ناسخ التواریخ در احوالات حضرت علی بن الحسين السجاد علیه السلام جلد 8

مشخصات کتاب

جزء هشتم از ناسخ التواریخ

احوالات حضرت سجاد علیه السلام

بقلم

مورخ شهیر دانشمند محترم عباس قلیخان سپهر

طالب ثراه

بتصحیح و حواشی دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

حق چاپ محفوظ

از انتشارات :

مطبوعات دينی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم مهدیه نیلی خواجو

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

ذکر مدت امامت و ولایت حضرت حج الله

فى الخافقين و ولى الله فى النشأتين

على بن الحسين زين العابدين سلام الله عليهما

در مدت امامت آنحضرت برحسب اختلافی که در سال وفات آن حضرت نموده اند باختلاف رفته اند ، کلینی علیه الرحمه در کافی سی و پنج سال نوشته است، در ارشاد شیخ مفیدسی و چهار سال مسطور است ، صاحب فصول المهمه سی و سه سال مینویسد وصاحب کشف الغمه با اینکه وفات آن حضرت را در سال نودوپنجم، و مدت زندگانیش را پنجاه و هفت ، و بقای آن حضرت را بعد از پدر بلند گوهرش حضرت سیدالشهداء سی و چهار سال تصریح مینماید ، میگوید : امامت آن حضرت بیست تواند بود که بقیه مدت را که ایام تقیه سخت بوده است محسوب نداشته است وحال اینکه با طریقت شیعه وفق نمیدهد، چه هیچوقت روز گار از حجت و صاحب رتبت ولایت خالی نیست ، شاید در قلم کاتب سهو و خطائی روی داده باشد، چنانکه علامه مجلسی در جلاء العیون میفرماید : صاحب کشف الغمه از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است ، که مدت امامت آن حضرت سی و پنج سال بود ، وحمد شافعی در کتاب مطالب السوول سی و پنج سال نوشته است ، و نیز در تذکره الائمه مدت امامت آن حضرت را سی و پنج سال نگاشته ، و در روضه السالكين سی و چهار سال رقم کرده است

و در اعلام الوری سی و چهار سال مسطور داشته ، و گوید : علی بن الحسين الاكبر زين العابدین علیه السلام و مادرش شه زنان بنت کسری یزد جرد بن شهریار است ، و علی

ص: 2

اصغر که مادرش ليلى بنت ابى مره بن عروه ثقفیه است با پدرش شهید شد و مردمان بغلط رفته اند که میگویند آنکه شهید شد علی اکبر است بلکه علی اکبر همان امام زین العابدین علیه السلام است ، و میگوید امام حسین علیه السلام در پیش در سراپرده جلوس فرموده

بود ، پسرش عبدالله بن الحسین را که طفل بود بیاوردند ، امام او را در دامان مبارک بنشاند و مردی از بنی اسد تیری بدو بیفکند ، چنانکه آن طفل مذبوح شد .

وخبر صاحب عمده الطالب که گوید : علی بن الحسين علیه السلام در مجلس ابن زیاد فرمود: مرا برادری اصغر از من بود مردمانش بکشتند موید این خبر است، صاحب جنات الخلود از روی ضرب و تحقیقی که نموده است ، مینویسد :

مدت امامت آن حضرت بقولی چهل و نه سال ، و بقولی سه و چهارسال ، و بروایتی سی پنج و بقولی بیست و چهار سال ، و بقولی بیست و سه سال است .

و میگوید اگر چه قول اول با قول اول در مدت عمر آن حضرت موافقت دارد چه بنای آن بر آن میباشد که وفات آن حضرت در سال یکصد و دهم باشد ، و براین تقدیر چهل و نه سال میشود ، لكن هيچيک از مورخین باین مقدار تصدیق ندارند وقول ثانی که سی و چهار سال باشد بحساب این کتاب اليق و اوفق است

و مدت عمر مبارکش بحساب ضرب این کتاب پنجاه و هشت سال و هشت ماه

و بیست و هشت روز است ، که موافق باشد فوت آنحضرت در دوازدهم محرم باسال

نود و پنجم از هجرت ، که از جمله مدت مزبوره یکسال و نه ماه و هفت روز باجد

خود امیر المؤمنين علیه السلام ، و بیست و دو سال و یازده ماه و هشت روز در خدمت پدر

بزرگوار روز نهاده ، وسی و چهار سال و ده روز بعد از پدرش زندگانی فرموده، که مدت خلافت و امامت این حضرت است ، و ازینجا معلوم میشود ، که آنانکه گویند آن حضرت در ایام واقعه کربلا كودک بوده است ، از قانون صواب بیرون است قابلان

در کشف الغمه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست که شهید شد علی بن ابی طالب در هنگامی که پنجاه و هشت سال روزگار نهاده، و امام حسین شهید شد و پنجاه و هشت ساله بود ، و من امروز پنجاه و هشت ساله ام .

ص: 3

راقم حروف گوید : در خبر صاحب کشف الغمه بی تامل نشاید بود، زیرا که عمر مبارک جناب امیرالمومنین علیه السلام را از شصت و سه سال و کسری تاشصت و هشت سال در پاره کتب نوشته ، و کمتر ازین مقدار هیچکس از رواه ثقات مسطور نداشته، وخبر پنجاه و هشت و هفت را ضعیف شمرده اند بالجمله این بنده نیز در مدت امامت زین العابدین بهمین قول اخیر صاحب

جنات الخلود سی و چهار سال و کسری قائلم که با قول اغلب معتمدین رواه موافق است و چنانکه در در ذیل شهادت جناب سید الشهداء اشارت رفت موافق تصریح مسعودی در مروج الذهب ودميرى در حیات الحيوان ، و در كشف الغمه از ابن خشاب از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام که شهادت آن حضرت در روز عاشوراء سال شصتم بوده است و ابتدای امامت امام زین العابدین در عصر همان روز بعد از وفات و شهادت پدر بزرگوارش میباشد، و تا سال نود و چهارم سی و چهار سال خواهد بود ،

وَ الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ تعالی

در کتاب اسرار الشهاده مسطور است که امام حسین در روز عاشورا و واقعه کربلا نظر میفرمود در عمود نوری که نزد امام میباشد بسوی اصلاب دشمنان خویش کس از ایشان در صلبش مومنی بود او را بحال خود میگذاشت ، یعنی اگر از

صلب فلان كافر مقدر بود که مؤمنی ازوی پدید گردد او را نمی کشت ، و اينجماعت

همان کسان بودند که در اطراف آن حضرت فراهم بودند و قتال میدادند و اگر

این ملاحظه در آن جماعت منظور نمی بود بتمامت را تباه میفرمود ، و بر این است تأويل قول خدا يتعالى « ولوتزيلو العذ بِنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً »

و گفته اند که حضرت امام زین العابدین علیه السلام باین تقریب در حضرت پدر بزرگوار خود گاهی که آن حضرت از میدان بخیام مبارکه مراجعت گرفت عرض کرد : ای پدر چیست مرا که نگران همیشوم که تو یکتن را مقتول میداری و ده تن را باز میگذاری ؟ فرمود ای پسرک من هنگام عصر اینحال برتو روشن میگردد با و اراده آن حضرت بعد از شهادت خودش بود ، چه آن عمود نور بعد از سید

ص: 4

الشهدا بامام زین العابدين سلام الله علیهما باز میگشت ، و آنچه امام گذشته میدید وی میدید ، و آن علت که یکتن را میکشت و ده تن را میگذاشت بروی آشکار

میگشت ، و در خروج روح امام سابق علم امام لاحق و سابق متساوی میگشت، چنانکه در کتاب مسطور مذکور است: که وصیت سیدالشهدا و مقتضیات آن حضرت بامامت امام زین العابدین علیه السلام مرات عدیده در مدینه طیبه ، و نیز چند مره در

کربلا بود

و از اخبار مستفاد میشود که چهار مرتبه در کربلا اتفاق افتاد ، یکی در شب عاشورا ، و دیگر هنگامی که آن حضرت رخصت جهاد می طلبید ، و دیگر نزديک بشروع فرمودن جناب سیدالشهداء بجهاد ، و دیگر هنگامی که آنحضرت ببالین امام زين العابدین بیامد ، و از کثرت تیر و جراحت چون مرغی با بال و پر مینمود چنانکه باینجمله بهريک در جای خود اشارت رفت .

معلوم باد که اگر چه این خبر در پاره کتب مسطور است ، اما سخت بعید مینماید که حضرت سیدالشهدا با این صورت که تیرها در بدن مبارکش جای کرده نزد امام زین العابدین و سایرین که قدرت دیدار آن کیفیت را نداشته اند آمده باشد وانگهی مانع چه بود که آن سهام را از بدن مبارک بيرون نكشيده باشد، والله اعلم . و بعد از بیان این مطالب نمودار گشت که ابتدای امامت حضرت سیدالساجدین

بعد از عصر روز جمعه دهم شهر محرم الحرام سال شصتم هجری ، بعد از شهادت پدر بزرگوار است تا

نیست

شیخ مفید در ارشاد ، وصاحب کشف الغمه نوشته که امامت آنحضرت از چند

وجه ثابت است : یکی آنکه آنحضرت بعد از پدر بزرگوار بر تمامت آفریدگان

آفریدگار

در علم و عمل افضل بود ، و بدلیل عقل امامت مخصوص بافضل است

نه مفضول .

دیگر اینکه آنحضرت بحسب فضل و نسب از جمله مخلوق بیدر والا گهرش

اولویت داشت ، و بدلالت آیه کریمه « وَ أُولُوا الارحام بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي

ص: 5

کتاب اللَّهُ » (1) یعنی خداوندان رحم و خویشاوندان بعضی سزاوار ترند از بعضی در

ارث در علم الهی یا در لوح محفوظ ، و هر کس با پدر خویش اولی باشد البته سزاوار تر است که قائم مقام او باشد ، و هم چنین قصه حضرت زکریا الان است که اظهار خوف از بنی اعمام وطلب وای از صلب خود می نماید که وارث او باشد و از خارج معین است که برترین میراث انبیاء خلافت و امامت است نه مال

دیگر اینکه بدلالت عقلیه وجوب وجود امام در هر زمانی از ازمنه به ثبوت رسیده ، و چون بطلان و فساد ادعای هر مدعی امامتی که در زمان آن حضرت ظاهر گشت ، بیرون از خود آن حضرت ثابت و لایح است معین و مبرهن میگردد که امام مفترض الطاعه واجب الاطاعه آن حضرت است، چه خلو زمان از امام محال است ، و نیز تقدم مفضول بر افضل بدلایل عقل جایز نیست مولدات دیگر اینکه بدلالت نظر و خبر از سید کاینات علیه السلام بصراحت ثابت است که امامت از عترت طاهره بیرون نیست ، و آنان که مدعی امامت محمد بن حنفیه هستند چون منصوص نیست محل اعتنا نباشد گذشته از این از ذریه فاطمه بتول و نسل رسول باید باشد

دیگر نص رسول خدای است در حدیث لوح که جابر از پیغمبر صلی الله علیه و آله روایت

، و همچنین نص حضرت امیر المومنين علیه السلام در حیات پدرش امام حسین .

دیگر وصیت پدر بزرگوارش حسین بن علی علیه السلام بآن خلف الصدق خاندان خلافت و امامت و سپردن بام سلمہ رضی الله عنها آن چیزی را که علی بن الحسین صلوات الله عليهما از او بگرفت ، و همین خواستن آن ودیعه را از جناب ام سلمه علامت امامت قرار داده بود

یعنی اگر جز علی بن الحسين زين العابدين سلام الله عليهما دیگری صاحب

این رتبت بود این ودیعه را او از ام سلمه ببایست خواستار شود ، پس کسی خواست

ص: 6


1- سوره احزاب آیه 6 .

که خدای و رسول خدایش با مامت خواستند، و با این دلایل و علامات منصوصه صریحه عقلیه ثابت است که امامت مخصوص بآن حضرت است و از این پیش در

حضرت اس باب حجت ولایت امام زین العابدین سلام الله علیه باغلب این مسائل اشارت ، و در این مقام بحسب مناسبت نگارش رفت .

ذكر معاصرین امام زین العابدين علیه السلام

اشاره

و معاصرین آن حضرت در ایام امامتش از خلفای روزگار بروایت صاحب فصول المهمه : مروان و عبد الملک و پسرش ولید بن عبدالملك ، و در اعلام الورى و روضه الواعظين و بحار الانوار مسطور است که در مدت امامت آن حضرت بقیه ملک يزيد بن معويه بن وملک معويه يزيد ، و مروان بن الحكم ، و عبدالملك بن مروان و در زمان ولید بن عبدالملک وفات یافت.

و هم در بحار مرویست که هشام بن عبدالملک در ایام خلافت ولید بن عبد الملک آن حضرت را زهر داد ، و اگر موافق روایت صاحب جنات الخلود که میگوید : قول اصح این است که هشام بن عبدالملک در زمان خلافتش آن حضرت را زهر داد بحساب بیاوریم ، مدت امامت آن حضرت بقيه ملک يزيد بن معويه ،و معويه بن يزيد ، و مروان بن حكم و عبدالملک بن مروان ، ووليد بن عبدالملک و سلیمان بن عبدالملک ، و عمر بن عبدالعزیز و یزید بن عبدالملك ، و هشام بن

يزيد عبد الملک ، خواهد بود ، و هشام در سال یکصد و پنجم هجری بر مسند خلافت نشست ، و نوزده سال و کسری خلافت کرد ، و با این صورت با آن قول که وفات امام زین العابدین علیه السلام را در سال یکصد و دهم میدانند موافقت می نماید ، لكن بعید است چنانکه بآن اشارت شد .

ص: 7

ذکر باره مناقب و مفاخر حضرت معالی

منقبت سید العابدين والساجدين

على بن الحسين صلوات الله عليهما

در روضه السالكين مسطور است که آن حضرت را آدم بنی حسین مینامیدند چه از این اصل اصیل اغصان و افنان (1) آن نسل جلیل پدیدار ، و این ذکر مخلد و بنیان منضد تا پایان روزگار نمودار گشت ، جاحظ در رساله که در فضایل بنی۔ هاشم تصنیف کرده میگوید : « وَ أمَّا علِى بنُ الحُسَيْنِ فَلَمْ ارَ الْخَارِجِيُّ فِي امرِهِ إِلاَّ كَالشِّيعِيِّ ولِمَ ارَّ الشِّيعيَّ إِلاَّ كَالْمُعْتَزِلَى ولِم ارَّ الْمُعْتَزَّلَى إِلاَّ كَالْعَامَى ولِمَ ارَّ العَامِيَ إِلاَّ كَالْخَاصِى وَلِم ارَ احِداً يَتَمارى في تَفضيلِهِ وَ يَشُكُّ في تَقديمِهِ »

مقصود این است که دوست و دشمن و مخالف و موافق و عام و خاص بجمله در فضایل و مناقب و مفاخر آن حضرت متفق اند و در تمامت آفریدگان هیچ کس نیست که در تفضیل و تقدیمش در شک و شبهت باشد و نیز در بعضی از کتب نوشته اند که آن حضرت را آدم آل علی میخواندند .

و در ارشاد مفید مسطور است که عبدالله بن الحسن از پدرش از جدش روایت کند که گفت مادرم فاطمه دختر امام حسین با من فرمود : که در خدمت خال خود علی بن الحسین و مجلس مبارکش ملازمت جویم ، در هیچوقت در حضرتش تشرف ،نجستم جز آنکه با خیر و خوبی بر خاستم ، چه از برکت آنچه از آن حضرت مشاهدت میکردم، یا خشیت و خوبی از خدای در دلم جای ساختی ، یا از استفادت نمودم .

آن دانای علوم اولین و آخرین علمی استفادت نمودم

ص: 8


1- اغصان جمع غصن : شاخه هائیکه از تنه درخت بروید. وافنان جمع فنن یعنی سایر شاخه ها . و منضد یعنی مرتب و استوار .

در بحار الانوار از محاضرات و ابن جوزی مرویست : که روزی عمر بن عبد العزیز گاهی که علی بن الحسین علیه السلام از مجلس او بیای خواست ، با حاضران گفت: اشرف ناس کیست؟ گفتند: شماها باشید ، « فَقَالَ كَلاَّ فَانٍ اَشْرَفَ اَلنَّاسُ هَذَا اَلْقَائِمَ مِنْ عِندَى آنِفاً مَنْ اَحبِ اَلنَّاسِ اَنْ يَكُونُوا مِنْهُ وَ لَمْ يُحِبَّ اَنْ يَكُونَ مِن احْدَ »

، عمر بن عبد العزیز گفت هرگز و حاشا که ما اشرف ناس باشیم ، بلکه

اشرف ناس همین کس بود که هم اکنون برخاست از نزد من ، و تمامت مردمان دوست دارند که محض شرف و جلالت بحضرتش منسوب باشند ، و او نمیدارد که بکسی منسوب باشد و از کل آفریدگان بی نیاز است

در کتب اخبار مسطور است که هر وقت بادی سخت وزیدن گرفتی آن حضرت

از بیم خدای بیفتادی ، مرحوم فیض اعلی الله مقامه در کتاب کلمات مکنونه میفرماید:

که علی بن الحسين علیه السلام این اشعار را در مراتب ومفاخر خود فرموده

إ نى لَا كَتَمَ مِنْ علمى جواهره * * * كَيْلًا يَرَى الْحَقِّ ذُو جَهِلَ فيفتننا

وَقَدْ تَقَدَّمَ فِي هَذَا ابوحسن * * * إِلَى الْحُسَيْنِ وَ وَصَّى قَبْلَهُ الحسنا

يارب جَوْهَرٍ عَلِمَ لوابوح بِهِ * * * لِقِيلٍ لِي أَنْتَ مِمَّنْ يَعْبُدُ الوثنا

ولاستحل رِجَالُ مُسْلِمُونَ دمی * * * يَرَوْنَ أَقْبَحَ مَا يَأْتُونَهُ حُسْناً (1)

در بحر المصائب و انوار نعمانیه مسطور است که چون حضرت امام زین

، العابدين علیه السلام حالت اضطرار و انقلاب زنان اهل بیت رسالت را در مجلس یزید

بدید ، برسول خدای توجه کرد و عرض نمود :

أَيًّا جَدُّنَا أَمَّا الرِّجَالُ فذ بحوا * * * ایا جَدٍّ نا أَمَّا النِّسَاءُ ارامل

ص: 9


1- من از علم و دانشم جواهر تابناک آنرا مكتوم میدارم مبادا که جاهل نادان حق را ببیند و بفتنه بیفتد، این سفارشی است که ابوالحسن اميرالمومنين بحسين فرمود و قبل از حسين بحسن وصیت نهاد. بسا جواهر علم و دانش که اگر آنرا آشکار کنم بمن گويند كه مشرک و بت پرست است ، و مردانی از مسلمین خون مرا حلال دانند وزشت ترین اعمال را نسبت بمن نيکو شمارند.

فَلَمْ يَبْقَ للنسوان ياجد قَائِمُ * * * وَ لَمْ يَبْقَ للايتام يَا جَدٍّ كَافِلِ

آنگاه روی بازنها آورده فرمود: « اسْكُنَنَّ وَ اصبِرنَ وَتَعَزَّينَ بِعَزاءِ اللَّهُ ، »

یزید و اهل مجلس ازین کلمات بگریستند، و برابن زیاد لعنت فرستادند ومتفرق

شدند .

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه نوشته است که علی بن الحسين علیه السلام میفرمود : « لَوْ اَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَجَّل كِتَاباً اِنَّهُ مُعَذَّبٌ رَجُلاً وَاحِداً لَرَجَوْتُ اَنْ اَكُوِّنَهُ اَوْ اَنَّهُ راحِمٌ رَجُلاً واحِداً لَرَجَوْتُ اَنْ اُكَوِّنَهُ اَوْ اَنَّهُ مُعَذَّبِي لا مَحالَةَ ما ازْدَدْتُ اِلاّ اِجْتِهَاداً لِئَلاَّ اِرْجِعَ عَلَى نَفْسِى بَلاَئِمَة »

یعنی اگر خدای عز وجل مکتوبی نازل فرمودی که یکمرد به تنهائی را عذاب کننده است بیم همی

بردم که من بودم ، يا يک مرد را به تنهائی رحمت کننده است

در آن امید بودم که من بودم، یا اینکه خدای عذاب کننده من است ، جز اجتهاد و کوشش بعبادت را نمی افزودم ا نفس من مورد ملامت نشود، یعنی هرچه خدای خواهد همان را خواهم و شرف نفس را در آن دانم ، اگر چند عذاب مرا بخواهد کوشش کنم تا بآنچه خواهد وصول یا بم (1) .

راقم حروف گوید : چون حالت عبودیت و اطاعت باین درجه پیوست دارای

من مقاماتی شوند که درخور الهیت است چنانکه از لسان مبارک ائمه علیهم السلام با این نحو عبارات در جلد هفتم بحار از ابو حمزه ثمالی مسطور است که در حضرت

مأثور است ، على بن الحسين علیه السلام عرض کردم فدای تو شوم ائمه بر آن چیزیکه مضمر است

ص: 10


1- این معنی صحیح نیست چه اگر بخواهد عذاب خدای را برخود وارد سازد باید بمعاصی کبیره دست یازد بلکه مراد حضرت اینست که گرچه معلوم شود که خدای عذاب مرا مقدر کرده من راه معصیت نمیپویم باین غذر و بهانه که بالاخره جای من جهنم و سزای من عذاب است پس چرا معصیت نکنم و اطاعت نمایم، بلکه من بازهم از معاصی کناره میگیرم و اطاعات را بجای میآورم که از جانب من کوتاهی نشده باشد ووجدان من مرا ملامت و سرزنش نکند که چرا خود را مورد مرحمت و لطف الهی قرار ندادی؟

دانا هستند؟ فرمود: « عَلِمْتَ مَا عَلِمْتَ الانبياء وَ الرُّسْلِ » میدانم آنچه را که پیغمبران و فرستادگان میدانند ، پس از آن فرمود : تو را بیفزایم ؟ عرض کردم آری فرمود: « نزاد مالم تَزِدْ الانبیاء » کنایت از اینکه علم و دانش ما بر تمامت انبیای

سلف فزونی میجوید ، و آنچه ایشان ندانند و نتوانند دانیم و توانیم .

در تذکره الحفاظ مسطور است که ابوالحسن زین العابدین هاشمی مدتی در هر روز و شب هزار رکعت نماز بگذاشت تا جای ازین جهان بپرداخت هیچکس بفضل و فقه و عبادت و اطاعت آنحضرت نبود از پدرش و عمش حسن سلام الله عليهما و عایشه و ابوهریره و ابن عباس و مسور و ابن عمر و جماعتی روایت داشت ، و فرزندان آن حضرت جناب ابی جعفر محمد بن ( علی ) و ( زید ) و ( عمر ) و ( عبدالله ) و (زید بن اسلم) و (عاصم بن عمر) و (زهری) و (یحیی بن سعید ) و ( ابوالزناد ) و

دیگران از آنحضرت راوی بودند

راقم حروف گوید : در اسامی مروی عنهم بی نظر نشاید بود ، و نیز صاحب

كتاب مزبور گويد عبدالملک را در خدمت آنحضرت ارادت و محبتی خاص بود

كشف الغمه الغمه و دیگر کتب اخبار از زراره بن اعین مسطور است : که در دل شب

از قائلی شنیدند که گفت : « این الزا هدون فِي الدُّنْيَا الرَّاغِبُونَ فِي الاخرة » كجايند آنانکه از جهان روی بر کاشته و بآخرت دل بگذاشته اند ؟ پس هاتفی از ناحیه بقیع که که صوتش شنیده شد و شخصش دیده ،نگشت گفت : « ذَاكَ عَلِىُّ بْنِ الْحُسَيْنِ علیه السَّلَامُ » این چنین کس علی بن الحسين علیه السلام است .

تذكره الائمه مسطور است که کنیت مشهور آنحضرت ابو محمد ، وغير مشهور ابوالحسن است ، و بعضی گویند آن حضرت را کنیت نیست ، و غالباً آن جناب را باسم یا بصفت یاد میکنند و چون آن حضرت را غسل میدادند پشت مبارکش مثل پای شتر پنبه بود، از بسکه در شبها آرد گندم و زر و جامه بدوش مبارك حمل وبخانه فقراء اهل مدینه راه سپرده بود شبی که آنحضرت را دفن میکردند

ص: 11

اكثر اهل مدینه و بقولی هفتصد نفر و بروایتی چهار هزار نفر گرسنه خوابیدند چه مایحتاج ایشان را آنحضرت میرسانید، و در آنشب بدانستند که آن طعام را آنحضرت برای ایشان حمل میداد .

چنانکه در فتنه مسلم بن عقبه ، و نهب و قتل مردم مدینه ، و انضمام آن

حضرت جماعتی بزرگ را بخویشتن ، یکی از زنان آن جماعت میگوید : سوگند باخدای در کنار پدرم و مادرم چنان زندگانی بخوشی و آرامش نکرده بودم که

درین حضرت نمودم .

در تذکره ابن جوزی مرقوم است که ابن سعد در طبقات نوشته است که

مختار بن ابی عبید صد هزار درهم بحضرت علي بن الحسين الام تقدیم کرد ، و

آنحضرت را از قبول آن کراهت و از ردش خشیت بود ، پس آنجمله را در بیت المال ، و چون مختار مقتول گردید، آن حضرت بعبد الملک نامه کرد و از

بگذاشت آن داستان مستحضرش گردانید ، عبدالملک در جواب نگاشت آنجمله را برگیر ترا طيب و گوارا باد و آن حضرت مختار را لعن مینمود و میفرمود : برخداوند و بر ما دروغ می بست ، چه مختار را گمان آن بود که بدو وحی میشود منواب معلوم باد در این خبر محل نظر است ، چه لعن فرمودن بمختار مخالف صحاح اخبار است ، دیگر اینکه نپذیرفتن آند راهم را از مختار و باختيار عبدالملک محول شدن چه صورت خواهد داشت؟ چنانکه براهل فطانت مکتوم نخواهد ماند : حريه و بالجمله چنانکه در بعضی کتب اخبار اشارت کرده اند، جمله سکان مدینه

بعد از اقامت وقيام بمراسم عزاء حضرت امام حسین علیه السلام ، در ظل مرحمت امام زین العابدین ، و همه گاه در کنف رأفت و عنایت آنحضرت میگذرانیدند ، نه بدعوی این ز بیرو نه با طاعت یزید اعتنا داشتند و جان و جنان (1) و دین و ایمان در حضرتش گروگان داشتند، و بألطافش بآسایش و آرامش میغنودند ، و اگر چند از اشرار روزگار

ص: 12


1- جنان بفتح جيم يعنى قلب - دل .

خلفای جور دچار بلیات و آفات میشدند از جای نمیشدند .

در کتب اخبار مسطور است که آن حضرت فراوان حدیث فرمود و خبر راندی در حیات الحیوان مکتوب است که علی بن الحسین از پدرش و عمش و جابر و ابن عباس و مسور بن مخرمه وابوهريره وعايشه و ام سلمه امهات مومنين ، وبقول ابن جوزی از انس بن مالک وابو سعيد خدرى وام سلمه وصفيه وعايشه حدیث میفرمود ، واز این پیش باین تقریب خبری مذکور شد .

و حافظ عبدالعزيز بن الاخضر الجنابذی میگوید : ابوالحسن وبقولی ابوعد على بن الحسين بن على بن ابيطالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی، از جماعتی از رجال و زنان صحابه استماع فرمود: از جمله ایشان عمش حسن ، و پدرش حسین عليهما السلام ، وعبد الله بن جعفر، وعبد الله بن العباس وجابر بن عبدالله ، وعبد الله بن الزبير، ومسور بن مخرمه، وابو سعید ساعدی و حارث بن هشام ، واسامه بن زيد ، و بريده بن الحصيب ، و جزایشان و از جماعت زنان ،فاطمه و عایشه ، و ام سلمه و ام ایمن والربيع، دختر مسعود بن عفراء ، وذره دختر ابولهب، وجز ایشان راوی بود، و بسند

خود از غیرار بن حریث روایت میفرمود

و در کتاب مناقب ابن شهر آشوب علیه الرحمه نوشته : که طبری و ابن بيع ، و احمد ، و ابن بطه ، و ابوداود ، و صاحب حليه ، و اغانی و قوة القلوب و شرف المصطفى ، و اسباب نزول القرآن ، و فایق ، و ترغیب و ترهيب ، و زهری ، و سفیان بن عیینه ، و نافع ، و اوزاعی، و مقاتل ، و واقدى ، و محمد بن اسحاق ، از آن حضرت روایت داشتند .

ص: 13

ذكر مدفن جناب سید الساجدين والراكعين مام زین العابدین علی بن الحسين علیه السلام

باتفاق نقله آثار و مورخین اخبار وفات آن حضرت در مدینه در خانه خود

و مدفن مبارکش در بقیع غرقد پهلوی قبر منور عمش حسن بن علی ، در آن

على علیه السلام ، قبه که عباس نیز در آنجا واقع است ، و اکنون زیارتگاه خلق زمین و آسمان و مشهور و نمایان است، در جنات الخلود مسطور است که آن مکان را شرافت

بسیار است ، و از جمله بقاع مکرمه است ، و هر کس در آنجا با شرط ایمان صحیح مدفون گردد ، بدون حساب در بهشت ،میشود چنانکه در حدیث وارد است « الْحَجُونِ وَ الْبَقِيعِ يؤخذان بأطرافهما وَ ينثران فِي الْجَنَّةِ » ، يعنى حجون و بقیع یعنی این

و دو بقعه را در قیامت گوشه اش را میگیرند و چون فرش و پلاس می تکانند در بهشت یعنی هر چه در اینها جای کرده در بهشت خواهد شد .

حجون نام قبرستانی است در مکه در مجمع البحرین میگوید: بقیع بمعنى زمین متسع است : و بعضی گویند : بقیع نمیخوانند مگر وقتی در آنزمین درخت یا ریشه درخت باشد، و از این است بقیع ، و غرقد بروزن جعفر نوعی از درخت بزرگ یا نوعی از درخت است، و چون در بقیع مدینه این درخت پدید

گشت، بقیع غرقد خواندند ، و آن درخت برفت و این نام بر آن بماند ، وفاطمه

بعد ازاق بنت اسد جده آن حضرت نیز در آنجا دفن شده است .

در کتاب خصال مسطور است: که در هر سال از مواضع سجود آن حضرت هفت ثفنه و پینه ساقط میشد یعنی از کثرت سجود آنحضرت در مواضع هفتگانه سجود ، مثل ثفنه شتر پینه می بست ، و چنانکه از این پیش اشارت شد سالی دو دفعه قطع میکردند ، و آنحضرت آن ثفنات را فراهم کرده وصیت فرمود تا با آنحضرت

ص: 14

در قبر مدفون ساختند ، در کتاب من لا يحضره الفقيه مسطور است ، که علی بن الحسين سلام الله عليهما با حنا و رنگ خضاب میفرمودند .

ابن جوزی در کتاب تذکره خواص الأمه باين خبر اشارت کرده و گوید بعضی گفته اند که با سواد خضاب مینمود، و از این پیش در ذکر پاره از آداب آنحضرت بهمین تقریب حدیثی مذکور گردید .

ذکر برخی از مدایح و تمجیدانی که بعضی در حق جناب سید الساجدین و شفيع يوم الدين الله علیه نموده اند

السنه روز گار در تمامت از منه لیل و نهار سراً و علانيه ، بمدايح ومناقب

تا اهل بیت رسول مختار ، و حیدر کرار گردش و گذارش دارد ، خصوصاً در حالت

و صفات این حضرت که موافق و منافق و معاضد و مخالف با زبان اسرار و لسان

آشکار مدح گذار و ثنا سپارند .

در این صورت در این میدان تاختن و در این گذارش نمایش خواستن چنان موری لنگ بیدائی (1) بی انتها را نوردیدن خواهد ، یا زبانی کنگ

در عرصه بلاغت و فصاحت مسابقت طلبد یا ضعیفی بی دست و پا پهنه عرض وسماء

مان الو پیماید ، یاذبابی (2) صغیر بحری کبیر را آب پیما ،شود یا چراغی افسرده در نمایش

آفتاب گذارش طلبد. پس اگر قلمی بر صفحه و خامه برنامه سپرده آید ، محض وتشفى الوسيله اخذ مثوبات و مفاخرت نویسنده و شنونده و بیننده و خواننده است ، و از پیش

فرموده اند : « الْحَجُونِ وَ الْبَقِيعِ يؤخذان بأطرافهما وَ ينثران فِي الْجَنَّةِ »، و در این مقام گوئيم « مَالًا يُدْرِكُ بَعْضُهُ لَا يُتْرَكَ بَعْضُهُ »

علی بن عیسی اربلی در کتاب کشف الغمه، در پایان بیان احوال حضرت

ص: 15


1- بیابان بی انتها .
2- ذباب یعنی مگس .

امام زین العابدين سلام الله علیه، بعادتی که در شرح حال ائمه هدی علیه السلام دارد میگوید : مناقب علی بن الحسین از شماره کواکب و نجوم افزون است ، وواصف

خود را در آنجا در آورده که میدان وصف را مدت و بدایت و نهایت نباشد ، چه آن حضرت امام ربانی و هیکل نورانی ، بدل الابدال وزاهد الزهاد ، و قطب الاقطاب وكريم

و عايد العباد ونور مشكوه الرساله ونقطه دايره الامامه ، وابن الخيرتين، و الطرفين ، قرار القلب وقره العين، علی بن الحسین است .

هیچ میدانی علی بن الحسین کیست ؟ و چگونه و چیست؟ او اه او اب و عامل بسنت و کتاب و ناطق بصواب ، وملازم محراب ، وصاحب درجات رفیعه نفسانيه است، هر روزش را بر روز پیش تفوق و بآن معارف مخصوصه خویش او را برجمله خلایق تفاخر است در طیب مولد و کرم محتدوز کاء ارومه و طهارت جرثومه (1) چنان در درجات مباهات و مراتب عالیه برتری دارد که زبان و اصفش از بیان مناقبش عاجز ، و در خلوات چنان بمناجات قاضی الحاجات و کردگار ارضین و سموات ناطق که حالت شگفتی با ملائکه هفت آسمان موافق .

در خوف از پروردگار آنگونه دیده مبارکش اشکبار، که بیرون از حدوصف و گذار است ، و در عجایب آثار وزهد و عبادت و خشوع وتهجد و آداب در صلوات وادعيه اوقات مناجات و استمرار بر ملازمت در عبادات ، وایثار و صدقات وعطايا

وصلات و توسلات .

با آن فصاحت و بلاغت و آن خشوع و خضوع و ضراعت در حضرت احدیت

و وقوف در موقف عصاة با آن شدت طاعت و اعتراف بذنوب با نهایت برائت ساحت

از هر معصيت وبكاء ونحيب وخفوق (2) قلب مبارک از خشیت پروردگار، در شبان تار و

ساعات ليل و نهار ، و مصور بودن نفس مبارکش در حضور آفریدگار و اعراض

از هر چه هست و اقبال بر خداوند بالا و پست ، و انسلاخ از دنياي دنيه و تعری

ص: 16


1- محتد ، یعنی اصل ارومه یعنی ریشه و همچنین جرثومه
2- نحيب : يعني ناله و خفوق يعني اضطراب و تپش

از جثه بشريه .

جسم مبارکش در ثری ساجد ، و روح شریفش در ملاء اعلی متعلق ، چون در کتاب خدای بآیتی از آیات وعید بگذشتی ، چنان بر خویشتن پیچیدی و ناله و ضجه بر آوردی که گوئی مقصود اوست بآن ، با اینکه از آن بعید است ، و اورا آن معرفت حاصل بود ، که حجاب و ابواب در حضرتش مکشوف بود ، آری این ثمره از این شجره مبار که چون واحد است که جزء عشره است ، و این نطفه عذبه از این معین کریم (1) و این حدیث تازه ازین قدیم و این دره ازین بحر زاخر ، و این نجم ازین قمر باهر و این فرع ثابت ازین اصل ثابت ، و این نتیجه ازین مقدمه . و این نفس نفيس مبارک خليفه محمد و على وحسن وحسين وفاطمه صلوات الله عليهم اجمعین ،است و فروع مبارکش همه ائمه هدی و اعلام اهتدى ، ومشكوه انوار وسادات ،اخبار وامناء ابرار واتقياء اطهار، وولی کردگار هستند .

بالجمله صاحب کشف الغمه در پایان این کلمات این ابیات را که خویشتن در

مدح آنحضرت معروض داشته رقم کرده است :

مديح عَلِىُّ بْنِ الْحُسَيْنِ فَرِيضَةُ * * * عَلَى الاني مَنْ أَقَلَّ عَبِيدِهِ

إِمَامٍ هُدًى فَاقَ الْبَرِيَّةِ كُلِّهَا * * * بابنائه خَيْرُ الْوَرَى وَ جدوده

فطارفه فِي فَضْلِهِ وَ علائه * * * وَ سؤدده مِنْ مَجَّدَهُ كنليده

لَهُ شُرَفُ فَوْقَ النُّجُومِ مَحَلِّهِ * * * أَقَرَّ بِهِ حَتَّى لِسَانِ حسوده

وَ نعمی ید لوقيس بِالْغَيْثِ بَعْضُهَا * * * تَبَيَّنَتْ بُخْلًا فِي السَّحَابَ وُجُودِهِ

وَ أَصْلُ كَرِيمُ طَابَ فَرْعاً فَأَصْبَحَتْ * * * تَحَارُ الْعُقُولِ مِنْ نَضَارَةُ عَوْدِهِ

وَ نَفَّسَ براها اللَّهُ مِنْ نُورِ قَدَّسَهُ * * * فادركت الْمَكْنُونِ قَبْلَ وُجُودِهِ

جری فونى عَنْ جَرْيِهِ كُلِّ سَابِقُ * * * وَ قَصَرَ عَنْ هَادِيَ الْفِعَالِ رشیده

ص: 17


1- معین : چشمه صاف ، بحر زاخر یعنی مواج و پرآب ، و مقصود از در همان در صدف است ، و قمر باهر : یعنی پرنور ، وفرع ثابت و اصل ثابت اشاره بآیه کریمه « وَ أَصْلُها ثابِتُ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ ، » است .

وَ احْرُزْ اشتات الْعُلَى بمآثر * * * بَدَا مجدها فِي وَعْدِهِ وَ وَعِيدِهِ

مِنَ الْقَوْمِ لَوْ جاراهم الْغَيْثَ لَا نثنى * * * حَسِيراً فَلَمْ تَسْمَعْ زئير دعوده

هُمْ النَّفْرِ الْغُرِّ الْكِرَامِ الَّذِي بِهِمْ * * * وری زَنْدُ دین اللَّهِ بَعْدَ صلوده

أَقَامُوا عَمُودُ الْحَقِّ فاتضح الْهُدَى * * * وَ لَوْلَاهُمْ اعيى قِيَامٍ عَمُودُهُ

بِهِمْ وَضَحَتْ سُبُلِ المعالي فَسَلْ بِهِمْ * * * تَجِدُ كُلُّ بَانَ للعلا مشیده

علا تُسَمِّتْ بِهِمْ حَالٍ إِلَى مُرْتَقًى عَلَا * * * تَقَاصَرَتْ الشُّهُبِ الْعَلِىِّ عَنْ صُعُودِهِ

بِهِمْ تَدْفَعُ اللَّأْوَاءُ عِنْدَ حُلُولُهَا * * * وَ ينهل صَوَّبَ الْغَيْثَ بَعْدَ جموده

امولای زین الْعَابِدِينَ إصاخة * * * إِلَى ذِى وَلَاءَ أَنْتِ بَيْتَ قصيده

مُقِيمُ عَلَى دِينِ الْوَلَاءُ محافط * * * يناديك مَنْ نَأَى الْمُحِلِّ بُعَيْدَهُ

يُحِبَّكَ حُبّاً صَادِقاً فَهُوَ لَا ينى * * * إِلَيْكَ مَعَ الْأَيَّامِ لَا فَتِّ جيده

يَوَدُّ بِأَنْ يَسْعَى إِلَيْكَ مُبَادِراً * * * إِلَى جوب أَغْوَارٍ الفلا وَ نَجْوِده

يَقْبَلُ إِجْلَالًا مَكَاناً حللته * * * وَ يَكْحُلُ عَيْنَيْهِ بترب صعيده (1)

حشره الله تعالى مع مواليه في فراديس الجنان و ازین پیش در ذیل بیان

تولد حضرت امام زین العابدين « صَلَوَاتُ اللَّهِ وَ سَلَامُهُ عَلَيْهِ » ، سه شعر ازین قصیده مذکور گردید ، در کتاب مناقب ابن شهر آشوب این شعر را از این حماد در مدح حضرت

سجاد مسطور داشته است :

وَ رَاهِبُ أَهْلَ الْبَيْتِ كَانَ وَ لَمْ يَزُلْ * * * یلقب بالسجاد حُسْنِ تعبده

يقضى بِطُولِ الصَّوْمِ طُولِ نَهَارِهِ * * * منبیا وَ یغنی لَيْلِهِ بِتَهَجُّدِهِ

فاین بِهِ مَنْ عِلْمِهِ وَ وَفَائِهِ * * * این بِهِ مَنْ مَنَّ نسکه وَ تَعَبُّدِهِ

و نیز در آن کتاب از سوسی در مدح آنحضرت مسطور است :

عَلَى السَّاجِدُ للمنان * * * معفر الْجَبْهَةِ بالاذنان

و هم در آن کتاب از بشار در مدح حضرت سجاد سلام الله علیه مسطور است :

أَقُولُ لسجاد عَلَيْهِ جَلَّالَةً * * * غَداً أريحيا عاشقاً للمكارم

ص: 18


1- ترجمه اشعار را در جلد 2 ص 317 کشف الغمه چاپ اسلامیه ملاحظه کنید .

مِنِ الْفَاطِمِيِّينَ الدُّعَاةِ إِلَى الْهُدَى * * * جِهَاراً وَ مَنْ يَهْدِيَكَ مِثْلَ ابْنِ فاطم

سِرَاجُ لِعَيْنِ المستضيء وَ تَارَةً * * * يَكُونُ ظلاماً لِلْعَدُوِّ المراحم

محمد بن طلحه شافعی در مطالب السوول و ابن جوزی در تذکره خواص الأمه ، و همچنین دیگر محدثین و مورخین اهل سنت در کتب خویش بقدر استطاعت و بضاعت در مدایح و مناقب ومفاخر ومآثر جمیله این حضرت داد فصاحت و بلاغت داده اند، در این کتاب بآنچه نگاشته شد کافی است

ذكر خصایص جناب امام زین العابدين والساجدين على بن الحسين ابن علی بن ابیطالب صلوات الله علیهم

چون بحقیقت رویم ذات مقدس محمد و آل است و حسنت جمیع خصاله « صلوا عليه و آله ». لكن در عنوان ظاهر چنانکه مکر را شارت رفته ، پاره در پاره سمت ظهور و بروزی مخصوص یافته ،و در وجود مبارک منصوص گشته است .

صاحب جنات الخلود میگوید: از خصایص آن حضرت تألیف صحیفه کامله که

مصحف اهل بيت ، وعروه الوثقی شیعیان است ، دیگر جامع بودن نجابت عرب وعجم باعتبار پدر و مادر است ، چنانکه کلام رسول خدای له در این مطلب مذکور شد

وازین است که ابن الخيرتين لقب یافت .

سیم انتشار اولاد و ذریه امجاد رسول خدای صلی الله علیه و آله است از آن حضرت ، و همان از این روی آدم بنی الحسین ملقب است دیگر اینکه آن حضرت در ائمه صلوات الله عليهم اول کسی است که گوشه نشینی و عزلت را اختیار فرمود و دیگر اینکه اول کسی است که بمهر و تسبيح خاک مطهر امام حسین علیه اسلام سجده و عبادت فرمود ، و از جمله خلایق بیشتر گریست، چنانکه نگارش یافت شده .

ص: 19

در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که اتفاق کمتر میافتد که در کتابی

از زهد و مواعظ بنگرند و در آن ننگرند : قال علی بن الحسين ، يا قال زين - العابدين ، و هم در آن کتاب مسطور است که میزان علی بن الحسين زين -

العابدین علیه السلام در حساب ( یعنی چون این کلمات را بقانون حساب ابجد بشمار آورند ) با کلمه امام المومنين اجمعين مساویست چه هر دو در شماره چهار صد و هفتاد و هشت

مطابق باشند .

و هم در آن کتاب مسطور است که خدای تعالی وضع پاره اشیاء را بر چهار گردانیده ، مثل عناصر و طبایع و ریاح و فصول سال و کتب منزله آسمانی ، و گان ملائکه و پیغمبران ، و اختیار شدگان از زنان ، و برگزیدگان

برگزیدگان صحابه و برگزیدگان بیوتات ، چنانکه میفرماید : « ان الله اصطفی آدم » ، تا آخر آيه و ديگر كامه « لا إله الا الله » که لفظ آن چهار است ، وكلمه سجاد چهار حرف

است، و آنحضرت امام چهارم است .

راقم حروف گوید : یکی از خصایص و مفاخر این امام والا مقام این است

که اول کس که از ائمه هدی بنام همایون جدش علی بن ابیطالب علیه السلام موسوم گشت وی بود ، و نیز آنحضرت چنانکه مذکور شد ، در شمار بکائین خمسه است .

در بیان اینکه آنحضرت بعد از وفات زنده بود و رسول خدای و ائمه هدى سلام الله عليهم نیز حیات داشتند

در كتاب مدينه المعاجز باسناد خود ، از حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام مسطور است ، که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله وفات کرد ، جبرئیل وملائکه وروح که در شب قدر از آسمان بزمین هبوط مینمودند ، فرود شدند و باب بینش بر امیر المومنین علیه السلام مفتوح گردید، چنانکه این ملائکه را از پایان آسمان ها تا بزمین نگران گشت که

ص: 20

در غسل رسول خدای با آن حضرت بودند ، و بر آنحضرت درود میفرستادند و حفر گور نمودند ، سو گند با خدای جز جماعت فریشتگان و جبرئیل وروح هیچکس قبر آن حضرت را حفر نکرد ، تا گاهی که آن بدن مبار; را در قبر نهادند و آنها با آنانکه در قبر در آمدند ، نزول نمودند و آن حضرت را در قبر نهادند .

پس تکلم فرمود و امیرالمومنین را گوش استماع مفتوح شد ، و بشنید که آن حضرت ایشان را وصیت میفرمود: پس بگریست یعنی پیغمبر در باب امیرالمومنین با فریشتگان وصیت مینهاد و امیر المومنین بشنید که آنها میگفتند: « لا یا لَوْ نه جُهْداً ».

همانا او بعد از تو صاحب ماست جز اینکه از آن پس که ما فرود شده ایم مارا

بچشم و بصر خود معاینه نمیفرماید ، یعنی در نظر آشکار و ظاهر بین ما را نمی بیند، چه

بعد از تو بزمین نمی آئیم .

بالجمله میفرماید: چون امیر المومنين بدرود جهان فرمود حسن و حسین عليهم السلام همان را مشاهدت فرمودند که امیر المومنین بدید ، و پیغمبر را در اعانت فریشتگان مشاهدت کردند ، و در غسل و دفن امیرالمومنین نیز همان آثار دیدند که در غسل و دفن پیغمبر دیدند و همان تکلم را بشنیدند . و چون حسن وفات ،کرد امام حسین همان حال و همان اعانت فرمودن پیغمبر و امیرالمومنين صلوات الله علیهما را با ملائکه و کیفیات را که در پیغمبر و امير المومنین مشاهدت فرموده بود بدید، و چون امام حسین شهید گشت، علی بن الحسين در غسل و دفن همان حال و مقال بدید، و پیغمبر وعلى وامام حسن را باعانت ملائکه نگران شد بين عليهما السلام در پیشگاه العالمين

و چون علی بن الحسين علیه السلام بدرود جهان فرمود ، محمد بن علی همان آثار و احوال

را در آن حضرت مشاهدت فرمود و پیغمبر و امیرالمومنین و حسن و حسین و علی ابن الحسين علیه السلام را در غسل و دفن آن حضرت در اعانت فریشتگان بدید . و چون امام جعفر صادق وفات فرمود ، موسی بن جعفر بر آن حال و آثار نگران گشت ، و تا آخر ما یعنی امام آخرین حال بر این منوال خواهد بود .

ص: 21

و نیز در کتاب بحار و کتاب مسطور مذکور است که ابو خدیجه از ابو عبدالله روایت کرده است که حضرت امام جعفر صادق فرمود : در آن روز که پدرم را

، در غسل و کفن ودخول قبر خود قبض روح مینمودند در خدمتش حضور داشتم ، پس با من بپاره چیزها وصیت میفرمود، عرض کردم: ای پدر سوگند با خدای از آن روز که دچار رنج هستی هیچ روزی تو را چون امروز نیکو ندیده ام ، واثر مرگ

در تو نمیبینم .

« فَقَالَ يَا بُنَيَّ اما سَمِعْتُ عَلَى بْنَ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يُنَادَى مِنْ وَرَاءِ اَلْجِدَارِ يَا مُحَمَّدُ تعال عَجِّل » فرمود: ای پسرک من آیا نمیشنوی؟ که على بن الحسين سلام الله عليهما از پشت دیوار ندا میفرماید : ای محمد شتاب کن و بیا پس ازین اخبار میرسد که ایشان بعد از مرگ زنده اند چنانکه اخبار دیگر نیز بعد از فوت امیر المومنين عليه السلام ، و تشییع جنازه و سایرین بر این مطلب شاهد است

ذكر استخاره حضرت علی بن الحسين زين علیه السلام العابدين با بطریقیکه درمفاتيح الغیب وارد شده است

علامه مجلسى عليه الرحمه در کتاب مفاتیح الغیب میفرماید: که از حضرت

امام محمد باقر مروی است که چون حضرت علی بن الحسين صلوات الله عليهم برای

اقامت حج یا عمره ، یا آزاد نمودن بنده و یا خریدنی و یا فروختنی ، قصد فرمودی

وضو بساختی و دورکعت نماز استخاره بگذاشتی ، و در رکعت اول بعد از فاتحه سوره

و الرحمن، ودردوم سوره حشر قرائت نمودی و بعد از نماز دویست دفعه عرض کردی « أَسْتَخِيرُ اللَّهُ » وطلب خیر از خدا میکرد ، یا اینکه میگفت : « أَسْتَخِيرُ اللَّهَ بِرَحْمَتِهِ خِيَرَةً فِي عافيه » پس سوره « قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدْ » و « قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقْ » و« قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ

ص: 22

الْناس » را میخواند ، و می گفت :

« اللَّهُمَّ إنّى قَدْهَممتُ بِامِرٍ قَد عَلِمْنَهُ فَاِن كُنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُ خَيْرٌ لِي فِي دِينِي وَ آخِرَتِي

فاقدِرْهُ لي وإن كُنتَ تَعلَمُ أَنَّهُ شَرٌ لِي فِي دِينِي وَ آخِرَتِي فَاصْرِفْهُ عَنِّى رَبِّ اِعْزِمْ لِي عَلَى رُشْدَى وَ إِنْ كَرِهَتْ أَوْ أَحَبَّتْ ذَلِكَ نفسى بسْمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرحِيمِ مَاشَاءُ اَللَّهِ لاَ حَولَ وَلا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ حَسبِى اللَّهُ وَ نِعْمَ الوَكِيلُ »

پس متوجه آن امر میشد و عزیمت بر آن می نهاد .

و نیز در مفاتیح الغیب از حضرت امام محمد باقر بهمان ترتیب که در اینجا مسطور شد مذکور است که چون امام زین العابدین اراده حج یا عمره یا فروختن یا خریدن یا آزاد کردن بنده را فرمودی ، وضوء می ساخت بعد از آن دورکعت نماز و در آن دورکعت سوره «حشر» وسوره الرحمن» می خواندند پس معوذتین وسوره توحید را قرائت میفرمود ، با این دعا : « اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ اَلْأَمْرُ اَلَّذِى اَرَدْتُ خَيْراً لِي فِي دِينِي وَ دُنْيَايَ وَ آخِرَتِي وَ عَاجِلِ اَمْرِي وَ آجِلِهِ فَيَسِّرْهُ لِي عَلِيَّ اَحْسَنِ الْوُجُوهِ وَ اجْمِلْهَا وإِنْ كَانَ الأمْرُ الَّذِي

اَرَدْتَ شَرَّ اِلَيَّ فِي دِينِي وَ دُنْيايَ وَ آخِرَتِي وَ عاجِلِ اَمْرِي وَ آجِلِهِ فَاصْرِفْهُ عَنِّي عَلَيَّ احسَنِ الوُجُوهِ رَبِّ اعْزِم لى رُشْدِى وانٍ كَرِهْتُ ذلِكَ اوابت نفسى»

ذکر دعای توسل بحضرت امام زین العابدين علی بن الحسین علیهما السلام در پیشگاه رب العالمين

مقرر است که برای ایمن بودن از شر شیطان مارد و سلطان جابر و گرامی گردیدن در نظر ملوک و پادشاهان منحصر است که باین نهج و این دعا ، بحضرت امام زین العابدین متوسل گردند « اَللّهُمَّ اِنَّى اَسْئَلُكَ بِحَقِّ وَلِيِّكَ عَلَى بْنِ اَلْحُسَيْنِ عليْهِ السَّلاَمُ الْأَكْفَيْتَنِى بِهِ مَؤُنَةُ كُلِّ شَيْطَانٍ مَريدٍ وَسُلطانٍ عَنِيدٍ يَتَقَوَّى عَلى بِبَطشِهِ وَيَنتَصِرُ على بِجُندِهِ انَّكَ جَوادٌ كَريمُ ».

ص: 23

ذکر ساعتی که از روز بحضرت علی بن الحسين زين العابدین سلام الله علیهما اختصاص

ساعت چهارم که از ارتفاع روز است ، تاهنگام زوال مخصوص بحضرت امام

زين العابدين ، ودعایش اینست که در جنات الخلود مذکور است « اللّهُمَّ صَفَانُورُكَ فِي اتَمِ عَظَمَتِكَ وَعَلاضِياؤُكَ وَابهى ضَوؤُكَ اسْئَلْكَ بِنُورِكَ الَّذي نَوَّرْتَ بِهِ السَّمَوَاتِ والارْضَ وقَصَمْتَ بِهِ الجَبابِرَةَ واحيَيْتَ بِهِ الاَمَواتِ وَ امتَ بِهِ الاحياءِ وَجَمَعتَ بِهِ المُتَفَرِّقَ وَفَرَّقْتَ بِهِ المُجتَمِعَ واتمَمْتَ بِهِ الكَلِماتِ وَاقمتَ بِهِ السَّمواتِ اِسْئَلْكَ بِحَقِّ وَلِيِّكَ عَلَى بْنِ الْحُسَيْنِ الذَّابِّ عَن دِينِكَ وَالمُجاهِدِ في سَبِيلِكَ وَأُقَدِّمُهُ بَينَ يَدى حَوائِجي اَن تُصَلّى على مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ » در این ساعت بر انگشتری نظر کرده سوره قدر را بخواند و بگوید: « آمَنْتُ بِاللَّهِ وَحدَهُ وَ كَفَرْتُ بِالجِبتِ وَالطَّاغوتِ وآمَنتُ آلَ مُحَمَّدٍ وَعَلانِيَتُهُم.»

در مقباس المصابيح علامه مجلسی اعلی الله مقامه مسطور است : که ساعت

چهارم که از اول چاشت تا اول وقت ظهر است ، بحضرت امام زین العابدين تعلق دارد، و دعایش این است «اللَّهُمَّ اَنْتَ المَلِكُ المَليكُ المالِكُ وَكُلُّ شَيْءٍ سِوى وَجهِكَ الْكَرِيمِ هالِكٌ سَخَّرْتَ بِقُدْرَتِكَ النُّجُومَ السَّوالِكَ وَ امْطَرْتَ بِقُدْرَتِكَ الْغُيُومَ السَّوَافِكَ وعَلِمْتَ مَا فِي الْبَرِّ والْبَحْرِ وَما تَسقُطُ مِن وَرَقَةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْحَوَالِكِ وانْزَلْتَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَاخْرَجْتَ بِهِ مِن ثَمَراتٍ مُخْتَلِفا الْوانِها ومِن

الجِبَالِ جُدُدٌ بَيضٌ وَحُمْرٌ مُختَلِفٌ الوانِها وغَرابيبُ سُودٍ ومِنَ النَّاسِ والدَّوَابِّ والانْعامِ مُختَلِفُ الوانِهِ ياسَميعُ يَا بَصِيرُ يَابِرٌ يَاشَكُورُ يَا رَحِيمُ يَاغْفُورُ

يا مَنْ يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَما تُخْفِي الصُّدُورُ يا مَنْ لَهُ الْحَمْدُ فِي الاَولى

وَ والاخِرَةِ وَهُوَ الحَكيمُ الخَبيرُ فَاطِرُ السَّمَوَاتِ والارْضِ جَاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً اَوْلَى أَجْنِحَةٍ مَثْنَى وثَلاثٌ وَرُبَاعٍ يَزِيدُ في الخَلقِ ما يَشاءُ اَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ اَسْئَلُكَ

ص: 24

سُؤالَ البائِسِ الحَسيرِ ِ وَاتَّضَرَّعَ تَضَرُّعَ الضَّالِعِ الكَسيرِ واتَّوَكَّل عَلَيْكَ تَوَكُّلُ الْخَاشِعِ المُستَجِيرِ وأنَا واقِفٌ بِيابِكَ وُقوفَ المُؤَمِّلِ الفَقِيرِ

واتَوجَهِ اِلَيْكَ بِالبَشيرِ النَّذيرِ السِّراجِ الْمُنيرِ مُحَمَّدٍ خَاتَمِ اَلنَّبِيِّينَ وَ بِابْنِ عَمِّهِ امِيرِ المُؤْمِنِينَ وبالامامِ عَلَى بْنِ اَلْحُسَيْنِ زَيْنِ اَلْعَابِدِينَ وَ امام اَلْمُنِقِّينَ الْمُخَفَّى لِلصَّدَقاتِ وَالخاشِعِ في الصَّلَواتِ وَ اَلذَّائِبُ اَلْمُجْتَهِدُ فِي الْمُجاهَداتِ الساجدني الثَّفِناتِ اَنْ تُصَلّى عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ فَقَد تَوَسَّلتُ بِهِم اِلَيْكَ وَقَدَّمْتُهُمْ اَمامِىً وَبَينَ يَدى حَوائِجي وَانٍ تَعْصِمُنِى مِن مُوَاقَعَةِ مَعاصيكَ وَتُرشِدَني الى مُوافَقَةَ ما يُرضيكَ وَتَجعَلُنى مِمَّن يُؤمِنُ بِكَ وَيَتَّقيكَ وَيَخافُكَ ويَرْتَجِيك ويُرَاقِبُك ويَسْتَحْيِيكَ ويَتَقَرَّبُ الَيكَ بِمُوالاتِ مَن يُواليكَ وَيَتَحَبَّبُ الَيْكَ بِمُعاداتِ مَن يُعادِيكَ وَيَعتَرِفُ لَكَ بِعَظيمِ نِعمَتِكَ وَاياديكَ بِرَحمَتِكَ يا ارحَمَ الرّاحِمينَ

ذکر روزی که از ایام هفته بزیارت حضرت على بن الحسين عليهما السلام اختصاص دارد

باد در خصال صدوق از صقر بن ابی دلف کرخی ، در ضمن حکایت او با امام حسن عسکری که انشاء الله تعالی در مقام خود مرقوم گردد ، مسطور است که صقر بن ابی دلف بآن حضرت عرض کرد ، از رسول صلی الله علیه و آله خداى حديثي مأثور است که معنای آن را نمیدانم، فرمود: آن حدیث چیست ؟ عرض کردم : لا تعادوا الأيام فتعاديكم » یعنی با رزوها بستیزه نشوید تا با شما بستیزه روند

معنی آن چیست ؟ فرمود: آری ایام مامی باشیم از آن هنگام که آسمانها و زمین برپای است ، شنبه اسم رسول خدای یکشنبه کنایه از امیرالمؤمنین ، دوشنبه حسن

و حسین ، سه شنبه على بن الحسين وحمد بن على وجعفر بن محمد ، چهار شنبه موسی بن جعفر، وعلى بن موسى، ومحمد بن علی و علی بن محمد پنجشنبه پسرم حسن بن علی، وجمعه

پسر پسرم میباشد که عصا به حق را فراهم میکند ، و او همان کس باشد که زمین را

ص: 25

از عدل و داد آکنده میدارد ، چنانکه از ظلم وجور پر باشد ، پس این است معنی ، و با ایام ستیزه و دشمنی نورزید در دنیا، تا آنها در آخرت با شما عداوت

ورزند الحديث.

راقم حروف گوید ایام ائمه نیست بلکه کنایت و کنیت از ائمه میشود ، یا

غیر از مردم حق ادراک معنی آن را ننماید .

بالجمله در جنات الخلود مسطور است که روز سه شنبه از ایام هفته منسوب بحضرت امام زین العابدين ، وامام محمد باقر ، وامام جعفر صادق صلوات الله عليهم است که در آنروز ببایست خویشتن را میهمان بزم مرحمت و عنایت و عطوفت و توجه

خاص ایشان دانستن ، وزیارت نمودن ایشان باین نهج است :

عَلَيْكُمْ يَا اولاد رَسُولُ اَللَّه اَنَا عَارِفٌ بِحَقِّكُمْ مُسْتَبْصِرٌ بُشَانُكُمْ مُعَادِلاً عَدَائِكُمْ مُوَالِ

لاَوْلِيائِكُمْ َ بابِي اَنْتُمْ وامِي اَللَّهِ عَلَيْكُمْ اَللّهُمَّ اِنِّي اَتَوَلّي آخِرَ هُم كَما تَوَلَّيْتُ بِهِ او لَهُم وابرَءْ مِن كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُم وكَفَرْتُ بِالجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَاللاّتِ وَالعَزَّى صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيكُم ياموالي ورَحمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ

اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا ترَاجِمَةَ وَحَى اَللَّهِ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا اَعْلاَمَ اَلتُّقَى اَلسَّلاَمُ

السَّلامُ عَلَيْكَ يَاسِيدَ الْعَابِدِينَ وسُلالَةَ اَلْوَصِيِّينَ اَلسَّلاَمُ عَلَيكَ يا باقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ السَّلَامُ عَلَيكَ يا صادِقاً مُصَدَّقاً فِي الْقَوْلِ والفِعْلِ يامُوَالِي هَذَا يَوْمُكُم وهُوَ يَوْمُ الثَّلَثاءِ واناً فيهِ ضَيفٌ لَكُم ومُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَاضِيفُونِي وَ اُجِيرُونِي بِمَنْزِلَتِكُمْ عِنْدَ اللَّهِ

وَ مَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُم وَ عِنْدَ آلِ بَيْتِكُمْ اَلطَّيِّبِينَ اَلطَّاهِرِينَ وَ لَعْنَةُ اَللَّهِ عَلَى اَعْدَائِكُمْ اَجْمَعِينَ

ص: 26

ذکر صلواتی که مأثور است که بر حضرت على بن الحسين صلوات الله عليهما باید فرستاد

صلواتی که بر علی بن الحسين عليهما السلام و الصلوات میفرستند، باین طریقت می باشد ،

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى على بْنِ الْحُسَيْنِ زَيْنِ الْعابِدِينَ الَّذِي اسْتَخْلَصْتَهُ لِنَفْسِكَ وَ جَعَلْتَ مِنهُ ائمةَ الْهُدى اَلَّذِينَ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ اختَرتَهُ لِنَفسِكَ وَطَهَّرتَهُ مِنَ الرِّجسِ وَ اصْطَفَيْتَهُ وَ جَعَلْتَهُ هادِياً مَهْدِيّاً اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَيهِ أَفضَلَ ما صَلَّيتَ عَلى أَحَدٍ مِن ذُرِّيَّةِ أَنبِيائِكَ حَتَّى تَبلُغَ بِهِ ما تَقِرُّ بِهِ عَيْنُهُ فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ اِنَّكَ عَزِيزٌ حَكيمٌ

ذکر دعای حضرت علی بن الحسين علیهما السلام

دعای حضرت علی بن الحسین زین العابدين سلام الله علیهما این است « يَا دَائِمُ يَا دَيْمُومُ ياحي يَاقِيُومُ يَا كَاشِفَ اَلْغَمِّ يَا فَارِجَ الْهَمِّ وَ يا باعِثَ الرُّسُلِ وَيا صادِقَ الوَعدِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اِفْعَلْ بِي مَا أَنْتَ اَهْلُهُ وَ دُعَايَ ديگر كه اسم اعظم است اَللَّهُمَّ اِنى اَسْئَلُكَ بِاسْمِكَ يَا اَللَّهُ يَا اَللَّهُ اَللَّهُ الَّذِى لاَ اله الا هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ »

در کتاب اکمال الدین از علی بن عاصم از حضرت امام موسی کاظم از جناب

سيد الشهدا حسين بن على مرویست که فرمود: در خدمت رسول خدا آمدم و این وقت ابی بن کعب در حضور مبارکش حاضر بود ، فرمود : « مَرْحَباً بِكَ يَا أَبَا عبدالله يَا زَيْنَ السَّمَاوَاتِ وَ الارض » ترحيب و ترجیب باد تو را ای أبو عبدالله ، ای زینت آسمانها و زمین .

أبي بن كعب عرض کرد: یارسول الله چگونه غیر از تو احدی زینت آسمان و زمین خواهد بود؟ فرمود: ای ابی سوگند بآنکس که مرا براستی به پیغمبری :

ص: 27

برانگیخت که حسین بن علی در آسمان بزرگتر از آن است که در زمین است ، چه در طرف راست عرش نوشته اند که اوست مصباح هدایت و کشتی سلامت ، و امام فخر و عزت بی شائبه وهن و اهانت ، و اوست دریای علم و دانش و چگونه چنین نباشد ! و حال اینکه خدای عز وجل ترکیب فرموده است

ملول در صلب مبارکش نطفه پاک و مبارك و پاكيزه وزكيه ، و آن نطفه خلق شده است پیش از آنکه مخلوق در ارحام آفرین شوند ، یا آبی در اصلاب جاری گردد ، یا شب و روزی پدیدار شود ، و همانا دعواتی را ملقن شده است که هیچ بشری بآنها دعا نکند ، جز آنکه او را در قیامت باوی محشور گردانند ، و او در آخرت شفیع وی باشد و خداى تعالى كربتها و اندوه او را برگشاید، و بهمان سبب دین او را ادا فرماید و امر او را آسان گرداند، و راه او را روشن بدارد، و او را بردشمنش نیرو بخشد و پرده او را چاک نزند ابی بن کعب عرض کرد: یارسول الله آن دعوات چیست ؟ فرمود : هر وقت که از نماز خود فراغت یافتی بهمان حالت که جلوس نموده ، میگوئی: « اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْئَلَكَ بِمُلْكِكَ وَ مَعَاقِدِ عَرْشِكَ وَ سُكَّانَ سَمَاوَاتِكَ وَ أَرْضِكَ وَ أَنْبِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ أَنْ تَسْتَجِيبَ لِى ، فَقَدْ رَهِقَنِي مِنْ أَمْرِى عُسْرٍ ، فاسئلك أَنْ تُصَلَّى عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَ لِى مِنْ أَمْرِى يُسْراً »، همانا خدای عز وجل کار تو را آسان می کند و شرح صدر بتو کرامت میفرماید و چون بخواهد جان از قالبت بیرون شود، ترا بشهادت لا اله الا الله تلقین مینماید نا نا انا الله الله ابی بن کعب عرض کرد: یا رسول الله این نطفه که در صلب حبیب من حسین است ، چیست؟ فرمود: مثل این نطفه مثل ماه است، و این نطفه پسران و دختران باشد، یعنی ازین نطفه پسران و دختران پدید شوند، و هر کس او را متابعت نماید قرین رشادت و هدایت است، و هر کس متابعت ننماید بضلالت و ا گمراهی دچار بماند ، عرض کرد : اسم او چیست ؟ و دعای او چه باشد؟ فرمود : نام او علی است و دعای او این است « یا دَائِمُ یا دیموم ياحي ياقيوم يَا كَاشِفَ الْغَمِّ

ص: 28

يا فارج ا لَهُمْ وَ يَا بَاعِثَ الرُّسُلِ وَ يَا صَادِقَ الْوَعْدِ ، » ، وهر کس دعا نماید باین دعای مبارک خداوند عز وجل او را با علی بن الحسین محشور گرداند ، و علی بن الحسين او را بسوی بهشت قائد گردد ، الى آخر الحديث

و در کتاب جنات الخلود در ذکر دعای آنحضرت چنانکه بآن اشارت رفت نوشته است ، چون امام زین العابدین بر جنازه نگران شدی فرمودی: « الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَجْعَلَنِى مِنَ السَّوَادِ الْمُخْتَرَمِ »

در کتاب مجمع البحرین مسطور است که سواد درین حدیث شریف ممکن

است بمعنی شخص باشد ، و ممکن است عامه ناس را بخواهند ، و مخترم با خاء

ن الله معجمه و راء مهمله بمعنى هالک و تباه است، و معنی حدیث این است ، که سپاس

خداوندی را که مرا از جمله هلاك شوندگان نگردانیده است .

نماز حضرت سید الساجدين و امام العابدين على بن الحسين بن على بن ابيطالب صلوات الله عليهم

نماز آنحضرت چهار رکعت است ، بعد از وضوی کامل و پوشیدن بهترین لباسها ، برفراز بام یا مکان مرتفع بدو سلام بگذارند ، در رکعت اول سوره حمد و سوره إذا زلزه ، ودر رکعت دوم سوره مبارکه حمد و سوره اذا جاء نصر الله . ودر رکعت ثالث سوره حمد و سوره « قُلْ يا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ » ، ودررکعت چهارم سوره مبارکه حمد و سوره « قُلْ هُوَ اللَّهُ احْمَدِ »، قرائت نمایند ، و چون از نماز فراغت یابند ، دستها بآسمان بلند کنند و بگویند :

اللَّهُمَّ أَنَّى أَسْئَلَكَ باسمائك الَّتِي اذا دُعِيتَ بِهَا عَلَى مَغَالِقِ أَبْوَابِ السَّمَاءِ للمفتح

انْفَتَحَتْ ، وَ إِذَا دُعِيتَ بِهَا ، وَ إِذَا دُعِيتَ بِهَا عَلَى مضائق الارضين لِلْفَرَجِ انْفَرَجَتْ ، فاسئلك باسمائك

ص: 29

الَّتِي إِذَا دُعِيتَ بِهَا عَلَى أَبْوَابِ الْعُسْرِ لِلْيُسْرِ تَيَسَّرَتْ ، وَ أَسْئَلَكَ باسمائك الَّتِي إِذاً

دُعِيتَ بِهَا عَلَى الْقُبُورِ للمنشور انْتَشَرَتْ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ، وَ أقلبنى أقلبنى بِقَضَاءِ حاجتی »

و فرمود هنوز قدم از جای بر نداشته باشی که مقصود حاصل گردد و بمطلوب رسند ، و نیز بهنگام حزن و اندوه قرائت این دعای مبارک برای رفع آن مجرب

است .

و در کتاب جنات الخلود مسطور است که از حضرت امام رضا وحضرت امام جعفر صادق علیه السلام مرویست : که فضیلت زیارت هر يك از ائمه هدی چون فضیلت زیارت پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله است ، و می فرماید : برای هر امامی در گردن دوستان و شیعیان ایشان عهدی است ، و از اتمام و حسن ادای بعهد زیارت نمودن قبور مبار که ایشان است . پس هر کس از روی میل و رغبت و تصدیق بآنچه ایشان بآن راغب بوده اند .

، زیارت نماید ایشان را ائمه ایشان در روز قیامت شفعاء ایشان هستند ، و هرکس امام مفترض الطاعه را زیارت کند و چهار رکعت نماز بگذارد خداوند ثواب چهار حج مبرور برای او بنویسد ، و هر کس یکتن از ما را زیارت نماید مانند آنکس باشد که رسول خدای را زیارت نماید، بالجمله : ازینجا فضیلت زیارت آنحضرت

معلوم میشود .

ص: 30

ذکر حرز حضرت سید الساجدين وزين العابدين والراكعين وشفيع يوم الدين على بن الحسین سلام اللہ علیهما

در کتاب جنات الخلود مسطور است که حرز حضرت امام زین العابدین علیه السلام

این است :

بِسْمِ اَللَّهِ اِسْتَعَنْتُ وَ بِ بِسْمِ اَللَّهِ اِسْتَجَرْتُ وَ بِهِ اِعْتَصَمْتُ وَ مٰا تَوْفِيقِي إِلاّٰ بِاللّٰهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ [اَللَّهُمَّ نَجِّنِي] فَأَعِذْنِي اَللَّهُمَّ مِنْ كُلِّ طَارِقٍ [يَطْرُقُ] طَرَقَ فِي لَيْلٍ [غَاسِقٍ] غَسَقَ أَوْ صُبْحٍ [بَارِقٍ] بَرِقَ وَ مِنْ كَيْدِ كُلِّ [كَائِدٍ] مَكِيدٍ أَوْ ضِدٍّ أَوْ حَسَدِ حَاسِدٍ [أَوْ حَاسِدٍ حَسَدَ] زَجَرْتُهُمْ بِ قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ `اَللّٰهُ اَلصَّمَدُ `لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ `وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ وَ بِالاِسْمِ اَلْمَكْنُونِ اَلْمُتَفَرِّجِ اَلْمُتَرَدِّدِ بَيْنَ اَلْكَافِ وَ اَلنُّونِ وَ بِالاِسْمِ اَلْغَامِضِ اَلْمَكْنُونِ اَلَّذِي تَكَوَّنَ مِنْهُ اَلْكَوْنُ قَبْلَ أَنْ يَكُونَ أَتَدَرَّعُ بِهِ مِنْ كُلِّ مَا نَظَرَتِ اَلْعُيُونُ وَ خَفَقَتِ اَلظُّنُونُ وَ جَعَلْنٰا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنٰاهُمْ فَهُمْ لاٰ يُبْصِرُونَ وَ كَفىٰ بِاللّٰهِ وَلِيًّا وَ كَفىٰ بِاللّٰهِ نَصِيراً

ذکر وفات و پاره حالات والدہ ماجدہ حضرت امام زین العابدین سلام الله

ازین پیش شرحی مبسوط در باب ما در فرخنده سیر امام زین العابدين ، و حالات سعادت آياتش مسطور گشت ، و اختلاف أقوال مورخين آثار و محدثین اخبار بالا نموده گردید ، هم اکنون نیز بیاره اخبار بحسب تقاضای مقام اشارت میرود ، مبرد میگوید : مادر على بن الحسین نامش «سلافه » از فرزندان یزدجرد و معروفه النسب، وازخيرات نساء وزنهاى نيک روزگار است مجلسی علیه الرحمه در جلد دهم بحار الأنوار از مناقب ابن شهر آشوب حدیث میفرماید : چون اسیران فارس را بمدینه آوردند، عمر بن الخطاب اندیشه بر آن نهاد که زنان

ص: 31

ایشان را چون کنیزان بمعرض بیع در آورد، و مردان ایشان را بندگان مردم عرب گرداند ، و عزیمت بر آن بر بست که آنانکه از مردم عرب ضعیف یا علیل یا فرتوت سالخورده اند ، و نیروی طواف بیت الله الحرام را ندارند ، در هنگام طواف بر پشت مردم عجم و اسیران فارس سوار گردیده ، بر مراکب انسانی طایف خانه سبحانی گردند ، و در اطراف بیت گردش نمایند .

امير المومنين على بن ابى طالب صلوات الله عليه فرمود :

انَّ النَّبِىِّ اللَّهِ قَالَ أَكْرِمُوا كَرِيمَ كُلِّ قَوْمٍ وَ إِنْ خَالَفُوكُمْ وَ هَؤُلَاءِ الْفَرَسِ حُكَمَاءُ كُرَمَاءُ فَقَدِ الْقَوْا الينا السَّلَامُ ، ،

رسول خداى فرمودکریم هر قومی را مکرم بدارید ، و بزرگ هر جماعتی را گرامی بشمارید ، هر چند باشما بمخالفت روند

هم اکنون اینجماعت حکیمان و کریمان مردم فارس هستند و باطاعت و انقیاد ماگردن و سر تسلیم پیش آورده اند، و با سلام رغبت نموده اند، یعنی با این حال بطریق اولی ببایست در تکریم تکریم و اعزاز ایشان شرایط مراقبت را از دست نداد ، و چون مسلمانی گرفتند آن حق که مرا و جماعت بنی هاشم را در این غنیمت است در راه خدای مبذول داشتم جماعت مهاجر و انصار عرض کردند ای برادر رسول خدای ما نیز بتمامت حق خود را با تو موهوب داشتیم آنحضرت عرض کرد : بار خدایا گواه باش که ایشان حق خود را ببخشیدند و من پذیرفتار

شدم ، و آزاد ساختم .

چون عمر بن الخطاب اینحال بدید گفت : على بن أبى طالب عزم مرا دیگرگون ساخت ، و بر آنچه خواستم پیشی گرفت این هنگام مسلمانان با ندیشه

آن شدند که دختران پادشاهان را تزویج کرده بسرای برند امیرالمومنین فرمود ایشان را باختیار خویش گذارید و با کراه و اجبار مدارید، پس بزرگتر ایشان به تخییر شهر با نویه اشارت کرد، شهر بانویه در حجاب شرم و حیا شد و إبا و امتناع نمود ، و بروایتی ایشان را در پس حجاب حشمت و پرده حرمت بداشتند و در اختیار تزویج مکالمت نمودند .

ص: 32

بالجمله باشهر بانویه گفتند: ای کریمه قوم خود ، ازین جماعت که تو را خطبه کنند کدام را اختیار کنی؟ و آیا بشوی کردن راضی باشی ؟ شهر بانویه خاموش گشت ، امیر المؤمنین فرمود : همانا راضی است، و اختیار کردن باقی و همان سکوت علامت ،اقرار او پس دیگر باره در اختیار نمودن باوی بهمان سخن اعادت کردند شهر با نویه گفت: « لَسْتَ مِمَّنْ يُعْدَلُ عَنِ النُّورِ السَّاطِعِ وَ الشِّهَابِ اللَّامِعِ انَّ كُنْتُ مُخَيَّرَةٍ » اگر من اختیار دارم از نور فروزان و شهاب درخشان روی برنتابم ، و جز حسین را اختیار ننمایم . امير المومنين فرمود : کدامکس را خواهی ولی تو باشد ؟ عرض کرد : تو ولى من هستی ، پس آن حضرت با حذيفه اليمان بفرمود تا شهر بانویه را با امام حسین سلام الله عليه تزویج نمود ، بالجمله : باتفاق عموم مورخین مادر آن حضرت شهربانویه است و اینکه بعضی ام ولد گفته اند، بسبب آن است که چون شهر با نویه را چون کنیزان اسیر کردند، او را چون کنیزان خوانند . و شهر بانویه را از حضرت امام حسین دو پسر است ، امام زین العابدین و علی

اصغر که در کربلا در حجر (1) پدر تیر یافت و شهید شد. الامانه المون البحر و با این روایت آن خبر که در پاره کتب مسطور است که دو دختر یزدجرد که یکی زوجه امام حسین و آندیگر که در سرای امام حسن ام بودند در حالت نفاس بمردند درست نمی آید چه اگر در حالت زادن امام زین العابدين الله چنانکه در جلاء العیون مسطور است ، وفات کرده باشد ، چگونه علی اصغر ازوی

بخواهد بود .

و اگر گوئیم در نفاس علی اصغر بمرد ، و چون گاهی امام زین العابدین را

نیز علی اصغر نوشته اند ، این شبهه از آن روی بوده ، با آن خبر که امام حسین علیه السلام طفل شش ماهه خود علی اصغر را بگرفت و ببوسید ، وباكوفيان خطاب فرمود : اگر مرا گناه کار دانسته اید ، این کودک را گناه کار نتوانید خواند ، او را آب بدهید

ص: 33


1- یعنی دامن

که از شدت عطش شیر در پستان مادرش بخشکیده ، درست نمی آید ، چه ازین خبر

میرسد که مادرش در کربلا بوده است است .

مگر اینکه بروایت اعثم کوفی بنگریم که میگوید چون حضرت علی بن

الحسین که هیجده سال روزگار شمرده بود شهید گشت ، و با امام حسین هیچکس دیگر نماند مگر برادر زاده هفت ساله که عمر نام داشت ، و نبیره پسر دیگر او که شیر خواره بود ، و آن حضرت اسب بدر خیمه راند و فرمود آن برادر زاده را با من دهید تا بنگرم و وداع گویم، و آن طفل را بر دست مبارکش نهادند ، امام اورا مینواخت و می بوسید ناگاه تیری بیامد و برسینه آن طفل بنشست ، و در ساعت جان بداد اب امام حسین فرمود: وای برین قوم از خصمی جد من محمد مصطفی ، پس از اسب فرود آمد و بشمشیر خویش گوری حفر کرد ، و آن طفل را مدفون ساخت بعد از آن طفل شیر خواره خود را که علی اصغر نام داشت ، و از تشنگی اضطراب همی نمود ، در پیش زین گرفته در میان هر دوصف آورد ، و آواز همی کرد : ایقوم اگر من بگمان شما گناه کارم، این طفل گناهی ندارد و او را جرعه آب دهید، پس تیری بسوی آن حضرت برگشادند، چنانکه بر حلقوم مبارك آن طفل بیامد و از آنسوی بر بازوی حسین بنشست ، امام تیر را بیرون کشید و آن طفل جان بداد ، و آن حضرت طفل را بیاورد و بمادرش بداد ، و فرمود: بگیر فرزند خود را

که از حوض کوثر سیراب گردید.

بالجمله ، میتوان گفت: ازین حیثیت نیز اسباب اشتباه فراهم گشته و تواند بود که مقصود بمادر دایه مرضعه بوده است ، و شهر بانویه در حالت نفاس بعلی اصغر وفات کرده است ، لکن این خبر نیز که مسطور میشود منافی این مطلب است. در کتاب اسرار الشهاده در ضمن روایتی که از عبدالله بن سنان کوفی از جدش

از وضع جلال و حشمت و عظمت و تجمل خروج حسين بن علی علیه اسلام را از مدینه مینماید ، و میگوید : نگران بودم كه ملک حجاز چگونه سوار میشود وشأن

ص: 34

و جلالت او چیست ، چه او نامه اهل کوفه را بآن حضرت آورده بود و می گوید: در این هنگام آن حضرت در مدینه بود و آن نامه را بخواند و مقصود را بدانست و بامن فرمودسه روز توقف کردم، و بمتابعت آنحضرت برفتم تا عزیمت آنحضرت بتوجه بسمت عراق مصمم گشت ، من بباب سرای آن حضرت بیامدم و اسبها در زین ولگام ، و مردمان را ایستاده و حسین علیه اسلام بر کرسی نشسته ، و بنی هاشم را در اطرافش فراهم دیدم که در میان ایشان مانند ماه شب چهارده نمودی ، و بقدر چهل محمل که با پوشش حریر و دیباج آراسته بود بدیدم ، این هنگام امام حسین فرمان کرد تا بنی هاشم محارم خویش را بر محامل بر نشاندند خواهره بالجمله بعد از تفصیلی که مذکور میدارد میگوید : پس از آن جوانی دیگر بیرون آمد و همی فرمود: ای بنی هاشم از من دور شوید و از حرم ابی عبدالله غریب دوری گیرید ، پس بنی هاشم برکنار شدند ، اینوقت زنی که بآثار پادشاهان و در كمال سکینه و وقار حرکت مینمود و کنیز کانش در پیرامونش بودند بیرون شدند گفتم این زن کیست؟ یکی گفت این جوان زین العابدین پسر امام علیه السلام ، و اما این زن همانا شاه زنان دختر کسری زوجه امام حسین است ، پس علی بن الحسين او را بیاورد و بر محمل بر نشاند .

مع الحدیث این خبر باز مینماید که شهر بانو در زمان حرکت از مدینه حیات داشته ، او در حضرت امام حسین علیه السلام و حرکت از مدینه همراه بوده است ، و ممکن است که بگوئیم شاید در اوقات توقف در مکه معظمه علی اصغر متولد گردیده و مادرش در نفاس وفات یافته ، و علی اصغر با مرضعه در کربلا بوده ، و در آنجا شهید شده و از ششماه کمتر داشته ، چنانکه در خبر اعثم کوفی بشیر خوارگی او اشارت است ، نه بمقدار سن شریفش ماره با متقه ن سه ن له باله بلين . ن ایند و نیز خبری بس غریب در کتاب اسرار الشهاده مسطور است ، که يحيى بن حسن علوی میگوید که اصحاب ما از طالبیون مذکور میدارند که علی مقتول مادرش ام ولد است ، و آن علي که مادرش لیلی است در خلافت عثمان بن عفان متولد شده ، بعد

ص: 35

از آن میگویند که : غلامی از این ابنیه بیرون آمد و در دو گوش اودو در بود و آن پسر بيمناک بيمين و شمال نگران میگشت ، و آن دو دره که در گوش داشت حرکت همی کرد، پسهانی بن بعيث عليه اللعنه بروی حمله کرد و او را شهید ساخت

و شهربانو بان كودک بيهوشانه نظر ميكرد ، وتكلم نمی فرمود . فاضل در بندی میفرماید: این خبر غریبی است، چه ازین خبر میرسد که این پسر باین صفت از فرزندان سیدالشهدا سلام الله علیه است لکن در این روایت از چندین وجه غرابت است، یکی بودن سید الساجدین از لیلی دختر ابی مره دیگر اینکه علی اکبر از ام ولد باشد سیم نبودن شهر با نوست، نه مادر سید الساجدین و نه مادر علی اکبر ، بلکه مادر این پسر غیر بالغی خواهد بود که بردو گوش دو دره داشت .

فاضل در بندی میفرماید: مگر اینکه مراد از ام ولد درین روایت همان شهر با نوست، و او مادر این پسر و مادر حضرت علی اکبر شهید است ، و نیز از پاره روات مروی است که چون زنان و دوشیزگان اهل مدینه شنیدند که دوشیزگان پادشاه عجم را بمدینه آوردند ، برای تماشا بر فراز بامها بر آمدند ، و برای تحصیل اجازت بیشتر زنان مدینه صداق خویش را بشوهر بخشیدند.

و بعضی نوشته اند که در آن مجلس سلمان فارسی علیه الرحمه کلمات ایشان را برای خلیفه زمان ترجمانی میفرمود ، و در بعضی کتب اسم آن مخدره را ام سلمه نوشته اند، و این نیز منافاتی ندارد، چه اسم اسلامی اوست ، ومعمول ومستحب بوده است که اسم اسیران را تغییر میداده اند شعانی بلی کی متقاوت لقلم علی ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبيين بعد از بیان خبر حسن علوی در ذیل حال على بن حسين مقتول هم می نویسد که : علی بن الحسین در زمان امارت عثمان متولد گردید ، و صاحب فرهنگ جهانگیری در اول کتاب در عنوان مفاخرت عجم میگوید ، این شعر از حضرت سجاد علیه السلام است .

خِيَرَةَ اللَّهِ مِنِ الْخَلْقِ أَبِي * * * ثُمَّ أُمِّى فانا ابْنِ الخيرتين

ص: 36

چنانکه در کتاب کامل نیز این شعر را بآن حضرت منسوب داشته است . در كتاب مدينه المعاجز سند بامام محمد باقر علیه السلام میرسد ، که چون دختر یزد جرد را بر عمر در آوردند، دوشیزگان مدینه از پی دیدارش بر بام و دیوار بر آمدند ، و چون درون مسجد شد از نور جبینش مسجد روشن گشت ، چون عمر بدیدارش دیدار گرفت ، روی خود را بپوشید و گفت : « أُفٍّ بيروز باداهر مُزَّهٍ » عمر

گفت: آیا مرا دشنام گوید؟ و خواست او را صدمتی رساند ، امیر المومنين علیه السلام فرمود : اینکار تو را نشاید، بلکه او را اختیارده تا هر کس از مسلمانان را خواهد بشوی گیرد، و بهایش را محسوب دار، عمر او را اختیار داد و او بیامد تا دست بر

سر مبارک حسين علیه السلام نهاد .

امير المومنين بدو فرمود: نامت چیست عرض کرد : جهانشاه ، فرمود : بلکه شهر بانویه آنگاه با امام حسین سلام الله علیه فرمود : یا ابا عبدالله زود باشد که از تو فرزندی پدید آرد که بهترین مردم زمین باشد ، پس علی بن الحسين علیه السلام را بزاد ، ازین روی آن حضرت را ابن الخیرتین گفتند ، چه برگزیده از مردم عرب بنی هاشم و برگزیده مردم عجم اهل فارس هستند

بالجمله : اخبار مختلفه بسیار ، و نگارش مطلبی را بطور حقیقت نیز بسیار مشکل است ، و درین مسئله اصح اقوال این است که مادر امام زین العابدین شهربانو دختر یزدجرد بن شهریار ، و در زمان عثمان اسیر شده است ، و آنخبر که علی بن الحسین شش سال قبل از شهادت امیر المؤمنين ولادت یافته دال بر این است، و نیز اصح روایات این است که شهر بانو در کربلا حضور نیافته چنانکه در کتب معتبره بهیچوجه ذکر و اسمی و اشارتی در اوقات كربلا و كوفه ودمشق ومراجعت اهل البيت بمدينه

طیبه از او نیست .

ای عجب كه در يک فرسنگی شهر دار الخلافه طهران در اراضی ری کوهی كوچک است ، و در آن کوه مقبره ومزاری است نزديك بقصبه حضرت عبدالعظيم حسنی علیه السلام و مردم عوام را عقیدت بر آن است که شهر با نو زوجه امام حسين علیه السلام

ص: 37

بعد از شهادت آنحضرت بر مرکب سواری امام علیه السلام سوار گشت ، و از کربلا باین

مکان آمد و درین کوه درین نقطه ناپدید گشت نیست ، و چگونه از اهل بیت کناری ،گرفت زنهای دیگر آنحضرت نیز بودند چرا کناری نگرفتند و زمین دی چه شرافت داشت ، و از کربلا تا شهر ری مسافت چیست ! و امام زین العابدین چگونه رخصت میداد ! و او چگونه از حرم محترم و فرزند مکرم جدا شد ! و از دختران امیرالمومنین و سید الشهدا چگونه خود را

برتر میدانست .

گمان این است که زنی از خانواده سلاطین که باین لقب ملقبه بوده است.

