سرشناسه : بحرانی،هاشم بن سلیمان، - 1107؟ق.
عنوان قراردادی : مدینة المعاجز .فارسی .برگزیده
عنوان و نام پديدآور : ترجمه مدینة المعاجز: فضائل و کرامات چهارده معصوم علیهم السلام/ فضائل و کرامات امام سجاد، امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهم السلام جلد 3/تالیف هاشم بن سلیمان بحرینی؛ ترجمه غریب عساکره مجد.
مشخصات نشر : قم: غریب عساکره مجد، 1384.
مشخصات ظاهری : [552] ص.
يادداشت : کتاب حاضر ترجمه و برگزیده ای از کتاب"مدینة المعاجز الائمه الاثنی عشر و دلائل الحجج علی البشر" هاشم بن سلیمان است.
يادداشت : چاپ اول: 1384.
يادداشت : چاپ دوم.
یادداشت : کتابنامه : ص. [551-552] ؛ همچنین به صورت زیرنویس.
عنوان دیگر : پانصد و چهل و شش فضیلیت و کرامت از امام علی علیه السلام.
عنوان دیگر : مدینةالمعاجزالائمه الاثنی عشر و دلائل الحجج علی البشر.
موضوع : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- کرامت ها
موضوع : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- فضایل
موضوع : ائمه اثناعشر -- معجزات
احادیث شیعه -- قرن 11ق.
شناسه افزوده : عساکره، غریب، مترجم
رده بندی کنگره : BP36/5/ب 3م 404216 1384
رده بندی دیویی : 297/9515
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم زهرا خلجی
ص: 1
بسم اللّه الرحمن الرّحیم
ص: 2
ص: 3
ص: 4
فصل اول : فضائل و کرامات امام سجاد (علیه السلام )
(1) ولادت امام معصوم...21
(2) صدای دلنشین قرآن...27
(3) سخن برّه...27
(4) گفت و گو با امام حسین ( علیه السلام ) بعد از شهادت...28
(5) ایمان و نفاق...27
(6) صدای امام سجاد ( علیه السلام )...29
(7) پر فرشتگان...30
(8) خوابیدن قبل از طلوع آفتاب...30
(9) هم یار فرشتگان...31
(10) بنى عباس...32
(11) نخ جبرئیل امین (صلی اللّه علیه وآله وسلم)...33
(12) إِنَّا لِلَّهِ و إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ...37
(13) تسبیح درختان...43
(14) پیراهن رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله وسلم )... 44
(15) ام سلیم و دیدن معجزات...44
(16) طلب رزق و روزی گنجشکان...45
(17) هزار رکعت...46
(18) چهل سال به تو هدیه دادیم...46
(19) نجابت امام محمد باقر(علیه السلام )...47
(20) سوار بر ابر...48
(21) صورت ایشان زرد می شد...49
(22) دو شیر...49
(23) چهار ده جهان...50
(24) نفرين ضمرة بن معبد...50
(25) ابليس لعين و امام سجاد (علیه السلام )...52
(26) تغییر رنگ...53
(27) به لرزه در آمدن جسم...53
(28) راز مخفی یزید لعین...54
(29) مار عظیم الجثه در کعبه...55
(30) تسبیح خلایق...56
(31) دفاع از امام سجاد (علیه السلام )...57
ص: 5
(32) دیدن معاویه در غل و زنجیر...57
(33) شیر نوشیدن از دست مبارک رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله وسلم )...58
(34) وردان...58
(35) اداء قرض امام حسین (علیه السلام )...59
(36) همراه پرندگان...60
(37) ندایی در قبرستان بقیع...60
(38) ذوب آهن...61
(39) شکافنده علم...62
(40) فراموشی زهری...62
(41) فروتنی...62
(42) نگهبان شهر مدینۀ منوره...63
(43) تخته سنگ غانم...64
(44) سریع تر از آهو...66
(45) بر گرداندن خورشید...66
(46) تو امام هستی...66
(47) دو قرص نان جو شگفت انگیز...68
(48) وارث پیامبر (صلی اللّه علیه وآله وسلم )...70
(49) کودکی در بیابان...71
(50) طى الأرض...72
(51) دختر مجنون...75
(52) مختار...77
(53) تبدیل آب به جواهرات و زنده کردن زن مرده...82
(54) دعای باران...86
(55) جعفر کذّاب...87
(56) نفرین حرمله...89
(57) سرزمین جن...91
(58) چهار ده هزار جهان...92
(59) باز شدن غل و زنجیر...93
(60) نماز فرشتگان...94
(61) اطاعت زره رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله وسلم)... 95
(62) خواب دیدن زهری ...97
(63) امام علی بن الحسین راست می گوید...98
(64) سخن گرگ...99
(65) زنده شدن آهو...100
ص: 6
(66) حجر الاسود...101
(67) فضیلت شیعیان...102
(68) قناری...103
(69) جدا شدن...103
(70) دیدار فرشتگان...103
(71) هلاكت بنی اميه...104
(72) سخن گنجشک...104
(73) آن مرد معاویه لعین بود...105
(74) عسل...105
(75) دیوان شیعیان...106
(76) دو درهم مبارک...107
(77) بینایی...107
(78) شفای زمین گیر...107
(79) گواهی سنگ...108
(80) صاحب پینه ها...108
(81) زین العابدين (علیه السلام )...109
(82) گفت و گو حضرت خضر (علیه السلام )...110
(83) درخواست امام سجاد (علیه السلام )...110
(84) سنگ با برکت...111
(85) پرواز در آسمان...111
(86) زیباترین شخص...112
(87) شکارچی...112
(88) منطق الطير...113
(89) بزغاله...113
(90) روباه گرسنه...114
(91) بهشت...115
(92) علم پنهان...115
(93) هديه جن...116
(94) عبادت امام سجاد (علیه السلام )...117
(95) ناقة حضرت سجاد (علیه السلام )...118
(96) موش مرده...118
(97) دعای آهو...119
(98) اقرار و گواهی حجر الاسود...120
(99) نهنگ حضرت یونس (علیه السلام )...126
ص: 7
(100) شفای حباب الوالبيه...130
(101) مهر ولایت...130
(102) عبد اللّه بن على زين العابدين (علیه السلام )...132
(103) آهوی گرسنه...133
(104) می خواهم به فرزندم شیر بدهم...134
(105) مروارید ناب...135
(106) زیدبن علی (علیه السلام )...136
(107) دعای پریشانی...137
(108) کمک به فقراء...137
(109) خلوص نیّت...138
(110) ام اسلم...139
(111) زره و شمشیر رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله وسلم )...141
(112) على بنده خدا...143
(113) ابلیس لعین و امام سجاد (علیه السلام ) به روایت دیگر...144
(114) آگاهی داشتن از نامۀ عبدالملک بن مروان به حجاج...146
(115) شب شهادت...147
(116) قصیدۀ زیبای فرزدق...151
فصل دوم: فضائل و کرامات امام محمد باقر (علیه السلام )
(1) سلام پیامبر (صلی اللّه علیه وآله وسلم )...157
(2) خارج کردن آب و غذا از آجر خشتی...158
(3) خلافت بنی عباس...159
(4) فیل...160
(5) خارج کردن آب از سنگ...160
(6) خارج کردن سیب از سنگ...161
(7) چهار هزار جنگ جو...161
(8) سخن گرگ...162
(9) زبان گنجشک ها...163
(10) زبان پرنده باغی...163
(11) زبان مارملک...163
(12) کاسه چوبی...164
(13) شهادت امام رضا (علیه السلام )...164
(14) حقیقت ایمان و نفاق...165
ص: 8
(15) تاریکی مطلق...165
(16) در را باز کن...166
(17) موى سفيد...166
(18) هفتاد هزار حدیث...167
(19) داستان ازدواج ابو بصیر (رحمه اللّه )...168
(20) هشت نفر از جن...168
(21) حاجیان...169
(22) نی سخنگو...170
(23) انگشتر شگفت انگیز...170
(24) كبوتر ولایت مدار...171
(25) مقام و منزلت امام (علیه السلام )...171
(26) خر مرده...172
(27) خراب شدن دیوار مسجد جعفی...173
(28) گنج های پنهان...173
(29) جبرئیل امین (علیه السلام ) و عزرائیل (علیه السلام )...174
(30) انگور و لباس...175
(31) حق مؤمن در نزد خدا...176
(32) خلافت عمر بن عبد العزيز...177
(33) نور درخشان...177
(34) خبر از پنهان...178
(35) شکستن عهد و پیمان...179
(36) حل هزار مسئله در یک مجلس...179
(37) اطاعت زمین...180
(38) آگاهی از ایام...181
(39) آگاهی از آینده جابر بن یزید جعفی...184
(40) ظاهر شدن جن در مسجد الحرام...186
(41) حمیده (علیها السلام ) مادر امام کاظم (علیه السلام )...187
(42) وارث پیامبر (صلی اللّه علیه وآله وسلم )...189
(43) معاويه...190
(44) نسوختن در آتش...191
(45) بیماری اسحاق جریری...192
(46) صحیفه ای با املاء پیامبر (صلی اللّه علیه وآله وسلم) و خط امام علی (علیه السلام )...193
(47) ظاهر شدن چشمه و... ...195
(48) هشام بن عبد الملک...196
ص: 9
(49) على بن ابو حمزه و فرزندان...197
(50) زنده شدن مرد شامی...198
(51) چاقو و سنگ و درخت...199
(52) نا بودی بنی امیه...201
(53) نشانه...202
(54) گروهی از جن...202
(55) جن نامه رسان...203
(56) اجنه...204
(57) زنده شدن پدر جوان شامی...204
(58) خون های زیادی خواهند ریخت...207
(59) شفای محمد بن مسلم...208
(60) دوازده نفر از جن...208
(61) پدر و برادر مرد خراسانی...208
(62) ضمانت بهشت...210
(63) عجائب...211
(64) عاقبت بنی امیه...212
(65) سی هزار سکه...213
(66) حنفیه همسر گرامی امام علی (علیه السلام )...215
(67) نوشته...220
(68) اصالت مارملک...221
(69) نشانۀ امامت...222
(70) سؤال های اجنه...224
(71) حجاب ها...224
(72) کبوتر چاهی...225
(73) كبوتر چاهی و جفتش...226
(74) کشته شدن اسماعیل بن عبد اللّه...226
(75) جریان اعرابی...227
(76) ملکوت آسمان و زمین...229
(77) افتادن رطب از نخل خشکیده...231
(78) مرغ چکاوک و گنجشک...232
(79) باز شدن مهر پنجم...233
(80) جمرات...236
(81) مهر ولایت...237
(82) بر گشتن روح شامی محب اهل بیت (علیهما السلام)...237
ص: 10
(83) عزل می شود...241
(84) غسل میت...241
(85) تیراندازی...244
(86) آگاهی از سفر اعرابی...257
(87) به لرزه در آمدن بدن عکرمه...258
(88) قابيل...259
(89) صلح کردن بین قوم یهود...261
(90) به شهادت رسیدن برادر...262
(91) مرگ پیر مرد...263
(92) فراموشی صالح بن میثم...267
(93) گفت و گو با الیاس پیامبر (صلی اللّه علیه وآله وسلم)...268
(94) راهب نصرانی...269
(95) به سوی ما بیا...271
(96) آگاهی به وقت شهادت...272
(97) غسل کردن امام محمد باقر (علیه السلام ) ...273
فصل سوم : فضائل و کرامات امام صادق (علیه السلام )
(1) نام گذاری...277
(2) مرتفع شدن مرقد مطهر رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله وسلم )....277
(3) مكان طلوع و غروب خورشید...278
(4) طوفان سياه...278
(5) کشیدن آسمان...278
(6) سوار بر شانۀ جبرئیل امین (علیه السلام ) و میکائیل (علیه السلام )...279
(7) بره نازا و لاغر...279
(8) برف و عسل...280
(9) دیوار طلا...280
(10) راه رفتن روی آب...281
(11) فراموشی...281
(12) خنک و سلامت...281
(13) فرستاده جن...282
(14) راست گویی...282
(15) نشان دادن امام...283
(16) نخل پوسیده...283
(17) عدم كتمان حديث...283
ص: 11
(18) تسبیح گنجشک...283
(19) در گذشت ابو حمزه ثمالی...285
(20) احاطۀ علم...286
(21) مورچه ها...286
(22) جن نامه رسان...286
(23) بنده خدا هستم...287
(24) تبدیل شدن کلید به شیر ترسناک...287
(25) هسته خرما...288
(26) قرآن آموختن در خواب...289
(27) دیدن پدر بعد از شهادت...289
(28) زنده شدن پیر زن...289
(29) گاو مرده...290
(30) زنده کردن چهار پرنده...291
(31) عاقبت عیب گویی...291
(32) فرزندان ابو بصیر...292
(33) صد دينار...294
(34) دو جنگ جو...294
(35) منزلت و مقام مؤمن...295
(36) شکافته شدن زمین و آسمان...296
(37) زن خیانت کار...296
(38) امام بعد از شما...298
(39) عاقبت زید بن علی (علیه السلام )...298
(40) عرفات...299
(41) شفای مریض...299
(42) امام شیعیان...300
(43) هفتاد هزار زبان...300
(44) مصافحه فرشتگان...301
(45) گردن بند حضرت موسیٰ کاظم (علیه السلام )...301
(46) فرشتگان در نزد ما هستند...302
(47) فرشتگان مزاحم رفت و آمد ما هستند...302
(48) نخل حضرت مریم ( علیها السلام )...303
(49) کمر درد...303
(50) عاقبت دشنام دهنده...304
(51) خیمه ها...305
ص: 12
(52) سفرۀ آسمانی...306
(53) دیوان شیعه...307
(54) جاری شدن چشمه...308
(55) خشک شدن دست...309
(56) تعبیر خواب...310
(57) رضه شدن اعمال...311
(58) مس فروش...311
(59) اشک کوه...312
(60) دو بره آهو...313
(61) مرگ هشام بن عبد الملک...313
(62) زکات یا صله...314
(63) مرا نمی بیند...315
(64) در گذشت عبد اللّه بن محمد باقر (علیه السلام )...315
(65) شناخت منزلت امام...316
(66) گریه فرشتگان...316
(67) كنيز...317
(68) تشتی پر از سکه...317
(69) بز و کبک...318
(70) نام چهار ده معصوم...319
(71) انار و انگور...320
(72) بنده خدا هستیم...320
(73) ماه ربیعه...321
(74) زید بن علی (علیه السلام )...321
(75) درختان سر سبز...322
(76) هزار سکه...323
(77) شیر ترسناک...324
(78) از تو نمی پرسد...324
(79) گنج های زمین...326
(80) مانند جاری شدن خون...326
(81) دور شدن شیر...327
(82) بنای مرقد شریف امام علی (علیه السلام )...328
(83) حجت خدا...329
(84) نفرين حكيم بن عباس...329
(85) در امان بودن از قتل...330
ص: 13
(86) ابو مسلم خراسانی...331
(87) سخن گوشت پخته...332
(88) جام ملكوت...333
(89) آگاهی به اعمال...333
(90) آزادی...334
(91) آگاهی به لغات...334
(92) علم به هر زبان...335
(93) زنده شدن مرده...335
(94) دعای پربرکت برای فرزند...336
(95) سخن پرندگان...338
(96) دعای حفظ جان...338
(97) قبل از منصور به شهادت می رسم...339
(98) شکافته شدن دریا...339
(99) این مو از موهای شیعیانم نیست...341
(100) اطاعت جن...341
(101) صحيفۀ فاطمه زهرا ( علیها السلام )...342
(102) علم به غيب...343
(103) به شهادت رسیدن امام موسی کاظم (علیه السلام )...343
(104) زنده کردن مرده و هزار دینار...344
(105) حجت خدا...346
(106) سر گذشت محمد بن عبد اللّه بن الحسن...346
(107) منزلت مفضل بن عمر در نزد امام صادق (علیه السلام )...347
(108) نوۀ من در طوس به شهادت می رسد...348
(109) دشمن ما بود...350
(110) وحشت و ترس منصور...350
(111) میخچه...351
(112) ماه در دامنم افتاد...353
(113) شفای پیسی...354
(114) جریان سفر داود بن كثير الرقّى...355
(115) شکایت بره...356
(116) چاه خشک...358
(117) بندگان خدا در دو شهر...358
(118) تنور پر از آتش...360
(119) وفات صورة بن كلیب...361
ص: 14
(120) اذیت مادر...362
(121) سوار شدن بر شیر...363
(122) جواب ندادن به پرسش...363
(123) جواب قبل از پرسش...365
(124) اژدها...365
(125) دعای حفظ جان...367
(126) بهشت نصیبش شد...368
(127) قبول اعمال...368
(128 نهنگ غول پیکر...369
(129) اطاعت فرشتۀ مرگ...372
(130) نمی میرم...374
(131) گفت و گو منصور دوانقی با ابن مهاجر...374
(132) دعای امام صادق (علیه السلام ) برای عماد بن عیسی...376
(133) حوض کوثر و درختان سر سبز...377
(134) آگاهی به حال ابو بصیر ...378
(135) در گذشت شعیب بن میثم...380
(136) سلطنت و پادشاهی امام صادق (علیه السلام )...381
(137) خلاص شدن از زندان...381
(138) توبه کن!...382
(139) مرگ زودرس...382
(140) نا بینای منصور و غلامش...383
(141) بینایی ابو بصیر (رحمه اللّه )...384
(142) بلعیده شدن جادوگران...385
(143) زنده شدن پسر بچه...386
(144) خریدن خانه در بهشت...387
(145) ساکنان هوا...387
(146) زره و عمامه...388
(147) نخل بهشتی...390
(148) پنج هزار فرشته...391
(149) معلی ابن خنيس...393
(150) زنده شدن مرده و اقرار به ولایت...394
(151) پیر مرد و الاغ مرده...395
(152) گویا تو و دوستت را در بهشت می بینم...397
(153) بندگان مکرم...397
ص: 15
(154) دو مرد سیاه...398
(155) نا پدید شدن پیر مرد...400
(156) ضمانت بهشت...400
(157) ناقه...402
(158) صد دينار...405
(159) فاخته...407
(160 حالات عرفانی...409
(161) آگاهی از اعمال و زنده شدن پوست گوسفند...409
(162) به شهادت رسیدن معلی بن خنيس...414
(163) وضو...415
(164) ایمان آوردن عبد اللّه نجاشی...417
(165) هزار سکه و اطاعت جنی...418
(166) فریادرس امت...420
(167) هفت صد سکه...422
(168) منصور آن ها را خواهد کشت...423
(169) اطاعت شیر...426
(170) دعای حفظ جان به روایت امام رضا (علیه السلام )...429
(171) دیدن رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله وسلم )...430
(172) منازل چهار ده معصوم (علیهما السلام )...432
(173) دیدار اهل خراسان از ایشان و معجزات...434
(174) کلام جعل قرآن...440
(175) دعای امام حسین (علیه السلام )...441
(176) بخشیدن گناهان شیعیان...442
(177) زید بن علی (علیه السلام ) و رؤيا صادقه...443
(178) مستجاب شدن دعا...445
(179) عاقبت دروغ گو...446
(180) سخن گرگ و اطاعت کوه ها...447
(181) اهل بصره...448
(182) بر طرف شدن شک و تردید...450
(183) یک سخن...451
(184) یک نگاه...451
(185) ضامن بهشت...452
(186) خلافت به او نمی رسد...453
(187) زنده کردن محمد بن حنفیه (علیه السلام ) ...454
ص: 16
(188) ضرری به تو نخواهد رسید...455
(189) نفرین داود بن علی...457
(190) نامۀ گران قدر...459
(191) لکه دار...461
(192) شفاعت امام...461
(193) ملخ...463
(194) عاقبت کار نیک...463
(195) سخن کلاغ...464
(196) جواب قبل از پرسش...464
(197) امر عظیم...464
(198) ویران می شود...465
(199) صداع...465
(200) هزار سال قبل از خلقت آدم (علیه السلام )...466
(201) محمد بن عبد اللّه بن الحسن...467
(202) مرگ میمون محله...468
(203) زنده کردن یک زن...469
(204) سخن کبوتر...469
(205) مشیت الهی...470
(206) مستجاب شدن دعا...470
(207) همه چیز در نزدم است...471
(208) دیوان شیعه...471
(209) حرف زدن گرگ...472
(210) تسلیت...473
(211) پوشیدن لباس...474
(212) نماز شب...474
(213) نشانۀ بزرگ...475
(214) معبودی داریم...476
(215) علم اهل بیت (علیهما السلام )...476
(216) خارج شدن آب...476
(217) پنج درهم...477
(218) تبدیل شدن مردی به سگ...478
(219) چوبی از درخت طوبی...479
(220) پیسی سفیدی صورت...481
(221) امام مبین...482
ص: 17
(222) نحر شتر...482
(223) پرسش...483
(224) علم به اعمال...485
(225) برهوت...485
(226 کشتن دو گوسفند...487
(227) پرهیز کار...488
(228) آگاهی از اعمال دیگر معجزات...488
(229) نجم ثاقب...491
(230) شفای حبابه الوالبيه...492
(231) منابع...496
(232) اضافات:....498
ص: 18
ص: 19
ص: 20
حسن بن راشد می گوید: شنیدم امام صادق (علیه السلام ) فرمودند: هرگاه خدای تبارک و تعالی اراده کرد که امامی را خلق کند ،به فرشته ای امر فرمود تا از چشمه زیر عرش الهی آب بر دارد و به پدر امام بدهد تا ایشان از آن بنوشد و هنگامی که پدر امام با همسرش همبستر شد آن آب، داخل رحم مادر می رود و چهل شبانه روز در شکم مادر می ماند بدون این که چیزی بشنود. وقتی چهل شب و روز گذشت آن امام که از آن آب آفریده شده بود صدای تمام خلایق را می شنود و هنگامی که به دنیا آمد خداوند متعال به آن فرشته می فرماید برو و روی پیشانی امام این نوشته را بنویس و آن نوشته این است ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لاَ مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴾ (1)
«کلام خدای تو از راستی و عدالت به حد کمال رسید و هیچ کس تبدیل و تغییر آن کلمات نتواند کرد و او خدای شنوا و داناست»
و هنگامی که امام پیشین از دنیا رفت خداوند متعال نوری از امام پیشین به امام حاضر می آورد و امام حاضر در آن نور نگاه می کند که در آن اعمال خلایق را می بیند و به خاطر همین خداوند متعال بر آفریده ها احتجاج می کند. (2)
و تفسیر علی بن ابراهیم قمی قدس سره و نیز در اصول کافی از یونس بن ظبیان این
ص: 21
روایت ذکر شده است و فقط بجای نور از امام پیشین در این روایت نور از هر شهر آمده است (محقق و مترجم).
و نیز روایت شده با اسناد از یونس به ظبیان که می گوید : شنیدم امام صادق علیه السلام فرمودند : هنگامی که خداوند متعال اراده کرد امامی از امام دیگری خلق کند هفت برگ از بهشت به نزد امام می فرستد تا آن ها را بخورد سپس امام با همسر خود همبستر می شود . پس از آن نزدیکی امام در رحم مادر قرار می گیرد و به راستی که امام در رحم مادرش تمام صداها را می شنود و هرگاه به دنیا آمد نوری بین آسمان و زمین از وجود امام بالا می رود که در مشرق و مغرب را نورانی می کند و به روی بازویش این آیه شریف ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴾ (1) نوشته می شود. (2)
و نیز روایت شده با اسناد از علی بن ابی حمزه از ابو بصیر که می گوید : شنیدم امام صادق علیه السلام فرمود : در شبی که امام به دنیا بیاید هیچ مولودی در آن شب به دنیا نمی آید مگر این که مؤمن باشد.
و هرگاه در سرزمین مشرکان فرزندی به دنیا آمد خداوند متعال آن مولود را به برکت امام به سرزمین ایمان منتقل می کند. (3)
و نیز روایت شده با اسناد از ابن مسکان که می گوید : شنیدم امام صادق علیه السلام فرمود : هنگامی که خداوند متعال امامی را در شکم مادرش آفرید روی بازوی راستش این آیه شریفه ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴾ (4) می نویسد.(5)
و نیز روایت شده با اسناد از محمد بن مروان که می گوید : شنیدم که امام
ص: 22
صادق علیه السلام فرمود :به راستی که امام در شکم مادرش می شنود و هنگامی که به دنیا آمد بین دو کتفش این آیه شريف ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴾ (1)
هنگامی که به امامت رسید خداوند متعال برای او عمودی از نور قرار می دهد که آن امام اعمال آفریده ها را در آن نور می بیند. (2)
و نیز روایت شده با اسناد از محمد بن سلیمان دیلمی از پدرش که می گوید : شنیدم امام صادق علیه السلام فرمودند : به راستی که نطفۀ امام از بهشت می باشد و هنگامی که از شکم مادرش به زمین افتاده دست های خود را روی زمین قرار می دهد و سر را به سوی آسمان بالا می برد.
عرض کردم: فدایت شوم چرا چنین کاری انجام می دهد؟
فرمود:به خاطر این که منادی او را از باطن عرش الهی از بلندترین مکان خطاب به او می فرماید : ای فلان بن فلان ثابت قدم باش به راستی که تو حجت و صفاتم بر خلقی و معدن علمم و خلیفه و جانشین من در زمین می باشی، رحمتم برای تو و برای هر کسی که از تو پیروی می کند و بهشت را بر تو و پیروانت واجب نمودم و تو را در نزد جایگاه خودم قرار می دهم و به عزت و جلالم قسم هر کس با تو دشمنی کند و تو را دوست نداشته باشد او را به اشد مجازات و عذابم قرار می دهم هر چند که در دنیا رزق و روزی افزون به آن ها داده باشم.
وقتی که آن صدا به پایان رسید امام چنین جواب می دهد ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾ (3)
«خدا به یگانگی خود گواهی دهد که جز ذات او خدای نیست و فرشتگان و دانشمندان نیز به یکتائی او گواهند او نگهبان عدل و درستی است . نیست خدایی
ص: 23
جز او و بر همه چیز توانا و دانا است.»
هنگامی که آن امام این را بگوید خداوند علم اولین ها و آخرین ها را به او عطاء می دهد و نیز استحقاق نزول روح در شب قدر به او می دهد. (1)
و نیز روایت شده با اسناد در یک روایت طولانی از ابو بصیر قدس سره که می گوید: شنیدم امام صادق علیه السلام فرمود:به راستی که هرگاه نطفۀ امام ماه در رحم قرار گرفت خداوند روح را در آن قرار می دهد سپس خداوند فرشته ای به نام حیوان به نزد آن امام می فرستد که روی بازوی راست امام این آیه شریفه ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴾ (2) و هنگامی که به دنیا بیاید دست های خود را روی زمین قرار
می دهد و رو به آسمان می کند که در آن وقت منادی از طرف خداوند متعال مورد خطاب قرار می گیرد که امام را با اسم و اسم پدر می خواند و می فرماید : ای فلان بن فلان ثابت قدم باش به راستی که خداوند تو را استوار خواهد نمود. تو صفات و حجت من در آفریده هایم و معدن اسرار و علمم و امین در زمین هستی و هرکس از تو پیروی کند رحمتم (بهشتم) را بر او واجب گردانم و از کنیزانم (حور العین) را بر او حلال می کنم و او را در بهترین جا و مکان قرار خواهم داد و به عزت و جلالم قسم هر کس با تو دشمنی کند و یا نافرمانی کند او را به اشد مجازات عذاب می دهم هر چند که در دنیا به او روزی داده باشم. وقتی که آن سخن تمام می شود امام جواب می دهد ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلَائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً با لْقِسْطِ لا إله إلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الحكيم﴾ (3)
وقتی که امام چنین سخنی بگوید خداوند متعال علم اولین ها و آخرین ها را به او عطاء می دهد و نیز روح را در شب قدر بر او نازل می کند. عرض کردم : فدایت شوم آن روح همان جبرئیل امین علیه السلام نیست؟
ص: 24
فرمود:روح، جبرئیل امین نیست بلکه روح بزرگ تر و با عظت تر از جبرئیل امین و سایر فرشتگان می باشد. آیا در قرآن نخواند که خداوند متعال فرمود:(تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ و الروح ) (1)
«در این شب فرشتگان و روح به اذن خدا نازل می شوند». (2)
و نیز روایت شده با اسناد از زراره از امام محمد باقر علیه السلام که فرمود : امام دارای ده نشانه می باشد با طهارت به دنیا می آید، ختنه شده به دنیا می آید، هنگامی که به دنیا می آید دست های خود را روی زمین قرار می دهد و سر را به سوی آسمان می برد و شهادتین را بر زبان جاری می کند. امام چشمش می خوابد ولی دلش بیدار است و نمی خوابد، امام پشت سرش را می بیند همان گونه که جلوی خود را می بیند، و زمین مأمور ستر ایشان است و هرگاه زره پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم را پوشید هر چند که آن امام بلند قد و يا كوتاه قد و یا چاق و یا لاغر باشد آن زره به اندازۀ امام می شود ولی هر کس که غیر از امام آن زره را بپوشد چنین نخواهد بود و به راستی که به امام الهام
می شود تا وقتی که از دنیا برود . (3)
و نیز روایت شده با اسناد از ابن مسعود از عبد اللّه بن ابراهیم جعفری که می گوید: شنیدم اسحاق فرزند امام صادق علیه السلام می گوید: شنیدم پدرم فرمودند: مادران اوصیاء (امامان) هنگامی که به امام حامله شدند شبیه بیهوشی برای آن ها اتفاق می افتد. آن اتفاق یا در شب و یا در روز خواهد بود. پس در آن بیهوشی خواب می بیند که کسی او را به قدوم مبارک امام بشارت می دهد و او به خاطر آن خیلی خوشحال می شود.
وقتی که از خواب بیدار شد صدایی در گوشۀ اتاق می شنود که به او می گوید: بشارت باد بر تو به راستی که به بهترین وجه حامله شدن و به بهترین وجه خواهی
ص: 25
رفت.بشارت باد به تو به غلامی بردبار و آگاه. در آن وقت مادر امام احساس سبکی در بدنش می بیند و بعد از آن احساس می کند که در رحمش چیزی تکان می خورد و هنگامی که نه ماه از آن می گذرد در خانه ای صدایی
می شنود و هنگامی که می خواهد آن امام به دنیا بیاید نوری برای او ظاهر می شود که هیچ کس آن را نمی بیند جز پدر امام و هنگامی که آن امام بدنیا بیاید چهار زانو می نشیند سپس رو به قبله رو بر می گرداند که در آن وقت امام هیچ وقت جهت قبله را اشتباه نمی کند.
سپس سه بار عطسه می کند و خداوند متعال را سپاس می کند و با حالت خنده به پدر و مادر خود نگاه می کند و هنگامی که خنده می کند دندان هایش مانند طلا می درخشد و نیز نوری از آن بیرون می آید که همه جا را روشن
می کند. (1)
و نیز روایت شده با اسناد از ابو بصیر که می گوید: شنیدم امام صادق علیه السلام فرمود: به راستی که امام نطفه ای که امام بعد از او از آن آفریده می شود را می شناسد. (2)
و نیز روایت شده با اسناد از یونس بن ظبیان که می گوید: شنیدم امام صادق علیه السلام فرمود: هنگامی که خداوند متعال اراده کرد روح امامی را بگیرد و امام دیگری را به جای او قرار دهد قطره ای از زیر عرش بر زمین نازل
می کند که آن قطره روی میوه و یا سبزیجات و غیره می افتد پس آن امامی که خداوند متعال می خواهد از نطفۀ او امام دیگر خلق کند آن میوه و یا سبزیجات را می خورد و خداوند از آن قطره نطفی در صلبش خلق می کند که هنگامی که با همسر خود (یعنی مادر امام )همبستر شد آن نطفه از صلب پدر امام به رحم مادر امام منتقل می شود. نطفه چهل روز در آن جا مکث می کند و هنگامی که چهار ماه از آن بگذرد بر روی بازوی آن امام در رحم مادر این آیه شریفه ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴾ (3)
و وقتی که آن امام به دنیا آمد خداوند متعال حکمت را به او می دهد و او را به
ص: 26
بردباری زینت می دهد و چراغی از نور به او می دهد که بوسیلۀ آن تمام اعمال آفریده ها را به اذن خداوند متعال می بیند. (1)
شیخ طبرسی قدس سره در کتاب الاحتجاج روایت کرده از امام موسی کاظم علیه السلام که می فرماید: روزی از روزها امام سجاد علیه السلام قرآن را با صدای دلنشین تلاوت می نمودند.مردی از آن جا گذشت و از صوت دلنشین و نورانی امام سجاد علیه السلام بیهوش شد.
اگر امام صدای دلنشین خود را با خواندن قرآن نشان می داد همۀ مردم قادر به شنیدن آن نبودند به خاطر زیبایی و دلنشین بودن آن سؤال شد پس چرا پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم قرآن را با صوت دلنشین تلاوت می نمود و هیچ کس از مردم بیهوش نمی شدند. امام موسی کاظم علیه السلام فرمودند: وقتی که پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم قرآن تلاوت می نمودند فرشتگان پشت صوت آن می رفتند و آن چرا که مردم قادر به گوش دادن آن نبودند جدا می کردند و فقط صدای دلنشین از آن می آمد. (2)
در کتاب ثاقب المناقب روایت کردند با اسناد از عمّار ساباطی که می گوید: امام محمّد باقر علیه السلام می فرماید: وقتی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید. محمد بن حنفیه فرزند بزرگوار امام علی علیه السلام به نزد برادر زاده اش امام سجاد علیه السلام مشرف شدند و عرض کرد ای برادر زادۀ من چه فضل و مقامی بهتر از من داری؟که به راستی من بزرگ تر از تو می باشم و روایت های زیادی از پدرم امام علی علیه السلام و دو برادر بزرگوارم دارم.
ص: 27
امام سجاد علیه السلام فرمودند:
خداوند بهتر از همه کس آگاه و توانا و در مورد فضلم گواهی می دهد محمد بن حنفيه علیه السلام یک غائبی برای ثابت کردن فضل خودت بر من انتخاب کردی.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: در منزل امام سجاد علیه السلام یک بره ای بود. امام سجاد علیه السلام فرمودند:خدایا این بره را به زبان بیاور تا سخن بگوید.
در همان لحظه به اذن خداوند متعال آن بره را به زبان باز کرد و گفت: ای علی بن الحسین علیه السلام به راستی که خداوند متعال علم و رحمت و غیره تو ارزانی داده است.
ای مولای من به کنیز خود بگو که برای من علوفه بیاور. وقتی که محمد بن حنفیه بیهوش بر زمین افتاد. سپس خطاب به امام سجاد علیه السلام گفت: ادرکنی (به دادم برس) ادرکنی، ای برادر زادۀ من.
امام سجاد علیه السلام دست خود را به کتف راست محمد بن حنفیه زد و فرمود: هدایت شد. خداوند هدایت کرده است. (1)
شیخ حسن صفار رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: روزی همراه پدرم امام سجاد علیه السلام به نزدیکی یک صحرایی رسیدم و ما سوار بر اسب بودیم یک باره پیر مردی خوش سیما را در آن جا دیدم. پدرم امام سجاد علیه السلام از بالای اسب پایین آمد و به نزد آن شخص خوش سیما رفت و به ایشان سلام کرد و دست آن بزرگوار را بوسید و باهم به گفت و گو مشغول شدند و بعد از مدتی آن پیر مرد خوش سیما خداحافظی کرد و رفت و پدرم با آن خداحافظی کرد و بوسیلۀ چشمان خود ایشان را مشایعت می نمود تا وقتی که آن پیر مرد خوش سیما از نظر ما غائب شد.
ص: 28
به نزد پدرم رفتم و عرض کردم: ای پدر بزرگوارم آن پیر مرد خوش سیما که با ایشان گفت و گو می کردی و به آن احترام زیاد می گذاشتی و در مورد مسائل مهم با ایشان مشورت می کردی چه کسی بود؟ امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: پدرم امام سجاد علیه السلام به من فرمود : ای فرزند بزرگوارم به راستی که این شخص خوش سیما جد بزرگوارت امام حسین علیه السلام بود. (1)
روایت شده با اسناد از امام سجاد علیه السلام که می فرماید:
به راستی که ما هنگامی که به شخص نگاه کنیم آن را کاملاً می شناسیم. از نظر حقیقت ایمانش و یا منافق بودن او و به راستی که نام و نام پدرهای شیعیانم نزد من نوشته شده است.(2)
(صدای امام سجاد علیه السلام)
شیخ کلینی رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمود: وقتی که آخرین روز زندگی پدرم امام محمّد باقر علیه السلام فرا رسیده بود به من وصیت می کرد در مورد غسل و کفن و گذاشتن ایشان در قبر و غیره سفارش می نمود.
به ایشان عرض کردم : ای پدر بزرگوارم هیچ نشانی از به شهادت رسیدن تو نمی بینم. فرمود: ای فرزند دلبندم آیا نمی شنوی که پدرم علی بن حسین علیه السلام مرا از پشت دیوار صدا می زند و می فرماید: ای محمّد صلی اللّه علیه وآله وسلم بسوى من بشتاب. (3)
ص: 29
شیخ کلینی رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از ابو حمزه ثمالی رحمه اللّه که می گوید: روزی به منزل امام سجاد علیه السلام رفتم وقتی که در آن جا رسیدم در منزل ایشان را زدند ولی ایشان در را باز نکردند بعد از یک ساعت در باز کردند و وارد منزل ایشان شدم و امام سجاد علیه السلام را دیدم که چیزی از زمین جمع می کردند و آن را به کسی که در پشت پرده بود می داد. به ایشان عرض کردم : ای مولای من چه چیزی از زمین جمع می کردی؟! فرمودند: پر فرشته ها می باشد که به ملاقات ما می آیند. برای فرزندانمان بالشت درست می کنیم.
به ایشان عرض کردم فرشتگان به ملاقات شما می آیند. امام سجاد علیه السلام فرمود: بله شب و روز به ملاقات و دیدار ما می آیند. (1)
شیخ محمد بن حسن صفار رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از ابو حمزه ثمالی رحمه اللّه که می گوید: روزی قبل از آفتاب در نزد امام سجاد علیه السلام نشسته بودم که در کنار ایشان دیواری بود که گنجشک ها سر و صدا می کردند. امام سجاد علیه السلام به من فرمودند: آیا می دانی که چه می گویند؟ عرض کردم: نه ای پسر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم.
امام علیه السلام فرمودند: آن ها در مورد رزق و روزی از خداوند متعال سؤال می کنند و از ایشان رزق و روزی درخواست می کنند.
راوی می گوید: پس ایشان به من فرمودند: قبل از طلوع آفتاب نخواب زیرا در این وقت خداوند رزق و روزی بندگان را در دست ما اهل بیت علیهما السلام جاری می کند. (2)
ص: 30
شیخ محمد بن حسن صفار رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از امام محمد جواد علیه السلام وقتی که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به شهادت رسید، جبرئیل علیه السلام همراه فرشتگان دیگر و روح القدس کسانی که در شب قدر بر پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم نازل می شدند در غسل و کفن و دفن پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم با امام علی علیه السلام شرکت کردند. در آن وقت به اذن خداوند متعال امام علی علیه السلام چشم باز نمود و دید جبرئیل و دیگر فرشتگان تا آسمان هفتم که آن ها ایشان را در غسل پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم کمک می کردند و بر روی پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم نماز می خوانند و فرشتگان برای پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم قبر کندند و هنگامی که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را در قبر گذاشت آن ها نیز ایشان را یاری کردند و در آن جا امام علی علیه السلام دید که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم در مورد علی علیه السلام وصیت می نمود و امام علی علیه السلام به اذن خداوند وصیت پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم را شنید و سپس فرشتگان عرض کردند : یا رسول اللّه صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که بعد از تو ایشان رهبر و فرمانده و سرور ما می باشد و ما سر پا در فرمان ایشان هستیم و از ایشان اطاعت خواهیم کرد جز این که بعد از این ما را نخواهد دید.
امام جواد علیه السلام می فرماید: وقتی که امام علی علیه السلام به شهادت رسید، امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام فرشتگان و پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم را دیدند و وقتی که امام حسن علیه السلام به شهادت رسید امام حسین علیه السلام و فرشتگان و رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و امام علی علیه السلام را در قبر امام حسن دید.
وقتی که امام سجاد علیه السلام خواست پدر بزرگوارش امام حسین علیه السلام را دفن کند فرشتگان و رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و امام علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام را در قبر مبارک ایشان دید. وقتی که امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید، امام محمد باقر علیه السلام هنگامی که خواست پدر بزرگوارش امام سجاد علیه السلام را دفن کند فرشتگان و رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و امام على علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام را در مرقد مبارک پدر بزرگوارش دید.
وقتی که امام محمد باقر علیه السلام به شهادت رسید فرزندش امام صادق علیه السلام هنگام دفن
ص: 31
ایشان فرشتگان و رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و امام علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و امام سجاد علیه السلام را در مرقد شریف ایشان دید.
وقتی که امام صادق علیه السلام به شهادت رسید فرزند بزرگوارش امام موسی کاظم علیه السلام هنگام دفن ایشان فرشتگان و رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و امام علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام را در مرقد شریف ایشان دید.
وقتی که امام موسی کاظم علیه السلام به شهادت رسید فرزند بزرگوارش امام رضا علیه السلام فرشتگان و رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و امام علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و امام سجاد
علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام او را در هنگام دفن پدر بزرگوارش در مرقد شریف دید.
هنگامی که پدرم امام رضا علیه السلام به شهادت رسید هنگام دفن ایشان فرشتگان و رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و امام علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و امام سجاد علیه السلام و
امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام و امام موسی کاظم علیه السلام را مشاهده کردم که به من یاری می دادند و فرزندم نیز تا قائم (عجل اللّه تعالى فرجه الشریف ) ما چنین خواهد دید. (1)
شیخ راوندی رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از ابی بصیر رحمه اللّه که می گوید : روزی در مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم نزد امام محمد باقر علیه السلام نشسته بودم که منصور دوانقی همراه داود بن سلیمان وارد مسجد شد قبل از این که بنی عباس به سلطنت برسند.
در آن وقت داود بن سلیمان به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمد و عرض ادب و احترام کرد.
امام به او فرمود :چرا منصور به نزد ما نیامد؟
ص: 32
عرض کرد: او تکبر دارد.
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: شنیدم پدرم امام سجاد علیه السلام فرمود: طولی نخواهد کشید که بنی امیه سلطنت را از دست می دهد و سلطنت به دست بنی عباس خواهد افتاد.
و به راستی که منصور دوانقی نخواهد مرد تا وقتی که مشرق و مغرب کشور های اسلامی را به دست بگیرد و در آن حکومت خواهد کرد که مانند او چنین حکومتی و پادشاهی قبل از او نخواهد بود. داود به نزد منصور رفت و آن چه را که از امام شنیده بود به او گفت و در همان وقت بلند شد و به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمد و عرض کرد :آیا چیزی که در مورد به سلطنت رسیدن بنی عباس فرموده اید راست می باشد؟!
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: بله چنین خواهد شد. منصور گفت: پادشاهی و حکومت به دست فرزندانم خواهد رسید؟
امام محمد باقر علیه السلام فرمود: حکومت و پادشاهی و سلطنت شما زیادتر از بنی امیه خواهد شد و حکومت و سلطنت به دست کودکان شما خواهد افتاد و مانند توپ با آن بازی می کنند و آن چه را که من به تو می گویم پدرم امام سجاد علیه السلام به من فرموده بود و این اتفاق خواهد افتاد.
وقتی که منصور دوانقی به حکومت رسید از فرموده امام محمد باقر علیه السلام بسیار تعجب کرد. (1)
سید مرتضی رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از جابر بن یزید جعفی که می گوید: وقتی که حکومت در دست بنی امیه افتاد آن ها خون های زیادی ریختند و در ماه های حرام مردم را می کشتند و امیر المؤمنین علی بن ابی طالب
علیه السلام او را هزار ماه بالای منابر خود
ص: 33
لعن و دشنام می دادند و هر شیعه و محب امام علی علیه السلام را در راه می دیدند، سر می بریدند.
در طغیانگری و خون ریزی و خیانت زبانزد همه بودند. مردم را می گرفتند و از آن ها می خواستند امام علی علیه السلام را دشنام و لعن کنند . هرکس چنین کاری نمی کرد سر از تن او جدا می کردند.
شیعیان از دست آن ها گریزان بودند. گروهی از شیعیان به نزد امام سجاد آمدند و عرضه داشتند ای سرور و امام ما ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که بنی امیه ما را به هلاکت رسانده اند و ما را از شهر و دیار خود بیرون رانده اند و به راستی که علماء آن ها با بی شرمی و بی احترامی بالای منبر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم امیر المؤمنين على بن ابی طالب علیه السلام را لعن و دشنام می دهند و نیز به نزد هر یک از ما که می رسند ما را می گیرند و اگر علی علیه السلام را لعن و دشنام نکنیم ما را به نزد امیر خود می برند و اگر در آن جا نيز لعن و دشنام نکنیم آن امیر دستور سر بریدن ما را می دهد.
وقتی که امام سجاد علیه السلام جریان را شنید رو به آسمان کرد و دستان مبارک خود را به آسمان برد و چنین عرضه داشت «سبحانك ما اعظم شأنك انّك امهلت عبادك حتى ظنوا انّك اهملتهم و هذا كله بعينك إذلا مهلت قضاؤك و لا يرد تدبين محتوم امرك فهو كيف شئت و إنّى شئت لما انت اعلم به منّا».
«پاک و منزه هستی چقدر بزرگ و با عظمت هستی به راستی که تو به بندگانت مهلت داده ای تا خوب شوند و آن ها از این مهلت سوء استفاده کرده اند و آن ها گمان کردند که تو تا آخر به آن ها مهلت خواهی داد و این نظر تو
می باشد و اگر دوست داشتی بار دیگر به آن ها مهلت می دهی و اگر قضاء و قدر تو به آن ها رسد و آن امر حتمی خواهد بود و آن، آن چه را که تو می خواهی و من می خواهم خواهد شد و تو بهتر از ما آگاه تر هستید».
راوی می گوید: سپس امام سجاد علیه السلام فرزندش امام محمد باقر علیه السلام را صدا زد و ایشان به نزد پدر بزرگوار آمدند.
ص: 34
امام سجاد علیه السلام به ایشان فرمود: ای فرزندم محمد صلی اللّه علیه وآله وسلم امام محمد باقر علیه السلام عرض كرد: لبیك پدر جان گوش به فرمانم. امام سجاد علیه السلام فرمودند: ای فرزندم اگر صبح طلوع کرد نخی که جبرئیل امین برای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم از آسمان آورد ببر و به مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم برو و آن را با نرمی تکان بده و آن را به شدت تکان نده زیرا اگر چنین کاری کردی چیزی روی زمین باقی
نمی ماند.
جابر می گوید: من از سخن و گفت و گوی امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و نخ تعجب کردم و شب را نخوابیدم و اول صبح به نزد منزل امام محمد باقر علیه السلام رفتم. در زدم امام محمد باقر علیه السلام بیرون آمدند به من فرمودند: ای جابر! چه خبری شده که در این وقت روز به نزدم آمدی؟ عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم در مورد فرمودۀ پدر بزرگوارت که فرمود: وقتی که صبح شد نخی که جبرئیل امین علیه السلام آن را برای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم از آسمان آورد ببر و به مسجد جدت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برو و آن را با نرمی تکان بده و برحذر باش که آن را به شدت تکان نده. در این صورت اگر چنین کاری کردی و به شدت تکان دادی همه چیز به هلاکت خواهد رسید.
من از فرمودۀ ایشان بسیار متحیر و متعجب شدم و دیشب نتوانستم چشمان خود را روی هم بگذارم و تا صبح به فکر آن بودم و همینک نیز در نزد شما هستم. امام محمد باقر علیه السلام فرمود: به خدا قسم اگر وقت معلوم و اجل محتوم و قدر مقدور نبود با یک چشم به هم زدن می توانستم تمام این آفریده ها و انسان ها را به اذن خداوند به هلاکت برسانم در این لحظه نیز می توانم چنین کاری انجام دهم ولی ما بندگان مکرم و اکرام شده هستیم که قبل از فرمودۀ خداوند متعال کاری انجام نمی دهیم. (1)
جابر می گوید: عرض کردم ای سرورم چرا می خواهی این کار را با آن ها انجام دهی؟! فرمود: ای جابر، آیا دیروز ندیدی که شیعیان به نزد پدرم امام سجاد علیه السلام آمدند و از بنی امیه و افعال آن ها شکایت کردند.
ص: 35
ایشان در همان وقت به من فرمود: ای فرزندم ! یک چشمه از معجزات و کراماتی که خداوند به ما عطاء فرموده به آن ها نشان بده شاید از کار خود دست بر دارند و از کشتن شیعیان و لعن و نفرین جدم امیر المؤمنین امام علی بن ابی طالب علیه السلام دست بر دارند.
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: می خواستم تمام آن ها را به هلاکت برسانم و خداوند زمین را از وجود نحس آن ها پاک گرداند و بندگان خود را از آن ها نجات دهد.
جابر بن یزید جعفی می گوید: عرض کردم فدایت شوم چگونه می خواهی به آن ها نشان بدهی در حالی که آن ها زیاد هستند و نمی توان آن ها را شمرد؟!
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: ای جابر برویم مسجد جدّم رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم تا به تو نشان دهم یکی از معجزات و کرامات که خداوند متعال به ما داده است.
جابر می گوید: همراه امام محمد باقر علیه السلام به مسجد الرسول صلی اللّه علیه وآله وسلم رفتیم وقتی که به آن جا رسیدیم امام محمد باقر علیه السلام دو رکعت نماز خواندند سپس گونه مبارک خود را بر زمین نهاد و سخنی بر زبان جاری آورد که من مفهوم آن را ندانستم، سپس گونه را از زمین بر داشتند و نخی باریک از جیب خود در آورد وقتی که آن نخ را بیرون آوردند همه جا بوی مشک را فرا گرفت. آن نخ را بزور می توان دید زیرا خیلی باریک بود.
امام علیه السلام فرمودند: ای جابر یک سر این نخ را بگیر و برو و برحذر باش که آن را تکان ندهی زیرا همه چیز از بین می رود.
راوی می گوید: من سر نخ را گرفتم و با احتیاط کامل حرکت کردم. چند قدمی جلو نرفته بودم که امام علیه السلام فرمودند: ای جابر جای خود بایست و تکان نخور و من نیز در همان جا ایستادم. سپس ایشان به نرمی آن نخ را تکان دادند و من هیچ احساس نکردم. سپس فرمود: ای جابر سرنخ را به من بده، من سرنخ را دادم و عرض کردم : ای سرورم با این نخ چه کار کردید؟!
فرمودند: وای بر تو ای جابر برو بیرون مسجد و ببین چه اتفاقی افتاده است؟ راوی می گوید: من بیرون مسجد رفتم و با تعجب دیدم که مردم با حالت شیون و
ص: 36
ناله و گریه و زاری و فریاد زنان به سوی مسجد الرسول صلی اللّه علیه وآله وسلم هجوم کرده بودند در حالی که می گفتند: به راستی که در مدینه منوره زلزلۀ عظیم اتفاق افتاده است.
راوی می گوید: شدت زلزله آن قدر شدید بود که از اهل مدینه زیادتر از سی هزار نفر به هلاکت رسیدند.
زن و مرد و کودک و جوان و پیر مرد و پیر زن و همه و همه با ناله و شیون و فریاد زنان می گفتند:
(إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ) (1)
«به راستی که ما از خدایم و به او خواهیم بر گشت»
راوی می گوید: به نزد یک منزلی که آن ها را می شناختم رفتم و دیدم که خانۀ آن ها نیز ویران شده بود و در آن محل نیز دیدم مردم بسوی مسجد سرا سیمه می رفتند در حالی که با تعجب بعضی ها می گفتند: این یک ویرانی بزرگی است و بعضی ها می گفتند: زلزلۀ شدیدی است و بعضی ها می گفتند:چگونه زلزله اتفاق نیفتد در حالی که امر به معروف و نهی از منکر را ترک کرده ایم و در زمین از طغیان و ظلم و ستم پر شده و به راستی که به آل رسول صلی اللّه علیه وآله وسلم ظلم کردیم و به خدا قسم به خاطر این کارهایمان خداوند متعال عذابی شدید تر از این زلزله خواهد فرستاد و یا از فساد و ظلم و... خود دوری کنیم و خود را اصلاح کنیم.
جابر می گوید: از ترس و پریشانی و گریه و زاری و شیون مردم بسیار حیرت زده بودم و از گریه آن ها به گریه افتادم در حالی که نمی دانند که این اتفاق از کجا بر سر آن ها افتاده است. به نزد امام محمد باقر علیه السلام بر گشتم در حالی که مردم در اطراف ایشان حلقه زده بودند و با حالت گریه و زاری از ایشان التماس می کردند و می گفتند: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آیا می دانی که اتفاق از چه چیزی بر سرمان افتاده است.
ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برای ما دعا کن زیرا شما اهل بيت علیهما السلام مستجاب.
ص: 37
الدعوه هستید، دعا کنید تا خداوند ما را از این عذاب دردناک نجات دهد.
امام محمد باقر علیه السلام به آن ها فرمود: ای مردم بروید نماز بخوانید و استغفار کنید و صدقه بدهید.
راوی می گوید: امام محمد باقر علیه السلام دستم را گرفت و به گونه ای شگفت انگیز از مسجد بیرون رفتیم در حالی که مسجد جای سوزن انداختن نبود به من فرمودند: چه اتفاقی بر سر مردم افتاده است؟
عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم از من سؤال نکن به راستی بیرون رفتم و دیدم تمام خانه های مردم ویران شده بود و بر سر و صورت خود می زدند و ناله و شیون می کشیدند به خاطر از دست دادن عزیزان خودشان و به راستی که دل من به آن ها رقت کرده و به خاطر آن ها ناراحت شدم.
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: خدا رحمتشان نکند، ای جابر اگر برای تو زندگی و طول عمر می باشد آگاه باش که هیچ رحمی در مورد دشمنان ما اهل بیت علیهما السلام و نیز دشمنان اولیاء و دوستان ما نداشته باشی.
سپس فرمود: «سحقاً سحقاً بعداً بعداً القوم الظالمين».
«مرگ بر مرگ بر نا بود باشد نا بود باشد قوم ظالمین».
سپس فرمودند: به خدا قسم اگر خلاف دستور پدرم امام سجاد علیه السلام نبود این نخ را آن قدر تکان می دادم که هیچ ظالمی در روی زمین باقی نمی ماند و آن ها را به هلاکت و به درک می فرستادم و زمین را آن چنان می کردم که زیر و رو شود و بلندی آن به زیر و زیر آن به بالا رود ولی چه کار کنم که امام زمانم چنین امری به من فرموده است.
به آرامی و در سکون آن را تکان بده و اگر چنین نبود همه چیز ویران می شد. راوی می گوید: سپس امام محمد باقر علیه السلام به بالای گلدسته (مناره) رفت در حالی که قوم ایشان را نمی دیدند و فقط من ایشان را می دیدم یک باره دیدم امام محمد باقر علیه السلام دست خود را دور مناره گرداند و یک باره زلزلۀ خفیفی شهر مدینه را تکان داد و خانه های مردم مدینه را ویران کرد.
ص: 38
راوی می گوید:سپس امام محمد باقر علیه السلام این آیه شریفه را تلاوت نمود: ﴿ذلِكَ جَزَيْنَاهُم بِمَا كَفَرُوا وَ هَلْ نُجَازِي إِلَّا الْكَفُورَ﴾ (1)
«این کیفر کفران آن ها بود آیا ما با مرحمتی که به بندگان داریم تا کسی کفران نکند مجازاتش خواهیم کرد؟»
و نیز شنیدم این آیه شریفه را تلاوت نمود ﴿فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيهَا سَافِلَهَا وَ أَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِن سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ﴾ (2)
«هنگامی که فرمان ما دیار آن قوم را ویران و زیر و زبر ساخت».
و نیز این آیه شریفه را خواند: ﴿قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَأَتَى اللَّهُ بُنْيَانَهُم مِنَ الْقَوَاعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِن فَوْقِهِمْ وَ أَتَاهُمُ الْعَذَابُ مِنْ حَيثُ لا يَشْعُرُونَ﴾ (3)
«ليكن خدا سقف بنای آن ها را ویران کرد و بر سرشان فرو ریخت و عذاب خدا از جایی که نمی فهمیدند آن ها را فرا رسید»
راوی می گوید: در زلزلۀ دوم دیدم که زنان و کودکان از خانه های ویران شده خود بیرون آمدند و بر سر و صورت خود می زدند و شیون می کشیدند در حالی که هیچ کس به داد آن ها نمی رسید زیرا هر کسی به فکر نجات خودش بود.
وقتی که امام محمد باقر علیه السلام بی تابی و پریشانی زنان مدینه را دید نخ را در جیب خود قرار داد و زلزله ساکن شد.
سپس از مناره پایین آمد در حالی که هیچ کس ایشان را نمی دید جز من وقتی که پایین آمد دستم را گرفت و به نزد مغازه آهنگری که در نزدیک مسجد بود برد.
مردم دور آن آهنگر جمع شده بودند و آهنگر به آن ها گفت: هنگامی که زلزله اتفاق افتاد هنگام ویران شدن خانه ما صداهای زیادی شنیدم که بعضی ها می گفتند: به خدا قسم حرف و گفتار و سخن در مورد آن زیاد می باشد و به راستی که ما در
ص: 39
مورد حرف خود و سخن خود توافق نداریم.
راوی می گوید: در همان وقت آهنگر به امام محمد باقر علیه السلام نگاه کرد و متبسم شد. راوی می گوید: به امام محمد باقر علیه السلام عرض کردم فدایت شوم ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم جریان این نخ چیست که این زلزله ها و عجائب و... در آن است؟!
فرمود: آن چه را که آل موسی علیه السلام و آل هارون علیه السلام ترک کرده اند که فرشتگان آن را حمل می کنند و جبرئیل امین علیه السلام آن را به زمین می گذارد.
وای بر تو ای جابر به راستی که ما در نزد خداوند متعال مقامی بس عظیم و منزلت و کرامت زیادی داریم به راستی که اگر ما نبودیم خداوند متعال نه آسمان و نه زمین و نه خورشید و نه ماه و نه بهشت و نه جهنم و نه بنی آدم و نه اجنه را نمی آفرید.
وای بر تو ای جابر به خدا قسم هیچ چیزی با ما مقایسه نمی شود.
ای جابر، به خدا قسم به راستی که خداوند بوسیلۀ ما شما را نجابت داده و بوسیلهٔ ما به شما یاری می رساند و به وسیله ما شما را هدایت می کند و به خدا قسم که ما شما را به سوی خداوند متعال هدایت کرده ایم، پس آن چه را که به شما می گویم انجام دهید و از ما در مورد آن چه را که اتفاق می افتد سؤال نکنید و به راستی که علم ما از خداوند عز و جل می باشد و آن چه را که به شما می گویم قبول کنید و ما را در مورد آن باز خواست نکنید، زیرا آن چه را که ما می گوییم عین حقیقت می باشد.
جابر می گوید: در حال گفت و گو بودیم که والی مدینه به همراه، جمع کثیری از مردم بسوی مسجد الرسول صلی اللّه علیه وآله وسلم می آمدند شنیدم والی مدینه به آن جمع مردم می گفت: برویم به نزد امام سجاد علیه السلام فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم شرفیاب شویم و از ایشان بخواهیم که ما را از این مصیبت نجات دهد و در نزد ایشان اظهار ندامت و پریشانی و توبه و تضرع کنیم شاید خداوند این عذاب را از ما دور کند.
وقتی که والی مدینه امام محمد باقر علیه السلام را دید بسوی ایشان آمد و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آیا نمی بینی که چه اتفاقی بر سر امت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم افتاده که همۀ آن ها رو به هلاکت و نا بودی هستند؟
ص: 40
سپس گفت :پدرت زین العابدین علیه السلام کجاست؟ تا به نزد ایشان برویم تا ایشان را به مسجد الرسول صلی اللّه علیه وآله وسلم ببریم تا همراه ایشان در در مسجد استغفار و ناله و گریه و زاری کنیم تا شاید خداوند متعال به خاطر ایشان این بلا و عذاب را از امت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم بر دارد. ولكن شما باید توبه و تضرع و پشیمانی و استغفار کنید شاید خداوند از غفلت شما بگذرد و عذاب را از شما دور کند.
﴿أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللّهِ فَلا يَأْ مَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ﴾ (1)
«آیا از مکر خدا غافل و ایمن گردیده اند؟ که از آن غافل نمی شوند مگر مردم زیان کار»
جابر می گوید: همراه امام محمد باقر علیه السلام و والی مدینه و جمع کثیری از مردم نزد امام سجاد علیه السلام آمدیم و ایشان را در حال نماز خواندن دیدیم. پس نزد منزل ایشان ایستادیم تا وقتی که از نماز فارغ شدند.
وقتی که از نماز فارغ شد به نزد ما آمد و به طوری که نمی دانستیم به فرزندش امام محمد باقر علیه السلام فرمود ای محمد صلی اللّه علیه وآله وسلم با کاری که می خواستی انجام بدهی تمام مردم را به هلاکت می رساندی.
جابر می گوید: به امام محمد باقر علیه السلام عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که وقتی آن نخ را تکان دادی هیچ احساسی نکردم.
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: ای جابر اگر آن را احساس می کردی کسی بر روی زمین باقی نمی ماند.
ای جابر! به راستی که خداوند متعال به ما علمی داده که به هیچ کس غیر از ما اهل بیت علیهما السلام نداده و به راستی که آن عذاب که دیدی به خاطر آن چه در مورد ما بی حرمتی و دشنام می کردند و حقوق ما را پایمال کرده اند نازل شده است.
سپس به امام سجاد علیه السلام عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که والی
ص: 41
مدینه پشت در ایستاده است و از ما خواست که به شما بگویم که همراه مردم به مسجد الرسول صلی اللّه علیه وآله وسلم بروید تا مردم در نزد شما جمع شوند و دعا کنند و از خداوند بخواهند و تضرع کنند تا شاید خداوند متعال عذاب را از آن ها دور گرداند. راوی می گوید: امام سجاد علیه السلام تبسم کرد. سپس این آیه شریفه را تلاوت نمود.﴿قَالُوا أَوَلَمْ تَكُ تَأْتِيكُمْ رُسُلُكُم بِا لْبَيِّنَاتِ قَالُوا بَلَى قَالُوا فَادْعُوا وَ مَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلَّا فِی ضَلَالٍ﴾ (1)
«آیا پیغمبران شما با معجزات و ادله روشن برای شما نیامدند؟ دوزخیان گویند: آری آمدند، پس خازنان می گویند: اینک هر چه می خواهید دعا کنید که دعای کافران جز زیان و ضلالت نخواهد بود».
راوی می گوید: عرض کردم: ای مولای من! چقدر عجیب است که مردم نمی دانند که برای چه چیزی این عذاب بر سر آن ها افتاده است.
امام فرمودند: بله چنین است. سپس این آیه شریفه را تلاوت نمود: ﴿الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهُوا وَ لَعِباً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فَالْيَوْمَ نَنْسَاهُمْ كَمَا نَسُوا لِقَاءَ يَوْمِهِمْ هَذَا وَ مَا كَانُوا بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ﴾ (2)
«امروز ما هم آن ها را در نظر نمی آوریم چنان که آنان چنین روزشان را به خاطر نیاوردند و آیات ما را انکار کردند.»
سپس فرمود: ای جابر! به خدا قسم این یکی از معجزات ما بود که خداوند متعال به ما داده است و این همان گونه که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده: ﴿بَلْ تَقْذِفُ بِا لْحَقِّ عَلَى الْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ﴾ (3)
«بلکه ما همیشه حق را بر باطل غالب می گردانیم تا باطل را محو سازد و وای بر شما که خدا را به کار باطل و بازیچه متصف گردانید»
سپس فرمود: ای جابر نظر تو در مورد قومی که به راه فاسقین و کفار و راه فساد
ص: 42
دین الهی و خاموش کردن نور حق قدم گذاشتند چیست؟
عرض کردم: خدا را سپاس می گویم که بر من منت نهاده تا شما را بشناسم و مرا آگاه نموده به فضل و مقام شامخ شما و در من الهام نهاد که از شما اطاعت کنم و به من توفیق داده که دوستدار و یار و یاور شما و دوستان شما و دشمنی با دشمنان شما داشته باشم؟ سپس فرمود: ای جابر آیا معنای معرفت را می دانی؟ جابر می گوید: من نتوانستم چیزی بگویم.
مؤلف این کتاب شریفه می فرماید: این روایت آن قدر طولانی و زیاد می باشد که این کتاب گنجایش آن را ندارد و اگر بخواهیم آن را بنویسیم یک کتاب بسیار قطور در می آید و فقط ما جریان معجزۀ نخ را برای شما عزیزان ذکر کرده ایم. (1)
شیخ مفید رحمه اللّه نقل کرده از الکشی روایت کرده با اسناد از علی بن زید که می گوید: به سعید بن مسیب گفتم: تو به من گفتی علی بن الحسین علیه السلام نفس الزکیه می باشد و مانندی و هم تایی ندارد آیا چنین می باشد؟ به من گفت:بله چنین می باشد و به خدا قسم مانندی و همتایی در زمانش نیست.
به او گفتم این حجت آشکار می باشد پس چرا به روی پیکر مبارک ایشان نماز نخواندی؟
سعید بن مسیب گفت: به دلیلی نتوانستم بر پیکر ایشان نماز بخوانم.
سپس سعید بن مسیب ادامه داد روز، همراه ایشان بودم و در کنار ایشان در مسجد نشسته بودم که ایشان بلند شدند و دو رکعت نماز خواندند و بعد از آن
ص: 43
تسبیح کردند. یک باره شنیدم تمام درختان و سنگ ها و غیره تسبیح کردند. (1)
روایت شده با اسناد از ابا خالد کابلی که می گوید: روزی به نزد امام سجاد علیه السلام رفتم در حالی که ایشان پیراهنی نو پوشیده بودند،به من فرمودند: فلانی، نظر تو در مورد این پیراهن چیست؟
عرض کردم: خیلی زیباست.
فرمود: به راستی که این پیراهن بر تن جدم رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و نیز بر تن جدم على بن ابی طالب علیه السلام و نیز بر تن عمویم حسن بن علی علیه السلام و نیز بر تن پدرم حسین بن علی علیه السلام بود که آن را هنگام زینت و عروسی می پوشیدند و من نیز آن را برای زینت پوشیده ام و به راستی که این پیراهن بعد از من به پسرم و همچنان به امامان بعد از ایشان خواهد رسید تا وقتی که این پیراهن به قائم (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف )ما اهل بیت علیهما السلام حضرت امام مهدی (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف)خواهد رسید که آن را در هنگام فتح و عدل و داد خواهد پوشید. (2)
روایت شده با اسناد از ام سلیم که می گوید: روزی نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شدم. امام به من فرمود: ای ام سلیم ! سنگی که در نزد پای توست آن را به من بده. من نیز آن تخته سنگ را از زمین بر داشتم و به ایشان دادم و ایشان آن سنگ را گرفتند و آن را مانند آرد پودر کردند، سپس آن را خمیر کرده و آن را یاقوت سرخ کرد.
و همچنان با هم گفت و گو می کردیم تا وقتی که امام سجاد علیه السلام به من فرمود: ای
ص: 44
ام سلیم صورت را از من بر گردان من نیز چنین کاری انجام دادم. سپس به من فرمود: ای ام سلیم به من نگاه کن، من نیز به ایشان نگاه کردم. یک باره ایشان را در یک قصر بسیار مجلل که روی تختی از جواهر نشسته بودند، دیدم.
پس دست راست مبارک خود را بالا برد و در یک چشم به هم زدن تمام آن قصر مجلل نا پدید شد.
وقتی که آن قصر نا پدید شد در نزد ایشان یک کیسه کوچکی دیدم به من فرمود: ای ام سلیم بیا و این کیسه را از من بگیر، من نیز آمدم و آن را از ایشان گرفتم و به دستور ایشان آن را باز کردم که در آن کیسه سکه هایی از طلا و نقره و دو گوشواره و النگوی طلا بود.
به من فرمود: ای ام سلیم این حق توست آن را بر دار و برو.
ام سلیم می گوید: با خوشحالی از نزد ایشان رفتم. (1)
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی رحمه اللّه که می گوید: روزی نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شدم. نزد ایشان درختی بود که گنجشک ها سر و صدا می کردند.
ایشان به من فرمود :آیا می دانی این گنجشک ها چه می گویند؟ عرض کردم: خدا و حجتش بهتر می دانند؟
فرمود: آن ها خداوند متعال را تسبیح می کنند و از خداوند طلب رزق و روزی می کنند. (2)
ص: 45
روایت شده با اسناد که روزی در مورد عبادت زیاد امام سجاد علیه السلام از ایشان پرسیدند که چرا این قدر عبادت می کنید و به خود ضرر می رسانید.
