ناسخ التواریخ در احوالات حضرت علی بن الحسين السجاد علیه السلام جلد 7

مشخصات کتاب

جزء هفتم از ناسخ التواريخ أحوالات

حضرت سجاد (ع)

بقلم

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر

طاب ثراه

بتصحيح وحواشی دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

(حق چاپ محفوظ )

از انتشارات :

مطبوعات دينی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان عزل کردن حجاج بن یوسف یزید بن مهلب را از خراسان و نصب برادرش مفضل را بجای وی

اشاره

در این سال حجاج بن یوسف یزید بن مهلب را از امارت مملکت خراسان عزل کرد ، وسبب عزلش این بود که چون حجاج بدرگاه عبدالملك وفود نمود در عرض راه با راهبی ملاقات کرد و با حجاج گفتند این راهب را از پاره امور آتیه علم و خبری است

حجاج او را بخواست ، و گفت : آیا در کتب خویش یافته اید که شما بر چه عقیدت و ما برچه طریقت هستیم؟ و از حال ما خبری دارید ؟ گفت : آری ، گفت: آیا بنام و نشان میدانید؟ یا بصفتی راه یافته اید؟ گفت : تمامت این احوال را یا در حق موصوفی بدون تشخیص اسم ، یا در حق مسمائی بدون تعیین صفت یافته ایم یعنی نه آن است که هر کس را حالش را بنام وصفت بدانیم ، بلکه مبهم است.

گفت : صفت امیر المؤمنین را چگونه یافته اید؟ گفت: چنان دیده ایم که وی در زمان ما پادشاهی بزرگ و مهتر و صاحب حواشی است ، و هرکس باوی در افتد برافتد ، گفت : بعد از وی کیست؟ گفت: مردی را نام برده اند که ولیدش میخوانند ، و بعد از وی مردی است که هم نام پیغمبری است، یعنی سلیمان و در زمان او ابواب نعمت و آسایش بر مردمان گشوده میگردد.

ص: 2

حجاج گفت : هیچ میدانی بعد از من کدام کس بر جای من می نشیند ؟

گفت : آری مردی باشد که او را یزید مینامند ، گفت آیا بصفات او دانائی ؟ گفت بغدر وفریب میرود ، و غیر از این از اوصافش نمیدانم ، چون حجاج این کلام بشنید یقین نمود ، که این مردیزید بن مهلب خواهد بود ، آنگاه روی براه نهاد ، وسخت ازين حال ترسناك بود

چون از پیشگاه عبد الملك معاودت كرد ، مکتوبی در نکوهش یزید و آل مهلب بعبد الملك بنوشت و بدو باز نمود که ایشان یا آل زبیر عقیدت وخلوص نیت دارند ، عبدالملک در پاسخ نگاشت که اگر در آل مهلب صفت وفا وحقوق باشد و با آل زبیر اطاعت بنمایند ، نقصانی برای ایشان نیست ، چه با من نیز بوفا و حقوق روند ، حجاج دیگرباره بعبد الملك از غدر و كید یزید بنوشت ، و از فتنه او بیم داد ، و سخن راهب را در غدر او بنمود

عبدالملک در پاسخ نوشت : در نکوهش یزید و آل مهلب فراوان سخن کردی مردی را بازنمای که امارت خراسان را شایسته باشد ، حجاج قتيبة بن مسلم را نام برد ، عبدالملك نوشت او را والی خراسان کن، و از آنطرف خبر عزل یزید به . یزید پیوست ، و با اهل بیت خویش گفت : شما کدام کس را گفت: شما کدام کس را میبینید ، که حجاجش با مارت خراسان نامدار بخواهد کرد؟ گفتند : مردی از جماعت ثقیف را ، گفت گز چنین نکند ، بلکه فرمان حکومت را بنام یکتن از شما ها میفرستد ، و چون من بدو پیوستم او را نیز عزل میکند و مردی از جماعت قیس را منصوب میگرداند

، و گمان صريح دارم که قتيبة بن مسلم باشد

بالجمله چون عبد الملك در عزل يزيد اجازت داد ، حجاج مكروه دانست که حکم عزل بدو بفرستد ، لاجرم، بدو مکتوب نمود ، که برادرش مفضل بن مهلب را بجاي خودش بنشاند ، و روی بدرگاه حجاج ، و روی بدرگاه حجاج گذارد ، یزید در این امر با حضين بن منذر رقاشی مشورت نمود ، حضین گفت : صواب چنان است که در اینجا بیائی ، و به تعلل بگذرانی ، و مکتوبی در استقلال و استقرار خود با امیر المؤمنين

ص: 3

برنگاری ، چه او را با تو اعتقاد وملاطفتي خاص است

یزید گفت : ما مردم خانواده هستیم : ما مردم خانواده هستیم که برای ما اطاعت ورزیدن مبارك است واکنون از مخالفت بکراهت هستم ، پس مشغول بتجهيز و تهیه سفر گشت ، لكن درنگ همی گرفت ، چون حجاج اینحال را بدید ، مکتوبی به مفضل کرد که مملکت خراسان را بحکومت تو گذاشتم ، چون مفضل خویشتن را بامارت خراسان نایل یافت ، یزید را در حرکت کردن انگیختن گرفت .

یزید گفت : یقین بدان ! که بعد از آنکه ازین زمین بیرون شوم ، حجاج تو را با مارت باقی نخواهد گذاشت، و اینکه دیدی امارت این مملکت را بنام تو کرد از بیم آن بود که مبادا من فرمان او را اطاعت نکنم، و قبول عزل وعزلت ننمایم دیری بر نگذرد ، که آنچه گفتم بر تو معلوم گردد ، آنگاه در شهر ربیع الاخر سال هشتاد و پنجم از خراسان بیرون شد و حجاج تامدت نه ماه برادرش مفضل را با مارت باقی گذاشت ، آنگاه معزولش داشت

و بعضی بر آن رفته اند که سبب عزلش این بود ، که چون حجاج از کار ابن اشعث فراغت یافت، هیچ اندیشۀ جزیزید بن مهلب و اهل بیتش از بهرش نماند ، چه تمامت گردنکشان عراق را جز آل مهلب و آنانکه با ایشان بودند ، فرم گردن کرده بود، و بیم همی داشت که بطمع عراق بیفتد ، و بدو همی فرستاد که بحضرتش راه سپارد ، یزید معتدز میگشت که با دشمنان و محاربات اشتغال دارد

چون حجاج اینحال را بدید ، مكتوبى بعبد الملك نوشت که صلاح در عزل یزید است ، وایشان دولتخواه آل زبیر هستند ، عبدالملك همان جواب که مسطور گشت در پاسخ حجاج بنوشت ، و نیز حصین این شعر را بایزید بخواند :

أمر تك أمراً حازماً فعصيتني *** فاصبحت مثلوب الامارة نادماً

فما أنا بالباكي عليك صبابة *** وما أنا بالداعى لترجع سالماً

چون قتيبة بن مسلم امیر خراسان شد ، و بآن زمین در آمد ، با حضین گفت : یا یزید چه گفتی ؟ گفت : گفتم : لا

ص: 4

أمرتك امرا حازماً فعصيتني *** فنفسك رد اللؤم ان كنت لائماً

فان يبلغ الحجاج ان قد عصيته *** فانك تلقى امره متفاقماً ،

و آن معنی را که در دو شعر نخست گفته بود و باز نموده بود که من تورا گفتم بعبد الملك بنويس تاتو را در امارت استقلال دهد، عصیان ورزیدی و دچار ندامت شدی ، میگوید : گفتم: در فرمان حجاج عصیان ،مکن چه اگر چنین کنی بسخط او و عزل و عزلت گرفتار گردی .

بالجمله: قتيبة گفت یزید راچه امر کرده بودی؟ گفت : بدو گفتم: زروسیم و اموال خود را بخدمت امیر حمل کند ، و بعضی گفته اند که حجاج یزید بن مهلب را بجنگ مردم خوارزم فرمان کرد، یزید در جواب نگاشت ، زمین خوارزم کم منفعت و بسیار مشقت است، حجاج نوشت کسی را بجای خود بگذار و بمن راه بردار چون یزید اینحال را بدید در جواب نوشت بآهنگ جنگ خوارزم هستم ، حجاج ،نوشت در آن حدود جنگ میفکن چه حال آنزمین چنان است که مذکور داشتی یزید کار جنگ بیار است ، و فرمان حجاج را اطاعت ننمود ، و مردم خوارزم بایزید صلح کردند ویزید را جمعی اسیر بچنگ افتاد ، و در سرمای زمستان حرکت کرد و لشکریان را برودتی سخت دچار شد ، لاجرم البسه اسیران را از تن بر آوردند ، و خود بپوشیدند و آن بیچارگان از زحمت سرما و تن عریان بمردند ·

چون حجاج اینداستان را بشنید بدو نوشت بسوی من آی ! يزيد بجانب او روی نهاد، و بهر شهری که رسیدی مردمش به تشریف قدومش پرداختند و آن زمین را بگل ورياحين فرش و اظهار سرور کردند و مقدمش را مبارك شمردند

ص: 5

بیان غزوه مفضل بن مهلب أمير خراسان با مردم بادغیس و فتح کردن بادغیس را

چون مفضل بن مهلب بامارت خراسان نامدار شد، با مردم بادغیس جنگ در افکند، و آن شهر را برگشود ، و غنیمت دریافت ، و در میان لشکریان قسمت در هم برسید ، آنگاه با مردم آخرون و شومان جنگ کرد، و هر مردی را هشتصد درهم برسید ، بساخت ، و هر چه بغنیمت برد در مردم سپاهی قسمت کرد، چه مفضل را از کمال جود و مناعت طبع بیت المال مقرر نبود، چه هر چه بیافت بمردمان عطا کرد، و هرچه بغنیمت برد بلشکریان قسمت فرمود .

معلوم باد : از کلام ابن اثیر چنان میرسد که آخرون باالف ممدوده بصیغهٔ جمع اسم مکانی است، لکن یاقوت حموی مذکور نداشته است ، و شومان بضم شین معجمة وسكون و او و در آخر نون شهری است در صغانیان ماوراء النهر

بیان مقتل موسى بن عبدالله بن خازم در ترمذ و سبب مصیر او بآنجا

در این سال موسی بن عبدالله بن خازم در ترمذ بقتل رسيد ، وسبب مصير او به ترمذ این بود ، که چون پدرش عبدالله بن خازم چنانکه ازین پیش اشارت رفت جماعتی از بنی تمیم را بکشت بیشتر مردم بنی تمیم که با وی بودند از پیرامونش متفرق شدند ، و عبدالله روی به نیشابور نهاد ، و از مردم بني تميم بيمناك شد ، که اثقال و احمالی که در مرو دارد تباه گردانند ، لاجرم با پسرش موسی گفت : اثقال مرا برگیر ، و از رود بلخ بگذران، تا بپاره ملوك پناهنده شوی ، و در حصنی حصین اندر آئی .

موسی با دویست و بیست سوار از مرو بکوچید ، و نیز دویست و هشتاد تن دیگر

ص: 6

بروی انجمن شدند ، وهم جماعتی از بنی سلیم باوی منضم گردیدند ، و با آن مردم راه سپرد تا بزم رسید

حموی میگوید: زم بفتح زاء معجمه و تشديد ميم شهری است كوچك در طريق جيحون ، میان ترمذ و آمد است .

بالجمله : موسی با مردم زم قتال داد وظفر یافت ، ومقداری مال ببر دو نهر را در سپرد ، و به بخارا در آمد ، و از صاحب آنجا خواستار شد که بدو پناه جوید امیر بخارا پذیرفتار نشد ، و گفت موسی مردی خونریز است ، یارانش نیز مانند او باشند، از وی ایمن نتوانم بود ، پس اشیائی چند بدو بفرستاد ، موسی از آنجا راه بر گرفت ، و از هر سلطانی خواستار پناه شد مقامش را مکروه شمردند، موسی بسمر قند رسید و در آنجا فرود شد .

امیر سمرقند که طرخون نام داشت ، او را مکرم داشت و رخصت داد ، تا آن چند که بخواهد و خدای مقدر کرده باشد ، در آنجا بپاید ، و مردم صغد را قانون بود ، که هر روز خوانی از مقداری گوشت و سرکه و ابریقی شراب بر نهادند، و این تشریف مخصوص بفارس صغد (1) بود و جز او هیچکس بآن مائده نزديك نمیشد و اگر دیگری نزديك شدی ، آن سوار نامدار باوی پیکار نمودی ، وازين دوهريك آن يك را بکشت، این مائده بدو اختصاص یافتی .

روزی یکن از یاران موسی پرسید این مائده چیست ؟ آن خبر بد و بگذاشتند آن مرد برخوان بنشست ، و آنچه بود بخورد، و این داستان را با صاحب مائده باز گفتند، وی خشمناک بیامد ، و گفت ای مرد عرب باید با من مبارزت جوئی، چون بمبارزت پرداختند، آن مرد که از اصحاب موسی بود ، فارس صغدرا بكشت، ملك صغد خشمناك شد ، و گفت : شما را منزل دادم و مکرم داشتم ، در عوض فارس مرا بکشتید ، اگر نه آن بود که تو را و یارانت را امان داده ام ، بجمله را بکشتم هم اکنون از شهر بیرون شوید.

ص: 7


1- صند نام شهری است در ماوراء النهر، وفارس یعنی سوارکار دلیر .

موسی ناچار از آن شهر را هسیار شد؛ و بشهر کش روی نهاد ، حکمران کش از طرد ومنع موسی بیچاره ماند ، و از طرخون مدد خواست ، طرخون بیاری او بیامد ، وموسی بجنگ او بیرون شد، و اینوقت هفتصد سوار با او بودند ، و با آن جماعت تا شامگاه جنك دادند ، و از جنك دادند، و از هم دست باز داشتند، و یاران موسی را بسیاری زخم رسیده بود، بازرعة بن علقمه گفت: در کارما و طرخون تدبیری بساز.

زرعه نزد طرخون آمد و گفت: ايها الملك تو را چه حاجت باشد که موسی و یاران او را بقتل رسانی؟ چه تا موسی و این جماعت که با او هستند تمامت بقتل نرسند ، تو بایشان دست نیابی، و اگر موسی و این مردم را بقتل آوری کاری ناستوده و خطا باشد ، چه موسی را در میان عرب قدر و منزلتی است ، و هر کس با مارت خراسان بیاید، خون او را از تو باز جوید ، طرخون گفت : تا از امیر کش دست باز ندارد ، من از وی کناری نجویم ، زرعه گفت موسی را بخویش گذار ، تا ازینجا بکوچد .

طرخون دست از و بداشت ، و موسی راه بر گرفت تا بتر من رسید ، و در ترمذ حصنی بود که بر یکسوی نهر مشرف بود، موسی در خارج آن حصن فرود شد و از ترمذ شاه خواستار شد که او را بآن حصن در آورد ، ملك ترمذ پذیرفتار نشد . موسی چندان بارسال متحف و مهدی و ظهور ملاطفت بکوشید ، تا باهم دوست بن شدند ، وملك ترمذ بشكار بيرون میشدی و با موسی بصید افکندن در آمدندی.

و روزی ملك ترمذ طعامی ترتیب داده موسی را نیز حاضر ساخت ، تا باهم بخورند ، و موسی را قانون آن بودی که جز با یکصد تن از یارانش حضور نیافتندی . در این میزبانی نیز با یکصد تن از دلیران یارانش بآن قلعه در آمدند ، و چون از طعام فراغت یافتند ، شاه ترمد گفت اکنون ازینجا بیرون شوید ، موسی گفت: از اینجا بیرون نشوم ، تا این مکان خانه من یا گور من گردد ، و با آن جماعت قتال داد ، و تنی چند از ایشان را بکشت ، و دیگران فرار کردند و موسی بر آن

ص: 8

قلعه استیلا یافت .

ترمد شاه از قلعه بیرون شد ، ومتعرض موسى نگشت ، و نزد مردم ترك برفت ، ویاری خواست، هیچکس یار او نگشت ، و گفتند : با این جماعت مقاتلت نمیورزیم ، و موسی در ترمد اقامت جست ، و جماعتی از یاران پدرش نیز بدو پیوستند وموسی نیرومند گشت و از آن قلعه گاهی بیرون شدی ، و بر آن حوالی غارت بردی وچون بكير بن وساج چنانکه مسطور گردید امیری خراسان یافت ، همچنان متعرض موسی نشد ، و از آن پس چنانکه بدان اشارت رفت ، أمية بن عبد الله بنفس خویش بدو روی نهاد ، لكن باندیشه مخالفت بکیر بود ، و بآن تفصیل که مسطور ان الشاب طلب

افتاد مراجعت نمود .

وپس از آنکه با بکیر صلح نمود، مردی از قبیله خزاعه را با بدفع موسى مأمور ساخت ، چون مردم ترمد اینحال بدیدند ، دیگر باره نزد ترکان شدند ، و با ایشان باز نمودند ، که، جماعتی از مردم عرب بحرب موسی بیامده اند و او را محصور داشته اند ، مردم ترک نیرومند شدند ، و جمعی کثیر بآن سردار خزاعی پیوستند .

واينوقت لشكر ترك و سپاه عرب موسی را احاطه کردند ، وموسى باحدث شمشیر وصولت شیر از بامداد تا چاشتگاه با سپاه عرب، و از چاشتگاه تا شامگاه با مردم ترك قتال میداد ، و دو ماه و بقولی سه ماه بمقاتلت و مبارزت بگذرانید، و این وقت بآن آهنگ شد که بر لشگرگاه خزاعی شبیخون برد ، عمرو بن خالد بن حصین الكلابی گفت: شایسته چنان است که بر مردم عجم یعنی ترک شب تاخت بری چه مردم غرب شرایط احتیاط را از عجم بیشتر مرعی دارند، و در شب جری تر باشند و چون از کار عجم بپرداختیم، يك باره برای انجام امر عرب بفراغت مبادرت گیریم .

موسی تا پاسی از شب گذشته در نك نمود ، و با چهار صد سوار بیرون شتافت و با عمرو بن خالد گفت : تونیز بعد از ما بیرون شتاب، و با مردم خویش قریب

ص: 9

بما بايست ، تا چون بانك تكبير ما را بشنيديد ، شما نيز به تكبير بانك بركشيد ه بسپرد ، تا بر لشكر ترك مشرف شد ، و دیگر باره بازگشت و سواران را بر چهار بهر بساخت ، و دیگر مرة بمردم ترك روی نهاد .

چون دید بانان آنجماعت ایشان را معاینت کردند ، گفتند: تا چه مردم باشید ؟ گفتند بسفر رهسپریم، و چون از آن مرد بگذشتند ، بناگاه بر ترکان حمله ور شدند و بانگ الله اکبر بلند ساختند ، جماعت ترك از هر سوی بی خبر ناگاه خویشتن را در برق شمشیر آتشبار دچار دیدند ، سر از پای ندانسته به سوی روی نهادند و خویشتن نشناخته بعضی خون بعضی را بریختند، و پشت بر دشمن کردند ، و در این جنك و آشوب شانزده تن از مسلمانان را تباهی افتاد، لكن مردم اسلام بر لشکر - گاه ترکان دست یافتند ، و مال و اسلحه فراوان بچنك آوردند.

و چون بامدادان خزاعی بر این حال نگران شد ، چون ترکان شکسته حال و بيمناك گشت ، عمرو بن خالد با موسی گفت: ما این نصرت جز بمكيدت نيافتيم و این جماعت را مدد همی رسد و خود جمعی کثیر هستند ، و چنین مهمی سزد ، مرا بگذار تا بایشان روم ، بلکه فرصتی بدست کنم ، هم اکنون مرا بضرب تازیانه رنجور دار و از مذمت پرهیز مدار.

موسی گفت : شگفتی باشد که خویشتن را بضرب وقتل در می افکنی، عمرو خالد گفت: اما تعرض من بقتل همانا همه روز در معرض قتل هستم ، اما تعرض ، بضرب همانا بآن اندیشه که در آنم آنم ، برمن ، برمن بسی آسان باشد ، بفرمود تا پنجاه

تازیانه با و بزدند .

عمرو از لشکرگاه او بیرون شد ، و بلشکرگاه خزاعی در آمد و گفت: من تنی از مردم تمیم با عبد الله بن خازم روز مینهادم ، و چون مقتول گشت ، نزد پسرش موسى شدم، و در نيك و بد با او بودم ، سرانجام مرا بتهمت گرفت ، و گفت با دشمن ما تعصب ورزیدی ، و هم اکنون جاسوسی او کنی، ومرا مضروب ساخت و افزون بر این تیره روزگار برجان خویش نیز امیدوار نبودم ، و چاره در فرار دیدم

ص: 10

خزاعی او را امان داد .

عمر و باوی نبود تا یکی روز برخزاعی در آمد ، و او را در خلوتی عریان از جامه جنگ بدید ، و چنانکه او را نصیحت دهد گفت : أصلح الله الامير چون تو کسی را در چنین حال نشاید بیجامه جنگ ،بود خزاعی گفت : با من اسلحه موجود است ، و گوشه فراش را بر گرفت و تیغی برهنه بنمود، عمرو آن تیغ برگرفت و همی برخزاعی زخم از پی زخم فرود آورد ، تا او را بکشت ، و در ساعت بیرون شد ، و برنشست و بخدمت موسی آمد .

چون سپاه خزاعی سردار را مقتول دیدند پراکنده شدند ، و پاره در خدمت موسی آمدند ، و امان خواستند ، و امان یافتند ، چون امية اينخبر بشنيد، لشکری بجانب موسی بفرستاد، و این بود تا امیة معزول شد ، و مهلب بن أبي صفرة امارت خراسان یافت، اونیز متعرض موسی نگشت ، وهم فرزندانش را بنصیحت بپرهیزید که با موسی متعرض شوید ، چه دوام امارت شما در بقای اوست ، و تا این طایفه در جای خود باشند شما حکمران خراسانید ، و اگر موسی مقتول شود، اول کسیکه با مارت خراسان بر شما در آید ، مردی از جماعت قیس خواهد بود .

چون مهلب بمرد ، ویزید بر جایش بنشست ، بوصیت پدر برفت ، و متعرض او نگشت ، و چنان بود که مهلب حريث بن قطبة خزاعی را مضروب داشته و او با برادرش ثابت نزد موسی شدند، و چون یزید والی خراسان شد ، اموال وحرم ایشان را ماخوذ داشت، و برادر مادری ایشان را که حارث بن منقذ نام داشت بکشت چون ثابت اینخبر بشنید، بخدمت طرخون برفت، و از کردار یزید شکایت نمود و چنان بود که مردم ترك ثابت را دوست میداشتند و نامش در ولایات ایشان بلند بود ، ازین روی طرخون غضبناك گشت ، و نيزك وسبل و مردم بخ-ارا وصغانيان را بحمایت او انجمن ساخت، و ایشان روی بموسی نهادند مسل کر تی

و از آنطرف از جماعت عبدالرحمن بن عباس از هرات و جماعت عبدالرحمن

ص: 11

بن اشعث از عراق و از نواحی کابل بموسی پیوسته ، و هشت هزار تن برگردش انجمن بودند ، ثابت و حریث با او گفتند: از اینجا راه بسپار چندانکه نهر جیحون را در ،سپاری ویزید را از مملکت خراسان بیرون کنی و اگر چنین کنی امارت خراسان را از بهرت استوار کنم ، لكن اصحاب موسی با موسی گفتند : اگر یزید را از خراسان بیرون کنی ، ثابت و برادرش خراسان را فرو گیرند ، وبرتو غلبه جویند .

ازین روی موسی از آن عزیمت فرونشست و با ثابت و حریث گفت : اگر یزید را از خراسان بیرون کنم، عاملی دیگر از جانب عبدالملك بخراسان بیاید بهتر این است که عمال یزید را از حدود ماوراءالنهر بیرون نمائیم ، و آن بلاد را متصرف شویم : پس عمال یزید را از آن اراضی اخراج نمودند ، و خراج بگرفتند و نیرومند شدند ، وطرخون و آنانکه با او بودند بجای خویش باز شدند .

و اینوقت اصحاب موسی با موسی گفتند : تدبیر امور یکباره بدست ثابت و حریث است، وصلاح در این است که هر دو تن را بقتل رسانی، و خویشتن در امر امارت و ایالالت استقلال گیری ، موسی این سخن را پذیرفتار نشد ، و آنجماعت بالحاح و اصرار پرداختند، و از هر سوی بر طبق مطلوب خویش اقامت براهین نمودند چندان که قلب موسی بر آن دو تن فاسد شد ، و آهنگ قتل ایشان را بنمود معاهد و در خلال اینحال که ایشان باین اندیشه بودند ، ناگاه هفتاد هزار تن از مردم هياطله وتبت وترك بدون زره و خود و البسه جنگ برایشان بیرون تاختند ، و ابن خازم بدفع ایشان روی نهاد ، و با مردم خویش با آن گروه جنگ بيفكند ، وملك ترك باده هزار تن مردم کارزار برتلی بایستاد و قتالی سخت بداد .

موسی گفت: اگر این جماعت را از فراز این تل بر دوانید ، دیگران چيزي نباشند ، حریث بن قطبه بآهنگ ایشان بشتافت ، و جنگ در انداخت ، و چندان بکوشید که آن جماعت را از فراز آن تل دور ساخت و در اثنای این حال تیری بر جبین حریث فرارسید، و موسی درمیانه حاجز گردید و برادرش خازم بن عبدالله بن خازم بر آن جماعت حمله ور گشت ، چندانکه ایشان را واپس برد ، و بانجمن

ص: 12

ملك ايشان پیوست ، ویکتن از آنان را با نیام شمشیر رنجور ساخت ، و آن مرد نیزه بر اسبش بزد ، و اسب سرکشی نمود و او را همچنان ببرد و در نهر بلخش بیفکند و در آب غرقه گشت ، و از مردم ترك جماعتی کثير بقتل رسیدند ، و دیگران باحالی نژند برستند ، حریث نیز بعد از دو روز از آن جراحت بمرد ، وموسى بجای خود بازگشت ، و از رؤس کشتگان مانند دو گنبد برفراز هم بر آورد .

اینوقت یاران موسی گفتند از امر حریث آسوده شدیم ، هم اکنون از گزند ثابت نیز ما را بر آسای و از آن طرف از فساد اندیشه ایشان ثابت راهمی خبر دادند واو محمد بن عبدالله خزاعى عم نصر بن عبدالحمید را که از جانب ابی مسلم عامل ری بود ، پوشیده فرمان کرد تا در مجلس موسی مراقب باشد ، و گفت : بپرهیز که بزبان عرب تکلم کنی ، و اگر از تو بپرسند که از کدام مردمی ؟ بگواز اسیران بامیان هستم، آن مرد در پیشگاه موسی راه جست ، و بخدمت گذاری او روز نهاد و آنچه در مجلس او بگذشت ، به ثابت بگذاشت و ثابت در حفظ و احتیاط امر خویش بپرداخت ، تایکی وقت اصحاب موسی با او الحاح نمودند ، که خویشتن را از کار ثابت آسوده دارند.

چون شب شد موسی با آن جماعت گفت: مدتی است در آنچه هلاک شمادر آن است اصرار دارید بازگوئید : بچه روی او را بقتل میرسانید ؟ با اینکه غدر و خیانتی از وی مشهود نگشته است ، برادرش نوح گفت : چون بامدادان بخدمت توروان آید ، راه او را بدیگر بیوت بیفکنیم ، و در آنجا سر از تنش بر گیریم موسی گفت: سوگند با خدای هلاك گند با خدای هلاک شما در این کار است، اکنون خودداناتر هستید. ملامن

محمد خزاعی این عهده و میعاد بدانست ، و ثابت را بیا گاهانید ، ثابت در همان شب با بیست سوار بیرون شد ، وراه بر گرفت ، و چون بامداد چهره برگشود موسی و اصحابش از ثابت و آن غلام نشانی نیافتند ، بدانستندوی جاسوس او بوده است.

و از آن سوی ثابت همی برفت تا به حوشرا پیوست ، و جمعی کثیر از عرب و عجم بروی انجمن شدند ، موسی ناچار با جمعی بدو روی نهاد ، و کار بکار زار افکند

ص: 13

ثابت در آن شهر متحصن گشت ، و طرخون بیاریش به پیوست ، موسى جاى درنك

نیافت ، و بجایش بازشتافت

ثابت و طرخون و اهل بخارا و نسف و کش که هشتاد هزارتن بشمار میآمدند بسوی موسی شتاب گرفتند ، و او را در ترمد بحصار افکندند ، چندانکه کار برایشان دشوار گشت

و چون این روزگار دریافتند ، یزید بن هذیل گفت : سوگند باخدای یا ثابت را می کشم، یاجان از تن میسپارم و از حصار بجانب ثابت رهسپار و خواستار زنهار گشت ظهیر با ثابت گفت: من بحال این مرد از تو دانا ترم ، چه یقین دانم جز بغدر ومكيدت با تو معاملت نجوید

لاجرم دو پسرش قدامه و ضحاك را گروگان گرفتند ، و هر دو تن در چنگ ظهیر بماندند ، ویزید همچنان با ندیشه فریب دادن ثابت بماند ، و بمقصود نایل نشد تا چنان افتاد که پسری از زیاد قصير خزاعی بمرد ، وثابت بتعزیت او روی نهاد ، و سلاح از تن بر گرفت ، و اینوقت آفتاب سر بکوه فروبرد ، يزيد بدونزديك شد ،و چنانش ضربتی بر سر بزد ، که دماغش را در سپرد ، ویزید بسلامت بجست .

چون طرخون این حال بدید، هر دو پسر یزید را بکشت و ثابت از پس هفت روز بمرد ، اینوقت طرخون بامارت مردم عجم و ظهیر بریاست اصحاب ثابت بایستادند ، لكن سست و ضعیف بودند ، و امر آن جماعت پراکندگی گرفت ، و موسی بر آن شد : تامگر برایشان شبیخون آورد، طرخون ازین خبر بخندید ، و گفت : موسی چنان عاجز گردیده است ، که بمتوضای خویش نتواند اندر شد چگونه بر ما شب تاخت میکند ، هیچکس در این شب پاسبانی ننماید.

و از آنسوی موسی با هشتصد تن شب هنگام بیرون شد ، و آن مردم را بر چهار بهر بساخت ، و به شبیخون بتاخت و بهرچه رسیدند از مرد و چارپا و جز آن از پای در آوردند و از این سوی نيزك جامه جنگ بپوشید ، ومنتظر بايستاد ، ونیز طرخون کسی را بموسی فرستاد که اصحاب خود را از جنگ و جوش بدار

ص: 14

که بامدادان ازین مکان بکوچیم ، لاجرم، موسی بازگشت ، وطرخون و مردم عجم بجمله کوچ نمودند

ازین روی مردم خراسان همیشه گفتند هر گزمانند موسی به گفتند هرگز مانند موسی کسی را ندیدیم و نشنیدیم، دو سال با پدرش مقاتلت ورزید ، آنگاه در بلاد خراسان بگردش در آمد و مدینه ملکی از ملوک آن سامان را بحصار همی گرفت و او را از آن شهر بیرون میساخت و لشگر عرب وترك بدو پیوسته میشدند، و با اینحال در آغاز روز با عرب و در پایان نهار باترك پیکار میساخت .

بالجمله : موسی پنجسال در حصن بماند ، و بلاد ماوراءالنهر بجمله از آن او بود و هیچکس باوی بمنازعت نبود ، و چون یزید بن مهلب چنانکه مذکور شد ، از امارت خراسان معزول ومفضل برادرش بجایش منصوب گشت ، خواست با موسی قتال دهد ، و در خدمت حجاج تقرب يابد ، لاجرم عثمان بن مسعود را بالشگری گران بدو روان داشت ، و نیز بمدرك بن مهلب که اینوقت در امارت بلخ روز می نهاد ، مکتوب نمود تا بعثمان پیوسته شود ، و عثمان با پانزده هزار تن مردم سپاهی از رود جیحون بگذشت ، و نیز بسبل و طرخون مکتوب نمود ، تا بدو پیوستند ، و این مردم کثیر موسی را بحصار در افکندند ، و کار را بروی و اصحابش دشوار ساختند و او دوماه در چنین سختی و تنگی بگذرانید و از آن طرف نیز عثمان شرایط حزم را مرعی داشته خندقی برگرد خویش بر آورد تا از گزند شب تاز موسی آسوده بگذراند. تا وقتی چنان شد ، که موسی با اصحاب خویش گفت : تا چند بصبوری و شکیبائی بمانیم؟ و در این سختی روزگار بیائیم ؟ دل بر پیکار نهید ، و از این بیرون شويد : يا بجمله بقتل میرسیم : یا بقتل میآوریم ، پس نضر بن سلیمان بن بن خازم را بجای خود در شهر ترمد بگذاشت ، و گفت : اگر من کشته شدم ، این شهر را بعثمان مگذار ، بلكه با مدرك بن مهلب بسیار این بگفت و با مردم خویش بیرون شد ، و یارانش را در برابر مردم عثمان برسه بهر تقسیم نمود و گفت : تا ایشان باشما از در مقاتلت بیرون نیایند ، شما آهنگ جنگ نکنید .

ص: 15

آنگاه بآهنگ طرخون و اصحابش روی نهاد و بازار قتال گرم گشت ، و طرخون انهزام یافت ، و مردم موسی صغد چون اینحال بدیدند ، از جای بر آمدند و درمیان موسی وحصن حایل شدند موسی با آن جماعت بقتال در آمد، در اینحال اسبش را از پاي در آوردند ؛ موسی بر زمین افتاد و با غلام خود گفت: مرا سوار کن، غلام گفت مرگ ناگوار است، لکن با من ردیف شو ، اگر نجات یابیم با هم باشیم و اگر هلاك شويم باهم بهلاكت رسيم.

پس موسی چون آتش جهنده برجست ، و براسب برنشست . و از میان آن مردم عثمان بدو نظر داشت، چون آن برجستن و بر مرکب پیوستن را بدید گفت سوگند بپروردگار کعبه اینگونه کردار جز از موسی نشاید ، و بآهنگ او بتاخت كبش را پیزد ، و او را با مولایش بر زمین افکند ، پس برایشان بتاختند ، وموسى را بقتل رسانیدند، و منادی عثمان ندا همی بر کشید که هر کس را ملاقات کنید اسیر نمائید لكن بقتل مياوريد .

اما در این روز جمعی کثیر از اسیران خصوصا از مردم عرب را مقتول نمودند و موالی را مضروب میداشتند ، ورها میساختند و این عثمان مردی درشت خوی و سخت دل بود .

بالجمله : متولی قتل موسى واصل بن طيسلة العنبرى ،بود و چون موسی کشته شد ، آن شهر در دست نصر بن سلیمان بماند ، وبعثمان نگذاشت ، و چنانکه وصیت نهاده بود، بمدرك بن مهلب بسپرد ، وازوی در امان آمد ، ومدرك آن شهر را بعثمان سپرد ، آنگاه مفضل نامه بحجاج کرد ، و از قتل وی آگاهی داد . حجاج گفت : مراشگفتی آید ، که بدو مینویسم این سره را بقتل آور و عذر میآورد . آنوقت می نویسد موسی بن عبدالله بن خازم را مقتول نمودم .

بالجمله : چون موسی از مردم قیس بود ، حجاج از قتلش مسرور نگشت وقتل موسی در سال هشتاد و پنجم روي داد و چنان بود که از آن پس که موسی را بکشتند یکی از سپاهیان ساق پایش را بیفکند، چون قتیبه با مارت خراسان بنشست با

ص: 16

آنمرد گفت از چه روی با جوانمرد عرب از آن پس که بمرده بود این رفتار بنمودی گفت : ازینکه برادرم را بکشته بود قتیبه بفرمود آن سپاهی را بکشتند

بیان موت عبد العزيز بن مروان بن حکم و بیعت نمودن مردمان بولایت عهد ولید

ازین پیش در ذیل حال مروان بن الحكم بولایت عهد عبدالعزیز بن مروان اشارت رفت، و چون عبد الملك بر سریر خلافت جای کرد ، یکسره بآن اندیشه میرفت که، عبدالعزیز را از ولایت عهد برکنار کند، و برای پسرش ولید بن عبد، الملك از مردمان بیعت ستاند ، لكن قبيصة بن ذويب او را ازین کار باز همیداشت و همی گفت : بگرد این اندیشه مگرد ، چه تا پایان روزگار غباری از عار بر چهره خویش بیادگار میسپاری، و نیز تواند بود که عبدالعزیز را مرگ در سپارد ، و این کار بر تو آسان نماید .

لاجرم عبدالملك از انجام مقصود دست باز همی داشت، لكن نفسش باوی منازعه میکرد ، و او را باین امر دعوت همی نمود تا یکی روز روح بن زنباع که در خدمت عبد الملك از تمامت مردمان جلیل تر بود ، بروی در آمد ، گفت : یا امیرالمؤمنین یقین بدان اگر عبدالعزیز را از ولایت عهد برگیری ، دو بزغاله باهم شاخ نمیزنند و من اول کسی باشم که تو را در این امر اجابت کنم.

عبد الملك گفت : اگر خدای بخواهد بامداد در این امر سخن کنم ، و روح در خدمت عبدالملك بخفت ، وقبيصة بن ذويب برايشان در آمد و اینوقت هر دو در خواب بودند، وعبد الملك با در بانان خویش سپرده بود ، که هیچوقت قبیصه رامانع نشوند، وخاتم و سکه با او بود و اخبار و کتب پیش از آنکه بعبد الملك رسد با و میرسید. ن بالجمله : چون قبيصة در آمد سلام فرستاد و گفت : خدای در مصیبت برادرت عبدالعزیز تو را مأجور دارد ، عبد الملك گفت : آیا وفات کرد؟ گفت : آرى ، عبد الملك استرجاع نمود ، آنگاه روی باروح بن زنباع آورد ، و گفت :

ص: 17

خدای آنچه را اراده داشتم کفایت کرد ، اى قبيصة این کار برخلاف رای تو بود يعنى عزل عبد العزیز را از ولایت عهد .

قبيصة گفت : اى امير المؤمنين همانا رای و رویت بجمله در صبوری و درنك ورزیدن است ، عبدالملك گفت : بسا باشد که در عجله نیز خیر بسیار است ، مگر در امر عمرو بن سعید ندیدی؟ مگرنه آن بود که عجله در قتل او از درنك بهتر بود ؟ بالجمله : وفات عبدالعزيز در جمادى الأولى در مصر روی داد .

یافعی گوید : عبدالعزیز بن مروان بیست سال امیر مصر ومغرب بود ، و بعضى وفات او را در سال هشتاد و چهارم دانسته اند ، بالجمله : چون بمرد عبدالملك امارت وایالت او را با پسر خود عبدالله بن عبدالملك گذاشت و او را فرمانفرمای مملکت مصر ساخت :

اما صاحب تحفة الناظرین میگوید : چون عبدالعزیز والی مصر در حلوان بمرد جسدش را از حلوان بسوی فسطاط (1) از راه بحر حمل کرده نزديك بفسطاط مدفون ساختند ، و این داستان در سال هشتاد و ششم بود ، و بعد از وی يك ماه بدون يك شب عبدالملك بامارت مصر اقامت کرد ، پس از آن باز شد ، و پسرش عبدالله را ولایت مصر داد ، و تا سال نودم بولایت روز نهاد ، و از آن پس برادرش ولید او را معزول ساخت وسرى بن شريك را بجایش نصب کرد.

اما این خبر صاحب تحفة الناظرین خالی از غرابت نیست چه عبدالملک در آنوقت خلیفۀ روزگار بود ، چگونه بحکومت مصر در مصر اقامت کردی ؟ مگر اینکه در آن مدت قلیل با مور مصر بنفس خویش رسیدگی کردی ، و بلا واسطه بدو معروض و از درگاه خلافت امر و نهی صادر شدی ، والله اعلم .

و بعضی گفته اند : حجاج مكتوبى بعبد الملك فرستاد، و جمعی را بدر گاهش وفود داد ، و بیعت و لیدر اجلوه گرهمی ساخت ، ومحسناتش را بر نگاشت ، چون

ص: 18


1- فسطاط نام شهری بوده است در مصر که عمرو عاص آنرا بنا کرد، در اول خیمه گاه او بود و لذا نام فسطاط بر آن باقی ماند .

عبد الملك خواست، عبدالعزیز را معزول و ولید را بولایت عهد منصوب دارد ، مکتوبی بعبدالعزیز کرد و نوشت: اگر بصواب میشماری ، که این امر را با برادر زاده ات ولید گذاری میگذاری ، عبدالعزیز نپذیرفت ، عبدالملک نوشت که این امر را باولید گذارد ، و همچنان بعد از ولید ولایت عهد با تو باشد .

عبدالعزیز دیگر باره در جواب نوشت که من در دو پسر ابو بکر آن بینم که ، تو درولید مینگری ، دیگر باره عبدالملك با و نگاشت ، که در ازای این کار منال مصر را بدو گذارد، عبدالعزیر در پاسخ نوشت که یا امیرالمؤمنین من و تو بسنی رسیده ایم و روزگاری دریافته ایم که هر کس از اهل بیت تو این مقدار روزگار سپارداندکی بیشتر در جهان نباید ، و من و تو ندانیم طومار زندگانی ما را پيك مرگ كدام يك زود تر در نوردد، اگر روا میداری که این بقیه عمرم را بر من فاسد نگردانی چنان کن. عبدالملك دلش بروی رقت گرفت ، و او را بحال خویشتن باز گذاشت و با پسرهای خود ولید و سلیمان گفت: اگر خدایتعالی بخواهد منصب خلافت را با شما روزی بگرداند، هيچيك از بندگانش دیگرگون ندارد ندارد ، و چون عبدالملك نگران شد ، که عبدالعزیز مسئولش را رد نمود عرض کرد بار خدایا عبدالعزیز رحم مرا قطع نمود ، تو نیز او را قطع فرمای، و چون عبد العزيز بمرد ، مردم شام گفتند: این بلیت از آن یافت که امر امیرالمؤمنین را برتافت .

بالجمله : عبدالعزیز را در ایام امارت مصر شعرا و ادبا قصد همیکردند و بمدايح او عرض ابيات و قصائد میکردند ، و بالطافش بهره یاب میشدند ، چنانکه گاهی بان اشارت رفته ، و ازین پس انشاء الله تعالی در مقام خود مسطور خواهد شد ، و چون مرگش را عبدالملك بدانست ، با مردمان فرمان کرد تا با دو پسرش ولید و سلیمان بیعت کردند ، و نیز بولایات حکم فرستاد ، تا با ایشان بیعت نهادند .

و در این وقت هشام بن اسمعیل والی مدینه بود ، مردم مدینه را به بیعت دعوت کردند ، و بجمله اجابت نمودند ، لكن سعيد بن المسیب پذیر فتار نشد و گفت: تا عبدالملك زنده است بادیگری بیعت نکنم ، هشام او را بتازیانه فرو گرفت

ص: 19

وسخت بزد ، و این وقت جز جامه پشمین که ساتر عورتش بود ، چیزی بر تن نداشت .

بالجمله : اور امضروب همیداشتند ، تا بآن مکان رسیدند که محل قتل وصلب مقصرین بود، و از آنجایش بازگردانیده بزندان بردند، سعید گفت: اگر میدانستم این جماعت مرا نمی کشند و بردار نمیکشند جامه پشمین بر تن نمیکردم، بلکه این تبان (1) موئین از آن بر تن کردم که گمان بردم مرا از دار بخواهند آویخت ، و عورتم مستور بماند.

و از آنسوی چون این خبر بعبد الملك پیوست ، گفت : خدایتعالی هشام را نکوهیده بگرداند ، چه سزاوار آن بود که سعید را به بیعت بخواند ، اگر ابا و امتناع نماید سر از تنش برگیرد ، یادست از وی بدارد

پس مکتوبی از در ملامت بهشام بنوشت ، و در آنجمله مسطور نمود که، سعید را شقاق و خلافی در نهاد نیست ، و او از بیعت ابن زبیر نیز سر بر تافت و گفت: تا جملۀ مردمان بخلافتش اجتماع نورزند من بیعت نکنم . جابر بن الاسود كه عامل ابن زبیر بود ، شصت تازیانه بروی بزد، چون ابن زبیر بدانست بجا بر نوشت و ملامتها کرد و گفت : ما را با سعید چه کار است؟ او را بخویش گذار و متعرض او مباش ، و بعضی بر آن عقیدت هستند که بیعت و لیدو سلیمان در سال هشتاد و چهارم بوده است، اما روایت نخست اصح است و آنانکه در سال هشتاد و چهارم دانسته اند قبل از قدوم عبدالعزیز بر برادرش عبدالملك از مصر میدانند و الله تعالی اعلم

ص: 20


1- تبان و تنبان بفتح اول شلوار زیرین را گویند تا ما تكاية له صلاح

بیان سوانح سال هشتاد و پنجم هجری نبوی صلى الله علیه و آله وسلم

در این سال هشام بن اسمعیل مخزومی امیر مدینه طیبه مسلمانان راحج اسلام بگذاشت ، و در این سال حکمران مملکت عراق ومشرق حجاج بن يوسف بود

و در این سال محمد بن مروان در ارمینیه جنگ بپای برد ، و تابستان و زمستان را در آنجا بگذرانید .

و در این سال عمرو بن حریث مخزومی که بشرف صحبتی نایل گشت ، و نیز روایتی مینمود ، و در ایام هجرت متولد شد وفات کرد .

و هم در این سال عبدالله بن الحارث بن جزء الزبيدی بدرود جهان گفت، و بعضی وفاتش را در هشتاد و هفتم و برخی در هشتاد و هشتم دانسته اند ، صاحب حبیب السیر گوید: وی آخر کسی است از صحابه که در مصر بمرد

و هم در این سال عبدالله بن عامر بن ربيعة العنبرى حلیف بنی عدی و بقول یافعی حلیف آل عمر بن الخطاب بدیگر سرای رخت ،کشید و از رسول خدایا (ص) حدیثی روایت میکرد، لكن متصل نمیداشت و هم او را از صحابه روایت بود ابن اثیر می گوید گاهی که رسول خدای (ص) بدیگر سرای خرامید، عبدالله بن عامر چهار سال روزگار نهاده بود انا بالات

و نیز در این سال بروایت یافعی خالد بن يزيد بن معوية بن ابي سفيان اموی چنانکه اشارت ،رفت بدیگر سرای روی نهاد، و او را در پاره فنون علمیه بصیرت بود ، از آن جمله علم طب و کیمیاست ، ابن خلکان گوید : او را رساله چند است که بر علم و معرفت و روایتش دال است، وصنعت کیمیا را از یکی از رهبانان روم فرا گرفت ، و هم در این سال عمر و بن سلمة الهمدانی ازین سرای آمال وامانی رخت بسرای جاودانی کشید

ص: 21

ونیز در این سال بقول يافعى عمر و بن سلمة الجرمي البصری که بشرف صحبتی نايل ، ودرعهد رسول خدای (ص) قوم خود را پیشوای نماز بود ، ازین جهان روی گاشت. و هم در این سال بصلاح دید محمد بن مروان شهر اردبیل را بنیان نهادند. و نیز در این سال بروایت بعضی از نویسندگان لشکر اسلام را از مردم روم هزیمت افتاد ، و نیز در این سال در مصر وبائی عمیم بروز نمود

ذکر وقایع سال هشتاد و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وفوت عبدالملك بن مروان

اشاره

در این سال عبدالملك بن مروان بن حکم بن ابی العاص بن امية بن عبدشمس بن عبد مناف که از خلفای بزرگ روزگار است ، ازین سرای سراسر آفات بسرای مكافات روی نهاد ، وفاتش در روز چهار شنبه چهاردهم شوال در دمشق رویداد .

و چنان بود که اغلب اوقات میگفت: در ماه رمضان از مرگ بیمناک هستم چه در شهر رمضان بعرصه جهان آمدم ، و هم در شهر رمضان از شیر باز گرفته شدم و در شهر رمضان قرآن را ختم کردم و در شهر رمضان بالغ شدم ، یعنی بسن بلوغ رسیدم، و در شهر رمضان ولایت یافتم، و در شهر رمضان با من بیعت کردند، و چون شهر رمضان روی می نهفت ، وشوال جمال مینمود ، آسوده خاطر وخرم میشد

اما غافل بود که بآن ماه که مسرور گشت ، در همان ماه دچار بلیت و منیت گردیده ، و با هزاران هزار حسرت و آمال از آن جمله مال و منال چشم بر گرفت و با هزاران هزار ندامت و وبال به پیشگاه پرسش و حساب ایزد متعال روی نهاد مورخین آثار نوشته اند ، چون رنجش سخت گشت ، و مرض استیلا یافت ، طبیبان گفتند: اگر قطره آب بیاشامد در خاك هلاك جای کند ، لاجرم آب از وی باز گرفتند و عطش بروی چیره گشت.

با پسرش ولید گفت: شربتی آب بمن بیاشام ولید گفت: هرگزبر هلاکت تو اعانت نورزم ، چون عبد الملك از وليد مأیوس شد ، بادخترش فاطمه گفت : مرا

ص: 22

شربتی آب بده ، آن سرو جویبار لطافت در این وقت بر بالینش جای داشت ، و از دو نرگس مروارید تر بر خرمن گل بی خار فروه می بارید ، چون خواست اور اسیراب نماید ، ولید بازش داشت .

عبد الملك چون بر اینحال و روزگار دشوار نگران گشت ، باولید گفت: بگذار تا مرا آب دهد ، و گرنه تو را از خلافت خلع میکنم ، ولید چون این سخن بشنید گفت : دیگر جای هیچ چیز باقی نیست.

اینوقت آن گوهر بحر لطافت و نوگل بستان صباحت پدرش را آب بیاشامانید خوردن آب همان و غرقه در بحرفنا همان بود .

ابن اثیر گوید : وقتی ولید ببالين عبد الملك در آمد ، و این وقت فاطمه بر فراز سرش میگریست ، گفت : امیر المؤمنین را حال برچه منوال است ؟ گفت : نیکتر است ، چون ولید بیرون شد ، عبد الملك این شعر را بخواند :

ومستخبر عنا يريد لنا الردى *** و مستخبرات والدموع سواجم

کنایت از اینکه ولید این عیادت از آن کند که تا بداند مرگ من کی فرا میرسد ، آنگاه خود بر چار بالش خلافت جای کند، لکن دختران من و دیگر جماعت نسوان باین اندیشه نیستند، و بر مرگ من اشك چون باران بهاری بر چهرهای گلناری جاری نمایند، و چون عبد الملك را زمان مرگ فرا رسید ، فرزندانش را بر گردش انجمن گردانید، و این کلمات را با ایشان بوصیت بگذاشت

« أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ فانها أَزْيَنُ حِلْيَةُ وَ أَحْصَنُ كَيْفَ ، ليعطف الْكَبِيرِ مِنْكُمْ عَلَى الصَّغِيرِ ، وَ لْيَعْرِفْ الصَّغِيرِ حَقُّ الْكَبِيرِ ، وَ انْظُرُوا مُسْلِمَةٍ فاصدروا عَنْ رَأْيِهِ ، فانه نابكم الَّذِي عَنْهُ تَفْتَرُونَ (1) ومجنكم الَّذِي عَنْهُ ترمون .(2)»

ص: 23


1- در حاشیه نسخه چاپی تفترون را از تفتیر و بمعنی نرم گردانیدن دانسته و در متن هم بهمین نحو ترجمه شده ولی ظاهراً از ماده فرد و بتشديد راه از باب افتر يفتر و بمعنی تبسم و خندیدن است، و مناسبت آن با ناب هم که هنگام خندیدن آشکارا میگردد محفوظ میماند.
2- در مروج الذهب چنین است: ومجنكم الذي تستجنون به یعنی سپری است که در ان پناه او موضع گیری میکنید. و این مناسب تر است

وَ أَكْرِمُوا الْحَجَّاجِ فانه الَّذِي وطالكم الْمَنَابِرِ ، ودوخ لَكُمْ الْبِلَادِ (1) وَ أَدْلِ الْأَعْدَاءِ ، وَ كُونُوا بَنِي أُمٍّ بَرَرَةً لَا تدب بَيْنَكُمْ الْعَقَارِبِ (2) وَ كُونُوا فِي الْحَرْبِ أَحْرَاراً فَانِ الْقِتَالُ لَا يَقْرَبُ مُنْيَةِ ، وَ كُونُوا لِلْمَعْرُوفِ مَنَاراً ، فَانِ الْمَعْرُوفِ يَبْقَى أَجْرَهُ وَ ذَكَرِهِ ، وَضَعُوا مَعْرُوفَكُمُ عندذوى الْأَحْسَابِ ، فانهم أَصْوَنُ لَهُ ، وَ أَشْكُرُ لِمَا يُؤْتَى إِلَيْهِمْ مِنْهُ ، وَ تَعَهَّدُوا ذُنُوبِ أَهْلُ الذُّنُوبِ فَانٍ استقالوا فَاقْبَلُوا وَ إِنْ عَادُوا فانتقموا »

می گوید : وصیت میکنم شما را به پرهیز کاری از محرمات حضرت باری چه تقوی و پرهیز کاری از هر زینتی برای آدمی پسندیده تر ، و از هر کیفی و پناهی محکمتر است ، و نیز شما را اندرز مینمایم که بزرگان شما با کوچکتر از خود بعطوفت و احسان روید ، و کوچکهای شما رعایت حشمت بزرگ تر را از دست مگذارید.

و برادر خود مسلمة بن عبدالملك را در فیصل امور نگران شوید ، و بآنچه رای زند و بآنجا که اشارت کند از آن راه بیرون آئید، و بدان رای کار کند ، چه او آن چنگ و نابی است مرشما را که دشمنان را بآن سست و بیجان گردانید ، و آن سپرسایه گستری است بر شما ، که از آن از آسیب اعداء آسایش جوئید و دشمنان را بفرسایش در آورید .

و نیز حجاج را گرامی و مکرم بدارید ، چه حجاج این مسند ومنبر از بهر شما بیار است ، و کار خلافت را برای شما منظم ساخت، وبلاد وعباد را بحكم شما مسخر داشت ، و بکوشید تا همه یکدل و یکزبان و دوست و مهربان باشید، و اختلاف نورزید ، تا پارۀ مفسدان بداندیش که چون عقرب بیگانه و خویش را نشناسند وجز نمایش نیش کاری نجویند ، در میان شما راه جویند ، ورشته و داد و اتحاد شمارا قطع نمایند نمایند

ص: 24


1- دوخ البلاد وديخها لغة فيه: يعنى قهرها واستولى على أهلها
2- منظور از عقارب در اینجا فتنه انگیزی و تحریکات و سعایت و نمامی است که اثر زهر آن دردناك است ، يقال : دبت عقار به : ای سرت نمائمه و أذاه .

و ببایست در میدان پیکار همه آزادگان و احرار باشید ، و چون خسیسان و ناکسان در بیم واندهان نشوید ، چه میدان قتال موجب تقرب منایا و آجال نمی شود ، و از مدت و اجل محتوم نمیکاهد ، و چند که توانید آسمان معروف و احسان را انجم فروزان و هور و ماه درخشان باشید ، چه كار نيك و عمل نيكو مزدش بماند ناج

و یادش بیاید .

لکن آن چند که توانید با مردم حسیب و آزاده باحسان و اکرام بپردازید چه ایشان احسان محسن را فراموش نکنند ، و همیشه شکرش را بگذارند و مترصد تلافی باشند و گناه مردم گناه کار را دیدبان باشید ، اگر از کردار خویش اظهار ندامت و عفو نمودند از ایشان در ،گذرید اما اگر دیگر باره بکردار خویش بازشدند انتقام بکشید . در تاریخ الخلفا ومروج الذهب مسطور است الذهب مسطور است ، چون عبدالملك را حالت احتضار فرارسید ، ولید بروی در آمد و از حالش بپرسید ، عبدالملك در آن حال جان کندن باین شعر تمثل جست :

كم عائد رجلاً وليس يعوده *** إلا ليعلم هل يراه يموت

کنایت ازینکه از زندگانی من چندان مأیوس هستند ، که هر وقت بعيادت آیند ، برای استطلاع از موت من باشد ، ولید بر او بگريست ، و عبدالملك بدو نگریست و گفت : چیست که چون کنیز کی ناله بر آوری و مانند کبوتر آواز، بركشي ؟ « إذا أنامت فشمر واتزر والبس جلد النمر وضع سيفك على عاتقك فمن أبدى ذات نفسه فاضرب عنقه ومن سكت مات بدائه».

چون من بمردم ، دامن همت بر میان برزن و إزار استوار دار ، و از پوست پلنگ بر تن برکش ، یعنی به خوی و درندگی پلنگ آهنگ جوی ، و شمشیر حمایل کن ، هر کس بغض درون و کینه مکنون خویش را آشکار کند سرش را از تن بردار و هر کس این جرئت نکند ، و آنچه در دل دارد نیروی اظهار نیابد ، وخاموش بنشیند ، بدرد خودش بخواهد مرد ، آنگاه روی بولید کرد ، و از نکوهش این جهان

ص: 25

ایرمان (1) و این دنیای سست پیمان بنالید و گفت:«إنَّ طَوِيلَكَ لِقَصِير[ وَإِن كَثِيرَكَ لِقَلِيلَ ] وَإنَّ كُنَّا مِنكَ فِي غُرُور» هر چه مدت جهان دراز باشد، چون روز مرك در رسد سخت کوتاه نماید اگر چه بغرور و فریبش دچاریم .

دمیری در حیات الحیوان گوید :که چون عبدالملك بن مروان را رنجوری گران گشت ، با پسرش ولید گفت :«يَا وَلِيدُ لَا ألفِينَكِّ إِذَا وَضَعْتَنِى فِي حُفْرَتِي تَعْصِرُ عَيْنَيْكَ كَالأَمَةِ الْوَلْهَاءِ بَلِ اتَّزِر وشَمَّرَ والبَسْ جِلْدَ النَّمِرِ وَادْعِ النَّاسَ إِلَى الْبَيْعَةِ فَمَنْ قَالَ بِرَاسُهُ كَذَا فَقُلْ بِالسَّيْفِ كَذَا».

ای ولید چنان نباش که، چون مرا بگور کردی ، چون کنیز کی پریشیده حال و متحیر چشمهای خود را بفشاری ، واشك بباری، بلکه چون شیر ژیان و پلنگ غران دامان مردی برزن ، وتن را از پوست پلنگ و چرم نهنگ بیارای و مردمان را به بیعت و خلافت خویش دعوت کن هر کس سر از فرمانت بر تابد سر از تنش بر گیر!

مداینی بگوید:چون عبد الملك را یقین افتاد که از تخت به تخته رود از روی حسرت و ندامت همی گفت : سوگند باخدای دوست همی داشتم ، که در تمامت ایام زندگانی چون بارکشان مزدوری کردمی.

و بروایت صاحب روضة الصفا در ایام مرض موت بفرمود ، تا دری از درهای قصر ش را برگشادند، در اینحال چشمش با مردی گازر افتاد ، که همی جامه بشست گفت : چه بودی گازری کردمی وزنده بودمی .

در پاره کتب مسطور است که چون آن مرد این سخن بشنید گفت : سپاس خداوندی را که ملوک را در زمان مرک آرزومند عمل ما گردانید . و ازین کلمات معلوم می شود ، که معاصی خود را تابچه مقدار میدانسته ، و هم باز می نماید ، که خود را بعد از مرك فانی میدانسته و باین چند بزندگی دنیا مایل ، و از مردن در حسرت و اندوه بوده است.

پس برخی آنان توان بود ، که چون برنزع روان متیقن می شدند ، می فرمودند

ص: 26


1- یعنی سرای عاریت و دنیای آرزوها

« فزت ورب الكعبه »

مسعودی گوید :چون عبد الملك از وصیت خویش بپرداخت ، و فرزندانش را نصیحت بگذاشت ، یکی از شیوخ بنی امیه گفت : یا امیرالمؤمنین حالت توچگونه است؟ گفت: چنان است که خدای عزّ وجلّ می فرماید: «وَلَقَد جَئتِمو نَافَرادِیَ» تا آنجا که می فرماید« مَا کُنتُم تَزعَمُون»(1)

کنایت از اینکه بعد از آنکه سالها در مملکت جهان بر تخت سلطنت و جلالت بنشستم ، وتن بناز و نعمت پروردم و از زن و فرزند بهره مند شدم، و از دیدار اقارب وعشایر شاد خاطر بودم ، و همیشه پیشگاهم مطاف طوایف امم وملجاء اصناف خلق آدم ،واطرافم بطبقات عساكر مصون ، وايامم بصفحات دساکر مقرون(2)وحضرتم بانجمنها آراسته ، و منظرم بچمنها پیراسته،و روزها بخرمی شادخوار ، و شبها از دیدار دلدارها برخوردار بودم .

اکنون که رسول مرگ سبك پی تاخته ، و آفتاب منایا بر من بتافته ، بدون یار و معين و لشكر وحشم وزن و فرزند و اقارب و خویشاوند روی از همه برتابم ، و بی همه با دست تهی و جان پر آذر وجگر پرخون و روزگار باژگون و معاصی کثیره و مآثم کبیره بحضرت بیچون روان ، و بگور سرنگون میروم ، و ندانم بپاسخ چگویم ؟

و این بلیت بزرك را چگونه برتابم ، بالجمله : مسعودی گوید این آخر کلامی است که از عبدالملك شنیدند .

ص: 27


1- دساکر جمع دسکره ، یعنی قصر شاهانه
2- سوره انعام آیه 94 . و ترجمه آن چنین است: شما امروز تك و تنها برما در آمدید بسان آنروز که شما را برای اولین بار خلقت کردم ، و آنچه را که از نعمت و خدم و حشم عطایتان کردم بجای گذاشتید و دیگر یاران و مدافعان خود را که گمان میکردید در زندگی شما مؤثراند با خود نیاورده اید ! بین شما جدائی افتاده و گمان ها و پندارها نقش بر آب شد .

بیان مدت عمر و سلطنت و مدفن عبد الملك

بن مروان بن الحكم

در مدت عمر عبدالملك بن مروان باختلاف رفته اند ، ابن اثیر می گوید :

شصت سال روزگار سپرد ، و هم گوید : بقولی شصت و سه سال عمر کرد.

مسعودی می گوید : در شصت و دو سالگی روح از کالبدش بیرون شد ، و نیز می گوید : بعضی مدت عمرش را ازین افزون دانسته اند .

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفامی گوید :ولادتش در سال بیست و ششم هجری و وفاتش در سال هشتاد و ششم در شهر شوال بود .

وصاحب تاريخ اخبار الدول گوید : عبدالملك در سال بیست و ششم هجری متولد شد و افزون از ششماه در شکم مادر نبود ، چنانکه ازین پیش در بیان سلطنت او نیز باین حکایت اشارت شد.

وصاحب روضة الصفا گوید :مدت عمر او را بعضی شصت سال ، و بعضی پنجاه و هشت دانسته اند ، و می ، و می گوید : توفیق بین الروایتین ممکن است: تواند بود که بحساب سال شمسی و قمری باشد .

اما صاحب حبیب السیر گوید: جمعی کثیر از مورخین زمان ولادت او را در سال بیست و سیم دانسته اند ، و نیز می گوید : وفاتش در شهر شوال سال هشتاد و ششم هجری روی داد ، و مدت عمرش شصت و دو سال و کسری بود .

دمیری در حیات الحیوان نیز بهمین تقریب اشارت کرده است، و مدت خلافتش را از آنروز که باوی بیعت کردند تا گاهی که وفات کرد، بروایت مسعودی بیست و يك سال و يكماه و نیم دانسته اند، لکن در این مدت باستقلال نبود .

چه تا گاهی که ابن زبیر برجای بود، در یکزمان دو خلیفه مدعی خلافت بودند ، و استقلال ابن زبیر برتر بود ، و بعد از ابن زبیر بحکومت اغلب ممالک روی زمین منفرد گردید و سیزده سال و چهار ماه هفت روز کم و بروایتی چهار

ص: 28

روز کم خلافت نمود ، و چنانکه سیوطی و بعضی دیگر از مورخین اشارت کرده اند خلافت او در زمان ابن زبیر مقرون بصحت نیست ، و آن عهد که مروان پدرش با وی بولایت نهاد صحیح نیفتاد ، بلکه در آن مدت متغلبا(1)بر مصر و شام، و از آن پس بر عراق و متعلقات آن حکومت راند: و چون ابن زبیر در سال هفتاد و سیم بقتل رسید ، و مردمان در خلافتش اتفاق کردند ، خلافتش صحت یافت .

و غریب این است که در اخبار الدول با اینکه در ابتدای شرح حال عبدالملك گوید : ولادتش در سال بیست و ششم ، و وفاتش در سال هشتاد و ششم ، و مدت خلافتش بیست و یکسال و پانزده روز بود ، در آخر ترجمه حال او می گوید : مدت خلافتش نه سال و بیست و دو روز ، و مقدار عمرش هفتاد و سه سال بود.

بالجمله : چون بمرد ، او را در خارج باب الجابيه ، وبقول صاحب اخبار الدول او را ما بين باب الجابيه و باب الصغير دفن کردند، و پسرش ولید بروی نماز گذاشت، این هنگام هشام بن عبد الملك باين شعر تمثل جست :

فما كان قيس هلكه هلك واحد*** ولكنه بنيان قوم تهد ما

کنایت ازینکه عبدالملک اگر بمرد، نه او یکتن هلاك شد ، بلکه بنیان قومی از بیخ و بن ویران گشت. ولید ازین سخن بر آشفت، چه از اینگونه تمثل چنان همی نمود ، که ولید در شمار هیچ نیست ، و آنچه بود همان بود که رفت آنگاه با هشام گفت : خاموش شو ، همانا بزبان شیطان سخن کنی چرا آن نگوئی که اوس بن حجر گفت :

اذا مقرم منا ذرى حد نا به ***تخمط منا ناب آخر مقرم

کنایت از اینکه هر وقت از میان ما مردی برفت ، که بوجود او مفتخر و از گزند کسان آسوده بودیم ، دیگری بجای او بر نشست . و بعضی اند : آنکه تمثل به شعر نخست نمود ، سلیمان بن عبد الملك ،بود چه هشام در آن وقت کودکی چهار ساله بود ، و صحیح همین است ، و چون عبدالملك وفات کرد ، شعرای آن

ص: 29


1- یعنی بزور و غلبه

روزگار مثل كثير عزه و دیگران او را مرثیه گفتند ، و از جمله آن مراثی این شعر است :

سقاك ابن مروان من الغيث مسبل***أجش سمالی یجود و یهطل

فما في حيوة بعد موتك رغبة ***لحر و إن کنا الولید نومل

بیان ازواج و اولاد عبدالملك بن مروان

عبدالملك بن مروان را ازواج و اولاد متعدد است ، از جمله زنهای او عاتکه دختر يزيد بن معوية بن ابی سفیان است ، و عبد الملك سخت او را دوست میداشت .

در کتاب مستطرف مسطور است، که عاتکه بر دوازده تن از خلفای بنی امية محرمیت داشت ، یعنی در حباله نکاح هيچيك نتوانست در آمد و چون آفتاب عالم تاب بی سحاب نقاب وستر و حجاب جمله را از دیدار خود کامیاب توانست نمود .

نخست جدش معوية بن ابی سفیان، دوم پدرش یزید پلید ، سیم پدر شوهرش مروان بن حکم، چهارم، ولید ، پنجم، سلیمان ، ششم هشام پسر های شوهرش عبدالملك هفتم ولید بن يزيد بن عبدالملك كه فرزندش یزید است هشتم یزید بن ولید پسر شوهرش ، نهم ابراهیم بن مروان بن ولید که هم ولید پسر شوهرش عبدالملك است، دهم یزید بن عبدالملك است ، که از خود عاتکه متولد گردیده،یازدهم معاوية بن يزيد بن معويه است که با عاتکه برادر است ،دوازدهم شوهرش عبدالملك بن مروان است، چه تا در حباله نکاح اوست بدون بینونتی ، نتواند تحت نکاحش در آید و تاکنون برای هیچ زن از نسوان روزگار چنین اتفاقی نمودار نگشته است .و از این پیش در ربع اول کتاب مشکوة الادب در ذیل احوال ربیع بن يونس وزیرابی جعفر منصور ، ورفتن ابو جعفر بمدينه طيبه ، وقرائت نمودن این شعر احوص شاعر را در خدمت او :

ص: 30

يا بنت عاتكة التي اتعزل ***حذر العدى و به الفؤاد موکل

اشارت شد که مقصود ازین عاتکه دختر عبدالله بن ابی سفیان اموی ، و بقولی بنت عبدالله بن یزید اموی است، اما در پاره نسخ ابن خلکان نوشته اند ، وی همان عاتكة بنت يزيد بن معوية بن ابی سفیان است لکن این بنده بعید میداند چه دختر یزید را بدون جهتی معین جای در مدینه کردن مناسبتی نداشت ، وانگهی شوی او عبدالملك بن مروان در شام جای داشت ، مگر اینکه در آن اوقات که عبدالملك و پدرش مروان در مدینه جای داشته اند ، و پدرش یزید زنده بوده است ، در سرای عبد الملك جای داشته باشد .

معلوم باد، لفظ عاتکه از اعلام منقوله است ، و هر زنی که بدن خویش را بطيب وزعفران بیندودی ، عاتکه اش مینامیدندی و زوجه دیگر عبدالملك بن مروان را ولادة نام است ، و او دختر عباس بن جزء بن الحارث ابن زهير بن خزیمه عبسی است و زوجه دیگرش هشام دختر اسمعیل بن هشام بن الوليد بن المعيزة المجذومى است و نام او عایشه است ، که از عیشه تعبیر میشود و زوجه دیگرش عایشه دختر موسی بن طلحة بن عبيد الله باشد ، وزوجه دیگرش ام ایوب دختر عمر و بن عثمان بن عفان است وزوجه دیگرش ام المغيرة دختر مغيرة بن خالد بن العاص بن هشام بن المغیره است.

وهم عبدالملك را از جمله نسوان شقراء دختر مسلم بن حليس طائی در حباله نکاح بوده است ، و مادر پدر این زن دختر عبدالله بن جعفر بن ابیطالب رضى الله عنهم است : ابن اثیر گوید: بعضی گفته اند که دختری از حضرت امیر المؤمنين على بن ابیطالب صلوات الله عليه نزد عبدالملك بوده است ، لكن این سخن مقرون بصدق وصحت نباشد .

و بروایت ابن خلکان لبا به دختر عبد الله بن جعفر بن ابیطالب نیز در تحت نکاح عبد الملک بوده ، چنانکه عنقریب باین مطلب اشارت میرود ، و نیز عبدالملك را کنیزکان خاصه بوده است که از ایشان فرزندان داشته است .

واما پسران او بروایت ابن اثیر شانزده تن باشند : اول ولید، و دیگر سلیمان

ص: 31

و دیگر مروان الاكبر ، و دیگر یزید ، دیگر مروان ، دیگر معویه دیگر هشام دیگر ابوبکر که همان بکار باشد دیگر حکم ، و دیگر عبدالله ، دیگر سلمه ، دیگر منذر دیگر عنبسة، دیگر محمد ، دیگر سعید الخیر، دیگر حجاج .

و دختران او باین اسامی باشند نخست عایشه ، دیگرام کلثوم.

ودیگر فاطمة بنت عبدالملك است ، که مطلع خورشید جهانتاب از درخش چهره اش اثری ، وتاری شبهای دراز از سلسله موی سیاهش خبری ، و آتش سینهای خراب از دیدار آذر نشانش اخگری و درهای بحار گوهر بار از درهای دهانش شمری ، و بساتین پرریاحین از یاسمین اندامش سمری(1) است.

و این ماه آسمان صباحت و سرو بوستان ملاحت سرای عمر بن عبدالعزیز را چون زلیخا در سرای عزیز بودی ، شعرای روزگار اشعار درربار خویش را بنام وی زینت دادند و بیاد او ملاحت بخشیدند ای بسا خاطرها که بیاد این سرو آزاد شاد میزیست ، و چه عاشقها که از آسیب هجرانش برزندگی نابکام خود میزیست وچه دلدارها که ببوی موی مشگبویش روز و شب بموئیدند ، و چه نو گلها که از طراوت عارض شادابش بروئیدند ، چه دلها که در چین زلف دلاویزش اسیر ، و چه سرها که در پای قامت فتنه انگیزش دستگیر بودند .

ناهیدش آرزومند خال ، و خورشیدش پای بند خلخال افتاد ، و از جمله شعراء عمر بن ابی ربیعه بیشتر شیفته آن ماه آراسته و فریفته آن سرونو خاسته بود ، شبش بیاد اوروز روشن ، و روزش بخیال او آراسته گلشن بود، چنانکه بخواست خداوند در مقام خود اشارت یا بد.

در پاره کتب مسطور است که این ماه ده چاری ، و نوگل بهاری را سیزده تن از خلفای بنی امیه محرم بوده اند ، و از دیدار این آفتاب بی معجر و نقاب کامیاب توانستند بود پدرش عبدالملك بن مروان وجدش مروان بن الحكم و برادرانش وليد و سلیمان ویزیدو هشام ، و برادرزادهایش ولید بن یزید و یزید بن ولید و ابراهيم بن

ص: 32


1- یعنی داستان

ولید ، وخالوی او معوية بن يزيد و پدر مادرش يزيد بن معوية ، وجد مادرش معاوية بن ابی سفیان ، و شوهرش عمر بن عبدالعزیز است لکن فاطمه را صحبت این سیزده ، نفر ادراك نشد .

معلوم باد این محارم باین شماره در آن صورت است ، که موافق روایت بعضی نویسندگان مادرش عاتکه دختريزيد بن معوية باشد ، و اگر مادرش ام المغيرة بنت المغيرة مسطوره باشد ، صورتی دیگر دارد، و ازین پیش در ذیل احوال عاتکه زوجه عبد الملك نيز بمحارم او اشارت شد ، و اما ترتیب مادرهای ایشان چنانکه ابن اثير و بعضی از مورخین اشارت کرده اند ، باین صورت است:

وليد وسليمان ومروان اكبر و عایشه این چهار تن از ولادة بنت عباس ولادت یافتند ، ويزيد ومروان و معاوية وام كلثوم این چهار نفر از بطن عاتکه دختر یزید بن معاوية پدید آمدند ، وهشام را ام هشام از پرده ظلام بدار حطام خرام داد ، وابوبكر بکار را عایشه دختر موسی از شکم نمودار ساخت و حکم را ام ایوب از شکم بگذاشت و صدف در دریای صباحت فاطمه بنت عبد الملك ام المغيرة بود، و دیگر پسران عبدالملك از امهات اولاد و کنيز كان خاصه او بودند .

و بروایت صاحب اخبار الدول عبدالملك را هفده پسر بوده است، واز این جمله چهار تن از پسرانش در مملکت جهان بسلطنت روز نهادند ، و ایشان و لیدو سلیمان وهشام ویزید بودند .

یافعی در تاریخ مرآة الجنان گوید : مشهور چنان است ، كه عبدالملك بن مروان درخواب نگران گشت ، که گویا چهار دفعه در محراب پیش آب راند ، تعبیر این رؤیای عجیب را از ابن سیرین بجست ، گفت : چنان مینماید که چهار تن از فرزندان صلبی او در روی زمین سلطنت یا بند .

و بروایتی چنان در خواب دید که در چهار کنج مسجد بچامید(1) چون ابن سیرین

ص: 33


1- چامپدن بروزن و معنی شاشیدن است .

بشنید ، گفت : گفت: چهار پسر از وی پدیدار آید ، که در مملکت دنیا فرمان روا شوند ، و ازین پیش در ذیل احوال پدرش مروان باینخواب که بعضی بدو نسبت داده اند اشارت رفت .

بیان نسب وصفت عبد الملك بن مروان و اخلاق

حميده و مختصات وی

هو ابوالوليد عبدالملك بن مروان بن الحكم بن ابی العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصی بن كلاب بن الوليد و مادرش عايشه بنت معاوية بن الوليد بن مغيرة بن ابی العاص بن امية است ، و او را بیضا می خواندند ، بالجمله : عبد - الملک را قامتی طویل و استخوان بینی او کژ بود، و چهره لاغر داشت ، و دندانهای خود را با ذهب مشدود(1)میداشت ، و بروایتی اورادندانی سیاه وزشت بود ، که هرگز دهان بخنده نگشودی ، تا مردمانش ننگرند ، و دهانش چنان بدبوی و با عفونت ،بود که اگر مگس بردهانش بنشستی ، از آن بوی ناخوش جان بردهانش بسپردی ازین روی او را ابوذ باب لقب کرده بودند .

راقم حروف گوید که اگر او را ذائب الذباب ياذنب الذباب ياقاتل الذباب تا میخواندندا نسب بودوهم او را از شدت بخل رشح الحجر لقب نهاده بودند، و بقولی به أبى الذبان مكنى ، و برشح الحجاره اش ملقب کرده بودند، در کتاب حبیب السیر مسطور است ، که لقبش بقول حمد الله مستوفی الموفق لأمر الله است .

و صاحب دستور الوزراء گوید: حفص بن ذویب بامر وزارت عبدالملك مشغول بود ، و گمان را قم حروف این است که قبيصة بن ذويب كه مهردار وصاحب اخبار و اسرار عبدالملك بود وزیر او بوده است ، و نقش نگینش بقول صاحب اخبار الدول «آمنت بالله مخلصاً» میباشد.

ص: 34


1- یعنی مستحکم و استوار.

ابوالفرج اصفهانی در کتاب اول اغانی در این شعر که ابو قطیفه گفته است :

فَعَدَّدَ مِثلَهِنَّ اَبَاذِبَابٍّ *** فِيَعلَمُ مَا تَقُولُ ذُوَو العُقُول

فَمَا الزَّرَقَاءَ أمَّالِي فَأخزِى *** وَلَالِى فِي الاَزارِقَ مِن سَبيلٍ

میگوید : مقصودش از ابوالذباب عبدالملك است ، وزرقاء یکتن از مادرهای اوست ، که از قبیله کنده بود ، و این فرزندان را بآن زن نکوهش میکردند، چنانکه ازین پیش در ترجمه احوال مروان اشارت یافت .

وصاحب غرر الخصايص الواضحه میگوید : عبد الملك را از شدت بخل رشح الحجر ولبن الطير (1) لقب کرده بودند ، یعنی چنانکه ازین دو تصور بهره نیست ، از عبد الملك نيز امید سودی نمیرفت .

در کتاب وفیات الاعیان در ذیل احوال ابی محمّد علىّ بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم هاشمی که جدّ سفّاح و منصور خلیفه است، مسطور است که لبا به بنت عبد الله بن جعفر بن ابیطالب در تحت نکاح عبدالملك بن مروان بود .

روزی عبد الملك سیبی را بدندان بگزید ، و از روی عنایت و عطوفت بسوی لبابة افكند، و چون عبد الملك ابخر و دهانی بدبوی داشت ، لبا به دشنه بخواست عبد الملك گفت : از چه خواهی؟ گفت : تا زیان این سیب را بگردانم ، عبدالملك رنجیده خاطر گشت و او را مطلقه ساخت ، و علی بن عبدالله او را تزویج نمود.

و بروايتى روزى لبابة باعبدالملك گفت: اگر دهان خود را بمسواك پاك داشتی چه بودی ؟ و همی خواست بلکه از آن بوی آسایشی گیرد ، عبدالملك مسواك نمود و او را طلاق بداد .

و چون علی بن عبد الله او را تزویج کرد ، و او نیز اقرع بود و بر سر موی نداشت و ازین روی هرگز قلنسوه از سر بر نمی گرفت، عبدالملك جارية را فرمان کرد، تا در سرای او بیامد ، و در آنحال که بالبا به نشسته بودند، بناگاه کلاه از سرش بیفکند تا لبا به آن سرکل و بی موی را بنگرد .

ص: 35


1- رشح الحجر یعنی تراوش سنگ ولبن الطبر یعنی شیر مرغ ( شیر خوردنی)

لبابة اينحالت را بفر است دریافت ، و باجاريه گفت:«هاشميٌّ أقرَعُ أَحَبُّ إِلَينَا مِن أَموَىٍ أَبخَر» اگر علی اقرع است چون هاشمی است ، وشرافت این نسب با او است، نزد ما از عبدالملك بن مروان که ابخر است محبوب تر است .

و چنانکه در پاره کتب نوشته اند وقتی عبد الله بن عمر بروی وفود داد،و چندی بزیست تا مگر از وی عطنّیی بیند ، عبدالملك باوی گفت : خویشتن را بامید مال در ملال مدار، چه تا چند مدت در این آرزو بمانی ، حاصل نمی بینی ، و از من هیچ نیابی ، و مرا باك نباشد ، و تو را زیان نرساند که باز شوی ، و گوئی از عبدالملك بن مروان وخلیفه دوران بهره نیافتم، وعبدالله مأیوس باز شد .

و نیز او را حمامه مسجد میخواندند ، چه از آن پیش که خلافت یا بد کار به نسك و عبادت میراند ، و هم او را از مبغضين و دشمنان علی بن ابیطالب علیه السلام شمرده اند نوشته اند با اینکه بفضایل و مفاخر آنحضرت استحضار داشت، زبان بدشنام آن حضرت بر می گشود، تا مردمان را از اولادش روی بر تابد، و خلافت از دودمان بنی امية بیرون نشود.

ابن خلکان و دیگر نویسندگان گویند:چنان افتاد ، که روزی چند عبدالله بن عباس در وقت نماز ظهر حضور نیافت، امیر المؤمنین علی علیه السلام فرمود : ابن عباس را چیست که در نماز حاضر نشود ؟ عرض کردند : پسری او را پدید آمده است ، چون حضرت از نماز فراغت یافت، بسرای او شد، و او را تهنیت نمود و دعای برکت بفرمود و گفت : او را چه نام نهادی ؟ عرض کرد :چگونه ما جسارت ، میورزیدیم ؟ و تا تو اورا نام نکنی او را بنامی میخواندیم، آنحضرت بفرمود: اورا حاضر کرده بگرفت، و تحنيك(1)نمود و در حقش دعای خیر نمود، آنگاه آن مولود را بعبد الله بداد ، و فرمود : « خذ إليك أبا الأملاك » پدر پادشاهان را بگیر همانا نام او را علی و کنتیش را ابوالحسن نهادیم .

وچون معوية بخلافت بنشست ، با ابن عباس گفت: شما را روانیست که فرزند

ص: 36


1- یعنی کام برداری : و در این مورد علی علیه السلام خرمائی بخواست و انگشت سبا به خود را شیرین نموده كام كودك را برداشت .

خود را بنام و کنیت علی بن ابیطالب بخوانید ، من کنیت اورا ابو محمد نهادم .

و بروایت ابو نعیم در كتاب حلية الأولياء : على بن عبدالله بر عبدالملك بن مروان در آمد ، عبد الملك گفت : این نام و کنیت خویش را تغییر بده ، چه من تاب و طاقت شنیدن این نام و کنیت ترا ندارم، علی گفت : نام خویش را تغییر ندهم لكن كنيت مرا ابو محمد كن .

ابن خلکان میگوید: این سخن عبد الملك بسبب نهايت بغض او باعلى بن ابیطالب علیه السلام بود ، و هیچ نمیتوانست که نام و کنیت آنحضرت بشنود .

بالجمله : عبدالملك قبل از آنکه بخلافت بنشیند متعبد و ناسك و مقدام وعالم وفقيه وواسع العلم بود .

در كتاب اخبار الدول وتاريخ الخلفاء مسطور است ، که عبدالله مزنی گفت :یکی از مردم یهود که یوسف نام داشت ، و به قرائت کتب آسمانی بصیر و آگاه بود روزی از در سرای مروان بگذشت ، و گفت : وای بر امت محمّد باد ازین سرای من با او گفتم تا چندگاه؟ گفت : تا گاهی که در فشهای سیاه از جانب خراسان نمایان شود ، یعنی رایات بنی عباس.

و اين يوسف باعبدالملك دوست بود ، پس دست بر شانه اش بزد و گفت : از خدایتعالی در کار امت محمد صلی الله علیه وآله گاهی که برایشان سلطان شوى بترس ، عبدالملك گفت : مرا بخویش بگذار ، ويحك مرا باين مراتب و مدارج چه راه و کار است؟ دیگر باره گفت : از خدای در امر ایشان بپرهیز.

و چون يزيد بن معويه لعنة الله علیه برای قتال ابن زبير لشكر بجانب مكة تجهيز میکرد ،عبد الملک از کمال شگفتی و ملال گفت: پناه به ایزد ذوالجلال میبرم ، آیا بحرم خدای لشکر می کشند ؟ یوسف دستی بر شانه او بزد ، و گفت : آن لشکری که تو بخانه خدای بفرستی عظیم تر خواهد بود بود !

بالجمله : عبدالملك مردى عاقل وحازم واديب و لبيب وعالم ومقدام وشجاع و بارای و تدبیر وقوت دل وثبات خاطر بود ، ابوالزیاد گوید: فقهاءمدینه چهار تن

ص: 37

بودند ، سعید بن المسيب ، و عروة بن زبير ، وقبيصة بن ذويب ، و عبدالملك بن مروان .

نافع گفته است: همانا مردم مدینه را با نظر بصیرت بدیدم ، و در جمله ایشان هیچ جوانی در انجام امور بهمت و سعی او نبود ، و نيز هيچيك در فقه و قرائت کتاب خدای باوی بيك ميزان نیامدند .

ابن عمر میگفت : مردمان پسر آورند ،لكن مروان بجای پسر پدر بزاد وعبادة بتى گوید : با ابن عمير گفتند:از شما از که از مسائل خویش پرسش کنیم؟ گفت :مروان را پسری فقیه است ، از او باز پرسید .

سحيم مولای ابوهریره گوید: وقتی عبدالملک در زمان جوانی برابوهریره در آمد ، ابو هریره گفت : این جوان پادشاه عرب میشود.

عبيدة بن ریاح غسانی گوید :وقتی ام الدرداء باعبدالملك گفت:از آن هنگام که تو را نگران شدم همیشه منصب خلافت را با تو بدیدم ، عبدالملك بپرسید ، این سخن از چه راه است؟ گفت: از اینکه هیچکس را ندیدم ، که بخوبی تو حدیث آورد ، و بدانش و علم استماع نماید .

عامر شعبی گوید : با هیچکس از دانایان زمان ننشستم جز اینکه خود را بروی برتر یافتم ، مگر عبدالملک مروان، چه هرگز حدیثی از بهرش نگذاشتم جز اینکه بر آنچه دانستم و گفتم فزون تر آورد و شعری نخواندم مگر اینکه در آن بیفزود .

ذهبی گوید : عبدالملك بن مروان از عثمان و ابو هريرة وابوسعيد وام سلمة رضى الله عنها وبريرة وابن عمر ومعاوية سماع داشت ، وعروة وخالد بن معدان و رجاء سيه بن حبوة وزهرى ويونس بن ميسرة وربيعة بن يزيد واسمعيل بن عبيد الله وجرير بن عثمان و جمعی دیگر از وی روایت داشتند .

مالك گفته است:از یحیی بن سعید شنیدم یحیی بن سعید شنیدم ،میگفت : کسی که در مسجد ما بين ظهر و عصر یکسره نماز میگذاشت ؛عبدالملك بن مروان و تنی چند از جوانان

ص: 38

بودند، که با وی بودند ، چه ایشان چون امام از نماز ظهر فراغت یافتی بپای شدند و تا عصر بنماز و نیاز بودند، باسعید بن مسیب گفتند : اگر ما نیز بپای شویم و چون این جماعت نماز بگذاریم نیکوست ؟ سعید گفت : عبادت بکثرت نماز وروزه نیست، بلکه حقیقت عبادت تفکر در امر خدای و ترس داشتن از محارم خدای است.

یحیی غسانی گوید: عبدالملك بن مروان با ام الدرداء فراوان نشستی و بمحاورت پرداختی ، روزی با عبدالملك گفت : یا امیرالمؤمنین چنان شنیده ام ، که بعد از آن جمله نسك وزهد و عبادت طلاء می آشامی، وطلاء بروزن کساء آن چیزی است که از آب انگور طبخ ،نمایند، چندانکه دوثلثش برود ، ويك ثلث بماند، و آنرا مثلث نامند ،عبدالملك گفت : سوگند با خدای خون مردمان را نیز بیاشامم .

معلوم باد ام الدرداء زنی است صحابیه ، و نامش خیره و شوهرش ابوالدرداءاز زهاد اصحاب است و این زن از حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله احادیث کثیره شنیده ، و حفظ و روایت مینمود و نام ابوالدرداء عویمر میباشد ، ورسول خداى فرمود :عويمر حكيم امت من است ، و هم او را زوجه دیگر بود ، که ام الدرداء کنیت داشت ، و این زن را بعد از رحلت رسول خدای در نکاح خود در آورد ،و این زن بادراك شرف حضور آنحضرت افتخار نیافت، و او را هجیمه نام بود ، و خیره را ام الدرداء کبری میخواندند ، و او دختر ابوحدو د اسلمیه است .

بالجمله : عبدالملک در سفك دماء سخت اقدام داشتی ، و نیز عمال او مانند حجاج در عراق ، و مهلب بن ابی صفرة در خراسان ، و هشام بن اسمعیل در مدینه و برادرش عبدالعزیز در مصر ، وموسی بن نصیر در زمین مغرب ، ومحمد برادر حجاج در یمن ، ومحمد بن مروان در جزيرة بجمله بخوی و خصلت او غشوم وظلوم و جابر و خون ریز و فتنه انگیز بودند ، با سعید بن مسیب گفتند : عبدالملک میگوید : اگر از من کرداری نیک نمودار شود ، خرسند نمی شوم ، واگر شری صادر گردد غمگین نمیگردم سعید گفت : نشان مردگی دل همین است .

ص: 39

در تاریخ اخبار الدول و بعضی کتب دیگر مسطور است ، که اول کسیکه اسلام عبدالملک نام یافت ، وی بود ، و اول کسیکه در بلاد اسلام دینار و درهم را بسکه اسلام مسكوك داشت ، و تاریخش را مضروب داشت، چنانکه مسطور شد وی بود .

مصعب گوید :عبدالملک بریکروی دنانير«قل هو الله احد»نقش کرد و بر روی دیگرش «لا اله الا الله»وطوقی از نقره بر آن نصب کرد و در آنجا نوشت «ضرب بمدينة كذا »و در خارج طوق نقش کرد : « محمد رسول الله ارسله بالهدى ودين الحق»وهم اول کسیکه در صدور طومارها « قل هو الله احد» نوشت ، ورسول صلی الله علیه وآله را نام برد، و تاریخش را بنوشت ، وی بود .

و اول کسیکه از میان سلاطين بخل ورزید او بود ، واول کسیکه مردمان را نهی کرد ، که در حضرت خلفاء بدون سبب یا پرسش سخن کنند ، وی بود ، چه تا آن زمان هر کس هر چه خواستی ، در حضور خلفا بگفتی ، و اول کسیکه مهام دیوانی را از فارسی بتازی نقل کرد وی بود و اول کسیکه از امر بمعروف نهی کرد وی بود ، چه در ضمن آن خطبۀ که در مدینه راند ، گفت : سو گند باخدای بعد ازین هر کس مرا بتقوای از خداوند امر کند ، گردنش را میزنم .

و اول کسیکه بر روی منبر دستهای خود را برکشید وی بود و اول کسیکه کعبه را از دیبا جامه کرد وی بود ، و از آن پس هر کس از فقهاء آن کسوه را بدید گفتند : وی کاری بصواب رانده است ، چه هیچ کسوه را ازین کسوه موافق تر نیافتیم وازین پیش در ذیل احوال ابن زبیر بكسوة كعبة اشارت رفت.

و اول کسی که از خلفا بغدر ومكيدت معاملت ورزید وی بود ، چنانکه غدر او با عمرو بن سعيد اشدق وقتل او مسطور افتاد، و پاره از شعراء این شعر را در غدر او گفتند :

يا قوم لا تقلبوا عن رأيكم فلقد *** جرَّ بتم الغدر من أبناء مروانا

أمسوا وقد قتلوا عمر أو مارشدوا *** يدعون غدراً بعهد الله عدواناً

تلعَّبوا بكتاب الله فاتخذوا *** هواهم في معاصي الله قرباناً

ص: 40

و نیز سیوطی گوید: اول کسیکه در نماز فطر واضحی احداث اذان نمود ، بنی مروان بودند ، وایشان یا عبدالملك يا يکی از فرزندان او باشند .

وهم جلال الدین سیوطی گوید :که چون عبدالملك در صدور طوامير«قل هو الله احد»،بنوشت ، ورسول خدا صلى الله عليه وآله را یاد کرد ، و تاريخ بنوشت ، ملك روم بدو نگاشت که شما در طوامیر خود از پیغمبر خود نام برده اید ، ازین پس متروك دارید ، وگرنه در دنانير ما که در بلاد شما میرسد ، چیزی نقش کنیم ، که شما را ناپسند گردد .

این سخن بر عبدالملك گران گرديد ، وخالد بن يزيد بن معويه را بخواند و بمشورت سخن راند ،خالد گفت غدقن کن دنانیر ایشان را در ممالک اسلام پذیرفتار نشمارند، و خود سکه مضروب دار ، و نام خدای و رسول خدای را نقش کن و در طوامیر خود نیز بطور معمول کارکن ، لاجرم عبدالملك فرمان كرد،در سال هفتاد و پنجم هجری بضرب سکه اسلامی مشغول شدند .

یوسف بن الماجشون گوید : عبدالملك قانون نهاده بود ، که هر وقت در مجلس حکم جلوس می کرد ، جماعتی با شمشیرهای برهنه بر فراز سرش ایستاده ، ومنتظر امر و فرمان بودند .

ابوالفرج اصفهانی در جلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال سموئل گوید :

يوسف بن الماجشون روایت کند ، که هر وقت عبدالملك بن مروان در مجلس قضاء بحكومت بنشستي ، و بمطالب و عرایض مردمان خاطر بگماشتی ، یکی از غلامان خاصه او بر فراز سرش بایستادی ، و برای تذکره خاطرش این اشعار را همی قرائت کردی :

إنّا إذا مالت دواعي الهوى *** و أنصت السامعٌ للقائل

و اصطرع القوم بألبابهم *** نقضي بحكمٍ عادلٍ فاضلٍ

لا نجعل الباطل حقاً ولا *** نلطُّ دون الحقّ بالباطل

ص: 41

نخاف أن تسفه أحلامنا *** فنخمل الدهر مع الخامل

و از استماع این اشعار از خواب غفلت بیدا ر شدی تا بهوای نفس و میل طبع حق را باطل و باطل را حق نکند، و چون این اشعار گوشزد عبدالملك میشد ، در احقاق حق و حکومت میان دو خصم بسی کوشش می ورزید ، تا بقدر استطاعت کار بحق رود .

در کتاب تزیین الأسواق مسطور است که عمر بن الخطاب را قانون آن بود ، که اگر کسی بعلت غیرت ناموس خود کسی را بقتل آوردی ، او را بخود گذاشتی و از قاتل مطالبه دیه ننمودی ، و حکایتی چند بر این نمط از عمر مسطور داشته، آنگاه می گوید:

عبدالملك بن مروان نیز در این کردار بعمر بن خطاب اقتدا نمود چنانکه ، وقتی مردی را که از زنی که در طلب کام او میرفت ، وسرش را آن زن بشکست، بدو آوردند ، در طلب دیه بر نیامد ، لكن مصعب بن زبیر چنانکه ازین پیش اشارت رفت بر خلاف این برفت.

بالجمله : عبدالملك را نیروی قلب و ثبات خاطر و قساوت دل بمثابۀ بود که از وقوع هیچ حادثه دیگرگون نمی شد، چنانكه در يك شب از قتل عبیدالله بن زیاد وقتل حبيش بن دلجه در حجاز ، واقتحام ملك روم وخروج عمرو بن سعید در دمشق باوی خبر گفتند ، هیچش دیگرگون نیافتند ، چنانکه ازین پیش نیز باین مطلب اشارت شد .

اصمعی گوید : چهارتن بودند که در هیچ مقام خواه جدّ ياهزل غلط و لحن در کلام نداشتند ، عامر شعبی ، وعبدالملك بن مروان ، و حجاج بن يوسف ، وابن القرِّية، لكن اين خبر مخالف آن خبری است ، که از ین پیش از رسول یزید بن مهلب باحجاج مسطور گردید .

سیوطی و جز او نوشته اند، اگر از مساوی و سیئات اعمال عبدالملك بن مروان جز همان حکومت دادن حجاج را بر مسلمانان ، وصحابه کبار که ایشان را بقتل

ص: 42

وشتم و حبس دچار ، و جماعتی از صحابه را و اکابر تابعین را با نواع قتل و آزار گرفتار و مانند انس و امثال او را از صحابه مهر بر دست و گردن نهاد ، تا بذلت مقرون دارد گناهی نبود ، خدای او را مرحوم و آمرزیده نمی داشت.

همانا در عهد عبد الملك امور عظيمه وحوادث عجیبه روی داد، چنانکه قتل مصعب و ابن زبير ومختار و نصب حجاج ومحاربات با اصناف خوارج وقتل رؤسای ایشان ومسموم ساختن ابن عمر وقتل وحبس اکابر صحابه وذلت ایشان وقتل جمعی از بنی هاشم وفتح هر قله وهدم جامع مصر وفتح حصن سنان وغزوه ارمينية وصنهاجه در زمین مغرب و بنای شهر واسط وفتح مصيصه واودية از مغرب و بنای شهر اردبیل و شهر برذعه و بقول سیوطی بانی این دو شهر عبدالعزیز بن ابی حاتم ابن النعمان الباهلی است.

وفتح تولق و جز آن و بروز طاعون الفتيات که چون ابتدا در جماعت نسوان سرایت کرد ، و بهلاکت در آورد این نام یافت، چنانکه تفصیل این مجمل در ذیل احوال عبدالملک در مقامات خود مسطور گردید ، و نیز جماعتی از اعیان و اشراف و مردم یگانه روزگار که در عهدش پدید و ناپدید شدند ، مذکور شد .

بیان پاره کلمات و خطب و آداب و اشعار عبد الملك

بن مروان بن الحكم

ابن اثیروسیوطی نوشته اند ، که اصمعی و بقولی جعفر بن عقبة الخطائی میگوید :

وقتی با عبدالملك گفتند : یا امیرالمؤمنین آثار پیری زود در تو نمودار شد ، گفت:

«وَكَيفَ لَا؟ وَأَنَا أَعرَضَ عَقلِىَ عَلَى النَّاسَ فِي كُلِّ جَمعَةٍ»، وبقولی گفت: «شَيَّبتَنِی المَنَابِرَ وَخُوفَ اللَّحن»چگونه پیر نشوم ؟ که بهر جمعه برفراز منبر میشوم و در حضور جماعت دانش خویش را نمایش میدهم ، و از بیم خطا و غلط آسوده نیستم

ص: 43

یعنی میزان عقل زبان است ، چه سخن مرد بر دانش او گذارش دارد ، و این آزمایش موجب فرسایش است .

راقم حروف گوید : اما کسی که بگوید : هر کس مرا بتقوای از خدا امر کندو بمعروف اشارت نماید ، سر از تنش برگیرم . دیگر او را از مردمان پرهیز و آزرم و احتیاطی لازم نباشد و عبد الملك ميگفت : هیچکس را برای امر خلافت و امارت امت از خویشتن قوی تر ندانم چه ابن زبیر اگر چند نماز بسیار گذارد و روزه بروزه بسیار سپارد، لکن از آن شدت بخل که اور است ، هیچ نمیشاید که حاكم بلاد وسایس عباد باشد .

مفضّل بن فضاله از پدرش حکایت کند که جماعتی بعیادت عبدالملك در آمدند و اینوقت سخت رنجور بود ، و یکی از خواجه سرایانش او را برسینه گرفته بود ، پس روی بایشان کرد و گفت : گاهی بر من در آمدید، که روی بسرای آخرت و پشت بردار دنیا دارم ،و من در اعمال خویش نگران بودم ، تاكدام يك صالح و اسباب امیدواری باشد؟ جز غزوه که در راه خدای نهاده باشم نیافتم ، و من از تمامت این جمله عاری و خالی هستم سخت بپرهیزید ، که این خبیثه را بهر سوی گردش دهید ، تواند بود مقصودش لاشه اش باشد .

سعيد بن عبدالعزيز تنوخی گوید: چون عبد الملك را حالات مرك پديدار شد ، بفرمود .تا دریچه از قصرش بر گشودند ، و او را نظر بر قصّاری افتاد، دو دفعه بحسرت وضجرت گفت : کاش مردی گازر بودمی ، سعید بن عبدالعزیز گفت سپاس خداوندی را که این مردم را چنان روزگاری بنمود ، که فزع وجزع بما برند ، لكن ما با ایشان فزع نمیبریم .

سعید بن بشیر گوید : چون عبدالملك را مرض مرك سخت و سنگین گردید بنکوهش خویشتن همی سخن کرد و دست حسرت و ندامت بر سر همی بزد ، وهمی گفت : دوست همیداشتم که روزگار بکسب و پیشه وری بگذاشتمی ،و دو روز بيك روز روزی بردمی ،و بعبادت حضرت احدیت اشتغال ورزیدمی.

ص: 44

چون این خبر را با ابن خازم گذاشتند ، گفت : خداوندی را سپاس و ستایش که ملوك جهان را در زمان وداع روان آرزومند آن امر نمود که ما در آن هستیم لكن ما را در هنگام مرگ متمنی آنچه ایشان در آن بوده اند نگردانید.

مسعود بن خلف گوید : عبدالملك بن مروان در مرض موت میگفت : قسم بخدای دوست همیداشتم که بنده یکی از مردم تهامه بودم ، و در کوهستان تهامه گوسفند چرانی میکردم ، و بسلطنت روز نمیبردم، و این روزگار نابهنجار و عاقبت ناهموار را دیدار نمینمودم .

عمران بن موسی مؤدب گوید: چون عبدالملك بن مروان را مرض دشوار شد ، گفت : مرا در مکانی بلندجای دهید ، چون او را بردند نسیمی بروی بوزید پس آهی سرد بکشید ،« ثُمَّ قَالَ يادنيا مَا أَطْيَبَكِ إِنْ طويلك لِقَصِيرٍ وَ إِنْ كَبِيرِكَ لِحَقِير وَ إِنْ كثيرك لَقَلِيلُ وَ إِنْ كُنَّا مِنْكَ لَفِى غُرُورٍ » از روی کمال حسرت و اندوه گفت : ای جهان جهنده سخت جائی خوش و خوب باشی ، اما افسوس که بلندت سخت کوتاه و بزرگت سخت حقیر ، و بسیارت بسیار قلیل است ، ومعذلك ماها در حطام نکوهیده فرجام و نمایشهای ناستوده آرایشت دچار فریب ، و گرفتار غروریم و باین دو شعر متمثل گشت :

إن تناقش يكن نقاشك ياربّ *** عذابا لاطوق لى بالعذاب

أو تجاوز فأنت ربٌّ صفوح *** عن مسيىء ذنوبه كالتراب

ابن اثیر گوید : بعضی گویند این شعری است که معوية بآنها تمثل جست ، و عبدالملك را سخت میسزد ، که اینگونه حذر نماید و بیمناک باشد ، چه کسی که یکی از سیئات اعمالش امارت حجاج بن یوسف است ، میداند برچه حالی دشوار ومقامی ناهموار رهسپار است ؟

وقتى عبد الملك بن مروان باسعيد بن مسيب گفت : ای ابو محمّد« صِرْتُ أَعْمَلُ الْخَيْرِ فَلَا أَسُرُّ بِهِ وَ أَصْنَعُ الشَّرِّ فَلَاأ سَآءَ بِهِ »مرا آن خوی وحصلت وطبیعت است ، که

ص: 45

چون کرداری نیکو بنمایم سرور نیابم، و اگر شری از من صادر گردد ، اندوه نگیرم فقال: «اِلاَّن تَكَامِلُ فِيَكَ المَوتِ »سعید گفت : آسوده باش که مردگی دل در تو کامل گشت .

محمّد بن حرب زیادی گوید: با عبدالملك بن مروان گفتند : افضل مردمان کیست ؟ « قَالَ مَنْ تَوَاضَعَ عَنْ رُفِعَتْ وَ زَهَّدَ عَنْ قُدْرَةٍ وَ أَنْصِفِ عَنْ قُوَّةً »، گفت آن کس که در حال رفعت و عظمت تواضع جوید، و در وقت قدرت و استیلا زهد بورزد و در هنگام نیرومندی از روی انصاف و میانه روی رود ، بر تمامت مردمانش فضل و فزونی باشد.

خالد محمّد قرشی میگوید : « قَالَ عَبدُالمَلِكَ بْنِ مَرْوَانَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَتَّخِذَ جَارِيَةً لِيَتَلَذِذَ فَلَيتَّخذُهَا بَربَريّه وَ مَنْ أَرَادَ انَّ يَتَّخِذُهَا لِلْوَلَدِ فَلَيتَخذِهَا فَارِسِيَّةُ وَ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَتَّخِذُهَا لِلْخِدْمَةِ فَلَيتَخِذهَا رُومِيَّةٍ »

عبدالملک میگفت : هر کس کنیز کی ما هروي خواهد ، که از کنارش شاد خوار برکنار رود ، از مردم بر بر جوید ، که خواستاری دل در آن آب و گل است وهر كس خواهد بفرزندی آزاده و نجیب نصیب یابد، از دو شیزگان فارسی نژاد کامیاب شود، و هر کس برای پرستاری و خدمتگذاری خواهد ، از ارض و بوم روم جوید ، که صحبت و خدمت را نعمتی دلاویز و دولتی بهجت انگیزند .

در غرر الخصايص الواضحه مسطور است :که عبد الملك با فرزندانش میگفت« كُلُّكُمْ يترشح لِهَذَا اَلاَمرَ وَ لَنْ يَصْلُحُ لَهُ إِلَّا مَنْ كَانَ لَهُ سَيْفِ مَسلُولَ وَ مَالُ مَبْذُولُ وَ لِسَانُ[ قُؤولُ] وَ عَدَلَ تَطْمَئِنَّ إِلَيْهِ الْقُلُوبُ وَ أَمِنَ تَسْتَقِرَّ فِي مَضَاجِعَها الْجَنُوبُ »يعنى شماها بجمله خواستار امر خلافت و آرزومندریاست خلیقت هستید، لکن برای خلافت وسلطنت آن کس رواست که همواره اش شمشیری عریان ، و جهانیانش گروگان احسان و زبانی فریبنده و شیرین باشد، و چنانش عدل و داد در نهاد باشد که دلها بعدلش اطمینان جویند، و به امن و امانش در بستر راحت بخوابند .

و هم در آن کتاب مسطور است ، كه عبد الملك بن مروان میگفت : « لاعب

ص: 46

وُلْدِكَ سَبْعاً وَادٍ بِهِ سَبْعاً وَاَستَصِحبَهُ سَبْعاً فَانٍ أَفْلَحَ فَأَلْقِ حَبْلَهُ عَلَى غَارِبَهُ وَ لَا عِبْرَةَ بِقَوْلِ مَنْ قَالَ »

یعنی با فرزندان خود تا بهفت سال روزگار بر ، و تا در عالم کودکی هستند ببازی و لعب بگذران ، یعنی در تربیت و شفقت و ترقی ایشان تا باین سن جز ملاعبه تکلیفی نباشد ، و بعد از آنکه بهفت سال رسیدند ، تا هفت سال ایشان را فرهنگ و ادب بیاموز که این مدت برای تحصیل ادب در خور است و چون چهارده سال روزگار بپایان بردند ، تا هفت سال ایشان را بمصاحبت خود بدار ، تا از قواعد معاشرت و مجالست و محاورت آگاه ، و بچاره تجارب بهره یاب شوند ، اگر تا باین حال جانب رشد و رستگاری در وی مشاهدت كردي ، او را بکار خویش و راه خویش بگذار ، چه بقول این قائل عبرت و اعتنائی نیست :

قولا لمن ينصح إبناله *** يردد القول لتهذيبه

مضيع الوقت بلاطائل *** فيكثر القول ويهزى به

کله الى الله و تدبيره *** الله ثم إلى الدهر وتجريبه

فانما الاقدار لابد ان *** تاتي بما خط و تجری به

کنایت از اینکه در تربیت اولاد و تهذیب اخلاق ایشان تجدید قول وتضييع وقت واجب نیست ، بلکه ایشان را بخدای و آنچه تدبیر اوست باز گذار یعنی در زمان کودکی کار ایشان و نگاهداری و تربیت ایشان را با خدای بگذار و بعد از آن بدست روزگارش بسپار که هیچ مربی از تربیت و امتحان روزگار بهتر نیست ، چه آنچه مقدر شده و او را از ازل بهره افتاده، ناچار بآنجایش رهسپار میدارد .

«فَلَيْسَ كَمَا قالَ فَانمَا الْهَمْلُ فِى الامْهالِ وَلا عُذْرَ لَهُ فِي الاهْمالِ وُعُودُ اَلصَّبَا أَبَداً آمِناً أَنْ يَحْتَاجَ إِلَى الشَّفِيفِ وَطِيشِ الشَّبَابِ سَرِيعِ التَّحَرُّكِ فَلَاغَنَاءَ لَهُ عَنِ التَّوْقِيف»

عبدالملك میگوید : چنین نیست که این شاعر گفته ، و بآن عقیدت یافته چه اگر در مقامی که به تربیت حاجت است ، بدرنگ و امهال روند ؛ و از تربیت انصراف جویند، او را در اطوار و افعال سسبت و پست گردانند ، و در این اهمال معذور

ص: 47

نیایند ، چه كودك ها چون چوبی ناروان(1)و شاخه لطیف باشند ، که دست تربیت و قوام را محکوم و پذیرا هستند، وطيش شباب وخطا وزلل جوانی زود جنبش گیرد و از توقیف و باز داشتن از حرکات ناشایست بی نیاز نباشد .

و هم در آن کتاب مسطور است ، كه عبدالملك با فرزندانش میگفت: «تَأَدَّبُوا فَانْ كُنتُمْ مُلُوكاً بَرَرْتُمْ وإِنْ كُنْتُمْ أَوساطاً فَقُتِم وإِنْ أَعُوذُ كُمِ الْمَعَاشُ عِشْتُم اسْتُفيدُوا مِنَ الاَّدِبِ وَلَو كَلَّمَهُ واحِدَةً»

یعنی چند که استطاعت دارید ، در تحصیل ادب و تکمیل فرهنگ بکوشید چه اگر بر تخت سلطنت و مقام خلافت باشید، نیکو و نیکوکار میشوید ، واگن در شمار اوساط ناس باشید، بر امثال و اقران خویش برتری یابید ، و اگر روزگار شما ناهموار وامر معیشت دشوار وفقر وفاقت مستولی گردد ، هم به نیروی ادب توانید آسوده روز بشب برید ، پس از علوم ادبیه اگر چند بيك كلمه باشد آموزگاری کنید .

و نیز در آن کتاب مرقوم است که : عبدالملك با فرزندانش گفت : «يَا بَنِي أُمِّيهِ إِنَّ اَلْمُؤْمِنَ اَلْكَرِيمَ يُتَّقى عِرْضُهُ بِمَالِهِ فَلا تَبْخَلُوا إِذَا شِئْتُمْ فَانٍ خَيْرَ الْمَالِ ما أَفَادَ حَمْداً أو نَفى ذَمّاً ولا يَقُولَنَّ أحَدُكُم «ابداً بِمَنْ تَعُولُ »فانما اَلنَّاسُ عِيَالُ اللَّهِ تَكَفَّلَ بِأرزاقِهِم فَمَن وَسِعَ وُسِّعَ عَلَيهِ وَمَن ضيقَ ضُيِّقَ عَلَيهِ» .

ای فرزندان امیه آنکس که بحلیه ایمان و کرامت شرافت دارد عرض خویش را بخواسته خویش محفوظ میدارد پس اگر دوستدار عرض خویش هستید در اعطای اموال خویش بخل نورزید ، چه بهترین اموال آن مالی است که اسباب حصول ستایش و نفی نکوهش باشد ، و هرگز هيچيك از شما بملاحظه خویشتن واهل خویشتن از نگاهداری دیگران بیمناک نشوید (2) چه این مردم بتمامت عیال خدای هستند

ص: 48


1- ناروان و نارون درختی است معروف بغایت خوش اندام و پر برگ و سایه دار چون چتر.
2- در ترجمه اشتباهی رخ داده است توضیح مطلب اینجاست که پیغمبر اکرم فرمود: «ابدء بمن تعول »یعنی اول عیال و خویشان نزديك خود را بهره مند سازید و سپس بدیگران بپردازید ، عبدالملك میگوید این سخن را ورد زبان و مستمسك خود نسازید و مگوئید بفرمایش پیغمبر اول باید بنزدیکان خود برسم.بلکه همگان را عیال خود فرض کنید و از مال خود کامیاب سازید. زیرا مردمان عیال خدایند که روزی آنان را متکفل شده است ، پس هر که بر آنان و سمت دهد خداوند او را وسعت بخشد، و هر کس بر آنان تنگ گیرد خداوند بر او تنگ گیرد . البته هدف عبد الملك در این سخن آموختن سیاست مردم داری و سلطنت است که بیت المال را مال شخصی خود پندارند و بهوای نفس در راه مصالح خود و تحکیم پایه های حکومت بنی امیه مصرف کنند.

و خداوند کفیل روزی ایشان میباشد .

پس هر کس در کار خویش بوسعت رود ، باوی بوسعت روند ، و هر کس تنگ بگیرد بروی تنگ میگیرند، آنگاه این آیت مبارك را تلاوت نموده «وَما أنفَقْتُم مِن شَيءٍ فَهُوَ يُخَلِّفُهُ وَهُوَ خَيرُ الرَّازِقينَ» هر چه در مقام خود انفاق کنید خدای عوضش را میگذارد ، و بهترین روزی دهندگان اوست .

صاحب غرر الخصایص گوید : سخت عجب است که در میان اقوال و افعال این خلیفه تا چند تباین است ، و بخلش چگونه باسخای او مخالف است ، و تا چه مقدار خلیقت او در ایجاب وسلب مقسم است ، و تاچه پایه لسانش بمدح و قلبش به ثلب (1)اختصاص دارد؟

و نیز در آن کتاب مرقوم داشتهاند، كه عبد الملك ميگفت : «انَّ الْكَلامَ قاضٍ يَحْكُمُ بَيْنَ الْخُصُومِ وَضِيَاءَ يَجْلُو اَلظُّلمُ حَاجَةَ اَلنَّاسِ إِلَى مَوَادِّهِ كَحَاجَتِهِمْ الى مَوَادِّ اَلاِغْذِيَةِ» ، يعنى كلام صحیح و سخن تندرست قاضی ما بین خصومتها است ، یعنی بسیار خصومتها است که بهیچ چیز جز بسخن چاره نشود ، وفروغی است برای

ص: 49


1- ثلبِ یعین عیب و عار و هجو.

ظلمتهای غباوت(1)و تاریکیهای ضلالت و احتیاج مردمان بمواد کلام چون حاجت ایشان است بمواد اغذیه .

و نیز در کتاب مزبور مسطور است که عبدالملك بن مروان میگفت : «اَللَّحْنِ فِي اَلْمَنْطِقِ أَقْبَحُ مِنْ آثَارُ اَلْجُدَرِيِّ فِي اَلْوَجْهِ»، يعنى لحن و خطای در منطق و زبان از نشان آبله که بر چهره باشد نکوهیده تر است .

در کتاب مسعودی است که وقتی نزد معوية از عبدالملك سخن رفت ، معوية ، گفت : عبد الملك سه چیز را اخذ کرده ، و سه چیز را متروك داشته ، چون حدیث راند دل مردمان را میر باید ، و چون او را حدیث گذارند ، بطوری خوب و خوش بشنود ، و چون در کاری خلاف افتد ، بهريك سهل تر است چنگ در افکند ، و مدارات را تارک و غیبت راندن را تارك و هر چه از آن اعتذار بباید تارك است .

اما در کتاب غرر الخصائص نوشته است، وقتی عبدالملك بن مروان برمعوية بن ابی سفیان در آمد و اینوقت عمرو بن العاص نیز نزد معوية حضور داشت ،عبدالملك سلام براند ، و بنشست ، و پس از اندکی بپای خواست ، معوية درعمرو بدید و گفت این جوان دارویّتی ستوده و کامل است ، عمر و گفت : عبدالملك چهار خصلت را ماخوذ ، و چهار شیمت را متروك نموده است.

چون او را بنگرند بحسن بشارت معاشرت کند و چون حدیث نماید از بهترین احادیث داستان فرماید ، و چونش داستانی بسپاری نیکو استماع نماید ، و چون مقام معاشرت آید و حلیف شود بسهلتر مؤنتی اقدام ورزد، یعنی کار بكلفت نیفکند و با آنکس که بعقل و دانش او وثوقش نباشد، باوی بمزاح سخن نراند ، و با آن کس که او را بادین و آئین خود رجوعی نباشد مجالست نکند ، و با مردمان لئیم آمیزش نخواهد ، و آن سخن که از آنش اعتذار ببایستی بر زبان نیاورد .

و نیز در کتاب مسطور مرقوم است که وقتی عبدالملك بر مردی که گناهی ازوی نمایش گرفته بود ، خشمگین و در کین گشت ، آن مرد فرار کرد ، و آخر

ص: 50


1- یعنی حماقت و نادانی و کم خردی

الامر او را گرفته در خدمت عبد الملك حاضر کردند، عبدالملك بقتل او آهنگ نهاد آن مرد گفت: خدای آنچه تو دوستش میداشتی که بر من دست یابی، بجای آورد تو نیز آنچه خدایش از عفو و گذشت دوست میدارد بپای گذار ، همانا انتقام از راه عدل است ، و تجاوز از در فضل ، و خدای نیکوکاران را دوست میدارد ، عبدالملك از گناهش در گذشت .

در کتاب مسعودی مسطور است ، که روزی یکی از مجالسين عبدالملك با او گفت :همیخواهم با تو در خلوتی صحبتی گذارم عبدالملك چون باوی خلوت كرد گفت : صحبت من با تو در خلوت بسه شرط است : یکی آنکه باید من در کار خویشتن و حال خویشتن نگران باشم یعنی بمیل و هوای نفس دیگری نمیروم ، دیگر اینکه از هیچکس نزدمن غیبت مران، چه از تو مسموع نخواهد شد اینکه آنچه گوئی از روی دروغ نباشد،چه مردم دروغ زن را رای بصواب و اندیشه بصلاح نباشد ، چون آن مرد این سخن بشنید از وی مأیوس گردید و گفت رخصت میدهی تا بازشوم ؟ گفت هر وقت خواهی چنان کن .

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید که عبدالملك را قانون آن بود چون مردی از مکانی بدو شدی ، با او میگفت : مرا از چهار چیز معفو بدار و دیگر هر چه خواهی بگوی: با من دروغ مگوی که دروغگوی را فروغی و برأی او وثوقی نیست ، و در آنچه از تو پرسش کرده ام با من پاسخ بران ، چه در آنچه پرسیده ام مشغولم و بکار دیگر نتوانم پرداخت، و مرا در آنچه کنم و در آنچه میروم از در چون و چرا مباش ، چه من بخود و کار خود از تو داناترم ، و نیز مرا بردوش دعیت سوارمکن ، و بار ایشان را سنگین مگردان چه من برفق و ملایمت با ایشان از ایشان نیازمند ترم .

مسعودی در مروج الذهب گوید که وقتی در خدمت عبدالملك معروض افتاد که یکتن از عمال او پذیرای هدایا میشود ، او را بدرگاه خویش بخواند چون بروی در آمد ، گفت : از آن روز که تو را امارت داده ام، آیا قبول هدیتی

ص: 51

کرده باشی؟ گفت ای امیر المؤمنين بلاد وامصار تو بتمامت آباد وعامر ،واموال ومنال و وجیبه و وظایف تو موفور ، ورعیت تو در بهترین حال و نیکوترین روزگار در مهدامان و امن غنوده اند.

عبدالملك گفت : از آنچه از تو میپرسم جواب بگوی ، آیا از آن زمانت که بروساده امارت جای داده ام پذیرنده هدیه شده باشی؟ گفت : آری ، عبدالملك گفت : اگر قبول کردی و عوض ندادی مردی لئیم هستی ، واگر بدون حق از وی بپذیرفتی، یا پاداش او را باندازه او نگذاشتی همانا مردی خائن [و جائر] باشی ، و این کردار تو از دنائت و خیانت و جهالت بیرون نخواهد بود ، آنگاه آن عامل را معزول فرمود .

در مروج الذهب مسطور است، وقتی حجاج بن یوسف مكتوبى بعبدالملك فرستاد، و از سختی و غلظت امر خوارج و قطری خارجی شرح داد ، عبدالملك در جواب نوشت ، «أمَّا بَعدُ فَاِنِّي أحمَدُ إِلَيكَ السَّيفَ وأُوصيكَ بِمَا أَوصِىَ بهِ البَکرِی زِیداً»چون حجاج بخواند ندانست ، مقصود عبدالملك چيست ؟ و گفت : هر کس با من باز نماید ، که وصیت بکری بازید چه بوده است؟ ده هزار درهم عطایا بد .

در خلال آن حال یکی از مردم حجاز بداد خواهی بدرگاه حجاج بیامد با وی گفتند :هیچ میدانی وصیت بکری بازید چه بود؟ گفت : آری گفتند: در خدمت حجاج شو ، که تو را ده هزار در هم بهره میرسد ، چون در خدمت حجاج حاضر شد گفت : وصیت بکری بازید این بود :

أَقُولُ لِزَيْدٍ لاَ تثْرثر فَاِنَّهُمْ *** يَرَوْنَ المُنَايَادُونَ قَتْلَكَ أَوْ قَتْلَى

فَانْ وَضَعُوا حَرْباً فَضَعْهَا وَ إِنْ أَبَوْا *** فَشَبَّ وَقُودُ الحَرْبِ بِالحَطَبِ الجَزْل(1)

ص: 52


1- بازید میگویم بیهوده مسرای که آنان مرگ را از کشتن من یا تو کمتر میشمارند.اگر آنان حرب و جدال را زمین نهادند تو هم چنان کن و اگر بجنگ و قتال اصرارنمایند توهم آتش حرب را با هیزم خشک برافروز و مشتعل ساز .

فانْ عَضَّتِ الْحَرْبُ الضَّرُوسُ بِنَابِهَا *** فَعُرْضَةُ حَدِّ اَلْحَرْبِ مِثْلُكَ أَوْمِثلی(1)

حجاج بدانست که مقصود با خوارج و تکلیف او در محاربت با ایشان چیست؟و گفت: امیرالمؤمنین و بکری راست گفته اند. و بمهلب نوشت ، که امیرالمؤمنین مرا وصیت نهاده است ، بآنچه بکری بازید وصیت مینماید ، و من نیز با تو وصیت میگذارم ، بآنچه حارث بن كعب با فرزندانش وصیت میکند .

مهلب در وصیت کعب نگران شد ، و دید نوشته است «يَابْنَى كُونُوا جَمْعاً وَلا تَكُونُوا شِيَعاً فَتَفَرَّقواوبز وَاقْبَلْ أن تُبُزَّ وافِموتُ في قُوَّةٍ وَعِزٍ خَيرٌ مِن حَيوَةٍ في ذُلٍ وَعِجز» ای فرزندان من همه يكروى ويك رأى و فراهم ومتفق شوید،و پراکنده و مختلف نگردید،و پیش از آنکه دشمنان ساخته کار شما شوند برای ایشان ساختگی جوئید ، و مبادرت گیرید ، چه مردن در قوت و عزت نيك تر است از زندگی در عجز و ذلت مهلب گفت : هم بکری بصداقت سخن کرده وهم حارث .

و هم در مسعودی مسطور است كه عبدالملك بن مروان فرزندان خویش رابكردار نيك واصطناع معروف فراوان سخن راندی ، و بمکارم اخلاق و محامد شیم باز داشتی ، و با ایشان گفتی : « يَا بَنِي عَبْدالْمَلِكِ أَحْسَابُكُمْ أَحْسَابُكُمْ صُونُوهَا بِبَذْلِ أَمُّوا لَكُمْ فَمَا يُبَالَى رَجُلٌ مِنْكُمْ مَا قِيلَ فِيهِ مِنَ اَلْمَدِيحِ بَعْدَ قَوْلِ اَلْأَعْشى- .