بيک جهتی در اینجا بخاک رفته است و عوام الناس را در السنه اینگونه جاری گشته یا یکی زنی صالحه (1) از زنهای امامزادگانی که در ملک ری جای داشته ، ومدفون گردیده اند ، بر حسب وصیت یا جهت دیگر در این مکان بخاک شده ، چنانکه

ص: 38


1- سید محمد زرندی از فضلای تهران معروف بمحرمی نقل میکرد که در حدود بیست سال پیش که تازه بتهران آمده بودم روزی با اهل بیت برای تفرج به دیدن مزار معروف بی بی شهر با تو رفتم متولی مزار که خود سید بود از زیارت من مانع نشد ولی از زیارت مردم غیر سادات مانع میشد ، من بزیارت داخل مقبره که در غاری واقع شده است موفق شدم ، چوبی کنده کاری شده در زاویه مقبره واقع بود و متولی برسم دلالان صاحب مزار بی بی شهر با نو را بمن معرفی میکرد و در حالات او داد سخن میداد کنده کاری روی صندوق و اطراف و جوانب آن نظر مرا جلب کرد، با زحمت زیاد کتیبه درهم برهم آنرا قراءت کردم، و چون جالب بود از روی آن یادداشت برداشتم معلوم شد مقبره شهر بانو نام، دختر فلان کدخدا است که در حدود 300 سال پیش اینجا دفن شده موقعیکه از مقبره بیرون میآمدم متولی که در باب مقبره ایستاده و مراقب من بود سوال کرد که چه نوشتی و چه نوشته بود؟ جریان را شرح ،دادم با کمال مهربانی و ملایمت ضمن اینکه یادداشت را از من میگرفت که نگاه کند، گفت واقعا شما مرد بسیار دانشمندی هستید هیچکس تا بحال نتوانسته این نوشته ها را بخواند در این ضمن دست به جیب مبارک خودا نموده و هر چه پول از ص دشت کرده بوده است. به جیب پسر كوچک من كه همراه بو در پخت و با نهایت مهر با نی تا شب از ما پذیرائی کرد ولی کاغذ را مسترد نکرد، ومنهم فراموش کردم چرا که خیلی بمتن یادداشت اهمیت نمیدادم . بعد از چندی یکی از دوستان خود را که از ساکنین آن نواحی بود ، و در همان روز زیارت دیده بودم، در تهران خیابان ناصر خسرو ملاقات کردم ، بمن گفت سید ! مبادا دیگر بزیارت بی بی شهربانو ! بروی اگر چشم مردم بتو بیفتد ترا تکه تکه میکنند ! برای چه؟ با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت در آن شبی که تو از زیارت مراجعت کردی ، متولی مقبره را آتش زد، وصندوق چوبی روی قبر را بکلی سوخت، و بین مردم اطراف شهرت داد که آن سید طلبه که دیروز اینجا آمده بود معلوم شد بابی بوده است ، مقبره را آخر شب آتش زده و فرار کرد . واقعاً تعجب آور است ! تو خود حدیث مفصل بخوان از اين مجمل .

با مزار سعادت آثار ابن بابويه عليه الرحمه بسيار نزديک است ، و آنانکه برای جلب منفعت خواسته اند متولی این مقبره گردند ، برای جلب قلوب عوام ، این شهرت دادهاند تا بزیارت شوند .

و این کوه معروف بکوه بی بی شهر با نوست ، و مکانی با صفاست ، و مردم را عقیدت بر آن است که اگر مردی از رجال بآنجا شود سنگ و میخ میشود چه نامحرم است، حتی زنان آبستن باحتیاط اینکه مبادا فرزند نرینه در شکم داشته باشد بآنجا نمیشود ، و این بنده در ایام طفولیت بکوه معروف و آن عمارت سنگی رفتم ، لکن درون مقبره راه ندادند و متولی آنجا چون سید است ممنوع .

و مردمان اطراف غالباً نذورات بآنجا حمل مینمایند و چون بر این عقیدت

خویش استوار و عرصه کرم و کرامت اهل بیت وسیع است ، گاهی بمراد و مقصود نائل میشوند لکن در زیارت حضرت فاطمه دختر رسول وزوجه سيف الله المسلول و سایر خواتین مکرمه اهل بیت عصمت و طهارت این سخنها نیست ، و و نگویندجز

زنان بزیارت ایشان نبایست تشرف جویند .

ص: 39

ذکر ازواج شرافت ازدواج حضرت علی بن الحسین امام زین العابدین و سید الساجدين صلوات الله علیهما

در كتاب من لا يحضره الفقيه مسطور است که علي بن الحسين سيد العابدين عليه السلام فرمود : « مَنْ تَزَوَّجَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اصلة الرَّحِمِ تَوَّجَهُ اللَّهُ تَعَالَى بِتَاجِ الْمُلْكِ » هر كس مخصوص خوشنودی خدای عز و جل و بجای آوردن صله تزویج نماید، یعنی بطمع مال و شوکت و جلال و قدرت و اقبال و نام و اجلال نباشد ، بلکه بهمان نجابت و عصمت و صله رحم قناعت ورزیده باشد ، خداوند اورا بتاج ملك و عزت متوج ،فرماید، در اغلب کتب معتبره مثل كافى ، وكشف الغمه و فصول المهمه وغيرها مسطور است که امام زین العابدین را بجز یکنن زوجه نکاحی نبود ، که فاطمه دختر امام حسن علیه السلام بود ، و کنیت او را بعضی ام الحسن و برخی ام عبدالله نوشته اند، و او مادر حضرت امام محمد باقر علیه السلام است .

و صاحب جنات الخلود میگوید: بعضی گفته اند : عبدالله نیز از وی پدید گشت، و بروایت صاحب حبيب السير عبدالله در کوفه شهید شد ، و بقیه ازواج آن حضرت که امهات اولاد امجادش باشند ، از کنیزان و خاصکان خود آنحضرت

باشند ، و اسامی و عد دایشان مضبوط نیست.

در جنات الخلود مرویست : که آنحضرت یکزن دیگر بخواست با خانه و اسباب و زینت عروسی ، روزی تنی از منکران بیامد و آنحضرت را بالباس فاخر در صدر مجلس دریافت ، با خود گفت: این وضع جبابره است، و انکارش بر افزون گردید و آنحضرت بعادت دیگر ایام روز دیگر با لباس های خشن بر حصیر بنشست و آن مرد را طلب کرده فرمود : وضع ما این است و آنچه دیدی از مال و عاریه

الرضعات آن زن بود ، چون آن مرد این حالت و مکالمت را بدید معتقد گردید ، و از این پیش باین تقریب حدیثی مذکور گشت ، و باین داستان باندك بينونت اشارت رفت. در کتاب بحار الانوار از بزنطی مرویست که از حضرت امام رضا علیه السلام سوال

ص: 40

کردم که مردی تواند زنی را تزویج نماید، و نیز کنیز خاصه وام ولد پدر آن زن را فرمود بأسی برین وارد نیست عرض کردم : مارا از پدر تورسیده است که علی بن الحسین دختر امام حسن علیه السلام و نیز ام ولد یعنی کنیز خاصه دیگر آن حضرت را تزویج نمود و مردی از من خواستار شد که این کیفیت را در حضرت تو پرسش کنم . فرمود : چنان نیست که گفته اند ، بلکه علی بن الحسین دختر امام حسن علیه السلام را تزویج فرمود ، وام ولد از علی بن الحسین مقتول است نزد شما ، و این تفصیل را بعبد الملک بن مروان نوشتند تا علی بن الحسین را نکوهشی فرود آورد ، و چون عبدالملک آن مكتوب را قرائت کرد گفت : همانا علی بن الحسین خواسته است خویشتن را فرود آورد، لکن خداوند او را بلند میگرداند .

و دیگر در بحار الانوار مسطور است که حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه فرمود : مردی از اهل بصره که شیبانی و نامش عبدالملک ابن حرمله بود، بر حضرت على بن الحسین علیه السلام برگذشت ، آنحضرت باوی فرمود : آیا تو را خواهری کنم

باشد ؟ عرض کرد آری ، فرمود : او را با من تزویج میکنی ؟ عرض کرد می و آن مرد شیبانی برفت و نیز یکنن از اصحاب آن حضرت از پی اوروان شد تا آن مرد بمنزل خویش رسید، و اینمرد از حال آن مرد شیبانی پرسش گرفت ، باوی گفتند : فلان بن فلان وسید و بزرگ قوم وعشیرت خویش است ن پس بحضرت امام زین العابدین بازگشت و عرض کرد : یا ابا الحسن ازین مرد شیبانی که خواهرش را خواستار شدی (1) پرسش کردم گفتند : وی بزرگ قوم خود میباشد ، فرمود : من تورا بآنچه دیده ام و میدانم و شنیده ام خبر میدهم و با تو نیکی ی کنم ، آیا ندانسته باشی که خدای عزوجل بسبب اسلام خسیست و پستی را از میان مسلمانان برگرفت ، و بدولت دین اسلام هر نقصانی را با کمال آورد ، و هم بآن واسطه هر لوم و نکوهشی را بر گرفت ، و به تکریم تبدیل یافت ، همانالوم و نکوهش

ص: 41


1- در اخبار دیگر مذکور است که این خانواده از خوارج بوده اند .

مخصوص جاهلیت است می و نیز در بحار الانوار از زراره از حضرت امام محمد باقر مرویست : که علی بن الحسین علیه السلام و در پاره مشاهد مکه زنی را بدید و از دیدارش در عجب ماند ، و اورا از بهر خویش خطبه کرد و تزویج فرمود ، و آن زن در خدمت آن حضرت ببود و امام علیه السلام را صدیقی از انصار بود ، و از تزویج فرمودن آن حضرت این زن را اندوهناک شد ، و پرسش نمود که این زن کیست و از چه مردم است ؟ باوی گفتند: از آل ذی الجدین از بنی شیبان و از خانواده ایست که بر قوم وعشیرتش برتری دارد. پس بخدمت علی بن الحسین روی آورد و عرض کرد : خدای مرا فدای تو گرداند ، از آن هنگام که این زن را تزویج فرمودی من گرفته حال و کوفته خاطر بودم و همی گفتم علی بن الحسين علیه السلام زنی بینام و نشان را تزویج نموده . است ، و از پی شناسائی او بر آمدم و معلوم کردم در جماعت بنی شیبان صاحب

خانواده است .

علی بن الحسین فرمود : از آنچه تو را دیدم رای تو را نیکترگمان میبردم .

« انَّ اللَّهُ أَتَى بالاسلام فَرَفَعَ بِهِ الْخَسِيسَةَ وَ أَتَمَّ بِهِ النَّاقِصَةَ وَ كَرَّمَ بِهِ مِنَ اللُّؤْمِ فلالوم عَلَى الْمُسْلِمِ أَنَّما اللُّؤْمُ لُؤْمُ الْجَاهِلِيَّةِ »

چنان مینماید که خبر یکیست ، لکن در نقل خبر قليل اختلافی شده است .

ودیگر در کافی و بحار الانوار مرويست كه عبدالملک بن مروان را در مدینه طيبه جاسوسی بود که هر چه در آنجا روی نمودی بعبد الملک بر نگاشتی و چنان شد که علی بن الحسين علیه السلام وقتی یکتن از کنیز کان خویش را آزاد فرموده و از بیت

آن پس او را با خویش تزویج فرمود، و این داستان بعبدالملک بن مروان پیوست وعبد الملک باين مضمون نامه در نکوهش آن حضرت بآنحضرت بنوشت .

« اما بَعْدُ فَقَد بَلَغنِى تَزوِيجُكَ مَوْلاتَكَ وقَد عَلِمْتَ انَّهُ كَانَ فِي اكْفائِكَ قُرَيْشٍ مِنْ تَمَجدِبِهِ فِي الصِّهْرِ وَ تَسْتَنْجِبُهُ فِي الْوَلَدِ فَلا لِنَفسِكَ نَظَرْتَ ولا عَلَى والوَاقِ ابقَيْتَ والسَّلامُ »

ص: 42

یعنی تزویج فرمودن تو کنیز خود را از بهر خود بمن رسید ، و حال آنکه میدانستی در میان اکفاء و اقران تو در جماعت قریش دوشیزگان با نجابت و اصالت هستند که بمصاهرت ایشان بمجدت و جلالت مقرون ، و در اولاد و فرزندان که از وی پدید گردد نجابت و شرافت حاصل گردد ، و درین کار که اختیار فرمودی نه بر بزرگی و جلالت و مجدت خویش نظر کردی ، نه برای مفاخرت و شرافت فرزندان خود چیزی بجای ماندی سه الماسه تمعن ا چون این مکتوب بعلى بن الحسين صلوات الله عليهما رسید ، در جواب

عبدالملک بدينگونه مرقوم فرمود :

« امَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِى كِتَابُك تُعَنِّفُنِى بِتَزْوِيجَى مَوْلاتِي وتَزْعُمُ انَّهُ كَانَ فِي نِسَاءِ قُرَيْشٍ مَنِ اتَّمَجَدَ بهِ فِي الصِّهْرِ واسْتَنْجَبَهُ فِي الوَلَدِ وَانَهُ لَيْسَ فَوْقَ رَسُولِ اَللَّهِ اَللَّهُ مُرْتَقًى فِي مَجْدٍ وَلا مُسْتَزَادٍ فِي كَرَمٍ وَانِماً كَانَتْ مِلْكَ يَمِينِي خَرَجتُ ارَادِ اَللَّهُ عَزَّ وَجَلٌ مِنِّي بِامِرٍ الْتَمَسْتُ بِهِ ثَوابَهُ ثُمَّ ارْتَجَعْتُهَا عَلَى سُنَّةٍ وَمَن كانَ ذَكِيّاً في دِينِ اللَّهِ فَلَيْسَ يُخِلُّ بِهِ شَيءٌ مِن اَمْرِهِ وقَدرَفَعِ اللَّهُ بِالاسْلامِ الْخَسِيسَةِ وَاتَمَ بِهِ النَّقِيصَةُ واذْهَبِ اللُّؤمَ فَلا لَوْمَ عَلَى امرءٍ مُسلِمٍ انما اللُّؤمُ لَوْمُ الجاهِلِيَّةِ والسَّلامُ »

یعنی نامه تو بمن رسید، همانا مرا نکوهش آوردی که مولاه خویش را از

هر خویشتن بتزویج در آورده ام ، و تو را گمان همیرود که در زنان قریش کسانی

مجدود بودند که بتزویج ایشان و مصاهرت ایشان مجد و مفاخرت یا بم و فرزندی نجیب پدید آورم، با اینکه هیچ مجد و مقامی و کرامت و شرافتی برتر از مقام

ومنزلت رسول خدای صلی الله علیه و آله نتواند بود، یعنی ما که فرزندان او هستیم جمله شرافتها بوجود ما مربوط است ، و دیگران باید بما انتساب جویند و کسب شرافت نمایند و آن حضرت را نیز سیره بر این بود، چنانکه زینب دختر هم خود را بازید مولای خویش نکاح بست ؛ وصفيه دختر حيى بن اخطب کنیز خود را از بهر خود تزویج فرمود .

به این جاریه که من بجباله تزویج در آوردم ملک يمين و زر خرید من بود و خدای

ص: 43

برای اینکه مرا ثوابی رسد او را آزاد ساخت، و دیگر باره محض ازدیاد ثواب با او مراجعت کردم و کار بسنت نهادم یعنی در آزادی او مأجور ومثاب شدم ، ودر تزویج او احیای سنتی فرمودم و هر کس در دین و احکام خدای پاک وزکی باشد ، در ارتکاب اموری که

بر وفق احکام دین باشد ، هیچ چیز اور اخلل ،نرساند و در ارکان شرف و جلا لتش رخنه نیفکند ، و خدایتعالی بدولت اسلام و نعمت مسلمانی هر پستی و خسیسی را از مسلمانان بر گرفت ، و هر نقصانی را با تمام آورد ، و هم بشرافت اسلام ملامت و نکوهش را برداشت ، و برکار و کردار مسلم هیچ نکوهش نشاید ، بلکه این نکوهش مخصوص

بافعال و اعمال وغيرتها وتعصبهای بی موقع و ناستوده جاهلیت است ، والسلام .

چون عبدالملک بن مروان این مکتوب را قرائت کرد نزد پسرش سلیمان افکند ، واو بخواند و گفت: یا امیر المومنین همانا این مفاخرتی که علی بن الحسین علیه السلام برتو نموده سخت گران است : « فَقَالَ يَا بُنَيَّ لاَ تَقُلْ ذَلِك فانَّهَا السِّنُّ بَني هاشِمٍ الَّتي تَفْلِقُ الصَّخرَ وتَفَرَّقُ مِن بَحْرَانَ عَلَى بن اَلْحُسَيْنِ الاَمَ يَا بُنَيَّ يَرْتَفِعُ مِنْ حَيْثُ يَتَّضِعُ اَلنَّاسُ » گفت: ای پسرك من چنین سخنان بر زبان مران، همانا این کلمات و بیانات از شمشیر زبان و تیغ لسان بنی هاشم است که سنگ خارا را در هم میشکافد ، و از بحر فصاحت و بلاغت جوشش میگیرد ، ای پسرک من همانا على بن الحسين را آن شرافت و جلالت است ، که گاهی که جمله مردمان را پستی و فرود افتادن باشد

ارتفاع و برتری باشد و نیز در بحار الانوار مسطور است که عبدالملك بن مروان ، محض كينه

گفت علی بن الحسین مادر خویش را با دیگری تزویج نموده است.

وعدوان همی و اینداستان از آن میگذاشت ، که آن حضرت بآن ج-ازیه که آن حضرت را پرورش داده بود مادر میفرمود ، چنانکه این تفصیل ازین پیش در ذیل احوال مادر آن حضرت مذکور شد، و نیز در ذیل مجاری احوال آن حضرت با ابنای زمان ، احتجاج و مکالمه و مکاتبه عبدالملک و آن حضرت مسطور ، و همچنین

ص: 44

ترک فرمودن آن حضرت زن نصرانیه خود را که سخنان ناستوده می گذاشت مرقوم گشت

و اینکه ابن جوزی در کتاب تذکره خواص الامه نوشته است: که مادر علی اصغر زين العابدين ام ولد است، و نام او سلافه و بروایتی غزاله است ، و بعد از شهادت امام حسین علیه السلام زبید او را کابین بست ، وعبدالله از وی متولد گشت ، وعبدالله با امام زین العابدین از جانب مادر برادر است ، و بروایتی نام زبید زید است ، و در ارض ينبع فرود آمد و منزل ساخت محل اعتنا نیست ، چه درین روایت گویا منفرد

و مادر سید سجاد سلام الله علیه شهر با نویه در حالت نفاس وفات کرد ، و بدیگر

مردی شوی نجست .

و گویا سبب این اشتباه همان است که آن حضرت آن جاریه را که از کودکی آن حضرت را نگاهداری میکرد ، و آن حضرت بدو مادر خطاب میفرمود و چنانکه در ابتدای این کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام المسطور گردید که امام زين العابدین او را بشوهر داد ، لاجرم برپاره رواه اخبار مشتبه مانده ، و این نسبت را بوالده آن حضرت داده اند ، ویقیناً این خبر از صحت خارج است، زیرا دختر پادشاه وزوجه سیدالشهدا سلطان دنیا و دین هرگز رضا نمیدهد که بعد از آن حضرت در نکاح غلام آن حضرت در آید

در بحار الانوار و در جلد فروع کافی در باب تزویج بغیر خطبه از حضرت ابی عبدالله مذکور است « انَّ عَلِىُّ بْنَ الْحُسَيْنِ كَانَ يُزَوَّجَ وَ هُوَ يَتَعَرَّقُ عَرْقاً ياكل فَمَا يَزِيدُ عَلَى انَّ يَقُولَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ يَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وقدرو جناكعلى شَرْطِ اللَّهِ ثُمَّ قَالَ عَلِىُّ بْنِ الْحُسَيْنِ علیه السَّلَامُ اذا حَمِدَ اللَّهَ فَقَدْ خَطَبَ » در کتاب نهايه ابن اثیر مسطور است . « عَرِقَتْ الْعَظْمَ واعترقته اذا أَخَذَتْ عَنْهُ اللَّحْمَ . »

بالجمله : میفرماید علی بن الحسين علیه السلام كار تزويج بپای میبرد ، و حال اینکه بادندان مبارک مشغول خوردن گوشت از استخوان بود ، و کلمات آن حضرت در حال تزویج ازین افزون نبود که حمد و سپاس خدای ، و درود بر محمد مصطفی را

ص: 45

می گذاشت ، و استغفار می فرمود ، و میگفت : تزویج نمودیم تو را برشرط خدای یعنی بآن قانون و حکم و شرطی که خدای در اینکار نهاده ، پس از آن علی بن الحسین صلوات الله عليهما میفرمود: چون خدای حمد و سپاس گذاشته شود همانا خطبه رانده شده است ، یعنی هر چه هست در همین است ، ازین برافزون لازم نیست ها

ذکر اولاد امجاد حضرت امام زین العابدين -على بن الحسين بن علی بن ابی طالب صلوات الله وسلام علیهم

بنده خداوند آب و آتش ، چاکر شاهنشاه خجسته آفرینش ، عباسقلی سپهر مستشار الوزاره مستوفى ديوان اعلی ابن مرحوم مبرور میرزا محمد تقى لسان الملک طاب ثراه عرضه میدارد ، چون از شرح احوال امام زین العابدین علیه السلام بپرداختیم بنگارش احوال اولادش شروع مینمائیم .

در مجموعه ورام امیر ابوالحسین بن ابی فراس مسطور است که در حضرت ابی جعفر محمد بن على الباقر علیه السلام عرض کردند: فرزندان پدرت بسی اندک بودند امام زين العابدين قليل الولد بود « قَالَ الْعَجَبُ لِى كَيْفَ وُلِدْتُ كَانَ أَبِي يُصَلِّي »

یعنی « فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ أَلْفَ رَكْعَةٍ فاى وَقْتُ يَفْرُغَ لِلدُّنْيَا » ، فرمود ازین سخن شگفتی آید چگونه اولاد بسیار میشود ، و زنان را فرزند بسیار افتد ، همانا پدرم درهر روز و شب هزار رکعت نماز بگذاشتی ، پس چه وقت بکار دنیا فراغت داشتی .

بوالبقاء دمیری در کتاب حیوة الحیوان میگوید: اصمعی روایت کرده است

که امام حسین صلوات الله علیه را جز از پسرش زین العابدين علیه السلام فرزند و عقب بجای نماند ، و امام زین العابدین را جز از دختر عمش امام حسن صلوات الله عليه

صلقة نسل نماند ، پس جمیع حسینیین از نسل امام زین العابدین علیه السلام است .

بالجمله در شماره فرزندان آنحضرت اختلاف فراوان است، محدثین اخبار

و ناقلين آثار هر يک برنهجی سخن رانده و عقیدتی باز نموده اند ، شرح آن جمله

نشاید و از نگارش پاره چاره نباشد

ص: 46

صاحب فصول المهمه مینویسد : اولاد آن حضرت پانزده نفر مرد وزن هستند یازده تن پسران چهارتن دختران، اما پسران نخست حضرت امام محمد باقر مکنی با بی جعفر مادرش ، ام عبدالله دختر حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام ، وزيد وعمر مادر ایشان ام ولد ، و عبدالله و حسن و حسین مادر ایشان ام ولد ، و حسین اصغر وعبدالرحمن وسلیمان مادر ایشان ام ولد ، و علی که از تمامت فرزندان آن حضرت کوچکتر است و خدیجه ، و مادر این دو تن ام ولد ، و فاطمه وعليه وام كلثوم مادر

این سه دخترام ولد است .

صاحب کشف الغمه ، وشيخ مفيد عليهما الرحمه درین ترتیب با صاحب فصول المهمه يک سخن هستند ، لكن بعد از نگارش نام خدیجه بترتیبی که نگارش رفت مینویسد : محمد الاصغر مادرش ام ولد بود .

در کتاب تذکره سبط ابن جوزی و طبقات محمد بن سعد سعد میگوید : اولاد آن حضرت ازین قرار است : حسن درج، یعنی بلا عقب ، حسين الاكبر بلاعقب، ومحمد باقر و اوست ابو جعفر فقیه و نسل از وست ، وعبد الله و مادر ایشان ام عبدالله بنت حسن بن علی علیه السلام است ، و عمر وزید که در کوفه شهید شد ، و على و خدیجه مادر ایشان ام ولد است، یعنی ما در این چند نفر کنیز خاصه بود ، وحسين اصغر وام على که

علیه نام داشت مادر ایشان ام ولد بود ، وكلثم وسليمان ومليكه نيز مادرشان ام ولد بود ، وقاسم وام حسن و ام البنین و فاطمه از کنیزگان خاصه متعدده بودند ، و بعضی گفته اند. : عبیدالله در شمار فرزندان امام زین العابدین علیه السلام است .

ومحمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤول مینویسد ، بعضی گفته ان

آن حضرت را نه تن اولاد ذکور است ، و دختر نداشته است ، و اسامی اولادش چنین است ، محمد باقر وزید که در کوفه شهید شد ، وعبد الله وعبيد الله وحسن وحسين وعلى

وعمر ، و اينجمله هشت تن میشوند شاید یکتن از قلم کاتب ساقط شده است در كتاب زبده التصانيف مذکور است که آن حضرت را یازده پسر و چهار

دختر بوده، پسران امام محمد باقر سلام الله علیه زید شهید عمر اشرف ، عبدالله باهر

ص: 47

حسن حسین ، حسن اصغر عبدالرحمن سليمان علي ، محمد ، اصغر، واما دختران خدیجه فاطمه عليه ، ام كلثوم. و هم در این کتاب مسطور است ، که بروایتی آنحضرت را هيجده تن فرزندان بوده اند، نه تن پسرونه تن دختر .

صاحب حبيب السير میگوید : آن حضرت را پانزده تن فرزندان بوده اند

هشت تن پسران، و نه تن دختران ، اما باین شماره هفده تن خواهد بود، وعبدالله بن خشاب چنان میداند که امام زین العابدین را اصلا دختر نبوده ، و درین عقیدت با محمد بن طلحه شافعي شريک است .

و بروایت صاحب تاریخ گزیده آنحضرت را هشت پسر بود ، محمد باقر وزید شهید و عبدالله وعبیدالله و علی ملقب با فطس ، و حسن وحسین و عمر. و نیز گوید: بروایتی یازده پسر و نه دختر داشته که مجموع ایشان بیست تن میشوند ، و از جمله دختران آنحضرت ام کلثوم و ام موسی و ام حسن و ملیکه در شمار فرزندان آن هستند ، صاحب جنات الخلود میگوید : بروایتی آنحضرت را هفت پسر

حضرت و نه دختر ، و بقولی دوازده پسر و چهار دختر ، و بحدیثی آنحضرت را جز هفت تن پسر نبوده است .

و آنچه صاحب جنات الخلود اختیار کرده است یازده پسر و پنج دختر است حضرت امام محمد باقر و زيد شهيد وعمر ، و این دو تن یعنی زید و عمر از يك مادر بودند و او کنیز خاصه بود ، عبدالله و حسن و حسین اکبر ، این سه از يک مادر

عبد الله و حسن و .

بودند ، و او کنیز خاصه ،بود، حسین اصغر عبد الرحمان سلیمان این سه تن نیز

از يك ام ولد بودند ، علی اصغر و خدیجه این دو تن نیز از مادر علیحده بودند از کنیز خاصه فاطمه عليه ام كلثوم این سه تن از ام ولد عليحده یعنی کنیز خاصه دیگر بودند ، ملیکه از ام ولد دیگر بود و برخی بجاى يک پسر و دو دخترازين

جمله که مذکور شد قاسم و ام حسن و ام حسین دیگر مسطور داشته اند .

و علامه مجلسی در بحار الانوار اولاد آنحضرت را ده تن پسران از کنیزکان تسا مع اول

و فاظلي خاصه و متفرقه نوشته است ، امام محمد باقر علیه السلام و عبد الله باهر از ام عبدالله دختر

ص: 48

حسن بن علی علیه السلام ، وابو الحسين زيد شهيد وعمر از يک مادر ديگر توامان متولد

شدند ، وحسين اصغر وعبدالرحمان و سلیمان توام هستند ، یعنی از يک مادرند .

و حسن و حسین و عبید الله توام باشند ، ومحمد اصغر فرداست ، و علی از جمله اولاد آنحضرت کوچکتر است ، و خدیجه فرد است ، و بعضی گفته اند : آنحضرت را دختر نبوده ، و برخی گفته اند : فاطمه و علیه وام كلثوم دختران آنحضرت می باشند ، وابن حجر در صواعق المحرقه گوید آنحضرت را یازده تن پسر و چهار دختر بوده است . است . بالجمله از جمع این اخبار معلوم گردید که حضرت امام زین العابدین علیه السلام

را دوازده تن پسران باین اسامی است تیسا امام محمد باقر سلام الله عليه زيد شهيد عليه الرحمه، عبد الله باهر ، عمر اشرف حسن، حسین اکبر، حسن اصغر ، عبدالرحمن، سلیمان ، علی ، محمد اصغر، عبیدالله و هشت تن دختران باشند باین نام فاطمه وام علی که علیه نام دارد ، وام كلثوم وام موسى ، وام الحسن ، وام الحسين، ومليكه ، و خديجه ، پس مجموع اولاد امجاد آنحضرت ذكوراً و اناثاً بیست تن میشوند ، و خدای بحقیقت اعلم است

و بعضی بجای حسن اصغر حسین اصغر ، و بجای عمر عمرو نوشته اند. در جلد پنجم از کتاب دوم ناسخ التواريخ تأليف پدر نامورم لسان الملك طاب ثراه در ذیل احوال دخترهای حضرت امام حسن علیه السلام مرقوم است که دختر دوم آنحضرت ام عبدالله است ، و او در حباله نکاح امام زین العابدين عليه الصلوه و

السلام بود ، و تواند شد که نام ام عبدالله فاطمه باشد .

بالجمله ام عبدالله را از امام زین العابدین چهار پسر بود، حسن و حسین و امام محمد باقر علیه السلام ، و عبد الله باهر ، و ام عبدالله سخت بزرگوار بود . روزی کنار دیواری نشسته بود ، ناگاه دیوار متمایل گردید که برسر وی فرود آید ، « فَقَالَتْ مَا أَذِنَ اللَّهُ لَكَ أَنْ تَسْقُطُ عَلَى فَوَقَفَ الْحَائِطِ حَتَّى قَامَةً وَ خَرَجَتْ عَنْهُ » فرمود : ای دیوار خداوند ترا رخصت نفرموده است تا بر من فرود آئی ، پس دیوار بجای

ص: 49

بایستاد تا ام عبدالله برخاست و بیرون شد .

ركتاب بحار الانوار مسطور است که حضرت امام زین العابدين علیه السلام را

از شش تن پسران خود فرزندان و اعقاب بجای ماند نخست از امام محمد باقر علیه السلام و دیگر از عبد الله ارقط ، دیگر از عمر ، دیگر از علی ، دیگر از حسین اصغر دیگر از زید شهید، وعبدالله ارقط را از محمد ارقط عقب بجای ماند ، و از محمد ارقط از اسمعیل بن محمد در دو تن عقب بماند ، محمد بن اسمعیل و دیگر حسین بن ،اسمعیل و از فرزندان عمر بن علی علیه السلام از علی بن عمر فرزند بجای ماند ، و شماره در اوست ، و محمد بن عمر و از علی بن عمر در چهار تن عقب بجای ماند : در حسن بن علی بن عمر (1) اشرف و قاسم بن علی و عمر ابن علی و محمد بن على ، و از محمد بن عمر برادر علی بن عمر از دو مرد عقب بجای ماند ، از ابو عبد الله الحسين در كوفه، وقاسم بن محمد در طبرستان ، و عمر و جعفر را عقب در خراسان بماند .

و از فرزندان زید بن علی علیه السلام از سه تن عقب بجای ماند ، حسین و عیسی و محمد، و از حسین بن زیدیحیی بن حسن بجای ماند و صاحب خانواده شد و دیگر] على بن الحسين وحسين بن الحسين ، وقاسم بن الحسين ومحمد بن الحسين وإسحاق بن الحسين وعبد الله است .

و از محمد بن زید بن علی بن الحسين علیه السلام از یکتن عقب ماند ، و او جعفر ابن محمد است، و از جعفر سه تن عقب بماند ، محمد واحمد و قاسم ، وازحسین بن علی ابن الحسین در پنج تن از رجال عقب بجای ماند ، عبید الله ، و عبدالله ، و على و سلیمان ، و حسن ، و از عبید الله بن الحسین در پنج تن مرد فرزند بجای ماند ، از جمله ایشان علی بن عبید الله و محمد و جعفر و حمزه و يحیی است ، و از فرزندان عبدالله بن الحسین در جعفر بتنهائی عقب بماند ، و از وی در محمد عقیقی عقب بجای

ص: 50


1- آنچه ما بین دو علامت است از ناسخ ساقط شده بود ، با مطابقه بحارالانوار اضافه گردید ر ک ج 46 ص 156- 163

ماند ، و اسمعیل منقذی و احمد منقذی عقب گذاشتند .

و از فرزندان علی بن الحسين الاصغر در عيسى بن علی نسل و عقب بجای ماند ، و از احمد بن علی عقب بماند و او معروف بحقينه است ، و موسی بن علی معروف به حمصه (1) ، و بروایتی خمصه عقب گذاشت و محمد بن علی بعضی از فرزندانش

در طبرستان است و اینجمله که مسطور گردید ، از بحار الانوار مرقوم گشت .

اکنون بآن ترتیب که در کتاب عمده الطالب فى نسب آل ابیطالب علیهم السلام است ، اشارت میرود بعون و تأیید خداوند تعالی .

شيخ جليل عمده النسابين جمال المله و الدین احمد بن على بن الحسين ابن على بن مهنا بن عنبة الاصغر الداودى الحسنى رحمه الله عليه ، که در هفدهم شهر صفر المظفر سال هشتصد و بیست و هشتم هجری در شهر کرمان بجنان جاویدان راه سپرده ، و در میان علمای این فن سر آمد اهل زمان بوده است ، و این کتاب

را با زحمتی فراوان تألیف کرده و دارای اطلاعی وافی است ، میگوید :

على بن الحسين علیهما السلام در يوم الطف مریض بود ، و ازین روی در میدان مقاتلت مبارزت ،نجست چندانکه بعضی را گمان همی رفت که آنحضرت خردسال

است و این خبر صحیح نباشد، چه در آنوقت بیست و سه سال از عمر مبارکش بر گذشته بود ، و از آنحضرت در شش تن از فرزندانش اعقاب بجای ماند ، نخست امام محمد باقر سلام الله عليه ، و دیگر عبدالله باهر که با حضرت باقر از يک مادرند و دیگر از زید شهید ، و دیگر عمر اشرف ، و دیگر حسین اصغر ، و دیگر علی اصغر ، و اعقاب واخلاف شرافت اتصاف حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه ، انشاء الله تعالی در ذیل احلات سعادت آیاتش مذکور می شود .

ص: 51


1- در بحار الانوار حمصه ضبط شده است، رک ج 46 ص 163

ذکر احوال عبد الله با هر بن على بن الحسين علیه السلام و اعقاب و اولاد امجاد این فرزند برومند امام علیه السلام

همانا آنحضرت را بواسطه حسن و جمال و درخشندگی دیدار باهر لقب بود و هرگز در هیچ مجلسی جلوس نفرمودی ، جز آنکه حاضران را از فروغ روی ورخشندگی دیدار نور وفروز بخشیدی ، و متولی صدقات پیغمبر صلی الله علیه و آله بود ، وهم در صدقات غلی ابن ابی طالب علیه السلام تولیت یافت و چون وفات کرد پنجاه و هفت سال روزگار نهاده بود .

علامه مجلسی علیه الرحمه در بحار الانوار میفرماید: چون امام زین العابدین سلام الله عليه برحمت رب العالمین پیوست ، پسرش عبدالله چنانکه از این پیش بدان اشارت رفت دعوی امامت کرد ، هر چند حضرت محمد باقر سلام الله عليه او را نصیحت فرمود مفید نیفتاد و همان طور که پدرش سلام الله علیه در زمان خود خبر داده بود، روزش دراز نشد و ماهی چند بر نیامده بمرد .

و هم علامه مجلسی در ذیل احوال فرزندان آن حضرت میفرماید : عبدالله ابن على بن الحسين سلام الله عليهما متولى صدقات رسول خدای و صدقات امیر - المومنين على بن ابيطالب صلواه الله عليهما و آله ما بود ، و مردی فاضل ، وفقيه و محدث و بازهد و ورع و از آباء کرام خود از حضرت رسول خدای اخبار کثیره روایت میفرمود ، و مردمان از وی حدیث میراندند ، و آثار از وی حمل میکردند. و از این بیان و نیز از آنکه میفرماید ، عبدالله ارقط باشد ، معلوم نمیشود که وی همان عبدالله است که دعوی امامت کرد، چنانکه صاحب عمده الطالب نيز بدعوی او اشارت نمی کند ، و پنجاه و هفت سال عمر کردن با آن مفاخر با آن مطلب میسازد.

ص: 52

و هم علامه مجلسی در جلد یازدهم بحار الانوار میفرماید : ولید بن صبیح گفت : شبی در حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه بودیم، بناگاه کوبنده در رابکوفت با جاریه فرمود : بنگر تاکیست ؟ برفت و باز شد و عرض کرد : عم تو عبدالله بن علی است ، فرمود او را در آور و مارا فرمود در بیتی دیگر شدیم ،وصدا وحسی شنیدیم که گمان کردیم که مگر تنی از زنهای آنحضرت است ، پس بعضی با بعضی ملصق شدیم ، و چون عبدالله در آمد بحضرت ابی عبدالله علیه السلام روی کرد و هر قبیحی بود در خدمت آنحضرت فرو نگذاشت ، و در حق ، و در حق آنحضرت بجسارت بگذشت و بیرون شد ، پس ما نیز بیرون شدیم و آنحضرت همچنان با ما شروع بحدیث فرمود ، و از همانجا که سخن خویش را قطع فرمود.

شروع نمود .

بعضی از ماها در حضرتش بعرض رسانید که ، عبدالله ببعضی جسارتها درین

حضرت مبادرت نمود که گمان نمی برم هیچکس با هیچکس بپای برد ، و چنان برما گران افتاده بود که بعضی در آن اندیشه بودند که بروی بیرون تازند و او را آسیبی رسانند ، امام علیه السلام فرمود : بجای باش خود را در میان ما میفکنید ، و چون از آن شب چندی بگذشت در را بکوفتند ، آنحضرت باجاریه فرمود: ببین تاکیست؟ جاریه برفت و بازگشت ، و فرمود: عم تو عبد الله بن علی است ، آنحضرت با ما فرمود : بآنجا که بودید معاودت گیرید ، آنگاه اورا رخصت فرمود تا در آمد ، وعبد الله با ناله و زاری و فریاد در آمد و همی :گفت ای برادر زاده من مرا معفو دار که خدایت مغفور دارد ، از من در گذر که خدای از تو در گذرد.

آنحضرت فرمود : خدای تو را آمرزیده دارد، چه چیز تو را باین حالت نیازمند ساخت؟ عرض کرد چون آهنگ فراش خویش نمودم ، دو مردسیاه بیامدند و بند آهنین بر من استوار کردند، و یکی با آن يک گفت او را بآتش ببر، پس مرا ببرد و بحضرت رسول خدای گذر کردم ، و عرض کردم: یارسول الله دیگر بچنین جسارت اعادت نجویم ، آن حضرت فرمان کرد تا مرارها نمود و من هم اکنون الم بند و وثاق را می یابم ، حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود: وصیت کن عرض کرد

ص: 53

چه وصیت کنم؟ چه مرا عیال بسیار و قرض دارم ، آن حضرت فرمود : دین تو بر من و عیال تو با عیال من است.

بالجمله راوی میگوید: از مدینه بیرون نشدیم تا عبدالله علیه السلام وفات کرد ، وابو عبد الله بالش را بعيال خود مضموم فرمود ، و قرضش را بداد و دختر خود را با پسرش تزویج نمود و ازین پیش مذکور شد که وفات عبدالله که مدعی امامت شد در زمان حضرت امام محمد باقر علیه السلام بود پس ممکن است يکي عبيد الله و

دیگری عبدالله باشد، چنانکه در اسامی اولاد حضرت مذکور شد ، والله اعلم .

باالجمله بروایت مجلسی از عبدالله ارقط ، وبقول صاحب عمد الطالب

باهر را از پسرش محمد ار قط به تنهائی فرزند ماند ، و محمد را ابوعبدالله کنیت بود و در مردم مدینه در شمار محدثین همی رفت و سفاح چشمه سعید بن خالد را با قطاع او نهاده بود ، و پنجاه و هشت سال روزگار نهاد ، و چون مجدور بود یعنی در رنگ

داشت ، ارقط لقب یافت

چهره پیسی و سبب این علت را چنان نوشته اند که در حضرت امام جعفر صادق علیه السلام جسارت ورزید ، و چهره مبارکش را توصیفی ناستوده نمود ، و آنحضرت بروی نفرین فرمود ، و او را بر چهره پیسه افتاد و کریه المنظر گردید ، و چنان معلوم میشود که عبدالله بن امام زین العابدین را ارقط نتوان خواند وی باهر است چنانکه در عمده الطالب نیز او را ارقط نمی نویسد شاید کاتب را اشتباهی افتاده و پدر را با پسر در لقب شريك نوشته ، و نیز این مکالمه را بهمین تقریب باحسن افطس منسوب داشته اند، چنانکه ازین بعد بآن اشارت رود تل خT باید در کتاب شرح شافیه ابی فراس مسطور است که: عباس بن محمد بن عبدالله بن

علی بن الحسين بن على بن ابى طالب سلام الله علیهم بر هارون الرشید در آمد ، و بسی با وی سخن راند ، رشید بدو گفت : یابن الفاعله ، عباس گفت : فاعله مادر تو است که کنیز فروشان او را بگائیدند، هارون الرشید خشمگین شد و فرمان کرد. او را بوي نزديك ساختند و با عمودی از آهن چندان بروی بزد که او را بکشت

ص: 54

وصاحب عمده الطالب باين اسم اشارت کرده است و الله اعلم بالصواب و ممکن است

از قلم افتاده باشد .

ذکر اولاد محمد ارقط بن عبد الله باهر بن امام زین العابدين عليه السلام

از محمد ارقط جز از اسمعیل عقب نماند و اسمعیل با ابوالسرايا خروج کرد ، و او را از دو تن مرد عقب بماند ، حسین ملقب به بنفسج، و دیگر محمد ، و از فرزندان حسین بنفسج احمد بنفسج است ، و هم او را فرزندان است، از جمله ایشان در شهر قم ناصر الدین محمد بن احمد بن ابی القاسم بن حمزة بن عبد الله (1) مذکور است ، و از فرزندان حسین بنفسج اسمعيل الرخ (2) است و عقب منتهی میشود بسوی عبدالله بن حسين بن اسمعیل الرخ مذکور ، و این عبدالله الحسین از دو مرد عقب بگذاشت ، يكى حمزة الاصم که در شهر ری بود ، و از آنجا بقم انتقال داد ، و آن دیگر علی ملقب بدر دارا که در ری بود ، و بیشتر فرزندانش در ری بودند و همچنین در جرجان جای داشتند، از آن جمله ابو جعفر محمد الكوكبى بن الحسين ابن علی در دارا و برادرش عبدالله بن الحسين ، و این دو تن را عقب بود ، و از جمله ایشان ما نكديم بن محمد بن اسمعیل بن علی در دار است و او را عقب است، و از فرزندان محمد بن اسمعیل بن الارقط که در فرزندان او عدد است ، اسمعیل ناصب است . ابوالحسن عمری گفته است که اسمعیل متظاهر بنصب می گشت ، و لباس

سیاه میپوشید ، و باین ، و باین سبب با بن طولون تقرب میجست

مترجم گوید در این مسئله جای تأمل است، چه ابن طولون را نیز از تشیع

روز می دانند.

ص: 55


1- بلكه : حمزه بن زهير بن أحمد بن المحسن بن على بن ابى القاسم بن حمزه بن عبدالله بود
2- در کتاب عمده الطالب ص 253 الدخ ضبط شده است.

بالجمله پسرش محمد بن اسمعیل بود ، و او را غریق میخواندند و اعقاب اورا بنو الغريق نام کردند و بیشتر ایشان در شام و مصر جای داشتند ، و از جمله ایشان حسين المصرى بن الحسن بن احمد بن الحسن بن احمد بن محمد بن غريق مذكور است ، و او را فرزندان باشد .

از آن جمله ابو علی حسین طبیب است که در مصر بود ، و او پسر محمد بن الحسن بن احمد بن محمد غريق مذکور است ، و او را نیز فرزندان باشد

و از جمله فرزندان محمد بن اسمعيل بن الارقط احمد الرخ بن محمد بن اسمعيل

است ، و او را عقب است ، از جمله ایشان حسین کوکبی است که پسر علی الرخا و او در ایتام مستعین خروج کرد و بر قزوين وأبهر وزنجان غلبه یافت ، و این داستان در سال دویست و پنجاه و پنجم هجرى روى داد ، وإبراهيم بن محمد بن عبد الله بن عبيد الله ابن الحسن بن عبيدالله بن الحسن بن العباس بن على بن أبی علیه السلام طالب با وی بود و از آن سوی طاهر بن عبید الله روی بایشان کرد و ابراهیم را در موضعی از قزوین بکشت وحسین کوکبی بطبرستان فرار کرد و با حسن بن زید داعی پناهنده گشت ، و از پس چندی داعی را سخنی از وی بگوش رسید ، و او را در آب غرفة داد و از وی کسی از

پس نماند .

و از جمله ایشان عبدالله بن احمد الرخ است ، او نیز در ایام مستعین ظهور کرد

و اورا بگرفتند و بسر من رأى حمل دادند، و در جمله عیال اودخترش زینب بود ، و

ای در آنجا بزیستند ، و عبدالله در آنجا بمرد و عیالش بحضرت امام حسن عسکری

مدتی در علیه السلام اتصال یافتند آن حضرت ایشان را در جناح رحمت جای داد و دست مبارک برسر زینب بمالید و خاتم خود بدو بخشید و آن خاتم از نقره بود ، وزینب از آن حلقه بساخت و چون بمرد آن حلقه در گوش داشت و صد سال عمر یافته بودو مویش سیاه بود

و بروایتی عبدالله در سن پنجاه و پنجسالگی بعد از انهزام بمرد ، و قبرش معروف نیست و در مصر جماعتی بدونسبت .

و از آن جمله ابوالقاسم عبدالله ملقب بسليله بن المحسن بن عبدالله بن محمد

ص: 56

طالوت بن عبدالله مذکور است و از جمله ایشان اسمعیل الخاسر بن يحيى بن احمد بن على بن عبدالله مذکور میباشد و از ایشان ابراهيم المعدل بن محمد بن الحسن بن إبراهيم الضرير بن الحسن بن الحسين الاحول بن عبد الله مذکور میباشد ، و بقیه ایشان در مصر است، و از بنی احمد الرخ حمزه بن احمد است ، و او معروف است بقمي ، و اورا فرزند بجای ماند .

از جمله ایشان ابوالحسن علی الزکی نقیب ریاست ، و او پسر ابوالفضل محمد الشريف الفاضل بن ابى القاسم على نقیب قم پسر محمد بن حمزه مذکور است و اورا اعقاب باشد و از آن جمله نقباء و ملوک ري باشند از آن جمله عزالدین یحیی بن ابی الفضل محمد بن على بن محمد بن السيد المطهر ذى الفخرين على الزكي مذكور است که نقیب ری و قم و جای دیگر بود ، و او را خوارزمشاه بکشت ، واولاد او بجانب بغداد منتقل شدند، وسید ناصر بن مهدی حسینی باوی بود و نقابت طالبیین بغداد ناصر بن مهدی تفویض یافت و تبدیل شد و از آن پس وزارت یافت و امر نقابت

را با پسر نقیب عز الدین یحیی گذاشت .

و از جمله ایشان فخر الدین علی بن مرتضى بن محمد بن مطهر بن ابي الفضل محمد مذکور است ، وفخر الدین نقیب قم بود و از بنی محمد بن حمزه بن الرخ حسن بن محمد مذکور است و او را عقب بود و از فرزندان احمد الرخ ابو جعفر محمد بن احمد معروف بکوکبی است و از وی عقب بجای ماند .

از جمله ایشان ابوالحسن احمد بن علی بن محمد مذكور است ، و اونقيب النقباء بغداد در روزگار معز الدوله بن بویه بود، و از جمله ایشان ابو عبد الله جعفر بن احمد

باشد الرخ است ، و او را عقب بود .

یه از جمله ایشان شریف النسابه مصنف ابو القاسم حسين بن جعفر الاحول بن الحسين بن جعفر مذکور است که ، معروف بابن خداع است، وخداع زنی بود که جدش حسین بن جعفر را تربیت کرده بود، از نیروی بآن زن معروف شد و در مصر جای داشت ، و کتاب المعقبين تصنيف وتأليف اوست ، و او را عقب بود ، و از جمله

ص: 57

ايشان ابوالحسن علی بن الحسين بن جعفر مذکور است ، و اورا على الاشط خواندند ، و او را عقب بر جای ماند، و از جمله ایشان اسمعيل بن محمد بن موسى ابن جعفر مذکور است ، و از وی عقب ماند، و چون ازین رشته فراغت یافت باحوال زید شهید و اولادش اشارت میرود

ذكر تولد زيد شهيد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب عليهم السلام و اولاد و اعقاب او عليه الرحم

در کتاب أمالی از ابو حمزه ثمالی مرویست : که گفت سفر حج بگذاشتم، و بحضرت علی بن الحسين سلام الله عليهما تشرف جستم ، بامن فرمود : يا أبا حمزه آیا تو را حدیث نکنم از خوابی که دیده ام؟ همانا چنان دیدم که گویا من در بهشت در آمده ام و حورائی را دریافتم که از آن زیباتر ندیده ام پس در اثنای همان حال که بر اریکه خویش جای داشتم و متکی بودم ناگاه گوینده را شنیدم که میگفت يا على بن الحسين تهنیت باد تو را برزید پس تهنیت باد تو را برزید .

ابو حمزه میگوید: بسال دیگر حج بگذاشتم و بحضرت علی بن الحسين علیهما السلام روی نهادم ، و قرع الباب کردم در بر گشودند ، و آن حضرت را بدیدم که زیدرا دست خود دارد ، و بروایتی گفت: کودکی در دست مبارک داشت و با من فرمود یا ابا حمزه این است تأويل خواب من : « قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا »، که خدای مقرون براستی گردانید .

در كتاب بحار الانوار از زیاد بن المنذر مره بیست : که مختار بن ابی عبید

در کنیز کی را بسی هزار درم بخرید و با وی گفت : روی واپس کن، چنان کرد آنگاه گفت روی با من کن چنان کرد چون مختار این حالت و ادب در وی نگریست گفت: برای دارائی این کنیزک هیچکس را از علی بن الحسين علیهما السلام سزاوارتر

ص: 58

نمیدانم و آن کنیزک را بآن حضرت بفرستاد و مادر زید بن علی علیه اسلام همان است

در بحار الانوار مروی است که امام زین العابدین علیه اسلام بعد از صلاه فجر تا

طلوع شمس سخن نمی فرمود ، یعنی به تعقیب نماز و اذکار اشتغال داشت ، و در آن روز که زید متولد گردید با آن حضرت بشارت آوردند امام علیه اسلام با اصحاب ملتفت

شد ، و فرمود چه میبینید که این مولود را بآن نام گذارم ؟ هريک چيزى بعرض

رسانیدند .

آن حضرت فرمود ای غلام قرآن مجید را بمن آر ، پس قرآن را بدامان مبارک بگذاشت و بگشود و باول حرفی که در ورقه بود نظر افکند و این آیه مبارکه بود و « فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عظیماً » یعنی خداوند آنان را که در راه خدای با دشمنان خدای جهاد میورزند بر آنانکه از جهاد فرو نشسته اند باجری عظیم برتری میدهد، آنگاه آن حضرت مصحف را بهم آورد و دیگرباره باز گشود، و نظر فرمود و این آیه مبارکه در اول ورقه بود : « بِقِّ تَعْلِيقِ اَلدَّمِ فِيهَا إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أنفُسَهُم وأموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ في سَبيلِ اَللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيهِ حَقًا فِي التَّوْرِيَةِ والانْجِيلِ وَالقُرآنِ وَمَن أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الّذى بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ . . » یعنی خداوند تعالی نقوس و اموال مومنان را در مجاهده فی سبیل الله خریداری فرمود که در عوض آن بهشت بایشان کرامت فرماید و این مومنان در راه خدای بکشند و کشته شوند، و این وعده ایست که خدای بحق نهاده

است ، و در توریة و انجیل و قرآن یاد فرموده ، و کیست که از خدای تعالی بعهد

خویش و وفای بعهد وافی تر باشد، پس بشارت باد شما را در این مبایعه که نمودید یعنی جانی فانی و مالی پر و بال دادید ، و بهشت جاویدان که از همه چیز بر تر و با بهاتر میباشد گرفتید و این است فوز عظیم و رستگاری بزرگ چون امام زین العابدین علیه السلام این آیت معجز دلالت مطالعت کرد، دو کرت

فرمود : « هُوَ وَ اللَّهِ زَيْدُ هُوَ وَ اللَّهِ زید » یعنی این مولود که این آیت در مورد نام

ص: 59

او مطالعت رفت سوگند با خدای زید است که باین صفت متصف خواهد بود و او

زید نام یافت .

علامه مجلسي عليه الرحمه در کتاب مفاتیح الغیب میفرماید : چون حضرت سجاد علیه السلام می دانست که یکتن از فرزندانش که مسمی بزید خواهد بود در جهاد با مخالفان شربت شهادت بخواهد ،نوشید و در آن آیه شریفه که در استخاره ظاهر شد اشارت بشهادت او بود، از این روی دانستند که این مولود همان فرزند است پس او را مسمی بزید فرمودند .

ذکر اخباری که بر شهادت زید بن علی علیه السلام مأثور است

اشاره

در بحار الانوار از امام محمد باقر از رسول خدای صلی الله علیه و آله مرویست که با

حسین علیه السلام فرمود : « يَا حُسَيْنُ يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ رَجُلُ يُقَالُ لَهُ زَيْدُ يتخطا هوو أَصْحَابِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ رِقَابَ النَّاسِ غُرّاً مُحَجَّلِينَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بلاحساب » یعنی ای حسین از صلب تو مردی پدید خواهد گشت، که او را زید مینامند ، و او و یاران او در روز قیامت برگردنهای مردمان گام بخواهند گذاشت ، و همه با چهره روشن و تمامت فخر و مباهات بدون هیچ پرسش و شمار درون بهشت بخواهند شد ، جزری میگوید : غر محجلون که در حدیث وارد است مقصود از آثار وضوء است ، وغر اغر است از غره که بمعنی سفیدی روی است ، ومحجل آن اسبی را گویند

جمع که سفیدی در قوائم تا موضع قید رسیده باشد ، و أرساغ یعنی باریکی پیوند دست و پای را فرو گرفته باشد و از رانها تجاوز ننموده باشد و پیغمبر صلی الله علیه و آله استعاره فرموده اثر وضورا درروی و دستها و پاهای ایشان را از آن بیاض و سفیدی که در روی و دستها

و پایهای اسب است .

و دیگر در بحار الانوار از حذیفه یمان مرویست : که رسول خدای له به زید بن حارثه نظر کرد و فرمود : « الْمَقْتُولُ فِى اللَّهِ وَ الْمَصْلُوبِ فِي أُمَّتِى وَ - الْمَظْلُومُ مِنْ أَهَلَّ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي سَمَّى هَذَا وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى زَيْدِ بْنِ حَارِثَةَ » ، یعنی کشته شده

ص: 60

در راه خدای ، و بدار آویخته شده در میان امت من ، و ستم یافته از میان اهل بيت من همنام این است ، و با دست مبارك به زید بن حاثه اشارت فرمود ، پس از آن بازید فرمود : « ادْنُ مِنًى يَا زَيْدُ زَادَكَ اسْمُكَ عِنْدِى حُبّاً فَأَنْتَ سُمِّيَ " الْحَبِيبِ مِنْ أَهْلِ بیتی » نزديک شو با من ای زید بیفزاید نام تو نزد من محبت ترا ، چون

تو با محبوب از اهل بیت من همنام هستی، یعنی با زيد بن على بن الحسين

سلام الله عليهما .

و نیز در بحار الانوار از رسول خدای صلی الله علیه و آله مرقوم است که فرمود :

« یقتل رَجُلُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فَيُصْلَبُ لَا يَرَى الْجَنَّةَ عَيْنُ رَأَتْ عَوْرَتَهُ » کشته میشود مردی از

اهل بیت من و از دار آویخته میشود ، و بهشت را نخواهد دید چشمی که عمداً بر

عورت اونگران شود .

در بحار الانوار از ابو حمزه ثمالی مرویست : که گفت

بهر سال در زمان حج بزيارت حضرت علی بن الحسين سلام الله عليهما شدم ، و از آن جمله یکسال بحضرتش تشرف جستم ، و بر هر دوران مبارکش کودکی بدیدم ، پس بنشستم و آن كودک بیامد و بر آستانه در فرو افتاد و خون جاری گشت ، امام علیه السلام برخاست الجميله

و مهرولا (1) او را دریافت ، وخون اورا با جامه اش همی پاک ساخت و باوی فرمود : ( أُعِيذُكَ بِاللَّهِ أَنْ تَكُونَ الْمَصْلُوبِ فِي الْكُنَاسَةِ ) ، یعنی پناه می برم ترا بخدای که در کناسه از دار آویخته شوی ! عرض کردم: پدر و مادرم فدای تو باد

کدام کناسه است؟ فرمود : کناسه کوفه .

عرض کردم فدای تو گردم اینکار بخواهد شد؟ «

قَالَ إى وَ اَلَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً صَلَّى الله عليه وآله بِالْحَقِّ إِنْ عِشْتَ بِعْدَى لَتَرَيَنَّ هَذَا اَلْغُلاَمَ فِي نَاحِيَةٍ مِنْ نَوَاحِي اَلْكُوفَةِ مَقْتُولاً مَدْفُوناً مَنْبُوشاً مَسْلُوباً مَسْحُوباً مَصْلُوباً فِي الكُناسَةِ ثُمَّ يُنزَلُ فَيُحرَقُ وَ يُدَقُّ وَ يُذَرُّ فِى البَر

فرمود: آری سوگند بآنکس که محمد صلی الله عیله و آله را بحق برانگیخت ، اگر بعد از إن المجال اضاف

ص: 61


1- اسم فاعل از هروله بروزن دحرجه ، یعنی در حالت نیم دو.

من زنده بمانی ، هر آینه نگران این پسر میشوی در گوشه از نواحی کوفه کشته شده و دفن گردیده شده ، و بعد از دفن گورش شکافته و او را برهنه و بر زمین کشیده شده ، و در کناسه کوفه از دار آویخته شده ، پس از آن جسدش را از دار بزیر آورند ، و بسوزانند و بکوبند و خاکش را در بیابان بیاد میدهند، عرض کردم فدای تو شوم نام این غلام چیست؟ فرمود زید پسر من است ، از آن پس هر دو چشم مبارکش را اشگ فرو گرفت آنگاه فرمود

أَلاَ أُحَدِّثَكَ بِحَدِيثٍ اِبْنَى هَذَا بَيْنَا أَنَا سَاجِدٌ وَ رَاكِعٌ إِذْ ذَهَبَ بِيَ اَلنَّوْمُ مِنْ حَالاتِى فَرَأَيْتُ كأنى فِى اَلْجَنَّةِ وَكَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ عَلِيّاً وَ فَاطِمَةَ وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ قَدْرُو جُونَى جَارِيَةً مِنْ حُورِ الْعِينِ فَوَاقَعْتُهَا فَاغْتَسَلْتُ عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهَى وَ وَلِّيْتُ وَ هَاتِفٌ بِي يَهْتِفُ ليهناك زَيْدٌ لِيُهْنَاكَ زَيْدٌ فَاسْتَيْقَظْتُ فَأَصَبْتُ جَنابَةً فَقُمتُ فَتَطَهَّرتُ لِلصَّلوةِ وصَلَّيْتُ صَلوةَ الفَجْرِ فَدُقَّ الباب ،

آیا ترا بداستان پسرم زید حدیث نکنم؟ همانا در آن حالت که شبی در سجود و رکوع بودم ، بناگاه در پارۀ حالات که بدان اندر بودم مرا خواب دور بود

و خویشتن را در بهشت دیدم ، ورسول خدای صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و حسن و حسین

علیهم السلام حاضر بودند ، پس مرا با جاریه از حور العين تزويج كردند ، ومن باوی نزدیکی گرفتم و نزد سدره المنتهی غسل کردم و باز شدم ، در این وقت هاتفی ه مرا بفرزندم زید تهنیت گفت ، پس از خواب سر بر گرفتم و جنابت عارض

دومره شده بود ، برخاستم و اقامت نماز را تطهیر کردم و نماز بامداد بگذاشتم ، پس سرای را بکوبیدند « وقيللي عَلَى اَلْبَابِ رَجُلٌ يَطْلُبُكَ بِرَجُلٍ مَعَهُ جَارِيَةٌ ملفُوفٌ كمنها عَلَى يَدِهِ مُخَمَّرَةٌ بِخِمَارٍ فَقُلْت

حَاجَتُكَ فَقَالَ أَرَدْتُ عَلَى بْنَ اَلْحُسَيْنِ اَلاَّمَ قُلْتُ اَنَا عَلَى بْنُ الْحُسَيْنِ فَقالَ اَنَا رَسُولُ الْمُخْتَارِ بْنِ ابي عُبَيْدِ اَلثقفَى يُقْرِئُكَ اَلسَّلاَمَ وَ يَقُولُ وَقَعَتْ هَذِهِ اَلْجَارِيَةُ فِي نَاحِيَتِنَا فَاشْتَرَيْتُهَا بِسِتِّمِائَةِ دِينَارٍ وَ هَذِهِ سِتُّمِائَةِ دِينَارٍ فاستَعِنْ بِهَا عَلَى دَهْرِك ودَفَعَ إلى كِتَاباً فَادْخَلْتُ الرَّجُلَ والجارِيَةَ وَكَتَبتُ لَهُ جَوابَ كِتابِهِ وَبَيتُ الرَّجُلِ ثُمَّ قُلتُ لِلجارِيَةِ

ص: 62

مَا اِسْمُكِ قَالَتْ حَوْرَاءُ فَهَيَّأُوهَا لِى وَبَّتْ بِهَا عَرُوساً فَعَلِقَتْ بِهَذَا اَلْغُلاَمِ فَأَسْمَيْتُهُ زَيْداً كَرِكَ تَانِيَا هَذَا سَتَرَى مَاقُلْتُ لَكَ »

یعنی از آن پس با من گفتند : مردی بر در سرای ترا میطلبد ، پس بیرون شدم و مردی را نگران شدم که با وی کنیز کی بود ، و آستینش بر دستش پییچده و پرده برروی آویخته داشت گفتم حاجت تو چیست ؟ گفت علی بن الحسين الام را میخواهم گفتم : علی بن الحسين علیهما السلام منم گفت : من رسول مختار بن ابي عبيد

، ثقفی هستم ، ترا سلام رسانید و عرض کرد این جاریه در ناحیه ما اتفاق افتاد ، و من او را بششصد دینار بخریدم ، و این نیز ششصد دینار است باین جمله در روزگار خویش استعانت جوى ، ومكتوبي نيز بمن باز داد ، پس آن مرد را با جاریه بسرای در آوردم و جواب مکتوبش را بنگاشتم و آن مرد شبی در آنجا بپای آورد آنگاه باجاریه گفتم نام تو چیست ؟ گفت حوراء است پس او را برای زفاف حاضر و آماده ساختند ، و من با وی بعروسی و عرس بخفتم ، و باین غلام آبستن گشت و نامش را زید نهادم ، و او همین است ، وزود باشد که آنچه با تو گفتم

باز بینی .

ابو حمزه میگوید : سوگند با خدای درنگ نکردم مگر اندکی ، تازیدرا در کوفه در سرای معويه بن اسحاق بدانستم و بخدمتش در آمدم و سلام فرستادم ، و عرض کردم: فدای تو شوم چه چیز ترا باین شهر افکند ؟ فرمود امر بمعروف و نهی از منکر و من همچنان در خدمتش آمد و شد میکردم تا شب نیمه شهر شعبان

، بحضرتش شتافتم و سلام فرستادم، و اینوقت آن حضرت در خانه های بارق و بنی هلال انتقال همیداد ، چون در خدمتش بنشستم فرمود: یا ابا حمزه بپای خیز تا بزيارت قبر مبارک حضرت امیر المومنين علیه السلام راه بر گیریم، عرض کردم چنین کنم فدای تو شوم .

بالجمله : ابو حمزه این حدیث را میراند تا اینکه میگوید: برفتیم تا بذکوات بيض رسیدیم ، زید فرمود: این است قبر امیر المومنین علیه السلام ، در مجمع البحرين

ص: 63

مسطور است ذکوات جمع ذكوه است ، بمعنى جمره ملتهبه از ریگ است ، و از

این است حدیث « قَبْرُ علی علیه السَّلَامُ بَيْنَ ذَكَوَاتٍ بِيضٍ »

بالجمله ابو حمزه میگوید : بعد از زیارت مرقد مطهر مراجعت کردیم ، و

سوگند باخدای سرانجام کار زید چنان گشت که او را مقتول و مدفون و منبوش و مسلوب و مسحوب ومصلوب (1) نگران شدم که اورا بسوختند و خاکش بر باد دادند ، سحبه از باب منع یعنی کشید او را بر روی برزمین

و دیگر در بحار الانوار از عون بن عبدالله مرویست : که گفت در خدمت محمد بن حنفیه در پیشگاه سرایش جای داشتم ، ناگاه زید بن الحسن از حضرتش بگذشت محمد بن حنفیه بدو متوجه گردید و فرمود : همانا از فرزندان حسین علیه السلام مردی شهید خواهد گردید که او را زید بن علی گویند و اورادر ملک عراق مصلوب خواهند نمود ، و هر کس بعورت او نظر کند و او را یاری ننماید ، خدایش بر روی در آتش در افکند و دیگر در بحار الانوار مرویست که یونس بن حباب گفت : حضرت امام

محمد باقر سلام الله علیه زید را بخواند و با او معانقه فرمود ، و شکم مبارکش را بر شکمش ملصق ساخت و فرمود پناه میبرم ترا بخدای که در کناسه از دار آویخته شوی، مقصود کناسه کوفه است .

ص: 64


1- منبوش یعنی نبش قبر شده ، مسلوب : آنکه جامه اش را از تن در آورند و عریان بگذارند ، مسحوب یعنی جسد او را با ریسمانی بسته در کوچه و بازار بکشند مصلوب یعنی بر چوبه دار به بندند ، البته برسم آنزمان که محکوم را بر چوبی بشکل + میبستند تا از گرسنگی بمیرد و یا اورا تیرباران میکردند نه برسم امروز که حلق آویز و خفه می کنند

ذکر فضایل و مناقب جناب زيد شهيد عليه الرحمه

در بحار الانوار مجلسی اعلی الله مقامه فرماید : زید بن على بن الحسين علیهما السلام بعد از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه از دیگر برادران خود افضل بود ، و چشم و

چراع ایشان ، و عابد و پرهیز کار و فقیه و سخی و شجاع و دلیر و با شمشیر ظهور

نمود و بمعروف امر و از منکر نهی ، و خون حسین علیه السلام را طلب میفرمود ، و تھا سوالی هیچوقت از قرائت قرآن کناری نداشت ، و او را حلیف القرآن میخواندند هیثم

میگوید: از خالد بن صفوان از احوال زید بن علی علیه السلام پرسش کردم ، چه از وی حدیث میکرد ، و گفتم او را در کجا دیدی؟ گفت در رصافه (1) گفتم چگونه مردی باشد؟ گفت: چنانکه مرا معلوم افتاد همیشه از بیم خدای گریان بود چنانکه اشک دیده اش با آب بینی مخلوط میشد ، و جمعی از شیعیان او را بامامت

معتقد بودند .

و سبب حصول این عقیدت خروج کردن زید باسیف ودعوت فرمودن مردمان

را بسوی رضای از آل محمد صلی الله علیه و آله بود ، و مردمان چنان گمان میکردند که مقصود او از این کلمه خود اوست ، وحال اینکه این اراده نداشت ، زیرا که زید بر امامت

برادرش معرفت داشت ، و وصیت آن حضرت را در هنگام وفات در حق حضرت ابی عبد الله عليه السلام والصلوه میدانست و سبب خروج او خونخواهی حضرت امام حسین سلام الله عليه ، و قضیه مجلس هشام است .

دركتاب عمده الطالب وروضه السالكين در شرح صحیفه کامله سجادیه مسطور

است که زید بن علی علیه السلام را ابوالحسین کنیت بود ، و مادرش ام ولد ، و مناقبش

اكثر مما يحصر و يعد ، و آن سيد والا نسب موصوف بحليف القرآن بودی چه

ص: 65


1- رصافه یعنی قلعه و یا قصر بلند آشیان و محكم ومنظور اينجا ظاهراً رصافه است . ورصافه حجاز نام موضعی است که بدان عین الرصافه هم میگویند

هیچگاه از قرائت کلام مجید برکنار نبودی ، ابو نصر بخاری از ابی الجارود روایت کند که گفت: وارد مدینه شدم و از هر کس از زید پرسش نمودم ، با من گفتند این حلیف القرآن را خواهی؟ و این اسطوانه مسجد را میگوئی؟ زیرا که از کثرت نماز او را چنین میخواندند ، و در بحار الانوار از ابو الجارود مرویست

که در خدمت ابی جعفر محمد بن على الباقر علیه السلام حضور داشتم ، بناگاه زید بن علی دگشت ، چون آن حضرت بروی نگران شد ، و این وقت زید را

علیه السلام پدید گشت جامه لطیف به تن بود ، « قالَ هذا سَيِّدَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ الطَّالِبُ بآثارهم لَقَدْ انجبت أَمْ وَلَدَتْكَ يَا زَيْدٍ » امام علیه السلام فرمود: این مرد بزرگی است از اهل بیتش ، و خون ایشان را طلب خواهد کرد، آنگاه فرمود: همانا نجابت داشت آن مادر

که ترا بزد .

و دیگر در بحار الانوار از حسن بن راشد مرویست که گفت : در خدمت امام جعفر صادق سلام الله علیه از زید بن علی علیه السلام سخن کردم ، و از مقام او کاستن گرفتم، فرمود: چنین مکن خدای رحمت کند عمم زید را همانا در خدمت پدرم شد ، و عرض کرد : بآن آهنگ باشم که بر این طاغیه خروج نمایم ، فرمود چنین دارم که تو مقتول و مصلوب باشی در ظهر كوفه ،

« أَمَّا علمت يازيد مکن ، چه بیم انْهَ لَا يَخْرُجُ أَحَدُ مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ عَلَى أَحَدٍ مِنِ السَّلَاطِينِ قَبْلَ خُرُوجِ السُّفْيَانِيُّ إِلَّا قُتِلَ » آیا ندانسته باشی ای زید که خروج نمی نماید هیچکس از فرزندان فاطمه عليهما السلام بر تنی از سلاطین، پیش از خروج سفیانی جز آنکه کشته میشود ؟

آنگاه فرمود: بدان ای حسن « انَّ فَاطِمَةَ أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَحَرَّمَ اللَّهُ ذُرِّيَّتِهَا بَا قَلَمَهُ ، عَلَى النَّارِ وَ فِيهِمْ نَزَلَتْ ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمُ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدُ وَ مِنْهُمْ سابِقُ بالخیرات » یعنی حرام گردانید خدایتعالى ذريه حضرت

صدیقه طاهره سلام الله علیها را بر آتش، و این آیت مبارک در حق ایشان نازل گردید که میفرماید : میراث بدادیم کتاب را بآنانکه برگزدیم از بندگان خویش پس بعضی ایشان ستمکارند بر نفس خود و بعضی در حالت اقتصاد و میانه روی باشند

ص: 66

و برخی پیشی گیرنده اند بخيرات ونيكيها . بالجمله : فرمود اما آنکه ستمکار است بر نفس خویش آنکسی است که امام خود را نشناسد ، و مقصود از مقتصد آنکس باشد که بحق امام خود عارف باشد، و مراد از سابق بالخيرات همان شخص امام است ، آنگاه فرمود: اى حسن

« إِنَّا أَهْلُ بَيْتٍ لَا يَخْرُجُ أَحَدُنَا مِنَ الدُّنْيَا حَتَّى يُقِرَّ لِكُلِّ ذِى فَضْلِ بِفَضْلِهِ » يعنى ما خود خانواده باشیم هيچيک از ما از جهان بیرون نشود ، تا گاهی که اقرار نماید برای هرنی فضلی بفضل وفضیلت او

يعنى شأن ما اقرار بفضل ذى فضل واعطای حق بذی حق است .

و دیگر در بحار الانوار و کتب اخبار مسطور است ، که ابو عبدون گفت که

چون زید بن موسی بن جعفر علیهما السلام را که در بصره خروج کرده ، و خانه های بنی العباس را آتش در زده بود، بنزد مأمون آوردند مأمون محض رعایت حرمت برادرش حضرت امام رضا علیه السلام از جرم و جریر تش بگذشت و بآن حضرت عرض کرد: یا ابا الحسن

اگر برادرت زید خروج کردو کرد آنچه کرد ، همانا قبل از وی زید بن علی علیه اسلام خروج نموده و کشته شد و اگر نه پاس مکان و منزلت تو بودی اورا بکشته بودم چه آن کار و کردار که زید بن موسی ظاهر ساخت كوچک نميتوان گرفت.

« فَقَالَ الرِّضَا علیه السَّلَامُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَا تَقِسْ أَخِى زَيْداً الَىَّ زَيْدِ بْنُ عَلِىٍّ علیه السَّلَامُ فکان مِنْ عُلَمَاءِ آلِ مُحَمَّدٍ غَضِبَ اللَّهُ عزوجل فَجَاهَدَ أَعْدَاءَهُ حَتَّى قُتِلَ فِي سَبِيلِهِ »

امام رضا علیه اسلام فرمود: اى أمير المومنين قياس مكن برادرم زید ، وخروج او را

با خروج زيد بن على بن الحسین سلام الله عليهما، چه زید بن علی از علمای آل محمد صلی الله علیه و آله بود ، و در راه خدای عزوجل وامر بمعروف و نهی از منکر غضبان گشت

محمد عبالا الله صلى

و با عدوان يزدان و دشمنان دین مبین جنگ و جهاد ورزید ، تا آن چند که در راه خدای شهید گردید.

همانا حديث فرمود : مرا موسی بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد صلوات الله

علیهم که میفرمود : خداي رحمت کند عمم زید را چه او مردم را برضای از آل محمد صلی الله علیه و آله دعوت میکرد ، و اگر پیروزمند میگشت بوعده خویش وفا می نمود، و با

ص: 67

من در خروج کردن خود مشورت نمود ، باوی گفتم : ای عم" اگر راضی هستی که در کناسه کوفه مقتول و مصلوب گردی خوددانی ؟ و چون بازشد و گرد آن امر بگشت ، جعفر بن محمد علیهما السلام فرمود : وای بر آنکسی که داعیه زید را بشنود و استغاثت و استعانت او را بنگرد و او را اجابت نکند ، مأمون عرض کرد یا ابا الحسن آیا ادعای زید در باب امامت بیرون از حق نبود؟

فرمود ادعا نکرد زید بن علی علیه السلام چیزی را که حق او نبود ، و او از چنین ادعائی یعنی ادعای بیرون از حق نمودن از خدای بیمناک بود، همانا اومیگفت: من شمارا بسوی رضا یعنی مرضی از آل محمد صلی الله علیه و آله دعوت میکنم ، و اینگونه خیالات و سخنان در حق کسی میرود که گوید خدای بروی نص و تصریح فرموده ، یعنی ادعا نماید که امامت را خدای بروی تصریح کرده ، آنگاه مردم را بدین و و آئینی بیرون از خدای دعوت کند ، و بدون علم و دانش خلق را از راه خدای گمراه گرداند گند باخدای از جمله آن کسان است که باین آیه مبارکه مخاطب است « وَ جاهِدُوا فِى اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجنبیکم ، » جهاد کنید در راه خدای حق جهاد را

اوست که شما را برگزید و مجتبی گردانید

شیخ صدوق در کتاب امالی میفرماید: جناب زید بن علی فرمود : از پدرم سيد العابدين علیه السلام سئوال کردم ، ای پدر گرامی خبر گوی مرا از جد ما رسول خدای صلی الله علیه و آله آنگاه که بآسمان عروج داد ، و پروردگارش او را امر فرمود به پنجاه رکعت نماز چگونه بود که از خدای خواستار تخفیف نشد، تا گاهی که موسى بن عمران علیه السلام آن حضرت را بدید ، و عرض کرد : بحضرت پروردگارت

بازگرد ، و خواستار شو تا در صلوات پنجگانه تخفیف بدهد ، چه امت تو طاقت ادای آن را ندارند .

فَقَالَ يَا بُنَىَّ انَّ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ لَا يَقْتَرِحُ عَلَى رَبِّهِ عَزَّ وَجَلٍ وَ لَا يُرَاجِعُهُ فِي شَيْ ءٍ یا مُرْهُ بِهِ فَلَمَّا سئله مُوسَى علیه السَّلَامُ ذَلِكَ وَ صَارَ شَفِيعاً لَامَتُهُ عَلَيْهِ لَمْ يَجُزْ لَهُ رَدُّ شَفَاعَةِ أَخِيهِ »

موسی علیه السَّلَامُ فَرَجَعَ إِلَى رَبِّهِ يَسْئَلُهُ التَّخْفِيفَ الَىَّ انَّ رَدَّهَا الَىَّ خَمْسِ صَلَوَاتٍ

ص: 68

فرمود : ای پسرک من همانا رسول خدای صلی الله علیه و آله هرگز در حضرت پروردگار بیچون از چرا و چون سخن نمی کرد ، و بهرچه فرمان میشد اقتراح نمیجست و چون حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام این مطلب را از آن حضرت خواستار گشت ، و برای امت آنحضرت در آن حضرت مسئلت نمود ، رد شفاعت برادرش موسی علیه السلام را رواندانست و بحضرت پروردگار بازشد ، و چندان در تخفیف نماز مسئلت نمود تا آنجمله را به پنج وقت باز گردانید ، زید میفرماید : عرض کردم ای پدر بزرگوار از چه روی آنحضرت به پیشگاه خدای عزوجل بازنگشت وسئوال تخفيف نفرمود و با پنج نماز موقوف نداشت، تا اینکه موسی از وی خواستار شده بود که بحضرت خدای بازشود و در طلب تخفیف ضراعت جويد ؟

فقال يا بني اراد صلی الله علیه و آله ان يجعل لامته التخفيف مع اجر خمسين صلوة لقول الله عز وجل من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها الاترى انه لما هبط الى الارض نزل عليه جبرئيل فقال يا محمدان ربك يقرئك السلام ويقول انها خمس بخمسين ما يبدل القول لدى وما انا بظلام للعبيد».

فرمود ای پسرک من رسول خدای صلی الله علیه و آله درین کردار بآن اراده بود که برای امت خود تخفیف بگیرد، و اجر پنجاه نماز را نیز دارا باشند ، بدلیل قول خدای عز وجل هر كس كارى نيک بياورد برای او پاداش ده برابر آن است ، مگر نمیدانی چون رسول خدای بزمین هبوط فرمود ، جبرئیل بر آنحضرت نازل گشت و عرض کرد : یا عید پروردگارت سلام میرساند و می فرماید : اگر چند این نماز به پنجوقت مقرر گشت ، لکن در عوض پنجاه نماز محسوب میشود ، چه آن قول و تقدیری که در حضرت من بود دیگرگون نمیشود ، و من با بندگان ستم نمی ورزم ، یعنی چون برای نماز پنجاهگانه ایشان پاداش مقرر داشته بودم ، اکنون که بخواهش تو از شماره اش بکاستم از پاداش نکاستم ت زید میفرماید عرض کردم ای پدر بزرگوار آیا نه آن است که خدایتعالی را نمیتوان موصوف بمكان داشت ؟ فرمود: خدای ازین برتر است عرض کردم پس -

ص: 69

معنی کلام حضرت موسی که با پیغمبر صلی الله علیه و آله عرض کرد : ارجع إلى ربك چيست ؟

فرمود معنی این کلام معنی قول ابراهیم علیه السلام است که در قرآن می فرماید:

از جانب ابراهیم : « انی ذَاهِبُ الَىَّ رَبِّي سيهدين » من بسوی پروردگارم رونده ام زود است که مرا هدایت فرماید ، و همچنین معنی این قول موسی علیه السلام که در کلام مجید مذکور است : « وَ عَجِلْتُ اليك رَبِّ لترضى » ، ومعنى قول خدای عزوجل است که میفرماید : « فَفِرُّوا الَىَّ اللَّهِ »، ومقصود این است که « حُجُّوا الَىَّ بَيْتِ اللَّهِ »، ای پسرک من همانا کعبه خانه خداى است ، و هر کس به حج همانا قصد

کرده است سوی خدای را ، ومساجد خانهای خدایست ، پس هر کس بجانب مساجد شتاب گیرد، همانا بسوی خدای شتافته و خدای را آهنگ نموده است ، و نماز گذار مادامیکه در حالت گذاشتن نماز است همانا در پیش روی خدای جل جلاله واقف است واهل موقف وعرفات هم بين يدى الله عز وجل وقوف دارند و خدای تبارك و تعالی را در آسمانها بقاع است و هر کس را بیکی از آن بقاع عروج داد ، همانا اورا بسوی داده باشند ، آیا نشنیده باشی که خدای عزوجل میفرماید ؟ « تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ اليه » و نيز در قصۀ حضرت عیسی میفرماید : « بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ » و نیز ميفرمايد : « إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ ، بالجمله انشاء اللَّهِ تعالی » در ذیل حالات امام رضا ازین نمونه سخن مذکور میشود

ذکر زهد و عبادت جناب زید بن علی الحسين عليهما السلام

در بحار الأنوار از متوکل بن هارون مرویست : که گفت یحیی بن زید را بعد را از قتل پدرش زید ملاقات کردم و اینوقت آهنگ سفر خراسان داشت ، و من هیچکس را بآن فضل و عقل ندیده بودم ، و از پدرش پرسش کردم، فرمود: در کناسه مقتول و مصلوب گردید. پس از آن بگریست و بگریستم چندانکه از هوش بگشت چون بخویش پیوست ، عرض کردم یا بن رسول الله چه چیز او را بر خروج نمودن

ص: 70

بر این طاغی وقتال دادن باوی بازداشت ؟ و حال آنکه حالت نفاق وعدم وفاووفاق و استواری اهل کوفه را میدانست، یعنی باجدش امام حسین سلام الله علیه نیز همین عهد و میثاق بر بستند و بگشتند و او را بکشتند و بنفاق وشقاق مشهور اقالیم و آفاق

هستند

فرمود چنین است ، و من از پدرم از این سبب پرسش کردم ، فرمود از پدرم

شنیدم که از پدرش حسین بن علی علیهم السلام حدیث کرد ، که رسول خدای صلی الله عیله و آله دست

تفا بر پشت امام حسین علیه السلام نهاد ، و فرمود : ای حسین بیرون می آید از صلب تو مردی

که او را زید گویند و او شهید کشته شود و چون روز قیامت در آیداو و یاران اوبر رقاب ناس عبور دهند و داخل بهشت شوند ، و من دوست دارم که چنان باشم که رسول خدای صلی الله علیه السلام مرا توصیف فرموده است

پس از آن یحیی گفت : خداوند بیامرزد پدرم زید را سوگند با خدای یکتن از متعبدین بود، شبها بعبادت بپای و روزها را بروزه بپایان آورد ، و در راه خدای عز وجل حق جهاد را بجای گذاشت ، عرض کردم یا بن رسول الله این صفت حق امام است ، گفت یا ابا عبدالله پدرم امام نبود لکن از سادات کرام و زهاد آن جماعت و در شمار مجاهدین فی سبیل الله است گفتم یا بن رسول الله آیا پدرت بدعوی امامت برنخاست ومجاهداً في سبيل الله خروج نکرد؟ و حال آنکه از رسول خدای صلى الله علیه و اله رسیده

است که مدعی امامت کاذب است. بهایی ها امامت کاذت است.

فرمود : یا ابا عبدالله ساكن وساکت باش ، همانا

پدرم عاقل تر بود از آنکه از بهر خویش چیزی را که نه در خور آنست ادعا نماید ، بلکه او میگفت من

شمارا برضای از آل محمد صلی الله علیه و آله می خوانم ، و مقصودش عم من امام جعفر صلوات الله علیه بود گفتم: پس امروز صاحب این امر امام جعفر صادق علیه السلام است. گفت آری وی از تمامت بنی هاشم افقه است .

به پس از آن گفت یا ابا عبدالله من ترا خبر گویم از پدرم علیه السلام و مراتب زهد و عبادت او ، همانا پدرم در روزها چندانکه خدای خواستی بعبادت پرداختی و نماز

ص: 71

بگذاشتی ، و چون ظلمت شب دامن بگسترانیدی خوابی بس سبک بديده آوردی آنگاه بپاي شدی و در دل شب آنچند که خدای بخواستی نماز میگذاشت ، پس بیای میشد و بر هر دو پای می ایستاد و خدای را تبارک و تعالی میخواند ، و تضرع مینمود و ميگريست ، واشک از دیدگان میریخت تا طلوع فجر روشنی پدیدار میساخت و در طلوع فجر سر بسجود میبرد ، آنگاه بنماز بامداد می ایستاد تا روشنی پدیدار میشد .

و چون از نماز فراغت یافتى بتعقیب می نشست ، تا روز بلندی میگرفت آنگاه ساعتی برای انجام مهمات خویش میرفت ، و چون نزديک بزوال میرسید بپای میشد و در مصلای خویش می نشست و به تسبیح و تمجید رب مجید مشغول می گردید ، تاوقت نماز میرسید و بپای میشد و نماز نخست را مینهاد ، واندکی جلوس میفرمود ، آنگاه نماز عصر را میگذاشت ، از آن پس ساعتی مشغول تعقیب میگردید و از آن بعد سر بسجده مینهاد ، و چون آفتاب غروب میکرد ، نماز عشاء و عتمه را بپای میبرد ، من گفتم آیا تمامت روزگار را بروزه میگذرانید؟ فرمود: چنین نبود ، لكن بهر سال سه ماه و در هر ماه سه روز بروزه بود ، گفتم : مردمان را در معالم دینیه ایشان فتوی میراند ؟ فرمود: از وی بخاطر ندارم ، پس از آن صحیفه کامله را که شامل ادعيه على بن الحسين بود بمن باز نمود ه .

در کتاب زینت المجالس مسطور است که روزی جناب زید نزد خالد بن عبدالله

حاکم کوفه رفت ، خالد بتعظیم آنجناب برخاست و از مردی که حاضر بود پر از چه روی جماعت یهود تو را بزرگ و برخود مقدم میدارند ؟ گفت بعلت اینکه از نسل داود پیغمبر هستم ، خالد پرسید بچند واسطه بآنحضرت میرسی ؟ گفت بچهل و چند واسطه ، خالد گفت این زید بن علی فرزند پیغمبر است بسه واسطه . برسول خدای میرسد ، یهود گفت تعظیم کن شخصی را که خداوند تعالی بواسطه او تو را بزرگ فرموده، خالد گفت : من احترام وتوقير او را بر خود واجب میدانم ، یهود گفت دروغ گفتی ، اگر تعظیمش را لازم میدانستی او را بر مسند

ص: 72

خویش مینشاندی .

خالد گفت من در اینباب مضایقه ندارم، اما هشام بن عبدالملک بدین راضی نمیشود یهود گفت هشام ترا از رضای خدا منع نتواند کرد خالد گفت : خاموش باش و از مجلس من بسلامت بیرون شو ، یهود گفت تا خدای نخواهد تمامت اهل جهان نتوانند آسیبی بیهچکس رسانند ، چون سخن بدینجار سید زید برخاسته فرمود : روشن باد چشم پیغمبری که یهودان را با واز ایشان اعتقاد بیشتر است

ذکر کلمات و احادیث زید در امامت ائمه هدى سلام الله عليهم

در کتاب بحار الانوار از محمد بن بکیر مرویست : که گفت در خدمت زید بن

على علیه السلام ، شدم، وصالح بن بشیر نیز در خدمتش حضور داشت ، پس بروی سلام داد ، و این وقت بسوی عراق آهنگ داشت ، عرض کردم یا بن رسول الله از آن احادیثی که از پدرت استماع فرموده مرا باز گوی ، وی قبول کرد و فرمود : پدرم از جدش از رسول خدای صلوات الله عليهم اجمعين حدیث کرد: « مَنْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ بِنِعْمَةٍ فَلْيَحْمَدِ اللَّهَ ، وَ مَنْ اسْتَبْطَأَ الرِّزْقَ فَلْيَسْتَغْفِرِ اللَّهَ ، وَ مَنْ حَزَنَهُ أَمْرُ فَلْيَقُلْ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ » ، يعنی هر کس را خدای بروی بنعمتی منت نهد خداوند را باید سپاس و بر حصول نعمت شکر گذارد ، و هر کس را رزق و روزی کندی و درنگ جوید ، پس خدای را برای گناهان خویش استغفار نماید ، یعنی کردار زشت و عمل ناصواب روزی را تنگ نماید ، و استغفار دوای این علت باشد ، و کس را مهمی در حزن و اندوه بيفكند ، بكلمه لاحول ولا قوة إلا بالله مبادرت

،ورزد تا اندوه او برطرف شود .

محمد بن بكير عرض کرد : یابن رسول الله ازین برافزون بفرمای ، فرمود: پدرم از جدش از رسول خدای حدیث راند که فرمود: « أَرْبَعَةُ أَنَا لَهُمْ شَفِيعُ يَوْمَ الْقِيمَةِ الْمُكْرِمُ لِذُرِّيَّتِي وَ القاضى لَهُمْ حَوَائِجِهِمْ ، وَ السَّاعِي لَهُمْ فِي أُمُورِهِمْ عِنْدَ

ص: 73

اضطرارهم اليه وَ الْمُحِبُّ لَهُمْ بِقَلْبِهِ وَ لِسَانِهِ »،

چهار طبقه مردم را من در روز قیامت شفاعت کنم : نخست آن کسان را که با ذریه و اولاد من نیکی و اکرام نمایند دوم آن جماعتی که حاجات ذریه مرا بر آورده سازند ، سیم آنانکه چون ذریه مرا حالت اضطراری بایشان روی افتد در اصلاح امور ایشان مساعی جمیله بکار بندند، چهارم آن کسان که ایشان را بقلب و زبان دوست دارند و دوستی ظاهر کنند

ابن بکیر عرض کرد : یابن رسول الله از آن فضایلی که خدای عز وجل

شما را انعام فرموده مرا حدیث گوی، فرمود : پدرم از جدش از رسول خداي حديث فرمود : « مَنْ أَحَبَّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ فِي اللَّهِ حُشِرَ مَعَنَا وَ أَدْخَلْناهُ مَعَنَا الْجَنَّةِ يَا بْنِ بُكَيْرٍ مَنْ تَمَسَّكَ بِنَا فَهُوَ مَعَنَا فِي الدَّرَجَاتِ الْعُلَى يَا بْنِ بُكَيْرٍ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى اصْطَفَى مُحَمَّداً لِلَّهِ وَ اختارنا لَهُ ذُرِّيَّةُ فلولانا لَمْ يَخْلُقِ اللَّهُ الدُّنْيَا وَ الاخرة يابن بُكَيْرٍ بِنَا عُرِفَ اللَّهُ وَ بِنَا عبدالله وَ نَحْنُ السَّبِيلِ إِلَى اللَّهِ وَ مِنَّا الْمُصْطَفَى وَ الْمُرْتَضَى وَ مِنَّا يَكُونُ المهدى قَائِمُ هَذِهِ الْأُمَّةُ »

یعنی هر کس ما اهل بیت رسول خدای صلی الله علیه و آله را خالصاً مخلصاً محض خداوند

صل الله دوست بدارد با ما محشور میشود ، و ما او را با خود در بهشت در آوریم ، ای پسر بكير هركس با ما تمسک و توسل جست ، پس او با ما خواهد بود ، در درجات عالیه و مراتب متعالیه ، ای پسر بكير همانا خدای تبارک و تعالى محمد ال را از جمله آفریدگان برگزید و ما را برای اینکه ذریه او باشیم اختیار فرمود ، پس اگر ما نبودیم و مقصود وجودها نبود خدای تعالی دنیا و آخرت را خلق نفرمودی بكير بسبب وجود ما خدای را بشناسند و عبادت کنند ، مائیم راه بسوی »

ای پسر ، و على مرتضى صلوات الله عليهما ، و از ما باشد .