فرمودند: من به کتاب عبادت جدم علی بن ابی طالب علیه السلام نگاه کردم و دیدم که ایشان در هر روز هزار رکعت نماز می خوانند و به خاطر همین دگرگون شدم و نیز در آن روایت آمده است که امام سجاد علیه السلام نیز در هر روز غیر از نماز فریضه واجب هزار رکعت نماز می خواندند. (1)
روایت شده با اسناد که سالی امام سجاد علیه السلام به حج بیت الحرام رفت و در آن سال نیز هشام بن عبدالملک آمده بود.
وقتی که مردم و اطرافیان هشام، امام سجاد علیه السلام او را دیدند از نزد هشام متفرق شدند و نزد امام سجاد علیه السلام رفتند و در نزد ایشان حلقه زدند.
بعضی ها که در نزد هشام مانده بودند به او گفتند: این شخص کیست که همۀ مردم به نزد ایشان رفتند و دور ایشان حلقه زده اند؟ هشام به آن ها گفت: او را نمی شناسم.
فردی به نام فرزدق گفت: به خدا قسم من ایشان را می شناسم این همان کسی است که صفا و مروه او را می شناسد، این همان کسی است که بیت اللّه الحرام و زمین و زمان او را می شناسد و یک قصیده در مورد ایشان خواند.
وقتی که قصیده را خواند هشام بسیار بر او غضب کرد و دستور داد که او را به زندان بیندازند و اسمش را از دیوان خط بزنند. امام سجاد علیه السلام کسی را همراه با سکه های طلا به نزد هشام فرستاد تا فرزدق را آزاد کند ولی هشام قبول نکرد و آن را
ص: 46
در زندان گذاشت.
زندانی فرزدق به طول کشید، امام سجاد علیه السلام برای آزادی فرزدق دعا کرد و خداوند متعال دعای ایشان را مستجاب کرد و فرزدق از زندان هشام آزاد شد.
پس فرزدق بعد از آزادی به نزد امام سجاد علیه السلام آمد و عرض کرد که هشام مرا محکوم به اعدام کرده است. امام به او فرمود: نترس به راستی که ما از طرف خداوند چهل سال به عمر تو اضافه کرده و اگر زیادتر از آن بود از خداوند بیشتر می خواستیم و این چهل سال هدیه است از ما به تو به خاطر آن قصیده که در مدح ما خواندی.
روایت شده که فرزدق بعد از آن چهل سال زندگی کرد و سپس از دنیا رفت. (1)
روایت شده با اسناد که روزی امام سجاد علیه السلام در حال نماز خواندن بودند که فرزند برومندش امام محمد باقر علیه السلام که در آن زمان کودک بود داخل چاه افتاد.
مادر ایشان هنگامی که دید فرزندش امام محمد باقر علیه السلام در چاه افتاد گریه و زاری و شیون کرد و به همان حالت به نزد امام سجاد علیه السلام رفت و عرض کرد ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که پسرت در چاه افتاد و همینک غرق می شود به داد او برس، ولی امام سجاد علیه السلام نماز خود را قطع نکرد و نماز خود را ادامه داد.
مادر امام محمد باقر علیه السلام با صدای حزین گفت: ای اهل بیت علیه السلام چقدر شما سنگ دل هستید؟ چرا به دادم نمی رسید. امام سجاد علیه السلام به حرف های همسرش توجه نمی کرد زیرا شش دونگ حواس ایشان متوجه به معبود خود بود.
وقتی که ایشان نماز خود را به اتمام رساند به نزد چاه رفت و دست مبارک خود را داخل چاه فرو برد و فرزند برومندش امام محمد باقر علیه السلام را بدون این که یک قطره آب روی لباسش باشد از چاه بیرون آورد.
ص: 47
سپس آن را به مادر خودش داد و به آن فرمود: چرا این قدر ضعیف نفس می باشی آیا نمی دانی که من در مقابل پیشگاه با عظمت و بزرگ مرتبه قرار گرفته بودم آیا می خواستی از پیشگاه با عظمت آن بزرگوار رو بر گردانم و به سخنان تو توجه کنم اگر از آن پیشگاه با عظمت رو بر می گرداندم و به سوی فرزندم می رفتم هرگز او را نمی توانستم نجات بدهم و دیگر تو نیز او را نمی توانستی ببینی.
وقتی که مادر امام محمد باقر علیه السلام به اشتباه خود پی برد گریه کرد و پشیمان شد و از امام سجاد علیه السلام طلب بخشش نمود و از سلامتی فرزندش بسیار خوشحال شد و خداوند را شکر کرد. (1)
روایت شده با اسناد وقتی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، یزید لعین نیز خواست امام سجاد علیه السلام را به شهادت برساند پس به مردی دستور داد که امام سجاد علیه السلام را مسموم یا ایشان را به شهادت برساند. آن مرد به منزل خود رفت و خواست برای سفر به مدینه منوره خود را مهیا کنند، وقتی که وارد منزل شد، یک باره دید که امام سجاد علیه السلام سوار بر تکه ابری بود.
سپس امام سجاد علیه السلام بالای سر آن مرد آمد و به او فرمود: کدام یک را دوست داری؟ یا دست از کارت بر می داری و یا به زمین بگویم تو را ببلعد!
آن مرد گفت: من قصدی ندارم جز اکرام و احسان به شما.
سپس امام سجاد علیه السلام از ابر پایین آمد و پیش آن مرد رفت و آن مرد سه کاسه برای امام آورد که در یکی شیر و یکی آب و دیگری عسل بود. امام سجاد علیه السلام عسل و شیر را خوردند و یک باره از نظر آن مرد غایب شدند.
ص: 48
روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن قرشی که می گوید: هنگامی که امام سجاد علیه السلام وضو می گرفت صورت مبارک ایشان زرد می شد، اهل و عیالش به ایشان عرض می کردند چرا وقتی که وضو می گیرید چنین می شوید؟
فرمود: آیا نمی دانید که در مقابل و پیشگاه چه کسی می خواهم قرار بگیرم . (1)
روایت شده با اسناد یحیی بن ابی العلاء که می گوید: شنیدم امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: روزی پدرم عازم حج شده بودند و از مدینه منوره به طرف مکه مکرمه حرکت کردند تا وقتی که به سرزمینی بین مکه و مدینه رسیدند.
در آن وقت یک راهزنی جلوی امام سجاد علیه السلام را گرفت و با شمشیر برهنه ایشان را تهدید کرد. امام سجاد علیه السلام و به آن راهزن فرمودند: چه می خواهی؟ آن راهزن با بی شرمی گفت :می خواهم تو را بکشم و آن چه را که داری به سرقت ببرم.
امام سجاد علیه السلام به او فرمود: هر چه دارم بین تو تقسیم می کنم و تو را حلال می کنم. راهزن قبول نکرد، امام سجاد علیه السلام به او فرمود: پروردگارت کجاست که می خواهی چنین کاری با من انجام دهی؟
راهزن گفت: پروردگارم خواب است امام محمد باقر علیه السلام می فرمایند: در آن وقت دو شیر ظاهر شدند که یکی از آن ها سر و دیگری پاهای آن راهزن را گرفتند که در آن وقت راهزن گفت: فکر کردم پروردگارت از تو غافل است.
سپس آن دو شیر آن مرد را خوردند و او به درک واصل شد. (2)
ص: 49
روایت شده با اسناد محمد بن عبد اللّه انرازی الجامورانی از اسماعیل بن موسیٰ از پدرش از جدش عبد الصمد بن علی که می گوید:روزی مردی به نزد امام سجاد علیه السلام مشرف شد. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: تو چه کسی هستی؟
آن مرد گفت: من ستاره شناس (منجم) هستم و اسمم ابن عراف می باشد.
امام سجاد علیه السلام به او فرمود: ای مرد آیا دوست داری به تو مردی نشان دهم که از وقتی که وارد شدی تا بحال چهار ده جهان که هر جهان سه برابر دنیا می باشد رفته و بر گشته بدون این که از جای خودش تکان بخورد؟!
ستاره شناس بسیار متعجب و متحیر شد و گفت: آن مرد کیست؟ امام علیه اسلام فرمودند: آن شخص من هستم و اگر می خواهی به تو بگویم که دیشب چه خوردی و چه چیزی در خانه ات ذخیره کردی؟ (1)
روایت شده با اسناد از محمد بن عیسی از یونس از عمرو بن شمر و از جابر بن عبد اللّه انصاری رحمه اللّه که می گوید: روزی امام سجاد علیه السلام به من فرمود: ای جابر آیا نمی بینی مردم چه کار می کنند اگر سخنی از جدّ ما رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برای آن ها نقل می کنیم بر روی من می خندند و اگر برای آن ها نقل نکنم می گویند از جدّشان چیزی نمی دانند تا در مورد آن برای ما سخن بگویند.
جابر می گوید: روزی ضمرة بن معبد به امام سجاد علیه السلام عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برای ما سخن بگو.
امام سجاد علیه اسلام فرمودند: آیا می دانید هنگامی که دشمن خدا (جهنّمی) از دنیا
ص: 50
برود و او را بسوی جایگاه ابدیش می برند چه می گوید؟
راوی می گوید: عرض کردیم نه نمی دانیم چه می گوید؟
فرمودند: وقتی که او را تابوت می گذارند و بسوی جایگاه ابدیش می برند در آن وقت به حاملان خود در حالی که آن ها چیزی نمی شنوند می گوید: ای حاملان من به شما شکایت می کنم از دشمن خدا (شیطان) که مرا بسوی ناحق هدایت کرده و مرا واگذاشته است و به دادم نمی رسد و به شما از دوستان و برادران شکایت دارم که با دوستان و برادرانم دوستی و برادری کردم ولی همینک به من خیانت کرده اند و از فرزندانم به شما شکایت می کنم که از آن ها مراقبت و حمایت کرده ام ولی مرا خوار و ذلیل گرداندند و از خانه ای و منزلی که او را مونس خود و محل سکنی خودم قرار داده بودم شکایت می کنم که بعد از من کسی دیگر را جایگزینم کرده است.
راوی می گوید: ضمره با حالت تمسخر گفت: ای ابا لحسن علیه السلام اگر چنین سخن می گفت بر روی گردن های حاملان خود می نشست.
در آن وقت امام سجاد علیه السلام ضمره را نفرین کرد و عرضه داشت: خدایا اگر ضمره با این حرف هایش می خواهد سخن پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم را مورد تمسخر و کوچک شمارد پس جانش را بگیر.
راوی می گوید: بعد از چهل روز ضمره از دنیا رفت، یکی از غلامان امام سجاد علیه السلام در غسل و کفن و تشیع و دفن ضمره شرکت کرد و بعد از آن به نزد امام سجاد علیه السلام آمد.
امام سجاد علیه السلام که حجت خواست و آن چه را که در اقصی نقاط جهانیان اتفاق می افتد با خبر بود ولی می خواست دیگران بشنوند. پس به غلام خود فرمود: فلانی از کجا آمدی؟
غلام گفت: از نزد جنازه ضمره می آیم وقتی که از دنیا رفت صدای ضعیفی از او شنیدم. گوش هایم را نزدیک دهانش گذاشته با دقت گوش دادم که می گفت: وای بر تو اى ضمرة بن معبد در این روز به راستی که هر دوستی و رفیقی تو را خوار و ذلیل کرد
ص: 51
و به راستی که راهت بسوی آتش جهنم خواهد بود و آن به خاطر این است که در مورد امام و رهبر و سرور خود چنین و چنان می گفتی. امام سجاد علیه السلام فرمود: از خداوند متعال عافیت می طلبم، به راستی که این عذاب جزیی از عذاب های کسانی که جدّیت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را مورد تمسخر قرار می دهند و جایگاه آن ها در آتش سوزان جهنم خواهد بود. (1)
روایت شده با اسناد که روزی شیطان لعین با خداوند متعال مناجات کرد. او گفت: خداوندا ! به راستی که من تمام بندگانت را از خلقت آدم تا زمان علی بن الحسين علیه السلام دیدم و مانند علی بن الحسین علیه السلام خاشع تر ندیده ام. به من اجازه بده که او را امتحان کنم تا صبرش را ببینم.
خداوند متعال به ابلیس لعین اجازه نداد ولی ابلیس لعین از فرمان خدای تبارک و تعالی سر پیچی کرد و به صورت افعی ده سر با چشم های سرخ در آمد و از محل سجده گاه امام سجاد علیه السلام بیرون آمد، در حالی که امام سجاد علیه السلام هیچ توجهی به آن ملعون نمی کرد.
پس به طور کامل از زمین بیرون آمد و دور پاهای آن بزرگوار حلقه زد و در همان وقت شروع کرد به آتش زدن انگشتان پاهای امام سجاد، ولی امام سجاد علیه السلام محو معبود خود بود و هیچ توجهی به آن ملعون نمی کرد و همچنان آن ملعون در حال سوزاندن پای آن مبارک بود که یک باره شهابی از آسمان بر سر شیطان لعین افتاد و آن لعین جیغ زد و پشت سر امام علیه السلام مخفی شد.
سپس آن ملعون خطاب به امام سجاد علیه السلام گفت: به راستی که تو هم نام اسم من هستی و من ابلیس هستم و به خدا قسم من عبادت تمام پیامبران و مرسلین از آدم تا
ص: 52
به حال دیدم ولی مانند تو کسی را ندیدم.
اگر تو برایم دعا کنی خداوند متعال از من خواهد گذشت. سپس از نزد امام سجاد علیه السلام رفت در حالی که امام سجاد علیه السلام هم چنان در محو معبود خود بود تا وقتی که نماز را به نحو احسن به پایان رساند. (1)
روایت شده با اسناد از ابان بن تغلب که می گوید: روزی امام صادق علیه السلام را دیدم به ایشان عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برای ما نقل شده هنگامی که جدّ شما امام سجاد علیه السلام برای اقامه نماز
می ایستد چهره ایشان تغییر می یابد و رنگ صورت ایشان تغییر می یابد. چرا ایشان چنین حالتی پیدا می کنند؟
امام صادق علیه السلام فرمودند: به خدا قسم جدّم على بن الحسین علیه السلام می دانست در مقابل چه بارگاهی و چه مقامی و درگاه با شکوهی ایستاده است و به خاطر همین رنگ چهره ایشان تغییر می یافت. (2)
روایت شده با اسناد از طریق اهل سنت از العتبی از پدرش که می گوید: هنگامی که امام سجاد علیه السلام برای نماز وضو می گرفت کل جسم مبارک ایشان به لرزه در می آمد. به ایشان عرض کردند چرا چنین حالی پیدا می کنید؟ فرمود: آیا نمی دانید که من در مقابل و در پیشگاه چه کسی می خواهم بایستم و نماز و مناجات کنم. (3)
ص: 53
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که می فرماید: وقتی که سر امام حسین علیه السلام را به قصر یزید لعین در شام آوردند و اسیران و دختران امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و امام سجاد علیه السلام را نیز به آن جا آوردند در حالی که آن ها در غل و زنجیر بودند.
یزید لعین با بی شرمی و بی ادبی به امام سجاد علیه السلام گفت: خدا را شکر می کنم که پدرت را کشت. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: لعنت دائم خدا بر قاتل پدرم که پدرم را به ناحق و ظلم به شهادت رساند.
در همان وقت یزید لعین غضب کرد و دستور داد سر امام سجاد علیه السلام را از تن جدا کنند.
امام سجاد علیه السلام به او فرمود: اگر مرا بکشی چه کسی زنان و دختران و اسیران اهل بیت علیهما السلام و ... را به مدینه بازگرداند، در حالی که محرمی غیر از من در آن ها نیست.
یزید گفت: تو باید این کار را بکنی و آن ها را به منزلشان باز گردانی. سپس دستور داد که غل و زنجیر را از امام سجاد علیه السلام باز کنند. به دستور یزید لعین غل و زنجیر را باز کردند. سپس یزید رو کرد به امام سجاد علیه السلام و گفت: آیا می دانی چه قصدی دارم؟ امام فرمود: بله می دانم با این کارت می خواهی بر من منّت بگذاری. یزید لعین گفت:به خدا قسم چنین کاری قصد داشتم.
سپس گفت: ای علی بن الحسين علیه السلام ﴿وَ مَا أَصَابَكُم مِن مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَن كَثِيرٍ﴾ (1)
«و آن چه از رنج و مصایب به شما می رسد همه از دست اعمال زشت خود شما است».
امام سجاد علیه السلام فرمودند:هرگز این آیه شریفه بر علیه ما نازل نشده است بلکه این
ص: 54
آيه شريفه ﴿مَا أَصَابَ مِن مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لَا فِي أَنفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِن قَبْلِ أَن نَبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرُ﴾ (1)
«هر رنج و مصیبتی که در زمین (از قمار و فقر و ستم )با از نفس خویش (چون درد و ترس و غم ) به شما رسد همه در کتاب پیش از آن که دنیا را ایجاد کنیم ثبت است و خلق آن بر خدا آسان است (این را بدانید)».
به راستی که ما کسانی هستیم که مصیبت خداوند متعال ما را ناراحت نمی کند و چیزی که به ما می رسد خوشحال نمی کند. (2)
روایت شده با اسناد از ابان بن تغلب که می گوید: وقتی که حجاج بن یوسف ثقفی لعین کعبه مکرمه را منهدم کرد، مردم شروع به خاک بر داری آن کردند و خواستند کعبه را بنا کنند. یک باره با یک مار عظیم الجثه برخورد کردند و از ترس آن از خاک بر داری کعبه دست بر داشتند.
جمعی از آن ها به نزد حجاج بن یوسف لعین رفتند و جریان را برای او تعریف کردند. حجاج خیلی ترسید و فکر کرد که دیگر جایز نیست کعبه را بنا کنند. پس بالای منبر رفت و به مردم گفت:خدا را بر شما گواه می دهم. آیا بنده ای است که بتواند این جریان را حل کند.
پیر مردی از جمع بلند شد و گفت: من مردی را دیدم که مقداری از خاک برداشت و از آن جا رفت.
حجاج گفت: آن شخص کیست؟ پیر مرد گفت: ایشان علی بن حسین علیه السلام است. حجاج گفت: بله ایشان معدن اسرار هستند. سپس کسی را به دنبال امام سجاد علیه السلام
ص: 55
فرستاد و امام سجاد علیه السلام را به نزد حجاج بن یوسف ثقفی آورد. حجاج جریان را برای امام سجاد علیه السلام بازگو کرد و به ایشان عرض کرد: چرا خداوند از بنا کردن مجدد کعبه مکرمه مانع شده است؟
فرمود:چگونه می خواهی خانه خدا (کعبه) را با خاک دیگر غیر از همان خاکی که حضرت ابراهیم و اسماعیل علیه السلام آن را با آن بنا کرد،آن را بنا کنی. هرگز نمی توانی این کار را بکنی همینک بالای منبر برو و خطاب به مردم بگو که آن چه را که از خاک و خاشاک و سنگ های کعبه برده اند بازگردانند.
حجاج نیز بالای منبر رفت و به آن ها گفت و مردم تمامی آن چه را که برده بودند پس آوردند تا وقتی که همۀ آن در آن جا جمع شد. سپس امام سجاد علیه السلام فرمودند: دوباره خاک بر داری کنید تا آن مار عظیم الجثه ظاهر شود.
مردم نیز شروع به خاک بر داری کردند تا وقتی که آن مار عظیم الجثه ظاهر شد و امام سجاد علیه السلام عبای خود را روی آن مار انداخت و شروع به گریه کردن نمود و از مار در مورد کاری که کرده بود بسیار تشکر کرد.
سپس دستور داد دوباره خاک بر داری کنند و آن ها نیز چنین کاری کردند تا وقتی که زیر ساخت کعبه مکرمه نمایان شد. سپس ایشان دستور دادند که آن را بنا کنند و دیوارهایش را بلند بسازند. (1)
روایت شده با اسناد از سعید بن مسیب که می گوید: وقتی که امام سجاد علیه السلام به حج بیت اللّه الحرام می رفتند مردم به احترام ایشان از مکه مکرمه خارج نمی شوند تا وقتی که ایشان از مکه مکرمه خارج شوند.
ص: 56
روزی امام سجاد علیه السلام بیرون مکه رفتند و نماز خواندند در حالی که من در نزد ایشان بودم، یک باره دیدم که وقتی ایشان به سجده رفتند و تسبیح کردند شنیدم و دیدم تمام درختان که در کنار ایشان و سنگ ها و... تسبیح کردند.
و من از تسبیح خلایق بسیار متعجب و حیران زده بودم. وقتی که ایشان نماز را به اتمام رساندند رو کرد به من و فرمود: ابن سعید آیا از تسبیح درختان و... تعجب کردی؟ به راستی که این تسبیح اعظم است. (1)
روایت شده با اسناد از ابو مخنف از الجلودی که می گوید: هنگامی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، امام سجاد علیه السلام در آن وقت بیمار بودند و در خیمه خوابیده بودند و هرگاه دشمنان اهل بیت علیهما السلام قصد آزار و اذیت ایشان را داشتند مردی ظاهر می شد و آن ها را از کارشان منع می کرد و نمی گذاشت به ایشان آسیبی برسانند. (2)
روایت شده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: روزی همراه پدرم امام سجاد علیه السلام راه می رفتیم در حالی که من پیاده و پدرم سواره بود یک مرتبه مردی را دیدم که با غل و زنجیر در آن جا نمایان شد و یکی نیز پشت سرش بود.
آن مردی که با غل و زنجیر بسته شده بود به نزد پدرم آمد و گفت: تشنه ام به من آب بدهید.
مرد پشت سری گفت:به آن آب ندهید خداوند به او آب نداد به راستی که این
ص: 57
شخص اولین حکمران شام (معاویه لعین) می باشد. (1)
روایت شده با اسناد که امام سجاد علیه السلام در یک سالی سه شبانه روز لب به آب نزدند. در روز چهارم مردم از ترس این که ایشان را از دست بدهند در نزد ایشان جمع شدند و عرض کردند: اگر آب ننوشی از دنیا خواهی رفت.
فرمودند:به راستی که من به خاطر آب ننوشیدن نخواهم مرد زیرا جدّم رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به نزدم آمد و با دستان مبارک خود به من شیر دادند و من نیز از دستان مبارک ایشان شیر نوشیدم.
راوی می گوید: بعضی ها در مورد فرموده امام سجاد علیه السلام شک کرده بودند. امام سجاد علیه السلام آن دسته که شک کرده بودند را جمع کرد و به یکی از غلام های خود دستور داد که در فلان جا تشتی است برو و آن تشت را به نزدم بیاور، غلام نیز رفت و تشت را آورد و با تعجب و تحیّر دیدند که آن تشت پر از شیر بود. (2)
روایت شده با اسناد از ابی جارود از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: روزی کنکر کابلی به نزد پدرم امام سجاد علیه السلام مشرف شدند. وقتی پدرم او را دید به او فرمود: ای وردان بیا.کنکر گفت: وردان اسم من نیست.
پدرم به او فرمود: دروغ می گویی. به راستی که روزی که به دنیا آمدی مادرت اسم تو را وردان قرار داد و وقتی که پدرت آمد تو را کنکر نام نهاد. در همان وقت کنکر گفت:«گواهی می دهم که نیست معبودی جز خدای یکتا که شریکی ندارد و
ص: 58
گواهی می دهم که محمّد بنده و فرستاده اوست و تو وصی و جانشین بر حق ایشان هستی».
به راستی وقتی که بزرگ شدم مادرم در مورد نام گذاری خودم به من گفت که مادرم اسمم را وردان گذاشت و پدرم قبول نکرد و اسمم را کنکر قرار داد. (1)
روایت شده با اسناد هنگامی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند بر گردن آن بزرگوار حق الناس بوده یعنی قرض دار بودند که قرض ایشان هفتاد هزار دینار بود.
امام حسین علیه السلام قبل از شهادت به فرزندش امام سجاد علیه السلام در مورد آن قرض فرموده بود. امام سجاد علیه السلام همیشه به فکر اداء قرض پدر بزرگوارش بود و به خاطر آن نه شب و نه روز و نه خواب و نه بیداری داشت.
شبی در رؤیا صادقه هاتفی برای ایشان آمد که به ایشان می فرمود: این قدر به فکر اداء قرض پدرت نباش، به راستی که خداوند متعال به وسیلۀ مالی که در لانه آهوان است اداء فرموده است.
امام سجاد علیه السلام به آن هاتف فرمود: به خدا قسم که من خبری از مالی به نام لانه آهوان ندارم. شب بعد نیز آن هاتف آمد و امام سجاد علیه السلام در مورد آن مال پرسید هاتف گفت:چشمه ای در سرزمین خشب (2) معروف به لانه آهوان می باشد. امام در مورد آن چشمه پرس و جو کرد. طولی نکشید که ولید بن عتبه بنى ابی سفیان فرستاده ای به نزد امام سجاد علیه السلام فرستاد و عرضه داشت: شنیدم پدرت چشمه ای به نام لانه آهوان در خشب دارد که دوست دارم آن را از شما بخرم آیا قبول می کنید؟
امام سجاد علیه السلام فرمود: آن چشمه را هفتاد هزار دینار به ازای قرض پدرم
ص: 59
می فروشم .ولید قبول کرد و هفتاد هزار دینار به امام سجاد علیه السلام داد و امام بوسیلۀ آن پول ها قرض پدر بزرگوارش امام حسین علیه السلام را به صاحب مال داد و در نتیجه قرض های امام حسین علیه السلام اداء شد. (1)
روایت شده با اسناد از ثابت بن انس بن مالک که می گوید: روزی همراه امام سجاد علیه السلام به طرف نخلستان برای چیدن خرمای رسیده رفته بودیم در حالی که من سواره بودم و ایشان پیاده راه می رفتند.
به ایشان عرض کردم: ای سرورم ! شما سوار شوید تا من پیاده بروم. زیرا شما فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشی و باید شما بالای سر ما قرار بگیرید.
امام فرمود:به راستی که این جا بهتر است.
راوی می گوید:یک باره دیدم که پرندگان دور ایشان حلقه زدند و هوا زیر پای ایشان است و ایشان به هوا رفت در حالی که با پرندگان و هوا سخن می گفتند. (2)
روایت شده با اسناد از زرارة بن اعین که می گوید: مردی در قبرستان بقیع مناجات می کرد و می گفت: (کجایند پرهیز کاران در دنیا و پیش تازان آخرت).
منادی از قبرستان بقیع خطاب به او، در حالی که آن مرد کسی را نمی دید و فقط صدایش را می شنید گفت: آن شخص على بن الحسين زين العابدين علیه السلام می باشد. (3)
ص: 60
روایت شده با اسناد که سبب بیماری امام سجاد علیه السلام در کربلا این بود که زره آهنی بر تن داشت. پس آن زره را از تن بیرون آورد و با دست مبارک خویش آن زره را ذوب کرد. (1)
روایت شده با اسناد از قسم بن عوف در روایتی نقل کرده است که می گوید: روزی امام سجاد علیه السلام به من فرمود: برحذر باش برای طلب علم بعد از به شهادت رسیدن من به جای نرو تا وقتی که چند سال از شهادت من بگذرد.
جوانی از فرزندان فاطمه زهرا علیها السلام علم و حکمت در دلش ثابت می شود و علم را می شکافند همان گونه که باران،گیاه و... را می رویاند که به آن بزرگوار باقر العلوم (شکافنده علم) می گویند.
راوی می گوید: وقتی امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید روزها و جمعه ها و ماه ها و سال ها گذشت همان گونه که امام سجاد علیه السلام فرموده بود: مردی از نسل پاک و مطهر فاطمه زهرا علیها السلام علم را مانند باران
می شکافد و آن کسی نبود جز فرزند امام سجاد علیه السلام امام محمد باقر علیه السلام که ایشان ملقّب به باقر العلوم شکافنده ع_ل_م ن_ام نهادند. (2)
ص: 61
روایت شده با اسناد از ابن بکیر که می گوید: روزی امام سجاد علیه السلام در مسجد الحرام طواف کعبه می کردند. در همان حال به گوشه ای از مسجد الحرام نگاه کردند و جماعتی در آن جا جمع شده بودند. از یکی از آن ها سؤال کرد برای چه چیزی در این جا جمع شده اید؟
عرض کردند: در این جا شخصی به نام محمد بن شهاب زهری می باشد که عقل از او رفته و دیوانه شده و همه چیز را فراموش کرده است که هیچ کسی را نمی شناسد به خاطر همین خانواده اش او را به این جا آوردند. شاید با دیدن مردم خوب شود و فراموشی او بر طرف شود.
راوی می گوید: امام به طواف خود ادامه داد سپس به نزد زهری رفت. وقتی که زهری امام سجاد علیه السلام را دید ایشان را شناخت و با اسم و لقب و کنیه امام سجاد علیه السلام را خطاب کرد و به خاطر ذکر نام آن بزرگوار فراموشی او بر طرف شد و از بیماری شفا یافت. (1)
روایت شده با اسناد از ابو عبد اللّه بن موسیٰ بن عبد اللّه از صغر بن بن حسن (2) بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام که می گوید: شنیدم پدرم می گوید: پدرم به من گفت: مادرم فاطمه بنت الحسين علیه السلام به من می فرمود: به نزد دایت علی بن حسین علیه السلام برو و از محضر گران قدر و مبارک ایشان علم و ادب بیاموز، من نیز به محضر گران قدر و مبارک دایی ام می رفتم و هرگاه از نزد ایشان بلند می شدم، علمی به علمم و ادبی به
ص: 62
ادبم افزون می شد و خیر و برکت به من می رسید و همیشه در قلبم فروتنی بوجود می آمد و آن به خاطر فروتنی ایشان در پیشگاه با عظمت الهی بود.
و آن بهترین و با ارزش ترین چیزی که از دایی خودم به من رسیده است و همیشه ایشان غرق در فروتنی می باشند. (1)
روایت شده با اسناد از روضة که می گوید: از لیث خزاعی سعید بن المسیب در مورد وحشت اهل مدینه پرسیدم. به من گفت:خلیفه وقت امام سجاد علیه السلام دستور داد که به مدینه یورش کنند و مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم و دیگر مقدسات مدینه منوره را با خاک یکسان کنند.
به دستور خلیفه وقت ارتشی تا دندان مسلح به طرف مدینه منوره حرکت کردند، وقتی که به آن جا رسیدند افسار اسب های خود را در ستون های مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم بستند و در آن روز من همراه امام سجاد علیه السلام در مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم بودم.
وقتی که امام سجاد علیه السلام مأموران خلیفه را دید زیر لبان خود زمزمه ای کرد یک باره حجابی بین ما و آن ها شد.
در آن وقت ما در نزد بارگاه ضریح ملکوتی رسول خدا صلى اللّه عليه و اله نماز می خواندیم و ما آن مأمورین را می دیدیم ولی آن ها ما را نمی دیدند.
یک باره مردی سوار بر اسب سفید که نیزه ای در دست داشت در کنار امام سجاد علیه السلام ظاهر شد. هرگاه کسی از مأمورین خلیفه خواست به قبر مبارک رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم نزدیک شود، آن سوار بوسیلۀ نیزه به آن شخص اشاره می کرد و آن شخص به هلاکت می رسید.
امام سجاد علیه السلام به نزد زنان که در مسجد بودند رفت و هرچه طلا و جواهرات
ص: 63
داشتند از آن ها گرفت و به نزد مرد سواره آمد و به او فرمود: این طلا و جواهرات را بگیر و کاری به کار زنان نداشته باش.
سواره گفت: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم هیچ احتیاجی به طلا و جواهرات نداریم به راستی که من یکی از شیعیان تو و پدرت و جدّت می باشم و من یکی از فرشتگان الهی می باشم.
در حال عبادت و تسبیح و تقدس خدای تبارک و تعالی بودم که دیدم لشکریان حکومت وقت وارد مدینه شدند و قصد ویرانی شهر را داشتند. در آن وقت از خداوند متعال اجازه گرفتم تا به یاری شما بیایم. خداوند نیز به من اجازه داد و من از همینک تا روز قیامت در این جا خواهم بود تا از شما و آل شما در این مکان مقدس محافظت کنم. (1)
روایت شده با اسناد در یک روایت طولانی که روزی غانم بن غانم همراه مادرش به مدینه آمد و از اهل مدینه سؤال کرد آیا کسی را می شناسید که اسمش علی باشد. اهل مدينه علی بن عبد اللّه بن عباس را برای او معرفی کردند و گفتند او از بنی هاشم است.
غانم بن غانم می گوید: به آن ها گفتم من تخته سنگی دارم که حضرت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام بر آن مهر ولایت زدند و شنیدم که مردی به نام علی از بنی هاشم می تواند چنین کاری انجام دهد. به من گفتند: این همان علی می باشد که دنبال او می گردی.
به نزد علی بن عبد اللّه رفتم و آن چه را که به اهل مدینه گفته بودم به او نیز گفتم. به من گفت: ای دشمن خدا ! چرا نسبت دروغ می بندی بر علی بن ابی طالب و حسن و
ص: 64
حسین علیهما السلام؟ دستور داد بنی هاشم مرا کتک بزنند. پس آن ها روی سرم ریختند و هر چقدر خواستند به من زدند و تخت سنگم را از من دزدیدند.
در همان شب خوابی دیدم که امام حسین علیه السلام نزد من آمد و آن تخت سنگ مذکور را به من داد و فرمود:کسی که دنبال او می گردی پسرم علی بن زین العابدین علیه السلام می باشد.
یک باره از خواب بیدار شدم و آن تخت سنگ را در کنار خودم دیدم. بسیار خوشحال شدم. پس با خوشحالی به نزد حضرت سجاد علیه السلام بردم و ایشان بر آن تخته سنگ مهر ولایت زد و فرمود:به راستی که در کار تو عبرتی برای دیگران است، پس آن را از دیگران مخفی کن.
عرض کردم با این تخته سنگ به نزد بنی هاشم آمدم و مرا به علی بن عبد اللّه بن عباس معرفی کردند و من حق را خواسته بودم. ابن عبد اللّه به من نسبت دروغ بست و دستور داد که مرا کتک بزنند پس آن ها نیز مرا کتک زدند و تخت سنگ را از م__ن ربودند.
پس در رؤیا صادقه پدر بزرگوارت امام حسین علیه السلام را دیدم که این تخته سنگ را به من داد و فرمود: آن را به نزد فرزندم زین العابدین علیه السلام ببر و من نیز همینک آن را به نزد شما آوردم.
و به راستی که هیچ وقت در دین حق و باطل مساوی نیستند و هیچ وقت کسی که به حق داناست با کسی که حق را نمی شناسد مساوی نیست و به راستی که تو امام بر حق هستی که فضیلتش آشکار است و به راستی که تو وصی اوصیاء و جدّ تو محمّد مصطفى صلی اللّه علیه وآله وسلم و جدّت علی بن ابی طالب علیه السلام و عمویت حسن بن علی علیه السلام و پدرت حسین بن علی علیه السلام می باشد که تو فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشی
و من به تو ایمان دارم. (1)
ص: 65
روایت شده با اسناد از قدامة بن عاصم که می گوید: امام سجاد علیه السلام مردی نیرومند و توانا بود. روزی ایشان را دیدم که در نزدیک گله آهو بودند. پس یک باره با آهوها مسابقه داد و ایشان سریع تر از آهو می دوید و دوباره
بر می گشت در حالی که آهوها به ایشان نمی رسیدند. (1)
روایت شده با اسناد از سالم بن قبیصه که می گوید: شنیدم امام سجاد علیه السلام می فرماید: به راستی که من از اولین کسانی هستم که در زمین خلق شده ام و آخرین کسانی هستم که زمین را به ارث می گیرم.
به ایشان عرض کردم: آیا دلیل و برهانی و یا معجزه ای برای اثبات ادعای خود دارید؟
فرمودند: دلیل و برهان و نشانۀ من این است که می توانم خورشید را از شرق به غرب و از غرب به شرق بر گردانم.
عرض کردم : این کار را انجام بده، ایشان نیز به اذن خدای تبارک و تعالی چنین کاری انجام دادند. (2)
روایت شده با اسناد از علی بن طيب الصابونی از محمد بن علی از علی بن الحسین از ابو بصیر که می گوید: شنیدم امام محمد باقر علیه السلام که فرمودند: ابو خالد
ص: 66
کابلی در نزد محمد بن حنفیه مدت زیادی خدمت می کرد و هیچ شکی و تردیدی در مورد امام بودن محمد بن حنفیه نداشت تا وقتی که روزی به نزد ایشان آمد و عرض کرد: ای محمد بن حنفیه به راستی که من مدت زیادی خدمت شما را می کردم تو را به حرمت خدا و حرم امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام قسمت می دهم که به من بگویی آیا تو امام واجب اطاعه که در نزد خداوند متعال برای مردم واجب شده است هستی.
محمد بن حنفیه گفت: به راستی که مرا به خداوند بزرگ مرتبه قسم دادی و بدرستی که من امام نیستم بلکه امام من و امام تمام آفریده ها علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهما السلام است.
در آن وقت ابا خالد کابلی وقتی که دانست که محمد بن حنفیه امام نیست از نزد ایشان خداحافظی کرد و به نزد امام سجاد علیه السلام رفت.
وقتی که نزد امام سجاد علیه السلام رسید به امام سلام کرد و امام نیز جواب سلامش را داد و به او فرمود: ای ابا خالد ای کنکر خیلی وقت است به زیارت ما نیامده ای چه شده که اول صبح به زیارت ما آمده ای؟
ابا خالد کابلی وقتی که شنید امام سجاد علیه السلام او را به نام کنکر که نام اصلی او بود صدا زد بر زمین افتاد و سجده شکر بر جای آورد و عرض کرد: خدا را شاکر هستم که مرا از دنیا نبرد تا وقتی که امام زمان خودم را شناختم و با چشم ایشان را دیدم.
امام سجاد علیه السلام و به او فرمود: چرا به امامت من اقرار کردی؟ عرض کرد: ای فرزند رسول صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که کنکر نامی است که مادرم برای من قرار داده که هیچ کس غیر از خدا و مادرم و من از این اسم آگاهی نداشته و هنگامی که شما مرا به این اسم (کنکر) خطاب فرمودی یقین پیدا کردم که شما امام و رهبر و حجت خدا بر تمام جهانیان می باشی. (1)
ص: 67
روایت شده با اسناد از زهری که می گوید: روزی نزد امام سجاد علیه السلام نشسته بودم که یک باره مردی از شیعیان ایشان به نزد ایشان مشرف شدند. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: چگونه صبح کردی؟
عرض کرد: صبح کردم در حالی که چهار صد دینار بدهکارم و هیچ چیزی در خانه ندارم تا بوسیلۀ آن قرضم را اداء کنم و هم چنین عیال و فرزندان زیادی دارم که قادر به سیر کردن آن ها نیستم.
راوی می گوید: در همان وقت اشک از چشمان امام سجاد علیه السلام سرا زیر شد و شروع به گریه کردن نموده به ایشان عرض کردم: ای سرورم چرا گریه می کنی؟
فرمود: چقدر سخت است مؤمنی برادر مؤمنش را در حیرت و اندوه ببیند و نتواند مشکلش را حل کند. وقتی که امام سجاد علیه السلام از مسجد بیرون رفتند منافقین به ایشان زخم زبان می زدند و می گفتند که آن ها (امامان) ادعا
می کنند که حجت خدا هستند و هر چه می خواهند خداوند به آن ها می دهد.
پس چرا وقتی که یک نفر به نزد آن ها می آید و مشکلی دارد نمی توانند مشکلش را حل کنند.
حرف های منافقین به گوش آن مرد فقیر رسید و با نا راحتی به نزد امام سجاد علیه السلام رفت و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که من از فلانی و فلانی شنیدم که چنین و چنان در مورد من و شما می گفتند.
امام به او فرمودند: به راستی که خداوند متعال حاجت تو را بر آورده کرد. سپس خطاب به خادم خود فرمود: سحری و افطار مرا به نزدم بیاور، خادم نیز دو قرص نان جو به نزد امام علیه السلام آورد. امام سجاد علیه السلام دو قرص نان جو را به مرد فقیر داد و فرمود: فلانی به اذن خدا با این دو قرص نان جو حاجت تو را بر آورده می کند مرد حیرت زده از نزد امام سجاد علیه السلام خداحافظی کرد و رفت.
ص: 68
وقتی که به بازار رسید حیران زده و سرگردان بود که چگونه با این دو قرص نان جو حاجتش را بر آورده کند. در همین فکر بود که در راه به یک ماهی فروش رسید که ماهی در دستش بود.
مرد فقیر به ماهی فروش گفت: فلانی آیا این ماهی را به ازای یک قرص نان جو به من می فروشی؟ ماهی فروش گفت: اشکالی ندارد ماهیم را به ازای یک قرص نان جو به تو فروختم. مرد فقیر یک قرص نان جو را به ماهی فروش داد و ماهی را از او گرفت و رفت.
در راه نیز به یک مرد نمک فروش رسید به آن گفت: آیا مقداری نمک داری که به من به ازای یک قرص نان جو بدهی؟ نمک فروش :گفت بله دارم ، پس آن مرد فقیر قرص نان را به نمک فروش داد و مقداری نمک از او گرفت و رفت. مرد فقیر به منزل رفت و در آن جا شکم ماهی را باز کرد و در شکم ماهی دو مروارید سیاه ناب و گران بها پیدا کرد و از دیدن آن دو مروارید بسیار خوشحال و مسرور شد.
در همان خوشحالی بود که یک باره در منزل او را زدند در را باز کرد و دید که همان ماهی فروش و نمک فروش بودند آن دو به او گفتند: ای بنده خدا هر چقدر خواستیم از این دو قرص نان جو بخوریم نتوانستیم و هم چنین آن را به زن و فرزندان خود دادیم. آن ها نیز نتوانستند دو قرص نان را بخورند مثل این که تو محتاج تری و تو فقط می توانی آن را بخوری و هرچه که ما به تو داده ایم حلال کرده ایم.
مرد فقیر خیلی خوشحال شد و دو مروارید را فروخت و قرض هایش را داد و مقداری پول برای خودش ذخیره کرد. وقتی که به منزل بازگشت یک نفر آمد و در منزل او را زد. وقتی که در را باز کرد خادم امام سجاد علیه السلام را دید که به او گفت: امام سجاد علیه السلام به تو سلام می رساند و می فرماید: دو قرص نان جو ما را به ما پس بده زیرا به خدا قسم کسی نمی تواند از این دو قرص نان جو بخورد مگر ما اهلبیت علیهما السلام. پس
ص: 69
مرد فقیر نیز دو قرص نان جو را داد و از آن دو قرص نان جو شگفت زده شد. (1)
روایت شده با اسناد از سعید بن جبیر که می گوید: شنیدم ابو خالد کابلی می گوید: روزی به نزد امام سجاد علیه السلام مشرف شدم و خواستم از ایشان در مورد سلاح رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم بپرسم که آیا در نزد ایشان
می باشد یا خیر؟
وقتی که به نزد ایشان رسیدم قبل از این که از ایشان بپرسم موسی فرمود: ای ابا خالد کابلی آیا دوست داری که سلاح رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را به تو نشان بدهم.
عرض کردم :بله ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به خدا قسم برای هیچ چیزی به نزد شما مشرف نشدم مگر به خاطر پرسیدن از سلاح رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم .
امام سجاد علیه السلام یک صندوق بزرگی را خواست آن را به نزد ایشان آوردند. سپس از آن صندوق انگشتر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و سپس زره رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را بیرون آورد و فرمود: این انگشتر و زره رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد. سپس شمشیری را بیرون آورد و فرمود: به خدا قسم این شمشیر ذو الفقار می باشد.
سپس عمامه رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را بیرون آورده و فرمود: این عمامه رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به نام سحاب می باشد و یک پرچمی بیرون آورد و فرمود: این پرچم رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به نام عقاب است، سپس زین اسبی بیرون آورد و فرمود: این زین اسب سکب (2) سپس نعلین را بیرون آورد و فرمود: این نعلین مبارک رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد. سپس لباس و عبای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را بیرون آورد و فرمود: این همان لباس و عبای رسول خداست که در روز جمعه می پوشیدند و به نماز جمعه می رفتند و برای مردم خطبه
ص: 70
ایراد می کردند.
راوی می گوید: امام سجاد علیه السلام چیزهای زیادی به من نشان دادند به ایشان عرض کردم: خداوند مرا فدای شما قرار دهد. (1)
روایت شده با اسناد از ابراهیم بن ادهم که می گوید: روزی همراه کاروانی به مسافرت می رفتم وقتی که به بیابان رسیدیم برای حاجتی از کاروان جدا شدم و کاروان از آن جا دور شد. من به تنهایی در بیابان ماندم. یک باره کودکی را دیدم که تک و تنها در آن جا قدم می زد. خیلی از او حیرت زده و متعجب شدم که این کودک چرا تک و تنها در این بیابان سوزان و طاقت فرسا راه می رود ! پس با همان تعجب و حیرت زدگی گفتم: سبحان اللّه بیابان سوزان و کودک راهپیما !
نزدیک آن کودک شدم و سؤال کردم. کودک نیز جواب سؤالم را داد. به او گفتم: در این بیابان سوزان و طاقت فرسا چکار می کنی؟
به من گفت: بسوی خدا می روم؟ به او گفتم: ای عزیزم ای حبیبم به راستی که تو کم سن هستی و هیچ فریضۀ واجب بر گردنت نیست. به من گفت: ای پیر مرد ! آیا ندیدی و نشنیده ای که کوچک تر از من از دنیا رفته اند؟
به او گفتم: آیا توشه ای یا وسیله و یا خورد و خوراکی همراه داری؟ گفت: توشه ام تقواست و وسیله ام پاهایم و مقصدم مولا و سرورم می باشد.
گفتم: غذایی همراه تو نمی بینم؟ گفت: ای پیر مرد آیا راضی می شوی که کسی تو را دعوت کند و تو همراه خود از خانه ات غذا و... ببری؟
گفتم :نه.
گفت:کسی که مرا به خانه اش دعوت کرده مرا سیر و سیراب می کند. به او گفتم:
ص: 71
پس به راه خود ادامه بده تا به مقصد خود برسی.گفت:جهاد کردن بر من است و ابلاغ از ایشان آیا نشنیده ای که خداوند فرمود:﴿وَ الَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِ يَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَ إِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ﴾ (1)
«و آنان که در راه ما به جان و مال جهد کردند محققاً آن ها را به راه خویش هدایت می کنیم و همیشه خدا یار نیکو کاران است».
راوی می گوید: در همان حال در حال گفت و گو بودیم که جوانی خوش سیما و خوش چهره که لباس سفیدی بر تن داشت به نزد کودک آمد و به ایشان سلام کردند و آن کودک جواب سلامش را داد.
راوی می گوید: وقتی که آن جوان رفت به دنبال او رفتم و به او گفتم: ای جوان تو را به آن کس که چهرۀ تو را درخشان و خوش سیما کرده قسم می دهم که به من بگویی این کودک چه کسی است که شما چنین رفتار نیکو با ایشان داشتی؟ آن جوان گفت: آیا ایشان را نمی شناسی؟
ایشان علی بن الحسين بن على بن ابى طالب علیه السلام امام زین العابدین علیه السلام می باشد. از نزد آن جوان خداحافظی کردم و به نزد کودک باز گشتم و به ایشان عرض کردم: تو را بحق پدرت و جدّت و پروردگار قسم می دهم که به من بگویی این جوان چه کسی می باشد؟
فرمودند: آیا ایشان را نمی شناسی؟
ایشان برادرم حضرت خضر علیه السلام می باشد که هر روز به نزد ما می آید و به ما سلام می کند و از ما احوال پرسی می کند.
به ایشان عرض کردم: مولا و سرور من تو را بحق پدرت قسمت می دهم که چگونه بدون خورد و خوراک این راه طاقت فرسا را راهپیمایی می کنید؟
فرمودند:با توشه ام راه می روم و توشه من چهار چیز است؟ عرض کردم: مولا
ص: 72
جان آن چهار چیز کدام هستند؟ فرمودند: آن چهار چیز عبارتند از:
دنیا و آن چه که در آن می بینم که متعلق به پادشاهی بی پایان خداوند می باشد. تمام آفریده ها بندگان خداوند می باشند. تمام رزق و روزی و اسباب کارها در دست خداست. فرمان خداوند را می بینم که در تمام جهان انجام شدنی است.
عرض کردم:چه خوب توشه ای داری ای زین العابدین علیه السلام که آخرت را با آن راهپیمایی می کنی و دنیا در نزد تو آسان می باشد.(1)
ابن شهر آشوب رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از ابن عماد بن حبیب کوفی که می گوید:در زباله (2) از قافله جا ماندم وقتی که شب فرا رسید از ترس حیوانات درنده بالای درخت بلندی رفتم.
در آن وقت جوانی را دیدم که با لباس های سفید و درخشان زیر درخت راه می رفت که بوی مشک از ایشان همه جا را خوش بو و معطر کرده بود.
خودم را از ایشان مخفی کردم ایشان را دیدم که وضو گرفتند و رو به قبله ایستادند و شروع به نماز خواندن نمودند بعد از اتمام نماز بلند شد و دست های مبارک را رو به آسمان برد و این دعا را خواندند:
«يا من جاز كل شیء جبروته قلبى فرخ الاقبال عليك و الحقنی بميدان المطعين».
سپس بار دیگر شروع به نماز خواندن نمود هنگامی که دیدم تمام اعضای جسم ایشان پرتحرک شد و فقط و فقط متوجه مناجات با خالق یکتا شده بودند از درخت پایین آمدم و جایی که وضو گرفته بود رفتم یک باره در آن جا چشمه ای دیدم در حالی
ص: 73
که قبل از این که وضو بگیرند آن چشمه وجود نداشت و در آن جا نیز آبی نبود و آن چشمه به برکت آن بزرگوار بود. پس وضو گرفتم و پشت آن بزرگوار نماز خواند و هرگاه آن جوان به آیات و وعده و وعید روز رستا خیز (قیامت) در آن ذکر می شد شروع به گریه کردن می نمود.
وقتی که سحر فرا رسید دیدم که ایشان بلند شد و این دعا را خواند: «یا من قصده الضالون فاصابوا مرشد او امة الخائفون فوجدوه معقلا و... اليه العابدون فوجدوا... متن راحه من نصب لغيرك بدنه متن فرح من قصدِ سواك بنيته الهى قد تقشعّ الظلام و لم اقض... مناجاتك صدرا صل على محمد و آله و افعل لى اولى الأمرين بك يا ارحم الراحمين».
راوی می گوید: ترسیدم آن شخص از من دور شود و دیگر او را نبینم پس خودم را بر روی پاهای مبارک ایشان انداختم و دامنشان را گرفتم و عرض کردم :تو را به آن کسی که کرامت عبادت و مناجات با خودش را با بهترین حال را به تو عطای فرموده قسم می دهم که از من دور نشوی و به داد من برسی. به راستی که من گمشده می باشم.
فرمود: اگر به خداوند متعال توکل می کردی گم نمی شدى ولكن دنبال من بیا و پایت را در جای پایم بگذار.
راوی می گوید: وقتی که به نزد آن درخت مذکور رسید دستم را گرفت. گویا زمین در زیر پایم راه می رفت بدون این که ایشان با من حرکت کنند.
وقتی که فجر طلوع کرد به من فرمود: بشارت ده به راستی که این جا مکه مکرمه می باشد. در آن موقع من صدای مردم و نیز حجاج را شنیدم. پس به ایشان عرض کردم: تو را قسم می دهم به کسی که از ایشان راحتی روز قیامت
می طلبم. قسم به من بگو که شما چه کسی می باشید؟
فرمود:چون مرا قسم دادی من على بن الحسين بن ابی طالب علیه السلام زین العابدین علیه السلام می باشم. (1)
ص: 74
روایت شده با اسناد از ابی الصباح الکنانی که می گوید: شنیدم امام محمد باقر علیه السلام که فرمودند: ابا خالد کابلی مدت زیادی در نزد پدرم امام سجاد علیه السلام خدمت کرد. روزی از ایشان اجازه گرفت که به نزد مادرش برود و در نزد مادرش خدمت کند و نیز فقر مادرش را با ایشان در میان گذاشت.
پدرم به او فرمود: امروز نرو و منتظر باش فردا مردی ثروتمند از شام همراه دخترش که جن زده است به نزد ما می آید و آن مرد دنبال کسی می گردد که دخترش را شفا دهد و به خاطر شفای دخترش مالش را فدا می کند.
هنگامی که صبح شد تو جلوی همۀ مردم برو و به او بگو من دخترت را به ازای ده هزار درهم شفا خواهم داد. آن مرد به ازای شفای دخترش ضمانت ده هزار درهم را به تو خواهد داد.
صبح روز بعد فرا رسید. ابا خالد به میدان شهر رفت دید جمعی در آن جا جمع شده بودند. خوب دقت کرد دید یک مرد شامی همراه دخترش در آن جا بود. نزدیک شد یک باره همان شامی و دختر محبوبش بود که امام سجاد
علیه السلام در مورد آن به او گفته بود ابا خالد نزدیک تر شد و به مرد شامی گفت: به ازای ده هزار درهم به اذن خداوند من می توانم دخترت را شفا دهم و دیگر آن بیماری به او نخواهد رسید.
شامی همان گونه که امام فرموده بود گفت: اگر دخترم شفا یابد من آن ده هزار در هم را به تو خواهم داد.
ابا خالد به نزد امام سجاد علیه السلام آمد و جریان را به ایشان بازگو کرد. امام علیه السلام به او فرمود: به راستی که این مرد شامی به تو خیانت خواهد کرد و به تو پولی نخواهد داد. ولی جنون به دخترش باز خواهد گشت دوبار به نزد او برو و چنین درخواست
ص: 75
کن که در بار دوم به تو خواهد داد.
سپس فرمود: همینک به نزد او برو و داخل گوش چپ دختر شامی بگو ای خبيث، امام سجاد على بن الحسين بن علی بن ابی طالب علیه السلام به تو می گوید که از جسم این دختر بیرون بیا و دیگر به نزدش باز نگرد.
ابا خالد نیز به نزد شامی رفت و داخل گوش چپ دختر مرد شامی آن چه را که امام به او فرموده بود گفت و دختر شامی خوب شد.
سپس ابو خالد کابلی از پدر دختر شامی پولی که قرار گذاشته بودند درخواست کرد ولی مرد شامی به قولش وفا نکرد و خیانت نمود.
ابو خالد نیز با نا راحتی به نزد امام سجاد علیه السلام بر گشته و جریان را بازگو کرد. امام علیه السلام به او فرمود: آیا به تو نگفتم که بد قولی خواهد کرد و به تو خیانت می کند؟ ولی نترس دوباره دخترش همان گونه که از پیش به تو گفته بودم جن زده می شود.
دختر شامی نیز به اذن خداوند دوباره مجنون و جن زده شد. امام سجاد علیه السلام به ابو خالد گفت: برو به نزد مرد شامی و به او بگو به خاطر این که به وعده که دادی عمل نکردی و به من پول ندادی جنون به دخترت بر گشته است اگر می خواهی دوباره به اذن خداوند خوب شود ده هزار درهم را به امام سجاد علیه السلام به صورت امانت بده تا دخترت شفا یابد.
ابا خالد کابلی نیز به نزد مرد شامی رفت و آن چه را که امام سجاد علیه السلام به او فرموده بود به شامی گفت.
شامی نیز به نزد امام سجاد علیه السلام رفت و ده هزار درهم را در نزد ایشان به امانت گذاشت در صورتی دخترش شفا یافت که آن ده هزار درهم را به ابا خالد کابلی بدهد.
ابا خالد نیز به نزد دختر شامی رفت و در گوش چپ او گفت: ای خبیث امام سجاد علیه السلام على بن الحسين بن علی بن ابی طالب علیه السلام به تو می فرماید از جسم این دختر بیرون بیا و اگر باز گشتی با آتش خداوند متعال تو را خواهم سوزاند.
آن جن اطاعت کرد و از جسم آن دختر بیرون آمد و دختر به اذن خداوند شفا
ص: 76
یافت. سپس ابا خالد به نزد امام سجاد علیه السلام بر گشت و امام علیه السلام آن ده هزار درهم را به او داد و به او اجازه داد که از نزد ایشان به نزد مادرش برود.
ابا خالد با خوشحالی آن پول ها را گرفت و از نزد امام سجاد علیه السلام خداحافظی کرد و به نزد مادرش رفت. (1)
روایت شده با اسناد از امام حسن عسکری علیه السلام که فرمودند: نقل از امام سجاد علیه السلام که به جمعی از اصحاب خود فرمود: امام علی علیه السلام فرمودند: همان گونه که گروهی از بنی اسرائیل از دستورات خداوند متعال اطاعت کردند نجات یافتند و گروهی که سر پیچی کرده بودند دچار عذاب و غضب الهی شدند و به راستی که گروهی از شما نیز دچار عذاب و غضب خداوند عز و جل خواهند شد. عرضه داشتند آن گروه چه کسانی هستند؟
فرمود: کسانی هستند که به آن ها امر شده که ما را بزرگ بشمارند و به ما احترام بگذارند و از دستورات ما اطاعت کنند ولی آن ها نافرمانی کردند و حق ما را ضایع کردند و در آینده فرزندان رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را به شهادت می رسانند.
عرض کردند :ای امیر المؤمنین علیه السلام آیا چنین خواهد شد؟ فرمودند: بله چنین خواهد شد و به راستی فرزندانم حسن و حسین علیهما السلام را به شهادت خواهند رساند.
پس امام علی علیه السلام فرمودند: و کسانی که حق ما را ضایع کرده و به ما ظلم کرده اند و فرزندانم را به شهادت رساندند خداوند متعال بوسیلهٔ شمشیر به دست یک نفر به نام مختار بن عبیده انتقام خواهد گرفت.
امام حسن عسکری علیه السلام در ادامه فرمودند: از این سخنان امام علی علیه السلام مدت
ص: 77
زیادی گذشت تا وقتی که به زمان حجاج بن یوسف لعین رسید. حجاج گفت: اما رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم این را نفرموده و علی علیه السلام از قول رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و در آن است و علی بن الحسين علیه السلام جوانی خام و مغرور است.
و این خبر و پیش گویی انجام شدنی نیست و دروغ محض می باشد. حجاج بن یوسف لعین که مختار را گرفته و در زندان انداخته بود به نزد او رفت و به زندانبان گفت که او را بیرون بیاور تا گردن او را بزنیم.
مأموران به طرف اسلحه خانه رفتند ولی دیدند اسحله خانه قفل بوده و کلیدی نداشتند. به نزد حجاج آمدند، حجاج به آن ها گفت: چرا شمشیر نیاوردید. به او گفتند: شمشیر در اسلحه خانه می باشد و در آن جا قفل است و ما کلید آن را پیدا نکردیم.
مختار به حجاج گفت: ای حجاج ! هرگز نمی توانی مرا به قتل برسانی و هرگز نمی توانی سخنان رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و پیش گویی های ایشان را دروغ بپنداری و اگر مرا بکشی خداوند عز و جل مرا زنده خواهد کرد تا وقتی که به دست من سی صد و هشتاد و سه هزار نفر را به درک واصل کنند.
حجاج به یکی از محافظینش گفت: شمشیرت را به جلاد بده. محافظ نیز شمشیر خود را به جلاد داد. جلاد شمشیر را از محافظ گرفت. حجاج آن قدر با عجله و شتاب به جلاد گفت: مختار را گردن بزن. جلاد نیز با عجله و شتاب فراوان به طرف مختار رفت ولی در راه پای او پیچید و افتاد و شمشیر در شکم او فرو رفت و به درک واصل شد.
جلاد دیگری را خواست، جلاد آمد شمشیر را بالا برد و خواست گردن مختار را بزند در آن وقت به اذن خداوند متعال عقربی آمد و آن را نیش زد و او به درک واصل شد.
مختار به حجاج گفت: ای حجاج به راستی که خداوند مقدر نموده که من از شما سی صد و هشتاد و سه هزار نفر را به درک برسانم. اگر دوست داری که تو نیز همراء آن ها باشی پس به آن ها ملحق شو و اگر دوست نداری پس دست از سرم بر دار و اگر دوست داری مرا بکشی پس بکش؛ زیرا یقین دارم که خداوند مرا زنده خواهد کرد.
ص: 78
حجاج به جلاد سومی دستور داد که مختار را گردن بزند. مختار به حجاج گفت: ای حجاج اگر این جلاد بخواهد مرا بکشد خداوند برای او افعی ظاهر خواهد کرد تا او را به درک واصل کند. همان گونه که جلاد قبلی عقرب او را نیش زد و او را به درک واصل کرد.
در همان حال فرستاده ای از طرف خلیفه وقت بنی مروان عبدالملک بن مروان رسید که خطاب به جلاد گفت: وای به حال تو اگر کاری انجام بدهی، سپس نامه ای از طرف عبدالملک بن مروان به حجاج داد که مضمون آن نامه چنین بود:
به نام خداوند بخشنده و مهربان ای حجاج بن یوسف ثقفی ما در بیرون از قصر خود راه می رفتیم که یک باره از پرنده ای کاغذی به زمین افتاد آن را خواندیم که در آن نوشته شده بود که تو مختار را از زندان بیرون آوردی و قصد کشتن او را داری که آن به خاطر ادعای او که می گوید: سی صد و هشتاد و سه هزار نفر از بنی امیه را می کشد، ای حجاج اگر نامۀ من به تو رسید دست از سر مختار بر دار و او را آزاد کن زیرا او همسر دایه فرزندم ولید بن عبدالملک بن مروان است که پسرم ولید در مورد او به نیکی تعریف می کند.
ای حجاج اگر مختار آن چه را که گفته باطل است پس نباید یک مسلمان را به خاطر حرف بی ربط کشت و اگر راست باشد تو نمی توانی پیش گویی های رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را تکذیب کنی. حجاج وقتی که آن نامه را خواند دستور داد که مختار را آزاد کنند.
مختار را به دستور حجاج آزاد کردند وقتی که مختار داشت از زندان خارج می شد رو کرد به حجاج و به او گفت: من چنین و چنان با بنی امیه خواهم کرد.
حجاج به مأموران گفت: او را به زندان ببرید و گردن بزنید.
وقتی که خواستند گردن مختار را بزنند کبوتر نامه رسان آمد و نامه ای از طرف عبدالملک به حجاج آورد که در آن نوشته شده بود دست از سر مختار بر دار و کاری به کارش نداشته باش و او را آزاد کن، زیرا او همسر دایه فرزندم ولید می باشد. اگر
ص: 79
گفته اش حق باشد از قتل او امتناع کن همان گونه که دانیال نبی علیه السلام از قتل بخت النصر که خداوند به دست او بنی اسرائیل را از بین برد از کشتنش امتناع کرد.
حجاج برای بار دوم دستور آزادی مختار را داد. مختار مدتی از چشم حجاج دور بود. روزی به او خبر دادند که مختار چنین و چنان می گوید. حجاج برای چندمین بار دستور دستگیری مختار را داد. پس مختار را گرفتند و به زندان انداختند، دستور داد گردن او را بزنند.
وقتی که خواستند گردن مختار را برای چندمین بار بزنند کبوتر نامه رسان آمد و نامه ای از طرف عبدالملک بن مروان برای حجاج آورد ولی حجاج آن نامه را مخفی کرد و نامه ای به این مضمون به عبدالملک بن مروان نوشت.
ای خلیفه چرا شما دستور آزادی این مرد را می دهی در حالی که او ادعا می کند که چند هزار نفر را از بنی امیه می کشد؟ نامه به دست عبدالملک بن مروان رسید و او آن را خواند و در جواب نامۀ حجاج چنین نوشت:
ای حجاج تو مرد نادانی هستی اگر خبر و پیش گویی در مورد او باطل باشد از او خوب پذیرایی می کنم و برای خودمان او را پرورش می دهیم و اگر خبر درست باشد همانند فرعون که موسی علیه السلام را در قصر خود نگهداری و تربیت کرد. پس بر علیه او قیام کرد، مختار نیز قیام می کند و بر علیه ما مسلط خواهد شد.
حجاج وقتی که آن نامه را خواند برای چندمین بار دستور داد که مختار را آزاد کنند. پس مختار از زندان حجاج بن یوسف ثقفی آزاد شد و همان گونه که امام على علیه السلام فرموده بود چنین و چنان کرد. پس امام حسن عسکری علیه السلام در ادامه فرمودند: اصحاب امام سجاد علیه السلام در مورد پیش گویی حضرت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام در مورد قیافه مختار پرسیدند و عرض کردند: آیا امام علی علیه السلام وقت قیام مختار را معلوم کرده است؟ امام سجاد علیه السلام به آن ها فرمودند: به راستی که جدّم امير المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام راست فرموده است. آیا دوست دارید به شما بگویم قیام مختار چه وقت است؟ عرض کردند: بله ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم.
ص: 80
فرمودند: سه سال بعد در چنین روزی که با شما حرف می زنم سر عبید اللّه بن زیاد (لعین) و شمر بن ذى الجوشن (لعین) در چنین روزی و سالی نزد من خواهند آورد و ما در مورد آن ها می دانیم گویا آن ها را می بینیم.
سه سال از فرموده امام سجاد علیه السلام گذشت روزی همراه اصحاب مشغول خوردن غذا بودند که ایشان به آن ها فرمود: خوشا به حال شما ای دوستداران من شما می خورید و می آشامید در حالی که بنی امیه مانند گندم به دست مختار درو می شود. به راستی که در چنین روزی عبید اللّه بن زیاد (لعين) و شمر بن ذی الجوشن (لعین) را دستگیر می کنند و آن ها را به نزد مختار می آورند و مختار گردن آن دو ملعون را می زند و در چنین روزی سر آن ملعون را به نزدم خواهند آورد.
وقتی که روز موعود فرا رسید سرهای آن دو ملعون را به نزد امام سجاد علیه السلام آوردند در حالی که ایشان در حال نماز خواندن بودند.
وقتی که از نماز فارغ شد و خواست غذا بخورد سر آن دو ملعون را دید به سجده شکر رفت و خداوند متعال را سپاس و ستایش نمود و عرضه داشت:حمد و سپاس مخصوص خداست که مرا از دنیا نبرد تا سر این دو ملعون را ببینم.
وقتی که وقت خوردن حلوا رسید همه از درست کردن حلوا غافل شده بودند به خاطر این که خبر سرها همه را مشغول خود کرده بود. به امام عرض کردند: حلوا درست نکردند. فرمود: چه حلوایی شیرین تر از دیدن سر این دو ملعون است.
سپس سخنان امام علی علیه السلام را ادامه داد و فرمودند که امام علی علیه السلام فرمودند: دشمنان ما در نزد خداوند بدتر از کافران و فاسقان بر روی زمین می باشند.
و اما اطاعت کنندگان و دوستداران و پیروان و محبین ما خداوند متعال برای آن ها استغفار می کند و گناهان آن ها را می بخشد، به خاطر محبت و پیروی از ما اهل بیت علیهما السلام اصحاب عرض کردند: ای امیر المؤمنین
علیه السلام اطاعت کنندگان چه کسانی هستند؟
فرمودند: کسانی که به وحدانیت خداوند اقرار می کنند و اعمال نیک انجام
ص: 81
می دهند و به نبوت محمّد صلی اللّه علیه وآله وسلم و به ولایت ما اهل بیت علیهما السلام اقرار می کنند و از دستورات خداوند و رسولش اطاعت می کنند و از اوقات فرائض نماز را به خوبی مراقبت می کنند و درود فرستادن به محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه وآله وسلم و از دزدی و بخل ورزی و... پرهیز می کنند و آن چه که زکات بر آن هاست آن را می دهند و از آن منع نمی شوند. (1)
مؤلف کتاب علامه بحرانی رحمه اللّه می فرماید: شیخ فاضل التقى الزاهد فخر الويل النجفی که او را در نجف ملاقات کردم که ایشان اجازۀ این روایت را به من داد که او می فرماید :روایت شده با اسناد مرد مؤمنی از بزرگان بلخ به بیت اللّه الحرام می رفت و حج می کرد و سپس به مدینۀ منوره می آمد و مرقد مطهر حضرت محمّد صلی اللّه علیه وآله وسلم را زیارت می کرد و سپس به نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب می شد و هدیه ای به ایشان می داد و از ایشان احکام اسلام می آموخت و بعد از آن به شهر خود بر می گشت.
روزی زنش به او گفت:تو را می بینم که با خود هدیه می بری و به کسی در مدینه می دهی در حالی که او قادر به جواب هدیه تو نیست.
مرد به زنش گفت: کسی که به او هدیه می دهیم کسی است که او از طرف خدای تبارک و تعالی پادشاه دنیا و آخرت و مالک تمام آن چه را که در دست مردم است و ایشان حجت و خلیفه خداوند متعال در زمین و بر بندگانش و ایشان فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و ایشان امام و پیشوا و سرور و مقتدای ما می باشد. وقتی که همسرش چنین شنید ساکت شد و چیزی نگفت. روزی آن مرد برای حج مهیا شد و عازم حج شد و از آن طرف به مدینۀ منوره به نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شد. وقتی که به آن جا رسید امام سجاد علیه السلام سفره ای برای او انداخت و مقداری غذا در آن گذاشتند و با هم
ص: 82
خوردند. سپس امام سجاد علیه السلام تشتی و آبی خواستند، تشت و آب آوردند.