ای فرزندان عبدالملك چند که توانید،احساب خویش را ببذل اموال خویش از گزند زبان مردمان مصون و محفوظ بدارید ، و نبایست هيچيك از شما بعد ازین شعر اعشى بمدح خودش باك داشته باشد .

تَبِيتُونَ فِي اَلْمُثَنَّى مِلاَءَ بُطُونِكُمْ *** وِجَارَاتِكُمْ غَرْثَى بَيْنَنَ خُمَاصِيّا

یعنی شما بآسایش خاطر و آرامش تن در روی و ساده های نرم با شکم پروسیر میخوابید، لکن همسایگان شما در اندوه فقر و فاقت و زحمت مخمصه و مجاعت شب بروز و روز بشب میگذرانند ، یعنی بعد از آنکه اطوار شما بنوعی رود ، که بتوانند در حق شما چنین سخن کنند، هیچ مدحی سودمند نیست ، و به هیچ تمجید و تکریمی

ص: 53


1- اگر هیولای جنگ دندان بردندان بفشارد ، مانند من یا مانند تو کسی عرضه تیغ تیز خواهد بود.

خرسند نباشید ، و هیچ قومی را بعد از قول زهیر که در حق ایشان گوید ، از هیچ چیز ضرر نرسد .

عَلَى مُكْثِرِيهِمْ رِزْقَ مَنْ يَعْتَرِيهِمْ *** وعِنْدَ المُقِلِّينَ السَّماحَةُ وَالبَذلُ

کنایت از اینکه بزرگ و كوچك و متمول و غير متمول ایشان بجمله جواد و بخشنده و متعهد رزق وروزی خواهندگان هستند .

سیوطی از مداینی روایت کند ، که چون عبدالملك بمرگ یقین کرد، فرزندانش را به پرهیز کاری و احتراز از فرقت و اختلاف وصیت کرد «وَ قَالَ كُونُوا بَنِى ام بَرَرَة وَكُونُوا فِي الْحَرْبِ أَحْرَاراً ولِلْمَعْرُوفِ مَنَاراً فَانَّ الحَرْبَ لَمْ تَدِنُ منِيَّةً قَبْلَ وَقْتِهَا وَإِنَّ الْمَعْرُوفَ يَبْقَى أَجْرُهُ وذِكْرُهُ واحِلُوا فِي مَرَارَتِهِ وَ لِيِّنُوا فِي شِدَّتِهِ وَكُونُوا كَمَا قَالَ ابن عَبْدَالاَ عَلَى الشَّيْبَانِيِّ :

إِنَّ الْقِدَاحَ إِذَا اجْتَمَعْنَ فَرَامَهَا *** بِالكَسْرِ ذُو خَنقٍ وبَطَشَ بِالْيَدِ

عَزَّتْ فَلَم تُكْسَرْ وَ إِنْ هِيَ بَدَّدَتْ *** فَالْكَسْرُ وَ اَلتَّوْهِينُ لِلْمُبْتَدِدِ

ای فرزندان من شما ببایست برادرانی نيكو ونيك كردار باشید، و در میدان حوب بر شیمت آزادگان روید ، و در ایوان بذل و بخشش فروزنده و فروغ بخش گردید ، چه حرب نمودن و در میدان حرب بدلیری شتافتن اسباب رسیدن مرك از آن پیش که مدتش فرارسد نخواهد شد ، و شما چنان باشید که پسر عبد الاعلى شیبانی گوید که چون چوبهای تیر بهم پیوسته و فراهم شوند ، هیچ زور آوری نتواندش درهم شکست، لکن اگر متفرق شود ، هر کس بخواهد درهم شکند آنگاه گفت : ای ولید در آنچه با تو گذاشتم و با مارت وسلطنت تو سپردم ، از خدای

: بترس ، و همچنان بدانگونه سخن نهاد ، تا گفت :

«وانظُرِ الحُجَّاجَ فَأكْرَمَهُ فَاِنَّهُ هُوَ الَّذِى وطَأَلَكُمُ المَنابِرَ وهُوَ سَيْفُك ياولِيدُ وَيْدَكَ عَلَى مَنْ نَاوَاكَ فَلا تَسمَعَنَّ فِيهِ قَوْلَ أَحَدٍ وأَنْتَ إِلَيْهِ أَحْوَجُ مِنْهُ إِلَيْك وَادْعِ النَّاسَ إِذَا مِتَّ إِلَى اَلْبَيْعَةِ فَمَنْ قَالَ بِرَأْسِهِ هَكَذَا فَقُل بِسَيفِك هَكِذا»، وازین پیش بهمین تقریب کلماتی از عبدالملك مسطور شد .

ص: 54

مسعودی این دو شعر را نیز قبل از دو شعر مذکور مسطور میدارد :

اتَّقوا الضَّغَاينَ عَنكُم وَعَلَيْكُمْ *** عِندَ المَغِيبِ وفي حُضُورِ اَلْمَشْهَدِ

بِصَلاَحِ ذَاتِ الْبَيْنِ طُولِ بَقَائِكُمْ *** إِنْ مُدَّ فِي عُمُرِي وَ إِنْ لَمْ يَمْدَدْ

میگوید : از کینه و دشمنی بایکدیگر بپرهیزید ، و برشما باد که در غیاب وحضور بصلاح ذات البين بکوشید ، چه دوام بقای شمادر صلاح ذات البين واتفاق و صدق و صفای با همدیگر است، خواه من زنده یا مرده باشم و می گوید : ولید این اشعار را که عبدالملک در حال وصیت با ایشان براند ، فراوان میخواند .

و نیز مسعودی گوید:عبدالملک در مرض مرگ این کلمات را با فرزندان خود وصيت کرد:«أُوصِيكُم بِتَقْوَى اللَّهِ فَاِنَّهَا عِصْمَةٌ بَاقِيَةٌ وَجِنَّةٌ وَاقِيَةً والتَّقْوَى خَيْرُ زَادٍ وأفْضَلُ فِي الْمَعَادِ وهَى أحصَنَ كَهف ولْيَعْطِفِ الْكَبِيرُ مِنكُم عَلَى الصَّغِيرِ وليَعْرِفَ الصَّغِيرَ حَقَّ الكَبيرِ مَعَ سَلامَةِ الصُّدورِ والأَخذِ بِجَميلِ الأمورِ وإِيَّاكُم وَالبَغيَ وَالنَّحاسِدَ فِيهِمَا هَلَكَ الْمُلُوكُ الْمَاضُونَ وَ ذُو وَالِعِزِ اَلْمَكِينِ يَا بَنِيَّ أَخُوكُمْ مُسْلَّمَةً نَابُكُمُ الَّذِي تَفْتُرُ ون عَنْهُ ومَجْنِكُمُ الَّذي تَسْتَجِنُّونَ بِهِ اصْدِرُوا عَنْ رَأْيِهِ وأَكْرِمُوا الحُجَّاجَ فَاِنَّهُ هُوَ اَلَّذِي وِطَالَكُمْ هَذَا اَلْأَمْرَ كُونُوا أَوْلاَداً أَبْرَاراً وفِيَّ الحُرُوبِ أَحْرَاراً ولِلْمَعْرُوفِ مَناراً وَعَلَيكُمُ السَّلامِ»

و در بعضی کتب بجای عصمة باقيه جنة واقيه نوشته شده است ، و در ذیل کتب مشكوة الادب در شرح احوال حجاج مسطور است و این وصایای عبدالملك در كتب مختلفه باختلاف روایت شده است، تواند بود در مواقع متعدده بیان کرده باشد .

ابن اثیر گوید : چون این کلمات را عبد الملك بن مروان با برادرش عبدالعزیز والی مصر بوصیت بگذاشت « أبْسَطُ بِشْرَك وأَلِنَّ كَنَفَك وآثِرَ الرِّفقَ في الأُمُورِ فَهُوَ أَبْلَغُ بِك وانظُرْ حاجِبَكَ ولْيَكُنْ مِن خَيْرِ أَهْلِكَ فَاِنَّهُ وَجهُكَ ولِسانُكَ ولا يَقِفَنَّ أَحَدٌ بِبابِكَ إلاَّ أُعلِمَكَ مَكانَهُ لتَعلَمَ أَنتَ الَّذِى تَأْذَنُ لَهُ أو تَرُدُّهُ .

فَاِذا خَرَجْتَ إلَى مَجْلِسِكَ فَابْدَا جُلَسَاءَك بِالْكَلامِ يَأْنَسُوا بِكَ وتَثَبَّتُ فِي مَحَبَّتِكَ وإِذا انتَهى إلَيكَ مُشْكِلٌ فَاسْتَظْهِرْ عَلَيهِ بِالمُشاوَرَةِ فَاِنَّها تُفَتِّحُ مَغالِيقَ الأُمُورِ الْمُهِمَّةِ

ص: 55

واعْلَمْ أنَّ لَك نِصْفَ الرَّأى ولأحْيِك نِصْفُهُ وَلَنْ يَهْلِكَ امرءٌ عَن مَشورَةٍ وإِذا سَخِطتَ على أحَدٍ فَأخِّر عُقوبَتَهُ فَانَّكَ علَى العُقُوبَةِ بَعْدَ التَّوَقُّفِ عَنْهَا أَقْدَرُ مِنكَ على رَدِّها بَعدَ إمضائِها والسَّلامُ» یعنی با مردمان با بشارت روی و گشادگی خوی و بذل و بخشش و داد و دهش کارکن ، و بملایمت و نرمی بگذران ، و در انجام امور نرمی و رفق را اختیار فرمای چه باین خوی و صفت بهتر بمراد خویش رسی و دربان خود را از بهترین خویشاوندان ، و در احوال و افعال و اخلاق او با نظر بصیرت بنگر ، چه او درحکم خود مقرردار روی و زبان تو است ، و دیدار او دیدار تو ، و مانند شمایل تو است ، و مراقب باش که هر کس بر در سرای تو بیامد ، تو را آگاه سازد،و اذن دخول يارد او مخصوص بحكم تو باشد، نه آنکه حاجب تو بمیل خودکار کند .

و هر وقت به مجلس خویش اندر شوی ،از نخست باحضار لب بگفتار برگشای تا با تو مأنوس شوند ، و دوستی ترا در دل جای دهند ، و هروقت کاری مشکل پدیدار گردد که از تدبیرش بیچاره شوی بمشاورت استظهار جوی،چه کار بشوری افکندن درهای امور مهمه را برگشاید، و کارهای پوشیده را روشن ، ورازهای سربسته را آشکار دارد .

ب ونيك دانسته باش که هر چه تو دانی برادر تو نیز بهمان میزان بداند و چون در رای متفق شوید منقصت نماند، و هیچکس در مشورت زیان نه بیند ، و دچار تیه ضلالت و هلاکت نگردد ، و هر وقت بر کسی خشمناک شدی در عقوبت عجلت نورز و تدميرش را بتاخیر افکن ، چه عقوبت اواز تو فوت نمیشود،لکن اگر بیگناه و بی تحقیق عقوبت کنی.و پشیمان گردی ، نتوانی آنچه بجای آوردی برتابی .

مسعودی در مروج الذهب گويد :كه عبد الملك بن مروان در ایام سلطنت خویش سالی بحج برفت ، وفرمان کرد تا مردمان را بشمول عطايا مسرور دارند . و کیسهای سیم وزر که بر آن نوشته اند « از وجوه صدقه »بیرون آوردند ، مردم مدینه گفتند: ما بعنوان صدقه نمی پذیریم، و گفتند: بهره ما باید از فییء باشد .

ص: 56

و اينوقت عبدالملك بر منبر جای داشت، گفت ای معشر قريش مثل ما ومثل شما مانند آن دو برادری است که در زمان جاهلیت بسفری بیرون ، و در سایه درختی در زیر سنگی فرود شدند ، چون تاریکی شب نمایش گرفت ، ماری از زیرسنگ در آمد ، و یکدینار در دهان داشت و بایشان بیفکند ، گفتند: همانا نعمتی بزرگ است ، وسه روز در آنجا اقامت کردند، و آن مار بهر روز دیناری بایشان بیاوردی .

اینوقت یکی از آن دو تن با رفیق خویش گفت : تا چند بانتظار این مار روزگار بریم بهتر آن است که مار را با سنگی نگونسار کنیم و این گنج را بشکافیم و هرچه هست برگیریم، برادرش گفت : این کار نکوهیده است ، چه از کجادانی که اگر چنین کنی ، برنج و زحمت دچار نشوی ، و هیچ در نیابی ؟

آنمرد باین سخنان اعتنائی ننمود ، و آن تبر که با خویش داشت ، برگرفت و در کمین بنشست ، چون مار بیرون شد ، ضربتی بر سرش برد وزخمینش نمود، مار تندی و چالاکی نمود و او را چنان بگزید که بکشت ، و بسوراخ خود بازگشت برادرش برخاست و جسدش را در خاك بنهفت، و چون با مداد شد آن مار با سر پیچیده بیرون شد ، لكن هیچ با خود حمل نکرده بود.

آنمرد گفت: ای مارسوگند باخدای باین زحمت که ترا رسید راضی نبودم و او را ازینکار نهی همیکردم ، هیچ تواند بود که من و تو باخدای سوگند خوریم که نه تو مرا بگزی ، و نه من تو را بزنم ، و بهمان حال که بودی و بهر روزی دیناری بمن آوردی ، بازگردی ؟ مار گفت : این عهد و شرط نکنم ، گفت : از چه روی؟ مار گفت : از اینکه میدانم که تاتو را بر قبر برادرت نظر باشد ، با من دلخوش نباشی و من تا برشکستگی سرخویش بنگرم دل با تو خوش نکنم ، آنگاه عبدالملک این ، شعر نابغه را برایشان قرائت کرد:

فَقَالَت أَبِي قَبرَ أَرَاهُ مُقَابِلِى *** وَضَربَةٌ فَاسٍ فَوق رَأسِی فَاغرَهُ

ای معشر قريش عمر بن الخطاب بر شما والی شد ، ومردی فظ و غلیظ و درشت خوی و سخت کوش بود، هر چه گفت پذیرفتار شدید و هر چه خواست اطاعت کردید

ص: 57

و چون عثمان برشما نافذ فرمان شد ، چون مردی سهل ولین و کریم بود باوی بغدر ومكيدت رفتيد و او را بکشتید و چون مسلم بن عقبه را در وقعه حره برشما برانگیختیم شما را دستخوش شمشیر ساخت ازین روی بر ما معلوم شد ، که نه شما جماعت قریش هرگز باما دوست شوید ، با اینکه از وقعه حره یاد کنید ، و نه مادوستدار شما باشیم مادامی که از قتل عثمان بخاطر بگذرانیم .

سیوطی در تاریخ الخلفاء میگوید : این شعر از اشعار عبدالملك است :

لِعُمْرَى لَقَدْ عُمِّرْتُ فِي اَلدَّهْرِ برْهَة *** ودانت لِى اَلدُّنْيَا بِوَقْعِ اَلْبَوَاتِرِ

فَأَضْحَى اَلَّذِي قَدْكَانَ مِمَّا يَسُرُّنِي *** كَلَمْحٍ مَضَى فِي المزمنات اَلْغَوَابِرِ

فَيَالَيْتَنِى لَمْ أُعِن فِي الْمُلْكِ سَاعَةً *** ولَمْ أَلَهْ فِى اللَّذَّاتِ عَيْشٌ نَوَاضِرُ

وَكَنَتْ كَذَى طِمرَيْنِ عَاشَ بِبُلْغَةٍ *** مِنَ اَلدَّهْرِ حَتَّى زارضنكَ اَلْمَقَابِر

و ازین اشعار مینماید ، که در روزگار چندی روزگار نهادم،و به نیروی شمشیر آبدار جهانیان را فرمان بردار گردانیدم، لکن این جمله که بدان شاد خوار بودم، در پایان کار هیچ بچشم نیامد و افزون از خوابی ننمود کاش در مملکت جهان هیچ ساعت بسلطنت نسپردم ، و بلذات ولهو وعيش واله وشیدا نیامدم ، و چون مردم فقیر و دریوزه با دو جامه کهن و فرسوده میگذرانیدم و با تنگ دستی و تنگ عیشی در تنگنای گور میرفتم و باین و بال و معاصی دچار نمی افتادم ، و چون حجاج در قتل اسيران دير الجماجم واعطاء اموال چنانکه اشارت رفت اسراف نمود ، و عبدالملك بشنيد ، بدومكتوب نمود .«أَمَّا بَعدُ فَقَد بَلَغَ أَميرُ الْمُؤْمِنِينَ سَرَفُكَ فِي الدِّمَاءِ وتَبذيرُكَ الامَوالَ لا يَحْتَمِلُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بِهَاتَيْنِ لِأَحَدٍ مِنَ اَلنَّاسِ وَقَدْ حَكَمَ عَلَيْكَ اميرُ الْمُؤْمِنِينَ فِى الدِّمَاءِ فِي الْخَطَأِ الدِّيَةُ وَفِيَّ اَلْعَمْدِ القَوْدُ وَفَى اَلاِمْوَالُ رَدَّهَا إِلَى مَوَاضِعِهَاثم اَلْعَمَلُ فِيهَا برايه إِنَّمَا أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ أَمينُ اللَّهِ وَسيانِ عِندَهُ مَنعٌ حَقٍ وإِعْطاءُ باطِل .

فَان كُنتُ أَرَدْتُ النَّاسَ لي فَمَا أَغْنَانِي عَنْهُمْ وإِنْ كُنتَ أَرَدْتَهُمْ لِنَفسِكَ فَما أغْنَاكَ عَنهُم وسياتيك مِن أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ أمْرانِ لَيِّنٌ وَشِدَةٌ فَلا يُؤنِسَنَّكَ إِلاَّ الطَّاعَةُ ولا يُوحِشَنَّكَ إِلاَّ الْمَعْصِيَةُ وَظَنَّ بِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ كُلَّ شَيْءٍ إِلاَّ احْتِمالَكَ عَلَى الخَطَأِ وَإِذا أعطاكَ اللَّهُ الظَّفَر

ص: 58

عَلِىَ قَومِ فَلَا تَقتَلِنَ جَانِحاً وَلَا أسِيراً .

یعنی همانا اسراف تو در خونریزی و تبذیر تو در اموال بعرض امير المؤمنين بازرسید ، و امیرالمؤمنین این دو کردار زشت منوال را از هیچکس احتمال نمینماید اکنون امیرالمؤمنین بر تو فرمان ،میکند در مسئله خون که اگر کسی را از روی خطا بقتل برسانی ، دیه او را باز دهی ، و اگر عمداً مقتول داری قصاص شوی ، و آن اموال را نیز بجای خود بازگردانی ، تا امیر المؤمنین بهرچه مصلحت داند مصروف دارد.

همانا امیر المؤمنین خدای را امین است ، و منع از حق و اعطاء در باطل در خدمتش مساوی است ، هم اکنون اگر این مردم را برای من خواهی ، کدام چیز است که مرا از آسایش و سلامتی ایشان مستغنی بدارد ؟ واگر برای خود خواهی چه چیز ترا از خشنودی و آرامش ایشان بی نیاز میکند ؟ یعنی بهر حال حفظو آسایش آنها لازم است (1).

وزود باشد که تو را از جانب امير المؤمنين دوامر و فرمان فرا رسد:نرم و دشوار پس جز اطاعت فرمان ترا بانس و آسایش نیاورد ، وجز عصیان بوحشت و فرسایش نیفکند ، و همه چیز و قبول هر کار را نسبت بخودت از جانب امیر المؤمنين امیدوار باش ، مگر اینکه خطای تو را پذیرفتار شود، و هر وقت خدایت برجماعتی فیروز ساخت، بزه کاران و اسیران را بقتل مرسان، یعنی بیرون از قتل مکافات کن! و چون اینکلمات بپای رفت، این ابیات را در پایان آن بنوشت :

إِذا أَنْتَ لَمْ تَطْلُبْ أُمُوراً كَرِهْتَهَا *** وَ تَطْلُبَ رِضَايَ بِالَّذِي أَنتَ طَالِبَه

ص: 59


1- کلمۀ «ما»در«ما أغنانی»و «ما أغناك»برای تعجب است ، و در ترجمه نافیه گرفته شده و این صحیح نیست و معنی چنین میشود : هم اکنون اگر این مردم را که باعطای بیشتر و زیاده از حد جلب میکنی برای نصرت من میخواهی که چقدر من از اینگونه مردمان بی نیازم و اگر برای نصرت خودت میخواهی هم چه بسیار از جلب توجه آنان مستغنی و بی نیازی .

وتَخْشَى الَّذِى يَخشاهُ مِثْلى هارِباً *** إِلَى اَللَّهِ مِنْهُ ضَيَّعَ الدَّر حَالِبَه

فَان تُرَ مِنى غَفْلَةً قُرَشِيَّةٌ *** فَيارٌ بِمَا قَدْ غَصَّ بِالْمَاءِ شارِبُهُ

وَإنْ تَرَ مِنِّي وَ ثَبَّةَ اِمْوتِهِ *** فَهَذَا وَ هَذَا كُلُّ ذَا أَنَا صاحِبُهُ

فَلاَ تَلُمْنِي وَ الْحَوَادِثُ جَمَّةٌ *** فَاِنَّكَ مُجْزًى بِمَا أَنْتَ كَاسِبُهُ

وَلا تَعْدْ ما ياتيكَ مِنِّي وَ إِنْ تعد *** يَقُومُ بِهَا يَوْماً عَلَيْكَ نُوَادُّ بهِ

فَلا تَمْنَعَنَّ النَّاسَ حَقّاً عَلِمْتَهُ *** ولا تُعْطِيَنَّ ما لَيْسَ اللَّهُ جانِبَهُ

فَاِنَّكَ اَنْ تُعْطِيَ الحُقوقَ فَانَّما *** النَّوافِلُ شَيءٌ لا يُثيبُكَ واهِبهُ

مسعودی میگوید این اشعار از ابیات جید و آبدار عبدالملك است كه اختيار كرديم بالجمله:چون حجاج این خطاب عتاب آمیز و اشعار خشم انگیز بشنید بترسید و نامه از در فروتنی وخضوع و انقياد وخشوع بخدمت عبدالملك معروض ، واشعارى باین وزن و قافیت در خاتمت مسطور وبعبدالملك ارسال داشت ، و خاطر اوراخشنود ساخت و چون این جمله در ذیل احوال حجاج در کتاب مشکوة الادب مسطور است در اینجا بهمان نگارش نامه عبدالملك قناعت شد .

در کتاب امالی شیخ طوسى عليه الرحمة مسطور است که ابو حمزه ثمالی گفت گفت : مرا حدیث کرد ، مردي که حاضر حضور عبدالملك بن مروان بود گاهی كه عبدالملك در مکه معظمه مردمان را خطبه میراند ، و چون در ضمن خطبه خود بمقام موعظت پیوست ، مردی بدو برخاست ، و بدو گفت :آهسته باش، و سکون گیر ، چه شما مردمان را بمعروف امر می کنید و خودتان آن کار نمی کنید ، و از منکر نهی میکنید و خودتان پرهیز نمی نمائید ، و بمحامد شیم موعظت میرانید و خودتان پند نمیگیرید، آیا این امرونهی که مینمائید، برای آن است که بسیرت ، شما اقتدا نمایند ، یا مطیع امر شما باشند ؟ اگر میگوئید اقتدا بسیرت شما باید کرد چگونه کسی بسیرت مردم ظالم اقتدا میکند ؟ و چه حجتی اقامت میتوان کرد که

مردمان بمتابعت آن مردم مجرمی که اموال خدا را برای خودشان خواهند ، و دولت گردانند ، و بندگان خدای را بنده خویش نمایند بروند ؟

ص: 60

و اگر گوئید : امر ما را اطاعت کنید، و پند ما را بپذیرید ، چگونه کسی را که از پند خویشتن عاجز است دیگران را نصیحت میدهد؟ یا چگونه کسی که عدالتش ثابت نیست طاعتش واجب میشود ؟ و اگر میگوئید: حکمت را از هر کجا میتوانید اخذ نمائید ، و موعظت را از هر کس که بشنوید به پذیرید «فَلَعَلَّ فِينا مَن هُوَ أَفْصَحُ بِصنُوفِ العِظاتِ وَأعرَفُ بِوُجُوهِ اللُّغاتِ مِنكُم»، پس تواند بود که در میان ما کسی باشد که در صنوف مواعظ و وجوه لغات فصیح تر و عارف تراز شما باشد.

فَتَزَحْزحوا عَنها وَأَطْلِقُوا أقْفالَها وَ خَلُّوا سَبِيلَهَا يَنتَدِبُ لَهَا الَّذِينَ شَرَدْتُمُوهُمْ فِي الْبِلادِ ونَقَلْتُموهُم عَن مُسْتَقَرِّ هُم إِلَى كُلِّ وَادِفُو اللَّهِ مَا قَلَّدْنَاكُمُ ازْمَةَ أُمُورِنَا وحَكَّمْناكُمْ فِي أَبْدَانِنَا وأَمْوَالِنَا وأديانِنَا لِتَسيروا فِينَا بِشِيمَةِ اَلْجَبَّارِينَ غَيْرَ انَّا نُصَبِّرُ أَنْفُسَنَا لاسْتِبْقَاءِ المُدَّةِ وَبُلوغُ الْغَايَةِ وتَمَامُ المِحنَةِ وَلِكُلِّ قَائِمٍ مِنْكُمْ يَومٌ لا يَعدُوهُ وَكِتابٌ لا بُدَّ أن يَتلُوهُ.

پس از اینکار برکنار شوید و در براهلش فراز مگردانید، و براه خود گذارید ، تا آنانکه ایشان را پراکنده و بهر طرف شتابنده ساخته اید ، باصلاح و تصرف آن اقدام ، سوگند با خدای ماها زمام امور خود را با شما نگذاشته ایم ، و شماها را در جان و مال و دین خود حکومت نداده ایم، تا چون ستمکاران در میان ما کار کنید جزاینکه خویشتن را بصبوری و تحمل تلخ آب شکیبائی باز میداریم ، تا آن مدت را که باید و آن زمان که شاید ، و آن محنت که سرنوشت شده بپایان آید ، چه برای هر يك از شما مدتی است معین که از آن نمیگذرد ، و کتابی است که ناچار بباید بخاتمت رسد ، وقرائت كرد «وَلا يُغَادِرُ صَغِيرَةً ولا كَبِيرَةً إِلاَّ أَحْصَاهَا وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ».

راوی میگوید : در اینحال پارۀ اصحاب مشایخ (1)بدو برخاستند، و اورا بگرفتند و از آن پس او را ندیدیم و ندانستیم باوی چه معاملت رفت .

ص: 61


1- مشايخ جمع شیخ و شیخ بزرگ قبیله و زعیم قوم را گویند،و محتمل است که کلمه« مسالح»باشد یعنی اسلحه خانه ، و منظور افراد شرطه است که ضمناً مأمور نگهداری و حفظ انبار اسلحه میباشند .

بیان پاره حکایات ومكالمات عبد الملك بن مروان با ادبای زمان

چون عبدالملك بن مروان بر سریر سلطنت جهان بنشست،بمحادثه رجال واستطلاع از اخبار ناس مایل شد و هر کس را برای منادمتش اختیار کردند ، در خدمتش پسندیده نگشت ، و بروایت ابوالفرج در جلد نهم اغانی و بعضی دیگر از نویسندگان نامه بحجاج نوشت ، که بلذات جهان کامیاب شدم ، و از همه لذیذتر مناقلة اخوان است در حکایات و احاديث ، اينك عامر شعبی را که نزد تو است بمن فرست ، تا مرا حدیث گذارد.

لتي حجاج عامر را بخواند، وتدارك سفرش را بدید و نامه در پاسخ عبدالملك بنوشت ، و از شعبی تمجید کرد و او را بدو بفرستاد، چون شعبی از حاجب عبدالملك رخصت خواست ، گفت : تا که باشی؟ گفت عامر شعبی هستم ،گفت: «حيّاك الله »و برخاست ، وعامر را بر کرسی خویش بنشاند ، و رفت و اندکی بر نگذشته بازشد و گفت : يرحمك الله اندر آی.

شعبی میگوید :در بارگاه عبدالملک در آمدم ، واورا بر كرسى ملك بديدم و در حضورش مردی را با سروریش سفید برفراز کرسی نگران شدم سلام براندم و پاسخ بیافتم ، عبدالملک با آن چوب که در دست داشت ، اشارت کرد تا از یسارش بنشستم ، آنگاه بآنمرد روی کرد و گفت : اشعر مردمان کیست ؟ گفت : منم یا أمير المؤمنين .

چون آن سخن بشنیدم، آن مجلس بر من تنگ و تاريك شد ، و توانائی سکوت از من برفت ، تا آنجا که گفتم: یا امیر المؤمنین این مردی که گوید : اشعر ناس هستم کیست ؟ چون این عجله و شتاب را عبدالملك نگران شد ، در عجب رفت که از آن پیش که از احوالم بپرسد، آغاز سخن و پرسیدن کردم ، گفت: وی اخطل شاعر است ، پس روی با اخطل آوردم و گفتم : ای اخطل سوگند باخدای

ص: 62

اشعر از تو کسی است که این شعر گوید:

هَذَا غُلاَمٌ حَسَنٌ وَجْهُهُ *** مُسْتَقْبِلُ الْخَيْرِ سَرِيعُ التَّمَامِ

لِلْحَارِثِ الاَكْبَرِ والْحَارِثُ الاّ *** صِغَرُ والْحَارِثُ خَيْرٌ الا نامَ

ثُمَّ لِهِنْدٍ ولهِنْدٍ وقَد *** اسْرَعَ فِي الْخَيْرَاتِ مِنْهُ امام

خَمْسَةٌ آبَاؤُهُمْ مَا هُمْ *** هُمْ خَيْرُ مَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ اَلْغَمَامِ

و این اشعار را مکرر قرائت کردم ، تا عبد الملك در خاطر بسپرد اینوقت اخطل شاعر گفت : یا امیر المؤمنین این مرد کیست؟ گفت:شعبی است :گفت یا امیر المؤمنين قسم بخدای براستی سخن کرد ، همانا نابغه از من اشعر است .

شعبی میگوید : آنگاه عبدالملك روی با من کرد ، و گفت : ای شعبی حالت چگونه است ؟ گفتم: بخیر و خوبی است یا امیر المؤمنين ، و همچنان در خدمتش ببودم آنگاه خواستم از آن مخالفت که باحجاج ورزیدم ، وباعبدالرحمن بن محمد بن اشعث بموافقت پرداختم ، بعرض معذرت محاورت جویم ، عبدالملك گفت : ازین در سخن مکن چه ماحاجت باین معذرت نداریم ، و تا گاهی که از خدمت ما مفارقت جوئی ، در هیچ گفتار و کردار از ینگونه مطالب در میان نیابی .

پس از آن روی با من کرد و گفت : در حق نابغه چگوئی ؟ گفتم: یا امیرالمؤمنین همانا عمر بن الخطاب در مواقع عدیده او را بر تمامت شعرای روزگار تفضیل و ترجیح نهاده بود گاهی که طایفه غطفان بر در پیشگاهش انجمن بودند ، گفت ای معشر غطفان كدام يك از شعرای شما باشد که این شعر گوید؟

حَلَفْتُ فَلَم أَترُك لِنَفسِكَ ريبَةً *** ولَيْسَ وَرَاءَ اللَّهِ لِلْمَرْءِ مَذْهَبٌ

لَئِنْ كُنْتَ قَدْ بَلَغْتَ عَنَى خِيانَةَ *** المُبْلِغِكَ الواشِي أغَشُّ وأكْذَبُ

ولِسْتُ بِمُستَبقٍ أخاً لا تَلُمُّهُ *** على شَعَثٍ أى الرِّجالِ المُهَذَّب

در پاسخ عمر :گفتند یا امیر المؤمنین قائل این شعر نابغه است ، گفت کدام يك از شما این شعر گوید؟

فَاِنَّكَ كَالَليلِ الَّذِي هُوَ مَدرَكِی *** وَاِن خَلتَ أَن المَنتَأىَ عَنكَ وَاسِعَ

ص: 63

خَطَاطَيفِ حَجِنَ فِى حِبَالَ مَتِينَةَ *** تَمَد بِهَا أیدَ اِلَیکَ نَوَازِع

گفتند : نابغه گفته است گفت : كدام يك از شما این شعر گفته است ؟

اِلَى ابنَ مُحَرِّقَ أَعلَمتُ نَفسِى *** وَرَاحِلَتِى وَقد هَدَت العُيُون

أَتِيتَكَ عَارِياً خَلَقاً ثِيَابِی *** عَلَی خَوفُ تَظنُ بِی الظُنُون

فَألقَيتِ الاَمَانَةِ لَم تَخنَهَا *** كَذَلِكَ كَانَ نُوحٌ لَا يَخُون

گفتند : یا امیرالمؤمنین نابغه گفته است ، اینوقت عمر گفت نابغه از جمله شعرای شما اشعر است ، شعبی میگوید : پس از آن عبدالملك روى با اخطل كرد و گفت : هیچ دوست میداری که شعر تو بشعر احدی از عرب پیوستگی داشته باشد ؟ یا اینکه تو خود گوینده آن باشی؟ گفت : لا والله یا امیر المؤمنين ، همانا دوست میدارم که این اشعار را که مردی از ما که از قوانین اشعار بیخبر ، و از استماع اشعار کم بهره ، و در مراتب ومقامات شعر قليل البضاعة وقصير الذراع است گفته است ، من گفته باشم، عبدالملك گفت : چه گفته است ؟ پس آن قصیده را بدو بخواند که از آنجمله است :

اَنَا مُحيُّوكَ فَاسلِم أَيُّهَا الطِلَل *** وَاَن بِلِیتَ وَ اَن طَالِتَ بِكَ الطِّيل

لَيسَ الجَّدِیدَ بِهِ تَبقِى بِشَاشَتِه *** اِلَّا قَلِيلاً وَلَا ذُوخَلّةَ يَصلِ

تا آخر اشعار شعبی میگوید: گفتم : قطامی ازین اشعار خود بهتر و برتر نیز گفته است، گفت کدام است؟ گفتم گفته است .

طَرَقَتْ جُنُوبُ رِحَالِنَا مِنْ مُطْرِقٍ *** ما كُنْتُ أَحْسَبُها قَرِيبَ المُعتِقِ

قَطَعْتُ اِلَيْكَ بِمِثلٍ جَيِّدٍ جِدايَةً *** حَسَنُ المُعَلَّقُ تَرتَجيهِ مُطَوَّق

الى آخر الابيات عبدالملك گفت : خدای بکشد قطامی را سوگند باخدای شعر و شاعری این است ، شعبی میگوید : بعد از آن اخطل روی با من کرد و گفت: يا شعبى همانا تو را در احادیث و اخبار فنونی است ، و ما را جزيك فن بیش نیست اگر مایل هستی که مرا بر اکناف قوم و عشیرت خویش سوار کنی ، یعنی برهجو ایشان باز داری چنان کن .

ص: 64

گفتم : از این پس هرگز در مراتب شعر و شاعری باتو متعرض نشوم، واز آنچه گذشت بگذر گفت: کدام کس بر تو کفیل و ضامن میشود؟ گفتم: امیر المؤمنين و با عبدالملك گفتم : از تو خواستار میشوم ، که از اخطل بخواهی تا از من در گذرد عبدالملك بخندید و گفت: بر من است که هرگز اخطل متعرض تو نشود، و با اخطل گفت: شعبی در پناه من است .

اخطل گفت : یا امیرالمؤمنین همانا او را در تحذیر پیشی گرفتم ، و اگر آنچه ما را مکروه است متروك دارد، جز بآنچه او را پسندیده باشد متعرض او نشویم عبد الملك گفت بر من است که شعبی نیز جز بآنچه محبوب تو باشد با تو تعرض نجوید اخطل گفت یا امیرالمؤمنین تو کفیل این امر میشوی؟ گفت : آری ، من کفیل میشوم انشاء الله تعالى .

ازین پس نیز در شرح حال قطامی شاعر باین حکایت اشارت میرود .

بالجمله : شعبی میگوید: بعد از آن عبدالملك گفت : اى شعبى كدام يك از زنهای زمان جاهلیت اشعر هستند؟ گفتم خنساء ،است گفت : بچه سبب او را بر جز او تفضیل دهی؟ گفتم : بعلت این شعر که گوید :

وَقَائِلَةً وَالنَّاسُ قَدَفَاتٌ خَطْوُهَا *** لِنَدْرِ كه يالهف نَفْسِي عَلِيَّ صَخْرُ

اَلاَثْكَلْتِ ام اَلَّذِينَ غَدَوْا بِهِ *** اِلى الْقَبْرِ ماذا يَحْمِلُونَ اِلَى الْقَبْرِ

عبد الملك گفت : باخدای اشعر از خنساء آن زن است ، که این شعر گوید:

مُهَفْهِفٍ الكَشحِ وَالسِّرُّ بِالمُنخَرَقِ *** عَنهُ القَمِيصُ لَسَيْرُ اَللَّيْلِ مُحْتَقَرٌ

لا يا مَنِ النَّاسُ مُمْساهُ وَ مُصْبِحُهُ *** في كُلِّ فَجٍ وَانٍ لَمْ يُغز يَنْتَظِرُ

آنگاه با من فرمود : ای شعبی تواند که آنچه شنیدی برتوگران افتاد ؟ گفتم : آری و الله یا امیرالمؤمنین سخت بر من دشوار گشت . همانا اگر تا دو ماه در خدمت تو اقامت ورزم، جز از ابیات نابغه که در حق آن غلام گفته است بعرض نرسانم.

معلوم ،باد که نابغه آن اشعار را در حق نعمان بن الحارث برادر عمرو که در

ص: 65

آن هنگام پسری نورسیده بود ، و نابغه را بدو نظر افتاد بگفت وخنساء آن شعر را در مرثیه برادرش صخر گفت چنانکه مبسوطاً در ناسخ التواریخ مسطور است .

مع القصه عبد الملك گفت : ای شعبی ازین روی این سخن بگفتم ، وتورا دانا ساختم که مرا رسیده است که مردم عراق بر مردم شام دست تطاول در از کنند ، و گویند اگر اهل شام در دولت وسلطنت بر ما غلبه کردند ، برعلم وروایت غلبه ندارند، با اینکه مردم شام بعلوم اهل عراق از مردم عراق اعلم هستند ، آنگاه آن ابیات لیلی را بر من مکرر کرد ، تا در خاطرم سپردم .

و از آن پس همیشه در خدمتش حضور داشتم و اول کس که بروی در آمد و آخر کس که از خدمتش بیرون شد من بودم ،و بر همین منوال چند سال بگذرانیدم ومرا و بیست تن از فرزندان مرا و اهل بیت مرا در زمره آنانکه عطای ایشان بدو هزار مقرر بود معین فرمود .

بعد از آن مرا بسوی برادرش عبدالعزیز بن مروان که والی مصر بود، بفرستاد و بدو نوشت ، ای برادر من شعبی را بتو فرستادم ، خوب بنگر هرگز چون او کسی دیده باشی؟

و هم ابوالفرج گوید که شعبی گوید : در خدمت عبدالملك در آمدم ، و اینوقت اخطل در خدمتش حضور داشت ، و اورا نمی شناختم ، چون بر عبد الملك در آمدم گفتم: عامر بن شراحیل شعبی هستم ، گفت :هنوزت رخصت مکالمت نداده بودیم ، باخود گفتم این خطا را از وافد اهل عراق با خود بدار ، آنگاه عبدالملك از اخطل پرسید اشعر ناس کیست ؟ گفت : منم ، يا امير المؤمنين .

با عبد الملك :گفتم یا امیر المؤمنین این مرد کیست؟ عبدالملك تبسم كرد و گفت:

وی اخطل است ، با خویش گفتم: این خطای دیگر را از وافد اهل عراق باخود بدار آنگاه با اخطل گفتم : اشعر از تو آن کسی است که این شعر گویده هذا غلام حسن وجهه »تا آخر ابیات اخطل :گفت : همانا امیر المؤمنین از شعرای اهل زمان

ص: 66

خودش از من بپرسید و اگر از اشعر شعرای جاهلیت سئوال میکرد ، سزاوار آن بود که همان گویم که تو گفتی ، یا چیزی گویم که بسخن تو همانند باشد چون این سخن بشنیدم ، گفتم این خطای سیم را از وافد اهل عراق محفوظ بدار .

اما ابن خلکان گوید : شعبی حکایت کند که بر عبدالملك بن مروان در آمدم و او را نگران شدم ، که پوشیده با کسی سخنی کند ، ساعتی بایستادم در من نگران نشد ، گفتم : یا امیر المؤمنین عامر شعبی است ، عبد الملك گفت : ترا دستوری سخن بودیم ، تا اسم خویش را بما باز نمائی ، با خویش گفتم : سوگند باخدای لغزشی است که مرا در خدمت امیر المؤمنين افتاد .

چون از کار خویش فراغت یافت ، و روی بر مردمان آورد، مردی را در مجلس بدیدم که آثار هیبت و فخامت از وی مشاهدت میرفت ، گفتم : یا امیر المؤمنین این مرد کیست؟ گفت : خلفاء پرسیده نمیشوند ، این مرد اخطل شاعر است ، با خویش گفتم این لغزشی دیگر بود ، بعد ازین در حکایات و احادیث مشغول شدیم ، وحدیثی براند که ندانستم، گفتم: یا امیرالمؤمنین برنگار ، گفت : خلفا امر کنند تا بنویسند کسی ایشان را بکتابت اشارت نکند ، گفتم : این خطای سیم بود .

خواستم بپای شوم ، اشارت کرد بنشستم چندانکه مجلس از ثقل جماعت سبك شد ، آنگاه طعام بخواست، چون خوان مائده را حاضر کردند ، قدحی از مخ بنهادند چه عادت عبدالملك بود که پیش از هر طعامی مخ در خدمتش نهادند، گفتم يا اميرالمؤمنین این قدح چنان است، که خدایتعالی میفرماید : «وجفان كالجواب و قدور راسیات».

گفت : ای شعبی مزاح کردی، با اینکه با تو مزاح ننمودیم ، با خود گفتم:این خطای چهارم بود، چون از طعام بپرداختیم ، وبحدیث بنشستيم ، وبهر حديث و شعر خواستم لب گشایم از دهانم بگرفت ، و باز گفت ، و گاهی بر آن بیفزود ، ازین حال ملال گرفتم ، و شکسته بال شدم و تا پایان روز بر اینحال و منوال بگذشت .

ص: 67

چون آخر روز شد روی با من کرد و گفت : ای شعبی سوگند باخدای نشان کراهت در چهره ات از کردار من هوید است ، هیچ میدانی چه چیز مر بر اینکار باز داشت ؟ گفتم: ندانم ، گفت : تانگوئی اگر این جماعت بسلطنت فایز شدند ما بعلم دست یافتیم و خواستم تو را باز نمایم که مادر ملك فايز ودر علم نيز با تو شريك باشیم ، آنگاه بفرمود تا مرا بعطائی خرسند داشتند ، و از خده تش برخاستم گاهی که چهار لغزش از من پدیدار شده بود .

درکتاب مستطرف از روح بن زنباع مروی است ، که گفت : هفده سال در خدمت عبدالملك اقامت کردم ، و هرگز حدیثی را در خدمتش اعادت ننمودم، مگر یکدفعه و در آن دفعه با من گفت: این حکایت را از تو و از شعبی شنیده ام .

مسعودی گوید : چون شعبی در خدمت عبدالملك بمنادمت حاضر شد و از احسان و اکرامش بهره ور گشت ، روزی با او گفت :

«يَا شَعْبيُّ لا تُسَاعِدْنِي علَى ما قُبُحَ وَلا تَرِدْ عَلَى الْخَطَاءِ فِي المَجلِسِ ولا تُكَلَّفْنِى جَوابَ التَّشميتِ والتَّهْنِيَةِ ولاجَوَابُ السُّؤَالِ والتَّعْزِيَةِ وَدَعْ عَنْكَ كَيْفَ أَصْبَحَ الامِيرُ وكَيْفَ أَمْسَى وكَلَّمْنِى بِقَدْرَمَا أَسْتَطْمِعُك واجْعَل بَدَلَ التَّفْرِيطِ لِي صَوَابَ الاسْتِمَاعِ مِنى.

واعْلَمْ أَنَّ صَوَابَ الاسْتِمَاعِ أقَلُّ مِن صَوَابِ القَولِ واذاً سَمِعْتَنِى أحْدِثُ فَلا يَفُوتَنَّك مِنهُ شَيْءٌ وأَدْنَى فَهْمِكَ وقِ بِطَرْفِك وسَمْعِكَ ولا تُجْهِدْ نَفْسَك فِي تَطْرِيَةِ جَوَابِي وَلاَ تَسْتَدِعْ بِذَلِكَ الزِّيادَةَ مِن كلامى فَانٍ أَسْوَءَ النَّاسِ حَالاً امرُؤٌ أَشْهَرَ الْمُلُوكَ بِالبَاطِلِ وَأرى أسوَءَ حالاً مِنهُم مَنِ استَخَفَّ بِحَقِّهِم .

وَاعْلَمْ يَا شَعْبَى أَنَّ أَقَلَّ مِنْ هَذَا يَذْهَبُ بِتَسَالُفِ الاحْسانِ ويَسْقُطُ الحُرمَةُ فَاِنَّ الصَّمتَ في مَوضِعِهِ وَعِندَ اصابَتهُ فُرْصَةٌ»(1)

عبدالملك بن مروان عامر بن شراحیل شعبی را آداب معاشرت با ملوك وسلاطين باز مینماید و میگوید : ای شعبی هرگز مرا بر کاری که نکوهیده و قبیح است مساعد مباش ، یعنی نه تو مرا بچنین امور دلالت کن ، و نه اگر از من دیدی مساعدت

ص: 68


1- برخی از کلمات طبق نسخه چاپی مروج الذهب تصحيح شد .

کن ، بلکه بطوری مطبوع روی برتاب، و هرگز در حضور مردمان خطائی را بر من متاب، یعنی حشمت سلاطین ازین برتر است که اگر خطائی بر زبان آورند در حضور جماعت برایشان بر تابند ، و شرمگین گردانند ، و شاید دیگران بر آن خطا واقف نباشند، و چون بشنوند بشناسند ، بلکه باید در خلوت بحضرتش مکشوف دارند .

و هرگز مرا بجواب دعای عطسه و تهنیت و سؤال و تعزیت مکلف ندار، یعنی در بیان این کلمات مکوش ، و مرا بجواب مجبور مدار ، و نیز در بامدادو شامگاه از چگونگی حال من پرسش مگیر ، و بآنچه طبع من مايل است با من سخن کن و در استماع كلمات من آن چند که توانی بکوش ، تا بصواب دریابی ، و بدانکه صواب در استماع از صواب قول کمتر است ، پس بیایست در این کار سعی بلیغ نمود.

و هر وقت از من حدیثی بشنوی بنگر تا چیزی را فراموش نکنی، و فهم خویش را با من گذار ، و چشم و گوش را با من سپار ، و خویشتن را در تطرية صواب من بکوشش و مشقت میفکن ، یعنی خویشتن را بزحمت و رنج مدار ، تا آنچه از من بینی خواه بحق یا بباطل در پرده صواب در آوری ، و نیز بعضی فزونیها که در کلام من باشد. نگاهداری مکن ، یعنی بسا باشد که از من در خلوت و مجالست پاره سخنان پدیدار شود ، که باز گفتنش شایسته نباشد ، پس نبایست هر چه شنیدی ، اگر چه نامطبوع و نا معهود باشد در خاطر بسپاری ، و بدیگران بگذاری .

همانا از همه بدروز گارتر کسی است که ملوک را بكردار باطل مشهور دارد وازین کسان بدحال تر کسی است که حقوق پادشاهان را خفیف شمارد ، و مقام ایشان را نشناسد ، و هر کس مرتکب چنین امور بلکه از آن کمتر هم شود، از فیض احسان محروم و از حرمت و حشمت مأیوس میشود ، همانا سکوت در مقام خودش لازم است، و اگر سخن از روی صواب باشد فرصت سخن کردن از دست نمیرود .

روزی عبد الملك با شعبى گفت : بادها از کدام سوی وزان گردد؟ گفت : يا امير المؤمنين باين امر عالم نیستم ، عبد الملك فرمود : اما باد شمال را از طرف

ص: 69

بنات نعش بسوی مطلع شمس وزیدن باشد ، واما نسیم صبارا از مطلع شمس بمطلع سهیل وزیدن گاه است ، و وزیدن گاه باد جنوب از مطلع سهیل بمغرب آفتاب است و باد دبور را مغرب شمس بمطلع بنات نعش وزیدن است .

راقم حروف :گوید: مهبِّ رياح (1)اربعه در کتاب سماء و عالم کیفیت ریاح اربعه نیز در آنجا مسطور است (2) و در ذیل احوال حضرت باقر علیه السلام نیز که این بنده نگاشته مذکور است .

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفاء نوشته است ، که روزی عبدالملك بن مروان بیرون شد ، زنی او را بدید، و گفت : یا امیر المؤمنين عبدالملك گفت : بازگوی مطلب چیست ؟ گفت : برادرم بمرده است ، و ششصد دينار بميراث نهاده و از این جمله یکدینار بمن داده اند ، و همی گویند ازین میراث بهره تو ازین بیش نیست ، عبدالملك هر چه تفكر نمود بر وی مفهوم نشد ، و بعامر شعبی پیام کرد و جواب خواست .

شعبی گفت: آری این جوان که بمرده است ، دو دختر از وی بمانده و از میراث او دو ثلث بهرۀ آن دو دختر است که چهارصد دینار باشد و مادرش نیز که زنده است ، شش يك میبرد که صد دینار است، وزوجهٔ باید از وی مانده باشد و هشت يك حقّ اوست، و هفتاد و پنج دینار میشود ، و دوازده برادر از وی بمانده هر يك دو دینار میبرند که بیست و چهار دینار میشود ، و برای این يك زن که خواهر اوست يك دینار می ماند .

مسعودی و دیگران نوشته اند که عامر شعبی گفت : عبدالملك بن مروان مرا بدرگاه ملک روم بفرستاد ، ملک روم از هر چه سئوال میکرد از من پاسخ میشنید و از آن پیش هر کس بدو رسول شدی ، فراوان درنگ نکردی ، لکن مرا چندان

ص: 70


1- مهب یعنی وزیدنگاه ، و ریاح جمع ریح یعنی باد.
2- منظور جلد چهاردهم بحار الانوار مرحوم مجلسی اعلی الله مقامه است، موضوع ریاح اربعه را در چاپ جدید بحار الانوار درج 60 ص 1 - 22 ملاحظه فرمائید.

بداشت که در خروج خویش بالحاح و ا برام پرداختم، چون خواستم منصرف شوم گفت :

آیا از خانواده سلطنت باشی؟ گفتم ،نیستم لکن در شمار مردم عرب میروم ، پس نرم نرم از نسب من بپرسید ، ورقعه بمن بیفکند و سخنی هموار بر زبان همی براند آنگاه با من گفتند ؟ چون رسالت خویش را بگذاشتی ، این رقعه را بصاحب خویش بسپار .

چون در خدمت عبد الملك شدم ، ورسالت بگذاشتم فراموش کردم رقعه را ، و بعد از آنکه از خدمتش بیرون شدم بیاد آوردم ، و دیگر باره باز شدم و بدادم چون بخواند گفت : بازگوی پیش ازینکه ملک روم این رقعه را بتو بازدهد سخنی با تو براند ؟ داستان را باز گفتم و بازشدم .

چون بر در سرای رسیدم ، عبد الملك مرا بخواست ، و با من گفت : آیا هیچ میدانی ملک روم چه نوشته است؟ گفتم: ندانم ، گفت : بخوان چون قرائت کردم نوشته بود: عجب دارم از قومی که مانند این مرد در میان ایشان باشد ، چگونه دیگری را بسلطنت بردارند،گفتم :سوگند با خدای اگر میدانستم چنین نوشته است این مکتوب را با خود نیاوردمی وملک روم ازین روی این سخن کرده است ، که تو را ندیده است ، یعنی از مراتب فضل و دانش تو خبر نیافته است.

عبد الملك گفت : هیچ میدانی از چه روی نوشته است؟ گفتم : ندانم گفت بر من حسد برده است که تو با من باشی و همی خواسته است مرا بر قتل تو باز دارد شعبی میگوید : چون این سخن بملك روم پیوست ، گفت : جز این که عبدالملك گفت، مقصودی نداشتم .

چون چنانکه اشارت رفت حجاج بن یوسف حمد بن حنفیه را تهدید نمود، ومحمد گفت : « وَيْحَكَ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ اَللَّهَ تَبارَكَ وَتَعالى فِي كُلِّ يَومٍ ثَلاثَمائَةِ وَسَتَينِ لَحظَةٍ أَوْ قَالَ نَظِرَةً لَعَلَّهُ انْ يَنْظُرَ الى مِنها بِنَظْرَةٍ أَوْ قَالَ بِلَحْظَةٍ فَيَرحَمُني فَلا يَجعَلُ لَكَ على سُلطاناً وَلا لِساناً » حجاج این کلمات را بعبد الملک نوشت و عبدالملك بملك روم كه او را تهديد کرده بود بنوشت، ملک روم گفت : اینگونه كلمات از سجیت تو و پدران تو بیرون است

ص: 71

و این سخنان را جز پیغمبری و یا مردی از خاندان نبوت نگوید .

دركتاب عقد الفرید مسطور است كه عبدالملك بن مروان خطبه براند ، و گفت «أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّ اَللَّهَ حَدَّ حُدُوداً وَ فَرَضَ فُرُوضاً فَمَازَلْتُمْ تَزْدَادُونَ فِي اَلذَّنْبِ نَزْدَادُ فِي الْعُقُوبَةِ حَتَّى اجْتَمَعْنَا نَحْنُ وَانَتُمْ عِنْدَ السَّيْفِ»

ای مردمان همانا خداوند احکامی و حدودی و واجباتی و فروضی در دین و آئین خویش مقرر داشته است ، و شما همه وقت در خلاف فرمان یزدان و گناهان فزایش جوئید ، لاجرم ما نیز در فرسایش گناهکاران نمایش جوئیم ، تا گاهی که كار عقویت و تلافی عصیان باشمشیر بران افتد .

و نیز در آن کتاب مسطور است، که وقتی عمرو بن سعيد بن العاص وخالدبن یزید بن معویه در حضور عبدالملك بمفاخرت محاورت نمودند ، عبدالملك با شیخی از موالی قریش گفت: در میان ایشان حکم کن ! گفت : سعید بن العاصی چنان کسی بود که در بلد الحرام هیچکس نتوانستی عمامه برنك عمامه او بر سر پیچد ، وحرب بن امیة تا گاهی که شاهد در آن شهر بود بر هیچکس از مردم بنی امیة نمی گریست و چون سعید بمرد و شاهد حرب نمود بروی بگریست .

وقتى عبدالملك بن مروان با خالد بن سلمه قرشی مخزومی گفت : اخطب مردمان کیست ؟ گفت : منم ، گفت : پس از تو کیست ؟ گفت : شیخ جذام یعنی روح بن زنباع ، گفت : بعد از او کیست ؟ گفت أخيفش ثقيف يعنی حجاج بن يوسف گفت بعد از حجاج کیست ؟ گفت امیرالمؤمنين يعنى عبدالملك است .

وهم در عقد الفريد مرقوم است ، که عبدالملک در پایان خطبه خود میگفت «اَللّهُمَّ اِنَّ ذُنُوبى قَد عَظُمَت وَجِلَتْ أَنْ تُحْصى وَهى صَغِيرَةٌ فِي جَنْبِ عَفْوِكَ فَاعْفُ عَنى».

بار خدایا گناهان من سخت بزرگ و افزون از اندازه شماره است ، لکن در جنب عفوتو كوچك است ، پس از من در گذر .

و هم در آن کتاب مسطور است که چون عبد الملك دختر خود را بعمر بن عبدالعزیز

ص: 72

میداد ، این کلمات را در خطبه نكاح ميراند « قَد زُوجَكَ أَمِيرَ المُؤمِنِين اِبنَتَه فَاطِمَة»عمر در جواب گفت «جَزاكَ اَللَّهُ يا اَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ خَيْرٌ افْقِدْ أجْزَلْتَ العَطِيَّةَ وكُفِيتَ المَسْئَلَةَ» هم در آن کتاب مسطور است ، كه عبدالملك در جواب مکتوبی که از حجاج رسیده بود نوشت «جَنِّبْنِي دِمَاءَ بَنَى عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ فَلَيْسَ فِيهَا شِفَاءٌ مِنَ اَلطَّلَبِ»وازين پیش در این کتاب بکیفیت این حکایت اشارت رفت .

و هم وقتی حجاج از طغیان اهل عراق بعبد الملك بنوشت ، و در قتل اشراف آن جماعت اجازت خواست، عبدالملک در جواب نوشت «ان مَن يَمْنِ السَّائِسُ أن يَتَأَلَّفَ بِهِ المُختَلِفُونَ ومِن شُؤْمِهِ أَنْ يَخْتَلِفَ بِهِ المُؤْتَلِفُونَ»از میمنت حاکم و امیر این است، که آنانکه اختلاف دارند ایتلاف ورزند ، و از شئامت او این است که واصلح آنانکه ائتلاف دارند اختلاف جویند.

در زينة المجالس مسطور است که وقتی مردی بخدمت عبدالملك بن مروان رفته عرض کرد: من زنی خواسته ام و یکی از پسران من مادر زن مرا در حباله نکاح آورده ، از مال دنیا چیزی نداریم ما را عطائی کن تا در امر معیشت بکار بندیم و با قربای خود مراجعت کنیم عبدالملك :گفت اگر از[ پسر] تو و مادر زنت فرزندی متولد شود ، و از تو نیز ولدی تولد نماید ، قرابت ایشان با همدیگر بچه قسم است؟ اگر جواب من بگوئی عطائی بزرگ یا بی ، آنمرد گفت ای خلیفه این مسئله را از نایب خودت که زمام امور جمهور را بکف او بر نهاده بپرس ؟ اگر جواب گوید من براه خویش روم ، وگرنه مرا انعامی ده .

عبدالملك از نایب خود بپرسید ، وی چندی تامل کرده عاقبت بعجز خود معترف شد و شخصی از مردم عراق که در آن مجلس حضور داشت ، گفت : اگر من جواب این مسئله را گویم، آنچه مطلوب من باشد بمن میرسانی؟ عبدالملك گفت آری ، گفت : پسر پدر پسر پسر را عمّ باشد عبدالملك او را تحسين كرده حاجتشرا بر آورد .

ص: 73

در کتاب عقد الفرید مسطور است که: ابوعبیده در کتاب التاج نوشته است که وقتی در مجلس مسامره(1) عبدالملك جمعى كثير از علمای عرب انجمن و از بیوتات عرب سخن کردند، و بر عظمت پنج خاندان اتفاق نمودند ، یکی بیت معوية الاكرمين در قبیله کنده ، و دیگر بیت بنی جشم از طایفه بکر در جماعت تغلب ، وبيت ابن ذى الجدّين دربكر، وبيت زرارة بن عدس در بنی تمیم ، وبيت بدر در جماعت قيس.

و در این وقت احرز بن مجاهد تغلبی که دانا ترین آنجماعت بود حضور داشت و در بیانات علماء اهتمام و مساعدت نداشت ، عبدالملك گفت: اى أحيرز ! از چه روی از ابتدای شب ساکت مانده باشی؟ سوگند با خدای علم توازین قوم فرودتر ،نیست، گفت : چگویم؟ همانا اهل فضل در نقصان خویش سبقت یافتند ، قسم با خدای اگر تمامت مردمان را افزون از يك اسب نباشد ، که گوی سبقت برباید بنوشیبان غره و نشان نامداران هستند پس از چه روی میباید سخن بطول آورد.

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالملك بن مروان روزی با مجالسین خود گفت : خبر دهید مرا از طایفه از طوایف عرب که اشد ناس واسخی ناس و اخطب ناس و مطاع ترین ناس در قوم خود و با حلم ترين ناس وأحضر ناس در جواب باشند . گفتند: ما چنین قبیله نشناسیم، لکن شایسته آنست که در جماعت قریش باشد گفت :نیست ، گفتند : در حمير وملوك ،ایشان گفت نیست ، گفتند : در مردم مضر است گفت: نیست، مصقلة بن رقية العبدی گفت: چنین اوصاف در قبیله ربیعه خواهد بود و ما ایشان باشیم .

عبدالملك گفت : چنین است و بشرح در آورد و فرمود : اما اشدّ ناس همانا حکیم بن جبل است که با علی بن ابیطالب علیه السلام بود ، وساقش قطع شد ، و حکیم آن پای مقطوع را بخود مضموم بداشت ، تا آنکس که پایش را قطع کرده بود بدو بگذشت ، حکیم همان پای بریده را چنان بد و افکند که او را از دابه اش بزیر

ص: 74


1- یعنی شب نشینی و قصه پردازی

انداخت ، آنگاه زانو کشان بدو رسید و او را بکشت ، و برجسدش تکیه نمود در اینحال جمعی بروی عبور دادند و گفتند ای حکیم کدامکس ساق تو را قطع نمود؟

گفت:همین و ساده من یعنی همین مقتول که بر آن تکیه نموده ام ، و این شعر بخواند

یا ساق لا تراعى *** انَّ معى ذراعی *** احمی به کراعی

ای ساق بيمناك مباش چه زارع من با من است و پاچه خود را بدان حمایت کنم.

و اما سخی ترین مردمان عبدالله بن سوّار است که معوية او را عامل سند گردانید ،وعبدالله با چهار هزار مرد سپاهی بدانسوی روی نهاد و در لشکر خود بهر کجا راه مینوشت ، آتش برافروخت ، و مردمان را اطعام نمود ، روزی در اثنای آنحال نگران آتش افروخته شد، گفت: این آتش از کجا است؟ گفتند :«اصلح الله الامير »یکی از ما رنجور شده ،و مایل به خبیص یعنی افروشه شده ، و آن نوعی از طعام است که از خرما و روغن ترتیب دهند ، عبدالله با خباز خود فرمان داد که مردمانرا جز از خبیص اطعام نکنند ، و خباز چندان از آن طعام بداد که مردمان فریاد برآوردند و گفتند: «اصلح الله الامير» ما را بهمان نان و گوشت بازگردان

وعبدالله را مطعم الخبيص نامیدند.

واما اطوع ناس در قوم وعشيرت خویش جارود بن بشر بن العلا است ، که چون رسول خدای صلی الله علیه وآله وفات نمود ، و مردم عرب مرتد شدند ، بشر درمیان قوم خود خطبه براند، و گفت : ای مردمان اگر محمّد صلی الله علیه وآله بدرود جهان فرمود ، همانا خدای تعالی زنده است و هرگز نمیرد ، پس بدین و آئین خود تمسك جوئيد ، و هر كس در اینحال ردّه و ارتداد یکدینار یا یکدرهم یاشتری یا گوسفندی از وی تلف شود بر من است که دو برابر بدو بدهم و هیچکس از قوم او باوی مخالفت نورزید و از اطاعتش سر بر نتافت.

و اما حاضر ترین مردمان در جواب همانا صعصعة بن صوحان است ، که با مردم عراق بر معوية در آمد ، معاوية گفت : ای مردم عراق مرحباً بشما بارض الله

ص: 75

المقدسه در آمدید، که منشر از آنجا و محشر بدانجاست (1)، و برامیری نیکو قدوم نمودید که با بزرگان شما نیکی کند ، و کوچکهای شما را ترحم نماید ، و اگر تمامت مردمان فرزندان ابوسفیان بودند همه حلیم و عاقل بودند .

حاضران بصعصعه اشارت کردند ، و او برخاست و خدایرا سپاس و رسول را از آن گفت : اما قول توای معاویه که ما بزمین مقدس در آمدیم بجان خودم زمین اسباب تقدس مردمان نیست و جز اعمال ایشان موجب قدس ایشان نتواند بود ، و اما قول تو مَنشر از آن است و محشر بسوی آن، بجان خودم هیچ مؤمنی را نزدیکی بآن سود نرساند ، و دوری از آن ضرر نیاورد .

و اما قول تو که اگر تمامت مردمان اولاد ابی سفیان باشند حلیم و عاقل خواهند بود ، همانا حضرت آدم صلی اله علیه وآله که از ابوسفیان بهتر است ، این مردم را آورده است ، معذلك پاره از ایشان حليم و بعضی سفیه و برخی جاهل و گروهی عالم هستند .

واما بردبارترین ناس بدرستیكه وفد عبد القيس با صدقات خود بحضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله در آمدند ، واشج در میان ایشان بود ، رسول خدای آن صدقات را متفرق ساخت، و این اول عطائی بود که رسول خدای در میان اصحاب خود متفرق ، فرمود ، آنگاه فرمود اى اشج بمن نزديك شو ، چون بحضرتش تقرب یافت فرمود : « اِنَّ فِيكَ خَلِّتَينِ يَحبّهَمَا اللهَ اِلَّانَاةَ وَالحَلَم »دو صفت در توست که خدای هر دو را دوست میدارد یکی اناة و تانی و دیگر حلم و برد باری است و کفایت مینماید شهادت رسول خدای صلی الله علیه وآله ، بعضی گفته اند که اشجّ هرگز خشم نکرده است .

و نیز در کتاب مسطور مذکور است، که وقتی مردی در خدمت عبدالملك بن مروان سخن راند و در آن تکلم بهر مذهب و مرتبه برفت و عبدالملك را از مراسم فصاحت و بلاغت و درایت او شگفتی آمد و گفت ای پسر پدرت کیست؟ گفت «ابن نفسی یا

ص: 76


1- منشر یعنی محل نشور و خروج از قبر ، ومحشر یعنی محل حشر و اجتماع در روز قیامت

أَمِيرَ المُؤمِنِينَ الَّتِی نَلتَ بِهَذَا المَقعَدُ مِنكَ » پسر آن نفس شریف خود هستم که بسبب آن دارای آن مقام شده ام که در حضرت تو در چنین مکان جای دارم، عبدالملك گفت راست گفتی.

در همان کتاب مسطور است که عقیل بن علقمه مزنی از تمامت عرب بیشتر حمیت داشت ، و در بادیه سکون میورزید ، و خلفای روزگار بمصاهرت او مبادرت مینمودند،وقتی باعبدالملك بن مروان که دخترش جرباءر اخطبه کرده بود گفت : «جنّبی هجناء ولدك» وازين كلام مناعت طبع خویش را باز نمود .

در کتاب مستطرف مسطور است، که وقتی مسلمة بن زيد بن وهب برعبدالملك بن مروان در آمد ، گفت ازین از منه که دریافتی کدام يك افضل است ؟ و ازین ملوك كدام يك اكمل باشد ؟ مسلمه گفت : «أمَّا المُلوكُ فَلَم أَرَ إِلاَّ حامِداً وَذاماً وَأَمَّا الزَّمانُ فَيَرفَعُ أقواماً وَيَضَعُ آخَرينَ وَكُلَّهُم يَذكُرُ أَنَّهُ يَبْلَى جَديدُهُم وَيُفَرِّقُ عَدِيدَهُم وَ يَهْرَمُ صَغِيرُهُم وَيُهْلِكُ كَبِيرُهُمْ» .

اما در پادشاهان کسی را ،نیافتم مگر اینکه گاهی از روزگار تمجید و گاهی مذمت کردی ، و اما زمانه گروهی را بر کشد ، و انبوهی را فرود آورد ، وجمله ایشان میگفتند و ناله و شکایت داشتند که این جهان سست پیمان تازه ایشان را فرسوده ، وجمع وانجمن ایشان را پراکنده، و كودك ايشان را پیر و پیر ایشان را در بوادی هلاکت دستگیر نماید .

در كتاب حياة الحيوان نوشته است که وقتی علی بن عبد الله بن عباس و پسرمحمد برعبدالملك بن مروان در آمدند ، و این هنگام مردی که بعلم قیافت آگاه و بآثار و نشان عارف بود نیز حضور داشت عبدالملک ایشان را بنشاند و با آن مرد قائف گفت:ایشان را میشناسی؟ گفت :نمیشناسم ، لکن از حال او وامر او عارف هستم همانا از پشت این جوان که با اوست، فراعنه پدید گردند، که مالك زمين شوند و هر كس با ایشان بمخالفت شود بقتلش رسانند . عبدالملک را از شنیدن این سخن رنگ رخساره بگشت ، آنگاه گفت : راهب

ص: 77

ایلیا نیز چنان میداند که از صلب وی سیزده پادشاه بیرون شود ، و اوصاف ایشان را باز نمود ، و چنان بود که عبدالملك على بن عبدالله را نزد آن مرد راهب دیده و آن سخن شنیده بود .

مسعودی در مروج الذهب گوید: که عاتکه دختریزید بن يد بن معوية كه مادرش ام كلثوم دختر عبدالله بن عامر بود ، در تحت نكاح عبد الملك بن مروان بود، وعبدالملك سخت در هوایش گرفتار ، و او را از جان و دل خریدار بود ، چنان افتاد که وقتی عاتکه از وی خشمگین شد ، هر چند عبدالملك در رضای او بکوشید ، سودمند نیفتاد و بهر تدبیر خواست آن غزال رمیده رارام ، و با وی کار بکام کند ممکن نشد. جهان بروى تاريك ورشته صبوريش باريك شد ، و از جفای آن نوگل نوخاسته با اصحاب مخصوص خویش شکایت برد .

عمر و بن بلال که یکتن از مردم بنی امیه بود ، و دختر روح بن زنباع رادر تحت نکاح داشت ، گفت: اگر این یار جفاکار را از تو خشنود سازم ، مرا چه کنی؟ گفت :آنچه تو خود خواهی، پس عمر و برفت ، و بر در سرای آن ماه خرگهی (1) بگریه بنشست.

یکی از خواص عاتکه چون اینحال بدید ، از آن گریستن بپرسید ، ابوحفص گفت : شکایت خویش را در خدمت دختر عمم بعرض رسانم ، پس آن ماه پرده بیاویخت و او را بخواند، ابو حفص گفت : تو از خدمات و حالات من در خدمت امیر المؤمنين معويه ويزيد ومروان و عبدالملك آگاهی ، و مرا از بوستان روزگار جز دو پسر بر بار نیست ، چنان روی داده که باهم بجنگ و جوش در آمدند ، و یکی دیگری را بکشت اکنون امیرالمومنین گوید: قاتل را میکشم ، من هر چه میگویم ولی دم من هستم و از وی در گذشتم .پذیرفتار نمی شود ، و میفرماید : نمیخواهم رعایای

ص: 78


1- ماه خرگهی منظور ماه شب چهارده است که هاله و خر من نور در اطراف خوددارد.

من بچنین امور عادت کنند و بامداد او را بخواهد کشت ، تورا بخدای سوگندمیدهم که بشفاعت سخن کنی ، و مرا از این بلیت نجات بخشی .

عاتکه گفت : با عبد الملك سخن نمی کنم ، عمرو گفت : گمان ندارم ، که در کسب هیچ عمل این فضل و ثواب یابی ، که در احیای نفسی باشد .

و از آنسوی خواص و خدام و حواشی عاتکه نیز در خدمتش باصرار و الحاح پرداختند، چندانکه دل سختش را نرم ساختند و لباس خویش را بخواست ، و بر تن ،بیار است و چنان بود که از منزل او بمنزل عبدالملك دری بود ، که مسدود داشته بود ، بفرمود تا بر گشودند .

یکی از خواجه سرایان چون اینحال بدید شتابان برفت ، و باعبدالملك گفت اينك عاتکه است که میخرامد عبد الملك گفت : ويلك آیا بچشم خود او را بدیدی ؟ گفت آری ، در این سخن بودند که آن آفتاب تابنده نماینده شد ، و عبدالملك بر تخت خویش جای داشت ، عاتکه سلام فرستاد ، وعبد الملك خاموش بود.

عاتکه گفت : دانسته باش اگر نه بملاحظه مکانت ومنزلت عمر و بن بلال بودی ، سو کند با خداوند نزد تو نیامدم ، از خدای بیندیش ، و از خون این پسرش که برادرش را بکشته وعمر و که ولي دم اوست و از خونش در گذشته بگذر ، عبدالملك گفت : آری بباید او را بکشت ، وروی بعاتکه نمی آورد .

عاتکه دست او را بگرفت ، عبد الملك اعراض نمود ، آن ماه فروزان ناچار پای عبدالملك را بگرفت ، و ببوسید ، اینوقت عبدالملك گفت: او را بتو بخشیدم .

و هر دو تن از هم خشنود شدند،وعبدالملك بمجلس خویش در آمد ، و با خاصان خود بنشست .

اینوقت عمر و بن بلال در آمد ، عبدالملك گفت : ای ابوحفص همانا در آوردن عاتکه تدبیر لطیفی بکار بردی ، و اينك در آنچه خواستار باشی حکومت با تو است ، گفت : هزار دینار سرخ با مزرعه خوا در اقطاع من مقرر شود ، عبدالملك گفت : چنانکه خواستی قبول کردم ، گفت :

ص: 79

برای من واهل بيت من همیشه این احسان برجای بماند ، گفت : بجمله تراست و چون این خبر یعاتکه رسید ، گفت : وای بر من که ندانستم که این مرد مرا فریب داد ، و به نیرنگ مرا بعبد الملك ببرد .

و در کتاب دوم اغانی بعد از نگارش این داستان میگوید :عبدالملك باين شعر متمثل شد :

وَ إِنِّي لَا رَعَى قَوْمِهَا مِنْ جِلَالِهَا *** وَ انَّ أَظْهَرَ وَ اَغشّا نَصَحْتَ لَهُمْ جَهدِی

وَلَوحَارِبُوا قُومِى لَكُنْتُ لَقُومَهَا *** صِدِّيقاً وَ لَمْ أَحْمِلَ عَلَى قَوْمِهَا حَقدِى

وعاتكه مقصود عبدالملك را بدانست ، ومعلوم کرد که شفاعتش را بپذیرفت و غریب این است که این دو شعر را در خدمت یزید بن عبد الملك تغنی مینمودند ، و او را مکروه نمی افتاد ، با اینکه عبدالملک در حق مادرش که از تمامت زنهای روزگار اجمل بود، تمثل ورزیده بود، لكن موالی او را استماعش مکروه می افتاد.

و نیز در جلد چهاردهم اغانی مسطور است، که بدیح مولای عبدالله بن جعفر که او را بدیع الملیح نیز می گفتند ، و مردی سرودگر و معنّی بود ، و از عبدالله بن جعفر روایت حدیث داشت ، چون یحیی بن الحكم بمدينه در آمد ، عبدالله در آمد ، عبدالله بن جعفر نزد او شد و جماعتی باوی بودند، یحیی با او گفت: با جمعی از اوباش مدینه خبیثه در آمدی؟ عبدالله فرمود: رسول خدای صلی الله علیه وآله مدینه را طیبه نامید و تو خبیثه مینامی؟

وقتی عبد الله بن جعفر نزد عبدالملك بن مروان شد ، و او را نالان دید گفت اگر خواهی کسی را بر تو در آورم تا با تو باحادیث عرب وفنون حكايات مأنوس شود عبدالملك گفت : با این درد که در من است حالت هزل وجد ندارم ، گفت : یا امير المؤمنين تو را چه علت است ؟ است؟ عرق النساء شب عرق النساء بر من چیره شد ،و باین حال در و بگداخته ، عبدالله گفت: غلام من بديح برای این مرض افسونى نيكوداند ، عبدالملك بفرمود تا او را بیاورند .

عبدالله چون اینحال بدید ، با خود گفت: هم اکنون نزد خلیفه بدروغی قبیح

ص: 80

معروف میشوم ، و در همان ساعت بدیح را در آوردند ، عبد الملك گفت : بازگوی افسون تو برای عرق النساء چگونه باشد؟ گفت یا امیرالمؤمنین از تمامت مردم بهتر دانم ، اینوقت عبدالله خرسند گشت، و بدیح مردی خوش کلام و شوخ بود عبدالملك پای خود بدو بر کشید ، بدیح آب دهان بیفکند ، و همی بر پایش بمالید و بردمید، عبدالملك گفت : بزرگ است خداوند همانا تخفیفی در این درد حاصل شد ، ای غلام فلانه جاریه را بخوان تا این افسون را بر نگارد ، چه ایمن نیستم که شب عود کند ، تا بدعوت بديح حاجت نرود .

چون جاریه بیامد ، بدیح گفت : یا امیر المؤمنین زنش مطلقه باد ، که تاعطای من نرسد چیزی بنویسم ، عبدالملك بفرمود: چهار هزار درهم بدو دهند ، چون آن در هم را حاضر کردند ، گفت : تا این اموال را بمنزل نبرم زنش مطلقه باد که چیزی بر نگارد، عبدالملك بفرمود : تا به منزلش حمل کردند اینوقت بدیح گفت : زوجه اش مطلقه باد ، که اگر جز این اشعار نصیب را بر پای تو خوانده و دمیده باشم :

أَلَا انَّ لَيْلَى الْعَامِرِيَّةَ أَصْبَحْتَ *** عَلَى النأی مِنًى ذَنْبٍ غَيْرِى تَنْقِمُ

و آن اشعار را بخواند ، عبدالملك گفت : وای بر تو این چه سخن است ؟

گفت: زنش مطلقه باد ، اگر جز این بر تو افسونی خوانده باشد، عبدالملك گفت : پس این کار را بر من پوشیده دار، گفت: چگونه پوشیده توان داشت ؟ با اینکه سرمای آن تا بمصر نزد برادرت رسید (1)عبدالملك چندان بخندید که پای برزمین همی کوفت.

و هم مسعودی گوید : وقتى عبدالملك بحجاج نوشت ، که فتنه را برای من توصیف کن ، در جواب نوشت « ان الفتنة تشب بالنجوى وتحضن بالشكوى وتنتج با الخطب»یعنی فتنه از نجوی راندن نمایش ، و بشکایت کردن جنبش و افزایش گیرد و سرانجام فتنه های بزرگ در بر گیرد (2)، عبدالملك در جواب او نوشت ، که راست گفتی

ص: 81


1- بلکه : چاپار و پستچی خبر آنرا بمصر نزد برادرت برد. کلمه برد - بروزن عنق - اشتباهاً بفتح باء خوانده شده و غلط ترجمه گشته .
2- مؤلف خطب را بفتح خاء وسكون طاء دانسته و به فتنه های بزرگ ترجمه کرده و ظاهرا خطب بضم خاء وفتح طاء جمع خطبه است: یعنی با خطبه راندن به نتیجه میرسد .

ونيكو برشمردی «فَانٍ أَرَدْتَ أَنْ يَسْتَقِيمُ لَكَ مِنْ قَبْلِكَ فَخَذَهُم بِالْجَمَاعَةِ وَ أَعْطِهِمْ عَطَاءِ الْفُرْقَةِ وَ أَلْصِقْ بِهِمْ الْحَاجَةِ »

میگوید : اگر خواهی از گزند فتنه که از مخالطت حاصل میشود برآسائی و امور جمهور را مستقیم بداری، جملگی را در تحت قانون ،حکومت و از هم متفرق گردان و دو چار حاجتمندی کن .

و هم وقتی عبدالملك بحجاج نوشت « ِنَّمَا أَنتَ مِنّا كَسَالِمَ »یعنی تو در خدمت ما و مصاحبت ما بمنزله سالم باشی .

حجاج هر چند بیندیشید ، معنی این کلام را ندانست نامه بقتيبة كرد ورسولی بدو بفرستاد ، و از معنی این لفظ بپرسید ، چون آن شخص این مکتوب را بقتيبة بداد ، صدائی از منفذا سفلش برگشاد ، وخجل و شرمگین گردید قتیبه مكتوب بخواند، و خواست بگوید بنشین ، گفت : بگوز ، آن مرد گفت : از نخست چنین کردم ، قنيبة نیز شرمسار شد و گفت : همی خواستم بگویم بنشین ، اما بغلط رفتم ، آن شخص گفت : تو بغلط رفتی من نیز بغلط راندم ، قتیبه گفت : اما این دو غلط یکسان نیست، چه من از منفذاء علی غلط گفتم ، و تو از منفذ اسفل .

آنگاه گفت : امیر را بگوی که سالم نام غلام مردی بود،و بسبب صباحت دیدار و ملاحت گفتار و روی ستوده و موی زدوده در خدمتش عزیز بودی ، مردمان بعلت آن موی و روی نزد آن مرد همی شدند، آن مرد بدانست ، که این وفود و ورود از چیست ، و این شعر بگفت :

يَدِيرُونَنَی عَنْ سَالِمٍ وأدِيرَهِم *** وَ جُلِدَتِ بَيْنَ الْأَنْفِ وَ الْعَيْنِ سَالِمٍ

یعنی مردمان برای دیدار سالم نزد من همی آیند ، ومن نیز بدیدار ایشان میروم ، لکن پوست ما بین بینی و چشم سالم است ، و این لفظ را لطافتی است، وعبدالملك همی خواهد بگوید : تو در خدمت من مقام سالم را داری ، چون جواب قتیبة را بحجاج آوردند حجاج فرمان امارت خراسان را بقتیبه فرستاد.

وقتی چنان افتاد که چند سپر که بیاقوت و گوهر مكلل بود ، براى عبدالملك

ص: 82

بهدیه آوردند عبدالملك از بها و ظرافت آن در عجب شد، و حاضران شگفتیها گرفتند و این هنگام جماعتی از خواص واهل خلوتش در خدمتش بودند، پس بایکی از جلسای خویش گفت : یکی ازین ها را نيك بيفشار تا سختی آن را آزمایش کنم ، و آن مرد را خالد مینامیدند .

پس خالد بپای شد ، و آن سپر را در هم بیفشرد ، چنانکه صدائی از خالد برخاست ، عبدالملك و حاضران از ینحال بخندیدند عبدالملك گفت : خونبهای این ضرطه چیست؟ یکی از حضار گفت : چهار صد در هم است در هوای آن صدا بدادند ، و یکی از حاضران این شعر همی بخواند :

أَ يَضْرِطُ خَالِدٍ مِنْ غَمْزِ تُرْسُ *** وَ يَحْبُوَهُ الاَمِير بِهَا بَدُوراً

فَيَالَكَ ضَرْطَةٍ جَلَبَتْ غَنَاءَ *** وَيَالِكَ ضَرْطَةٍ أَغْنَتْ فَقِيراً

فَوَدَّ النَّاسَ لَوْ ضَرطُوا فَنَالُوا *** مِنَ الْمَالِ الَّذِي أَعْطَى عَشيِراً

وَ لَمْ نَعْلَمْ بَانَ الضَرطِ یَغنِی *** فَنَضرطَ أَصْلَحَ اللَّهُ الاَمِيرَا

میگوید: آیا خالد بفشار سپری میگوزد؟ و از برکنش بچند بدره زر نعمت میبرد ؟ پس خوشا بر آن گوز که موجب غنا و توانگری میشود ، و فریاد از آن گوز که مردم تنگ معیشت را فراخ روزی میگرداند ، همانا ازین پس مردمان راضی هستند که گوزدهند، و بده يك اين نعمت ریش و پوز نهند، تاکنون ندانسته که مردمان توانند از دولت گوز بروزی و روز رسند، خدای امیر را فراخ روز و گشاده روزی بدارد،عبدالملك چون این اشعار آبدار بشنید گفت :چهارصد

در هم نیز بوی دهید، و حاجت بگوزیدن نیست .

و هم مسعودی گوید : چون بشر بن مروان بدیگر جهان شد ، وحجاج بن یوسف حکمران عراق گشت ، غضبان بن قبعثری شیبانی در مسجد کوفه بخطبه برخاست و خدای را سپاس و ستایش بگذاشت ، و از مخازی (1) حجاج بسیاری بگفت و مردمان را بقتل او تحریض کرد.

ص: 83


1- مخازی جمع مخزی یعنی رسوائی و عار

و چون حجاج بکوفه رسید ، و سخنانش بشنید ، او را بزندان در افکند سال همچنان بزیست ، تامکتوبی از عبدالملك به حجاج رسید ، وسی تن جاریه که ده تن از نجایب و ده تن از قعّد النکاح و ده تن از ذوات الاحلام (1) باشند بخواست.

حجاج مقصود عبدالملك را ندانست ، اصحابش گفتند : معرفت این کلام با عربی بدوی است ، که غزو نهاده ، و شراب خورده و او را معرفت اهل بدوو تجربه اهل غزو واهل شراب باشد ، حجاج گفت : چنین کس در کجا باشد ؟ گفتند: اينك غضبان شیبانی در زندان تو است ، پس او را حاضر ساخت ، و گفت : امیرالمؤمنين با من مکتوبی کرده است،و ندانم مقصود چیست ؟ غضبان گفت : برمن بخوانید چون قرائت کردند ، گفت :

اما زن نجیبه آن زنی است که با کله کلان و گردن کشیده و سینه گشاده و با دست و پای درشت و را نهایش غربی باشد، و این زن چون فرزندی بیاورد ، مانند شیری جنگجوی شود.

و اما قعد النکاح آن زنان هستند ، که آکنده سرین و بارپستان و پر گوشت باشند چنانکه از فربهی چین برچین بیفکنند ، و اینگونه زنان مردان را از آمیزش خود کامیاب گردانند ، و تشنگان را بآب وصال سیراب سازند .

واما ذوات الاحلام آن زنان هستند که سن ایشان از سی و پنج تا بچهل سال پیوسته باشد ، و اینگونه زنان یائسه اند و بقیت اینداستان در ذیل احوال حجاج در کتاب مشكوة الادب مسطور است .

در کتاب مستطرف مسطور است ، كه عبدالملك بحجاج نوشت ، سه تن دوشیزه که در حسن و جمال عدیم المثال باشند، بمن فرست ، وصفت و قیمت هر يك را باز نمای ، حجاج کنیز فروشان را باطراف و اکناف بلاد بفرستاد ، تاسه تن جاریه که در حسن و ملاحت ورشاقت و فصاحت نظیر نداشتند، حاضر ساختند ، و آنجمله را

ص: 84


1- نجائب جمع نجيبه وقعد جمع قاعد است یعنی زنیکه از ازدواج مایوس باشدولی در متن بمعنی منتظر ازدواج گرفته شده است و احلام جمع حلم یعنی رؤیای عشق

بدرگاه عبدالملك بفرستاد ، و نوشت :

كنيزك نخستين با گردنی کشیده و سرینی بزرگ و آکنده، و چشمی سیاه و فریبنده وروئی گلکون و تابنده ، و پستانی نورسته و رانهای غربی و درهم پیوسته باشد ، گویا طلائی سرخ است که باسیم سفیدش در هم باسیم سفیدش در هم آمیخته باشند ، چنانکه شاعر گوید: سفید اندامی است که چونش در یابی ، باسفیدی چشمش سیاهی را آمیخته بینی ، گویا طلائی سرخ است که باسیم سفیدش آمیزش است،و این گوهر گرانبها را سی هزار درم ببها رفته .

و كنيزك دوم در حسن و جمال وقامت باعتدال وفرط کمال و در چشم بیمار،شفای هر بیماری را حلاوت مقالش دوائی شافی و داروی هر گرفتاری را ملاحت گفتارش درمانی وافی است ، و بهایش را شصت هزار درهم بهایست.

و كنيزك سيم را اندامی دلارا و لطیف ، و دیداری دلاویز و شریف ، وخوئی گرم و تنی نرم و خلقی دلکش است ، باندك و بسیار بسازد ، وباخوشی خوی باشوی ، و در ایوان حسن و جمال از ماه آسمان خراج ، و دو چشم دلربایش از آهوی ختاباج رباید، و این غزال شیر شکار را هشتادهزار درهم بهارفته است.

پس عبدالملك را نیز فراوان بستود،ودعا وتحيت فرستاد ، و کنیز فروشان را گفت : با این جواری فرخاری بدرگاه عبدالملك شويد .

چون راه بر گرفتند، و آن سه ماه را کوچ دادند ، و در یکی از منازل آن سه ماه چشمهای فتنه خیز فروبسته بخواب شدند ، ناگاه نسیمی بروزید،و قمیص یکی از ایشان را از شکم بر کشید ، و درخشی از آن سینه و شکم پدید گردانید، پسر نخاس (1) را که نیز جمالی دلفریب داشت شکیب برفت تیر عشقش را بر دیده و دیدار خریدار ، و بلای هوایش را بر دل و جان پذیرفتار گشت ، و بیخبر از یاران جانب جانان گرفت ، و چون آن جاریه را مکتوم نام بود، این شعر را بنامش بخواند :

أَمكُتُومَ عَنِّى لَاتَمَلّ مِن البَكَار *** وَقَلبِی بِاِسهَامَ اَلاسِى يَترَشّق

ص: 85


1- نخاس یعنی برده فروش

أَمكُنُوم كَم مَن عَاشِقَ قَتلَ الهَوِى *** وَ قَلبِیِ رَهِينَ كَيفِ لَا أَتعَشّق

و ازین دو شعر از کثرت گریستن و شدت بی تابی و سوزش دل ریش را از تیر جگر دوز عشق آن گوهر نایاب باز نمود ، چون این حال بر مکتوم معلوم گردید این شعر را در پاسخ به پرداخت

لَو كَانَ حَقّاً مَا تَقُولُ لِزَرتِنَا *** لَيلاً اِذَا هَجعَت عُيُونَ الحَسّد

پ

کنایت از اینکه اگر در مراتب عشق و عاشقی صادقی ، چون شب در آید و چشم حاسدان و دیده رقیبان را خواب در باید ، دیده بدیدار ما روشن ، و خاطر ببوستان وصال ما گلشن توانی داشت .

چون سیاهی شب دامن بگسترد، آن جوان در هوای آن ماه فروزان روی نمود ، و او را با نتظار قدومش دریافت ، و سر در پای و دل بهوایش بپرداخت، و چون جانش در بغل گرفت . و جانش در پایش بریخت و از کنارش شاد خوار و از مباشرتش کامگار برخاست ، و آن دو را چنان آن شربت نوشین موافق افتاد ، که میعاد نهادند تا بجانبی فرار کنند ، و از روزگار عیش برخوردار گردند ، اما يارانش بقطانت بدانستند ، و مأخوذش داشته ، بند آهنینش بگذاشتند .

چون عبدالملك را نظر بر جواری افتاد ، و نامه را بر گشاد ، و اوصاف ایشان را قرائت کرد ، در صفحه روی جاریه سومین دیگر گونه دید ، و آن تن سیمین و چهره نمکین را از ضربت سهام حوادث و سنان صوادر زرد و نزار و فکار یافت ، از آن علت بپرسید .

گفتند: یا امیرالمؤمنین ما راز نهار بیاید، تا از سرّ مکتوم پرده بر گیرم وازین حقه سر بمهرراز برگشائیم ، گفت : نجات در صدق و هلاک در کذب است : پس آن جوان را با سلسله گران در آوردند از بیم بگریست ، و بخواند :

ص: 86

و در این اشعار از عجز و بیچارگی و گرفتاری بعشق و خیانت در امانت اشعار کرد ، و باز نمود که اگر با هزار عقوبتم بقتل رسانی ، مستوجب این و بیش ازینم واگر بگذری از عفو تو بعید نیست، عبدالملك گفت : هان ای جوان چه چیزت بر این جسارت دلیر ساخت؟ آیا حشمت و عظمت ما را خفیف شمردی ؟ یا در عشق ماء روی سیاه شدی ؟ سوگند خورد ، جز بسبب عشق دچار این جسارت نشده است.

عبدالملك گفت : این جاریه را و آنچه در تجهیزش فراهم کرده ام بتو بخشیدم آن جوان با آن ماه تابان و سرو چمان و تمامت حلی و زیور که او را بود ، شادخوار بجانب اهل خویش رهسپار شدند، و در یکی از منازل با هم معانقه کرده ، شادکام بخفتند ، چون آفتاب چهره برگشود ، آن ماه و آن جوان را مرده و تباه دیدند و گریان و نالان هر دو را از زمین در زمین جای کردند ، چون عبدالملك بشنيد سخت بگریست ، و بسی شگفتی گرفت .

در مجموعه ورام اشارت رفته است،كه عبد الملك بن مروان بحجاج بن يوسف نوشت : حالت روزگار را از بهر من توصیف کن ، نوشت «أَمْسِ كَأن لَم يَكُن وَغَداً كأن قَدِمَ ويَوْمَ يَسْتَطِيلُ الْبَطَّالُونَ فَيَقْصُرُونَهُ بِالمَلاهى وفيهِ يَتَزَوَّدُ العاقِلُ لِمَعادِهِ».

یعنی روزگار از سه روز بیش نیست، یکی روز گذشته ، و دیگر آن روز که در آن اندری ، و دیگر روزی که می آید اما روزی که بر گذشت از چنان است که ، هیچ نبوده و نیامده ، و با مداد که بخواهد آمد او را نیز آمده بگیر، و روزی که در آن هستید ، روزی است که مردمان بطالش در از می انگارند ، و مستطیل میپندارند اما بملاهی و ملاعب کوتاه میگردانند، و مردمان عاقل و دوراندیش زاد و توشه معادرا در آن روز ذخیره میکنند ، یعنی روز گذشته را که نیامده میشمارند، و در ، و در آینده نمیدانند بمانند، و اگر ماندند چه توفیق یابند؟ و آن روز که در آن اندر ندغنیمت شمارند، مردمان بطال بسرور و ملاهی بپایان برند ، و عاقلان بعبادت و اطاعت زاد معاد آراسته کنند .

ص: 87

و این کلام از کلمات معجز آیات حضرت امیر المؤمنين على بن ابيطالب علیه السلام مأخوذ است ، چنانکه براهل خبر پوشیده نیست .

وهم در آن کتاب مسطور است که وقتی عبدالملك بن مروان از كوكبه و یاران خود دوری گرفت و با اعرابی دچار شد و گفت : آیا عبدالملك بن مروان را بشناسی ؟ گفت : آری« حایر بایر» یعنی عبدالملك مردی است ، که جانب اعمال خیریه را نمی سپارد ، و پذیرای رشد و مطیع مرشد نمیگردد ، گفت :«ويحك»من عبد الملك هستم ، گفت: «لا حَيَّاكَ اللَّهُ وَلا بَيَّاكَ وَلاَ قُربَكَ أَكَلْتَ مالَ اللَّهِ وَضیعَتِ حُرمَته»خدایت ملک و پادشاهی ندهد، و از کامرانی و تعیش برخوردار ندارد ، ومقرب و نزديك نفرماید ، همانا مال الله را میخوری ، وحرمتش را ضایع و باطل میگردانی .

عبد الملك گفت : ويحك من زيان وسود ميرسانم ، گفت : «لَا رَزقنِی اللهَ نَفعَكَ وَدَفعَ عنّى ضَرَّك» خداوند مرا بسودوسؤدد تو مرزوق و بزیان تو دچار نفرماید، در اثنای این حال حشم وخدم عبدالملك فرارسیدند ، اعرابی گفت : یا امیرالمؤمنین آنچه بگذشت مکتوم بدار «فَاَنَّ المَجَالِسَ بِالاَمَانَة »

و نیز در کتاب مزبور مرقوم است ، چون حجاج بن یوسف در طلب عمران بن حطان بر آمد ، بشام فرار کرد ، و خود را مخفی همی داشت ، وبروح بن زنباغ جذامی وزیرو ندیم عبدالملک استغاثت ورزید ، و خویشتن را بقبیله ازد منسوب همیداشت ، تا چنان افتاد که شبی عبد الملک این اشعار را مذاکره می نمود :

انِّي لا ذِكرُهُ حيناً وأحْسَبُهُ *** أَوفَى البَرِيَّةِ عِنْدَ اللَّهِ مِيزَاناً

يَاضرِبَةً مَنْ تَقَى مَا أَرَادَ بِهَا *** الاليَبْلُغَ مِنْ ذِى الْعَرْشِ رِضْوَاناً

أَكْرِمَ بِقَوْمٍ بُطُونَ الطَّيْرِ قَبْرُ هُم *** لَم يَخلِطو ادينَهُم ظُلماً وعُدواناً

و با روح گفت : سوگند با خدای دوست همیدارم بدانم این شعر را کدام کس در حق کدام کس گفته است ؟ روح بسرای خویش مراجعت نمود ، و او را عادت چنان بود که چون بسرای خویش اندر شدی از نخست بدیدار مهمانهای خویش و از آن بملاقات اهل خود برفتی ، پس با جماعت اضیاف از آن حکایت

ص: 88

بازگفت.

عمران بن حطّان گفت: سوگند با خدای من میدانم گوینده این شعر کیست؟ و در باره کدام کس گفته است؟ همانا این شعر را عمران بن حطان در حق ابن ملجم ملعون که قاتل علی علیه السلام است گفته است ، روح بخدمت عبدالملك بازشد و گفت مردی از جماعت ازد نزد من است، و گفت: این اشعار از عمران بن حطان است و هم از اشعار او پاره را قرائت کرد.

عبد الملك گفت : سو گند با خدای این لغتی است عدنانيه ، ومن گمان همی برم که این مردهمان عمران بن حطان باشد ، هم اکنون بدو بازشو ، واگر عمران باشد بدو بگوی که : امیرالمومنین ترا از سه کار بیکی مخیر نمود ، یا اینکه تو را در شمار مصاحبین خود مینویسد ،یا در حق تو حکمی در امان تو از حجاج مرقوم میدارد و يا هر قدر مال و خواسته که خواستار باشی بتوعطا میکند .

روح بدو بازشد ، و از نام و نشانش پرسیدن گرفت ، عمران از کشف نام خود امتناع ورزید، روح باصرار والحاح پرداخت ، عمران گفت : بآن شرط با تو میگویم که عهدی با من بسیاری که چون تو از اینجا بیرون شدی ، من نیز بهر کجا خواهم بروم ، روح آن پیمان بسپرد ، اینوقت گفت: من عمران بن حطان هستم .

روح آن پیام عبدالملک بگذاشت ، عمران گفت: اما در باب مال هیچ حاجتی در مال او ندارم ، واما نام مرا در شمار صحابه خودش نوشتن ، سو گند با خدای مفارقت من از عبدالملك جز در رضای خدای نبود ، و بدو باز نمیشوم ، مگر وقتیکه او بخدای بازگشت نماید و اما امان نامه حجاج همانا اگر من از حجاج بيمناك و از سخط خدای ایمن باشم ، نزدمن محبوب تر از آن است ، که از خدای بيمناك و از حجاج ایمن مانم، روح بنزد عبدالملک بازگردید ، و آن خبر باز نمود عبدالملک :گفت بدرستیکه تو بمنزل خویش میشوی ، اما اور املاقات نکنی، و چنان بود که عبدالملك گفت.

در کتاب مستطرف مسطور است که روزی عبدالملك بن مروان در مجلس

ص: 89

خویش جای کرده، جماعتی از خواص حضرتش و اهل مسامرتش(1)حضور داشتند پس ، با ایشان روی کرد و گفت هر کدام از شما اجزای بدنش را بترتیب حروف معجم برشمارد ، هرچه خواهد بدو عطا کنم .

سوید بن غفله بیای خاست ، و گفت : يا امیر المومنین من مرد این میدانم گفت : بگوی، گفت: انف بطن، ترقوه، ثغر ، جمجمه ،حلق خد، دما دماغ،ذکر رقبه ، زند ، ساق، شفه، صدر ، ضلع ، طحال، ظهر ، عین ،غبب، فم، قفا، كف ، لسان ،منخر ،نغنوغ ، هامه ، وجه، يد. این است آخر حروف معجم والسلام على امير المؤمنين.

این هنگام یکتن از اصحاب عبدالملك بپای شد ، و گفت : ای امیرالمومنین من بهر جزوی از اعضای انسان دو لغت بترتيب حروف معجم بياورم ، عبدالملك بخندید ، وباسعید(2) گفت: بشنیدی ، چه گفت؟ سعید گفت: «اصلح الله الامير» من هر يك را سه لغت بر شمارم عبد الملك گفت : بیاور، و هرچه بخواهی حکومت با تست ، پس ابتدا بسخن کرد ، و گفت:

انْفِ اسْنَانِ اِذْنٌ بَطْنَ بِنَصْرِ بَزِّهِ ترقوهُ تفره تينه ثَغرْ ثَنَايَا ثُدْيِ جُمْجُمِهِ جُنُبِ جَبْهِهِ حَلق حنك حَاجِبٌ خَدَّ خِنْصِرٍ خَاصِرُهُ دُبُرَ دِمَاغِ دَرَادِيرَ ذَقنَ ذِكْرَ ذِرَاعِ رَقَبِهِ رَاسٍ رَكِبَهُ زَنْدٌ زَرْدَمَهُ زَبَ.

بینی دندانها گوش شکم انگشت دوم هیئت زیرگلو گودی لب بالا دبر دندان دنداهای پیش پستان کاسه سر پهلو پیشانی گلو زیرچانه ابرو گونه انگشت خورد تهیگاه محتاج بذکر نیست مغز رستنگاه دندان چانه مستغنی ازذکر است از بند دست تا آرنج کردن سرزانو بند دست نای گلو ذکر.

ص: 90


1- مسامره یعنی شب نشینی و قصه پردازی.
2- سوید ظ

در این مقام عبدالملک چندان بخندید که بر پشت بیفتاد .

سَاقَ سرَّه سُبَابَه شَفَهُ شفْر شارِبَ صَدْرِ صُدْغِ صَلعَةٍ ضَلَعَ ضَفرُهُ ضِرْسٌ طِحَالٍ طُرَّةُ طَرَفِ ظَفَرٍ ظُلَمُ (1)عَيْنٍ عُنُقٌ عَائِقٍ غَبَبٌ غَلَصمَهُ غَنَه فَم فَكَ فَوَادِ قَلْبٍ قفا قَدِمَ كَفَّ كَتِفِ كَعْبٍ لِسَانِ لَحْيِهِ لَوْحٌ مُنْخَرٌ مُذفَقَ مُنكَبَ نَفنَغَ نَابَ نَن هَامَّةٍ هَيْئَةٍ هِيفٍ وَجْهُ وَجْنِهِ وَرِكُ يَمِينٍ يَسَارٍ يَافُوخ

معروف است نافف انگشت شهادت لب پلک چشم سبیل سینه ما بین گوش و چشم پیش سر دنده موی تابیده دندان سپرز پیشانی چشم ناخن کالبد چشم گردن سردوش زیرچانه ما بین سروگردن ملاذه دهان کام دل دل پشت گردن پا معروف است شانه پشت پا زبان ریش شانه سوراخ بینی آرنج بند شانه و بازو گوشت است در گلو نیش موی سست کله پیکر باریکی میان روی گونه سرین دست راست دست چپ نرمه سرکودک

چون این لغات را بر شمرد، به تندی و چالاکی بیای شد ، و در حضور عبدالملك زمین را ببوسيد ، وعبد الملك بسیار بخندید و گفت : سوگند باخدای ازین افزون ، چیزی ندانیم، هر چه خواهد بدوعطا کنید، پس او را با نعام و احسان فراوان خرسند و شاد کام فرمود .

و ازین پیش در ضمن مجلدات مشكوة الادب در ذيل حال بعضی از لغویین بهمین تقریب اشارت رفت ، که اعضاي اسبی را بترتیب حروف معجم از لغت عرب بر شمرد .

معلوم باد که بر آنانکه بر لغات عرب احاطه دارند ، مکشوف است که اگر

ص: 91


1- کلمۀ ظهر بمعنی پشت از قلم افتاده است.

بخواهند اعضای مطلق حیوان را بترتیب حروف معجم مذکور دارند ، از آنچه در اینجا اشارت رفت ، افزون خواهد بود .

و نیز در کتاب مستطرف مسطور است که چون حجاج بن یوسف از قتل عبد الله بن زبیر بپرداخت ، بدرگاه عبدالملك روی نهاد ، وابراهيم بن محمّد بن طلحه نیز در مصاحبتش راه گرفت .

چون حجاج برعبدالملك در آمد ، بخلافت بروی سلام راند ، و گفت : یا امير المؤمنین همانا مردی را که در حجاز بشرف شرف وابوة وكمال مردى ومروت و مردانگی و فتوت و جمال ادب وحسن طریقت و نهایت طاعت و نصیحت و شرافت خویشاوندی و قرابت ممتاز است ، با خود بیاورده ام ، و او ابراهيم بن محمّد بن طلحة بن عبیدالله است ، خواستار چنان است که هر گونه احسان و اکرام که در حق چنین مردی شریف و جلیل سزاوار است ، مرعی و مبذول افتد .

عبدالملك گفت : یا ابا محمّد حقی را که ادایش بر ما واجب بود ، یادآوردی آنگاه گفت: اجازت کنید تا ابراهیم اندر آید ، چون ابراهیم اندر آمد، وعبدالملك را بخلافت سلام و تحیت فرستاد، بفرمود تا در صدر مجلس جلوس کرد ، و باروی گشاده و کمال لطف بدو گفت : ابو محمّد از شرف و جلالت وابوت وفتوت توسخنها راند ، که در تو شناخته نداشتیم ،هم اکنون هر حاجتی که داری خصوصاً و عموما بعرض رسان .

ابراهیم گفت اما آن حاجت که تقرب بحضرت احدیت و ثواب آخرت را بآن خواهیم ، آن است که در حضرت خدای و رسول خدای صلی الله علیه وآله خالص باشد لكن اى اميرالمؤمنین تو را نزد من نصیحتی است ، که از تذکره آن ناچارم ، عبدالملك گفت: آیا این نصیحت را باید در غیبت ابی محمّد گذاری ؟ گفت : آری ، عبدالملك فرمود : ای حجاج برخیز، حجاج شرمسار و خجل از جای برجست ، چنانکه ندانست پای در کجا میگذارد ، آنگاه عبدالملک گفت : يا ابن طلحه بگوی.

ابراهیم گفت : یا امیرالمؤمنین سوگند باخدای تو حجاج را بآن ظلم وجود

ص: 92

وروی بازتافتن از حق و گوش نهادن بر باطل در حرمین یعنی مکه ومدینه حکومت دادی ، و میدانی از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله و اولاد مهاجرین و انصار چگونه مردمی در این دو مکان مقدس جای دارند! وحجاج بدستیاری مردم ناسپاس و اراذل شام صبح روشن را برایشان شام نموده ، و او را در اقامت حق و از احت(1) باطل رویّتی نیست .

چون عبدالملك این کلام را بشنید ، ساعتی سربزیر افکند ، آنگاه گفت: ای پسر طلحه آنچه گفتی بدروغ بود ، و آنچه حجاج در تو گمان میبرد ، جز آن است ، بپاي شو ! همانا بسیار باشد ، که گمان خیر و خوبی را در آنکس که اهلش نیست میبرند .

ابراهیم میگوید : با حالتی ناخوش بپای شدم ، واز بیم و وحشت روزگار در دیدارم تار بود ، چون روی براه نهادم، یکی از پاسبانان از دنبالم بیامد ، و گفت: دست خود را بدامان شفاعت حجاج استوار دار .

پس در مکانی ،بنشستم تا عبدالملك حجاج را بخواند، و بسیاری پنجوی باوی سخن راند ، چندانکه در خود بدگمان شدم ویقین کردم که در حق من سخن میکند آنگاه عبدالملك مرا بخواند ، چون بخدمتش روی نهادم ، حجاج را در صحن سرای بدیدم ، که از خدمت عبدالملك بیرون شده بود ، چون مرا بدید ، پیشانیم را ببوسید و گفت : خدایت پاداش نیکو کند .

من گمان همی بردم که مرا استهزا مینماید ، چون نزد عبدالملك شدم ، بفرمود : در همان مکان که از نخست جلوس داده بودم بنشستم ، و با من گفت : ای پسر طلحه بازگوی ، آیا کسی بر آن نصحیت که با من بگذاشتی ، واقف شده باشد گفتم : سوگند باخدای هیچکس آگاه نیست ، و در این سخن جز خدای ورسول ، خدای و مسلمانان و امیر المؤمنین را اراده نکردم .

عبدالملك گفت : حجاج را از امارت حرمین معزول داشتم ، چه تو این کار

ص: 93


1- یعنی محو و از بین بردن

را مکروه میداشتی، لکن با او گفتم تو این حکومت را برای اواندك شمردی ،و از من خواستار شدی ، که ایالتی بزرگ را در امارت او گذارم ، لاجرم امارت عراقین را با او گذاشتم و با او گفتم : اینجمله بشفاعت و مسئلت تو میباشد ، تا ازین پس در ادای حقوق تو شرایط اهتمام را منظور و مرعی دارد ، هم اکنون باوی بیرون شو و از صحبتش بمذهبت سخن مكن.

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است ، که وقتی عروة بن زبیر در بوستانی که بعبدالملك بن مروان اختصاص داشت در آمد ، و جهانی را سبز و خرم و درختانی انبوه و در هم با گلهای رنگارنگ و ميوه هاي گوناگون و انهار گذارا و از هار دلارا و مرغان خوش آواز و گلشنهای دلنواز بدید ، ودل وجانرا ترو تازه ساخت عبدالملك گفت این بوستان سخت خوش و نیکوست ، عروة گفت : تو از آن نیکو تری ، چه فواكه ومأكولات این بوستان را بهر سالی فصلی است، لکن تو در همه فصول و اوقات مردمان را از وجود خویش بهره یاب فرمائی:

گل همین پنجروزوشش باشد *** وین گلستان همیشه خوش باشد

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزی عروة بن زبیر به مجلس عبدالملك در آمد ، چون مجلس بصحبت جلساء گرم گشت ، و هر کس بحکایتی و روایتی زبان بر گشاد ، عروه از برادرش عبدالله حدیث در میان نهاد ، وهمی گفت : ابو بکر یعنی عبدالله چنین کرد ، وابوبکر چنین گفت .

یکتن از حاضران چون تکرار این کنیت بدید با عروة گفت : مادر تورا مباد آیا در حضور امیر المؤمنین عبدالله را بکنیت همی بخوانی؟ عروة گفت : آیا بامن چنین جسارت کنند؟ و :گویند مادر تو را مباد؟ با اینکه پسر عجايز جنت هستم و ازین سخن مقصودش این بود که صفیه دختر عبدالمطلب که عمه رسول خدای صلی الله علیه وآله است جده اوست ، وعايشه ام المؤمنين خاله اوست ، واسماء ذات النطاقين ما در اوست .

و هم در آن کتاب مسطور است ، که وقتی مردی اعرابی از عبدالملك مسئلت عنایتی نمود عبد الملك گفت: از خداوند بخواه ، اعرابی فوراً در پاسخ گفت : از خدایتعالی ....

ص: 94

سئوال کردم ، خدای حواله من بتو فرمود ، عبدالملك بخنديد ، و او را عطائی بنمود.

و نیز در آن کتاب مرقوم است که عبدالملك بن مروان آن عطا که در حق مردمان مقرر بود ، بازگرفت، پس مردی اعرابی بروی در آمد و گفت : یا ابا الوليد مرا خبر دادند که نزد تو مالی فراهم است ، اگر مال الله است ، در میان عباد الله تقسیم کن ، اگر از خودتو است تفضل نمای، و بایشان ببخش ، واگر از خود ایشان است ، اموال ایشان را با ایشان ،گذار اگر از تو و از ایشان است، همانا در این شراکت باسائت رفتی ، آنگاه روی برتافت .

عبدالملك گفت : این مرد را طلب کنید ، هر چند در جلبش تعب ،دیدند او را ندیدند ، عبدالملک فرمان کرد تا عطایای مردمان را بازرسانند.

مکشوف باد از حکایات و كلمات وخطب عبدالملک در این کتاب در مقامات خود مسطور ، و در ذيل مجلدات مشكوة الادب نیز بر حسب اقتضای مقام مرقوم ، و در اینجا نیز چندی مذکور و از این پس نیز بر حسب مناسبت منظور خواهد شد .

ص: 95

بیان مجالس و محافل و محاورات و مکالمات عبد الملك با شعر ای روزگار

در کتاب غرر الخصایص مسطور است که روزی نصيب شاعر باعبدالملك بن مروان گفت : یا امیرالمؤمنین مرادخترانی چند باشند که از سیاهی روی و روزگارم برایشان بیفشانده اند ، یعنی کسی خواهشگر اینگونه دختر نیست ، وزحمتش بر پدر است ، عبدالملك بخنديد ، و او را چیزی ببخشید .

وقریب باین حکایت است ، داستانی که از زیاد بن ابیه آورده اند، که روزی مردی اعرابی را برمائده خویش بدید که چون شیر دلیر چنك در لحم وشير داشت و با شکمبارگی هر چه دید ، یکبارگی فرو برد ، و با این شکم و اینگونه خوردن روئی زشت و چهره نکوهیده داشت .

زیاد گفت: ای اعرابی ترا چند تن عیال هستند؟ گفت مرا هفت دختراند که جمال من از ایشان بهتر ، وخوراک ایشان از من بیشتر است ، زیاد بسیار بخندید و گفت :«لله درك »جوابی سخت لطیف آوردی، آنگاه فرمان كرد ، تا براى هريك از آن دخترها یکصد دینار مقرر و مفروض دارند .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی نصیب شاعر در خدمت عبدالملک در آمد و با او طعام بخورد، چون عبد الملك ظرافت و ادب و خردمندی او را بدید ، گفت : هیچ خواهی در شراب باما منادمت جوئی ؟ گفت : یا امیرالمؤمنین !

«لَوْنِي حَائِلٌ ٌ وشِعرِي مُغلْغَلٌ مُشَوَّهٌ ووَجْهَى قَبيحٍ وَلَم أَبلُغْ ما بَلَغْتُ مِنَ اكْرَامِكَ إِيَّاىَ لِشَرَفِ أَبٍ ولا كَرَمٍ أَمْ وإِنَّمَا بَلَّغْتُهُ بِعَقْلَى وَ لِسانِي فَأَنْشُدُكَ اَللَّهَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلاُتْحُولُ بَينى وَبَيْنَ ما بَلَغْتُ بهِ هذهِ المَنزِلَةَ عِندَك ».

یعنی رنگم دیگرگون و مویم در هم پیچیده و اندامم ناخوب ، ورويم ناخوش است ، و بآن اکرام و احسان که از تو یافته ام ، و بآن مقام که در خدمت تو نایل شده ام ، نه بسبب شرافت پدرونه بکرامت ما در است، بلکه بدستیاری عقل و جمال

ص: 96

لسان و بیان من است ، هم اکنون تو را سوگند میدهم که در میان من و این مقام ومنزلت که در خدمت تو یافته ام ، چیزی را حایل نکنی .

یعنی چون در خدمتت بشرب مصاحبت ورزم و دیدار مرا بسیار بینی ، کمال ستوده مرا بجمال ناخجسته ام باز و بسبب معلوم من از مکتوم من چشم میپوشی و چون شراب بیاشامم ، عقل و زبانم را لغزش افتد، و چون این دو را نیز فاقد شوم بیهوده بمانم ، چون عبدالملك اين كلام بلاغت آیت بشنید ، از مصاحبتش معفو

داشت، و یکی از شعرا این کلام نصیب را در این شعر تضمین نموده است :

أَرَى اَلْكَاسَ تَذْهَبُ عَقْلُ اَلْفَتَى *** فَيُذهَلَ عَن كُلِّ مُسْتَمْتَعٍ

مَع وَلُولا ابْتِهَاجِي بِكُمْ لَمْ أَكُنْ *** لِأَشْرَبَ أَكْثَرَ مِن أَرْبَعٍ

وَقَالُوا سُرُورٌ فَقُلْتُ السُّرُورُ *** بِأَنْ تَتْرُكُونِي وعَقْلِى مُعى

و هم در آن کتاب مسطور است که از ذکاء وجودت اشعار ذو الرمة غيلان در خدمت عبدالملك بن مروان فراوان حدیث میراندند ، عبدالملك میداشت ، که او را بنگرد ، و باحضارش فرمان کرد، چون در خدمتش حاضر شد گفت : از اشعار خویش قرائت کن ، ذوالرمه قصیده مذهبه خود را انشاد کردو باین شعر افتتاح نمود .

مَا بَالَ عَينِكَ مِنهَا المَاءَ يَنسكَب *** كَأنَّهُ مَن كُلًّا مَقرَيِهَ يَنسَربِ

و چنان بود که دو چشم عبدالملك همیشه آب چکان بود ، و او را گمان رفت که ذوالرمه در این شعر که از سیلان اشك سخن میكند ، متعرض اوست سخت در غضب شد و گفت: یابن اللخناء ترا با این سئوال چکار است ؟ پس شعر بردهانش بشکست ، و بفرمود ، از مجلس بیرونش کردند ذوالرمه چندان در پیشگاه عبدالملك اقامت کرد ، تا دفعه دوم رخصت دادند تا شعرا بخدمتش در آیند ، ذوالرمه نیز خود را در میان ایشان در آورد ، و آن شعر را تغییر داده و گفت : « مَا بَآلَ عَینی مِّنهَا اَلمَآءَ يَنسكَبِ » وقصيده خویش را بعرض رسانید تا باین شعر رسید .

كَحلَاءَ فِی بَرَجَ صَفرَاءَ فِی نَعَجَ *** کَانَّها فضّة قَدمسّها ذَهَب

ص: 97

عبدالملك او را جایزه داد ، و اکرام نمود ، و گفت : اگر این قصیده را در زمان جاهلیت گفته بودند ، فضحای عرب بآن سجده میبردند .

وهم در آن کتاب مرقوم ،است که وقتی جریر بن عطية الخطفى شاعر مشهور بر عبدالملک در آمد و این از آن پس بود که مدتها از دریافت خدمت عبدالملك ، ممنوع بود، چه از جریر و شعرش کراهت داشت و چون در آمد این شعر بخواند .

أَتصَحُوا أَم فُؤَادَكَ غَيرَ صَاحَ *** عَشيَّة هُمّ قَومَكَ بِالرَّواحِ

عبدالملك بر آشفت، و گفت بل فؤادك يا بن اللخناء! جرير متحير ومحصور و متوحش و محسور گردید ، وخايب ومأیوس بیرون شد ، و در همین قصیده این شعر را گوید که مانندش گفته نشده است :

أَلستَم خَيرَ مَن رَكِبَ المَطَايَا ؟ *** وَأندَى العَالِمَينَ بُطُونَ رَاحَ

در کتاب ثمرات الاوراق مسطور است که وقتي عبدالملك بن مروان عمر بن ابي ربيعه وكثّير عزّه، وجميل بثينه را انجمن کرده ، و نیز ناقه که از دراهم بسیار گرانبار بود ، حاضر نمود و گفت : هر يك از شما شعری در غزل بگوئید ، تاشعر هر يك بديع تر باشد ، این و آنچه بر بار دارد از آن او باشد، پس جمیل پیش از دیگران این بیت را معروض داشت:

وَلَو أَنَّ رَاقِيَ المَوتَ يَرقَى جِنَازَتی *** بِمَنطَقهَا فِی العَالِمَينِ حَبيبَ

وكثير عزّة گفت :

وَسَعَى إِلىَّ بِعَيبَ عِزَّةَ نَسُوةَ *** جَعَلَ اَلَالَهُ خُدودَ هنّ نَعَالَا

وعمر بن ابی ربیعه گفت:

فَلَيتَ الثَريَا فِی المَنَامَ ضَجَيعتی *** لَدِى الجَنَّة الخَضرَاءَ أَو فِي جَهنَّم

عبد الملك گفت : ای صاحب جهنم این شتر را با بار برگیر ، و این ثریا دختر علی بن عبدالله امویه است، و اورا سهل بن عبد الرحمن بن عوف زهری در حباله نکاح در آورد ، و عمر این شعر بگفت :

أَيُّهَا المَنكَح الثُرَيَّا سُهَيلَا *** عَمرَكَ اللهَ كَيفَ يَلتَقيَان

ص: 98

هِیَ شَامِیَة إذَامَا اِستَقلَت *** وَسُهَیلُ اِذَا اِستَقَل یَمَانِی

و عمر بن ابی ربیعه بیاد او اشعار بسیار بگفتی ، و بنامش تشبیب نمودی، حکایت کرده اند که روزی ثریا با عمر بن ابی ربیعه میعاد نهاد ، که او را از خود کامیاب کند ، چون آنوقت در رسید ، از اتفاق برادر عمر حارث بخفته بود ، ثریا بگمان اینکه عمر است، خود را بروی بیفکند ، چه حارث در جای عمر بخفته بود، حارث چون این دولت آسمانی را دریافت ، گفت : از من دورشو ، چه من آن فاسق یعنی عمر نیستم، خدایتعالی شما را رسوا گرداند ، ثریا بازگشت .

و چون عمر بیامد ، حارث حدیث خویش را بگذاشت ، عمر ازین حال در کلال و ملال شد ، و گفت : بعد ازین که ثریا خود را بر توافکند ، هرگز حاجت بطيب و استعمال معطرّات نیابی ، حارث گفت:برتو وثريا لعنت خدای باد بالجمله : عمر بعد از آنکه تایب گردید ، از جهان برفت ، و هشتاد سال روز گار سپرد ، گویند : چهل سال به تغزّل و چهل سال به تنسّك روزگار نهاد ، و از این پس بخواست خدای متعال احوال او در مقامش مسطور میشود .

در کتاب ابن خلکان مسطور است ، كه وقتى ارطاة بن سميه در خدمت عبدالملك بن مروان درآمد ، و این ارطاة را در جهان سالها برسر برچمیده ، وسرد و گرم کیهان را فراوان دیده ، و تلخ و شیرین زمان را بسیار چشیده و زمان جاهلیت و اسلام را در یافته بود ، چون در خدمت عبدالملک در آمد ، عبدالملك را بر دیدار پيرى كهن روزگار دیدار افتاد و گفت: از اشعاری که در باب طول عمر خود گفته بخوان و بخواند:

رَأَيْتَ المَرْءَ تَاكِلُهُ اللَّيَالِي *** كَأَكْلِ الارْضِ سَاقِطَةَ الْحَدِيدِ

وَمَا تَبْغَى المَنِيَّةُ حِينَ تَأْتِى *** عَلَى نَفْسِ ابْنِ آدَمَ مِنْ مَزِيدٍ

وأعْلَمَ أنَّهَا سَتَكُرُّ حَتَّى *** تُوَفِّيَ نَذْرَهَا بَابِيَ الْوَلِيد

من ازین اشعار باز می نماید که این روزگار غدار ابنای خویش را بخواهد خورد، چنانکه زمین آهن زنگدار را ، و چون پيك مرگ سبك تازشود ، بر فرزندان

ص: 99

آدم هیچ چیزی را برجای نگذارد و همی روی بنماید ، تا نذر خویش را با بوالولید ، بپای گذارد ، یعنی اگر چند من که ابوالولید هستم و بسی روز شمرده ام ، و تاکنون از لطمه مرگ آسوده نشسته ام ، دست تطاول زمانه بر من فرود آید، و از شربت ناگوار مرگ بازم چشاند .

چون عبدالملك این کلام بشنید ، سخت بترسید ، چه او را نیز ابوالولید کنیت بود ، ارطاة از وجنات احوال او باز دانست و از سهو و لغزش خویش خبر یافت و گفت : یا امیر المؤمنين کنيت من ابو الوليد است ، حاضران نیز بصدق او گواهی دادند ، اینوقت از دهشت و خوف عبد الملك قدرى بكاست ، و آثار سروری در چهره اش نمودار ساخت .

در جلد سیم اغانی مسطور است ، كه وقتى عبدالملك بمدينة طيبة شد، و اينوقت ابن المولی که از موالی جماعت انصار بود او را فراوان مدح میراند ، بدون اینکه یکدیگر را دیده باشند .

و چون عبدالملك بمدينه در آمد ، از ابن المولی پرسیدن گرفت ، و این خبر با بن مولی رسید ، پس روی بمدینه نهاد، و گاهی مدینه اندرشد ، كه عبدالملك از آنجا بکوچیده بود ، لاجرم این مولی از دنبالش راه گرفت ، و او را در ذی خشب ما بين عين مروان وعين الحدید که هر دو بمروان اختصاص داشت دریافت .

چون عبدالملك او را بدید، بدو نظاره همیکرد ، و اینوقت ابن مولی بر اسبی خوب نژاد سوار بود، و کمانی از دوش آویخته داشت، عبدالملك گفت : ابن المولى! گفت:لبيك يا امير المؤمنین گفت : مرحباً بآنکس که شکر او بما میرسد ، بدون اینکه از ما به احسان و جایزه بهره یاب شده باشد ، آنگاه گفت : از آن لیلی که این شعر در حقش گوئی خبر بازگوی .