خدا و از ما هست محمد مصطفی ، و حضرت مهدی که قائم این امت است مانند

راقم حروف گوید: اینکه جناب زید فرماید : بما خدای شناخته و پرستیده شده ، و بسبب ما هر دو سرای آفریده گشت نه از آن است که خویشتن را دارای

ص: 74

این رتبت يا شريک حضرت رسالت آیت یا ائمه هدی شمارد، چه خود خوب و بهتر میداند که پیغمبر و ائمه دین داور نور واحد ومظاهر جمال و جلال خداوند متعال هستند ، و عرصه ما سوى بطفیل وجود ایشان مخلوق ، و بجمله رعایای ایشان هستند ، و بفروز ایشان شب و روز سپارند ، بلکه مراد جناب زید این است که ما درخش این انوار و فروز این شموس ، و فروغ این بدور لوامع النوريم ، و بمفاخرت فرماید بما چنین و چنان شد چنانکه در آخر میفرماید: مصطفی و مرتضی و مهدی قائم این امت از ما هستند ، و شرافت حسب و جلالت انتساب خویش را باز مینماید.

و اینکه میفرماید : بواسطه ما خدای را بشناسند و پرستش نمایند، و دنیا و آخرت موجود هستند ، باز میرسد که جز محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله اسباب حصول علت غائی ایجاد موجودات که معرفت باشد نیستند ، و نیز در ایجاد آخرت نیز مقصود

جز این نیست ، و گرنه هیچ چیز نبود چه علت غائی در دیگر آفریدگان تکمیل نمی پذیرفت و بجمله از اشعه تابش آن نور پاک هستند ، كه « لَوْلَاكَ لِما خَلَقْتُ الافلاك »

بالجمله ابن بكير عرض کرد: یابن رسول الله آیا رسول خدای با شما عہدی مقرر و مشخص فرموده که در چه وقت قائم شما قیام نماید؟ فرمود : ای پسر بكير « إنَّكَ لَن تَلحَقَهُ وَإنَّ هذا الأمْرَ تَلِيه سِتَّةٌ مِنَ اَلاِوْصِيَاءِ بَعْدَ هذا ثُمَّ يَجْعَلُ اللَّهُ خُرُوجَ قَائِمِنَا فَيمَلاؤُهَا قِسْطاً وَعَدْلاً كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً ، » تو او را باز نیابی و اینکه حرف «لن» را در این مقام استعمال فرمود که بر نفی دائم دلالت دارد ، دلیل بر کمال علم و بصیرت جناب زید است بر حالت حضرت قائم آل محمد صلی الله علیه و آله .

بالجمله فرمود: همانا این امر را یعنی امامت را شش تن از اوصیاء صلوات الله

علیهم متولی گردند ، و از پس ایشان خداوند خروج قائم ما را مقرر فرماید ، و آن حضرت زمین را از عدل و داد آکنده و آباد فرماید ، چنانکه از جور و ستم بود ، گفتم : یابن رسول الله آیا تو صاحب این امر نیستی ؟ فرمود من در

ص: 75

شمار عترت باشم ، پس از آن از خدمتش ،باز شدم و آن جناب بدیدار من بازگردید، عرض کردم: آنچه فرمودی آیا از روی دانش و بینش خودت بود یا از رسول خدای منقول است ؟ فرمود: اگر برغیب دانا بودم کار نيک وعمل خير بيشتر كردم همانا از جانب خود نگویم بلکه عهدی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله با ما نهاده ، و

از آن پس این اشعار قرائت فرمود :

نَحْنُ سَادَاتِ قُرَيْشٍ وَ قِوَامُ الْحَقِّ فِينَا * * * نَحْنُ الانوار الَّتِى مِنْ قِبَلِ كَوْنِ الْخَلْقِ كُنَّا

نَحْنُ مِنَّا الْمُصْطَفَى الْمُخْتَارِ والمهدى مِنَّا * * * فَبِنَا قَدْ عَرَفَ اللَّهُ ، وَ بِالْحَقِّ أَقَمْنَا

سَوْفَ يصلاه سَعِيرِ مَنْ تَوَلَّى الْيَوْمَ عَنَّا

و دیگر در امالی از عمرو بن خالد مرویست که : زيد بن علي بن الحسين ابن علي بن ابي طالب سلام الله عليهم فرمود : « فِي كُلِّ زَمَانٍ رَجُلُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ يَحْتَجُّ اللَّهُ بِهِ عَلَى خَلْقِهِ وَ حَجَّةً زَمَانِنَا ابْنَ أَخِي جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ لَا يَضِلُّ مَنْ تَبِعَهُ وَ لَا خَالَفَهُ » در هر زمانی یکی از ما اهل بیت بر جای باشد که خدای او را

بر آفریدگان خود حجت میگرداند و حجت زمان ما برادر زاده ام حضرت امام جعفر صادق ابن محمد باقر علیهما السلام است همانا گمراه نمیشود هر کس متابعت او را

نماید و راه راست نیابد هر کس بمخالفت او گام سپارد.

و دیگر در بحار الانوار مرویست که یحیی بن زيد عليهما الرحمه فرمود : از پدرم زید از عدد ائمه سلام الله عليهم اجمعین سوال کردم ، گفت : دوازده تن باشند، چهار تن از پیش گذشته اند و هشت تن باقی هستند ، گفتم : ای پدر اسامی ایشان را بازشمار فرمود اما گذشتگان نخست علی بن ابی طالب، و دیگر حسن و دیگر حسين و ديگر علي بن الحسین علیهم السلام و اما بازماندگان برادرم حضرت باقر ، و پس از وی پسرش جعفر صادق ، و بعد از و پسرش موسی و پس از وی پسرش علی ، و بعد از علی رضا پسرش محمد، و بعد از امام محمد تقی پسرش علی ، و بعد از علی نقی

ص: 76

پسرش حسن عسکری ، و بعد از حسن عسکری ، فرزندش مهدی صلواه الله عليهم اجمعین باشند .

گفتم : ای پدر آیا تو از جمله این امامان نباشی ؟ گفت امام نیستم لكن

از عترت طاهره هستم ، یعنی این مفاخرت نیز مختصر نباشد ، گفتم : پس از کجا از اسامی و امامت ایشان با خبر باشی؟ فرمود: عهدی است معهود که رسول خدای صلی الله علیه و آله را با ما گذاشته است .

و نیز در بحار الانوار مرویست که عبد الله بن العلاء گفت: اززید بن علی علیه السلام پرسش کردم که در حق فلان و فلان چگوئی ؟ جوابی بحق وصواب براند ، گفتم پس توئی صاحب امر امامت ؟ گفت نیستم ، لکن از عترت طاهره باشم ، گفتم پس ما را بسوی کدام کس مامور میداری؟ گفت بصاحب الشعر و اشارت بحضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود .

و نیز در بحار الانوار از محمد بن مسلم مرویست که گفت : در خدمت زید ابن علی علیه السلام شدم ، و عرض کردم: جماعتی چنان گمان برند که توئی صاحب این امر ، یعنی امر امامت ، فرمود: من نیستم اما من از عترت طاهره باشم ، گفتم پس بعد از شما کدامکس متولی این امر است؟ گفت هفت تن از خلفا باشند ، و مهدی سلام الله علیه از ایشان است ، محمد بن مسلم میگوید : از آن پس در خدمت حضرت امام محمد باقر علیه السلام شدم و آن داستان بگذاشتم، فرمود : « صَدَقَ اخیزید صَدَقَ أَخِى زَيْدٍ سيلى هَذَا الامر بَعْدِى سَبْعَةُ مَنْ الاوصياء وَ المهدی مِنْهُمْ » یعنی راست گفت

برادرم زید ، بصداقت سخن کرد برادرم زید ، زود باشد که این امر را بعد از من

هفت تن از اوصیاء متولی گردند ، و مهدی سلام الله علیهم از ایشان است .

آن امام عالی مقام بگریست ، و فرمود: « کأنى بِهِ وَ قَدْ صُلْبِ فِي الْكُنَاسَةِ يَا بْنِ مُسْلِمٍ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ الْحُسَيْنِ علیه السَّلَامُ قَالَ وَضَعَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه السَّلَامُ يَدَهُ عَلَى كَتِفِيَ وَ قَالَ يَا حُسَيْنُ يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ رَجُلُ يُقَالُ لَهُ زَيْدُ يُقْتَلُ مَظْلُوماً إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيمَةِ حُشِرَ وَ أَصْحَابُهُ إِلَى الْجَنَّةِ ، » یعنی گویا نگران زید هستم که در کناسه او را از دار

ص: 77

بیاویخته اند ، ای پسر مسلم حدیث کرد مرا پدرم از پدرش حسین علیهما السلام که رسول خدای صلی الله علیه و آله دست مبارکش را صلى الله دست مبارکش را بر شانه من نهاده فرمود ، یا حسین مردی از صلب عليه واله تو پدید گردد که او را زید مینامند ، و او کشته میشود در حالتیکه ستم دیده باشد چون روز قیامت شود با اصحاب خود بسوی بهشت رهسپار گردند .

و دیگر در بحار الانوار مرویست که ابو الصباح در خدمت زید شد ، و گفت بمن رسیده است که تو فرمائی ائمه چهار تن باشند سه تن گذشته اند و چهارم همان قائم است ، فرمود: چنین گفته ام ؟ عرض کرد آیا کلام خودت را که در زمان

حیات حضرت امام محمد باقر در مدینه فرمودی بیاد داري؟ که همی گفتی خدای تعالی در کتاب خود حکم فرموده است ، که هر کس مظلوم کشته شود برای ولی او تسلط و سلطنتی مقرر میداریم ، یعنی تا خون او خواسته شود و همانا ائمه ولاة دم و اهل باب هستند، و اينك ابو جعفر سلام الله عليه است ، و اگر قضیه بروی فرود آید در میان ما خلفی برجای است میگوید چنان بود که از من خطب امیر المومنين علیه السلام را استماع میفرمود و من میگفتم شما بایشان چیزیرا تعلیم مکنید چه ایشان از شما اعلم هستند یعنی در آن اوقات از من استماع میفرمود و می آموخت و من چنین میگفتم (1) و کسیکه متعلم باشد چگونه امام تواند بود، پس با من گفت

آیا بیاد نداری آن قول را که بعد از آن کلمات گفتم از شما کسی است که باین

ص: 78


1- بلکه مقصود اینستکه من این خطبه امير المومنين را با و فرا میدادم که میفرماید : پیغمبر فرموده است شما بأهل بيت من چیزی یاد مدهید چه ایشان از شما داناتراند. و او بمن یاد آوری کرد که این خطبه را بیاد داری که خودت حدیث میکردی و نبايد بما أهل بيت چیزی تعلیم بدهند که ما از آنها داناتریم حال چرا تو که از اهل بیت نیستی با من که از اهل اهل بیت نیست با من که از اهل بيتم ببحث و جدل در آمده ای ، من در جواب او گفتم مقصود پیغمبر و علی بن ابیطالب این است که در میان اهل بیت کسی هست که از همه داناتر است و هیچکس نباید باو چیز یاد بدهد نه اینکه تمام افراد اهل بیت از مردم داناترند . بکتات از علی بكتاب بحار الانوار ج 46 ص 195 چاب اسلامیه مراجعه شود باشد.

صفت باشد ؟ یعنی ولی دم و امام وقت باشد .

بشار بالجمله میگوید : بعد از این مکالمات از خدمتش بیرون شدم و مهیای سفر

گردیدم ، و راحله تهیه نمودم و بحضرت ابی عبدالله علیه السلام راه سپردم . و آنچه در میان من وزید بگذشته بود بعرض رسانیدم ، فرمود : « أرأيت لو ان الله تعالى ابتلى زيداً فخرج منا سيفان آخران بأي شيء تعرف أى السيوف سيف الحق والله ماهو كما قال ولئن خرج ليقتلن» یعنی چنان می بینی که اگر خدای تعالی زید را مبتلا فرماید و آنوقت دو شمشیر دیگر از میان ما بیرون و بر کشیده آید ، بکدام دلیل و بینه معلوم خواهد شد که کداميك شمشیری است که از روی حق و حقیقت کشیده و شاهر گردیده است ، سوگند با خدای مطلب چنان نیست که زید گفته است ، و اگر زید خروج نماید البته مقتول میشود علامه مجلسی در بحار میفرماید: اینکه زید گفت از ائمه سه تن گذشته اند شايد على بن الحسين سلام الله علیهمارا بواسطه اینکه مستقلاً خروج بسيف نفرموده در شمار ایشان در نیاورده ، یا اینکه مراد او آن ائمه باشند که بعد از امیر المومنین میباشند یعنی حسنین و على بن الحسين سلام الله عليهم ، وكلام زيد و الرابع هو القائم ، در بعضی نسخها قائم مسطور نیست، و اگر نباشد نیز مراد و مقصودهمان حضرت است ، و الزام ابوالصباح بر زید برای آن بود که وی بامامت حضرت

باقر اقرار داشت، و این اقرار با آن حصریکه در تعداد ائمه نمود منافی بود .

پس از آن زید بر آن اراده شد که او را بر امامت خود ملزم بدارد ، بسبب

آن سخن کنانی یعنی ابوالصباح که سابقاً از روی مطایبه یا از راه تواضع باوی نهاده بود یا بمدافعت آن مکالمت بیای برده بود، پس جواب داد که مراد من این بود که در میان شما کسی نیست که بر این صفت و رتبت باشد ، بلکه ممکن است که غرض در این وقت این باشد که زید میدانست، یعنی خطب را می آموخت که آنکس که محتاج است بتعلم صاحب این مرتبت نتواند بود.

و حاصل کلام امام جعفر علیه السلام این است که هر کس که باین خانواده منسوب

ص: 79

باشد ، محض خروج بسیف نمیتوان بر حقیت او برهان شمرد و او را قائم خواند بلکه برای این کس علامات و دلالات و معجزات شرط است، چه اگر چنین باشد و خروج بسیف سند باشد ، اگر فرض شود که در این زمان دو مرد نیز از اهل این بیت با سیف بیرون شوند و باوی معارضه نمایند ، چگونه دانسته و شناخته میشود كه كدام يك برحق میباشند پس ظاهر گردید که خروج بسیف به تنهائی علامت حقیت و لزوم غلبه و وجوب همراهی مردمان باوی و بودن او قائم و مهدی نیست و اینکه فرض بسیفین فرمود ، برای این است که در این حال اشتباه بسیار میشود و بر دلالت اتم است ، و مقصود را بهتر میرساند .

ذکر حقیقت حالات و مراتب جناب زید بن على عليه السلام

مجلسی علیه الرحمه در پایان حالات زید رضی الله عنه میفرماید : احادیث

و اخبار در حالات زید معارض و مخالف باشند ، لکن رویهم . اخباریکه بر – جلالت مقام و مدح زید ، و بر عدم ادعای او در چیزیکه بر خلاف حق باشد دلالت و توضیح می نماید بیشتر است، و اگر اصحاب بعلو مقام وشأن او حکم نموده اند .

پس مناسب چنان همی نماید که در حق او بحسن نظر باشند ، و چیزیکه دلالت

ذم و قدح او داشته باشد بر زبان نیاورند ، بلکه ببایست متعرض اولاد معصومین از

تشاء امثال او نشوند مگر آنانکه از طرف ائمه علیهم السلام حکمی بکفر ایشان ولزوم تبری

و بیزاری از ایشان رسیده باشد .

و نیز علامه مجلسی در بحار میفرماید که اگر گوینده بحث نماید که زید

ابن علی علیه السلام بعد از اینکه چنین احادیث جلیله را از ثقات معصومین بشنید ، و

بآن ایمان یافت و معتقد گشت، چگونه خروج بسیف کرد و امامت را از

بھر خود خواستار شد و با حضرت امام جعفر بن محمد علیهما السلام مخالفت آشکار کرد ، با اینکه

آن حضرت را آن محل و مقام و فضل و علم است که عام و خاص را محل تردید

ص: 80

و مجال انکار نیست ، و زید هرگز در محل جحد و انکار نبوده است .

در جواب گوئیم که زید بن علی علیه السلام برای امر بمعروف و نهی از منکر خروج نمود، نه بر سبیل مخالفت با برادر زادهاش جعفر بن محمد علیهما السلام ، و این خلاف از طرف مردم بود ، و سب آن شد که چون زید بن علی خروج کرد ، و از آن سوی جعفر بن محمد صلوات الله عليهما خروج نفرمود ، جماعتی از شیعیان چنان تو هم کردند که امتناع حضرت امام جعفر صادق علیه السلام از خروج نمودن زید از در مخالفت بود ، با اینکه این کردار از روی تدبیر بود ، و چون آنانکه بازید موافق بودند این حالت را نگران شدند گفتند امام آنکس نیست که در خانه اش بنشیند و پرده بیاویزد ، بلکه امام آنکس میباشد که با شمشیر خود خروج نماید و امر بمعروف و نهی از منکر فرماید ، و این دو مسئله مایۀ وقوع خلاف در میان شیعه گشت ، و امام جعفر و زید را هیچ مخالفتی در میان نبود .

و دلیل بر استقامت و صحت این قول این است، که زید بن علی علیه السلام : « مَنْ أَرَادَ الْجِهَادَ فالى وَ مَنْ أَرَادَ الْعِلْمِ فالى ابْنَ أَخِي جَعْفَرٍ علیه السلام » ، يعنى کس آهنگ جهاد دارد بسوی من شتاب گیرد ، و هر کس در پی علم است بحضرت برادر زاده ام امام جعفر علیه السلام مستفیض گردد ، و اگر زید را ادعای امامت بودی کمال علم را از نفس خود نمی نفرمودی، چه امام باید از رعیت اعلم باشد و نیز از کلمات مشهوره حضرت امام جعفر صادق علیه السلام است « رَحِمَ اللَّهُ عَمًى زَيْداً لوظفر لوفی أَنَّما ادَّعَى الرِّضَا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ أَنَا الرضی » می فرماید: خداوند رحمت فرماید عمم زید را چه اگر بر مخالفان نصرت یافته بود ، بوعده خویش وفا می کرد چه دعوی میکرد که من این امر را برای آنکس که از آل محمد مرضی است می خواهم ، و من همان کس باشم، یعنی برای من که امام جعفر هستم می طلبید . وبالجمله : از مکالمه که یحیی بن زید در هنگام سفر بخراسان بامتوكل نمود

چنانکه مذکور گردید ، و نیز کلمات دیگر زید بر این مطلب تصدیق میرسد ..

سید مرتضی علم الهدی قدس سره الشريف ، در کتاب مشفی از یکی از بزرگان

ص: 81

شیعه نقل میفرماید : که در واسط در خدمت زید بن علي بودم ، و در آن مجلس جماعتی حضور داشتند ، وسخن از ابوبکر و علی علیه السلام افکندند ، و آندو تن را بر آن حضرت تفضیل می نهادند ، چون آنجماعت برفتند ، زید فرمود سخنان اینجماعت را بشنیدی؟ اکنون باین چند شعر که گفته ام گوش دار ، تا باین اشخاص

باز رسانی .

وَ مَنْ اشْرَفَ الاقوام يَوْماً برايه * * * فَانٍ عَلِيّاً فَانٍ عَلِيّاً شَرَّفْتَهُ الْمَنَاقِبِ

وَ قَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ وَ الْحَقُّ قَوْلِهِ * * * وَانٍ رغمت مِنْهُمْ أُنُوفَ كَوَاذِبُ

بانك مِنًى يَا عَلِىُّ معالناً * * * کهارون مِنْ مُوسَى أَخٍ لِى وَ صَاحِبُ

دَعَاهُ بِبَدْرٍ فَاسْتَجَابَ لَا مُرْهُ * * * وَ ظَاعِنُ فِي ذَاتِ الاله يضارب

فمازال يعلوهم بِهِ وَ كانه * * * شِهَابُ تَلْقَاهُ القوابس ثاقِبُ

ذکر کیفیت و سبب خروج جناب زید ابن علی علیه السلام

چنانکه اشارت رفت ، و نیز علامه مجلسی اعلی الله مقامه در بحار الانوار می فرماید: خروج زید برای طلب خون مبارک جناب سیدالشهداء صلوات الله علیه بود و علت دیگر نیز که بآن اشارت شد، امر بمعروف و نهی از منکر که در ایام خلفای بنی امیه ارتکاب مناهی و محرمات و فسق و فجور چنان شیوع یافته بود ، که در هیچ زمانی آن شیاع و آن اوضاع مشهود نبود ، در شرب خمر و استماع تغنی غوانی اقاصی و ادانی را هیچ اجتناب نمیرفت و جناب زید که فرزند امام و برادر امام وعم امام وصاحب آن مراتب زهد و عبادت و غیرت و شجاعت بود ، این جمله را در دل مینهفت هنگام با موافقان میگفت ، و این آتش در کانون خاطرش شعله همی تا طاقت صبوری بروی دشوار و روزگار ناهموار گشت ، تاسموم بغض و کین هشام بن عبدالملک نيز بر آن آتش دامن زنان گشت ، و آن جناب را بر خروج ناچار ساخت .

ص: 82

چنانکه در بحار الانوار مسطور است که وقتی جناب زید بمجلس هشام بن عبدالملک در آمد ، وهشام از نخست محض تخفیف آن جناب رؤسای شام را فراهم ساخته و فرمان کرده بود تا به تنگ هم جای کنند تازید را مجال آن نباشد که با هشام نزديك شود ، وجلوس نماید، زید ازین حالت بر آشفت و با هشام گفت ليس في عباد الله احددون ان يوصي بتقوى الله ولا احد فوق ان يوصى بتقوى الله وانا اوصيك بتقوى الله » یعنی در میان بندگان خداوند هیچکس نیست که از آن فرودتر باشد که بتقوی خدای وصیت نهاده شود، یا از آن برتر باشد که وصیت گذارد بتقوای خداوند (1) یعنی هر چند شخص منزلتش پست باشد از آن پست تر نیست که قبول وصیت بتقوای حضرت احدیت کند ، و هر چند مقامش رفیع باشد از آن برتر نیست که مردی را بتقوای خدا وصیت نماید، و من تورا بتقوای خداو پرهیز از پروردگار وصیت کنم ، کنایت ازینکه هر چند من کوچك باشم ازين وصيت بيرون نیستم ، و هر چند تو بزرگ باشی از شنیدن و قبول این وصیت بیرون نیستی .

هشام گفت تو همان زید باشی که در آرزو وطلب خلافت بودی تو کجا و خلافت کجا ! مادر تو را مباد، همانا تو فرزند کنیزی بیش نباشی، زید فرمود :

هیچکس را ندانسته ام که در حضرت خدای از پیغمبران برتر باشد که از جانب خدای مبعوث می گردند ، و اسمعیل بن ابراهیم پسر کنیز بود ، و تو چگونه پست میخوانی مردی را که پدرش رسول خدا و فرزند علی بن ابیطالب صلوات الله عليهما است ، چون هشام و مردم شام این سخن بشنیدند ، سخت بجوش و خروش آمدند

و هشام گفت : چنین کس نشاید امشب در میان لشکر من باشد ، پس زید بیرون شد

و همی فرمود : « لِمَ يُكْرَهُ قَوْمُ قَطُّ حَرَّ السُّيُوفِ الأذلوا »، کنایت از آنکه هر جماعتی از شمشیر بران و آهنگ میدان بیمناک شدند ، در عرصه ذلت وهوان خوار وزار

ص: 83


1- بلکه معنی اینست در میان بندگان خدا هیچکس نیست که مقامش پست تر از این باشد که نتواند بنقوای خدا وصیت کند و هیچکس مقامش بالاتر از این نیست که نشاید اورا بتقوای خدا وصیت نمود .

چون هشام این سخن بشنید ، بدانست که زید بروی خروج بخواهد کرد

ماندند ، و با حاضران گفت : نه آن بود که شما را چنان گمان همیرفت که این بیت متفرق و بیچاره ماندند، بجان خودم منقرض نشده اند خانواده که مثل زید را در عقب خود

نهاده باشند .

در كتاب روضه السالکین مسطور است که سبب خروج زید وروی برتافتن از طاعت بنی مروان این بود که برای عرض شکایت از خالد بن عبدالملك بن حرث بن الحكم امیر مدینه ، بسوی هشام بن عبدالملك راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمیداد وزید مطالب خویش همی بدو بر نگاشت و هشام در اسفل مكتوب او می نوشت بزمین خویش بازگرد ، وزید می فرمود : سو گند با خدای هرگز بسوی

ابن الحارث بازنشوم .

بالجمله بعد از آنکه مدتی زید در آنجا بماند هشام رخصت داد تا بحضور او در آید ، و چون زید در پیش روی هشام بنشست ، هشام گفت : مرا رسیده است که طلب خلافت و آرزوی این رتبت روز میسپاری ! با اینکه تو را این مقام و منزلت نباشد چه فرزند کنیزی بیش نیستی ! زید گفت: همانا برای اینکلام تو جوابی باشد ، گفت بگوی ، گفت : هیچکس بخداوند اولی نباشد از پیغمبری که او را مبعوث داشت ، و او اسمعیل بن ابراهیم است و پسر کنیز باشد ، و خداوند او را برگزید و حضرت خیر البشر را از صلب او پدیدار ساخت هشام گفت برادرت بقره در چه کار است ؟ و ازین سخن در حضرت باقر علوم اولین و آخرین جسارت ورزید.

زید چون این سخن بشنید چنان خشمگین گردید که خواست از قالب

بیرون شود ، آنگاه گفت : رسول خدای وی را باقر خواند وتو او را بقرهم

خوانی ! همانا مخالفت تو باوی بسی سخت خواهد افتاد ، چنانکه در دنیا با او

مخالفت ورزیدی ، و او در بهشت در آید و تو در دوزخ جای کنی ، هشام گفت

دست این گول نادان را بگیرید و بیرون برید ، پس زید را بیرون بردند و

تن بجانب مدينه روان داشتند، تا از حدود شامش بیرون بردند ، و چون از وی جدا

ص: 84

شدند بجانب عراق عدول فرمود و بکوفه در آمد ، و مردم کوفه روی به بیعت او در آوردند ، و نیز نوشته اند: چون زید از مجلس هشام برخاست این شعر بخواند

شرده الْخَوْفِ وازری بِهِ * * * كَذَاكَ مَنْ يَكْرَهُ حُرُّ الْجِلَادَ

مُنْحَرِفُ الْكَفَّيْنِ يَشْكُو الوجا * * * تَبْكِيهِ أَطْرَافِ القناو الحداد

قد كَانَ فِي الْمَوْتَ لَهُ رَاحَةٍ * * * وَ الْمَوْتَ حَقُّ فِي رِقَابِ الْعِبَادِ

انَّ يحدق اللَّهُ لَهُ دَوْلَةُ لَهُ دَوْلَةُ * * * تَتْرُكُ آثَارَ الْعِدَى كالرمادي

در تاریخ ابن خلکان در بعضی نسخ از معاذ بن اسد البصری مرویست: که زید بن علی علیه السلام بسوی هشام شد ، هشام با او گفت تو بر خلع من عزم نهاده ؟ گفت صحیح نیست ، هشام گفت بر من بصحت افتاده ، گفت از بهر تو سوگند میخورم هشام گفت کلام را براستی مقرون نمیدانم ، زید فرمود : خداوند رفیع نمی گرداند قدر ومنزلت کسی را که برای او بخدای سوگند بیارایند و او تصدیق نکند، هشام بیرون شو از حضور من ، زید فرمود این هنگام مرا نه بینی مگر در آنجا که تو را مکروه باشد چون زید بیرون رفت فرمود : هر کس زندگی را محبوب شمارد ذلیل میگردد و باين قول شاعر تمثل جست .

وَلِّ مَنْ عَادَ بِالسَّيْفِ لَاقَى فَرْحَةِ عَجَباً * * * مَوْتاً عَلَى عَجَبٍ اومات مُنْتَصِباً

مات و از آن پس بروی گذشت آنچه گذشت .

سبط ابن جوزی در کتاب تذکره مینویسد که در سبب خروج زید اختلاف .

کرده اند، بعضی نوشته اند زید بن على، ومحمد بن عمر بن على بن ابيطالب علیه السلام و داود بن على بن عبدالله بن عباس ، بر خالد ابن عبدالله قسری که این هنگام والی عراق بود در آمدند خالد ایشان را بشمول اکرام و جایزه بزرگ بنواخت و آن جماعت خرسند بسوی مدینه بازگشتند و این ببود تا یوسف بن عمر والی عراق شد و خالد معزول گردید ، و یوسف داستان خالد و اکرام او را با آن جماعت بهشام مکتوب کرد ، و نوشت که خالد زمینی را در مدینه از زید بن علی بده هزار دینار بخرید و آن زمین را دیگر باره باوی گذاشت ، هشام در

ص: 85

جواب نوشت که آن جماعت را بسوی او روانه دارد .

چون بروی در آمدند از آن قصه پرسش کرد گفتند : اما جایزه چنان است که گفتهاند لکن داستان زمین چنین نیست هشام ایشان را سوگند داد، چون سوگند بخوردند که قصه از آن بیرون نیست، ایشان را تصدیق نمود و مکرم و برخوردار باز گردانید ، و نیز میگوید : یوسف بن عمر خالد را برنج و شکنج بداشت ، وخالد بر آن داستان اقرار و دیگرباره انکار نمود ، باوی گفتند : اینکار از چه کردی؟ گفت در بین این حال امید فرج داشتم .

و هم بعضی خشونتی روی داد ، که در آن خشونت امهات اولاد و کنیزان را نام همی بردند و بد شمردند ، و سبب این خشونت این بود که زید بن حسن با حضرت امام محمد باقر در امر میراث مرافعه مینمودی ، و زیدبن علی بازید بن حسن در محضر حکومت از جانب برادر بزرگوار حاضر میشد تا یکی روز امر ایشان از مکالمت بمشاجرت کشید، و زید بن علی چون از مادرش نام افتاد سخت بر آشفت ، و از امام محمد باقر مستدعی شد که او را از حضور بمحضر مرافعه معاف فرماید ، و آنحضرت مسؤلش را با جابت مقبول فرمود، پس زید برای این داوری بسوی هشام شد، هشام :گفت بمن گفته اند که تو در طلب خلافت هستی با اینکه در خود این مقام نباشی زید گفت : از چه روی ؟ هشام گفت زیرا که تو کنیز زاده باشی زید با هشام فرمود : اسمعيل علیه السلام كنیز زاده بود، و هشام زید را هشتاد تازیانه بزد ولد و ابن سعد از واقدی روایت کند که زید بن علی بر هشام در آمد و حوایج و دیون کثیره در خدمتش مرفوع داشت ، وهشام هيچيک را بر آورده نداشت بلکه سخنان درشت با وی گذاشت ، و زید از مجلس هشام بیرون شد و با دست خود سبیل و بروت خویش را بگرفت ، و همی بر هم بتافت و گفت هیچکس دوستدار زندگانی بذلت و خواری نباشد ،آنگاه بسوی کوفه راه سپرد ، و این هنگام یوسف بن عمر در کوفه عامل هشام بود ، واقدی میگوید : آن مبلغ که بر گردن زید دین بود

ص: 86

پا نصد هزار در هم بود و چون مقتول گشت هشام گفت کاش این مبلغ را باز میگذاشتم چه این کار از آن حال که او را دچار گشت بر ما آسان تر بود ، بالجمله میگوید : که بهشام خبر دادند که زید در کوفه جای گزیده است، پس بیوسف بن عمر نوشت زید را بسوي مدينه بازگردان، چه من بيمناک هستم که اهل کوفه را خروج دهد زیرا که زید بحلاوت کلام و ملاحت بیان و زبان آوری موصوف ، و بر این جمله بالاتر بارسول خدایش قرابت است .

ذکر بیعت مردم گونه با زید بن علی بن الحسين عليهما السلام

که چون زید بن علی علیه السلام کوفته خاطر و خشمگین از حضور هشام بیرون شد، و بكوفه جای گرفت و نامه هشام بیوسف بن عمر فرا رسید که زید را از کوفه بمدینه بازگرداند ، یوسف بن عمر زید را پیام فرستاد که از کوفه رخت بر گیرد ، و در مدینه فرو گذارد ، زید خروج از کوفه را بتعلل همی بگذرانید و مردم شیعه با وی مراودت همی کردند چندانکه توقف او در کوفه به پنج ماه کشید و یوسف بن عمر در حيره اقامت داشت ، پس کس را بدو فرستاد که بلابد ولاعلاج ازین شهر بیاید بیرون شد پس زید از کوفه بآهنگ مدینه بیرون شد و چون راه بر گرفت مردم شیعه از دنبالش برفتند و همی گفتند بکدام سوی میشوی ؟ با اینکه از جماعت ما صد هزار تن در حضرت تو شمشیر میزنند و همچنان باوی ازین گونه سخنان بگذاشتند تا بکوفه مراجعت کرد ، و جماعتی باوی بیعت نمودند ، از جمله ایشان

« سلمة بن كهيل » و « منصور بن خزیمه »، و جماعتی دیگر بودند .

داود بن على بن عبدالله بن عباس با وی گفت: ای پسر عم این کلمات و

معاهدات مردم کوفه ترا بغرور نیفکند چه در آن کسان که در اهل بیت تو مخذول شدند برای عبرت تو کافی است، یعنی این مردم کوفه همان کسان باشند که آن نامه ها بجدت نوشتند و آن معاهدت نهادند ، و سرانجام او را تنها گذاشتند ، و از

ص: 87

این گونه کلمات همی از مردم کوفه از دنبال او برفتند و همی باوی گفتند: باز گرد همانا تو مهدی هستی و داود همی گفت این سخن قبول مکن ، چه این مردم پدرت و برادرانت را بکشتند و کردند آنچه کردند.

معلوم باد اگر چند خروج زید - علیه الرحمه - در این هنگام آشکار گشت لکن از آن پیش نیز همه وقت در آن اندیشه میزیست، چنانکه در این اخبار که مذکور میشود مکشوف می آید که این اندیشه سالها در خاطر اوجای گیر ، و همیشه

مترصد وقت بوده ، و از عهد حضرت باقر علیه السلام با این خیال مقال داشته .

در کتاب شمع اليقين از کتاب مقتضب الاثر في امامة الاثنى عشر ، ، تصنیف محمد بن عبدالله بن عياش منقول است که از جمله عجیب ترین روایات که در عدد اسماء ائمه و خود ایشان وارد است، این است که داود بن کثیر رقی میگوید : از كوفه بحضرت امام جعفر ، شدم فرمود در کوفه چه دیدی ؟ عرض کردم عم تو زید بدعوی امامت بود و مردم را بخویشتن خواندن همی گرفت ، فرمود یا سماعه آن صحیفه را بیاور، پس بمن داد و فرمود : این نوشته ایست که بزرگان هر يک از دیگری از رسول خدای بیاورده اند ، پس نگران شدم دو سطر

مسطور بود :

اول « لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ »

دوم انَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثناعشر شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَوَاتِ - والارض مِنْها أَرْبَعَةُ حُرُمُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ ع بْنُ أَبِيطَالِبٍ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَلِيِّ

بنِ الحُسينِ وَمُحَمَّدُ بنُ علىٍ وَجَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ وَمُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ وعَلِى بْنُ موسى وَعَدَ على وَعلِى بنِ مُحَمَّدٍ وَالحَسَنُ بنُ عَلىٍ وَالخَلَفُ مِنهُمُ الحُجَّةُ، يعنی نیست خدائی بجز

خدای، و محمد است فرستاده خدای ، همانا عدد شهور يعنى ائمه وخلفا در حضرت خدای و در کتاب خدایتعالی دوازده است، از روزیکه آسمان و زمین را آفریده و چهار از ایشان حرامند، این است دین درست راست ، و آن دوازده تن علی بن

ص: 88

ابیطالب تا آخر ایشان است ، بالجمله : امام جعفر الله فرمود : یا داود میدانی این نامه کدام وقت نوشته شده ؟ عرض کردم خدا و رسول او و شما بهتر میدانید فرمود دو هزار سال از آن پیش که آدم آفریده شود ، پس زید از چه فریب شیطان

خورده و بکجا میرود ؟! مردمان هر کس هر چند بما نزدیکتر هستند حسد و عدوات آنها بیشتر است .

معلوم باد چنان می نماید که تعبیر از امام بشهر در آیه شریفه بسبب آن است که لفظ شهر در لغت بمعنی عالم نیز آمده است ، یا اینکه علما وشهور در اشتهار

و امتیاز اشتراک دارند، یا اینکه چون شهر جامع جميع مقاصد و فواید است ، وجود مبارک امام نیز دارای این حیثیت است ، یا اینکه چنانکه مدار سال و روزگار دوازده ماه میباشد ، بنای قوام دین و دنیا بر دوازده امام است .

و مراد از اربعه حرم ممکن است که چهار تن از ایشان امیرالمومنین و

امام على حسن و امام حسین و امام رضا صلوات الله علیهم باشند که با ایشان قتال دهند با اینکه

هتک حرمت و مقاتله با ایشان حرام است، و ممکن است که چهار تن از ایشان که

علی نام دارند باشند، چنانکه در خبر وارد است که این چهار تن افضل از هشت

تن دیگر هستند ، و نیز معانی دیگر ممکن و متصور است ، و علم صحیح در حضرت

خدای وراسخون فی العلم است.

در کتاب بحار الانوار مروی است که زید بن علی بن الحسین در خدمت ابی جعفر باقر سلام الله علیهم در آمد و نوشتهای بسیار از مردم کوفه که باو نوشته و اورا بخویشتن دعوت کرده ، و از اجتماع و وفاق خود خبر داده و بخروج امر واشارت کرده بودند باوی بود ، امام علیه السلام فرمود : در نگارش این مکاتیب ایشان مبادرت و مسابقت نموده اند ، یا جواب مکتوبی است که تو بایشان نوشته ودعوت نموده؟ زید عرض کرد : آنجماعت بسبب معرفت ایشان بحق ما وقرابت ما با رسول خدای صلی الله عیله السلام و هم بعلت آنچه یافته اند. در کتاب خدای از وجوب مودت ما وفرض طاعت ما، وهم آنچه دیده اند از سختی روزگار و تندی و ضنك عيش ما و آن بلیات که ما را

ص: 89

فرو گرفته ، در نگارش این مکاتیب بدایت جسته اند.

حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه فرمود : « انَّ الطَّاعَةَ مَفْرُوضَةٌ مِنَ اللَّهِ عزَّ وَجَلٌ وسُنَّةٌ امضاهَا في الاولَينَ وكَذا يُجْرِيهَا فِي الاخِرِينَ وَالطَّاعَةُ لِوَاحْدَمِنَا والمَوَدَّةُ لِلْجَمِيعِ وامْرُ اللَّهِ يُجْرَى لاوْلِيَائِهِ بِحُكْمٍ مَوْصُولٍ وَ قَضَاءٍ مَفْصُولٍ وَ حَتْمٍ مَقْضًى وَ اجَلٍ مُسَمًى لِوَقْتٍ مَعْلُومٍ فَلاَ يَسْتَخِفَّنَّكَ اَلَّذِينَ لاَ يُوقِنُونَ انهم لَنْ يُغْنُواعَنَّكَ اَللَّهُ شَيْئاً فَلاَ تَعجَلْ فَإنَّ اللَّهَ لاَ يَعجَلُ لِعَجَلَةِ العِبادِ وَلا تَسبِقَنَّ اللَّهَ فَتُعْجِزَكَ البَلِيَّةُ فَتَصرَعَكَ ».

یعنی باطاعت پیشوایان رفتن از جانب خدای فرض افتاده و هم سنتی است وهم مجری داشته ، وطاعت خاص از

که خدای در گذشتگان ممضی ، و در پس آمدگان یکی از ماهاست، یعنی در هر زمانی اطاعت یکتن از اهل بیت و ائمه اطهار که

پیشکار وقت و مختار روزگار است ، برجمله آفریدگان واجب است ، لکن دوستی ومودت برای جمله ماها باشد ، یعنی مردمان باید جمله ماها را دوست و یکتن را مطیع باشند ، و امر خدای برای اولیای او بحکمی موصول و قضائی مفصول ، واز یشگاه قدرت جدا گشته و حتمی مقضی وروان، و مدتی معلوم و وقتی معین

جاری است .

و اینوقت بآیات کلام خدای اشارت و استدلال میفرماید ، و باز می نماید که

در این مقامات که بر شمردم جای هیچ شک و شبهت نیست و راهی دیگر ندارد بایستی که تو را بر سبکباری و سهل انگاری وشك وريب ندارند آنانکه در مراتب دین و عقاید بیقین مقرون نیستند ، چه اینجماعت هیچگونه عذاب و عقاب خدای را از تو نتوانند دفع داد ، و در هیچکار تورابی نیاز نتوانند ساخت ، پس در این امر بعجلت و شتاب مباش چه خدای محض عجله بندگان عجلت نخواهد فرمود ، یعنی حکمت بالغه واقتضای زمان هر کاری را از بهرش وقتي مقرر داشته که هیچ

بسبب آنی تقدم و تاخر نخواهد یافت، و اگر بندگان او بواسطه جهل و نادانی و آن عجلت که با طینت وسجیت ایشان مقرون است ، در امور بعجله و شتاب روند ، مشاياي حكيم

ص: 90

على الاطلاق باخیالات فاسده ایشان وفاق نخواهد گرفت ، و تو در هیچ امري بر قضا و قدر خدای سبقت مجوی ، چه اگر پیشی خواهی ناچار بچنگ و ناخن بلاها گرفتار

شوى ، وبرزمین هلاكت درافتی .

چون زیداین کلمات را بشنید ، در خشم شد و از آن پس گفت : امام از ما آن کس نباشد که در سرای خود بنشیند و پرده عزلت بیاویزد ، و در جهاد درنک جويد لكن امام از ما آنکس باشد که اطراف و اکناف خویش را از صوادرو موانع محفوظ دارد و حوزه خویش را مصون گرداند و در راه خدای حق جهاد را بپای گذارد ، و رعیت خود را از گزند ستمکاران نگاهبان باشد ، وحریم حرمتش را از ورود نامحرمان ووصول ناکسان ممنوع فرماید .

حضرت ابی جعفر سلام الله عليه فرمود : « » .

وقال فَسيحوافي الارْضَ ارْبَعُهُ اَشْهَرُ وَاعْلَمُوا انَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِى اللَّهِ قالَ تَبارَكَ وتعالى فَاِذا انْسَلَخَ الاشهرُ اَلْحَرُمُ فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ فَجَعَلَ لِذلِكَ مُحَلاَّوَقَالَ ولا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكَاحِ حَتَّى يَبلُغَ الكِتابُ اجلَهُ فَجَعَلَ لِكُلِّ شَيءٍ مَحَلاً وَلِكُلِّ اجَلٍ كِتاباً فَان كُنتَ على بَيِّنَةٍ مِن رَبِّك ويَقِينٌ مِن امْرِك وتِبْيَانِ مَنْ شَانَك فَشَانَك والافلا تَرُومَنَّ امْراً انْتَ مِنْهُ فِى شَكٍ وشَبْهَةٍ ولا تَتَعاطَ زَوالَ مُلْكٍ لَم يَنقَضِ أَكلُهُ وَ لَمْ يَبلُغِ الكِتابُ اجلَهُ فَلوَقَد بَلَغَ مَداهُ وانْقَطَعَ أُكُلُهُ وبَلَغَ الكِتابُ اجْلَهُ لا نَقْطَعُ الْفَصْلَ وَتَتابَعَ النِّظامِ وَلاَ عَقِبُ اللَّهِ فِى التَّابِعِ والْمَتْبُوعِ الذُّلِّ والصَّغَارِ ضَعِيٌ فَيُنسِيَةُ رَوافِض

ص: 91

اَعُوذْ بِاللَّهِ مِنْ امام ضَلَّ عَنْ وَقْتِهِ فَكَانَ التَّابِعُ فِيهِ اَعْلَمْ مِنَ اَلْمَتْبُوعِ اترِيدَاخِي اَنْ تَحْيَى مِلَّةُ قَوْمٍ قَدْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وعَصَوْا رَسُولَهُ وَاتَّبَعُوا اهوائَهُم بِغَيرِ هُدًىً مِنَ اللَّهِ وَادَعُوا الْخِلافَةَ بِلا بُرْهانٍ مِنَ اللَّهِ ولا عَهْدٍ مِن رَسولِهِ اُعيذُكَ بِاللَّهِ يا اَخِي ان تَكُونَ المَصْلوبَ بِالكُناسَةِ » ؟!

،

یعنی ای برادر هیچ معلوم نموده باشی ازین مراتب و مقاصدی که در خویشتن

میشماری ، و بخود نسبت میدهی که شاهدی از کتاب خدای ، باحجتی از رسول خدای صلی الله عیله و آله ، بر آن اقامت کنی یا مثل یا نظیری برای آن بیاوری ، چه خدایتعالی حلالی را حلال و حرامی را حرام و فرضی را فرض ، وسنتی راسنت فرمود ، یعنی همه تکالیف را روشن بداشت و آن امامی را که قائم بامر اوست ، از هیچ راه در آنچه

خدای فرض کرده قرين شک و شبهت نداشت ، و در حیرت و ریب نگذاشت .

یعنی اورا برخفایاوزوایا ، وظواهر وبواطن ، ومصالح ومضار ومفاسدومعايب واوائل و اواخر ، وعواقب وخواتيم تمامت امور و اشیاء بیناودانا ساخت ، و چیزی را بروی مکتوم و نامعلوم نگردانید، تا اینکه ندانسته در کاری قبل از وصول محل آن بر خداوند منان وقضای ممضاى ملك سبحان سبقت و جرأت گیرد ، يعني بآن ارادت و آهنگ شود ، یا در کاری قبل از حلول موقع و مقام آن ساعی و مجاهد گردد ، و از پس این کلمات آن آیات باهرات را که موید این مطلب است مذکور میفرماید : همانا خدایتعالی در باب صید میفرماید که شما صید را مکشید در حالتی که محرم باشید آیا قتل صید عظیم تر است یا قتل نفسی که حرام است

و نیز می فرماید : چون از احرام بیرون آئید و حلال و محل شوید ، پس شکار کنید اگر بخواهید، یعنی اگر بیرون نیامده باشید شکار نمودن جایز نیست، و فرموده اند حلال مدانید و حرمت مشكنيد مناسك حج خدايرا ، و حلال نگردانید ماها حرام را بقتال و اسیر ساختن ، و آن شهر رجب ، وذو القعده ، وذوالحجه ، و محرم است ، و فرمود : سیاحت کنید در زمین چهارماه ، و بدانید که شما عاجز کنندگان خدای نیستید یعنی در این چهار ماه در زمین خود را آسوده بگردانید و متعرض مردم

ص: 92

نشوید (1) و در تعیین این چهار ماه بعضی از علمای دین را عقیدت چنان است ، که از عید نحر که روزدهم ذی الحجه وروز تبلیغ است ، تادهم ربیع الاخر است، و بروایتی در اول شوال فرود آمده است که مدت تا آخر محرم الحرام است ، واقوال دیگر نیز هست ، و از اینکه امام علیه السلام این فرمایش را میفرماید ، و میدانست که زید در شهر صفر خروج مي نمايد، چنان معلوم میشود که روایت اول قوی تر است.

بالجمله میفرماید خدایتعالی برای هر چیزی محلی مقررو برای هر مدتی کتابی مشخص فرمود ، پس اگر تو از جانب پروردگار خود بینه داری و در کارخود بيقين واصل باشی، شان و حالت تو بر تو روشن است ، هرکاری میخواهی بکن ! کنایت ازینکه این مراتب و این معالم و معلومات خاص امام و پیشوای انام است ، در اینصورت اگر بهر کار اقدام و اراده فرمایند مثاب باشند ، زیرا که بصواب رفته اند و دیگران را این منزلت و مبادرت شایسته نیست .

و بعد از آن در تبیین و تائید این کلام معجز نظام میفرماید : والا یعنی اگر دارای این مقام نیستی ، و بر پوشیده و آشکار و عواقب امور بینا نباشی ، پس هرگز بآهنگ امری مباش که از آن در شک و شبهت باشی ، و از پی زوال و اضمحلال ملکی مباش که هنوز روزيش مقطوع ومدتش منقطع و مقدارش در قلم تقدیر بسر نرفته باشد ، یعنی اگر تو بیقین نمیدانی ، و از روزنامه کارگذاران ملاء اعلی ، ولوحه مدار کارگاه آفرینش بی خبری باری منکه امام زمان و پیشکار ممالک يزدان ، و از جزئيات وكليات امورجهان تاقیامت بادانش و بینش هستم ، میدانم که هنوز مدت سلطنت سلاطین بنی امیه بپای نرفته و زمان ایشان پایان نپذیرفته است، و با این حالت هر چند در فناو زوالش کوشش و جنبش رود سعی بی حاصل و منافی تقدیر است ، و بلابد .

هر آنکه در طلبش سعی میکند باد است

ص: 93


1- خطاب آیه شریفه بمشرکین است ، یعنی تا چهار ماه از تاریخ ابلاغ روز دهم ذيحجه سال نهم - مهلت دارید که در هر کجا مایلید گردش کنید ولی بعد از چهار ماه حق ندارید در مسجد الحرام وحرم الهی دیده شوید.

و بعد ازین می فرماید: اگر مدتش بکران رفته بود و آنچه در قلم تقدیر نگارش یافته بپایان رفته رسیده بود ، این انفصال و انقطاع و نفاق منقطع می گشت و سلسله نظام امور باهم پیوسته میشد ، وتابع و متبوع وحاكم و محكوم دچار ذات وصغارت نمی گردید ، یعنی این انقلابات و اختلافات بجمله برای آن است که هنوز مردمان را آن لیاقت و سیاقت نیست که بسلطنت و خلافت و امارت بحق معاصر باشد ، و اوصاف و اخلاق ناستوده ایشان بطوریست که بیرون ازین صورت و مداری که هم اکنون بآن دچارند بوضعی دیگر ، و نمایشی دیگر مستعد نیستند ، و اگر بودند بصفت انفصال و

انقطاع و نفاق نبودند .

بعد از آن میفرماید : پناه میبرم بخدای از امامی که از وقت گمراه باشد یعنی هنگام وزمان هر کاریرا نداند ، و در این صورت آنکس که تابع است در وقت

خود یعنی در شناس امور و اوقات خود از متبوع یعنی از امام داناتر خواهد بود اراده نموده باشی ای برادر که زنده گردانی ملت آن قوم و جماعتی را که بآیات

خدای کافر شدند؟ ورسول فرستاده اور اعصیان ورزیدند! و بهوای نفس خود بدون اینکه هدایت و هدایی از خدای یافته باشند مدعی امر خلافت گردیدند بدون اینکه از خدای عزوجل برهانی یافته یا از رسول او عهدی بدست کرده باشند ، پناه میدهم تو را بخدای ای برادر من از آنکه در کناسه بردار شوی ! یعنی با این دعوی روی آوری و درصدد زوال ملکی بپای نرفته بر آئی ، و ناچار مخذول ومنكوب ، و سرانجام مقتول ومصلوب شوی.

و از پس این کلمات آب در چشمهای مبارکش بگشت ، واشک جاری گردید آنگاه فرمود « اللَّهُ بَيْنَنَا وَبَيْنَ مَنْ هَتَكَ سِتَرَنَاو جَحَدْنَا حَقَّنَا وَ افْشِي سِرَّنَا وَنَسْبَنَا الى غَيرَ حَدِّنا وقالَ فينا مالِمٌ نَقَلَهُ في انفُسنَا » ، یعنی خدا شاهد و حاکم است در میان ما و آن کس که پرده حشمت ما را چاک ،زند، و حق ما را انکار نماید و اسرار ما را آشکار دارد و مارا بآنچه نه در حد ما است نسبت دهد ، و درباره ما گوید چیزیرا که ما در حق

خود نگفته ایم .

ص: 94

راقم کلمات گوید : از این خطابات ومواعظ و كلمات حضرت امام محمد باقر

علیه السلام ، چون بتعمق و تامل روند ، معلوم میشود که ائمه هدی سلام الله عليهم که دارای از مه (1) دستگاه آفرینش اند بناچار بایستی بر اسرار و لطائف کارگاه خلقت

و خليقت آنطور بينا ودانا و بر حقایق نکات و دقایق حالات مخلوقات تا بهنگام بازپسین آنگونه بصیرو توانا باشند که در آناء لیل و اطراف نهار بر مدار و گردش تمامیت جزئيات وكليات مراتب موجودات ارضين وسموات عالم و خبیر باشند .

بلکه تمامت حرکات وسکون و جنبش جمله آفرینش بتابش انوار ارادت اشعه لمعات هدایت و رشادت ایشان باشد چه از آنکه فرمود خدایتعالی ائمه خود را بر همه چیزدانا ساخته و برجمله اوقات بینا فرموده ، مقصود این است که امام را چنان عالم و خبیر گردانید و از مقدرات وقضایا چنان بصیر نموده است که در اتیان و انتظام هر امرى جزئيه او كليه ازروی علم و بصیرت تامه باشد چه اگر جز این بودی و حالت ، وامام را این رتبت و در فیصل امور ملاحظه وقت وموقع نبودی ، نظام از عالم برخاستی ، و گردش جهان و جنبش آسمان و تابش خورشید و نمایش ناهید بقوام نبودی ، و این است که در پایان این مطلب فرمود اگر چنین باشد تابع از متبوع داناتر خواهد بود ، و این امری محال است ، زیرا که اگر فی الحقيقه متبوع در همه مراتب از تابع اعلم نباشد چگونه این لفظ صادق خواهد افتاد و چگونه یکتن امام و عالم و دیگران ماموم و جاهل

خواهند بود .

و دیگر در بحار الانوار از جابر رضی الله عنه مرویست که از امام محمد باقر سلام الله علیه شنیدم فرمود : « لَا يَخْرُجُ عَلَى هِشَامٍ أَحَدُ الاقتله » ، هیچکس بر هشام خروج ننماید مگر اینکه بدست هشام مقتول خواهد شد ، پس این مقاله را بازید گذاشتیم فرمود: من در حضور هشام حاضر بودم و نزد او رسول خدای صلی الله عیله و آله را

سب می نمودند ، و از این کردار ناخجسته انکار نمی کرد و هیچ بروی گران نمیافتاد

ص: 95


1- ازمه جمع زمام یعنی لجام ، سررشته .

سوگند باخدای اگر جز من و یکتن دیگر هیچکس نباشد بروی خروج مینمایم در کتاب امالی از ابو معمر سعید بن خیثم از برادرش معمر مرویست که : در حضرت امام جعفر صادق علیه السلام حضور داشتم ، پس زید بن علي بن الحسين علیهما السلام بیامد ، و هر دو عضاده در را بگرفت امام علیه السلام فرمود : « ياعم أُعِيذُكَ بِاللَّهِ انَّ تَكُونُ الْمَصْلُوبِ بالكناسة » اي عم پناهنده ام تو را بخدا که در کناسه کوفه از دار آویخته شوي، مادر زید که حضور داشت و این کلام معجز ارتسام بشنید بآنحضرت عرض کرد گند باخدای هیچ چیز تو را بر این سخن باز نگذاشته ، مگر حسد ورزیدن باپسر

من ، آن حضرت سه دفعه :فرمود: « یالیته حَسَداً »، ایکاش از روي حسد بودی .

راقم حروف گوید ازینکه فرمود لیته معجزه بزرگی استنباط میشود ، چه لیت را در مقام تمنى امر محال استعمال کنند، و ازین کلام و استعمال این لفظ درین مقام باز میرساند که محال است از روي حسد باشد ، والبته این امر واقع میشود اه فرمود: پدرم از جدم روایت کرد که فرمود : یکتن از فرزندانش

بالجمله آنگاه که زید نام دارد خروج خواهد نمود ، و در کوفه شهید و در کناسه مصلوب خواهد شد ، و گور اورا بخواهند شکافت و جسدش را بیرون خواهند آورد ، و برای پذیرائی وصعود روح مطهرش درهای آسمان گشوده و فریشتگان آسمانها بسبب او در بهجت و سرور میشوند ، وروح او را در سنگدان مرغی سبز جای میدهند ، تا در بهشت بهر کجا خواهد پرواز نماید

و نیز در کتاب امالی از جابر جعفی مرویست که در خدمت حضرت ابی جعفر امام محمد باقر علیه السلام بودم، و برادرش زید نیز حضور داشت ، اینوقت معروف بن خربوذمکي در خدمتش در آمد ، و معروف بن خربوذ بفتح خاء وراء مشدده و ضم باء نام محدث لغوی مکی است ، بالجمله امام علیه السلام فرمود : از طرایف اشعار خود برای من انشاد کن ، معروف بر حسب اشارت آن حضرت این شعر قرائت نمود:

العمرك مَا انَّ أَبُو مَالِكَ * * * بوان وَ لَا بِضَعِيفٍ قُوَاهُ

وَ لَا بالد لَدَى قَوْلِهِ * * * يُعَادِي الْحَكِيمُ اذا مانهاه

ص: 96

وَ لَكِنَّهُ سَيِّدُ بَارِعٍ * * * كَرِيمُ الطبايع حلونثاء

اذا سُدَّتِهِ سُدَّتْ مطواعة * * * وَ مَهْمَا وَكَّلَتْ اليه كَفَاهُ

جابر می گوید : چون معروف مکی این اشعار بخواند ، امام محمد باقر علیه السلام دست مبارک بركتفهاي زيد بگذاشت ، و فرمود : « هَذِهِ صِفَتِكَ يَا أَبَا الْحُسَيْنُ » اين

جمله که در این اشعار مذکور است ، صفت و شیمت تست ای ابوالحسین .

در بحار الانوار از ابو جعفر احول محمّد بن النعمان ملقب بمؤمن الطاق روايت کرده است ، که گفت در آن اوقات که زید بن علی مخفی بود کسی را بدو فرستاد و ابو جعفر در خدمتش حضور یافت ، زید فرمود : یا ابا جعفر چگوئی اگر یکتن از ما بیرون تازد آیا باوی خروج مینمائی ؟ گفت اگر پدر یا برادرت باشد باوی خروج مینمایم ، گفت من اراده خروج دارم تا با این جماعت جهاد نمایم ، تو با من نیز خروج کن ، گفت فدای توشوم این کار نکنم، فرمود آیا نفس خود را از من بازميداري گفت من یکنن بیش نیستم و خدای را در زمین با تو حجتی است (1) يعني خداير احجتی بر روی ارض موجود است، پس هر کس از تو تخلف نماید یا خروج کند مساوی است. زید فرمود : یا ابا جعفر من با پدر خودم بر سرخوان می نشستم و از کمال شفقت و مهر پدری لقمه سمين (2) و فر بی در دهان من میگذاشت و اگر گرم بودسرد میفرمود تا مرازیان نرساند، آیا با این حالت شفقت از آتش و حرارتش بر من بيمناك نبود ،

که تو را بامور دین خبر گفت و مرا نفرمود؟ مؤمن الطاق عرض کرد ، ازین روی تو

ص: 97


1- ترجمه ناقص است، صحیح این است: من گفتم این جان من چه قابلیت دارد ولی اگر با وجود شما خداوند را در روی زمین حجتی باشد، در اینصورت آنکه با تو خروج نکند جان خود را نجات بخشیده و آنکه با تو خروج کند نابود شده و دین خود را از دست زیرا بدون اجازه امام خروج کرده و اگر باوجود شما خداوند را حجت واجب الاطاعه نباشد ، در اینصورت آنکه خروج نکند و آنکه خروج کند یکسان است زیرا که نه مخالفت امام کرده و نه اطاعت رک ج 46 ص 180 بحار الانوار ط اسلاميه .
2- یعنی چرب و نرم .

را خبر نفرمود که بر تو از حرارت آتش نهایت شفقت داشت ، چه بر تو خوفناک

همی بود که مبادا خبرش را قبول نکنی و بآتش در شوی لكن مرا خبر فرمود ومن اگر قبول کنم نجات یابم و گرنه باکی ندارد که بآتش اندر شوم .

بعد از آن عرض کرد: فدای تو گردم شماها افضل باشید یا پیغمبران فرمود: پیغمبران گفتم یعقوب با یوسف علیهما السلام میفرماید : خواب خود را از بهر برادرانت داستان ،مران چه اگر بازدانند از کمال بغض و حسد بر تو کیدی و حیلتی بیفکنند، پس از چه روی این خبر بآنها نراند ؟ تا این کید باوی نورزند و از ایشان پوشیده داشت ، یعنی چون میدانست که اگر با ایشان این راه بنماید و این راز برگشاید ، سخنش را پذیرفتار نشوند، ولابد درخور نار گردند ، محض شفقت ابوت مکتوم داشت تا اگر جریرتی نمایند بتوبت و انابت رفع شود چنان که شد پدر بزرگوارت نیز چون بر تو بيمناک

که منعش را نپذیری با تو باز نفر مود .

زید فرمود : سوگند باخدای اگر تو این گوئی ، صاحب تو اندر مدینه امام جعفر صادق علیه السلام مرا حديث فرمود که من کشته میشوم و در کناسه مصلوب ، گردم ، و اینکه در خدمت او صحیفه ایست که در آن صحيفه قتل وصلب من مذکور است، بالجمله : مؤمن الطاق سفر حج نهاد و در خدمت حضرت ابی عبد الله علیه السلام آن حدیث بعرض رسانید ، فرمود: « أَخَذْتَهُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ يَسَارِهِ وَ مِنْ فَوْقِ راسه وَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْهِ وَ لَمْ تَتْرُكْ لَهُ مَسْلَكاً يسلكه » ، یعنی از

شش سوی راه بروی بر بستی و برای او راه حرکت نگذاشتی .

و نیز در بحار الانوار بهمین تقریب مکالمه از زید بن على ومومن الطاق در خصوص امام از آل رسول خدای مسطور است ، و دیگر در کتاب بحار الانوار از زراره مروی است ، که زید بن علی علیه السلام گاهیکه در حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه حضور داشت با من فرمود ، ایجوان چگوئی در حق مردی از آل محمد صلى الله عليه و آله که تو را

بنصرت طلب کند ؟ عرض کردم اگر مفروض الطاعه باشد او را نصرت نمایم وگرنه

اگر خواهم میکنم والافلا، چون زید بیرون شد ، امام فرمود علیه السلام : سوگند

ص: 98

باخدای همه راهی را بروی مسدود کردی ، و هیچ مخرج از بهرش نگذاشتی .

و دیگر در بحار الانوار از بکار بن ابی بکر حضر می مرویست : که گفت. ابوبکر و علقمه در خدمت زید بن علی علیه السلام در آمدند ، و علقمه از پدرم سالخورده تر بود ، پس یکتن از جانب يمين و آن يك از طرف يسارش بنشستند ، و چنان بود که ایشان را خبر نهاده بودند ، که، زید گفته است امام از ما آنکس نباشد ، که پرده برروی خود بیاویزد یعنی در سرای خاموش بنشیند، بلکه امام آن کس باشد که شمشیر خویش کشیده دارد ، یعنی خروج بسيف و جهاد با مخالفان نماید .

بالجمله ابوبکر از علقمه جری تر بود بازید گفت : مرا از علی بن ابی طالب علیه السلام خبر گوی آیا امام بود ؟ و حال آنکه پرده را برخود آویزان داشته بود ، یا اینکه تا گاهیکه شمشیر خویش را کشیده نمی داشت امام نبود ؟ زید نگران آن کلام بود و هیچ سخن نمی کرد ، وابوبکر سه دفعه آن سخن مکرر نمود و در

هيچ يک از زید هیچ نیافت ، پس از آن ابوبکر بازید گفت اگر علی بن ابیطالب علیه السلام امام بود ، پس جایز است که بعد از وی نیز اما می باشد که پرده را سست و آویزان کرده باشد ، یعنی بسبب ملاحظه وقت و تقاضای حالت اهل روزگار ، مصلحت خویش و مردم زمان را درین یافته باشد ، و اگر علی بن ابیطالب سلام الله علیه امام نبود و پرده برروی آویخته بود ، پس تو را چه چیز باین مقام آورده است ؟ یعنی تمامت مقامات و ادعای تو برای آن است که خود را فرزند امام و از اولاد امیرالمومنین میدانی، و مطالبه حق ایشان را مینمائی ، میگوید زید از علقمه خواستار شد تا سخن ابو بکر را کوتاه ساخت .

در بحار الانوار از سعید بن جبير عليه الرحمه مرویست که فرمود با محمد بن خالد گفتم قلوب اهل عراق را بازید چگونه یافتی؟ گفت از اهل عراق حدیثی بعرض نمیرسانم، لکن از مردی که او را نازلی بمدینه میخواندند ، حدیث کنم که گفت ما بین مکه و مدینه بازید مصاحبت کردم و او نماز فریضه را می گذاشت و از آن پس تا نماز فریضه دیگر همچنان مشغول نماز بود ، و تمامت شب را بنماز

ص: 99

بپای و خدای را بسی تسبیح مینمود ، و این آیت مبارک همی بتكرار قرائت فرمود « وجائت سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ »، پس شبی باما نماز بگذاشت

و این آیت را تا قریب به نیمه شب بخواند ، و من هنگامی سر از خواب بر گرفتم و نگران شدم دستها بر آسمان برافراشته و میگوید : ای خدای من عذاب آتش دنیا از آتش آخرت آسان تر است ، آنگاه بناله وزارى بانک برآورد من بدو شدم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدای ، در این شب آن چند جزع و زاری کردی که هرگز اینحالت در تو مشاهدت نکرده بودم ، فرمود : ويحک اى نازلی امشب در حالت سجود بخواب چنان دیدم ، که گروهی از مخلوق

با من نمودار شدند و ایشانرا لباسها بر تن بود که هیچوقت چشم کسان چنان لباسها ندیده بود ، تا گاهی که بر من انجمن شدند و من همچنان ساجد بودم ، پس بزرگ بدو گوش داشتند، با ایشان گفت: آیاوی همان است ؟ گفتند

آری گفت: ای زید بشارت باد تو را چه تو در راه خدای مقتول ومصلوب ومحروق خواهی گشت ، و از آن پس هرگز زحمت آتش نیابی ، پس بیدار شدم و اینحالت گند باخدای نازلی دوست دارم که بآتش سوخته و هم دیگر

باره سوخته شوم ، و امر این امت را بصلاح آورم .

ولی در کتاب عمده الطالب بعداز داستان یوسف بن عمر وخالد قسرى وسو خوردن داود و محمد بن عمر بن علی علیه السلام چنانکه بآن اشارت شد میگوید یوسف بن عمر ایشان را بحال خود بگذاشت ، و جماعت شیعه از پی زید بن علی علیه السلام بسوی قادسیه شدند ، و دیگر باره اور امعاودت دادند و باوی بیعت کردند ، و هر کس بعد از بیعت ثابت بماند او را زیدیه گفتند و هر کس متفرق شد به رافضیه منسوب گشت. بالجمله : در کتاب مذکور از ابو مخنف لوط بن یحیی ازدی مذکور است: که چون زید بسوی کوفه بازشد ، شیعیان روی باوی کردند و همی آمدوشد نمودند و هم چنین غیر از ایشان از محکمه (1) وغیره با او دست به بیعت دادند، تا گاهی که

ص: 100


1- محکمه یعنی خوارج .

پانزده هزار تن از اهل کوفه به تنهائی از ثبت دفاتر اعوان او می گذشت، بجز از مردم مداین و بصره و واسط و موصل و خراسان و ری و جرجان و جزیره و هفده ماه در عراق اقامت جست، و از پنجمله دو ماه در بصره و بقیه مدت را در کوفه بود ، و در سال یکصد و بیست و یکم خروج کرد، و چون رایت جلالت و درفش مبارزتش بر فراز سر جنبش گرفت ، گفت : « الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَكْمَلَ لی دینی »، سوگند با خدای که من از رسول خدای صلی الله عیله و آله شرمگین هستم که بامداد قیامت در لب حوض کوثر در خدمتش در آیم و در میان امت او امری بمعروف و نهی

از منکر ننموده باشم .

در كتاب تذكره ابن جوزی بعد از مکالمه داود وزید چنانکه مذکور شد می نویسد پانزده هزار تن از شیعیان بازید بیعت نهادند، بدان شرط که با کتاب خدای با ایشان کار کند ، و سنت رسول را معمول دارد و با ظالمان جهاد ورزد، و ستم دیدگان را نصرت کند و محرومان را عطا فرماید، واهل بیت را بر دشمنان ایشان پس باینحال هفده ماه پوشیده بزیست ، و مردمان از قری و امصار پیاپی

بخدمتش انجمن میشدند.

امیر مسعودی میگوید : زید با برادرش حضرت ابی جعفر سلام الله علیه درین امور مشورت کرد فرمود باهل کوفه اطمینان مجوی چه ایشان اهل غدر و فریب هستند

و در آنجا جد تو علی بن ابیطالب وعم تو حسن کشته شده و در آنجا جد تو حسین علیه السلام شهید گشت و در آنجا و اعمال آنجا ما اهل بیت را اسیر کردند، و هم باز نمود که مدت ملک بن مروان چند است و دولت بنی عباس چون است ، و چون حکم قضا دیگر گون بود دل بر خروج بر بست ، و هم آن تخفیف که در مجلس هشام بروی فرود گشت بیشتر اسباب اشتعال نایره عصبیت و حمیت و حمایت او گردید .

صاحب روضه الصفا مينویسد : بقول اکثر مورخین چهل هزار تن باوی بیعت

دند ، و چون والی کوفه یوسف این داستان بدانست ، زید را پیام فرستاد که

ببایست ازین شهر بیرون شوی ، زید هر چند بهانه جست مفید نگشت ، ناچار بقادسیه

ص: 101

رفته طایفه از معارف کوفه از عقبش بد و ملحق گردیده گفتند : ما چهل هزار تن که در رکاب توایم از جان و مال باک نداریم و ازین قلیل مردم شام که درین ولایت هستند

بیم ، نباید داشت، ببایست بادل و بازوی قوی برفت و از یوسف انتقام کشید ، زیدهر چند فرمود: بر عهد و میثاق شما بيمناك وهمى بترس اندرم که وفا نکنید ، و مرا با دشمنان سپارید ، ایشان سوگندهای سخت بیار استند که آنچه گویند از روی صدق است ، و بر عهد و عقیدت خویش استوارند ، داود بن علی بن عبدالله بن عباس آن سخنان مذکور باوی بگذاشت ، و مردم کوفه گفتند : داود برتورشک میبرد و این

بگذاشتند تازید را بکوفه روان داشتند ، و داود بمدینه باز شد .

و چون زید بشهر کوفه بازگشت سلمه بن کهیل با او گفت : باخدایت سوگند که چندتن با تو بیعت کرده اند؟ گفت چهلزار تن ، گفت : با جدت چند

میدهم هزار نفر بیعت کرده بودند؟ فرمودهشتاد هزار نفر ، گفت : ازین جماعت چند تن بر عهد خویش بپائیدند؟ فرمود سیصد تن گفت جدت افضل بود یا تو ؟ فرمود گفت آن قرن بهتر بود یا این زمان ؟ فرمود آن عهد گفت : بعد

وی افضل بود، از آنکه مردم چنان قرن با جد تو وفا نکردند ، تو را چه طمع باشد ؟ اکنون مرا رخصت فرمای تا بدیگری جای شوم ، و بآسیب تو گرفتار نگردم ، زید او را رخصت داده و او به یمامه رفت، و این خبر با آن حدیث که در ابتدای این باب مسطور گشت ، که سلمة بن كهيل با زید بیعت کرد منافی است ، مگر اینکه این

يک كه این سخنان بگذاشت مسلمه باشد ، و آن يك سلمه ، چنانکه در کتب نیز

مختلف مسطور است .

بالجمله در همین اوقات نیز از عبدالله بن حسن کتابتی در نصیحت بزید برسید

و چون حکم قضا بدیگرگون جریان داشت سودمند نیفتاد و زید در کوفه و قرای کوفه بدعوت مردم میکوشید ، تا در شب اول محرم الحرام سال یکصد و بیست و دوم ، و بروایتی بیست یکم مردم خود را فرمان کرد تا مستعد خروج شوند. در بحار الانوار مذکور است، که روزی زید با مردمان خطاب کرد و

ص: 102

فرمود : ایها الناس همانا خدای تعالی در هر زمانی جمعی را مختار گردانید ، و از میان ایشان یکتن را انتخاب فرمود و رسالت را بآنجا که دانست مقرر داشته ، و همیشه دین تازه و آئین جدید را ناسخ دین گذشته فرمود ، تا گاهی که محمد صلی الله علیه و آله را که افضل بریت ساخت و اطهر عترت بود پدید ساخت ، و چون پیغمبر بدیگر سرای راه سپرد، جماعت قریش بر سایر انبیاء افتخار نمودند . باینکه محمد صلواه الله علیه و آله از قریش بود ، و عجم نزد عرب پست شد از آنکه آن حضرت عرب بود ، تا اینکه دین قوی و نعمت تمام گشت .

پس ای بندگان خدای از خدای بپرهیزید و بحق اجابت کنید ، و معاونت و نصرت ورزید ، آنکس را که شما را بخدای میخواند ، و بسنت بنی اسرائیل که پیغمبران خویش را تکذیب مینمودند نروید و چون ایشان اهل بیت پیغمبر خود را نکشید و من شما را که تابع دعوت او ، و فهم کننده مقالت ما هستید ، بخدای عظیم که هیچکس او را نمیخواند که نه پوستش بر اندام بلرزد ، میخوانم .

آیا شما نمیدانید که ما فرزندان پیغمبر شما مظلوم و مقهور میباشیم ؟ و از هر بهره و نصیبه و میراثی محروم هستیم و خانه های ما وحرم ما همیشه ویران و بی حرمت شده ، و قاتل ما معروف و شناخته است، یعنی هیچ احتیاط و اجتناب و باکی ندارد ، و روشن و آشکار و آسوده خاطر گام میسپارد و اما مولود ما در کمال بیم و خوف متولد میشود و بقهر رشد میگیرد ، و هر کس از ما بمیرد در کمال ذلت و خواری بخاک میشود ، و با اینحالت نصرت ما ودفع شر اعادى ما بر شما واجب است ، و خدای نیز آنان که اولیای او را نصرت کنند منصور میفرماید .

و ما همان مردمی هستیم که غضب ما در راه خدای است و خشم و نقمت ما برای دفع شر آنکسان است که در ملت جود و ستم را رسم نموده اند ، و ما را از توارث امامت و خلافت ممنوع ساخته اند، و بهوای نفس و نقض عهد رسول خدای صلی الله علیه و آله بیرون از وقت آن ، و زکوه گرفتن از غیر و جه آن ، و بخشیدن آن بغیر اهل

ص: 103

آن ، و نسک مناسک بغير هدی می سپارند ، و فقرا و مساکین را بی بهره میگردانند ، و حدود و احکام را معطل میگذارند و کارها را برشوه و شفاعت و قرب فساق و رنج صلحا محول میگردانند و خیانت و زیان اهل امانت را پیش میگیرند ، و مجوس را مسلط می نمایند ، و بقانون جبابره و فسقه میروند ، و پدر از خون پسر و پسر از خون پدر احتراز نمیکند ، و برخلاف کتاب خدای و سنت رسول رهنمای ، نهی از معروف و امر بمنکر مینمایند ، و با این جمله خود را خلیفه بحق و در زمره مسلمانان میخوانند ، با اینکه از آداب مسلمانی و تکالیف دین بهیچوجه بهره ندارند ، و از یزدان کریم و شریعت سیدالمرسلین هیچ پرسش نخواهند بالجمله باین تقریب و شبیه باین مضمون که نگارش رفت ، زید خطبه براند و مردم را تحریص و ترغیب فرمود .

در بحار الانوار از عبدالله بن سیا به مرویست، که گفت گاهی که هفت تن از کوفه بیرون شدیم و بمدینه در آمدیم ، و در حضرت ابی عبدالله علیه السلام حضور

بودیم یافتیم با ما فرمود آیا خبر عمم زید با شما باشد ، عرض کردیم یا خروج کرده یا میکند ، فرمود اگر شما را خبری باز رسید با من باز گوئید ، و ما روزی چند درنگ نموده فرستاده بسام صیرفی با نامه برسید ، و در آن نامه نوشته بود : اما بعد همانا زید روز چهار شنبه غره صفر خروج کرد، و روز چهار شنبه و پنجشنبه

را بگذرانید، و بروز آدینه شهید گشت ، و فلان وفلان با وی مقتول شدند ، ما بحضرت صادق سلام الله علیه شدیم و آن نامه را بدادیم ، بخواند و بگریست ، سپس فرمود « انا لله وانا اليه راجعون» این شهادت و مصیبت عمم را در پیشگاه خدای محسوب میدارم ، همانا زید عمی خوب بود و برای دنیا و آخرت ما سود داشت و در راه خداي برفت ، سوگند باخدای عم من چنان شهیدی است که مثل شهیدان و کشته شدگانی است که با رسول خدای و علی و حسن و حسين صلوات الله عليهم حضور یافتند و شهید گردیدند.

و دیگر در بحار الانوار مذکور است، که در حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه

ص: 104

از آن کسان که از آل محمد صلی الله علیه و آله خروج کرده بودند سخن میرفت ، فرمود همیشه من و شیعیان من بخیر و خوبی مقرون باشیم ، مادامی که خروج نماید از آل محمد خروج نماینده ومن دوست همیدارم که خروج کننده از آل محمد صلی الله علیه و آله خروج نماید، اگر چند نفقه عیالش بر من باشد .

راقم حروف گوید : چون خروج خارجی مطلقاً دلالت بر این میکند ، که

خود را بحق و طرف برابر را بر باطل و غاصب می شمارد، و این مطلب همیشه در انظار مردمان جلوه گر ، و در قلوب کسان راسخ و موجب تزلزل خیال طرف برابر ، و تذکره خاطر است در همه حال مفید است، و مردمان را معلوم میافتد که این جماعت از حقوق خود چشم نپوشیده ، و طرف مقابل را غاصب و باطل میدانند منتهای امر ظلم را غلبه است ، و مظلوم را مغلوبیت .

لكن بهر عهدی امام را تکلیفی است که خود میدانند ، و برای هر زمانی

تقاضائی میباشد ، یکزمان تقاضای آن دارد که امیرالمومنین شمشیر بر جهانی را بخاک و خون در آورد ، و از شجعان روزگار و فرسان عرب نام نگذارد يک زمان نیز مقتضی میشود که در سرای عزلت گزیند ، و پرده بیاویزد و سالها در پرده خمول ملول باشد ، وهم وقتی مقتضی گردد که شمشیر از نیام برآورد و خون مردم شام را بریزد و شهید گردد ، چه خوب میفرماید مولوی معنوی :

حیدری کاندر صف شیران رود *** عاقبت مغلوب موشی میشود

چون بنگریم همه از روی حکمت و تقاضای روزگار ، و حفظ آئین ایزد دادار است ، بی گمان اگر حسین بن علی بعد از صلح حضرت امام حسن ، وحکومت حكمين و آن تشتت آراء خلق وتفرق خیالات اهل جهان ، وغلبه ظلمه و برتافتن روی قلوب را بجانب خود ، ادراک سه و آن مصیبات و بلیات واظهار آن غیرت

ومناعت ، ودين طلبی و بطلان ظالمان را نمی فرمود ، و در گوشه مخذول می نشست یادست به بیعت ظالمی میداد ، یکباره دین از میان میرفت و قانون جاهلیت باز میگشت ، و جهانیان همی گفتندی اگر خود را ذیحق دانستندی چرا از حق خویش

ص: 105

سخن نراندندی، و اگر طرف برابر را باطل و غاصب دانستندی ، چرا اینگونه

عاطل و غافل نشستندى .

پس در شهادت آن حضرت ثابت و معین گشت که حقوق محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله در چنگ ظالمان در افتاده و بر باطل بردین خدای چنگ در افکنده اند ، و از آن روی که وجود ائمه را در هر زمان فوایدی بزرگ است که جز خدای هیچکس نمیداند را در خور است ، واگر در هر عهدی امام بجهاد رود

و هر وقت نظم و ترویج مهمی و باسیف خروج نماید آن مقاصد از میان میرود ، پس بلابد" ببایست خاموش باشند و بتقاضای زمان و تکالیف وقت روز گذارند ، و در آن چیزها که خدای مصلحت میداند اقدام فرمایند .

و بهر صورت جمله این مسائل راجع بحفظ دین و نشر احکام شریعت و نظم رشته خلیقت است پس اگر گاهی از مردم این خانواده رسالت و جلالت هیچکس بیرون نتازد ، و سخن از حقانیت خودشان و بطلان دیگران نیاورد و با خون خویش بازی نکند و در دعوی خود از جان نگذرد، مردم را خیالات فاسده پیش آید ، و از قلوب این اسم و رسم برخیزد ، و اگر معدودی از شیعیان بر کماهی مطالب آگاهی داشته باشند ، عامه مخلوق بیخبر بمانند ، تا بآن چند که یکباره ازین خیالات بیرون تازند

و طبقه دوم وسیم را یکباره رسوم دین و حقوق اهل بیت سید المرسلین در در گوش نرسد

و هیچوقت باین مطلب مستحضر نباشند .

و ازین است که سرانجام جمله ائمه سلام الله عليهم نيز يا بقتل يا بزهر میرسد چه تا با موریکه مامورند اقدام دارند بعزلت و سلامت اشتغال میورزند ، و چون آنکار بنظام آوردند و تکلیف بپای بردند، همچنان بدست طاغیه روزگار شهید یا مسموم میشوند تا اسباب تجدید تذکره خواطر انام گردد ، و مخالفت فلان ظالم را با امام زمان بدانند و بگویند که چون امام را مدعی حقوق مغصوبه میدانست شهیدش ساخت ، والله تعالى اعلم.

و دیگر در امالی از ابو سعید مکاری مرویست که از زید بن علی بن الحسین

ص: 106

بن علی بن ابیطالب سلام الله عليهم ، وخروج او و آنانکه با وی خروج کرده بودند ، در خدمت ابی عبدالله سلام الله علیه سخن رفت ، و تنی از اصحاب مجلس بر آن اندیشه شد که در حق زید بناصواب سخن کند.

ابو سعید مکاری میگوید: حضرت ابی عبدالله او را از آن اندیشه ناصواب بازداشت و مکدر ساخت ، و فرمود : « مَهْلًا لَيْسَ لَكُمْ انَّ تَدْخُلُوا بَيْنَنَا الابسبيل خیرانه لَمْ تَمُتْ مِنَّا نَفْسٍ الاوتدركه السَّعَادَةِ قَبْلَ انَّ تَخْرُجَ نَفْسِهِ وَ لَوْ بفواف نَاقَةٍ قَالَ قُلْتُ وَ مَا فُوَاقَ نَاقَةٍ ؟ قَالَ حلابها ، » یعنی ساکن و ساکت باشید ، چه شما را نمیرسد که در میان ما جز بطریق خیر و صواب بیرون آئید ، و جز به خیر و نیکی سخن رانید، همانا هیچ نفسی از ما نمیرد مگر آنکه سعادت او را ادراک مينمايد ، قبل از آنکه جانش از تن بیرون شود ، اگر بمدت و مقدار فواق ناقه زمانش باقی مانده باشد ، عرض کرد فواق ناقه چیست ؟ فرمود دوشیدن شیر آن است .

با مقصود این است که آل بیت رسول الله صلی الله علیه و آله و فرزندان این خاندان در زهدان سعادت پروریده، و از پستان شرافت شیر نوشیده ، و در حجر جلالت نشو و نمو یافته ، و با حسن عاقبت توام هستند، و سرانجام با فرجامی ستوده و عاقبتی محمود جهان را بدرود بخواهند ،فرمود بالجمله چنانکه اشارت یافت، زید در

دعوت مردم میکوشید ، تا چهلهزار تن بر وی گرد آمدند و بیعت کردند .

بروايت صاحب روضه الصفا و دیگر کتب اخبار ، در شب اول محرم سال یکصدو بیست و دوم ، و بروایتی یکصد و بیست یکم مردم خود را بفرمود تا مستعد خروج شوند ، ودر اینوقت یوسف ابن عمر در ولایت جزیره بود ، و سلیمان ابن سراقه باهلی این خبر بد و برداشت ، ويوسف بکوفه بشتافت و جمعی را بجستجوی

زید فرمان داد.

طبری در تاریخ خود گوید : یوسف بن عمر از بیعت مردمان با زید بن علی خبر نداشت ، و زید بدشت سالم آمد و زید بدشت سالم آمد و در سرای معاويه بن زيد بن الحارث فرود شد ، و یکسال در آنجا ببود تا کارش استوار شد ، ويوسف البارقي نزد يوسف بن

ص: 107

عمر آمد و او را ازینحال باخبر کرد ، یوسف گفت از کجا بدانستی اینخبر درست باشد؟ گفت: زید نامها بهر سو بنوشت و مردمان با وی بیعت کردند ، و وعده خروج

دادند .

یوسف از این سخن تافته شد و به حکم ابن أبی صلت نامه بنوشت، و نیز مردی را بفرو گرفتن طرق و شوارع بفرستاد و گروهی از راهبانان مردی را نگران شدند راه بنوشت ، او را بخواندند و گفتند از کجائی ؟ گفت از فلان بلادم

گفتند یکجا میروی؟ گفت بهیچ جای نشوم ، پس در وی تفحص کردند و چیزی نیافتند ، او را عصائی بود بگرفتند و از هر سوی در آن نگران شدند ، لختی موم

بدیدند ، موم را بر کندند سوراخی پدید آمد ، اندر آن سوراخ نامه نازك نوشته ، پس آن مرد را بگرفتند و نزد یوسف آوردند .

یوسف آن نوشته را برخواند ، مضمون آنکه « بسم الله الرحمن الرحيم : این بودند

نامه ایست از زید بن علی بن الحسين بن على بن ابيطالب بسوی مردم موصل ، وسایر بلاد جزیره ، سلام بر شما باد ، اما بعد ای بندگان خدای بترسید از آن

خدای که شما را بیافرید، و روزی داد و باز گشت بدوست ، بدانید که خدای تعالی در سوره والعصر سوگند یاد همی کند ، که مردمان زیان کارند مگر آنان

که ایمان آوردند و نیکوکاری بنمودند ، و یکدیگر را بحق شناسی و شکیبائی وصیت کردند ، و محمد مصطفی صلی الله علیه و آله اهل کتاب را بخواند و دعوت کرد ، چنان که خدای عز و جل فرمود: اى جهودان و ترسایان بیائید سوی سخنی که میان ما و شما مساوی است ، و آن اینست که جز خدای را نپرستیم و دیگر با او انباز نگیریم .

و شما نيک ميدانيد که اکنون در چگونه فتنها و خون ریختنها ، و بردن غنيمتها اندرید، و من شما را بکتاب خدای و سنت رسول الله صلی الله علیه و آله و نگاهداشتن ضعیفان

و جهاد با ظالمان دعوت میکنم ، حق اهل بیت رسول خدای صلی الله علیه و آله را بشناسید ، ای بندگان خدای عز و جل و بپرهیزید که عذاب فرستد بر شما ، چنانکه بر

ص: 108

امتان دیگر فرستاد که پیش از شما بودند ، بحق باز آئید و اهل بیت را یار و معین گردید ، تا از رستگاران باشید والسلام . چون یوسف بن عمر این نامه بخواند گردن آن مرد را بزد ، و به حکم ابن ابی الصلت در طلب زید بن علی فرمان ، و سرهنگی را که عباس بن زید نام داشت ، در طلب زید بکوفه فرستاد ، و در همین حال طایفه از معارف کوفه که بازید بیعت کرده بودند ، در خدمتش حضور یافته گفتند رحمک الله در حق ابی بکر و عمر چگوئی؟ فرمود درباره ایشان جز به خیر سخن نکنم و از اهل خود نیز در حق ایشان جز سخن خیر نشنیده ام ؟ و این سخنان منافی آن روایتی است که از عبدالله بن العلا مسطور افتاد .

بالجمله زید فرمود ایشان بر کسی ظلم و ستم نراندند و بکتاب خدای و سنت رسول کار کردند گفتند بنی امیه نیز گویند ما بکتاب خدای وسنت رسول کار کنیم ، پس ببایست ایشان نیز بر کسی بظلم نرفته باشند ، زید فرمود : این نسبت با ایشان نشاید، چه بر ما و شما و خویشتن ستم راندند ، و ما شما را بقرآن حمید و سنت رسول خداوند مجید ، دعوت مینمائیم تا بدعتها براندازیم و سنت رسول را زنده داریم ، و شما اگر اجابت کنید اهل سعادتید « وَ الافلست عَلَيْكُمْ بوكيل » و آن جماعت بیعت زید را بشکستند و گفتند : حضرت صادق سلام الله علیه ما را امام باشد نه تو زید با ایشان خطاب کرد و فرمود : رفضتموني ؟! و با اصحاب خود مقرر فرمود که در شب اول شهر صفر سال یکصد و بیست و دوم خروج نمایند.

در بحار الانوار از عمار الساباطی مرویست که سلیمان بن خالد با

زید بن علی خروج کرده بود ، و ما در گوشه و زید در ناحیه دیگر جای داشتیم پس مردی با سلیمان گفت: در حق زید چگوئی او بهتر است یا جعفر علیه السلام ؟ سلیمان گفت: سوگند با خداى يک روز جعفر علیه السلام بهتر است ، از تمامت ایام روزگار که با زید بگذرد ، میگوید چون این سخن بشنید، سر خویش را حرکت داد و نزد زید شد و این قصه بگذاشت، من نیز بجانب زید شدم و شنیدم میفرمود جعفر علیه السلام در احکام حلال و حرام امام و پیشوای ماست .