آن پیر مرد مؤمن بلخی بلند شد و ظرف آب را گرفت و خواست آب روی دستان امام سجاد علیه السلام بریزد. امام به او فرمود: ای پیر مرد تو ضعیف و ناتوان شده ای چرا می خواهی بر روی دستان من آب بریزی؟ بلخی گفت :به خاطر این که دوست دارم به شما خدمت کنم. امام سجاد علیه السلام به او فرمودند: به خاطر آن چه را که دوست داری به خدا قسم یک چیزی به تو نشان می دهم که دوست داشته باشی؟
راوی می گوید: آن پیر مرد بلخی آب بر روی دستان مبارک امام سجاد علیه السلام ریخت تا وقتی که یک سوم تشت (ثلث) پر شد، امام علیه السلام به بلخی فرمود: ای پیر مرد چه چیزی در تشت می بینی؟
عرض کرد: آب.
فرمود: نه بلکه یاقوت سرخ می باشد خوب دقت کن. بلخی نگاه کرد به اذن خداوند متعال و دستان مبارک امام سجاد علیه السلام آن آب به یاقوت سرخ تبدیل شد.
سپس امام سجاد علیه السلام به او فرمود: باز آب بریز و آن نیز ریخت تا وقتی که ثلث دوم تشت پر شد.
امام به او فرمودند: چه می بینی؟
عرض کرد: آب.
فرمودند: نه بلکه زمرد سبز می باشد.آن مرد نگاه کرد و دید به اذن خدای تبارک و تعالی و دستان مبارک امام سجاد علیه السلام آن آب به زمرد سبز تبدیل شده بود. سپس امام برای بار سوم به او فرمود: آب بریز.
بلخی نیز آب ریخت تا وقتی که تشت پر شد. امام سجاد علیه السلام باز هم به او فرمودند: در تشت چه می بینی؟
عرض کرد:آب.
فرمود: نه بلکه مروارید می باشد. آن مرد نیز با دقت نگاه کرد و دید به اذن خداوند متعال و دستان مبارک امام سجاد علیه السلام آن آب به مروارید تبدیل شده بود.
ص: 83
پس آن تشت از سه جواهر گران بها و رنگارنگ یعنی یاقوت سرخ و زمرد سبز و مروارید سفید بود.
وقتی که آن پیر مرد بلخی این معجزه را از امام سجاد علیه السلام دید بر روی دستان ایشان افتاد و آن را بوسید.
پس امام سجاد علیه السلام به او فرمود: ای مرد این جواهرات را برای خودت بر دار بجای هدایایی که به ما دادی و به همسرت بگو ببخشید که ما تو را اذیت کرده ایم.
آن مرد شرمنده شد و سر خود را به زمین انداخت و گفت: چه کسی تو را در مورد گفت و گو های همسرم آگاه کرده است. بی شک که شما از بیت نبوت و طهارت هستید. پس پیر مرد بلخی جواهرات را در کیسه ای گذاشت و از امام سجاد علیه السلام خداحافظی کرد و به طرف شهر خودش حرکت کرد.
وقتی که به نزد همسرش رسید جریان را برای همسرش تعریف کرد. همسرش به او گفت: چه کسی گفت و گو های ما را به ایشان رساند؟! پیر مرد بلخی به همسرش گفت: آیا به تو نگفته ام که ایشان صاحب علم و از اهل بیت نبوت و طهارت علیهما السلام می باشد.آن زن وقتی که حرف های شوهرش را شنید و دانست که آن جواهرات و... از معجزات امام سجاد علیه السلام است به سجده شکر رفت.
سپس به شوهر گفت: تو را قسم می دهم که اگر بار دیگر خواستی به مکه و مدینه بروی مرا با خود ببر، مرد نیز قبول کرد.
سال بعد همسر خود را با خود برد ولی در راه مریض شد و در نزدیکی شهر مدینه منوره از دنیا رفت. آن مرد به خاطر آن خیلی ناراحت شد و با حالت گریه و زاری به نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شد. امام به او فرمودند: چرا گریه می کنی؟ عرض کرد: همسرم سال گذشته مرا قسم داد که او را همراه خودم به حج و به دیدار شما بیاورم. من نیز امسال او را همراه خودم آوردم. ولی در نزدیکی شهر مدینه منوره از دنیا رفت.
در همان حال امام سجاد علیه السلام وضو گرفتند و دو رکعت نماز خواندند و دعا کردند
ص: 84
سپس به آن پیر مرد بلخی فرمود: ای مرد به نزد همسرت بر گرد. زیرا خدای تبارک و تعالی او را زنده کرده است.
راوی می گوید: آن مرد با خوشحالی به جایی که زنش مرده بود رفت و او را با تعجب دید که به اذن خداوند متعال و دعای با برکت امام سجاد علیه السلام زنده شده بود و داخل خیمه نشسته بود. به او گفت: مگر تو نمرده ای؟ چگونه زنده شدی؟ زن به او گفت: بله من مرده بودم و عزرائیل علیه السلام جانم را گرفته بود وقتی که به آسمان دنیا رسید و خواست روحم را با خود ببرد، در راه مردی خوش سیما که چهره او چنین و چنان بود ظاهر شد و عزرائیل علیه السلام وقتی که ایشان را دید با تواضع و احترام بر روی پاهای آن بزرگوار افتاد و آن را بوسید و عرض کرد:ای حجت خدا چرا شما به نزد من آمدی؟ دستور می فرمودی که من به خدمت شما بیایم؟!
آن مرد بزرگوار فرمود: من به خاطر جان این زن آمده ام زیرا از خداوند متعال خواستم به این زن که محب ما می باشد سی سال به عمرش اضافه کنند و خداوند متعال قبول کرد و به من فرمود: به نزد عزرائیل علیه السلام برو و به او بگو که جانش را به او بازگرداند. فرشته مرگ نیز بر روی پای آن مرد بزرگوار افتاد و عرض کرد: اطاعت می کنم به راستی که من سرتاپا در اختیار تو و فرمانبر دار شما هستم.
سپس روحم را به جسمم بازگرداند و حالا که می بینی به اذن خداوند زنده شده ام. آن مرد با خوشحالی همراه زنش به نزد امام سجاد علیه السلام مشرف شدند. وقتی که آن زن امام سجاد علیه السلام را دید با تعجب گفت: به خدا قسم این همان کسی است که فرشتۀ مرگ بر روی پاهایش افتاد، به خدا قسم این همان کسی است که روحم را از فرشته مرگ گرفت و به جسمم بازگرداند.
راوی می گوید: آن مرد و زنش در نزد امام سجاد علیه السلام ماندند و سالیان درازی را به خوشی گذراندند تا وقتی که از دنیا رفتند. (1)
ص: 85
روایت شده با اسناد از ثابت البنانی که می گوید: با جمعی از بزرگان بصره هم چون ایوب السجستانی و صالح المرى عتبه العلام و حبیب فارسی و مالک بن دينار و... عازم مکه مکرمه شدیم. وقتی که به مکه مکرمه رسیدیم مردم مکه از عطش می نالیدند. وقتی که ما را دیدند به نزد ما آمدند و از ما خواستند دعای باران و نماز استسقا بخوانیم.
ما نیز با حالت خشوع و تواضع نماز استسقا (باران) خواندیم و با گریه و زاری دعا کردیم. ولی خداوند متعال دعای ما را مستجاب نکرد. در همان حال بودیم که جوانی آمد،که حزن و اندوه ما او را پریشان کرده بود.
طواف کعبه را بر جای آورد سپس به نزد ما آمد و فرمود: ای مالک بن دینار و ای ثابت البنائی و ای ایوب سجستانی و ای صالح المری و ای عتبه العلام و ای حبیب الفارسی و اى عمر و ای صالح و رباعه و ای سعدان و ای جعفر بن سليمان عرض کردیم: گوش به فرمانیم سر تا پا فرمانبر دار شما هستیم. فرمودند: آیا در نزد شما کسی هست که خداوند توانا و مهربان را دوست داشته باشد؟!
عرض کردیم : وظیفۀ ما دعا کردن است و اجابت از اوست. فرمودند: بروید کنار، اگر در نزد شما کسی دوستدار خداوند بود خدای عز و جل دعای او را اجابت می کرد.
راوی می گوید: آن جوان نزدیک شد و سر بر سجده گذاشت و شنیدم در دعایش می فرمود:«سیدی بحبك الّا سقتبعهم الغيث»
«ای سرورم تو را به محبت و دوستیت قسمت می دهم که باران رحمتت را بفرستی و آن ها را سیراب گردانی».
راوی می گوید: قبل از این که سخن آن جوان به پایان برسد باران رحمت الهی شروع به باریدن کرد. پس به نزد آن جوان رفتیم و از او سؤال کردیم از کجا می دانی که خداوند تو را دوست دارد؟
ص: 86
فرمود: اگر مرا دوست نداشته بود مرا دعوت نکرده بود. وقتی که مرا دعوت کرد دانستم که او مرا دوست دارد. پس او را به حق محبت و دوستیش قسم دادم و او باران رحمت الهی را فرستاد.
راوی می گوید: آن جوان چند بیت شعر خواند و از ما خداحافظی کرد و رفت. ما از آن جوان بسیار تعجب کرده بودیم که چگونه ما را می شناخت در حالی که او را اولین بار دیده بودیم و از مستجاب شدن دعایش متحیر شدیم. پس از اهل مکه در مورد آن جوان پرس و جو کردیم و به آن ها گفتیم آن جوان خوش سیما کیست؟ در جواب ما گفتند: آن جوان کسی نیست مگر حجت خدا علی بن الحسين بن علی بن ابی طالب علیه السلام (1)
شیخ صدوق رحمه اللّه می فرماید: نقل کرده برایم علی بن عبد اللّه الوراق از محمد بن هارون الصوفی از عبد اللّه بن موسی از حضرت عبد العظیم بن عبد اللّه الحسنى علیه السلام از صوفان بن یحیی از ابراهیم بن زیاد از ابو حمزه ثمالی از ابی خالد کابلی که می گوید: روزی به نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شدم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم کسانی که خداوند متعال اطاعت کردن از آن ها و مودت و مهربانی و محبت و دوستی آن ها را بر بندگان خود واجب نموده و آن ها را حجت خود بعد از رسولش صلی اللّه علیه وآله وسلم قرار داده چه کسانی می باشند؟
امام سجاد علیه السلام فرمودند: ای کابلی کسانی که خداوند امام و رهبر مردم و حجت خود بر مردم و آفریده ها و بندگانش گذاشته و اطاعت و فرمان بری و دوستی و محبت آن را واجب کرده است عبارتند از: امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و سپس دو فرزندش امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و من می باشم.
ص: 87
راوی می گوید: بعد از آن ایشان سکوت کردند و چیزی نفرمودند.
عرض کردم :ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی من شنیدم که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرموده بودند که خداوند متعال زمین را تا روز قیامت بدون حجت خود قرار نمی دهد. امام و حجت خداوند متعال بعد از شما چه کسی می باشد؟
فرمود: بعد از من فرزند محمد صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد که اسم او در تورات باقر که علم جهان را می شکافد و ایشان حجت خدا و امام بعد از من می باشد که بعد از ایشان پسرش جعفر که اسمش در آسمان ها صادق می باشد به ایشان عرض کردم: ای سرورم چگونه اسمش در آسمان صادق است در حالی که همۀ شما صادق و راستگو می باشید؟ فرمود: پدرم امام حسین علیه السلام از پدر بزرگوارش امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام نقل کرده که فرمودند:رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرمودند: اگر فرزندم جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام به دنیا آمد او را صادق نام بگذارید. زیرا فرزندی از نسل پنجم ایشان به نام جعفر به دنیا می آید. هنگامی که برادرش که امام و حجت خدا بعد از پدرش بوده به شهادت برسد، او ادعای امامت و رهبری می کند در حالی که او دروغ گویی بیش نیست و در نزد خداوند متعال نامش جعفر کذّاب می باشد.
به خاطر ادعای غلط و دروغ به امامت و رهبری و حسد به برادرش و در آن روز حقیقت به دست امام عصر(عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ) که راز الهی می باشد آشکار می شود در حالی که ایشان در غیبت به سر می برد.
راوی می گوید: در آن وقت امام سجاد علیه السلام گریه کرد و اشک از چشمان مبارک ایشان سرا زیر شد. سپس فرمودند: گویا جعفر کذّاب را می بینم که با طاغوت زمان هم کاری می کند برای پیدا کردن حجت خدا و به شهادت رسیدن آن می باشد. در حالی که حجت خدا در پناه خدای تبارک و تعالی او را در حفظ خود قرار می دهد و آن به خاطر این است که جعفر کذّاب به برادرش حسد می ورزد و می خواهد میراث برادرش را بدون حق بر دارد.
ص: 88
ابو خالد می گوید: عرض کردم ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آیا آن چیزی که فرمودی خواهد افتاد؟
فرمودند: بله، به خدا قسم چنین خواهد افتاد، به راستی آن چه را که گفته ام خواهد افتاد که آن در صحیفه ای در نزد من نوشته شده است. ابو خالد عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم بعد از آن که امام عصر(عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) غیبت کند چه اتفاقی خواهد افتاد؟
فرمودند: غیبت دوازدهمین ولی خدا از اوصیاء رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم که امام و رهبر و آخرین حجت خدا بر زمین می باشد در غیبت طولانی به سر می برند. ای ابا خالد،به راستی کسانی که به امامت ایشان اعتقاد دارند و منتظر ظهور آن بزرگوار می باشند بهترین و با ارزش ترین و با فضیلت ترین اهل هر زمان می باشند و آن به خاطر این است که خداوند عقل و فهم و دانش و معروفیت را به آن ها داده و آن در طول غیبت آن بزرگوار می باشد و صبر و انتظار آن ها به ظهور آن بزرگوار به مانند جهاد در رکاب رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد. به راستی که آن ها مؤمنین مخلص و شیعیان راستگو و واقعی و رهنما بسوی دین خدا در پنهان و آشکار می باشد. سپس امام سجاد علیه السلام فرمودند: انتظار فرج بهترین و با ارزش ترین عمل و عبادت می باشد. (1)
روایت شده با اسناد از حسن بن محبوب از عبد اللّه بن یونس از منهال بن عمرو که می گوید: هنگامی که از کوفه به مکه رفتم و از آن جا به مدینۀ منوره به نزد امام سجاد علیه السلام مشرف شدم بعد از احوال پرسی و... امام سجاد علیه السلام به من فرمود: ای منهال، حرمله چکار می کند؟
عرض کردم: وقتی که از کوفه آمدم، او در قید حیات می باشد. امام سجاد علیه السلام
ص: 89
دستان مبارک خود را به سوی آسمان برد و عرضه داشت: اللّهم اذقه؟ العديد اللّهم اذقه ؟ العديد، اللّهم اذقه حر النار
خدایا ! سوزش آهن را به او بچشان ،خدایا ! سوزش آهن نصیبش گردان، خدایا سوزش آتش به او بچشان. منهال می گوید: وقتی که به کوفه بر گشتم چند روزی در خانه خودم بودم و مردم به نزدم می آمدند تا سخنان و سفارشات امام سجاد علیه السلام را از من پرس و جو کردند. همچنان مردم می آمدند تا وقتی که تمام شدند، سپس به نزد مختار رفتم. وقتی که مختار مرا دید به من گفت: ای منهال چرا به نزد ما نمی آیی و در انتقام جویی از دشمنان اهل بیت علیهما السلام شریک نمی شوی؟
به او گفتم: مدتی در مکه و مدینه بودم و حالا چند روز است که در کوفه به سر می برم. در حال صحبت بودیم که یکی از زیر دستان مختار آمد و خواست خبری به مختار بدهد. مختار به او اجازه داد. آن مرد گفت :به ما خبر رسید جای حرمله را پیدا کرده اند. دستور شما چیست؟ مختار گفت: هر چه سریع تر به مکانی که حرمله در آن جا می باشد بروید و او را دستگیر کنید و او را به نزدم بیاورید. به دستور مختار رفتند و حرمله لعین را گرفتند و او را به نزد مختار آوردند. مختار دستور داد که دو دست و دو پای او را ببرند، دو دست و دو پای حرمله را بریدند و به دستور مختار او را در آتش انداختند.
در همان وقت بی اختیار گفتم (سبحان اللّه). مختار به من گفت: برای چه چیزی (سبحان اللّه) گفتی؟ به او گفتم: هنگامی که در نزد امام سجاد علیه السلام مشرف شده بودم به من فرمود: حرمله چکار می کند؟ عرض کردم :وقتی که از کوفه بر می گشتم در قید حیات می باشد.
امام دستان مبارک خود را به سوی آسمان برد و عرضه داشت: خدایا سوزش آهن را به او بچشان، خدایا سوزش آهن را به او بچشان. خدایا سوزش آتش را به او بچشان. مختار به من گفت: ای منهال آیا تو چنین سخنی از امام سجاد علیه السلام شنیدی؟ گفت: به خدا قسم چنین سخنی و دعایی از ایشان شنیدم. پس مختار از اسب خود پایین
ص: 90
آمد و دو رکعت نماز شکر بر جای آورد و سجده طولانی بجا آورد. سپس بلند شد و در آن وقت حرمله کاملاً در آتش سوخته بود. پس من همراه ایشان راه رفتم و به او گفتم: ای مختار به خاطر این کار بزرگ و مبارک به منزل من شرفیاب شو تا در خدمت تو باشم.
به من گفت: ای منهال، آیا تو بشارت سه چیز از زبان امام سجاد علیه السلام را به من نداده بودی و آن ها به حقیقت پیوست و من به خاطر آن روزه شکر گرفته ام.
حرمله کسی بود که سر مبارک امام حسین علیه السلام را حمل کرده بود که او در واقعۀ کربلا تیرانداز ماهر و مشهوری بوده که به دستور عمر بن سعد، علی اصغر علیه السلام و امام حسین و ابا الفضل علیهما السلام را با تیرهای مسموم به شهادت رساند. (1)
شیخ راوندی رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از ابن خالد عبد اللّه بن غالب الكابلی معروف به ابن خالد کابلی که می گوید:روزی جمعی از مردم به نزد امام سجاد علیه السلام آمدند و عرض کردند: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که ما عازم بیت اللّه الحرام هستیم و دوست داریم که شما نیز همراه با ما تشریف بیاورید تا خداوند را به خاطر نعمتی که به ما داده که آن ولایت شما ست شکرگذار با شیم.
امام سجاد علیه السلام قبول کردند و به آن ها فرمودند: روز پنج شنبه آماده شوید تا عازم مکه شویم. روز پنج شنبه فرا رسید مردم با خوشحالی به نزد امام سجاد علیه السلام مشرف شدند تا همراه آن بزرگوار عازم حج شوند. پس امام سجاد علیه السلام آماده رفتن شد و من نیز همراه آن ها آمدم. از مدینه منوره خارج شدیم تا به سرزمین عسقان که شهری بین مکه و مدینه بود رسیدیم. خدام امام سجاد علیه السلام بدون اطلاع ایشان سفره ای را در یک جای پهن کردند. وقتی که امام سجاد علیه السلام آن سفره را دید به خدام فرمود: چرا
ص: 91
این سفره را در این جا پهن کردید. به راستی که این جا سرزمینی از اجنه می باشد که آن ها از مؤمنین و شیعیان ما اهل بیت علیهما السلام می باشند.
خدام گفتند: ما نمی دانستیم که این جا جای اجنه می باشد. سپس امام دستور دادند که سفره را جمع کنند. خدام خواستند سفره را جمع کنند که یک باره صدایی به گوش آن ها و تمام کسانی که همراه امام سجاد بودند رسید در حالی که کسی را نمی دیدند که می گفت: ای امام سجاد علیه اسلام ای سرور ما، ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم ای حجت خدا، ای امام و رهبر ما صبر کنید سفره را جمع کنم. این یک افتخار بزرگی است برای ما که شما در این سرزمین ما غذا می خورید و می نشینید، صبر کنید چیزی بر روی سفره نگذارید ما برای شما غذا می آوریم.
راوی می گوید: در همان حال که بودیم انواع غذا مانند مرغ کباب شده و مرغ سرخ شده و ماهی و گوشت و هندوانه و خربزه و میوه و... بر روی سفره گذاشتند در حالی که نمی دانیم چگونه آن ها را بر روی سفره گذاشتند. سپس به دستور امام سجاد علیه السلام در نزد آن سفره نشستیم و غذا و میوه و...خوردیم. (1)
ابو جعفر محمد بن جریر طبری رحمه اللّه روایت کرده با اسناد از ابو خالد کابلی که می گوید: روزی مردی نزد امام سجاد علیه السلام مشرف شد در حالی که دوستان و اصحاب ایشان در نزد ایشان بودند. امام سجاد علیه السلام به او نگاه کرد و فرمود: تو چه کسی هستی؟ آن مرد گفت: من ستاره شناسی ابی عراف هستم. امام سجاد علیه السلام به او نگاه کرد و فرمود: آیا دوست داری تو را به مردی معرفی کنم که از وقتی که وارد شدی تا بحال بدون این که از جای خودش حرکت کند چهار ده هزار جهان را سیر زد و به جای خودش بر گشت.
ص: 92
آن مرد بسیار متعجب و حیرت زده شد و با همان تعجب عرض کرد: آن مرد کیست؟ فرمود: من آن مرد می باشم. سپس به او فرمود: اگر دوست داری به تو خواهم گفت که دیشب چه غذایی خوردی و چه ذخیره کردی و چقدر پول در خانه داری؟
عرض کرد به من بگو؟
فرمود:چنین و چنان غذایی خوردی و چنین و چنان ذخیره کردی و در خانه ات بیست و سه دینار داری که سه دینار آن سیاه می باشد.
عرض کرد: به راستی که تو حجت خدا و مثل اعلی و کلمه تقوی هستی.
روایت شده با اسناد از ابن شهاب الزهری که می گوید: در زمان عبد الملک بن مروان خلیفۀ بنی امیه به دستور آن ملعون امام سجاد علیه السلام را گرفتند و ایشان را در غل و زنجیر بستند. راوی می گوید :من ایشان را با آن حال ملاقات کردم و از خلیفه اجازه گرفتم که به نزد امام سجاد علیه السلام بروم تا با ایشان حرف بزنم. خلیفه قبول کرد و من به نزد ایشان رفتم و با نا راحتی و پریشانی به ایشان عرض کردم :کاشکی این غل و زنجیر بر تن من افتاده بود و شما صحیح و سالم بودی.
امام فرمودند :ابن زهری به راستی که این غل و زنجیر مرا به یاد عذاب الهی می اندازد و مرا این گونه نبین. به راستی که این غل و زنجیر نمی تواند مرا بگیرد و اگر می خواهی، همینک بسوی مدینه حرکت کنیم.
راوی می گوید: یک باره دیدم که غل و زنجیرها از دستان و پاهای امام سجاد علیه السلام باز شد و من متحیر شدم. بعد از چند ساعتی از نزد ایشان رفتم، مأموران خلیفه به نزدم آمدند و امام علیه السلام از من پرسیدند که ایشان کجا رفته اند؟
به آن ها گفتم در نزد شما بود چگونه از من سراغ ایشان را می گیرید؟ مأموران
ص: 93
گفتند: تا صبح مراقب ایشان بودیم. یک باره از ایشان غفلت کردیم و فقط غل و زنجیر دیدیم و اثری از ایشان نبود. خلیفه به دنبال من فرستاد به نزد او آمدم. پس به من گفت: امام سجاد علی بن الحسين علیه السلام كجا ست؟
به او گفتم: ایشان مشغول تزکیه نفس خویش می باشند. (1)
روایت شده با اسناد از علی بن زید که می گوید: روزی به نزد سعد بن مسیب رفتم و به او گفتم: تو می گویی که علی بن الحسين علیه السلام نفس زکیه می باشد که نظیر و مانندی ندارد. سعید بن مسیب علیه السلام گفت :بله هم چنین است.
به راستی که ایشان حجت آشکار خدا می باشد. به او گفتم: پس چرا هنگام تشییع جنازۀ ایشان حاضر نشدی؟ به من گفت: شنیدم امام سجاد علیه السلام فرمودند: شنیدم پدرم امام حسین علیه السلام از پدر بزرگوارش امام علی بن ابی طالب علیه السلام از پیامبر اعظم صلی اللّه علیه وآله وسلم از جبرئیل امین علیه السلام از خدای تبارک و تعالی خطاب به رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم که می فرماید:هیچ بنده ای از بندگان من نیست به یگانگی و پروردگارم ایمان داشته باشد و تو را قبول کرده باشد و در مسجدت ( مسجد النبی) بر روی بنده ای از بندگانم نماز بخواند. نیست مگر این که گناهان گذشته و آینده اش را می آمورزم و او را خواهم بخشید.
سعید بن مسیب می گوید: وقتی که این سخن را از امام سجاد علیه السلام شنیدم با خود گفتم: چه بهتر از امام سجاد علیه السلام بر روی زمین می باشد، به راستی هنگامی که ایشان به شهادت رسید بر روی ایشان نماز خواهم خواند.
وقتی که امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید تمام مردم از نظر مؤمن و منافق و
ص: 94
مخالف و دیگر اقشار مردم در تشییع پیکر مبارک ایشان حاضر بودند. هنگامی که پیکر مبارک ایشان را در تابوت گذاشتند با خود گفتم: اگر بر امام سجاد علیه السلام نماز بخوانم سعادت دنیوی و اخروی را به دست خواهم گرفت. پس به سوی مسجد النبی حرکت کردم. وقتی که به آن جا رسیدم کسی را ندیدم جز دو مرد و یک زن در آن جا بودند.
یقین پیدا کردم که نماز روی ایشان خوانده شده و یا خوانده نمی شود. یک باره صدای تکبیر به گوشم رسید که جواب آن تکبیر از هفت آسمان و هفت زمین به گوش می رسید که کسانی را می دیدم که می گفتند (لبیک) یک باره در همان وقت تمام مسجد پر شد، بعضی شان بسیار نورانی بودند آن ها را نمی شناختم و نمی توانستم از شدت نور چهره آن ها را تشخیص دهم. پس به زمین افتادم و بیهوش شدم. وقتی که به هوش آمدم هیچ چیزی را ندیدم و این خسارت آشکار و صلب توفیقی از من بود. علی بن زید می گوید: در همان وقت سعید بن مسیب گریه کرد و اشک از چشمانش سرا زیر شد و گفت: من فقط خیر خواستم. کاشکی بر روی ایشان نماز می خواندم. (1)
روایت شده با اسناد از ابا خالد کابلی که می گوید: وقتی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید مردم و شیعیان در مورد امام بعد از ایشان تفرقه پیدا کردند که آن ها گمان می کردند حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب
علیه السلام امام بعد از امام حسین علیه السلام می باشد که من نیز یکی از آن ها بودم.
روزی به نزد حسن بن حسن علیه السلام رفتم و در مورد مسائلی از ایشان پرسیدم ولی
ص: 95
ایشان جوابی برای سؤال های من نداشت. من خیلی متحیر و متعجب شدم و نمی دانستم امامم کیست. روزی دیگر نیز مجدداً به نزد حسن بن حسن علیه السلام رفتم و در مورد سلاح رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم پرسیدم که آیا در نزد شما می باشد؟ ایشان بسیار غضب کرد و من از آن جا بیرون رفتم و نمی دانستم به کجا بروم. پس در آن وقت به نزد منزل امام سجاد رفتم و دیدم که امام سجاد علیه السلام ایستاده بودند.
یک باره دیدم منزل باز شد و به من نگاه کرد و فرمود: ای کنکر با تعجب به ایشان عرض کردم :پدر و مادرم به فدایت ای سرورم. به راستی که هیچ کس از این اسم من خبر ندارد جز خداوند متعال و به راستی که مادرم در گوشم به من چنین لقبی گذاشت در حالی که بچه بودم.
امام سجاد علیه السلام فرمودند: ای کنکر به راستی که تو در نزد حسن بن حسن علیه السلام بودی. عرض کردم: بله.
فرمود: اگر دوست داری آن چه را که برای تو اتفاق افتاده برای تو تعریف کنم. عرض کردم :پدر و مادرم به فدایت برای من تعریف کنید. فرمودند: با جمعی از شیعیان به نزد حسن بن حسن علیه السلام رفتیم و در مورد سلاح پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم از او سؤال کردند و او با عصبانیت فریاد کشید و به شما گفت: ای شیعیان دست از سر من بر دارید من امام نیستم.
عرض کردم: ای سرورم پدر و مادرم به فدایت به راستی چنین بود. سپس امام سجاد علیه السلام به کنیزی که در نزد ایشان بود فرمود: صندوق را بیاور. کنیز نیز صندوق مذکور را به نزد امام سجاد علیه السلام آورد که آن صندوق خاتم کاری شده بود و در آن قفل بود. امام سجاد علیه السلام در آن را باز کرد سپس یک زره ای در آورد و فرمود: این زره رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد سپس آن را پوشید و آن زره تا ساق پای ایشان رسیده بود.
یک باره ایشان به آن زره فرمود که بزرگ تر شود و آن نیز اطاعت کرد و تا زمین رفت، سپس به او فرمود: کوتاه شو، زره نیز کوتاه شد و به حالت قبلی خودش بر گشت. سپس فرمود: وقتی که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آن زره را می پوشید. پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم به آن
ص: 96
می فرمود: چنین و چنان شو و زره نیز آن چه را که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می فرمود اطاعت می کرد و این زره از من نیز اطاعت می کرد.(1)
روایت شده با اسناد از زهری که می گوید: دوستی داشتم که بسیار با او صمیمی بودم که او در یکی از جنگ ها به شهادت رسید که من خیلی آرزو داشتم که با او شهید می شدم. شبی او را در خواب دیدم به او گفتم: خداوند متعال چه پاداشی به تو داده است؟
به من گفت: خداوند متعال به خاطر جهاد در راهش بحق محمّد و آل محمّد و شفاعت امام سجاد علیه السلام مرا بخشیده است.
و نیز مکانی به اندازه هزار سال به من داده که در اطراف آن قصرها و درختان و رودها جاری می باشد.سپس به من گفت: آرزو داشتم که در زمان تو به شهادت برسم در حالی که تو هزار هزار برابر درجه من هستی؟
به او گفتم با چه چیزی درجۀ من این طور می باشد؟ به من گفت: آیا تو در هر جمعه امام سجاد علیه السلام او را ملاقات نمی کنی؟ هرگاه چهره نورانی و درخشان امام سجاد علیه السلام را دیدی و بر محمّد و آل محمّد درود فرستادی. سپس از ایشان روایت می کنی و در این زمان، زمان بنی امیه اتفاقی برای تو خواهد افتاد ولی خداوند و حجت او تو را نجات خواهد داد.
راوی می گوید: بعد از آن از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: این خواب بوده و از بی خوابی من می باشد و واقعیت ندارد.
دوباره به خواب رفتم و دوستم را دوباره دیدم که به من می گفت: به راستی که تو شک کردی، شک نکن زیرا شک کردن به مقام شامخ اهل بیت علیهما السلام کفر می باشد. سپس
ص: 97
گفت:خوابت را برای کسی تعریف نکن زیرا امام سجاد علیه السلام به تو خواهد فرمود.
راوی می گوید: یک باره از خواب بیدار شدم و دیدم وقت فضیلت نماز صبح است بلند شدم و وضو گرفتم و نماز صبح خواندم. وقتی که نمازم به اتمام رسید یک نفری در منزل مرا زد در را باز کردم و دیدم که خادم امام سجاد
علیه السلام بود که پیامی از طرف امام سجاد علیه السلام برای من آورده بود که می فرماید: به نزد من بیا.
من نیز به نزد ایشان رفتم بعد از سلام و احوال پرسی خوابی که دیده بودم بدون این که یک حرفی زیادتر یا کمتر باشد تعریف کرد. گویا ایشان با من بوده است.(1)
روایت شده با اسناد از ثابت بن دینار (2) از نو بربن سعید از عدامة که می گوید: روزی محمد بن حنفیه فرزند امام علی علیه السلام به نزد امام سجاد علیه السلام آمد و دست بر روی امام سجاد علیه السلام بالا برد و فکر کرد امام سجاد علیه السلام کم سن و کم عقل بوده و امام سجاد علیه السلام به ناحق امامت و رهبری مسلمانان را نصب کرده است. پس عرض کرد: على بن الحسین علیه السلام چرا تو ادعای امامت می کنی؟ امام سجاد علیه السلام به او فرمود: عمو جان تقوا پیشه کن و به آن چه را که به تو متعلق نیست ادعا نکن.
محمد بن حنفیه گفت: به خدا قسم امامت متعلق به من است. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: ای عمو جان برای ادعای خود و من به سوی قبرستان برویم تا ادعا ثابت شود. راوی می گوید: امام سجاد علیه السلام همراه با عمویش به طرف قبرستان رفتند تا به نزدیک قبری رسیدند که صاحب آن قبر به تازگی مرده بود.
امام سجاد علیه السلام به عمویش فرمود:به راستی که این شخص (صاحب قبر) به تازگی مرده است او را صدا بزن تا ادعای خودت را ثابت کنی که امام می باشی.
ص: 98
چون اگر امام هستی این مرده جوابت را خواهد داد. ای عمو جانم ! این کار را انجام بده آیا می توانی انجام بدهی؟ محمد بن حنفیه گفت: من قادر به انجام دادن این کار نیستم. راوی می گوید: امام سجاد علیه السلام جلو رفت و آن میت را مورد خطاب خود قرار داد و آن میت به اذن خدای تبارک و تعالی زنده شد و در حالی که از سر خود خاک را می انداخت گفت: به راستی آن چه را که علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام می فرماید:راست و عین حقیقت می باشد، سپس به جای خود بر گشت.
در آن وقت محمد بن حنفیه به زمین افتاد و شروع به گریه و زاری کرد و پای مبارک امام سجاد علیه السلام او را بوسید در حالی که می گفت :برادر زاده ام برایم استغفار کن تا خداوند مرا ببخشد و از گناهم و اشتباهی که کردم بگذرد و از من راضی شود.
امام سجاد علیه السلام به او فرمود: من برای تو استغفار کردم و خداوند متعال توبه خودت را پذیرفته است. (1)
روایت شده با اسناد که روزی امام سجاد علیه السلام از صحرا همراه یاران خود گذشتند. یک باره گرگی آمد وقتی که به نزد امام سجاد علیه السلام رسید سر خود را به زمین گذاشت و بر پای مبارک امام سجاد علیه السلام بوسه زد و ناله می کرد. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: انجام می دهم. از امام سجاد علیه السلام در مورد گرگ پرسیدند. امام سجاد علیه السلام فرمودند: زن این گرگ حامله می باشد و شدت درد زایمان به او فشار آورده است و گرگ از من خواست که برای زنش دعا کنم و شدت درد را از او بر دارد و من نیز از او خواستم که هیچ وقت به شیعیان و محبین ما اهل بیت علیهما السلام تعرض نکند و او نیز قبول کرد و من برای زنش دعا کردم. (2)
ص: 99
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی رحمه اللّه که می گوید: به امام سجاد علیه السلام عرض کردم از شما در مورد قوم اول و دوم می پرسم که چرا لعنت خدای تبارک و تعالی بر آن ها می باشد؟ فرمود: زیرا آن دو قوم کافر و مشرک بودند. عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که آن دو قوم ادعا می کنند که پیامبران آن ها مردگان را زنده می کردند و بیماران را شفا می دادند و نا بینایان را بینا می کردند و روی آب راه می رفتند امام سجاد علیه السلام فرمودند: آن چه را که خداوند به پیامبران گذشته داده بود مانند آن بلکه زیادتر از آن را به پیامبر خاتم محمّد مصطفی صلی اللّه علیه وآله وسلم داده است.
و نیز چیزهایی به رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم داده که به هیچ کسی از آن ها نداده است و آن چه را که خداوند متعال به رسولش محمّد مصطفی صلی اللّه علیه وآله وسلم داده بود به ولیش امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام داد و هم چنین بعد از ایشان به امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام داده و به من نیز داده و به امامان بعد از من نیز خواهد داد.
و هر یک از امامان زیادتر از امام قبل از خودش به او می دهد و آن به خاطر اتفاق ها و رویدادهای زمان خود می باشد. سپس امام سجاد علیه السلام فرمودند: روزی پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم با جمعی از دوستان نشسته بودند و در آن وقت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم گوشت خواستند تا بخورند. مرد انصاری در آن جا بود. پس به نزد زنی رفت و به او گفت: آیا چیزی در منزل داری؟ آن زن به او گفت :چرا از من این سؤال را می کنی؟ مرد گفت: زیرا در نزد رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم بودم و ایشان گوشت خواستند تا آن را بخورند.
زن گفت: فقط یک شتر مرغ دارم آن را به نزد رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم بیر و آن را ذبح کن و برای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم کباب درست کن. آن مرد انصاری شتر مرغ را گرفت و به نزد رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم رفت وقتی شتر مرغ را ذبح کرد و برای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم کباب کرد پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم که علم غیب از نزد خدای تبارک و تعالی به ایشان وحی می شد می دانستند که آن زن فقط این شتر مرغ را دارد و چیز دیگری غیر از آن در منزل
ص: 100
ندارد. پس به اصحاب خود فرمود: بسم اللّه نوش جان بخورید. ولی استخوان هایش را نشکنید همه بسم اللّه گفتند و خوردند تا وقتی که سير شدند و استخوان های شتر مرغ را به دستور رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم نشکستند.
بعد از آن ،آن انصاری از منزل آن زن می گذشت یک باره شتر مرغ را دید که زنده است بسیار تعجب کرد و دانست این یکی از معجزات رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد که به اذن خداوند شتر مرغ زنده شده بود و کنار منزل آن زن راه می رفت. و نیز روایت شده با اسناد که روزی امام سجاد علیه السلام در سفر همراه دوستان یک آهویی را صدا زد و آن آهو به نزد امام سجاد علیه السلام آمد. ایشان دستور دادند که آهو را سر ببرند و آن را کباب کنند و از آن بخورند به شرطی که استخوان هایش را نشکنند.
اصحاب نیز همان گونه که امام سجاد علیه السلام به آن ها فرموده بود عمل کردند. سپس امام سجاد علیه السلام به آن ها فرمود: استخوان ها را در پوست آهو قرار بدهند و آن ها نیز چنین کاری انجام دادند. امام سجاد علیه السلام زیر لبان مبارک خود زمزمه ای فرمود و به اذن خداوند متعال آن آهو زنده شد و حرکت کرد. (1)
روایت شده با اسناد که می گویند وقتی که حجاج بن یوسف ثقفی لعین به مکه هجوم کرد و کعبه معظمه را ویران کرد، مردم خواستند کعبه را بنا کنند، پس آن را مجدداً بنا کردند و هنگامی که خواستند حجر الاسود را در جای خود بگذارند نمی توانستند آن کار را انجام دهند و هر چقدر سعی کردند نتوانستند جای خودش بگذارند زیرا هرگاه آن را جای خودش می گذاشتند به زمین می افتاد. امام سجاد علیه السلام به نزد آن ها آمد و فرمود: بروید کنار. آن ها نیز کنار رفتند و ایشان نزدیک کعبه آمدند و حجر الاسود را بلند کردند و بسم اللّه گفتند، سپس حجر الاسود را در جای خود گذاشت و دیگر به زمین
ص: 101
نیفتاد و همۀ مردم خوشحال شدند و تکبیر و صلوات می فرستادند. (1)
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام از پدر بزرگوارش امام محمد باقر علیه السلام که فرمودند: روزی مردی از شیعیان به نزد پدرم امام سجاد علیه السلام شرفیاب شد و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم ما چه فضلی بر دشمنان خود داریم در حالی که با آن ها مساوی هستیم و بعضی از آن ها زیباتر و خوشبوتر هستند. پس چگونه ما با فضیلت تر از آن ها هستیم؟!
پدرم به او فرمود: آیا می خواهی فضل تو بر آن ها را ببینی؟ آن مرد شیعه گفت: بله ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم ای سرورم. پدرم به او فرمود: نزدیک شو تا به تو نشان بدهم. آن مرد نیز نزدیک شد و پدرم دست مبارک خود را بر روی چشمان آن مرد شیعه گذاشت و سپس آن را بر صورتش کشید و به او فرمود: نگاه کن چه کسانی در مسجد الرسول صلی اللّه علیه وآله وسلم نماز می خوانند؟ آن مرد نیز نگاه کرد و با تعجب دید اکثر مردم در آن جا به صورت گراز و روباه و میمون و سگ و گرگ و... در حال نماز خواندن بودند. یک باره گفت: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم مرا به حالت قبلی خودم بر گردان. امام سجاد علیه السلام نیز دست مبارک خود را از صورت و چشمان مرد شیعه برداشت و به حالت قبلی خود بر گشت. سپس فرمود: این فضل تو بر دشمنانت می باشد که اکثر آن ها باطن گراز و خر و سگ و روباه و گرگ و... هستند در حالی که چهره آن ها و ظاهر آن ها انسان نما می باشند و شما باطناً و ظاهراً بهتر و با ارزش تر از آن ها می باشید. (2)
ص: 102
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید: روزی همراه امام سجاد علیه السلام بین درختان مدینه منوره راه می رفتیم که یک باره صدای یک قناری را لابه لای درختان شنیدیم. امام سجاد علیه السلام به من فرمود: آیا
می دانی چه می گویند؟ عرض کردم :نه به خدا قسم نمی دانم چه می گویند ای سرورم. فرمود: آن ها خدای تبارک و تعالی را تسبیح و تقدیس می کنند و از خداوند متعال طلب رزق و روزی می کنند. (1)
روایت شده با اسناد از امام موسی کاظم علیه السلام از پدر بزرگوارش امام صادق علیه السلام از امام محمد باقر علیه السلام که فرمود: روزی حبابة الوابیه به نزد پدرم امام سجاد علیه السلام آمد در حالی که پیر و فرتوت شده بود، پدرم برای آن بزرگوار دعا کرد و خداوند دعای پدرم را مستجاب نمود و جوانی حبابة الوابیه را به او بر گرداند در حالی که او در آن زمان صد و سیز ده سال سن داشت. (2)
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید: روزی به نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شدم. پس در منزل ایشان را زدم. اذن دخول گرفتم و وارد منزل ایشان شدم ولی در حیاط منزل ایشان باقی ماندم تا وقتی که به من اذن داخل اتاق را دادند. وقتی که وارد شدم دیدم امام سجاد علیه السلام چیزی از زمین جمع می کردند و به کسی که در پشت پرده بود می دادند به ایشان عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم این
ص: 103
چیست که از زمین جمع می کنید؟ فرمودند: این اضافۀ پر فرشتگان می باشد. عرض کردم :مگر فرشتگان به دیدار شما می آیند. فرمود: ای ابو حمزه ثمالی به راستی که آن ها همیشه در نزد ما می باشند و گاهی نیز مزاحم ما در نشستن می شوند. (1)
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی که می گوید: امام صادق علیه السلام به من فرمودند: آیا می دانی که تفسیر این آیه شریفه قول تبارک و تعالی که فرمودند: ﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِن قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُم مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزَاً﴾ (2)
«آیا چشم تو به احدی دیگر از آن ها خواهد افتاد یا کم ترین صدایی از آنان تا ابد خواهی شنید؟»
درباره چیست؟ عرض کردم: خدا و رسولش و فرزند رسولش بهتر می دانند. فرمود: منظور این آیه، بنی امیه می باشند و هیچ شکی در آن نیست زیرا کسی از آن ها باقی نخواهد ماند. عرض کردم: ای فرزند رسول خدا
صلی اللّه علیه وآله وسلم آیا چنین می شود؟! فرمودند:بله، سریع تر از آن که فکر می کنی. زیرا شنیدم جدم على بن الحسين علیه السلام فرمودند: اسباب به هلاکت رسیدن بنی امیه را با چشم می بینم. (3)
روایت شده با اسناد از اهل سنت از ابو حمزه ثمالی که می گوید: روزی در نزد امام سجاد علیه السلام نشسته بودم که یک باره جمعی از گنجشک ها از درخت پرواز کردند و دور ایشان حلقه وار بودند و سرو صدا می کردند. امام سجاد علیه السلام به من فرمود: آیا
ص: 104
می دانی چه می گویند؟ عرض کردم: نه نمی دانم چه می گویند؟ فرمودند: به راستی که این گنجشک ها خداوند متعال را تسبیح می کنند و از خداوند متعال طلب رزق و روزی خودشان در این روز را از خدای تبارک و تعالی دارند. (1)
روایت شده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: روزی همراه پدرم راه می رفتیم در حالی که من سوار بر قاطری بودم و ایشان سوار بر اسب، یک باره پیر مردی را دیدم که زنجیر بر گردنش بود و مردی پشت سر او را
می کشید. آن مرد نزدیک شد و به پدرم گفت: سیرابم کن زیرا تشنه ام؟ مرد پشت سری گفت: به او آب ندهید. خداوند او را سیراب نکرده است. سپس او را کشید و از نظر ما پنهان شد. سپس پدرم به من فرمود: آن پیر مرد که دیدی معاویه لعین می باشد. (2)
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمودند: روزی برای جدّم ام__ام سجاد علیه السلام عسل آوردند. ایشان از آن عسل خوردند، سپس فرمودند: به خدا قسم می دانم که این عسل از کجاست و می دانم که درختان و گل ها و میوه ها و... در آن جا چیست. (3)
ص: 105
روایت شده با اسناد که روزی فردی به نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شد و در نزد امام سجاد دیوانی دید که آن دیوان کاغذی بود که امام به آن نگاه می کردند. آن مرد گفت: پدر و مادرم به فدایت ای سرورم این برگ ها چیست که شما به آن خیره می شوید؟ فرمودند: این دیوان شیعیان ما می باشد. عرض کردند: آیا اجازه می دهی اسم خودم را در آن پیدا کنم؟ فرمود: اشکالی ندارد. عرض کرد: من سواد ندارم ولی برادر زاده ام باسواد است آیا اجازه
می دهی او بیاید و اسمم و اسمش را در دیوان پیدا کند؟ فرمود: اشکالی ندارد. پس برادر زاده آن مرد آمد و داخل دیوان را نگاه کرد یک باره اسم خودش را در آن دید و گفت:خدا را شکر رستگار شدم زیرا اسمم را پیدا کردم. عمویش گفت: وای بر حال تو خوب دقت کن آیا اسمم را در این دیوان می بینی؟ آن جوان با دقت تمام تر نگاه کرد چند سطری که گذشت اسم عمویش را نیز پیدا کرد و به عمویش بشارت داد. امام سجاد علیه السلام به آن ها فرمودند: به راستی که خداوند عهد و پیمان شیعیانم را در عالم زر گرفت و به خدا قسم نه یکی از آن ها کم تر و نه یکی از آن ها زیادتر می شود و به راستی که شیعیانمان از اضافۀ گل وجود ما آفریده شده اند. ما از ﴿عِلِّيِّينَ﴾ (1) بهشت آفریده شده ایم و شیعیانمان از گل زیر ما آفریده شده اند و دشمنان ما از ﴿سجین﴾ (2) جهنم آفریده شده اند و دوستان آن ها از زیر آن ها آفریده شده اند. (3)
ص: 106
روایت شده با اسناد از احمد بن سلیمان بن ایوب هاشمی از محمد بن بکیر که می گوید: سلیمان بن عیسی می گوید: روزی به نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شدم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که من فقیرم، پس ایشان مقداری غذا و دو درهم به من داد. راوی می گوید: به خدا قسم من و خانواده ام چهل سال از آن غذا خوردیم و از آن دو درهم استفاده کردیم و تابحال نیز از آن استفاده می کنیم و آن به برکت دست مبارک امام سجاد علیه السلام می باشد. (1)
روایت شده با اسناد از اعمش که می گوید: شنیدم ابراهيم بن الاسود ک_ه می گوید: روزی کودکی نا بینا به نزد امام سجاد علیه السلام آوردند و امام سجاد علیه السلام با دست مبارک خود بر روی چشمان آن کودک کشید و آن کودک به اذن خداوند متعال و دست با خیر و برکت امام سجاد علیه السلام شفا یافت و بینایی خود را به دست آورد. (2)
روایت شده با اسناد که روزی یک نفر زمین گیر را به نزد امام سجاد علیه السلام آوردند در حالی که او را بلند کرده بودند زیرا قادر به راه رفتن نبود. امام سجاد علیه السلام با دست مبارک خود روی پای آن شخص کشید و آن شخص به اذن خداوند متعال و دست مبارک امام سجاد علیه السلام شفا یافت و راه رفت و دیگر زمین گیر نشد. (3)
ص: 107
روایت شده با اسناد از ابی اسحاق ابراهیم بن منذر که می گوید: اهل خراسان وجهی (پولی) برای امام سجاد علیه السلام فرستادند. محمد بن حنفیه علیه السلام فرزند امام علی علیه السلام به نزد برادر زاده خود امام سجاد علیه السلام رفت و گفت: این پولی که فرستادند مال من است؟ امام به او فرمود: عمو جانم پول را برای من فرستاده اند ولی محمد بن حنفيه علیه السلام قبول نمی کرد و اصرار می کرد پول مال خودش می باشد. در کنار امام سجاد علیه السلام تخت سنگی بود به عموی خود فرمود: عمو جان این سنگ شهادت و گواهی خواهد داد که پول برای چه کسی است، پس به او بگو که شهادت دهد که پول مال توست، محمد بن حنفیه علیه السلام نیز چند بار سنگ را خطاب کرد ولی چیزی نشنید. وقتی که امام سجاد علیه السلام با آن سنگ حرف زد به اذن خدای تبارک و تعالی آن سنگ زبان باز کرد و گفت :به راستی که پول و مال برای علی بن الحسین علیه السلام می باشد و به راستی که تو ای علی بن الحسین علیه السلام وصی و فرزند وصی می باشی. سپس محمد بن حنفیه علیه السلام گریه کرد و گفت: ای برادر زاده ام مرا ببخش به حقت ظلم کردم. امام سجاد علیه السلام نیز عمویش را بخشید. (1)
ابن بابویه رحمه اللّه می گوید: نقل کرده برای محمد بن عاصم کلینی از شیخ محمد بن يعقوب کلینی رحمه اللّه از علی بن محمد از ابی اسماعیل بن موسی کاظم علیه السلام از پدر بزرگوارش امام موسی کاظم علیه السلام از پدر بزرگوارش امام صادق علیه السلام از پدر بزرگوارش امام محمد باقر علیه السلام که فرمود: در روی پیشانی و زانوهای پدرم از شدت سجده کردن پینه بسته بود و هر سال دو بار آن را می بریدند و هر بار پنج پینه را می بریدند یعنی
ص: 108
پینه در پیشانی و پینه در دو دست و پینه در دو زانوی می باشد. به خاطر همین به ایشان ( ذو الثفنات) یعنی صاحب پینه ها نامیده می شدند. (1)
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمودند: در روز قیامت منادی ندا می زند زین العابدین علیه السلام کجاست، گویا می بینم که جدّم على بن الحسين علیه السلام بلند می شوند و به طرف عرش الهی نزدیک
می شود. (2) و نیز روایت کرده با اسناد از عمران بن سلیم که می گوید: هنگامی که زهری خواست روایتی از امام سجاد علیه السلام نقل کند می گوید: امام زین العابدین علیه السلام
می فرماید: سفیان بن عبد اللّه بن عينيه به زهری گفت: چرا هنگامی که می خواهی روایتی از امام سجاد علیه السلام نقل کنی می گویی: امام زين العابدین علیه السلام به من فرمود؟! زهری گفت: زیرا شنیدم سعيد بن مسيب روایت می کند از ابن عباس که می گوید: رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرمودند: در روز قیامت منادی ندا می زند زین العابدین علیه السلام کجاست؟ گویا می بینم که فرزند علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام بلند می شود وصف ها را می شکافد و بسوی عرش الهی می رود. (3) و نیز روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن الفضل هاشمی از امام صادق علیه السلام از امام محمد باقر علیه السلام از امام سجاد علیه السلام از امام حسین علیه السلام از امام علی علیه السلام از رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم که می فرماید: وقتی که روز قیامت برپا شود منادی ندا می زند زین العابدین علیه السلام کجاست؟ گویا می بینم که فرزند علی بن الحسين بن على بن ابى طالب علیه السلام بلند می شود و بسوی عرش الهی حرکت می کند. (4)
ص: 109
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی و مسلم الشوری که می گویند: از امام سجاد علیه السلام شنیدم که فرمودند: روزی در کنار دیوار ایستاده بودم یک باره مردی را دیدم که او لباسی سفید بر تن داشت ظاهر شد و نزدیک من شد و گفت: ای علی بن الحسین علیه السلام چرا تو را چنین پریشان و ناراحت می بینم؟ آیا برای دنیا نا راحتی، که به راستی رزق و روزی خداوند متعال برای شخص خوب و شخص بد می باشد. من به آن مرد خوش سیما گفتم: حزن و اندوهم در مورد دنیا نیست. به من گفت: اگر برای آخرت نا راحتی به راستی که آن وعده حتمی و انجام شدنی می باشد و در آن جا خداوند قهار حکمران می باشد. به او گفتم:حزن و اندوهم در مورد آخرت نیست. به من گفت: در مورد چه چیزی ناراحت و اندوهناک هستی؟ به او گفتم: در مورد فتنۀ ابن زبیر ناراحت و پریشان هستم. امام سجاد علیه السلام فرمودند: آن مرد خندید و گفت: ای علی بن الحسین علیه السلام آیا کسی را دیدی که به خداوند متعال توکل کند و خداوند پشتوانۀ او نباشد .به او گفتم: نه. امام سجاد علیه السلام می فرماید: یک باره آن مرد از نظرم غایب شد و دانستم که آن مرد برادرم حضرت خضر علیه السلام می باشد. (1)
روایت شده با اسناد از امام سجاد علیه السلام که می فرماید: از خداوند سه چیز درخواست کردم و خداوند آن سه چیز را به من عطا کرد و آن سه چیز عبارتند از: از خداوند متعال خواستم که، آن چیز که برای امامان پیشین داده به من عطا کند، خداوند نیز به من عطا فرمود و نیز از خداوند خواستم به من روح عبادت و خلوص نیت روزی بدهد و خداوند نیز آن دو را به من داد و نیز از خداوند خواستم تقوا و
ص: 110
پرهیز کاری و شکیبایی و صبر را به من عطا دهد، خداوند نیز به من عطا فرمود. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر علی بن یزید که می گوید: روزی همراه امام سجاد علیه السلام بودم که از شام به سوی مدینه باز می گشتند و من حوائج و کارهای اهل بيت علیهما السلام را انجام می دادم و به آن ها احترام
می گذاشتم .وقتی که به مدینه رسیدیم ، ایشان هدیه ای برای من فرستادند و من قبول نکردم و عرض کردم: آن چه را که انجام دادم برای رضای خداوند متعال بود. در آن وقت امام سجاد علیه السلام سنگی سیاه از زمین برداشت و با انگشتر مبارک خود مهر ولایت را بر آن زد و فرمود: این را بگیر هر کاری و حاجتی که داشتی و داری به اذن خداوند بر آورده می شود راوی می گوید: هنگامی که در تاریکی برای وضو گرفتن بیرون خانه می رفتم آن سنگ نورانی می شد و راهم را نورانی می کرد و هر حاجتی که داشتم به اذن خداوند متعال بر آورده می شد. (2)
روایت شده با اسناد از جمهور بن حکم که می گوید: روزی امام سجاد علیه السلام را دیدم در حالی که دو بال نورانی برای ایشان ظاهر شده بود و ایشان در آسمان پرواز می کردند. یک باره از نظرم پنهان شد بعد از چند ساعتی ایشان را دیدم، به نزد ایشان رفتم و در مورد پرواز ایشان در آسمان پرسیدم. فرمود: در این ساعتی که به آسمان رفتم جعفر طیار علیه السلام را در علیین بالاترین درجۀ بهشت ملاقات کردم. به ایشان عرض کردم: آیا می توانید به آن جا بروید؟ فرمودند: چگونه می توانیم پرواز کنیم در حالی که
ص: 111
ما به اذن خداوند متعال آسمان را درست کردیم. چگونه نتوانیم به نزد آن چه را که درست کردیم پرواز کنیم و به آن جا برویم و به راستی که ما حاملان عرش الهی و کرسی می با شیم. راوی می گوید: یک باره غوره درخت خرما که با آن گرده افشانی می کنند به من داد در حالی که فصل غوره نخل نبود. (1)
روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن محمد از ثابت بن انس بن مالک که می گوید: روزی امام سجاد علیه السلام را دیدم که سوار بر ابری بود و نسیم زیر ابر آمد و ابر بالا رفت در حالی که امام سجاد علیه السلام روی آن ابر بود و پرندگان رنگارنگ اطراف ایشان مانند پروانه دور شمع حلقه زده بودند. به آن ها نگاه کردم و دیدم زیباترین و قشنگ ترین و درخشان ترین شخص در نزد پرندگان و... امام سجاد علیه السلام می باشد در حالی که پرندگان نیز برای ایشان آواز می خوانند و باد و هوا با ایشان حرف می زنند. (2)
روایت شده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: روزی همراه پدرم با جمعی از دوستان به صحرا رفته بودیم یک باره آهویی از طرف بیشه به سوی پدرم امام سجاد علیه السلام آمد و پا بر زمین می زد و دم خود را تکان می داد و همهمه می کرد. اصحاب عرض کردند: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم منظور این آهو از این کاری که می کند چیست؟ پدرم فرمود: این آهو می گوید: یک شکارچی آمد و بچه ام را گرفت و من به بچه ام شیر ندادم. می خواهم به او شیر بدهم. او از من خواست که به نزد شکارچی بروم و از شکارچی بخواهم که بچه اش را به او بازگرداند تا به او شیر
ص: 112
بدهد. پس همراه اصحاب به نزد شکارچی رفتیم وقتی که به نزد شکارچی رسیدیم داستان آهو را به او گفتیم. شکارچی گفت: به خدا قسم این آهو راست می گوید: من بچه اش را گرفتم. پدرم به او فرمود: بچه آهو را آزاد کن تا به نزد مادرش برود تا به آن شیر بدهد. آن شکارچی نیز قبول کرد و بچه آهو را آزاد کرد و بچه آهو با خوشحالی به نزد مادرش رفت و آهوی مادر نیز از دیدن بچه اش بسیار خوشحال شد و به آن شیر داد. سپس وقتی که خواست برود پایش را به زمین زد و چند بار سرش را بالا و پایین آورد و سپس همراه بچه اش رفتند. اصحاب به پدرم گفتند: منظور آهو چه بود؟ پدرم به آن ها فرمود: آهو برای من و شکارچی و شما دعای خیر کرد و رفت. (1)
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی رحمه اللّه که می گوید: روزی نزد امام سجاد علیه السلام نشسته بودم که یک باره چند پرنده از آن جا پرواز کردند و سر و صدا می کردند. به من فرمود: آیا می دانی چه می گویند؟ عرض کردم: خیر نمی دانم. فرمودند: به راستی که این پرندگان خداوند متعال را تسبیح و تقدیس و تمجید می کنند و از خداوند متعال طلب رزق و روزی می کنند. سپس فرمود: ای ابو حمزه ثمالی، به راستی که خداوند متعال به ما علم منطق الطیر و دیگر علم ها را آموخت. (2)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: مردی به نام عبد العزیز از نزدیکان امام سجاد علیه السلام به من گفت: روزی همراه امام سجاد علیه السلام سفر کرده بودم تا وقتی که به
ص: 113
سرزمین ابواء (1) رسیدیم. در آن جا گله ای از گوسفند و بز بود یک باره دیدم یک بزغاله کوچک از گله جدا شد و به طرفی دوید، در همان وقت یک بزی نیز از گله جدا شد و به طرف آن بزغاله رفت تا وقتی که به آن بزغاله رسید سپس با سر او را به طرف گله هدایت می کرد و آن بزغاله به گله ملحق شد. امام سجاد علیه السلام به من فرمود: ای عبد العزیز آیا می دانی که این بز به بزغاله چه گفت؟ عرض کردم: نه نمی دانم. فرمود: بز به بزغاله گفت: چرا از گله جدا شدی و به گله ملحق نمی شوی، زیرا سال پیش خواهرت نیز از گله جدا شد و گرگ آمد و او را خورد. (2)
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمودند: روزی جدّم امام سجاد علیه السلام همراه اصحاب خود به طرف مکه راه می رفتند. وقتی که وقت صرف نهار رسید در یک جایی منزل کردند. در همان وقت یک روباه گرسنه ای به نزد آن ها آمد که زوزه می کشید. امام سجاد علیه السلام به یاران خود فرمودند: به راستی که این روباه گرسنه است و از من می خواهد که چیزی به او بدهم تا بخورد. آیا شما با من عهد می کنید که کاری به کار روباه نداشته باشید؟ همه قسم خوردند که کاری به کار روباه نداشته باشند. با اشاره امام سجاد علیه السلام آن روباه نزدیک شد و در کنار امام سجاد علیه السلام روی زمین نشست و سر به زمین گذاشت. امام سجاد علیه السلام به آن روباه یک استخوان همراه گوشت داد و روباه با خوشحالی از آن استخوان و گوشت خورد و رفت سپس امام سجاد علیه السلام بار دیگر به همراهان خود فرمود: آیا عهد می بندید که کاری به کار روباه نداشته باشید؟ آن ها نیز قسم خوردند که کاری به روباه نداشته باشند. دوباره روباه نزدیک امام علیه السلام شد ولی در این بار یکی از اصحاب به روی صورت روباه داد کشید و
ص: 114
روباه فرار کرد. امام سجاد علیه السلام به اصحاب فرمودند: چه کسی این کار را کرد ؟ مردی از جمع بلند شد و گفت: من این کار را کردم و از کاری که کردم پشیمانم و از آن استغفار می کنم. (1)
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمودند: اولین چیزی که ابا خالد کابلی بوسیلۀ آن به امامت و رهبری ما اهل بیت علیهما السلام ایمان آورد این بود که او می گوید: روزی به نزد خانۀ امام سجاد علیه السلام رفتم و در را زدم. خادمی به نزدم آمد و در را باز کرد. به من گفت تو چه کسی هستی؟ به او گفتم: ابو خالد کابلی هستم.
از داخل منزل صدایی شنیدم که فرمود: ای کنکر وارد شو و من نیز با تعجب وارد شدم. وقتی که به نزد امام سجاد علیه السلام رسیدم با تواضع به ایشان سلام کردم و ایشان نیز جواب سلامم را داد. سپس فرمودند: ای ابا خالد کابلی آیا دوست داری جایگاه تو را در بهشت به تو نشان دهم؟ عرض کردم :بله، فدایت شوم. سپس ایشان دست مبارک خود را روی چشمانم کشید و فرمود: نگاه کن. من نیز نگاه کردم و بهشت و باغ ها و درختان و رودهای بهشتی را دیدم و از دیدن آن بسیار لذت بردم و خوشحال و مسرور شدم. مدتی در بهشت سیر می کردم و ساعتی بعد دیدم که در جای خودم در منزل امام سجاد علیه السلام نشسته ام . (2)
روایت شده با اسناد از ابو خالد کابلی که می گوید: روزی همراه جمعی از اصحاب در نزد امام سجاد علیه السلام نشسته بودم که یک باره امام سجاد علیه السلام خطاب به یک
ص: 115
مردی فرمودند: آیا دوست داری به تو بگویم که دیشب چه غذایی خوردی و چه در منزلت ذخیره کردی؟ آن مرد عرض کرد: بله ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم.
فرمودند: تو دیشب چنین و چنان غذا خوردی و این قدر دینار داخل خانۀ خودت ذخیره کردی. آن مرد گفت :گواهی می دهم که تو حجت عظمی خداوند متعال و مثل اعلى و کلمۀ تقوی می باشی.
ایشان نیز خطاب به آن مرد فرمود: و تو نیز راستگو هستی و خداوند متعال قلبت را امتحان کرده است. (1)
روایت شده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که فرمودند: روزی پدرم همراه چند نفر از اصحاب خود به طرف مکه مکرمه حرکت کردند تا به سرزمین عفان، مکانی یا منزلی بین مکه و مدینه رسیدند.پدرم در آن جا منزل کردند و اصحاب در آن جا سفره ای انداختند، امام سجاد علیه السلام به آن ها فرمود: چرا در این جا سفره انداختید، به راستی که این جا محل اسکان قبیله ای از جن می باشد که ولایت ما اهل بیت علیهما السلام را پذیرفته اند. آن را از آن مکان بر دارید و در جای دیگری پهن کنید. یک باره صدایی از زیر زمین شنیدند در حالی که کسی را نمی دیدند که آن صدا می گفت: صبر کنید زیرا به شما اجازه می دهیم که در این جا بنشینید و این طبق را برای شما هدیه
می دهیم و دوست داریم که از آن بخورید و به ما شرف و افتخار بدهید. یک باره دیدند که داخل سفره یک طبق خیلی بزرگ نمایان و در آن وقت نیز یک طبق دیگری ظاهر شد که در آن انگور و انار و سیب و... بود در حالی که هیچ کسی را ندیده بودند.
پدرم امام سجاد علیه السلام فرمودند:بیایید تا از این هدیه گران قدر بخوریم و اصحاب نیز
ص: 116
همراه پدرم آمدند و از آن خوردند. (1)
روایت شده با اسناد از سعید بن کلثوم که می گوید: روزی در نزد امام صادق علیه السلام بودم که اصحاب در مورد عبادت امام علی علیه السلام سخن می گفتند که در آن وقت شنیدم امام صادق علیه السلام فرمودند: به خدا قسم علی بن ابی طالب علیه السلام یک لقمه نان حرام و شبهه دار از دنیا نخورد تا وقتی که از دنیا رفت و هر وقت کاری برای ایشان پیش آمد و گمان می کرد برای رضای خداوند می باشد سخت ترین آن را انتخاب می کرد و به آن عمل می کرد و هیچ آیه ای بر پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم نازل نشد مگر این که ایشان در آن جا بودند و ایشان فرمانبر دارترین شخص در امت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم ،به رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم بودند و ایشان عمل می کرد مانند کسی که بین بهشت و آتش جهنم بود، که از خداوند متعال طلب پاداش بهشت و پناه بردن از آتش جهنم می کرد و به راستی که از ثروت خود هزار غلام و کنیز آزاد کرد و آن فقط به خاطر رضای خداوند بود و نجات یافتن از آتش جهنم و عذاب الهی است. و به راستی قوت غذای خانواده ای روغن و خرما و سرکه بود و لباس ایشان پشمی بود و شبیه ترین شخص به عمل و عبادت و لباس پوشیدنش کسی مانند او نیست مگر فرزندش على بن الحسين علیه السلام بود که روزی پدرم امام محمد باقر علیه السلام به نزد پدر بزرگوارش امام سجاد علیه السلام شرفیاب شد و دید که امام سجاد علیه السلام و در حال عبادت بودند و از شدت عبادت شکسته و رنگ پریده بود و چشمانش از ریختن اشک بی رمق شده و پیشانی اش از شدت سجده پینه بسته بود و نیز زانوهایشان چنین شده بود و نیز پاها از شدت ایستادن و رکوع و سجود ورم و پینه بسته بود. پدرم امام محمد باقر علیه السلام
می فرماید: وقتی که پدر بزرگوارم امام سجاد علیه السلام را در این حال دیدم نتوانستم خودم را بگیرم و شروع به گریه
ص: 117
کردم در حالی که ایشان در حال تفکر بودند. سپس به من نگاه کرد و فرمود: پسر جانم صحیفۀ عبادت جدّ بزرگوارت امام علی بن ابی طالب علیه السلام را به نزدم بیاور، من نیز صحیفه را آوردم و به ایشان دادم. ایشان چیزی در آن خواندند و سپس آن را بستند و فرمودند: ای علی علیه السلام تو دیگر چه کسی هستی؟ چه کسی می تواند مانند تو عبادت کند. (1)
روایت شده با اسناد از زراره که می گوید: امام محمد باقر علیه السلام می فرماید:
برای پدرم امام سجاد علیه السلام ناقه ای بود که پدرم با آن ناقه بیست و دوبار به حج رفت در حالی که هیچ وقت به آن ناقه تازیانه نزد تا هنگامی که پدرم امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید.