وَأَبكَى فَلَالَيلِى بِكَت مَن صَبَابَة *** إِلَى وَلَّا لَيلِى لَذى الَّوَدَ تَبذَل

[عبد الملك گفت ] سوگند با خدای اگر این لیلی که بنامش تشبیب کنی آزاد باشد با تواش تزویج کنم و اگر در شمار کنیزکان باشد، او را بخرم و با تو بخشم، ابن الموای

ص: 100

گفت : یا امیر المومنین ازین دو هيچيك نباشد، سوگند با خدای هرگز حرمت حری(1)و کنیزی را در شعر یاد نکنم ، قسم بخدای لیلی جز این کمانم که بر دوش دارم نیست و این کمان رالیلی نامیده ام تا بنامش تشبیب نمایم، چه شاعر تا بنام محبوبه تشبیب نکند ، شعرش ملاحت نیابد ، عبدالملك گفت : قسم بخدای این گفتار و کردار تو ظرافتش از بهر تو بیشتر است . بالجمله : ابن المولى آن روز و آن شب را در خدمت عبدالملك بزيست، و از اشعار خویش انشاد کرد ، و او را داستانها بگذاشت ، آنگاه بمال وجامه بهره یاب شد و بمدینه ایاب گرفت ، و نیز از جمله حكايات عبدالملك با ادبای عهد خویش در ایامی است ، که بعد از قتل مصعب بن زبیر بکوفه در آمد ، و با معبد بن خالد جدلی و پرسش از ذو الاصبع بگذشت ، چنانکه ازین پیش مذکور شد ، و این داستان را در جلد سیم اغانی به اندک اختلافی مرقوم داشته اند .

در جلد نهم اغانی مسطور است که چون این شعر دريد بن الصمه را عبدالملك بشنید.

جَزَيْنا بَنِي عَبْسٍ جَزَاءَ مو فِرّاً *** بِمَقْتَلِ عَبْدِاللَّهِ يَوْمَ الذَّنائِبِ

غَناءً وَلَولاً سَوادُ اللَّيْلِ أدْرَكَ رَكَضَنَا *** بِذِى الرَّمْثِ والارْطَى عِيَاضُ بْنُ نَاشِبٍ

قَتَلْنَا بِعَبْدِ اَللَّهِ خَيْرَ لِدَاتِهِ *** ذؤابُ بْنُ أَسْمَاءَ بْنِ زَيْدِ بْنِ قَارِب

گفت هیچ بجای نمانده است ، که درید بن صمه درین شعر خود سلسله نسب ذواب بن اسماء را بحضرت آدم علیه السلام برساند ، و مقصود بلاغت این شاعر قادر است ، و چون آنکس که قصیده او را میخواند باین شعر پیوست «ولولا سواد الليل »عبدالملك گفت : کاش آفتاب قدری قلیل بپائیدی ، تادرید مقصودش را درك نمودی.

وهو دريد بن الصمّه واسم صمه معوية الاصغر بن الحارث بن معاوية الاكبر بن بكر بن علقه و بقولى علقمه بن خزاعة بن غزيّة بن جشم بن معوية بن بكر بن هوازن

ص: 101


1- یعنی ناموس زنان

است و این درید فارسی دلیر و شاعری فحل است، و او را اول شعراء فرسان شمرده اند جنگها کرد وفتحها نمود ، او را اشعر عرب دانسته اند، نزديك صد غزوة نهاد و در هيچيك زبون وذليل نگشت ، و زمان اسلام را دریافت ، لكن اسلام نیاورد .

و در وقعه حنین با قوم و عشیرت خویش بمظاهرت و نصرت مشرکین بیرون شد ، و مردم عرب چون او را میمون النقيبه و درست اندیش میدانستند ، در غزوات خویش او را همسفر میساختند ، و از آنچه براندیشیدی اقتباس نمودند .

مالك بن عوف ایشان را از قبول مشورت او بازداشت ، تا او را نامی نماند ودرید در همین روز حنین در حالت شرك مقتول شد و او را چندتن برادر بود ، یکی عبدالله است، که او را بنی غطفان بکشتند ، ودیگر عبدیغوث بود که بدست بنی مرّة بقتل رسید . و دیگر قیس بود که او را بنوابی بکر بن کلاب از تیغ بگذرانیدند و دیگر خالد است که او را بنو الحارث بن كعب مقتول داشتند .

و مادر این جمله ریحانه دختر معدیکرب زبیدی خواهر عمرو بن معد يكرب مشهور است ، و این ریحانه را پدر ایشان صمّه اسیر ساخت ، و از آن پس تزویج نمود و این فرزندان را از وی بیاورد ، و برادرش عمرو بن معدیکرب درین شعر خویش او را قصد کرده است:

أَمِن رَيْحَانَةَ اَلدَّاعِي اَلسَّمِيعِ *** يُؤَرِّقُنِي وَ أَصْحَابِي هُجُوعٌ

إِذَا لَمْ تَسْتَطِعْ شَيْئاً فَدَعْهُ *** وَ جَاوَزَهُ الى مَا تَسْتَطِيعُ

و این شعر اخیر را در شواهد مذکور داشته اند، و درید را پسری بود که او را سلمه می نامیدند ، او نیز شاعر بود وقتی تیری بابی عامر اشعری بیفکند ، چنان که برا بر زانویش رسید ، و او را بکشت ، وسلمه بارجوزه بگفت :

«اِنَّ تَسئَلُوا عَنِّى فَانِّى سَلَمة *** اِبنَ سَمَادِیرَ لِمَن تُوسمّه ***أَضرَب بِالسَيفَ رَؤسُ المُسلَمَة

و هم درید را دختری بود که شعر همی گفت ، و درباره پدرش درید مراثی ، کثیره دارد ، ابو عبیده و کمیت شاعر گفته اند: بهترین شعری که در باب صبوری

ص: 102

بر نوائب گفته اند ، این شعر درید است :

تَقُولُ أَلاَ تَبْكِي أَخَاكَ وَ قدارَى *** مَكَانَ اَلْبُكَا لَكِنْ بَنَيْتُ عَلَى اَلصَّبْرِ

ابي القَتْلِ إِلاَّ آلَ صِمَّةَ *** إنَّهُمْ أَبُو اغَيرِهِ وَالْقَدَرُ يُجْرَى إلى القَدَرِ

فَاما تَرَيْنَا مَا تَزَالُ دِمَاؤُنَا *** لَدَى واتريشقَى بِهَا آخِرَ الدَّهْرِ

فَاِنَّا لِلَّحْمِ السَّيْفِ غَيْرُ نَكِيرَةٍ *** ونَلَحْمُهُ حِيناً ولَيْسَ بِذَى نُكُرٍ

يَغَارُ عَلَيْنَا وَاتِرِينَ فيشتَفى *** بِنَا إِنْ أُصِبْنَا أَوْ نُغِيرُ عَلَى وَتْرٍ

بِذَاكَ قَسَمْنَا الدَّهْرَ شَطْرَيْنِ قِسْمَةً *** فَما يَنْقَضِى إِلاَّ ونَحنُ علَى شَطر

و در سبب قتل عبدالله بن الصمه نوشته اند،که با معاونت بنوجشم و بنو نصر فرزندان معوية با مردم غطفان جنگ در افکند ، و برایشان نصرت یافت و در آن روز که یوم اللوی نام کردند، اموال و مواشی ایشان را براند ، و چون اندك مسافتی از آن جماعت بعید افتاد، گفت: در اینجا فرود شوید .

برادرش درید بدو گفت : یا ابا فرعان ترا بخدای سوگند میدهم که در این مکان فرود نیائی ، چه مردم غطفان از اموال خویش غافل نیستند ، و این عبدالله را چند کنیت ،بود که بجمله را برادرش درید در اشعار خود یاد کرده است ، ابو فرعان و ابو دفاقه ، وابو اوفی .

بالجمله : عبدالله سوگند خورد که ببایست در آن مکان فرود گردد ، و بهره خویش را از چهاريك برگیرد ، و مردمانرا بمیهمانی بنشاند ، و بخورد و بخوراند واصحاب خویش را بهره خود نائل دارد ، لكن بهره خود نائل دارد ، لكن در خلال اینحال ناگاه غباری برخاست ،که از دخان ایشان بزرگتر بود ، وطایفه عبس وفزاره و اشجع نمایش گرفتند.

ایشان بادید بانان خود گفتند نيك بنگر تاچه بینی ؟ پس جماعتی را بنام و نشان گفت ، و باز نمود که در عرق و خوی فرورفته اند ، گفتند : این جماعت اشجع باشند ، و بچیزی شمرده نباشند.

دیگر باره چشم بدوخت و گفت: گروهی را مانند کودکان بنگرم که

ص: 103

سنانهای خود را بگوش مرکب رسانیده اند، گفتند: این طایفه فزاره است .

دیگر باره نظر کرد و گفت : گروهی را نگران هستم ، همه خون ریز و باثبات ، چنانکه گوئی کوهی در جنبش است. زمین را با قدم میکاوند ، و نیزه از ابر میگذرانند ، گفتند: این جماعت عبس باشند که مرگ را با خود می آورند .

بالجمله : در ریگستانی تلاقی فریقین شد ، و دست بقنال بر آوردند ، در این حال یکتن از مردم بنی قارب از جماعت عبس تندی و چالاکی نموده ، عبدالله صمّة را بقتل رسانید ، وهمى بانگ بر آوردند ، که ابو ذفافة يعنى عبدالله مقتول ، درید چون اینحال بدید ، بحمایت عبدالله مركب برانگیخت ، لکن چاره نساخت ، و خود نیز مجروح بیفتاد .

و چون آن جماعت او را نیز کشته پنداشتند ، بدو نپرداختند ، و بنهب اموال وقتل رجال روی نهادند ، هر کس فرار کرد رستگار شد ، در این حال زهدمان و ایشان پسران حزن بن وهب بن رواحة از طایفه عبس هستند ، وزهدم و قیس باشند و بقانون تغليب كه هر يك از دواسم اشهر باشند ، بنام او تثنیه آورند ، مثل عمران در حق ابی بكر وعمر وقمران برای شمس و قمر .

بالجمله : زهدمان برایشان بگذشت و با کردم فزاری گفت:چنان میدانم که دُریدزنده باشد ، فرودشو و کارش را بساز، گفت: همانا بمرده است ، گفت : از مركب بزير آى ، و نيك بنگر ، تا حرکتی از وی مشاهدت میکنی ؟ و نشانی از زندگانی دروی نگران میگردی؟ پس در من نگران شد ، و من چنان خویشتن را از حس و حرکت نگاهبان شدم که گفت: هیهات البته بمرده است ، لكن با حربه او را بیازمودند و بسبب آن طعنه آن خونی که در جوف درید جای کرده و اسباب زحمت و هلاکت میشد بیرون آمد.

درید میگوید: در این هنگام آثار خفت در خود بدیدم ، و همچنان بماندم تاشب در رسید و با نهایت سستی و نزاری راه سپردم ، و چندان خون از من روان شده بود که چشم مرا نیروی بینش نبود، پس بجماعتی که راه سپار بودند بگذشتم و با

ص: 104

ایشان مصاحبت جستم شتری مرا بدید رمنده گردید زنی که بر آن بر نشسته بود فریاد بر کشید از تو بخدای پناه میبرم پس نام و نشان خویش را باز گفتم ، و آن طایفه از مقام و منزلت من آگاه شدند و خون از من بشستند ، وزاد و توشه و آبی از بهرم مهیا ،داشتند و باین وسیله نجات یافتم .

و چنان افتاد وقتی کردم فزاری با جماعتی از بنی عبس بسفر حج شد،چون بوادی درید نزديك شدند، چهره های خویش پوشیده داشتند ، چه بيمناك بودند در اینحال درید برایشان بگذشت چون آنمردم را نشناخت، در میان آنمردم همی راه سپرد ، و از ایشان پرسش گرفت ، کردم گفت : از چه کس پرسش کنی ؟ اینوقت درید گفت : از تو و از مردم تو هرگز ببدی یاد نکنم ، و با او معانقه کرد ، و اسب وسلاح بدو هديه نمود ، و گفت : این در ازای آن کاری است که در یوم اللوی با من بپای بردی .

ابو عبيدة را عقیدت چنان است که عبدالله بن صمه را سه نام وسه کنیت است عبدالله ومعبد وخالد ، وابوذفافة ، وابو فرعان ، وابواوفی ، و از آن پس که عبدالله کشته شد ، درید بر مردم غطفان غارت برد ، و خون برادرش را بخواست ، و از مردم عبس ساعدة بن مرّ را بکشت و ذواب بن اسماء بن زيد بن قارب را اسیر ساخت و بکشت و از بنی فزاده مردی را که جذام نام داشت مقتول ساخت ، چنانکه در اشعار سابق او ومكالمات عبد الملك اشارت رفت .

و دریدرا ابوقرّه کنیت بوده است ، و شرح بقيه حال او و برادران او و خونخواهی او و حکایت او با خنساء بنت عمرو بن شريد در اغانی مسطور است و در این مقام بقدر مناسبت مرقوم گردید.

و نیز در جلد نهم اغانی است که مداینی روایت کرده است ، كه عبدالملك بن مروان میگفت : زیان نمی رساند آنکس را که مدح نمایند او را بچنین شعر که زهیر در مدح آل ابی حارثه گفته است كه مالك امور ناس نباشد یعنی دارای رتبت و مقام رفیع خلافت ،نباشد کنایت از اینکه چنین مدح او را از خلافت روی

ص: 105

اش

زمین بهتر است .

عَلَى مَكثَرِيهِم رَزَق مَن يَعتَريهِم *** وَعَند المُتَّقِنَ السَّمَاحَة وَالبَذل

آنگاه عبدالملك گفت : زهیر اغنیا و فقرای این جماعت را هيچيك بجای نگذاشت جز اینکه او را در این شعر مدح و وصف نموده است ، و ازین پیش در وصایای عبدالملك با اولادش باین شعر و این کلمات باندك اختلافی اشارت رفت .

و نیز صاحب اغانی گوید: چون عروة بن زبیر بعد از قتل عبدالله بن زبیر بعبد الملك بن مروان به پیوست ، چنان بود که هر وقت مجلس عبدالملك از ديگران خلوت بودی ، در اکرام عروه مبالغت جستی ، لکن اگر وقتی در آمدی ، که مردم شام نیز حاضر آن مجلس بودند ، او را خفیف داشتی .

این کار بر عروه دشوار افتاد ، یکی روز با عبد الملك گفت:يا امير المؤمنين«بئس المزورانت»همانا تو بد زیارت شده باشی، چه میهمان خویش را در خلوت حرمت نهی ، و در محضر جماعت اهانت کنی ، عبدالملك در پاسخ گفت:«لله درُّ زهیر»در آنجا که این شعر میگوید :

فَقرَي فِي بِلَادَكَ اِنَّ قَوماً *** مَنِّی یَد عُوَا بَلَادَهُم یَهونُوا

کنایت ازینکه چون در مکان خویش سنگین ننشینند ، در دیگر بلاد سبك برخیزند، آنگاه عروة خواستار شد که رخصت یابد، تا بمدينه مراجعت کند عبد الملك حاجات او را برآورده ساخت، و بمراجعت اجازت داد.

ابوالفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی در ضمن احوال فضل بن عباس بن عتبة بن ابی لهب عبدالعزيز بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف میگوید : وقتی فضل بن عباس لهبي برعبدالملك بن مروان وفود نمود ، و اینوقت یکی از فرزندان عبیدالله بن زیاد در خدمت عبدالملك حضور داشت ، وفضل بن عباس از اشعار خویش چندی بعرض رسانید .

شخص زیادی گفت : سوگند باخدای شعری نشنیدم ، یعنی شعری که لایق شنیدن باشد انشاد نشد ، چون شب در رسید ، فضل بن عباس دیگر باره بخدمت

ص: 106

بیامد و بایستاد و گفت: یا امیر المؤمنين !

أَتَيْنَكَ خَالاً وَابْنَ عَمٍ وعَمَّةً *** وَلَم أَكُ شَعْباً لاطَرِيدٌ مُشْعَّبٌ(1)

فَصَلٌ وَ اشْجاتٌ بَيْنَنَا مِنْ قَرابَةِ *** الاصِلَةِ الاَرْحَامِ أَبْقَى وَأقرَبُ

وَلا تَجْعَلْنِى كَامْرِىءٍ لَيْسَ بَيْنَهُ *** وبَيْنَكُم قُرْبى وَلا مُتَنَسِّبٌ

أَتَحَدَّبُ مِن دُونِ العَشِيرَةِ كُلِّهَا *** وأنْتَ علَى مَولاكَ أحْنَى وأهدَب (2)

چون ،زیادی این اشعار کنایت آثار را بشنید ، گفت : سوگند باخدای معنی شعر این است، عبدالملک از این ضعف و استر سال زیادی در جنگ فضل بخندید وصله نیکویش ،ببخشید و دیگر نوفلی از عم خویش حدیث کند ، که چون فضل لهبی بدرگاه عبدالملك بن مروان وفود داده هزار درهم عطایافت ، و از آن پس ولیدحج نهاد ، وهمان مقدار بدو بذل نمود ، و چون اصبحی بر مهدی عباسی در آمد و او را مدح نمود . مهدی با حاضران گفت: گاهی که فضل لهبى عبدالملك را مدح نمود، چه عطا یافت ؟ چه من نشنیده ام که از شعرای بنی هاشم جز فضل كسى بمدح عبدالملك انشاد شعر نموده باشد؟ گفتند: ده هزار در هم بد و عطا کرد ، گفت : از ولید چه عطا یافت ؟ گفتند : او نیز ده هزار در هم بد و بداد، اینوقت مهدی بفرمود ، تا هزار درهم با صبحی بدادند.

از عثمان ابن ابراهیم خارجی مرویست که علی بن عبدالله بن عباس فضل

ص: 107


1- در اغانی چنین است : «وَلَم أَك شَعباً لَاطَه بِكَ مُشَعبَ»
2- من در حالیکه خالو و پسرعم و پسر عمه تو باشم شرفیاب حضور شدم من بیگانه و اجنبی نیستم که خود را بفامیل شما چسبانیده باشم( چه زیاد بن ابیه را معويه با استلحاق جزء فامیل بنی امیه و فرزند ابوسفیان شمرد)، پس تو خویشاوندی پیوسته و طرفینی را رعایت کن که رعایت وصله خویشاوندان برای تو مناسب تر و پاینده تر است . تو مرا مانند کسیکه بین او و بین شما هیچ نسبت و قرابتی نیست ملحوظ مدار ! تو که مردمان بیگانه وغير خویشاوند را مورد ملاطفت قرار میدهی در اینصورت با پسرعم خودت بالطف و مهربانی بیشتری معامله خواهی کرد.

لهبی را با خویشتن بخدمت عبدالملك بسوى شام ببرد ، و يكي روز عبدالملك بر شتری بر نشست ، وحادی(1) او با او بود ،ویحدی از بهرش می سرود، علی بن عبدالله نیز بر مرکب خویش سوار، وباعبدالملك رهسپار و بغله از بهرش به جنیبت می بردند در اینوقت آنکس که از بهر عبدالملك بآواز حدی سرودن داشت ، این شعر بحدی بخواند .

يا أَيُّهَا الْبِكْرُ الَّذِي أَراكا ***عَلَيْكَ سَهْلَ اَلاِرْضِ فِي مَمْشَاكَا

وَيْحَكَ هَلْ تَعْلَمُ مِنْ علاكَا *** إِنَّ اِبْنَ مَرْوَانَ عَلَى ذَرَاكَا

خَلِيفَةُ اَللَّهِ اَلَّذِي اِمْتطَاكا *** لَمْ يَعْلُ بِكْراً مِثْلَ مَا عَلاَكا

این هنگام فضل لهبی باحادى عبدالملك بمعارضه و بنام علی بن عبدالله بآوای حدی در آمد و گفت :

يَا أَيُّهَا السَّائِلُ عَن عَلى *** سُئِلْتَ عَنْ بَدْرٍ لَنَا بِدُرًى

أَغْلَبُ فِي الْعَلْيَاءِ غُلَابِي *** وَلِينُ اَلشِّيمَةِ هَاشِمِيٌ ***جَاءَ عَلَى بَكْرٍ لَهُ مهْرِي

عبدالملك نظر بعلیّ بن عبدالله افکند ، و گفت محتور (2) آل ابی لهب همین است؟ گفت : آری ، و از آن پس چون اسامی مردم قریش را از نظر عبدالملك بگذرانیدند ، تا با ایشان عطائی که میخواست بنماید چون نام فضل را بدید مردود نمود ، و گفت:علی با او عطا کند.

و هم در این کتاب مسطور است که عمر بن ابي ربيعة بدرگاه عبدالملك در آمد، و در خدمتش رخصت بار یافت، عبدالملك از نسبش بیرسید ، عمر نسب

ص: 108


1- حادی منظور همان ساربان و راننده شتر است که با خواندن آواز حدی شتران را بوجد آورد تا سریع تر گام بردارند .
2- محتور آنکسی را گویند که همیشه کم روزی باشد حتی هنگام شیر خوارگی بخاطر قحط سالی و کم شیری سیر نشود در اغانی ج16 ص 182 ط دار الكتب بجای محتور مجنون ضبط شده است .

خویش باز نمود ، عبدالملك گفت :

لَا أَنعَم اللهَ بِقَينَ عَيناً *** تَحيَّةَ السَّخَطَ إِذَا التِقيَنا

مادر تو را مباد آیا توئی که این شعر گوئی؟

نَظَرَتَ إِلَيهَا بِالمُحَصَّب مِن مَنى *** وَلِي نَظرَةَ لَولَا التَحرَّج عَارَم

فَقُلتَ أَشمَسَ أُم مَصَابِيحَ بَيعَةَ *** بَدَت لَكَ خَلفَ السَجَفَ أُم أَنتَ حَالَم

بِعَيدَةَ مِهرَى القَرَطَ اَمَّا لِنُوفُلَ *** أَبُوهَا وَاَمَّا عَبدَ شَمسَ وَ هَاشَم

خدای تو را بکشد که تا چندت ما در بلامت توأم است؟ آیا در میان دوشیزگان عرب آن بهره ووسعت نبود که بنام ایشان و کام ایشان از بنات عمّ خود نظر باز گیری ؟ عمر گفت : یا امیر المؤمنين همانا با پسر عمی که از تو دور و مهجور است تحیّتی ناخوش آوردی ، عبدالملك گفت : چنان همی نگرم که از ینگونه کردار برتافته شدی ؟ عمر گفت : بحضرت خدای تایب شده ام .

عبد الملك گفت : چون چنان باشد خدای تو به ات را میپذیرد، و تو را بجواری(1)نيك بهره ورمى فرمايد ، لکن مرا از آن منازعتی که در مسجد جامع بالهبی بگذاشتی ،خبر گوی چه این داستان را بعرض من رسانیده اند، و همی دوست دارم از تو بشنوم ، عمر گفت در آن روز که در مسجد الحرام با جماعتی از قریش نشسته بودیم ناگاه فضل بن عباس بن عتبه بر مادر آمد و بنشست وسلام براند ، و باما روی در روی بود ، و از اتفاق باین شعر تمثل ورزیدم ، و او همی بشنید فعلی آنج :

وَأَصبَحَ بَطنَ مَكَة مَقشَعرّ أ *** كَانَ الأَرضَ لَيسَ بَهَا هَشَّام

فضل با من روی کرد و گفت: یا اخا بنی مخزوم سوگند باخدای آن شهری چون عبد المطلبی در آنجا سکون جويد ، ورسول خدای صلی الله علیه وآله در آنجا مبعوث شود ، ورسالت يابد ، و خانه خدای در آنجا باشد ، سخت سزاوار است که برای هشام جنبیدن و لرزیدن نگیرد، و اشعر ازین بیت واصدق از آن قول آن کسی است.

ص: 109


1- جمع جاريه يعني كنيزك ، دوشيزه

اِنَّمَا عَبدَ مَنافَ جُوهَر *** زِيَّنَ الجُوهَرَ عَبدَ المُطَّلبَ

چون این سخن بگذاشت روی بدو آوردم و گفتم : همانا اشعر از صاحب تو کسی است که این شعر گوید:

اِنَّ الدَلِيلَ عَلَى الخَيرَاتَ أَجمَعَهَا *** أَبنَاءَ مَخزُومُ لِلخَيرَاتَ مَخزُوم

گفت سوگند با خداوند اشعر از صاحب تو گوینده این شعر است :

جَبرِیلَ اَهدَى لَنَا الخَيرَاتَ اَجمَعَهَا *** إِذَأم هَاشَمَ لَا اِبنَاءَ مَخزُومُ

چون این شعر بشنیدم با خود همی گفتم سوگند باخدای بر من غلبه یافت و چون نگران شدم که رشته کلامش را قطع نمود در وی بطمع افتادم و اور امخاطب کرده گفتم اشعر از او این شاعر است :

أَبْنَاءُ مَخْزُومِ الْحَرِيقِ اِذَّا *** حَرَّكْتَهُ تَارَةً تَرَى ضَرماً

يَخْرُجُ مِنْهُ الشَرَار مِنْ لَهَبُ *** مَنْ حَادَّ عَنْ حَرِّهِ فَقَدْ سِلْماً

سوگند با خدای بدون در نك روی با من کرد و گفت یا اخابنی مخزوم و اشعر واصدق از وی این شاعر است .

هَاشِمٍ بِحَرَاذا سَمّاً وَطْماً *** احْمَدْ حَرَّ الحَرِيقِ وأَضْطَرَّ مَا

و اعْلَمُ وخَيْرُ المَقالِ اصدِّقُهُ *** بانَ مَن رامَ هاشَمّا هَشماً

و در این شعر باز نماید که مختصر مقال و سخن راست و درست این است که هرکس آرزوی مقام و منزلت و مقابلت هاشم را نماید در هم شکسته شود، عمر بن ابی ربیعه میگوید یا امیر المؤمنین سوگند با خدای چون این شعر بشنیدم آرزو همی بردم که زمینم فرو گیرد لكن همچنان جلادت کردم و خویشتن را از دست نگذاشتم و گفتم یا اخابنی هاشم اشعر از صاحب تو آنکس باشد که این شعر گوید :

ابْنَاءِ مَخْزُومٍ انجم طَلَعَتْ *** لِلنَّاسِ تَجْلُو بِنُورِهَا الظُّلْمَا

تَجُودُ بِالنِّيلِ قَبْلَ تَسْأَلُه *** جوداً يَهنَّا وَتَصْرب البَهمَا

چون این شعر بخواندم هنوز در دهان داشتم که چون آتش تافته بر من برتافت و گفت اشعر و اصدق از صاحب تو گوینده این شعر است.

ص: 110

هَاشِمٍ شَمْسَ بِالسُّعْدِ مَطْلَعُهَا *** اذا بدت اِخْفَتِ اَلنُّجُومُ مُعَا

اخِتَارُنَا اَللَّهَ فِي اَلنَّبِيِّ فَمَنْ *** قَارَعَنَا بَعْدَ اِحْمَدْ قَرْعاً

وازین شعر باز نمود که خدایتعالی ما را اختیار کرد و رسول خویش را از میان ما برانگیخت دیگر هیچ آفرید را آن استطاعت و بضاعت نیست که با ما چون مردمی برابری و تفاخر ،جوید اینوقت جهان روشن در چشمم تاريك و سخن در دهانم خشك شد و ندانستم چه جواب دهم و چه پاسخ بیاورم و از آن پس گفتم یا اخابنی هاشم اگر تو بخواهی بوجود مبارك رسول خدای صلی الله علیه وآله بر ما تفاخر جوئی هرگز در میدان مفاخرت توجولان نتوانیم داد و عرصه تفاخر برما تنگ می شود .

گفت مادرت مباد چگونه بر این مفاخرت مبادرت نجویم سوگند باخداوند اگر تو باين وجود مبارك منسوب بودی بر من افتخار میورزیدی گفتم براستی سخن بیاراستی در حضرت یزدان استغفار همی کنم همانا رسول خدای صلی الله علیه وآله موضع فخر و فخار است و نيك مسرور شدم که در چنین مقام سخنش قطع شد و مرا از پاسخ او براهی دیگر عجز وفضیحت نیامد.

و از پس این محاورات فضل بن عباس را اندیشه مناقضت و سخن بمخالفت افکندن افتاد و اندکی تفکر کرده و گفت شعری چند بگفتم مرا از شنیدن چاره نماند و گفتم بگوی تاچه گوئی وی این شعر بخواند :

نَحْنُ الَّذينَ اِذَا سَما بِفخَارَهُم *** ذُو الْفَخْرِ اُقْعُدْهُ هُناكَ الْقَعْدَدَ

اَفْخَرْ بِنَا اَنْ كُنْتَ يَوْماً فَاخِراً *** تَلَقَّ اَلاِوْلَى فَخِرُّوا بِفَخْرِكَ افردوا

قُلْ يَا بنَ مَخزُومٍ لِكُلِّ مُفاخِرٍ *** مِنَّا اَلْمُبَارَكُ ذَوالرِّسَالَةِ اَحمَد

مَاذَا يَقُولُ ذَوُو اَلْفَخَارِ هُنَا لَكُمْ *** هَيْهَاتَ ذَلِكَ هَلْ يَنَالُ الفَرْقَد

وازین اشعار باز نمود که در فلک گردنده فخر و مباهات خورشید تابنده و نماینده سموات مائيم و هر كس مفاخرت خواهد یابد بما افتخار جوید چه رسول خدای از ماست وجمله مفاخرتها مخصوص بماست چون این شعر بشنیدم زبان و بیانم از کار بماند و از محاورت بلادت یافتم آنگاه گفتم ترا نزد من جوابی است اما مرا چندی

ص: 111

مهلت بده پس چندی تفکر کردم و این شعر بخواندم .

لا فَخْرَ اِلاّ قَدْ عَلاهُ مُحَمَّدٌ *** فَاِذا فَخَرْتَ بِهِ فَاِنِّي اَشْهَدُ

اَنْ قَدْ فَخَرتَ وَقَفتَ كُلَّ مَفاخِرَ *** والِيكَ فِى الشَّرَفِ الرَّفِيعِ الْمَقْصَدِ

وَلَنا دَعَائِمُ قَدْ تَنَاهَى اول *** فِي اَلْمَكْرُمَاتِ جَرَى عَلَيْهَا اَلْمَوْلِدُ

مَنْ ذَاقَهَا حَاشَى اَلنَّبِيُّ وَاهِلَهُ *** فِي اَلاِرْضِ غطغطَة الخَليج اَلْمَزِيدِ

دَعْ ذَا وَرَحٍ بِفناء خودِ بَضَّة *** مِمَّا نَطَقْتْ بِهِ وَ غَنِيٌ مَعْبَدٌ

مَعَ قَيْنَةٍ تُنْدِي بُطُونَ اِكْفِهِمْ *** جُوداً اذا هَزَّ الزمان اَلاِنْكِدُ

يَتَنَاوَلُونَ سُلاَفَة عَامِيَةً *** طَابَتْ لِشَارِبِهَا وِطَّابُ اَلمَقْصَد

و ازین اشعار باز نمود که بیرون از مفاخرت و مباهاتی که برسول خدای صلی الله علیه وآله باشد سخن کن و از دیگر جای سخن بران چه ما را نیز در مباهات و مكرمات بهره کافی است هم اکنون ازین کار روی بر تاب و بشرب مدام و شنیدن صوت دلارام بپرداز، سوگند با خدای امیرالمؤمنین جوابی مرا باز داد که از آن اشعار سخت تر بود چه این کلمات را چون بشنید گفت یا اخابنی مخزوم «اِرَيكَ السَّهَا وَتَريَنَى القَمَر».

واصل این مثل این باشد «اِرَیهَا السَّهَا وَتَريَنِىَ القَمرَا» وابو عبد الله يزيدى در معنی این کلام می گوید که صاحب کلام مقصودش این است که همی خواهم ترا بر امری غامض دلالت بكنم لكن تو از عدم لياقت و استعداد از دیدار امور واضحه بیچاره هستی و از کارهای بزرگ بامور ناروای بیهوده میپردازی .

در جواب گفتم اصلحك الله مگر نمیدانی که خدای عزوجل در باره شاعران فرمايد «وَأِنَّهُم يَقُولُونَ مَالَا يَفعَلُون» کنایت ازینکه بسخن ایشان اعتمادی و اعتنائی نیست گفت درست گوئی لکن خداى تعالى يك جماعتی از شعراء را مستثنی داشته است و فرموده «اِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمُلوا الصَّالِحَات ».

هم اکنون تو از جمله ایشانی همانا در این استثنا اندرى لكن بسبب اینکه بشرب وغناء دعوت کردی مستحق عقوبت باشی و اگر از آن جمله نیستی و آنچه گوئی در دل نیز جوئی پس شرك آوردن بخدای از شرب خمر بر تو شدید تر است.

ص: 112

گفتم اصلحك الله برای کسیکه در طلب بخشش باشد هیچ چیز بهتر از سکوت نیست اینوقت فضل بخندید و گفت استغفر الله و از پیش من برخاست .

عبدالملك از استماع این حکایت چندان بخندید که بر پشت بیفتاد، آنگاه گفت یا بن ابی ربیعة آیا ندانسته بودی که بنی عبد مناف را زبانی گویا است که ترا طاقت محاورت با آنجماعت نباشد؟ هم اکنون آنچه حاجت داری بخواه، پس جمله حوایج مرا برآورد و جایزه نیکو بداد و بوطن خویش باز فرستاد .

در جلد دوم اغانی مسطور است که عبدالملك بن مروان میگفت هیچ مسرور نمیشوم كه هيچيك از مردم عرب که در شمار آباء من هستند و من از ایشان پدید شده ام جز عروة بن ورد نباشند بسبب این شعر او :

وانِي اِمْرُؤٌ عافِي اَنائِي شَرْكَةً *** وَانَتِ اِمْرُؤٌ عافِي اَنآئُكَ واحِدٌ

اتَّهَزْءُ مِنًى اِنْ سَمِنَت وَ انْ تَرَى *** بِجِسْمِى سُحُوبِ اَلحَقِّ وَالحَقِّ جَاهِدٌ

افْرَقْ جِسمِى في جُسُومٍ كَثِيرَةٍ *** وَاحِسُوا قَراحَ الماءِ وَالمَاءُ بَارِد

وهم عبدالملك ميگفت هر کس گمان کند که از تمامت مردمان جوادتر بوده است در حق عروة ابن الور دستم کرده است و این عروة که بمضر بن نزار نسب میرساند در شمار شعراء وفرسان و صعاليك واجودان زمان جاهلیت است و چون مردم صعلوك را رئيس وجامع بود او را عروة الصعاليك لقب کرده بودند، عبدالله بن جعفر بن ابیطالب با معلم اولادش میفرمود که این قصیده عروة بن الورد را که این شعر در آن است با فرزندانم میاموز.

دَعَينِیَ لِلغَنِىَ اَسعَى فَاِنّى *** رَاَيتَ النَّاسَ شَرّ هُم الفَقِير

چه بسبب این شعر از اوطان خویش ،غربت جویند، و دیگر در جلد چهارم اغانی مسطور است که چون اسمعیل بن یسار که ازین پیش درین کتاب در ذیل شعرای معاصرین آل زبیر بحال او اشارت رفت گاهی که عبدالله بن زبیر مقتول شد و یکباره امور مملكت بحكومت عبدالملك در افتاد بخدمت عبد الملك در آمد سلام براند و در

ص: 113

آنجا که شاعران بشعر خواندن بایستادندی بایستاد و اجازت انشاد اشعار طلبید .

عبدالملك گفت يا بن يسار اکنون که حال بر این منوال برفت یعنی عبدالله بقتل رسید انشاد اشعار جوئی؟ همانا تو مردی زبیری هستی بکدام زبان میخواهی شعر بخوانی؟ اسمعیل گفت یا امیرالمؤمنین شأن من از این مراتب و مقالات فرودتر است و تو از گناهان بزرگ دشمنان خود بگذشتی و من جز شاعرى مضحك بيش نیستم اینوقت عبدالملك تبسم نمود و ولید بدو اشارت کرد که بخوان و این شعر بخواند .

اِلَايَا لِقَومِى لِلرّقَادَ المُسهَّد *** وَ للمَآءَ مَمنُوعاً مِنَ الحَائِمَ الصَّدى

و همی بخواند تا باین شعر رسید :

جَعَلتَ هَشَاماً وَالوَلِيدَ ذَخِيرَةَ *** وَلِییّن لِلعَهدِ الوَثیقُ المُوکَد

عبدالملك بهشام و ولید نظر کرد و تبسم نمود آنگاه روی با سلیمان آورد و گفت: اسمعیل بن یسار تورا ازین امر یعنی خلافت خارج کرد سلیمان چین بر جبین افکند و بخشم و غضب در اسمعیل نگران شد اسمعیل گفت یا امیرالمؤمنین رعایت وزن شعر او را از آن بیت خارج کرد لکن در شعری که بعد از آن شعر است گفته ام:

وَاَمضَيتَ عَزِماً فِي سُلَيمَان رَاشِداً *** وَمَن يَعتَصِمَ مِثلَكَ يَرشَد

عبدالملك بفرمود دو هزار در هم بدو عطا کردند و برعطا ووجيبه او افزودند ونیز با اولادش بفرمود تا او را بعطا خرسند دارند ایشان نیز سه هزار درهم بدو عطا کردند .

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که وقتی کثیر شاعر که او رابسبب قصر قامت زبّ الزباب می گفتند بر عبدالملک در آمد و اینوقت آغاز خلافت عبد الملك بود و در ديدار عبدالملك حقير نمود و بفر است بدانست و گفت یا امیر المؤمنين همه کس در پیش نفس خود واسع الفناء شامخ البناء عالی السناء (1) میباشد آنگاه اشعار عباس بن مرداس را که از آن جمله این بیت است بعرض رسانید :

ص: 114


1- یعنی ساحت او وسیع و قصر او شامخ و رفیع و مقام او عالی است .

تَرَى اَلرَّجُلَ اَلنَّحِيفَ فَتَزْدَرِيهِ *** وَفِي اثوابه اسدٌ مُضَوَّرٌ

فَما عَظَمُ الرِّجَالِ لَهُمْ بِزِينٍ *** ولَكِنَّ زَيَّنَهُمْ كَرَمٌ وخَيْر (1)

عبدالملك گفت خدای او را بکشد که تا چندش زبانی دراز و عنانی کشیده و جنانی جری و جسور است چنان می بینم که چنان بوده است که خویشتن راستوده است و بفرمود تاصله نیکو و جایزه بزرك در حق كثير مبذول داشتند و این کثیر را قامتی سخت قصیر بوده است چندانکه طول قامتش بضراع شتر نمیرسیده و هر وقت در خدمت عبدالملك میشد میفرمود سر فرود بدار تا بسقف نرسد و ازین سخن باوی تهکم میورزید یعنی استهزا مینمود .

در جلد بیستم اغانی از ابن عایشه مسطور است که چون عبید بن حصین شاعر ملقب براعی این شعر خود را در خدمت عبدالملك معروض داشت :

فَاَن رَفعَت بِهمَ رَاسَاً نَعَشتَهُم *** وَاَن لِقُوا مِثلُهَا مِن قَابِلَ فَسدُوا

عبدالملك گفت مقصود تو در حق این جماعت چیست؟ گفت صدقات ایشان را با ایشان بازگردانی تا حاجات ایشانرا برآورده فرموده باشی، عبدالملك گفت این بسیار است گفت تو از آن اکثری عبدالملك گفت بر حسب آرزو و استدعای توچنان کردم هم اکنون حاجتی از من بخواه که اختصاص داشته باشد گفت همانا حاجت مرا بر آوردی.

عبدالملك گفت حاجتی از بهر خویش بخواه گفت هرگز این مکرمت را فاسد نگردانم، یعنی این شفاعت را که در حق دیگران کرده ام باین کار مشوب نسازم یا اینکه این مکرمت تو را که بتوسط من در حق ایشان مقبول داشتی بخواهش دیگر حقير وفاسد نکنم .

و نیز در جلد اول اغانی مسطور است که ابو قطیفه عمرو بن الولید از شعرای

ص: 115


1- مردی را نحیف و لاغر بينی ، و بديده حقارت در اونگری در حالیکه میان لباس هایش شیری ژیان نهفته است .بزرگی جثه مردان موجب زینت و بزرگواری آنان نخواهد بود بلکه زینت آنان بکرم و خیر و نیکی آنها است.

قریش و از آنان بود که عبدالله بن زبیر او را با مردم بنی امیه بجانب شام بیرون کرد وابو قطیفه این شعر در آنحال بگفت :

وَمَا اخْرَجْتْنَا رَغْبَةً عَنْ بِلادِنَا *** ولكِنَّهُ ما قَدَّرَ اللَّهُ كَائِنٌ

اِحْن الى تِلْكَ اَلْوُجُوهِ صُبَابَةٌ *** كَانِي اَسِيرَ فِي اَلسَّلاَسِلِ رَاهَنَ

چنان شد که روزی عباد بن زياد نزد عبدالملك بن مروان شد و با او گفت که خالوی او بدو خبر داده است که عراقین مفتوح شد و چون عبدالملك حبّ ابي قطیفه را با مدینه طیبه میدانست با او گفت آیا این خبر را که عباد نهاد نمیشنوی هم اکنون مدینه از بهر تو خوش و خوب گردید ابو قطیفه این شعر بخواند :

اِنِّي لاَحَمَقَ مَنْ يُمْشى عَلَى قَدَمٍ *** اَنْ غَرْبِيٍ مِنْ حَيَاتَى حَالَ عَبَّادٍ

انشَا يَقُولُ لَنَا اَلْمِصْرَانِ قَدفْتُحَا *** وَ دُونَ ذَلِكَ يَوْمٌ شَرِّهِ باد

روایت کرده اند که ابن زبیر رخصت داد تا ابو قطيفه بمدينه باز شود و او باز شد و در طی راه وفات نمود و از این پیش در ذیل حالات یزید و ابن زبير بشرح حال ابي قطيفه شاعر اشارت رفت .

در جلد هیجدهم اغانی مسطور است که وقتی عبدالملك بن مروان با عمر بن ابی ربیعه گفت تو این شعر گوئی :

ءاترك ليلى ليس بيني وبينها *** سوى ليلة انّي اذا لصبور

گفت آری من گفته ام عبدالملك گفت اگر چنین است دوستی ناخوب هستی که او را بگذاشتی و میان تو واويك بامداد فاصله بود گفت یا امیرالمؤمنین همانا این غدوة از غدوات حضرت سلیمان علیه السلام است که خدای میفرماید «غدوّ ها شهر ورواحها شهر» در تفسیر نوشته اند یعنی حرکت و کشیدن آن بساط در هر بامداد بمقداريك ماه و در هر شامگاه بمقدار يك ماه بود یعنی شدت سرعتش باين مثابه ومقصود عمر در این سخن اظهار ظرافت و لطافتی است.

ص: 116

بیان احوال پاره از شعرای روزگار که معاصر

عبد الملك بن مروان بوده اند

اکنون بشرح حال پاره از شعرا که در زمان عبدالملك بن مروان بوده اند اشارت میرود خواه در خدمت او اختصاصی داشته اند یا نداشته اند یا در زمان او وفات کرده اند یا پس از وی نیز در جهان بوده اند، لکن در خدمت اومدح نموده اند و بمجالست او نایل شده اند یا در خدمت حجاج که عامل مخصوص اوست روزگار می نهاده اند .

و از جمله ایشان حكم بن عبدل بن جبلة بن عمر و بن ثعلبة بن عقال بن بلال بن سعد بن حبال بن نصر بن غاضرة بن مالك بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزیمه است .

در طبقه شعرای مجیدین (1) از جمله مقدّ مین است و از جمله شعرای دولت امویه به خبث لسان و نکوهیدگی زبان و هجای مردمان نامدار و مردی اعرج و گوژپشت ومنزل ومنشاء او در کوفه بود و هرگز عصا از کف نمی نهاد و برابواب ملوك توقف نمی جست هر حاجتی داشتی بر عصایش بر نگاشتی و بایشان گسیل داشتی و ایشان از بیم زبانش هر گز فرستادگانش را معطل و حاجتش را موخِّر نمیداشتند و هر چه خواستی فوراّ بجای آوردند و فرستاده اش را باز فرستادند یحیی بن نوفل این شعر را در این باب گوید :

عَصا حُكَمَ فِي الدَّارِ اَوَلٌ دَاخِلٌ *** ونَحْنُ علَى الأبوابِ نَقْصِي وَ نَحْجُبُ

وكانتْ عَصَى مُوسَى لِفِرْعَوْنَ آيَةٌ *** وَ هَذَى لَعَمْرُ اَللَّهِ ادَّهِي وَ اعْجَبْ

تُطَاعُ فَلا تُعْصَى وَ يُحْذَرُ سَخَطَهَا *** وَيَرْغَبُ فِى الْمَرْضَاةِ مِنْها وَيُرْهَبُ

کنایت از اینکه عصای حکم بن عبدل اسدی از تمامت شعرا در خدمت امرا زودتر در آید لکن ما را راه نگذارند و اگر عصای موسی علیه السلام آینی از بهر فرعون بود این عصا از آن عجیب تر باشد چه هرگز سر از اطاعتش باز نگردانند و رضایش را

ص: 117


1- مجيدين جمع مجيد - بضم ميم بروزن مقیم- یعنی سرایندگان خوب .

بجویند و از سخطش بپرهیزند .

بالجمله این اشعار در کوفه انتشار یافت و مردمان بخواندند و بخندیدند و از آن پس هر وقت ابن عبدل یحیی را بدیدی گفتی یا بن الزانيه عصای مرا اسباب مضحکه مردمان ساختی؟ و از آن پس آن کردار را بگذاشت و هر وقتش حاجتی پدید افتاد بتوسط رقاع فرستاد .

و نیز در جلد دوم اغانی مسطور است که ابو جعفر قرشی حکایت کرده است که حکم بن عبدل را صدیقی نابینا بود و او را ابو علیّه میخواندند و نیز ابن عبدل زمین گیر شده بود،اتفاقا شبی این دو دوست موافق از سرای خویش بمنزل یکی از دوستان روی نهادند مردی ابن عبدل را حمل کرده و کسی عصای ابو عُلیّه را میکشید در اینحال امیر عسس کوفه ایشان را بی هنگام بدید و هر دو تن را بگرفت و بزندان در افکند چون در محبس محبوس افتادند حکم بن عبدل را نظر بعصای ابوعليّة افتاد که پهلوی عصایش بود از ینحال بخندید و این شعر انشاد نمود :

حَبْسِي وَ حَبْسَ اَبِّي عَلِيَّةَ *** مَنْ اَعَا جَيْبَ اَلزَّمَانِ

اعمِي يُقَادُ وَ مُقْعَدٌ لا *** الرَّجُلُ مِنْهُ وَلاَ الْيَدَانِ

اِعْمَى هَذَا بِلا بَصَرٍ هُنَاكَ *** وَ بِي يَخُبُّ الْحَامِلانِ

ابو جعفر گوید روایت کنند که اسم ابو علیّه یحیی بوده است و حکم بن عبدل این شعر در حق او گوید:

اَقُولَ لِيَحيِى لَيلَةِ الحَبسِ سَادِرَا *** وَ نُومِی بِه نُومُ الأَسيرِ المُقَيّد

الى آخرها محمّد بن سهل که راویه کمیت بود حکایت کند که وقتی مردی اعرج امیر شرطه کوفه شد و از آن پس نیز مردی لنگ بجای او بر نشست اتفاقا روزی ابن عبدل از سرای بیرون شد و او نیز اعرج بود نگران شد که مردی اعرج ازامیر اعرج سؤال همی کند پس این شعر باسائل به گفت:

القَ العَصاودَعِ التَّحامِقِ والتَمِسَ *** عَمَلاً فَهَذِى دَوْلَةُ اَلْعَرْجَانِ

لِأَمِيرِنَا وَ امير شَرَطَتْنَا مَعَا *** يَا قومنَا لِكِلَيْهِمَا رَجُلاَنِ

ص: 118

فَاِذَا يَكُونَ اَميرِنَا وَ وَزِيرَ نَا *** وَأَنَا فَاَنَّ الرَّابِعَ الشَّيطَانَ

چون این اشعار بامیر شرطه رسید دویست در هم با بن عبدل بفرستاد و خواستار شد که از وی زبان برگیرد.

هیثم احمری گوید که چنان روی داد که ابن عبدل اسدی را حاجتی بعبد الملك بن بشر بن مروان افتاد و همی بخدمتش در آمد، لکن موقع عرض حاجت نمیدید تا روزی مردی بخدمت عبدالملك آمد و گفت در بارۀ تو خوابی بدیده ام گفت باز گوی؟ آن مرد آن خواب را معروض داشت اینوقت ابن عبدل مقام سخن یافت و گفت من نیز خوابی دیده ام عبدالملك گفت آنچه دیدی باز گوی و او این شعر بخواند:

اِغْفَيْتَ قَبْلَ اَلصُّبْحِ نَوْمٌ مُسَهَّدٌ *** فِي سَاعَةٍ مَا كُنْتُ قِبَلَ أَنَا مُهَا

فَحَبَوْتَنِى مِمَّا اَرَّى بِوَلِيدَةٍ *** مَغْنُوجَةٍ حَسَنٍ عَلَى قِيَامِهَا

وَ بِبَدْرَةٍ حُمِلَتْ الى وَبَغْلَةً *** شَهْباءَ نَاجِيَةٌ يَصِلُ لِجَامِهَا

لَيْتَ اَلْمَنَابِرَ يَا بنَ بِشْرٍ اصبَحَت *** تَرقَى وانَتْ خَطيبُها وَامامَّها

میگوید سحرگاهان چنان در خواب دیدم که دختر کی باغنج ودلال و حسن و جمال باروی ستوده و موی زدوده و بدره از سیم وزر و استرى شهباء بمن عطا فرمودی چون پسر بشر این شعر بشنید گفت اگر این جمله را در بیداری بنگری آیا بشناسی گفت آری چه در بامداد همین روز دیده ام پس وکیل خویش را بخواند و گفت فلان جاریه را بیاور و با ابن عبدل گفت این جاریه همان است؟ گفت این اوست پس بدره و استری نیز بیاوردند و همان گونه سخن بگذاشتند ابن عبدل بر آن قاطر بر نشست و راه بر گرفت .

امير دربار عبدالملك او را بدید و گفت آیا این جاریه را میفروشی؟ گفت آری گفت بهایش چیست؟ گفت ششصد در هم است پس آن مبلغ را بداد و گفت سوگند با خدای اگر میگفتی هزار درهم است عطا میکردم گفت آیا این سخن در ندامت من گذاری اگر بشش در هم میخواستی میفروختم .

وقتی حمد بن حسان بن سعد تمیمی زنی از فرزندان قيس بن عاصم را تزویج

ص: 119

نمود و آن زن دختر مقاتل بن طلبة بن قيس بود و این زن را مردی از آن طایفه که او را زیاد مینامیدند با محمد بن حسان تزویج کرد چون ابن عبدل بشنید این شعر بگفت:

اباع زِيَادٌ سَوَّدَ اَللَّهُ وَجْهَهُ *** عَقِيلَةَ قَوْمٍ سادَةٌ بِالدَّراهِمِ

وَ مَا كانَ حَسَّانُ بْنُ سَعْدٍ ولا ابْنُهُ *** ابوالمِسكِ مِن اكْفَآءَ قَيْسِ بْنَ عَاصِمٍ

وَلكِنَّهُ رَدَّ الزَّمانَ عَلَى استِهِ *** وَضيعُ امرِ المُحْصَنَاتِ الْكَرَائِمِ

و ازین اشعار باز نمود که پسر حسان را با آن صفات نکوهیده نمیشاید که خاتون این قوم را بدراهمی معدود باوی گذارند و چون کنیز با او بفروش رسانند و او راکفو خویش شمارند ، چون این اشعار گوشزد اهل و عشیرت آن زن گردید همه ازین کار بیزار شدند و پیرامون محمّد بن حسان را پره زدند تا اورا ازوی مطلقه ساختند و بروایتی آنزن چون این اشعار بشنید سرازشوی برتافت و باهل خویش فرار گرفت و آن جماعت در میاند وساطت کرده مالی بدادند و آنزن را آسوده ساختند .

و این محمد بن حسان در پارۀ اعمال سواد عامل بود وقتی ابن عبدل در خدمتش عرض حاجتی نهاد و او مسئولش را با جابت مقبول نداشت ازین روی ابن عبدل این اشعار در حق او بگفت بسیاری در هجو او انشاء ابیات نمود و نیز چنان افتاد که این عبدل اسدی روزی از زنیکه برسنگهای فرش سرای راه میسپرد بشنید که باین شعر ابن عبدل تمثل جوید و بخواند:

وَاَعسَر اِحيَانَا فَتَشتَد عِسرَتِی *** وَاَدرِكَ مَيسُورَ الغَنِىَ وَمَعِىَ عَرضِى

ابن عبدل باوي نزديك بود گفت ای خواهر آیا گوینده این شعر را میشناسی گفت آری ابن عبدل اسدی است گفت او را بصورت میشناسی گفت نمیشناسم گفت من همانم و من همانکس هستم که گفته ام :

وَانعَظ احْيانا فَيَنقُدُ جِلدُهُ *** وَ اعْدِلْهُ جُهْدى فَلَا يَنْفَعُ اَلْعَذْلُ

وَ ازْدادَ نَعْظاً حِينَ ابصُر جَارَتِي *** فَاوثَقَهُ كَيْمَا يَكُونَ لَهُ عَقْلٌ

ورُبْتُمَا لَم أَدرِما حِيلَتى لَهُ *** اذاً هُوَ آذاني وَغَرَّبَهُ الجَهلُ

ص: 120

فَآوَيتَه فِي بِطنَ جَارِىَ وَجَارَتِي *** مُكَابِرَة قَدَماً وَ اَن رَغَم البَعلَ

و ازین اشعار باز نمود که اغلب اوقات برای سپوز نفوظ گیرم بخصوص هر وقت همسایه خویش را بنگرم و چون بیچاره شوم لا بد آن ایر پر نفیر را در شکم جار وجاره خویش منزل میدهم هر چند شوهرش را خشم و اندوه فرو گیرد، چون آن زن این اشعار بشنید گفت سوگند با خدای که تو نکوهیده همسایه برای جاریه همسایه خود باشی، ابن عبدل گفت آری و الله چنین است که میفرمائی خصوصاً برای آن جاره که شوهرش و پدرش و پسر و برادرش با او باشند و ازین کلمات بآن زن اشارت نمود .

ابن عیاش حکایت کند که حکم بن عبدل شاعر کوفی وقتی در شهر واسط بر ابن هبيرة در آمد و ابن هبيرة مردی بخیل بود پس در حضورش بایستاد و این شعر بخواند:

اتَّيْتُكَ في اَمرٍ مِن اَمرٍ عَشِيرَتِى *** وَاعْمَى الاُمُورَ الْمُفْظِعَاتِ جَسِيمُهَا

فَاِنْ قُلْتَ لِي فِي حاجَتِى اَنَا فاعِلٌ *** فَقَدْ ثَلَجَتْ نَفْسِي وَوَّلَتْ هُمُومَهَا

میگوید برای عرض حاجتي بخدمتت روی نهاده ام اگر بفرمائی حاجت تو را میگذارم هموم و غموم من زایل میشود ابن هبیره گفت اگر جانب اقتصاد و میانه روی گیری حاجتت را برآورم بازگوی حاجتت چیست؟ گفت در کار حماله و تاوانی برگردنم جای کرده، ابن هبیره گفت چه مقدار است گفت چهار هزار درهم گفت با تو بمناصفت میرویم .

گفت اصلح الله الامير مگر بیم داری که اگر بتمامت کفایت کنی بمرض تخمه گرفتار شوم؟ گفت مکروه میشمارم که مردمان را باین عادت بدارم گفت تمامت این مبلغ را پوشیده بمن بده و در ظاهر جمیعش را منع کن تا مردمان عادت بممانعت کنند و گرنه ضرر تر است چه ایشان را عادت میدهی که هر چه از تو بخواهند يك نیمه اش بستانند .

ابن هبيره بخندید و گفت افزون از آنچه تو را بذل فرمودیم یعنی دوهزار

ص: 121

در هم نزد ما حاضر نیست این وقت ابن عبدل در حضورش بر زانو بر نشست و گفت زنش مطلقه باد که اگر کمتر از چهار هزار در هم بگیرد یا اینکه از خدمت تو بیرون میشوم گاهی که خشمناک باشم کنایت از اینکه تو را هجو مینمایم .

ابن هبیره چاره نیافت و گفت این مبلغ را بدو بدهید خدایش نکوهیده داردچه میدانم حلاَّف مهین نیست یعنی آنچه عهد و پیمان گذارد بجای آورد ابن عبدل باین کار و کردار آن دراهم را بگرفت و باز شد .

از اصمعی مروی است که در کوفه زنی دارای مال و جمال بود بیشتر مردمان مدیون وی بودند و در ادای دیون مسامحت میورزیدند آن زن بابن عبدل یار و یاوری جست و گفت من زنی بی شوی هستم اگر اموال مرا ازین مردم سواد باز ستانی در حباله نکاح تواندر میشوم ابن عبدل در هوای آن تن سیمگون بجهد وجدی تمام قیام ورزید تا تمامت اموال او را بگرفت آنگاه در طلب وفای بوعده بر آمد آن زن این شعر بدو نوشت :

سَيُخْطِيكَ الَّذِي حَاوَلْتَ مِنِّي *** فَقَطِعَ حَبْلٌ وَصَلَكَ مِنْ حِبَالِي

كَمَا اخْطَاكَ مَعْرُوفُ اِبْنِ بِشْرٍ*** وَكنْتَ تَعدُّ ذلِك راس مَال

کنایت از اینکه رشته امید خود را از حباله نکاح من قطع کن چه در این خیال بخطا رفته باشی چنانکه حدیث تو با معروف و عطای ابن بشر نیز چنین بود و اینداستان چنین است که ابن عبدل در کوفه نزد ابن بشر میآمد و از وی خواستار بذل وعطا میشد .

ابن بشر بدو گفت آیا خواهی هم اکنون پانصد در هم بستانی یا سال دیگر در چنین وقت هزار در هم بازگیری ابن عبدل همچنان آن طمع باز میگشت و چون باز میشد ابن بشر بر مبلغ می افزود و همچنان او را باز میگردانید و اینحال بدین منوال بگذشت تا ابن بشر در گذشت و هیچ عطائی با بن عبدل ننمود .

و ابن عبدل در خدمت عبدالملك بن مروان در آمد عبدالملك فرمود بعد از

ص: 122

من چه کاری بنو و تازه آوردی؟ گفت زنی از قوم و عشیرت خویش را خطبه کردم وجواب رساله مرا به دو شعر بنوشت گفت کدام است آن دوبیت؟ ابن عبدل دو شعر مذکور را بخواند، عبدالملك بخندید و گفت خدایت لعنت کند که خویشتن را بچگونه نوید امید دادی آنگاه بفرمود دو هزار درهم بدو عطا کردند .

عبدالملك بن غفار حدیث کند که عمر بن هبيرة خواست که ابن عبدل را بغزوی مأمور دارد گفت زمین گیرم و از دارو گیر عاجزم پس او را بر گرفتند و در خدمت ابن هبيرة برزمین نهادند ابن هبیره بفرمود تا او را عریان کردند مردی اعرج ومفلوج ومعيوبش بدیدند لاجرم ابن هبیره او را از غزوه معاف داشت و با خویش بداشت و چون بواسط شد او را با خود ببرد و حکم بن عبدل این شعر را در این حال به گفت :

لَعمِرَى لَقَدجَرَّدَتَنَي فَوجَدَتَنِي *** كَثِيرَ العُيُوبَ سَيّيء المُنجَرد

فَأعفَيَتَنی لِمَّارَايَت زَمَانَتی *** وَرَفَّقَت مِنِّي لِلقَضَاءِ المُسرَد

و در ایام توقف واسط از تنهائی و بی همخوابگی با بن هبیره شکایت برد ابن هبيرة يكتن از جواری خویش را بدو ببخشید و ابن عبدل در آنشب که آن جاریه را بسرایش در آوردند باستان آبدار و نیزه خون گذار نه دفعه یاده دفعه بمیدان کارزار در آمد و جاریه را کامکار و از ضربات عدیده و مواقعات متواتره برخوردار ساخت چون بامداد شد جاریه بادل شاد و خاطر روشن گفت فدای توشوم بازگوی از کدام مردمی؟گفت مردی از مردم شام هستم گفت «بهذا العمل نصرتم»شما را اینگونه هنرمندی وکارگذاری است که همیشه نصرت وفتح یابید.

ابن کلبی حکایت کند که چون ابن زبیر بر عراق مستولی شد و عمال بنی امیه را از بلدان عراق بیرون نمود، ابن عبدل نیز با آنجماعت روی بشام نهاد و در شمار آن مردم در آمد که در خدمت عبدالملك بن مروان میشدند و اور اداستان مینهادند شبی ابن عبدل با عبدالملك گفت:

یَالَیتَ شِعرَی وَلَیتَ رَبِّمَا نَفَعت *** هَل بَصَرَنَّ بِنِّى العَوَّامَ قَد شَمَلُوا

ص: 123

بِالذُّلِّ والأَسْرِ والتَّشْرِيدِ إِنَّهُمْ *** عَلَى البَرِيَّةِ حَتْفٌ حَيْثُمَا نَزَلُوا

ام هَل ارَاكَ باكْنافِ العِراقِ وقَد *** ذَلَّتْ لِعِزِّكَ اقْوامٌ وقَد نَكَلُوا

وازین اشعار آرزوی خویش را در استقلال عبد الملك وابتذال مردم عراق باز نمود چون عبدالملك این بشنید در جوابش این بیت انشاد کرد و بعضی این شعر را از عبدالملك دانسته اند:

ان يُمَكِّنَ اللَّهُ مِن قَيْسٍ ومِنْ جَدْسٍ *** ومِن جُذَامٍ وَيُقْتُلُ صَاحِبُ الحَرَمِ

نَضْرِبُ جَمَاجِمَ اقوام عَلَى حَنَق *** ضَرْباً يَنْكُلُ عَنَّا غَابِرٌ اَلامْمَ

وی نیز باز نمود که اگر خدایش امکان دهد دمار از روزگار مردم عراق و ابن زبیر بر میآورد،محمد بن عمر جرجانی حکایت کند که یزید بن عمر بن هبيره روی بكوفه نهاد وبمسجد بني غاضره پیوست و این وقت بانك اذان بنماز بلند گشت یزید بنماز فرود گردید مرمان بتماشای موکب او انجمن کرده و زنان بر بامها بر آمده بودند چون نماز خویش را بپای گذاشت گفت این مسجد از کدام جماعت است؟ گفتند از بنی غاضره است یزید به این شعر متمثل گشت :

مَا اَن تَرَكَّن مَن الغَوَاضِرَ مُعَصَراً *** اَلَاقَصمَن بِسَاقَهَا خَلخَالا

زنی از فراز دیوار در پاسخش گفت :

وَلَقد عَطفَن عَلَى فَزارَةَ عَطفَةَ *** كَرَّ المَنِيحَ وَجَلَّن ثُمَّ مَجَالاً

و یزید آشفته شد و گفت کیست این زن؟ گفتند دختر حکم بن عبدل است یزید گفت «هل تلد الحية الأحيه» آیا مار میزاید الامار بچه را و شرمسار بپای خاست عاصم بن الحدثان حکایت کند که شبی ابن عبدل را در آن حال که مست و از هر کار بیخبر بود در محفّه میبردند امیر پاسبانان او را بدید و گفت کیستی؟ گفت ای بغیض تو مرا از آن بهتر شناسی که بپرسی کیستی؟ بکار خویش باز شو چه تو نيك ميدانی که مردم دزد شب هنگام برای سرقت در محفه حمل نمیشوند آن مرد بخندیدواز وی روی برتافت .

مداینی حکایت کند که عمر بن یزید اسدی در کار طعام سخت بخیل بود

ص: 124

وقتى حكم بن عبدل شاعر بروی در آمد و این وقت عمر مشغول خوردن خربزه بود ابن عبدل بدوسلام داد عمر او را پاسخ نداد و بطعام دعوت نکرد لاجرم ابن عبدل این شعر را در هجو عمر بگفت :

في عُمَر بنِ يَزِيدَخلتَادْنَسَ *** بِخَلٍ وجَبْنٍ وَلُولا اَيْرَهُ سَادّاً

جِئْنَاهُ يَاكِلٌ بِطِّيخاً عَلى طَبَقٍ *** فَما دَعانا ابو حَفصٍ ولا كَادّا

وعمر امیر شرطه حجاج بود وقتی قولنجی او را فرو گرفت، طبیب برو فراوان او را حقنه نمود و آنجمله را در میان طشتی بازگردانید و چون چشمش بر آن افتاد از کمال بخل باغلام خویش گفت با این روغن چکنی؟ گفت دور میریزم گفت این کار مکن لکن روغن را از پلیدیهای دیگر جدا کن و از آن چراغ بیفروز.

محمّد بن سهل که راویه کمیت است حکایت کند که ابن عبدل زنی از همدان را خطبه و خواستگاری کرد و او را امّ رباح میخواندند و آن زن به تزویج او سر در نیاورد .

ابن عبدل بر آشفت و گفت سوگند با خدای چنانت رسوا نمایم که هیچ کس آهنگ تزویج تو را ننماید و گفت :

فَلَاخَيْرَ فِي الْفِتْيَانِ بَعْدَ ا بْنِ عَبْدَلٍ *** ولافي اَلزَّوَانِي بِعِدَامِ رِيَاحٍ

فَايرِي بِحَمْدَاللَّهِ مَاضٍ مُجَرَّبٍ *** وَاُمَّ رَبَاحٍ عُرْضَةً لِنِكَاحِي

میگوید بعد از ابن عبدل هیچ خیری و امیدی در جوانان نیست چنانکه بعد ازامّ رباح نیز خیری در زنان زناکار نباشد سپاس خدای را که حمدانم(1)چون سنان رستم دستان گذارا و مجرب وامّ رباح که از مردم همدان است خوردن این حمدان را آماده و در میدان مواقعه منتظر و نیزه کارزار را سير ساخته است چون این شعر در میان مردم انتشار یافت از نکاح ام رباح بیزار شدند و تا پیر شد در مهاجرت ایر پر نفیر بود .

ص: 125


1- حمدان- بروزن انسان -آلت تناسل مردی را گویند ، صاحب برهان قاطع گوید: اما معلوم نیست که بلغت کجاست؟

وقتی جماعت شعرا و ابن عبدل در خدمت حجاج در آمدند و با حجاج گفتند اشعار ابن عبدل همه در هجاء و شعری سخت سخیف است ابن عبدل روی به حجاج کرد و گفت کلام ایشان را بشنیدی از من نیز بشنو گفت بازگوی پس این شعر خود را بخواند :

وَانِي لَأَسْتَغْنِى فَمَا أَ بَطَرَ الغِنَى *** واعْرِضْ مَيْسُورِي لِمَنْ يَبْتَغَى قَرْضى

واعْسُرُ احْيَانَا فَتَشتَدُّ عُسْرَتي *** فَادرِك مَيْسُورَ الغَنِيِّ وَ مَعِي عِرْضِي

و این قصیده را بخواند تا باین شعر رسد .

وَ لَستَ بَذِي وَجهَين فِيمَن عَرفَتَه *** وَلَا البَخلَ فَاَعلَم مِن سَمَائِيَ وَلَا اَرضِىَ

حجاج او را تحسین نمود و در آنچه با دیگر شعرا بجایزه امر کرد دوهزار درهم بروى بفزود بالجمله ابن عبدل با بشر بن مروان انقطاع داشت و از وی جوایز سنیه بیافت و در مرگش مراثی کثیره در صفحه روزگار بیادگار بگذاشت و پس از وی از پسرش عبدالملك نيز بفواید جمیله نایل شد .

بیان حال هلال بن الاستر که از شعرای روزگارعبدالملك بن مروان است

هلال بن اسعر بن خالد بن الارقم بن ناشرة بن سيار بن رزام بن مازن مالک بن عمرو بن تمیم از شعرای بنی امیه و شاعری اسلامی است.

ابوالفرج اصفهانی در جلد دوم اغانی گوید گمان همی برم که ادراک دولت بنی عباس را نیز نموده است مردی شدید وعظيم الخلق و اکول و در شمار اکّالهای روزگار و فارس و شجاع و شديد الباس والبطش بود و با اینکه بسیارخواره وشکم - باره بود در زمان کار زار شکیبائی ،فرمودی روزگاری بسیار برشمرد و از آن پس که بلیتهای عظیم بر سرش وارد شده بود بمرد.

ابو عمرو گوید مردی از قوم و عشیرت او از طایفه بنی رزام ابن مالك هميشه بکار گذاری او و احتمال اثقال او وعیال او اشتغال داشت و او را مغيرة بن قنبر

ص: 126

میخواندند چون بمرد هلال بن اسعر این شعر در مرثیه او بگذاشت:

اِلاّ لَيْتَ اَلْمُغِيرَةَ كَانَ حَيّاً *** وَ افْنى قَبْلَه النَّاسُ اَلْفَنَاءَ

لِيَبْكِ عَلَى الْمُغِيرَةِ كُلُّ خَيْلٍ *** اذا اَفْنَى عَرَائِكِهَا اللِّقاءَ

و در آن اشعار عدیده از شجاعت وجود و دیگر صفات اومذکور نموده است.

خالد بن كلثوم :گوید چنان بود که هلال بن اسعر بشتر چرانی میشد و چون باز می آمد هر چه نزداهل وعیالش از ماكول ومشروب موجود بود بتمامت میخورد و دیگرباره بازمی گشت و از طعام وشراب چیزی با خود حمل نمیداد و تاروزی که بمنزل خویش باز می آمد نه طعام و نه شراب بکار میبرد و او را بهر حال صفتی وخوئی بود ازین روی بصفتی خاص امتیاز نداشت :و روزی سخت گرم هنگام ظهر باشتران خود بود و عصای خویش را بر زمین نصب کرده و کسایش را بر آن آویخته و سر در سایه آن داشت تا از حرارت شمس آسوده باشد .

در خلال این حال دو مرد که یکتن از طایفه بنی نهشل و آن دیگر از مردم بنی فقیم و هر دو تن شديد البطش بودند چنانکه از ایشان یکتن راهیّاج میخواندند و با مقداری از تمر از بحرین می آمدند بروی عبور دادند و اینوقت هلال در ناحیه جای کرده بود ایشان چون بآن شترها نزديك شدند و هلال را بصورت نمی شناختند بانك بر کشیدند: ای شتر چران آیا تو را شرابی باشد که ما را بیاشامی؟ و گمان همی کردند وی بنده از بعضی طوایف است.

هلال همچنانکه سر بزیر کساء داشت فریاد برآورد که نزد فلان شتر شوید که در فلان موضع بچنین صفت و علامت است و آن را بخوابانید دو مشگ شیر مخصوص بر آن بار کرده اند هر چه خواهید بنوشید یکی از آن دو تن گفت و يحك اى غلام تو خود بشتاب و این شیر را بیاور؟ هلال گفت اگر شما را بشیر حاجتی است خودتان میروید و فرود میآورید و میخورید.

ایشان از سخن او بر آشفتند و یکتن روی بدو کرد و گفت: یابن اللخناء سخت غلیظ الكلام هستی بپای شو و مارا سقایت کن! و از آن پس جانب هلال گرفت

ص: 127

هلال در آنحال که بود با آنکس که او را دشنام داد گفت: سوگند با خدای چنین مینگرم که بزودی دستخوش هوان و ذلت گردید و ایشان این سخنان بشنیدند و بدو نزديك شدند و یکی از ایشان تازیانه بر کفل هلال بزد .

هلال در همان حال که بیفتاده بود دست دراز کرد و آنمرد را بگرفت و در زیرران خود بیفکند و چنانش بیفشرد که فریاد برآورد و با رفیقش گفت مرا دریاب که این مرد مرا بکشت آن مرد بدو نزديك شد هلال او را نیز بگرفت و در زیرران دیگرش افکند آنگاه گردن هر دو تن را بگرفت و همی سر آن يك را بسر آن يك بزد و ایشان را نیروی امتناع نمناد .

یکی از آن دو تن چون آن دلیری و زورمندی رادید گفت توهلال باشی و مارا از کارو کردار تو باکی نیست گفت سوگند با خدای منم هلال و بدانید که از چنگ من رها نشوید مگر اینکه عهد و میثاقی استوار بیای برید که چون ببصره شوید در مربد (1) روید و ببانك بلند از آنچه در میان من و شما بگذشته است مردمان را بیا گاهانید.

آن دو تن بر آنگونه پیمان نهادند و مقداری از خرمای خویش را بدو گذاشتند وببصره شدند و در مربد بیامدند و آن داستان را گوشزد مردمان ساختند .

از کفیف بن عبدالله مازنی حکایت کرده اند که گفت روزی باهلال بودم و از پی شتری میرفتیم و سخت تشنه و مانده شدیم و در اینحال جماعتی از جوانان را در کنار شتران خود بدیدیم چون هلال را بدیدند از اندام او و قامت او اشمیز از یافتند و دو تن بر خواستند و یکی گفت :ای بنده خدای هیچ خواهی با ما بمصارعت مبادرت گیری.

هلال گفت بجز این کار نیازمند ترم گفت چیست گفت شیر و آب خواهم چه بسيار تشنه و مانده شدم گفت از شیر و آب کامیاب نمیشوی مگر اینکه با ما عهد کنی که چون سیراب و آسوده شوی بامن بکشتی در آئی.

ص: 128


1- مربد- بکسر میم -محلی است که شتران را بمنظور فروش با سایر حوائج نگهداری کنند، و مربد بصره معروف است که مانند چهار سوق محل انجمن بوده است .

هلال گفت من میهمان شمایم و میهمان با میزبان مصارعت نمیجوید اما اگر خواهید آزمایشی کنید در میان شتران خود هريك از جمله شتران قویتر و مهیب تر و با صولت ترمیدانید حاضر کنید و نیز از میان مردان قوی چنگال خود هر يك را در نیروی بازو وقوت ذراع شدید تر میدانید بیاورید و نگران شوید .

اگر دیدید که من با این قامت نار است و اندام ضعیف سرشتر را بزیر نیاوردم و دست آن مرد نیرومند را بدهانش نسپوختم و هر چند امتناع ورزند چاره نتوانند بخواهید دانست که با من مصارعت توانید کرد و اگر نگران شدید که این کار را بپای بردم معلوم توانید کرد که مصارعت با شما کاری بس هموار است.

چون آن مردم این سخن بشنیدند سخت در عجب شد ، و شتری سخت هائل ومهيب و ناهموار و درشت خوی و درشت اندام را از میان اشتران انتخاب کردند و بیاوردند و جماعتی نیز بیامدند و یکی از شیوخ ایشان نیز حاضر شد ، هلال دست بر آورد و کله شتر را بگرفت و چنانش بیفشرد که شتر از حلقوم ناله وصدا برکشید و ذلیل ومقهور فریاد برآورد .

آنگاه هلال گفت هر کس را که شما میخواهید و انتخاب می کنید دستش را بمن بدهد تا در دهان این شتر فرودوانم آن شیخ چون اینحال شگفت را بدید گفت ای قوم از این شیطان دست باز دارید و دوری گیرید سوگند با خدای تا امروز هیچوقت ندیده بودم که این شتر اینگونه ناله و نفیر برآورد هرگز با این شیطان متعرض نشوید آنجماعت خاموش شدند و همی نگران گام سپردن هلال بودند و از طول اعضایش در عجب بودند تا از دیدار ایشان ناپدید شد .

و نیز از هلال روایت کرده اند که وقتی بمدینه در آمدم و در اینوقت مردی از آل مروان در مدینه حکمران بود و من شتران خود را بارها که از تجّار حمل کرده بودم فروهمی نهادم ناگاه مردی دست مرا بگرفت و گفت فرمان امیر را اجابت کن گفتم وای بر شما اينك اشتران من و احمال آنها در میان است گفتند بر شتران و احمال تو زياني نميرسدو مرا ببردند تا بر امیر مدینه در آوردند سلام بدادم و گفتم

ص: 129

فدای تو شوم اشتران من و احمال آنها ضايع و باطل مانده است، گفتند ما ضامن شتر و امانت تو هستیم تا بصاحبانش بازرسانی نیمه ین .

چون این سخن بشنیدم گفتم پس امیر را با من چه حاجت باشد که خدایم فدایش گرداند؟ اینوقت نگران شدم و مردی زرد چهره وشديد الخلقه و درشت اندام وقوی گردن که هرگز بمانندش ندیده بودم در کنارش بدیدم هیچ ندانستم طولش بیشتر است یا عرضش .

پسامیر با من گفت این عبد را که نگران هستی هیچکس را در مدینه بجای نگذاشته جز آنکه با او بکشتی در آمده و او را در خاک افکنده وشنیدم که تو را قوتی بکمال است و همی خواستم که خدای او را بدست تو بر زمین اندازد تا کینه عرب را از وی بازجوئی .

گفتم خدای مرا بفدای امیر گرداند همانا از راه رسیده ام وسخت خسته و مانده و گرسنه ام اگر امیر عنایت فرماید و مرا مهلت گذارد که بارهای شتران را فرو گذارم و امانت تجار را بازدهم و يك امروز را بیاسایم بامدادان ناظر فرمانم امیر باعوانان خود فرمان کرد که باوی بروید و او را در فرو نهادن بار وردّ امانات تجار معین و یارشوید و از آن پس بمطبخش در آورید و از طعامش سیر سازید .

آنجماعت آنچه بفرمود بجای آوردند و من آن روز و آن شب را در کمال راحت باشکم سیر و خاطر خرم بیا سودم و بامدادان بگاه بدر گاهش در آمدم و اینوقت جبّه پشمین و طیلسانی از پشم بر تن داشتم لکن ازاری بر میان نداشتم و با عمامه خویش میانم را استوار ساخته بودم. پس سلام بگذاشتم و پاسخ بیافتم امیر بآنمرد اصفر گفت بمصارعت او برخیز همانا نگران هستم که خدایت بدست وی خاکسار گرداند آن مرد گفت ای اعرابی میانت را با بندی محکم بر بند !طیلسان خود را برگرفتم و برمیان بر بستم آنمرد گفت هیهات چون من باوی در آویزم و بر میانش دست بیفکنم این طیلسان را دوام و ثباتی نیست .

ص: 130

گفتم سوگند باخدای مرا إزاری نباشد امیر فرمود تاملحفه بیاوردند که گز بمانندش ندیده بودم پس میانم را بدان استوار ساختم وجبه را بیفکندم آن گاه آن عبد زرد چهر برپای شد و همي گرد من بگشت تا مرا بفریبد و بزمین افکند ومن مضطرب و بيمناك بودم و ندانستم باوی چکنم.

در اینحال يكدفعه بمن نزديك شد و چنان ناخنی بر سر و رویم بیفکند که گمان بردم مگر در هم شکست سخت دردناک شدم و ازین کردار خشم گرفتم و در اندام و اعضای او همی نظر کردم از سرش هيچيك را كوچكتر نیافتم و شست خویش را بر صدغ او و دیگر انگشتان خود را در بن گوش دیگرش در انداختم و چنانش فشار دادم که فریاد بر کشید که مرا بکشتی مرا بکشتی.

چون امیر آن حال بدید گفت سر این عبد را در خاک بمال گفتم این فرمان تو برمن است سوگند باخدای پس سرش را در خاک فرو برده و مانند کسیکه از هوش بیگانه شده باشد بیفتاد وامیر چندان بخندید که بر پشت بگشت آنگاه بجایزه وصله و كسوه مسرور و مفتخرم ساخت پس بمنزل خویش باز شدم.

چنان بود که مردی با بنی جلان پیوسته بود و او را عبید بنجری می گفتند وقتی بسبب مناقشتی هلال را ضربتی بزد چنانکه او را ز خمدار و خونین ساخت هلال نزد بنی جلان بشد و گفت صاحب شما مرا باین حال در آورد هم اکنون حق مرا از وی باز جوئید آن جماعت او را تهدید کردند و براندند هلال مت او را تهدید کردند و براندند هلال بیرون شدو گفت زود است که این کار را سزائی در کنار آید و ببلاد قوم خود در آمد و زمانی در از بر این مقدمه بر گذشت چندانکه آن امر و آن کار را فراموش کردند.

تا چنالله افتاد که عبید بن جریِّ (1) در وقبی که نام موضعی است از بلاد بني مالك قدوم افتاد و اينوقت آنچه را در میان او وهلال بگذشته بود بخاطر آورد و سخت برخود بترسید و از بزرگترین مردم آن آبگاه سئوال کرد گفتند معاذ بن

ص: 131


1- وقباء بروزن حمراء نام موضعی است، وقبی بفتح و او وقاف مقصوراً نام آبی است متعلق به قبیله بنی مازن ، و منظور همین معنی ثانی است.

جعدة بن زرارة بن ربيعة بن سيار بن رزام بن مازن است عبید بخدمت او روی نهاد واورا در آنجا نیافت پس جامۀ خود را بطناب خیمه اش بر بست و در آنوقت قانون آن بود که هر کس چنین کردی بر صاحب خیمه لازم افتادی که او را پناه دهد و دادش را بجوید، پس در میان مردم قبیله شیوع یافت که مردی بآل معاذ بن جعده پناهنده شده است .

و از آن پس عبید با خاطر آسوده بجانبی برفت تا آب بیاشامد اتفاقاً ورودهلال و اشتران او باورود او توافق جست چون هلال او را بدید بیاد ضربت او بیفتادواز استجار او بمعاذ بن جعده مستحضر نبود پس در طلب چیزی بر بر آمد که عبید را بآن مضروب دارد چیزی نیافت پس آن چوبی را که خمیر بدان پهن کنند از روی شتر بارکش بر گرفت و چنانش برسر بکوفت که مانند مردگان بیفتاد در اینحال همی گفتند هلال بن اسعر جار معاذ بن جعده را بکشت .

هلال از بنی جعده که بنی عمش بودند بيمناك شد و خواست تا بر راحله خود سوار شود در اینحال خوله دختر يزيد بن ثابت برادر بنی جعدة بن ثابت که جده ابي السفاح زهيد بن عبدالله بن مالك ومادر پدرش بود بیامد و خود را برجامه هلال بیا ویخت و گفت ای دشمن خدای پناهنده ما را بکشتی سوگند باخدای از تو دست ندارم تا مردمان ما فرارسند .

هلال میگوید آن چوب را هنوز از دست نگذاشته بودم و همی خواستم برسرش فروكوبم لكن فرتوتى و خویشاوندی او را از خاطر بگذرانیدم و از آن اندیشه فرو نشستم اما با پای خویش چنانش بزدم که گامی چند دور افتاد و برناقه خود سوار وروی بفرار نهادم .

و از آنسوی معاذ بن جعده با برادران دیگرش که در آن هنگام نه تن بودند وعبد الله بن مالك كه شوهر دختر معاذ بن جعده و پسر عمه ایشان نیز خوله دختریزید بن ثابت و با ایشان همیشه هم عنان و يك زبان بود در پایان آنروز بیامدند و داستان عبید جلانی را که در آنحال رنجور و بیمار بیفتاده بود بشنیدند و استفسار کرده

ص: 132

مستحضر شدند و آن نه برادر باعبدالله بن مالك وده نفر از غلامان خویش سوار شدند و این برادران در شدت خلق و کمال نجدت (1) وشهامت چون کوهی پرشکوه مینمودند و آن غلامان از ایشان شدیدتر و دلیرتر و هرگز تیری از شست ایشان بخطا ننشستی و این بیست تن از دنبال هلال راه برگرفتند.

و از آنسوی هلال آنروز و آن شب را یکسره فرارنده و شتابنده کوه و دشت مینوشت و چون با مداد شد خاطرش بر آسود ویقین کرد که از این جماعت نيك دور افتاده و ایشان را بدو دست نیفتد، لکن آنجماعت همچنان شتابان بناختند و چون شب بکران بردند اثر قدمش را دریافتند چه بسبب بزرگی قدمش اثرش بر هیچکس مخفی نمیماند و چون مقداری از روز برآمد این بیست تن با تیر و کمان و تیغ و سپر او را دریافتند .

چون هلال اینحال بدید فریاد بر کشید ای بنی جعده شما را بخدای سوگند میدهم که مرا که پسر عم شما هستم در ازای خون مردی غریب خون مریزید و او را گمان میرفت که جلانی بمرده است با اینکه نمرده بود بالجمله ایشان فرارسیدند و دور او را بگرفتند .

آنگاه معاذ گفت سوگند با خدای اگر بدانیم که مرد جلانی بمرده است يك ساعت تو را مهلت نمی نهادیم و بقتلت میرسانیدیم لکن او را زنده بگذاشتیم و باز آمدیم هم اکنون دوستدار قتل تو نیستیم مگر اینکه باما از در امتناع در آئی و تا حال پناهنده خویش را ندانیم آسیبی بر تو نیاوریم اما هلال را این مقال اثر نکرد و بقتال درآمد و از اطاعت و انقیاد سر بر پیچد .

معاذ بایاران خویش گفت نه او را به تیر و نه بشمشیر گیرید لکن با سنگ و چوبش بیازارید تا مأخوذش دارید ایشان همی سنك بروی پران کردند و با چوب و چماقش آزار دادند چندانکه از یکدستش سه انگشت و از دست دیگرش دو انگشت بشکستند و دو ضلع از اضلاعش را در هم بکوبیدند و زخمها برسرش فرود آوردند

ص: 133


1- نجدت یعنی دلاوری

و از چندجای بشکستند و با زحمت زیادش مأخوذ داشتند و هر دو پایش را بند بر نهادند و او را با این حال برشتری بیفکندند و تا وقتی راه شمردند، و نزد آن مرد جلانی بیفکندند و با او و خویشاوندانش گفتند وی را ببلاد خود برید و در کارش حادثه میفکنید تا معلوم شود با صاحب شما یعنی عبید چکرده؟ اگر بمیرد او را بکشید و اگر زنده بماند ما را اعلام کنید تا بتکلیف خویش کار کنیم و او را بجای خود حمل دهیم.

مردم جلانیون بستایش ایشان سخن آغاز کردند و گفتند ذمت خود را وفا کردید خدای شما را جزای نیکودهد ما بيمناك هستیم که اگر هلال را با خود حمل دهیم و از شما دور شویم قوم و عشیرت شما او را از دست ما مأخوذ دارند معاذ گفت من خود او را با شما حمل میکنم و شما را مشایعت مینمایم تا ببلاد خود اندر شوید .

پس هلال را بهمان هیئت و حال برشتری بیفکندند و خواهر هلال جمّاء بنت اسعر نیز با برادر برنشست و هلال همی گفت که بنو جعده مراکشتند و خواهرش شربتی از بهرش بیاورد تا بیاشامید و گفت این شربت با خون باندرون شود چه از ضربتهای بنی جعده کبدش را آسیب افتاده بود .

بالجمله چون بأدنى بلاد بکر بن وائل رسیدند مردم جلانی با معاذو اصحابش گفتند ادام الله عزكم همانا بآنچه باید و فاکردید و آنجماعت باز شدند و از آنسوی هلال در این مدت با آنجماعت چنان همی نمود که بهرشب بیست دفعه بیرون همی شود و راه میرود و قضای حاجت می نهد .

چون عبید جلانی را مرض سنگین شد و هلال بیم گرفت که در آن شب یا با مدادش بمیرد بعادت خویش باهمان بند که بر پای داشت بیرون شد و چنان نمود که مگر بقضاء حاجت شود و کساء خویش را در آن شب تار بر عصای خویش برکشید و آنوقت با تمام زور آوری و نیرومندي آن بند آهنین را که بر پای داشت در هم شکست و پیاده چون مرغ تیز پر زمین در نوشت چه از جمله مردمان بر هر طریق و راه آگاه بود .

پس از طریقی مخصوص که خود میدانست و هیچکس را علم نبود راه پیمود

ص: 134

تا بمردی از بنی اثاثة ابن مازن که او را سعر بن طلق بن جبلة بن اثاثه بن مازن میخواندند پیوست ، سعر او را بر ناقه که ملوة نام داشت بر نشاند، هلال راه بگردانید واز بیم مردم بنی مازن که او را از دنبال بیایند و مأخوذ دارند روی ببلادقيس بن عیلان نهاد و سه شبانه روز یکسره راه پیمود و روز چهارم فرود شد و آن شتر را بکشت وجز اندکی جمله را بخورد و آنچه ماند برگرفت تا ببلاد یمن پیوست و زمانی در آنجا در نك ورزید و این در زمانی بود که حجاج حکمران عراق بود .

و از آنطرف چون آنجماعت بکر بن وائل که در بصره جای داشتند خبر هلال و فرار و نجات او را بشنیدند در خدمت حجاج بعرض و داد انجمن کردند و داستان هلال و کشتن او صاحب ایشانرا باز نمودند حجاج بعبد الله بن شعبة بن العلقم كه در این وقت عریف(1)و کار گذار تمامت بنی مازن بود پیام فرستاد که یا هلال را بما فرست یا مترصد عقاب و نکال باش.

عبدالله بن شعبه در پاسخ حجاج آن حکایت را از بدایت تا بنهایت بگذاشت و باز نمود که آنچه باید باوی فرود آورند بجای آوردند .

چون حجاج از چگونگی حال باخبر شد با جماعت بکر بن وائل گفت خدای جز بینیهای شما را بر خاك نمالد همه شاهد باشید که من هر خویشاوند و هر كس كه بهلال نزديك باشد و هر عریفی را ایمن داشتم و نیز منع مینمایم که اگر کسی را در عوض او بگیرند یا در طلب او بر آیند تا گاهی که جماعت بنی بکر خودشان بدودست یابند یا هلال پیش از آن بمیرد .

و از آن سوی چون هلال در بلاد یمن در افتاد شعری چند بگفت و بجماعت بنی رزام بن مالك بفرستاد و ایشان را عتاب کرد و حقوق خود را برایشان بزرگ شمرد و از قرابت خود باز نمود و این از آن بود که سایر مردم بنی مازن قيام ورزیده بودند که آن خون را حمل نمایند و دیه آن مرد را بگذارند .

اما معاذ میگفت سوگند باخدای رضا نمیدهم که پناهنده مرا بهای يک خون

ص: 135


1- عريف یعنی کسیکه افراد قبیله را میشناسد ما نند کدخدای ده.

دهند بلکه باید دیه دوخون گذارند و اگر هلال نیز بخواهد امان یابد باید دیه يك خون دیگربگذارد چون هلال بشنید آن اشعار بگفت و از آن جمله است :

بَنِي مَازِنٍ لاَ تَطْرُدُونِي فَاِنَّنِي *** اخوكُم وانٍ جَرَّتْ جَرَائِرُهَا يَدَيَّ

وَلا تَئلّجوا اكبادَ بَكْرِ بْنِ وَائِلٍ *** بِتَرْكِ اَخِيِّكُمْ كَالْخَلِيعِ الْمُطَّرِدِ

خالد بن كلثوم حکایت کند که چون هلال را باولیاء جلانی گذاشتند تا او را در عوض صاحب خود بقتل رسانند آنجماعت او را در بندهای آهین در کشیده بودند در اینحال مردی که او را حفید نام و از هلال کین دیرین داشت وقت را غنیمت شمرد و گفت سوگند با خدای بدو شوم و در چنین حالش دستخوش نکوهش دارم و بدشنامش بر شمارم، پس نزد هلال شد و هر سخنی زشت و دشنامی فاحش که توانست بدو بگذاشت .

هلال بهر سوی نگران شد سنگی باندازه یکمشت بدید و بر گرفت و بر صورتش بزد چنانکه بر پیشانیش رسید و از گوشت و پوست سر و چهره اش مقداری بر ندید(1) آنگاه سنگ را دور افكند و گفت قصاص خویش را بنگر! و به خواندن این شعر شروع نمود :

اَنَا ضَرَبتُ كَرباً وَزِيداً *** وَثابَتاً مَشِيَّتُهُمْ رُوَيْداً

كَما افأَتَ حينُهُ عَبيداً *** وَقَد ضَرَبتُ بَعدَهُ حَفيدا

و این جماعت را که در این شعر نام برده بتمامت از بنی رزام بن مازن هستند و بجمله دستخوش ضرب و قتل هلال شدند .

بالجمله چون مقام هلال در یمن بطول انجامید تمامت مردم بنی مازن بسوی بنی رزام ابن مازن که طایفه هلال و معاذ بن جعده که جلانی مقتول را جار داده بود نهضت گرفتند و گفتند همانا با پسرعم خود طریقی ناستوده پیمودید و در طلب خون جار خویش از حدّ خویش بیرون تاختید هم اکنون آنچه در دیه مقتول خواهید بشما حمل كنيم.

ص: 136


1- یعنی بتراشید ، از رندیدن بمعنی تراشیدن است

پس دیسم بن المنهال بن جذيمة بن شهاب بن اثاثة بن ضباب بن حجيّة بن كابية بن حرقوص بن مازن آنچه را که معاذ بن جعدة برای خون جار خویش میطلبید بدو حمل کرد و رعایت عزّت ومكانت او را در عشیرتش مرعی داشت و معاذ درین خونبها سیصد شتر طلب میکرد و هلال در این باب شعری چند بگفت و دیسم را ستایش نمود .

معتمر بن سلیمان گوید از هلال پرسیدم مقدار اکل توتا بچه میزان رسید گفت وقتی گرسنه شدم شترم با من بود پس آنرا نحر کردم و چندان از آن بخوردم که افزون از آنچه بر پشت خویش حمل دادم نماند و چنان شکم آکنده شد که خواستم بازنم مقاربت ورزم ممکن نشد زوجه ام گفت ويحك چگونه توانی بامن نزديك شد با اينكه يك شتر در میان من و تو فاصله است یعنی آنچند شکم را مملو داشته بمن نتوانی پیوست معتمر گفت چون این مقدار بخوری تا چند مدت تراکافی است گفت چهار روز و پنج روز .

اصمعی حدیث کند که شیخی از بنی مازن با من حکایت کرد که وقتی هلال بسرای ما در آمد و آنچه در سرای ما بود بخورد ناچار بهمسایگان فرستادیم و مقداری نان بقرض آوردیم چون نگران شد که نان از پس نان بیاورند گفت گویا نزد همسایگان فرستاده اید؟ هم اکنون بازگوئید آیا سویق یعنی آرد نیم کوب جوین دارید گفتم آری پس انبانه بزرك وطویل که از پست (1) آکنده بود باسبوئی از خمر بدو بیاوردیم، هلال آن سویق را بجمله فروریخت و آن نبیذ را نیز بر آن سویق بریخت و خمیر کرد و جمله را تا بآخر بخورد .

مداینی حکایت کند که هلال بن اسعر بر مردی از بنی مازن که در بصره جای داشت بگذشت و اینوقت از بستان او رطبی فراوان در زورقها جای داده با وی می آوردند

ص: 137


1- پست -بكسر اول وسكون سين - یعنی آرد سویق هر چه باشد خواه از جو، خواه گندم ، خواه ذرت و یا نخود در صورتیکه قبلا آنرا بریان کرده و سپس آرد کرده باشند عرب بدان سویق گوید .

پس هلال در زورقی کوچک بنشست و آن زورق را خرما بیا کنده و بوریا بر آن پوشش کرده بودند، با آن مرد گفت یا بن عم اجازت میدهی ازین خرما بخورم گفت آری گفت آنچند هست که مراکافی باشد گفت آری .

هلال در صدر زورق بنشست و همی بخورد تا از آن خرما هیچ بجای نماندو برخاست وبرفت و چون بوریا را از زورق برگرفتند مملو از خستوی خرمادیدند.

وقتی از هلال پرسیدند که اعجب مأكولات اوچه بود گفت دویست گرده نان وسه من نمك .

صدقه بن عبید مازنی حکایت کند که چون داماد شدم طعامی ترتیب دادیم و ده قدح چوبین بزرگ از گوشت شتر آکنده ساختیم و در خوان طعام بگذاشتیم .

اول کسی که در آمد هلال بن اسعر مازنی بود پس قدحی در حضورش بگذاشتیم هلال چون شیر تیز چنگال بأوّل حمله آن ترید را بخورد قدحی دیگر پیش نهادیم همچنان بخورد قدحی دیگر آوردیم تا بآخر برفت تا گاهی که آن ده قدح ترید را بتمامت ماکول داشت پس آب طلبید مشگی بزرگ از نبیذ بیاوردیم دهان مشک را در دهان نهاد و بجمله را در شکم فروریخت و برخاست و برفت وما ناچار دیگر باره بترتيب وتدارك طعام بپرداختیم .

ابو عمرو بن العلا گوید هلال را در آنحال که بمرده بود بدیدم و او را در زمان زندگی ندیده بودم و هیچکس را بر سریر خود از او دراز بالاتر نیافته بودم والله تعالى بحقايق الامور اعلم.

ص: 138

بیان احوال حارث بن خالد مخزومی که ازشعرای روزگار عبدالملك بن مروان است

حارث بن خالد بن العاص بن هشام بن المغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم بن يقظة بن كعب بن لویّ بن غالب .و مادرش فاطمه دختر ابوسعيد بن الحارث بن هشام و مادر فاطمه دختر ابوجهل بن هشام است و چنان بود که عاص بن هشام جدّ حارث بن خالد در روز بدر باجماعت مشرکین بیرون تاخت وحضرت أمير المؤمنين على بن ابيطالب علیه السلام او را بقتل رسانید .

مصعب بن عبدالله روایت کند که وقتی ابولهب با عاصی بن هشام بده شتر مقامره نمودند و ابولهب شتران را ازوی ببرد و نیز ده شتر دیگر بقمار گرو نهادند و همچنان ابولهب از وی ببرد و بر اینگونه ده شتر دیگر بقمار نهادند تا به پنجاه شتر جمله را ابولهب غالب گردید و پس از آن در سایر اموال عاصی بن هشام مقامره نمودند و ابولهب بتمامت را بگرو ببرد چندانکه هر چه عاصی را بود ببرد و هیچش بر جای نگذاشت .

عاص چون اینحال بدید ناچار با ابولهب گفت ای پسر عبدالمطلب چنان مینگرم که این اقداح مقامره با تو عهد و پیمان نهادند و هم سوگند و حلیف شده اند اکنون بیا بدان شرط قماری ببازیم كه هر يك مغلوب شدیم بنده آن يك باشيم ابولهب پذیرفتار شد و نیز بروی غالب آمد لکن مکروه میشمرد که او را به بندگی خود بر گیرد و بنومخزوم را خشمناك سازد.

پس نزد ایشان شد و گفت ده شتر بفدیه عاصی دهید و از بندگی آزادش فرمائید گفتند سوگند با خدای اگر چندو بره باشد و آن جانوریست از گر به کوچکتر که بپارسى ونك نام دارد بفدية او ندهيم .

چون ابولهب این سخن شنید او را به بندگی ببرد و بچرانیدن شتران خویش

ص: 139

بداشت و بر اینحال ببود تا جماعت مشرکین در وقعه بدر خروج کردند و بقولی اورا بعمل آهنگری بداشت تا گاهی که مشرکان خروج نمودند و چون ابولهب علیل بود عاصی را بدیل گردانید و شرط نهاد که اگر زنده بازشود آزاد باشد، اما امير المؤمنين على بن ابيطالب صلوات الله وسلامه علیه او را بکشت .

بالجمله حارث بن خالد یکی از شعرای قریش است و او بمذهب عمر بن ابی ربيعة رفتی وجز بغزل سرائی زبان بشعری بر نگشودی. نه کسی را مدح و نه کسی را هجاراندی و بهوای روی تابان و موی پیچان و خرام دلارام عايشه بنت طلحة بن عبیدالله که لطیف تر از نور و بدیع تر از حور و تابنده تر از هور بود سری پرشور و خاطری مسرور داشت و اشعار خود را بنام آن گوهر دریای صباحت و ملاحت انتظام میداد و در میان مردم قریش مردی صاحب قدر و خطر و منظر بود .

و برادرش عكرمة بن خالد المخزومی محدثي جليل از وجوه تابعین است و از جماعتی از صحابه روایت داشت و نیز حارث را برادری دیگر بود که عبدالرحمن بن خالدش مینامیدند وی نیز شاعر بود و همان کس باشد که این شعر را گوید از جمله اشعاري چند :

رَحَل الشَّبَابَ وَلَيتَه لَم يَرحَل *** وَ غَدّاً لَطِيَّةَ ذَاهِبَ مُتَحَمِّل

بالجمله حارث بن خالد چنانکه در دامنه این کتاب سبقت نگارش گرفت از جانب عبدالملك بن مروان امیر مکه شد و سبب امارت او این بود که بنی مخزوم بجمله در هوای ابن زبیر بودند که حارث بن خالد دولتخواه آل مروان بود چون عبد الملك مروان در عام الجماعة خلافت یافت حارث بدرگاه او روی نهاد و مبلغی دین بر گردن داشت و این داستان در سال هفتاد و پنجم هجری بود.

و بروایت مصعب چنانکه مسطور شد در اینسال عبدالملك حج نهاد و چون باز گشت حارث نیز باوی راه گرفت تا بدمشق رسید تا مگر از وی بفایدتی نایل شود لكن ازوی رنجیده خاطر شد چه مدت یکماه بر در پیشگاه بماند و بدو دست نیافت چون اینحال بدید مایوس گردید و از وی روی برتافت و این شعر در حقش بگفت :

ص: 140

صُحْبَتِكَ اذعينِى عَلَيْهَا غِشَاوَةً *** فَلَمَّا اِنْجَلَتْ قَطَعَتْ نَفْسَنِي الْومَها

وَ مَا بِي وَانٍ اقصَيْتَنِي مِن ضَراعَةٍ *** وَلا افْتَقَرَت نَفْسى الى مَن يُضِيمُها

وازین شعر باز نمود که مرا در کار تو دیده بصیرت نبود و امر بر من مشتبه گشت ازین روی مدتی بزحمت مصاحبت روز نهادم و فیروز باز نشدم و جز بملامت نفس خویش بهره نیافتم چون عبدالملک این ابیات بشنید کسی را بفرستاد تا از عرض راهش باز آورد و از روی تخفیف و ترخیم گفت حاریعنی حارث باز گوی آیا در این مدت که بردر پیشگاه من توقف داشتی چیزی از مقدار تو بکاست یا در آهنگ بخدمت من پست شدی؟

گفت: لا والله یا امیر المؤمنین ، گفت پس این گفتار و کردار چه بود گفت از تو مرا جفائی نمودار شد با اینکه سزاوار من جز آن بود یعنی من در دولتخواهی شما امید دیگر داشتم .

عبد الملك گفت از این سه کار یکی را اختیار کن ياصد هزار درهم بتوعطا کنم یادین تو را فرو میگذارم یا مدت یکسال امارت مکه را بتومی سپارم پس حارث را امیری مکه داد اتفاق در همان سال معشوقه او عایشه بنت طلحة حج نهاد و در آنحال که آن آفتاب تابنده در اعمال حج و طواف شتابنده و نماینده بود بانگ مؤذن بنماز برخاست عایشه بحارث پیام کرد که نماز را باز پس افکن تا از کار طواف فراغت یا بم.

چون حارث را از آن کعبه مقصود این پیام دلارام فرا رسید با تمام نیاز کار نماز را بتاخیر افکند و با مؤذن فرمان کرد تالب فروبندند و از نماز راز نگشایند تا آن یار دلنواز را از طواف فراغت افتد و چون عایشه از کار خویش بپرداخت نماز بپای شد و حارث مردمان را نماز بگذاشت و اهل موسم این کار را منکر و عظیم شمردند .

و چون بعرض عبدالملك رسيد مکتوبی در عذل و نکوهش او بفرستاد،حارث گفت چون عایشه از من خشنود باشد سوگند با خدای خشم وستيز عبدالملك بسيار خوار و آسان است، قسم بخدای اگر تا آخر شب از طواف خویش فراغت نیافتی نماز

ص: 141

را بتاخیر افکندمی.

و بقولى عبدالملك او را عزل کرد و عبدالرحمن بن عبدالله بن خالد بن اسید را بجای او منصوب نمود و بحارث نوشت ويلك آیا نماز را برای خشنودی عایشه بنت طلحه فرو گذاشتی؟حادث گفت سوگند با خدای اگر طوافش تا هنگام طلوع فجر بپای نمیرفت تکبیر نمی گفتم و این شعر بگفت :

لِم ارحَب بان سَخِطتُ ولكِن *** مَرْحَباً انْ رَضِيتَ عَنَّا واهِلاً

اِنَّ وَجْها رايَتَهُ لَيْلَةَ اَلْبَدْرِ *** عَلَيْهِ انثنى اَلْجِمَالُ وَحَلاَ

وَجْهُهَا الْوَجْهُ لِوَيْسَالِ بِهِ *** الْمُزْنُ مِنَ الْحُسْنِ والْجَمَالِ اسْتَهْلا

محمّد بن ضحاك حزامی حکایت کند که جماعت عرب مردم قریش را در همه چیز بر همه کس تفضیل می نهادند مگر در مراتب شعر و شاعری و چون عمر بن ابی ربيعه وحارث بن خالد مخزومي وعرجی وابو دهبل وعبد الله بن قيس الرقیّات در طایفه قریش طلوع کردند عرب درین صفت و صنعت نیز اقرار کردند که مردم قریش بر خلق جهان پیشی و بیشی دارند.

ابو غسان محمّد بن یحیی گوید یکی از موالی عمر بن ابی ربیعه را با يکي از موالی حارث بن خالد در باب اشعار این دو شاعر نامدار سخن به تباهی(1)و افتخار بگذشت مولای حارث با مولای عمر گفت این تفاخر و مباهات فروگذار سوگند با خدای اگر مولای تو این شعر حارث را بشنود از همه چیز بی خبر شود :

انَّى ومَا نَحَرُوا غَدَاةَ مِنًى *** عِنْدَ اَلْجِمَالِ تَوَدُّهَا الْعَقْلُ

لَوْ بَدَّلَتْ اعْلا مَسَاكِنَها *** سُفْلاً وَ اِصْبَحْ سُفْلَهَا يَعْلُو

فيَكَادُ يَعْرِفُهَا الْخَبِيرُ بِهَا *** فَيَرُدُّهَا الاقْوَاءُ و الْمَحَلُّ

لَعَرَفْتَ مَغْنَاهَا بِمَا احْتَمَلَتْ *** مُنَى اَلضُّلُوعَ لَاَهِلَهَا قَبْلَ

وحارث بن خالد این اشعار را برای عبدالله بن عمر بخواند تا باین شعر«لعرفت مغناها »رسیدا بن عمر گفت بگو انشاء الله گفت ای عم اگر این کلمه را بیفزایم

ص: 142


1- یعنی مباهات

شعر فاسد و از وزن خارج میشود ابن عمر گفت ای برادر زاده در چیزی که انشاء الله آنرا فاسد کند خیر نخواهد بود يحيى بن عروة بن اذينه حکایت کند که وقتی كثير شاعر باجماعتی از جوانان قریش در مکانی جلوس داشت ناگاه سعید الراس که مغنّی و سرود گر بود برایشان بگذشت با کثیر گفتند یا ابا صخر هیچ خواهانی که تغنی این مغنی را که نوازنده نیکوست بشنوی گفت آری پس این شعر را تغنی کرد:

هَلاَّ سَأَلْتَ مَعَالِمَ الاِطِّلاَلِ *** بِالْجَزَعِ مَنْ حَرَّضَ وَهْنَ بَوَالَى

سُقْيَا لِعِزَّةِ خلتى سُقْيَالِهَا *** اذ نَحْنُ بِالْهَضَبَاتِ مِنْ امْلال

اذِلاً تَكَلَّمْنَا وَكَانَ كَلاَمُهَا *** نَقْلاً نُوْمِلُهُ مِنَ اَلاِنْفَال

و این شعر از اشعار کثیر بود آنجماعت نيك در طرب شدند و کثیر نیز سخت طربناک شد ، و حاضران بر این اشعار تحسین و آفرین نمودند و گفتند یا ابا صخر همه کس را آن بضاعت و استطاعت نیست که اینگونه شعر بگوید کثیر گفت حارث بن خالد تواند چنانکه درین شعر خود میگوید«اَنِّی وَ مَا نَحرُوا عَذَاةَ مَنِّى»الى آخرها .

هيثم بن عدی گوید وقتي اشعب بمسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله در آمد و درمیان جالسین همی بگشت گفتند تو را چیست؟ گفت همی خواهم از مسئله استفتا کنم در اینحال یکی از فرزندان زبیر بگذشت و او برستونی تکیه نهاده و مردی علوی نیز در حضورش جای داشت.

اشعب چون اینحال را بدید روی بر تافت و همی برفت آن مرد که آن پرسش ازوی نمود گفت آیا آنکس را که همی خواستی از مسئله خود از وی بپرسی بدیدنی گفت نیافتم لیکن چیزی بدانستم که مرا از علم بآن مسئله نیکوتر است گفت چیست گفت مدینه را نگران شدم که بآنسان شده است که حارث بن خالد گفت :

قَد بَدَلَت اَعلَى مَساكَنَهَا ***سَفَلاً وَاَصبَحَ سَفَلَهَا يَعلُو

یعنی بلندها پست و پستها بلند شدند هم اکنون مردی از اولاد زبیر را در صدر مجلس جالس و مردی از فرزندان علی بن ابیطالب علیه السلام را در پیش روی او نشسته دیدم همین حال برای شگفتی از انقلاب روزگار کافی است ، این بگفت و برفت

ص: 143

در خبر است که چون عایشه بنت طلحه از اعمال حج فراغت یافت حارث بن خالد بدو پیام کرد که ای دختر عم همی خواهم مجلسی فراهم آورم و با تو بحدیث بگذرانیم عایشه گفت روز دیگر چنین کنم وفا بوعده ننمود و همان شب بکوچید فقال الحارث:

ماضِرٌ كَمْ لَو قُلتُم سَدَداً *** اِنَّ الْمَطَايَا عَاجِلِ غَدَهَا

وَلِّهَا عَلَيْنَا نِعْمَةً سَلَفَتْ *** لَسْنَا عَلَى الايامِ نَجْحدُها

لَوْ تَمَمْتَ اِسْبَابَ نِعْمَتِهَا *** تَمَّتْ بِذَلِكَ عَندَنَايَدهَا

و بقولي حارث بن خالد غریض مغنّی را نزد عایشه برسالت فرستاد و اینوقت امیر مکه بود و پیام داد که من همی خواهم ترا سلام فرستم هر وقت فراغتی یافتی اجازت فرمای تا بخدمت در ،آیم عایشه گفت در حال احرام هستم هر وقت فارغ شدم ترا رخصت میدهم ، و چون از کار خویش بپرداخت بر نشست و برفت و غریض از پی او برفت تا نزديك بعسفان بدو رسید و نامۀ حارث را بدو بداد «ماضر كم لو قلتم سدداً» الى آخرها.

چون عایشه آن مکتوب را قراءت کرد گفت هنوز حارث از اباطیل خود لب نبسته است آنگاه با غریض گفت آیا بتازه نوائی احداث کرده باشی گفت آری گوش بدار تا معروض دارم و در همین ابیات مسطوره تغنی نمود عایشه گفت سوگند باخدای جز براستی وسداد سخن نکرده ایم و جز اشترای زبان او آهنگی نداریم .

پس غریض این ابیات را بتمامت در خدمتش بسرود و عایشه او را بسی تحسین نمود و پنج هزار درهم و جامه چند بدو عطا فرمود و گفت دیگر باره تغنی کن غریض در این ابیات حارث نیز او را سرودن گرفت :

زَعَمُوا بَانَ الْبَيْنُ بَعْدَ غَدٍ *** فَالْقَلْبُ مِمَّا احْدَثُوا يَجِفُّ

والْعَيْنُ مُنْذُ احِدٍ بَيْنَهُمْ *** مِثْلُ الْجُمَانِ دُمُوعُهَا تَكُفُّ

وَمَقَالُهَا وَ دُموعُها سَجمٌ *** اقْلُلْ حَنِينَكَ حِينَ تَنْصَرِفُ

تَشْكُو ونَشْكُوماً أشْتَ بِنَا *** كُلَّ بِوَشْكِ البَيِّنِ مُعْتَرِف

عایشه چون این اشعار بشنید گفت ای غریض ترا بحق من بر تو سوگند

ص: 144

میدهم آیا حارث با تو امر کرد که این شعر را برای من تغنی کنی؟ گفت ای سیده من قسم بجان تو او مرا امر نکرد پس بفرمود پنجهزار درهم دیگر نیز باو عطا کردند و فرمود در شعری دیگر که نه از حارث بن خالد باشد مرا سرودن گیر غریض درین شعر عمر بن ابی ربیعه او را تغنی کرد :

اَجمَعَت خَلَتى مَعَ اَلْفَجْرِ بَيِّنا *** جَلَّلَ اللَّهُ ذَلِكَ الْوَجْهَ زَيْناً

اجْمَعْتَ بَيْنَها ولَم نَكُ مِنْهَا *** لَذَّةَ العَيشِ وَالشَّبابِ قَضَينا

ولَقَدْ قُلْتَ قُلتُ يَومَ مَكَّةَ لِمَا *** ارَسَلْتَ تَقرَءَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْنَا

انعَمَ اللَّهُ بِالرَّسُولِ الّذي أر*** سَلُ والمُرسَلُ الرّسالة عَينا

آن آفتاب درخشان از شکر خنده جهانی را رخشان ساخت و گفت «وانَتْ يا غَرِيضُ فَانْعَمَ اللَّهُ بِكَ عَيْناً وَانعُمْ با بنُ اَبِی رَبِیعَة عَینَا» همانا چندان بلطافت و ظرافت کار کردی تارسالت او را بما رسانیدی و ازین گونه و فاکه ورزیدی رغبت ووثوق مارا در حق خود بیفزودی .

و چنان بود که عمر بن ابی ربیعه از غریض خواهشمند شده بود که این اشعار را در حضرت آن خورشید روزگار بعرض برساند چه از بیم مردم بنی تمیم نام آنماه را در ابیات خود یاد نمیکردو مصرحاً مذکور نمیداشت و نیز مکروه میدانست که از یاد او غفلت جوید و با غریض گفته بود اگر این اشعار را به تغنی در حضرتش معروض دارد پنجهزار در همش عطا کند و غريض بوعده خود وفا کرد و نیز عایشه بفرمود تا پنجهزار دیگر با و بذل کردند .

و چون غریض از خدمت عایشه بیرون شد عاتکه دختر يزيد بن معاوية زوجه عبد الملك بن مروان را که سرو بوستان دلربائی و ماه آسمان جان فزائی و گلبن جو یبار ملاحت و نوگل گلستان صباحت بود و در این سال او نیز با قامت حج حجت حسن و برهان وجاهت را با قامت و نهایت آورده بود ملاقات کرد جواری آن بت فرخاری گفتند اينك غریض است از روی لطف و نظافت گفت او را بمن آورید .

غریض بر آن ماهر و در آمد و سلام براند و از حکایتش بپرسید و او داستان

ص: 145

خود را با عایشه بپای برد، عاتکه گفت آن ابیات را که برای عایشه بسرودی برای من نیز بسرای غریض میگوید از بهرش تغنی کردم اما او را بحالت شادمانی و طرب وهزت (1) و لذتی که میشاید ندیدم پس از روی اعراض از او ومذاکره بنفس خویش در این شعر مرّة بن محكان سعدی که در خطاب بزوجه خویش که در خطاب بزوجۀ خویش انشاد کرده گاهی که

مره را میهمان رسیده تغنی کردم:

اقولُ وَ الضَّيفُ مَخشِيٌ ذِمامِنُهُ *** عَلَى الكَريمِ وَحَقَ الضَّيْفِ قدُوجَباً

يَارِبَةً اَلْبَيْتِ قَوْمِي غَيْرَ صَاغِرَةٍ *** ضَمَّى اِلَيْكُ رِحَالَ اَلْقَوْمِ والْقُرْبَا

فِي لَيْلَةٍ مِنْ جُمَادَى ذَاتِ اِنْدِيَةٍ *** لاَ يُبْصِرُ اَلْكَلْبُ مِنْ ظُلْمَائِمَا الطَنَبا

لاَ يَنْبَحُ اَلْكَلْبُ فِيهَا غَيْرُ وَاحِدَةٍ *** حَتَّى يَلُفَّ عَلَى خَيْشُومِهِ اَلذَّنْبَا

آن ماه گردون حلاوت بشکرخند جهانی را از قند بیا کند و گفت ای غریض حق تو بر ما واجب گشت دیگر باره تغنی کن پس درین شعر بسرودم :

يَا دَهْرُ قَدِ اكْثَرْتَ فَجَعْتَنَا *** بِسَرَّاتِنَا وَ وَقَرْتَ في الْعِظْمِ

وسَلَبْتَنَا مَالَسْتَ مُخَلِّفَهُ *** يَادْهَرَ مَا اِنْصَفَتْ فِي اَلْحُكْمِ

لَوْ كَانَ لَى قَرْنٍ أَنَاضِلُهُ *** مَاطَاشَ عِنْدَ حَفِيظَةٍ سَهْمَى

لَوْ كَانَ يُعْطَى اَلنِّصْفَ قُلْتُ لَهُ *** اِحْرَزْتَ سَهْمَكَ فَالْهُ عَنْ سَهْمَى

عاتکه فرمود آن نیمه را بتو عطا میکنیم و سهم تو را در خدمت خود باطل نمیگردانیم و بهره تو را جزیل میگذاریم پس بفرمود پنجهزار درهم و البسه عدنيه والطاف سنیّه در حق من مبذول داشتند آنگاه نزد حارث بن خالد رفتم و آن حکایت دلنواز در خدمتش بعرض رسانیدم ، حارث فرمان کرد تا بهمان مقدار که آن دو آفتاب صباحت آثار بمن عطا کرده بودند مرا مبذول نمودند از آن پس نزد عمر بن ابی ربیعه شدم و آن داستان حلاوت توامان را با وی بگذاشتم آن واله شیفته نیز بفرمود همان مبلغ بمن عنایت کردند .

و در آن سال از آن موسم هیچکس چون من خرم و مسرور و کامیاب باز

ص: 146


1- هزت یعنی جنبشی که از طرب حاصل شود .

نگشت چه از یکسوی چشم من بدیدار دو آفتاب عالم تاب عايشه و عاتكه جميل ترین زنهای روزگار روشن شده بود و دلم بصحبت ایشان خرم گردیده و نیز بعطایای کثیر؛ ایشان گرانبار و بمنزلت و مکانت در خدمت حارث بن خالد امیر مکه و ابن ابی ربیعه و عطیتهای بزرگ ایشان شاد خوار گردیده بودم .

در خبر است که وقتی مردی از مکه معظمه بمدینه طیبه آمد و بر عایشه بنت طلحة در آمد آن ماه تا بنده از وی جوینده گشت که از کدام مکان می آئی گفت از مکه فرمود: اعرابی چه کرد؟ آن مرد از مقصود آن کو کب مسعود خبر نیافت چون آن مرد وارد مکه شد نزد حارث بن خالد در آمد حارث فرمود از کجا میرسی گفت از مدینه گفت آیا عایشه دختر طلحه را بدیدی؟ گفت آری گفت از چه از تو بپرسید گفت همین قدر پرسید مافعل الاعرابی؟

چون حارث این کلام بشنید بدانست که این تلطف و مرحمت و عنایت درحق اوست فرمودهم اکنون بآستانه آن ماه یگانه باز شو! واين راحلة و نفقه واين مبلغ برای مخارج عرض راه تو باشد و این رقعه را بحضرتش تقدیم کن و این شعر در آن مکتوب بنوشت :

مَن كانَ يُسالُ عَنَّا اين مَنْزِلُنا *** فَالأُقْحُوانَةُ مِنَّا مَنْزِلُ قمن

اذ نَلْبَسُ اَلْعَيْشَ صَفْواً مَا يُكَدِّرُهُ *** طَعْنُ الْوُشَاةِ ولا يَنْبُوبُنَا الزَّمَن

محمّد بن سلام گوید چون عبدالملك بن مروان حارث بن خالد مخزومی را بامارت مکه معظمه منصوب فرمود حارث غریض مغنی را پیام کرد که تو را در محل حکومت من مقام توقف نشاید و این کردار از آن بود که از آن پیش که حارث حکومت مکه مشرفه یا بد هر وقت غریض را طلب کردی و قدومش را خواستار شدی اجابت نکردی لاجرم از وی آشفته خاطر شد و چون امیری مکه یافت اورا اخراج نمود غریض ناچار از مکه بار بر بست و بناحیه طایف پیوست :

و چون حارث بشنید دلش بروی نرم شد و دیگر باره اش باز خواند و گفت :

تو ازین پیش باما بکین و بغض میرفتی و از خواندن اشعار و ملاقات مادوری میجستی

ص: 147

غریض بمعذرت زبان بر گشود و گفت «هَفوَةً مِن هَفَواتِ النَّفسِ وَخُطْوَةٍ مِن خُطُواتِ الشَّيطانِ ومِثلُكَ وهِب الذَّنبَ وَصَفَحَ عَنِ الجُرمِ واقالَ العَثْرَةَ وغَفَرِ الزَّلَّةِ ولَسْتُ بِعائِدٍ الى ذلِكَ ابداً».

یعنی اگر خطائی رفت از هفوات نفسانی و خطوات شیطانی بود و چون توئی از گناه چشم میپوشد و از جرم میگذرد و از لغزش و خطا روی برمیتابد، و من نیز ازین پس هرگز باینگونه خطا و عصیان عود نمیجویم حارث گفت بازگوی از اشعار من هیچ به تغنی آورده باشی؟ گفت آری در سه مقام از اصوات تغنی کرده ام گفت آنچه تغنی کرده بازگوی پس درین شعر بسرود :

بَانَ الْخَلِيطُ فَمَا عَاجوا ولا عَدَلُوا *** اذوَد عَوكَ وحَنَّتْ بِالنَّوَى الابِلِ

كَانَ فِيهِمْ غَدَاةُ اَلْبَيْنِ اَذ رَحَلُوا *** ادماءَ طاعَ لَها الحوذانُ والنَّقلُ

حارث نيك مسرور شد و گفت ای غریض سوگند با خدای نیکو سرودی صوت دیگر را تغنی کن پس درین شعر او تغنی کرد :

يالَيتُ شِعرىً وَكُم مِن مَنِيَّةٍ قُدِرَتْ *** وِفْقاً واخْرِى اتَّى مِن دُونِهَا القَدر

وَمُضمَر اَلْكَشْحُ يَطْوِيهِ الضَّجِيعُ لَهُ *** طَيُّ الحَمالَةِ لَاجَافٌ وَلا فَقْرَ

لَهُ شَبِيهَانِ لا نَقصَ يَعيبُهُما*** بِحَيثُ كَانَا وَلاطَولَ وَلاقَصَرٍ

حارث سخت شادمان شد و او را فراوان تحسین کرد و گفت صوت دیگر را بسرای و او درین شعر او بسرود :

عَفَتِ الدِّيَارُ فَمَا بِهَا اهْلُ *** حِزانِهَا وَ دِمَائِهَا السَّهْلَ

اِنِّي ومَا نَحَرُوا غَدَاةَ مِنًى *** عِنْدَ الْجِمَارِ تُؤَدِّهَا الْعَقْلُ

چون این تغنی برای رفت حارث را حال بگشت و بوجد وسروری عظیم اندر شد و گفت ای غریض در حب تو هیچکس را ملامت و نکوهش نرسد و مهاجرت از تو را هیچ عذری مقبول نیفتد و هر کس که قلبش را از تغني دلنواز تو بهره وروح نرسد لذتی نباشد ای غریض اگر برای امارت من در مکه حظی و بهره جز مصاحبت تو نبودی بهره کافی بود، ای غریض دنیا بتمامت محض زیب و زینت است و بهترین

ص: 148

زينتها آن است که اسباب سرور جان و فروز دل و نیروی روان باشد همانا قدر و بهای دنیا را آن کس فهمیده است که قدر و شرف غنارا بدانسته است .