ص: 109

و نیز در بحار الانوار از ابو خالد قماط مرویست که مردی از زیدیه در

: ایام زید با من گفت : تو را چه چیز باز داشت که با زید خروج نمائی ؟ گفتم اگر در روى زمين يكتن مفروض الطاعه باشد ، پس هر کس پیش از خروج او خروج کند و در این امر تقدم جوید هالک است و اگر مفروض الطاعه نباشد، پس آنکس که خروج نماید یا جلوس فرماید مساوی باشد ، چون زیدی این سخن بشنید خاموش گشت ، و من فوراً بحضرت ابی عبدالله علیه السلام شدم و داستان بعرض رسانیدم ، و آن حضرت تکیه فرموده بود، پس بنشست و فرمود: از پیش و پس و راست و و فوق وتحت او بر وی راه بر بستی و مخرجی از بهرش نگذاشتی ، بالجمله چون یوسف بن عمر داستان زید را بدانست ، حکم بن صلت شحنه شهر را بفرمود که مردم را بمسجد اعظم در آورده محافظت نماید تا با زید ملحق نگردند ، و از این خبر معلوم میشود که در این وقت اعوان چندی بیش نبوده اند ، چه اگر جز این بود در مسجد بمحافظت نمیپرداختند و زید در شب مذکور از سرای معوية ابن اسحاق بن زید بن حارثه انصاری با جمعی خروج نموده آتشها بر افروختند :و بشعار خویش همی گفتند یا منصور امت ؟ و این وقت بسیاری از آنانکه بیعت

کرده بودند در مسجد محبوس بودند .

بالجمله چون روشنی روزدامن بگسترد، بروایتی پانصد تن و بحدیثی دویست و هیجده تن در خدمت زید بیشتر حاضر نبود ، و آن مردم غدار سست عهد پست پیمان کوفه ، بجمله آن جناب را بچنگ دشمنان بگذاشتند ، و از عهد و میثاق و شرایط اتفاق ،بگذشتند جناب زید از قلت عدد و کثرت عدو ملول گردید و فرمود آن مردم که بروز گذشته فراهم بودند یکجا شدند؟ عرض کردند در مسجد به حبس در افتاده اند ، فرمود: « لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ »، پیداست که از آن جمع چه مقدار در مسجد جای دارند ، یعنی مسجد چگونه گنجایش آن جمع کثیر را دارد .

در کتاب امالی از فضل بن یسار مرویست : که در آن بامداد که زید بن

ص: 110

على علیه السلام در كوفه خروج کرد من بخدمتش حضور یافتم و شنیدم که همی فرمود: کدام کس باشد که مرا بر قتال انباط اهل شام اعانت نماید ؟ سوگند بآن کس که محمد صلی الله علیه و آله را بحق بر مردمان بشیراً مبعوث گردانید، هيچيک از شما مرا در قتال

با این جماعت اعانت ،نکند جز آنکه روز قیامت دست او را میگیرم و باذن خدای بدرون بهشتش می برم ، انباط کوهی است در بطايح ما بین عراقین که در آنجا نازل میشدند ، و اکثر ایشان عجم بودند و خود را عرب میخواندند ، و اهل شام را آنکه از فصحاء عرب شمرده نمیشوند انباط می گفتند .

بالجمله چون مردمان در حق عمر و ابوبکر آن کلمات را از زید بشنیدند

گفتند همانا تو صاحب ما نیستی امام از دست برفت ، و مقصود ایشان امام محمد باقر علیه السلام بود، آنگاه از اطراف زید متفرق شدند زید فرمود : « رفضونا الْيَوْمَ » یعنی ما را امروز گذاشتند و گذشتند ، و از آن هنگام این جماعت را رافضیه گفتند رفض بتحريک و تسكين بمعنى ماندن چیزی را و بچرا گذاشتن ستور است ، رفیض و مرفوض بمعنى متروک است ، روافض گروهی را گویند که رهبر خود را ماندند و از وی بازگشتند ، و جماعتی از شیعیان باشند .

در مجمع البحرين مذکور است که رافضه و روافض که در حدیث وارد است. فرقه از شیعه هستند که رفضوا يعنى تركوا زيد بن على بن الحسين علیهما السلام را كه

گاهی که ایشان را از طعن در حق صحابه منع فرمود ، و چون مقاله او را بدانستند و معلوم ساختند که از شیخین تبری نجست او را بگذاشتند و بگذشتند ، و از آن پس این لفظ در حق کسی استعمال میشود ، که در این مذهب غلو نماید و طعن

در باره صحابه را جایز بشمارد .

در تاریخ الفی از تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام مسطور است که اول کسی که لفظ رافضی را اطلاق کرد فرعون بود ، و این در آن هنگام روی داد که آن ساحران که بعد از مشاهده آیات حضرت کلیم الله علیه السلام از دین فرعون روی برتافته - بحضرت موسی کلیم الله گرویدند ، بآنجماعت گفت : « قَدْ رَفَضْتُمُ دِينِنَا » ، و ایشان

ص: 111

را بانواع عذاب بداشت .

بالجمله اصحاب زید چنان متفرق و پراکنده شدند که جز سیصد مرد و بروایتی پانصد مرد بر جای نماند ، و زید بن علی آن بلیت و محاربت بر نفس مبارک خريدار و در پهنه قتال و جدال چون کوهی پایدار گشت .

در بحار الانوار مرویست که مردی که او را کثیر النوا میخواندند بیامد و

با خباب زید بیعت کرد و دیگر باره بازشد و از آن بیعت اقالت خواست ، زید چنان کرد که وی خواست ، و این شعر بخواند :

الْحَرْبُ أَقْوَامُ لَهَا خُلِقُوا * * * وَ لِلتِّجَارَةِ وَ السُّلْطَانِ أَقْوَامُ

خَيْرُ الْبَرِيَّةِ مَنْ أَمْسَى تِجَارَتِهِ * * * تَقْوَى الاله وَ ضَرَبَ يجتلى الْهَامِ

ذكر محاربت و شہادت جناب زيد عليه الرحمه

چون زید بن علی علیه السلام آنحالت قلت یاران و دوستان و بیوفائی اهل کوفه

را نگران گشت ناچار باهمان معدود قلیل ،چون شیر شمیده (1) و پلنگ شکار دیده دل بر کار زار بر بست ، و ساخته میدان و نبرد جنگجویان گشت و از آن سوی يوسف بن عمر ثقفی بامدادان بگاه جنگجوی و جنگ خواه گشت ، و بر فراز تلی صعود داده و در همان مکان که در ظاهر کوفه بود ، سپاهیانرا فوج از پس فوج بحرب زید میفرستاد، بروایتی یوسف بن عمر با ده هزار تن بمبارزت زید بیامد و جناب زید اصحاب خوبش را بر چند صف بداشت بدانسان که هیچکس را آن استطاعت نبود که گردن خویش را بگرداند .

و بروایتی جناب زید بدشت صیادان آمده، و لشگری شاک السلاح بدید ، و حمله ور گشته ، چون پلنگ دمان و هر بر بیان جمعی را بکشت ، و

بر ایشان حمله ور دیگران فرار کرده بکناسه اندر شدند، و جناب زید در آنجا گروهی انبوه دیده اینوقت از کمال شجاعت و جلادت سر مبارک را برهنه ساخته بيک حمله آنجمله را متفرق ساخت، و یوسف ه می مبارز از پی مبارز و مقاتل از پی مقاتل میفرستاد و همینوید

ص: 112


1- شمیده یعنی خشمگین و سراسیمه

بداد که هر کس سرزید را بیاورد هزار در هم جایزه یا بد؟ و مردم شام ساعت بساعت بر جنگ حريص گرديده از یاران و اصحاب زید همی بکشتند ، واسیر همی بگرفتند و بنزد یوسف میبردند ، اینوقت جناب زید با نصر بن خزیمه فرمود: همانا مردم کوفه با من همان معاملت کردند که با جدم علی علیه السلام برای بردند ، نصر عرض کرد: یابن رسول الله فدای تو شوم من تا جان در تن و روان اندر بدن دارم شمشیر بخواهم زد ، هم اکنون ببایست بکوشیم تا مگر بمسجد جامع رسیده یاران خود

را بنصرت بطلبيم .

مسعودی در مروج الذهب :میگوید: چون میدان مقاتلت و بازار مجادلت

گرم شد، زید بن علی مانند شیر غران ، و پیل دمان ، ونهنگ خروشان ، وپلنگ

جوشان ، چنگ در انداخت ، و جنگ در افکند و از یمین و یسار مرد و مرکب

بخاک و خون نگونسار کرد و این شعر قرائت فرمود :

فَذَلَّ الحيوة وَ عَزَّ الْمَمَاتِ * * * وَ كُلاًّ أَرَاهُ طَعَاماً وَبِيلًا

فَانٍ كَانَ لَا بُدَّ مِنْ وَاحِدٍ * * * فَسَيَرَى الَىَّ الْمَوْتِ سَيْرُ أَ جَمِيلًا

پس بنفس مبارک حمله کرد تا بدر مسجد جامع رسید، و جمعی از مردم شام را از آنجا براند و آواز داد، ای مردم کوفه از ذلت بعزت و از درویشی به ثروت و از گمراهی بهدایت گرائید ، جماعتی خواستند درب مسجد را شکسته بیرون تازند گروهی از مخالفان بر بام مسجد تاخته بسنک و تير ايشان را مانع گشته و بر مسجد مهم محاربت بشدت انجامید و نصر بن خزیمه و معويه بن اسحق بن زيد

بن حارثه ، وزياد بن عبدالرحمن ، با شصت و هفت تن دیگر از یاران زید بشهادت رسیده سرهای ایشان را از بدن جدا ساختند و نزد یوسف بردند ، و سایر اصحاب زید نیز خسته و رنجور گردیده ، زید بن علی علیه السلام را نیز درغلوای جنگ جراحتهای

فراوان رسیده ، همچنان پای ثبات بیفشرد و بجنگید و چون اژدهای دمنده و پلنگ غرنده میخروشید و میکوشید ، و از آنمردم با بکار دمار در آورد و از شجاعت

جلادت خویش بروزگار آثار بگذاشت .

ص: 113

در کتاب ربیع الابرار مسطور است که حسن کنانی این ابیات را در

صفت شجاعت جناب زید انشاء نموده است.

فَلَمَّا تَرَدَّى بالحمائل وَ انْتَهَى * * * يَصُولُ باطراف الْقَنَاةَ الذوابل

تَبَيَّنَتْ الاعداء انَّ سنانه * * * يُطِيلُ حُنَيْنٍ الامهات الثواكل

تبين فِيهِ ميسم الْعِزِّ والنقى * * * وَلِيداً يُفْدَى بَيْنَ أَيْدِى الْقَوَابِلَ

مع الحديث جناب زید در جهاد بکوشید و بکشت و بخون بکشید ، تا بناگاه تیری از چله کمانی بجست و بر پیشانی مبارکش بنشست ، بعضی گفته اند آن تیر را یکتن از مماليک يوسف بن عمر ثقفی بیفکند و بر میان دو چشم مبارکش جای گرفت ، و آن جناب از اسب بگشت و آنغلام را بنام راشد میخواندند ، و چون

، از اسب فرود آمد سر مبارکش در دامان محمد بن مسلم خياط بود ، اینوقت پسرش يحيی بن زید بیامد و خود را بر روی پدر بیفکند ، و عرض کرد : ای پدر بشارت یاد تو را که در حضرت رسول خدای و علی و فاطمه و حسن و حسین صلواة الله عليهم فرود می آئی فرمود: چنین است ای پسرک من ! بازگوی تو بر چه اراده باشی و کار برچگونه گذاری؟ عرض کرد با اینجماعت بمقاتلت میروم هر چند جز خودم هیچ یار و معینی از دنبال نداشته باشم ، زید فرمود ای پسرک من چنان کن ، همانا توبر حقی، و این قوم بر بطالت و بطلان، و هر کس از تو کشته شود جای در بهشت کند، لکن کشته شدگان آنجماعت را مقام در آتش است .

و بروايت صاحب روضه الصفا و حبيب السير و مجالس المومنین آنجناب را از

میدان قتال بسرای یکی از شیعیان برده جراحی برای التیام آن جراحت حاضر ساختند ، و بقول مسعودی مردی حجام را از بعضی قراء طلب کرده ، برای کشیدن آن تیر بیاوردند، و امر زید را پوشیده و مکتوم داشتند ، لکن چون زمان او بسر رفته و طومار زندگانیش در هم نوردیده گردیده بود، کشیدن تیر و پریدن مرغ روان بشاخسار روضه رضوان توامان افتاد.

و آن جناب از پدرش علی بن الحسين و برادرش ابو جعفر محمد باقر صلوات الله .

ص: 114

عليهما روایت داشت . و برادر زاده اش امام جعفر صادق علیه السلام و شعبه و عبدالرحمن بن ابی الزیاد و جمعی دیگر از وی روایت داشتند ، و از اعاظم علما واکابر صلحا بود ، و در زمان شهادت آن بزرگوار باختلاف سخن کرده اند ، بعضی در روز عاشورا بسال یکصد و بیست و دوم و گروهی در دوم ،صفر، وصاحب کشف الغمه در روز اول صفر ، و در بحار الانوار روز دو شنبه دو شب از شهر صفر بر گذشته تعیین فرموده ، وواقدی در سال یکصد و بیست و یکم نوشته ، لكن خبر بیست و دوم اقوى است ، واقدی میگوید : قتل زید بر هشام سخت دشوار افتاد ، چه هشام بن عبد الملك از میان خلفا سفک دماء را بسيار مکروه میشمرد، بالجمله مآثر سیف و سنان و فضل بیان و لسان او در السنه و افواه مذکور است ، و عمر مبارکش بروایت اکثر مورخین چهل و دو سال ، وبقول ابن خرداد چهل و هشت سال بود.

مع القصه بروایت علامه مجلسی در بحار الانوار چون زید شهید گشت ، پوشیده

و پنهان قبری در کنار فرات از بهرش بکندند و در آنجایش مدفون ساختند ، و بروایت سعید بن خیثم در کتاب عمده الطالب میگوید: آن جسد مطهر را در کنار نهری که در باغ جریان داشت بیاوردیم و آب را از نهر بازگردانیدیم و حفره

، آنجا بکندیم و زید را مدفون ساخته آب را در نهر جاری ساختیم ، و قبرش در زیر آب پوشیده بماند ، وغلامی سندی با ما بود بسوی یوسف بن عمر راه گرفت ، و این خبر بد و بگذاشت .

و بروایت مسعودی همان مرد حجام که حضور داشت ، ودید جسد زید را در کنار نهری دفن کرده خاک و خس و خار بروی قبر ریخته ، آب بر فرازش روان ساختند چون بامداد شد از در نصیحت نزد یوسف شد و او را از محل قبر آگاهی سپرد و بروایت صاحب حبیب السیر و پاره مورخین ، بعد از آنکه آن جسد مطهر را بخاک سپردند يوسف چند روز کوشش کرد تامگر نشان قبر باز یا بد اثری نیافت ، آخر الامر يكتن از غلامان زید را بگرفت و او را بیم کشتن داد ، و سرانجام آن غلام از بیم جان مدفن آن جناب را بنمودن .

ص: 115

در بحار الانوار از سلیمان بن خالد مرویست که حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه با من فرمود باعم من زید چه کردید عرض کردم آن جماعت او را نگاهبان بودند و چون مردم پراکنده و ناپدید گردیدند او را از روی چوب بر گرفتیم و در کنار فرات در نهری دفن کردیم چون با مداد شد گروهی از سواران در گرد بیابان شتابان شدند و از هر سویش طلب کردند تا بیافتند و بسوزانیدند فرمود میخواستید او را در آهن محفوف داشته در فرات بیفکنید .

بالجمله بروایت مسعودی و دیگران چون یوسف بن عمر مکان آن قبر شریف را بدانست فرمان کرد تا برفتند و قبرش را بشکافتند و آن جسد مطهر را بیرون آورده از تنش جدا نموده از آن پس آن سر را بسوی هشام روان داشتند و بروایت صاحب عمدة الطالب چون زیدرا بقتل رسانیدند سرهمایونش را بمدينه طيبه حمل كرده يک

شبانه روز در جوار قبر منور پیغمبر صلی الله علیه و آله بیاویختند .

ابن خلکان در ذیل ترجمه محمد بن بقنه وزير بمناسبتی میگوید چون زید ظهور فرمود يوسف بن عمر ثقفى والى عراقين لشکری بده برانگیخت و عباس المری را در مقدمه سپاه روان کرد و از مردم سپاهی یکتن تیری بجانب زید بیفکند و جناب زید بآن تیر شهید شد و جسد مبارکش را در کناسه کوفه بردار زدند و سرش را شهر بشهر بگردانیدند و این هنگام آن جناب چهل و دو ساله بود و بقولی که در کتاب امراء مصر مذکور است ابوالحكم بن أبيض القيسى بارأس شریف زیدبن علی در روز يكشنبه دهم جمادى الاخره بسال یکصد و بیست و دوم بمصر در آمد و مردمان از هر طرف بمسجد در آمده در پیرامونش انجمن شدند و آن جناب صاحب مشهدی است که در میان مصر وبر که قارون نزديک بجامع ابن طولون واقع است گفته اند

که سر مبارکش در آنجا مدفون است .

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که از زید بن علی بن الحسین علیه السلام پرسیدند خاموشی بهتر است یا سخن کردن فرمود « لَعَنَ اللَّهُ الساكتة فَمَا أَفْسَدَهَا لِلِّسَانِ وأجلبها اللعى وَ اللَّهِ لِلْمُمَارَاةِ أَسْرَعُ فِي هَدْمِ الْعِىَّ مِنَ السِّنَانِ فِي نَبَشَ العرفج » كنايت

ص: 116

از اینکه خاموشی اسباب فساد زبان و حصول عى و كندى لسان است و مجادلت و مخاصمت که ما به شدت مکالمت است (1) انهدام بنای کندزبانی را از سنام تا بدار که شاخسار عرفج را درهم شکافد مفیدتر است بالجمله چون سرمبارک زيد را نزدهشام آوردند بيوسف بن عمر پیام کرد تا جسد زید را از دار بیاویزد و در زیر آن چوب عمودی بنیان کردند .

در عمده الطالب ودیگر کتب مسطور است که جریر بن ابی حازم گفت چون زید را بکشتند و ازدار بیاویختند در همان شب رسول خدای صلی الله علیه و آله را در خواب بدیدم که بر آنچوب که زید را آویخته بودند تکیه و فرمود : « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ أَ يَفْعَلُونَ هَكَذَا بولدی » آیا با فرزند من این گونه معاملت میورزند بالجمله در روایت مسطور است که بعد از آن هشام مکتوب کرد تا آن جسد مطهر را بسوزند و خاکسترش برباد .دهند

و مسعودی در جای دیگر گوید که بروایت ابوبکر بن عیاش و جماعتی از اهل خبر پنج سال جسد زید همچنان عریان بر فراز دار آویزان بود لکن خدای عورتش را مستور داشته هیچکس را بر عورتش نظر نیفتاده بود و این قضیه در کناسه کوفه بود و کناسه نام مکانی است در کوفه و بروایت دیگران عنکبوت بر عورتش تنیده بود و او را مستور ساخت و چهار سال از دار آویخته بود و از این مدت بیشتر نیز

نوشته اند .

وهم بروایت مسعودی و صاحب عمده الطالب بعد از آنکه هشام کالبد بپرداخت و ولید بر تخت سلطنت جای ساخت یحیی بن زید رضی الله عنهما ظهور وخروج نمود وليد بعامل خود یوسف بن عمر که این هنگام در کوفه بود فرمان کرد که جسد زید را با آن دار که از آن آویزان است بسوزان و خاکش را بر باد بده

یوسف بفرمان ولید آن جسد مبارک را بسوخت و در کنار فرات خاک آن را بر باد داد .

ص: 117


1- نام درختی است بیابانی و برخی گویند همان درخت قناد است که از خار آن کتیرا بدست اید.

و نیز در مکاتبه ولید بیوسف روایت دیگر نیز هست چون بیرون از جسارت نبود نگارش نیافت در شرح شافیه ابی فراس از مقاتل الطالبیین از سماعه مرویست که گفت زید بن علی را در کناسه از دار آویزان دیدم و هیچ از عورتش دیده نمی گشت چه پوست بدن مبارکش از پس و پیش چنان آویخته شده بود که عورتش را

مستور ساخته بود.

در امالی از فضیل بن یسار مرویست که میگوید بعد از آنکه زید شهید گشت راحله را بکرایه بگرفتم و بسوی مدینه روی کردم و در خدمت امام جعفر صادق عليه السلام شدم و با خویشتن گفتم از شهادت زید چیزی بعرض نمیرسانم چون در حضرتش حضور یافتم فرمود یا فضیل با عمم زید کار بر چه گذشت؟ این وقت گریه گلویم بگرفت با من بفرمود کشتند او را؟ عرض کردم آری سوگند با خدای او را بکشتند فرمود بردارش زدند عرض کردم آری والله او را بردار کردند . نار این وقت آنحضرت چنان بگریست که اشگ دیدگان مبارکش چون مروارید غلطان بر دو گونه مبارکش مانند حباب نقره بر روی آب فرو میریخت آنگاه فرمود یا فضیل آیا در آن حال که عمم با مردم شام قتال میداد باوی شاهدو حاضر بودی؟ عرض کردم آری فرمود چند تن از ایشان را

بکشتی عرض کردم شش تن فرمود شاید در ریختن خون این جماعت به تشكيک باشی عرض كردم اگر شک داشتم با ایشان قتال نمیدادم پس شنیدم که آنحضرت میفرمودند « أَشِرْ كَنَّى اللَّهِ فِي تِلْكَ الدِّمَاءِ مَضَى وَ اللَّهِ زَيْدُ عَمًى وَ أَصْحَابُهُ شُهَدَاءَ مِثْلُ مَا مَضَى عَلَيْهِ عَلِىُّ بْنُ أَبِيطَالِبٍ علیه السَّلَامَ وَ أَصْحَابِهِ » یعنی خدای شريک فرماید مرا در این خونها یعنی در ثواب ریختن خون این جماعت سوگند با خدای عمم زید و اصحاب او بجمله در زمره شهدا بگذشتند چنانکه علی بن ابیطالب علیه السلام و اصحاب آنحضرت بر آنگونه بگذشتند .

و دیگر در امالی صدوق از حمزه بن حمران مرويیست که بحضرت امام جعفر صادق شدم فرمود یا حمزه از کجا میآئی عرض کردم از کوفه چون نام کوفه بسمع همایونش رسید آن چند بگریست كه اشك ديدگانش بر لحيه مبارک رسيد و لحيه

ص: 118

شریفش تر گردید عرض کردم یا بن رسول الله این کثرت گریستن از چیست فرمود بخاطر آوردم عمم زید و آن ظلمها و ستمها که بروی فرود آوردند ند پس من بگریستم

و عرض کردم چه چیز بخاطر مبارکت در آوردی فرمود مقتل او را بیاد آوردم

گاهی که تیری بر پیشانیش بنشست و پسرش یحیی بیامد و خود را بروی بیفکند و

گفت ای پدر بشارت باد تو را چه تو بر رسول خدا وعلى وفاطمه وحسن وحسين

صلوات الله علیهم وارد میشوی گفت ای پسرك من چنین است پس از آن حدادی را بخواندند و آن تیر را از پیشانیش بیرون آوردند و جانش بآن تیر بیرون شد

پس از آن جسدش را پهلوی نهری که در بوستانی جاری بود و آن بستان زائده بیاوردند و حفره در آنجا از بهرش بیای و او را دفن کردند و آب بر روی قبرش جاری ساختند و غلامی سندی با آن جماعت بود بسوی یوسف بن عمر راه گرفت و بامداد دیگر او را از دفن زید خبر گفت و یوسف بن عمر آن جسد را بیرون آورد و چهار سال در کناسه ازدار بیاویخت و از آن پس بآتش بسوختند و خاکش بر باد دادند پس

خدای لعن کند قاتل و عادل او را در حضرت خدای جل اسمه شکایت میکنم آنچه ما اهل بیت پیغمبرش بعد از وفات او فرود آمد و بخدای بردشمنان خود استعانت

میجوئیم که اوست بهترین یاری کنندگان .

و دیگر در بحار مذکور است که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام با ابو ولاد

کاهلی فرمود آیا عمم زید را بدیدی ؟ عرض کرد آری او را از دار آویخته دیدم

و مردمان بعضی بملامت و سرزنش او سخن میکردند و برخی دل تفته و غمگین بودند

فرمود: اما آنانکه اما آنانکه بر وی میگریستند با وی در بهشت خواهند بود و اما آنانکه

وی را نکوهش میکردند درخون او شريک باشند .

و دیگر در بحار الانوار مذکور است که عبدالرحمن بن سیا به گفت حضرت

امام جعفر صادق هزار دینار با من سپرد و فرمان نمود که آن دنا نیر را در میان عیال

آنمردم که در خدمت زید شهادت یافته بودند تقسیم نمایم و من قسمت قسمت کردم و

بعبد الله بن الزبير برادر فضيل الرسان چهار دینار رسانیدم .

ص: 119

و نیز در بحار الانوار و کتب اخبار مسطور است که چون جناب زید بعز شهادت

نایل شد و مصلوب گردید حکیم بن عباس کلبی لعنه الله علیه این شعر را بمفاخرت بگفت

صَلَبْنَا لَكُمْ زَيْداً عَلَى جِذْعِ نَخْلَةٍ * * * وَ لَمْ أَرَ مَهْدِيّاً عَلَى الْجِذْعِ يُصْلَبُ

چون شعر این کلب کلبی بحضرت امام جعفر معروض افتاد هر دو دست مبارک آسمان بر کشید چنانکه هر دو میلرزید و عرض كرد « اللَّهُمَّ انَّ كَانَ عَبْدُكَ كَاذِباً فَسَلِّطْ عَلَيْهِ كَلْبَكَ » اى خدای اگر بنده تو حکیم بن عباس کلبی درین سخن کاذب است مسلط فرماى بروىسک خود را بالجمله بنی امیه آن ملعون را بجانب كوفه روان داشتند و در همان حال که آن خبیث در کوی و برزن کوفه میگذشت و بروایت

دیگر چون بکوفه روان گشت شیری بناگاه او را بر هم درید و این خبر بحضرت صادق رسید پس شکر خدای را سر بسجده نهادو از آن پس فرمود سپاس خداوندیرا که آنچه بما میعاد نهاد براستی و درستی توام ساخت .

و دیگر در بحار الانوار مرویست که جماعتی در خدمت امام جعفر صادق علیه السلام حضور داشتند و در جمله مردی بود که ابان بن نعمان نام داشت آن حضرت فرمود كدام يک از شما را از عمم زید بن على علیه السلام علم باشد؟ ابان عرض كرد اصلحک الله من علم دارم فرمود چیست علم تو باو؟ عرض كرد يک شب در خدمت او میخواهید بمسجد سهله شویم پس با وی بآنجا شدیم و در وی حالت اجتهاد

یافتیم یا اینکه چیزی دیگر بعرض رسانید .

امام علیه السلام فرمود مسجد سهله همان خانه ابراهیم علیه السلام است که از آنجا بر

عمالقه خروج نمود و نیز خانه ادریس بود که در آنجا خیاطت فرمودی و هم در آنجا مثال شل سنگی سبز است که چهره های پیغمبران سلام الله علیهم در آن نمودار است و هم در آنجا خوابگاه و فرودگاه را کب یعنی حضرت خضر سلام الله علیه است آنگاه فرمود اگر

عمم در آنحال که خروج نمود در آن مسجد میشد و نماز میگذاشت و بخدای پناه میبرد خدایتعالی بیست سال او را پناه میداد و هرگز اندوهگینی بآنجا نشود که در آنجا بين عشائین نماز بگذارد و خدای را بخواند جز آنکه خدای غم و اندوه

ص: 120

او را بر گیرد .

و دیگر در بحار الانوار از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مرویست که فرموده

« انَّ آلِ ابی سفیان قَتَلُوا الْحُسَيْنَ بْنَ عَلَى صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا فَنَزَعَ اللَّهُ مِلْكِهِمْ وَ قَتَلَ هِشَامِ زید بْنُ عَلِىٍّ فَنَزَعَ اللَّهُ مِلْكِهِ وَ قَتْلِ الْوَلِيدِ يَحْيَى بْنِ زید رَحِمَهُ اللَّهُ فَنَزَعَ اللَّهُ ملکه »

یعنی آل ابی سفیان حسین بن علی صلوات الله علیهما را شهید ساختند و خدای سلطنت را از ایشان انتزاع فرمود و هشام زید بن علی علیه السلام را بکشت و خداى ملک او را برافكند ووليد يحيى بن زید رضی الله عنهما را شهید ساخت و خدای سلطنت را از وی برافکند.

و دیگر در بحار الانوار از عبدالملک بن عمر مرقوم است که گفت از ابازط

شنیدم میگفت علی علیه السلام و هيچيک از اهل این خانواده راسب نکنید چه یکتن جبار و ظالمی از ما از آن پس که هشام ابن عبد الملک زيد بن علی بن الحسين علیه السلام را بکشت بکوفه در در آمد و گفت بر این فاسق نگران نیستید که چگونه خدایش بکشت پس

خدای دوقرحه در دو چشمش بینداخت و هر دو چشمش کور و تباه گشت باشید که جز از روی خیر و خوبی باین خانواده متعرض گردید .

و نیز در کتاب بحار از داود رقی مرویست که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام حاضر بودم شخصی ازین قول خدای پرسش کرد « عسی اللَّهِ انَّ ياتي بِالْفَتْحِ اوامر مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلى ما أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نادِمِينَ » فرمودادن در هلاکت بنی امیه است بعد از سوزانیدن زید را در هفت روز .

ص: 121

ذکر نبش قبور خلفای بني اميه در عهد خلفای بنی عباس

مسعودی در پایان داستان زید رضی الله عنه مینویسد که عمر و بن هانی طائی حدیث کرده است که با عبدالله بن علی در ایام بني العباس و نوبت سلطنت سفاح برای نبش قبور و شکافتن و کاویدن گورهای بنی امیه بیرون شدیم و بگور هشام بن عبدالملک رسيديم و بدنش را بی عیب بیرون آوردیم و جز گوشه بینی او را تباه نیافتیم پس عبدالله بن علی هشتاد تازیانه بر آن جد یزد و از آن پس در آتش بسوخت و سليمان بن عبدالملک را از زمینی گودال در آوردیم و بجز استخوانهای پشت و اضلاع و سر او چیزی نیافتیم و آن جمله را در آتش بسوختیم و نیز با دیگر قبور بنی امیه همین معاملت کردیم و این قبور در قنسرین بود پس از آن بدمشق رسیدیم وجسد وليد بن عبدالملک را بیافتیم لکن در قبر او هیچ نشانی از جسدش نه کم و نه زیاد برجای نبود پس قبر عبدالملک را بشكافتيم و جز رگها و پیوندهای بالای سرش چیزی نیافتیم آنگاه گوریز بد بن معويه عليه اللعنه والنيران را بشکافتیم و از بدن پلیدش جزيك استخوان ندیدیم و در گلوی آن خطی سیاه بدیدیم گویا با خاکستر خط نهاده بودند از طرف طول در لحد او و از آن پس در تمامت بلدان و اه صار بگردیدیم و قبور بنی امیه را بکاویدیم و هر چه یافتیم بسوختیم

صاحب روضه الصفا مینویسد روزی شبل بن عبدالله از موالی بنی هاشم در شهر دمشق در مجلس عبدالله بن علی بن عباس در آمد و اینوقت هفتاد تن از زعمای بنی امیه برخوان مائده اش جلوس کرده بودند پس شبل بن عبدالله شعری چند که از انتقال ملک مروانیان بعباسیان و آن سنمهای بنیامیه بر امام حسين وزيد بن زین العابدين زبان راند عبدالله بن علی چنان خشمگین شد که در ساعت بفرمود

دلالت داشت بر آن جماعت را بضرب چوبدستها از پای در آورده پلاسهای چند بر آنها افکنده برفراز جراحت یافتگان مشغول تناول طعام بود و آواز آن مردم مجروح در زیر

ص: 122

ایشان بلند بود تا از صدا بیفتادند .

بعد از آن عبد الله بن علی فرمان کرد تا گور معويه وساير ملوک بني اميه مگر عمر بن عبدالعزیز را بشکافتند در گور معویه جزمشتی خاک نیافتند در گور یزید مقداری خاکستر دیدند و کاسه سر عبد الملك پديدار آمد و با جسد هشام که متلاشی نشده بود بطور مسطور معمول داشتند و سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس در بصره فرمان کرد تا عظمای بنی امیه را در میان راه بیفکندند تا خوراک سگهای کوی و برزن و عبرت مرد وزن گشت .

سبط ابن جوزی در تذکره می نویسد عبد الصمد بن علی جسد هشام را از قبر در آورد و آن معاملت باوی بپای برد و بروایتی عبدالله بن علی این کار نمود.

مع القصه القصه مسعودی میگوید اینکه ازین داستان در این موقع یاد کردیم برای آن کردار ناستوده ایست که هشام بازید بن علی علیه السلام بیای برد و آنچه دید بپاداش کردارش بود .

شعر

خود لحد گوید بظالم کیستی *** ظالما در بیت مظلم چیستی

ظالمان را کاش جان در تن مباد *** كز حريقش آتش اندر من فتاد

نیکوان را خوفها از من بود *** ای عجب ظالم ز من ایمن بود

خانه ظالم بدنیا شد خراب *** من بر او پاینده تا یوم الحساب

نی ز باران دواهي رنجه ام *** تا ابد بروی هزار اشکنجه ام

من يكى صندوق اسرار ويم *** تا به محشر خود نگهدار ویم

همانا این گردون گردان هزاران عبد الملک و مروان را از ملک و روان بی نصیب ساخته و این آسمان خون آشام هزاران ولید و هشام را دستخوش حوادث سهام و دواهی حسام گردانیده و این ناهید و زحل هزاران معویه و یزید را پای كوب ذلل ساخته و این فلک زشت فرجام بسي جبابره و تبابعه را ناکام گردانیده است چه بسیار پادشاهان با گنج و کلاه را از فرازگاه به انشیب خاک سیاه منزل

ص: 123

داده و چه شهریاران فیروز بخت را از فراز تخت به تخته در افکنده .

بس بند که بود آنکه در تاج سرش پیدا *** صد بند نواست اکنون در مغز سرش پنهان

ای عجب که بسیار بدیدند و بسیار شنیدند که ستمکاران پیشین زمان چه ستمها

کردند و چه خونها بناحق ریختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حرير

وديباج دوختند و چه تخت و تاج بیار استند و چه بنیانهای مشید و چه بنیادهای مسدد بساختند و آخر الامر باچه و بالها باز رفتند و چه خیالها بگور بردند و از آنجمله جز اعمال نشان نگذاشتند .

أضحت مَساكِنِهِمْ وَحْشاً مُعَطَّلَةٍ * * * وَ ساكنوها إِلَى الاحداث قَدْ رحلوا

سل الْخَلِيفَةُ إِذْ وَافَتِ مَنِيَّتُهُ * * * أَيْنَ الْجُنُودُ وَ این الْخَيْلِ وَ الخول

این الْعَبِيدِ الَّتِي ارصدتهم عَدَداً * * * این الحدید وَ این الْبَيْضِ وَ الاسل

مَا ساعدوك وَ لَا وَاسَاكَ أَقْرَبُهُمْ * * * بَلْ سلموك لَهَا يَا قُبْحُ ما فَعَلُوا

مَا بَالُ قَبْرِكَ لَا يَأْتِى بِهِ أَحَدُ * * * وَ لَا يَطُوفُ بِهِ مِنْ بَيْنِهِمْ رَجُلٍ

و با این جمله در نطع غفلت و جهالت و ضلالت چه شطرنجهاي غوايت بباختند

و چه اسبها بر شاه مات طغیان و عصیان بتاختند و سرانجام در ششدر غدروحیل این

سپنجی سرای پر خلل چون دابه یاوه در وحل بماندند و از بانک و نهیب این بهرام پیل سوار رخ برتافتند و از دغدغه این عطارد فرزین اوبار بی خبر ماندند که آن پیاده ماندگان نطع جهالت بافسوس و دریغ زبان برگشود و همی

قرائت نمود .

از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه *** زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان

تا در همان حال غفلت و جهالت بناگاه آن بوستانها گورستانها و آن شارستانها

ص: 124

بیمارستانها و آن قصور عالیه قبور بالیه و آن عمارات مفروشه مزارات منبوشه و آن دور و بیوت مغاکهای مور و عنکبوت و آن دیدارهای گلعذار و چهرهای پرنگار چون خاک و غبار پنبه زار گشت و همه بحسرت بگذاشتند و بندامت بگذشتند و با چه و بالها در آن گودالها همال شدند و برای این دو روزه دنیای ناسازگار چه عصیانها در حضرت پروردگار ورزیدندوچه نوباوگان بوستان حیدر کرار و نوگلهای گلستان محمد مختار را کنده و پژمرده و خوار ساختند و ابد الابدين و دهر الداهرین بعذاب و نکال ایزد بیهمال دوش و بال بیفکندند و روی رستگاری ندیدند و هر نه بینند « فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ » .

خود خورد دوزخ همی شمر و یزید *** ناله هردم بر کشد هل من مزيد

ذکر فرق زیدیه که با مامت زید بن علی معتقد هستند

مسعودی در مروج الذهب مینویسد که جماعت زیدیه در عهد خویش بر هشت

نخست فرقه ایست که بجارودیه معروف هستند و ایشان اصحاب ابی جارود

زیاد بن المنذر می باشند و مذهب ایشان این است که امامت در فرزندان حسن و حسین سلام الله عليهما میباشد و مقصور باین است و بیرون از ایشان هیچکس را

مدخلیت نیست.

فرقه دوم معروف بمرئيه هستند و سیم مشهور با برقیه و چهارم مشهور به یعقوبیه است و ایشان اصحاب یعقوب بن علی کوفی هستند و پنجم معروف به عقبية باشند و ششم معروف به ابتریه هستند و این جماعت اصحاب كثير الابتر وحسن بن صالح بن یحیی هستند فرقه هفتم معروف به جریریه می باشند و ایشان اصحاب سلیمان

ابن جریر باشند .

و فرقه هشتم معروف بیمانیه میباشند و این طبقه اصحاب محمد بن یمان کوفی

باشند و این جماعت در مذهب بیفزودند و بر مذاهب گذشته از اصول ایشان فروعات

ص: 125

قرار دادند و درین مقام حاجت بشرح و بیان نیست در پاره اخبار رسیده است که

ابو حنیفه زیدی بوده و بامامت زید قایل است .

در شرح شافیه از کتاب مجمع البحرین منقول است که ابوحنیفه فقیه پوشیده

بنصرت زيد بن على علیه السلام وحمل اموال بسوی او و خروج نمودن بر دزد متقلب که خود را امام و خلیفه خوانده مثل دوانیقی و اشباه او فتوی میداد .

در بحار الانوار از حنان بن سدیر مرویست که گفت در خدمت حسن بن حسین

نشسته بودم پس سعید بن منصور که از روسای زیدیه بود در آنجا حاضر شد حسن در باب نبید چگوئی گفت زید بیاشامیدی نبیذ را نزد ما یعنی بعقيده ما زيد روا می دانست حسن گفت هر گز برزید صدق نمی آید که هیچ مسکریرا آشامیده باشد گفت

می آشامید حسن گفت اگر زید چنین کاری را ارتکاب نمودی همانا زید نه پیغمبر و نه وصی پیغمبریست بلکه مردیست از آل محمد صلى الله عليه و آله که گاهی بخطا و گاهی بصواب میرود یعنی معصوم نیست و افعالش محل اعتنا و حجت نخواهد بود و کسی که معصوم نباشد چگونه امام خواهد بود .

و هم در آن کتاب مذکور است که وقتی یکتن از زیدیه که همی خواست

انگیزش فتنه نماید از شیخ مفید علیه الرحمه پرسید که بکدام برهان و دلیل انکار امامت زید را اختیار کردی شیخ فرمود همانا در حق من بگمان باطل رفته باشی و حال آنکه سخن من در حق زید بطوری است که هيچيک از زیدیه با من مخالف نیستند آن مرد زیدی گفت مذهب تو در این باب چیست فرمود ثابت میدانم در امامت آنچه را که زیدیه ثابت می دانند و نفی میکنم آنچیزی را که آن جماعت

منفی میشمارند و من همی گویم زید در علم و زهدو امر بمعروف و نهی از منکر زید امام بود و آن امامت را که باید صاحب آن معصوم و منصوص و دارای معجزه باشد نفی میکنم و این مطلبی نیست که هیچکس با من مخالف باشد .

بالجمله این کلام شیخ عليه الرحمه بسيار موجز ومختصر ولطيف است زیرا

که هم مطلب و مذهب خود را ظاهر و هم راه انکار و جدال را برای مدعی مسدود

ص: 126

فرموده است بالجمله خلاف زیدیه و امامیه و فرق زیدیه و شیعه در کتب مذاهب و ملل و ادیان مشروح است و هم در احوال جناب زید کتابها پرداخته اند و نامه ها بیاراسته اند و آنچه در این کتاب بر حسب تکلیف نگارش یافت خلاصه از آن جمله است اکنون بپاره اخبار و احادث زید اشارت میرود .

ذکر اخبار و احادیثی که در کتب اخباربجانب زید سند میرسانند

سید فاضل جلیل صدر الدین سید علیخان در کتاب روضه السالكين باسناد خويش از جناب زید شهید از پدرش امام زین العابدین از پدرش حضرت سیدالشهدا از پدرش اميرالمومنين على بن ابیطالب علیهم السلام روایت میکند که فرمود از رسول خدای بشنیدم گاهی که از آن حضرت پرسش کردند که پروردگار تو در شب معراج باچه لغت خطاب نمود رسول خدا فرمود « خاطَبَنِي بِلِسانِ عَلِيٍ فَالْهَمْنى اِنْ قُلْتُ يارِبٌ خَاطَبْتَنِي اَمْ عَلَى فَقَالَ يَا أَحْمَدا نَاشِيءُ لَيْسَ كَالاشْياءِ لا أُقَاسُ بِالنَّاسِ ولا اوْصَفَ بِالشُّبُهاتِ خَلَقْنَكَ مِنْ نُورِي وَ خَلَقْتُ عَلِيّاً مِنْ نُورِكَ اطَّلَعْتَ عَلَى سَرَائِرِ قَلْبِكَ فَلَمْ اَجِدْ فِى قَلْبِكَ اَحْب مِنْ علِى بْنِ ابيطالب فَخَاطَبْتُكَ بِلِسَانِهِ كَيْمَا يَطْمَئِنَّ قَلْبُكَ »

یعنی خدایتعالی مرا بزبان علی خطاب کرد و از آن پس ملهم شدم باینکه گفتم تو با من خطاب فرمودی یا علی خطاب نمود؟ فرمود ای احمد من چیزی هستم که همانند دیگر اشیاء نباشد و من بمردمان قیاس کرده و بشبهات و امثال موصوف نشوم تورا از نور خود و علی را از نور تو بیافریدم و بسرائر دل و قلب تو مطلع شدم و در دل تو هیچکس را از علی بن ابیطالب محبوب تر نیافتم ازین روی بلسان علی تو را مخاطب فرمودم تا قلب تو مطمئن گردد و دلت آرام پذیر دوابوالمويد موفق ابن احمد

خوارزمی معروف به اخطب خوارزم در کتاب مناقب امیر المومنین در باب ششم این حدیث را از عبدالله بن عمر روایت میکند و در آن روایت میگوید رسول خدای فرمود پروردگارم بلغت على با من تكلم فرمود یعنی بلغت عرب چه لغت علی علیه السلام لغت عرب است .

ص: 127

و نیز در کتاب مزبود بهمان اسناد مذکور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود « انَّ عَلِيِّ الأخيشن فِي ذَاتِ اللَّهِ » یعنی علی علیه السلام در اجرای احکام و اوامر الهی و امور خداوندی در کمال ت شدد و تصلب است و در امر دین هیچ چیز مانع ودافع او نیست اخيشن تصغیر اخشن است و در اینجا تصغیر برای تعظیم است.

و نیز در همین کتاب بهمان اسناد مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود « ان عليا ممسوس فى ذات الله » یعنی علی علیه السلام در اجرای اوامر و احکام و امور الهیه و عدم ملاحظه لو ملائم و نکوهش مردمان و رعایت جانب حق از هیچ چیز باک ندارد و بر هیچکس و هیچکار نگران نمیشود و چنان بآن جنبه دچار و از دیگر حالات بیزار است که گوئی پری زده و غیب گرفته است و ممکن است که مراد باین تشبیه از حیثیت خوف و خشیت آن حضرت از خدای باشد که چون همیشه ممسوسان بغشيه در افتادی و بیهوش ماندی و گاهی در دیده سر" ملاحظه جلال خداي ومراقبه عظمت پروردگار فرمودی چنانکه در حدیث ابی دردا وارد است که شدت عبادت آن

حضرت بآن مقام بود که بآن حضرت شدم و چون چوبی او را افتاده دیدم و آن

حضرت را حرکت دادم هیچ جنبش نفرمود و گمان کردم جهان را بدرود فرموده پس شتابان بمنزل مبارکش شدم فاطمه فرمود حال او چه بود بعرض رسانیدم فرمود سوگند با خدای این همان غشیه ایست که او را از خشیت خدایتعالی فرو میگیرد الحديث .

در جلد نهم بحار الانوار از حسین بن زید بن علی بن الحسين علیهما السلام مرویست که از پدرم زید شنیدم میفرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله چنان بود که گوشت و خرما را مضغ مینمود تا نرم میشد آنگاه در دهان مبارک علی سلام الله علیه مینهاد و اینوقت آن حضرت صغیر و در دامان رسول خدای بود.

در کتاب کافی از زید بن علی از آباء عظامش علیهم السلام مرويست « اِنَّهَ أَتَى بِحِمْثَالٍ كَانَتْ عَلَيْهِ قَارُورَةٌ عَظِيمَةٌ فِيها دُهْنٌ فَكَسَرَهَا فَضَمَّنَها ايَّاهُ وكَانَ يَقولُ كُلُّ عَامِلٍ مُشْتَرِكٍ اِذَا افْسَدَ فَهُوَ ضامِنٌ فَسَالَتُهُ مَا المُشتَرَكُ فَقَالَ الَّذِي يَعْمَلُ لِى ولِكَ ولِذا » يعني ساربانی

ص: 128

را که (1) حمل قارورهای روغن کرده و آن قارورها را شکسته بود بخدمت امام علیه السلام آوردند فرمود وی ضامن این مال است و میفرمود هر عامل مشتر کی اگر مال کسی را فاسد گرداند ضامن آنمال است پرسیدم عامل مشترک كیست فرمود آن کسی است که از برای من و تو و دیگری عامل عملی شود مثلا فلان شخص خیاط از چند نفر پارچه میگیرد (2) که برای هر يک جامه بدوزد اگر فسادی در آن جمله روی کند غرامتش بر عهده اوست .

و نیز در آن کتاب بسند مسطور مرقوم است « ان عَلِيّاً عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ كَانَ اَلرَّسُولُ اَللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ سِر قَلَّ مَا عُثِرَ عَلَيْه » ، يعنى على علیه السلام فرمود رسول صلی الله علیه و آله را سری است که کمتر کسی است که بر آن اطلاع یافته باشد، از ظاهر عبارت چنان معلوم میشود که امیر المومنین علیه السلام میخواهد باز نماید که پیغمبر صلی الله علیه و آله را سری

مخصوص است و امیر المومنین بدانستن آن اختصاص و انتخاب دارد و از لفظ قليل

اشارت بخودش میفرماید الله اعلم .

و نیز در کتاب مسطور و شرح شافیه ابی فراس از جناب زید شهید علیه الرحمه

مرویست که فرمود از برادرم امام محمد باقر شنیدم میفرمود از پدرم حسین شنیدم میفرمود

از پدرم علی بن ابیطالب شنیدم میفرمود از رسول خدای صلوات الله عليهم شنیدم فرمود « نَحْنُ بَنُو عَبْدِ الْمُطَّلِبِ مَا عادَ اَنَا بَيْتُ اِلاّ وَقَد خَرِبَ وَمَا عادَا ناكابالا وَ قَد جَرَّبَ وَ مَن لَم يُصَدَّقْ فَلْيُجرِب »

یعنی با ماجماعت بنی عبد المطلب هیچ اهل بیتی عداوت و ستیزه ننمود

جز آنکه البته ویران گشت و هیچ مردی سگ صفت برما بانگ برنياورد جز

اینکه البته گروگرگین شد هر کس باور نمیکند و تصدیق نماید امتحان

کند تا بر وی روشن گردد با آل نبی هر که در افتاد و ر افتاد .

ص: 129


1- بلکه جمالی را که شیشه روغن را بر دوش گرفته بود .
2- منظور اینست که اجیر خصوصی نباشد مثل شاگرد یا غلام ، نه اینکه حتماً از چند نفر کار قبول کرده باشد

در کتاب امالی از زید بن علی علیه السلام مرویست که از آنجناب پرسیدند

معنی کلام رسول خدای صلی الله علیه و آله من کنت مولاه فعلی مولاه چیست فرمود « نَصَبَهُ عَلَماً لِيَعْلَمَ بِهِ حِزْبَ اللَّهِ عِنْدَ الْفُرْقَةَ » يعنی نصب نمود على راعلم ورایتی تا شناخته شود بسبب حزب و لشگر خدای در هنگام فرقت ، یعنی در تفرقه كلمه وجماعت حق و باطل رایت هدایت و علامت حق باشد و مردمان بوجود مبارکش حق را از باطل و راه مستقیم را از ورطه ضلالت باز شناسند. و دیگر در کتاب امالی از زید بن علی بن الحسین مروی است که رسول خدای با امیر المومنين صلوات الله علیه فرمود « يَا عَلَى مَنْ أَحَبَّنِى واحبك واحب الائمة مِنْ وُلْدِكَ فَلْيَحْمَدِ اللَّهَ عَلَى طَيِّبِ مَوْلِدِهِ فانه لَا يُحِبُّنَا الاْمِنَ طَابَتْ وِلَادَتُهُ وَ لَا يُبْغِضُنَا الاْمِنَ خَبُثَتْ وِلَادَتُهُ » یعنی ای علی هر کس دوست بدارد مرا و تو را و آنانیکه از فرزندان تو هستند خدای را برپاکی طینت و ولادت خویش ستایش کند چه دوست نمیدارد ما رامگر کسی که پاک و طیب باشد ولادت او یعنی زادگی او به حلال باشد.

و دیگر در کتاب امالی مرویست که زید بن علی از امیر المومنین حدیث کرده است که فرمود در بهشت درختی است که بر فراز آن حلل و حلی است و فرود آن اسبهای ابلق بازین و لگام و دارای اجنحه و بالها باشند که نه سرگین اندازد و نه گمیز افکند و اولیاء و دوستان خدای بر آنها سوار شوند و آن اسبها ایشان را بهر کجا که میل آنهاست در بهشت پرواز دهند پس آنانکه در فرود ایشان نگران هستند عرض کنند ای پروردگار چه کار و کردار بندگان تو را باین کرامت نایل گردانید خدای جل جلاله میفرماید ایشان باشند که دردار دنیا شبها بپای بودند و عبادت میکردند و خواب در چشم راه نمی دادند و روزها را بروزه سپردند و دهان بخوردنی و آشامیدنی نیالودند و با دشمنان دین جهاد کردند و کناری نجستند و از اموال خود

تصدق کردند و بخل نورزیدند .

و دیگر در مدینه المعاجز از منصور بن محمد بن عیسی از پدرش از جدش زید بن علی از پدرش علی بن الحسین علیه السلام مرویست که در ذیل خبر طویل این حدیث

ص: 130

مذکور است که امیر المومنین با حسنین علیهم السلام فرمود که شما را وصیت میکنم که هیچکس را بر این امر من یعنی جنازه و مدفن من مطلع نگردانید و شما را امر مینمایم که از زاویه یمنی لوحی را بیرون بیاورید و اینکه آن حضرت را در همان مکان که آن لوح را باز یابند مدفون نمایند و چون آن حضرت را غسل دادند بر آن لوح

بگذارند و چون دیدند که جنازه و سریر از پیش روی بلند گشت حسن و حسین

از موخرش بلند گردانند و اینکه حسن یکدفعه و بر آن حضرت نماز گذارند پس حسنين علیهما السلام بر حسب فرمان کار کردند و آن لوح را در یافتند

و بر آن لوح مرقوم بود :

« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا ادَّخَرَهُ نُوحٍ النبی لعلی بْنِ ابی طَالِبٍ » آنگاه در

دهلیز سرای کفن موجودی دیدند که در آن حنوطی بود که نورش بر نور آفتاب

فزونی داشت .

و دیگر در کتاب کشف الغمه از زید بن علی از آباء عظامش از حضرت امیرالمومنین علیهم السلام روایت کند که فرمود قال رسول الله صلی الله علیه و آله

« يا عَلَى انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى امْرنِى أَنْ أَتَّخِذَكَ اخْأو وَصِيّاً فَانْتَ اخِي وَوَصِيِّي وَخَلِيفَتِي عَلَى اَهْلِي فِي حَيَاتِي وَ بَعْدَ مَوْتَى مَن تَبِعَكَ فَقَدْ تَبِعَنِى وَمَن تَخَلَّفَ عَنكَ فَقَد تَخَلَّفَ عَنَى ومَن كَفَرَ بِكَ فَقَدْ كَفَرَ بِي ومَنْ ظَلَمَكَ فَقَدْ ظَلَمَنِى يا عَلى اَنَا مِنْكَ وانَتْ مِنى يا عَلى لَوْلاَ اَنْتَ مَا قُوتِلَ اَهْلُ النَّهْرِ قَالَ فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اَللَّهِ وَ مَنِ اَهْلُ اَلنَّهَرِ قَالَ قَوْمٌ يَمْرُقُون من الاسلام كما يَمْرُقُ السّهم من الرّمِيّةِ »

رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود اى على خداوند تبارک و تعالی مرا فرمان کرد که

تورا برادر و وصی خود گردانم پس تو برادر من و وصی من وخليفه من براهل من در حيات من و بعد از موت من باشی هر کس با تو متابعت کند متابعت مرا کرده باشد و هر کس از تو تخلف جوید از من تخلف ورزیده است و هر کس با تو کفران ورزد بمن کافر شده و هر کس تو را ظلم نماید مرا ظلم کرده است یا علی من از توام وتو از من باشی ای علی اگر تو نباشی با اهل نهر قتال نخواهند داد علی علیه السلام میفرماید

ص: 131

عرض کردم یا رسول الله اهل نهر کدام جماعت باشند فرمود قومی باشند که از اسلام

بیرون شوند چنانکه تیر از صید بیرون بجهد .

و دیگر در کتاب خصال صدوق از جناب زید بن علی بن الحسين از امیر المومنين عليهم السلام مرویست که فرمود مرا از رسول خدای ده بهره و نصیبه است که دوست نمیدارم در ازای هر یک از آن جمله تمامت آنچه آفتاب بر آن میتابد مرا باشد همانا

با من فرمود در دنیا و آخرت برادر منی و چون قیامت بر پای شود از تمامت

آفریدگان در موقف حساب بمن نزدیکتر باشی و تو وزیر و وصی و خلیفه در اهل

ومال من و تو گیرنده رایت و لوای من در دنیا و آخرت، ولی تو ولی و دوست من است

و دوست من دوست خدا و دشمن تو دشمن منی و دشمن من دشمن خدای است .

و دیگر مجلسی اعلی الله مقامه در بحار الانوار در جلد فتن و محن از جناب زید بن علی بن الحسين عليهم السلام مسطور داشته است که زید میگوید پدرم از بهر من از پدرش حدیث راند که فرمود شنیدم امیر المومنین علی بن ابیطالب صلواه الله عليه مردمان را مخاطب ساخته میفرمود در خطبه خود :

و اللَّهِ لَقَدْ بايَعَ النَّاسُ ابا بَكْرٍ وَانا اَوْلَى اَلنَّاسِ بِهِم مِنى بِقَمِيصِي هَذَا فَكَظَمْتُ غَيظي وانْتَظَرْتُ امْرَرْبِى والصَقْتُ كُلكَلَى بِالارْضِ ثُمَّ ان ابا بَكْرٍ هَلَكَ وَ اسْتَخْلَفَ عُمَرَ وَقَد عَلِمَ وَاللَّهِ اَنَّى اَوْلَى اَلنَّاسِ بِهِمْ مِنِّي بقيمصى هَذَا فَكَظَمْتُ غَيْظِي وَ انْتَظَرْتُ اَمْرَ رَبِّي ثُمَّ انْ هَلَكَ وقَد جَعَلَهَا فِى شُورَى فَجَعَلْنِى سَادِسَ سَنَةٍ كَسَهْمِ الجَدَّةِ وقالَ اقْتُلُوا الاقْلَّ وَمَا ارَادَ غَيري فَكَظَمْتُ غَيْظِي وَ انْتَظَرْتُ اَمرَ رَبِّي والْصَقْتُ كَلكَلِي بِالارْضِ ثُمَّ كَانَ مِن امْرِ الْقَوْمِ بَعْدَ بَيْعَتِهِمْ لِى مَا كَانَ ثُمَّ لَمْ اجِدِ اَلاِقْتَالَهُم اوْ الْكُفْرَ بِاللَّهِ

یعنی سو گند با خدای مردمان با ابوبکر بیعت کردند با اینکه من بامارت و مبایعت مردمان سزاوار تر بودم تا به اولویت و سزاواري که باين پيرهن خود

که بر تن من است ،دارم پس خشم خویش را فرو خوردم و منتظر فرمان پروردگار خویش شدم و بملازمت بیت خود پرداختم و چون ابوبکر را زمان مرگ فرارسید عمر را خلیفه خود ساخت و حال اینکه قسم با خدای اولویت من بروی مکشوف

ص: 132

و از آفتاب روشن تر بود همچنان صبوری کردم و مترصد وصول امر خداي بنشستم و چون عمر را زمان وفات برسید اختیار امر خلافت را بشوری حوالت کرد و شش نفر برگزید و مرا ششمین آن شش تن گردانید و بهره مرا در خلافت چون بهره جده يعني شش يک نمود و فرمان کرد که از اهالی مجلس شوری چون مخالفتی پدید شود آن دسته که اندک تر باشند و برخلاف جماعت رای زنند آنها را بکشید و جز من کسی را مقصود نداشت همچنان خشم خود را فرو خوردم و منتظر امر پروردگار شدم و گوشه اعتزال و انزوا بگرفتم و از پس این جمله و بیعت کردن مردمان با من کار ایشان با من چنان افتاد و جز مقاتلت با ایشان و اگر نه کفر ورزیدن در حضرت یزدان چاره نماند.

و نیز در کتاب خصال بهمین تقریب که مذکور افتاد از زیدبن علی از امیر المومنین مرویست که فرمود از رسول خدای له ده چیز مرا بهره افتاده که بهیچکس قبل از من عطا نشده و بهیچکس بعد از من عطا نخواهد شد با من فرمود تو برادر منی در دنیا و آخرت و از جمله آفریدگان در موقف قیامت بمن

نزدیکتر و منزل من و منزل تو در بهشت روی با روی است مثل منزل دو برادر

و توئی وصی من و توئی ولی من و توئي وزير من و دشمن تو دشمن من و دشمن من دشمن خدای و دوست تو دوست من و دوست من دوست خدای است .

در کتاب امالی از زید بن علی از امیر المومنين عليهم السلام مرويست علیه السلام ماست که

فرمود « سَادَةُ النَّاسُ فِى الدُّنْيَا الْأَسْخِيَاءِ وَ فِي الْآخِرَةِ الأتقيا »،

یعنی بزرگ مردمان در دنیا مردم جواد و بخشنده و در آخرت پرهیزکاران ترسنده اند و هم در آن کتاب از زید بن علی از حضرت امیرالمومنین از رسول خدای صلی الله علیه و آله ماثور است که فرمود خدای عز و جل یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر بیافرید و من در حضرت خدای از تمامت ایشان گرامی ترم و فخری نیست یعنی این رتبت و مزیت که مرا برایشان است نسبت بآن مراتب که مرا در حضرت خداوند موجود است فخری نباشد یا اینکه این سخن را نه بسبب مفاخرت و خود

ص: 133

بزرگ خواندن کردیم بلکه از نعمت پروردگار و سپاس موهبت او حدیث کنم و بیافرید خدای عز وجل يكصد و بیست و چهار هزارتن وصی وعلی علیه السلام در حضرت خدای از ایشان اکرم وافضل است .

و دیگر در کتاب امالی از زید بن علی و اواز امير المومنين صلوات الله عليه حدیث میکند که رسول خدای لعل الله فرمود همانا نزدیکترین شماها با مداد قیامت بحضرت من و در خورترین شما بشفاعت من راستگوی ترین شماست در سخن و رساننده ترین شماست مر امانت و نیکوترین شما است از حیثیت خلق و نزدیکی جوینده ترین شماست با مردمان یعنی اینکار نیز از اخلاق حسنه است و دیگر در کتاب خصال از زید بن علی بن الحسين از امیر المومنين مرویست که فرمود از کسیکه شهید شده باشد شش چیز کنده میشود یعنی غیر از این جمله چیزی نزع نمیشود و آن شش چیز پوستین و موزه و قلنسوه و عمامه و کمربند و سر و سراویل یعنی تیان است که بر روی شلوار بیای کنند و اگر از این جمله چیزی بخون آلوده

شده باشد از وی کنده نمیشود و هر تکمه و گرهی در جامه او باشد گشوده گردد یعنی آن جامه که بر تن شهید باقی است حکم کفن پیدا می کند .

در کتاب السماء و العالم از عمر و بن خالد از زید بن علی از آباء امجادش از رسول خدای علیه السلام مرویست با وی فرمود :

« أَبْلِغْ مَنْ لَقِيتَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ عَنَى السَّلَامَ وَ أَعْلِمْهُمْ انَّ الصفيراء عَلَيْهِمْ حَرَامُ ، يُعْنَى النَّبِيذُ وَ هُوَ الْخَمْرُ وَكَّلَ مُسْكِرٍ عَلَيْهِمْ » حرام یعنی هر کس از مسلمانان را بدیدی از منش سلام برسان و ایشان را بیا گاهان که صفیر ا یعنی شراب لعل فام که خمر است برایشان حرام است و هرچه سکر آورنده باشد برایشان حرام است .

علامه مجلسی علیه الرحمه میفرماید که صفیرا را باین معنی در لغت نیافته ام شاید تصحیفی در آن شده باشد و در پاره نسخ معتبره این کتاب مستطاب نوشته اند بعید نیست غبيرا با غین معجمه تصغیر غبری باشد چنانکه وارد شده است . : « إِيَّاكُمْ وَ الْغُبَيْرَاءِ فانها خَمْرُ وَ غبیرا » نوعی از شراب است که از آب ارزن گرفته

ص: 134

میشود و مستی می آورد .

حقیر نگارنده حروف گوید ممکن است صفیرا نیز بملاحظه رنگ آن رسیده

باشد والله تعالى اعلم .

و نیز در آن کتاب از جناب زید بن علی از آباء گرامش از امیرالمومنین

قلية از رسول خدای صلی الله علیه و آله مرویست فرمود :

« مَنِ احْتَجَمَ يَوْمَ الاربعاء فاصا بِهِ وَضَحُ فَلَا يلو مِنْ الانفسه »

یعنی هر کس در روز چهارشنبه حجامت کند و او را آفت برص چنگ در اندازد جز برخویشتن ملامت نکند .

و در همان کتاب از شعیب عقرقوفی مذکور است که گفت در حضرت ابی الحسن علیه السلام گاهی که در زندان جای داشت بروز چهار شنبه در آمدم و آنحضرت در حال احتجام بود عرض کردم این روزیست که مردمان گویند هر کس در این

روز حجامت کند برص بروی دچار گردد فرمود این ترس و بیم بر کسی است که مادرش در حال حیض بروی آبستن شده باشد .

و در همان کتاب نیز از حضرت امیر المومنین علیه السلام مرویست که فرمود :

« الكماءة مِنَ الْمَنِّ وَ مَاؤُهَا شِفَاءُ لِلْعَيْنِ یعنی سماروغ »

از جمله انواع من است و آبش دوا وشفای

چشم است جناب زید بن علی بن الحسین علیه السلام می فرماید که صفت و دستور این آنست که سماروغی را بگیرند و بشویند تا پاک گردد آنگاه در خرقه بفشارند و آبش

را بگیرند و بر آتش بدارند چندانکه منعقد گردد پس از آن يک قيراط مشگ در

آن بیندازند و در شیشه جای دهند و اقسام اوجاع چشم را سرمه کشند و چاره

نمایند و هر وقت خشک شود با آب باران یا جز آن سحق نمایند و از آن اکتحال فرمایند و هم از رسول خداى صلی الله علیه و آله « مرويست الْكَمْأَةُ مِنَ الْمَنِّ وَ الْمَنُّ مِنَ الْجَنَّةِ وَ مَاؤُهَا شِفَاءُ لِلْعَيْنِ يَعْنِي سَمَارُوغَ »

از من است و من از بهشت و آبش چشم را

شفا باشد.

علامه مجلسی میفرماید مضمون این خبر در روایات عامه است بعضی از سعید بن زید بهمین نهج که مذکور شد روایت کرده اند بعضی گفته اند کمأة از

ص: 135

همان منی است که خدای تعالی بر بنی اسرائیل بفرستاد و آبش شفای چشم بخشد و بعضی از آنحضرت روایت کرده اند که فرمود کماه از من است و آبش شفای چشم است و عجوه از جنت و شفای سم است و بعضی در این کلام آنحضرت گفته اند

من المن یعنی از آنچیزهائی است که خدای تعالی بسبب آن منت بر بندگان خود نهاده است بالجمله واحد كماه كما برخلاف قياس است و از نوادر است چه قیاس برعکس این است و عوام كمأه را چنر مار گویند و در تحفه حکیم مومن از اقسام فطر (1) شمرده و در هر صورت برای جلاي چشم نافع است چنانکه مجلسی میفرماید در این زمان من و دیگران دیدیم کسی را که کور شد و چشمش بی نور گردید و با آب كمأة مجرداً اكتحال نمود و چشمش نور گرفت و نیز در آن کتاب مستطاب از زید بن علی از آباء امجادش از رسول خدا صلی الله علیه و آله مروی است که فرمود نبایست گوشت را بر مائده با کارد قطع نمود .

در کتاب خصال از زید بن علی از امیرالمومنین از رسول خدای صلی الله علیه و آله مروی

است « لَيْسَ فِى أُمَّتِى رَهْبَانِيَّةَ وَ لَا سِيَاحَةَ » ولازم میفرماید سه چیز در امت من روا نیست یکی رهبانیت است که گذشتن از جهان و گوشه گرفتن از خلق كيهان وترک علايق باشد ، و دیگر سیاحت و دوری از خلق و جماعت و مباعدت از جنس و عشیرت است سیم زم است یعنی لب از لا ونعم بر بستن و خاموش نشستن و بیهوده و افاده نشستن است و مقصود از نهی از این مطالب این است که چون چنین باشند موجب تفرقه جماعت و قطع نسل و لغو ماندن است چنانکه این اوصاف و افعال در زمان جاهلیت معمول

بوده است .

و دیگر در کتاب امالی از زید بن علی بن الحسین بن على بن ابيطالب علیهم السلام المسطور است که زید این آیت مبارک قرائت ميفرمود « وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ انَّ يبلغااشد هُمَا وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما » در قصه موسی و خضر و بپای داشتن دیوار خرابه است که خضر فرمود چون این گنج را پدر آن دو كودک در زیر این دیوار نهفته بود و او مردي صالح بود و خدای میخواست کودکان او بزرك شوند و بحق خويش

ص: 136


1- فطر بضم فاء نوعی از سماروغ است که سم قتال است

واصل گردند من آن دیوار بپای داشتم تا فرو نیفتد و آن دفینه بهره دیگران نگردد. بالجمله زید این آیت قرائت میکرد و میفرمود خداي آن دو تن را بسبب

صلاح وزهد پدرشان محافظت فرمود و رعایت پدر و مادر ایشان نمود و چون کار براینموال باشد کدام کس از ما اولی و سزاوارتر است که نگاهداشته شود چه رسول خدای صلی الله علیه و آله جد ماست و دخترش مادر ما باشد و سیده زنان آنحضرت یعنی خدیجه

جده ما میباشد و اولی تمامت مردمان که با او ایمان آورد و نماز گذاشت پدر ما

میباشد یعنی علی علیه السلام .

و دیگر در کتاب خصال از زید بن علی مرویست که امیرالمومنین علیه السلام فرمود از

حسد آنان که بر من رشک ميبرند بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و اله شکایت بردم فرمود یا علی آیا خشنود نیستی که اول چهار قوم یا گروهی باشی که درون بهشت میشوند یعنی چهار طبقه اولین که به بهشت اندر آیند من و تو و فرزندان تو و ذریه ما از پس پشت ما

و شیعیان ما از طرف راست و چپ خواهند بود .

در کتاب امالی از عمر بن خالد مرویست که زید بن على عليه السلام مرا حدیث کرد در حالتی که موی لحیه خویش در دست داشت و گفت پدرم علی بن الحسين مراحدیث فرمود گاهی که موی مبارك محاسن در دست داشت و فرمود حسین بن علی مرا حدیث کرد در حالیکه آخذ بشعر شریف خود بود و فرمود علی

بن ابیطالب مرا حدیث راند گاهی که موی مبارک خویش در دست داشت از حضرت

رسول خدای صلی الله علیه و آله و آن حضرت موی مبارک در دست گرفته فرمود

« مَنْ آذَى شعرهمنی فَقَدْ آذانی وَ مَنْ آذانی فَقَدْ آذَى اللَّهَ عَزَّ وَجَلٍ وَ مَنْ آذَى اللَّهَ جَلَّ وَ عَزَّ لَعَنَهُ اللَّهِ مِلْ ءَ الارض وَ السَّمَاءِ » يعنى هر كس بريک موى من يا باندازه يک موى برمن آزار رساند همانا برمن

اذیت نموده و هر کس مرا آزار نماید خدای را جل و عز آزار کرده باشد و هرکس خدایرا آزاد کند تمامت آفرینش بروی لعنت فرستند و ازین پیش نیز بعضی روایات که از جناب زید رسیده در این کتاب مسطور گشت ازین بعد نیز بخواست خدا در مقامات خود مسطور میگردد اکنون بذکر اولاد جناب زید اشارت میرود .

ص: 137

صاحب عمده الطالب مینویسد از ابوالحسین زید بن على بن الحسين بن على

بن ابیطالب علیهم السلام چهار تن پسر ماند و او را دختر نبود و پسران او یحیی وحسین ملقب بذی الدمعه وذى العبره و عیسی که او را موتم الاشبال گویند و دیگر محمد است

و بروایتی آن جناب را یکدختر شیر خواره بوده است .

ذكر احوال جناب يحيى بن زيد الشهيد عليهما الرحمه

پسر از فرزندان زید بن علی علیه السلام جناب یحیی است و از وی فرزندی

نخست نماند مادرش ریطه دخترا بوهاشم عبد الله بن محمد بن حنفیه فرزند امیر المومنین علیه السلام است و چنانکه بآن اشارت رفت بكمال عقل و درایت و علم و نباهت وزهد و دیانت و قدس و امانت آراسته و بمقامات ائمه اطهار سلام الله عليهم عارف بود و خلافت را بایشان مخصوص و امامت را با ایشان منصوص میدانست و پدرش زید را تابع و داعی ایشان میخواند چنانکه در ضمن سوال او از پدرش زید رضی الله عنهما مسطور

گشت

در امالی شیخ طوسی سند به یحیی بن زید میرسد که گفت از پدرم زید بن على علیه السلام پرسیدم سزاوارترین مردمان که بباید از ایشان برحذر بود کیست فرمود

« ثَلَّثْتَ الْعَدُوُّ الْفَاجِرُ وَ الْعَدُوِّ الْغَادِرُ وَ السُّلْطَانُ الْجَائِرُ » یعنی سه طایفه اند که باید از

ایشان حذر نمود یکی دشمن فاجر است که از هیچ چیز باك ندارد نه از خدا ترسد تا و نه از رسوائی درمیان خلق بیندیشد و نه از هیچ گونه آزار و اذیت مضایقت نماید

دیگر دشمن غادر و مکار است که خود را دوست نماید و عداوت ورزد یا در اظهار عداوت هزاران مکر و خدیعت ورزد دیگر سلطان ستمکار است که در عین قدرت از ظلم و ستم اجتناب نفرماید .

در کتاب امالی صدوق از یحیی بن زید بن علی علیه السلام مرویست که گفت على بن الحسين سلام الله عليهما فرمود یکی روز رسول خدای صلی الله علیه و آله بیرون شد و نماز

ص: 138

فجر بگذاشت آنگاه فرمود « مَعَاشِرَ النَّاسِ أَيُّكُمْ يَنْهَضُ الَىَّ ثُلُثِهِ نَفَرٍ قَدْ آلُوا بِاللَّاتِ وَ الْعُزَّى ليقتلوني وَقَدْ كذبواورب الكعبة » ای گروه مردمان كدام يک از شما قامت مردى و بالای مردانگی برافرازد و بر این سه تن که بلات وعزی سوگند خورده اند که مرا بکشند بتازد و حال آنکه سوگند بپرودگار در دعوی خویش دروغ گفته اند و بر اینکار دست نیابند؟ چون رسول خدای این سخن بگذاشت از هیچکس صدائی و نشانی برنخاست آن حضرت چون این خاموشی را نگران شد فرمود گمان ندارم که علی بن ابیطالب علیه السلام در میان شما باشد کنایت ازینکه اگر حضور داشتی سخن

من بی پاسخ نماندی پس عامر بن قتاده برخاست و عرض کرد:« انْهَ وُعِكَ فِي هَذِهِ الليلة » على علیه السلام را درین شب تب فرو گرفته ازین روی از سرای بیرون نشد تا با تو نماز گذارد آیا رخصت میفرمائی تا باو شوم و این خبر بدو گذارم؟ فرمود بخواهش

تو باشد .

پس عامر بحضرت امیر المومنین شد و آن خبر بگذاشت علی علیه السلام بیرون شد و چنان بنشاط میآمد که گوئی مگر از بندرها گشته و این هنگام ازاری برتن مبارك داشت و دو گوشه اش را بر رقبه اش بسته بود و با رسول خدای عرض کرد یارسول الله این خبر چیست فرمود اينك رسول پروردگار من یعنی جبرئیل است که مرا خبر همی دهد از سه تن که بقتل من برخاسته اند با اینکه سوگند با پروردگار کعبه دروغ میگویند عرض کرد یا رسول الله من به تنهائی برایشان شب تاز کنم و هم اکنون جامه جنگ بر تن ساز نمایم رسول خداى فرمود اینک جامهای من و این زره و شمشیر است برخود راست کن پس او را زره بر تن و عمامه بر سر گذاشت و مقلد

گردانیده بر اسب خویش بر نشاند پس امیرالمومنین بیرون شده و سه روز همچنان درنگ نموده و درین سه روز جبرئیل از آن حضرت و آنزمین که در آن اندر بود با رسول خدای خبر نگذاشت فیت و از آن سوي حضرت فاطمه زهرا حسن و حسین سلام الله عليهم را بردان مبارک نشانده میفرمود تواند بود که این دو کودک یتیم شده باشند و رسول خدای را دو

ص: 139

چشم مبارک اشکبار شد و فرمود ای گروه مردم هر کس از علی مرا خبر گوید او را بسوي بهشت بشارت دهم و مردمان بسبب این حالت عظیم که در رسول خدای مشاهدت کردند برای اخذ خبر بهر سوی پراکنده شده زنان بیوه نیز بجستجو بیرون شدند و از میانه عامر بن قتاده بیامد و از امیرالمومنین علی علیه السلام مژده بیاورد و هم جبرئیل از آسمان فرود گشت و پیغمبر را از کار و کردار امیر المومنین خبر داد و از آنسوی امیر المومنین بیامد و دو تن اسیر و يک سر و سه شتر و سه اسب با او بود پیغمبر با آنحضرت فرمود دوست میداری تو را از آنچه بآن اندر بودی یا ابا الحسن خبر گویم؟ چون منافقان این کلام بشنیدند با خویش همی گفتند پیغمبر را درین ساعت حالت مخاض و درد زادن روی نموده بود اکنون میخواهد برای او حدیث کند یعنی از غیب سخن نماید.

بالجمله پیغمبر فرمود یا ابا الحسن تو خودت حدیث خود بگذار تا بر این

جماعت گواه باشی عرض کرد آری یا رسول الله چون در آن بیابان رفتم اینجماعت را بر شتران خویش سوار دیدم ندا کردند تو کیستی گفتم من علی بن ابیطالب پسر عم رسول خدایا هستم گفتند فرستاده و رسولی را از خدای شناسا نیستیم و مارا یکسان است که با توجنگ نمائیم یا با محمد و این یکنن که مقتول شد سخت بر من در آویخت و درمیان من و او چندین ضربت بگذشت و این هنگام بادی سرخ وزیدن گرفت و در میان آن باد صدای تو را ای رسول خدای بشنیدم که همی فرمودی گریبان زره او را از بهر تو پاره کردم ، با شمشیر بر کتف او فرود آر! ومن شمشیر فرود آوردم و چنان که باید کار گر گشت پس بادی زرد وزان گشت و من

صدای تو را در آن بشنیدم که فرمودی برای توزره را از ران او برتافتم شمشیر خود را بردان او فرود آور و من با شمشیر بزدم و او را فروافکندم و سرش از تن جدا کردم و دور افکندم .

اینوقت این دو تن با من گفتند که بما رسیده است محمد رفیق وشفيق ورحيم است ما را بخدمت اورسان و در قتل ما شتاب مگیر همانا این مرد که با ما همراه

ص: 140

بود با هزار سوارش برابر میشمردند پیغمبر فرمود یا علی اما صدای اول که گوشزد تو گشت صوت جبرئیل بود و صوت آخر صدای میکائیل آنگاه فرمود یکتن از این دو تن را نزد من آور، علی علیه السلام در حضرتش حاضر ساخت باوی فرمود بگولااله الا الله و شهادت بده که من رسول خدای میباشم آنمرد گفت اگر کوه ابوقبیس را برمن حمل کنند آسان تر است که اینکامه بر زبان گذارم فرمود یا علی او را کنار بر! و سرش برگیر، آنگاه فرمود آن يک را بنزد من بیاوروبا او فرمود بگو لا اله الا الله و گواهی بده که منم رسول خدای گفت مرا بصاحب من ملحق گردان فرمود یا علی اورا بيک سوى برو گردن بزن علی او را کنار کشید و برخاست تا سرش بیفکند جبرئيل بر رسول خدای فرود گشت و عرض کرد « یا محمدان " رَبُّكَ يُقْرِئُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ لَا تَقْتُلْهُ فانه حُسْنُ الْخُلُقِ سَخِيُّ فِي قَوْمِهِ ای » محمد خدایت سلام میرساند و میفرماید او را مکش چه مردی نیکخوی و ستوده اخلاق و در قوم وعشيرت خویش ببخشش و سخاوت روز میسپارد .

پیغمبر فرمود یا علی دست نگاه بدار چه هم اکنون رسول پروردگارم مرا خبر میدهد که وی با قوم و قبیله خویش بحسن خلق و سخاوت کار میکند آن مرد مشرک

در زیر شمشیر گفت این رسول پروردگار توست که تو را خبر میدهد فرمود آری گفت سوگند با خدای هرگز با برادر خود بریکدرهم مالکیت نداشته ام و در هیچوقت اگرچه در گرمگاه جنگ جبین در آژنگ و روی ترش نیاوردم و من شهادت میدهم که خدائی جز خدای نیست و تو رسول خدای باشی پیغمبر صلی الله علیه و آله

ن فرمود این مقام و سعادتی است که از حسن خلق و سخاوت یافت و ایندو صفت او را بجنات نعیم و بوستان جنان باز کشانید .

ص: 141

ذکر بیرون شدن یحیی از گونه بخراسان و کیفیت ظهور صحیفه کامله مبارکه سجادیه

چون جناب زید بن علی علیه السلام بفریب و غدر و بی وفائی مردم کوفه شهید

گردید و بر آنجناب رسید آنچه رسید یحیی بن زید بر خویش بترسید و توقف خویش را در آن نواحی از شریعت عقل و دانش بیرون ،دید در کتاب مجالس المومنین مذکور

است که یحیی بن زید رضی الله عنهما در مبادی خلافت وليد بن يزيد بوفورفضل

و شجاعت معروف بود و چون پدرش زید بعز شهادت نایل گردید، ستمکاران بنی امیه آنروز را مانند عید شمردند و بشادی و نشاط بساط گستردند و از آن سوی چنانکه شیخ طریحی علیه الرحمه در منتخب میفرماید زن جناب زید را چندان اعضایش را در هم کوفتند تا از آن ضربت و صدمت بمرد و آنگاهش در مزبله بیفکندند و هیچکس را آن قدرت نبود که بر آن جناب و آن مصائب که بروی فرود گشته اظهار اندوه و سوگواری نماید چنانکه موافق پاره اخبار مرغ در شکم جناب زید

آشیان نهاد .

معلوم باد که این زن زید که نوشته اند کشته شد غیر از ریطه است که مادر ع یحیی میباشد چه او در زمان شهادت جناب یحیی حیات داشت چنانکه اشارت رود .

بالجمله چون یحیی بن زید این حالت غدر و مکیدت و بی اعتباری مردم کوفه و آن شدت و باس و خونریزی بنی امیه را نگریست بروایت سبط ابن جوزی چندی در کوفه پنهان بزیست تا جماعت بنی امیه از طلب او سکون یافتند آنگاه بسوی خراسان رهسپار گشت .

ص: 142

بیان ظهور و بروز صحیفه کامله مبارکه سجاديه عليه السلام

ابن هشام در مغنی میگوید صحیفه قطعه ایست از جلد یا کاغذ که در آن چیزی بنگارند جمع آن صحف و صحایف است و در حال نسبت بسوی صحیفه صحفی بفتحتین گویند چنانکه نسبت بسوی حنیفه و امثال آنرا حنفی بفتحتین گویند و اين دعاء مبارك مجاز أصحيفه خوانده میشود از قبیل تسمیه ظرف باسم مظروف وصحیفه کامله همان ادعیه مبارکه است که بانجیل اهل بیت و زبور آل محمد ملقب است و توصیف آن بكامله بواسطه کمال آنست در آنچه جامع آن میباشد یا بسبب کمال مولف آن است بر حد هر چیزی

جميل جميلا .

ابن شهر آشوب در معالم العلما میفرماید غزالی گفته است اول کتابی که در زمان اسلام تصنیف شد کتاب ابن جریح است در آثار حروف و تفاسیری که از مجاهد وعطاء وارد شده و در مکه نوشته و دیگر کتاب الجمل معمر بن راشد صنعانی است که در یمن نوشته بعد از آن کتاب الموطأ است که مالک بن انس در مدينه نوشت بعد از این جمله جامع سفیان ثوری است اما صحیح این است که اول کسیکه تصنیف نمود امیر المومنین علیه السلام بود که قرآن مجید را جمع آوری فرمود پس از آن سلمان فارسی رضی الله عنه بعد از آن ابوذر غفاری بعد از وی اصبغ بن نباته آنگاه عبدالله بن رافع و بعد از آن صحیفه کامله حضرت امام زین العابدین علیه السلام است و این صحیفه مبار که در کمال بلاغت

و فصاحت و براعت و بداعت ما فوق کلام مخلوق است و مادون کلام خالق یان در کتاب مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که نزد مردی بلیغ از اهالی بصره از صحیفه کامله سخن رفت گفت « خُذُواعِنِي حَتِّي اِمْلِي عَلَيْكُمْ » از من ماخوذ دارید تا برشما املا کنم کنایت از اینکه باین فصاحت و بلاغت از بهر شما از خود آغاز نمایم و قلم بر گرفت و سر بزیر افکند تا املا نماید وسر بر نیاورد

تا همچنان جان بسپرد .

ص: 143

بالجمله موافق اسنادی که در صحیفه کامله و شرح صحیفه مسطور است از متوكل بن هارون ثقفی بلخی مسطور است که گفت یحیی بن زید بن علی علیه السلام را در آن هنگام كه آهنگ خراسان داشت ملاقات کردم و بروی سلام فرستادم با من فرمود از کدام سوی روی نموده باشی؟ عرض کردم از سفر حج پساز اهل بیت و بنى عم خود پرسش نمود و از حضرت امام جعفر و پرسش حالات آنحضرت بسیار از مجاری حالات سعادت آیات آنحضرت و آن جماعت و اندوه

مبالغت ورزید، پس وحزن ایشان بر پدرش زید داستان کردم فرمود همانا عمم محمد بن على باقر علیهما السلام با پدرم بترک خروج اشارت فرمود و او را باز نمود که اگر خروج نماید و از مدینه مفارقت گزیند حالت او و پایان کار او چگونه خواهد بود، آیا پسر عمم جعفر بن محمد سلام الله عليهما را ملاقات کرده باشی؟ عرض کردم آری فرمود هیچ از وی شنیده باشی که در امر من یعنی در عواقب امور من چیزی فرموده باشد عرض کردم آری فرمود مرا بچگونه یاد میفرمود عرض کردم فدای تو شوم دوست نمیدارم آنچه از آن حضرت شنیدم با تو باز گویم.

يحيى فرمود آیا از مرگ مرا میترسانی یعنی مرا از مرگ باک نیست بیار آنچه از آن حضرت شنیده عرض کردم میفرمود که تو کشته و از دار آویخته میشوی چنانکه پدرت مقتول و مصلوب گردید پس چهره مبارکش دیگرگون شد و فرمود يمحو الله ما يشاء ويثبت وعنده ام الکتاب یعنی میبر دو نابود میگرداند آنچه را خدای خواهد و ثابت میفرماید آنچه را خواهد و مقصود یحیی از قرائت این آیه این بود که اگر امام جعفر صادق از قتل و صلب او داستان فرموده است ممکن است بدائی در این امر واقع شود و از آن امور محتومه نباشد که تغییر پذیر نشود و نیز

بر صدق كلام معجز نظام حضرت امام جعفر تصدیق مینماید و میتواند بود که بعد از شنیدن کلام امام علیه السلام بر قتل و صلب خویش صريحاً وقوف یافته و هیچ شبهت نداشت لکن چون خیال خروج داشت و جهاد با بنی امیه را واجب میدانست محض اینکه جماعت زیدیه از وی مایوس نشوند اینگونه سخن فرمود چنانکه بعد از

ص: 144

تلاوت این آیه میفرمایدای متوکل همانا خدای عزوجل موید داشته است این امر را یعنی این دین بحق و شریعت محمدیه را بما يعنى بما اهل البيت وما را صاحب علم و سیف ساخته و پسرانعم ما را به علم به تنهائی مخصوص داشته و اینکلام یحیی تمهید است برای عذر در اصرار ورزیدن بر خروج و میخواهد بفرماید بر قتل و صلب خویش دانا و باخبر شده ام پس چگونه در اندیشه روم لكن بحسب امكان تيغ ميزنم و جهاد میورزم تا دین حق باهل خود و صاحبان خود از ائمه معصومین باز گردد. عرض کردم فدای تو شوم من نگران مردمان هستم که میل ایشان با پسرعم

تو جعفر علیه السلام بیشتر است از میل ایشان بتو و پدرتو، فرمود همانا عمم عمم محمد بن على و پسرش جعفر مردمان را بزندگانی میخواندند و ما ایشان را بمرگ دعوت میکنیم یعنی ایشان چنانکه مقتضای تکلیف ایشان و ائمه طاهرین علیهم السلام است مردمان را فرمان میکنند که از جهاد و قتال دست باز کشند و شیعیان خویش را بخاموشی و تقیه امر میفرمایند تا قائم آل محمد صلی الله علیه و آله ظهور نماید اما زید بن علی و اينجماعت مردمان را بجهاد وترک اهل و عیال و جان دعوت میکنند و طباع مایل بسلامت و عافیت و کاره موت و بلیت است.

عرض کردم یا بن رسول الله آیا ایشان داناتر باشند یا شما؟ پس ساعتی سربزیر افکند و بر زمین نگران گشت و خاموش بود آنگاه سر بر آورد و فرمود ما را بجمله علم و دانش باشد « غَيْرِ أَنَّهُمْ يَعْلَمُونَ كُلُّ مَا نَعْلَمُ وَ لَا نَعْلَمُ كُلُّ مَا يَعْلَمُونَ ،، » جز آنکه ایشان میدانند آنچه را ما میدانیم لکن ما نمیدانیم همۀ آنچه را ایشان میدانند و این تأمل و تفکر جناب یحیی برای این بود که بداند آیا این استفهام متوکل از قبیل تجاهل عارف است تا حقیقت اعتقاد او را در باب جعفر و پدرش باقر علیهما السلام عالم باز داند یا حقيقه استفهام نمود یا از قبیل انکار توبیخی بود « مِثْلَ أَنْتُمْ اعْلَمْ أَمْ الله ،» یا از کمال شکفتی بود چه فرق میان ایشان و ائمه طاهرین که اصحاب عصمت هستند واضح است و بهیچوجه جای مجانست نیست پس فرمود هر يکاز ما را یعنی از آنانکه

برای تقویت دین خروج مینمائیم علمی است چنانکه ازین پیش در حدیث امام

ص: 145

رضا علیه السلام با مأمون مسطور گشت که فرمود زید از علماء آل محمد بود و نیز در دیگر

اخبار نیز اشارت رفت اشارت رفت .

لکن اینعلم و دانستن چون علوم ائمه معصومین نیست چه علوم ایشان بر اقسام و وجوه است از آنجمله بعضی از جهت وراثت از رسول خدای و پاره بالهام از جانب

خدایتعالی و بعضی بشنیدن از ملک است و علم دیگران از اهل البیت منحصر بآن است که از ائمه علیهم السلام آموخته شوند چنانکه یحیی بن زید در این کلام خود اعتراف میفرماید میگوید تفاوت ما با ائمه هدی این است که ایشان هر چه را ما میدانیم میدانند لکن ما آنچه را ایشان دانا هستند نمیدانیم و این کلام بر مقصود و دلالت بر مراد روشن تر از آن بود که میفرمود ایشان از ما اعلم هستند و نیز باز میرساند که علم ایشان از آن بر تر است که هیچ آفریده را قدرت احصاء و حفظ آن باشد لكن علم ما نسبت بعلم ایشان در حالت انحصار است و روشن و آشکار است که تقدم و امامت و ریاست و متبوعیت مخصوص با علم است و دیگران بجمله تابع و محکوم او هستند و عقل جز بر این حکم نمیکند .

بالجمله متوکل میگوید : آنگاه یحیی فرمود آیا از پسر عمم چیزی نگاشته باشی یعنی بر تو املاء فرموده و تو نگاشته عرض کردم آری فرمود با من بازنمای پس وجوهی از علم یعنی از مسائل شریفه علم و ابواب علم که از آنحضرت نگاشته بودم بد و باز نمودم و نیز دعائی را که حضرت امام جعفر صادق بمن داده و فرموده بود که پدرش امام محمد باقر بر وی املاء کرده و باوی خبر داده بود که از دعای

پدرش علی بن الحسین علیه السلام را از دعای صحیفه کامله است برای او بیرون آوردم .