در آن وقت از ناقه غافل شدیم. یک باره غلام های پدرم به نزدم آمدند و عرض کردند ناقه از استبر فرار کرده و به نزد قبرستان بقیع در کنار قبر امام سجاد علیه السلام رفته و در آن جا گریه و زاری می کند و سر خود را به زمین
می زند. به آن ها گفتم: آن را بیاورید تا کسی او را نبیند. پس آن را به نزدم آوردند در حالی وقتی که ما پدرم امام سجاد علیه السلام را دفن کردیم آن ناقه در استبر بوده و جای قبر مبارک پدرم را نمی دانست. (2)
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که می فرماید: وقتی که شب شهادت جدّم امام سجاد علیه السلام رسید، ایشان به پدرم امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: آب برای وضو برایم بیاور، پدرم نیز آب آورد. امام سجاد
علیه السلام و وقتی که آن آب را دیدند فرمودند: این
ص: 118
آب نجس است زیرا چیزی در آن مرده است.
پدرم امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: من چراغی با خودم بردم و داخل آن آب را به دقت نگاه کردم. یک باره در آن آب یک موش مرده دیدم. پس، از جای دیگری برای پدرم آب آوردم و ایشان وضو گرفتند.
روایت شده با اسناد از حمران بن اعین که می گوید: روزی امام سجاد علیه السلام با جماعتی بودند که یک باره آهویی آمد و پاهای خود را بر زمین می زد و صدایی از خود در می آورد.
امام سجاد علیه السلام به اصحاب فرمودند: آیا می دانید این آهو چه می گوید؟ عرض کردند: نمی دانیم چه می گوید:
فرمودند: این آهو می گوید: صیادی از اهل قریش بچه اش را صید کرده است و همینک به نزد من آمده و از من می خواهد که به نزد آن صیاد بروم و از او درخواست کنم که بچه اش را به او بدهد تا به آن شیر بدهد.
سپس امام سجاد علیه السلام همراه اصحاب به نزد آن صیاد رفتند وقتی که به آن جا رسیدند آن صیاد با خوشحالی آمد و در را برای آن بزرگوار و اصحاب باز کرد. سپس خطاب به امام سجاد علیه السلام عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت چه اتفاقی افتاده که پیش من آمده اید؟
فرمودند :به حقی که بر گردنت دارم از تو می خواهم که بچۀ فلان آهو که دیروز آن را صید کردی را آزاد کنی تا به نزد مادرش برود تا مادرش او را شیر دهد. آن صیاد نیز اطاعت کرد و بچه آهو را آزاد کرد و آن بچه آهو به نزد مادرش بر گشت و مادرش به او شیر داد. سپس امام سجاد علیه السلام به صیاد فرمودند: به حقی که به تو دارم این آهوی کوچک را به مادرش ببخش. صیاد نیز قبول کرد و آن آهو با خوشحالی رو کرد
ص: 119
به امام سجاد علیه السلام و سر خود را تکان داد و پای خود را به زمین کشید. سپس همراه فرزندش رفت. امام به اصحاب فرمودند: آیا می دانید که این آهو چه گفت: عرض کردند: نمی دانیم چه گفت؟
فرمود: او چنین دعا کرد: خداوند على بن الحسين علیه السلام و صیاد را بخشید همان گونه که بچه ام را به من بخشید. (1)
روایت شده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که فرمودند: بعد از به شهادت رسیدن امام حسین علیه السلام محمد بن حنفیه فرزند برومند امام علی علیه السلام به نزد پدرم امام سجاد علیه السلام آمد و عرض کرد :ای برادر زادۀ من به راستی که جدّت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرمودند: بعد از من علی علیه السلام امام و رهبر شما خواهد بود. و پدرم علی بن ابی طالب علیه السلام نیز فرمود: بعد از من پسرم حسن بن علی علیه السلام امام و رهبر شما ست و برادرم امام حسن علیه السلام نیز فرمودند: امام و رهبر شما بعد از من برادرم حسین بن علی علیه السلام می باشد. ای برادر زاده من به راستی که همینک حسین بن علی علیه السلام به شهادت رسیده و ایشان وصیتی نکرده است که امام و رهبر بعد از ایشان کیست و من یکی از فرزندان علی علیه السلام می باشم. پس من به امامت و رهبری با حق ترم و من بعد از ایشان امام و رهبر مسلمین می باشم.
پدرم امام سجاد علیه السلام به او فرمود: ای عمو جانم چیزی که مال تو نیست به آن ادعا نکن می ترسم از جاهلین شوی. عموجان به راستی که پدرم قبل از خروج از مدینه به من وصیت کرد و تمام ارث و میراث پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم را به من داد. سپس شمشیری و
ص: 120
سلاحی در آورد و فرمود: عمو جان این سلاح و شمشیر پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد.
عمو جانم بر علیه من قیام نکن می ترسم عمرت کم باشد. عمو جانم به راستی که خداوند متعال امامت را در ذریه امام حسین علیه السلام قرار داده است. عمو جانم اگر دوست داری که این ادعای خودم برای تو ثابت شود پس بلند شو به نزد حجر الاسود برویم تا ثابت شود چه کسی حق می گوید؟
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: در وقت گفت و گو پدرم و عمویش در مکه بودند که برای اعمال حج آمده بودند. پس همراه هم به نزد بیت اللّه الحرام و حجر الاسود رفتند. وقتی که به آن جا رسیدند پدرم به عمویش فرمود:
عمو جانم حجر الاسود را قسم بده تا اگر امام باشی جواب تو را خواهد داد و اگر امام نباشی جوابت را نخواهد داد. محمد بن حنفیه علیه السلام نیز حجر الاسود را قسم داد ولی جوابی از آن نشنید. سپس پدرم به عمویش فرمود: عمو جانم اجازه می دهی که من قسمش بدهم؟ عرض کرد: بفرما ای برادر زاده ام.
امام سجاد علیه السلام دعا کردند و سپس به حجر الاسود فرمودند: تو را قسم می دهم به خدایی که در تو میثاق و عهد انبیاء و اوصیاء و تمام مردم نهفته است. به من بگو بعد از پدرم امام حسین علیه السلام امام و وصی کیست؟ امام محمد باقر علیه السلام می فرمایند: در آن وقت حجر الاسود به اذن خداوند متعال لرزید و از جای خودش بیرون آمد و با زبان فصیح عربی گفت: خدایا به راستی که امام و جانشین بعد از امام حسین علیه السلام فرزند علی
علیه السلام و فرزند فاطمۀ زهرا علیها السلام دختر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برای تو می باشد. ای علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: وقتی که این سخن حجر الاسود را شنید به ولایت و امامت پدرم امام سجاد علیه السلام ایمان آورد و از آن جا رفت. (1)
و نیز شیخ ابو جعفر محمد بن جریر طبری رحمه اللّه در کتاب (الامامة) می گوید: روایت کرده برایم ابو الحسن علی بن هبة اللّه از ابو جعفر محمد بن علی بن موسی بن
ص: 121
بابویه رحمه اللّه از حسن بن احمد از پدرش از احمد بن محمد بن عیسی از حسن بن محبوب از علی بن رئاب از ابی عبیده و زراره از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: وقتی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید روزی محمد بن حنفیه فرزند امام علی علیه السلام کسی را به نزد پدرم امام سجاد علیه السلام فرستاد و پدرم به نزد او آمد. سپس محمد بن حنفیه گفت: ای برادر زاده ام تو می دانی که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم امامت و جانشینی بعد از خود را به امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و سپس به امام حسن علیه السلام و سپس به امام حسین علیه السلام داده است.
و پدرت حسین بن علی علیه السلام همینک به شهادت رسیده است و در ادامه امام محمد باقر علیه السلام روایت گذشته را ذکر کرد و نیز روایت شده با اسناد از حسن ابن العلا و ابو المراء حميد بن المثنى نقل از ابو بصیر رحمه اللّه از امام صادق علیه السلام که می فرماید: روزی محمد بن حنفیه فرزند امام علی علیه السلام به نزد امام سجاد علیه السلام شرفیاب شد و گفت: ای علی علیه السلام آیا تو اقرار می کنی که من امام تو هستم؟
امام سجاد علیه السلام فرمود: ای عمو جانم اگر می دانستم خلاف دستور تو انجام نمی دادم و اطاعت من از تو همانند دیگر آفریده ها واجب خواهد بود. سپس فرمود: عمو جان آیا تو نمی دانی که من وصی و امام فرزند وصی و امام هستم.
امام صادق علیه السلام فرمودند: ساعتی باهم حرف و گفت و گو می کردند ولی نتیجه ای نگرفتند. سپس امام سجاد علیه السلام فرمودند: چه کسی را دوست داری که بین من و تو قضاوت کند؟
محمد بن حنفیه گفت: هر کسی را که دوست داری انتخاب کن؟ فرمود: آیا راضی می شوی که حجر الاسود بین من و تو حکم کند.
محمد بن حنفیه با تعجب گفت: (سبحان اللّه ) من تو را به نزد مردم دعوت می کنم که بین ما حکم کند در حالی که تو می گویی به نزد حجر الاسود برویم و او حکم کند در حالی که او سنگی بیش نیست و قادر به سخن گفتن نیست.
امام سجاد علیه السلام فرمودند: ای عمو جانم آیا نمی دانی که این حجر الاسود در روز
ص: 122
قیامت در حالی که برای او دو چشم و زبان و لب ظاهر می شود و در آن روز برای کسانی که به عهد و پیمان خود با خداوند وفا کرده اند شهادت می دهد سپس امام سجاد علیه السلام فرمودند: به نزد حجر الاسود برویم تا از خداوند متعال بخواهیم که او را برای ما زبان باز کند تا معلوم شود چه کسی حجت خداست.
امام صادق علیه السلام می فرماید: سپس به نزد بیت اللّه الحرام رفتند و در نزد مقام حضرت ابراهیم علیه السلام نماز خواندند سپس نزدیک حجر الاسود شدند. امام سجاد علیه السلام فرمودند: عمو جان تو بزرگ تر از من و مقدم تر از من هستی. پس تو جلو برو، محمد بن حنفیه نزدیک حجر الاسود رفت و گفت: تو را به حق حرمت خدا و حرمت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و هر مؤمنی قسمت می دهم اگر می دانی که من حجت خدا بر علی بن الحسین علیه السلام می باشم پس زبان باز کن و برای ما ثابت کن در آن وقت حجر الاسود جواب محمد ابن حنفیه را نداد. سپس محمد بن حنفیه به امام سجاد علیه السلام عرض کرد: ای برادر زاده ام تو جلو بیا و با حجر الاسود سخن بگو.
امام سجاد علیه السلام نزدیک شد و چیزی زیر لبان مبارک خود زمزمه نمود سپس خطاب به حجر الاسود فرمود:تو را قسم می دهم به حرمت خدای تبارک و تعالی و حرمت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و امیر المؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام و حرمت فاطمه زهرا علیها السلام دختر گرامی رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و حرمت حسن و حسین علیهما السلام. قسمت می دهم که اگر می دانی که من حجت خدا بر عمویم و سایر مردم و آفریده ها هستم شهادت بده تا برای دیگران ثابت شود که من حجت خدا هستم؟
یک باره به اذن خداوند متعال حجر الاسود با زبان فصیح عربی خطاب به محمد بن حنفیه علیه السلام کرد و گفت:ای محمد، آن چه را که علی بن الحسین علیه السلام می گوید گوش کن و از دستورات ایشان اطاعت کن زیرا ایشان حجت خدا بر تمام خلایق می باشند. محمد بن حنفیه بعد از آن گفت: از ایشان اطاعت می کنم و سر تا پا از
ص: 123
فرمان ایشان پیروی می کنم. (1)
و نیز روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید:روزی بین پدرم امام سجاد علیه السلام و عمویش محمد بن حنفیه در مورد امامت اختلاف شد، امام سجاد علیه السلام به عمویش فرمود: عمو جانم تقوا پیشه کن و آن چه را که متعلق به تو نیست به آن ادعا نکن، عمو جانم به تو سفارش می کنم از نادانان نباشی. عمو جانم به راستی که پدرم قبل از این که از مدینه به عراق برود به من وصیت کرده که من امام و رهبر امت و حجت خدا بعد از ایشان می باشم، پس همراه هم به نزد حجر الاسود برویم تا او گواهی دهد، هر کسی که حجر الاسود برای او شهادت داد او امام و رهبر می باشد.
سپس به اتفاق هم به نزد حجر الاسود رفتند. محمد بن حنفیه با حجر الاسود حرف زد ولی حجر الاسود جواب نداد. سپس گفت: ای برادر زاده ام تو برو و با حجر الاسود حرف بزن. امام علیه السلام نیز به حجر الاسود فرمود: ای
حجر الاسود تو را به عهد و پیمانی که خداوند متعال از تو و از پیامبران و مرسلین و تمام مردم گرفته قسمت می دهم که زبان باز کنی و بگویی که من امام و حجت خدا هستم؟
یک باره به اذن خداوند متعال حجر الاسود زبان باز کرد و گفت: خدایا ! به راستی که جانشینی و امامت و رهبری و حجت تو متعلق به علی بن الحسين بن فاطمه بنت رسول اللّه صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد. سپس محمد بن حنفیه از آن جا رفت در حالی که از امامت امام سجاد علیه السلام پیروی و اطاعت می کرد.
و نیز روایت شده با اسناد که روزی ابو خالد کابلی به نزد محمد بن حنفیه رفت و به او گفت: آیا تو به برادر زاده ات امام خود خطاب می کنی در حالی که ایشان چنین به تو خطاب نمی کند.
محمد بن حنفیه به او گفت: به راستی که ایشان در نزد حجر الاسود مرا محكوم
ص: 124
کرد زیرا حجر الاسود در مورد امامت و حجت او بر آفریده ها اقرار کرد. راوی می گوید: بعد از آن ابو خالد کابلی امامت را قبول کرد.(1) و نیز روایت شده یکی از نشانه ها و معجزات امام سجاد علیه السلام آن چه را که راویان مشهور حدیث از جمله رشید الهجرى رحمه اللّه و يحيى ابن ام طویل رحمه اللّه که خداوند مقام آنان را زیادتر گرداند این است که محمد بن حنفیه فرزند امام علی علیه السلام بعد از به شهادت رسیدن امام حسین علیه السلام ادعای امامت و رهبری مردم را کرد و گفت: من با حق تر هستم به امامت زیرا من فرزند امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام می باشم. پس جمع کثیری از مردم نیز از او پیروی کردند، روزی امام سجاد علیه السلام به نزد عمویش آمد و ایشان را موعظه می کرد و آن چه را که پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم فرموده بود اشاره می کرد که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرمودند که امامت و رهبری بعد از حسین بن علی علیه السلام به فرزندان حسین بن علی علیه السلام می رسد و به عمویش فرمود:به راستی که من وصی و جانشین و امام بعد از پدرم حسین بن علی علیه السلام می باشم.
محمد بن حنفیه قبول نکرد پس امام سجاد علیه السلام دست او را گرفت و به نزد حجر الاسود برد زیرا گفت و گوی آن ها در مکه بود، امام سجاد علیه السلام به عمویش فرمودند: به راستی که حجر الاسود بين ما حكم خواهد کرد. وقتی که به آن جا رسیدند به اذن خداوند حجر الاسود زبان باز کرد و به امامت و جانشینی و حجت خدا بودن امام سجاد علیه السلام بعد از پدر بزرگوارش امام حسین علیه السلام اقرار کرد.
سپس محمد بن حنفیه در حالی که پیرو امام بود بر گشت. (2)
ص: 125
روایت شده با اسناد از محمد بن ثابت که می گوید: نزد امام سجاد علیه السلام در مجلسی نشسته بودم که یک باره عبد اللّه بن عمر بن خطاب به نزد ایشان آمد و گفت: ای علی بن الحسین علیه السلام شنیدم ادعا می کنی که حضرت یونس علیه السلام به خاطر قبول نکردن ولایت جدّت امیر المؤمنین علی بن ابى طالب علیه السلام نهنگ او را بلعید و در شکم خود زندانی کرد؟ امام سجاد علیه السلام به او فرمود: آیا تو انکار می کنی؟
عبد اللّه بن عمر گفت: بله من گفته ات را قبول نمی کنم. امام به او فرمودند: آیا دوست داری برای تو ثابت کنم. عبد اللّه بن عمر گفت: بله.
راوی می گوید: امام علیه السلام به غلامی که در نزد ایشان بود دستور داد و فرمود: دو چشم بند (پیشانی بند) برایم بیاور،آن غلام نیز رفت و آورد. سپس امام سجاد علیه السلام به من فرمود: ای ابن ثابت با یکی از این دو پارچه چشمان عبد اللّه بن عمر و با دیگری چشمانت را ببند.
راوی می گوید: من نیز این کار را کردم. سپس شنیدم امام سجاد علیه السلام دعا کردند که مفهوم آن را نمی دانستم سپس فرمود:چشمان خودتان را باز کنید. یک باره با تعجب دیدم که در کنار ساحل دریای عظیم ایستاده بودم. در آن وقت امام سجاد علیه السلام زمزمه ای زیر لبان خود کرد و یک باره دو مار عظیم الجثه از دریا خارج شدند که در آن دو مار یک نهنگی مانند کوه نمایان شد. سپس امام سجاد علیه السلام خطاب به آن نهنگ عظیم الجثه کرد و فرمود: ای نهنگ اسم تو چیست؟ آن نهنگ گفت: اسمم نون است.
امام علیه السلام به نهنگ گفت: چرا حضرت یونس علیه السلام در شکم تو زندانی شد. آن نهنگ گفت: ولایت جدّت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام به ایشان عرضه شد و يونس علیه السلام انکار کرد. در آن وقت خداوند متعال به من دستور داد که او را در شکمم
ص: 126
حبس کنم و هنگامی که اقرار به ولایت کرد خداوند به من فرمود: که او را در ساحل به سلامت قرار بدهم و به راستی هر کس که ولایت شما اهل بیت علیهما السلام را انکار کند در آتش جهنم تا ابد خواهد بود. سپس امام سجاد علیه السلام رو کرد به عبد اللّه بن عمر و فرمود: آیا دیدی و شنیدی که نهنگ چه گفت؟
عبد اللّه گفت: بله دیدم و شنیدم. سپس امام سجاد علیه السلام فرمودند: چشمان خود را ببندید و بعد از این که دعا کردند فرمودند: چشمان خود را باز کنید و ما نیز چشمان خود را باز کردیم. یک باره دیدیم در همان جا که بودیم بر گشتیم و هیچ اثری از دریا و نهنگ و مارها نبود.
راوی می گوید: به امام سجاد علیه السلام عرض کردم: به راستی که من امروز عجایبی از شما دیدم و به آن ایمان آوردم. نظر شما در مورد عبد اللّه بن عمر چیست آیا ایمان آورده یا خیر؟ فرمودند: دوست داری بدانی؟ عرض کردم: بله. فرمود: پشت سرش برو ببین چه می گوید؟
راوی می گوید به دنبال عبد اللّه رفتم و به او رسیدم وقتی که مرا دید به من گفت: اگر تو سحر و جادوگری عبد المطلب علیه السلام را می دیدی چنین فکری در دلت نمی کردی، این ها قومی هستند که سحر و جادوگری را از بزرگان خود به ارث می برند. راوی می گوید: در آن وقت دانستم که آن چه را که امام می فرماید حق می باشد. (1)
و نیز روایت شده با اسناد از بو حمزه ثمالی که نامش ثابت بن دینار بود که می گوید:روزی در نزد امام سجاد علیه السلام نشسته بودم که در آن وقت عبد اللّه بن عمر آمد گفت: ای فرزند حسین علیه السلام تو همان کسی هستی که می گویی و ادعا می کنی که حضرت یونس علیه السلام به خاطر قبول نکردن ولایت جدّت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام داخل شکم نهنگ زندانی شد؟
ایشان فرمودند: بله، مادرت به عزایت بنشیند. عبد اللّه گفت: پس آن را برایم نشان بده
ص: 127
اگر تو از راستگویان هستی. راوی می گوید: امام سجاد علیه السلام به من فرمودند که چشمان عبد اللّه بن عمر را با پارچه ای ببندم سپس چشمان خودم را نیز با پارچه ای ببندم.
من نیز چنین کاری کردم بعد از چند لحظه ای امر فرمود که پارچه ها را باز کنیم، آن را باز کردیم و یک باره دیدیم که در کنار دریای عظیم و خروشانی هستیم که موج هایش مانند کوه می خروشید. (1)
عبد اللّه بن عمر گفت: سرورم خونم بر گردنم می باشد. تو را به خدا قسم می دهم تو را به خدا قسم می دهم کاری به کار من نداشته باش. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: مگر تو نخواستی که به تو آن دلیل و نشانه و معجزه ام را ثابت کنم؟
عبد اللّه بن عمر گفت: اگر از راستگویان باشی برایم نشان بده. سپس امام سجاد علیه السلام فرمودند: ای حوت (نهنگ) بیرون بیا. یک باره یک نهنگی عظیم الجثه مانند کوه از دریا بیرون آمد و گفت:گوش به فرمانم،گوش به فرمانم ای ولی خدا. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: تو چه کسی هستی؟
عرض کرد :من حوت يونس به نام نون هستم.
حضرت به او فرمود: داستان یونس را برایمان تعریف کن. آن نهنگ چنین آغاز کرد، به راستی که خداوند هیچ پیامبری از آدم علیه السلام تا جدّت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم مبعوث نکرد مگر این که به او عهد و پیمان ولایت جدّت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و ولایت شما اهل بیت علیهما السلام عرضه می کند. پس هر کس از آن ها قبول کرد نجات می یافت و هرکس که قبول نکرد مبتلا خواهد شد.
و به راستی که به خاطر قبول کردن ولایت شما توبه حضرت آدم علیه السلام قبول شد و حضرت نوح علیه السلام از غرق نجات یافت و حضرت ابراهیم از آتش نجات یافت و يوسف علیه السلام از چاه بیرون آورده شد و ایوب
علیه السلام از بیماری شفا یافت و حضرت داود علیه السلام از اشتباهش توبه کرد و پذیرفته شد و همچنان به پیامبران دیگر عرضه
ص: 128
می شد و آن ها قبول می کردند تا وقتی که زمان حضرت یونس بن متی علیه السلام رسید.به حضرت یونس علیه السلام وحی شد که ولایت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و شما اهل بیت علیهما السلام را بپذیرد. ولی ایشان گفت: من چیزی که نمی بینم چگونه از او پیروی کنم؟ سپس با غضب رفت.
خداوند به من وحی نمود و فرمود که حضرت یونس بن متی را ببلعم و در شکمم زندانی کنم بدون این که استخوان هایش را بشکنم، پس من به دستور خداوند این کار را انجام دادم و حضرت یونس علیه السلام چهل شبانه روز در شکمم باقی ماند که همراه من در دریا و تاریکی ها سه گانه بود.
پس در آن وقت در آن تاریکی اندازد ﴿لا إلهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ﴾ (1) ( قد قبلتُ ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام و الائمة الراشيدين من ولده).
«نیست معبودی جز تو پاک و منزه هستی به راستی که من از ستم کاران بودم. به تأكيد ولايت على بن ابى طالب علیه السلام و امامان هدایت گران از فرزندانش ایمان آوردیم.»
وقتی که حضرت یونس علیه السلام چنین گفت: خداوند به من امر فرمود که او را به سلامت در ساحل بگذارم و من نیز چنین کاری انجام دادم. (2)
روایت شده با اسناد از حبه الغرنی که می گوید: شنیدم امام علی علیه السلام فرمودند: به راستی که خداوند متعال ولایت مرا بر اهل آسمان ها و اهل زمین ها عرضه می کنند و بعضی ها آن را قبول و به آن ایمان می آورند و بعضی قبول نمی کنند و به آن ایمان نمی آورند که یکی از کسانی که قبول نکرد حضرت یونس بن متی علیه السلام بود که به خاطر آن در شکم نهنگ زندانی شد تا وقتی که به ولایت من اقرار کرد. (3)
ص: 129
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی رحمه اللّه از امام محمد باقر علیه السلام که فرمودند: روزی حبابة الوالبیه به نزد جدّم امام سجاد علیه السلام شرفیاب شد در حالی ک_ه گ__ری_ه می کرد. پدرم به او فرمود چرا گریه می کنی؟
حباب عرض کرد: پدرم و مادرم و جانم به فدایت ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم اهل کوفه به من زخم زبان می زنند و می گویند: اگر علی بن الحسین علیه السلام امام عادل از طرف خداوند می باشد همان گونه که
می گویی پس از او بخواه که او از خداوند بخواهد این بیماری تو که صورتت را بد ریخت کرد، شفا دهد.
پدرم به او فرمود: نزدیک شو و آن نیز نزدیک شد و پدرم سه بار با دست مبارک خود بر روی صورت حبابه کشید و سپس فرمود:برو به نزد آن زنانی که به تو زخم زبان می زدند و خود را به آن ها نشان بده. سپس خود را در آینه نگاه کن آیا چیزی در آن می بینی؟
حبابه می گوید: به نزد زنان رفتم و به آن ها سلام کردم و سپس در آینه به خود نگاه کردم با تعجب دیدم به اذن خداوند و برکت دست مبارک امام سجاد علیه السلام آن بیماری از صورتم رفته بود. (1)
روایت شده با اسناد از حبابة الوالبیه که می گوید: روزی امام علی علیه السلام را در بازار دیدم در حالی که در دست ایشان تازیانه ای بود که به نزد ماهی فروشان رفته بود و به مار ماهی و سگ ماهی و گربه ماهی و... تازیانه ای
می زد و می فرمود: مسخ شده های بنی اسرائیل و لشکریان بنی مروان را می فروشید.
ص: 130
در آن وقت فرات بن احنف بلند شد و عرض کرد: لشکریان بنی مروان چه کسانی هستند؟ فرمودند: کسانی هستند که ریش خود را می تراشند و سبیل خود را بزرگ نگه می دارند و به خاطر همین مسخ شده اند.
راوی می گوید: امام علی علیه السلام از آن جا گذشت و من دنبال ایشان می رفتم تا وقتی که به ایشان رسیدم و عرض کردم:خدا رحمتت کند. نشانه و دلیل امامت بعد از شما کیست؟
ایشان با دست مبارک اشاره کردند به تخته سنگی که کنارم بود و فرمود: آن را به نزد من بیاور، من آن را از زمین بلند کردم و به نزد ایشان آوردم. سپس ایشان با انگشتر ولایت بر آن تخته سنگ مهر زد و اثر آن روی سنگ حک شد. فرمود: هرکس ادعای امامت کرد و این عمل را انجام داد همان گونه که دیدی انجام دادم او امام و رهبر و حجت خدا بعد از من است و اطاعت از ایشان واجب خواهد بود و امام بعد از من نیز این کار را خواهد بدون این که از ایشان درخواستی کنی.
راوی می گوید:به نزد امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام رفتم تا وقتی که ایشان به شهادت رسیدند.
چند روز بعد از به شهادت رسیدن امام علی علیه السلام به مسجد آمدم و دیدم امام حسن علیه السلام در جای امام علی علیه السلام نشسته بود و مردم دور ایشان حلقه زده بودند و از ایشان سؤال می کردند و ایشان جواب می داد.وقتی که مرا دید به من فرمود: ای حبابه به نزد من بیا و آن چه را که در نزد توست پیش من بیاور.
من نیز نزد ایشان رفتم و آن سنگ را تقدیم ایشان کردم و ایشان همانند پدر بزرگوارش امام علی علیه السلام بر آن مهر ولایت زد و آن مهر نیز در آن تخته سنگ نقش بست. بعد از به شهادت رسیدن امام حسن علیه السلام به نزد برادر بزرگوارش امام حسین علیه السلام رفتم در حالی که ایشان در مسجد الرسول بود وقتی که مرا دید به من مرحبا و خوش آمد گفت و فرمود: آیا نشانۀ امامت را از من می خواهی؟
عرض کردم: بله ای سرورم.
ص: 131
فرمود: آن چه را که در دست اوست به نزدم بیاور. من نیز تخت سنگ را به ایشان تقدیم کردم و ایشان نیز مانند برادر بزرگوارش امام حسن علیه السلام و پدر بزرگوارش امام علی علیه السلام بر تخته سنگ من مهر ولایت زد. بعد از به شهادت رسیدن امام حسین علیه السلام، امام سجاد علیه السلام را در مسجد النبی در حال رکوع و سجود دیدم و با خود گفتم: دیگر نمی توانم نشانۀ امامت را ببینم. یک باره امام سجاد علیه السلام با انگشت سبابه به من اشاره کرد و من جوان شدم در حالی که من در آن زمان پیر زن صدو سیز ده ساله بودم و به برکت امام سجاد علیه السلام جوانیم را دوباره به دست آوردم. سپس به من فرمود: آن چه را که در دستت است به نزدم بیاور، من نیز آن تخت سنگ را آوردم و ایشان نیز مهر ولایت و امامت را همان گونه که امامان پیشین زده بودند بر آن تخته سنگ زدند.
راوی می گوید: بعد از ایشان به ترتیب به نزد امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام و امام موسیٰ کاظم علیه السلام و امام رضا علیه السلام رفتم که همۀ آن بزرگواران مهر ولایت و امامت را بر آن تخته سنگ زدند. محمد بن هشام می گوید:نه ماه بعد از مهر زدن ولایت و امامت امام رضا علیه السلام بر تخته سنگ حبابه، حبابه دار فانی را وداع کرد و به دیار حق پیوست. روحش شاد و راهش مستدام باد. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر از امام محمد باقر علیه السلام که فرمود: یکی از سفارشات پدرم این بود من او را غسل دهم زیرا فرمود: هیچ کس نمی تواند امام را غسل دهد جز امام بعد از آن و فرمودند: بعد از به شهادت رسیدن من برادرت عبد اللّه مردم را بسوی خود جمع می کند و می گوید: او امام است کاری به آن نداشته باش زیرا عمر او خیلی کم می باشد. امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: چند ماه بعد از به
ص: 132
شهادت رسیدن پدرم امام سجاد علیه السلام برادرم عبد اللّه از دنیا رفت. (1)
روایت شده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید:روزی پدرم همراه دوستان و اهل بیت علیهما السلام به باغ های خود رفت. وقتی که ظهر شد دستور دادند سفره ای را مهیا کنند و نهار بگذارند در آن وقت، هنگامی که نهار گذاشتند آهویی از صحرا به نزد پدرم آمد و داخل گوش مبارک ایشان با زبان خود چیزی گفت.
اصحاب عرض کردند: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم این آهو چه می خواهد؟
فرمود: این آهو می گوید:سه شبانه روز غذا نخورده است و گرسنه و ناتوان می باشد.کاری به کار او نداشته باشید. او را دعوت کنید تا با ما غذا بخورد. آن آهو آمد و شروع به خوردن کرد. یکی از اصحاب بر روی کمر آن آهو کشید و آهو ترسید و کنار رفت.
پدرم به آن مرد فرمود: آیا شما نگفته اید که کاری به کار این آهو ندارید؟ آن مرد قسم خورد که هیچ منظوری از دست زدن به آن نداشته بود. پدرم خطاب به آن آهو فرمود:بیا راحت باش. کاری به تو ندارند.
آن آهو نیز آمد و غذا خورد تا سیر شد. سپس صدایی از خود در آورد و از آن جا رفت. از پدرم پرسیدند: این آهو چه گفت؟
پدرم فرمود: این آهو برای شما دعای خیر کرد. (2)
ص: 133
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی رحمه اللّه از امام محمد باقر علیه السلام که می گوید:روزی پدرم همراه بعضی از اصحاب به بیابان رفتند. در آن وقت آهویی از بیابان (صحرا) بسوی پدرم امام سجاد علیه السلام آمد و پوزه خود را به پای پدرم امام سجاد علیه السلام زد و ناله می کشید. گویا چیزی می خواست بگوید.
اصحاب از پدرم امام سجاد علیه السلام پرسیدند چه چیزی بر سر این آهو اتفاق افتاده که این گونه بی تابی می کند؟
فرمود: این آهو ادعا می کند که یکی از فرزندان یزید بره آهویی خواست. پس یزید به یکی از صیادان دستور داد که یک بچه آهویی را برای پسرش بگیرد. آن صیاد به بیابان (صحرا) آمد و فرزندم که در کنار من بود گرفت و به نزد یزید برد.
و این آهو می گوید: هنگامی که صیاد فرزندم را صید کرد بدون این که به او شیر دهم از من گرفت و برد و حالا بچه ام گرسنه است و می خواهم به فرزندم شیر بدهم. از شما خواهش و تمنا می کنم که فرزندم را به نزدم بیاورید تا به آن شیر دهم. سپس او را به نزد صیاد برد.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید:پس پدرم یک نفر به دنبال آن صیاد فرستاد و صیاد به نزدش آمد. پدرم به او فرمود: ای صیاد این آهو ادعا می کند که فرزندش را صید کردی و از آن هنگامی که گرفتی تابحال به آن شیر نداده و این آهو می گوید می خواهم به فرزندم شیر بدهم و دوباره آن را به شما پس می دهم.
آن صیاد قبول نکرد، پدرم به او فرمود: من به تو می گویم فرزندش را بیاور تا به او شیر دهد. آن صیاد مجبور شد و بچه آهو را آورد و آن را آزاد کرد. وقتی که آهوی مادر فرزندش را دید خوشحال شد و به نزدش رفت و او را لیسید و اشک از چشمانش سرا زیر شد و به او شیر داد.
پدرم به صیاد فرمود: به حقی که به گردنت دارم این بچه آهو را به مادرش
ص: 134
ببخش، آن صیاد نیز اطاعت کرد و بچه آهو را به مادرش بخشید و آن آهو در حالی که با فرزندش می رفت با زبان فصیح عربی گفت:«گواهی و شهادت می دهم که شما اهل بیت علیهما السلام اهل بیت رحمت و بخشش هستید و بنی امیه اهل لعنت و نفرین هستند.» (1)
روایت شده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: عبدالملک بن مروان به مکه رفته بود و پدرم نیز در آن جا بود. روزی عبدالملک بن مروان در حال طواف کعبه بودند و از پدرم گذشت ولی آن را نشناخت. زیرا چهره پدرم را ندیده بود و فقط اسم ایشان را می شناخت. عبدالملک به اصحاب خود گفت: این مرد کیست که توجهی به ما ندارد؟ آن ها گفتند: ایشان امام شیعیان حضرت امام سجاد زين العابدين علیه السلام می باشند.
عبدالملک دستور داد که پدرم را به نزد او بیاورند؟ به نزد پدرم رفتند و پدرم به نزد عبدالملک آمد.عبدالملک به پدرم گفت:ای زین العابدین علیه السلام به راستی که من پدرت را نکشته ام پس چرا به من توجهی نداری؟
پدرم به او فرمود:به راستی که قاتل پدرم با کارهایی که انجام داده دنیا و آخرت خود را تباه کرده است، اگر تو دوست داری همانند او باش.
عبدالملک گفت:نه دوست ندارم مانند او بشوم ولی از شما گله دارم. چرا به نزد ما نمی آیی تا از این ثروتی که داریم به تو بدهیم تا با آن خوش گذرانی کنی.
در آن وقت پدرم رداء خود را در آورد و چنین فرمود:«خدایا ! مقام و فضیلت و عزت اولیاء خودت را به دیگران نشان بده»
در آن وقت به اذن خدای تبارک و تعالی رداء پدرم پر از مروارید ناب شد که
ص: 135
چشمان را خیره خود می کرد. سپس به عبدالملک فرمود: کسی که چنین مقام و منزلت و عزتی در نزد خداوند دارد چه احتیاجی به دنیای قو دارد. سپس فرمود: خدایا ! این مروارید را بر دار زیرا احتیاجی به آن ندارم ،به اذن خداوند نیز آن مروارید نا پدید شد. (1)
روایت شده با اسناد از معمر که می گوید:روزی در نزد امام صادق علیه السلام نشسته بودم که یک باره عمویش زیدبن علی علیه السلام وارد شد که دسته ای را گرفته بود.
امام صادق علیه السلام به او فرمود: عمو جانم تو را به خدا می سپارم. زید علیه السلام که در آن جا بود به امام صادق علیه السلام عرض کرد: به خدا قسم از این حرف زدن، شما هیچ قصدی نداری جز حسد به پسرم.
از خدا می خواهم فقط حسد باشد، فقط حسد باشد. فقط حسد باشد. امام صادق علیه السلام به او فرمود:به راستی که پدرم امام محمد باقر علیه السلام از جدّم امام سجاد علیه السلام نقل کرده است که ایشان فرمودند: مردی از فرزندان خودم به نام زید علیه السلام برای خون خواهی پدرم امام حسین علیه السلام قیام خواهد کرد. پس ایشان را دستگیر می کنند و در کناسه کوفه به دار خواهند آویخت. هنگامی که روز شد روحش به آسمان رفت. درهای آسمان برای او باز می شود و اهل آسمان ها به روحش غبطه می خورند. سپس روح ایشان در معده پرنده ای از بهشت قرار می گیرد و بوسیلۀ آن به تمام بهشت پرواز می کند. (2)
ص: 136
روایت شده با اسناد از طاووس که می گوید: روزی وارد خانه شدم و صدایی را شنیدم. بیرون رفتم. دیدم امام سجاد علیه السلام نماز می خواند و در سجده ناله و زاری می کرد با خود گفتم: مردی صالح و بزرگوار در نزد اهل بیتش علیهما السلام از خشم خدا چنین گریه و زاری می کند. در همان فکر بودم که یک باره شنیدم در سجده اش چنین دعایی می خواند: «عبيدك بفنائك، مستينك بفنائك فقيرك بفنائك، سائلك بفنائك».
بنده حقیرت در فناء تو، مسکین و بی کس تو در فنای تو، فقیر و بیچارۀ تو در فنای تو، درخواست کنند، نالان تو در فنای تو. راوی می گوید: هرگاه مشکلی و پریشانی برای من پیش می آمد این دعای شریف امام سجاد علیه السلام را می خواندم و خداوند متعال به خاطر این دعای شریف مرا از سختی و پریشانی و هر مشکلی داشته باشم برایم حل می کرد و آن به برکت دعای امام سجاد علیه السلام می باشد. (1)
روایت شده با اسناد هنگامی که امام سجاد علیه السلام را غسل دادند دیدند شانه های آن بزرگوار ورم کرده بود و مانند کوهان شتر شده بود. از امام محمد باقر علیه السلام پرسیدند چرا چنین می باشد؟
فرمودند:به خاطر این است که ایشان شب ها کیسه غذا را بر دوش می کشید و به فقرای اهل مدینه می داد. (2)
و نیز روایت شده وقتی که مردم مدینه بخواب می رفتند امام سجاد علیه السلام قرص های نان و خرما و دینار و... در کیسه ای می گذاشت و شبانه آن را بر دوش می گذاشت و
ص: 137
منزل به فقراء می رفت و در می زد و غذا و... را می گذاشت و بدون این که کسی بفهمد از آن جا می رفتند.
و فقرای اهل مدینه زندگی خود را با آن می گذراندند بدون این که بدانند چه کسی این غذاها و پول ها را دم منزل آن ها گذاشته است، تا وقتی که امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید در آن وقت دانستند آن کسی که شبانه در خانه ها را می زد و غذا و...دم منزل می گذاشت و می رفت آن شخص کسی نبود مگر این که حضرت امام سجاد علیه السلام. (1).
و نیز روایت شده با اسناد که در مدینه چهارصد خانواده فقیر در چهارصد خانه محقر و فقیرانه زندگی می کردند که امام سجاد علیه السلام شبانه به تمام آن خانه ها سر می زد و به آن ها غذا می داد بدون این که آن ها بدانند چه کسی به آن ها کمک کرده است. (2)
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید:روزی امام سجاد علیه السلام را در حال نماز دیدم که یک باره رداء(عباء) ایشان از یک طرف افتاد بدون این که توجهی به آن داشته باشد تا وقتی که نماز خود را به نحو احسن خواند. وقتی که نماز ایشان تمام شد به نزد ایشان رفتم و سلام کردم و ایشان نیز جواب سلامم را داد. سپس عرض کردم: فدایت شوم ای سرورم به راستی که من چنین و چنان دیدم؟
فرمود: وای بر تو آیا نمی دانی که در پیشگاه چه کسی نماز می خواندم به راستی که آن پیشگاه با عظمت و بلند مرتبه نماز هیچ کسی قبول نمی شود، مگر این که با حضور قلب و خلوص نیّت باشد.
ص: 138
روایت شده با اسناد از موسی بن محمد بن اسماعيل بن عبد اللّه بن عباس بن علی بن ابی طالب علیهما السلام از جعفر بن زید بن موسی علیهما السلام از پدرش از جدّ بزرگوارش امام موسی کاظم علیه السلام که فرمود:روزی
ام اسلم به نزد منزل پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم که در آن وقت در منزل ام سلمه بود شرفیاب شد. وقتی که به آن جا رسید پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم را در آن جا ندید از ام سلمه علیها السلام سؤال کرد، پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم کجاست؟
ام سلمه علیها السلام به او فرمود: برای حاجتی بیرون منزل رفته و ساعتی بعد خواهد آمد. سپس ام اسلم در منزل ام سلمه علیها السلام منتظر پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم شد تا وقتی که ایشان آمدند. سپس ام اسلم به احترام پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم از جای خود بلند شدند و بعد از استراحت پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم عرض کرد: ای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که من در کتاب های پیشین خواندم که هر پیامبر، وصی بعد از خودش داشت و نیز خواندم حضرت موسی علیه السلام دو وصی داشت.
یکی در زمان حیاتش و دیگری بعد از وفاتش و نیز حضرت حسین علیه السلام چنین بود، از شما می پرسم اوصیاء شما چه کسانی هستند؟ رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرمودند: به راستی که من در زمان حیات و بعد از شهادت یک وصی دارم.
سپس به ام اسلم فرمودند: ای ام اسلم هر کسی مانند من چنین کاری انجام داد او وصی من می باشد. ام اسلم می گوید:رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم سنگی از زمین برداشت و آن را در دست گذاشت. سپس دستان مبارک خود را به هم مالید و آن سنگ را مانند آرد کرد و سپس آن را خمیر کرد و با انگشت مهر نبوت زد و فرمود:بدان و آگاه باش ای ام اسلم هرکس چنین کاری مانند من انجام داد بعد از من او وصی و امام و رهبر و حجت بر تمام خلایق می باشد.
ام اسلم می گوید: بعد از به شهادت رسیدن رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به نزد امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام آمدم و به ایشان عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت آیا شما
ص: 139
وصی و جانشین و امام و حجت خدا بعد از پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشی؟ فرمودند: بله، سپس آن سنگی که در دستم بود برداشت و آن را در دست گذاشت و دستان مبارک خود را به هم مالید و آن سنگ را مانند آرد کرد و سپس آن را خمیر کرد و بعد از آن مهر ولایت را بر آن زد و فرمود: ای ام اسلم هر کسی بعد از من چنین کاری انجام داد او امام و رهبر و حجت خدا بعد از من خواهد بود.
ام اسلم می گوید: وقتی که امام علی علیه السلام به شهادت رسید به نزد فرزند برومندش امام حسن علیه السلام رفتم در حالی که ایشان جوان بودند به ایشان عرض کردم: آیا شما وصی و امام و حجت خدا بعد از پدرت امیر المؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام می باشی؟
فرمود: بله.
سپس مانند پدر بزرگوارش و جدّش انجام داد. وقتی که ایشان به شهادت رسید به نزد برادرش امام حسین علیه السلام رفتم و ایشان نیز همانند برادر بزرگوارش وپدر بزرگوارش و جدّ بزرگوارش انجام داد.
وقتی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید به نزد فرزند برومندش امام سجاد علیه السلام رفتم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آیا شما بعد از پدرتان امام و رهبر و وصی و حجت خدا می باشید؟
فرمودند: بله من امام و رهبر و وصی و حجت خدا هستم. سپس همانند پدر بزرگوارش و عمویش و جدّش و رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم سنگ را در دست خود گذاشت و دستان خود را به هم مالید و سپس آن سنگ آرد شد و خمیر کرد و با انگشتر ولایت بر آن مهر زد. (1)
ص: 140
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی رحمه اللّه از امام محمد باقر علیه السلام که می فرماید: روزی عبدالملک بن مروان خلیفه بنی امیه نامه ای برای حجاج بن یوسف ثقفی که در مدینه بود به این مضمون نوشت: ای حجاج زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را به نزدم بیاور، سپس آن را با پیک به طرف مدینه فرستاد که در آن زمان عبدالملک بن مروان در شام بود، پیک نامۀ عبدالملک بن مروان را به نزد حجاج رساند. وقتی که حجاج نامۀ عبدالملک بن مروان را خواند دستور داد که بزرگ خاندان رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را به نزد او احضار کنند. بزرگ خاندان رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به نزد او آمد و حجاج به آن بزرگوار گفت: زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را به من بفروش. آن بزرگوار گفت:به راستی که زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم در نزد من نیست بلکه در نزد حجت خدا علیه السلام می باشد.
حجاج گفت: حجت خدا علیه السلام کیست؟
آن بزرگوار فرمود: به راستی که زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم بعد از به شهادت رسیدن ایشان به امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام رسید که ایشان حجت خدا بودند و بعد از ایشان به او فرزندش امام حسن علیه السلام و سپس به امام حسین علیه السلام رسید که ایشان به ترتیب بعد از پدر بزرگوارشان حجت خدا بودند که بعد از امام حسین علیه السلام به فرزندش امام سجاد علیه السلام او رسیده که همینک زره و شمشیر در نزد حجت خدا امام سجاد علیه السلام می باشد. حجاج بعد از آن فرستاده ای به نزد امام سجاد علیه السلام فرستاد و ایشان را احضار کرد.
امام سجاد علیه السلام به نزد حجاج بن یوسف ثقفی آمد. حجاج بن یوسف به ایشان عرض کرد: شنیدم زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم در نزد توست آیا چنین می باشد؟ امام سجاد علیه السلام هیچ جوابی ندادند.
حجاج گفت: اگر زره و شمشیر را به نزدم نیاوری و آن را به من نفروشی گردنت را
ص: 141
می زنم و قسم خورد که بعد از نماز عشاء اگر آن را به من نرسانی گردنت را خواهم زد.
امام سجاد علیه السلام نخواست زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را به حجاج بدهد وقتی که امام علیه السلام از نزد حجاج رفت به نزد یک آهنگری رفت و به او فرمود: یک زره و شمشیر مانند زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم درست کن و به نزدم بیاور.
آن آهنگر نیز به دستور امام سجاد علیه السلام زره و شمشیر مانند زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم درست کرد و آن را به نزد امام سجاد علیه السلام آورد. امام نیز آن شمشیر و زره را به نزد حجاج برد، وقتی که حجاج آن زره و شمشیر را دید گفت:به خدا قسم این زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم نیست. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: آن را به نزد محمد بن حنفیه بیر و به او نشان بده، حجاج نیز زره و شمشیر را به نزد عموی امام سجاد علیه السلام محمد بن حنفیه برد. حجاج به محمد بن حنفیه علیه السلام گفت: آیا این زره و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم است؟
محمد بن حنفیه علیه السلام فرمود: خودشان می باشد و یا مانند آن. حجاج گفت: آیا آن ها را نمی شناسی؟ محمد بن حنفیه علیه السلام فرمود: آن ها را می شناسم ولی چیزی مرا از خوب شناختن آن ها بازداشته است. سپس حجاج به نزد امام سجاد علیه السلام رفت و گفت: این شمشیر و زره را به ازای چهل هزار درهم از شما می خرم.
امام سجاد علیه السلام قبول نکرد. حجاج گفت:باید آن ها را به من بفروشی وگرنه چنین و چنان خواهم کرد. امام سجاد علیه السلام ناچار شد زره و شمشیر را داد و حجاج زره و شمشیر را گرفت و پول را به امام سجاد علیه السلام داد.
سپس حجاج شمشیر و زره را همراه یک نامه ای مشتمل بر آن چه را که برای او در مورد شمشیر و زره اتفاق افتاده نوشت و به دست پیکی فرستاد.
و پیک نیز شمشیر و زره را به عبدالملک داد. در آن سال عبدالملک به مکه آمد و اتفاقی امام سجاد علیه السلام در مکه بودند.
پس وقتی امام سجاد علیه السلام عبدالملک بن مروان را دید به نزد او رفت. وقتی که عبدالملک بن مروان امام سجاد علیه السلام را دید از ایشان استقبال گرمی کرد. امام
ص: 142
سجاد علیه السلام به او فرمود: ای خلیفه به راستی که به من ظلم کرده ای. خلیفه گفت: برای چه چیزی به تو ظلم کرده ام؟
امام سجاد علیه السلام به او فرمود: به خاطر این که زره و شمشیر مرا بردی. خلیفه گفت: مگر آن را از تو نخریدیم؟ امام سجاد علیه السلام فرمود: آری ولی من نا راضی هستم و می خواهم معامله را فسخ کنم و شمشیر و زره را از شما پس بگیرم. خلیفه گفت: پس پول های ما را پس بده. امام حسین علیه السلام کیسه ای زر را به آن داد و گفت: این همان سکه های شما می باشد. سپس خلیفه پنجاه هزار درهم دیگر را روی آن گذاشت وگفت: این پنجاه هزار درهم دیگر را بگیر و زره و شمشیر را به من بده، امام قبول نکرد ولی خلیفه اصرار کرد و ایشان را قسم داد. امام نیز مجبور شد قبول بکند و فرمود: به شرطی قبول می کنم که نوشته ای بنویسی و تمام قبائل قریش بر نوشته ات گواهی و شهادت بدهند و زیر آن را مهر و موم کنند که مضمون آن نوشته چنین باشد که در آن بنویسی که من علی بن الحسين علیه السلام وارث پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم و شمشیر و زره ای که در دستم است مانند شمشیر و زره بنی هاشم و... نیست و آن زره و شمشیر فقط مخصوص من است و هیچ همتایی ندارند.
عبدالملک گفت: آن چه را که دوستی داری در آن بنویس و من قبائل عرب را دعوت می کنم تا زیر آن مهر و موم کنند امام سجاد علیه السلام چنین نوشتند.
این است آن چه را که عبدالملک بن مروان خلیفه مسلمانان از علی فرزند حسین فرزند علی فرزند ابی طالب علیه السلام و وارث پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم که شمشیر و زره او را که شمشیر و زره رسول خداست صلی اللّه علیه وآله وسلم که از ایشان به علی بن الحسین از طریق پدرش و دیگر امامان پیشین به ارث رسیده با صد هزار درهم خریداری کرده است و علی بن الحسین علیه السلام نیز پول را گرفته و شمشیر و زره را به عبدالملک بن مروان فروخت.
ص: 143
و به راستی که هیچ زره و شمشیر در جهان مانند آن نیست. سپس امام سجاد علیه السلام فرمودند: قبیله به قبیله دعوت می کنی و به آن چه را که در این جا نوشته ام اقرار می کنی و آن ها شهادت بدهند که چنین می باشد.
عبدالملک بن مروان نیز چنین کرد و قبیله به قبیله دعوت کرد و اقرار می کرد و آن ها به اقرار او شهادت می دادند و زیر آن نوشته مهر و موم می کردند. بعضی ها می گفتند: ببینید که عبدالملک بن مروان چقدر نادان و جاهل است، به راستی که خودش با زبان خودش در نزد تمام قبایل عرب می گوید: علی بن الحسين علیه السلام وارث رسول خداست صلی اللّه علیه وآله وسلم در حالی که خودش را خلیفه مسلمین می خواند و به راستی که بالای منبر می رود و چنین و چنان می گوید به راستی که او بازنده بزرگ می باشد. امام سجاد علیه السلام بعد از موسم حج و دعوت قبایل عرب به طرف مدینه حرکت کرد در حالی که می فرمود: به راستی که من بزرگ ترین و افضل ترین مقام عرب و جهان در این زمان می باشم. (1)
روایت شده با اسناد از امام رضا علیه السلام از امام موسیٰ کاظم علیه السلام که می فرماید: روزی از اهل کوفه به نزد پدرم امام صادق علیه السلام آمدند. سپس به ایشان عرض کردند: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که همۀ شما ائمۀ اطهار علیهما السلام بندگان مخلص خدا هستید پس چرا جد شما علی بن الحسین علیه السلام به نام زین العابدین علیه السلام زینت بندگان خدا نامیده شد.
پدرم امام صادق علیه السلام به آن ها فرمود: وای بر شما آیا نشنیده اید و نخوانده اید که خداوند در کتاب مقدسش قرآن فرمودند:
ص: 144
﴿هُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ اللّهِ﴾ (1)
«نزد خدا درجات مختلفه است.»
﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا إِبْرَاهِيمَ عَلَى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَن نَشَاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ﴾ (2)
«ما مقام هر که را بخواهیم رفیع می گردانیم».
﴿وَ لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَى بَعْضٍ وَ آتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً﴾ (3)
«و همانا بعضی از انبیاء را بر بعضی دیگر برتری داده ایم.»
آن ها عرض کردند: آری ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم امام صادق علیه السلام فرمودند: پس چرا آن را انکار کرده اید. عرض کردند: آمدیم تا بدانیم چگونه این چنین می باشد؟
فرمود: وای بر شما، به راستی که شیطان (ابلیس لعین) با خداوند متعال مناجات کرد و گفت: ای پروردگار من به راستی که من بندگان زیادی را دیدم از وقتی که آدم را آفریده ای تا به زمان علی بن الحسین علیه السلام وبه راستی که مانند ایشان بنده ای مخلص و خاشع مانند ایشان ندیده ام.
ای خدای من، به من اجازه بده که او را مورد امتحان قرار دهم و او را اذیت کنم تا ببینم که صبر او چقدر است؟ خداوند او را منع کرد که چنین کاری کنند ولی ابلیس لعین امتناع نکرد.
روزی امام سجاد علیه السلام در حال نماز بودند سپس ابلیس لعین به صورت افعی ده سر در آمد که دندان های تیز و چشم های سرخ و آتشی داشت. پس در همان حال از سجده گاه امام سجاد علیه السلام بیرون آمد، سپس جلو رفت و جلوی امام سجاد علیه السلام راه می رفت در حالی که امام سجاد علیه السلام حتی با گوشه چشم به او نگاه نمی کرد. پس به نزد پاهای امام سجاد علیه السلام رفت و هر دهان خود را پیش یکی از انگشتان پاهای ایشان گذاشت و آتش از آن خارج کرد و شروع به سوزاندن انگشتان کرد تا شاید بتواند امام
ص: 145
سجاد علیه السلام را از نماز خواندن باز دارد ولی امام سجاد علیه السلام آن قدر مبهوت معبود خود بود که به هیچ چیزی فکر نمی کرد. این بار نیز شیطان لعین نقشۀ او بر آب داد و امام سجاد علیه السلام به اندازۀ یک چشم بهم زدن به آن لعین نگاه نکرد و از نماز خود غافل نشد. شیطان لعین در همان حال بود که یک باره شهابی از آسمان روی او افتاد و پشت آن لعین را سوزاند.
وقتی که ابلیس لعین سوزش کمرش را احساس کرد خود را به شکل اصلی در آورد و از ترس به پشت امام رفت و در آن جا پنهان شد. و گفت: به راستی که تو سرور بندگان خدا هستی همان گونه که تو را به سید العابدين و زين العابدین نام نهادند. و من ابلیسم و به خدا قسم عبادت تمام پیامبران و اوصیاء و مرسلین را از زمان پدرت آدم تا زمان تو دیده ام و به راستی که مانند تو بنده ای ندیده ام و اگر تو در نزد خدا شفيع من شوی و برای من استغفار کنی خداوند دعای تو را می شنود و مرا خواهد بخشید. سپس با شرمندگی و سر افکندگی از نزد امام سجاد علیه السلام رفت در حالی که امام سجاد علیه السلام مشغول نماز خود بود و توجهی به حرف و سخن ابلیس لعین نداشت تا وقتی که نماز خود را به نحو احسن به اتمام رساند. (1)
روایت شده با اسناد از ابی صباح از امام صادق علیه السلام که می فرماید: وقتی که عبدالملک بن مروان به خلافت رسید نامه ای به این مضمون برای حجاج بن یوسف ثقفی نوشت (ای حجاج دست از خون ریختن بنی عبدالمطلب بر دار که به راستی من دیدم و شنیدم که وقتی آل ابی سفیان خون بنی عبدالمطلب را ریختند حکومت آن ها به سرآمد و حکومت آن ها نا بود شد.)
سپس آن را مهر و موم کرد و به نامه رسان داد و به او گفت: مخفیانه آن را به حجاج.
ص: 146
بن يوسف ثقفی برسان و بگو که این نامه محرمانه می باشد و کسی از آن اطلاعی نداشته باشد. آن نامه رسان نیز چنین کاری کرد و نامه را به حجاج داد و حجاج نیز همان گونه که عبد الملک بن مروان گفته بود عمل کرد. امام سجاد علیه السلام نامه ای به این مضمون برای عبدالملک بن مروان نوشت: ای عبدالملک به راستی که تو نامه ای در چنین ساعتی و چنین روزی نوشتی و برای حجاج بن یوسف ثقفی فرستادی که مضمون آن چنین بود، دست از خونریزی بنی عبد المطلب علیه السلام بر دار زیرا شنیدم و دیدم هنگامی که آل ابی سفیان چنین کاری کردند حکومت آن ها به سرآمد و همۀ آن ها نا بود شدند و به راستی که چنین و چنان نوشته ای.
سپس امام سجاد علیه السلام نامه را به دست غلام خود داد و او را روانه قصر عبدالملک بن مروان کرد که در آن وقت در شام، دمشق بود. وقتی که نامه به دست عبدالملک بن مروان رسید آن را خواند. وقتی که تاریخ و روزش را دید دانست آن نامه ای که به حجاج نوشت در همان تاریخ بود. سپس نامه ای دیگر به این مضمون برای حجاج بن یوسف فرستاد که آن نامه این بود:« ای حجاج دست از ظلم به اهل بیت علیهما السلام و شیعیان آن ها بر دار و آن ها را آزاد بگذار». (1)
روایت شده با اسناد از امام جعفر صادق علیه السلام از پدر بزرگوارش امام محمد باقر علیه السلام که فرمود: شبی برای پدرم امام سجاد علیه السلام آبی آوردم و عرض کردم: پدر جان آب بنوشید. ایشان به من فرمود: ای فرزند دلبند من به راستی که امشب به شهادت خواهم رسید. در همان شب نیز پدرم امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید. (2) و نیز روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که
می فرماید: شبی که امام سجاد علیه السلام به
ص: 147
شهادت رسید به فرزندش امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: آبی برایم بیاورید تا با آن وضو بگیرم.
امام محمد باقر علیه السلام نیز برای پدر بزرگوارش امام سجاد علیه السلام آبی آورد. امام سجاد علیه السلام به او فرمود:با این آب وضو نمی گیرم زیرا چیزی در آن مرده است. امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:چراغی (مشعلی) با خودم بردم و داخل آن آب نگاه کردم و با تعجب دیدم موشی در آن مرده بود. سپس از جای دیگر آب آوردند و ایشان وضو گرفتند و فرمود:به راستی که امشب وعده من فرا رسیده است و همان گونه که فرمود: در آن شب به شهادت رسید.
و نیز روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمودند: شبی امام سجاد علیه السلام به فرزندش امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:آبی برایم بیاور تا با آن وضو بگیرم. امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: آبی برای پدرم آوردم. به من فرمود: با این آب وضو نمی گیرم زیرا در آن چیزی مرده است. پس من چراغی بر داشتم و دیدم موشی در آن مرده است سپس آبی از ظرف دیگری برای ایشان بردم و ایشان وضو گرفتند و فرمودند: ای فرزندم به راستی که امشب وعده وصال من رسیده است. سپس در مورد ناقۀ خودش به من سفارش کرد که مراقب آن باشم و علف و آب به او بدهم.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: در آن شب پدر بزرگوارم امام سجاد علیه السلام علی بن الحسین علیه السلام همان گونه که فرموده بود به شهادت رسید. وقتی که ایشان را غسل و کفن و دفن کردیم یک باره ناقۀ پدرم نا پدید شد و از آن خبری نداشتیم. غلام ها به نزدم آمدند و گفتند: به راستی که ناقه، در نزد مرقد شریف پدر بزرگوارت امام سجاد علیه السلام می باشد در حالی که اشک می ریزد و ناله می کند و سر خود را به زمین می زند. امام صادق علیه السلام می فرماید: در آن وقت امام محمد باقر علیه السلام نزد آن ناقه رفت و به او گفت: بلند شو خدا به تو برکت دهد و آن ناقه به دستور امام و حجت خدا بلند شد و داخل استبر رفت. مدتی طول نکشید که دوباره از آن استبر فرار کرد و به نزد قبر امام سجاد علیه السلام رفت و سرش را به زمین می زد و گریه می کرد. خبر به امام محمد باقر علیه السلام
ص: 148
رساندند و ایشان نیز به قبرستان بقیع رفتند و او را دیدند. سپس فرمود: کاری به کار او نداشته باشید زیرا او دعوت شده است ،آن ناقه سه شب باقی ماند و جان داد و آن ناقه، ناقه ای است که حضرت امام سجاد علیه السلام چهل بار با آن به حج رفت بدون این که به او تازیانه بزند در حالی که در دست ایشان تازیانه بود.
و نیز روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که می فرماید: وقتی که شب شهادت امام سجاد علیه السلام فرا رسید به فرزندش امام محمد باقر علیه السلام فرمود: آبی برایم بیاورید. امام محمد باقر علیه السلام ظرفی آب آورد و به امام سجاد علیه السلام داد. امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: آب را بر گردان و روی آن آب بریز. زیرا داخل آن آب چیزی مرده است. امام محمد باقر علیه السلام می فرماید:چراغی با خود بر داشتم و یک باره دیدم داخل آن یک موش مرده بود. سپس آبی از ظرف دیگر بردم و به نزد پدرم آوردم. ایشان با آن آب وضو گرفتند و دو رکعت نماز خواندند. سپس فرمود: ای فرزندم به راستی که امشب به جدّم رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و جدّم على بن ابی طالب علیه السلام و به مادرم فاطمه زهرا علیها السلام و عمویم حسن بن علی علیه السلام و پدرم حسین بن علی علیه السلام ملحق می شوم.
پس هرگاه به شهادت رسیدم ناقه ام را به استبر ببر و به آن علوفه بده که به راستی وقتی که آن را بستی و مرا دفن کردی آن ناقه طناب خود را پاره خواهد کرد و به نزد قبرم خواهد آمد.
و به راستی که بعد از سه روز از دنیا خواهد رفت. وقتی که امام سجاد علیه السلام ب_ه شهادت رسید، امام محمد باقر علیه السلام به دستور پدر بزرگوارش تمام آن چه را که وصیت نموده انجام داد و ناقۀ آن حضرت همان گونه که فرموده بود از استبر فرار کرد و به نزد قبر مبارک امام سجاد علیه السلام و رفت و شروع کرد به زدن سرش به زمین و گریه کردن. امام محمد باقر علیه السلام خطاب به آن ناقه مبارکه فرمود:بلند شو و به جای خودت بر گرد.
آن ناقه نیز حرف امام محمد باقر علیه السلام را قبول کرد و به استبر بازگشت. سپس بار دیگر از آن جا فرار کرد و به نزد قبر مطهر امام سجاد علیه السلام رفت و امام محمد باقر علیه السلام نیز بار دیگر به آن فرمود:بر گرد.
ص: 149
و این بار بر نگشت، اطرافیان خواستند به زور آن ناقه را بر گردانند ولی امام محمد باقر علیه السلام به آن ها فرمود:کاری به کار او نداشته باشید به راستی که پدرم به من در مورد او وصیت کرده است و به من فرمود: سه روز بعد از شهادت من از دنیا خواهد رفت. امام صادق علیه السلام می فرماید:آن ناقه نیز سه روز بعد از به شهادت رسیدن امام سجاد علیه السلام از دنیا رفت و آن ناقه، ناقه ای بود که جدّم امام سجاد علیه السلام چندین بار با این ناقه از مدینه منوره به مکه برای حج می رفتند بدون این که به آن ناقه تازیانه بزنند در حالی که تازیانه در دست ایشان بود. (1)
و نیز روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمودند:وقتی که شهادت امام سجاد علیه السلام فرا رسید به فرزندش امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: امشب چه شبی است؟
عرض کرد: چنین و چنان شبی می باشد.
فرمود: چقدر از ماه گذشته است؟
عرض کرد:چنین و چنان.
فرمود:به راستی که وعده من فرا رسیده است.
برای وضو آبی برایشان آوردند. فرمودند:در این آب موش مرده است. بعضی از کسانی که در نزد ایشان بودند گفتند:حزیون می گوید. امام سجاد علیه السلام فرمود: چراغی بر دارید و به آن آب به دقت نگاه کنید.
آن ها نیز رفتند و به دقت به آب نگاه کردند و با تعجب موش مرده را در آب دیدند. سپس از ظرف دیگری آب برای امام آوردند و ایشان وضو گرفتند و نماز خواندند و در آخر شب به شهادت رسید. (2) و نیز روایت شده با اسناد از امام رضا علیه السلام که فرمودند: شنیدم هنگامی که شب شهادت امام سجاد علیه السلام فرا رسید برای مدتی بیهوش شدند و سپس چشم های خود را باز کرد و سورۀ واقعه و فتح را تلاوت نمود و سپس این آیه شریفه را زمزمه کرد ﴿الحَمْدُ لِلهِ الَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ
ص: 150
نَتَبَوَّأً مِنَ الجَنَّةِ حَيْثُ نَشَاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ﴾ (1)
«ستایش خدای را که وعده لطف و رحمتش را بر ما محقق فرمود و ما را وارث همۀ سرزمین بهشت گردانید تا هر جای آن بخواهیم منزل گرفتیم.»
پس پاداش نیکو کاران بسیار نیکو خواهد بود، سپس ایشان به شهادت رسید. (2)
در پایان فضائل و کرامات امام سجاد علیه السلام و برای حسن ختام آن قصیده ای که فرزدق برای مدح امام سجاد سروده برای شما ذکر می کنیم.
هذا الذى تعرفُ البطحاءُ و طاقةُ *** و البّيتُ يعرفُهُ و الحل و الحَرَامُ
این شخص کسی است که زمین مکه
و خانۀ کعبه حرم و خارج حرم او را می شناسند
هذا ابنُ خير عباد اللّه كلهم *** هذا التقى النقى الطاهر العلم
این شخص فرزند بهترین تمام بندگان خداوند است
این شخص پاکیزه و پرهیزگار و راهنمایی است پاک
اذراتهُ قُرَيشُ قالَ قائلُها *** الى مكارم هذا ينتهى الكرم
هنگامی که قریش او را ببیند سخنگوی آنان گوید
نهایت بزرگواری و جوان مردی به او منتهی می شود
ص: 151
يُمنى الى ذرْوة العزِّ التی قصرتْ *** عن نيل ها عربُ الاسلام و العجم
قله مشرف و عزّت وی بدان مرتبه بلند است
که از رسیدن به آن مسلمین از عرب و عجم قاصر و عاجزند
يكادُ يُمْسِكُهُ عرفانُ راحلِةِ *** رُكْنُ العَظيم إذا ما جَاءَ يَسْتَلهُم
گویی دیوار رکن حجر الاسود هنگام استلام
به واسطه استشمام بوی وی می خواهد دستش را نگهدارد
بُغضى حَيَاءٌ و بُغْضى مِنْ مَهابيَّهِ *** فَمَا يُكَلَّمُ إلّا حينَ يَتَبسِمُ
این شخص کیست که به واسطه حجب و حیا خاموش می گزیند
و دیگران از مهابت و بزرگی او لب به سخن نمی گشاید تا این که او تبسّم نماید
يَنْسُقُّ نُورُ الْهُدى مِنْ غُرِّتِهِ*** كَا لشَّمْسِ يَنْجَابُ عَنْ إِشْراقِ هَا القِتَمُ
نور هدایت از طلوع نور وی پیدا می شود
چون آفتاب که از تابیدن آن تاریکی و غبار بر طرف می شود
مَشتقَّةُ مِنْ كِرَامِ الْقَوْمِ نَبْعَتُهُ *** طابَتُ عَناصِرُهُ وَ الْخِيَمُ و الشَّيمُ
او از اصلی کریم و بزرگوار نبعت یافت
اركان وجود و خوی و اخلاق وی پاکیزه است
هَذَا ابْنُ فَاطِمَةَ إِنْ كُنْتَ جَاهِلهُ *** جَدِّهِ أَنْبياءُ اللّهِ قَدْ حُتِمُوا
این فرزند فاطمه است اگر تو او را نمی شناسی
که پیامبران الهی به دنیای وی خاتمه یافته اند
اللّهُ شَرِّفَهُ قَدْراً و عَظَمَهُ*** جَرى بذاكَ لَّهُ فِی لَوْحِهِ الْقَلَمُ
خداوند شرف و قدر و منزلت وی را بزرگ داشته
و لوح و قلم بر این امر جاری شده است.