بالجمله حارث بن خالد را با این اظهار عشق و مهر که با عایشه میرفت چون بن عبد الله بن تمیمی شوهر عایشه بمرد و عایشه پیش از وی در حباله نکاح مصعب بن زبیر بود باحارث گفتند اکنون سبب تعطیل چیست؟ یعنی آن ماه را نکاح کن گفت سوگند با خدای اینکار نکنم تا مردم قریش فراهم شوند و همی گویند این تعشق من برای امری باطل بوده است یعنی بر شهوات نفسانی حمل نمایند بلکه عشق من حقیقی است .

ابوغسان محمّد بن یحیی گوید چون مصعب بن زبیر عايشه بنت طلحة را تزويج نمود و آن ماه آفاق را بجانب عراق بکوچانید حارث ابن خالد این شعر را بگفت :

طَعْنِ الامِيرِ بِاحْسَنِ الْخُلُقِ *** وَ غَداً بِلَبِكَ مُطْلَقُ الشَّرْقِ

فِي البَيتِ ذِى الْحَسَبِ الرَّفِيعِ ومِنْ *** اَهِلِ التُّقَى والْبِرِّ وَ الصِّدْقِ

مَا صَبَّحَتْ اَحِداً بِرُؤْيَتِهَا *** الاغْدا بِكَوَاكِبِ الطَّلَقَ

قحذمی حدیث کرده است که در آنحال که حارث بن خالد برجمرة العقبه واقف بود ناگاه ام بکر را با چهره چون ماه و زلف سیاه و خالی شبه گون(1)ورخی لاله برمی اجمار دیدار نمود از نامش بپرسید باز گفتند و از فرودگاهش مستفسر شد بنمودند یکباره گرفتار آن دیدار ماه مثال و دل بند آن خال مشکین شد و بدو پیام کرد و خواستار شد که رخصت دهد تا با او بحديث صحبت رود.

ام بکر دستوری داد و حارث بادلی شاد بدو شدی و حدیث راندی و چشم و دل روشن ساختی و جان و روان را قدرت و قوت بخشیدی تا ایام حج منقضی شدوام بکر آهنگ بلد خویش فرمود و حارث این شعر در حق او بگفت:

اَلاَقلِ لِذَّاتِ اَلْخَالِ يَاصَاحَ فِي الخَدِّ *** تَدومُ اِذَا بَانَتْ عَلَى احْسَنِ الْعَهْدِ

ومِنْهَا عَلامَاتٌ بِمَجْرى وَ شاحَها *** وَ اُخرى تَزَيَّنُ الجَيِّدُ مِن مَوضِعِ العَقدِ

ص: 149


1- شبه سنگی است بسیار سیاه براق که گاهی نگین انگشتری سازند

وَقُلْ قَدْ وَعَدْتَ الْيَوْمَ وَعْدًاً فَأَنْجِزِى *** ولا تَخْلِفِى لاخَيْرَ فِي مُخْلِفِ الوَعدِ

وُجُودٌ عَلَى الْيَوْمِ مِنْكَ بِنَائِلٍ *** وَلا تَبَخَلَى قَدَّمْتُ قِبْلَكَ فِي اللَّحْدِ

الى آخرها. وهم وقتى ليلى بنت ابي مرة بن عروة بن مسعود که مادرش میمونه دختر ابوسفیان ابن حرب بود چون ماه و آفتاب در کعبه طواف میداد حارث بن خالد او را بدید و دل بداد ولی گشاد :

اِطَاقَتْ بِنَا شَمْسُ اَلنَّهَارِ وَ مَنْ رَاى *** مِنَ اَلنَّاسِ شَمْساً بِالْعِشَاءِ تَطُوفُ

اَبُو اُمَّهَا اُوفَى قُرَيْشٍ بِذمَّة *** وَ اَعمَامَهَا اَمَّا سُئِلت ثَقِيف

مداینی گوید وقتی عبد الملك بن مروان باحارث بن خالد فرمود كدام يك از شهرها تورا نیکوتر است گفت هر يك برای من و گردش روزگار من و آسایش خاطر وسرور من نیکوتر باشد آنگاه این شعر قرائت کرد :

لَا كُوفَةَ اُمِّي وَلَا بَصَرَة اَبي *** وَ لَستَ لِمَن يَثَنَيه عَن وَجهَه الكَسَل

محمّد بن سلام گوید زنی سیاه در مدینه بود که از مولدات مکه بشمار میرفت و بغزليات و ابيات عمر بن ابی ربیعة سخت شیفتگی داشت، چون از مرك عمر باهل مدينه خبر آوردند، مردم مدینه این داهیه را بسیار بزرك و ناگوار شمردند و برایشان بسی دشوار گشت و آن سیاه از جمله آن مردم بیشتر غمگین و اندوه مند گشت و بهیچ کوچه از کوچهای مدینه نمیگذشت جزاینکه میگریست و فریاد می کشید.

در اینحال پاره از جوانان مکه او را بدیدند و با وی گفتند این ناله و فریاد وغم واندوه بگذار چه در این اوقات یکی از پسران عم او ببالیده است و در مراتب شعر و شاعری بدو همانند است گفت از اشعارش چیزی انشاد کن پس این شعر حارث را که مذکور شد بخواند :

اِنِّى وَمَا نَحرُوا غَدَاةَ مَنِّى *** عِندَ الجَمَارَ تُودَّ هَا العَقل

و تا پایان اشعار را قرائت نمود چون سیاه بشنید اشک از چشم پاک ساخت و گفت «اَلحَمدَ لله الَّذِىَ لَم يَضِيَع حَرَمَه »سپاس خدایتعالی را که حرم محترم خود را

ص: 150

ضایع و بیهوده نگذاشت .

ابن اعرابی حکایت کند که وقتی سلیمان بن عبدالملك حارث بن خالد را با مردی از اخوان خود از طایفه بنی عبس بمناضلت و تیر افکندن بداشت حارث تیری بیفکند و خطا کرد و عبسی بینداخت و بنشان زد و گفت حارث بن خالد را مقهور وخجل ساختم(1).

و دیگر باره عبسی تیری بینداخت و خطا نمود و حارث بر هدف نشاند و گفت «مَشيَكَ بَينَ الزَرَبَ وَالمُرَابَد » و نیز دیگرباره تیراندازی کرده همچنان تیر حارث بر نشان نشست و گفت «وَاَنَك النَّاقَصَ غَيرَ الزَائِدَ » سليمان چون اینحال بدید گفت ای حارث تو را سوگند میدهم که از قول ور می کفایت کنی و او اطاعت کرد.

بیان پاره اخبار عبیدالله بن قيس الرقیات از شعرای روزگار عبدالملك بن مروان

ابوالفرج اصفهانی در جلد چهارم اغانی میگوید: عبیدالله بن قیس بن سریج بن مالك بن ربيعة بن اهيب بن ضباب بن حجير بن عبد بن بغيض (2)بن عامر بن لوی بن غالب و مادرش قتيله دختر وهب ابن عبد الله بن ربيعة بن طريف بن عدى بن سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانة است و بنى بغيض بن عامر بن لوی و بنى محارب

ص: 151


1- در اغانی ج 3 ص 343 طبع دار الکتب در اینجا چنین مینگارد که مرتبه اول که عبسی تیرش بهدف نشست و تیر حارث بخطارفت شطر بیتی سرود و گفت : أَنَا نَضَلَت الحَارِثَ بنَ خَالَد نوبت دوم تیر عبسی خطا گشت و تیر حارث بهدف خورد حارث دنباله شعر عیسی را چنین ادامه داد: حَسَبَت نَضلَ الحَارَثَ بنَ خَالَد. و در نوبت سوم و چهارم گفت : مَشِيكَ بَينَ الزَّربَ وَالمُرابَد *** وَاَنك الناقص غير الزائد
2- صحیح عبد بن معيص است

بن فهر را اجربان (1) از اهل تهامه میخواندند و ایشان متحالفين بودند.

و ازین روی ایشان را اجربان گفتند که شديد الباس بودند و هرکس آهنگ ایشان کردی از بأس وصولت ایشان بیندیشیدی چنانکه از جرب و گرگین دوری گرفتند و عبید الله ابن قیس را ازین روی رقیات لقب نهادند که در اشعار خویش بنام سه زن فربی و آکنده گوشت که هر سه را رقية نام بود تشبيب ميرفت .

یکی از ایشان رقیة دختر عبدالواحد بن ابی سعد بن قيس بن وهب بن أهبان بن ضباب بن حجير بن عبد بغيض عامر بن لویّ ودیگر دختر عم همین رقية بود که او را نیز رقیة مینامیدند و دیگر زنی از بنی امیه بود که او را رقیه می نامیدند لكن ميل و هوای عبیدالله بن قيس الرقیات از میان ایشان بارقیه دختر عبدالواحد میرفت و عبدالواحد در رقّه منزل داشت و عبدالله بن قیس در این شعر خود که گوید او را قصد کرده است :

مَا خَيرَ عَيشَ بِالجَزِيرَةَ بَعدَ مَا *** عَثَرَ الزَّمَانَ وَمَاتَ عَبدَ الوَحدِ

چون مروان بن الحکم در مدینه طیبه امارت یافت مصعب بن عبدالرحمن بن عوف را بر شرطه خویش امیر ساخت مصعب گفت من با حارسان مدینه نتوانم امر این شهر را مضبوط بدارم از دیگر مردم مرا ،مدد کن مروان دویست تن از مردم ایله را (2)با عانت او در ریاست او مقرر ساخت و مصعب بدستیاری ایشان امور آنشهر را در تحت انضباط و انتظامی نیکو بداشت و مسور بن مخرمه نزد مروان بن حکم شد و گفت آیا نگران شکایت مردمان از مصعب نیستی پس این شعر بخواند:

لَيسَ بِهَذَا مَن سَيَاقَ عَتبَ *** يَمَشىَ القُطُوفَ وِينَامَ الرَّكَب

ومعصب را تغییر داد و بروایتی برجای بماند تا عمرو بن سعید والی مدینه شد و حضرت امام حسین علیه السلام و عبدالله بن زبیر از مدینه بیرون شدند و عمر و با مصعب گفت خانهای بنی هاشم و آل زبیر را ویران کن، مصعب گفت این کار نکنم عمر وبر

ص: 152


1- تثنية اجرب است .
2- نام شهری است در ساحل بحر قلزم از جانب شام .

آشفت و گفت یا بن ام حریث این باد از بروت بیفکن(1) و شمشیر ما را بگذار پس مصعب شمشیر را بگذاشت و با ابن زبیر پیوست و عمرو بن سعید ریاست و امارت شرطه را با عمر و بن زبیر بن العوام گذاشت و او را با نهدام خانهای بنی هاشم و آل زبیر مامور ساخت. عمرو بن زبیر فرمان را بپای برد و بسی اموال و ذخایر دریافت و سرای ابن مطیع را که عنقاء می نامیدند ویران کرد و محمد بن منذر بن زبیر را یکصد تازیانه ،بزد، آنگاه عروة بن زبیر را احضار کرد تا او را نیز مضروب دارد ،محمّد گفت آیا عروة را نیز مضروب میداری؟ گفت آری یا سبلان(2)مگر تو خود این ضرب را متحمل شوی گفت من احتمال کنم پس یکصد تازیانه دیگر با و بزد وعروه برفت و با برادرش عبدالله ملحق گشت .

و عمرو بن زبیر مردمان را بتازیانه فرو گرفتی و سخت بیازردی لاجرم ازوی فرارنده و با بن زبیر پناهنده شدند و مسور بن مخرمه یکتن از آنان بود که از وی فرار کرد و چون امر خلافت بابن زبیر رسید این مکافات از عمرو بخواست و او را بضرب تازیانه از پای در آورد و در گورستان کفارش نگونسار ساخت و گفت عمرو از دین اسلام گاهی که مرتد بود بمرد چنانکه از این پیش در ضمن احوال ابن زبیر اشارت رفت .

بالجمله از مصعب بن زبير ومحمّد بن ضحاك و محمّد بن حسن سئوال کردند که شاعر قریش در زمان اسلام کیست؟ بتمامت گفتند عبیدالله بن قيس الرقيات است .

محمّد بن عبدالعزیز حکایت کند که ابن قيس الرقيات نزد طلحة بن عبدالله زهری شد و گفت ای عم من همانا شعری گفته ام گوش کن چه تو ناصح قوم خود باشی، اگر این امر نیکو باشد بشعر و شاعری پردازم و گرنه لب فروبندم و روزگار به بیهوده نسپارم گفت بازگوی پس قصیده خود را که از جمله این شعر است بخواند :

ص: 153


1- بروت یعنی سبیل ، و باد بیروت افکندن یعنی باد بسبیل افکندن ، و این کنایه از عجب و تفاخر باشد ، ولی در اغانی عبارت چنین است « انتفخ سحرك »یعنی ششت باد کرده :واین کنایه از ترس و بزدلی است.
2- یعنی سبیل گنده .

مَنعَ اللَهوَ وَالهَوَى *** وَسَرِیَ الَلیلَ مُصعَب

وَسِيَاطَ عَلَى اَكَفِّ *** رِجَالَ تَقَلُّب

گفت ای برادر زاده من شعر بگوی چه تو شاعر باشی، و عبیدالله بن قيس الرقيات در هوای آل زبیر روز می نهاد و با مصعب بن زبیر بر عبدالملك بن مروان خروج کرد و د و چون مصعب و عبدالله بن زبیر بقتل رسیدند فرار کرد و بعبدالله بن جعفر بن ابی طالب رضوان الله علیهم پناهنده شد عبدالله در خدمت عبدالملك خواستار شد تا او را امان دهد عبدالملك او را ایمن داشت .

از عبیدالله بن قيس الرقیات حکایت کرده اند که در آن هنگام که عبدالملك بن مروان بسوی مصعب بن زبیر روی کرد من نیز با مصعب بدو راه گرفتیم و چون مصعب در مسکن سکون گرفت و غدر و مکر آنان را که با او بیامده بودند بدانست مرا بخواند و بسیاری زروسیم و اموال حاضر ساخت و منطقه چند بیاورد و آن مناطق را از آن اموال بیا کند و بر من بربست و گفت بهر کجای که میخواهی برو چه من کشته خواهم شد .

گفتم سوگند با خدای از خدمت تو بیرون نشوم تا پایان کار تو مکشوف افتد پس باوی بپائیدم تا بقتل رسید آنگاه بکوفه شدم و اول سرائی که بآن اندر شدم زنی را در آن نگران گردیدم که او را دو دختر چون دو آهو می نمود و بر درجه ارتقا دادم تا آب بیاشامم و در آنجا بنشستم .

آن زن بفرمود تا آنچه ما يحتاج من بود از طعام وشراب و فرش و آب وضوء در آن مرتبه فوقانی حاضر کردند و افزون از یکسال نزد او بماندم و او آنچه بکار من بود بپای میآورد و بهر با مداد نزد من میشد و نوازش می کرد و آنچه حاجت داشتم می پرسید و در این مدت نه او از من پرسید تو کیستی نه من از وی سئوال کردم او کیست و من در جمله این مدت همی بشنیدم که در شهر ندا کردند و مرا طلب نمودند و برای آنکه مرا بدیشان گذارد عطاها مقرر داشتند .

و چون مدت اقامتم بطول انجامید و آن نداها و فریادها که در طلب من برمی -

ص: 154

خواست بنشست و از آن مکمن بستوه آمدم و تافته شدم یکی روز که آن زن بامدادان بگاه نزد من شد و از حاجت من پرسیدن ،فرمود باز نمودم که از فراوانی توقف بستوه اندرم و سخت دوست میدارم که نزديك اهل و عیال خویش شوم گفت انشاء الله تعالی آنچه تو را لازم باشداز بهرت حاضر می کنم .

و چون پاسی از شب برگذشت آنزن نزد من برشد و گفت اگر خواهی فرود آی پس بزیر آمدم و اینوقت دو شتر بارکش که آنچه مرا حاجت بود بر آنها بار کرده و غلامی نیز حاضر داشته نفقه طی طریق را هم بآن عبد بداده بود و فرمود این بنده و این دو راحله از آن تو است .

به پس سوار شدم و آن عبد نیز بر نشست و همی برفتیم تا بمکه پیوستیم و در سرای خویش را بکوفتم گفتند کوبنده در کیست ؟ گفتم عبیدالله بن قيس الرقيات هستم در واوله و همهمه و گریه در آمدند و گفتند تا این ساعت از طلبت فرونشسته بودیم پس تا هنگام سحرگاهان نزد ایشان بماندم آنگاه با آن عبدراه سپردم تا بمدینه در آمدم و شبانگاه بخدمت عبدالله بن جعفر بن ابی طالب رضی الله عنهم شدم.

و اینوقت آنجناب اصحاب خویش را بطعام شام مشغول داشته بود من نیز با روی پوشیده با آنان بطعام بنشستم و همی بعجمی سخن می کردم و می گفتم یار یار ابن طیار چون یارانش روی برتافتند پرده از روی برداشتم گفت این قیسی؟ گفتم ابن قیسم و بتو پناه آورده ام، فرمود ويحك اين جماعت بسیار در طلب تو کوشش دارند و همی خواهند بر تو دست یابند لكن من در کار تو بامّ البنين دختر عبدالعزيز بن مروان که زوجه ولید بن عبدالملك است و عبد الملك سخت بروی نرم دل است می نویسم .

پس نامه بامّ البنین بنوشت که در خدمت عبدالملك شفاعت کند تا از ابن قیس در گذرد و هم مکتوبی بعبد العزیز پدر امّ البنين بنوشت که بدختر خویش در این امر بنویسد .

چون عبد الملك بقانونی که داشت نزد ام البنین شد و از حاجاتش بپرسید

ص: 155

گفت مرا يك حاجت است، عبد الملك فرمود بجز ابن قيس الرقیات هر حاجت که تور است بر آوردم، ام البنین گفت چیزی از حاجات را مستثنى مدار عبدالملك از روى اشمئزاز و اعراض آستینی برافشاند، اتفاقاً بر چهره آن نوگل بوستان لطافت رسید و دست بر روی نهاد .

عبد الملك را دل برفت و گفت ای دختر من دست از صورت بدار صورت بدار که من هر چه خواهی اگر چند ابن قیس الرقیات نیز باشد بجای آوردم عرض کردهمی خواهم او را امان دهی چه پدرم بمن مکتوب کرده است که در خدمت تو این مسئلت نمایم عبدالملك فرمود او را امان دادم بد و فرمان کن شامگاهان بمجلس من اندر آید.

ابن قیس شبانگاه حاضر پیشگاه شد مردمان نیز چون این داستان بشنیدند بمجلس عبدالملك حضور یافتند عبدالملك دستوری داد تا آن مردم پیش از این قیس بمجلس در آمدند و چون بجمله از حضور آن مجلس برخوردار شدند ابن قیس را نیز اجازت داد چون بروی در آمد عبدالملك گفت ای مردم شام هیچ میدانید اینمرد کیست؟ گفتند ندانیم گفت این همان عبدالله بن قيس الرقیات است که این شعر گوید :

كَيفَ نُومِىَ عَلى الفَرَاش وَلَمَا ***تَشمَل الشَّامَ غَارَةَ شَعَوَاءَ

تَذهَلَ الشَّيخَ عَن بَنَيه وَتَبدِىَ *** عَن حَذَامَ العَقِيلَةَ العُذرَاء

گفتند ای امیرالمؤمنین خون این منافق را بما بیاشام گفت اکنون که او را امان داده ام و بمنزل من جای کرده و بر بساط من بنشسته است چنین کنم؟ من رخصت در آمدنش را مؤخر داشتم تامگر شما خود چون او را به بینید و بدانید بکشید لکن چنین نکردید.

اینوقت ابن قیس الرقیات اجازت خواست تا مدیحه خود را بعرض رساند چون رخصت یافت قصیدهٔ خود را که اولش این است بخواند :

ص: 156

عَادَلَه مَن كَثِيرَةَ الطَّرَب *** فَعَینَهُ بِالدَمُوعَ تَنَسکَب

تا باین شعر پیوست :

اَن اَلاغَرَ الَّذِيَ اَبُوهَ اَبُوالعَا *** صَىَ عَلَيهِ الوَقَار وَ الحَجَبَ

يَعتَدَلَ النَّاجَ فَوقَ مَفرَقَه *** عَلَى جَبِينَ كَانَه الذَّهبَ

عبدالملك بر آشفت و گفت یا بن قيس مرا بتاج توصیف و مدح کنی گویا مردی از عجم هستم عجم هستم و در حق مصعب گوئی:

اِنَّمَا مَصعَب شَهَابَ مِنَ اللهَ *** تَجَلَت عَن وَجهَهَا الظُّلَمَاء

مَلَكَه مُلك عِزَّةَ لَيسَ فِيِهِ *** جَبَروتَ مِنَّه وَلَا كَبِرَيَاءَ

همانا بشفاعت و مسئلت دیگران سبقت امان یافتی ، لکن سوگند باخدای تو را در زمره مسلمانان ابداً عطائی نخواهد رفت ابن قیس در خدمت عبدالله بن جعفر شد گفت این امان مرا چه سود آورد که در حلقه زندگان مرده باشم و هرگز از آنچه مسلمانان را بهره است نصیب نیا بم؟ عبدالله فرمود چند سال روزگار برده باشی گفت شصت سال گفت چند سال دیگر بزندگی خویش امید داری؟ گفت بیست سال که بجمله هشتاد سال میشود ، گفت بهر سال چه مقدار عطا داشتی گفت دو هزار درهم اینوقت آن ابرجود و كان سخا بفرمود چهل هزار درهم بدو عطا کردند و گفت این مبلغ را برای تعمیر نفس خویش بدار تا بدیگر سرای رهسپار شوی ابن قیس این شعر را در مدح عبدالله بگفت :

تَعِدَتْ بِي الشَّهْبَاءُ نَحْوَ ا بْنِ جَعْفَرٍ *** سَوَاءٌ عَلَيْهَا لَيْلُهَا ونَهَارُهَا

تَزُورُ امْرَءً قَدْ يَعْلَمُ اَللَّهُ اَنَّه *** تَجُودُ لَهُ كَفٌ قَلِيلٌ عَرَارُهَا

فَوَاللَّهِ اَوْلاً اَنْ تَزُورَ اِبْنَ جَعْفَرٍ *** لَكَانَ قَلِيلاً فِي دِمَشْقَ مَزارِها

ذَكَرْتُكَ اَنْ فاضَ الْفُراتُ بارضِنا *** وفاضِ باعِلَى الرِّقَّتَيْنِ بِحارِها

مصعب بن عبد الملك گويد عبدالملك بن مروان با ابن قیس گفت: ويحك ای پسر قیس آیا از خدای پرهیز نکردی که در مدح ابن جعفر گفتی«تَزَورَاَمرَء أَقَد

ص: 157

يَعلَمَ اللهَ اِنَّه»و نگفتی قد يعلم الناس ابن قیس در جواب گفت سوگند با خدای خداوند میداند و تو میدانی و من میدانم و مردمان بتمامت این را میدانند .

وحماد بن اسحق این داستان را چنین میگذارد كه عبدالملك بن مروان عطای ابن قیس را قطع نمود و در طلبش بر آمد تا بقتلش رساند، ابن قیس جز آستان عبدالله بن جعفر پناهی نیابید و بخدمتش در آمد و بخوابش دریافت و با سائب خاثر سابقه مودت داشت از وي خواستار شد تا او را بعبدالله برساند .

سائب بخدمت عبدالله شد و او در خواب بود پس از پائین پای عبدالله در آمد و صدائی چون بچه سباع صغیر در انداخت عبدالله بیدار شد لکن چشم نگشود و با پایش بدو بزد، این وقت بر فراز سرش آمد و صدائی چون سگ گریزنده و پیر بر آورد عبدالله چشم برگشود و سایب را بدید و گفت ويحك چيست ترا؟ عرض كرد اينك عبیدالله بن قيس الرقيات است که بر در سرای منتظر است .

فرمود اجازت کن تا در آید من او را رخصت دادم و بخدمت عبدالله در آمد و ابن جعفر او را ترحیب نمود و بخویشتن نزديك بداشت ابن قیس خبر خویش را بدو معروض داشت عبدالله بفرمود تا چیزیرا که بصورت آهو بساخته بودند بیاوردند وازدنانیر سرخ آکنده بود با سائب فرمود ازین دنا نیر برای ابن قیس بر شمار سائب مشغول شماره و ترنّم گشت و نیکو بخواند و همی بر شمرد تاسیصد دینار شماره کرد و خاموش بنشست .

عبدالله فرمود وای بر تو از چه خواموش شدی همانا هنگام قطع این آواز خوش نیست پس دیگرباره بشماره و خواندن پرداخت تا آنچه در آن ظبیه بود بر شمرد و آنجمله هشتصد دینار بود و آن دنانير را بعبیدالله بن قيس بداد چون بتمامت را بگرفت با ابن جعفر گفت در کار من با امیر المؤمنین سخن کن !گفت چون با من بخدمت عبدالملك شدى وطعام بخواست درخوان طعام بنشین و شکمباره بر اغذیه و اطعمه گذاره گیر، و عبد الله سوار شده و او را با خود بمجلس عبدالملك در آورد .

چون طعام در آوردندا بن قيس بطوري زشت و ناخوش خوردن گرفت عبدالملك

ص: 158

با عبدالله گفت کیست این مرد؟ گفت این کسی است که اگر او را زنده گذارند اصدق ناس است و اگر مقتول گردانند دروغگوی ترین مردمان باشد عبدالملك گفت این حال چگونه تواند بود؟ عبدالله گفت ازینکه گفته است:

مَا نَقَمُوا مِن بَني اُمَيَّةَ اَلُّا *** اِنَّهُم يَحلَمُونَ اَن غَضَبُوا

کنایت از اینکه چون بني امية هروقت غضب کنند بحلم و بردباری میروند مردمان با ایشان ستیزه جویندهم اکنون اگر بعلت غضی که بروی داری اورا بقتل رسانی او را در آنچه در مدح شما گفته است تکذیب نمائی، عبدالملک فرمود او را امان دادم لکن از بیت المال عطائی نیابد عبدالله فرمود اکنونکه خون اورا بمن ببخشیدی دوست میدارم که عطای او را نیز با من ببخشی گفت چنین کردم پس عطای او را بگذاشت.

و نیز عبد الله بدو عطاها کرد و جاریة خوش روی باوبداد و از آنچه از بیت المال بدو میرسید از مال خود در حق او بیشتر مقرر ساخت و ابن قیس او را با شعار آبدار مدح بگفت و از عطاهای او مذکور بداشت چنان که در اغانی مذکور است و از آنجمله است :

عَادِلَه مَن كَثِيرَةَ الطَّرَبَ *** فَعَينَهُ بِالدَّمُوعِ تَنَسكَب

كُوفِيَةَ نَازِحَ مُحلَتُهَا *** لَا أَمَم دَارَهَا وَلَاصَقَب

لا امم دارها یعنی انها ليست بقريبة گفته میشود :ما كلفتني أمما من الامر فافعله یعنی قريبا من الامكان و گفته میشودانّ فلانا لامم من ان يكون فعل كذا و كذا يعنی قریب چنانکه شاعری گفته است :

اَطرَقَتَه أسَّمَاءَ اُمَّ حَلمَا *** بَل لَم تَكُنَّ مَن رَحَالَنَا اُمَّمَا

يعنى قريبة . و صقب بمعنی ملاصقه است چنانکه میگوئی : صاقبت فلانا ولا صاقبنی ودار فلان مصاقبة لدار فلان و در حدیث وارد است الجار احقّ بصقبه اى بما لاصقه یعنی انه احق بشفعته ، اصمعی گوید این کثیره که در این شعر ابن قیس مذکور است همان زنی است که ابن قیس در کوفه بمنزل او پنهان شد چنانکه بدان اشارت شد.

ص: 159

ابن قیس میگوید بعد از آنکه یکسال در سرای او بماندم ناگاه ندای منادی عبدالملك را بشنیدم که گفت ذمه بری است از آنکه ابن قیس را نگاهدارد بآن زن گفتم چون حال بر این منوال است بناچار ازینجا میکوچم ، گفت از این ندا که شنیدی بیمناك مباش چه از آنروز که نزد ماشدی همیشه این ندا بلند بود و تا هر چند که بخواهی در اینجا بمانی با کمال وسعت و ترحیب خواهی بود و هروقت اراده رفتن کنی مرا بیا گاهان .

گفتم ناچار باید بیرون شوم چون شب در آمد تمامت ما يحتاج سفر مرا آماده ساخت گفتم فدای تو گردم بازگوی گیستی تا پاداش احسان تو را بگذارم؟ گفت من اینکار بجای نگذاشتم که مرا پاداش نهی پس برفتم و سوگند باخدای او را نشناختم جز اینکه بشنیدم که هر وقت او را میخواندند کثیره مینامیدند ازین روی این نام را در اشعار خود مذکور نمودم .

زبير بن بكار از عمش مصعب حدیث کند که سبب عزیمت عبد الله بن علی بن عبد الله بن عباس که در نهرابی فطرس با مردم امية مصاحبت داشت بر قتل آنجماعت این بود که یکی روز یکتن از شعر اشعری چند که بنی هاشم را در آن مدح کرده بود بخدمت عبد الله بن على معروض داشت عبدالله با یکی از مردم بنی امیه گفت: این شعر کجا و آنچه شما بآن مدح میشدید کجا؟ شخص اموی گفت هیهات هرگز هیچکس مدح نشود بمانند قول ابن قیس که در حق ما گفته است :

مَا نَقَمُوا مِن بَنِي اُمَّيةَ اِلَّا *** اِنَّهُم يَحلَمُونَ اَن غَضَبُوا

وَ اَنَّهُم ساَدَة المُلُوكَ فَمَا *** تَصلَحَ اِلَّا عَلَيهِم العَرَب

عبد الله او را بدشنامی نکوهیده برشمرد و گفت هنوز در شما طمع ملك وسلطنت است؟ آنگاه بقتل و نکال آن جماعت حکم راند .

و نیز زبير بن بكار روایت کند که وقتی جاریۀ سرود گر در خدمت هارون الرشید بخواند و سرودن گرفت «مَا نَقَمُوا مِن بَنِي اُمَيَّةَ» تا آخر شعر و چون بخواندن این بیت بدایت گرفت چهره رشید آشفتگی پذیرفت و آن كنيزك بدانست بخطائی بزرگ

ص: 160

و بلیتی عظیم در افتاده و اگر آن شعرها بر آن صورت که گفته اند تغنی نماید البته بقتل میرسد لاجرم با کمال جودت خاطر از نهایت وحشت خیال باین گونه بخواند :

مَا نَقَمُوا مِنْ بَنِي اُميَّةَ اِلاّ *** اَنَّهُمْ يَجْهَلُونَ أَنْ غَضِبوا

وَ اَنَّهمْ مَعْدِنُ اَلنِّفَاقِ فَمَا *** تُفْسِدُ اِلاّ عَلَيْهِمُ اَلْعَرَبُ

رشید روی با یحیی بن خالد کرد و گفت یا اباعلی آیا شنیدی؟ گفت چنین جاریه را بباید از دست نداد و جایزه اش دو برابر نهاد و او را زود رخصت رفتن داد تا قلبش از این وحشت و دهشت بر آساید هارون گفت جزایش همین است و با جاریه گفت بپای شو که از من جز محبت و احسان مقامی نیابی لکن جاریه را از آن هول و هیبت هوش برفته بود و یحیی بن خالد گفت :

جَزِيَتَ اَمِيرَ المُؤمِنِينَ بِاَمنَهَا *** مِن اللهِ جَنَّاتِ تَفُوز بَعدَنَهَا

در این شعر بستایش هارون لب گشود و در حقش دعای خیر نمود. وقتی عبید الله بن قيس الرقیات بر ابن ابی عتیق بگذشت و سلام براند در جواب گفت وعليك السلام يا«فارس العمياء» سلام بر تو باد ای کسیکه برناقه کورسوار میشود عبیدالله گفت پدرم فدای تو باد این اسم تازه چیست؟ گفت تو خود این نام را بر خویش نهادی در آنجا که گوئی«سَواءَ عَلَيهَا لِيلَهَا وَنَهَارَهَا» یعنی مساوی است بر آن ناقه شب و روز آن و روز و شب جزبر نابینا یکسان نمیشود .

عبیدالله گفت ازین شعر کثرت رنج و تعب را اراده نمودم یعنی روز و شب يك سره راه میسپرد و هيچيك در پیش او تفاوت نداشت و در هيچيك آرام و آسوده نبود ابن ابی عتیق گفت اگر مقصود تو درین شعر این است باری ترجمانی از بهر ترجمه اش لازم است و باین شعر اشارت شد که در مدح عبدالله بن جعفر انشاد کرده و ازین جمله ابیاتی هست که در اشعار ابن قیس معیوب شمرده اند چنانکه در اغانی مذکور است.

و دیگر از حکم الوادی حکایت کرده اند که گفت : روزی در خدمت یحیی بن خالد در آمدم با من گفت یا ابا یحیی چیست رای تو در پانصد دینار که از بهر تو

ص: 161

حاضر شود؟ گفتم در ازای آن بر من چیست گفت این صوت خود را در این شعر ابن قيس« ذَكَرتِكَ اِنَّ فَاضَ الفُرَات بِاَرضِنَا» الى آخرها با دنانير نيك بياموزى هم اكنون من بخدمت اميرالمؤمنین میشوم و تا هنگام ظهر از مجلس مظالم بیرون نمیشوم و تا باز میشوم باید این آواز را نيك بياموزد، و چون چنین کردی این پانصد دینار تور است .

دنا نیر چون این سخن بشنید لب شکرین برگشود و گفت یاسیدی ابویحیی پانصد دینار میگیرد و میرود لكن من تمامت عمر در حضرت تو بخدمت میگذرانم یحیی فرمود اگر نيك محفوظ داری تراهزار دینار میدهم این بگفت و برخاست و برفت ومن بادنانیر گفتم ای سیده من اکنون نفس خویش را باین آموزگاری مشغول بدار چه اگر چنین کنی پانصد دینار بمن و هزار دینار بتو میرسد و گرنه زحمت ما باطل میگردد .

پس بآموختن آن بلبل نو آموز و آفتاب جهانسوز مشغول شدم و بسی کوشش کردم و تغنی از پی تغنی آوردم تا یحیی از مجلس مظالم بازشد و آب و طشت بخواست آنگاه با من فرمود یا ابا یحیی آن صوت را بهمان نوا که تغنی می کردی بخوان! با خویش گفتم هلاک شدم چه یحیی این صوت را هم اکنون از من می شنود و او کسی نیست که بتوان چیزی را بروی پوشیده داشت و بعد از آن نیز از دنانير خواهد شنید وخوشنود نخواهد گردید ناچار بسرودم .

بعد از آن باد نانیر گفت تو نیز بسرای چون جاریه بخواند یحیی گفت سوگند با خدای جز خیر و خوبی نمی نگرم، گفتم فدای تو بگردم افزون از پنجاه دفعه این آواز را بدو آموخته ام تا در این ساعت بیاموخت و چون جاریه این تمجید شنیدبر حسن صوتش بیفزود یحیی گفت بصداقت گفتی آنگاه باسلام که بر ما واقف داشته بود فرمود پانصد دینار برای حکم و هزار دینار برای دنا نیر بیاور.

چون حاضر ساخت دنانیر گفت ای سید من قسم بزندگانی تو این هزار دینار را با استاد خود مناصفه کنم گفت باختيار تو است جاریه پانصد دینار بمن بداد و بازشدم گاهی که بسبب این صوت هزار دینار بهره یاب شده بودم .

ص: 162

محمّد بن ضحاك حكایت کند که وقتی عبید الله بن قيس الرقيات خواست بخدمت حمزة بن عبد الله بن زبیر شود جاریه گفت اکنون مقام دستوری نیست ابن قیس گفت اگر بداند من در اینجای هستم از من محجوب نمی ماند جاريه نزد حمزة شدو خبر بگفت حمزه بگفت چنین کس باید عبیدالله بن قیس باشد رخصت بده تا در آید .

چون عبیدالله را بدید ترحیب فرمود و گفت یا بن قیس آیا حاجتی در توراه یافته است گفت آری سه دختر از برادر خود را برای سه پسر خویش و سه دختر خود را بسه برادر زادۀ خویش تزویج نموده ام.

فرمود سه پسر تو را هر يك چهارصد دینار وهم سه پسر برادرت را هر يك چهار صد دينار و هر يك از سه دختر ترا سیصد دینار و هر يك از سه دوشیزه برادرت را سیصد دینار بدادم بازگوی حاجتی دیگر داری؟ گفت لا والله مگر مؤنه سفر، پس بفرمود تا آنچه در بایست سفر او حتی آن وصله چرمین که بر پای شتر می بستند يعني بجای نعل بر اخفاف ابل مقرر بود آماده کردند بالجمله در کتاب اغانی از اشعار و احوال ابن قیس بسی مذکور است درینجا بهمین قدر کافی است .

ص: 163

بیان احوال ابی مالك غياث بن غوث معروف با خطل از شعرای روزگار عبدالملك

غياث بن غوث بن الصلت بن الطارقة ويقال ابن سحبان بن عمرو بن الفدوكس بن عمرو بن مالك بن جشم بن بكر بن حبيب بن عمرو بن غنم بن تغلب و مدائنی گوید هوغياث بن غوث بن سلمة بن طارقة وهم گويد سلمة راسلمة اللّحام می گفتند.

ابوالفرج اصفهانی در جلد هفتم اغانی گوید غیاث را ابو مالك كنيت بود وقتی نعمان بن منذر چهار نیزه از بهر چهارتن از فرسان عرب بفرستاد :ابو براء عامر بن مالك رمحی را بگرفت و سملة بن طارقة اللّحام كه جد اخطل شاعر است زمحی دیگر را برداشت و انس بن مدر که رمحی دیگر را مأخوذ نمود وعمرو بن معد يكرب نیزه دیگر را باز گرفت و اخطل لقبی است که براسم و کنیت او غلبه یافت .

از ابو عبیده مروی است که سبب این لقب این بود که مردی از قوم خود را هجاراند آن مرد بدو گفت يا غلام انك لأخطل اى پسر همانا سست و تباه گوئی چه خطل بفتحتين بمعنى سستی و سخن سست و تباه گفتن است و این لفظ بروی غلبه یافت و بقولى عتبة بن الزعل او را در سخن بدید و گفت این غلام اخطل کیست گفتند فلان است و این لقب بروی بماند .

و بقولی دیگر کعب بن جعیل که شاعر مردم تغلب بود بهر قوم و قبیله شدی او را اکرام کردند وقبّه از بهرش برزدند و گوسفندان در خدمتش تقدیم کردند چندانکه آن خیمه را از گوسفند بیا کندند، وقتی کعب در میان مردم مالك بن جشم در آمد ایشان نیز بتکریم او پرداختند و خیمه برافراخنتد و از گوسفندانش بیا کندند در این حال اخطل که پسری نورسیده بود بیامد و آن گوسفندان را بیرون کردو بهر سوی پراکنده ساخت عتبة او را دشنام داد و گوسفندان را باز جای آورد .

دیگر باره اخطل بیامد و بیرون کرد و کعب بدو در نظاره بود گفت این پسر

ص: 164

شما اخطل است یعنی دیوانه است چه، اخطل سفیه را گویند و این نام بروی غلبه یافت و از آن زمان به مهاجات یکدیگر سخن کردند و اخطل در هجو او گفت «سَمَیت كَعِباً بَشَرَّ العَظَام » الى آخرهما .

کعب گفت همیشه با خود گفتم هیچکس مرا مقهور ندارد، مگر مردی که اورا نامی و خبری باشد همانا این دو شعر را مدتهاست در بحر خاطر اندوخته داشتم تا هر کرا لازم باشد هجو کنم و این غلام برایند و شعر بر من غلبه یافت .

قحذمی حدیث کند که در میان دو پسر جعیل و مادر ایشان سخنی در گرفت و ایشان اخطل را در میان خود در آوردند تا او چه گوید و اخطل گفت:

لِعَمرِكَ اَنَنِى وَاَبنَى جَمِيلَ *** وَ اَمَهَمَالَاسَتَار لِئَيم(1)

ابن جعیل با او گفت ای غلام همانا رأیی سفیهانه و سخنی نکوهیده راندی اگر نه بودی که مادر من همنام مادر تو است مادرت را بجائی می گذاشتم که شتر سوارانش به حدی برانند ازین روی او را اخطل نامیدند و مادر پسرهای جعیل و مادر اخطل را لیلی نام بود ازین سبب پسر جعیل آنگونه سخن کرد و بروایتی در آن اوقات اخطل تازه بشعر زبان گشوده بود و چون پدرش این حکایت بشنید با او بر آشفت و گفت با اینکه بتازه زبان بر شعر بر گشائی همیخواهی با ابن جعیل مقاومت ورزی و اورا مضروب داشت.

و از آنسوی چوی ابن جعیل آن داستان بشنید از پی تفتیش بیامد و گفت گوینده و صاحب آن کلام کیست؟ یعنی آن شعر مذکور پدرش گفت بدو اعتنا نکن چه پسری سفیه و بیهوده است کعب با او گفت «شَاهَدَ هَذَا الوَجهَ عَب الحَمَّة »اخطل در پاسخ گفت «فَنَّاكَ كَعبَ بنَ جَعِيل اُمَّه».

کعب گفت نام مادرت چیست؟ اخطل گفت لیلی کعب گفت این نام از بهر مادرت باز گفتی تا با نام مادرم یکسان باشد و باین سبب او را از سنان هجای من محفوظ بداری؟ گفت اگر همنام مادر تو باشد خدایش پناه دهنده نباشد و نام مادر اخطل لیلی

ص: 165


1- استار یعنی چهار منظور اینست ما چهار نفر همگی لئیم میباشیم

و از طایفه ایاد است و اخطل از آن روز اخطل نام یافت و گفت :

هَجَّي النَّاسَ لَيلَى اُمَّ كَعبَ فَمَزَقَّت *** فَلَم یَبَقَ اِلَّا نَفنَف اَنا رَافِعَه

و هم در حق وی گفته است :

هَجَانِي المنتنان اِبْنَا جُعَيْلٍ *** وَاى النَّاسَ يَقْتُلُهُ اَلْهِجَاءُ

وَلَدْتُمْ بَعْدَ اخْوَتِكُمْ مِنِ اسْتٍ *** فَهَلاَّ جِئْتُمُوا مِنْ حَيْثُ جَاؤَا

کعب بازگردید و از آن وقت در میان ایشان قواعد مهاجات سر بسماوات رسانید، ابوالفرج می گوید اخطل از نخست نصرانی و از مردم حيرة بود و محل و مكانت او در میان شعراء اکبر از آن است که محتاج بوصف باشد واخطل وجرير و فرزدق در يك طبقه و يك ميزان هستند و ابن سلام این سه تن را اول طبقه شعرای اسلام شمرده است و هیچوقت اتفاق بر تفضیل یکی از ایشان بر آن دو تن دیگر ننموده اند بلکه هر جماعتی را در حق هر يك و تفضيل او عقیدتی است .

ابو عبيدة گوید مردی نزد یونس آمد و گفت اشعر این سه تن کدام باشند گفت اخطل است گفتیم کدام سه تن را خواهی؟ گفت هر سه شاعری را نام برنداخطل از ایشان اشعر است گفتیم این بیان از کجاست گفت از عیسی بن عمرو بن ابی اسحق حضرمی وابو عمرو بن العلاء و عنبسة الفيل و ميمون اقرن که کلام را در هم آوردند و برهم نوردیدند و گونه گونه گردانیدند نه اینکه مانند اصحاب شما به نحوی ونه بدوی باشند.

گفتند سبب تفضيل نهادن اخطل را بر دیگران چه بود گفت از اینکه اشعارش از دیگران مهذب تر و دروزن و قوافی مطول تر و بیرون از هر عیب و نقص بود ابووهب دقاق گفت همانا حماد و جناد اور اتفضیل نمی نهادند(1) یونس برآشفت و فرمود حماد و جنّادرا چه مقام و رتبت است نه نحوی بودند و نه بدوی و نه بر کسور بینائی داشتند و نه بفصاحت سخن میراندند .

ص: 166


1- حماد منظور حماد الراويه است و جناد بن واصل کوفی مولای بنی عاضده هم ازراویان اخبار و اشعار است، ولی در علم ادب عرب متبحر نبود.

من از آن کسان نام میبرم که از نود سال و برافزون روزگار بردند و کلام را از هم بریختند و بسلیقت مستقیم بناها از بهرش مقرر داشتند و اوزان و کلمات را معین ساختند و سلیم را بسليم ومضاعف را بمضاعف ومعتل را به معتل واجوف را با جوف و بنات یائی را بیائی و بنات واوی را بواوی ملحق نمودند و هیچ کلمه از کلمات عرب برایشان مخفی نماند حماد و جنادرا چه علم و خبر است .

اصمعی گوید اخطل نود شعر گفتی آنگاه سی بیت از آن را اختیار کردی و بآفاق انتشار دادى وقتى سلمة بن عياش با جماعتی در مجلسی جلوس داشتند از جریر و فرزدق و اخطل سخن افتاد سلمة اخطل را بر آن دو تن فضیلت نهاد و چنان افتاد که هر وقت از اخطل نام میبردند سلمه میگفت کیست که مانند اخطل باشد با اینکه هر شعر او بمنزله د و شعر است و این شعر او را می خواند:

ولَقَدْ عَلِمْتِ اِذَا الرِّيَاحَ تَنَاوَحَتْ *** هَوْجَ الرِّئالِ تَكَبهُنَّ شِمالاً

اَنَّا نَعْجِّلُ بِالْعَبِيطِ لِضَيْفِنَا *** قَبْلَ الْعِيَالِ ونَضْرِبُ الابْطَالا

آنگاه می گفت اگر اخطل گفته بود «وَلَقد عَلَمَت اِذَّا الرَّياحَ تَنَاوَحَت هَوجَ الرِئَال» شعری تمام بود و چون تکبهن شمالا بر آن افزوده شود نیز بوزنی دیگر وروی دیگر شعر خواهد بود .

مردی از بنی سعید گوید وقتی با نوح بن جریر شاعر در سایه درختی جای داشتیم باوی گفتم خدای ترا و پدرت را نکوهیده دارد، اما پدرت عمرش را در مديح عبد ثقیف یعنی حجاج بپایان برد و اما تو در مدح قثم بن العباس روزگار سپردی و چون بمناقب او و آباءش رهنمون نیامدی او را در آن قصری که بنیان کرده است مدح راندی.

نوح گفت سوگند با خدای اگر در اینمقام با من با ساءت رفتی همانا من نیز با پدرم با ساءت رفتم چه روزی برخوان طعام نشسته بودیم و او را لقمه در دهان و لقمه در دست بود ، گفتم ای پدر تو شاعر تری یا اخطل فورا هر دو لقمه را از دست ودهان بیفکند و گفت ای پسر هما نامر امسرور داشتی و نیز با من اسائت ورزیدی .

ص: 167

اما سرور من از آن بود که تو در چنین مراتب در آمدی و از اخطل پرسش کنی اما اسائت تو با من از آن است که از مردی که مدتی است بمرده است نام بردی ای پسرك من دانسته باش گاهی من اخطل را دریافتم که اورا از يك ناب افزون نبود و اگر وقتی او را ادراک نمودمی که او را دو دندان میبود مرا فروخوردی لکن دو چیز مرا بروی اعانت نمود یکی فراوانی روزگار و دیگر خبث دین او .

ابو عمرو می گوید اگر اخطل یکروز از ایام جاهلیت را ادراک نموده بود هیچکس را بروی تقدم نبود عبدالرحمن برزخ گوید چنان بود که حماد اخطل را بر جرير و فرزدق تفضیل مینهاد فرزدق گفت چون اخطل مانند تو فاسق است اور اتفضیل مینهی گفت اگر بسبب فسقش فضیلت می نهادم تو را بروی افضل می شمردم .

ابن نطاح گوید اسحق بن مرّار شیبانی با من گفت اخطل را اشعر ثلاثه دانیم گفتم می گویند در مدیحت سرائی برایشان برتری دارد، گفت لا والله اما در هجا پیشی دارد کدام يك از آن دو تن می توانند باین خوبی هجونمایند :

وَنَحنَ رَفَعنَا عَن سُلُولَ رَمَاحَنَا *** وَعَمَداً رَغبَنَا عَن دَمَاءَ بَنى نَصر

مداینی گوید اخطل میگفت اشعر مردمان از حیثیت قبیله نبوقيس بن ثعلبه اند و اشعر ناس از حیثیت خانواده آل ابی سلمه اندو اشعر ناس از حیثیت رجلیت در پیراهن من است یعنی من خود باشم .

و نیز مداینی گوید:که اخطل در خدمت عبدالملك بن مروان معروض داشت يا امير المؤمنين ابن المراغه یعنی جریر چنان گمان برده است که در سه روز بمدح تو دست یافته است یعنی در قصیده که در مدت سه روز انشاد نموده است امامن در مدحت تو در این قصیده «خَفَّ القَطَینَ فَرَاحُوامَنَكَ اَوبَكرُوَا »يكسال روزگار بردم و هنوز بمقام مدح تو دست نیافتم.

عبدالملك گفت یا اخطل این قصیده را از تو نشنیده ام اخطل در خدمتش معروض همی داشت و عبدالملك خویش را بشنیدن آن و لذت آن همی بر می کشید، آن گاه گفت ای اخطل ويحك هیچ می خواهی که بآفاق جهان بنویسم که تو اشعر عرب

ص: 168

هستی؟ گفت همان سخن امیرالمؤمنین مرا کافی است .

آنگاه عبدالملك بفرمود تا آن قدحی بزرگ را که در حضورش بود از دراهم بیا کندند و بدو بدادند و نیز اندامش را با خلعتهای گوناگون بیار استند، پس از آن غلامی از عبدالملك اخطل را بیرون آور دو همی بانگ بر کشید اینمرد شاعر امير المؤمنين است این مردا شعر عرب است !

روزی عبدالملك این شعر كثير را که در مدح او گفته بود انشاد همی فرمود :

فَمَا تَرَكُوهَا عَنوَةَ عَن مَوَدَّة *** وَلَكِن بِحَدِّ المَشَّرَفِى اِستَقَالَها

وازین شعر سخت در عجب همی رفت اخطل گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای آن شعر که من در مدح تو گفته ام ازین شعر نیکوتر است، گفت کدام است پس این شعر بخواند :

اَهَلُّوا مَن الشَّهرَ الحَّرامَ فَاصبَحُوا *** مَوَالِىَ مَلِكَ لَا طَرِيفَ وَلَا غَصَب

همانا ملك ومملكت را حق تو شمرده ام لكن او چنان نموده است که غصباً ماخوذ داشتی، عبدالملك گفت بصداقت سخن کردی .یکی از شیوخ قریش گوید اخطل را نگران شدم که از خدمت عبدالملك بیرون می شد باوی گفتم یا ابا مالك اشعر عرب کیست؟ گفت این دو سگ گیرنده که از مردم بنی تمیم هستند. گفتم تو با ایشان در چه مقامی؟ گفت سوگند بلات من از ایشان اشعرم و اینگونه سوگند را از روی استهزا واستحفاف بدین خود می خورد.

ابوالحسن مداینی حکایت کند روزی عبدالملك بن مروان در بامدادی سخت سرد جلوس و باین شعر اخطل تمثل ورزید :

اِذَا اِصْطَبَحَ اَلْفَتَى مِنْهَا ثَلاَثاً *** بِغَيْرِ الْمَاءِ حَاوَلَ اَنْ يَطُولاَ

مَشَى قُرَشِيَّةً لاَشِكَّ فِيها *** وَ ارْخى مِن مَآزِرِهِ اَلْفُضُولا

آنگاه فرمود: گویا نگران اخطل هستم که ازاری برتن کرده و در برابر آفتاب در یکی از دکاکین خمر فروشان دمشق جای دارد. آنگاه مردی را در طلبش بفرستاد و او را در آن حال دیدند که عبدالملك گفته بود .

ص: 169

از هشام بن سلیمان مخزومی مروی است که وقتي اخطل بدرگاه عبدالملك روی نهاد و نزد ابن سرجون كاتب عبد الملك منزل گزید: عبدالملك پرسید در منزل کدامکس فرود آمدی بدو باز نمود عبدالملك گفت :خدایت بکشد که چگونه به منزل صالح عالم هستی بازگوی چه میخواهی تا برایت مهیا دارد؟ گفت «دَر مَك مَن دَر مَكَكم هَذَا وَلَحَم وَخَمَر »عبدالملك بخندید و گفت ويحك باچه چیز جزبر این قتال می دهم؟ یعنی قتال ما برای همین است که تو می خواهی و بیرون از قانون شرع می طلبی.

آنگاه گفت از چه روی اسلام نیاوری تا در فییء مسلمانان قسمت یا بی و ده هزار در هم از بهرت مقرر دارم؟ گفت اگر مسلمان شوم با خمر چه کنم گفت از خمر چه جوئی با اینکه اولش تلخ و آخرش سکر است اخطل گفت چون این بیان بنمودی همانا در میان این دو حالت يك منزلی است که این مملکت وسلطنت ترا نسبت بآن افزون از آن نمی شمارد که از نهر فرات انگشتی تر شود .

یعنی مستان را آن حال و وسعت خیال ورفعت نظر واندیشه های گوناگون حاصل می شود که مملکت جهان را بقطره از دریا بشمار نیاورند، عبدالملك ديگر باره بخندید و گفت آیا بدیدار حجاج رهسپار نمی شوی چه او مکتوبی فرستاده و دیدارت را خواستار است اخطل گفت آیا بطوع و رغبت هستم یا بعنف و کراهت فرهود بميل خویش هستی گفت هرگز نوال و بخشش اور ابر نوال و بخشش تو و تقرب او را بر تقرب تو نمی گزینم چه اگر چنین کنم چنان باشم که شاعر گفته است :

کَمبَتَاعَ لِيَركَبَه حَمَاراً *** تَخَيرَه عَن الفَرسَ الكَبِيرَ

کنایت از اینکه اگر حجاج را اختیار کنم چنان است که حماری را بر اسبی شاه وار برگزیده دارم عبد الملك فرمان کرد تا ده هزار درهم با و بدادند و هم او را بمدح حجاج فرمان کرد و اخطل او را باین شعر مدح نمود:

صُرمَتَ حَبَالِكَ زَينَبَ وَ زَعُومَ *** وَبَدَا المُجَمجَم مَنهِمَا المَكتُوم

واخطل این قصیده را با تفاق پسر خود برای حجاج فرستاد. لکن این قصیده

ص: 170

از قصاید جیده او نبود. وقتی عمرو بن وليد بن عبدالملك از اخطل پرسید اشعر ناس کیست گفت کسی است که اذا مدح رفع واذا هجا وضع چون کسی را مدح کند سر افتخار ممدوح ر را از عرش بگذراند و چون هجو نماید پای انکسار مهجورا از فرش فرو کشاند گفت این شاعر کیست گفت اعشی است گفت پس ازوی کیست گفت جوان بیست ساله یعنی طرفه است گفت پس از وی کیست گفت منم .

و هم وقتی اخطل در خدمت عبد الملك بن مروان شد عبد الملك فرمود از اشعار خويش قرائت کن اخطل گفت گلويم خشك شده بفرمای مراسقایت کنند گفت او را آبی بیاشامید گفت آب شراب حمار است و نزد ما بسیار گفت بدو شیر بخورانید گفت مرا از شیر باز گرفتند گفت بدو عسل دهید اخطل گفت عسل شراب رنجور است گفت پس چه خواهی گفت یا امیر المؤمنين شراب ار غوانی و باده لعل رنگ می خواهم عبدالملك گفت مادر تو را مباد آیا با من معهودی که من خمر می خورم؟ اگر رعایت حرمت تو نبود با تو چنین و چنان کردمی .

اخطل از مجلس بیرون شد و فرّاشی از عبدالملك را بدید و گفت وای بر تو امیرالمؤمنین فرمان کرده است تا در حضورش انشاد اشعار کنم و صدایم فرو نشسته است شربتی از خمر بمن بیاشام فراش پیمانه با و بیاشاما نید گفت پیمانه دیگرم به پیمای پیاله دیگر بد و پیمود گفت هم اکنون این دو پیمانه را در شکم من بجنگ در افکندی پیمانه دیگر بیاور پس پیمانه سوم را نیز بخورد گفت مرا بگذاشتی تا بريك پای راه سپارم پیاله چهارم را بیاور تابعدالت رفته باشی پس جام چهارم را نیز بدو بپیمود و اخطل بر عبد الملك در آمد و این شعر بخواند :

خَفَ القَطَينَ فَرَاحُوامَنَكَ وَاَبتَكَرُوا *** وَاَزعَتجَهَم نَوِىَ فِي صَرفَهَا غَیر

عبد الملك گفت ای غلام دست اخطل را بگیر و او را بیرون برپس او را بیرون بردند و چندان جامه و کسوة بروی فرو ریختند که در میان آن خلاع فاخره ناپدید شد آنگاه عبدالملك گفت: همانا برای هر طبقه شاعری است و شاعر بنی امية اخطل است.

ص: 171

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفاء باین حکایت اشارت کند و نیز گوید اخطل شاعر بر عبد الملك در آمد عبدالملك گفت و يحك سكر ومستی را از بهرم توصیف کن، گفت اولش لذت و آخرش صداع وما بین این دو حالت حالتی است که مقدارو مبلغش را از برایت توصیف نمی کنم گفت مبلغش چیست گفت در آن حالت بخشیدن ملك تو نزد من از بیرون آوردن نعل از پای خودم آسان تر است آنگاه بخواندن این شعر شروع نمود .

اذا مانديمي عَلَنِّي ثُمَّ عَلنِي *** ثَلاثَ زُجَاجَاتٍ لَهُنَّ هَدِيرٌ

خَرَجْتُ اَجْرَ اَلذَّيْلِ مِنِّي كَانَنِي *** عَلَيْكَ اَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ اَمِير

معن بن خلاد روایت کند که چون عبد الملك بن مروان زفر بن حارث کلابی را چنانکه در این کتاب مشروح افتاد از قلعه قرقیسیا فرود آورد و او را امان واطمینان داد ، بر سریر خودش در کنار خود جای داد در اینوقت ابن ذی الكلاع بروی بروی در آمد وچون زفر را با عبدالملك در يك سرير بديد بكريست عبدالملك گفت این گریستن از چیست ؟

گفت یا امیرالمؤمنین از چه نگریم و ننالم با اینکه از شمشیر این مرد که با تو برسریر جای دارد خون قوم وعشيرت من که در اطاعت تومبارزت میورزیدند همی چکد و اکنون با آن مخالفت که باتو بنمود با تو بر سریر جای کرده است و من بر روی زمین زنده باشم و اینحال بنگرم .

عبدالملك گفت من او را بر فراز تخت جای نداده ام که از تو نزد من گرامی تر است لکن زبان او زبان من و حدیث او اسباب شگفتی و شکفتگی من است، این مکالمات باخطل شاعر پیوست و در اینحال بشرب خمر بود، گفت سوگند با خدای در اینباب سخنی بکار بندم و مقامی در نوردم که پسرذی الکلاع نتواند آنگاه عبدالملك در آمد و چون دیدارش در دیدارش جای گرفت اخطل این شعر را بروی قرائت نمود:

وَكَاسَ مَثَل عَينَ الدِّيكَ صَرَفَ *** تَنَسِّىَ الشَّارِبَينَ لَهَا العُقُولَا

ص: 172

تا آخر آن دو شعر که ازین پیش نگاشته آمد (1)عبد الملك گفت يا ابا مالك جر بسبب حاجتی که در سرداری اینحال از تو نمودار نشد ، گفت آری والله يا میر المؤمنین گاهیکه این دشمن خدای را با خود بر سر بر خودت مینشانی البته مرا اینحال پدید میشود با اینکه وی همان کسی باشد که دیروز گفته است :

وَقَد يَنَبَت المَرعَى عَلَى دَهَن الثَّرَى *** وَتَبَقَى حَزَازَات النُفُوس كَمَا هَبَا

عبد الملك چون بشنید پای در هم کشید آنگاه چنان برسینه زیر یزد که او را از روی تخت بر زمین افکند و گفت وأذهب الله حزازات تلك الصدور، چون زفر اینحال بدید مرگ را معاینه کرد و گفت یا امیر المؤمنين ترا بخدای سوگند میدهم که آن عهد که با من بیای بردی از دست نگذاری و از آن پس زفر بن حادث میگفت هیچوقت بر مرگ یقین نکرده بودم مگر در این ساعت که اخطل گفت آنچه را که گفت :از ابوعبیده مروی است که مردی با ابو عمر و گفت سخت شگفتی و عجیست که اخطل نصرانی کافر زبان بهجای مسلمانان برمیگشایدا بو عمر و گفت ای خوار لئیم همانا اخطل پدید میگشت گاهی که جبه خزو قبای خز برتن داشت و سلسله از طلا که در آن صلبی از طلا بود از گردن بیاویخته بود و از ریش او خمر فرو میریخت تا بر عبد الملك بن مروان بدون رخصت در میآمد .

عبد السلام بن حرب حکایت کردشی فرزدق بر اخطل درآمد لکن اخطل او را نمی شناخت پس طعام شامگاه حاضر کردند و اخطل بفرزدق گفت من مردی نصرانی و تو مسلمان باشی چه شرابی ترا محبوب تر است؟ فرزدق گفت آنچه تو می آشامی و از آن پس هر وقت اخطل شعری انشاد کردی فرزدق تمامت آن قصیده را فرو خواندی .

اخطل چون اینحال بدید گفت شری بزرگ ما را در این شب فرو گرفته است بازگوی تاکیستی ؟ گفت فرزدق بن غالبم چون اخطل بشنید بدو سجده بر دوهم فرزدق اور اسجده نهاد با وی گفتند این کار از چه بود فرزدق گفت مکروه میداشتم

ص: 173


1- درس 169 گذشت

که اخطل مرا برخود فزونی ،بخشد، آنگاه اخطل ندا بر کشید و همی گفت ای جماعت بنی تغلب این مرد فرزدق است چون آن جماعت قدوم او را بدانستند شتری بسیار از بهرش بیاوردند و چون با مداد روی گشود فرزدق آن شتر ها را متفرق ساخت و خود راه بر گرفت.

عمر بن شبه گوید تقدم اخطل ازین روی بود که بدون اینکه در هجای کسی بفحش و لفظ زشت شعر گوید از دیگران هجوش اخبث بود و اخطل می گفت هرگز کسی را هجا نکرده ام که دوشیزگان را از شنیدنش شرم آید، یعنی لفظی فحش و ناستوده در اشعارم اندراج ندادم . و نیز عمر بن شبه گوید با ابو العباس خلیفه گفتند مردی شاعر تر امدحی گفته است اگر شعرش را گوش مینهادی چه بودی؟ گفت بعد ازین قول ابن نصرانیه در حق بنی امية يعنى اخطل شاعر نصرانی که بنی امیه را باین شعر مدح گفته است در حق من چه مدح توانند نمود

شَمسَ العَدَاوَة حَتَّى يَستَقَادَ لَهِم *** وَاَعظَمَ النَّاسَ اَحلاَماً اِذَّا قَدَرُوا

حکایت کرده اند که وقتی اخطل نگران شد كه يك پوست بره شير ويك انبان از خرما و مویز از مادرش موجود است سخت گرسنه بود و مادرش بروی تنگی می- گرفت، پس تدبیری بنمود و گفت ای مادر همانا آل فلان همیشه بزیارت تو میآیند و حقوق مودت بجای می گذارند اما تو بدیدار ایشان و عیادت بیمار ایشان نمیشوی اگر چنین کاری کنی نیکوست، گفت ای فرزند جزای خیر بینی که چنین امری را با من بیا گاها نیدی، پس جامه بر تن کرد و با آن مردم روی نهاد و اخطل آنچه شیر و تمروز بیب بود بجمله را بخورد.

چون آن زن باز شد ظرفها از مظروف خالی دید و بدانست که اخطل او را گول بداده پس خشمگین برفت و چوبی بدست کرد تا او را بزند اخطل فرار کرد و گفت :

اَلَم عَلَىَّ عَنَبَات العُجُوز *** وَشُكُوتَهَا مَن غِيَاثَ لِمَم

ص: 174

فَظَلت تَنَادِىَ اِلَّا وَيلَهَا *** وَتَلعَن وَاللَّعنَ مِنهَا اَمم

و بقولی آن زن نا مادری او بود و فرزندان خود را در شیر وجز آن بروی گزیده میداشت و او را با دسته از میش به میش چرانی می فرستاد .

یعقوب بن سکیت گوید اول شعری که اخطل بگفت همین بود ، و اخطل در اشعار خویش بنام امامه وزعوم تشبیب می نمود چنانکه در این شعر گوید «صَرَمَت اِمَامَة حَبلَهَا وَزَعوَم» وایشان دو دختر سعید بن ایاس بنهاني بن قبیصه اند چنان افتاد که وقتی اخطل بر سعید در آمد سعید او را اطعام کرد و از خمر بیاشامانید و ایندودختر که در اینوقت خردسال بودند بخدمتگذاری وی پرداختند .

و چون اخطل برفت و پس از مدتی دیگر بسرای ایشان در آمد آن دو دختر از سن کودکان رسته بودند لاجرم از وی در پرده شدند اخطل از حال ایشان بپرسید و گفت آن دو دختر من در کجا باشند؟ گفتند اينك بسن بلوغ رسیده اند از آن روز بنام ایشان تشبیب نمود وزعوم همان است که در نکاح قتيبة بن مسلم در آمد و اوراامّ الاخماس نامیدند.

خالد بن کلثوم گويد عبدالملك با فرزدق گفت اشعر مردمان کیست گفت ابن نصرانیه چون بمدح سخن کند تو را کافی است .

عمر بن شبه گوید : وقتى حجاج بن يوسف جماعتی را بدرگاه عبدالملك بفرستاد و از جمله ایشان جریر شاعر بود ، عبدالملك بملاقات ایشان جلوس داد و بفرمود تا اخطل را نیز در آوردند و گفت ای اخطل این مرد یعنی جریر تو را دشنام گفت جریر روی باخطل آورد و گفت خنازیر مادرت را در کجا بگذاشتی؟ گفت باشتر های مادرت بچرانیدم تاچون بما آئی از آنجمله ات میزبانی کنیم .

جرير روى بعبدالملك نمود و گفت يا امير المؤمنین همانا بوی شراب ازوی بر میدمد اخطل گفت یا امیر المؤمنين جرير بصداقت وصدق سخن کرد و مرا اعتذاری ازین کار نیست و این شعر فروخواند .

تَعيَب الخَمَر وَهِيَ شَرابَ کَسرَی *** وَيَشرَبَ قَومَكَ العَجَب العَجِيبَا

ص: 175

مَنِّىَ العَبدَ عَبدِ اَبِي سَواجَ *** اَحَقَّ مَن المَدَامَةَ اَن تَعيَبا

عبدالملك :گفت این کار فرو گذارید، ای جریر از اشعار خویش انشادکن جریر سه قصیده که بجمله در مدح حجاج بود بخواند عبدالملك از بر کرد و گفت ای جریر خدایتعالی حجاج را منصور نداشت بلکه خلیفه خود و دین خود را نصرت کرد، آنگاه روی با اخطل آورد و این شعر او را بخواند شمس العداوة الى آخره آنگاه گفت قسم بخدای اگر این مزمرّة را(1)برپاره های آهن گذارند مذابش دارد پس از آن فرمان کرد تا آن چند جامه براخطل بریختند که در زیر آن خلاع نفیسه ناپدید .

و این کلام اخطل «مِنِّى العَبدَ عَبدَا بِیَ سَوَاج» همانا ابوسواج که عباد بن خلف ضبی است با بنی یربوع مجاورت نمود و او را اسبی بود که ندوة(2) نام داشت و صرد بن جمره یربوعی را فرسی بود که قضیب نام داشت و ایشان در این دو اسب مراهنه ورزیدند و ابن جمره در پیمان و شرایط مسابقت با ابوسواج ستم ورزید و بعلاوه نیز بازن او کار بفجور براند.

و از آن پس ابوسواج از پی مهمی جانب بحرین گرفت و چون بمراجعت روی برتافت از روی عجب و شیفتگی که همیشه بر وجود خویشتن داشت بحدی همی برخواند و نسبت بزوجه ابی سواج(3) بکنایت گفت «یَالَیتَ شِعرَى هَل بِغَت مِن بَعدی »پس از قائلی شنید که از عقبش گفت«نَعَم بِمَکُویَ قَفَّاهَ جَعدِیَ »دیگر بازه بسخن خود اعادت گرفت و همان گونه پاسخ یافت پس بمنزل خود بر آمد و مدتی بزیست .

پس از آن صرد بن جمره با زوجه ابی سواج پیام کرد تا از است ابی سواج دوالی(4)بر نگیری خوشنود نمی شوم شوهرش ازین خبر آگاه شد و بزغاله بکشت و از باطن دنبه اش دوالی برآورد و بآن زن بداد.

صرد بن جمره آن دوال را در نعل خود بداشت ، و باقوم وعشيرت خویش

ص: 176


1- مزمره : یعنی سروده و انشوده .
2- بذوه صحيح است
3- بلکه نسبت بزوجه خود .
4- یعنی تسمه

گفت هروقت من بشما روی آورم و ابوسواج با شما باشد با من گوئید از کجا میرسی ایشان چنان کردند گفت از ذی بلیان (1) میآیم و بذی بليان آهنگ دارم و دوالی در بغل دارم که از است انسانی است .

ام ابوسواج چون این سخن بشنید بپای شد و جامه از تن بیفکند و گفت شمارا بخدای سوگند میدهم هیچ بأسی و باکی در من مینگرید؟ آنگاه برفت و با دو غلام خویش که شبان او بودند فرمود فلان جاریه را برگیرید و با او در آمیزید و نیز قدحی با ایشان بداد و گفت اگر يك قطره آب از شما جز درین قدح فروچکه هر دورا می کشم پس ایشان بفرمان مولای خویش با مولاة او شب تا بصبح روز نهادند و هرچه از منی ایشان خارج شدی در آن قدح فرو ریختند.

آنگاه ابوسواج بفرمود تا آن قدح را از شیر سرشار ساختند و بازوجه اش گفت سوگند با خدای اگر این شیر را به صرد نیاشامانی ترا بکشم پس در مکانی پنهان شد و گفت هم اکنون صرد را پیام ده تا بتو آید .

آن زن چنان کرد چون صرد از پیام دلارام آگاه شد ، بعادت دیگر اوقات شادان شتابان گشت و بیامد و خوش بنشست آن نگار تا بکار با او خوش بگفت ولؤلوی عيش و عشرت خوش بسفت لکن در کامرانی توانی گرفت تا نيك تشنه و تافته گشت آنگاه برخاست و آن قدح سرشار را بیار وفادار بیاورد.

چون صرد قدری بیاشامید طعمی خبیث دریافت و از آن شراب ناگوار زبان در دهان بگردانید و تعطق(2)ورزید و گفت شیری عجیب بنگرم گمان میبرم که شتر شما در سعدان چریده آن زن گفت بسبب مکث این شیر است در این ظرف تو را قسم میدهم که اینجمله را بیاشامی چون آن شیر را بنوشید حالت مرگ را در خود بدید و نزد اصحاب خویش ازین داستان باز نگفت و یکباره جانب اهل خویش پیمود .

و از آن طرف چون تاریکی شب جهان را در سپرد ابوسواج باهل و عیال

ص: 177


1- نام موضعی است از اعمال هجر.
2- یعنی چشیدن گرفت

خویش آمد و جمله را بقوم وعشيرت خود بفرستاد، لکن اسب و سگ خود را در سرای باز گذاشت تا از صهیل اسب و نباح کاب (1)دیگران بدانند که ایشان برجای هستند .

بالجمله اهل و عیال او بقوم خود برفتند و در آنسرای جز ابو سو ابو سواج واسب و كلب او هیچ بجای نبود و نیز آن قدح با او بود چون فروز بامداد پرده ظلمت بر گشود ابوسواج بر اسب خویش بر نشست و آن قدح بر گرفت و بمجلس بنی یربوع درآمد و گفت خدای شما را در نیکوئی با همسایگان پاداش نيك دهد همانا نيكو همسایگی بجای آوردید و آنچه را که شما اهلش بودید بپای گذاشتید آن جماعت چون آنحال بدیدند گفتند یا ابا سواج چیست که عزیمت بر انصراف داری و همی خواهی از ما مفارقت جوئی؟ گفت از اینکه صرد بن جمره با من محسن و نیکوکار نبود چنانکه در این شعر که گفته ام باز نموده ام :

إِنَّ اَلْمُنَى اِذَا سَرَى *** فِي اَلْعَبْدَاصْبِحِ مُصْمَغِداً

اِتِّنَالَ سَلْمَى بَاطِلاً *** وَخُلِقْتُ يَوْمَ خُلِقْتُ جِلْدَا

صُرِدَ بْنَ جَمْرَةَ هَلْ لَقِيتَ *** رَثِيئَةً لَبَناً وعَصْداً

و ازین اشعار از کردار خویش نسبت به صرد باز نمود و از آن قدح که از منی آن دو غلام باشیر امتزاج یافت و بدو خورانیدن داد نمودن گرفت آنگاه با آن جماعت گفت بدانید که این قدح مردی از شما را که صرد بن جمره است آبستن نمود پس آن قدح را برسنگی بیفکند و در هم شکست و اسب خویش را برانگیخت و چون برق و باد روی بیابان در نوشت ، و آنجماعت همی بانک بر آوردند بتازید و این مرد را از دست مگذارید بگردش نرسیدند و ابوسواج سالم وكامياب باهل و قوم خویش پیوست. و اینکه اخطل در آن شعر مسطور گويد «وَيَشرَبَ قَومَكَ العَجَبَ العَجِيبَا»باین حکایت نظر دارد .

از اسحق بن عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب مروى است

ص: 178


1- يعني آواي سگ

که گفت در ایام جوانی با پدرم بدمشق در آمدیم و در کنایس و مساجد دمشق گردش همی نمودیم و اخطل را در کنیسه دمشق بزندان دیدیم من بدونگران بودم اخطل از نام و نسب من بپرسید و گفت ای جوانمرد همانا مردی شریف هستی از تو خواستارم که حاجتی از من بر آوری گفتم حاجت تو بر آورده است گفت قسّ مرا بحبس در افکنده است در شفاعت من تکلم کن تارهایم گرداند .

من نزد قس شدم و نسب خویش باز نمودم زبان بترحيب برگشود و بتعظيم بپرداخت آنگاه گفتم مرا با تو حاجتی است گفت چیست؟ گفتم اخطل را اززندان بر آر گفت تو را بخدای از ینگونه کار و گفتار پناهنده ام همانا چون تو کسی در حق چنین فاسقی که مردمان داشتم می کند و هجومیراند سخن نمی کند ، اما من از طلب ننشستم و همی بشفاعت سخن کردم تا با من بیامد و بر عصای خویش تکیه داشت و بر فراز سرش بایستاد و عصای خود را بلند ساخت و گفت ای دشمن خدای آیا از این پس بشتم و هجو مردمان اعادت می جوئی و زنان محصنه را تهمت میرانی ؟

اخطل با كمال عجز وزاری همی گفت دیگر این کار نکنم و باین امر عود نجویم و سخت در خدمتش خوار و ذلیل گشت .

اسحق می گوید از آن پس با اخطل گفتم یا ابا مالك همانا مردمان از تو بهیبت و وحشت هستند و خلیفه روزگار ترا مکرم و گرامی میدارد و قدر و منزلت تو درمیان مردمان معلوم است از چیست که نزد این مرد اینگونه خاضع و خوار هستی؟ در جواب همی گفت «اِنَّه الِّدینَ اِنَّه الدِّینَ » یعنی این خضوع و خشوع من نزد مهتر ترسایان بسبب رعایت دین و مذهب است .

ابوعبدالملك گويد اخطل را آن عظمت و حشمت بودی که چون جماعت بکر بن وائل را مشاجرتی در امری پدید شدی بحکومت وی تن در دادند و هر وقت بمسجد شدی او را مقدم داشتند و بدو روی آوردند ، لكن وقتی او را در جزيرة نگران شدم که از وی در خدمت مهتر ترسایان شکایت برده بودند وقس دیش اورا بگرفته بود و با عصایش می نواخت و اخطل مانند جوجه در چنگال شاهین ضعیف

ص: 179

وذلیل بود، باوی گفتم اینحال تو با این مقام و منزلت که تر است چگونه است گفت ای برادر زاده چون پای دین و مذهب در میان آید خوار و ذلیل میشویم .

محمّد بن سلام گوید چون اخطل را زمان مرگ فرا رسید با او گفتند ای ابومالك وصیت نمی گذاری ؟ این شعر در جواب فروخواند :

أَوْصَى اَلْفَرَزْدَقُ عِنْدَ اَلْمَمَاتِ *** بِامٍ جَرِيرٍ وَ اِعْيَارَهَا

وَ زَارَالْقُبُورَ اَبْوِ مَالِكٍ *** بِرَغْمِ اَلْعُدَاةِ وَ اِوْتَارَهَا

و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب در ضمن احوال جریر پاره حالات اخطل وسبب وقوع مهاجات در میان اخطل و جریر مسطور گشت و در این مقام نیز بقدر حاجت اشارت و از نگارش پاره حالات او که در اغانی مشروح است قناعت رفت .

بیان احوال أبی معرض مغيرة بن عبد الله معروف به اقیشر معاصر عبدالملك بن مروان

المغيرة بن عبد الله بن معرض بن عمرو بن اسد بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار را بسبب حمرت وجه و رنگینی روی اقیشر لقب نهاده بودند وابو معرض کنیت داشت چنانکه خود گوید :

فَانٍ ابا مُعْرِضٍ اذْحَسَا *** مِنَ الرَّاحِ كَاساً عَلَى اَلْمِنْبَرِ

خَطِيبٌ لَبِيبٌ أَبُو مُعْرِضٍ *** فَاِنَّ لَيْمٍ فِي الْخَمْرِ لَمْ يَصْبِر

و روزگاری فراوان در سپرد ، وابوالفرج اصفهانی در جلد دهم اغانی بحال او اشارت کند و گوید تواند بود در زمان جاهلیت تولد و در اول اسلام بالیدن یافته باشد چه سماك بن مخرمة الاسدی که در کوفه مسجد سماک را بانی است این بنا را در آن عهد نهاد و مردی عثمانی بود و اهل کوفه گویند امیر المؤمنين على علیه السلام آن مسجد نماز نگذاشت و اهل کوفه نیز از آن مسجد دوری گیرند، و چون سماك آن مسجد را که اکبر مساجد بنی اسد است بساخت اقیشر اسدی این شعر بگفت :

ص: 180

غَضَبَت دَودَانَ مِنَ مَسجِدَنَا *** وَ بِه يَعرَفَهُم كُلَّ اَحد

بنودودان خشمناك شدند و سوگند بیار استند که او را بیازارند اقیشر بيمناك شد و نزد آن جماعت رفت و گفت شعری گفته ام که ماحی جمله اشعار من است گفتند ای فاسق کدامست؟ گفت گفته ام :

وَ بَنو دَودَانَ حَیُّ سَادَة ***حَلَّ بَيتَ المَجدَ فِيهِم وَالعَدَد

پس از وی دست بداشتند و بحال خویشش گذاشتند محمّد بن سلام گوید اقیشر مردی شوخ و ماجن و بیهوده سرای بود و بشرب خمر و مدام مداماً قیام داشت و همان کس باشد که در حق خویش گوید :

اَحلِ الحَرامِ ابو مُعرِضٍ *** فَصارَ خَلِيعاً عَلَى الْمُكَبِّرِ

يَجِلُّ اللِّئَامُ ويَلْحى الكِرامَ *** وَاَن اقصِر واعِنَهُ لَم يَقصُر

وقتی جاریه در خدمت عبدالملك بن مروان در این شعر اقبشر اسدی تغنی و سرودن گرفت :

قَرَّبَ اللهَ بِاَلسلَامَ وَحَيَّا *** زَکَرِیَا اِبنَ طَلحَة الفِيَاضَ

و تا آخر اشعار بسرود عبدالملك باجاريه گفت و يحك گوینده این شعر كدام شاعر است گفت اقیشر است ، عبدالملك تمجید نمود و گفت این مدحی است که ازروی طلب و طمع نیست و اشعر ناس اقیشر میباشد و نیز کمیت وقتی او را بدیدوازاشعارش بشنید و گفت هر کس گوید تو اشعر مردمانی دروغ نگفته است .

ابن سلام گوید اقیشر مردی عنین(1) بود و کار زنان نتوانست بساخت لکن خویشتن را بر ضد آن حال که دروی بود نمایش میداد و از مردی وزن بار کی گذارش می نمود و خود را در اشعار باین صفت می ستود، روزی، مردی از جماعت قیس نزد او نشسته بود پس اقیشر این شعر بر او بخواند :

وَلَقد اَروَحَ بِمَشرَفَ ذِىَ شَعَرَة *** عَسرٍ اَلْمُبْكِرَةِ مَآؤُهُ يَتَفَصَّدُ

مَرَحٌ يَطِيرُ مِنَ المُراحِ لُعَابُهُ *** وَ تَكَادُ جِلْدَتُهُ بِهِ تَتَقَدَّد

ص: 181


1- یعنی مردیکه آلت رجولیت او بی نعوظ باشد

وازین اشعار ایر خویش را توصیف همی نمود ، آنگاه بآن مرد گفت آیا شعر را دیدی و شنیدی گفت آری گفت چه چیز را توصیف کرده ام؟ گفت اسبی را گفت آیا تو اگر این اسب را بنگری بر آن سوار شوی؟ گفت آری سوگند باخدایداینوقت اقیشر جامه برکشید وایرش را چون تیری بنمود و گفت این مرکب را توصیف نموده ام برخیز و برنشین آن مرد متحیر و مبهوت از جای برجست و از مجلس بیرون شد و گفت خدای چنین جلیسی را نکوهیده فرماید.

ابو عمرو شیبانی حکایت کند که دختری از زیاد عصفری بمرد و اقیشر در تشییع جنازه اش برفت و چون دفنش کردند اقیشر باز شد و عابس مولای عائذ الله او را بدید و گفت هیچ خواهی بمنزل من شوى وطعام بامدادی و شراب ارغوانی بنوشی؟ گفت آری و با عابس برفت و بخورد و بیاشامید و این شعر بگفت :

فَلَيْتَ زِيَادٌ لاَ يَزِلْنَ بَنَاتُهُ *** يمْتن والقَى كُلَّ مَاعِشْتٍ عابِساً

فَذلِكَ يَوْمَ غَابَ عَنِّي شَرُّهُ *** وانجوت فِيهِ بِعُدَمَا كُنْتُ آيِساً

وقتی جماعتی از بنی اسد بدرگاه عبد الملك بن مروان وفود دادند عبدالملك گفت ای بنی اسد شاعر شما کیست گفتند در میان ما شعرائی چند هستند لکن قوم ایشان رضا ندهند که هیچکس را برایشان فزونی دهند عبد الملك فرمود اقبشر در ان چه کار است؟ گفتند بمرد گفت نموده است لکن بعشق خویش مشغول است و اگر وی شاعر شما باشد خویشتن را از مقام خود فرود آورده است آیا گوینده این شعر اقیشر نیست؟

يا اَيُّها السّائِلُ عَمَّا مَضى *** مِنْ عِلْمِ هَذا الزَّمَنِ الذَّاهِبِ

اَنْ كُنْتَ تَبْغى الْعِلْمَ اَوْ اَهْلَهُ *** اَوْ شاهِداً يُخْبِرُ عَنْ غَائِبٍ

فَاعْتَبَرَ الارْضَ بِاسْمَائِهَا *** واعْتَبِرِ الصَّاحِبَ بِالصَّاحِبِ

سلمة بن عبد سراع گوید اقیشر را قانون آن بود که افزون از پنج در هم از کسی خواستار نمی گشت و آن دراهم را دو در هم در کرایه استری که او را به حیره حمل کند و دو در هم در بهای شراب و یکدر هم در ازای طعام میداد و او را همسایه

ص: 182

بود که او را ابو المضاء می خواندند و استری داشت که بکریه میداد واقیشر دو در هم بد و میداد و استرش را می گرفت و روی بحیره می نهاد و بخانه خماری در میشد و استر را در کناری می بست و خود نزدش می نشست و تا شامگاه بشرب نبیذ میپرداخت آنگاه ها بر آن بغله سوار گشته باز میگشت و این شعر در این باب گوید:

يَا بَغْلُ بَغْلَ ابى اَلْمُضَاءِ تَعْلَمُنَّ *** انِّي حَلَفْتُ وَ لِليَمِينِ نَذُورَ

لَتُعْسَفَنَّ وانٍ كَرِهتُ مهامَّها *** فيما اُحِبُّ وكُلَّ ذلِكَ يَسِير

و آن شراب فروش را حنین می نامیدند چنان افتاد تا یکی روز اقیش بدار او بیامد و خمار را نیافت و با نتظار بنشست در اینحال زنی بسرای اندر شد این مرد خمّار کجاست گفت از پی حاجت خویش برفته و من زوجه او هستم بفرمای مقصود چیست ؟ گفت نبیذ خواهم گفت بچه مقدار گفت بدو درهم ، گفت: دو در هم را بده و منتظر من بباش گفت چنین نکنم گفت باختیار توست و برفت و اقیشر از دنبالش بتفت و آنسرای رادو در بود چون آن زن درون سرای شد اقیشر دو در هم بدو بداد ، آن زن بگرفت و از در دیگر بیرون شد .

چون جلوس اقیشر بطول انجامید بعضی از مردم سرای بد و در آمدند و گفتند سبب این نشستن چیست ؟ حکایت بگفت گفتند این زنی حیلت گر است و او را ام حنین گویند و از قبیلۀ عبادیین است اقیشر بدانست که او را به نیرنگ و فریب در افکنده پس روی بجانب خمار خویش نهاد و حکایت بگذاشت و گفت امروز با من تفضل کن خمار او را شراب بداد واقیشر گفت :

لَم يَغَّرَر بِذَاتَ خَفّ سَوَانَا *** بَعدَ اَختَ العِبَادَ اَمُّ حَنِينَ

و بقولی این ام حنين حنین محتاله چون فرار کرد واقیش در هجو او وحنین انشاد ابیات کرد حنین خمار نزد او شد و گفت ای مرد مرا و مادرم را از چه روی هجو کنی؟ گفت از آنکه دو در هم از من بگرفت و بمن شراب نداد گفت سوگند باخدای که مادرم ترا نمی شناسد و هرگز از توچیزی نستانده تو او را بنگر اگر همان کس باشد که این دو در هم را از تو مأخوذ داشته من تاوان دهم.

ص: 183

اقیشر گفت لا و الله جزام حنین کسی را نشناسم و جزام حنین و پسرش راهجو نگویم هم اکنون اگروی مادر تو است از هجای خویش او را خواهم و اگر دیگری است بدو راجع خواهد بود ، خمار گفت مردمان چه دانند این ام حنين كدام يك می باشد اقیشر گفت بر من چه بحث وارد است آیا جایز میشماری که بیهوده برود؟ گفت اگر مطلب این است من این غرامت می کشم و آنچه بدان حاجت داری بپای می گذارم که خدایت برکت ندهد پس آنچه گفت بجای گذاشت .

ابو ایوب مداینی حکایت کند که وقتی عمۀ اقیشر بدو گفت از خدای بترس و بپای شو و نماز بگذار گفت نماز نگذارم آن زن همی الحاح نمود تا اقیشر گفت سخت ابرام کنی هم اکنون از دو کار یکی را اختیار کن یامن نماز می گذارم و تطهیر نمی کنم یا به تطهیر میروم و نماز فرومیگذارم آن زن گفت خدایت نکوهیده گرداند اگر جز این نخواهد بود بدون وضو نماز بگذار .

و نیز چنان شد که وقتی اقیشر در خمّار خانه حیره خمر بیاشامید در اینحال یکی از مردم شرطه امیر حیره بیامد تا بروی در آید ، اقیش در بروی فراز کرد شرطی او را آواز داد که مرا نبیذی بیاشام تا ایمن باشی اقیشر گفت سوگند بخداوند از تو ایمن نتوانم بود لکن این در را سوراخی است در اینجا بنشین تا از آن ثقبه ات بیاشامانم آنگاه بدستیاری نی ازین سوی در بدو شراب فرستاد و شرطی بیاشامید تا مست شد و اقیشر گفت :

سَالَ اَلشُّرْطَى اَنْ نَسْقِيَهُ *** وَسَقَيْنَاهُ بِانْبُوبِ الْقَصَبَ

انِمَا نَشْرَبُ مِنِ اِمْوَالِنَا *** فَسَلُوا اَلشَّرْطَى مَا هَذَا اَلْغَضَبُ

و هم از مداینی مسطور است که قیس بن محمد بن الاشعث که نابینا بود وقتی اقيشر بخدمتش بیامد و سئوال کرد وی فرمان داد سیصد درهم بدو عطا کنند اقیشر گفت بفرمای روزی سه درهم بمن دهد تا بپایان رود واقیشر هر روز نزد وکیل او شدی و سه در هم بگرفتی و یکدر هم در بهای طعام و در همی در بهای شراب ودرهمی به کرایه آن دا بّه که او را بخانهای خمر فروشان حمل دادی بدادی ، و چون آن

ص: 184

سیصد در هم بمصرف رسید دیگر باره نزد قیس بسئو آل رفت و او بفرمود سیصد در همش

عطا کنند .

اقیشر در آن مبلغ نیز بعادت پیش بمصرف رفت و در مره سیم نیز نزدقیس شد و همچنان سیصد درهم بعطا یافت واقیشر آنجمله را بآن طریق بکار بست و چون چیزی بجای نماند دفعه چهارم نزد قیس شد ، قیس گفت پدر تو را مباد همانا این کار و کردار را بر ما خراجی نهاده باشی اقیشر بازشد و این شعر بگفت :

اَلَم تَرْقِيسَ الاكْمَهِ بنَ مُحَمَّدٍ *** يَقُولُ ولا تَلْقَاهُ لِلْخَيْرِ يَفْعَلْ

رَايِنَكَ اعْمَى الْعَيْنَ وَالقَلبَ مُمسِكاً *** ومَا خَيْرَاعَمِى العَيْنِ والْقَلْبُ يَبخَلُ

فَلَوَصَمَ تَمَّتْ لَعنَةُ اللَّهِ كُلُّها *** عَلَيْهِ ومَافِيهِ مِنَ اَلشَّرِّ اِفْضَلْ

چون قیس این شعر بشنید گفت اگر احدی از زحمت هجای اقیش برسته باشد من نيز نجات یابم. محمّد ابن معاوية حکایت کند که وقتی جماعتی از مردم کوفه را در مراتب ابى بكر وعمر وعثمان و علی علیه السلام مخاصمت رفت سر انجام گفتند قرار بر این دهیم که اول کسیکه بر ما نمودار آید در میان خود حکومت دهیم درین حال اقیشر سرمست و سکران برایشان نمایان گشت آن جماعت از حکایت و مخاصمت خود باز گفتند اقیشر ساعتی درنگ نمود آنگاه این شعر بخواند :

اذا صَلَّيْتَ خَمْساً كُلَّ يَوْمٍ *** فانٍ اللَّهَ يَغْفِرُ لِى فَسُوقَى

وَ لَم اُشْرِكْ بِرَبِّ النَّاسِ شَيْئاً *** فَقَدِ امْسَكْتُ بِالْحَبْلِ الْوَثِيقِ

وهَذَا الحَقُّ لَيْسَ بِهِ خَفاءٌ *** وَ دَعْنِى مِن بُنَيَّاتِ الطَّرِيقِ

وازین اشعار بکنایت باز نمود که در میان ایشان جهت مشارکتی نیست و بحبل الله متین که حبل وثیق است تمسك جويم و از راه روشن و آشکار به طریق دیگر نپویم و از دیگران حدیث نگویم .

نه از چینم حکایت کن نه از روم *** که من دل با یکی دارم در این بوم

وهم محمّد بن معويه حکایت نماید که اقیش دوشیزه از اقوام خویش را بده هزار در هم کابین بست و نزد قوم خود شد تا آن دراهم معدود را مأخوذ دارد لكن

ص: 185

بهره نیافت و بنزد راس البغل که مردی مجوس و دهقان چین بود بیامد و صداق را از وی خواستار شد دهقان آن مبلغ را بداد واقیشر این شعر بگفت :

كَفَانِي المَجوسَى مَهْرَ اَلرَّبَابِ *** فَدًى لِلْمَجُوسَى خَالٌ وَعَمٌ

شَهِدَتْ بَانَكَ رَطْبَ الْمُشاشِ *** وانِ اِبّاكَ الْجَوادُ الْخِضْمُ

وَانُكَ سَيِّدُ اَهْلِ الْجَحِيمِ *** اِذا مَا تَرَدَّيْتُ فِيمَنْ ظَلَمَ

تَجَاوَرَ قَارُونُ فِي قَعْرِهَا *** وفِرْعُونَ والمُكْتَنَى بِالحِكْم

وازین لفظ اخیر ابوجهل را خواهد که ابوالحکم از نخست کنیت داشت چون مجوسی این ابیات را بشنید گفت : ويحك از قوم و عشیرت خویش سئوال کردی و کامیاب نیامدی و بمن آمدی آنچه خواستی عطایت کردم و در پاداش اینگونه در حق من بگفتی؟ از شعر تو و شر تو نجات نیابم ، اقیشر گفت آیا خوشنود نیستی که تو را با ملوك روزگار قرین داشتم و برابو جهل تفوق دادم و بعد از آن نزد عكرمة بن ربعی تمیمی شد از وی نیز بهره نیافت و شعری چند در هجوش بگفت .

ابن کلبی حکایت آورده که وقتی اقیشر درد که شراب فروشی بشراب بنشست و هرچه داشت در بهای شراب بداد ، آنگاه از جامۀ خویش بداد چندانکه برهمه وعريان بماند و از ناچاری از جانبی در میان مشتی کاه جای گرفت و اینوقت مردی فرارسید که در طلب گمشده خویش آواز برمی کشید ، اقیشر در آن حال مستی گفت بار خدایا گمشده اش را بد و بازگردان و آنچه ما را میباشد محفوظ بدار خمار گفت گویا چشمت نگران نیست ، بازگوی تراچه چیز بمانده که خدایت نگاهداری فرماید؟ گفت همین مشت کاه را از خدای میخواهم نگاه بدارد تا تواز من نگیری و من از شدت برودت نمیرم .

خمار ازین سخن بخندید و البسه او را بدورد کرد و گفت برو وجهی بدست کن که در بهای شراب دهی و دیگر باره جامهای خویش بمن نیاور که از این پس از تو خریدار نمی شوم و جامه و هنگامه نمی جویم ، اصمعی حکایت کند که وقتی عبدالملك بن مروان با اقیشر گفت شعر خود را که در صفت خمر گفته بخوان

ص: 186

واو بخواند :

تُرِيكَ اَلْقَذَى مِنْ دونهاوهي دُونَهُ *** لِوَجْهِ اِخِيِّهَا فِي اَلاِنَاءِ قُطُوبُ

كُمَيْتٍ اِذا فَضَّتْ وَ فِي اَلْكَاسِ وَرْدَةٌ *** لَهَا فِي عِظَامِ اَلشَّارِبَيْنِ دَبِيبٌ

عبدالملك گفت احسنت یا ابا معرض هما نادر توصیف خمر شعری جید بگفتی و گمان همی برم که تو خمر آشامیده باشی اقیش گفت سوگند باخدای ای امیر -المؤمنین از ینگونه معرفت که بخمر داری مرا بشك و شبهت می آورد یعنی گمان میبرم که تو خود بیاشامی ، بالجمله از اخبار اقیشر باین مقدار قناعت رفت.

بیان احوال يزيد بن الحكماز شعرای روزگار عبدالملك بن مروان

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی گوید هو يزيد بن الحكم بن عثمان بن ابی العاص صاحب رسول الله صلی الله علیه وآله و بقولى هو يزيد بن حکم بن ابی العاص وباين من روایت اخیر عثمان عمّ اوست و صحیح همین است ، عبدالله بن شبیب گوید حجاج بن يوسف يزيد بن حکم ثقفی را بخواند و او را امیر کوره فارس گردانید و فرمان حکومتش را نیزبدو سپرد .

و چون یزید برای وداع نزد حجاج شد، گفت از اشعار خویش انشادکن ومقصود حجاج این بود که یزید شعری در مدح او قرائت كند لكن يزيد قصيدة خویش را که در مفاخرت خود بنظم در آورده و در جمله آن گوید :

وَاَبِي الَّذي سَلَبَ اِبنَ كَسرَى رَايَةَ *** بِيَضَآءَ تَخفَقَ كَالعَقَابَ الطَايَر

فروخواند ، حجاج چون مفاخرت او را بشنید خشمگین از جای برخاست ، یزید نیز بدون اینکه باوی وداع گوید بیرون شد.

آنگاه حجاج باحاحب خویش گفت عهد نامه حکومت را از وی باز جوی و چون باز داد با او بگوی كدام يك تو را نیکوتر است آیا آنچه پدرت از بهرت به میراث نهاده است یعنی فخر و مباهات به آباء و اجداد یا این عهد نامه امارت

ص: 187

و حکومت ؟

یزید چون آن سخن بشنید آن عهد نامه را رد کرد و گفت به حجاج بازگوی:

وَرَثتَ جَدِّیَ مَجدَه وَ فَعَالَه *** وَوَرثتَ جَدَّكَ اَعنَزاً بِالطَايِفَ

یعنی من از جد خویش مجد وجلالت بوراثت یافتم اما تو را از میراث جدت جز بزی چند در طایف بمیراث نرسید، آنگاه خشمگین از آنجا برفت و به سلیمان بن عبدالملك ملحق گشت و او را به قصیده که اولش این است مدح بگفت :

اَمسِیَ بِاَ سمَآءِ هَذَا القَلَبَ مَعمُوداً *** اِذَّا اَقُولَ ضَحِّىَ يَعتَادَه عَيداً

سلیمان گفت حجاج در این حکومت که با تو میداد سال چه مبلغ از بهرت مقرر ساخته بود؟ گفت بیست هزار در هم سلیمان گفت تازنده هستی این مبلغ را من بتو می گذارم و از این کلام معلوم میشود که سلیمان هنوز برسریر خلافت جای نداشته است چه خلافت سلیمان بعد از مرگ حجاج است.

ابن عیاش از پدرش روایت کند که حجاج را نگران شدم که راست بنشست و گفت سوگند با خدای که زهیر ابن ابی سلمی براستی سخن کرده است در این شعر که می گوید :

وَمَا العَفو اِلأَّلامَرءِ ذِىَ حَفِيظَةَ *** مَتِّىَ يَعفَ عَن ذَنبَ اَمرَء السُّوءَ يَلحَج

کنایت از اینکه نیکی با نیکوان باید و با مردم نابکار بعفو و نیکی رفتن زیان بردن است ، يزيد بن الحکم که حاضر بود گفت اصلح الله الامير من در مرثیه پسرم عنبس شعری مانند این گفته ام گفت چیست؟ گفت گفته ام:

وَيَأمَن ذُوحَلَم العَشِيرَةَ جَهلَة *** عَلَيهِ وَيَخشِىَ جَهلَه جِهلَاؤُهَا

حجاج گفت چه چیز ترا بازداشت که این مرثیه را در باره پسرم مد نگذاشتی گفت : سوگند با خدای پسرم نزد من از پسر تو محبوب تر بود از لقیط حکایت کرده اند که گفت عبدالملك بن مروان می گفت شاعر ثقیف که در زمان جاهلیت بود از شاعر ایشان که در زمان اسلام بود بهتر است گفتند مقصود امیر المؤمنین کیست

ص: 188

گفت شاعر ایشان در اسلام يزيد بن الحکم است که این شعر گوید :

فَمَا مِنْكَ الشَّبَابُ ولَسْتَ مِنْهُ *** اذَا سَالَتْك لِحْيَتُكَ الخِضابا

عَقَائِلُ مِن عَقَائِلِ اهْلِ نَجْدٍ *** ومَكَّةَ لَمْ يَعْقِلْنَ الرِّكَابا

ولَمْ يَطْرُدْنَ ابْقَع يَوْمَ نَجْدٍ *** ولا كَلْباً طَرَدْنَ ولا غَرَابَا

و شاعر ایشان در زمان جاهلیت گوید

والشَّيْبُ ان يُظْهَرَ فَان وَرَاءَهُ *** عُمْراً يَكُونُ خِلاَلُهُ مُتَنَفِّسٌ

لَمْ يَنْتَقِصْ مِنَى اَلْمَشِيبِ قُلاَمَةٌ *** وَ لَمَا بَقِى مِنِّى أَلبَ وَاَكِيس

و هم لقیط گوید چون یزید بن مهلب یزید بن عبدالملك را خلع نمود يزيد بن حکم با او گفت :

اَبَا خَالِدَ قَدهَجَت حَرباً مَرِيرَة ***وَقَد شَمَّرتَ حَرَبَ عَوَّانَ فَشمَّر

کنایت از اینکه دامن برزن و در کار جنگ استوار باش یزید بن مهلب گفت استعين بالله و چون به این شعر رسید :

فَاِنَّ بَنِىَ مَروَانَ قَدزَالَ مَلكَهُم *** فَاِنَّ كُنتَ لَم تَشعَر بِذَلِكَ فَاشعَر

دولت بنی مروان بپایان رفت، اگر تاکنون ندانستی بدان! گفت «مَا شَعَرتَ بِذَالِكَ »و چون باین شعر رسید :

فَمَت مَا جَداً أَو عَشَ كَرِيمَا فَاِنَّ تَمَت *** وَسَيفَكَ مَشهُورَ بِكَفِّكَ تَعذَر

یزید گفت فهذا ما لا بد منه کنایت از اینکه از ینکار دست باز نکشم تا بر مرکب آرزو بر نشینم یا در میدان کارزار جان سپارم ، و بعضی گویند این اشعار را برای یزید بن مهلب بفرستاد و یزید در زیر بیت اول نوشت «اِستَعيَنَ بِاللهَ» و در زیر شعر دوم «مَا شَعَرَت»و در زیرسیم «اِمَّا هَذِهِ فَنَعمَ ».

ص: 189

بیان احوال شبیب بن برصاء از شعرای روزگار عبدالملك بن مروان

شبيب بن يزيد بن جمرة وبقولى جبرة بن عوف بن ابى حارثة بن مرة بن نشبة بن غيط بن مرة بن سعد بن ذبيان و برصاء نام مادر اوست و نام برصاء قرصافة دختر حارث بن عوف بن ابی حارثه است پسر خاله عقيل بن علقمه (1)است و مادر که عقيل عمره است که دختر حارث بن عوف بود و اینکه قرصافه را برصاء لقب گردندبعلت سفیدی او بود نه آنکه برص داشت.

بالجمله شبيب شاعری فصیح اسلامی از شعرای دولت امویه است و همیشه در بیابان روزگار نهادی و جز برای وفود یا خریداری طعام و علوفه بشهر نیامدی و عقیل بن علقمه راهجوراندی و باوی بدشمنی رفتی چه در عقیل شراست خوی و شرّی عظیم بود و شبیب و عقیل هر دو تن در میان قوم و عشیرت خویش شریف وسید بودند و شبیب اعور بود چه در زمانی که با مردم طی و ایشان محاربت رفت يك چشم او را یکی از مردم طی کور کرد ، ابو عبیده گفت وقتی ارطاة بن سهية بر عبدالملك بن مروان در آمد و این شعر را که در هجای شبیب بن برصاء گفته بود بعرض رسانید :

اَبِيَ كَانَ خَيراً مِنَ اَبِيكَ وَلَم يَزَل *** جَنِيباً لَا بِاَئى وَ اَنتَ جَنِيبَ

عبدالملك گفت در این سخن بدروغ رفتی چه پدر او از پدر تو برتر است، پس باین شعر انشاد ورزید :

وَمَازَلَت خَيراً مِنكَ مَذعَض كَارَهَا *** بِرَاسكَ عَادِّىَ النَّجَادِ رَكَوبَ

عبدالملك گفت این سخن براستی آوردی چه تو خوداز شبیب بهتر باشی حاضران از حضور و معرفت عبدالملك بمقدار و مقامات مردمان با اینکه در بوادی خود از وی دور بودند شگفتی گرفتند و اینحال نیز چنان بود كه عبدالملك بفرمود که شبیب از حیثیت شرافت آباء بر ارطاة تقدم وارطاة از جهت افعال و اوصاف و شرافت نفس بر شبیب تفوق داشت .

ص: 190


1- در نسخه اغانی ط دار الکتب علفه ضبط شده بتشديد لام وضم عين

از عمرو بن ابی عمر و حکایت کرده اند که وقتی عقیل بن برصاء تفاخر ورزید شبیب در این اشعار بهجو او سخن کرد و او را بفاحشه مادرش عمرة بنت حارث با مردی از جماعت طی که او راحیان می نامیدند سرزنش و نکوهش نمود از آن جمله است :

دَعَتْ جَلَّ يَرْبُوعٌ عَقِيلاً لِحَادِثٍ *** مِنَ اَلاَمْرِ فاستخفى واعيى عَقِيلَهَا

فَقُلْتُ لَهُ هَلاَّ احبت عَشِيرَةٌ *** لِطَارِقِ لَيْلٌ حِينَ جَاءَ رَسُولُهَا

فَخَرَّتْ بَايَام لِغَيْرِك فَخْرُهَا *** و غِرَّتُهَا مَعْرُوفَةٌ وحُجُولُها

و نیز وقتی عقیل بن علقمه و شبيب بن برصاء نزد يحيى بن الحكم حضور یافتند و در پاره امور سخن راندند و چون عقیل با بنی مروان مصاهرتی داشت و سه تن از دخترانش در حباله نکاح ایشان بود برشبیب فزونی همی خواست و شبیب اورامهجو ساخت و در جمله اشعار خویش این شعر بگفت :

اَبَالحَفَّاثَ شَرَّ النَّاسَ حَيّاً *** وَ اَعنَاقَ اَلاَيوَر بَنِىَ قِتَالَ

وبنو قتال اخوه بني يربوع قوم و طایفه علقمه اند که مردمی جفاجوی هستند ابو عمر و گوید وقتی یکتن از ایشان بمرد برادرش جسدش را در عبای خودملفوف داشت مردی با او گفت این مرده را چگونه حمل میکنی گفت چنانکه مشک آب را پس ریسمانی بیاورد و یکسر ریسمان را بر گردن آن مرده و سر دیگر را بر دوزانویش استوار بر بست ، آنگاهش مانند خيك آب از دوش بیاویخت و بدان موضع که می - خواست او را در زمین جای دهد بیاورد و گودالی برآورد و او را در آن گودال سرنگون ساخت و خاك بريخت تا در زیر خاکش پوشیده داشت .

وچون باز شدند بآنمرد دیگر گفت که فراموش ساختم که این طناب را از وی برگیرم و دست و پایش را برگشایم و او تا روز قیامت بهمین حال بماند گفت او را بخویش گذار چه اگر خدای خیر اورا خواهد او را برگشاید.

عاصم بن الحدثان حکایت کند که ارطاة بن سهية این شعر را در هجو شبیب بن البرصاء بگفت و او را از بنی عوف منفی شمرد .

ص: 191

فَلَو كَنتَ عَوَفِيَاً عَمَيتَ وَاَسهَلتَ *** كَدَاكَ وَلَكِنَّ المَرِيبَ مَريب

کنایت از اینکه اگر از طایفه بنی عوف بودی کور میشدی و این سخن از آن گفت که طایفه بنی عوف چون پیر شدندی نابینا گردیدندی و کمتر کسی از ایشان از این آسیب آسوده میزیست لكن شبيب بن برصاء نيز بعد از مرگ ارطاة بن سهيه کور شد و همی گفت کاش ابن سهیه تاکنون زنده بودی تا بدانستي من عوفی هستم ابن کلبی گوید وقتی اخطل این شعر خود را در خدمت عبدالملك بن مروان بخواند:

بكر الْعَوَاذِلِ يَبْتَدِرْنَ مَلَاَمَتِي *** وَ الْعَاذِلُونَ فَكُلُّهُمْ يَلحانِي

فِي ان سُبِقَتْ بِشَرْبَةٍ مُقْدِيَةٍ *** صَرْفٍ مُشْعْشِعَةٍ بِمَاءِ شِنَان

عبد الملك فرمود شبيب بن برصاء در این شعر خود که خویشتن را می ستاید از تو اکرم می باشد :

وانِي لِسَهْلِ الْوَجْهِ يُعْرَفُ مُجْلَسِى *** اِذا احْزَنِ اَلْقَاذُورَةَ اَلْمُتَعَبِّسَ

يُضِي سَنَاجُودَى لِمَنْ يَبْتَغِي اَلْقُرَى *** ولَيلٌ بِخَيلِ القَوْمِ ظُلْمَاءَ حِنْدِسٍ

الينِّ لِذِي اَلْقُرْبَى مِرَاراً وتلْتَوِي *** با عَنَاقَ اعدائي حِبالٌ فَتَمرُس

و نیز عبدالملك هميشه باین اشعار شبیب که در صفت بذل نفس در زمان ملاقات دشمن گفته است متمثل و متعجب می گشت:

دَعانِي حِصْنٌ لِلْفِرارِ فَساءَنِي *** مَواطِنُ اَنْ تُثَنَّى علَى فَاشتَما

فَقُلْتُ لِحِصْنٍ نَحِّ نَفْسَكَ انما *** يَذُودُ اَلْفَتَى عَنْ حَوْضِهِ أَنْ يَهْدِمَا

تَاخرَت اِسْتَبْقَى اَلْحَيَوةَ فَلَمْ اجِدْ *** لِنَفْسِى حَيوةً مِثْلَ اَنِ اتَّقَدَمَا

سَيَكْفِيكِ اَطْرافَ الاِسْنَةِ فَارِسَ *** اَذَارِيعَ نَادَى بِالْجَوَادِّ وَ بِالْحُمَّى

خالد بن كلثوم گوید سبب هیجان هجا در میان شبیب و عقیل این بود که بنی شیبه را جاری از سلامان بن سعد بود، وقتی با عقیل گفتند آن مرد سلامانی بازنهای بنى مرة بحدیث و طرفه گوئی گردش همی کند عقیل را خشم فرو گرفت و یکی روز که باغلامان خود نشسته و شتران خود را از آبگاه می گذارنید ناگاه آن شخص سلامانی بر راحله خویش برایشان بگذشت عقیل و غلامانش بروی بتاختند و او را

ص: 192

سخت بزدند و شترش را عقر کردند .

آن مرد با آنحال ناستوده بازشد و دیگر بآن موضع باز نشد و از آن روز شبيب بن برصاء وعقيل بن علقمة(1) زبان بهجويك ديگر بر گشودند و این عقیل مردی تندخو و باغیرت بود.

بيان احوال ارطاة بن زفر از شعرای روزگار عبدالملك بن مروان

ارطاة بن زفر بن عبدالله بن مالك شداد بن غطفان بن ابى حارثة بن مرة بن نشبة بن غيظ بن مرة بن سعد بن ذبيان مادرش سهية دختر زامل بن مروان بن زهير بن ثعلبة بن حديج بن ابی جشم بن كعب بن عوف بن عامر بن عوف است.

در جلد یازدهم اغانی مسطور است که این زن از سبایای کلب و از آن ضرار بن الازور بود و همچنان که از ضرار حمل داشت بزفر بن حارث رسید و ارطاة را در فراش او فرو نهاد و چون ارطاة چندی ببالید ضرار نزد حارث بن عوف شد و گفت:

يَا حَارَثَ اَفكَكَ لِىَ بَنِىَّ مَن زَفَر

وبقولی گفت:

يَاحَارَ أَطْلِقْ لَى بَنِي مِنْ زُفَرَ*** فِي بَعْضِ مَنْ تُطْلَّقُ مِن اسْرى مَضَر *** اَنَّ اَبَاهَ اَمرَؤ سَوء اَنَّ كُفَر

و در این شعر خواستار شد که پسرش ارطاة را از زفر بازگیرد و بدو گذارد حارث ارطاة را بدو داد و گفت پسرت را با خود ببر در اینحال نهشل بن حری بن غطفان او را بدید وارطاه را از وی بگرفت و بزفر باز داد وارطاه در این شعر اشارت باین حکایت کند و با پاره اولاد زور گوید :

ص: 193


1- در نسخه ناسخ چاپ اول همه جا عقیل بن علفه چاپ شده ولی در غلطنامه کتاب عقیل بن علقمه تصحیح شده است، و نسخه چابی چنانکه گذشت با اغانی طبع دار الكتب مطابق است.

فَاِذَا خَمَصتَم قَلتَم يَا عَمَنَّا *** وَاِذَا بِطَنتَم قَلتُم اِبنَ الاَزوَر

نهان و باین سبب مادرش سهية بر نسبش غلبه یافت و او را بدو نسبت دادند و ابن سهية خواندند و این ضرار بن الازور همانکس باشد که مالک بن نویره را که برادرش متمم این شعر در حقش گوید بکشت :

نَعَم القَتِيلَ إِذَا الرَّيَاحَ تَنَاوَحَت *** تَحتَ البُيُوتَ قَتَلتَ يَا بنَ الاَزُورَ

بالجمله ارطاة شاعرى فصيح و از جمله شعرای دولت بني امية است نه بر عهد ایشان سبقت و نه از ایشان تاخر یافت و در میان قوم و عشیرت خویش بجود و صدق و شرافت امتیاز داشت و ازین پیش پارۀ مفاخرات او باشبيب بن البرصاء در ذیل احوال شبیب مسطور شد .ابوعبیده گوید وقتى ارطاة بن سهية در خدمت عبدالملك بن مروان در آمد عبدالملك گفت حالت تو چگونه است و این وقت ارطاة روز گاری بر شمرده بود گفت: اوصالم ضعيف واموالم ضایع و آنچه را محبوب داشتم در من اندك و آنچه را طالب نبودم در من بسیار گشت .

عبدالملك گفت در شعر و شاعری برچه حالی؟ گفت یا امیرالمؤمنین سوگند خدای نه حالت طرب و نه غضب و نه رغبت و نه زهبت در من بمانده و تا در کسی این چهار صفت نباشد زبان بشعر بر نگشاید و بر این جمله برافزون گفته ام :

رَاَيتَ المَرءَ تَاكِلَه الِلَيالِيَ *** كَاكَل اَلأرضَ سَاقِطَةَ الحَدِيدَ

و بقیه این اشعار را نیز بخواند و آن مکالمه با عبد الملك بنمود که ازین پیش در ضمن احوال عبدالملك ومكالمات او با شعراء مسطور گشت ، و هم در ذیل احوال مروان بن الحكم بحکایتی از وی اشارت شد و نیز چنانکه در ضمن احوال شبیب بن برصاء گذارش یافت در میان او وارطاة كار بمهاجات میرفت و يك ديگر را فراوان هجوراندند و هريك آن يك را در اشعار خويش از عشیرت خود منفی شمردند .

یحیی بن الحکم پای در میان نهاد و میانه را صلح داد و بنومره باوی مألوف بودند و حمایت کردند چه با ایشان مصاهرت داشت و چون از هم جدا شدند شبیب

ص: 194

در خدمت يحيى بن حکم از ارطاة کاستن گرفت و ارطاة این شعرها بدو بگفت که از آن جمله است :

وان رِجَالاً بَيْنَ سَلْعٍ وَ واقِمٍ *** لا يَرْأَبِيهِمْ فِي اَبِيكَ نَصِيبٌ

فَلَو كُنتَ عَوفِياً عَمَّيتُ وَاسْهَلْتُ *** كُداكَ ولَكِنَّ الْمُرِيبَ مُرِيب

و این شعر دوم در ذیل احوال شبیب مسطور گشت . از عتبی حکایت کرده اند که چون ارطاة این شعر را بگفت و صحت انتساب بجماعت بنی عوف را بکوری مسند ساخت هر شیخی در بنی عوف بود آرزو همی برد تا کور گردد و در رشته نسبش نقصانی وارد نیاید چه مرض عمی در بنی عوف شایع بود.

عمرو بن ابی عمر و شیبانی داستان کند که چنان بود که ارطاة بن سهية بازنی از قبیله غنی که او را وجزة می نامیدند مایل بود و گاه بگاه باهم بنشستند و حدیث براندند تا روزگار در میانه ایشان مفارقت افکند و ارطاة را روزگار دراز برسر بر چمید و زمانی بر گذشت . و وقتی قبیله بنی مره وغنی بیکجای انجمن کردند وارطاة را بروجزه گذر افتاد و این وقت و جزه را فرتوتی و پیری در سپرده و آن چهره گلرنك ديگرگون گشته و آن محاسن برفته و نیز بیلای فقر و فاقت دچار افتاده بود.

ارطاة بیاد گذشته روزگاران باوی بنشست و حدیث براند و آن زن از سختی روزگار خود شکایت همی کرد و چون خواست برخیزد ارطاة باساربان خود فرمود تا ده شتر بیاورد و آن جمله را در پیشگاه سرای و جزه عقال کرد .آنگاه ارطاة روی براه نهاد و این شعر بگفت:

مَرَرْتُ عَلَى حَدْثَى بِرُمَّانٍ بَعْدَمَا *** تَقْطَعُ اقْرَانَ الصَّبَا والْوَسَائِلِ

فَكُنتُ كَظَبي مُفَلَّتٌ ثُمَّ لَمْ يَزَلْ *** بِهِ اَلْحِينُ حَتَّى اِغْلَقَتْهُ اَلْحَبَائِلُ

وارطاة بن سهية وجزه را در اشعار خویش فراوان یاد کرده و از مودّت و میل و هوای خود با او ورمّان منزل او باز گفته است چنانکه در این شعر از اشعار خود اشارت کند و گوید :

ص: 195

وقَدْ جَاوَرْتُ قَصْرَ الْعُذَيْبِ فَمَايِرِي *** بِرُمَّانِ الْأَسَاقِطِ العَيْشِ بائِسٌ

وَمَنْ عَجِبَ الايامُ اِنَّ كُلَّ مَنْزِلٍ *** لَوَجْزَةٍ مِنِ اكْناف رُمَّانٍ دَارِسٍ

لَقَدْ طَالَ مَا عِشْنَا جَمِيعاً وَوَدْنَا *** جَمِيعَ اِذَا مَا يُبْتَغَى اَلاِنْسُ آنَسَ

ابن الاعرابی حکایت کند که وقتی ارطاة بن سهية بسوی شام روی نهاد و به درگاه عبدالملك بن مروان برفت و این در عام الجماعة بود پس عبدالملك را بفتح وظفر تهنیت نهاد و مدیحت براند و مدتی در خدمت عبدالملك بپائيد و دشمنانش همی گفتند ارطاة بمرده است اما دیری بر نگذشت که ارطاة بادل خرم وخاطر خرسند و جایزه وصله بیامد و چون آن خبر بشنید گفت :

اِذَا ما طَلَعَنَا مِن ثَنِيَّةٍ لِفَلَفٍ *** فَخَبَرَ رِجَالاً يَكْرَهُونَ ايَّابِي

وَ خَبَرَهُمْ اَنِّي رَجَعْتُ بِغِبْطَةٍ *** احْدَدْ اظْفَارِي وَ يَصْرِفُ نَابِي

وأُنَى بنُ حَرْبٍ لاتَزالُ تَهِرُّ ني *** كِلابَ عَدُوِّي او تَهِرُّ كلاَّبي

کنایت از اینکه من بادل شاد و خاطر آزاد و حاجات برآورده و زبان تیز ولسان پرستیز باز شدم و چهره دشمنان نابکار را با تیر سخن و سنان بیان ناچیز گردانم و این جمله صداها و دعویها که داشتند چون مرا بنگرند فرو گذارند .

اصمعی گوید وقتى ارطاة بن سهية باربيع بن قعنب گفت :

لَقَدَرَاَيتَك عَريَانَاً وَمُؤتَزَرَاً *** فَمَا عَرَفَت ءأنثَى اَنتَ اُمَّ ذَكَر

يعنى تورا برهنه و با إزار دیده ام و ندانسته ام زن هستی یا مرد ؟ قعنب گفت اما مادرت سهية مرا شناخته است ارطاة از این جواب مغلوب و از آن پس خاموش گشت و بقول مداینی ربیع ابن قعنب این شعر در پاسخ بگفت:

لَكِنَ سَهيَةَ تَدرِىَ اِذَّا تَينَكُم *** عَلِىَ عَريِجَاءَ لَمَّا اَحتَلَّت اِلَازَر

کنایت ازینکه اگر بر تو معلوم نگشت که من مردم یازن ، بر مادرت سهیه گاهی که ازار برکنار میرفت معلوم میشد و از آن پس در میان ارطاة و ربیع ابواب مهاجات مفتوح گشت .

از ابوعبیده حکایت کرده اند که ارطاة بن سهیة را پسری عمر و نام بود و بمرد

ص: 196

ارطاة بر مرگ او چندان جزع نمود که همیخواست خردش از مغزش بیرون تازد پس یکباره بار اقامت در کنار قبر پسر بیفکند و خیمۀ خویش را در آنجا برزد و تا یکسال بر آنگونه مقیم و بآن گورندیم بود تا چنان افتاد که از پس اینمدت مردم حی بسبب ظهور امری عزیمت بر حرکت نهادند ارطاة بامدادان بر فراز قبر بیامد و تا نزديك بتاريكی همی فریاد بر کشید و گفت یا بن سلمی برخیز تا راه بر سپاریم .

چون آن مردم اینحال مشاهدت کردند گفتند تو را بخدای سوگند که برجان و عقل و دینخویش بترس چگونه آنکس که یکسال است بمرده و در زیر خاک سیاه خاك و تباه گشته با توراه می سپارد؟ ارطاة گفت يك امشب تا بامداد بامن بمهلت باشید پس آنجماعت در آنجا اقامت کردند و چون با مداد شدارطاة پسرش را همی ندا کرد برخيز و باماراه برگیر .

مردمان همچنان از هر در باوی سخن کردند و سوگند دادند و نصیحت راندند لکن در وی اثر نکرد و شمشیر بر کشید و ناقه اش را پی بزد و گفت سوگند باخدای باشما راه بر نمی گیرم اگر خواهید بروید اگر خواهید بمانید ، آن جماعت رادل بروی بسوخت و برحالش ترحم آوردند و آنسال را باوی بیائیدند و بر آن منزل ناخوش صبوری گرفتند.

وارطاه در آن روز شعری چند در مرثیه پسرش بگفت از آن جمله است:

وَقَفْتَ عَلَى قَبْرِ ابْنِ سَلَمِي فَلَمْ يَكُنْ *** وقُوفِى عَلَيْهِ غَيْرُ مُبْكٍ ومُجْزَعٍ

ءَأنْسى ابنُ سَلمى وهُوَ لَمْ يَاتِ دُونَهُ *** مِنَ الدَّهْرِ الاّ بَعْضٍ صَيْفٍ ومُرْبَّعٌ

در آن هنگام که مسرف بن عقبة المری بمدينه در آمد و در وقعه حرم مردم مدینه را بقتل رسانید ، قوم و عشیرت او به تهنیت او بیامدند و بر آن نصرت تحیت گفتند و خواستار عطیت شدند ارطاة نیز در میان ایشان بود آن ملعون آنجماعت را خوار براند، ارطاة نیز بپای شد تا او را مدح گذارد مسرف او را نیز بدشنام بر گرفت وبکلمات زشت و قبیح بیازردش و براندش .

مردی از اهل شام از قبیلهٔ عذرة که او را عمارة میخواندند با مصرف بیامده

ص: 197

بود و از آن پیش ارطاة را در خدمت معوية بن ابی سفیان میدید که چگونه معوية رعایت مكانت او را بفرمودی و اشعارش را بسمع قبول بشنیدی واورا بصله وجایزه بنواختی .