پس جناب یحیی از آغاز تا پایان آن صحیفه مبار از آغاز تا پایان آن صحیفه مبار که باز نگریست و با من فرمود آیا اجازت میدهی که ازین نسخه نقل نمایم و استنساخ کنم؟ عرض کردم یا بن رسول الله آیا در این چیزی که از خود شما است رخصت میجوئی یعنی از شما ماخوذ و منقول است و در حضرت شما موجود است فرمود دانسته باش که سوگند با خدای صحیفه از دعاء کامل که از پدرم حفظ کرده ام و پدرم از پدرش محفوظ

ص: 146

داشته و مرا بصیانت آن و منع نمودن از غیر اهلش وصیت فرموده برای تو بیرون میآورم ومقصود بغير اهل ظالمان و منافقان و دیوانگان و جماعت نسوان و کودکان باشند یا بیرون از محل بکار نه بندند پس من برخاستم و سر مبارکش را ببوسیدم و عرض کردم سوگند با خداوند یا بن رسول الله من خداوند را بمحبت و طاعت

شما بندگی مینمایم و امیدوارم که مرا در حیات و ممات من بولایت و دوستی شما سعادت بخشد پس جناب یحیی آن صحیفه مرا که بآن حضرت دادم بغلامی که باوی بود بداد و فرمود این دعا را بخط نيک و روشن بنویس و بر من عرضه ده شاید حفظ نمایم چه من این دعای مبارک از حضرت امام جعفر حفظه الله طلب میکردم و آن حضرت مرا از آن باز میداشت .

متوکل میگوید چون این کلام بشنیدم از کردار خود پشیمان شدم و هیچ ندانستم چه بسازم و جناب ابی عبد الله علیه السلام با من از آن پیش نفرموده بود که بهیچکس ندهم این وقت جناب یحیی فرمان داد تا عیبه یعنی جعبه یا سبدی را حاضر ساختند و از آن عیبه صحیفه را که مقفل و مختوم بود بیرون آورد و بخاتم نگاه کرد و ببوسید و بگریست، آنگاه مهر را بشکست و قفل را برگشود و صحیفه را باز کرد د و بر دو چشم خویش بگذاشت و بر چهره خود بر کشید و فرمود سوگند باخدای ای متوکل اگر نه کلام پسر عمم را مذکور میداشتی که فرمود من مقتول و مصلوب میشوم این صحیفه را بتو باز نمیدادم بلکه در دادن آن ضنین و بخیل بودم یعنی بهیچوجه از دست نمیدادم و با کسی نمی نمودم .

و در این مقام که یحیی این کلام را میفرماید و خود را باین صفت منصف

میدارد ممدوح است چه این ضنت بموقع است چه نمیخواست بدست غیر بیفتد و

چنین صحیفه که بخط پدرش زیدو املاء جدش علی بن الحسين عام بود البته حفظ

و صیانت چنین گوهری نامدار واجب است لکن بعد از آنکه دانست کشته

میشود از ترس آنکه مبادا این صحیفه در چنگ بنی امیه بیفتد و نیز حسن عقیدت و

معرفت متوکل را میدانست ازین روی با او سپرد و فرمود بر من محقق است که

ص: 147

آنچه امام جعفر صادق فرمود بحق و راستی است و از آباء خود ماخوذ داشته وزود

است که صحت پذیرد .

وليس یعنی ائمه هدی که صاحب نور و روح قدسی هستند علم و اخبار ایشان همه از جانب رسول خدای و خداوند تعالی است و آنچه فرمایند بیگمان همان میشود و من شهید و مصلوب میشوم پس بيمناك شدم که چنین صحیفه و چنین علم بدست بنی امیه در آید و ایشان مکتوم بدارند و در خزائن خویش ذخیره نمایند پس مقبوض بدار و چون من نگاهبان باش و منتظر بنشین تا چون خداوند بآنچه خواهد و حکم نماینده است در میان من و این جماعت حکم فرماید و این صحیفه از من

الله امانت است نزد تو تا گاهی که بدو پسر عمم محمد وابراهيم پسران عبد بن الحسن ابن الحسن بن على علیهما السلام بازرسانی چه ایشان بعد از من قائم باین امر هستند یعنی قائم بسيف هستند و خروج می نمایند .

بالجمله متوکل میگوید آن صحیفه را بگرفتم و چون یحیی بن زید شهید شد بسوی مدینه شدم و خدمت امام جعفر صادق سلام الله علیه را دریافتم وحدیث یحیی را در خدمتش بگذاشتم پس آن حضرت سخت بگریست و بسیار اندوهناک شد و فرمود خداوند پسر عمم را رحمت کند و او را با پدران و اجداد خودش ملحق گرداند گند با خدای متوکل هیچ چیز مرا از دادن آن ها بیحیی باز نداشت مگر همان چیزی که او را بر صحیفه پدرش بيمناک داشته بود اکنون صحیفه کجاست عرض کردم این است پس بر گشودم فرمود سوگند با خدای این خط عمم زید و دعاء جدم على بن الحسين علیه السلام است .

آنگاه حضرت صادق با پسرش فرمودای اسماعیل بپای شوو آن دعاء را که تورا بحفظ و صیانت آن امر فرمودم بمن ،آور اسماعیل بیای شد و صحیفه بیاورد گویا همان صحیفه بود که یحیی بن زید بمن داده بود پس ابو عبدالله ببوسید و بر دیده مبارک نهاد آنگاه فرمود این خط پدرم و املاء جد من است در حضور من عرض کردم یا بن رسول الله آيا رأي مبارک تعلق می گیرد که این صحیفه را با

ص: 148

صحیفه زید و یحیی عرض دهم پس رخصت داد و فرمود تو را برای این کار اهل می شمارم و چون با هم برابر کردم یکسان دیدم و يک حرف در اين يک نديدم كه

با آن يک مخالف باشد و هر دو در مقابله و قرائت بدون کم و زیاد مساوی بودند آنگاه از حضرت ابی عبدالله علیه السلام اجازت طلبیدم که صحیفه را بدو پسر عبد الله ابن الحسن گذارم فرمود خدای تعالی شما را امر فرموده است که امانت را باهلش باز گذارید آری بایشان باز رسان .

چون بر پای شدم تا بملاقات ایشان بروم فرمود بجای خویش بباش آنگاه باحضار محمد و إبراهيم فرمان داد چون حاضر شدند فرمود همانا این میراث پسرعم شما است که از پدرش رسیده است و او شمارا بیرون از برادرانش باین مخصوص داشته یعنی بشرافت نگاهبانی این گنج بی بها اختصاص و افتخار داده و ما در این باب با شما شرطی میگذاریم عرض کردند خدای تو را رحمت کند بفرمای که حکم تو مقبول و پذیرفته است فرمود این صحیفه را از مدینه بیرون نبرید عرض کردند از چه روی فرمود پسر عم شما را بر این امر خوفی بود که من همان من همان بیم را

بر شما دارم یعنی پسر عم شما يحيى بيم داشت که این صحیفه بدست بنی اميه بيفتد و آن را مکتوم و در خزائن خود برای خودشان ذخیره سازند یعنی بعد از کشته شدن یحیی عرض کردند همانا یحیی وقتیکه دانسته بود که شهید میشود بر این صحیفه خائف شد یعنی ما را که این بیم و گمان نیست جناب امام جعفر فرمود شما نیز ایمن نباشید سوگند با خداوند من میدانم زود باشد که شما خروج نمائید چنانکه یحیی خروج کرد و بزودی مقتول شوید چنانکه وی مقتول گردید پس عدو إبراهيم برخاستند و همی گفتند « لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ . » .

چون بیرون شدند امام علیه السلام با من فرمود یا متوکل چگونه و در چه حال يحيی با تو گفت که عم من حمد بن علی و پسرش جعفر مردمان را بزندگی و حیات دعوت میکنند و ما ایشان را بمرگ میخوانیم عرض کردم « أَصْلَحَكَ اللَّهُ بتحقيق » كه پسر عمت این کلام را با من گذاشت فرمود خدای رحمت کند یحیی را و این کلام امام

ص: 149

علیه السلام تعریضی است بر یحیی در خطا و جنایت او درین قول و محض تحنن وترحم در عوض اینکه بفرماید خطا کرد و ناصواب گفت بترحم بروی عدول فرمود بالجمله میفرماید پدرم از پدرش از جدش مرا حدیث راند که امیر المومنين علیه السلام فرمود رسول خدای را در آنحال که بر منبر خویش بود نعسه روی داد .

نعسه از ماده نعاس است و نعاس آغاز خواب است یعنی کسالتی در آغاز خواب پدید میشود و بعد از آن و سن است که سنگینی نعاس باشد که بمعنی پینکی باشد آنگاه رنیق است که مخالطه نعاس است با چشم بعد از آن کری و غمض است و آن حالتی را گویند که انسان در میانه خواب و بیداری است آنگاه غفیق با غین معجمه است و آن خوابیست که کلام قوم را میشنود، آنگاه هجوع وهجود است و آن خوابیست که در آن فرو روند بعد از آن نشیج است که خواب شدید باشد از هری میگوید حقیقت نعاس و سنی است که خواب در آن نباشد و با این صورت کلام آنحضرت که میفرماید پیغمبر را نعاسی دست داد و در منام و خواب خود دید از قبیل اطلاق شیء است بچیزی که مقارب آن است نه اینکه حقيقة منظور باشد .

بالجمله میفرماید پیغمبر صلی الله علیه و آله در آنحالت نگران شد که مردانی چند بر منبر آنحضرت جستن میکنند مانند جستن بوزینگان و مردمان را بطریق قهقری بر - اعقاب خود باز میگردانند یعنی یکفر خود باز میآورند و از اسلام بر می تابند این هنگام پیغمبر بر منبر راست بنشست و حالت حزن و اندوه از دیدار مبارکش نمودار بود، پس جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و این آیت مبارک بياورد « وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِى أَرَيْناكَ الَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ الَّا . طُغْياناً كبيرا »

یعنی و نگردانیم آن خواب را که بتو نمودیم مگر فتنه برای آدمیان یعنی سبب آزمایش ایشان و نگردانیم درخت لعنت کرده شده در قرآن را مگر برای فتنه مردمان و میترسانیم کافران را با نواع تخویفات و نمی افزاید ایشان را این تخویف » مگر سر کشی بزرگ میفرماید از شجره ملعونه بنی امیه مقصود است و فتنه بمعنی

ص: 150

بلاء وابتلاء و آزمایش است از ماده فتنت الذهب والفضه گاهی که زروسیم را در آتش آزمایش بتابش آورند تاسره از ناسره پدید گردد و شجره ملعونه که در این آیت مبارك واقع است تقدیم و تأخیر دارد و تقدیر چنان است « وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْآنِ إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ »

و بعضى والشجره الملعونه برفع خوانده اند بنابراینکه مبتدء محذوف الخبر باشد گویا فرموده است « وَ الشَّجَرَةُ الملعونه فِي الْقُرْآنِ كَذَلِكَ أَىُّ فتنه للناس » .

و در اين هنگام تقدیم و تأخیر نخواهد داشت. معلوم باد که این حدیث ثابت الصحه و بين الفريقين يعنی خاصه و عامه متواتر النقل است اما از طریق اهل بیت همانا از طرق كثيره نزد خاصه ثابت است و اما از طریق جمهور یعنی علمای سنت و جماعت همانا امام فخر رازی در تفسیر کبیر خویش میگوید سعید بن المسیب گفته است رسول خدای دید یعنی در عالم نعاس یا غیر آن که بنی امیه بر منبر مبارکش بر میجهند و بالا میروند مانند بر جستن بوزینگان و این حال برای آنحضرت ناخوش افتاد و بیضاوی در تفسیر رؤیا میگوید که پیغمبر قومی از بنی امیه را نگران شد که چون بوزینگان بر منبرش بر میروند فرمود این بهره ایشان است از دنیا که بسبب مسلمانی عطا شده اند یعنی محض اینکه خود را در زمرۀ مسلمانان در انداختنداین بهره یافتند چه در آخرت بی بهره اند و بر این تاویل مراد بقول خداى « الافتنة لِلنَّاسِ » آن حوادثی است که در ایام ایشان روی میدهد یعنی آن ظلم و ستمی که از این جماعت بذر یه رسول خدای و دیگر مردم فرود میآید و حاكم درمستدرک از ابوهريره روایت میکند که پیغمبر فرمود که در خواب دیدم که فرزندان حکم بن ابی العاص بره نبر بر میجستند

چنانکه بوزینگان بر جهند و از آن پس هیچوقت پیغمبر را خندان ندیدند تا وفات فرمود .

و دمیری در حیات الحیوان بهمین معنی اشارت کرده است و رازی در تفسیر شجره میگوید که ابن عباس گفته است در مراد بشجره ملعونه در قرآن بني امية حكم بن ابی العاص

ص: 151

و اولاد اوست رسول خدای در خواب دید که فرزندان مروان بر منبر مبارکش بر میشوند و دست می افکنند پس این خواب را در سرای خود در مقامی خلوت با ابو بکر و عمر مکشوف فرمودچون پراکنده شدند بعرض رسول خدای رسید که حکم بن ابی العاص از رویای آنحضرت داستان میکند و بر آنحضرت سخت دشوار افتاد و عمر در کشف این سر

منهم گشت.

راقم حروف گوید در این مطلب لطیفه ایست چه فی الحقیقه تعبیر این خواب و کشف این مطلب بدست او افتاد چه اگر عثمان را خلافت نمیدادی بنی امیه بر منبر رسول خدای بر نمیشدند بالجمله از آن پس آشکار گردید که حکم بن ابی العاص پوشیده گوش باخبار و کلمات پیغمبر می نهاد و در آن کلمات که در میان ایشان

بگذشته بود تسمع مینمود ازین روی رسول خدای او را نفی بلد فرمود .

رازی در تفسیر کبیر میفرماید قول عایشه با مروان

« لَعَنَ اللَّهُ أَبَاكَ وَ أَنْتَ فِي صُلْبِهِ فَأَنْتَ بَعْضِ مَنْ لَعَنَ اللَّهُ مؤکد »

این مطلب است و نیشابوری میگوید که از ابن عباس رسیده است که شجره ملعونه بنی امیه هستند و در آن مکتوبی که معتضد عباسی گاهیکه در سال دویست و هشتاد و چهارم بر لعن معوية بن ابي سفيان بر منابر عزیمت نهاد نوشته است و بنی امیه را یاد کرده است میگوید که خدای تعالی در کتاب خود که بر رسول خود نازل فرموده شأن این جماعت را مذکور فرموده است که میفرماید « وَالْشَجَره المَلعُونه فِى الْقُرآن »، و هیچ خلافی میان هیچکس نیست در اینکه خدای

تعالی از شجره ملعونه بنی امیه را اراده فرموده است . بالجمله رسول خدا فرمودای جبرئیل آیا این فتنه و این جماعت در زمان من پدید خواهد شد؟ عرض کرد در زمان تو نخواهد بودلکن آسیای اسلام تا بده سال از برگذشتن از زمان هجرت تو از مکه بمدینه گردان است یعنی تا آن زمان که وجود مبارك تو در جهان باقی است اسلام در کمال استحکام و سرافرازی بخواهد گشت و حادثه در آن روی نخواهد کرد و بر تمامت ادیان برتر خواهد بود

« ثُمَّ تَدُورُ رحی الاسلام عَلَى رَأْسِ خَمْسٍ وَ ثَلَاثِينَ مِنَ مهاجرك فَتَلْبَثَ بِذَلِكَ خَمْساً ثُمَّ لَا بُدَّ مِنْ رَحًى

ص: 152

ضَلَالَةٍ هِيَ قَائِمَةُ عَلَى قُطْبِهَا ثُمَّ مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ »

یعنی بعد از انقضای مدت ده سال و زندگانی تو و بیرون شدن تو از این سرای آسیای اسلام از گردش می ایستد و بیست و پنجسال بآن حال میماند تا از زمان هجرت تو سی و پنجسال بپای میشود و دیگر باره حق بمركز وامر بمستقر خود باز میشود و آسیای اسلام بر قطب خود مستوی و بگردش میآید که زمان جناب امیر المومنین علیه السلام است و پنج سال بر این حال در نگ میکند که مدت خلافت آن حضرت باشد چنانکه آن حضرت در خطبهٔ شقشقیه اشارت باین مطلب کند و فرماید « وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّى مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى » و بعد از آنحضرت بلابد و ناچار آسیاب ضلالت گردش گیرد و بر قطب گمراهی مستوی گردد و این اشاره بملک وسلطنت بنی امیه است که اول ایشان معويه بن أبي سفيان وآخر ایشان مروان حمار است و پس از آن نوبت سلطنت فراعنه است سلطنت فراعنه است یعنی آنانکه خود را باخلاق و اطوار فرعونهای روزگار میدارند و مقصود از این جماعت بنی العباس است که اول ایشان عبدالله السفاح و آخر ایشان ابواحمد عبدالله مستعصم چون بعنو و تمرد و تفرعن روزگار نهادند ایشان را فراعنه خواند روایت کرده اند که سفیان ثوری یکی روز

به جعفر بن يحيى وزيرهارون الرشید گفت یا هامان چون هارون این سخن بشنید با جعفر گفت سوگند با خدای سفیان تو را هامان نگردانید مگر گاهی که مرا فرعون گردانیده باشد .

بالجمله میفرماید خدای تعالی در این باب این سوره مبارکه را فرو فرستاد « إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ ما أدريك ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرُ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ » يعنى ليله القدر بهتر است از هزار ماه که بنوامیه در آن سلطنت نمودند که ليله القدر در آن نباشد میفرماید خداوند پیغمبرش را آگاهی داد که سلطان این امت میشوند وطول مدت سلطنت ایشان این مقدار است .

و مضمون این حدیث از طریق عامه نیز مرویست فخر رازی در تفسیر کبیر

خود میفرماید قاسم بن الفضل از عیسی بن مازره روایت کرده است که با حسن علیه السلام

ص: 153

گفتم ای سیاه کننده وجوه مومنان بسوی این مرد یعنی معويه شدى و با وی بیعت کردی؟ گفت همانا رسول خدای صلی الله علیه و آله در خواب خویش بديد كه بني اميه است

بر منبر مبارک گام میسپارند و بروایتی بر منبر مبارکش جستن کنند چون جستن بوزینگان و اینحال بر آنحضرت دشوار گردید پس خدا يتعالى « أَنَا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ الَىَّ قَوْلِهِ خیر مِنْ أَلْفِ شهر » را فرو فرستاد و مقصود زمان ملک بنی امیه است قاسم میگویم حساب نمودیم زمان سلطنت بنی امیه را هزار ماه بدون کم و زیاد

بر آمد.

و ابن اثیر در جامع الاصول میگوید در متن حدیث آمده است که مدت ولایت بنی امیه هزار ماه بود و این همان مدتی است که اراده فرموده است خدای تعالى بقول خود و ليله القدر خير من الف شهر و هزار ماه هشتاد و سه سال و چهار ماه میشود و مدت ملک بنی امیه نیز باین مقدار بود چه اول استقلال بنی امیه و انفراد ایشان با مر سلطنت از آن وقت بود که حسن بن علی سلام الله عليهما با معوية بن ابي سفيان كار بصلح گذاشت و این داستان در رأس سال چهلم هجری بود و انقضاء دولت بنی امیه بدست ابو مسلم خراسانی در سال یکصد و سی و دوم شد و این مدت نود و دو سال میشود و از اینجمله مدت خلافت عبدالله بن زبیر کسر می شود که هشت سال و هشت ماه باشد و هشتاد و سه سال و چهار ماه که عبارت از هزار ماه باشد باقی میماند .

فخر رازی میگوید درین وجه قاضی را طعن است و میگوید مقصود ازین هزار ماه مدت ملک بنی امیه نیست زیرا که خدای نفرموده است الف شهر مذمومه با اینکه ایام بني اميه مذمومه است لکن این طعن باطل است چه ایام بنی امیه ایامی عظیم بود زیرا که سعادت دنیویه و فواید مردمان فراوان بود پس امتناعی ندارد از اینکه خدای تعالی میفرماید که ما تو را لیله عطا میفرمائیم که در سعادات دنیویه افضل ازین هزار ماه باشد بالجمله امام علیه السلام بعد از این جمله میفرماید « فلوطاولتهم الْجِبَالِ أطالوا عَلَيْهَا حَتَّى باذن اللَّهُ تَعَالَى بِزَوَالِ ملکهم » یعنی پس بسبب

ص: 154

اینکه بتقدیر خداوند قدیر این مدت بسلطنت ایشان مقرر است و دست تطاول و اقتدار ایشان تا پایان آن هنگام دراز ، اگر کوههای بلند و جبال گردنکش روزگار برایشان سر افرازی جوید بروی سرکشی نمایند یعنی ثبات و قوام سلطنت ایشان از کوه

گران بیشتر است تا گاهی که خداوند سبحان بزوال ملک ايشان فرمان کند.

از کلمات امیر المومنین علیه السلام است « انَّ البني أُمَيَّةَ مِرْوَداً يَجْرُونَ فِيهِ وَ لَوْ قَدِ اخْتَلَفُوا بَيْنَهُمْ ثُمَّ كَادَتْهُمُ الضِّبَاعُ الغلبتهم » مرود مفعل و اسم زمان از ارواد بمعنى

امهال و انظار میباشد بالجمله میفرمايد « وَهْمٌ فِي ذَلِكَ يَسْتَشْعِرُونَ عَدَاوَتَنَا اهل اَلْبَيْتِ وَ بُغْضُنَا أَخْبَرَ اَللَّهُ نَبِيَّهُ بِما يَلقى اَهلُ بَيتِ مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ مَوَدَّتِهِمْ وَ شِيعَتهم مِنْهُمْ في ايامِهِم وَ مَلكَهُم في ذلِكَ » یعنی جماعت بنی امیه در مدت سلطنت خود عداوت و دشمنی ما اهل بیت را شعار خویش سازند چنانکه هیچ انفكاک نجویند و خدای تعالی خبر داده است پیغمبر خویش را بآنچه باهل بیت محمد و دوستان و شیعیان ایشان در زمان رسید میفرماید خدای تعالی

سلطنت و ملک بنی امیه در این مدت از ایشان بعد این آیت : يت مبارك را در حق ایشان فرو فرستاد

« الم ترَ الى اَلَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اَللَّهِ كَفَرُوا وَ احْلُوا قَوْمَهُمْ دَارَ اَلْبَوَارِ جَهَنَّمَ يَصِلُونَهَا وَ بِئْسَ اَلْقَرَارُ » .

یعنی نمی بینی بسوی آنکسان که نعمت خدای را تبدیل دادند یعنی بسبب کفران نعمت بنقمت در افتادند و تابعان و شایعان خود را بآتش در افکندند

« وَنِعمَةِ اللَّهِ مُحَمَّدٍ وَاَهلِ بَيتِهِ حُبِّهِم ايمانِ يَدخُلُ الجَنَّةَ وَبُغْضُهُم كُفرٌ وَ نِفاقٌ يُدْخِلُ النَّارَ »

و نعمت خداوند یعنی نعمت حقیقی پاینده ایزدی محمد و اهل بیت محمد هستند دوستی ایشان ایمان است درون بهشت میبرد و دشمنی ایشان کفر و نفاق است درون آتش میبرد

پس ایمان و کفر بدوستی و عداوت ایشان راجع است، هر کس دوست ایشان باشد

مؤمن است و حقش بهشت است، هر کس دشمن ایشان باشد کافر است و جای کافر

دوزخ است پسر پس پیغمبر صلی الله علیه و آله این خبر را این خبر را پوشیده با علی واهل بیتش باز فرمود.

و بعد ازین جمله حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه میفرماید

« مَا خَرَجَ وَلا يَخْرُجُ مِنَّا اهْلَ الْبَيْتِ إلى قيامِ قَائِمِنَا أَحَدٌ لِيَدفَعَ ظُلماً او يَنْعَشَ حَقّاً إِلاَّ اصْطَلَمَتْهُ اَلْبَلِيَّةُ وَ كَانَ قِيَامُهُ زيادة فى مَكْرُوهِنا وَ شِيعَتِنا »، خروج بسيف نکرده و

ص: 155

نخواهد کرد از ما اهل بیت تا زمان قیام قائم ما احدی برای دفع ظلمی یا اقامت حقی جز آنکه در چنگ بلیت مستاصل گردیده بیخش از بن بر آید و قیام او یعنی خروج نمودن او بسیف قبل از قیام قائم ما برای امر بمعروف و نهی از منکر اسباب استیصال و بیچارگی و تباه شدن او و موجب زیادتی مکروه ما و شیعیان ما است یعنی این کردار او بیشتر ما را و شیعیان ما را دچار زحمت و کراهت افکند. متوکل بن هارون میگوید بعد از این مطالب حضرت امام جعفر صادق ادعیه مبارکه را بر من املاء فرمود و آن جمله هفتاد و پنج باب بشمار آمد و یازده بابش از خاطرم برفت یا از من ضایع ماند و شصت و چند باب از آن را در خاطر سپردم و هم بطریق دیگر از متوکل بن هارون مروی است که گفت یحیی ابن زید رحمها الله تعالی را ملاقات کردم پس آن حدیث را بتمامت با آن خواب پیغمبر دیده بود که حضرت جعفر از آباء خود صلوات الله عليهم بیان فرمود

مذکور داشت و میشود که خواب را هم یحیی باز گفته باشد و میشود تا آنجا حدیث

رانده باشد والله اعلم .

ذکر خروج و شهادت جناب يحيى بن زيد

در کتاب عمده الطالب مسطور است که بعد از قتل جناب زید پسرش یحیی

بیرون تاخت و بروایت سبط ابن جوزی چون از طلب او مردم را سکون افتاد

یحیی با معدودی از زیدیه بیرون شد تا بمداین رسید و از مداین بسوی ری راه و از ری به نیشابور رفت اهل نیشابور خواستار شدند که در آنجا اقامت فرماید

یحیی فرمود در شهری که در آنجا برای امیر المومنین علی علیه السلام رایتی نبستند و علمی نیفر اختند مقام نشاید پس از آنجا بسوی سرخس شد و شش ماه نزد یزید بن عمر تمیمی بماند تا هشام بدیگر جهان مقام گرفت .

در شرح صحیفه کامله مسطور است که یحیی بن زید بعد از قتل پدرش زید بیرون تاخت و چون بمداین رسید یوسف بن عمر گروهی را در طلب او برانگیخت

ص: 156

از آنجا روی به ری نهاد و از ری جانب خراسان سپرد و در نیشابور خواستار

و يحيى شدند که اقامت فرماید فرمود در شهر یکه برای علی و اولادش رایتی افراخته نشده مرا حاجتی در مقام گزیدن آنجا نیست پس بجانب سرخس شد و چنانکه اشارت رفت نزد یزید بن عمر اقامت فرمود.

اما سبط ابن جوزی در تذکره مینویسد که چون زید بن علی علیه السلام شهید گردید پسرش یحیی بن زید از آنجا فرار کرد و در دمشق نزد هشام اقامت کرد تا هشام بن عبد الملك بمرد ووليد بن یزید سلطنت یافت و این خبر با دیگر اخبار منافی است با اینکه خودش در ذیل احوال زید و قتل او مینویسد بعد از قتل زید يحيى بجانب خراسان شتافت .

در کتاب مجالس المومنين و روض الصفا و مروج الذهب مسعودى وغيرها مسطور است یحیی بن زید در ایام ولید بن یزید در نواحی جوزجان خروج کرده

با هفتصد تن بیرون تاخت و بسبب آن ظلم و ستم که از مردم بنی امیه بر خلق جهان دامن بگسترده بود سخت منکر و ملول و در آنحال که اراده خروج فرمود

این شعر را انشاء نمود :

خليلى عَنَى بالمدينه بَلَغَا * * * بنی هَاشِمٍ مِنْهُ النُّهَى وَ التَّجَارِبِ

لِكُلِّ قَتِيلُ مَعْشَرَ يَطْلُبُونَهُ * * * وَ لَيْسَ لِزَيْدِ بالعراقين طَالِبٍ

سابغي بِحَدِّ السَّيْفُ مَا قدتر کنم * * * وَ ضَيَّعْتُمْ مَا دَامَ بِالسَّيْفِ ضَارِبَ

و بروایتی یحیی بعد از شهادت پدرش بجانب خراسان رفته در بلخ در منزل

یکتن از شیعیان که او را جریش میگفتند پنهان گردید .

و بروایت صاحب شرح شافیه ابی فراس چون هشام وفات یافت ولید بنصر بن

سیار در طلب یحیی مکتوب کرد و نصر بن سيار لینی بعد از پژوهش

و تفحص جریش را بگرفت و یحیی را از وی بخواست جریش پای انکار بیفشرد تشان ل التول و نصر بفرمود تا او را بتازیانه بر بستند و ششصد تازیانه بزدند جریش سوگندیاد

کرد که اگر هزار شمشیر بر من فرود آورند و یحیی در زیر قدمم باشد قدم بر

ص: 157

نگیرم قریش پسر جریش که نگران این حال بود بدانست که پدرش بهلاکت

میرسد گفت از آزار این پیر دست بدارید تا من یحیی را با شما سپارم پس نصر بن

سیار بدلالت قریش یحیی را بگرفت و مقید و محبوس گردانیده این داستان را به پیشگاه ولید معروض داشت چون عبد الله بن معويه بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب

این داستان را بشنید این شعر را بگفت

أَلَيْسَ بِعَيْنِ اللَّهِ مَا يَفْعَلُونَهُ * * * عَشِيَّةَ يَحْيَى مُوثَقٍ بالسلاسل

كِلَابُ عوت لَا قَدَّسَ اللَّهُ سِرَّهَا * * * وَ جِئْنَ بِصَيْدٍ لَا يَحِلُّ لَا كُلْ

بالجمله چون ولید بن یزید ازین خبر آگاه شد بنصر بن سیار نوشت که يحيی و کسانش را رها کند و او را ایمن گرداند و از آلایش فتنه پرهیز دهد نصر ابن سیار بفرمان ولید یحیی را رها ساخت و دو هزار درهم و بروایتی دو هزار دینارو دواستر بدو داد و یحیی از بلخ بیرون شد و بسوی سرخس و از سرخس بجانب جوزجان بتاخت و درین جا بروایتی یکصد و پنجاه تن و بقولی هفتاد تن و بقولی پانصد تن و بروایتی که اشارت رفت هفتصد تن در پیرامونش انجمن شدند و یحیی با آن مردم خروج فرمود .

بروايت صاحب روضه الصفا نصر بن سيار با يحيى گفت بیایست از خراسان بیرون شوی پس یحیی از مرو بسرخس رفته و از آنجا به نیشابور روی نهاده در حدود آن سامان جماعتی بازرگان را ملاقات کرده با ایشان گفت ما را بدواب شما احتیاج است و چون هنگام بدست آید بهایش را با شما گذارم پس چهار پایان ایشان

را ماخوذ داشت بروایت سبط ابن جوزی چون نصر بن سیار خروج یحیی را بدانست عمر بن زراره را با ده هزار تن بدو برانگیخت و بروایت دیگران سالم بن احور را بجنگ يحيى بفرستاد.

و بروایت روضه الصفا والی نیشابور در آن هنگام عمر بن زراره بود چون جنبش یحیی و گرفتن دواب تجار را بدانست این داستان را بنصر بن سیار گذاشت گفت با یحیی مقرر داشته ام که از حدود خراسان بیرون شود اگر برفت

ص: 158

خوب و اگر نه با او رزم سپار پس عمر و گروهی از سواره و پیاده بساخت وبجانب يحيى بیرون تاخت چون با وی نزديک شد يحيى فرمود ما براي جنك و جدال باین ولایت روی نکرده ایم براه خویش میرویم لکن چون دماغ عمرو از غرور پرشور بود باین سخن ساکن نگشت و بگرفتن یحیی امر کرد .

این هنگام یحیی بن زید چون شیر ژیان و پلنگ غران یال برافراخت و جنگ در انداخت و کار سیف و سنان بساخت و با هفتاد تن بر آن پیادگان وسواران حمله آورد و عمر بن زراره را بکشت و انبوهش را منهزم ساخت آنگاه با اصحاب خویش خطاب فرمود که ماهمی خواستیم در عراق فرود آئیم لکن این حادثه چون بر اینگونه افتاد در آنجا رفتن مشکل مینماید اکنون بازگوئید شما را رای چیست

و کدام طریق را بصواب نزديك ميدانيد ؟ بالجمله پس از استخاره و استشاره روی

بجوزجان نهادند و اینوقت شمار یاران و یاورانش بهفتصد تن پیوست.

چون نصر بن سیار این حدیث بشنید عنان عزیمت بطرف جوزجان برتافت

و از نخست مسلم بن احور مازنی را با دو هزار مرد بر مقدمه سپاه روان داشت و این

سپاه را در حوالی جوزجان با مردم يحيى تلاقی افتاد و از چاشت هنگام عصر بجنگ و قتال بکوشیدند این هنگام یحیی و یارانش از مسلم رخصت جسته نماز ظهر بگذاشتند و دیگر باره صف قتال وجدال بیار استند و بجنگ و ستیز یکوشیدنده گروهی بزرگ از سپاه مسلم بقتل رسیدند این وقت مسلم با کمانداران سپاه بفرمود تا ایشان را به تیر باران گرفتند و بیشتر سپاه یحیی بقتل آمدند و بروایت صاحب شرح شافیه سالم ابن احور که بجنگ یحیی مامور بود سه روز با یحیی قتال داد و جنگی سخت در میانه بگذشت .

و بروایت سبط ابن جوزی بعد از کشته شدن عمر بن زراره محمد الکندی بار

جماعتي بجنگ يحيى شتاب گرفت و جنگ برپای بود تا جمله یاران یحیی شهید شدند اینوقت یکتن از موالى عيسى بن سليمان الغزى تيرى بجانب يحيى بيفكند چنانکه بر جبهه مبارکش و بروایتی بر مقتل شریفش بنشست و آن جناب رضوان الله علیه

ص: 159

از مرکب بیفتاد پس سر مبارکش را از تن جدا کرده و این واقعه در جمعه سال یکصدو بیست و پنجم در قریه که ارغویه نام داشت روی داد

و ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان در ذیل ترجمه محمد بن بقنه وزير بمناسبتی بشهادت جناب زید و یحیی بن زید اشارت کرده و گوید قاتل یحیی بن

زید سالم بن احور مازنی و بروایتی جهم بن صفوان صاحب الحميه است .

در شرح شافیه مسطور است که سوره بن محمد سر شریفش را ببرید و غبری جامه اش را مسلوب داشت و چون ابو مسلم خراسانی مستولی گردید این دو نفر را بگرفت و هر دو دست و هر دو پای ایشان را قطع کرده هر دو را از دار بیاویخت و اینوقت یحیی هیجده ساله بود و بروایتی ظهور یحیی در آخر سال یکصد و بیست و پنجم و بروایتی در اول سال یکصد و بیست و ششم بود و در آن روز که شهید شد این شعر خنسارا بسیار قرائت میفرمود :

نهبن النُّفُوسِ وَ هُوِّنَ النُّفُوسِ * * * بِيَوْمِ الْكَرِيهَةِ أُوفِي لَهَا

حقل بالجمله چون یحیی شهید گردید مسلم بن احور سر مبارکش را بسوی نصر ابن سیار فرستاد و بفرمان نصر بن سيار بدن يحيى و جثه ابوالفضل و ابراهيم دو تن یاران او را مسلم در جوزجان بردار کرد و چون ابو مسلم برخراسان مسلط گردید بفرمود تا ایشان را از دار فرود آورده مدفون ساختند و بروایت صاحب شرح شافيه و شرح صحيفه كامله و دیگران سر مبارک يحيى را بسوى وليد بن یزید روان داشتند و بفرمان یزید آن سر مبارک را بمدینه فرستادند و در دامان مادرش ريطة نهادند چون مادرش سر فرزند را بدید فرمود « شردتموه عَنَى طَوِيلًا وَ اهديتموه إِلَى قَتِيلًا »، يعنى بسبب ظلم و عدوان سالهای دراز او را از من دور و پراکنده داشتید و اکنون سر بریده اش را بمن هدیه آوردید « صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً . »

و چون عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس مروان بن محمد بن مروان را بکشت

سرش را فرمان کرد تا بسوی مادرش بردند و گفت این یحیی بن زید است

ص: 160

یعنی بتلافی آن کاری است که او را کشتند و سرش را در دامان مادرش نهادند. معلوم باد که سبط ابن جوزی در کتاب تذکره مینویسد چون سر یحیی را

بریدند جسدش را بردار و این داستان را بسوی ولید مکتوب کردند ولید در جواب نوشت « أحرقوا عَجَّلَ الْعِرَاقِ وانسفوه فِي الْيَمِّ نَسْفاً » یعنی عجل عراق را بسوزانید و خاکش را در آب دهید پس جسد شریفش را بزیر آورده بسوختند و خاکسترش را بیاد و آب دادند اما این خبر با اقوال دیگران درست نمی آید چه بجمله نوشته اند ابو مسلم آن بدن شریف را از دار بزیر آورد و در خاک مدفون داشت و مسعودی میگوید یحیی در قریه موسوم به ارغونه شهید شد و در آنجا مدفون گردید و قبرش تاکنون مشهور است .

و هم مینویسد که جسد مطهرش را در جوزجان (1) بیاویختند و یارانش از اطرافش پراکنده شدند و سرش را بسوی یزید حمل کردند و همچنان مصلوب ببود تا ابو مسلم خروج کرد و دولت بنی عباس طلوع نمود و ابو مسلم قاتل یحیی را که مسلم بن احور بود بقتل رسانید و جثه یحیی را بزیر آورد و برجسدش نماز بگذاشت

و در آنجا بخاکش سپردند، و اهل خراسان در تمامت بلاد آن سامان بريحيى بن

زید نوحه و زاری نمودند و بفرمان ابو مسلم در همه بلاد خراسان تا هفت روز

سوگواری کردند چه اهل خراسان را در مصیبت یحیی جزع و فزعی روی داده

بود و تا سلطنت بنی امیه برپای بود نیروی سوگواری نداشتند و در آنسال هر مولودی در خراسان پدید گشت یحیی و زید نام نهادند .

یحیی و زید نام نهادند ها در شراح شافیه مسطور است که ابن اثیر در تاریخ خود میگوید چون یحیی ابن زید شهید شد در همان هنگام بر دروازه جوزجان مصلوبش ساختند و همچنان مصلوب ببود تا ابو مسلم خراسانی ظهور کرد و آن جسد را فرود آورد و بروی نماز بگذاشت و مدفون ساخت واهل خراسان را بماتم او فرمان داد و دیوان بنی

ص: 161


1- جوزجان یا جوزجانان نام آبادی وسیعی است در بلخ که بین مرورود و بلخ واقع شده و کرسی نشین آن قریه یهودیه بوده است

امیه را بگرفت و اسامی آنانکه در قتل یحیی حضور داشتند بازدانست پس هر کس زنده بود بکشت و هر کس زنده نبود بازماندگانش را بعقوبت وبلا مبتلا ساخت. و در شرح لاميه العجم صفدی مسطور است که ابو مسلم فرمان کرد تا هفت روز در خراسان و مرو بسوگواری یحیی بن زید اقامت کردند و جامه های خود سیاه نمودند و از آن هنگام لباس سیاه شعار بنی عباس گشت و درین سال هر کس از نامید و از اینجا معلوم میشود که در روایتی که

اعیان را فرزندی پدید در تذکره شد بیرون از تأمل نشاید بود و گمان این بنده این است که این عبارت ولید بن یزید در باره جناب زید و سوزانیدن بدن همایون آن جناب بوده است چنانکه در شرح صحیفه کامله سجادیه نیز بهمین طور مرقوم و این عبارت بهمین

نهج مسطور است و بنده نگارنده در آن مقام از نگارش آن عبارت خود را معذور داشت و در این مقام بناچار مذکور افتاد تا بر ناظران این خبر مشتبه و مکتوم

نباشد .

در کتاب مروج الذهب مسطور است که در سال دویست و هفتم هجری یحیی ابن الحسين بن يحيى بن زيد بن علی در بغداد وفات کرد و مأمون بروی نماز بگذاشت و این روایت منافی روایاتی است که یحیی بن زید را فرزند نماند مگر اینکه بهمان روایت صاحب عمده الطالب که میگوید او را دختری شیر خواره بود متمسک شويم و گوئیم تواند بود آن دختر بحد رشد و بلوغ رسیده از وی فرزند آمده پدید باشد و اولادش را محض شرافت و جلالت بجد خودشان

یحی بن زید منسوب داشته باشند، بلکه اصح این است که وی یحیی بن حسین بن زید است مال چنانکه بآن اشارت رود و لفظ یحیی نخست در قلم کتاب اضافه شده است و الله اعلم.

ص: 162

ذكر احوال حسين ذى العبره بن زيد شهيد و اولاد و اعقاب او

حسین بن زید را بسبب كثرت بكاء و گریستن از خشیت حضرت ذی المنن

ذوالدمعه و ذوالعبره ملقب ساخته بودند و نیز چون در اواخر حیات دیدارش از بینش بایستاد مکفوفش میخواندند چنانکه ابن جوزی اشارت کرده است مادرش ام ولد بود و دخترش را با مهدی محمد بن منصور عباسی تزویج نمود و در سال یکصد و سی و پنجم و بروایتی چهلم رخت ازین سرای فانی بدیگر سرای کشید وی در شمار اصحاب حضرت صادق علیه السلام بود و چون پدرش جناب زید شهید گردید

طفلی صغیر بود و امام جعفر صادق اور اتربیت فرمود.

در کتاب خصال از حسین بن زید از حضرت امیر المومنین از رسولخدای صلی الله علیه و آله مرویست « هَاذَا اَلتَّاجِرَانِ صَدَّقَا وَ بَرَّاً بُورِكَ لَهُمَا وَ اذا كَذَّبَا وَ خَانَا لَمْ يُبَارَكْ لَهُمَا وَ هُمَا بِالْخِيَارِ مَالِمٌ يَفْتَرِقَافَانِ اِفْتَرَقَا فَالقَولُ قَوْلُ صاحِبِ السِّلْعَةِ اويتَنَاركا » یعنی چون دو تن که در طلب سود و سوداگری باشند با هم بصداقت و نیکوئی باشند در مال و معامله ایشان برکت رسد و چون بدروغ و خیانت کار کنند برای ایشان برکت و افزایش نمایش نگیرد و در اینجا مقصود از تاجران فروشنده و خریدار است و این دو نفر مادامیکه از هم جدا نشده اند هر يك بخواهند میتوانند آن معامله را فسخ نمایند و اگر آن معامله را بیای بردند و از آن پس مفارقت نمودند اگر مشاجره روی بدهد قول صاحب مال مقدم است .

رجال ابو علی مسطور است که حسین را ابو عبدالله علیه السلام نگاهداری و تربیت فرمود و دختر ارقط را با وی تزویج نمود و از حضرت ابي عبدالله وابی الحسن علیهما السلام روایت میکرد و اور اکتابیست که حمید از ابراهیم بن سلیمان ازوی راوی بود و اینکه حضرت صادق علیه السلام او را تربیت میفرمود برای او علامت کمال

مدح و مفاخرت است و هم از وی از پیغمبر صلی الله علیه و آله به خبر صریح و منصوص بر ائمه

ص: 163

اثنى عشر عليهم السلام مرويست بالجمله ذی الدمعه را فرزندان و اعقاب از سه تن ماند یکی یحیی و دیگر حسین و دیگر علی و یحیی بن حسین را ابوالحسین کنیت بودووفات او در سال دویست و هفتم و بروایتی دویست و نهم در بغداد روی داد و مأمون بر وی نماز گذاشت .

اری و از این خبر نموده آید که آن خبر که در مروج الذهب مسطور است که بن الحسين بن يحيى بن زید در سال دویست و هفتم وفات کرد و مأمون بر وی نماز گذاشت همین یحیی بن حسین بن زید است لاغیر لکن از حدیث دیگر نیز که در مروج الذهب از ظهور ابوالحسين يحيى بن عمر بن يحيى بن يحيى بن زيد بن على ابن الحسين علیهم السلام مسطور است و بآن اشارت خواهد شد معلوم میشود را در اولاد یحیی بن زید عقیدتی است است .

در کتاب خصال از محمد بن حسين بن زيد بن على بن الحسين از امیر المومنين عليهم السلام مرویست که رسول خدای صلی الله علیه و آله بر جماعتی بر گذشت با ایشان فرمودند برچه چیز انجمن کرده اید؟ عرض کردند یا رسول الله این شخص دیوانه مصروع است فرمود وی دیوانه نیست بلکه مبتلای بمرضی است آنگاه فرمود آیا خبر بگویم بآن مجنون که بحقیقت مجنون باشد عرض کردند یا رسول الله خبر فرمای فرمود مجنون حقیقی آنکس باشد که در حالت راه سپردن به تبختر گام سپارد و از کمال خویشتن بینی بر اطراف خویشتن نگریدن گیرد و از نهایت خویشتن بزرك شمردن دست و پهلو را از بر و بازو بگذراند و از خدای در تمنای بهشت باشد با اینکه بمعاصی او روز نهد و چنان کسی باشد که نه از شرش ایمن توان بود و نه به خیرش ،امیدوار پس دیوانه چنین کسی باشد و این شخص که شما در پیر امنش انجمن

ساخته اید مبتلا و گرفتار است .

و هم در آن کتاب از عبدالله بن حسین بن زید از امیر المومنین از رسول خدای صلی الله علیه و آله مروی است

« انَّ اللَّهَ عَزَّ وَجِل لَما خَلَقَ الجنَّه خَلَقَهَا مِن لَبِنَتَيْنِ لَبِنَةٍ مِن ذَهَبٍ ولَبَنَةً مِن فِضَّةٍ وَجَعَلَ حِيطَانَهَا اليَاقُوتُ وسَقْفُهَا الزَّبَرْجَدُ وحَصْبانُها اللُّؤلُؤُ

ص: 164

وتُرَابِهَا الزَّعْفَرَانَ والْمِسْكُ الاِذْفِرُ فَقَالَ لَهَا تَكَلَّمِى فَقالَتْ لا اِلْه اِلاّ اَنْتَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ قَدْ سَعِدَ مَنْ يَدْخُلُنِى فَقَالَ عَزَّ وَجَل بِعِزَّتِي و عَظَمَتِي وجَلالِي وَ ارْتِفَاعِى لاَيَدْخُلُهَا مُدْمِنُ خَمرٍ وَلا سِكَيرٌ وَلا قَتَّاتٌ وَ هُوَ النَّمَّامُ ولا دَيُّوثٌ وَ هُوَ القَلطَبانُ وَلا قَلَّاَّعٌ وَ هُوَ الشَّرْطَى وَلا زَنوقٌ وَ هُوَ الْخُنْثَى وَلا خُيُوقٌ وَهُو النَّبَّاشُ ولاعَشَارٍ ولا قَاطِعُ رَحِمٍ ولا قِدرى »

یعنی خداوند تعالی بهشت را يک خشت از طلا و يك خشت از نقره و دیوارش را از یاقوت و سقفهایش را از زبرجد بیافرید و ریگش را لؤلؤ رخشان و خاکش رازعفران و مشگ اذفر گردانید، آنوقت فرمودسخن کن بهشت گفت نیست خداوندی مگر تو که زنده پاینده هستی با سعادت و خوشبخت است کسی که درون من شود خداوند تعالی فرمود بعزت و عظمت و جلالت و رفعت خودم سو کند که درون بهشت نمیشود کسیکه دائم الخمر باشد و کسیکه مست و سکران باشد یا سخن چینی و نمامی نماید یا قلطبان یعنی زن بمزد یا شرطی و در جمله اعوان و عوانان حکام جور و ظلم باشد یا خنثی باشد یا کسی که قبور بشکافد و نبش گور نماید یا عشار گمر کچی باشد و نه آن کس که قطع رحم نماید و نه آن کس که بمذهب

قدری رود .

در کتاب عمده الطالب از اولاد بلافاصله حسین بن زید این دو اسم مذکور

نیست تواند بود ایشان از نبایر باشند (1) و بقاعده ذکر اشهر و اعرف جد ایشان را مذکور نموده باشند یا اینکه در عمده الطالب از قلم رفته باشد بالجمله ابوالحسین یحیی بن حسین را از هفت مرد عقب بجای ماند سه تن کم فرزند بودند و ایشان قاسم و حسن زاهد و حمزه میباشند و چهار تن کثیر الاولاد و ایشان محمد الاصغر

الاقساسى وعيسى ويحيى بن يحيى وعمر بن يحيى باشند .

اما قاسم بن يحيى بن ذى الدمعه قليل العقب است و از جمله اعقاب او ابو الفرعل است و او ابو جعفر نسابه محمد بن عيسى بن محمد بن نون بن القاسم مذكور است و اما م و اما حسن زاهد بن يحيى بن ذى الدمعه نيز عقبش قلیل است و از جمله

ص: 165


1- جمع نبیره است

ایشان ابو المكارم محمد بن يحيى بن النقيب ابی طالب حمزه بن محمد بن الحسين بن محمد بن حسن زاهد مذکور است و او و پدرانش قرآن را بقرائت امیر المومنين علیه السلام محفوظ داشتند و این خالی از اشکال نباشد چه جد ایشان حسین ذی الدمعه در آنروز که پدرش شهید شد هفت ساله بود و بعید مینماید که در این سن از پدرش زید شهید قرآن را بتلقین یافته باشد .

و از جمله ایشان حسن معروف بضنک است و او معروف است بمادرش بنت بن اسحق بن عبدالله بن جعفر بن محمد معروف بابن حنفیه که پسر

امير المومنين علیه السلام است و حسین مذکور را که پسر علی بن محمد بن الحسين بن الحسن الفرغل مذكور است عقب بجای ماند از جمله ایشان علی بن محمد بن يحيى بن محمد بن الحسين بن محمد بن الحسین است و از جمله ایشان ضنک بن محمد بن الحسن بن على ابن الحسن بن محمد بن الحسین است و او را در حائر عقب میباشد که به بنى ضنك معروف هستند و بعضی گفتند اند ایشان محمدیون هستند و از فرزندان محمد بن الحنفيه باشند و خدای تعالی بهتر داند .

و از جمله ایشان على بن الحسین بن علی شاعر است و هو ابن محمد بن زید القصير بن على بن محمد بن الحسين بن محمد بن الحسن الزاهد و او در موصل دارای عقب است و از جمله ایشان احمد الخالصي بن ابي الغنائم محمد بن زيد بن الحسين بن احمد بن محمد بن حسن زاهد مذکور است که در خالصه از صدرین که یکی از اعمال حله است. نزول کرد و ازینروی بآنجا منسوب گردیده اولاد او را بنو الخالصی گفتند

و ايشان أهل بيت ریاست و زهد بودند و در سوراء (1) منقرض شدند . ساله و از جمله معارف ایشان که معروف باین لقب هستند بنو مکارم است و هو ابو المكارم محمد بن معد بن عبد الباقي بن معد بن ابى المكارم محمد بن احمد الخالصى است و ایشان را بنو مکارم سورا میخوانند از جمله ایشان محمد مدعو بمطلوب ابن أبي

ص: 166


1- سوراء با الف مقصوره و گاهی ممدوده بروزن بشری نام محلی است در عراق ومولف مراصد الاطلاع گوید شهری است در پائین حله که نهری بهمین نام از کنار آن میگذرد.

مکارم مذکور جد سید بن مطلوب که در سوراء بودی باشد . و اما حمزه بن يحيى بن ذى الدمعه همانا او را اعقاب بیشمار است و از علی

عقب بجای گذاشت و علی بن حمزه را از حسین عقب بماند و حسین بن علی بن حمزه را از دو تن عقب بجای بود و آن دو تن ابو جعفر محمد اسود شاعر وعلى ملقب بدانقین است و از فرزندان علی دانقين بن الحسين بن على بن حمزه بنو الامير هستند و ایشان فرزندان على الامير بن محمد ورق الجوع بن ييحى بن الجوع بن يحيى بن الحسين السنيدي بن علی دانقین مذکور هستند و ازین جمله ابوالحسن على المصلى بن الحسين بن محمد بن الحسين السنيدى مذكور است و او را عقبی بود از جمله ایشان قاضی حمص ابو على ابراهيم بن محمد بن محمد بن احمد ذنيب بن على دانقين مذکور است و اولاد او ابو البركات عمر و او معروف بشريف عمر بکوفه است .

ابوالبرکات مردی عالم و روزگاری در از باز پیمود و در روایت پاره اشیاء متفرد گشت چنانکه در زمان او هيچکس با وی شريک نبود و در آن روایت موافق نگشت از خال خود عبد الجبار بن معيه الحسينى النسابه روایت میکرد در حاشیه مسطور است وفات شریف عمر در سال پانصد و سی و نهم روی داد و مردی بسدانا و ادیب و لغوى ونحوى وكثير الحديث و صدوق و فقیه و زيدى المذهب والنسب بود و از فرزندان برادرش معد بنو المهذب است و او پسر معد مذکور است و عمار و برادران ایشان را عقب بود و در کوفه منقرض شدند و شیخ فاضل قوام الدین عبد الرزاق بن الفوطى المورخ البغدادی در کتاب تلخیص مجمع الالقاب میگوید زین الدین ابو محمد حبیب بن عبدالمهيمن بن سپهسالار بن سفيان بن انس بن يحيى ابن احمد ذنیب را در بغداد ملاقات کردم و او گیلانی حنبلى المذهب بود لكن اکابر علما باوی از روی مطایبه میگفتند چگونه وی حنلبى المذهب باشد و اینست کلام او لكن احمد ذ نیب را پسری نبوده است که اسمش یحیی باشد و از جماعت نسا

به هیچکس او را مذکور نداشته و خدای بحقایق حال اعلم است .

ص: 167

و اما محمد الاصغر الاقساسي بن يحيى بن ذى العبره و نسبت او باقساس الشأن باشند

است و اقساس نام قریه ایست از قراء کوفه و فرزندان او سادات عظیم و او را از سه تن عقب بجای ماند یکی محمد است که چون پدرش بمرد در شکم مادر

جای داشت ازین روی بنام پدر نامور گشت و با قساسی معروف شد و دیگر علی الزاهد وسیم احمد الموضح است

اما احمد الموضح الاقساسی کم عقب بود شیخ شرف عبیدلی گفته است که از ابو جعفر و محمد و علی و یحیی عقب آورد و از جمله ایشان علی بن محمد بن احمد بن محمد بن احمد مذکور است و سید رضى الدين بن قتاده الحسيني الرسی النسا به گفته است که در سال ششصد و هفتاد و سیم قومی از بلاد عجم بمشهد شریف آمدند و مدعی بودند که از فرزندان همین علی هستند لکن درین دعوی

مبطل باشند .

و اما على الزاهد بن محمد الاقساسی از دو تن فرزند گذاشت یکی از

ابو جعفر محمد است در کوفه و صاحب خانواده شدند .

و دیگر از ابوالطیب احمد است و مادر او قره العين روميه است و فرزندان او را بنوقره العین میخواندند و ایشان را در شهر واسط بقیه و بازماندگانی است لکن ایشان بسوى على الاحول منسوب میباشند که خادم النقابه بن محمد بن جعفر بن ابی الطیب مذکور هست و شیخ ابوالحسن عمری در کتاب مبسوط خود میگوید وی در شام بمرد و او را دختری بود و پسر نداشت و خدای تعالی بهتر و ابو جعفر محمد بن على الزاهد بن محمد اقساسی از دو تن عقب بگذاشت یکی ابوالقاسم حسن ادیب و دیگر احمد ملقب بصعوه و فرزندان او را بنو صعوه میخواندند و ابوالقاسم ادیب را ابو جعفر محمد بن علی الزاهد از كمال الشرف ابی الحسن محمد فرزند بجای ماند و او را شریف مرتضی بنقابت کوفه و عمارت حاج مقرر فرمود و چند دفعه مردمان را بسفر حج برد و فرزندانش را جلالت

و ریاست بود

ص: 168

و از جمله ایشان سید جلیل شاعر عالم نقيب النقباء بغداد قطب الدین ابو عبدالله حسين بن علم الدین حسن نقيب الطاهر بن علی بن حمزه بن كمال الشرف محمد مذکور است و او منقرض گردید و از ایشان ابو محمد حسن الشاعر بن على بن حمزة بن محمد بن محمد بن ابى القاسم بن حسن بن كمال الشرف است و اورا فرزند است و از ایشان حيدرة بن علی بن نصر الله بن على بن كمال الشرف است و او را

فرزند بود .

و اما محمد بن محمد الاقساسی از جمله فرزندانش بنوجوذاب است و هو علی بن محمد مذكور ، و بنوز برج است و هوابو طالب حسین بن علی جوذاب و ایشان را

بازماندگان بود .

واما عيسى بن يحيى بن ذى الدمعه را فرزندان و بازماندگان بسیارند که در

امصار و بلدان منتشر هستند و او را از شش تن مرد عقب بجای ماند که پاره کثیر

الولد و پاره کم فرزند بودند و ایشان احمد و محمد اعلم وحسين احول ويحيى وزيد

و علی میباشند.

و اما احمد بن عيسى بن يحيى بن ذى العبره راكه ابوالعباس کنیت بود فرزندان بسیار است از آن جمله ابو محمد حسن بن احمد مذکور است و از فرزندان او محمد الغلق بن احمد بن الحسن مذکور است و فرزندان او را بنو الغلق مینامند و از ایشان معی انفصال یافتند از آن جمله بنو عرقاله اند و هو ابو طالب محمد وجع العين بن حسن المفلوج بن محمد الغلق مذکور است و از ایشان بنو ابرز هستند و هو محمد بن مفضل بن ابي طالب محمد وجع العین است و از ایشان در حله باز ماندگان باشند و از ابوالعباس احمد بن عيسى بن الحسين بن زيد بن احمد از فرزندانش شیخ سالخورده حافظ قرآن علی بن محمد بن زید مذکور است یکصد سال عمر کرد و اورا عقب بجای ماند.

از جمله ايشان ابو تغلب محمد بن ن ابو تغلب محمد بن الحسين بن على بن على المسن" مذكور

باشد و او را عقب بود و ایشان را بنو ناصر میخواندند و در عکبرا جای داشتند و از ایشان عیسى بن محمد بن علی مسن است و او را عقب بود ، و اما محمد بن الاعلم

ص: 169

بن عيسى بن يحيى بن ذى العبرة همانا از فرزندان او ابو القاسم على منجم حاذق معروف بابن از هر است و هو ابن محمد بن اعلم و برادرش حمزه المعدل است که در اهواز بود از فرزندان او فخر الشرف ابو منصور هبه الله نقیب اهواز پسرابی البركات محمد نقیب اهواز پسر ابی محمدحسن نقیب اهواز حمزه مذکور است

و از بنی محمد اعلم حسن اصغر بن احمد بن محمد الاعلم است و او را عقب بود .

حسين احول بن عيسى بن يحيى بن ذى الدمعه همانا از فرزندان او ابو محمد حسن قاضی دمشق و ابو طاهر محمد المبرقع و ابو هاشم احمد نقیب موصل و ابو القاسم زید قاضی اسکندریه فرزندان ابو عبد الله محمد بن الصالح بن الحسين الاحول ،است و ایشان را اعقاب است از جمله ایشان سید عالم فاضل ابوالغنايم الزيدى النسابه است و هو عبدالله بن الحسن قاضی دمشق و او را در نسب کتاب مبسوطی است. و اما يحيى بن عيسى بن يحيى بن ذى العبرة از عیسی و طاهر فرزند گذاشت. اما عیسی از احمد و حسین فرزند گذاشت و ایشان را عقب ماند و اما طاهر بن يحيى بن عيسى که ابو العباس کنیت داشت او را چند تن فرزندان بود از جمله ایشان علی است که معروف بابن مریم است و فرزندان او معروف به بنی هستند و او را عقب بود و در ایشان عدد بود و از جمله ایشان عبدالله وابو الحسين است و بعضی گفته اند نام او زید است و اهل کوفه او را صدع الكلب لقب کرده بودند و دیگر احمد بن طاهر است و بعضی از اهل نسب گفته اند وی احمد ابن يحيى بن عیسی است و اما زید بن عيسى بن يحيى مكنى بابی الطیب از فرزندان

او محمد بن زید مذکور است بعضی گویند وی ابوالطیب و دارای عقب است و از جمله ایشان بلا است و هو ابن على بن محمد مذكور .

اما على بن عيسى بن يحيى مكنى بابی الحسن دارای بازماندگان بسیار است از جمله ایشان محمد الحطب بن ابيطالب عبد الله قتيل الطواحين بن على مذكور است و فرزندان او را بنو الحطب نامند در بغداد و مقابر قریش بود از ایشان علاء الدين على الاعرج بن ابراهيم بن ابى البدر محمد بن على بن مظفر بن محمد بن

ص: 170

على الضرير بن حمزه الصيادين الحسين بن محمد الحطب مذکور است و او منقرض گردید و از فرزندان علی بن عیسى بن يحيى بن ذى العبره زيد بن على مذكور ابوالحسين عقب نهاد و از فرزندان او سید فاضل منتمی بن ابی زید عبدالله بن علی کیاکی بن عبدالله بن عیسی بن زید مذکور است .

و از بنو علی بن عیسی بن يحيى بن الحسين ذى الدمعه ابوالحسن على بن محمد بن احمد الناصر بن ابى الصلت يحيى بن ابى العباس احمد بن على مذكور معروف بابن هیفاء میباشد و او را در حایر عقب ماند و ایشان را نقابت و بأس و شجاعت بود از فرزندان او ابو طاهر محمد عقب نهاد و متوجه بحایر بود و از اولاد ابو طاهر محمد ابو الحسن علی بن محمد است و فرزندان او را بنو هیفا مینامیدند و فرزندان طاهر بن محمد را بنوعیسی میخواندند زیرا که عقب اواز عیسی بن طاهر به تنهائی بجای ماند .

و از جمله ایشان ابو عبد الله حسين المقرى بن محمد بن عیسی مذکور است و فرزندان او را بنی المقری مینامیدند و بجمله در حایر جای داشتند و از جمله ایشان بنوطوغان هستند از جمله آنها سید بدرالدین حسن بن محروم بن ابی القاسم طوغان بن ابی عبدالله حسین مقرى بن محمد بن عيسى مذكور است و سید حسن بن مخزوم مذکور را پسری محمد نام بود و او را دختران و پسری حسن نام بود وأما يحيى بن يحيى بن ذى العبره او را فرزندان بسیار بود و در بلاد منتشر شدند وازنه تن عقب بجای گذاشت ابو الحسین علی کتیله و ابوعبدالله الحسین سخطه و ابو الفضل العباس و ابو احمد طاهر و حسن و موسی و ابراهیم و قاسم و جعفر .

جعفر بن يحيى بن یحیی را جز موسی بن جعفر فرزندى نيافتم و أما قاسم بن يحيى بن يحيى را محمد بود (1) منقرض شدند و ابن طباطبا میگوید در شیر از محمد ابن زيد بن القاسم بن يحيى بن یحیی را از وی دیده ام و این صحیح است و اما ابراهیم بن

ص: 171


1- « در عمده الطالب چنین است : واما اَلْقَاسِمِ بْنُ يَحْيَى بْنِ يَحْيَى فَلَسَهُ مُحَمَّدٌ اِبْزَارَ رَطْبٍ فِي أَخَوَيْنِ اِنْقَرَضُوا »

يحيى بن يحيى مكنى بابيطالب او را دو فرزند است احمد وابو جعفر محمد اما احمد ابن ابراهیم معروف با بی شیخ است و پسرش محمد بن ابراهیم معروف به ربرب است و اورا عقب بود واما ابو جعفر محمد بن ابراهیم معروف به ر برب را در بصره و جز آن عقب بجای ماند و اما موسی بن یحیی بن یحیی را از ابو عبدالله احمد بن موسی بن یحیی عقب ماند و از وی در جماعتی اعقاب وبقيه است که از جمله ایشان ابوالبركات بن محمد بن الحسين الباز بن احمد الاستربن موسی مذکور است .

و از جمله ایشان کر کمه و بروایتی کر که است و هو ابوالحسن علي بن احمد الاستر المذکور میباشد و از ایشان كعب البقر است وهو محمد بن محمد بن القاسم بن احمد الاستر المذكور، و اما حسن بن يحيی بن یحیی را از جمله فرزندان قاسم بن محمد

ابن محمد بن الحسن بن جعفر بن يحيى بن على بن حسن مذکور است و او را در عسكر عقب بود و شیخ شرف عبیدلی گفته است از حسن بن يحيى بن يحيى در ابو العباس على وأبو الحسن محمد عقب بجای ماندواما ابو احمد طاهر بن يحيى بن يحيى را از ابوالفضل احمد عقب افتاد و او مردى ناسک بود و او را عقب بجای ماند از جمله ایشان طاهر است و فرزندان او به بنی کاس شناخته میشوند زیرا که مادرش دختر ابن کاس فقیه است که قاضی حنفی مذهب بود .

و از جمله ایشان ابوطالب ملقب به جزیره است وابو محمد حسن ملقب بكريز فرزندان ابوالحسین یحیی بن ابي الفضل احمد ناسک مذکور و از بنی کریز بنوا احمد بن علي هستند و هو محمد بن يحيى بن احمد بن على بن ناصر بن محمد بن الحسين بن ابی محمد کریز است و از جمله ایشان بنوافلیته اند وهو على بن عدنان ابن علی بن ناصر مذکور و از ایشان هندی بن عدنان مذکور میباشند و منقرض شدند و از جمله ایشان معد بن الحسين بن ناصر مذکور هستند و او را عقب بود . و أما ابوالفضل عباس بن يحيى بن يحيى را عقب اندك بود ومحمد واحمد و حسين وابراهیم از نسل او هستند و محمد و إبراهيم ومحمد پسران ابوالفضل عباس در یکی از لیالی جمعه برای زیارت قبر امیر المومنین علیه السلام بیرون شدند و در دست

ص: 172

جماعت قرامطه اسیر گشتند و آن جماعت ایشان را بسوی هجر حمل کردند و از محمد بن العباس بکوفه مراجعت کرد و این داستان و مراجعت او پس از آنکه از اسیری برسته بود در شهر شوال المکرم بسال سیصد و چهل و نهم روی داد و مذکور همی همی نمود که فرزندی از وی نزد آن جماعت بجای بماند و نزد آنها معروف و موسوم بقهار است لکن آن اسم که پدرش بروی نهاده است عباس است که نام جدش بود و محمد بن عباس را فرزندان بود که در مقابر قریش روز مینهادند

و ابوالحسن علی بن زید معروف بابن صفیه است و صفیه نام جاریه است و هو ابن زید ابن محمد بن ابی العباس و بروایتی او را عقب بود و اما ابراهیم را خبری از وی مکشوف نیامد .

و اما احمد بن العباس بن يحيی را از جمله فرزندانش محمد است و ملقب به غر است و او را در اهواز فرزندان بجای ماند و اما حسین بن العباس بن يحيى رادو فرزند است یکی زید الاخبل و دیگر محمد و اما ابو عبدالله حسين سخطه بن يحيى ابن یحیی را از پسرش ابو جعفر محمد عقب بجای ماند و ایشان را در بصره فرزندان بپای ماند از آن جمله نقیب بصره ابوالغنایم مجدالدین محمد و برادران فخرالدین ابوالحسن محمد و مجدالدین ابو القاسم علی فرزندان نقيب بصره ابومنصور الاغر محمد بن ابی الغنايم محمد بن النسابه شيخ العمرى الحسن النسر بن على بن نعمه بن محمد المحاد نفي بن الحسين سخطه مذکور است که معروف به بنی سخطه و بنى المحاد نفی هستند و او را اعقاب بجای ماند و از بنی المحاد نفی ابوالمرجايحيى وابو الهيجا عبد الله پسران ابو منصور محمد بن جعفر بن محمد المحاد نفی مذکور است و هر دو

تن را اعقاب است .

و اما ابو الحسن كتيله بن یحیی بن یحیی از پنج فرزند بجای ماند حسین وزید احمدالدب و حسن سوسيه وقاسم: اما قاسم بن علی کتیله را از جمله فرزندان ابوالحسن زید بن محمد بن قاسم مذکور است و او قاضی بود و نقیب ارجان گشت و نیز نقابت بصره یافت و مردی عالم وفاضل و نسابه و در علم ثابت قدم بود و او

ص: 173

را عقب بجای ماند و از جمله فرزندان او ابوالحسن و محمد الاصغر ابن زیداست و در علویه ارجان نقابت داشت و در وقعه الدلام با ابو کا لنجان مقتول گردید و اورا فرزندی بود و اما حسن سوسية بن على كتيله را اعقاب اندک بود از جمله ایشان ابو الغنايم محمد بن على بن حسن مذکور است و او را الحاکم اسمعیلی در مصر بکشت و از جمله آنها یحیی بن زید بن علی بن حسن مذکور است و از آنان احمد بن ابی الحسن على ملقب به عش" بن علی بن حسن مذ مذکور است .

واما احمد الدب بن على كتيله را اعقاب اندک بود از جمله ایشان حسین بن قاسم ابن حمزه نقیب اهواز است و او پسر احمد الدب است و از آنجمله ابوطاهر حسین بن ابی الحسین محمد نقیب اهواز میباشد و هوا بن احمد الدب و اما زید بن علی کتیله را نیز عقب اندک است از جمله آنان ابوالحسن زید بن الحسين بن حمزه الحاجب بن ابی القاسم علی بن زید مذکور است و اما حسین بن علی کنیله را نیز بازماندگان است و از سه مرد عقب بگذاشت و ایشان ابوالحسن محمد نقیب کوفه و ابوالحسین زید الاسود

وابوالقاسم علی معروف بدخ است.

اما ابو القاسم على الدخ که اولادش بهمین لفظ معروف اند و ایشان اندک بودند

از جمله ایشان ناصر نقیب کوفه پسر علی الدخ مذکور است و اما ابوالحسن محمد نقیب کوفه از جمله فرزندانش صاحب السدره وهو على بن يحيى بن احمد بن محمد نقيب مذکور است و اما ابوالحسن زيد الاسود بن الحسين بن علی کتیله را در فرزندانش عدد و شماره است و اولادش بچند بطن تقسیم میشوند و از چند مرد عقب بجای گذاشت و هوا بوالغنايم محمد بن زيد الاسود که فرزندانش را بنو الصابونی گویند و ایشان فرزند ابو الفضل محمد الصابوني بن ابي الحسن علی بن ابی الغنايم محمد مذکورند و در کوفه اند و از جمله ایشان ابوالفوارس احمد بن زید الاسود است و عقب او بزين الشرف ابوالقاسم

ساله يحيى بن احمد بن يحيى بن ابى الفوارس مذکور راجع میشود و فرزندان او را بنی زين الشرف گویند .

از بنوزين الشرف سنيک است و هوا بو الحسين بن هاشم بن احمد بن عدنان بن زین

ص: 174

الشرف است که معروف به سنيك است و فرزندانش با ومعروف میباشند و ایشان در غری منزل داشتند و از فرزندان زيد الاسود ابو الهيجا محمد بن زيد الاسوداست ومعروف به هیجاست و فرزندانش بچند بطن پراکنده شدند از جمله ایشان بنومقیل بن ابی الحمراء الحسين بن ابی الهيجامذکور است و ایشان را بنوابی الحمراء و بنو هیجانیز گویند و از جمله ایشان بنوا ابی عبدالله بن هیجاست و جز به کنیت معروف نیست از جمله ایشان ابوالحسین علی و ابو محمد حسن پسران احمد بن ابی عبدالله است و پسران این دو تن را بنو الشوكيه وبروايتي بنى الشوكه خوانند .

شیخ تاج الدین در كتاب سبک الذهب فى شبک النسب گفته است آنچه در مشجر سید رضی الدین بن قتاده حسینی است و سید فخر الدین بن علی اعرج حسن بیان کرده است این است که بنی الشوکیه اولاد ابی عبدالله حسین بن أحمد بن ابی عبدالله بن هیجا هستند و از جمله ایشان بنوا ابوالفضائل علی بن عبد الله بن هیجا میباشد و ایشان را بنوا ابی الفضايل خوانند و ازینجمله بنوا المطرف هستند که درغری میباشند و هو محمد بن هبة بن عمر بن ابی الفضائل علی و از بنی زید الاسود ابو منصور احمد بن هیجا است از فرزندان او عدنان بن معد بن عدنان بن ابی منصور است که معروف به بنی عدنان هستند.

و از جمله ایشان ابوالفتح ناصر بن زید الاسود است از دو مرد عقب بجای گذاشت ابوالحسین زید نقیب مشهد و ابو علی احمد وابو علی احمد بن ابی الفتوح را محمد بجای ماند و بقولى هبة الله لاغير و فرزندان او معروف به بنی ابی الفتوح میباشند

از ایشان جماعتی پدید گشتند که به بنی السدره شناخته شدند و ایشان فرزندان ابوطالب محمد بن احمد بن ابی الحسن علی بن ابی الفتوح اند دختر عبدالله بن السدره را از فرزندان ابوالحسن محمد بن الحسين بن على كتيله تزویج نمود و ابوالفتح ناصر از وی پدید گردید ازین روی بازماندگان او به بنی السدره معروف بجد امی منسوب شدند.

از جمله ایشان سید شرف الدین بن سدره است و هو محمد بن على بن الحسن بن ابي الفتح ناصر مذکور و ابوالحسین زید نقیب را از دو مرد عقب بجای ماند ابوالحسین محمد و ابوالفتح ناصر اما ابوالحسين محمد بن نقیب ابی الحسین زید

ص: 175

همانا وی جد بنی حمید است که در غری بودند و ه-و عبدالحميد بن محمد عبد الرحمن بن علی بن ابی الحسین محمد مذكور و اما ابوالفتح ناصر بن ابی الحسین زید نقیب و عقب او اکنون معروف به بنی کنیله است و از سه تن عقب بگذاشت

ابو محمد عبدالله و ابوالقاسم عبیدالله مجد الشرف و ابوطالب هبه الله التقى .

اما ابو محمد عبد الله بن ابی الفتح ناصر منقرض گردید و از فرزندان او مجدالدین

الطويل بن عبدالله مذکور است .

و اما ابو القاسم عبيد الله بن ابی الفتح ناصر ، از جمله فرزندانش سید زاهد کریم رضی الدین ابوالحسين محمد بن يحيى بن محمد بن الحسين بن احمد بن عبید الله است و اما ابوطالب هبه الله تقی بن ابی الفتح ناصر مردی فقیه و نیکخواه بودوازجماعتی عقب گذاشت و بعضی از ایشان منقرض شدند و از سه تن نسلش پیوسته ماند رضی الدین ابو منصور حسن و ابوالحسين على النقى وابو على عمر الشرف و از فرزندان رضی الدین ابی منصور حسن بن ابیطالب الهادي بن فخر الدین محمد بن شرف الدین جعفر بن محمد بن المعمر بن ابی منصور حسن مذکور است که آشکار نماند و محمد ابن جعفر بن فخرالدین مذکور انقراض یافت و از فرزندان تقی ابوالحسین علی

ابن ابیطالب جمال الدین محمد بن عبيد الله بن جعفر بن محمد بن ابى الحسين مذكور است او را فرزند بود و از فرزندان عز الشرف بن على عمر بن ابيطالب الشيخ السيد

الفاضل مجدالدين محمد بن النقيب علم الدين على بن ناصر بن محمد بن المعمر ابن ابی علی مذکور است .

و سید مجدالدین را دو فرزند بود یکی علم الدین عبد الله که در زندگانی پدرش بسوی بلاد ترک سفر کرد و در آنجا بماند و اولاد آورد و از آن زمان امیر تیمور گورکان بسمرقند آمد و من او را در آنجا ملاقات کردم و

او را پسری احمد نام و مکنی با بی هاشم و ملقب بشمس الدین بود وسید عبدالله در کش که از بلاد سمرقند است وفات کرد و پسرش ابوهاشم بسوی عراق شد و پسر دیگرش نظام الدين علی بن عبدالله از وجوه اشراف و اعیان بود و بهر کارسبقت ورزیدی

ص: 176

و از پس مرگ دو فرزند بیادگار نهاد ابو طاهر احمد و ابوالحسین زید و هر دو تن در مشهد شریف غروی بودند و اما عمر بن يحيى و او بزرگترین برادران است از حیثیت عقب وصاحب خانه و بیت شد و از دو مرد عقب بگذاشت احمدم حدث و ابومنصور محمد الاکبر و او را فرزندان دیگر بود .

از آن جمله ابوالحسین یحیی بن عمر صاحب شاهی و یکتن از پیشوایان زیدیه است وقتی چنان افتاد که دلتی بر وی فرود گشت و از آنحال خشمناك وبسوى كوفه روان شد و مردمان را برضی از آل محمد صلی الله علیه و آله خواندن گرفت و زهدی بکمال داشت و مادرش ام الحسن دختر حسن بن عبد الله بن جعفر طیار بود و در ایام مستعین در کوفه ظهور نمود و مردمان را برضی از آل محمد دعوت فرمود و محمد بن عبدالله ابن طاهر با او محاربه کرد و او را بکشت و سرش را بطرف سامرا حمل نمودند. و چون آن سر را نزد محمد بن عبد الله بن طاهر آوردند برای تهنیت در کوفه جلوس کرد ابوهاشم داود بن القاسم جعفری بروی در آمد و گفت همانا بمقتولي تهنیت میجوئی که اگر رسول خدای صلی الله علیه و آله زنده بودی در این مقتول آن حضرت را تعزیت میگفتند بعد ازین سخن بیرون شد و شعری چند بخواند و از آن جمله است:

يا بَنِي طَاهِرُ كُلُوهُ وَ بَيْتاً * * * انَّ لَحْمِ النَّبِيِّ غَيْرِ مرى

انَّ وَتْراً يَكُونُ طَالِبُهُ اللَّهُ * * * لِوَتْرٍ بالفوت غَيْرِ حَرَّى (1) *** ان لحم النبي غير مرى

و يحيى بن عمر بن یحیی را عقب بجای نماند و ابونصر بخاری میگوید بسی

میشود که مردمان بغلط بدو نسبت میدهند

در شرح شافیه ابی فراس مسطور است که یحیی بن عمر بن يحيى بن حسين

ابن زيد بن على بن الحسين بن علی بن ابیطالب علیهم السلام مکنی بابی الحسین و مادرش

ص: 177


1- و بی یعنی ناگوارا در نسخه چاپی مریئاً ضبط شده و آن صحیح نیست ترجمه چنین است : ای پسران طاهر! بخورید این گوشت را که سخت ناگوارا و مسموم است چرا که گوشت پیغمبر هیچوقت گوارا نخواهد بود . خونیکه انتقام گیرنده آن خدا باشد خونی است که هر گز قوت نخواهد شد.

فاطمه دختر حسین بن عبدالله بن اسمعیل بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب است وی مردی فارس و دلیر و نیرومند و مجمع القلب بود و هرگز غبار معاصی و گرد ملاهی بر دامان عصمتش ننشسته و با ملاعب کامرانی که از مراتب ایام جوانی است مصاحبت ننموده با ذیلی پاک و دامانی طاهر بعبادت ایزد قاهر اشتغال داشت و او را عمودی آهنین بود که سخت سنگین و ثقیل بودی و همه گاه در منزل داشت و چنان بود که چون بر غلامان و کنیزان و خدام خویش خشگمین شدی آن عمود را چون طوقی از گردنش بیاویختی و هیچکس را آن زور و نیرو نبود که بتواند آن پیچ بر تابد و آن عمود را از گردنش برگیرد تا یحیی خود بیامدی و بازگشودی .

و آن جناب در زمان متوکل عباسی خروج کرد و سبب آن بود که بر عمر ابن الفرج در آمد و عمر با وی کلامی نکوهیده بگذاشت و یحیی پاسخش بازداد و بر وی دشنام گفت عمر بن الفرج این شکایت بمتوکل نهاد و متوكل بتادیب او حکم کرد پس او را مضروب و محبوس و از آن پس براه خویش باز گذاشتند و یحیی روی ببغداد نهاد و چون اراده خروج فرمود قبر مبارک امام حسین علیه السلام را زیارت کرد و اندیشه خویش با زوار آشکار نمود پس جماعتی از اعراب در گردش انجمن شدند پس روي بكوفه نهاد و اصحابش همیندا بر کشیدند ایها الناس داعی خدا را اجابت کنید پس جمعی کثیر در حضرتش فراهم شدند و یحیی به بیت المال در آمدوهر چه بود بر گرفت گفته اند در بیت المال دو هزاز دینار و هفتاد هزار درهم موجود بود و نیز جماعتی را نزد صرافان که اموال سلطان نزد ایشان بود بفرستاد و از تا ایشان آن مال را مأخوذ داشت .

چون این اخبار انتشار یافت محمد بن عبد الله بن طاهر فرمان کرد تا پسر عمش حسین بن اسمعیل با جماعتی از ابطال اعوان و شجعان فرسان و سعد ضبابی بمحاربت او روان شدند و چنان بود که مردم بغداد را با یحیی میلی و دوستی فراوان بود و در

جمله طالبیین جزوی را مرید و دوستدار نبودند و با وی بمیزان نمی آوردند پس

جماعتی از آن مردم که از میدان قتال و نبرد رجال دانشی بکمال نداشتند يحيى

ص: 178

را بدفع حسين بن اسمعيل محرک شدند و یحیی در شب دو شنبه سیزده شب از شهر رجب سال دویست و پنجاهم بجاي مانده بآهنگ حسين بن اسمعیل شتابان گشت و هیضم عجلی و عترت و مردان ایشان از اهل کوفه با او بودند و ایشان را شجاعتی در خور نبود .

بالجمله در آن شب برفتند و بامدادان جنگ در انداختند و اصحاب حسین بر ایشان بتاختند و آن جماعت را هزیمت کرده تیغ در ایشان بگذاشتند و اول کس هیضم بود که اسیر گشت و مردانش که بیشتر بی اسلحه جنگ بودند شکست یافتند و یحیی همچنان قتال داد تا شهید شد و سعد ضبابی سرش را از پیکرش جدا کرد و به محمد بن عبد الله بن طاهر روان داشت و محمد بن عبدالله آن سر را برای مستعین بفرستاد و آن سر را ساعتی در سامرا نصب کرده آنگاه ببغداد بازفرستاد تا در آنجا بر زنند لکن از کثرت هیجان مردم و دوستان یحیی بر اینکار نیرو نیافتند پس آن سر را در صندوقی نهاده در بیت السلاح بنهفتند و حسین بن اسمعیل رؤس مقتولین را با اسرا روان داشت و اسیران را محبوس ساختند و محمد بن عبدالله بشفاعت ایشان

مكتوب کرد پس فرمان شد تا ایشان را رها کردند و سرها را دفن نمودند .

مسعودی میگوید در سال دویست و چهل و هشتم ابوالحسين يحيى بن عمر بن يحيى بن يحيى بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابیطالب در کوفه خروج کرد و بروایتی در سال دویست و پنجاهم خروج نمود چنانکه ازین پیش نیز اشارت شد که در نگارش این سلسله نسب کتاب را سهو افتاده افتاده وصحيح وصحیح همان روایت صاحب

عمده الطالب و صاحب شرح شافیه است که مذکور گشت .

بالجمله مینویسد او را کشتند و سرش را بسوی بغداد و از آن پس بطرف

بنا سامرا و دیگر باره ببغداد آوردند و مصلوب ساختند از ینحال ضجيج و نفیر مردمان برخاست چه یحیی را بسیار دوست میداشتند و بمحبتش روز میگذاشتند زیرا که

استفتاح امر و ظهور او برای کف از خونریزی وفتنه انگیزی و اخذ أموال ناس

و نهایت عدل و انصاف بود و بسبب آن ذلتی که او را از متوکل و اتراک رسيده بود

ص: 179

خروج فرمود و مردی زاهد (1) و باورع و نسك وعلم و صحیح العقل و خردمند وسلیم الحواس و هوشمند و میانه بالا بود و قبرش در جانب غربی بغداد در مقابر قریش مشهور است و از آباء امجادش روایت داشت و چون محمد بن عبدالله در قتل او به تهنیت بنشست و مردمان بر وی در آمدند ابوهاشم جعفری بر وی در آمد و آن كلمات مسطوره بگفت و چون از سرایش بیرون شد همی گفت ای بنی طاهر همانا پیغمبران را میکشید و از نخست مستعین فرمان کرده بود که سرش را منصوب دارند و چون آنحالت مردمان را بدید ابن طاهر را بفرمود تا فرود آورد و آن دو شعر مسطور را ابوهاشم در آن مقام انشاء نمود .

ويحيى بن عمر در مراتب دین داری و احسان و رزی فرد زمان و فرید دوران بود همه گاه در احسان و معروف بکوشیدی و عوام و خواص راصله و جایزه نهادي و بر خویشتن فضیلت دادی و با زنان طالبیات بسی احسان فرمودی و با ایشان بمهر و احسان و عطوفت و رعایت بگذرانیدی و هرگز او را لغزشی نیفتادی ازین روی چون شهادت یافت مردمان از صغیر و کبیر و آزاد و عبید و سیاه و سفید بروی جز عناك واندوهناک شدند و هر يک در مصیبتش بزبانی مرثیت بگذاشتند و دور و نزديک و ترک تاجيک و مسلمان ودمتی بر حالش بسوگواری بودند و جمعی بزرگ در ماتم او مراثی انشاء کردند این اشعار از جمله قصیده ایست که ابواحمد ابن ابی طاهر شاعر در مرثیه او گفت :

سَلَامُ عَلَى الاسلام فَهُوَ مُوَدِّعٍ * * * اذا مَا مَضَى آلِ النَّبِىِّ فودعوا

فَقَدْنَا الْعُلَى وَ الْمَجْدُ عِنْدَ افتقادهم * * * وَاضِحَةُ عُرُوشِ الْمَكْرُمَاتِ تَضَعْضَعَ

اتهجع عَيْنٍ بَيْنَ نَوْمُ وَ مضجع * * * وَ لَا بْنُ رَسُولِ اللَّهِ فِي الترب مضجع

فَقَدْ أَ قَفْرَةٍ دَارِ النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ * * * مِنَ الدَّيْنِ والاسلام فَالدَّارُ بَلْقَعُ

وَ قُتِلَ آلَ الْمُصْطَفَى فِي خِلَالِهَا * * * وَ بَدِّدْ شَمِلَ مِنْهُمْ لَيْسَ يَجْمَعُ

ص: 180


1- این قسمت از شرح اوصاف مربوط به ابوهاشم جعفری است رك ج4 ص 63 مروج الذهب .

الم تَرَ آلَ الْمُصْطَفَى كَيْفَ تصطفى * * * مِنْ نُفُوسِهِمْ أَمَرَ الْمَنُونِ وَ يُتْبَعُ

بَنَى طَاهِرُ : اللَّوْمِ مِنْكُمْ سَجِيَّةٍ * * * وَ للغدر مِنْكُمْ حَاصِرُ وَ مُقَنَّعُ

قواطعكم فِي الترک غَيْرِ قَوَاطِعِ * * * وَ لَكِنَّهَا فِي آلِ احْمَدِ تُقْطَعُ

لَكُمْ كُلِّ يَوْمٍ مَشْرَبٍ مِنْ دِمَائِهِمْ * * * وَ غَلَّتِهَا مَنْ شَرِبَهَا لَيْسَ يُنْقِعُ

رِماحُكُمْ للطالبيين شَرَعَ * * * وَ فِيكُمْ رِمَاحَ التَّرْكِ بِالْقَتْلِ شَرَعَ

لَكُمْ مرتع فِى دَارِ آلِ مُحَمَّدٍ * * * وَ دارِكُمْ لِلتَّرْكِ وَ الْحَبَشِ مرتع

أخلتم بِأَنَّ اللَّهَ يَرْعَى حُقُوقِكُمْ * * * وَ حَقِّ رَسُولِ اللَّهِ فِيكُمْ مُضَيِّعُ

فاضحوا يَرْجُونَ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ * * * فَكَيْفَ لِمَنْ يَرْمِيهِ بِالْوَتْرِ يَشْفَعُ

فَيَسْلُبُ مَسْلُوبُ وَ يُقْتَلُ قَاتَلَ * * * وَ يَخْفِضُ مَرْفُوعٍ وَ يُدْنَى المرفع اللَّهُ

بَكَتِ الْخَيْلِ شجوها بَعْدَ يَحْيَى * * * بَكَاهُ المهند المصقول

وَ بَكَاهُ الْعِرَاقِ شَرْقاً وَ غَرْباً * * * وَ بَكَاهُ الْكِتَابِ وَ التَّنْزِيلِ

وَ الْمُصَلَّى وَ الْبَيْتِ وَ الرُّكْنَ * * * وَ الْحَجَرِ جَمِيعاً لَهُ عَلَيْهِ عويل

كَيْفَ لَمْ تُسْقِطَ السَّمَاءَ عَلَيْنَا * * * يَوْمُ قالُوا ابوالحسين قَتِيلُ

وَ بَنَاتِ النَّبِيِّ يندبن شجواً * * * موجعات دُمُوعُهُنَّ همول

وَ يرثين للرزية بَدْراً * * * فَقَدَهُ مفضع عَزِيزُ جَلِيلُ

قُطِعَتْ وَجْهَهُ سُيُوفِ الْأَعَادِيَ * * * بابی وَجْهَهُ الْوَسِيمِ الْجَمِيلِ (1)

قَتَلَهُ مُذَكِّرُ لَقَتَلَ عَلَى * * * وَ حُسَيْنٍ وَ يَوْمَ أَوْدَى الرَّسُولِ

صَلَوَاتُ الاله مِنْ وَقْفاً عَلَيْهِمْ * * * مَا بَكَى مُوجِعٍ وَ حَنَّ ثكول

و از جمله آنانکه مراثی جیده در مصیبت ابوالحسين يحيى انشاء نمود على

ابن محمد بن جعفر العلوى الحمانی شاعر بود و علوی مذکور در کوفه نازل و در

ص: 181


1- در مروج الذهب این بیت اضافه دارد : وَ اليحيى الْفَتَى بقلبی * * * كَيْفَ يُؤْذَى بِالْجِسْمِ ذَاكَ الغليل

بنی حمان وارد و بایشان مضاف و مضموم بود و از جمله اشعار او که در حق آن

قضيه انشاء کرده این شعر است :

تضوع مِسْكاً جَانِبِ النَّهَرِ اذثوى * * * وَ ما كانَ لولاشلوه ينضوع

مَصَارِعَ فِتْيَانُ كَرَّامٍ أَعِزَّةَ * * * أُبِيحَ لِيَحْيَى الْخَيْرِ مِنْهُنَّ مَصْرَعِ

و ابن علی بن محمد بن جعفر علوی از طرف پدر با ابو اسمعیل علوی برادر بود و چون حسین بن اسمعیل که بجنگ یحیی بن عمر برفته بود بکوفه بازگشت علوی مذکور از ملاقات او باز نشست با اینکه هيچيک از آل ابیطالب و هاشميين از سلام و ملاقات او باز ننشستند و این هنگام علی بن محمد الحمانی در کوفه نقیب و مدرس و شاعر و زبان آن جماعت بود و در آن زمان در كوفه هيچيک از آل ابیطالب بروی تقدم نداشت پس حسین بن اسمعیل از وی پرسش کرد تا از چه روی

بدیدار او نیامد و جماعتی را بفرستاد تا او را بر اینکار و تخلف ورزیدن از ملاقات و سلام خود نکوهش کرد، علي بن محمد از جان خویش چشم بر گرفت و جوابی سخت با وی بگذاشت و گفت بآن اندیشه بودم که نزد تو آیم و تورا بر این فتح و ظفر تهنیت فرستم و این اشعار انشاد کرد که هر کس که در مقام او بود جز اینکه از

زندگی چشم بپوشد نمی گفت :

قَتَلَتْ أَعَزُّ مَنْ رَكِبَ الْمَطَايَا * * * وَ جِئْتُكَ استلينك فِي الْكَلَامِ

يَعِزُّ عَلَيَّ أَنْ أَلْقَاكَ إِلَّا * * * وَ فِيمَا بَيْنَنَا حَدُّ الحسام

وَ لَكِنِ الْجَنَاحِ اذا أهيضت * * * قوادمه يَدِفُّ عَلَى الَّا كام

می گوید گرامی ترین آن کسان را که بر مرکب عزت سوار شدند بکشتی

و همی خواستم بدیدار تو شوم و با تو بهموار سخن آورم لکن بر من دشوار است که تو را نگران شوم مگر اینکه در میان من و تو شمشیر تیز حکمران باشد اما رد که چون باز بلند پرواز را پروبال شکسته و رنجور گردد چنانکه باید پرواز

چه نتواند کنایت از اینکه امروز مرا آن دست و توان و استعداد موجود نیست که تورا

در خاک وخون غلطان نمایم چون حسین بن اسمعیل این اشعار بشنید و این جلادت

ص: 182

و نیروی قلب و کمال عصبیت وغیرت بدید گفت همانا تو موتور هستی یعنی صاحب خون باشی و نتوانی کینه خویش باز کشی ازین روی هر چه گوئی و هر کار کنی گفتار و کردار تو انکار نمیکنم پس او را بخلعت بیار است و بسرایش باز فرستاد بالجمله محمد علوی مذکور را در باره ابو الحسين يحيى مقتول مراثى كثيره است وفات علوی مشار اليه در زمان خلافت معتمد عباسی سال دویست و

شصتم روی داد .