وَ لَيْسَ قَوْمُكَ مَنْ هَذا بضائِرِه *** الْعَرَبُ تَعْرِفُ مَنْ أَنْكَرْتَ وَ الْعَجَمُ
این که تو گویی این شخص کیست و تظاهر توبه نشناختن
آن بوی زیانی نمی رساند چون عرب و عجم او را می شناسد
ص: 152
كِلْتَا يَدَيْهِ غَيَاتُ عَمَّ نَفْعُهُما *** يَستَوْ كِنَانِ وَ لا يَعْرُوهُما عَدَمٌ
دست های او فریادرس درماندگان و فائده آن شامل هم گانست
از دست های وی بخشش می طلبند و نیتی بر آن ها عارض نخواهد شد
سَهْلُ الْخَلِيقَةِ لاتَخْشَى بَوَادِرُهُ *** يَزِينُهُ اِثْنَانِ حُسْنُ الْخُلْقِ وَ الشَّيَمُ
نرم خویی است که از خشم و تندی او بیمی نباشد
و خوی خوش و سجیه و شایستگی ذاتی وی را آراسته است
مَا قَالَ لاقَطُّ إِلَّا فِی تَشَهُدِهِ *** لَوْلَا التَّشَهُّدُ كانَتْ لانُهُ نَعَمْ
هرگز کلمۀ «لا» (یعنی نه) بر زبان نیاورده است مگر در تشهّد نماز که اگر شهادت بوحدانیّت مستلزم نفی غیر حق نبود لای وی نعم (بلی) می بود
عَمَّ الْبَرِيَّةِ بِا لْإِحْسَانِ فَانْقَشَعَتْ *** عَنْها الغَياهِبُ و الإِمْلاقُ و العَدَمُ
احسان وی شامل همگان بوده است و بدین جهت
تاریکی فقر و بیچارگی از بین رفت
مِنْ مَعْشرٍ حُبُّهُمْ دِينُ و بُغْضُهُم *** كُفْرٌ و قُرْبُهُمْ مُنْجیٍ و مُعْتَصَمٌ
این شخص یکی از کسانی که دوستی آنان دین و دشمنی
آنان کفر و نزدیک شدن به آنان رهایی بخش و نگهدارنده است
إِنْ عُدَّ أَهْلُ التَّقى كَانُوا أَئمتَهُمْ *** أَوْ قيلَ مَنْ خَيْرُ أَهْلِ الْأَرْضِ قيل هُمْ
چنان چه قرار شود اهل تقوی را بشمارند اینان پیشوایان متّقین می باشند
و چنان چه بپرسند بهترین مردم روی زمین کیانند گفته شوند ایشانند
لا يَسْتَطِيعُ جَوادٌ بُعْدَ غَايَتِهِمْ *** ولا يُدابيهِمْ قَوْمٌ و إِن كَرُمُوا
هیچ مرد با سخاوتی به پایه آنان نمی رسد
و هیچ گروه بخشنده ای به مرتبه آنان نزدیک نمی شود
هم الغُيُوثُ إِذا ما أَزِمَتْ *** و الْأسْدُ أسْدُ الشَّرى و الْبَأْسُ مَحْتَدِمٌ
هنگامی که قحطی شدید پیش آید اینان فریاد رسانند
و چون آتش بیم و ترس زبانه کشد اینان شیران کوه سلمی هستند
ص: 153
لا يَنْقُّصُ الْعُسْرُ بَسْطاً مِنْ أكُفَّهِمُ *** يسيّانَ ذلكَ إِنْ أَثِروا وَإِنْ عَدِمُوا
تنگی معیشت در عطای آنان نقصی ایجاد نمی کند
برای آنان بخشش و عطا هنگام داشتن و نداشتن برابر است
مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِكْرِ اللَّهِ ذِكْرُهُمُ *** فی كُلِّ بُدْءٍ وَ مَخْتُومُ بِهِ الْكَلِمُ
در آغاز هر سخن بعد از نام خداوند نام آنان مقدّم است
و در انجام نیز هر سخن به نام آنان ختم می شود
يَأْبى لَهُمْ أَنْ يَحِلَّ الذُّمُّ ساحَتَهُمْ *** خُلْقُ كَرِيمٌ وَ أَيْدٍ با لنَّدى هَضِمٌ
نکوهش سرباز می زند از این که به ساحت آنان فرود آید
خلق و خوی نیکو و دست هائی که بسیار بخشنده است
منْ يَعْرِفِ اللَّهِ يَعْرِفُ أَوْلِيَّةً ذا *** فَالدِّينُ مِنْ بَيْتِ هذا نالَهُ الْاُمَمُ
کسانی که خدا را می شناسند تقدم و اولویِت این شخص را می دانند
آیین الهی از خاندان وی بدیگر مردم رسیده است
ص: 154
ص: 155
ص: 156
روایت شده با اسناد از عمر بن عبد اللّه بن هند الجملی که می گوید:روزی جابر بن عبد اللّه انصاری رحمه اللّه در حالی که نا بینا بود به کمک کسی به نزد منزل امام سجاد علیه السلام آمد. وقتی که به منزل امام سجاد علیه السلام رسیدند در آن جا جمعی از کودکان و جوانان و بزرگان بنی هاشم نشسته بودند در حالی که وجود مبارک امام محمد باقر علیه السلام که جوانی برومند بود در جمع آن ها بود یک باره به اذن خداوند متعال جابر بن عبد اللّه انصاری
رحمه اللّه بینا شد و امام محمد باقر علیه السلام را دید.
یک باره گفت:به راستی که این شخص از نوادگان رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد. سپس نزدیک ایشان شد و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم تو چه کسی هستی؟ فرمود: من محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام می باشم وقتی که جابر سخنان امام محمد باقر علیه السلام را شنید گریه کرد و عرض کرد به خدا قسم تو شکافندۀ علم بر حق می باشی، نزدیک من بیا، امام محمد باقر علیه السلام نزدیک شد. جابر عبای خود را کنار زد و دست خود را بر سینه گذاشت. سپس امام محمد باقر علیه السلام را بغل کرد و بوسید و عرض کرد:به راستی که من پیامی و سلامی از طرف جدّت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برای تو دارم. همانا جده تو رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به من فرمود که سلام ایشان را به تو برسانم و چنین و چنان کنم همان گونه که دیدی و نیز به من فرمود: ای جابر تو از دنیا نمی روی تا وقتی که یکی از نوادگان من از نسل علی بن ابی طالب علیه السلام که نامش هم نام من و لقبش باقر العلوم یعنی شکافنده علم می باشد درک کنی و به راستی که تو نا بینا خواهی شد ولی وقتی که ایشان را ملاقات کردی به اذن خداوند و به برکت آن بزرگوار بینایی خودت را بار دیگر به دست می آوری و بعد از مدتی از دنیا خواهی رفت. پس هرگاه ایشان را ملاقات کردی سلام مرا به ایشان برسان.
به راستی که قبل از دیدن شما نا بینا بودم و وقتی که شما را ملاقات کردم به اذن خداوند متعال و وجود مبارک شما بینایی خودم را به دست آوردم. همان گونه که
ص: 157
جدّ بزرگوارت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرموده بود. سپس عرض کرد: ای سرورم اجازه می دهی که پدر بزرگوارت امام سجاد علیه السلام را ملاقات کنم.
امام محمد باقر علیه السلام قبول کرد و همراه با جابر وارد منزل شد و آن چه را که اتفاق افتاده بود برای پدر بزرگوارش تعریف کرد. امام سجاد علیه السلام به ایشان فرمود: بله ای فرزند برومند من به راستی که ایشان فرستاده و پیام آور و یار و یاور با وفای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم ، جابر بن عبد اللّه انصاری می باشد و به هر عملی که ایشان انجام داد به دستور جدّم رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد. (1)
روایت شده با اسناد از اعمش از قیس بن ربیع که می گوید: شبی مهمان امام محمد باقر علیه السلام بودم در حالی که در منزل ایشان چیزی نبود جز یک آجر خشتی. وقتی که نماز مغرب و عشاء را خواندند آجر خشتی را برداشت وبا دست مبارک خویش روی آن زد یک باره از آن آجر خشتی پارچه زیبا و سفره پر از غذا و حلوا و میوه و... بر آن نمایان شد.
سپس آن سفره را پهن نمود و به من فرمود: بسم اللّه بخور و ایشان شروع ب_ه خوردن شد و من نیز خوردم تا وقتی که سیر شدیم، سپس آن سفره با غذاهای باقی مانده در آجر خشتی رفت و از نظر ما پنهان شد.
من خیلی تعجب کرده بودم و شک و تردید در وجودم بود وقتی که ایشان برای کاری بیرون از اتاق رفتند بلند شدم و به نزد آجر خشتی رفتم و آن را زیر و رو کردم و چیزی پیدا نکردم. وقتی که ایشان به اتاق بر گشتند، آن چه را که در قلبم اتفاق افتاده بود دانستند و دوباره دست مبارک خود را به آجر خشتی زد و از آن کوزه پر از آب بیرون آورد که از آن نوشیدند و به من دادند و کوزه نیز وارد آجر شد و از نظر پنهان
ص: 158
شد. سپس به من فرمود: ای فارانی تو مانند قوم یهود و بنی اسرائیل هستی وقتی که حضرت مسیح علیه السلام برای آن ها سفره آسمانی نازل کرد و آن ها نیز به ایشان شک کردند و به راستی که تو نیز به من شک کرده ای، راوی
می گوید:ایشان خطاب فرمود به آجر خشتی که به اذن خداوند متعال سخن بگوید و شهادت بدهد. یک باره به اذن خداوند متعال آن آجر خشتی با زبان فصیح عربی سخن گفت و برای ایشان شهادت و گواهی بحق داد. (1)
روایت شده با اسناد از اعمش که می گوید: روزی منصور دوانقی به من گفت: همراه برادرم از دست بنی امیه فرار می کردیم. روزی وارد مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم شدیم در حالی که در آن جا امام محمد باقر
علیه السلام نشسته بودند. ایشان به مردی که در نزدشان بود فرمود: برو به نزد آن دو (یعنی ما) و به آن ها بگو که خلافت به شما دو تا خواهد رسید. آن مرد به نزد ما آمد و به ما بشارت داد. وقتی که چنین شنیدیم به نزد ایشان آمدیم و عرض کردیم: چگونه ممکن می باشد که خلافت به ما می رسد؟ فرمودند: به راستی که امر حتمی می باشد و چنین خواهد شد. وای بر حال شما اگر ذریه من را اذیت کنید.
منصور دوانقی می گوید:آن چه را که ایشان فرموده بود خلافت به من و برادرم رسید.(2)
ص: 159
روایت شده با اسناد از مرة بن قبضه ابن عبد الحمید از جابر بن یزید جعفی که می گوید: روزی مولای من امام محمد باقر علیه السلام را دیدم که با دست مبارک خود فیلی را ساخت و آن فیل به اذن خداوند جان گرفت و ایشان سوار بر آن فیل شد و با همان فیل از مدینه پرواز کرد و به مکه رفتند.
راوی می گوید:مرة بن قبضه فرمود: من باور نکرده بودم که وقتی که ایشان را ملاقات کردم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که جابر بن یزید جعفی به من چنین و چنان گفت ولی من باور نکردم آیا چنین می باشد؟
فرمود:آری،آیا دوست داری برای تو نشان دهم. عرض کردم: بله فدایت شوم. امام محمد باقر علیه السلام نیز فیل را برای من نشان داد. سپس به من فرمود: سوار شو. پس همراه ایشان سوار شدم و از مدینه تا مکه با آن فیل پرواز کردیم.(1)
روایت شده با اسناد از حکم ابن سعد که می گوید: روزی امام محمد باقر علیه السلام را دیدم در حالی که در دستش عصا بود که با آن عصا بر سنگ می زد و از آن سنگ آب جاری می شد.
به ایشان عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم این چیست؟ فرمودند: از عصای موسی آب جاری می شد آیا شما تعجب می کنید. (2)
ص: 160
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی که می گوید: روزی همراه امام محمد باقر علیه السلام به طرف حیره رفتیم وقتی که به نزدیکی شهر مقدس کربلا رسیدیم امام محمد باقر علیه السلام به من فرمود: به راستی که این جا برای شیعیانمان باغی است از باغستان های بهشت و برای دشمنان ما چاهی از چاه های جهنّم.
سپس فرمودند: ای جابر آیا دوست داری چیزی بخوری؟
عرض کردم: بله ای سرورم. پس ایشان دست مبارکشان را بر سنگی مسح نمود و از داخل آن سنگ سیب بیرون آورد،که تا بحال به زیبایی و خوشبویی و خوش مزه گی ندیده بودم. گویا آن سیب از دنیا نبود بلکه از بهشت بود. پس ایشان از آن میل کردند. سپس به من داد و من نیز از آن خوردم. به خدا قسم چهل روز بعد از خوردن سیب چیزی نخوردم و در آن چهل روز گرسنه نشدم. (1)
روایت شده با اسناد از حسن مثنی از ابی عبیده که می گوید: روزی امام محمد باقر علیه السلام در مجلسی نشسته بودند یک باره یک خطی بر زمین کشیدند و بعد از مدتی بلند شدند و فرمودند:چه حالی دارید وقتی که مردی با چهار هزار جنگ جو با شمشیرهای برهنه وارد مدینه شود و شما را قتل عام کند و شما تنها عده کمی از آن ها را می کشید پس مراقب خودتان باشید.
به راستی آن چه را که به شما گفتم حق می باشد و حتماً اتفاق خواهد افتاد. اهل مدینه سخنان گهر بار ایشان را گوش ندادند و در مدینه ماندند جز اهل بیت ایشان و علویون و تعدادی از شیعیان همراه ایشان خارج از مدینه شدند و نجات یافتند پس
ص: 161
همان گونه که فرموده بود یک نفر با چهار هزار نفر جنگ جو با شمشیرهای برهنه وارد مدینه شدند و مردم را قتل عام کردند، پس اهل مدینه دانستند که سخنان ایشان حق می باشد. (1)
روایت شده با اسناد از محمد بن مسلم که می گوید:روزی همراه حضرت امام محمد باقر علیه السلام به محلی بین مدینه و مکه رفتیم وقتی که به کوهستان رسیدیم گرگی از بالای کوه نزد امام محمد باقر علیه السلام آمد و دست های خود را روی رکاب اسب امام محمد باقر علیه السلام گذاشت و سرش را بالا آورد و امام نیز سر مبارک خود را پایین آورد تا وقتی که پوزه آن گرگ به گوش امام محمد باقر علیه السلام رسید و گرگ با زبان خودش با امام حرف
می زد و شنیدم امام محمد باقر علیه السلام به او فرمود: برو.
راوی می گوید:من خیلی تعجب کردم به ایشان عرض کردم جانم به فدای تو ای مولا و سرور من به راستی که امروز چیز عجیبی از شما دیدم؟ فرمود:آیا می دانی چه اتفاقی برای گرگ افتاده است؟
عرض کردم:خدا و رسولش صلی اللّه علیه وآله وسلم و فرزند رسولش صلی اللّه علیه وآله وسلم بهترمی دانند. فرمود:به راستی که این گرگ می گوید: در حال بالا رفتن از کوه همراه همسرم بودم که شدت درد زایمان به آن فشار آورد. دعا کن که زایمان او آسان شود و نیز دعا کن که خدای عز و جل شرّ ما را از شیعیان و دوستان شما بر دارد. من نیز به او گفتم: آن چه را که خواستی انجام دادم.(2)
ص: 162
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید: روزی همراه امام محمد باقر علیه السلام بودم یک باره صدای چند گنجشک را شنیدم. به من فرمود:آیا می دانی که چه می گویند؟
عرض کردم: نه فدایت شوم. فرمود:خدای تبارک و تعالی را تسبیح می گویند و از خدا رزق و روزی می خواهند.
روایت شده با اسناد از شعیب بن حسن که می گوید: روزی همراه امام محمد باقر علیه السلام با جمعی نشسته بودیم؟ یک باره صدای پرنده باغی را شنیدیم فرمود: آیا می دانید که چه می گوید؟
عرض کردیم:نه. فرمود: پرنده باغی می گوید شما را از یاد می برد. امام فرمودند: پس ای جمع او را از یاد ببرید قبل از این که شما را از یاد ببرد. (1)
روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن طلحه که می گوید: از امام صادق علیه السلام در مورد مارملک سؤال شد. ایشان فرمودند:به راستی که مارملک مسخ شده است و هرگاه کسی آن را بکشد مستحب است غسل کند.
سپس فرمود: روزی پدرم همراه یک نفری بودند که با هم حرف می زدند یک باره مار ملکی را دیدند که زبانش را بیرون و داخل می برد. پدرم به آن مرد فرمود:آیا می دانی این مار ملک چه می گوید:
ص: 163
عرض کرد: نه نمی دانم چه می گوید. فرمود: این مارملک می گوید اگر عثمان را بر زبان بیاورید و او را ناسزا کنید من آن قدر علی علیه السلام را ناسزا می گویم تا وقتی که از این جا بلند شوید. (1)
روایت شده با اسناد از شیخ بن وائل که می گوید:روزی امام محمد باقر علیه السلام را دیدم در حالی که داخل یک کاسه چوبی آتشی درست می کرد. ولی آن کاسه آتش نمی گرفت، من از این عمل امام محمد باقر علیه السلام خیلی متعجب و حیران شدم. (2)
روایت شده با اسناد از حسین بن زید که می گوید:شنیدم امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: فرزندی از نوۀ من موسى علیه السلام به دنیا خواهد آمد که نامش هم نام امیر المؤمنین علیه السلام می باشد که در سرزمین طوس به وسیلهٔ سم به شهادت خواهد رسید و در آن جا مدفون می شود و هر کس که به زیارت ایشان برود و به کرامات و فضیلت ایشان اعتقاد داشته باشد خداوند متعال به او اجر و پاداش کسی که قبل از فتح مکه انفاق کرده باشد خواهد داد و نیز اجر و پاداش کسی که در رکاب رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم جهاد کرده باشد.
راوی می گوید: این سخن امام محمد باقر علیه السلام قبل از به دنیا آمدن امام موسیٰ کاظم علیه السلام بود.(3)
ص: 164
روایت شده با اسناد از عمار بن هارون که می گوید: شنیدم امام محمد باقر علیه السلام فرمود:به راستی که هر شخصی که به نزد ما می آید آن را به حقیقت ایمان و حقیقت نفاق می شناسیم.
و نیز جابر بن یزید جعفی می گوید: شنیدم امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:به راستی که خداوند میثاق و عهد و پیمان شیعیانمان را در صلب آدم علیه السلام گرفته که همینک دوست ما را به دوستی و محبت و دشمنی خود را به دشمنی او می شناسیم. (1)
روایت شده با اسناد از عمر بن حنظله که می گوید:روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدم و عرض کردم که گمان می کنم که مقامی در نزد شما دارم آیا چنین می باشد؟
فرمود: بله.
عرض کردم:حاجتی دارم. فرمود:حاجت تو چیست؟
عرض کردم:حاجتم این است که اسم اعظم را به من یاد بدهید. فرمود:آیا قادر هستی که آن رابه تو یاد بدهم؟
عرض کردم: بله.
فرمود:وارد اتاق شو تا به نزد تو بیایم، من نیز وارد اتاق شدم و امام محمد باقر علیه السلام پشت سرم آمد و به من فرمود: بنشین و من نیز نشستم. سپس ایشان دست مبارک خود را روی زمین گذاشت و یک باره همه جا تاریک شد و آن تاریکی مطلق بود و یک باره نیز خانه به لرزه در آمد. گویا احساس می کردم بدنم متلاشی شده است.
ص: 165
در آن وقت امام به من فرمود: آیا می خواهی به تو یاد بدهم؟
عرض کردم :نه قادر نیستم تحمل کنم. پس امام دست مبارک خود را از روی زمین برداشت و همه چیز به جای خود و حالت قبلی بر گشت. (1)
روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن عطاء که می گوید:در مکه بودم و مشتاق دیدار امام محمد باقر علیه السلام بودم. پس روزی بسوی مدینه حرکت کردم. در راه باران شدیدی بارید و من از آن باران سر تا پا خیس شدم و جایی برای ماندن نداشتم پس شبانه به منزل امام محمد باقر علیه السلام رسیدم و باخود گفتم: در را بزنم یا تا صبح صبر کنم و سپس در را بزنم، در همان فکر بودم که شنیدم امام محمد باقر علیه السلام به یکی از کنیزان خود فرمود:در را برای عبد اللّه بن عطاء باز کن زیرا او از مکه به نزد من آمده و در راه باران شدیدی آمده بود و همینک او سرما خورده. راوی می گوید:در آن وقت کنیز در را باز کرد و من به داخل منزل ایشان وارد شدم. (2)
روایت شده با اسناد که علی بن معبد نقل کرده: از یکی از اصحاب امام محمد باقر علیه السلام که می گوید:روزی حبابة الوالبیه به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمدند و امام محمد باقر علیه السلام به ایشان فرمودند:چه اتفاقی افتاده که این قدر دیر به نزد ما آمدی؟
عرض کرد:به خاطر سفیدی موهایم که مرا نگران و ناراحت کرده است؟ امام به او فرمود:آیا اجازه می زدهی که موهایت را ببینم؟
عرض کردم:بله.
ص: 166
امام محمد باقر علیه السلام دست مبارک خود را روی موهای حبابه گذاشت و به اذن خدای تبارک و تعالی موی سفید او به موی سیاه تبدیل شد. سپس امام علیه السلام دستور دادند آینه ای بیاورند و به حبابه بدهند. آینه آوردند و حبابه خود را در آینه دید و خیلی خوشحال شد و امام علیه السلام نیز خوشحال شد.(1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر که می گوید:روزی به نزد مولایم امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدم و در آن جلسه هفتاد هزار حدیث به من گفت که هیچ حدیثی از آن احادیث را به کسی یا فردی نگفته ام و نخواهم گفت.
روزی به امام محمد باقر علیه السلام عرض کردم: ای امام بزرگوار و ای سرورم شما در یک جلسه هفتاد هزار حدیث از اسرارتان را به من آموختید که من هیچ کدام را به دیگران بازگو نکردم و از کثرت احادیث شبه جنون به من سرزده است. امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: هرگاه چنین اتفاقی برای تو افتاد به کوه های خارج مدینه برو و در آن جا گودالی بکن و سر خود را در آن گودال بگذار و بگو محمد بن علی بن الحسين بن علی بن ابی طالب علیه السلام چنین و چنان به من گفت و در آن وقت آن شبه جنون از تو بر طرف می شود.
راوی می گوید: هرگاه چنین می شدم به خارج مدینه می رفتم و آن چه را که امام محمد باقر علیه السلام به من فرموده بود انجام می دادم و شفا می یافتم. (2)
ص: 167
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: روزی برای زنان قرآن کریم می آموختم که با یکی از آن ها با لفظ زبان شوخی کردم بعد از آن روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم. وقتی ایشان مرا دید به من فرمودند: ای ابو بصیر چرا شوخی با آن زن کردی؟
راوی می گوید: من از خجالت دست های خود را بر روی صورتم گذاشتم.گویا ایشان در کنار ما بود. سپس امام فرمود: ای ابو بصیر رحمه اللّه دیگر این شوخی را تکرار نکن و نیز در روایت آمده است که می گوید: ابو بصیر در ادامه آن روایت گفت: امام محمد باقر علیه السلام به من فرمود: سلام مرا به او برسان و به او بگو همسر ابو بصیر شوی. ابو بصیر می گوید:به نزد او آمدم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم و آن چه را که امام فرموده بودند به او گفتم:
آن زن گفت: آیا امام محمد باقر علیه السلام چنین فرموده است؟
من برای او قسم خوردم و سپس او قبول کرد و امام محمد باقر علیه السلام ما را به عقد هم در آورد. (1)
روایت شده با اسناد از سعد الاستاف که می گوید:با جمعی از دوستان به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمدیم و خواستیم اذن دخول بگیریم یک باره دیدیم هشت نفر که لباس و عمامه آن ها کاملاً زرد بود وارد منزل امام شدند و مدتی بعد خارج شدند و رفتند.
پس به ما اذن دخول دادند و وارد منزل امام محمد باقر علیه السلام شدیم. امام به من
ص: 168
فرمود:ای سعد آیا آن هشت نفر را دیدی؟
عرض کردم :بله. فرمودند:آن هشت نفر از برادران شما از اجنه می باشند که مانند شما در مورد مسائل دینی حلال و حرام و... سؤال می کنند. (1)
روایت شده با اسناد از ابو عمیر که می گوید: در موسم حج ابو بصیر به امام محمد باقر علیه السلام عرض کرد: چقدر حاجی طواف می کنند؟ امام علیه السلام فرمودند: نه، بلکه چقدر سر و صدا زیاد است و حاجی کم است. آیا دوست داری ببینی و گفته ام را باور کنی؟
عرض کرد:بله.
امام محمد باقر علیه السلام روی چشمان ابو بصیر رحمه اللّه با دست مبارک مسح نمود و ابو بصیر بینا شد و امام به او فرمود: به حاجیان نگاه کن.
ابو بصیر با دقت نگاه کرد و دید که در آن جا میمون و گراز و سگ و گاو و خر و... طواف می کردند که مؤمنان و حاجیان واقعی در بین آن ها مانند ستاره درخشان می در خشیدند.
ابو بصیر عرض کرد: ای مولای من راست فرمودید چقدر حاجی کم هستند و فقط سر و صدا زیاد می باشد. سپس امام روی چشمان ابو بصیر مسح نمود و ابو بصیر نا بینا شد. (2)
ص: 169
روایت شده با اسناد از علی بن محمد که می گوید: روزی امام محمد باقر علیه السلام را دیدم در حالی که یک نی باریک در دستش بود که از آن نی سؤال می کرد.
نی نیز به اذن خدا با زبان فصیح عربی شنیدم گفت: در مصر این قدر آب زیاد شد و در چنین جایی زلزله آمد و فلان و فلان و در نزد کوه با هم ملاقات کردند.
راوی می گوید:روزی دیدم که امام محمد باقر علیه السلام آن نی را شکست و تکه تکه کرد و آن را دور انداخت و آن نی به اذن خدا به شکل قبلی خود بازگشت. (1)
روایت شده با اسناد از شهر بن وایل که می گوید:روزی امام محمد باقر علیه السلام را ملاقات کردم بعد از سلام و احوال پرسی عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می خواهم به دریا بروم. ایشان انگشتری به من داد و من از نزد ایشان خداحافظی کردم و سپس سوار بر قایق شدم.
گاهی انگشتر را به قایق می زدم و آن به حرکت در آمد و گاهی می زدم و آن می ایستاد بدون این که پارو و کار دیگری انجام دهم. روزی در همان حال بودم که کیسه غذایم و... داخل دریا افتاد. انگشتر را از دستم در آوردم و به آب زدم یک باره به اذن خدای تبارک و تعالی کیسه ام از آب بیرون آمد. (2)
ص: 170
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی رحمه اللّه که می گوید: روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمدم و در نزد ایشان یک جفت کبوتر بود که کبوتر نر،کبوتر ماده را از خود دور می کرد و او را به لانه هدایت می کرد. من از کار آن کبوتر خندیدم.
امام فرمودند: اگر می دانستی این کبوتر نر به جفتش چه می گوید نمی خندیدی؟ عرض کردم: ای مولای من فدایت شوم مگر چه می گوید؟ فرمود: این کبوتر نر به جفتش می گوید: ای مونس و یار و یاورم و عشق و زندگیم و ای همسر بزرگوارم به خدا قسم بهتر از تو در روی زمین کسی را دوست ندارم. جز این شخص که همین جا است که او حجت خدا و امام و رهبر و پیشوای ماست.
و من هیچ آرزویی از خداوند ندارم جز این که از خدا می خواهم از شکم تو کبوتری به دنیا بیاید که ولایت مدار و دوستدار اهل بیت علیهما السلام باشد و دیگر هیچ چیزی نمی خواهم و اگر آن آرزویم بر آورده کرد را اگر دوست داشت جانم را بگیرد. (1)
روایت شده با اسناد از حلبی که می گوید:شنیدم امام صادق علیه السلام فرمودند: روزی جمعی از مردم به نزد پدرم آمدند و عرض کردند:حدود و مقام و منزلت امام چیست؟
فرمود:حدود و مقام و منزلت امام این است که وقتی به نزد ایشان بیایید بر او سلام کنید و او را بزرگ بشمارید و به او ایمان بیاورید و هر چه به شما می گوید اطاعت کنید و امام کسی است که هیچ کسی نمی تواند چشمش را از بزرگی و هیبت
ص: 171
و... پر کند. زیرا رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم چنین بوده و امام نیز آن چنین می باشد.
عرض کردند: آیا امام شیعیانش را می شناسد؟
فرمود:بله،همۀ شما را.
عرض کردند:آیا نشانه ای یا نشانه هایی دارد؟
فرمود:به نام های خودتان و پدرتان و مادرتان و قبایل خودتان شمارا آگاه کنم.
عرض کردند: بله.
ایشان نیز تمام نام های یکا یک آن ها و پدر و مادر و قبایل آن ها را گفت. عرض کردند: راست گفتید ما چنین می با شیم. سپس فرمود: شما به نزد من آمده اید و از من در مورد این آیه شریفه ﴿شجرة ثابتة و فرع ها فی السماء﴾.
بپرسید :آیا چنین می باشد؟
عرض کردند:به خدا قسم ما چنین سؤالی خواستیم بپرسیم؟
فرمود:ما آن چه را که دوست داریم به شیعیان خود علم می آموزیم و ب_ه آن ه_ا معجزه و... نشان می دهیم.
آیا یقین پیدا کردید؟
گفتند:بدون آن که معجزه و یا نشانه ای به ما می آورید که به شما یقین پیدا کرده بودیم. (1)
روایت شده با اسناد از جابربن یزید جعفی رحمه اللّه که می گوید:روزی همراه جمعی از اصحاب امام محمد باقر علیه السلام از مدینه منوره خارج شدیم. در راه به یک پیر مردی رسیدیم که در کنارش خری مرده بود. باری روی خر بود. وقتی که آن پیر مرد امام
ص: 172
محمد باقر علیه السلام را شناخت. عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برایم دعا کن و از خدا بخواه که خرم را برایم زنده کند زیرا هیچ چیزی جز آن ندارم.
جابر می گوید:یک باره دیدم لبان مبارک امام محمد باقر علیه السلام به حرکت در آمد و چیزی زیر لبان خود زمزمه کرد. در همان وقت دیدم به اذن خدای تبارک و تعالی خر مرده زنده شد و آن پیر مرد با خوشحالی هر ماه خرش با ما به سوی مکه حرکت کرد. (1)
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی رحمه اللّه که می گوید:شنیدم امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:به راستی که حکومت بنی امیه باقی می ماند تا وقتی که دیوار مسجد جعفی خراب و فرو بریزد. جابر می گوید: همان گونه که امام محمد باقر علیه السلام فرموده بودند شد. (2)
روایت شده با اسناد از کمیت اسدی که می گوید: روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم در حالی که مردی از بنی مخزم در نزد ایشان بود. در آن وقت چند بیت در مورد مدح اهل بیت علیهما السلام سرودم. هرگاه قصیده ای
می خواندم، امام محمد باقر علیه السلام به غلام خود می فرمود:کیسه زر برای او بیاور، پس هم چنان آن غلام به دستور امام محمد باقر علیه السلام کیسه زر می آورد تا وقتی که پنجاه هزار درهم به من داد. به ایشان عرض کردم:فدایت شوم من از خواندن شعر و مدح شما قصد دنیا نداشتم و هیچ نیازی به سکه ها ندارم. ایشان رو کرد به همان غلام و فرمود:کیسه ها
ص: 173
را بر دار و جای خود بگذار. غلام نیز آن کیسه ها را برد و جای قبلی آن ها گذاشت.
مخزومی بسیار تعجب کرده بود زیرا برای قرض گرفتن پول به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمده بود و امام علیه السلام به او گفته بود پولی در بساط ندارم پس با دیدن آن همه سکه بسیار حیرت زده شده بود. پس عرض کرد: ای سرورم و ای مولای من به راستی که من هزار سکه خواستم به من فرمودی که در بساط ندارم و همینک به کمیت پنجاه هزار سکه دادی و من می دانم که شما راستگو و شکافنده علم می باشید. امام به او فرمود: بلند شو با غلام برو به نزد آن سکه ها و هر چقدر خواستی از آن بر دار.
راوی می گوید: مخزومی رفت و آن قدر دنبال آن سکه ها گشت ولی اثری از آن پیدا نکرد.گویا آب شده بودند و در زمین فرو رفته بودند. (1)
روایت شده با اسناد از مصعب که می گوید:روزی همراه با امام صادق علیه السلام به یک مسجدی رفتیم و وارد آن مسجد شدیم و در آن جا نماز خواندیم. سپس امام صادق علیه السلام رو کرد به من و فرمود:روزی همراه پدرم امام محمد باقر علیه السلام در این جا نماز صبح را خواندم بعد از آن ایشان شروع به تسبیح و تقدیس خدای تبارک و تعالی نمود. در آن وقت یک پیر مرد محاسن سفید به نزد ما آمد و سلام کرد و ما نیز جواب سلامش را دادیم. سپس بعد از آن پیر مرد یک جوان خوش سیما و خوشبو آمد و دست آن پیر مرد را گرفت و به او گفت:بلند شو زیرا در مورد این شخص امر نشده ای، پس پیر مرد همراه جوان رفت.
پدرم به من فرمود: آیا این دو را شناختی؟
عرض کردم: نه.
ص: 174
فرمود:آن پیر مرد عزرائیل ملک الموت علیه السلام بود و آن جوان جبرئیل امین علیه السلام بود. (1)
روایت شده با اسناد از لیث بن سعد که می گوید: روزی بالای کوه ابی قبیس دعا می خواندم. مردی را دیدم که او نیز دعا می کرد و در دعایش می فرمود:خدایا ! من انگور می خواهم پس به من بده.
راوی می گوید:یک باره ابری بر نزد ایشان آمد و سایه برایشان انداخت تا وقتی که به نزدیکی سرشان رسید، آن مرد دستش را بلند کرد و سبدی انگور از داخل آن ابر برداشت و آن را در مقابل خود قرار داد. سپس دوباره دیدم دستان مبارک خود را بالا برد و عرضه داشت:(خدایا به راستی که لباس هایم کهنه است لباس به من بده). پس ابری دیگر آمد و آن مرد از آن ابر چیزی تا شده برداشت و سپس نشست و شروع به خوردن انگور کرد در حالی که فصل انگور نبود.
نزدیک آن بزرگوار شدم و خواستم از سبد انگور بر دارم. ایشان به من نگاه کرد و فرمود: چکار می کنی؟
گفتم:من با تو در انگور شریک هستم. به من گفت به چه دلیل؟
عرض کردم: به این جهت که تو دعا می کردی و من آمین می گفتم و دعا کننده و آمین گو، هر دو شریک هستند.
به من فرمود:بنشین و بخور، نشستم و با او خوردم تا وقتی که سیر شدم. وقتی که سیر شدیم آن سبد به آسمان رفت. سپس به من فرمود: لباسی بر دار.
عرض کردم: احتیاجی به لباس ندارم؟
ص: 175
سپس فرمود :صورت خود را بر گردان تا من لباس های کهنه خود را بکنم و لباس جدید بپوشم.
من نیز به آن بزرگوار پشت کردم و ایشان لباس کهنه را از تن بیرون آورد و سپس لباسی جدید را بر تن گذاشت سپس پایین کوه ابو قبیس رفت. وقتی که به زمین رسید مردم به استقبال ایشان آمدند.
من نیز پایین آمدم و درمورد آن مرد بزرگوار پرس و جو کردم. به من گفتند: ایشان فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم محمد بن على بن الحسين بن على بن ابی طالب علیه السلام باقر العلوم می باشد. (1)
روایت شده با اسناد از عباد بن کثیر که می گوید:روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدم و از ایشان در مورد حق مؤمن در نزد خداوند پرسیدم؟
امام محمد باقر علیه السلام جوابی نداد. سؤالم را سه بار تکرار کردم. سپس در جواب سؤالم فرمود: یکی از حقوق مؤمن در نزد خداوند این است که اگر یک مؤمنی به آن نخل روبرو بگوید بسوی ما بیا. نخل اطاعت می کند و بسوی مؤمن می آید.
عباد بن کثیر می گوید:به خدا قسم به نخل روبرو نگاه کردم و یک باره دیدم به اذن خداوند متعال و فرمان امام محمد باقر علیه السلام تکان خورد و به سوی امام علیه السلام می آمد. امام علیه السلام خطاب به آن نخل فرمود:در جای خود باقی بمان. با تو نبودم و آن نخل نیز در جای خود بر گشت. (2)
ص: 176
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: روزی همراه امام محمد باقر علیه السلام در مسجد نشسته بودم که عمر بن عبد العزیز با غلامش وارد مسجد شد.
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:بزودی این جوان خلافت را در دست خواهد گرفت و عدل و داد آشکار می کند و چهار سال در خلافت می ماند سپس از دنیا می رود. در آن وقت اهل زمین برای او گریه می کنند ولی اهل آسمان او را لعن و نفرین می کنند زیرا جای ما می نشیند و هیچ حقی در آن ندارد.
راوی می گوید: همان گونه که امام محمد باقر علیه السلام فرموده بودند اتفاق افتاد و عمر بن عبد العزیز خلافت را به دست آورد و چهار سال در آن بود و سپس از دنیا رفت. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید:روزی همراه امام محمد باقر علیه السلام وارد مسجد شدم. ایشان به من فرمود:به مردم بگوآیا امام محمد باقر علیه السلام را می بینید؟
راوی می گوید:به نزد هر کسی که می رفتم و از او می پرسیدم می گفت: من ایشان را ندیده ام.
به نزد امام بر گشتم و جریان را برای ایشان بازگو کردم. در آن وقت ابو هارون نا بینا وارد شد و امام به من فرمود: از او بپرس که آیا مرا می بیند؟
من به نزد ابو هارون نا بینا رفتم و به او گفتم :آیا ابو جعفر محمد بن علی علیه السلام را می بینی؟
ص: 177
به من گفت:بله. ایشان را نمی بینم و همینک دم در ایستاده است. به او گفتم: چگونه او را می بینی در حالی که نا بینا هستی؟
به من گفت:چطور ایشان را نبینم در حالی که مانند نور درخشان می درخشد. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: مردی از آفریقا به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمد.
امام علیه السلام به آن مرد فرمود: حال راشد چطور است؟
عرض کرد:حالش خوب بود و برای شما سلام فرستاد. امام علیه السلام به آن مرد فرمود:خدا رحمتش کند.
عرض کرد: آیا از دنیا رفته است؟
فرمود: دو روز بعد از خروج تو از شهر از دنیا رفت.
عرض کرد:به خدا قسم هنگامی که از آن جا آمدم او صحیح و سالم بود و هیچ بیماری و دردی نداشت. چگونه از دنیا رفت؟!
فرمود:بعضی ها بدون بیماری و درد از دنیا می روند. عرض کرد: راشد چگونه بود؟
فرمود:مردی از دوستداران و محبین ما بود. عرض کرد:به راستی که شما او را تا به حال ندیده و او نیز شما را ندیده است چگونه ممکن است؟
فرمودند:آیا نمی دانی که چشمی بینا و گوشی شنوا همراه شما داریم. به راستی آن چه را که شما می بینید و می شنوید ما نیز می بینیم و می شنویم و خداوند متعال هیچ عملی و کرداری از شما را از ما مخفی نمی کند.
پس هرگاه خواستید کاری انجام دهید ما را در نزد خودتان احساس کنید و گناه
ص: 178
نکنید و مواظب رفتارهای خود در مقابل خداوند و امام و حجت خدا باشید و از کسانی باشید که امام خود را بشناسند و من در مورد امام شناسی به فرزندانم و نزدیکانم و شیعیانم سفارش می کنم. (1)
روایت شده با اسناد از اسلم غلام محمد بن حنفیه علیه السلام که می گوید: روزی همراه امام محمد باقر علیه السلام در مدینه منوره قدم می زدیم که از خانه هشام بن عبدالملک گذشتیم که خانۀ خود را از سنگ های گرانیت و روغنی ساخته بود.
امام فرمودند:به خدا قسم طولی نخواهد کشید که این خانه ویران خواهد شد و چنین و چنان خواهد شد.
راوی می گوید:با خود گفتم چگونه این خانه ویران می شود در حالی که خلیفه وقت هشام بن عبدالملک آن را ساخته است. مدتی گذشت و من به فکر سخنان امام محمد باقر علیه السلام بودم تا وقتی که هشام بن عبدالملک به درک واصل شد.
سپس ولید بن ولید کسی را فرستاد و آن خانه را ویران کرد و اموال و... را مصادره کردند. همان گونه که امام محمد باقر علیه السلام فرموده بودند شد. (2)
روایت شده با اسناد از حبابة الوالبیه رحمه اللّه که می گوید:مردی را در مکه دیدم که در بین رکن و مقام روی یک بلندی ایستاده و عمامۀ سبزی بر روی سر داشت که
ص: 179
دست های مبارک خود را رو به آسمان بالا آورده بود و دعا می کرد. وقتی که از دعا فارغ شد مردم به سوی ایشان آمدند و دور ایشان حلقه زدند و مشکلات خود را بین ایشان در میان می گذاشتند و ایشان آن مسائل و مشکلات آن ها را حل می کرد تا وقتی که هزار مسئله از ایشان پرسیدند و ایشان جواب تمام آن هزار مسئله را دادند.
وقتی که خواستند بلند شوند منادی ندا زد که چهره او را نمی دیدم و فقط صدایش را می شنیدم که می گفت:به راستی که ایشان نور درخشان و ماه تابان و خورشید بی همتا و حق آشکار است.
مردم گفتند:مگر این شخص کیست که او را چنین توصیف می کنی؟
آن منادی گفت: ایشان محمد بن علی الباقر شکافندۀ علم آن چه را که از زبان می آورد حق مبین می باشد. ایشان محمد بن علی بن الحسين بن على بن ابى طالب علیه السلام می باشد.
و نیز در روایت ابو بصیر رحمه اللّه آمده است ایشان شکافندۀ علم پیامبران، ایشان هدایت آشکار، ایشان فرزند فاطمه زهرا علیها السلام، ایشان بقية اللّه در زمینش، ایشان حجت خداست، ایشان ناموس دهر (زمان)، ایشان فرزند محمد مصطفى صلی اللّه علیه وآله وسلم ، ایشان فرزند خدیجه کبری علیها السلام، ایشان فرزند علی مرتضی علیه السلام ، ایشان فرزند فاطمه زهرا علیها السلام، ایشان مایه دین درخشان است. (1)
روایت شده با اسناد از الاسود بن سعید که می گوید:در نزد امام محمد باقر علیه السلام بودم که به من فرمود: ای الاسود بن سعید به راستی که زمین در نزد اهل بیت علیهما السلام مانند یک آجر خشتی می باشد که هرگاه به او بگویم بیا با تمام آن چه را که در بر دارد
ص: 180
بسوی ما می شتافت و از ما اطاعت می کند. (1)
و نیز با همان اسناد روایت شده که می گوید:روزی در نزد امام محمد باقر علیه السلام نشسته بودم که به من فرمودند:ای الاسود بن سعید به راستی که بین ما و هر زمین به اندازۀ یک خشت می باشد که هرگاه به زمین بگویم به سوی ما بیا،با تمام آن چه را که رو و در درون دارد به سوی ما می آید.(2)
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید: روزی همراه امام محمد باقر علیه السلام با جمعی از دوستان و غلامان ایشان از جمله سلیمان بن خالد به طرف مزرعه ای در خارج مدینه که متعلق به امام علیه السلام بود رفتیم.
در راه سلیمان بن خالد عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آیا امام علیه السلام از آن چه را که در روزش در سراسر دنیا اتفاق می افتد باخبر است؟
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:ای سلیمان، قسم به آن خدایی که محمد صلی اللّه علیه وآله وسلم را به پیامبری بر گزید و او را به نبوت و رسالت مبعوث نمود. به راستی که هر امام علیه السلام از آن چه را که در روز و هفته و ماه و سال و سال های قبل و بعد خود از اتفاق هایی که در آن ها می افتد باخبر است.
و یکی از این نشانه ها این است که امروز دو نفر از نزد ما می گذرند و آن دو نفر دزد هستند که مالی و ثروتی از دو نفر دیگر دزدیده اند و بسوی ما می آیند.
راوی می گوید:آن دو نفرمذکور از نزد ما گذشتند. امام علیه السلام فرمود: آن ها را بگیرید.
ما نیز آن ها را گرفتیم . امام علیه السلام به آن دو نفر فرمود: شما چنین و چنان دزدیدید.
آن دو قسم خوردند که چنین کاری نکرده اند. امام محمد باقر علیه السلام به آن دو نفر
ص: 181
فرمودند:به خدا قسم اگر به کردار خود اعتراف نکنید و آن چه را که به سرقت بردید نیاورید. کسانی را به همان جایی که آن اموال مسروقه را پنهان کردید می فرستم تا آن اموال مسروقه را به نزدم بیاورند و نیز بدنبال آن کسانی که از آن ها سرقت کردید می فرستم و شما را رسوا می کنم و شما را نیز به والی مدینه معرفی می کنم تا شما را به خاطر دزدی و سرقت مجازات کند.
آن دو نفر اعتراف نکردند و اصرار می کردند که چنین کاری مرتکب نشده اند. امام محمد باقر علیه السلام به غلام های خود فرمود: این دو نفر را زندانی کنید تا وقتی که اعتراف کنند.
سپس رو کرد به سلیمان بن خالد و به او فرمود: ای سلیمان، با دو غلامم به فلان کوه برو و به بالای آن صعود کنید وقتی که به نزدیکی قله رسیدید در آن جا یک غاری خواهید دید وارد آن غار شوید. در آن غار اموال مسروقه را
می بینید که این دو نفر آن را در آن جا پنهان کرده اند که آن اموال چنین و چنان می باشد. پس آن ها را بر دارید و به نزدم بیاورید.
راوی می گوید: سلیمان بن خالد به همراه دو نفر از غلام های امام محمد باقر علیه السلام رفتند و به کوه مذکور رسیدند. پس بالای آن صعود کردند و همان گونه که امام محمد باقر علیه السلام فرموده بودند در نزدیک قله غاری پیدا کردند. پس وارد آن شدند و اموال مسروقه را دیدند که اموال مسروقه دو صندوقچه بودند. پس آن را بلند کردند وبه نزد امام محمد باقر علیه السلام آوردند.
وقتی که به نزد امام محمد باقر علیه السلام رسیدند. مردی به آن جا آمد و دزدها را شناخت و گفت: به راستی این دو نفر اموالم را دزدیده اند که آن را در فلان صندوقچه گذاشته بودم که در آن چنین و چنان است.
امام محمد باقر علیه السلام حرف های آن مرد مال باخته را تأئید کرد و فرمود: این مرد راست می گوید. صندوق را به او تحویل دهید. پس صندوق مذکور را به آن مرد دادند و آن مرد با خوشحالی از امام محمد باقر علیه السلام و اصحاب خداحافظی کرد و رفت. سلیمان
ص: 182
بن خالد به امام علیه السلام عرض کرد: ای سرورم به راستی که یک صندوق دیگر در نزد من مانده است با آن چکار کنم؟
امام علیه السلام به او فرمود:آن صندوق را در نزد خود نگاه دار. چند روز دیگر مردی از آفریقا از قوم بربر به نزد تو می آید که صاحب این صندوق می باشد. بعد از گذشت سه روز آن مرد آفریقایی به نزد سلیمان آمد و سراغ صندوق را از او گرفت. پس سلیمان صندوق را برداشت و همراه آن مرد آفریقایی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفت تا آن را در حضور امام محمد باقر علیه السلام به صاحبش تحویل دهد.
وقتی که آن مرد آفریقایی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رسید. امام علیه السلام به او فرمود:آیا دوست داری به تو بگویم که در صندوق تو چیست؟ مرد آفریقایی گفت: اگر چنین کاری انجام بدهید من ایمان می آورم و به ولایت و امامت شما اقرار خواهم کرد. امام محمد باقر علیه السلام به او فرمود: در صندوق تو دو هزار دینار می باشد که هزار سکه مال توست و هزار سکه دیگر متعلق به دوستت می باشد و چنین و چنان جامه و لباس و زیورآلات در آن می باشد.
عرض کرد: نام دوستم چیست؟
فرمود:اسم او محمد بن عبد الرحمان می باشد و همینک در جلوی در ایستاده و منتظر تو می باشد. آن مرد آفریقایی گفت:ایمان می آورم به خدای یگانه که هیچ شریکی ندارد و به نبوت محمد (که درود خداوند بر او و اهلبیتش باد) و نیز گواهی می دهم که شما اهل بیت نبوت و رحمت هستید. همان کسانی که خداوند از شما بدی و زشتی را دور گردانده و شما را پاک و پاکیزه قرار داده است. (1)
ص: 183
روایت شده با اسناد از نعمان بن بشیر که می گوید: سالی هم رکاب جابر بن یزید جعفی از کوفه عازم مکه برای موسم حج رفتیم. وقتی که به مدینه رسیدیم به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدیم و با ایشان ملاقات کردیم و چند ساعتی در نزد ایشان بودیم و سپس با خشنودی و خوشحالی از نزد ایشان خداحافظی کردیم و همراه هم بسوی مکه رهسپار شدیم. وقتی که به اولین منزل رسیدیم فریضه نماز ظهر را خواندیم و سپس بعد از خواندن نماز آماده حرکت شدیم که یک باره مردی را دیدم که به نزد جابر آمد و نامه ای به او داد.
وقتی که جابر آن نامه را دید آن را بوسید و روی چشمان خود گذاشت و آن نامه مهر و موم شده بود و مهر آن خشک نشده بود و آن نامه، نامۀ امام محمد باقر علیه السلام بود که برای جابر جریان آینده اش را نوشته بود.
جابر از آن مرد پرسید چه وقت امام محمد باقر علیه السلام را ملاقات کردی؟
آن مرد ناشناس گفت: همینک. جابر به او گفت: قبل از نماز یا بعد از نماز ظهر؟
آن مرد گفت: بعد از نماز.
راوی می گوید: بعد از آن نامه رسان رفت و دیگر او را ندیدم و مدتی بعد دانستم یکی از اجنه و از شیعیان امام محمد باقر علیه السلام بود.
وقتی که جابر بن یزید جعفی آن نامه را باز کرد یک باره احوال او درهم ریخت و غمگین و ناراحت و پریشان شد. من از حال او بسیار حیرت زده شدم. زیرا همیشه او را خوشحال و مسرور می دیدم. چه شده که او چنین شده است. بعد از انجام موسم حج به طرف کوفه بر گشتیم و جابر بن یزید جعفی رحمه اللّه وارد منزل خود شد و چند روزی در آن جا ماند و سپس طنابی در گردنش گذاشت و با بچه ها شروع به بازی کردن کرد.
در حالی که می گفت: گویا منصور بن جمهور را می بینم که امیر است و مأمور
ص: 184
نیست و چنین و چنان خواهد کرد. راوی می گوید:روزی جابر را در همان حال دیدم و نتوانستم چیزی بگویم. او نیز چیزی به من نگفت جز این که اشک از چشمان هر دوی ما سرا زیر می شد.
راوی می گوید:به خدا قسم مدتی نگذشت که نامه ای از طرف هشام بن عبد الملک به دست والی کوفه رسید که در آن نوشته شده بود که مردی به نام جابر بن یزید جعفی را دستگیر کن و گردنش را بزن و سرش را به نزدم بفرست. والی کوفه از اطرافیانش پرسید جابر کیست؟
آن ها گفتند : او یکی از علما و حکمای برجسته و دانا و خوش سخن و توانای اهل کوفه بود. وقتی که از حج بر گشت دیوانه شده و همینک با بچه ها بازی می کند.
سپس والی کوفه به میدان شهر کوفه رفت و دید که جابر چوبی را بین دو پای خود گذاشته و مانند بچه ها اسب دوانی می کرد. والی کوفه وقتی که چنین دید گفت: خدا را سپاس می گویم که خداوند مرا از کشتن این مرد معاف کرد. سپس نامه ای را برای هشام بن عبدالملک نوشت و آن چه را که اتفاق افتاده بود در آن نوشت و به نزد او فرستاد.
وقتی که نامه به دست هشام بن عبدالملک رسید آن را خواند و سپس قتل جابر بن یزید جعفی را لغو کرد. مدتی نگذشت که منصور بن جمهور آمد و والی قبل را به قتل رساند و به جای او والی کوفه شد.
بعد از کشته شدن والی کوفه به دست منصور بن جمهور به نزد جابر بن یزید جعفی رفتم و از او در مورد آن چه که گذشت پرسیدم؟
جابر گفت:آیا یادت هست که در فلان روز در فلان جا مردی نامه ای به من داد و من آن نامه را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم و بعد از خواندن آن نامه دگرگون شدم؟
به او گفتم: بله مگر مضمون آن نامه چه بود که تو چنین و چنان شدی؟
جابر گفت: آن نامه، نامۀ امام محمد باقر علیه السلام بود که در آن نوشته بود: ای جابر به
ص: 185
راستی که مدتی بعد از این که از حج به کوفه بر گردی هشام بن عبدالملک دستور به قتل رساندن تو را به والی کوفه می دهد. پس وقتی که به کوفه رسیدی در منزل خود چند روزی استراحت کن و سپس خود را به دیوانگی بزن تا از کشته شدن در امان باشی و چنین و چنان کن و من نیز آن چه را که ایشان فرموده بود عمل کردم و به راستی که ایشان از آینده من با خبر بود و آن مردی که دیدی یکی از اجنه از شیعیان امام محمد باقر علیه السلام بود که امام محمد باقر علیه السلام آن نامه را به دست او فرستاد. (1)
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید: شنیدم امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: روزی من در مکه مکرمه بودم که در آن روز یکی از اجنه غول پیکر در مسجد الحرام ظاهر شد و به طرف بیت اللّه الحرام رفت و آن را طواف کرد.
سپس با دمش به طرف مقام رفت و در آن جا دو رکعت نماز خواند و آن در وقت ظهر بود. جمعی از دوستان و... به نزدم آمدند و عرض کردند: ای ابا جعفر آیا این جن غول پیکر را دیدی؟ به آن ها گفتم: بله آن را دیدم و اعمال او را نیز مشاهده کردم. به نزد او بروید و به او بگویید که محمد بن علی علیه السلام حجت خدا به تو می فرماید: به راستی که بندگان خدا برای طواف خانه خدا می آیند ولی این چند روز از ترس تو نمی توانند بیایند و ما از آن ها
می ترسیم که جمع شوند و باهم متحد شوند و تو را اذیت کنند. پس از تو می خواهم که اعمال خودت را کم تر کرده و از نزد کعبه دور شوی تا آن ها نیز بتواند به نزد کعبه بیایند و اعمال خود را انجام دهند.
پس آن ها نیز رفتند و آن چه را که به آن ها گفتم به آن جنی گفتند: او اطاعت کرد و سنگی از اطراف کعبه با دم خود برداشت و سپس روی آن ایستاد و یک باره از نظر محو شد. (2)
ص: 186
روایت شده با اسناد از عیسی بن عبدالرحمان از پدرش عبدالرحمان که می گوید: روزی ابن عکاشه بن حصن الاسدی به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمد در حالی که امام صادق علیه السلام در نزد پدر بزرگوار خود بود.
امام صادق علیه السلام طبقی از انگور تقدیم مهمان کرد و آن نیز از آن انگور خورد. سپس ابن عکاشه به امام محمد باقر علیه السلام عرض کرد: ای سرورم چرا به فرزند برومند خود جعفر بن محمد علیه السلام زن نمی دهی؟ به راستی که وقت ازدواج ایشان فرا رسیده و اندکی نیز از آن گذشته است؟ امام محمد باقر علیه السلام جوابی نداد جز این که یک کیسه سکه که بسته شده و مهر و موم شده بود در آورد و فرمود: به زودی از کشور آفریقا مردی برده فروش خواهد آمد که بوسیلۀ این کیسه زر کنیزی از او خواهم خرید.
راوی می گوید: مدتی گذشت. روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدیم. به ما فرمود: آیا به خاطر دارید روزی به شما گفتم یک مرد برده فروش از کشور آفریقا خواهد آورد؟ عرض کردیم: آری فدایت شویم. فرمود: فلان شخص آمده و در فلان جا منزل کرده است. این کیسه زر را بگیرید و بروید و کنیزی از او بخرید.
راوی می گوید:به مکان مذکور رفتیم، برده فروش را در همان جا دیدیم. به او گفتیم: می خواهیم کنیزی از تو بخریم. آن مرد گفت: تمام کنیزان خود را فروختم جز دو کنیز بیمار دارم.
به او گفتیم:آن دو کنیز را به ما نشان بده. پس آن دو کنیز را به ما نشان داد که یکی از آن ها با وقار و محجب بود. به برده فروش گفتیم: این کنیز را می خواهیم چقدر آن را به ما می فروشی؟
به ما گفت: هفتاد سکه (دینار).
به او گفتم: کم تر.
ص: 187
به ما گفت: هرگز کم تر از هفتاد دینار نمی فروشم.
به او گفتیم: ما این کنیز را با این سکه های داخل این کیسه از تو می خریم. ولی نمی دانیم داخل کیسه چقدر سکه است. در نزد آن مرد برده فروش پیر مردی محاسن سفیدی بود که به ما گفت: این کیسه را باز کنید و سکه ها را بشمارید.
برده فروش گفت:آن را باز کنید زیرا اگر یک سکه کم تر از هفتاد سکه باشد این کنیز را به شما نخواهم داد.
آن پیر مرد گفت: به نزدم بیایید کاری به کار برده فروش نداشته باشید.
به نزد پیر مرد رفتیم و پیر مرد آن کیسه را که مهر و موم شده بود باز کرد، سپس سکه ها را شمرد و دقیقاً در آن کیسه هفتاد سکه بود و هیچ کم و زیادی نبود.
پس آن سکه ها را به برده فروش دادیم و کنیز را با خود بردیم. وقتی که به نزد امام محمد باقر علیه السلام شرفیاب شدیم امام صادق علیه السلام را در نزد ایشان دیدیم.
و جریان را آن چه که اتفاق افتاده بود تعریف کردیم و کنیز را به ایشان تحویل دادیم. امام محمد باقر علیه السلام خوشحال شدند و حمد و سپاس خداوند متعال را بر زبان جاری کرد. سپس به آن کنیز فرمود: اسم تو چیست؟
عرض کرد: من حمیده هستم.
فرمود:حمیده در دنیا محموده در آخرت است. ای کنیز به من بگو آیا تو بکر (1) هستی یا ازدواج کردی؟
عرض کرد:بکر هستم.
امام علیه السلام به او فرمود:چگونه بکر هستی در حالی که در دست برده فروش هستی و برده فروش ران می باشد؟
عرض کرد: گاهی وقت ها برده فروش به نزدم می آمد و هرگاه که می خواست نزدیک من شود خداوند متعال پیر مرد محاسن سفیدی بر روی آن برده فروش
ص: 188
مسلط می کرد و آن پیر مرد او را می زد، چند بار برده فروش خواست نزدیک من شود و هر بار آن پیر مرد ظاهر می شد و او را کتک می زد و او را از من دور می کرد.
امام محمد باقر علیه السلام فرمود: راست می گویی. سپس رو کرد به فرزند برومندش جعفر بن محمد الصادق علیه السلام و فرمود: ای فرزند بزرگوارم این کنیز مال خودت می باشد. با او ازدواج کن زیرا نتیجه ازدواج تو با این کنیز فرزندی خواهد بود که در زمانش بهترین اهل عالم می باشد.
راوی می گوید:امام محمد باقر علیه السلام آن کنیز را به عقد فرزندش امام جعفر صادق علیه السلام در آورد و امام صادق علیه السلام با او ازدواج کرد و نتیجه آن پیوند مبارک امام كاظم علیه السلام بود. (1)
روایت شده با اسناد از مثنى الحناط از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید:روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم و به ایشان عرض کردم آیا شما وارث رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم هستید؟
فرمود: بله.
عرض کردم: آیا رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم وارث پیامبران گذشته بود و آن چه را که آن ها می دانستند ایشان می دانستند؟ فرمود: بله.
عرض کردم: آیا شما می توانید مردگان را زنده کنید و نا بینایان و... را شفا دهید؟ فرمود:بله به اذن خداوند می توانم چنین کاری انجام دهم. راوی می گوید:امام محمد باقر علیه السلام به من فرمودند: نزدیک تر بیا،من نیز نزدیک رفتم و ایشان دعایی خواندند و روی چشمانم مسح کرد و یک باره بینا شدم و همه جا را دیدم. خورشید و زمین و سبزه و
ص: 189
سپس به من فرمود: آیا دوست داری این چنین بینا باشی و مانند مردم در روز قیامت حسابرسی شوی و یا دوست داری که به حالت قبلی خود بر گردی و در این صورت بهشت نصیب توست؟
عرض کردم: دوست دارم نا بینا بمانم.
ایشان نیز دست مبارک خود را روی چشمانم مسح کرد و به حالت قبلی نا بینا بر گشتم.
مثنى الحناط می گوید: داستان ابو بصیر رحمه اللّه را به ابن عمیر بازگو کردم. به من گفت: بله همان گونه که ابو بصیر رحمه اللّه گفته راست می باشد و من نیز به حقانیت آن شهادت و گواهی می دهم. (1)
روایت شده با اسناد از ابن سنان از عبدالملک القمی از برادرش ادریس که می گوید: شنیدم امام صادق علیه السلام فرمودند: روزی همراه پدرم امام محمد باقر علیه السلام بسوی مکه حرکت می کردیم تا وقتی که در سرزمین ضجان رسیدیم در آن جا مقداری توقف کردیم و پدرم قبل از من از آن جا حرکت کرد. یک باره مردی را دیدم در حالی که غل و زنجیر در گردنش بود بسوی ما می آمد وقتی که به من رسید از من آب خواست. خواستم به او آب بدهم پدرم به من فرمود:به او آب نده، خداوند او را سیراب نکند. مردی پشت سر آن بود پس او را از زنجیری که در گردنش بود گرفت و کشید و او را وارد آتش کرد. از پدرم در مورد آن شخص سؤال کردم. به من فرمود: آن مردی را که با غل و زنجیر دیدی معاویه لعین بود. (2)
ص: 190
روایت شده با اسناد از حسن بن محبوب از محمد بن سنان از مفضل بن عمر الجعفی از جابر بن یزید الجعفی که می گوید: روزی از نزد شخصی به نام عبد اللّه بن حسن گذشتم وقتی او مرا دید شروع به ناسزا گفتن به من و امام محمد باقر علیه السلام کرد من خیلی ناراحت شدم ولی چیزی به او نگفتم و مستقیماً به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم.
وقتی که امام محمد باقر علیه السلام مرا دید تبسم کرد و فرمود:به راستی که از کنار عبد اللّه بن الحسن گذشتی و او من و تو را ناسزا گفت. عرض کردم: بله جانم به فدایت ای سرورم و من او را نفرین کردم. به من فرمود: ای جابر همینک او می آید و در می زند.
راوی می گوید:یک باره در به صدا در آمد. وقتی که در را باز کردم عبد اللّه بن الحسن را دیدم. پس وارد منزل امام شد و به نزد امام محمد باقر علیه السلام شد.
امام به او فرمود:برای چه کاری این جا آمدی؟ گفت: تو همان کسی هستی که چنین و چنان ادعا می کنی؟ امام محمد باقر علیه السلام به او فرمود: وای بر تو به راستی زیاده روی کردی؟ سپس به من فرمود: ای جابر.
عرض کردم: فدایت شوم گوش بفرمانم.
فرمود:گودالی در منزل بکن. من نیز گودالی در حیاط منزل ایشان کندم. سپس فرمود: هیزم جمع کن و در آن گودال بگذار و سپس آن را آتش بزن.
راوی می گوید: من نیز به دستور امام علیه السلام چنین کاری کردم. وقتی که آتش شعله ور شد و حرارت و سوزش آن طاقت فرسا شد، امام محمد باقر علیه السلام رو کرد به عبد اللّه بن الحسن و به او گفت: اگر راست می گویی وارد آتش شو و بیرون بیا.
عبد اللّه گفت:شما بلند شوید و وارد آن شوید. امام محمد باقر علیه السلام وارد آن گودال
ص: 191
آتش شد و زغال ها و آتش را زیرو رو می کرد تا وقتی که خاکستر شد. سپس در آن گودال نشست و عرق از صورت مبارک خویش پاک می کرد. سپس بدون این که یک ذره گرد و غبار روی لباس های ایشان باشد صحیح و سالم از آن گودال بیرون آمد.
سپس به عبد اللّه بن حسن فرمود: بلند شو. خدا تو را زشت گرداند همان گونه که بر سر مروان بن حکم و فرزندانش اتفاق افتاد. (1)
روایت شده با اسناد از اسحاق جریری که می گوید: روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدم وقتی که مرا دید به من فرمود: رنگت پریده گویا بوا سیر داری.
عرض کردم: بله ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم از خداوند می خواهم به من اجر و پاداش در برابر این بیماری که مبتلا شدم بدهد.
امام فرمودند: من دارویی می شناسم که اگر با آن خودت را معالجه کنی خوب خواهی شد.
عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که من با دارو خودم را معالجه کردم ولی هیچ سودی نداشت.
امام محمد باقر علیه السلام به من فرمود: وای بر تو ای جریری آیا نمی دانی که من طبیب اطباء و سرور حكماء و معدن فقهاء و سرور فرزندان پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم در این زمان در روی زمین می باشم.
عرض کردم: آری به راستی که شما چنین می باشید. فرمود: ای جریری به راستی که از بوا سیر تو خون می چکد. آیا چنین می باشد؟
عرض کردم: آری ای سرورم.
ص: 192
سپس ایشان دارویی برای من معرفی کرد و من از آن دارو خودم را معالجه کردم. به آن خدایی که معبودی جز او نیست قسم. از آن دارو فقط یک بار استفاده کردم و به اذن خداوند شفا یافتم. (1)
روایت شده با اسناد از زراره که می گوید: روزی در مورد یک مسئله ای از امام محمد باقر علیه السلام پرسیدم. به من فرمود:من کسی را نمی شناسم که این مسئله را مطرح کرده باشد بجز برای امیر المؤمنین علی بن ابی طالب
علیه السلام، عرض کردم: فدایت شوم امير المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام در مورد این مسئله چه می فرمایید؟ فرمودند: فردا به نزدم بیا تا آن مسئله را در کتابی برای تو نشان دهم تا آن را ببینی و بخوانی.
عرض کردم: فدایت شوم به من بگو زیرا سخن گفتن شما بهتر از آن است که داخل کتاب بخوانم. امام سه بار تکرار کردند که به تو گفتم فردا بیا. من نیز به دستور ایشان روز بعد، بعد از نماز ظهر به نزد ایشان آمدم ولی ایشان در آن جا نبود و فقط فرزند برومندش جعفر بن محمد الصادق علیه السلام بودند.
وارد منزل شدم و بعد از سلام و احوال پرسی ایشان کتابی به من داد و فرمود: این کتاب در مورد فرائض واجب در آن نوشته شده است. آن را با دقت بخوان، سپس بلند شد و رفت. ساعتی نگذشت که آن بزرگوار کتابی بزرگ را آورد که آن کتاب مانند ران شتر بود. پس به من فرمود به تو نشان نخواهم داد تا وقتی که قسم بخوری به کسی در مورد این کتاب نگویی تا وقتی که پدرم به تو اجازه بدهد.
عرض کردم: چرا به من می گویی قسم بخورم؟ فرمودند:به تو نشان نخواهم داد تا وقتی که قسم بخوری. من نیز قسم خوردم. جعفر بن محمد علیه السلام آن کتاب را به من داد و من نیز آن را خواندم که در آن کتاب در مورد پیامبران و اوصیاء و امامان و....
ص: 193
نوشته شده بود ولی قادر به فهم آن نبودم در آخر کتاب دیدم نوشته هایی است که مربوط به اولین ها می باشد یعنی مربوط به مردمان زمان ما نبود بلکه مربوط به مردمان قبل از ما بود که در آن مسائل اسلام و امر به معروف و نهی از منکر و... بود که مانند کتاب ها و نوشته های زمان ما نبود و اختلاف زیادی با کتاب های ما دارد.
بعد از اتمام کتاب از نزد امام جعفر صادق علیه السلام خداحافظی کردم و رفتم و شب را به فکر آن کتاب بودم و نمی توانستم بخوابم. وقتی که صبح شد به مسجد رفتم و در آن جا امام محمد باقر علیه السلام را دیدم که به من فرمود: آیا آن صحیفه (کتاب) مرا خواندی؟ عرض کردم:بله. فرمود: آن را چگونه دیدی؟ عرض کردم :چنین و چنان دیدم.
فرمود: ای زراره به خدا قسم آن چه را که دیدی حق است و آن املای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و خط مبارک امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بود.
زراره می گوید: در آن وقت ابلیس لعین در دل من رخنه کرد و مرا به شک و تردید انداخت. به من می گفت: از کجای می دانی املای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و خط امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام است.