چون این حال را از مسرف بديد ارطاة را باشارت بخواند و گفت ازین اقوال و افعال امیر آزرده خاطر مباش چه علیل و کوفته خاطر است ، و اگر صحت یابد و امورش استقامت پذیر د آنچه دیدی و شنیدی دیگر گون شود ، همانا من تو را شناخته ام و مقام و منزلت تو را در خدمت امير المؤمنين يعنى معاوية بدانسته ام هرگز جز محبت از من نیابی پس او ر ا صله بداد و جامه بر تن بیار است و برناقه بر نشاند و ارطاة در مدح او وهجو مسرف بگفت :

لِحَى اللَّهِ فَودى مُسرِفٌ وابن عَمِّهِ *** وَ آثارِ نَعْلَى مُسْرِفٍ حَيْثُ اثرا

مَرَرْتُ عَلَى ربْعَيْهِمَا فَكَانَنِي *** مَرَرْتُ بِجَبَّارِينَ مِنْ سِرْو حِميرا (1)

عَلَى اَنْ ذَا اَلْعُلْيَا عِمَارَةَ لَمْ اَجِدْ *** عَلَى الْبُعْدِ حُسْنَ الْعَهْدِ مِنْهُ تَغَيُّرا

بیان احوال وجير بن عبد الله سلولی از شعرای عهد عبدالملك بن مروان

العجیر بن عبد الله بن عبيدة بن كعب بن عايشه بن الربيع بن ضبيط بن جابر بن عبدالله بن سلول شاعری اسلامی و از شعراء دولت امویه است ، در جلد یازدهم اغانی مسطور است که عجیر سلولی شاعر عبدالملك بن مروان را بر آبگاهی که او را مطلوب نام بود و بجماعتی از مردم خثعم اختصاص داشت دلالت نمود و بانشاء این شعر پرداخت :

لاَنَوْمُ الْأَغْرارِ الْعَيْنِ ساهِرَةٌ *** عَنْ اَنْ لَمْ اِروِعْ بِغَيْظِ اَهْلٍ مَطْلُوبٍ

أن تَشْتِمُونِي فَقَدْ بَدَّلْتُ اَيكَتكُم ***ذَرَقَ اَلدَّجاج بِحُفَّانَ اليَعَاقِيبَ (2)

ص: 198


1- سرو حمير : نام محله ،ایست و جبارين تثنیه جباز است.
2- ایکه بمعنی جنگل است و حفان یعنی پرویعاقیب جمع يعقوب يعني كبك نر

وَ كُنتَ اَخبَرَكُم اَن سَوفَ يَعمَرُهَا *** بِنَوَامِيَةَ وَعَداً غَيرَ مَكذُوب

این هنگام یکتن از مردم خثعم که او را امیة نام بود بر مرکب خویش برآمد و بعبد الملك در آمد و گفت یا امیرالمؤمنین اینمرد شویعر-وعجيررا بعلت تخفیف به تصغیر خواند - همی خواهد باین دست آویز بتوراه جوید و شاعر کی ناستوده و کم دانشی پرخواهش است و از معایب او همی برشمرد تا عبدالملك را بروی بر آشفت و بعامل خویش مکتوب نمود که هر دو دست عجیر را بر گردن بسته بدرگاه عبدالملك روانه دارد .

اتفاقاً عجير ازین داستان خبر گشت و شب هنگام برنشست و راه نوشت و بعبد الملك پيوست و عرض کرد یا امیر المؤمنين اينك در این آستان حاضرم بفرمای تا مرا بزندان برند و هر کس را که بر اراضی وضیاع آگاهی دارد مقرر دار تا بنگرد، اگر آنچه بعرض رسانیدم بر خلاف واقع باشد خون من بر تو حلال باشد .

عبد الملك فرمان کرد تا ممیزین برفتند و معلوم داشتند و آن آب را بدست آوردند چنانکه از آن پس آن آب و زمین از بهترین ضياع بنی امیة گشت .

وقتی عجیر سلولی بهجو وشتم جماعتی از مردم بنی حنیفه زبان بر گشود،آن مردم در خدمت نافع بن علقمه کنانی شکایت بردند و بر صدق عرض خویش اقامه بینه و شهادت نمودند، نافع با ایشان گفت او را بدست آورید تا بروی حدفرود آرم و نیز گفت اگر او را دریافتید در حضور جمعی بروی حد فرود آرید تا برشما ادعا نکند که در اقامت از حد تجاوز کردید و از حق بیرون تاختيد .

چون عجیر این خبر بشنید شب هنگام از آن مردم فرار کرده نزد نافع بن علقمه بیامد ومتنكراً بایستاد تا نافع از مسجد بیرون شد اینوقت بدامان اوچنگ در زد و گفت :

فَاِنَّ اَكَ مَجْلُوداً فَكُنْ اَنْتَ جَالَدِىَ *** وَ اَن اَكَ مَذْبُوحاًفَکَن اَنتَ تَذبَح

کنایت از اینکه هر گونه تنبیه و تادیب بباید تو خود با من بگذار و بدیگران مگذار، نافع گفت خویشتن را از این مردم محفوظ بدار تامن این دشمنان را از تو

ص: 199

خوشنود دارم ، آنگاه کسی را بآن جماعت بفرستاد تا از حق خویش وحد اودر گذرند و هم ضامن گردید که از آن پس عجیر بهجو ایشان زبان نگشاید .

ابن اعرابی گوید: وقتی عجیر سلولی با مردی شاعر از مردم خزاعه در مصاحبت یکدیگر روی بمدینه نهادند و آن شاعر خزاعی بآهنگ خدمت حسن بن حسن بن على علیه السلام برفت و عجیر روی بسرای مردی از بنی عامر بن صعصعه که بتازه از سلطان بهره یاب شده درآمد و حسن بن حسن علیه السلام آن مرد خزاعی را بمال و جامه بنواخت و خرم و خرسند بداشت لکن عامری چیزی به عجیر نداد و او را مایوس گردانید چون عجیر این حال بدید این شعر بگفت :

يَا لَيْتَنِي يَوْمَ حُزِمَتِ اَلْقُلُوصُ لَهُ *** يَمَمتَهَا هاشِمِيّاً غَيْرَ مَمذُوقٍ

مَحْضُ النَّجَّارِ مِنَ الْبَيْتِ الَّذِي جُعِلَتْ *** فِيهِ اَلنُّبُوَّةُ يُجْرى غَيْرَ مَسْبُوق

و در این اشعار از افسوس و اندوه خویش باز نمود و همی گفت کاش من نیز بآهنگ خدمت مردی از بنی هاشم شدم که خدای نبوت را در خاندان ایشان نهاده چون این شعر در خدمت حسن بن حسن علیه السلام معروض گشت صله و جایزه بزرگ بمحله قوم عجیر بفرستاد و بدو پیام داد که بهره تو با تورسید ، اگر چند منتظر و متر صد آن نبودی.

وقتی چنان افتاد که عجیر سلولی بجماعتی که بشرب شراب مشغول بودند بگذشت آن جماعت عجیر را نیز نبیذ بیاشامیدند و چون بنشاط در آمد گفت این شتر مرا بکشید و مار اطعام دهید مستان که چنین نعمتی را از آسمان می جستند شتر را بکشتند و از کباب و شراب بدو بخورانیدند و باین شعر عجیر که در آنروز انشاد کرده بود از بهرش تغنی ورزیدند .

عِلْلانِى انما الدُّنيا عَلِيلٌ *** واسِقِياني عِلَلاً بَعْدَ نَهَلٍ

وَ انْشِلاما اغْبَرَّ مِن قَدَرَيْكُمَا *** واصْبَحانِي اُبْعُدِ اللَّهُ الْجَمَل

و چون از آن مستی بهوش گرائید از شتر بپرسید گفتند دیشت نجرش نمودی اینوقت بیاد شتر همی بگریست و همی به واغربتاه فریاد ناله بر کشید و آن جماعت

ص: 200

از کردارش همی بخندیدند ، آنگاه شتری بد و ببخشیدند، عجیر بر نشست و با اهلش برفت .

از هشام بن محمد مسطور است که عجیر سلولی و سلول بنو مرة بن صعصعه هستند بدرگاه عبدالملك بن مروان روی نهاد و یکماه بر در پیشگاه بماند و چون عبدالملك بامری اشتغال داشت راه بدو نیافت و از پس آن مدت بخدمتش بار جست و چون در حضورش بایستاد این شعر بخواند :

اَلاَتلَكَ اُمَّ الهَبَرزِیَ تَبینَت *** عَظَامِیَ وَ مِنهَا نَاحَل وَ كَسِيرَ

تا آخرابيات عبدالملك فرمود اى عجير همانا جز خویشتن را مدح نرانده باشی لکن چون مدتی بر این در اقامت جستی تو را عطا می کنم و بفرمود تا یکصد شتر از صدقات بنی عامر در حقش منظور ومكتوب نمودند .

ابن الاعرابی گوید چنان بود که عجیر بازنی از بنی عامر که او راجمل نام بود مؤالفت و محادثت میورزید تا چنان افتاد که قوم و قبیله آن زن بنواحی نصیبین روی نهادند عجیر با ایشان برفت و در مجاورت ایشان منزل گزید و چون آنجماعت را بملازمت و محادثت دیدند نهی کردند و گفتند ما از کار و کردار تو آگاه شدیم یا از مصاحبت این زن کناری گیر یا از مجاورت ما مباعدت جوی یا بمحاربت آماده شو .

عجیر گفت در میان ما و او فعلی منکر نیست همانا من با او چون مردی کریم بازنی حره کریمه حدیث میگذاریم حاش لله که ما را امری مریب در میانه باشد و همچنان دیگر باره با آن زن بمحادثت معاودت گرفت آن جماعت خشمناك شدند واموال عجیر را تاراج نمودند وخودش را نیز براندند .

عجیر از پی داوری بخدمت محمّد بن مروان بن حکم که در آن ایّام از جانب برادرش عبد الملك حكمران جزیره بود روی نهاد و از بنی عامر و آن مرد که او را ابن حسام مینامیدند و از مردم بنی کلاب بود و اموال عجیر را بغارت برده بودشکایت کرده شعری چند بعرض رسانید ، محمد بن مروان ابن حسام کلابی را حاضر ساخت

ص: 201

و بزندان چندان بداشت تا اموال عجیر را باز داد و هم عجیر را فرمان کرد تا بقبیله خویش رود و از معاشرت آن زن و عشیرت او برکنار باشد .

ابن حبیب گوید عبدالملك بن مروان با مؤدب و معلم فرزندانش میگفت هر وقت بایشان آموز شعر کند جز بمانند این شعر عجیر خم نکند :

بَينَ الجَارَحَينَ يِبَينَ عَنِّىَ *** وَلَم تَانَس اِلَّی كَلَابَ جَارِیَ

الى آخره وعجير مردی جواد بود و او را پسری است که فرزدق نام داشت که نامش را در شعر خود یاد کرده است و نیز ازین پس انشاء الله تعالی پاره حالات او در ذیل احوال سلیمان بن عبدالملك وهشام مسطور می شود .

بیان احوال جحاف بن حکیم که از شعرای عهد عبدالملك بن مروان است

جحاف بن حكيم بن قيس بن سباع بن خزاعی بن مخاذى بن فالج بن ذكوان بن ثعلبة بن بهئة بن سليم بن منصور از مردم شجاع و متنمر و شاعر روزگار است ازین پیش در دامنه این کتاب مستطاب در وقعه يوم البشر بپارۀ حالات او و داستان او در خدمت عبدالملك بن مروان با اخطل شاعر اشارت رفت .

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی احوال او را بر نگارد و سبب قضیه یوم البشر را چنانکه مرقوم شد باندك تفاوتی رقم کند .

عمر بن شبة گوید جحاف در بصره متولد گشت و عبدالله بن اسحق نحوی گوید جحاف در دبستان با من بود و ابو زید گوید چون عبدالملك بن مروان جحاف را امان داد در خدمت عبدالملک در آمد وجبه پشمین بر تن داشت و برپای بایستاد عبدالملک فرمود از آن اشعار که در این وقعه نهادی و فجوری که براندی برمن برخوان جحاف این شعر فروخواند:

صَبَرتَ سَلِيمَ لِلطَعَانَ وَعَامِرَ *** وَ اِذَا جَزعَنا لَم نَجَد مَن يَصبَر

عبدالملك گفت دروغ گفتی چه بسیار کسان بودند که شکیبائی نمودند آنگاه

ص: 202

این شعر را بعبد الملك برخواند :

نَحنَ الَّذِينَ اِذَّا عَلَوالَم يَفخَرُوا *** يَومَ الِلقَا وَاِذَا عَلَو اَلَم يَضجِرُوا

عبد الملك گفت براستی سخن کردی و بروایتی گفت در روز فتح مکه شما چنین بودید که وصف نمودی ، و الله اعلم.

بیان احوال مقنع کندی از شعرای روزگار عبدالملك بن مروان

ابوالفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی گوید محمد بن ظفر بن عمير بن ابی شمر بن فرعان بن قيس بن الاسود بن عبد الله بن الحاث الولادة سمی بذلك لكثرة ولده ابن عمرو بن معاوية بن كندة بن غفير بن عدى بن يعرب ابن قحطان را از آن روی مقنع نامیدند که از کمال جمال وحسن دیدار و کثرت حسن چون بجانبی از چهره بیاویختی و آن دیدار ماه سیمارا از بیم چشم زخم مردم روزگار در حجاب بداشتی .

هیثم گوید مقنع از تمامت مردم جهان نیکوروی تر بود و بقامت دلار او تکمیل اندام هیچکس مانندش نبود ازین روی چون بسفری رهسپر شدی از گزند چشم مردمان در دمندور نجور آمدی ازین روی چون براهی روی نهادی روی بنهفتی شاعری فصیح و بلیغ و از شعرای دولت امویه بود و نیز در میان قوم وعشيرت خويش بمحلى رفیع و شرفی کبیر و بزرگی و بزرگ منشی امتیاز داشت ، و جدش عمیرسید کنده و عمش عمر با پدرش در امر ریاست منازعت میورزید لکن کاری از پیش نمیبرد .

ومقنع مذكور مردی بخشنده بود ، هرگز سائلی را مایوس نداشتی تا گاهی که هر چه از اموال پدر داشت ناچیز ساخت ازین روی پسران عمش عمرو بن ابی شمر بمال وجاه بروی برتری گرفتند و مقنع دل بهوای دختر عمش عمر و بر بست و نزد برادرانش بخواستگاری بفرستاد ایشان قبول نکردند و اورا بفقر وفاقت و اتلاف و قرض مندی نکوهش ورزیدند و مقنع این شعر بگفت :

ص: 203

انَّ الَّذي بَيني وَبَينَ بَنِي اَبَي *** وَ بَيْنَ بَنِي عَمًى لَمُخْتَلِفٌ جِدّاً

يُعَاتِبُنِى في الدّينِ قَوْمِي وَانِما *** تَدَيَّنْتُ فِي اشْياءَ تَكْسِبُهُمْ حَمْداً

ابو خالد که از فرزندان امية بن خلف است میگوید عبدالملك بن مروان که اول خلیفه ایست که بخل از وی نمودار شد روزی گفت كدام يك از شعراء افضل هستند؟ كثير بن هر اسة گفت افضل شعراء مقنع کندی است در این شعر که میگوید و در این کار مقصود کثیر این بود که به بخل عبدالملك تعرض جويد :

اِنِّي اَحْرَضْ اَهْلَ الْبُخْلِ كُلِّهِمْ *** لَوْ كانَ يَنْفَعُ اَهْلَ اَلْبُخْلِ تَحْرِيضِي

مَا قُلْ مَالِىَ اِلَّا زَادَني كَرَماً *** حَتَّى يَكُونَ بِرِزْقِ اَللَّهِ تَعْوِيضِي

لَنْ تَخْرُجَ البيضُ عُضو أَمِنِ اكْفِهِمُ *** الاعْلَى وَجَعٌ مِنهُمْ وَ تَمْرِيضٌ

والْمَالُ يَرفَعُ مَن اَولا دَرَاهِمَهُ *** اِمْسَى يُقَلِّبُ فِينَا طَرْفٌ مَخْفُوضٌ

كَانَهَا مِنْ جُلُودِ اَلْبَاخِلِينَ بِهَا *** عِنْدَ اَلنَّوَائِبِ تُحَذَّى بِالْمَقَارِيضِ

عبدالملك مقصود كثير وکنایت او را بفر است دریافت و گفت خداوند از مقنع اصدق است در آنجا که میفرماید«وَالَّذِينَ اِذَّا اَنفَقُوالَم يَسرَفُوا وَلَم يَقتَروُا» و از این بیان مقصودش ندامت اتلاف بود .

بیان احوال ابي خرابة وليد بن حنیفه که از شعرای روزگار عبدالملك بن مروان بود

ابو خرابة وليد بن حنيفة - احد بني ربيعة - بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تمیم یکتن از شعرای دولت امویة است .

در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که ابو خرابه از نخست بدوی بود بعداز آن از بادیه ببصرة سکون گرفت و از آن پس نامش را در دیوان لشکریان بنوشتند و با دیگر لشگریانش بسجستان مامور کردند و چون ابن اشعث برعبدالملك بن مروان خروج کرد او نیز باوی بود ، ابوالفرج میگوید گمان همی برم که با ابن اشعث بقتل رسید .

ص: 204

و او شاعری راجز و فصيح البيان وخبيث اللسان بود و زبان بهجای مردمان میگشود و در آن زمان که طلحة الطلحات خزاعی از جانب يزيد بن معوية عامل سجستان بود ابو خرابة بدو شد و او را مدح نمود لكن مدتی در اعطای جایزه اش در نك رفت با اینکه جایزه دیگران را بدادند پس این شعر را بروی بخواند :

وَ اُدْلِيْتَ دَلْوَى فِي دِلاَءٍ كَثِيرَةٍ *** فَجِئْنَ مِلاءً غَيْرَ دَلْوَى كَمَاهِيَّاً

وَاهْلِكْنِى انْ لاَتَزالَ رَغِيبَةٌ *** تَقْصُرُ دُونِي اَوْ تَحُلُّ وَرائِنا

اِرانِي اِذَا اسْتَمْطَرْتُ مِنْكَ سَحابَةٌ *** لِتَمْطُرَنِي عادَتْ عَجَّاجاً وَسَافِيَا

چون طلحة این شعر بشنید حقه که در آن مرواریدی غلطان بود بدو بیفکند و گفت تو را در بهای آن فریب ندهند، ابو خرا به آن جمله را بچهل هزار درهم بفروخت و چون طلحة بمرد مردی از بنی عبد شمس که او را عبدالله بن علی بن عدی مینامیدند و سخت بخیل بود بجایش بر نشست و ابو خرابه او را هجو کرد.

و پس از وی عبدالله بن على بن عبدالعزيز بن عبدالله بن عامر بن کریز در ایام فتنه ابن اشعث بجای او امارت سجستان یافت و ابو خرابه از وی رخصت خواست تا ببصره شود عبدالله اجازت داد و ابو خرابه در بصره شد و در آن ایام مردمان در مربد انجمن میکردند و ساعتی از روز را با نشاد اشعار و بیان احادیث و حکایات بپای میبردند ابو خرابه نیز در آمد و این شعر را در مرثیهٔ طلحه وذم عبدالله بخواند.

هِيهَاتَ هِيهَاتَ الجَنَابَ الأَخضَر*** وَالنَّائِلَ الغَمَر الَّذِيَ لَا يَنزَر

الى آخره، چون عون بن عبدالرحمن بن سلامة وسلامه نام مادر اوست وعون مردی از بنی تمیم بن مرة بن قیس است این اشعار بشنید گفت : آیا مردمان را بشتم قریش دلیر سازی ؟ ابو خرابة گفت من در این اشعار از عموم مردم قریش نام نبردم بلکه يك مرد را به تنهائی نام بردم .

عون بغلظت و خشونت از آن مکان برفت و با برادر زاده اش بفرمود تا ابو خرابة را دعوت کرد و بطعام و شراب بنشاند و چندی شبرم که دانه ایست چون نخود با شراب مخلوط ساخت ازین روی ابو خرابه اشکم راندن گرفت و بیرون شد

ص: 205

و بر باب آن سرای و کوچه و گندگاه همی پلیدی کرد تابخانه خود فرارسید و چند ماه رنجور گردید و از آن پس عافیت یافت و بر اسب خود بر آمد و و بمربد در آمد و همچنان عون بن سلامة را در آنجا نگران شد و بانگی بر او بزد تا بجای بایستاد ، آنگاه گفت ای عون توقف کن و ملامت را بشنو :

لاَ سَلَّمَ اَللَّهُ عَلَى سَلاَمَةٍ *** زَنْجِيَّةٍ تَحْسَبُهَا نَعَامةٌ

شَكَاعشَانِ جِسْمُهَا دَمَامَةُ *** ذَاتُ حُرٍ كَرِيشَتي حَمامَةٌ

بَيْنَهُمَا بِظَرِ كِراسِ الْهَامَةِ *** اِعْلَمْتَهَا وَ عَالِمُ اَلْعَلاَمَةِ

لِوَانٌ تَحْتَ بُظْرِهَا ضَمَامَةٌ *** لَدَفَعَتْ قَدَماً بِهَا اِمَامَة

این اشعار در میان مردمان انتشار یافت و همی فریاد بر آوردند و گفتند «اِعلَمَتهَا وَعَالَم العَلَامَه » وعبدالله بن خلف خلف پدر طلحة الطلحات دريوم الجمل با عایشه بودودر خدمت او بقتل رسید و عایشه در بصره در قصر معروف بقصر بنی خلف بر بنی خلف نزول نمود ازینروی جماعت بني امية درحق طلحة الطلحات بتكريم وتفخيم ميرفتند و یکی روز ابو خرابه این شعر برطلحة فروخواند :

يَا طَلْحُ يَابِي مَجْدَكَ الاخْلاَفَا *** وَالبُخْلُ لا يَعْتَرِفُ اعْتِرافاً

اِنَّ لَنا اَحْمِرَّةً عِجَافاً *** يَا كَلْنُ يَا كَانَ كُلَّ لَيْلَةٍ اِكَافَا

طلحه بفرمود تا شتری و چندی در هم بدو عطا کردند و گفت این را در مکان حمارهای خود بدار وهم، وقتی با ابو خرابة گفتند اگر نزد یزید بن معوية شوی از بهر تو وجیبه و وظیفه مقرر دارد و به تشریف تو بکوشد و با بزرگان اصحابش همعنان گرداند ، چه تو از آنان فرود تر نیستی ، وابو خرابه در آن ایام پسری نو رسیده بود و معوية زنده ویزید امیر بود چون قوم و عشیرت او این سخن مکرر باوی نهادند گفت:

يَشَّر فَنِّىَ سَیفِیَ وَ قَلبَ مَجانِبَ ***لَكِلَ لِئَيمَ بِاَخلَ وَ مَعلهَج

کنایت از اینکه من بشمشير وقلب تابناك خويش که از مردم بخیل وائیم اجتناب دارم تشرف دارم نه بدیگر کسان .

ص: 206

بالجمله بعد ازین اشعار نیز قوم او بهمان سخنان اعادت و او را در تاخیر از یزید پلید ملامت کردند ابو خرابة بدو روی کرد و تا یکماه بخدمتش راه نیافت و با ندامت مراجعت گرفت و از مثالب و معایب یزید بر شمرد و گفت جز براسير وقتيل نگران نشدم و سوگند با خدای یزید هرگز مرا نخواهد دید مگر اسیر یا مقتول و این شعرها انشاء نمود .

فَوَاللَّهِ لاَ آتِي يَزِيدَ وَ لَوْحَوتُ *** اَنَامِلِهِ مَا بَيْنَ شَرْقِ الى غَرْب

لاَنَ يَزِيدَا غَيْرَ اَللَّهِ مَا بِهِ *** جُنُوحٌ الى السوآى مُصِرٌ عَلَى اَلذَّنْبِ

فَقُلْ لِبَنِى حَرْبٍ تَقُوا اللَّهَ وَحدَهُ *** وَلا تُسْعِدُوهُ فِي الْبِطَالَةِ وَ اللَّعِبِ

ولا تَامَنُوا التَّغيِيرَ إنْ دَامَ فِعْلُهُ *** ولَمْ يَنْهَهُ عَنْ ذَاك شَيْخٌ بَنِي حَرْبٍ

ايْسُرُ بِها صَرْفاً اِذا اللَّيْلِ جُنَّهُ *** مُعْتَقَةٌ كَالْمِسْكِ تَحْتَالُ فِي الْقَلْبِ

ويُلْحِى عَلَيْهَا شَارِبِيْهَا وقَلْبُهُ *** يَهِيمُ بِها انْ غابَ يَوماً عَنِ الشُّرْبِ

و در این اشعار از معاصی کبیره یزید و مداومت او بملاهي ومناهی و تغییر احکام الهی باز مینماید و میگوید از چه روی شیخ بنی حرب یعنی معاوية اورا ازین اعمال ناصواب و ارتکاب معاصی و شرب شراب باز نمی دارد ، سوگند با خدای اگر مشرق و مغرب جهان در حکومت یزید در آید بدیدار اور هسپار نمی شوم.

مداینی حکایت کرده است که چون عبدالرحمن بن محمد بن چون عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث بر حجاج خروج کرد ابوخرابه نیز باوی بود .

چون به دشت پی رسیدند زنی زانیه در آنجا بود که او را مستراد الصناجه می خواندند و آن سیم بر را قانون آن بود که باهر کس شب بروز می آورد یکصد درهم بگرفتی ، ابوخرابة نيز باوی شبی بکامرانی با مداد کردوزین مرکبش را نزد آن نازنین مرکب گروگان ساخت و چون روشنی روز نمودار شد ، بانتظار عبدالرحمن بایستاد و چون او را بدید فریاد برآورد و گفت:

اَمْرِ عُضَّالٍ نَابَنِي فِي اَلْعَجِّ *** كَانَنِي مطالب بِخُرْجٍ

وَ مُسْتَرَادٍ ذَهَبْتُ بِالسَّرْجِ *** فِي قِنَّةِ النَّاسِ وهَذَا الْهَرْجُ

ص: 207

ابن اشعث داستان را بدانست و خندان گشت و بفرمود تافین او را از گرو در آوردند و هزار درهم بابی خرابة عطا کرد و این قصه بحجاج پیوست و از روی عجب گفت: آیا در لشگرگاه ابن اشعث بفسق وفجور تجاهر جویند و او میخندد ومنع نمیکند؟ همانا اگر خدای بخواهد بروی ظفرمند شدم .

چون عمارة بن تميم ومحمد بن حجاج برای حرب ابن اشعث به سجستان در آمدند و عبد الرحمن فرار کرد و از جمله مردم او جز هفتصد تن از بنی تمیم که در سجستان مقیم بودند کس نماند .

ابو خرابة نزد عمارة ومحمّد شد و گفت از اصحاب ابن اشعث هیچکس بر جای نماند و این مردم بنی تمیم پیش از قدوم وی در اینجا مقیم بودند گفتند ایشان را امان ندهیم چه با ابن اشعث بودند و از طاعت سر برتافتند ؟ گفت ایشان خلع طاعت ننمودند لكن ابن اشعث بالشکری گران برایشان در آمد و کسی را آن نیرو نبود که او را دفع نماید ایشان بسخن او گوش نیاوردند و ابو خرابة نزد قوم خود باز شد و لشکر شام آنجماعت را محاصره کردند . بنی تمیم روزها از حصار در آمدند و کار زار نمودند و شب برایشان شب تاخت و از اموال ایشان بغارت بردند ، چندانکه آن جماعت ملالت گرفتند و با ایشان مصالحت ورزیدند.

چون مردم بنی تمیم از حصار بیرون آمدند و عمارة قلت عدد ایشان را بدید گفت آیا ازین چند که شما را بینم افزون نیستید؟ گفتندنی اکنون اگر از صلح پشیمانی و بخواهی بصورت نخست باشیم چنان میکنیم و دیگرباره بر سر کار و کارزار میشویم عمارة گفت ازین کار بیزارم و جمله را امان داد و ابو خرابه نیز در آن مورد شعری چند در تمجید مردم بنی تمیم و دلیری و صبوری ایشان و مردم شام انشاد کرد.

ص: 208

ذكر معجزات جناب سید الساجدين وزين الراكعين والعابدين على بن الحسين بن علی بن ابیطالب صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين

ببایست دانست که هیچ معجزه و کرامت و خرق عادت از آداب و اوصاف واخلاق و آثار و افعال و اطوار انبياء واولياء واوصياء برتر نتواند بود، همان وجود وظهور و عنوان ایشان و قوانین و شرایع ایشان بجمله معجزه است چه وجود ایشان جمله مخلوق را خواه مقر خواه منکر موجب دوام و نظام وقوام وحیات است پس عرض معجزه وخوارق عادات برای مردم کوتاه نگر است.

هرگز شنیده نشده است ولیّ ووصیّ بلکه خواص از اصحاب از پیغمبر خود در طلب معجزه بر آیند بلکه طلب معجزه بر قصور همت و خبرت طالب دلیلی کافی است و آنها آنچه در انبیاء و اولیاء نگرند هر يك را از صد هزار معجزه برتر شمارند پسنه سلمان را معجزه باید و نه ابوجهل را فایده رساند وعرض معجزات برای مردم کوتاه نظر و تاريك منظر بايد .

و از معجزات حضرت علی بن الحسين علیه السلام كدام يك از صحايف مباركه و اخلاق و آداب حمیده آنحضرت بالاتر است و از آنچه در کتب اخبار بیان کرده اند در دامنه این کتاب بر حسب تناسب مقام چندی مسطور گردید و در اینباب نیز لختی مذکور وازین پس نیز در مقامات دیگر بخواست خدای بعضی منظور گردد بمنه وتوفيقه .

در کتاب بحار الانوار و دیگر کتب اخبار و کشف الغمه مسطور است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود چون امام حسين علیه السلام بدرجة رفيعه شهادت فایز گردید محمّد بن حنفيه بحضرت علی بن الحسين علیهما السلام پیام فرستاد. و با آن حضرت خلوت نمود و گفت ای برادر زاده من میدانی رسول خدای صلی الله علیه وآله بعد از خود عمل وصیت

ص: 209

و امامت را با علی بن ابیطالب گذاشت و از آن پس باحسن و پس از وی با حسین سلام الله

علیهم پیوست.

هم اکنون پدرت که رضوان وصلوات یزدان بروی باد شهید گردید و وصیت نگذاشت اينك من عم تو و برادر پدر تو و بسن از تومیه باشم و با اینحالت و این قدمت که مراست و آن حداثت و خوردی سال که ترا من باین امر از تو سزاوارتر باشم مطلوب چنان است که با من در امروصیت و امامت بمنازعت و مخالفت نباشی امام زین العابدین فرمود :

يَا عَمِّ اتَّقِ اللَّهَ ولا تَدَّعِ ما لَيْسَ لَكَ بِحَقٍ اِنَّى اَعْظُكَ اَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْجَاهِلِينَ يَاعِمْ اَنْ أَبَى صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ أَوْصَى الى قَبْلَ اَنْ يَتَوَجَّهَ الى العِراقِ وعُهْدالي في ذَلِك قَبْلَ اَنْ يُسْتَشْهَدَ بِسَاعَةٍ وَ هَذَا سِلاَحُ رَسُولِ اَللَّهِ صلي الله عليه وآله عِنْدِى فَلاَ تَعَرَّضْ لِهَذَا فَاِنِّي اَخَافُ عَلَيْكَ نَقْصَ العُمُرِ وتَشَتَّتَ الْحَالُ وَانَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ابَّى أَنْ يَجْعَلَ اَلْوَصِيَّةَ وَ الامامة الا فِى عَقِبِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَاِنْ اَرَدْتَ اَنْ تَعْلَمَ فَا نُطْلِقُ الى الحَجَرِ اَلاِسودَحَتِى نَتَحَاكَم اليه وَ نِسَالَهُ عَنْ ذَلِك

ای عم از خدای بپرهیز و در پی آنچه نه سزاوراری خاطر مینگیز و من همی ترا پند و موعظت فرمایم که بگفتار و رفتاری پای گذاری که در شمار جاهلان باشی ای عم همانا پدرم حسین سلام الله علیه از آن پیش که جانب عراق سپارد با من وصیت نهاد و بساعتی از آن پیش که عز شهادت یا بد در امر امامت و وصایت عهد و پیمان با من استوار فرمود.

واينك اسلحه رسول خدای است که نزد من است یعنی از علائم امامت یکی این است چنانکه در ذیل احوال امام رضا علیه السلام بخواست خدا اشارت رود، پس گرد این امر مگر دچه من بیمناک باشم که عمرت کوتاه شود و در احوال تو آشوب و اختلال روی نماید و خدایتعالی ابا و امتناع دارد که امامت و وصیت راجز در نسل حسین علیه السلام مقر را دارد

و اگر خواهی بر این جمله نيك دانا شوى بيا تا نزديك حجر الاسود شويم

ص: 210

و این حکومت از وی جوئیم و از حقیقت این امر از وی پرسش کنیم .

امام محمّد باقر علیه السلام می فرماید این سخن و این مکالمت در میان ایشان بگذشت و در اینوقت هر دو تن در مکه معظمه اقامت داشتند پس بجانب حجر الاسود روان شدند على بن الحسين علیهما السلام روی بامحمد کرد و فرمود «اَبَداً وَاَبتَهَل اِلَى اللهَ وَاَسئَلُهُ أَن يَنطَقُ لَكَ الحَجَر ثُمَّ اَسئَلَه» پیشی جوی و در پیشگاه خدای بزاری و ضراعت خواستار شو تا حجر الاسود را از تو بسخن آورد آنگاه از حجر الاسود پرسش کن .

پس محمد در دعا وزاری کوتاهی نکرد و خدای را همی بخواند، آنگاه حجر الاسود را بخواند و از آن سنك بپاسخی هم آهنك نشد على بن الحسين علیهما السلام فرمود «يَاعَم اَمَّا اَنكَ لَو كَنتَ وَصِّياً وَاَمَا ماً لَاجَابَك » دانسته باش اگر وصی و امام بودی ازین سنك پاسخ یافتی .

محمد گفت ای برادر زاده اکنون توسنك را بخوان و پرسش کن، پس علی بن الحسين بآنطور که اراده داشت دعا نمود و بروایت صاحب كشف الغمه على بن الحسين علیهما السلام پیش شد و دست مبارك بر حجر بگذاشت -

وَقال اَللَّهُمَّ اِنِّي أَسئَلُكَ بِاسمِكَ المَكتوبِ في سُرَادِقِ الْبَهاءِ وَأسئَلُكَ بِاسمِكَ المَكتوبِ في سُرَادِقِ الْعَظَمَةِ وَأسئَلُكَ بِاسمِكَ المَكتوبِ في سُرادِقِ القُوَّةِ وَأسئَلُكَ بِاسمِكَ المَكتوبِ في سُرَادِقِ السُّلْطانِ واسئَلكَ بِاسمِكَ المَكتوبِ في سُرَادِقِ السَّرَائِرِ واسئَلُكَ بِاسمِكَ المَكتوبِ في سُرادِقِ المَجدِ وَأَسئَلُكَ بِاسْمِكَ الفايِقِ الخَبيرِ البَصيرِ رَبِّ الْمَلائِكِهِ الثَّمَانِيَةِ وَرَبَّ جَبرَئيلُ وَميكائيلَ وَاسرافيلَ وَرَبَّ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ لَمَّا أَنْطَقْتَ هَذَا اَلْحَجَرَ بِلِسَانٍ عَرَبِيٍ فَصِيحٍ يُخبِرُ لِمَنِ الامَامَةُ وَالوَصِيَّةُ بَعْدَ الحُسَيْنِ بنِ علىٍ عليهما السَّلامُ؟

آنگاه باحجر الاسود خطاب كرد و فرمود «أَسْئَلُكَ بِالَّذِي جَعَلَ فِيكَ مِيثَاقَ الانْبِيَاءِ ومِيثَاقَ الأَوْصِيَاءِ وَمِيثَاقَ النَّاسِ أجمَعِينَ لَمَّا أخبَرَ تَنَا بِلِسَانٍ عَرَبِيٍ مُبِينٍ مَنِ الوَصى والاّمامِ بَعْدَ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ فَتَحَرَّكَ الْحَجَرُ حَتَّى كَادَ أَنْ يَزُولَ عَنْ موضِعِهِ ثُمَّ أَنْطَقَهُ اَللَّهُ بِلِسَانٍ عَرَبِيٍ مُبِينٍ فَقالَ اللَّهُمَّ انَّ الوَصِيَّةَ والامامَّةَ بَعْدَ الحُسَيْنِ بْنِ عَلَى الى عَلَى بْنِ اَلْحُسَيْنِ بْنِ على بنِ ابيطالب وَابْنِ فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَي اللهَ عَلَيهِ وَآلِه.

ص: 211

سئوال میکنم از تو بحق آن کسیکه عهد و میثاق پیغمبران و اوصیاء و تمامت مردمان را در تو مقرر فرمود که با زبان فصیح روشن با ما خبر دهی که بعد از حسین بن على وصی و امام کیست؟ پس حجر الاسود چنان جنبش گرفت که همی خواست از جای کنده شود، آنگاه خدایش بزبانی فصیح و روشن بسخن آورد و گفت وصیت و امامت بعد از حسین بن على باعلى بن الحسين ابن علی بن ابیطالب پسر فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه وآله است این وقت محمد بن حنفیه بازگشت و ولایت و وصایت را بعلى بن الحسين علیهما السلام مخصوص شمرد.

در مناقب ابن شهر آشوب این چند شعر را از سید حمیری در اینباب مسطور داشته است :

عَجِبتُ وَلكِنَّ صُروفَ الزَّمانِ *** وَأَمرَ أَبِي خَالِدٌ ذِى البَيانِ

ومَن رَدَّهُ الامرُ لايَنثَبِي *** إِلَى الطَّيِّبِ الطُّهْرِ نُورِ اَلْجِنَانِ

عَلِيٍ وَ مَاكَانَ مِنْ عَمِّهِ *** بَرَد الاَمَانَة عَطْفَ اَلْعِنَانِ

وَ تُحكِيمَهُ حَجَراً اِسْوَدَّا *** وَ مَاكَانَ مِنْ نُطْقِهِ المُستَبَان

بِتَسْلِيمِ عم بِغَيْرِ اِمْتِرَاءِ ***إلَى اِبنِ أَخٍ مَنطِقاً بِاللِّسَانِ

شَهِدْتُ بِذَلِكَ حَقّاً كَمَا *** شَهِدْتُ بِتَصْدِيقِ آيِ الْقُرْآنِ

عَلَيَّ إمَامِىَ وَلا أَمتَرى *** وَ خَلَّيتُ قَولى بِكانَ وكانَ

راقم حروف گوید : چون درین خبر بدقت نظر رویم و این مکالمه علی بن الحسين را با این اقتدار و استقلال با آن سن و روزگار بامثل عم آن حضرت محمد بن حنفيه در آنسال و حال بنگریم بیرون از شهادت حجر الاسود برای امامت و تقدم آنحضرت کافی شماریم و بعضی گفته اند که مکالمه محمد بن حنفية با امام زین العابدين نه از آن روی بود که او را در امامت آن حضرت شك و شبهت باشد بلکه همیخواست بر دیگران واضح و آشکار گردد مردمان برسان جماعت کیسانیه برای ناصواب وخیالات ناشایست دچار نشوند .

و هم در مدينة المعاجز مسطور است که وقتی مالی از خراسان بمکه آوردند محمّد

ص: 212

بن حنفیه گفت: این مال مرا باشد، و من بآن سزاوارترم ، علی بن الحسين علیه السلام فرمود : اين سنك در ميان من و تو حکومت کند پس نزديك صخره شدند محمد بن حنفیه تکلم نمود و پاسخ نیافت. آنگاه امام زین العابدين علیه السلام تكلم نمود آن سنگ بزبان آمد و دو کرت گفت مال از آن تو و توئی وصی پسر وصی و امام پسر امام اینوقت محمد بن حنفية بگریست و گفت ای برادر زاده همانا در حق تو بستم میرفتم اگر مال تو را غصب می نمودم .

و دیگر در بحار الانوار از حضرت امام محمد باقر مروی است که ابو خالد کابلی روزگاری دراز در آستان محمد بن الحنفية عرض نياز كردى و بدون شك وريب او را امام دانستی تا یکی روز در خدمتش حضور یافت و عرض کرد فدای تو شوم همانا مرا در خدمت تو حق حرمت و مودت و انقطاع از دیگران و اتصال باین حضرت است تو را بحرمت رسول خداى وامير المؤمنين صلواة الله عليهما پرسش همی کنم تا مرا بحقیقت خبر کنی و بازگوئی توئی آن امام که خدایتعالی اطاعت اور ابر آفریدگان فرض گردانید ؟

محمّد بن حنفیه فرمود ای ابو خالد همانا مرا بسو گندی عظیم سوگند دادی دانسته باش که علی بن الحسین علیهما السلام بر من و تو و هر دیندار و مسلمانی امام است چون ابو خالد این سخنان را بشنید روی بخدمت امام زین العابدین علیه السلام نهاد و بارهمی جست و بآنحضرت عرض کردند ابو خالد بر در است او را اجازت داد .

چون در آمد و بآنحضرت نزديك شد فرمود مرحباً بك يا كنگر! همانا تو بزیارت ما نمی آمدی تو را در حق ما چه نمودار گشته؟ ابو خالد سپاس یزدان را سر بسجده نهاد و از آنگونه کلام امام علیه السلام خود را بر خاك افكند و عرض کرد خدای را سپاس میگذارم که مرا نمیراند تا امام خود را بشناختم .

على بن الحسين علیه السلام فرمود چگونه امام خود را شناختی یا اباخالد؟ عرض کرد تو مرا بآن نام بخواندی که مادر من گاهی که مرا بزاد آن نام بر من نهاد و تو ازین حال دانا نبودی و من عمری در خدمت محمد بن حنفية بگذرانیدم و در امامت او

ص: 213

هيچ بشك و شبهت نبودم تا قريب باین اوقات او را بحرمت خدای وحرمت رسول خدای و حرمت امیر المؤمنین بخواندم و پرسش کردم و او مرا بحضرت تو ارشاد کرد و گفت اوست که بر من و تو و جمله آفریدگان یزدان امام است و از آن پس تو مرا بحضرت خویش رخصت دادى ومن بحضرت تو تقرب يافتم و بآن نام که مادرم مرا نامیده بود بخواندی، پس بدانستم توئی آن امام که خدای تعالی طاعت او را بر من و هر مسلمى فرض و واجب ساخته.

و بروایتی ابو خالد عرض کرد: مادرم مرا بزائید و نامم را وردان نهاد و چون پدرم بروی در آمد گفت او را کنگر نام کن سوگند با خدای هیچکس از مردم روزگار تا این روز مرا باین نام نخوانده است غیر از تو ، پس گواهی میدهم که تو امام جمله اهل زمین و آسمانی .

و دیگر در بحار الانوار از کامل مبرد منقول است که ابو خالد کابلی با محمد بن حنفیة گفت: آیا با برادر زاده ات آنگونه خطاب میکنی که او با تو بآنگونه مخاطبه نمی فرماید؟ یعنی تو آن حشمت و عظمت که در مخاطبه با او مرعی میداری او نمیدارد و آن خضوع و خشوع که تو بپای میبری نمیبرد.

محمّد حنفية فرمود: او مرا نزد حجر الاسود بمحاكمه برد تا در این کار سخن کند، پس باوی برفتم و چون بحجر الاسود پیوستیم از حجر همی شنیدم که گفت این امریعنی وصایت و ولایت را با برادر زاده ات بگذار چه او از تو باین امر سزاوارتر است و چون ابو خالد اینحکایت بشنید بمذهب امامیه شد .

و دیگر در بحار الانوار از ابن نما از ابو بجیر عالم اهواز مروی است که با وى بامامت محمد بن حنفية قائل بود میگوید سفر حج کردم و امام خویش را ملاقات نمودم و روزی در خدمتش حضور داشتم پس پسری بسن شباب بروی بگذشت و بروی سلام بگذاشت پس محمد پاس حشمت و عظمتش را بر پای خواست و او را پذیرا گشت و بر جبینش بوسه نهاد و با وی بسیادت و سودت و آقائی و احترام مخاطبت نمود و آن جوان برفت و محمد بمكان خویش باز آمد.

ص: 214

پس باوی گفتم این رنج و زحمت که در این مدت برخویش نهادم در حضرت خدای بایست محسوب شمارم گفت این سخن از چیست؟ گفتم از آندر که ماتورا امام مفترض الطاعه میدانستیم و تو رعایت حشمت این غلام را بر پای شدی و او را یاسیدی خطاب کردی، محمد بن حنفية فرمود آری سوگند باخدای وی امام من است.

گفتم این جوان کیست؟ گفت علی بن الحسین برادر زاده من است دانسته باش که من در امر امامت باوی بمنازعت رفتم فرمود آیا راضی باشی که من حجر الاسود را در میان خود و تو حکم گردانم؟ گفتم چگونه بسنگی جامد حکومت بریم فرمود امامی که جماد باوی سخن نکند امام نیست پس من ازین کلام شرمگین شدم و گفتم حجر الاسود در میان من و تو حاکم باشد، پس بآهنگ حجر برفتیم و او نماز بگذاشت و من نماز بگذاشتم و علی بن الحسین بسوی حجر پیشی جست و فرمود سئوال میکنم ترا بآنکس که مواثيق عباد را در تو بودیعت نهاد تادر شهادت از بهر ایشان بوفا روی با ما خبر گوی که امام کیست ؟

سو گند با خدای حجر الاسود ناطق گشت و گفت ای محمد امر امامت را با برادر زاده ات گذار چودر اینکار از تو سزاوارتر است و او امام تو میباشد و آن سنگ چنان جنبش همی نمود که گمان می بردم از جای خود ساقط گردد، پس با مامتش اقرار نمودم وطاعتش را برخویش فرض و هموار گرفتم .

بالجمله ابو بجیر میگوید از خدمت محمد حنفیه منصرف گشتم و بامامت علی بن الحسين علیهما السلام معترف ومقرّ شدم و مذهب کیسانیه را فرو گذاشتم.

ودر كتاب تحفة المجالس مینویسد که ابو خالد کابلی گفت محمد بن حنفیة یکی روز مرا طلب کرد و فرمود یا ابا خالد همیخواهم تو را بمدینه بخدمت علی بن الحسین فرستم رای و صلاح تو چیست؟ گفتم ای پسر امیرالمؤمنین بهرطور امر فرمائی اطاعت کنم و نیز شوق دیدار و خدمت آنحضرت را دارم .

بالجمله صاحب تحفة المجالس میگوید: چون ابو خالد نزد آنحضرت آمد و پیام محمّد حنفیه را برسانید فرمود چون بمکه آیم با تو بحجر الاسود شويم و او را حکم

ص: 215

سازیم و بقیه داستان را چنانکه مذکور افتاد باندك بينونتی بیای میگذارد و میگوید حجر الاسود گفت: اى محمد بن على همانا على بن الحسين حجت خداوند است برتو و بر تمامت آنچه برزمینها و آسمانها است و بحکم خداوندی امتثال اوامر و نواهی بر کافۀ آفریدگان لازم و بر عامه موجودات واجب ومتحتم است، محمد بن علی گفت سمعاً وطاعة يابن رسول الله ای حجت خداوند در آسمان و زمین .

وقطب الدین راوندی نیز اینحدیث را موافق صاحب كتاب تحفة المجالس مسطور داشته است و نیز محمد بن یعقوب از احمد بن محمد از ابن محبوب ازعلی بن رئاب از ابی عبیدة وزراره از حضرت ابی جعفر علیه السلام و دیگر علی بن ابراهیم سند با بی جعفر علیه السلام و دیگر سعد بن عبد الله قمی در کتاب بصائر الدرجات سندبابی جعفر علیه السلام و دیگر محمد بن جریر طبری در کتاب الامامة سند بحضرت ابی جعفر علیه السلام و نیز محمد بن جریر سند با بی عبد الله علیه السلام و محمد بن احمد در نوادر الحكمة از جابر بجناب امام محمد باقر علیه السلام .

ومبرد در کتاب الکامل سند با بی خالد کابلی و جناب سید مرتضی رحمة الله علیه در عیون المعجزات در ذکر دلايل على بن الحسين صلوات الله علیهماسند به رشید هجرى ويحيى ابن ام الطويل و همچنین قطب الدین راوندی چنانکه مسطور گشت سند با بی خالد کابلی و دیگر کشی از محمد بن بصیر سند بابی خالد کابلی میرسانند .

و این جماعت موثقین عظام در کتابهای خود بجمله از محاکمه علی بن الحسين علیه السلام بامحمّد بن حنفية وشهادت حجر الاسود در وصایت و امامت آن حضرت بیرون از عمّش محمد بن حنفیه مسطور داشته اند و بهچوجه اختلاف ننموده اند جز آنکه از کثرت ناقلین اخبار در بعضی الفاظ حدیث اختلاف شده است و این خود دلیلی قوی بر ثبوت این مطلب و مطلوب است چه تا حدیثی را محل اعتماد ندانند این کثرت روایت و ناقلین روایت پدید نمی شود .

و دیگردر کتاب کمال الدين ومدينة المعاجز وكتب اخبار مسطور است که حبابه والبيه گفت امیر المؤمنين علیه السلام را در شرطه الخمیس نگران شدم که دره خویش

ص: 216

در دست داشت و آنانرا که از صنف ماهی بفروش جری و مار ماهی و زمیر و طافی روزگار میبردند بضرب تازیانه تادیب میفرمود و میگفت ای فروشندگان مسخ شدگان بنی اسرائیل و لشکر بنی ،مروان این وقت فرات بن احنف برخاست و عرض کرد یا امیر المؤمنين لشکر بنی مروان کدام مردم باشند؟ فرمود جماعتی هستند که ریشهای خود را میتراشند و سیلتهای خود را تابیده فرو می افکنند.

حبابه میگوید هیچ گوینده را بآن فصاحت بیان و ملاحت تقریر وطلاقت لسان و حسن کلام ندیده بودم پس بمتابعت آن حضرت روان شدم تا در فضای مسجد جلوس فرمود ، عرض کردم یا امیر المؤمنين خدایت بشمول اصناف رحمت فرماید باز فرمای دلالت امامت چیست؟ فرمود این سنگریزها را بیاور و با دست مبارك بآنها اشارت فرمود .

چون حاضر ساختم با خاتم مبارك چنانکه بر موم نهند بر آنها بنهاد، و نقش مهر مبارک برسنگریزه جای گرفت، آنگاه فرمود ای حبابه هر کس مدعی امامت باشد بایدش آنقدرت باشد که سنگریزه نقش نماید چنانکه هم اکنون نگران شدی و هر کس اینکار نماید امام مفترض الطاعه است و امام هر چیزی را اراده نماید از وی پوشیده نمی ماند .

بالجمله حبابه میگوید بجای خویش شدم و ببودم تا امير المؤمنين علیه السلام بجنان جاویدان خرامید پس بحضرت امام حسن سلام الله علیه شدم در جای امیر المؤمنين جلوس فرموده بود و مردمان در حضرتش سئوال همی کردند .با من فرمود توئی حبابه والبيه؟ عرض کردم نعم یا سیدی فرمود بیاور آنچه با خود داری پس آن سنگ ریزها را بدادم و آن حضرت چون امیرالمؤمنین با خاتم مبارکش بر آنها نقش نهاد.

و چون رحلت فرمود بحضرت امام حسین علیه السلام شدم و این هنگام در مسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله جای داشت پس مرا نزديك خواند و ترحيب نمود و فرمودهما نا در آن دلالت که ازین پس نگران شوی و هم اکنون با تو آشکار و از ضمیر تو باز

ص: 217

می نمایم دلیلی کافی است و بر آنچه خدای بر امامت من معین فرموده برای علم تو کفایت میکند و چنانکه میخواهی دلیل است آیا باز میخواهی دلالت امامت را باز دانی؟ عرض کردم آری ای سید من فرمود آنچه با خویش داری بیاور، پس آن سنگریزها را در حضرتش عرضه دادم و آن حضرت خاتم مبار کشن را بر آنها بر نهاد و نقش بر بست .

بالجمله حبابه میگوید بعد از شهادت آن حضرت در خدمت زین العابدین علیه السلام شدم و در اینوقت از فزونی روزگار و سالخوردگی مانده و بیچاره بودم و یکصدوسیزده سال از روزگارم بپای رفته بود و امام علیه السلام را در سجود دریافتم و بعبادت مشغول دیدم ازین روی مایوس گردیدم که آن دلالت از وی خواستار شوم ، آن حضرت بانگشت سبابه اشارتی بمن فرمود و از معجزه اش جوانیم بازگشت .

پس عرض کردم ای مولای من از مدت جهان چه بر گذشته و چه بر جای مانده؟ فرمود «اِمَّمَا مَا مَضِیَ فَنَعمَ وَ اِمَامَاً بَقِیَ فَلَّا» آنچه بر گذشته میگویم و اما آنچه بجای مانده حدیث نمیکنم و ازین کلام ممکن است که مقصود این باشد که از گذشته جهان با تو داستان میکنم لکن بر آینده جایز نیست که تو را اعلام کنم .

آنگاه فرمود: آنچه داری بیاور، پس آن سنگریزها بدادم و با خاتم مبارك در آنجمله نقش نهاد و بعد از رحلت آن حضرت در خدمت ابی جعفر شدم و باخاتم مبارکش نقش فرمود :

بعد از آن حضرت در خدمت امام جعفر صادق و پس از وی در حضرت ابوالحسن موسی بن جعفر و بعد از رحلت آن حضرت نزد امام رضا علیه السلام شدم و ایشان نیز مانند آباء عظام بر آن سنگ ریزها خاتم بر نهادند و نقش بر گرفت و حبابه از پس اینجمله بروایت عبدالله همام ومحمد بن هشام نه ماه بزیست و با اینصورت عمر حبابه دویست سال چیزی کم یا زیاد خواهد بود .

از حضرت امام محمّد باقر مروی است که علی بن الحسين علیه السلام در حق حبابه و البیه دعا فرمود و خدای جوانی او را بازگردانید و با انگشت مبارك بدو اشارت

ص: 218

کرد و حبابه چون جوانه زنها بوقت و هنگام آن خون که زنهارا بعادت است بدیدی و در آن وقت یکصد و سیزده سال از عمرش بیای رفته بود .

و دیگر در مدينة المعاجز وبحار الانوار مسطور است که حبابه والبيئة گفت بحضرت على بن الحسين الاعلیهما السلام در آمدم و مرا بر صی بر روی وسفیدی برص بر چهره بود و همی بگریستم فرمود ترا چه میگریاند؟ عرض کردم یا بن رسول الله فدای تو شوم اهل کوفه میگویند اگر چنانکه تو گوئی علی بن الحسین از جانب خدای پیشوای خلق است دعا کند تا این پیسی پیسی از صورت تو برخیزد، فرمود اى حبابه با من نزديك شو وحبابه نزديك شد و با دست مبارك سه دفعه بر چهره اش مسح فرمود و آهسته سخنی بفرمود آنگاه فرمود ای حبابه برخیز و بر زنان در آی و برایشان سلام فرست و در آینه بنگر هیچ در چهرۀ خویش اثری می بینی؟ پس بزنان در آمدم و ایشان سلام فرستادم و در آینه نگران شدم گوئی از آن نشان که در روی داشتم و آن برص که بر چهره داشتم خداوندش نیافریده بود.

و هم از ابو عبدالله شیبانی این خبر باین نهج وارد شده است و علامه مجلسی در یازدهم بحار الانوار اشارت کرده و میفرماید ابو عبدالله شیبانی در امالی خود و ابو اسحق المعدل الطبری در مناقب خود از حبابه والبية حديث کرده اند که گفت بحضرت على بن الحسين علیهما السلام شدم و علتی بر روی داشتم پس دست مبارك بر چهره ام بر نهاد و آن سفیدی برخاست، آنگاه فرمود «يَا حُبَابَة مَا عَلِىَ مَلَّة إِبرَاهِيمَ غَيرِنَا وَغَير شَيعَتَنَا وَسَائِرَ النَّاسَ بَرِیَ ء مِنهَا»ای حبابه جزما و شیعیان ما هیچکس بر ملت ابراهیم نیست و دیگر کسان از آن ملت بری هستند. یعنی ما بحقیقت بر ملت ابراهیم هستیم که ملتش را زنده و پاینده ساختیم نه آنانکه خود را بملت آن حضرت میخوانند و از مسلمانی کناری میگیرند .

و دیگر سید جلیل سید هاشم بحرانی در مدينة المعاجز باسناد خویش ازام اسلم روایت کرده است که وقتی بحضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله شد و آن حضرت در منزل ام سلمه سلام الله عليها جای داشت و از ام سلمه از رسول خدای پرسش نمود

ص: 219

فرمود بپارۀ حاجات بیرون شده و در این ساعت باز آید وام اسلم در خدمت ام سلمه بانتظار قدوم مبارکش بنشست تا رسول خدای تشریف قدوم ارزانی فرمود.

ام اسلم عرض کرد یارسول الله پدر و مادرم فدای تو بادهما نا بر کتب بگذشته ام و هر پیغمبر و وصی پیغمبر را بدانسته ام چنانکه موسی را در حیات او وصی بود و بعد از وفاتش وصی داشت و همچنین عیسی علیه السلام پس کیست و صی تو ای رسول خدای؟ فرمود: ای ام اسلم وصى من در حيات وممات من بیرون از یکتن نیست .

آنگاه فرمود ای ام اسلم هر کس آنکار کند که من میکنم وصی من باشد پس دست مبارك را بر سنگریزه های زمین بزد و با انگشت مبارک مانند آرد و آن آردرا خمیر ساخت و باخاتم مبارك بر آن نقش بست، آنگاه فرمود هر کس چنین کرد که من کردم همانا این کس در زندگی و مردگی من وصی من باشد .

پس من از حضرتش بیرون شدم و بخدمت امیر المؤمنين تشرف جستم وعرض کردم پدر و مادرم فدای تو باد توئی وصی رسول خدای؟ فرمود آری یا ام اسلم آنگاه مشتی سنگریزه بر گرفت و درهم بمالید و چون آرد فرمود آنگاه خمیر ساخت و با خاتم مبارکش بر آن نقش بر نهاد و فرمود یا ام اسلم هر کس آن کند که من کردم وصى من اوست.

پس بخدمت امام حسن علیه السلام شدم و این وقت آن حضرت در زمرۀ پسران بود عرض کردم یاسیدی توئی وصی پدرت؟ فرمود آری یا ام اسلم پس مشتى سنك ريزه بر گرفت همان کرد که رسول خدای وامیر المؤمنین کردند.

پس از خدمت او بیرون شدم و بحضرت امام حسین علیه السلام رفتم و آن حضرت رابسبب خورد سالي كوچك ميشمردم عرض کردم بفدای تو باد پدر و مادرم وصي برادرت تو باشی؟ فرمود آری یا ام اسلم چندى سنك ريزه بمن آور پس همانطور که آنان کردند بپای گذاشت .

وام اسلم همچنان بیائید تا بعد از قتل امام حسین که علی بن الحسين بمدینه بازگشت بآن حضرت پیوست و عرض کرد وصی پدرت تو باشی؟ فرمود آری

ص: 220

و همان کاری که آباء عظامش بیای بردند و آن معجزه ها که در سنگ ریزه ها باز نمودند نمودار فرمود صلوات الله عليهم اجمعين .

و دیگر در بحار الانوار ومدينة المعاجز از سعيد بن المسيب در خبری طویل از ام سلیم صاحبة الحصاة روایت کرده اند که گفت امام زين العابدين علیه السلام با من فرمود سنك ريزها را بمن آور پس چندی سنگریزه از زمین بآن حضرت آوردم و آن حضرت بگرفت و مانند آردی پس نرم بگردانید و از آن پس آن آرد را خمیر ساخت آنگاه آن عجین را یاقوتی سرخ بگردانید .

وام سلیم بعد از بیان کلامی میگوید با من ندا فرمود ایام سلیم عرض کردم لبيك فرمود مرا جعت کن و من مراجعت نمودم و آن حضرت را در قصری واقف بیافتم که در وسط دار آن حضرت بود آنگاه دست راست خویش را در از کردو خانها و دیوارها و کوچهای مدینه شکافته گشت و دست مبارکش ناپدید ماند بعد از آن فرمود: بگیر ای ام سلیم پس کیسه عطا فرمود و در آن کیسه دینارها و گوشوارهای از ذهب و انگشتری های که از پاره اموال من که از جزع بود و در منزل من در میان حقه چند بود جای داشت و چون نيك نظر كردم حقه های خود را دیدم.

ودیگر در بحار الانوار ومدينة المعاجز از ابن شهر آشوب در خبری طویل از عبد الله بن سليمان الحضر می روایت کرده اند که غانم بن ام غانم با مادرش بمدینه درآمدند و غانم پرسش همیکرد که در بنی هاشم کسی را بنام علی میشناسید و دیده باشید گفتند آری وی در فلان جای است و مرا بر علی بن عبد الله بن العباس دلالت کردند .

پس باوی گفتم مرا سنك ريزها است که علی و حسن وحسین بر آن خاتم بر نهادند و شنیدم که مردی که بنام علی باشد خاتم بر آن مینهد، گفتند آری وی همان کس باشد،لكن على بن عبدالله بن عباس گفت ای دشمن خدای دروغ گفتی بر علی بن ابيطالب وحسن وحسین علیهم السلام و بنوهاشم همی مرازدند چندانکه از آن سخن باز گشتم وسنك ريزها را از من باز گرفتند.

ص: 221

چون شب شد امام حسین سلام الله علیه را در عالم خواب بدیدم که با من فرمود سنك ريزها را برگير و نزد پسرم علی شو که صاحب تو است، پس از خواب بیدار شدم و آن سنگ ریزها را در دست خویش بدیدم و بحضرت علی بن الحسين علیه السلام رفتم و بر آنها خاتم بر نهاد، آنگاه فرمود همانا در امر تو عبرت باشد هیچکس را ازین کار خبر مگوی چون غانم بن أم غانم آنحال و آن معجزه بدید این شعرها را انشاء نمود :

أَتَيْتَ عَلِيّاً أَبْتَغِى اَلْحَقَّ عِندهُ *** وَ عِنْدَ عَلِيٍ عِبْرَةٌ لاَ تُحَاوَلْ

فَشَدَّ وَ اوْ ثَاقِي ثُمَّ قَالَ لِي اِصْطَبِرْ*** كَانِي مَجْنُونٌ عراني خَابِلٌ

فَقُلْتُ لَحَاكَ اَللَّهُ وَ اَللَّهِ لَمْ أَكُنْ *** لاَ كَذِبَ فِي قَوْلِي اَلَّذِي أَنَا قَائِلٌ

وخَلَّى سَبِيلِي بَعْدَ ضَنْكٍ فَأَصْبَحَتْ *** مُخَلَّاَّةٌ نَفسى وسُرْبِى سَائِلٌ

فَأَقْبَلَتُ ياخيرُ الانامِ مُؤَمِّماً *** لَكَ الْيَوْمَ عِنْدَ الْعالَمِينَ اسائِلُ

فَقُلْتُ وخَيْرُ الْقَوْلِ مَا كَانَ صَادِقاً *** وَلا يُسْتَوِى فِى الدِّينِ حَقٌ وَ بَاطِلٌ

ولا يُسْتَوَى مَنْ كَانَ بِالْحَقِّ عَالِماً *** كَآخِريمَسَى وهُوَ لِلْحَقُّ جاهِلٌ

وَأنتَ الامَّامُ الحَقُّ يُعْرَفُ فَضْلُهُ *** وَإِنْ قَصُرَتْ عَنْهُ النُّهَى والْفَضَائِلُ

وأَنْتَ وَصِيُّ الاوْصِيَاءِ مُحَمَّدٌ *** أبوكَ ومَن نَيطَت إلَيهِ الوَسائِلُ

در کتاب بحار الانوار ومدينة المعاجز وحبيب السیر مسطور است که مردی پارسائی از اکابر بلخ بیشتر سالها بزیارت خانه خدای و قبر مقدس رسول خدای شدی و چون بمدينه رسیدی ادراك خدمت على بن الحسين کردی و تحف وهدايا در حضرتش بگذرانیدی و مصالح دین و مذهب و مسائل آئین مسئوال کردی و بشهر و بلاد خویش مراجعت گرفتی هنگامی زنش با وی گفت نگران همی هستم که تو مکرر بعرض هدايا ميپردازی لكن هرگز از آن حضرت اظهار عنایتی نمیشود .

گفت این بزرگوار که ما در حضرتش تقدیم هدايا و تحف می كنيم مالك دنيا و آخرت است و هر چه در دست مردم است در تحت ملك اوست چه او در زمین خلیفه خدای و بر آفریدگان خدای حجت خدای است و پسر رسول خدای و امام و مولی

ص: 222

و پیشوای ماست چون آن زن این مکالمت بشیند از ملامت شوهر زبان بر بست .

بالجمله راوی گوید چون سالی دیگر فرارسید پارسای بلخى بآهنك حج بر نشست و در مدینه بسرای علی بن الحسين در آمد و خدمتش دریافت و سلام بازداد و هر دو دست مبارکش ببوسید و اینوقت طعامی در حضرتش حاضر بود پس باشارت آن حضرت مرد بلخی از آن طعام بخورد و پس از صرف طعام طشت و ابریق بیاوردند و مرد بلخی ابریق بر گرفت و آب بردست مبارك بريخت امام علیه السلام فرمود ای شیخ همانا تو میهمان ما باشی چگونه اینکار کنی عرض کرد بخواهش دل، فرمود چون تو این کار را دوست داری سوگند باخدای با تو چیزی نمایم که محبوب بداری و خوشنود شوی و دیدگانت روشن گردد .

بالجمله آن مرد آب بر دست مبارک امام همی بريخت تا يك ثلث طشت مملو گردید، امام بآن مرد فرمود چه می بینی در لگن؟ عرض کرد آبست فرمود بلکه یاقوت احمر است و آن مرد بدید و آب یاقوت احمر شده بود آنگاه فرمود همچنان آب بریز و آن مرد دیگر باره آب بریخت تا دو ثلث طشت را مملو گردانید و با آن مرد فرمود این چیست؟ عرض کرد آب است امام فرمود بلکه زمرد سبز است .

و همچنان فرمود آب بریز و او بریخت تاطشت بتمامت مملو گردید و با آن مرد فرمود چیست این؟ عرض کرد آب است فرمود بلکه مروارید رخشان است و چون آن مرد نگران گشت آن آب به امر خدایتعالی در ابیض و آن طشت ازد رویاقوت وز مرد بود پارسای بلخی از مشاهدت این حالت غریب سخت در عجب ماند و خود را بردو دست آن حضرت بیفکند و همی ببوسید .

آنگاه امام فرمود ای شیخ چیزی نزد ما نبود که تلافی هدایای گذشته تو را بنماید، اکنون این جواهر برگیر و این جمله عوض هدیه تو است و از زوجه خویش ازما معذرت بخواه که تو را بر کردار خود سرزنش کرده بود، مرد بلخی ازین کلام شرمسار سر بزیر افکند و عرض کرد یاسیدی کدام کس تو را از سخن زوجه من خبر داد؟ همانا بدون شك و شبهت تو از اهل بیت نبوت هستی آنگاه با آن حضرت وداع

ص: 223

کرده و جواهر را برگرفت و بزوجه خود شد و آن حدیث براند .

زن گفت کدام کس ازین حدیث بآن حضرت خبر داد ؟ گفت نه با تو گفتم که این حضرت از بیت علم و آیات با هرات است؟ آن زن سجده شکر بگذاشت و شوهرش را باخدای سوگند داد که در سال آینده او را نیز بزیارت امام علیه السلام نایل گرداند و بدیدار طلعت مبارکش برخوردار نماید .

چون مرد بلخی در سال آینده تجهیز سفر حج نمود آن زن را نیز با خود ببرد از اتفاق در بین راه آنزن رنجور و دريك منزل بمدينه مانده وفات نمود شوهرش گریان و نالان خبر مرگ او را با مام علیه السلام عرض کرد و باز نمود که آنزن بقصد زیارت آنحضرت وجدش رسول خدای صلی الله علیه وآله بیرون شده بود .

پس امام زین العابدین بیای شد و دوگانه بجای آورده دعائی که در هدف اجابت کارگر بود بخواند آنگاه روی آن مرد کرد و فرمود برخیز و نزد زوجه خویش شو همانا خدای تعالی بقدرت و حکمت خویش که استخوانهای پوسیده را زنده میگرداند او را زنده فرمود.

آنمرد فرحان و شادان شتابان گشت گاهی باور داشتی و گاهی قبول نمیکرد تا بخیمه خویش در آمد و زوجه خویش را در حالت صحت و سلامت نشسته یافت پس بر سرور و عقیدت بیفزود و از گذارش پرسش نمود گفت سوگند با خداى ملك الموت بمن بیامد و روح مراقبض کرد و خواست صعود دهد این وقت بزرگواری باین صفت و آن صفت و فلان صورت و هیئت و همی از اوصاف شریفۀ آنحضرت برشمرد و شوهرش می گفت آری براستی گوئی این است صفت سید و مولايم على بن الحسين علیهما السلام.

چون ملك الموت آنحضرت را مقبلا نگران شد بر قدمهای مبارکش بیفتاد وهمی بوسه بر نهاد و عرض كرد: «اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَاحُجَّةَ اللهَ فِي اَرضِه السَّلامَ عَلَيكَ يَازِينَ العَابِدِينَ » امام علیه السلام جواب او را باز گفت و فرمود اى ملك الموت روح این زن را بجسدش بازگردان چه او آهنك زيارت ما را داشت و من از خدای بخواستم که سی سال دیگر او را زنده بدارد و بخوشی روزگار سپارد بسبب قدوم او بر ما

ص: 224

برای زیارت ما چه برای زائر ماحقى است واجب . ملك الموت عرض كرد « سَمَعَا وَ طَاعَةَ لَكَ يَاوَلِىَّ الله » پس روح مرا بجسدم بازگردانيد و من نگران ملك الموت بودم که دست شریفش را ببوسید و از من بازگشت .

پس مرد بلخی دست زوجه اش را بگرفت و او را بخدمت امام علیه السلام حاضر ساخت و در اینوقت آن حضرت در میان اصحاب جلوس فرموده بود آن زن بر قدمهای مبارکش بیفتاد و بوسه نهاد و همی گفت سوگند با خدای این است سید و مولای من این همان کس است که خدایتعالی از برکت دعای او مرا زنده ساخت و فرمان داد تاملك الموت جانم را بتنم باز گردانید پس هر دو تن در مدینه طیبه در خدمت علی بن الحسین علیهما السلام بخوشی روز و سعادت روزگار بماندند تا بدیگر سرای شدند رحمة الله عليهما .

و دیگر علامه مجلسی در بحار الانوار و ابن بابویه در امالی و سید بحرانی عليهم الرحمه در مدينة المعاجز و نیز قطب الدین راوندی در خرایج و جرایح از زهری روایت کرده اند که گفت: در خدمت على بن الحسين علیهما السلام بودم ، ناگاه يك تن از یاران آنحضرت بیامد فرمود ایمرد خبر و حدیث تو چیست؟

عرض کرد یا بن رسول الله امروز با مداد کرده ام در حالتیکه چهار صد دینار مقروض هستم وقضايش ممکن نیست و مخارجی گران از عیال برگردن دارم که نیروی فراهم کردن اسباب گذران ندارم زهری میگوید امام علیه السلام سخت بگریست عرض کردم یا بن رسول الله این گریستن از چیست ؟ فرمودنه آنستکه گریستن برای مصائب و محن است ؟

حاضران عرض کردند یا بن رسول الله چنین است فرمود کدام محنت و مصیبت بر جوانمردان مؤمن بزرگتر از آن است که در برادر مؤمن خویش نگران درویشی وفاقت و حاجتی گردند و رفع وسدش را نکنند و او را بر آنحالت سختی وشدت باز نگرند و چاره اش نتوانند .

زهری می گوید مجلس متفرق گشت و پاره از منافقین که همیخواست بر علی

ص: 225

بن الحسین طعنی فرود کرده باشد گفت عجب است از حال اینجماعت که دفعه مدعی هستند که آسمان و زمین وجمله اشیاء بایشان عطا شده و هر چه از خدای طلبند رد نفرماید و نوبتی دیگر خود اقرار و اعتراف نمایند که از اصلاح حال خواص اخوان خویش عاجزند.

پس این سخن بآنمرد که صاحب آن داستان بود پیوست و بخدمت علی بن الحسين شد وعرض کرد یا بن رسول الله مرا از فلان شخص چنین و چنان باز گفتند و این سخن از پریشانی و محنت بر من دشوارتر و غلیظ تر گشت امام زین العابدین فرمود خدای برای گشایش تو رخصت فرمود آنگاه فرمود اى فلانة سَحوَر وفَطور مرا بیاور (1) و آن زن دو قرص نان بیاورد، علی بن الحسین بآنمردفرمود این دو گرده نان را برگیر چه بجز این نزد ما چیزی نیست همانا خدایتعالی از برکت این دو قرص از بهر تو گشایش میرساند و خیری واسع تورا نایل میفرماید .

پس آن دو قرص را بگرفت و در بازار شد و نمیدانست که بآنها چه سازد و در اندیشه گرانی دین وسوء حال عيال خویش بود و شیطان اورا وسوسه همی کرد که ازین دونان تو را چه میرسد و پریشانی و قرض تو را چه تلافی می کند؟

در اینحال بر مردی ماهی فروش برگذشت که بازاری کساد و ماهی بی مشتری در دکان داشت پس با او گفت این ماهی بیهوده بی مشتری را بمن ده ويك قرص نان بگیر، ماهی فروش چنان کرد آنگاه بر مردی دیگر بگذشت که چندی نمك داشت که هیچکس را بآن رغبت نمیرفت گفت هیچ میخواهی که این نمك بی مشتری را بمن دهی و این قرص نان را که هیچکس خواهان و خریدار نیست از من بازستانی؟ گفت آری .

پس آنمرد آن ماهی و آن نمك را بیاورد و با خود گفت این ماهی را باین نمك اصلاح نمایم چون شکم ماهی را بشکافت دو مروارید درخشان دریافت و سپاس خدای را بگذاشت .

ص: 226


1- سحور بمعنى غذای سحر ، وفطور یعنی غذای افطار .

و در اینحال که بشادی و سرور بود صدای قرع الباب برخاست پس بیامد و چون نگران گشت ماهی فروش و نمك فروش را بدید که باوی گویندای بنده خدای هر چند تعب و کوشش بر خود نهادیم که ما یا یکتن از عیال ما چیزی ازین نان را بخوریم دندان ما کارگر نگشت و ما را یقین افتاد که تو از سختی روزگار باین کار ناچار شدی اکنون این نان برگیر و هر چه از ما بردی بر تو حلال باد پس آندو قرص را بگرفت .

و چون ایشان برفتند و او در مکان خویش جای گرفت باب سرایش را بکوفتند پس رسول علی بن الحسین از در فرارسید و گفت امام علیه السلام میفرماید خداوند از بهر تو گشایش باز ،رسانید طعام ما را بما باز ،فرست چه جزما هیچکس آنرا نمی خورد .

بالجمله آنمرد آن دو گوهر را بمالی گران بفروخت و قرض خویش ادا کرد و از آن حال و روز گارش نیکو گشت این هنگام تنی از مخالفان گفت عجب بینونتی در میان ایند و حال است که یکجای علی بن الحسين قادر برسد فاقة این شخص نباشد و از یکسوی اینگونه او را باین توانگری بزرگ بازرسانید چگونه این کار تواند بود و چگونه کسی که بر این توانگری عظیم قادر باشد از سد پریشانی وفاقة عاجز میشود .

چون آنحضرت این سخن بشنید فرمود «هَكَذَا قَالَت قُريشَ لِلنَبِیَ صلی الله علیه وآله كَيْفَ يُمْضِى الى بَيْتِ الْمَقْدِسِ ويُشَاهِدُهَا فِيهِ مِن آثَارِ الانْبِيَاءِ مِن مَكَّةَ ويَرْجِعُ اليها في لَيْلَةٍ وَاحِدَةٍ مَنْ لاَ يَقْدِرُ اَنْ يَبْلُغَ مِنْ مَكَّةَ الى الْمَدِينَةِ الافي اِثنَى عَشرَ يَوْماً وذَلِكَ حَينَ هَاجَر مِنهَا »

جماعت قریش نیز درباره رسول خدای چنین همی گفتند که چگونه از مکه بسوی بیت المقدس شد و بر آثار انبیاء نگران گشت در یکشب با اینکه او جز در دوازده روز مدت قادر نیست که از مکة بمدینه شود و این در آنهنگام بود که از مکه بمدينة هجرت فرمود.

ص: 227

پس از آن علی بن الحسين فرمود«جَهِلُوا وَاللَّهِ امر اللَّهِ واَمرَ اَوْلِيَائِهِ مَعَهُ انَّ المَراتِبَ الرَّفِيعَةَ لاتُنَالُ اِلاّ بِالتَّسْلِيمِ اللَّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ وَتَرَكَ الاقْتِرَاحِ عَلَيْهِ والرِّضا بِما يَد بَرٌ هَمَّ بِهِ اِنَّ اَوْلِيَاءَ اللَّهِ صَبَرَ وَ اعْلَى المِحَنِ والمَكارِهِ صَبْرَ ألاَّ يُسَاوِيَهُمْ فِيهِ غَيْرُهُمْ فَجَازَاهُمُ اللَّه عزوجل عَنْ ذَلِكَ بان اوجب لَهُم منجِح جَمِيعِ طَلِبَاتِهِمْ لَكِنَّهُمْ مَعَ ذَلِكَ لاَ يُرِيدُونَ مِنْهُ اِلاّ مَا يُرِيدُهُ لَهُمْ»

سوگند با خدای در کار خدای و امر اولیای خدای در پیشگاه خدای جاهل باشند همانا مراتب جلیله و مقامات رفیعه بدست نیاید،مگر وقتیکه در تمامت امور در حضرت خداوند غفور به تسلیم و رضا روند و مسئولات بلاروية رافرو -گذارند و بر آنچه خدایتعالی بر حسب حکمت بالغه از بهرایشان مقرر ومقدر فرموده خوشنود باشند .

همانا اولیای خداوند بر محنتها و واردات ناگوار آن گونه صبر و شکیبائی پیشه کنند که جز ایشان هیچکس را نیروی این احتمال نیست، از این روی خداوند بسبب این صبوری و شکیبائی و تسلیم ورضا ایشان را پاداش فرماید باینکه واجب فرماید در حق ایشان که آنچه در پیشگاه عنایتش مسئلت نمایند قرین انجاح و اجابت گردد لکن اولیای خدای با این رتبت و شرافت هیچ اراده نکنند مگر چیزی را که خدای از بهرایشان اراده فرموده است .

و دیگر در بحار الانوار ومدينة المعاجز مسطور است که ابو حمزه ثمالی حدیث کرده است که عبدالله بن عمر در مجلس امام زین العابدین علیه السلام در آمد و عرض کرد یا بن الحسین تو آنکس باشی که گوئی چون ولایت جدم علیّ بن ابی طالب امیر المؤمنین را بریونس بن متی عرض دادند و در قبول درنگ نمود،در شکم ماهی دچار زحمت و بلیت گشت؟ فرمود هیچ می خواهی اینخبر بر توصحیح افتد؟عرض کرد آری فرمود بجای بنشین.

آنگاه غلام خود را بخواند و فرمود دو عصا به از بهر ما حاضر ساز و با من فرمود چشم عبدالله را بايك عصابه بربند و باعصا به دیگردیده خویش را بربند و ما چنان

ص: 228

کردیم پس بکلامی تکلم و فرمود چشمهای خویش برگشائید چون عصابه از چشم بر گرفتیم خویشتن را بر بساطی در ساحل دریا نگران شدیم .

پس آن حضرت کلامی بر زبان مبارك راند و جمله ماهیان بحر پاسخ عرض کردند این هنگام ماهی بس بزرگ در میان ماهیان پدیدار گشت فرمود نام تو چیست عرض کرد نام من نون است .

فرمود بچه علت یونس در شکم تو محبوس گشت؟ عرض کرد ولایت پدرت را بروی عرض دادند و او انکار نمود و در شکم من محبوس گشت و چون بولایت اقرار و اذعان نمود با من فرمان شد تا او را بیرون افکندم و چنین است حالت آنکه منکر ولایت شما اهل البیت گردد در آتش دوزخ جاویدان بماند .

و بروایتی عرض کرد یاسیدی خدای تعالی هیچ پیغمبری را از آدم تاظهور جد تو محمد صلى الله عليه وآله مبعوث نفرمود مگر اینکه ولایت شما اهل البیت را بروی عرض داد، پس هر کس از انبیاء قبول نمود بسلامت و خلاص رفت و هر کس توقف نمود و از حمل آن امتناع ورزید دید همانکه آدم از عصیان دید و نوح از غرق وابراهيم از آتش و یوسف از چاه و ایوب از بلیت و داود از خطیئت یافت .

تا گاهی که خدای تعالی یونس را برانگیخت و بدو وحی فرستاد که ای یونس بتولای امير المؤمنين على علیه السلام و ائمه را شدین که از صلب او هستند بباش یونس عرض کرد چگونه بتولای کسیکه ندیده و نشناخته ام باشم و بولايت اوروم وخشمگین راه سپرد؟ پس خدای با من وحی فرستاد تا یونس را فرو برم و باستخوانش زیان نرسانم.

یونس چهل روز در شكم من ببود و با من بدرياها در ظلمات ثلاث طواف میداد همی ندا می کرد « لَا اِلَه اِلَّا اَنتَ سُبحَانَكَ اِنِّی كُنتَ مِنَ الظَّالِمِين» من قبول کردم ولایت امیر المؤمنين و ائمه راشدین را که از صلب او هستند و چون با شما ایمان آورد اینوقت پروردگار من با من فرمان داد تا او را در ساحل بحرین در افکندم.

ص: 229

امام زین العابدین با ماهی فرمود بجای خود باز شو و آب استوا یافت آنگاه فرمودای عبدالله آیا بشنیدی و گواه باشی؟ عرض کرد آری فرمود چشمهای خویش بر بندید و ما بر بستیم و کلامی بفرمود و فرمود باز کنید و ما آن عصابه را باز کردیم و خویشتن را بر روی بساط در مجلس آنحضرت دیدیم وعبدالله آنحضرت را بدرود گفت و رفت.

من عرض کردم یاسیدی همانا در این روز چیزی شگفت مشاهدت کردم و ایمان بیاوردم بآن آیا عبدالله ابن عمر نیز ایمان آورده باشد فرمود دوست میداری این امر بر تو مکشوف افتد عرض کردم آری فرمود بپای شو !و از او برو باوی گام سپار و بشنو با تو چگويد و من از دنبال او بشدم و باوی راه سپردم با من گفت اگر برسحر عبدالمطلب عارف بودی از مشاهدت اینحال در عجب نمیرفتی این جماعت گروهی باشند که کابراً عن کا بروارث سحر وساحری هستند .

چون این سخن از عبدالله بشنیدم بدانستم امام علیه السلام جز بحق سخن نمی فرماید و این حدیث شریف باین نهج که مسطور گشت و نیز بنهجی دیگر از ابوجعفر طبری و ابن شهر آشوب بمحمد بن ثابت و بابى حمزه ثمالی سند روایت میرسانند .

وهم در مدينة المعاجز از محمّد بن الحسن الصفار مسطور است که امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود « إِنَّ اللَّهَ عَرَضَ وَلايَتِي علَى اَهْلِ السَّمَواتِ وَعَلَى اَهْلِ الاَرْضِ اَقْرَّ بِها مَنْ اَقَرَّ وَ انكَرَهَا مَنِ انْكَرَ [ومِمَّنْ أنكَرَهَا] يُونُسُ فَحَبَسَهُ اللَّهُ في بَطْنِ الْحُوتِ »و در خبر دیگر «حتی اقر بها ، »خدای تعالی ولایت مرا براهل آسمانها واهل زمین عرض داد اقرار نمود هر کس اقرار نمود و انکار نمود هر کس انکار نمود و از منکرین آن یونس بود پس خدای او را در شکم ماهی حبس کرد تا بآن اقرار نمود.

و دیگر در کتاب بحار الانوار وخرايج وجرايح وكتب اخبار مسطور است که ابوخالد کابلی روزگاری در حضرت علی بن الحسین بخدمت روز میگذاشت تا شوق دیدار مادرش بروی چیره گشت و از آن حضرت اجازت خواست تا بمادرش راه برگیرد فرمود یا کنکر فردا مردی از اهالی شام که با قدر و احتشام است برما

ص: 230

در آید و دارای مال و مکنت است و او را دختریست دیوزده و آنمرد جوینده کسی است که او را معالجه نماید و در عوض مالی با و عنایت کند .

چون باین شهر در آید تو پیش از دیگران نزد او شو و بگو : دخترت را معالجه می نمایم و ده هزار در هم می ستانم و آن مرد شامی بقول تو مطمئن میگردد. و ببذل آنمال و عده میگذارد چون بامداد باز رسید مرد شامی با دخترش وارد شد و در طلب معالج برآمد ابو خالد با او گفت من بدان پیمان که ده هزار درهم بامن دهی چنان او را معالجه کنم که هیچوقت آن مرض عود نکند.

پدر آن دختر بر آن مبلغ ضمانت کرد امام علیه السلام فرمود این معالجه از برای تو بزودی میسر گردد لکن آن مرد از نخست با تو بغدر و مکیدت رود آنگاه فرمود نزد آن جاریه شو و گوش چپش بگیر و بگو ای خبيث على بن الحسین می فرماید از تن این کنیز بیرون شو و دیگر باز مگرد.

ابو خالد آنکار بپای برد و جن از بدنش بیرون شد و جنونش افاقت یافت و آن مال از مرد شامی طلب کرد و او بطفره ودفع الوقت گذرانید، وابو خالد بعرض امام علیه السلام رسانید فرمود با تو نگفتم با تو مکیدت ورزد، لكن بزودی آن جن در جسم جاریه باز میشود و چون مرد شامی نزد تو شود بد و بگو چون بآن مال که ضامن شدی وفا نکردی این مرض بازگشت ، هم اکنون اگر این ده هزار در هم را در حضرت علی بن الحسين علیه السلام بسپاری من بآن شرط معالجه کنم که هیچوقت باز نگردد.

پس مردشامی آندراهم را در خدمت امام علیه السلام بگذاشت و ابوخالد نزدجاریه شد و گوش چپش بگرفت و گفت ای خبیث علی بن الحسین میفرماید از بدن این جاریه بیرون شو و هرگز جز ارزاه خیر باوی متعرض مباش چه اگر دیگر باره باز شوی تو را بآتشی که بر دلها افروخته میگردد بخواهد سوخت ، پس جاریه آسوده شد و آن جن دیگر با و بازنگشت و ابو خالد آنمال بگرفت و باجازت امام علیه السلام بسوی مادرش راه آدر نوشت .

ص: 231

و دیگر در بحار الانوار ومدينة المعاجز و خرایج و جرایح از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه مروی است که علی بن الحسین با جماعتی از موالی خود و دیگر کسان بسوی مکه راه گرفت و چون به عسفان و بروایتی بعقار که منزلی است ما بين مکه و مدینه رسیدند غلامان آنحضرت سراپرده مبارکش را بر پا کردند .

چون آنحضرت بآن مكان نزديك شد با موالی و غلامان خویش فرمود چگونه در این مکان خیمه بیفراشتید با اینکه منزلگاه گروهی از جنیان است که در شمار دوستان و شیعیان ما هستند و این کردار بایشان زیان میرساند و جای بر ایشان تنگ میدارد.

عرض کردند ما بر این امر دانا نبودیم و همی خواستند آن فسطاط را بمکانی دیگر بیفرازند، ناگاه هاتفی بانگ در افکند و هیچکس او را ندید و همی گفت یا بن رسول الله خیمه خویش را ازین مقام تحویل مده چه ما اینکار برخویش حمل نمائیم و اينك هدية بحضرت اهداء نمودیم و دوست میداریم که از آن تناول فرمائی تا مسرور و مفتخر باشيم.

پس بناگاه از يك سوى فسطاط طبقی عظیم و طبقهای دیگر نگران شدیم که بانگوروانار ومويز وميوه فراوان آراسته بود، پس ابو محمد على بن الحسين علیهما السلام در حضرتش بود بخواند و از آن میوه تناول فرمود و آن کسان نیز بخوردند.

و دیگر در بحار و کتب اخبار مسطور است که زهری گوید هنگامی که تن به بستر رنجوری در سپردم و به تباهی دو چار افتادم ،با خویش گفتم ببایست بآنکس که شفاعتش در پیشگاه فروزنده مهر و ماه پذیرفتار باشد بخدای توسل جویم و در آن زمان هيچ يك از آفریدگان را از امام زین العابدین علیه السلام برتر نیافتم بحضرتش راه گرفتم و درد خویش باز گفتم و درمانش را بدعایش خواستار شدم .

امام علیه السلام دست بدعا برداشت و عرض کرد بارخدایا پسر شهاب مرا و پدران مرا در حضرت تو وسیله ساخته بحق آن اخلاصی که از پدران من دانی شفا باو عنایت فرمای وروزیش گشاده و قدرش رفیع گردان زهری می گوید بآن خدای

ص: 232

که جهانها بدست قدرت اوست بساعت سلامت یافتم و هرگز روی رنجوری ندیدم و از تنگی حال و سختی روزی نشان نیافتم و بدعای آن حضرت امید همی برم که خدای بر من رحمت آورد و گناهانم آمرزیده دارد .

ودیگر در مدينة المعاجز از ابو جعفر محمّد بن جریر طبری مروی است که ابو نمیر علی بن یزید گفت گاهی که علی بن الحسین سلام الله عليهما از شام بمدینه میشد در ملازمت ایشان بودم و با جماعت نسوان آنحضرت از رعایت احترام وحشمت فرو -گذاشت نمیکردم و همیشه پاس احترام ایشان را از ایشان دورتر فرود می آمدم چون بمدينة وارد شدند پاره از حلی و زیور خویش را بمن فرستادند من ماخوذ نداشتم و گفتم اگر حسن سلوکی در این مقام از من نمودار گشت محض خشنودی خدای بود.

این هنگام علی بن الحسین علیهما السلام سنگی سیاه و سخت بر گرفت و با مهر مبارك بر آن نقش نهاد آنگاه فرمود بگیر این سنگ را و در مقام حاجتی که تو را پیش آید از برکت آن بر آورده میشود میگوید سوگند بآنکس که محمّد صلی الله علیه وآله را بحق برانگیخت من در سراى تاريك از آن سنك در طلب فروغ میشدم و روشن میساخت بر اقفال می نهادم گشوده میگشت و در حضور سلاطین بدست می گرفتم هیچوقت نا پسندیده از ایشان نمیدیدم .

و دیگر در بحار الانوار مسطور است که وقتى مالك بن دینار در سفر حج از قافله بعيد افتاد و همی بگرد بیابان گرد بر آمد ناگاه جوانی فروغان دیدار از دور بدیدار آورد چون مالك باورسید سخت عطشان بود و شرم همیداشت که از عطش خودداستان کند و در طلب آب بر آید پس بآ نحضرت نزديك شد و سلام بگفت و لوازم تعظیم و تکریم بجای گذاشت ناگاه نگران شد که آن جوان دست بآسمان برافراشت و و مطهره سرشار از آب سرد خوشگوار بگرفت و بمالك بداد، مالك بياشاميد ومطهره باز داد چون گامی چند برگرفت ، آن جوان را ندید و خویشتن را در میان قافله بدید.

چون روزی چند برگذشت مالک دیگر باره در بیابانی از بوادی کعبه بیامداد

ص: 233

و بر سر چاهی رفت تا آب بر گیرد او را آب نمیدادند بناگاه آنجوان پدید گشت و بر لب چاه بایستاد و سر بآسمان کرد و کلامی بر زبان براند و آب از چاه جوشیدن گرفت و بالا آمد پس با من اشارت فرمود تا آب برگیرم من مطهره از آب پر کردم و آن مردم مردم که حاضر بودند آنحال نمی دیدند و از آن پس آنجوان را ندیدم .

و چون بحرم کعبه رسیدم در اندرون کعبه اش نشسته یافتم که مردمان را بفرایض تعليم همی نمود و قرآن را از محکم و متشابه و امر و نهی تفسیر می نمود چون مرا بدید هیچ سخن نکرد لكن تبسمي فرمود من از شخصی پرسیدم این جوان کیست گفت وای بر تو اورا نمی شناسی؟ با اینکه سنگ ریزها میدانند که امام زین العابدین على بن الحسين علیهما السلام است .

و دیگر در مدينة المعاجز وتحفة المجالس مروى است که حجاج بن یوسف عليه اللعنة امام زین العابدين علیه السلام را در بغداد بزندان در افکنده بود، مردی دیگر نیز در آنجا محبوس بود ، یکشب بیاد فرزندان خویش سخت بگریست امام درد دلش بدانست و چون از نماز خفتن فراغت یافت و از شب نیمه برگذشت فرمود: می خواهی بخانه خویش شوی و از دیدار زن و فرزند بر خوردار گردی؟ از استماع این سخن چنان گریستن بروی چیره گشت که پاسخ نیارست آن حضرت فرمود دست با من ده و دیده بربند و بعد از اندکی فرمود چشم برگشای! آن مرد خود را در سرای خویش در کنار اهل و عیال نگریست فرمود با ایشان دیداری و پیمانی تازه کن و حالت ایشان بازیان و باز شتاب .

آن مرد ایشان را دریافت و آنها از احوال امام زین العابدین علیه السلام پرسش کردند و همی بزاری و ناله بودند چون ناله ایشان بدید بیرون شد و بخدمت آنحضرت آمد پس دیگرباره دستش بگرفت و فرمود چشم فروبند چون چشم بر گشاد خود را در بغداد در زندان یافت .

بالجمله صاحب تحفة المجالس می گوید در آن اوقات از سن امام زین العابدین علیه السلام هیجده سال بر گذشته بود و در دوازده سالگی علمای روزگار را درس

ص: 234

میفرمود و بآداب شریعت دلالت می نمود .

معلوم باد که حجاج ملعون در سال نود و چهارم هجری بدوزخ شتافت و بیست سال امارت عراقین داشت چه در سلطنت عبدالملك بن مروان بامارت بنشست و بدو امارت او تقریبا در سال هفتاد و چهارم میباشد و از سن مبارک امام زين العابدين علیه السلام تا آنوقت سی و شش سال بر گذشته و این روایت صاحب تحفة المجالس با هیچ روایتی سازگار نیست شاید در قلم کتاب تصحیفی رفته باشد.

و دیگر در مدينة المعاجز وتحفة المجالس مسطور است که وقتی ابو حمزه ثمالی در حضرت سید الساجدین مشرف گشت و عرض کرد ای فرزند رسول خدای مرا در حضرت توسئوالی است که در پاسخ آن چشمم روشن و جانم گلشن گردد فرمود از هر چه خواهی بپرس عرض کرد در حق فلان و بهمان چه فرمائی؟ پس جوابی بر طبق مقصود بیافت.

آنگاه عرض کرد یا بن رسول الله آیا پیشوایان دین مصطفوی مرده را زنده همی ساختند و کور را بینا می کنند و ابرص را شفا می بخشند و بر روی آب روان میشوند؟ فرمود ای ابو حمزه همانا خدای تعالی آنچه بجمله فرستادگان خویش باز داده بتمامت بحضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله عنایت شده و آنچه از معجزات و کرامات و خوارق عادات بآ نحضرت گذاشته آن حضرت به جمله را بامیر المؤمنين تفویض فرموده و آنحضرت نیز بیشترش را بامام حسن عطا کرده و همچنین هر امامی با امامی دیگر که از پس او بیاید تسلیم میفرماید تا روز قیامت بآنچه از حوادث روزگار وسوانح لیل و نهار پدیدار خواهد گشت.

آنگاه فرمود ای ابوحمزه یکی روز حضرت پیغمبر جلوس فرمود تنی نام گوشت بریان بر زبان را ندیاران گفتند ما را بگوشت خواهش است فرمود مرا نیز بگوشت میل فراوان است تنی از انصار از آنجا بخانه خود شد و بازن خویش گفت همانا رسول خدای بگوشت رغبت افکنده و بزغاله در سرای داشت آن بزغاله را بآستانه پیغمبر بیاورد پیغمبر فرمود تا ذبح نمایند و بر آتش بریان کرده بمن آورند.

ص: 235

چون در حضرتش حاضر ساختند فرمود ای یاران ازین گوشت بخورید و استخوانش در هم مشکنید، پس یاران و اهل بیت رسول یزدان از آن گوشت بخوردند و بجمله سیر گشتند آنگاه فرمان کرد تا استخوانها را حاضر کرده ردای مبارك بر آن بر کشید و خدای را بخواند و بزغاله زنده و بسرای مردانصاری شد و چون انصاری بسرای خویش رفت بزغاله را در خانه بگردش دید و بدانست که از معجزه حضرت سید كاينات عليه السلام والصلوة است.

بالجمله ابو حمزه میگوید چون امام زین العابدین این معجزه بیان فرمود با جمعی از یاران و حاضران مجلس جانب بیابان گرفت و من در خدمتش ببودم چون بصحرا در آمدیم آهوانی چند بچریدن دیدیم امام علیه السلام آهوئی را بخواند و آن آهو شتابان بیامد و بفرمان آن حضرت آهو را ذبح و بریان کرده حاضر ساختند باحضار فرمود نام خدای بر زبان آورده بخورید و استخوانش را مشکنید .

پس بجمله بخوردند و سیر شدند ، آن حضرت آن استخوان ها را فراهم کرده در پوستش جای داد و دعا بفرمود آهو بساعت زنده و بصحرا با دیگر آهوان چرنده گشت .

و دیگر در مدينة المعاجز بسند خویش مسطور است که محمّد بن حنفیه رضی الله عنه بحضرت زین العابدین علیه السلام در آمد و چون آن حضرت در نظر صغیر می نمود همی خواست بالطمه آگاهش نماید، آنگاه گفت توئی که دعوی امامت کنی؟ فرمود از خدای بترس و آنچه نه حق توست ادعا مکن، محمد بن حنفیه گفت سوگند باخدای امامت بمن اختصاص دارد فرمود بیاتا بگورستان شویم و برای تو و من این مسئله روشن گردد ، پس برفتند تا بقبری تازه و جدید رسیدند فرمود اینک مرده ایست که تازه بمرده او را بخوان و از خبر خویش پرسش گیر اگر تو امام باشی ترا جواب گوید وگرنه من می خوانم تا خبر گوید.

محمد گفت اینکار توانی؟ فرمود آری گفت مرا این استطاعت نیست پس علی بن الحسین علیهما السلام آنطور که خواست خدای را بخواند آنوقت آن مرده را آواز

ص: 236

کرده و آن مرده از گور بیرون شد چنانکه خاک از سرش همی بریخت و همی گفت حق باعلى بن الحسین است و تورا نیست چون محمد بن حنفية اینحال بدید خود را بپای آن حضرت بیفکند و همی ببوسید و بآن حضرت پناهنده گشت و گفت از بهر من استغفار فرمای.

و دیگر در بحار الانوار ومدينة المعاجز مسطور است وقتی علی بن الحسين بسفر حج بیرون شد چون در بیابانى ما بين مكة ومدينه رسید مردی راهزن بآن حضرت باز خورد و گفت فرود شو فرمود مقصود چیست گفت ترا بکشم و اموالت برگیرم فرمود هر چه دارم با تو قسمت کنم و بر تو حلال میدارم گفت پذیرفتار نیستم فرمود پس برای من بقدری که مرا بمقصد بازرساند بگذار قبول نکرد فرمود پس پروردگار تو کجاست یعنی عدل و مکافات او کجا است راهزن از روی استهزاء گفت خدای بخواب اندر است در اینحال دو شیر حاضر شدند يك شير سرش را و آن دیگر دو پایش را بگرفتند و آن حضرت فرمود چنان دانستی که پروردگارت از تو بخواب است .

و دیگر در مدينة المعاجز از ابن جریر طبری مسطور است که ابراهیم بن سعد گفت چون وقعه حرّة روی داد و بر مدينة غارت بردند یزید بن معوية یکی را فرمان کرده بود که بطلب علی بن الحسین شود تا آن حضرت را بکشد یا مسموم دارد و آن مامورین آن حضرت را در منزل خویش بدیدند چون بروی در آمدند آن حضرت برفراز سحاب برنشست و بیامد تا برفراز سرش بایستاد و فرمود کدام يك را دوست میداری دست از پای خطا نمیکنی یا بفرمایم زمین تورا فروبرد عرض کرد جز اکرام و احسان با تو اراده ندارم .

آنگاه آنحضرت از ابر بزیر آمد و در حضور او جلوس فرمود پس قدحی چند از آب و شیر و عسل در حضور مبارکش حاضر گشت و آن حضرت شیر را با عسل اختیار فرمود بعد از آن از حضورش غایب کردند چنانکه هیچکس ندانست چه شد.

و دیگر در مدينة المعاجز از جمهور بن حكم مروی است که علی بن الحسین

ص: 237

را نگران شدم که بال و پر بروی روئیده و پرواز فرمود، آنگاه گفت در این ساعت جعفر بن ابیطالب را در اعلی علیّین نگران شدم عرض کردم آیا استطاعت داری که بآسمان و اعلی علیّین صعود گیری ؟ فرمود «نَحْنُ صَنَعْنَاهَا وكَيْفَ لا نَقْدِرُ انْ نُصْعَدَ الى ماصْنَعْنَا نَحْنُ حَمَلَةُ العَرْشِ والْكُرْسِى» ما آنجا را بساختیم چگونه قادر نباشیم که بآنچه ساخته ایم بر شویم مائیم حاملان عرش و کرسی از پس اینکلام بسر و تمری (1)بیرون از هنگامش بمن عطا فرمود.

و دیگر در مدينة المعاجز از محمّد بن جریر طبری از سالم بن قبيصة مروى است که حاضر خدمت علی بن الحسین شدم و او می فرمود اول کسیکه زمین را بیافرید منم و آخر کسی که مالک آن میشودمنم عرض کردم یا بن رسول الله آیت و دلیل این کلام چیست؟ فرمود آیت آن این است که خورشید را از مغربش بمشرقش و از مشرقش بمغربش بازگردانم .

پس بآنحضرت عرض کردند تا آنکار بنماید «وقال عَلَى بن اَلْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ سَالَتْ رَبِّي ثَلاَثاً فأعطانِى سَالَتَهُ أَنْ يُحِلَّ فِي مَاحِلٍ فِي سَمَّيى مِن قَبْلُ فَفَعَلَ وَ اَنْ يَرْزُقَنِي عِبَادَةً وَانٍ يُلْهِمُنِى التَّقْوَىيَ فَفَعَل»فرمود سه چیز از خدای بخواستم و هر سه را با من عطا فرمود:سئوال کردم که با من باشد آنچه در همنام من ازین پیش بود یعنی امیر المؤمنين علیه السلام ومعجزات آن حضرت که از جمله رد شمس است و اینکه مرا بعبادت روزی گرداند دیگر اینکه از حقایق تقوی ملهم فرماید پس خدای آنچه خواستم چنان فرمود.

و دیگر در مدينة المعاجز از روضة الواعظين وکشی در رجال وابن شهر آشوب در کتاب مناقب و ابن فارسی در کتاب اللفظ و مجلسی در بحار الانوار روایت کرده اند که سعید بن المسیب می گفت چنان بود که مردم از مکه بیرون نمیشدند تاعلى بن الحسين زين العابدین بیرون نمی شد .

پس آن حضرت بیرون شد و من در خدمتش راه بر گرفتم و در بعضی منازل

ص: 238


1- بسر - بضم باء وسكون سین - یعنی خرمای سبز نیم رس ، و تمر یعنی خرما

نازل گشت و دور و دو رکعت نماز بگذاشت و در سجود خویش خدای را تسبیح نمود و هیچ درخت وسنك وكلوخ بجای نماند جز آنکه با آنحضرت تسبیح نهادند و ما از دیدار اینحال در بیم و فزع در آمدیم پس سر مبارک برداشت و فرمود ای سعید آیا بفزع شدی؟ عرض کردم آری یا بن رسول الله فرمود این تسبیح اعظم است .

ودیگر در مدينة المعاجز و بحار الانوار از احمد حنبل مروی است که سبب رنجوی امام زین العابدین در کربلاء ازین بود که زرهی را بپوشید و آن زره براندام مبارکش فزونی داشت آن زیادتی را بگرفت و با دست مبارك بدرید.

راقم حروف می گوید چنان می نماید که مقصود ابن حنبل این است که از آن کردار چشم زخمی بر آنحضرت رسید و رنجور گشت لکن رنجوری برای بقای آنحضرت و صحت رشته آفرینش است چه ازین شموس سماء امامت و ولایت بسی کارهای غریب مشاهدت رفت و چشم زخمی نیافتند.

و دیگر در مدینه المعاجز از محمّد بن جریر طبری از ثابت بن انس بن مالك مروی است که علی بن الحسین علیهما السلام را گاهی که بسوی ینبع که چشمه ایست بیرون میشد بدیدم عرض کردم یا بن رسول الله اگر سوار شوی چه باشد؟ فرمود این حال آسان تر است پس فرمود نظر کن پس باد آنحضرت را بر گرفت و مرغها از هر سوی در پیرامونش در آمدند و هرگز و هرگز هیچ بر شده را از وی نیکوتر نیافتم که باطیور و باد سخن میفرمود.

در بحار الانوار ومدينة المعاجز و كتب اخبار از عبدالله بن عطاء تمیمی مروی است که گفت در مسجد با علی بن الحسین بودم بناگاه عمر بن عبدالعزیز بر گذشت و دو نعل او را دو شراك از فضه بود و از تمامت مردمان زیباتر و بسن شباب بود علی بن الحسين علیهما السلام بروی نظر افکند و فرمود اى عبدالله بن عطا این ناز و نعمت و طراوت را مینگری همانا نمیرد تا والی امور مردمان گردد.

عرض کردم «اِنَّا لِلَهِ وَاِنَّا اِلَيهِ رَاجِعُون »این فاسق والی مردمان شود؟ فرمود آری لکن مدتش را دوامی نباشد و بمیرد چون بمیرد اهل آسمان بروی لعنت

ص: 239

و مردم زمین بروی گریه کنند و عمر بن عبدالعزیز بر مسند امارت بنشست و فراوان نزیست و بمرد و بعد از مرگش اهل آسمان بروی لعنت و مردم زمین طلب مغفرت می نمودند .

و دیگر در بحار و کتب اخبار از جابر از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه مرویست که در این آیه شریفه میفرمود «هَل تَحَسَّ مِنهُم مِن اَحَد اَو تَسمَعَ لَهُم رَكزاً » هیچ دریایی از ایشان یکتن را یا میشنوی از ایشان آوازی پوشیده .

ای جابر مقصود ازین گروه بنی امیه هستند «وَيُوشَكَ اِنَّ لَا يَحسَ مِنهُم اَحَد يَرجِىَ وَلَا یَخشِیَ » وزود باشد که هيچيك از ايشان محسوس و محل بیم و امید نباشد عرض کردم رحمك الله اینکه بفرمائی بخواهد شد؟ فرمود در نهایت سرعت خواهد شد. از علی بن الحسين علیهما السلام شنیدم میفرمود اسباب این کار را دیده و دانسته است .

و دیگر در مدينة المعاجز از ابن شهر آشوب از حضرت امام محمد باقر بسند صحیح مروی است که فرمود در خلف پدرم بودم و آنحضرت براستر خویش سوار بود پس استر نفرت کرد ناگاه مردی باز نجیری بر گردن و مردی از دنبالش پدید شد و عرض کرد یا علی بن الحسين مرا آب بده آنمرد گفت او را آب مده که خدایش سیراب نکند و این کس یعنی این شخص که زنجیر بر گردن داشت نخستین پادشاه شام بود .

وديگر إخبار حضرت امام محمد باقر است از پدرش علی بن الحسين علیهما السلام در سلطنت بنی عباس و این خبر در معجزات امام محمد باقر سلام الله علیه بیاید مسطور گردد .

و دیگر در مدينة المعاجز از ابن جریر طبری از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مرویست که فرمود علی بن الحسين را نزد يزيد بن سعوية عليه اللعنة در آوردند وایشان را در خانه جای ساختند و جماعتی از عجم که زبان عربن نمیدانستند بر ایشان موکل شدند پس پاره از حضرات با بعضی گفتند همانا مارا در این ویرانه در آورده اند تا بر ما فرود آید و تباه گرداند.

ص: 240

على بن الحسين برطانت باجماعت موکلین فرمود میدانید این زنان چه می گویند چنین و چنان می گویند حارسان گفتند با شما گفته اند که شما را بامدادان از زندان بیرون برند و بکشند؟ فرمود هرگز چنین نشود، خداوند ازین کار اباو امتناع دارد، آنگاه روی بآنجماعت کرد و ایشان را بزبان خودشان آموزگاری فرهود ورطانت (1) نزد اهل مدينة بمعنى فارسی دری است و ازین پیش باين حديث باندك بینونت اشارت رفت .

و دیگر در مدینة المعاجز از مردی از بنی حنیفة مروی است که در خدمت علی بن الحسين در آمد و صحیفۀ چند در حضورش بدید که در آن نظر می فرمود عرض کرد جعلت فداك این صحیفه چیست؟ فرمود دیوان شیعیان ماست عرض کر درخصت فرمای تا اسم خود را در آن بجویم، فرمود ببین این شخص می گوید من قرائت نمی نمایم و پسر برادرم بر باب باشد رخصت طلبیدم در آمد و نظر کردم سوگند با پروردگار کعبه نخست اسمی که دیدم و اول چیزی که یافتم نامم بود .

گفت و يحك نام وی در کجاست پس پنج اسم یا اینکه برشش اسم بگذشتم و نام او را دریافتم على بن الحسين علیه السلام فرمود عهد ایشان را با ما برولایت ماخدای تعالی ماخوذ داشته نه زیاد می گردند و نه کم می شوند خدای تعالی ما را از علیین بیافرید و شیعیان ما را از طینتی فرودتر از آن خلق فرمود و دشمنان ما را از سجّین بیافرید و اولیای ایشان را از اسفل از سجین بیافرید.

و دیگر در مدينة المعاجز از فضل بن یسار از ابو عبدالله مروی است که عسلی بحضرت على بن الحسین علیه السلام بیاوردند پس از آن بیاشامید و فرمود «وَاللهَ لَا عَلَمَ مَن اِينَ هَذَا العَسَلَ وَ اِينَ اَرضهَ وَاِنَّه لِثُمَارَ مِن قَريَةَ كَذَا وَ كَذَا»سوگند با خدای میدانم این عسل از کجا است و زمینش کجاست و از قریه فلان وفلان است .

و دیگر در مدينة المعاجز از ابن شهر آشوب از ابن جبیر مروی است که ابوخالد

ص: 241


1- رطانت یعنی بزبان بیگانه صحبت کردن، و اختصاصی بزبان فارسی ندارد ،خصوصاً که حارسان اهل بیت در آنوقت از مردم روم بوده اند .

کابلی گفت بحضرت علی بن الحسین شدم تا پرسش کنم سلاح رسول خدای صلی الله علیه وآله در خدمت تو باشد؟ چون مرا نگران گشت فرمود یا ابا خالد آیا اراده کرده باشی که سلاح رسول خدای را با تو بنمایم گفتم یا بن رسول الله سوگند باخدای چنین است جز بعرض این مسئلت باین حضرت نیامدم و بآنچه در دل داشتم مرا خبر فرمودی،فرمود آری .

پس صندوقی چوبین و بزرك وجوالی را بفرمود تا حاضر ساختند ، آنگاه خاتم[ آنحضرت را در آورد و فرمود اینست خاتم ] رسول خدای وزره آنحضرت را در آورد و فرمود این است درع رسول خدای و شمشیر آن حضرت را بیرون آورد وفرمود سوگند با خدای این است ذوالفقار و عمامه در آورد و فرمود این است عمامه سحاب و رایتی در آورد و گفت این است عقاب و ثوبی در آورد و فرمود این است سکب(1)و نعلین آنحضرت را بیرون آورد و فرمود این است دو نعل رسول خدای وردای مبارکش را در آورد و فرمود رسول خدای باین ارتداء فرمودی (2)و اصحابش را در روز جمعه خطبه میراندی و بسیار چیزها برای من در آورد عرض کردم خدای مرا فدای تو گرداند مراکفایت کرد .

و دیگر در مدينة المعاجز از ابو خالد کابلی مروی است که گفت هفت سال در خدمت محمّد بن حنفیه روزگار نهادم، آنگاه گفتم فدای توشوم مرا بتو حاجتی است و تو بر خدمات من آگاهی گفت بازگوی تا چیست گفتم همی خواهم زره و کلاه خود رسول خدای را با من بنمائی گفت این دو نزد من نیست لکن نزد این جوان است و بدست خويش بعلى بن الحسين اشارت نمود.

پس بآ نحضرت نظر دوختم تا از آنجا منصرف گشت و من بمتابعت آنحضرت

ص: 242


1- سكب - بفتح سين وسكون كاف - نوعی از قماش است(ضرب من الثياب)در ناسخ چاپی چنین بود «و چوبی در آورد و فرمود این است سکب » ولی اشتباهاً كلمه«ثوبی»به «چوبی »تصحیف شده .
2- رداء پارچه است بطول تقریبا دومتر و عرض یکمتر و کمتر که آنرا بر روی دوش اندازند و بخود پیچند.

برفتم تا منزلش را بدانستم و چون بامداد شد و روز بلند گشت بسرای آن حضرت روی نهادم و باب سرای را مفتوح دیدم و منکر داشتم چه ابواب ائمه همیشه کوبیده میشد یعنی بسته بود تا بکوبند و اظهار مطلب نمایند .

پس قرع پس قرع الباب کردم و آنحضرت صیحه بر کشیدای کنکر در آی پس داخل سرای شدم و گفتم شهادت میدهم که خدا یکی است و انبازی ندارد و محمّد بنده او و فرستاده اوست و توحجت خداوندی بر آفریدگان سوگند باخدای این لقبی است که مادرم بر من نهاده و هیچکس نمیدانست.

فرمود «اجْلِسْ فَاِنَّا حُجَجَ اللَّهِ وخَزَنَةُ وَحَى اللَّهُ فِينَا الرِّسَالَةُ والنَّبُوَّةُ والامَامَةِ وَ مُختَلَفُ الْمَلائِكَةِ وبِنَا يَفْتَحُ اللَّهُ وبَنَا يَخْتِمُ اللَّهُ» بنشين همانا مائیم حجتهای خدا و خازنین وحی خدای و رسالت و نبوت و امامت در ما فرود گشته و ملائکه در حضرت ما بیایند و باز شوند و خداوند بما افتتاح فرمود و بما اختتام فرماید- ابو خالد میگوید در حضرتش فراوان جلوس کردم و مرا از فتح الباب غلق و اضطراب بود(1) ولحيه مبارکش بغاليه ملطخ و دو جامه مورد(2) برتن مبارك داشت.

آنگاه فرمود از فتح الباب و اختلاط لحيه بغاليه و رنك دو جامه در عجب شدی؟ عرض کردم آری فرمود مفتوح بودن در از آن است که خادمه از سرای بیرون شد و او را در بستن در علم نبود و بنات رسول خدای صلی الله علیه وآله را جایز نیست که بیرون شوند و در فر از گردانند و اما این خضلت وترى لحیه همانا من این کار نکردم لکن زنها طيب بگرفتند و مرا بآن ملطخ ساختند و اینکار مستحب است اما صبغ در این دو جامه همانا من بعروسی که دختر عم من است قریب العهدم و از آنروز تاکنون چهار روز برمیگذرد .

ص: 243


1- یعنی از اینکه در خانه باز است و ممکن است دشمنان بیایند و بشنوند در اضطراب بودم .
2- قميص مورد : اى صبغ على لون الورد ، وهو دون المضرج یعنی دو جامه گلی رنگ صورتی که یکی را ازار ، و دیگری را رداء ساخته بود .

پس از آن دو عضاده باب را بگرفت و فرمود ای غلام آن سفط و جامه دان سفید را بیاور، پس آن جامه دان روی بآنحضرت کرد تا در حضور مبارکش فرارسید عرض کردم ای سید من سفط را کدام کس بیاورد؟ فرمود بعضی از خدام من که از طبقه جن هستند ، آنگاه مهر را از آن بر گرفت و سخت بگریست پس درع ومغفررا بر گرفت و بپوشید و بپای ایستاد و فرمود چگونه مینگری؟ عرض کردم گویا بر بالای مبارك بيار استه اند فرمود بر اندام جدم رسول خدای وجدم امير المؤمنين وعمم حسن و پدرم حسین صلوات الله عليهم بر اینگونه بودو الله لا يأبر على أحد الاعلى القائم المهدى من ذریتی علیهم السلام.

و دیگر در مدينة المعاجز از ثاقب المناقب از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه مروی است که چون کنگر کابلی در خدمت علی بن الحسين صلواة الله عليهما در آمد فرمود یا وردان عرض کرد نام منوردان نیست علی بن الحسين فرمود دروغ میگوئی چه آن روز که مادرت تو را بزاد وردانت نام نهاد، پس از آن پدرت بیامد و تو را کنگر نام کرد .

چون ابوخالد اینحال بدید گفت شهادت بریگانگی و بی انبازی خدای و برسالت رسول خدای میدهم و گواهی میدهم که تو وصیّ او هستی بعدازو، واینکه مادرم مرا با ينحدیث( یعنی نام من وردان بود و پدرم کنگر نهاد ) حدیث را نداز آن پس که عقل وخرد یافتم .

و دیگر در كتاب تحفة المجالس ومدينة المعاجز مسطور است که زهری گفت مرا برادری دینی بود و سخت باوی دوست بودم و او در جهاد روم وفات کرد من بروی همی رشك بردم و همی دوست داشتم که باوی شهید شوم پس یکی شب اورادرخواب بدیدم و گفتم خدای با تو چکرد؟ گفت خداوند بسبب جهاد کردن من وحق محمّد و آل محمّد مرا بيامرزید و بقدر هزار سال از هر جانب بهشت بر ملك من بيفزود بواسطه شفاعت على بن الحسين صلوات الله عليهما. با او گفتم مرا بر تو رشك افتاد تا من نیز باین شهادت نایل گردم گفت رشك من بر درجه تو افزون است ازرشك تو بر درجه من

ص: 244

وهزار سال مقدار درجه من .

گفتم این سخن از چه رویست؟ گفت مگرنه آن است که تو بهر جمعه بخدمت علی بن الحسین میرسی و سلام میدهی و چون دیدارت بر دیدار مبارکش میافتد صلوات بر محمد و آل محمد میفرستی و از آن حضرت روایت اخبار میکنی و در چنین زمان شوم بنی امیه آن حضرت را یاد و مذکور مینمائی و بآن سبب دچار مکروهات ميشوى لكن خدایتعالی تو را از جمله مکاره نگاهبان است .

زهری میگوید چون از خواب بیدار شدم گفتم این خواب از اضغاث احلام است و نوبت دیگر بخواب شدم و همان خواب بدیدم و با من گفت هيچ شك و شبهت در خویشتن ميفكن كه شك كفر است و بر آنچه نگران شدی هیچکس را خبر ممکن وعلى بن الحسين سلام الله عليه خود از ینواقعه با تو خبر فرماید چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله ابوبکر را از آن خواب که در طریق شام نگران شده بود باز فرمود.

زهری میگوید از خواب بیدار شدم و بنماز بپای خاستم در اینحال فرستاده علی بن الحسین بیامد، پس در حضرتش در آمدم فرمود یازهری دوش چنین و چنان بخواب دیدی و چنانکه نگران شده بودم خوابهای من باز فرمود .

و دیگر در کتاب مدينة المعاجز از ابو خالد كابلی مروی است که چون حضرت امام حسین صلوات الله علیه شهید گردید و علی بن الحسین در منزل خود ملازمت ورزید، جماعت شیعه بحسن بن حسن آمد و شد نمودند و من نیز در جمله ایشان بودم و از مسئله از وی پرسش کردم و پاسخ نتوانست و من متحیر بودم و ندانستم امام کیست .

ویکی روزاز وی سئوال کردم و گفتم فدای توشوم سلاح رسول خدای صلی الله علیه وآله در خدمت تست؟پس در غضب شد آنگاه گفت ایجماعت شیعه ما را بزحمت و مفسده می افکنید پس نالان و کسلان از خدمتش بیرون شدم و ندانستم بکجا روم .

پس بر در سراى على بن الحسين زين العابدین بگذشتم و ناگاه خود را در

ص: 245

دهلیز سرای بدیدم و در را مفتوح یافتم، فرمود یا کنگر عرض کردم فدای تو شوم سوگند باخدای این اسم را هیچکس جز خدای عزوجل نمیداند چه مادرم گاهی که صغیر بودم این نام را در گوش من تلقین نمود ابو خالد میگوید پس از آن فرمود نزد حسن بن حسن بودی؟عرض کردم آری فرمود اگر میخواهی من ترا داستان کنم و اگر میخواهی تو خود حدیث گذار.

عرض کردم پدر و مادرم فدای تو باد مرا حدیث فرمای پس مرا اداستان کرد و فرمود از سلاح رسول خدای پرسش کردی و او گفت ای معشر شیعه مارا بزحمت و مفسده می افکنید گفتم فدای تو شوم این قضیه بر همین گونه بود.

آنگاه با جاریه فرمود: آن سفط و جامه دان را بمن آر و آن جاریه سفطی مختوم بیاورد و آن حضرت مهرش را بشکست و برگشود و فرمود این است درع رسول خدای صلی الله علیه وآله پس بر گرفت و بپوشید و آن درع تا نیمۀ ساق مبارکش بازرسید آنگاه با آن زره فرمود تمام اندام را بپوش و آن زره برزمین کشید آنگاه فرمود برجسته باش و آن زره بحالت اول بازگشت فرمود رسول خدای صلی الله علیه وآله میپوشید آنرا همین طور بآن میفرمود و چنین میشد .

و دیگر در مدينة المعاجز مسطور است که علی بن الحسین علیهما السلام می فرموده«انَا لَنَعرِفُ الرَّجُلَ اذا رايَناهُ بِحَقيقَةِ الايمانِ وَحَقيقَةِ النِّفاقِ وَانَّ شِيعَتَنَا لَمَكتوبونَ بِاسمائِهِم واسماءِ آبائِهِم»ماچون مردی را نگران شویم از حقیقت ایمان و حقیقت نفاق او شناسا باشیم وشيعيان ما باسامی ایشان و اسامی آباء ایشان مکتوب هستند .

و نیز در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مذکور است که در خدمت پدرم بیاره املاك وضياع آن حضرت روان شدیم چون در بیابان در آمدیم شیخی آن حضرت را استقبال نمود پدرم بدیدارش فرود گشت و بر آنحضرت سلام فرستاد و من همی بشنیدم که پدرم با و میگفت جعلت فداك پس مدتی در از محادثه نمودند آنگاه پدرم آن شیخ را وداع کرد و شیخ برخاست و برفت و پدرم بروی نظر میکرد

ص: 246

تاشخص او ناپدید گشت .

با پدرم عرض کردم این شیخ کدام کس بود که اینگونه در جواب وسئوال او را عظمت مینهادی؟ فرمود ای پسرك من جد تو حسین ععلیه السلام بود .

و نیز در کتاب مسطور از ثاقب المناقب مذکور است که آنحضرت سه روز وشب بحال خویش بود یعنی طعام میل نمیفرمود عرض کردند چیزی نمی خوری فرمودنه زیرا که پیغمبر صلی الله علیه وآله با من بود و مرا شیر بیاشامانید، راوی گوید پاره از آنانکه در حضرتش بودند بشك بودند و آنحضرت ضمیر او را بدانست و طشتی بخواست وشیر قی فرمود . چنانکه در کتب اخبار مروی است که امام زین العابدین علیه السلام فرمود در خواب دیدم گویا قعبی (1) از شیر بمن آوردند و از آن شیر بیاشامیدم چون روز دیگر بامداد نمودم نفس بهیجان آمد و چندی شیر قی نمودم و مدتها بود که شیر نخورده بودم.