واما ابو منصور محمد بن عمر بن يحيى بن ذى العبره اعقاب او به بنى الفدان معروف هستند زیرا که او از حسین ملقب بندان است و حسین فدان از سه تن

عقب نهاد زيد الجندى بن الحسين بن الفدان و جعفر بن الحسين الفدان وحسن

ابن الحسين الفدان و از بنی زيد الجندى بن الحسين الفدان آل شیبان هستند

و هو ابو الفوارس محمد بن عيسى الفارس بن زيد جندى مذکور که در کوفه

بطنی بودند .

و در حاشیه مسطور است که سید محمد گیسو دراز که در کلیر که از شهرهای

دكن مدفون است از اولاد زید جندی است و نسب او باینگونه است السید محمد بن

السيد يوسف بن علي بن محمد بن يوسف بن حسين بن محمد بن علي بن حمزه بن داود ابن ابی الحسن زيد الجندى بن ابی عبدالله الحسين الفدان بن ابی منصور محمد

الاكبر بن عمر بن يحيى بن الحسين ذى الدمعه بن زيد الشهيد بن علی بن الحسين صلوات الله عليهم و از بنی جعفر بن الفدان ابو الحسين محمد بن احمد بن جعفر مذکور است و از بنی الحسن الفدان صفى الدوله محمد بن عبدالله بن محمد بن عبد الله

ابن حسن مذکور است مردی صاحب جاه و منزلت بود در شام و بخراسان صاحب تقرب گردید و از جمله ایشان ابو یعلی مسلم بن محمد بن علي ذنيب بن المسلم بن عبيد الله بن حسن مذکور است و او را فدان کنیت بود و در نیل و خراسان عقب داشت .

و أما احمد المحدث بن عمر بن يحيى بن الحسين ذى العبره را از حسين

ص: 183

نسا به نقیب به تنهائی عقب ماند و او اول نقیبی است که متولی نقابت کافه طالبیین شد و مردی عالم و نسابه بود و در سال دویست و پنجاه و یکم از حجاز بغراق وارد گردید و از دو تن فرزند بجای نهاد یکی زید که معروف بعم عمر بود و دیگراز یحیی و فرزندانش دارای خانواده شدند اما زیدعم عمر را در کوفه عقب ماند

و بعد از آن که دارای اخلاف و اعقاب و اذيال طویل گردید منقرض شدند .

و بهمین زیدعم مذکور نسبت میرساند صدر جهان القنوجي البها نوى بن السيد عبد المقتدر بن السيد شاهين بن السيد احمد المعروف بالسيد منجهلى بن السيد عبدالله و سید عبدالله همان کس باشد که از کهتیل بشهر قنوج وارد شد و در آنجا سکون

نمود و هوابن السید سراج الدین بن سید تاج الدين بن السيد عليم الدين بن السيد

من کمال الدين الترمذى و او همان کس است که از ترمذ بهند آمد و در قریه کهتیل که

از اعمال سرهند است توطن اختیار کرد و هوابن السید عثمان بن السید ابی بکر ابن السید عبدالله بن السيد ابى طاهر بن زید السدید که معروف بسدید و ملقب بعم عمر است و ترمذی مذکور را اعقاب دیگر است در هند از آن جمله سادات ننبهوراند که از مضافات سنبهل است و از آن جمله سادات سامانه هستند و بعضی از ایشان در آنجا معروف باولاد منجهلی میباشند و هم در و هم در سامانه نیز جمعی از سادات

بخاریه میباشند

و اما يحيى بن الحسين النسابه مکنی بابی الحسین و نقیب النقباء بود و از دو مرد فرزند بیاد گار نهاد و آن دو تن ابو على عمر الشريف الجليل و ابوالحسن محمد الفارس النقيب بودند اما ابو علی عمر بن یحیی چند دفعه مردمان را امیر حاج گشت و از آنجمله در سال سیصدوسی و نهم بود و در همین سال حجر الاسود را بمکه معظمه حرسها الله تعالی بازگردانیدند و آن حجر را قرامطه لعنهم الله تعالی از مکه معظمه با حساء برده بودند و چند سال نزد ایشان بر جای بود.

راقم حروف این تفصیل را در ذیل مجلدات مشكوه الادب ناصرى مبسوط

باز نگاشته است .

ص: 184

و ابوعلی را سی و هفت تن فرزند بود و از پنجمله بیست و یکتن پسران

بودند و ازین پسران هشت تن را فرزند بجای بود و از آن پس بعضی از ایشان منقرض شدند و از سه کس رشته اعقاب پیوسته ماند و ایشان ابوالحسن محمد

الشريف الجليل و ابوطالب محمد و ابوالغنايم محمد بودند اما ابوالغنايم محمد بن عمر ابن یحیی را اکنون نسل و عقبش به ابی طریف باز میگردد و هو محمد بن ابی علی عمر ابي الغنايم مذکور و او جد على المنكر بن ابي البركات بن ابی الحسن بن علی بن طريف محمد مذکور است و منکر جد بنی المنکر است در بغداد .

و اما ابو طالب محمد بن عمر بن يحيى بن الحسين نسابه سیدی فاضل بود و در سال چهار صد و هفتم وفات کرد و عقب او بسوی نقیب ابي الحسن علی بن ابیطالب محمد مذکور راجع میگردد و او سیدی جلیل بود و در شهر جمادی الاولی در سال چهارصد و پنجاه و یکم در سن شصت و چهار سالگی وفات کرد و نقیب شمس الدین ابو عبدالله احمد از دو مرد عقب آورد و ایشان ابو محمد حسن اسمر و نقيب نجم الدین اسامه است و مادرش خواهر ابوالقاسم وزیر مغربی بود و در سال چهارصد و پنجاه و دوم متولی نقابت شد و چون باینکار مایل نبود از پس چهار سال استعفا نمود و در شهر رجب بسال چهار صد و هفتاد و دوم وفات کرد و اینوقت چهل و پنجسال از روزگارش سپری گشته بود .

واما ابو محمد حسن الاسمر را که پسر نقیب شمس الدین است عقب او با پسرش شکر

ابن الحسن باز میگردد و او را عقب ماند و ایشان را بنو شکر گویند و در شرفیه

از دادخ که یکی از اعمال بلاد حلیه است ایشان را بازماندگان است و بروایت سید علیخان شارح صحيفه كامله ابو محمد حسن الاسمر را فرزندی دیگر

است

موسوم به بهاء الشرف و او راوی صحیفه کامله بوده است و نسلی نداشته است و اما نقیب نجم الدین اسامه النقيب شمس الدین احمد را از دو مرد عبدالله التقى النسابه و عدنان عقب بجای ماند .

اما عدنان بن اسامه را از پسرش اسامه نسل بماند و به بنی اسامه معروف هستند

ص: 185

و اعقاب ایشان تاسال هفتصد و شصتم در حله بجای بودند مصنف کتاب عمده الطالب میگوید گمان من چنان است که ایشان انقراض یافتند و این جماعت خانواده جلیل و مقدم و از اعاظم بیوت علویین بودند .

وزيد بن على النقيب جلال الدين اسامه بن عدنان بن اسامه وهو ابو الغنايم مردى شاعر و فاضل بود و از عراق مفارقت کرده و بهندوستان با برادرش ضیاء الدین ابوالقاسم علی روی نهاد و زعامت طالبیین را متولی گردید و ابوالقاسم زعیم هزار سوار بود و هر دو تن در هند بمردند و در هند جماعتی را سلسله نسب باین دو تن معروف است در حاشیه مرقوم است که این طایفه را در مملکت هندوستان سادات رسولدار میخوانند و از اجله و اورع ایشان سید جلیل غلام امیر است و نسب او بسید ضیاء الدین ابی القاسم على حلّی مذکور منتهی میشود .

و اما عبد الله النقى النسابه ابوطالب بن اسامه سيدى عالم وفاضل ومحدث وأورا با سید جعفر بن ابى البشر حسینی نسابه که علم نسب با و منتهی میشود حکایتی است و او را جلال الدین لقب بود و در شب سه شنبه نوزدهم شوال سال پانصد و بیست و دوم متولد گردید و اما ابوالفتح بن النقى اسامة ، اولادش را بنی النقی گویند و ایشان منقرض شدند و اما ابوعلی عبد الحميد بن النقى بن اسامه را از دو مرد عقب ماند و ایشان ابوطالب محمد بن شمس الدين العالم النسابه و نجم الدین ابوالفتح علی هستند.

اما ابو طالب محمد بن عبد الحميد بن التقی را از پسرش ابو علی جلال الدین

الحميد نقيب مشهد و كوفه عقب ماند و او مردی عالم و فاضل و نسابه بود و در

سال ششصد و شصت و ششم وفات کرد و جلال الدین بن عبدالحميد بن محمد بن

عبد الحیمد را از دو مرد و ایشان تقی الدین ابو عبد الله الحسين بن عبدالحمید ثانی وشمس الدین ابو طالب محمد نسابه فاضل عقب بماند و از فرزندان تقی الدین ابی عبدالله

[ سید جلیل نسابه شرف الدين ابوالفضل محمد بن تقى الدين ابی عبدالله ] الحسين مذكور بسوى بلاد وامصار عزم سفر کرد و از پسرش تاج الدین عبدالحمید عقب گذاشت و او را فرزندی بود که من در سمر قند با وی ملاقات کردم پس از آن

ص: 186

بجانب عراق انتقال داد .

و از فرزندان شمس الدین ابو طالب محمد نسابه بن عبدالحمید ثانی جلال الدین عبدالحمید زاهد است و دیگر نظام الدین علی نسابه و نجم الدین عبدالعزيز وغياث الدین عبدالکریم که در میانه جنگ و غوغا پوشیده مقتول گردید میباشند و اما ابوالفتح على بن عبد الحميد بن النقی از جمله فرزندانش امیر الحاج است که در غرى نقیب بود و هو تاج الدین ابو الحسن علی بن النقيب مجدالدین ابوالحسین محمد ابن ابی الحسین محمد بن ابی الفتح مذکور و او را درغری عقب بود از جمله آنان نقیب نسابه فخر الدین صالح بن مجدالدين ابي الحسين عبد الله بن تاج الدین مذکور است و در مشهد غروی در زمان نقابت سید رضی الدین محمد الأوى الافطسی که باسید رضی الدين بن طاوس دوست و رفیق بودند نقیب بود و او را عقبی هست و از جمله ایشان غیاث الدین نسابه عبدالكريم بن تاج الدین ابی الحسن علی مذکور میباشد و او را عقب هست از جمله ایشان سید لطف الله بن عبدالرحيم بن عبدالكريم مذكور است و او را سلطان احمد بن سلطان اویس در بغداد بقتل رسانید و از ایشان سیدزاهد بهاءالدین علی و سید نظام الدین سلیمان پسران عبدالکریم مذکورند

و ایشان را اعقاب است و در مشهد شریف غروی جای دارند کثرهم الله تعالی .

و أما أبو الحسن محمد الشريف الجليل بن عمر بن يحيى بن الحسين النسابه و هو الشريف الجلیل و بساهست که پدرش را عمر بن یحیی میخوانند و مردی و جیه و متمول بود و هيچيك از علویین را آن مقدار اموال و املاک و زراعت و فلاحت نبود بعضی گفته اند در یکسال به تنهائی هفتاد و هشت هزار جریب زمین را زراعت میفرمود و بهاء الدوله بن بويه او را هزار بار هزار دینار زر سرخ مصادره کرد ودو سال و ده ماهش در بند افکند و روزیکه او را رها میساخت بپرداختن نود هزار دینار ملزم گردانید .

و از غریب ترین حکایات او این است که وقتی در دیوان جلوس فرموده مطهر بن عبدالله وزير عن الدوله بن بويه در دیوان حاضر بود در اینحال توقیعی

ص: 187

بدو فرا رسید که رسول قرامطه بکوفه رسیده اند و شایسته چنان است که برای تهیه اسباب دفاع ایشان چیزی بکوفه مکتوب شود و وزیر شریف آن توقیع را بدید پس بدو اشارت کرد که یکی را بعنوان این خدمت با شخص رسول بكوفه

روانه دارد و منزل وما يحتاج او را فراهم کند .

و از آن پس وزیر ببعضی مهمات دیوان مشغول گردید و ساعتی بآن حال ببود و چون ملتفت گشت شریف را فارغ البال و آسوده خیال برجای خویش نشسته دید از روي عجب گفتای شریف این امر و این قضیه از آن امور نباشد که بتهاون و تکاسل بگذرد شریف گفت: همانا من بجانب كوفه رسول بفرستادم و جواب باز آمد که در تهیه اسباب کار هستند وزیر از این امر بشگفتی اندر شدو از وی از چگونگی امر پرسیدن گرفت، شریف او را خبر داد که او را در بغداد مرغهای کوفی و در کوفه طیور بغدادیه است و چون تو بآنچه رای زدی مرا اشارت فرمودی من فرمان کردم تا بتوسط مرغ بكوفه مكتوب بفرستند و هم اکنون خبر باز رسید که آن مكتوب بكوفه وصول یافت و اينک باطاعت امر

مشغول هستند .

این صابی گفته است املاک او از فرأت مشروب نمیشد و چون عضدالدوله

وزیر خود مطهر بن علی را برای محاربه عمران بن شاهین در بطیحه فرستاد و امور بر وی مضطرب و پریشان افتاد چندانکه مطهر را زخم و جراحت فرا رسید و بمرد کلامی از وی بشنیدند که بر شکایت از شریف محمد بن عمر دلالت داشت و از این روی عضد الدوله او را بگرفت و مصادره فرمود و بسوی فارس انتقالش داد و او را حکایاتی است که بر سعه جاه و کثرت مال و علو همتش دلیل است .

و از جمله اعقاب او خزعل است و هو ابو محمد حسن بن عدنان بن الحسن بن

طالب محمد بن محمد بن محمد بن عمر بن ابى الحسن محمد شريف جليل مذکور است و فرزندان

او را بنو خزعل گویند و ایشان را در عراق بقیه و بازماندگان هست و از جمله ایشان اكنون سيد طالب ابن محمد بن منصور بن حسن بن محمد بن الحسن خزعل

ص: 188

است در سبزوار و خراسان و اما ابو محمد الحسن ملقب بفارس و پسرش حسن ملقب باصم ، نقیب بود و هو ابن يحيى بن الحسين النسابه بن احمد بن عمر بن

يحيى بن الحسين ذى العبره او را چهل و پنج تن فرزندان بودند و از اینان تن پسران باشند لكن عقب متصل و پیوسته او از سه مرد باشد و ایشان ابوالحسن محمد النقى السابسی، وی همان کس است که رضی موسوی را از نقابت عزل کرد و رضی داماد او بود و دیگر حسن اصم سوراوی و دیگر ابوطالب عبدالله است اما ابو الحسن محمد تقی سابسی (1) بن ابی محمد حسن فارس را که در اعقاب او ریاست و نباهت بود و اکنون بعزلت و خمول دچارند ، عقب متصل او از دو مرد است یکی ابوالعلی محمد و دیگر ابو الحسن است و بروایتی عمر و سبب فتنه میان علویین و عباسیین گردید و شریف مرتضی او را تکریم می نمود و چنان بود میگفت هر وقت گفته میشود اللهم صل علی محمد و آل محمد ابو علی داخل میشود و چون لفظ الطاهرین بیاید وی خارج میگردد و بقیه و باز ماندگان ایشان در

واسط هستند .

نگارنده حروف گوید این فرمایش شریف ،مرتضی ، دلالت بر صحت نسب

ابى علي و عدم طهارت او مینماید و اما حسن اصم سوراوی بن ابی محمد حسن فارس نقیب را از ابو تغلب علی نقیب النقباء سوراء پسر حسن اصم فرزند بجای ماند وابو تغلب علی را از سه مرد نسل بماند ابوالقاسم حسين النقى و ابو الغنايم محمد وابو الفضل علی و او را فرزند چهار می بود که مکنی با بی طاهر وموسوم بمحمد

و ملقب بقره بود و در دیوان سوراء خدمت کردی ازین روی بعامل ملقب و باین لقب معروف گشت عبدالله عبد الله النقى بن اسامه گفته است که وی را پدرش و اعمامش انکار و نفی مینمودند و او مدتی بهمین حال باقی بود و روزگارش نیکو گشت و

ص: 189


1- سابس بضم باع نام نهری است در نزدیکی واسط بجانب غربی آن و باین جهت که او را در طرفین این نهر اقطاعاتی بوده و بعد از وفات در همانجا دفن گردید ، لذا او را سابسی گفتند

بیشتر از چهل سال معامله سوراء بضمانت وی مقرر بود و ابو طاهر هبه الله بدو نیازمند گردید و بعد از آنکه نسبت او را انکار کرده بودند دیگر باره

اقرار نمود .

شيخ عبد الحميد بن التقی بن اسامه حسینی میگوید و اما ابو طاهر معروف بعامل را در نسب اندر غمز قوی و ظاهر است چه مادرش دختر مکحول را در عفت و عصمت اطمینان نیست زیرا که گاهی ابو طاهر او را تزویج نمود که از دیگر شوی که معروف بابن دوده الملاح است حمل داشت و بالجمله عامل را در سوراء

عقبی است متصل که تا کنون بجای هستند و خدای بحال او دانا تر است .

اما ابو القاسم الحسين النقی بن ابی تغلب قليل الولد است و عقب او بمحمد بن ابی - الفتوح حمد بن ابي حسين محمد بن محمد الضرير بن ابى القاسم النقی مذکور بازمیگردد و در سند اولادش شناخته میشوند و اما ابو الغنايم محمد بن ابی تغلب را از پسرش ابوعبدالله محمد ملقب به شمیره به تنهائی عقب بماند و فرزندان او را بنی شمیره میگفتند و ایشان در سوراء میباشند و اما ابوالفضل على بن ابی تغلب را که در فرزندانش خانواده و بیت است ازيك مرد عقب بجای ماند و او مجد الشرف ابو نصر احمد بن ابوالفضل علی است ومجد الشرف را از دو مرد فرزند بماند و ایشان ابو عبدالله محمد مجد الشرف و ابوالفضل

على كمال الشرف بودند .

و از اولاد ابی عبدالله محمد مجد الشرف بن ابى نصر احمد بن ابي الفضل ،علی فقیه عامل فخر الدين يحيى بن ابى طاهر هبه الله بن شمس الدین ابی الحسن

على بن محمد مجد الشرف مذکور مردی سید فاضل جلیل القدر و او را سه زاهد بود که فقاهت داشتند تاج الدین محمد ابو الغنايم ونقيب طاهر زين الدين ابو طاهر هبه الله و جلال الدین ابوالقاسم اما زین الدین هبه الله متولى نقابت طاهریه و صدارت بلاد فراتیه و جز آن بود و در ظاهر بغداد بسال هفتصد و یکم وفات کرد و او را بنو محاسن در عوض خون صفی الدین بن محاسن بکشتند و چنان بود که سید بکشتن

ص: 190

او امر کرده بود و او را بوضعی شنیع تباه ساختند و حاکم بغداد بروزجمعه (1) بایشان اجازت بداده بود و سید زین الدین سیدی جلیل و کریم بود .

و اما جلال الدین ابوالقاسم مردی فقیه وزاهد مردی فقیه وزاهد بود و چون برادرش زین الدین مقتول گردید به پیشگاه سلطان غازان روی نهاد و نقابت طاهريه وقضاوت وصدارت بلاد فراتیه را متولی شد و هر کس را که در قتل برادرش در آمده و در آن امر شرکت نموده بود بکشت و خونریزی نمود و حکومتش بطول انجامید و از پسرش نقيب النقباء بهاء الدين داود عقب بجای گذاشت و اما فقیه تاج الدین ابوالغنايم محمد بن الفقيه ابی طاهر یحیی و او مردی زاهد و پرهیز کار بود از پسرش شرف الدین عبدالله عقب نهاد و از پسر کمال الشرف ابو الفضل على النقیب النقباء ابن ابي نصر احمد ابن ابی الفضل علی و فرزندانش را بنو ابوالفضل گویند در سوراء بودند از جمله ایشان نقیب صفی الدین ابوالحسین زید بن النقيب جلال الدین علی بن النقيب ابي الحسين زيد بن ابي الفضل مذکور است و او را فرزندی بجای ماند .

و از جمله آنان عز الشرف محمد بن ابوالفضل على است و مردی زاهد و نقیب نسابه بود از از پسرش ابو عبدالله حسن ملقب بعز الدین نقیب عالم زاهد نسابه فرزند

گذاشت و ابوعبدالله حسن از پسرش ابو تغلب عمیدالدین علی کریم زاهد که بخشنده و پرهیز کار و باورع بود عقب گذاشت و عمیدالدین علی از پسرش ابوحمد جلال الدین حسین نقيب نسابه فاضل زاهد که مردی کریم و شجاع بود عقب بجای نهاد و او را شهرتی بزرگ و کرامتی بسیار و فضائلی وافر بود و در نهایت زهد جامه پشمین بپوشید و با شعیر کاراکل بساختی با اینکه او را اموال

فراوان بود و در راه خدای انفاق همیفرمودو بحلم و شجاعت و علم و نقابت بلکه در

هر فنی از علوم قدمی ثابت و استوار داشت و فضل علم او از حدا حصا واعداد برتر

است و او را پنج مرد یادگار بماند جلال الدین حسن که مردی زاهد و پشمینه پوش و با

فضایل بسیار است در حاشیه مسطور است که این جلال الدین حسن کریم زاهد همان کس باشد که مولف این کتاب یعنی کتاب عمده الطالب را باسم سامی و نام گرامی

ص: 191


1- بلکه حاکم بغداد نامش آدینه بوده است

او تالیف نموده است .

بالجمله دیگر غیاث الدین حسین عالم فاضل صاحب اموال كثيره ومقام رفيع است و دیگر ابو عبدالله محمد و دیگر ابوالعباس احمد کریم عالم است که صاحب اخلاق ستوده و نفس رفیعه است و دیگر ابوطاهر سلیمان است که او را شجاعتی بکمال و خلقی ستوده و روشی پسندیده بود و از فرزندان جلال الدین حسن ناصر الدین محمد است و او را فرزندان است و از فرزندان غیاث الدین حسین زین الدین علی و ابو عبدالله محمد و حمیدالدین علی است و هر يک از ایشان را در مشهد مقدس غروی اولاد است و ابو عبدالله محمد را دختری است .

و از فرزندان ابوالعباس احمد بن ابی تغلب علی است که ملقب بزین العابدین است که نقیب و نسابه و عالم وزاهد و شجاع و عابد و کریم بود و دیگر نجم الدین ابوالقاسم است که سیدی شجاع و عابد و کریم بود و دیگر ابوعبدالله است که دارای مال و شجاعت و سخاوت است و دیگر شمس الدین محمد است که مکنی بابی علی و مردی عالم و باورع و نقیب و نسابه بود و دیگر ابوالفضل احمد است و هريک از ایشان را فرزندان است و از اولاد ابی طاهر سلیمان و ابو تغلب عمیدالدین علی عالم فاضل شاعر محدث است و او را فرزندان میباشد که هم اکنون در مشهد غروی هستند و نیز در حله و دیگر بلاد میباشند و ایشان را اعقاب بسیار و صاحب فرزندان هستند که بهر جا پراکنده اند و بآل ابی الفضل مشهور بودند و اکنون بآل عمیدالدین شهرت دارند و بجمله سادات و نقباء و صلحا هستند .

و اما ابوطالب عبدالله بن ابی محمد فارس و او را عقب بسیار است و در حله و سوراء و واسط وطرابلس و جز آن پراکنده هستند از جمله ایشان اسامة بن محمد ابن معالی بن مسلم بن عبدالله مذکور است و او را در حله عقب ماند وهمه معروف و شناخته بودند از جمله ایشان فضایل بن معد بن اسامه مذکور است و او را درحله

عقب بجای ماند و ایشان را بنو فضایل میخواندند و از جمله ایشان نصر الله بن

محمد بن معالی مذکور است و او را در حله و سوراء عقب بود و آنان را بنو نصر الله

ص: 192

مینامیدند و از جمله ایشان على الدماغ بن ابی البركات محمد بن ابيطالب عبدالله بن علي بن عمر المحدث بن ابيطالب عبدالله مذکور است و اورا در واسط عقب بود و ایشان را گفتند و از جمله ایشان ابو علی عمر بن ابی البرکات محمد مذکور میباشد.

و از ایشان ابوالحسن يحيى بن ابيطالب عبدالله الاقل مذکور است و او را عقب ماند از آنجمله بنو الجعفریه هستند و ایشان فرزندان علی بن یحیی مذکور هستند و مادرش جعفریه است و فرزندانش با و معروف میباشند و از جمله ایشان بنو ابي الفضل اند که معروف به بنی اخی زریق میباشند و در مشهد قاسم از بریسماء و آنها اولاد على بن ابي الفضل محمد بن ابيطالب محمد بن ابي الفضل محمد بن ابى البقاء محمد بن على بن يحيى مذکورند و از جمله ایشان بنو الضیاء میباشند و ایشان نیز در مشهد قاسم اند و هوا بوالحسن على بن ابيطالب محمد مذکور و از جمله ایشان بنو الطوير است و هو علی بن ابی الفضائل محمد مدعو بفضايل بن على بن يحيى مذكور

است و ایشان درغری بودند .

و اما حسين القعدد بن الحسين ذى الدمعه بن زيد الشهيد بن على بن الحسين ابن علی بن ابیطالب علیهم اسلام را از سه تن متحد و یحیی و زید عقب ماند و قعدد بضم وفتح دال آنکسی است که بجد اکبر قریب الاباء باشد چنانکه عبد الصمد بن علی بن عبدالله بن عباس را قعدد بنی هاشم میگفتند بالجمله یحیی بن حسین القعدد را از قاسم عقب بر جای ماند و او در طایف بود و از وی در ابی جعفر محمد در طایف و حناطین که از مکه است عقب ماندا بن طباطباء گفته است و اما محمد بن الحسين القعدد را از حسن و حسین و قاسم و محمّد فرزند بجای ماند و عقب از احمد بن محمد بن حسین بود و در فرزندش حسین ملقب به برغوثه بن احمد بن محمد بن الحسين القعدد عقب ماند و ابن طباطبا میگوید بر غوثه همان حسین بن عبيد الله بن الحسين بن احمد بن محمد بن الحسين القعدد است و اما حسن بن محمد بن الحسين القعدد را در شیراز اولاد بود از جمله ایشان ابو علی حسن بن محمد الاعود بن عبد الله بن الحسن مذکور نقیب موصل بود و او برادر ابوالحسن علی بن احمد بن اسحق بن جعفر

ص: 193

الملتاني العمري نقیب بغداد میباشد از طرف مادرش .

واما ابو الحسن علي بن محمد بن الحسين القعدد فرزند او منحصر بمحمد ملقب

بجاموس است و از وی کسی بیادگار نماند .

و اما زيد بن حسين قعدد را در قصر ابن هبيره از ابوعبدالله زید بن زید عقب ماند و او را ابو عبدالله حسین بن زید بود و در حلب جای داشت و بسوی دمشق شد و اما علی بن ذی العبره را از زید الشبيه النسابه عقب ماند و او را در مقتل کتابی است و در نسب مبسوطی دارد و شبیه را از دو مرد عقب بپای ماند محمد الشبيه ودیگر حسين واما حسين بن زيد الشبيه النسابه را از دو مرد فرزند ماند على الاحول وقاسم البر کد (1) و از فرزندان علی الاحول بن حسين بن زيد النسابه که در بغداد نقیب بود ابو الحسين محمد بن الحسين النقيب بن على الاحول است و او مردی جلیل و باخیر و دیندار و کریم و صاحب مکارم و فضایل بود و فرزند ذکور از وی نماند و برادرش ابو محمد عبیدالله را بقیه بماند و او همان ابوالحسين بن الشبيه النسابه

صاحب مبسوط است .

اما محمد الشبيه بن زيد النسابه بن علی بن ذی العبره را از سه تن عقب بیائید احمد

و حسن الفقيه و اسمعيل شير شيراما اسماعيل شيرشير بن محمد الشبيه بن زيد النسابه از

وحسن فرزندانش اسمعيل المجيب بن محمد بن اسمعیل مذکور میباشد و او ر اعقب بود و دیگر علی الجمال بن محمد بن اسمعيل مذکور است و او را عقب بود و دیگر حسین بن محمد بن اسمعيل مذکور ملقب به التمش است و او را عقب بود و اما فقيه حسن بن محمد الشبيه بن زيد النسابه را در بصره عقب ماند و از فرزندان او بنو الشبيه بصره و حله اندو ایشان قليل و اندک بودند و حسن فقیه را از دو مردو ایشان ابو جعفر محمد ودیگر احمد ر است عقب بماند اما ابو جعفر محمد را اولاد و بازماندگان بودند و منتشر هستند از جمله ایشان ابو على محمد بن حسين بن محمد بن جعفر بن ابى جعفر محمد مذکور است و از

جمله ایشان ابوالحسین عبدالله بن جعفر بن ابى جعفر محمد مذكور است .

ص: 194


1- در عمده الطالب من 285د القاسم الئن ، ضبط شده

و اما احمد بن حسن فقيه بن محمد الشبيه را از پسرش محمد در بصره عقب ماند و محمد را عقب بود از جمله آنان محمد نقیب ایله بود و او پسر احمد بن محمد مذکور است.

آخر فرزندان حسين ذى الدمعه بن زيد الشهيد بن على بن الحسين علیه السلام

در کتاب خصال از عبدالله بن الحسين بن زيد بن على بن الحسين بن على بن

ابیطالب صلوات الله عليهم از امیر المومنین از رسول خدای صلی الله علیه و آله مرویست که فرمود خداى تبارک و تعالی بیست و چهار خصلت را در شما ای جماعت امت نکوهیده دارد و شما را از آن خصال ناستوده نهی میفرماید: نخست اینکه مکروه میدارد که در ادای نماز و قرائت کلمات نماز به تندی و عجلت باشید و با طمأنینه و در نك نباشید ومكروه میدارد که چون صدقه بدهید منت گذارید یعنی این منت اجر دنیا و آخرت را باطل میگرداد چه اگر درین صدقه باری از وی برداشته اید در آن منت باری عظیمتر بر وی بر نهاده اید و مکروه میدارد که در گورستان خندان باشید زیرا خندند بر آن دیده کانجا نشود گریان چه در گورستان خوابگاه حسرت و عبرت

است نه خندیدن و مسرت .

و مکروه شمرد که بر سرای کسان بی دستور صاحبش در آئید و استطلاع

نمائید چه موجب شر بزرگ و فتنه عظیم است و مکروه و ناپسند داشت که بر -

عورت زنان نگران شوید و فرمود نگریدن بعورت زنان کوری بیاورد و ناستوده داشت از سخن راندن در حال در آمیختن و فرمود زیانش آنست که مورث گنگی فرزند است و مکروه شمر د خفتن قبل از نماز خفتن را و مکروه دانست حدیث راندن بعد از نماز خفتن را و مکروه شمرد غسل کردن زیر آسمان را بدون پوشش و مکروه شمرد که در زیر آسمان یعنی جای بی سقف و حفاظ بمباشرت و مقاربت پردازند و مکروه شمرد که بدون شلوار و حفظ عورت در انهار شوید چه در انهار فریشتگان را زندگانی و سکونت است و مکروه شمرد که در حمامات و گرما بها بدون إزار يعنى مكشوف العوده در آئید و ناپسندیده شمرد که در میان اذان و صبح سخن کنید تا گاهی که نماز را بپای برید یعنی شاید بسبب اشتغال

ص: 195

بسخن نماز بقضا رود .

و مکروه دانست که هنگامیکه دریا بطلاطم باشد بر کشتی بر نشینید و آب دریا گذاره کنید و مکروه شمرد برای شما خفتن بر سطحی که محجر نباشد و فرمود هر کس بر فراز سطحی غیر محجر بخوابد من ذمه خویش را از وی بری میگردانم چه ممکن است بر فراز آن بام که طارمی ندارد چون خواب آلود برخیزد خطر سقطه فرا رسد و مکروه شمرد که مرد در خانه بتنهائی بخوابد و مکروه شمرد که مرد با زن خود در حالت حیض در سپوزد و اگر در آنحالت با وی در آمیخت و فرزندش مجذوم یا ابرص متولد گردید جز بر خویشتن نکوهش نجوید و مکروه شمرد که مرد با زن در آمیزد گاهیکه مرد را احتلام روی داده باشد و هنوز غسل احتلام بجای نیاورده مباشرت کند پس اگر مرتکب شد و فرزند او دیوانه پدید گردید جز برخود سرزنش نیاورد .

و مکروه شمرد که مرد با کسیکه بافت جذام دچار است سخن کند جز اینکه در میان او و مجذوم باندازه ذراعی فاصله باشد و فرمود از مجذوم چنان بر حذر باش که از شیر درنده حذرهمی کنی (1) یعنی چون این مرض مسرى ومهلک است اجتناب بباید کرد چه فرار از شیر نیز از بیم هلاکت است و مکروه شمرد گمیز افکندن و پیش آب راندن در کنار جوئی که روان باشد . بنده نگارنده گوید در نظر چنان دارم که این کردار را از آن مکروه شمرده اند که اسباب فراموشی نقصان حافظه است و مکروه شمرد که مرد در زیر درخت بار وریا خرما بنی

بار پلیدی راند و مکروه شمرد که مرد در آن حالت که بر پای ایستاده نعل بر پای نماید .

و آنچه راقم حروف را بخاطر میآید کراهت این امر از آن است که بسیار افتد که جانورهای گزنده چون کردم و غیره در هوای گرم در موزه بیغوله جویند و آدمی چون بیخبر پای در موزه کند از سرش باخبر میشود یا اینکه مراد

ص: 196


1- گویند میکرب جذام بصورت همانند شیر است .

همان نعلین عربی است که بند دارد باید نشسته پوشید و بندش را بر بست و برخاست و مکروه شمرد که مرد در بیت و منزلی تاريک شود جز آنکه بفروغ چراغی یا فروز آتشی روشنائی جوید .

و مکروه دانست برای شما نفخ در نماز را (1) یعنی در حالت نماز بایست یکسره بخشوع و خضوع و خويشتن كوچک داشتن و حقیر و با نیاز شمردن بود نه باد در بروت و نفخ در عروق افکندن و کبر و خود ستائی نمودار نمودن. و هم در کتاب خصال صدوق عليه الرحمه مرویست که عبدالله بن الحسين

از حضرت امام زین العابدین از رسول خدای صلی الله علیه و آله روایت میکرد که فرمود کس از امت من از چهار خصلت در امنیت و راحت باشد چنین کس را بهشت واجب گردد نخست از در افکندن خویش را در دنیا یعنی حرص ورزیدن بدنيا و امور روزگار و دیگر متابعت هوای نفس و دیگر تبعیت میل و شهوت بطن و دیگر تبعیت با شهوت فرج است و هر کس از زنهای امت من از چهار صفت آسوده باشد بهشت برای اوست نخست آنکه فرج خویش را از نامحرم محفوظ دارد دیگر اینکه شوهر خویش را اطاعت نماید دیگر اینکه نمازهای پنجگانه را بجای آورد و دیگر اینکه شهر رمضان المبارک را گاهی که عذری نداشته باشد روزه بدارد .

قبل و دیگر و دیگر در همان کتاب از عبدالله بن حسین از امیرالمومنین علیه السلام مرویست که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود چهار چیز است که همیشه در میان امت من تاروز

قیامت جاری و معمول است نخست مفاخرت جستن بحسب و دیگر طعن ودق در نسب و دیگر استسقاء به نجوم یعنی باطمینان نظر منجمین جوینده باران باشند و دیگر نوحه گری است و همانا زن نوحه گر اگر قبل از مرگش بتوبت و انابت نرود در حالت بیرون شدن از قبر بروز قیامت میایستد در حالتیکه پیرهنی از قطران و درعی از جرب بر تن داشته باشد و قطران به فتح و کسر قاف آن داروئی است که بر شتری که جرب داشته باشد می مالند و از تندی وحدتش جرب را بسوزاند و مقصود به نیاحه جهر نمودن در آن است چه اگر بدون جهر باشد نوحه گر را تشویشی

ص: 197


1- منظور بف کردن محل سجده است

نیست و ماذون است چنانکه اخبار بر این وارد است و نیز در آن کتاب از عبدالله ابن حسین بن زید از حضرت امام زین العابدین از امیر المومنين مرویست که رسول خدای صلی اله علیه و آله ما را بدفن چهار چیز مأمور فرمود موی و دندان و ناخن و خون

یعنی این جمله چون از بدن انسان خارج میشود ببایست مدفون ساخت و پراکنده

نداشت .

ذكر احوال عيسى بن زيد ملقب بمونم الاشبال و اولاد و اعقاب او

عيسى موتم الاشبال بن زيد الشهيد بن زين العابدين علي بن الحسين بن علي بن ابیطالب صلوات الله عليهم مکنی با بی یحیی است و او وصی ابراهیم قتیل باخمری بن عبدالله المحض وحامل رايت او بود و چون ابراهیم مقتول گردید عیسی مخفی بماند تا بدیگر سرای رخت کشاند و چنان بود که ابو جعفر منصور او را امان داده بود و مؤكداً مطمئن داشت و ابو جعفر از عیسی بسیار بیمناک بود و از تاخت و تازش آسایش نداشت و باعیسی در این باب سخن راندند گفت سوگند با خدای اگر یکشب از من بترس و بیم بامداد نماید از هر چه آفتاب بر آن تابش افکند مرا گرامیتر است و ازین روی عیسی را موتم الاشبال لقب کردند که وقتی شیری را که دارای بچگان بود بکشت از آن پس موتم الاشبال نام یافت یعنی یتیم کننده شیر بچگان. انشل بالجمله عيسى موتم الاشبال با محمد نفس زکیه و از آن پس با برادرش ابراهیم خروج نمود و چنان بود که ابراهیم بعد از خودش امر خلافت را از بهر عیسی منصوص کرده بود و عیسی حامل رایت او بود و چون ابراهیم مقتول گردید عیسی پنهان شد در زمان منصور و روزگار مهدی و همچنان در زمان هادی پنهان بود و چون بدرود جهان گفت حسن بن صالح بروی پوشیده نماز گذاشت و او را

ر مدفون ساخت .

بالجمله چنان بود که عیسی در پاره اوقات که مخفی میزیست بر شتری

ص: 198

آبکشی کردی و شیخ نقیب تاج الدین باسناد خودش از محمد بن زید شهید مرا حدیث راند که محمد بن محمد گفت با پدرم محمد بن زید گفتم همی خواهم عم خویش عیسی را ملاقات نمایم گفت بسوی کوفه شو و چون بکوفه پیوستی بفلان شارع روی کن و جلوس نما و چون در آنجا بنشستی مردی گندم گون در از بالارا بخواهی دید که اثر سجود در میان دو چشمش مشهود است و شتری را با خویش میکشد و بر آن شتر دو آبدست دان است و هر وقت گامی برگیرد خدای سبحانه را تکبیر و تسبیح و تهلیل و تقدیس نماید آنکس عم توعیسی است اینوقت بحشمت و تکریم او بپای شو و بروی سلام فرست .

محمد بن محمد بن زید میگوید رو بکوفه نهادم و چون بآن شهر رسیدم در همان مکان که پدرم مرا فرمان کرد جلوس کردم و هنوز درنگی نیاورده بودم که ناگاه مردی بهمان صفت بدیدم که پدرم با من صفت کرده بود و در پیش روی اشتری و راویه (1) بر آن اشتر حمل کرده بود پس من بپای شدم و در خدمتش بر روی در افتادم و هر دو دستش همی ببوسیدم عیسی از من هراسناک شد گفتم من محمد بن محمد بن زید هستم این وقت سکون گرفت و شترش را بخوابانید و در آنجا در سایه دیواری با من بنشست و ساعتی با من حدیث راند و از اهل و اصحاب خویشتن پرسیدن گرفت آنگاه مرا بدرود فرمود و گفت ای پسرک من ازین پس بسوی من باز گشتن مگیر چه بیم همی دارم که شهرت گیرد ، شیخ تاج الدین ید در آن زمان که عیسی بن زید در کوفه پوشیده میزیست زنی را تزویج فرمود و آن زن او را نمی شناخت و عیسی را از آن زن دختری پدید گردید و همی

جانب رشد و بلوغ گرفت .

و چنان افتاد که عیسی برای پاره از سقایان آبکشی فرمودی و آن سقا بسن جوانی رسیده و پدر و مادرش بسبب آن زهد و عبادت که

را پسری بود که در عیسی مشاهدت همی کردند با اینکه او را شناسا نبودند رأی بر آن نهادند که

ص: 199


1- راويه يعنى مشک آب

دختر عیسی را از بهر پسر خویش تزویج نمایند و اینداستان را بزوجه عیسی در میان نهادند زوجه عیسی چندان خرسندی گرفت که خرد خواست از سرش برود و چنان پنداشتی که لقمه که هرگز در خیالش نمی گنجد او را بچنك افتاد و این حکایت در خدمت عیسی معروض داشت عیسی بحیرت اندر شد و ندانست چه سپارد و در همان شب در حضرت احدیت مسئلت نمود تا دختر را از میان برگیرد

و آن دختر بمرد و عیسی از آن اندیشه برست و بر از آن اندیشه برست و بر فوت آن دختر بسیار جزع و فزع نمود و بگریست .

پاره از یارانش که باحوالش دانا بودند گفتند سوگند با خدای اگر مرا خبر میکردند که دلیر ترین مردم زمین کیست تو را میشمردم و اکنون بر مرگ دختری اینگونه نالانی ؟ ! عیسی فرمود سوگند با خدای بر مرگ او نمیگریم بلکه محض رحمت بر وی بگریم که بمرد و ندانست پاره جگر رسول خدایا است یعنی از انقلاب روزگار آنگونه ببایست پوشیده و مخفی ماند که فرزند از حال پدر و جد با خبر نباشد چه عیسی خود را از زن و فرزند پوشیده میداشت تا مبادا موجب شناسائی و گرفتاری او گردد .

و چنان بود که عیسی در پاره سالیان که پوشیده همی در پاره سالیان که پوشیده همی زیست سفر حج نهاد و با سفیان ثوری بنشست و از مسئله از وی پرسش گرفت سفیان گفت در این مسئله برای پادشاه زمان زیانی است و مرا بر پاسخ آن قدرت نیست یکی از یاران عیسی با سفیان گفت همانا وی پسر زید است سفیان گفت کدام کس بر این مطلب آگاهی دارد پس جماعتی از یاران عیسی که حضور داشتند بپای شدند و گواهی دادند که وی عیسی را بن زید بن علی بن الحسین عالم است سفیان چون بشنید بیای خاست و هر دو دست عیسی را ببوسید و بر مکان خویشتنش جای ساخت و خود در پیش رویش بنشست و از آن سئوال که عیسی فرموده بود پاسخ راند حدیث کرده اند که وقتی محمد المهدی در بعضی مواضع حلوان درآمد و این شعر را بر روی دیواری نوشته دید:

منخرق الْخُفَّيْنِ يَشْكُو الوجى * * * تَنَكَّبْهُ أَطْرَافِ مَرْوَ حِدَادُ

ص: 200

شرده الْخَوْفِ فأزرى بِهِ * * * كَذَاكَ مَنْ يَكْرَهُ حُرُّ الْجِلَادَ

قَدْ كَانَ فِي الْمَوْتَ لَهُ رَاحَةٍ * * * وَ الْمَوْتُ حَتْمُ فِي رِقَابِ الْعِبَادِ

و درین شعر میگوید از ترس و بیم تیغ تیز با پای برهنه و موزه گسیخته

بهر طرف گریزان و مرگ از بهرش راحت و سرانجام جمله بریت است.

راقم حروف گوید که در پاره نسخ مصراع ثانی بیت اول چنین مسطور است « تَبْكِيهِ أَطْرَافِ الْقَنَا والحداد » و این اشعار را محمد بن عبدالله محض گاهی که در کوه رضوی جای داشت و ناگاه بر وی معلوم گردید که از مدینه غلامی در طلب او در میرسد وروی بفرار نهاد وزنش ام ولد نیز فرزند شیر خواره خود را در آغوش کشیده بگریخت و ناگاه آن كودک از دست مادر رها گردیده از کوه فروافتاده پاره پاره شد انشاد کرد بالجمله چون مهدی این اشعار را نگران شد فراوان بگریست و در زیر هر شعری نوشت « أَنْتَ آمَنَ یکتن بمهدی » عرض کرد یا امیرالمومنین آیا میدانی کدام کس این ابیات را مکتوب کرده است؟ گفت آری میدانم همانا کدام کس جز عیسی بن زید مینویسد و من دوست میدارم که او خود را بمن آشکار دارد و هر چه آرزو دارد با وی عطا کنم .

و چنان بود که حاضر که وزارت عیسی بن زید داشت و در خدمتش بسیار مطلوب و از جمله اصحابش بزرگتر بود چون عیسی بن زید وفات کرد حاضر را بر دو طفل خود احمد و زید که هر دو تن كودك بودند وصی گردانید پس حاضر آن دو طفل را برگرفت و بر در سرای هادی موسی بن محمد بن منصور حاضر ساخت و با حاجب بار گفت از امیرالمومنین دستوری طلب تا بحضرتش اندر شوم گفت تو کیستی گفت حاضر هستم که صاحب عیسی بن زید بودم حاجب ازین سخن در شگفتی شد و چنان همی دانست که این سخن بدروغ میراند و با وی گفت ويحک سوگند با خدای خویشتن را بعرصه تباهی عرضه همیداری و اگر از بهر عرض حاجتی همی خواهی در پیشگاه خلافت راه جوئی و این سخن را برای خود وسیله همیگردانی باری وسیله نا خوبی است که تو خود را حاضر صاحب عیسی

ص: 201

ابن زید میخوانی و بسیار عجیب است که حاضر بباب هادی حاضر گردد چه حاضر از وی خود را غایب میگرداند .

بالجمله حاجب این سخنان بگفت و با حالت استعجاب در خدمت هادی شد هادی گفت تو را چه باشد؟ گفت مردی بر در است و چنان میداند که وی حاضر است و رخصت میطلبد تا بخدمت تو در آید هادی از آن سخن در عجب شد و فرمان داد تا او را در آورند پس حاضر و سلام در آمد و سلام بازداد هادی گفت آیا تو حاضر باشی گفت آری گفت چه تو را باین جای آورد گفت

« أَحْسَنَ اللَّهُ عَزَّاكَ فِي ابْنِ عَمِّكَ عیسی بْنِ زید » خداوند تو را در عزای پسر عمت عیسی بن زید پاداش نیکو فرماید

چون هادی از وفات عیسی با خبر گشت بر جست و از فراز مسند خویش بر زمین بنشست و مدتی در از سر بسجده نهاد پس برخاست و بجای خویش باز شد آنگاه حاضر گفت یا امیرالمومنین همانا عيسى را دو فرزند بجای مانده و هیچ چیز از بهر

ایشان برجای نگذاشته و با من وصیت نهاده است که هر دو تن را با تو تسلیم نمایم هادی بفرمود تا آن دو طفل را بیاورد و بر زانوی خود بنشاند و سخت بگریست و نیز حاضر را معفو داشت و گفت آن هنگام که من از تو در حذر بودم بسبب مکانت و منزلت عیسی ،بود، لكن از تو بعفو و گذشت رفتم پس بفرمود تا او را جایزه بدهند و حاضر قبول ننمود بالحمله عیسی بن زید را با آن شجاعت و زهد طبع سخن سنج نیز بود و این شعر از اشعار آن جناب است :

الَىَّ اللَّهِ اشكوما نلاقى واننا * * * نَقْتُلَ ظُلْماً جَهْرَةً وَ نَخَافُ (1)

وَ تُسْعِدَ أَقْوَامُ بِحُبِّهِمْ لَنَا * * * وَ نَشْقَى بِهِمْ والامرفيه خِلَافٍ

كتاب روضه السالکین که در شرح صحیفه کامله سجادیه نوشته شده مسطور

است که مادر عیسی بن زید نوبیه و نامش سکن بود و عیسی در شهر محرم سال

ص: 202


1- بخدا شکایت میبرم از ناملایماتیکه میبینم و اینکه ما آشکارا بستم کشته میشویم و همیشه هراسناکیم ، جمعی با محبت ما وانتساب بجدما سعادت مند میشوند ولی آنان ما از دست آنها ببدبختی و فلاکت دچاریم

یکصد و نهم متولد گردید و در سن شصت سالگی در کوفه وفات کرد و يک نیمه خویش را از بیم خلفای بنی عباس مخفی و پوشیده میزیست و در خلافت هادی

بدرود زندگانی فرمود .

ذکر اولاد و اعقاب عیسی بن زید علیهم الرحمه

ابوالحسين عيسى بن زید را از چهارم رد فرزند بیادگار ماند احمد المختفی وزید و محمد و دیگر حسین عصاره اما احمد المختفى بن عيسى موتم الاشبال بن زید مردی عالم و فقیه و بزرگ و زاهد و مادرش عاتکه دختر فضل بن عبدالرحمن بن عباس بن حارث هاشمیه بود و تولدش در سال یکصد و پنجاه و هشتم ووفاتش در سال دویست و چهلم روی داد و در پایان روزگار نابینا گشت و چنانکه در ذیل وفات پدرش عیسی اشارت رفت از آن هنگام که وی را به هادی خلیفه تسلیم کردند در دارالخلافه میزیست و چون هادی وفات کرد نزد رشید میزیست تا گاهی که کبیر گشت و خروج نمود پس او را ماخوذ و محبوس داشتند و از آن پس که از زندان بجست پنهان گردید و ببود تا در بصره وفات نمود و این هنگام روزگارش از هشتاد سال

بر گذشته بود و از این روی او را مختفی مینامیدند .

شیخ ابو نصر بخاری گفته است که متوکل او را میطلبید و در کوفه در سرای دامادش اسمعیل بن عبدالله بن عبید الله بن الحسن بن عبیدالله بن العباس بن على بن ابیطالب که دختر احمد بن عیسی بن زید امه الله را در حباله نکاح داشت دریافت و او را در حالتی دید که هر دو چشمش را نزول آب شده بود ازین روی بر وی

متعرض نگشت .

و شیخ ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی کبیر گفته است که اسحق بن ابراهیم موصلی مغنی (1) در شهر رمضان سال دویست و سی و پنجم بدیگر جهان رخت

ص: 203


1- یعنی آواز خوان و سرود گر

بر بست و چون متوکل را از مرگش آگهی رسید غمنده گردید و گفت صدری عظیم از جمال ملک برفت و بهاء و زینت از مملکت بکاست و چون از مرگ احمد ابن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليهم السلام بدو خبر دادند گفت مرگ احمد تلافی موت اسحق را بنمود و در مرگ او فتح و فیروزی قیام نمود همانا با آن حالت نابینائی احمد از تاخت و تازش آسایش نداشتم « فَالْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى ذَلِكَ واينجمله بتمامت كَلِمَاتٍ متوکل » است مولف کتاب میگوید نخست بار که این حکایت در کتاب اغانی مطالعه نمودم

بالبداهه بیتی انشاء کرده در حاشیه کتاب بنوشتم و هو هذا :

يَرَوْنَ فَتْحاً مُصِيبَاتِ الرَّسُولِ * * * وَ يَغْتَمُّونَ انَّ مَاتَ فِي الاقوام عواد

و احمد بن المختفى بن عیسی بن زید را از دو مرد محمد المكفل و على فرزند بجای ماند اما محمد بن احمد مختفی مردی وجیه و فاضل بود شیخ ابو نصر بخاری گفته است که محمد بن زکریا العلائی گفت نزد محمد بن احمد بن عیسی بن زید بودیم و او ما را از نوادر اخبار و بدایع اشعار مذاکره همی فرمود و قریش را بطناً بعد بطن و از آن پس کنانه و هذیل را مذکور همی داشت بعد از آن بجماعت ربیعه ابتدا کرد بعد از آنکه قبیله مضر را حدیث رانده بود و از آنجمله هیچ خانه را بجای نگذاشت جز آنکه بجمله باز گفت و از آن پس که از ربیعه بپرداخت یمن را مذکور داشت بعد از آن گفت ما را از ذکر این جمله باز گذارید و این شعر را قرائت نمود :

انَّ الْعِبَادِ تَفَرَّقُوا مِنْ وَاحِدٍ * * * فَلَا حَمِدَ السَّبْقِ الَّذِي هُوَ افضل

هل كَانَ يرتجل الْقُرْآنِ أَبُوكُمْ * * * أُمُّ كَانَ جِبْرِيلَ عَلَيْهِ يَنْزِلُ

أَمْ مَنْ يَقُولُ اللَّهِ حِينَ يَخُصُّهُ * * * بِالْوَحْيِ قُمْ يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ

و محمد بن احمد مختفی از پسرش علی بن محمد عقب گذاشت و علی بن محمد بن احمد از دو مرد یحیی و عبیدالله ضریر فرزند بجای نهاد اما يحيى بن على بن محمد فرزندانش در دمشق بودند از جمله ایشان علی بن محمد بن على بن يحيى بن على

ص: 204

مذکور است و او در مصر بود، وزيد بن يحيى بن على مذکور در دمشق روزگار می نهاد و اما عبید الله الضرير بن محمد بن احمد المختفی از فرزندانش حسن بن عبیدالله است و او را در بغداد عقب بود و احمد بن عبید الله ملقب بمقمص در بغداد دارای عقب بود از جمله ایشان محمد بن احمد بن حمزه بن احمد بن عبیدالله مذکور است.

مولف کتاب میگوید این جمله که مذکور گشت چیزی است که علمای نسب

مثل شيخ الشرف ابو الحسن محمد بن ابی جعفر عبیدلی و ابوالحسن علی بن محمد العمرى وشريف ابوعبدالله حسين بن طباطبا حسینی و جز ایشان نوشته اند و گروهی دیگر که از جمله ایشان بریه هاشمی است و هو ابراهيم بن محمد بن اسمعيل بن جعفر بن سلیمان هاشمی نسابه و دیگر ابن الحسین زید بن کنیله حسینی نسابه است چنان گمان می برند که علی بن محمد صاحب زنج در آل ابیطالب صحیح

النسب است .

ذكر احوال صاحب الزنج و مقالات علمای نسا به در نسب او

چندی از مقالات علمای نسابه مذکور شد و شیخ ابو علی مسکویه در کتاب تجارب الامم میگوید که از جماعتی از آل ابیطالب شنیدم میگفتند وی در آل ابيطالب علوى صحيح النسب است و این مرد مدعی است که وی علی بن محمد بن احمد مختفی است و اگر آنچه مدعی است بصحت مقرون باشد عقب علی بن محمدی که شيخ الشرف و ابن طباطبا و عمری و جز ایشان مذکور داشته اند باطل خواهد بود چه صاحب الزنج را عقبی درست و صحیح نیست زیرا که اولادش در ایله مقتول شدند و با وجود این او را در حال زندگی او توانائی بر تصحیح نسبش نباشد در این صورت چگونه میتواند عقب او را بعد از وی ثابت نماید .

و بعضی گفته اند فرزندان او وزارت یافته اند و باین نسبت ادعا ورزیدند و برخی گويند وی علی بن محمد بن عبد الرحيم است و نسبش در عبدالقیس پیوسته

ص: 205

میشود و مادرش قره دختر علی بن حبیب از قبیله بنی اسد بن خزیمه است و در زمان خلافت المهتدی بالله در اهواز خروج کرد از آن پس بسوی بصره ه شد و بصره را مالک گرديد و جماعت زنج را برای انگیزش فتنه و غوغا بر آشفت و آن جماعت در آن هنگام در بصره و اهواز و نواحی اهواز جمعی بزرگ بودند واهل این نواحی این جماعت را میخریدند و در املاک و ضياع و باغستان خود بخدمت مأمور میساختند .

بالجمله جماعتی از اعراب و جز ایشان نیز او را متابعت کردند و از وی

افعالی ظهور یافت که هیچکس پیش از وی چنان نکرده بود و در زمان المعتمد على الله ابو العباس احمد بن متوکل روی به بغداد نهاد و در این وقت طلحه بن المتوكل که ملقب بموفق و در اینوقت قائم بامور خلافت بود اگر چند بنام برادرش بود با وی بحیلت و مکیدت کار همی کرد تا در روز شنبه دو شب از شهر صفر بجای مانده در سال دویست و هفتاد و سیم او را بقتل رسانید وصاعد بن مخلّد مدبرامر این محاربت و ناظر در امور موفق بود و مدت طلوع صاحب الزنج از هنگام ظهور تا زمان قتل او چهارده سال و چهار ماه و شش روز بود و او مردی قسی القلب و ذميم الافعال بود و در سفک دماء مسلمانان و اسر نساء و نهب اموال خود داری

نکرد .

حکایت کرده اند که زنی علویه را یکتن از زنگیان اسیر کرده با وی بخشونت رفتار مینمود یکی روز آن زن علویه صاحب الزنج را بدید و از زنگی بدو شکایت فرمود در جواب گفت مولای خود را اطاعت کن و بعضی گفته اند صاحب الزنج خارجي المذهب بود و هر کس را که بر رای خودشان نبود کافر میدانست با سختی دل و قوت نفس اسانی فصیح و بیانی بلیغ داشت و شعر می سرود و نقیب تاج الدین این شعر را از وی بر من برخواند:

الْمَوْتِ يَعْلَمُ اور ابدالي * * * خَلْقِهِ مَا هِبَةِ خلقه

و السَّيْفِ يَعْلَمُ أَنَّنِي * * * أُعْطِيهِ يَوْمَ الرَّوْعِ حَقِّهِ

ص: 206

وَ مدجج كَرِهَ الكماة * * * نزاله فَضُرِبَتْ عُنُقُهُ

وَ قَبِلَتْ مَا اوصی بِهِ * * * جدی ابی وَ سلکت طُرُقَهُ

عَلِمْتَ انَّ الْمَجْدِ لَيْسَ * * * يَنَالُ الَّا بالمشقة

و نیز این اشعار را از وی بر من فرو خواند:

کم قَدْ نمانی مِنْ دنیس قسور * * * دامى الانامل مِنْ خَمِيسٍ مِمْطَرٍ

خُلِقَتِ أَنَامِلُهُ الْقَائِمِ مرهف * * * وَ لِدَفْعِ مُعْضِلَةُ وَ ذِرْوَةُ

مِنْبَرِ مَا انَّ يُرِيدُ اذا الرِّمَاحَ شَجَرِ نه * * * دِرْعاً سِوَى سِرْبَالُ طِيبُ العنصر

وَ يَقُولُ للطرف اصْطَبِرْ الم الْقَنَا * * * فعقرت طَرَفِ المجدان لَمْ يَعْقِرُ

واذا تامل شَخْصُ صَلِفُ مُقْبِلٍ * * * متسربل سِرْبَالُ لَيْلِ اغْبَرَّ

أَوْصَى الَىَّ الْكُرَمَاءِ هَذَا طَارِقٍ * * * نحرتني الاعداء انَّ لَمْ تُنْحَرُ

و او را در شعر دیوانی مخصوص است و نسخ آن را فراوان دیده ام نگارنده حروف گوید سیدرضی قدس ثراه در ذکر این خطبه فصیحه حضرت امیر المومنين على بن ابيطالب علیه السلام « یَا أَحْنَفُ كَأَنَّى بِهِ وَقَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ الَّذِي لا يَكُونُ لَهُ غُبَارٌ ولا لَجَبٌ ولا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ ولا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ يُثِيرُونَ الأرْضَ بِاقْدَامِهِم كَانَها اقْدَامُ النَّعَام »

میفرماید مراد حضرت امیر المومنين سلام الله عليهم اجمعین از این جماعت صاحب زنج است و بعد از توصیف این جماعت برای تهدید و تهویل میفرماید : نه وای مخالف یا

« وَيْلٌ لِسِكَكُمِ الْعَامِرَةِ والدُّورِ الْمُزَخْرَفَةِ الَّتي لَها أَجْنِحَةٌ كَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ وخَرَاطِيمُ كَخَرَاطِيمِ الْفِيَلَةِ مِن أُولَئِكَ الَّذِينَ لا يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ وَلا يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ انَاكابَ الدُّنيَا لِوَجْهِهَا وَقادِرُها بِقَدرِها وَ ناظِرُها بِعَينِها».

بالجمله میفرماید ای احنف گویا مینگرم آنکس را که با سپاهی سیر میکند

که نه گردی و نه صدائی و نه آواز سلاح و لکامی دارد و با قدمهای خود زمین را بر هم میشود انند و گامهای آنها مانند قدمهای شتر مرغ است و از آن پس فرمود : وای برشما و کوی و برزنهای آبادان و خانمان آراسته شما که مانند بالعقاب و خرطوم پیل با شرفات و کنکره ساخته و برای کرده اید از چنین گروهی که نه پر کشته

ص: 207

خویش میمویند و نه گمشده خود را میجویند و من شاهد دنیا را بر وی در افکندم و هندسه اش را باندازه اش باز گرفتم و بحقیقت و معنی آن او را باز نگریستم .

و هم امیرالمومنین علی علیه السلام در آن اوقات که بعد از وقعه جمل در بصره جای داشت و ازدواهی شهر بصره اخبار فرمود بجانب راست نگران گردید و فرمود از پنجا تا ابله چه مقدار مسافت باشد منذر بن جارود عرض کرد بابی انت وامی چهار فرسنك فرمود راست گفتی سوگند بآنکس که محمد را مبعوث و به نبوت ورسالت مخصوص داشت و بتحویل او در جنان جاویدان تعجیل فرمود من از و چنانکه شما از من شنیدم، فرمود یا علی میدانی که از بصره تا ابله چهار فرسنگ است وزود باشد که در ابله که جای عشاران است هفتاد هزار تن از امت من بقتل رسد و شهید ایشان را درجات شهدای بدر باشد؟ منذر بن جارود عرض کرد یا امیر المومنین کشنده این مسلمانان کیست؟ فرمود:

« يَقْتُلُهُم اخوانُ الجِنِّ وَهُم جِيلٌ كَانَهُمُ اَلشَّيَاطِينُ سُودٌ أَلْوَانُهُمْ مُنْتِنَةٌ مُنْتِنَةٌ أَرْوَاحُهُمْ شَدِيدٌ كَلْبُهُمْ قَلِيلٌ سَلَبُهُمْ طُوبِي امْن قَتْلَهُمْ وَطُوبَى لِمَنْ قَتَلُوهُ يَنْفِرُ لِجِهَادِهِمْ فِي ذَلِكَ اَلزَّمانِ قَوْمٌ اَذِلَّةٌ عِندَ المُتَكَبِّرِينَ مِنْ اَهْلِ ذَلِكَ الزَّمانِ مَجْهُولُونَ فِي اَلاَرْضِ مَعْرُوفُونَ فِي السَّماءِ تُبْكِى السَّمَاءُ عَلَيْهِمْ وسِكَّانُهَا والارضُ وسُكَّانُها ثُمَّ هَمَلَتْ عَيْنَاهُ بِالْبُكَاءِ ثُمَّ قَالَ وَيْحَكَ يَا بَصْرَةُ مِنْ جَيْشٍ مِن نِقَمِ اللَّهِ لا رَهَجَ لَهُ وَ لاحِسَ وسَيُبْتَلَى اهْلِكْ بِالْمَوْتِ الاحْمِرِ وَ بالجُوعِ اَلاِغْبَرِ وَ اَللَّهِ هادٍ الى اَلرَّشَادِ ».

میفرماید جماعت زنگیان میکشند مسلمانان را و ایشان را برادران جنیان

میخواند و میفرماید طایفه هستند مانند شياطين رنگ ايشان سیاه و بوی آنها گنده

زخم ایشان سخت و جامه ایشان پست است خوشا آنکس که بکشد ایشان را و خنکا آنکس که ایشان کشته گردد یعنی قاتل ایشان و مقتول بدست اینجماعت

را جای در جنت خواهد بود و در آن هنگام برای مقاتلت ایشان جماعتی انجمن گردند که در دیدار متکبران خار و نزد اهل روزگار گمنام باشند اما فرشتگان

آسمان آنان را خوب میشناسند و آسمان بر ایشان پاسگان آسمان و مردم زمین

ص: 208

آنگاه امیرالمومنین علیه السلام آب بدیده آورد و فرمود وای بر تو ای بصره از شگری که نقمت و شکنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبش ندارد چه سپاه زنگی را چون دیگر لشگرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مرکب بسیار نبود و زود باشد ای بصره که اهل تو بمرگ احمر وجوع اغبر هلاك شوند يعنى بقتل و قحط تباه گردند نگارنده حروف گوید این کلمات امیر المومنین علیه السلام باین بیان معجزه بزرگی و اخبار از غیب است .

ذكر ظهور صاحب الزنج و وقايع معالمها ايام ظهور

اشاره

ابو حامد عبد الحميد عز الدین ابن ابی الحدید در کتاب شرح نهج البلاغه در ذیل شرح خطبه اولی میگوید صاحب الزنج در سال دویست و پنجاه و پنجم هجری در فرات وي بصره ظهور نمود و گمانش این بود که وی علی بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين بن علی بن ابیطالب علیهم السلام است و مردم زنگبار که در بصره بودند بدو گرائیدند و بیشتر مردمان خصوصاً طالبیون و جمهور نسابین در نسب او سخن دارند و او را قدح مینمایند. چنانکه مذکور شد .

جد مادرش محمد بن حكيم اسدی است و او را يك تن از خروج نمایندگان با

زید بن علی علیه السلام بر هشام بن عبدالملک میشمارند و میگویند چون زید شهید گردید وی روی بری نهاد و در قریه که ورزنین نام داشت در آمد و در آنجا اقامت ورزید و در همان قریه علی بن محمد صاحب الزنج متولد گشت و منشاء وی در آنجا بود و جدش عبدالرحیم مردی از عبدالقیس بود و تولدش در طالقان و از آنجا بعراق بیامد و جاریه سندیه بخرید و محمد از وی پدید شد و همین علی با جماعتی از خواشی سلطان و اطرافی بنی العباس اتصال یافته بود که از جمله ایشان غانم الشطرنجى و سعيد الصغير و پسر خادم منتصر بود و معاش او از پرتو عنایت ایشان و از جماعتی

ص: 209

از نویسندگان دولت میگذشت و ایشان را بشعر مدح مینمود و و نحو می آموخت و مردی نیکو طبع و خوش سخن و نيک شعر و فصيح اللهجه و با

همتی عالی بود و هماره خویشتن را بامور بزرگ نزديک ميداشت اما راه نمی یافت و از جمله اشعار او قصیده مشهوره اوست که اولش این است :

رَايَةً الْمُقَامَ عَلَى الِاقْتِصَادِ * * * قِنْوَا بِهِ ذِلَّةُ فِي العباد

و ازین جمله است:

اذ النَّارِ ضَاقَ بِهَا زندها * * * ففسحتها فِي فِرَاقَ الزِّنَادِ

اذا صَارِمَ قَرَّ فِي غِمْدِهِ * * * حَوَى غَيْرِهِ السَّبْقِ يَوْمَ الْجِلَادَ

و هم اشعاری است که بدو منسوب است :

وانا لتصبح أَسْيَافِنَا * * * وَ إِذا ما انتضين لِيَوْمِ سفوک

منابرهن بُطُونِ الاكف * * * وَ أغمادهن روس الملوک

و از جمله اشعار اوست که در تغزل سروده است :

وَ لَمَّا تَبَيَّنَتِ الْمَنَازِلِ بِالْحُمَّى * * * وَ لَمْ اقْضِ مِنْهَا حَاجَةٍ المتور

ز فَرَّةٍ اليها زَفْرَةً لَوْ حشوتها * * * سِرّاً بيل أَبْدَانِ الْحَدِيثَ الْمُسِرُّ

ارقت حواشیها وَ ظُلَّةَ مُتُونِهَا * * * تُلِينَ كمالانت الداود فِي الْيَدِ

و هم از ابیات اوست:

فاذا تنازعنى أَقُولُ لَهَا قُرَى * * * مَوْتُ يريحك اوصعود الْمِنْبَرِ

مَا قَدْ مَضَى سَيَكُونُ فاصطبرى لَهُ * * * وَ لَكَ الامان مَنِ الَّذِي لَمْ يَقْدِرُ

بالجمله ابن ابی الحدید میگوید مسعودی در مروج الذهب مینویسد که افعال على بن محمد صاحب الزنج بر آن دلالت دارد که از آل ابیطالب نباشد و قدح پاره کسان در نسب او مقرون بصدق است چه از ظاهر حالش چنان نمودار میشود که میل او بمذهب از ارقه است چه مانند آنجماعت در کشتن زنان آراسته و کودکان نو رسته و پیران وارسته و رنجوران بیای نشسته خودداری نمیفرمود و از وی روایت کرده اند که روزی خطبه براند و در آغاز خطبه گفت لا اله الا الله والله اكبر الله اكبر

ص: 210

لا حکم الا لله و او تمامت گناهان را در شمار شرک بشمرد .

و بعضی او را زندیق و ملحد میخواندند و از ظاهر احوالش نیز چنین آشکار افتاد چه در ابتدای کار بنجوم و سحر و اسطرلاب کار همیکرد و ابن ابی الحدید از محمد بن جریر طبری حدیث میراند که علی بن محمد تنی از سامرا بود و کودکان را آموزگاری و بزرگان را مدیحت آوردی و در سال دویست و چهل و نهم بسوی بحرین شد و در بحرین بر آن مدعی شد که وى على بن محمد بن الفضل بن الحسن بن عبيد الله بن العباس بن علی بن ابیطالب است و در هجر مردمان را

بطاعت خود دعوت کرد و گروهی انبوه از مردم آنجا بدو پیوستند و هم مردمی دیگر بدو گرویدند و بدین علت در میان آنانکه او را متابعت کردند با آنجماعت که بانکار او پای افشردند کار بخصومت و عصبیت افتاد و گروهی از دو سوی دستخوش شمشیر آبدار گشت .

و چون صاحب الزنج بر این حال و حادثه نگران گشت باحساء روی نهاد و با قبیله از بنی تمیم و از آن پس با بنی سعد پناهنده و منضم گردید و آن قبیله

را بنی الشماس میخواندند پس در میان آن جماعت اقامت جست و چنان بود که مردم بحرین او را منزلت و مقام پیغمبری مینهادند و خراج خويش بدو حمل میکردند و حکومتش را بر گردن مینهادند و بسبب او با اعوان سلطان مقاتلت ورزیدند و از آن پس جمعی بردیگر عقیدت رفتند و از وی برکنار شدند صاحب الزنج ناچار از ایشان روی بپرداخت و ببادیه را هسپار گشت و در بادیه گروهی از مردم بحرین با وی یار و یاور شدند و از آنجمله مردی کیال از مردم احساء بود و او را يحيى بن محمد الازرق مینامیدند از موالی بنی دارم شمرده میگشت و دیگر

یحیی بن ابی تغلب از سوداگران مردم هجر و دیگر سلیمان بن جامع بود که در هنگامی که در بحرین روز می نهاد سرهنگی سپاه داشت .

بالجمله از آن پس در بادیه از طایفه بطایفه همی پیوست و از وی باز گفته اند که می گفت در این ایام آیات امامت مرا بمن باز دادند از جمله آن بود که بر

ص: 211

چند سوره از قرآن بگذشتم و با اینکه بخاطر اندر نداشتم در یکساعت بجمله بر زبان من جاری گشت و آن سوره مبارکه سبحان و کهف و صاد است دیگر اینکه من خویشتن را بر فراش خود بیفکندم و همی باندیشه بودم تا بچه جای روی کنم این هنگام ابری بر من سایه بیفکند و رعد و برق و خروش بر آورده از آن غمام بانکی بگوش من باز رسید و مرا خطاب شد که جانب بصره سپارم و اینداستان با یاران باز نهادم .

و دیگر از وی حدیث رانده اند که در آنزمان که ببادیه اندر شد مردم آنجا را بآن توهم و پندار دچار ساخت که وی همان یحیی بن عمر بن الحسین است که در ایام مستعین در ناحیه کوفه کشته و باین سخن جمعی را دستخوش فریب ساخت و گروهی بر وی انجمن کردند و ایشان را در موضعی از بحرین که ردم نام دارد یکوچانید و با مردم آنجا جنگی صعب صعب در افکند و اصحابش در هم شکستند ازین روی مردم غرب از وی دوری گرفتند و از صحبتش کناری و کراهت یافتند بعد از آن حال جانب بصره سپرد و در بنی ضبیعه فرود گردید و جماعتی او را متابعت کردند از آنجمله علی بن ابان معروف بمهلبی از فرزندان مهلب بن ابي صفرة وام برادران او محمد و خلیل و جز ایشان و قدوم او در بصره در سال دویست و اپنجاه و چهارم بود .

در این هنگام محمد بن رجا از جانب سلطان در بصره والی بود و ورود صاحب الزنج را در بصره بافتنه اهل بصره در بلالیه و سعدیه موافق افتاد و او را آن طمع پدید گشت که بیکی ازین دو قریه چنگ در افکند پس چهار تن از یاران خودرا بدان سوی روان داشت تا مردم را باو بخوانند و ایشان محمد بن سلم القصاب الهجرى و دیگر تريس القریعی سیم على الضراب و دیگر حسين الصیدنانی بودند و ایشان همان کسان باشند که در بحرین بمصاحبت او گرائیدند بالجمله هيچيک از اهل آن بلد ایشان را اجابت نکردند و سپاهیان برایشان بتاختند و آن جماعت متفرق شدند و علی ابن محمد فراراً از بصره بیرون تاخت و این رجا در طلب او بر آمد

ص: 212

و بر وی دست نیافت و اصحابش را ماخوذ داشت و بزندان در انداخت وزوجه علی ابن محمد و پسر مهینش با جاریه که از وی حامله بود گرفتار شدند و با زندانیان محبوس گشتند و علی بن محمد ناچار بی یاور و یار روی به بغداد نهاده پاره از خواص اصحابش چون محمد بن مسلم و يحيى بن محمد و سليمان بن جامع و تريس القریعی در خدمت وی راه سپردند و چون به بطیحه اندر آمدند یکتن از موالی با هلیین که تولیت امور بطيحيه بكفايت او حوالت بود ایشان را بحیلت و مکیدت و فریب و خدیعت ماخوذ داشت و نزد ابن ابی عون که از جانب سلطان در واسط عامل بود ببرد و صاحب الزنج چندان بفريب و فسوس و نيرنك و فسون کار همی نمود تا خویشتن و یاران خویشتن از چنگ ابن ابی عون نجات داده سپس جانب بغداد گرفت.

ذكر وصول صاحب الزنج به بغداد و پاره از حالات وی

چون صاحب الزنج با یاران خویش از چنگ ابن ابی عون برست بسوی بغداد راه نوشت و چون در بغداد در آمد یکسال در آنجا بزیست و در این سال خود را به محمد بن احمد بن عيسى بن زید منسوب همیداشت و چنان باز مینمود که او را در ایام اقامت بغداد آیاتی نمودار شد و آنچه در ضمایر اصحاب او باشد و آنچه از هر يک از ایشان روی میدهد در خدمتش مکشوف است و از خدای تعالی خواستان شده است تا بحقایق اموریکه او را در مراتع اندیشه و مخزن ضمیر است دانا گرداند پس آنجمله را بر دیواری نوشته دید لکن نگارنده را بیننده نبود .

بالجمله در بغداد جماعتی را بخویشتن گرائیدن داد، از آن جمله جعفر ابن محمد صوحانی از فرزندان زید بن صوحان عدی بود و دیگر محمد بن القاسم و دیگر دو پسر از بنی خاقان مسمی بمشرق و رقیق بودند و صاحب الزنج مشرق را حمزه و ابو احمد و رقیق را جعفر و ابو الفضل نام و كنيت نهاد و چون اینمدت

ص: 213

یکسال در بغداد بپایان رفت محمد بن رجاء از بصره معزول گشت و روسای فتنه از

جماعت بلالیه و سعدیه در آنجا تاخت و تاز آوردند و زندانها را در هم شکسته زندانیان را رها ساختند از آن جمله عیال و فرزند صاحب الزنج رستگار شدند . و چون این داستان بصاحب الزنج پیوست از بغداد بیرون شد و در شهر رمضان

المبارک سال دویست و پنجاه و پنجم به بصره مراجعت نمود و علی بن ابان مهلبی در خدمتش حضور داشت چه در مدينه السلام باوی ملحق گشته بود و همچنین مشرق و رقیق و چهار تن از خواص یارانش يحيى بن محمد و محمد بن مسلم و سليمان بن جامع و ابو يعقوب معروف بخریان با وی بودند بالجمله بتمامت راه نوشتند تا بموضعی که به برنجل معروف است از زمین بصره رسیدند و در قصری که در آنجا بقصر القرشی معروف و مشرف بر نهریست که بعمود ابن المنجم مشهور است در آمدند و این نهر را بنی موسی بن المنجم حفر کرده بودند و در آنجا چنان نمودار همی نمود که وی وکیل پسر واثق است تا بعضی چیزها که مردم آنجا مالک هستند

خریداری نماید .

ریحان بن صالح که یکتن از غلمان سورجینین الزنوج و اول کسی است که از آنجماعت بمصاحبت او پرداخت حدیث کرده است که من موکل غلمان مولای خویش بودم و آرد از بهر ایشان نقل میکردم چنان افتاد که ایشان نقل میکردم چنان افتاد که بر صاحب الزنج که در قصر القرشی بود و خود را پسر وکیل واثق میخواند بگذشتم اصحابش مرا بگرفتند و نزد او بردند و با من فرمان کردند که بر وی بامامت و خلافت سلام فرست ! من بآن گونه کار کردم صاحب الزنج از من و آن مکان که می آمدیم پرسش گرفت گفتم از بصره میآیم گفت در بصره از ما حدیثی بشنیدی؟ گفتم نشنیدم گفت از جماعت بلاليه وسعديه خبری آشکار بود؟ گفتم ندانستم پس از غلمان سورجیین و آنچه در حق ایشان از آرد و سیوس و تمر مقرر و از اعمال و افعال عبید و احرار آن سامان پرسش کرد و من از آنجمله باز گفتم پس مرا

بمذهب و طریقی که خود بر آن بود بخواند و من اجابت کردم .

ص: 214

پس با من گفت در کار این غلمان آن چند که حیلت و توانائی داری بپای برو رغبت ایشان را بمن افکن، آنگاه با من عهد نمود که بر آنانکه بجانب او گرایان سازم مرا سرهنگی و سر افرازی دهد و با من نیکی ورزد و هم مراسوگند داد که هیچکس را از منزلش دانا ندارم و دیگر باره بدو باز شوم پس آن آرد که با خود داشتم نزد غلمان مولایم بردم و ایشان را از آن داستان خبر باز دادم و از ایشان بیعت او را باز گرفتم و هم از طرف او ایشان را میعاد نهادم که باحسان و غنا از وی نایل شوند و بامداد همان روز بخدمتش باز شدم و در همان حال رقیق که غلام بنی خاقان بود و او را بسوی بصره برای دعوت غلمان سورج فرستاده بود فرا رسید و نیز یکنن دیگر از اصحاب او شبل بن سالم بود و گروهی را بدو دعوت کرده و با پارچه از حریر که از بهر رایت بفرمانش خریده و با رنگ سرخ بر آن نگاشته بودند « إن الله اشترى من المؤمنين انفسهم واموالهم بأن لهم الجنة يقاتلون في سبيل الله » الايه و اسم خودش و پدرش را بر آن نوشته بودند حاضر و آماده بودند .

ذکر ابتدای خروج نمودن صاحب الزنج

چون جماعت زنگیان با صاحب الزنج بیعت کردند و اعوان و انصار او آن چند که طغیان را کافی باشد فراهم گشتند و رایت خروج را بر بستند و علم ظهور را نمایش دادند بهنگام سحرگاهان شب شنبه دو شب از شهر رمضان بجای مانده خروج نمود و چون بپایان آنقصر که در آن اقامت داشت باز رسید غلمان مردی از سورجینین که معروف بعطار بود او را بدیدند پس صاحب الزنج بفرمود تا وكيل او را بگرفتند و از آنجا بموضعی که بسیرافی معروف است برفت و یکصد و پنجاه تن غلامان که در آنجا بودند او را متابعت کردند و از جمله ایشان زریق وابو الخنجر بودند و از آن پس بموضعی که معروف بسبخه ابن عطاء است برفتند و آنجا ظریف و صبیح اعسر و راشد مغربی و قرمطی را بگرفت و هريک از ايشان

ص: 215

در شمار وجوه مردم زنگ و اعیان آن جماعت بودند که سرهنگان و سرداران لشکر او شدند و با آن جماعت هشتاد تن غلام مأخوذ داشت آنگاه بموضعی که معروف بغلام سهل الطحان است برفت و هر کس از غلامانی که در آنجا بودند بمیهمانی بخواند و بهمان حالت در آنجا روز بگذرانید تا گروهی بزرگ از غلامان زنگی برگردش فراهم شدند.

و چون شب بپایان رفت صاحب الزنج در میان آنجماعت بپای خاست و خطبه براند و ایشان را بالطاف و اشفاق خویشتن امیدوار و بمناصب عالیه و سر - کردگی و سرهنگي سپاه و املاك و ضياع و عقار و اموال و احسان وعده نهاد و سوگندهای استوار بیای داشت که هرگز ایشان را مخذول و منکوب ندارد آنگاه و کلای آنجماعت را بخواند و گفت من بآن اندیشه بودم که سر از تن شما بر نگیرم چه شما بر این غلامان که در چنگ شما مقهور بودند زحمت فرودهمی آوردید و آنچه خدای روا نداشته بر ایشان روا می داشتید و ایشان را بیرون از طاقت ایشان حمل تکالیف میفرموديد لكن اصحاب من بشفاعت شما سخن کردند .

آن جماعت گفتند خداي روزگار تو را بنیکی و فر خجستگی مقرون گرداند

همانا این غلامان مردمی کوهیده و بید هستند و زود است که از تو فرار گیرند و برای تو و ما چیزی برجای نگذارند بهتر آن است که از موالی ایشان چیزی بازستانی و ایشان را براه خود باز گذاری چون آن جماعت براین نسق سخن طراز کردند صاحب الزنج غلمان را فرمان کرد تا چوبهای تر و تازه بیاوردند و هر دسته وکیل خود را بر روی در افکنده بهريك پانصد چوب بزدند و جمله را براه خویش روان داشتند و آنها بجانب بصره روی کردند و يک تن از آنجماعت از نهر دجیل عبور داد و سور جیتین را بیمناک ساخت تا غلامان خود را نگاهبان باشند و در آنجا پانزده هزار تن غلام زنگی بودند .

بالجمله پس از آن سیر همی کردند و از دخیل بگذشتند و از دجیل با اصحاب خود بسوی نهر میمون شدند و از هر طرف سیاهان در گردش انجمن شدند و چون

ص: 216

روز فطر فرا رسید ایشان را بتمامت فراهم کرد و خطبه براند و در آن خطبه از سوء حال و سختی روزگار و احوالی که بروی برگذشته باز گفت و از آن سختی و تندی که دچار آنجماعت شده تذکره فرمود و باز نمود که خدای تعالی آنگروه را از چنگال این رنج و شکنج نجات داد و نیز باز نمود که وی همی خواهد قدر و منزلت ایشان را بر کشیده دارد و مالک عبيد و طريف و تلید گرداند و به ارفع امور نایل سازد و این پیمان را پایمان استوار موکد داشت آنگاه بفرمود تا آنانکه سخنان او را فهمیدند بآنانکه فهم نکردند بفهمانیدند تا بجمله خرسند و فرحمند گردیدند .

چون روزسیم شوال چهره بر گشود حمیری که در آن نواحی از عمال سلطان بشمار بود با گروهی بزرگ بمطاردت و مبارزت صاحب الزنج بیرون شده از وی منهزم گشت از آن پس یکتن از روسای سودان که به ابی صالح قصیر معروف بود با سیصد تن از زنگیان بدو پناهنده گشت و چون جمعیت وی بسیار گشت سرهنگان سپاه را معین گردانید و با ایشان گفت هر کس از شما تنی از سودان را بیاورد در جمله او مضموم خواهد شد .

از آن پس بدو خبر کردند که گروهی از اعوان سلطان بدو روی کردند

خليفه بن ابی عون و دیگر حمیری نیز با ایشان بودند صاحب الزنج مردم خویش را بمبارزت ایشان آماده ساخت و در این وقت در تمامت سپاه او جز سه شمشیر یکی از وی و دیگر از علی بن ابان و دیگر از محمد بن مسلم نبود بالجمله آن جماعت بجمله فراهم شدند و سیاهان نفیر در انداختند و از میانه مفرح نوبی که مکنی بابی صالح بود و ریحان بن صالح و فتح حجام مبادرت کردند و چنان بود که در آن هنگام که زنگیان را بجنگ طلب میکردند فتح حجام مشغول خوردن طعام بود و طبقی در پیش روی داشت و چون بپای جست آن طبق را بر گرفت و در پیش

روی اصحاب روان شد .

یکی از عوانان سلطان او را بدید و فتح بروی حمله کرد و آن طبق بر وی

ص: 217

بیفکند و آن مرد از دیدار آن حالت شگفت اسلحه خویش بیفکند و روی بفرار نهاد و آنجماعت بتمامت منهزم شدند و چهار هزار تن بودند بعضی فرار کردند و بعضی کشته شدند و برخی از تشنگی بمردند و گروهی اسیر گردیدند و بآستان صاحب الزنج حاضر گردیدند و بفرمان او گردنهای آنجماعت را بزدند و سرهای ایشان را بر آن استرها که از سورجيتين مأخوذ داشته بودند حمل کردند .

آنگاه در طی راه بقریه که بمحمدیه معروف بود بگذشت و از آن قریه

مردی از موالی هاشمیین بیرون تاخت و بر تنی از سودان حمله برد و او را بکشت صاحب الزنج درون قریه شد اصحابش عرض کردند ما را رخصت فرمای تا این قرية را بغارت گیریم و قاتل صاحب خویش را طلب کنیم گفت این کار نشاید مگر اینکه از نیت و حالت مردمش مستحضر شویم که آیا این کردار بمیل ایشان بوده و

از ایشان خواستار میشویم تا قاتل را باز دهند اگر ندادند با ایشان مقاتلت ورزیم.

بالجمله بعجله و شتاب از آن قریه بیرون شد و چون بقریه که معروف بکرخ است فرا رسید بزرگان قریه بدیدار او بشتافتند و لوازم پذیرائی بجای آوردند و صاحب الزنج آنشب با ایشان بپای برد و چون با مداد شد اسبی کمیت از آن قریه از بهرش هدیه کردند و آن اسب را زین ولکام نبود و از هیچ کجا بدست نیامد پس ریسمانی بر آن استوار کردندو سوار شدند و هم باریسمانی از لیف دهانش بر بستند این ابی الحدید میگوید این داستان مصدق قول امیرالمومنین علیه السلام است که از پیش فرموده بود

« كَاني بِهِ قَدْ سَارَ فِى الْجَيْشِ الَّذِي لَيسَ لَهُ غُبَارٌ وَلا لَجَبٌ ولا قَعْقَعَةَ سِلاحٍ ولا حَمْحَمَةَ خَيْلٍ يُثِيرُونَ الأرْضَ بِاقْدَامِهِم كَانَها اقْدامُ النَّعام» ، چنان كه بتفصيل

مرقوم افتاد .

بالجمله میگوید اول مالی که برای او روان داشتند دویست دینار و هزار در هم بود و این در آنزمان بود که در قریه معروف بجعفریه نزول کرد و یکتن از روسای آنجا را احضار نمود و خواسته از وی بخواست و آنمرد انکار نمود صاحب الزنج فرمان کرد تا گردنش بزنند چون آن حال بدید آن مقدار درهم و دینار حاضر

ص: 218

ساخت و هم سه یا بوی کمیت و اشقر واشهب (1) بیاورد وصاحب الزنج یکی را بمحمد ابن مسلم و دیگری را بمشرق غلام خاقانیه گذاشت و هم در سرای بعضی از هاشمیین اسلحه جنگ بیافتند و بغارت بردند و در این روز پاره آلات جنگ مثل شمشیر و سپر وحربهای دیگر پدید گشت و از آن پس او را با اعوان سلطان مثل حمیری ورمیس و عقیل و جز ایشان جنگها روی داد و بجمله فتح و ظفر اورا بهره گشت.

و فرمان میکرد تا اسیران را میکشتند و سرهای ایشان را با خود از منزلی بمنزلی دیگر حمل میداد و در پیش روی خودش بهر کجا که فرود میگشت نصب مینمودند و ازین کثرت قتل و قلت ترحم او دهشتی عظیم در صدور ناس جای گرفت چه جمله اسیران را گردن زدی و بر هیچکس ابقاء نفرمودی و از آن پس او را با اهل بصره جنگ در افتاد و با ششهز ارزنگی بدان سوی روی نهاد و چون بناحیه که بجعفریه معروف است فرارسید اهالی آنجا از پی او در آمدند تا باوی جنگ

در افکنند صاحب الزنج روی برگاشت و با آن جماعت جنگی عظیم در افکند چندانکه بیشتر از پانصد تن از ایشان بکشت و آهنگ

بصره نمود .