در همان شک و تردید بودم که یک باره امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: ای زراره به راستی که ابلیس لعین در دلت رخنه کرده و تو را در مورد سخنانم به شک و تردید انداخته است. ای زراره چگونه نمی دانم که این کتاب املای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و خط مبارک امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام است در حالی که پدرم امام سجاد علیه السلام از پدرش امام حسین علیه السلام از برادرش امام حسن علیه السلام از پدرش امام علی بن ابی طالب علیه السلام نقل کرده اند که می فرماید: این کتاب رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به من املا کرده و با دست خودم نوشته ام.
زراره می گوید:عرض کردم فدایت شوم اشتباه کردم. دیگر شک و تردید نخواهم داشت و سعی می کنم چنین کاری انجام ندهم. (1)
ص: 194
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی که می گوید: سالی همراه امام محمد باقر علیه السلام عازم حج شدم در راه یک جفت از کبوتر چاهی وحشی به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمدند. خواستم آن کبوترها را دور کنم که امام محمد باقر علیه السلام نگذاشت و فرمود: صبر کن به راستی که این جفت پرنده به نزد ما اهل بیت علیهما السلام آمدند و از چیزی شکایت کرده اند.
عرض کردم: فدایت شوم ای مولا و سرور من از چه چیزی شکایت کرده اند؟ فرمود: این جفت کبوتر می گویند سه سال در دل کوه آشیانه دارند و در این سه سال ماری مزاحم آن ها است که جوجه ها
و تخم های آن ها را می خورد، از من خواستند که دعا کنم تا آن مار مزاحم کشته شود. من نیز دعا کردم و آن مار به اذن خدای تبارک و تعالی کشته شد.
جابر بن یزید جعفی رحمه اللّه می گوید: به راه خودمان ادامه دادیم تا وقتی که سحر شد. در آن وقت امام به من فرمود: پایین بیا و من نیز از اسب پایین آمدم. سپس ایشان پایین آمدند و مقداری از راه اصلی دور شد. سپس نشستند و شن و ماسه ها را کنار زدند در حالی که شنیدم می فرمود:(خدایا ! ما را از آب زلال و گوارا سیراب کن).
جابر می گوید:یک باره دیدم چشمۀ آب زلال و گوارا جوشید و ایشان از آن آب نوشیدند و من نیز از آن نوشیدم و از آن آب وضو گرفتیم و سوار شدیم و به راه خود ادامه دادیم تا وقتی که به یک روستایی رسیدیم. در آن جا نخل خشکیده بود. امام رو کرد به نخل و فرمود: ای نخل آن چه را که خداوند متعال در تو قرار داده به ما اطعام کن، یک باره دیدم نخل سر سبز شد و رطب تازه ای داد و امام دست مبارک خود را بالا برد و یک باره دیدم نخل خم شد تا وقتی که به دست امام علیه السلام رسید و امام علیه السلام از آن رطب چید و به من داد و سپس از آن رطب خوردیم.
یک اعرابی در آن جا بود که ما را دید با تعجب گفت: من مانند شما جادوگری را
ص: 195
ندیده ام؟!
امام محمد باقر علیه السلام به او فرمود: ای اعرابی به ما اهل بیت علیهما السلام جادوگر نگو ولکن ما بعضی از اسماء الحسنیٰ و اعظم خداوند را می دانیم و هرگاه چیزی بخواهیم و از کسی درخواست کنیم به اذن خداوند متعال اطاعت می کند و کار ما انجام می شود. (1)
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی که می گوید:روزی نزد امام محمد باقر علیه السلام با جمعی از دوستان بودم که در مورد سلطنت بنی امیه حرف می زدیم، در آن وقت امام محمد باقر علیه السلام فرمود:هیچ کس از شیعیان و محبین ما به نزد هشام بن عبدالملک نمی رود مگر این که هشام او را خواهد کشت.
و نیز فرمود:سلطنت هشام بن عبدالملک بیست سال خواهد بود. راوی می گوید:بیرون منزل امام علیه السلام رفتیم در آن وقت به ما فرمود: چه حالی دارید وقتی که خداوند بخواهد پادشاه و سلطان ظالم قوم را به هلاکت برساند.
در آن وقت خداوند متعال فرشته مرگ را به نزد او می فرستد و جانش را سریع تر از چشم به هم زدن خواهد گرفت. سپس فرمود:به راستی که در نزد هشام بن عبدالملک دیدم که به رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم دشنام
می دهند در حالی که او هیچ کاری نمی کند و آن ها را منع نمی کند. به خدا قسم اگر فقط من و پسرم نبودیم بر علیه او قیام می کردیم. (2)
ص: 196
روایت شده با اسناد از علی بن ابو حمزه که می گوید:با ابو بصیر رحمه اللّه قرار ملاقات با امام محمد باقر علیه السلام داشتیم. پس همراه ابو لیلی به نزد ایشان رفتیم وقتی که به آن جا رسیدیم اذن دخول خواستیم به ما اجازه دادند و وارد منزل ایشان شدیم.
بعد از سلام و احوال پرسی امام علیه السلام به یکی از کنیزان خود فرمود: یک شمع و فلان صندوقچه را بیاور. آن کنیز نیز شمع و صندوقچه مذکور را آورد. امام محمد باقر علیه السلام آن صندوقچه که قفل بود باز کرد و صحیفه ای (کتابی) را بیرون آورد سپس آن را باز کرد تا وقتی که یک سوم آن را ورق زد.
على بن ابو حمزه می گوید: در همان وقت امام علیه السلام رو کرد و من از هیبت و عظمت آن بزرگوار به لرزه در آمدم و نفسم به شماره افتاد. در آن وقت وقتی که امام محمد باقر علیه السلام مرا در این حالت دید دست مبارک خود را روی سینه ام گذاشت و فرمود: آرام باش آیا تو خیاط هستی؟
عرض کردم :بله فدایت شوم.
به من فرمود:نترس و غم مخور نزدیک من شو و داخل این صحیفه را نگاه کن چه چیزی می بینی؟
من نیز داخل آن نگاه کردم و اسم خودم و پدرم و اسم فرزندانم و فرزندان فرزندانم را در آن دیدم در حالی که از آن ها خبری نداشتم و اصلاً به دنیا نیامده بودند.
امام علیه السلام به من فرمود: ای علی به راستی که تو مورد اعتماد من هستی و اگر چنین نبودی به تو نشان نمی دادم و به راستی که فرزندانت زیادتر خواهند شد.
راوی می گوید:بیست سال بعد از آن ملاقات فرزندانی برایم به دنیا آمده اند که امام نام آن ها را فرموده بودند و من نیز نام آن ها را در آن صحیفه دیدم. (1)
ص: 197
روایت شده با اسناد از محمد بن سلیمان از پدرش که می گوید:یک مرد شامی همیشه به نزد امام محمد باقر علیه السلام می آمد در حالی که منکر ولایت و امامت ایشان بود.
روزی ایشان عرض کرد: به راستی که دشمن تر از من در دنیا مانند من به شما نیست و به راستی من منکر ولایت و امامت تو هستم و فکر نکن که من با آمدن در نزد تو امامت و ولایت را قبول کرده ام جز این که تو را خوش اخلاق و خوش سخن دیدم و بزرگان و... به خاطر همین به نزد تو می آیند.
امام محمد باقر علیه السلام نیز برای او دعای خیر می کرد.
روزی آن شامی بیمار شد و قبل از مردن به یکی از دوستانش گفت:ای فلانی به نزد امام محمد باقر علیه السلام برو و خبر مرگم را به ایشان برسان و بگو که من وصیت کرده ام که ایشان بر جنازۀ من نماز بخواند و بعد از آن از دنیا رفت.
دوست شامی به وصیت او عمل کرد و به طرف منزل امام محمد باقر علیه السلام رفت و امام در حال نماز خواندن فریضه صبح بود وقتی که نماز به اتمام رسید به نزد ایشان رفت و جریان مرد شامی را برای ایشان تعریف کرد.
امام به او فرمود: به راستی که او از دنیا رفته است برو به نزد او و در دفن او تعجیل نکنید و منتظر من باشید تا به نزد شما بیایم. سپس امام بلند شد و دو رکعت نماز به جای آورد و دعا کرد سپس به یک سجده طولانی رفت تا وقتی که خورشید طلوع کرد، سپس به طرف منزل آن شامی حرکت کرد و هنگامی که وارد منزل شامی شد او را با اسم صدا زد یک باره به اذن خدای تبارک و تعالی آن مرد شامی زنده شد و جواب امام محمد باقر علیه السلام را داد و امام محمد باقر علیه السلام از آن جا رفت.
وقتی که آن شامی کاملاً خوب شد به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شد و عرضه داشت: گواهی می دهم که تو حجت خدا بر خلقش هستی و باب اللّه که از آن رزق و
ص: 198
روزی عطا می شود هر کسی که به غیر تو چنگ زند و از او پیروی کند گمراه و نا بود خواهد شد.
امام محمد باقر علیه السلام به او فرمود: چرا چنین می گویی؟
عرض کرد: شهادت و گواهی می دهم که بوسیلۀ دعای تو به اذن خدا روحم به بدنم بر گشت.
وقتی که از دنیا رفتم روحم از جسمم جدا شد و به آسمان رفت. در آن هنگام منادی را شنیدم که می گفت:روحش را به جسمش بر گردانید زیرا امام محمد باقر علیه السلام حجت خدا از ما چنین خواسته است.
و من به اذن خداوند متعال و دعای پر برکت شما زنده شدم. امام فرمودند: آیا نمی دانی که گاهی خداوند بنده اش را دوست دارد در حالی که عبادت هایش را قبول ندارد و گاهی بنده ای را دوست ندارد ولی عبادت هایش را قبول
می کند.
راوی می گوید: سپس آن مرد شامی از اصحاب خواص امام محمد باقر علیه السلام شد. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه از امام صادق علیه السلام که فرمود:روزی زید بن الحسن نزد پدرم آمد و در مورد میراث رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم با پدرم امام محمد باقر علیه السلام مشاجره کرد و می گفت: من از فرزندان حسن علیه السلام هستم و به میراث رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم با حق تر از تو می باشم.
زید گفت:بین من و تو یک قاضی عادل قضاوت کند.پدرم امام محمد باقر علیه السلام به او گفت: بلند شویم تا به نزد قاضی شهر برویم. سپس با هم رفتیم در راه پدرم به زید گفت: در دست تو یک چاقو است که آن را مخفی کرده ای اگر این چاقو که مخفی
ص: 199
کردی به اذن خداوند متعال زبان باز کند و بگوید که من با حق ترم و اولاتر از تو هستم آیا از من دست بر می داری؟
زید قسم خورد که چنین کاری انجام بدهد. پدرم به آن چاقو فرمود: ای چاقو به اذن خدای عز و جل به سخن در بیا و آن چه را که می دانی بگو؟
یک باره آن چاقو از دست زید بن الحسن علیه السلام روی زمین افتاد. سپس روبروی زید بن حسن علیه السلام شد و به اذن خدای تبارک و تعالی گفت: ای زید به راستی که تو ظالم هستی و محمد بن على علیه السلام باحق تر و اولاتر از تو می باشد. اگر از ادعای خودت دست بر نداری من تو را خواهم کشت.
وقتی که زید چنین دید بی هوش به زمین افتاد. پدرم دست او را گرفت و بلند کرد و او به هوش آمد. سپس زید روی یک سنگی ایستاد و پدرم به او فرمود: ای زید اگر این سنگی که روی آن ایستاده ای گواهی بدهد آیا قبول
می کنی؟
زید گفت:بله.
یک باره به اذن خداوند متعال سنگ تکانی خورد و گفت: ای زید به راستی که تو ظالم هستی و محمد بن علی علیه السلام با حق تر و اولاتر از تو می باشد. ای زید دست از این کارت بر دار و اگر بر نداری من تو را خواهم کشت. در آن وقت نیز زید بر زمین بی هوش افتاد. بار دیگر نیز پدرم دست او را گرفت و به هوش آمد. سپس پدرم به او فرمود: اگر آن درخت مقابل در مورد من شهادت و گواهی بدهد آیا از من دست بر می داری؟
زید نیز قسم خورد دیگر تکرار نکند.
پدرم نیز به درخت فرمود: بسوی ما بیا و برای من گواهی و شهادت بده که آیا من با حق تر و اولاتر به میراث پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم هستم و یا زید بن الحسن علیه السلام.
آن درخت به اذن خدای تبارک و تعالی از جای خود کنده شد و به سوی ما آمد و خطاب به زید گفت: ای زید به راستی که تو ظالم هستی و محمد بن علی علیه السلام با حق تر و اولاتر از تو می باشد.
ص: 200
اگر از کارت دست بر نداری تو را خواهم کشت.
امام صادق علیه السلام می فرماید: برای بار سوم زید بن الحسن علیه السلام بی هوش به زمین افتاد و پدرم نیز برای بار سوم دست او را گرفت و بلند کرد و زید به هوش آمد و قسم خورد دیگر در مورد میراث پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم و... با پدرم مشاجره نکند. (1)
روایت شده با اسناد از امام محمد باقر علیه السلام که فرمودند: روزی به نزد مجلس هشام بن عبدالملک رفتم در حالی که در اطراف او جمعی از بنی امیه نشسته بودند وقتی که مرا دید به من گفت :نزدیک شو ای (ترابی) خاکی.
به او گفتم :از خاک آفریده شدیم و به خاک باز خواهیم گشت و هم چنان نزدیک او شدم تا وقتی که در کنارش نشستم به من گفت: آیا تو همان ابو جعفر هستی که بنی امیه را می کشی؟
به او گفتم : نه من نیستم.
گفت: پس او چه کسی است؟
به او گفتم: او پسر عمویم ابو العباس محمد بن علی بن عبد اللّه علیه السلام بن عباس علیه السلام بن عبد المطلب علیه السلام می باشد. هشام به من نگاه کرد و گفت: فکر نمی کنم که دروغ می گویی زیرا تابحال راستگو بوده و هستی این اتفاق چه وقت خواهد افتاد؟
به او گفتم: زیاد دور نیست. (2)
ص: 201
روایت شده با اسناد از عاصم الحناط که می گوید: روزی محمد بن مسلم به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شد و از ایشان نشانه ای از نشانه های امامت خواست. امام به او فرمود: در ربذه بین تو و هم کارت اختلاف پیدا شده و او تو را در مورد ما و دوستی ما و معرفی ما خوار و ذلیل کرد.
عرض کرد:پدرم و مادرم و جانم به فدایت همان طور که فرموده بودید چه کسی به شما گفته است؟!
فرمودند: ای ابن مسلم به راستی خادمانی از جن داریم که آن ها بهتر از شما به دستورات و فرمان های ما عمل می کنند که یکی از آن ها چنین خبری به ما داد. (1)
روایت شده با اسناد از سعد الاسکاف که می گوید: روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمدم و اذن دخول خواستم ولی به من اذن دخول ندادند. در منزل امام بار شتر دیدم و داخل منزل امام محمد باقر علیه السلام سر و صدای زیادی بود. مدتی صبر کردم. یک باره افرادی مانند سیاه پوستان و سرخ پوستان از آن جا بیرون آمدند.
سپس امام به من اذن دخول دادند و من نیز وارد منزل ایشان شدم و بعد از سلام و احوال پرسی عرض کردم :ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فدایت شوم چرا امروز مرا این قدر معطل کردید؟ و به من اذن دخول ندادید و وقتی که خواستم وارد شوم قومی را دیدم که از آن ها کراهت پیدا کردم؟
فرمودند: ای سعد آیا می دانی آن ها چه کسانی بودند؟ عرض کردم: نه.
فرمود:آن ها برادران اجنه شما بودند که هرگاه مشکلی در دین و احکام شرعی
ص: 202
و... پیدا کردند به نزد ما می آیند و از ما سؤال می کنند. (1)
روایت شده با اسناد از سدیر الصیرفی که می گوید:روزی خواستم به خارج مدینه بروم. امام محمد باقر علیه السلام به من فرمود: چنین وسائلی لازم دارم آن ها را برایم بیاور.
عرض کردم: روی چشم آن ها را می آورم.
پس از نزد ایشان خداحافظی کردم و رفتم. وقتی که به خارج مدینه رسیدم چند فرسخی از آن جا دور نشده بودم که مردی را دیدم که لباس خود را در دهان گذاشته بود. فکر کرده بودم که او تشنه است به او آب تعارف کردم.
به من گفت:من آب نیاز ندارم ولی نامه ای از طرف کسی برای تو دارم.
سپس نامه را به من داد. وقتی که آن را با دقت نگاه کردم دیدم که با مهر و موم امام محمد باقر علیه السلام بود که هنوز مهر و موم آن تر بود.
به آن مرد اعرابی گفتم چه وقت امام را ملاقات کردی؟
اعرابی گفت: همینک در نزد ایشان بودم نامه را باز کردم و دیدم لوازمی که می خواستند در آن نوشته بودند تا یادم نرود.
رو کردم به آن اعرابی تا از او تشکر کنم ولی کسی را ندیدم. این طرف و آن طرف نگاه کردم .گویا آب شده بود و وارد زمین شده بود.
وقتی که به مقصد رسیدم لوازمی که امام علیه السلام می خواستند تهیه کردم و کارم را انجام دادم و به مدینه باز گشتم. به نزد امام آمدم و جریان را برای ایشان بازگو کردم. ایشان فرمود: ای سدیر به راستی که ما خادمانی از جن داریم که هر وقت کار مهمی و ضرب العجلی داشتیم از آن ها استفاده می کنیم. (2)
ص: 203
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید: روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم و اذن دخول خواستم. به من گفتند که قومی در نزد ایشان هستند کمی صبر کنید تا آن ها بروند.
کمی صبر کردم. یک باره گروهی از آن جا بیرون آمدند در حالی که شمشیر در دست داشتند ولی آن ها را نشناختم. به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمدم و عرض کردم: فدایت شوم این زمان بنی امیه است و از شمشیر هایشان خون می چکد این ها چه کسانی بودند؟
فرمودند:این ها گروهی از دوستان اجنه ما می باشند. (1)
روایت شده با اسناد از ابی عیینه که می گوید:روزی در نزد امام محمد باقر علیه السلام نشسته بودم که جوانی از اهل شام به نزد ایشان آمد و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که من از اهل شام هستم و به خدا قسم پیرو و محب شما اهل بیت علیهما السلام هستم و از دشمنان شما دوری می کنم.
ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم پدری دارم که از دشمنان شما بوده و همینک از دنیا رفته خدا رحمتش نکند. زیرا او پیرو بنی امیه است و من نیز به خاطر پیروی از بنی امیه او را دوست نداشتم و او نیز مرا به خاطر پیروی از شما دوست نداشت و مرا از مال و ثروتش در زمان حیاتش محروم کرده است و هنگامی که از دنیا رفت هیچ ارثی از او به من نرسیده است و به راستی که او ثروت زیادی داشت و غیر از من
ص: 204
فرزندی نداشت. در رمله زندگی می کرد و برای خود معبدی ساخته بود که در آن جا با خود خلوت می کرد.
وقتی که از دنیا رفت دنبال مال و ثروتش رفتم ولی آن را پیدا نکردم و در شک هستم. شاید ثروتش را زیر زمین دفن کرده است تا از آن ثروت به من ندهد. خداوند از او راضی نشود. امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: آیا دوست داری پدرت را ببینی و از او در مورد مال و ثروتش سؤال کنی؟
عرض کردم: بله، به خدا قسم فقیر و محتاج هستم. راوی می گوید: امام محمد باقر علیه السلام چیزی را در کاغذی و یا پوستی نوشت و آن را مهر و موم کرد سپس آن نوشته را به جوان داد و فرمود: این نوشته را بر دار و به قبرستان بقیع ببر. وقتی که به قبرستان رسیدی وارد آن شو تا وقتی که وسط آن برسی هنگامی که به آن جا رسیدی با صدای بلند بگو ای درجان (1) پس شخصی که چنین و چنان می باشم به نزد تو می آید. پس این نوشته را به او بده و به او بگو من فرستاده محمد بن علی بن الحسين بن على بن ابى طالب علیه السلام می باشد و سپس آن چه را که می خواهی از او بخواه .او به اذن خداوند متعال انجام خواهد کرد.
راوی می گوید: آن مرد جوان نوشته را برداشت و رفت و ما از او خبری نداشتیم تا این که روزی به نزد منزل امام محمد باقر علیه السلام آمد و اذن دخول خواست.
امام نیز به او اذن دخول داد و ما نیز همراه او به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتیم. پس آن مرد به امام محمد باقر علیه السلام عرض کرد: به راستی که خداوند می داند رسالتش را به چه کسی می سپارد و علمش را در نزد چه کسی قرار می دهد به راستی که با آن نوشته شبانه به قبرستان رفتم. وقتی که وسط قبرستان رسیدم صدا زدم: ای درجان، یک باره مردی با همان اوصاف که فرموده بودید به نزد من آمد و گفت:من درجان هستم چه می خواهی؟
ص: 205
به او گفتم :من فرستادۀ محمد بن علی بن الحسين بن ابی طالب علیه السلام هستم و ایشان نوشته ای به من داده تا آن را به تو بدهم .آن مرد گفت:مرحبا به فرستادۀ حجت خدا بر آفریده هایش سپس آن نوشته را از من گرفت و بوسید و روی چشمانش گذاشت. وقتی که نوشته را باز کرد آن را خواند سپس به من گفت :آیا دوست داری پدرت را ببینی؟
به او گفتم: بله.
به من گفت:از جای خودت تکان نخور تا به فلان جا بروم و پدرت را بیاورم. درجان رفت و بعد از مدت کوتاهی همراه با مرد سیاه که زنجیر سیاه در گردنش بود و او سیاه و بد چهره شده بود.
درجان به من گفت: این شخص پدرت است. به راستی که سوزش آتش و دود و عذاب های دردناک برزخ او را به این صورت در آورده است.
به آن مرد گفتم: آیا تو پدر من هستی؟
به من گفت: بله من پدرت هستم.
به او گفتم: چرا این گونه شدی؟
گفت:به راستی که من پیرو بنی امیه بودم و آن ها را بر علیه اهل بیت علیهما السلام گرامی می شمردم و به خاطر همین خداوند مرا عذاب داده و تو پیرو اهل بیت علیهما السلام بودی که من با تو دشمنی می کردم .به خاطر همین مال و ثروتم را از تو پنهان کردم و همینک من به خاطر کاری که کردم پشیمان ه_ستم.
ای پسرم به معبد گاه خودم برو و زیر همان جا که خلوت می کردم زیر فرش را حفر کن و مالم را بر دار که آن مال صد و پنجاه هزار سکه طلا می باشد پس پنجاه هزار آن را به امام محمد باقر علیه السلام بده و بقیه را خودت بر دار.
و نیز نقل شده از امام صادق علیه السلام که می فرماید:به پدرم محمد باقر علیه السلام عرض کردم: ای پدر جان آن جوان چکار کرد؟
فرمود:آن جوان به سفارش پدرش پنجاه هزار سکه را به نزدم آورد و من با
ص: 206
مقداری از آن قرض هایم را دادم و بقیه را به حاجت داران اهل بیتم و اصحاب بخشیدم و آن برای مرده پشیمان مفید می باشد.(1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید:روزی در نزد امام محمد باقر علیه السلام در مسجد نشسته بودم که منصور دوانقی و داود بن علی و سلیمان بن خالد وارد مسجد شدند. به آن ها گفته شد که ایشان امام محمد باقر علیه السلام است. پس داود بن علی و سلیمان بن خالد به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمدند و عرض ادب کردند.
آن بزرگوار به آن ها فرمود:چرا؟ شما به نزد ما نیامد. آن ها از طرف او عذر خواهی کردند.
سپس امام محمد باقر علیه السلام به داود فرمود: مدتی نخواهد گذشت که فلانی به حکومت خواهد رسید و شرق و غرب مملکت اسلامی را زیر سلطه خودش قرار خواهد داد.
داود عرض کرد :آیا چنین می شود؟
فرمود: بله به راستی که خلافت در دست کودکانشان مانند توپ خواهد بود که با آن بازی می کنند. داود به نزد منصور رفت و آن چه را که از امام شنیده بود به او گفت. سپس امام به سلیمان بن خالد گفت: به راستی که آن ها خون های زیادی خواهند ریخت و مردم زیادی به خاطر آن ها کشته و یا آواره خواهند شد. (2)
ص: 207
روایت شده با اسناد از محمد بن مسلم رضی اللّه عنه که می گوید: روزی به طرف مدینه رفته بودم. در راه بیمار شدم. خبر بیماری من به گوش امام محمد باقر علیه السلام رسید. امام محمد باقر علیه السلام وقتی که خبر بیماری مرا شنید کاسه ای را برداشت و دارویی در آن گذاشت. سپس آن را به غلام خود داد تا آن را به نزدم بیاورد. غلام نیز آن دارو را به نزدم آورد و به من گفت: آن را بخور زیرا امام و سرور و مولایم به من فرموده: تا وقتی که دارو را نخورده از نزد او تکان نخور.کاسه را از غلام گرفتم. وقتی که دارو را بو کردم دیدم مانند بوی مشک بود و نوشیدنی سرد و خنکی بود پس آن را نوشیدم. هنگامی که نوشیدم تمام درد و بیماریم شفا یافت. گویا اصلاً بیمار نبوده و درد نداشته بودم. سپس غلام به من فرمود: سرورم فرمودند: هرگاه که این دارو را خوردی همراه خودم به نزد ایشان برویم زیرا ایشان منتظر تو می باشند.
راوی می گوید: در فکر گفته غلام بودم در حالی که از قبل از خوردن دارو نمی توانستم از شدت بیماری و درد از جای خود تکان بخورم. هنگامی که آن دارو داخل جسمم شد گویا همه چیز را فراموش کرده و هیچ درد و بیماری در وجودم نبود، سپس به اذن خداوند متعال و عنایت امام محمد باقر علیه السلام شفا یافتم و با سلامتی کامل به منزل امام محمد باقر علیه السلام رفتم و ایشان را ملاقات کردم. (1)
روایت شده با اسناد از ابن مسکان که می گوید :روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدم و اذن دخول خواستم ولی به من اذن دخول ندادند. غلام ایشان به نزد من آمد و گفت: سرور می فرماید: عجله نکن قومی از این جا می گذرد، کمی صبر کن تا
ص: 208
آن ها بروند.
راوی می گوید: مقداری صبر کردم یک باره دوازده مرد شبیه سرخ پوستان که دو قبا پوشیده بودند بیرون آمدند و به من سلام کردند و من جواب آن ها را دادم و رفتند. سپس اذن دخول به محضر امام علیه السلام به من دادند. به نزدم مشرف شد و بعد از سلام و احوال پرسی و بر آورده کردن حاجتم از ایشان در مورد آن دوازده نفر سؤال کردم که آن ها چه کسانی بودند؟
فرمود: آن دوازده نفر از اجنه بودند.
عرض کردم: آیا به نزد شما می آیند؟
فرمود: بله به نزد ما می آیند. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید:روزی در نزد امام محمد باقر علیه السلام بودم که مردی از خراسان به نزد ایشان آمد. بعد از سلام و احوال پرسی امام به او فرمود:حال پدرت چگونه است؟
عرض کرد :وقتی که از شهر خود می آمد حال او خوب بود.
فرمودند:وقتی که به فلان شهر رفتی پدرت از دنیا رفت. سپس فرمود: حال برادرت چگونه است؟
عرض کرد:خوب است.
فرمود: همسایه ای به نام صالح او را کشت.
آن مرد خراسانی گریه کرد و اشک از چشمانش سرا زير شد و ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ﴾ گفت.
امام به او فرمود: آرام باش به راستی که پدر و برادرت به سوی بهشت پرواز
ص: 209
کردند و به راستی که بهشت بهتر از دنیا می باشد. سپس خراسانی گفت: از همه سؤال کردی جز از پسرم زیرا وقتی که از آن جا می آمدم مریض بود و نمی دانم حال او چگونه شد.
فرمودند: پسرت خوب شده و عمویش دخترش را به عقد او در آورد و وقتی که به آن جا رسیدی خواهی دید که پسری برای او آمده که نامش را علی گذاشته اند که آن پسر محب و دوستدار ما و از شیعیان ما است ولی پسرت چنین نیست بلکه از دشمنان ما است. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: روزی نزد علی بن دراع بودم که او در حال احتضار جان دادن بود. در همان حال به من گفت : روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدم و عرض کردم: مختار مرا در مورد بعضی از کار هایی مرا استخدام کرد و ثروتی از آن کار به دستم آمد که بعضی از آن ثروت را در راه خدا دادم و بعضی را خوردم و بعضی نیز نگه داشتم.
دوست دارم که شما ضمانت حلال بودن آن را به من بدهی؟
امام فرمودند: من ضامن حلال بودن آن هستم.
عرض کردم : شنیدم کسی از امام حسن مجتبی علیه السلام در مورد قطعه زمینی پرسید که قطعه زمینی خواست که در آن کشت کند.
امام حسن مجتبی علیه السلام به او فرمود: من کاری بهتر از آن برای تو سراغ دارم. من بهشت را به تو ضمانت می کنم.
ای سرورم آیا امام حسن مجتبی علیه السلام ضمانت بهشت رفتن آن مرد را کرده بود؟
ص: 210
فرمود: بله.
عرض کردم: پس شما نیز ضمانت بهشت را که بر عهده تو و پدرانت است برای من قبول کن، همان گونه که امام حسن مجتبی علیه السلام ضامن بهشت رفتن مرد شد.
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:من نیز ضمانت بهشت رفتن تو می شوم.
ابو بصیر رحمه اللّه می گوید: وقتی که سخن علی بن دراع به پایان رسید جان داد و از دنیا رفت. سپس از نزد او بیرون رفتم در حالی که به کسی در مورد حرف های علی بن دراع گفته باشم به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم. وقتی که آن امام بزرگوار علیه السلام به من نگاه کرد.
به من فرمود:علی در گذشت؟
عرض کردم: بله ای سرورم.
فرمود:چنین و چنان به تو گفت.
راوی می گوید: آن چه را که بین من و علی بن دراع رد و بدل شده بود بدون این که حرفی کم تر یا زیادتر شود به من گفت:گویا در نزد ما بود. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید:
روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم و عرض کردم: ای سرور و مولای من به راستی که من غلام و دوست و شیعه شما هستم و ضعیف و ناتوان هستم. پس بهشت رفتنم را به من ضمانت کن.
فرمودند:من بهشت را برای تو ضمانت می کنم آیا دوست داری علامت و نشانۀ امامت را به تو نشان دهم یا غیر از آن؟
عرض کردم :چه می شود که هر دو را به من نشان دهی؟
ص: 211
فرمودند:آیا دوست داری ببینی؟
عرض کردم:چگونه دوست نداشته باشم در حالی که بیشتر دوست دارم ببینم. راوی می گوید: امام علیه السلام با دست مبارک خود روی چشمانم کشید و یک باره تمام امامان معصوم علیهما السلام را در نزد ایشان دیدم.
سپس فرمود: بیشتر و با دقت نگاه کن چه چیزی را می بینی؟
راوی می گوید:با دقت نگاه کردم و یک باره سگ و خوک و میمون و... دیدم.
عرض کردم: ای مولای من این مسخ شده ها چه کسانی هستند؟
فرمودند: اگر حجاب از نظر شیعیانمان بر داشته شود آن ها دشمنان و مخالفین ما را به این صورتی که می بینی خواهند بود.
ای ابو بصیر اگر دوست داری تو را به همین حالت باقی بگذارم و یا دوست داری ضمانت بهشت رفتنت را بکنم و تو را به حالت خیلی نا بینا بر گردانم.
عرض کردم: هیچ حاجتی به دیدن این صورت های قبیح و زشت را ندارم. مرا به حالت قبلی بازگردان و ضمانت بهشت رفتنم را بکن، امام علیه السلام نیز دست مبارک خود را بر چشمانم کشید و یک باره همه چیز از نظرم رفت.(1)
روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن طلحه که می گوید:از امام صادق علیه السلام در مورد مار ملک سؤال کردم.
فرمودند: نجس و مسخ شده است و هرگاه که آن را کشتی مستحب است که غسل کنی. سپس در ادامه فرمود: روزی پدرم امام محمد باقر علیه السلام به همراه کسی در منزل بود و با آن مرد گفت و گو می کرد. در آن وقت مارملکی آمد که زبانش را بیرون آورد و آن را تکان داد.
ص: 212
پدرم به آن مرد گفت: آیا می دانی که این مارملک چه می گوید؟
عرض کردم: نه نمی دانم.
پدرم به آن مرد فرمود: او می گوید: به خدا قسم اگر عثمان را به یاد آورید و او را ناسزا گفتید من نیز علی علیه السلام را ناسزا خواهم گفت تا وقتی که از این جا بلند شوید.
سپس فرمود: هیچ کس از بنی امیه نمی میرد مگر این که به مارملک تبدیل و مسخ می شود.
وقتی که عبدالملک بن مروان به درک واصل شد بدنش به هزاران مارملک تبدیل شد و از بین کسانی که در نزد او بودند رفتند در نزد او فرزندانش بودند وقتی که چنین اتفاقی دیدند برای آن ها بسیار سخت و دردناک شد و
نمی دانستند چه کار باید کنند. سپس با هم مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که تنۀ درخت خرما را بیاورند و آن را مانند انسان درست کنند و کفن کنند و به جای پدرشان دفن کنند.
آن ها نیز چنین کاری انجام دادند و بدون این که کسی بداند پدرشان را دفن کردند و از آن ماجرا کسی مطلع نبود جز من و فرزندانش. (1)
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی که می گوید:روزی برای حاجتی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم و از ایشان درخواست قرض مقداری پول کردم.
امام محمد باقر علیه السلام فرمود: ای جابر هیچ چیزی در منزل نداریم حتی یک درهم. راوی می گوید: در نزد ایشان بودم که یکی وارد منزل شد و عرض کرد: ای سرور و مولای من آیا اجازه می دهی قصیده ای در مدح شما اهل بیت علیهما السلام بخوانم؟
فرمود: بخوان.
آن مرد نیز یک قصیده ای خواند. سپس امام به یکی از غلام های خود فرمود: یک
ص: 213
کیسه زر از فلان جا بیاور و به این شخص بده، آن غلام رفت و از مکان مذکور کیسه زر را آورد و به آن شخص داد. آن شخص نیز بار دیگر قصیده ای خواند و این بار نیز امام دستور داد که کیسه ای برای او بیاورند، برای او آوردند.
بار سوم نیز آن شخص قصیده ای در مدح اهل بیت علیهما السلام خواند باز هم امام دستور دادند که کیسه ای برای او بیاورند و نیز کیسه سوم را برای او آوردند.
آن شخص گفت: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به خدا قسم شما را برای دنیا مدح نکردم و از مدح شما هیچ چیزی نمی خواستم جز سکه.
به رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و آن چه را که خداوند متعال در مورد شما واجب کرده است که به شما احترام بگذاریم. سپس امام محمد باقر علیه السلام برای آن شخص دعا کرد و به غلام خود فرمود:کیسه ها را به جای خودش بر گردان. آن غلام نیز کیسه های زر را به جای خود بر گرداندند.
جابر می گوید: در ذهنم می گفتم به نزد ایشان آمدم و عرضه داشتم که به من کمک کنید و مقداری سکه به من قرض بدهید. ایشان فرمودند:یک درهم ندارم، چطور امر فرمود به این شخص سی هزار درهم داده شود. در همان فکر کردن بودم که امام محمد باقر علیه السلام به من فرمود: ای جابر بلند شو و وارد اتاقی که از آن سکه آوردند شو و هر چه سکه پیدا کردی برای خودت ببر.
راوی می گوید: بلند شدم و وارد اتاق شدم و هر چقدر گشتم چیزی پیدا نکردم. بسیار متعجب و حیرت زده شدم سپس به نزد امام محمد باقر علیه السلام بر گشتم.
به من فرمود: آن چه را که از شما مخفی کرده ایم زیادتر از آن چه را که به شما نشان داده ایم. سپس دستم را گرفت و وارد اتاق شدیم و پای مبارک خود را بر زمین زد و یک بار زمین شکافته شد و به من فرمود: نگاه کن و به کسی در مورد آن چه را که می بینی نگو جز کسانی که به آن ها مطمئن هستی.
راوی می گوید: نگاه کردم یک باره و دیدم سکه های طلا و نقره و... در آن جا بود. سپس فرمود: ای جابر به راستی که تمام گنج های زمین در دست ماست. اگر
ص: 214
بخواهیم می توانیم آن را خارج کنیم. (1)
روایت شده با اسناد از دعبل الخزاعی که می گوید: شنیدم امام رضا علیه السلام فرمودند:پدرم امام موسی کاظم علیه السلام به من فرمود:پدرم امام صادق علیه السلام فرمود: در نزد پدرم امام محمد باقر علیه السلام نشسته بودم که جماعتی از شیعیان که در آن ها جابر بن یزید جعفی بود به نزد پدرم آمدند و بعد از سلام و احوال پرسی عرض کردند: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آیا جدّ شما امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام به خلافت اولی و دومی راضی بودند؟
فرمودند:به خدا قسم، راضی نبود.
عرض کردند:آیا ایشان با کنیزی که آن ها به غنیمت گرفته بودند ازدواج نکرده است؟ اگر راضی به خلافت آن ها نبود چرا چنین کاری انجام داده است؟ در آن وقت پدرم به جابر بن یزید جعفی فرمودند: ای جابر بن یزید جعفی به نزد منزل جابر بن عبد اللّه انصاری برو و به او بگو محمد بن علی الباقر علیه السلام تو را به نزد خویش دعوت کرده است؟
جابر بن یزید جعفی رحمه اللّه می گوید:به منزل جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه رفتم و در منزل او را زدم .یک باره جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه از داخل منزل بدون این که مرا دیده باشد صدا زد ای جابر بن یزید جعفی صبر کن همینک به نزد تو خواهم آمد. جابر بن یزید جعفی می گوید:بسیار متعجب و حیرت زده بودم با خود گفتم :چگونه بدون این که مرا ببیند و غلام را به او معرفی کنم از داخل خانه مرا به اسم صدا زد در حالی که غیر از اهل بیت علیهما السلام از علم غیب چیزی نمی داند به خدا قسم
ص: 215
اگر بیرون آمد از او در مورد آن خواهم پرسید.
وقتی از منزل بیرون آمد بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: از کجا می دانستی که من پشت در منزل تو هستم در حالی که تو در منزل بودی و مرا ندیدی؟!
جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه گفت :به راستی که سرورم امام محمد باقر علیه السلام دیشب در مسجد به من فرمود:به درستی که فردا از تو در مورد حنفیه همسر گرامی جدّم امير المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام پرسیده خواهی شد و من ان شاء اللّه فردا، شخصی به نام جابر بن یزید جعفی را به نزد تو می فرستم ،پس هرگاه به نزد تو آمد همراه او نزد من به مسجد النبی بیایید.
جابر بن یزید جعفی می گوید:به جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه گفت: راست می گویی چنین شده است. سپس جابر بن عبد اللّه انصاری به من گفت:برویم مسجد، امام محمد باقر علیه السلام منتظر ما می باشد.
راوی می گوید:هنگامی که وارد مسجد شدیم امام محمد باقر علیه السلام با دست مبارک خود اشاره کرد به جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه فرمود: بلند شوید و از این پیر مرد محاسن سفید و کهنسال و یار و یاور رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آن چه که می خواهید بپرسید زیرا او با دو چشمش دیده و با دو گوشش شنیده و در آن جا بوده و آن چه اتفاق افتاده می داند.
امام صادق علیه السلام می فرماید:از جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه پرسیدند:آیا امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام به خلافت اولی و دومی راضی بوده است؟
جابر گفت:به خدا قسم چنین نبود.
از او پرسیدند:چرا با کنیزی که آن ها آورده بودند ازدودج کرد؟
جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه گفت: ترسیدم که از دنیا بروم و کسی از من در مورد این مسئله نپرسد! سپس این جمع حاضر از من در مورد این مسئله پرسیدند. پس با دقت به حرف هایم گوش دهید. وقتی که اسیران و کنیزان که همراه آن ها خوله حنفیه بود به مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم آوردند. هنگامی که خوله حنفیه روضه مبارکه رسول
ص: 216
خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را دید خود را به آن جا رساند و با گریه و زاری خطاب به مرقد شریف رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم گفت: سلام بر تو ای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم درود خداوند بر تو و آل تو و اهل بیت طاهر و پاکیزه ات ای سرور و مولای من به راستی که امتت به ما ظلم کرده اند و ما را دلیل به اسارت کشیده اند. به خدا قسم هیچ گناهی و اشتباهی از ما سرنزده است.
سپس رو کرد به مردم و گفت:چرا ما را به اسارت گرفتید در حالی که ما شهادتين (لا اله الا اللّه و ان محمّد رسول اللّه) را بر زبان جاری می کنیم و به آن ایمان داریم.
مردی از وسط جمعیت بلند شد و گفت: ما را از گرفتن زکات منع کردید؟
حنفيه علیها السلام به او گفت: مردان چنین کاری کردند.گناه زنان چه بود که آن ها را به اسارت گرفتید؟
جابر می گوید: در همان وقت آن مرد ساکت شد. گویا سنگی در دهانش گذاشتند و دهانش بسته شد و دیگر حرفی نزد. سپس خالد بن عفان و طلحه برای به عقد در آوردن خوله یکی از آن ها بلند شدند در حالی که در دستشان لباس و... بوده است. پس وقتی که به نزد او رسیدند لباس و... را روی آن می انداختند. به آن ها گفت:من لباس دارم و عریان نیستم تا به من لباس بدهید.به او گفتند: ما می خواهیم به تو لباس دهیم بلکه هر کسی از ما دو تا زیادتر از دیگری لباس و زیورآلات را روی تو بیندازد صاحب اختیار تو خواهد بود و در نتیجه با تو ازدواج می کند و در این صورت از اسارت نجات خواهی یافت.
حنفیه گفت:هیهات، دور باشد، هرگز، به خدا قسم چنین نخواهد شد و هیچ کس با من سخن نخواهد گفت و صاحب اختیارم نخواهد شد و همسرم نمی شود جز آن کسی که به من بگوید هنگام به دنیا آمدنم من به مادرم چه گفتم؟
همۀ مردم ساکت شدند و به همدیگر نگاه می کردند و نمی دانند به او چه بگویند. عقل از سرشان پرید و زبان هایشان لال شده بود و جمعیت سردرگم ماندند.
ص: 217
ابو بکر گفت:چه شده که به همدیگر نگاه می کنید و نمی توانید جواب این زن را بدهید؟!
زبیر گفت:به خاطر حرفی که زد کسی قادر به جواب دادن آن نیست همان گونه که تو شنیدی؟
ابو بکر گفت: این زن از بزرگان قبیله خود می باشد و تابحال به اسارت گرفته نشده است و بی شک به خاطر ترس و وحشت این حرف ها را می زند.
خوله حنفیه علیها السلام گفت:حرف بی ربطی می زنی.
به خدا قسم آن چه را گفته ام حق است و آن چه را که حرف زده ام راست بوده است و باید چنین شود و هر کسی بدون این که آن چه که گفته ام به من بگوید و می خواهد صاحب من شود خودم را خواهم کشت و این یک معجزه و نشانه ای خواهد بود و دیگر حرفی ندارم. خالد و طلحه لباس های خود را از روی آن بر داشتند و حنفیه در یک گوشه ای نشست. یک باره خورشید عالم ولایت و امامت امیر المؤمنین علی بن ابى طالب علیه السلام وارد شد و جریان حنفیه را به ایشان گفتند.
امام علی بن ابی طالب علیه السلام به جمع حاضر فرمودند:آن چه را که خوله حنفیه گفته است راست می باشد و قصه او چنین و چنان می باشد.
سپس رو کرد به حنفیه و فرمود:به راستی وقتی که به دنیا آمدی و چنین و چنان به مادرت گفتی و مادرت جریان را در یک پارچه ای نوشت و آن را داخل گردن بندی گذاشت و همینک آن گردن بند در گردن تو می باشد.
جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه می گوید: وقتی که حنفیه این حرف ها را شنید آن گردن بند را از گردن خود بیرون آورد و به جمع حاضر انداخت، جمع حاضر نیز آن گردن بند را باز کرده و پارچه را بیرون آوردند و آن را با دقت خواندند. با حیرت و تعجب دیدند آن چه که امام علی علیه السلام فرموده بود عین حقیقت بود و هیچ کلمه زیادتر و کم تر نشده بود.
ابو بکر گفت: ای ابا الحسن علیه السلام او را بر دار بوسیلۀ آن خداوند به تو برکت بدهد در
ص: 218
آن وقت سلمان فارسی رضی اللّه عنه بلند شد و گفت:هیچ منتی در صاحب اختیار شدن على علیه السلام به حنفیه نیست بلکه منت مخصوص خداوند و رسولش و امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام می باشد و آن به خاطر علم و فضیلت و معجزۀ آشکار ایشان است و ایشان صاحب فضل و کرامت می باشد.
سپس مقداد بن الاسود الكندی رضی اللّه عنه بلند شد و گفت:خداوند متعال همچنان برای گروه ها و قوم ها راه های هدایت و نجات و... نشان می دهد ولی آن قوم یا گروه برعکس عمل می کنند و به سوی تاریکی و کوری
می روند. هیچ قومی نیست مگر این که کرامات و فضائل امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام را دیده و شنیده است. سپس ابوذر رضی اللّه عنه بلند شد و گفت:چقدر عجیب است چه کسی با حق دشمنی می کند، ای مردم به راستی که خداوند متعال راه حقیقت و فضل و کرامت را نشان داده و آن را در نزد اهل فضل و کرامت قرار داده است. سپس گفت: ای فلانی آیا بر اهل حق به حقشان منت می گذاری و به راستی که آن ها به آن چه که در دستت می باشد با حق تر و با کرام تر می باشند.
سپس بلند شد و گفت: ای مردم خدا را شاهد قرار می دهم آیا ما در زمان حیات رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به امام علی علیه السلام به دستور رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به ایشان امیر المؤمنین علیه السلام خطاب نمی کردیم؟ و هرگاه رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم ام_ام ع_ل_ى ب_ن اب_ی طالب علیه السلام را می دید به ایشان می فرمود:«السلام علیک یا امیر المؤمنین علیه السلام» (سلام بر تو ای سرور و پادشاه مؤمنین).
جابر می گوید: در آن وقت عمر و ابو بکر ناراحت شدند و مجلس را ترک کردند. سپس امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام خوله را به اسماء بنت عمیس داد و به او گفت: از او خوب مراقبت کن و هنگامی که برادر خوله حنفيه آمد امام على علیه السلام حنفیه را از برادرش خواستگاری کرد و سپس حنفیه را به عقد خویش در آورد و با او ازدواج کرد.
امام صادق علیه السلام می فرماید: هنگامی که جمعیت حاضر در نزد پدر بزرگوارم امام
ص: 219
محمد باقر علیه السلام جریان ازدواج امام علی علیه السلام با خوله حنفیه را از زبان جابر بن عبد اللّه انصاری شنیدند گفتند:ای جابر بن عبد اللّه انصاری به راستی که تو ما را از آتش سوزان جهنم نجات دادی همان گونه که ما را از آتش سوزان شک و تردید نجات دادی. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: روزی خواستم عازم مدینه شوم بعضی از دوستان به نزدم آمدند و گفتند: به خدا قسم نمی توانی امام محمد باقر علیه السلام را ملاقات کنی. به آن ها گفتم: به راستی که چهره نورانی آن بزرگوار را ملاقات خواهم کرد. ولی آن ها اسرار می کردند و می گفتند:ایشان را نخواهی دید پس من نوشته ای را که مضمون آن گفته من و آن ها بود در کاغذی نوشتم سپس زیر آن را مهر زدم و به آن ها نیز گفتم: شما نیز زیر این نوشته را مهر و موم کنید و به گفته های خود شهادت دهید و آن ها چنین کردند. به طرف مدینه حرکت کردم تا وقتی که به منزل مبارک ام__ام محمد باقر علیه السلام رسیدم، اذن دخول خواستم به من اجازه دادند وارد منزل شدم و آن بزرگوار را ملاقات کردم وقتی که مرا دید تبسمی کرد و فرمود: ای ابو بصیر با آن نوشته ای که آن را مهر و موم کردی چه کار کردی؟ من بسیار متعجب و حیرت زده شدم.گویا ایشان در نزد ما بود و تمام آن چه که بین من و دوستانم اتفاق افتاده بود می دانست و این یک معجزه آشکار بود. (2)
ص: 220
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید:روزی در نزد امام محمد باقر علیه السلام با جمعی از دوستان بودم. در آن وقت امام محمد باقر علیه السلام وضو گرفتند در روی دیوار مارملک سیاهی بود. امام علیه السلام به ما فرمودند:آیا می دانید که این مارملک سیاه چه می گوید؟
عرض کردیم: به خدا قسم نمی دانیم.
فرمودند :به راستی که او چنین و چنان می گوید.
عرض کردیم :ای سرورم اجازه می دهی که او را بکشند؟
امام محمد باقر علیه السلام به غلام او فرمود: آن را بکش زیرا مسخ شده و دشمن ما اهل بیت علیهما السلام می باشد.
عرض کردم :سرورم چگونه او دشمن شما ست؟
فرمود: آیا نمی دانی که این مارملک قبل از این که به این صورت شود چه کسی بود؟
عرض کردم: نمی دانم.
فرمود:او پادشاه طغیانگری از بنی اسرائیل بود که پیامبران را به ناحق به شهادت می رساند و خداوند متعال او را به آن چه که می بینی مسخ کرده است و او برای ما و فرزندان پیامبران و شیعیان ما دشمن است. سپس فرمودند: هر کسی به عیادت بیماری برود و در آن روز نیز در تشییع جنازه مؤمنی شرکت کند و در آن روز نیز مارملکی را بکشد خداوند متعال بهشت را برای او واجب می کند. (1)
ص: 221
روایت شده با اسناد از داود بن کثیر الرقّی که می گوید: در زمان امام محمد باقر علیه السلام، عبد اللّه بن علی بن عبد اللّه بن الحسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام به ادعای امامت می کرد. روزی جمعی از بزرگان اهل خراسان به مدینه آمدند که آن جمع هفتاد و دو نفر بودند که همراه آن ها پول و جواهر و... بود. وقتی که به آن جا رسیدند از مردم پرسیدند امام و رهبر و حجت خدا علیه السلام کیست؟
در آن وقت فرستاده ای از نزد عبد اللّه بن علی به نزد آن ها آمد و آن ها را به نزد عبد اللّه بن علی دعوت کرد. پس همراه هم به نزد عبد اللّه رفتند و به او گفتند: نشانۀ امامت چیست؟
عبد اللّه گفت:نشانۀ امامت این است که هر امام باید زره و عمامه و عصا و شمشیر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را داشته باشد و من آن ها را دارم. سپس به غلام خود گفت:فلان صندوق را برایم بیاور. غلامان نیز صندوق مذکور را آوردند. پس عبد اللّه آن صندوق را باز کرد و از آن یک عصا و زره و عمامه را بیرون آورد و گفت:این ها مال رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشند. سپس عمامه و زره را پوشید و عصا را در دست گرفت و سپس روی عصا تکیه کرد و مقداری سخنرانی کرد.
آن جمع به او گفتند:ان شاء اللّه فردا به نزد تو خواهیم آمد و آن چه را که نیاز داریم به شما می گوییم.
راوی می گوید:من در آن وقت در منزل امام محمد باقر علیه السلام بودم که امام علیه السلام به من فرمود: ای داود به نزدیکانی که در کنار عبد اللّه می باشند برو و در آن جا کمی توقف کن. ساعتی نخواهد گذشت که هفتاد و دو نفر از بزرگان اهل خراسان از خانۀ او خارج می شوند که نام هر یک از آن ها چنین و چنان می باشد. پس هرگاه آن ها را دیدی آن ها را به نام هایی که به تو گفتم بخوان و سپس آن ها را به نزدم بیاور.
داود می گوید:به نزد منزل عبد اللّه در کنار دکان ایستادم همان گونه که امام محمد
ص: 222
باقر علیه السلام فرموده بودند ساعتی نگذشت که هفتاد و دو نفر از اهل خراسان از منزل عبد اللّه بیرون آمدند وقتی که آن ها را دیدم، آن ها را همان گونه که سرورم فرموده بود با اسم خود و پدر و نسبشان مورد خطاب قرار دادم وقتی که مرا دیدند خیلی تعجب کردند.به آن ها گفتم: دعوت امام و رهبر و سرورم و حجت خدا را اجابت کنید و همراه من به نزد ایشان مشرف شوید.آن ها همراه من به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمدند. پس اذن دخول خواستیم به ما اجازه دادند همراه آن ها وارد منزل امام محمد باقر علیه السلام شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی امام محمد باقر علیه السلام چیزی به آن ها گفت:سپس به فرزند برومندش امام صادق علیه السلام فرمود: ای فرزند بزرگوارم فلان انگشتر را به نزدم بیاور. امام صادق علیه السلام به دستور پدر بزرگوارش انگشتری که امر فرموده بودند آورد که آن انگشتر قابش نقره و نگینش عقیق بود و به دست امام محمد باقر علیه السلام داد. امام محمد باقر علیه السلام زیر لبان خود زمزمه ای کرد و آن انگشتر را تکان داد و از آن انگشتر زره و عمامه و عصا و شمشیر و... بیرون آمد، سپس ایشان عمامه و زره را پوشید و شمشیر را در کمر بست و بر روی عصا تکیه داد. سپس بار دیگر انگشتر را تکان داد و چند زره دیگر از آن خارج شد و آن ها را کنار خود قرار داد. زمزمه ای کرد و تمام آن چه که از انگشتر بیرون آمده بود وارد انگشتر شدند و از نظر ما پنهان شد.
سپس رو کرد به بزرگان اهل خراسان و فرمود: ای برادران اهل خراسان اگر زره و عمامه و عصای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم در نزد او در صندوق است و ما نیز در صندوق داشته بودیم هیچ فضلی به آن نداشته بودیم.
ای بزرگان اهل خراسان هیچ امامی نیست مگر این که در نزد ایشان و زیر دستشان گنج های زمین می باشد و اما مالی که از شما می بریم به خاطر این است که می خواهیم مال و ثروت شما پاک و پاکیزه شود و برای محبت و دوستی شما است که چنین کاری انجام می دهیم.
راوی می گوید: سپس بزرگان اهل خراسان اموال و جواهری با خود آوردند و
ص: 223
تقدیم امام محمد باقر علیه السلام دادند و سپس از نزد ایشان خداحافظی کردند در حالی که به امامت و ولایت آن بزرگوار ایمان کامل و اعتقاد داشته بودند.(1)
روایت شده با اسناد از سعد الاسکاف که می گوید: روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدم و اذن دخول خواستم ولی به من اذن دخول ندادند تا وقتی که خورشید غروب کرد. در آن وقت گروهی را مانند ملخ دیدم که لباس های زردی پوشیده و قدهای آن ها از رکوع و سجود خمیده بود. از دیدن آن ها بسیار متعجب و حیرت زده شدم و یک باره فراموش کردم که برای چه موضوعی به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمده بودم. سپس اذن دخول به من داده شد. وارد منزل امام محمد باقر علیه السلام شدم و عرضه داشتم: ای سرورم وقتی که خواستم وارد منزل شما شوم چنین و چنان مردمی را دیدم و از آن ها بسیار حیرت زده و متعجب شدم آن ها چه کسانی بودند؟
فرمودند: ای سعد آن ها از برادران اجنه شما می باشند.
عرض کردم: آیا به نزد شما می آیند؟
فرمودند:بله به نزد ما می آیند و در مورد حلال و حرام و دیگر مسائل شرعی و اعتقادی از ما سؤال می کنند. (2)
روایت شده با اسناد از میسر بیاع که می گوید:روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم. وقتی که به منزل ایشان رسیدم در منزل را زدم کنیزی بیرون آمد. پس من دست آن کنیز را گرفتم و فشار دادم سپس به او گفتم: به نزد سرورت برو و بگو که
ص: 224
فلانی آمده است.
یک باره از داخل منزل شنیدم که امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: ای میسر وارد شو، به نزد ایشان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی به من فرمود: ای میسر به خدا قسم اگر این دیوارها و حجاب هایی که خدا بین آفریده هایش قرار نداده بود ما را در کنار خود می دیدید، ای میسر چرا چنین کاری کردی.
عرض کردم: ای سرورم به خدا قسم هیچ قصدی از کارم نداشتم جز امتحان شما و کامل شدن ایمان من به شما بود. (1)
*(کبوتر چاهی) (2)
روایت شده با اسناد از عبدالرحمان بن کثیر از امام صادق علیه السلام که فرمودند: روزی همراه پدرم امام محمد باقر علیه السلام در راه مکه بودیم که ابو امیه انصاری هم رکاب ما بود.یک باره یک جفت کبوتر چاهی تیره به نزد امام
علیه السلام آمدند. ابو امیه خواست آن دو کبوتر را دور کند ولی پدرم قبول نکرد وبه او فرمود:صبر کن به راستی این دو پرنده به نزد ما اهل بیت علیهما السلام آمده اند تا از ما کمک بخواهند. این دو پرنده می گویند: هر سال تخم می گذارند و تخم ها جوجه می شوند و هنگامی که جوجه شدند مار می آید و آن جوجه ها را می خورد.
از ما خواستند که برای آن ها دعا کنیم تا خداوند شر آن مار را از آن ها دور کند. من نیز برای آن ها دعا کردم و خداوند متعال دعایم را مستجاب نمود و آن مار را تا ابد از آن ها دور کرد. (3)
ص: 225
روایت شده با اسناد از محمد بن مسام که می گوید:روزی در نزد امام محمد باقر علیه السلام بودم که یک جفت کبوتر چاهی بالای دیوار منزل امام محمد باقر علیه السلام نشستند و شروع به سر و صدا کردند و امام محمد باقر
علیه السلام با همان نوع صدا جواب آن ها را داد سپس آن جفت پرواز کردند.
عرض کردم: فدایت شوم ای مولای من این پرنده چه گفت که شما چنین کاری کردید؟
فرمودند:هر آفریده ای که صاحب روح و جان باشد بهتر از بنی آدم از ما اطاعت می کند و به راستی که کبوتر نر به کبوتر ماده شک کرده بود که با کسی دیگر رفته است. کبوتر ماده قسم خورد که آن کار را انجام نداده است ولی کبوتر نر قبول نکرد. سپس کبوتر ماده به نر گفت:آیا قبول می کنی که سرورم و امامم و حجت خدا امام محمد باقر علیه السلام برای من شهادت و گواهی دهد؟
نر گفت:بله قبول می کنم.
سپس به نزدم آمدند و من برای کبوتر ماده شهادت و گواهی دادم. سپس آن دو با هم پرواز کردند. (1)
روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن ابراهيم بن محمد جعفی در یک روایت طولانی نقل کرده که می گوید:روزی اسماعیل بن عبد اللّه بن جعفر به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شد و عرض کرد:ای سرورم آیا به خاطر دارید روزی به نزد پدر
ص: 226
بزرگوارت امام محمد باقر علیه السلام شرفیاب شدم که ایشان دو لباس زرد پوشیده بودند. وقتی که مرا دید به من خیره شد و گریه کرد و اشک از چشمان آن بزرگوار سرا زیر شد.
به ایشان عرض کردم: سرورم چرا گریه می کنی؟
فرمود:برای تو گریه می کنم گویا تو را می بینم که در پیری به ناحق کشته می شوی؟
عرض کردم: فدایت شوم چه وقت چنین می شود؟
فرمود:به جایی خوانده می شوی و تو به آن جا می روی که در آن جا قومی خواهی دید که یکی از آن ها بالای منبر رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می رود و خود را به نامی که بخودش متعلق نیست می خواند. در آن وقت وصیت خود را بنویس زیرا در آن روز تشنه خواهی شد. امام صادق علیه السلام به اسماعیل بن عبد اللّه فرمود: به خدای کعبه قسم که من در آن جا بودم از پدرم آن چه را که گفتی شنیدم. خداوند به خاطر از دست دادن تو به ما صبر دهد و فرزندان صالحت که بزرگ کردی برایت باقی گذارد.
راوی می گوید:چند روز نگذشت که جمعی آمدند و اسماعیل بن عبد اللّه را بردند و امام صادق علیه السلام را زندانی کردند. مدتی نگذشت که فرزندان برادر اسماعیل بن عبد اللّه که از برادر او معاوية بن عبد اللّه ابن جعفر بودند شبانه وارد منزل عموی خویش شدند و او را به ناحق کشتند. سپس محمد بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن کسی را فرستاد و ضمانت کرد و امام جعفر صادق علیه السلام را از زندان آزاد کرد. (1)
روایت شده با اسناد از محمد بن مسلم رضی اللّه عنه که می گوید: روزی نزد امام محمد باقر علیه السلام در مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم نشسته بودم که مرد اعرابی آمد. وقتی که آن اعرابی امام
ص: 227
محمد باقر علیه السلام را دید ناقۀ خود را در جایی بست و به نزد امام محمد باقر علیه السلام آمد.
امام محمد باقر علیه السلام به اعرابی فرمود: از کجا آمدی؟
عرض کرد: از دورترین شهرها.
فرمود:زمین وسیع تر از آن چه که فکر می کنی است، پس از کجا آمدی؟
عرض :کرد از سرزمین احقاف.
فرمود: از کدام احقاف.
عرض کرد :سرزمین احقاف قوم عاد.
فرمود: بله.
سپس فرمود: آیا در راه درختی ندیدی که تاجران و کاروانیان و... برای استراحت در زیر سایۀ آن درخت می نشستند؟
عرض کرد:آری چنین درختی دیدم از کجا می دانستی که در راه من چنین درختی وجود دارد؟
فرمود:در کتابمان چنین نوشته شده است.
سپس فرمود:دیگر چه دیدی؟
عرض کرد:سرزمین تاریک که در آن جغد و... می باشد که انتهای آن را نمی توان دید.
فرمود:آیا می دانی که آن سرزمین چیست؟
عرض کرد:به خدا قسم نمی دانم.
فرمود: آن سرزمین برهوت می باشد که ارواح کفار و منافقین و دشمنان ما در آن جا عذاب می بینند.
سپس فرمود: دیگر کجا رفتی؟
عرض کرد:به نزد قومی رسیدم که در منزل خود چیزی نداشتند جز شیری که از گوسفندان خود می دوشیدند و آن را می خوردند و آن شیر آب و خوراکشان بود.
راوی می گوید:یک باره دیدم امام محمد باقر علیه السلام رو به آسمان کرد و فرمود: خدایا او را لعنت کن؟
ص: 228
اطرافیان عرض کردند: ای سرور و مولای ما چه شده است؟
فرمود: یک باره قابیل فرزند آدم را دیدم که در آفتاب سوزان عذاب می بیند.
سپس فرمود: آیا جعفر را دیدید؟
آن مرد گفت: این جعفر کیست که در پی اوست؟
به او گفتند:فرزندش می باشد.
آن مرد در دلش گفت: سبحان اللّه چقدر عجیب است که این مرد (امام محمد باقر علیه السلام ) از آن چه که در آسمان و زمین اتفاق می افتد ما را با خبر می کند در حالی که نمی داند فرزندش کجاست.
در همان وقت امام محمد باقر علیه السلام ضمیر آن شخص را خواند و به او فرمود: تو چنین و چنان گفتی. (1)
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید الجعفی رضی اللّه عنه که می گوید: روزی از امام محمد باقر علیه السلام در مورد تفسیر قول مبارک و تعالی که فرمود: ﴿وَ كَذَلِكَ نُرِی إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الموقِنِينَ﴾ (2) پرسیدم:
«و هم چنین ما به ابراهیم علیه السلام ملکوت و باطن آسمان ها و زمین را ارث دادم تا به مقام اهل یقین رسد.»
راوی می گوید:در حالی که به زمین نگاه می کردم یک باره دیدم امام محمد باقر علیه السلام دست مبارک خود را به سوی آسمان بالا برد و چیزی زیر لبان مبارک زمزمه نمود و به من فرمود: ای جابر سرت را بالا بیاور و بالا را نگاه کن، من نیز به سقف اتاق نگاه کردم .یک باره دیدم سقف منزل ایشان شکافته شد و آسمان و... را دیدم.
ص: 229
امام محمد باقر علیه السلام به من فرمود: حضرت ابراهیم علیه السلام این چنین ملکوت آسمان ها و زمین را دید. سپس فرمود:به زمین نگاه کن. من نیز به زمین نگاه کردم. سپس فرمود: بار دیگر به سقف نگاه کن. من نیز نگاه کردم و سقف را سالم دیدم. سپس امام محمد باقر علیه السلام دستم را گرفت و به یک اتاق دیگری برد و لباس هایی که بر تن داشت بیرون آورد و لباس های دیگری را پوشید.
سپس فرمود:چشم های خودت را ببند تا وقتی که به تو نگفتم باز نکن.
راوی می گوید: چشم هایم را بستم در همان حال بودم تا ایشان فرمودند: آیا می دانی در کجا هستی؟
عرض کردم :خدا و حجتش بهتر می دانند؟
فرمود: ما در تاریکی که ذو القرنین علیه السلام در آن رفته هستیم.
عرض کردم: سرورم اجازه هست چشمان خود را باز کنم؟
فرمود:اگر دوست داری باز کن ولکن چیزی نخواهی دید.
راوی می گوید: در آن وقت چشم هایم را باز کردم. چیزی را ندیدم. گویا در تاریکی مطلق بودیم. سپس به حرکت در آمدیم. مقدار کمی حرکت کرده بودیم که در یک جا ایستادیم. سپس به من فرمود:آیا می دانی این جا کجا ست؟
عرض کردم: فدایت شوم ! نمی دانم کجا هستیم.
فرمود: ما در کنار عین الحیات که حضرت خضر از آن نوشید. سپس از آن جهان خارج شدیم و به جهان دیگری رفتیم و هم چنان از جهانی به جهانی دیگر سیر می کردیم تا به جهان پنجم رسیدیم.
سپس فرمود:این ها ملکوت زمین هستند که حضرت ابراهیم علیه السلام آن ها را ندیده است و فقط ملکوت آسمان ها را دید و آن ها دوازده جهان می باشند همان طور که دیدی.
راوی می گوید:در همان وقت به من فرمود:چشمانت را ببند، من نیز چشمانم را بستم و بعد از چند لحظه ای به من فرمود:چشمانت را باز کن و من نیز باز کردم و
ص: 230
دیدم که در همان اتاق قبلی هستیم که از آن خارج شده بودیم. سپس امام محمد باقر علیه السلام لباس های خود را در آورد و لباس های قبلی را پوشید و به جای خودمان که قبل از آن نشسته بودیم بر گشتیم.
به ایشان عرض کردم: فدایت شوم چقدر از روز گذشته است؟ چقدر سفر ما طول کشید؟
فرمود:سه ساعت. (1)
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمود: روزی همراه پدرم و یکی از یاران پدرم به جایی رفتیم. در راه یک نخل خشکیده دیدیم. پدرم خطاب به آن درخت کرد و فرمود:ای نخل آن چه را که خداوند به تو ارزانی کرده به ما بده، یک باره از نخل خشکیده رطب های زرد و قرمز به زمین افتاد و پدرم از آن رطب برداشت و به ابو امیه انصاری داد و فرمود: ای ابو امیه این یک آیه و نشانه از ماست مانند آیه ای که در مورد حضرت مریم علیها السلام که خداوند در مورد آن در قرآن فرمود:
﴿وَ هُزِّی إِلَيْكِ بجذع النخلة تُسَاقِطْ عَلَيْكَ رُطَبَاً جَنِياً﴾ (2)
«وقتی که حضرت مریم درخت نخل خشکیده را تکان داد. به اذن خداوند از آن نخل خشکیده رطب تازه ای برای او افتاد.»(3)
ص: 231
روایت شده با اسناد از محمد بن مسلم که می گوید: همراه امام محمد باقر علیه السلام در صحرا راه می رفتیم که یک باره دسته ای از گنجشکان به نزد ایشان آمدند. دور ایشان حلقه زدند و سر و صدا می کردند.
امام محمد باقر علیه السلام آن ها را دور کرد و شنیدم به آن ها فرمود :هرگز حتی یک قطره. راوی می گوید:آن جایی که کار داشتیم رفتیم. سپس بر گشتیم. در راه همان گنجشک ها پرواز کردند و دور امام حلقه زدند که این بار به آن ها فرمود: بنوشید و سیراب شوید.
راوی می گوید:یک باره دیدم چشمه آب زلال نمایان شد و آن گنجشک ها از آن چشمه آب نوشیدند و سیراب شدند. سپس پرواز کردند و از ما دور شدند.
از امام محمد باقر علیه السلام پرسیدم: فدایت شوم ای سرورم چرا بار اول به آن ها اجازه ندادید وبه آن ها فرمودید:هرگز حتی یک قطره و همینک به آن ها فرمودید:سیراب شوید.