و دیگر در کتب اخبار مسطور است که امام زین العابدین علیه السلام فرمود شیطان را در خواب نگران شدم که بر من برجست و من دست بر آوردم و بینی او بشکست و چون بامداد نمودم برجامۀ خود اثر و نشانه خون برجای دیدم

و دیگر در کتاب مشارق الانوار وكتب اخبار مسطور است که وقتی مردی در حضرت امام زین العابدین سلام الله علیه بعرض رسانید بچه چیز ما بر دشمنان خود افضل هستیم با اینکه در میان ایشان پاره کسان از ما اجمل باشند فرمود آیا دوست میداری که فضیلت خویش را برایشان بنگری؟ عرض کرد آری پس با دست مبارکش بر چهره وی مسح فرمود و گفت اکنون بنگر چون آن مرد نگران گشت سخت مضطرت و پریشان گشت و عرض کرد فدای تو شوم مرا بانحال که بودم باز آور چه در مسجد جز خرس و میمون سیاه و سک نمی بینم آنحضرت دیگر باره دست بر چهره اش مالید و بحالت اول باز شد .

ص: 247


1- قعب: - بفتح اول وسكون دوم - قدح بزرك وجوبين را گويند

و دیگر در بحار الانوار از مناقب ابن شهر آشوب ومدينة المعاجز از عيون المعجزات سيد مرتضى اعلى الله مقامهما سند بجابر انصاری رضی الله عنه میرسانند که چون کار سلطنت با بنی امیه راست گشت در ایام سلطنت خویش آنچند که توانستند خون شیعیان را بحرام بریختند و در هر کجا بدست آوردند بکشتند و ساعتی از سفك دماء و آزار جماعت شیعه خود داری نکردند و تا مدت هزار ماه یعنی تا آخر مدت سلطنت بنی امیه که هزار ماه بود واگر چه در زمان عمر بن عبدالعزیز این کردار نکوهیده متروك گردید اما در حقیقت تمام مدت سلطنت بنی امیه که امور بر خلاف حق و احکام الهیه میگذشت چنان است که بر آن حضرت که ولی برحق وحاكم برحق و وصی مطلق است طعن ودق وارد شده باشد .

بالجمله می گوید در منابر خود بر امیر المؤمنین علی علیه السلام سب و لعن نمودند و در بلدان و امصار بدست حیلت و مکیدت در کمین و کین شیعیان بنشستند و بهر تدبیر که توانستند ایشانرا بچنك آوردند و خون بریختند و علمای نادان خویش را که دل بحطام دنیوی باخته بر تصویب و تصدیق این نابهنجار کردار باز میداشتند و اینکار چنان استوار گشت که هر کس خواستی ازین بلیت رستگار ماندی ببایست با ایشان انباز گشتی و اینکار محنتی عظیم از بهرایشان گردید .

و چون سخت فاش و مدت بدر از افتاد جماعت شیعه در حضرت امام زین- العابدین زبان بشکایت برگشودند و عرض کردند یا بن رسول الله همانا اينجماعت مارا از شهرهای خویش آواره ساختند و در قتل ما بتامل و تانی نرفتند و آشکار او روشن ولى ذى المنن راسب ولعن نمودند و در بلدان و امصار حتى مسجد رسول خدا صلی الله علیه وآله این کردار نابهنجار را بآشکار آوردند و هیچ چیز ایشان را دیگرگون نساخت و باز نداشت و اگر تنی از ما ازینکار انکار ورزید گفتند وی ابوترابی است و اینداستان بسلطان خویش برداشتند و آنمرد را بضرب وحبس وقتل ناچیز ساختند .

آن حضرت این کلمات بشنید نظر بر آسمان افكند «وَقالَ سُبْحانَكَ ما اَعْظَمَ شانَكَ اِنَّكَ امهَلْتَ عِبادَكَ حَتَّى ظَنُّوا انَّكَ اهْمَلتَهُم وَهَذا كُلُّهُ بِعَينِكَ اذِلاً يُغْلِبُ قَضاؤُكَ

ص: 248

وَلا يَرُدُّ تَدبيرَ مَحْتُومِ اَمْرِكَ فَهُوَ كَيْفَ شِئْتَ وانى شِئْتَ لِما أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنَّا»عرض كرد ایخداوند سبحان شأن تو بس عظیم است همانا بندگان خود را آنچند در مکافات اعمال مهلت میگذاری که خویشتن را مهمل میشمارند و این جمله بتمامت بنظر بینائی و حکمت تست که می نگری آنچه کنی و آنچه کنند چه آنچه قضا فرموده باشی مغلوب و آنچه حتم نموده باشی مردود نگردد و هر چه خواهی و تا بدانجا که خواهی جز آن نشود چه تو بحقایق امور و حکمت مسائل از ماداناتری .

پس از آن فرزندش امام محمد باقر علیه السلام را بخواند و فرمود يا محمد عرض كردلبيك فرمود چون این شب بکران رود بامداد بمسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله راه سپار و آن وخيط ورشته را که جبرئیل بحضرت رسول بیاورد برگیر و حرکتی بس خفیف بده و سخت جنبش مده چه جملۀ مخلوق هلاک می شوند جابر رضی الله عنه میگوید من ازین سخن متحير ومتعجب ماندم و ندانستم چه بگویم و چون بامداد شد بخدمت آن حضرت روی آوردم و آن شب را از کمال میل و حرصی که بردیدار آن امر داشتم هیچ نخفتم .

بالجمله در آنحال که بر باب سرای بودم امام محمد باقر علیه السلام بیرون شد سلام بدادم و پاسخ بفرمود و گفت یا جابر چگونه این هنگام باینجا آمدی با اینکه در چنین وقت نزدما نمیشدی؟ عرض کردم بسبب كلام امام علیه السلام که بروز گذشته فرمود آن خیطی را که جبرئیل برای رسول خدای بیاورد برگير و بمسجد جد خودت برو و حرکتی نرمش بده و سخت جنبش مده که مردمان بجمله هلاک میشوند .

فرمود «وَاللَّهِ لَوْلا الْوَقْتُ الْمَعْلُومُ وَالاجِلُّ الْمَحْتُومِ والْقَدَرُ الْمُقَدَّرُ لَخَسَفْتُ بِهَذَا الْخَلْقِ اَلْمَنْكُوسِ فِي طَرْفَةِ عَيْنٍ بَلْ فِي لَحْظَةٍ»سوگند بخداوند اگرنه آن بودی که جهانیان ببایستی بوقتی معلوم و زمانی محتوم و قدری مقدور در گذرند جمله را بزمین فرو میبردم و این خلق منکوس را خسف می نمودم در يك چشم بهم زدن بلكه در يك لحظه« وَلَكَنَّا عِبَادَ مَكرمُونَ لَا نَسبَقَه بِالقَولَ وَ بِاَمرِه نَعمَل يَاجَابر» .

لكن ما بندگان مکرم باشیم و بر قول خدای پیشی نجوئیم و بامر اوعمل

ص: 249

می نمائیم جابر عرض کرد: یا سیدی و مولای از چه این معاملت با ایشان مرعی نداری فرمود مگر بروز گذشته حاضر نبودی که جماعت شیعه در حضرت پدرم شکایت آوردند و ازین مردم ملاعین چه بعرض میرسانیدند عرض کرد: آری ای سید و مولای من فرمود پدرم با من فرمان کرد ایشان را برعب و بیم در افکنم شاید از کار خود روی بگردانند و من دوست میدارم که طایفه از ایشان هلاك شوند و خداوند بلاد و عباد را از آلایش ایشان مطهر فرماید .

جابر میگوید عرض کردم ای سید و مولای من چگونه ایشان را بيمناك فرمائی با اینکه از حد شمار افزونند فرمود «اِمْضِ بِنَا الى مَسْجِدِ رَسُولِ اَللَّهِ لِأُرِيَكَ قُدْرَةً مِنْ قُدْرَةِ اللَّهِ تَعَالَى الَّتِي اخْتِصابُها وما مَنَّ بِهِ عَلَينا مِن دُونِ النَّاسِ».

در حضرت ما بمسجد رسول خدای راه برگیر تا تورا بقدرتی از قدرت خدای تعالی که ما را بآن اختصاص داده و بآنچه منت نهاده است بر ما بیرون از دیگر مردمان باز نمایم پس در خدمتش بمسجد شدم و آنحضرت دو رکعت نماز بگذاشت آنگاه گونه مبارك برخاك نهاد و کلامی بر زبان راند آن گاه سر مبارک بلند کرد و از آستین مبارك رشته بس نازك ودقيق كه بوى مشك از آن بردمید بیرون آورد و آن رشته در نظر از سوفار سوزن نازک تر می نمود آنگاه فرمود یکسوی رشته بجانب خود گیر و آرام و نرم برو و بپرهیز که بآن حرکت دهی جابر می گوید یکسررشته را بگرفتم و آرام برفتم .

آنگاه فرمود ای جابر بایست پس جنبشی آهسته و خفیف بداد چندانکه از کمال نرمی گمان نمی بردم که حرکت داده باشد پس از آن فرمود سررشته را با من گذار عرض کردم ای سید من با آن چکردی؟ فرمود ويحك بيرون شو وحال مردمان بنگر.

چون از مسجد بیرون شدم مردمان را بجمله در يك صيحه بدیدم و از هرسوی همی صیحه و فریاد و افغان بلند بود و در مدینه زلزله سخت و بومهنی(1)عظیم

ص: 250


1- بومهن بفارسی همان زمین لرزه را گویند

و شکست و خرابی شدید در افتاده و بیشتر خانها ویران و افزون از سی هزار مردوزن سوای كودكان هلاك شده بودند و مردمان بصیحه و گریه وعویل در آمدند و همی گفتند «اِنَّا لِلهِ وَاِنَّا اِلَيهِ رَاجِعُون »، خانه فلان خراب و اهلش تباه شد و مردمان با بیم وفزع بمسجد رسول خدای روی نهادند بعضی گفتند خرابی عظیم چهر گشودپاره گفتند زلزله سخت روی نمود .

پاره گفتند چگونه بزمین فرو نرویم با اینکه امر بمعروف و نهی از منکر را تارك شديم و بفسق وفجور و بظلم بآل رسول پرداختیم سوگند باخدای ما باید در صدد اصلاح مفاسد نفوس خویش شویم یا بزلزله ازین شدیدتر دچار شویم و با بلیتی عظیمتر گرفتار کردیم.

جابر میگوید متحیر و مبهوت بماندم و مردمان را پریشان و متحیر بگریه وزاری دیدم چندانکه از گریه ایشان بگریستم و ایشان هیچ نمیدانستند از کجا می آیند (1)پس بحضرت با قرعلیه السلام باز شدم گاهی که در مسجد رسول خدای مردمان در خدمتش فراهم شده و عرض میکردند یا بن رسول الله آیا نظر نمیفرمائی چه برما فرود گشت؟ خدای را در حق ما بخوان فرمود بنماز و دعا و صدقه پناه برید .

آنگاه دست مرا بگرفت و با من سیر فرمود و گفت حال مردمان چگونه است عرض کردم هیچ سئوال نمی فرمائی مساکن ویران گشت یا بن رسول الله و مردمان تباه شدند و من ایشان را بحالتی دیدم که رحمت آوردم فرمود خدای رحمت نکند ایشان را «أمَّا انَّهُ قَد بَقِيَتْ عَلَيكَ بَقِيَّةٌ وَلَولا ذلِكَ لَم تَرحَم أعدائَنا واعداءَ اولِياءِنا»هنوز در توچیزی باقی است و تصفیه نشده و گرنه بر دشمنان ما و دشمنان دوستان ما ترحم نمی آوردی .

آنگاه فرمود « سُحْقاً سُحْقاً بُعْداً بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ وَاللَّهِ لَوْلا مُخَالِفَةٌ وَالدَى

ص: 251


1- در ترجمه اشتباهی رخ داده متن عربی چنین است«مَن اَینَ اَتُوَا»از اتی بضم اول و كسرثانی - مبنيا للمفعول ، یعنی از کجا این بلاء و مصیبت بر سر آنها نازل شده است .

لَزِدْتُ فِي التَّحْرِيكِ وأَهْلِكَنَّهُمْ جَمِيعاً فَمَا انْزَلُونَا واولِيائِنا مِن اعْدَائِنَا مِن هَذِهِ الْمَنْزِلَةِ غَيْرَهُمْ وجَعَلَتُ اعْلاهَا اسْفَلُهَا وَكَانَ لا يَبْقى فيها داراً ولا جِدَاراً ولَكِنْ امُرْنِي مَوْلاى انْ اُحَرِكَ تَحرِيكاً ساكِناً»

یعنی دورو بعید باشند قوم ستمکار سوگند با خداوند اگر نه این بودی که برخلاف فرمان پدرم نموده باشم در حرکت دادن خیط بر زیاده میرفتم و این گروه را بتمامت بهلاکت میآوردم چه ما هر چه دیدیم و هر زحمت و ذلت که یافتیم ازین جماعت بود و این شهر را زیر و زبر میساختم و خانه و دیواری در این شهر بپای نمی ماند لکن مولای من با من فرمود که جنبشی باسکون بدهم .

پس از آن حضرت امام محمد باقر علیه السلام بر مناره صعود داد و من آن حضرت را میدیدم و مردمان نمیدیدند و با صوتی بلند صدا بر کشید الا ايها الضالون المكذبون مردمان گمان کردند از آسمان بانگی برخاست و از بیم و هیبت بر روی زمین افتادند و دلهای ایشان از آن هول و دهشت در طیران آمد و همی در سجود خود می گفتند الامان الامان و ایشان آن صیحه را بحق می شنیدند لکن صاحبش را نمیدیدند .

و بروایت صاحب مدينة المعاجز جابر گفت آنحضرت بر مناره صعود داد و دست خویش برکشید و دراز گردید و بر دور مناره بر آورد و زلزله خفیفه در مدینه بشد و خانه چند خراب گشت، پس این آیت مبارک قرائت فرمود «ذَلِكَ جَزيَنَاهُم بِبَغيَهِم وَهَل نَجَازِىَ اِلاَّ الكَفُور »و نیز تلاوت فرمود «فَلَمَا جَآءَ اَمرِنَا جَعلَنَا عَالَيهَا سَافِلَها »وهم قرائت فرمود «فَخَرَّ عَليهُم السَقَفَ مِنَ فَوقَهُم وَأَتَاهُم العَذَابَ مِنَ حَيث لَا يَشعَرُون»

جابر میگوید: این هنگام از شدت خوف و هیبت دختران دوشیزه و زنهای جوان با چهره های گشوده و بی پرده از پرده های خویش بیرون تاختند و هیچکس از کثرت ترس و هیبت وخوف و حیرت در ایشان نگران نمی گشت، چون حضرت باقر به حیرت و پریشانی زنان نگران شد رقت فرمود و آن رشته را در آستین نهفت وزلزله سکون یافت و از مناره فرود گشت و مردمان او را نمیدیدند .

ص: 252

پس دست مرا بگرفت و از مسجد بیرون شد و بر آهنگری ی عبور دادیم که مردمان بر در دکانش فراهم بودند ، حداد بآنجماعت میگفت : من در آنحال خرابی همهمه بشنیدم آیا شما نشنیدید؟ بعضی گفتند بلکه همهمه بسیار بود جماعتی دیگر گفتند سوگند با خدای کلام کثیری بود لكن ما بر آن سخن واقف نشدیم جابر می- گوید این هنگام امام محمد باقر بمن نظر کرد و تبسم فرمود و گفت «يَا جَابِرَ هَذَا لَمَاطِغُوا وَبَغُوا»جابر این بلیت و بلا بسبب بغی و طغیان ایشان بود .

عرض کردم یا بن رسول الله این خبط که این جمله شگفتی در آن است چیست؟ فرمود :«هَذَا مِنَ البَقِيَّةَ» این خیط از بقیه است ، عرض کردم یا بن رسول الله چيست بقية ؟ فرمود «بَقِيَةَ مِمَّا تَرَكَ آلَ مُوسَى وَ آلَ هَرُونَ تَحمَلَه المَلائِكَةِ وَيَنصِبَه جَبرَئِيلَ لِدُينَا »وبروايتي يصنعه جبرئیل: یعنی بقیه ایست از ترکه آل موسی و آل هارون که فریشتگانش حمل می کردند و جبرئیل در حضرت مامنصوب داشت .

وَيْحَكَ يا جابِرُ إِنَّا مِنَ اللهِ بِمَكان وَمَنْزِلَةٍ رَفِيعَةٍ فَلَوْلا نَحْنُ لَم يَخلَق الله تَعَالَى سَماءَ وَ لا أَرْضاً وَلا جَنَّةً وَلا ناراً وَلا شَمْساً وَ لا قَمَراً وَلَاجِنَّا وَلَا إِنسَاً .

وَيْحَكَ يَا جَابِرَ لَا يُقاس بِنا أَحَدٌ يا جابِرُ بِنَا وَ اللَّهِ أَنْقَذَكُمْ وَبنا يُعْيِتُكُمْ وَ بِنا هَدِيكُمْ وَ نَحْنُ وَاللهِ دَلَلْناكُمْ عَلَى رَبِّكُمْ فَقِفُوا عِنْدَ أَمْرِنا وَ نَهينا وَلا تَرُدُّوا عَلَيْنا ما أَوْرَدْنَا عَلَيْكُمْ فَإِنَّا بِنِعَمِ اللَّهِ تَعَالَى أَجَلُ وَ أَعْظَمُ مِنْ أَن يُرَدَّ عَلَيْنا وَ جَميعُ مَایَرِدَ عَلَيْكُمْ مِنَّا فَمَا فَهِمْتُمُوهُ فَاحْمَدُوا اللهَ عَلَيْهِ وَ ما جَهِلْتُمُوهُ فَاتَّكِلُوهَ إِلَيْنا وَقُولوا أَيْمَتُنا أَعْلَم بِمَا قَالُوا .

ص: 253

فرمود ای جابر همانا خدای ما را مکانی رفیع و منزلی منیع نهاده و اگر بواسطة وجود ما نبود خداوند تبارك و تعالی آسمان وزمین و بهشت وجحيم و آفتاب وماه وجن وانس را نیافریدی .

ای جابر هیچکس را با ما قیاس نتوان کرد همانا خداوند بسبب ما شما را نجات داد و پناه و نیرو بخشید و هدایت فرمود سوگند باخدای شما را ما بپروردگار شما دلالت نمودیم پس بآنچه امر و نهی فرمودیم بیائید و آنچه ما بر شمارد کردیم برما بازنگردانید چه ما بسبب نعمتهای جزیل خداوند جلیل از آن بزرگتر و جلیل تریم که بر مارد نمایند و آنچه از ما و اخبار و آثار ما که برشما فرود آید هر چه را فهم کردید خدای را بر آن سپاس گذارید و هر چه را نفهمیدید و معلوم نساختيد بما ایکال دهید و بگوئید پیشوایان ما بآنچه گفته اند داناترند .

جابر رضی الله عنه می گوید پس از آن امیر مدینه که از جانب بنی امیه درمدينه اقامت داشت خود و حرمش منکوب و پریشان پدیدار شدند و او همی آواز بر میکشید ای معاشر مردمان در حضرت علی بن الحسین پسر رسول خدای صلی الله علیه وآله حاضر شوید و بآنحضرت بخداوند تقرب جوئید و تضرع نمائید و بتوبت و انابت پردازید شاید خداوند عذاب از شما بر گیرد .

جابر رفع الله درجته میگوید چون امیر مدینه امام محمد باقر سلام الله علیه را بدید بحضرتش شتابان گشت و عرض کرد: یا بن رسول الله آیا نمینگری بامت محمّد صلی الله علیه و آله چه فرود آمد ؟همه تباه و ناچیز شدند! آنگاه عرض کرد:پدر والا گهرت کجا است تا در حضرتش مسئلت نمائیم باما بمسجد رسول آید و بخدای تقرب جوید و این بلا ازین امت برداشته شود؟ امام محمد باقر علیه السلام فرمود انشاء الله تعالی چنان خواهد فرمود لكن شماها نفوس خویش را با صلاح آورید و بتوبت و بازگشت از آنچه بر آنید گرائید چه جز قوم خاسر وزیان کار از مکر خدای ایمن نباید بنشینند.

جابر میگوید تمامت بحضرت امام زین العابدین علیه السلام شدیم و آنحضرت نماز میگذاشت پس منتظر ببودیم تا از نماز فراغت یافت و روی با ما کرد آنگاه پوشیده

ص: 254

فرمودای محمد هیچ نمانده بود که مردمان بنمامت هلاکت گیرند، جابر میگوید عرض کردم ای سید من جنبش دادن آنرا هیچ نفهمیدم یعنی از بسکه خفیف بود حرکتش مفهوم نمی گشت :

فرمود: ای جابر اگر بتحریکش شاعر گشتی هیچ جانداری بر روی زمین نمیماند خبر مردمان چه بود؟پس بعرض رسانیدم فرمود اینجمله برای آن كه هتك حرمت ما نمودند و روا دانستند.

عرض کردم یا بن رسول الله اينك سلطان ایشان بر در واقف است و از ما خواستار شد که از تو مسئلت نمائیم تا بمسجد بیائی و مردمان در حضرت تو انجمن شوند و خدای را بخوانند و تضرع نمایند تا این بلیت برخیزد آن حضرت تبسم فرمود آنگاه تلاوت نمود :

«أَوَلَمْ تَكُ تأتيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا بَلَى قَالُوا فَادْعُوا وَ مَادُعاء الْكافِرِينَ إلا فِي ضَلَالٍ.

عرض کردم ای سید من عجب این است که این جماعت نمیدانند از کجا آیند و از کجا هستند (1)فرمود چنین است آنگاه این آیت تلاوت نمود :

«فَالْيَوْمَ نَنسَيهُم كَانَسُهُ الِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا وما كانُوا بِآياتنا يَجْحَدُونَ» .

امروز ایشان را نادیده انگاشتیم چنانکه فراموش کردند ملاقات این روز را .

سوگند با خداوند این است ای جابر آیات ما و این است قسم بخدای یکی از آنجمله و این است از آنجمله که خدایتعالی در کتاب خود وصف نموده :

«بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ وَلَكُمْ الوَيلَ مِمَّا تَصِفُّون».

ص: 255


1- ترجمه صحیح آن در ص 251 گذشت .

بلکه دور می کنیم و میزنیم بسبب حق بر باطل و حق در هم میشکند باطل را و باطل از میان میرود و شمار است ویل و وای از آنچه توصیف ،مینمائید پس از آن فرمود ای جابر چیست گمان تو در باره آن گروهی که بمیراندند سنت ما را وضایع و بیهوده ساختند عهد و پیمان ما را و دوستی ورزیدند با دشمنان ما وحرمت ما را هنك نمودند و در حقوق ماظلم و ستم ورزیدند با ما و کینه ورزیدند باما در میراث ما و یاری نمودند آنان را که بر ما ستم راندند و سنت ایشان را زنده نمودند و برسیره وروش فاسقان و کافران راه نوشتند و در فساد دین و خاموش ساختن نور حق گام سپردند .

عرض کردم سپاس خداوندی را که منت نهاد بر من به معرفت و شناسائی شما و عارف گردانید بر فضایل شما وملهم ساخت در طاعت شما وموفق فرمود بدوستی با دوستان شما و دشمنی با دشمنان شما آنگاه آن حضرت فرمود ای جابر اتدری ما المعرفة؟ میدانی معرفت چیست؟ جابر ساکت ماند و آنحضرت بطول شرحی برای او بیان فرمود.

چنانکه علامه مجلسی اعلی الله مقامه در جلد هفتم بحارالانوار اینحدیث را مسطور فرموده و در آخرش مینویسد که امام زین العابدين صلوات عليه فرمود :

يَا جَابِرَ أو تَدْري مَا الْمَعْرِفَةُ ؟ ای جابر آیا بدانی معرفت چیست ؟

الْمَعْرِفَةُ إثباتُ التَّوْحِيدِ أَوَّلاً ثُمَّ مَعْرِفَةُ المَعاني ثانياً ثُمَّ مَعْرِفَةٌ الأبوابِ ثالثاً ثُمَّ مَعْرِفَةُ الإِمَامَ رَابِعاً ثُمَّ مَعْرِفَةُ الْأَرْكَانِ خَامِساً ثُمَّ مَعْرِفَةً الثَّقَاءِ سادِساً ثُمَّ مَعْرفَةُ النَّجَباء سَابِعَاً .

و این است قول خدای تعالی :

لوْ كَانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنفَدَ كَلِمات رَبِّي وَ لَوْ حِلْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً .

ص: 256

ونیز قرائت فرمود :

وَ لَوْ أَنَّما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقلام وَ الْبَحْرُ يَمْدَهُ مِن بَعْدِهِ سَبْعَةُ أبحر ما نَفِدَتْ كَلاتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكيمٌ.

آنگاه فرمود یا جابر اثبات التوحيد ومعرفة المعانی این است اما اثبات توحید معرفت خداوند قدیم غایبی است که ابصارش در نیابد و او ابصار را دریابد و اوست لطيف خبیر و این غیبی است باطنی که زود است که آنرا دریابی چنانکه وصف کرده است بآن نفس خود را و اما معانی همانا معانی او و مظاهر او در میان شمامائیم اختراع فرموده است ما را از نوردات خود و تفویض نموده است بما امور بندگان خود را پس ما باذن خدای هر چه خواهیم می کنیم و ما هر وقت بخواهیم خدای خواسته و هر وقت اراده کنیم خدای اراده کرده است.

و خدای عزوجل ما را در این محل در آورده و از میان بندگانش گزیده داشته و ما را در بلاد خود حجت گردانید پس هر کس چیزی را منکر شود ورد نماید پس بر خدای جل اسمه رد کرده است و بآیات و پیغمبران و فرستادگان خدای کافر شده است .

«يَا جَابِرُ مَنْ عَرَفَ اَللَّهَ تَعَالَى بِهَذِهِ اَلصِّفَةِ فَقَدْ اثبت اَلتَّوْحِيدَ بِهَذِهِ اَلصِّفَةِ مُوَافِقَةً لِمَا فِي كِتَابِهِ اَلْمُنْزَلِ»ای جابر هر کس خدای را باین صفت بشناسد توحید را به این صفت اثبات و بآنچه در قرآن است موافقت نموده و این است قول خدایتعالی «لَاتَدرَكَه الأَبصَار وَ هُوَ يَدرِكَ الأَبصَار وَهُوَ السَّمِيعٌ العَلِيم » وقول خداى تعالى «لَا يَسئَل عَمَّا يَفعَل وَهُم يَسئَلُون »

جابر عرض کرد ای سید من اصحاب من بسی اندك هستند یعنی آنانکه مانند من در حضرت تو عقیدت میورزند فرمودهیهات هیهات آیا میدانی از اصحاب تو بر روی زمین چند باشند؟ عرض کردم: یابن رسول الله گمان همی برم که در هر شهری از صد الى دويست و در کل بلاد از هزار تا دو هزار بلکه گمان میبرم که در تمامت روی

ص: 257

زمین افزون از یکصد هزار تن باشند .

فرمود ای جابر ظن تو مخالفت جسته و رای تو قاصر است «اُولَئِكَ المُقَصِّرُون وَلَيَسوَالَك بِاَصحَابِ »این جماعت که تو گمان میبری مقصر باشند و اصحاب تو نیستند عرض کرد مقصر کیست فرمود «اَلَّذِينَ قَصَرُ وَاَفِىَ مَعرِفَةَ الأَئِمَّةَ وَعَن مَعرِفَةَ مَا فَرَض اللهَ عَلَيهِمُ مِن اَمرِه »آن کسان هستند که در شناسائی پیشوایان دین تقصیر ورزیدند و از معرفت آنچه خدای از امر خویش و روح خویش برایشان فرض کرده قصور و تقصیر جستند.

عرض کرد ای سید من معرفت روح خدای چیست؟ فرمود:

أَنْ يَعْرِفَ كُلَّ مَنْ خَصَّهُ اللهُ تعالى بالرُّوْح فَقَدْ فَوَّضَ اللَّهُ إِلَيْهِ أَمْرَهُ يَخْلُقُ بِإِذْنِهِ وَ يَحيى بِإِذْنِهِ وَيُعَلِّمُ الْغَيْرَ مَا فِي الضَّمَايِرِ وَ يَعْلَمُ مَا كَانَ وَ مَا يَكُونَ إلى يَوْمِ الْقِيمَةِ وَ ذَلِكَ أَنَّ هَذَا الرُّوحَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ تَعالِىَ فَمَنْ خَصَّهُ الله تَعَالَى بِهَذَا الرَّوحِ فَهذا كَامِل غَيْرُ ناقص يَفْعَلُ ما يَشَاءُ بِإذنَ اللهِ يَسِيرُ مِنَ الْمَشْرِقِ إِلَى الْمَغْرِبِ فِي لَحْظَةٍ واحِدَةٍ يَعرِج بِه إِلَ السَّمَاءِ وَ نَزَلَ بِهِ إِلَى الْأَرْضِ وَيَفْعَلُ بِهِ ما يَشاءُ وَ أَرادَ .

شناسائی روح خدا این است که بداند هر کس را خدای تعالی باین روح اختصاص داد همانا امر خود را بدو تفویض فرمود و این کس باذن خدای میآفریند و باذن خدای زنده میگرداند و دیگران را بآنچه درضمایر است دانا میفرماید و بآنچه بوده و تا روز قیامت خواهد بود عالم است چه این روح از امر خدای تعالی است و هرکس را که خدای باین روح مخصوص فرمود کامل است و ناقص نیست هر چه خواهد باذن خدای میکند در يك چشم بر هم زدن از مشرق بمغرب سیر می نماید و

ص: 258

به نیروی این روح بآسمان عروج و بزمین نزول میکند و هر چه را خواهد واراده فرماید چنان کند .

جا بر عرض کرد بیان این روح را و اینکه این روح امری است که خدایتعالی به محمّد صلی الله علیه وآله اختصاص داده از کتاب خدای توانم دریافت؟ فرمود آری این آیت را قرائت كن «وَكَذَلِكَ او حَيناً اِلَيْكَ رَوحاً مِنْ اَمْرٍ نَامَا كُنتَ تُدْرَى مَا الْكِتَابُ ولا الايْمَانَ ولَكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهدي بهِ مَن نَشاءُ مِن عِبَادِنا»وقول خداى تعالى«اُولَئِكَ كَتِبَ فِی قُلُوبِهُم الاِيمَان وَاَيِدَهَم بِرُوح مِنَّه»جابر عرض کرد :فَرَجَ اللهَ عَنكَ كَمَّا فَرَجَت عَنِّىَ وَمَرا بَر مَعرَفِتَ رُوحَ وَ اَمرَ مُوَفَق فرمودی

آن گاه عرض کرد: یا سیدی پس بیشتر شیعه مقصر خواهند بود ومن يك تن از اصحاب خود را بر این صفت نشناسم فرمود ای جابر اگر تو یکتن از ایشان را نمی شناسی من مردی قلیل را از ایشان می شناسم که می آیند و سلام میفرستند و سرما ومكنون ما وباطن علوم مارا از من میآموزند .

عرض کرد همانا فلان بن فلان و اصحابش از اصحاب این صفت هستند انشاء الله تعالی چه من سری از اسرار شما و باطنی از علوم شمارا از ایشان شنیده ام و گمان دارم که ایشان باین مقام رسیده اند.

فرمود ای جابر ایشان را بخوان و بامدادان با خودت حاضر گردان !جابر بر حسب فرمان ایشان را حاضر ساخت و آنجماعت بر امام علیه السلام در آمدند و آنحضرت را تبجیل و توقیر نمودند و در حضور مبارکش بایستادند فرمود ای جابر ایشان برادران تو هستند لکن بقیه در ایشان باقی است یعنی بآن درجه نرسیده اند

آنگاه فرمود ای جماعت آیا اقرار دارید که خدای تعالی هر چه میخواهد میکند و هر چه اراده میفرماید حکم میراند و هیچ چیز حکمش را واپس نمی افکند وقضای او را باز نمی گرداند و مسئول واقع نمیشود و دیگران مسئول و پرسید می -شوند؟ عرض کردند آری خدای هر چه میخواهد می کند و بهرچه اراده فرماید

ص: 259

حکم مینماید ، جابر :گفت سپاس خداوند را همانا این مردم بصیرت یافتند و بشناختند و بالغ شدند فرمود ای جابر بچیزی که نمیدانی شتاب مگیر، جابر متحير بماند .

امام علیه السلام جابر فرمود از ایشان بپرس آیا علی بن الحسين قدرت دارد که بصورت پسرش محمّد در آید؟ جابر از ایشان بپرسید و آنان امساك وسكوت ورزيدند فرمودای جابر از ایشان بپرس محمّد میتواند بصورت من بگردد؟ جابر بپرسید و ایشان امساك و سکوت نمودند امام علیه السلام بجابر نظر کرد و فرمود این همان است که ترا خبر دادم که بقیه برایشان باقی است و حضرت باقر علیه السلام فرمود چیست شما را که سخن نمیکنید .

این هنگام پاره با پاره نظر همی کردند و از هم پرسیدن نمودندو عرض کردند يا بن رسول الله مارا علمی نیست با ما تعلیم کن امام زین العابدین با پسرش امام محمد باقر سلام الله عليهما نظر کرد و بآن مردم گفت کیست این؟ عرض کردند پسر تو است فرمود من کیستم عرض کردند پدرش علی بن الحسین، اینوقت آنحضرت بکلامی تکلم فرمود که ما نفهمیدیم ناگاه محمّد را بصورت پدرش علی بن الحسین بدیدیم و ناگاه علی را بصورت پسرش محمّد بدیدیم و آنمردم از کمال شگفتی گفتند لا اله إلا الله .

امام علیه السلام فرمود از قدرت خدای شگفتی مگیرید من محمّدم ومحمّد من ميباشد ومحمّد فرمود ایقوم از امر خدای در عجب مشوید من علی باشم و علی من باشد وكل ما یکی است از نور واحد و روح از امر خداوند است اول ما محمّد است و اوسط ما محمّد و آخر ما محمّد وكل ما محمّد است چون این سخن بشنیدند سر بسجده نهادند و همی گفتند بولایت شما وسر شما و علانیه شما ایمان آوردیم و بخصایص شما اقرار کردیم.

امام زین العابدین علیه السلام فرمود ایقوم سر بر گیرید همانا اکنون شما عارف فايز مستبصرید و شمائید کاملان بالغان الله الله هيچيك از مقصرین مستضعفین را بر آنچه از من و از محمّد دیدید مطلع مکنید چه ایشان شما را قرین شنعت دارند و شما را

ص: 260

تکذیب نمایند عرض کردند سمعنا واطعنا آنگاه فرمود باز شوید در حالتی که راشدین و کاملین هستید پس انصراف جستند.

جابر عرض کرد ای سید من آنکه بر این امر باین نحو که بساختی و آشکار فرمودی عارف نباشد اما محبت شما را داشته باشد و بفضل شما قاعد و از اعدای شما بیزار باشد حانش چگونه است؟ فرمود اینمردم در حال خیر باشند تا بالغ آیند .

جابر عرض کرد یا بن رسول الله آیا بعد از اینحال چیزی باشد که ایشان را مقصر بدارد؟ فرمود آری گاهیکه در حقوق برادران خویش کوتاهی ورزند و ایشان را در اموال و پوشیده و آشکار امور خویش شريك ندارند و بحطام دنیا بیرون از ایشان استبداد ورزند .

«فَهُنالِكَ يُسلَبُ المَعروفُ وَيُسلَخُ مِن دُونِهِ سَلْخاً ويُصِيبَهُ مِنْ آفَاتِ الدُّنْيا وَ بَلاَئِهَا مَالاً يَحْتَمِلُهُ مِنَ الاوْجَاعِ في نَفسِهِ وذَهابِ مالِهِ وَتَشَتَّتِ شَملِهِ لِما قَصَّرَ في بِرِّ اخوانِهِ»در اینحال است که اعمال نیکو مقلوب و اشخاص نکوهیده بر مردم پسندیده مستولی و آفات و بلیات روزگار بآنگونه بر شخص دچار میشود که نیروی حمل آنرا نیا بد اموالش تباه و کسانش پراکنده میگردند تا چرا در باره برادران دینی خود قصور ورزید .

جابر میگوید: سوگند باخدای باندوهی سخت دچار شدم و عرض کردم یا بن رسول الله چیست حق مؤمن بر برادر مؤمن خودش؟ فرمود «يَفرَحُ لِفَرَحِهِ اِذا فَرِحَ وَيَحزَنُ لِحُزْنِهِ اذاً حَزِنَ فَيُنْقِذُ اُمُورَهُ كُلَّهَا فَيُحَصِّلُهَا»بشادی او شاد و باندوه او اندوهناك شود وامور او را درصدد اصلاح و انجام گردد و در هر چه از دنیای فانی مغموم شود با وی مواسات جوید چندانکه در خیر و شر در قرن واحد جاری باشند .

عرض کرد یاسیدی چگونه خدای تمامت اینجمله را برای مؤمن واجب نمود فرمود «لِأَنَّ المُؤْمِنَ اخوَالمُؤمِن لِأبِيهِ وامَّهُ عَلَى هَذَا اَلاَمْرِ لاَ يَكُونُ اخَاهُ وَهُوَ أَحَقُّ بِمَا يَمْلِكُهُ»جابر عرض کرد :سبحان الله کیست که بر این امر قادر باشد فرمود هر کس خواهد درهای بهشت را بکوبد و با حوریان نیکو معانقه کند و با ما در

ص: 261

دار السلام فراهم گردد.

جابر عرض کرد یا بن رسول الله سوگند با خدای هلاك شدم چه در حقوق برادران خود مقصرم و نمیدانستم که اینکار یا ده يك آن مرا مقصر میگرداند، یا بن رسول الله از آن تقصیر که در رعایت برادران مؤمن از من روی داده تو به مینمایم.

و دیگر در بحار الانوار ومدينة المعاجز مسطور است که عبدالصمد بن علی گفت مردی در خدمت علی بن الحسين علیهما السلام در آمد ، فرمود کیستی؟ عرض کرد مردی منجم و پسر عراف هستم پس آنحضرت بدو نظر كرد و فرمود « هَل أَدَلِكَ عَلِىَ رَجَل قَدمَز مَنذَ دَخَلَت عَلينَا فِي اَربِعَةِ عَشَرَة آلَافِ عَالَم»آیا دلالت بکنم تو را بر مردی که از آنوقت که بر مادر آمدی در چهارده هزار عالم بگذشته و بروایتی فرمود :

در چهارده عالم بگذشته که هر يك از سه برابر دنیا بزرگتر است و از جای خویش حرکت ننموده است .

گفت آنمرد کیست؟ فرمود او را نام نمیبرم لکن اگر خواهی خبر گویم ترا بآنچه خوردی و در سرای خویش ذخیره نهادی و بروایتی فرمود: آن شخص من هستم عرض کرد خبر گوی فرمود امروز حیس خوردی و حیس بفتح اول طعامی است که خرمای دانه گرفته را با كشك وروغن بهم در آمیخته بشورانند و مانند ترید ساخته بخورند بالجمله فرمود در خانه تو بیست دینار است و از آنجمله سه دینار داریه و بروایتی واز نه یعنی صحیحة الوزن که دیناری دیگر را بآن موازنه نمایند .

آن مرد عرض کرد شهادت میدهم که توئی حجت عظمی و مثل اعلى وكلمه تقوی امام علیه السلام فرمود « وَأَنتَ صِدِّيقَ اِمتَحِّنَ اللهَ قَلبِكَ بِالاِيمَانَ وَاَثبِتَ »يعنى توهم صدیق باشی که خدای دل تو را در ایمان آزمایش و امتحان فرمود و ثابت گردانید .

و در كتاب تحفة المجالس وكتب اخبار از طاوس یمانی مروی است که گفت سالی با قامت حج عزم سفر بر نهادم و چون در میان صفا و مروه سعی همی خواستم و بکوه صفا بر شدم جوانی پاك روى و پاك رای با جامهای کهنه نگران شدم که نشان صلاح

ص: 262

از دیدارش پدیدار بود چون بر در جهای صفا بر شد و چشمش بر کعبه بیفتاد بر آسمان نگران گشت و گفت «اَنَا عُرْيَانٌ كَمَاتِرِي اَنَا جَايِعٌ كَمَاتِرِي فَمَاتِرِي فَيُمَاتِرِي يَامِنْ يُرِي وَلاَيَرِي»یعنی برهنه ام چنانکه بینی و گرسنه ام چنانکه دانی پس چه می بینی در آنچه بینی ای کسیکه میبینی و دیده نمیشوی .

ازین سخن اعضای من بلرزه در آمد و نظر کردم دو طبق از آسمان فرود آمد و دو برد برزبر آن در پیش او ،فرونهادند و بر آن طبقها میوه ها دیدم که هرگز ندیدم پس بمن دید و فرمود اى طاوس عرض كردم لبيك سيدی و ازینکه ناشناخته نام من برد برشکفتم بر افزود فرمود: تو را باین جامها حاجت هست عرض کردم نی اما از آنچه در طبق است میخواهم .

پس از آن میوها چندی بمن عنایت فرمود و بر گوشۀ جامه احرام خویش بستم آنگاه دو جامه را یکی ردا و یکی را ازار خویش فرموده کهنه جامه ها را تصدق وروى مبارك بمروه نمود وهمى گفت «رَبِّ اغفَر وَاَرحَمَ وَتَجَاوَز عَمَّا تَعلَم اِنَّكَ اَنتَ الاَعزَّ الاَکرَم» من از عقبش روان شدم از دحام مردمان در میان من و او جدائی افکند بیکی از صالحان رسیدم و از آنجوان پرسش گرفتم گفت ويحك اور انشناختی همانا حضرت سید سجاد امام زین العابدین علیه السلام است و من از آن هنگام در مفارقنش باندوه بودم تا در خدمتش مستسعد و فراوان بهره مند شدم .

و دیگر در مدينة المعاجز از محمد بن جریر طبری از یونس بن ظبیان مروی است که ابو عبد الله علیه السلام فرمود اول چیزی که برا بو خالد کابلی از دلایل و علامات امامت على بن الحسين علیهما السلام معلوم گشت این بود که ابو خالددق الباب سرای آن حضرت نمود پس غلام آنحضرت بدو بیرون شد و گفت کیستی؟ گفت ابو خالد کابلی هستم پس علی بن الحسین فرمود ای کنکر اندر آی.

ابو خالد میگوید از ینحالت شانه های من در هم بلرزید داخل شدم و سلام بدادم با من فرمود ای ابو خالد میخواهم بهشت را که مسکن من است و هر وقت بخواهم در آنجا داخل میشوم بتو بنمایم عرض کردم بمن بنمای، پس دست مبارکش را بر

ص: 263

چشم من بمالید و من در بهشت در آمدم و بقصور و نهرهای بهشت و آنچه را که خدای میخواست نظاره کردم و آنچه میخواست مکث نمودم و از آن پس خود را در حضور مبارکش بدیدم .

و دیگر در مدينة المعاجز از ابراهيم بن الاسود التیمی است که حضرت علی بن الحسین علیهما السلام را نگران شدم که طفلی کور در خدمتش بیاوردند و با دست مبارك بر هر دو چشمش مسح فرمود و كودك بينا گردید و هم گنگی را بخدمتش بیاوردند باوی تکلم فرمود و گویا گشت و نیز زمین گیری را که راه رفتن نتوانست بیاوردند او را مسح فرمود شتابان روان گشت .

و نیز در کتاب مذکور مسطور است که سلیمان بن عیسی گفت علی بن الحسين عليهما السلام را ملاقات کردم عرض کردم یا بن رسول الله من بیچیز و پریشان هستم پس در همی و گرده نانی بمن عطا فرمود ومن وعیال من از آن نان و در هم و در هم چهل سال میخوردیم .

و دیگر در کتاب مذکور از ابو جعفر محمد بن جریر طبری از قدامة بن عاصم مروی است که گفت علی بن الحسین از میان مردم مردی اسمر و درشت اندام بود وقتی بعرصه پهناور و گله آهوان نگران شد پس با آنها دویدن آغازید و از اول بناخت و از آخر در گذشت .

و نیز در کتاب مسطور و کشف الغمه مذکور است که امام محمّد باقر فرمود در آنحال که علی بن الحسين علیها السلام با اصحاب خویش جلوس فرموده بود ماده آهوئی از بیابان نمایان گشت تا در حضور مبارکش بایستاد و همی دم بر زمین مالید و خمخمه و صدائی نمود، بعضی از آنجماعت عرض کردند یا بن رسول الله این ماده آهو چگوید فرمود میگویدفلان بن فلان بن قرشی بچه او را در روز گذشته در فلان وقت گرفته و از دیروز تاکنون شیر نخورده .

از این کلام در دل یکی از حاضران چیزی خطور کرد یعنی حالت انکاری پدید گشت و امام علیه السلام بعلم خود بدانست پس بفرمود آن مرد قرشی را حاضر کردند

ص: 264

و با او فرمود :چیست این آهو را که از تو شکایت میکند؟ عرض کرد چه می گوید؟ فرمود میگوید تو بچه او را در فلان وقت و فلان زمان گرفته و از آن هنگام که او را ماخوذ داشته با و شیر نداده است و از من خواستار میشود که از تو بخواهم که این بچه آهو را بیاوری تاشیر بدهد دیگر باره بتو بازگرداند .

میگوید سوگند بآنکس که محمد را بر سالت مبعوث داشت ، راست، فرمودی فرمود این بچه آهو را بمن فرست چون مادرش بچه را بدید خمخمه نمود و دست خود برزمین مالید و بچه را شیر بداد امام علیه السلام باوی فرمود ای فلان بحق من بر تو این بچه آهو را بمن بخش پس بآن حضرت تقدیم کرد و علی بن الحسين بآهو ببخشيد و مانند آهو با آهو تكلم فرمود و آهو خمخمه بنمود و دست بر زمین سود و با بچه اش روان گشت عرض کردند یا بن رسول الله چه میگفت فرمود خدای را میخواند و برای شما جزای خیر میطلبید .

وشیخ مفید در کتاب الاختصاص و حصیبی در کتاب الهدایه اینحدیث را بهمین نهج مسطور داشته اند .

و دیگر در مدينة المعاجز از شیخ مفید در اختصاص از ابوحمزه ثمالی مروی است که گفت در سرای امام زین العابدین علیه السلام در خدمتش حضور داشتم و در آن خانه درختی و در آن درخت گنجشگی چند بود که همه صدا بر آوردند فرمود هیچ میدانی این عصا فیر چگویند؟ عرض کردم نمیدانم فرمود خدای را تسبیح میگذارندوروزی می طلبند، محمد بن حسن صفار در بصائر الدرجات وابو جعفر محمد بن جریر طبری نیز باین حدیث باین نمط اشارت کرده اند.

و نیز از ابو حمزه ثمالی بهمین تقریب روایت کرده اند که با ابو حمزه فرمود پروردگار خود را تقدیس و روزی روز خود را مسئلت مینمایند آنگاه فرمود «يَا أَبَا حَمْزَةَ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ اَلطَّيْرُ وَاوَتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ» اى ابو حمزه بر زبان پرندگان دانا شدیم و از همه چیز ما را عطا کردند.

و بهمین تقریب از ابو حمزه ثمالی در بحار الانوار مروی است که گفت در

ص: 265

خدمت على بن الحسين علیه السلام بودم و عصفوری چند بر فراز دیوار در برابر آن حضرت صیحه بر کشیدند فرمود ای ابوحمزه میدانی چگویند؟ حدیث میکنند که برای ایشان وقتی است یعنی اجلی معین است که در آنوقت مسئلت روزی خود مینمایند «يا اَبا حَمْزَةَ لاتَنامَنَّ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ فَاِنَّى اكْرَههَا لَكَ اَنَّ اللَّهَ يُقْسِمُ فِي ذَلِكَ الْوَقْتِ ارْزَاقَ الْعِبَادِ وعَلَى اَيدِينا يُجْرِيهَا»ای ابو حمزه پیش از سر بر کشیدن آفتاب سر بخواب مگذار چه اینکار از بهر تو ناستوده است همانا خدایتعالی در اینوقت روزی بندگان را قسمت و بردست ما جاری میفرماید .

ودیگر در بحار الانوار ومدينة المعاجز از ابو بصیر مروي است که مردي گفت در خدمت علي بن الحسين علیهما السلام بسوی مکه بیرون شدیم و چون از منزل ابواء کوچ نمودیم آنحضرت بر راحله خویش سوار و من پیاده راه می نوشتم و در اینوقت گله گوسفندیرا پدیدار بدیدم و در میانه میشی بود که از گوسفندان کناری گرفته و ناله و صدائی سخت می نماید و همی واپس مینگرد و بچه اش از دنبالش روان بود وصداهمی کرد و آن میش در طلبش میکوشید و هر وقت بچه میش بايستادي ناله بر میآورد و بچه روان میگشت.

امام زین العابدين علیه السلام فرمود یا عبدالعزیز هیچ میدانی این نعجه چگوید عرض کردم سوگند باخداوند ندانم فرمود با بچه میگوید باین گوسفندان ملحق شوچه خواهرت در سال اول در این موضع از گوسفندان وا پسماند و گرگش بخورد و این حدیث را در کتب دیگر نیز مسطور داشته و محمد بن جریر این روایت و مشاهدت را با ابو بصیر منسوب نموده است .

و دیگر در بحار الانوار ومناقب وبصائر الدرجات ومدينة المعاجز مسطور است که امام زین العابدین علیه السلام با اصحاب خویش در طریق مکه بتغذ ی مشغول بودند ناگاه روباهی برایشان گذشت، امام علیه السلام فرمود: هیچ تواند بود که شمامرا بسوگندی موثق دارید که باین روباه زحمتی نرسانید و بگذارید نزد من بیاید؟ آنجماعت سوگند یاد کردند و آنحضرت ثعلب را بخواند و روباه بیامد و در حضور مبارکش بایستاد

ص: 266

پس استخواني بدو بیفکند و روباه ببرده همی ،بخورد آن حضرت فرمود هیچ تواند شد که شما با من پیمان استوار کنید و هم این حیوان را بگذارید تا نزد من حاضر شود .

پس عهد نمودند و آن روباه در حضور مبارکش حاضر شد از میانه یکتن در صورت روباه عبوسي و آژنگی از چهره نمودار ساخت و روباه شتابان بیرون تاخت فرمود كدام يك او را ترسان و شتابان ساختید؟ آن شخص عرض کرد یا بن رسول الله من این کار ندانسته کردم و اينك استغفار مینمایم پس آن حضرت سکوت فرمود.

و دیگر در بحار الانوار وخرايج وجرايح ومدينة المعاجز مرقوم است که امام زين العابدين علیه السلام را مزرعه بود و بآنسوی روی نهاد ناگاه برگرگي موي ريخته و خشمگین نگران گردید که راه را بر آینده و رونده مسدود ساخته بود .

پس بآ نحضرت نزديك شد و صدائی بر آورد فرمود بازشو انشاء الله تعالى بتمامت بجای میآورم و آنگرک بازگشت پس عرض کردند مطلب گرگ چه بود؟ فرمود این گرك بمن آمد و گفت زوجه ام را درد زادن سخت گشته تو بفریاد من و او برس و نجاتش را دعا بفرمای و من خدای را گواه میگیرم که از من و هيچيك از نسل من با هيچيك از شیعیان تو تعرض و زیان نرسد پس مسئولش را با جابت مقرون داشتم.

و دیگر در بحار الانوار و مدينة المعاجز مسطور است که امام محمد باقر فرمود روزی پدرم علی بن الحسین علیه السلام با چندتن از اهل بیت و اصحاب خویش در موضعي نشسته و سفره طعام گسترده بودند چون آهنك تناول نمودند از بیابان آهوئی نمودارگشت و آهسته صدائی مینمود و با پدرم نزديك شد .

عرض کردند یا بن رسول الله چگوید فرمود شکایت کند که سه روز بر میگذرد که چیزی نخورده و شما بهیچوجه دست بروي نيازید تا او را بخوانم با ما بخورد پس آهو را بخواند و آن آهو با ایشان مشغول خوردن شد .

پس از میانه یکتن دستی بر پشت آهو بمالید و آن حیوان متنفر گشت فرمود آیا با من پیمان نگذاشتید که دست بروی نگذارید؟ آنمرد سوگند یاد کرد که

ص: 267

اندیشه سوئی دربارۀ آهو نداشته، امام علیه السلام با آهو تكلم نمود و فرمود بازگرد همانا بأس وباكي برتونیست آهو باز شد و بخورد تاسیر شد، آنگاه صدائی آهسته بر آورد و برفت ، عرض کردند یا بن رسول الله چه گفت؟ فرمود شما را دعای خیر بگذاشت و بگذشت .

ودیگر در مدينة المعاجز از ابوحمزه ثمالی مروی است که در خدمت علی بن الحسين علیهما السلام از درختی عبور دادیم قبره چند صفیر بر آوردند فرمود ای ابو حمزه هیچ میدانی این چکاوکها چگویند عرض کردم لا والله فرمود پروردگار خویش را تقدیس و روزی روز خود را مسئلت نمایند .

در تحفة المجالس مسطور است که امام زین العابدین علیه السلام با جمعی بر سماطی به تناول طعام مشغول بودند در اینحال آهوئی از دور دیده شد و صدائی بر آورد آن حضرت فرمود بیاچیزی بخور که در امان مائی آهو بخوردن مشغول شد. در آنحال یکی از حضار سنگریزه بر پشتش بزد آهو رمیدن و دور شدن گرفت فرمود من این آهو را امان داده بودم چرا چنین کردی هرگز با تو تکلم نکنم .

و نیز در کتاب مسطور ومدينة المعاجز مرقوم است که روزی علی بن الحسین با جماعتی نشسته ناگاه ماده آهوئی از صحرا پدید شد و در حضور مبارکش ایستاده خود را بآنحضرت بمالید و بردامنش در آویخت و اضطراب مینمود، عرض کردند یا بن رسول الله این مؤانست و تضرع چیست فرمود صیادی دیروز بچه اش را از آن پیش که شیر دهد صید کرده حالا آرزو میکند که بچه اش را از صیاد گرفته شیر بدهد و دیگرباره تسلیم نماید .

پس با حضار صیاد فرمان کرد و فرمود دیروز بره این آهو را گرفته از من خواستار است که بره را از تو بگیرم تاثیر بدهد و دیگر باره بتو باز دهد بره را حاضر کن صیاد اطاعت فرمان کرده آهو شیر بداد و از چشمش اشك بباريد آنحضرت بروی ترحم وفرمودای صیاد قیمت این آهو بره از من بگیر و بمادرش بازگذار صیاد عرض کرد يا بن رسول الله من بتو بخشیدم پس بره را با مادرش همراه فرمود و آن دو حیوان روی

ص: 268

بصحرا نهادند و آهو بزبان عربی فصیح چنانکه حضار بجمله میشنیدند گفت «اَشْهَدُ اَنَّكَ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ اَلرَّحْمَةِ وانٍ بَنِي اُميَّةَ مِنْ اَهلِ الفِتنَة»

و دیگر از ظریف بن ناصح در بحار الانوار مروی است که در آنشب که محمدبن عبدالله بن الحسن در مدينة خروج کرد ابو عبدالله سلام الله علیه فرمان داد تا سبدی را حاضر کرده صرۀ از آن بر گرفت و فرمود این یکصد دینار است که علی بن الحسین از بهای چیزی که بفروش رسانیده از اموال خویش برکنار نهاده تا در چنین حادثه که در مدینة روی داده در چنین شب بکار افند پس آن دنانیر را بساعت بر گرفت بسوی طیبه رهسپار گشت و فرمود این حادثه ایست که هر کس سه روزه راه از آن دور باشد رستگار میشود بالجمله آن یکصد دینار تا گاهی که محمد بن عبد الله کشته گشت وی را در طیبه کافی و باندازه مخارج وافی بود .

و دیگر در مدينة المعاجز وكتب بحار واخبار مسطور است که چون حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه بعز شهادت فایز گردید علی بن الحسين رنجور وناتوان در بستر بخواب بود و مردی از ایشان یعنی از جنیان بپاسبانی آنحضرت مشغول بود وهرکس خواستی گزندی بآنحضرت فرود آورد اورا دفع میداد .

و دیگر در مدينة المعاجز از ثاقب المناقب روایت کند که عمار ساباطی گفت: از حضرت امام ابی جعفر محمد باقر شنیدم ، فرمود: چون حسین بن علی علیه السلام شهید گشت ، محمد بن حنفیه با علی بن الحسين بن على بن ابيطالب صلواة الله عليهم روى کرد و گفت : چیست آنچه ترا بر من برتر گرداند با اینکه من از تو بیشتر روایت دارم و سالخورده ترم؟ فرمود: خدای برای شهادت کافی است .

محمد گفت : برغایبی فرود آوردی؟ میفرماید : در سرای علی بن الحسین میشی شیر دهنده بود ، عرض کرد : خداوندا این میش را بسخن آور پس میش بز بان آمد و عرض کرد یا علی بن الحسين خدا يتعالى علم ورحمت خود را در تو بودیعت نهاده ، سوده خادمه را فرمان کن برای من علف بگیرد، چون محمد اینحال مشاهدت کرد ، همی دست بر صورت زدو همی گفت دریاب مرا ای برادر زاده من آنگاه دست

ص: 269

برشانه مبارك آنحضرت زد و گفت : «اَهتَد هَدَاكَ اللهِ » .

و دیگر در بحار الأنوار وتحفة المجالس مسطور است که وقتی زن و مردی در حال طواف کعبه و حجر الاسود دستهایشان بر حجر الاسود برچسبید ، و هرچند کوشش نمودند از هم جدا نمایند ممکن نشد ، مردمان همی گفتند بیایست ببرید و درین اندیشه بودند که حضرت امام زین العابدین سلام الله علیه حضور یافت و مردمان ازدحام کرده بودند ، پس به حشمت آنحضرت راه برگشادند و آنحضرت بیامد و دست مبارك بر دست ایشان نهاده ، دست ایشان از هم جدا گشت و بجای خویش شدند.

و در حدیث دیگر آمده است که آنمرد ساعد آن زن را برهنه دید خواست دستی بدستش رساند ، ازین روی بر هم بر چسبید و حاکم شهر بحکم علمای عصر همی خواست دست هر دو را قطع نموده از هم جدا دارد، و از برکت عنایت امام علیه السلام از آن بلیت برستند .

و دیگر در بحار الانوار ومدينة المعاجز از ابراهيم بن ادهم وفتح موصلی هر يك جداگانه مروی است که در بیابان با قافله راه میسپردم ، پس حاجتی مرا افتاد و از کاروان بریکسوی گرائیدم ، بناگاه کودکی را در بیان روان دیدم ، با خویش گفتم سبحان الله کودکی در چنین بیابانی پهناور راه میسپارد ! پس بدو نزديك شدم وسلام فرستادم و پاسخ یافتم ، و گفتم : بکدام سوی آهنك داری ؟ گفت : بخانه پروردگارم ، گفتم ای حبیب همانا تو کودکی و بر تو ادای فرض و سنتی وارد نیست فرمود : ای شیخ مگر ندیده باشی که از من صغیر ترها بمردند و برفتند ، عرض کردم زادورا حله تو چیست؟ فرمود توشه من پرهیز کاری ، وراحله من دو پای من ، ومقصود من مولای من است. عرض کردم طعامی با تو نبینم !

فرمود ای شیخ آیا پسندیده است که تو را کسی بخانه خود بر خوان خود بخواند، و تو با خویشتن خورش و خوردنی حمل کنی؟ عرض کردم ستوده نیست فرمود آن کسی که مرا بسرای خود دعوت فرموده طعام و شراب مرا میرساند، عرض کرد بیا تا سوارشوی و راه سپاری فرمود: «عَلِىَّ الجَهَادَ وَعَلَيهِ الاَبلَاغ » بر من است کوشش

ص: 270

ورزیدن و برخداوند است که برساند مگر نشنیده باشی قول خدای تعالی را ؟ «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لِنَهديَنَّهُم سَبلِنَا وَاَنَّ اللهَ لِمَع المُحسِنِينَ» یعنی آنانکه در راه معرفت ما کوشش و مجاهده می نمایند هر آینه ایشان را بطرق وسبل خود دلالت میفرمائیم و خداوند با نیکو کاران است .

بالجمله : راوی میگوید در آن حال که بر این منوال بودیم ، ناگاه جوانی خوب چهر وسفید جامه روی آورد و با آن كودك معانقه نمود و بروی سلام فرستاد من بآن جوان روی کردم و گفتم :بآنکسی که ترا خوب آفریده از تو پرسش می نمایم که این کودک کیست؟ گفت آیا او را نمی شناسی ! همانا علی بن الحسين بن علی بن ابیطالب علیه السلام است .

پس آن جوان را بگذاشتم و بآن كودك روی آوردم و گفتم تو را با پدران تو سوگند میدهم که این جوان کیست؟ فرمود آیا او را نمی شناسی ! «هَذَا اَخِيَ الخِضرَ يَاتِيَنا كُلَّ يَومَ فِيَسلَّمَ عَلَينَا » وی برادر من خضر علیه السلام است که تمامت ایام بر ما وارد میشود و ما را سلام میفرستد.

عرض کردم تو را سئوال می کنم بحق پدران تو مرا خبر دهی که این مفاوز و بیابانها را بدون زاد و توشه چگونه می پیمائی ؟ فرمود آری من این بیابانها را می سپارم و توشه من در آنها چهار چیز است : عرض کردم چیست فرمود «اُرِيَ اَلدُّنْيَا كُلَّهَا بِحَذَافِيرِهَا مَمْلَكَةَ اَللَّهِ وَارَى اَلْخَلْقُ كُلُّهُمْ عَبَيْداللَّه وامائه وَ عِيَالِهِ وارِي الاسبابِ وَالارزاقَ بِيَدِ اللَّهِ وَارَى قَضَاءَ اَللَّهِ كُلَّهَا نَافِذَةً فى كُلِّ اَرْضِ اَللَّهُ» یعنى دنيا را بتمامت آن بلا استثنا مملکت خدای میدانم و آفریدگان را بجمله غلامان و کنیزان خدای میدانم و عیال او میشمارم ، وارزاق را بتمامت بدست قدرت خدای میدانم ، وقضا و فرمان خدای را در تمامت زمین خدای نافذ و جاری میدانم عرض کردم : «نِعْمَ اَلزَّادِزَادُك يَازِينُ اَلْعَابِدِينَ وَانتْ تَجُوزُ بِها مَفاوِزَ الاخِرَةِ فَكَيْفَ مَفَاوِزُ الدُّنْيا»یعنی خوب توشه ایست توشه تو ای زینت پرستش نمایندگان ، و ، و تو باین توشه وزاد مفاوز آخرت و عرصات معاد را در میسپاری تا بدنیا چه رسد .

ص: 271

در کتاب اسرار الشهاده فاضل در بندی از سید جزایری در کتاب مدينة العلم از عبدالله اسدی روایت کند، که عبدالله گفت: در کنار نهر علقمي جماعتی از بنی اسد منزل داشتند ، جماعتی از زنان ایشان بمعر که قتال وجدال شهداء کربلا حضور یافته، بدنهای فرزندان رسول و جگر گوشگان بتول وسيف الله مسلول را در آن بیابان بی غسل و کفن در خاک و خون غلطان دیدند ، گوئی در همان ساعت بشهادت نایل آمده بودند بودند .

زنان را این حال باندوه و عجب در افکند ، پس مراجعت کردند و آنچه دیده بودند با شوهران خود داستان کردند و گفتند: شما را در حضرت رسول خدا و علی مرتضی و فاطمه زهرا عذر و بهانه چیست که در نصرت فرزندان ایشان نکوشیدید؟ گفتند از بنی امیه خایف بودیم ، اما سخت پشیمان بودند و آن زنان در اطراف ایشان همي سخن می کردند و گفتند: اکنون که ازینکار محروم ماندید ، باری بدفن اجساد شهداء اقدام نمائید ، و از نکوهش عرب آسایش گیرید.

پس جماعت بنی اسد بقتلگاه در آمدند و تمام همت اولا بر دفن جسد مطهر حسین علیه السلام گماشتند ، بعد از آن شهدای دیگر را و در اجساد شهدا همی تفحص کردند لکن چون تنها بی سرو رنگ اجساد را تابش آفتاب و کثرت جراحات دیگرگون ساخته ، جثه امام حسین را نیافتند.

و در آن حال که ایشان بر این منوال بودند سواری از دور پدیدار گردید و بیامد تا با ایشان نزديك شد و گفت: از چه باینجا آمدید ؟ گفتند : تا بدن حسین و فرزند و یارانش را مدفون سازيم، لكن جثه مبارکش را نشناختیم ، چون این کلام بشنید ناله وزاری و بانگ وا ابتاه و وا ابا عبدالله برآورد که کاش حاضر بودي ومرا اسير و ذلیل میدیدی ، آنگاه با ایشان فرمود : من شما را ارشاد نمایم.

پس از مرکب بزیر آمد و در میان کشتگان گام همی نهاد تا نظرش برجسد پدرش افتاد و آن جسد مبارک را در بر گرفت و همی بگریست ، و فرمود اي پدرهمانا چشم دشمنان بقتل تو روشن و بنی امیه شادان شدند و بعد از توحزن و اندوه ما بطول

ص: 272

کشید ، پس از آن نزديك بآن جثه گامی چند بگرفت و خاكي اندك برداشت و قبری کنده و لحدی شکافته و آماده پدید گشت .

پس آن بدن مبارك را در همین قبر و مرقد شریف که اکنون مطاف زوار زمين وملائكه مقربين و انبياء و مرسلین است در خاك نهاد ، آنگاه دیگر شهداء را باسم ورسم بنمود ، و جماعت بنی اسدایشان را در خاك سپردند، و چون ازینجمله بپرداخت بكشته عباس بن امير المؤمنين علیهما السلام روی نهاد وبر کشته آنحضرت بگریست ، و همی فرمود: ایعم کاش بر حال حرم و دختران وعطش و غربت ايشان نگران بودي! پس بفرمود تا لحدي از بهرش حفر کردند و در همان مکان که زیارتگاه مردم جهان و فرشتگان آسمان است مدفون ساختند .

از آن پس بدفن انصار و یاران توجه فرمود ، ويك حفيره بكند و جمله را در آنجا نهفته ساختند مگر حبیب بن مظاهر را چه بعضی ازعم زادگانش آمدند و او را در یکطرف شهدا بخاک سپردند .

و چون جماعت بنی اسد از دفن کشتگان فراغت یافتند ، با ایشان فرمود بشتابید تاجثه حر رياحي را مدفون سازیم، پس راه بر گرفت و آن جماعت از دنبالش روان شدند تا بر آن جسد شريف وقوف یافتند، فرمود همانا تو را خدای مقبول التو به گردانید ، و بر سعادت تو بیفزود بسبب اینکه جان خویش را در حضور پسر رسول خدای صلی الله علیه وآله نثار کردی.

پس جماعت بنی اسد خواستند تا جسدحر ریاحی رضوان الله تعالی علیه را بمحل شهداء حمل نمایند فرمود اینکار نکنید بلکه در همین مکان که هست مدفونش دارید ، و چون از دفن جسد حر بپرداختند و این شخص سوار بر اسب خویش بر نشست ، جماعت بنی اسد بروی در آویختند و گفتند : تو را بحق آن کس که تو بدست خود بدنش را در خاك سپردی سوگند میدهیم که تو کیستی ؟

فرمود : من حجت خداوندم بر شما من على بن الحسین هستم ، آمدم تاجثه پدرم و آنانکه با وی بودند از برادران و اعمام و عم زادگانم را و انصار ایشان که خون

ص: 273

خود را در حضورش نثار کردند مدفون سازم ، و اکنون بزندان ابن زیاد لعنه الله تعالی مراجعت میکنم «وَ اِمَّا اَنتُم فَهَنِيَئا لَكُم لَا تَجزَعُوا اَذ تَضَامُوافَينَا»يعني شما را گوارا باد این نعمت و سعادت که بهره یافتید و چون در راه ماستم میبنید جزع نکنید آنگاه ایشان را وداع فرمود و بازگشت ، و مردم بنی اسد بقبیله خویش بازشدند.

معلوم باد که در باب دفن شهدای کربلا خبر بسیار است و عموم اخبار دلالت بر این دارد که جماعت بنی اسد که در غاضرية نازل بودند ، ایشان را دفن کردند و این کار بعد از حرکت ابن سعد از ارض کربلا و دفن کردن کشتگان خود ، و افکندن ابدان مطهره شهداء آل رسول و یاوران ایشان را در بیابان بود ، وعمده اخبار دلالت بر آن دارد که بعد از سه روز ابدان مطهره را دفن کردند .

وموافق احادیث صحیحه که علمای امامیه در دست دارند ، که امام را جز امام کفن و دفن نمی نماید، چنانکه در کافی در این باب که امام را جز امامی از ائمه غسل نمی نماید ، و نیز در آن روایت که از اسمعیل بن سهل از حضرت امام رضا ماثور است ، تصریح مینماید که علی بن الحسين علیهما السلام بدن مبارك سيد الشهداء را دفن نموده است .

و نیز از رؤیای ام سلمه رضی الله عنها چنان میرسد که پیغمبر صلی الله علیه وآله خود متولی

الله این امر بوده است ، و نیز در خبر است که حضرت صاحب الزمان را بعد از رجعت جدش امام حسین صلواة الله عليهما غسل و کفن می فرماید ، و بروی نماز می گذارد و مدفون می گرداند ، و در سایر ائمه و خود حضرت علی بن الحسين علیهما السلام نيز نهج همین بوده است ، و در اینباب روایات و تحقیقات بسیار است که در این مقام حاجت باشارت نمیرود .

بالجملة : در بحار الانوار مسطور است که حضرت امام رضا فرمود: امام زین العابدین علیه السلام از مردم کوفه پوشیده بکربلا آمد و امر کفن و دفن پدر بزرگوار را بساخت و بازشتافت ، و از حضرت امام محمد باقر مروی است که امام زین العابدین

ص: 274

بآن توانائی و علم که خود میدانست و میتوانست هنگام دفن پدرش حضور یافت و برجسد مبارکش نماز گذاشت ، و امر اور اکفایت فرموده بازگشت .

و در منتخب طریحی مسطور است که چون آنجماعت بکوفه رحلت گرفتند و اجساد شهداء را بر آن حال بیفکندند، و مردم غاضریه از بنی اسد بیامدند و اصحاب حسین علیه السلام را کفن کردند ، و برایشان نماز بگذاشتند و بخاك نهادند، و ازینکه بدفن و کفن حسین اشارت نکرده ، میخواهد بنماید که امام را جز امام کفن و دفن نکند، و شهید چون مجرد نباشد کفن نمیشود، چنانکه رسول خداى حمزة بن عبدالمطلب را که مجرد ساخته بودند کفن و حنوط فرمود ، و اگر از جامه خویش عریان باشد کفن مینمایند و بروی نماز میگذارند و مدفون می سازند .

معلوم باد که عموم محدثین اخبار و مورخین آثار از موافق و مخالف و مسلمان وغير مسلمان متفق هستند که زمین کربلا در ازل بتقديدیر خداوند لم يزل دارای این فخر و مباهات گردید و پسر پیغمبر و شفیع روز محشر و کشتگان گلگون کفن را در بر گرفت،و باین مباهات از سماوات برتر گشت .

و اگر در مسالك الأبصار که باین خبر اشارت کرده و در ضمن مجهولاً بخلاف آن نیز دلالت نموده بسیار ضعیف و نحیف است، نه نظر و عقل می پسندد و نه خبر و نقل می پذیرد ، همه محض بغض وكين وانكار حق مبين وعدوان با خاندان طه و یاسین است، از ائمه هدی و ثقات روات و رسول خدا آنچه احادیث وارد است زمین کربلا در این حیثیت شرافت با وجود کعبه یکی خواهد بود ، کجاهستند تا به بینند که اثر فرمایش «فِي تَربَتَه شَفَاءَ وفِيَ تَحتَ قَبَّتَه إِجَابَة الدُّعَاءَ»چگونه رایت فروغ و علامت فروز از ارض بسماء کشانیده، از ممالك بعيده و اقاليم جهان چه نذورات می نمایند ، و چگونه طی براری و صحاری می کنند ، و خود را باین زمین عرش قرین میرسانند.

پیرزنهای سالخورد و کهن مردان روزگار ، وعموم خلق و اصناف آفریدگان باچه زحمتها و سختيها تحصیل در هم و دینار کرده تا خود را باین مکان عرش بنیان

ص: 275

برسانند ، هنگام طوفان دریاها و انقلاب سفاین و اضطراب نفوس جز بتربت مبارك این ضریح مقدس استعلاج کنند ، و در امراض مهلکه جز باین تربت شریف استشفا نمی طلبند.

روزی نیست که ازین مرقد منور ومقابر مقدسه اهل بیت رسول بروز معجزات و خوارق عادات نشود و مشهود دوست و دشمن نگردد ، حتی آنانکه بمعاد و محشری و بهشت و اخگری و تسنیم و کوثری معتقد نیستند ، بهر سال مبلغی در مصارف عزاو ماتم این شهید بزرگوار بخرج میرسانند و خود می گویند نه آن است که این مخارج را بسبب عقیدت باین دین و مذهب بر گردن می نهیم ، بلکه تجربه کرده ایم برای صرفه امور دينويه وادراك فوايد ومنافع بسیار سودمند است .

تامل در کتاب ریاض الأحزان مرقوم است که از علی بن الحسين علیه السلام مسطور است :«اِتَّخَذَ اَللَّهُ ارض كربلا حَرَماً آمِناً مُبَارَكاً قَبْلَ ان يَخْلُقَ اللَّهُ ارضَ الكَعبَةِ ويَتَّخِذُهَا حَرَماً بِأَرْبَعَةٍ وعِشْرِينَ الفَ عَامَ وَانه اذا زَلْزَلَ اَللَّهُ تَبارَكَ وتَعالَى الارْضَ وسَيرُها رُفِعَتْ كَمَاهَى بِتُرْبَتِها نُورانِيَّةً فَجُعِلَتْ فِي افْضَلِ رَوْضَةٍ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ وَافْضَلُ مَسْكَنٍ في الجَنَّةِ لا يَسْكُنُهَا الاّ النَّبِيُّونَ وَالْمُرْسَلُونَ اوْ قَالَ اُولُوا الْعَزْمَ مِنَ اَلرُّسُلِ و انها لتَزْهَرُ بَيْنَ رِيَاضِ اَلْجَنَّةِ كَمَا يَزْهَرُ اَلْكَوْكَبُ الدرى بَيْنَ اَلْكَوَاكِبِ لِأَهْلِ اَلْأَرْضِ يَغْشَى نُورُهَا اِبْصَارَ اَهْلِ الجَنَّةِ جَمِيعاً وهى تنادى اَنَا اِرْضَ اللَّهِ الْمُقَدَّسَةَ اَلَّتِي تَضَمَّنت سَيِّدَ الشُّهَدَاءِ وَسَيِدَ شَبابَ اَهلَ الجَنَّة»یعنی خداوند زمین کربلا را بیست و چهار هزار سال از آن پیش که زمین کعبه را خلق بفرماید ، وحرم بگرداند حرمی امن و مبارك فرمود و چون خداوند زمین را بزلزله وزلزال در آورد ، و دیگرگون فرماید زمین کربلا با همین صورت و این خاک با نور و صفا بلند گردد و بعالم بالاشود ، وروضه از ریاض و بوستانی از بساتین بهشت و برترین مسکنی در جنت گردد که جز پیغمبران و فرستادگان - یا اینکه فرمودند جز پیغمبران و فرستادگان اولوا العزم -در آنجا مسکن نجويند .

و این زمین و بوستان چنان فروز و فروغی از میان ریاض جنان نمایان کند

ص: 276

که ستاره درخشان از جمله ستارگان آسمان مردم زمین را فروز بخشد ، وفروغ ارض کربلا تمامت ابصار اهل بهشت را خیره سازد ، وهمی ندا کند که منم آن زمین مقدسه خداوندی که سید الشهداء وسید جوانان اهل جنان را در برداشتم و ازین پیش در حدیث قدامة بن زائده نیز از دفن اجساد شهدای کربلا علهیم السلام و الثناء اشارت رفت ، صلواة الله وسلامه عليهم.

در بحار الانوار ومدينة المعاجز وكتب اخبار مسطور است که امام محمد باقر سلام الله علیه فرمود که یکی روز امام زین العابدین صلوات الله عليه مرا احضار فرمود و وصیت نهاد ، که ای فرزند در آن هنگام که فرمان خدای فرارسد و من ازین دار غرور رخت بسرای سرور کشانم، ببایست تو مراغسل دهی ، چه امام را جز امامی که مثل او باشد غسل ندهد، ای فرزند زود باشد که برادرت عبدالله مردمان را باطاعت خویش بخواند و دعوی امامت نماید و بباید که تو او را منع و نصیحت ،نمائی و اگر از سخن تو سر بر تابد رشته زندگانیش بزودی پاره و مهم او کفایت شود امام محمد باقر می فرماید: چون پدرم برحمت خدای پیوست، برادرم عبدالله دعوی امامت کردمن اور انصیحت کردم پذیرفتار نشد ، چون اندک زمانی بر گذشت اثر کلام پدرم ظاهر گشت .

بیان خلافت و سلطنت وليد بن عبد الملك بن مروان وجلوس او

در این سال هشتاد و ششم هجری چون جسد عبدالملك بن مروان را در خاك نهفته داشتند، ولید از قبر او یکسره بیامد تا در مسجد بمنبر بر رفت ، و مردمان را از هر طبقه انجمن ساخت و خطبه براند، و گفت : «اَنَا لِلَّهِ واناً اِلَيْهِ رَاجِعُونَ وَاللَّهُ المُستَعَانُ عَلَى مُصِيبَتِنا لِمَوْتِ أَمِيرِ المُؤْمِنِينَ والْحَمدُ لِلَّهِ على ما انعَمَ عَلَينا مِنَ الخِلافَةِ».

و بقول مسعودی بر منبر بر آمد و خدای را حمد و ثنا بگذاشت «ثُمَّ قالَ لِم ارَ مِثلَها مُصِيبَةً وَلَمَ ارمَثَلَها نِعْمَةً فَقَدِ الخَلِيفَةُ وَتَقَلَّدَ الخِلافَةَ فَاناللَّهُ وانا اليهِ راجِعونَ عَلى

ص: 277

المُصِيبَةَ وَالحَمدِ للهِ رَبِّ العَالَمِين عَلى النَعمَة»گفت هیچ مصیبتی چون فقدان عبد الملك بن مروان ندیده ام، و هیچ نعمتی چون تقلد سلطنت جهان نیافته ام ، از آن از خدای استعانت جویم، و باین خدای را حمد و ثنا گویم .

آنگاه با مردمان گفت: بپای شوید و بیعت کنید ، پس جملگی با او بیعت کردند و هیچکس تخلف نورزید، ابن اثیر گوید : اول کسی که خویشتن را تهنیت و تعزیت گفت : ولید بن عبدالملك بود و اول کسیکه به بیعت او قیام ورزید، عبدالله بن همام سلولی بود که برخاست و همی گفت : شعر

اَللَّهُ اِعْطَاكَ اَلَّتِي لاَ فَوقَهَا *** و قُدَارَادُ اَلْمُلْحِدُونَ عَوَّقْهَا

عَنْكَ وَيَا بَى اَللَّهِ الاَسوَقَهَا *** الِيكَ حَتَّى قَلَّدُوكَ طَوْقَهَا

آنگاه با وی بیعت کرد و از آن پس دیگر مردمان نیز به بیعتش برخاستند ابن اثیر میگوید:بعضی گفته اند که چون ولید بر منبر نشست ، خدای را حمد وثنا بفرستاد

«ثُمَّ قَالَ اَيُّهَا النَّاسُ لا مُقَدِّمَ لِمَا اَخَّرَ اللَّهُ ولا مُؤَخِّرَ لِما قَدَّمَ وهَذَا كَانَ مِن قَضَاءِ اللَّهِ وَسابِقِ عِلْمِهِ ومَا كُتَبَ عَلَى انْبِيَائِهِ وحَمَلَةِ عَرشِهِ وَهُوَ المَوْتُ وَ قُدْصَارُ الى مَنَازِلِ الابرار وَلِى هَذِهِ اَلْأُمَّةِ بِالَّذِى يُحِقُّ اللَّهُ عَلَيْهِ فِي الشِّدَّةِ عَلى الْمُرِيبِ واللِّينُ لِأَهْلِ الْحَقِّ وَالفَضلِ واقامَةِ مَا اَقَامَ اللَّهُ مِن سُنَّارِ الاسْلامِ وَاعلامهُ مِن حِجِّ الْبَيْتِ وغَزْوُ الثُّغُورِ وشَنُ الْغَارَةِ عَلَى اعْدَاءِ اللَّهِ فَلَمْ يَكُن عاجِزاً وَلا مُفَرِّطاً اَيُّهَا النَّاسُ عَلَيْكُمْ بِالطَّاعَةِ ولُزُومِ الجَماعَةِ فَاِنَّ الشَّيْطانَ مَعَ اَلْمَرَدَةِ اَيُّهَا اَلنَّاسُ مَن ابدى لِنَاذَاتِ نَفْسِهِ ضَرَبْنَا الَّذِي فِيهِ عَينَاهُ ومَن سَكَتَ مَاتَ بِدَائِهِ»

یعنی آنچه را خدای مؤخر خواست مقدم نتوان داشت ، و هرچه را مؤخر بداشت مقدم نتوان نمود و این بلیت که روی داد چیزی شگفت نیست ، چه مرگ قضائی است که خدای بر جمله آفریدگان خود از انبیای عظام و حمله عرش و دیگران بر نهاده، هم اکنون عبد الملك ازین جهان ناپایدار بمنازل ابرار روی آورد و ولی امرا این امت آنکس گردید که با مردم مرایب و دواروی سخت گیر و با اهل حق

ص: 278

وفضل نرم ومهربان باشد ، و آثار و شعار و اعلام اسلام را از حج و جهاد و دفع اعدای دين وقلع وقمع مشرکین بجای آورد ، و در فیصل امور جانب اقتصاد سپارد .

ای مردمان بر شما باد ، که از طاعت و ملازمت جماعت غفلت نورزید ، چه شیطان با آنانکه دور از گروه ، و یکسره در زوایای خمول روز گذارند ، بوسوسه کار کند و خرد ایشانرا بر تابد ، ای مردمان کس دشمنی و بغض خویش را با ما آشکار و بمعادات ما را هسپار آید، سرش را از تنش بیفکنیم و هر کس آن بغض و کین در دل گیرد و بر خود پیچد ، و آشکار نیاورد و آتش بغضارا در دل بدارد ، بهمان درد که دارد بمیرد .

چون و نید ازین کلمات بپرداخت از منبر فرود گردید ، و او مردی سخت جبار و عنید بود، چنانکه در خبر است که در زمان بهجت توأمان حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله هر مولودی را ولید نام کردندی آنحضرت مستکره داشتی ، و نوبتی فرمود : که مثل فرعون ولید نامی در امت من باشد که او را فرعون ثانی خوانند و مضمون این حدیث مبارک در مخائل و اوصاف وليد بن عبدالملك جانب ایضاح پیمود .

در کتاب زینت المجالس مسطور است که چون ولید بن عبدالملك آتش بیداد. بر افروخت ، و هر گونه فعلی قبیح را مرتکب گردید ، از جمله هر جازنی جمیله گمان برد بهر تدبیری که توانست در میان او و شوهرش جدائی افکندی و بنکاح خود در آوردی بدین سبب او را دشمن میداشتند و بمثالبش زبان می گشودند ، روزی نزد خبيب بن عبدالله بن زبیر از افعال قبیحه وی سخن می کردند ، خبیب حديثی از رسول خدای باز نمود که مکروه میداشت کسی پسر خویش را ولید نام کند یا ابو الولید بخواند، و میفرمود: در امت من فرعونی بیاید که نامش ولید باشد.

این سخن بولید پیوست، بفرمود تا خبیب را گرفته ، در فصل زمستان آب بر سرش ریخته صد تازیانه اش بردند ، حبیب بعد از مدتی بهمان رنج مرد، و بعد از

ص: 279

خبیب اختلالی تام در حال ولید راه کرد و بعد از چهارماه بمرد .

را قم حروف گوید: چنان مینماید که این داستان بوليد بن يزيد بن عبدالملك راجع باشد که جامع این اوصاف خبیثه است . چه ولید بن عبدالملك باين درجه حامل این اوصاف نبوده است ، والله تعالی اعلم .

بیان حکومت قتیبه بن مسلم از جانب حجاج بن يوسف در مملکت خراسان و وقایع او

در اینسال قتیبه از جانب حجاج بن یوسف بامارت خراسان رهسپار شد و بخراسان اندر آمد و این هنگام مفضل بن مهلب لشکریان را برای غز و عرض میداد قتيبة مردمان را خطبه براند و برجهاد تحریض داد ، و از آن پس عرض لشکر بدید وروی براه نهاد ، و اياس بن عبدالله بن عمرو را متولی امور حربيه مرو ، وعثمان السعیدی را متولی خراج مروگردانید ، و چون بطالقان پیوست، دهاقین بلخ نیز با و ملحق شدند و با او راه سپر آمدند و نهر را در سپردند.

اینوقت ملك صغانيان او را با هدایای بسیار و مفاتیح ذهب ملاقات کرد و ببلاد خود دعوت نمود ، قتیبه با او برفت و آن بلاد را مسلم ساخت ، و این کار از آن روی بود که ملك آخرون و شومان با همسایگان خود بسوء سریرت رفتار میکرد.

بالجمله : قتيبة از بلاد صغانیان بآخرون و شومان که از اراضی طخارستان است روی نهاد ، امیر آنسامان نیز بتقدیم فدیه و هدیه پرداخت و کار بمصالحت افکند قتيبة بمرو بازگشت و برادرش صالح بن مسلم را از جانب خود بامارت لشكر بگذاشت ، و چون مراجعت نمود کاشان و اورشت را که از زمین فرغانه است، صالح مفتوح ساخت ، وهم شهر اخشیکت را که مدینه فرغانه قدیمه است برگشود .

در این غزوات نصر بن سیار نیز با صالح رهسپار بود، و جنگها بکرد و جراحتها بیافت، و بعضی گفته اند قتیبه در سال هشتاد و پنجم هجری بخراسان اندر آمد و در آنجا عرض سپاه بدید و با مردم آخرون و شومان حرب نهاد و از آن پس

ص: 280

بشهر مرو باز شد .

و بروایتی آنسال را اقامت کرد و نهر را نسپرد، چه مردم بلخ بجمله از در مطاوعت نبودند، و با ایشان قتال داد و بسیاری اسیر گرفت ، و از جمله سبايا خالد بن برمك بود ، و برمك در نوبهار بلخ که نام آتشکده آنجا است تولیت داشت ، و آن زن بهره عبدالله بن مسلم برادر قتیبه گردید ، و با او در آمیخت و از آن پس مردم بلخ با قتیبه مصالحت ورزیدند ، وقتیبه فرمان داد تا هر کس از ایشان اسیر شده باز پس دهند.

زوجه برمك باعبدالله گفت : هما من از تو بارور شده ام ، و این هنگام عبدالله بن مسلم را زمان وفات فرارسید و وصیت نهاد که چون آن زن بار بگذارد کودکش را بدارند و مادرش را با برمك گذارند ، پاره حکایت کرده اند که فرزندان عبدالله بن مسلم در زمان خلافت مهدی عباسی گاهی که بشهر در آمده بشهر در آمده بود نزد خالد آمدند و او را نبهره (1)خواندند ، گفتند و او را بما ملحق کرده اند، یعنی چون مادرش را عبدالله دیگر باره به برمك فرستاد ، زوجيتش بقانون شرع صحت ندارد، چه برمك کافر بود .

مسلم بن قتیبه با ایشان گفت: اگر شما او را ملحق بدانید و او نیز بپذیرد بباید باوی مصاهرت ورزید، یعنی اینکار صحت خواهد داشت ، آنجماعت چون اینجواب بشنیدند از خالد دست بازداشتند ، و از این عبارت چنان میرسد که بعد از آنکه زن برمك را با و بازپس بردند ، بخالد بن برمك حامل شده است و برمك بعم طب دانشمند بود .

ص: 281


1- یعنی حرام زاده

بیان حوادث و سوانح سال هشتاد و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال مسلمة بن عبدالملک در اراضی روم غزو نهاد ، و در اینسال حجاج بن يوسف يزيد بن مهلب را بزندان در افکند ، و هم در اینسال حجاج بن یوسف حبيب بن مهلب را از حکومت کرمان و عبدالملك را از امارت شرطه خویش معزول ساخت و در اینسال هشام بن اسمعیل مخزومی مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و در اینسال امارت عراق و ممالك مشرق بتمامت در تحت حکومت حجاج بن يوسف اندراج داشت ، و در ايام عبدالملك بن مروان اسید - بضم همزه- ابن ظهير بضم ظاء معجمه رخت بسرای پایدار کشید .

و هم در اینسال عمر بن ابی سلمه که پسر مادر سلمه است جانب دیگر جهان سپرد ، و نیز در اینسال علقمه بن وقاص ليثى كه بادراك صحبتى مفاخرت یافته بود بار اقامت بسرای آخرت کشید ، و هم در اینسال قبيصة ابن ذویب خزاعی که مردی فقیه بود ازین سرای ایرمان بدار جاویدان شتافت. ابن اثیر گوید : قبیصه در سال اول هجرت متولد شد ، وحضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله او را تحنيك نمود ، و چنانكه مسطور گشت : خاتم عبدالملك بن مروان بدست حفاظت و امانت او بود ، یافعی گوید : وفات قبیصه در دمشق بود ، و از ابوبکر و عمر روایت میکرد مکحول گفته است ، از وی اعلم ندیده ام .

زهری گوید : از جمله علماء امت بود و او را در خدمت عبدالملك بن مروان آن مقام محرمیت وقرب و منزلت بود ، كه عبد الملك فرمان كرده بود هروقت كه خواهد وعبدالملك بهرحالت که باشد بدون مانع بروی در آید ، چنانکه ازین پیش اشارت رفت، و هم در ایام عبدالملك بن مروان سعد بن زید الانصاری که در عهد مبارك رسول خداى صلی الله علیه وآله تولد یافته بود بدرود جهان نمود و هم در این سال سلمه ام سلمه سلام الله عليها ربيب رسول خدای صلی الله علیه وآله بجنان جاویدان راه بر گرفت.

ص: 282

و هم در اینسال عبدالله بن ابی اوفی اسلمی که آخر کسی است که از صحابه فوت شدند در کوفه ، وفات کرد و در غزوه حدیبیه حضور یافت و او نیز آخر کسی است که دربيعة الرضوان(1) حاضر گشت ، و بعضی وفاتش را در سال هشتاد و هفتم دانسته اند، و نیز در پایان خلافت عبد الملك بن مروان وليد بن عبادة بن صامت انصاری خیمه بدیگر جهان کشید در آخر روزگار فرخنده آثار رسول مختارصلی الله علیه وآله باین جهان ناپایدار روی نهاده بود ، و هم در اینسال لاحق بن حمید مکنی با بی مجار سدوسی ازین جهان ناپایدار روی بر گاشت.

و هم در اینسال و بقولی هشتاد و هشتم عبدالله بن حارث بن جزء بفتح جيم وسكون زاء معجمه وهمزه وفات نمود ، وی زبیدی و آخر کسی است که از صحابه در مصر وفات نمود ، و نیز در این سال بروایت یا فعی صدی بن عجلان باهلی مکنی با بی امامه در مکه معظمه رخت بسرای جاوید کشید ، صاحب حبيت السير گويد . در وقعه صفين بالتزام ركاب مبارك حضرت أمير المؤمنين على علیه السلام مفاخرت داشت و او آخر کسی است که از اصحاب کبار در مکه بدار القرار رهسپار آمد و یکصد و شصت و شش سال روزگار نهاد.

بیان و قایع سال هشتاد و هفتم هجری و امارت عمر بن عبدالعزیز در مدینهٔ طيبة

اشاره

در اینسال هشتاد و هفتم هجرى وليد بن عبد الملك ، هشام بن اسمعيل را هفت روز از شهر ربیع الاول بپای رفته از امارت مدینه طیبه معزول ساخت ، و مدت امارتش چهار سال بیرون از یکماه بطول انجامید و امارت مدینه را با عمر بن عبدالعزیز

ص: 283


1- بيعة الرضوان نام بيعت حديبيه است که پیغمبر اکرم بعنوان عمرة خانه خدا بجانب مکه رهسپار ولی قریش مانع شدند ، در آنجا نزديك بود كه قتالی رخ دهد و مسلمانان که 700 نفر بودند پیمان بستند که یا کشته شوند و یا پیروز گردند، خداوند مجید در قرآن این پیمان را مورد رضایت قرار داد و لذا نام آن بیعت رضوان شد .

تفویض نمود ، عمر بن عبدالعزیز در همان شهر ربیع الاول امیراً بمدينه در آمد، وسی شتر جمال احمال واثقالش بود ، و در سرای مروان جای گرفت ، مردمان بروی در آمدند و به ام ارتش سلام دادند.

و چون از نماز ظهر بپرداخت ده تن از ارکان فقهاء مدینه را که باین نام بودند بخواند : « عروة بن الزبير »و «ابو بکر بن سليمان بن ابی خیثمه »و«عبیدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود »و«ابوبكر بن عبدالرحمن بن حارث »و «سليمان بن يسار»و «قاسم بن محمد » و « سالم بن عبدالله بن عمرو »و « عبد الله بن عبيد الله بن عمرو »و«عبدالله بن عامر بن ربيعه »و «خارجة بن زيد».

چون این جماعت حاضر شدند ، روی بایشان کرد و فرمود: همانا شما را برای کاری بخواستم که بر آن ماجور باشید و معاون ومعين امر حق گردید ، دانسته باشید که من نمیخواهم هیچ امری را بدون رای و رویت شما فيصل دهم ازین پس نيك نگران شوید ، تا اگر کسی را بظلم و تعدی بنگرید ، یا از عمال و کارکنان من جور و اعتسافی مشاهدت کنید یا بشنوید و مرا باز نگوئید ، جواب خدای باشما خواهد آنجماعت از خدمتش بیرون شدند و دعای خیرش بگذاشتند ، و باماکن خویش روی نهادند .

و از آن پس ولید بن عبد الملك بعمر بن عبدالعزیز مکتوب نمود که هشام بن اسمعیل را در میان مردمان باز دارد ، تاهر دس حمید بگذارد ، و این از آن بود که ولید در حق هشام رأیی خوب و خوش نداشت ، و چنان بود که هشام بن اسمعیل در مجاورت علی بن الحسين باساءت ميرفت ، و در اینوقت از آن حضرت بسی در بیم و وحشت بود ، اما آن اختر آسمان امامت و گوهر دریای کرامت که دارای دنیا و آخرت بود ، با خواص خود فرمان کرد هیچکس بهیچ کلمه باوی متکلم نگردد و آن حضرت بروی عبور داد ، و اینوقت هشام را در میان مردمان بیای داشته بودند و امام علیه السلام بهیچوجه بدو متعرض نشد .

چون هشام اینگونه جلالت و کرامت و عفو را بدید ، ندا بر کشید و گفت :

ص: 284

«اَللهَ اَعلَم حَيثَ يَجعَل رِسَالَاتَه »چنانکه در بیان احوال آنحضرت نیز در این کتاب مسطور است ، وصاحب روضة المناظر در ترتیب اسامی مذکوره گوید سالم بن عبدالله بن عمر بن الخطاب ، و برادرش عبدالله والعلم عند الله .

بیان مصالحه نمودن قتيبه بن مسلم بانيزك طرخان صاحب بادغیس

چون قتيبه باملك شومان چنانکه اشارت یافت کار بمصالحت افکند به نيزك طرخان صاحب بادغيس مكتوب نمود که هر کس از اسیران مسلمانان نزد اوست رها گرداند ، و او را در مخالفت تهدید نمود، نيزك از وی بيمناك شد و اسیران را رها کرد، و جمله را بدو بفرستاد و نیز قتیبه بتوسط سليم الناصح مولای عبیدالله بن ابی بکره نامه بدو بنوشت و بمصالحت دعوت کرد ، و در آن کتاب سوگند خورد که اگر بخدمت اوروی نیاورد لشکرها بتازد و با وی جنگ در اندازد و در طلب او بر آید و بهر کجا باشد از دنبالش بتازد تا بروی نصرت یابد ، یا جان در طلبش بجانان سپارد .

چون نيزك آن مکتوب را بخواند با سلیم ناصح که به نصیحتش سخن میراند گفت : ای سلیم گمان نمیبرم که صاحب تو را خیری باشد ، چه کتابی با من فرستاده است که با چون منی اینطور نشاید، سلیم گفت قتیبه در امور سلطنت خود سخت شدید است ، اگر باوی هموار باشند سهل می گیرد ، اگر بصعوبت روند دشوار می شود ، از غلظت نامه اش با اندیشه مرو و از وی روی بر مپیچ ، چه اگر بدو شوی روزگارت نیکو گردد ، نيزك چون این سخن بشنید نزد قتیبه شد و با وی در کار مردم بادغيس مصالحت ورزید بدان شرط که قتيبة درون بادغيس نشود .

ص: 285

بیان فزوه مسلمة بن عبد الملك با مردم روم و کشتن جمعی از ایشان را

بروایت بعضی از نویسندگان در اینسال مسلمة بن عبد الملك با مردم روم جنگ در افكند ، و جمعي كثير از آنجماعت را در«سوسنه»که از نواحی مصیصه است بقتل رسانید ،و قلعه چند بر گشود ، ابن اثیر گوید : بعضی می گویند : آنکس که در اینسال غزو نهاد هشام بن عبد الملك ،بود و قلعه «بولق »و«حصن احزم»و «حصن بولس و قمقم »را برگشود و نزديك يكهزار از جماعت مستعربه را که از مقاتلان و مبارزان روزگار بودند بقتل آورد و زنان و فرزندان ایشان را اسیر ساخت .

بيان جنك قتيبة بن مسلم امير مملكت خراسان با مردم بیکند

چون قتیبه با نيزك صلح نمود تا آن زمان که هنگام جنك نمودن وغزو نهادن بود اقامت ورزید و در سال هشتاد و هفتم با مردم شهر بیکند رزم آغازید ، و بیکند نزدیکترین شهرهای بخار است بنهر ، چون قتیبه با لشکریان خود در کنار بیکند فرود گردید، مردم، بیکند از مردم صغد و آنانکه در اطراف و حوالی ایشان بودند در طلب یاری بر آمدند ، جماعتی بسیار بیاري ايشان را هسپار شدند و راه برقتيبه بر بستند . از این روی تا مدت دو ماه نه رسولی از قتیبه بجائی توانست رفت ، نه از جابنی توانست بدو پیوست، و حجاج از وی بیخبر گشت و خاطرش بر لشکریان آشوب یافت و مردمان را فرمان کرد تا در مساجد بدعای لشکر اسلام زبان بر گشایند و نصر ایشان را از پیشگاه یزدان خواهان شوند.

و ازین سوی قتیبه همه روز کار بقتال میبرد و بمحاربت ومقاتلت عد و غدو بأصال می سپرد (1)وقتیبه را جاسوسی عجمی بود که او را تندر میخواندند ، مردم

ص: 286


1- غدو : صبحگاهان ، و آصال : عصرگاهان

ترك مالی بدو عطا کردند تا تدبیری ،کند و گزند قتیبه را از ایشان برتابد ، تندر پوشیده از دیگران قتیبه را بدید و گفت : حجاج را از امارت عزلت دادند و امیری دیگر بخراسان بیامد، اگر این لشکر را بازگردانی بصلاح و صواب نزدیکتر باشد .

قتیبه چون اینخبر موحش را بشنید بفرمود : تندر را بقتل رسانیدند تا این خبر منتشر نشود و سپاه اسلام تباه نگردند ، آنگاه بالشکر فرمان کرد تا در کار جنگ بر کوشش بیفزایند ، لاجرم جنگجویان اسلام با دلیر تر حالتی و شدیدتر صولتی بمقاتلت در آمدند ، و چنان جنك نمودند که کفار را از میدان کارزار بفرار آوردند و چون آن جماعت روی بشهر بیکند نهادند ، سپاه اسلام نیز از دنبال ایشان تازان شدند ، و جمعی بیشمار را بهلاکت و دمار آوردند ، و گروهی را اسیر ساختند و هر کس جان بدر برد در شهر متحصن شد.

قتیبه بفرمود : تا كاركنان بابيل وكلمك بهدم دیوار باره شروع کردند، چون مردم ترك این روزگار نابهنجار را بدیدند، خواستار صلح شدند ، قتیبه با ایشان مصالحه نمود و کسی را از جانب خود بعاملی آن شهر بگذاشت، و بآهنگ مراجعت حرکت کرد ، و چون پنج فرسنك دور شد مردم ترك چون دیو و دد بر آشوبیدند و آن عهد و پیمان را بشکستند، و عامل قتیبه را با هر کس که باوی بودند بکشتند چون قتیبه این خبر بشنید بازگردید و باروی شهر را نقب زدن گرفت و لختی از دیوار باره را بیفکند .

این هنگام ترکان پیچان شدند و بمصالحت مسئلت کردند ، قتیبه نشنید و بقوت و بقدرت بشهر در رفت ، و هر کس از جنگجویان را بیافت بکشت و در جملهٔ آنانکه از آن شهر دستگیر شدند مردى يك چشم بود که مردم ترك را یکسره بر سپاه آغالیدن همی داد ، با قتیبه گفت منجان خود را به پنجهزار حریره که بهای آنها هزار بار هزار درهم است خریداری کنم .

قتیبه با مردمان در قبول این امر شور نمود گفتند : غنیمتی بزرگ است اگر

ص: 287

از روی کید و حیلت نباشد ، لاجرم قتیبه گفت : سوگند باخدای هیچ مسلمی را در اندیشه تو درروع و بیم ندارم و او را بکشت ، و از آن شهر از اموال و اسلحه وظروف زرین و سیمین آنچند بیافتند که از حیز حصر بیرون بود، چندانکه آن مقدار از مملکت خراسان بدست نیاورده بودند ، و تقسیم این غنایم را قتیبه با عبدالله بن و الان عدوی که یکتن از بنی ملکان است باز گذاشت، وقتیبه او را امین بن الامین مینامید چه وی مردی امین بود.

و از حکایاتی که از امانت پدرش باز گفته اند این است ، که مسلم باهلی پدر قتیبه وقتی با والان گفت: مراخواسته (1) می باشد که دوست همیدارم نزد تو بودیعت گذارم ، بآن پیمان که هیچکس آگاه نشود ، والان گفت : بدستیاری هر کس که بدو وثوق دارد بفلان وفلان موضع بفرست ، و با او بگوی چون در آن موضع بیاید و مردی را در آنجا بنگرد در همانجا بگذارد و باز گردد ، پس مسلم غلام خود را بخواند و آن مال را در خورجینی جای داده بر استری بار کرده ، گفت : بفلان موضع شو ، و چون مردی را در آنجا نشسته بینی بدو بازده و باز آی.

غلام آن اموال را حمل کرده و بآن مکان که نشان یافته بود برفت و چنان بود که والان قبل از وی بآن مکان برفته بود ، و چون رسیدن فرستاده مسلم چندی بتاخیر افتاد، گمان کرد که مسلم را در فرستادن آنمال بدائی روی داده ، پس بازگشت ، اتفاقاً مردی از بنی تغلب بیامد و در آن مکان بنشست ، در آن ساعت غلام مسلم بیامد ، و چون آن مرد را در آن موضع نشسته یافت آن استر را با بار بدو تسلیم کرده بازشد ، و آنمرد تغلبی آنمال وقاطر را بسرای خویش ببرد .

و مسلم را یقین همیرفت که والان آنمال را ماخوذ داشت و هیچ از وی پرسش ننمود تا وقتی او را حاجتی افتاد، و والان را ملاقات کرده و آن مال را بخواست ، والان گفت : هیچ مقبوض نداشته ام و مالی نزدمن نیست، مسلم چون آن سخن بشنید نزد مردمان از وی شکایت همی کرد، یکی روز که مسلم همچنان

ص: 288


1- خواسته : یعنی متاع ومال ومنال

بشکایت محاورت داشت ، و آن مرد تغلبی نیز حاضر و بر آن سخنان گوش نهاده بود با مسلم خلوت کرد و از نشان اموال بپرسید ، مسلم بدو باز گفت ، پس مسلم را بمنزل خویش ببرد و آن مال را بدو باز داد و از کیفیت آن خبر باز گفت ، و از آن پس مسلم نزد مردمان میشد و در میان قبایل عرب از عذر والان حدیث میراندو ایشان را از چگونگی آنحال مستحضر میساخت ، بالجمله چون قتیبه بن مسلم از فتح بیکند فراغت یافت به مرو بازگشت .

بیان حوادث و سوانح سال هشتاد و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال عمر بن عبدالعزیز که امارت مکّه باوی بود ، مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و در این سال ابو بكر بن عمرو بن حزم قاضی مدینه بود ، و هم در این سال حکومت ممالك عراق و خراسان در تحت اوامر و نواحی حجاج بود ، و در این سال جراح بن عبدالله الحکمی از جانب حجاج در بصره نیابت داشت ، و عبدالله بن اذينه بقضاوت بصره روز می نهاد و ابو بكر بن موسى الاشعری در کوفه قضاوت میراند.

و هم در این سال عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب در مدینه و بقولی در یمن بحضرت ذى المنن شتافت وی از برادرش عبدالله یکسال کوچکتر بود .

مسعودی در مروج الذهب میگوید : عبیدالله مردی جواد و کریم بود وقتی سائلی نزدش بیامد و گفت از آنچه خدایت روزی کرده تصدق فرمای ، همانا مرا حکایت کرده اند که وقتی سائلی نزد عبیدالله بن عباس آمد عبیدالله هزار درهم بدو عطا کرد، عبیدالله از وی عذر بخواست و گفت من کجا و عبیدالله کجا ! آنمرد گفت آیا در حسب یا در کثرت اموال باوی یکسان نیستی ؟ عبیدالله گفت: در هر دو، سائل گفت : مروت و کردار نیکوچون در کسی فراهم گردد حسیب میشود ، تو نیز چنان کن تا با حسب ستوده باشی.

ص: 289

عبیدالله دو هزار درهم بآن سائل بداد و معذرت بجست ، سائل گفت اگر عبیدالله نباشی باری از وی بهتر ، و اگر تو خود اوئی امروز از دیروز نیکوتري ، چون عبیدالله این سخن بشنید هزار درهم دیگر باوعطا کرد ، سائل گفت اگر تو عبیدالله همانا تو از تمامت مردمان روزگار خود بخشنده تری و در هر حالت گمان نمی برم که توجز از آن گروه باشی که محمّد صلی الله علیه وآله در ایشان پدید آمد ، هم اکنون تو را بخداوند سوگند میدهم بازگوی تو خود عبیدالله هستی ؟ گفت : آری گفت: قسم بخدای جز بسبب آن بليت شك وريب كه مرا در خاطر پدید گردیده بخطا نیفتادم چه این صورت جمیل و هیئت ،منیر جز در پیغمبران یا عترت ایشان ظهور نتواند گرفت .

و نیز مسعودی گوید: وقتی معوية بن ابی سفیان پانصد هزار درهم در صله عبیدالله بگذاشت ، آنگاه کسی را بفرستاد تا بنگرد با آن دراهم چه خواهد کرد آنمرد برفت و بازشد و با معاویه گفت : تمامت این دراهم را با دوستان و هم نشینان و اخوان خود بالسويه تقسیم نهاد و خویشتن را نیز چون یکی از ایشان بهره ور ساخت ، معوية گفت : ازین کردار هم مسرورم و هم ملول ، اما سرور من از آن است که وی از صلب عبدمناف پدید شده، و اندوهم از آن است که با ابوتراب قرابت دارد و با من ندارد .

بالجمله از فرزندان عبیدالله دو تن کشته شدند، یکی را عبدالرحمن و آندیگر را قئم می نامیدند، مادر ایشان ام حكيم جويرية دختر قارظ بن خالد كنانية ايشانرا مرثية بگفت ، چنان افتاد که یکی روز عبيد الله بر معویه در آمد و این هنگام بسر بن ابی ارطاة که قاتل آندو تن بود در خدمت معویه حضور داشت، عبیدالله با او گفت ای شیخ کشنده آن دو كودك تو باشی ؟ گفت آری.

عبید الله گفت سوگند با خدای دوست میداشتم که تو را در زمین بجویم ، گفت همین ساعت حاضرم عبیدالله گفت : آیا شمشیری بدست نیاید ؟بسر گفت شمشیر من حاضر است ،عبید الله دست بر آورد تاتیغ را بر گیرد ، معاویه و حاضران دستش را بر گرفتند و بشمشیر راه نگذاشتند ، آنگاه معویه روی بابسر آورد و گفت : ای

ص: 290

شیخ خدایت رسوا نماید ، همانا پیرشدی و عقل از سرت برتافت که خویشتن را در معرض مردی خون جوی و کینه ور از جماعت بنی هاشم در آوری ؟ و شمشیر خویش را بدو گذاری ! همانا از دلهای مردم بني هاشم غافلی ، سوگند باخدای اگر دستش به تیغ میرسید از آن پیش که تو را تباه کند مرا از تبغ میگذرانید ، عبیدالله فرمود سوگند با خداوند بهمین آهنگ بودم .

مسعودی گوید : چون خبر قتل عبدالرحمن وقتم دو پسرعبیدالله بدست بسر ملعون در حضرت امیر المؤمنين علیه السلام معروض افتاد ، عرض کرد «اَللَّهُمَ اَسلِبَه دِینَه وَعَقله» بارخدایا اورا از حلیه دین و زینت عقل مسلوب فرمای و بنفرین آن حضرت آن پیر نکوهیده خرف همیشد چندانکه عقلش ناچیز گردید ، و شمشیر بر کشیدی هرگز ازین کار برکنار نشدی ، ازین روی تیغی چوبین از بهرش بساختند و در حضورش مشکی پر باد بر نهادند ، و آن خبیث بتقاضای اندرون پلید همی تیغ بر خيك بزد ، و چون پاره شدی خیکی دیگر در برابرش گذاشتند ، و او را براینگونه و اینکار روزگار بگذشت ، و بیهوده و بی دانش بزیست تا بمرد و در سقر منزل ساخت.

و در اوقات زندگانی بسیار شدی که با پلیدی خویش همراز و دمساز و مصاحب و ملاعب شدی ، و گاهی مقداری بر گرفت و با آنکس که بدونگران بود میگفت بنگرید این پسران مرا از چه طعام میدهند، و بسا افتادی که اهل و عیالش هر دو دستش بر پشت بر بستند تا گرد این کار نرود ، تایکی روز آن پلید در مکان خویش پلیدی کرد ، و چون دستش در کار نبود دهان آرزو و آز بر آن باز کرد ، و از پی تغییر ذایقه چندی در دهان گرفت ، حاضران بمنعش در آمدند و گفتند : ای پلید این پلیدی در این پلیدی چیست ؟ گفت : اگر شما مرا ازین کار منع میکنید باری عبد الرحمن وقتم مرا میخورانند .

مسعودی گوید : مرگ این ملعون در زمان خلافت وليد بن عبدالملك در سال هشتاد و ششم بود.

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است، که عبیدالله بن عباس را از

ص: 291

فرط جود معلم الجود میخواندند و اول کسی است که خوان طعام در طرق و رهگذار بگذاشتی ، و بهر روزی پانصد دینار نفقه او بمیزان در آمدی و چون طعامی از سرایش بمساجد و بعضی رحبه ها در آمدی ، هیچ چیز از آنرا باز نیاوردند ، و اگر کسی را نیافتند که از آن مأکول دارد ، در همان مکان بجای بگذاشتند ، و بسیار افتادی که خوراك سباع گردیدی .

ند و خود را با دیگر کسان در اموال خویش یکسان نهادی،هر کس از وی سئوال کردی عطا فرمودی ، و هر کس لب نگشودی او خود باعطاء و اکرام بدایت گرفتی و هرگز مشهود نگشت که او را افتقاری یا احتیاجی موجب اد خاری گردد و ازین پیش در ذیل وفات برادرش عبدالله بپاره حالات او نیز اشارت شد .

اما در کتاب منتهى المقال مسطو ر است که عبیدالله بن عباس بن عبدالمطلب با معاوية ملحق گردید ، و چون حضرت امیر المؤمنین علیه السلام بعز شهادت فايز شد ، پسرش حسن سلام الله علیه در شهر شوال بآهنك قتال با معوية از کوفه خیمه بیرون زد ، و با معوية روی در روی شدند ، و تا مدت شش ماه محاربت ورزیدند ، و اینوقت امام حسن صلوات الله علیه پسر عمش عبیدالله بن عباس را بر مقدمه سپاه خویش مقرر فرموده بود .

معویه کیدی بیندیشید و یکصد هزار در هم برای عبید الله بفرستاد عبید الله بمال این سرای و بال فریفته شد و با آن رایت بمعویه ملحق گشت و آن سپاه بدون سرهنك ورئيس بماندند، قیس بن سعد بن عبادة چون اینحال ناستوده را بدید بیای شد و مردمانرا خطبه براند و گفت : ایمردم از رفتن و سر برتافتن عبیدالله در هول وهيبت نروید ، چه این کردار بسبب آن مال و طمع وطلب بود ، همانا از عبیدالله و پدرش هرگز خیری بادیده نیامده است ، آنگاه خودش بانتظام امور لشکر قیام ورزید .

و هم در این سال مطرف بن عبيد الله بن شخير بكسر شين وخاء معجمتين وتشديد خاء و بعد از آن یاء مثنات تحتانی که از جمله مبغضين امير المؤمنين علیه السلام است ، در آن طاعون سخت که بصره را در سپرد بمرد .

ص: 292

و هم درین سال مقدام بن معد يكرب كندى كه در سلك صحابه انتظام داشت رايت اقامت بدیگر سرای بر افراشت و بعضی وفات او را در سال نود و یکم رقم کرده اند، یافعی گوید نود و یکسال روزگار نهاد و نیز در این سال بروایت بعضی نویسندگان روستین دوم که امپراطور بود ، بمعاونت طايفه بلغار بقسطنطنيه ورود داده آن شهر و شهر [را] وان را بقتل عام در آورد .

و هم در این سال مطرف بن امية بن عبد الله بن اسید بفتح همزه روی بدیگر سرای نهاد و هم در این سال بروايت يافعي عتبة بن عبيد السلمى صاحب رسول خدای صلی الله علیه وآله در سن نود و چهار سالگی رخت بدیگر جهان نهاد .

بیان وقایع سال هشتاد و هشتم هجری و فتح طوانه از اراضی مملکت روم

اشاره

در این سال مسلمة بن عبدالملك و عباس بن وليد بن عبدالملك بلد روم را بغزو در سپردند، چنان بود که ولید بصاحب ارمينية مكتوبی کرده ، و بدو فرمان داده بود که بملك روم كتابتي نماید، و بدو چنان مکشوف دارد که جماعت خزر وجز ایشان از ملوك جبال اراضی ارمينية بآهنگ بلاد و امصار مملکت روم اجتماع و آهنگ ورزیده اند ، صاحب ارمینیه همان گونه بملك روم بر نگاشت .

و از آن سوی ولید چون این حیلت بساخت آن لشکر شام را که بار مینیه می فرستاد از آن کار بازداشت ، و لشکری گران و تجهیزی بزرگ بکار بست و بجانب جزیره روی نهاد و بناگاه از آنحدود بشهر روم روی آورد و با مردم بلد روم و رومیان جنگ در انداخت و مردم روم را در هم شکست ، اما دیگر باره بازشدند و مسلمانان را چنان در هم شکستند و متفرق ساختند، که عباس بن ولید جز با معدودی که از جمله ایشان محيرز الجمحی بود کسی برجاي نماند .

عباس روی بدو کرد و گفت : کجایند آن اهالی قرآن که در طلب بهشت

ص: 293

جاویدان هستند ؟ ابن محیریز گفت ایشانرا بخوان تا بیایند ، پس عباس ندا بر آورد و گفت : « یا اهل القرآن» چون این بانگ برکشید، آن جماعت را حالتها دیگرگون شد ، و بجمله بگردش انجمن شدند و دیگر باره بجنك در آمدند ، تاخدای مردم روم را در هم شکست ، و فرار کنان بشهر طوانه(1) در آمدند، و مسلمانان ایشان را در بندان(2)دادند و آن شهر را در شهر جمادی الاولی بر گشودند ، بعضی گفته اند در همین سال ولید بن یزید بن عبدالملك متولد شد.

بیان عمارت مسجد رسول خدای صلى الله علیه و آله وسلم بفرمان ولید بن عبدالملك بن مروان

بقولي در اين سال ولید بن عبدالملك در شهر ربيع الأول بعمر بن عبدالعزيز فرمان کرد، تا حجرات ازواج رسول خدای صلی الله علیه وآله را در مسجد آن حضرت در افزاید ، و از نواحی و اطراف آن نیز آن چند زمین ابتیاع نماید ، چندانکه وسعت آن دویست ذراع در دویست ذراع گردد ، و هم بدو نوشت که از نخست جانب قبله را مقدم دار ، و تو برای اینکار و ابتیاع آن حدود از اموال خود قادری ، وایشان با تو مخالفت نجویند و هر کس از ایشان سر از فرمان بر تابد موافق عدل ملکش را بتقویم در آور و ویران کن و بهایش را بایشان بگذار ، همانا تورا بعمر وعثمان پیروی واسوتی است .

چون عمر از مضمون مکتوب آگاه شد ، آن جماعت را بخواند و آن نامه را برایشان قرائت نمود آنمردم قبول کردند که بهای اماکن خویش را بستانند و بفروشند ، عمر بهای سراهای ایشان را بداد و از نخست بویرانی سراهای ازواج رسول خدای صلی الله علیه وآله شروع کردند ، ومسجد را بنیان نهادند ، و جماعتی از کارکنان و دیوارگران را ولید از شام بایشان فرستاد.

ص: 294


1- طوانه بضم اول و بعد از الف نون ، شهری است در ثغور مصيصه ، وبقول مسعودی شهری از شهرهای روم در اول درب از جانب طرسوس .
2- یعنی محاصره کردند

ونيز بملك روم مكتوب کرد که مسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله را خراب کرده تا تجديد عمارت كند ، ملك روميك صدهزار مثقال زر سرخ و یکصد نفر عامل بمعاونت بفرستاد و نیز چهل بار شتر فسيفساء که مهرهای الوان و گوناگون است ، که در دیوارها بکار برند و زینت کنند ، برای ایشان ارسال داشت ، و ولید آن جمله را نزد عمر بن عبدالعزیز تقدیم کرد ، و عمر با مردمان بیامدند و اساس آن بنای مبارك را بگذاشتند و بعمارتش شروع کردند .

ابن اثیر گوید : بعضی گفته اند در اینسال دیگرباره مسلمة بن عبدالملك با مردم روم جنگ در افکند و سه قلعه را برگشود ، یکی حصن قسطنطین ، دیگر قلعه غزاله ، و دیگر حصن احزم ، و نزديك بهزار نفر از جماعت مستعر به را بکشت و از اموال ایشان ماخوذ داشت ، راقم حروف :گوید: در وقایع سال هشتاد و هفتم نیز بهمین تقریب مسطور شد .

بیان محاربت قتيبة بن مسلم با مردم نومشکث

گفته اند در این سال قتيبة بن مسلم برادرش يسار بن مسلم را از جانب خود در مرو بنشاند ، و خود بالشگری پرخاشگر بغز و مردم نومشکث روی نهاد ، مردم نومشکث باوی بمصالحت رفتند ، و از آنجا بسوی رامثنه روی کرد، اهالی آنجا نیز از در صلح در آمدند و قتیبه منصرف شد ، اما مردم ترك با اهل صغد ومردم فرغانه دویست هزار تن انجمن کرده ، و باسلطان خود کورتعايون پسر خواهر خاقان چین برایشان بتاختند، و با مسلمانان متعرض شدند ، و با عبدالرحمن بن مسلم برادر قتیبه که در ساقه لشکر جای داشت، و درمیان او وقتیبه و اوایل سپاه اسلام یکمیل راه مسافت بود دچار شدند .

چون عبدالرحمن اینحال را نگران شد ، کسی را بقتیبه بفرستاد و آن قضیه را باز نمود، و در این اثنا لشكر ترك ايشانرا دریافتند و بقتال در آمدند

ص: 295

و هیچ باقی نبود که مسلمانان مغلوب شوند ، که قتیبه چون آتش تافته در رسید و قلوب مسلمانان نیرو گرفت ، و بازار قتال رونق یافت و تا ظهر آن روز جنگ بر پای بود .

ونيزك نيز كه باقتيبه بود نبردی مردانه بداد و زخمها بیافت، و سرانجام ترکان در هم شکستند و بهرسوی پراکنده و فرارنده شدند، وقتیبه منصور بازگشت و آن نهر را که در کنار ترمد بود در سپرد و بمرو اندر شد .

بیان پاره قوانین مستحسنه و اعمال خیریه که بفرمان وليد بن عبدالملك معمول گردید

در اینسال ولید بن عبدالملك بعمر بن عبدالعزيز بنوشت ، که طرق وشوارع را صاف و هموار و پست و بلند معابر را سهل و یکسان نماید، و در هر طریق و مسلك چاه آب حفر کند ، و نیز در مدینه فواره بسازد، عمر بن عبدالعزیز آنجمله را بساخت و آب در آنها روان داشت .

و چون ولید حج نهاد و بمدینه در آمد و آن فوارها را بدید در عجب شد و بفرمود : تا جماعتی را با نتظام و تقویم آن بگذاشتند ، و اهل مسجد را بفرمود تا از آن آب برگیرند. و بدیگر بلدان و امصار ممالک اسلام مکتوب کرد ، تا در اصلاح طرق و حفر آبار مساعی مشکوره معمول دارند ، و نیز فرمان داد تا آنان را بمرض جذام مبتلا هستند با مردمان آمیزش نکنند تا آنمرض بدیگران سرایت نکند رزق وروزی از بهر ایشان مقرر کرد تا بمخالطت با مردمان حاجت نیابند و شرح اینجمله بخواست خدا مسطور خواهد شد .

ص: 296

بیان حوادث و سوانح سال هشتاد و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال عمر بن عبدالعزیز مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و جماعتی از مردم قریش را بصله و احسان شاد کام نمود ، و قربانی از بهرحج باخود براند و از ذی الحلیفه(1)محرم گشت و چون به تنعیم رسید بدو خبر آمد که اراضی مکه سخت کم آب است ، و بسیار بیمناک هستند که مگر حاج را از رنج عطش آسیبی رسد لاجرم عمر گفت بشتابید تا در حضرت یزدان در طلب یاران دست بدعا بر آوریم آنگاه عمر و دیگران بدعالب گشودند ، و هنوز به بیت الله نرسیده که باران رحمت ایشان را در سپرده بود، و بیابانها از سیلابها آسوده نماند ، چندانکه مردم مکه را از سیلان امطار و جریان انهار بیم آسیب و ویرانی همیرفت ، و در عرفه در مکه باران ببارید و جهانیان بخصب نعمت در آمدند ، و بعضی بر آن عقیدت هستند که عمر بن وليد بن عبدالملک در اینسال با مردمان حج نهاده است نه عمر بن عبدالعزیز.

در این سال عمال وقضاة ولایات همان مردم بودند که در سال قبل بودند، و در اینسال ابو العباس سهل بن سعد ساعدی بدرود جهان گفت ، و بعضی وفات او را در نود و یکم دانسته اند ، و گفته اند : يك صد سال از روزگارش بپایان رسیده بود صاحب حبیب السیر گوید : سهل آخر کسی است از صحابه که وفات یافت .

و هم در این سال عبدالله بن بسر مازنی - بضم باء موحده وباسین مهمله از مازن بن منصور بدیگر جهان روان گشت ، وی از جمله آنان است که روی با دو قبله نماز گذاشت ، و آخر کسی است که از صحابه در شام وفات یافت ، یافعی می گوید :اینکه گویند وی آخر کسی است که از صحابه وفات یافت منقض می گردد، بقول آنکه وفات سهل ساعدی را که در شمار صحابه است در سال نود و یکم دانسته اند و آن سال را ترجیح داده است ، چه با اینحال آخر کس عبد الله نخواهد بود و در

ص: 297


1- نام محلی است که در مسجد آنجا پیغمبراکرم (صلی الله علیه و آله) بعزم حج خانه خدا احرام بست

این باب و معنی اصحاب مختصر تحقیقی می نماید ، هر کس خواهد از تاریخ مرآه الجنان دریابد .

بیان وقایع سال هشتاد و نهم هجری وغزوه مسلمة بن عبد الملك وعباس باروم

اشاره

بعضی نوشته اند :که در اینسال مسلمة بن عبدالملك و عباس بن وليد بن عبد الملك با مردم روم جنگ سپردند ، و مسلمه قلعه عموریه (1)و عباس بن ولید اذرولیه را فتح نمودند و با جمعی کثیر از مردم روم دچار شدند، و آنجماعت را منهزم ساختند ، و برخی گویند مسلمه بآهنك عمورية برفت و در آنجا مردمی بسیار از اهل روم را دریافت و جنگ در انداخت ، و آنان را هزیمت ساخت و هر قله وقمونيه (2)را بر گشود و عباس بن ولید با اهل صائفه از ناحیه بدندون(3) حرب نمود .

بیان رفتن قتيبة بن مسلم بفرمان حجاج بن يوسف بجانب بخارا وجنك او با مردم آنجا

در اینسال حجاج بن یوسف مکتوبی بقتیبه فرمانگذار مملکت خراسان کرده فرمان داد که بآهنك وردان خذاه پادشاه بخارا رهسپار شود ، قتیبه سپاه گرد آورد و نهر را از طرف زم که شهرکی است در کنار جیحون در سپرد ، و در طریق مغازه

ص: 298


1- عموريه بفتح عين وتشديد ميم از بلاد روم است و همچنین اذروايه بفتح همزه وسكون ذال و تشديد ياء .
2- هر قله یا هر قلیه نام شهری از بلاد روم که بنام هر قل ( هرکول ) بنا یافته و قمونيه بفتح قاف و تخفیف میم را جزء بلاد افریقیه نوشته اند .
3- بدندون چنانکه در حاشیه نسخۀ جاپی نوشته شده قریه ایست در بلاد ثغور تا طرسوس یکروز راه است ، مأمون خلیفه در آنجا مریض شد و و بمرد و در طرسوس دفن گردید ولی در مروج الذهب « بديدون» ضبط شده است .

با مردم صغد واهل کش و نسف دچار گشت ، آنجماعت باقتیبه مقاتلت ورزیدند ومقهور و مغلوب شدند، ابن مسلم همچنان طریق بخارا در نوشت ، و در خرقانه سفلی از جانب یمین وردان فرود آمد ، و با گروهی بزرگ روی در روی شد ، و دو روز و دو شب با ایشان بکار زار روز گار سپرد و سرانجام برایشان نصرت یافت ، آنگاه باوردان خذاه ملك بخارا جنگ ورزيد لكن ظفرمند و بهره ور ور نگشت ، و بمرو بازگشت و اخبار خود را بحجاج مکتوب نمود .

حجاج در پاسخ نوشت که نقشه آن حدود را بامن برنگار ، قتیبه صورتش را بدو فرستاد ، حجاج بدو نوشت که از آنچه از تو رفته بحضرت خدای جل ثناؤه بتوبت وانا بت گرای ، و از فلان وفلان مكان جانب بخارا سپار ، وهم بدو نوشت «کش بکش وانسف نسف ودور وردان واياك والتحويط و دعبى من بنيات الطريق .

یعنی با مردم کش بحیلت و تدبیر جنگ در افکن و مردم نسف را از بیخ و بن برافکن و آنشهر را ویران گردان و باوردان ملك بخارا گرد بگرد و او را مگذار و گردا گرد شهرهای ایشان میگرد، و در راههای پرپیچ و تاب و پست و بلند را هسپار و حجاج در ا در این تلفیق رعایت مجانست نمود ، و بعضی گفته اندفتح بخارا در سال نودم هجری بود چنانکه مسطور شود .

بیان ولایت یافتن خالد بن عبد الله قسری در مکه معظمه بفرمان ولید

بعضی گویند در این سال ولید بن عبدالملك خالد بن عبدالله قسری را با مارت مکه برکشید ، و آن پلید بمکه در آمد و مردمش را خطبه براند و گفت : ايها الناس كدام يك ازین بزرگتر مینماید آنکه خلیفۀ کسی است براهل او يارسول او بایشان ؟ سوگند با خدای هنوز فضل و جلالت خلیفه را ندانسته اند ، همانا ابراهیم خليل الرحمن علیه السلام از خداوند در طلب آب بر آمد و خداوندش آبی شور بداد لكن خليفة شما ولید آب بخواست و آبی شیرین و خوشگوار بیافت.

ص: 299

و مقصود آن خبیث از آب شور چاه زمزم و از آب گوارا آن چاهی بود که ولید در ثنیه طوی که در ثنیه حجون واقع بود حفر کرده ، و آبی خوشگوار داشت و آن پلید امر کرده بود که از آن چاه آب بر کشند و در کنار چاه زمزم بگذارند تا فضیلت آن آب را بر آب زمزم بدانند ، اما آن آب چنان نایاب گشت که هیچ ندانستند چه بود و بکجا برفت ، و بعضی ولایت خالد را در سال نودویکم ، و برخی نود و چهارم نوشته اند ، چنانکه مسطور گردد .

بیان گشته شدن ذاهر باشاه سند بدست محمد بن القاسم

در اينسال محمد بن القاسم بن محمد بن الحكم بن ابی عقیل ثقفی که رشته نسبش حكم باحجاج متصل میشود ذاهر بن صعصه پادشاه سند را بکشت ، و بر بلاد او مستولى ومالك شد ، و چنان بود که او را حجاج باشش هزار تن مرد جنگجوی و تجهیز کامل بآن سر حد مامور داشته بود ، ومحمد بمکران در آمد و روزی چند اقامت ورزید، آنگاه روی به قنز بود نهاد و مفتوح گردانید ، از قنز بور به ارماثل شتافت و نیز مفتوح بداشت ، و از آنجا آهنك ديبل نمود و روز جمعه در آنجا وارد شد .

و این هنگام کشتیها که آکنده از مردم دلیر و اسلحه واداة حرب بود بدوباز رسید ، محمد خندقی بر آورد و در کنار دیبل مردمان را بمنازل خود فرود آورد، و منجنیقی را که عروس مینامیدند و پانصد تن را بدستیاری آن میکشیدند نصب کردند، و چنان بود که در شهر دیبل بنی عظیم بساخته، و بر آن بت تيرى بزرك بر نهاده و رایتی سرخ بر آن بر بسته بودند ، و چون بادی بوزیدی آن ایت را در آنشهر بگردانیدند و آن بت را در بنائی عظیم که در تحت مزاره عظیمه مرتفعه بود جای داده و آن تیر را در سر آن مناره نصب کرده بودند ، و مردم آنشهر بعبادتش میپرداختند .

بالجملة : محمد بن القاسم مدتی آن شهر را بحصار در افکند ، و یکی روز از سنگهای منجنیق بآن د کل که بر آن مناره بود، بیامد و آن تیر را بشکست و کفار

ص: 300

اینحال را بفال بد گرفتند، و یکی روز که آنجماعت از شهر بیرون شده و بامحمّد جنك میورزیدند، چنان از وی هزیمت شدند که جز در شهر مقام اقامت نیافتند ، محمد بفرمود تا نردبانها بر آن شهر نصب کردند و مردمان بر آن بر شدند و اول کس که صعود داد مردی از قبیله مراد از مردم کوفه بود .

بالجمله آن شهر را بیورش و غلبه مفتوح ساختند ، وسه روز در آنشهر بقتل پرداختند ، و حکمرانی که از جانب ذاهر ملك سند در آن شهر جای داشت فرار کرد محمد چهار هزار تن از مسلمانان را در آن شهر جای داد و مسجد جامع آن شهر را بنیان کرده، از آنجا روی به بیرون نهاد و چنان بود که مردم بیرون کسی را بدرگاه حجاج فرستاده ، و باوی مصالحه نموده بودند لاجرم باستقبال محمد بیامدند و آذوقه و علوفه تقدیم کردند و او را بشهر خود در آوردند .

آنگاه محمّد از بیرون خیمه بیرون زد و بهر شهر و قریه و مکانی فرارسید بر گشود تا گاهی که آن رودخانه را که نزديك مهران بود در سپرد ، مردم سر بیدس بدو بیامدند و مصالحه ورزیدند ، محمد خراجی برایشان بر نهاد و از آنجا بجانب شهبان روان گشت ، و نیز آن شهر را برگشود و از آن پس بشهر مهران راه و در وسطش جای گرفت ، و اخبار او گوشزد ذاهر ملك سند گشت ، وحد بمحاربتش مستعد شد و لشگری بسدوستان فرستاده ، مردمش در طلب امان و صلح بر آمدند ، محمدایشان را امان داده خراجی برایشان مقرر ساخت .

آنگاه آب مهران را از آنجا که پهلوی بلاد راسل شاه بود ، بدستیاری جسری که بر کشیده بود بسپرد و ذاهر در اینوقت در آنجا بکمین پنهان بود، محمد و سپاه اسلام او را بر پیلی سوار دریافتند ، و در اطرافش فیلهای جنگی و مردمان جنگجوی انجمن بودند ، پس بکارزار در آمدند و چنان جنگی سخت و حربی شدید بپای بردند که هیچکس بمانندش نشنیده بود.

ذاهر چون این قتال شدید را بدید از فیل فرود شد و همچنان جنگ بنهادند تا هنگام شام ذاهر بقتل رسید، و کفار روی بفرار آوردند و مسلمانان آنچه که

ص: 301

خواستند از ایشان بکشتند و بخاک و خون بیاغشتند ، و آنکس که قاتل ذاهر بوداین شعر بگفت :

الخَيلُ تَشهَدُ يَومَ ذاهِرٍ والِقِنا *** وَمُحَمَّدَ بْنَ القَاسِمِ بنِ مُحَمَّد

اَنِّى فَرَّجْتُ اَلْجَمْعَ غَيْرَ مُعَرَّدٍ ***حَتَّى عَلَوْتُ عَظِيمَهم بِمُهَنَّدٍ

فَتَرَكْتُهُ تَحتَ العَجاجِ مُجَندِلاً *** مُتَغَفِّرَ الخَدَّينِ غَيرَ مُوَسَّد(1)

و چون ذاهر بقتل آمد محمد بر شهرهای سند غلبه یافت ، و شهر راور را بغلیه بگشود و در آنجا یکی از زنهای ذاهر جای داشت، بترسید که او را اسیر کنند، پس خود را و کنیزکان و اموال خود را بجمله ،بسوخت آنگاه محمد از آنجا بسوی برهمن آباد کهنه که در دو فرسنگی منصوره است روی نهاد ، و در آنزمان منصوره نبود بلکه در موضع منصوره غیضه(2) بود و آنجماعت کفار که انهزام یافته بودند، در آنجا جای داشتند و با محمد قتال دادند و آن شهر را نیز محمد بغلبه فرو گرفت ، وجمعی کثیر را بکشت و آن شهر را ویران ساخت .

و از آنجا بآهنك رور و بغرور برفت ، مردم ساوندری بملاقاتش بیامدند ودر طلب امان التماس کردند ، محمد ايشان را امان بداد و میهمانی مسلمانان را با ایشان شرط نهاد ، و از آن بعد مردم ساوندری اسلام آوردند ، و از آنجا جانب بسمد گرفت مردم آنجا نیز باوی صلح کردند، آنگاه راه سپرد تا بشهر رور که یکی از شهرهای سند و بر روی کوهی است پیوست ، و ایشان را بدر بندان گرفت.

در اثنای اینحال مردی بیامد و گفت این آب را که باین شهر میرود بربند تاتو را مسخر گردد ، محمد آب برایشان بر بست و ایشان بزحمت تشنگی در افتادند و به

ص: 302


1- اسبان سواری در روز ذاهر گواه بودند و همچنین نیزه ها ، ومحمد بن قاسم بن محمد امیر لشکر هم خود گواه بود ، که من جماعت دشمن را بدون گریز شکافتم و شمشیر بران خود را برسر رئیس آنان فرود آوردم، و او را در میان سنگستان زیر گرد و غبار برخاك افكندم در حالیکه صورتش بدون بالش بر روی خاک قرار گرفت .
2- یعنی جنگل انبوه

حکومت محمد تن در افکندند، محمد جنگجویان ایشانرا بکشت و از فرزندان ایشان اسیر کرد ، وخدام بت را از شمشیر بگذرانید و آنجماعت شش هزار تن بشمار در آمدند.

و نیز زر سرخ فراوان دریافتند چه در آن جا در سرائی که ده ذرع در هشت ذرع طول و عرض داشت ، از رخنه که در وسطش زر سرخ بنذورات میآوردند و میریختند و فرج بیت الذهب می نامیدند ، وفرج بمعنى ثغر است ، و آن بت که مردم ملتان را بود از بلاد و امصار بعیده بزیارتش میآمدند ، و تقدیم هدايا وحلق موی سروریش کرده مانند اعمال حج بپای می نهادند و گمان میبردند که صنم ملتان همان حضرت ایوب پیغمبرصلی الله علیه وآله است .

بالجمله محمد بر چنین اموال عظیمه فایز و بفتح چنان شهرهای بزرگ نایل گشت و چون حجاج در صورت نفقه و مصارفی که در این سپاه کشیدن باین سرحد کرده بود نگران شد ، شصت هزار بار هزار درهم بر آمد و چون در آن مال که از آن غنایم ، که بدو حمل کرده بودند نظر کرد و حسابش باز دانست یکصد و بیست هزار بار هزار در هم بهم پیوست ، و گفت شصت هزار بار هزار درهم سود بردیم ، وخون خویش بجستيم و اينك سر ذاهر ملک سند است که در این پیشگاه حاضر است ، و از پس این روزگاران حجاج بمرد ، و در ذیل نگارش مرگ حجاج بامر محمد نیز اشارت میرود.

ص: 303

بیان امارت دادن ولید بن عبد الملك موسى بن نصیر را در مملکت افریقیه

در این سال ولید بن عبدالملك موسى بن نصیر را در اعمال افریقیه عامل ساخت پدرش نصیر امیر پاسبانان معوية بن ابی سفیان بود ، چون معاوية بصفين راه سپر د نصير باوی همسفر نشد ، معوية گفت: چه چیز تو را از التزام ركاب من ومقاتلت با على علیه السلام باز میدارد؟ با اینکه حقوق احسان من با تو بسیار است ! گفت : شريك نمی شوم با تو بکفر ورزیدن با آنکس ، که از تو بشکر و سپاس اولی است ، و هو الله عزوجل ، معویه خاموش شد و ازوی دست باز داشت .

بالجمله موسى بن نصير بجانب افریقیه مسیر گرفت، و اینوقت صالح را که حسان در افریقیه خلافت داده بود در آن مملکت جای داشت ، و جماعت بر بر بعد از بیرون شدن حسان در آن امصار و بلدان طمع بر نهاده بودند ،چون موسی بآن مملکت در آمد صالح را معزول ساخت و در خدمتش معروض افتاد که در اطراف آن بلاد قومی هستند که از طاعت سر بر کشیده اند ، لاجرم پسرش عبدالله را با لشکری بایشان رهسپر ساخت .

عبدالله برفت و قتال بداد و بر آن جماعت نصرت یافت ، و هزار تن ازیشان را اسیر ساخت، و چون در دریا راه مینوشت بجزیره«میوزقه»گذشت و آن جزیره را بنهب وغارت گرفت ، و غنیمتی بیرون از حد و حصر بدست کرد ، ومظفر و منصور و سالم نزد پدر باز گشت آنگاه موسی پسر دیگرش هارون را بقتال طایفهٔ دیگر مامور فرمود او نیز بر آن طایفه فیروز شد ، و نزديك بهزارتن اسیر گرفت و موسی خودش بطایفه دیگر روی نهاد و نصرت و غنیمت یافت و چندان اسیر بدست کرده بودند که خمس آن شصت هزار میشد و بجمله سیصدهزار نفر بوده است ، و هرگز هیچکس نشنیده است که در هیچوقت این چند اسیر آورده باشند ، معلوم باد که ابن خلکان عدد اسیران را یکصد هزار مینویسد ، لکن میگوید : بعضی سیصد هزار تن نیز

ص: 304

نوشته اند .

بالجمله ابن اثیر می نویسد که از آن پس چنان اتفاق افتاد که در مملکت افریقیه قحطی شدید بادید گشت ، و بلای غلا از ارض به سما پیوست ، و روزگار مردم گذشت موسی با مردمان بدعای باران برفتند ، وموسی خطبه براند لکن از ولید نام نبرد وباوی گفتند سبب چه بود؟ گفت این مقامی است که هیچکس را نام نشاید برد و یاد نباید کرد مگر خدای عزوجل را ، وخدای کرد و باران بداد ، نعمت بسیار شد و اسعار جانب ارزانی گرفت .

آنگاه موسی بن نصیر با جمعی از جنگجویان بسوی طنجه روی نهاد تا با بقایای مردم بربر که از بیم موسی فرار کرده بودند حرب نماید ، پس بهرسوی از دنبال ایشان بتاخت و هر كرا بيافت بکشت ، چندانکه تا بسوس ادنی بگذشت ، و هیچ کس به منع ودفع او بر نیامد این هنگام مردم بر بر از وی در طلب امان بر آمدند وسر با طاعت و انقیاد در آوردند .

وموسى غلام خود طارق بن زیاد را در طنجه بحکومت بنشاند و بعضی گویند طارق صدفی بوده است ، و نیز جمعی کثیر از مردم لشکری را که بیشتر آنها از مردم بربر بودند در خدمت طارق بداشت، و جماعتی را با ایشان بگذاشت که قرآن و فرایض را بآنان بیاموزد و خود با فریقیه بازشد و در عرض راه بقلعه مجانه بگذشت مردمش از وی محصور شدند .

موسی بشر نامی را با جمعی از سپاهیان بپای آن قلعه بگذاشت تا مفتوح دارد و خود روی براه نهاد و آن قلعه را بشر بگشود ، و تاکنون بقلعه بشر موسوم است ، و در اینوقت در تمام ممالک افریقیه هیچکس بجای نبود که با موسی بمخالفت و منازعت باشد ، و بعضی بر آن عقیدت هستند که امارت موسی بن نصیر در سال هفتاد و هشتم از جانب عبدالعزيز بن مروان بود که در آن وقت از جانب عبدالملك والى مصر بود ، و بعضی قتیبه را سردار این لشکر دانسته، و بهر صورت سپاه اسلام تاملتان ولاهور هندوستان برفتند.

ص: 305

بیان حوادث و سوانح سال هشتاد و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وسلم

در اينسال مسلمة بن عبد الملك از نواحی آذربایجان با مردم ترك جنگ در افکند و شهری چند و قلعه چند برگشود و در اینسال عمر بن عبدالعزیز مردمان را حج بگذاشت ، وعمال وحكام ممالک همانان بودند که بودند ، و در اینسال عبدالله بن ثعلبه بن صعیر عذری حلیف بنی زهره رخت بدیگر جهان کشید ، تولد او چهار سال قبل از هجرت و بقولی در سال ششم هجری بود ، یافعی گوید : وی همان کس باشد که رسول خدای صلی الله علیه وآله او را در طفولیت مسح فرموده در حقش دعا نمود و از برکت آن مسح ودعا محترم و مقبول میزیست و از عمر سماع داشت ، وصعير بضم صاد وفتح عين مهملتين است، و هم در این سال ظليم بفتح ظاء معجمة و و کسر لام مولای عبد الله بن سعد بن ابی سرح در مملکت افریقیه وفات نمود.

بیان وقایع سال نودم مجری نبوی صلی الله علیه و آله وفتح بخارا بدست قتيبه

اشاره

ازین پیش از مکتوب حجاج بقتيبه و نکوهش بقتيبه وامر کردن اورا بتائب شدن از منصرف شدن از محاربه وردان خداه، پادشاه بخارا و نمودن آن موضعی را که قتیبه بیاید از آنراه بدان شهر روی نماید نگارش رفت ، چون این مکتوب را قتیبه قرائت کرد ، در سال نودم هجری ساخته حرب بخار اشد و سپاه بساخت و راه بر گرفت.

و چون این اخبار بمردم ترك پیوست ، وردان خداه در صغد واتراك اطرافش جوش و خروش برآورد ، و یارو یاور بطلبید جماعت ترك چون غول ودیو بر خروشیدند و بنصرت وردان را هسپاران شدند، لکن قتیبه پیش از وصول آنجماعت بآن شهر

ص: 306

فرارسیده و ساکنین آن شهر را بمحاصره در افکنده بود ، و چون انصار واعوان مردم شهر پدید شدند ، قلب آنها شدید گشت و بقتال مسلمانان بیرون آمدند .

مردم ازدبا قتیبه گفتند ما را بيك ناحيه بداريد وجنك اين گروه را با ما گذارید قتیبه گفت بقتال و جدال پیشی جوئید ، و آن جماعت چون دیووشیر نفیر بر آوردند و با مردم ترك قتالی شدید بپای بردند، لکن، سرانجام از و منهزم شدند ، و ترکان از دنبال ایشان بتاختند تا بلشکرگاه خود در آوردند ، و نیز قناعت نکردند و آن جماعت را هم چنان در هم نوشتند و در هم کوبیدند و از آن لشکرگاه ایشان بیرون تاختند، چندانکه بمحل زن و فرزند ایشان پیوستند ،و زنها برصورت خیل همی بزدند و برتافتند و بگریه و ناله در آمدند .

اینوقت مردم ترك مراجعت گرفتند و مسلمانان از دوسوی با ایشان نبرد دادند تا آنان را بمواقف خود باز گردانیدند، و مردم ترك بر مکانی بلند منزل گرفتند قتیبه چون این جسارت و جرئت را بدید ، گفت کدام کس اینمردم ناکس را ازین مکان بر گیرد؟ هیچکس از مردم عرب باین امر اقدام ننمود،قتیبه چون اینحال و گفت امروز چون دیگر ایام شماست،یعنی شما بدید نزد جماعت بنی تمیم آمد ، و گفت امروز چون دیگر ایام شماست یعنی شما چنین روزها و جنگها بسیار بدیده اید .

این هنگام و کیع رایت بر گرفت و گفت ای بنی تمیم آیا امروز مرا بدست دشمن میسپارید؟ گفتند : یا ابا مطرف هرگز چنین نکنیم ، و چنان بود که در این جنك و آنمردم سپاهي هریم بن ابی طمحه برخیل تمیم امير ، ورأس و رئيس ايشان وکیع بود ، پس وکیع با هریم گفت: سوران خویش را پیش بتاز ورایت بدو دادپس هریم باسواره و وکیع با مردم پیاده راه گرفتند، چندانکه هریم بنهری رسید که فاصله ما بين ايشان و مردم ترك بود ، هریم در آنجا بایستاد .

وکیع گفت : ای هریم شتاب گیر هریم بر آشفت و چون شتری صائل وهائج(1)بدو نظر کرد ، و گفت آیا سواران را در این نهر باقتحام وازدحام در آورم تا بجمله

ص: 307


1- یعنی شتر مست

هلاك شوند ، همانا مردی احمق هستی و کیع چون شیر و پلنگ بر خروشید و گفت يا بن الأخناء آيا فرمان مرا سر بر میتابی؟ و با عمودیکه در دست داشت بروی بنواخت .

چون هریم این سختی و صلابت بدید باسواران خوداز نهر بگذشت ،وکیع نیز با مردم پیاده بنهر پیوست وجسری چوبین بر بست و با اصحاب خود گفت هر کس تن بر مرگ می سپارد ازین نهر عبور خواهد کرد ، و گرنه در مکان خود بیاید و از آن جماعت افزون از هشتصد تن باوی راه نسپرد .

چون و کیع با آنمردم بآنسوی نهر برفت و بدشمنان نزديك شد ، باهریم گفت من با این گروه بمطاعنه کار کنم و تو تاتوانی این جماعت را به نیروی سواران کار زار ازما مشغول دار ، این بگفت و برایشان حمله ور گردید ، چندانکه در میان ایشان اندر شد، و نیز هریم با سواران جرار حمله و رشد و سپاه اسلام چون شیران شکار دیده همی جنك دادند و خوی پلنگ بنمودند ، تا ترکان را از آن تل فرود آوردند ، و قتیبه با لشگر بانگ برزد ، نگران نیستید که چگونه دشمن منهزم شد ! معذلك کسی جرئت نکرد که از آن نهر عبور دهد تا گاهی که ترکان منهزم شدند .

اینوقت سپاهیان از نهر عبور دادند ، وقتیبه ندا بر کشید هر كس يك سر بياورد صد درهم عطايا بد ، لاجرم لشکریان بکوشیدند و از مردم ترك بكشتند ورؤس كثيره بیاوردند ، ابن اثیر گوید در این روز یازده مرد از بنی قریع بیامدند ، وهريك سرى بیاوردند ، و چون پرسش کردند از کدام قبیله می باشید ؟ می گفتند قریعی هستیم .

در این حال مردی از طایفه ازد بیامد و سری بیاورد ، پرسیدند از کدام مردمی گفت قریعی باشم ، جهم بن زحر او را بشناخت و گفت دروغ میگوید ، سوگند با خدای از طایفه ازد است ، قتیبه بدو گفت : این کار از چه بود ؟ آن مرد گفت نگران شدم که هر مردی که امروز میآمد ، میگفت : قریعی هستم گمان بردم شایسته چنان است که هر کس سری بیاورد باید همین سخن بگوید ، قتیبه از سخنش بخندید

ص: 308

بالجمله در این جنك خاقان تركان و پسرش نیز زخمدار گشتند ، و خدای مسلمانان را مظفر ساخت و قتیبه آن فتح بزرگ را بحجاج بنوشت .

بیان صلح نمودن قتيبة بن مسلم والى خراسان با مردم صغد

چون قتيبة بن مسلم با اهل بخارا آنگونه مقاتلت ومعاملت بپای برد و آن گونه فتح کرد ، اهل صغد از سطوت و صلابتش بر اندیشیدند ، و طرخون پادشاه ایشاه با دو تن سوار باز شد و بلشگرگاه قتيبه نزديك آمد و مردی را طلب کرد تا باوی بسخنی مکالمت جوید .

قتیبه چون اینحال بدید حیان نبطی را بدو فرستاد ملك صغد باوی در طلب صلح سخن کرد، بدان عهد که فدیه بایشان تقدیم دارد قتیبه مسئولش را با جابت مقرون بداشت ، وامر بمصالحت بگذشت ، و طرخون بجانب بلاد خویش بازشد قتیبه نیز با نيزك مراجعت نمود .

بیان قدر و حیلت نيزك و فتح پطالقان بدست قتيبه

چون قتیبه از بخارا بازگشت ، و نيزك نیز چنانکه مذکور گردید باوی بود و از آنگونه فتوح که لونه فتوح که بدست قتیبه نمایش گرفت بیمناک بود با اصحاب خویش گفت من با اینحال و این جان فشانیها که در این حروب کرده ام بر حال خویش ایمن نیستم شما چه می بینید که از وی اجازت طلبم و مراجعت گیرم، گفتند: چنین کن لاجرم نيزك از قتیبه رخصت طلبید ، قتیبه نیز او را بمراجعت اجازت داد ، و اینوقت در آمل جای داشت .

پس نيزك مراجعت نمود و بآهنك طخارستان راه سپر گشت ، و بشتاب سحاب بتاخت تا بنو بهار بلخ در آمد، و در آن جا فرود شد و نماز بگذاشت ، و بآن آتشکده

ص: 309

تبر ك جست و با یاران خویش گفت : هیچ شک ندارم که قتیبه بر آن اجازت که مرا داد هم اکنون قرین پشیمانی و ندامت است ، وزود است که بمغيرة بن عبدالله پیام کند که مرا بحبس در افکند و چنان بود که بگفت چه قتیبه بر آن اجازه ندامت گرفت و کسی را بمغیره فرستاد که نيزك را بگیرد و بزندان در افكند ، لكن نيزك از آنجا روی براه نهاده بود ، و مغیره از دنبالش برفت و هنگامی او را دریافت که بشعب خلم(1) در رفته بود ، و مغیره را بدودست نبود ، ناچار مغيرة بازشد.

و نيزك بخلع ومخالفت قتیبه سخن ،کرد و با سپهبد بلخ و باذان ملك مرورود و ملك طالقان و ملك فرياب وملك جوزجان نامه ها بنوشت ، و جمله را بخلع قتیبه دعوت نمود ، آن جماعت اجابت گردند و نيزك با آن جماعت میعاد نهاد که چون فصل بهار نمودار گردد بجمله فراهم کردند و با قتیبه قتال دهند .

و نیز نامه بشاه کابل نوشت ، و بدو استظهار خواست و اموال واثقال خویش را بدو فرستاد و از وی خواستار شد که اجازت دهد اگر نيزك را حاجتی در حال اضطرار افتد بدو روی کند و نزد او منزل نیرد، شاه کابل نیز مسئول او را مقبول داشت .

و چنان بود که جبغويه ملك طخارستان مردی ضعیف و سست رای بود نيزك او را بگرفت و قیدی زرین بروی بر نهاد تا بروی مخالفت نورزد ، و از غرایب روزگار این بود که این جبغویه پادشاه و نيزك بنده بود ازوى ، بالجمله چون اینکار بپای برد ، عامل قتیبه را از بلاد جبغویه بیرون کرد ، و از آن پیش که زمستان سر بر کشید این اخبار بقتیبه پیوست ، و در این هنگام لشگریان متفرق بودند ، پس برادرش عبدالرحمن بن مسلم را با دوازده هزارتن به بردقان بفرستاد ، و گفت : در آنجا اقامت گزین لكن احداث حادثه ،مکن و بباش تا زمستان بپایان رود ، آنگاه جانب طخارستان بسپار ، و بدانكه من نيز باتو نزديك خواهم بود .

ص: 310


1- خلم بضم خاء معجمه وسكون لام شهری است در ده فرسنگی بلخ و سر حد بدخشان در فصل تابستان روز و شب باد در آن وزان است و زمانی بنام ده فرعون اشتهار داشته .

عبدالرحمن برفت و چون زمستان پایان گرفت ، قتیبه به نیشابور و دیگر بلاد در طلب لشکر فرمان کرد ، لشکریان پیش از آن وقت که ببایست در خدمتش انجمن شدند ، قتیبه با آن لشکر بطالقان روی نهاد ، وملك طالقان نيز با نيزك در خلع قتيبه موافقت کرده بود ، قتیبه چون بلای آسمان بطالقان در آمد و با مردمش جنگ در ،افکند و جمی کثیر را از آنان بکشت ، چندانکه از ابدان کشتگان که از دار بیاویخته و بيك نظام مصلوب داشته بودند ، تا چهار فرسنك از دوسوی امتداد یافته بود و اینسال پیش از محاربه با نيزك بپای رفت، و ازین پس بخواست خدای تبارك وتعالى تمام این خبر و این وقایع که نيزك را با قتیبه روی داد، در سال نودو یکم مذکور میشود.

بیان فرار کردن یزید بن مهلب و برادرانش از زندان حجاج بن یوسف

گفته اند در این سال یزید بن مهلب و برادران او که در زندان حجاج باوی بودند فرار کردند ، و چنان بود که حجاج برای فرستادن لشگریان بدفع آنجماعت اکراد که بر فارس غلبه یافته بودند ، بسوی رستقا باد بیرون شده ، ویزید بن مهلب و برادرانشان عبدالملك و مفضل نیز باوی بیرون رفته بودند ، حجاج ایشان را در خيمه نزديك بفسطاط خود جای داده، و از مردم شام جماعتی را بپاسبانی آنها باز داشته ، و شش هزار بار هزار درهم از یزید و برادرانش مطالبه و برای ادای آن مبلغ ایشانرا عذاب و شکنجه می نمود .

اما یزید بر آن همه رنج و شکنج صبوری کردی و ناله بر نیاوردي ، وحجاج بر این صبر حسن بیشتر خشمگین و خشن می گشت، تا در خدمتش معروض داشتند که یزید را در یکی از معارك پیکانی در پای جاکرده ، و اگر دستی بر آن بسایند بی طاقت گردد و ناله برآورد ، حجاج بفرمود تا در همان موضع او را بعذاب گیرند چون چنان کردند ناله بر کشید چنانکه خواهرش هند دختر مهلب که زوجه حجاج بود بشنید ، و از آن نالۀ جان سوز صدا بفریاد و نوحه بلند ساخت ، حجاج او را

ص: 311

طلاق گفت ، لكن عذاب از ایشان بر گرفت و در مطالبه آن مال بر آمد .

یزید و برادرانش در آن اندیشه بودند که خویشتن را نجات بخشند و کسی را نزد برادر خودشان مروان که اینوقت در بصره جای داشت بفرستادند که مرکبی چند از بهر ایشان آماده کند ، و با مردمان چنان بنماید که بآهنك فروش آنهاست مروان بانجام آن کار بپرداخت، و هم در اینوقت برادر دیگر ایشان حبیب را در بصره برنج و شکنج آزار میدادند .

چون مروان آن کار را بپای برد ، شبی یزید بفرمود : تاطعامی بسیار وشرابی خوشگوار از برای پاسبانان مهیا کرده آنجماعت را بخوردن و آشامیدن مشغول ساخته ، یزید جامه طباخ خود را بپوشید ، و نیز لحیه سفید از بهر خویش تعبیه کرد و شب هنگام بیرون شد.

یکی از پاسبانان او را بدید و گفت: همانا این رفتن براه سپردن یزیدماند و بدو نزديك شد و چون آن ریش سفید را در آن شب سیاه بدید متعرض نشد و بازگشت ومفضل نیز از مجلس بیرون شد و پاسبان بدو منفطن نگشتند ، پس برفتند و در آن کشتیها که از بهرایشان آماده ساخته بودند جای کردند ، ویزید و برادرانش مفضل وعبد الملك آن شب را تا بصبح برفتند .

و چون بامدادان پاسبانان از آن بیخبری آگاه شدند، خبر بحجاج بر نهادند حجاج سخت بيمناك شد ، چه او را یقین افتاد که اینجماعت در خراسان فتنه بسازند و کار آن مملکت را از سامان بیفکنند پس قاصدها بقتیبه بفرستاد تا او را بیا گاهانند و از ایشان برحذر دارند .

بالجمله : چون یزید به بطايح نزديك شد آن اسبها که از بهرش مهیا کرده بودند حاضر یافت ، و بر آنجمله سوار شده و با دلیلی که از مردم کلب باوی بود راه برگرفت ، و از طرف سماوه روی بشام نهاد ، و از آن پس که دو روز راه سپردند خبر بحجاج رسید که ایشان راه شام پیش گرفته اند، حجاج کسی را بخدمت ولید فرستاد تا از کماهی آگاهی دهد.

ص: 312

و از آنسوی یزید راه نوشت تا بفلسطین رسید و در سرای وهیب بن عبدالرحمن از دی که در خدمت سلیمان عبدالملك بمقام ومنزلتى مخصوص اختصاص داشت در آمد چون وهيب قدوم ایشان را بدید نزد سليمان بن عبدالملك شد و او را از وروديزيد و برادران او وشرح حال ایشان باز نمود و گفت این جماعت از آسیب حجاج پناه باین آستان آورده اند.

سلیمان گفت ایشان را بمن آور ، همانا در امان هستند و تامن زنده باشم هیچوقت حجاج را باین جماعت سلطنتی نخواهد بود ، پس وهیب یزید و برادرانش را نزد سلیمان حاضر ساخت و سلیمان ایشان را در مکانی امن منزل داد .

و از آن طرف حجاج بولید نوشت که آل مهلب در آن امن وامان و آسایش و آرامش که خدای از بهر بندگان نهاده خیانت ورزیدند ، و در اموال مسلمانان بیرون از امانت کار کردند ، و از محبس من فرار نمودند و بسلیمان پیوستند .

و چنان بودی که ولید نیز حجاج را در کار ایشان تحذیر میداد ، چه گمان میبرد که روزی در خراسان شوند و فتنه برانگیزند و از ایشان این کین در دل می نهفت، و چون بدانست که نزد برادرش سلیمان پناه برده اند آنچه در دل داشت ، و آن آتش که در درونش شعله ور بود فرو کشیدن گرفت ، لكن بسبب اموالی که ایشان از میان برده بودند غضبناک بود .

و از آنسوی سلیمان بولید نگاشت که یزید بمن پناه آورده و او را امان داده ام ، و اکنون سه هزار بار هزار درهم بردمت اوست، چه حجاج ششهزار بار درهم بروی غرامت نهاده ، و يزيد يك نیمۀ آن جمله را بداده، و اکنون آنچه بروی باقیست من خود ادا می نمایم.

ولید در پاسخ سلیمان نوشت: سوگند با خدای هرگز او را امان ندهم مگر اینکه او را به پیشگاه من روان داری ، سلیمان نوشت اگر من یزید را بدرگاه تو بفرستم خود نیز با او میآیم ولید دیگر باره در جواب نوشت : قسم ، بخدای اگر بمن راه برگیری او را امان ندهم .

ص: 313

یزید چون اینحال بدید با سلیمان گفت: مرا بدرگاه ولید بفرست سوگند با خداوند هیچ دوست نمیدارم که در میان او و تو احدوثه عداوتی کنم و مردم روزگار وجود مرا در کار شما اسباب شآمت شمارند نامه در کار من بدو بر نگار و آن لطایف که استطاعت داری در آن مندرج گردان تا بدو برم، سلیمان یزید را با پسر خود ایوب بدرگاه ولید روان داشت .

و چون ولید امر کرده بود که یزید را مقیداً بدر گاهش روانه دارد لاجرم سليمان با پسرش ایوب گفت: چون خواهید بخدمت امیرالمؤمنین اندر آئید با يزيد در يك زنجير و سلسله اندر شو ، ایوب بر حسب وصیت پدرش سلیمان خود ویزید را در زنجیری بکشید و بارگاه ولید در آمد ، چون ولید برادر زاده خود را در زنجیر بدید گفت: همانا مصیبتی و بلیتی از سلیمان نگران شدیم .

آنگاه ایوب نامۀ پدرش را بعمش بداد و گفت : يا امير المؤمنين جانم فدایت باد ذمۀ پدرم را خوار و پست مگردان، چه تو بحفظ آن از دیگران سزاوارتری و امید ما را در باره آنکس که در سلامت خویش بما پناه آورده ، ومارا در حضرت تو بمکانتی مفتخر دانسته قطع مفرمای، و آنکس را که بواسطۀ عزتی که برای ما در پیشگاه تو گمان برده ، و بامید عزتى بما انقطاع یافته ذلیل مگردان .

آنگاه ولید نامۀ سلیمان را بخواند و آنگونه استعطاف وشفاعت و ضمانت ایصال آنمال را بدید ، و گفت : همانا بر سلیمان بسختی رفتیم و نيز يزيد بسخن درآمد و معذرت بجست ، اینوقت ولید او را امان بداد و یزید خرم و آسوده بخدمت سلیمان بازگشت .

آنگاه ولید بحجاج نوشت که من بشفاعت سلیمان از یزید و اهل او دست بداشتم ، تو نیز از کار او چشم بپوش، حجاج ناچار خاموش گشت ، و چنان بود که ابو عيينة بن المهلب نیز در چنك حجاج گرفتار بود ، وهزار بار هزار درهم از وی مطالبه می کرد ، از آن نیز چشم بر گرفت ، و همچنین از حبیب بن مهلب نیز دست بداشت ، و بشفاعت و حشمت سلیمان جمله آل مهلب از شر حجاج بر آسودند.

ص: 314

ویزید بن مهلب در خدمت سلیمان در کمال آرامش و امان بزیست و مردمان بدو ارسال هدایا و تحف کردند ، وطعامهای گونان فرستادند ، و یزید آنجمله را بخدمت سلیمان می فرستاد ، و نیز هر هدیه که بدرگاه سلیمان آوردند يك نيمه اش را از بهر یزید می فرستاد ، و نیز هر وقت جاريه نيكو صورت و پاکیزه جمال برای یزید آوردند بخدمت سلطان گسیل میداشت و این حکایت باندك اختلافی مسطور می شود .

بیان حوادث و سوانح سال نودم هجری نبوی صلی الله عليه وآله وسلم

در اینسال مسلمة بن عبدالملك در زمین روم جنگ در افکند ، و آن پنج حصن را که در سوریه بود بگشود، و نیز عباس بن ولیدغزو نهاد تا به ارزن و ازارزن بسوریه رسید ، و در اینسال وليد بن عبدالملك قرة بن شريك را كه جباری ستمکار بود بایالت مصر برکشید و برادر خود عبدالله بن عبدالملك را از مصر معزول ساخت .

و هم در اینسال مردم روم خالد بن کیسان را که امیر بحر بود اسیر کردند، لکن سلطان روم او را بدرگاه ولید بفرستاد، و در این سال عمر بن عبدالعزیز که امیر مکه معظمه و مدینه طیبه وطايف بود مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و در اینسال امارت ممالك عراق و مشرق زمين بتمامت در عهده کفایت حجاج بن يوسف تقرير داشت ، وجراح بن عبدالله حکمی از جانب حجاج عامل بصره و عبدالرحمن بن اذینه قاضی بصره ، وقتيبه بن مسلم از طرف حجاج امیر خراسان بود ، وقرة بن شريك بايالت مصر روز میگذاشت .

و در اینسال ابو حمزة انس بن مالك انصاری خادم رسول خدای صلی الله علیه وآله وفات کردو در سال وفات او اختلاف کرده اند ، پارۀ در اینسال بعضی سال نودویکم، و گروهی نود و دوم و برخی نود و سیم دانسته اند و در مقدار عمرش نیز گوناگون سخن کرده اند

ص: 315

و بعضی نود و شش سال و گروهی یکصد و شش سال ، و برخی یکصد و هفت سال و انبوهی یکصدو سه سال دانسته اند .

اما یافعی وفات او را در سال نودوسیم اختیار کرده ، و باین اختلاف اقوال نیز اشارت کرده و او را از سادات صحابه و دارای فضایل و امانت خوانده است ، ومیگوید در آن وقت که ده سال از روزگارش بیای رفته بود ، بخدمت حضرت رسالت مرتبت صلی الله علیه وآله تشرف یافت ، و رسول خدای در حقش دعای برکت فرمود ، وازین دعاى مبارك اولاد او بآن مقدار پیوست که قبل از قدوم حجاج بن يوسف یکصد و بیست تن را در خاک جای کرده بود ، و هم او را درختی خرما بود که بهر سال دوكرت ثمر میداد .

اما در کتاب منتهى المقال در ذیل احوال براء بن عازب انصاری مسطور است که یکی روز حضرت امیر المؤمنین سلام الله علیه از قصر بیرون شد ، جماعتی سواران که همه شمشیرها حمایل و برسر عمایم داشتند ، عرض کردند : السلام عليك يا امير المؤمنين ورحمة الله وبركاته السلام عليك يا مولانا .

علی علیه السلام فرمود از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله در اینجا کیست ؟ پس خالد بن زید مکنی بابی ایوب و خزيمة ابن ثابت ذوالشهادتين وقيس بن سعد بن عبادة و عبدالله بن بدیل بن ورقاء بیای شدند، و بجمله گواهی دادند که از رسول خدای شنیدند که در روز غدیر خم فرمودند «مَن كُنتُ مَولَاه فَعَلِّیُ مَولَاه»

على علیه السلام با انس بن مالك وبراء بن عازب فرمود: چه چیز شما را منع نمود که بپای شوید و گواهی دهید ؟ چه شما نیز چنانکه این جماعت بشنیدند شنیدید آنگاه عرض کرد : « اَللَّهُمَّ اَن كَانَا كَتِمَاهَا مَعَانَدَة فَاقلَبِهَما» بارخدایا اگر این دو تن از روي عناد کتمان شهادت نمودند آنچه دانی با ایشان بنمای ، پس براء بن عازب کور گشت ، وانس بن مالك مبروص شد.

و چون انس آن حال در خود بدید از کمال بغض و کین ، قسم همی یاد کرد که علی علیه السلام را ابدا فضل ومنقبتي نيست ، لكن براء بن عازب باهر دو چشم کور

ص: 316

از راه منزل خویش پرسیدن گرفت ، و بدو بازهمی نمودند ، و او می گفت چگونه ارشاد یابد کسی که دچار نفرین شده باشد ، و ازین پیش در ذیل وفات براء بن عازب نیز باین مطلب اشارتي برفت .

اما برادر انس بن مالك براء بن مالك در وقعه احد وخندق حضور یافت و در جنگ شوشتر بقتل رسید ، و او در شمار آن سابقین است که بحضرت امیر المؤمنين علیه السلام بازگشت نمود ، و قبرش زیارتگاه مردم شوشتر است .

صاحب مجالس المؤمنين گويد : براء بن مالك بن النصر الانصاری یکی از فضلای زمانه و دلیران روزگار بود ، و بدست خود یکصد تن از مشرکان را بدوزخ روان داشت بیرون از آنان که در خون آنها با دیگر مسلمانان شريك بود ، و بروایتی مسیلمه كذاب را وی در هم شکست ، بالجمله انس بن مالك را در شمار مبغضين حضرت امير المؤمنين صلوات الله علیه مسطور داشته اند .

و هم در شهر شوال این سال ابو العالیه ریاحی بدیگر سرای رحلت گرفت ، یافعی در سوانح سال نودوسیم هجری مینویسد: در اینسال ابو العالیه رفيع بن مهران ریاحی بصری مقری مفسر که مولای بنی ریاح بود وفات نمود و او ابوبکر را ملاقات کرده بروی قرائت قرآن نمود، ابوالعالیه میگفت چون نزد ابن عباس شدم مرا بر سریر جای داد، ابو بکر بن ابی داود :گوید بعد از صحابه کسی بفضل او نیست .

اما ابن اثیر در وقایع سال نو دوسیم بوفات ابو العاليه رياحي اشارت کند و گوید وی جز آن ابوالعالیه است که در سال نودم وفات کرد ، وخدای بهتر داند كداميك در این سال و كدام يك در آنسال مرده اند .

و نیز در این سال نصر بن عاصم ليثي نحوى بدرود جهان کرد ، و علم نحو را از ابوالاسود فرا گرفت ، و بعضی وفات او را در سال نودم هجری نگاشته اند .

صاحب طبقات النحاة نوشته است که نصر مردی عالم وبفنون علوم عربيت عارف واز قدماء تابعین است ، و در علم قرآن و نحو سند بابی الاسود میبرد ، و هم در علم عربیت دارای کتابی است ، و بعضی گویند علم نحورا از یحیی بن یعمر عدوانی فرا

ص: 317

گرفت ، وابو عمرو بن العلا از وی مأخوذ داشت ، و مدتی بمذهب خوارج میزیست و از آن پس متروك داشت ، و در آن باب انشاد ابیات نمود و در سال هشتاد و نهم هجری وفات کرد . و نیز در این سال ابوظبیان حصین بن جندب بروایت یافعی وفات کرد وی جهنی کوفی و پدر قابوس است ، ابو علی در منتهی المقال می گوید ابوظبیان در شمار اصحاب علی علیه السلام و از مردم یمن است ، و درجامع الاصول اور اتابعي مشهور الحديث نوشته اند ، از علی صلوات الله عليه وعمار ياسر واسامة بن زید سماع داشت ، و پسرش قابوس از وی روایت می نمود ، و نیز اعمش از او روایت کند و در تعلیقه مسطور است که حضرت باقر علیه السلام در این حدیث که وی از علی علیه السلام می کرد او را تکذیب میفرمود چه می گفت «اِن عَلِیّاً علیه السلام مَسحَ عَلِىَ الخَفَين» یعنی حضرت امیر المؤمنين علیه السلام مسح بر روی پا افزار را در وضوء جایز میدانست .

و نیز در اینسال بروایت یافعی که خبر صحیح میداند خالد بن يزيد بن معوية که بعلم و دین و عقل نامور بود وفات نمود، چنانکه ازین پیش مشروحاً مذکور شد ، و هم در این سال بروایت یافعی عبدالرحمن بن المسور بن مخرمۀ زهری فقیه جای بپرداخت ، و نیز در اینسال ابوالخیر مزید بن عبدالله المزنی که در زمان خویش مفتی اهل مصر و نزد عقبة بن عامر تفقه جسته بود وفات نمود .

ص: 318

بیان وقایع سال نودو یکم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

وشرح تتمه خبر قتیبه و الی خراسان با نيزك

ازین پیش خبر مخالفت نيزك وخلع نمودن قتیبه را ، و حرکت نمودن قتیبه بجانب او وفتح طالقان وقتل مردم آن سامان مسطور گشت، بالجمله: چون قتیبه طالقان را برگشود برادرش عمر بن مسلم را بحکومت آنجا بر نشاند و بعضی بر آن عقیدت باشند که حکمران طالقان باقتیبه حرب نداد ، و قتیبه از وی دست بداشت ، لكن گروهی دزدان و راهزنان را که در طالقان بودند بکشت و مصلوب فرمود ، و از آنجا بفاریاب شتاب گرفت ، حاکم آنجا نیز بتمام خضوع و اذعان او را پذیرا شد ، قتیبه ازوی بپذیرفت و بقتل کسی دست نیالود، ویکنن از اقارب خود را در آن جا بحکومت بگذاشت .

و چون ملك جوزجان اخبار او را بشنید بکوهستان فرار کرد ، و قتیبه بجوزجان برفت و مردمش را مطیع و منقاد دریافت از ایشان نیز در گذشت و کسی را آزار نداد ، وعامر بن مالك حمانی را در آنجا حکمران ساخت ، وبشهر بلخ روی نهاد و مردمش را فرمان پذیر دریافت ، و یکروز اقامت کردو از پی برادرش عبدالرحمن بشعب خلم راه سپرد ، و نيزك جانب بغلان گرفت و گروهی از مردم کارزار را در دهنه شعب و مضایقش بگذاشت تا قتیبه را مانع و حاجز آیند ، و نیز گروهی جنگجو را در قلعه استوار که از آنسوی شعب بود بمحارست و معاونت جای داد .

قتیبه در آنجا بار بگذاشت و در آن تنگنای شعب روزی چند مقاتلت ورزید لكن نتوانست بشعب اندر شود ، و نیز راهی بیرون از راه شعب ندانست که به نيزك راه برگیرد مگر بیابانی بی انتها که عبور عساکر را امکان نمیدید، لاجرم روزگاری

ص: 319

بتحير وتفكر بنشست ، در اینحال یکنن بدو بیامد و امان بخواست ، بدان پیمان که او را بآن قلعه که در وراء شعب واقع است دلالت نماید .

قتیبه او را امان داد و جماعتی را باوی بفرستاد و آن مرد آن جماعت را بقلعه شعب خلم در آورد ، و در آنحالت که مردم قلعه بآسایش و آرامش غنوده بودند ناگاه بقلعه در آمده جمعی را بکشتند ، و بازماندگان فرار کردند ، وقتیبه بشعب در آمد و بقلعه اندر شد، و از آنجا بسمنجان روی نهاد ، و روزی چند در سمنجان بزیست و بطرف نيزك راه برگرفت ، و برادرش عبدالرحمن نیز زمین در نوشت .

و چون نيزك اینحال بدید از منزلگاه خویش بکوچید و بیابان فرغانه را در سپرد ، واثقال و اموال خویش را بشاه کابل فرستاد، و همچنان برفت تا درکرز در آمد ، وعبد الرحمن نیز از دنبالش برفت و در برابر کرز فرود شد ، وقتیبه نیز در مکانی جای گزید که بلشکرگاه عبدالرحمن دو فرسنك مسافت بود ، نيزك در كرز متحصن شد و جز از يك طریق که بسیار صعب بود ، و دواب را توانائی سپردن آن راه نبود بدان سلوك نتوانستند کرد .

قتیبه مدت دو ماهش بحصار گرفت ، چندانکه خورش و خوردنی حصاریان اندك شد ، و نیز سورت زمستان نمایش گرفت و قتیبه بيمناك گردید ، وسليم ناصح را بخواند و گفت نزد نيزك شتاب و حیلتی برانگیز تامگر بدون امانش بیاوری اما اگر بدان امان تن در نداد او را امان بده ، و دانسته باش که اگر تو را بدون او بنگرم از دارت بیاویزم ، سلیم گفت اگر چنین است بعبد الرحمن بنویس تا آنچه گویم چنان کند ، قتیبه بنوشت و سلیم نزد عبدالرحمن شد ، و گفت جماعتی را با من بفرست تا در دهنه شعب جای کنند تا چون من و نيزك بيرون آئیم ، ایشان بعطوفت از دنبال ما بیایند و در میان ما و شعب حایل کردند .

عبدالرحمن جمعی سوار با او رهسپار داشت، و ایشان در همان مکان جای گرفتند آنگاه سلیم چندی طعام با خود حمل داد و نزد نيزك برفت و گفت : همانا با قتيبه نيكونر فتى و بغدر ومكيدت کار کردی ، نيزك گفت : تدبیر چیست ؟ گفت

ص: 320

بصواب همی نگرم که روی بدو کنی ، چه وی ازین مکان کوچیدن نیارد ، و عزیمت بر نهاده است که سورت زمستان را در این مکان بیایان ،برد، خواه هلاك شود یا بسلامت بگذرد.

نيزك گفت چگونه بدون امان بدوروان شوم ؟ سلیم گفت هیچ گمان نمیبرم که با آن خشم و ستیز که با تو دارد امانت بخشد ، لكن رای من چنان است که بدون اطلاع وعلم او بدو شوی و دست در دستش نهی تواند بود که آزرم گیرد و بگذشت رود ، نيزك گفت نفس من ازین امر امتناع دارد ، چه اگر مرا بیند بکشد .

سلیم گفت آمدن من جز از آن روی نبود که تو را باین امر اشارت کنم اگر بگفته من کار کنی امید همی برم که بسلامت روی و بهمان مقام و مرتبت که در خدمتش داشتی بازشوی ، و اگر پذیرفتار نشوی از آنجا که آمدم بازشوم آنگاه آن طعام را که بساخته بود پیش نهاد ، چنانکه هرگز بمانندش ندیده بودند ، واصحاب نيزك آن جمله را ببردند .

نيزك را ازین کردار بدآمد ، وسلیم گفت همانا من تو را از پند گویان باشم واکنون یارانت را در مشقت بنگرم ، اگر روزی چند دیگر در این حصار اینگونه روزگار گذارند ، هیچ ایمن نیستم که تو را بقتیبه گذارند و خویشتن امان یابند بهتر آنست که بقتیبه راه برگیری .

نيزك گفت برجان خویش ایمن نباشم ، و جز با امان بدو نشوم ، هر چند گمان میبرم اگر امان هم بدهد مرا بخواهد کشت ، لكن در آنوقت معذور خواهم بود سلیم گفت هم ایدون من خود تو را امان دادم، آیا مرا متهم میشماری ؟ گفت نمی شمارم ، این هنگام اصحاب نيزك نيز با او گفتند بسخن سلیم کارکن، چه او جز بحق و راستی نگوید ، نيزك باسليم بيرون شد ، و جبغویه و تنی چند نیز باوی بودند و چون از شعب بیرون شدند ، آن مردم که سلیم در آنجای بگذاشته بود اتراك اصحاب نيزك حايل شدند تا بیرون نشوند .

نيزك گفت : همانا ابتدای غدر و مكيدت است ، سلیم گفت : اگر این مردم

ص: 321

باتو نیایند خیر تو در آن است ، پس نيزك و آن چند تن بر قتیبه در آمدند ، قتیبه ایشان را بزندان کرد ، و مکتوبی در اجازه قتل نيزك بحجاج نوشت ، و از پس چهل روز جواب حجاج بیامد ، و او را در قتل نيزك مجاز ساخت ، آنگاه هر متاع که در کرز بود قتیبه بیرون آورد ، وقتیبه در قتل نيزك بامردمان مشورت کرد .

از میانه ضرار بن حصین گفت : تو با خدای عهد نهادی که اگر تو را بر نيزك نیرو دهد بقتلش در آوری، هم اکنون اگر آن عهد بپای نیاوری خدایت هرگز بروی نصرت ندهد ، قتیبه نيزك را بخواند و با دست خود گردنش را بزد ، ونیز صول برادر زاده نيزك را از تیغ بگذرانید، و هفتصد تن و بقولی دوازده هزار تن از اصحاب نيزك را بکشت ، ولاشه نيزك و برادر زاده او را از دار بياويخت ، وسرنيزك را بدرگاه حجاج بفرستاد و نهار بن توسعه (1) این شعر را در قتل نيزك بگفت :

لِعَمَرِیَ نِعمَتَ غَزوَة الجَندَ غَزوَة *** قَضَت نَحبِهَا مِنَ نِيزَك وَتَعَلَّت

وزبیر مولای عباس باهلی حقه از نيزك دریافت که در آن سنگهای گرانبها بود ، وقتيبه جبغويه ملك طخارستان را منت بر نهاد و از قتلش در گذشت ، و اورا بدرگاه ولید بفرستاد، و او نزد ولید جای داشت تا ولید ازین جهان جای بپرداخت و مردمان از غدر قتیبه با نيزك داستان همی کردند و گفتند :

فَلَا تَحسَبن الغَدرَ حَزِماً فَرِبَمَا *** تَرَقَّت بِکَ اِلَّا قَدَامَ یَوماً فَزَلَّت

و چون قتیبه از کار نيزك بپرداخت بجانب مرو باز شد ، وملك جوزجان بدو بفرستاد و امان بخواست ، قتیبه او را بدان پیمان امان داد که بخدمتش روان شود و او گروگان خواست، وقتیبه حبیب بن عبدالله باهلی را بدو بفرستاد ، ونيز ملك جوزجان از مردم سرای خویش تنی چند در ازای حبیب بفرستاد ، و خود نزد قتيبه برفت و بازگشت و در طالقان بمرد ، و چون مردم جوزجان اینحال را نگران شدند آشوب بر آوردند و گفتند : وی را مسموم کرده اند ، وحبیب را بکشتند ، قتیبه آن چند نفر را که بگروگان داشت بکشت .

ص: 322


1- شاعری است از بکر بن وائل

ذکر غزوه قتيبة بن مسلم با مردم شومان و کش و نسف

*ذکر غزوه قتيبة بن مسلم با مردم شومان و کش و نسف(1)

هم در اینسال قتیبه بسوی شومان روان گشت ، و بدر بندان فرو گرفت، علت چنان بود كه ملك آنجا عامل قتیبه را از خویش براند ، قتیبه دو تن رسول که یکی عربی بنام عیاش ، و آن دیگر خراسانی بود بدو بفرستاد تا آن وجهی که بمصالحه تقریر یافته بود بسپارد مردم شومان بیرون تاختند و آن دو تن را بسنك باران در سپردند خراسانی باز شد ، و عیاش بزد و بکشت تا کشته شد ، و در بدنش شصت زخم بشمار آوردند .

لاجرم قتیبه بنفس خویش بآنمردم راه سپردن گرفت و چون در کنار شومان رسیدند،صالح بن مسلم برادر قتیبه که با ملك شومان بصداقت و مودت بودند ، بدو پیام فرستاد که سر با طاعت در سپارد ، و من خوشنودی قتیبه را از وی بضمانت گيرم ، ملك شومان پذیرفتار نشد ، و با فرستاده صالح گفت: آیا مرا از قتیبه بيمناك همی سازید؟ با اینکه از جمله ملوک این سامان بحصانت و رصانت قلاع استوار برخوردارترم .

بالجمله قتیبه بیامد و بر آن حصن منجنیق ها نصب کرد ، و برمی احجار بپرداخت چنانکه سنگی در مجلس سلطان پران شد و مردی را بکشت ، چون ملك شومان از غلبه قتیبه بيمناك شد هر مال و جواهر که در قلعه داشت در چاهی بس عمیق فروریخت، و در قلعه را برگشود و بقتال آن جماعت بیرون تاخت و قتال بداد تا بقتل رسید وقتی به آن قلعه را بغلبه فرو گرفت ، و از مردم جنگ آور هر که را بدید بکشت و ذراری آنان را اسیر ساخت، و از آنجا بکش روی نهاد و برگشود و مردم فاریاب سر با طاعت نیاوردند ، لاجرم آنجا را بسوخت و فاریاب را از آن پس

ص: 323


1- شومان بضم شین معجمه نام شهری است در صفانیان وراء نهر جيحون ، ونسف محركة معرب ، نخشب نام شهری است معروف ، وكش بفتح اول و تشدید شین معجمة قریه ای است در سه فرسنگی جرجان .

محترقه خواندند .

آنگاه برادرش عبدالرحمن را از کش و نسف بجانب صغد روان داشت و اینوقت ملك صغد طرخون بود ، عبدالرحمن آنوجه مصالحه را که قتیبه با او تقریر داده بود مأخوذ داشته و گروگان ایشان را رد نمود ، و در بخارا بخدمت قتیبه مراجعت نمود ، چه قتیبه از کش و نسف به بخارا رفته بود، پس جملگی بمرو مراجعت گرفتند، وقتیبه خداه را که جوانی نورسیده بود ، بامارت بخارا بگذاشت و هرکس را از مخالفتش بيمناك بود بكشت .

و بعضی نوشته اند که قتیبه خود بصغد برفت و چون بازگشت ، مردم صغد با طرخون گفتند : همانا بوصول و قبول ذلت تن در افکندی و پیری فرتوت بیش نیستی مارا بسلطنت و امارت تو حاجت نیست، این بگفتند و او را بزندان کردند، وغوزك را بامارت بنشاندند و طرخون از کمال غیرت خود را بکشت .

بیان حوادث و سوانح سال نودو یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در اینسال وليد بن عبدالملك خالد بن عبدالله قسری را امارت مکه داد و خالد چندان بماند تا ولید بدیگر سرای رخت کشید ، و ازین پیش در ذیل وقایع سال هشتاد و نهم نیز باین حکایت اشارت رفت ، بالجمله خالد با مردم مکه خطبه راند و امر خلافت و عظمت و حشمت آن مرتبت و لزوم اطاعت را سخت بزرك وواجب شمرد و گفت اگر بدانم که این پرندگان که در خانه یزدان به امن و امان هستند بسخن در آیند و بطاعت محاورت نجویند آنجمله را از حرم ومأمن بیرون کنم، بر شما باد بطاعت ولزوم جماعت ، سوگند باخدای هر کس گند با خدای هر کس را در اطاعت امام و خلیفه خود بمخالفت بنگرم ، در همین حرمش از دار بیاویزم ، چه آنچه از مصدر خلافت امر شود واجب الامضاء میدانم بالجمله بر مردمان مکه کار را دشوار و ناهموار گرفت.

ص: 324

و هم در این سال ولید بن عبدالملك مردمان را حج اسلام بسپرد ، و چون بمدینه طیبه شد و بمسجد در آمد، و در بنیانش نگران همیشد و هر کس در مسجد بود برعایت حشمت ولید بیرون ،شد مگر سعید بن مسیب، چه پاسبانان را آن جرئت نبود که بیرونش کنند ، یکی بملایمت گفت : اگر حشمت ولید را بیای میشدی چه بود ؟ گفت بپای نمی شوم مگر آن وقت که بدیگر اوقات برخاستمی گفتند چه شدی که بر امیر المؤمنین سلام میراندی؟ گفت سوگند با خدای که از

بهرش برخاستن نگیرم .

عمر بن عبدالعزیز می گوید : من بلطایف الحیل ولید را از آنجانب که سعید بنشسته بود همی عدول میدادم و بدیگر جای مشغول می داشتم تاسعید را ننگرد ناگاه ولید را بقبله نظر افتاد و گفت این شیخ کیست؟ آیا سعید است ؟ عمر گفت آری سعید باشد و احوال او چنین و چنان باشد ، و اگر تو را میدید بپای میشد و سلام میداد ، چه مردی ضعیف البصر است .

ولید گفت : حال او را بدانسته ام، هم اکنون ما بدو میشویم ، پس در مسجد بگشت تا به سعید پیوست و گفت: ای شیخ حالت چگونه است؟ عمر می گوید : سوگند باخدای سعید از جای نجنبید و گفت : حمد خدای را که خوب است امیر المؤمنین چگونه است و حالش برچه منوال است؟ ولید براه خویش برفت و با عمر گفت : سعید یادگار پیشینیان است .

مع الحكاية وليد در ایام توقف در مدینه آرد و دقیق فراوان و اوانی(1) زروسیم مردمان بهره ساخت ، وهم در مدینه نماز جماعت بگذاشت و خطبه اولی را جالساً قرائت کرد، و در قرائت خطبه ثانیه بپای بایستاد، اسحق بن یحیی می گوید : چون اینصورت بدیدم بارجاء ابن حبوة که باوی بود گفتم: آیا باید اینگونه خطبه برانند ؟ گفت : آری کراراً و همچنین معاویه نیز چنین میکرد وهلم جراً خلفای دیگر بر این نسق بودند.

ص: 325


1- اوانی جمع آنیه یعنی جام و ظرف

گفتم آیا در اینکار باوی سخن نمیکنی؟ گفت : قبيصة بن ذويب با من گفت که در این قعود وقراءت خطبه باعبدالملك تكلم جست ، وى ترك قعود ننمود و گفت : عثمان نیز بر اینگونه خطبه براند ، گفتم سوگند با خدای که عثمان جز ایستاده خطبه نرانده است ، رجاء گفت : چیزی بر این خلفاء روایت کرده اند لاجرم بدان اقتدا مینمایند ، یعنی اینکار نه از روی علم و سند يامحل اعتنا وتوجه است .

اسحق میگوید در میان خلفاء هيچيك را به تجبر و تفرعن ولید نیافتم ودر اینسال عمال بلاد وقضاة امصار همان کسان بودند که در سال پیش بودند ، مگر مکه معظمه که خالد بن عبدالله در آنجا عامل گشت ، و بعضی بر آن رفته اند که عمر بن عبدالعزیز در اینسال عامل مکه بود ، و در اینسال عبدالعزيز بن وليد بن عبدالملك در صایفه غزو نمود ، ومسلمة بن عبد الملك سردار آن سپاه بود .

و هم در این سال ولید بن عبد الملك عم خود محمد بن مروان را از حکومت جزیره وارمينية معزول ساخت، و برادرش مسلمة بن عبدالملك را در آنجا منصوب نمود ، ومسلمه در نواحی آذربایجان با مردم ترك جنگ ورزید تا بباب الابواب رسید ، و شهرها وحصنها برگشود و منجنيقها نصب فرمود .

پارۀ نویسندگان در فقره جنگ عبدالعزیز بن ولید با مردم روم نوشته اند: جنگ اوما بين طايفه فرانك و ژرمن که بت پرست بودند روی داد ، و در ساحل رود رن آنگونه خونریزی بپای بردند که سه سال امتداد یافت .

و هم در این سال بروایت یافعی سائب بن یزید کندی وفات کرد ، و پاره وفاتش را در سال هشتاد و هشتم هجری دانسته اند ، سائب میگوید : پدرم در خدمت رسول خدا صلی الله علیه وآله در سال حجة الوداع حج نهاد ، ومن در اینوقت هفت ساله یاشش ساله بودم، و مهر نبوت را در کنف مبارکش زیارت کردم .

ص: 326

بیان وقایع سال نودو دوم هجری نبوی صلی الله عليه و آله وسلم

اشاره

در اینسال مسلمة بن عبد الملك در اراضی روم غزو نهاد ، و سه حصن برگشود و مردم سوسه را ببلاد روم جلاء وطن داد .

و نیز در این سال طارق بن زیاد غلام موسى بن نصیر با دوازده هزار مردم جنگ آور بحرب مردم اندلس روی نهاد ، و پادشاه آنجا را که آذرینوق نام داشت و از مردم اصفهان بود که ملوك عجم هستند که در اندلس سلطنت میکردند دریافت و با تمام آنجماعت بحرب او روی نهاد.

آذرينوق نیز با تاج وحليه پادشاهی بجنك او در آمد ، و قتالی سخت شدید بپای رفت ، سرانجام آذرینوق مقتول و اندلس در سال نود و دوم مفتوح گشت .

ابن اثیر گوید این حکایتی است که ابو جعفر طبری نهاده، لکن در گشودن چنین اقلیمی عظیم و فتحی مبین باین اختصار قناعت نشاید ، و من بروایت اهل خوداندلس که بحالت بلاد و امصار خود اعلم هستند و در تصانیف خود یاد کرده اند ، این خبر را اکمل و ا تم مینگارم و از خدای مدد میجویم.

هما نامورخین اندلس گفته اند که اول مردمی که در این اقلیم سکون ورزیده اند قومی معروف به اندلش باشین معجمة بوده اند، و این بلاد بنام ایشان اندلش نام یافت ، و بعد از آن معرب کرده بسین مهمله خواندند ، و جماعت نصاری اندلس را اشبانیه بنام مردی که او را اشبانس میخواندند و در آنجا مصلوب گشت بخواندند گفته اند: بنام آن پادشاه که در پیشین زمین در آنجا بود و اشبان بن طیطس نام داشت اشبانیه نام کردند ، بطلیموس نیز بهمین نام میداند.

و گروهی گفته اند که بنام اندلس بن یافث بن نوح که اول کسی است که در آنجا عمارت کرد موسوم شد ، و نیز گفته اند که اول مردمی که بعد از وقوع طوفان در این اقلیم مسکن گرفته به اندلس معروف بودند ، پس در آنجا بعمارت

ص: 327

پرداختند و روزگاری فراوان در آن اقلیم بسلطنت روز شمردند ، و بجمله بردین مجوس بودند تا چنان افتاد که از کفران نعمت و طغیان معصیت دچار بلیت شدند باران برایشان نبارید و گیاه نروئید ، قحط و غلا برخاست ، بلا بالا گرفت بیشتر ایشان بمردند ، وهرکس بتوانست فرار کرد چنانکه تا مدت یکصد سال در آن بلاد و امصار داری را ساکنی، و ناری را نافخی(1)نماند .

آنگاه مشیت یزدان پاك بعمارت آنخاك علاقه یافت ، و قومی را كه ملك افریقیه بسبب قحطی که در بلاد او راه گرفته و از جمعیت بسیار بیمناک بود و ایشان را با یکتن از امرای پیشگاه بدستیاری کشتیها جلاء وطن فرمود -

حکم تقدیر بجزیره قادس در آورد ، و آنمردم بی آب و نان را بآن اراضی بی ابتدا و انتها که بخضارت گیاه و غزارت میاه گوشهٔ کلاه به پیشگاه ماه میرسانید بدیدید ، و سکون ورزیدند و بآبادیش بکوشیدند ، و برای انتظام امور انام ملوك گرام نصب کردند ، و بدین و آئین مردم پیشین بگذرانیدند ، وطالقه خراب را که از اراضی اشبيلية بود برای دار خلافت و مدار امارت بنیان کردند ، و افزون از یکصد و پنجاه سال مسکن ساختند ، و یازده تن از آن جماعت در میان ایشان بسلطنت بگذرانیدند .

آنگاه یزدان پاک جماعتی از خاک روم بایشان برانگیخت ، و ملك ايشان اشبان بن طيطس بود ، پس با آن گروه جنك بيفكند و ایشان را درهم شکست و جماعتی را بکشت و در طالقه که تحصن ورزیده بودند بمحاصره افکند ، واسبانيه را که اسبلية باشد آماده کرده و دار الملك نمود ، و جمعیتش بسیار گشت و حشمتش برافزود .

تا گاهی که از تکاثر تفاخر گرفت و از نمو برعتو آغاز نهاد و در بیت المقدس جنگ بیفکند ، و آنچه در آن بود بغنیمت ببرد و یکصد هزار تن بقتل سپرد ، واز سنگهای مرمرش بزمین اسپلیه و دیگر بلدان حمل کرد ، و مائده سلیمان بن

ص: 328


1- یعنی خانه را ساکنی نماند ، و آتشی را پف کننده

داود علیهما السلام را غنیمت ساخت ، و این همان مائده است که چون طارق طلیطله را مفتوح ساخت بچنگ آورد، چنانکه بخواست خدای در جای خود مسطور آید .

بالجمله اشبان بن طيطس مقداری ذهب نیز بدست کرد ، و آن سنگی را که در مارده بدید ببرد، و چنان بود که از آن پیش که اشبان سلطان شود، یکی روز مشغول زراعت و حراثت بود ، خضر علیه السلام بر او توقف کرد و فرمود : ای اشبان زود است که بطالع بیدار برخوردار و بمقام سلطنت و سرافرازی کامکار کردی ، اما چون در ايلياء تملك يافتى، باذريه انبياء برفق و ملايمت باش.

اشیان گفت: همانا مرا دستخوش استهزا نمائی ، چون منی را چنین مقامی بهره شود ؟ فرمود : آنکس که این عصای تو را بر اینحال که میبینی بگردانید امر سلطنت را از بهرت مقرر داشت ، اشبان بعصا نگران گشت ، و آنچوب خشك را با برگ و شاخ بدید ، و بدهشت اندر شد، و خضر علیه السلام از دیدارش ناپدید گشت و اشبان بآن سخن وثوق گرفت، و با مردمان بآمیزش در آمد و همیطی درجات و مراتب نمود تا بمقام سلطنت برشد ، و مملکت وسلطنتی عظیم دریافت ، و بیست سال بپادشاهی روز نهاد ، و بعد از وی پنجاه و پنج تن از نسل اوسلطنت کردند .

و از آن پس گروهی از مردم رومة که ایشان را پشتولیات میخواندند برایشان در آمدند ، وطويش بن ينطه سلطان ایشان بود ، و این وقت زمان بعثت حضرت مسیح علیه السلام بود ، پس بر آن اراضی غلبه و بر سلطانش مستولی شدند ، و همان شهر یارده را دار الملك گردانیدند، و هفده تن از آن جماعت بر سریر مملکت جای کردند .

و از آن پس جماعت قوط با سلطان خودشان بر آنمردم راه کردند و بر مملکت اندلس غالب شدند ، وار آنروز این مملکت را از سلطنت روم جدا ساختند، و ابتدای ظهور ایشان از ناحیه ایطالیه که در شرقی اندلس است روی داد ، و از این ناحیه بر شهرهای مجدونیه غارت بردند، و اینداستان در ایام قلیوذيوس ثالث قياصره بود قلیوذیوس چون این طغیان را نگران شد ، بالشکری بدفع ایشان روان گشت و آنجماعت را در هم شکست و جماعتی را بکشت ، و آنمردم تازمان قسطنطین اکبر

ص: 329

نمایش نگرفتند ، و در زمان او دیگر باره سر بعصیان برکشیدند و بغارت دست بر آوردند ، قسطنطين لشکری بدفع ایشان روان داشت ، آنجماعت را نیروی مدافعت نماند ، و دیگر تازمان سلطنت قیصر سوم خبری از آنها مشهود نگشت .

و در آنوقت مردی لذریق نام را که بت پرست بود برخود سلطنت دادند لذریق روی برومة نهاد تا مردم نصاری را بر عبادت اوثان باز دارد اما بسبب سوء سیرت و زشتی طریقتش اصحابش از کنارش روی بر تافتند و با برادرش [ ذریق] پیوستند وباوى جنك در انداختند ، و برملك رومة استيلا يافتند ، ذریق لشکری بدفع برادر رهسپر داشت ، و او را منهزم ساخت و او بدین نصاری در آمد ، ومدت ملکش سیزده سال بود .

و بعد از وی اقریط و بعداز و املریق و بعد از وی و غدیش به نوبت سلطنت کردند و بعبادت اوثان معاودت گرفتند ، آنگاه و غدیش یکصد هزار تن لشکر بیار است وبجانب رومة روى نهاد ، ملک روم لشکری گران بدفع ایشان روان بداشت، پس باوى جنك در افکندند و و غدیش را منهزم و مقتول ساختند .

و بعد از وی الریق که زندیقی شجاع بود سلطنت یافت و در طلب خون وغدیش و دیگران لشکر بیار است، و در کنار رومة فرود شد و آن شهر را بحصار بگرفت و کار بر مردمش دشوار نمود ، و بغلبه در آن شهر در آمد و اموالشانرا بغارت در سپرد آنگاه از دریا عبور کرد و روی بصقلیه نهاد تا مفتوح دارد و هر چه دریابد بغنیمت برباید، در این دریا سپاری بیشتر اصحابش غرقه بحر تباهی شدند ، او نیز غرق شد .

و بعد از وی اظلوف برسرير ملك برآمد ، وشش سال سلطنت کرد و از شهر ایطالیه بیرون شد ، و در بلد غالیس که با اقصی بلاد اندلس مجاور بود اقامت گزید و از آنجا در برشلونه (1) مقیم شد، و پس از وی سه سال برادرش ماه بسال و کار بسلطنت نهاد .

ص: 330


1- گویا همان شهر است که امروز بارسلونا مینامند

و پس از وی طر شمند، و بعداز و برادرش لذریق سیزده سال دارای ملك ومال شد و بعد از لذریق اوریق هفده سال کار بکام برد و پس از اوریق الريق بیست و سه سال دارای امر و فرمان بود، و پس از وی عبشلیق سلطنت کرد ، و بعد از وی املیق دوسال صاحب تاج و نگین بود ، و پس از او توذیوش هفده سال و پنجماه سال بماه رسانید، و پس از وی طود تقليس يكسال و سه ماه برسرير ملك جلوس داشت ، و بعد از وی اثله پنجسال روزگار بسلطنت بسپرد ، و بعد از او اطلخه پانزده سال براورنك پادشاهی جای داشت .

آنگاه لیو با سه سال کوس جهانبانی بلند آواز نمود ، و بعد از وی برادرش اویلد دیهیم سلطنت را وارث و حارس گردید ، وی اول کسی است که طلیطله (1)را دار الملك فرمود ، و در آنجا نزول نمود تا در وسط مملکت جای کرده باشد، و هرکس از طاعتش سر بر تابد از راهى نزديك بدو بنازد و كارش بسازد.

و بر آنگونه با مردم طاغی و عاصی حرب نهاد و باطاعت و انقیاد در آورد تا برجمله مملکت اندلس نافذ الامر ،کشت، وشهر رقوبل را (2) بمنانت و استحکامی نیکو بنیان کرد ، و بسیار باغ و بوستان نمایان ساخت، و بنام پسرش رقوبل موسوم ساخت و اين شهر نزيك بشهر طلیطله است .

آنگاه با مردم شهر اليشقنس جنك در افكند ، و چندان بکوشید تا ایشان را ذلیل و مطیع گردانید ، و از پس اینجمله دوشيزه ملك فرنك را از بهر پسرش منجلد خطبه کرد ، و چون تزویج نمود و اورادر اشيلية منزل داد دختر ملك فرنك شوهرش را بمخالفت پدر ترغیب همی نمود ، او نیز سر بطغیان بر آورد .

چون لویلد این کردار ولد ناستوده را بدید، لشکر بدو تاخت وزن و شوهر را حصار داد و بر پسرتنگ گرفت و چندان در کنار شهر بماند، تا بغلبه فرو گرفت و پسرش

ص: 331


1- طليطله بضم هر دو طاء مهمله وفتح هر دولام، نام شهرى بزرك در اندلس است.
2- رقوبل بفتح راء مهملة وقاف و بعداز واو ساكنه باء موحده ولام است

را چندان در زندان بداشت تا بمرد .

و بعد از مرگ لویلد پسرش رکزد که با سیرتی نیکو و روشی ستوده بود بر تخت پادشاهی بنشست اساقفه را انجمن ساخت ، وسیرت پدر را تغییر داد و بلدان و امصار را بدست تدبیر اساقفه بگذاشت ، و اینجمله نزديك بهشتادتن اسقف بودند و این رکزد مردی متقی و پرهیز کار و عفیف و جامۀ رهبان برتن میآر است وی همان کسی باشد که بانی کنیسه ایست که معروف به الوزوقه در برابر شهر وادی اش است (1).

و پس از وی پسرش لیوبا بسلطنت بنشست ، و بروش پدر فرخنده سیر برفت لکن مردی از قویط که او را بتریق میخواندند ناگاه بروی بتاخت و بکشت و بیرون از رضای مردم اندلس بر جای او بنشست ، وی مردی مجرم و طاغی و فاسق بود،ازین روی یکتن از خواص پیشگاهش بروی سینزه گرفت و او را بقتل رسانید و بعد از بتريق عندمار دو سال بفرمانروائی روزگار نهاد و بعد از وسیسیفوط نه سال بپادشاهی کامروا بود ، وسیرتی نیکو داشت ، پس از وی پسرش زکرید جای پدر بنشست ، و افزون از سه ماه عمر نکرد ، و در آن صغارت بار بسرای آخرت کشید.

آنگاه شنتله چوپان گله گشت، وسلطنت او مقارن بعثت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله روی داد، و مردی پسندیده و مشکور ،بود و پس از وی سشنند تا مدت پنجسال ملجاء هر آرزومند گشت ، و بعد از وخنتله شش سال بمملکت داری بگذرانید بعد از وخندس چهار سال روزگار بکامکاری نهاد بعد از وی بنیان هشت سال در صفحه جهان کار بپادشاهی سپرد ، از پس اواروی تا هفت سال تاج سلطنت بر سر نهادوچنان قحطی شدید دولتش را در سپرد که بیم همی رفت که بلاد اندلس از شدت جوع ویران گردد ، بعد از او ابقه پانزده سال کلاه سلطنت بر سرداشت مردی ستمکار و زشت خصال بود.

پسرش غیطشه والی امور مملکت وه هام سلطنت گشت ، و ولایت

ص: 332


1- اش بفتح همزه و بمدهم گفته اند و آش ، و آن نام شهری است در اندلس ،و ولایت وادی اش شهرت یافته ، در آن شاه بلوط فراوان بوده است

او در سال هفتاد و هفتم هجری آغاز گرفت ، وسیرتی نیکو وعريكه لين داشت هرکس در زندان پدرش جای داشت رها ساخت ، و اموال را بصاحبانش باز داد ، آنگاه وفات کرد ، و دو پسر از وی بیادگار بماند ، مردم اندلس بآندوتن خوشنود نیامدند ، و بمردیکه او را رذریق مینامیدند رضا دادند و او مردی دلیر بود لکن از خانواده سلطنت نبود ، و چنان بود که ملوك اندلس را عادت بر آن میرفت که فرزندان خود را ذكوراً وإناثاً بشهر طليطله میفرستادند ، تا در خدمت ملك باشند ، و جز ایشان او را خدمت نگذارد ، تا باین دأب و دیدن مؤدب گردند و چون زمان رشد و بلوغ را دریافتند پاره را با پاره تزویج نمودند ، و آن ملك تجهيز ایشان را متولی شدی .

چون رذریق بسلطنت رسید ، یولیان که صاحب جزيرة الخضراء وستبة وجز آن بود ، دخترش را بآن قانون بدو بفرستاد ، رذریق را ملاحت دیدار وصباحت رخسار و حلاوت گفتار آنماه دیدار پسندیده گشت و مهر ازوی بر گرفت و آن دختر ازین خون جگر بپدرش بنوشت .

یولیان ازین کردار نابهنجار سخت بر آشفت، لاجرم مكتوبى بموسى بن نصیر که از جانب ولید بن عبد الملك والى افريقية بود بنوشت ، واطاعت وانقياد خود را در خدمتش بنمود ، و بآن صوب و سامانش دعوت فرمود.

موسی بن نصیر چون نعمتی بیزحمت و دولتی بی منت بدبد راه بدوبر گرفت یولیان اورا بمداین وبلدان خویش در آورد ، و چنانکه باید پذیرائی بنمود، آنگاه بانطور که خود مطلوب داشت از بهر خویشتن و اصحاب خویشتن از وی عهد و پیمان استوار بگرفت و از آن پس که ازین کار بر آسود از چگونگی بلاد اندلس و آبادانی وخصب نعمت ووفورمال و مکنت آن مملکت همی توصیف نمود ، و موسی را بفتح آن اقلیم بخواند، و این حکایت در پایان سال نودم هجری بود .

موسی چون چون این سخن بشنید بشارت این فتح و دعوت نمودن یولیان او را يفتح بلاد اندلس بخدمت ولید بنوشت ، ولید در پاسخ آن نوشت که در آن بلاد

ص: 333

و امصار ببایستی کار بسریه سپرد(1) و با پاره لشکر بشب تاخت و بی خبر بگذشت و آن بلاد را فرو گرفت لکن مسلمانان را از دریائی هولناك ومهيب عبور نباید داد .

موسی دیگر باره بد و نوشت که در میانه ایشان دریائی پهناور نباشد بلکه خلیجی است که آنسویش پدید است ، ولید در پاسخ نوشت که اگر چندکار براین منوال باشد که حکایت نمودی جز با سریه اجتياز مجوى.

موسى مردی از موالی خود را که ظریف نام داشت ، با چهار صدتن و یکصد اسب بدانسوی رهسپار داشت ، و آنجماعت بدستیاری چهار کشتی در جزیره اندلس در آمدند ، و آن جزیره بآن سبب جزیرۀ ظریف نام ،یافت، آنگاه ظریف بر جزيرة الخضراء غارت برد ، و غنیمتی بسیار بدست کرده در شهر رمضان بسال نودویکم هجری بسلامت و عافیت معاودت کرد .

چون دیگر مردمان این سود و غنیمت بدیدند ، جملگی پذیرای غزو شدند و از آن پس موسی بن نصیر یکی از غلامان خود را که همیشه از کمال دلیری و دلاوری در مقدمة الجيش وى راه میسپرد و طارق بن زیاد نام داشت ، بخواند و او را با هفت هزار تن مردم لشکری که غالب آنان مردم بر بر وموالی و کمتر ایشان عرب بودند ، بدانسوی رهسپار ساخت ، و آنجماعت دریا را در سپردند و در کوهی که به بیابان اتصال داشت روی آوردند ، و آن کوه را تاکنون جبل طارق نامند .

و چون عبدالمؤمن بر آن بلاد استیلا یافت ، شهری بر این کوه بنیان نهادند وجبل الفتحش نام کردند لکن این نام در السنه جاری نگشت و بهمان نام اول بخواندند و در آمدن طارق درین مکان در شهر رجب بسال نود و دوم هجری بود .

بالجمله در آن هنگام که طارق در بحر راه مینوشت، خواب او را در سپرد، ورسول خدای صلی الله علیه وآله را با جماعتی از مهاجرین و انصار بدید که شمشیرها حمايل و كمانها بر دوش دارند ، رسول خدا فرمود : ياطارق « تقدم لشانك»بكار خويش پیشی

ص: 334


1- سريه بفتح سين وتشديد ياء جماعتی از لشکر که عدد آنان از چهارصد تجاوز نکند و بمأموريتهاي كوچك جنگی و غارت و شبیخون اعزام شوند

جوی ، و نیز او را برفق و ملایمت با مسلمانان و وفاء بعهد امر فرمود ، آنگاه طارق نگران شد که پیغمبر صلی الله علیه وآله با اصحاب کبار از پیش روی طارق بشهرهای اندلس در آمدند ، در اینحال طارق سر از خواب بر گرفت ونيك مستبشر بود ، و این بشارت را با یارانش بگذاشت و دل قوی ساخت و بنصرت و ظفر یقین نمود.

مع الحكاية چون اصحاب طارق بتمامت در آنکوه جای گرفتند بصحرا در آمد وجزيرة الخضراء را بر گشود ، وزنی فرتوت را بدید آن زن با او گفت: مراشوهری است که او را بحوادث روزگار و نمایش لیل و نهار دانشی است ، و همیشه با اینمردم حدیث میراند که امیری باین مملکت در آید و غلبه جوید ، وصفات و شمایل او را باز نمود و گفت : کله کلان دارد و در شانه راستش خالی است که بر آن موئی چند بروئیده است ، طارق جامه از تن برگرفت و آن خال را چنان یافت که وی صفت کرده بود .

طارق نيك شادمان گشت و اصحابش مسرور شدند ، لاجرم بفتح جزيرة الخضراء و جز آن اقدام نهادند ، و از آن حصن که در جبل داشتند مفارقت گرفتند و از آنسوی چون رذریق اخبار طارق را در بلاد خود بشنید سخت بروی عظیم گردید و درین وقت بپاره غزوات خویش مشغول بود، از آن کاردل برگرفت و بازگشت و اینوقت طارق وارد بلاد او شده بود .

رذریق لشکری گران که گفته اند به یکصد هزار تن میپیوست انجمن ساخت و این خبر بطارق پیوست و از پی یاری بموسی بن نصیر مکتوب کرد ، و از فتح خود شرح داد و نیز باز نمود که پادشاه اندلس لشکری سازداده که طارق را نیروی مقابلت و مقاتلت با آن جماعت نیست .

موسی پنجهزار تن مردم خونخوار بیاریش رهسپار ساخت،واینوقت شمار لشکر اسلام بدوازده هزارتن خون آشام جانب اکمال و اتمام گرفت ، یولیان نیز با ایشان بود و از بلاد و امصار و راه و چاه می نمود و از اخبار کفار راز می گشود از آن طرف رذریق با آن سپاه گران نمایان شد ، و هر دو گروه در کنار رودخانه

ص: 335

لکه از اعمال شنیدونه دوشب از شهر رمضان المبارك سال نود و دوم هجری نبوی على هاجرها آلاف التسليم والتصلیت بجای مانده ملاقات کردند، ودوتن از فرزندان پادشاهان که قبل از رذریق در مملکت اندلس سلطنت داشتند با گروهی دیگر از فرزندان پادشاهان در لشکر رذریق جای داشتند ، و امارت میمنه و میسره میکردند.

پس بازار حرب گرم گشت و آسیاب رزم بگشت ، لشکر در لشکر اوفتاد و مرد در مرد چنگ نهاد ، هشت روز در میدان آوردگاه غبار پیکار از چرخ دوار بگذشت ، و زمانه در خون فرزندان خود بنشست ، ابناء ملوك از سوء سلوك رذريق خشمگین و آکنده کین بودند ، و هنگام مکافات را مغتنم شمرده بر هزیمت یکجهت شدند و گفتند : مسلمانان چون غنیمتی وافر دریابند بشهر و دیار خویش بازگردند و این مملکت برما باقی بماند .

پس جانب هزیمت گرفتند ، ویزدان قهار رذریق و مردمش را هزیمت داد ور ذریق در آن نهر غرق شد ، وطارق از دنبال هزیمتیان بشهر إسجة(1)راه سپرد مردم اسجه با آن هزیمتیان که در آنشهر جای داشتند بقتال ایشان بیرون تاختند و نبردی سخت بیای بردند سرانجام مردم اندلس منهزم شدند ، و مسلمانان از پس این حرب بچنان جنگی سخت دچار نیامدند ، وطارق در کنار چشمه آبی که چهار میل با اسجه مسافت داشت جای گرفت و تاکنون آن چشمه را عین طارق مینامند.

و چون مردم قوط ازین دو هزیمت خبر یافتند ، بیم و رعبی بزرگ در دل جای دادند چه گمان همی بردند که طارق نیز با ایشان همان کند که طریف باز می نمود پس بجملگی بسوی طلیطله فرار کردند و چنان بود که طریف آن جماعت را بآن و هم در افکنده بود که او و یارانش ایشان را میخورند .

بالجمله : چون آن گروه بطلیطله در آمدند و شهرهای اندلس را خالی نهادند یولیان با طارق گفت: همانا از کار اندلس فراغت یافتی اکنون لشکریانت را پراکنده گردان ، وبنفس خویش روی بطلیطله کن ، پس طارق سپاه خود را بچند بهر بساخت

ص: 336


1- اسجه بكسر همزه وسكون سين مهملة وفتح جيم، نام آبادی است در اندلس است .

وازشهر اسجة متفرق کرد، جماعتی را بسوی قرطبه و گروهی را بجانب غرناطه (1)و گروهی را بطرف مالقه و انبوهی را بسمت تدمیر فرستاد ، وخودش با معظم لشگر بآهنگ طلیطله روی بجیّان نهاد(2).

و چون بطلیطله در آمد آن شهر را از نوع بشر خالی دید ، چه هر کس در آن شهر بود از بیم طارق در شهر مایه که در پشت کوه واقع بود ملحق شده بودند ، واما از آنسوی آن لشکر که بقرطبه راه سپردند چون بکنار شهر رسیدند مردی شبان ایشان را بسوراخی که در باروی آن شهر بود راه نمود ، و ایشان از آن ثغره بشهر در آمدند ، و بی زحمت مانعی مالک گردیدند ، و آن جماعت که بقصد تدمیر برفتند حکمران آن شهر که او را تدمیر و شهر را بنامش می خواندند ، و از نخست نام آن شهر اریول بود ، بالشکری گران بجنگ ایشان بیرون تاخت.

معلوم باد حموی در مراصد الاطلاع میگوید : اریول بفتح همزه وسکون راه مهمله وياء مضمومه و و اوساكنه ولام شهریست در شرقی اندلس از ناحیه تدمير ، و ازین کلام مستفاد میشود که اریول غیر از تدمیر است .

بالجمله تدمير بالشکر اسلام جنگی سخت بداد ، و بفرجام انهزام یافت ، و جمعی کثیر از سپاه تدمير بتدمیر (3)رسیدند تدمیر نفیر بر آورد و زنان خویش را بفرمود تا اسلحه تن لطیف در آوردند و از آن پس کار بمصالحت رفت و شهر را در تصرف مسلمانان بگذاشت و نیز آن دیگر سپاهیان که هر بهره بشهری روی نهاده بودند مفتوح داشتند و مقصود يافتند .

وازین سوی چون طارق طلیطله را خالی و دیار را از دیار رستگار بدید ، از

ص: 337


1- قرطبه بضم قاف وسكون راء وضم طاء مهملتين وباء موحده شهر بزرگی است در اندلس . وغرناطه بفتح غين معجمه کوره و آبادی وسیعی است از اعمال اندلس ومالقه يفتح ميم والف بعد از آن لام مفتوحه وقاف شهری است آباد در اندلس.
2- جیان بروزن شداد نام دهی است در اندلس
3- يعني بهلاكت رسيد .

مردم یهود گروهی را در آنجا مضموم و جماعتی از خویش را با ایشان مسکن فرمود وخود بوادي الحجاره روی نهاد و کوه را از شکاف در نوشت ، ازین روي آن فج و دره را تاکنون فج طارق نامیدند ، و بآن شهر که در پشت کوه واقع و بمدینه مائده معروف بود در آمد ، ومائده حضرت سلیمان بن داود علیه السلام را که جمله کرانه های آن و تمامت پایه هایش از زمرد سبز مکلل بمروارید و مرجان و یاقوت ودیگر جواهر خوشاب ، و دارای سیصد و شصت پایه بود بغنیمت ببرد ، و از آنجا بشهر مایه روی نهاد و بسی غنیمت دریافت .

آنگاه در سال نود و سیم بشهر طلیطله مراجعت کرد ، و بعضی گفته اند زمین جليقية(1)را بصولت وهیبت در هم نوشت تا بشهر استرقه در آمد ، و از آنجا به طلیطله انصراف گرفت و آن لشکریان را که از اسجه بگشودن بلدان عدیده چنانکه مذکور شد مامور کرده بود ، همه بافتح و فیروزی بدو باز شدند .

و از آنسوی چون موسی بن نصیر از آن فتح نامدار خبر دار شد ، با سپاهی بیشمار از پیاده و سوار در شهر رمضان المعظم سال نود و سیم هجری نبوی صلی الله علیه وآله بزمین اندلس در آمد لکن از آنگونه فتوحات و افعال که از غلامش طارق در صفحه جهان نمایان شد ، بروی حسد برد و باندوه درآمد، از این روی چون بجزیره خضراء در آمد ، باوی گفتند از همان طریق که طارق در سپرد راه برگیر پذیرفتار نشد لاجرم آنان که بر طرق و شوارع دلیل بودند گفتند : تورا از راهی جنبش دهیم که از طریق طارق اشرف و به فتح مداینی راه نمائی کنیم که از فتوحات او اعظم باشد و هم یولیان بفتحی بزرگ اورا میعاد نهاد ، موسى نيك شادمان گشت و از آن غم واندهان برست .

پس موسی را بمدینه ابن سلیم ببردند وی آن شهر را بغلبه بر گشود، و از آن جا بشهر قرموته که حصین تر شهرهای اندلس است روی نهاد ، یولیان واصحاب او بمانند هزیمتیان باجامه جنگ بآن شهر روی نهادند ، مردم شهر فریب یافته ایشان

ص: 338


1- جليقيه بكسر جيم ولام مشددة وياء ساكنه وقاف مكسوره وياء مشددة ناحيه ايست نزديك ساحل بحر محيط از ناحیه شمال اندلس

را بشهر خویش در آوردند ، آنگاه، موسی گروهی از سواران کارزار را بآن جماعت بفرستاد ، و آنان که در شهر بودند شب در بر گشودند و مسلمانان بشهر در آمدند و بحیطه تصرف در آوردند .

چون موسی ازین کار نیز فراغت یافت روی بشهر اشبیلیه که در حیثیت بنیان و عظمت آثار از تمامت شهرهای مملکت انداس عظیم تر بود بگذاشت و آن شهر حصين البنيان را ماهی چند بدر بندان سپرد تا مفتوح ساخت ، و هر کس در آن شهر ساکن بود فرار کرد ، موسی جماعتی از مردم یهود را در آن جا منزل داد و بشهر مارده روی نهاد و بمحاصره در افکند ، و اهل آن شهر بحرب موسی بیرون تاخته و قتالی سخت بکار برده بودند.

موسی شبی در میان سنگلاخها بکمین ایشان جای گرفت ، و مردم کفار ایشان را نگران نبودند چون با مداد کردند و آغاز حرب نهادند ، و كفار بعادت خویش بمبارزت مسلمانان بیرون تاختند ، ناگاه آنانکه در کمین مکین بودند بیرون تاختند و اطراف ایشان را فرو گرفتند ، و در میان آنها و شهر حایل شدند و گروهی بسیار از مردم کفار را از تیغ آبدار بآتش دوزخ رهسپار داشتند ، و هرکس توانست فرار کرد و بشهر اندرشد ، و آن شهری بس استوار بود لاجرم مسلمانان ماهی چند بمحاصره ومقاتله اشتغال یافتند .

و مردم شهری تدبیری بکردند و از دیوار باره نقبی برنده بناگاه بر مسلمانان بیرون تاختند و جمعی را در کنار برج بکشتند ، و از آنروز آن برج را برج الشهدا نامیدند، و سرانجام در انجام شهر رمضان بدست مسلمانان مفتوح گشت، و در روز عید فطر در میانه صلح برفت ، بدان شرط که تمامت اموال کشتگان یوم الکمین و آنانکه بسوی جلیقیه فرار گرفتند و اموال و حلی و زیور تمامت کنایس مخصوص مسلمانان باشد ، اما پس ازین معاهده مردم اشپیلیه اجتماع ورزیده بشهر مارده در آمده ، هر کس از از مسلمانان را در یافتند بکشتند .

چون موسی این خبر بشنید پسرش عبدالعزیز را بالشگری بفرستاد تا آن شهر

ص: 339

را بغلبه فرو گرفت ، و هر کس را بدید بکشت ، و از آنجا روی بسوی لبله و باجه نهاد و هر دو را مالك شد ، و باشبیلیه بازگشت ، و پدرش موسی در شهر شوال از شهر مارده بشهر طلیطله راه سپر شد .

طارق باستقبالش بیرون آمد ، و چون موسی را بدید ازباره فرود شد موسی با تازیانه بر سرش بزد و بر آن خلاف ملامتش فرمود ، و او را با خود بمدينه طليطله در آورد و آن غنائم و مائده را از وی طلب کرد طارق مائده را در خدمتش بیاورد اما يك پايه از آنرا برکنده بود موسی بپرسید گفت ندانم بهمین صورت دیدم ، پس در عوض پایه از طلابآن نصب کردند ، و موسی اراضی سرقسطه(1)و مداین آن روی نهاد و آن جمله را مفتوح ساخت.

و در بلاد فرنگ نیز بهر سوی در شد تا گاهی که در بیابانی بس وسیع و زمینی هموار و دارای آثار باز رسید و بتی را ایستاده بدید، و در آن به نقاری نوشته بودند يا بني اسمعیل منتهای سیر شما تا باین مکان است، از این جا باز شوید و اگر پرسش کنید که بچه حال مراجعت میکنید شما را خبر همی دهم که چنان مخالفت در میان شما هویدا شود که پاره گردن بعضی را بزنید و این کار را بپای برید .

موسی از آنجا مراجعت گرفت ، و در اثنای همین حال رسول ولید بدورسید و فرمان آورد که موسی از اندلس بیرون شود و بدوراه سیار دو موسی را این کار ناگوار افتاد و با فرستاده ولید بمماطلت بگذرانید و بیرون از ناحیه آن صنم دیار وامصار دشمنان را همی در سپرد ، و از ایشان همی بکشت و اسیر بساخت و ویرانی در افکند ، و بکنایس اندر شد و ناقوسها در هم شکست، چندانکه بصخره بلای(2)در کنار بحر اخضر باکمال قوت وعظمت فرارسید.

اینوقت رسولی دیگر از ولید بدورسید و بمسیر انگیزش گرفت ،چندانکه زمام استرش را بگرفت و او را از آن مکان بیرون آورد ، و اینوقت موسى در مدينه لك در جلیقیه بود، پس بآن فجی که معروف بفج موسی است در آمد ، طارق نیز از ثغر

ص: 340


1- سرقسطه بروزن سرگشته نام شهری مشهور است در اندلس .
2- یعنی آب چکان.

اعلی باوی برابر گشت ، موسی او را نیز با خود ببرد ، جملگی راه سپر شدند .

آنگاه موسی پسرش عبدالعزیز را از جانب خود در اقلیم اندلس بنشاند ، و چون دریارا بطرف سبته بسپرد (1)، پسر دیگرش عبدالملك برسبته وطنجه وحوالى آنها حکومت داد . و پسر بزرگش عبدالله را در ممالك افريقيه ومتعلقات آن ولايت بخشید ، و بجانب شام روی کرد ، و آن اموال که از مملکت اندلس بغنیمت برده باذخایر نفیسه و مائده را با خود حمل داد .

و در این هنگام سی هزار تن دختر باکره از دوشیزگان ملوك قوط و اعیان ایشان با وی کوچ دادند ، و از جواهر نفیسه و امتعه بدیعه آن مقدار بود که بحد شمار وحصر نمی گنجید و چون بشام اندر آمد ولید بمرده و حسرت آن ذخایر را با خود ببرده بود ، وسليمان بن عبدالملك در سریر خلافت جای داشت، و چون با موسی بن نصير عنایت و عطوفتی نداشت او را از تمامت آن ایالات و اعمال معزول داشته محبوسش بساخت ، و چنانش بغرامت گرفت و آنچه داشت ماخوذ ساخت ، که در معونه خویش از مردم عرب بفقر و فاقت مسئلت می کرد .

و بعضی بر آن عقیدت هستند که چون موسی بشام پیوست ، ولید زنده بود و موسی همه گاه بخدمتش مکتوب کردی که فاتح مملکت اندلس خود اوست ، و نیز خبر مائده را بدو بگذاشت ، چون نزد ولید حضور یافت بعرض غنایم پرداخت ومائده را از نظر او بگذرانید و طارق نیز حاضر بود ، گفت : من این مائده را به غنیمت آوردم .

موسی گفت دروغ میگوید : طارق باولید گفت : اگر چنین است از وی بپرس آن يك پايه اش کجاست ؟ ولید بپرسید موسی را بآن علمی نبود ، طارق در ساعت آن پایه را بداد ، و گفت از آن پوشیده داشتم که باین سخن آگاه بودم ، ولید را صدق سخن طارق معلوم گردید ، و طارق اینکار از آن کرد که موسی او را مضروب و محبوس نمود، تاولید بفرستاد و رهایش ساخت.

ص: 341


1- سبته بكسرسين مهملة وباء موحده وفتح تاء فوقانیه شهری است مشهور مقابل جزيرة اندلس.

گویند در آن زمان که اهل روم بمملکت اندلس در آمدند ، در آن مملکت خانه بود که هر وقت هر کس از ایشان سلطان شدی قفلی بر درش برزدی ، و چون مردم قوط مالك ملك شدند بر طریق پیشینیان رفتار کرده و فقلی برروی قفل برزدند و از آن پس که رذریق سلطنت یافت خواست آن قفلها را برگشاید.

بزرگان آن بلدان او را منع کردند پذیرفتار نشد ، و آن قفلهای بر بسته را بر گشود ، و در آن بیت صورتهای مردم عرب را با عمائم سرخ بر مرکبهای اشهب بدید ، و مکتوبی را نگران شد نوشته بود هر وقت این بیت را بر گشایند اینجماعت باین مملکت اندر میشوند و در همین سال چنانکه مرقوم بود اندلس بدست عرب مفتوح آمد، وانشاء الله تعالی ازین پس در مقام خود بقیت اخبار این مملکت مسطور میشود .

بیان فزوه لشگر موسی بن نصیر در جزیره سردانیه

سردانیه بفتح سین مهمله وسکون راء و فتح دال مهملتين ، و بعد از الف نون مکسوره وياء مفتوحه وهاء: جزیزه در بحر مغرب است که بحر روم باشد، و بعد از جزیره صقلیه و اقریطش هیچ جزیره از آن بزرگتر نیست ، و در این جزیره فواکهی بسیار است حموی گوید : از بعضی علمای جغرافی معلوم کرده ایم ، که سردانیه نام شهریست در صقلية، واكنون بدست مردم فرنگ است .

بالجمله چون موسی بن نصیر شهرهای اندلس را مفتوح بداشت ، لشکری بساخت و در سال نود و دوم هجری بدریا بر نشاند و باین جزیره روان داشت ، آن مردم بآن جزیره در آمدند ، چون مردم نصاری اینحال بدیدند آنچند آلات و اوانی زرو سیم که داشتند در محل مخصوصی پنهان کردند ، وهم اموال خود را در میان دو سقف و دو پوشش بیمه عظمی(1)جای دادند ، و مسلمانان در آن جزیره چندان غنیمت

ص: 342


1- یعنی کنیسه بزرگ و معبد اعظم

بدست کردند که در حيز حد و وصف نگنجیدی .

و نیز چنان افتاد که مردی از مسلمانان در آن مینا که آن اشیاء زرین و سمین را بریختند روزی غسل مینمود، ناگاه چیزی بپایش بیاویخت ، چون بیرون آورد ظرفی از نقره بود پس مسلمانان آنچه در آن مبنا بود مأخوذ داشتند .

و نیز از آن پس چنان افتاد که یکی روز تنی از مسلمانان بآن کنیسه که آن اموال کثیره را در سقفش جای کرده بودند در آمد و کبوتری را بدید و تیری بیفکند و از کبوتر خطا کرده بسقف رسید ، ولوحی را در هم شکست و دیناری چند بزیر آمد ، مسلمانان بدانستند که هر چه خواهند در آنجا است پس جمله را بر گرفتند .

لکن در در طمع وطلب مال کار بخیانت راندند ، چنانکه پاره از ایشان گربه را ذبح کرده و شکمش را از دینار آکنده کرده میدوخت و در طریق می افکند ، وچون بیرون شدی بر گرفتی ، و بعضی نیام شمشیر مملو از دینار سرخ کرده قائمه تیغ را برجفن نهادی ، و چون از کار خویش فراغت یافتند و در بحر مراجعت گرفتند، همی بشنیدند که گوینده گفتی: بارخدایا ایشان را غرقه بدار ، لاجرم بجمله غرق شدن گرفتند، و چون اموات را بر روی آب دریافتند ، بسیاری دنانير دروسط ایشان پنهان دیدندی ، و این حال بگذشت.

عبد الرحمن بن حبيب بن ابي عبيدة الفهري در يكصد و سی و پنجم هجرى درین جزيره جنك بيفكند ، و جمعی کثیر را دستخوش شمشیر داشت ، و مردم جزیره بشرط ادای جزیه باوی عهد و صلح نهادند ، عبدالرحمن آن مال از ایشان بگرفت و بعد از وی هیچکس در آن جزیره جنك نيفكند ، و مردم رومش عمارت کردند و چون سال سیصد و بیست و سیم هجری در آمد ، منصور بن قائم علوی صاحب افریقیه مهدیه لشکری ساز داده از جنوه بگذشتند، و آن مدینه را مفتوح ساخته و نیز با مردم سردانیه در آویختند ، و گروهی را اسیر ساختند و بسیاری کشتیها را بسوختند و جنوه را ویران نموده هر چه در آن بود بغارت بردند ، و در سال چهارصد و ششم مجاهد

ص: 343

العامری که امیر بحر بود با یکصد و بیست کشتی در آنجا حرب بیفکند ، ومفتوح و بسیاری را مقتول و زنان و ذراری اسیر ساخت .

و چون فرمانگذاران مملکت روم این خبر بشنیدند، از برکبیر باسپاهی کثیر بدوروی نهادند و جنگی عظیم بگذاشتند، و مسلمانان بفرار راه برداشتند ، و از جزیره سردانیه بیرون تاختند و بعضی کشتیهای ایشان ماخوذ وبرادر مجاهدو پسرش علی بن مجاهد اسیر شدند ، ومجاهد با هر کس برجای مانده بدانیه باز شد ، و دیگر غزو نگذاشت و در آن جزیره کسی بآهنگ غزو برنخاست .

بیان حوادث و سوانح سال نود و دوم هجری نبوی صلى الله علیه و آله وسلم

در اینسال مسلمة بن عبد الملك بارض روم جنگ در افکندوسه حصن حصین را برگشود ، و مردم سوسنه را در بلاد روم جلاء وطن ،داد و هم در این سال قتیبه با مردم سجستان ببعضی روایات رایات نبرد برافراخت ، وغزو درانداخت و بآهنك رتبيل اعظم راه سپرد (1)و چون بسجستان اندر شد رتبیل مراسله از در مهر و حفاوت بنوشت و خواستار صلح گشت ، قتیبه از وی پذیرفتار شد ، و عبدربه بن عبد الله لینی را برایشان عامل ساخت، و در اینسال عمر بن عبدالعزيز والى مدينه طيبه مسلمانان را حج اسلام نهاد، و در اینسال عمال وحكام ممالك اسلام همان کسان بودند که از آن پیش بودند.

و در اینسال مالك بن اوس بن حدثان البصری که از فرزندان نصر بن معویه بود ، در مدینه طیبه در سن نود و چهار سالگی وفات کرد ، و نظر بروایت یافعی که میگوید زمان جاهلیت را دریافته است بایدسنش ازین مقدار نیزافزون باشد، و نیز در اینسال بروایت یافعی طویس مغنی مشهور غلام اروی دختر کر بز که مادر عثمان بن عفان بود وفات نمود، نامش عبدالملك و در شامت و عدم میمنت معروف است.

ص: 344


1- رتبيل بضم راء وسكون تاء لقب پادشاهان کابل است.

احوال اور اراقم در ذیل مجلدات مشکوة الادب مرقوم ، وازاین پس نیز بخواست خدا دربعضی مواقع مناسبه مسطور خواهد شد .

و نیز در این سال بقول یا فعی ابراهیم بن یزید تیمی کوفی عابد معروف بدرود جهان گفت ، و هنوزش مدار عمر بچهل سال تکمیل نیافته بود و از عمر بن میمون ازدی و جماعتی راوی بود ، و از مفاد کلام یافعی قاتل او حجاج است .

بیان وقایع سال نو دو سیم هجری نبوی صلی الله علیه وآله و صلح خوارزمشاه و فتح خام جرد

اشاره

در اینسال قتيبة بن مسلم را با خوارزمشاه کار بمصالحت پیوست ، وسبب این بود که ملك خوارزم مردی ضعیف بود، ازین روی برادرش خرزاد که از وی اصغر بود برامور او مستولی شد و چنان بود که هر وقت خرزاد را خبر گفتند که نزد آنانکه بخوارزمشاه انقطاع و اختصاصی دارند ، جاریه بدیعه یا مالی نفیس یا مرکوبی نیکو یا دختری سیمین بر یا خواهری ماه پیکر یازنی نیکو جمال است بدو بفرستادی و آن جنس بديع و مناع نفیس را بعنف ماخوذ ،داشتی، و هيچكس را حتى ملك را نیروی ممانعت نبودی ، و اگر بملك شكايت بردند ، در پاسخ گفتی مرا بروی نیروی چون و چرا نیست، اما از کردارش بسی آزرده و خشمناک بود .

چون اینکار بطول انجامید خوارزمشاه تدبیری بکرد ، و پوشیده مکتوبی بقتيبه بنوشت و او را بملك خويش بخواند، تا بدو تفویض دارد اما بآن شرط که برادرش را با هر کس که باوی مخالف است بملك سپارد، تا چنانکه خواهد در حق آنان حکم براند ، و ازین راز هیچکس آگاه نشود .

قتیبه مسئول او را با جابت مقرون بداشت و ساختۀ غز و گشت ، لكن بامردم خویش چنان بنمود که بآهنگ سغد راه میسپارد، پس از مروخیمه بیرون کشید و خوارزمشاه مردم سپاهی خود را با رؤسای مرزوبوم بگرد خویش انجمن کرده گفت : اينك قتيبه بآهنگ سند رهسپر میباشد ، و با این مشغله بغزو شما

ص: 345

مشغول نتواند بود، بهتر این است که در این بهار خندان که از حوادث زمان آسایشی است تن برامش سپاریم ، و بامی گلرنگ دست بسائیم ، و این نعمت را بیهوده از کف نگذاریم که بهاران را چندان گذارشی ، و عهد میسپاران را چندان نمایشی ممکن نیاید، نه این گل را بر فراز شاخ دوامی است ، نه این میرا درون سینه بقائى .

پس بمی بنشستند و از گذار کی لب بر بستند ، و بآوای رودونی پیوستند، لکن ندانستند« به بین تاچه زاید شب آبستن است » از همه راه بیخبر که ناگاه قتیبه چون سرسر خزان آن یاران بهاری و گلرخان تتاری را در هزار اسب(1) فرود آمد خوارزمشاه ضعیف که آن حریف قوی را بر آن بهار ظریف خریف آورده، تایاران عنيف را نحیف گرداند ، با اصحاب کامیاب گفت : بنگرید تا چاره اینکار چیست ؟ گفتند : بقتالش گوشمال دهیم.

گفت اما این رای را ستوده نشمارم ، چه ای بسا آنان که از ما قویتر و درشوکت و عظمت و بضاعت فزونتر بودند ، در نطع پیاده و سوار و پیلان کوه آثارش رخ بر زمین نهاده و در فرزین بندماتیش شهمات آمدند ، و مهره آمال خود را درشش در یاس و حرمان دچار دیدند، من بصلاح وصواب چنان بینم که این دشمن قوی پنجه را چیزی بدهان بیفکنیم و دست و بازوی خود را رنجه نکنیم که « غایت جهل بود مشت زدن سندان را» همه گفتند : « بهر چه حکم کنی بر وجود ما حکمی»

پس خوارزمشاه راه بر گرفت و در مدینة الفیل که از تمامت بلادش حصین ترو آنسوی نهر واقع بود فرود آمد، وقتیبه نهر را نسپرده بود که خوارزمشاه مردمی چرب سخن بدو فرستاد و مدار امر را بر صلح که بهترین امور است بنهاد ، بدان شرط که ده هزار رأس ومبلغی زر سرخ و دیگر امتعه بدیعه تقدیم ، ونیز قتیبه او را در غزو خام جرد اعانت نماید چه با خوارزمشاه مقاتلت میورزیدند ، و بعضی گفته اند: که قرار مصالحه بر یکصد هزار رأس افتاد.

ص: 346


1- هزار اسب نام شهری است خوش آب و هوا در نواحی خوارزم .

آنگاه قتیبه فرمان کرد تا برادرش عبدالرحمن به خام جرد روی کرد وغزو بنمود ، و امیر آنجا را بکشت و بر آن زمین مستولی شد ، و چهار هزار تن اسیر بیاورد وقتیبه آنجمله را بکشت ، آنگاه قتیبه برادر خوارزمشاه را با هر کس با وی مخالفت میورزید بدو بسپرد ، خوارزمشاه آن جماعت را بکشت ، و از گزند ایشان برست و اموالشان را به قتیبه تسلیم کرد.

بیان فتح شهر سمرقند بدست قتيبة بن مسلم والی خراسان

سمرقند بفتح اول و ثانی که هم بزبان عرب سمرانش گویند ، شهری مشهور است در ماوراء النهر ، وقصبه سغد است ، و برجنوبی وادی سند و مرتفع بر آن بنیان شده ، گویند از بناهای ذوالقرنین است ، ابوعون میگوید :در اقلیم چهارم واقعست طولش هشتاد و نه درجه و نیم ، و عرضش سی و شش درجه و نیم است از هری این شهر را از ابنیه شمر که ابو کرب کنیت داشت میداند ، و چون بساخت شمر کن ناميد ، و مردم عرب معرب کرده سمرقند خواندند .

در اخبار ملوك يمن مذکور است که چون شمر بن افریقس بن !برهه برتخت یمن بنشست ، پانصد هزارتن مرد سپاهی فراهم کرده و همی راه بسپرد تا بزمین عراق در آمد ، فرمانگذاران عراق با طاعتش روی نهادند ، وشمر از عراق بشهرهای چین راه گرفت.

و چون در بلادصغد رسید مردم آنسامان فراهم شده ، در شهر سمرقند متحصن گشتند ، شمر از هر سوی ایشان را محاصره کرده چندانکه آخر الامر بدون امان ایشان را فرود آورده گروهی بسیار عرضه شمشیر آبدار شدند ، وهم آن شهررا ویران کردند ازینروی شهر کند نام یافت، و معر بش سمرقند شد ، چنانکه دعبل خزاعی در این قصیده خود که بر کمیت افتخار میجوید ، و از نابغه نام میبرد باین حال اشارت کند :

ص: 347

وَهَم كَتَبُوا الكِتَابَ بِبابَ مَرُو *** وَ بَابَ الصَّينَ كَانُوا الكِاتِبَينَا

وَ هُم خَربُوا سَمَرقَند بِشَمرَ *** وَ هَم غَرسَوا هَنَاكَ التَبَنَتِيَنا

آنگاه شمر بآهنگ چین برفت و با اصحابش در طی راه از عطش بمردند و هیچ کس زنده بازنگشت و سمرقند بآنحال ویران بماند، تاتبع الاقرن بن مالك دريمن سلطنت يافت ، وهمت بر طلب خون جدش برگماشت ، و از آن پس که از رود جیحون بگذشت و سمرقند را بآن حال خراب دید بعمارتش اشارت کرد و اقامت ورزید چندانکه از حالت نخست نیکتر شد و نیز تبنیت را که در این شعر مذکور است بنانهاد .

و بعضی گویند سمرقند از بناهای اسکندر است ، و دور بارویش دوازده فرسنك بوده است ، و نیز دوازده دروازه و بازارها و بساتين دلگشا و مزارع و آسیاب دارد و نیز برجها در باروی شهر است و دروازه ها بجمله آهن است و در میان هر دو دروازه منزلی از بهر دروازه بانها بنیان کرده اند ، و نیز مسجد جامع وعمارات سلطنتی بساخته اند ، و هم نهری از رصاص (1) در این شهر بساخته اند که آب از آن روان است ، و روی این نهر بتمامت از رصاص باشد ، و تمامت بیوت این شهر به بساتين سبز و خرم آراسته است .

صاحب برهان گوید : سمر کند باسین مهمله و کاف بروزن و معنی سمر قند است که شهری است در ماوراء النهر و کاغذ خوب از آنجا ،آورند، و معربش سمرقند است و معنی ترکیبی آن ده سمر است ، و نام پادشاهی است از ترکان ، و مردم ترك ده را کند گویند و چون این ده را او پدید آورد ، سمر کند گفتند و بمرور ایام شهر شد وسغد بضم اول شهریست نزديك بسمرقند ، آب و هوائی سخت لطیف دارد و بسغد سمرقند مشهور است ، و بهشت دنیایش نیز گویند، و در شمار جنات اربعه است گویند: در روی زمین هیچ شهری انزه و اطیب و در استشراف احسن از سمر قند نیست بستی گوید :شعر .

ص: 348


1- یعنی سرب

لِلنَاس فِي أَخرَاهُم جَنَّةَ *** وَ جَنَّةَ الدُّنيَا سَمَرقَنَد

يَا مَن يَسوِّيَش اَرضَ بِلَخ بِهَا*** هَل يَستَوِّىَ الحَنظَل وَالقَند (1)

اصمعی گوید : بر دروازه سمرقند بزبان حمیری نوشته اند که ما بین این شهر وصنعا هزار فرسنك ، و ما بين بغداد وافريقيه هزار فرسنك و میان سجستان و بحر دویست فرسنك و ما بين سمرقند و رامین هفده فرسنك مسافت است ، و بالجمله در فضیلت این شهر اخبار وارد است ، و جماعتی از فضلا و اعیان باین شهر مذکور منسوب هستند ، و در مجلدات مشكوة الادب اشارت رفته است .

بالجمله بداستان فتح سمرقند باز شویم چون قتیبه را با خوارزمشاه کار صلح استوار گشت، مجشر بن مزاحم السلمی در خدمتش بپای شد ، و با او پوشیده گفت : اگر ترا از روزگار روزی آهنگ سمرقند باشد امروز است ، چه این جماعت در بستر امن و راحت بغفلت غنوده اند ، و از اینجا که توئی تا بایشان ده روز راه باشد ، قتیبه چون این سخن بشنید گفت : آیا کسی تو را بر این امر اشارت کرده باشد ؟ گفت نی ، گفت هیچکس این سخن از تو شنیده است؟ گفت نی، قتیبه گفت : سوگند باخدای اگر کسی باین مطلب سخن کند ، سرت را از تن دور میدارم .

و چون با مداد چهر نمود برادرش عبدالرحمن را فرمان کرد تا باسواران و کمان داران راه برگرفت ، و احمال و اثقال را بمرو حمل داد ، و آن روز را همچنان راه نوشت ، و چون شب در رسید قتیبه بدو نوشت که چون بامداد در آید احمال و اثقال را بمرو بفرست و خویشتن باسواران و تیراندازان جانب صغد بسپار ، و این حکایت را پوشیده بدار چه من نیز در اثر تو رهسپر شوم ، عبدالرحمن بر حسب فرمان کار کرد.

آنگاه قتیبه در میان مردمان بخطبه زبان برگشود و گفت : همانا سغد از مردم کارزار خالی است ، و دیدید چگونه عهد بشکستند و کردند آنچه کردند ، و

ص: 349


1- برای مردم در آخرت بهشتی است و بهشت دنیا سمرقند است .ای کسی که خاک بلخ را با سمر قند برابر مینهی ! آیا حنظل (هندوانه ابوجهل ) و قند برابر است ؟

من همی امیدوارم که بی زحمتی شما را مسلم گردد، و چون خوارزم بدون رزم خوار شود، پس روی بجانب سغد نهاد ، و از پس سه روز یا چهار روز پس از ورود عبد الرحمن بسغد رسید و اهل بخارا و خوارزم نیز با او بودند ، و تا یکماه از یکطرف مقاتلت ورزیدند و مردم سغد در حصار بودند .

این وقت از طول حصار بينديشيدند و بملك شاش و خاقان و اخشاد و فرمانگذاران فرغانه نوشتند: اگر این مردم عرب بر ما چیره شوند همان معاملت که با ما بورزند با شما نیز بجای گذارند ، اینک در کار خویش و انجام روزگار خود بنگرید و بقدر بضاعت و استطاعت ما را معاونت کنید .

ایشان چندی بیاندیشیدند و گفتند: همانا هر چه ما را میرسد ازین مردم فرومایه باشد ، چه آن رنج و شکنج که ما را از زیان هزیمت یا زوال سلطنت میرسد بایشان نمیرسد پس از اولاد ملوك و اهل مجد و نجد از جوانمردان مراز به و اساوره(1)و ابطال انتخاب کردند و گفتند ببایست با عزیمت استوار و دل قوی روی بلشکر قتیبه نهند ، و لشکر گاهش را به شبیخون گیرند ، چه او در این ایام بدر بندان سمرقند مشغول است ، آنگاه دو پسر خاقان ترك را بر این جمله امیر ساخته ، و آنمردم راه بر گرفتند.

اما چنان افتاد که خبر عزیمت و نهضت ایشان بقتیبه پیوست ، و آن شجاع جنگجوی چهار صد و بقولی ششصد تن از دلیران لشکر خویش را برگزید ، و آن خبر با ایشان بگذاشت و بفرمود تا بطرف دشمن راه بر سپارند ، وصالح بن مسلم را با میری ایشان مامور ساخت ، آنجماعت برفتند تا در دو فرسنگی آن لشکر در معبر ایشان فرود شدند، و صالح در دو مقام کمین بساخت ، و چون شب به نیمه پیوست ، آن لشکر بآهنگ شب خون هامون سپر شدند ،و چون صالح را بدیدند بروی حمله بیفکندند و بقتال در آمدند .

ناگاه آن دو کمین را از راست و چپ برگشادند ، و بهر چه سخت تر جنگ

ص: 350


1- مراز به جمع مرزبان و اساوره جمع اسواران بمعنی سردار سوارکاران است.

بگذاشتند ، چنانکه هر گز از هیچ جماعتی آن شدت مشاهدت نرفته بود .

حکایت کرده اند که در غلوای جنگ ناگاه یکتن از مسلمانان قتیبه را در آن دل شب بدید که پوشیده بیامده بود ، و آنمرد دشمنی را ضربتی سخت بزد که خویشتن بعجب برفت ، و با قتیبه گفت پدرم و مادرم فدای تو باد این ضربت را چگونه دیدی؟ گفت خاموش باش که دهانت را خدای بشکند ، بالجمله مسلمانان با آنجماعت قتال دادند و همی بکشتند چندانکه معدودی بجای مانده فرار کردند و اسلاب(1)و اسلحه ایشان بهره مسلمانان گشت .

آنگاه سرهای کشتگان را از تن برگرفته و نیز جمعی را اسیر کرده ، و از آن کسان که بقتل آورده بودند از ایشان پرسش گرفتند، گفتند شماها جز پسران ملوك يا ابطال رجال کسی را نکشته اید پس اسامی ایشان را بنوشتند و از گوش هريك بيا ويختند و بامدادان بلشگرگاه خود در آمدند و هرگز هیچ لشکری بر این گونه اسیران ومال و مناطق زرين وسلاح وخیل و آنهمه مقتول دست نیافته بود ، قتيبة با آن مرد و دیگران باکرام و احسان برفت تمل هکر .

و از آنطرف چون مردم صغد اینحالت دهشت آیت را مشاهدت کردند، شکسته حال شدند و قتیبه بفرمود تا منجنيقها بر دیوار آن حصار بركشيدند وسنك بيفكندند و ثلمه در آوردند ، مردی از حصاریان بایستاد وقتیبه را بدشنام فرو گرفت ، یکی از کمانداران تیری بدو پران کرده بقتلش در آورد ، قتیبه ده هزار در همش ببخشید.

مردی از مسلمانان حکایت کند که چون کار حصار سمرقند بطول افتاد و قتیبه ملول آمد، از وی بشنیدم که مانند کسی که با خویشتن مناجات کندهمیگفت ای سمرقند تا چند شیطان در تو لانه می نهد ؟ سوگند باخدای اگر دیدار بامدادرا بدیدم چندان بکشم که از حیز حساب بیرون باشد ، آن مرد بازشد و با اصحابش گفت : ای چه بسیار مردم که فردا تباه شوند و آن خبر بایشان بگذاشت .

بالجمله چون با مداد چهره بر گشاد قتيبه بجنك فرمان داد بفرمود تا خود را به

ص: 351


1- اسلاب جمع سلب يعنى لباس ومنطقه ( کمربند) و سایر وسائل که همراه جنگجو است.

ثلمه شهر باز رسانند ، مسلمانان سپرها برسر کشیده حمله بیاوردند تا خود را بآن ثلمه رسانیده بایستادند، و هر چند برایشان تیرباران کردند از جای نرفتند ، مردم سغد بقتیبه پیام فرستادند امروز از ما بازشو تا بامدادان کار بمصالحت افکنیم ، در جواب گفت : صلح نکنیم مگر بباید این مردم ما بر آن ثلمه بجای باشند .

و بقولی گفت این بندگان بیچاره شده اند اکنون با این حال ظفرمندی بازشوید، و چون بامداد شد بصلح سخن کردند بدان شرط که بهر سال دوهزار بار هزار و دویست هزار مثقال تسلیم کنند .

و هم در اینسال سی هزار سوار بدو دهند ، و شهر را برای قتیبه خالی کنند و هیچ مقاتلی در آنجا نماند ، تا قتیبه مسجدی در آنجا بنیان کند و بمسجد در آید ونماز بگذارد ، وخطبه براند و طعام بامداد بسپارد و بیرون شود .

بالجمله : چون آنکارها بپای رفت قتیبه با چهار هزار تن از برگزیدگان لشگر بشهر اندر شد و نماز و خطبه و تغدی بگذاشت، آنگاه بمردم سغد پیام فرستاد که هر کس از شما در آن اندیشه است که متاع خویش را ماخوذ دارد چنان کند چه من ازین شهر بیرون شوم و جز آنچه با شما صلح ورزیده ام هیچ بر نگیرم ، اما این لشکر باید در اینجا مقیم باشند .

و بعضی گفته اند که قتیبه قرار مصالحه را بر یکصد هزار سوار مقرر بداشت و نیز شرط برفت که آنچه در آتشکده ها و بتخانهاست بجمله از آن او باشد ، لاجرم آن اشیاء و حلی را بر گرفت و بتها را بیاوردند و بر روی هم بریختند ، چندانکه مانند کوشکی بزرگ نمود ، آنگاه هر زیور و زینت و جواهر که بر آنها بود بر گرفت و بقیه را بسوخت.

در اینحال غوزك نزد قتیبه شد و گفت : همانا شکر احسان تو بر من واجب است باین اصنام متعرض مشو ، چه در اینجمله بتها است که هر کس بسوزاند تباه میشود قتیبه گفت : چون چنین است من بدست خود میسوزانم پس بفرمود آتشی بر افروختند و تکبیر براند و آن نار را مشتعل گردانیده آن بتهارا بجمله بسوختند ، و پنجاه

ص: 352

هزار مثقال میخ زرین در یافتند .

و نیز در شهر سغد بدختری از فرزندان یزد جرد بن شهریار دست یافت،و نزد حجاج بفرستاد وحجاج آن دوشیزه را برای ولید فرستاد و آن دختر از ولید بارور گشته یزید بن ولید از وی متولد شد، و چون قتیبه ازین امور بپرداخت غوزك را فرمان کرد از سغد انتقال داد .

و بعضی گفته اند : که اهل سمرقند بر مسلمانان بیرون تاختند و بقتال در آمدند و این همان روز بود که سمرقند مفتوح شد ، وقتیبه در این روز فرمان کرده بود تختی در میدان آوردگاه بر نهاده و قتیبه بر آن بر نشسته بود و مردم سمر قند مسلمانان را چنان بطعنه رماح (1) بسپردند تا از قتیبه بگذشتند و اینوقت قتیبه بر شمشیر خود تکیه بر نهاده و هنوز بند شمشیر را نگشاده بود .

و از آنسوی لشکر اسلام از يمين ويسار جنبش کرده بحمایت قلب که انهزام یافته بشتافتند، و سمر قندیان را چنان منهزم ساختند که بلشگرگاه خود باز تاختند از مشركان جمعی کثیر بکشتند ، و بشهر در آمدند و کار بمصالحت افکندند اینوقت غوزك طعامى بساخت وقتیبه را بخواند و با جماعتی از اصحابش نزد او شدند در اینحال قتیبه از وی خواستار شد که سمرقند را بدو گذارد و خود از آنجا انتقال نماید ، وملك را چاره نماند وقتیبه این آیت مبارك تلاوت كرد « اِنَّه اَهلَكَ عَادَاً اَلاَوِّلَى وَثَمُودَ فَمَا اَبقِىَ» .

حکایت کرده اند که آنکس را که قتیبه برای بشارت فتح سمرقند بحجاج فرستاد ، حجاج بفرمود تا این بشارت بولید رساند، آن شخص میگوید قبل از طلوع فجر بدمشق در آمدم و بمسجد جامع برفتم از یکسوی خویش مردی کوررا بدیدم ، پرسید از کجا باشی ؟ گفتم از خراسان بیامدم ، و خبر سمرقند را بدو بگذاشتم ، گفت : سوگند بآنکس که محمد صلی الله علیه وآله را بحق بفرستاد ، این شهر راجز بحیلت و غدر نگشوده باشید، ایمردم خراسان که ملک از بنی امیه مسلوب ساختید

ص: 353


1- رماح جمع رمح یعنی نیزه ها

و دمشق را سنگ بسنگ در هم شکستید ، یعنی سرانجام این غدر باینحال میرسد .

بالجمله چون قتیبه سمر قند را بر گشود ، گفتند : « هَذَا لأَعدِىَ العَيرَينَ »چه او در یکسال سمرقند و خوارزم را برگشود ، هماناچون سواری در يك طلق(1)دو غیر را بیفکند میگویند :«عادی عیرین» است ، و از آن پس که قتیبه سمرقند را برگشود نهار بن توسعه را بخواند و گفت : ای نهار کجا است آنکه میگفتی ؟

الا ذَهَبَ الغَزْوُ المُقَرَّبُ لِلْغِنَى *** ومَاتَ النَّدَى والْجُودُ بَعْدَ الْمُهْلْب

اقِا مَا بَمْر والرُّوذِ رَهِنَ ضَريحُهُ *** فَقَد غَيَّبَا عَن كُلِّ شَرقٍ وَ مَغرِبٍ

آیا این غزو یعنی غزو خوارزم و سمرقند غزو هست ؟ گفت از آن غزو بهتر است و من همانم که گفته ام :

وَما كانَ مُذَكَّناً وَلا كانَ قَبْلَهُ *** وَلاَهُو فِيمَا بَعْدَنَا كابن مُسْلِمٍ

عَلِيّاً أَعَمَّ لاهِلِ الشِّرْكِ قَتِلا بِسَيفِهِ *** واكثُر فينا مُقَسَماً بَعدَ مُقَسِمٍ

وشعراء در فتح سمرقند انشاد ابیات نموده ، وقتیبه از آن پس بمرو بازشد واهل خراسان همی گفتند که قتیبه با مردم سمرقند غدر ورزيد و بغدر مالك سمر قند شد و ایاس بن عبدالله از جانب قتيبه امير جنك خوارزم و او مردی ضعیف بود، وعبيد الله بن ابن ابی عبیدالله مولای مسلم تولیت امر خراج داشت ، مردم خوارزم ایاس راست و بیچاره خواندند و بروی آشوب همی کردند ، عبیدالله ازین داستان بقتیبه بنوشت ، قتیبه بفرمود تا برادرش عبدالله بخوارزم شود و بعمل آنجا بپردازدوایاس وحیان نبطی را بتازیانه فرو گیرد ، و موسی سروریش ایشان را بسترد .

چون عبدالله بخوارزم نزديك شد، ایاس پوشیده پیام کرد، و بیم داد و او دوری گرفت، اما چون بخوارزم بیامد حیان را بگرفت و او را بضرب تازیانه و تراشیدن موی ریش آزاد کرد و از پس اینکار قتیبه لشكري بالمغيرة بن عبدالله ، بسوی خوارزم بفرستاد و مردم خوارزم این خبر را بشنیدند ، و از آن پس که مغیره

ص: 354


1- طلق يعنى تاخت ، وعير بفتح عين يعني گورخر ، و كسيكه با چابكي دريك تاخت دو گورخر را صید کند و بیفکند گویند: عادی عیرین

اندر آمد اولاد آنانکه خوارزمشاه ایشان را کشته بود اعتزال گرفتند و از معاونت او روی برتافته بشهرهای ترکستان فرار کردند، و مغیرة جمعی از خوارزمیان را بکشت و اسیر کرد ، و دیگران قبول جزیه نهاده صلح کردند ، و بعد از آنکه نزد قتیبه باز شد بحکومت نیشابور نایل گشت .

در روضة الصفا مسطور است که در هنگام محاصره سمرقند دهقانش که گماشته صول بود بقتیبه پیام کرد که اگر تمامت عمر مشغول محاصره باشی این شهر را مفتوح نداری ، چه در کتب پدران خویش دیده ایم که فاتح این شهر شخصی است که نامش پالان باشد ، قتیبه گفت : الله اکبر نام من پالان است ، چه قتیب در زبان عرب پالان را گویند دهقان گفت ما را یقین است که قتیبه آن شخص نیست آنگاه قتیبه جمعی را در صندوقها جای داده حیلت بشهر فرستاد وفتح کرد .

بیان وزل کردن ولید بن عبد الملك عمر بن عبدالعزیز را از امارت حجاز

گفته اند در اینسال ولید بن عبد الملك عمر بن عبدالعزیز را از امارت حجاز و مدینه طیبه معزول ساخت، چه عمر از ظلم حجاج نسبت بمردم عراق بولید می نوشت ، و این خبر بحجاج پیوست ، و او بولید نوشت که گروهی از بی دینان و اشقیا که نزد من بودند ، از عراق منزل بر گرفتند و بمدینه و مکه در آمدند و این کردار در حکومت من و هن بیفکند ، ولید بدو نوشت که برای حکومت مدینه و مکه کدامکس شایسته است ؟ حجاج در جواب نوشت که خالد بن عبدالله و عثمان بن حیان سزاوارند ، لاجرم ولید عمارت مکه معظمه را با خالد و مدینه را باعثمان و عمر را عزلت داد.

چون عمر از مدینه راه بر گرفت گفت سخت در بیم هستم که از آنمردم باشم که مدینه ایشان را بیرون کرده باشد، و ازین سخن بقول رسول خدای صلی الله علیه وآله اشارت داشت که فرمود :«تنفی خبثها »وعزل عمر از مدینه در شهر شعبان بود.

ص: 355

و چون خالد بمکه در آمد هر کس از مردم عراق را که در آنجا بودند کرهاً بیرون کرد ، و مردمان را تهدید داد که هیچ مردی عراقی را منزل ندهند ، یا خانه را در اجاره گذارند ، و نیز بر مردم مدینه کار را دشوار کرد و با ایشان بجور و ستم کار کرد.

اما در زمان امارت عمر هر كس از حجاج بيمناك شدى بمکه و مدینه پناه آوردی ، و بعضی گفته اند : عثمان بن حیان را عامل مدینه گردانیدند ، و ازین پیش در وقایع سال نود و یکم بولایت خالد در مکه معظمه اشارت رفت .

بیان حوادث و سوانح سال نود و سیم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در این سال عباس بن ولید در زمین روم جنك بيفكند ، و سبسطية ومرزبانين وطرسوس(1) را برگشود و نیز در این سال مروان بن ولید در اراضی روم غزو نهاد چندانکه تا به خنجره (2) که از بلاد آن مملکت است باز رسید.

و هم در این سال مسلمة بن عبد الملك با مردم روم حرب بساخت، و ماسیسه و حصن الحدید و غزاله را از ناحیه ملطیه مفتوح ساخت، و هم در اینسال در مملکت افریقا سحاب از آب بکاست ، و بهاران از باران سود نیافت ، موسی بن نصیر با یاران در طلب باران شدند، و خداوند کریم که رحمتش عمیم است از نزول رحمت بر ایشان منت نهاد، و از ریزش سحاب کامیاب فرمود.

ص: 356


1- سبسطيه بفتح سين اول وباء و سكون سين دوم وكسر طاء و تخفیف یاء شهری است نزديك سميساط ( شمشاط ) و از آبادیهای آن در نواحی ،فلسطین و مرزبانین آبادی است در همان حدود و شاید صحیح آن مرز با بین باشد یعنی سرحدی که فاصله بين بلاد روم وشامات است ، وطرسوس بفتح اول و دوم شهری است در مرز شام بین انطاكيه وحلب وبلاد روم نهر بردان از میان آن میگذرد .
2- ناحیه است از بلاد روم

و هم در اینسال ولید بن عبدالملك از آن پیش که عمر بن عبدالعزیز را ، بدو بنوشت که خبیب بن عبد الله بن زبیر را بتازیانه گیرد و آب سرد بر سرش بریزد ، عمر پنجاه تازیانه بدو بزد و بروزی سرد آبی سرد بر سرش بریخت ، و بر باب مسجدش بداشت و خبیب در همان روز بمرد ، و هم در اینسال عبدالعزیز بن ولید مردمان را حج نهاد ، و در اینسال حکام و فرمان گذاران بلاد اسلام هم آنان بودند که بودند ، مگر مدینه طیبه که عاملش عثمان بن حیان بود ، و دو شب از شهر شوال بجای مانده بمدینه در آمد، چنانکه بآن اشارت رفت.

و اندرین سال ابو الشعثاء جابر بن زید ازدی فقیه در بصره وفات کرد ، یافعی میگوید: ابن عباس گفته است اگر مردم بصره بتمامت در خدمت ابى الشعثاء بتعلم بنشینند و سعت علمش جمله را کافی است ، چه او را بعلوم قرآن دانشی بکمال بود و هم در اینسال ابو العالية البراء که نامش زیاد بن فیروز ، و غلام زنی اعرابیه از جماعت بنی ریاح است ، رخت اقامت بسرای آخرت کشید، و این غیر از ابوالعالیه ریاحی است که در سال نودم هجری بدرود زندگانی گفت، و هم در اینسال بلال بن ابی الدرداء انصاری که از پدرش راوی بود ، بدیگر سرای جامه برد ، و پدرش در دمشق قضاوت داشت .

وهم در اینسال بروایت یافعی ابوالخطاب عمر بن ابی ربیعه شاعر قرشی مخزومی مشهور بدیگر جهان روی نهاد ، و او بنام ثریا تشبیب نمودی ، و در فنون غزل سرائی و ظرافت و نوادر نادره روزگار بود چنانکه در جای خود بخواست خدای بشرح حالش اشارت ،رود و هم در اینسال زرارة ابن اوفى عامری بروایت یافعی ازین جهان رخت بر بست ، روزی بامدادان بگاه این آیت مبارک قرائت کرد : « فَاِذَّا نَقَر فِیَ النَّاقَوَر » بناگاه بیفتاد و بمرد .

و نیز در اینسال بروایت یافعی عبدالرحمن بن يزيد بن حرثة الانصارى المدنی روی بدیگر سرای نهاد، از صحابه روایت داشت و در مدینه طیبه قضاوت یافت اعرج می گفت بعد از صحابه هیچکس را از وی افضل ندیدم، و هم در اینسال زویستن

ص: 357

ایمپراطور قسطنطنیه را از سلطنت خلع نمودند و زویستن آخر پادشاه است از نسل هر قل که در قسطنطنیه بایمپراطوری روز نهاد ، این زویستن جز آن است که از این پیش بخلع او و منزل گزیدنش در بلغار اشارت شد .

بیان پاره از وقایع سال نود و چهارم هجری نبوی صلی الله عليه و آله وسلم

اشاره

بروایتی در این سال حجاج بن یوسف لعنة الله عليه سعيد بن جبير عليه الرحمه را شهید ساخت، وسبب قتل آن جناب چنانکه اشارت یافت خروج او باعبدالرحمن بن محمد بن اشعث بود ، تفصیل حال سعادت منوالش در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور است ، و ازین پس انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور میشود.

و در اینسال قتیبه از نهر بگذشت و بیست هزار تن جنگجوی از اهل بخارا و کش ونسف و خوارزم بخواست، و آنجمله را بطرف شاش بفرستاد و خویشتن روی بفرغانه نهاد ، و بخجنده (1) در آمد مردم خجنده بجنگ او در آمدندو چند کرت جنگ بدادند و در همه مسلمانان را فتح بود ، آنگاه قتیبه بکاشان که مدینه فرغانه است در آمد و آن یان را که بجانب چاچ (2)روان داشته بود مظفر و منصور نزد او بیامدند و آن شهر را مفتوح و بیشترش را محترق داشته بودند ، لاجرم قتيبه بمرو مراجعت کرد ، وسحبان در وصف قتال مسلمانان در خجنده شعری چند انشاد کرد و از شجاعت و دلاوری ایشان بنمود چنانچه در جای خود مذکور داشته اند .

ص: 358


1- خجنده بضم خاء وفتح جيم و نون ساکنه نام شهر مشهوری است در ماوراء النهر که بر ساحل شط سيحون بناشده و تا سمر قند ده روز راه فاصله دارد .
2- چاچ همان شاش است از بهترین بلاد ما وراء النهر

بیان پاره از حوادث و سوانح سال نود و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وسلم

در اینسال عباس بن ولید در زمین روم جنك بیفکند و انطاکید را برگشود و در اینسال عبد العزيز بن الوليد با مردم روم غزو نمود چندانکه بغزاله رسید، و نیز ولید بن هشام چندان بارومیها حرب بداد که تا برج حمام پیوست ، و نیز یزید بن ابی کبشه در روم جنگ در انداخت تا بزمین سوریه رسید و هم در اینسال زلزله سخت در شام روی داد چنانکه تا چهل روز بطول انجامید و بیشتر شهرها را ویران ساخت، لکن در انطاکیه عظیمتر بود .

وهم در اینسال قاسم بن محمد ثقفی در اراضی هندوستان جنگ نمود و بعضی از آن زمین را بدست کرد ، و در اینسال وليد بن عبد الملك سليمان بن حبیب را بقضاوت شام برکشید ، و در اینسال مسلمة بن عبد الملك مردمان راحج اسلام بگذاشت، و بقولی عبدالعزيز بن الوليد حج نهاد ، و در اینسال خالد بن عبد الله عامل مکه و عثمان بن حيان امير مدينة طيبه وقرة بن شريك والى مصر، وقتيبة بن مسلم از جانب حجاج حکمران خراسان بود.

وفات حضرت سجاد علیه السلام نیز در اینسال است، چنانکه مشروحاً مذکور میشود ، و نیز در اینسال عروة بن زبير وسعيد بن مسيب بروایت ابن اثیر وفات کردند ، وراقم حروف شرح حال ایشان را در مجلدات مشکوة الادب مسطور داشته است ، و هم در اینسال ابو بکر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام بدیگر سرای رهسیار شد.

ص: 359

ذکر وفات جناب سيد الساجدين والعابدين على بن الحسين علی بن ابیطالب سلام اللہ علیهم اجمعین

در کتاب بحار الانوار از عثمان بن عثمان خالد از پدرش مروی است که على بن الحسین علیهما السلام چون بآن مرض که در آن وفات فرمود دچار گشت فرزندان خويش محمد وحسن وعبد الله وعمروزید و حسین را فراهم ساخت ، و از میانه فرزند ارجمندش محمد بن علی صلوات الله علیه را وصی ، و بباقر مکنی و ملقب و امر ایشان را بآ نحضرت مفوض وموكول فرمود ، و از جمله مواعظی که در وصیت نامه خویش بحضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود ، این بود:

يا بُنَيَّ إنَّ السَّعَقلَ رائِدُ الرُّوحِ والعِلْمَ رَائِدُ الْعَقْلِ العَقلُ تَرْجُمَانُ العِلمِ وَأعلَمُ أنَّ المُعَلِّمَ أَبْقَى واللِّسَانِ أكثَرُ هَذَراً وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّ صَلاَحَ الدُّنْيَا بِحَذَافِيرِهَا فِي كَلِمَتَيْنِ إِصْلاَحِ شَأْنِ اَلمَعايِشِ ملو مَكْنيَال ثُلُثَاهُ فِطْنَةٌ وثُلُثُهُ تَغافُلٌ لانَ الإِنسانُ لا يَتَغافَلُ إِلاَّ عَن شَيْءٍ قَدْ عَرَفَهُ فَقَطِينٌ لَهُ وَاعلَم أنَّ السَّاعاتِ يُذهَبُ عُمُرَكَ وأنَّكَ لا تَنَالُ نِعْمَةً إِلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى فَإِيَّاكَ والأَمَلَ الطَّوِيلَ فَكَم مِن مُؤَمِّلٍ أَمَلاً لا يَبْلُغُهُ وَ جَامِعِ مَالٍ لا يَأكُلُهُ وَمانِعٌ ما سَوفَ يَترُكُهُ وَ لَعَلَّهُ مِن باطِلٍ جَمَعَهُ ومِن حَقٍ مَنَعَهُ أصابَهُ حَراماً وَ وَرِثَهُ احتَمَلَ إِصرَهُ وبَاءَ بِوِزرِهِ وَ ذَلِكَ الخُسْرَانُ الْمُبِينُ».

ای پسرك من همانا عقل و دانش پیشرو روح و علم پیشر و عقل ، وعقل ترجمان ومفسر علم است ، و بدانکه علم پاینده ، و زبان بخطا و باطل لغزنده است، و دانسته باش ای پسرك من که اصلاح امور دنیا بتمامت بدو کلمه است ، زیرا که اصلاح امر معیشت مکیالی آکنده است که دو ثلثش زیر کی وفطنت و دریافت لطایف امور و دقایق مطالب ، وادراك جزئيات وكليات مهام باشد ، ويك ثلثش تغافل و تسامح باشد

ص: 360

چه انسان جز آنچه بفطانت دانسته و شناخته باشد تغافل نخواهد کرد ،یعنی تا چیزی را بفطانت در نیابند و عارف نگردند راه تغافل نخواهد داشت ، و بر مکتوم ومجهول تغافل نمیرود .

و دانسته باش که ساعات ایام ولیالی عمر و مدت تو را میبرد و گذر روزگار روز تو میر باید ، و تو بهیچ نعمتی واصل نگردی تا از نعمتی دیگر مفارقت جوئی پس با اینحال و اینصورت بپرهیز از آرزوی دراز و امید دیر باز .

چه بسیار آرزومندان بودند که بآرزوی خویش دست نیافتند و چه بسیار کسان که مالها فراهم ساختند و نصیبه برنداشتند، و چه بسیار کسان که مردمان را از اموال خود بی بهره خواستند ، و هر چه زودتر بگذاشتند و بگذشتند وازین بر افزون شاید آن مال را از راهی باطل و ممری ناصواب فراهم و از راهی بحق و مردمی ذیحق باز داشته و بحرام دریافته ، و بناصواب بارث گذاشته اصر و و بال و وزر واثقالش را احتمال نموده است، جزاین بهر نیافته، و این است خسران نمایان و زیان روشن و جاویدان .

ور و نیز در کتاب بحار الانوار مسطور است که علی بن الحسين با پسرش محمّد علیهم السلام وصیت نهاد و فرمود : «بُنَيَّ اَنِّي جَعَلْتُكَ خَلِيفَتِي مِنْ بَعْدِى لاَ يُدْعَى فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَك احَدٌ الاّ قَلَّدَهُ اَللَّهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ طَوْقاً مِنْ نَارٍ فاحْمَدِ اللَّهَ علَى ذلِكَ وَاشْكُرْهُ يَابنِى واشكُرْ لِمَن انْعَمَ عَلَيْكَ وانعُم على مَن شَكَرَكَ فَاِنَّهُ لا يَزولُ نِعمَةٌ اذا شَكَرْتْ وَلا بَقآءَ لَها اذاً كَفَرت وَالشَّاكِرُ بِشُكرِهِ اسعَدُ مِنهُ بِالنِّعْمَةِ الَّتي وَجَبَ عَلَيْهِ بِهَا الشُّكرُ وتلا عَلَى بنِ الحُسَيْنِ علیهما السلام لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ولَئِنْ كَفَرْتُمَانَ عَذَابِي لَشَدِيد».

ای فرزند من همانا من تو را بعد از خویشتن بخلافت خویشتن برکشیدم و در آنچه میان من و تو است هر کس مدعی شود خدایش در روز قیامت باطوقی از آتش مقلد گرداند ، پس خدای را بر این نعمت و موهبت حمد و شکر گذار ، ای پسرك من هر کس را بر تو حق نعمتی است شکر فرست ، و هر کس تو را شاکر باشد نعمت رسان ، چه هیچ نعمتی که بر آنش شکر فرستی زوال نجوید ، وچون

ص: 361

کفران کنی دوام نگیرد، همانا شکر نماینده را بسبب توفیق یافتن بادای شکر سعادت بیشتر است از سعادت دریافت آن نعمتی که بعلت وصول آن واجب گردیده است بروی شکر نهادن بر آن نعمت .

آنگاه علی بن الحسين علیهما السلام این آیت مبارك تلاوت فرمود : که اگر سپاس نعمت گذارید بر نعمت شما افزوده داریم، و اگر کفران ورزید عذاب من بر کافران نعمت سخت است که یکی از آنجمله سلب نعمت باشد .

و نیز در بحار الانوار مروی است که امام محمد باقر فرمود: چون علی بن الحسين علیه السلام را زمان وفات فرارسید، مرا بر صدر مبارك بچسبانید ، و فرمود : ای پسرك من تو را آن وصیت گذارم که پدرم در حال وفات با من گذاشت ، و فرمود پدرش وصیت با او نهاد: « يَا بَنَّي اِيَّاكَ وَظَلَم مَن لَا يَجدَ عَلَيكَ نَاصِراً اِلَّا الله» بپرهیز از ستم راندن بر آن کسی که جز خداوند منتقم حقیقی در رفع ظلم تو یاوری نیابد و باین حدیث اشارت شد .

ودیگر در بحارالانوار از زهری مرویست : که گفت در آن مرض که علی بن الحسين علیهما السلام وفات فرمود بحضرتش در آمدم در اینوقت طبقی که در آن نان و هند با بود در خدمتش یاوردند ، با من فرمود : ازین بخور عرض کردم ، یا بن رسول الله تناول نموده ام ، فرمود: همانا هند با می باشد.

عرض کردم: فضل کاسنی (1)چیست؟ «قَالَ مَا مَن وَرقَةَ مَن الهَندَبَا بِاَلاوَعَلَيهَا قَطرَةَ مِنَ مَاءَ الجَنَّةَ فِيهِ شَفَاءَ مِن كُلَّ دَاء » فرمود: هیچ برگی از هند با نباشد جز آنکه قطره از آب جنت در آن است ، و در هند با شفای هر دردی باشد ، زهری میگوید: پس از آن طعام را برداشتند و روغن بیاوردند ، فرمود تدهین کن، عرض کردم : دهن مالیده ام، فرمود : این روغن بنفشه است ، عرض کردم، فضیلت روغن

ص: 362


1- کاسنی همان هندباء است کاسنی در فارسی و هند با در لغت عربی متداول است و گاهی بدان بقلهٔ یهودیه گویند. برای معده و کبد و طحال نافع است و ضماد آن برای عقرب گزیدگی مفید است .

بنفشه بر سایر ادهان چیست ؟ «قَالَ كَفَضَل اِلاَسلَامَ عَلِىَ سَائِرَ الاَديَانَ» فرمود : چون فضلیت اسلام است برسائر مذاهب .

پس از آن پسرش محمد علیه السلام بآنحضرت در آمد، و آنحضرت باوی مدتی در از پوشیده حدیث راند و شنیدم که در جمله کلمات خویش میفرمود:«عَلَيكَ بِحَسن الخَلَق »بر تو بادبنکوئی خلق و خوی عرض کردم: یابن رسول الله اگر امر وقضای خدای که ما را بجمله درخواهد یافت فرارسد ، بعد از تو بکدام کس شویم ، ومرادر دل افتاده بود که آنحضرت از مرگ خودداستان میکند، فرمود: ای ابوعبدالله بسوی این پسرم ، واشارت با پسرش محمد فرمود « اِنَّه وَصِيَتِىَ وَوَارِثَی وَ عَيبَةَ عَلِمَى مَعدَن العِلَم وَبَاقَر العِلَم »اوست وصی و وارث و صندوق علم من معدن علم و شکافنده علمست عرض کردم: یابن رسول الله معنی باقر العلم چیست ؟ فرمود : زود است که شیعیان خالص من بخدمتش مراوده کنند و برای ایشان بشکافد علم را شکافتنی ، زهری میگوید : پس ازین محمد را برای حاجتی ببازار فرستاد ، چون بازگشت عرض کردم یا بن رسول الله از چه روی با اکبر فرزندان وصیت ننهادی ؟ فرمود: امامت به بزرگی و کوچکی منوط نیست (1) رسول خدای صلی الله علیه وآله اینگونه با ماعهد نهاده و در لوح و صحیفه باینگونه مسطور ومكتوب ديديم .

عرض کردم یا بن رسول الله پیغمبر شما وصیت و عهد فرموده است که اوصیاء بعد از وی چند تن هستند ؟ فرمود : در صحیفه و لوح دیدیم که دوازده تن باشندو امامت ایشان و اسامی پدران و مادران ایشان مکتوب بود، آنگاه فرمود : از صلب پسرم محمد هفت تن از اوصیاء بیرون میآیند که مهدی صلوات الله علیهم از جمله ایشانست.

در مدينة المعاجز وبحار الانوار و مناقب ابن شهر آشوب و کشی از قاسم بن عوف مروی است که امام زین العابدین علیه السلام قاسم فرمود : « وَاِيَّاكَ اِنَّ تَشَد رَاحِلَةَ تَرحَلَهَا اِنَّ مَاهِهنَا يَطلَب »یا اینکه فرموده«ماهِناً مَطْلَبَ العِلْمِ حَتَّى يُمْضى لَكُمْ بَعْدَ مَوْتَى سَبْعُ حِجَجٍ ثُمَّ يَبعَثُ لَكُم غُلَاماً مِنْ وُلْدِ فَاطِمه تَنْبُتُ الْحِكْمَةُ فِي صَدْرِهِ كَمَا يُنْبِتُ الْمَطَرُ الزَّرْعَ ».

ص: 363


1- گذشت که امام محمد باقر اکبر فرزندان آنحضرت بود

یعنی بپرهیز از اینکه برای طلب علم یا در طلب امام بار بربندی و راه در نوردی ، چه در آنجا که روی کنی بمطلب و مقصد و ادراك علم دست نیابی ، تا هفت سال بعد از مرگ من برگذرد ، اینوقت پسری از فرزندان فاطمه علیهما السلام برای شما انگیخته شود که سینه اش منبع علم و حکمت باشد و علم و دانش را تراوش دهد چنانکه باران کشت زار را سبز گرداند و بردماند .

قاسم بن عوف میگوید : چون علی بن الحسین وفات کرد ، روز وماه وسال بشماره آوردیم پس نه یکروز افزود و نه کاسته آمد از آنمدت تا اینکه محمد باقر علیه السلام تكلم فرمود .

راقم حروف گوید : از ینخبر معلوم میشود که تا هفت سال بعد از وفات امام زین العابدين علیه السلام تقيه مانع آن بوده است که امام محمد باقر روشن و آشکار تكلم فرماید، تا اینکه دولت بنی امیه را نوبت انجام و بنی عباس را زمان آغاز افتاد و هر دو چون در انتهای امر و ابتدای ظهور بود و ضعیف بودند، برای نشر افاضة ينابيع حكمت مجال افتاد، و در حقیقت ازینکلام دو معجزه بزرگ استنباط بلکه ظاهر میشود :

یکی اینکه جز فرزند برومندش در تمامت روی زمین امام و پیشوا و محل افاضه علوم نیست ، دیگر اینکه تا هفت سال اقتضای زمان چنین و چنان است .

در کتاب بحار الانوار ومدينة المعاجز وكتب آثار مسطور است :که حضرت امام جعفر صادق فرمود : در آن شب که زمان وفات حضرت امام زین العابدین فرا رسید با فرزندش امام محمد باقر علیه السلام فرمود :«اِبنَی اَئتَنِیَ بِوَضَوء»ای فرزند آبی ازبهروضوء من حاضر ساز .

امام محمد باقر ظرفی از آب بیاورد و از آن پیش که آب بحضور مبارکش حاضر شود بافرزند سعادتمندفرمود : «اَزدَدَه وَكَبَّه فَاَن فِيَه مَيتَة » بازگردان و برگردان که در این آب مرداریست، بروایتی چون این فرمایش بفرمود : بعضی گفتند این سخن از سنگینی رنجوری است ، پس امام محمد باقر چراغی بخواست و در آن آب

ص: 364

نظر کرد موشی مرده بدید ، پس آبی دیگر برای وضوء در خدمتش حاضر ساخت.

على بن الحسين فرمود :«يَا بَنَى هَذِهِ لَيْلَةٌ وُعِدْتُ فِيهَا لحوقى بِجَدَى رَسُولِ اَللَّهِ وجَدَى امِيرُ الْمُؤْمِنِينَ وَ جَدَّتَى فَاطِمَةَ وعَمِى الحَسَنِ وابِي الحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيهِم اجْمَعِينَ»ای پسرك من همانا این شبی است که مرا وعده نهاده اند که بجدم رسول خدای و آباء عظام خود صلوات الله عليهم ملحق میشوم .

«فَاِذا تُوُفِّيتَ وَ وَارَيْتَنِى فَخُذْ نَاقَتِي واجْعَلْ حِظَاراً واقِمْ لَهَا عَلَفاً فَاِنَّهَا تَخْرُجُ الى قَبْرِى تَضْرِبُ بِجِرَانِهَا الْأَرْضَ حَوْلَ قِبْرَى وتَرْغُو فَاقِمْهَا ورَدَّهَا الى مَوْضِعِها فَاِنَّهَا تُطِيعُك وتَرْجِعُ الى مَوْضِعِهَا وَانَّها تُعَاوِدُ اَلْخُرُوجَ فَتَفْعَلُ مَا فَعَلْتْ اُولاً فَارفُقْ بِهاوَردِها رَدّاً رَفِيقاً فَاِنَّهَا تُنْفِقُ بَعْدَ ثَلاَثَةِ اَيَّام».

چون بدیگر جهان شدم و از دفن من بپرداختی ، شتر مرا در حظیره بازدار و علوفه از بهرش مقرر فرمای، همانا آن شتر بجانب قبر من روی آورد و سینه و گلوی خود را بر خاک بگذارد و ناله برآورد ، پس او را بپای کن و بموضع خودش بازگردان ، همانا فرمان تو را اطاعت میکند و به وضعش باز آید ، و دیگر باره جانب قبر گیرد و تو بملایمت و رفق بازش گردان ، چه سه روز بعد از وفات من هلاك ميشود و چون آن حضرت وفات نمود، امام محمد باقر علیه السلام بوصیت پدر کار کرد و آن ناقه بیامد و در پیرامون قبر مبارك سينه بر زمین نهاد و ناله بر آورد ، با اینکه از آن پیش آن مکان را ندیده بود .

امام محمد باقر بآنجاشد و فرمود: یا مبار که برخیز و بمكان خود باز شو، ناقه باز شد و اندک مکثی کرده دیگر باره جانب قبر گرفت ، و چون مره نخستین سینه برزمین نهاده ناله برآورد ، امام محمد باقر سلام الله علیه بیامد و فرمود : هم اکنون برخیز شتر برنخاست ، تنی از حاضران بر آن شتر صیحه برند امام علیه السلام فرمود: او را بحال خود گذارید همانا پدرم خبر داده است که بعد از سه روز هلاک میشود و آن شتر هلاك شد .

و در روایت است که حضرت علی بن الحسین بیست و دو حج و بروایتی چهل

ص: 365

حج بر آن ناقه بگذاشت ، و چون از مدینه بمکه سفر میکرد تازیانه خود را بر آن آویخته داشت ، و تا بمدينه مراجعت میفرمود هرگز يك تازيانه بآن حیوان آشنا نمی داشت.

بالجمله : در وصیت آنحضرت در باب ناقه اخبار کثیره است ، و ازین پیش بالجمله نیز چندی نگارش یافت ، در کتاب اصول کافی از حضرت امام جعفر صادق مرویست که چون علی بن الحسین سلام الله علیهم را هنگام وفات باز رسید،از آن پیش سبدی و صندوقی که در حضرتش بود بیرون آورد و با پسرش امام محمد باقر فرمود : این صندوق را برگیر و آنحضرت بر گرفت ، و پس از چهار روز وفات فرمود .

و اینوقت برادران امام محمد باقر بیامدند و از آنچه در صندوق پدر بزرگوار بود مطالبه نمودند و بهرۀ خویش بجستند، فرمود: بخداوند سوگند که شما را حقی در آن نباشد ، و اگر شما را نیز در آن حقی بودی آنحضرت صندوق را بمن نمیگذاشت ، یعنی اگر اموالی بود که قابل قسمت بودی شمارا بی بهره نمی فرمود و در آن صندوق سلاح رسول خدای و کتب آنحضرت بود .

و بروایتی دیگر آن حضرت در حالت موت بافرزندان خويش التفات فرمود گاهی که بجمله در حضرتش انجمن بودند ، آنگاه بامام محمد باقر فرمود : ای محمد این صندوق را بمنزل خویش بر ، و فرمود معلوم باشد که در این صندوق از دینار و درهم هیچ نیست ، لکن مملو از علم است .

ودیگر در بحارالانوار مسطور است که امام جعفر صادق از پدرش امام محمّد - باقر روایت میفرماید که حضرت باقر فرمود که در آنشب که پدر پسندیده سیرش على بن الحسين علیه السلام بجوار رحمت پروردگار ، و فرادیس جنان برخوردار میگشت شربتی در حضرتش حاضر ساخت و عرض کرد ازین مشروب بیاشام ، فرمودای پسرك من این همان شبی است که در مثل چنین شب رسول خدای صلی الله علیه وآله بدیگر سرای رهسپار گشت ، و من در همین شب بدیگر جهان رخت بخواهم کشید .

در كتاب مدينة المعاجز از ابو جعفر محمد بن جریر طبری مروی است : که چون

ص: 366

على بن الحسين بن علی بن ابیطالب صلوات الله علیهم را حالت مرگ دریافت فرمود ، ای محمد چه شبی است امشب ؟ گفت شب فلان وفلان ، فرمود: از ماه چه بر گذشته؟ عرض کرد فلان وفلان ، فرمود: چه ازین ماه برجای مانده ؟ عرض کرد فلان وفلان فرمود: این همان شب است که مرا بوفات وعده نهاده اند، و در پایان همان شب ازین سرای پرملال بدیگر جهان انتقال فرمود .

ذكر بقيه وقایع سال نود و چهارم و انتقال حضرت علی بن الحسين بن على بن ابيطالب سلام الله علیهم ازین سرای فانی بفرادیس جنان و جهان جاودانی

گذارندگان اخبار و نگارندگان آثار را در سال وفات على بن الحسين سلام الله عليهما اختلاف بسیار است، چنانکه در بیان مدت عمر مبارك و زمان امامتش اشارت رود .

لکن چون مورخین معتبر باینسال اشارت کرده اند و مجلسی علیه الرحمه این خبر را مقدم داشته را قم حروف نیز همان را مختار شمرد و این را سنة الفقهاء نامیدند، چه اغلب فقهای روزگار در آنسال وفات کردند ، چون سعيد بن مسيب ، و سعيد بن جبير و عروة بن زبير ، و ابوبکر بن عبدالرحمن و آن حضرت سید فقها است ، و از نخست آن حضرت برحمت پروردگار جوار جست ، و بعد از آن حضرت فقهای مسطوره بلکه عامۀ فقهاء مدينة وفات نمودند ، بالجمله چنانکه اشارت یافت : در بحار الانوار مسطور است که از جمله وصایای آن حضرت با پسرش امام محمد باقر علیه السلام این بود که فرمود : چون من وفات کردم جز تو نباید کسی مرا غسل دهد، چه امام را غسل نمیدهد مگر آنکس که بعد از وی امام باشد .

در بحار الانوار مسطور است که حضرت ابی " صلوات الله عليه فرمود :

ص: 367

چون علی بن الحسين علیهما السلام را حالت وفات دریافت ، سه دفعه بیهوش گشت و در دفعه واپسین فرمود : «الحَمدُ لِلَّهِ الّذي صَدَقَنا وَعدَهُ واورَثَنا الارضَ نَتَبوَّءُ مِنَ الجَنَّةِ حَيثُ نَشاءُ فَنِعْمَ اَجُرُ الْعامِلِينَ» سپاس خداوندی را که آنچه باما وعده نهاد بصدق وراستی توامان داشت ، و زمین را میراث ما گردانید، و از بهشت منزل گیریم و کامکار گردیم در هر کجا که خواهیم ، پس نیکوست مزد کارکنان ، آنگاه وفات فرمود .

و دیگر در بحار الانوار و کافی از حسن بن علی ابن بنت الیاس از حضرت ابی الحسن علیه السلام مسطور است که شنیدم میفرمود: چون علی بن الحسین را هنگام بدرود جهان فرارسید مدهوش گردید، آنگاه هر دو چشم مبارك برگشود و :«اِذَّا وَقَعَت الوَاقِعَةَ وَاِنَّا فَتَحنَا لَك»را قرائت فرمود و فرمود: «اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذيِ صَدَقَنَا وعدَه اَلَايَه» آنگاه بساعت روح مبارکش قبض شد و سخنی نفرمود .

و هم در بحار الانوار از سهل بن زیاد مسطور است که چون علی بن الحسین صلوات الله علیه را زمان وفات دریافت بیهوش گشت و ساعتی مغمی علیه بود، آنگاه بهوش گرائید و جامه از روی بر گرفت و فرمود : «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي اَوْرَثَنَا اَلْجَنَّةَ نَتَبَوَّءُ مِنْها حَيْثُ نَشاءُ فَنِعْمَ اَجْرُ الْعامِلِينَ» آنگاه فرمود : «اَحفَرُوا وَاَبلَغُوا اِلَّى الوَسَخ » قبر مرا بکنید تا بخاک سخت و ثابت برسد ، آنگاه جامه مبارك را بر کشید و بریاض رضوان و رحمت و رضوان یزدان جامه کشید.

در بحار الانوار مروی است که چون علی بن الحسین وفات فرمود ، ابو جعفر عليهم السلام فرمود : «لَقَدْ كُنْتُ اَكْرَهُ اَنْ اَنْظُرَ اِلى عَوْرَتِكَ فِي حَياتِكَ فَما اَنَا بِالَّذِى انظُرُ اليها بَعدَ مَوتِكَ فَادخُل يَدَهُ وَغَسَلَ جَسَدَهُ» يعني من مکروه و ناستوده میشمردم که در زمان زندگی تو بعورت تو نظر کنم ، چگونه بعد از مرگ تو بعورت تو نظر نمایم ، پس دست مبارک [ درمیان قمیص ] در آورده جسد مبارکش را غسل داد .

راوی میفرماید : من نیز با پدرم اینگونه رفتار نمودم ، یعنی بعد از وفاتش در کار غسل بهمین طریق که با علی بن الحسین رفتار شد بپای بردم ، معلوم باد که

ص: 368

نسبت بیهوشی یا ئمه علیهم السلام را با نسبت دادن بیهوشی دیگران قیاس نتوان کرد حال پاکانرا قیاس از خود مگیر .

داستان سعید بن مسیب در وفات امام زین العابدین و ندامت از حاضر نشدن در تشییع جنازه مبارك آن حضرت علیه السلام

چون حضرت علی بن الحسین صلواة الله علیه ما جای بپرداخت ، مدینه در ماتمش صيحه واحده گشت و مرد وزن وسیاه و سفید و كبير وصغیر در مصیبش نالان ، و از زمین و آسمان آثار اندوه نمایان بود .

در بحار الانوار ومدينة المعاجز از على بن زيد، ودر ثاقب المناقب از زهری از سعيد بن المسيب و عبد الرزاق از معمر از علی بن زید مر ویست که گفت با سعید بن المسیب گفتم تو مرا خبر همی گفتی که علی بن الحسین علیهما السلام نفس زكية است ، و تو نظير ، ومانندی برای او نمی شناسی گفت سخن همان است که گفته ام ، و این مطلب پوشیده نیست ، سوگند با خداي مانند آن حضرت دیده نشده است.

علی بن زید گفت : سو گند باخدای این حجت استوار بر تو وارد میآید که بر جنازه مبارکش نماز نگذاشتی سعید گفت: همانا قانون آن بود که تا علی بن ، الحسين بسفر مکه بیرون نشدی جماعت قراء بیرون نمیشدند ، پس آنحضرت بیرون شد و ما نیز در حضرتش بیرون شدیم گاهیکه هزار سوار بودیم ، و چون در سقیا میرسیدیم آن حضرت نازل میگشت و نماز میگذاشت و سجده شکر بپای میبرد ، وسقيا بضم اول موضعی است نزديك مدينه و بروایتی تا بمدینه دو روز راه است .

بالجمله بروایت زهری سعید بن المسیب گفت : حضرت امام زین العابدین بیرون شد و من نیز در خدمتش راه بر گرفتم، و در پارۀ منازل فرود گشت و دورکعت نماز بگذاشت ، و در سجود خویش خدای را تسبیح گذاشت و هیچ شجر و مدرنماندجز

ص: 369

آنکه با آن حضرت تسبیح نمودند ، و ما ازین حال در فزع شدیم ، پس سرمبارك برداشت و فرمود : ای سعید در فزع شدی ؟ عرض کردم آری یا بن رسول الله فرمود همانا این تسبیح اعظم است ، پدرم از جدم از رسول خدای صلوات الله عليهم مرا روایت فرموده است که فرمود باقی نمی مانند گناهان با این تسبیح ، عرض کردم این تسبیح را با ما تعلیم فرمای.

و در روایت علی بن زید از سعید بن مسیب این است که آنحضرت در سجود خويش تسبیح فرمود و در اطراف هیچ درخت و سنگ و کلوخ نماند جز نماند جز آنکه با آنحضرت موافقت کرد، من و اصحابم از ینحال در فزع شدیم ، پس آن حضرت فرمود :

« يَا سَعِيدَانِ اَللَّهُ جَلَّ جَلاَلُهُ لَمَّا خَلَقَ جَبْرَئِيلُ الْهمه هذا التَّسبيحَ فَسَبَّحَتِ السَّمواتُ والارْضَ لِلتَّسْبِيحَةِ الاعظَمِ وَهُوَ اسمُ اللَّهِ جَلَّ وعِزَّ الاَكْبَرُ يا سَعِيدُ اخبرني أَبِي اَلْحُسَيْنُ عَنْ أَبِيهِ عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صلي الله عليه وآله عَنْ جَبْرَئِيلَ عَنِ اَللَّهِ جَلَّ جلاله انه قال مَا مِنْ عَبْدٍ مِنْ عِبَادِي آمَنَ بِي وَصَدَّقَ بِكَ وصَلَّى فِي مَسْجِدِكَ رَكْعَتَيْنِ عَلَى خَلاءٍ مِنَ النَّاسِ الأغْفَرْتَ لَهُ مِن مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِهِ وَمَا تَاخَرَ»

ای سعید همانا خدای جل جلاله چون جبرئیل را بیافرید این تسبیح را با و الهام فرمود ، و آسمانها باین تسبیح اعظم خدای را تسبیح نمودند ، و این اسم بزرگ و اکبر خدای عزوجل است، ای سعید پدرم حسین از پدرش از رسول خدای صلی الله علیه وآله از جبرئیل و جبرئیل از خدای جل جلاله مرا خبر داد که خدایتعالی فرمود : هیچ بنده از بندگان من که بمن ایمان آورده و تو را تصدیق نموده باشد نیست ، که در مسجد تو در خلوت از مردمان دور کعت نماز بگذارد جز آنکه گناهان گذشته و آینده اش را می آمرزم.

بالجمله سعید میگوید : هیچ شاهدی افضل از علی بن الحسین نمیدانم و نمیدیدم گاهی که این حدیث با من بگذاشت ، و چون آن حضرت وفات نمود ابرار وفجار بجمله در جنازه اش حاضر شدند و صالح وطالح بروی درود همیفرستادند ، و مردمان

ص: 370

در پیرامون جنازه اش دوان و شتابان بودند تا بمحل خود فرود آورند .

من با خود گفتم اگر در تمامت روزگار روزی در یابم که در خلوت آن دو رکعت نماز را در مسجد بیای گذارم امروز است و جزيك مرد و زن بجای نمانده بود ، ایشان نیز به تشییع جنازه بیرون شدند و من بر جای بماندم تا آن نماز بگذارم .

این هنگام بانگ تکبیر از آسمان برخاست و زمین در پاسخ تکبیری بیار است از آسمان بانگ تکبیری بلند گشت و زمین نیز جواب داد ، ومن بيمناك شدم و بر روی بیفتادم ، پس آنانکه در آسمان بودند هفت کرت تکبیر نمودند ، و نیز هرچه در زمین بود هفت کرت تکبیر بگذاشت و بر علی بن الحسين صلوات الله عليهما نماز نهادند و مردمان بمسجد در آمدند و من نه بآن دورکعت نماز نائل شدم و نه بنماز نهادن بر جنازه مبارك آنحضرت .

علی بن زید میگوید: من بسعيد بن المسیب گفتم اگر من بجای تو بودم جز نماز بر علی بن الحسين علیهما السلام را اختیار نمیکردم ، همانا این کردار توزیانی آشکاربود ، پس سعید بگریست و گفت : جز انجام خیر نمیجستم کاش بروی نماز کرده بودم که مانندش دیده نشده است .

ذكر علت وفات حضرت سيد الساجدين والعابدين و امام يوم الدين وحجت الله على الخلايق اجمعين صلوات الله وسلامه عليه

از آن خبری که میفرمایند هيچيك از ما نیست جز آنکه مقتول یا بزهر جفا شهید شود، تصریح می نماید که علی بن الحسين سلام الله عليه نيز بعز شهادت نایل است ، صاحب فصول المهمه نوشته است که گفته اند: آن حضرت مسموم وفات کرد ووليد بن عبدالملك آن حضرت را از هر داد، وصاحب حبیب السیر نیز در این خبر با وی موافقت کرده ، و در بیشتر اخبار وارد است که هشام بن عبدالملك آن حضرت

ص: 371

را بزهر شهید ساخت .

صاحب جنات الخلود میگوید : آنحضرت را عبدالملك بن مروان در ایام خلافتش مسموم نمود ، و طریحی در منتخب نوشته است که آن حضرت را ولید بن عتبة بزهر جفا مقتول گردانید، و بقول اصح هشام بن عبدالملك آن حضرت را زهر خورانید .

وچنانکه عمده مورخین خاصه و عامه اشارت کرده اند، و پاره سبب مسموم شدن آن حضرت را ازین علت نوشته اند و در بحار الأنوار نیز قصۀ هشام را ذکرمی نماید در این وجه است که هشام بن عبد الملك سفر حج بگذاشت ، و چون بطواف در آمد از کثرت ازدحام مردمان باستلام حجر الاسود (1) قدرت نیافت پس منبری از بهرش نصب کردند تا بر آن بر نشست و مردم شام در پیرامونش انجمن شدند .

و در آنحال که بر اینموال بودند، بناگاه علی بن الحسین علیهما السلام پدید گشت وازار و ردائی برتن مبارک داشت، و از جمله خلق جهان بروی و بوی نیکوتر و آثار سجود در پیشانی مبارکش مانند پینه نمودار ،بود پس شروع بطواف فرمود و چون بموضع حجر الاسود رسید مردمان از حشمت و هیبتش دوری گرفتند تا بفراغت طواف همی داد.

هشام را از مشاهدت اینحالت سخت غضب افتاد ، و باندیشه شهادت آن حضرت بر شد، از اتفاق یکی از مردم شام از هشام پرسش نمود که این جوان شمله پوش که مردمانش فزونتر از تو رعایت حشمت و عظمت نمایند کیست؟ هشام از کمال بغض و تبختر گفت نمی شناسم .

صاحب فصول المهمه در اینمورد مینویسد ، اینداستان که آن حضرت را با هشام افتاد قبل از مرگ عبدالملك پدرش بود ، و چون استلام حجر الاسود را امکان نیافت منبری از بهرش در حطیم نصب کردند و گروهی از مردم شام در گردش جای داشتند و چون از آن حضرت از وی پرسش نمودند ، از بیم آنکه مردم بآن حضرت بگروند

ص: 372


1- استلام بمعنى لمس کردن و بوسیدن است اگرچه با چوبی باشد .

گفت او را نشناسم .

احمد بن خلکان در تاریخ خودوفیات الاعیان ، وابو محمد عبدالله بن اسعد یافعی در تاریخ خود مرآة الجنان بهمین داستان اشارت کرده اند، که در زمان هشام بن عبدالملك روی داد ، و ابن خلکان از اعاظم علمای سنت و جماعت بلکه در شمار متعصبین است ، بعد از آنکه در شرح حال فرزدق از فسق وفجور او باز می نماید ميگويد يك مكرمتی بفرزدق منسوب است که مایه امیدواری بهشت است برای او آنگاه داستان هشام را در زمان ولایت پدرش عبدالملك مذكور ميدارد :

میگوید جماعتی از اعیان شام با او بودند که بناگاه زین العابدین علی بن الحسين بن على بن ابيطالب علیه السلام نمودار شد ، و آن حضرت در شمائل و مخايل وروی و بوی از تمامت مردمان نیکوتر بود ، و چون بحجر الاسود رسید مردمان از حضرتش دور بایستادند تا استلام فرمود ، پس مردی از اهالی شام گفت کیست این شخص که مردمان باین اندازه از وی در هیبت هستند ؟

هشام از آن بیم که مردم شامش بشناسند، و بنده آن مخائل وشمائل گردند گفت اورا نمی شناسم ، ابو فراس همام ابن غالب شاعر معروف بفرزدق حاضر بود، گفت لكن من او را خوب میشناسم ، مردی شاعر گفت یا ابا فراس کیست ؟ فرزدق این اشعار بخواند:

هذا الَّذي تَعرِفُ البَطحاءُ وَطاتَهُ *** والْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَالحَلُّ وَالحَرَمُ

هَذَا ابْنُ خَيْرِ عِبَادِ اَللَّهِ كُلِّهِمْ *** هَذَا اَلتُّقَى النقى الطَّاهر اَلْعَلَمُ

اِذَا رَأَتْهُ قُرَيْشٌ قَالَ قَائِلُهَا *** الى مَكَارِمِ هَذَا يَنْتَهِى اَلْكَرَمُ

يَنْمَى الى ذِرْوَةِ اَلْعِزِّ اَلَّتِي قَصُرَتْ *** عَنْ نَيْلِهَا عُربُ الاَسلَام وَ اَلْعَجَمُ

يَكَادُ يُمْسِكُهُ عِرْفَانَ رَاحَتِهِ *** رُكْنُ الْحَطِيمِ اذا مَا جاءَ يَسْتَلِمُ(1)

ص: 373


1- اینست آن کسیکه ریگهای بیابان مکه گامهای او را میشناسد ، خانه خداهم او را میشناسدوزمین مسجد الحرام وسایر زمینها هم او را میشناسند ، این فرزند بهترین بندگان خدا است همه شان، اینست پاك وطيب و طاهر و سرفراز. قریش که او را بینند سخنگوی آنان اعتراف کند که کرم و مردانگی همه بد و منتهی میشود، او بلند ترین مقام عزت انتساب دارد که دست هر مسلمان عرب وعجم از رسیدن بدان کوتاه است . از آنجا که رکن حطیم كف باسخاوت وشرافت او را میشناسد چنانست که هنگام استلام ركن ميخواهد دست مبارك آنحضرت را بر روی خود بچسباند و نگه دارد . این ترجمه همان چند شعر است که در حضور هشام ارتجالا سروده است، و بقیه اشعار را خود فرزدق یا دیگران بعدا بدان اضافه کرده اند .

فِي كَفِّهِ خَيْزُرَانٌ رِيحُهُ عَبِقٌ *** مِنْ كَفِّ اروع فِي عِرْنِينِهِ شَمَمٌ

يُغْضَى حَيَاءً وَ يُغضى مِنْ مَهَابَتِهِ *** فَلاَ يُكَلِّمُ اِلاّ حِينَ يَبْتَسِمُ

يَنْشَقُّ نُورُ اَلْهُدَى عَنْ نُورٍ غُر ته *** كَالشَّمْسِ ينجَابُ عَن اَشرَاقَهَا اَلظُّلْمُ

مُنْشَقَّةٌ مِن رَسُولِ اللَّهِ نَبْعَتُهُ *** طَابَتْ عَنَاصِرُهُ وَالْخِيمُ وَ الشِّيَمُ

هَذا اِبْنُ فَاطِمَةَ ان كُنْتَ جاهِلَهُ *** بِجَدِّهِ اِنْبِيَاءُ اَللَّهِ قَدَخْتُمُوا

اَللَّهَ شَرَّفَهُ قِدْماً وَ عَظَمَه *** جَرِيٌ بِذَاكَ لَهُ فِي لَوحِه اَلْقَلَمُ

فَلَيْسَ قَوْلُكَ «مَنْ هَذَا »بِضَائِرِهِ *** العَرْبُ تَعْرِفُ مَنِ انْكَرَتْ والعَجَمِ

كِلْتَا يَدَيْهِ غِياثٌ عَمَّ نَفْعُهُمَا *** تَسْتَوِ كَفَّانِ ولا يَعْرُوهُمَا عَدَمٌ

انْ قَالَ قالَ بِما يَهْوَى جَمِيعُهُمْ *** وَانٍ تَكَلَّمَ يَوماً زانَهُ الْكَلِمُ

مَن جَدُّهُ دَانَ فَضْلُ اَلاِنْبِیَاءِ لَهُ *** وَ فَضْلُ اُمتِهِ دَانَتْ لَهُ اَلاَمَم

سَهْلُ اَلْخَلِيقَةِ لاَ تُخْشَى بَوَادِرُهُ *** يَزِينُهُ اِثْنَانِ حُسْنُ الْخُلُقِ وَالشِّيَمُ

حَمَّالُ اثْقَالِ اقْوَامٍ اذا فَدَحُوا *** حُلْوَ اَلشَّمَائِلِ تَحْلُو عِنْدَهُ نِعم

مَا قالَ لا قَطُّ الاّ قَطُّ اِلاّ في تَشَهُّدِهِ *** لَوْلا التَّشَهُّدُ كانَت لاؤُه نِعم

لاَ يُخْلِفُ اَلْوَعْدَ مَيْمُونٌ نَقِيبَتُهُ *** رَحْبُ الْفَناءِ اُرِيبُ حِينَ يُعْتَرَمُ

عَمَّ البَرِيَّةَ بِالاحْسَانِ فَانْقَشَعَتْ *** عَنْهَا الْعِنَايَةُ وَالامْلاقُ وَ العَدَمُ

مِن مَعشَرٍ حُبُّهُم دينٌ وبُغْضُهُمْ *** كُفْرٌ وقُرْبُهُم مُنْجِي وَ مُعتَصِمٌ

اِن عَدَّ اَهْلَ التُّقى كانُوا ائمتَهُمْ *** اوقِيلٌ مِنْ خَيْرِ اَهْلِ اَلاَرْضِ قِيلَ هُمْ

لا يَسْتَطِيعُ جَوادٌ بُعدَ غَايَتِهِمْ *** ولا يُدانِيهِمْ قَوْمٌ وَ ان كَرُمُوا

ص: 374

هُمُ الغُيُوثُ اِذَا مَا ازْمَةٌ ازَمَت *** والاسِدُّ اسدَ الشَّرَى والبَاسُ مُحْتَدِمٌ

لا يَقْبِضُ اَلْعَسْرَبَسُطَا مِنِ اكْفِهِمْ *** سِيّانِ ذلِكَ ان اثْرَوا وانٍ عَدِمُوا

مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِكْرِ اَللَّهِ ذِكْرُهُمْ *** فِي كُلِّ بَدْءٍ وَ مَخْتُومٍ بِهِ الْكَلِمُ

يابِي لَهُمْ ان يَحِلَّ اَلذَّمُّ سَاحَتَهُمْ *** خِيمٌ كَرِيمٌ وَايِدٌ بِالنَّدَى دَيمَ

اَىَّ اَلْخَلاَيِقِ لَيْسَتْ فِي رِقَابِهِمْ *** لِأَوَّلِيَّةِ هَذَا اَوَلَّه نَعَم

مَنْ يَعْرِفِ اَللَّهَ يَعْرِفْ اَوْلِيَّتَهُ فَالدَینَ مِن بَیتَ هَذَا نَالَه الاَمم

چون هشام این اشعار بشنید ، در خشم شد و از آن پس فرزدق را مأخوذ داشته در میان مکه و مدینه محبوس داشت و بروایت علامه مجلسی هشام بر آشفت و جایزه او را ممنوع داشت ، و گفت از چه روی در بارۀ ما بچنین مدایح آغاز نکردی؟

فرزدق گفت تو نیز جدی مانند جد او و پدری مانند پدر او و مادری چون مادرش بیاورتا در حق شماها نیز چنین مدیحه بگویم، پس هشام او را در عسفان که ما بين مدینه و مکه است محبوس گردانید ، و اینداستان در حضرت علی بن الحسین معروض گشت ، و دوازده هزار درهم برای فرزدق بفرستاد و فرمود : یا ابا فراس مارا معذور دارچه اگر بیش ازین نزد ما موجود بودی بصله تو عنایت میکردیم .

فرزدق آن دراهم را باز فرستاد و عرض کرد : يا بن رسول الله من آنچه گفتم جز برای خوشنودی خدای ورسول خدای نبود ، و در طمع چیزی این ابیات نگفتم ، آن حضرت دیگر باره آندراهم بدو فرستاد و فرمود : بحق من بر تو بایست قبول کنی، همانا مکان و مرتبت و نیت تو را خدای بدانست و تو مشکور باشی، فرزدق آن انعام را پذیرفتار گردید .

و در همان حالت که در زندان جای داشت، و بروایت صاحب کشف الغمه گاهی که او را بزندان در میآوردند ، این شعر در هجو هشام ابن عبدالملك بگفت :

اَتَحبَسَنِىَ بَينَ المَدِينَةَ وَاَلّتِّیَ *** اِلَيهَا قُلُوبَ النَّاسَ تَهوَى مِنَيبَهَا

و از آنجمله این شعر است :

ص: 375

يَقَلَّب رَاساً لَم يَكَن رَاسَ سَيِّدَ *** وَعَينَاً لَهُ حَولَاءَ بَادَ عُيُوبَهَا (1)

چون از هجو فرزدق بهشام خبر دادند او را از بیم هجای اورها کرد ، ابوالفرج اصفهانی در جلد نوزدهم اغانی از شعبی روایت کرده است ، که فرزدق از آن پس که هفتاد سال روزگار بر گذرانید ، اقامت نهاد : اتفاقاً هشام بن عبد الملك نيز در آن سال بمکه معظمه آمده بود ، و علی بن الحسين علیهما السلام را در میان جمعیت بطواف نگریست ، گفت :

«مِنْ هَذَا اَلشَّابُّ اَلَّذِى تَبْرُقُ اِسْرَةُ وَجْهِهِ كَانَهُ مرآت صِينِيَّةٌ تَتَرَائَى فِيهَا عَذَارَى اَلْحَيِّ وُجُوهُهَا؟»کیست آنجوان که فروز رخسارش مانند آینه چینی در برق ولمعان است؟ و چهرۀ دوشیزگان چنانکه در آینه در آن نمایان است؟ گفتند :على بن الحسين بن على بن ابيطالب صلوات الله عليهم است پس فرزدق قصیده مسطوره را قرائت کرد و هشام خشمگین شد ، و او را در میان مکه و مدینه محبوس ساخت ، و فرزدق آن دو شعر مسطور را در هجوش بگفت ، وهشام بشنید و بفرستاد و او را رها ساخت .

بالجملة ابو الفرج در اغانی در ذیل این داستان بیست شعر ازین قصیده را مذکور میدارد ، اما در جلد چهاردهم در ذیل احوال حزین شاعر میگوید : عبدالله بن عبدالملك وقتى بآهنك حج بیرون شد ، پدرش باوی گفت زود باشد که در مدینه حزين شاعر نزد تو میآید و او شاعری است که زبانش گزنده تر از زبان مار است بپرهیز از اینکه او را بخود بارندهی و بسهام هجایش دچار شوی ، بلکه اورا خوشنود بداری ، و نشانش این است که موی فراوان و شکم و بینی بزرگ دارد ،

بالجمله چون عبد الله بمدینه در آمد نشان او را با دربان خود بگذاشت و گفت مبادا او را بازگردانی ، و از اتفاق وقتی حزین بیامد که عبدالله میخواست بجامه خواب شود ، حاجب گفت : پرده بیاویختند و هنگام ملاقات او نیست ، چون حزین

ص: 376


1- سرش را میچرخاند و معلوم است که به سر يك آقا و نجیب زاده نمیماند چشمهای لوچ و بد منظر او هم که تمام عیوب او را آشکار ساخته است .

روی باز پس کرد حاجب آن سخن عبدالله را بیاد آورد و از دنبالش برفت و رخصت حاصل کرده ، حزین را در خدمت عبدالله در آورد.

چون حزین آن چهره زیبا و طلعت ،دلارا و روی پاك و گونه تابناك عبد الله را بدید که چوبی از خیزران در دست داشت ، و چون ماه و آفتاب میدرخشید متحیر ومبهوت ساکت و صامت در جای خود بایستاد و عبدالله بفر است حالت او را بدانست و چندان درنگ نمود تا بر آسود و او را ترحيب و ترجیب فرمود.

حزین با خاطری محزون پاسخ او را بگفت ، و بر آن روی دلاویز وموی مشك بيز دعا كرد و گفت : ايها الامير همانا من تو را بشعری چند مدح کرده بودم اما چون این بها وسناء را در جمال تونگران شدم همه را ازیاد بسپردم ، و در این مقام که هستم دو شعر انشاد کردم ،عبد الله گفت : آن دو شعر کدام است ؟ حزین گفت :

فِي كَفِّهِ خَيْزُرَانٌ رِيحُهَا عَبِقٌ *** مِن كُفِّ ارْوَع في عِرَنِينِهِ شَمَمٌ

يُغْضَى حَيَاءً وَيُغضى مِن مَهابَتِهِ *** فَما يُكَلِّمُ اَلاحينَ يَبْتَسِمُ (1)

عبدالله او را جایزه بداد ، حزین گفت خادمی نیز بمن عطا کن گفت ازین دو غلام هر يك را خواهی اختیار نمای ، حزین یکی را مأخوذ داشت.

بالجمله : ابوالفرج :میگوید مردمان را عقیدت چنان است که این دو بیت از آن قصیده ایست که فرزدق در مدح علی بن الحسين سلام الله عليهم انشاد کرده و اولش این است :

هَذَا اَلَّذِيَ تَعرَفَ البَطحَآءَ وَطَاتَه *** وَالبَيتَ يَعرَفَهُ وَالحَلُّ وَالحَرَم

و این غلط است از آنکس که این دو شعر را در جمله آن اشعار روایت کرده

ص: 377


1- در کف او چوب خیزرانی است که بوی عطر آن فضا را معطر ساخته آنهم کف چه جوانمرد زیبا و خوش منظر که بینی نوک عقابی دارد. او از حیا چشم خود را پائین انداخته و دیگران از هیبت شمایل او چشمها را پائین افکنده اند، تا او تبسم نکند کسی جرات سخن گفتن با او ندارد.

است ، چه این دو بیت از آنگونه اشعار نیست که مانند على بن الحسين علیه السلام را ،با آن فضل متعالم (1)که برای احدی نیست مدح توان نمود .

اما ابوالفرج شعر ثانی را در جمله اشعاری که در جلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال فرزدق مرقوم داشته مسطور نموده است،در هر حال شعر اول بهیچوجه در خود مقام امام علیه السلام نیست . ممکن است شعر اول از حزین باشد ، و دوم را تضمین نموده باشد ، و ممکن است هر دو از حزین باشد ، و روات و نقله چون با شعار فرزدق بيك وزن و روی است ، در ذیل قصیده او سهواً نگاشته باشند ، والله اعلم .

مع الحديث ابوالفرج بعد ازین بیان نبذی از فضایل و مكارم علی بن الحسين صلوات الله عليه مسطور ، ونيز بحكايت حج هشام و دیدن على بن الحسين واغماض در معرفت آن حضرت و قصیده فرزدق و عطیت آن حضرت بفرزدق ، وهم بروايت دیگر که پاره مردمان را در این اشعار عقیدت رفته اشارت کرده است، چون اینجمله مسطور و مشروح گردیده است بنگارش آن حاجت نیست ، و بروایت ابی بکر غلابی فرزدق را بسوی بصره اش اخراج نمود .

نیا و نیز در بحار الانوار از هشام بن عبدالاعلی از فرعان که از رواة فرزدق بود ، مرویست ویست که گفت : سالی باعبدالملك بن مروان حج نهادم ، عبدالملك را بعلى بن الحسين بن علی بن ابیطالب نظر افتاد و همیخواست آن حضرت اكوچك شمارد ، گفت وی کیست؟فرزدق میگوید :قصیده را بالبدیهه قرائت کردم و چنان بود که عبدالملك بهر سال هزار دینار در صلهٔ فرزدق مبذول داشتی در اینسال از وی باز داشت.

فرزدق این شکایت بعلی بن الحسین علیهما السلام برد ، و از آن حضرت خواستار شد تا در شفاعت او با عبد الملك سخن کند، فرمود از مال خود من بهمان قدر که عبدالملک در صله تو معمول میداشت مبذول میفرمایم و با او سخن نمیکنم، فرزدق گفت: سوگند با خدای یا بن رسول الله من از تو چیزی نمیطلبم ، چه آن صواب

ص: 378


1- متعالم - بفتح لام - آنچه همگان بدانند و مشهور و معروف باشد .

که خدای در آنسرای با من عنایت کند از بهره و مزد این سرای محبوب تر شمارم .

پس اينخبر بمعاوية بن عبد الله بن جعفر طیار که يکتن از کریمان و بخشندگان و ظرفای بنی هاشم بود پیوست با فرزدق گفت : یا ابا فراس چه گمان میکنی که عمر تو باقی مانده باشد؟ گفت مقدار بیست سال گفت : اينك بيست هزار دينار از مال خود بتو عطا میکنم ، و جناب ابو محمد اعزه الله را ازین سئوال نمودن در امر تو معاف میگردانم ، گفت تشرف جستم و از خواسته خویش بمن بذل فرمود ، و عرض کردم مزد اینکار را در سرای دیگر میجویم .

و هم در بحارالانوار از ابو جعفر محمد بن اسمعیل مرویست که گفت علی بن الحسين علیهما السلام حج نهاد ، و مردمان از آن جمال دلارا وشمایل مبارك بی اختیار شدند و خدمتش را مشتاق آمدند و از روی تعظیم و اجلال مقام و رتبت آن حضرت میگفتند وی کیست ؟ و فرزدق در آنجا حضور داشت پس شعری چند که در اوایل قصیده مذکور شد بخواند .

و در تذکره سبط ابن جوزی مسطور است که از آن پیش که هشام بر مسند خلافت جای کند ، بسفر حج شد و هر چند کوشش نمود که استلام حجر الاسود را نماید از شدت ازدحام خلق ممکن نشد ، این هنگام علی بن الحسين بیامد مردمان برعایت عظمت و هیبت وحشمتش بر جای واقف شدند ، و از حجر دوری گرفتند چندانکه جز آنحضرت نزديك حجر الاسود هیچکس بجای نماند ، هشام گفت این شخص کیست ؟ گفتند نمی شناسیم ، فرزدق شاعر گفت : لكن من او را می شناسم آنگاه چندی در سخن خوض کرده اشعار مسطورة را بخواند.

معلوم باد که صاحب کشف الغمه على بن عيسى اربلی رضوان الله علیه در شرح حال حضرت امام حسین علیه السلام مینویسد که آنحضرت در روز سه شنبه هشتم شهر ذیحجه که یوم الترویه است از مکه بجانب کوفه روان شد و هشتاد و دو تن از اهل بیت و شیعیان و موالی آنحضرت در رکاب همایونش بودند ، و چون بشقوق رسید فرزدق شاعر پدیدار و در آنجا ادراك خدمت امام علیه السلام را بنمود ، و سلام باز داد

ص: 379

و بآنحضرت نزديك شد و دست مبارکش ببوسید ، و آن مکالمات که در کتب مسطور است بگذاشت .

آنگاه با آنحضرت وداع کرده با چند نفر از یاران خود بجانب مکه روان ، پسر عم او که از قبیله بنی مجاشع بود با فرزدق گفت : یا ابافراس همانا وی حسین بن علی است ؟

فرزدق گفت : آری وی حسین بن علی و پسر فاطمه زهراء ، دختر محمد مصطفی صلی الله علیه وآله است ، سوگند با خدای وی فرزند برگزیده خدای و برتر کسی است که اکنون بر روی زمین راه میسپارد ، و من پیش از این روز اشعاری در مدح او سروده ام ، ومتعرض باحسان و انعام او نبوده ام، بلکه وجه الله و سرای آخرت را اراده کرده ام ، اگر خواهی تو را بشنوانم؟ گفت بمن بشنوان ! فرزدق گفت این اشعار را در مدح او و مادر او و پدرش وجدش عليهم الصلاة والسلام گفته ام ، و در كشف الغمه نوزده شعر مذکور داشته است ، و از آن جمله است :

هَذَا حُسَينَ رَسُولَ اللهِ وَالِدَه *** اَمَستَ بِنُورَ هَداهَ تَهتَدِىَ الاَمَم

و بعد از ذکر اشعار مینویسد: گمان دارم نقل اینکلام و قصیده از کتاب الفتوح ابن اعثم شده ، ومن در زمان جوانی مطالعه آن کتاب نموده ام ، و این قصیده را منسوب داشته است بفرزدق که در مدح حسین علیه السلام گفته است .

راقم حروف گوید: در ترجمه تاریخ الفتوح که موجود است مکالمات امام حسین علیه السلام در منزل شقوق با فرزدق بهمانطور که در کشف الغمه و دیگر کتب اخبار مسطور است مذکور میباشد ، لکن از قصیده فرزدق و مکالمه با پسرعم خود چیزی مرقوم نیست ، و پاره مورخين معتبر ملاقات ومكالمات امام حسین سلام الله عليه و فرزدق را در منزل ذات عرق نوشته اند، و هیچ از قصیده او داستان نکرده اند ندانم صاحب کشف الغمه این بیان از چه کتاب کرده، البته نادیده ننگاشته است یا تواند بود در اصل نسخه غیر مترجم که از نظر او بگذشته مذکور بوده است ، و خدای بحقیقت امور اعلم است .

ص: 380

بالجمله صاحب كشف الغمه بعد از آن بیان میگوید : آنچه راویان اخبار بر آن رفته اند با اختلاف کثیری که در پاره ابیات این قصیده نموده اند این است که این اشعار از حزین اللیثی است که در حق قثم بن العباس گفته است ، و فرزدق در واقعه مسطوره در حق على بن الحسين علیهما السلام انشاد کرده است.

اما راقم حروف را عقیدت بر آن است که در انشاد فرزدق این اشعار را در حق حضرت سجاد سلام الله علیه جای سخن نیست و در اینکه در هنگام قرائت شعری چند بالمناسبه بداعة انشاء وافزوده ساخته جای تردید نمیرود، چنانکه از کلام سبط ابن جوزی که میگوید : چندی خوض نمود و قرائت کرد ، این مطلب مشهود میشود ، و در اینکه تمامت این قصیده را در همان حال نگفته جای سخن نیست چه سهل نیست بدون مسبوقیت بداهه چنین قصیده گفته شود ، از حد بشر خارج است چنانکه مثل شیخ مفید و معتبرین نویسندگان نیز که میگویند : فرزدق انشاء اشعار نمود، جز چند شعر بیش مسطور نمیدارند .

حال اگر این قصیده را در مدح حضرت امام حسین سلام الله عليه انشا نموده باشد ، و در این مقام بعلاوه چند بیت بر حسب مناسبت در حق علی بن الحسین انشاد نموده باشدروا خواهد بود و اگر در حق قثم بن عباس گفته شده باشد ، و فرزدق در این مقام انشاد و اضافه نموده باشد جایز است، لكن حق چنان مینماید که این ابیات را فرزدق در حق امام حسین سلام الله علیه گفته است ، و در حضور هشام و اهل شام بعلاوه چند بیت انشاد نموده باشد، زیرا که مضامین و موارد این اشعار بدودمان رسالت اختصاص دارد .

در این مقام آنچه از اشعاری که ابن خلکان در نگارش این قصیده ساقط داشته ، و در دیگر کتب مسطور است مذکور و مرقوم میدارد ، تا بر اثبات مطلب معهود حجت باشد ، واهل خبره وفن را اختباری پدید شود :

يا سائِلِي اَين حَلَّ الْجُودُ والْكَرَمُ *** مَا عِنْدي بَيَانٌ اذا طلاَ بِهِ قَدَّمُوا

هَذَا اَلَّذِي اِحْمَد المخْتَارُ وَالِدَهُ *** صَلَّى عَليْهِ الهى ماجِرى اَلْقَلَم

ص: 381

لَوْ يُعْلَمُ اَلرُّكْنُ مِنْ قدجَآءَ يَلَثمَه *** لَخَرَّ يَلْثِمُ مِنْهُ ماوطا اَلْقَدَمَ

هَذَا عَلَى رَسُولِ اَللَّهِ وَالِدُهُ *** اِمْسَتْ بِنُورِ هُدَاهُ تَهْتَدِى اَلاَمْمُ

هَذَا الَّذِى عَمُّهُ الطيار جَعْفَرٌ وَ *** اَلْمَقْتُولُ حَمْزَةُ ليثٌ حُبُّهُ قَسم

و از جمله این قصیده است:

بُيُوتُهُمْ فِي قُرَيْشٍ يُسْتَضَاءُ بِهَا *** فِي النَّائِبَاتِ وعِنْدَ الْحُكْمِ انْ حَكَمُوا

فجدهُ فِى قُرَيْشٍ فِي اُرومَتِها *** مُحَمَّدٌ وَ عَلَى بَعْدِهِ عَلَمٌ

بَدْرٌ لَهُ شَاهِدٌ وَ الشِّعْبُ مِن احَدٍ ***والْخَنْدَقَانِ ويَوْمَ الْفَتْحِ قَدْ عَلِمُوا

وَخَيبر وَ حُنينٌ يَشْهَدَانِ لَهُ *** وَ فى قُرَيْظَةَ يَوْمٌ صَيْلَم قتمٌ

مَوَاطِنُ قَدْ عَلَتْ اقْدَارُهَا وَ نَمَتْ *** آثَارُهَا لَمْ تَنَلْهَا اَلْعَرَبُ وَ الْعَجَمُ

وازین جمله است که در کشف الغمة مرقوم است :

هَذَا اِبْنُ فَاطِمَةَ اَلزَّهْرَاءِ عِتْرَتُهَا *** فِي جَنَّةِ اَلْخُلْدِ مُجْرِياً بِهِ اَلْقَلَمُ

يَستَد فَع الضُّرِّ وَ الْبَلْوَى بِحُبِّهِم *** وَ يَسْتَقِيمُ بِهِ الاحسانُ وَالنِّعَمَ

و از آن جمله است که در بحار الأنوار مسطور واضافه است :

هذا ابن سيدة النسوان فاطمة و ابن الوصى الذي في سيفه نقم

و از آنجمله است که در مجالس المؤمنین باضافه مذکور است :

اَللَيثَ اَهُونَ مِنَّه حَينَ تَغضِبَه *** وَالمَوتَ اَيسَر مِنَه حَينَ يَهتَضَم

وازينجمله است که در جلد نوزدهم اغانی مسطور است :

مَن يَشكَر اللهِ يَشكَر اَولِيَةَ ذَا *** فَالدَينَ مِنَ بَيتَ هَذَا نَالَه اَلاِمَم

وباين شعر من حيث المضمون اشارت شد

در تذکره سبط ابن جوزی مسطور است که چون فرزدق راهشام محبوس على بن الحسين هزار دينار براي او بفرستاد فرزدق آن دنانير را باز فرستاد ،وعرض کرد:من این اشعار نگفتم مگر برای خشمی که در راه خدای ورسول خدای بر من چیره گشت ، و در این امر مزدی نمیخواهم، علی بن الحسين فرمود : ما اهل بيتي هستیم که بهر کس عنایتی فرمودیم ما باز نمیگردانند ، اینوقت فرزوق پذیرفتار گشت .

ص: 382

در فصل الخطاب از شيخ الحرمين ابو عبدالله قرطبی مرویست : که گفت بر آن تقدیر که فرزدق را در حضرت حق جز این عمل نباشد در بهشت خواهد شد .

در مدينة المعاجز باين داستان اشارت ، و این قصیده را بعلاوه این بیت مسطور نموده .

اِذَّا اَتَانِيَ فَتِىَ يَستَامَنِىَ خَبَرا *** فَاِنَّ فَضَل عَلِىَّ لَيسَ يَكتَتَم

میگوید : چون فرزدق این قصیده را علی الفور والبديهة نشاد نمود،هشام او را بزندان در افکند و چهاره ماه در حبس بماند و امام زین العابدین در آن اوقات که او در حبس بود چهارصد دینار سرخ برای او بفرستاد، و او را از حبس نجات داد فرزدق فرصت حاصل کرده در خدمت امام علیه السلام شد ، و سلام بداد و پاسخی نیکو بیافت و آنحضرت فرمود : خداوند در پاداش این کردار جزای نیکو بتو بدهد ، و ده هزار در هم او راصله بداد ، فرزدق عرض کرد: من این اشعار جز بخوشنودی خدای نگفتم و طمعی ندارم فرمود: مکانت تو را خدای بدانست و در حضرت خدای مشکور هستی لكن ما اهل بیتی هستیم که چون چیزی بکسی عطا فرمائیم بما باز نمیگردانند و فرزدق را سوگند داد و او قبول نمود

و نيز در مدينة المعاجز و بحار الانوار وخرايج وجرایح مسطور است ، که چون هشام در زمان خلافت با قامت حج بیرون شد و فرزدق آن اشعار را بخواند ، وهشام را بگرفت و حبس کرد و نامش را از دیوان محو نمود علی بن الحسین چندی دنانير بدو فرستاد فرزدق باز فرستاد و گفت: جز برای دیانت این اشعار نگفته ام ، و آن حضرت دیگرباره بد و بفرستاد و فرمود خداوند تو را مشکور داشت ، و چون مدت زندان بروی در از گشت و هم بقتل تهدید همی دید،بحضرت علی بن الحسین شکایت نمود و آنحضرت در حق او دعا فرمود،و خداوندش نجات داد .

فرزدق بخدمت آن حضرت شد و عرض کرد هشام نام مرا از دیوان بیفکند فرمود،عطای توچه مقدار بود ؟عرض کرد فلان و فلان،پس آنحضرت بمقداری که چهل سال او را کافی باشد با و عنایت فرمود ، و گفت اگر میدانستم که تو به

ص: 383

بیشتر ازین محتاج میشوی عطا مینمودم ، و چون چهل سال بپای رفت فرزدق بمرد و معجزه حضرت علی بن الحسين علیه السلام و علم او بمدت عمرو خبر آینده مکشوف گشت.

ذکرمدت عمر مبارك حضرت سيد العابدين علي بن الحسين سلام الله عليهما و بیان اختلاف اقوال در سال وماه و روز وفات آن حضرت

اختلاف اقوال مورخین اخبار و محدثین،آثار در مدت عمر و تعیین سال ولادت ووفات آنحضرت بسیار است، چنانکه لختی در شرح ولادت آنحضرت مسطور و بمقتضای حاجت و کشف مطلب در این مقام مذکور میآید .

محمد بن يعقوب کلینی علیه الرحمه در کافی میفرماید ولادت آن حضرت در سال سی و هشتم وفاتش در نود و پنجم ، سن مبارکش پنجاه و هفت سال بود.

شیخ مفید می فرماید: تولد آن حضرت در مدینه طیبه در سال سی و هشتم ووفاتش در سال نودو پنجم ، و عمر مبارکش پنجاه و هفت سال و آن حضرت علی اکبر است.

صاحب فصول المهمه مینویسد وفات او در دوازدهم محرم الحرام سال نود وچهارم ، و عمر مبارکش را پنجاه و هفت سال بود .

وصاحب كشف الغمه وفات آن حضرت را در هیجدهم محرم سال نودوچهارم و عمر مبارکش را پنجاه و هفت سال اختیار مینماید.

و ابن خلکان وفاتش را در سال نود و چهارم مرقوم داشته،و میگوید:بروایتی نودونهم وبحدیثی نود و دویم در مدینه روی داد .

سبط ابن جوزی در تذکره میگوید: وفات آن حضرت در سال نود و چهارم بود،و بعضی نود و دوم و برخی نودو پنجم میدانند،لکن خبر نخست که ابن عساکر روایت کرده ازین دو خبر اصح است، چه اینسال را بواسطه کثرت موت فقهاء سنة الفقهاء مینامند ، و آن حضرت سید فقهاء بود و در آغاز آنسال وفات کرد ، و دیگر فقیهان

ص: 384

بعد از آن حضرت از جهان بیرون شدند، چنانکه باین خبر اشارت شد .

و محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤول ولادت آن حضرت را در مدینه در روز پنجشنبه پنجم شعبان سال سی و هشتم هجرت ، و وفاتش را در هیجدهم محرم سال نود و چهارم و عمر مبارکش را پنجاه و هفت سال اختیار مینماید .

مسعودی در مروج الذهب وفات آن حضرت را در سال نود و پنجم در زمان سلطنت ولید بن عبدالملك در مدینه طیبه ، وسن مبارکش را پنجاه و هفت سال مینویسد و هم نوشته که گفته شده است که آنحضرت وفات کرد گاهی که نود و چهار سال از عمر شریفش بپای رفته بود .

و این روایت چندان ضعیف است که هیچ خردمند را محل اعتماد و قبول نیفتد البته در قلم كاتب سهو وخطائی شده است،یا بآن روایت دیگر روی داشته باشد که مجلسی در جلد عاشر میفرماید : که نوشته اند آنحضرت در يوم الطف سی ساله بود و امام محمد باقر پانزده ساله ، وباتسليم باين خبر و قبول وفات آنحضرت در سال یکصد و دهم نیز این مقدار درست نمیآید.

چنانکه علامه مجلسی در بحار الانوار در ذیل احوال مختار ، ورسیدن پاره کلمات امام زین العابدین در حالات مختار به حجاج بن یوسف ، نوشته است که چون حجاج اینکلمات را بشنید گفت : و اما علی بن الحسین فصبی مغرور الی آخر کلامه وازین کلام میرسد که آنحضرت فراوان روزگار نگذاشته بود،اگر چه ممکن است گاهی از روی عداوت و كين توزي و تخفیف بابناء ثلاثين واربعين نيز صبی و کودک بگویند.

و در تذكرة الحفاظ مسطور است که آنحضرت در کربلا بیست و چند ساله بود ، و در ربیع الاول نود و چهارم وفات نمود و در تاریخ گزیده مسطور است:که آن حضرت در زمان شهادت حضرت سید الشهد اسلام الله علیهما چهارده ساله بود و در ریاض السالكين شرح صحیفه کامله سجادیه میلاد مبارکش را در سال سی و هشتم و فاتش را در نود و پنجم سن شریفش را پنجاه و هفت سال مختار شمرده.

ص: 385

دمیری در حیات الحیوان نوشته است که اهل تاریخ در سال وفات امام زین العابدين علیه السلام باختلاف سخن کرده اند و جمهور مورخین بر آن هستند که وفات آن حضرت در اول سال نود و چهارم روی داد و در این سال «سعید بن مسیب »و«سعید بن جبير » و «عروة بن الزبير » و «ابو بكر بن عبدالرحمن » وفات نمودند، و بعضی وفاتش را در سال نود و دوم ، و برخی نود وسیم نوشته اند ، میگوید : اینکه مداینی وفات آنحضرت را در سال یکصدم هجری نوشته بعید و دور افتاده ، و بعضی در نود و نهم دانسته اند ، و عمر آن حضرت پنجاه و هشت سال بود .

علامه مجلسی در جلد یازدهم بحار الانوار می فرماید : بعضی تولد آن حضرت را در سال سی و هشتم ، و وفاتش را در نود و چهارم و مدت زندگانیش را پنجاه و هفت سال دانسته اند ، و در مناقب ابن شهر آشوب وفات آنحضرت را در روز شنبه یازده شب از محرم الحرام بجای مانده یا دوازده شب بجای مانده در سال نود و پنجم هجرى ، و عمر مبارکش را پنجاه و هفت سال ، و بروایتی پنجاه و نه سال ، و بقولی پنجاه و چهار سال نگاشته.

و در کتاب الدروس وفات آن حضرت را در روز شنبه دوازدهم محرم نودو پنجم وعمرمبارکش را پنجاه و هفت سال نوشته ، و در موالید الائمه ولادت آن حضرت را شش سال قبل از وفات جدش امير المؤمنين علیه السلام مسطور داشته .

و نیز در بحار الانوار از مناقب مسطور است که وفات آنحضرت در هیجدهم محرم سال نود و چهارم ، و بقولی نود و پنجم و عمر مبارکش پنجاه و هفت سال بود وابو نعیم نوشته است که وفات آنحضرت در سال نودو دوم، و بعضی از اهل بیت آن حضرت گفته اند در نود و چهارم بود ، و هم در بحار از سفیان از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست که علی بن الحسین وفات فرمود ، گاهی که پنجاه و هشت ساله بود، وابوس فروه گفته است آنحضرت در سال نود و چهارم وفات کرد ، و این سال را بسبب کثرت موت فقها سنة الفقهاء نامیدند .

میگوید از حسین بن علی بن الحسين بن علی بن ابیطالب علیه السلام مرا حدیث رفت که

ص: 386

فرمود : پدرم علی بن الحسین در سال نود و چهارم وفات کرد ، و در بقیع بر آنحضرت نماز نهادیم ، و غیر از وی گفته است در نود و پنجم وفات نمود ، و در اعلام الوری و روضة الواعظين وفات آنحضرت را روز شنبه دوازده شب از محرم سال نود و پنجم بجای مانده ، وعمر مبارکش را در آنروز پنجاه و هفت سال نوشته اند .

و از ابن اثیر در تاریخ الکامل مسطور است که آن حضرت در اول سال نود و چهارم ، و بروایت صاحب كفايت الطالب وفات آنحضرت در هیجدهم محرم الحرام سال نود و چهارم ، و بقولی نودو پنجم ، و کفعمی می گوید : وفات آنحضرت در بیست و پنجم محرم و در جدول نوشته است که روز شنبه بیست و دوم محرم در سال نود و پنجم،و هشام بن عبدالملك آنحضرت را مسموم ساخت و در مصباح شیخ در روز بیست و پنجم محرم،سال نود و چهارم مذکور داشته ، و در عدد نیز اینگونه مرویست، و نیز در بحار است که بعضی گفته اند:وفات آن حضرت روز شنبه هیجدهم محرم سال نود و پنجم بمدینه طیبه بود .

وليد بن عبدالملك بن مروان آنحضرت را مسموم ساخت ، وعمر مبارکش پنجاه و نه سال و چهارماه و چهار روز بود ، و نیز روایت است که عمر مبارکش بمیزان مبارک پدرش پنجاه و هفت سال بود ، و در کتاب الدر میگوید : عمر مبارکش پنجاه و هفت سال و بروایتی پنجاه و هشت سال بود .

ودیگر در جلد عاشر بحار در شرح احوال اولاد حضرت امام حسین سلام الله علیه مسطور است :که صاحب مناقب ابن شهر آشوب میگوید : که صاحب کتاب البدع وصاحب كتاب شرح الاخبار میگویند :که نسل حضرت امام حسین علیه السلام از فرزندش علی اکبر است و علی اکبر بعد از شهادت پدرش باقی ماند ، و آنکه مقتول گشت اصغر است.

و اتکال ما بهمین است ، چه علی بن الحسین که باقی ماند درواقعه کربلاسی ساله و پسرش محمد الباقر در آنروز پانزده ساله بودند،وعلی اصغر مقتول را مقدار دوازده سال از روزگار بر گذشته ، وزیدیه در باب علی اصغر گویند در یوم کربلا

ص: 387

هفت ساله و پاره ازین جماعت گویند: چهار ساله بود ، وهم در تذكرة الائمه وفات آنحضرت را در هیجدهم ماه محرم سال نود و چهارم هجری ، وعمر شریفش پنجاه و هفت سال بزهر وليد بن عبدالملك مختار شمرده است .

صاحب روضة الصفا نوشته است:آن حضرت در واقعه کربلا بیست و دوساله و وفات آنحضرت در هیجدهم محرم سال نود و پنجم در زمان حکومت ولید بن عبد الملك روى داد ، صاحب حبيب السير وفات آن حضرت را در محرم الحرام نود و پنجم ، و مدت عمر مبارکش را پنجاه و هفت سال مسطور داشته ، و میگوید پاره از مورخین وفات آن حضرت را در نود و چهارم نوشته اند ، وحمدالله مستوفی گوید باعتقاد علمای شیعه ولید بن عبدالملك بن مروان آن حضرت را زهر داد .

و هم در بحار وفات آن حضرت را در سال هفتاد و دوم نوشته اند،و این روایت سخت ضعیف مینماید ، صاحب جنات الخلود مینویسد : وفات آنحضرت روز شنبه و بقولی دوشنبه دوازدهم محرم الحرام ، وبروايتي هیجدهم آنماه ، وبقولی بیست و پنجم آنماه در سال یکصد و دهم هجری ، و بقولی نود و چهارم ، و بقولی دیگر نود و دوم ، و بهر تقدير آن سال راسنة الفقهاء ميناميدند بسبب كثرت موت فقهاء و زهاد وعلما واركان شیعه در زمان خلافت هشام بن عبد الملك بن مروان که صدقات رسول خدای و امیرالمؤمنين صلوات الله علیهم را بآ نحضرت رد کرده بودند ، و در وفات این بیان را مینماید ، و در مدت عمر نه صورت ذکر می کند.

اول هفتاد و یکسال ، دوم پنجاه و شش سال ، سیم پنجاه و پنجسال ، چهارم پنجاه و سه سال، پنجم هفتاد و دو سال ، ششم پنجاه و چهار سال ، هفتم هفتاد و سه سال هشتم پنجاه و هشت سال ، نهم پنجاه و هفت سال ، بعلاوه ایام و شهوری که درین ضرب خود مقداری از سال مشخص کرده است ، پس با شرح و ترتیب این اقوال معلوم میشود که تا چند باختلاف رفته اند.

در جلد نهم بحار الأنوار از حسین بن زید بن علی علیه السلام مروی است: که از حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمد از مقدار عمر مبارك جد خودمان على بن الحسين صلوات الله

ص: 388

علیهم بپرسیدم فرمود: پدرم از پدرش علی بن الحسین سلام الله عليهم مرا خبر داد که علی بن الحسین فرمود : من از پی عم خود و پدرم حسن و حسین در پاره معبرهای مدینه در آن سال که عمم حسن وفات میکرد راه میسپردم ، و من درین روز پسری بودم که بسن بلوغ نزديك يا ممكن بود بالغ باشم .

در اینحال جابر بن عبدالله و انس بن مالك انصاريان باجماعتی از قریش و انصار ایشان را بدیدند، و جابر خود داری نتوانست تا خود را بر دست و پای مبارک حسن و حسین بیفکند ، و همی بوسه بر نهاد مردی از قریش که با مروان نسیب بود با جابر گفت : یا ابا عبدالله آیا با این سالخوردگی ، و این موضع و منزلت که از صحبت رسول خدای صلی الله علیه وآله تو را حاصل است ، اینگونه رفتار کنی ؟! و چنان بود که جابر در بدر حضور یافته بود .

پس با آنمرد گفت :هوش با من گذار یا اخاقریش اگر تو بفضل و مکانت ایشان همان علم که من دارم میداشتی خاکپای ایشان را میبوسیدی ،آنگاه جابر روی برانس بن مالك آورد و گفت : یا با حمزه رسول خدای در حق حسن وحسین صلوات الله عليهم مرا بامری خبر داد که گمان نمیبرم در باره هیچ بشری ممکن باشد ، انس گفت: یا ابا عبدالله آن خبر که تو را داد چیست ؟ علی بن الحسین می فرماید : حسن وحسين برفتند و من بجای بایستادم تا محاورت قوم را بشنوم .

اینوقت جابر شروع بحدیث نمود گفت : در آنحال که رسول خدای روزی در مسجد جای داشت ، و حاضران اندک شدند ناگاه فرمود ای جابر حسن و حسین تا بمن آیند، ورسول خدای بایشان شدید الکلف والمحبة(1)بود، پس برفتم و هر دو را بخواندم و تن بتن را همی حمل کرده تا هر دو را در خدمت آن حضرت حاضر کردم ، و آنحضرت ازین کردار من و تکریم من بایشان شادان بود ، و من آثار سرور در دیدار مبارکش مشاهدت میکردم .

پس بامن فرمود ای جابر آیا ایشان را دوست میداری؟ عرض کردم پدرم

ص: 389


1- یعنی شیفته و مفتون و دلداده

و مادرم فدای تو باد ، با این مکانت که ایشان را در خدمت تو است چه چیز از دوستی ایشان تواند ما باز داشت ؟ فرمود: آیا خبر ندهم تورا ازفضل ايشان ؟ عرض کردم خبر بده پدر و مادرم فدایت باد ، فرمود: خدایتعالی چون برخلقت من اراده فرمود: خلق کرد مرا از نطفه بیضاوطیب و آن نطفه را در صلب پدرم آدم بودیعت نهاد، و هم چنان از صلب طاهری برحم طاهری انتقال میداد تا بنوح و ابراهيم عليهما السلام.

و از آن و از آن پس همچنان انتقال داد تا بعبد المطلب ، و از دنس جاهلیت هیچ بمن نرسید ، آنگاه این نطفه دو بهر گشت و بعبد الله و ابوطالب رسید ، پدرم مرا پدید آورد و خداوند نبوت را بمن ختم فرمود ، و علی پدید شد و وصیّت بدو پایان گرفت آنگاه این دو نطفه از من وعلى فراهم شده «فَولَدنَا الجَهرَ وَالجَهِيرَ الحَسنَان فَخَتم اللهَ بِهِمَا اَسبَاط النَّبُوَة » و ذرية من از ایشان مقرر شد .

و آنکس که میگشاید مدینه - وبقولی مداین -کفر را و پر میگرداند زمین خدای را از عدل بعد از آنکه پر بود از جود یعنی آنکس هم از ایشان پدید میشود که حضرت قائم باشد ، پس ایشان پاک و پاکیزه وسید جوانان اهل بهشت هستند خوشا بحال آنکس که دوست بدارد ایشان را ، و پدر ایشان و مادر ایشان را ، و وای بر آنکسان که با ایشان حدت (1)گیر دو دشمن باشد.

معلوم باد که این تردید امام علیه السلام در باب سن و بلوغ خودیا بسبب مصلحتی است یا معنی این است که من در آن روز در سنی بودم که اگر جز من کسی بآنحال بود هر دو در حقش محتمل بود ، چه بلوغ وحلم ائمه هدى سلام الله عليهم مانند دیگران نیست .

علامه مجلسی میفرماید مشهور از تاریخ ایشان آنست که در آنسال حضرت سجاد یازده ساله و بقولی سیزده ساله بود ، و نیز ممکن است که وجه مصلحت در ابهام آن اختلافی است که در سن بلوغ نموده اند ، بالجمله با آن روایت که آن حضرت

ص: 390


1- حدت یعنی تندی و تند خوئی

در کربلا سی سال از عمر مبارکش بر گذشته ، و این روایت که در سال یکصدودهم وفات کرده مکشوف می افتد که عمر شریفش را پنجاه و سه سال تا بهشتاد سال میتوان اتصال داد ، و آن حضرت را پارۀ مورخین علی اکبر نوشته اند ، و پارۀ علی اوسط و پارۀ علی اصغر ، وعلى بن الحسين الشهيد را بعضی علی اکبر و بعضی علی اصغر دانسته اند و در سن مبارکش از چهار سال تا بیست و هفت سال رفته اند.

و نیز در مادر ایشان باختلاف رفته اند، پارۀ را عقیدت بر آن است که علی اكبر شهید را مادر ام لیلی است ، و علی اصغر شهید ، و علی اوسط امام زین العابدین را مادر یکی است ، اما آنچه از اغلب کتب متقدمین و معتبرین مورخین معلوم میشود این است که امام حسین را سه پسر بنام علی است، و امام زین العابدین بزرگتر است وعلى شهید از آن حضرت کوچکتر ، و علی اصغر شیر خواره به تیر بگذشت، و علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام را در صحرای کربلا بیست و سه سال کمتر نبوده چنانکه در کشف الغمه از محمد بن سعید مسطور است که در میان اولاد امام حسین علیه السلام نسل مبارکش از علی بن الحسین بجای ماند ، و برادرش علی در کربلا با پدرش شهید گشت ، و او را فرزندی متولد نگشت .

و نیز در کشف الغمه مسطور است که ابن سعد گفت : علی بن الحسين علیه السلام در خدمت پدرش بود ، و اینوقت بیست و سه ساله و رنجور بر فراش جای کرده بود چون پدرش بعز شهادت فایز گردید ، شمر بن ذی الجوشن لعنة الله تعالى گفت:ویرا بکشید ، مردی از اصحابش گفت : سبحان الله آیا میکشی جوان مریض را که با کسی قتال نداده است .

وهم ابن سعد گوید : علی بن الحسین در سن پنجاه و هشت سالگی وفات کرد ابن عمرگوید: از ین خبر باز نموده میشود که آن حضرت در زمان پدرش بیست و سه ساله بود یا بیست چهار ساله ، و آنکس که گوید صغیر بود حرفش از درجه اعتبار ساقط است،لكن مريض بود و بسبب مرض قتال نداد و چگونه آن حضرت صغیر بود با اینکه حضرت امام محمد باقر علیه السلام از آن حضرت بوجود آمده بود، وابو جعفر جابر بن عبدالله

ص: 391

انصاری را ملاقات کرد و از وی روایت داشت ، و جابر بن عبدالله در سال نودوهشتم وفات نمود .

و در روایت صحیح و کتب معتبره ولادت حضرت امام محمد باقر را در سال پنجاه و هفتم هجری نوشته اند ، و اینکه در منتخب طریحی در ذیل خبریکه در باب گریستن آن حضرت مذکور داشته میگوید: آن حضرت در روز شهادت پدرش حسین علیه السلام یازده ساله بود ، و میگوید «وَكَانَ عَمرَه يَومَ قَتلَ اَبُوهَ اَحَدِىَ عَشَرَ سِنَّة » ممكن است احدى وعشرین بوده و یاونون از قلم کاتب ساقط شده است ، چنانکه ازین پیش نیز در باب بکاء آن حضرت باین مطلب اشارت رفت .

شمس الدین ذهبی در کتاب تذکرة الحفاظ میگوید : آن حضرت مریضاً در كربلا حاضر شد ، وعمر بن سعد و عمر بن سعد گفت :متعرض وی نباشید ، و درین روز بیست و چند سال روزگار نهاده بود ، و در جلد عاشر بحار از کتاب النوادر على بن اسباط مسطور است که امام محمد باقر علیه السلام فرمود: پدرم در آنروز که امام حسین پدرش صلوات الله عليهما شهید گشت ، بآزار شکم گرفتار و در خیمه جای داشت ، و بعد از آن حدیثی ذکر میفرماید : که من نگران آنروز و آن حال بودم که دشمنان چکردند و آن حضرت را چگونه گشتند الی آخر الخبر.

در کتاب اسرار الشهاده مسطور است که در خبر موثق از زرارة مرویست که: گفت بحضرت ابی علیه السلام عرض کردم، ادراك خدمت حسین بن علی را نمودی فرمود آری بیاد دارم که من در خدمت امام حسین در مسجد الحرام بودم وسیل در آنجا در افتاد و مردمان بحفظ مقام بايستادند، و هر کس بیرون میشد میگفت سیل مقام را ببرد ، و دیگری بیرون میشد و میگفت بجای خود می باشد ، الی آخر الحديث .

وازينجمله وخبر جابر تصریح مینماید که در وجود امام محمد باقر در آن روز محل شك و شبهت نیست، و درینکه امام منصوص از جانب رسول خدای بود محل سخن نیست ، و برای امامت شرط نیست که از پانزده سال کمتر نداشته باشد چنانکه

ص: 392

عیسی بن مریم علیها السلام در گاهواره دارای مقام نبوت بود ، و حضرت جواد علیه السلام در سن هفت سالگی امامت یافت ، وهم حضرت هادی و حضرت قائم سلام الله عليهمادر سن صغارت با مامت رسیدند .

و با این جمله اگر بحث نمایند که اگر این خبر با آن خبریکه سیدالشهدا در جواب اصحاب فرمود: سید الساجدین شهید نمیشود ، و نسل مرا خدای مقطوع نمی گرداند چگونه موافق میشود ، یعنی با بودن مثل امام محمد باقر اگر امام زین -العابدین شهید میگشت ، چگونه نسل آن حضرت مقطوع میشد ، جواب این است که توفیق و جمع میان این اخبار بهیچوجه محل صعوبت نیست .

و بیان مطلب این است که امام زین العابدین و امامت آن حضرت بعد از پدرش از جانب خدای مقدر و محتوم است ، و بداء را در آن راه نیست ، ورسول خدای و امیرالمؤمنين وفاطمه و حسن و حسین صلوات الله عليهم مرات عديده با ينخبر اشارت فرموده اند .

پس اگر در این روز امام زین العابدین شهید میشد آن از منه و اوقاتی که بامامت آن حضرت مقرر بود، از حجت خدای و وجود او خالی میماند ، هر چند حجتی که بعد از انقضاء آن از منه امام بود یعنی امام محمد باقر در آن از منه موجود بوده باشد، و ازینجا معلوم میشود که مقصود امام حسین علیه السلام این است که خدای تعالى دنیا را از نسل من که حجتهای خدا هستند در زمین اوخالی و مقطوع نفرماید و امامت بهمان ترتیب که در صحیفه صديقه طاهره سلام الله علیهما است، از امامی با مامی انتقال میشود.

حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده در ذیل حال حضرت سیدالشهدا عليه السلام مینویسد : ولادت آن حضرت در روز پنجشنبه دوم شهر شعبان المعظم سال چهارم هجری در مدینه اتفاق افتاد، و چون چهل و دو سال از عمر شریفش بر زین العابدین علیه السلام متولد گشت ، و چون در عاشر محرم سال شصت و یکم هجری شهید گردید ، زین العابدین چهارده ساله بود و علی اصغر همان حضرت است، و در ذیل

ص: 393

حال امام زین العابدین سلام الله علیه میگوید روز دوشنبه نهم شهر شعبان المعظم بسال چهل و ششم هجری در مدینه متولد شد، سی و سه سال و دو ماه و هفت روز مدت امامتش بود.

و چون نوزده سال از سن مبارکش بر آمد پسرش امام محمد باقر سلام الله عليهما متولد شد، و چون سی و هفت سال از روزگار همایونش برشد نبیره اش جعفر صادق بجهان پای نهاد ، و امام زین العابدین روز دوشنبه هفتم ذى الحجة سال نود و چهارم هجری در مدینه وفات نمود ، و در بقیع مدفون گشت ، و در زمان وفاتش حضرت با قرعلیه السلام سی ساله و حضرت صادق دوازده سال داشت ، و مدت عمر شریف امام زین العابدین چهل و هشت سال و چهار ماه بود .

معلوم باد این روایت صاحب گزیده با این توضیح و تصریحی که مینماید با عموم اخبار مخالف است و از ائمه معصومین صلوات الله عليهم نیز اخباری در دست است که این خبر را دستخوش بطلان مینماید و این خبر با اخباریکه از ولادت و مدت امامت و زمان زندگی آن حضرت و تولد حضرت باقر وصادق وميزان عمر و امامت و تاریخ وفات های ایشان وارد است، منافات دارد و بچیزی شمرده نیاید، در تاریخ جزری و حافظ کر ابرو نیز وفات آن حضرت را در سال نود و چهارم نوشته اند ، و بمدت امامت وعمر شریفش اشارت نکرده اند .

و بعد از شرح این جمله اخبار أتقن واصح روایات این است که تولد آن حضرت در پنجم شهر شعبان المعظم سال سی و هشتم هجری وفاتش در دوازدهم محرم سال نود و چهارم و عمر مبارکش پنجاه و هفت سال باشد و زهر دهنده آن حضرت ولید بن عبدالملك ، و اگر چه روایت سال نود پنجم از معتمدین روات است ، ممکن است از آن جهت باشد که چون در ابتدای تاریخ سال عرب و آغاز محرم و پایان سال نود و چهارم بوده است، باین اختلاف رفته اند، و بهر تقدیر سال نودوچهارم اصح است چنانکه در بیان مدت امامتش نیز معلوم میشود .

ص: 394

فهرست

جلد هفتم ناسخ التواریخ حضرت سجاد (ع)

عزل کردن حجاج بن یوسف یزید بن مهلب را از خراسان...2

سبب عزل يزيد بن مهلب و نصب برادرش مفضل بولایت خراسان ...5

غزوۂ مفضل بن مهلب امیر خراسان وفتح کردن بادغیس...6

بیان مقتل موسى بن عبدالله بن خازم و سبب پناه بردن او به ترمذ و سمرقند...7

مبارزات موسی بن عبدالله در ترمذ و تسلّط او بر آنسامان...9

پیروزی موسی بن عبدالله بر مردم تبت و هیاطله...13

تحصن موسی بن عبدالله در قلعۀ ترمذ و کشته شدن او...15

مرگ عبدالعزیز بن مروان و ولایت عهدی ولید بن عبد الملك...17

مختصری از شرح حال و تاريخ وفات عبدالعزيز...19

حوادث و سوانح سال هشتاد و پنجم هجری...21

وقایع سال هشتاد و ششم هجرى وفوت عبدالملك مروان...22

جريان فوت عبدالملك ودوران مرض و کسالت او...23

وصيت عبدالملك بن مروان بفرزندان و خویشاوندان...25

برخی از سخنان عبدالملك در حال احتضار...27

شرحی از تاریخ زندگی و مدت عمر وسلطنت و خلافت عبدالملك...29

شماره زنان و فرزندان عبدالملك مروان...31

صفات واخلاق وشمائل ومخائل عبد الملك قبل از خلافت و بعد از آن...34

پاره از کلمات و خطب و آداب و اشعار عبد الملك مروان...43

برخی از سخنان حکمت آمیز و وصایای عبدالملک در امور کشور داری...49

وصيت عبدالملك مروان در حال احتضار...55

سخنان عبدالملك با مردم مدينه وضرب المثل او...57

نامه عبدالملك بحجاج بن يوسف و سفارشات او در امور مملکت داری ...59

ص: 395

خطبة عبدالملك بن مروان در مکه معظمه و اعتراض بر او...61

پارۀ حکایات و مکالمات عبدالملك با ادبا و شعرا...62

مفاوضات عامر بن شراحیل شعبي باعبدالملك مروان...63

شرحی از رسالت شعبی بدربار امپراطور روم و مراجعت او...71

برخی از مفاوضات عبدالملك وكلمات قصار او...73

داستان عبدالملك مروان وزوجهاش عاتكه...79

داستان افسون خواندن بدیح غلام عبدالله بن جعفر طیار برپاى عبدالملك...81

يك حادثه تلخ و شیرین در حضور عبدالملك مروان...83

مكاتبات عبدالملك باحجاج و پاسخ او ...85

داستان عبدالملك مروان و عمران بن حطان شاعر...89

مفاوضۀ ادبا در حضور عبدالملك راجع بأسامي اعضای بدن...91

سعايت ابراهيم بن محمد بن طلحة بن عبيدالله در خدمت عبد الملك از حجاج...93

مجالس و محافل ومحاورات ومكالمات عبدالملك با شعرای روزگار...96

نصيب ، ذى الرمه، جرير بن عطيه ، عمر بن ابی ربیعه در حضور عبدالملك... 97

ارطاة بن سمية ، ابن المولى شاعر انصارى وعبدالملك مروان...101

شرح حال دريد بن صمه سردار هوازن و تذکره اشعار او نزد عبدالملك...102

تمجيد عبدالملك مروان از زهیر و اشعار او ...105

وفود فضل بن عباس از فرزندان ابي لهب بر عبد الملك...107

نقل کردن عمر بن ابی ربیعه داستان خود را بافضل بن عباس...109

شرح حال مغيرة بن عبدالله معروف به اقیش و اشعار او...181

شرح حال يزيد بن الحكم شاعر اموى ومشاجرة او باحجاج...187

شرح احوال شبيب بن برصاء شاعر و برخی از اشعار او...191

شرح حال أرطاة بن زفر از شعرای دورۀ عبد الملك...193

شرحی از جزع ارطاة ومراثی او در مرگ پسرش عمرو...197

ص: 396

شرح حال عجير بن عبدالله سلولی و حضور او در خدمت عبدالملك...201

بیان احوال جحاف بن حكيم و وفود او بخدمت عبدالملك...202

شرح حال مقنع کندی و اشعار او در مفاخرت برخویشان...203

بیان احوال ابو خرابة وليد بن حنيفة و برخی از اشعار او...205

راه نیافتن ابو خرابة بدربار يزيد بن معويه و هجو او یزید را...207

معجزات و کرامات حضرت زین العابدين وسيد الساجدين علیه السلام...209

گواهی حجر الاسود بامامت آنحضرت در حضور محمد حنفیه...211

خبر دادن آنحضرت از نام اصلی ابو خالد کابلی در دوران کودکی...231

معجزه آنحضرت در نقش کردن خاتم شریف برسنگ...217

شفا دادن حبابه والبیه از مرض پیسی ...219

خاتم نهادن آنحضرت برسنگریزه ام غانم ...221

معجزه آن حضرت در بارۀ مرد بلخی و شفا دادن زن او...223

توانگر شدن یکی از دوستان فقیر ببرکت دعای آن حضرت...225

مکالمه آنحضرت با ماهی یونس باستدعای عبدالله بن عمر...229

شفادادن دختر یکنفر شامی با طبابت ابو خالد کابلی...231

برخی دیگر از معجزات آنحضرت...232-204

معجزات حضرت سجاد برای ابو خالد کابلی...243

برخی از معجزات آنحضرت برای مسلم بن شهاب زهرى ...245

حدیث خيط جبرئیل وزلزله مهیب مدینه بروایت جابر...249

تمجيد عبدالملك مروان از عروة بن ورد و اشعار او وسخاوت او...113

اسماعيل بن يسار ، كثير شاعر ، عبيد بن حصين ، ابو قطیفه در حضور عبد الملك...115

احوال پاره از شعرای روزگار که معاصر عبدالملک مروان بوده اند117

اشعار حکم بن عبدل و برخی از حالات او در خدمت عبدالملك بن بشر بن مروان ...119

ص: 397

وقود حكم بن عبدل برابن هبيرة در واسطه...121

حضور حکم بن عبدل در خدمت عبدالملك بن مروان ...123

شرح حال هلال بن اسعر شاعر مازنی و شرحی از زورمندی او...126

اسیری هلال بن اسعر بدست خونخواهان بکر بن وائل وشرح فرار او... 133

احوال حارث بن خالد مخزومی از شعراء دورۀ عبدالملك ...139

داستان بردگی عاص بن هشام بن مغیره مخزومی در قمار با ابولهب... 140

ورود حارث بن خالد بخدمت عبدالملك ...141

حکومت او در مکه بفرمان عبدالملك و کارهای خلاف او...143

شرح حال عبيد الله بن قيس الرقيات و نسب او...151

خروج او بر عبدالملك بهمراهی مصعب و فرارا و بمدينه...153

پناه آوردن عبید الله بعبد الله بن جعفر طیار و چاره جوئی او...155

امان یافتن عبیدالله از عبدالملك مروان و ورود او بدربار خلافت... 157

ورود عبيد الله برحمزة بن عبد الله بن زبير ...163

شرح حال اخطل شاعر نصرانی و سبب نامگذاری او بأخطل...165

تفوق اخطل شاعر بر سائر شعرای دوران عبدالملك...167

ورود اخطل به شام و مدایح او در خدمت عبدالملك ...169

اجتماع اخطل و جریر در حضور عبدالملك بن مروان...175

تعصب اخطل شاعر در دین نصرانیت و احترام او نسبت بکشیش...179

سخنان آنحضرت باجابر دربارۀ توحید و مقامات ائمه...257

شرحی از التجای حیوانات اهلی و غیر اهلى بآنحضرت ...265

حضور آنحضرت در دشت کربلا برای دفن پدر بزرگوار و سائر شهداء علیهم السلام...273

بیان خلافت وسلطنت ولید بن عبدالملک و اولین خطبه او...277

حکومت قتيبة بن مسلم از جانب حجاج بن یوسف در خراسان ...280

حوادث و سوانح سال هشتاد و ششم هجری نبوی ...282

ص: 398

وقایع سال هشتاد و هفتم هجری و امارت عمر بن عبدالعزیز در مدینه...283

مصالحة قتيبة بن مسلم بانيزك طرخان صاحب بادغيس...285

مبارزة قتيبة بن مسلم امير خراسان با مردم بیکند و فتح آن...286

حوادث و سوانح سال هشتاد و هفتم هجری نبوی...289

وفات عبیدالله بن عباس و شرحی از جود و سخاوت او ...291

وقایع سال هشتاد و هشتم هجری و فتح طوانه از اراضی روم...293

عمارت مسجد رسول خدا صلی الله علیه وآله بفرمان وليد بن عبدالملك...294

پاره قوانین مستحسنه و اعمال خیریه که بفرمان ولید معمول گردید ...296

حوادث وسوانح سال هشتاد و هشتم هجری نبوى ...297

رفتن قتيبة بن مسلم بفرمان حجاج بجانب بخارا وغزوات او ...298

ولایت یافتن خالد بن عبدالله قسری در مکه معظمه بفرمان وليد...299

کشته شدن ذاهر پادشاه سند بدست محمد بن القاسم بن محمد ثقفی ...300

امارت و حکومت موسی بن نصیر در مملکت افریقیه وفتوحات او...304

حوادث سال هشتاد و نهم هجری نبوی...306

وقایع سال نودم هجری نبوی و فتح بخارا بدست قتيبة بن مسلم والی خراسان ...307

فتوحات قتيبة در ماوراء النهر وغدر وحيله نيزك با او ...309

فرار یزید بن مهلب از زندان حجاج و پناه بردن بسليمان بن عبدالملك...311

حوادث سال نودم هجری نبوی از جمله وفات مالك بن انس انصاری...315

وقایع سال نودویکم هجرى ، و محصور شدن نيزك بدست قتيبة... 319

غدر کردن قتيبة و فرود آوردن نيزك را از حصار و کشتن او...321

غزوة قتيبة بن مسلم با مردم شومان و کش و نسف ...323

حوادث وسوانح سال نودویکم هجری نبوی...324

تشرف ولید بن عبدالملك بمكه و مدينه و گفتگوی او باسعید بن مسیب ...325

وقایع سال نود و دوم هجری نبوى وشرح فتوحات اسپانیا...327

ص: 399

تاریخ ملوك وسلاطين اندلس (اسپانیا) از دوران قدیم...

فتوحات موسى بن نصير وطارق بن زیاد در اسپانیا...

عزل موسی بن نصیر از اسپانیا ومراجعت او بشام...

غزوة لشکریان اسلام در جزیره سردانیه...

حوادث و سوانح سال نودو دوم هجرى نبوي...

وقایع سال نودوسیم هجری : صلح بارتبیل پادشاه کابل ...

صلح با خوارزمشاه وفتح خام جرد بسردارى قتيبة ...

تعریف شهر سمرقند و وجه نامگذاری آن...

کشته شدن جمعی از سرداران و ملك زادگان ترك بدست مسلمانان...

مفتوح شدن شهر سمرقند با حیله ، بشارت فتح بحجاج و وليد...

عزل شدن عمر بن عبدالعزیز از امارت حجاز ...

حوادث و سوانح سال نودوسیم هجری نبوی ...

وقایع سال نود و چهارم هجری نبوی ...

پاره از حوادث و سوانح سال نود و چهارم...

ذكر وفات حضرت سید الساجدين والعابدين علیه السلام...

وصایای حضرت سجاد علیه السلام بامام محمد باقرعلیه السلام...

سخنان آنحضرت هنگام سپردن و دایع امامت بفرزندش...

حکایت ناقه حضرت سجاد علیه السلام بر سر مزار آنحضرت...

دنباله وقایع سال نود و چهارم و وفات حضرت سجاد...

داستانی از سعید بن مسیب در تشییع جنازه آن حضرت...

علت وفات حضرت سجاد و مسموم شدن آنحضرت ...

خشم هشام بن عبدالملك بن مروان بر فرزدق مادح حضرت سجاد ...

تحقیق در اطراف اشعار فرزدق شاعر ، صله حضرت سجاد علیه السلام...

مدت عمر مبارك حضرت سجاد و اختلاف اقوال در تاریخ وفات آنحضرت...

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109