ذکر رفتن صاحب الزنج بسوى بصر و محاربت با اهل بصره

چون صاحب الزنج از کار مردم جعفريه بپرداخت آهنگ بصره بفرمود مردم بصره با سپاهیان خود جنگ او را کمر تنگ ساختند و نبردی سخت بیازمودند در این کرت از چهار سوی هزیمت بدو روی کرد و اصحابش در هم شکستند و جماعتی بزرگ در دو نهر معروف بنهر كثير ونهر سلطان فرو ريختند هر چند بانگ برزد و ایشان را بجنگ بخواند هیچکس اجابت نکرد و هم از لشگر بصره جمعی غرق

ص: 219


1- اسبی را گویند که قرمز رنگ باشد مخلوط بسیاهی ، اگر یال و دم آن سیاه باشد و اگر یال و دم آن قرمز باشد اشقر نامند ، و اشهب اسبی را گویند که ! سیاه و سفید باشد

شدند و او بر فراز پلی بزرگ که بر نهر کثیر بر کشیده بودند ایستاده بود و با

شمشیر خویش بآن جماعت روی کرده چون ایشان او را بدیدند چنان روی

، بر کاشتند که بر زمین افتادند .

و در این هنگام صاحب الزنج را در اعه و عمامه و نعلی و شمشیری و در دست چپ سپری بود و از آن پل فرود آمد و مردم بصره در طلب او بر آن پل صعود دادند و او روی برایشان کرد و یکی از ایشان را بکشت و همی بریاران خودبانک در افكند ومكان خود باز نمود و در اینوقت از یاران اوجز ابوالشوک ومفلح و رقيق ومشرق غلامهای بني خاقان با وی نبودند و اصحابش از وی ناپدید و دستارش از هم گشوده و او از پشت سر همی بر میتافت و چون در رفتن شتاب داشت مجال نبود که دستار را استوار گرداند و دو تن از غلامان خاقانیه که در معاودت عجلت می نمودند از وی غایب ماندند و دو مرد از اهل بصره با شمشیر کشیده از پی او در آمدند صاحب الزنج روی بآنها کرد و آن دو تن روی برگردانیدند .

آنگاه بآن موضع که اصحابش فراهم بودند در آمد و آنجمله در کمال تحير او را بدیدند و سکون گرفتند آنگاه از مردم خویش پرسش گرفت و معلوم

افتاد که جمعی کثیر فرار کرده اند و چون خوب نظاره نمود از آن جماعت بزرگ جز پانصد تن برجای نمانده بود پس بفرمود در آن بوق که از بهر احضار اصحاب میدمیدند بر دمیدند و هیچکس باز نگشت و اهل بصره از آن کشتیها که با او بود غارت کردند و پاره امتعه و کتب و اصطرلاب که او را بود با ز ربودند و از آن پس جمعی از آن مردم که فرار کرده بودند باز شدند و چون بامدادان دامن بگسترد

هزار تن در پیرامونش انجمن شدند .

پس محمد بن مسلم و سلیمان بن جامع و يحيى بن محمد را با اهل بصره رسول

پس ساخت تا ایشان را موعظت نمایند و با ایشان باز نموده دارند که خروج او جز راي حفظ خدای و نهی از منکر نبوده است محمد بن مسلم برفت و آن

رسالت بگذاشت آنجماعت بر وی بناختند و مقتولش ساختند و سلیمان و یحیی

ص: 220

نزد صاحب الزنج باز شدند و آن داستان باز راندند و چون صاحب الزنج نماز عصر بگذاشت خبر قتل مسلم بن محمد را بیاران برداشت و نیز نمودار ساخت که این داستان را خویشتن از خویشتن میگذارد و گفت چون بامداد روي نمايدشما درعوض

خون او خون ده هزار تن از مردم بصره را بخواهید ریخت .

بالجمله در آن جنگ که بر وی شکست افتاد بروز یکشنبه سیزده شب از شهر ذی القعده بر گذشته بسال دویست و پنجاه و پنجم بود و چون آفتاب روز دوشنبه دامن بگسترد مردم بصره ساخته جنگ شدند و از آن فتح و پیروزی که بروز گذشته ایشان را رفته بهره بود نيك شاد گردیده با تمامت احتشاد واجتهاد حرب را بنیاد و جنگ را پیشنهاد آوردند و کارحرب را در بیابان و دریاچه بساختند آنگاه بجمله پشت در پشت داده کلید فتح و ظفر را در مشت دیده کشتیها در آب افکنده

از پیاده و سواره ساخته کارزار شدند و صغیر و کبیر بنظاره عرصه دار و گیر آمدند و بعد از زوال شمس در کنار نهر معروف به ام حبیب فراهم گشته کشتیها روان داشتند و اصناف مردم بصره از هاشمیین و قرشيين و دیگر طبقات انجمن کردند .

از آن سوی صاحب الزنج نیز ساخته کار و آماده کارزار گردید و چون پیل

دمان و شیر غران کار نبرد بساخت و پهنه دار و برد بیار است و نبرده سواران دلیر و کند آوران (1) شیر گیر را بر صف بداشت و زریق و ابواللیث اصفهانی را در طرف شرقی نهر سلطان و شبل و حسین حمامی را در سمت غربی با گروهی از دلیران پرخا شکر و کند آوران شیر شکر (2) از کمین بداشت و مردم خویش را و دلیری بداد و همی باز نمود که او را از پیشگاه غیب مددها و یاوریهاست و خداوند غالب دعای او را با جابت مقرون و پرچم اقبالش را برشحات سحاب فتح نصرت و قطرات غمام فیروزی و رفعت مشحون گردانیده بالجمله در آن میدان چندان

ص: 221


1- نبرده - بروزن نکرده - بمعنی شجاع و دلیر و دلاور است ، وعرصه دار و برد،یعنی معرکه حرب و دارو گیر، و کند آور یعنی پهلوان وسپهسالار و کند آور یعنی پهلوان و سپه سالار
2- یعنی شیر شکار ، شکار کننده شیر. شکننده شیر،

جمعیت و ازدحام بود که از اندازه و هم و گمان افزون گشت و گمان افزون گشت .

و چون هر دو سوی ساخته کارزار و آماده پیکار شدند و آسیای حرب گردش گرفت پاره کشتیهای مردم بصره غرق شد و کمین داران کمین بر گشودند و با تیر و تیغ و گرز وستان روی بر هم آوردند و رزمی بزرگ و نیروی عظیم بپای بردند و همی مرد و مركب بخاک افکندند کشته بر زبر کشته و مرده بر فراز مرده فروریختند و مردمان بجمله حیران و پریشان ماندند گروهی دستخوش تیر و جماعتی در چنگال مرگ و پنجه اجل دستگیر و برخی در آب فنا غریق و جماعتی بآتش بلا حریق افتادند و از آن انبوه باشکوه و گروه مرد پژوه جز مردمی معدود و مجروح بسلامت نجست برادر بی برادر و پدر بی پسر و پسر بی پدر گردید فریاد ناله وعویل از مردم بصره برخاست و غوغا و آه از مرکز ماه برگذشت و آن روز در السنه شعرا بيوم الشدائد تذکره گشت و صاحب الزنج با فتح و فیروزی بازشد و سرهای کشتگان را در سفینه انباشته کرد و از آن نهر که معروف به ام حبیب است بتوسط بارکشها بسوی ره آورد و در مشرعه که معروف بمشرعه القياد است فرو ریخت و مردمان بصره همی بیامدند و در میان سرها نگران شدند و سر هر کسی را اولیای او بر گرفته

باز میشد .

سفیان و از پس این روز صاحب الزنج را نیروئی بزرگ و هیبتی عظیم پدید گشت او آکنده شد و از جنگ او فرو نشستند و داستان او را

و دلهای مردم از خوف و بیم بسلطان برنگاشتند و سلطان فرمان داد تا جغلان الترکی با لشگری بیاری اهل بصره روان گشت اینوقت اصحاب صاحب الزنج بدو گفتند اکنون که ما مردم جنگی اهل بصره را بکشتیم و جز ضعفا و آنانکه نیروی حرکت ندارند بر جای نمانده اجازت بده تا ایشان را نیز از دم شمشیر بگذرانیم و دل از کارشان بپردازیم

صاحب الزنج ایشان را از آن اندیشه بازداشت و رای ایشان را نکوهیده شمرد و گفت ما دلهای ایشان را از خوف و بیم خود آکنده ایم و ازین پس از ایشان کاری ساخته

نباشد هم اکنون ازینجا دور میشویم و هنگامی دیگر بر ایشان میتازیم .

ص: 222

بالجمله اصحابش را بسوی سیخه که در آخر انهار بصره و معروف بسبخه ابی مره و نزديک بنهر معروف بحاجز است رهسپار ساخت و در آنجا اقامت کرد و با اصحاب خویش فرمان داد تا از نی و چوب همی بیاوردندو خانهای چوبین برپا کردند و در آن مکان نخلستان و قری و عمارات متوسطه موجود بود پس از آن اصحاب خود را از یسار و یمین پراکنده ساخت و گاه بگاه در چهار پایان و مواشی و اموال اهالی و کشاورزان آن قراء دست همی افکند و بسرقت پرداخت وزراعت

کاران را بکشتی و هر چه داشتند بنهب و غارت ببردی .

در آن اثنا یکتن از اهل کتاب از جماعت یهود معروف بمارویه در خدمت

او سجده برد و از بسیاری مسائل پرسش گرفت و جمله را جواب بشنید و یهودی را گمان چنان همیرفت که نشان و صفت او را در توراه دریافته و در خدمت او قتال را لازم شمرد و هم او را از علاماتی که در دست و تن او بود بپرسید و گفت این جمله در کتب مسطور است و در خدمتش اقامت جست و از آن سوی چون جغلان الترکی با لشگر خویش ببصره درآمد شش ماه در آنجا بزیست و با صاحب الزنج جنگ همی کرد و چون با هم برابر میشدند و جنگ در می پیوستند جز سنگ و تیر در میانه سفیر نبود و بسبب تنگی فضا و کثرت درخت خرما از حربه دیگر کاری ساخته نمی گشت و جغلان را بسوی او راهی دیگر نبود .

اعمال و از آن پس صاحب الزنج شبی بر لشکر جغلان شبیخون برد و گروهی از مردم جغلان را بخاک و خون کشید و دیگران را رعب و هیبتی عظیم فرو گرفت و جغلان دیگر باره بسوی بصره باز گشت و از مردم سعدیه و بلالیه گروهی رزم جوی بدوروان داشت و صاحب الزنج با ایشان قتال داد و جمله را مقهور و گروهی را مقتول و بقیه را مخذول و مغلول منهزم ساخت و جغلان اصحاب خویش را در بصره فراهم آورده در آنجا پناهنده گشت و عجز و بیچار کی او در خدمت سلطان مکشوف افتاد و از محاربه صاحب الزنج منصرف شد و بفرمود تا سعید حاجب بمحاربت مبادرت گیرد بالجمله از آن سوی از سعادت و نیروی بخت صاحب الزنج

ص: 223

چنان شد که بیست و چهار کشتی از کشتیهای دریا که آکنده از مال التجاره بود و اراده بصره داشتند بچنگ اصحابش در افتاد و آن اموال را بدست کردند و از آن پس رای چنان زدند که آن کشتیها را بر هم استوار بسته بدانسان که مانند جزیره گردید و بجمله بهم پیوسته گشت و در دجله روان شد سته گشت و در دجله روان شد .

و همچنان افتاد که صاحب الزنج می گفت شبی از اقامت نماز بر پای

بهر شدم و در پیشگاه یزدان بدعا و ضراعت بپرداختم پس مرا خطاب کردند و گفتند تو را فتحی بزرگ بسایه در افکند و چندی بر نیامد که این کشتیها پدیدار و یازان من بر آنها برخوردار شدند و جنگجویان ایشان را بکشتند و غنیمتی بیرون از حد و حصر بچنگ در آوردند بالجمله اسباب کار او آراسته شد و اصحاب خویش را با آن خواسته بهره ور ساخت .

ذکر فتح اهواز بدست مردم صاحب الزنج

بهار در ماه رجب بسال دویست و پنجاه و ششم مردم صاحب الزنج در ابله (1) در و چندان در جنگ و جوش بکوشیدند و در میدان مبارزت مقاومت ورزیدند

آمدند و که بر اهالی ابله نصرت یافتند و در آن شهر که عمارات بزرگ از چوب ساج بر پای بود آتش در افکندند و در آن حال بادی سخت نیز وزیدن گرفت و آتش بهر جای پراکنده گشت چندانکه شراره آتش بشط عثمان پیوست و آن دیار را خت و جمعی کثیر را بکشتند و اموال و اسلاب ایشان را بغارت بردند معذلک

آنچه بآتش بسوخته بود افزون از آن بود که بغارت رفته بود.

و از آن پس مردم عبادان يكباره باطاعت صاحب الزنج در آمدند و صاحب الزنج آن شهر را باهاش باز گذاشت و اصحابش درون عبادان شده هر کس از بندگان و عبید در آنجا بود با اسلحه مردم عبادان را گرفته در میان اصحاب خود

ص: 224


1- ابله - بضم اول و دوم و تشديد لام و فتح آن شهری بوده است در ساحل دجله در زاویه خلیجی که وارد شهر بصره میشود و از زیبائی و نزاهت بهشت دنیا شمرده میشده است.

پراکنده ساخت و هم مردم آنجا مبلغی مال و خواسته در خدمتش پیش گذرانیده از زحمتش بآسایش و راحت ماندند و چون از کار عبادان بپرداخت بجانب اهواز روی نهاد اهل اهواز را نیز نیروی مواجهت و درنگ نبود لاجرم آتش بانشهر در زدند و مردمش را بقتل رسانیدند و عماراتش را ویران کرده نهضت نمودند و ابراهيم بن محمد المدبر الكاتب را که والی آنجا بود از آن پس که ضربتی بر چهره اش فرود آوردند و اسیرش ساختند هر چه او را از اثاث البيت و اموال و رقیق و مواشی

و خیل بود بغارت بردند .

و چون مردم بصره از اینحال با خبر شدند سخت بيمناك گشتند چنانکه بیشتر مردمش از بصره انتقال نمودند و در بلاد متعدده متفرق شدند و در السنه عوام آن سامان و آن دیار اراجیف و سخنان مختلف بسیار گشت و چون سال دویست و پنجاه و هفتم فرا رسید از طرف سلطان غراج التركي بجنگ بصره و سعید بن صالح حاجب بمبارزت صاحب الزنج روان شدند و هم غراج را فرمان شد که سعید را بمرد و مرکب معاونت نماید و چون سعید بنهر معقل رسید لشکری از صاحب الزنج در آنجا در کنار نهر معروف بمرغاب بدید و سعید بایشان بناخت و آن مردم را پراکنده و منهزم و اموال و زنان ایشان را منهوب و اسیر ساخت و سعید را در این جنگ چند جراحت فرا رسیده بود از جمله زخمی در

دهان یافت .

و از آن پس بدو خبر رسید که لشگری از صاحب الزنج در موضع معروف بفرات است سعید بایشان روی نهاد و آنها را در هم شکست و پاره از سرهنگان صاحب الزنج بدو پناه بردند و کار بآنجا پیوستگی یافته بود که بعضی زنهای آنمکان پاره از زنگیان را که در آن مغاکها و درختستانها پناهنده و پنهان بودند می گرفتند

و با لشگرگاه سعید میآوردند و آن زنگی را نیروی دفاع و امتناع نبود .

و از پس این جمله سعيد بجنگ صاحب الزنج آهنگ بست و از سمت غربی

دجله بسوی او عبور داد و جنگهای پی در پی بپای برده و یکسره سعید را پیروزی

ص: 225

بهره افتاد و کار بآنجا پیوست که صاحب الزنج بصاحب خود يحيى بن محمد بحرانی که در اینوقت در نهر معقل با جمعی از لشگر زنج جای داشت پیام فرستاد که هزار تن از مردم خود را بسرهنگی سلیمان بن جامع و ابواللیث که هر دو تن از قواد سپاه بودند شبانگاه بآهنگ لشگر سعيد زوان دارند و در شب موعود از آن پیش که خورشید را نوبت گردد بر ایشان بتازند و ایشان برحسب ميعاد لشكر سعيد را غافل و مغرور دریافته چون شیران شکاری و پلنگان کوهساری برایشان بتاختند و چنگ و ناخن در انداختند و رزمی عظیم در افکندند و جمعى بزرگ بكشتند وميش از گرک باز نمودند و چون روشنی روز دامن بگسترد ضعف و سستی در حالت سعید پذید گشت و این خبر بدربار سلطان باز رسید و سعید را فرمان رفت که آن لشگر که باوی بود با منصور بن جعفر خیاط گذارد و خود راه حضرت سپارد و در اینوقت منصور بحرب اهواز مامور گردیده بود پس او را بر رزم صاحب الزنج کتابت کردند.

بالجمله ایشان را با صاحب الزنج محاربت برفت وصاحب الزنج را نصرت افتاد و از اصحاب منصور گروهی بقتل رسیدند و از رؤس کشتگان پانصد سر بلشگر يحيى بن محمد بحرانی که سرهنگ سپاه بود حمل كردند

و بر نهر معقل نصب نمودند و بعد از این داستان لشگر زنگیان را بسر کردگی و سرهنگی علی بن ابان المهلبی در اهواز با اصحاب سلطان رزمهای گران روی داد و شاهین بن بسطام که از بزرگان اصحاب سلطان بود در آن جنك مقتول گشت و ابراهيم بن سیما نیز که از مشاهیر امراء بود منهزم گردید و زنگیان بر لشگریان او مستولی شدند و ازین پس در همین سال واقعه عظمی و جنگ بزرگ و ویرانی عظیم وقتل و نهب سترک در بصره روی داد چه صاحب الزنج کار را بر مردم بصره بسى تنك كرد و ایشان را بمحاصره در افکنده راه خوار و بار برایشان مسدود ساخته بود.

ص: 226

ذکر خرابی بصره و قتل مردم بصره بدست صاحب الزنج

مردم بصره را از زحمت محاصرت و صدمت در بندان کار بسی دشوار گشت چنانکه مردن را بر آنگونه زیستن سرافراز تر دیدند و کشته شدن در میدان را از آنگونه تباه ماندن در ایوان بر تریافتند لاجرم دل از جان بر گرفتند و خاطر در مخاطره افکندند و چون هلال شوال سال دویست و پنجاه و هفتم پرده از جمال برگشود صاحب الزنج دل در قبال بر بست و با جمله یاران خود بتمام عزیمت و ساختگی آهنگ بجنك اهل بصره كمرتنك ساخت چه دانسته بود که در آن جماعت ضعف و سستی راه کرده و کار در بندان برایشان بدر از افتاده و جمله را در بیچارگی و نیاز در افکنده و بسبب ویرانی روستاهای پیرامون یکسره دل کنده (1) و جگر

خون مانده اند .

و هم از شماره ستاره و گردش گردون بدانسته بود که در شب چهاردهم همان شهر ماه را کسوفی پدید بخواهد گردید و انقلابی در این چرخ دولابی بخواهد روی کرد لاجرم گاهی بر زبان همی آورد که در پیشگاه خدای مردم بصره را بنفرین گرفتم و از خدای بخواستم که در ویرانی آنجا شتاب رود و آن آبادی خراب شود از پرده غیب مرا خطاب رفت که همانا بصره چون گرده نانی است که از اطراف اتهاست وله العلم و آن اين استک بخوردنش پرداخته اند و چون گرده نان به نیمه رسد بصره ویران خواهد بود

و تاویل نصف رغيف را بانکساف نصف قرص ماه که در شب چهاردهم بحساب نجوم

کرده می نمود.

بالجمله این داستان همی بر زبان راند چندانکه گوشزد تمام اصحاب گشت

و جمله را بجنبش و کوشش در آورد و محمد بن یزید الدارمی که یکتن از اصحاب بحرین

ص: 227


1- كفيدن بمعني تركيدن و شکافتن و از هم پاره شدن است و کنده یعنی کفیده و پاره شده

او بود با جماعتی از اعراب بدو پیوست و سلیمان بن موسی شعرانی را بجانب بصره روان داشت و او فرمان داد تا از تاخت و تاز و نهب و غارت واسر وقتل بصره و مردم بصره خودداری نکند بالجمله چون قمر را انکساف پدید آمد علی بن ابان با جماعتی از همکنان و گروهی از زنگیان و انبوهی از اعراب عنان عزیمت بسوی بصره انعطاف داد و از طرف بنی سعد بتاخت ويحيى بن محمد بحرانی را مکتوب کرد تا از کنار نهر عدی فرو گیرد و بقیه مردم اعراب را بدو منضم گردانید .

بالجمله نخست کسی که با مردم بصره جنگ در افکند علی بن ابان بود و در

این هنگام بغراج الترکی با گروهی از مردم سپاهی در بصره جای داشتند و او با مردم خود دو روز با مردم صاحب الزنج جنگ دادند و یحیی بن محمد از کنار قصر انس آهنگ جسر نمود و علی بن ابان هنگام نماز جمعه سیزده شب از شهر شوال بجای مانده بشهر درشد و بکشتن مردمان و سوختن بازارها و جایگاه کسان بپرداخت و با بغراج وابراهيم بن محمد بن اسمعيل بن جعفر بن سليمان هاشمی معروف به بریه که مردی دلیر و پیش گیر و فرمان روا بود با گروهی بزرگ دچار شدند و ایشان او را روی بر تافتند و در آن شب بحال خویش بماند .

و چون با مداد روی گشود بایشان روی نمود و این هنگام مردم بصره پراکنده

شده بودند و هیچکس با وی روی در روی نبود و بغراج ترکی آنانکه با وی

بودند فراهم ساخت و ابراهیم بن محمد هاشمی معروف ببریه فرار کرد و علی بن ابان شمشیر خون آشام برجمله انام بگذاشت این هنگام ابراهیم بن محمد مهلبی که پسر

عم وی بود بدو شد و مردم بصره را امان خواست علی بن ابان ایشان را امان داده

و بفرمود تا در میان مردم ندا بر کشیدند که هر کس امان طلبد بسرای ابراهیم بن محمد مهلبی پناهنده گردد و چون مردم بصره این نوید بشنیدند یکسره بسرای

ابراهیم انجمن کردند چندانکه آن کوی و برزن را از ازدحام مردوزن جای نمانده

بود، چون علی بن ابان آن هیئت اجتماع بدید کار بکام و روزگار بر مرام یافت

و بفرمود تا ابواب کوچها را فرو گرفتند و بفریب و نیرنگ آنجمله را در چنگ

ص: 228

مرگ اسیر کردند و مردم زنگی را فرمان داد تا شمشیر در ایشان بگذاشتند و هرکس در آن مکان بود بقتل رسانیدند و چون روز جانب پایان گرفت از آنجا بازگشت

و در قصر عیسی بن جعفر اقامت جست .

از محمد بن سمعان حدیث کرده اند که در آنروز در بصره بودم و چون نگران آنحال و آن روزگار نکوهیده منوال شدم شتابان جانب سرای خویش گرفتم تا پناهنده گردم و سرای من درسكه المربد واقع بود بالجمله مردم بصره را بتمامت گریزان و گریان و نالان نگران شدم و از پی ایشان قاسم بن جعفر بن سليمان هاشمی را بر استری سوار و شمشیری از گردنش آویزان بدیدم که همی بر مردمان صیحه برزدی و گفتی وای بر شما آیا شهر و حرم خود را بگذاشتيد اينک دشمنان شما باشند که بشهر اندر شده اندو از اینگونه سخنان غیرت انگیز فراوان بگذاشت لکن هیچکس بدو نگرائید و گوش نگذاشت تا ناچار فرار اختیار نمود و من نیز بمنزل خویش در آمدم و در سرای بر بستم و از یام سرای نگران شدم و مردم اعراب و زنگیان پیاده همی بان پیاده همی بگذشتند و مردی در پیش روی آنجماعت بر باره رهوار سوار و استوار بر نشسته و نیزه چون ماری آتش بار بر دست داشت و چون آن قضیه بیای

رفت و از وی پرسش گرفتم گفتند علی بن ابان است.

بالجمله میگوید منادی علی بن ابان ندا همی کرد که هر کس از آل مهلب است بسرای ابراهیم بن یحیی در آید پس جماعتی بزرگ در آنسرای در آمدند و در بر روی ایشان استوار کردند آنگاه مردم زنگی را گفت مردم شهر را بتمامت از تیغ بگذرانید و هیچکس را برجای نگذارید ابواللیث اصفهاني كه يك تن از سرهنگان مردم زنك بود بیرون شد و بازنگیان گفت «کیلوا» و این سخن علامت آن بود که خون مردم را ببایست بریزند این زمان آفتاب بلایا تابش نمود و آسیاب منایا گردش فزود و سحاب رزا یا جنبش گرفت شير مرك تن او بار گشت و گرگ اجل مردم شکار شد زنگیان شمشیرهای بیزنك را بآهنگ جنگ در جر نگ آوردند و با نهيب نهنگ و غريو پلنگ وغرش شير و پرش خدنك بر آن بیچارگان در مانده

ص: 229

و درماندگان بیچاره ناخن و چنك در انداختند و در جمله کسان شمشیر بر آن نهادند جویها از خونها روان گشت و کوی و بازارخون گسار گرديد و كوشک و گلستان

گورستان شد سوگند با خدای من آواز تشهد و ضجيج ایشان را همی بشنیدم که زبان ایشان بتشهد جاری و خون ایشان در زمین و جوی ساری بود چندانکه از

طفاوه که تا آن مکان راهی بس دور و دراز بود و نفیرو سوز گداز از آن بیچارگان بگوش همی رسید .

این هنگام زنگیان چون گرگ و پيل اجل در کوی و برزن بصره مرد وزن

را بشمشیر در سپردند و بانگ ضجيج و ناله و آه مردم را از پیشگاه ماه بر گذرانیدند

جهان فتنه خیز گشت و زمانه رستخیز بنمود و علی بن ابان در این روز بمسجد

جامع در آمد و آن مکان را بسوخت و بکلا که موضعی است در بصره و کشتیگاه آنجاست فرا رسید و تاجسر را بسوخت و هر کجا که رهگذر انسان یا چارپایان و هر اسباب واثاث و متاعی بود بجمله بسوختند و از آن پس نیز در بامداد و شامگاه هر کس را بیافتند نزد یحیی بن محمد بحرانی که در پاره از کوچهای بصره منزل داشت حاضر میکردند و او آنمردم را که دارای مال میدانست در شکنجه و عذاب با قرار میداشت و هر چه پوشیده بود مأخوذ مینمود آنوقت بقتل میرسانید و هرکس المجال پریشان و دریوزه بود بیدرنگ گرفتار پالهنک (1) مرگ ميگشت .

و از نخست چنان بود که علی بن ابان از خون پاره کسان بگذشتی و بحال

خود بگذاشتی چون ازین ترحم و تفضل بصاحب الزنج داستان پیوست او را از بصره باز خواند و یحیی بن محمد بحرانی را که در سفک دماء و قساوت قلب وشدت بطش بارای و رویت او موافقت داشت بجای او مقرر گردانید آنگاه به یحیی بن محمد نامه کرد که با مردمان چنان باز نماید که از خون ایشان چشم بر گرفتند تا بجمله سکون گیرند و هر کس در جائی پوشیده مانده آسوده خاطر بیرون شود و آنانکه دارای مال و مکنت هستند شناخته گردند و چون بجمله نمودار و آشکار شدند

ص: 230


1- پالهنگ و پالاهنگ ریسمانی است که محکوم یاشکار را بآن ببندند

هر کس را که در وی گمان دفینه و ذخیره برند مأخوذ داشته باقرار آورند و هرچه دارد باز ستانند يحيى بن محمد بر حسب فرمان کار همی کرد و بهر روزی جماعتی را بیاوردند و اموالش را بهر طور بود بستدند و خونش بریختند و فقیران و بی

نوایان را زودتر از بندجهان باز جهانیدند چندانکه از تمامت مردم بصره یکتن بجای

نمانده بود جز آنکه خونش بریخته بودند .

محمد بن حسن حديث کرده است چون آنگونه افعال و اعمال اصحاب علی

ابن محمد نسبت بمردم بصره در حضرتش مكشوف افتاد از وی بشنیدم که همی گفت مردم بصره را در بامدادان همان روز که اصحاب من به بصره در بصره در آمدند نفرین همی کردم و در دعاکوشش نمودم و سر بسجده آوردم و در حال سجده نیز دعاهمیکردم آنگاه سر بسوی بصره بر آوردم و بصره و اصحاب خویشرا نگران شدم که بمقاتلت روند و در میان آسمان و زمین مردی را بصورت جعفر متولی که در دیوان

خراج سامرا فراهم کردن خراج بدو حوالت بود بدیدم که ایستاده ایستاده بود و دست چپ فرود و دست راست برافراخته همیخواست تا بصره را زیروز بر گرداند و من بدانستم که فرشتگان بویرانی بصره بی امده اند چه اگر اصحاب من بخویشتن میخواستند اینکار بپایان آورند باین میزان نتوانستند لکن یزدان مرا بفرشتگان یاری و در جنگها تأیید فرمود و قلوب مردم بصره را ضعیف و از بیم اصحاب من

آکنده داشت .

بالجمله در این اوقات صاحب الزنج نسب خود را بمحمد بن محمد بن زید بن على بن الحسین ام پیوسته مینمود و این دعوی از آن پس بود که خود را با حمد ابن عیسی بن زید منسوب میداشت و علت این بود که از آن پس که بصره را ویران ساخت جماعتی از مردم علویه که در بصره بودند بدو شدند و در میان آن جماعت قومی از فرزندان احمد بن عیسی بن زید با جمعی از زنان و حرم خود نزد او آمدند ازین روی از کردار خویش بيمناک شد و انتساب باحمد بن عیسی بن زید را ترک

نمود و خود را بمحمد بن محمد بن زید منسوب داشت .

ص: 231

از محمد بن حسن بن سهیل حدیث کرده اند که گفت نزد صاحب الزنج حضور داشتم و جماعتی از نوفلیین حاضر بودند قاسم بن اسحق نوفلی با او گفت ما را چنان رسید که امیر از فرزندان احمد بن عیسی بن زید است گفت از فرزندان

عیسی نیستم بلکه از فرزندان یحیی بن زید میباشم و از آن پس

بمحمد بن محمد بن زید و بعد از آن از محمد به یحیی بن زید منتقل گردید و در این ادعا بکذب میرفت چه اتفاق کرده اند که یحیی بن زید چون بمرد او را عقب نبود و فرزند نیاورده بود آندختر در شیرخوارگی بمرد و درین وقعه سیصد هزارتن از

مگر یکدختر و هم پیوست و علی بن ابان مهلبی بعد از فراغت از وقعه بصره منبری در موضعی که بنی یشکر

معروف است بگذاشت و در روز جمعه در آنجا

نماز بنمود و بنام علی بن محمد صاحب الزنج خطبه براند بعد از آن از بهر ابوبکر و عمر ترحم نمود و از عثمان و علی علیه السلام نام نبرد و ابوموسی اشعری و عمرو ابن العاص و معويه بن ابی سفیان را لعنت فرستاد و این جمله بر میل او بمذهب

از ارقه دلالت دارد .

بالجمله میگوید هر کس از مردم بصره بحیل مختلفه جان بسلامت ببرد در آن آبار و چاهها که در سراها کنده بودند پنهان گردید و چون تاریکی شب جهان را در مینوشت از ظلمت چاه طلوع میکرد و چون ماکولی موجود نبود ناچار از گوشت سگ وموش و گربه کار خورش و خوردنی میساختند و چون خورشید طلوع میکرد بچاه غروب مینمودند و بهمین گونه میگذرانیدند چندانکه از آن حیوانات نیز چیزی بجای نماند و بر هیچ چیز دست نیافتند اینوقت نگران بودند تا از

کنان و هم جنسان خود هر کس از گرسنگی بمردی دیگران از گوشتش

زندگی گرفتی و هر کس را قدرت بودی رفیق خود را بکشتی و او را بخوردی .

روایت کرده اند که از نجماعت زنی بر فراز زنی دیگر که بحالت مرگ دچار بود بیامد و خواهرش را در کنارش یافت و دیگران نیز بانتظار مرگش بودند تا گوشت او را بخورند این زن میگوید آن زن نیمه جانی داشت که ما بروی

ص: 232

گرد شدیم و گوشتش را پاره کرده همی بخوردیم و در اینوقت در کنار شریعه عیسی بن حرب بودیم و خواهرش گریان بود و سر خواهر مرده اش را که گوشتش قسمت شده بود در دست داشت یکی با او گفت این گریستن از چیست؟ گفت: اینجماعت گوشت و پوست خواهرم بجمله ببردند و از آن جمله جز کله اش بمن نگذاشتند لاجرم ازین ظلم و عدوان گریان و نالان باشم و ازین قبیل مشاهدات و بیشتر از آن بسیار افتاد .

و مردم بصره و دیگر اسیران و لشگریان را کار بدانجا رسید که در میان

لشگر ندا همی کردند که فلان زن از فرزندان حسین و حسن و عباس و جز ایشان از اشراف قریش به دو در هم یا سه در هم فروخته میشود و با تمامت آواز نسب او بر میشمردند و هر يک از زنگیان بیست و سی تن از آن جماعت را اسیر و با جمله آمیزش میکردند و آنزنان محترمه چون کنیزان بخدمات زنان زنجیه مشغول بودند و اگر بصاحب الزنج از ظلم و شکنج زنگیان شکایت و استغاثت میبردند در میگفت با طاعت مولای خویش باشید .

بالجمله پسازین جمله محمد معروف بمولد بفرمان سلطان با سپاهی گران

بحرب صاحب الزنج روان گشت و همی راه سپرد تا کنارا بله فرودشد وصاحب الزنج به یحیی بن محمد بحرانی مکتوب کرد که بجانب او راه برگیرد ، يحيى بن عيد بدو راه سیار گشت و ده روز در مکان خود اقامت جست و از آن پس مولد ازجنگ سستى گرفت، و از آن طرف على بن محمد صاحب الزنج به يحيى بن محمد بنوشت که بر وی شب تاخت كند ويحيى بن محمد وی را منهزم ساخت و مردم زنگی بلشگر او بتاختند و هر چه داشتند بغنیمت باز ربودند و این خبر بصاحب الزنج رسید و او فرمان داد تا از پی او تاختن برند و یحیی بن محمد تا حوانیت از پی او بتاخت و از آنجا از وی روی برتافت و بحامده بر گذشت و بمردمش چنگ در انداخت و هر چه در آن قراء

بود او را شد و او چند که توانست خون کسان بریخت و بسوی نهر معقل مراجعت گرفت و این اخبار اندک اندک بسامرا وبغداد انتشار یافت و بزرگان در گاه و قواد

سپاه بدانستند و داستان اهل بصره در آستان خلافت آشکار شد .

ص: 233

ذکر مامور شدن ابو احمد طلحه بن متوكل و مفلح از بغداد بدفع صاحب الزنج

چون آن حالت مصیبت و بلیت اهل بصره در بغداد آشکار گشت مردمان را از شنیدن این اخبار نا خجسته حالت رستاخیز نمودار گشت و معتمد خلیفه بدانست که چاره کار و اصلاح این مفسده عظیم جز بدستیاری و پایداری برادرش ابو احمد طلحه بن المتوکل که سرداری ظفر آثار و مويد و بكار جنگ وسياد كشى دانا و توانا و از رادان روزگار یادگار بود صورت پذیر نشود چه در تمامت جماعت بنی عباس چنین سرداری دلیر و قهرمانی شیرگیر و نبرده سواری نیزه گذار و جلادت شعاری پهنه سپار پدیدار نبود و نیز چون پسرش ابو العباس خنجر گذاری صحرا سپار و نیزه نشانی دریا گذار نمودار نگشت و شکستن لشگر مستعین و خلع نمودن او را از خلافت بدست نیرو و بازوی توانای وی بود دریا از نهیبش بر دمیدی کوه از آسیبش بتوفیدی .

بالجمله خلیفه عباسی از لشگر مصر و قنسرین و عواصم برای او رایتی بر بست

در آغاز ربيع الآخر بسال دویست و پنجاه و هفتم ابو احمد ومفلح را که سرداری نبرده سوار و جنگجوئی پهنه سپار بود جامه و خلعت از تن بیار است و این دو سردار نامدار را با لشگری بیرون از گنجایش و هم و گمان بجانب بصره و رزم علی بن محمد و اصلاح آن اعمال نکوهیده رهسپار داشت و خویشتن بمشایعت برادر و جنگ - جویان پرخاشگر تا بقریه بزگوارا (1) بر نشست و از آنسوی صاحب الزنج بعد از هزیمت یافتن محمد مولد علی بن ابان مهلبی را بحرب منصور بن جعفر والی اهواز بر انگیخت

و روزگاری چند در میان ایشان گرد نبرد از گنبد لاجورد برمیگذشت و در پایان کار اصحاب منصور در هم شکسته از پیرامنش پراکنده شدند و منصور را گروهی از

زنگیان دریافتند و او با آن جماعت همی جنك داد و چون شیر شرزه و مار گرزه

رزم نمود چندانکه نیزه اش بيك نيمه رسید و هر چه تیر بدست داشت از شست بشد

ص: 234


1- نام قصری است که متوکل در سامرا برای خود ساخته بود.

و جز جامه جنگ چيزى بچنگش نماند و همچنان جنگ كنان بنهر ابن مروان رسید و با باره دریانورد که در زیر ران اندر داشت بانگ برزد تا از نهر بیرون تازد و اسب برجست لکن از آب نگذشت و بآب فرو رفت .

و بروایتی آن باره در گذاره کوتاهی نکرد لکن تنی از زنگیان بر وی سبقت گرفت و خویشتن را در نهر بیفکند چه میدانست که منصور را از آن نهر نیروی

عبور نیست و چون اسب در آب تاخت آن سیه زنگی با وی دچار گشت منصور روی برتافت و اسب در آب فرو رفت و منصور سر از آب در آورد غلامی از سودان که ابزون نام داشت بر وی فرود گشت و سرو جامه اش برگرفت و بعد ازین قضیه اصفجور ترکی از جانب یازجوخ ترکی صاحب خوزستان بجای منصور برنشست.

و از آن سوی ابواحمد از سامرا با سپاهی در کثرت عدد و نهایت ساختگی و پرداختگی چشم مهر و ماه ندیده بیرون شد ابو جعفر میگوید در این هنگام در بغداد بیابالطاق بودم و آن لشگر گران و آن سپاه کند آوران نظاره همیکردم و از گروهی از سالخوردگان مردم بغداد همی بشنیدم که میگفتند از خلفای روزگار لشگرهای بزرگ و سپاه کشن (1) بدیده ام لکن چنین سپاه با این کثرت و عدت و ساختگی و استعداد نیافته ایم و از بازاریان اهل بغداد جمعی کثیر بنظاره آن لشگر

از پی ایشان روان شدند و محمد بن حسن بن سهيل مرا حدیث همیکرد که یحیی بر محمد بحرانی در نهر معقل اقامت داشت و از آن پیش که ابو احمد فرا رسد از صاحب الزنج دستوری خواسته که بنهر عباس شود .

صاحب الزنج این کار را ناستوده شمرد تا مبادا لشگری از طرف سلطان روی بدو کند و اصحاب او پراکنده باشند و خطری پدید گردد، یحیی چندان الحاح نمود تا او را رخصت داد و چون یحیی بیرون شد بیشتر مردم لشگر صاحب الزنج با وی متابعت کردند و این وقت علی بن ابان با جمعی کثیر در نقطه مقیم بودند و دیگر زنگیان پیوسته بجانب بصره همیشدند تا هر چه بچنگ آيد بغنیمت بر

ص: 235


1- کشن : یعنی انبوه و بسياری

گیرند ازین روی در این هنگام در لشگرگاه صاحب الزنج معدودی قلیل بیش نبود و بهمین حالت ببودند تا ابو احمد و مفلح با آن انبوه لشگر که زنگیان را هرگز چنان لشگری بآن عدت و کثرت از نظر نگذشته بود باز رسیدند و چون بنهر

معقل فرود گشتند هر کس از زنگیان در آنجا بود باز گشتند و بصاحب خویش پیوستند و بجمله سخت پریشان و هراسناك شدند که صاحب الزنج دو تن از روسای ایشان را بخواند، و از ایشان پرسش فرمود تا بچه سبب از مکان خویش بیرون تاخته اند، آندو تن او را از داستان آن سپاه گران و آن ساختگی و آراستگی و استواری و سخت عیاری باز گفتند و هم باز نمودند که ایشان را با آنجماعت نیروی مقاتلت بلکه طاقت مقاومت نیست.

صاحب الزنج پرسید آیا بدانستید سالار این لشگر کیهان سپر کیست گفتند هر چه بجستیم ندانستیم صاحب الزنج پاره را بتفحص آنحال بفرستاد چون باز شدند جز از شکوه آن انبوه و تفخیم آن گروه بر زبان نداشتند و سالار سپاه را ندانستند ازین روی دل در درون صاحب الزنج بكفت و غبار تزلزل در ارکان ثباتش بنشست پس بفرمود کسی را به علی بن ابان بفرستند و او را از داستان آن سپاه گران خبر گویند تا با جمله سپاه حاضر پیشگاه گردد و از آن پس لشگر ابو احمد باز رسید و در برابر صاحب الزنج فرود گردید و چون روز جنگ فرا رسید علی بن محمد صاحب الزنج پیاده در میان سپاه گام همی سپرد و ایشان را بنظاره و با لشگر برابر بمیزان گرفت این هنگام ابری پدید و بارانی سبک همی ببارید و گامها در زمین گل آلود بلغزید بالجمله صاحب الزنج ساعتی در آغاز روز در میان لشگر بگشت و بازگشت و دواة وقرطاس بخواست تا بعلی بن ابان نامه بپای برد و از آن لشگر پرخاشگر گذارش آورد و او را با سپاهیانش بخواند .

این هنگام ابودلف قائد كه يک تن از سرهنگان مردم زنگ بود در خدمنش بعرض رسانید که این مردم کینه جوی تو را از هر سوی به پره در افکنده اند و بکین تو کمین بر نهاده و زنگیان را دل از دست و نیرو از بازو برفته وطاقت

ص: 236

مقاومت ناچیز گشته تو در کار خویش و انجام روزگار خویش یکی خوب بیندیش چه این مردم پرخاشگر بناچار با تو جنگ سپر کردند و روز تورا بر آشوبند.

چون صاحب الزنج این سخنان ناپسند بشنید سخت بر آشفت و صیحه درشت بروی برکشید و خاطرش را بر کوفت و گفت از من دور باش و سینه خویش را مخراش چه تو درین سخن فروغ نداری و بدروغ باشی همانا از مشاهدت این سپاه دل از دست و سکون از خاطر باز داده و آنچه گوئی ندانی از چه رو وراه باشد پس ابو داف از حضورش بیکسوی شد و صاحب الزنج آن نامه به پای برد و آن گذارش بنگارش بسپرد و با جعفر بن ابراهيم الحبان گفت زنگیان را ببازار پیکار بخوان گفت زنگیان بیرون تاخته اند و بکشتی های سلطنتی دست یافته اند صاحب الزنج گفت باز شو وایشان را برانگیز .

اما از آن طرف از قضاهای آسمانی چنان افتاد که مفلح را که بعدازابو احمد هیچ سرداری و سرهنگی هم آهنگ نبود بناگاه تیری فرا رسید و هیچکس ندانست از کجاست و کدام کس بیفکند؟ و در ساعت هلاک شد . و اصحاب ابی احمد را تاب مقاومت برفت و هزیمت شدند و زنگیان را بر ایشان نیرو افتاد و جمعی بزرگ را بکشتند و سرکشتگان را بیکجای بر فراز هم ریختند چندانکه فضا را فرو گرفت و زنگیان گوشت مردگان را قسمت کرده بهمدیگر می - فرستادند و از آن لشکریان مردی را باسیری بیاوردند و ازوی از سردار لشکر پرسش گرفتند وی از ابواحمد و مفلح نام برد .

صاحب الزنج از شنیدن نام ابو احمد هراسنده گشت و او را عادت بودی که از هر چه بهراسیدی تکذیب نمودی پس گفت همانا در این لشکر جز مفلح کینه ور نیامد و اگر ابو احمد بودی نامش بلند آوازه شدی چون مفلح تابع اوست با و مضاف میشود بالجمله از آن پیش که مفلح هلاکت گیرد زنگیان سخت در بیم بودند و بنهر ابی الخصیب که این هنگام جسری نداشت پناهنده شده بودند

ص: 237

جمع کثیر غرق شدند و صاحب الزنج چندان در نگ نیاورده بود که علی بن

ابان با اصحابش بیاری برسیدند.

و از آن سوی ابو احمد نیز بالشکر خود در کنار ابله فرود گشت و مردم خویش را فراهم ساخت و بهزیمت رفته گان را انجمن گردانید و رزم را تجدید استعداد فرمود و از آنجا در کنار نهر ابی الاسد بیامد و بار اقامت بیفکند وصاحب ندانست که مفلح چگونه تباه شد و چون گشاینده تیر را نشناخت خویشتن دعوی همی نمود که تیری از آسمان در حضور من بر زمین رسید و راح آورد و آن تیر را بجماعت بیفکندم و مفلح را دریافت و هلاک ساخت

لیکن این سخن نه براستی گذاشت چه او از باره بزیر نیامده بود که خبر هزیمت بدو پیوست اما شادی او از هلاك مفلح بكام نگشت چه یحیی بن محمد بحرانی که از سر افرازان سرهنگان سپاه او بود و او را با لشکر او بلشکرگاه خود احضار کرده و بدو استظهاری بزرگ داشت کشته شد و چنان افتاده بود که یحیی را چند کشتی با متاع و مال التجاره اهواز بچنگ افتاده از آن سوی اصفجور التركي بحمايت آن جمله برخاست و از یحیی منهزم گشت و زنگیان آن کشتیها را مأخوذ داشته بلشکرگاه صاحب الزنج میکشیدند و بسبب آن کین و عداوت که در میان یحیی و علي بن ابان بود از راهی ناهموار و غیر معتاد عبور میدادند که بنهر ابی الاسد منتهی میگشت .

و در این وقت ابو احمد از داستان یحیی بحرانی و شدت بأس وكثرت عدد او خبر یافته در کنار نهر ابی الاسد لشکرگاه ساخته بود و چون یحیی بدانست بیم و هراس یافت و بناچار از همان راه سخت معاودت گرفت و زحمتی گران بر وی و یارانش چنگ در انداخت و رنجور گشت و در این وقت سلیمان بن جامع در مقدمه سپاه یحیی بود و یحیی برفت تا بر فراز پل نهر عباس رسید و جریان آب در آنجا شدید بود و یحیی بن محمد بر فراز آن قنطره بر جماعت خود از زنگیان نگران بود که چگونه آن مال و کشتیها را از میان آب میکشیدند و از آن جمله

ص: 238

بعضى بغرق و برخى بسلامت میرفت .

محمد بن سمعان میگوید در خلال اینحال با یحیی بن محمد بر فراز آن قنطره

ایستاده بودم و یحیی از شدت از شدت جریان آب و سختی حال اصحاب در بردن کشتیها از کمال شگفتی روی با من کرده همی گفت هیچ میبینی که اگر در این حال

و این روزگار دشمنی بر ما روی کند هیچکس ببد حالی ما نخواهد بود سو با خدای هنوز این سخن برای نرفته بود که بناگاه کاشهم التركي بآن سپاه که ابو احمد هنگام حرکت بنهر بنی الاسد با وی همراه کرده یحیی را دریافت ، فریاد و غوغا برخاست و زنگیان مضطرب شدند و من از پی نظاره بپای جستم و رایات سرخ را در غربی نهر عباس نمودار دیدم چون زنگیان آن لشکر پرخاشگر را بدیدند خویشتن را بآب در افکندند و بطرف شرقی عبره همی نمودند و یحیی را تنها بگذاشتند و جز معدودي قليل باوی نماند مردم کاشهم ایشان را به تیرباران گرفتند و يحيی را از سه تیر زخم افتاد از جمله یکی در بازوی راست و ساق چپ او بود و چون اصحابش او را زخمین دیدند از گردش بپراکندند بالجمله یحیی در یکی از آن کشتیها در آمد و او را بسمت شرقی نهر عبور دادند و این هنگام چاشتگاه روز بود و آن جراحتها که او را فرود گشته سخت گرانش ساخته بود و چون زنگیان آن حالت سخت را در وی مشاهدت کردند بیم و هراس گرفتند و از جنگ دست باز کشیدند و همت بر آن بر گماشتند تا مگر خویشتن را از آن تباهگاه نجات دهند .

و از آنسوی لشکر سلطانی غنایمی را که در کشتیهای جانب غربی نهر بودفرو گرفتند و مردم زنگی در جانب شرقی از یحیی جدا ماندند و از آن پس که جمعی كثیر از ایشان بقتل رسیده بود و گروهی نیز در چنگ اسيری در افتادند باصلاح کار خویش پرداختند و چون تاریکی شب جهان را در نوشت هر جماعتی بناحیتی روی نهادند و یحیی بعد از تفرق اصحاب در آن کشتی که در آنجا بود بر نشست و عباد نامی طبیب را با خود بر نشاند تا مگر بلشگرگاه صاحب الزنج پیوندد، بالجمله

ص: 239

در آن حال بر آب میگذشت تا بکرانه نهر فرا رسید و کشتی چند از اصحاب سلطان را در لب نهر ایستاده بدید و بيمناک گردید و بطرف غربی نهر عبور داد و با طبیب در زراعت گاهی فرود شد و در موضعی با گرانی حال جای گرفت تا بامداد شد بسی خون از وی برفت و بسیار سست شد طبیب بیرون شد تا مگر کسی را بحال او دانا کند .

از اتفاق پاره از اعوان سلطان را بدید و داستان ،بگفت پس بیامدند و یحیی را بگرفتند و حدیث او بصاحب الزنج پیوست و اندوهی بزرگ دریافت و از آن پس یحیی را به ابی احمد بردند و بفرمان ابو احمد به پیشگاه معتمد خلیفه اش روان داشتند چون در سامرا در آمد بر فراز شتری سوار بود و مردمان در او بنظاره بودند خلیفه بفرمود در میدانی وسیع تختی رفیع بر کشیدند و یحیی را بر فراز تخت برده با تازیانه پر پیچ و گره دویست تازیانه اش بزدند و معتمد خلیفه نیز جلوس کرده و مردمان انجمن گردیده بودند دیده بودند آنگاه هر دو دست و هر دو پایش را چپ و راست

قطع کردند پس سرش را تن جدا ساختند جثه اش را در آتش بسوختند .

چون اینداستان بصاحب الزنج پیوست با اصحاب خود گفت چون قتل یحیی بحرانی بر من گرانی نمود و غم و اندوه بر من فزونی فزود مرا از غیب خطاب کردند که تباهی او تو را نیکتر بود چه زیانش فراوان میگشت آنگاه گفت از جمله شرارت او آن بود که ما را غنیمتی بچنگ افتاده و دو رشته مروارید در جمله آن غنیمت بود و هر دو بدست یحیی در آمد و یحیی آن يک را که بهتر بود از من بپوشید و خسیس تر را بمن باز نمود و خواستار شد تا با و ببخشیدم و آن يگ را كه مكتوم داشت در غیب با من معلوم داشتند او را بخواندم و گفتم آن رشته که پنهان کرده بمن ،آور وی همان را که بدو بخشیدم بیاورد و گفت جز این ندارم و آن رشته را دیگر باره بمن بنمودند و من با وی صفت کردم گاهیکه آن رشته را من میدیدم و او ندیدی اینوقت متحیر و مبهوت گشت و آن رشته را بیاورد پس بدو ببخشیدم و باستغفار فرمان ،کردم، محمد بن الحسن از محمد بن سمعان حدیث کرده است

ص: 240

که صاحب الزنج درباره ایام همی :گفت همانا نبوت و پیغمبري را بر من عرض دادند پذیرفتار نشدم سبب انکار را بپرسیدند گفت بارنبوت سنگین است بیم کردم تا مبادا حملش را برنتابم .

بالجمله امیر ابواحمدچون بنهر ابی الاسد بیامد و اقامت جست و لشگریان و اصحابش را علتهای گوناگون فرو گرفت و پاره هلاک شدند و او نبود تارنجوران صحت گرفتند آنگاه بطرف باد آورد مراجعت کرد و در آنجا لشگرگاه ساخت و بتجدید آلات و كشتيها واعطاء ارزاق لشگریان فرمان داد و کشتیها را بسرهنگان و موالی و غلامان خویش تقسیم فرمود و بطرف عسگر ناجم یعنی صاحب الزنج جنبش گرفت و گروهی از سرهنگان سپاه را بمواضعی که در کنار نهرابی الخصیب

و جز آن مقرر داشته مامور ساخت و دیگران را بملازمت رکاب و محاربت با دشمنان

معین ساخت و ایشان از آن جماعت اندکتر بودند از آنسوی چون زنگیان از

پراکنده شدن لشگر ابواحمد از اطراف او با خبر شدند بسوی او انجمن ساختند

آتش حرب را افروخته و رایات مبازات افراخته گشت قاصد مرگ سبک پي و پيک اجل بنک تازآمد جنگ و قتال بسیار گشت و کشته و زخمدار بیشمار شد و از هر دو سوی انبوهی عظیم را مرك و تباهی ندیم افتاد .

اصحاب ابی احمد بکوشیدند و آثار شجاعت و دلیری باز نمودند و نبردی سخت بیازمودند و کوشکها و جایگاهها که مرزنگیان را بود بسوختند و جماعتی از زنان مردم بصره را که در چنگ زنگیان اسیر بودند نجات دادند چون زمانه این نمایش بساخت و روزگار این آرایش بنمود مردم زنگ سورت حمله و شدت آهنگ را از آن سوی بآنسوی که ابو احمد جای داشت بیفکندند مردم ابوا احمد اندك بودند ابو احمد بدانست این قلت را بآن کثرت نیروی مقاومت نتواند بود لاجرام شرط حزم و احتیاط را در آن دید که از ایشان کناری گیرد و با اصحاب خویش فرمان کرد که بکشتیهای خود باز شوند و آنجمله بفرمان او کار کردند و گروهی از

ص: 241

لشگریانش بجای ماندند و در آن اوغال (1) و گودالها و مضایقدر شدند و از آنسوی جماعتی از مردم زنگ در کمین مکین بودند پس کمین بر گشادند و جنگ در افکندند و آنجماعت در حراست خویش سخت بکوشیدند و شماری بسیار از زنگیان را بهلاك و دمار آوردند و چندان کوشش کردند تا بتمامت بهلاک پیوستند و و زنگیان سرهای ایشان را در پیشگاه ناجم در آوردند و ناجم بمعنی نکوهیده آئین و ازدین بیرون و خارجی است .

بالجمله صاحب الزنج از مشاهدت اینحال قوت گرفت و عجب و كبرى بزرگ

بر خویشتن بر بست و از آنسوی ابواحمد لشگر خویش را به باد آورد انصراف داد و به تعبیه لشگر و ساز اسلحه به پرداخت تا بجانب صاحب الزنج بازگردد لکن زمانه آرایشی از نو بساخت و نمایشی بتازه بساز آورد و یکی روز که در باد آورد بادی سخت وزان و روزگار نابکار شراره حوادث را شتابان بود از یکسوی لشگرگاه او آتش در افتاد و لشگر او را بسوخت و ابو احمد را کار دشوار افتاد

و بهر تدبير که توانست پیاده فرار کرد .

ذکر فرار ابی احمد بواسط و ماموریت بحرب يعقوب ابن ليث صفار

چون آن حادثه در سپاه ابو احمد پدید گشت و مردم او بآتش حوادث بسوختند طاقت قرار از وی برفت و در شهر شعبان سال مذکور پیاده از آن مهلکه بجست و در واسط در آمد و اقامت جست تا شهر ربیع الاول چهره برگشود بجانب شاهزاد راه بر گرفت چه معتمد خلیفه او را نامه کرد و به حرب يعقوب بن لیث صفار رهسپار داشت و محمد المولد را برای رزم ناجم مقرر فرمود و از آنسوی صاحب الزنج از آن آتش که در لشگر ابواحمد بیفتاده بود بی خبر بود تا دو تن از مردم عبادان بدو شدند و آن داستان بگذاشتند و او چنان بنمود که این قضیه از عون خدای

ص: 242


1- اوغال جمع و غل و آن بمعنی پناهگاه و درخت زار است

بود تا او را به دشمنان پیروزی دهد و او خدای را جلت عظمته بر زیان ابواحمد ولشگر او بخواند و آتشی از آسمان بر زمین افکند و آن گروه را بسوخت و از پس این قضیه بر غرور و نخوت و عنو و طغیان بیفزود و علی بن ابان مهلبی را فرمان نهضت داد و لشگری بدو منضم ساخت و سلیمان بن جامع را بر مقدمه سیاه بداشت و آن لشگری را که با یحیی بن محمد بحرانی و سلیمان بن موسی شعرانی بود بر ایشان افزوده ساخت و فرمان کرد تا بآهنگ اهواز رهسپار شوند و در این هنگام اصفجور در اهواز جای داشت و نیز کی قائد باوی بود پس دو لشگر در بیابانی که بدشت میسان معروف بود باهم روی در روی شدند و جنگ در افکندند و زنگیان نصرت گرفتند و نيزک سرهنگ با گروهی از یارانش مقتول شدند و اصفجور ترکی غرق شد و جمعی بسیار از سرهنگان سلطان گرفتار شدند از آنجمله حسن بن هر ثمه و دیگر حسن بن جعفر بود.

و علی بن ابان این داستان را بناجم برنگاشت و اعلام و رؤس كثيره واسير فراوان بحضرتش روان داشت و خویشتن با زنگیان باهواز در آمد و به نهب و غارت قری و سواد آنسامان بپرداخت و بر اینحال بماند تا موسی بن بغا بفرمان خلیفه ساخته حرب او گشت و

در شهر ذی القعده آن سال با ساز و ساختگی از سامرا بیرون شد و خلیفه بنفس خویشتن او را مشایعت نمود و خلعت فرمود و عبدالرحمن بن مفلح از پيش روی او بسوی اهواز و اسحق بن کنداج بجانب بصره و ابراهيم بن سما بطرف بادآورد روان شدند .

چون عبد الرحمن بن مفلح با هو از رسید ده روز در قنطره اریق فرود گشت پس

از آن بآهنگ علی بن ابان مهلبی رهسپار و با او بجنگ دچار شد وعلى بن ابان او را در هم شکست و عبدالرحمن بازگشت و دیگر باره ساخته جنك گردیده باز شد و جنگ در افكند و رزمی صعب برفت و از زنگیان گروهی بزرگ مقتول و جمعی بیشمار اسیر گشت و علی بن ابان با مردم زنگ از وی هزیمت شدند و تا موضعی که معروف به بیان است بشتافتند و ناجم در آن اندیشه شد تا مگر ایشان را باز

ص: 243

گرداند لکن آن چند بيمناک شده بودند که نیروی مراجعت نداشتند چون اینحال بدید اجازت داد تا بجمله بلشگرگاه او در آمدند و در همان شهر که وی بنا کرده

بود باوی اقامت جستند از آن سوی عبدالرحمن بن مفلح بحصن مهدی در آمد تا در آنجا لشگرگاه نماید .

چون ناجم این داستان بدانست علی بن ابان را با جماعتی بطرد او بفرستاد و با وی جنگ در انداخت لکن نیرومند نگشت و علی بن ابان راه بنوشت تا نزديک باد آورد رسید اینوقت ابراهیم بن سیما در آنجا بود پس با علی بن ابان حرب در افکند و از او منهزم گشت و دیگر باره ابراهیم خویشتن را ساخته نبرد کرده باز آمد و با وی بر آویخت و نبرد نمود و علی بن ابان را در هم شکست و اوشب هنگام فرار کرده در مغاکها و بیشها راه سپرد و بنهر یحیی رسید و خبر او بعبدالرحمن بن مفلح پیوست و بفرمان عبدالرحمن طاشتم ترکی با گروهی از غلامان بدو روی کردند لکن بسبب سختی و ناهمواری آن موضع که علی بن ابان در آنجا منزل داشت نتوانستند او را دریابند .

پس در آن نیزارها که در پیرامون آن اماکن بود آتش در زدند و آن جماعت حفیف بناچار از آن مغاکها فرار کرده گروهی اسیر شدند و خبر اسیران و فتح و فیروزی بعبد الرحمن ابن مفلح رسید و علی بن ابان با یاران خود در موضعی که بسوحا معروف است اقامت جست و این خبر بعبدا لرحمن بن مفلح پیوست و او روی بعمود نهاد و در آنجا اقامت گزید و علی بن ابان بسوى نهر السدره شد و مکتوبی بجانب ناجم کرد و استعداد نمود و خواستار شد تا چند کشتی برای حمل و نقل اوروانه

دارد و او سیزده کشتی و جمعی کثیر از اصحاب خود بدو فرستاد پس در آن کشتیها روان شدند و با عبدالرحمن و جماعتش مواجهت کردند لکن جنگ بپای نداشتند و هر دو سپاه آنروز را بهمان حال بپایان بردند

و چون تاریکی شب جهان را در بال سپرد علی بن ابان با جماعتی از اصحاب خود را که بجلادت و شجاعت و شکیبایی شناخته داشت برگزید و برفت و سلیمان بن

ص: 244

موسی معروف بشعرانی نیز با وی بود و دیگر سپاهیان را در همان مکان که بودند بجای گذاشت تاکسی از حرکت او مستحضر نشود و بهمین تدبیر از عبدالرحمن و لشگر او پاره مقاصد حاصل کرد و عبدالرحمن خویشتن را جمع نمود و چهار کشتی از کشتیهای خود را بگذاشت و علی بن ابان آنجمله را بغارت بر گرفت و برفت و عبدالرحمن براه خویش روان شد تا بدولاب رسید و در آنجا اقامت گزید و جماعتی از مردم خود را ساخته و مهیا گردانیده طاشتم ترکی را بر ایشان ولایت داد و بآهنگ على بن ابان روان داشت و ایشان در موضعی که مشهور به نبات آذر

است وی را دریافتند و جنك در انداختند و او را بسوى نهر السدره منهزم ساختند .

و طاشتم اینداستان بعبد الرحمن بنوشت وعبدالرحمن با سپاه خویش بدان سوی روی نهاد و در عمود اقامت نمود و اصحاب خود را ساخته حرب ساخت وطاشتم را والی آن جماعت فرمود و بدهنه نهر السدره راه سپرد و دیگر باره آفتاب دواهی

تابش گرفت و آسیاب تباهی گردش نمود یلان را خون غیرت بجنبید و کوان را اعصاب عصبیت بر جهید و کارزاری سخت برفت و نبردی بزرگ و حربی عظیم در افکندند و در پایان علی بن ابان در هم شکست و ده کشتی از وی بدست طاشتم در آمد و علی بن ابان شکسته بال و کوفته حال ومفلول (1) و مهزوم باستان ناجم بازگشت و عبدالرحمن در بنیان لشگرگاه بساخت و نیز گاه بگاه او و ابراهیم بن سیما خویشتن را بمردم ناجم بر زدند و جنگ بیفکندند و خاطر ایشان را بر آشوفتند و باز گشتند .

و از سوی دیگر اسحق بن کنداج که این هنگام در بصره جای داشت راه

خواربار و آذوغه را از لشگرگاه ناجم مسدود همی ساخت و ناجم را چنان کار

همیرفت که در هر روز که از گزند مردم عبدالرحمن وابراهيم بيمناک بود اصحاب

خویش را بتمامت فراهم کرده بقتال و دفاع میپرداخت و چون از آن اندیشه برستی يک دسته از ایشان را بناحیه از نواحی بصره میفرستاد تاکار آذوغه برایشان

ص: 245


1- مقلول یعنی شکست خورده

دشوار نشود و اسحق بن کنداج از بصره برایشان میتاخت و جنگ می انداخت . بالجمله ایشان نزديک بيست ماه بر اینحال ببودند تا موسى بن بغا از جنك مردم زنج باز شد و سبب آن بود که معتمد خلیفه امر ایالت فارس و اهواز وبصره و جز آن را ازین نواحی بعد از آنکه برادرش ابو احمد از حرب يعقوب بن ليث صفار فراغت یافت و او را منهزم ساخت دیگر باره بدو گذاشت و ابواحمد مسرور بلخی را بمحاربت صاحب الزنج از طرف خويش بفرستاد و موسی بن بغا از آن اشتغال انصراف یافت و نیز چنان افتاد که ابن واصل با عبدالرحمن مفلح جنك در پيوست و او را اسیر و مقتول ساخت و نیز طاشتم التركی بقتل رسید و این جمله در ناحیه رامهرمز روی داد و مسرور بلخی ابوالساج را بر حرب گماشت و اهواز راولایت یافت و در میان او و علی بن ابان در ناحیه دولاب جنگی برفت و در آن جنك عبد الرحمن داماد ابی الساج بقتل رسید و ابو الساج در عسگر مکرم بجمع عسكر پرداخت و از آن سوی مردم زنگ باهواز در آمدند و اهل آن ملک را بکشتند و اسیر کردند و بسوختند .

و از پس این واقعه صاحب الزنج لشگر خود را بعد از هزیمت ابی الساج

بناحيه بطيحه وحوانیت و دشت میسان در در آورد چه درین هنگام در وقعه ابی احمد

ويعقوب بن لیث که نزدیک دیر العاقول روی داده بود شهر واسط از بیشتر سپاهیان خالی ماند ازین روی مردم زنگ را در واسط طمع بجنبید و سليمان بن جامع با جماعتی از زنگیان بآنسوی آهنگ نمود و هم بفرمان ناجم یکدسته دیگر از لشگریان با احمد بن مهدی و گروهی تیرانداز با او ردیف شد و به نهر المرءه روان گشت و یکباره دیگر از سپاهیان را با سلیمان بن موسی ایشان روان داشت و او را فرمان داد که در نهر معروف بیهودی لشگرگاه نماید و در میان اینجماعت

و آنانکه از لشگریان سلطان در آن اعمال بجای بودند جنگهای سخت روی داد و سرانجام بطيحه و حوانيت را مالك شدند و برواسط مشرف گشتند .

و در این وقت محمّد المولد از طرف سلطان در واسط جای داشت و درمیان

ص: 246

او و سلیمان بن جامع بسیاری کار زار بپای رفت و خلیل بن ابان برادر علی بن ایان مهلبی با یکهزار و پانصد سوار و ابو عبدالله زنجی معروف بمذوب که یکتن از نامداران سرهنگان بود بفرمان ناجم بمدد سلیمان بن جامع برفتند و سلیمان بوجود ایشان نیرومند گشت و با محمد المولد جنگ در انداخت و او را منهزم ساخت و در شهر ذیحجه سال دویست و شصت و چهارم با سپاه زنگ و سرهنگان سپاه بواسط در آمد و جمعی کثیر از مردم واسط را بکشت و اموال ایشان را بغارت ببر دوسرایها و بازارها را بسوخت و بیشتری از منازل آنجا را خراب کرد و در آنجا از جانب محمد المولد سرهنگی بود که او را از کجوز البخاری میخواندند و این سرهنگ آن روز تا بعصر بحمایت و نگهبانی واسط مبادرت و مبارزت ورزید و در هنگام

عصر مقتول شد .

بالجمله سرداران لشگر زنگ مردانه بکوشیدند چندانکه از قتل رجال و نهب اموال بمقصود خویش باز گردیدند آنگاه بجمله از واسط بیرون شدند و به حنبلا در آمدند و در آنجا بکار تخریب اقامت کردند و در اوایل سال دویست و شصت و پنجم به نعمانیه و جرجرایا وجبل در آمدند و در آن اماکن نیز دست بقتل وغارت و ویرانی و سوزانیدن بر آوردند و همی ببردند و بکشتند و بسوختند و ویران کردند و اهل سواد از ایشان فرار گرفتند و به بغداد در آمدند و علی بن ابان مهلبی بر

معظم بلاد اهواز مستولی گردید و از هر سوی و کران زیان و کران زیان همی رسانید و بسوخت و ویران ساخت و در میان او و عمال سلطان و سرهنگان سلطان مانند احمد بن لينويه و محمد بن عبدالله الكردى و تكين البخارى ومطمر بن جامع و غرتمش التركي و جز ایشان و همچنین ما بین او و عمال يعقوب بن لیث صفار مثل خضر بن العنبر

و جز او او جنگهای عظیم و نبردهای سخت روی نمود و در آنجمله گاهی شکست

و گاهی نصرت یافت لکن بیشتر او را ظفر بود .

و اینوقت مردم زنج را از بلاد و نواحی غنایم فراوان بدست آمد و امرایشان و شأن ایشان رفیع گردید همیخواستند جمله جهان بهره ایشان افتد و امر ایشان

ص: 247

بر معتمد و ابو احمد گران گشت و علی بن محمد ناجم كه صاحب مردم زنگ و ایشان را امام و مقتدا آمد و در نهر الخصیب اقامت داشت این وقت که اسباب

کار از هر سوی او را و مردم او را فراهم شد بآهنگ بنای شهر بر آمد .

ذکر قوت حال و كثرت اموال صاحب الزنج و بنا نمودن شهر مختاره را

صاحب الزنج چون آنحالت تمکن در خویش بدید اندیشه تمدن فرمود پس در همان حدود و سامان بنای شهری عظیم بگذاشت و بمختاره موسوم بداشت خندقها بر گردش برآورد و کوی و برزن و بازارها و مساکن و ملزومات بلدیه بیار است و آن شهر از مرد وزن آکنده شد خلق جهان پاره از ترس و بیم و جماعتی باندیشه زر و سیم و برخی بمیل طبیعت و گروهی بملاحظه عاقبت از هر سوی بآن شهر روی نمودند چندانکه شهری پیراسته و باصناف نعم و انواع مواید آراسته و از مردم جهان انباشته گشت و عدد قطان و شماره سکانش از اندازه حصر و شمار افزون شد و از کثرت آبادی و ازدحام و ناز و نعمت برابر شهر سامرا و بغداد بلکه بر تر و بهتر شمردند و امرا و سرهنگان صاحب الزنج در بصره و اعمال بصره جای

داشتند و چون سلطان باستخراج خراج می پرداختند و علی بن ابان مهلبی که گترین امراء وی بود بر بلاد اهواز سرافراز بود و بر شهرهای آنجا مانند

رامهرمز و تستر و جز آن قاهر گردید و مردمان در حضرتش فرو تن شدند و باج

و خراج بدو حمل کردند و اموال کثیره در آستانش فراهم شد و كارش نيک اوج

گرفت و بازارش رواج پذیرفت .

و او از آن سوی نیز سلیمان بن جامع وسليمان بن موسی شعرانی و احمد بن مهدی جبائی اعمال واسطیه را مالک شدند و در آن اراضی شهرهای استوار بساختند .

ن لشرا و باموال و فوایدش فایز و خراجش را جامع شدند و عمال وقواد خویش را در نان بلاد و امصار برقرار داشتند و در کمال استقلال و تجمل وجلال و سعادت و اقبال

ص: 248

آصال بغدو" وغدو بآصال همي رسانیدند تا گاهیکه سال دویست و شصت و هفتم هجری چهره بنمود و این هنگام صاحب الزنج را چنان عظمت و حشمت و هیبت و شوکت دست داده بود که مردمان یکباره بر زوال ملک بني عباس بیمناک شده بودند وابو احمد الموفق طلحه بن المتوكل على الله هیچ راه و چاره نیافت جز آنکه بخویشتن بمدافعت ایشان انجمن سازد و بتدابیر و آراء صواب نمای و حضور خود در میدان جنگ مگر این شر بگرداند و این آتش افروخته بخواباند پس پسرش ابوالعباس را در امام خویش روان داشت و ساز و برک او بساخت و خود نیز بر نشست و در بوستان هادی که از بساتین بغداد بود در آمد و مردم ابوالعباس را عرض داد و این تفصیل در شهر ربیع الاخر همان سال بود .

بالجمله آن جماعت ده هزار تن مرد سوار و پیاده کار زار بشمار آمد که همه در شرایط عدت و ساختگی و همه گونه اسباب و آلات و کشتی وغیره بحد کمال بودند پس ابوالعباس از بستانهادی بر نشست و ابو احمد بمشایعتش روان گشت و تا قریه که معروف بفرک بود مرکب براند و از آنجا بازگشت و ابوالعباس روزی چند در مداین بزیست و از آن جا به دیر العاقول راه سپرد و هم در دیر العاقول مکتوبی از نصیر معروف بابی حمزه که از اجله اصحاب او و صاحب کشتیها بود و او را بر مقدمه سپاه بدجله روان کرده فرارسید که چون سلیمان بن جامع از جنبش ابوالعباس دانا گردید با جبائی و لشگرها و کشتیهای خود در جزیره که تا بحضرت برد و دا در چهار فرسنگی واسط واقعیت رسیده و سلیمان بن موسی شعرانی با سپاه خود از لشگر بحری و بری بنهرا بان آمده است چون ابو العباس این مکتوب قرائت کرد راه بنوشت تا بجر جرایا و از آنجا بفم الصلح رسید و پیشروان لشگر

را از پی تفتیش خبر رهسپر ساخت و از ایشان یکی بیامد و او را خبر داد که آن جماعت بیامده اند و اول ایشان نزديك بفم الصلح و آخر ایشان در بستان موسی ابن بغا در پایان واسط است .

چون ابو العباس این داستان بدانست از آن راه که بآن اندر بود عدول نمود

ص: 249

و اصحاب خود را در اوایل قوم بداشت و آن جماعت بوصیت و اوامر ابی العباس کار کردند تا لشگر زنج در ایشان طمع بستند و فریفته و مغرور گشتند و با ایشان بانگ بر آوردند که امیری از بهر خود برای مبارزت مقرر دارید چه امیر شما میدان کار زار بگذاشته و بکار صید و شکار پرداخته است بالجمله چون آنجماعت با بوالعباس که در فم الصلح جاي داشت باز رسیدند با آنجماعت که در رکابش ملازمت داشتند بدفع ایشان بیرون تاخت و بفرمود تا ایشان ابو حمزه را صیحه بر آوردند که ای نصیر تا چنداین سکها صدا بر کشند بسوی ایشان بازشو پس نصیر با کشتیهای خود که از مردم جنگی آکنده بود روی بایشان کرد و ابوالعباس نیز با محمد بن شعيب بکشتی در آمد و اصحاب خویش را از هر سوی بر گرداگرد مردم زنج بداشت و زنگیان منهزم شدند و از ایشان همی کشته و مطرود گشتند و از دنبال ایشان

بشتافتند تا بقریه عبدالله پیوستند و از آن مکان که با مردم زنگ دچار شدند تا این مكان شش فرسنگ مسافت داشت و پانزده کشتی بزرگ و كوچك از ایشان ماخوذ شد و جمعی در طلب امان و گروهی اسیر و بسیاری از کشتیهای ایشان غرقه بحر فنا گشت و این روز اول فتح و فیروزی ابوالعباس بود .

و چون این روز بکران رسید سرهنگان و اولیای آستان ابوالعباس محض حزم و احتیاط رای چنان زدند که از قرب آنجماعت مباعدت جويند لكن ابو - العباس امتناع نمود و گفت جز این نباشد که من خود بواسط در آیم و چون سلیمان ابن جامع و آن کسان که با وی بودند شکسته و منهزم شدند سلیمان بن موسی شعرانی از نهر ابان چنان گریزان شد که تا بسوق الخمیس رسیده در نهر با سلیمان بن جامع ملحق گشت بالجمله آن جماعت نیرنگها وحيلتها بکار بردند شاید ابو العباس را که جوانی نورسیده و حرب نادیده بود لغزشی برسانند لکن خدایش نگاهبان گشت و زیانی بدو نیارستند و مقصود حاصل نتوانستند و خدای قلوب ایشان را از نقمت و صولت او بیا کند و بامداد دیگر روز که آن جنگ روی داده بود ابوالعباس بر نشست و با رفتارى نيک و هیئتی پسندیده تا واسط

ص: 250

براند و در آنجا در آمد و این داستان بروز جمعه روی داد. اما پس در واسط اقامت کرد تا نماز جمعه بگذاشت و جماعتی بزرگ از اصحاب و اتباع زنج بدو امان آوردند آنگاه بطرف غمر که تا واسط یکفرسنگ مسافت دارد راه گرفتند و آنجا را لشکرگاه ساخت و چنان بود که ابو حمزه نصیر و دیگر سرهنگان رای چنان زده بودند که لشکر را در بالای واسط منزل سازند چه از مردم زنگ لفح بروى بيمناك بودند لكن ابوالعباس امتناع نموده عزیمت بر آن نهاده بود که جز در غمر فرود نیاید و ابو حمزه را بفرمود تا در دهنه بردودا که فوق واسط است نزول نماید و ابو العباس یکباره از آراء جماعت روی بتافت و براى و تدبیر خویش کار کرد و در غمر نزول دادو از آنسوی سلیمان بن جامع بساختن سفن مشغول شد و بهر بامداد و شامگاه بر مردم بتاختی و خواص غلمان را در کشتیهای خویشتن مسکون ساخته و برای هر يک اميری از آنجماعت مقرر فرمود و از پس این مقدمه سلیمان ساخته کار شد و اصحاب خویش را برسه فرقه بداشت يک فرقه را بنهرابان و دسته دیگر را از بیابان تمر تا و فرقه دیگر را از جانب بردودا بداشت .

و از آنسوی اصحاب ابی العباس از پی ایشان بتاختند و ایشان در نگی نیاورده فرار کردند و طایفه از ایشان بسوق الخميس و طایفه بماز روان و طایفه به بیابان تمر تا ملحق گردیده دیگران بنهر الماذیان رفتند و از ایشان جماعتی در بردودا پناهنده و مردم ابو العباس از پی ایشان شتابان شدند و ابوالعباس مقصد خویش را بهان جماعت که بنهر الماذيان رفته بودند مقصور داشت و از ایشان باز نگشت تا جمله را به بیابان مساور مجاور ساخت از آن پس منصرف شد و به قرى ومسالک عبور میداد و پرسش میکرد و شناخته میداشت و جماعتی از راهنمایان با وی همراه بودند تمامت آن اراضی و منافذ و گریزگاههای ایشان و آن اراضی و بیشها و بطايح و جز آنرا بجمله بد و باز نمودند این هنگام در لشکرگاه خود که در غمر بود باز گشت و روزی چند از پی آسایش خود و اصحاب خود اقامت نمود پس از آن یکی بیامد و او را خبر داد که مردم زنج اجتماع نموده اند و مستعد گردیده

ص: 251

و

اند و ازسه سوی آماده کارزار هستند و همی گویند ابوالعباس جوانی اندک روزگار و ناآزموده و بخویشتن فریفته و بزور خود مغرور است و بجمله رای خویش بر آن

نهاده اند که از هر سوی کمین بسازند واز سه طرف بروی بتازند .

پس ابو العباس رعایت حزم و احتیاط مرعی داشته ساخته ایشان شد و آن جماعت از هر سوی باده هزار تن و بیشتر و کمتر بدو کمین برگشادند و ابو العباس با تمام کفایت و استعداد و تدبیر ایشان را پذیرا شد و چنان بعقل و تدبیر کار کرد که یکسره بدانستند که ندانستند بالجمله سرانجام بازار کار زار گرم گشت و جنگ از حد قريه الرمل تارصافه میدان مقاتلت و آسیاب مکاوحت گردش

در پیوست و یافت و آفتاب دواهی تابش فزود از خون یلان دشت و هامون رنگ طبرخون گرفت و از دمار گردان کوه و صحرا لاله گون نمود گرد عرصه کار زار از دوار بر تروبنگاه نیزه پیکار از گاو ماهی فرو تر نشست از دو سوی سخت بکوشیدند رزم از پی رزم و عزم از پی عزم باز نمودند تا گاهی که حكم فلک گردان يا حكم فلک گردان بر هزيمت زنگیان علاقه گرفت و بجمله از پهنه کار زار روی بفرار نهادند و چهارده کشتی ایشان بدست اعوان ابی العباس در افتاد و در آن روز سلیمان و جبائی بعد از آنکه مشرف بمرگ شدند پیاده نجات یافتند و دابه های ایشان مأخوذ دیگران شد و لشکر زنگ بدون استثنای احدی برفتند تا بطهیت رسیدند و هر چه از اسباب و آلات بدست داشتند باز گذاشتند و ابو العباس با فتح و فیروزی باز شد و در غمر که لشکرگاه او بود اقامت فرمود و آنچه از زنگیان مأخوذ داشته اصلاح نمود و مروان را در آن کشتیها که از آن جماعت باز شده بود تربیت همیداد و زنگیان از آن پس تا بیست روز بهمان حال اقامت داشتند چنانکه یکتن از ایشان پدیدار نمیگشت.

و بعد از آن جبائی بهرسه روز یکی روز بیرون همی شد و در گذرگاه لشکر ابو العباس چاه بکندی و سیخچه های آهنین در میان آنها بینباشتی و رویش را باخس و خار بپوشیدی و نشانش را مخفی بداشتی و این آبار را در طریق خیل

ص: 252

مقرر میداشت تا آن کسان که از روی شتاب و تهور در طلب او و یاران او تازان گردند در آن آباد بهلاک ودمار رسند و از آن پس بسوی لشکرگاه ابوالعباس میشد و متعرض ایشان میگشت تا ایشان از پی او تازان شوند پس روزی بجانب ایشان شد و آن جماعت بعادت در طلب او مبادرت کردند و اسب یکی از ایشان در یکی از آن چاهها در افتاد و اصحاب ابی العباس بر این کید و کین و خدیعت و کمین و قوف یافتند لاجرم از آن راه بر حذر شدند و بطریق دیگر در آمدند .

و از آن پس زنگیان در جنگ کوشش ورزیدند و همه روز بمبارزت و مقاتلت میپرداختند و جمعی کثیر در نهر الامیر لشکرگاه بساختند و سلیمان مکتوبی پناجم بکرد و خواستار شد تا او را بچند کشتی که با هر يک چهل بيل كشتی باشد مدد نماید و او در مدت بیست روز چهل کشتی كوچک كه در هر يک مردان کارزار

در بالی و شمشیرهای آتشبار و سپرهای سخت و استوار و نیزهای شرر بار جای داده بدو

بفرستاد وابو العباس را با آن جماعت جنگهای بزرگ روی داد و در بیشتر او را

فتح و ظفر افتاد، آنگاه از طرق سخت و تنگنای همی عبور داد تا بمدینه سلیمان

ابن موسی شعرانی که در نهر الخمیس بود و سلیمان آن شهر را بنا کرده و منیعه نام نهاده فرا رسید و در این کردار چندین کرت ابو العباس را خطرهای بزرگ رسید چنانکه مشرف بهلاکت شد و از این رشد و رشادت جمعی از زنگیان بدو پناهنده شدند و ابوالعباس ایشان را پناه داد و بخلاع فاخره مخلع وبا لشكر خويش منضم داشت و از سرهنگان مردم زنگ گروهی مقتول شدند و روزگار پیکار در

میان ایشان بدر از کشید .

و از آنسوی با بی احمد موفق خبر رسید که سلیمان بن موسی شعرانی جبائی و دیگر کسان از سرهنگان صاحب الزنج که در واسط واطراف بودند بصاحب الزنج مکتوب کرده اند و از وی خواستار شدند که علی بن ابان مهلبی را بیاری

رایشان گسیل دارد و این وقت علی بن ابان در اعمال اهواز مقیم و مستولی و قائد

القواد و امير الأمراء مردم زنگ بود و ناجم بعلی بن ابان نامه کرد که با تمامت

ص: 253

آن جماعت که با وی هستند بناحيه سليمان بن جامع شوند تا نبرد ابوالعباس را ساخته ،گردند ازین روی ابو احمد عزیمت استوار کرد که بخویشتن آماده

پیکار گردد .

ذكر حرکت کردن ابو احمد موفق بن متوكل بواسط و محاربه با مردم زنگ

چون آهنگ صاحب الزنج و اندیشه او و سرهنگان او بعرض ابی احمد

موفق رسید شرط حزم و احتیاط را در آن دید که خویشتن جانب واسط گیرد و جنگ مردم زنگ را آهنگ بندد و در میدان مقاتلت مبادرت ورزد، پس در ماه صفر همان سال از بغداد خیمه و خرگاه بیرون کشید و سپاه بکوه و هامون برد و در فرك لشکرگاه ساخت و روزی چند در آنجا بیائید تا از هر سوی لشکریان و آنانکه ببایست ملتزم رکاب باشند بدو پیوسته شوند و آن آلات و ادوات که در خود میدان مبارات بود آماده ساخت آنگاه از فرک بمداین و از مداین بدیر العاقول و از آنجا بجر جرایا و از جر جرایا به قنی و از آنجا به جل و از جل بصلح راه پیمود تا در يک فرسنگی واسط فرود گردید و ابوالعباس با جماعتی از قواد سپاه و سر افرازان پیشگاه خدمتش را دریافت و ابو احمد از فرزندش ابوالعباس از کار و کردار آن جماعت پرسیدن گرفت ابو العباس داستان آن جماعت بتمامت

بگذاشت .

ابو احمد بفرمود تا برودوش ابوالعباس و سرهنگان لشکر و سرافرازان کشور را که در خدمت اوروز برده بودند بخلاع فاخره بیاراستند آنگاه ابوالعباس بلشکرگاه خود که در غمر بود معاودت گرفت و در آنجا بیتوته نمود و چون آفتاب دامن بگسترد، ابو احمد از آب عبور داد و فرزندش ابو العباس و آن اسباب و آلات و استعداد حربیه را که مردم زنج بر آن هیئت بودند بدید در نظرش سخت مستحسن گردید و نيک مسرور گشت بالجمله ابو احمد راه بسپرد تا در برابر قریه معروف

ص: 254

بقريه عبدالله در آمد و دست بجود بر گشود و روزی لشکریان را عطا فرموده و ابو العباس بر کشتی از پیش روی او روان شد و اسیران و سرهائی که از مردم شعرانی بدست کرده از جلو ابو العباس میبردند و ابو احمد فرمان داده تا تمامت اسیران را برگرفتند و از آنجا بآهنگ آن شهری که شعرانی در سوق الخمیس ساخته و منيعه نام کرده رهسپار شد و محاربت او را از حرب سليمان بن جامع واجب تر دید چه بیم کرد که اگر از نخست با سلیمان جنگ در افکند شعرانی از دنبال در آید و او را مشغول دارد .

بالجمله چون بشهر منیعه نزديک شد مردم زنگ چون شیر در آهنگ بیرون تاختند و حرب در افکندند و نبردی مردانه برای بردند لکن سرانجام انهزام گرفتند و اصحاب ابوالعباس از پازۀ شهر بر شدند و هر که را دریافتند بشمشیر گرفتند و زنگیان پراکنده شدند و ابوالعباس بشهر در آمد و مردم را خون بریختند و اسیر ساختند و هر چه بود بر گرفتند و شعرانی با خواص خویش فرار کرد و مردم ابی العباس از پی ایشان بتاختند و جمله را در یافتند آنجماعت برخی پراکنده و دیگران در بیشها پناهنده شدند و مردم ابو العباس باز شدند و از آن اسیران که در چنگ مردم زنگ بودند پنجهزار تن را نجات داده بودند و ابو احمد بفرمود تا نسوان را بواسط حمل کرده باولیای ایشان بسپارند و خود در حوالی آن شهر بیتوته فرمود بامدادان لشکریان را رخصت بداد تا هر چه از اموال زنگیان در آنجا در یابند بغارت برگیرند و مردمان بشهر در آمدند و هر چه یافتند بغارت بر گرفتند آنگاه بفرمود تا باره آن شهر را خراب کردند و خندقش را بینباشتند و نشانش را بآتش بسوختند و بر جمله ماكولات آن شهر که بدست شعرانی اندر بود فایز شدند چه شعرانی بر آن قری دست یافته و روز مردمش را تباه کرده و اموال و روزی ایشان را بچنگ در آورده بود بالجمله ابو احمد بفرمود تا آن جمله را بفروش رسانیدند و بهایش را در عطا پای غلمان و سپاهیان

ص: 255

و از آنسوی شعرانی و برادرش در مزار پناهنده شدند و داستان خویش را نگاشتند از ابو وائله حدیث کرده اند که گفت در آن روز که در خدمت ناجم حضور داشتم و از هر طرف حدیث میراند بناگاه مکتوب سلیمان فرا رسید و آن واقعه باز نمود و چون نظرش بر کلمه شکست جماعت افتاد شکمش هزیمت هزیمت گرفت و بقضای حاجت برفت و برگشت و بنشست و دیگر باره در نامه تأمل کرد و بهمان کلمه که او را دیگرگون ساخت نظاره کرد و از آن شکست مطلق اطلاق گرفت و بحاجت برخاست و بضرورت باز نشست بالجمله از آن لفظ مطلق چند مرة اطلاق من یقین بدانستم که مصیبت بزرگ و بلیت عظیم و اندوه است مکروه شمردم که از وی پرسش گیرم و چون این کار بطول انجامید به پرسش جسارت کردم و گفتم مگر نه مکتوت سلیمان بن موسی باشد گفت هست و پشت را میشکند چه نوشته است که آن کسان بر وی بتاخته اند چنان جنگی بپای برده اند که چیز از بهرش بجای نگذاشته اند همانا این نامه را از مزار در نگار آورده در آن حال که جز او هیچ چیز سالم نمانده است .

ابو وائله میگوید آن داهیه را بسیار بزرگ شمردم لکن خدای خود می دانست که بدل اندر تا چند مسرور بودم بالجمله میگوید علی بن محمد بر آن مكروه شکیبائی نمود و یکی نامه بسلیمان بن جامع کرد و او را پرهیز و آگاهی سپرد تا مبادا از آن شربت که شعرانی چشیده باز چشد و در کار خویش بغلفت رود

مع القصه ابو احمد را یکباره بگرفتاری سلیمان اندیشه محکم گشت پس طلایع لشکرش بدو خبر آوردند که سلیمان در حوانیت جای دارد پس فرمان کرد تا پسرش ابو العباس با ده هزار تن بدان سوی روی نهادند و چون بخوانیت رسیدند سلیمان بن جامع را در آنجا نیافتند لکن دو تن از سرهنگان مردم زنگ که بباس و جلادت و شجاعت نامدار و یکتن معروف بشبل و آن دیگر بابی النداء نامور بود در آنجا منزل داشتند و این دو تن از قدماء اصحاب ناجم بودند

که در بدایت خروج او با وی همدست و همداستان شدند و سلیمان بن جامع این دو

ص: 256

تن را در حوانیت برای حفظ غلات کثیره که زنگیان از مردمان گرفته بودند بجای

گذاشته بود.

پس ابوالعباس با ایشان جنگ در افکند و از مردم ایشان بکشت و جمعی را نیز زخمدار ساخت و این جماعت از جمله رجال سلیمان بن جامع برگزیده تر بودند و سلیمان را با ایشان اعتمادی بزرگ بود بالجمله آنروز جنگ نمودند تا ظلمت شب جهان را در سپرد و در آن روز ابو العباس تیری بطائری بیفکند و آنمرغ در میان سپاه زنج بیفتاد، چون مردم زنج آن بدیدند سخت در زنج (1) و نفیر شدند و گفتند همانا این تیر از ابو العباس باشد و در همان روز پاره از ایشان با بی العباس پناه آوردند و او از موضع سلیمان بن جامع پرسش گرفت و ایشان بعرض رسانیدند که سلیمان در شهر خودش که در طهیت بنا نهاده اقامت دارد این هنگام ابوالعباس بحضرت پدر باز شد و خبر سلیمان بازداد و باز نمود که جز شبل و ابوالندی تمامت اصحابش نزد او فراهم هستند و این دو تن برای حفظ غلات در حوانیت جای دارند اینوقت ابو احمد با مردم خویش فرمان کرد تا برای سپردن طریق طهیت آماده گردند و ایشان را بعطا کامروا ساخت و از آنجا راه بر سپرد تا بقریه که در خوذیه است باز رسید و بر فراز رود خانه مهروز جسری برکشید و سپاه وخیل را جسری برکشید و سپاه وخیل را عبور داد و همی راه نوشت تا بشهریکه سلیمان در طهیت بنا کرده و منصوریه نامیده بود دو میل مسافت بماند پس با سپاه در آنجا اقامت کرد و این هنگام از آسمان باران همی ببارید و آن چند روز که در آنجا اقامت داشت هوا را برودتی بشدت افتاد ازین روی از

کار کار زار برکنار ماند و چون از سورت برودت بکاست با چند تن از موالی و

تعا سرهنگان سپاه بر نشست تا مکانی از بهر جولان خیل بدست آورد و همچنان برفت

تا بباره شهر منصور يه نزديک شد .