فرمودند:در این بار دسته ای از مرغان چکاوک با آن ها بود و اگر مرغان چکاوک نبودند به آن ها اجازه نوشیدن نمی دادم.
عرض کردم:مولا جان فرق گنجشک با مرغ چکاوک چیست؟
فرمود:وای بر تو آیا نمی دانی که گنجشک ها از دشمن ما پیروی می کنند زیرا آن ها از اویند، در حالی که مرغان چکاوک پیرو ما اهل بیت علیهما السلام می باشند و صدای آن ها چنین می باشد. «بورکتم اهل البيت و بوركت شيعتكم فی الدنيا و الآخرة و لعن اللّه اعداء هم من العالمين».
«خداوند به شما اهل بیت علیهما السلام برکت دهد و نیز به شیعیانتان در دنیا و آخرت برکت دهد و خداوند تمام دشمنان شما را در جهانیان لعنت کند.» (1)
ص: 232
روایت شده با اسناد از معاذ بن کثیر از امام صادق علیه السلام که فرمود:به راستی که وصی و جانشین از آسمان در یک کتاب برای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم نازل شد که هیچ کتابی مانند آن برایشان نازل نشده بود. زیرا آن کتاب با مهر و موم بود.
جبرئیل امین علیه السلام به رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم عرض کرد: این وصی و جانشین در نزد امتت می باشد که آن نزد اهل بیتت علیهما السلام می باشد. رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به او فرمود: چه کسانی از اهل بیت من هستند؟
جبرئیل گفت: نجیب اللّه (1) و ذریه پاکش که خداوند علم نبوت را به تو مانند ابراهیم علیه السلام خواهد داد و میراث آن علم به علی علیه السلام و ذریه او خواهد بود.
امام صادق علیه السلام می فرماید: بر روی آن کتاب مهر و موم بوده که امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام مهر اولش را باز کرد و آن چه را که خداوند در آن دستور داده بود انجام داد. دومین مهر را امام حسن مجتبی
علیه السلام آن را باز کرد و آن چه را که به او دستور داده شده بود انجام داد. وقتی که امام حسن مجتبی علیه السلام به شهادت رسید.
امام حسین علیه السلام آن کتاب را گرفت و مهر سوم آن را باز کرد که در آن دستور داده شده که قیام کند تا وقتی که به شهادت برسد و امام حسین علیه السلام نیز چنین کاری کرد. وقتی که خواست به شهادت برسد آن کتاب را به فرزندش امام سجاد علیه السلام داد که امام سجاد علیه السلام مهر چهارم را باز کرد که در آن نوشته شده بود که آرام باش و علم را گسترش بده، امام سجاد علیه السلام نیز چنین کاری کرد. قبل از شهادت آن کتاب را به پدرم امام محمد باقر علیه السلام داد که ایشان مهر پنجم را باز کرد که در آن نوشته شده بود به کتاب خدای تبارک و تعالی قرآن عمل کن و به امامت پدر بزرگوارت ایمان داشته باش و بعد از خودت وصایت را به فرزندت عطاء بده و امت را به حق هدایت کن و حق الهی را برپا کن و حق را در هر حال بگو و از هیچ کس نترس جز از خداوند متعال.
ص: 233
امام صادق علیه السلام می فرماید:پدرم آن چه را که خداوند به ایشان دستور داده بود عمل کرد و قبل از شهادت آن کتاب را به من داد. معاذ بن کثیر می گوید:عرض کردم: فدایت شوم ای سرورم آیا آن کتاب در نزد شما ست و شما مهر ششم را باز کرده اید؟
فرمود:بله در نزد من است و خداوند چنین و چنان به من امر فرموده که من به آن عمل کردم.
عرض کردم: فدایت شوم، وارث بعد از شما کیست؟
راوی می گوید: ایشان با دست مبارک اشاره کردند به فرزندش امام موسی کاظم علیه السلام که کودکی بود و فرمود: ایشان بعد از من وارث و امام و رهبر و نیز حجت خدای تبارک و تعالی خواهد بود و نیز روایت شده با اسناد هنگامی که شهادت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرا رسید خداوند متعال کتابی برای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به دست جبرئیل امین علیه السلام نازل فرمود که آن کتاب با مهر و موم طلا بسته شده بود که به ایشان فرموده بود: این کتاب جانشین توست که آن به نجیبان و پاکان اهل بیتت علیهما السلام می رسد.
رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به جبرئیل امین علیه السلام فرمود :پاکان و نجیبان اهل بیتم علیهما السلام چه کسانی هستند؟
جبرئیل امین علیه السلام فرمود: علی بن ابی طالب علیه السلام و فرزندانش می باشند. سپس رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم آن کتاب را به امام علی علیه السلام داد و فرمود: مهر اولش را باز کن و آن چه را که در آن نوشته شده عمل کن. امام علی علیه السلام نیز بعد از به شهادت رسیدن رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم مهر اولش را باز کرد و آن چه را که خداوند متعال در آن دستور داده بود خواند و به آن عمل کرد.
قبل از به شهادت رسیدن آن کتاب را به فرزندش امام حسن علیه السلام داد و فرمود: بعد از به شهادت رسیدن من مهر دوم کتاب را باز کن و آن چه را که خداوند برای تو فرموده عمل کن، وقتی که امام علی علیه السلام به شهادت رسید امام حسن علیه السلام مهر دوم کتاب را باز کرد که در آن جا نوشته شده بود که صلح کند و امام حسن مجتبی علیه السلام نیز به
ص: 234
دستور خداوند متعال صلح کرد.
قبل از به شهادت رسیدن آن کتاب را به برادرش امام حسین علیه السلام داد و فرمود: بعد از به شهادت رسیدن من مهر سوم را باز کن و آن چه را که در آن نوشته شده است عمل کن، وقتی که امام حسن علیه السلام به شهادت رسید، امام حسین علیه السلام مهر سوم را باز کرد که در آن نوشته شده بود: قیام کن و همراه اصحاب به شهادت برس زیرا اگر تو به شهادت نرسی، شهادت معنی ندارد.
امام حسین علیه السلام نیز قیام کرد و قبل از به شهادت رسیدن کتاب را به فرزندش امام سجاد علیه السلام داد و به او فرمود: اگر به شهادت رسیدم مهر چهارم را باز کن و آن چه را که در آن به تو دستور داده شده عمل کن. وقتی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید امام سجاد علیه السلام مهر چهارم را باز کرد که در آن نوشته شده بود آرام باش و در منزل خود بنشین و مشغول عبادت پروردگارت باش تا وقتی که به شهادت برسی.
امام سجاد علیه السلام نیز به آن چه که خداوند فرموده بود عمل کرد و قبل از به شهادت رسیدن آن را به فرزندش امام محمد باقر علیه السلام داد و به ایشان فرمود:بعد از به شهادت رسیدن من مهر پنجم را باز کن و آن چه را که خداوند متعال برای تو دستور فرموده است عمل کن، وقتی که امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید، امام محمد باقر علیه السلام مهر پنجم را باز کرد که در آن نوشته شده بود با مردم سخن بگو و آن ها را به دین الهی هدایت کن و از هیچ کسی جز از خدای تبارک و تعالی نترس زیرا هیچ کسی قادر به ضرر رساندن به تو نیست تا وقتی که به شهادت برسی. قبل از به شهادت رسیدن آن کتاب را به فرزندش امام صادق علیه السلام داد و به او فرمود:مهر ششم را باز کن و آن چه را که در آن به تو دستور داده شده عمل کن. هنگامی که امام محمد باقر علیه السلام به شهادت رسید، امام صادق علیه السلام مهر ششم را باز کرد که در آن نوشته شده بود با مردم سخن بگو و آن ها را هدایت کن و علوم اهل بیت علیهما السلام را نشر کن و به پدران صالحت که قبل از تو امام و رهبر مردم و نیز حجت خدا بودند ایمان داشته باش و از هیچ کس نترس جز از خداوند که تو در سایه و پناه او هستی.
ص: 235
امام صادق علیه السلام نیز به آن عمل کرد و قبل از به شهادت رسیدن کتاب را به فرزندش امام کاظم علیه السلام داد و هم چنان آن کتاب دست به دست به امامان معصوم می رسید و آن امامان به آن کتاب عمل می کردند و به امام بعد از خود می دادند تا وقتی که به دست امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) رسید که آن کتاب هم چنان در نزد آن بزرگوار می باشد تا وقتی که قیام کند و تمام جهان را پر از عدل و داد کند. (1)
شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده از احمد بن محمد بن عيسى بن علی از ابی الصغر احمد بن عبد الرحیم از حسن بن علی که می گوید: در زمان مأمون عباسی همراه دوستانم به نزد ابی طاهر عیسی بن عبد اللّه العلوی که گمان
می کنم ایشان از نوادگان عمر بن علی علیه السلام بود رفتیم.
ایشان را در راه دیدیم که در دستش کوزه ای از آب بود به او سلام کردیم. ایشان نیز جواب سلاممان را داد. سپس به ما گفت: آیا کسی دیگر همراه شما ست؟
به او گفتیم:خیر.
این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند کسی هست یا خیر وقتی که کسی را ندید و مطمئن شد کسی غیر از ما نیست به ما گفت: پدرم از جدّم نقل می کند که می گوید: در منی هنگام انداختن جمرات همراه امام محمد باقر علیه السلام بودم که ایشان بعد از انداختن جمرات پنج سنگ دیگر از زمین برداشت و دو تا را طرفی و سه تای دیگر را به طرف دیگری انداخت.
به ایشان عرض کردم: فدایت شوم کاری از شما دیدم و از آن تعجب کردم و آن این است که شما اعمال جمرات را انجام دادید. سپس پنج سنگ دیگر را از زمین بر داشتید و چنین و چنان کردید؟
ص: 236
فرمود: بله به راستی وقتی که هنگام موسم حج فرا رسید دو نفر بیرون می آیند در حالی که به دار آویخته شده اند که فقط امام معصوم می تواند آن ها را ببیند که من اولی را با دو سنگ و دومی را با سه سنگ زدم زیرا دومی خبیث تر از اولی می باشد. (1)
روایت شده با اسناد از عبد الکریم بن عمرو الخثعمی از حبابة الوالب_ي_ه ک_ه می گوید:روزی امام علی علیه السلام را در بازار دیدم در حالی که در دست ایشان تازیانه ای بود که نزد ماهی فروش ها رفته بود که مار ماهی و سگ ماهی و گربه ماهی ها را تازیانه می زد و می فرمود:چرا مسخ شده های بنی اسرائیل و لشکریان بنی مروان را می فروشید. در آن وقت فرات بن اخنف بلند شد و عرض کرد:لشکریان بنی مروان چه کسانی هستند؟
فرمود:کسانی هستند که ریش خود را می تراشند و سبیل خود را بزرگ نگاه می دارند و به خاطر همین مسخ شده اند. سپس از آن جا گذشت و من دنبال ایشان بودم تا وقتی که ایشان وارد مسجد شدند. من نیز به نزد ایشان آمدم و عرض کردم: خدا رحمتت کند. دلیل و نشانۀ امامت بعد از شما چه چیزی می باشد. ایشان با دست مبارک به تختۀ سنگی که در نزدیک من بود اشاره کرد و فرمود: آن را به نزدم بياور. من نیز آن تخت سنگ مذکور را برای ایشان آوردم. سپس ایشان با انگشتر ولایت بر آن تخته سنگ مهر زد و مهر ولایت نیز بر آن تخته سنگ نقش بست. سپس فرمودند:هر کس بعد از من چنین کاری که دیدی انجام داد امام و حجت خداست و اطاعت از ایشان واجب است و امامان بعد از من نیز این کار را خواهند کرد بدون این که به آن ها بگویی.
ص: 237
حبابه می گوید:از نزد امیر المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام رفتم تا وقتی که ایشان به شهادت رسید. سپس بعد از به شهادت رسیدن امام علی علیه السلام به مسجد آمدم و امام حسن علیه السلام را در جای امام علی علیه السلام نشسته بود و مردم دور ایشان حلقه زده بودند و از ایشان می پرسیدند و امام حسن علیه السلام جواب آن ها را می دادند.
وقتی که امام حسن علیه السلام مرا دید به من فرمود: ای حبابه آن چه را که در دست توست به نزدم بیاور. من نیز آن تخته سنگ مذکور را بردم و ایشان بر آن تخته سنگ مانند پدر بزرگوارش امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام با انگشتر ولایت روی آن تخته سنگ مهر زد و در کنار همان مهر ولایت امام علی علیه السلام نقش بست.
بعد از به شهادت رسیدن امام حسن علیه السلام به نزد برادر بزرگوارش امام حسین علیه السلام رفتم در حالی که ایشان در مسجد الرسول صلی اللّه علیه وآله وسلم بودند وقتی که مرا دید به من خوشامد گویی کرد و فرمود: حبابه خوش آمدی آیا نشانۀ امامت را از من می خواهی؟
عرض کردم :بله ای سرورم.
فرمود: آن تخته سنگی که در دست توست به نزدم بیاور تا به تو نشان دهم؟
حبابه می گوید:من نیز به نزد ایشان آمدم و آن را به ایشان تقدیم کردم و ایشان نیز مانند برادر و پدر بزرگوارش روی آن با مهر ولایت زد و مهر ایشان در کنار مهر پدر و برادر روی آن سنگ نقش بست.
بعد از به شهادت رسیدن امام حسین علیه السلام هنگامی که امام سجاد علیه السلام از کربلا به مدینه باز گشتند و در مدینه ماندند. به نزد ایشان آمدم و ایشان را در حال رکوع و سجود دیدم. با خود گفتم: دیگر نمی توانم نشانۀ امامت را ببینم. زیرا دیگر پیر و شکسته شده و قادر به راه رفتن نیستم. یک باره در همان حالت رکوع و سجود امام سجاد علیه السلام با انگشت اشاره به من کرد و یک باره به اذن خدای تبارک و تعالی جوانی خودم را بار دیگر به دست آوردم. در حالی که در آن زمان صد و سیز ده سال سن داشتم و تمام موهایم سفید بود و به برکت امام سجاد علیه السلام جوانی خودم را به من بخشید.
ص: 238
وقتی که از عبادت فارغ شد به من فرمود:آن چه را که در دستت می باشد به نزدم بیاور. من نیز آن تخته سنگ که مهر ولایت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام روی آن نقش بسته بود به ایشان دادم و ایشان نیز همانند امامان پیشین روی آن را با انگشتر ولایت مهر زد ومهر ولایت ایشان روی آن تخته سنگ نقش بست.
بعد از به شهادت رسیدن امام سجاد علیه السلام به نزد فرزندش امام محمد باقر علیه السلام آمدم و ایشان نیز همانند امامان پیشین روی آن تخته سنگ مهر ولایت زد و کنار آن مهر ولایت امام علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و امام سجاد علیه السلام نقش بست و هم چنان بعد از ایشان به نزد امام صادق علیه السلام و سپس به نزد امام کاظم علیه السلام و سپس نزد امام رضا علیه السلام رفتم که آن بزرگوار نیز مانند امامان پیشین روی آن تخته سنگ مهر ولایت زد.
عبد الكريم بن عمرو الخثعمی می گوید: من آن سنگ را دیدم که مهر ولایت امام علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام و امام کاظم علیه السلام و امام رضا علیه السلام روی آن نقش بسته بود و حبابه الوالبيه چند ماه بعد از این که امام رضا علیه السلام بر آن تخته سنگ مهر ولایت را بزنند دعوت حق را لبیک گفت و به دیار حق شتافت. روحش شاد و راهش پاینده باد. (1)
شیخ ابن شهر آشوب رضی اللّه عنه می گوید:شبی استادم ابو جعفر م_ح_م_د ب_ن الح_س_ي_ن شوهانی در مشهد مقدس در کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام کتابی را می خواندند که در آن روایتی در مورد امام محمد باقر
علیه السلام نقل شده بود که نام راوی آن روایت را فراموش کرده ام که در آن نوشته شده بود جوانی از اهل شام همیشه در نزد امام محمد باقر علیه السلام می نشست.
ص: 239
روزی به امام محمد باقر علیه السلام عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به خدا قسم هیچ حاجتی جز نشستن در کنار شما ندارم جز برای شنیدن و دیدن فصاحت زبانت و بیانت و فضائل بی شمارت می آیم.
امام علیه السلام متبسم شد و چیزی نگفت. چند روزی از آن جوان خبری نبود. امام از اطرافیان سراغ او را گرفتند. به ایشان عرض کردند:بیمار می باشد. در آن وقت مردی وارد شد و گفت:به راستی که آن جوان شامی که به نزد شما می آمد از دنیا رفت و هنگام جان دادن وصیت کرده که شما بر جنازه او نماز بخوانید. امام محمد باقر علیه السلام به آن مرد تازه وارد فرمود:شما او را غسل کنید و هرگاه تمام شد آن را بخوابانید بدون این که او را کفن کنید تا من به نزد شما بیایم.
راوی می گوید:امام محمد باقر علیه السلام وضو گرفتند و دو رکعت نماز خواندند و دعا کردند و سپس به یک سجده طولانی رفتند و بعد از آن ردای رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را پوشیدند و حرکت کردند هنگامی که به آن جا رسیدند غسل آن جوان به اتمام رسیده بود و آن را روی تخت گذاشته بودند بدون این که کفن کرده باشند.
امام محمد باقر علیه السلام با اسم او را صدا زد و فرمود: ای فلان آن مرد جوان مرده وقتی صدای دلنشین محبوب خود امام محمد باقر علیه السلام را شنید به اذن خداوند متعال جواب داد:گوش به فرمانم ای سرورم. سپس نشست. امام محمد باقر علیه السلام برای او دعا کرد و به او بشارت داد. سپس به او فرمود: چطوری؟
عرض کرد:بی شک و تردید جانم را گرفته بودند و هنگامی که خواستند جانم را بر دارند صدای دلنشین و دل نوازی را شنیدم که مانند آن نشنیده بودم که می فرمود:روحش را به جسمش بر گردانید زیرا محمد بن على علیه السلام حجت خدا از ما چنین خواسته است. پس روحم را به جسم باز گرداندند و همینک در خدمت شما هستم. (1)
ص: 240
روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن معاویه که می گوید: مردی از آل مروان حاکم مدینه بود. روزی مرا خواست و من نزد او رفتم در حالی که کسی در نزد او نبود به من گفت: ای ابن معاویه من به خاطر این تو را خواستم که تو مورد اعتماد من هستی و می دانم که غیر از تو کسی را نمی شناسم که این پیامم را برساند. دوست داشتم هنگامی که عموزاده هایت محمد بن علی و زید بن علی علیه السلام را ملاقات کردی. به آن ها بگو که دست از کارهایی که انجام می دهند بر دارند و یا آن ها را اذیت کنم.
راوی می گوید: من به سوی مسجد راه رفتم وقتی که به مسجد رسیدم امام محمد باقر علیه السلام را دیدم که ایشان متبسم بود به من فرمود: تو از نزد آن طغیانگر می آیی که او تو را خواسته بود و به تو گفت:اگر عموزاده هایت را دیدی به آن ها چنین و چنان بگو.
راوی می گوید:گویا ایشان در آن مجلس بودند و تمام گفت و گو هایمان را شنیده بود. سپس فرمود: ای عموزاده!به راستی که ما از او در امان هستیم و او از مقام و منصبش عزل می شود و به طرف مصر خواهد رفت.
راوی می گوید:به خدا قسم روز دوم فرا نرسیده بود که او مرا عزل کردند و به مصر فرستادند و دیگری حاکم مدینه شد.(1)
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که می فرماید:روزی عبد اللّه بن قیس الماصر به نزد پدرم امام محمد باقر علیه السلام آمد و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به من بگو که چرا میت را غسل جنابت می دهند؟
ص: 241
پدرم به او فرمود:به تو نخواهم گفت. سپس او بیرون و در راه چند نفر از شیعیان را دید و به آن ها گفت:چقدر عجیب است که چنین رهبر و امامی دارید که از او پیروی کرده اید و اگر که او شما را به عبادت کردن خویش دعوت
می کرد شما می پذیرید.
امام صادق علیه السلام می فرماید:بار دوم به نزد پدرم آمد و همان مسئله قبلی را مطرح کرد، در این بار نیز پدرم به او فرمود:به تو جواب نخواهم داد. عبد اللّه بن قيس ناراحت شد و رفت. روزی به یکی از دوستانش گفت:ای فلانی! به نزد شیعیان برو و با آن ها دوست شو و اظهار دوستی و محبت به آن ها داشته باش و در نزد آن ها مرا لعنت کن و از من دوری و تبراء کن و هرگاه وقت حج فرا رسید به نزدم بیا تا مخارج سفر به حج را به تو بدهم تا با آن ها به حج بروی و هنگامی که آن ها به نزد محمد بن جعفر علیه السلام رفتند با آن ها نیز برو. وقتی که به نزدش رسیدی از ایشان سؤال کن چرا میت را غسل جنابت می دهند؟
آن مرد نیز به دستور عبد اللّه بن قیس به نزد شیعیان رفت و اظهار محبت و پیروی از ولایت امام محمد باقر علیه السلام نمود و نیز عبد اللّه بن قیس را لعن و نفرین می کرد.
وقتی که موسم حج فرا رسید به نزد ابن قیس رفت و ابن قیس همان گونه که به او وعده داده بود مخارج سفر حج را به او داد. سپس آن مرد به نزد شیعیان بر گشت بدون این که کسی از نقشه اش بو ببرد. سپس همراه شیعیان عازم مدینه منوره و مکه معظمه شد. هنگامی که به مدینه رسیدند شیعیان به نزد منزل امام محمد باقر علیه السلام رفتند و آن مرد نیز با آن ها بود. وقتی که به آن جا رسیدند شیعیان به او گفتند:دم منزل امام محمد باقر علیه السلام بمان تا ما برای تو اذن دخول از امام بگیریم تا به نزد ایشان بیایی، آن مرد نیز قبول کرد و دم منزل امام محمد باقر علیه السلام ماند. وقتی که شیعیان وارد منزل شدند قبل از این که سخنی در میان بیاورند امام محمد باقر علیه السلام خطاب به آن ها فرمود:آن دوست شما که به تازگی شیعه شده کجاست؟ آن ها بسیار تعجب کردند و عرض کردند که همینک دم منزل شما می باشد و ما خواستیم برای او اذن دخول از شما بگیریم.
ص: 242
امام محمد باقر علیه السلام دنبال آن مرد فرستاد و آن مرد وارد منزل امام محمد باقر علیه السلام شد، وقتی که آن مرد آمد، امام به او فرمود: آیا چیزی یا تغییری در زندگی خودت در این روز ندیدی که در روزهای قبل تو نبود؟
عرض کرد:ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم هیچ تغییری ندیدم.
فرمود:راست گفتی به راستی که عبادت تو در روزهای قبل آسان تر و سبک تر از عبادت های تو در این روز می باشد. زیرا حق سنگین است و شیطان بر شیعیان ما احاطه کرده است و می خواهد آن ها را از پیروی از ما دور کند در حالی که سایر مردم چنین نیستند. سپس فرمود: ای فلانی به راستی که می دانم ابن قيس الماصر قبل از این که شیعه بشوی چه چیزی به تو گفته و می دانم به تو گفته که چه پرسشی از من سؤال کنی. اگر دوست داری جواب آن را به او بگو و اگر دوست نداری به او نگو. به راستی که خداوند متعال موجوداتی را آفرید. هرگاه می خواست خلقی را خلق کند به آن موجودات می فرماید: از آن خاکی که در قرآن ذکر نموده که انسان را بوسیلۀ آن آفریده بر دارند که می فرماید:
﴿مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَ فِيهَا نُعِيدُكُمْ وَ مِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرَى﴾ (1)
«ما شما را هم از این خاک آفریدیم و به این خاک بر می گردانیم و هم بار دیگر از این خاک بیرون می آوریم.»
که نطفه را با آن تربت عجین کنند سپس آن را در رحم قرار دهند پس آن نطفه چهل شب در آن جا قرار می گیرد و هنگامی که آن نطفه چهار ماهه شد آن موجودات به خداوند عرض می کنند خدایا ! او را نر یا ماده یا سفید یا سیاه و...کنیم. در آن وقت خداوند به آن ها می گوید:چه کار باید کنند و هنگامی که روح از بدن خارج شد آن نطفه به آن صورتی که بود خارج می شود هر چند آن شخص بچه یا کودک یا نوجوان یا جوان یا پیر یا پسر یا دختر باشد. پس به خاطر همان نطفه که خارج می شود، میت را غسل جنابت نیز می دهند.
ص: 243
آن مرد عرض کرد:ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به خدا قسم هرگز به ابن قیس در مورد جواب مسئله به او نخواهم گفت. امام به او فرمود: آن چه را که دوست داری انجام بده. (1)
روایت شده با اسناد از عمار بن زید الواقدی که می گوید:سالی هشام بن عبدالملک بن مروان به حج آمد و در آن سال نیز امام محمد باقر علیه السلام همراه فرزندش امام صادق علیه السلام به حج بیت اللّه الحرام آمده بود. امام صادق علیه السلام در آن جا فرمود: سپاس خدای را که محمد صلی اللّه علیه وآله وسلم را بر حق فرستاد و ما را بوسیلۀ او اکرام نموده و به راستی که ما صفات خداوند بر خلقش و بهترین بندگان خداییم. هرکس که از ما پیروی کند سر افراز خواهد شد و هر کس از ما پیروی نکند سرافکنده و نا بود خواهد شد و کسانی که ادعا می کنند از ما پیروی می کنند در حالی که آن ها چنین نیستند و با دشمنان ما هم نشین می باشند و دشمن ما و دشمن دین اسلام
می باشند.
امام صادق علیه السلام می فرماید:در آن جا برادر هشام بن عبدالملک بن مروان به نام مسلم بن عبدالملک بن مروان حرف های مرا شنید و آن را به گوش برادرش هشام بن عبدالملک بن مروان رساند. هشام بن عبدالملک به خاطر ازدحام زیاد مردم در مکه مکرمه کاری به کار ما نداشت تا وقتی که موسم حج به اتمام رسید و او به دمشق و ما به مدینه باز گشتیم. وقتی که هشام به دمشق رسید نامه ای برای والی مدینه نوشت که در آن نوشته بود که ما یعنی من و پدرم را به دمشق احضار کرده است و باید به آن جا برویم. سپس آن نامه را به پیکی داد و آن پیک نامه را به نزد والی مدینه آورد. وقتی که نامه هشام به والی مدینه رسید، به نزد ما آمد و نامه را به ما نشان داد و سپس من و پدرم امام محمد باقر علیه السلام همراه والی مدینه به طرف شام و دمشق رفتیم.
ص: 244
وقتی که به دمشق و قصر هشام بن عبدالملک رسیدیم ما را سه روز پشت درهای بسته قصر گذاشتند و مانع وارد شدن به قصر شدند.
در روز چهارم به ما اجازه دادند ما نیز وارد قصر هشام شدیم. وقتی که وارد شدیم دیدیم که هشام بن عبدالملک روی تخت مجلل نشسته بود و وزیران و مشاوران او نیز در کنار او ایستاده بودند. در آن جا افرادی نیز بودند که تیر و کمان داشتند و مشغول تیراندازی بودند.
هشام بن عبدالملک به پدرم گفت:با این تیراندازها تیر بینداز وبا این کارش خواست پدرم امام محمد باقر علیه السلام را تحقیر و کوچک شمارد و فکر می کرد پدرم نمی تواند تیراندازی کند و در آن وقت پدرم را مورد مسخره خود و جمع قرار دهد. پدرم به او فرمود:من پیرم و سنی از من گذشته و از تیراندازی خسته ام، اگر می توانی مرا از این کار معاف کن ولی هشام قسم می خورد و اصرار می کرد که هرگز چنین کاری نخواهد کرد و باید پدرم امام محمد باقر
علیه السلام تیراندازی کند. مردی در کنار پدرم تیر و کمانی داشت. هشام دستور داد آن تیر و کمان را به پدرم امام محمد باقر علیه السلام بدهد و آن نیز چنین کرد. پدرم کمان و تیر را گرفت و تیر را وسط کمان گذاشته و بسوی هدف نشانه کرد و سپس رها کرد و آن تیر وسط هدف فرو رفت. سپس یک تیر دیگری برداشت و رها کرد و آن تیر را از وسط شکافت و داخل هدف رفت و هم چنان پدرم تیر بر می داشت و بسوی هدف رها می کرد تا وقتی که نه تیر شدند که هر کدام از آن ها وارد همدیگر می شدند و هر تیر تیر قبلی را از وسط می شکافت و در آن فرو می رفت. وقتی که هشام چنین تیراندازی از پدرم امام محمد باقر علیه السلام دید بسیار مضطرب و حیرت زده شد و
نمی دانست چه کار باید کنند و از شدت تعجب روی تخت میخ کوب شده بود و نمی توانست از جای خود بلند شود. در هر صورت بلند شد و به پدرم گفت:به راستی که تو بهترین وبا ارزش ترین تیرانداز عرب و غیر عرب
می باشی. ولی چرا ادعا کردی که پیر شدی و قادر به پرتاب تیر نیستی در آن وقت بود که پشیمانی و ندامت در چهره هشام نمایان شد.
ص: 245
پدرم وقتی که دید مدت طولانی در نزد هشام ایستاده و من پشت سر ایشان بودم غضبناک شد و هنگامی که غضب پیدا می کرد رو به آسمان نگاه می کرد و غضب بر چهره مبارک و نورانی ایشان نمایان می شد. وقتی هشام پدرم را چنین دید به ایشان عرض کرد به نزدم بیا و در کنارم بنشین، پدرم نیز بالا رفت و دست راست هشام نشست و من نیز در طرف راست پدرم نشستم.
سپس هشام گفت: مادامی که تو در قریش هستی عرب و غیر عرب به قریش غبطه می خورند، به من بگو چگونه و چه وقت تیراندازی را یاد گرفتی؟ پدرم به او فرمود:در کودکی دیدم اهل مدینه تیراندازی یاد می گرفتند و من بدون این که از کسی تیراندازی یاد بگیرم تیراندازی می کردم. مدتی تیراندازی می کردم و سپس آن را ترک کردم تا این وقت که تو به من گفتی تیراندازی بکنم و من نیز به دستور تو تیراندازی کردم.
هشام گفت: به خدا قسم مانند این تیراندازی تا بحال ندیده ام و فکر نکردم در زمین کسی باشد که بتواند به این گونه حیرت آور تیراندازی کند. آیا پسرت جعفر علیه السلام می توانند مانند تو تیراندازی کند؟
پدرم به او گفت:به راستی که ما این تیراندازی و شجاعت و شمشیر زنی و سوار کاری و... را به ارث می بریم و خداوند متعال این آیه شریفه را به رسولش نازل فرمود که حق تعالی فرموده است: ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإسْلامَ دِيناً﴾ (1)
«امروز (روز غدیر خم ) دین شما را به حد کمال رسانیدم و بر شما نعمت تمام کردم و بهترین آیین را که اسلام است برایتان بر گزیده ام.»
به راستی که این آیه شریفه بر حق جدّم علی بن ابی طالب علیه السلام و ما نازل شده است و مادامی که زمین بر جاست یکی از ما در آن خواهد بود. وقتی که هشام
ص: 246
سخنان پدرم را شنید چشمانش منقلب شد و صورتش سرخ و آن غضب او بود. در آن وقت رو به زمین نگاه کرد و سپس سر خود را بالا برد و به پدرم گفت: آیا ما از بنی عبد المناف (1) نیستیم و غضب ما و شما یکی نیست؟
پدرم امام محمد باقر علیه السلام به او فرمود: آری، ولکن خداوند عز و جل ما را مختص به اسرار پنهان و مکنون خود قرار داده و تمام علم خود را مختص ما قرار داده است که کسی مانند ما چنین علمی و آگاهی و دانایی و شجاعت و کرامت و... ندارد.
هشام گفت:مگر خداوند متعال رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را از نسل عبد المناف برای زن و مرد و پیر و جوان و کودک و سیاه و سفید و زرد و... نفرستاده است، چگونه شما این علم و... را به ارث گرفتید؟ و چیزی از آن در اختیار کس دیگری نیست و فقط شما آن را دارید در حالی که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم برای همۀ مردم فرستاده شده و مصداق آن این آیه شریفه خدای تبارک و تعالی که فرمود:﴿قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّی رَسُولُ اللّهِ إِلَيْكُمْ جميعاً الَّذِی لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ يُحْيِی وَ يُمِيتُ فَآمِنُوا بِا للَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ الَّذِی يُؤْمِنُ بِا للّهِ وَ كَلِمَاتِهِ وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ﴾ (2)
«ای رسول ما به خلق بگو:که من بدون استثناء بر همه شما جنس بشر، رسول خدایم آن خدایی که مالک زمین و آسمان هاست.»
پس چگونه شما این علم را به ارث گرفتید در حالی که بعد از رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم پیامبری نیست و شما نیز پیامبر نیستید. پدرم به او فرمود: خداوند فرموده است: ﴿لاَ تُحرّك بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ﴾ (3)
«(ای رسول )،با شتاب زبان به قرائت قرآن مگشای».
سپس فرمود: فرمان خداوند به رسولش این بود که آن چه را که از اسرار به تو رسیده به هیچ کس نگو جز به کسانی که خداوند به تو امر می فرماید و به راستی که
ص: 247
خداوند متعال ما را مختص آن فرموده است و به خاطر همین بود که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم با برادرش علی بن ابی طالب علیه السلام به تنهایی مناجات می کرد و به خاطر همین خداوند متعال قرآن نازل فرمود و آن قول تبارک و تعالی که فرمود: ﴿وَ تَعِيها أُذُنٌ وَ اعِيَةٌ﴾ (1)
«گوش شنوای هوشمندان این پند و تذکر را تواند شنید.»
رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم در جمع اصحاب خطاب به امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام که فرمود: از خدا خواستم که گوش تو باشد ای علی علیه السلام و مصداق این حرف ها این است که امیر المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام در کوفه فرمود:به راستی که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم هزار در علم را به من آموخت که از هر در آن هزار در دیگر علم برایم باز می شد و آن به خاطر این بود که خداوند متعال رسولش محمّد مصطفى صلی اللّه علیه وآله وسلم را مختص اسرار خود قرار داد و ایشان به پیامبر خود دستور فرمود: آن چه را که از علم و اسرار به تو آموختیم به امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بیاموز و او را مختص آن قرار ده.
و به راستی که آن علم و اسرار به ما رسیده است و آن علم و اسرار فقط مختص ما شده است.
هشام گفت:به راستی که شنیدم امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام ادعا می کرد که از غیب آگاهی داشته در حالی که خداوند فرمود:
«و اللّه لم يطع على غيبه احد»
پس چگونه علی بن ابی طالب علیه السلام چنین ادعایی می کرد؟
پدرم به او فرمود:به راستی که خداوند متعال کتابی برای رسولش نازل فرموده که در آن کتاب آن چه را که اتفاق افتاده و خواهد افتاد.(از اول خلقت موجودات تا روز قیامت و بعد از آن ذکر کرده است و مصداق و دلیل آن این آیه شریفه که فرمود:
ص: 248
﴿وَ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَیْءٍ وَ هُدى وَ رَحْمَةٌ وَ بُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ﴾ (1)
و نیز در جای دیگر فرموده است:
﴿وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِی إِمَامٍ مُبِينٍ﴾ (2)
«و همه چیز را در قلب امام آشکارا به شماره آورده ایم».
﴿ما فَرَّطْنَا فِی الْكِتَابِ مِن شَیْءٍ﴾ (3)
«و ما در کتاب آفرینش بیان هیچ چیز را فرو گذار نکردیم.»
﴿وَ مَا مِنْ غَائِبَةٍ فِی السَّماءِ و َالْأَرْضِ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ﴾ (4)
«هیچ امری در آسمان و زمین پنهان نیست جز آن که در کتاب (علم الهی) آشکار است.»
و نیز خداوند متعال به پیامبرش صلی اللّه علیه وآله وسلم وحی نمود که اسرار و غیب را به علی علیه السلام بیاموز و نیز فرمود:بعد از خودش یعنی پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم علی علیه السلام قرآن کریم را جمع کند و نیز غسل و کفن رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را بر عهده بگیرد.
رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم نیز در جمع اصحاب و دیگر مردم فرمود: به راستی که دیدن عورتم بر اهل و اصحابم و دیگر مردم حرام می باشد جز به برادرم امیر المؤمنین على بن ابی طالب علیه السلام که به راستی او از من است و من از اویم و به راستی که علی علیه السلام کسی است که آن چه را بر گردنم از حق مردم می باشد اداء خواهد کرد و وعدۀ مرا انجام خواهد داد.
سپس فرمود:به راستی که علی بن ابی طالب علیه السلام برای تأویل قرآن کریم قیام و جنگ خواهد کرد همان گونه که من برای تنزیل قرآن کریم قیام و جنگ کردم.
سپس پدرم امام محمد باقر علیه السلام فرمود: به راستی که در آن زمان کسی از تأویل قرآن کریم چیزی نمی دانست جز امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و به خاطر
ص: 249
همین رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به اصحاب خود فرمود: بهترین و با قضاوت ترین و عادل ترین در روی زمین بعد از من علی بن ابی طالب علیه السلام می باشد.
و نیز عمر بن خطاب بارها گفته است: «لولا علیّ لهلک عمر» «اگر علی نبود عمر به هلاکت نمی رسید.»
و این سخن عمر که بارها تکرار کرده بود خود گواه به فرمایش رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشد. در آن وقت هشام بن عبدالملک بن مروان سر به زمین انداخت. سپس سر را بالا برد و به پدرم گفت:آن چه را که
می خواهی از من درخواست کن؟
پدرم به او فرمود:به راستی که خانواده و عیال و فرزندانم به خاطر آمدن به نزد تو در وحشت قرار گذاشتم و می خواهم به نزد آن ها باز گردم.
هشام گفت:خداوند متعال وحشت آن ها را به خاطر بر گشتن تو به نزد آن ها تمام خواهد کرد و به راستی که دیگر زیادتر از این روز در این جا باقی نمان.
امام صادق علیه السلام می فرماید:بعد از آن پدرم و من از هشام بن عبدالملک خداحافظی کردیم و از قصر بیرون رفتیم.
در یکی از میدان های شهر دمشق که در نزدیکی قصر هشام بود، جمعیت زیادی را دیدیم که نشسته بودند. پدرم به یکی فرمود : این ها چه کسانی هستند؟
عرض کرد: این ها از بزرگان و راهبان مسیحی می باشند که یکی از آن ها که بزرگ آن ها می باشد در هر سال یک بار در یک جا جمع می شوند و از بزرگ خود سؤال های گوناگونی می پرسند و او به تمام سؤال های آن ها جواب می دهد.
وقتی که پدرم امام محمد باقر علیه السلام چنین شنید صورت خود را پوشاند و من نیز چنین کاری کردم. سپس در وسط جمعیت نشستیم.
خبر نشستن ما به گوش هشام رسید، هشام نیز وقتی که آن خبر را شنید به تعدادی از وزیران و درباریان و غلام ها و... دستور داد تا در جمع آن مسیحیان بدون این که شناسایی شوند بنشیند تا ببیند که پدرم امام محمد باقر علیه السلام و من چکار می کنیم. جمعی از مسلمین نیز آمدند و به آن جمع ملحق شدند. در آن وقت یک
ص: 250
پیر مردی آوردند که از زیادی عمر پیشانی روی چشمانش افتاده بود به خاطر همین پیشانی او را با پارچۀ زرد بسته بودند. او را در بالای مجلس نشاندند و اصحاب و بزرگان و راهبان مسیحی و... دور او حلقه زدند.
در آن وقت آن راهب بزرگ به وسط جمعیت نگاه کرد و پدرم را دید وقتی که پدرم را دید عرض کرد: آیا تو از ما هستی و یا از امت بخشیده شده (امت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم) می باشی؟
پدرم به او فرمود:از امت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشم.
راهب گفت:از کدام گروه آن نادانان یا علماء.
پدرم فرمود: از گروه نادانان نیستم.
آن مرد راهب وقتی چنین شنید بسیار حیرت زده و نگران شد سپس گفت: از تو سؤال می کنم و یا تو از من سؤال کنی؟
پدرم به او فرمود:تو از من بپرس من جواب می دهم.
راهب پرسش های خود را چنین آغاز کرد:
به چه دلیل شما ادعا می کنید که اهل بهشت می خورند و می آشامند در حالی که قضاء حاجت نمی کنند و آیا در دنیا مانند آن می باشد؟
فرمود:دلیل و مانند آن در دنیا چنین می باشد که داخل شکم مادر خود می خورد و می آشامد در حالی که قضاء حاجت نمی کند. وقتی که راهب جواب پدرم را شنید بسیار متحیر و متعجب شد و گفت:
چرا ادعا می کنی که از علما آن امت نیستی؟
پدرم به او فرمود:و از نادانان آن نیستم.
امام صادق علیه السلام می فرماید: اصحاب هشام گفت و گو و مناظره راهب و پدرم را می شنیدند و آن را می نوشتند. سپس آن راهب گفت: یک سؤال دیگری می خواهم از تو بپرسم اجازه می دهی؟
پدرم به او فرمود:هر سؤالی که دوست داری بپرس.
ص: 251
راهب گفت: چگونه شما ادعا می کنید که میوه و غذای بهشتی پایان نشدنی و ابدی می باشد در حالی که دست تمام اهل بهشت می باشد و آیا مانند آن در دنیا وجود دارد
فرمود:بله دلیل و مانند آن در دنیا قرآن کریم می باشد که در دست تمام مسلمانان می باشد که از بین نمی رود و به پایان نمی رسد.
امام صادق علیه السلام می فرماید:بر شدت تعجب و پریشانی راهب افزوده شد و گفت:
چرا می گویی از علمای امت نیستی؟
پدرم به او فرمود:و از نادانان آن نیستم.
سپس راهب گفت:به من بگو کدام ساعتی از ساعات دنیا که نه از روز و نه شب می باشد؟
پدرم به او فرمود:آن ساعت بین طلوع فجر صادق تا طلوع خورشید می باشد که در آن ساعت بیمار شفا می یابد و کسی که درد و ناله می کشد دردش آرام می شود و بیهوش به هوش می آید که خداوند متعال این ساعت را در دنیا قرار داده برای حقیقت جویان و مؤمنین و به راستی که این ساعت در آخرت شاهدی برای متکبران و ظالمان و تارکان این ساعت عظیم می باشد شکایت خواهد کرد.
آن راهب گفت:به خدا قسم از تو سؤالی خواهم کرد که قادر به جواب دادن به آن نباشی؟
پدرم به او فرمود: آن چه را که دوست داری بپرس به امید خدا جواب تو را خواهم داد.
آن راهب گفت:به من بگو آن دو نفری که در یک ساعت به دنیا آمدند و در یک ساعت از دنیا رفتند در حالی که یکی از آن ها پنجاه سال سن داشت و دیگری صد و پنجاه سال سن داشت؟
پدر بزرگوارم امام محمد باقر علیه السلام به راهب فرمود: آن دو بزرگوار پیامبر خدای عزیز علیه السلام و برادرش می باشند و داستان آن ها این است. روزی عزیز علیه السلام سوار بر خر
ص: 252
خود شد و از یک روستای خرابه گذشت. در آن وقت گفت: چگونه خداوند متعال مردگان را زنده می کند در حالی که پوسیده و نا پدید شده اند؟!
و آن سخنش بعد از این که خداوند متعال او را به پیامبری بر گزیده بود. وقتی که حضرت عزیز علیه السلام چنین سخنی گفت خداوند متعال بر او غضب نمود و جان او را صد سال گرفت.
وقتی که خداوند متعال بعد از صد سال او را زنده کرد به معاد و زنده شدن مردگان یقین پیدا کرد و جلوی چشم او خرش را دید که از تمام جاهای زمین از دریا و از خشکی و... جمع شد و به صورت خر کامل شد و نیز میوه هایش بعد از صد سال به همان صورت باقی مانده بود.
پس از آن بسوی منزل خود بازگشت در حالی که برادرش او را نمی شناخت و ایشان نیز برادرش را نمی شناخت. پس در آن وقت؟ او را به منزل خود دعوت کرد. عزیز علیه السلام وارد منزل شد و در مورد برادر و فرزندان خویش سخن می گفت و آن برادرش و فرزندانش به او گفتند:چگونه تو از ما با خبر هستی در حالی که سالیان زیادی از ما گذشته بود؟ گفت چگونه جوان بیست و پنج ساله می داند که من و برادرم در جوانی چه می گفتیم و چه اتفاقی بین من و برادرم افتاده است؟!
سپس گفت:آیا تو از اهل آسمان هستی و یا از اهل زمین؟ به برادرش فرمود: من عزیز هستم به راستی که خداوند به خاطر بعد از بر گزیده شدن به پیامبری زده بودم بر من غضب کرد و او جانم را صد سال گرفت. سپس جانم را بر گرداند و مرا زنده نمود تا بوسیلۀ آن یقینم اضافه شود و به راستی که خداوند بر همه چیز قادر و تواناست و این خر و میوه هایم و خورد و خوراکم می باشد که در آن زمان با خود بردم که خداوند متعال همۀ آن ها را صحیح و سالم همان گونه که بود برایم بر گرداند. امام صادق علیه السلام می فرماید:پدرم در ادامه فرمود: خداوند بیست و پنج سال دیگر به عزیز عمر داد و در سن پنجاه سالگی همراه برادرش در حالی که برادرش صد و پنجاه سال سن داشت با هم در یک ساعت از دنیا رفتند.
ص: 253
امام صادق علیه السلام می فرماید:در آن وقت راهب بلند شد و با عصبانیت و پریشانی خطاب به راهبان و بزرگان مسیحی و... گفت:مرا به نزد کسی آوردید که داناتر وآگاه تر از من می باشد تا آبروی چندین سالۀ مرا از بین ببرید به راستی که علمای این امت بهتر و داناتر از ما می باشند و به خدا قسم دیگر نزد شما نخواهم آمد و جوابی به پرسش ها و سؤالات شما نخواهم داد.
امام صادق علیه السلام می فرماید:در آن وقت از آن مجلس دور شد و دیگران نیز متفرق شدند.خبر مناظره پدرم امام محمد باقر علیه السلام با راهب به گوش هشام رسید. در آن وقت ما نیز از آن جا به منزلگاه خود بر گشتیم. ساعتی نگذشته بود که یک پیک حامل جایزه و پیام از هشام به نزد ما آمد که جایزه را به پدرم داد و پیام هشام که چنین بود همینک از همین جا بسوی مدینه حرکت کنید و در راه با هیچ کس حرف نزنید.
ما نیز وسایل و اثاثیه خود را جمع کردیم و همراه غلامان خود بسوی مدینه حرکت کردیم. قبل از آن که ما به اولین شهر نزدیک دمشق برسیم یک پیک از طرف هشام به عبدالملک به نزد فرماندار آن شهر رسید که پیام او چنین بود:به راستی که دو فرزند ابن تراب (لقب امام علی علیه السلام) دو جادوگر و ساحر می باشند که نام یکی از آن ها محمد بن علی و دیگری جعفر بن محمد می باشند و به راستی که آن ها هر چه بگویند دروغ محض می باشد.
امام صادق علیه السلام می فرماید:به خدا قسم او دروغگو است خدا لعنتش کند. او ادعای مسلمانی می کند در حالی که در باطن منافق و کافر است.
و نیز در آن نامه نوشته بود می خواستم آن ها را بکشم ولی از راهبان و... ترسیدم و نیز آن دو از نزدیکان من می باشند و ترسیدم با کشتن آن ها سلطنت و پادشاهیم از بین برود. هرگاه نامۀ مرا خواندی به مردم بگو که هر کسی با آن ها بیعت کند یا کمکی به آن ها بکند کشته خواهد شد و به مردم بگو که این دستور خلیفه می باشد و دستور باید انجام شود و هر کسی چنین نکند کشته خواهد شد.
وقتی که به شهر مدین رسیدیم پدرم به غلام هایش دستور داد جلوتر از ما به نزد
ص: 254
دروازه شهر بروند و داخل شهر شوند و مقداری آب و غذا برای ما و علف و آب برای اسب ها و... تهیه کنند تا به آن ها ملحق شویم. غلام ها نیز رفتند وقتی که به آن جا رسیدند مأموران دروازه شهر را روی آن ها بستند و به ما و جدّ ما امير المؤمنين على بن ابی طالب علیه السلام دشنام و ناسزا گفتند و به غلام های ما گفتند: هیچ آبی و هیچ غذایی و هیچ مکانی در نزد ما برای شما و ارباب های شما نداریم، ای کفار ای مشرکین ای مرتدین و ای بدترین خلق و...
می گفتند.
غلام ها در نزد دروازه شهر ماندند تا وقتی که پدرم و من به آن ها ملحق شدیم و غلام ها جریان را برای پدرم گفتند. پدرم رو به مأموران کرد و با نرمی و لطافت فرمود :خداوند متعال را تقوا پیشه کنید.
به راستی که شما در مورد ما اشتباه می کنید ما همان طور که از دیگران شنیدید نیستیم. پس سخن ما را گوش دهید و در را باز کنید و به ما آب و غذا و... بفروشید همان گونه که به یهود و مسیحیان و آتش پرستان و... خرید و فروش می کنید.
مأموران جواب دادند:شما بدتر از یهودیان و مسیحیان و آتش پرستان هستید. آن ها جزیه می دهند در حالی که شما چنین نمی کنید.
پدرم به آن ها فرمود: در را بر روی ما باز کنید و بیایید و از ما همان گونه که از مسیحیان و یهودیان و... جزیه بگیرید.جواب دادند هرگز در را بر روی شما باز نمی کنیم و هیچ کس به شما کمک نخواهد کرد تا وقتی که نا بود شوید. پدرم آن ها را موعظه کرد ولی سودی نداشت وقتی که چنین دید از اسب پایین آمد و بالای کوهی که مشرف به شهر بود شد و دست های خود را روی گوش هایش گذاشت و با صدای بلند این آیه شریفه قول تبارک و تعالی را تلاوت نمود:
﴿وَ إِلَى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً قَالَ يَا قَوْمٍ أَعْبُدُوا اللّهَ مَا لَكُم مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ وَ لَا تَنْقُصُوا الْمِكْيَالَ وَ الْمِيزَانَ إِنِّی أَرَاكُم بِخَيْرٍ وَ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ* وَ يَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيَالَ وَ الْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ وَ لَا تَبْخَسُوا النَّاسَ
ص: 255
أَشْيَاءَ هُمْ وَ لَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ * بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ﴾ (1)
«و ما به سوی اهل مدین برادرشان شعیب را به رسالت فرستادیم آن رسول گفت: ای مردم خدای یکتا را که جز او معبودی نیست پرستش کنید و در کیل و وزن کم فروشی نکنید. شما را در آن می بینم من می ترسم از روزی که عذاب سخت شما را فرا گیرد. ای مردم (قوم) در سنجش وزن وکیل عدالت کنید و به مردم کم نفروشید و در زمین به خیانت و فساد بر نخیزید. آن چه را که خدا بر شما باقی گذارد بهتر است اگر واقعاً به خدا ایمان دارید.»
به خدا قسم ما بقیة اللّه در زمینش هستیم. امام صادق علیه السلام می فرماید: در آن وقت خداوند متعال امر فرمود: به یک باد سیاه که بوزد و صدای پدرم را به گوش همه برساند. باد نیز به اذن خداوند وزید و صدای پدرم را به گوش زن و مرد و کودک و نوجوان و جوان و پیر رساند. در آن وقت همۀ مردم بالای بام خانه های خود آمدند در حالی که پدرم به همۀ آن ها مشرف بود. پیر مردی نیز بالای خانۀ خود آمد که بزرگ آن ها بود. وقتی که به پدرم نگاه کرد رو کرد به اهل شهر و با صدای بلند گفت: ای اهل مدین به راستی که ایشان در جایگاه حضرت شعیب علیه السلام ایستاده است. هنگامی که شعیب پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم قوم خود را نفرین کرد به راستی اگر در را روی این آقای بزرگوار باز نکنید بر شما همان گونه که بر سر قوم شعیب علیه السلام عذاب نازل شده بر شما نیز عذاب نازل خواهد شد.
وقتی که مردم حرف های پیر مرد را شنیدند پریشان و حیرت زده شدند و پایین بام خانه های خود آمدند و بسوی دروازۀ شهر حمله ور شدند و دروازه را بر روی ما باز کردند. پس ما همراه غلام های خود وارد شهر شدیم و در یکی از خانه های شهر منزل کردیم.
این جریان از طرف فرماندار شهر بوسیلۀ پیکی به هشام رسید و هشام دستور داد
ص: 256
که آن پیر مرد بزرگوار را دستگیر کنند و بسوی او روانه کنند تا او را زندانی و یا به دار آویخته کنند. پس به دستور هشام پیر مرد را دستگیر کرده و روانه شام به نزد هشام کردند ولی در راه آن پیر مرد بزرگوار جان را به جان آفرین تسلیم کرد و از دنیا رفت. خدا رحمتش کند. هشام از این کارش دست بر دار نبود و نامه ای برای فرماندار مدینة النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم نوشت که سمی در آب و غذا و... پدرم بگذارد تا مسموم شود و از دنیا برود. فرماندار مدینه نیز چنین کاری کرد و پدرم را مسموم کرده و به شهادت رساند. (1)
روایت شده با اسناد از عطیه اخی العوام که می گوید: روزی همراه امام محمد باقر علیه السلام در مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم نشسته بودیم که یک اعرابی سوار بر اسب لاغر آمد و آن اسب را در جایی بست و وارد مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم شد. وقتی که وارد مسجد شد به چپ و راست نگاه می کرد گویا کسی یا چیزی گم کرده بود.
امام محمد باقر علیه السلام او را صدا زد ولی آن اعرابی نشنید. سپس آن اعرابی سنگ ریزه ای از زمین برداشت و چند لحظه بعد در نزد امام محمد باقر علیه السلام آمد و در نزد ایشان نشست.
امام محمد باقر علیه السلام به آن اعرابی فرمود: ای اعرابی از کجا آمدی؟
اعرابی گفت: از دورترین نقطه زمین.
امام فرمود:زمین وسیع تر از آن است که فکر می کنی.
پس به او فرمود: از کجا آمدی؟
عرض کرد: از دورترین جای دنیا و آن چه را که پشت سرم است از سرزمین احقاف آمدم.
ص: 257
فرمودند:کدام سرزمین احقاف؟
عرض کرد:از سرزمین احقاف قوم عاد.
فرمود:ای اعرابی در راه چه دیدی؟
اعرابی گفت:چنین دیدم.
امام محمد باقر علیه السلام به او فرمود: آیا چنین چیزی نیز دیدی؟
عرض کرد:بله و نیز از چنین جایی گذشتم.
فرمودند:از چنین جایی نیز گذشتی؟
عرض کرد: آری.
و هم چنان اعرابی می گفت از چنین جایی گذشتم و امام به او می فرمود: از چنین جایی نیز گذشتی؟
اعربی نیز می گفت:آری از چنین جایی نیز گذشتم.
سپس امام فرمود:در زیر سایه فلان درخت نشستی و استراحت کردی؟
راوی می گوید:یک باره اعرابی خود را بر روی پاهای امام محمد باقر علیه السلام انداخت. سپس بلند شد و دست مبارک امام محمد باقر علیه السلام را بوسید و عرض کرد:به خدا قسم عالم تر و داناتر و آگاه تر از شما در دنیا ندیده ام.گویا تمام دنیا در کف دست شما نقش بسته است. سپس امام محمد باقر علیه السلام فرمود: در کتابی که در دستم است نوشته شده که پشت سرزمین شما سرزمینی به نام برهوت است که در آن ارواح مشرکین تا روز قیامت عذاب می بینند. (1)
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید:سالی امام محمد باقر علیه السلام به حج رفت و من نیز همراه ایشان بودم.
ص: 258
در آن جا هشام بن عبدالملک را دیدم که مردم را بسوی امام محمد باقر علیه السلام هدایت می کرد که از ایشان سؤالاتی بپرسند. عکرمه که یکی از خواص هشام بود گفت: این چه کسی است که شما این قدر به او احتیاج دارید و به نزد او می روید.
هنگامی که عکرمه نزد امام محمد باقر علیه السلام رفت یک باره تمام بدن او به لرزه در آمد و بی اختیار روی پاهای امام محمد باقر علیه السلام افتاد. سپس بلند شد و دستان ایشان را بوسید و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا
صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که مجالس زیادی در نزد ابن عباس و... نشستم و چنین حالی به من دست نداده که مرا این قدر متحیر و پریشان کرده است. امام محمد باقر علیه السلام به او فرمود: وای بر تو ای غلام اهل شام، آیا نمی دانی در نزد کسانی هستی که خداوند متعال در مورد آن ها چنین فرموده است:
﴿بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَن تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِا لْغُدُوِّ وَ الْآصَالِ﴾ (1)
«در خانه های خدا رخصت داده که آن جا رفعت یابد و در آن ذکر نام خدا شود و صبح و شام تسبیح و تنزیه ذات پاک او کنند.»
آمده ای و در نزد ایشان نشسته ای .(2)
روایت شده با اسناد از محمد بن مسلم که می گوید:روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم که ایشان در مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم نشسته بودند که طاووس یمانی به دوستانش می گفت:آیا می دانید چه وقت نصف مردم به قتل رسیدند؟
در همان وقت امام محمد باقر علیه السلام خطاب به او فرمود: نصف مردم نه بلکه ربع مردم می باشد که در آن وقت به خدا قسم آدم علیه السلام و حوا علیها السلام و هابیل و قابیل بودند.
عرض کردند:راست فرمودید، ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم.
ص: 259
راوی می گوید: با خود گفتم با قاتل چکار کردند. فردا صبح در مورد آن از امام محمد باقر علیه السلام خواهم پرسید. روز بعد در وقت طلوع آفتاب به منزل ایشان رفتم و خواستم در مورد آن مسئله از ایشان بپرسم وقتی که به آن جا رسیدم ایشان را در حال سوار شدن بر اسب دیدم و می خواستند به جایی بروند. قبل از این که حرفی بزنم به من فرمود: ای محمد بن مسلم به راستی که در سرزمین هند یا اطراف آن مردی است که لباس های پاره پوشیده، در حالی که با غل و زنجیر بسته شده که ده نفر مسئول نگهبانی از او هستند که همه مردم در آن جا می میرند جز آن ده نفر. هرگاه یکی از آن ده نفر از دنیا برود یکی دیگر جای او را پر می کند و مسئولیت آن ده نفر این است که در سوزان ترین و شدید ترین گرمای سال آن مرد را رو به خورشید می گذارند تا وقتی که بسوزد و در سردترین وقت سال بر روی او آب سرد می ریزند تا وقتی که یخ بزند و عذاب او تا روز قیامت می باشد.
محمد بن مسلم می گوید:عرض کردم فدایت شوم آن شخص کیست؟
فرمود:آن شخص قابیل می باشد.(1)
و نیز روایت شده از زراره که می گوید: شنیدم امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: مردی از اهل مدینه (امام محمد باقر علیه السلام) به جایی که قابیل فرزند آدم در آن جا عذاب می بیند رفت و قابیل را در غل و زنجیر دید که ده نفر نگهبان او بودند که او را عذاب می دهند و آن ده نفر هر کجا خورشید دور می زند به طرف خورشید بر می گرداند و در تابستان گرم و سوزان دور او آتش درست می کنند و در زمستان سرد و طاقت فرسا روی آن آب یخ
می ریزند و هرگاه یک نفر از آن ده نفر از بین رود یکی از مردم آن جا بجای او می آید. آن مرد مدنی به فرزند آدم گفت: ای بنده خدا چرا این گونه عذاب می بینی داستان تو چیست؟
به آن مرد مدنی گفت:به راستی که از چیزی از من سؤال کردی که تابحال کسی از
ص: 260
من چنین سؤالی نکرده است یا تو نادان ترین مردم و یا داناترین مردم می باشی.
من قابیل فرزند آدم می باشم که چنین و چنان کردم. راوی می گوید:عرض کردم: سرورم آیا فرزند آدم علیه السلام قابیل در آخرت عذاب می بیند؟
فرمود:به راستی که خداوند متعال عذاب دنیا و آخرت را برای او جمع می کند و او را عذاب خواهد داد. (1)
روایت شده با اسناد از محمد بن مسلم که می گوید: شنیدم امام صادق علیه السلام فرمودند: من مردی از اهل مدینه می شناسم که به سرزمین قوم موسی همان باقی مانده بنی اسرائیل که خداوند در مورد آن ها فرموده است:
﴿وَ مِن قَوْمِ مُوسَىٰ أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِا لحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ﴾ (2)
«جماعتی از قوم موسی به راه حق هدایت جسته و به او باز می گردند.»
که بین همدیگر مشاجره کرده اند پس آن مرد بین آن ها قضاوت کرد و آن ها را صلح داد. سپس به مدینه بازگشت.(3)
و نیز شیخ مفید رحمه اللّه این روایت را با چند طریق از محمد بن مسلم و محمد بن عیسی و... از امام صادق علیه السلام نقل کرده اند که امام صادق علیه السلام می فرماید: آن مرد از اهل مدینه امام محمد باقر علیه السلام می باشد که در یک ساعت و یا کم تر از مدینه به سرزمین بنی اسرائیل رفت و بین آن ها قضاوت نمود.(4)
ص: 261
روایت شده با اسناد از موسی بن بکر بن داب از یکی از اصحاب که می گوید:روزی زید بن علی بن الحسین علیه السلام به نزد برادرش امام محمد باقر علیه السلام آمد در حالی که در دستش نامه هایی از اهل کوفه بود که ایشان را دعوت به قیام بر علیه ستمکاران کرده بودند.
امام محمد باقر علیه السلام به برادر گرامیش فرمود: آیا نامه ها ابتدا از طرف اهل کوفه است و یا جواب نامه ها و پیام های تو هستند؟
زید گفت: این نامه ها از طرف آن ها می باشد و آن ها به آن چه که مقام ما می باشد آگاهی پیدا کرده اند و ما را به سروری خود انتخاب کرده اند و می خواهند به رهبری ما بر علیه ظالمان و ستمکاران قیام کنند.
امام محمد باقر علیه السلام فرمود: به راستی که اطاعت از ما در قرآن آمده و فریضه واجب بودن آن نیز آمده است که باید همه جهانیان از اول خلقت تا روز قیامت از ما اطاعت کنند.
ای برادر جان عجله نکن حرف های آن ها تو را گول نزند که به راستی خداوند عجله را دوست ندارد. در آن وقت زید خیلی ناراحت شد.
راوی می گوید: سخنان آن ها ادامه داشت تا وقتی که شنیدم امام محمد باقر علیه السلام به برادرش زید بن علی علیه السلام فرمود: ای برادر جان گویا تو را می بینم در حالی که گردنت را زده اند و در فلان جا (کناسه کوفه )بدار آویخته اند.(1)
و نیز روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی که می گوید:روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم در حالی که برادرشان زید بن علی علیه السلام در کنار ایشان بود که در آن وقت دیدم امام محمد باقر علیه السلام در کنار ایشان بود که در آن وقت دیدم امام محمد باقر علیه السلام دست خود را روی شانۀ زید گذاشت و فرمود:به راستی که تو کشته خواهی شد. (2)
ص: 262
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمود: روزی عبدالملک بن مروان نامه ای برای فرماندار مدینه نوشت و در آن نامه پدرم را احضار کرده بود که به نزد او برود.
فرماندار مدینه نیز به نزد پدرم آمد و جریان را برای پدرم عرض کرد و رفت. پدرم آماده سفر شد و به من گفت که همراه ایشان بیایم و من نیز همراه ایشان عازم شام شدیم تا وقتی که به مدین شهر حضرت شعیب علیه السلام رسیدیم در آن جا صومعه بزرگی بود که در نزد دروازۀ شهر بود و جمعیتی در آن جا با لباس های پشمی رنگارنگ شده بودند و در آن جا بود که پدرم لباس پشمی به من پوشاند و ایشان نیز پوشیدند. سپس همراه هم وارد صومعه شدیم. در آن جا یک راهب بزرگی را دیدیم که سن او بسیار بالا بود. وقتی که پدرم را دید گفت:آیا تو از ما هستی و یا از امت بخشیده شده هستی؟
پدرم به او فرمود:از امت بخشیده شده هستم.
راهب گفت:از علمای آن و یا از نادانان.
پدرم فرمود:از علما.
راهب گفت:می خواهم از تو چند سؤال بپرسم اجازه می دهی؟
پدرم فرمود: آن چه که دوست داری بپرس.
عرض کرد:به من بگو اگر اهل بهشت وارد بهشت شوند و از نعمت های بی پایان آن خوردند و آشامیدند آیا چیزی از آن کم می شود؟
پدرم فرمود :نه کم نمی شود.
راهب گفت :آیا اهل بهشت محتاج قضای حاجت هستند؟
پدرم فرمود: نه.
راهب پرسید:آیا در دنیا مانند آن وجود دارد؟
ص: 263
پدرم فرمود: آیا نمی بینی که جنین در شکم مادرش می خورد و می آشامد در حالی که ادرار و... نمی کند.
راهب گفت: راست فرمودید.
امام صادق علیه السلام می فرماید: راهب پرسش های زیاد از پدرم کرد و پدرم جواب های آن را داد. وقتی که پیر مرد چنین دید که پدرم امام محمد باقر علیه السلام تمام سؤال هایی که پرسیده بود جواب داد بیهوش به زمین افتاد، سپس پدرم و من از صومعه خارج شدیم.
کمی راه رفته بودیم که جمعی از صومعه به طرف ما آمدند و عرض کردند: صبر کنید، صبر کنید. به راستی که آن پیر مرد راهب با شما کار دارد.
پدرم به آن ها فرمود: ما با آن پیر مرد کاری نداریم. اگر او کاری با ما دارد او به نزد ما بیاید. پس آن ها به صومعه بر گشتند و آن راهب را به نزد ما آوردند و در کنار ما نشاندند، سپس راهب خطاب به پدرم گفت اسم تو چیست؟
پدرم فرمود:محمّد صلی اللّه علیه وآله وسلم.
راهب گفت:آیا تو محمّد صلی اللّه علیه وآله وسلم خاتم پیامبران هستی؟
پدرم فرمود:نه بلکه من فرزند دخترش هستم.
راهب گفت: اسم مادرت چیست؟
پدرم فرمود: مادرم فاطمه علیها السلام می باشد.
راهب گفت: اسم پدرت چیست؟
پدرم فرمود:علی علیه السلام است.
راهب گفت: آیا پدرت فرزند شبر (1) (امام حسن علیه السلام ) و یا شبیر (امام حسین علیه السلام) است؟
ص: 264
پدرم فرمود: فرزند شبیر می باشد.
آن پیر مرد گفت:گواهی می دهم که نیست معبودی جز خدای یگانه و بی همتا و به راستی که جدّ تو محمّد مصطفى صلی اللّه علیه وآله وسلم رسول خداست.
امام صادق علیه السلام می فرماید:سپس از آن جا به طرف قصر عبدالملک حرکت کردیم وقتی که وارد قصرشدیم عبدالملک به احترام پدرم از تخت بلند شد و به استقبال ما آمد. سپس عبدالملک بن مروان به پدرم گفت:ای فرزندرسول خ_دا صلی اللّه علیه وآله وسلم م__ن سؤالی دارم که از همه علما پرسیدم ولی کسی نتوانست جواب آن را بدهد به من بگو هنگامی که امتی امام و رهبر و پیشوای خود را که از طرف خداوند متعال واجب الطاعه باشد به شهادت برساند.خداوند متعال چه نشانه ای برای آن ها نشان می دهد تا عبرت بگیرند؟
پدرم فرمود:هیچ سنگی از زمین بر نمی دارند مگر این که خون سیاه زیر آن جاری می شود. عبدالملک بن مروان در همان وقت بلند شد و سر پدرم را بوسید و گفت راست گفتی ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم روزی که جدّت حسین بن علی علیه السلام را به شهادت رساندند، در نزد خانۀ پدرم یک سنگ بزرگی بود. پدرم دستور داد که آن سنگ را بلند کنند. به دستور او سنگ را بلند کردند یک باره از زیر آن مانند چشمه آب ،خون جوشید و نیز حوض بزرگی در باغ پدرم بود که دور آن حوض سنگ های سیاه بود، پدرم دستور داد که آن سنگ های سیاه را بلند کرده و جای آن را سنگ سفید بگذارند و آن روز، روز به شهادت رسیدن جدّت امام حسین بن علی بن ابو طالب علیه السلام بود، پس هر سنگی که بر می داشتند از زیر آن خون سیاه جاری می شد.
سپس گفت:آیا نزد ما می مانی و ما شما را مورد اکرام خود قرار می دهیم و یا به شهر و دیار خود باز می گردید؟
پدرم فرمود: در این جا نمی مانم بلکه به نزد مرقد شريف جدّم رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم مدینه منوره بازگردم.