اینوقت گروهی انبوه با وی دچار شدند و جماعتی بر وی کمین بر گشادند

و جنگ به پیوستند رزمی صعب بیایان همی رفت و جنگ بزرگ شد و جماعتی از

ص: 257


1- زنج بفتح اول وسكون ثانی وجيم بمعنی گریه و نوحه کردن است .

فرسان از باره بزیر آمدند و پیاده نبرد آزمودند و دفع اعادی دادند تا از آتنک جایها بیرون شدند و از جمله غلامان ابو احمد غلامی که وصیف علمدارش میخواندند با چند تن از جنگ آوران سرهنگان اسیر شدند و احمد بن مهدی جهائی که یکنن از سرداران بزرگ مردم زنگ بود بهلاکت دچار گشت چه ابوالعباس تیری بجانب اوپر ان کرده بر منفذ بینی او بنشست و بمغزش کارگر افتاد و سرنگون شد و اورا که بیرون بردند و او خواستار شد که بشهر مختاره در خدمت صاحب الزنجش رسانند چون ناجم او را بدید از دیدار آن سوار سخت اندوهناک شد

چه از جمله یارانش دلیرتر و مطیع تر بود بالجمله جبائی در آنجا بمعالجت اقامت کرد لكن سرانجام هلاکت یافت ، و ناجم در مرگ او غمین و افسرده دل شد و بسیار جزع و فزع نمود و برجسدش حضور یافت و خویشتن بغسل و تکفین او پرداخت و بر وی نماز بگذاشت و در کنار گورش وقوف نمود تا بخاکش جای ساختند آنگاه روی با یاران کرد و از مرگ جبائی چندی بر زبان راند و ایشان را بموعظت و نصیحت تسلیت فرمود و در آن شب که جبائی هلاک شد ابرو رعد و برق خروشان بود و ناجم در دامنه سخن گفت چون روح جبائی مقبوض گردید آواز فریشتگان را بشنیدم که بر وی رحمت میفرستادند بالجمله ناجم از مزار جبائی باز گشت و آثار انکسار از دیدارش پدیدار بود

و از آن سوی چون ابو احمد از میدان پیکار بازگردید بتعبیه پیاده و سوار

پرداخته کشتیهای بزرگ و کوچك مهیا ساخته از رودخانه منذر عبور داده تا بیاره شهر نزديک شد و غلامان خود را در مواضعی که زنگیان کمین می نهادند بگذاشت و پیاده سپاه را از پیش روی سوار بداشت آنوقت از اسب بزیر شد و چهار رکعت

نماز بگذاشت و در پیشگاه یزدان پاك سر برخاک نهاده خدای را بنصرت مسلمانان خواندن گرفت از آن پس جامه رزم بخواست و بر تن بیاراست و پسرش ابوالعباس را فرمان کرد تا بدیوار باره پیشی جوید و غلامان را بجنگ بر آشوبد ابوالعباس

بفرمان پدر کار کرد بدانسوی رهسپار گردید.

ص: 258

و چنان و چنان بود که سلیمان بن جامع برگرداگرد باره منصوریه کنده بکنده بود چون غلامان برکنار خندق رسیدند و در نک ورزیدند سرهنگان لشگر بر ایشان

بانک بركشيدند و آن جماعت با تمام جرئت از خندق بر گذشتند و با مردم زنگ آهنگ شدند و با آن مردم که بر فراز دیوار شهر خود جای داشتند دچار شدند و تیر و تیغ در میان ایشان بگذاشتند و جماعتی از سواران بحالت خوض از خندق عبور دادند و چون مردم زنگ نگران اینگونه جرئت و جلادت شدند روی بانهزام برتافتند و اصحاب ابی احمد از دنبال ایشان بتاختند و از اطراف بشهر در

آثار و همی آثارجلادت و شجاعت نمودار ساختند .

ذکر شکست یافتن سلیمان بن جامع و فتح شهر منصوریه بدست مردم ابواحمد

چنان بود که شهر منصوریه را مردم زنگ به پنج خندق استوار داشته و در

پیش روی پیش روی هر خندقی باره بر کشیده بودند از بهر ورود دشمن هر يک مانعى بزرگ و حاجزی عظیم و حجابی استوار باشد لاجرم مردم زنگ با آن عدت وحدت و چنین

خندقها و دیوارها مردم ابواحمد را از ورود مانع میشدند و اصحاب ابی احمد با کمال تهور و جلادت بدستیاری کشتیها از آن نهر که بعد از انهزام آن جماعت منشق داشته بودند بگذشتند و هر کشتی که از آنان بیافتند غرق کردند و همی بقتل واسر بکوشیدند تا آن مردم را از آن شهر دور داشتند و يكفرسنگ عقب دواندند و ابواحمد تمامت آن اراضی استیلا یافت و سلیمان بن جامع با معدودی از اصحاب بگریخت و مردم ابو احمد بمقاتلت مقاومت جستند از زنگیان همی بکشتند و اسیر گرفتند

و از زنان اهل واسط و کودکان ایشان و آن قراء که بواسط متصل بود ده هزارتن از چنگ آن جماعت نجات دادند و ابو احمد آن جمله را در کمال محافظت بسوی اواسط روان داشت و باهالی خودشان سپردند و آن چند ذخایر و اموال و اطعمه منی و مواشی که در آن شهر بود بجمله را ابو احمد مالک شده بفرمود همه را بفروش

ص: 259

رسانیده بلشگریان و غلامان خود بمرسوم و جیره بگذاشت و بیز چند تن از زنان

و فرزندان سلیمان اسیر شدند و هم درین روز وصیف علمدار و هرکس باوی اسیر

شده نجات یافت و مردم زنگ را آن مجال بدست نیفتاده بود که ایشان را

بقتل رسانند .

بالجمله ابو احمد هفده روز در طهیث بماند و فرمان کرد تا دیوار آن شهر را ویران کردند و خندقهایش را بینباشتند و هم بفرمود تا در آن بیشها که مردم زنك پنهان گردیده بتازند و هر کس تنی از ایشان را بیاورد مورد احسان گردد از آن جماعت همی بیاوردند و باحسان و خلعت برخوردار شدند و آن زنگی را

پس نیز خلعت بدادی و از اطاعت صاحب الزنج بطاعت خود انصراف و در زمره غلامان خویش انسلاک دادی و نیز بفرمود تا نصیر با کشتیها از پی سلیمان بن جامع و آنان که با وی فرار کرده بودند روان شد و چون کارهای خویش را چنانکه بایست منظم و استوار ساخت آهنگ اهواز كرد تا آن اراضی را نیز با صلاح آورد و از گزند طغاة و مفسده عصاة آسایش دهد و پسرش ابوالعباس را از پیش روی روان داشت و ازین پیش استیلای علی بن ابان مهلبی بر معظم شهرهای اهواز و شکست لشگر سلطان مذکور شد .

ذکر حرکت ابی احمد بانتظام امور اهواز وضعف حال صاحب الزنج

چون ابواحمد از منصوریه و طهیث مراجعت کرد در بردودا چند روزی اقامت کرد و بفرمود تا آنچه برای طی راه اهواز لازم است مهیا ساخته و نیز ن فرمان کرد تا آنانکه برای راهنمائی و تهیه آذوقه سپاه دانا بودند از پیش برفتند و هم بفرمود از آن پیش که وی فرا رسد کارها را هموار کنند و قبل از آنکه ابو احمد از واسط بکوچيد زيرک از طهيت بدو پیوست و کار آن سامان و نواحی را بنظام آورده بود پس ابو احمد با وی فرمود که مهیا و مستعد شود و در کشتیها بمدینه

ص: 260

ناجم سیر نماید که در نهرابی الخصیب بود و با نصیر همدست باشند و اگر در آنجا

مقام و موضعی برای جنگ ديدند با ناجم در شهر خودش كار جنگ بسازند و از مجاری امور به ابی احمد مکتوب نمایند تا دستورالعمل ایشان را باز نماید و خود در میان آن لشگر که بدانجا بجای میگذاشت یکی را نیابت داد و از واسط بشهرهای اهواز روی نهاد و از نهرها عبور کرده از جسری که برای عبور خود از پیش آماده

کرده لشگریان را بگذرانید تا گاهی که بشوش رسید و در شوش نزول نمود .

و چنان بود که از نخست فرمان کرده بود که مسرور بلخی که از جانب او در اهواز عامل بود بدو ملحق گردد و مسرور با لشگر خود در بامداد همان روز که ابواحمد نزول نمود در شوش بدو پیوست و ابو احمد مسرور و دیگران را خلعت بداد و سه روز در شوش اقامت ،نمود و از آنسوی چنان بود که احمد بن موسی بن سعید بصری که معروف بقلوص و یکی از سرهنگان مردم زنگ بود در طهیت بدست مردم ابو احمد اسیر شده بود پس ابو احمد فرمان داد تا سر از تن او بر گرفتند و بر جسر واسط نصب کرده بودند .

و چون این اخبار و حشت آثار بناجم پیوست تدبیر امور از دستش برفت و از کمال عجز و بیچارگی بر آن شد که به علی بن ابان مهلبی که در اهواز مقیم و بقدر سی هزار تن مردم لشگری در خدمتش فراهم بودند مکتوب نمود که آنچه آذوغه و اثقال که از جانب خود بدو سپرده بود بتمامت بجای بگذارد و با جمله لشگر بحضرت او راه سیارد پس علی بن ابان محمد بن یحیی بن سعیدالکر بنای را بجای خود بگذاشت و خود بخدمت ناجم روی گذاشت محمد بن یحیی را نیز در آنجا نیروی درنگ و اقامت نماند چه اخبار ابی احمد متواتر بدو پیوست پس پس آنچه داشت بگذاشت و از دنبال مهلبی راه برداشت و نیز ناجم بجانب بهبود بن عبدالوهاب که

از جمله سرهنگان و عامل اعمال ما بین فارس و اهواز بود نامه کرد و او را و

لشگرش را بدرگاه خود احضار نمود بهبود نیز از ماکول و مواشی هر چه داشت

بگذاشت و راه بر گرفت و ابواحمد بر این جمله فایز گردید و از این روی نیروی او

ص: 261

و سستی ناجم بسیار شد .

و هم از آنطرف چون مهلبی از اهواز جدا گشت مردم خویش را در آن قری که ما بین او و ناجم و بجمله در اطاعت و امان ایشان بودند پراکنده داشت تا هر چه توانستند بغارت بر گرفتند و نیز جمعی کثیر از آن سواران و پیادگان که با مهلبی بودند از وی تخلف ورزیدند و در نواحی اهواز اقامت جستند و از ابواحمد امان طلبیدند و اینجمله اسباب یأس مردم و ضعف حال ناجم و افول کوکب اقبال و ظهور سوء تدابیر او بود و در احضار مهلبی و بهبود کار بخطا کرد چه او را عقیدت چنان افتاد که ابواحمد بآهنك او روی کرده ازین روی آنمردم را بحفظ و حراست خویش احضار کرد اما این کار بصواب نبود چه ابواحمد قصد اهواز داشت و اگر مهلبی و بهبود در مکان خویش جای داشتند دفع ابی احمد و حفظ آذونه

و احمال را بهتر توانستند .

بالجمله ابواحمد در آن اراضی توقف کرد چندانکه آن اموالی را که مهلبی

ناجم بجاي گذاشته بودند بدست کرد و آن بند آ بودند بدست کرد و آن بند آبها را که ناجم در رودخانه احداث کرده بود بجمله را مفتوح ساخت و طرق و مسالک را هموار نمود، آنگاه از شوش بجندی شاپور کوچ نمود و سه روز در آنجا اقامت فرمود و از جندی شاپور بسوی شوشتر راه سپرد و در شوشتر برای گرد آوردن باج و مال از ولایات اهواز بنشست و بهر شهری سرهنگی برای اخذ خراج بفرستاد و احمد بن ابی الاصبغ را بجانب بن عبید الله الکردی که در رامهرمز و حوالی آن ولایت و امارت داشت و با مهلبی بدوستی گام می سپرد و خواسته فراوان بخدمت ناجم حمل میکرد بفرستاد تا وی را مانوس و منقاد داشته و نیز بد و باز نماید که ابو احمد از اعمال و افعال

او بچشم مهر و حفاوت میگذرد و از لغزش او بريک سوى ميرود و اكنون تكليف وی چنان است که با اموال و موالی و غلامان و لشگریان بخدمت ابی احمدروی

کند و در حضرتش عرض سپاه داده باعطای رزق و روزی و شمول اکرام و احسان شاد خوار گردد و بحرب ناجم رهسپار شود .

ص: 262

بالجمله احمد بن ابی الاصبع فرمان بیای برد و محمد بن عبيد الله حسب الامر مردم خویش را عرض داد و از آنجا بطرف عسگر مکرم بکوچیدند و روزی چند در آنجا منزل کردند و باهواز روی آوردند و از آنطرف ابو احمد را چنان گمان میرفت که کار حمل ماکول و مشروب سپاهیان بنظام است لکن روزی چند بر نیامد که روزگار دشوار و مردمان بقحط وغلا دچار میخواستند پراکنده شوندا بواحمد به تفتیش این امر فرمان كرد معلوم شد مردم زنگ پلی از بناهای مردم عجم را که بسیار قدیم و در میان سوق اهواز و رامهرمز واقع و به پل اربق معروف بود شکسته بودند ازین روی کاروان و سوداگران را راه آمدن مسدود مسدود و حمل آذوغه غیر مقدور بود، پس ابواحمد بر نشست و در کنار آن رودخانه که تا سوق اهواز دو فرسنگ مسافت داشت براند و هر کس از مردم سودان در میان لشگریان بودند فراهم ساخت و فرمان داد تا سنگ و حجاره فراوان بیاوردند و در همان روز پل را بساخت و قوافل بیامدند و لشگریان از نو زندگانی یافتند و چارپایان توان گرفتند ، آنگاه بفرمود تا کشتیها را فراهم کرده بر فراز رود دجیل اهواز جسر بر کشیدند و روزی چند در اهواز اقامت نمودند تا تمامت مایحتاج را آماده ساختند و مردمان با خصب نعمت و آسایش معیشت توامان گشتند .

و نیز مکاتیب جماعتی که از مهلبی تخلف ورزیده در سوق اهواز بمانده بودند

باز رسید که از ابو احمد در طلب امان بر آمده بودند ابو احمد ایشان را زنهار و از آن جمله هزار تن در خدمت ابو احمد شدند و باحسان نایل و در زمره سرهنگان غلامان ابو احمد در آمده رزق و روزی یافتند بالجمله از کار جسر بپرداخت و با لشگر از دجیل عبور داد و در موضعی معروف بقصر مامون سه روز اقامت کرد و پسر دیگرش هارون را فرمان کرده بود که با سپاه خود بدو پیوندد تا لشگریان آنجا گرد شوند و ابو احمد از قصر مامون بکوچید و احمد بن ابی الاصبغ با هدایای محمد بن عبید الله الکردی صاحب رامهرمز از دواب و اموال در عرض راه فرا رسید و ابو احمد در جعفریه فرود شد و در آن مکان رزق روزی فراوان دریافت

ص: 263

و بر لشگریان پراکنده ساخت و از آنجا به منزل معروف به بشینا شد و پس یک روز و شب که توقف كرد بسوى مبارک رحل اقامت کشید و آن منزل بعيد المسافه بود و در عرض راه دو پسرش ابوالعباس و هارون با وی ملاقات کرده در خدمتش روان و روز شنبه نیمه شهر رجب بسال دویست و شصت و هفتم وارد مبارک شدند

اما از آنسوی زيرک و نصير هر دو تن در دجلة العوراء مجتمع شدند و برفتند تا با کشتیهای خود در ابله رسیدند اینوقت یکتن از اصحاب ناجم پناهنده ایشان گشت و باز نمود که عددی کثیر از کشتیهای کوچک و زورق که آکنده از مردم زنگ و رئیس ایشان ابوموسی محمد بن ابراهیم است روان داشته و محمد بن ابراهیم در شمار اهل بصره و از نخست صاحب شرطه که معروف به یسار بود وی را بخدمت ناجم آورد و او را برای کتابت خویش بداشت تا بمرد و چنان شد که احمد بن مهدی جبائی را در خدمت ناجم مقامی رفیع بدست آمد و در اکثر اعمال ولایت یافت و حبائي محمد بن ابراهیم را برای کتابت خود اختیار کرد و چون جبائی در جنگ سلیمان شعرانی مقتول گردید محمد بن ابراهیم طمع در آن بست که ناجم همان مکانت و محلی که جبائی را بدست بود بدو گذارد پس قلم و دوات از دست بیفکند و جامه جنگ بر تن بیار است و قتال وجدال را آماده گشت و بفرمان ناجم بدفع لشگر مخالف کوشش همیکرد و گاهی در دجله بود و زمانی با آن جماعت که با وی بودند بنهر معروف بنهر یزید میآمد و از جمله سرهنگان که با وی بودند شبل بن سالم و عمر معروف بغلام بری و جماعتی از رؤسای سودان و جز ایشان با وی حضور پس یکتن از مردم آن سپاه بزيرک و نصیر پناه برد و ایشان را از داستان محمد بن ابراهيم خبر بگذاشت و باز نمود که وی آهنگ لشگر نصیر را دارد .

و در اینوقت لشگرگاه نصیر در نهر المرآه بود و ایشان بر آن اندیشه بودند که از آن نهرها که بر نهر معقل و شبق شیرین بود عبور کند تا بشرطه فرا رسند آنگاه از قفای سپاه بیرون تازند و جنگ در اندازند چون نصیر این خبر بدانست

ص: 264

از ابله به لشگرگاه خویش بشتافت وزيرک نيز بآهنگ شبق شیرین بتاخت تا بمحمد

ابن ابراهیم معارضت نماید و محمد بن ابراهیم را در عرض راه دریافت و پس کوشش بسیار خداوندش نصرت داد و مردم زنگ منهزم شدند و در نهر یزید کمین گاه ایشان بود پناهنده گشتند زيرك برایشان راه یافت و کشتیهای خود را

بمكمن آنجماعت بتاخت و از آنمردم پاره را مقتول و گروهی را اسیر ساخت و محمد ابن ابراهیم و عمرو و غلام بری در جمله اسیران بودند و سی کشتی از ایشان بچنگ

زيرک در آمد و از میانه شبل بن سالم با جماعتی نجات یافته بلشگر ملحق شدند و زیرک با فیروزی در شبق شیرین در آمد و اسیران و سرهای کشتگان و آن کشتیها که بدست کرده باوی بودوازدجله العوراء بطرف واسط منصرف گشت و خبر این فتح را با بی احمد برنگاشت و اتباع ناجم که در دجله وشهرهای دجله جای داشتند بیمناک شدند و روزگار بر ایشان دشوار گشت و بقدر دو هزار تن از مردم زنگ به نصیر که در اینوقت در نهر المرآة جای داشت امان آوردند و نصیر این خبر با بی احمد بر نگاشت و ابو احمد در جواب نوشت که با آنجماعت باحسان

گراید و رزق و روزی ایشان را مرفه و معین گرداند و برای مدافعت و مقاتلت دای مدافعت و مقاتلت دشمنان در زمره لشگریان در آورد و از پس اینجمله مکتوبی بنصیر بر نگاشت که

در نهر المبارک حاضر حضرت و ناظر خدمت شود و او بر حسب فرمان در همان مکان

خدمت ابی احمد را دریافت .

ص: 265

ذكر لغزش كار صاحب الزنج ومكتوب أبو احمد بسوی وی

چنان بود که ابوالعباس در آن هنگام که جانب نهر المبارک میسپرد با لشگر

خود در کشتی با لشگر ناجم دچار شد و در شهر او که در کنار نهر الخصیب بود با ایشان جنگ در انداخت و از آغاز روز تا ظهر گاهان بازار قتال گردش و آفتاب جدال تابش داشت و از جمله سرهنگان نامدار صاحب الزنج یکتن که منتاب نام داشت با جماعتی از اصحاب خود بدو پناهنده شد و این کردار لغزشی بزرگ در ارکان صولت و اعیان دولت ناجم در افکند و ابوالعباس مظفر و منصور بازگشت و منتاب زنگی را بخلعتی فاخر و احسانی جمیل نوازش داد و با خویش را هسپر فرمود و چون ابواحمد او را بدید و داستانش بشنید بخلعت و اجسانش بر خوردار ساخت و منتاب اول کسی بود که از سرهنگان ناجم در طلب امان بر آمد و از آنسوی چون ابو احمد در نهر المبارک فرود شد چنان بصواب دید که یکی نامه بصاحب الزنج برنگارد و او را از ارتكاب سفک دماء و اسر رجال ونساء وانتهاك محارم و ویرانی مساکن و استحلال فروج و اموال و اشتعال نایره قتال و جدال و تجویز آن مقامات که خداوندش اهلیت نداده از دعوی نبوت و امامت بازدارد و بحضرت احدیتش بتوبت و انابت دعوت کند و بدو باز نماید که هنوزش میدان توبت پهناور و پهنه امان گشاده است و اگر از کفران و مخالفت یزدان بمسلمانی و مسلمانان اعادت گیرد از جرایم عظام و جرایر بزرگ او نظر برگیرند و خطر باز دارند و نیز بهر دو سرای کامکار و برخور دار بخواهد زیست .

بالجمله این نامه را بدست فرستاده بدو فرستاد چون رسول خواستار بار گردید مردم زنگ از پذیرفتن نامه و راه گذاشتن بخدمت صاحب الزنج امتناع ورزیدند پس رسول بتدبیری آن نامه را بآن جماعت بیفکند چون ناجم بدید و بخواند پاسخ نراند و چون فرستاده باز شد و خبر باز گفت ابو احمد پنج روز

ص: 266

اقامت کرد و به تعبیه لشکر و ترتیب قواد پرخاشگر و کشتیها و اسلحه جنگ و تیر و شمشیر کار کرد و بروز ششم با اصحاب خود و پسرش ابو العباس بشهر ناجم که بمختاره موسوم و در کنار نهر ابی الخصیب واقع بود روی نهاد و بر آن شهر

مشرف شد و در اطرافش بتأمل نگران گشت و مناعت و حصانت آن شهر را بسبب دیوار باره و خندقهائی که در پیرامونش بکنده بودند بدانست و نیز معلوم کرد که راهی که بدان شهر دست توان یافت بسی دشوار است وهم از آن منجنيقها وعراده و تیرهای تیز ناوک و سایر آلاتی که بر دیوار نصب کرده بودند و هیچ پادشاهی را آن گونه استعداد و تهیه بدست نمی افتاد در عجب شد و هم هم از کثرت سیاه اجتماع دلاوران کینه خواه آن چند نگران گشت که امر او را بس دشوار یافت.

و از آن سوی چون زنگیان خون خواره ابو احمد را نزديک باره بدیدند چنان

بخروشیدند که زمین را بخراشیدند این هنگام ابو احمدچون کوه آهنین سنگین شد

و پسرش ابو عباس را که بحری پرجوش و ابری پرخروش و شیری پر نفیر و دلیری شیرگیر

بود ، بفرمود تا با دل قوی و بازوی پهلوی و عزمی ثابت و همی استوار بباره شهر نزدیکی جوید و نگاهبانان برج و باروی را بسهام بلا و نصال فنا بهدف گی ابو عباس چون نهنگ پر آهنگ و پلنگ تيز چنگ بر باره بجانب باره براند چندانکه در برابر قصر ناجم کشتیهای خویش را باز داشت چون مردم زنک اين تندی و آهنگ بدیدند بجمله بهمان موضع که کشتیهای ابو العباس نزديک

فراهم شدند و با تمامت احتشاد و اجتهاد رزم را سخت بنیاد و عزم را ثابت نهاد شدند از هر طرف بکوشیدند و در خویشتن بجوشیدند و همی تیرها و سنگها فلاخن وعراده و دیگر آلات جنگ از پی هم روان داشتند و مردم بازاری و کوی

و برزن نیز بیاری ایشان آهنگ بستند و سنگ همی افکندند چنانکه بر هیچ دیده جز تیر و سنگ نمیگذشت و ابو العباس با این حال چون کوه پایدار قدم استوار ساخت و از آن طرف چون ناجم نگران این حالت گردید بدانست تاکنون هیچ قومی باین کوشش و صبوری و توانائی در هیچ جنگ پدیدار و بدیدار نیامده اند.

ص: 267

بالجمله این هنگام ابو احمد بفرمود تا ابوالعباس و مردمش بمواقف خویش باز شوند و براحت بر آسایند و جراحات خویش را بمداوا گیرند و از آن طرف چون مردم زنگ این ثبات و آهنگ و جلادت و جنگ بدیدند دو تن از مقاتلان کشتیهای آن جماعت و کشتیبانان با تمامت اسباب و آلات با و پناهنده شدند ابو احمد بفرمود تا از جامهای دیبا و مناطق مطلاً ایشان را خلعت کردند و هم بریزش درهم و دینار شاد خوار ساختند ، و کشتیبانان را از حریر سرخ و زرد که ایشان را بسیار مطلوب بود جامه کردند و با عطای زر و سیم شاد خوار ساختند و هم بفرمود تا ایشان در مکانی که منظر دیگران بود جای کردند تا ازین معاملت با خبر گردند و این تدبیری بس نیکو بود چه دیگران نیز راغب شدند و سخن همی کردند.

و جمعی بزرگ بخدمت ابی احمد مبادرت گرفتند و به الطاف او برخوردار شدند. از آن سوی چون ناجم این حالت مشاهدت کرد بفرمود تا هر کس در دجله جای داشت بنهر ابی الخصیب باز آورند و هم دیدبانان برگماشت تا هیچکس را راه گذر کردن نگذارند و نیز به احضار کشتیهای خاصه فرمان داد و بهبود بن عبد.

الوهاب که از جمله سرداران سپاه در عدت و عدت و باس و شدت پیشی و با عشیرت جلادت و شجاعت خویشی داشت ، بنگاهبانی آنجماعت امارت یافت و با جماعتی بزرگ از زنگیان پذیرای فرمان گشت و در میان او و ابوحمزه نصير صاحب الماء و ابو العباس بن ابی احمد جنگهای سخت و بس دشوار پدیدار شد و در تمامت آن نشست و دیگر باره آماده مقاتلت میگشت چندانکه یکباره هزیمت و بپیشگاه ناجم پناهنده گشت و هم دو طعن نیزه بر

وی فرود شد و بزخمهای دیگر دچار گشت چندانکه بهلاکت مقارنت جست .

در این جنگ یکنن از سرهنگان با جلادت و جنگجوی مردم زنگ

می و هم که عمیره نام داشت و با وی کار رزم میساخت پایمال هلاک و دمار گشت و نیز گروهی دیگر از آن جماعت با بی احمد پناهنده و بخلعت و احسان شاد خوار شدند وابو احمد با جمله لشکریان خویشتن که درین روز پنجاه هزار تن بشمار میرفت

ص: 268

بر نشست و ناجم با سیصد هزار تن مردم جنگی کار نبرد میساخت و آن جماعت بنمامت با تیر و تیغ و نیزه و عراده و فلاخن و گرز یال و برز (1) مینمودند و اضعف ایشان آن دسته بودند که با دست سنگ می افکندند و ایشان تماشائی و سیاهی لشکر و معین به نعیر و نفیر (2) و صیحه بودند .

و در این کار و کردار زنها نیز چون مردان جانب میدان کار زارمیسپردند و ابو احمد تا چاشتگاه روز در برابر ناجم بکار زار بایستاد آنگاه فرمان داد تا ندا برکشیدند که مردمان از سیاه و سفید و مولی و عبید جز دشمن خدای علی بن محمد در تحت امن و امان هستند و این عنوان را در رقاع بنوشتند و بر سر نیزها در

ذلک لشکر ناجم بپراکندند ازینروی دلهای کسان بدو گرایان شد و گروهی انبوه از مردم کارزار و آب سپار بدو پیوستند و هم دو تن سرهنگانش که بیکمیر و بغرا نام داشتند با جمعی از یاران خود بدو اتصال یافته جملگی باحسانش برخوردار شدند ازین روی بر نیروی او افزوده شد.

پس از آن در بامداد همان روز با تمامت سپاه خود کوچ کرده در موضعی که در کنار مدینه ناجم اختیار کرده توطن جست و بنظم لشکر و ترتیب سران سپاه برداخت و نصر صاحب الماء را در اول لشکر بداشت و نيزک التركي را در موضعی دیگر و علی بن جهشار صاحب خویش را در مکانی دیگر مقرر گردانید و راشد مولای خود را فرمان کرد تا با غلامان ترک و خزر و روم و دیالمه و طبریه مغاربه و زنج و از مردم عجم واکراد و جز ایشان در پیرامون سراپرده و خرگاه ابو احمد احاطه داشته باشند و صاعد بن مخلد وزیر و کاتب خود را در جماعتی از سپاهیان از موالی و غلمان در فوق لشکر راشد بداشت و مسرور بلخی سرهنگ صاحب اهواز را با گروهی از جنگ آوران در پیرامون سپاه معین فرمود و فضل و عمد پسران موسی بن بغارا در سمتی دیگر بر لشکری دیگر مشخص گردانید بالجمله بر همین گونه سران سپاه و قواد لشکر را مرتب نمود.

ص: 269


1- برز - بضم باء بمعنى نوخاستگی و قدوقامت و عظمت است
2- نعیر یعنی فریاد و غوغا ، نفیر یعنی باد در بوق افکندن.

ذکر بنا نمودن ابو احمد شهر موفقیه را در برابر شهر مختاره

نه ليس الكلمة چون ابو احمد از تعبیه سپاه بپرداخت با خویشتن بیندیشید و خوش نگران شد و آن حصانت و رصانت شهر مختاره و نیزه گذاران کار زار و پهنه سپاران تیغ شد و گذار و کثرت لشگر وعدت مردم پرخاشگر بدید بدانست که در کار او و کساد رونق بازار او جز به صبوری و درنگ و طول ایام محاصرت و در بندان و پراکندن آن جمعیت بی کران و احسان با مطیعان و سختی با طاغیان چاره پدید نیست

و ببایست بر عدت و عدت بر افزود و شهری همانند شهر ناجم بنیان نمود پس بفرمود تا کارکنان بحری و بری فراهم گردند و رزق و روزی و زاد و توشه و اسباب تعيش بلشگرگاه او که در آن شهر که بنیانش را شروع نموده و موفقیه نام ساخته حمل همیکردند و نیز بکار گذاران خویش فرمان داد تا مال و منال آن نواحی را بگنجینه ن او که درین شهر بود گرد نمایند و یکدینار به بیت المال نفرستند و هم جماعتی را بسیراف و جنا به روان داشت تا کشتیها فراوان بسازند و بآن اسباب حمل آذوغه

را بسوی ناجم مانع و دافع باشند و هم بفرمود تا بعمال او نامها بر نگاشتند تا از

ها را بسوی مردم صنعتگر از هر طبقه بدانجا روانه دارند .

و یکماه بدینگونه برگذشت تا جمله اسباب کار بدانسوی روان گشت بازارها

گردش و مراودت تجار نمایش گرفت از هر شهر و دیار بدانجانب رهسپار شدند ن مراكب بحریه نیز بیامد و افزون از ده سال برهمی گذشت که از فتنه ناجم ابواب ا طرق مسدود بود و نیز ابواحمد در این شهر مسجد جامعی بنیان فرمود و آن شهر

جامعیتی عظیم یافت و آنچه در شهرهای بزرگ جهان بایستی درین شهر موجود شد

و برای توطن راغب شدند از آن طرف ناجم فرمان داد تا بهبود بن عبدالوهاب بدستیاری کشتیهای چند بجانب لشگر ابو حمزه نصیر بتاخت وجنك در انداخت و

جماعتی از اصحابش را قتیل و انبوهی را اسیر ساخته در سراهای ایشان که از نی

ص: 270

بود آتش در افکند و از سوی دیگر ابراهیم بن جعفر همدانی را که از اجله سرهنگانش بود با چهارهزار تن زنگی و محمد بن ابان مکنی به ابی الحسین برادر علی بن ایان مهلبی را با سه هزار تن و سرهنگی دیگر را که بدور معروف بود با یکصد و پنجاه هزار تن فرمان داد تا در اطراف لشگر ابو احمد بنازند و بایشان چنگ و ناخن در اندازند و ابوالعباس با گروهی بزرگ برایشان بتاخت و جنگهای بزرگ بساخت و در تمامت نصرت یافت و هم گروهی بدو پناهنده و بخلاع فاخره مفتخر شدند و در برابر شهر ناجم واقف شدند تا اصحابش اینحال بدانند .

و از آن و از آن سوی ابواحمد در امر ناجم بکید و حیلت کار همیکرد گاهی رزم دادی گاهی باحسان بفریفتی و راه آذوغه بر ایشان مسدود ساخت از آن سوی بهبود زنگی را خبر آوردند که تجار قیروان با بارهای امتعه و آذوغه بدانسوی روی کرده اند پس جماعتی از نامداران لشکر و کند آوران پرخاشگر را برگزید و بر آن مردم غارت برده برخی را بکشت و چند تن را اسیر ساخته از آنطرف نیز ابو احمد که خبر ورود ایشان را بدانسته بود سرهنگی را با جمعی معدود برای

محافظت ایشان روان داشت لکن از بهبود منهزم و منصرف گشت این کار بر ابو احمد دشوار شد و آنچه از ایشان منهوب گشته بود عوض بداد و بر کناره نهر بیان که داخل قیروان میشود لشکری گران بمحارست برگماشت .

بالجمله از آن پس بفرمان ناجم صندل زنگی که سرهنگی هناک وبيباک

و سرانجام بدست ابوالعباس گرفتار و به تیر اجل دچار شد با جمعی از لشکریان

بغارت کردن اطراف لشکر ابی احمد مأمور شد و در این حال یکتن از نام آوران مردم زنگ با بی احمد پناهنده شد و او را از آهنگ مردم زنک باز گفت و چون مردم زنگ بدانستند بشهر خود باز گردیدند .

از پس این جمله ناجم فرمان داد تا علی بن ابان مهلبی که از تمامت سرهنگان

سپاه سر افرازان پیشگاه دلیر تر و رفیع تر بود با گروهی از جنگجویان شیر

شکر و کند آوران اژ در در بلشکر ابو احمد شب تاخت کنند پس با پنجهزارتن

ص: 271

که بیشتر ایشان زنگیان تیز چنگ و در جمله ایشان دویست تن سرهنگ آهنین چنگال و پلنگ آهنگ شیر همال بودند شباهنگام از طرف شرقی دجله عبور دادند و عزیمت بر آن نهادند که بر دو نیمه شوند و از جلو و دنبال لشکر ابو احمد بتازند و از پیش روی بغارت پردازند تا چون بمدافعت برآیند آن نیمه دیگر را از دنبال بتازند و خاک با خون ایشان بیالایند اما یکتن از غلامان که در جمله ملاحان بود این خبر با بی احمد برداشت و ایشان خود را بپائیدند و چون مردم زنگ این راز بدانستند فراراً باز شدند و بچنگ ابو العباس و مردم او دچار گردیده گروهی عظیم کشته و انبوهی بزرگ گرفتار گشتندا بو العباس مظفر باز شده رؤس زنگیان را در کشتی بیاویخته اسیران را زنده بردار کرد مردم زنگ سخت در دهشت و خشیت

در افتادند .

و از آنسوی ناجم با مردم خود چنان باز می نمود که این روس که آویخته اند از آنان هستند که با بی احمد پناه برده اند لاجرم ابو احمد بفرمود تا آن سرها را بدستیاری منجنیق بلشکرگاه بیفکندند تا بدانستند و بموئیدند و در آن مدت جنگهای بزرگ در میانه برفت و بیشتر زنگیان را هزیمت افتاد و بزرگان ایشان از ابو احمد زنهار جستند از جمله محمد بن حارث بود که حافظ نهر معروف به سنکی و آن دیوار که پهلوی لشکر ابو احمد بر پای داشته بود و ابو احمد اورا و اصحابش را خلعت و نوازش فرمود و رزق و روزی مقرر داشت اما زوجه او اسیر زنگیان

و مدتی در حبس ناجم گرفتار و از آن پس او را در معرض فروش در آوردند دیگر احمد البرذعی و مرید قاید و بر نکویه و پیلویه از سرهنگان دلیر زنگیان

خدمت ابی احمد امان طلبیده بصلات کثیره و اسبهای زرین ستام (1) شاد کام شدند.

این وقت کار آذوغه و راه خواز بار برناجم و یارانش دشوار گشت لاجرم شبل سرهنگ وابوالندی را که از زعمای سرهنگان و قدماء اصحاب و معتمدان جنابش

بودند بفرمود با ده هزار تن بنهر الدير و نهر المرآه و نهرابی الاسد بیرون تازند

ص: 272


1- صلات جمع صله یعنی عطا و بخشش زين و برگ ويراق اسب راستام گویند

و بقطع طرق و غارت پردازند ابو احمد آهنک ایشان را بدانست و جمعی را در آب و بیرون آب بمدافعت ایشان بر انگیخت و ایشان در کنار نهر عمر با همدیگر جنگهای سخت کرده زنگیان را در هم شکستند و چهارصد کشتی از ایشان ماخوذ وجمعي کثیر را اسیر و بلشگرا بواحمد حمل کردند این هنگام ابواحمد پسرش ابوالعباس را بآهنگ شهر مختاره و بر شدن بر آن باره مشخص فرمود ابو العباس از نهر معروف بغر بی بدانسوی روی کرد .

و از آن سوی بفرمان ناجم علی بن ابان مهلبی مستعد و حافظ شهر بودپس بازار رزم گرم گشت و غبار عرصه نبرد از گنبد لاجورد برتر رفت و سلیمان بن جامع با جمعی کثیر از سران و سرهنگان زنک بیاری علی بن ابان شدند و تا بعداز عصر تنور رزم گرم و آسیاب قتال و جدال گردش داشت پس از آن ابوالعباس باز گشت و در آن انصراف از شهر ناجم بگذشت و بنهر الاتراک منتهی گردید و گروهی از مردم زنگ را که بمحاربت مشغول بودند دریافت و طمع بر بست و آهنگ ایشان کرد و گروهی از یارانش از دیوار شهر بر شدند و جماعتی از زنگیان را که بمحافظت بودند بکشتند و بفرمان ناجم گروهی بیاری ایشان روان شده ابوالعباس از پدرش مدد خواست و جماعتی بیاریش بیامدند چون سلیمان بن جامع این دلیری و چالاکی را مشاهدت کرد با جمعی کثیر از زنگیان صعود داد و چون اصحاب ابی العباس درباره شهر مشغول جنگ بودند ازین روی جماعتی از غلمان و سرهنگان ابو احمد اسیر شدند و چندین رایت بدست زنگیان افتاده ابوالعباس چندان بکوشید

تا خویشتن را بسلامت باز برد و زنگیان دلیر شدند و بطمع افتادند .

از آن سوی ابو احمد فرمان داد تا تمامت سپاهش مستعد کار زار و یورش گردند و چون شهر ذی الحجه سال دویست و شصت و هفتم بپای رفت در کمال عدت وعدت بیرون شد و سرهنگان سپاه را در اقطار شهر مختاره پخش نمود و خویشتن بخویشتن آهنگ رکنی از ارکان آنشهر را نمود و در این رکن انکلانی پسر ناجم بمعاضدت سران لشگر نگاهبان بودند چون دوسپاه با خروش با هم همدوش شدند ابو احمد

ص: 273

با غلامان تیر افکن و سیاهان لشگر شکن فرمان داد تا بآن رکن نزدیکی برند پس ایشان با کمال جلادت در رودخانه اتراک بتاختند و بشنا و آبکاری روان شدند از آنسوی زنگیان ایشان را به تیر فلاخن وصنوف آلات بهدف گرفته و ایشان بر این بلاها شکیبا گردیده از نهر بدیوار شهر رسیدند و بهرگونه بر باره صعود داده درفشی که الموفق بالله بر آن منقوش بود بر فراز دیوار بپای کردند زنگیان بمطاردت ایشان بتاخته و تنی از سرهنگان ابواحمد را که ثابت الاسود نام داشت تیری بر شکمش روان داشته بدیگر جهانش روان ساختند .

بالجمله اصحاب ابی احمد با آلات بر فراز آن رکن بودند و ابوالعباس از سوی دیگر روی بشهر آورد تا از نهر هنگی درون شهر ،آید، علی بن ابان با وی بازخورد هزیمت شد و جمعی از اعوانش مقتول شدند بنهر منکی رسید و دخول

از آن موضع را آسان دید پس پس از آب خندق بگذشت و بدیوار باره ثلمه در افکنده درون شدند و با سلیمان بن جامع جنگ افكندند و او را برکنار کرده بنهر ابن سمعان که بشهر میرفت باز رسیدند و خانه ابن سمعانرا بسوختند و با زنگیان نبرد کردند و علی بن ابان دچار یکی از غلامان ابواحمد گشته گشته، برحمت برست .

از آن سوی مردم ابو احمد بر اصحاب زنج حمله گران افکنده بسوی شهر بر دوانید از آنطرف صاحب الزنج بر اسبی بر نشسته با خواص خود روان شد اصحاب ابی احمد بروی حمله افکندند و او را تنها ساخته با تبر بر چهره اسبش بزدند اینوقت آفتاب فرود شد و بادی سخت بوزید و بیشتر کشتیهای موفق در گل بنشست آن کشتیها را فرو گرفتند و جمعی را بکشتند و بهره بزرگ بر آن کشتیها را فرو گرفتند

و بفرمان ناجم گرفتند و از طرف دیگر بهبود زنگی در نهر الغربی بمسرور بلخی تاختن برده با وی جنگ در افکند و جماعتی از اصحابش را بکشت و گروهی را اسیر کرد و باین کار اصحاب ابی احمد موفق از غرور بیفتادند و جماعتی که از مردم صاحب الزنج پراکنده شده بودند و آهنگ بادیه داشتند دیگر باره مراجعت نمودند و هم از آن اعراب که در لشگر ناجم بودند گروهی گریزان و بطرف بصره گرایان و از

ص: 274

ابواحمد خواهان امان شدند وا بواحمد بتوسط کشتیها ایشان را بشهر موفقیه در آورده

در جناح احسان و ارزاق مسرور فرمود و نیز ریحان بن صالح مغربی که ریاست دربانی و نگاهبانی انکلانی بن ناجم داشت از ابواحمد خواستار امان گشت ابو احمد وی و اصحابش را بتوسط کشتیها بیاورد و باسب زرین ستام و خلاع فاخره برخوردار و با ابوالعباس منضم ساخت و بفرمود تا با آن خلعتهای فاخر در برابر سرای ناجم شوند ازین کردار جماعتی از مردم ریحان که از وی تخلف جسته و نیز از دیگر طوایف بخدمت ابی احمد روی آورده از الطافش شاد خوار شدند ازین پس در اول روز سال دویست و شصت و هشتم جعفر بن ابراهيم معروف بسجان

که از ثقات ناجم بود امان طلبید و بمراحم ابی احمد نایل گشت وا بواحمد اورا

در کشتی سیر داده تا در برابر قصر ناجم بداشت و او با اصحاب ناجم سخن کرد و ایشان را از آن غفلت و غرور و هم از کذب و فجور ناجم که دانا بود باز گفت ازین کردار جمعی کثیر از سرهنگان زنگ و جز ایشان در طلب امان امان بر آمدند

و نیز پاره مردمان با ایشان همچنان شدند .

و از آن طرف ابواحمد بمداوای جراحات اصحاب پرداخت و تا ربیع الاخر

رزم نساخت و بطرف زنگیان راه نسپرد آنگاه سپاهیان را به ترتیبی که شمرد در جهات مختلفه بخرابی شهر فرمان داد و با ایشان عهد بر بست که از نخست بویرانی باره پردازند و درون شهر نشوند و تیراندازان را در کشتیها بحمایت این جماعت مقرر داشت و درین روز بسیاری از دیوار شهر را ثلمه در انداختند و خراب کردند و از تمامت این شکافها هجوم کرده زنگیان را منهزم ساختند و از پی ایشان بشتافتند، دیگرباره مردم زنگ هم آهنك بجنگ در آمدند و کمینها بر گشادند وجماعتی انبوه از مردم ابو احمد را بکشتند و اسلحه و اسباب ایشان را بدست کردند.

از مردم ابواحمد سی تن از دیلمان قدم استوار کرده بمدافعت بکوشیدند تا هر کس توانست خود را نجات داده بکشتی در آمد و دیالمه نیز مقتول شدند و این حالت برایشان سخت گران افتاد و ابو احمد بشهر موفقیه بازشد و سرهنگان خویش

ص: 275

را گرد ساخت و بر آن کردار بنکوهش گرفت و تهدید کرد و بشماره کشتگان فرمان داد و ارزاق و وظایف ایشان را در حق بازماندگانشان مقرر و قلوب را

روشن فرمود.

آنگاه از هر سوی راه آذوغه را از شهر ناجم باز برید و هر کس حمل آذوغه و ماهی بایشان کردی بقتل رسانید کار حصار و در بندان بر ناجمیان گران افتاد و ابدان ایشان نزار گردید چندانکه اگر کسی از ایشان اسیر یا پناهنده شدی می پرسیدند چندگاه است روی نان ندیدی و بوی نان نشنیدی؟ میگفت یکسال یا دو سال است و آنانکه در شهر ناجم مقیم بودند از شدت عسرت ناچار به انهار یکه از لشكر ابو احمد بسی دور بود میشدند تا مگر تحصیل روزی نمایند و ابو احمد را مقرر کرده بود تا ایشان را اسیر میساختند ازین روی اسیری فراوان در لشكر ابو احمد پدید گشت و ابو احمد هر کس را بکار میشمرد در زمره لشکر

مندرج و هر کس را فرتوت و بیکاره میشمرد دو جامه و دو درهم و آذوغه میداد و بشهر ناجم باز میگردانید و ایشان مردم زنگ را از رافت ابی احمد داستان

همی کردند لاجرم دلها بدوگرایان گشت و خدمتش را خواهان شد .

داستان قتل بهبود زنگی و زخم یافتن ابو العباس ابن ابی احمد موفق

بهبود زنگی در میان مردم زنگ بچالاکی و تندی آهنگ و بی باکی و تیزی چنگ و قطاعی طرق و قتل رجال و نهب اموال و اسر نساء و سفك دماء در پهنه روزگار نامدار بود از این روی مالی فراوان از بهر خویشتن بیندوخت و همی در کشتیهای كوچک بر نشستی و آن انهار که بدجله میریخت قطع کردی و چون سفینه از اصحاب ابی احمد دریافتی مأخوذ ساخته و بآن نهر که از آن بیرون تاخته در بردی و گاهی در کشتی بصورت کشتی ابو احمد بر نشستی و رایتی مانند رایتش بر بستی و با جمعی کثیر از زنگیان روان گشتی بناگاه با مردم ابو احمد جنگ

ص: 276

در افکندی و گروهی را بهلاک آوردی.

لاجرم ابو احمد فرزندش ابو العباس را که نهنگ دریای شجاعت و پلنگ

صحرای جلادت بود با جمعی کثیر از پی مدافعت و مطاردت انتخاب فرمود و در میان ایشان نبردی سخت و رزمی دشوار بیای رفت و از میانه ابوالعباس را از تیری زخمی کارگر در افتاد و نیز بهبود را از غلامی نیزۀ برشکم رسید و همی خواست در آب در افتد اصحابش او را بلشکرگاه ناجم حمل کرده لكن جان بداده بود ناجم و اولیای پیشگاهش را از مرگ او مصیبت عظیم و ماتم بزرگ گشت و مرگش را از ابو احمد پوشیده داشتند تا مردي از کشتیبانان به ابی احمد پناه برده از مرگش داستان کرد و ابو احمد شادان شد و آنغلام را که نیزه بر وی فرود آورده جامه و طوق عطا کرد و بر روزیش بیفزود و نیز جمله آن مردم را که در آن کشتی بودند احسان فرمود و بمداوای ابوالعباس بکوشیدند تا از جراحت سلامت یافت و ابو احمد در موفقیه از جنگ مردم زنگ دست بر گرفت و همی کار حصاد استوار و راه انهار مسدود ساخت تا ابو العباس یکباره بسلامت پیوست و در سال شصت و نهم آهنگ جنگ نمود .

و از آنسوی چون بهبود نابود شد ناجم را در خواسته موجود و اشیاء نفیسه نا معدودش طمع بجنبید چه او را دویست هزار دینار سرخ و بهمین میزان جواهر الوان و جز آن بذخیره مانده بود و ناجم بهر حیلت آن مال را بخواست و بازماندگان و یارانش را در زندان بعقوبت بداشت و یکی از خانهایش را تاراج و یکی

از منازلش را بکاوش ویران ساخت و هیچ بدست نیاورد و از این کردار قلوب مردم بروی بر آشفت و متنفر گردیدند و جمعی به ابی احمد پناه آورده باحسانش شاد ) شدند و ابو احمد از آن پس بر اندیشید که دجله را از جانب شرقی بطرف غربی معبر نماید پس در آنجا لشگرگاهی بکرد و شهری دیگر بنیان فرمود و ازین روی کار حصار برناجم دشوار و امر کارزار برای احمد هموار گشت و چون بیشتر ایام صرصری عاصف وزیدن گرفتی و کار عبور از دجله برای لشگر صعوبت داشتی لاجرم .

ص: 277

بفرمود در موضعی رفیع لشگرگاه کرده خندقها و دیوارباره برگردش بر آوردند

تا از شب تاخت زنگیان آسوده باشند .

و چون ناجم این بدید بفرمود تا علی بن ابان مهلبی و سلیمان بن جامع

و ابراهیم بن جعفر همدانی بنوبت بمحاربت شوند و پسرش انکلانی نیز گاهی حضور یافتی و سلیمان بن موسی شعرانی با وی منضم شدی و چون ناجم بفر است دریافته بود که گاهیکه ابو احمد بدو همسایه شود ناچار کار بروی دشوار میشود و کس از زنگیان در طلب امان شوند مسافت بدونزديک ميشود و جمله تدابیر وی بیهوده میگردد ازین روی همه روز در میان سرهنگان ابواحمد و قواد سپاه ناجم آفتاب بلا تابش و آسیاب هیجا گردش داشت تا این مهم بیای نرود و چنان افتاد که یکی روز بادی سخت و زان و جماعتی از قواد سپاه موفق بامور خویشتن مشغول و از لشگر دشمن منصرف و ناجم را وقت غنیمت افتاده یکباره با جمله سپاه برایشان بتاخت و حمله را بتيغ وتير فرو گرفته سخت بیچاره ساخت و هم از شدت بادعبور از دجله ممکن نبود پس جمله بهلاك و دمار دچار شدند و تنی چند نجات یافته در شهر موفقیه این داستان را در خدمت ابی احمد مکشوف ساختند ازین روی اندوهی بزرگ در مردم ابو احمد راه کرد.

ابو احمد خوش بیندیشید و بدانست مقام او در جانب غربی در مجاورت ناجم کاری بیرون از صواب است چه مردم زنگی را در آن مغاکهای بیمناك وطرق خطرناک قدرت و عادتی دیگر است و اصحاب او را نیرو نباشد پس یکباره دل بر خرابی و دیوار شهر مختاره و توسعه طریق اصحاب خویش در آمدن بشهر بر بست و مردم خویش را ساخته آن اندیشه ،ساخت از آن سوی ناجم نیز سرهنگان سپاه و نامجویان پیشگاه را بمدافعت ایشان یکجهت ساخت و روزگاری فراوان بر این حالت برگذشت و چون ابو احمد ثبات زنگیان را بدید عزیمت بر آن نهاد که برای انجام این مقصود خویشتن در آن مقصد حاضر گردد پس حاضر شد و رزم پیاپی گشت کشته بسیار شد و کار دشوار گردید روزگار گزاینده تر از زبان مار

ص: 278

و گدازنده تر از شعله نارشد از دو گروه مقتول و مجروح فراوان گردید و ابو احمد زمانی دیر باز بر آنگونه روزگار سپرد و بهر بامداد و شامگاه بر سپاه دشمن چاشتگاه

و شامگاه شکست یکسره بازار رزم گرم ورؤس مبارزان در آسیاب تباهی نرم بود ازین روی لشگر ابو احمد را کار سخت افتاد .

از آن سوی زنگیان بر محافظت خویشتن و شهر خویشتن برجد و جهد بیفزودند و ناجم بنفس خویش با نخبه اصحاب و ابطال رجال کار قتال و جدال بیار استی و بر رنج و زحمت کار زار چنان دل بر شکیبائی فرو بسته استوار بایستادند و بغیرت و شجاعت کار کردند که اگر در موقف جنگ و خروش یکی را تیری یا نیزه یا تیغی بر سینه رسیده بیفتادی فوراً دیگری بجای اوسینه هدف ساختی و جایش خالی نساختی تا خللی در ارکان صولت و حشمت ایشان پدیدار آید. تا چنان افتاد که یکی روز میغی پهناور (1) و نامدار نمودار و کسان را از یکدیگر ناپدیدار ساخت پس مردم ابی احمد بمدينه ناجم در آمدند و موضعی چند را مالک شدند و گما گمان همیرفت که مقصودی بدست آورند از اتفاق در پنجم جمادی الاولی بسال دویست و شصت و نهم قرطاس نام رومی که در خدمت ناجم روز میگذاشت تیری بر سینه ابواحمد بیفکند و ابو احمد را از گزند آن تیر جراحت بر سینه رسیده در ارکان اندیشه اش ثلمه

عظیم راه کرد .

زخم یافتن ابو احمد و باز گشتن او از کنار شهر مختاره بشهر موفقیه

چون ابواحمد را آن تیر ناگهان بر سینه رسید او و خواص حضرتش این قضیه هایله را از مردمان پوشیده داشته در پایان آنروز بموفقیه بازگردید و در آن شب بمعالحت جراحت پرداخت لکن آن جراحت جانب شدت وقوت سپرد و بامدادان بگاه با وصول چنان جراحت جانکاه حاضر رزمگاه گشت تا از نیروی لشگر کاسته نشود و از آن زحمت علت قوت گرفت و جراحت نیرو سپرد و از نیرویش

ص: 279


1- یعنی ابرومه

باز برد چندانکه بر هلاکتش بيمناک شدند و ناچار بمعالجت مواظبت گرفت سپاه و اندوه فرو گرفت و رعیت تزلزل یافت و از نیرومندی زنگیان چنان وحشت یافتند که جماعتی از سوداگران که در شهر موفقیه جای داشتند جلای مکان ورزیدند.

و هم در اینحال حادثه دیگر پدیدار گشت و ضعفی بر ضعف نمودار ساخت همانا ابواحمد براموال و باج و خراج مملکت استیلائی تام و سلطنتی باستقلال داشت و برادرش معتمد خلیفه را جز نامی بناکامی نبود ازین روی خشمناک و افسرده خاطر گردیده با احمد بن طولون نامه کرد و خواستار شد تا با وی ملحق گردد ابن طولون قدوم خلیفه را میمون گرفت و پذیره او را آماده شد معتمد از دارالملک و مستقر خلافت خویشتن دل بر گرفت و از آن تختگاه کهن با جماعتی از قواد سپاه و

خاصگان پیشگاه از سامراء خیمه بیرون کشید و بآهنگ مصر روان گشت.

و چون این خبر در لشگر ابو احمد پراکنده شد چندان باندیشه شدند که خالصان حضرت بمعاودت ببغدادش اشارت کردند و از آنجا که حکم حل و عقد امور و انجاح مطالب نزديک و دور و ترتیب وزراء و تشخيص كتاب و تعيين سرهنك وسالار وإقطاع أقطاع (1) همه برای رویت ابی احمد میگذشت باسحق بن کند احیق که راین هنگام ولایت موصل و جزیره داشت نامه کرد و فرمان داد که حضرت خلافت و مقربان حضرت را بجمله مأخوذ داشته بشاهراه بازگرداند وضياع و عقار جمله آن مردم را مقبوض نماید اسحق در حوالی رقه ایشان را دریافته زنجیرهای گران بر نهاده بر معتمد در آمد و حضرتش را در مهاجرت از دارخلافت و مقر سلطنت و مفارقت برادر در چنین حال دهشت مآل وزوال عز و اقبال بملامت گرفت و بعنف بمراجعت باز داشت و بر سریر خلافت جای کرده از خروج ممنوع ساخت و از آن سوی ابواحمد پسرش هارون و کاتبش صاعد بن مخلد را از موفقیه بسامراء روان داشت و اسحق بن کند احیق را بپاداش خدمت خلعت کردند و دو شمشیر از ذهب در گردن بیاویختند و بذو السيفين ملقب داشتند و اسحق اول کسی است که

ص: 280


1- أقطاع جمع قطیعه یعنی تبول و اقطاع اقطاع يعنى عايدات دهی را بکسی واگذارند.

مقلد بسیفین گردید و از آن پس یکی روز قبائی از دیبای اسود که با دو حمایل مرصع زینت یافته با تاجی از طلا و با جواهر گرانبها آراسته بدو خلعت کردند

و صاعد بن مخلد و هارون بن موفق او را تا منزلش مشایعت کردند و برطعامش

جلوس فرمودند .

بالجمله ابواحمد با دیدار چنین حوادث بزرگ و آن جراحت که بر وی و پسرش فرود افتاد و مخالفت مانند برادرش معتمد و اضطراب لشگر و انقلاب کشور و آنگونه نه دشمن قوی چنگال و آن زنگیان جلادت خصال و آنحالت مشرف بر

هلاکت و تباهی جماعتی از اصحاب ذی شجاعت چون کوه آهنین و باره روئین پای ثبات نلغزانید و بر تمامت آن بلیات و حمل آن دواهی دل بر شکیبائی و خاطر بر صبوری بر بست تا گاهی که از آن جراحت صحت یافت و از آن پس که مدتی از مردم خویش مستور میزیست بصحت ایشان را ملاقات ،کرد کسان را از دیدارش جان بتن و روان اندر بدن و نیرو در دل و توان در جان رسید و تا شهر شعبان آن

سال بر آن گونه بزیست و چون نیروی رکوب و نهوض دریافت بکار خویش بازگشت و کار جنگ ساز کرد از آن سوی چون ناجم از زخم ابو احمد آگاه شد تخت و افسر برماه بست

و اصحاب خویش را بمواعید نوید همی داد و بقوت و شوکت بر افزود و چون از ظهور ابواحمد بدو باز گفتند بر فراز منبر با زنگیان سوگند همی یاد کرد که

این خبر بیرون از صحت است بلکه دیگری را بتمویه بنام او مینمایند بالجمله اگر نه آن نه آن بودی که ابو احمد خویشتن بمدافعت زنگیان مبادرت نجستی و این مهم برخویشتن نگذاشتی یکباره دولت عباسیان منقرض شدی و چون خدای نخواسته

بود این ثبات و نیرو بدو عطا فرمود تا آن بلیت را روی برتافت بالجمله بعد از

از آنکه نیرومند شد در ویرانی باره شهر و سوختن شهر بر جد وجهد و سعی

و کوشش بیفزود .

ص: 281

تجديد مقاتلت بين فريقين والتجاء كاتب صاحب الزنج بابی احمد موفق

صاحب الزنج چون بر آنحال نگران شد بر اعداد مقاتلت و اسباب محافظت

بارۀ شهر و شهر جدی موفور و جهدی مشکور منظور همیداشت و در میان فریقین نبردهای سخت و جنگهای استوار نمودار شد، ای بسا رزمهای عظیم و پیکارهای دشوار که بزرگتر از شرح و وصف است بپایان رفت و صاحب الزنج فرمان

همی کرده بود تا ارزیز مذاب (1) وسنگ فلاخن و عرادات آن کشتیهای موفق را که بباره شهر نزديک شده هدف همی کردند و موفق بفرمود تا با سایه بانهای چوبین که از گاومیش جامه کرده و از كنان خسک مطلى بصنوف عقاقیر و ادویه که

از آتش را از تابش باز میداشت بر آنجمله پوشش ساخته گزند صاحب الزنج

را بر میتافتند .

و در شهر شعبان این سال محمد بن سمعان نویسنده صاحب الزنج بحضرت موفق پناهنده شد و ازین کار در ارکان صولت زنگیان تزلزل افتاد و بررنج صاحب الزنج بیفزود و ابو العباس بآهنگ سرای محمد بن یحیی الکربنای که در محاذی سرای ناجم بود مشخص شد و در سوختن آن تدبیر همی کرد و ابو احمد بیشتر برجهای باره شهر

را بسوخت و غلامانش بر سرای ناجم صعود دادند و بسرایش اندر شدند و هر چه توانستند بغارت بر گرفتند و آتش در افکندند و هم ابوالعباس در سرای کربنای

این معاملت بپای برد .

و از سوی دیگر انکلانی بن ناجم را جراحتی بر شکم رسید که به مرگ

مشرف شد لکن با این فتح عظیم و نصرت نامدار چنان اتفاق افتاد که نصیر لشكر بحر در حال ازدحام کشتیها و هجوم مردم زنگ بجنگ بدریا غرق گشت و ابو احمد سخت ملول و زنگیان سخت مسرور شدند و ابو احمد در پایان روز

ص: 282


1- یعنی سرب آب کرده .

از آن مکان منصرف و علتی بدو متعرض گردید که از شهر شعبان تا روزی چنداز شهر شوال بر گذشته از جنگ و جوش دست بر کشیده ساکت بنشست تا از آن علت برست از آنسوی چون سرای ناجم و اصحابش را بسوختند و کار بدانجا پیوست

که خودش نیز گرفتار شود و ابو احمد بسبب آن علت دست از جنگ بداشت ناجم وقت را غنیمت شمرده از شهر خود که در غربی نهر ابی الخصیب بنیان کرده بطرف شرقی آن نهر در منزلی خشك و خالی و ناهموار که از کثرت نیستان و درختستان ها و گودالها هیچکس را نیروی گذار نبود جای گرفت و اطرافش را آب احاطه داشت .

بالجمله وی با قریب بیست هزار تن از مردمش در آنجا وطن ساختند لکن راه آذوغه بر ایشان مسدود ساختند و ضعف حال بر مردمان آشکار شد و آنچه بدو حمل میکردند باز گرفتند لاجرم در مردم او قحط و غلا بالا گرفت و یکرطل

نان گندم را ده در هم بها کردند و بخوردن شکم سیر کردند و چون برشعیر دست نیافتند به اكل حبوب پرداختند تا خوردنی نماند و با ندیشه خویشتن خوردن شدند.

و یکمین همدیگر مینشستند و اگر کودکی یا مردی یا زنی را در خلوتی بیافتند بکشتند و بخوردند و از آن پس بکشتن و خوردن فرزندان خود پرداختند و ناجم هیچکس را بر این افعال عقوبت نکردی بلکه روزی چند در زندان در افکنده رها ،ساختی و چون انتقال او بجانب شرقی نهر ابی الخصیب در خدمت ابی احمد مكشوف شد یکباره عزیمت خویش را بر ویرانی جانب شرقی استوار ساخت تا گرفتاری یا قتل او سهل گردد .

بالجمله ابو احمد را در قطع آن او غال (1) و گودالها وسد انهار وتوسيع مسالک و سوختن دیوارها و در آوردن کشتیهای آکنده از مردم مقاتل آثار عظیمه و تدابیر بزرگ و عزیمتهای نامدار و مقاومات استوار است و با این حالت مردم زنگی را در مدافعت گزند دشمنان نیرومند چه جنگهای سخت و قتالهای عظیم بود که خونها .

ص: 283


1- اوغال جمع وغل یعنی نیزار و درختزار و پناهگاه

ريخته وعقول در عرصۀ تحیر یاوه بود و در تمامت این مبارزتها ابو احمد را نصرت افتادی و زنگیان را ضعف بر ضعف بر افزودی و بر این گونه روزگار همی بر نهادند تا گاهی که سلیمان بن موسی شعرانی که از عظمای زعمای آن جماعت بود در طلب امان بر آمد، اما ابو احمد بسبب آن خونریزیها و فتنه انگیزیها که در واسط از وی نمودار شده بود مسؤلش را مقبول نداشت.

چون رؤسای زنگ از استماع این حالت بوحشت اندر شدند ابو احمد نظر بملاحظه وقت او را زینهار داد و بتوسط کشتی او و برادرش و یارانش را حاضر ساخته خلعت و احسان فرمود و با ابوالعباس مضموم داشته فرمان کرد ایشان را در کشتی با اصحاب ناجم باز نمودند و هنوز آن کشتی باز نگشته بود که جمعی کثیر از مردم صاحب الزنج به ابی احمد پیوسته در مهد امان و احسان

بزیستند و چون سلیمان بابی احمد پیوست ، شبل بن سالم که از سرهنگان نامدار زنگ بود بفرمان ناجم در مؤخر نهر ابی الخصیب که سلیمان نگاهبانش بود بمحافظت پرداخت لکن آن روز بپای نرفته بود که شبل بن سالم نیز امان خواسته در پایان شب با عیال و فرزند و جماعتی از سرهنگان به ابی احمد اتصال یافته با نعامش برخوردار شدند و بفرمان ابو احمد ایشان را در کشتیها بناجم و یارانش نمایان ساختند از آن پس شبل بن سالم از روی صداقت با بی احمد معروض داشت که لشکری با وی گذارد تا ایشان را از آن راه که آگاه است جنبش داده بر ناجم

شب تاز کند .

پس سحر گاهان بر ایشان بتاخت و قتالی عظیم در افکنده جمعی از قوادان

زنگ را اسیر کرده بابی احمد آورد مردم زنگ ازین آهنك شبل بن سالم چنان ترسان شدند که شبها تا بامداد از خفتن و آرمیدن برکنار بودند و آواز مجارست ایشان چنان بلند بود که در موفقیه بگوش همی رسید بالجمله از پس این جمله ابو احمد را عزم بر آن رفت كه جنك ناجم را از جانب شرقي ابي الخصيب عبور دهد و ریشه فتن را یکباره از بیخ براندازد .

ص: 284

ی پس مجلسی عام بیار است و افراد لشکریان و زنگیان را مخاطب داشت و باز نمود که زمانی در از بضلالت و جهالت و ریزش خون و فتنهای گوناگون و انتهاک محارم بسر بردند و از طغیان یزدان و عصیان ایزد منان فرو نگذاشتند و جملگی مستحق عقوبتهای سخت بودند و با این جمله ابو احمد در حق ایشان بعفو و احسان گرائید و در مهد امان و گاهواره احسان جای ساخت و رزق و روزی بداد و به بهروزی نشاند ، هم اکنون او را برایشان حقی بزرگ است که هر گزادایش نتوانند مگر اینکه با کمال جهد بکوشند و مجاهدت صاحب الزنج و اصحابش را مبادرت ورزند چه ایشان را در آن معاقل و مساکن بصیرتی دیگر و نیروئی دیگر است و چون این کار بیایان برند بمزید احسان برخوردار شوند و هر کس قصور ورزید از منزلتش کاسته خواهد شد چون این کلمات بپای رفت آن جماعت صداها بدعا بر کشیدند و بر آن فزایشها ستایش نمودند و باز نمودند که جملگی در اطاعت فرمان موفق از جان و جنان حاضر و ناظر و از هیچ چیز دریغ نورزند، آنگاه از ابو احمد خواستار شدند که مکانی را بایشان مخصوص دارد تا حسن عقیدت و مجاهدت و محاربت این جماعت مشهود گردد و تدارك مافات و تلافى ما سبق

معلوم شود .

ابو احمد ایشان را نوازش کرده آنچه خواستار بودند بجای آورد، آنگاه لشکر خویش را مرتب فرموده از طرف شرقی نهر ابی الخصیب با پنجاه هزار تن مرد جنگجوی بحری و بری از سواره و پیاده تکبیر گویان و تهلیل کنان و قرآن خوانان با ضجيج و اصوات هایله بلشکر ناجم در آمدند، صاحب الزنج از دیدار

آن حالت در هراس و وحشت در افتاد و مردمش سخت بيمناك شدند و این داستان

در شهر ذي القعده بسال دویست و شصت و نهم روی داد و جنگ وجوش بیای ایستاد و قتل و قتال فراوان شد مردم زنگی با خوی پلنگ و آهنگ نهنگ در حمایت

صاحب خود و نفوس خویشتن کوشش همی کردند .

و از آن سوی مردم ابو احمد بر احتشاد و اجتهاد و کوشش آن جماعت شکیبائی

ص: 285

ورزیدند لكن حضرت احدیت بنصرت بر ایشان منت نها دوز نگیان گریزان و خلقی عظیم مقتول و گروهی بزرگ اسیر گردیدند و ابواحمد در میدان معر که سر از اسیران بر گرفت و بنفس خویش بسرای ناجم روی نهاد و اینوقت ناجم در آنجا پناهنده شده بود و اصحابش گزند دشمن را دافع همیشدند لکن بناچار فرار کردند و غلامان او بسرای ناجم در آمدند و هر چه یافتند بغارت بردند و پردگیان و فرزندانش را اززن و مرد اسیر کردند و صاحب الزنج فرار کرده در سرای علی بن ابان مهلبی در آمد در آن حال که دارای ملک و مال و یار و دار و اصحاب و آثار نبود بالجمله سرای او را بسوختند و پردگیان و فرزندانش را با موکلان بموفقیه حمل نمودند این وقت اصحاب ابی احمد آهنگ سرای مهلبی کردند و ناجم و بیشتر زنگیان در آن مکان پناهنده بودند و اصحاب ابی احمد در اینوقت بنهب اموال اشتغال داشتندواز گزند دشمن فارغ البال بودند و سرای زنگیان را بغارت داشتند .

چون ناجم غفلت آنجماعت را بدید وقت را غنیمت شمرده سرهنگان خویش را فرمان داد تا فرصت از کف نگذارند و برایشان بتازند پس مردم زنگی چون شیران شکاری و پلنگان کوهساری و اژدهای آتشبار و تنين آتش خوار (1) از هر سوی بیرون تاخته و نیز جماعتی که در کمین بودند کمین برگشادند و بر آنجماعت بناختند و آن مردم را تا بنهر ابی الخصیب بردوانیدند و از آن سواران و پیادگان گروهی ن را بکشتند و آنچه بغارت رفته بود چندی باز گرفته پیروز و نامدار باز شدند آنگاه

کسان انجمن شدند و تا عصرگاهان جنگ بپای بود و چون ابواحمد بر این حال

نگران گردید بصواب چنان نگریست که اصحاب خویش را باز گرداند پس با

ایشان بفرمود تا با کمال سکون و وقار که نه آثار هزیمت را نمودار باشد بازشوند

تا بکشتیهای خود در آیند و چون زنگیان از دنبال آنجماعت بتاختند ابواحمد و مردمش بمراکز خویش باز شده بودند لاجرم زنگیان را بر ایشان چنگ نیفتاد.

ص: 286


1- تنین یعنی افعی که زیاد عمر کرده باشد و جسیم شده باشد

ذکر مدد رسیدن از سامرا و اطراف با بی احمد و ضعف حال و زوال ستاره اقبال مردم زنگ

در همین ماه ذی القعده الحرام صاعد بن مخلد كاتب ابی احمد با ده هزارتن مردم لشگری از سامرا و اولوء صاحب ابن طولون که ولایت رقه و دیار مصر داشت با ده هزار تن از نخبۀ فرسان و قدوه شجعان با بی احمد پیوستند ابو احمد فرمان کرد تالولوء با سپاه خود بمحاربت صاحب الزنج بیرون شود پس لولو کار حرب بساخت و با یکتن از مردم ابواحمد که او را دلیل بود ، بازنگیان جنگی سخت در افکند و این داستان در شهر ذى الحجة الحرام همان سال بود و او را بر مردم زنج نصرت در افتاد و ابو احمد از ثبات قدم و نهایت شجاعت و بسالت ایشان خرم گشت و چون سال دویست و هفتادم فرا رسید از جهات دیگر نیز او را مدد کردند احمد بن دینار از نواحی و بلدان اهواز با گروهی گردن فراز بازرسید و از بحرین دو هزار تن بسرهنگی مردی از عبدالقیس و از فارس دو هزار تن بسرهنگی شیخی مکنی با بی سلمه حضور یافته ، و هر دسته بیامدند، ابو احمد از بهر ایشان مجلسی بساختی و با ایشان بخوردی و بیاشامیدی و بخلعت و احسان شادخوار فرمودی.

این هنگام لشگر عظیم و سپاهش نامدار شد و زمین از مردم جنك تنگ آمد پس عزیمت بر آن نهاد که تمامت سپاه خویش را در نزدیکی ناجم انجمن کرده باز نماید، چون زنگیان آن جمعیت بیکران را نگران شدند کار جنگ بساختند و جنگی سخت گران به پیمودند و نشانه مردانگی و افسانه فرزانگی بازنمودند لكن خداوند قهار یکباره ایشان را منهزم و خوار ساخت و اصحاب ابی احمد از پی ایشان بتاختند و همی بکشتند و اسیر گرفتند و نیز گروهي غرقه بحر فنا شدند مردم ابو احمد بر لشگرگاه ناجم و شهر مختاره دست یافته اموال و عیال و سراي علی بن ابان مهلبی را فرو گرفتند آن جمله را بموفقیه حمل کردند صاحب الزنج و مهلبی و پسر صاحب الزنج انکلانی و سلیمان بن جامع و همدانی و جماعتی از

ص: 287

اکابر قواد و سرهنگان بمکانی که ناجم از بهر حفظ جانش مهیا ساخته روان شدند و ابواحمد با لولو بآهنگ آن مگان که در نهر سفانی بود روان گردیدند

و چون بشتاب میرفتند اصحابش او را مفقود یافته چنان دانستند که مراجعت کرده و بجمله بازگردیده در کشتی از دجله بگذشتند.

از آن سوی ابواحمد و لولو بآهنگ آن نهر برفتند لؤلؤ اسب خویش را بجنبش آورده مردمش از پیش روان شدند و ابو احمد با یارانش در کنار نهر بایستادند و ناجم روی بفرار نهاده لؤلؤ و اصحابش از پی او بشتافتند تا بنهر معروف بقریری رسید و لولو و یارانش بدو رسیدند و با او و اصحابش جنگ در افکندند و آن جماعت فرار کرده از نهر مذکور عبور داده تا ایشان از نهری دیگر نیز گذر کرده در پاره بیغولها که آنسوي نهر بود در آمدند ولؤلؤ و یارانش بر آنجا مشرف شدند اینوقت از طرف موفق رسولی بلؤلؤ بیامد و او را از آن گونه اقتحام منع کرد و مساعی جمیله اش را ستایش گفت و بمراجعت اشارت نمود لؤلؤ و اصحابش در این روز باین دلیری و شجاعت منفردا نامدار شدند و ابو احمد باحسان ورفعت منزلت لؤلؤ بتجدید رفت و ازین روی بود که مردم بغدادگاهی که سر ناجم را در پیش روی ابوالعباس بدیدند همی صدا بر آوردند که شما ها کاری بیای نبردید بگوئید لؤلؤ را فتح و فیروزی است .

بالجمله با مداد آنروز ابو احمد قواد سپاه خویش را فراهم کرده و از آنانکه

وی را تنها گذاشته بودند خشمگین بودند خشمگین بود و ایشان را بنکوهش و سرزنش گرفت و بضعف و عجز چندان برشمرد که خون غیرت در عروق تمامت بجوشید و زبان بمعذرت برگشادند و باز نمودند که این کردار بعمد ننمودند بلکه ندانستندا بواحمد بان مکان شتابان گشته پس بجمله سوگند خوردند و عهد بستند که چون آفتاب چهره برافروزد و پهنه جهان را بفروغ در سپارد، همه دل پر از کین کنند و گره بر جبین افکنند و از جای نشوند ، تاریشه زنگیان را از جای بر کنند و گرنه در همان مکان بپایند تا یزدان در میانه حکم کند آنگاه از موفق خواستار شدند

ص: 288

تا جمله کشتیها را بموفقیه باز گرداند تا هیچکس از سپاهیان را امید پناهندگی و آرزوی مراجعت نماند ابواحمد عذر ایشان را پذیرفتار شد و پاداش نيک فرمود پس آن جماعت را بترتیب و نظامی که خود مقرر داشته بود عبور داد و این داستان دو شب از شهر صفر بر گذشته بسال دویست و هفتادم هجری بود و اینوقت ناجم از آن انهار بلشگرگاه خود که از اغیار خالی بود باز شد .

قتل گروهی از زنگیان و گرفتاری جمعی ، از سرداران ایشان و کشته شدن صاحب الزنج

صاحب الزنج بلشگرگاه خویش بازشد و امید همی داشت که مگر روزگار غدار چندی بروی و یارانش گردش کند و شر دشمن از وی بازدارد لکن در همین روز آن مردم که از لشگر ابو احمد از آنگونه ملامت و نکوهش دلها پر آتش داشتند جوشان و خروشان از پی او روان شدند و او را دریافته جنگی عظیم با وی در افکنده آنجماعت را از مواقف و مواطن خود دور ساختند و بهر سوی متفرق گردانیدند چنانکه هیچکس نگران هیچکس نبود آنگاه لشگریان از پی ایشان شتابان گردیده هر کس را دریافتند بکشتند و اسیر ساختند و ناجم با چند تن از بزرگان سپاه زنگ که از جمله ایشان مهلبی بود از آنجمله جدا ماند و پسرش انکلانی و سلیمان بن جامع از وی دور ماندند و جماعتی از مردم موفق با سلیمان محاربت ورزیدند و اینوقت جمعی بزرگ از زنگیان با سلیمان بودند و جماعتی از شجعان ایشان کشته شدند و سلیمان را بدون عهد زنهار اسیر کرده در خدمت موفق حاضر کردند و مردم از گرفتاری او سخت شادمان شدند و آواز به تکبیر در انداختند و بفتح و نصرت يقين کردند چه سلیمان از تمامت سرهنگان ناجم دلیر تر و با ثبات تر بود .

و بعد از سلیمان ابراهیم بن جعفر همدانی اسیر گشت وی نیز در شمار عظماء قواد و اکابر امراء سپاه ناجم بود و دیگر نادر اسود که معروف بحضار و از قدماء سرهنگان ناجم بود گرفتار گردید و ابو احمد بفرمود تا بر ایشان بند آهنین بگذاشتند

ص: 289

و در آن کشتی که از آن ابوالعباس بود بازداشتند آنگاه در طلب ناجم کوشش گرفت و در نهر ابی الخصیب بگردش در آمد تا بپایانش رسید و در این حال که باین امر اشتغال داشت ناگاه بشیری بازرسید و از کشته شدن صاحب الزنج بشارت آوردش اما چون ابو احمد سخت بعید میشمرد مقبول نداشت در این حال بشیری دیگر مژده بیاورد و کفی در کف داشت و چنان همی دانست که کف ناجم است اینوقت آن خبر نخستین چندی قوت گرفت و هنوز در نگی نرفته بود که یکتن از غلامان لؤلؤ دوان و شتابان فرا رسیدو سر ناجم را در حضور ا بی احمد نهادا بواحمد آن سر را بآن سرهنگان که از مردم ناجم با وی ایمان آورده بودند باز نمود بجمله بدیدند و گفتند این سر همان سر است که سالهای در از سرهای دلیران گردن فراز از بیمش بیالش راحت نیاسودی این هنگام ابو احمد سپاس یزدان پاك را سر بخاک نهاده پسرش ابوالعباس و سایر قواد سیاه و سرافرازان پیشگاه در حضرت خالق مهروماه جبينها بر زمین سوده پروردگار آب و آتش را به نیایش گرفتند و آوازها بتکبیر وتهليل خداوند جلیل بر آوردند

آنگاه ابو احمد فرمان کرد تا آن سر را بر سر نیزه نصب کرده در پیش رویش بر زمین بر نشاندند تا مردمان بتمامت بنظاره اش در آمدند و صداها بتکبیر بلند کردند و کشته شدنش را پاره چنین نگاشته اند که برین کیفیت بود که چون لشگریان گرد او را فرو گرفتند و اینوقت از تمامت گردان پیشگاه و گوان (1) سپاه جز مهلبی با

وی بجای نمانده بود یقین بدانستند كه بچنك اجل گروگان هستند لاجرم از جدا شدند و ناجم بجای ماند تا این غلام با جماعتی از غلمان لؤلؤ او را دریافت پس ناجم چون شیر نیستان و اژدهای دمان تیغ بر آهیخت و با ایشان بر آویخت تا گاهی که از هجوم و اقتحام آن جماعت نیروی مدافعت و مقاتلت از وی برفت غلامان بر وی احاطه کرده با زخم شمشیرش از پای در آوردند و این غلام فرود گشت و سرش از تن بر گرفت و از آن سوی چون مهلبی خویشتن را در دریای

ص: 290


1- گو یعنی پهلوان

دواهی غریق و در آتش تباهی حریق یافت بآهنك نهر الامير بشتافت و بامید نجات

خود را بنهر در افکند .

و بعضی گفته که چون انکلانی از پدرش جدا ماند با مهلبی بنهر معروف بدیناری رفته و در بیشه و گودالهای اطراف نهر متحصن شدند و کسی بر ایشان دست نیافت چون ابو احمد مکان ایشان را بدانست غلمان خود را در طلب ایشان برانگیخت چون غلمان برایشان احاطه کردند و آن جماعت بر هلاکت خودیقین

نمودند بدست خویش تسلیم شدند چون ایشان و اصحاب ایشان را بخدمت ابی احمد بیاوردند گروهی را بکشت و انکلانی و مهلبی را در بند بر نهاده بموکلان بسپرد و در همین روز شنبه دو شب از شهر صفر بر گذشته ابو احمد از نهرابي الخصيب انصراف یافته و در کشتی جای کرد سر ناجم بر فراز نیزه در میان کشتی بود و آن کشتی نهر را همی بر شکافتی و مردمان از هر دو سوی نهر بآن سر بنظاره بودندی و چون بدجله رسید همچنان آن سر را در پیش روی داشت و سلیمان بن جامع و همدانی در دو کشتی از دوسوی او زنده آویخته بودند تا گاهی که بقصر خویش در موفقیه وارد گشت و این جمله بروایت ابن أبى الحدید از ابو جعفر طبریست و اغلب کسان بر این روایت همداستان باشند .

اما مسعودی در مروج الذهب میگوید صاحب ال نو را مجروح وخسته ورمق دروی بجای مانده نزد ابو احمد آوردند ابو احمد او را با پسرش ابوالعباس بسپرد تا به شکنجه و عذابش رنجه دارد و بفرمان ابوالعباس او را بر آتش بداشتند چندان که پوستش ورم کرده بر هم بخمید و همی از هم بریخت تا هلاک شد لکن روایت نخست اصح است چه آن کس را که بر سیخ بر آتش کباب نمودند قرطاس رومی

بود که تیر به ابی احمد افکند و چون ابو احمد زخمدار گشت زنگیان همی صیحه بر آوردند که این گوشت پوسیده برهم برهم ریخته را نمک بزنید چه کساد شده است

و قرطاس در میدان با ابوالعباس صیحه بر میزد که هر وقت بر من دست یافتی

سیخ بر آتش بسوز، چون بر وی دست یافتند سیخی از آهن از دبرش بر دوانیده

ص: 291

از دهانش سر بیرون آورده برفراز آتش بتافتندش تا تباه شد .

بالجمله چون کار بدینجا پیوست زنگیان به ابی احمد پناه آورده در سه روز نزديک هفتهزارتن زنگی بدو پیوسته محض اطمینان دیگران و رفع آسیب مسلمانان ایشان را امان داد و از زنگیان هزارتن جدا مانده جانب بیابان گرفته بیشتر از تشنگی بمردند و دیگران بچنك اعراب گرفتار و هرچه داشتند بسرقت بردند.

و ابواحمد از آن پس مدتی در موفقیه بماند تا انس و امان کسان بآنجا فراوان گردد و اهل بلاد نیز با ماکن خویش باز شوند چه از اوطان خود دور شده بودند.

روانه شدن ابو العباس بن ابی احمد با سر ناجم بسوی بغداد و ورود به بغداد و پاره کیفیات

ابو العباس ملقب بمعتضد پسر ابو احمد موفق بفرمان پدرش با سر صاحب الزنج بجانب بغداد روان و روز دوشنبه دوازده شب از جمادی الاولی همان سال دویست هفتادم بجای مانده با کوکبه عظیم و حشمتی نامدار داخل بغداد شد و سرناجم را بر فراز نیزه در حضورش میبردند و مردمان از گوشه و کنار بنظاره آن سرفراهم بودند علاء بن صاعد بن مخلد حدیث کند که چون ابو العباس معتضد سرصاحب الزنج را با لشگری آراسته و سپاهی کشن (1) که مانندش را مرد و زن ندیده و نشنیده ببغداد اندر آورد و کوی و برزن و اسواق بغداد را همی بر شکافت و برفت و آن سر در پیش رویش بر نیزه بود گاهی که بیان الطاق رسیدیم کشیدند رحم الله معوية و این صیحه همی کشیدند چندانکه اصوات عامه نیز بلند شد.

معتضد را از این کردار خشم بجنبید و چهره اش دیگر گون شد و گفت یا ابا عیسی هیچ میشنوی این جماعت چگویند و این کردار ما بایاد كردن معوية را در چنین هنگام تا چه مقدار شگفتی است؟ سوگند باخدای پدرم برمرگ مشرف گشت و من نیز جز در آن حالت که بمرگ دچار بودم نجات نیافتم و چه رنجها

ص: 292


1- یعنی انبوه و بسيار

و بلاها که بر خویش بر نهادیم تا این سگها را از چنان دشمن آسایش دادیم و اهل و عیال و اموال ایشان را نگاهبان شدیم و اکنون برای عباس و پسرش عبدالله و آن خلفاء که از نسل ایشان پدید آمدند از طلب رحمت لب فرو بستند و علی ابن ابی طالب و حمزه و جعفر و حسن و حسین علیهم السلام را رحمت نفرستادند و از بهر معویه در طلب رحمت بر آمدند، سوگند با خدای از جای خویش بدیگر جای نشوم تا ایشان را آنگونه تادیب نمایم که از این پس بچنین کارها باز نگردند .

آنگاه بفرمود تا نقاطین را فراهم کرده آن ناحیت را بآتش بسوزند گفتم ايها الامير خدای روز تو را دراز و زمان تو را دیر باز فرماید همانا این روز اشرف ایام اسلام است و اگر تو بسبب جهالت عوام الناس که دارای صفتی محمود و شیمتی مسعود نیستند فاسد گردانی هیچ نشاید پس بر این گونه برفق و ملایمت با او محاورت کردم تا براه خودروان گشت ، بالجمله علی بن ابان و انکلانی بن ناجم و آنانکه با ایشان اسیر شده بودند با بند آهن ببغداد در آوردند و و بدست محمد بن عبدالله بن طاهر بسپردند و غلامی از موفق که او را فتح السعیدی میخواندند با ایشان بود و آن جماعت بر این حالت ببودند تا شهر شوال دویست و هفتاد و دوم چهر بنمود این وقت مردم زنگ را در واسط جنبشی و جوششی روی داد و همی.

صیحه بر کشیدنده انکلانی یا منصور و این هنگام موفق در واسط جای داشت پس نامه بمحمد بن عبدالله و فتح السعیدی کرد و سرهاي زندانيان را بخواست وفتح سعیدی بمکان ایشان در آمد و بترتيب يک بيک را بیرون آوردند و چون گوسفندان سر ببرید و ایشان پنج تن بودند انکلانی بن ناجم و علی بن ابان مهلبی وسلیمان ابن جامع و ابراهيم بن جعفر همدانی و نادر اسود، آنگاه بالوعه را یعنی چاه وسط حیاط را که برای دست شستن است سر بر گرفتند و ابدان ایشان را در آن و سرهای ایشان را بموفق بفرستادند چون زنگیان بدیدند مأیوس و

خاموش شدند آنگاه بفرمان موفق بدنهای ایشان را گاهی که آماس کرده و بوی بگردانیده و پوستش برهم ریخته بیرون آورده از جانب غربی و شرقی جسر بیا ویختند

ص: 293

و این داستان هفت روز از شوال همان ماه بجای مانده روی داد و شعرای زمان را چون بحتری و این رومی و جز ایشان در وقایع صاحب الزنج بسیاری اشعار

است.

مسعودی میگوید عقیدت مردمان در مقدار کسانی که در این چند سال پایمال هلاک و دمار شده اند بر دو گونه است پاره به إكثار رفته اند و گویند از حدادراک بیرون است و جز عالم خفایا نداند که از آن امصار و مدن و ضیاع چه مفتوح و مردمش چند بهلاکت و تفرقه رسیده اند و بعضی به تقلیل قائمند و گویند پانصد هزارتن (1) فانی شدند و هر دو فرقه بگمان سخن کرده اند و صحیح آنست که ادراك این مسئله نشده است و مدت روزگار خروج صاحب الزنج چهارده سال و چهار بود و صغیر و کبیر و مرد و زن را از دم تیغ بگذرانیدی و ابنیه را بسوختی

و ویران کردی و در يك وقعه سیصد هزار تن از مردم بصره را بقتل آوردند.

نگارنده حروف گوید عموم مورخین متفق اند که درین سنین که صاحب الزنج بجوش و جنگ روز مینهاد چندان نفوس بهلاکت می پیوست که قلم از تعدادش شرمنده و بیچاره است لکن با این جمله این روایت اخیر را با هیچ میزان یکسان نمیتوان داشت زیرا که در تمامت اقالیم سبعه جمعیت جمله مردم بسه هزار کرور تن نمیرسد بلکه بعضی افزون از دو هزار کرور قائل نیستند و با این صورت چگونه ممکن است که درین چند قطعه آن چند جمعیت موجود باشد كه يک هزار كرور نفس تباه گردد و البته مسعودی مردی گزافه نویس و یاوه سخن نیست ممکن است لفظ پانصد در قلم کتاب سهواً نگارش رفته باشد و الف الف بوده است و خمسمائه را سهواً اضافه کرده باشند و مقصود هزار بار هزار تن باشد که دو کرور است و این هم اگر

چند بسیار است لکن بعید نیست وانگهی بزرگترین قتل ایشان در بصره اسا و

ص: 294


1- عبارت مروج الذهب (ج4 ص 120) چنین است : « دوالمقلل يَقُولُ : أَفْنَى مِنَ النَّاسِ خَمْسُمِائَةِ أَلْفِ نَفَرٍ ، » چنانکه در متن هم پانصد هزار تن ترجمه شده ولی در سطور بعد مولف برپایه پانصد هزار هزار بحث میکند و این تعجب است

اگر بصداقت روایت کرده باشند سیصد هزار تن خو