عبدالملک نیز قبول کرد ولی قبل از این که به ما اجازه بدهد چند پیکی به
ص: 265
شهرهایی که بین شام و مدینه بود فرستاد که به فرمانداران آن شهر خبر دهند عبد الملک بن مروان دستور داده که کسی به فلان و فلان به شهر راه ندهد و یا آب و غذا ندهد تا وقتی که بمیرند و اگر کسی خلاف این دستور را انجام دهد او را گرفته و بسوی دمشق روانه کرده تا گردن او را در جمع بزنند تا عبرتی برای دیگران باشد. امام صادق علیه السلام می فرماید:ما از قصر عبدالملک بن مروان بیرون رفتیم به یک شهری رسیدیم ولی آن ها دروازه های شهر را بستند و نگذاشتند که ما منزل کرده و تجدید قوا کنیم. پس از آن شهر نیز دور شدیم تا وقتی که آذوقۀ ما تمام شد و هم چنان راه خود را ادامه دادیم تا وقتی که به شهر حضرت شعیب علیه السلام رسیدیم که آن شهر نیز دروازه هایش بسته بود. پس پدرم بالای یک کوهی که در نزدیکی آن جا بود رفت و این آیه شریفه را تلاوت نمود:
﴿وَإِلَى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ مَا لَكُم مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ وَ لاَ تَنْقُصُوا المِكيَالَ وَ الْمِيزَانَ إِنِّي أَرَاكُم بِخَيْرٍ وَ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ﴾ (1)
«و ما به سوی اهل مدین برادرشان شعیب را به رسالت فرستادیم. آن رسول گفت: ای مردم خدای یکتا را که جز او خدایی نیست پرستش کنید و در کیل و وزن کم فروشی نکنید. من خبر شما را در آن می بینم من می ترسم از روزی که عذاب سخت شما را فرا گیرد.»
سپس پدرم صدایش را بلند کرد و فرمود: به راستی که من بقية اللّه هستم. خبر آمدن و جریان ما را به آن پیر مرد رساندند. پس پیر مرد دستور داد که غذا و... برای ما آوردند و به خوبی از ما پذیرایی کردند. فرماندار آن جا پیر مرد را گرفت زیرا نافرمانی خليفه وقت یعنی عبدالملک کرده بود. پس او را گرفته و روانه قصر عبدالملک کردند. امام صادق علیه السلام می فرماید: من در مورد آن پیر مرد بسیار نگران شدم و به خاطر آن گریه کردم. پدرم به من فرمود: ای فرزندم نگران نباش زیرا دست عبدالملک به
ص: 266
این پیر مرد نیکو کار نخواهد رسید زیرا در اولین منزلگاه این پیر مرد از دنیا خواهد رفت.
روایت شده با اسناد از صالح بن میثم که می گوید:روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام رفتم و به ایشان عرض کردم: ای سرورم برایم سخن بگو.
فرمود:آیا احادیث و... را از پدرت نشنیده ای؟
عرض کردم:آری شنیده ام ولی اگر در نقل حدیث اشتباه کردم آیا شما اشتباهم را می گیری؟
فرمود: این آسان تر است برای تو.
عرض کردم:به راستی که من فکر می کنم که على علیه السلام ﴿دَابَّةٌ مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا بِآيَاتِنَا لا يُوقِنُونَ﴾ (1)
«و هنگامی که وعده عذاب کافران به وقوع پیوندد جنبنده ای از زمین».
راوی می گوید: فقط من چنین حرفی زدم و دیگر سخنی نگفتم. امام محمد باقر علیه السلام به من فرمودند:به خدا قسم گویا می خواهی بگویی علی علیه السلام به ما بر می گردد و این آیه را می خواهی بخوانی: ﴿إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى معاد﴾ (2)
«ای رسول ما یقین دادند که آن خدایی که قرآن را بر تو فرض گرداند (ابلاغ آن را وظیفه تو قرار داد) البته تو را به جایگاه خود بازگرداند.»
عرض کردم :به خدا قسم این همان چیزی است که خواستم بگویم ولی فراموش کردم
ص: 267
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: آیا دوست داری عظیم تر از این آیه را برای تو بخوانم؟
عرض کردم :فدایت شوم .بله ای سرورم.
امام محمد باقر علیه السلام نیز این آیه شریفه را تلاوت نمود:
﴿وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَافَّةً لِّلنَّاسِ بَشِيرًا وَ نَذِيراً﴾ (1)
«و تو را جز برای این که عموم بشر را بشارت دهی و بترسانی نفرستادیم».
سپس فرمود: به راستی که هیچ موجودی در روی زمین و... باقی نمی ماند مگر این که شهادت بدهد نیست معبودی جز خدای یگانه و بی همتا و محمّد فرستاده خداست.
راوی می گوید:در همان وقت امام اشاره کردند به آفاق زمین.(2)
روایت شده با اسناد از امام جواد علیه السلام که می فرماید: شنیدم پدرم امام رضا علیه السلام فرمود: شنیدم پدرم امام موسی کاظم علیه السلام فرمود :شنیدم پدرم امام صادق علیه السلام فرمودند:سالی همراه پدرم امام محمد باقر
علیه السلام به حج رفتم. در همان جا بودیم که پدرم به طواف کعبه رفتند و در همان وقت مردی خوش سیما آمد و همراه پدرم طواف کرد.
سپس پدرم آن مرد خوش سیما را به منزلی که در صفا داشتیم برد و در آن جا از آن شخص پذیرایی می کرد. سپس به دنبال من فرستاد و من نیز به آن جا رفتم. وقتی که آن مرد مرا دید از جای خود بلند شد و گفت: مرحبا به فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم خوش آمدی، سپس مرا کنار خود گذاشت و دست خود را روی سرم قرار داد و گفت: خدا به تو برکت دهد ای امین اللّه بعد از پدرانش، سپس رو کرد به پدرم و گفت: ای
ص: 268
ابا جعفر اگر دوست داری به من بگو و اگر دوست داشتی من بگویم و اگر دوست داری از من بپرس و اگر دوست داری من از تو می پرسم و اگر دوست داشتی مرا باور کن و اگر دوست داشتی من نیز تو را باور می کنم.
سپس از هم می پرسیدند و جواب می دادند و گفت و گوی آن ها ادامه داشت تا وقتی که آن مرد ناشناس خداحافظی کرد و پدرم با او خداحافظی کرد و خطاب به آن مرد ناشناس فرمود: خوش آمدی ای برادرم ای الیاس نبی
صلی اللّه علیه وآله وسلم و سپس الياس پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم از نظر ما پنهان شد.(1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: شنیدم امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: روزی از مدینه به طرف شام برای دیدار خلفای بنی امیه که مرا احضار کرده بودند رفتم. در آن جا مردمان زیادی را دیدم که در یک جا جمع می شدند. از بعضی ها سؤال کردم این ها به کجا می روند؟
به من گفتند:آن ها به نزد یکی از علمای بزرگ ما می روند که مانند او ندیده ایم و نشنیده ایم که مانند او کسی باشد. پس از او سؤالات گوناگونی می پرسیم و او جواب پرسش هایم را می دهد.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید:به دنبال آن ها رفتند و در جمع آن ها نشستم که تعداد آن ها خیلی زیاد بود. مدتی نگذشت که پیر مردی محاسن سفید که از شدت پیری ابروهایش روی چشم هایش افتاده بود که پیشانی خودش را با پارچه ای بسته بود تا چشم هایش دیده شود، وقتی که به من نگاه کرد می گفت: آیا از امت بخشیده شده هستی؟
ص: 269
به او گفتم: بله، از امت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم می باشم.
راهب به من گفت:از علما و یا از نادانان آن؟
به او گفتم: نه از علما و نه از نادانان.
به من گفت:آیا شما همان کسانی هستید که ادعا می کنید وارد بهشت می شوید و می خورید و می آشامید و در آن جا قضای حاجت نمی کنید؟
به او گفتم: بله.
به من گفت: آیا مانند آن در دنیا وجود دارد؟
به او گفتم:بله و آن جنینی است که داخل شکم مادرش می خورد و می آشامد در حالی که قضای حاجت ندارد.
به من گفت:چرا می گویی که از علمای آن نیستی؟
به او گفتم :من نیز گفتم از نادانان آن امت نیستم.
به من گفت :مرا از ساعتی آگاه کن که نه از شب و نه از روز است؟
به او گفتم:آن ساعتی است بین طلوع فجر تا طلوع خورشید که نه از شب ما و نه از روز می باشد. در آن وقت آن راهب نصرانی با تعجب به من خیره شد و به من گفت:آیا تو نبودی که می گفتی از علمای نیستی؟
به خدا قسم سؤالی از تو خواهم پرسید که نتوانی آن را جواب بدهی، به من بگو آن دو مرد چه کسانی بودند که هر دو در یک ساعت بدنیا آمدند و در یک ساعت از دنیا رفتند که یکی از آن ها صد و پنجاه سال و دیگری پنجاه سال داشت.
به او گفتم :مادرت به عزایت بنشیند. آن دو نفر عزیر و عزره بودند که داستانش چنین و چنان بود. سپس آن مرد راهب بلند شد و گفت: به راستی که این شخص می گوید: از نادانان و از علمای نیست، بلکه او بر عکس آن
می باشد. به راستی که ایشان بزرگ ترین و با ارزش ترین علمای می باشد و من دیگر به نزد شما خواهم آمد و
ص: 270
باید به شاگردی این بزرگوار بروم .(1)
روایت شده با اسناد از حمزة بن الطيار از پدرش که می گوید: روزی به نزد امام محمد باقر علیه السلام مشرف شدم و اذن دخول خواستم ولی ایشان به من اذن دخول نداد و به غیر از من اذن دخول می داد به خاطر همین خیلی ناراحت شدم و به خانۀ خود باز گشتم و با همان نا راحتی بر تخت دراز کشیدم ولی از فکر کردن نمی توانستم بخوابم. در ذهنم می گفتم: مذهب المرجثه چنین می گویند و مذهب قدریه چنین می گویند و مذهب الحرویة چنین
می گویند و مذهب زیدیه چنین می گویند و گفته های آن ها را رد می کردم. در همان حال بودم که صدای در خانه ام را شنیدم. از داخل خانه گفتم:چه کسی در خانه ام را می زند؟
گفت :من فرستادۀ امام محمد باقر علیه السلام هستم. ایشان مرا دنبال تو فرستاده و می فرماید: که تو به نزد ایشان بیایی.
راوی می گوید:با عجله لباسم را پوشیدم و همراه فرستاده امام محمد باقر علیه السلام به نزد ایشان رفتیم. وقتی که وارد منزل شدم به من فرمود: ای محمد(طیّار) نه بسوی المرجثه و نه قدریه و نه زیدیه ولكن بسوی ما بیا و این را به تو می گویم که بوسیلۀ چنین و چنان احتجاج کردم.
راوی می گوید عرض کردم :بله ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم چنین می باشد. (2)
ص: 271
روایت شده با اسناد از امام صادق علیه السلام که فرمود: روزی پدرم به یک بیماری سختی مبتلا شد و همه از شفا یافتن ایشان نا امید شدیم و به خاطر از دست دادن ایشان ناراحت و گریان بودیم که بعضی از دوستان و اصحاب که به عیادت ایشان آمده بودند گریه و زاری می کردند.
پدرم به ما گفت: ناراحت نباشید زیرا من در این بیماری از دنیا نخواهم رفت. امام صادق علیه السلام می فرماید:پدرم از آن بیماری خوب شد و مدت زیادی ماند.
روزی به یک بیماری خفیفی مبتلا شد و در آن وقت به ما وصیت و سفارش می کرد گویا می خواست این دنیای فانی را وداع کند، به ایشان عرض کردم: مگر می خواهید به شهادت برسید که چنین وصیتی به ما می دهید؟
فرمود: آن وقتی که بیمار بودم و به اذن خداوند شفا یافتم به من خبر داده بودند که شفا خواهم یافت ولی در این بیماری به من خبر داده اند که در فلان روز و به دست فلان شخص مسموم و به شهادت خواهم رسید. امام صادق
علیه السلام می فرماید: در همان روزی که پدرم گفته بود به دست همان شخصی که گفته بود مسموم شد و به شهادت رسید. (1)
و نیز روایت شده با اسناد از ابی خدیجه از امام صادق علیه السلام که فرمود: در روز شهادت پدرم امام محمد باقر علیه السلام در نزد ایشان بودم که ایشان به من وصیت می کرد که مرا غسل و کفن و دفن کن. به ایشان عرض کردم: پدر جان هیچ اثری از مرگ در وجود شما نمی بینم و شما بهتر از همه روزها صحیح و سالم می باشی.
فرمود:آیا نشنیدی که پدرم امام سجاد علیه السلام علی بن الحسین علیه السلام مرا از پشت دیوار صدا می زند که ای محمّد زود باش به نزد ما بشتاب.
امام صادق علیه السلام می فرماید:در همان وقت پدرم بعد از اتمام سخنش جان خود را
ص: 272
تسلیم خدای تبارک و تعالی داد و به شهادت رسید. (1)
و نیز روایت شده با اسناد از ابی یعفور که می گوید: شنیدم امام صادق علیه السلام فرمودند: روزی در نزد پدرم نشسته بودم که به من فرمود: پنج سال دیگر به شهادت خواهم رسید.
امام صادق علیه السلام می فرماید: وقتی که به شهادت رسید سال ها و روزها را شمردم و دیدم نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر بود و در آن روز موعود پدر بزرگوارم همان گونه که ایشان ذکر کرده بودند به شهادت رسید. (2)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: شنیدم امام صادق علیه السلام فرمود: مردی در خارج مدینۀ منوره خواب دید که در خوابش به او گفته شد، ای فلانی بلند شو و بسوی مدینه منوره حرکت کن و بر روی جسم مطهر و مبارک حضرت امام محمد باقر علیه السلام نماز بخوان زیرا فرشتگان در قبرستان بقیع مشغول غسل دادن ایشان می باشند. پس آن مرد هیجان زده از خواب پرید و بسوی مدینه منوره حرکت کرد. وقتی که به مدینه منوره رسید، پدر بزرگوارم امام محمد باقر علیه السلام به شهادت رسیده بود. (3)
این بود چند فضیلت و کرامت از فضائل و کرامات امام محمد باقر علیه السلام که قطره ای از اقیانوس بیکران می باشد. (4)
ص: 273
ص: 274
ص: 275
ص: 276
روایت شده با اسناد از مفضل بن عمر از ابو حمزه ثمالی از امام سجاد علیه السلام پدرش علیه السلام از جدّش که رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم فرمودند: هنگامی که فرزندم جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن علی بن ابی طالب علیه السلام به دنیا آمد او را صادق نام گذاری کنید زیرا از نسل ایشان یک کسی به نام جعفر نامیده می شود که در زمانش ادعای امامت می کند که به او جعفر کذاب می گویند. (1)
روایت شده با اسناد از اعمش از قیس بن خالد که می گوید: روزی امام صادق علیه السلام را دیدم در حالی که با دست چپ خود گلدسته ها و در دست راست دیوارها و مرقد شریف پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم را گرفته و آن ها را بلند کرد و به سوی آسمان برد و شنیدم می فرمود: من جعفرم. من دریای خروشانم. من صاحب آیات و نشانه ها و معجزاتم. من شبر و شبيرم يعنى من حسن و حسینم علیهما السلام (2)
ص: 277
روایت شده با اسناد از ابراهیم بن سعید که می گوید: روزی یک ماهی پوست کنده به نزد امام صادق علیه السلام آوردند. ایشان بر روی آن ماهی مرده مسح کرد و به اذن خدای تبارک و تعالی و برکت وجود مبارک امام صادق
علیه السلام آن ماهی زنده شد.
سپس با دست مبارک خویش به زمین زد و یک باره دیدیم دجله و فرات در کنار پایمان و سپس کشتی ها را در دریا به ما نشان داد و نیز جای طلوع و غروب خورشید را به ما نشان داد و آن کم تر از چشم بر هم زدن بود. (1)
روایت شده با اسناد از ابو محمد از وکیع از عبد اللّه بن قیس از ابی مناقب که می گوید: روزی در مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم از امام صادق علیه السلام سؤالی پرسیدم و ایشان از پرسشم غضب پیدا کرد و از غضب ایشان یک طوفان سیاه در مسجد النبی صلی اللّه علیه وآله وسلم اتفاق افتاد و همه جا از آن طوفان سیاه تاریک شد و آن طوفان سیاه تا آسمان رفت و مدینه به نا بودی می رفت وقتی که ایشان آرام شد آن طوفان نیز آرام شد.
سپس فرمود: اگر می خواستم تمام زمین و آن چه در آن است ویران می کردم ولکن رحمت خداوند متعال بر همه چیز گسترده شده است. (2)
روایت شده با اسناد از ابراهیم بن سعید که می گوید:روزی به امام صادق علیه السلام عرض کردم: ای سرور و مولای من آیا می توانید با دست خود آسمان را بگیرید؟
ص: 278
فرمودند: اگر دوست داری می توانم آسمان و آن چه که در آن است از تو پنهان کنم. عرض کردم: فدایت شوم چنین کاری انجام بده.
راوی می گوید: امام صادق علیه السلام را دیدم که دست مبارک خود را به سوی آسمان بلند کرد و آسمان را مانند گاوی که از افسارش کشیده می شود کشید و تمام آسمان مدینه سیاه شد،گویا کسوف شده بود. همه اهالی مدینه به نزد ایشان آمدند و التماس می کردند تا آن ها را نجات دهد. ایشان نیز آسمان را آزاد کرد و آسمان به جای خود بر گشت.(1)
روایت شده با اسناد از قبیضه بن وائل که می گوید:روزی همراه امام صادق علیه السلام راه می رفتم یک باره دیدم امام صادق علیه السلام به آسمان پرواز کرد تا وقتی که از نظرم محو شد. بعد از مدتی بر گشت در حالی که در دست مبارکشان رطب تازه بود که ایشان فرمودند:به راستی که پای راستم روی شانۀ جبرئیل امین علیه السلام و پای چپم روی شانۀ میکائیل علیه السلام بود که به سوی آسمان پرواز کردم و به نزد رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم و علی
علیه السلام و فاطمه زهرا علیها السلام و حسن و حسین علیهما السلام و جدّم علی بن الحسین علیه السلام و پدرم علیه السلام رسیدم و به آن بزرگواران سلام کردم و ایشان نیز جواب مرا دادند و مرا با خوش رویی ملاقات کردند.(2)
روایت شده با اسناد از اعمش از ابراهیم بن وعب که می گوید: روزی در نزد امام صادق علیه السلام نشسته بودم که چند نفر یک بره لاغر و نازا را به نزد ایشان آوردند و
ص: 279
خواستند برای آن ها دعا کند تا خداوند متعال به آن بره برکت دهد و گفتند که غیر از این بره چیزی نداریم.
راوی می گوید: در همان وقت امام صادق علیه السلام دست مبارک خود را روی کمر آن بره مسح کرد و به اذن خداوند متعال و برکت آن بزرگوار آن بره پر گوشت و چاق شده و شیردار شد.(1)
روایت شده با اسناد از عمارة بن سعید که می گوید: در نزدیکی های ظهر در نزد امام صادق علیه السلام با جمعی از دوستان بودیم که یک باره ایشان برف و عسل و نهری در منزل خود برایمان نشان داد در حالی که در مدینه نه برفی بود و نه آب جاری و نه عسل داشت.(2)
روایت شده با اسناد از مهلب بن قیس که می گوید:روزی به امام صادق علیه السلام عرض کردم: فدایت شوم چگونه فردی می تواند امام خود را بشناسد؟
راوی می گوید: امام صادق علیه السلام بدون این که سخنی به من بگوید دست مبارک خود را روی دیوار قرار داد و آن دیوار به طلا تبدیل شد و به ستونی که در کنار ایشان بود دست زد و آن ستون به برگ تبدیل شد و سپس فرمود: هرکس قادر به این کار باشد امام است. (3)
ص: 280
روایت شده با اسناد از لیث بن ابراهیم که می گوید:روزی همراه امام صادق علیه السلام بودم که یک باره دیدم ایشان از کربلا به کوفه آمد. سپس ایشان را دیدم که روی آب راه رفتند و از آن جا به مدینه منوره باز گشتند و آن سیر و سفر در یک شب بود. (1)
روایت شده با اسناد از هشام بن محمد بن سائب که می گوید:به یک بیماری مبتلا شدم و از شدت بیماری همه چیز را فراموش کردم. به نزد امام صادق علیه السلام رفتم. امام صادق علیه السلام جامی که در آن چیزی بود به من داد و من آن را نوشیدم و تمام علمم و آن چه که فراموش کرده بودم به من بازگشت. (2)
روایت شده با اسناد از مفضل بن عمر که می گوید:روزی منصور دوانقی خلیفه عباسی، حاکم مدینه و مکه که نامش حسن بن زید بود به نزد خویش دعوت کرد. وقتی که حسن بن زید به آن جا رفت منصور به او گفت:ای حاکم مدینه و مکه اگر منزل امام صادق علیه السلام را با آن چه که در آن است بسوزانی من پاداش بزرگی به تو خواهم داد.
راوی می گوید:حسن بن زید از شام به مدینه بازگشت و به منزل امام صادق علیه السلام رفت و در آن جا مشعلی برداشت و داخل منزل امام صادق علیه السلام انداخت. در آن وقت امام صادق علیه السلام در منزل استراحت
می کردند.
ص: 281
همۀ منزل امام صادق علیه السلام در آتش سوخت و آتش شعله ور شد. یک باره دیدیم که امام صادق علیه السلام از وسط آتش بیرون آمد بدون این که گرد و غباری از آتش بر روی لباس های ایشان باشد و ایشان روی آتش راه
می رفتند و می فرمود:به راستی که من فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام هستم و آتش برای من مانند ایشان سرد و سلامت می باشد. (1)
روایت شده با اسناد از ابو حمزه ثمالی که می گوید:روزی همراه امام صادق علیه السلام راه می رفتم تا وقتی که به جایی بین مدینه و مکه رسیدیم. در همان وقت امام صادق علیه السلام ایستاد و به طرف راست و چپ نگاه کردند.
یک باره یک سگ سیاه نمایان شد و ایشان خطاب به آن سگ فرمود: ای سگ چقدر سیاه هستی خدا تو را زشت بگرداند.
راوی می گوید:در آن وقت آن سگ سیاه به چیزی شبیه پرنده شد و پرواز کرد. از امام صادق علیه السلام پرسیدم :فدایت شوم ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم این چیست؟ فرمود: این عثمان فرستاده و خبر رسان جن
می باشد که خبر مرگ هشام بن عبدالملک که در همین ساعت به درک واصل شد به تمام اجنه می رساند.(2)
روایت شده با اسناد از زیاد بن ابی الحلال که می گوید: مردم در مورد روایات و احادیث و عجایبی که جابر بن یزید الجعفی می فرمود اختلاف پیدا کردند، به خاطر
ص: 282
همین به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدم تا در مورد جابر بن يزيد الجعفی بپرسم، قبل از این که سؤالی مطرح کنم به من فرمود: خدا رحمت کند جابر بن یزید جعفی را که به راستی او راستگو بوده و احادیث ما را با کمال و اتمام ذکر می کرد و خدا لعنت کند مغيرة بن سعد را که در مورد ما دروغ می گفت.(1)
روایت شده با اسناد از عمر بن یزید که می گوید:روزی به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدم در حالی که ایشان پای خود را دراز کرده بودند به من فرمود: ای عمر پایم را ماساژ بده.
عمر بن زید می گوید:در دلم گفتم از امام صادق علیه السلام بپرسم امام بعد از ایشان کیست؟
امام صادق علیه السلام گویا ذهنم را خوانده بود به من فرمود: ای عمر بن یزید آیا دوست داری امام بعد از من را به تو معرفی کنم.
راوی می گوید: از فرموده امام بسیار متعجب و حیرت زده شدم.(2)
روایت شده با اسناد از سلیمان بن خالد که می گوید:روزی همراه امام صادق علیه السلام راه می رفتم در راه ابو عبد اللّه بلخی به ما ملحق شد و هم چنان باهم راه می رفتیم تا وقتی که به یک نخل پوسیده رسیدیم.
امام صادق علیه السلام خطاب به آن نخل فرمود: ای نخل گوش دهنده و اطاعت کننده فرمان پروردگار خویش ما را اطعام کن به آن چه که خداوند متعال در تو قرار داده است.
ص: 283
راوی می گوید: در همان وقت دیدم نخل پوسیده به اذن خدای تبارک و تعالی سر سبز شد و انواع رطب از آن پایین افتاد و ما از آن خوردیم تا وقتی که سیر شدیم.(1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رضی اللّه عنه که می گوید:روزی به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به راستی که در نزد ما کسی نیست که مانند علی بن ابی طالب علیه السلام حدیث و از عجایب سخن بگوید.
امام فرمودند:به خدا قسم در نزد شما نیز مانند امیر المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام کسی وجود دارد و آن شخص من هستم ولی شما نمی توانید یک حدیث را کتمان کنید.
سپس به من فرمود: من یک حدیثی به تو می گویم اگر توانستی آن را کتمان کن ولی من می دانم که نمی توانی چنین کاری انجام دهی.
راوی می گوید:به خدا قسم هر چیزی که به من فرمود نتوانستم آن را کتمان کنم و همۀ آن را بازگو کردم در حالی که باید بصورت خفا و پنهان باشند.(2)
روایت شده با اسناد از سلمه غلام ابان که می گوید: روزی در منزل امام صادق علیه السلام با جمعی از دوستان بودیم که بالای دیوار منزل ایشان چند گنجشک بود که سر و صدا می کردند.
امام صادق علیه السلام به من فرمود: آیا می دانید این گنجشکان چه می گویند؟
ص: 284
عرض کردیم :فدایت شویم به خدا قسم نمی دانیم چه می گویند؟
فرمودند: آن ها چنین می گویند: «اللهم انا خلق من خلقك و لا بدّلنا من رزقك فاطعمنا و اسفنا» (1)
«خدایا به راستی که ما (گنجشکان) آفریده ای از آفریده هایت هستیم و هیچ عوضی و چیزی غیر از رزق و روزی تو نداریم پس ما را سیر کن و سیراب گردان»
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رضی اللّه عنه که می گوید:روزی نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدم. بعد از سلام و احوال پرسی ایشان به من فرمود:حال ابو حمزه ثمالی چطور است؟
عرض کردم :خوب و سر حال بود.
فرمودند:وقتی که به نزدش بر گشتی سلام مرا به ایشان برسان و به ایشان بگو که در چنین روزی و چنان ماهی از دنیا خواهد رفت.
عرض کردیم :آیا ایشان از شیعیان و مریدان شما نیست؟
فرمود:آری ولی آن چه که در نزد خدا برای او می باشد بهتر است.
راوی می گوید:من در همان سال بر گشتم و سلام امام صادق علیه السلام را به ابو حمزه ثمالی رساندم و آن چه که امام به من فرموده بود به او رساندم و ابو حمزه ثمالی رضی اللّه عنه در همان ماه و روزی که امام صادق علیه السلام تعیین کرده بود از دنیا رفت. (2)
ص: 285
روایت شده با اسناد از یزید بن عبدالملک که می گوید: دوستی داشتم که در مورد علم اهل بیت علیهما السلام شک و تردید داشت و به من گفت که آن ها چنین علمی به غيب و...ندارند. روزی به نزد امام صادق علیه السلام رفتم و جریان دوستم را برای ایشان بازگو کردم.
ایشان فرمود:به دوستت بگو امام صادق علیه السلام می فرماید:به خدا قسم که من به آن چه که در آسمان ها و زمین و آن چه که در بین آن ها و... است آگاهی دارم. (1)
روایت شده با اسناد از حذيفة بن منصور که می گوید: شنیدم یونس می گوید: روزی همراه امام صادق علیه السلام راه می رفتم و در راه به یک کوهی رسیدیم که در آن جا مورچه زیاد بود تا چشم می دید مورچه بود.
امام صادق علیه السلام فرمودند:به راستی که من تعداد نر و ماده این مورچه ها را می دانم.
عرض کردم :فدایت شوم آیا شما علم کتاب خداوند را دارید؟
فرمودند: در کتاب خداوند دلیل و برهان همه چیز وجود دارد.(2)
روایت شده با اسناد از معتب غلام امام صادق علیه السلام که می گوید: روزی خارج مدینه رفتم و آن روز، روز کرویه بود. در آن هنگام مردی به نزد من آمد و یک نامۀ با مهر و موم ولایت امام صادق علیه السلام را به من داد.
ص: 286
آن مهر و موم را باز کردم و دیدم که امام صادق علیه السلام در آن نوشته بود هنگامی که نامۀ من به تو رسید فردای آن روز چنین و چنان انجام بده.
راوی می گوید:خواستم از آن نامه رسان بپرسم چه وقت امام صادق علیه السلام را دیدی ولی وقتی که خواستم از او بپرسم کسی را ندیدم.
چند روز بعد به نزد امام صادق علیه السلام آمدم و جریان آن نامه رسان را به ایشان گفتم. ایشان فرمود: آن نامه رسان که دیدی از اجنۀ مؤمن می باشد که از شیعیان و طرفداران ماست و هرگاه که می خواهیم کار مهمی یا خبری به جایی بفرستیم از آن ها استفاده می کنیم. (1)
روایت شده با اسناد از صالح بن سهل که می گوید: از عجائب و معجزاتی که از امام صادق علیه السلام دیده بودم فکر کرده بودم که ایشان پروردگار می باشد به خاطر همین به نزد ایشان رفتم و خواستم که به ربوبیّت ایشان اقرار کنم قبل از این که سخنی بگویم فرمودند: ای صالح به خدا قسم من بندۀ آفریده شده ام و پروردگاری دارم و او را می پرستم اگر چنین نکنم عذاب خواهم دید.(2)
روایت شده با اسناد از ابی صامت که می گوید: روزی به نزد امام صادق علیه السلام رفتم و عرض کردم: ای ابی عبد اللّه علیه السلام چیزی به من نشان بده که بوسیلۀ آن یقینم زیاد شود و شک و تردیدم در مورد شما اهل بیت علیهما السلام در وجودم بر طرف شود.
امام صادق علیه السلام فرمودند: آن چه که در کیفت است به من بده. من دستم را داخل
ص: 287
کیفم گذاشتم و از آن کلیدی در آوردم و به ایشان دادم.
ایشان آن کلید را بر زمین انداخت و یک باره آن کلید به شیر ترسناک تبدیل شد که از ترس کل جسمم به لرزه در آمد. سپس امام صادق علیه السلام فرمودند: دور شو از من در همان وقت شیر نا پدید شد و به کلید تبدیل شد.(1)
روایت شده با اسناد از ابی هارون العبدی که می گوید:در نزد امام صادق علیه السلام نشسته بودم که مردی وارد شد و عرض کرد: ای فرزندان ابی طالب شما چه افتخاری و بزرگی بر ما دارید؟
راوی می گوید: در نزد امام صادق علیه السلام طبقی از رطب بود. پس امام صادق علیه السلام یک دانه رطب برداشت و آن را داخل دهان مبارک گذاشت. سپس هسته آن را بیرون آورد و داخل زمین کاشت و مقداری از آب دهان مبارک خود را روی آن انداخت،یک باره به اذن خدای تبارک و تعالی آن هسته خرما سبز شد و درخت خرما تنومند شد و در همان لحظه میوه دار شد.
سپس امام صادق علیه السلام از آن رطب چید و یک طبق به نزد ما آورد. یک دانه رطب برداشت و آن را شکافت و خورد. وقتی که به هسته خرما نگاه کردیم دیدیم که نوشته ای در آن است که آن نوشته چنین بود:
«لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه اهل بیت رسول اللّه خزان اللّه فی ارضه»
«نیست معبودی جز خدا و محمّد صلی اللّه علیه وآله وسلم فرستاده خداست و اهل بیت رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم خازنان خداوند در روی زمین هستند»
امام صادق علیه السلام فرمودند: آیا شما می توانید چنین کاری انجام دهید. آن مرد گفت: به خدا قسم به نزد شما آمدم در حالی که دشمن تر از من به شما در روی زمین نبود
ص: 288
ولی هم اینک به شما ایمان و یقین پیدا کردم .(1)
روایت شده با اسناد از امام موسی کاظم علیه السلام می فرماید: غلام جعفر بن محمّد سندی در خواب پدرم امام صادق علیه السلام را دید که قرآن خواندن را به او می آموخت. وقتی که بیدار شد تمام قرآن را به برکت پدرم امام صادق علیه السلام از بر حفظ کرده بود در حالی که قبل از آن قرآن خواندن بلد نبود.(2)
روایت شده با اسناد از امام کاظم علیه السلام این که فرمود:روزی همراه پدر بزرگوارم امام صادق علیه السلام برای دیدن مزارع به خارج مدینه رفتیم در راه پیر مرد خوش سیما و محاسن سفید را دیدم وقتی پدرم آن پیر مرد خوش سیما و محاسن سفید را دید به استقبال ایشان رفت و در کنار خود نشاند و با هم مدتی گفت و گو می کردند. سپس آن پیر مرد بلند شد و رفت.
از پدر بزرگوارم امام صادق علیه السلام در مورد آن مرد خوش سیما پرسیدم. پدرم فرمود:آن بزرگوار پدرم امام محمد باقر علیه السلام بود. (3)
روایت شده با اسناد از جابر بن یزید جعفی که می گوید: روزی در نزد امام صادق علیه السلام بودم که مردی از خراسان به نزد ایشان آمد و گفت: من همراه مادرم از
ص: 289
خراسان به مدینه آمدم و آن به خاطر دیدار کردن شما بود. ولی در راه مادرم از دنیا رفت و نتوانست شما را ملاقات کند.
امام صادق علیه السلام به آن مرد خراسانی فرمود:برو به نزد مادرت و او را بیاور.
جابر می گوید:مرد خراسانی رفت وقتی که به نزد مادرش رسید او را زنده دید. پس با خوشحالی به نزد امام آورد وقتی که مادر مرد خراسانی امام صادق علیه السلام را دید به ایشان سلام کرد و عرض کرد:این شخص همان شخصی است که روحم را از فرشتۀ مرگ پس گرفت و به اذن خداوند متعال زنده شدم. (1)
روایت شده با اسناد از یکی از اصحاب که می گوید:روزی امام صادق علیه السلام در مکه راه می رفتند. در راه زنی همراه کودکانش در کنار یک گاو مرده نشسته بودند دید که آن ها گریه و زاری می کردند. امام و به زن فرمود: چرا گریه می کنی؟
زن گفت:این گاو برای ما مانند مادر دلسوزی بود ما از آن کار می کشیم و از آن می خوریم و می آشامیم تا وقتی که زنده بود خوشبخت بودیم و هم اینک مرد و چاره ای برای زنده ماندن نداریم زیرا چیزی نداریم.
امام صادق علیه السلام به او فرمود: آیا دوست داری آن را برای تو زنده کنم؟
خداوند به آن زن الهام کرد که بگوید: بله.
و آن زن گفت: بله سپس امام صادق علیه السلام با پای مبارک خود به آن گاو زد و فرمود: به اذن خدا بلند شو یک باره آن گاو به اذن خدای تبارک و تعالی بلند شد. (2)
ص: 290
روایت شده با اسناد از یونس بن ضبیان که می گوید:در نزد امام صادق علیه السلام بودم که جمعی از مردم به نزد ایشان آمدند و عرض کردند: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم هنگامی که حضرت ابراهیم علیه السلام در مورد زنده کردن مردگان از خداوند پرسید و خداوند به آن فرمود:چهار پرنده را بر دارد و سر آن ها را ببرد آیا آن چهار پرنده از یک جنس بودند؟
امام صادق علیه السلام فرمودند: آیا دوست دارید به شما نشان بدهم؟
عرض کردند: بله ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم.
ایشان صدا زد:ای طاووس و ای کلاغ و ای باز و ای کبوتر بیائید. آن ها نیز به فرمان حجت خدا آمدند.
ایشان امر فرمودند: سر از تن آن ها جدا شود و پرها کنده شود و گوشت هایشان باهم مخلوط شود،آن ها نیز چنین کاری کردند. سپس امام صادق علیه السلام سر طاووس را گرفت و فرمود:ای طاووس به اذن خدا زنده شو.
راوی می گوید:یک باره دیدم تمام اجزای بدن طاووس جمع شد و به اذن خدای تبارک و تعالی و فرمان حجت خدا زنده شد و سپس کلاغ و کبوتر و باز نیز به اذن خداوند زنده شدند و پرواز کردند. (1)
روایت شده با اسناد از ابو هارون نا بینا که می گوید:من نا بینا بودم. روزی یکی از دشمنان اهل بیت علیهما السلام در راه به من گفت:کور و نا بینا به نزد کور و نا بینا می رود.به راستی که راه شما آتش است ای ساحران ،ای کافران.
ص: 291
راوی می گوید: با نا راحتی و گریان به نزد امام صادق علیه السلام رفتم و آن چه که اتفاق افتاده بود بیان کردم.
ایشان فرمود: ای ابو هارون هیچ غمی و اندوهی به دلت راه نده، به راستی که خداوند متعال او را عقوبت کرده و چشم هایش را به خاطر عیب گویی و ناسزا گفتن به ما اهل بیت علیهما السلام کور کرده است و تو که بیمار و نا بینا بودی خداوند متعال تو را شفا داده و بینایی خودت را به تو بر گردانده است و علامت و نشانۀ بینایی تو این است که این کتاب را بگیر و آن را بخوان. ابو هارون می گوید:آن کتاب را از امام گرفتم و آن را دیدم و از اولش خواندم.
سپس امام صادق علیه السلام فرمود: اگر به چیزی که اهمیتی به تو ندارد به او نگاه نکن و اگر به چیزی نگاه کردی تعجب نکن و عیب گویی نکن.
ابو هارون می گوید: از نزد امام صادق علیه السلام رفتم و به طرف منزل خود حرکت کردم و در راه به در و دیوار و نخلستان های مدینه و نقوش سکه های نقره و طلا و... نگاه می کردم و در مورد آن مرد از مردم پرس و جو
می کردم.
به من گفتند:وقتی که از خانه بیرون رفته بود بینا بود و همه جا را می دید و وقتی که به منزل خود بازگشت نا بینا شده بود و همه چیز را نمی دید و فقیر و ناتوان شده و در راه صدا می زد و به مردم می گفت: ای مردم عیب گویی نکنید و دیگران را مسخره نکنید زیرا شما به آن مبتلا می شوید. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید:روزی در نزد امام صادق علیه السلام نشسته بودم که ایشان به من فرمود: ای ابا محمد (2) آیا امام خودت را می شناسی؟
ص: 292
عرض کردم :بله، قسم به خدایی که جز او معبودی نیست، تو امام و رهبر و حجت خدا می باشی. ای سرور و مولای من.
راوی می گوید:دستم را روی پای ایشان گذاشتم و تکرار می کردم.
فرمود:ای ابا محمد به راستی که خداوند متعال برای هر امامی نشانه ای و برهانی قرار داده و باید تو دلیل و برهان را بشناسی.
عرض کردم :به راستی که گفتارت حق است ولی من دوست دارم علم و یقینم زیادتر شود و نیز قلبم مطمئن گردد.
فرمود: ای ابا محمد به راستی که به کوفه باز خواهی گشت که در آن جا فرزندی برای تو به دنیا می آید که آن فرزند پسر و نامش عیسی می گذاری و نیز مدتی بعد فرزند دیگری به دنیا می آید و آن نیز پسر می باشد که نامش را محمّد می گذاری. سپس سه سال بعد از محمّد دو دختر برای تو به دنیا می آید.
و بدان دو فرزندت در صحیفه ای که در نزد ماست با نام و کنیه همراه اسماء شیعیان و پدرانشان و مادرانشان و قبایل و عشایر آن ها و نیز اجداد و فرزندان و ذریه آن ها و آن چه که روز قیامت به دنیا می آورند از نظر پسر و دختر و تک تک آن ها در صحيفۀ من درج شده اند که آن صحیفه نوشته اش با نور است.
راوی می گوید: وقتی که به کوفه باز گشتم به خدا قسم در همان وقت و زمان معینی که امام صادق علیه السلام معین کرده بود فرزندانم به دنیا آمدند و آن ها را به همان نام هایی که ایشان فرموده بودند نام گذاری کردم. (1)
ص: 293
روایت شده با اسناد از شعیب العقرقوفی که می گوید:روزی همراه علی بن ابی حمزه و ابو بصیر به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدیم در حالی که سی صد دینار همراه من بود و آن سی صد دینار را پیش ایشان گذاشتم. ایشان یک مشت از دینارها را برداشت و فرمودند:به بقیه احتیاجی ندارم و آن ها صد دینار می باشد. دینارها را بر دار آن چه که مال خودت بود قبول کردیم و بقیه صد دینار را به صاحبش بر گردان.
شعیب می گوید:از نزد امام صادق علیه السلام بیرون بیرون رفتم در حالی که آن صد دینار همراه من بود.
ابو بصیر به من گفت:ای شعیب جریان دینارها چیست؟ به او گفتم این دینارها را از مال برادرم بردم در حالی که او آگاهی ندارد و به راستی که این یکی از نشانه های امامت است. راوی می گوید: سپس دینارها را شمردم و دیدم که صد دینار بوده و هیچ کم و کسری نداشتند. (1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید:روزی به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدم و یک مرد خراسانی را در نزد ایشان دیدم و ایشان با آن مرد خراسانی گفت و گو می کرد و من چیزی از گفت و گو هایشان را نمی دانستم زیرا ایشان با آن مرد خراسانی به زبان فارسی و با لهجۀ خراسانی حرف می زدند یک باره دیدم امام صادق علیه السلام پای خود را بر زمین زد و زمین شکافته شد و دریایی آشکار شد و در کنار آن دریا دو جنگ جو با تمام تجهیزات نظامی سوار بر اسب بودند. در آن وقت بود که سخن امام را فهمیدم که فرمودند: این دو جنگ جو از یاران امام زمان قائم آل
ص: 294
محمد (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) می باشد . (1)
روایت شده با اسناد از حسن بن عطیه از عباد بصری که می گوید :روزی همراه امام صادق علیه السلام بالای کوه صفا ایستاده بودم که به ایشان عرض کردم :از شما چیز عجیبی شنیده ام؟
فرمود: آن چیست؟
عرض کردم :شنیدم شما فرموده اید مقام و منزلت و حرمت مؤمن زیادتر از مقام و منزلت و حرمت کعبه می باشد.
ایشان فرمود :بله چنین می باشد. هرگاه مؤمنی به این کوه ها اشاره کند که به سوی او بیایند آن ها بسوی او راه می روند.
راوی می گوید :به خدا قسم یک باره دیدم که کوه ها به لرزه در آمدند و بسوی ما حرکت کردند.
امام صادق علیه السلام به آن ها اشاره کرد و فرمود :جای خودتان باز گردید کاری به شما ندارم. (2)
ص: 295
روایت شده با اسناد از داود الرقّی که می گوید: همراه فضل بن ابى المفضل و یونس بن ضبیان در نزد امام صادق علیه السلام بودیم که یکی از آن دو نفر عرض کرد: می خواهم نشانه ای از زمین برایم نشان بدهی و دیگری گفت :می خواهم نشانه ای از آسمان به من نشان بدهی.
راوی می گوید: شنیدم امام صادق علیه السلام به زمین فرمود: ای زمین شکافته شو. یک باره زمین به اذن خدای تبارک و تعالی و به دستور حجت خدا امام صادق علیه السلام شکافته شد تا آن جایی که چشم می دید در آن جا آفریده های زیادی در زیر زمین دیدیم.
سپس رو به آسمان کرد و فرمود: ای آسمان باز شو و آسمان نیز به اذن خدای تبارک و تعالی و فرمان حجت خدا باز شد.
سپس فرمودند: اگر بخواهم می توانم با این دو دستم آسمان را بگیرم و آن را بکشم.
سپس این آیه شریفه را تلاوت نمود:
«وَ مَا مُحمَّدُ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ» (1)
«محمد صلی اللّه علیه وآله وسلم نیست مگر پیغمبری از طرف خدا که پیش از او پیغمبرانی بودند و از این جهان در گذشتند».
روایت شده با اسناد از صالح بن الاشعث البزاز الكوفی که می گوید: روزی با مفضل بن عمر در کنار منزل امام صادق علیه السلام نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم که
ص: 296
یک باره غلام امام صادق علیه السلام به نزد ما آمد و گفت :سرورم شما را خواسته هر چه سریع تر به نزد ایشان بروید.
راوی می گوید: همراه غلام وارد منزل شدیم در کنار امام صادق علیه السلام زنی بود. امام صادق علیه السلام به مفضل فرمود: ای مفضل این زن را به بیابان خارج مدینه ببر و ببین چه اتفاقی بر سرش می افتد و سپس بدون معطّلی به نزدم بیا و جریان را به من بازگو کن. مفضل می گوید:وقتی که به بیابان خارج مدینه رسیدم، صدایی شنیدم که می گفت :ای مفصل از این زن دور شو. من نیز از آن زن دور شدم و یک باره ابری در آسمان بالای سر آن زن ظاهر شد و سنگی بر سر آن زن افتاد و دیگر آن زن را ندیدم. به نزد امام صادق علیه السلام بر گشتم و خواستم آن چه که اتفاق افتاده بود بیان کنم ولی ایشان قبل از این که حرفی بزنم فرمود: ای مفضل آیا آن زن را می شناسی؟
عرض کردم :خیر.
فرمود: آن زن همسر غصال بن عامر بود که من غصال بن عامر را به طرف فارس روانه کردم تا اصحابم را بیاموزد. وقتی که غصال همراه زنش از منزلش بیرون آمد به او گفت: این مولا و سرورم امام صادق علیه السلام می باشد. ایشان را بر تو شاهد قرار می دهم که به من خیانت نکنی؟
زن گفت: اگر خیانت کردم ان شاء اللّه خداوند عذابی از آسمان بر من نازل کند. سپس امام فرمودند:در همان شب اول زن به او خیانت کرد و خداوند به خاطر همان خیانت این عذابی که دیدی بر او نازل کرد ای مفضل اگر یک زنی هتک حرمت خود را کرد و آن زن به خداوند اعتقاد داشته باشد و هتک حرمت کند حجاب خداوند را هتک کرده است و عذاب الهی برای کسانی که خداوند را می شناسند و به او اعتقاد دارند سریع تر از کسانی دیگر که بر آن ها عذاب نازل می شود. (1)
ص: 297
روایت شده با اسناد از اسحاق بن جعفر علیه السلام که می گوید: روزی در نزد پدرم امام صادق علیه السلام نشسته بودم که علی بن عمر بن علی از ایشان سؤال کرد: ای سرورم فدایت شوم .بعد از شما به نزد چه کسی برویم تا در مورد مسائل دینی و... بپرسیم و امام و رهبر ما و حجت خدا خواهد بود؟
پدرم به او فرمود: همینک یک جوان خوش سیما که لباس زرد پوشیده از این در مقابل وارد خواهد شد که ایشان بعد از من امام و رهبر شما و حجت خدا خواهد بود.
راوی می گوید: همۀ حاضران به در مقابل نگاه کردند و منتظر بودند چه کسی وارد می شود مدتی نگذشت که در باز شد و ابو ابراهیم (1) علیه السلام وارد شد. (2)
روایت شده با اسناد از ابن برده که می گوید:روزی به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدم. ایشان به من فرمود:چه اتفاقی بر سر عمویم زید بن علی علیه السلام افتاده است؟
عرض کردم: ایشان را به شهادت رساندند و سپس به دار آویختند.
راوی می گوید:اشک از چشمان مبارک امام جاری شد و شروع به گریه کرد و زنان پشت پرده نیز گریه کردند.
سپس فرمود:هنوز یک کار دیگر نیز با ایشان انجام می دهند که چنین و چنان خواهد بود.
راوی می گوید:از محضر مبارک امام صادق علیه السلام مرخص شدم و به کوفه باز گشتم و در مورد فرمودۀ ایشان فکر می کردم مدتی نگذشت که، آن چه که امام فرموده بود با جسد مبارک زید بن علی علیه السلام انجام دادند. (3)
ص: 298
روایت شده با اسناد از سدیر الضیرمی که می گوید: در عرفات با امام صادق علیه السلام بودم که صدای حاجیان زیاد بود. در دلم گفتم: آیا این ها گمراه هستند؟
امام صادق علیه السلام گویا ذهنم را خوانده بود به من فرمود: با دقت به آن ها نگاه کن چه چیزی را می بینی؟
راوی می گوید:با دقت به آن ها نگاه کردم یک باره آن ها را به صورت میمون و گراز و... دیدم. (1)
روایت شده با اسناد از معاوية بن وهب که می گوید:مردی را که پسرش بیمار بود نزد امام صادق علیه السلام آوردند در حالی که من در آن جا بودم وقتی که آن پسر بیمار را به نزد امام صادق علیه السلام آوردند امام دست مبارک خود را روی سر آن کشید و این آیه شریفه:
﴿إِنَّ اللّهَ يُمْسِكُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ أَن تَزُولَا وَ لَيْن زَالَتَا إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِن بَعْدِهِ إِنَّهُ كَانَ حَلِماً غَفُوراً﴾ (2)
«محققاً خدا آسمان ها و زمین را از این که نا بود شود نگاه می دارد و اگر رو به زوال نهند گذشته از او هیچ کس آن ها را محفوظ نتواند داشت (و بدانید ) که خدا بردبار و آمرزنده است.»
را تلاوت نمود. به اذن خدای تبارک و تعالی آن بیمار شفا یافت. (3)
ص: 299
روایت شده با اسناد از عبدالرحمان بن سالم از پدرش که می گوید:وقتی که امام صادق علیه السلام به نزد منصور دوانقی آمد، ابو حنفیه به جمعی از اصحابش گفت : برویم به نزد امام رافضه (امام شیعیان) و از آن در مورد چیزهایی سؤال کنیم تا در مورد آن ها آگاه شویم.
به نزد امام صادق علیه السلام آمدند قبل از این که سخنی و یا پرسشی بکنند ،امام علیه السلام به ابو حنفیه فرمود: ای نعمان تو را قسم می دهم به خدا که به من گواه بدهی در مورد چیزی که می خواهم به تو بگویم آیا تو به دوستان و اصحاب خود نگفتی که به نزد امام رافضه برویم تا از او در مورد چیزهایی سؤال کنیم تا از آن آگاه بشویم.
عرض کرد: آری چنین گفتم. سپس امام فرمودند:آن چه که می خواهی سؤال کن. (1)
روایت شده با اسناد از احمد بن فارسی از پدرش که می گوید:روزی جمعی اهل خراسان به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدند قبل از این که آن ها چیزی بگویند به آن ها فرمود:
«من جمع مالا عذبه اللّه على مقداره»
به ایشان عرض کردند :که ما فارسی هستیم و عربی یاد نگرفته ایم. منظور شما چیست؟
ایشان با زبان فارسی و آن هم به لهجۀ غلیظ خراسانی فرمودند:
«هرکس مالی از راه حرام جمع کند خداوند به اندازه آن مال او را عذاب می دهد.»
ص: 300
سپس فرمود: خداوند متعال دو شهری آفریده که یکی در مشرق و دیگری در مغرب که دور آن شهر با دیواری آهنی کشیده شده است که هر کدام دارای هزار در از طلا که دارد که از هر در هفتاد هزار نفر وارد می شوند که هر کدام با یک زبان و لهجه که می خواهند حرف می زنند و به راستی که من تمام آن لغات و آن چه در آن است و اطراف آن دو شهر است می دانم و نیز پدرانم و فرزندانم (امامان معصوم) نیز چنین می دانند. (1)
روایت شده با اسناد از مسمع که می گوید:روزی در نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدم و عرض کردم: ای سرورم وقتی که مریض و بیمار شدم از هر غذایی برایم می آوردند و یا مرا به جایی دعوت می کردند و از آن غذا
می خوردم و اذیت می شدم ولی هنگامی که از غذای شما خوردم اذیت نمی شدم چرا چنین می باشد؟
فرمودند:تو در نزد کسانی غذا می خوری (اهل بیت علیهما السلام ) که فرشتگان با آن در روی فرش های منزلشان مصافحه می کنند.
عرض کردم :آیا آن ها به نزد شما می آیند؟
فرمودند:آن ها به فرزندان و کودکان ما لطف دارند.(2)
روایت شده با اسناد از مفضل بن عمر که می گوید:روزی نزد امام صادق علیه السلام نشسته بودم که فرزند برومندش امام موسی کاظم علیه السلام به نزد ما آمد در حالی که گردن بندی از پر بر گردن داشت. ایشان را بغل کردم و بوسیدم.
ص: 301
سپس به امام صادق علیه السلام عرض کردم: ای سرورم این گردن بند حضرت موسیٰ کاظم علیه السلام چیست؟
فرمود: این پرها از بال های فرشتگان می باشد.
عرض کردم: آیا آن ها به نزد شما می آیند؟
فرمودند:بله به راستی که فرشتگان به نزد ما می آیند و روی فرش های منزلمان راه می روند و این گردن بند را که دیدی از پر فرشتگان است. (1)
روایت شده با اسناد از ابن بکیر که می گوید:شنیدم امام صادق علیه السلام فرمودند:به راستی که فرشتگان بر ما نازل می شوند و روی فرشته های منزل ما راه می روند و می نشیند و نیز در وقت صبحانه و نهار و شام به نزد ما می آیند و میوه های بهشتی و... را می آورند و نیز بال های خود را برای ما پهن می کنند و ما را در مقابل حیوانات درنده و... محافظت می کنند و نیز در هنگام فریضۀ نماز پنج گانه به نزد ما می آیند و پشت سر ما نماز می خوانند و هیچ شب و روز نمی گذرد مگر این که فرشتگان در نزد ما می باشند و آن چه که در زمین و آسمان اتفاق افتاد به ما خبر می دهند و به راستی که ما به آن چه که در آسمان ها و زمین ها و جهانیان اتفاق می افتد باخبر هستیم.(2)
روایت شده با اسناد از عمار بن موسی الساباطی که می گوید:روزی به نزد امام صادق علیه السلام همراه جمعی از دوستان مشرف شدیم. در منزل ایشان یک پارچه رنگارنگی دیدیم که از پر درست شده بود دوستان به ایشان عرض کردند: ای سرور
ص: 302
ما این پارچه پر چیست؟
فرمودند: این از پرهای فرشتگان می ریزد که آن را جمع کرده و به این صورت در آوردیم که آن را روی فرش های خود انداختیم.
عرض کردم : آیا فرشتگان به نزد شما می آیند؟
فرمودند: در همه اوقات به نزد ما می آیند و مزاحم رفت و آمد ما می شوند.(1)
روایت شده با اسناد از حفص بن غیاث که می گوید: همراه امام صادق علیه السلام در باغ ها و نخلستان های کوفه قدم می زدیم تا وقتی که به نزدیک نخلی رسیدیم. در آن جا امام دو رکعت نماز خواندند. سپس به سجده رفت که در سجده اش تسبیح می کرد. با دقت تسبیح ایشان را شمردم. دیدم که ایشان پانصد بار تسبیح کردند. سپس بلند شد و رو به نخل کرد و دعا نمود. سپس فرمود: ای حفص این نخل همان نخلی است که حضرت مریم علیها السلام در این جا آمد و خداوند به او فرمود که این نخل را تکان بده تا رطب تازه برای تو بریزد. (2)
روایت شده با اسناد که مردی به نزد امام صادق علیه السلام آمد در حالی که فرزندش به کمر درد شدیدی مبتلا شده بود و از شدت کمر درد ناله می کرد. پدر آن پسر التماس کرد که برای شفای فرزندش دعا کند یا کاری کنید که پسرم خوب شود. امام صادق علیه السلام دست مبارک خود را بر کمر آن پسر گذاشت و آن را کشید و به اذن
ص: 303
خدای تبارک و تعالی آن پسر خوب شد. (1)
روایت شده با اسناد از ابن صباح الکنانی که می گوید: روزی به نزد امام صادق علیه السلام مشرف شدم و عرض کردم : ای سرور و مولای من به راستی که مردی از قبیله حمدان همسایه ماست. هرگاه با دوستان و برادرانم در مورد فضائل و کرامات امیر المؤمنین و سید الموحدین امام علی ابن ابی طالب علیه السلام سخن در میان بگذاریم او سخن ما را قطع کرده و امام علی علیه السلام را دشنام می دهد، آیا اجازه می دهی آن ملعون را از بین ببرم؟
امام صادق علیه السلام فرمودند: آیا تو چنین کاری می کنی؟
عرض کردم : اگر اجازه بدهید اول او را از این کار منع می کنم و اگر قبول نکرد با این شمشیرم گردن او را می زنم.
امام صادق علیه السلام فرمودند: این قتل نفس است و خدا و رسولش از این کار منع کرده اند. پس او را به کسی وا گذار که او خوب می داند با او چکار کند.
راوی می گوید: از مدینه به کوفه باز گشتم. هجده روز از باز گشتنم نگذشته بود که شخصی به نزدم آمد در حالی که من مشغول خواندن نماز صبح و تعقیبات آن بودم که آن مرد به من گفت: ای ابا صباح بشارت ، بشارت به او گفتم. خداوند به تو بشارت دهد چه شده است که این قدر خوشحال هستی؟
جعد بن عبد اللّه همان دشنام دهندۀ امام علی علیه السلام دیشب به درک واصل شد. دیشب او در اتاق پذیرایی منزل خود خوابیده بود. وقتی که خواستند او را برای نماز صبح بیدار کنند او را صدا زدند ولی بیدار نشد. پس به نزد او رفتند، او را مرده دیدند در حالی که بدنش مانند بادکنک باد شده بود خواستند او را بلند کنند،
ص: 304
یک باره مانند بادکنک ترکید و تکه تکه شد و در اتاق پخش شد. مجبور شدند او را با بیل جمع کنند و داخل گونی بگذارند. وقتی که او را بلند کردند دیدند که جای او سیاه شده است و این همان عاقبت دشنام دهنده به امام علی علیه السلام بود. راوی می گوید: در همان وقت دانستم که امام صادق علیه السلام به من فرموده بود آن شخص کسی نیست جز خدای تبارک و تعالی و امام صادق علیه السلام از به درک رسیدن آن ملعون باخبر بود.(1)
روایت شده با اسناد از ابو بصیر رحمه اللّه که می گوید: روزی در نزد امام صادق علیه السلام بودم که ایشان با پای مبارک خود به زمین زد و یک باره در آن جا دریایی آشکار شد که در آن دریا کشتی هایی از نقره و... بود. ایشان بر یکی از کشتی ها سوار شدند و به من فرمودند: تو نیز سوار شو. من نیز همراه ایشان سوار بر کشتی شدم و کشتی به حرکت در آمد، بدون این که کسی آن را به حرکت در بیاورد، هم چنان کشتی حرکت می کرد تا وقتی که به جزیره ای که در وسط دریا قرار داشت رسیدیم. در آن جزیره خیمه هایی از نقره بود. امام از کشتی پایین آمد و به نزد آن خیمه ها رفت و مدتی بعد به کشتی بازگشت.
به من فرمود: آیا خیمه ها را دیدی؟
عرض کردم: بله.
فرمود:خیمه اولی مال حضرت محمّد صلی اللّه علیه وآله وسلم و رسول خداست و خیمه دوم امير المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام و سومی مال فاطمه زهرا علیها السلام و چهارمی مال حضرت خدیجه علیها السلام و پنجمی مال امام حسن علیه السلام و ششمی مال امام حسین علیه السلام و هفتمی مال جدّم امام سجاد علیه السلام و هشتمی مال پدرم امام محمد باقر علیه السلام و نهمی مال من بود. هر وقت که یکی از ما امامان از دنیا برود در این خیمه ها ساکن خواهد شد. (2)
ص: 305
روایت شده با اسناد از عبد اللّه بن وهب که می گوید: شنیدم ليث بن سعد می گوید: در سال صد و سیز ده هجری قمری به حج رفتیم، روزی در مکه بعد از نماز ظهر و عصر به طرف کوه ابو قبیس رفتم، وقتی که بالای کوه رفتم، مردی را دیدم که دستان خود را به سوی آسمان برده بود و شنیدم در دعایش می گفت: یا ربّ، یا ربّ، يا ربّ... يا ربّا، يا ربّا، يا ربّا... یا اللّه، یا اللّه ،یا اللّه... یا حىّ، يا حىّ، يا حىّ... يا رحيم، یا رحیم یا رحیم.
و هر ذکر را می گفت تا وقتی که نفسش بند می آمد و نیز شنیدم هفت بار یا رحمان، یا رحمان گفت، سپس شنیدم گفت: خدایا من دوست دارم از این انگور بخورم. پس به من نیز از آن عطا فرما خدایا به راستی که لباس هایم کهنه شدند، پس لباس جدید به من عطا فرما.
لیث بن سعد می گوید: به خدا قسم هنوز دعای آن مرد به اتمام نرسیده بود که یک سبد پر از انگور همراه لباس جدید و نو پایین آمد در حالی که در آن زمان فصل انگور نبود هنگامی که خواست از آن انگور بخورد به او گفتم :دست نگهدار به راستی که من در انگور با تو شریک هستم.
آن مرد گفت: چرا؟
به او گفتم :برای این که شما دعا می کردی و من آمین می گفتم. آن مرد گفت: بیا و از انگور بخور ولی از آن با خود نبر. نزدیک شدم و از آن انگور خوردم که تا بحال چنین انگوری نخورده بودم و آن انگور هسته نداشت و ایشان نیز می خوردند تا وقتی که سیر شدند.
با دقت به سبد انگور نگاه کردم و با تعجب دیدم که هیچ دانه از آن کم نشده بود در حالی که خیلی از آن خورده بودیم.
سپس آن مرد به من گفت :یکی از این دو لباس را بر دار.
ص: 306
به او گفتم : نیازی به لباس ندارم.
به من گفت پس صورتت را از من بر گردان تا لباس بپوشم. رویم را بر گرداندم و ایشان لباس کهنه را از تن در آورد و لباس نو را پوشید و لباس های کهنه را در دست گرفت و از کوه پایین آمد. در راه پیر مردی به نزد او آمد و گفت: به من لباس بده.
خداوند تو را بپوشاند و نیز لباس کهنه را به آن پیر مرد داد و رفت.
به نزد پیر مرد رفتم و به او گفتم :این شخص کیست؟
پیر مرد گفت: ایشان امام صادق جعفر بن محمّد علیه السلام می باشند.
لیث بن سعد می گوید:به دنبال امام صادق علیه السلام رفتم ولی ایشان را پیدا نکردم. (1)
روایت شده با اسناد از علی بن ابو حمزه که می گوید:روزی دست ابو بصیر را گرفتم و او را به نزد امام صادق علیه السلام بردم. در راه او به من گفته بود هیچ حرفی یا سخنی نزن و در منزل امام صادق علیه السلام را نزن و فقط گوش کن و ببین چه می شود تا وقتی که خود امام اجازه بدهد.
راوی می گوید:نزد منزل امام صادق علیه السلام رسیدیم. ابو بصیر صدایش را صاف کرد. داخل منزل شنیدم که امام صادق علیه السلام به کنیز خود فرمود: ای کنیز در را روی ابا محمد باز کن، کنیز نیز در را باز کرد و ما وارد منزل شدیم. در کنار امام صادق علیه السلام جوانی نشسته بود و مقابل ایشان یک کتاب ضخیم و بزرگ دیده می شد.
امام صادق علیه السلام به آن کتاب مدتی خیره شده بود سپس رو کرد به من و فرمود: آیا تو فلانی هستی؟
ص: 307
عرض کردم :بله فدایت شوم.
و هم چنان نیز این طور می فرمود: آیا تو فلانی هستی؟
عرض می کردم :بله .بعد از پرسش و... از نزد ایشان خداحافظی کردیم. شب آن روز را در نزد ابو بصیر ماندم. به او گفتم: از حرف های امام صادق علیه السلام تعجب کردم و هرگاه به من می فرمود: تو فلانی هستی؟ بدنم به لرزه در می آمد و فکر می کنم خطایی از من سرزده که امام چنین به من می فرمود.
راوی می گوید: در آن وقت ابو بصیر دست خود را به پیشانیش زد و گفت: وای بر تو چنین نیست بلکه آن کتاب و صحیفه ای که دیدی دیوان شیعه بود. اگر در آن جا به من می گفتی به ایشان می گفتم که اسم تو را در دیوان به تو نشان دهد. (1)
روایت شده با اسناد از داود بن الكثير الرقّی که می گوید:روزی همراه امام صادق علیه السلام به حج رفته بودم وقتی که هنگام ظهر رسید خواستیم فریضه نماز ظهر را بخوانیم در یک زمین خشک و بی علف و آب منزل کردیم.
ایشان به من فرمود: از راه کمی دور شویم تا نماز ظهر را بخوانیم .کمی از راه دور شدیم یک باره امام صادق علیه السلام را دیدم که با پای مبارک خود به زمین زد و از آن چشمه ای آب شیرین و گوارا جاری شد.
ایشان از آن آب نوشیدند و سپس وضو گرفتند و به من نیز فرمود: وضو بگیرم، من نیز وضو گرفتم و سپس به امامت ایشان نماز ظهر را خواندیم. بعد از اتمام نماز به راه خود ادامه دادیم تا وقتی که به یک تنۀ نخل پوسیده و خشک رسیدیم.
رو کرد به من و فرمود :آیا دوست داری از این تنۀ نخل پوسیده و خشک رطب به تو بدهم؟
ص: 308
عرض کردم :بله فدایت شوم.
ایشان با دست مبارک خود به آن تنه نخل خشک و پوسیده کشید. یک باره دیدم آن نخل سر سبز شد و رطب در آن نمایان شد. سپس امام دست مبارک خود را بالا برد و دست آن دراز شد تا وقتی که به خوشه های نخل رسید.سپس از آن نخل چید و سی و دو نوع رطب به من داد و من از آن خوردم و ایشان نیز از آن خوردند. سپس بار دیگر دست روی آن نخل کشید و خطاب به من آن فرمود: همان گونه که بودی بر گرد و آن نخل نیز خشک و پوسیده شد همان گونه که بود. (1)
روایت شده با اسناد از حسن بن محبوب از محمد بن سنان از مفضل بن عمر که می گوید:روزی با امام صادق علیه السلام راه می رفتم در راه به نزد شخصی که سوار بر اسب بود رسیدیم. آن شخص تازیان های در دست داشت،پس تازیانه را بلند کرد و خواست پای امام صادق علیه السلام را بزند.
امام صادق علیه السلام با گوشۀ چشم به او نگاه کرد و به اذن خدای تبارک و تعالی دست آن شخص خشک شد در حالی که تازیانه در دست او بود. آن شخص وقتی که چنین دید التماس و خواهش می کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم مرا رحم کن. ببخشید اشتباه کردم. امام نیز با گوشۀ چشم به او نگاه کرد و به اذن خدای تبارک و تعالی دست او خوب شد. (2)
ص: 309
روایت شده با اسناد از سدیر الصیرفی که می گوید: شبی در رؤیای صادقه رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم را دیدم که در نزد ایشان طبقی بود که روی آن پارچه گذاشته بودند. نزدیک شدم و سلام کردم و ایشان نیز جواب سلامم را دادند سپس پارچه را از آن طبق برداشت که در آن طبق رطب بود و ایشان از آن رطب تناول نمود و به ایشان عرض کردم: به من نیز از رطب بدهید. ایشان نیز یک دانه رطب برداشت و به من داد، من نیز آن را خوردم. دوباره خواستم به من داد و من نیز آن را خوردم، هم چنان می خواستم و ایشان می دادند تا وقتی که هشت دانه شدند. دوباره خواستم ولی به من نداد و به من فرمود:برای تو کافی است.
از خواب بیدار شدم و صبح به نزد امام صادق علیه السلام رفتم در نزد ایشان نیز مانند آن طبقی که در خواب دیدم بود که با پارچه ای پوشیده بود. سلام کردم و ایشان جواب سلامم را داد و سپس در نزد ایشان نشستم. ایشان روپوش طبق را برداشت و دیدم در آن نیز مانند آن طبقی که دیده بودم رطب بود همانند آن ایشان مانند رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم که در خواب دیده بودم از آن رطب خوردم.
من به ایشان عرض کردم :به من بدهید.
ایشان نیز از آن رطب یک دانه داد و من آن را خوردم و هم چنان از آن رطب درخواست می کردم و ایشان دانه به دانه می داد تا وقتی که هشت تا شدند. باز خواستم ولی ایشان به من نداد و فرمود :اگر جدّم رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم به تو زیادتر از این می داد من نیز به تو می دادم.
راوی می گوید:گویا ایشان خوابم را دیده بود. (1)
ص: 310
روایت شده با اسناد از داود بن الکثیر الرقّی که می گوید: روزی در نزد امام صادق علیه السلام نشسته بودم که امام صادق علیه السلام به من فرمود: