ناسخ التواریخ در احوالات حضرت علی بن الحسين السجاد علیه السلام جلد 6

مشخصات کتاب

جزء ششم از

ناسخ التواریخ

حضرت سجاد علیه السلام

تأليف

عباسقلیخان سپهر ابن

مورخ شهیر دانشمند محترم لسان الملک میرزا محمد تقی سپهر

طاب ثراه

بتصحيح وحواشی دانشمند محترم

آقای محمد باقر بهبودی

*(حق چاپ محفوظ )*

از انتشارات :

مطبوعات دينی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان حال اسمعیل بن یسار نسائی شاعر

أبو الفرج اصفهانی در جلد چهارم اغانی نوشته است که اسماعیل بن یسار نسائی مولای بنی تیم بن مرة : تيم قريش با آل زبیر انقطاع یافته بود ، و چون خلافت بعبد الملك بن مروان اختصاص یافت ، باعروة بن زبير بدرگاه او روی نهاد و بمدح او آغاز کرد ، و پس از وی خلفای زمان را که فرزندان عبدالملك بودند مدح بگفت و چندان روزگار نهاد که پایان سلطنت بنی امیه را دریافت ، لکن روزگار سلطنت بني العباس را ادراك نكرد .

بالجمله : مردى نيك محضر وبا طيبت وملاحت وشوخ ومليح الشعر ومعاشر عروة بن زبیر بود ، و او را ازین روی نسائی گفتند که پدرش همیشه طعام عرس بساختی و آماده داشتی و بفروش آوردی ، و هر کس خواستی کارعرس و عروسی بپای بردی لوازم آن مجلس را از وی خریدار شدی .

مصعب بن عثمان میگوید : چون عروة بن زبیر بآهنگ خدمت ولید بن عبدالملك بجانب شام روی نهاد و اسمعیل بن یسار را نیز با خود مصاحب ساخت و او را در لنگه محمل خویش جای داد، یکی شب که طی راه میکردند عروه با غلامان خویش گفت : بنگر محمل را چگونه بینی؟ و مقصودش این بود که بيك ميزان و در حال اعتدال باشد ، تا محل خطر نباشد . غلام گفت معتدل مینگرم ، اسمعیل بمطایبت

ص: 2

گفت : سبحان الله جز در اینشب هرگز حق و باطل بيك میزان نبوده اند ، عروة از اینسخن بخندید

از ايوب بن عباية المخزومی حکایت است که اسمعیل بن یسار را در موضعی که حدیله نام داشت منزل بود ، و تنی چند باوی برفاقت معاشرت داشتند ، چنان افتاد که روزی چند ایشان را مفقود دید و بپرسید ، گفتند با مردی محمد نام که أبوقيس کنیت دارد و خوش محضر ونيكو صحبت است انجمن کرده اند، و بظرافت و مطایبت او مصاحبت جسته اند، اسمعیل با ایشان روی نهاد

چون اسمعیل را بدیدند گفتند همانا صدیق ما اسمعیل بن یسار است ، ابوقيس بدو روی کرد و گفت : اسمعیل توئی؟ گفت، آری گفت خدای پدر و مادرت را بیامرزد که ترا بنام صادق الوعد نام کرده اند ، با اینکه اکذب ناس باشی ، اسمعیل گفت: نام تو چیست ؟ گفت محمد گفت کنیت چه داری؟ گفت ابو قیس گفت خدای پدر و مادرت را نیامرزد، چه ایشان تو را بنام پیغمبر نامیده اند لکن کنیت بوزینه ات نهاده اند ، أبو قیس سخت شرمسار شد و حاضران بسیار بخندیدند ، وابوقیس از آن پس بمجالست آن جماعت معاودت ننمود و همچنان بمعاشرت اسمعیل مداومت جستند.

حکایت کرده اند وقتی اسمعیل بن یسار خواست بخدمت عمر (1) بن یزید بن عبد الملك در آید ، ساعتی او را محجوب بداشت آنگاهش احضار فرمود ، اسمعیل گریان در آمد گفت یا ابا فاید گریه از چیست؟ گفت چگونه نگریم با اینکه از دو سوی بدو مروانیه منسوب و پیوسته ام و از تو محجوب میمانم ، عمر از وی بمعذرت پرداخت ، و اسمعیل همچنان اشگ از دیدگان فرو بارید چندانکه بپاره اشیاء نفیسه از عمر بهره یاب شد

و چون از خدمتش بیرون آمد ، مردی او را دریافت و گفت : وای بر تو کدام مروانیه از آن تو یا پدرت بوده است؟ گفت بغض و کینه با بنی مروان است، زنش مطلقه باد که اگر مادرش در تمام ایام بجای تسبیح، مروان و آلش را لعن نکند

ص: 3


1- در اغاني طبع دار الكتب عمر بن يزيد ضبط شد

یا اگر پدرش را حالت احتصار پدیدار شده باشد و با او گفته باشند بگوی «لا اله الا الله» در عوض کلمه توحید مروان را برای تقرب بیزدان لعن نکرده و نگفته باشد : «لعن الله مروان» ولعن او را در مقام توحید نیاورده باشند، ابوایوب مدینی از مصعب حدیث کند که چون اسمعیل قصیده خود را که اولش این است بگفت

ما على رسم منزل بالجناب *** لو أبان الغداة رجع الجواب

تا باین اشعار رسید که بعجم بر عرب افتخار می ورزد :

رب خال متوج لى و عم *** ماجد مجتدى كريم النقاب

انما سمى الفوارس بالفرس *** مضاهاة رفعة الأنساب

فاتر کی الفخر یا امام علينا *** واتركي الجور و انطقي بالصواب

واسألى ان جهلت عنا وعنكم *** كيف كنا في سالف الاحقاب

اذتربى بناتنا و تدسو *** ن سفاها بناتكم في التراب

و در جمله مفاخر باز مینماید که ما دوشیزگان خود را تربیت کنیم ، و بالیدن و نازیدن دهيم ، لكن شما مردم عرب دختران خود را زنده بخاك كنید ، مردی از آن کثیر بن صلت که در اینحال حاضر بود ، روی باسمعیل کرد و گفت همانا نیاز ما بدختران ناز پرور شما غیر از حاجت شما است ، اسمعیل ازین جواب شرمنده و سرافکنده شد چه آنمرد میخواست باز نماید که مردم عجم دخترهای خود را برای مناکحت تربیت ،نمایند، لكن عرب باین اندیشه نباشد

احمد بن أبي خيثمه روایت کند که اسمعیل بن یسار را أبوفايد کنیت بود ، و برادران او محمد و ابراهیم نیز شاعر بودند و ایشان از سبایای مردم فارس هستند، واسمعيل شعوبی بود و در حق مردم عجم تعصب میورزید، و در افتخار خویش با عاجم انشاد ابیات كثیره می نمود و یکی روز در مجلسی که اشعب نیز حضور داشت آن شعر مذکور را از «نربی بناتنا» بخواند

اشعب گفت یا أبا فائد سوگند با خدای براستی گفتی ، چه مردم عرب بدختران خود برخلاف شما اراده کنند گفت آن چیست؟ شعب گفت عرب دخترهای خود

ص: 4

را از بیم عار و خوف بار زنده بگور کنند، لکن شما برای حمل بار و مناکحت بیم تربیت کنید حاضران چندان بخندیدند که خویشتن را ندانستند و اسمعیل چنان شرمسار شد که اگر توانستی بزمین اندر شدی

محمد بن کناسه گوید شیخی و جماعتی از جوانان در بحر کوفه در سفینه بمصاحبت میرفتند یکی از جوانان با آن شیخ گفت: زنی خواننده و سرود گر با ما است ، و با پاس حشمت تو از غناء او محرومیم ، دوست میداریم غنای او را بشنوی گفت : ایزد سبحان مستعان است، من بر فراز این سفینه جای کنم آنگاه خود آنزن باينشعر اسمعیل سرودن گرفت :

حتى اذا الصبح بدا ضوؤه *** و غارت الجوزاء والمرزم

أقبلتُ والوطاً خفى كما *** ينساب من مكمنه الأرقم

پیر را از این سرود و نفیر حالت بگشت ، و خویشتن را بآب فرات در افکند، و همی دست برآورد و گفت : انا الارقم انا الارقم جوانان و آب تازان بتاختند و او را در آنحالت که همی خواست غرقه شود بیرون آوردند و گفتند با جان خود چه میکنی ؟ گفت سوگند با خدای آنچه از لطایف معانی شعر استنباط میکنم شماها نمیکنید .

چون محمد بن يسار وفات کرد، برادرش اسمعیل نزد هشام بن عروة شد و در خدمتش بنشست و از وفات برادرش حدیث کرد و در مرثیه اش قرائت نمود :

عيل العزاء و خاننى صبرى *** لما نعى الناعي أبا بكر

و رأيت ريب الدهر افردني *** منه و أسلم للعدا ظهرى

من طيب الأثواب مقتبل *** حلو الشمائل ماجد عمر

مردی از آل زبیر حضور داشت چون این قصیده را تا بپایان بشنید ، گفت سوگند باخدای نیکو گفتی و در پرداختن سخن باسراف رفتی، چه اگر این مراتب و معانی را درباره یکی از بزرگان قریش نیز بگفتی بسیار مینمود ، هشام آن مرد را بیازرد و گفت : سوگند با خدای باجلیس خود نیکو نرفتی و نیکو

ص: 5

نگفتی ، اسمعیل شکر کردار هشام را بگذاشت ، و چون برفت هشام با آن مرد زبیری سخن در افکند و گفت : از چه با مردی شاعر که مالک زبان خود است در افتادی ؟ اگر این معاملت باوی نمیکردم ، عرض و ناموس تو و ما را بر باد میداد ، و این محمد بن یسار را أشعار كثيره بود از آنجمله این شعر است :

غشيت الدار بالسند *** دوين الشعب من أحد

عفت بعدي وغيرها *** تقادم سالف الأبد

و نیز اسمعیل بن یسار را پسری شاعر بود که ابراهیم نام داشت و این شعر از او است .

مضى الجهل عنك الى طيته *** و آبك حلمك من غيبته

و اصبحت تعجب مما رأيت *** ومن نقض دهر ومن مرته

و این قصیده بس طویل است که در مفاخرت بعجم گوید ، بالجمله پاره اخبار اسمعيل بن يسار انشاء الله تعالی ازین پس در ذیل احوال عبدالملك بن مروان و خلفای دیگر بحسب مقام مسطور خواهد شد

بیان احوال المغيرة بن حبناء که از شعرای دولت امویه است

المغيرة بن حبناء بن عمرو بن ربيعة بن أسيد بن عبد عوف بن ربيعة بن عامر بن ربيعة بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تميم، پدرش را جبیر بن عمرو نام بود ، و حبناء لقبی است که بر نامش غلبه یافت، و او را ازین روی حبناء لقب کردند که بمرض تشنگی و استسقا دچار شد، بالجمله وی شاعری اسلامی از شعرای دولت امویه و پدرش حبناء بن عمرو و برادرش صخر بن حبناء نیز در سلك شعرا بودند واو وزياد الاعجم بمهاجات یکدیگر بسیار بانشاء اشعار پرداختند و یکدیگر را بناسزا بر شمردند و هيچيك مغلوب نیامدند

وقتى مغيرة بن حبناء بر طلحة الطلحات خزاعى ثم الملحی در آمد ، و این

ص: 6

شعر را که در حقش گفته بود بخواند:

لقد كنت اسعى في هواك وابتغى *** رضاك وأرجو منك ما لست لاقيا

وابذل نفسي في مواطن غيرها *** أحب واعصى في هواك الادانيا

حفاظاً وتمسیكاً لما كان بيننا *** لتجزيني ما لا إخالك جازياً

رأيتك ما تنفك منك رغيبة *** لتمطرني عادت عجاجاً و سافياً

و ادلیت دلوى في دلاء كثيرة *** فابن ملاء غير دلوى كماهيا

ولست بلاق دا حفاظ ونجدة *** من القوم حراً بالخسيسة راضياً

فان تدن مني تدن منك مودتى *** وان تنأ عنى تلقني عنك نائياً

وازین اشعار باز نمود که روزگاریست که در هوای تو روزگار شمردم ، و به دوستی با دیگران مخالفت ورزیده ام ، وشرط حفظ الغيب ومودت بجای آورده ام لکن با اینکه جماعتی از احسان تو کامیاب شده اند بهره ور نشده ام ، و ازین پس اگر از در مهر بیرون شدی من نیز از روی مودت باشم، و اگر از پاداش من دوری گیری دوستی من نیز از تو باز شود.

چون طلحه این اشعار را بشنید ، گفت آیا در حق تو عطیتی نکرده ایم؟ گفت نی پس طلحه فرمان کرد تا خازنش در جی را که سنگهای یاقوت در آن بود حاضر ساخت ، و با طلحه گفت ازین یاقوتهای درخشان یا دوسنگ اختیار کن ، یا چهل هزار در هم گفت من هرگزسنگی را بر چهل هزار درهم اختیار نکنم ، طلحه بفرمود آن مبلغ را بدو دادند، و چون بگرفت خواستار شد تا از آن احجار نیز یکی را بدو عطا کند، طلحه یکدانه یاقوت هم باو بداد ، پس آن سنگ را به بیست هزار درهم بفروخت ، آنگاه این شعر را در مدح طلحه بگفت

أرى الناس قدملوا الفعال ولا أرى *** بنى خلف الا رواء الموارد

اذا نفعوا عادوا لما ينفعونها *** وكائن ترى من نافع غير عائد

اذا ما انجلت عنهم غمامة غمرة *** من الموت اجلت عن كرام مذاود

تسود غطاريف الملوك ملوكهم *** وماجدهم يعلو على كل ماجد

ص: 7

چون مهلب بن أبي صفرة قطرى بن الفجاءة را در سابور منهزم ساخت مردمان را بارداد تا به تهنیت او در آمدند و جماعت خطباء بر پای شدند و خطب بلیغه در ستایش او براندند، وشعرا بعضی قصاید پرداختند ، اینوقت المغيرة در پایان ایشان بپای شد و این قصیده را بعرض رسانید :

حال الشجادون طعم العيش والسهر *** واعتاد عينك من ادمانها الدرر

واستحقبتك امور كنت تكرهها *** لو كان ينفع منها النأى والحذر.

و فى الموارد للاقوام تهلكة *** اذا الموارد لم يعلم لها صدر

ليس العزيز بمن تغشى محارمه *** ولا الكريم بمن يجفى ويحتقر

و همچنان قرائت کرد تا باین ابیات رسید :

امسى العباد بشر لا غياث لهم *** الا المهلب بعد الله والمطر

كلاهما طيب ترجى نوافله *** مبارك سيبه يرجى و ينتظر

لا يجمدان عليهم عند جهدهم *** كلاهما نافع فيهم اذا افتقروا

و چون تمامت قصیده را بعرض رسانید، مهلب گفت : سوگند باخدای شعر این است نه آنچه ما بآن تعلل جوئیم، آنگاه بفرمود ده هزار درهم و اسبی جواد باو دادند و هم پنجهزار درهم بر عطای او بیفزود، چنان افتاد که در آن اوقات که مهلب در سابور جای داشت، جماعتی از مردم از ازارقه در اطراف اهواز غارت بردند ، بفرمود تا یکی از فرزندانش با گروهی از لشگریان بدفع ایشان روان شدند ، والمغيرة بن حبناء با لشگر مهلب سفر کرد چون مدتی اقامت کردند و لشكر مهلب استقرار گرفتند، المغيرة باهل وعیال خويش ملحق شد و يك ماه در آنجا بماند

و چون باز شد آن لشکر بخدمت مهلب بازگشته بودند ، ولشکر نگاران در ذیل نام المغیره نوشته بودند عصیان ورزید، و بدون رخصت از میان لشکر برفت

بالجمله مغیره بخدمت مهلب روی نهاد و چون او را بدید ، این شعر را در

ص: 8

معذرت بعرض برسانید :

امن رسوم ديار هاجك القدم *** اقوت واقفر منها الطف والعلم

و ما يهيجك من اطلال منزلة *** عفى معالمها الارواح والديم

بئس الخليفة من جار تضن به *** اذا طربت اثافي القدر والحمم

دار التي كاد قلبى ان يجن بها *** اذا الم به من ذكرها لمم

انی امرؤ کفنی ربی واکرمنی *** عن الأمور التي في غيها وخم

وانما انا انسان اعيش كما *** عاش الرجال وعاشت قبلى الأمم

ما عاقنى عن قفول الجند اذ قفلوا *** عنى بما صنعوا حولى ولا صمم

و لو اردت قفولاً ما تجهمنى *** اذن الامير ولا الكتاب اذ رقموا

چون قصیده را بپایان آورد مهلب عذرش بپذیرفت و فرمان کرد تا عطای او را باز نهادند و عناب از وی بر گرفتند، و اما سبب تهاجى ما بين زياد اعجم و المغيرة اين بود ، ، که زیاد اعجم والمغيرة بن حبناء وكعب اشقری در پیشگاه مهلب انجمن کرده بودند ، و او را مدح نمودند، مهلب ایشانرا جایزه بداد و زیاد را فزونی نهاد ، و غلامی فصیح اللسان مليح البیان برای انشاد اشعارش بدو عطا کرد چه او را لکنتی در زبان بود و بفصاحت تمام انشاد شعر نتوانست ، و این غلام راویه او بود ، هر چه زیاد بگفت انشاد کرد و نیز سهمی در صلاة او برایش مقرر شد

در آنروز زیاد از مهلب خواستار شد تا غلامی فصیح که دارای فرهنگ و ادب بود نیز با وی ببخشید ، مهلب آن غلام را بدو عطا کرد ، ازین روی دیگر شاعران را بر زیاد حسد افتاد و از ميانه المغيرة بن حبناء سبقت جست ، و با مهلب گفت اصلح الله الامير در فزونی دادن و زیادتی زیاد بر ما چه سبب باشد : سوگند باخدای در میدان نبرد با ما هم آورد نتواند بود ، و در ایوان شعر و صداقت و مودت و شرافت آباء واجداد و فصاحت لسان و عذوبت بیان باما همعنان نتواند رفت

مهلب گفت : سوگند باخداى هيچيك ازین جمله را که بر شمردی مجهول نداشته ام و شما را مساوی میدانم و او را برشما بر افزون نمیدانم ، و ازین پس

ص: 9

بیشتر از آنچه با او عطا کرده ام باشما مبذول میدارم ، چون این حکایت را زیاد اعجم بشنید این شعر را در هجو او بگفت :

اری کل قوم ينسل اللؤم عندهم *** و لؤم بنى حبناء ليس بناسل

يشب مع المولود مثل شبابه *** و تلقاه مولوداً بايدى القبائل

ويرضعه من ثدى أم لئيمة *** ويُخلق من مآء امرىء غير طائل

و ما انتم من مالك غير انكم *** كمغرورة بالبو في ظل باطل

بنو مالك زهر الوجوه و أنتم *** تبين ضاحى لومكم في الجحافل

وازین بیت اخیر بآن برص که در المغيرة بن حبناء بود اشارت مینماید، و بروایتی دیگر که در جلد یازدهم اغانی مسطور است، وقتى المغيره وزياد اعجم در مجلس مهلب حضور داشتند ، وزیاد اعجم المغیره را بآن پیس برص که دروی بود نکوهش نمود ، المغیره گفت: عتاق خیل و باره نجیب(1) را خال سفید اسباب شنعت نیست ، و از نشان سفید که بر دست و پای داشته باشد بروی عیب و عار نباشد . همانا صاحب ما بلعاء بن قیس را برص بود ، و مردی او را نکوهش نمود و در پاسخ او گفت من شمشیر خداوند قدیرم که خدایش روشن داشته ، و بر اعدایش بر کشیده است هم اکنون رای عجمی زاده تو را کفایت کرد ، آیا توانی بغنای من غنا نمود(2) یا در مقام من قیام گرفت، و از پس این محضر در میان ایشان رایت مهاجاة افراشته گشت

و نیز حکایت کرده اند که یکی روز المغيرة بن حبناء بامفضل بن مهلب مشغول اكل طعام بودند، مفضل با او روی کرد و گفت

فلم ار مثل الحنظلي و لونه *** اکیل کرام او جليس امیر

کنایت ازینکه تو را با این برص نمیشاید که با امرای روزگار مجالست و برخوان طعام مرافقت جوئی ، مغیره بر آشفت و دست از طعام بر گرفت و بپای شد و با مفضل گفت

ص: 10


1- خیل در عربی وباره بفارسی یعنی اسب ، و عناق هم بمعنی نجیب است
2- بلکه آیا کار من از تو ساخته است؟ فهل تغنی یا بن العجماء غنائی

انى امرؤ حنظلى حين تنسبنى *** لا أمّى العتيك ولا اخوالى العوق(1)

لا تحسبن بياضاً في منقصة *** ان اللهاميم فى الوانها بلق

مردم عوق از بنی یشکر هستند و ایشان احوال مفضل بودند ، بالجمله این داستان بمهلب پیوست و مفضل را دشنام گفت و بسی بر شمرد و گفت همیخواستی تا اعراض ما را در زیر دندان او بیفکنی ، چه تو را بر آن داشت که بعد از آنکه او را بمواكلت خویش مرافقت دادی باین سخن آزرده اش داری؟ اگر مرافقتش را ناگوار داشتی ببایست ازوی اجتناب ورزی ، تا چون موافقت کردی آزرده اش نداری ، آنگاه ده هزار درهم بدو بفرستاد و از کردار مفضل معذرت بخواست المغيره از گذشته بگذشت و از آن پس با هیچکس بريك خوان ننشست

مع الحكاية چون هجای زیاد گوشزد مغیره شد این اشعار را در جواب زیاد انشاد نمود .

از یاد انك والذي انا عبده *** ما دون آدم من اب لك يعلم

فالحق بارضك يازياد ولاترم *** ما لا يطيق وأنت علج أعجم

أظننت لومك يا زياد يسده *** قوس سترت بها قفاك و اسهم

علج تعصب ثم راق بقوسه *** و العلج تعرفه اذا يتعمم

الق العصابة يا زياد فانما *** اخزاك ربي اذ غدوت ترنم

واعلم بانك لست منى ناجياً *** الا وانت ببظر أمك ملجم

تهجو الكرام وأنت الأم من مشى *** حسبا و أنت العلج حين تكلم

ولقد سالت بنی نزار كلهم *** والعالمين من الكهول فاقسموا

بالله ما لك في معد كلها *** حسب وانك يا زياد مؤذم

چون زیاد این ابیات را بشنید در پاسخ او این اشعار را بگفت :

ص: 11


1- در نسخه اغاني طبع دار الكتب ج 13 ص 91 چنین ضبط شده (لام العتيك) ودر حاشيه بنقل از الحيوان جاحظ ج 5 ص 165 میگوید : یعنی لامن العتيك، وعتيك بدر قبيله- ایست در اینصورت نسخه ناسخ غلط است

الم تر أننى وترت قوسى *** لا بقع من كلاب بني تميم

عوي فرميته بسهام موت *** كذاك يرد ذو الحمق اللئيم

وكنت اذا غمزت قناة قوم *** كسرت كعوبها او تستقيم

هم الحشو القليل لكل حى *** و هم تبع كزائدة الظليم

فلست بسابقى هرماً و لما *** يمر على نواجذك القدوم

فحاول كيف تنجو من وقاعى *** فانک بعد ثالثة رميم

سراتكم الكلاب البقع فيكم *** للمؤمكم وليس لكم كريم

فقد قدمت عبودتكم و دمتم *** على الفحشاء و الطبع اللئيم

مداینی حکایت کند که وقتی زياد اعجم المغيرة بن حبناء را باین شعر مهجو بداشت

عجبت لابيض الخصيين عبد *** كان عجانه الشعرى العبور

با او گفتند یا ابا امامه همانا او را در این سخن خود ، كان عجانه الشعرى العبور شرافت ورفعت دادی ، زیاد گفت که بر شرافت و رفعتش بیفزایم، آنگاه این شعر را بگفت :

لا يبرح الدهر منهم خارىء ابداً *** الا حسبت على باب استه القمرا

و نیز چنان افتاد که روزی این دو شاعر را در مجلس مهلب مقاولتی برفت و المغيرة با زیاد گفت :

اقول له و انکر بعض شأنی *** الم تعرف رقاب بنی تمیم

زیاد با او گفت :

بلی فعرفتهن مقصرات *** جباه مذلة و سبال لؤم

چنان افتاد که وقتى المغيرة از خدمت مهلب با جوایز سنیه و عواطف عليه و در هم و دینار و ذخایر بسیار باهل خویش بازشد ، و دست صخر بن حبناء را که از وی اصغر بود بدست گرفت ، و در پاره امور بروی عتاب و انکار ورزید ، وهمی پی در پی در آنچه منکر میشمرد بچون و چرا پرداخت، پس صخر این شعر را در باره اش بگفت :

ص: 12

رأيتك لما نلت مالا و عضنا *** زمان نرى في حد أنيابه شغباً

تجنى على الدهر اني مذنب *** فامسك ولا تجعل غناك لنا ذنباً

کنایت از اینکه از مواهب و عطایای مهلب مستغنی و گرانبار شده و مارا بملامت فروگیری ، و بسرزنش بیازاری و افتقار مارا اسباب انزجار ماگردانی چون المغیره این شعر بشنید باین شعرش پاسخ گذاشت :

لحى الله انا نا عن الضيف بالقرى *** وأقصرنا عن عرض والده ذنباً

وأجدرنا أن يدخل البيت باسته *** اذا لقف دلّى من مخارمه ركباً

ءانباك الافاك عنى اننى *** احرك عرضي إن لعبت به لعباً

وقتی چنان شد که حبناء بن عمرو در پاره امور از قوم و عشیرت خویش آشفته شد ، و با أهل وعیال و اولادش از میان ایشان بسوی نجران انتقال داد ، و یکی روز زوجه اش سلمی نگران شد که غلامی از مردم نجران پسرش المغيرة را که خوردسال بود مضروب همیداشت ، سلمی آشفته حال شد و با شوهرش حبناء گفت : من ازین ذلت و هوان بیزارم ، و در آنوقت که در عراق جای داشتی و با قوم و عشیرت خود روزگار میسپردی ، یا در میان قبیله بودی که با قوم تو قریب بودند گرامی تر بودی حبناء این شعر بگفت :

تقول سليمي الحنظلية لابنها *** غلام بنجران الغداة غريب

رأت غلمة ثاروا اليه بأرضهم *** كماهر كلب الداربين كليب

فقالت لقد اجرى أبوك لما ترى *** و انت عزيز بالعراق مهيب

ابو الشبل النضرى حکایت کند که المغيرة بن حبناء ابرص بود، و برادرش صخر اعور بود ، و برادر دیگرش مجذوم بود ، و هم پدر ایشان را مرض استسقاء بود ، چنانکه اشارت رفت پس زیاد عجم در هجای ایشان گفت :

ان حبناء كان يدعى جبيراً *** فدعوه من لومه حبناء

ولد العور منه والبرض والجذمى *** و ذوالداء ينتج الأدواء

بعضی گفته اند که باین ابیات مهاجات ایشان پایان گرفت ، چه المغيرة چون

ص: 13

این اشعار ملامت آثار را بشنید گفت اگر خدای عزوجل ما را باین بلیات مبتلا فرموده ، بر ما چه گناهی است و من امیدوار هستم که خدایتعالی جمله این دردها را بر زیاد فرود آورد چون اینکلمات را زیاد بشنید و بدید که دیگر او را هجا نگفت ، و بهمین نفرین قناعت ،جست از هجای اولب فروبست و بچیزی پاسخش نیاراست و از آن پس هر دو تن لب از هجای یکدیگر فروبستند .

از اصمعی حکایت کرده اند که هر گز هیچکس سخنی در تفضیل برادری بر برادری که هر دوازيك پدرومادر باشد نگفته که مانند اینشعر المغيرة بن حبناء با برادرش صخر بوده باشد .

ابوك أبى وأنت اخى و لكن *** تفاضلت الطبايع والظروف

و امك حين تنسب ام صدق *** و لكن ابنها طبع سخيف

چنان بود که هر وقت عبدالملك بن مروان را با برادرش معوية که مردی ضعیف بود نظر افتادی باین دو شعر متمثل آمدی .

احمد بن محمد بن مخلد مهلبی روایت کند که وقتی حجاج را نظر به یزید بن مهلب افتاد که با کبر و ناز گام میسپارد گفت خدای لعنت كند المغيرة بن حبناء را که گفته است :

جميل المحيا بختري اذا مشى *** و فى الدرع ضخم المنكبين شناق

یزید روی بحجاج آورد و گفت همانا که المغيرة در جمله این اشعار نیز گفته است :

شديد القوى من اهل بيت اذاوهی *** من الدين فتق حملوا فاطاقوا

مراجيح في اللأواء إن نزلت بهم *** ميامين قد قادوا الجيوش وساقوا

حماد بن اسحق گفته است که چون المغیره بقتل رسید ، گاهیکه با جان خویش ببازی بود از خونش برگرفت و با دست خود برسینه خود بنوشت « انا المغيرة بن حبناء» وبمرد . بالجمله مهاجات وأشعار او بسیار است ، باین قدر کافی است

ص: 14

بیان پاره آداب و اخلاق و اقوال حضرت سجاد صلوات الله وسلامه عليه

گوید بنده خاطی عباسقلی سپهر که چون در طی نگارش این کتاب مستطاب ، وتبويب ابواب بعضی کتب اخبار موجود نبود ، پاره حالات آنحضرت ومأثورات از آنحضرت مسطور نگشت ، و چون جلد اول بطبع رسید و از آن پس پاره کتب موجود گردید ، در این مقام آنچه متروک افتاد ثبت نمود ، تا بقدر امکان از شرف جامعیت این کتاب چیزی ساقط نشده باشد ، بمنه وجوده و توفیقه

در کتاب مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت أبي عبد الله علیه السلام میفرمود : « كان على بن الحسين علیهماالسلام يخضب رأسه بالوسمة وكان يصدع رأسه وعندنا لفافة رأسه التي كان يلف بها رأسه » یعنی چنان بود که علی بن الحسين علیهماالسلام سر مبارك را بوسمه خضاب میفرمود ، و آنحضرت را صداع عارض میگشت ، و آن لفافه که سر مبارکش را در هنگام صداع و درد بآن میبست نزد ما موجود است .

و نیز در آن کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام مرویست که علی بن الحسین علیهماالسلام را مشك دانه از شیشه بود که بیاویخته و در آن مشگ بود ، چون خواستی بیرون شود و جامه های شریف را براندام لطیف بر آورد، آن شیشه را برگرفتی و مشك از آن بیرون آوردی ، و از آن مسح فرمودی ، و ازین پیش مذکور شد که آنحضرت در حالت نماز نیز استعمال مشك میفرمود

و نیز در آنکتاب از حضرت أبي عبد الله علیه السلام مرویست که علی بن الحسين علیماالسلام با لباسهای فاخر بیرون شد و شتابان بازگشت « يقول يا جارية ردي على ثيابي فقد مشيت فى ثيابي هذه فكانى لست علی بن الحسين » یعنی میفرمود ای جاریه جامه های مرا که بر تن داشتم یعنی آن لباسهای خانگی مرا بیاور، چه گاهیکه در این لباسهای نیکوراه سپار شدم گویا علی بن الحسین نیستم ، یعنی جامه نو ونیکو آدمی را از هوا و حالت خویش میگرداند ، چنانکه گویا اینشخص نه آن است که از پیش بود

ص: 15

و از صفت خضوع میکاهد و رعایت اینگونه آداب برای ادب دیگران است و گرنه در عنصر امامت هیچ چیز را تصرف نتواند بود

و نیز در آن کتاب از جناب امام زین العابدین علیه السلام مرویست که فرمود :

خَمْس خصالِ مَنْ فَقَدَ مِنْهُنَّ وَاحِدَةً لَمْ يَزَلْ ناقص الْعَيْشِ ، زائِلَ الْعَقْلِ ، مَشغُولَ الْقَلْبِ : فَأَوَّلهُنَّ صِحَّةُ الْبَدَنِ ، وَالثَّانِيَةُ وَالثَّالِثَةُ السَّعَةُ في الرِّزْقِ وَالدّارِ ، وَالرّابِعَةُ الْأَنيس الْمُوافِقُ ، فَقِيلَ لَهُ : وَ مَا الْأنيس الْمُوافِقُ ؟ قالَ : الزَّوْجَةُ الصَّالِحَةُ ، وَالْوَلَدُ الصّالِحُ ، وَالْخَليط الصّالِحُ . وَ الْخامِسَةُ وَهِيَ تَجْمَعُ هَذِهِ الْخِصَالَ الدَّعَةُ

پنج خصلت و حالت است که هر کس یکی از آنجمله را دارا نباشد ، همیشه زندگانیش ناساز و خردش پریشان و قلبش گرفتار و آشفته است ، اول آنها تندرستی ودوم وسوم وسعت رزق و فسحت سرای و چهارم انیس موافق است ، عرض کردند انيس موافق کیست و چیست ؟ فرمود زن پارسا و نیکوکار ، وفرزند صالح ، ومعاشر و مصاحب صالح ، و پنجم که جامع این خصال است دعه وراحت زندگی است

و نیز در مکارم الاخلاق از امالی سید ابیطالب هروی از حضرت امام زین العابدین عليه السلام مرویستکه چون حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله فاطمه زهرا علیهاالسلام را باعلى مرتضى علیه السلام تزویج فرمود ، این خطبه را بر زبان مبارك براند :

أَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَحْمُودِ بِنِعْمَتِهِ ، الْمَعْبُودِ بِقُدْرَتِهِ ، الْمُطَاعِ بِسُلْطانِهِ، الْمَرْهُوبِ مِنْ عَذَا بِهِ وَ سَطْوَتِهِ ، الْمَرْغُوبِ إِلَيْهِ فِيهَا عِنْدَهُ النَّافِذ أَمْرُهُ في سَمائِهِ وَ أَرْضِهِ ، ثُمَّ إِنَّ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ أَمَرَنِي أَن أَزَوِّجَ فَاطِمَةَ مِنْ عَلِيِّ بْنِ أَبيطالب فَقَدْ زَوَّجْتُهُ عَلَى أَرْبَعَيأَةِ مِثْقَالِ فِضَّةٌ إِن رَضِيَ

ص: 16

بِذلِكَ عَلى .

آنگاه رسول خدای صلی الله علیه و آله طبقی از بسر یعنی خرمای تازه که هنوز پخته و رطب نشده باشد بخواست ، و فرمود غارت کنید و در آنحال که ما مشغول نهب آن خرما بودیم ، علی علیه السلام در آمد و رسول خدای صلی الله علیه و آله در دیدار مبارکش تبسم نمود پس از آن فرمود ای علی آیا دانستی که خدای عز وجل مرا فرمان کرد که فاطمه را با تو تزویج نمایم؟ بتحقیق که او را با تو تزویج نمودم بچهارصد مثقال نقره یعنی صداقش را بر این مبلغ مقرر داشتم اگر تو راضی باشی .

على علیه السلام عرضکرد راضی هستم باین از خدای و از رسول خدای ، پس رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود « جَمَعَ اللَّه شْملكُما وَ اَسعد جدِّكُما وَ بَارك اللَّه عَلَيْكُما، وَ اَخرج مِنْكما كثيراً طيباً »(1)

و نیز در آن کتاب از حضرت باقر علیه السلام مرویست که فرمود: چنان بود که على بن الحسين سلام الله عليهما هرگاه خواستی بپاره اموال یعنی املاك و ضياع خود بیرون شود، سلامتی خود را از خدای عزوجل بآنچه از بهرش میسر بود خریدار میشد و این کار در آنوقت بود که پای مبارک در رکاب می نهاد و چون خدایش بسلامت میداشت و انصراف میجست ، خدای عزوجل راسپاس و ستایش میگذاشت و آنچه از بهرش میسر بود بتصدق میداد

و دیگر در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام از راوی مروی است که در حضور حضرت امام زین العابدين علیه السلام بادنجانی نهاده ، و آن بادنجان را با روغن زیت مقلو یعنی پخته و بریان داشته بودند ، و چشم مبارکش درد میکرد ، و آن حضرت با آن رمد از بادنجان میخورد ، راوی گفت بآنحضرت عرض کردم یا بن رسول الله از این غذا که در حرارت حکم آتش دارد تناول میفرمائی ؟ یعنی بسبب حرارتش بچشم زیان میرسد ، فرمود: «اسکت» خاموش باش پدرم از جدش علیهماالسلام با من حدیث کرد که فرمود : « اَلْبَاذَنْجَانُ مِنْ شَحْمَةِ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ طَيِّبٌ فِي كُلِّ شَيْءٍ  وقع

ص: 17


1- خداوند شما را سامان بدهد و بهره شما را وافی گرداند و برکات خود را بر شما نازل و از شما دودمان فراوانی فراهم سازد

فيه » بادنجان از پیه وشحمه زمین است ، و در هر چه بیفتد نیکوست یعنی اگرچه بادیگر چیزها هم طبخ شود نیکوست .

در مجموعه و ر ام مسطور است که وقتی مردی بحضرت امام زین العابدین علیه السلام دشنام داد، آنحضرت خمیصۀ خود را بدو افکند ، و نیز بفرمود تا هزار درهم بدو دهند ، خمیصه بروزن سفینه کسائی سیاه است که مربع و دارای دو علم(1) باشد، یکی از حاضران چون این حلم و بزرگی و جلالت را بدید گفت پنج خصلت محمود در این کردار بنمود ، یکی حلم و بردباری ، دیگر اسقاط اذیت و آزار، دیگر خلاص کردن آنمرد را از آنچه او را از خدای دور میداشت و بازداشتن او را بر پشیمانی و توبه و باز شدن بمدح کردن بعد از ذم نمودن ، و تمام این جمله را بمالی اندک از دنیا بخرید و ازین پیش صدر این خبر مسطور گشت اما چون اندك مخالفتی باصدر اين خبر دارد تواند بود این خبر جز آن خبر باشد

و هم در آن کتاب مسطور است که بحضرت امام زین العابدین علیه السلام عرض کردند يزيد عليه اللعنه در حق تو و در حق پدر تو و در حق برادر تو و درباره جد تو چنین و چنان گوید ، چون آنحضرت آنجمله را محفوظ داشت فرمود : « کَفَاکَ مِنَ اَللَّهِ عَوْناً أَنْ تَرَی عَدُوَّکَ یَعْمَلُ بِمَعَاصِیهِ» همان عون و یاری از حضرت باری ترا کافی است که بنگری دشمن تو بمعاصی او کار میکند یعنی همین کردار یزید و معصیت ، او در حضرت یزدان مجید ، و بد گفتن درباره ائمه هدی و دچار شدن بعذاب و نکال هر دوسرا برای من اعانت بزرگي است از جانب حضرت احدیت که دشمن مرا بسبب بروز اینگونه اعمال دچار هزار گونه عذاب و نکال خواهد فرمود ، و ازین پیش این روایت باندك اختلافی بدون ذکر یزید مذکور گردید .

و هم در آن کتاب از علی بن الحسین علیهماالسلام از جناب ام السّلمه رضى الله عنها مرویست :

ص: 18


1- یعنی دو خط راه راه داشت

قالَتْ : نَزَلَتْ هذه الآية في بیتي و في يَوْمي ، كانَ رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه وسلم عِندي فَدَعا عَلِيًّا وَ فَاطِمَةَ وَالْحَسَنَ وَالْحُسَيْنَ علیهم السلام، وَ جَاءَ جَبرائيل فَمَدَّ عَلَيْهِمْ كِساءٍ فَدَكِيًّا ، ثُمَّ قَالَ : اللهم هؤلاء أهل بيتي اللهم أذهب أَهْلُ بَيْتِي أَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهُرْهُمْ تطهيراً ، قال جبرائيل : و أَنَا مِنكُم يا مُحَمَّدُ ؟ فقالَ النّي صلی الله علیه و آله: و أَنتَ مِني يا جبرائيل .

قالَتْ أُمُّ سَلَمَةَ : فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللهِ وَ أَنَا مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ ، وَ جِئْتُ لأدخلَ مَعَهُمْ ، فَقالَ : كُوني مَكَانَكِ يا أُمَّ سَلَمَةَ ، إِنَّكِ عَلَى خَيْرٍ أَنتِ مِنْ أَزْواجِ النَّبِيِّ صلی الله علیه و آله، فَقالَ جبرائيل : إقرأ يا مُحَمَّدُ « إنما يُريدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطهيراً » فِي النَّبِيِّ وَ عَلي وَ فَاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ

یعنی ام السلمه گفت این آیه تطهیر در بیت من و روز من نازل شد ، رسول خدای صلی الله علیه و آله نزد من بود یعنی نوبت من بود، پس علی و فاطمه و حسن و حسین عليهم السلام را بخواند، و جبرئیل سلام الله علیه بیامد ، پس کسای فدکی خودرا برایشان برکشید، آنگاه عرض کرد: بارخدایا دور دار از ایشان رجس و پلیدی را، و پاک دار ایشان را پاک داشتنی، جبرئیل عرض کرد: ای محمد من هم از شما هستم رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود : تو نیز از من هستی ای جبرائیل .

ام سلمه میگوید : عرض کردم یارسول الله منهم از اهل بیت تو هستم؟ و برفتم با ایشان داخل عبا شوم ، فرمود: ای ام سلمه در مکان خود بباش ، همانا روزگار تو بخیر و خوبی مقرون ،است و تو از جمله ازواج پیغمبر خدائی اینوقت جبرئیل

ص: 19

عرض کرد : يا محمد قرائت فرمای «انما یرید الله » الى آخر الايه ، و این آیه مبارکه در حق پیغمبر وعلي وفاطمه و حسن وحسین علیهم السلام نازل شده است

و نیز در امالی شیخ طوسی علیه الرحمه از حضرت علي بن الحسين علیهم السلام از پدرش امام حسین علیه السلام مرویست که فرمود :

لما مَرِضَتْ فاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدِ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وسلم وَ صتُ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أبيطالب علیه السلام: أَن يَكْتُم أَمْرَها وَ يُخْفِي خَبَرَها ، وَ لا يُؤْذِنَ أَحَداً يُمَرِّضُها فَفَعَلَ ذَلِكَ وَ كانَ يُمَرِّضُها بِنَفْسِهِ ، وَ تُعِينُهُ عَلَى ذَلِكَ أَسْمَاءُ بِنْتُ عُمَيْسٍ رَحَمَهَا اللهُ تَعَالَى عَلَى اسْتِسْرارِ بِذلِكَ كَما وَصَّتْ بِهِ ، فَلَمَّا حَضَرَتها الْوَفاةُ وَصَّتْ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام أَنْ يَتَوَلَّى أَمْرَها وَ يَدْفِنَها لَيْلاً ، وَ يُعْفِي قَبْرَها فَتَوَلَّى ذَلِكَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلامُ ، دَفَنَها وَ عَفا موضع قبرها .

فَلَمّا نَقَضَ يَدَهُ مِنْ تُرَابِ الْقَبْرِ هَاجَ بِهِ الْحُزْنُ وَ أَرْسَلَ دُمُوعَهُ عَلَى خَدَّيْهِ ، وَ حَوَّلَ وَجْهَهُ إِلَى قَبْرِ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وسلم فَقالَ : السَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ عَنِي وَ عَنِ ابْنَتِكَ ، وَ حَبِيبَتِكَ ، وَ قُرَّةِ عَيْنِكَ ، وَ زَائِرَتِكَ و البائتَةِ فِي الثرَى بِبُقْعَتِكَ ، الْمُخْتَارِ اللَّهُ لَهَا سُرْعَةَ الحاقِ بِكَ.

قَلَ يا رَسُولَ اللهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْري ، وَ ضَعُفَ عَنْ سَيِّدَةِ النِّساءِ تجلدي ، إلا أنَّ فِي التَّأسي لي بِسُنَّتِكَ وَ الْحُزْنِ الَّذِي حَلَّ فِي لِفِراقِكَ لَمَوْضِعُ التَّعَزي ، وَ لَقَدْ وَ سَدْتُكَ في مَلْحُودٍ قَبْرِكَ بَعْدَ أَنْ فَاضَتْ نَفْسُكَ

ص: 20

عَلى صَدْرِي ، وَ غَمَّضْتُكَ بِيَدِي ، وَ تَوَلَّيْتُ أَمْرَكَ بِنَفْسِي ، نَعَمْ في کتابِ اللهِ أَنْعَمُ الْقَبُولِ « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ . اجعُونَ » قَدِ اسْتَرْجَعَت الْوَديعَةُ وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ ، وَ اخْتُلِسَتِ الزهراء ، فَما أَقْبَحَ الْخَضرآء وَ الْغَبرآء ، يا رَسُولَ اللهِ .

أما حزني فَسَرْمَدُ ، وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَيَّدُ ، لَا يَبْرَحُ الْحُزْنُ مِنْ قَلْي، أوْ يَختار الله لي دارَكَ الَّتي أَنتَ فيها مُقيم كَمدْ مُفَيحُ، وَ هُمْ مُهيجُ سَرْعَانَ ما فُرِّقَ بَيْنَنا وَ إِلَى اللَّهِ أَشْكُو ، وَ سَتَنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَظاهرِ أُمَّتِكَ عَلَيَّ، وَ عَلَى هَضْمِها حَقَّهَا ، فَأَحْفِهَا السُّؤال وَاسْتَجْبِرْهَا الْحَالَ ، فَكَمْ مِنْ غليلِ مُعْتَلِج بِصَدْرِها لَمْ تَجِدْ إِلى بَنهِ سَبِيلاً ، وَسَتَقُولُ وَ يَحْكُمُ اللهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الحاكمين

سَلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللهِ سَلامَ مُوَدِّع ، لا سَامٍ وَ لأ قال ، فَإِنْ أَنْصَرِف فَلا عَنْ مَلالَةٍ ، وَ إِنْ أقِمْ فَلا عَنْ سُوءٍ ظَنِّ بِما وَعَدَ اللهُ الصّابِرِينَ ، الصَّبْرُ أَيْمَنُ وَأَجْمَلُ ، وَ لَوْلا غَلَبَةُ الْمُسْتَولِينَ عَلَيْنا لَجَعَلْتُ الْمَقامَ عِندَ قَبْرِكَ لِزاماً وَ التَّثَبَّتَ عِنْدَهُ مَعْكُوفاً ، وَ لَأَعْوَلْتُ إعوال الثكْلَى عَلَى جَليلِ الرَّزِيَّةِ ، فَبِعَيْنِ اللَّهِ تُدْفَنُ بِنتُكَ سِرًّا ، وَ يُهْضَمُ حَقَهَا قهراً ، وَ يُمْنَعُ إِرْثها جَهْراً ، وَ لَمْ يَكُلِ الْعَهْدُ وَ لَمْ يُخْلَقَ مِنْكَ الذَّكَرُ

ص: 21

فَإِلَى اللهِ يا رَسُولَ اللهِ الْمُشْتَكَى، وَ فِيكَ أَجْمَلُ الْعَزاء ، فَصَلَواتُ الله عَلَيْها وَ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ

یعنی چون فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و آله بمرض موت دچار شد ، با أمير المؤمنين على علیه السلام وصیت نهاد ، که امر و خبر و مرض او را مکتوم دارد ، و هیچکس را به پرستاری وی اجازت ندهد ، أمير المؤمنین بر حسب آن وصیت کار کرد و خویشتن به بیمارداری و پرستاری آن حضرت بپرداخت ، و اسماء بنت عميس رحمها الله تعالی نیز پوشیده امیر المؤمنین علیه السلام را در آن پرستاری یاری می نمود . و چون هنگام وفات حضرت زهرا سلام الله عليها فرارسید ، باأمير المؤمنين صلوات الله عليهما وصیت نمود که امر دفن و کفن آنحضرت را متولی گردد ، و او را شب هنگام دفن نماید ، و قبرش را با خاک مساوی دارد ، و پوشیده بگرداند ، امیر المؤمنين علیه السلام آنحضرت را بدست خود در خاك سپرد و موضع قبرش را باخاك مستور داشت

و چون دست مبارك را از غبار قبر بیفشاند ، حزن و اندوه بآنحضرت دست یافت واشک دیدار مبارکش بر دیدار همایونش جاری گشت ، و روی بقبر رسول خدای صلى الله عليه و آله آورد ، و عرض کرد : سلام از من بر تو باد ای رسول خدای، و سلام از دختر تو و حبیبه توو فروغ دیده و زیارت نماینده تو ، و جای کننده در میان خاک در بقعه تو بر تو باد، همانا خداوند او را بشرف سرعت پیوستگی بتو برگزیده داشت .

ای رسول خدای شکیبائی من در هجران صفية تواندك شد ، و نیروی من در حرمان از سیده نساء سستی گرفت ، مگر اینکه در پیروی بسنت تو یعنی کار به شکیبائی و صبوری کردن، و آن اندوهی که برای من در مفارقت تو حاصل است . باعث شکیبائی و حلم و بردباری ،گردد همانا چون توئی را در میان لحد جای دادم وجان شريف وروح مقدس تو گاهی که بر سینه من جای داشتی بآشیان قدس شتافت و چشم مبارك تو را بدست خود بر بستم ، و غسل و کفن و دفن تو را بدست خود

ص: 22

متولی شدم ، آری در کتاب خدای از بهر من بهتر پذیرائی و قبول است ، که میفرماید : « انا لله وانا اليه راجعون »

همانا ودیعه کریمه بازیافته شد، و رهینه شریفه مأخوذ گشت ، وزهراء بناگاهت ربوده گردید ، ای عجب که حوادث آسمان و زمین و گردش گردون بسیار نکوهیده است . ای رسول خدای ازین پس اندوه من بی پایان است ، و شب من بیرون از آسایش و خواب ، هیچوقت این غم و اندوه از دل من بر نخیزد تا گاهی که خدایتعالی مرا در آن سرای اندر آرد که تو اقامت داری

همانا این اندوهی است که از حرارت قلب در غلیان است ، و غمی است که در سویدای خاطر در هیجان است، چه زود در میان ما جدائی افکنده شد و بحضرت خدای شکایت میبرم ، و زود باشد که دختر تو در حضرت تو بعرض برساند. از اجتماع و مظاهرت امت تو بر ظلم و ستمکاری برمن ، و ستمکاری بر دختر تو و باطل گردانیدن حق او را هم اکنون این جمله را از وی باز پرس ، چه بسیار قلب تفتیده سوزناک است که در سینه دچار سوز و گداز است ، و برای عرض شکایت و چاره کفایت راهی ندارد و زود است که میگوئی آنچه بباید بگوئی ، وخدایتعالی که بهترین حکم نمایندگان است ، در میان ما داوری فرماید

هم اکنون سلام باد بر تو ای رسول خدای ؛ سلام آنکس که وداع کننده است ، نه اسلام آنکس که از مجاورت ملالت گرفته باشد ، یا خواهد استراحت و . فراغت جوید ، هم اکنون اگر باز شوم نه از در ملالت است و اگر اقامت ورزم نه از در آن است که بآنچه خدای تعالی صابران را وعده نهاده است بسوء ظن باشم همانا صبر و شکیبائی ایمن و اجمل است، و اگر نه بودی که اهل استیلا بر ما غلبه یافته اند همواره در این مضجع شريف رحل اقامت میانداختم و معتکف میگشتم و بر چنین مصیبت بزرگ و رزیت عظیم چون زن بچه مرده ناله بر میکشیدم .

همانا دختر تو را چنانکه جز خدای هیچکس ندانست پوشیده در خاك جاي ساختند، وقهراً حق اورا از میان بردند و میراث او را آشکارا مانع شدند ، و حال آنکه

ص: 23

از روزگار تو مدتی بر نیامده و یاد تو کهنه و کهن نگردیده است ، ای رسول خدای بسوی خداوند است این شکوی و شکایت ، و در حضرت تو است جمیل ترین تسلیت و تعزیت این مصیبت صلوات و رحمت و برکات خدای برفاطمه و بر تو باد

و دیگر در امالی شیخ ابن طوسی علیهما الرحمه از محمد بن علی و زید بن علی از پدر بزرگوارشان علی بن الحسین از پدر والا گهرش حسین بن علی ، از پدر ستوده سیرش علی بن ابیطالب صلوات الله وسلامه علیهم مرویست که فرمود :

«لما ثقل رسول الله صلی الله علیه و آله في مرضه الذى قبض فيه ، كان رأسه في حجرى والبيت مملوء من المهاجرين والأنصار ، و العباس بين يديه يذب عنه بطرف ردائه فجعل رسول الله صلی الله علیه و آله يغمى عليه ساعة ويفيق ساعة ، ثم وجد خفة فأقبل على العباس ، فقال يا عباس ياعم النبي اقبل وصيتي في اهلى وفى ازواجي ، و اقض ديني و أنجز عداتي و أبرىء ذمتي ، فقال العباس: يا نبي الله ، أنا شيخ ذوعيال كثير غير ذى مال ممدود وانت أجود من السحاب الهاطل ، والريح المرسلة، فلو صرفت ذلك عنى إلى من هو أطوق له منى، فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم : اما اني سأعطيها من يأخذها بحقها ومن لا يقول مثل ما تقول» .

چون رسول خدای صلی الله علیه و آله در آن مرض که بآن مرض وفات فرمود ، ثقيل وسنگین گردید سر مبارکش در دامان من بود و در اینوقت آن بیت شریف از جماعت مهاجر و انصار آکنده بود ، و عباس بن عبد المطلب عم پیغمبر در حضور رسول خدای با ردای خود از آن حضرت رفع زحمت می نمود ، ورسول خدای صلی الله علیه و آله از زحمت مرض گاهی بی خویش شدی ، و گاهی با خود پیوستی ، تا گاهی که در ثقل مرض خفتی و آن وجود همایون را راحتی پدید شد .

پس روی با عباس آورد و فرمود : ای هم پیغمبر صلی الله علیه و آله وصیت مرا در حق اهل من و ازواج من پذیرا شو ، ودین مرا ادا کن ، و آنچه بهر کس وعده نهاده ام باز رسان ، وذمة مرابری گردان ، عباس گفت ای پیغمبر خدا همانا من پیری عیالمند هستم ، و باکثرت عيال قليل المال باشم ، و تو از ابر بارنده بخشنده تری ، اگر این

ص: 24

وصیت از من بگردانی و بآنکس که در انجام آن از من نیرومندتر است بازگذاري روا باشد ، رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود: بدانید که من این وصیت را با کسی گذارم که بحق آن کار کند ، و اینگونه سخن که تو گفتی نگوید :

یَا عَلِیُّ! هَاکَهَا خَالِصَةً لاَ یُحَاقُّکَ فِیهَا أَحَدٌ، یَا عَلِیُّ إِقْبَلْ وَصِيَّتي وَأَنجِرْ مَواعيدي وَأَدْ دَيْني ، یَا عَلِیُّ خْلُفْنِی فِی أَهْلِی وَ بَلِّغْ عَنِّی مِنْ بَعْدِی.

اى على شرف وصايت من تور است ، وخالصة درياب هیچکس نباید در اینکار با تو بمخاصمت رود ، ای علی وصیت مرا بپذير ومواعيد مرا بجای گذار ، و دین مرا ادا فرمای، ای علی در أهل من خليفه من باش ، و بعد از من تبلیغ اوامر و نواهی کن

قالَ علي علیه السلام: فَلَما نعى إليَّ نَفْسَهُ رَجَفَ فُؤادِي ، وَ أُلْقِيَ عَلَى لِقَوْلِهِ الْبُكاءِ ، فَلَمْ أَقْدِرْ أَنْ أُجِيبَهُ بِشَيْءٍ ، ثُمَّ عَادَ لِقَوْلِهِ ، فَقَالَ : یا عليُّ : أَو تَقْبَلُ وَصِيَّتي ؟ قالَ فَقُلْتُ وَ قَدْ خَنَفَتْنِي الْعَبْرَةُ وَ لَمْ أَكَدْ أَنْ أَبَيْنَ : نَعَمْ يا رَسُولَ اللهِ ، فَقالَ صلی الله علیه و آله : یَا بِلَالُ ایتِنِی بِسَوَادِی ایتِنِی بذِي الْفِقَارِ وَ دِرْعِي ذَاتِ الفُضُولِ ، إِيتِني بِمِغْفَري ذِي الْجَبينِ ، وَ رَايَتِي الْعُقاب ، وَ إِيتِنِي بِالْعَنْرَةِ وَالْمَمْشُوقِ ، فَأَتَى بِلالُ بِذلِكَ كُلَّهُ إِلَّا دِرْعَهُ كانَتْ يَوْمَئِذٍ مُرْتَهنَةً ، ثُمَّ قَالَ : إِيتِنِي بِالْمُرْتَجَزِ وَالْعَصْباءِ ، إِيتِني بِاليَعْفُورِ وَالدَّلدُلِ ، فَأَتى بهما فَوَقِّفَهَا بِالْبَابِ ، ثُمَّ قَالَ إِيتِنِي بِالْأَتحَمِيَّةِ وَالسَّحابِ فَأَتَاهُ بِهِما ، فَلَمْ يَزَلْ يَدْعُو بِشَيْءٍ شَيْءٍ فَافْتَقَدَ عِصابَةً كان يَسُدُّ بِها بَطْنَهُ فِي الْحَرْبِ فَطَلَبَها فَأُتِيَ بِها ، وَالْبَيْتُ غَاصَ يَوْمَئِذٍ بِمَنْ

ص: 25

فِيهِ مِنَ الْمُهاجرين والأنصار ، ثُمَّ قَالَ : يَا عَلَى قُمْ فَاقْبِض هَذا وَ مَدَّ إِصْبَعَهُ، وَ قالَ: فِي حَياةٍ مِني وَ شَهَادَةِ مَنْ فِي الْبَيْتِ لِكَيْلَا يُنَازِعَكَ أَحَدٌ مِنْ بَعْدِي ، فَقُمْتُ وَ ما أَكَادُ أَمْشي عَلَى قَدَم حَتَّى اسْتَودَعْتُ ذَلِكَ جميعاً منزلي .

علی علیه السلام فرمود: چون حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله از وفات خویش حدیث فرمود دلم را زلزله و اضطراب در سپرد ، و چنان گریه در گلویم گره گردید ، که نیروی سخن کردن نداشتم ، و آنحضرت دیگرباره آن سخن اعادت کرد. و فرمود یاعلی آیا وصیت مرا قبول کردی ؟ و من در آنحال که از شدت گریستن نمی توانستم روشن و آشکار پاسخ دهم ، عرض کردم آری یارسول الله .

این وقت رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ای بلال سواد مرا بیاور، ذوالفقار ودرع من ذات الفضول ومغفر من ذوالجبين ورايت من عقاب وعنزه وممشوق را (1) بیاور و پس بلال آنجمله را مگر درع آنحضرت که بگروگان بود بیاورد ، آنگاه فرمود مرتجز وعضباء ويعفور و دلدل را بیاور ، پس آنها را بیاورد و بر در سرای باز داشت آنگاه فرمود: اتحمیه و سحاب را بیاور ، بلال آن هر دو را بیاورد، و آنحضرت همچنان چیزی از پی چیزی طلب میکرد.

و از جمله اشیائیکه بخواست عصابه که آنحضرت در هنگام حرب برشکم مبارك استوار میبست موجود نبود ، ورسول خدای صلی الله علیه و آله آن عصابه را طلب فرمود و بلال بیاورد و این وقت سرای مبارك رسول خداى صلی الله علیه و آله از مردم مهاجر وأنصار آکنده بود

پس رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود : یا علی برخیز و اینجمله را مقبوض ومأخوذ دار و انگشت مبارکش را دراز کرد و فرمود همانا این کار و کردار در حال حیات

ص: 26


1- شرح این اسامی در فصل آینده مذکور میشود

من و شهادت این جماعت که در این بیت هستند بپای آمد ، تا هیچکس بعد از من با تو نتواند ساز مخالفت آغاز نماید

امیر المؤمنین میفرماید : اطاعت فرمان آنحضرت را بر پای شدم ، و از شدت اندوه قدمی نتوانستم بر گرفت ، پس آن اشیاء را که ب من بودیعت سپرده شده (1) بمنزل خود بگذاشتم ، و از آن پس رسول خدای صلى الله عليه وسلم فرمود : ای علی مرا بنشان، پس آنحضرت را بنشاندم و برسینه خود بداشتم ، علی علیه السلام میفرماید : نگران شدم که رسول خدای صلی الله علیه و آله از شدت ضعف سر مبارکش را سنگینی دریافته بود و آنحضرت با این حالت چنان سخن میفرمود که تمامت أهل آن بیت از دور و نزدیک می شنیدند: بدرستیکه برادر من ووصی من و وزير من وخليفه من در أهل من على بن أبيطالب است ، دین مرا میرساند و آنچه وعده نهاده ام بانجاز آن میپردازد

يا بَني هاشم : يا بَني عَبْدِ الْمُطَّلِبِ : لا تُبْغِضُوا عَلِيّاً وَ لا تُخالِفُوا عَنْ أَمْرِهِ فَتَضِلُّوا وَ لا تَحْسُدُوهُ وَ لَا تَرْغَبُوا عَنْهُ فَتَكْفُرُوا أَصْجِعْني يا عَلى فَأَضجَعْتُهُ ، فَقالَ : يا بلال إيتني بِوَلَدِيَ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ فَانْطَلَقَ فَجاءَ بهما فَأَسْنَدَهُما إلى صَدْرِهِ ، فَجَعَلَ صلی الله علیه و آله يَشتُها ، قال عَلى علیه السلام: فَظَنَنْتُ أَنَّهُما قَدْ غماهُ وَ قَالَ أَبُو الْجَارُودِ : يَعْني أَكْرَبَاهُ فَذَهَبْتُ لاَ خُذَهُما عَنْهُ ، فَقالَ : دَعَهما يا عَلى علیه السلام يَشمَانِي وَأشمهما وَ يَتَزَوَّدا مِني وَأَتَزَوَّدُ مِنْهُما فَسَيَلْقَيانِ مِنْ بَعْدِي أَمْراً عُضالًا فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ يُخِيفُهُما ، أَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَوْدِعُكَهما وصالِحَ الْمُؤمِنين

برای فرزندان هاشم ای فرزندان عبد المطلب با بغض و کینه علی روزگار

ص: 27


1- بلکه : آنچه را بمن داده بودند بمنزل بردم و سپردم

مسپارید، و از آنچه امر کند تخلف مورزید و براه مخالفت مشوید ، تا گمراه گردید و بر وی حسد نورزید و ازوی روی برنتابید، چه اگر چنین کنید کافر میشوید آنگاه فرمود ای علی مرا بخوابان پس آنحضرت را در رختخواب خود خوابانیدم اینوقت فرمود: ای بلال فرزندان من حسن و حسین را بیاور، بلال برفت و ایشان را بیاورد ، رسول خدای صلی الله علیه و آله حسنین را بر سینه مبارك بداشت و همی ایشانرا ببوئید

علی علیه السلام میفرماید : چنان گمان بردم که طول مکث حسنین آنحضرت را بزحمت میدارد ، پس برفتم تا ایشانرا از آنحضرت باز ستانم ، فرمود : ای علی بگذار ایشانرا تا مرا ببویند و من ایشان را ببویم ، وازمن، بهره یاب شوند ، ومن از ایشان بهره و توشه برگیرم ، زود باشد که پس از من دچار بليات ومصيبات ، و کارهای بس معضل و دشوار گردند خدای لعنت کند هر کس را که اسباب بیم و خوف ایشان بشود ، بارخدایا ایشان را بتو و مؤمنان نیکوکار بودیعت سپردم

معلوم باد که بعضی اسامی که در این حدیث شریف از متروکات رسول خدای صلى الله عليه و آله مذکور شده است، در کتب تواریخ و اخبار مشهوره نیست لا جرم آنچه مرقوم داشته اند در این جا مذکور میشود ، تا برای مطالعه کنندگان بصیرتی حاصل گردد

بیان متروکات رسول خدای صلی الله علیه و آله از اثاث البيت واثواب وغيرها

از نخست باین خبر که در ناسخ التواریخ و دیگر کتب مسطور است اشارت میرود ، از آن پس که رسول خدای صلی الله علیه و آله خطبه آخرین خودرا ، در مرض موت برای تشدید امر امیر المؤمنین در کار وصایت و ولایت و خلافت و امامت آن حضرت بفرمود و آن کلمات با عباس بن عبدالمطلب و از آن پس با علی علیه السلام بگذاشت ، و امیر المؤمنین پذیرای فرمان شد ، و این هنگام مجلس رسولخدای صلی الله علیه و آله غاص به

ص: 28

مهاجر وأنصار بود ، وسر مبارک پیغمبر در کنار علی و عباس در برابر نشسته بود فرمود :

يا بلال إيتِ بِرايَةِ رَسُولِ اللهِ فَأَتى بها ، ثُمَّ قَالَ : يَا بِلالُ إِيتِ بِبَغْلَةِ رَسُولِ اللهِ وَ لِجامِها فَأَتى بها ، ثُمَّ قَالَ : يَا عَلِيُّ قمْ فَاقْبِض هذا بِشَهَادَةِ مَنْ فِي الْبَيْتِ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ كَيْلاً يُنازِعَكَ فِيهِ أَحَدٌ مِنْ بَعْدِي ، فَقَامَ عَلى حَتَّى اسْتَوْدَعَ جَميعَ ذَلِكَ فِي مَنْزِلِهِ ثُمَّ رَجَعَ .

و جز این از چیزی دیگر نامی برده نشده است ، واما أثواب واثاث البيت ،و متروكات و شمشير ، ودرع ، ومغفر، وسپر و نیزه ، وكمان ، ودواب ، و مراكب واستران ، و دراز گوشان ، واشتران ، ومیش و بز و پاره اشیاء دیگر که بآنحضرت تعلق داشت و در ناسخ التواریخ و تاریخ ابن اثیر و کتب دیگر بآن اشارت کرده اند ازین قرار است که در هنگام وفات آنحضرت بجای مانده بود ، دو ثوب برد خبره دیگر دو جامه صحاری ، دیگر ازاری عمانی که طول آن چهار ذراع ويك شبر ، وعرض آن دو ذراع ويك شبر بود ، و دیگر ازاری که پنج شبر طول داشت ، و دیگر قمیص سحولی و دیگر جبه ،یمنی و دیگر خیمه که الکن نام داشت و دیگر خمیصه ، و دیگر قطیفه و دیگر کسائی سفید ، و دیگر ملحفه که به ورس رنگ کرده بودند ، یعنی اسپرك ودیگر مسواك .(1)

ص: 29


1- ثوب یعنی جامه و پارچه نا دوخته، برد بضم باء جامه را گویند که راه راه و خط خط باشد ، وحبرة - بفتحات - قسمی از بردهای یمنی است که بنحو مخصوص خط راه راه داشته. وصحاری منسوب است به صحار قریه در یمن ، و بعضی گویند ثوب صحاری آنستکه رنگ بسیار کمی از سرخی بخود گرفته باشد . وازار بروزن کتاب جامه بوده است که یکمر میبسته اند و عمانی منسوب بعمان است، قمیص یعنی پیراهن و سحولی منسوب است به سحول قریه در یمن ، و این کلمه در نسخه ناسخ منحولی چاپ شده ، وجبه لباسی است شبیه كساء ولی فراخ و آستین بلند و سر دوخته دارد که از آن بجای کیسه پول و امثال آن استفاده میکردند ، و«الكن» بتشديد نون یعنی سایه بان ، و خمیصه هم بمعنی پارچه خزآمده و هم پارچه پشمی راه راه در نسخه ناسخ قمیصه چاپ شده و آن تصحیف است

و نیز شانه ازعاج ، و این عاج نه از دندان فیل بود ، بلکه چنانکه نوشته اند از استخوان سلحفات بحری بود ، و نیز آن حضرت را مقراضی و سرمه دان و آینه بود ، و آن آئینه را مدر که مینامیدند و نیز آنحضرت را قدحی بود که ریان نام داشت ، و قدحی دیگر که مغیث نام داشت ، و دیگر قدحی از شیشه که یکی از سلاطین هدیه کرد ، و دیگر قدحی از چوب که مضبب نام داشت ، و در آن سه جای از نقره و یا حدید پیوند زده بودند و آن قدح را حلقه بود که بآن آویخته میداشتند

و هم آن حضرت را کاسه بود که مقصعه نام داشت ، و دیگر قدحی از عیدان و دیگر تغاری از سنگ که مخضب نام داشت و يك رکوه که صادر نام داشت ، و دیگر قصعه که عمیرا نام داشت ، و چهار نفرش حمل میدادند ، و از بهر میهمانها در آن ترید میکرد (1)

و دیگر محجنی ، و آن چیزیست مانند چوگان که از دو ذراع افزون بود، و ممشوق نام داشت ، در مجمع البحرین مسطور است ثوب ممشوق ای مصبوغ به ، و ممشوق نام قضیب و چوبی است که پیغمبر صلی الله علیه و آله را بود ، و آن حضرت را مخصره بود که عرجون نام داشت ، و هم عصائی داشت و میفرمود اتکاء برعصا از اخلاق انبیاء است ، و هم رسولخدا صلی الله علیه و آله را پلاسی بود که آنرا دولایه کرده شب بر آن تکیه میفرمود ، و هم آنحضرت را صاعی بود که بر آن اخراج فطره میفرمود

گویند : در سرای عمر بن عبدالعزیز از متروکات - پیغمبر صلی الله علیه و آله این اشیاء مضبوط بود ، سریری و دیگر بالشی از ادیم آکنده از ليف خرما و ديگر يك جفت

ص: 30


1- سلحفاة : يعنى لاك پشت ، ومضبب یعنی چون قدح چوبین بوده برای اینکه نشکند پشت آنرا بخاطر استوار شدن تسمه از آهن یا نقره کشیده بودند . و رکوه ظرفی است مخصوص آب و سرد کردن آن که از ادیم یعنی پوست تهیه میشده و چون یکنفر را کاملا سیراب میکرده بآن صادر گفته اند و قصعه يعني كاسه بزرك

موزه ، و دیگر قطیفه ، و دیگر آسیا دستی و دیگر کنانه که چند چوبۀ تیر داشت ، و عمر همه روزه بزیارت این اشیاء میآمد ، و گاهی پاره از اعیان قریش را بآنجا برده میگفت : «هذا ممن اكرمكم الله تعالى واعزكم به» وقتی شخصی بیمار را که کارش بس دشوار شده بود ، و روی صحت و عافیت نمودار نبود، بعضی از آن قطیفه را در آب فرو داده از آن آب در گلوی بیمار چکانیدند شفایافت ، صلی الله علیه و آله و اصحابه .

و دیگر از اشیاء رسول خدا دوانگشتری بود بريکي نوشته بودند «لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ ، مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ» و بردیگری «صَدَقَ اللّهُ» و نیز آنحضرت را انگشتری دیگر بود که نقش آن محمد رسول الله بود ، لفظ الله بالا و لفظ رسول در وسط و لفظ محمد در زیر نقش کرده بودند ، و مکاتیب را باین انگشتری مزین میفرمود ، و انگشتری را در دست راست مینمود ، و آن حضرت را سه کلاه بود یکی یمینیه ، و یکی بیضا و آن سفید بود ، و یکی مضر به و آن دو گوش داشت ، و این کلاه را در جنگها برسر مبارک میگذاشت و آنحضرت در سفرها گاهی کلاه بسر میگذاشتند بدون عمامه ، و گاهی عمامه بدون كلاه می بستند ، و گاهی عمامه بر روی کلاه میداشتند ، و گاهی بدون عمامه و ردا بعیادت بیماران تشریف فرما میشدند .

و هم آنحضرت را عمامه بود که سحاب نام داشت ، و آن را بعلی علیه السلام عطا ،فرمود و هر گاه علی با آن عمامه در میرسید ، می فرمودند : «أَتَاکُمْ عَلِیٌّ فِی اَلسَّحَابِ» و گاهی پیغمبر از حاشیه برد(1) عصابه می بست ، و هم آنحضرت را دو جامه برای روز جمعه بود که در دیگر روزها نمی پوشیدند و نیز مندیلی(2) داشت که بآن چهره را از وضوء مسح ،میفرمود و در سفر جبه از صوف داشت ، و ديگر جبه طيالسية كسروية داشت كه مكفوفة الجيب والكمين والفرجين بالديباج بود، (3) و دیگر منطقه ازادیم

ص: 31


1- یعنی از حاشیه پارچه یمنی مثلا بقدر يك شبر يا بيشتر پاره کرده و بصورت عصابه «سربند » بسر میبسته اند
2- یعنی دستمال
3- یعنی گریبان و سر آستین و جلو دامن آن با دیباج مزین بود

داشت ، که سه حلقه نقره بر آن بود ، و دیگر پوستینی مکفوف بسندس داشت که ملك روم فرستاده بود

و دیگر ردائی داشت که نامش فتح بود شش ذراع طول وسه ذراع ويك شبر عرض داشت و هم آنحضرت را ردائی مربع و کسائی سیاه و نیز کسائی احمر بود که ملبد بود و هنگام رحلت كساء ملبد و ازار غلیظ برتن مبارک داشت و آنحضرت را خفین سیاه بود که نجاشی بهدیه فرستاد ، و آنحضرت را دو نعل از سبت بود وسبت بكسر سین مهمله پوست گاو دباغی شده است ، که « یحذى منه النعال السبتية» و نيز آنحضرت را مخصرة ذات القبالین بود و هم موزه زر داشت (1)

و نیز مغتسلي از صفر داشت و نیز توری از سنگ که آنرا مخضب مینامیدند و در آن وضوء میساخت ، و نیز مرکنی یا میخضبي از مس ، و اگر نه از شبه داشت و نیز آنحضرت سریری داشت که پایه های آن از چوب ساج بود ، و نیز فراشی داشت که از ادیم و آکنده از لیف بود(2) و شمشیرهای آنحضرت را که نوشته اند ده عدد بود ، یکی ماثور است و دیگر مصعب ، وسيم ذوالفقار است ، و این شمشیر را بعلت حفره ها که در آن بود ذوالفقار نامیدند، و دیگر قلعی و دیگر بتار ، و دیگر حتف ، و دیگر رسوب ، والرسوب الذي يمضى فى الضربة ويثبت فيها ، هشتم مخذم یعنی قاطع ، و دیگر قضیب یعنی لطیف یا قطاع ، ودیگر غصب ، و نیز گویند

ص: 32


1- ملبد یعنی آستردار ، وخف یعنی پای افزار ، و مخصره یعنی شلاق و تازیانه
2- صفر یعی مس ظرفی است بزرگ و مسین که در داخل آن شستشو میکرده اند چه در مکه و مدینه زمان پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) حمام نبوده است. تور بفتح تا ، ظرف كوچك مخصوص دست و صورت شستن ، و منظور از مخضب یعنی بارنگ حنا رنگین بوده است ، مرکن یا مخضب هر دو بكسر ميم وسكون حرف دوم و فتح سوم ، ظرف بزرگ که مانند همان مغتسل بزرگ و گنجایش یکنفر را که در آن بنشیند داشته است، و شبه نوعی از سنگ سیاه براق ولی وزن آن بسیار سبك . وساج چوبی بوده است که از هند میآورده اند بسیار محکم و صیقلی مانند آبنوس

آنحضرت را شمشیری از پدر بمیراث (1)بود.

و آن حضرت را هفت زره بود، اول ذات الفضول . و این زره را بعد از رسول خدا علی علیه السلام در جنگها بپوشید ، دیگر ذات الوشاح ، سیم ذات الحواشی، چهارم البتراء ، پنجم الخرنق باسم ولد الارنب ، ششم سعدية باعين مهمله ، وبقولى باغين معجمة ، وبروايت ابن اثير صعديه باصاد وعين مهملتين گویند: این زرهی است که حضرت داود علیه السلام در قتل جالوت در برداشت و زره هفتم فضة نام داشت، ورسول خدای صلی الله علیه و آله این زره را از بنی قینقاع بغنیمت یافت(2)

و آن حضرت را دو مغفر بود یکی موشح و دیگری ذوالسبوغ و هم آن حضرت را خودی بود که اسعد نام داشت و نیز گفته اند که آنحضرت را خودی بود که عرب بیضه خوانند و رسول خدای صلی الله علیه و آله را سه سپر بود اول زلوق دوم عنق سيم وفر و آن حضرت را چهار نیزه بود یکی مثوی و بقولی مثنى وسه دیگر را از یهود بنی قینقاع مأخوذ داشت و هم آنحضرت را چند حربۀ دیگر بود که یکی را نبعه و دیگری را بيضا وسيم راعنزه و بروایتی یمن مینامیدند و عنزه محرکه از عصا بلندتر و از نیزه کوتاه تر است و نیز آنحضرت را حربه بود که هراوه نام داشت

و نیز قضیبی از چوب شوحط داشت که ممشوق مینامیدند و شوحط نوعی از درخت کوهی است که از آن کمان میسازند و هم آنحضرت را چوگانی بقدر ذراعی یا بیشتر بود که شتر را بدان میراند ، و از پیش روی خود بر شتر می آویخت آنحضرت را هفت کمان بود ، اول «روحا» دوم «بیضا» و این هر دو از چوب شوحط بود ، سیم «صفرا» چهارم «کتوم» پنجم «زوزا» ششم «سیلا» هفتم «شداد» و هم آن حضرت راجعبه بود که منصله نام داشت و دیگر جعبه کنانه که کافور نام داشت و از چوب بود ، و دیگر جعبه از جلد که جمع نام داشت و تیرش را متصله یا موصله

ص: 33


1- بثار یعنی برنده ، قلعی منسوب بقلع نام معدنی است.
2- ذات الفضول ، یعنی چند حلقه زائد داشت دو عدد از جلو و دو عدد در عقب از نقره . ذات الوشاح يعنى باحمايل ، ذات الحواشي، یعنی با حاشیه و دامن

میگفتند، و نیز کمری از ادیم داشت که سه حلقه نقره در آن بود .

و نیز آنحضرت را رایتی سیاه بود که عقاب نام داشت و هم آنحضرت را رایتی سفید بود ، و دیگر لوائی داشت که آنرا معلوم مینامیدند ، و نیز آن حضرت را علمهای سیاه و سفید بود ، و نیز علمی سفید داشت که لا اله الا الله بر آن مکتوب بود

و هم آنحضرت را چندین اسب ،بود یکی سکب بسكون كاف ، و آن اول اسبی است که آنحضرت بخرید و نام اول آن اسب ضرس بود ، دوم مرتجز و این اسب سفید بود ، سیم ،لزاز چهارم لحیف ، پنجم ورد ، ششم مقدام ، هفتم طرب ، هشتم ملاوح ، نهم سبحه و آن اسبی اشقر بود و پیغمبر بدان مسابقت میفرمود و پیشی میگرفت و شاد میگشت ، دهم بحر ، یازدهم أبلق ، و آن دو رنگ بود ، دوازدهم ذوالعقال ، سیزدهم ذو اللمه چهاردهم مرتجل بكسر جیم ، پانزدهم مرواح ، شانزدهم سرحان ، هفدهم يعسوب «امير النحل و ذكرها» هیجدهم يعبوب و آن اسبی سریع بود که سهل و نرم همی دوید ازین روی این نام یافت نوزدهم ،نجیب بیستم ادهم که بمعنی اسبی است که سیاهی آن بر سفیدی فزونی یابد ، بیست و یکم شجا ، بیست و دوم ،سجل بیست و سیم ظرب ، بیست و چهارم مندوب ، بیست و پنجم، ضرس و این نام بسبب شدت دویدن یافت

ابن اثیر گوید سكب بمعنی کثیر الجری است، «كانما يصب جريه صبا » و لحیف را بسبب درازی دم این نام کردند گویا زمین ر ابدم خود می پوشید ، و ظرب بمعنی پشته و کوه كوچك است و آن اسب را بسبب شدت و عظمتش باین نام خواندند و مرتجز را بسبب خوبی صهیلش مرتجز گفتند ، و یعسوب را چون از تمامت خیل آنحضرت أجود بود این نام کردند، زیرا که یعسوب بمعنی رئیس است، و سایر معانی و لغات در کتاب ناسخ التواريخ مذکور است

و نیز پیغمبر صلی الله علیه و آله را چند استر بود ، اول دلدل ورنگ آن سفید یا شهبا بود بعد از پیغمبر علی علیه السلام بر آن بر نشست آنگاه بامام حسن علیه السلام رسید چندان بماند

ص: 34

که دندان بر آن نماند ، وقوت آنرا از آرد میساختند تازمان معوية ببود ، و این نخست استری است که در اسلام سواری یافت دوم، فضه سیم ایلیه(1)چهارم بیضا پنجم را از دومة الجندل آوردند .

و آنحضرت را چند در از گوش بود یکی عضنین دوم عفیر سیم یعفور که برنگ سفال بود .

و شتران آنحضرت را این نام بوده است یکی قصوی که چندین لقب دارد مثل عضباء وجدعاء و عرماء وصلحاء ومحضر به و هم بیست اشتر شیر دهنده داشت که بهر شب دومشك شير از آن برای آنحضرت میآوردند ، و اسامی این شتران چنین است: اول «طلال» دوم «اطراف» سیم «برده» چهارم «برکه» پنجم «البغوم» ششم «الحنا» هفتم «زمزم» هشتم «الزیا» نهم «السعديه» دهم» «السقيا» یازدهم «السمراء» دوازدهم «الشقوی» سیزدهم «عجره» چهاردهم «العریش» پانزدهم « غوثه» و بروایتی «غینه» شانزدهم «قمر» هفدهم «مروه» هیجدهم «مهره» نوزدهم «رشه» بیستم «العشیره» بیست ویکم «الحفده» و آنحضرت شتری از ابوجهل بغنیمت بردوهدی مکه فرمود .

ورسول خدای صلی الله علیه و آله را یکصد میش بود ، و ازینجمله هفت میش که شیر دهنده بودند نام داشتند، اول «زمزم» دوم «سقیا» سیم «بر که» چهارم «دسه» پنجم «طلال» ششم «اطراف» هفتم «عینیه» و بروایتی غوثه ، و نیز یمن و قمر هم گفته اند ، و هم آنحضرت را هفت بز بود که ام ایمن در کوه پایهای مدینه آن بزها را می چرانید، و بهرخانه که رسول خدای بیتوته میفرمود شبانگاه بدانجا میآورد ، و نیز پیغمبر خدای را خروسی سفید بود

معلوم باد که اسامی میشهای آنحضرت و شترهای آنحضرت بایکدیگر توافق و تطابق دارد ، خدایتعالی بحقیقت امر اعلم است ، ابن اثیر در تاریخ خود گوید : اما شتران شیر دهنده آن حضرت بیست نفر بودند ، و از میان این بیست شتر حناء و سمراء و عريس و سعديه و بغوم و يسيرة و رياء و مهره و شفراء از دیگر شتران بهتر و

ص: 35


1- ایلیه منسوب بایله است نام قریه در شام

برتر بودند ، و شیر دهندگان از غنم آنحضرت عجرة وزمزم وسقياء وبركت ورشه واطلال و اطراف بودند

ومتروکات رسول خدای صلی الله علیه و آله آنچه در کتب معتبره مذکور است عموماً مسطور گشت ، و با آنچه در حدیث شریف مذکور است در دوسه نام اختلاف دارد، شاید آنهم بعلت تحریفی است ، یا مورخین از نگارش آن مطلع نبوده اند، والعلم عند الله تعالى

و دیگر در کتاب مذکور از حسین بن زید از پدرش زید بن علی علیه السلام مرویست که از پدر بزرگوارش على بن الحسين علیهماالسلام ،مرويست، که گفت : از آنحضرت شنیدم فرمود:

من تَعَرَى عَنِ الدُّنْيا بِثَوابِ الْأَخِرَةِ فَقَدْ تَعَرى عَنْ حَقِيرٍ بِخَطير وَ أَعْظَمُ مِنْ ذلِكَ مَنْ عَدَّ فاتَتِها سَلامَةً نالها وَ غَنِيمَةٌ أُعِينَ عَلَيْها

یعنی هر کس از بضاعت جهان گذران عریان بماند ، وبادراك مثوبات اخرويه پردازد ، همانا از چیزی حقیر عاری و بچیزی خطیر واصل شده باشد ، و بزرگتراز آن این است که بشمارد آنچه را که در نیافته است، سلامتی که بآن دست یافته باشد ، و غنیمتی که بر آن اعانت کرده شده است

و نیز در آن کتاب از حضرت امام جعفر صادق از پدر بزرگوارش امام محمد باقر علیهماالسلام مسطور است که فرمود: بآهنگ سفری بودم، پدرم علی بن الحسین علیهماالسلام با من وصیت نهاد ، و در وصیت خود فرمود :

إيَّاكَ يا بُنَيَّ أَنْ تُصاحبَ الْأَحْمَقَ أَوْ تُخالِطَهُ وَاهْجُرْهُ وَ لا تُحادِثه فَإِنَّ الْأَحْمَقَ هُجْنَةٌ عَبَن غائباً كانَ أَوْ حَاضِراً إِن تَكَلَّمَ فَضَحَهُ حُمْقُهُ وَ إِنْ سَكَتَ قَصَّرَ بِهِ عَنْهُ وَ إِن عَمِلَ أَفْسَدَ وَ إِنِ اسْتَرْعِيَ أَضَاعَ لَا عِلْمُهُ مِنْ

ص: 36

نفْسِهِ يُغْنِيهِ وَ لَا عِلْمُ غَيْرِهِ يَنفَعُهُ وَ لَا يُطِيعُ نَاصِحَهُ وَ لَا يَسْتَريحُ مُقارِنُهُ تود: أمَّهُ أَنَّهَا ثكَلَتْهُ وَامْرَتُهُ أَنها فَقَدَتْهُ وَ جَارُهُ بُعْدَ دارِه وَ جَليسُهُ الْوَحدَة مِنْ مُجالَسَتِهِ إنْ كانَ أَصْغَرَ مَنْ فِي الْمَجْلِسِ أَعْنَى مَنْ فَوقَهُ وَ إِنْ كانَ اكْبَرَهُمْ أَفْسَدَ مَنْ دُونَهُ .

ای پسر از مصاحبت مردم گول و احمق بپرهیز ، و از مخالطت احمق بر کنار باش و از وی دوری گزین ، و باوی بحدیث و حکایت منشین چه مردم احمق نادان اندامی بزرگ و خردی ضعیف دارند خواه غایب باشد و خواه حاضر چون لب بسخن برگشاید حماقتش دستخوش فضیحت دارد و اگر خاموش بنشیند آن سکوت نه از روی تفکر و اندیشه است بلکه گمراهی و کندی و نادانیش او را ساکت داشته ؛ و اگر از وی نگاهداری خواهند ضایع و باطل نماید علم خودش از خودش او را مستغنی ندارد و هم علم دیگری بدو سود نرساند و بآنکس که بنصیحت او پردازد اطاعت نکند و هر کس با وی قرین باشد از افعال و حرکات او آسوده نماند و حالت شخص احمق وزبونی و دونی او کارش را بدانجا کشاند که مادرش مرگش را خواهد و زوجه اش فقدانش را آرزو کند و مجاورش دوریش را مسئلت کند و هم نشین او در طلب مفارقت اورنج برد، اگر احمق در مجلسی باشد که از تمامت مردم مجلس صغیر تر و فرودتر باشد بعلت حمق بالاتر از خود را آزار نماید و اگر بزرگتر از سایر اهل مجلس باشد در احوال آنانکه از وی فرودترند فساد افکند

و دیگر در کتاب مذکور از حضرت علی بن الحسين علیهماالسلام مأثور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود : « سُنُّوا بِهِمْ سُنَّهَ أَهْلِ اَلْکِتَابِ یَعْنِی اَلْمَجُوسَ » با مردم مجوس بهمان سنت که با اهل کتاب بجای میگذارید بپای سپارید

در جلد ششم بحار الانوار مسطور است که در این آیه شریفه :

« وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤْفُ

ص: 37

بالعبادِ ، امام علیه السلام ميفرمود : « وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَشرِي نَفْسَهُ يَبيعُها ابتغاء مرضات الله »

یعنی از مردمان کسی هست که نفس خویش را در طلب مرضات الهی میفروشد پس بطاعت خدای کار میکند ، و مردمان را بطاعت خدای امر مینماید ، و بآن اذیت و آزار که در این کار و کردار بروی فرود میشود صبوری مینماید « فَیَکُونُ کَمَنْ بَاعَ نَفْسَهُ، وَ سَلَّمَهَا بِرضا اَللَّهِ عِوَضاً » و این چنین کس چنان باشد که جان خود را فروخته و در عوض رضای خدای تسلیم کرده باشد ، و چون تحصیل رضای پروردگار خود را نمود ، هیچ باکی ندارد از آنچه بروی فرود آید ، « وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ كلهم » و خدای برتمامت بندگان رأفت دارد .

اما آن بندگان که طالب رضای او هستند خداوند ایشانرا باقصی مراتب آرزوی خودشان میرساند ، بلکه بآنچه آرزوی ایشان نمیرسد یعنی افزون از اندیشه ایشان نایل میگرداند، و اما آن بندگان را که در دین او بفجور میروند «فَیَتَأَنَّا، وَ یَرْفُقُ بِهِمْ، وَ یَدْعُوهُمْ إِلَی طَاعَتِهِ » با ایشان برحمت و رفق کار میکند، و ایشان را بطاعت خودش که عین صلاح ایشان است دعوت میفرماید ، و آنان را که میداند که زود است که توبه از ذنوب ( که اسباب این است که کرامت عظیم خدای رؤف را دریابد) خواهد نمود باز نمیدارد یعنی بادراك آن كرامت نایل میفرماید و این است معنى كلام امام علیه السلام که میفرماید : « رَؤُفٌ بِالْعِبادِ کلّهم » یعنی با مؤمن وفاجر رأفت دارد

حضرت علی بن الحسين علیهماالسلام میفرماید: این جماعت یعنی این کسان که جان خویش را در طلب مرضات الهی میفروختند نیکان از اصحاب رسول خدای له باشند صلی الله علیه و آله باشند که اهل مکه ایشانرا معذب میداشتند تا ایشان را از دین خودشان یعنی اسلام بفتنه و فساد در آورند .

از جمله این مردم بزرگوار بلال و دیگر صهیب و دیگر خباب و دیگر عمار بن

ص: 38

یاسر و پدر و مادر او بودند

اما بلال همانا اورا أبي بكر بن أبي قحافه خریداری کرده ، دوبنده سیاه که او را بود در بهای او بداد، و بلال بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله رجوع گرفت و تعظیم او در خدمت امیر المؤمنين على بن أبيطالب علیه السلام چندین برابر بود که با ابوبکر مرعی میداشت ، مفسدان گفتند ای بلال کفران نعمت نمودی و مرتبه مولای خودت أبو بكر را که تو را بخرید و ازرنج عذاب آزاد و آسوده ساخت ، و نفس ترا و کسب ترا بتو باز گردانید شکستی ، و علی بن ابیطالب كه هيچيك از این کارها را با تو بپای نبرد در توقیر او بکوشیدی، و أبو الحسن علی را آنگونه توقیر کنی که ابوبکر را نمیکنی، همانا این گونه کار و کردار از کفران نعمت و جهل به تربیت است

بلال گفت آیا ابوبکر مرا ملزم میتواند داشت که توقیر او را برتر از توقیری که با رسول خدای صلی الله علیه و آله بجای میآورم بپای آورم؟ گفتند : معاذ الله بلال گفت: همانا این قول شما باقول اول شما مخالف شد ، چه اگر باید من علی را برابوبکر ترجیح و تفضیل ندهم ، از آنکه ابوبکر مرا آزاد نموده است ، گفتند : ابوبکرو رسولخدای صلی الله علیه و آله مساوی نیستند، چه رسول خداى افضل خلق خدای است .

بلال گفت: همچنین ابو بكر وعلى علیه السلام مساوى نیستند ، زیرا که علی نفسی است که افضل آفریدگان یزدان است، پس او نیز بعد از پیغمبر خدای افضل خلق خدا ومحبوبترین خلق خدای است بسوی خدا ، چه على علیه السلام « أكل طير » مرغ کباب را با رسولخدای صلی الله علیه و آله نمود ، گاهیکه رسول خدای دعا نمود و گفت بار خدايا بمن بیاور آنکس را که از تمامت خلق تو بحضرت تو محبوبتر است ، وعلى علیه السلام أشبه خلق است برسول خدای، یعنی در جمله اخلاق و آداب وأوصاف وازین بود که رسولخدای صلی الله علیه و آله او را برادر خود گردانید ، وابو بکر هرگز این مطالب که شما از من التماس مینمائید از من ملتمس نمیشود چه او در حق علی

ص: 39

عارف است بآنچه شما جاهل هستید

یعنی میداند که حق علی از حق او بزرگتر و عظیمتر است ، چه ابوبکر مرا از آن عذابیکه اگر بر من دوام کردی و من بر آن شکیبا میشدم ، به جنات عدن میشدم نجات داد ، و علی مرا از رق عذاب همیشگی بیرون آورد، و بسبب دوستی وموالات من با او و تفضیل دادن من او را نعمت جاوید و نعیم ابد را بر من واجب ساخت

و اما صهیب با ایشان گفت : « أنا شيخ كبير لا يضر كم كنت معكم او عليكم فخذوا مالي ودعوني وديني » مردی پیرو فرتوت و شکسته بال هستم ، چه با شما وچه بر شما باشم زیانی بر شما نرساند ، کنایت ازینکه بودن و نبودن من مساوی است پس آنچه دارم از من بگیرید و مرا با آن دین که بدان اندرم بگذارید ، پس مشرکان مال او را بگرفتند و او را بخویش گذاشتند

رسولخدای صلی الله علیه و آله با او فرمود: ای صهیب مال تو که تسلیم کردی چه مقدار بود ؟ عرضكرد سبعة آلاف هفت هزار ، یعنی هفت هزار درهم، فرمود : « طَابَتْ نَفْسُکَ بِتَسْلِیمِهِ » نفس تو بتسلیم این مال خوش و خوشنود بود؟ عرض کرد: یا رسول الله سوگند بدانکس که ترا بحق و راستی به پیغامبری برکشید ، اگر تمامت دنیا از زر سرخ گردد ، در عوض يك نظری که بسوی تو و نظری که بجانب برادر تو و وصى توعلى بن أبيطالب علیه السلام بیفکنم میدهم ، رسولخدای صلی الله علیه و آله فرمود : « یَا صُهَیْبُ قَدْ أَعْجَزْتَ خُزَّانَ اَلْجِنَانِ عَنْ إِحْصَاءِ مَا لَکَ فِیهَا بِمَالِکَ هَذَا وَ اِعْتِقَادِکَ، فَلاَ یُحْصِیهَا إِلاَّ خَالِقُهَا » گنجوران بهشت را از شماره آنچه خدایتعالی در عوض مال تو و اعتقاد تو از بهر تو در بهشت مقرر داشته عاجز کردی ، و جز آفریننده آن احصای آنرا نتواند نمود

معلوم باد در حق صهیب در کتب احادیث و أخبار روایات مختلفه که بر مدح و ذم دلالت می نماید وارد است ، وبرأهل تتبع مجهول نیست .

ص: 40

واما خباب بن ارت(1) همانا ایشان او را با قید وغل بسته و مقید داشته بودند پس خدایرا به محمد و علی و طیبین از آل ایشان صلوات الله عليهم بخواند « فَحَوَّلَ اللَّهُ الْقَیْدَ فَرَساً وَ حَوَّلَ الْغُلَّ سَیْفاً بِحَمَائِلَ یُقَلِّدُهُ فَخَرَجَ عَنْهُمْ مِنْ أَعْمَالِهِمْ » خداى تعالی آن قیدرا اسبی و آن غل را شمشیری با حمایل گردانید ، تا از گردن و دوش بیاویخت و از میان آن جماعت بیرون آمد

چون آنمردم آیات و معجزات محمد صلی الله علیه و آله را دروی مشاهدت کردند ، هیچ کس جرئت و جسارت ننمود که بدو نزديك شود ، و خباب شمشیر خود را بر کشید و گفت هر کس میخواهد بمن نزديك شود ، همانا من خدايرا بمحمد وعلى علیهماالسلام بخوانده ام که شمشیر خود را بکوه أبوقبیس فرود نیاورم مگر اینکه بر دو پاره اش گرداند ، تا چه رسد بشماها ، پس آنجماعت اورا بحال خود بگذاشتند ، وخباب بحضرت رسول صلی الله علیه و آله آمد

« و اما یَاسِرٌ وَ أُمُّ عَمَّارٍ فَقُتِلاَ فِی دِینِ اَللَّهِ وَ صَبَرَا » ياسر پدر عمار ومادر عمار در راه دین یزدان کشته شدند و شکیبائی ورزیدند ، « واما عمار فكان ابوجهل يُعد به فضيق الله عليه خاتمه في اصبعه حتى اصرعه وأذله فثقل عليه قميصه حتى صار اثقل من بدنان حديد » واما عمار بن ياسر را أبو جهل دچار رنج و عذاب همى داشت پس خدایتعالی انگشتری او را چنان در انگشت او تنگ ساخت که او را بیفکند و زبون گردانید ، و پیراهانش را برتتش چندان سنگین گردانید ، که از درع آهنین سنگین تر گردید .

أبو جهل باعمار گفت : مرا ازین رنج و تعب نجات بده ، چه میدانم جز از کارهای صاحب تو یعنی پیغمبر نیست ، عمار آن خاتم را از انگشت او و آن قمیص را از تن وی بیرون آورد ، أبو جهل گفت : بپوش و نباید تو را در مکه بنگرم تا مرا نکوهش کنی ، و گوئي انگشتری و پیراهن او را کنده ام و نزد محمد بازشو

ص: 41


1- خباب بروزن شداد، و ارت بروزن أشد یعنی تشدید تاء لقب اوست زیرا در زبان او گرفتگی بود

پس باعمار گفتند : چه بود که خباب بسبب آن آیت و معجزه نجات یافت و پدر و مادرت تن بعذاب در افکندند تا مقتول شدند، عمار در جواب فرمود: این حال بحکم آنکس بود که ابراهیم را از آتش نجات داد ، و یحیی و زکریا را به کشته شدن ممتحن داشت

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای عمار تو از بزرگان فقیهانی ، عمار عرضکرد يا رسول الله مرا از علم همان کافی است که معرفت بآن دارم که تو فرستاده پروردگار عالمیانی ، وسید تمامت آفریدگانی، و اینکه برادرت علی وصی تو وخلیفه تو و بهترین آنان است که تو پس از خود میگذاری . و اینکه قول حق قول تو وقول على وفعل حق فعل تو وفعل علی است، و اینکه خدایتعالی مرا بدوستی شما و دشمنی دشمنهای شما موفق نفرمود ، مگر اینکه خواست مرا در دنیا و آخرت با شما بدارد

رسولخدای صلى الله عليه وسلم فرمود : « هُوَ کَمَا قُلْتَ یَا عَمَّارُ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی یُؤَیِّدُ بِکَ الدِّینَ وَ یَقْطَعُ بِکَ مَعَاذِیرَ الْغَافِلِینَ وَ یُوضِحُ بِکَ عَنْ عِنَادِ الْمُعَانِدِینَ إِذَا قَتَلَتْکَ الْفِئَهُ الْبَاغِیَهُ عَلَی الْمُحِقِّینَ »

ای عمار سخن چنان است که گفتی و در چنان است که سفتی ، وره چنان است که رفتی و حق همان است که بدان پیوستی ، همانا خدایتعالی بوجود تو و سبب تودین را مؤيد ومعاذیر غافلین را مقطوع میگرداند ، و بواسطه قتل تو عناد معاندین را گاهی که گروه سرکشان و بغی نمایندگان بکشند ترا ، بر محقین روشن میفرماید

پس از آن فرمود ای عمار :

بِالْعِلْمِ يَلْتَ مَا نلْتَ مِنْ هذَا الْفَضْلِ فَازْدَدْ مِنْهُ تَرْدَدْ فَضْلاً فَإِنَّ الْعَبْدَ إِذا خَرَجَ فِي طَلَبِ العِلمِ ، ناداهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ فَوْقِ الْعَرْشِ :

ص: 42

مَرْحَباً بِكَ يا عَبْدِي أَتَدْري أَيَّ مَنْزِلَةٍ تَطْلُبُ وَ أَيَّةَ دَرَجَةٍ تَرُومُ تُضا هى الْمَلائِكَةَ الْمُقَرَّبِينَ لِتَكُونَ لَهُمْ قَرِيناً لَا بَلْغَنَّكَ مُرادَكَ وَ لَأُوصِلَنَّكَ بِحاجَتِكَ .

بدولت علم باين فضل و فزونی نایل شدی ، پس بر علم بیفزای تا بمراتب فضل بیشتر دست یابی ، چه بنده چون در طلب علم بیرون شود ، خدایتعالی از بالای عرش او را ندا فرماید : ای بنده من ترحيب و ترجیب یابی ، هیچ میدانی در طلب آن منزلت و درجه راه میسپاری، که با ملائکه مقربین برابری و مقارنت میجوئی هر آینه البته ترا بمرادت میرسانم و بآنچه حاجت داری واصل میگردانم

در جلد هفتم از کتاب بحار الانوار از حمزه علوی از حضرت علی بن الحسين پدر بزرگوارش امام حسین علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله میفرمود: « ما زِلتُ أنَا ومَن کانَ قَبلی مِنَ النَّبِیِّینَ وَالمُؤمِنینَ مُبتَلَینَ بِمَن یُؤذِینا،ولَو کانَ المُؤمِنُ عَلی رَأسِ جَبَلٍ لَقَیَّضَ اللّهُ عز و جل لَهُ مَن یُؤذِیهِ؛ لِیَأجُرَهُ عَلی ذلِکَ » یعنی همیشه من و هر کس که پیش از من بوده است از پیغمبران و مؤمنان مبتلا بودیم ، بآنکس که ما را آزار رساند ، و اگر مرد مؤمن بر قله کوهی دور از گروه جای کند هر آینه خدای تعالی برای مزید اجرش کسیرا بآزارش مقدر گرداند .

معلوم باد که نباید برفهم اخبار رسول مختار ، وأهلبیت اطهار علیهم السلام و دقايق کلمات ایشان آنانکه آگاهی درست ندارند، اندیشه ایشان در استماع این گونه اخبار ناهموار شود ، یا پاره مطالب در نظر ایشان دشوار گردد، چه خود میفرمایند : « كَلامَنا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ » كلمات ایشان حکم آیات قرآن دارد ، و بتأویلات و تفسيرات كثيره راجع است، و در این مقام بهمین اشارت کفایت رفت

و دیگر در همان کتاب از یونس بن حباب از حضرت على بن الحسين علیهماالسلام مروی است که رسولخدای صلی الله علیه و آله فرمود :

ص: 43

ما بال أقوام إذا ذُكِرَ عِنْدَهُمْ آلَ إِبْرَاهِيمَ فَرِحُوا وَاسْتَبْشَرُوا وَ إِذا ذُكِرَ عِنْدَهُمْ آلُ مُحَمَّدٍ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُهُمْ ، وَ الَّذِي نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ لَوْ أَنَّ عَبْداً جَاءَ يَوْمَ الْقِيمَةِ بِعَمَلِ سَبْعِينَ نَبِيًّا ما قِبَلَ اللَّهُ ذَلِكَ مِنْهُ حَتَّی یَلْقَاهُ بِوَلاَیَتِی وَ وَلاَیَهِ أَهْلِ بَیْتِی .

چیست آنجماعت را که چون از آل ابراهیم نزد ایشان سخن میرود ، شاد میگردند و بشارت میجویند، و چون از آل محمد و فضایل ایشان مذکور میشود ، دل ایشانرا اشمئزاز واقشعرار و کراهت فرو میگیرد ، سوگند بآنکس که جان محمد در دست قدرت اوست ، اگر بنده در روز قیامت بیاید، و باندازه هفتاد پیغمبر کار و کردار بیاورد ، خدایتعالی آن اعمال را از وی پذیرفتار نمیشود مگر اینکه ولایت من و ولايت اهلبيت مرا عرضه دهد ، و قریب باین مضمون حديثي ديگر در این کتاب مذکور است

و نیز در جلد هفتم بحار الانوار مسطور است که علی بن الحسين علیهماالسلام میفرمود « حَقُّ قَرَابَاتِ أَبَوَیْ دِینِنَا وَ أَبَوَيْ نَسَبِنَا لَا يَقْدِرَ أَنْ يُرْضِيَا عَنَّا أَبَوَيْ دِينِنَا مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً علیهما السلام »، یعنی حق قرابتهای پدران دینی و پدران نسبی ما ، قادر نیستند که خوشنود بدارند از ما پدران دینی ما محمد وعلى علیهماالسلام را ، یعنی مثلاً اگر کسی با فلان سید نیکی بورزد ، یاصله رحم خود را بجای آورد ، این دو احسان نتوانند محمد وعلی علیهماالسلام را که پدر دینی هستند خوشنود دارند، و او را سودی رسانند ، مگر اینکه بطاعت خدای و ایشان کار کنند ، و این دو پدر والا گهر دینی را راضی بدارند

و نیز در آنکتاب از حضرت امام زین العابدین علیه السلام در این آیه شریفه مروی است که میفرمود :

مَثَلُنَا فِي كِتابِ اللهِ كَمَثَلِ مِشكاة وَالْمِشْكوة الكوةُ فَنَحْنُ المِشكوة

ص: 44

فيها مِصْبَاحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجَاجَةٍ وَ الزُّجَاجَةُ مُحَمَّدٌ صلیی الله علیه و آله كَأَنَّهُ كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةِ ، قَالَ : عَلى علیه السلام. زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ يَهْدِي لِوِلَايَتِنا مَنْ أَحَبَّ.

اصل آیه شریفه نور را در اینجا مذکور میداریم تا [ فهم حدیث ] برای مطالعه کنندگان آسان گردد :

اللَّهُ نُورُ السَّمَواتِ والْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمشكوة فيها مِصْباحُ الْمِصْباحُ فِي زُجَاجَةِ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لأشرْقِيَّةِ وَ لَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضيء وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارُ نُورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاء وَ يَضْرِبُ اللهُ الْأَمْثال لِلنَّاسِ وَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ .

یعنی خدای نور آسمانها و زمین است ، صفت نوریکه بدان منسوب است مانند روزنه ایست در دیواری که نهایت آن بخارج راه ندارد و چون طاقچه بیخ بسته که در آن چراغی در نهایت فروغ و فروز روشن است ، آن چراغ افروخته در قندیلی است ، از آبگینه که چراغ در آن نورانی تر است ، و صافی تر و از وزایش باد آسوده و آن آبگینه از کمال صفا و لطافت گوئیا مانند ستاره ایست بزرگ درخشنده مانند زهره و مشتری که دفع ظلام از خود میکنند ، آنچراغ که در آبگینه است افروخته شده است در ابتدا از روغن درخت با برکت بسیار نفع که آن زیتون است که در زمین مقدسی رسته است ، و هفتاد پیغمبر دعای برکت بر آن خوانده اند ، و از جمله ایشان حضرت ابراهیم خلیل صلوات الله على نبينا و آله و علیه است ، و آن شجره مبارکه زیتونه نه در جانب

ص: 45

شرقی است از معموره دریای چین و خطا و نه در طرف غرب از معموره چون طرسوس وقیروان، بلکه در وسط معموره ایست که آن اراضی و جبال ولایت شام است ، که زیتون آنجا از همه جا بهتر است نزديك است که روغن آن درخت روشنی دهد بنفس ،خود واگرچه نرسیده باشد بآن آتش .

یعنی از نهایت صفا و درخشندگی بمثابه ایست که بی آتش روشنی بخشد، روشنی افزوده برروشنی ، یعنی روشنی زیت با نوار چراغ و لطافت زجاجه افزوده گشته در مشکوة که ضابط اشعه و جامع انوار است ، و بآن علت نور چراغ بمرتبه رسیده که از آن برتر متصور نیست راه مینماید خدایتعالی بنور ثابت خود هر کرا میخواهد از طالبان ایمان ،ورشاد و بیان میکند خدای مثلها را یعنی معقولات را در صورت محسوسات بیان میفرماید برای مردمان تا زود دریابند ، و آنچه مقصود است بر ایشان آشکار شود و خدای بهمه چیزها از دقایق معقولات ومحسوسات وحقايق جليات و خفیات داناست

بالجمله امام زین العابدین علیه السلام در این آیه شریفه میفرماید ، مشکوة بمعنى کوه یعنی روزن سرای است که در آن چراغی است ، پس مائیم مشکوة که در آن مصباح است ، و آن مصباح در آبگینه است، و آبگینه محمد صلی الله علیه و آله است که گوئی کوکبی درخشنده است ، که افروخته است از درختی مبارك ، ميفرمايد على علیه السلام است زیتونی که نه شرقی و نه غربی است که نزديك است روغن آندرخت بدون ، اینکه آتشی بآن برسد بنفس خود روشنی دهد ، نور علی نور قرآن است هدایت میفرماید خدایتعالی بنور ثابت خود ، یعنی قرآن هر کرا میخواهد ، یعنی هدایت میفرماید بولایت ما هر کرا دوست بدارد، همانا در این آیه شریفه بسیار تاویل و تفسیر شده است که در اینجا مقام نگارش نیست .

و نیز در جلد هفتم بحار الانوار سند بعلي بن الحسين علیهماالسلام ميرسد :

إن مَثَلَنا في كتاب اللهِ كَمَثَلِ الْمِشْكوةِ وَالْمِشْكوةُ فِي الْقِنديل

ص: 46

فَنَحْنُ المِشكوة فيها مِصْبَاحٌ وَالْمِصْبَاحُ مُحَمَّدُ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ نَحْنُ الزُّجاجَةُ تُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ ، عَلَى، زَيْتُونَةٍ مَعْرُوفَةٍ لَا شَرْقِيَّةِ وَ لا غَرْبِيَّة لأمُنكَرَةٍ وَ لا دَعِيَّة يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَ لَوْلَمْ تَمْسَسْهُ نَارُ نُور الْقُرْآنُ عَلَى نُورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَضْرِبُ اللهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ بِأَنْ يَهْدِيَ مَنْ أَحَبَّ إِلى وَ لَا يَتِنا

و قریب بهمین مضمون در تفسیر این آیه شریفه از ائمه هدی صلوات الله عليهم ماثور است چنانکه انشاء الله تعالی در مقام خود مسطور شود.

و نیز در آن کتاب مسطور است : قال على بن الحسين علیه السلام ان محمداً صلی الله علیه و آله كان أمين الله في أرضه فلما انقبض محمد صلی الله علیه و آله كنا أهل البيت أمناء الله في أرضه عندنا علم البلايا والمنايا وأنساب العرب ومولد الاسلام و انا لنعرف الرجل اذا رأيناه بحقيقة الايمان وبحقيقة النفاق وان شيعتنا لمكتوبون معروفون باسمائهم وأسماء آبائهم اخذ الله الميثاق علينا وعليهم يردون مواردنا و يدخلون مداخلنا ليس على ملة ابراهيم خليل الله غيرنا وغيرهم و انا يوم القيمة آخذون بحجزة نبينا ونبینا آخذ بحجزة ربه وان الحجزة النور و شيعتنا آخذون بحجزنا .

من فارقنا هلك ومن تبعنا نجا والجاحد لولايتنا كافر و متبعنا وتابع اوليائنا مؤمن لا يحبنا كافر ولا يبغضنا مؤمن، من مات وهو محبنا كان حقاً على الله أن يبعثه معنا نحن نور لمن تبعنا ونور لمن اقتدى بنا من رغب عنا ليس منا و من لم يكن معنا فليس من الاسلام في شيء بنافتح الله الدين و بنا يختمه و بنا اطعمكم عشب الأرض وبنا انزل الله عليكم مطر السماء وبنا امنكم الله من الغرق في بحر كم ومن الخسف في بركم وبنا نفعكم الله في حيوتكم وفي قبوركم وفي محشر كم و عند الصراط و عند الميزان و عند دخول الجنان »

یعنى على بن الحسين علیهماالسلام فرمود : محمد صلی الله علیه و آله امین خدای در زمین خدای

ص: 47

بود، چون بحضرت یزدان پیوست ، و ازین جهان بار اقامت بدار آخرت بر بست ما اهل بیت امنای خدائیم در زمین او علم منیات و بلیات (1) وانساب عرب ومولداسلام نزد ماست ، یعنی بر این جمله عالم هستیم، و ماچون مردی را بنگریم حقیقتة ایمان وحقيقة نفاق او را بدانیم ، و او را بهر صفت که باشد بشناسیم و شیعیان ما باسامی خودشان و اسامی پدرهای ایشان مکتوب و معروف میباشند ، یعنی بجملگی در خدمت ما مکتوب و معروف میباشند، و جمله را باسم و رسم و اوصاف و اخلاق میشناسیم ، خدایتعالی عهد و میثاق را برما و برایشان اخذ فرموده است ، و شیعیان ما در موارد ماوارد و در مداخل ماداخل میشوند، یعنی همه جاباما هستند جزما و ایشان هیچکس بر ملت ابراهیم خلیل الله نباشد

یعنی ملت آنحضرت همان ملت محمد صلى الله عليه وسلم است پس آنانکه مسلمان نباشند بملت ابراهیم علیه السلام نیز نباشند، ما بروز گار قیامت به حجزه (2) پیغمبر خود در آویزیم، و پیغمبر ما بحجزه پروردگار خود دست بر آورد ، و بدرستیکه حجزه بمعني نور است و شیعیان ما به حجزه های ما چنگ در آورند .

در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث رسول خدای وارد است، «خُذُوا بِحُجْزَهِ هَذَا اَلْأَنْزَعِ » يعنى متمسك بعلى علیه السلام شويد وحجزه بضم حاء مهمله وسکون جیم و بعد از زاء معجمهها بمعنی معقد از ار است(3) و استعاره میشود اخذ به حجزه برای تمسك واعتصام ، یعنی «تُمْسِكُوا و اعْتَصِمُوا به » و مثل آن است « رَحِمَ اللهُ عَبْداً أَخَذَ بِحُجْزَةِ هَادٍ فَنَجَا » و در اینجا استعاره شده است لفظ حجزه برای هدی هادی و ملازمت و قصد او و اقتدای ،باو و در این کتاب باین کلمه اشاره شده است ، و در این حدیث شریف چنانکه امام علیه السلام میفرماید : بمعنی نور است

ص: 48


1- منيات جمع منيه يعنى مرك ومير، بليات جمع بليه يعنى فتنه ها و حوادث روزگار
2- حجزه در اصل لغت بمعنی دامن است
3- یعنی جائیکه قطیفه کمر را گره میزنند

بالجمله میفرماید: هر کس از ما مفارقت نماید هلاک میشود ، و هرکس باما متابعت جوید نجات می یابد، و هر کس منكر ولایت ما باشد کافر است ، و هر کس متابعت ما را نماید و متابعت اولیای ما را کند مؤمن است ، هیچ کافری ما را دوست و هیچ مؤمنی ما را مغبوض ندارد، و هر کس بمیرد و دوست دار ما باشد بر خدای واجب است که او را باما برانگیزاند ، مانوریم وفروزیم برای متابعان خویش و نور و فروزیم برای آنکس که بما اقتدا جوید ، هر کس از ما روی بر تابد و باما راغب و نایل نباشد از ما نیست و هر کس از ما نباشد بهره از اسلام ندارد

خدای تعالی آیات دین و ابواب آئین را بسبب وجود ما برگشود و افتتاح فرمود و نیز اختتامش را بمانمود بطفیل وجود ما شما را از گیاه زمین و مزروعات ارض اطعام فرمود ، و بدولت وجود ما از آسمان قطره های باران برشما فرو بارید و از میمنت وجود ماخدای تعالی شما را از غرقه شدن بدریا و فرو رفتن بزمین ایمن میگرداند ، و از برکت وجود ما شمارا در حیات و ممات ومحشر وعبور از صراط و میزان و حساب و در آمدن بهشت سودمند میفرماید

«ان مثلنا في كتاب الله كمثل المشكوة و المشكوة في القنديل فنحن المشكوة فيها المصباح والمصباح هو محمد صلی الله علیه و آله المصباح في زجاجة نحن الزجاجة كأنها كوكب دری یوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية ولا غربية لامنكرة ولادعية يكاد زيتها نور يضيىء ولو لم تمسسه نار نور القرآن نور علی نور يهدى الله لنوره من يشاء والله على كل شيء قدير على ان يهدى من احب لولايتنا

حقاً على الله أن يبعث ولينا مشرقاً وجهه، نيراً برهانه عظيماً عند الله حجته ويجيء عدونا يوم القيمة مسوداً وجهه مدحضة عند الله حجته، و حق على الله أن يجعل ولينا رفيق النبيين والصديقين والشهداء والصالحين وحسن أولئك رفيقاً .

و حقٌّ على الله أن يجعل عدونا رفيقاً للشياطين والكافرين وبئس اولئك رفيقاً ولشهيدنا فضل" على الشهداء غيرنا بعشر درجات ولشهيد شيعتنا على شهيد غيرنا سبع درجات فنحن النجباء ونحن افراط الانبياء و نحن ابناء الأوصياء و نحن خلفاء

ص: 49

الارض ونحن اولى الناس بالله ونحن المخصوصون في كتاب الله و نحن اولى الناس بدين الله ونحن الذين شرع الله لنا دينه فقال الله شرع لكم من الدين ما وصی به نوحاً والذي أوحينا إليك يامحمد وما وصينا به ابراهیم و موسی و عیسی

فقد علمنا وبلغنا واستودعنا علمهم ونحن ورثة الأنبياء ونحن ذرية اولى العلم أن أقيموا الدين بآل محمد صلی الله علیه و آله ولا تتفرقوا فيه وكونوا على جماعتكم كبر على المشركين بولاية على بن أبيطالب ما تدعوهم اليه من ولاية على ان الله يا محمد يجتبى اليه من يشاء و يهدي اليه من ينيب من يجيبك الى ولاية على بن أبيطالب. »

یعنی بدرستیکه حال و صفت و مثل مادر کتاب خدای ، یعنی توصیف و تعریف ما در کتاب خدای برگونه صفت روزنه ایست که در قندیلی باشد ، پس مائیم آن روزنه و مشکوة ، و درما میباشد مصباح و چراغ ، و آن چراغ فروزان محمد صلی الله علیه و آله است در آبگینه ، و مائیم آن آبگینه که مانند ستاره بزرگ درخشنده میباشد که از روغن درخت با برکتی که آن زیتون است که نه شرقی است و نه غربی و نه منکر است و نه مجهول افروخته است، نزديك است روغن آن که نور است روشنی بخشد اگر چند آتشی بدو نرسد بنور قر آن که نوری است افزوده برنوری ،هدایت میفرماید خدایتعالی بنور خود هر کرا بخواهد و خدای بر همه چیز قادر است بر اینکه راهنمائی فرماید هر کرا برای ولایت ما محبوب شمارد

حق است بر خداوند که دوست ما را برانگیزد در آنحالت و صفت که چهره اش فروزان و برهانش درخشان و محبتش در حضرت یزدان عظیم و بزرگ باشد و دشمن مادر روز قیامت بیاید در حالتی که رویش سیاه و روزگارش تباه و حجتش باطل و در حضرت یزدان برهانش داحض (1) باشد و حق و سزاوار و واجب است بر خدای که دوست ما را رفیق پیغمبران و صدیقان و شهیدان و صالحان بگرداند و این جماعت رفیقانی نیکو هستند

و واجب است بر خدای که بگرداند دشمن ما را رفیق شیاطین و کافرین ، و

ص: 50


1- یعنی پست و ناچیز

شياطين و کفار رفیقانی ناخوب و نابکارند همانا برای آن کسان که از ما شهید شوند ده درجه بر دیگر شهیدان فضیلت باشد ، و برای شهدای شیعیان ما بر شهدای غير شيعيان ما هفت درجه فضیلت است ، پس مائیم جماعت نجباء و برگزیدگان و بزرگان ، ومائیم افراط انبیاء ، یعنی ذخیره یا علمی مستقیم که بدان هدایت جویند ومائيم فرزندان اوصیاء و مائیم که از تمامت مردمان بخدای اولی والیق هستیم- چه میزان عرفان و عبودیت ایشان در حضرت یزدان از تمامت آفریدگان فزونتر و برتر است - ومائيم اختصاص یافتگان در کتاب خدای، و مائیم که از جمله مردمان بدین یزدان اولویت داریم ، ومائیم که خدایتعالی دین خود را برای ما شرع وراه راست نهاد ، وفرمود : شرع و شریعت ساخت خدای از بهر شما ، از دین و آئین آنچه را که وصیت نمودیم بآن ابراهیم و موسی و عیسی را

پس بتحقیق که بدانستیم ، ورسید ما را آنچه را دانستیم ، و علم این انبیای عظام را نزد خود بداشتیم و مائیم ورثۀ پیغمبران ، ومائيم ذریه دار ایان علم اینکه بپای دارید دین را بآل محمد و در آن متفرق نشوید ، و بحالت جمع وجماعت باشید بزرگ است بر مشرکین هر کس که بولايت على بن ابيطالب علیه السلام شرك بياورد ، آنچه میخوانی ایشان را از ولایت علی ، بدرستیکه خدایتعالی ای محمد برگزیده میگرداند بحضرت خودش هر کرا که میخواهد ، و راهنمائی میفرماید بحضرت خودش هر کس را که بحضرتش بازگشت نماید، یعنی هر کس اجابت نماید ترا بولايت على بن أبيطالب علیه السلام

اکنون اصل آیه شریفه را مسطور داریم تا تاویلی که امام زین العابدین علیه السلام در آن فرموده اند مکشوف گردد :

شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَى بِهِ نُوحاً وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا به إبراهيمَ وَ مُوسى و عيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا

ص: 51

فيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنيب

یعنی بیان کرد و روشن ساخت خدایتعالی از بهر شما از دینی که بآن متمسك شوید و راه یابید، آنچه فرموده بود بآن نوح پیغمبر را و آنچیزی که وحی کرده بودیم بسوی تو ، و آنچه وحی کرده بودیم بآن ابراهیم و موسی و عیسی را از اصول دین ، یعنی خدایتعالی هویدا ساخت از برای اصول دین که مشترک است ، میان دین نوح ومحمد و آنانیکه در میان آنها واقع شده اند از ارباب شرایع، و آن توحید است ، و تصديق بتمامت پیمبران و بكتب ایشان و بروز آخرت .

و مضمون این وصیت آن است که اقامه و بپای کنید دین را که ایمان است. بآنچه تصدیق آن واجب شود، از اصول دینیه ، و متفرق و پراکنده مشوید یعنی اختلاف مورزید در اصول دین ، امّا فروع مختلف است نظر باختلاف ازمنه و مصالح چنانکه خدای میفرماید : « لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَهً وَ مِنْهاجاً » بزرگ و دشوار و گران است بر جماعت مشرکان ، آنچه میخوانی ایشان را بسوی آن از توحید و اخلاص ونفى شرك، خدایتعالی بر کشیده گرداند بسوی خود ، هر کرا میخواهد از آنکسان که اطاعت فرمان کردند ، یا بر میانگیزد برای رسالت آنکه را که خواهد و راه نماید بتوفيق و ارشاد بدین حق ، هر کرا بازگردد بحق وروی آورد بحضرت او و ازین پیش در جلد اول این کتاب این آیه شریفه مسطور شد

و نیز در آنکتاب از آن حضرت در این قول خدایتعالى « لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ » مروی است که فرمود : « نحن هم ، مائیم آن شهداء .

و هم در آنکتاب از یزید بن عبد الملك از حضرت امام زین العابدین علیه السلام در این آیه شریفه « بِئْسَمَا اِشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ یَکْفُرُوا بِما أَنْزَلَ اَللّهُ بَغْیاً» يعنى بد و ناستوده است آنچه اشتراء نمودند بآن نفوس خود را باینکه کافر گردند بآنچه خدایتعالی نازل فرموده است. بعلت بغی و سرکشی که ایشان راست ، میفرمود : « بِالْوَلاَیَهِ

ص: 52

ج 6

عَلَی أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْأَوْصِیَاءِ مِنْ وُلْدِهِ » یعنی مقصود بآنچه خدای نازل کرده است و در این آیه شریفه اشارت فرموده کفران بولایت على علیه السلام امير المومنين و اوصیای از فرزندان آنحضرت هستند .

و دیگر در آنکتاب از حضرت علی بن الحسین علیه السلام بروایت ثمالی مروی است « قال ليس بين الله وبين حجته حجاب فلا الله دون حجته ستر. نحن أبواب الله ونحن الصراط المستقيم ونحن عيبة علمه ونحن تراجمة وحيه ونحن أركان توحيده ونحن موضع سره » فرمود : درمیان خدای وحجتهای او حجابی وستری نیست، مائیم با بهای خدای ، مائیم صراط مستقیم ، مائیم صندوق علم خدای ، و مائیم ترجمان وحی خدای ، ومائیم ارکان توحید خداى . ومائيم موضع ومكان سر خدای

و هم در آنکتاب از حضرت باقر علیه السلام مرویست که حضرت علی بن الحسين علیهم السلام در سجده میرفت ، در سوره مریم گاهیکه این آیه شریفه را قرائت میفرمود : « وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَاجْتَبَيْنَا ۚ إِذَا تُتْلَىٰ عَلَيْهِمْ آيَاتُ الرَّحْمَٰنِ خَرُّوا سُجَّدًا وَ بُكِيًّا » یعنی و از آنانکه راه نمودیم ایشانرا بحق ، و برگزیدیم ایشانرا از میان مردمان به نبوت و کرامت ، ورسوخ ایمان و طاعت و عبادت، هرگاه خوانده میشد برایشان آیت های خدای بخشنده ، در کتابهائیکه بایشان فرود آمده بود بررو می افتادند، در حالتیکه سجده کنندگان بودند مرخدای را ، و گریه کنندگان از خوف او .

بالجمله حضرت سجاد چون این آیه قرائت کردی بسجده افتادی و فرمودی «نَحْنُ عُنِینَا بِذَلِکَ وَ نَحْنُ أَهْلُ الْجَبْوَهًِْ وَ الصَّفْوَهًِْ » يعنى مائيم مقصود در این آیه شریفه مائیم برگزیدگان ، و مائيم أهل صفوت

و هم در آنکتاب از آنحضرت در این قول خدای تعالی « ثم اهتدى » مروى است که میفرمود « ثُمَّ اِهْتَدَی» إِلَیْنَا أَهْلَ اَلْبَیْتِ »

و نیز در آنکتاب از ثویر بن أبي فاخته مروی است که حضرت امام زین العابدین علیه السلام با من فرمود : « اَتَقْرَءُ الْقُرْآنَ »؟ آیا قرائت میکنی قرآن کریم را؟

ص: 53

عرض کردم آري فرمود : قرائت کرده باشی طسم سورۀ موسی وفرعون را میگوید چهار آیه از اول سوره شریفه (1) تا قول خداي « وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ» در حضرتش قرائت کردم « فَقَالَ لِی مَکَانَکَ حَسْبُکَ وَ اَلَّذِی بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً إِنَّ اَلْأَبْرَارَ مِنَّا أَهْلَ اَلْبَیْتِ وَ شِیعَتَنَا کَمَنْزِلَهِ مُوسَی وَ شِیعَتِهِ » با من فرمود تا همین جا ترا کافی است ، سوگند بآنکس که محمد صلی الله علیه و آله را بحق و راستی بشیر و نذیر برانگیخت ، بدرستیکه ابرار از ما أهل بيت وشيعيان ما بمنزلت موسى علیه السلام وشيعه او هستند

در تفسير خلاصة المنهج مسطور است، که حضرت امام زین العابدين علیه السلام فرمود : بحق آنخدائی که محمد را مژده دهنده و بیم کننده بخلق برانگیخت که نیکوکاران از ما که اهل بیت هستیم وشيعيان ما بمنزله موسی و شیعیان وی ، دشمنان ما و اتباع ایشان بمانند فرعون و اتباع فرعون هستند

و نیز در آنکتاب در معنی و تفسیر این آیه شریفه از علي بن الحسين علیهماالسلام مروی است :

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَ لَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَى وَ الْيَتَامَى وَ الْمَسَاكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَالسّائِلِينَ فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلوةَ وَ اتى الزَّكَوةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاء وَالضَّرّاء وَ حينَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ .

یعنی نیست نیکوئی آنکه بگردانید رویهای خود را بسوی مشرق ، چون

ص: 54


1- سوره قصص

نصاری و بطرف مغرب چون یهود، زیرا که آن منسوخ است، لکن نیکوئی که شایسته باهتمام است آن نیکوئی کسی است که بخدای و روز جزا ایمان بیاورد ، و بملائکه و همه کتابها و همه پیغمبران بگرود، نه چون علمای یهود و نصاری که ببعضی گرویدند ، و ببعضی گرویدن نیاوردند ، و بدهد مال خود را در راه خدای با اینکه دوست دار مال باشد، بخویشان خود که نیازمند هستند ، و بی پدران را که بحد بلوغ نرسیده باشند ، و نیازمندان را که سئوال نکنند ، و از قوت سالیانه عاجزند، و راه گذریان را یعنی مسافران را که بضاعت معاودت بوطن را ندارند و درویشانی را که رنج ناداشتن بشکنج سئوال کردن ناچار داشته ، و در خلاص کردن بندگان را از بندگی ، یعنی ایشان را بخرند و آزاد کنند

و دیگر خداوند نیکوئی کسی است که بپای دارد فریضه را ، و بدهد زکاة مقرر را ، و نیز خداوند ان نیکوئی کسانی هستند که وفا نمایندگان بعهد و پیمان خود باشند، چون عهدی نمایند ، وصبر کنندگان در فقر و فاقه و رنج و سختی و بیماری و در هنگام جهاد با اهل کفر و عناد ، آنگروه که دارای این صفات حمیده میباشند آنان هستند که بتحقیق راست گویندگان در دین ، و پیروی حق وطلب خیر و آنگروه پرهیزکاران از کفر و جز آن هستند از آنچه ناشایسته باشد

همانا این آیه شریفه متضمن جميع کمالات انسانیه است ، و هر کس دارای این اوصاف باشد انسان کامل است، چنانکه حضرت رسولخدای صلی الله علیه و آله فرمودند : «مَن عَمِلَ بِهذِهِ الآیهِ فَقَدْ اِسْتَکْمَلَ الْاِیمان » هر کس باین آیه عمل کند دارای ایمان کامل است.

بالجمله : على بن الحسین علیهماالسلام در بیان این آیه وافی دلالت میفرمودند : «إنَّ رسول الله صلی الله علیه و آله لما فضل عليا علیه السلام و أخبر عن جلالته عند ربه عز وجل و أبان عن فضائل شيعته وانصار دعوته و وبخ اليهود والنصارى على كفرهم و كتمانهم لذكر محمد و علي عليهما و آلهما السلام في كتبهم و فضائلهم و محاسنهم فخرت اليهود والنصارى عليهم فقالت اليهود قد صلينا إلى قبلتنا هذه الصلوة الكيثرة وفينا من يحيي

ص: 55

الليل صلوة اليها وهى قبلة موسى التى أمرنا بها وقالت النصارى قد صلينا إلى قبلتنا هذه الصلوة الكثيرة وفينا من يحيى الليل صلوة اليها وهى قبلة عيسى التي أمرنا بها و قال كل واحد من الفريقين : أترى ربنا يبطل اعمالنا هذه الكثيرة وصلوتنا إلى قبلتنا لأنا لا نتبع عداً على هواه في نفسه ؟

فانزل الله تعالى يا محمد قل «ليس البر » الطاعة التي تنالون بها الجنان و تستحقون بها الغفران والرضوان « ان تولوا وجوهكم » بصلوتكم « قبل المشرق » يا أيها النصارى «و» قبل «المغرب» يا أيها اليهود وأنتم لأمر الله مخالفون وعلى ولى الله مغتاظون «ولكن البر من آمن بالله » یعنی بانه الواحد الاحد الفرد الصمد يعظم من يشاء ويكرم من يشاء ويهين من يشاء ويذله لا راد لأمره ولا معقب لحكمه

« واليوم الآخر » و آمن باليوم الاخر يوم القيمة التى أفضل من يوافيها محمد سيد النبيين والمرسلين وبعده على أخوه وصفيه سيد الوصيين والتي لا يحضرها من شيعة محمد احد الا أضاءت فيها أنواره فسار فيها الى جنات النعيم وهو واخوانه وأزواجه وذرياته والمحسنون اليه والدافعون في الدنيا عنه ولا يحضرها مين أعداء محمد احد الأغشينه ظلماتها فيصير فيها الى العذاب الاليم هو و شركاؤه في عقده و دينه ومذهبه ، والمقربون كانوا فى الدنيا اليه لغير تقية لحقتهم، والتي تنادى الجنان فيها الينا الينا أولياء محمد وعلي عليهما الصلوة و شيعتهما : وعنا عنا أعداء محمد وعلى علیهماالسلام وأهل مخالفتهما وتنادى النيران عناعنا اولياء محمد وعلى وشيعتهما والينا الينا أعداء محمد وعلى وشيعتهما ، يوم تقول الجنان يا محمد ويا على ان الله تعالى أمرنا بطاعتكما وان تاذنا في الدخول الينا من تدخلانه فاملانا بشيعتكما مرحباً بهم وأهلاً وسهلاً وتقول النيران يامحمد ويا على ان الله تعالى أمرنا بطاعتكما و أن تحرق بنا من تأمر اننا بحرقه فاملانا

بدرستیکه رسول خدای صلی الله علیه و آله چون علی علیه السلام را بر تمامت مخلوق فضیلت داد و از مراتب جلالت او در حضرت پروردگارش باز نمود ، و از فضایل شیعیان و یاوران دعوت او راز گشود، و جماعت یهود و نصاری را بر کفر آنها و کتمان ایشان

ص: 56

فضايل و محاسن رسول خدای و علی صلوات الله عليهما را که در کتب ایشان مذکور است نکوهش فرمود ، مردم یهود و نصاری آغاز مفاخرت کردند ، و یهود گفتند همانا باین قبله خودمان نمازها بگذاشته ایم و شبها بنماز بپای برده ایم، و این همان قبله موسی علیه السلام است که ما را فرمان کرد تا بسوی آن نماز گذاریم، وجماعت نصاری گفتند: همانا بقبله خودمان چه بسیار نمازها بپای آوردیم و چه شب زنده داریها کردیم و این قبله که بدان نماز میسپاریم همان قبله عیسی علیه السلام است که مارا بفرمود تا بآن نماز بریم ، و هر يك از این دو فرقه یهود و نصاری گفتند : آیا پروردگار ما این اعمال کثیره ، و نمازها که بقبلۀ خویش نهاده ایم باطل خواهد فرمود؟ چه ما محمّد و علی را در هوای نفس خودشان متابعت نمی کنیم

خدایتعالی این آیه شریفه را نازل فرمود: بگو ای محمد نه نیکو و ستوده است این طاعت، یعنی این عبادتی که بقبلۀ خود میسپارید و در ازای آن بهشت جاویدان و غفران و رضوان میجوئید ، اینکه در نماز خود روی بجانب مشرق آورید ایجماعت نصاری و بطرف مغرب گرائید ای مردم یهود و حال اینکه در اینکار و کردار با کردگار مخالفت میکنید و با ولی خدای بکین و دشمنی میگذرانید لکن کار ستوده که بآن کسب جنان و غفران نمائید ایمان بخداي یعنی ایمان آوردن بآن که خدای یکی است و فرد صمدی است هر کرا خواهد کامکار و هر که را خواهد خاکسار فرماید . هیچ چیز امر او را بازتافتن نتواند ، وحکمش را واپس افکندن نیارد

و ایمان بیاورد، بروز واپسین روز قیامتی که برتر و فزون ترین کسی که او را دریابد ، محمد سید پیغمبران مرسلین، و بعد از او علی برادرش و صفیش سید وصيين صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين، و آنروزی است كه هيچيك از شیعیان محمد صلی الله علیه و آله در آنجا حاضر نشود جز آنکه انوار ایمانش درخشان آید ، و او و برادران و أزواج و ذریاتش بجنات نعیم رهسپار شوند ، آنانکه بدو احسان کرده اند و گزند اعداء را از وی برتافته اند ، و آنچه ناشایسته است از وی دفع

ص: 57

داده اند ، و اینکه در آنروز حاضر نشود هيچيك از دشمنان محمد صلی الله علیه و آله جز اینکه ظلمات و تاریکیهای آنروز او را فرو گیرد ، و در آنحال بعذاب الیم با آنانکه در عقد او و دین او و مذهب باوی شريك بوده اند و بدون علت تقیه که ایشانرا دچار گردیده باشد در دار دنیا باوی تقرب میجستند .

و آن روزی است که بهشت ندا بر میکشد بسوی ما بشتابید، بجانب ماشتابان گردید ای اولیای محمد و علی علیهماالسلام، و شیعیان ایشان ، ودور و مهجور و ممنوع شوید از ما ، ای دشمنان محمد و علی و آنانکه مخالفت رسول خدای و أمير المؤمنین را نمودید و آن روزی است که جهنم فریاد برمیآورد : دور شوید و مهجور گردید از ما ، ای دوستان محمد و علی علیهماالسلام و شیعیان ایشان ، یعنی ای دوستان شیعیان ایشان ، وبجانب ماشتاب گیرید و بسوی ما رهسپار شوید ایدشمنان محمد وعلى صلوات الله عليهما و دشمنان شیعیان ایشان .

روزی است که بهشت میگوید ای محمد و ای علی بدرستیکه خدایتعالی امر کرده است ما را بطاعت شما ، مارا فرمان کنید تا هر کرا میخواهید بما در آورید آکنده کنید ما را به شیعیان خودتان ، مرحباً وأهلاً وسهلاً بایشان ، وروزی است که جهنم میگوید: ای محمد و ای علی خدایتعالی ما را بطاعت شما فرمان کرده است، و بما میسوزد آنکس را که شما بسوختن آن فرمان دهید ، پس بیا کنید ما را بدشمنان خودتان .

« والملئكة » و من آمن بالملئكة بانهم عباد معصومون لا يعصون الله عز وجل ما أمرهم ويفعلون ما يؤمرون وان أشرف أعمالهم في مراتبهم التي قد رتبوا فيها من الثرى الى العرش الصلوة على محمد وآله الطيبين صلوات الله عليهم واستدعاء رحمة الله ورضوانه لشيعتهم المتقين واللعن للتابعين لأعدائهم المجاهدين والمنافقين المجاهرين «والكتاب » و يؤمنون بالكتاب الذي انزل الله مشتملا على ذكر فضل محمد سيد المرسلين وعلى المخصوص بمالم يخص به أحد من العالمين و على ذكر فضل من تبعهما واطاعهما من المؤمنين وبغض من خالفهما من المعاندين والمنافقين .

ص: 58

« والنبيين» و آمن بالنبيين أنهم أفضل خلق الله أجمعين وأنهم كلهم دلّوا على فضل محمد سيد المرسلين وفضل على سيد الوصيين وفضل شيعتهما على سائر المؤمنين بالنبيين وبانهم كانوا بفضل محمد و علی و آلهما معترفين و لهما بما خصهما الله به مسلمین و ان الله تعالى اعطى محمداً صلی الله علیه و آله من الشرف والفضل ما لم تسم اليه نفس أحد من النبيين الا نهاه الله عن ذلك وزجره أن يسلّم لمحمد و على و آلهما الطيبين فضلهم .

وأنَّ الله قد فضل محمداً بفاتحة الكتاب على جميع النبيين ما أعطاها أحداً قبله الا ما أعطى سليمان بن داود من بسم الله الرحمن الرحيم فرآها أشرف من جميع ممالكه كلها التي أعطيها فقال يارب ما أشرفها من كلمات إنها لأثر من جميع ممالكي التي وهبتهالي، قال الله تعالى يا سليمان وكيف لا تكون كذلك وما من عبد ولا أمة سمانى بها الا اوجبت له من الثواب الف ضعف ما اوجبت لمن تصدق بالف ضعف ممالكك يا سليمان هذه سبع ما أهبه لمحمد سيد النبيين تمام فاتحة الكتاب الى آخرها فقال يارب اتأذن لي ان أسئلك تمامها

قال الله تعالى يا سليمان اقنع بما آتينك فلن تبلغ شرف محمد و اياك و أن تقترح على درجة محمد وفضله وجلاله فأخرجك عن ملكك كما أخرجت آدم عن ملك الجنان لما اقترح درجة محمد و على في الشجرة التي امرته أن لا يقربها يروم أن يكون له فضلهما وهى شجرة أصلها محمد وأكبر أغصانها على و ساير اغصانها آل محمد صلی الله علیه و آله على قدر مراتبهم وقضبانها شيعته وأمته على قدر مراتبهم وأحوالهم انه ليس لأحد ياسليمان من درجات الفضايل عندي مثل درجات محمد فعند ذلك قال سليمان : يارب قنعنى بما رزقتنى فأقنعه فقال يارب سلمت و رضيت وقنعت و علمت ان ليس لاحد مثل درجات محمد صلی الله علیه و آله

و ملائکه یعنی و اینکه ایمان بیاورد باینکه فرشتگان حضرت سبحان پرستش کنندگانی هستند که معصوم هستند ، در آنچه خدای عز وجل بایشان فرمان کند معصیت و نافرمانی نورزند، و بآنچه مأمور شوند بجای آورند ، و اینکه اشرف

ص: 59

أعمال و افعال ایشان در آن مراتب و مقاماتی که از ثرى تاعرش أعلى از بهر ایشان مقرر و مرتب است ، درود بر محمد و آل طیبین او صلوات الله عليهم أجمعين، وطلب رحمت و رضوان حضرت احدیت است برای شیعیان پرهیز کاران ایشان ، و لعن فرمود: بر تابعین دشمنان مجاهدین و منافقین مجاهدین ایشان(1)، یعنی آندشمنان که در راه عداوت جهاد میورزند، و آن منافقان که مجاهد بنفاق میباشند

و اینکه کتاب یعنی ایمان بیاورید باینکه آن کتاب و قرآنی که فرو فرستاده است آنرا خدای ، مشتمل است بر ذکر فضل محمد سید فرستادگان، وفضل علی که مخصوص است بآنچه هيچيك از جهانیان بآن اختصاص نیافته اند ، و برذکر فضیلت تابعان و مطیعان ایشان از گروه مؤمنان ، و بغض هر کس که مخالف ایشان است از معاندان و منافقان

و اینکه پیغمبران یعنی ایمان بیاورد باینکه پیغمبران افضل تمامت آفریدگان یزدان هستند و جمله ایشان دلالت کرده شدند بر فضل و فزونی محمد صلی الله علیه و آله سید فرستادگان ، و فضل علی صلوات الله علیه سید اوصیاء و فضل شیعیان ایشان برسایر ایمان آورندگان بدیگر پیغمبران، و باینکه این پیغمبران و گروندگان بایشان بفضل محمد و علی و آل ایشان معترف و بآن مراتب و مقاماتی که خدای ایشان را بآن اختصاص داد مسلم میباشند و اینکه خدایتعالی آن شرف و فضل بمحمد صلی الله علیه و آله عطا فرموده است که نفس هيچيك از پیغمبران مایل بآن نشد جز اینکه خدایش از آن اندیشه نهی فرمود و بازداشت او را از آن خیال تامسلم شمارد آن فضل و فضیلتی که برای محمد و علی و آل طیبین ایشان است

و اینکه خدای فضیلت داده است محمد را بسوره فاتحه بر تمامت پیغمبران و پیش از آنحضرت به هیچکس این سوره مبارکه را عطا نفرموده است مگر بسلیمان بن داود علیه السلام که « بسم الله الرحمن الرحيم» را عطا فرمود و سلیمان چون این کلمه

ص: 60


1- بلکه : لعنت خدای بردشمنان اهل بیت که در راه دشمنی کوشش میکنند و آنها که منافق اند و آشکارا نفاق میورزند و دشمنی میکنند

طیبه و گنج نفیس را بدید از تمامت ممالکی که بآ نحضرت عنایت شده بود اشرف یافت و عرض کرد : ای پروردگار من اینکلمات را چه مقدار شرف و شرافت است؟ که بر تمامت مملکتها که بمن عطا فرمودی برتری و برگزیدگی دارد خدایتعالی فرمود: ای سلیمان بن داود چگونه دارای این شرف نباشد! و حال اینکه هیچ بنده از زن و مرد نخواند مرا بآن مگر اینکه هزار برابر ثواب آنکسی که هزار برابر ممالك تو را تصدق نماید از بهرش واجب میکنم ای سلیمان این کلمه هفت يك آن سوره مبارکه است که دارای هفت آیه است که بمحمد صلی الله علیه و آله سید پیغمبران بخشیده ام ، عرض کرد: ای پروردگار من آیا اجازت میدهی که تمام این سوره را از تو مسئلت نمایم ؟

فرمود: ای سلیمان قانع باش بآنچه بتو داده ام ، همانا تو در هیجوقت ادراك مقام محمد نتوانی کرد و پرهیز کن از اینکه درجه و فضل و جلال محمد را در پهنه آرزو در آوری تا باین سبب ترا از مقام پادشاهی که داری بیرون کنم چنانکه آدم را که آرزوی مقام و منزلت محمد و علی را نمود از ملك بهشت بیرون کردم گاهی که او را نهی فرمودم که بآن شجره نزديك نشود و او آرزو نمود که دارای فضل و فضیلت ایشان باشد و آن شجره ایست که ریشۀ آن محمد است و بزرگترین شاخهای آن علی است و سایر شاخهای آن آل محمد صلی الله علیه و آله على قدر مراتبهم هستند و چوبهای آن شیعیان و امتان او هستند بر حسب مراتب وأحوال ايشان

ای سلیمان هیچکس در حضرت من دارای آن فضایل و درجات که برای محمد مقرر است نیست چون کلام باین مقام ،کشید سلیمان عرض کرد ای پروردگار من مرا بآنچه بمن روزی بفرمودی قانع کن خدای او را قناعت داد ، پس عرض کرد : ای پروردگار من تسلیم نمودم و خوشنود شدم ، و قناعت کردم و بدانستم که برای احدی مانند درجات محمدی صلى الله عليه وسلم نتواند بود .

«و آتی المال على حبه» اعطى في الله المستحقين من المؤمنين على حبه للمال و شدة حاجته اليه يامل الحيوة ويخشى الفقر لأنه صحيح «و ذوي القربى» اعطى قرابة

ص: 61

النبي الفقراء هدية وبراً لاصدقة فان الله عز وجل قد اجلهم عن الصدقة و اتي قرابة نفسه صدقة وبراً وعلى اى سبيل أراد «و اليتامى» و اتى اليتامى من بنی هاشم الفقراء برا لاصدقة و آتى يتامى غيرهم صدقة وصلة «والمساكين» مساكين الناس «وابن السبيل» المجتاز المنقطع به لا نفقة معه والسائلين الذين يتكففون ويسألون الصدقات «و في الرقاب» المتكاتبين يعينهم ليودوا فيعتقوا.

قال فان لم يكن له مال يحتمل المواساة فليجددا الاقرار بتوحيد الله وبنبوة محمد رسول الله و ليجهر بتفضيلنا و الاعتراف بواجب حقوقنا اهل البيت و بتفضيلنا على سائر النبيين و بتفضيل محمد على ساير النبيين و موالاة اوليائنا ومعادات اعدائنا و البراءة منهم كائناً من كان آباؤهم وامهاتهم وذوى قراباتهم ومود اتهم فان ولاية الله لا تنال الا بولاية اوليائه و معاداة اعدائه

«واقام الصلوة» قال والبر بر من اقام الصلوة بحدودها و علم ان اكبر حدودها الدخول فيها و الخروج عنها معترفاً بفضل محمد سيد انبيائه و عبيده و الموالاة لسيد الاوصياء و افضل الاتقياء على سيد الابرار و قائد الاخيار و افضل اهل دار القرار بعد النبي الزكي المختار

« و آتى الزكوة » الواجبة لاخوانه المؤمنين فان لم يكن له مال يزكيه فزكوة بدنه وعقله وهو أن يجهر بفضل على والطيبين من آله اذا قدر و يستعمل التقية عند البلايا اذا عمت والمحن اذا نزلت ولا عدائنا اذا غلبوا ويعاشر عباد الله بما لا يثلم دينه ولا يقدح في عرضه وبما يسلم معه دينه ودنياه فهو استعمال التقية يوفر نفسه على طاعة مولاه ويصون عرضه الذى فرض الله عليه صيانته ويحفظ على نفسه امواله التي جعلها الله له قياماً ولدينه وعرضه و بدنه قواماً ولعنة المغضوب عليهم الاخذين من الخصال بارذلها ومن الحلال باسخطها لدفعهم الحقوق عن أهلها وتسليمهم الولايات الى غير مستحقها »

و بدهد مالرا با دوستی که بآنمال دارد ، یعنی ایمان بیاورد باین که عطا نماید اموال خود را در راه رضای خدای بآنجماعت مؤمنان که مستحق آن هستند ، با

ص: 62

اینکه نهایت دوستی را بآنمال که بدستش اندر است داشته باشد ، بجهت امیدواری بزندگانی در زیستن خودش در این جهان ، و حاجت بآن مال برای گذران و بیم از فقر وفاقت ، چه بخل در این موقع و امساک در این موارد که راجع باحتیاط و رعایت مراتب امر معاش است حاصل میشود

و این مالرا بذوی القربی یعنی خویشاوندان بدهد ، و بآنان که با پیغمبر صلى الله علیه و آله سمت قرابت دارند یعنی در زمره سادات عالی درجات محسوب هستند و فقیر باشند، هر چه میدهد باسم هدیه و پیشکش و بر و احسان باشد ، ند بعنوان صدقه ، چه خدای عز وجل ایشانرا از آن جلیل تر و بزرگتر فرموده است که باسم صدقه چیزی بایشان بدهند، اما بآنانکه با خودش سمت خویشاوندی دارد و فقیر باشند، باسم صدقه و بر و احسان بدهد، و بهر راهی که اراده کرده باشد

و اینکه بدهد به ایتام ، یعنی به یتیمان بنی هاشم باشند ، بعنوان صله وصدقه بدهد ، و بدهد بمساكين يعنى مساكين مردمان ، وابن سبیل یعنی آنکسیکه در سفر است و بوطن خودش میرود ، و نفقه و بضاعت طی آنراه و سپردن آن سفر را ندارد و بدهد بسئوال کنندگان که عاجز و بیچاره مانده اند ، و خواهش صدقات مینمایند و بدهد در کار رقاب یعنی آزاد ساختن آنانکه مکاتب هستند ، یعنی با مولای خود قرار داده اند، که خود را بخرند و آزاد نمایند ، اما قدرت و استطاعت نداشته باشند .

میفرماید و اگر او را آنمقدار مال نباشد که احتمال مواساة تواند کرد پس تجدید توحید کند و بوحدت خدای و نبوت رسول خدای صلی الله علیه و آله اقرار نماید ، و آشکارا و با بانگ بلند به تفضيل باو واعتراف بحقوق واجبه ما أهل بيت، و به تفضيل بر سایر پیغمبران، و به تفضیل محمد بر سایر انبیای عظام ، و بدوستی دوستان ما و دشمنی دشمنان ما و بیزاری از ایشان سخن کند ، هر که خواهد باشد یعنی ملاحظه این امور را نکند و از فضایل ما گوش نزديك و دور را پر کند، چه ولایت خدا جز بدوستی

ص: 63

دوستان خدای و دشمنی با دشمنان خدای بدست نیاید.

و اینکه بپای دارد نماز را یعنی نیکی و نکوئی است ، نکوئی آنکس که نماز را بر وفق حدود آن بجای آورد و بداند که بزرگترین حدود آن این است که بفضل محمد سيد أنبیای خدای وسید تمامت بندگان خدای ، ودوستي باسيد أوصياء و أفضل اتقياء على علیه السلام، كه سيد أبرار وقايد أخيار وأفضل اهل دار القرار ، و بعد از پیغمبرزکی مختار است اعتراف کند.

و اینکه بدهد زکاة واجبه را به برادران مؤمن خودش ، پس اگر برای او مالی نباشد که بزکوة بدهد پس بزكاة وتزكيه بدن و عقل خویش کار کند ، و آن این است که جهراً بفضل علی و آل طیبین او در هنگام قدرت مکالمت نماید ، و در حالت بلا و محنت که عموم گیرد ، و دشمنان ما غلبه داشته باشند، تقیه را از دست ندهد ، و با بندگان خدای معاشرت نماید، بطوریکه ثلمه و رخنه در دین او، و قدحی و ذمی در عرض و ناموس او روی نکند .

بلکه بنهجی رفتار کند که دین او و دنیای او سالم بماند ، و تقیه را معمول بدارد ، و نفس خویش را بر طاعت مولای خودش بسیار بکار آورد ، و عرض و ناموس او را که خدای حفظ وصیانتش را بروي واجب کرده است محفوظ بدارد و اموال خودش را که خدایتعالی از بهر حفظ نفس او و دین او و عرض و بدن او باعث قوام گردانیده نگاهداری کند ، و بلعنت بر آنانکه مغضوب عليهم میباشند ، و ایشان آن کسان هستند که به زبونترین و نکوهیده ترین صفات متصف و از حلال باسخط(1) اخذ کننده اند ، زیرا که حقوق را از اهلش باز میدارند و امارت و ولایت را با آنانکه سزاوار نیستند میگذارند . جهراً سخن کند

ثم قال : « وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا » قال : ومن اعظم عهودهم ان لا يستروا ما يعلمون من شرف من شرفه الله تعالى و فضل من فضله الله ولا يضعوا الاسماء الشريفة على من لا يستحقها من المقصرين والمسرفين الضالين الذين ضلوا

ص: 64


1- یعنی آنچه را که بیشتر مورد سخط الهی است

عمن دل الله عليه بدلالاته واختصه بكراماته الواصفين له بخلاف صفاته والمنكرين لما عرفوا من دلالاته وعلاماته الذين سموا بأسمائهم من ليسوا باكفائهم من المقصرين المتمردين » .

ثم قال : « وَالصّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ » يعني في محاربة الأعداء ولا عدو يحاربه اعدى من إبليس ومردته يهتف به ويدفعه واياهم بالصلوة على محمد وآله الطيبين صلوات الله عليه و آله « والضراء » الفقر والشدة ولا فقر اشد من فقر مومن يلجأ الى التكفف من أعداء آل محمد صلی الله علیه و آله يصبر على ذلك ويرى ما يأخذه من مالهم مغنماً يلعنهم به ويستعين بما يأخذه على تجديد ذكر ولاية الطيبين الطاهرين « وحين البأس عند شدة القتال يذكر الله ويصلّى على محمد رسول الله وعلى على ولى الله و يوالى بقلبه ولسانه أولياء الله ويُعادى كذلك اعداء الله »

قال الله عز وجل « أولئك اهل هذه الصفات التي ذكرها الموصوفون بها « الذين صدقوا » في إيمانهم وصدقوا أقاويلهم بافاعيلهم « و أُولئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ » لما أمروا باتقائه من عذاب النار، و لما أمروا باتقائه من شرور النواصب الكفار»

و در این کلام خدای که میفرماید: نکوئی است که چون عهدی کردند بعهد خود وفا نمایند ، میفرمود که از بزرگترین و اعظم عهود ایشان این است که آن شرف و فضلی را که خدای باکسی عطا کرده ، و بر آن علم یافته است مستور ندارند ، وأسماء شریفه را بآنانکه مقصر و مسرف و گمراه میباشند ، و از آنکس که خدای دلالات خود را دروی نهاده و بكرامات خود اختصاص داده بضلالت افتاده اند و اورا بخلاف آن صفات که خدای دروی نهاده توصیف می نمایند ، ودلالات و علامات او را منکر هستند، و شایسته همنامی ایشان یعنی نام یافتن باسامی شریفه نیستند نگذارند و موسوم ندارند

و خدای میفرماید : نکوئی است کردار آنانکه در بأساء یعنی در محاربت

ص: 65

صبوری میکنند و هیچ دشمنی که با وی باید محاربت ورزید از شیطان و مرده او(1) دشمن تر نباشد. باید در دفع او بکوشید و به نیروی صلوات بر محمد و آل محمد از گزند شیطان و مرده او آسایش جوئید و میفرماید : صبر کنندگان در ضراء یعنی در فقر و شدت روزگار ، و سختی حال که هیچ فقری سخت تر از آن نیست که مؤمنی نزد دشمنان محمد صلی الله علیه و آله دست به تكفف(2) و مسئلت و خواهش بر آورد و بر این امر دشوار ناچار شود باید صابر گردد و آنچه از اموال ایشان ماخوذ فرماید غنیمتی از بهر خویش بشمارد و بآن مال و بضاعت آنان را لعن کند ؛ و بتجديد ذكر ولايت طيبين طاهرين استعانت جوید ، ودرهنگام باس یعنی در زمان شدت مقاتلت خدای را یاد کند ، و برمحمد رسولخدای صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام ولی خدا درود بفرستد و بدل و زبان دوست دار دوستان خدای ، و دشمن دشمنان خدای باشد

خدای عز وجل میفرماید : یعنی در پایان آیه شریفه میفرماید : آنانکه أهل این اوصافی که مذکور شد هستند، در ایمان و اقوال خود صادق هستند ، و افعال ایشان با اقوال ایشان موافق است، و ایشان متقیان میباشند ، چه فرمان یافتند که از عذاب نار و از شرور نواصب کفار ، پرهیزگاری نمایند و چنان کردند

در تفسير خلاصة المنهج از حضرت علی بن الحسين علیهماالسلام در شرح همین آیه شريفه مسطور است ، که با أبو حمزه ثمالی فرمود : میخواهی که در کمال خرمی و خرسندی تو را بمیرانند ، و تمامت گناهان تو را آمرزیده دارند ، باید نیکوئی کنی ، و پوشیده صدقه بدهی ، وصلۀ رحم بجای آوری ، چه این صفت عمر را بر افزاید ، و درویشی و نیازمندی را ببرد و هفتاد گونه مرگ سوء را از صاحب آن دفع نماید ، پس صدقة باقارب موجب اجر دنیا وثواب عقبی است .

و نیز در جلد هفتم بحار از ضریس مرویست که أبو خالد کابلی با من گفت : همانا تورا بحدیثی حدیث برانم که اگر به بینند و من زنده باشم بسبب تکریم من و صدق

ص: 66


1- مرده - بروزن کسبه - جمع مارد ، یعنی نافرمان
2- تكفف - بروزن تشرف - یعنی دراز کردن دست برای درخواست درهم و دینار

وراستی من پیشانی مرا و سر مرا میبوسی ، و اگر پیش از دیدن آن بمیرم از بهر من طلب رحمت کنی ، همانا از حضرت علی بن الحسين علیهماالسلام شنیدم میفرمود :

إِنَّ الْيَهُودَ أَحَبُّوا عُزَيْراً حَتَّى قَالُوا قَالُوا فِیهِ مَا قَالُوا فَلاَ عُزَیْرٌ مِنْهُمْ وَ لَا هُمْ مِنْ عُزَيْرٍ، وَ أَنَّ النَّصارى أَحَبُّوا عيسى حَتَّى قالُوا فِيهِ ما قَالُوا فَلا عيسى مِنْهُمْ وَ لَا هُم مِنْ عِيسَى وَ إِنَّا عَلَى سُنَّةِ مِنْ ذَلِكَ ، إِنَّ قَوْماً مِنْ شيعَتِنا سَيُحِبُّونَنا حتی یقولوا فينا ما قالت الْيَهُودُ في عُزير و ما قالَتِ النَّصارى في عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ فَلا هُم مِنا وَ لاَ نَحْنُ مِنْهم.

بدرستیکه جماعت یهود در دوستی و محبت باعزیز پیغمبر بآن درجه غالی شدند و فزونی گرفتند ، تا گاهی که گفتند : در حق او آنچه را که گفتند : یعنی در مقام محبت بآن درجه تخطی کردند که بمقام کفر پیوستند ، و گفتند : عزیز پسر خداوند -تعالى عما یصفون- است پس نه عزیز از ایشان و نه ایشان از عزیز باشند یعنی هرگز عزیز ایشان را که درباره او این مبالغت ورزیدند و سخنان کفر آمیز گفتند از خود نمیداند ، و چون ندانست عزیز نیز از ایشان نخواهد بود ، و مردم نصاری عیسی علیه السلام را دوست داشتند ، و در مقام مودت و محبت بدرجة كفر وشقاق پیوستند ، و او را بآن مراتب که بیرون از حد مخلوق است بستودند، پس نه عیسی از ایشان باشد ، و نه ایشان از عیسی هستند ، و باما نیز همین سنت پیش میگیرند. همانا قومی از شیعیان ما زود باشد که در دوستی ما مبالغت جویند، تا در مدارج ماهمان گویند که مردم یهود در حق عزیز و جماعت نصاری درباره عیسی گفتند پس نه این است که آنجماعت از ما باشند ، و نه ما از ایشان هستیم

و نیز در آنکتاب از أبو حمزه ثمالی مرویست که گفت : حضرت علی بن الحسین علیهماالسلام فرمود :

ص: 67

لَعَنَ اللهُ مَنْ كَذَبَ عَلَيْنا إِنِّي ذَكَرْتُ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ سَبا فَقامَت كُلُّ شَعْرَةٍ فِي جَسَدي لَقَدِ ادَّعَى أَمْراً عَظِيما ما لَهُ لَعَنَهُ اللهُ كانَ عَلِي علیه السلام وَ اللهِ عَبداً صالحاً أخو رَسول الله صلی الله علیه و آله ما نال الكرامَةَ مِنَ اللهِ إلا بطاعته للهِ وَ لِرَسُولِهِ ، وَ ما نالَ رَسُولُ اللهِ صلی الله علیه و آله الكَرامَةَ مِنَ اللَّهِ إلا بِطاعَةِ اللهِ

خدای لعنت کند آنکس را که بر ما دروغ بندد یعنی برما بندد آنچه نه در خور مخلوق است ، و آن مراتب در ما شمارد که مختص بخالق است . همانا همانا هر وقت من عبدالله بن سبارا که در حق علی علیه السلام غالی شد ، و آنحضرت را بآنچه بیرون از اندازه بشر است منسوب داشت یاد میکنم هر موئی در اندامم هست بپای میشود همانا عبد الله بن سبا مدعی امری عظیم گردید یعنی اینکه گفت علی خالق است چه بود او را که بر چنین سخن که از صواب بیرون است تکلم نمود ! خدایش لعنت کند على علیه السلام سوگند با خدای بنده صالح و بارسول خدای عقد اخوت داشت ، و این کرامت که از حضرت احدیت یافت ، جز بسبب طاعت او در حضرت کردگار منان وطاعت رسول پروردگار دیان ،نبود و آن کرامت و رتبت که رسول خدای را از آفریننده دوسرای بهره افتاد جز بعلت طاعت خدای نبود .

معلوم باد که چون بر دقایق این حدیث مبارک بگذرند ، مراتب ائمه هدی و خضوع ایشان در حضرت ديان يوم الجزا مشهود آید ، همانا در این حدیث شریف که در مقام انكار دعوى باطل غلاة جاهل میفرماید، باز میرساند که برترین درجات علی علیه السلام آن است که با فرستاده حضرت کردگار عقد اخوت استوار ساخت و آنکس که علی علیه السلام در اخوت او این شأن و رتبت حاصل فرمود رسول خدایتعالی است ، و این رسول گرامی که واسطۀ عقد شرافت علی علیه السلام در حضرت یزدان است هر کرامتی رادار است بجهت اطاعت حضرت سبحان است

ص: 68

امّا علي علیه السلام این مقام را بواسطه اطاعت خدای و رسول او دریافت ، اما مراتبی که رسول خدای ادراک فرمود محض اطاعت آن حضرت آفریدگار راست، و واسطه و فاصلۀ دیگر نمیخواهد ، پس در حق آنکس که در مراتب مخلوقیت باین مقام و منزلت نایل است، چگونه نسبت الوهیت دهند هر چند آن مراتب و مقامات که او راست ، بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله هيچيك از آفریدگان اولین و آخرین را بهره نیست

و هم در آن کتاب از ابن هراسه شیبانی از شیخی از مردم کوفه مروی است، که علی بن الحسين علیهماالسلام را در منی بدیدم فرمود : « ممن الرجل» از کدام مردمی ؟ عرض کردم: مردی از اهل عراق هستم فرمود : «يا اخا اهل العراق اما لو كنت عندنا بالمدينة لاريناك مواطن جبرئيل من دورنا استقانا الناس العلم فتراهم علموا و جهلنا » ای برادر عراقی اگر در مدینه نزد ما باشی ، تو را از مواطن و مساكن جبرئیل ، و نشان آن از خاندان خودمان مینمودم ، مردمان از بحار علوم ما طلب سقایت مینمایند ، و باین جهت از ینابیع علم ما عالم میشوند ، و ایشان را عالم میبینی و ماخود دانا نیستیم ، یعنی دیگران که از ما خواستار علم و دانش میشوند بهره یاب میگردند و در زمره دانایان شمرده میآیند ، اما ما خودمان دانا نخواهیم بود ، و اینکلمه استفهام انکاریرا میرساند، یعنی محال است چنین باشد و از مقام عقل خارج است ، که آنکس که معلم دیگران است خودش در آنچه بایشان میآموزد جاهل باشد(1)

و نیز در هفتم بحار الانوار مروی است که حضرت على بن الحسين علیه السلام

ص: 69


1- منظور رد عقیده مخالفین است، یعنی علم و دانش دین بوسیله وحي جبرئيل در خانه ما فرود شد و از آن خانه بسایر بیوت افاضه گردید آیا میشود که دیگران خانه خود را از فروز چراغ خانه ما روشن کنند و مادر تاریکی باشیم. پیغمبر اکرم با آن لطف و محبتی که باهل بیت خود داشت علوم و حکمت دین را اول بسرور اهل بيت خود علی علیه السلام میآموخت و سپس با دیگران درمیان میگذاشت و هكذا

فرمود : «اِتَّقُوا اَلْمُحَرَّمَاتِ کُلَّهَا وَ اِعْلَمُوا أَنَّ غِیبَتَکُمْ لِأَخِیکُمُ اَلْمُؤْمِنِ مِنْ شِیعَهِ آلِ مُحَمَّدٍ أَعْظَمُ فِی اَلتَّحْرِیمِ مِنَ اَلْمَیْتَهِ » از تمام محرمات پرهیز کنید ، و بدانید که غیبت راندن شما از برادر ایمانی شما که از شیعه آل محمد صلی الله علیه و آله است ، حرمتش از حرمت خوردن گوشت مردار عظیم تر است . « قال الله تعالى وَلاَ یَغْتَب بّعْضُکُم بَعْضاً أَیُحِبّ أَحَدُکُمْ أَن یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ » خدایتعالی میفرماید : و نباید که غیبت بکند بعضی از شما بعضی دیگر را ، یعنی در غیبت یکدیگر را ببدي ياد مکنید آیا دوست میدارد یکتن از شما اینکه بخورد گوشت برادر خود را ، در حالتی که آن برادر مرده باشد ، پس بتحقیق بکراهت خواهد داشت آنرا ، و انکار کراهت آن از بهر شما امکان ندارد

بالجمله امام علیه السلام میفرماید :

وَ إِنَّ الدَّمَ أَخَفُّ فِي التَّحْرِيم عَلَيْكُمْ أَكُلُهُ مِنْ أَنْ يَشيَ أَحَدُكُمْ بِأَخِيهِ المُؤمِن مِنْ شِيعَةِ آل مُحَمَّدٍ إِلى سُلطان جائِرٍ فَإِنَّهُ حِينَئِذٍ قَدْ أَهْلَكَ نَفْسَهُ وَ أَخاهُ الْمُؤْمِنَ وَالسُّلْطَانَ الَّذِي و شى بِهِ إِلَيْهِ وَ إِنَّ لَحْمَ الْخِنْزيرِ أَخَفْ تَحْرِيماً مِنْ تَعْظِيمِكُمْ مَنْ صَغَرَهُ الله وَ تَسْمِيَتِكُمْ بِأسمآتِنا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ تلْقَبيكُمْ بِأَلْقابِنَا مَنْ سَماهُ اللهُ بِأَسْمَاء الْفاسِقِينَ وَ لَقْبَهُ بِالْقابِ الْفاجرين وَ إِنَّ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللهِ أَخَفْ تَحْرِيماً عَلَيْكُمْ مِنْ أَنْ تَعْتَقِدُوا نِكَاحاً أَوْصَلوةَ جماعة بأسمآء أعْدائِنَا الْغاصِبينَ لِحُقُوقِنا إذا لَمْ يَكُنْ مِنْهُمْ تَقِيَّةٌ.

قال الله عَزَّ وَ جَلَّ « فَمَن اضطر » إلى شَيْءٍ مِنْ هَذِهِ الْمُحَرَّمات « غَيْرَ باغ و لا عادٍ فَلا إثْمَ عَلَيْهِ » مَنِ اضْطَرَّهُ اللَّهو إِلَى تَناوُلِ شَيْءٍ مِنْ هذِهِ الْمُحَرَّمَاتِ وَ هُوَ مُعْتَقِدُ لِطاعَةِ اللهِ تعالى إذا زالت التَّقِيَّةُ فَلا

ص: 70

علَيْهِ فَكَذلِكَ مَنِ اضْطُرَّ إِلَى الْوَقِيعَةِ فِي بَعْضَ الْمُؤْمِنِينَ لِيَدْفَعَ عَنْهُ أَوْ عَنْ نَفْسِهِ بِذلِكَ الْهَلاكَ مِنَ الكافرين الناصبين

وَ مَنْ وَ شَىٰ بِهِ أَخُوهُ الْمُؤْمِنُ أَوْ وَ شَى بِجَمَاعَةِ الْمُسْلِمِينَ لِيُهْلِكَهُمْ فَانتَصَرَ بِهِ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ وَ شَىٰ بِهِ وَحْدَهُ بِما يَعْرِفُهُ مِنْ عُيُوبِهِ التي لا يُكَذِّبُ فِيها وَ مَنْ عَظَمَ مُهانَّا فِي حُكم اللهِ أَوْ أَوْهَمَ الْإِزْراءَ عَلَى عَظِيم. فی دین اللهِ بِالتَّقِيَّةِ عَلَيْهِ وَ عَلَى نَفْسِهِ وَ مَنْ سَمَا هُمْ بِالْأَسْمَاءِ الشَّرِيفَةِ خَوْفاً عَلَى نَفْسِهِ وَ مَنْ يَقْبَلُ أَحْكامَهُمْ تَقيَّةٌ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ فِي ذَلِكَ لِأَنَّ اللَّهَ تَعَالَى وسع لهم في التّقيَّة

و خوردن خون با اینکه برشما حرام است، حرمتش خفیف تر است. مر شما را از اینکه تنی از شما نزد سلطانی جابر شود، و در حق برادر مؤمن خودش از شیعه آل محمد صلی الله علیه و آله نمامی و غیبت ،داند چه در اینکار خودش را و برادر ایمانیش را و آن سلطان را بهلاك رساند، یعنی چون کسی در پیش حاکمی از کسی بد آغاز کند ، ناچار آن سلطان را بخون آنکس دچار آورد پس هر سه تن بهلاکت پیوسته اند زیرا که آن برادر ایمانی چون بدون گناه تباه شده است ، و باعث خون او این شخص نمام و آن حکمران شده بر هر دوحد شرعی وارد میشود و ازین کردار نارواسه تن دچار دمار می شوند

و بدرستیکه خوردن گوشت خوک هر چند حرام است، لكن حرمتش خفیف تر است مر شمارا از تعظیم نمودن و بزرگ داشتن شما آنكس را كه خدايش كوچك شمرده ، یعنی تعظیم نمودن فاجران و فاسقان و کافران را که خدای ایشان را كوچك ساخته ، و ناميدن و ملقب نمودن آنانرا که خدایتعالی ایشان را باسماء

ص: 71

فاسقين و القاب فاجرين موسوم وملقب ساخته ، باسامى والقاب ما أهل بيت ، مثل اینکه پاره از فجار و فساق و کفار قوم را امام یاولی يا خليفه يا أمير المؤمنين و امثال آن بخوانند

و گوشت آن حیوان که بدون نام خدای ذبح کرده باشند ، یعنی بنام بتان بکشند ، حرمتش بر شما سبکتر از آن است که شما بدون اینکه بسبب تقیه ناچار شده باشید بنام دشمنان ما که حقوق ما را غصب کرده اند عقد نکاح یا نماز جماعتی استوار دارید، خدایتعالی عزوجل میفرماید : « فمن اضطر » الى شيء من هذه المحرمات «غير باغ ولاعاد فلا إثم عليه » واصل آیه شریفه چنین است:

« إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ مَا أُهِلَّ بِه لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغ و لأعادٍ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ »

جز این نیست که خدایتعالی حرام فرمود ، بر شما مردار را یعنی خوردن آن وسود یافتن از آن را ، و آن هر حیوانی است که بطریق شرع ذبح نشده باشد ، و خونرا یعنی غیر از خونی که در گوشت و رگ باز پس مانده باشد ، بعد از ذبح آن [ و گوشت خوک را و هر حیوانیکه ذبح شده باشد و نام برده شده باشد ] برای غیر خدای یعنی بنام بتان آواز بردارند ، پس هر که در مانده و بیچاره گردد باکراه یابگرسنگی بآندرجه که بیم تلف شدن نفس او باشد، و هیچ مأكول حلال نیابد که بآن سد رمق نماید، در حالتیکه ستمکار نباشد باینکه آنرا از مضطر دیگر. بستاند ، و یا بر امام معصوم خروج کند یا قطع طریق نماید، و بقصد لذت بخورد، و نه تجاوز کننده از سد رمق ، یعنی بیش از اندازه سد رمق نخورد، پس هیچ گناهي در خوردن آن بروی نیست ، نیست ، بدرستیکه خدای آمرزنده و مهربان است

بالجمله امام زین العابدين صلوات الله عليه و على أبنائه و آبائه اجمعین در تفسیر این آیه شریفه میفرماید: هر کس سفر لهو مضطر و ناچار گرداند او را به تناول ، چیزی از این محرمات مذکوره در حالتی که بطاعت خدایتعالی معتقد باشد ، و وقتیکه تقیه زایل شده باشد بروی گناهی نیست ، پس همچنین هر کس ناچار شود

ص: 72

که در حق بعضی از مؤمنان گفتار و کرداری ناپسند آورد ، تا باین سبب او را یا خود را از گزند تباهی کافرین ناصبین برهاند و شر ایشان را از او یا از خودش بگرداند یا آنکس که بداند برادر دینی او در حق او یا جماعتی از مسلمانان نزد حکمرانی نمامی کند ، تا عمداً یا جهلا موجب هلاك جمعی گردد ، پس در مقام انتصار بر آید و برای رفع و چاره این کردار بتكذيب و قلع ماده فساد وی بکوشد ، گناهی بروی نباشد

و هر کس در حق کسی از عیوب او چیزی گوید که پوشیده نباشد و همه کس بداند و آن شخص متجاهر بآن کردار باشد ، یا بسبب تقیه و بیم برجان خویش آنچه را که خدای بزرگ داشته حقیر و آنچه را که حقیر گردانیده عظیم بدارد ، گناهی بروی نیست ، و همچنین آنکس که جماعت کفار نواصب را بعلت بیم بر جان خود باسامی شریفه بخواند و هر کس که پذیرای احکام ایشان بشود بسبب تقیه پس گناهی بروی نیست ، زیرا که خدای تعالی میدان تقیه را از بهر ایشان وسیع داشته است

و هم در آن کتاب از حضرت امام زین العابدین علیه السلام در ذیل تفسیر « وَ لاَ يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ » که در جلد اول این کتاب بآن اشارت شد ، مروی است که فرمود آیا قول حضرت ابراهیم را نمیشنوى ؟ « رَبِّ اجْعَلْ هَذَا بَلَدًا آمِنًا وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَرَاتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ » ظاهر معنی آیه شریفه این است ، ای پروردگار من بگردان این شهر را ایمن ، و روزی ده اهلش را از میوه ها هر کس ایمان بیاورد از ایشان ، یعنی از اهل آن ، بخدایتعالی ، امام علیه السلام در تفسیر این آیه میفرمود : « ایا ناعنی و اولياء شيعته وشيعة وصيه » مقصود حضرت ابراهیم مائیم واولیای شیعه او ، وشیعیان وصی او هستند ، « قال وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلَى عَذَابِ النَّارِ »

وظاهر معنی بقیه آیه شریفه مسطوره این است، خدای فرمود و هرکس کفر بورزد پس برخوردار کنم او را اندکی ، پس مضطر گردانم او را و بعجز و بیچارگی بکشانم او را بسوی عذاب دوزخ و بئس المصير ، و بد باز گشتی است

ص: 73

دوزخ ، و امام علیه السلام میفرمود : « عَنَی بِذَلِکَ مَنْ جَحَدَ وَصِیَّهُ وَ لَم يَتَبعهُ مِن أمَّتِه، و كَذلِكَ وَ اللهِ حالُ هَذِهِ الامَّة » مقصود باین کسی است که منکر وصیت او شود ، اواز امتان وی متابعتش را نجوید ، سوگند با خدای حالت این امت نیز چنین است یعنی منکر وصیت رسول خدای صلی الله علیه و آله شدند و بعضی از ایشان که در شمار امت آنحضرت بودند متابعت آنحضرت را ننمودند .

و نیز در هفتم بحار الانوار از حضرت امام زین العابدين علیه السلام سند بجدش امير المؤمنين صلوات الله عليهما ميرسد ، که فرمود :

قالَ رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه وسلم : إِنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلَيْكُمْ طَاعَتِي وَ نَهَاكُمْ عَنْ مَعْصِيَتي ، وَ أَوْجَبَ عَلَيْكُمُ اتِّباعَ أَمْرِي ، وَ فَرَضَ عَلَيْكُمْ مِنْ طاعَةِ عَلي بن أبيطالب بَعْدِي كَما فَرَضَ عَلَيْكُمْ مِنْ طَاعَتِي وَ نَهَاكُمْ عنْ مَعصِيَتِهِ ، وَ جَعَله أخي و وزيري و وَصِيِّي و وارِثي ، وَ هُوَ مِني و أَنَا مِنْهُ، حُبُّهُ إيمانَ وَ بُعْضُهُ كُفْر محبه محیی و مُبْغِضُهُ مبغضي، و هُوَ مَوْلَى مَنْ أَنَا مَوْلِيَهُ ، وَ أَنَا مَولى كُلِّ مُسلِم وَمُسلمَةَ ، وَ أَنَا وَ هو أبوا هذِهِ الْأُمَّةِ

رسولخدای صلی الله علیه و آله فرمود : بدرستی که خدای تعالی واجب گردانیده است بر شما فرمانبرداری مرا ، و نهی فرموده است شمارا از نافرمانی من ، وواجب داشته است بر شما متابعت امر مرا ، وفرض و واجب نموده است بر شما طاعت على بن ابیطالب را بعد از طاعت من، بهماندرجه که طاعت مرا برشما فرض نموده و نهی نموده است شما را از مخالفت امر او قرار داده است او را برادر من و وزیر من ووصى من و وارث من ، وعلی از من است و منم از علی ، دوستی علی ایمان به ، یزدان است ، و بغض او حکم کفر دارد ، دوست دار علی دوستدار من است ، ودشمن

ص: 74

او دشمن من است ، و علی مولای آنکسان است که من مولای ایشانم ، ومن مولی و آقای هر مرد مسلم وزن مسلمه هستم ، و من و علی دو پدر این امت هستیم .

و هم در کتاب مسطور از ابو خالد کابلی علیه الرحمه ماثور است ، که تنی چند بحضرت علی بن الحسين علیهماالسلام تشرف یافته عرضکردند : همانا بنی عم مانزد بنى عم ما معوية بن ابی سفیان برای ادراک جایزه وصله او برفتند ، وما محض صله رسول خدای صلی الله علیه و آله بخدمت تو آمدیم .

فَقالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام : قصيرَةً مِنْ طَويلَةٍ مَنْ أَحَبَّنَا لا لِدُنْيا يُصيبها مِنها وَ عادَى عَدُوَّنا لا لِشَحْناءَ كَانَتْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ ، أَتَى اللَّهَ يَوْمَ الْقِيمَةِ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ إِبْرَاهِيمَ وَ عَلَى صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِمْ .

علامه مجلسی علیه الرحمه ميفرمايد : قصيرة من طويلة میتواند کلام راوی باشد یعنی امام علیه السلام از کلام طویلی به قلیلی اقتصاد فرمود ، و بهمین قلیل بی نیاز شد ، یامیتواند کلام خود آنحضرت باشد باینکه معمول فعلی محذوف باشد ،ای خذها چنانکه متعارف است ، یاخبر مبتدائی محذوف باشد ای هذه

راقم حروف گوید : تواند بود که اینکلام از خود آنحضرت باشد و مقصود این باشد ، که آنانکه در طلب دنیا بر آمده اند و از آخرت چشم بر گرفتند ، آناتی طویل را بمدتی قصیر بفروختند ، و نیز از سیاق این عبارت چنان بر می آید که سخن راوی ان بني عمنا بر طریق حکایت از زمان پیش باشد ، یعنی اگر در زمان امامت آنحضرت اینحکایت روی داده باشد

بالجمله فرمود: هر کس ما را دوست بدارد که دوستی او خالص باشد و بطمع ادراك حطام دنیوی نباشد ، و با دشمن ما دشمن باشد ، ودشمنی او باوی محض دشمنی او با ما باشد، نه بسبب کینه که در میانه او و او باشد ، در روز قیامت با محمد وإبراهيم وعلى علیهم السلام بحضرت خدای در آید

و هم در آنکتاب از ابو حمزه ثمالی علیه الرحمه از حضرت علی بن الحسين

ص: 75

سلام الله عليهما مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود :

فِي الْجَنَّةِ ثَلاثُ دَرَجَاتِ وَ فِي النَّارِ ثَلاثُ دَرَكاتِ : فَأَعْلَى دَرَجَاتِ الْجَنَّةِ لِمَنْ أَحَبَّنا بِقَلْبِهِ وَ نَصَرَنا بِلِسانِه وَ يَدِهِ ، وَ فِي الدَّرَجَةِ الثَّانِيَةِ مَنْ أَحَبنَا بِقَلْبِهِ وَ نَصَرَنا بلسانه ، وَ فِي الدَّرَجَةِ الثَّالِثَةِ مَنْ أَحَبَّنَا بِقَلْبِهِ . وَ فِي الدَّرَكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ : مَنْ أَبْغَضَنَا بِقَلْبِهِ وَ أَعانَ عَلَيْنا بِلِسانِه وَ يَدِهِ ، وَ فِي الدَّرَكِ الثَّانِيَةِ مِنَ النَّارِ مَنْ أَبْغَضَنَا بِقَلْبِهِ وَ أَعانَ عَلَيْنا بلسانه ، وَ فِي الدَّرَكِ الثَّالِثَةِ مِنَ النَّارِ مَنْ أَبْغَضَنَا بِقَلْبِهِ .

سه درجه در بهشت و سه درک در آتش است ، برترین درجات بهشت برای در آنکس باشد که ما را از صمیم دل و جان و قلب و جنان دوست بدارد ، و ما را بزبان و دست خود یاری نماید

درجه دوم مخصوص بکسی است که ما را بدل دوست بدارد و بزبان یاری نماید، درجۀ سوم آنکس را باشد که ما را بدل دوستدار باشد ، یعنی دیگر در مرتبۀ حب تجاوز نکند ، ولساناً ويداً مارا نصرت نکند

و در پست ترین درکات نیران جای آنکس باشد که ما را بدل دشمن باشد و به زبان و دست بر رنجش ما وعداوت ماكار كند ؛ ودرك دوم برای کسی است که دشمنی ما را در دل داشته باشد ، و نیز بازبان خود بر بغض ما بيفزايد، و درك سیم خاص آنکس باشد که دشمنی ما را در دل بکارد، لکن از آن تجاوز نکند و از زبان و دست خود اعانت نجوید

معلوم باد که دوستی و دشمنی با اهل بیت اطهار ، و فرستاده پروردگار قهار صلی الله علیه و آله ، همه از حیثیت نمایش احکام و تابش انوار شرایع معدلت ارتسام ایشان خیزد ، و گرنه هیچ چیز سبب نتواند شد که مثلا امروز با کسی که هزار سال

ص: 76

و بیشتر ازین پیشتر بجهان آمده است ، ومخالف ومؤالف در فضایل و مناقب او يك زبان هستند ، ببغض و عدوان بروند ، پس هر کس اطاعت بورزد ، بدلالت عقل سلیم است ، چه اوامر و نواهی شرع مطاع بجمله برای نظام عالم و حفظ سلسله بقای آدم ، و اصلاح امر معاش و معاد ایشان است

و در این اطاعت ورزیدن منتی بر آمر و ناهی نمیتوان نهاد ، بلکه مامور و منهی باید شکرها نمایند ، که خداوند تعالی بوجود پیغمبر و اهل بیت او را براه راست وطريق سلامت که موجب خیر دنیا و آخرت است دلالت . و به نیروی عقل سلیم و سلیقه مستقيم بقبول احکام شرع متین و قانون دین مبین فایز و موفق گردانید .

و چون اینجمله را بدانست و نجات خود را از ورطهٔ هلاك ابدی معلوم ساخت البته با رسول خدای صلی الله علیه و آله و ائمه هدی علیهم السلام از صمیم دل دوست میشود ، وشفاهاً و کتباً در نصرت ایشان که در حقیقت خدمت بوجود خودش میباشد خود داری نمی نماید ، و اسباب ترویج و انتشار اخبار و احكام ايشانرا على حسب القدرة والاستطاعه فراهم مینماید ، و بعوالم مدنیت خدمتی جاوید بجای می آورد ، و چنین شخص در هر دو جهان در بهشت جای دارد، اگر چه در اینسرای ظاهر دچار پریشانی و رنج و غم و فقر و فاقه و درد والم باشد ، اما بواسطه آن فروغ و فروز که در دل وروان او جای دارد و آن سرور معنوی و نیروی باطنی که بدماغش اندر است آلام ظاهریه را که مایه اشتغال از امور دنیویه ، و انتفاع از معالم اخرویه است ، سعادتی افزون بر سعادت شمارد ، بلکه ازدیادش را موجب زیادتی اجر و رشادت داند

چنانکه حالت انبیای عظام و اولیای گرام بر این نهج ارتسام داشت ، هر رنجی را با هزار گنج عوض نمیکردند ، و هر ابتلائی را با هزاران گوهر پر بها برابر نمی نهادند ، و اما آنکس که خردش رنجور و دیده عقلش کور و خمیر مایه اش به ضلالت و غوایت مفطور است، جز بظاهر ننگرد ، و هیچ از باطن خبر ندارد ، و تابع نفس خویش گردد و با هزاران ابليس در يك لباس رود ، وبه نیروی قوه شهوانیه که دستخوش قوای بهیمیه است و قوای روحانیه را ذلیل و محکوم

ص: 77

ساخته است، جز به ملاهی و ملاعب نظر ندارد ، و جز پیروی معاصی یزدانی را که موجب لذت نفس حیوانی است کاری نخواهد .

مثلا روزه را که اسباب قوت و تزکیه نفس انسانی ، و نقصان قوای روح حیوانی و روشنی دیده قلب و دانش ، واكتساب معارف و حقایق ، و دریافت مناهج حق وصدق، وفروز نور علم و بینش و حکمتهای دیگر است ، ناگوار شمارد ، تا چرا چون گاو و خر دائماً سر در آخور نیاورد ، با اینکه گاو و خر نیز دچار زحمتهای شاقه هستند

و چون دشمن گشت ، با شارع مقدس نیز دشمن گردد ، تاچرا این شریعت آورد ، و باخدای دشمن شود تا چرا او را برسالت فرستاد ، و با ائمه هدی دشمن شود تاچرا پس از وی حافظ احکام شریعت شدند، و همچنین در سایر احکام و اوامر که همه مخالف قوای بهیمیه است عصیان ورزد، و بابانی آن طغیان جوید و حال اینکه در هر يك از اوامر و نواهی الهی حکمتهاست که جز صاحبش نداند ، وهمه راجع بصلاح امر معاش و معاد اینمردم کوتاه نظر است و بجمله سودو نفع آن عاید بيكديگر وشر ترك آن راجع بهمدیگر ، والبته چنین کس در هر دو جهان در درکات نیران جای دارد ، اگر چند در این جهان در عوالم ظاهریه خوش روز نماید، اما در نظر مردم عاقل لبیب در هزاران شعله و لهیب است ، چه از آنچه باید بی بهره و نصیب ، و بآنچه نشاید دچار و در آسیب است ، پس اینجمله همه محض تفضل و ترحم محض است ، که از وجود مبارك سيد كاينات ، وذريات طاهراتش نسبت باین وجودات قاصرات پر تو ظهور یافته است ، و هر کس دشمن احکام ایشان باشد دشمن خود ایشان است و دشمنی او بمقدار زیانی که در شرع انور زیان رساند ، واز خبث فطرت و عدم علم او بدقایق و فواید احکام شریعت خیزد ، او را گرفتار خسران نماید

مثلا اگر در دل دشمن باشد در يك مقدار نیران و جحیمی دچار عذاب الیم است ، و اگر شقاوتش افزون باشد، و درجات خصومت قلبیه را تجاوز دهد ، و

ص: 78

بقلب کفایت نکند ، و برزبان و دست بگذراند و انتشار دهد ، و مایه گمراهی جماعتی دیگر نیز بشود ، البته ادراک درکات نیران را به اشد وجه در هر دو جهان مینماید ، و این دشمنی بخود او عاید گردد ، و گرنه پیغمبر خدای واهل بیت و ائمه ادیان را از دشمنی و دوستی مردم جهان چه سود و زیان است ، و مخالفت فرمان یزدان را بعداوت با ایشان چه مناسبت و نشان ، همه از روی مهر و عطوفت وصلاح حال دنیا و آخرت ایشان است که از حیثیت مقام ابوت و بنوت خیزد

چنانکه پدر با فرزندش گوید : تو با من عداوت میورزی که این دوارا برای رفع این مرض و حصول شفا نمیخوری ، یا با من محبت داری که این دارو را برای صحت و عافیت بکار میبندی ، « و اَناَ و عَلیٌ اَبَوا هذا اُمَهْ » شاهد این مدعا است

در کتاب مناقب ابن شهر آشوب مسطور است، که روزی حضرت علی بن الحسين علیهماالسلام بجماعتی پیوست ، که بغیبت آنحضرت سخن میکردند ، پس برایشان متوقف شد ، وفرمود : « إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ فَغَفَرَ اللَّهُ لِی وَ إِنْ کُنْتُمْ کَاذِبِینَ فَغَفَرَ اللَّهُ لَکُمْ » اگر آنچه در غیبت من گفتید براستی باشد، و چنین اوصاف در من موجود باشد خدای مرا بیامرزد ، و اگر دروغ گفتید و بمعصیت کذب دچار شدید ، خدای شما را بیامرزد ، و ازین پیش حدیثی باین تقریب از آنحضرت باحسن بن حسن علیهماالسلام مسطور شد .

و هم در آن کتاب ماثور است که مردی بمرد و سه بنده داشت ، و نام هر سه میمون بود ، و در حال وفات گفت: میمون آزاد است ، و میمون بنده است ، و برای میمون یکصد دینار است ، ندانستند ازین سه تن کدام آزاد است، و كداميك بنده است ، و برای کدام يك يكصد دینار وصیت شده است ، وحل این معضل را از حضرت امام زین العابدین علیه السلام بجستند ، فرمود :

الْمُعْتَقَ مَنْ هُوَ أَقدَمُ صُحْبَةٌ عِندَ الرّجل وَ يُقْرَعُ الباقيان فأيهما بالم وَ قَعَتِ الْقُرْعَةُ فِي سَهْتِهِ فَهُوَ عَبْدُ لِلَّذِي صَارَ حَرًّا وَ يَبْقَى الثَّالِثُ مُدَبَّراً لا

ص: 79

حرُّ وَ لَا مَمْلُوكُ وَ يُدْفَعُ إِلَيْهِ الْمِانَةُ دِينَارٍ .

ازین بندگان هر يك پيشتر از آن دو تن بخدمت و صحبت مولای خود نایل شده آزاد است ، و در حق آن دو تن دیگر کار بقرعه بايد راند ، وبنام وسهم هريك قرعه عبودیت در آمد ، او بنده آن يك باشد که بشرف آزاد شدن امتیاز یافته و آن يك سيم مدبرا بجای میماند ، و مدبر آن بنده را گویند که مولایش بدو گوید: بعد از فوت من آزاد هستی ، و در این موقع که موصی وصیت نمود که برای میمون دیگر یکصد دینار است بحسب قرینه که تا آزاد نباشد ، مقام مالکیت را ادراک نمی تواند نمود ، استنباط تدبیر میشود برای آن عبد ، این است که حضرت سجاد سلام الله عليه میفرماید ، سومی مدبر میماند نه آزاد است و نه مملوك ، و آن يك را كه فرمود بنده این آزاد است، ازین جهت است که چون مولای او بدون ذکر متعلق گفت میمون عبد است ، لاجرم حضرت سجاد بقرينه فرمود بنده آن است که آزاد است

و نیز در مناقب ابن شهر آشوب علیه الرحمه مرویست، که از ابوحازم در ذیل خبری مسطور است که مردی بحضرت زین العابدين علیه السلام عرض کرد : « تَعْرِفُ الصَّلَوةَ فَحَمَلْتُ » آیا بدقايق نماز شناسائی داری که بادای آن کار میکنی؟ آنحضرت فرمود : « مَهْلًا يَا أَبَا حَازِمٍ » ساکن و ساکت باش ، اى أبو حازم « فان العلماءهم الحلماء الرحماء » ، مردمان عالم بردبار و رحیم باشند، آنگاه با آن شخص که آن پرسش از آن حضرت نمود فرمود : آری بنماز عارف هستم .

این آنمرد از افعال نماز وتروك وفرايض و نوافل نماز همی پرسیدن گرفت پس تا گاهی که سخن او باین مقام پیوست که عرض کرد افتتاح نماز چیست ؟ فرمود : تکبیر است ، گفت برهانش چیست؟ فرمود قرائت است ، عرض کرد : خشوع آن چیست ؟ فرمود نظر داشتن بموضع سجود است یعنی نباید نظر به یمین و شمال و تحت وفوق افکند ، عرض کرد تحریم آن چیست؟ فرمود تکبیر است عرض کرد

ص: 80

تحلیل آن چیست ؟ فرمود تسلیم است عرض کرد جوهر آن چیست ؟ فرمود تسبیح است عرض کرد شعار آن یعنی آنچه اتصالش بنماز از همه چیز بیشتر است چیست؟ فرمود: تعقیب عرض :کرد تمام آن یعنی اتمام و اکمال آن با چیست ؟ فرمود صلوات بر محمد و آل محمد ، عرض کرد سبب قبول آن با چیست ؟ فرمود : « وَلايَتُنا وَالْبَرائَةُ مِنْ اَعْدائِنا » قبول نماز بدوستی ما و بیزاری از دشمنان ما مربوط و منوط است « فَقَالَ مَا تَرَكْتَ لِأَحَدٍ حُجَّةً ثُمَّ نَهَضَ یَقُولُ اَللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالاَتِهِ و تَوَارَى » آن شخص عرض کرد: برای هیچکس حجتی برجای نگذاشتی آنگاه برفت و همی گفت: خدای بهتر داند و داناتر است که رسالات خود را در کجا و کدام خاندان فرود آورد و متواری و ناپدید شد

معلوم باد چنان مینماید که آن شخص چون این سئوال را از حضرت امام زین العابدین علیه السلام،نمود، و از بدایت امر گفت : « تعرف الصلوة ؟ بر ابوحازم گران افتاد و آشفته گشت ، و همیخواست با اوستیزه نماید ، و امام علیه السلام از نخست او را بسكوت و بردباری امر فرمود ، و تواند بود که شخص سائل حضرت خضر علیه السلام باشد

و دیگر در کتاب مسطور در حدیث قاسم بن عوف مذکور است که حضرت امام زین العابدين علیه السلام فرمود :

وَ إِيَّاكَ أَنْ تَشُدَّ َراحِلَةً بِرَحْلِها فَإنَّ ما هُنا مَطلَبُ الْعِلْمِ حَتَّى يَنضي لَكُمْ بَعْدَ مَوْتِي سَبْعُ حِجَجٍ ثُمَّ يَبْعَثُ اللَّهُ لَكُمْ غُلاماً مِنْ وَلُدِ فاطِمَةَ تَنْبُتُ الْحِكْمَةُ فِي صَدْرِهِ كَما يُنبِتُ الْمَطَرُ الزَّرْعَ .

و بپرهیز از اینکه در طلب امام و علم باری بر مرکبی بربندی ، یعنی آهنگ سفري کنی، چه در هیچ مکانی این مطلب و مطلوب بدست نیاید ، تا وقتی که هفت سال از زمان وفات من بپایان رود ، آنگاه خدایتعالی غلامی از فرزندان فاطمه از

ص: 81

بهر شما بر می انگیزد ، که در کشت زار سینه مبارکش نبات حکمت و گیاه دانش میروید، چنانکه باران زراعت را میرویاند

قاسم بن عوف میگوید چون علی بن الحسین علیهماالسلام وداع جهان فرمود ، روزها و جمعه ها و ماهها و سالها را بشمار همی آوردیم ، و بر آنچه فرموده بود ، نه يك روز افزون و نه يك روز كم بر آمد . تا حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه بتكلم در آمد

معلوم باد که اینحدیث خالی از غرابت نیست، زیرا که موافق اغلب اخبار سن مبارک حضرت باقر علیه السلام در اوقات قضیه عاشوراء به پنجسال رسیده بود، بلکه بروایتی که در خود کتاب مناقب ابن شهر آشوب وارد است حضرت امام زین العابدین -در آن سال سی ساله و حضرت باقر پانزده ساله بود ، و با خبر اول که اصح اخبار ،است حضرت باقر در زمان وفات پدر بزرگوارش علی بن الحسین سلام الله عليهم قریب چهل سال از عمر مبارکش بپای رفته و موافق خبر ثانی که اضعف اخبار است، قریب پنجاه سال روزگار شمرده بود .

و با این صورت چگونه آن حضرت را غلام یعنی پسر نامند ، و نیز چگونه تا هفت سال خاموش بود مگر اینکه در نشر علوم و بث معارف برای ملاحظه اقتضای وقت سکوتی میرفته است ، و گرنه حجت خدای چگونه خاموش میماند و چراغ هدی چگونه از فروز می ایستد ، وشیعه چگونه در تکلیف امور دینیه معطل توانند نشست ، و در زمان ظهور آن حضرت علیه السلام نیز چندان کار به تقیه نمیرفته است که گوئیم مسائل و مطالب بتوسط دیگران بشیعیان میرسیده است ، و اگر این نسبت را بعلی بن الحسین بیاوریم ، و گوئیم حضرت سیدالشهداء این وصیت با شیعیان فرمود : که بعد از شهادت من تا فلان مدت مهلت دهید صحیح تر مینماید ، چه حضرت امام زین العابدین علیه السلام بعد از شهادت آنحضرت به سبب استیلای حکام جو رو رعایت تقیه مدتی بسکوت بسپرد ، و چنانکه در شرح حال سعادت اشتمالش مذکور شد ، حضرت زینب خاتون سلام الله علیهما جواب به شیعیان ميرسيد ، والله تعالى أعلم .

ص: 82

و نیز در مناقب ابن شهر آشوب مرویست که حضرت علی بن الحسين سلام الله عليهما را خریطه بود که در آن خریطه تربت قبر امام حسین علیه السلام بود ، « وَ کَانَ لاَ یَسْجُدُ إِلاَّ عَلَی اَلتُّرَابِ » و آنحضرت جز برخاك سجده نمی نهاد .

و هم در آن کتاب از زهری مرویست که چون علی بن الحسين علیهماالسلام وفات فرمود ، و بدن مبارکش را غسل همیدادند ، نشانی و اثري برپشت شریفش نگران شدند ، و مرا معلوم افتاد که آنحضرت برای ضعفای همسایگان خودش شب هنگام آب میکشیده است، و ازین پیش حدیثی باین تقریب در حمل فرمودن انبانهای آرد مسطور شد .

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون آنحضرت را بر مغتسل نهادند بر پشت مبارکش نگران شدند ، و چون زانوی شتر از کثرت حمل فرمودن بمنازل فقراء بر آمدگی و پینه دیدند

و دیگر در کتاب مسطور مذکور است که مردی شامی از آنحضرت از بدو وضو پرسش نمود ، فرمود :

قالَ اللهُ تَعَالَى لِمَلائِكَتِهِ : إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً فَخَافُوا نَصْبَ رَبِّهِمْ فَجَعَلُوا يَطُوفُونَ حَوْلَ الْعَرْشِ كُلَّ يَوْمٍ ثَلَاثَ ساعاتِ مِنَ النَّهارِ يَتَضَرَّعُونَ قَالَ فَأَمَرَهُمْ أَنْ يَأْتُوا نَهْراً جَاريًا يُقالُ لَهُ الْحَيَوان تحْتَ الْعَرْشِ فَيَتَوَصَّوْا - الخبر .

یعنی خدایتعالی با فرشتگان فرمود : که من در زمین خلیفه قرار میدهم ملائکه از غضب پروردگار خود بترسیدند ، و همه روزه سه ساعت در اطراف عرش طواف دادند و تضرع نمودند، میفرماید خدای با آنها فرمان کرد تا بنهری جاری که حیوان نام داشت و در زیر عرش بود برفتند و وضوء بساختند ، الى آخر الخبر وازین پیش در باب علت طواف نیز باین تقریب مذکور شد

ص: 83

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق مرویست که حضرت علی بن الحسين علیهماالسلام در کار عبادت بسی کوشش داشتی روز بروزه و شب بعبادت قیام داشتی، و این کوشش و زحمت در وجود مبارکش زیان آورد عرض کردم: «یا أبه كم هذا الدوب » ای پدر این رنج و زحمت تا بچند؟ «فَقَالَ: أَتَحَبَّبُ إِلَی رَبِّی لَعَلَّهُ یُزْلِفُنِی » فرمود : خود را در حضرت پروردگار محبوب میگردانم تا مرا بحضرت خویش تقرب بدهد ، و ازین پیش حديثي باین تقریب از حضرت باقر با آنحضرت مسطور آمد .

در كتاب من لا يحضره الفقیه مسطور است که حضرت علی بن الحسين صلوات الله عليهما ميفرمود : « السّاعِی بَینَ الصَّفا وَالمَروَهِ تَشفَعُ لَهُ المَلائِکَهُ فَتُشَفَّعُ فِیهِ بِالإِیجابِ» آنکس که در میان صفا و مروه سعی نماید ، ملائکه از بهرش شفاعت کند و خداوند از برکت آن سعی و کردار و شرافت آن مکان شفاعت ایشان را در حق او مقرون بقبول و ایجاب فرماید .

و هم در آن کتاب مروی است که امام زین العابدين علیه السلام فرمود :

مَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ بِمَكَّةَ لَمْ يَمُتْ حَتَّى يَرَى رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم وَ يَرَى مَنْزِلَهُ فِي الْجَنَّةِ وَ تَسْبِيحَةُ بِمَكَّةَ تَعْدِلُ خَراجِ الْعِرَاقَيْنِ يُنْفِقُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَنْ صَلَّى بِمَكَّةَ سَبْعِينَ رَكْعَةٍ فَقَرَأَ بِكُلِّ رَكْعَةٍ بِقُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ وَ إِنا أَنْزَلْنَاهُ وَ آيَةِ السُّحْرَةِ وَ آيَةِ الْكُرْسِي، لَم يَمُتُ إِلا شهيداً والطَّاعِمُ بِمَكَّةَ كَالصَّائِمِ فِي مَا سِواهُ وَ الصَّائِمُ بِمَكةَ تَعْدِلُ صِيامَ سَنَةٍ فِيمَا سِوَاهَا وَ الْمَاشِي بِمَكَّةَ فِي عِبادَةِ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ

هر کس در مکه معظمه قرآن مجید را ختم ،نماید، نمیمیرد تا رسول خدای صلی الله علیه و آله را بازبیند، و منزل خود را در بهشت بنگرد و يك تسبیح که خدایرا در مکه گذارند ثوابش برابري نمايد باخراج عراقین که در راه خدای عزوجل انفاق شود وهر-

ص: 84

کس هفتاد رکعت نماز در مکه گذارد و بهر رکعت سوره مبارکه اخلاص و قدر و آیه شریفه سخره و آیة الکرسی را قرائت نماید نمی میرد مگر شهید و آنکس که در مکه بپاید اگر چه طاعم و آکل باشد مثل کسی است که بیرون از مکه روزه دار باشد

یعنی شرافت آن مکان مقدس بآن پایه است که هر کس در آنجا باشد و روزه دار هم نباشد در اجروثواب با آنکس که در بیرون مکه باشد و روز بروزه سپارد مساوی است و هر كس يك روز در مکه روزه بدارد باروزه یکسال که در غیر مکه بسپارد معادل است و هر کس در مکه راه سیار باشد بعبادت خدای عزوجل اشتغال دارد و از این حدیث شریف لختی در جلد اول این کتاب مسطور گردید و بروایتی فرمود : « وَصِیامُ یَومٍ بِمَکَّهَ كصِیامَ سَنَهٍ » و در كتاب من لا يحضره الفقیه مسطور است که علی بن الحسین سید العابدین علیه السلام در نماز وتر در سحرگان سیصد دفعه «العفو العفو» میفرمود .

بیان اقتدار عبد الملك بن مروان در مملکت جهان ورفتن حجاج بمدينه طيبه

در این وقعه مکه معظمه وقتل ابن زبیر نزديك بدویست تن یا بر افزون از مردم ابن زبیر در خانه خدای بقتل رسیدند. و آن مکان مقدس بلوث دماء آلوده ، و از احجار منجنیق آکنده شد ، چون ابن زبیر مقتول گردید و حجاج از کار او آسوده شد بمکه معظمه در آمد ، وأهل مكه بخلافت و اطاعت عبدالملك بن مروان باوى بیعت کردند ، آنگاه حجاج فرمان کرد تا کعبه معظمه را از سنگ و خون پاک و مطهر ساختند ، و از هر آلایشی پاکیزه و منزه داشتند داشتند .

در کتاب غرر الخصایص الواضحه مسطور است که چون حجاج بن یوسف، عبدالله بن زبیر را بقتل رسانید ، از ناله و گریه و فریاد مردم مکه آشوبی عظیم برخاست ، حجاج بفرمود تا مردمان در مسجد الحرام حاضر شدند، آنگاه بر منبر برآمد و یزدان را بحمد وثنا بستود

« و قال يا اهل مكة بلغني بكاؤكم على ابن الزبير و كان من احبار هذه

ص: 85

الامة حتى رغب في الخلافة ونازع أهلها فيها فخلع طاعة الله واستكن بحرم الله ولو كان شيء مانعاً للعصاة لمنعت آدم حرمة الجنة لأن الله خلقه بيده و نفخ فيه من روحه و أسجد له ملئكته وأباحه جنّته فلما أخطأ أخرجه من الجنة بخطيئته و آدم اکرم علی الله من ابن الزبير ، والجنة اكبر حرمة من الكعبة »

گفت ای مردم مکه مرا رسید که بر ابن زبیر همی بگرئید ، همانا ابن زبیر از احبار و دانایان این امت بشمار میرفت ، لکن تا گاهی که در کار خلافت رغبت نیافته ، و با آنانکه درخور خلافت ووارث اریکه سلطنت بودند منازعت نکرده بود ، و چون خاطر بر این مهم بر بست ، طاعت خدای را درین طلب و طمع که بدون استحقاق برد خلع نمود ، و آنوقت حرم خدای را مسکن و معقل خویش گردانید ، و اگر چیزی مانع مکافات عصاة بودی ، آدم از نعمت بهشت محروم نیفتادي ، همانا خدای او را بدست قدرت خویش بیافرید، و از روح خود بر کالبدش بردمید، و فرشتگان را بسجودش مأمور فرمود ، و بهشت خویش را بروی مباح نمود ، لكن چون از وی با آنمقامات نبوت و جلالت خطیئتی پدیدار گشت ، از بهشت خدای راهسپار شد با اینکه آدم علیه السلام در حضرت یزدان گرامی تر از ابن زبیر ، و بهشت را از کعبه حرمت بزرگتر است

مع الحكاية از پس اینجمله : عبد الملك بن مروان امارت مکه و مدینه را با حجاج بن یوسف تفویض کرد و چون ابن زبیر بقتل رسید سلطنت عبد الملك بزرگ شد ، و یکباره بر چند مملکت نافذالفرمان گشت ، وسلاطین جهان باوی بخضوع و خشوع رفتند ، و خاطرش را بانواع و اقسام اظهار مودت قرین مسرت ساختند خدایش نیز بآن سلطنت قوی شوکت مهلت نهاد ، تا ازین سرای رخت بر گرفت ، و آنچه در مکه معظمه از حضرت پروردگار خواستار شده بود دریافت

و چون حجاج از نظم مکه معظمه بپرداخت روی بمدینه نهاد و یکماه بار اقامت بيفكند ، وبقولي دوماه بزیست ، و اهالی و اشراف آن مکان محترم را بانواع استخفاف زبون وذلیل ساخت، و گفت شماها کشندگان امیر المؤمنین عثمانید، و از

ص: 86

کمال شقاوت فطرت و لامت سجیت ، دست جماعتی از صحابه را مثل جابر بن عبدالله وانس بن مالك وسهل بن سعد و غیرهم را با رصاص و ارزیز خاتم نهاد، چنانکه با أهل ذمه این معاملت بجای میگذاشتند ، و از پس این کردارهای نابهنجار معاودت بمکه معظمه را عزیمت بر بست و چون از آن مکان شریف بیرون میشد گفت :

الحمد لله الذي اخرجنى من ام نتن اهلها أخبث بلد وأغشه لامير المؤمنين وأحسدهم له على نعمة الله والله لولا ما كانت تأتيني كتب أمير المؤمنين فيهم لجعلتها مثل جوف الحمار: اعواداً يعوذون بها و رمة قدبليت: منبر رسول الله صلی الله علیه و آله و قبر رسول الله »

سپاس خداوندیرا که ازین شهر ناخوش مرا بیرون برد ، همانا از تمامت بلاد خبیث تر و أهلش شريرتر ، وبا أمير المؤمنين كينه ورتر ، و بر آن نعمت که خدایش عطافرموده حسودتر هستند ، سو گند با خدای که اگر نه آن بود که مکاتیب أمير المؤمنين در سفارش ایشان متواتر همی رسید، مدینه را چون جوف الحمار ویران و بازمین هموار میساختم ، همانا در این مدینه جز چوبی چند که بدان پناهنده گردند ، و منبر رسول خدایش نامند ، ويك مشت استخوان فرسوده که قبر رسول خدایش خوانند چیزی نیست

معلوم باد که جوف اسم زمینی و وادی است از ارض عاد که در آنجا آب و گیاه بود و مردی حمار نام آنجارا قورق کرده بود و هر کس از مسلمانان از آنجا عبور دادی بقتلش رسانیدی تا آخر الامر از اسفل جوف ناری افروخته شد و او را و آنچه در جوف بود بجمله بسوزانید و آبش فرو رفت و خراب ماند « و أخرب من جوف حمار » در میان عرب مثل گشت(1)

ص: 87


1- جمعی مانند اصمعی معتقد بوده اند که حمار در این مثل همان حمار معروف است و منظور از مثل « اخلى من جوف الحمار » و « اخرب من جوف الحمار » اینست که اگر حمار صید شود هیچگونه منفعتی از شکم کلان او بدست نمیآید ، بمجمع الامثال میدانی ج 2 ص 257 مراجعه شود

چون کلمات این خبيث بجابر بن عبدالله رسید گفت: همانا او را چیزی از دنبال خواهد رسید که بگزندش دردمند کند فرعون نیز مانند او سخن کرد لکن خدای از پس آنکه مدتی او را بحال خود باز گذاشت بدست عقوبت و عذاب ماخوذ داشت و پاره گویند که ولایت حجاج در مدینه طیبه و رفتار او با اصحاب رسول خدای صلی الله علیه و آله در سال هفتاد و چهارم در شهر صفر روی داد . والله تعالى أعلم .

در عقد الفرید مسطور است که بعد از قتل ابن زبیر و اقتدار عبدالملك عبدالله بن عمر بن خطاب بدینگونه بعبد الملك مكتوب نمود : « لعبد الملك بن مروان من عبد الله بن عمر سلام عليك فانى اقررت لك بالسمع والطاعة على سنة الله سنة الله وسنة رسوله صلی الله علیه و آله وبيعة نافع مولا على مثل ما بايعتك عليه » یعنی ما بسنت خدای و سنت رسول خدای با تو بیعت کردیم نافع غلام علی علیه السلام نیز باینگونه که من بیعت کردم بیعت نمود و همچون ابن زبیر مقتول شد

محمد بن حنفيه مكتوبى بعبد الملك بنمود که من چون اختلاف امت را معاینت کردم صواب در عزلت دیدم و در بلد الحرامی که هر کس در آنجا باشد ایمن میباشد قعود نمودم تادین و جان خود را محفوظ بدارم و مردمان را بجمله متروك داشتم « قل كل يعمل على شاكلته فربكم أعلم بمن هو اهدی سبیلا» همانا مردمان را نگران شدم که بر سلطنت تو اجتماع ورزیدند وما عصابه از امت خود هستیم و از جماعت مفارقت نجوئیم هم اکنون رسولی بتو برانگیختم تا عهد و میثاقی از تو بگیرد و حال اینکه ما از تو سزاوارتر باین امر هستیم اگر ابا و امتناع نمائی همانا زمین خدای پهناور است و سرانجام نيك مخصوص به پرهیز کارانست.

عبدالملک در جواب نوشت مکتوب تو رسید و عهدی که برای خود و آنجماعتی که با تو هستند خواسته بودی معلوم افتاد همانا عهد و میثاق خداوند از بهر تو اختصاص دارد مشروط باینکه از تو و أصحاب تو در غیاب و شهود اسباب فسادی در سلطنت ما پدیدار نیاید هم اکنون اگر دوست میداری که در حجاز مقام گیری اقامت جوی ، و ما آنچه درصله و احسان تو باید فروگذاشت نمیکنم ، و اگر میخواهی نزد ما

ص: 88

بیائی بجانب ماروی کن از مواسات تو کناری نمیجویم ، قسم بجان خودم اگر تو را ملجأ بدارم كه بيمناك باطراف زمین روی کنی و شهر و دیار پیمائی ، همانا درحق تو ستم ورزیده ام و رشته خویشاوندی تو را قطع کرده ام، پس بجانب حجاز بیرون شو و بیعت مکن ، همانا تو نزد ما در دین و آئین ورأى رزین و عقل متین محمود و پسندیده هستی، و از ابن زبیر بهتر و ستوده تر و پرهیز گارتری .

وهم بحجاج بن يوسف نوشت که بمحمد و هيچيك از اصحاب او متعرض مباش ، و در جمله آن مکتوب نوشته بود مرا از خون بنی عبدالمطلب دور بدار زیرا که در این خون شفائی برای حرب حاصل نخواهد شد ، و من نگران شده ام که فرزندان حرب چون خون حسین بن علی را بريختند ملك ايشان مسلوب شد ، لاجرم حجاج در زمان عبد الملك متعرض هيچيك از بنى طالب نشد .

و هم در آن کتاب مسطور است که زفر بن حارث باعبدالملك بن مروان گفت : حمد خداوندی را که تو را بر مؤمنان به کره و دشواری نصرت داد و ابوز عیزعه گفت : این امر دا یعنی خلافت عبد الملك راجز كافرى مکروه نمیدارد، زفر گفت: دروغ گوئی همانا خدایتعالی با پیغمبر خویش میفرمايد : « كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ» يعنی چنانکه بیرون نمود پروردگارت تو را بحق و راستی ، و بدرستيكه يك فرقه از مؤمنین در این امر کاره بودند ، مقصود این است که مؤمن هم کاره تواند شد

و هم در آن کتاب مرقوم است که عبد الملك بن مروان حبيش بن دلجه قیسی را چنانکه در اینکتاب نگارش یافت ، با هفت هزار تن بمدينه طيبه بفرستاد، وحبيش بمدینه اندر و بر منبر پیغمبر برشد ، آنگاه نان و گوشت بخواست و بخورد، و آب بخواست و بر فراز منبر مطهر وضوء بساخت ، آنگاه جابر بن عبدالله انصاری صاحب رسول خدای صلی الله علیه و آله را بخواند و گفت: همی ببایست باعبدالملك بن مروان امير المؤمنین باین طریق که از خداوند بر تو عهدی معهود است بیعت کنی بآنطریق که بزرگترین شرطی است که خدای در وفای بآن بر یکی از مخلوق خود ماخوذ

ص: 89

داشته و اگر با ما خیانت ورزی خون تو در راه ضلالت باید بهدر رود

جابر گفت : تو در این گونه بیعت و شرایط از من نیرومندتری ، لكن من با عبد الملك بیعت میکنم بر آنگونه بیعتی که در روز حديبية با رسول خداى صلی الله علیه و آله نهادم على السمع والطاعه ، آنگاه این دلجه در همان روز از مدینه بیرون شد ، و به ربذه رفت الى آخر الحكايه .

و هم در کتاب زینت المجالس مسطور است، که در زمان حکومت عبدالملك بن مروان ، مردی تاجر در دمشق بود که باموال مردم معامله میکرد و تجار اطراف اجناس خود را نزد او میگذاشتند تا بفروش رساند، تا نوبتی خیانتی از وی پدید گردیده ، دیگر چیزی با و ندادند ، کارش پست و قرضش بسیار شد ، پسری با فهم و فراست داشت، چون نتیجه خیانت را بدانست طریق زهد و تقوی پیشه کرد، امیری در جوار ایشان بود ، بفرمان عبد الملك بغزای روم مامور شد ، آن پسر را طلب کرده گفت اينك بجنگ میروم و عاقبت کار معلوم نیست ده هزار مثقال طلا بدو سپرده گفت : اگر از این سفر باز آیم حق تو را میگذارم و گرنه هر وقت در فرزندان من حالت پریشانی دیدي عشر این را از بهر خود بدار و بقیه را بایشان گذارد

چون برفت و شهید شد پدر پسر: گفت امیر شهید شد و این مالرا طالبی نیست و سختی معیشت ما معلوم است بگذار تا قدری از این زر بر گیرم تا هر وقت مکنتی یا بیم بجایش گذاریم ، گفت ای پدر کار تو از خیانت ما باین مقام رسید ، سوگند با خدای اگر اعضای مرا با مقراض ریز ریز کنند در امانت خیانت نورزم ، و چون مدتی بر آمد و اولاد امیر پریشان شدند، نزد آنجوان بیامدند ، که عرضه داشتی از زبان ما بعبد الملك بنويس، شاید رعایتی فرماید ، چون آن رقعه بعبد الملك رسيد گفت هر کس کشته شود ، نصیب او از بیت المال قطع میشود ، ایشان مایوس شدند.

آنجوان چون آن پاس و حرمان را بدید گفت پدر شما مبلغی نزدمن گذاشته بود که در وقت حاجت بشما دهم ، وعشرش را بر گیرم ، گفتند : هر چه وصیت کرده ما دو برابر میدهیم ، پس آن زرها را بایشان آورد و دو هزار دینار باو بدادند

ص: 90

و از آنسوی عبد الملك چون چند روزی بر آمد ایشان را بخواست و از حال آنها بپرسید ، آنحکایت را باز گفتند : عبد الملك آن جوانرا حاضر کرده خزینه داری خویش بدوداد ، و گفت : هیچکس را ندانم که مانند تو شرائط امانت بجای آورد

راقم حروف گوید: از مرحوم مبرور علیقلی خان مخبرالدوله وزیر علوم طاب ثراه که چندی در این عهد جاوید مهد بوزارت داخله منصوب بودند ، و اکنون که مدار سال هجری بریکهزار و سیصد و شانزده میگذرد نزديك بيكسال است وفات کرده ، و یکی از وزرای متدین غیور عادل و دانشمندان ایران بودند ، و با اینخانواده و این بنده عنایتی مخصوص داشتند قریب باین حکایت شنیده ام که یکی از حکام مبلغی گزاف بدون اینکه هیچکس بداند نزد ایشان بگذاشت ، و چون سالها از فوت او بگذشت باولادش بگذاشت ، رحم الله معشر الماضين

ذکر ولایت و امارت محمد بن مروان در اراضی جزیره و ارمنیه

در این سال هفتاد و سیم هجری عبد الملك بن مروان برادرش محمد را بر بلاد جزیره وارمینیه امارت داد ، و محمد چون بمرکز امارت در آمد ، از آنجا ساخته نبرد اعدا گردید و جماعتی را بقتل رسانید، و چنان بود که از آن پیش که محمد بن مروان برسریر امارت جای کند ، بحيرة الطریخ(1) که در زمین ارمینیه بود مباح بود و هر کس هر چه خواستی از آن دریاچه صید ،کردی و هیچکس بهیچکس متعرض نشدی و چون محمد والی آن مملکت شد گماشتگان بر آن دریاچه برگماشت ، تا صید دریاچه را ماخوذ داشته بفروخت و بهایش را مأخوذ داشت

ص: 91


1- طريخ - بروزن سكین یعنی کسر طاء وتشديد راء مكسورة - نام ماهی کوچکی است که آنرا با نمك خشك كرده و ببازارهای مختلف عرضه میکنند ، در برهان قاطع بفتح اول وثاني بتحتانی رسیده و بخابی نقطه دار زده ضبط شده است

و چون نوبت با پسرش مروان بن محمد افتاد، این دریاچه و فوایدش باو پیوست ، و همچنان بود تا دولت وسلطنت از ایشان انتقال یافت ، و آن بحیره را ازوی ماخوذ داشتند ، لکن آن خراج بر جای بماند و وزر و و بال این سنت سیئه تا قیامت برایشان بماند

و این طریخ از عجایب دنیاست، چه در هر سال در موسمی معین ماهیان كوچك و بسیار ازین بحيرة در آن رودخانه که باین بحیره میریخت بیرون میشدند چنانکه مردمان دست فرا برده بگرفتند و با دیگر آلات مصنوعه مأخوذ داشتند ، و بعد از آن موسم هیچ نیافتند

ذكر مقاتله لشكر عبد الملك بن مروان با أبو فديك خارجي وقتل أبو فديك

ازین پیش در ذیل وقایع سال هفتاد و دوم هجری قتل نجدة بن عامر و اطاعت أصحابش با أبو فديك مسطور شد ، و چون اینکار بپای رفت ، أبو فديك در آن ریاست و مطاعیت همی بزیست ، تا این سال هفتاد وسیم سر بر کشید ، این وقت که عبد الملك بن مروان را از پاره امور فراغت افتاد ، فرمان کرد تا عمر بن عبیدالله بن معمر جماعتی از مردم کوفه و بصره را بقتال او آماده کند و بسوی او رهسپار گردد

عمر بن عبیدالله پذیرای فرمان شد و مردم این دو شهر را بحرب خارجیان بخواند و ده هزارتن ساخته میدان کارزار شدند عمر وظایف و ارزاق ایشان را تسلیم کرد وجانب راه گرفت ، وسپاه میمنه را از مردم کوفه بساخت ، ومحمد بن موسى بن طلحة بن عبیدالله را بامارت ایشان برگماشت ، و لشکر بصره را در میسره مقرر نمود. و عمر بن موسى بن عبیدالله عبیدالله بن معمر که برادر زاده عمر بن عبیدالله بود ، ، برایشان امارت ،داد و خیل را در قلب سپاه بداشت ، و باین انتظام راه نوشتند تا به بحرین پیوستند و در آنجا تلاقی فریقین شد و صفوف قتال را اتصال دادند

ص: 92

أبو فديك و أصحابش چون شیران گور(1) دیده یکباره هم عنان حمله سخت بر آوردند، چنانکه سپاه میسره را چنان متفرق ساختند که بمغيرة بن مهلب ومجاعة بن عبدالرحمن و فرسان مردمان پرداختند ، چه ایشان بصف أهل کوفه گرایان بودند که در میمنه جای داشتند ، و در میانه عمر بن موسی زخمدار شد

و چون مردم میسره نگران سپاه میمنه شدند که پای ثبات بیفشردند ، و از جای بر نیامدند و عار فرار بر خود ننهادند ، بغیرت و عصبیت شدند و بمیدان قتال مراجعت گرفتند، لکن امیری نداشتند چه امیر ایشان عمر بن موسی مجروح شد واورا با خود حمل همیدادند و قتال وجدال ایشان برسختی و اشتعال بیفزود چندان که در لشکر خوارج بتاختند ، وأهل کوفه از میمنه ، و با آنانکه از میسره سپاه با ایشان پیوسته بودند، حمله سخت و دشوار بیاوردند، و آن جماعت را در آن سختی قتال باستیصال در آوردند ، وأبو فديك را بقتل رسانیدند. و یارانش را در مشقر بضم ميم وفتح شين معجمه و تشديد قاف وراء مهمله که حصنی است در میان نجران و بحرین که بر فراز تلی مرتفع بنا کرده اند بمحاصره درانداختند ، چندانکه ایشان ناچار شدند محکوم ومطيع فرود آمدند

این وقت عمر بن عبیدالله شش هزار تن از ایشان را بکشت ، و هشتصد تن را اسیر گرفت ، و از میانه جارية عبدالله بن امیه را از أبو فديك بارور يافتند و به بصره معاودت کردند .

بیان پاره سوانح و حوادث سال هفتاد و سیم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال عبد الملك بن مروان خالد بن عبدالله را از امارت بصره ،معزول و برادرش بشر بن مروان را بروایت بعضی از نویسندگان بجای او منسوب نمود ، و بصره و کوفه هر دو در حکومت بشر بایستاد ، وبشر بن مروان عمرو بن حریث را

ص: 93


1- یعنی گورخر

از جانب خود بحکومت کوفه بنشاند و خود از کوفه جانب بصره گرفت .

و درین سال محمد بن مروان در صایفه با مردم روم جنگ در افکند ، و رومیان را منهزم ساخت

و هم در این سال عثمان بن الولید از ناحیۀ ارمینیه با چهار هزار تن مردم شمشیر زن قتال مردم روم را تصمیم عزم بداد ، و با اینکه سپاه روم شصت هزار تن بودند شکسته شدند و جمعی کثیر از ایشان بقتل رسیدند. و در این سال حجاج بن یوسف که حکمران مکه و یمن و یمامه بود ، مردمان را حج اسلام بگذاشت

و در این سال چنانکه اشارت رفت ، بروایت بعضی بشر بن مروان عامل بصره وكوفه بود ، لكن بقولى بشر عامل كوفه وخالد بن عبدالله حاکم بصره بود .

و در این سال شریح بن حارث قاضی کوفه و هشام بن هبیره قاضی بصره بود

و درین سال بكير بن وشاح بامارت خراسان نامبردار بود

و درین سال عبدالله بن عمر بن الخطاب بدیگر سرای راه نوشت . وفاتش در مکه و مدفنش در ذی طوی ، و بقولی در فخ(1) بود ، سبب مرگش را چنین نوشته اند که حجاج بن یوسف با پاره اصحاب خود فرمان کرد تا آهن بن نیزه خود را مسموم کرده ، زخمی بر پشت پایش بزد، و ابن عمر از آن آسیب بمرد ، و در ایام مرض روزی حجاج بعیادت او بیامد ، و گفت : کدام کس این آسیب را با تورسانید ؟ ابن گفت تو این کار کردی ، چه تو فرمان دادی تا در بلدی که حلال وروا نباشد که در آنجا حمل سلاح نمایند اسلحه حمل کردند ، وموت ابن عمر سه ماه بعد از قتل ابن زبیر و بقولی غیر ازین بود ، و هشتاد و هفت سال در این سرای بزیست

در پاره کتب تواریخ مسطور است که أبو عبدالرحمن عبد الله بن عمر بن الخطاب القرشي العدوى در حالت کودکی که هنوز زمان بلوغ را ادراك نكرده بود ، با پدرش عمر اسلام آورد، و همچنان در مصاحبت پدرش بمدینه طیبه هجرت گرفت و چون وقعه أحد روی داد او را در جمله سپاهیان بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله عرض

ص: 94


1- نام موضعی است در مکه

دادند ، چون خورد سال بود اجازت قتال نیافت ، و در یوم الخندق نیز او را که اینوقت پانزده ساله بود، در زمرۀ غازیان اسلام بحضرت رسول یزدان عرض دادند اینوقت اجازت غزو بیافت

مردی با ورع وعلم بود ، آثار رسول را بسیار متابعت کردی ، و در فتاوی و احکام جانب توقی و احتیاط را از دست نگذاشتی ، و در عهد رسول خدای صلی الله علیه و آله از سرايا تخلف نجستی ، و بعد از آن حضرت از اقامت حج در هیچگاه فرو گذاشت ننمودی .

بعضی گفته اند که ابن عمر در علم بمناسك حج از جمله صحابه أعلم بود گویند رسول خدای صلی الله علیه و آله با ام المؤمنين حفصه دختر عمر فرمود : « ان اخاك عبدالله رجل صالح لو كان يقوم من الليل » چون ابن عمر این کلام مبارك بشنید از آن پس بقيام ليل اقدام ورزید

جابر بن عبدالله گوید: هيچيك از ما نیست که دنیا بدو واو بدنيا مایل نباشد مگر عمر و پسرش عبدالله ، میمون بن مهران گوید : هیچکس را بورع ابن عمر وعلم ابن عباس ندیده ام ، سعید بن مسیب گوید اگر برای کسی ببهشت شهادت دهم برای عبدالله گواهی میدهم ، حمزة بن عبد الله بن عمر از عبدالله از عبدالله بن عمر روایت کند که گفت : وقتی این آیه شریفه « لَنْ تَنالُوا اَلْبِرَّ حَتّی تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ » يعنى ادراك بر و نیکی نکنید تا از آنچه دوست میدارید انفاق کنید ، بخاطرم خطور کرد پس آنچه را که خدای مرا عطا فرموده بنظر در آوردم ، و هیچ چیز را از جاریه خود رمیثه محبوبتر ندیدم ، و او را در راه خدای آزاد کردم ، واگرنه آن بودی که در آنچه در راه خدای نهاده ام اعادت نمیجویم ، او را نکاح میکردم .

در جلد سیم از کتاب دوم ناسخ التواریخ مسطور است که از آنانکه از علی علیه السلام اعتزال بجستند و از جهاد تقاعد ورزیدند ، عبدالله بن عمر بن الخطاب بود ، در کتاب منتهى المقال در ذیل احوال اسامة بن زید مسطور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرويست ، فرمود : « ألا أخبركم باهل الوقوف؟ قلنا بلى قال اسامة بن زيد وقد رجع

ص: 95

فلا تقولوا الا خيراً ومحمد بن مسلمة وابن عمر مات منكوباً » و از این خبرذم ابن عمر میرسد

و نیز در آن کتاب مذکور است که علی علیه السلام بوالی مدینه مرقوم فرمود : « لا تعطين سعداً ولا ابن عمر من الفيء فاما أسامة بن زيد قد عذرته في اليمين التي كانت عليه» .

و نیز در آن کتاب مسطور است که مردمان با طوع ورغبت بدون عنف و کراهت با امیر المؤمنين علیه السلام بیعت کردند، مگر سه طایفه که بیعت نکردند ، و از آن پس در قتال دادن در ركاب مباركش شك نمودند ، و در بيوت خود قعود جستند ، و ایشان محمد بن مسلمة وسعد بن أبي وقاص وابن عمر و اسامة بن زید بودند ، لکن اسامه از کرده استغفار نمود ، و بآنحضرت بازگشت فرمود

یافعی در مرآة الجنان وفات عبدالله را در سال هفتادو چهارم مینویسد و میگوید از مناقبش این است که رسولخدای صلی الله علیه و آله او را رجل صالح فرمود ، وصالح آنکس را گویند که قائم بحقوق الله تعالى و حقوق عباد باشد ، و میگوید افزون از هزار عمره بگذاشت ، و در حال وفات وصیت کرد که او را در شب دفن کنند ، چه از آن بيمناك بود كه حجاج از موتش آگاه شود و بر جنازه اش نماز بگذارد .

در كتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که ابن عمر میگفت : که بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله هیچکس را بسؤدد و بزرگی معاویه ندیدم، گفتند آیا معاویه از أبو بكر وعمر ،بهتر بود گفت ابو بکر و عمر از وی بهتر بودند و او از ایشان اسود (1) چه حلم وجودش برتر بود ، وما جماعت قريش حلم وجود را سؤدد میشماریم .

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن عمر چون با جماعتی سفری بگذاشتی ، از بهرایشان هیزم فراهم کردی و طبخ نمودی ، و آب کشیدی و اذان گفتی ، صاحب حبیب السیر از صاحب استیعاب روایت کند ، که چون ابن عمر هنگام رحلت رسید ، گفت : نفس من در امور دنیویه بر هیچ چیز افسوس ندارد

ص: 96


1- اسود يعني بزرگوارتر ، اصل آن سؤدد است یعنی بزرگواری

مگر بر آنکه در ملازمت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام با طايفه باغیه قتال ندادم .

بالجمله از حالات ابن عمر در کتب تواریخ بحسب مناسبت و مقام بسیار نوشته اند و از روایات او فراوان مذکور داشته اند، و در تفاسیر نیز نام برده اند، و در این کتاب نیز در چند جای اشارت شد ، و در مدت عمرش نیز اختلاف کرده اند

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است ، که از عبدالله بن عمر پرسیدند حق دوست با دوست خود چیست ؟ « قال لا تشبع ويجوع وتلبس ويعرى وأن تواسيه بالبيضاء والصفراء » اگر دوست خود را گرسنه بینی خود سیر نشوی ، و اگر برهنه نگری خود جامه نپوشی یعنی در مأکول و ملبوس با وی باید شريك شود و در سیم سفید وزر زرد با او مساوات جوید و دیگر میگفت : هیچ مردی بصاحب سلطنتی افزونی قرب نجست مگر اینکه از حضرت یزدان بر دوری و بعد بیفزود و بعضی اخبار اودر ذيل أحوال عبد الملك مذکور میشود .

و هم در اينسال سلمة بن الاکوع رخت اقامت بسرای آخرت کشید ، یافعی و صاحب حبیب السیر گویند : سلمة بن الاکوع اسلمی که از جمله شجعان اصحاب و ابطال روزگار بشمار میرفت و به تیر افکندن و تاختن نامدار بود ، در مدینه طیبه وفات کرد، او در مشاهد محموده حضور یافت و از جمله آنکسان است که در یوم الحدیبیه با رسول خدای صلی الله علیه و آله بر موت بیعت نهاد و از جمله فضایلش این است که پیغمبر در غزوه یمامه در حقش فرمود : امروز بهترین پیادگان سلمة بن الاکوع است و او هشتاد سال بیشتر در اینجهان بزیست

و نیز در این سال بروایت ابن اثیر ابوسعید خدری بدیگر جهان رخت نهاد، در کتاب منتهی المقال مسطور است که سعد بن سعد بن مالك الخزرجي مكنى بابي سعيد الخدري الانصاری العربی از جماعت سابقین است که بحضرت أمير المؤمنين علیه السلام رجوع نمودند و او را در شمار أصفیاء دانسته اند از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که وی از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه و آله و مستقیم ،بود و سه روز در حالت نزع گذرانید ، پس او را اهلش غسل دادند و بمصلای خودش حمل کردند، در آنجا بمرد .

ص: 97

در جامع الاصول مسطور است که خدری بضم معجمة و سكون مهمله منسوب بخدره است ، حکایت کرده اند که وقتی مأمون از حضرت علی بن موسی الرضا علیهماالسلام خواستار شد که محض و خاصه دین اسلام را برسبیل ایجاز برای من رقم فرمای آنحضرت نوشت که : از جماعتی براءت جستن و ولایت و دوستی أمير المؤمنين علیه السلام وولایت آنانکه با آنحضرت بر منهاج رسول خدای رفتند و بعد از پیغمبر خودشان تبدیل و تغییر ننمودند ، و ایشان سلمان بن اسلم فارسی و ابوذر جندب بن جنادة، ومقداد بن اسود ، وعمار بن ياسر وسهل بن حنيف ، وحذيفة بن اليمان وابو الهيثم بن التيهان و خالد بن سعيد وعبادة بن الصامت وابو أيوب انصارى ، وخزيمة بن ثابت ذوالشهادتين وأبو سعيد خدرى ، وامثال ایشان رضی الله عنهم است ، و جلالت قدر او ازین کلام معلوم میشود

صاحب حبیب السیر :گوید: ابوسعيد بن مالك أنصارى که از جمله فقها واعیان اصحاب ، و در غزوه خندق ومجلس بيعة الرضوان در شرف ملازمت خدمت حضرت رسول خدای افتخار یافت درسن نود و چهار سالگی بدیگر جهان شتافت و هم در این سال مسلم بن زیاد بن ابیه که در این کتاب بحال او اشارت رفت، بدیگر جهان سفر کرد ، وفات او قبل از بشر بن مروان روی داد .

و هم در اینسال اسماء بنت ابی بکر بعد از قتل پسرش عبدالله بن زبیر بمدتی قليل وفات نمود ، و در پایان زندگانی کور شد ، و زبیر بن العوام او را مطلقه ساخته بود ، چه پسرش عبدالله با پدر خود گفت : مانند من کسی مادرش را وطی نکنند ، از این روی زبیر او را طلاق گفت و هم در اینسال عوف بن مالك الاشجعی جامه زندگی بگذاشت و اول مشاهد او خیبر بود

و هم در اینسال رافع بن خديج بفتح خاء معجمه و کسر دال مهمله انصاری وفات کرد و او را در وقعه احد تیری برتن رسید و آن تیر را بیرون کشید لکن پیکانش در جای بماند تا بدیگر جهان جای گرفت و نیز در این سال مالك بن مسمع

ص: 98

ابو غسان بکری راه بدیگر سرای سپرد و بعضی وفاتش را در سال شصت و چهارم رقم شاء الله کرده اند ولادتش در عهد رسول خدای صلی الله علیه و آله ،بود و هم در اینسال معوية بن حدیج بضم حاء مهمله و فتح دال مهمله و جیم وفات نمود و فوتش بعد از وفات ابن عمر باندك مدتی روی نمود و نیز در این سال معبد بن خالد الجهنی در سن هشتاد سالگی وفات نمود و بشرف ادراك صحبتی نایل شد

و هم در اینسال عبدالرحمن بن عثمان بن عبیدالله با ابن زبیر بقتل رسید و این عبدالرحمن برادرزاده طلحة بن عبيد الله است و ادراك صحبتی نموده بود و نیز در این سال بروایت یافعی در مرآة الجنان محمد بن حاطب بن حارث که مدرک صحبت و دارای روایت بود رایت اقامت بدیگر سرای برکشید و او نخست کسی است که در اسلام بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله محمد نام یافت

و نیز در اینسال بروایت یافعی عاصم بن حمزه سلولی رخت بدیگر جهان برد.

و هم در اینسال مالك بن أبي عامر أصبحى جد امام مالك بديگر سراى سالك شد .

و نیز در اینسال عبدالله بن عتبة بن مسعود هذلی در مدینه طيبه بمرد حديث . فراوان راندي وفتاوي بسيار گذاشتي لكن او را تمجید نکنند .

در کتاب غرر الخصائص الواضحه مسطور است که ابن مسعود مي گفت: «لسانك سيف قاطع يبدأ بك وكلامك سهم نافذير جع عليك فاقتصد فى المقال واياك وما يوغر صدور الرجال » زبان تو چون شمشیر بران است که از نخست بر زیان جان تو گرایان است و سخن تو تیري پر ان است و گذاران که هم بر تو شتابان است پس بپرهیز که در سخن بیرون از حد شوی و برتافتن آن را نتوانی و چیزی گوئی که آتش کین و خروش را در سینه کسان فروزان گردانی و هم او گوید « ماشیء ادل على شيء ولا الدخان على النار من الصاحب على الصاحب » چنان از مصاحب میتوان مصاحب را شناخت که از دود آتش را نتوان دانست

وقتی گفت : با نعمت خدای دشمنی ،مورزید گفتند : کدام کس دشمن نعمت خداست؟ گفت آنانکه بر آنچه خدای محض تفضل بایشان بهره ساخته حسد

ص: 99

میورزند خدایتعالی در بعضی کتب آسمانی میفرماید: «الحسود عدو نعمتي» مردم حسود دشمن نعمت ما هستند و هم در اینسال عبیدالله بن عمير ليثي جامه عاريت بگذاشت و بگذشت و هم در اینسال بروایت صاحب حبيب السير عبدالله بن صفوان بن أمية الجمحي كه در سلك اعاظم و اعیان حریم حرم منتظم بود ازین سرای ایرمان (1) بجهان جاویدان راه سپرد .

بیان وقایع سال هفتاد و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در اینسال عبد الملك بن مروان طارق را از مدینه عزل کرد و امارت مدینه را با حجتاج گذاشت حجاج در مدینه شد و یکماه یا دوماه رحل اقامت بیفکند و آنچه مذکور شد با اصحاب رسول خدای صلی الله علیه و آله بجای آورد و چون از کارهای نابهنجار خود بپرداخت معتمراً از مدینه طیبه رخت بیرون نهاد .

و هم در این سال حجاج آن بنای کعبه معظمه را که ابن زبیر نهاده بود ویران ساخت ، و بربنای اول بداشت و حجر الاسود را از بیت بیرون آورد :

چنانکه در کتاب حبیب السیر و تواریخ دیگر مسطور است، در سال سی و پنجم ولادت حضرت خير البشر صلوات الله علیه اکابر قريش اجتماع ورزیده، خانه کعبه را که بواسطهٔ مرور ایام جانب انهدام ،میسپرد و بسقفی مسقف نبود ، از هم باز کرده به تشیید اساس و تمهید بناء آن پرداختند

و چون ارکان بیت روی بارتفاع نهاد و نوبت آن رسید که حجر الاسود را در موضعش استوار نمایند، در میان قبایل قریش اختلاف افتاد چه هر قبیله را داعیه آن همیرفت که آن سنگ متبرك را کسی از ایشان در مکانش استوار دارد . وحامل این افتخار گردد ، بعد از گفتگو و مشاجرت بسیار قرار بر آن افتاد که هر کس که نخست از باب بنی شیبه که یکی از ابواب مسجد الحرام است اندر آید ، در میانه حکومت کند و هیچ آفریده از حکم او سربیرون نکند

ص: 100


1- ایرمان یکسر همزه یعنی ناپایدار

در این اثناء بانی مبانی شریعت رسول حضرت احدیت صلی الله علیه و آله چون آفتاب از آن باب پرتوافکن گردید ، حاضران از وصول مقدم مبارکش مبتهج و خرم شدند :و :گفتند اينك محمد امین فرارسید، و بهرچه رای صوا بنمایش تعلّق گیرد جای تخلف نماند آنگاه صورت حالرا بعرض رسول خدای ذوالجلال برسانیدند ، آنحضرت ردای مبارك را بگسترد و حجر را در میان آن بنهاد ، و از هر قبیله تنی را طلب فرموده ، و ایشان هر يك گوشه از عباى مبارك را گرفته بآن هیئت حجر الاسود را باشارت آنحضرت برداشته و بپای کار رسانیدند

آنگاه حضرت نبوت آيت با دست مبارك آن سنگ متبرك را از میان عبا بر گرفته ، در موضعش استوار فرمود ، و چون ارتفاع دیوار بیت به بیست گز پیوست سقفی مبنی برشش ستون بر آن بر نهادند و حجر را که عبارت از حایطی مستدیر است از خانه بیرون نهادند، و چون این بنا بر خلاف قواعد حضرت ابراهيم علیه السلام بوقوع پیوست ، وقتی آنحضرت با عایشه فرمود : « لولا قومك حديثوا عهد بالكفر لنقضت الكعبة ورددتها على قواعد ابراهيم وجعلت له باباً شرقياً و باباً غربياً .

و چون عبدالله بن زبیر خلافت یافت بر حسب استماع اینحدیث شریف ، بنای قریش را ویران کرده بر آن بنا که آن حضرت فرموده بود بپایان آورد، و چون عبدالملك بن مروان را سلطنت قوی گردید و ابن زبیر بقتل رسید آن بنا را ویران بدستور قریشیان بنیان نهاد ، و از آن پس که هارون الرشید را نوبت امارت ساخته رسید ، عزیمت بر آن نهاد که آن بنای حجاجی را ویران کرده ، اساس خانه را بر طریق ابن زبیر بلند نماید ، یکتن از علمای عصر او را مانع شد ، و گفت : خانه كعبه را كعبه ملوك مساز ، لاجرم هارون الرشید از آن اندیشه فرو نشست

صاحب تاریخ اخبار الدول گوید : چون عبدالله بن زبير بقتل رسید حجاج بن یوسف کعبه را ویران کرده و دیگر باره بنیان نمود و از وسعتش بکاست و باب غربی را مسدود ساخت، و باب شرقی را بر کشیده داشت

وصاحب روضة المناظر گوید : در سال هفتاد و چهارم هجری حجاج کعبه را

ص: 101

ویران کرد و حجر را از بیت بیرون آورد و آن بنای مبارک را برهمان هیئت که در زمان رسول خدای صلی الله علیه و آله بود اعادت داد .

یافعی در تاریخ مرآت الجنان اینداستان را باینصورت مینگارد که چون امارت حجاز باحجاج پیوست جهت حجر را از کعبه بکاست و بر آن بنا که در زمان قریش بود بازداشت و باب غربی را مسدود و باب شرقی را مرتفع نمود و بر آن هیئت که تاکنون بر پای است بگردانید و حجر را خارج ساخت اما در حدیث وارد است که آن جهت حجر از بیت است و مقدار شش ذرع یاشش ذرع و نيم على اختلاف الروايات میباشد

یافعی میگوید این روایت بصواب است ، چه علما گویند حجاج از جهت حجر(1) خاصه از بیت بکاست و اما قول ذهبی که میگوید حجاج کعبه را بکاست و بآن بنا که در زمان رسول خدای صلی الله علیه السلام بود باز گردانید ، از ظاهر این عبارت چنین میرسد که کل کعبه را ناقص ساخته و صحیح نیست و نیز گوید روایت کرده اند که عبد الملك بن مروان چون اقامت حج نمود، در حال طواف بر دوش کسیکه بر بنای کعبه و آن حدیث رسول خدای عارف بود تکیه داشت پس با آن شخص گفت گمان نمیبرم ابو خبیب یعنی ابن زبیر از عایشه آنچه را گمان میبرد که شنیده است شنیده باشد ، آن مرد گفت من نیز از عایشه شنیده ام ، عبد الملك گفت : از عایشه چه بشنیده ؟ گفت میگفت که رسول خدای صلی الله علیه و آله با من فرمود : « ان قومك استقصروا فى البقعة ولولا حدثان» وبقولى « حداثة عهد قومك بالكفر لأعدت البيت على ما كان عليه في زمن ابراهيم علیه السلام »

چون عبدالملك اينحدیث بشنید با چوبی که در دست داشت همی بر زمین خط نهاد و گفت : دوست دارم که این مکان تزکیه شود و چنان بود که حجاج باو مکتوب کرده بود که ابو خبیب در بیت و بقولی در کعبه بنائی احداث کرده است که در زمان رسول خدای صلی الله علیه و آله نبود و از عبدالملك رخصت خواست تا آن بنا را

ص: 102


1- مقصود حجر اسماعيل است، در ناسخ حجر الاسود چاپ شده

بهمان صورت که در عهد رسول خدای صلی الله علیه و آله بود باز گرداند ، عبدالملك اورا اجازت داد.

و چنان بود که ابن زبیر در آنزمان که آهنگ آن کار را نمود ، با اصحاب رسول خدای مشورت فرمود ، چه از رمی احجار و شرار قارورهای آتش بار ، و کج شدن بناها وسوختن اخشاب در آن بنای قریش تزلزل افتاده بود ، اغلب صحابه که از آنجمله ابن عباس بود گفتند : در پیرامون این کار مگرد . چه بیم داریم که ازین پس هر کس والی امر شود بر حسب رأی و اندیشۀ خود در این بنا تصرفی نماید وحرمت و حشمت خانه سبحانی از قلوب کسان بیرون شود و معدودی قلیل او را بر این امر دلیل گردیدند .

و چون ابن زبیر برانجام این کار اقدام ورزید اهالی مکه را بیم و ترس فرو گرفت تا مبادا بسبب اینکار بلیتی و عقوبتی برایشان چنگ در افکند ، پس بعضی از ایشان روی بطرف طائف و برخی به منی و گروهی بدیگر ضیاع و عقار فرار کردند ، و هیچکس در هدم آن بنا اقدام نورزید، و ابن زبیر بنفس خویش برفراز آن بنیان برشد ، و شروع بخراب کردن نهاد ، بعضی گفته اند : که ابن زبیر در کار این ویرانی سیاهی حبشی را که هر دو ساقش دقیق و باريك بود بهدم آن بنا بازداشت چه در حدیث شنیده بود که شخصی حبشی باین صفت هادم این بنا خواهد بود . بالجمله :

بالجمله : تا شروع به بنای آن بنیان مبارک نکردند، آنانکه از مکه بیرون شده بودند باز نشدند ، بلکه پاره کسان تا آن بنیان پایان نگرفت مراجعت نکردند، و ابن زبیر بر آن آهنگ بود که طین آن بنا را از ورس ساخته و سرشته دارد ، گفتند : این طین قوام نگیرد و مانند گچ چسبنده نیاید لاجرم بفرمود: از صنعاء یمن گچ بیاورند و چون آن بنا را بخاتمت رسانیدند ، مردمان را ندا بر آورد که هر کس را رشته طاعت من برگردن است ، بیرون آید و شکر خدارا در بیست و هفتم رجب المرجب پیاده معتمر گردد ، مردمان بیرون شدند و گروه گروه ساخته آن کار آمدند

یافعی گوید : در آن روز مردمان چندان بنده آزاد کردند و قربانی شترو

ص: 103

گوسفند نمودند و صدقات دادند که هیچکس در هیچ عهد ندیده و نشنیده بود، واما سبب اخراج حجر(1) را از بیت در بناء قریش این بود که آن مال حلال که ایشان را بود و همی خواستند چنانکه مذکور شد، آن بنای مبارك را که روی با نهدام داشت تجدید عمارت نمایند کفایت آن نداشت که آن بنیان را آنوسعت دهند ، که حجر داخل بیت شود و آن بنا با کمال رسد ، پس عزیمت بر آن نهادند که از مقدار آن بنیان و وسعت آن بکاهند

این هنگام ماری بزرگ و مهیب که سرش مانند بزغاله مینمودو نامدار ومشهور بود نمودار شد ، و ایشان را از کار خود بازداشت و این حیه تا آنوقت پانصدسال بحر است آن بیت میگذرانید و سبب حراستش آن بود که چند تن در طمع بود که آن جواهر که بآن مکان مقدس از اطراف هدیه ساخته بودند بر آمدند، و آنوقت چون آن بنیان مسقف نبود، خواستند از فراز دیوار بآن کار اقدام ورزند ، و عقوبت آسمانی ایشان را دریافت چنانکه بعضی فرو افتادند و بمردند ، و از آنروز خدای ملکی را بصورت ماری بفرستاد تا اینگونه کسانرا از در آمدن بآن بیت مانع شد

و چون این هنگام نیز مردم قریش را از نقصان آن بنیان بازداشت ، عقلای ایشان فراهم شدند و در حضرت یزدان دست بدعا بر داشتند ، عرض کردند: بارخدایا مارا در بنیان این بیت جز اندیشه خیر نباشد ، اگر در کار این صواب و صلاحی مرتب است گزند این مار را از ما ،بازدار پس طایری آسمانی پدیدار شد و آن مار را بازر بود، بعضی را عقیدت چنان است که این مار همان دابه است که در آخر الزمان نمایان شود و خدای بحقیقت أعلم ،است آنگاه مردم قریش فراهم شدند و گفتند : خانه خدای ذوالجلال را بجز از مال حلال بنیان نتوان ،کرد پس اموال حلال خود را گرد آوردند ، و چون بسنجیدند معلوم شد که اگر بخواهند آن بنیان بر آن قواعد و اساس که در زمان حضرت ابراهیم علیه السلام نهاده بودند ، انجام دهند کافی

ص: 104


1- در نسخه ناسخ حجر الاسود طبع شده و آن صحیح نیست

نشود ، لاجرم حجر الاسود را چنانکه اشارت رفت از بیت خارج کردند .

یافعی گوید : علمای تواریخ اختلاف ورزیده اند که بانی اول بناى مبارك کیست؟ آیا در زمان ابراهیم علیه السلام بوده است یا قبل از آنحضرت ، و آنانکه گویند قبل از آنحضرت بوده است ، با این خبر احتجاج نموده اند که چون حضرت آدم علیه السلام حج نهاد ملائکه بآن حضرت عرض کردند : دوهزار سال قبل از تو در اینخانه حج نهاده ایم و آنانکه گویند در زمان ابراهیم علیه السلام بنا شده است، بظاهر قرآن استدلال نمایند، و بپاره اخبار متمسك شوند ، که ابراهیم با پسرش اسمعیل فرمود: خدای مرا فرمان کرده است که خانه از بهرش بنیان کنم آیا تو مرا بر اینکار معین میشوی؟ عرض کرد آری پس ابراهیم شروع بساختن و اسمعیل بسنگ آوردن فرمود :

راقم حروف گوید : علمای تواریخ و تفاسير وأخبار واحادیث را در بنيان این بنای مبارك سخن بسیار است که شرح آن جمله در این مقام نشاید ، و آنچه نگارش یافت برای اطلاع مطالعه کنندگان است ، و در اینکتاب مسطور است که بعد از نمایش آن مار حجاج از حضرت سجاد علیه السلام چاره جست ، و آن حضرت شرف حضور جست ، و آن حضرت شرف حضور یافت و حجر را در مقام خود بداشت و آن کار بپایان رفت ، بالجمله : بروایت ابن اثیر در این سال عبد الملك بن مروان ابو ادريس خولانی را بقضاوت بر کشید

ذكر مأمور نمودن عبد الملك بن مروان مهلب بن أبی صفره را به حرب از ارقه

چون عبد الملك بن مروان برادرش بشر را با مارت بصره بفرستاد، و بشر در مسند امارت بنشست ، نامه از عبدالملك بدو پیوست که مهلب را با جماعتی از سپاهیان و وجوه مردم بصره بحرب ازارقه بفرست ، و مهلب از مردم سپاهی آنرا که خود داند انتخاب کند ، و هم فرمان کرد که مردی شریف و شجاع از مردم کوفه

ص: 105

که بیأس و نجدت مشهور باشد ، با لشکری بزرگ از مردم کوفه برای نصرت و معاونت مهلب مأمور دارد ، تا همه جا از دنبال خوارج بشتابند چندانکه جمله را بهلاك ودمار در آورند .

و از آن سوی چون مهلب از این فرمان آگاه شد ، جدیع بن سعید بن قبیصه را روان داشت و او را امر نمود که لشکریان را از دیوان انتخاب نماید ، لكن بشر بن مروان افسرده خاطر گشت، تا چرا مهلب را از طرف عبدالملك امارت جيش رسیده ، وسینه اش بروی تنگ همیگشت ، و باوی چنان آشفته گشت که گوئی مهلب با وی گناهی ورزیده است ، پس عبدالرحمن بن مختف را بخواست و گفت: از مقام و منزلت خودت در خدمت من آگاهی ، هم اکنون چنان بصواب نگران شدم که تو را بر این سپاه که از کوفه از پی آن که میدانی روان میدارم امیر گردانم، باید چنان باشی که مرا در حق تو حسن گمان است ، و نيك نگران باش تا مهلب را کاری از پیش نرود و تو باوی جانب استبداد سپار ، و در هیچکار با وی مشورت مجوی ، و آن چند که توانی کار او را درهم شکن

عبدالرحمن میگوید : بشر بن مروان این سخنان همی بگذاشت لکن درحق لشکر و مقاتله دشمن پرخاشگر و حفظ مردم اسلام سخن نراند ، و همچنان در کار پسر عمم همی بر بر آغاليد واغراء نمود ، گفتی مرا از سفهاء میداند که از من در حق پسر عمم در چنین مقام در طمع این گونه اعمال باشد ؛ و چون بشر بن مروان مرا در پذیرائی و پاسخ راندن چندان در نشاط و جنبش نیافت، باندیشه رفت و گفت ترا چیست ؟ گفتم « اصلحك الله » مگر از بهر من امکان دارد که جز بآنچه دوستدار یا کراهتمند باشی امر ترا جاری دارم

و از آنسوی مهلب راه بر گرفت تا در رامهرمز فرود گشت ، و در آنجا جماعتی از مردم خوارج را حاضر دید پس خندقی بر پیرامون خویش برآورد ، و ازین طرف عبد الرحمن با لشکر کوفه راه بر گرفت، و از سرداران كوفه بشر بن جريد ومحمد بن عبدالرحمن بن سعيد بن قيس واسحق بن محمد بن الاشعث وزحر بن قیس نیز با او

ص: 106

بودند ، پس راه در نوشتند تا در یکمیل فاصله بلشکرگاه مهلب فرود آمدند چنانکه دور باش دو لشکر همدیگر را نگران بودند ، و هنوز این لشکریان درنگی نیاورده بودند ، که خبر رسید که بشر بن مروان در بصره بدیگر جهان شد ، از این روی جمعی کثیر از مردم کوفه و بصره متفرق شدند

و چنان بود که بشر بن مروان خالد بن عبدالله بن خالد را در بصره از جانب خود خلیفه ساخته بود ، و عمرو بن حریث از طرف او در کوفه خلیفه بود ، و ، و آن کسان که از مردم کوفه از لشکرگاه بازشدند ، زحر بن قيس واسحق بن محمد بن اشعث و محمد بن عبدالرحمن بن سعید بودند و ایشان با جمعی کثیر در اهواز انجمن ، کردند ، و اینخبر بخالد بن عبدالله رسید و او با آنجماعت نوشت که بسوی مهلب بازشوند ، و اگر خلاف امر کنند بضرب و قتل دچار میشوند و از عقوبت عبد الملک آسوده نباشند

چون فرستاده خالد یکسطر یا دو سطر از نامه او را بر ایشان قرائت کرد زحر بن قیس گفت : مختصر کن و چون از قرائت فراغت یافت ، مردمان بآن رسول و نامه التفاتی نورزیدند ، وزحر بن قیس و آنانکه با وی بودند راه بر گرفتند تا در کنار کوفه فرود آمدند ، و بعمرو بن حریث پیغام فرستادند که اینجماعت چون از وفات امیر آگهی یافتند متفرق شدند و اينك ما بشهر خود روی آوردیم و همی دوست داریم که جز با جازت امیر بشهر در نشویم .

عمر و در پاسخ ایشان مکتوبی برنگاشت و کردار ایشان را ناستوده شمرد و فرمان کرد تا بنزد مهلب بازشوند و دخول کوفه را اجازت نداد ، و آن جماعت چون آن مکتوب را بدیدند بجای بماندند تا تاریکی شب در آمد و بخانهای خویش در آمدند ، و آسوده در اماکن خود بنشستند ، تا گاهیکه حجاج بعمارت کوفه بیامد چنانکه بخواست خدایتعالی مذکور شود

ص: 107

ذكر عزل بكير بن و ساج از امارت خراسان و ولايت يافتن امية بن عبدالله بن خالد

در اینسال عبدالملك بن مروان بکیر بن وساج را از امارت خراسان معزول وامية بن عبدالله بن خالد بن اسید را بجایش منصوب فرمود ، ومدت حکومت بكير دوسال بود ، وسبب عزل بکیر این شد که مردم تمیم باراضي خراسان آمد و شد کردند ، و از مردم تمیم جماعت مقاعس وبطون متعصب بحير بودند و بكير را طلب می کردند ، و جماعت عوف و ابناء در حق بكير تعصب ورزیدند، و این بطون به تمامت از جماعت تمیم شمرده میشدند

چون مردم خراسان نگران اینحال شدند بیمناک شدند که دیگر باره جنگ و آشوب جهانکوب گردد ، و بلاد را فساد در سپارد و عباد را گزند مشرکان در گذارد پس اینداستان را بآستان عبد الملك بن مروان بر نگاشتند ، و باز نمودند که حکومت خراسان جز باندام مردی از قریش که محسود دیگران نباشد و بروی تعصب نورزند درست نیاید

عبد الملک در اینکار با امنای دربار مشورت راند ، امية بن عبدالله گفت : يا امير المؤمنين حکومت اينجماعت را بمردی از خود باز گذار ، عبدالملك گفت اگر نبودی که تو از مقاتلت أبو فديك منهزم گردیدی سزاوار این امارت بودی ، ، گفت یا امیر المؤمنین سوگند با خدای تا مردمان مرا تنها نگذاشتند و کنارم از مردم جنگ سیار تهی نگشت ، وصلاح ،چنان ندیدم که بر کنار ماندن از جماعتی افضل از آن است که گروهی از مسلمانان را در معرض هلاکت در آورم انهزام نیافتم، و این عدد مرا خالد بن عبدالله بخدمت تو مکتوب نمود ، مردمان نیز بر اینحال دانا هستند چون امیه این سخنان را بگذاشت ولایت خراسان دریافت ، چه عبد الملك او را دوست میداشت ، مردمان چون اینخبر بشنیدند گفتند تاکنون هیچکس در ازای هزیمت آن عوض که امیه ببرد نبرد .

ص: 108

و از آنطرف چون بگیر از مسير امية خبر گشت ، کسی را بسوی بحیر که اینوقت در حبس او بود ، وسبب حبسش ازین پیش در مقتل ابن خازم مسطور گشت ، بفرستاد و در طلب صلح برآمد بحیر امتناع ورزید و گفت همانا بکیر را گمان چنان است که حکومت خراسان همیشه بروی ،بپاید هر چند سفراء در میانه سخن کردند بحیر قبول نکرد تا ضرار بن حصین ضبي بروی در آمد و گفت، همانا مردی گول و احمق که تو باشی ، پسر عمت بتو میفرستد و از گذشته معذرت میطلبد و تو اسیر و دستگیر و دچار شمشیر او هستی ، اگر تو را بکشد این بحث جز برتووارد نیاید ، هم اکنون پذیرای صلح باش و ازین زندان بیرون شوو فرمان پذیر و فرمانگذار بگرد.

بحير بپذیرفت و با بكير صلح ورزید ، و بکیر چهلهزار درهم بدو بفرستاد بروی عهد و میثاق استوار نمود که از آن پس با بکیر مقاتلت نورزد ، و بحیر بیرون آمد و از مسیر امیة پرسیدن همی گرفت ، و چون بدانست که به نیشابور نزديك شده است بدو راه گرفت ، و در نیشابور باوی ملاقات کرد و از خراسان خبر بازراند و از فرمان برداری مردم آن سامان و هم از مأخوذات بکیر باز گفت ، و از غدر و فریبش تحذیر داد، و در رکاب او راه نوشت تا بمرو رسیدند

و چون امیه مردی کریم وسليم ،بود متعرض بكير وعمالش نگشت ، و بعلاوه امارت شرطه وعوانان خود را با او عرضه داد. بکیر نپذیرفت و بحير بن ورقاء متولّى گردید، جماعتی از اقوام بکیر او را ملامت کردند تا چرا از قبول امارت شرطه امتناع ورزید ، در جواب گفت : دیروز امارت این مملکت داشتم و آلات حرب و ادوات طعن و ضرب را در پیش روی من میکشیدند ، امروز میشاید که خود حامل حربه شوم و در حضور حکمران جدید رهسپار گردم .

و چون امیة این حال بدید بکیر را مختار ساخت که هر کجا را خواهد بحکومتش باز گذارد، بکیر حکومت طخارستان را اختیار کرد ، امیه گفت ساخته کار باش ، و او مالی بسیار در این تدارك بکار برد ، لكن بحير با امیه گفت: اگر

ص: 109

بکیر به طخارستان شود تو را خلع مینماید و امیة را تحذیر داد ، لاجرم او را ولایت نداد

ذکر ولایت یافتن عبدالله بن امیه در سجستان

چون امية بن عبدالله بکرمان رسید پسرش عبدالله را بامارت سجستان بر کشید و از آن پس که عبدالله بسجستان رسید با ربتیل که بعد از ملك مقتول اول مالك شده بود جنگ نمود و این ریتیل مسلمانان را بهول و هیبت همیداشت ، و چون عبدالله به بست رسید ، ربتیل کسی را برسالت بدو فرستاد و در طلب صلح برآمد ، و هزار بار هزار درهم در خواهش آشتی بذل ،نمود و از هدایای نفیسه و رقیق(1) تقدیم کرد، لکن عبدالله از قبول آن امتناع ورزید و گفت: اگر این رواق را از بهر من آکنده از ذهب گرداند بصلح میگرایم ، وگرنه پذیرفتار ندارم ، و عبدالله مغرور بود.

چون ربتیل این قال وقیل بدید کیدی بر اندیشید و آن بلاد و امصار را از بهر عبدالله خالی ساخت ، تا عبدالله بآسایش خاطر در آن اراضی در آمد، و اینوقت ربتیل شعاب وطرق و مضایق را فرو گرفت ، و از هر سوی راه بروی بربست.

عبدالله بیچاره شد و خواستار گردید که او را و مسلمانان را براه خویش گذارد و نیز چیزی بعبد الله ،ندهد اما ربتیل نپذیرفت و گفت : بدان شرط او را بخویش میگذارم که سیصدهزار در هم بگیرد و کتاب صلح نامه در میانه نگاشته آید و عهد و پیمان استوار دارد که تامن در این بلاد امیر هستم با ما حرب نکند، و جائی را نسوزاند و خراب نکند عبدالله این جمله را پذیرفتار شد و چون این خبر در خدمت عبدالملك بعرض رسید او را عزل کرد

ص: 110


1-

ذکر ولایت یافتن حسان بن نعمان در افریقیه و رفتن بالشگر بآن مملکت

ازین پیش در ذیل وقایع سال شصت و دوم هجری مسطور گشت که زهیر بن قیس در مملکت افریقیه امارت یافت ، و در آنجا در سال شصت و نهم مقتول گردید. و چون عبدالملك اين خبر بشنید بر او و مسلمانان سخت عظیم افتاد و باندوهی بزرگ اندر شد، لكن بسبب منازعه با ابن زبیر از تلافی و تدارک آن کار بازماند ، و چون این زبیر بقتل رسید و خاطرش از آن امر آسایش گرفت و مسلمانان از هر طرف بروی انجمن گردیدند ، این هنگام سپاهی گران بساخت و حسان بن نعمان غسانی را بامارت سپاه و حکومت افریقیه نامبردار فرمود ، و او را با آن سپاه بزرگ در همین سال هفتاد و چهارم بآن مملکت روانه نمود، و چنان سپاهی گران و لشکری پرخاشگر تا آن هنگام بمملکت افریقیه در نیامده بود .

بالجمله : چون حسان وارد قیروان گردید از آنجا تجهیز سپاه بدید ، و بقرطاجنه(1)روی نهاد و پادشاه قرطاجنه از تمامت ملوك افريقيه بزرگتر بود ، وهرگز مسلمانان باوی بمحاربت مبادرت نجسته بودند چون حسان بقرطاجنه رسید در آنجا از مردم روم و بر برگروهی بیشمار ،بدید و با ایشان ساز نبرد بلند آوازه کرد و آنجماعت را بمحاصره در افکند و جمعی کثیر را بکشت .

چون آنمردم اینحال را بدیدند متفق الرأی شدند که فرار نمایند، پس بر کشتیها و مراکب سوار شدند ، و پاره بسوی صقلية و گروهی بطرف اندلس فرار کردند ، و حسان به نیروی شمشیر آتش فشان بآنشهر در آمد و آن شهر را بقتل وغارت وسبی

ص: 111


1- قرطاجنه يفتح قاف وسكون راء مهمله وطاء وجيم و نون مشدده ، و بعضی گفته اند نامش قرطا است و جنه را بآن اضافه کرده اند، شهری است قدیم و بزرگ با عمارات بلند و دیوارها که از سنگ سفید بنا گشته و ستونهای سنگی رنگارنگ در ایوانهای آن برافراشته بوده است

فرو گرفت ، وجمعي كثير را بکشت و گروهی را اسیر نمود ، ونیز لشکریان را فرمان کرد تا بحوالی و اطراف آن شهر بتازند ، مردم اطراف از بیم او بحضرتش انعطاف گرفتند ، و هم بفرمود تا آنچند که توانستند از قلاع وحصون و عمارات قرطاجنه را ویران ساختند .

آنگاه بدو خبر دادند که جمعی کثیر از مردم روم و بربر در کمین او در صطفوره و نیزرت(1) انجمن کرده اند ، و این دو شهر در افریقیه واقع است ، و حسان با سپاهیان خود بایشان روی نهاد و قتال ،داد و با اینکه آنجماعت سخت کوش و نیرومند بودند و مردانه جنگ میورزیدند ، حسان را پای ثبات نلغزید و با مسلمانان چندان بصبوری و احتمال نوازل نبرد کار کردند تا مردم روم را طاقت قتال برفت و یکباره منهزم شدند .

حسان با تیغ سرافشان گروهی از ایشان را بکشت و بر بلاد ایشان مستولی شد، و در تمامت بلاد و امصار ایشان بتاخت و قلوب سکان آن مملکت را از هیبت و صولت خویش آکنده ساخت ، و آن مردم روم که از وی منهزم شده بودند بشهر باجه پناهنده شدند و متحصن گردیدند ، وأهل بربر در شهر بونه تحصن جستند و چون جماعتی از لشکر حسان مجروح بودند بقیروان معاودت کرد و چندان بماند تا بجمله صحت یافتند

بيان تخريب ممالك افريقيه و کیفیت حال امرءه کاهنه وحسان

چون مردمان را کار بصلح وصفا پیوست ، حسان گفت: مرا بر بزرگترین ملوك افریقیه دلالت کنید ، گفتند: در این مملکت زنی است که مردم بربر در اطاعت وسلطنت او هستند، و چون ایشانرا از غیب خبر گوید او راکاهنه خوانند ، و اکنون

ص: 112


1- صطفوره بروزن مستوره نام شهری است در افریقیه ، و نيزرت با باء موحده ونون وفتح زاء معجمه وسكون راء مهملة وتاء فوقانی آنهم نام شهری است در افریقیه

معروف بکاهنه است، و او نیز از مردم بربر است و در جبل اور اس(1) جای دارد و از آن پس که کسیله بقتل رسید مردم بربر در اطراف او انجمن دارند

حسان از مردم افریقیه از حال کاهنه پرسش گرفت ، او را بعظمت مقام و حشمت محل بستودند و گفتند: اگر او را بقتل رسانی مردم بربر را هیچوقت با تو مخالفت نخواهد رفت ، حسان باسپاه خود بدو روی نهاد، و چون با او نزديك شد کاهنه فرمان کرد تا حصن با خایه را ویران کردند ، چه گمان او چنان میرفت که حسان بآهنگ حصون و دژها روی آورده است ، لكن حسان بآن حصن نشد و همچنان بدو راه نوشت و در کنار رودخانه نینی(2) تلاقی دو لشکر شد.

پس هر دو سپاه کینه خواه شدند و در میدان قتال ، یال و کوپال برافراختند و با تیغ و سنان برهم بتاختند و جنگی سخت که چشم روزگار ندیده بود بپای بردند ، سرانجام مسلمانان شکست یافتند و مردم بربر جمعی بزرگ از ایشان را بکشتند ، حسان از میدان فرار کرد و جماعتی از مسلمانان اسیر شدند ، لكن کاهنه ایشان را رها ساخت ، و از جمله خالد بن یزید القیسی را که مردی شریف ودلیر بودنگاه داشت ، و بفرزندی خود برداشت

و از آنطرف حسان با آن حالت پریشان برفت تا از افريقية مفارقت گرفت و در مکانی اقامت گزید و حکایت خویش را بعبد الملك بنوشت ، عبدالملك در پاسخ او نگاشت که در همانجا بپاید تا فرمان او بدو باز رسد ، حسان در رقه بزیست و تا پنجسال بعمل آنجا بپائید، چنانکه تاکنون آن مکان را قصور حسان نامند ، و از آنطرف کاهنه با نصرت و ظفر تمامت ممالك افريقية را در حیطه سلطنت خویش در آورد ، و با مردم آن بلد آغاز ظلم وجور و تعسف و تکلف نهاد ، تا گاهی که عبدالملك بن مروان لشکری گران و اموالی بی پایان بمدد حسان

ص: 113


1- اوراس بفتح الف نام کوهی است در افریقیه که اطراف آن چند بلده و قصبه مساکن اهالی بربر بوده است
2- نيني بروزن بيني - نام نهری است در اقصی افریقیه

بفرستاد و فرمان داد تا به افریقیه راه گیرد و با کاهنه قتال دهد

حسان در پنهانی رسولی بخالد بن یزید که این هنگام در خدمت کاهنه روز میسپرد بفرستاد و نامه بدو بنوشت و پوشیده بفرستاد ، تا از امور آنجا تكلیف خود اطلاع یابد، خالد رفعه بدو بنوشت و باز نمود که مردم بر بر متفرق هستند ، وقتی است که بشتاب سحاب بتازد و از فتح و نصرت کامیاب گردد ، و آن رقعه را در میان پاره نان مستور داشت و رسول را مخفیا معاودت داد .

و چون رسول راه برگرفت ، کاهنه با گیسوی پریشان بیرون تاخت و همی گفت : ملك و مملکت ایشان در آنچه مردمان میخورند برفت ، و از دنبال رسول بفرستاد و او را نیافتند و رسول بحسان پیوست ، لکن از بیم جان آن نامه را بسوخته بود ، و دیگر باره بسوی خالد باز شد ، وخالد همانکه اول نوشته بود بنوشت و در قرپوس زین مخفی ساخت

و چون حسان بدانست روی بکاهنه نهاد ، و کاهنه چون حرکت حسان را بشنید ، گفت همانا عرب در طمع بلاد و زروسیم عباد جنبش گیرند ، وما جز مزارع و مراعی نخواهیم ، ومرا بخاطر همیرسد که افریقیه را ویران کنم تا ایشان مأیوس شوند پس اصحاب خویش را بتخريب بلاد و امصار متفرق ساخت ، وایشان بهر شهر و دیار روی نهادند و خراب کردند ، وحصون و قلاع را از بیخ و بن قلع و قمع نمودند ، واموال و ذخایر و دفاین را بغارت بردند، و این نخست خرابی و انهدام افریقیه است .

بالحمله : چون حسان بآن بلاد نزديك شد ، جماعتی از مردم افریقیه که از اهالی روم بودند در خدمتش باستغاثت آمدند و از ظلم و فساد کاهنه و تخریب آن بلاد عامره شکایت کردند ، حسان ازین حال مسرور شد و بقابس راه نوشت مردم قابس بامالی فراوان در خدمتش اظهار اطاعت و انقیاد کردند، و از آن پیش از شر امراء متحصن بودند

حسان از جانب خویش عاملی در قابس بگذاشت و برفت ، و بقفصه راه

ص: 114

سپرد تا راه را نزديك نمايد، مردم قفصه نیز با طاعت روی نهادند ، حسان قفصه را نیز در حیطهٔ استیلا در آورد، و همچنان بر قسطيلية و نفراوه مستولی گشت و این خبر بکاهنه پیوست ، و او دو پسر خود را با خالد بن یزید حاضر ساخت و گفت دانسته باشید که من کشته میشوم ، هم اکنون نزد حسان شوید و برای خویشتن امان طلبید ایشان نزد حسان شدند و در خدمتش بیائیدند ، و حسان روی بکاهنه نهاد.

و چون تلاقی هر دو گروه افتاد از دو سوی صفوف قتال بیاراستند و نبردی سخت بیازمودند ، و بسیاری بقتل رسیدند، چندانکه مردمان را گمان همیرفت که پایان روزگار است ، و بجمله دستخوش فنا و زوال میشوند ، ناگاه ایزد علام لشکر اسلام را نصرت داد ، و مردم بربر جانب فرار گرفتند و گروهی عظیم غرقه سیل فنا گردیدند ؛ و کاهنه فرار کرد اما او را دریافتند و بقتل رسانیدند ، و از آن پس جماعت بر بر از حسان امان خواستند ، حسان ایشان را امان داد و شرط نهاد که همیشه از ایشان دوازده هزار تن در لشکر مسلمانان حاضر و قتال اعادی ایشان را آماده باشند، مردم بربر اجابت کرده بآن شمار در شمار لشکر مسلمانان در آمدند ، حسان آن دو پسر کاهنه را بر آنجماعت امارت داد .

و این وقت صیت اسلام و قانون مسلمانی در مردم بر بر نمایشگر نمایشگر شد ، وحسان در شهر رمضان اینسال بقیروان بازگردید و در آنجا اقامت جست و تا گاهی که عبد الملك بن مروان در جهان بود هیچکس باوی بمنازعت برنیامد و چون عبدالملك بمرد ووليد بمقام خلافت رسید حکومت بلاد افریقیه را با عم خود عبدالله بن مروان گذاشت و حسان را معزول ساخت و چون سال هشتاد و نهم روی نمود موسی بن نصیر را بعمل آنجا عامل ساخت چنانکه انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود.

واقدی گوید: کاهنه بسبب خشم و غضبی که از قتل کسیله داشت خروج نمود و تمامت ممالك افریقیه را بحیطه تصرف و تملک در آورد ، و با اهالی آنجا اعمال قبیحه و ظلمی شنیع بپای برد ، و مردمان اسلام را که در قیروان

ص: 115

بودند ، از آن پس که زهیر بن قیس در سال شصت و هفتم مقتول گشت ، رنجی شدید و آزاری سخت فرا رسيد، لاجرم عبد الملك بن مروان حسان بن نعمان را بامارت افریقیه مأمور ساخت ، حسان با لشکری گران بآهنگ کاهنه برفت و در میانه قتالی شدید بگذشت و مسلمانان منهزم شدند ، و جمعی کثیر از ایشان مقتول گشت. وحسان منهزماً تا نواحی برقه عنان نکشید ، و تا سال هفتاد و چهارم در آنجا بزیست

اینوقت عبد الملك سپاهی کشن(1) بدو بفرستاد و فرمان کرد تا بجنگ کاهنه آهنك نمايد ، حسان برحسب فرمان بجانب کاهنه روان گشت و کوه و بیابان در نوشت و با او روی با روی شد ، و جنگ در افکند، و کاهنه را هزیمت داد و اورا و اولادش را بکشت و بقیروان بازگشت

بعضی گفته اند چون حسان کاهنه را بکشت بدون درنگ بآستان عبد الملك آهنگ نمود ، و از جانب خود مردی را که ابو صالح میخواندند و محض صالح بدو منسوب است در افریقیه بحکومت بنشاند ، والله تعالى اعلم

بیان سوانح و حوادث سال هفتاد و چهارم هجری نبوی صلى الله عليه وآله

در اینسال حجاج بن یوسف حج اسلام را بگذاشت و با مارت حاج راه برداشت و در این سال عبدالله بن قیس بن مخرمه قاضی مدینه بود و شریح در کوفه قضاوت میراند ، وهشام بن هبیره در بصره بر مسند قضا جای داشت ، و بعضی گفته اند که عبدالملک در اینسال حج عمره بگذاشت ، لكن مقرون بصحت نباشد

و در اینسال محمد بن مروان در صایفه با مردم روم جنگ نهاد و تا اندولیه بتاخت

ص: 116


1- کشن بفتح اول وثانى وسكون نون یعنی انبوه و بسيار ، بسكون شين و كسر آنهم ضبط شده است

و در اینسال در آن هنگام که بشر بن مروان امیر کوفه بود . جابر بن سمرة السوائي روی بدیگر جهان نهاد ، و نیز در ایام امارت بشر أبو جحیفه در کوفه از آن پس که هشتاد سال روزگار نهاد روزش بکران پیوست

و هم در اینسال عمرو بن ميمون الأودى و بروایتی در سال هفتاد و پنجم وفات کرد، و زمان جاهلیت را مدرک و در زمره معمرين عرب محسوب است ، و هم در اینسال عبد الله بن عتبة بن مسعود که از عمال عمر بود وفات کرد ، و بعضی وفاتش را در سال هفتاد وسیم نوشته اند چنانکه در اینکتاب نیز در آنسال مرقوم گردید

و نیز در اینسال بروایت ابن اثير عبدالرحمن بن عثمان التيمي كه بادراك صحبت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله نایل بود بمرد .

و نیز در اینسال محمد بن حاطب بن حارث الجمحي وفات کرد ، و میلادش در اراضی حبشه بود ، و او را بخدمت حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله بیاوردند و بعضی فوتش را در سال هفتاد وسیم ،دانند چنانکه مسطور شد و نیز در اینسال ابوسعید بن معلی الانصاري بمرد و نیز اوس بن ضمجع كوفي باضاد معجمد وجیم راه بدیگر سرای نوشت

بیان وقایع سال هفتاد و پنجم هجری و امارت حجاج بن یوسف در عراق

اشاره

در اینسال مردم روم جمعی کثیر انجمن کردند در غنیق از نواحی مرعش خروج نمودند ، ومحمد بن مروان از صایفه با ایشان جنگ در افکند

و هم در اینسال عبدالملك بن مروان حجاج بن يوسف را بحکومت مملکت عراق برکشید، اما خراسان و سجستان را از ایالت او موضوع داشت

معلوم باد که مورخين أخبار و ناقلین آثار را در چگونگی حکومت حجاج در عراق هر يك سخنی و نهجی است ، ابن اثیر گوید گاهیکه حجاج در مدینه جای

ص: 117

داشت، عبدالملك بن مروان حکومت عراق را بدو فرستاد و او را فرمان کرد به عراق رهسپار شود ، و حجاج با دوازده سوار راه برگرفت تا در چاشت گاه روز بناگاه وارد کوفه شد .

و در تاریخ اخبار الدول مسطور است که حجاج در بدایت امر در خدمت روح بن زنباع وزير عبد الملك میگذرانید و چون مردم خوارج بر بصره غلبه یافتند عبد الملك بن مروان حجاج را بامارت عراق منصوب ساخت ، و اینوقت که حجاج امیر شد بیست سال روزگار نهاده بود .

اما اینسخن با مقدار عمر حجاج درست نیاید، چه حجاج در سال نود و پنجم بمرد و پنجاه و چهار سال روزگار نهاده بود ، و اگر در اینسال هفتاد و پنجم که حکومت عراق یافته است بیست ساله بود، باید در چهل سالگی وفات یافته باشد و این قول با اقوال تمامت مورخین منافي است .

در کتاب وفيات الأعيان مسطور است که حجاج بن یوسف و پدرش در طایف بتعلم اطفال اشتغال داشتند تا چنان افتاد که حجاج بخدمت روح بن زنباع جذامی وزیر عبدالملك بن مروان پیوست و در جمله شرطه (1) او انسلاک یافت و روز برشمرد تا عبد الملك نگران گردید که سپاهیان او چنانکه باید در تحت انتظام نیستند و ملتزمین رکابش در رحل و نزول او موافقت نجویند، و در اینکار با روح بن زنباع سخن کرد.

روح گفت: در جمله شرطه من مردى كافي است اگر امیر المؤمنین زمام امور روح عسگر را بدو گذارد اینکار بنظام آورد و او را حجاج بن یوسف ثقفی گویند ، عبد الملك گفت این امر را بدو گذاشتم چون حجاج متقلد گردید چنان مراقبت و اهتمام ورزید که هیچکس را آن قدرت نماند که در هنگام رحیل یا نزول تخلف ورزد مگر أعوان روح بن زنباع که حجاج را وقعی نمینهادند ، و بامرو نهیش اعتنا نمیورزیدند تا یکی روز که عبدالملك كوچ نموده بود و مردمان نیز حرکت

ص: 118


1- شرطه بضم شين وسكون راء وفتح طاء يعنى مأموران حكومتى

کرده بودند حجاج نگران شد که أعوان وزیر بطعام مشغول هستند گفت از چه روی در رکاب امير المؤمنين کوچ نکردید؟ گفتند : یابن اللخناء فرود شو و با ما بخوردن و آشامیدن باش ، گفت : هیهات این خیال نشاید آنگاه بفرمود : تا آن جمله را بتازیانه فرو گرفتند و در میان لشگریان بگردانیدند ، و هم بفرمود : تا سرا پرده روح را آتش زدند

چون اینخبر بروح رسید حالش بگشت و گریه کنان نزد عبد الملك شد و گفت یا امیرالمؤمنین آن حجاج که در شمار پاسبانان وعوانان من بود غلامان مرا تازیانه بزد و چادرهای مرا بسوخت ، عبد الملك گفت : او را نزد من حاضر کن چون حجاج را بدید عتاب نمود و گفت از چه روی بر چنین کار اقدام کردی ؟ گفت من اینکار نکردم گفت کدامکس کرد؟ گفت : تو خود کردی چه دست من دست تواست ، و تازیانه من تازیانه تو باشد و برای امیر المؤمنین سهل است که در ازای . يك خيمه دوخيمه ودرعوض يك غلام دوغلام بروح عطا کند ، و بر من شکستی فرود نیاورد. عبد الملك آنجمله را بروح بداد و حجاج را منزلت و مقام بر افزود و این نخست کاری بود که اسباب معرفت بکفایت او گشت .

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که لؤم و نکوهش حجاج از قبل رضاعت و مكاسب آباء است و چون بسن رشد رسید با برادرانش در طایف معلم اطفال بودند چنانكه مالك بن خريت در اينشعر بهجو حجاج و باین مطلب نظر دارد :

فلولا بنومروان كان ابن يوسف *** كما كان عبداً من عبيد زياد

زمان هو العبد المقر بذله *** يراوح صبيان القراى ويغادي

و هم دیگری در هجو او وتعليم او صبيان را گوید :

اینسی کلیب زمان الهزال *** و تعليمة سورة سورة الكوثر

رغيف له فلكة ما ترى *** و آخر كالقمر الازهر

و این شعر را اهل خبر بدینگونه نوشته اند ، لكن حموی در معجم البلدان میگوید کوثر نام قریه ایست در طایف که حجاج در آنجا بمعلمی روزمینهاد و این

ص: 119

شعر را «صبية الكوثر» رقم کرده است ، وصحیح همین است و با این تقدیر نام حجاج کلیب بوده است و این نام بروی انسب ،است و دیگری این شعر را گوید :

كليب تعاظم في ارضكم *** وقد كان فينا صغير الحضر

وقتی حسن بصری این کلمات را در توصیف او براند و گفت :

« اتانا أخيفش أعيمش يخطر في مشيته و يصعد المنبر فيقوم عليه حتى تفوته الصلوة لا من الله يتقى ولا من الناس يستحيى فوقه الله وتحته مائة الف اویزیدون لا يقول له قائل الصلوة ايها الرجل هيهات دون ذلك السيف والسوط»

یعنی اخفشکی اعمشکی(1) بامارت ما وارد بصره شد ، که با کمال مناعت و کبر راه می سپرد ، و با این روی و خوی بر منبر بر میشد و چندان برفراز منبر درنگ می نمود که هنگام نماز میگذشت، نه از خالق بیمی ، و نه از خلق آزرمی ، و خدايتعالى بقدرت و توانائی خود این خبیث را در زیر صدهزار شمشیر و بیشتر در مدتی طویل نگاه ،بداشت و هیچکس را آنقدرت نبود که با او گوید: ایمردهنگام نماز فرارسید ، چه از بیم تیغ و تازیانه اش کسی را نیروی سخن نبود

این شعر را احمر بن سالم در هجو او گوید:

ثقيف بقايا من ثمود ومالهم *** اب ماجد من قيس عيلان ينسب .

وانت دعى يا بن يوسف فيهم *** زنيم اذا ما حصلوا متذبذب

چون حجاج این شعر را بشنید در طلبش برآمد ، احمر فرار کرد و به هیت رفت ، وعامل حجاج او را بگرفت و بکشت و بسوخت و خاکسترش را بباد بداد، وقتی حجاج را با مردی از خوارج مشاجرتی ،برفت مرد خارجی گفت : اگر پدرت را بجز اینکه مانند توئی از وی پدید گشت نکوهشی نبود او را کافی بود ، حجاج او را بکشت

ص: 120


1- اخفش یعنی چشم تنگ کسیکه پلك چشمش بواسطۀ مرض تراخم قرمز و متورم و در نتیجه چشمش تنك شود، اخیفش تصغیر آنست ، و اعمش کسیکه بینائی چشمش کم و همیشه آب از چشمانش سرازیر باشد. تصغیر آن اعمش است

روزی حجاج با عبدالملك :گفت اگر مردی از طلا موجود میشدی من آن مرد بودمی عبدالملك گفت : از چه سبب ؟ گفت از اینکه در میان من تا حوا هیچ امۀ جز هاجر مادر نیست عبدالملك گفت : با اینحال اگر هاجر نبودی تو سگی از سگها بودی ، و نخست مکانی را که بامارت حجاج گذاشتند تباله بود، چون بآنمکان رفت از بهر خود اندک دانست و بازگشت ، ازین است که در مثل گویند « أهون من تبالة على الحجاج »(1)

مسعودی در مروج الذهب گوید : گاهی که مردم خوارج بر بصره غلبه یافتند ، عبدالملك لشكری بدفع ایشان بفرستاد ، و آن لشگر را از خوارج انهزام افتاد ، عبدالملك ديگر باره لشگری بدفع ایشان بساخت و مأمور داشت ، همچنان از گروه خوارج شکسته شدند ، چون عبدالملك اینحال بدید ، در کلال وملال رفت، و با حاضران گفت کیست که چاره بصره را کمر بندد؟ گفتند جز مهلب بن أبي صفره هیچکس از عهده این کار بر نیاید

عبدالملک در این کار بدو پیام فرستاد مهلب گفت : این کار را بدان شرط در عهده سپارم ، که هر چه از ایشان در یابم از آن من باشد ، عبدالملك فرمود : اگر چنین باشد تو در سلطنت من با من شريك خواهی بود ، گفت دو ثلث از آن را بمن گذار گفت نشاید گفت نیمی را با من بگذار سوگند باخدای اگر جز این باشد، و یکدینار از این مبلغ کسر شود قبول نکنم و نیز باید با مرد و مرکب مرا مدد کنی.

چون عبد الملك این سخن بشنید، مردی ضعیف الحال را بامارت عراق بفرستاد و او همی مکتوب میکرد که بباید مهلب را برای دفع خوارج بفرستاد و از آنطرف مهلب بعبد الملک نوشت که مرا سپاهی نیست که با خوارج رزم دهم

ص: 121


1- تباله بفتح تا و تخفیف باء کشیده نام شهری است در یمن، موقعیکه حجاج بدانجا نزديك شد ، با راهنما گفت : پس تباله کجاست؟ گفت پشت این بیشه است ، گفت چه خوار و بی مقدار است حکومت شهری که در پشت بیشۀ مخفی بماند . به مجمع الامثال ج 2 ص 408 قاموس ج 3 ص 340 مراجعه شود .

یا گروهی لشگر بدینسوی رهسپر کن ، یامن بصره را با خوارج میگذارم .

عبد الملك چون این اختلال را در امر عراق مشاهدت كرد ، با کبریا و حشمت سلطنت بیرون آمد ، وروی با جماعت کرد و گفت كدام يك از شما ساخته کار عراق میشوید؟ حاضران سکوت کردند ، و از میانه حجاج بپای شد و گفت من درخور این خدمت هستم ، عبد الملك گفت : بجای بنشین ، و دیگر باره فرمود وای برشما كدام يك آماده نظم عراق هستید؟ همچنان خاموش شدند، و نیز حجاج بپای شد و گفت : مرد اینکار منم ، عبدالملك گفت بنشین ، و دیگر باره آن سخن را اعادت کرد و هیچکس پاسخ نداد

حجاج در دفعه سیم برخاست و گفت : یا امیر المؤمنين سوگند با خدای من شایستۀ اینکار هستم ، عبد الملك گفت : زنبور عراق توئی؟ پس فرمان امارت عراق را بنام حجاج ،برنگاشت و حجاج جانب راه ،گرفت و چون بقادسیه رسید لشکریان را فرمان داد تا بآسایش راه سپارند .

آنگاه بفرمود تاشتری را حاضر کرده بدون جهاز پوششی بکردند و بر آن بر نشست ، و فرمان خودرا برگرفت و جامۀ سفر برتن بیاراست ، و عمامه بر نهاد و تنها بکوفه اندر شد، وهمی در کوچه های کوفه بانگ برآورد و مردم را بصلوة جامعه بخواند مردم کوفه روی بمسجد نهادند ، و هر کس در جائی بنشست و با هر يك از بیست تن و سی تن یا بیشتر یا کمتر نبود

چون بتمامت با این حشمت جلوس کردند ، پاره با پارۀ همی گفتند : بپای شوید تا سنگریزه ها بروی بریزیم و در این وقت محمد بن عروه دارمی باموالی خویش بمسجد در آمد ، چون حجاج را بر منبر نشسته دید که نه سخن کند و نه خبر گوید گفت خدای بنی امیه را لعن کند که مانند چنین کسی را والی عراق کنند، همانا خدای عراق را ضایع بخواست که مانند چنین مردی امیر آنجا باشد ، پس مشتی سنگ ریزه از زمین مسجد بر گرفت تا بدوریزد ، و گفت: قسم بخدای اگر مردم بنی امیه کسی از این نکوهیده تر میدیدند بحکومت ما میفرستادند

ص: 122

چون خواست آن سنگریزه ها را بدوریزد ، یکی از اهل بیتش بدو گفت : اصلحك الله ازین مرد دست بدار ، تا بشنویم چه میگوید ، و مردم مسجد هرجماعتی سخنی گفتند ، بعضی می گفتند این مرد را هول و هیبت فرو گرفته و نیروی سخن کردن از وی برفته ، و پارۀ گفتند مردی اعرابی است و بر اقامت حجت خویش بصیرت ندارد ، و همچنان حجاج با چهره پوشیده خاموش بود ، تا مسجد غاص(1) باهل خود گردید

یافعی در تاریخ مرآة الجنان گويد : كه عبدالملك بن مروان در سال هفتادو پنجم حج نهاد ، و بر منبر رسول خدای صلی الله علیه و آله خطبه ،راند، وحجاج را از امارت حجاز معزول ساخت و در عراق حکومت داد، و این خبر باخبر صاحب مستطرف موافقت کند چه در کتاب مسطور از عبدالملك بن عمير مذكور است که چون در خدمت، أمير المؤمنين عبد الملك بن مروان از پریشانی حال و اضطراب مردم عراق معروض افتاد ، اهل بیت خویش ، و عقلای کشور ، وزعمای لشکر و دانایان پیشگاه ، و دور بینان در گاه را انجمن ،کردند ، « وقال ايها الناس ان العراق كدر ماؤها وكثر غوغائها واملولح عذبها وعظم خطبها وظهر ضرامها وعسر اخماد نيرانها فهل من ممهد لهم بسيف قاطع و ذهن جامع وقلب ذكى وأنف حمى فيخمد نيرانها ويردع غيلانها و ينصف مظلومها و يدوى الجرح حتى يندمل فتصفو البلاد و تأمن العباد»؟

گفت ای مردمان همانا مملکت عراق را نظم و نظام برفته ، و قواعد جور و ستم استحکام یافته و آب زلال آسایش مکدر گشته ، وغوغا بسیار وعذبش در گلوی مرد وزن شور و ناگوار ، و خطبش عظیم و آتش ظلمش شعله ور و عمیم گردیده است و اکنون خاموش کردن آن آتش خود و بیداد ، و آرامش دادن عباد ، و بآسایش آوردن آن بلاد کاری سخت و دشوار گردیده است ، کیست که با شمشیری برنده وذهنی غیر پراکنده ، وقلبی دانا و اندیشه دور نما ، بحمایت و حمیت سر برافرازد

ص: 123


1- یعنی پروانبوه گردید

و بخمود این نیران و سکون آن غیلان و داد مظلوم از ظالمان قدم جوانمردی پیش نهد ، و با حذاقتى تام بمداوای این زخم عظیم بپردازد ، تا جانب بهبودي گيرد ، و بلاد را از غبار عناد صافی ، و عباد را از ظهور و داد ودفع فساد آسوده گرداند .

چون عبدالملك این خطبه براند حاضران در اجابت فرمان ساکت و صامت شدند ، و هیچکس ساخته پاسخ ،نگشت و از این خبر میرسد که عبدالملك این خطبه را بر فراز منبر رانده است بالجمله حجاج بپای خاست و گفت : یا امیرالمؤمنین من در خور عراق و انجام فرمان هستم گفت « الله ابوك » کیستی تو؟ « قال انا الليث الضمضام والهزبر الهشام » گفت منم شیر غضبان ، و در هم فراهم کننده ، و هزبر هشام و شکننده ، منم حجاج بن یوسف عبدالملك گفت از کدام مردمی؟ « قال من ثقیف كهوف الضيوف ومستعملى السيوف » گفت از طایفه ثقیف هستم که پناه و کهف اصناف ، و کارفرمای اسیاف خارا شکافند

فرمود مادر تو را مباد، بجای خود بنشین که تو لایق اینکار و دارای این رتبت ومقام نباشی و گفت « مالي ارى الرؤس مطرقة والالسن معتلقة » چیست مرا که سرها را بر زمین نگران ، و زبانها را بسته و خاموش میبینم ، همچنان هیچکس لب بسخن بر نگشود و حجاج بپای شد و گفت : « انا قاصم الظلمة ومعدن الحكمة »(1) منم آنکس که فساق را سر فروکوبم ، و آتش نفاق را خاموش سازم، عبدالملك گفت: تو کدام کسی ؟ « قال انا قاصم الظلمة ومعدن الحكمة » گفت : منم آنکس که ستمکاران را در هم شکنم ، ومعدن حکمت و دانش باشم . منم حجاج بن یوسف که معدن عفو و عقوبت و آفت کفرو ریبت ،هستم گفت خاموش شوچه تو مرد این کار نباشی.

آنگاه با حاضران گفت : كدام يك از شما ساختهٔ نظم عراق هستید ؟ همگی خاموش شدند و جواب نیاوردند ، و همچنان حجاج بپای شد و گفت : من آمده عراق هستم ، عبد الملك گفت گمان دارم که توئی صاحب عراق ، و ظفرمند بغنایم عراق، همانا برای هر چیزی ای پسر یوسف آیتی است و علامتی ، بازگوی آیت تو و نشان و روش تو چیست ؟ .

ص: 124


1- انا مبير الفساق و مستأصل النقاف . ظ

« قال العقوبة والعفو والاقتدار والبسط والازواء و الادناء والابعاد و الجفاء والبر والتاهب والحزم و خوض غمرات الحروب بجنان غير هيوب فمن جادلني قطعته و من نازعنی قصمته و من خالفنی نزعته و من دنامنی اکرمته و من طلب الامان اعطيته و من سارع الى الطاعة بجلته فهذه آیتی و علامتی ، و ما عليك يا أمير المؤمنين ان تبلونى فان كنت للأعناق قطاعاً و للاموال جماعاً وللارواح نزاعاً ولك فى الاشياء نفاعاً والا فليستبدل بى أمير المؤمنين فان الناس كثير ولكن من يقوم بهذا الامر قليل »

گفت با گناه کار عقوبت ورزم ، و از شرمسار در گذرم و در مقام امساک تنگ گیرم ، و در زمان حاجت به بسط و وسعت روم ، نیکویان را بخود نزديك كنم ، و بدخواهان را از خویش برانم ، وباستمكاران جفاكنم ، و با خوب سگالان نیکی فرمایم و در انجام امور شرایط حزم و ساختگی و دوراندیشی را از دست نگذارم ، و در هنگام قتال و دفاع دشمنان با دلی بی ترس و بیم در بحار کارزار و شداید پیکار اندر شوم ، هر کس با من ساز مجادلت دهد سر از تنش برگیرم ، و هر کس درکار من با من منازعت جوید ، بنیان وجودش را از بیخ و بن برافکنم ، و هرکس مخالفت جوید از مقامش برگیرم، و هر کس با من بدوستی نزدیکی جوید اکرامش نمایم و هر کس در طلب امان بر آید امانش دهم ، و هر کس باطاعت و انقیاد روی کند احسانش کنم ، این است آیت و علامت ،من هم اکنون مرا در پهنه امتحان آزمایش کن اگر نگران شدی که دشمنان را نيك ميفرسايم واموال ديوان را فراهم میگردانم ، وجان بداندیشان را از تن میر بایم ، و ترا در هر چیزی سود میرسانم ، مرا بجای گذار و گرنه بدیگری تبدیل فرمای، همانا مردمان بسیارند لكن کسی که در چنین امور قیام ورزد و در انتظام کار جمهور اقدام کند اندك است.

عبدالملك گفت تو در خود این کاری اکنون بهرچه حاجت داری بازنمای گفت اندکی از مردم سپاهی و قلیلی مال ، عبدالملک با امیر سپاه فرمان کرد که هر چند سپاه خواهد مهیا کن و جمله را باطاعت و انقیادش فرمانده و از مخالفتش

ص: 125

بيمناك كن ، و همچنان با گنجور همین فرمان داد ، وحجاج کار خود بساخت وسفر عراق را ساخته گشت .

معلوم باد در این گونه مکالمات عبد الملك باحجاج و آن پاسخ حجاج بی تامل نشاید گذشت ، چه حجاج که امیر حجاز بود در خدمت عبدالملك مجهول نبود ، و نیز کسی که قاتل ابن زبیر و قامع آن مفاسد است اینگونه ناشناخته و بی کفایت شناخته نیاید مگر اینکه این مکالمات در بدایت حال حجاج و مامور شدن بخدمتی بوده است ، یا عبدالملک از روی تجاهل که عادت سلاطین است. سخن کرده باشد یا با وجود جمعي كثير وحضور جماعتی از اشراف و اعیان در آن مجلس که غالباً بر حجاج فزونی و مقام ریاست داشته اند و سکوت نموده اند ، وحجاج پذیرای آن امر بزرگ گردیده عجب نموده باشد و از روی استعجاب این سخنان نموده است، تا بر آنجماعت مراتب کفایت و درایت او را روشن و اتمام حجت را مبرهن ساخته باشد. تا اسباب رنجش و کدورت خاطر ایشان نباشد

بالجمله حجاج راه بر گرفت و بروایتی با دوازده تن وارد کوفه شد ، و عمامه خز احمر برسر ، ونقاب بر روی داشت ، و گفت : مردمان را نزد من حاضر کنید حاضران چنان دانستند که وی و اصحابش از مردم خوارج هستند و همی خواستند او را آسیبی رسانند ، و اینوقت حجاج برفراز منبر جای داشت و بانتظار اجتماع مردم خاموش همی ببود.

و محمد بن عمیر چون آن سکوت را بدید چندی ریزه سنگ بر گرفت تا بدو افکند ، و گفت خداوندش بکشد که تا چند گول و غبی و نکوهیده است ، اماچون حجاج زبان بسخن بر گشود ، چنان محمد را دهشت و ذهول در ربودکه همی آن سنگ ریزها از دستش میریخت و او هیچ ملتفت نمی گشت ، عبدالملك بن عمير میگوید : در آنحال که در مسجد جامع کوفه جای داشتیم ناگاه کسی بیامد و گفت اينك حجاج است که بامارت عراق در رسیده است

مردمان گردنها بسویش بر کشیدند و در صحن مسجد راه از بهرش بر گشادند

ص: 126

و ما او را نگران شدیم که گام همی نهاد و عمامه سرخ بر سر داشت و لثام فرو هشته بود بیامد و در مسجد بر منبر شد و تا گاهی که مسجد از اشراف و اعیان کوفه آکنده نگشت يك كلمه سخن نراند و در آن روزگار مردم كوفه در حالتي نيك وهيئتى جميل بودند و هر يك بمسجد در آمدند بیست تن و سی تن از اهل بیت وموالی و اتباع خویش را با خود همراه داشتند و جملگی را از خز و دیبا بر تن جامه بود

و عمير بن ضابی تمیمی نیز در این روز در مسجد حضور داشت ، و خواست او را آزاد کند رفیقش گفت : ساکت باش تا چگوید ، عمیر سخنان ناهموار همی براند و حجاج خاموش و نگران یمین و شمال بود ، چون مسجد را غاص باهل دید گفت آیا فراهم شدید؟ هیچکس او را پاسخ نراند دیگر باره گفت من اندازه اجتماع شما را میدانم آیا فراهم شدید؟ مردی از میان جماعت گفت اصلح الله الامير فراهم شدیم ، اینوقت حجاج دستار از سرو نقاب از چهره بگذاشت ، و بدون اینکه در خطبۀ خویش خدايرا بحمد و ثنا بستاید و رسول را بدرود و دعا یاد کند گفت :

أنا ابن جلاو طلاع الثنايا *** متى أضع العمامة تعرفوني

اما و الله إني لأحمل الشر محمله و آخذه بفعله وأجزيه بمثله وانى لارى ابصاراً طامحة و اعناقاً متطاولة و رؤسأقد أينعت و قدحان قطافها واني لصاحبها وانى لا نظر الى الدماء ترقرق بين العمائم واللحى قد شمرت عن ساقها تشميراً

هذا أوان الحرب فاشتدى زيم *** قد لفها الليل بسواق حطم

لیس براعی ابل و لاغنم *** ولا بجزار على لحم وضم

ثم قال :

قد لفتها الليل بعصلبي *** اروع خراجاً من الدوى *** مهاجر ليس باعرابی

ليس أوان بكرة الخلاط *** جاءت به والقلص الاعلاط *** تهوی هوی سائق العطاط

ص: 127

و قال :

قد شمرت عن ساقها فكدوا *** وجدت الحرب بنا فجدوا

و القوس فيها وتر عر بد *** مثل ذراع البكرأ وأشد

إنِّي وَاللهِ يا أَهْلَ الْعِراقِ ما أَغمز تَغامز التّنينَ وَ لَا يُقَعْقَعُ لي بِالشّنانِ وَ لَقَدْ فَرَّزْتُ عَنْ ذَكاءِ وَ فَتَشتُ عَنْ تَجْرِبَةِ وَ جَرَيْتُ إلى غايَةِ الْقُصوى ثُمَّ قَرَأَ وَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ اِمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانِ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بما كانُوا يَصْنَعُونَ و أَنتُمْ أُولئِكَ وَ أَشباهُ أُولئِكَ

إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَبْدَ الْمَلِكِ نَثرَ كِنَانَتُهُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَعَجَمَ عیدانَها فَوَجَدَنِي أَمَرَّها عُود وَأَحَدَّها سنانا وَأَصْلَبَها مَكْسِيراً وأقواها قِدْحاً فَوَجَّهَني إِلَيْكُمْ وَ رَمَى بي فِي نُحُورِكُمْ فَإِنَّكُمْ أَهْلُ بَغْيِ وَ خِلافِ وَ شِقَاقٍ وَ نِفاقٍ فَإِنَّكُمْ طَالَما أَوْضَعْتُمْ فِي الشَّرِّ وَ آثَرْتُمُ الْفِتْنَةَ و سَننتُمْ سُنَنَ الْغَيِّ وَاضْطَجَعْتُمْ فِي مَراقِدِ الضَّلَالِ فَاسْتَوْثِقُوا فَإِنْ تَسْتَقِيمُوا أَسْتَقِمْ لَكُمُ الأمور وإنْ تَأْخُذُوا فِي بُنَيَّاتِ الطَّرِيقِ تَجِدُونِي بِكُلِّ مَرْصَد مُرْصِداً فوَ اللهِ لا أُقِيلُ لَكُمْ عَثرَةٌ وَ لَا أَقْبَلُ لَكُمْ عِذْرَةٌ

يا أَهْلَ الْعِراقِ : يا أَهْلَ السَّقاقِ وَالنِّفاقِ وَ مَساوِيَ الْأَخْلاقِ : وَ اللَّهِ لَا نَكَلَنَّ بِكُمْ فِي الْبِلادِ وَ لَأَجْعَلَنَّكُمْ مَثَلاً في كُلِّ وادٍ وَ لَأَصْرِ بَنَّكُمْ

ص: 128

ضَرْبَ عِرابِ الْإِبِلِ وَ لَأذيقَنَّكُمُ الهَوانَ وَ لَأمْرِيَنَّكُمْ حَتَّى تَدرُّوا وَ لَالْحُونْكُمْ لَحْوَ الْعُودِ وَ لَأَعْصِبَنكُمْ عَصْبَ السَّامَةِ حَتَّى تَذِلوا وَ لَأَقْرَعَنَّكُمْ قَرْعَ الْمَرْوَةِ حَتَّى تَلِينُوا .

يا أَهْلَ الْعِراقِ : طالَ ما أَوْضَعْتُمْ فِي الضَّلَالَةِ وَ سَلَكُتُمْ سُبُلَ الْغَوَايَةِ و سَنَنْتُمْ سُنَنَ السُّوءِ و تَمَادَيْتُمْ فِي الْجَهالَةِ ، يا عَبِيدَ الْعِصِيِّ وأَوْلادَ الْإِماء ! أَنَا الْحَجَّاجُ بْنُ يُوسُفَ : إِنِّي وَاللهِ ما أَعِدُ إِلَّا وَ قَيْتُ وَ لا أَحلِفُ إلا أبْرَيْتُ وَ لا أَعزمُ إِلا أَمْضَيْتُ ، فَإيَّاكُمْ وَ هَذِهِ الْجَمْعِيَاتِ وَ الزَّرافاتِ فَلا يَرْكَبَنَّ رَجُلٌ إِلَّا وَحْدَهُ أَقْسِمُ بِاللَّهِ لَتُقْبِلُنَّ عَلَى الْأَنْصَافِ وَ لَتَدَعُنَّ الْأَرْجافَ وَ قِيلًا وَ قالَا وَ ما تَقُولُ وَ ما يَقُولُ وَ كانَ و يَكُون و أَخْبَرَنِي فَلانُ أَوْ لَأَدَعَنَّ لِكُلِّ رَجُل مِنْكُمْ شُغْلا في جَسَدِهِ .

فيمَ أَنتُمْ وَ ذاكَ يا بَنِي الكَعَةِ لِيَنْظُرِ الرَّجُلُ فِي نَفْسِهِ وَلْيَحْذَرْ أَنْ يَكُونَ مِنْ فَرايسي وَاللَّهِ لَتَسْتَقِيمُنَّ عَلَى الْحَقِّ أَوْ لَأَصْرِ بَنَّكُمْ بِالسَّيْفِ ضرْباً يَدَعُ النِّساء أيامى وَالْوِلْدَانَ يَتامى حَتَّى تَذَرُوا السَّمْهى و تَقلَعوا عَنْ هَواها .

يا أَهْلَ الْعِراقِ : إنَّما أَنتُمْ أَهْلُ قَرْيَةٍ كَانَتْ مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُهَا رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللهِ فَأَتَاهَا وَ عِيدُ الْقُرَى مِنْ رَبِّها

ص: 129

فَاسْتَوْثِقُوا وَاسْتَقِيمُوا وَاعْتَدِلُوا وَ لا تَمِيلُوا وَ تَابِعُوا وَ بَايِعُوا واجْتَمِعُوا وَاسْتَمِعُوا فَلَيْسَ مِنْي الإهذارُ وَالْإكْثارُ وَ لَا النَّفَارُ وَالْفِرارُ وَ إِنما هُوَ انتضاء السَّيْفِ لَمْ أَعْمِدُهُ شَتَاءِ وَ لَا صَيْفاً حَتَّى يُقيمَ اللَّهُ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ أَوَدَكُمْ وَ يُذِلَّ لَهُ صَعْبَكُمْ

ثُمَّ إِنِّي نَظَرْتُ فَوَجَدْتُ الصَّدْقَ مَعَ الْبِرِّ و وَجَدْتُ الْبِرِّ فِي الْجَنَّةِ وَ وَجَدْتُ الْكِذَبَ مَعَ الْفُجُورِ وَ وَجَدْتُ الْفُجُورَ فِي النَّارِ أَلا إِنَّهُ لَوْسَاغَ لأهْلِ الْمَعْصِيَةِ مَعْصِيَتُهُمْ ما جيء فيء و لا قويلَ عَدُوٌّ وَ لَعُطِّلت الثغُورُ وَ لَوْلا أَنَّهُمْ يَغْرُونَ كَرْهَا مَا غَزَوْا طَوْعاً

أَلا وَ إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ قَدْ وَ جَهَني إِلَيْكُمْ وَأَمَرَنِي بِإعْطائِكُمْ عَطاتِكُمْ وَ إِشْخاصِكُمْ إِلى مُحارَبَةِ عَدُوٌّ مُهَلْبِ وَ قَدْ بَلَغَني رَفْضُكُمُ الْمُهَلبَ وَ إِقْبالُكُمْ عَلَى مِصْرِكُمْ عاصينَ مُخالِفينَ وَ إِنِّي أَقْسِمُ بِاللهِ لا أَجِدُ رَجُلًا بَعْدَ أَخذِ عَطائِهِ بِثَلَاثَةِ أَيَّامٍ إِلَّا ضَرَبْتُ عُنْقَهُ وَ أَنْهَبْتُ دَارَهُ .

خلاصه و حاصل ترجمۀ این کلمات این است ، که من در هنگام کاروروز کارزار و وقت کردار که در پهنه آزمایش نمایش گیرم و آثار کفایت و درایت را گذارش دهم شناخته میشوم ، همانا نگران مردمی چشمها بفراز افکنده و گردنها بر کشیده ، و شرم و آزرم فرو نهاده و بآشوب و فتنه سرها برافراخته اند همانا هنگام آن رسیده است که این اشجار فساد سرافکنده ، و این سرهای پرکینه و عناد که بنمایش گذارش گرفته اند، از تنهای فتنه انگیز بر کنده آید ، ومن

ص: 130

آنکس هستم که اینکار بپای برم ، و این ریشه عناد را برافکنم ، گویا میبینم که خونها در میان عمامه ها و ریشها رخشیدن گیرد، و این ابدان در میان خون خویش بغلطیدن افتد ، همانا هنگام آیات شر و علامات حرب است ، همه حاضر و آماده باشید و با تیرگی روزگار و خیرگی لیل و نهار مهیای فرسودن و فرسایش گردید ، و از یاری و نصرت و ترحم و مروت مایوس باشید ، و از سطوت وهیبت من بیم و پرهیز یابید که برزلات وهفوات شما عفو و اغماض نخواهد رفت ، وشر و گزند از هر طرف شما را در خواهد ربود

سوگند با خدای ایمردم عراق نه من آنکس باشم که بهر غمز ولمزی از پیش بروم، و بهر نمایشی و گذارشی بیهوده از خویش بشوم ، چه نيك و بد و پوشیده و آشکار امور را به نیروی دانش دور بین بسنجم ، و در هر کار تا پایانش از پای ننشینم. آنگاه بآیه مبارکه استشهاد نمود و باز نمود که شما مدتها بوسعت عیش و دولت روزی روزگار نهادید، تا وفور نعمت را قدر ندانستید و در حضرت یزدان کفران جستید هم اکنون در ازای این ناسپاسی بجامه ذلت و هوان و جوع در آمدید .

همانا عبد الملك بن مروان تیردان خود را در حضورش فرو ریخت و درمیان آن کیش هیچ تیریرا چون من گذرنده و سخت نیافت و بصلابت و حدت من ندید لاجرم مرا بشما فرستاد و این تیر کارگر را برای حلق و حنجر شماها برگزید چه شما بجمله اهل بغی و خلاف و شقاق و نفاق هستید و بسی روزگاران در در پهنه شر و فساد گام نهادید و شر انگیزی را برگزیدید و سنت نا فرمانی را پیشنهاد ساختید و در خوابگاه ضلالت و چراگاه گمراهی سر بخواب نهادید

هم اکنون در مقام اطاعت و انقیاد استوار و پایدار شوید ، تا من نیز امور را برای شما استقامت ،دهم و در طریق هدایت و راه روشن راه سپارید ، بهر طریق و هر کمین در شوید مرا در آنجا یابید و در کمین خودتان بنگرید و از خود غافل نیابید سوگند با خدای از لغزش شما نگذرم و معذرت شما را بچیزی نشمرم و بر پوزش شما ننگرم .

ص: 131

ای مردم عراق و صاحبان شقاق و نفاق ، و نکوهیدگی اخلاق ، سوگند با خدای شما را در هر شهر و دیار بنگال و دمار در آورم و در صفحه جهان عبرت مردمان گردانم و چون زدن شتران عربی نژاد مضروب ومنكوب دارم، و زهر هون وهوان را با شما بچشانم ، و شما را با دست تنبیه و تأدیب چنان در سپارم تا آنچه خواهم از شما دریابم ، و چندان بفشارم تا آن شیر که در پستان دارید بدوشم ، و مانند چوب پوست از شما در آورم ، و چون درخت برگ و شاخ شمارا بریزم ، و سرهای شمارا چندان بکوبم تا نرم و مطیع شوید

ای مردم عراق بساروزگاران بضلالت و بطالت روز نهادید و از طرف غوایت مباعدت نگرفتید ، و کردارهای نابهنجار راست نهادید و در بوادی جہالت سلوك جستید ، و در عرصۀ مخالفت گردن برافراختید، ای بندگان عصا و چوب و فرزندان كنيز كان ، منم حجاج بن یوسف ، سوگند باخدای بهرچه گویم و میعاد نهم وفا کنم و هر چه را در میزان دانش بسنجم باصلاح آورم و بهرچه عزیمت نهم بجای گذارم هم اکنون از ینگونه انجمن ساختنها و اجتماع ورزیدنها و خویشتن نمودنها، که موجب حادثه شر و فساد است برکنار شوید، و هريك از شما جز تنها سوار نشوید ، و در کوی و برزن عبور ندهید، و با نصاف روی کنید و این ارجاف(1) فرو گذارید و گردهم انجمن نکنید و این قیل و قال و توچگوئی و او چه میگفت وچه بود و چه خواهد بود و فلان کس با من چه خبر داد را دست بازدارید و اسباب فتنه و آشوب را فراهم نكنيد و گرنه هر يك را چنانش بخویش مشغول دارم که مجال آن گونه اقوال و افعال را در پهنه خیال نیابد و بدنبال اینگونه اعمال و خصال اتصال نجوید ای زادگان مردم لئيم وخوار و زبون و بندگان هوا و هوس شما را با این اقوال و افعال چه کارو چه اختیار است ازین پس باید هر يك از شما نگران خویشتن باشید و به پرهیزید که شکار من گردید سوگند با خدای یا ببایست بر کار حق و جاده حق مستقیم شوید یا

ص: 132


1- یعنی شایعات ، و خبرهای بی اساس .

شما را چنان بشمشیر بران در سپارم که زنهای شما بیوه و فرزندان شمایتیم وکالیوه(1)گردند و اینکارهای باطل و سخنان بیهوده و وساوس شیطانی و هواجس نفسانی را فرو گذارید .

ای مردم عراق سپاس نعمت ندانستید و دولت امنیت را قدر نگذاشتید و یزدان را كفران ورزيديد و اينك بوعيد کردار ناصواب در تب و تاب افتادید، هم اکنون در مراتب اطاعت استوار و در مقامات انقیاد مستقیم و در مدارج ارادت راست و معتدل شوید ، وگر نتابید و کج مروید و بمتابعت ومبايعت بروید ، و برای اطاعت فرمان اجتماع ورزید و بامر و نهی گوش بدارید همانا من به بیهوده سخن نيفكنم و بسیار نگویم ، و نفار وفرار نگیرم ، بلکه در شتا وصیف شمشیر خودرا در نیام نکنم تاکار بکام کنم و کژی شما را براستی بیاورم ، و دشوار شما را آسان و جمله را بفرمان عبدالملك در آورم .

ونيز من بانظر دوربين نيك نگران شدم که راستی با نیکوئی توام است ، و نیکی را جای در بهشت باشد ، و كذب با فجور همعنان است ، و فجور را مقام در نیران ، دانسته باشید که اگر مردم معصیت کار را بخویش گذارند نه استخراج باج توان کرد ، نه با هیچ دشمنی قتال توان داد ، و حدود و ثغور عاطل و باطل میشود و اگر اینجماعت بطوع و رغبت بمقاتلت ومطاردت عدوان شتابان نشوند ، بعنف و کراهت خواهند شتافت

همانا عبدالملك مرا بشما فرستاد تا عطیات و وظایف شما را عطا کنم ، و بمحاربت دشمنان شما بر انگیزم ، تا در رکاب مهلب بن ابی صفره رزم دهید ، و بامن پیوست که شما مهلب را بگذاشتید و بگذشتید ، و از روی عصیان و مخالفت بشهر خود معاودت جستید ، سوگند با خدای از آن پس که عطایای خود را بستدید از پس روز اگر هر يك از مردم سپاهی را در این شهر بنگرم سر بر گیرم ، و سرایش را بنهب وغارت بسپرم .

ص: 133


1- یعنی سرگشته و حیران و دیوانه مزاج

و چون حجاج ازین کلمات بپرداخت ، گفت ای غلام مکتوب امیرالمؤمنین را برایشان قرائت کن ، پس شروع بقرائت کرد و گفت : بسم الله الرحمن الرحيم من عبد الله عبد الملك أمير المؤمنين الى من بالعراق من المؤمنين والمسلمين سلام عليكم فاني أحمد اليكم الله الذي لا اله الا هو » .

چون مکتوب تا باین مقام قرائت شد و اهالی مسجد پاسخ سلام عبدالملك را نراندند حجاج گفت : ای غلام خاموش باش و روی با مردمان کردو از روی خشم و غضب گفت: ای مردم عراق و اهل شقاق و نفاق و مساوی اخلاق ای اهل فرقت و ضلال امير المؤمنين برشما سلام میرساند و او را بسلام پاسخ نمیگوئید؟ سوگند باخدای اگر بامارت شما باقی بمانم پوست از سرشما بر کشم و شما را بادبی جز این ادب مؤدب گردانم همانا این ادب ابن سمیه است و ابن سمیه بقول مسعودی نام صاحب شرطه ایست که در عراق بود و بروایتی که ازین پیش در ذیل سیره ابن زبیر و نسب او مسطور گشت گفت این ادب ابن نهیة یعنی ابن زبیر است و ممکن میباشد که ابن سمية گفته باشد و مقصودش عبیدالله بن زیاد باشد

بالجمله با غلام گفت مکتوبرا قرائت کن ، و چون به سلام رسید ، یکباره اهل مسجد يكزبان و يك آهنگ گفتند : وعلی امیر المؤمنين السلام ورحمة الله وبركاته آنگاه حجاج از منبر بزیر آمد و فرمان کرد : تا عطایای لشکریان را بپردازند .و لشکر نگاران را گفت تا لشکر را بجانب مهلب آماده نمایند ، و هیچکس سر از فرمان بر نتابد ، وأبواب جسر را ليلا و نهاراً مسدود نگردانند تا این مدت بکران رود .

و چون سه روز ازین مقدمه بر گذشت ، حجاج آواز تکبیری از بازار بشنید و از سرای بیرون شد و بر منبر آمد و گفت : ای اهل عراق ایمردم باشقاق و نفاق و زشت سیرت و نکوهیده اخلاق ، همانا بانگی به تکبیر بشنیدم که نه برای اذان و . نماز بود ، بلکه از آن بود که خواهند بيمناك نمایند :

وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنها عَجَاجَةُ تَحْتَهَا قَصْفُ يَا بَنِي اللَّكَيْعَةِ وَ عَبِيدَ

ص: 134

الْعَصا وَأَبْنَاءَ الأيامى أَلا يَرْبَعُ رَجُلٌ مِنْكُمْ عَلَى ظَلْعِهِ وَ يُحْسِنُ حِقْنَ دَمِهِ و يَعْرِفُ مَوْضِعَ قَدَمِهِ فَأُقْسِمُ بِاللَّهِ لَأَوْشَكَ أَنْ أَوْقِعَ بِكُمْ وَ قَعَةً تَكُونُ نَكَالًا لما قَبْلَها وأدباً لِما بَعْدَها

و من نيك بدانستم که این گرد و دودی است که از دنبال آن بادی بوزد که همه را در هم شکند ، ایفرزندان مردم لئیم و خواد، و بندگان عصا و چوب وأولاد بیوه ،زنان آیا هیچکدام از شما بپای خویش نمی ایستید ! و دوست نمیدارید که خون خود را نگاهبان باشید و حد و مقام خود را بدانید ، سوگند با خدای شما را بعقوبتی دچار سازم که موجب حیرت پیشینیان و عبرت آیندگان باشد.

این وقت عمیر بن ضابی حنظلی تیمی و بقول مسعودی عمیر بن ضابی برجمی که از آن پس یکتن از بنی الحدادیه شمرده شد ، واز أشراف أهل کوفه بود و او را در جمله آن لشکر که نزد مهلب راهسپار میشدند نوشته بودند با حالتی مرتعش. بپای شد و گفت : أصلح الله الامير مرا در این لشکریان نام برده اند ، و من پیری رنجور و زمین گیر و ضعیف هستم و چند تن فرزند دارم هريك را امیر خواهد در ازاى من اختیار فرماید، تا در اینکار سخت تر و دلیر تر و برای این امر مفیدتر باشد حجاج گفت: البته جوان از پیر ناتوان بهتر است

چون روی برتافت عنبسة بن سعيد ومالك بن أسماء گفتند: اصلح الله الأمير آیا این مرد را میشناسی؟ گفت نی گفتند این عمیر بن ضابی بر جمی است که آنگاه که عثمانرا بکشتند بروی بتاخت و چنان برشکمش با پای بکوفت که دو ضلعش را ، در هم شکست ، حجاج گفت: او را بازگردانید ، چون او را بیاوردند گفت ای شیخ آیا سخن ما را دیروز بشنیدی؟ گفت آری گفت آیا تو آنکس نیستی که بر مير المؤمنين عثمان گاهیکه بقتل رسیده بود بتاختی وضلعش را در هم شکستی ؟ گفت. همانا عثمان پدرم را که پیری فرتوت و ناتوان بود ، بزندان در افکند ورهایش ننمود تا در همان زندان بدیگر جهان شد ؛ حجاج گفت : با امیر المؤمنين

ص: 135

عثمان میدان جنگ را بنفس خویش تنگ میساختی؟ اما در نبرد از ارقه بدل میفرستی آیا پدرت این شعر نگفت ؟

هممت و لم افعل وكدت وليتني *** ترکت علی عثمان تبکی حلائله

ای پیر فرتوت سوگند با خدای صلاح مصرین یعنی کوفه و بصره در قتل تو است ، آنگاه چشم بدو همی بدوخت و موی ریش خود را بگرفت و بکشید ، پس روی با عمیر کرد و گفت آیا سخنان مرا بر روی منبر بشنیدی ؟ یعنی آنچه گفتم اگر کسی از رفتن بجنگ تخلف ورزد سرش را از تن برگیرم . و هم اکنون صلاح هر دو شهر در ریختن خون تست ، عمیر گفت آری شنیدم . حجاج گفت : سوگند با خدای از مانند من کسی قبیح است که دروغگوی ،باشد، ای حرسی گردنش را بزن اورا بکشتند و اموالش را غارت نمودند و بفرمود تا منادی ندا بر کشید که : عمیر بن ضابی بعد از سه روز بیامد با اینکه ندای ما را شنیده بود از این رویش مقتول ساختیم دانسته باشید که ذمه خدا بری خواهد بود از آنکس که امشب بلشکرگاه مهلب روی نکند

مردمان چون اینحال و روز را نگران شدند جرئت توقف چنان از ایشان برفت که یکباره از شهر بیرون شدند و چنان در سپردن جسر ازدحام ورزیدند که پاره در آب فرات بیفتادند و غرق شدند و صاحب جسر نزد حجاج آمد و گفت : اصلح الله الامير مردمان در فرات بیفتادند گفت : ويحك ايشان اهل اینکار بودند گفت این سپاه را که بنزد مهلب روان فرمودی برجسر ازدحام ورزیدند و راه عبور برایشان تنگ شد از این روی بآب میریختند گفت بشتاب و برای عبور ایشان دو جسر بربند

بالجمله لشكريان شتابان برفتند و عرفا و لشگر نگاران نزد مهلب شدند و در رامهرمز از مهلب مکتوب رسیدن سپاهیان را کسان حجاج مأخوذ همیداشتند و مهلب چون این صورت را بدید گفت همانا مردی مردانه بعراق در آمده است و امروز میتوان دشمن را از پای در آورد و از آنطرف چون حجاج عمير را بکشت عبدالله بن

ص: 136

الزبير(1) اسدی با دهشت و وحشتی عظیم بیرون شد و در اجامین یکتن از قوم او که ابراهیم بن عامر اسدی نام داشت او را بدید و گفت خبر چیست ؟ ابن زبیر گفت : «الشر الشر» همانا عمير بن ضابی را که در زمرۀ آن لشکر نوشته بودند که بمهلب راه میسپردند و آهنگ تخلف داشت بکشتند و این شعر بخواند:

أقول لابراهيم لما رأيته *** ارى الأمر أمسى مهلكا متصعباً

تجهز واسرع فالحق الجيش لاارى *** سوى الجيش الا في المهالك مذهباً

تخير فلما ان تزور ابن ضابیء *** عميراً و اما ان تزور المهلبا

هما خطنا خسف نجاؤك منهما *** ركوبك حيراناً من البلج أشهبا

فاضحی و لوکانت خراسان دونه *** ر آها مكان السوق أو هي اقربا

فكائن ترى من مكره الغزو مسمراً *** تحمم حنو السرج حتى تجنبا

والا فما الحجاج مغمد سيفه *** مدى الدهر حتى يترك الطفل اشيبا

ازین اشعار باز نمود که هیچکس را از چنگ حجاج نجات نیست یا باید چون عمير تن بقتل دهد یا نزد مهلب شده سهام اعدارا سینه سپر کند بالجمله مردمان در حالت هرب و هراس چنان روی براه نهادند که مجال توشه راه نیافتند و چون بسواد کوفه در آمدند باهل و عیال خویش فرستادند که زاد و توشه ما را باینجا بفرستید حجاج گفت در در جسر شوند و راه آذوغه بر کس نه بندند.

ابن اثیر در تاریخ الکامل گوید : بعضی گفته اند که قدوم حجاج بکوفه در شهر رمضان بود و حکم بن ایوب ثقفی را بامارت بصره بفرستاد و او را فرمان داد که برخالد بن عبدالله سخت بگیرد و این خبر بخالد پیوست و از بصره بیرون شد ودر جلحاء(2) نزول نمود و اهل بصره بمشایعتش بیرون شدند و خالد بآنجماعت هزار

ص: 137


1- زبير بفتح زاء معجمه است شرح حالش در آخر جلد پنجم گذشت
2- جلحاء باجيم مفتوحه ولام ساكنه و حاء مهمله والف ممدوده ، نام قریه ای بوده است در بغداد، و نیز نام موضعی است در بصره .

در هم هزار درهم قسمت کرد و حجاج اول کسی است که هر کس را بجانبی برای محاربت میفرستاد اگر تخلف میورزید عقوبتش را بقتل حوالت میکرد.

شعبی میگوید : در زمان عمر و عثمان و علی علیه السلام قانون چنان بود که اگر مردی از آن جهت که او را مأمور میکردند و نامش را در جریده مامورین مینگاشتند تخلف میورزید عمامه از سرش بر میداشتند و در حضور مردمانش بپای می نمودند و امرش را آشکار میساختند و چون مصعب بن زبیر عمارت یافت گفت این عقوبت کافی نیست و فرمان کرد تا چنان کس را بعلاوه آن رسوائی موی ریش و سرنیز بتراشند و از آن پس که بشر بن مروان امیر شد بر این عقوبت برافزود و فرمان کرد تا چنین مردی را از زمین برافراشتند و هر دو دستش را با دو میخ آهنین بردیواری بکوفتند و بسیار شدی که در آن عذاب بمردی و گاهی آن میخ کفش را بر دریدی و فرو افتادی و بسلامت رفتی پس شاعر این شعر بگفت :

لولا مخافة بشر او عقوبته *** و ان ينوط في كفى مسمار

اذا لعطلت ثغرى ثم زرتكم *** ان المحب لمن يهواه زوار

کنایت از اینکه اگر از بیم عقوبت بشر بن مروان و زحمت میخ آهن نبود ازین سرحد که در آن اندرم باز میشدم و بزیارت شما کامروا می گشتم و چون نوبت بحجاج بن يوسف رسید گفت این عقوبت لهو و لعبی بیش نیست هر کس از مکان خود از سرحد تخلف کند گردنش را میزنم

ذكر ولایت سعید بن اسلم در سند و کشته شدن وی

در این سال هفتاد و پنجم عبدالملك بن مروان سعيد بن اسلم بن زرعه را حکومت سند بداد، چون سعید بمقر حکومت رسيد معاوية ومحمد پسران حارث علاقی. بروی بیرون تاختند و او را بکشتند و بر آن بلاد پیروز شدند و این خبر را حجاج بن یوسف بشنید و مجاعة ابن سعر تمیمی را بسوی سند روان ساخت مجاعه برفت و جنگ در افکند و بر آن حدود و ثغور مستولی گردید و غزو نمود و مکانی چند از

ص: 138

قندابیل(1) را بگشود و چون یکسال بر اینحال بپایان رفت مجاعه در مکران بمردو این شعر را در حق او به گفتند

ما من مشاهدك التي شاهدتها *** الا يريدك ذكرها مجماعاً

ذكر وثوب و برناختن مردم بصره بر حجاج و شکست ایشان

در این سال حجاج بن یوسف از کوفه ببصره روی نهاد و عروة بن مغيرة بن شعبه را از جانب خود در کوفه بامارت بگذاشت و چون در بصره درآمد بر منبر برشد واهل بصره را چنانکه اهل کوفه را خطبه راند ، و گفت هر کس از مردم لشکری از پس سه روز بیاید و بمهلب ملحق نشود ، سر از تنش بر گیرم، در این حال شريك بن عمر ویشکری که مرض فتق داشت و نیز اعور ،بود و هميشه بريك چشم خود قطعه از پنبه می نهاد ، و ازین رویش ذوالکرسفه لقب نهاده بودند، نزد حجاج بیامد و گفت: « اصلح الله الامير » من برنج فتق گرفتارم ، وبشر بن مروان بدید و مرا معذور داشت ، و اينك عطای من در بیت المال مردود است ، حجاج فرمان کرد تا گردنش را بزدند و کعب الاشقری این شعر در اینباب گوید :

وقد ضرب الحجاج بالمصرضربة *** تقرقر منها بطن كل عريف

ابن أبی الحدید گوید: ابوالبئر حکایت کند که روزی در خدمت حجاج برخوان طعام به تغذی مشغول بودیم، ناگاه مردی از بنی سلیم بیامد و مردی را بیاورد ، و گفت اصلح الله الامير همانا این مرد عاصی است و سر از فرمان برتافته و با مردم سپاهی بیرون نشده است ، آن مرد گفت : « ایها الامير» از خدای در خون من بپرهیز سوگند با خدای من مردی جولا باشم در هیچ رزمگاهی حاضر نشده ام ، و از دیوان ندارم ، حجاج باین سخنان اعتنا نکرد و گفت گردنش را بزنید ، چون آن مرد بیچاره احساس شمشیر کرد سر بسجده نهاد و در همان حال سجده سراز تنش دور کردند ، چون این حال را نگران شدیم، دست از طعام بداشتیم

ص: 139


1- قندابيل بفتح قاف بروزن جبرائیل - نام شهری است در ولایت سند

حجاج روی با ما کرد و گفت: از چه روی دست از طعام برگرفتید و چهره ها زرد ساختید و برای قتل یکمرد چشمها تیز ساختید؟ دانسته باشید که مردم عاصی . بهیچ جای نه ایستند، و با مسلمانان عصیان ورزند با اینکه اجیر ایشان هستند و این مرد را برای کار کردن گیرند ، و آنکس که والی است در کار اومختار است اگر خواهد بکشد و اگر بخواهد ببخشد و چون مردم بصره این شدت و هیبت را بدیدند یکتن از آنانکه بایست بمهلب ملحق شوند در بصره بجای نماندند ، و بخدمت مهلب شتاب گرفتند ، مهلب چون این صورت وسیرت را بدید گفت مردی فرزانه والی عراق شده است ، و مردمان از دحام ورزیده روی بلشکرگاه مهلب نهادند تا لشگرش بسیار گشت و از آن پس حجاج نیز از کوفه خیمه بیرون زد و در روستا آباد که تا لشکرگاه مهلب هیجده فرسنگ مسافت داشت جای گرفت تا پشتیبان مهلب باشد ، و یکی روز در رستقا باد بخطبۀ برخاست و گفت : ایمردم کوفه و بصره سوگند با خدای در این مکان ماه از پس ماه و سال از پی سال بخواهید زیست تا گاهی که یزدان دادگر این دشمن پرخاشگر شما گروه خوارج را که شمارا فرو گرفته اند بهلاك و دمار دچار فرماید و نیز یکروز بخطبه بنشست و گفت آنچه ابن زبیر در مرسوم ووظایف شما بر افزود باطل است و این کردار مردی ملحد و فاسق و منافق و زیان کار است و ما مقبول و مجاز نمیداریم.

و چنان بود که مصعب بن زبیر ، بر عطایای لشکریان هر يك را یکصد در هم بر افزوده بودچون حجاج این سخن بگذاشت عبدالله بن جارود زبان بر گشود و گفت این فزونی نه از پسر زبیر است بلكه امير المؤمنين عبد الملك بدستیاری برادرش بشر بن مروان عطا کرد و مجاز شمرد

حجاج بر آشفت و گفت تو را چه حد اینگونه سخن کردن است ! ازین پس این سخنان فرو گذار و گرد فضول مگرد ، وگرنه تنت از بارسر سبك خواهد شد ، ابن جارود گفت : این تهویل و تهدید از چیست ؟ من آنچه گفتم از راه پند بود ، دیگران نیز آنچه گفتم میگویند ، حجاج از منبر بزیر شد و یکماه بپای

ص: 140

برد و از آن فزونی سخن نکرد ، و از آن پس دیگر باره همان سخن را اعادت داد و هم چنان ابن جارود آن پاسخ براند

مصقلة بن كرب العبدی که ابورقبة بن مصقله اش میگفتند ، برخاست و گفت: رعیت را آن رتبت نیست که با راعی ووالی خود از در محاورت برآید و بررد او سخن کند آنچه امیر بفرمود بشنیدیم، و آنچه فرماید خواه دوست بداریم يا مكروه شماریم از در سمع و اطاعتيم .

عبدالله بن جارود برآشفت و گفت : یابن الجرمقانیه تورا و امثال تو را با این گونه سخنان چه راه است، مردمان نیز با ابن جارود روی دل یکی کردند و سخنانش را بصواب مقرون شمردند ، و هذيل بن عمران برجمی و عبدالله بن حکیم بن زیاد مجاشعی و جز ایشان گفتند: ما همه با تو باشیم و اعوان و انصار تو هستیم، چه اینمرد از عدم کفایت همیخواهد از مرسوم ما بکاهد ، هم اکنون بیا تا به بیرون کردن او را از عراق با تو بیعت کنیم، آنگاه بخدمت عبدالملك مکتوبی برنگاریم و خواستار شویم تا دیگری را بر ما امارت دهد ، و اگر عبدالملك امتناع ورزد او را خلع نمائیم ، چه تا این گروه خوارج برجای باشند او را از مابیم و هراس خواهد بود .

پس مردمان با ابن جارود در پنهان بیعت کردند ، و دروفای بعهد و پیمان مواثيق عدیده اش بسپردند، و همچنان پارۀ باپارۀ بعهود اکیده پرداختند ، و اخبار ایشان بحجاج رسید ، و بحراست و حفظ بیت المال بکوشید ، و چون کار یاغیان بانجام رسید در ربیع الاخر سال هفتاد و ششم طغیان خویش را آشکار ساختند ، ورایات مخالفت بر افراشتند، و عبد القیس بفرمان عبدالله بن جارود با آن رایات و مردمان از شهر بیرون شدند ، و حجاج را دریافتند، و اینوقت جز خواص درگاه حجاج واهل بیتش کسی با او نبود .

پس آنجماعت پیش از ظهر خروج کردند ، و ابن جارود و آنانکه با او بودند جسر را قطع کردند ، و اینوقت خزائن حجاج در پیش رویش بود و اسلحه

ص: 141

اونیز باخزائن بود ، حجاج چون اینحال بدید اعین را که صاحب حمام اعين كوفه بود ، نزد ابن جارود فرستاد و او را طلب کرد ، ابن جارود برآشفت و گفت: امیر کیست ! و ابن ابی رحال را کرامت و جلالت چیست؟ هم اکنون یا مذموم و مدحور از این شهر و دیار بیرون شود یا باوی قتال میدهیم

اعین گفت: حجاج ميگويد آياهلاك خويش را نيك میشماری ؟ و از اهل و عشیرت خویش چشم بپوشیدی ؟ سو گند بآن کس که جان من بدست قدرت و توان اوست اگر از در اطاعت حاضر خدمت نشوی تمامت قوم تورا و اهل و عیال تو را دچار عقوبتی گردانم که تذکره آیندگان و تبصره بینندگان گردند و حجاج همین سخنان را با اعین برانده بود

ابن جارود خشمگین شد و گفت: یا بن الخبيثه اگر نه رسول بودی سر از تنت بر گرفتمی و هم بفرمود سرو گردنش را بکوفتند و بیرون کردند و خود بیرون شد و مردمان با او انجمن کردند و بجانب حجاج شتاب گرفتند تا او را از شهر خود بیرون کنند و باوی مقاتلت نجویند و چون بمکان او پیوستند خیمه و خرگاهش را غارت کردند و از متاع ودواب او هر چه توانستند بر گرفتند و جماعت یمن بیامدند و زوجه اش دختر نعمان بن بشیر را بگرفتند و مردم مضر بیامدند و زوجه دیگرش ام السلمه دختر عبدالرحمن بن عمر و برادر سهل بن عمرو را باز ربودند ، حجاج را بیم و دهشت فرو گرفت ، و چون کار باین مقام پیوست خارجیان از وی دست بداشتند و برفتند

پس از آن مردمی از بصره بحجاج پیوستند ، چه از محاربت خلیفه بيمناك بودند ، و اینوقت غضبان بن القبعترای شیبانی با ابن جارود همی گفت : «تعش بالجدى قبل ان يتغدى بك » كنایت از اینکه فرصت از دست مگذار ، و در این شب کار حجاج را بساز و بمسامحت مگذران تا بامدادان ساختگی کند ، و بر تو بتازد ، مگر نگران نیستی که جمعی از آنانکه با تو بودند بدو پیوستند ، و اگر تا بگذراند انصار و اعوانش بسیار شوند و شما را ضعف و سستی نمودار

ص: 142

گردد، ابن جارود گفت شب در رسیده است ، چون بامداد شود کارش را بسازیم.

و از آنسوی حجاج با عثمان بن قطن و زیاد بن عمرو العتكى امير شرطه بصره :گفت : شما در کار من چه میبینید؟ زیاد گفت صواب چنان است که ازین قوم از بهر تو امان طلبیم، تا با امیر المؤمنین ملحق شوی ، چه بیشتر این مردم از تو روی بر تافته اند ، و هیچ شایسته نمیدانم که تو با این مردم معدود به مقاتلت اینجماعت مبادرت گیری

اما عثمان بن قطن حارثی گفت من این کردار را بصواب نمیشمارم ، چه أمير المؤمنین تو را در امر خود شريك ساخته و با خود مخلوط داشته و بشور و صلاح دید تو کار کند و تو را مسلط گردانیده، و تو با ابن زبیر که از تمامت مردمان خطرش بزرگتر بود روی نهادی و اورا بقتل رسانیدی ، و این شرف و نام دریافتی ، و امیر المؤمنین امارت حجاز را بتو گذاشت ، و از آن ببعد ازین مقام نیز برتر شدی ، و بایالت عراقین نامدار آمدی ، و از پس اینکه بدرجه و مقامی منبع نایل شدی ، زبون و ذلیل جانب شام میسپاری ؟ سوگند با خدای اگر چنین کنی ازین پس هیچوقت بچنین مراتب که اندری بهره یاب نمیشوی و ازین شأن و رتبت فرود آئی من همی بینم که شمشیر بر آوریم و با این جماعت بمقاتلت پردازیم تا مظفر و منصور شویم ، یا کراما کشته گردیم .

حجاج گفت: این رای مقرون بصواب است، و این نصیحت را در دل جای داد ، و از کلمات زياد بن عمر و خشمناك شد و با وی کینه ور گشت .

و اینوقت عامل بن مسمع نزد حجاج بیامد و گفت: ازین مردم برای تو امان بگرفتم ، حجاج بآواز بلند چنانکه گوشزد مردمان شد گفت : سوگند با خداوند هرگز این جماعت را امان ندهم تا هذيل وعبدالله بن حکیم را بمن بیاورند آنگاه بعبيد بن کعب نمیری پیام کرد که بسوی من شتاب و مرا از گزند این جماعت بازدار ، در پاسخ گفت اگر نزد من آئی تو را حراست کنم ، حجاج گفت هرگز

ص: 143

این کار نکنم و او را کرامت مباد ، و نیز بمحمد بن عمير بن عطارد همانگونه پیام کرد و همان جواب بشنید و گفت : « لا ناقتى فيها و لاجمل » آنگاه بعبدالله بن حکیم مجاشعی آنگونه پیام کرد ، او نیز چون دیگران پاسخ داد .

و چنان افتاد که عباد بن حصین حبطی(1)با بن جارود و ابن هذيل و عبدالله ابن حکیم بگذشت و دید که با هم بنجوی سخن میکردند ، گفت مرادر نجوای خود شريك سازيد ، گفتند: هیهات چگونه ما احدی از بنی الحبط را در نجوای خود شريك ميكنيم، عباد بن حصين بر آشفت و با يك صدتن بخدمت حجاج پیوست حجاج گفت : ازین پس که تو با من پیوستی هیچ باک ندارم که دیگران از من تخلف جویند ، و از طرف دیگر قتيبة بن مسلم با قوم و عشیرت خویش سعی همی نمود و گفت : سوگند با خدای نمیگذارم که حجاج را بکشند یا اموالش را بغارت برند وروی به حجاج نهاد .

و در این وقت حجاج یکباره از زندگی خود مأیوس بود ، و چون این مردم با وی پیوستند آسوده خاطر گشت ، و از پس ایشان سيرة بن على كلابي وسعيد بن أسلم بن زرعه کلابی بدو شدند و سلام کردند و بنوازش او برخوردار گشتند و نیز جعفر بن عبدالرحمن بن مخنف ازدی بدو شد و مسمع بن مالك بن مسمع نیز بدو پیام داد اگر خواهی بتو می شوم و اگر فرمائی بجای باشم و مردمان را از گزند تو باز دارم حجاج گفت بجای باش و مردمان را از من بازدار.

و چون جمعی بزرگ در پیرامون حجاج انجمن کردند که امکان مدافعت داشتند حجاج بیرون شد و أصحاب خویشرا تعبیه نمود و مردمان بدو ملحق شدند و چون بامداد شد شش هزارتن با وی انجمن داشتند ابن جارود با عبیدالله بن زیاد بن ظبیان گفت بفرمای تا رأی و تکلیف چیست؟ گفت رأی و تدبیر را همان دیروز از دست بگذاشتی که غضبان با تو گفت از آن پیش که حجاج چاشتگاه بر تو

ص: 144


1- حبط - محركة- پدر قبیله ایست نامش حارث بن مالك بن عمر ، نسبت بدو حبطی است

ج 6

بشکند شامگاه بروی بشکن نپذیرفتی هم اکنون رأي وتدبير ازدست برفت وجز صبر بجای نماندپ

این وقت ابن جارود زره کارزار بخواست و آن جوشن را باژگونه برتن بیاراست و اینکار را بفال بد گرفت .

و از آنطرف حجاج مردم خویشرا بقتال تحریص همی میداد و گفت ازین کثرت در بیم ووحشت نشوید پس هر دو جماعت ساخته محاربت شدند ، وهذيل بن عمران برمیمنه سپاه ابن جارود و عبدالله بن زیاد بن ظبیان در میسره سپاه او جای کردند

و ازینطرف قتيبة بن مسلم در میمنه سپاه حجاج ، و بقولى عباد بن الحصين در میمنه سپاه ، و سعید بن اسلم در میسره لشکر او جای گرفتند ، و ابن جارود چون شیر ژیان و پلنگ غضبان با مردم خویش حمله سخت بیاوردند، چنانکه از اصحاب حجاج در گذشتند و حجاج بروی عطف عنان نمود ،وساعتي بقتال وجدال یال و کوپال برافراختند، و مرد و مركب بخاك و خون در انداختند ، و نزديك بدان افتاد که ابن الجارود نصرت یابد ، ناگاه تیری از کمان قضا بروی بجست و کشته بیفتاد ، و منادی حجاج ندا برکشید که بجز هذيل وعبدالله بن حکیم در امان هستند و نیز گفت از دنبال فراریان نتازید، و گفت اینگونه کردار غلبه ناخوبی است

وعبيد الله بن ظبيان فرار کرده بسوی سعید بن عياذ بن الجلندى الازدى بعمان رفت ، بعضی کسان با سعید گفتند همانا ابن ظبیان مردی خونریز وفتنه انگیز باشد از وی بپرهیز ، سعید در کمین بنشست و چون نوبر خربزه فرا رسيد يك نيمه بطيخ زهر آلود بدو فرستاد ، و پیام کرد که این نوبر خربزه است ، يك نيمه را خود بخوردم و نیمی دیگر از بهر تو فرستادم ، عبیدالله از آن بخورد و احساس زهر را بنمود و گفت: من باندیشه قتل سعيد بودم لكن او مرا بکشت ، بالجمله : ابن ظبیان همان کس باشد که مصعب را سر بر گرفت ، چنانکه بدان اشارت رفت

و از آنسوی چون حجاج منصور گشت ، سرابن جارود و هیجده سردیگر

ص: 145

از وجوه اصحاب او را بسوی مهلب بفرستاد تا خوارج بنگرند ، و در میان ایشان اختلاف افتد ، و نیز حجاج فرمان کرد تا عبید بن کعب و محمد بن عمير را بگناه آنکه در پاسخ حجاج گفتند بجانب ما روی کن تا تورا از گزند اهل بصره باز داریم بزندان بردند ، و نیز غضبان بن قبعثری را محبوس نمود و گفت : تو همانی که گفتی «تعش بالجدى قبل ان يتغدى بك » و ابن جارود را بر آغالیدی گفت : اینسخن با آنکس که گفته شد سود نیاورد ، و در باره آنکه رانده گشت زیان نیاورد، کنایت از اینکه ابن جارود باین کلام کار نکرد تا او را سود و تورا زيان آورد ، لكن عبد الملك بحجاج مکتوب نمود كه او را رها گرداند و راقم حروف حکایت او را با حجاج مرقوم داشته است

و نیز در این جنگ عبدالله بن انس بن مالك انصاری با ابن جارود بقتل رسید و حجاج گفت: گمان نمی کنم که انس با من يك روى شود ، و چون ببصره در آمد اموال ابن انس را ماخوذ داشت و از آن پس که انس بروی در آمد بروی بر آشفت ، و گفت «لا مرحباً ولا اهلا بك » ای پسر خبیثه ای شیخ ضلالت که همیشه در میدان فتنه جولان کنی، گاهی با ابوتراب باشی گاهی با ابن زبیر روز سپاری گاهی با ابن الجارود به پیوندی ، سوگند با خدای سزایت در کنارت نهم ، و پوست از اندامت بردارم، و ریشه ات را از بن و بیخ بر آورم ، و شاخ و برگت را فرو بارم .

انس گفت : امیر را ازین سخنان کدامکس مقصود باشد ؟ گفت خدایت کر و کور دارد، این تجاهل و تغافل چیست ؟ ومقصود من جز تو كيست ، انس چون این حال بدید در حال باز شد و از کردار و گفتار حجاج بعبدالملك شكايت نوشت . عبد الملك بحجاج نگاشت :

يَا بْنَ أُمِّ الْحَجّاج فَإِنَّكَ عَبْدُ طَمَّتْ بِكَ الْأُمُورُ فَعَلَوْتَ فيها حَتَّى عَدَوْتَ طَوْرَكَ وجاوَزْتَ قَدْرَكَ ، يَا ابْنَ الْمُسْتَقْرِيَةِ بِعَجَمِ الزَّبيب

ص: 146

لأغْمِز نَّكَ غَمْزةَ كَبَعْضِ غَمَزاتِ الليوث الثعَالِبَ وَلَأخبطَنَّكَ خَبْطَةٌ تَوَدُّ لَها أَنَّكَ رَجَعْتَ في مَخْرَجكَ مِنْ بَطْنِ أُمِّكَ ، أَما تَذْكُرُ حالَ آبَائكَ في الطايف حَيْثُ كانُوا يَنقُلُونَ الْحِجَارَةَ عَلَى ظُهُورِهِمْ وَ يَحْتَفِرُونَ الْأَبَارَ بِأَيْديهِمْ في أَوْدِيَتِهِمْ وَ مياههم .

أما نسبيت حالَ آبائِكَ في اللوم والدناءة فِي الْمُرُوةِ وَالْخُلْقِ و قَدْ بَلَغَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِي كَانَ مِنْكَ إِلى أَنَسِ بْنِ مَالِكِ جُرْأَةٌ وَ إقداماً وَ أَظُنُّكَ أَرَدْتَ أَنْ تَسْبرَ ما عِندَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ في أَمْرِهِ فَتَعْلَمُ إنكارَهُ ذلكَ وَ إغضاءَهُ عَنْكَ فَإِنْ سَوَّغكَ ما كان مِنْكَ مَضَيْتَ عَلَيْهِ قِدْماً فَعَلَيْكَ لَعْنَةُ اللَّهِ مِنْ عَبْدِ أَخْفَشِ الْعَيْنَيْنِ ، أَصَكُ الرّجلَيْنِ ممَسُوح الْجاعِرَتَيْن .

وَ لَوْلا أَنْ أَميرَ الْمُؤْمِنِينَ يَظُنُّ أَنَّ الْكاتِبَ أكُثَرَ فِي الْكِتَابَةِ عَنِ الشَّيْخ إلى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فِيكَ لَأَرْسَلَ مَنْ يَسْحَبُكَ ظَهْرَ الْبَطْنِ حَتَّى يَأْتِيَ بِكَ أَنساً فَيَحْكُمُ فيكَ فَأَكْرِمْ أَنَساَ وَ أَهْلَ بَيْتِهِ وَ اعْرِفْ لَهُ حقه. و خِدْمَتَهُ رَسُولَ اللهِ صلى الله عليه وسلم وَ لَا تُقَصِّرَنَّ فِي شَيْءٍ مِنْ حَوائِجِهِ وَ لَا يَبْلُغَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَنْكَ خِلافُ ما تَقَدَّمَ فِيهِ إِلَيْكَ مِنْ أَمْرِ أَنَسٍ وَ بِرِّهِ وَ إكْرَامِهِ فَيَبْعَثُ إِلَيْكَ مَنْ يَضْرِبُ ظَهرَكَ وَ يُهْتِكُ سترَكَ وَ يُشمِتُ

ص: 147

بِكَ عَدُوَّكَ وَالْقَهُ في مَنْزِلِهِ مُتصِلًا إِلَيْهِ وَلْيَكتب إلى أميرِ الْمُؤْمِنينَ برضاه عَنكَ إنشاء الله

میگوید : ای مادر حجاج و ازین کلام پستی رتبت و منزلت و گمنامی پدرش را اشارت کند، و نسبش را بمادر مذکور دارد و باز نماید که تورا پدری معروف و معین نیست که بآنت شناخته داریم ، بالجمله : میگوید همانا تو عبدی و بنده هستی که مناصب و مشاغل روزگارت در سپرد و افزون از حوصله ات دست داد ازین در چندان برتری و علو گرفتی که از مقام خویش بیرون تاختی ، ورتبت خود را نشناختی و حد خود ندانستی، تو پسر آن کسانی هستی که برای ادراک يك دانه مویز از زمینی بزمینی میشدند، همانا خویشرا بشناس و بغفلت مباش و از گلیم خود پای بیرون متاز ، که ناگاهت چنان چنگ در اندازمت و در همت بشکنم که شیران تیز چنگ روباه را در هم بدرند ، و چنانت داغ برهم نهم ومهار بر کشم که دوست بداری که از آن راه که بیامدی دیگر باره بشکم مادرت اندر شوی

از چه روی آن روزگار نابهنجار پدران خویش را بخاطر نیاوری ، که در طايف بر پشت خویش سنگ میکشیدند ، از چه روی دنائت و لئامت و پستی رتبت و ناتن درستی آباء خود را در خلق و رویت نمی نگری ؟ و مقدار خود را نمیشناسی همانا رفتار ناستوده تراکه بآن جرئت و جسارت با انس بن مالك بپاى آوردی در خدمت من معروض داشتند ، و من گمان همی بردم که در این کار و کردار همی خواستی امیر المؤمنین را بیازمائی ، و نیت او را در امر انس باز دانی تا بدانی که او اینکار را انکار میورزد ، و از تو چشم فرومی پوشد ، پس اگر اینکار بر تو گواراست(1) و آنچه ازین پیش بپای بردی ستوده میدانی ، لعنت خدای بر تو باد که عبدی ناخوش دیدار ، و زانو برهم سپار و دو کرانه ران بر هم گذار ، و ناخجسته کرداری و بوساوس شیطانی باینگونه حرکات وخیالات اندر آئی .

ص: 148


1- بلکه : پس اگر اعمال ترا مجاز شمرد، باز هم بکار خود ادامه دهی . لعنت خدای...

عمانا اگرنه آن بود که امیر المؤمنین را گمان افتاده است که نگارنده نامه انس در عرض شکایت او مبالغت ورزیده است ، کسی را بتو مأمور میداشتم که تو را برروی بکشد تا نزد انس حاضر کند تا بآنچه خود خواهد درحق تو حکم نماید هم اکنون با انس و اهل بیت او جانب تکریم سپار و حق او را و خدمت او را در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله بشناس و در قضای حوائج او تقصیر مکن ، و در آنچه در اکرام و احسان او بتو امر کرده ام خلافش را ظاهر مساز ، وگرنه امیر المؤمنين کسی را بتو میفرستد که پشتت را درهم شکند ، و پرده عزت و آبروی توراچاک زند ، و دشمنان تو را بدشنام تو زبان برگشاید، البته باید در منزل انس شوی و او را ملاقات کنی و از گذشته معذرت جوئی، تا انس نامۀ رضامندی خود را انشاء الله تعالى بامير المؤمنين روان دارد ، والسلام

چون عبدالملك این نامه را بپایان رسانید، اسماعیل بن عبدالله مولای بنی مخزوم را با آن نامه بفرستاد، اسمعیل آن مکتوب را از نخست بانس بن مالك بداد تا قرائت نمود ، آنگاه نزد حجاج شد ، حجاج شروع بقرائت همی نمودو چهره اش از رنگی برنگی بگشت ، و از جبینش عرق همی بریخت ، و همی گفت خدای از امیرالمؤمنین در گذرد، آنگاه نزد انس رفت و بسی ترحیب و پوزش و عذر خواهی نمود ، و گفت من در این کردار همی خواستم مردم عراق بدانند که با پسر تو که از در مخالفت برآمد ، با اینکه تو را چنین رتبت و مقامی است در عقوبت سرعت کردم ، تامایه عبرت دیگران شود و مقام خود را بدانند

انس گفت تا کار بر من دشوار نگشت شکایت نکردم ، تا گاهی که ما را رسول خداي صلی الله علیه و آله انصار نامید اشرار نشمردی ، و تا وقتیکه ما را اهل نفاق نخواندی، با اینکه ما اهل دین و ایمان هستیم داوری بعبد الملك نبردم ، وزود است که خدایتعالی، در میان ما و تو حکم فرماید چه خدای بر تغییر قادرتر است ، و در حضرت اوحق بباطل و راستی بدروغ مشتبه نمیماند ، و تو چنان دانستی که مرا وسیله و ذریعه برای بدیهای اهل عراق گردانی و با من بناهنجاری پردازی، تا ایشان را متنبه گردانی

ص: 149

و آنچه را خدای از من بر تو حرام ساخته روا و حلال شماری ، همانا مرا بر تو قوت و قدرتی نیست ، تورا بخدای باز گذاشتم و با امیرالمؤمنین باز نهادم ، همانا حقوق مراکه تو محفوظ نداشتی او نگاه میداشت

سوگند با خدای اگر جماعت نصاری با آن کفر که ایشان راست ، مردیرا بنگرند که از تمامت عمر یکروز عیسی بن مریم علیهماالسلام را خدمت نهاده باشد، چندان حق او را سپاس دارند که تو حق مرا که ده سال رسول خدای صلی الله علیه و آله را خدمت نهادم بجای نیاوري ، و ازین پس اگر خیر و خوبی دیدیم خدایرا سپاس گذاریم و شکر فرستیم ، و اگر جز این دیدیم بصبوری پردازیم و یزدان در همه حال مستعان است و حجاج آنچه را از وی برده بودند باز داد .

ذكر حال شیر زنگی و اجتماع زنگیان با او و پایان کار او

در پایان روزگار مصعب بن زبیر ، مردم زنج در فرات بصره اجتماع ورزیدند لكن جمعیتی کثیر نبودند که فسادی بزرگ در افکنند ، همینقدر در اثمار اشجار و فواکه چنگ و ناخنی در میافکندند و زیان میرسانیدند، و چون خالد بن عبدالله بن خالد والی بصره گشت ، مردمان از زیان ایشان باو شکایت بردند ، و این وقت جمعیت ایشان فراوان بود ، خالد لشکری بدفع ایشان بیاراست

و چون زنگیان این خبر بشنیدند متفرق شدند و بعضی از ایشان را بگرفتند و بکشتند و مصلوب ساختند ، و چون حادثه ابن جارود روی نمود، زنجیان نیز وقت دیدند و خروج نمودند و گروهی بیشمار در فرات انجمن شدند ، و مردی رباح نام را که شیر زنگی یعنی اسدالزنج لقب داشت ، برخود امیر ساختند و فساد و آشوب در انگیختند و بر این حال ببودند تا حجاج از مهم ابن جارود فراغت یافت ، و زیاد بن عمرو را که امیر شرطه بصره بود، بفرمود تا لشکری بایشان برد و مقاتلت دهد

ص: 150

زياد لشکری ساز داده پسرش حفص بن زیاد را بسالاری سپاه برکشید و بسوی ایشان بفرستاد ، و حفص با زنگیان ساز جنگ طراز داد ، مردم زنج دل بر سختی و رنج نهاده سخت بکوشیدند ، چندانکه در میدان کارزار حفص را بکشتند و اصحابش را منهزم داشتند ، چون زیاد اینحال بدید لشکری دیگر بساخت و بایشان بفرستاد ، در این کرت زنگیان را منهزم و مقتول و بصره را از شر ایشان آسوده نمود .

بیان اجلاء و تفرق جماعت خوارج از رامهرمز وقتل ابن مخنف در آن واقعه

چون مکتوب حجاج با مهلب و ابن مخنف رسید ، و بمناهضت ومحاربت و مطاردت مردم خوارج مأمور شدند ، با سپاه خود بآن جماعت مبادرت گرفتند و قتال دادند و مختصر نبردی بپای بردند ، و آن جماعت چنانکه گوئی در حفظ و حراستی باشند جانب انهزام ،گرفتند و آن گونه که بایستی قتال ندادند و همچنان برفتند ، تا بکازرون نزول کردند ، مهلب و ابن مخنف نیز براثر ایشان روان شدند تا در برابر آنان فرود آمدند

مهلب بفرمود تا برگرد او خندقی بر آوردند ، و با این مخنف گفت : اگر بصواب میشماری که بر گرد خود خندقی بر آوری بر آر ، اصحابش گفتند : شمشیرهای آبدار ما خندق ماست و از آنسوی مردم خوارج بآهنگ شبیخون آماده شدند و بلشگرگاه مهلب بتاختند، و چون این خندق را مانع و حاجز دیدند ، بطرف ابن مخنف روی کردند ، و بدون مانع باوی جنگ در انداختند اصحاب ابن مخنف فرار کردند لکن خودش با معدودی از یارانش به جنگ بایستاد و چندان بیائید تا با اصحابش بقتل رسید ، و یکی از شعرای خوارج این شعر در این باب بگفت :

لمن العسكر المكلل بالصرعى *** لهم بين ميت و قتيل

ص: 151

فتراهم تسفى الرياح عليهم *** حاصب الرمل بعد جر الذيول

و اینجمله که نگارش رفت بروایت مردم بصره است ؛ اما مردم کوفه گویند چون مکتوب حجاج در مناهضه خوارج بمهلب برسید ، مهلب و عبدالرحمان بجنگ آن جماعت برفتند و قتالی شدید در میانه برفت ، و خوارج حمله گران آوردند چندانکه مهلب را بلشکرگاه خود بر تافتند. مهلب چون این شدت و صولت را بدید از عبدالرحمان امداد جست ، او نیز مرد و مرکب بنصرتش بفرستاد ، و این داستان قبل از ظهر ده روز از شهر رمضان بجای مانده بود .

و چون بعد از عصر آنروز فرا رسید و گروه خوارج نگران آن مردم عبدالرحمان شدند، گمان همی بردند که اصحابش را در کمین نهاده است و خودش باجماعتي اندك بجای مانده پس برخی در برابر مهلب توقف کرده دیگران بسوی عبد الرحمان روی کردند چون عبدالرحمان ایشان را بدید فرود گردید و جماعت قراء نیز که باوی بودند و از جمله ایشان ابو الاحوص صاحب ابن مسعود وخزيمة ابن نصر ابو نصر بن خزيمة العبسى بود که او را بازید بن علی علیه السلام بکشتند و هر دورا در کوفه مصلوب ساختند و نیز از قوم او هفتاد و يك مرد فرود شدند

مردم خوارج بر ایشان حمله آوردند ، عبدالرحمن قتالی سخت بداد لكن مردمان تاب مقاومت نیاوردند ، و از گردش پراکنده شدند ، و خودش با تنی چند که اهل صبوری و شکیبائی بودند بر جای بماند ، و چنان بود که پسرش جعفر بن عبدالرحمن در جملۀ آنان بود که عبدالرحمن بیاری مهلب فرستاده بود ، و چون بدید که خوارج بسوی پدرش حمله ور شدند ، مردمان را ندا کرد تا با او بسوی عبدالرحمن شوند ، لكن جز مردمی قلیل با وی متابعت نکردند ، و جعفر با آن مردم راه بر گرفت تا با پدرش نزديك شد .

اما خوارج درمیان پدر و پسر حایل شدند، و جعفر جنگ بداد تا مجروح شد و عبدالرحمن و آنانکه باوی ثبات ورزیدند بر فراز تلی قتال نمودند ، تايك ثلث از شب برفت و عبدالرحمن مقتول شد ، و چون بامداد نمودار گشت ، مهلب

ص: 152

بیامد و بر وی نماز گذاشته مدفونش ساخت ، و داستان را بحجاج بنوشت و او بعبد الملك مكتوب كرد ، عبد الملك در باره عبدالرحمن طلب رحمت کرد و مردم کوفه را مذمت نمود ، تاچرا او را یاری نکردند

و ازين سوي حجاج بفرمود : تا عتاب بن ورقاء بلشکرگاه عبدالرحمن شود و گوش بفرمان مهلب دارد ، عتاب را اطاعت مهلب ناگوار افتاد، لکن از اطاعت فرمان حجاج سر نتوانست بر تافت و بآن لشکر در آمد ، و با خوارج قتال همی داد اما باشارت مهلب روی نداشت ، و بمشورت او کار نمیکرد .

مهلب چون این حال بدید تنی چند را که بروی شوریده ساخته و بر آغالیده بود ، و از جمله ایشان بسطام بن مصقلة بن هبيره بودند ، بروی نگران ساخت و چنان افتاد که یکی روز در میان عتاب و مطلب سخن بعتاب رفت ، و هريك با آن يك بغلظت سخن کردند ، مهلب سخت بر آشفت و چوب بر کشید تا بر سر و صورت عتاب فرود آرد .

مغيرة بن مهلب از جای برجست و چوب را از دست پدرش بگرفت ، و گفت: «اصلح الله الامير» همانا عتاب شیخ و شریفی از عرب است ، اگر سخنی ناهموار بشنیدی بر وی مگیر ، مهلب خاموش شد و از هم جدا شدند ، و عتاب بحجاج از مهلب شکایت فرستاد، و خواستار شد که او را بخدمت خود معاودت دهد ، و چون اشراف کوفه نیز در خدمت حجاج گواهی داده بودند او را بخواند و فرمان داد تا آن سپاه را بمهلب گذارد و مهلب پسرش حبیب را بر آن لشکر امارت داد . و سراقة بن مرداس باهلی این شعر را در مرثیه عبدالرحمن ابن مخنف گفت :

تری سیدالأزدین از دشنوءة *** وازد عمان رهن رمس بكازر

و ضارب حتى مات اكرم ميتة *** بابيض صاف كالعقيقة باتر

وصرع عن تل و تحت لوائه *** كرام المساعى من كرام المعاشر

قضى نحبه يوم اللقاء ابن مخنف *** و ادبر عنه كل ألوث عاذر

امد ولم يمدد فراح مشمرا *** إلى الله لم يذهب بابواب غادر

ص: 153

و مهلب باسپاه خویش در سابور بماند ، و نزديك يك سال با خوارج بقتال اشتغال داشت

بیان سوانح و حوادث سال هفتاد و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال چنانکه اشارت میرود صالح بن مسرح كه يك تن از بنی امرء القيس ابن زید مناه از جماعت تمیم بود و برأی و مذهب صفریه(1) میرفت جنبش گرفت وی اول کسی است که در میان این جماعت خروج گرفت و حج نهاد ، و شبیب بن يزيد وسويد وبطين و امثال ایشان با او باقامت حج مصاحبت داشتند

و در این سال عبد الملك بن مروان حج اسلام بگذاشت ، و شبیب همیخواست بروی بتازد و خونش بریزد. و عبدالملك خبر ایشان را بدانست ، و چون از حج انصراف یافت ، به حجاج بن یوسف مکتوب کرد تا در طلب ایشان بر آید ، و این شبیب مردی صالح و شیخی نیکوکار بود بکوفه میآمد و یکماه بیش و کم توقف میکرد و اصحابش را ملاقات کرده و بآنچه محتاج بود فراهم میساختند ، و چون حجاج در طلبش بر آمد از کوفه برفت ودیگر بکوفه نشد

و در این سال چنانکه اشارت رفت محمد بن مروان با مردم روم محاربت نمود ، و چون عبد الملك حج نهاد در مدینه بر فراز منبر شد و مردمان را خطبه براند و بعد از سپاس یزدان پاك و درود خواجه لولاك صلی الله علیه و آله گفت :

أما بَعْدُ فَإنّي لَسْتُ بِالْخَلِيفَةِ الْمُسْتَضْعَفِ وَ لَا بِالْخَلِيفَةِ الْمُداهِنِ وَ لا بِالْخَليفَةِ الْمَأْفُونَ، أَلا وَ إِنَّ مَنْ كَانَ قَبْلِي مِنَ الْخُلَفَاء كَانُوا يَأْكُلُونَ وَ يُطْعِمُونَ مِنْ هذِهِ الْأَمْوالِ ، أَلا وَ إِنِّي لَا أَداوي أدواء هَذِهِ الْأُمَّةِ إِلَّا بِالسَّيْفِ حَتَّى تَسْتَقِيمَ لِي قَناتُكُمْ وَ إِنَّكُمْ تَحْفَظُونَ أعمال المهاجرين

ص: 154


1- طایفه از خوارج اند

الأوَّلِينَ وَ لا تَعْمَلُونَ مِثْلَ أَعْمالِهِم فَلَنْ تَزْدادُوا إِلَّا عُقُوبَةً حَتَّى يَحْكُم السَّيْفُ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ .

هذا عَمْرُو بْنُ سَعِيدٍ قَرابَتُهُ قَرابَتُهُ وَ مَوْضِعُهُ مَوْضِعُهُ قَالَ بِرَأْسِه هكذا فَقُلْنا بِأشيافِنا هكذا ألا و إنا نَحْمِلُ لَكُمْ كُلَّ شَيْءٍ إلا وثوبًا عَلَى أَميرِ أَوْ نَصْبَ َرايَةٍ ، أَلا وَ إِنَّ الْجامِعَةَ الَّتِي جَعَلْتُهَا فِي عُنُقِ عَمْرِو بْنِ سَعِيدٍ عِنْدي وَاللهِ لا يَفْعَلُ أَحَدٌ فِعْلَهُ إِلَّا جَعَلْتُها فِي عُنُقِهِ وَ أَنكُمْ تَأْمُرُونَنَا بِتَقْوَى اللَّهِ وَ تَنْسَوْنَ ذَلِكَ مِنْ أَنفُسِكُمْ وَاللَّهِ لَا يَأْمُرُني أَحَدُ بِتَقْوَى اللَّهِ بَعْدَ مَقامي هذا إِلَّا ضربت عنقه

میگوید : من چون عثمان بن عفان خلیفه سست و زبون و مستضعف نیستم و نه چون معویه ام که در امور بمداهنت و چرب زبانی و بردباری کار کنم و نه چون یزید بن معویه ام که در رأی و رویت سست و بیرون از استقامت باشم همانا آن خلفا که پیش از من بر سریر خلافت جای کرده اند، از اموال مسلمانان میخوردند و میبردند ، ولکن من چون ایشان نیستم بلکه امراض این امت و کجی های ایشان را با شمشیر کج راست کنم ، تا امور را باستقامت باز دارم ، همانا در مقام گفتار از اعمال و افعال طبقه اول مهاجرین تذکره نمائید ، لكن در موقع کردار موافقت نجوئید ، وازینگونه اعمال و افعال جز بر عقوبت وعذاب نیفزودید تا شمشیر بر ان در میان ما و شما حکمران شود .

اينك عمرو بن سعيد بود که بآن مقام قرابت و منزلت چون سر از فرمان بیرون کرد سر از تنش بر گرفتیم ، و ما همه چیز را از شما بحلم و بردباری پذیرنده میشویم ، جزاینکه بر امیری بتازید و رایت مخالفتی برافرازید همانا آن غل جامعه

ص: 155

که برگردن عمرو بن سعید در آوردم نزد من موجود است ، سوگند بخداوند هر کس کردار او را پیشنهاد کند بگردنش در افکنم، و آنچه با او بپای رفت با او بجای آورم، همانا شما مرا به تقوی و پرهیز کاری ،میخوانید لكن خودتان بکار نیاورید سوگند با خدای ازین پس هر کس مرا بتقوی و ترسیدن از خدا بخواند گردنش را میزنم، و چون این سخنان بپای برد از منبر فرود شد.

و درین سال عرباض بن سارية السلمی که یکتن از اصحاب صفه بود و از مشاهير صحابه شمرده میشد وفات نمود ، و بعضی گفته اند وفات او در شام در ایام فتنه ابن زبیر روی داد ، و هم در اینسال اسود بن یزید نخعی کوفی بدرودجهان نمود

یافعی میگوید : اسود مردی عابد و فقیه بود و در هر روز و شب هفتصد رکعت نماز گذاشتی و همان کس باشد که معوية بن أبي سفيان بدستیاری زهد و عبادت و قدس و جلالت او در طلب باران و رحمت یزدان برآمد، و عرض کرد خداوندا ما در حضرت تو به بهترین و فاضلترین از خودمان اسود بن یزید خواهان بارانیم ، آنگاه با اسود گفت دست بدعا بردار، اسود دست بآسمان برافراخت و دعا کرد و باران رحمت بیارید.

و نیز در این سال بروایت یافعی ابو ثعلبه خثعمی از جهان فانی بسرای جاودانی شتافت و هم در اینسال عمرو بن میمون ازدی جای بپرداخت ، یافعی گوید : وی با معاذ از یمن بیامد و در کوفه منزل ،گزید مردی قانت(1) و صالح بود ، بعضی گفته اند صد مرتبه اقامت حج و عمره نمود ، و نیز در اینسال قاضی مصر و ناسك آن ديار سليم بدیگر سرای رهسپار شد .

ص: 156


1- قانت یعنی کسیکه قیام نماز را طولانی کند و بعد از حمد و سوره در حال قیام بدعا و نیایش بپردازد

بیان وقایع سال هفتاد و ششم هجری و خروج صالح ابن مسرح تمیمی

اشاره

صالح بن مسرح تمیمی مردی ناسك و عابد و زرد چهره بود ، و روزگار خویش را گاهی در زمین دارا و گاهی در ارض موصل و جزیره میسپرد، و مرید و أصحاب بسیار داشت که بقرائت قرآن و تعلیم علوم وفقه باز میداشت ، و از غرایب معانی و عجایب احوال داستان میراند ، چون از مراتب ظلم و ستمکاری و هتاکی وفتاکی و چالاکی و بی باکی حجاج بن يوسف و عبدالملك بن مروان هر زمان بدو داستان کردند ، یاران خویش را بخروج و انکار ظلم و پیکار ظالمان وطرد و منع مخالفان دعوت همی نمود ، و ایشان بجمله اطاعت فرمان را کمر برمیان بستند ، وازدل و جان مطیع و منقاد گشتند

پس جماعتی از ایشان را باطراف و اکناف بفرستاد تا مردمان را به بیعت او ، در خلال اینحال مکتوبی از شبیب بن یزید بن نعیم شیبانی که بنامش اشارت رفت بدو پیوست که چنانکه مرا رسید بآهنگ خروج باشی ، واگر در این اندیشه دل یکی ساخته ، همانا امروز مقتدای اهل اسلام و شیخ مسلمانان و مشار اليه بالبنان توئی و هیچکس در این صفات و مقامات با توهم ترازو نیست اگر در این آهنگ بتانی و درنگ نیستی بفرمای تا با تو متابعت و معاونت ورزیم وگرنه دیگریرا هم سنگ و هم آهنگ گردیم چه در تاخیر آفات است و آدمیزاد دستخوش هزاران دواهی و بلیات و ایمن نیستم که پای کوب محن گردم و با ظالمان جهاد نورزم و این آرمان را با خود بگورستان کشم

چون صالح بر این مکتوب وقوف یافت در جواب شبیب نگاشت : « انه لم يمنعني من الخروج الا انتظارك فأقبل الينا فانك ممن لا يستغنى عن رايه ولا تقضى دونه الامور » یعنی جز حضور تو هیچ چیز مانع خروج من نیست هر چه زودتر بسوی ماروی کن چه تو از آن مردمی که از مشورت و رای اندیشی تو مستغنی نمیتوان بود و بدون تو در هیچکار حکم نمیشود راند .

ص: 157

بیان مختصری از احوال شبیب بن یزید شیبانی و آمدن او نزد صالح

أبو الضحاك شبيب بن يزيد بن نعيم بن قيس بن شراحيل بن مرة بن ذهل بن شیبان بن ثعلبة الشيباني الخارجی را آن نیرو و جرئت و شدت وصولت و سختی دل و سرشت آب و گل بود که در میدان کارزار سام سوار و اسفندیار را بشمار نیاوردی ورستم دستان را بدستان شمردی(1) زوجه اش غزاله نیز که بخط و خال آهو را به آهو گرفتی در میدان دارو گیر شیر را نخجیر نمودی و با کمند تابدار دلیران کارزار را بزیر آوردی و در مقامات شجاعت و فروسیت کند آوران(2) پرستیز را ناچیز نمودی در حروب ومعارك بنفس خویش آهنگ جنگ ساختی و با نام داران روزگار پیکار ساختی چندانکه حجاج در یکی از وقایع که با شبیب بپای میبرد از غزاله فرار کرد و شاعری او را باین شعر نکوهش نمود :

اسد علي وفي الحروب نعامة *** فتخاء تنفر من صفير الصافر

هلا برزت الى غزالة في الوغى *** بل كان قلبك في جناحى طائر

میگوید چون مرا در عالم سلطنت و اقتدار دیدار نماید ، صولت شیر وشوکت ضرغام را نمودار سازد ، و اظهار جلادت را باد در رگها و ریش افکند ، لكن از صفیر صافری بگریزد ، از چه روی در میدان جنگ باغزاله هم آهنگ نمی شدی ؟ بلکه دل در برت چنان جنبان بودی که گفتی در دو بال پرندگان جای دارد ، وقتی حجاج نامه بمهلب نوشت و او را در محاربت از ارقه بدرنگ و کندی و جبن منسوب داشت ، مهلب در جواب نوشت « من جبن عن الرجال أعذر ممن جبن عن النساء » ننگ بیم داشتن از جنگ مردان کمتر است ، از عار داشتن از نبرد زنان ، و ازین

ص: 158


1- دستان لقب پدر رستم زال است و دستان دوم بمعنی افسانه و گزاف
2- کندآور بضم كاف يعني پهلوان ودلير

سخن غزاله را خواسته بود .

گفته اند که غزاله از تمامت زنانی که خدای روح در پیکر ایشان دمیده است اشجع بود ، و همچنین مادر شبیب که جهیز نام داشت بدلیری و دلاوری نامجوی بود ، و در میدان نبرد با کند آوران جهان هم آورد میشد .

در ابن خلكان وغرر الخصایص الواضحه مسطور است که بعضی روایت کرده اند که شبیب در مسجد در آمد ، جبه طيالسية بر تن داشت که بر آن باران رسیده بود و بالائی دراز و موئی پیچیده و مرغول(1) و سفیدی بسیاهی آمیخته و رنگی گندم گون داشت ، چون بمسجد در آمد أهل مسجد از بهرش بجنبش در آمدند ، و هر وقت در دل لشکر صیحه بر کشیدی از آسیب صیحه اش هیچکس به هیچکس نپرداختی چنانکه پاره از شعرای خوارج گوید :

ان صاح يوماً حسبت الصخر منحدراً *** والريح عاصفة و البحر يلتطم

میگوید : اگر روزی صیحه برکشد ، گمان میبری سنگی عظیم از فراز کوهی عالی به نشیب گرایان شده و بادی سخت و عاصف وزان گردیده ، و دریائی بزرگ خروشان گشته است ، و از آن پس که شبیب چنانکه اشارت شود ، در نهر دجیل غرق شد ، مردی از خوارج را که عتبان الحروری بن اصیله وبقولی وصیله میخواندند ، نزد عبد الملك آوردند ، عبدالملك گفت ایدشمن خدا نه آنی که این شعر گوئی :

فان يك منكم كان مروان وابنه *** وعمرو و منكم هاشم و حبيب

فمنا حصين و البطين و قعنب *** ومنا امير المؤمنين شبيب

در این شعر خطاب با بنی امیه کند و از در مفاخرت گوید : اگر شما بمروان و پسرش عبد الملك وعمرو وهاشم و حبیب مینازید ، همانا حصين وبطين و قعنب از ماست ، و نیز امیر المؤمنین شبیب از ما باشد

عتبان :گفت یا امیر المؤمنین چنین نگفته ام بلکه گفته ام: «و منا أمير المؤمنين

ص: 159


1- عنی چین و تاب وشکن دار

شبيب » عبدالملك بر اينكلام تحسین نمود ، و این جوابی سخت نیکوست ، چه اگر امیر المؤمنین را مرفوع بیاورند مبتدا میشود ، و معنی آن است که شبیب امیرالمؤمنین است ، و اگر منصوب بخوانند منادای بحذف حرف ندا خواهد بود ، ، و آنوقت خطاب بعبد الملك كرده خواهد بود که، یا امیرالمؤمنین « منا شبيب » ای امیر المؤمنین از ماست شبیب ، واينوقت شبيب امير المؤمنین نخواهد بود ، بلکه یکتن از خوارج است .

وجهيزه مادر شبيب بفتح جيم وكسرهاء وسكون ياء تحتانى وفتح زاء معجمه و بعد از آن هاء ساکنه ، همان زن است که در حمق بدو مثل زنند و گوینده «احمق من جهيزه » و پدر شبیب یزید از جمله مهاجرین کوفه است، چنان افتاد که سلیمان بن ربيعة الباهلی در سال بیست و پنجم هجری لشکری بساخت وغزو نمود و بشام بتاخت و بلادی چند را بغارت در گرفت ، وسبايا و غنیمت دریافت .

و این هنگام پدر شبیب نیز در این لشکر بود ، و از آن اسیران جاریه بلند بالا و سرخ روی و مشگین موی و نیکوجمال را بخرید ، و به اسلامش بخواند قبول نکرد، و هر چندش بضرب و شتم بیازرد پذیرفتار نشد ، پس باوی در آمیخت و از آن ضربت خاص و زخم مخصوص بارور شد ، و چون بچه در شکمش جنیدن گرفت گفت چیزی در شکمم میدود و ازین روی گفتند: «احمق من جهيزة»(1) و از آن پس اسلام آورد و شبیب را در سال بیست و ششم هجری در روز جشن گوسفند کشان(2) بزاد.

بالجمله : اکنون برشته داستان باز شویم، چون شبیب مکتوب صالح بن مسرح را بخواند جماعنی چند از یاران خویش را که از جمله ایشان برادرش

ص: 160


1- در مجمع الامثال میدانی ج 1 ص 218 نقل شده که میگفت مرغی درون شکم است که نوک میزند. و نیز گویند جهیزه در مثله « احمق من جهيزه » منظور ماده گرك است که میزاید ولی بعد بچه کفتار را شیر میدهد
2- منظور روز عید قربان است

مصاد(1) بن یزید بن نعیم شیبانی ، ومحلل بن وائل يشكری و جز ایشان بودند بخواند و جانب راه گرفت .

بیان قدوم شبیب بن یزید شیبانی بر صالح بن مسرح خارجی

اشاره

شبیب با یاران خویش جانب راه گرفتند و دشت و کوه در سپردند ، تا در دارا بصالح پیوستند ، و چون صالح او را بدید و از رنج راه بپرسید ، شبیب گفت «رحمك الله» با ما خروج فرمای، سوگند با خدای اگر بسکون و آرام باشی جز ضعف و انکسار و فرسودگی نیابی و مجرمان جز بر طغیان نیفزایند این وقت صالح رسل خویش را برانگیخت و با اصحابش به خروج میعاد نهاد ، و در هلال ماه صفر سال هفتاد و ششم شباهنگام در گردش انجمن شدند ، و از صالح پرسیدند که از آن پیش که این جماعت را به بیعت دعوت کنیم بقتال مبادرت کنیم ، یا بعد از آن باین امر اقدام جوئیم ؟ صالح گفت از نخست دعوت میکنم ، چه برای انجام و اتمام حجت أقطع است ، گفت : در حق آنانکه با ایشان قتال دهیم اگر ظفر جوئیم در خون و مال ایشان چه حکم فرمائی ؟ گفت اگر قتال دادیم و چیزی به غنیمت یافتیم از آن ما باشد، و اگر عفو نمائیم اختیار ماست بهرطور خواهیم چنان کنیم آنگاه اصحاب خویش را بموعظه نصیحت فرمود :

ابن ابی الحدید گوید: صالح را قانون آن بود که بعد از تحمید و درود بر پیغمبر حمید بر ابو بکر و عمر و عثمان و علی ثنا راندی ، آنگاه مردمان را بمجاهده ائمه ضلال بخواندی و گفتی:

تَيَسَّروا يا إخواني للخروج مِنْ دارِ الْفَناء إلى دارِ الْبَقَاءِ وَ اللحاقِ

ص: 161


1- مصاد با صاد مهمله بروزن سحاب

يإخوانِنَا الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ باعُوا الدُّنْيا بِالْآخِرَةِ وَ لَا تَجْزَعُوا مِنَ الْقَتْلِ فِي اللهِ فَإِن الْقَتْلَ أَيْسَرُ مِنَ الْمَوْتِ وَ الْمَوْتُ نازِلُ بِكُمْ مُفَرِّقُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ آباءِ كُمْ وَ إخوانِكُمْ وَأَبْنَاء كُمْ وَ حَلَائِلِكُمْ وَ دُنْيَاكُمْ وَ إِن شتَدَّ كَذلِكَ جَزَعُكُمْ أَلا فَبِيعُوا أَنْفُسَكُمْ طائِعينَ وَ أَمْوالَكُمْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ .

یعنی ای برادران من ساخته بیرون شدن از اینجهان ایرمان(1) بسرای جاویدان و پیوستن با برادران مؤمنان که دنیا را بآخرت به فروختند بشوید ، ودرراه خدای از کشته شدن جزع مرانید ، چه قتل از مرگ آسان تر است ، و مرگ ناچار شما را دریابد ، و در میان شما و پدران شما و برادران و پسران و زنهای شما و دنیای شما و نزدیکان شما جدائی افکند ، هر چند جزع و فزع کنید سود نیاورد ، پس بهتر آنکه در راه خدای و اطاعت فرمان خدای از جان و مال بگذرید و در بهایش بهشت را خریدار شوید و از این گونه کلمات میراند

آنگاه گفت : شما غالباً پیاده و رجاله اید ، اينك دواب محمد بن مروان است مأخوذ دارید ، و پیادگان را سوار کنید ، و بر اعدای خویش نیرومند گردید اصحابش در همان شب خروج کردند و دواب را بگرفتند و در رکاب آوردند ، و در ارض دارا سیزده شب اقامت کردند و اهل دار و مردم نصیبین و سنجار از بیم ایشان متحصن شدند و اینوقت که صالح خروج نمود ، افزون از یکصدو بیست تن ، وبقولی یکصد و ده تن در اطرافش انجمن نداشتند

و چون محمد بن مروان که اینوقت در بلاد جزیره نافذ فرمان بود خروج

ص: 162


1- یعنی سرای عاریتی

ایشان را بشنید ، عدی بن عدی الکندی را با هزار سوار بدفع ایشان راهسپار ساخت عدی از حران روی براه کرد و در دوغان(1) فرود شد و این نخست لشکری بود که بدفع صالح روان شد

بالجمله عدی مانند کسیکه جانب مرگ سپارد ، همی برفت ، و بصالح پیام داد و خواستار شد که از آن بلاد بیرون شوند، و هم بدو باز نمود که در این مقاتلت بکراهت اندر است ، چه عدی مردى ناسك وعابد بود ، و از انگیزش فساد و خون عباد پرهیز داشت ، صالح در پاسخ گفت: اگر تو نیز با ما يك راى ويك طريق هستی از تو باز میشوم ، وگرنه باندیشۀ خویش هستم ، عدی بدو پیغام داد که من نه برای تو اندرم ، لکن از قتال تو و غیر از تو کراهت دارم

صالح وقت را غنیمت شمرده اصحاب خود را بفرمود تا بر نشستند و فرستاده عدی را نزد خود محبوس ساخت و بجانب عدى بشتافت ، عدی مشغول نماز ظهر بود و از هر راه بیخبر ، که ناگاه آن جماعت را بر فراز خویش حاضردید واینوقت شبیب در میمنه سپاه و سوید بن سلیم در میسره لشکر صالح جای داشتند و خود در قلب منزل کرده بود و مردم عدی ساخته جنك نبودند ، و شبیب و سوید چون ناری پر لهیب برایشان بتاختند و آنجماعت منهزم شدند ، عدی بن عدی نیز دابه بدست آورده بر نشست و فرار کرد ، صالح مظفر و منصور در لشکر گاه او فرود گشته آنچه بود بغارت ببرد ، و أصحاب عدی با آنحال پر ملال نزد محمد بن مروان شدند

محمد از کردار عدى خشمناک شد و او را مغضوب ساخت و خالد بن جز السلمي را بخواند و بايك هزار و پانصد تن بدفاع صالح برانگیخت، و پس از وی حارث بن

ص: 163


1- حران - باحاء مهمله وتشديد راء وألف و نون شهری است قدیمی که قصبه و کرسی نشین دیار مضر بوده است از آنجا تارها یکروز و تارقه دو روز فاصله داشته گفته اند که اول شهری که بعد از طوفان بنیان شده حران بوده است، و اما دوغان بادال مهمله و واو وغين معجمة قريه بزرگی بوده است ما بین رأس عين ونصيبين ، این قریه بازار اهل جزیره و هر ماه چند روز در آنجا برای داد وستد جمع میشده اند.

جعونه عامری را بخواند و با یکهزار و پانصد نفر مامور داشت و گفت هر دو تن باین مردیکه از دین بیرون تاخته بیرون شوید و شتاب از سحاب بگذرانید و هر يك زودتر بدو رسیدید بر آنکه دیر رسد امارت دارد پس ایشان بیرون شدند و رایات لشكر بر كشيدند لكن هيچيك در تحت اطاعت امیری نبودند و همی از مکان صالح پرسیدن گرفتند و مقام ایشان را در آمد بازیافتند و بدو روی نهادند

و چون صالح خبر آن لشکر را بدانست شبیب را با پاره از اصحابش بسوی حارث بن جعونه بفرستاد و خود روی بخالد نهاد و هنگام عصر تلاقی فریقین شد و جنگی بس شدید در میانه برفت ولشکر محمد بن مروان را توانائی مقاومت با صالح نماند و چون آندو امیر اینحال را نگران شدند پیاده گشتند و اکثر اصحاب ایشان نیز پیاده شدند و اینوقت مردم صالح را برایشان نیرومندی نماند چه هر وقت بر آن جماعت حمله بیاوردند رجاله با نیزه و تیر ایشان را روی بر تافتند و همچنان تا شامگاه جنگ بپای بود مجروح از دو طرف بسیار شد و از مردم صالح سی تن و از لشکر محمد افزون از هفتاد تن بقتل آمدند و بهنگام تاریکی جهان باز جای شدند.

صالح با اصحابش بکنکاش سخن راند، شبیب گفت اینجماعت بخندق خود معتصم هستند ، گمان نمی برم که برایشان دست یابیم ، صالح گفت من نیز همین بینم در دل شب راه بر گرفتند و اراضی جزیره و موصل را باز نوشتند تا به دسکره(1) پیوستند ، و این داستان بحجاج پیوست حارث بن عميرة بن ذى العشار باسه هزار مرد کارزار از جانب حجاج بدفع ایشان رهسپار گشت

و از آنطرف صالح بن مسرح همچنان برفت تا بقریه که مدبح نام داشت و در نشیب ما بين موصل وجوخی(2) واقع بود وارد شد ، و اینوقت اصحابش نود کس بیش

ص: 164


1- دسكره - بفتح دال و سكون سين و فتح كاف وراء منظور- نام شهری است بین واسط و بغداد
2- جوخى بضم جيم وفتح خاء معجمه ، مقصوراً ، و گاهی هم بفتح جيم تلفظ شده نام نهری است که آبادی وسیعی در کنار آن بوده است ، جانب شرق بغداد

نبود و سیزده شب از شهر جمادی بجای مانده باحارث دچارشد جنگ در گرفت ، و نيران قتال اشتعال یافت و سوید بن سلیم که در میسره سپاه صالح بود منهزم گشت. و صالح پای بیفشرد و شبیب چندان در جنگ در نگ نمود تا از اسب بیفتاد ، و پیاده چون شیر دیوانه بر آنمردم حمله کرد ، و ایشان چون گوران از دیدن شیران رمیدن گرفتند .

شبیب همچنان بیامد تا بموقف صالح رسید و او را کشته دریافت ، ندا بر کشید ای مسلمانان بمن شتاب گیرید، چون بروی انجمن شدند ، گفت: بباید همه پشت در پشت دهید و با نوك سنان روی عدوان را بر تابید تا باین حصن اندر شویم و کار خویش بنگریم ، ایشان چنان کردند و بجملگی وارد حصن شدند، و اینوقت هفتاد تن بودند، حارث بالشگر کوفه بر آنجماعت پره زد و در را بسوخت چه گمان همی بردند که ایشان را نیروی خروج نخواهد بود .

ذكر بیعت کردن جماعت خوارج با شبیب خارجی و محاربه باحارث بن عميرة

حارث بن عمیره بفرمود ، تا آتشی بزرگ بر در قلعه برافروختند ، تا شبیب و خوارج را آن آتش تافته از شب تاخت و بیرون شدن از آن مکان مانع گردد ، و بامداد که روشنائی دامن بگسترد ، بی دافع و مانع آنجماعت را ناچیز کنند ، و چون حارث از این امر بپرداخت خویشتن بلشکرگاه خویش باز شتافت ، و از آنطرف شبیب با اصحاب خود گفت نگران چیستید؟ سوگند با خدای اگر این جمع كثير باينحال که بدان اندریم ؛ مداد کنند یکتن را زنده بجای نگذارند .

گفتند بهرطور بصواب بشماری با ما فرمان کن ، گفت : یا با من یا با هر کس که خواهید بیعت کنید، و با ما بیرون تازید تا بلشکرگاه ایشان بتازیم ، چه ایشان بجمله ایمن و آسوده خفته اند ، پس در این شب مردم خوارج با شبیب شیبانی بیعت

ص: 165

کردند ، آنگاه شبیب فرمان کرد ، تا نمدها حاضر کرده در آب نهاده تا نم گرفت آن نمدها را بر آن آتش تافته که بر در افروخته بود بیفکندند ، و چون شراره نار و نهنگ پلنك او بار(1) برنشسته ، از آن آتش بیرون تاختند

و از آنطرف حارث از همه راه غافل و بی خبر بناگاه شبیب و اصحابش را با شمشیرهای آخته در دل لشکر بدید ، و از آنهول و هیبت برزمین افتاده اصحابش او را بر گرفتند ، و بجانب مداین فرار کردند و شبیب آنچه بود ببرد و بغارت و غنیمت دریافت و دل او و آن مردم مسرور و خرم شد و این نخست لشکری بود که از شبیب به هزیمت برفت .

ذكر اتفاق سلامة بن سنان باشبیب بن یزید و مقاتله با بعضی از کسان

از پس آنواقعه مسطوره شبیب سلامة بن سنان تیمی را از تیم شیبان در ارض موصل ملاقات کرده و از وی خواستار شد که باوی خروج نماید سلامة گفت : من بآن شرط با تو اتفاق میجویم که سی سوار انتخاب نمائیم و بطرف عنزه بتازیم تا نفس من از زخم اوشفا جوید چه آنجماعت برادرش فضالة را بکشتند و اینداستان چنان بود که فضالة باهیجده مرد راه بر سپرده و در آبگاهی که شجره نام داشت و در کنارش درخت شوره گزی بزرگ سر برافراخته و عنزه نیز در آنجا نزول کرده بود فرود شدند و عنزه گفت نیکوچنان است که با اینجماعت قتال دهیم و بامدادان این بشارت با امیر خود گذاریم و بعطایش برخوردار شویم .

از میانه اخوال فضاله که از جماعت بنی نصر بودند گفتند : ما در قتل خواهر زاده خودمان با شما مساعدت نمیجوئیم عنزه باین سخنان عنایت ننمود و از جای برجست و با ایشان جنک در انداخت و جمله را بکشت و سرهای ایشان را بآستان

ص: 166


1- اوبار بروزن افسار یعنی بلعیدن ، منظور نهنگی است که پلنگ را ببلعد

عبد الملك بن مروان در آورد ، عبد الملک در ازای این خدمت ایشان را در بانقیا(1) نزول و مبلغی در حق ایشان فریضه قرارداد و از آن پیش جز فريضه اندك مقرر نداشتند چون سلامة از قتل برادرش فضاله و یاری کردن خالوهایش باوی بشنید این شعر را بگفت :

وما خلت احوال الفنى يسلمونه *** لوقع السلاح قبل ما فعلت نصر

و خروج فضاله پیش از آن بود که صالح بن مسرح خروج کند بالجمله شبيب مسئول سلامة را با جابت مقرون بداشت و سلامه با آن سواران نیزه گذار بیرون شد تا بفرودگاه جماعت عنزه بازرسید و دست به قتل برکشید و محله از پس محله را بکشت تا بطایفه از ایشان پیوست که خاله وی در آنجا بود و از بیم آن قتل و قتال بر فراز پسرش که تازه سن بلوغ را دریافته بود خود را بیفکنده و چون سلامه را نگران شد هر دو پستانش را در دست گرفت و گفت ای سلامه تو را برحم و خویشاوندی سوگند میدهم که بخون اين كودك شمشیر نيالائی .

سلامه گفت : از چه روی در آن هنگام که فضاله باصل وریشه این نو نهال امداد نمود حاصل نیافت هم اکنون از روی این کودک برخیز و گرنه هر دورا باسنان نیزه بر هم بدوزم ، آنزن دل از جان عزیز برنگرفت و از نور هر دو چشم بگذشت و برخاست و سلامة او را بکشت . راقم حروف گوید :

تا بدانی که نیست در خطری *** هیچ چیزی زجان عزیزتری

ص: 167


1- بانقيا - بكسر قاف - ناحیه از نواحی کوفه است

بیان مسیر شبیب بن یزید شیبانی بسوی بنی شیبانی وجنك او با ایشان

از آن پس شبیب با مردم خود روی به راذان نهاد و جمعی از طایفه بنی شیبان و دیگر مردمی که با ایشان بودند از بیم او از آنجا فرار کردند و شبیب برفت بدیری خراب كه نزديك حولايا(1) بود در آمد و ایشان سه هزار تن و شبیب و یارانش هفتادتن بودند ، معذلك چون شبیب در آنجا نزول نمود ، آنجماعت از وی متحصن شدند، و از آن پس شبیب شب هنگام با دوازده مرد روی بمادرش جهیزه نهاد ، و مادرش در دامنه کوه ساتیدما(2)جای داشت ، شبیب :گفت مادرم را از این مکان به معسکر خویش در میآورم ، و با من باید باشد تا بمیرد یا من بمیرم ، و با آن مردم ساعتی راه سپرد

ناگاه جماعتی از بنی شیبان را نگران شد که آسوده خاطر با اموال و اثقال خویش در مکانی فرود شده اند ، و هیچ گمان نمیبردند که شبیب شیبانی بناگاه چون صاعقه آسمانی برایشان نازل میشود ، بالجمله : شبیب چون شیری پر نہیب و بلائی آسیب برایشان بتاخت ، وسی تن از مشایخ ایشان را که از آن جمله دوثرة بن اسد بود بکشت و از آنجا بسوی مادرش برفت و او را با خود بکوچانید

و در اینوقت مردی از فراز دیر بر اصحاب شبیب مشرف گشت ، و شبیب برادرش مصاد بن یزید را برایشان بگذاشته و اهل دیر را بحصار در افکنده بود، بالجمله آنمرد گفت : ای قوم قرآن را در میان ما و خودتان حکم بسازید ، همانا خدای میفرماید : « وان احد من المشركين استجارك فاجره حتى يسمع كلام الله ثم ابلغه مامنه » هم اکنون شما دست از ما بدارید تا بامن و امان نزد شما آئیم و امر خودرا

ص: 168


1- حولايا - بفتح حاء مهمله وسكون واو- نام قریه بوده است در نهروان و با خرابی نهروانات خراب شده است
2- نام کوهی است نزديك . وصل

برما باز نمائید ، اگر پذیرفتار شدیم خون و مال ما بر شما حرام خواهد بود ، و اگر مقبول نداشتیم ما را بمأمن خویش بازگردانید ، آنوقت بهرطور خواهید باما سلوك نمائید .

ایشان قبول کردند و آنمردم نزد آنجماعت حاضر شدند ، اصحاب شبیب سخن خویش را بآنجماعت باز نمودند و ایشان جمله را پذیرفتار شدند ، و با مردم شبیب مخالطت يافتند ، و باهم بيك جای نزول کردند، و چون شبیب بیامد اصحابش این خبر را با او بگذاشتند ، شبیب آن کار را پسندیده داشت و گفت : کار بصواب و وفاق سپردید .

بیان حرکت کردن شبیب به ارض موصل و جنك او با سفیان خثعمی

شبیب از جای خویش جنبش کرد، طایفه باوی بیرون میشدند و طایفه اقامت میگزیدند ، و شبیب در اراضی موصل و از آنجا بطرف آذربایجان راه سپرد و باج و خراج میگرفت ، و اینوقت سفیان بن ابی العالیه خنعمی با هزارسوار مامور بمحاربة والی طبرستان بود ، چون حجاج بن يوسف خبر شبيب را بشنید بدو مکتوب کرد که با صاحب طبرستان کار بمصالحت افکند ، و بمحاربت شبیب مبادرت جوید، چون سفیان با امیر طبرستان صلح نمود و با آن هزار سوار بازگشت ، بفرمان حجاج در دسکره اقامت گرفت تاجیش حارث بن عميره نیز بدورسد که از نخست باصالح بن مسرح حرب نموده بود آنگاه بقتال شبیب روی کند

چون مردم حارث نیز فرارسیدند و لشکر کوفه و مداین که با حارث بودند بسفیان پیوستند ، و نیز خیل المناظر که بسرداری سورة بن الحر التميمي بودند بدو انجمن ساختند وسورة بسفيان مکتوب نمود که توقف نماید تا بدو ملحق شود . لكن سفيان درنگ نکرد و با عجله و شتاب در طلب شبیب بتاخت و در خانقین او را

ص: 169

دریافت ، و شبیب از ایشان روی برتافت و چنان همی نمود که از مقاتلت ایشان بکراهت اندر است، اما برادرش مصادبن یزید را با پنجاه سوار در زمینی پست در کمین نهاده و خود بر دامنه کوه صعود داد

آن جماعت گفتند همانا دشمن خدای از ما فرار کرد و از دنبالش روی نهادند، عدی بن عمیرۀ شیبانی گفت: این شتاب بگذارید تا در این زمین شرایط تفحص و احتیاط را بجای آوریم، شاید از بهر ما کمینی نهاده باشند و از آن حذر کنیم، و گرنه شبیب را بچنگ در آوریم، چه طلب کردن از ما فوت نمیشود.

آن جماعت باین سخن عنایت نجستند و در متابعت شبیب بتاختند ، و چون از حد کمین بر گذشتند ، ناگاه شبیب از دامنه کوه چون سیل سراشیب روی به نشیب آورد ، و چون آتشی پر لهیب از پیش روی ایشان حمله آورد ، مصاد نیز از مرصاد کمین برگشاد ، و چون پلنگ صید دیده از عقب در آمد ، مردمان چون رمه گوسفندان از شرزه شیران فرار کردند و هیچ قتال ندادند و سفیان بن، ابی العالية با دویست تن پای ثبات بیفشرد و جنگی سخت بپای برد ، چندانکه داد خویش از شبیب بخواست

این وقت سوید بن سلیم روی با اصحاب خویش کرد و گفت : آیا از میان شما کسی باشد که امیر قوم ابن ابی عالیه را بشناسند؟ شبیب با او گفت: من او را از جمله این مردم بهتر میشناسم، آیا صاحب این فرس پیشانی سفید را که جمعی از تیز افکنان در گردش انجمن دارند نمیبینی؟ همانا سفیان بن ابی عالیه اوست و اگر در آن آهنگ هستی که بروی بتازی مدتی قلیلش مهلت گذار ، آنگاه روی با قعنب کرد و گفت : با بیست تن بتاز ، چه این مردم از وراء سفیان هستند.

قعنب با آن بیست تن با آن جماعت برآمد چون ایشان نگران شدند که قعنب همی خواهد از پیش روی ایشان بتازد، هر دسته آماده شدند و شمشیرها بر آوردند و جداگانه مترصد شدند ، و این هنگام سويد بن سليم برسفیان بن

ص: 170

ابى العالية حمله آورد ، و همی با هم به مطاعنت پرداختند ، لکن از نیزه کاری ساخته ، بعد از آن چندی با شمشیر دست بسودند ، از آن پس دست در گردن شدند چندانکه هر دو برزمین آمدند .

آنگاه از هم باز شدند ، و شبیب برایشان حمله آورد ، و آنانکه با سفیان بودند متفرق شدند ، و غلامش که غروان نام داشت از مرکب خود بزیر آمد ، و با سفیان گفت : ای مولای من بر نشین ، سفیان سوار شد و اصحاب شبیب بروی احاطه کردند ، و غروان در خدمت سفیان چندان جنگ بداد تا بقتل رسید ، ورایت سفیان نیز با غروان بود.

چون سفیان این حال بدید منهزم گردید تا به بیابان مهروذ(1)رسید، و در آنجا نزول نمود و مکتوبی به حجاج کرده آن داستان را بگذاشت ، و باز نمود که لشکریان بیامدند مگر سورة بن الحر که در این مقاتلت با من معاونت ننمود و چون حجاج آن مکتوب را قرائت کرد سفیان را تمجید نمود و بروایت ابن اثیر آن مطاعنه ومضاربه باسفیان روی داد

بیان مأمور شدن سورة بن الحر از مداین ومحاربت او با شبیب شیبانی

چون مکتوب سفیان به حجاج رسید حجاج بر آشفت و نامه از در نکوهش و تهدید بسورة بن الحر نگاشت و فرمان کرد تا پانصد سوار از مداین منتخب گرداند و با آن جماعت که نزد او هستند بسوی شبیب روی نهد و بروایت ابن ابی الحدید حجاج از نخست فرمان کرده بود که سوره بسفیان ملحق شود و سوره بسفیان مرقوم نمود که منتظر بباش تا من بتو پیوسته ،آیم سفیان پذیرفتار نشد و چنانکه اشارت رفت بحرب خوارج عجلت گزید و کار بآنجا پیوست که پیوست

و چون نامه سفیان را حجاج بخواند با مردمان گفت : کدام کس این جلادت

ص: 171


1- گویا مخفف ماهرود باشد که رودخانه ایست در عراق

و شجاعت ظاهر ساخته که سفیان آشکار نموده و این گونه دچار بلیت گردیده که اوشد ، همانا کار بخوبی و درستی سپرد و در جواب نامه او بدو مکتوب کرد و از وی معذرت خواست و فرمان کرد هر وقت ازین درد و تعب آسوده شدی ماجور و مثاب باهل وعیال خویش باز شو

و نیز بسورة ابن حر نامه کرد که هرگز شایسته نبود که عهد مرا خوار شماری و لشکر مرا تنها ،گذاری چون این نامه را قرائت کنی مردي عارف را بمداین بفرست تا از لشکر مداین پانصد تن را اختیار کند و نزد تو حاضر سازد تا با مردم خویش باین مرد که از دین بیرون شده راه سپاری و در کار و رفتار خود شرایط حزم را از دست مگذار و بادشمن از روی کید و فریب کارکن چه از جمله امور حرب حسن مكيدت افضل است والسلام

چون سوره نامۀ حجاج را بخواند عدی بن عمیر را بمداین بفرستاد و اینوقت هزار سوار کارزار در مداین روزگار می نهاد پانصد تن از ایشان را برگزید و آن جمله را در بابل مهروذ نزد سورة حاضر کرد سورة با مردم خویش در طلب شبیب بیرون تاخت و از آنطرف شبیب بآسایش خیال در جوخی جولان میداد و سوره در طلبش کوه و دشت مینوشت و شبیب روی بمداین نهاد آن مردم چون وصول شبیب را بدانستند در مداین متحصن گشتند

شبیب در مداین در آمد و ازدواب آنجا مأخوذ داشت و هر کس با وی دچار افتاد مقتول داشت لکن در بیوت مداین در نیامد آنگاه باز آمد و با او گفتند: اينك سورة بن حر است که با سورت پلنگ در طلب تو آهنگ ساخته شبیب با یاران خویش بیرون شد تا بنهروان رسید و مصارع اصحاب خود را که در آنجا بدست حضرت امیر المؤمنين علیه السلام بقتل رسیده بودند بدید از بهر ایشان استغفار کرد ودعا نمود و از علی علیه السلام و اصحاب آن حضرت تبری جستند و فراوان بگریستند آنگاه جسر نهروان را در سپردند و در جانب شرقی آنجا فرود شدند وعيون و جواسیس سوره از فرودگاه شبیب بدو خبر دادند

ص: 172

سوره رؤس اصحاب خود را بخواند و گفت: همانا مردم خوارج کمتر وقتی است که آشکارا نمودار ،آیند و اينك مرا خبر آوردند که ایشان افزون از یکصدتن نیستند ، صواب چنان است که سیصد تن از شما را برگزینیم و با این مردم شجاع بر این جماعت شب تاخت بریم ، از خدای امیدوارم که این مردم را نیز در نهروان با اخوان ایشان که ازین پیش دستخوش شمشیر بران شده اند همعنان فرماید، پس با آن سیصد تن راه بر گرفتند تا به نهروان نزديك شدند

و از آنسوی شبیب دیدبانان برگماشته بود تا از مردم بیگانه بیخبر نمانند چون لشکر سوره را از دور بدیدند ساخته کار شدند و بعد از آنکه سوره نزدیکتر شد ، براسبهای خویش بر نشستند و مستعد پیکار ،شدند و چون سوره بایشان نزديك آمد بدانست که بدانسته اند و تعبیه خویش پرداخته اند ، لاجرم سورة برايشان حمله ،آورد شبیب نیز بر اصحاب خویش بانگ بر زد و بر لشکر سوره حمله انداختند چندانکه آن جماعت را بعرضه هلاك ودمار در آوردند و شبیب همی شمشیر زدی و گفتی:

من ينك العيد ينك نياكاً *** جندلتان اصطكنا اصطكاكا(1)

در این جنگ شبیب آن گونه شجاعت و جلادت در روزگار بیادگار نهاد که نام رستم و اسفندیار از صفحات لیل و نهار فراموش گردید ، و فرسان سپاه و گردان کینه خواه را منهزم ساخت، سورة را نیز سورت و هیبت نماند و مقام درنك نيافت ، وروی برتافت و بمداین شتافت و شبیب از دنبالش بتاخت تامگر او را دریابد ، و سورة بخانه های مداین در آمد. شبیب نیز بآنجا رسید و اینوقت آن مردم انهزام یافته در بیوت در آمدند ، و عصیفر که امیر مداین بود باجماعتی بدفع شبیب بیرون تاختند ، و شبیب و مردمش را در شوارع مداین دریافتند ، و دیگر مردمان نیز از فراز خانهای خویش تیر و سنگ بایشان بریختند

ص: 173


1- شطر اول این شعر مثل معروفی است و در مجمع الامثال میدانی ج 2 ص 305 مشروحاً بیان شده ، در آخر جلد چهارم ناسخ التواريخ خلفا هم ضمن امثله عرب گذشت

شبیب از مداین بیرون شد و درطی راه بکلواذی(1) بگذشت و در آنجا بسیاری از چارپایان حجاج را بدید و بگرفت ، و روی بتکریت نهاد و در مداین باراجیف گفتند كه اينك شبیب است که روی آورده تا بر مردم مداین شبیخون آورد ، چون مردم سپاهی که در آنشهر جای داشتند این سخنان بشنیدند از مداین بکوچیدند و بکوفه شدند ، و شبیب در تکریت بود

داستان مامور شدن جزل بن سعید بحرب شبیب شیبانی و کشته شدن سعید بن مجالد

چون سپاه مداین بکوفه فرار کردند و این خبر بحجاج پیوست سخت بر آشفت و گفت : خدای سورة را نکوهیده فرماید که چنین سپاه را اینگونه بیهوده ساخت، سوگند با خدای سزایش را بگذارم ، آنگاه عثمان بن سعید را که جزل مینامیدند بخواند و گفت : ساخته محاربت ابن مارقه یعنی شبیب شو « فاذا لقيتهم فلا تعجل عجل الخرق البرق ولا تحجم احجام الوانى الفرق » چون ایشانرا ملاقات کردی کار را از اندازه بیرون ،مبر نه آنگونه شتاب گیر که مردمان سرگشته و متحیر که از نهایت سرگشتگی بهیچ کجا نگران نتوانند بود شتابان شوند ، و نه در مقاتلت دشمن چون مردم سست جبان بسستی و دهشت حرکت نمائی

آنگاه گفت : آنچه گفتم بفهم آوردی؟ گفت آری «اصلح الله الامير» نيك بدانستم ، گفت هم اکنون در دیر عبدالرحمن لشگرگاه کن ، تا مردمان بجانب تو شتابان شوند ، گفت «اصلح الله الامیر» ازین لشکریکه از مداین فرار کرده و بيمناك منهزم شده اند، کسی را با من همراه مساز که دل ایشانرا فرو گرفته و من بخشیت اندرم که از چنین لشكرى بيمناك تورا و مسلمانان را سودی نرسد، حجاج گفت: این اختیار و انتخاب تو راست و میدانم که رأی توجميل وفعل توجلیل است و بفتح و نصرت موفق خواهی بود .

ص: 174


1- کلواذی بفتح كاف و در آخریاه مقصور نام شهری است در پائین بغداد

آنگاه با سران سپاه و نویسندگان اسامی لشکر فرمان کرد که مردم سپاهی را از شهر بیرون آورید ، و از آن جمله چهار هزار تن انتخاب نمائید ، چون آنجماعت انجمن شدند ، فرمان داد تا بآن لشکر ملحق شوند ، ومنادى حجاج ندا بر کشید که ذمت بری است از آن کس که نامش در اسامی این لشکر نگاشته شده باشد و تخلف بورزد

بالجمله جزل با آن لشکر پرخاشجوی روی براه کرده ، عياض بن ابى لبنة الکندی را در مقدمه روان داشت و در طلب شبیب کوه و دشت نوشت تا بمداین رسید و تاسه روز اقامت گزید ، آنگاه بیرون شد و ابن ابی عصیفر اسب و یابو و دو هزار درهم بدو بفرستاد و در آن سه روز آنچه در بایست مردمان و پذیرائی ایشان و علوفه چهار پایان بود کفایت کرد و جزل با سپاه خویش در طلب شبیب روی براه آورد و در اراضی جوخی از دنبال او همی برفت.

و از آن سوی شبیب بآن آهنگ بود که جزل را بهول و هیبت در افکند . ازین روی از روستائی بروستائی و از طسوجي بطسوجی(1) راه می نوشت، تا مگر جزل را بطمع افکند و ناچار شود که عموم اصحابش را بجای گذارد و با معدودی در طلب شبیب بتازد ، و شبیب او را در جماعتی قلیل بدون ساختگی و آراستگی دریابد ، و کارش را بسهولت بسازد ، لكن جزل جز با تعبیه کامل و آراستگی و نظم تمام جنبش نکردی، و هر کجا فرود آمدی شرایط حزم و احتیاط از کف ننهادی ، و برگرد خویش کنده(2) بیاوردی، چون اینحال بطول انجامید ، یکی روز شبیب اصحابش را که یکصد و شصت تن بشمار بودند، و چهل تن با او و چهل تن با مصاد برادرش و چهل تن باسوید بن سلیم و چهل نفر با محلل بن وائل حرکت میکردند، بخواند و اینوقت عيون و جواسيس او با او خبر داده بودند که جزل ابن سعید در بئر سعید نزول کرده است پس با این چهار سردار نیزه گذار

ص: 175


1- طسوج بفتح طاء آبادیهای اطراف شهر و قریه را گویند
2- یعنی خندق

گفت : اندیشه من بر آن است که هم امشب بر این لشکر شب تاخت برم اکنون تو ای مصاد ببایست از جانب حلوان برایشان تازان شوی و من از پیش روی ایشان از جانب کوفه بتازم ، و توای محلّل از طرف مغرب برایشان بتاز(1) و بايد هريك بهمان سوی که روی مینماید بپاید، تاخیر من بدو پیوسته گردد .

فروة بن لقیط میگوید: من در میان آن چهل تن بودم که باوی راه می بردند، پس با ما سفارش بگذاشت که هر دسته بایستی سر از فرمان امیرش برنتابد و چون اندکی از شب بر آمد و عیون را خواب همی در ربود بر نشستیم ، و اینوقت بدو خبر آوردند که جزل در دیر یزدجرد جای دارد ، پس روی براه نهادیم تا بدیر الخراره پیوستیم ، و در آنجا لشکری از جزل را که در امارت ابن ابی لبنه بود دریافتیم ، و مصاد برادر شبیب با ایشان حرب در انداخت ، و مصاد از پیش روی شبیب راه می نوشت و همیخواست آنجماعت را از میان برگیرد تا شبیب فرارسد

پس ساعتی با هم مصاف دادند تا ما نیز یکدفعه برایشان بتاختیم و جمله را منهزم ساختیم ، و آنجماعت بجاده بزرگ در آمدند و در میان لشکر گاه ایشان تادیر یزدجرد افزون از يك ميل مسافت نبود اینوقت شبیب با ما گفت ای معاشر مسلمانان از دنبال ایشان فروننشینید، تا لشگرگاه ایشان را فرو گیرید ، چه اینجماعت که اکنون بهزیمت رفته اند جز بلشکرگاه خویشتن آهنگ نه بسته اند .

و از آنسوی خبر ایشانرا عيون وجواسيس جزل بگذاشتند ، و چون جزل در چند جای دیگر نیز محض شرایط صیانت جماعتی را آماده و ساخته بگذاشته بود چون مردم شبیب روی بلشکرگاه ایشان نهاد به تیر باران پرداختند و ، و آنجماعت را آن استطاعت نگذاشتند که بمعسکر ایشان اندر آیند

و چون شبیب نگران گردید که بایشان نتوان رسید با اصحابش گفت ایشان را بگذارید و جانب راه سپارید، پس در طریق حلوان راه نوشتند ، چندانکه هفت میل برفتند ، اینوقت شبیب با أصحاب خویش بگفت : فرود آئید و مرکبهای خود

ص: 176


1- و توای سوید از جانب دیگر ، ظ.

را جو وعلف بدهید ، و خود نیز چندی بیاسائید ، آنگاه دو رکعت نماز بگذارید و سوار شوید ، ایشان چنان کردند ، آنگاه جملگی سوار شدند و بهمان تعبیه و قانون نخست روی به جزل نهادند .

و از آن طرف لشکر جزل آسوده خاطر در اماکن خویش جای گرفتند و ایمن بیاسودند و از هر سوی بی خبر که ناگاه صدای سم ستور برخاست ، وهنوز روشنائی روز نمایش نگرفته بود که شبیب چون سیل سراشیب ایشان را دریافت و لشکرگاه ایشان را از هر سوی احاطه کردیم ، و از هر سوی چون غرش ابر صیحه بر آوردیم آنجماعت نیز با ما مقاتلت ورزیدند، و ما را به تیرباران فرو گرفتند

این هنگام شبیب برادرش مصاد را که از طرف کوفه با آنجماعت نبردافکنده بود، پیام فرستاد که دست از جنگ بردار و ایشان را براه خویش بگذار ، پس از سه سوی دیگر تا گاهی که صبح نمودار شد با ایشان جنگ نمودیم ، آنگاه آنجماعت را بگذاشتیم و بگذشتیم ، چه آن قدرت نیافتیم که برایشان فیروز شویم .

و چون شبیب برفت و يك ميل و نیم راه سپرد نماز بامداد بگذاشت، و بجرجرایا(1) روی نهاد ، جزل نیز بآراستگی و تعبیه خویش در اثر شبیب روان شد ، و همه گاه بآراستگی و انتظام و تعبیه کامل راه میسپرد و بهر کجا فرود شدی خندقی برگرد خویش بر آوردی و شبیب همی برفت تا در اراضی جوخی پیوست و جزل را بخود گذاشت و خراج آنحدود را در هم شکست

و چون چندی بر آمد حجاج از طول مدت ملول گشت ، و نامۀ بجزل بر- نگاشت و این مسامحه و درنگ را ناستوده انگاشت ، و بمحاربت و مقاتلت آنجماعت اشارت کرد ، جزل در طلب آن مردم يك انديشه و يكدل بتاخت، و از مراتب سعی و کوشش فرونگذاشت و از آنطرف حجاج با آن کار قناعت نجست ، و سعید بن مجالد را بر لشکر جزل مبعوث نمود

و بروایت شارح نهج البلاغه حجاج از نخست بدینگونه مکتوبی به جزل

ص: 177


1- جر جرايا بفتح جيم وسكون راء اول وفتح راء دوم از اعمال نهروان است

بنوشت و فرمان کرد تا بر مردمان قرائت کند ، « أما بعد فاني بعثتك في فرسان المصر و وجوه الناس و أمرتك باتباع هذه المارقة و أن لا تقلع عنها حتى تقتلها و تفتنها فجعلت الشريس فى اللوى و التخيم في الخنادق أهون عليك من المضى لمناهضتهم ومناجزتهم » همانا تو را با وجوه فرسان مصر و شجعان عرب فرمان کردم ، تا از پی این مردم بیرون از دین تاخته و آخرت بدنیا باخته بتازید و دست باز ندارید تا گاهی که آنها را بکشید و بسوزانید ، و بنیان ایشان را از بیخ و بن بر افکنید و آسیب ایشانرا از صفحه روزگار بر تابید لکن تو کار بمسامحت راندی و خندق همی سپر ساختی ، و این حصانت را از مناهضت و مقاتلت آنجماعت آسانتر شمردی

چون جزل آن مکتوب را بدید کوفته خاطر گردید ، و مردمان در امر او باراجیف همی سخن کردند و گفتند زود باشد که معزول گردد ، و چیزی بر نیامد که سعید بن مجالد از جانب حجاج در عوض او بیامد ، وحجاج باوی عهد بر نهاد که چون جزل کار به تعطیل و مسامحت نورزد ، و در دفع خوارج آثار شهامت و مبادرت نمودار کند

و از آن سوی جزل از دنبال شبیب تا نهروان برفته و پیرامون لشگرش را خندقی بر آورده بود ، و سعید فرارسید و بامارت لشکر کوفه فرود گردید، و بخطبه بپای خاست و سپاس یزدان را بگذاشت و مردمان کوفه را بنکوهش فرو گرفت و گفت : در کار این خوارج بعجز و سستی رفتید و خویشتن را خوار و خفیف ساختید و امیر خویش را بر خویش خشمناك داشتید ، و دوماه روزگار نهادید و اینکار بپای نبردید، و اینمردم سرکش را چاره نکردید و بلاد و عباد را از گزند ایشان آسایش ندادید، هم اکنون بیاری یزدان بدفع ایشان شتابان شوید

پس مردمان جانب راه ،گرفتند و سعید همی خواست جریده(1) بجانب شبیب بتازد ، جزل گفت : خواهی تا چه سازی ؟ گفت میخواهم با این مردم برشبیب بتازم

ص: 178


1- جریده آن سپاهی است که تنها سوارکاران در آن شرکت کنند و پیاده همراه آنان نباشد

جزل گفت: بهتر آن است که تو با این سواران و پیادگان اقامت کنی و من بایشان روی کنم ، و تو اینمردم را پراکنده نداری، چه شبیب خودش بر تو بخواهد تاخت واگر باین طریق باشی برای تو بهتر ، و برای دشمنان زیان کارتر است .

سعید گفت : تو در اینجا بپای و من بایشان روی میکنم ، جزل گفت : رأی من در اینکار تصویب نکند، و ازین کردار که تو میکنی بیزارم ، وخداي و مسلمانان این سخن را شنوا هستند ، سعید گفت رأی همان است که من میزنم ، اگر بصواب رفتم خدای توفیق میدهد؟ و اگر بخطا باشم شما بريء باشید .

جزل ناچار در صف مردم کوفه توقف کرد. و این هنگام آنجماعت را از خندق بیرون آورده و عیاض بن ابی لبنة الکندی را در میمنه سپاه ، و عبدالرحمن بن عوف و ابوحمید راسبی را در میسره ، و خود در دل لشکر جای گرفته بود ، و با این ترتیب سعید بن مجالد با گروهی روی براه کردند

و از آنسوی شبیب در قطیطیا در آمده ، و دهقانیرا فرمان کرده بود تا گوسفندی برای ایشان ذبح کرده کباب و طعامی ترتیب بداد ، و در را بربست و هنوز از غذای بامدادی فراغت نیافته بودند که سعید با لشکر خویش بایشان باز رسید

دهقان چون نگران اینحال شد، بر فراز باره برآمد و نگریست که جمعی كثیر اطراف را فرو گرفته اند، سخت پریشان حال گشت و بارنگ پریده و چشم پرنده فرود شد ، چون شبیب او را بآنحال پریشان بدید گفت : تو را چیست؟ گفت جمعی بزرگ بآهنگ تو بیامده اند، شبیب با دل شیر و قلب دلیر گفت : خاطر مياشوب و کار کباب بپای بر

دهقان از کمال دهشت بآن سخن ننگریست ، و دیگرباره برفراز باره برشد و آشفته تر بزیر آمد، و با چهره برتافته با شبیب گفت: اينك گرد اين كوشك را فرو گرفته اند ، شبیب را از آن سخن نیز خاطر نیا شوفت ، و گفت طعام پیش گذار پس با کمال آسایش بخورد، گوئی آن مردم را با شاخه گندم برا بر شمرد، آنگاه

ص: 179

با نهایت سکون و وقار یارانش را با قامت نماز فرمان داد و خود برخاست و کار وضو بساخت و اصحابش را نماز نخست بگذاشت ، و چون سام سوار و رستم خنجر گذار زره بپوشید ، و شمشیر بیاویخت و گرز آهنین خویش را بر گرفت و گفت : استر مرا زین بر نهید.

برادرش گفت : در چنین روز و چنین حال بر قاطر سوار شوی؟ گفت آری ، و چون آذرگشسب بیرون شد ، و از سرداران لشکر یکی را در میمنه و دیگری را در میسره و برادرش مصاد را در دل سپاه بگذاشت، و دهقان را فرمان کرد ، تادر روی دشمن برگشود ، و شبیب چون نار افروخته و مار افراخته برایشان حمله آورد و همی گفت : « لا حكم الا للحكم انا ابو بدلة » اگر خواهید پای ثبات بیفشارید .

سعید چون آن دیو دژ آهنگ و پلنگ تیز چنگ را بدید ، خرد از سرش بر دوید و خاطرش بر آشوبید ، و همی گفت: اینجماعت سرخواره اند ، و همی مردم خویش را فراهم ساخت و در اثر شبيب بفرستاد، و چون شبیب پراکندگی مردمش را نگران شد ، اصحاب خود را انجمن ساخت و گفت ببایست برایشان بتازید ، سوگند باخدای امیر ایشان را بخواهم کشت ، یا او مرا بخواهد کشت

پس برایشان حمله آورد ، وسعيد و اصحابش بقهقری همی برفتند ، وشبيب برایشان بانگ همی برزد كه اينك مرگ شما را دریافت ، تا ایشان را بقدر يك میل روی برگاشت وسعید همی فریاد برکشید : ای معشر همدان بسوی من گرایان گردید منم پسر ذی مران ، شبیب با برادرش مصاد گفت : « ويحك » برایشان تاختنی بیفکن ، چه این جماعت متفرق شده اند ، و من برامیر ایشان حمله بخواهم برد ، مادر بعزایم بنشیند اگر فرزندانش را بی پدر نگذارم .

آنگاه چون صرصر عاصف و بلای قاصف بر سعید حمله برد و عمودی بر سرش بزد و مرده اش بزير افكند ، وأصحابش بجمله فرار کردند ، و در اینروز از آنجماعت افزون از يك تن کشته نشد ، و دیگران همچنان فرار کرده تا به جزل پیوستند .

جزل فریاد همی برآورد ایمردم بمن روی کنید ، وعياض بن ابی لبنة همى

ص: 180

بانگ برکشید که اگر سعيد بقتل رسيد اينك امير شما جزل که میمون النقيبه و فیروز روز است حاضر است ، بخدمتش روی کنید و از مردم کوفه گروهی بدو پیوستند و انبوهی همچنان فرار کردند و جزل با قلب قوی و بازوی پهلوی بر نشست و جنگ بیاراست ، وقتالی سخت بپای برد ، چندانکه از باره بیفتاد ، وخالد بن نهيك و عیاض بن ابی لبنه چندان بکوشیدند تا او را مجروح و نیم جان از میدان بیرون بردند و آنانکه منهزم شده بودند تا کوفه عنان باز نکشیدند، وجزل را مجروح بمداین در آوردند

پس نامه بحجاج بر نگاشت که امیر بداند که از آن هنگام که مرا بدفع خوارج مامور ساخت ، من آن عهد که امیر با من نهاده بود فراموش نکردم و از رأي وفرمان او سر برنتافتم ، هر وقت فرصت و مقام یافتم بر آنجماعت بتاختم و چون از گزند ایشان بیمناک شدم از جای بر نشدم ، و از حفاظت خویش نیاسودم ، و بر اینگونه کار همیکردم و دشمنان هر حیلت و مکیدت که بکار بستند بر من چنگ نیافتند تاسعيد بن مجالد بامارت بیامد

او را گفتم بعجله و شتاب مشتاب و کار بخرد و تدبیر سپار، و با این جماعت خونخوار با عموم لشکر نیزه گذار جنگ مگذار ، لکن وی بسخنان من کار نکرد و بآنچه گفتم راه نسپرد ، و من خدای و مردم کوفه و بصره را بر اینکار گواه گرفتم . که از آنچه سعید کند نومیدم و از کردار او بیزارم ، وسعید خوش خوش برفت و سرخوش بگذشت و خوش سر بگذاشت « تجاوز الله عنه »

چون اینحال و آن آشفتگی کار را نگران شدم، مردم فرارنده را بخویشتن گراینده ساختم و بمیدان گردان بتاختم ، و چندان دست به تیغ و سنان بسودم و نبرد . فرمودم ، که از گرانی زخم سبك برزمین افتادم ، اصحابم مرا مجروح و بی خویش گرفتند ، وقتی بهوش گرائیدم که خویشتن را يك ميل دور از مصاف گاه بر دست ایشان نگران شدم ، هم اکنون در مداین جای دارم و آن جراحات مرا دریافته ، است که کمتر از آن انسان را پیچان و بی جان گرداند ، اينك امير اصلحه الله از

ص: 181

آنچه سعید را بنصیحت بگفتم از لشکرش پرسش کند ، و از مراتب مکاید و جان بازیهای من باز پرسد ، تاصدق این سخن بروی روشن گردد والسلام

چون حجاج این مکتوبرا قرائت کرد در جواب او نوشت : « اما بعد فقد اتانى كتابك وقرأته وفهمت كل ما ذكرته فيه من امر سعيد وأمر نفسك وقد صدقتك في نصيحتك لأميرك وحيطتك على اهل مصرك وشدتك على عدوك وقد رضيت عجلة سعيد وتؤدتك فاما عجلته فانها افضت به الى الجنة واما تؤدتك فانها لم تدع الفرصة اذا امكنك حزم وقد أحسنت وأصبت وأجرت وأنت عندى من اهل السمع والطاعة والنصيحة وقد اشخصت اليك جبار بن الاعز الطبيب ليداويك ويعالج جراحاتك وبعثت اليك بالفى درهم نفقة تصرفها في حاجتك وما ينوبك والسلام »

نوشته تو را بخواندم و آنچه از سعید و از خود نگاشته بودی بدانستم و نصیحت تورا با امیر خودت بفهمیدم و تصدیق کردم و نگاهبانی سپاه را معلوم کردم ، وسختی تورا در قتال بشناختم ، اگر سعید کار بعجلت سپرد نیکو بود ، چه شتابان سوی بهشت جاویدان شد ، و اگر تو کار بتانی سپردی خواستی تا فرصت و مقام از دست نگذاری ، نیکو کردی و بصواب رفتی ومأجور ومثاب شدی ، و در خدمت من مطيع ومنقاد ،آمدی و از نصیحت فرونگذاشتی اينك جبار بن اعز طبیب را برای مداواة وعلاج جراحات تو بفرستادم و دو هزار در هم از بهرت گسیل داشتم ، تا در کار خود بکار بندى والسلام

و بقول ابن اثير حيان بن ابجر را بمعالجه او بفرستاد، و نیز عبدالله بن ابی عصیفر والی مداین هزار در هم برای جزل بفرستاد و همه وقت بعيادت او برفتی و خاطرش را بارسال هدايا و اظهار و الطاف شاد ساختی .

و از آن سوی شبیب روی بمداین نهاد تامگر کاری بسازد ، لكن معلوم ساخت که برایشان چنگ نتوان انداخت ، پس با یاران خویش جانب راه گرفت تا بكرخ رسید ، و دجله را در سپرد و بسوق بغداد بفرستاد، و آن جماعت را امان داد چه بدانسته بود که آنمردم از وی بيمناك هستند، پس اصحاب شبیب در سوق بغداد

ص: 182

برفتند و چارپایان و دیگر اشیاء که از بهر ایشان بکار بود ، ایشان بکار بود ، خریداری نموده مراجعت نمودند

بیان آمدن شبیب شیبانی بطرف کوفه و فرستادن حجاج سوید را با جمعی بدفع او

چون شبیب از مداین مأیوس شد روی بسوی کوفه نهاد، و در حمام عمر بن سعد وبقول ابن ابی الحدید در حمام اعین فرود گردید ، و اینداستان بحجاج پیوست و فرمان کرد : تاسوید بن عبدالرحمن السعدی با دو هزار تن از برگزیدگان لشکر بدفع او رهسپر شود ، و با او گفت : روی به شبیب کن ، و اگر از توروی برتافت از دنبالش متاز ، سوید بیرون شد و در سبخه(1) لشکر گاه نمود، و بدورسید که شبیب روی بدو آورده ، سوید بدفع او بیرون رفت ، لکن چنان بخوف و هراس میرفتند که گفتی ایشان را بدهان مرگ میبرند و نیز حجاج بفرمود تا عثمان بن قطن راه بر گرفت و در سبخه لشکر گاه بساخت ، و منادی ندا برکشید که از آن کس که با این لشکر مأمور است ذمّه بری است که امشب در کوفه بماند و بعثمان بن قطن پیوسته نگردد ، و در همین حال که عثمان با دو هزار تن راه میسپرد ، و به تعبیه و تحریص ایشان مشغول بود ، با وی گفتند اينك شبيب است که شما را در می سپارد

عثمان فرود گشت و یارانش را فرود آورد و رایت جنگ راروان داشت ، اینوقت بدو خبر دادند که چون شبیب از مکان او خبر یافت، او را بگذاشت و مخاضه دریافت(2) و از آن مخاضه فرات را در سپرد و بیرون از آن راه که سوید جای کرده است آهنگ کوفه نمود .

آنگاه گفتند: آیا ایشانرا نگران نمیشوی ؟ عثمان در میان لشگریان ندا برکشید تا در اثر ایشان سوار و رهسپار گردند، و از آنطرف شبیب در دارالرزق

ص: 183


1- سبخه یعنی شوره زار ، منظور سبخه کوفه است
2- یعنی پهن آب

فرود شد ، و با او گفتند که مردم کوفه بتمامت باعثمان انجمن کرده اند، و چون ایشان خبر روی آوردن شبیب را بشنیدند پریشان شدند ، و همی بر هم صیحه برزدند وازین سوی بدان سوی بر آمدند و از بیم آن پلنگ کوهساری خواستند بکوفه اندر شوند تا با ایشان گفتند: اينك سوید بن عبدالرحمن است که در اثر ایشان می آید و با ایشان پیوسته شده و با لشکر خود با آنجماعت جنگ در افکنده است .

و شبیب حمله سخت برایشان بنمود لکن کاری از پیش برنداشت و شامگاهان از طرف حیره در بیوت کوفه دست بر آورد و سوید از دنبال او تاحیره بتاخت و نگران شد که حیره را بگذاشته و بگذشته است لاجرم سوید آسوده بنشست و از دنبال شبيب نرفت و همچنان بماند تاصبح چهره برگشود و رسولی به حجاج بفرستاد و از مسیر شبیبش آگهی داد

بیان فرمان کردن حجاج سوید را به تعاقب شبیب ومحاربت شبیب با مردم بادیه

حجاج به سوید نگاشت ؛ که از دنبال شبیب بتازد لاجرم سوید از پیاو بشتافت و شبیب همچنان برفت و در اسفل فرات هر طایفه را دریافت بغارت در سپرد و در بیابان خفان(1) برفت و با مردمی از بنی الورثه دچار شد و سیزده تن را بکشت و از جمله آنان حنظلة بن مالك ،بود آنگاه راه نوشت تا در لصف(2)برجماعتی از بنی امیه رسید و در آن آبگاه فرز بن الاسود که یکتن از بنی الصلت بود جای داشت و شبیب را از آن رأی و کردار نهی می نمود و شبیب میگفت: اگر مالك هفت عنان بشوم با فرز میجنگم.

چون ایشان خبر شبیب را بشنیدند فرز بر اسبی بر نشست و از پشت بیوت بیرون شد ، و آن مردم از وی منهزم شدند، و شبیب بازشد و اینوقت مردم بادیه را

ص: 184


1- خفان بفتح خاء معجمه و تشدید فاء نام موضعی است نزديك كوفه
2- لصف بتحريك اسم آبگاهی است

از صولت خويش بيمناك ساخته بود؛ پس بقطقطانه و از آنجا بقصر بنی مقاتل آنگاه بحصاصه و از آن پس به انبار ،بتاخت و برفت تا بدقوقا رسید و آنگاه روی براه نهاد و تا ادنی بلاد آذربایجان ،بگذشت و چون نيك دور شد ، حجاج روی ببصره نهاد وعروة بن مغيرة بن شعبه را از جانب خود در کوفه بنشاند و مردمان از هر راه بی خبر بودند که ناگاه مکتوب ماذر است دهقان بابل مهروذ بعروه رسید ، که تاجری از سوداگران بلاد من مرا خبر آورد که شبیب در خاینجار(1) فرود شده، و بآن اندیشه است که در آغاز اینماه که فراز میرسد آهنگ کوفه نماید و من همی دوست داشتم که تو را ازین قضیه داستان کنم تا تدبیر کار خویش بسازي ، و من درنگی نیاورده بودم که دو تن دیگر بیامدند و گفتند: شبیب در خاینجار در آمده.

چون عروة آن مکتوب را بخواند، نامه به حجاج نوشته با آن مکتوب بدو ببصره فرستاد چون حجاج این خبر بدانست بی درنگ بکوفه روی نهاد، تاقبل از شبیب وارد شود .

بیان در آمدن شبیب شیبانی در گونه و قتال او با مردم کوفه

شبيب روى بكوفه نهاد و دجله را در سپرد و راه برشمرد تا بقریه که نامش حربی بود رسید ، و از روی تقال گفت: دشمنان شما را آتش حرب فرو میسپارد و نیز راه نوشت تا بعقرقوف پیوست ، سوید بن سلیم گفت: یا امیر المؤمنین آیا ازین قریه ناخجسته نام ارتحال نمیجوئی ؟ شبیب گفت : من خود نیز این تطیر کرده ام سوگند با خدای جز ازین قریه به دیدار دشمن نابکار نشوم ، همۀ شئامت و نحوست آن برای دشمنان ما و نیز عقر بخواست خدای مخصوص بایشان میشود

پس از آنجا جانب راه گرفت تا مگر پیشتر از حجاج بکوفه اندر شود . وهمى با أصحاب خود میگفت ای مردمان همانا حجاج در کوفه نیست ، و با اینحال زود میتوان این شهر را مأخوذ داشت، پس بر عجلت و شتاب بیفزائید تا کار بکام کنید ؛

ص: 185


1- شهر کوچکی است نزديك دقوقا

و از آنسوی مکاتیب عروة متواتراً بحجاج ميرسيد ، و او در نهایت شتاب منازل و معابر در هم همی نوشت ، تا زودتر از شبیب بکوفه در شود ، لاجرم هنگام نماز عصر قبل از وصول شبیب بکوفه در رسید و از آنطرف شبیب نیز هنگام نماز عشا وارد سبخه گردید ، وطعامی بدست کرده با اصحابش بخوردند و روی بکوفه آوردند

ابن خلکان گوید: دخول حجاج بكونه در سال هفتاد و هفتم هجری بود. و در قصر الاماره متحصن گردید . و شبيب و مادرش جهیزه وزوجه اش غزاله با یارانش سوار شدند و هنگام روشنی بامداد بکوفه اندر ،آمدند و ببازار اندر شده چون شیر و پلنگ بچالاکی و سختی بر در قصر الاماره بگذشت ، و با گرز خود چنان بر در بکوفت که نشانی عظیم بآن در بگذاشت ، و تا گاهی که آن قصر را ویران کردند آن نشان بر در قصر بماند ، آنگاه بر باب مصطبه توقف کرده این شعر بخواند :

و كان حافرها بكل ثنية *** فرق يكيل به شحيح معدم

و بقول ابن اثیر این شعر بخواند :

عبد دعى من ثمود اصله *** لا بل يقال ابو ابيهم يقدم

و از دعی که بمعنی حرامزاده است حجاج را قصد کرده ، چه بعضی از مردمان می گفتند: که ثقیف از بقایای ثمود باشند، و پاره گفتند که طایفه ثقیف از نسل يقدم الايادی هستند ، معلوم باد که چون شبیب دو دفعه بکوفه اندر شده است تواند بود این دو بیت را هر يك را در مره قرائت کرده باشد ، بالجمله این هنگام شبيب و أصحابش بجانب مسجد اعظم اقتحام و ازدحام ورزیدند، و جماعتی را که در آن مسجد از عبادت مفارقت نمی ورزیدند بقتل رسانیدند و چنان بود که غزاله زوجه شبیب نذر نهاده بود که اگر بمسجد کوفه اندر آید دورکعت نماز بپای آورده سوره بقره و آل عمران را در آن نماز قرائت کند پس شبیب با هفتاد تن از یارانش بمسجد در آمدند و نماز بامداد بگذاشتند و غزاله نذر خویش را بگذاشت و از جمله آنان که در مسجد بدست شبیب بقتل رسیدند عقيل بن مصعب الوادعي و عدی بن عمرو الثقفى وابوليث بن ابی سلیم بودند

ص: 186

و چون ازینکار بپرداختند بر در سرای حوشب بر گذشتند و این حوشب امارت شرطه حجاج را داشت پس شبيب باجماعتی بر در سرای او بایستاد و گفتند: امیر یعنی حجاج حوشب را میخواند و این وقت میمون غلام حوشب مرکب او را بیرون بیاورده بود تا سوار شود وهمی خواست بر حوشب در آید آنجماعت گفتند : بپای تا صاحبت بیرون ،آید حوشب آن کلام را بشنید و بیگانه شمرد و برفت تا از آن سواری انصراف جوید

شبیب اینحال بدانست و بدوشتابان گشت ، حوشب بسرای اندرشد و در بر بست ایشان غلامش میمون را بکشتند و مرکبش را مأخوذ داشتند ، و از آنجا بسوی جحاف بن بسیط شیبانی که از طایفه حوشب بود بگذشتند ، و سوید باجحاف بن بسيط و بقولی نبیط گفت: فرود آی تا بهای آن شتر که شب گذشته از تو خریدار شدم بگذارم

جحاف گفت این ساعتی ستوده نیست و مکانی خجسته نباشد که تو ادای دین میخواهی کنی ، وای بر تو مگر جز درین تاریکی اندیشه ادای دین نکردی ، با اینکه بر کوهه زین نیز جای داری ، ای سوید خدا نکوهیده دارد آن کیش و آئینی را که جز بقتل کسان و خونریزی مردمان اصلاح نجوید

آنگاه شبیب و یارانش بر مسجد بنی ذهل بگذشتند و نگران شدند که ذهل بن حارث در مسجد قوم و عشیرت خویش بنماز اشتغال دارد ، و در نماز طول همی پس درنگ کردند تا از نماز بپرداخت و بمنزل خویش روی نهاد ، اورا نیز بکشتند واز کوفه بیرون شدند ، ونضر بن قعقاع بن ثور الذهلي ایشان را استقبال کرد ، و با شبیب گفت : « السلام عليك ايها الامير » سويد :گفت: أمير المؤمنین بگوی وای برتو پسر قعقاع گفت : امیر المؤمنین، آنگاه شبیب با او گفت: ای نضر « لاحکم الا الله» وهمی خواست او را لعن کند ، قعقاع گفت : « انا لله وانا اليه راجعون » این وقت اصحاب شبیب بروی بتاختند و بخاك و خونش در انداختند ، و این پسر قعقاع با حجاج از بصره روی آورده و از وی تخلف یافته بود ، و مادر نضر بن قعقاع ناجيه

ص: 187

دخترهانيء بن قبيصة الشيبانی است و شبیب دوست میداشت که نضر را آسیبی نرسد و نجات یابد .

بالجمله شبیب و یارانش از آنجا روی به رومه نهادند ، و این وقت حجاج فرمان کرد ، تا منادی ندا بر کشید ای لشکر خدا سوار شوید و بشارت یابید ، وخود برفراز باب قصر جای داشت ، و غلامی در خدمتش بپای و چراغی افروخته بود ، این هنگام نخست کسی که بدو پیوست عثمان بن قطن بن عبدالله بن الحصين بود ، و گفت امیر را بازگوئيد اينك حاضر خدمت و ناظر فرمانم ، آنغلام که مصباح در دست داشت گفت در مکان خویش توقف جوی تا فرمان امیر بازرسد و از آنطرف مردمان که از هر سوی خدمت حجاج شتابان شدند ، عثمان با آنجماعت در همان مکان تا بامدادان بپائیدند.

و از آنسوی چنان رو داده بود که عبد الملك بن مروان محمد بن موسى بن طلحه را بامارت سجستان مأمور ساخته و به حجاج نامه کرده بود که چون محمد بن موسی در کوفه ترا دریابد دو هزار تن با وی برانگیز ، و هر چه زودتر ساختگی او را کفایت کرده بمحل امارتش روان کن

چون محمد بکوفه در آمد حجاج به تجهیز او مشغول گشت ، پاره از یاران و دولت خواهان محمد بن موسی بدو گفتند: ایها الامیر چند که توانی بمرکز امارت شتاب گیر ، چه نمیدانی این روزگار برچگونه بگردد ، و کار شبیب برچه سامان پایان گیرد ، و از آنسوی دولتخواهان حجاج با حجاج گفتند: که اگر محمد بن موسی که بشرف مصاهرت عبد الملك افتخار دارد، با این نجدت و جلالت به سجستان سفر کند ، و از آنانکه در طلب ایشان رنج میبری بدو پناهنده شوند و او تو را ازوی باز دارد چه توانی ساخت ؟

حجاج گفت تدبیر چیست؟ گفتند: صواب چنین مینماید که باوی از حدیث شبیب باز برانی و گوئی اینکه شبیب در گذرگاه توست و مرا زبون و بیچاره ساخته و از خدای امید میبرم که شر او را بدست تو بگرداند و نام تو در صفحه جهان بماند .

ص: 188

و بلند و نمایان گردد، پس حجاج این جمله را بدو بر نگاشت که تو بر هر شهر و دیار که عبور فرمائی مختار و صاحب امر و فرمان باشی ، اينك شبیب است که در عرض راه تو است ، باوی و مردم او جهاد کن تا این اجر و نام و آوازه تو را باشد ، آنگاه بمحل امارت خویش روی گذار

محمدبن موسی اینجمله را قبول کرد ، و حجاج بفرمود : تا بشر بن غالب اسدی با دو هزار مرد ، وزائدة بن قدامة الثقفى را با دو هزار تن ، وابو الضريس مولای بنی تمیم را با دو هزار نفر ، وبقولی با یکهزار تن از موالی ، واعين صاحب حمام اعین مولای بشر بن مروان را با هزار تن ، وعبد الاعلى بن عبدالله بن عامر وزياد بن عمرو العتكي و جماعتی دیگر را بحرب شبیب نامزد کرده و این امرای سپاه و رؤسای لشکر در پایان فرات انجمن شدند ، و حجاج با ایشان گفت : اگر کار بکارزار پیوست، امارت شما بازائدة بن قدامه است ، چون شبیب انجمن ایشان را بدید از مکان خود راه بر گرفت و بقادسیه رهسپار شد

ذکر فرستادن حجاج بن یوسف ز حربن قیس را با سواران کارزار به محاربت شبیب شیبانی

و نیز حجاج بن یوسف فرمان کرد ، تازحر بن قیس با یکهزار و هشتصد تن سوار نیزه گذار آماده پیکار شدند ، و با او گفت از دنبال شبیب بتاز و هر کجا اورا دریابی باوی جنگ در انداز . لکن اگر او را رهسپار بینی یا با خودت متعرض نیابی کار بستیز و آویز مسپار ، و او را بخویش بگذار ، پس زحر بن قیس راه بر گرفت و زمین در نوشت تا بسیلحین(1)در رسید چون شبیب مسیر او را بدانست بدو روی کرد و هر دو طرف آماده کارزار شدند ، و عبدالله بن کبار که از شجعان روز روزگار میمنه سپاه زحر و عدی بن عدی بن عمیرة الکندی در میسره لشکر او جای داشت

شبیب نیز مردم خود را فراهم ساخت، و بریکصف بداشت ، آنگاه چون شیر

ص: 189


1- نام طسوجی است نزديك بغداد وعامۀ مردم صالحين ميگويند

شکاری و پلنگ کوهساری بمیدان کارزار بشتافت تا بز حر بن قیس رسید زحر فرود شد و چون شیر شمیده و پلنگ رمیده جنگ بیاراست و چندان نبرد آزمود که بزمین بیفتاد و اصحابش منهزم شدند و چنان دانستند که وی کشته شده است اما چون نسیم سحرگاهان وزیدن گرفت و آن شدت حرارت بنشست زحر بخویش آمد و پیاده روان شد تا بقریه در آمد و در آنجا چندی ،بیا سود آنگاه او را بکوفه حمل کردند ، و اینوقت چهارده زخم برسر و روی داشت

پس روزی چند در نگ نموده نزد حجاج شد و نشان زخم بروی نمایان بود چون حجاج او را بدان حال نگران شد بتکریمش بکوشید و در کنار خودش بر سریر خود بنشاند و با حاضران در گاه گفت: هر کس خواهد نگران مردی از مردم جنان جاویدان شود که در میان مردمان گام همیسپارد و اجر شهید دارد باین مرد نظر کند.

داستان محاربت نمودن امرای حجاج با شبیب شیبانی و بقتل رسیدن محمد بن موسی بن طلحه داماد عبدالملك

چون اصحاب زحر منهزم شدند اصحاب شبیب چنان گمان بردند که زحر را بکشته اند و با شبیب گفتند ، همانا این لشکر را هزیمت کردیم و سرداری بزرگ را بکشتیم و کار بکام آوردیم هم اکنون ما را بنعمت و برخورداری و دولت و کامکاری باز گردان شبیب گفت: ازین دلیری و دلاوری شما و کشتن این امیری بزرگ و هزیمت این سپاه سترك خوفی عظیم در دل این امراء و این لشکر که در طلب شما هستند جای کرده فرصت از کف مدهید. و بجانب ایشان تاختن گیرید سوگند با خدای اگر با ایشان قتال دهیم هیچ مانع و دافعی برجای نماند و بخواست خدای کوفه را در قبضه اقتدار در آوریم

آنجماعت گفتند ما همه چشم بر حکم و گوش بر فرمان داریم و از کوه آتش و دریای بلا روی برنتابیم پس شبیب جانب راه گرفت و از منزل و مقام امراء بپرسید

ص: 190

گفتند ایشان در رودبار فرود آمده اند که تا کوفه بیست و چهار فرسنك مسافت دارد شبيب بادل قوی و پای استوار رهسپار شد و چون حجاج خبر او را بدانست امراء لشکر را پیام كرد كه اينك شبيب بسوی شما میتازد - بجمله ساخته قتال و جدال باشید و امارت جملگی شما با زائدة قدامه است

و این هنگام هر يك از آن امراء اصحاب خود را جداگانه تعبیه کرده ودر میان اصحاب خود واقف بودند از آنطرف شبیب براسبی کمیت و پیشانی سفیدروی بایشان آورد و مردم خود را برسه بهره کرده بود در يك كتيبه سويد بن سليم امير بود و او با مردم خود در برابر میمنه آن لشکر کوفه که زیاد بن عمر و عنکی حافظ و حارس بود بایستاد و در کتیبه دیگر مصاد برادر شبیب امارت داشت و او در برابر میسرۀ مردم کوفه که بشر بن غالب اسدی سردار بود بایستاد و شبیب در برابر قلب آن سپاه جای گرفت.

اینوقت زائدة بن قدامه سردار سپاه کوفه بیرون تاخت و از چپ و راست اسب گفت برانگیخت و مردم كوفه را بجنك تحريص همی نمود و دلیری داد و همی گفت ای بندگان خدای شما جمعي كثير نيك وطيب باشيد و اينجماعت که بمحاربت شما مبادرت کرده اند مردمی قلیل و خبیث هستند فدای شماشوم چندی به شکیبائی و درنك باشید و پای سخت کنید . چه از دو حمله یاسه حمله بیشتر نیاورید که برباره فتح و کوهه مراد جای گیرید، آیا بر این مردم نگران نباشید

سوگند باخدای جمله ایشان دویست تن نباشند و همه دزدان و از دین بیرون تاختگان باشند ، و برای ریختن خون شما و غارت کردن اموال شما و بردن فییء شما بتاخته اند ، پس نشاید که ایشان با این قلت عدد از شما با این کثرت شمار نیرومندتر باشند ، و نتوانید ایشان را از آهنگ خود بازدارید ، با اینکه ایشان مردمی متفرق و پراکنده و شما گروهی متفق و هم آهنگ هستید ، چشمها بپوشید و باسنان آبدار و تیغ شرر بار روی به ایشان دارید، و تا شما را فرمان نکنیم حمله نیاورید ، چون این سخنان بپایان برد بجای خود بازگشت .

ص: 191

و از آنسوی از مردم شبیب شیبانی سوید بن سلیم چون قضای آسمانی برزیاد بن عمر والعتکنی حمله آورد و چون نهنگ دریا بار و پلنگ کوهسار آن صف را در هم شکافت ، اما زیاد اندکی پایداری کرده و سوید چندی از ایشان بازگشت ، و دیگر باره چون شرر پاره حمله افکند

فروة بن لقیط خارجی داستان میکند که در این روز ساعتی با نیزه رزم دادیم و آنجماعت سینه هدف ساخته شکیبائی ورزیدند ، چندانکه گمان همی بردم که اینمردم دلیر از جای نخواهند شد، وزياد بن عمر و قتالی شدید بداد، و سوید بن سلیم را در این روز بآنگونه شدت و شجاعت نگران شدم که مرا یقین افتاد که اشد و اشجع عرب اوست و چون گران کوه برجای بود ، پس از ایشان بریکسوی شدیم و بناگاه در هم شکستند و بعضی از اصحاب ما با پاره گفتند آیا بر این گروه نگران هستید که همی خواهند در هم شکنند، هم اکنون برایشان حمله ور شوید.

در اینوقت شبیب ما را پیام فرستاد که اینجماعت را بحال خود بگذارید و برایشان حمله نیاورید تا چندی سبك شوند پس چندی دست بداشتیم آنگاه سیم بار حمله آوردیم ، و آنجماعت هزیمت گرفتند ، و در آنحال نظر بزیاد بن عمرو افکندم که همی شمشیر بکار بردي ، و بیشتر از بیست تن شمشیر بروی فرود همی آوردند ، و هیچ بجوشنش کارگر نگشت، لکن او نیز منهزم گشت و زخمی اندک برداشته بود ، و اینوقت نزديك بود که تاریکی جهان را در سپارد .

آنگاه مردم شبیب بر عبد الاعلى بن عبدالله بن عامر حمله بردند ، و او را منهزم ساختند ، لكن فراوان قتال نداد و بزیاد بن عمر و ملحق شد ، و هر دو تن منهزماً برفتند ، و ما همچنان بتاختیم تا بمحمد بن موسی بن طلحه امیر سجستان هنگام شامگاهان باز رسیدیم ، و اینوقت محمد در میان یارانش بپای بود ، و باوی بکارزار در آمدیم و پیکاری سخت بپای بردیم ، محمد بن موسی برشداید کارزار شکیبائی گرفت، و از آنسوی مصاد بر بشر بن غالب که در میسره سپاه جای داشت حمله کرد ، او نیز دل بر مرگ بر نهاد و همی بزد و بخورد وزخم برداشت و پنجاه تن از

ص: 192

مردم بصره نیز باوی فرود گشتند و شمشیر بر آهیختند و جنگ در آویختند تا کشته شدند، و دیگر یارانش انهزام گرفتند

اينوقت برأبو الضريس حمله سخت بیاوردیم و او را منهزم نمودیم و او پهلوی بشر بن غالب بود ؛ بعد از آن بموقف اعین روی نهادیم و نبردی سخت بکار بردیم ، و ایشان را چنان منهزم ساختیم که بزائدة بن قدامه رسیدیم، چون زائده اینحال بدید فرود گردید و ندا برکشید ، ای مسلمانان همه بزمین فرود آئید و بغیرت و شجاعت کار کنید، تا این جماعت کفار در صبوری و شکیبائی بر شما که اهل ایمان هستید پیشی نجویند. پس بجنك در آمدند و آن شب را تاسحرگاهان آسیاب جنك بگشت

اینوقت شبیب چون قضای سراشیب با جماعتی از یارانش برزائده بتاخت و او را با جماعتی از اصحابش بکشت ، آنگاه اصحاب خویش را آواز بداد که دست از قتل اینجماعت بدارید ، و ایشان را به بیعت دعوت کنید ، پس در طلوع فجر ایشان را به بیعت بخواندند و اینوقت أبو الضريس و اعین در کوشکی عظیم جای کرده بودند.

عبدالرحمن بن خبیب میگوید : من از آن کسان بودم که بخدمت شبیب در آمدم و باوی بخلافت بیعت نهادم و شبیب براسبی کمیت و اغر(1)سوار بود و اصحابش در گردش فراهم بودند و هر کس به بیعت او بیامدی شمشیر و سلاحش را مأخوذ داشتی آنگاه با شبیب نزديك شدی و بامارت مؤمنین بروی سلام راندی و بیعت کردی و از جمله آنانکه با او بیعت کردند ابو بردة بن أبي موسى بود .

شبیب گفت این پسر یکی از دو حکمین است، یعنی ابوموسى أشعري وعمرو بن العاص ، آنجماعت خواستند او را بقتل رسانند ، شبیب گفت : گناه وی چیست؟ او را بجای گذاشتند ، و آنجماعت که بیعت کردند آسوده بماندند ، و بر اینگونه ببودیم تاروشنی فجر پدیدار گشت ، و این هنگام محمد بن موسی بن طلحه با أصحاب خویش در پایان لشکر جای داشت، چه حجاج مقرر داشته بود که موقف او در پایان لشکریان باشد ، وزائدة بن قدامه در حضور او جای نماید ، و محمد بن

ص: 193


1- یعنی پیشانی سفید

موسی را مقام امارت تمام سپاه داده بود

پس محمد بن موسى فرمان کرد تا اذان ،بگفتند چون شبیب بانگ اذان بشنید گفت: این بانگ اذان از کجاست؟ گفتند ابن طلحه منهزم نگشته و در لشکر-گاه او این بانگ برخاسته است . گفت : مرا گمان میرفت که حمق و خیلایش او را بر چنین کارها باز دارد .

آنگاه شبیب فرود شد و اذان بگفت ، و جماعت را بامامت نماز بگذاشت و سورۀ «وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ و رَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ» را قرائت کرد ، و سلام بگفت و سوار بشد ، و بمحمد بن موسی بن طلحه پیام کرد که همانا تورا فریب داده اند، و حجاج همی خواست تا در دهان بلا و چنگ فنایت در افکند ، و تو در کوفه با من همسایه هستی و حقوق مجاورت داری ، هم اکنون بسلامت بمحل مقصود راه بر گیر که از منت گزندی نخواهد رسید

محمد بن موسى گفت : این سخنان بگذار و کار زار را آماده باش ، شبیب دیگر باره آن پیام بدو فرستاد همچنان محمد امتناع ورزید شبيب بدو گفت: همانا نگران هستم که ساعتی بر نیاید که روزگار یارانت تیره و تار گردد و تورا بی یار بگذارند و چون دیگران دستخوش تیغ آبدار شوی. مرا اطاعت کن و نصیحت مرا بشنو و براه خویش روی کن ، چه من همی خواهم جان تو بسلامت باشد

محمد بن موسى اینکلمات را بچیزی نشمرد و خود بیرون تاخت و مبارز طلبید بطین و از پس او قعنب بن سوید بمبارزتش بتاختند ، محمد گفت من جز با شبیب قتال نمیدهم با شبیب گفتند وی از محاربت ما روی بر می تابد و تو را میطلبد شبیب خود روی بدو آورد و گفت با خدای سوگند میدهم که برخون خویش ببخش چه بامنت حق مجاورت است

محمد بن موسى باین سخنان التفات نکرد و خواستار پیکار شد ، چون شبیب این حال بدید ناچار عمود آهنین خویش را که دوازده رطل آهن در سر داشت بر-سرش بکوفت چنانکه کلاه خود و سرش را در هم شکست و بقتل رسید، شبیب از

ص: 194

اسب فرود شد و او را کفن كرد و از خاك بخاك نهاد ، وخوارج آنچه در لشکرگاه او بود بغارت بردند و شبیب کسی را نزد اهل و عیال محمد بفرستاد و معذرت بخواست و گفت : او در کوفه با من همسایه است و بر من است که آنچه از وی بغارت برده اند باز بخشم ، و از آنطرف هر کس با شبیب بیعت کرده بود فرار کرد و از آن مردم يکتن بجای نمانده بود .

و اینوقت اصحاب شبیب با او گفتند : اگر اکنون آهنگ کوفه کنی یکتن مانع تو نخواهد بود و چنان بود که شبيب بآن كوشك وجوسقى(1) که اعين وابو الضريس جای داشتند بتاخت و ایشان در آنجا متحصن شدند و شبیب آنروز را اقامت کرد، و چون اصحاب شبیب این سخن بگفتند ، شبیب در آنجمله نگران شد که جراحات بسیار یافته اند گفت زحمت و جراحت که بر شما رسیده از آنچه کرده اید افزون است

آنگاه با مردمی چند جانب صراط و از آنجا بخاینجار روی نهاد كه نزديك بغداد بود و این خبر به حجاج رسید و او را گمان رفت که وی آهنگ مداین کرده است که باب کوفه است و هر کس مداین را داشته باشد اکثر سواد بدست او خواهد بود از اینروی اندیشناک شد و شتابان بمداین آمد و ابن عصیفر را معزول و عثمان بن قطن را منصوب ساخت

و چون عثمان والی مداین و جوخی و انبار گردید و اینوقت چنانکه اشارت رفت جزل در آنجا بمداوای جراحات خود مشغول بود و ابن عصیفر در آن مدت او را عیادت کردی و عطوفت ورزیدی ، لكن عثمان این قانون را مرعی نداشت جزل گفت بار خدایا ابن عصیفر را برجود و فضل بیفزای و بخل و شقاوت عثمان را افزون کن.

ابن اثیر در تاریخ خود میگوید : که در باب مقتل محمد بن موسى بن طلحه بعضی براین روایت رفته اند که محمد بن موسی مردی دلیر و باسطوت وبأس بود ، و در قتال أبی فديك با عمر بن عبيد الله بن معمر حضور یافت ، وعمر دختر خویش را با او تزویج

ص: 195


1- جوسق معرب همان كوشك است و آن قصر بلند و افراخته باشد

نمود ، و خواهرش در تحت نکاح عبدالملك بن مروان بود ازینروی بولایت سجستان نامدار گشت و در طی راه از کوفه بگذشت ، و در اینوقت حجاج بن یوسف در کوفه جای داشت و آن کلمات که از آن پیش مذکور شد بدو گفتند و حجاج آن تدبیر که اشارت رفت بساخت .

بیان محاربت شبیب با عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و به قتل رسیدن عثمان بن قطن

چون حجاج از کار مداین فراغت یافت ، عبدالرحمن بن محمد بن الأشعث را بخواند و با او گفت : شش هزارتن وبقول ابن أبى الحديد شش صدتن از قوم خودت از مردم کنده و ششهزارتن از دیگر کسان گزیده دار، و هر چه زودتر در طلب شبیب شناب گیر ، عبدالرحمن برحسب فرمان آن لشکر بساخت و در دیر عبد الرحمن لشگرگاه کرد ، و چون سپاهیان در آنجا انجمن کردند ، حجاج بدینگونه بدیشان مکتوب کرد و بفرمود تا بر آنجماعت قرائت کنند :

أَما بَعْدُ فَقَدِ اعْتَدْتُمْ عادَةَ الأذلاء وَ وَلَّيْتُمُ الدَّبُرَ يَوْمَ الزّحْفِ دَأْبَ الْكافِرِينَ و قَدْ صَفَحْتُ عَنكُمْ مَرَّةً بَعْدَ مَرَّةٍ وَ تَارَةً بَعْدَ أُخرى و إنِّي أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَما صادِقاً لَئِنْ عُدْتُمْ لِذلِكَ لَأ وقِعَنَّ بِكُم إيقاعاً يَكُونُ أَشَدَّ عَلَيْكُمْ مِنْ هَذَا الْعَدُو الَّذِي تَنْهَزْمُونَ مِنْهُ فِي بُطُونِ الْأَوْدِيَةِ وَالشّعابِ تَسْتَتِرُونَ مِنْهُ بِأَفيآء الْأَنْهَارِ وَ أَلْواذِ الْجِبَالِ فَلْيَخَفْ مَنْ كَانَ لَهُ مَعْقُولُ عَلَى نَفْسِهِ وَ لَا يَجْعَلْ عَلَيْها سَبِيلاً فَقَدْ أَعْذَرَ مَنْ أَنذَرَ - وَالسَّلامُ .

یعنی شماها بعادت و شيمت اذلاء و فرومایگان روزگار برفتید و در پهنه کارزار بار عار بردوش نهادید ، و جانب فرار سپردید، چنانکه کفار را بدینگونه کار و کردار است و من بر این جمله بچشم عفو و إغماض بگذشتم ، وكرة بعد كره بحلم

ص: 196

و برد باری برفتم ، هم اکنون باخدای سوگند همی خورم که اگر ازین پس نیز چون ازین پیش کار کنید ، آنگونه عقوبت و عذاب و سزا در کنار بینید ، که از گزند این دشمنان نابکار که از بیم ایشان در بطون اودیه و شعاب و کنار انهار و تنگنای کوه و غار گریزان هستید سخت تر باشد ، پس هر که را خردی در مغز و بینشی در دیدار است ببایست برجان خویش ببخشد ، چه راه عذر بروی مسدود ساختم والسلام .

چون عبدالرحمن و لشکریان این تهدید و تهویل بدیدند کوس کوچ بکوفتند و در مداین در آمدند و یکروز اقامت کردند تا آنچه بکار دارند خریدار گردند پس از آن آواز رحیل در افکندند و راه بر گرفتند و عبد الرحمن نزد عثمان بن قطن بوداع بیامد ، و از آنجا بعيادت جزل برفت و از جراحتش بپرسید ، ومدتى حديث برفت

جزل گفت : : يا بن عم همانا بفرسان عرب و شجعان روزگار وابناء حرب و سواران کاردیده و شیران شمیده روی میکنی ، سوگند با خدای این مردم دلیر از پستان حرب شیر نوشیده اند ، و باضلاع شجاعت پوست بر گوشت کشیده اند و چون شیران بیشۀ جلادت چنگ ویال برافراخته اند، هر يك از صد سوار کارزار دشوار ترند، چنین دلیران شیر شکار را خوار نتوان شمرد و نه به پیکار ایشان سبکبار شاید شتافت

همانا مکرر با ایشان جنگ در افکنده،ام و بگزند پیکار ایشان مبتلا گردیده ام ، هر وقت که در پهنه بیابان مقاتلت ورزیدم ، اگر ماهزارتن و ایشان صد تن بودند دمار از روزگار ما در آوردند ، لکن اگر بحزم و احتیاط رفتم و بر و برگرد خویش خندق بر آوردم ، یا در تنگنائی جنگ در انداختم آنچه خواستم یافتم وبر ایشان چیره شدم، تونیز تا میتوانی جز باینطریق کار مکن ، و شرایط احتیاط را از کف مگذار ، چون این سخنان بپای برد با عبدالرحمن وداع کرد ، و نیز اسب خود را که فیفاء نام داشت و از برق پیشی میگرفت بدو بخشید.

عبدالرحمن با سپاه خویش در طلب شبیب راه بر گرفت ، و چون با وی

ص: 197

نزديك شد شبیب از وی دوری گرفت، و بسوی دقوقاء وشهر زور راه نوشت و عبدالرحمن چون حال را بدینگونه یافت در اثرش بشتافت تا بپایان آن اراضی رسید و گفت : شبیب در زمین موصل است ، والی موصل او را بباید دفع نماید و باوي مقاتلت ورزد

و این خبر به حجاج رسید و بعبدالرحمن نوشت « اما بعد فاطلب شبيباً واسلك في اثره این سلك حتى تدر که فتقتله او تنفيه عن الأرض انما السلطان سلطان امير المؤمنين والجند جنده والسلام » در طلب شبیب بشتاب و بهر کجا روی کند از دنبالش راه برگیر، تا او را دریابی و بقتلش در آوری، یا ازین حدود و ثغورش بیرون تازی ، چه امروز سلطنت وسپاه و تخت و کلاه وامر وفرمان بعبد الملك بن مروان اختصاص دارد

چون عبدالرحمن این نامه را بخواند در طلب شبیب شتاب گرفت ، لكن شبیب را قانون چنان بود که در اقامت گاه خویش بپائیدی ، چندانکه مردم حجاج بدو نزديك ميشدند ، آنگاه ساخته شبیخون شدی ، و چون دیدی ایشان را خندق براطراف است انعطاف گرفتی و ایشانرا بجای بگذاشتی و عبدالرحمن همچنان در طلبش شتابان میشد ، و چون شبیب را از آن همت و عزیمت خبر میرسید با سواران کارزار برایشان حمله ور میگشت ، و بدو نزديك ميشد و نگران میگشت که عبد - الرحمن با ساختگی تمام صف کشیده و کمانداران را آماده کارزار داشته و نتوان او را فریب داد و غافل ساخت، ناچار باز میگشت و ایشان را بحال خود میگذاشت و بیست فرسنگ دور تر در زمین سختی و ناهمواری منزل میکرد .

عبد الرحمن نیز از پای نمی نشست و در اثرش با لشکرش ميرفت تا بدو نزديك میگشت ، شبیب از آنجا میکوچید و بیست فرسنگ یا پانزده فرسنگ آنسوی تر فرود میشد ، و در منزلی خشن و ناخوب جای میگرفت تا عبدالرحمن با لشکریان و احمال واثقال بآنجا می پیوست شبیب نیز از آنجا بدیگرسوی راه مینوشت .

از اینروی کار برسپاه عبدالرحمن دشوار شد و برنج و عذاب دچار آمدند

ص: 198

و چار پایان ایشان کوفته و خسته شدند ، وروزگار ایشان تار گردید ، وعبدالرحمن بر اینگونه کار همیکرد تا گاهیکه شبیب بخانقین و جلولاء رسید ، و از آنجا بطرف تامراء(1) روی نهاد و بپایان اراضی موصل پیوست و اینوقت جز رودخانه حولا یادر میان شبیب و کوفه حایل نبود و از آنطرف عبدالرحمن نیز راه همی نوشت تا در شرقی حولایا نزول نمود و در بعضی جویها که مانند خندقی مینمود در آمد

اینوقت شبیب بعبد الرحمن پیام کرد که این ایام عید ما و شماست اگر در این چندروز جنگ را دست باز گذاريد نيك تر است عبدالرحمن نیز چون دوستدار مماطلت و مسامحت بود در آن عید نحر دست از جنگ باز داشت و چون عثمان بن قطن اینحال بدید غنیمت دانست و بحجاج نوشت که امیر اصلحه الله را آگاهی می سپارم که عبدالرحمن بن محمد بن الأشعث تمامت اراضی جوخی را از بهر خویش خندقی بیاراسته و شبیب را بحال خود بگذاشته ازینروی خراج این زمین درهم شکست و مردمش را زادو توشه برفت والسلام

چون حجاج این مکتوب را بخواند در جواب او نوشت آنچه مرقوم داشتی بدانستم قسم بجان خودم عبدالرحمن همان کرده است که باز نمودی، هم اکنون بجانب این لشکر روی کن و برایشان امیر باش و در طلب شبیب بکوش تا او را دریابی والسلام

و هم حجاج فرمان کرد تا مطرف ن المغيرة بن شعبه بمداین برفت و عثمان نیز بموجب فرمان برفت تا در کنار نهر حولایا بلشکرگاه عبدالرحمن در آمد و این هنگام شامگاه یوم الترویه بود پس بر فراز قلعه بر آمد و مردمانرا ندا کرد که ای لشکر بجانب دشمن خویش رهسپر شوید چون مردمان این بانگ بشنیدند بدوشتاب گرفتند و گفتند اينك از هر سوی آب بر ما احاطه دارد و این مردم نیز ساخته جنگ نشده اند يك امشب درنك فرمای و چون چهره روز نمودار گردد با ساختگی جانب پیکار سپار

ص: 199


1- نام رودخانه وسیعی است در اعالی نهروان

عثمان گفت هم امشب برایشان میتازم و جنگ میاندازم تا بخت کرا باشد و نصرت با که روی کند

اینوقت عبدالرحمن بن محمد بن الأشعث بيامد وعنان مرکبش بگرفت و همی سوگند داد تا از مرکب بزیر آمد و عقیل بن شداد سلولی نیز بدو گفت این جماعت که در این ساعت با ایشان آهنگ مناقشت داری با مداد نیز میتوانی و برای تو بهتر است چه اکنون شبی تار و بادی سخت وزنده است فرود شو، چون بامداد چهره نماید ما را بجنك ايشان راهسپار دار عثمان ناچار فرود شد و بادی سخت او را فرو گرفت و غباری بزرگ او را در سپرد .

پس امیر خراج را بخواند تا از بهرش قبۀ برکشید و در آنجا تا بامداد بگذرانید آنگاه با لشکریان روان گردید و همچنان بادی شدید و غباری عظیم ایشان چیره گشت سپاهیان در خدمتش نفیر بر آوردند و سوگند دادند که امروز ما را بخویش ،گذار چه این باد بر ما وزنده است لابد آنروز را نیز درنگ نمودند

و از آنطرف چنان بود که شبیب در بیعة البت(1) که بروایت ابن اثیر از قرای موصل است فرود آمد مردم آنجا بر وی انجمن شدند و گفتند تو با مردم ضعيف وأهل ذمه کنی و بداد ایشان . میرسی همانا اگر این مردم بدانند که در این بیعه فرود آمدی و اقامت جستی ، چون بکوچی ما را بخواهند کشت ، اگر بر مارحم آوری و از یکسوی این قریه منزل کنی و راه سخن برما ،فرازداری خون این جماعت بهدر نمیرود ، شبیب از بیعه بیرون آمد و در کنار قریه جای نمود .

و از آن سوی عثمان آنروز و شب را در آنجا بپایان آورد ، و شبیب بجانب ایشان همیشد ، و چون بدید که برجای خویش مقیم هستند باز میگشت و بامداد دیگر که روز پنجشنبه بود عثمان سپاهیان را بساخت و گفت : رئیس میمنه و میسره

ص: 200


1- بيعة - بكسر باء - بمعنی کنیسه و عبادتگاه نصاری است ، و بت نام قریه است نزديك راذان، ودهی دیگر است میان بعقوبا و بوهرز

كيست ؟ گفتند خالد بن نهيك بن قيس كندي بر ميسره سپاه ، وعقیل بن شداد سلولی بر میمنه لشکر است ، عثمان هر دو تن را بخواند و عهد و پیمان استوار گرفت که از جنگ روی بر نتابند تا بکشند یا کشته شوند، آنگاه نماز بامداد را بگذاشت و روی به شبیب آورد

شبیب چون اینحال بدید با مردم خویش که در آنروز یکصد و هشتاد و یکمرد بشمار می آمدند ، نهر را در سپرد و خود در میمنه بایستاد ، و برادرش مصاد را در قلب و سوید بن سلیم را در میسره بگذاشت و سپاهیان از دو رویه روی بهم آوردند، و عثمان با مردم خویش روی کرد و این آیت مبارک همی برخواند : « قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا »

اینوقت شبیب با اصحاب خویش همی گفت که : من بر میسره این لشکر که در کنار نهر هستند حمله می آورم ، و چون هزیمت شدند آنکس که صاحب میسره سپاه من است ببایست بر میمنه ایشان ،بتازد لکن آنکس که در قلب لشکر جای دارد تا فرمان من بدو نرسد از جای حرکت نباید بکند، این بگفت و بر میسره سپاه عثمان بن قطن حمله گران بیفکند ، و ایشان را منهزم ساخت ، عقیل بن شداد چون اینحال بدید پیاده شد و قتال بداد تا بقتل رسید، و نیز طایفه که با وی بودند بکشتند تا کشته شدند ، و نیز مالك بن عبدالله همداني عم عياش بن عبد الله المنتوف مقتول گشت ، و شبیب در لشکرگاه ایشان در آمد

وسوید بن سلیم که در میسره لشکر شبیب جای داشت بر میمنه سپاه عثمان حمله ور گشت و با خالد بن نهيك رئيس میمنه جنگی گران بپایان آورد ، و بدست شبيب بقتل رسید، چون عثمان ابن قطن اینحال را بدید با جماعت عرفاء و اشراف ناس وفرسان لشکر روی به مصاد برادر شبیب که در قلب لشکر شبيب جای داشت بتاخت و مصاد را شصت تن در پیرامن بود پس عثمان با ایشان جنگ بساخت و مصاد چون شیر صید دیده با ایشان نبردی سخت بپای برد ، چندانکه آنمردم را از متفرق بداشت .

ص: 201

اینوقت شبیب با سواران خویش مانند پلنگ آشفته از دنبال بیامد آنجماعت از همه راه بیخبر بودند که بناگاه خویش را در دهان شمشیر و زبان نیزه دچار دیدند ، سوید بن سلیم نیز با مردم خویش روی بآنان کرد و عثمان جنگی سخت به پای برد و مردم شبیب گرد عثمان را فرو گرفتند ، و مصاد ضربتی چنانش برسر بزد که تباه گردید و گفت « وَ كَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَقْدُورًا » و نیز جماعتی از عرفا و اشراف ووجوه مردم باوی بقتل رسیدند و در این جنگ یکصد و بیست تن از مردم کنده و بقدر هزار مرد از سایر لشکریان تباه شدند ، و عبدالرحمن بن محمد بن اشعث نیز برزمین بیفتاد ، وابن ابى سيرة الجعفى او را بشناخت و بر مرکب خودش بنشاند.

عبدالرحمن باوی گفت ، تا مردمان راندا بر کشید که بدیر ابی مریم پیوسته شوند ، لاجرم آنجماعت جانب راه گرفتند در اینحال واصل سکونی آن اسب عبدالرحمن را که جزل بدو عطا کرده بود بدید که در میان لشکریان جولان همی داد ، ویکتن از اصحاب شبیب آن اسب را بگرفت ، واصل را گمان همی رفت که عبدالرحمن نیز بقتل رسیده لاجرم در میان کشتگان پژوهش همیکرد و او را نیافت و پرسش نمود و خبرش ،بدانست و با غلامش که هر دو تن سوار بودند از پیش روان شدند، چون بایشان نزديك شدند عبدالرحمن و ابن ابی سیره از مرکب بزیر آمدند تا قتال دهند .

واصل ایشان را بشناخت و گفت: شما در آنجا که ببایست نزول نمود ننمودید اکنون فرود نشوید و چهره خویش بنمود، تا او را بشناختند و با ابن أشعث گفت این برذون را از آن آوردم تا سوار شوی پس عبدالرحمن سوار شد و راه در سپردند تا بدير البقار فرود شدند

و از آن سوی چون كار جنك باين مقام رسید شبیب فرمان کرد تا شمشیر از مردمان بر گرفتند و به بیعت دعوت کردند و آن جماعت با او بیعت نمودند ، و عبدالرحمن در آن شب در دیر البقار بپای برد ، و شب هنگام دو تن سوار بیامدند و بدو شدند و از دو تن یکتن با عبدالرحمن خلوت کردند ، و مدتی طویل صحبت داشتند

ص: 202

آنگاه باز شدند ، و چون مکشوف داشتند آن مرد شبیب بود و در میان او و عبدالرحمن مكاتبات ميرفت

و چون شب بکران پیوست عبدالرحمن روی براه نهاد تا بدیر ابی مریم در رسید مردمان گردش انجمن شدند و گفتند : اگر شبیب از منزل و مکان تو آگاه شود بر تو بتازد و توغنیمت اومیشوی عبدالرحمن از آنجا راه بر گرفت و بکوفه در آمد و از حجاج مخفی میزیست تا گاهی که از وی امان یافت.

بیان ضرب دنانیر و دراهم اسلامیه بفرمان عبد الملك بن مروان

در این سال هفتاد و ششم هجری بفرمان عبدالملك بن مروان دنانيرو دراهم را سکه زدند، ابن اثیر گوید : اول کسیکه در اسلام احداث ضرب درهم و دینار نمود عبد الملك بود و مردمان سودمند شدند و علت این بود که عبد الملك در صدور مكاتيب خود که بمملکت روم میفرستاد سوره اخلاص را مینگاشت و پیغمبر صلی الله علیه و آله را نام میبرد و تاریخ نگارش مکتوب را معین میداشت چون پادشاه روم این مکتوب را بدید بعبد الملك نوشت: که شما احداث این عنوان را نموده اید یا متروک دارید یا از این پس نام پیغمبر بر دنانیری که بشما فرستاده میشود بطوری مذکورومضروب میداریم که شما را مکروه افتد

این سخن بر عبد الملك بزرگ افتاد و خالد بن یزید بن معویه را بخواند و با وی بمشورت سخن راند خالد گفت : فرمان کن تا ازین پس در ممالک اسلام دنانير رومیان را رایج ندانند و تو خود برای اهالی مملکت خود سکه بزن که نام خدای در آن مضروب باشد پس بر این نوع دنانير و دراهم مضروب گشت و از آن پس حجاج ضرب دراهم نمود و «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را بر آن نقش کرد لکن مردمان مکروه شمردند چه مردم جنب و حایض بر آن دست میسودند

و نیز حجاج فرمان کرد تا هیچکس جز خودش دینار و درهم را مضروب

ص: 203

ندارد و سمیر یهودی سکه چند مضروب نمود حجاج او را بگرفت تا به قتلش رساند گفت : عیار دراهم من از عیار دراهم تو اجود است از چه روی مرا میکشی ؟ لکن سمیر یهود این کار بجای نگذاشت و برای اوزان وزنه مقرر داشت ، تامگر آن را متروك دارند و معمول نشد ، چه مردمان بوزن و میزان عارف نبودند بلکه پاره را با پاره موازنه مینمودند ، و چون سمیر این سنجیدن را از بهر مردمان تقریر داد ، بعضی از غین بعضی دست برداشتند

و اول کسیکه در امر وزن وخلاص فضة از تخلیص آنانکه پیش از وی بودند بیشتر بکوشید ، عمر بن هبیره در زمان یزید بن عبدالملك بود ، و از آن پس خالد بن عبدالله القسری در زمان خلافت هشام بن عبد الملك بر تخليص عيار و دراهم از ابن هبیره بیشتر کوشش نمود .

و چون يوسف بن عمر ولايت یافت، در این امر بیشر عنایت نمود چندانکه روزی درهمی را بمیزان گرفت ، ويك حبه ناقص ديد ، در آنروز هر کس صانع این کار بود بگرفت و هر يك را هزار تازیانه ،بزد و آنجمله یکصد تن بودند ، پس برای این يك حبه صد هزار تازیانه بزد

و در میان نقود بنی امیه سکه هبیریه و خالدیه و یوسفیه بهتر و پاك عيارتر بود ومنصور عباسی جز ازین نقود در اخذ خراج پذیرفتار نمیشد ، ودراهم اولی را مکرومه نامیدند ، بعضی گفته اند مکروهه همان دراهمی است که مضروب نمود ، و «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را بر آن نقش کرد ، و علمای عصر بسبب مس جنب و حایض مکروه شمردند

و چنان بود که در آن ایام دراهم اعجام مختلف بود پاره بزرگ و پاره كوچك بود ، پارۀ بريك مثقال که بیست قیراط باشد، و پاره به میزان دوازده قیراط و برخی بوزن ده قیراط سکه میزدند ، و این جمله اصناف مثاقيل است ، و چون در ممالک اسلام بضرب دینار و در هم پرداختند، این سه وزن را که بجمله چهل و دو قيراط میشود بگرفتند، و سکه را برثلث آن که چهارده قیراط است مقرر داشتند

ص: 204

پس وزن در هم عربی چهارده قیراط میباشد ، و وزن هر ده درهم هفت مثقال ، و بعضی گفته اند که مصعب بن زبیر در ایام برادرش عبدالله بن زبیر دراهمی معدود مضروب نمود ، و در ایام عبدالملك آن جمله را بشکستند ، لکن روایت اول که عبدالملك اول کسی است که ضرب دنانير و دراهم نمود اصح است

راقم حروف گوید: در جلد اول از کتاب حالات سعادت آیات حضرت ولی الله الخاشع الصابر امام محمد باقر صلوات الله علیه که محتوی بر شصت هزار بیت واز توالیف این بنده حقیر است ، تفصیل ضرب دراهم و دنانیر اسلامیه و اول کسیکه ضارب آن است و صدور امر مبارک آن حضرت در وضع ضرب و دنانير و دراهم مفصلا مسطور است ، ازین روی در این مقام بآنچه ابن اثیر در تاریخ الکامل خود یاد کرده است قناعت رفت

بیان حوادث و سوانح سال هفتاد و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال یحیی بن الحكم بر عبدالملك بن مروان وفود نمود ، و در این سال ابان بن عثمان از جانب عبدالملك بن مروان امارت مدینه طیبه یافت ، و در این سال مروان بن محمد بن مروان از کتم عدم بعرصه وجود آمد ، و در این سال ابان بن عثمان که امیر مدینه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت

و در این سال حکومت مملکت عراق با حجاج و امارت خراسان با امیة بن عبدالله بن خالد ، و قضاوت کوفه با شریح و قضاوت بصره بازرارة بن اوفی بود

و در این سال محمد بن مروان از ناحیه ملیطه با رومیان جنگ در انداخت و در این سال حبة بن جوين العرنی که منسوب بعرنة باعين مهمله مضمومه وراء مهمله است وفات کرد، و او بشرافت صحبت علی علیه السلام نایل شد

و در این سال ایمپراطور ژوستین بآن اندیشه و آهنگ بر آمد که یکی شب بدستیاری تمامت مردم سپاهی اهالی قسطنطنیة را به قتل رساند چون مردم قسطنطنية

ص: 205

ازین کید و کین و اندیشه ناصواب باخبر شدند او را از تخت سلطنت بزیر آوردند ایمپراطور بعد از مشاهدت این روزگار ناهموار خود را بمیان بلغار افکنده پناهنده شد .

ذکر وقایع سال هفتاد و هفتم و محاربة شبیب با عتاب و زهرة بن حويه و قتل هر دو تن بدست وی

در این سال عتاب بن ورقاء رياحي وزهرة بن حوية بدست شبیب شیبانی بمعرض قتل در آمدند و سبب این بود که چون شبیب آن لشکری را که حجاج ابن یوسف بسرداری عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث بمقاتلت او بفرستاده بودند منهزم ساخت و عثمان بن قطن را بقتل رسانید ، حرارت هوا را سورتی عظیم وحدتی بزرگ بود ، لاجرم شبیب با یاران خویش از آن مکان بکوچیدند و در کنار آب نهروان فرود آمدند ، و سه ماهه تابستان را در آنجا بگذرانیدند

و چون این هنگام از آن اموال که شبیب را از نهب و غارت نصیب افتاده فراوان در حضرتش موجود بود ، لاجرم دنیاطلبان بآستانش گرایان شدند ، وهم از آنجماعت که حجاج ایشان را طلب همی کرد و مطالبه اموال مینمود بخدمتش اتصال یافتند . و از جمله ایشان مردی بود که حارث بن عبدالله بن عوف، نام داشت ، و این حارث دو تن از دهقانان دیر قیط را که باوی اساءت ورزیده بودند خون بریخته بود و ازین روی از حجاج بيمناك شد و بخدمت شبیب پیوست و در رکاب او در مشاهد عدیده حضور یافت ، تاشبیب بهلاکت پیوست ، و او را با حجاج مقامی و کلامی است که بآن سبب از آسیب قتل برست .

و این تفصیل چنان است که چون کار شبیب تباهی گرفت ، حجاج فرمان کرد تا آنانکه بسبب مطالبه مال از حجاج فرار کرده و بشبیب ملحق شده بودند امان دادند ، چون حارث بن عبدالله این خبر بشنید بکوفه بازشد ، لکن کسان آن دو

ص: 206

دهقان از وی دست باز نداشتند ، و بدرگاه حجاج داوری خواستند ، حجاج بفرمود تا اورا حاضر کردند و گفت : یا عدو الله دو تن از اهل خراج را بکشتی؟ حارث گفت « اصلح الله الامير » همانا مرا بر تو کاری رفته که ازین عظیمتر است ، حجاج گفت: آن چیست ؟ گفت: بیرون شدن از طاعت تو و جداماندن از جماعت تو ، اما تو هر کس را که بر تو خروج نمود امان دادی ، اينك امان نامه توست که با من است ، حجاج گفت سوگند با خدای چنین کرده ام ، و او را براه خویش براه خویش بگذاشت

بالجمله ، چون سورت گرما فرونشست ، و شبیب و یارانش چندی بیاسودند با هشتاد مرد و بروایت ابن اثیر با هشتصد تن از کنار آب نهروان بیرون شد ، وروی بجانب مداین نهاد و اینوقت مطرف بن المغيرة ابن شعبه امارت مداین داشت و شبیب همچنان راه نوشت تا در قناطر حذيفة بن اليمان فرود گردید و مادر اسب که بزرگ بابل مهروز بود ، این خبر بحجاج بنوشت

چون حجاج این خبر بشنید در میان مردمان بخطبه برخاست و گفت : ایجماعت یا بجد وجهد ساخته مقاتلت دشمنان و حراست اموال خود شوید، یا جماعتی دیگر را که از شما مطیع تر و فرمان پذیرتر و بشداید پهنۀ کارزار شکیباتر باشند ، باین مردم برانگیزم تا با ایشان قتال دهند، و آنچه شمار است مأخوذ و ماکول دارند و مقصودش لشکر شام بودند

چون این کلمات بپای برد از هر گوشه یکی برخاست و سخن بیاراست ، و گفت : بلکه ماخود بدفع دشمن و یاری امیر حاضریم ، هم اکنون ما را ساخته راه کن تا بهرچه تو را نیکوتر است کار کنیم و از میانه زهرة بن حویة که در این هنگام فرتوتی کهن روزگار بود بپای شد و او را گذر روز گار چنان در هم سپرده بود که به نیروی خویشتن ایستادن نتوانست بلکه دیگری یاری کردی و او را بپای داشتی .

آنگاه گفت اصلح الله الامير همانا در این مدت مردمان را پاره پاره بدو بفرستادی ، بهتر آن باشد که گروهی بزرگ مبعوث داری و مردی متین و شجاع و

ص: 207

مجرب و غیور برایشان گماری که هرگز ننگ فرار را خریدار نیاید، و سلامت و عافیت را بر مجد و کرامت گزیده ندارد، حجاج گفت : تو خود اینمرد هستی ، با این سپاه جانب راه سپار، زهرة گفت اصلح الله الامیر اینکار را آنکس میشاید که نیروی حمل سیف و سنان وزره و جوشن کارزار را داشته باشد و بر پشت اسب نشستن تواند، اما من اینقدرت ندارم و بدنم نحیف و باصره ام ضعیف است اما اگر دیگری را براین سپاه امارت دهد و مرا در مصاحبتش مأمور فرماید تا او را مشیر و معین باشم نیکوست .

حجاج اورا بستود و روی با مردمان کرد و گفت : ایها الناس جملگی ساخته شوید مردمان از خدمتش برفتند و ساختگی سفر نمودند و ندانستند امارت ایشان با کدام کس باشد

و از آنطرف حجاج بعبد الملك نوشت كه همانا أمير المؤمنين اكرمه الله را خبر همی دهم که شبیب بمداین مشرف شده و آهنگ کوفه نموده و اينك لشكر عراق از وی عاجز شده اند و در مواطن عدیده لطمات شدیده یافته اند امرای ایشان را بکشت و خیول ایشان را زبون ساخت و لشکر ایشان را ذلیل ،گردانید اگر امير المؤمنین بصواب بنگرد که از مردم شام سپاهی با مداد من بفرستد تا با دشمن او نبرد کنند و بلاد ایشان را در سپارند بخواست خدای خواهد فرمود

چون عبد الملك مكتوب حجاج را قرائت کرد بفرمود تاسفیان بن ابرد کلبی با چهار هزارتن و حبیب بن عبدالرحمن الحکمی با دو هزار تن بیاری حجاج راه سپار شدند

و نیز چنان بود که حجاج بعتاب بن ورقاء ریاحی که با مهلب بن ابی صفرة روز مینهاد نامه کرد و او را بآستان خود بخوانده بود چه عتاب مکتوبی بسوی حجاج کرده و از مهلب شکایت نموده و خواستار شده بود که او را با خود مضموم دارد زیرا که عتاب از مهلب خواستار شده بود که از مال فارس به لشکر کوفه که باعتاب بوده رزق و روزی دهد و مهلب پذیرفتار نشده بود و در میان ایشان کار بمشاجرت و منافرت پیوسته و نزديك بآن رسیده بود که جنگی بپای برند و مغيرة بن مهلب

ص: 208

میانداری کرد و آن مشاجرت را بمصالحت آورد و پدرش را ملزم نمود که رزق مردم کوفه را برساند ، مهلب نیز قبول نمود

لکن این شکایت را چنانکه اشارت رفت به حجاج بگذاشت ، و حجاج او را طلب داشت ، و نیز اشراف اهل کوفه را که از آنجمله زهرة بن حوية و قبيصة بن والق بودند بخواند ، وبمشورت سخن براند تا کدامکس را بامارت آن لشکر شایسته بنگرد ، جملگی گفتند ایها الامير هر کس تو بصواب بنگری بهتر است حجاج گفت عتاب ابن ورقاء را احضار کرده ام، و او هم امشب برشما وارد میشود ، و سپهداری این سپاه با اوست ، زهرة بن حویه گفت : اصلح الله الامير همانا دشمنان را بآن سنگ که ببایست رمایه فرمودی ، سوگند با خدای عتاب بن ورقاء ازین جنگ باز نمی آید تا فیروزي يابد یا بکشتن رود .

اینوقت قبيصة بن والق زبان بسخن برگشود ، و گفت : ايها الامير همانا من بآنچه نصیحت تو و امیر المؤمنين و عامه مسلمین را در بر دارد سخن میرانم ، چنانکه مردمان بر زبان همی دارند لشکری از شام با مداد تو راه سپار است ، و مردم کوفه هزیمت شده اند، و شکستها یافته اند و عار فرار را خوار و هموار میشمارند ، گوئی ایشان را دل در بر و خرد در سر نمانده، وقلوب ایشان در صدور دیگر منزل گرفته است

اگر سزاوار شماری با این سپاه شام که بیاری تو کوه و صحاری میسپارند ، پیام کن تا خویشتن را از گزند این پلنگ خون آشام نگران باشند ، و بهر کجا فرودشوند شرایط حزم از دست ندهند و از شب تاخت شبیب آسوده نخوابند تو جنگ شبیب را بهمه نوع دیده ، در همان حال که اقامت کرده میکوچد ، و در همان ساعت که طبل رحیل میکوبد فرود میآید ، و کوه و صحرا و زمين و دريا وشب وروز و رحیل و اقامت در پای عزیمت او یکسان است ، هیچ بعید نمی نماید که لشکر شام در بیابانی که هیچ گمان آسیب شبیب نمیرود آسوده فرود آیند ، و بناگاهانی آن بلای آسمانی ایشان را دریابد ، و از بیخ و بن براندازد ، و اگر لشکر شام تباه

ص: 209

شوند دیگر از ما و مردم عراق نشانی در آفاق نگذارند

چون حجاج این سخنان بشنید سخت پسندیده داشت ، و اورا بستود و همان ساعت رسولی بلشکر شام بفرستاد و ایشان را از گزند شبیب تحذیر داد ، و فرمان کرد تا در عین التمر در آیند سپاه شام نیز بفرمان او اطاعت نمودند و از هیت بآنجا روی آوردند ، تا جانب کوفه سپارند ، و نیز عتاب بن ورقاء در همان شب که حجاج گفته بود ورود نمود ، حجاج او را بامارت سپاه برکشید و در حمام اعین لشکرگاه بساخت

و از آنطرف شبیب روی بنمود تا بکلوانی رسید و دجله را قطع کرده ، و همچنان راه بسپرد تا بشهر بهرسیر که از نواحی بغداد و نزديك مداين ، و بهرسير الرومقان نیز میخوانند در آمد ، و اینوقت ما بين او و مطرف جز دجله فاصله نبود چون مطرف بن مغیره اینحال بدید جسر را قطع کرده آنوقت اندیشه بساخت ، و شبیب را بآن کردار بفریب افکند و او را از آهنك مردم شام بازداشت

و اینداستان چنان است که با شبیب پیام فرستاد که تنی چند از فقهاء و قاریان یاران خود را بمن فرست ، تامن رای شما را بحکومت قرآن باز دانم ، اگر بحق شناسم متابعت کنم . شبيب جماعتی از اصحاب خود را که از جمله ایشان قعنب و سوید و محلل بودند معین کرد ، لكن فرمود: تارسول من نزد مطرف باز نیاید بر کشتی سوار نشوید ، آنگاه بمطرف پیام کرد که بشماره اصحاب من تو نیز باید از وجوه فرسان و اصحاب خویش بمن فرستی ، تا نزد من گروگان باشند تا گاهی که اصحاب مرا باز فرستی

مطرف گفت با شبیب بگوی، چون تو خود این سخن گوئی من چگونه بر مردم خویش ایمن شوم و بسوی تو فرستم، شبیب گفت : بدو جواب گوی توخود میدانی که ما را در دین و کیش غدر و مکیدت سزاوار نیست، لکن شما حلال میدانید و بجای میآورید، چون مطرف این پاسخ بشنید جماعتی از وجوه اصحاب خود را نزد شبیب بفرستاد، چون آن جمله در چنك شبيب در آمدند بیاران خود پیام کرد

ص: 210

تا بکشتی در آمدند ، و بمطرف پیوستند و چهار روز همچنان بپای بردند و سخن راندند و برچیزی اتفاق ننمودند

چون شبیب اینحال بدانست که مطرف او را فریب همیدهد ، و کار بتسويف و تعطیل افکند تا اورا از آهنگ مردم شام باز دارد پس مهیای مسیر گردید و یاران خویش را انجمن بساخت، و گفت همانا این ثقفی چهار روز مرا از اجرای مقصودم بازداشت ، چه من بر آن اندیشه بودم که با جماعتی از برگزیدگان فرسان روی براه کنم و این سپاه را که از شام فرامیرسند دریابم، وغفله چنگ و ناخن بر ایشان اندازم ، و از آن پیش که بکوفه اندر آیند و امیری چون حجاج دریابند و بشهری چون کوفه نایل گردند ، و اعتصام جویند کار ایشان را بسازم .

واينك عيون وجواسيس خبر آوردند که پیش آهنك اين لشكر بعين التمر در آمده اند ، و اکنون نزدیکست که بکوفه اندر شوند ، و نیز مرا خبر رسید که عتاب با مردم کوفه و بصره در حمام اعین نزول کرده است ، و در میان ما وعتاب راهی نزديك است ، هم اکنون ساختگی جنگ کنید تا بعتاب شتاب گیریم.

و از آنسوی مطرف بن المغيره بيمناك شد كه خبر او را با شبیب بحجاج گذارند لاجرم بکوهستان روی نهاد و شبیب برادرش مصاد را بمدائن فرستاد و جسر را بر بست و ازسوی دیگر عتاب روی بدو کرد و همی بیامد تا در سوق حکمت فرود گشت ، و اینوقت چهل هزار تن از مردم مقاتل و ده هزار تن از جوانان و اتباع که اینجمله پنجاه هزار تن میشدند با وي بیرون آمده بودند و حجاج با ایشان گفته بود :

إِنَّ لِلسّائِرِ الْمُجْتَهِدِ الكَرامَةُ وَالأثْرَةُ وَ لِلْهارِبِ الهَوانُ وَالْجِفْوَة وَ الَّذي لا إلَهَ غَيْرُهُ لَئِنْ فَعَلْتُمْ في هَذِهِ الْمَواطِنِ كَفِعْلِكُمْ فِي الْمَواطِنِ الآخر لَأُوَلِّيَنَّكُمْ كَنفاً خَشِيناً وَ لَأَعْرُ كَنَّكُمْ بِكَلْكُل ثَقِيل .

یعنی هر کس در مقاتلت مسارعت گیرد کرامت و بزرگی بیند، و هرکس فرار کند خوار وزار شود ، سوگند بآنخدای که جز او خدائی نیست اگر در این

ص: 211

مره نیز چون دیگر مواطن کار کنید و عار فرار بار نمائید شما را بروزگاری ناهموار دچار و بعقوبتی سخت و گوشمالی بزرگ گرفتار کنم

و از آنسوی شبیب اصحاب خویش را در مداین عرض داد ، و این وقت هزار تن بشمار آمدند

راقم حروف گوید: این روایت ابن ابی الحدید وابن أثير با روایت ابن - خلكان مخالف است ، که هرگز جمعیت اصحاب شبیب بسیصد تن نرسیده است

بالجمله چون شبیب یاران خود را بشمار آورد ایشانرا خطبه براند و گفت ايمعشر مسلمانان همانا یزدان پاک در آن هنگام که شما صدتن و دویست تن افزون نبودید شما را نصرت میداد و امروز چندین صدتن هستید بدانید که من نماز ظهر میگذارم و جانب راه میسپارم ، پس فریضه ظهر بگذاشت و مردمانرا به رحيل فرمان داد، لکن از آن مردم پارۀ تحلف ورزیدند

فروة بن لقیط میگوید: چون شبیب بساباط مداین بگذشت فرود شدیم پس باما از هر در سخن براند و ایام خدای را تذکره نمود ، و بزهد در دنیا و رغبت به آخرت وصیت نهاد آنگاه مؤذنش اذان بگفت و نماز عصر را در ساباط بپای برد و روی براه نهاد تا بعتاب و لشکرش مشرف گشت و چون لشكر عتاب بن ورقاء را بدید در ساعت فرود آمد و با مؤذن فرمان داد تا اذان بگفت و شبیب پیش بایستاد و اصحابش را نماز مغرب بگذاشت ، وعتاب با تمامت مردم خویش بیرون شده ایشان را تعبیه نمود ، و در همانروز که در آنجا فرود شده بود خندقی بر گرد خود بر آورده بود

پس میمنه و میسره بیاراست و محمد بن عبدالرحمن بن سعید بن قیس همدانی را در میمنه بداشت و گفت ای برادرزاده من همانا تو مردی شریف هستی بصبوری و شکیبائی کارکن ، محمد گفت سوگند با خدای چندان که یکتن بیش با من نمانداز جنگ درنك نجویم

ص: 212

آنگاه با قبيصة بن الوالق ثعلبی گفت : تو نیز کار میسره را کفایت کن گفت من پیری فرتوت هستم و از آن بیش نیستم که در تحت رايت خویش بپایم ، مگر نگران نیستی که تا دیگری مرا بپای ندارد خود نیروی ایستادن ندارم لکن برادرم نعیم بن علیم زورمند و دلیر است که اور ادر میسره باز داری عتاب بفرمود تا نعیم نگاهبان میسره شود و نیز پسر عمش حنظلة بن حارث ریاحی که بزرگ اهل بیتش بود بر پیادگان لشکر فرمان سپر ساخت، و آنجمله را برسه صف بداشت يك صف شمشیر زن وصف دیگر نیزه گذار وصف تیرافکنان بودند

آنگاه عتاب بن ورقاء با رایت خویش در میان صفوف عبور همیداد و مردمان را بجنگ و شکیبائی وصیت همی کرد و از جمله کلماتیکه آنروز بر زبان همی براند این بود که گفت : جماعت شهداء از سایر طبقات در بهشت بیشتر نصیب برند وخدای تعالی با اهل بغی از تمامت گناهکاران خشمگین تر است ، هیچ نگران نیستید که ایندشمن شما تیغ بخون مسلمانان بیاخته و اینکار را از بهر ایشان قربتی بدرگاه حضرت احدیت شناخته است ، با اینکه اینجماعت أشرار أهل زمين وسگهای دوزخ باشند

چون عتاب اینسخنان بگذاشت از هیچکس پاسخ نیافت چون اینحال بدید گفت کجایند آنکسان که مردمان را از داستان مردان سخن میکنند و انگیزش میدهند؟ همچنان از هیچ کس جواب نشنید گفت کجاست آنکس که اشعار غیرت انگیز عنترة را بخواند و مردم کارزار را بجوش و خروش در آورد ؟ مردمان چندی جنبش گرفتند و همچنانش پاسخ نیاراستند ، اینوقت بر آشفت و گفت « لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ » گویا برشما نگران هستم که از پیرامون عتاب متفرق میشوید و او را کشته و بخون آغشته درین پهنه میگذارید و میگذرید تا از هر سوی باد وزان برد برش وزنده گردد ، آنگاه بازگشت و در قلب لشکر بنشست و زهرة بن حويه و عبدالرحمن بن محمد بن الأشعث نیز باوی بودند

و از آنطرف شبیب با صولت نهنگ و حشمت پلنگ وحدت نار و هیبت مار با ششصد تن مردم کارزار روی بعرصه پیکار نهاد ، و اینوقت از آن هزار تن که با وی

ص: 213

بود چهارصد تن تخلف نموده بودند

شبیب گفت: همانا از من تخلف نورزیده اند مگر آنانکه دوست نمی داشتم با من باشند ، پس سوید بن سلیم را با دویست تن بسوی میسره برانگیخت و محلل بن وائل را با دویست تن بقلب لشکر راهسپر ساخت و خود با دویست تن روی بمیمنه نهاد و این هنگام ما بین نماز مغرب و خفتن بود و ماهتاب دامن بگسترده بود

پس شبیب ندا بر کشید و گفت: این رایات از کدام مردم است ؟ گفتند از ربیعه است ، گفت بسیار وقت حق را نصرت کردند و باطل را نیز نصرت نمودند سوگند با خدای باشما جهاد میورزم و در حضرت یزدان محسوب می دارم ، اينك شبیب هستم و حکومت و حکم جز خدای کسی را نیست ، اگر میخواهید در برابر من بپائید خود دانید؛ این بگفت و چون تابنده نار و پیچنده مار برایشان حمله ور گشت و در هم شکست و از میانه اصحاب رايات قبيصة بن والق و عبيد بن الحليس و نعیم بن علیم پای ثبات استوار کردند و قتال دادند و بقتل رسيدند وأصحاب ميسره بتمامت منهزم شدند

جمعی از مردم بنی ثعلبه فریاد کردند که قبیصه بقتل رسید، شبیب گفت : شما او را بکشتن آوردید چنانکه خدای میفرماید « وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ » آنگاه برفراز وی بایستاد و گفت و يحك اگر بر اسلام اول خود ثابت ماندی سعید بودی ، و با اصحاب خویش گفت: همانا اینمرد در خدمت رسول خدای صلی الله علیه و آله تشرف جست و اسلام بیاورد آنوقت با اینجماعت فسقه بقتال شما روی نهاد، آنگاه شبیب از جانب میسره بقلب سپاه حمله آورد و عتاب و زهره در آنجا بودند و شبیب ایشان را فرو گرفت و، مردمان عتاب را بگذاشتند و بهرسوی متفرق شدند

و از طرف دیگر سوید بن سليم برمیمنه حمله برد و محمد بن عبد الرحمن امير میمنه بود ، و بازار قتال گردش گرفت و ایشان در جنگ بپائیدند تا گاهی که ندا بر کشیدند که عتاب را بکشتند ، اینوقت آن جماعت در هم شکستند

ص: 214

و از آنطرف چون شبیب بر عتاب حمله افکند عتاب گفت: ای زهره همانا روزی سخت است کاش از تمامت این سپاه بسیار پانصد سوار از مردم تمیم با ما بودند و شکیبائی میکردند و دشمنان را از میان میگرفتند ، آنگاه خود در جنگ بپائید و مردمان از کنارش برفتند و او را بگذاشتند، زهره گفت : ای عتاب سخت نیکو کردی و خوب درنگ نمودی بشارت باد تو را ، چه من امید همی برم که خدای جل ثناؤه درین پایان زندگانی فیض شهادت را بما نصیب فرماید .

چون شبيب بدو نزديك شد عتاب با معدودی که دل بر صبوری بر نهاده بودند بمقاتلت در آمد ، در اینحال با او گفتند که عبد الرحمن بن أشعث فرار کرد ، و جماعتی کثیر با وی فرار نمودند ، گفت : قبل از اینروز نیز فرار کرده است ، و نمیداند چه میکند

آنگاه ساعتی با ایشان قتال داد و گفت هرگز مانند این روز ندیده بودم و این قلت ناصر و کثرت هارب نیافته ام ، در اینحال مردی از بنی تغلب از اصحاب شبیب او را بدید، و اینمرد از آن کسان بود که در میان قوم خود خونی برگردن. داشت ازینروی فرار کرده بشبیب ملحق شده بود .

بالجمله چون آن سخنان از عناب بشنید گفت: گمانم چنان است که وی عتاب باشد ، پس بروی حمله کرد نیزه بروی بزد چنانکه بیفتاد و کشته شد ، و اینمرد را عامر بن عمر التغلبی نام بود.

و از آنسوی سواران در سواران افتادند وزهرة بن حویه که شیخی کبیر بود و نیروی ایستادن نداشت شمشیری بدست کرده مردم را از خود دور میداشت ، فضل بن عامر شیبانی بروی بتاخت و بقتلش در آورد

این وقت شبیب بدورسید و او را بشناخت و گفت این مرد زهرة بن حويه است سوگند باخدای اگر امروز از راه ضلالت بهلاکت رسیدی بسا روزگارها از ایام مسلمانان که نیکوجنگ دادی و بهره عظیم یافتی ، و بسا لشکرهای مشرکان را هزیمت ساختی و قرای ایشان را برگشودی ، لکن در علم خدای چنان رفته بود

ص: 215

که در پایان زندگانی در نصرت ظالمان به قتل رسی ، و از پس این سخنان بر وی دردناک شد ، یکی از یارانش گفت : برای مردی کافر اظهار وجع کنی ؟ گفت تو از من بضلالت و گمراهی این جماعت عارف تر نیستی اما من از پیشین روزگار بامور ایشان آگاهی دارم که تو نداری ، همانا اگر بر حالت نخست بپائیده بودند امروز ما را برادر بودند

بالجمله در اینجنگ جمعی کثیر از وجوه عرب و فرسان قبایل و سران سپاه عراق مقتول شدند، و چون شبیب بر آن مردم متمکن گردید گفت شمشیر از ایشان بر گیرید و به بیعت دعوت نمائید و آن جماعت با وی بیعت کردند لکن شب هنگام فرار نمودند ، و شبیب هر چه در لشکرگاه بود بغارت ربود و برادرش مصاد را از مداین احضار فرمود ، و بعد از آن وقعه دوروز اقامت کرد، آنگاه روی به کوفه نهاد .

و از آن طرف سفیان بن ابرد کلبی و حبیب بن عبدالرحمن باششهزار تن لشكر شام بکوفه در آمدند و حجاج را پشتیبان آمدند ، حجاج شاد گردید و بوجود ایشان از مردم کوفه بی نیاز شد ، و نیز اخبار عتاب و سپاه او بدو پیوست ، پس بر منبر بر آمد و گفت ایمردم کوفه خدای عزیز نگرداند کسیکه شما را عزیز خواهد و نصرت ندهد آنکس را که نصرت شما را جوید، و بشماعزت و نصرت طلبد. از میان ما بیرون شوید . و باما در قتال دشمنان ما حاضر نشوید، و در حیره نزول کنید و به یهود و نصاری ملحق گردید ، و باید که در رکاب ما نیاید مگر آنکس که با عتاب بن ورقاء حضور نیافته است .

و از آن سوی چون شبيب بسوراء رسید با اصحاب خویش گفت كدام يك از شما سر عامل سوراء را بمن می آورد ؟ پس قعنب و سوید و سه تن دیگر از اصحاب شبیب برای انجام فرمان راه گرفتند و همی برفتند تا بدار الخراج در آمدند ، و این وقت عمال در آنجا جای داشتند گفتند اجابت فرمان امیر را بنمائید گفتند: امیر کیست ؟ گفتند امیزی که از جانب حجاج بقتل و دفاع این قاشق یعنی شبیب بیرون .

ص: 216

تاخته است ، عامل سوراء باین سخن مغرور گشت و بسوی ایشان آمد ، چون با آنان مخلوط گردید ناگاه شمشیرها بر کشیدند و از هر طرف بروی فرود آوردند تا بقتلش آوردند و تمامت اموال دار الخراج را بر گرفته به شبیب ملحق شدند

چون شبیب آن بدره های سیم وزر را بدید گفت : همانا چیزی آوردید که اسباب فتنه مسلمانان است ، ایغلام حربه بیاور ، پس آن بدره ها را پاره کرد و بر فراز مرکبها بر آمدند ، و آن دراهم و دنانير همی از بدره ها فرو ریخت تا بصراط رسیدند، این هنگام شبیب گفت: اگر چیزی ازین اموال باقی است به آب در افکنید

و از آن طرف سفیان بن ابرد با حجاج همی گفت از آن پیش که شبیب بکوفه اندر شود مرا باستقبال او مبعوث دار ، حجاج گفت دوست نمیدارم که ما متفرق شویم مگر وقتی که او را در میان جماعت شما در یابم، و كوفه و مردمش پشتیبان ما باشند

بیان در آمدن شبیب شیبانی دیگر باره بکوفه و فرار او از کوفه

شبیب شیبانی چون بلای آسمانی از سوراء راه سپرد تا بحمام أعين نزول نمود چون اینخبر بحجاج پیوست حارث بن معوية بن أبي زرعة بن مسعود ثقفی را بخواند واورا با جماعتی از اهل شرطه که در وقعه عتاب بن ورقاء حضور نیافته بودند بودند بیرون فرستاد، حارث با هزار تن از مردم شرطی و جزایشان بسوی شبیب روی نهاد تا او را از در آمدن بکوفه باز دارد

شبیب چون این خبر بشنید مانند اژدهای دمان و پلنگ خروشان شتابان گردید و از گرد راه بروی حمله آورد وحارث را بکشت ، وأصحابش را در هم شکست و آن جماعت هزيمت كنان بكوفة اندر شدند، و از این طرف شبیب شیبانی بطین را باده سوار

ص: 217

فرمان کرد تا بروند و منزلی از بهر او در کنار فرات در دار الرزق مهیا دارند حجاج نیز بفرمود : تا حوشب بن يزيد با جماعتی از مردم کوفه برفتند و درهای کوچه ها را فرو گرفتند . بطین با آن جماعت قتال داد لکن چاره ایشان نتوانست و از شبیب امداد خواست شبیب جمعی سوار بیاری او بفرستاد و ایشان اسب حوشب را عقر کردند و اورا منهزم ساختند

حوشب خویشتن را از آن مهلکه نجات داد و بطین بایاران خویش بدار الرزق در آمد و شبیب در آنجا فرود شد، لکن حجاج هیچکس را بدفع او نفرستاد ، و شبیب در اقصی سبخه مسجدی از بهر خویش مهیاداشت و سه روز در آنجا بماند ، وحجاج هیچکس را بدو نفرستاد و نیز از مردم کوفه و شام هیچکس بدوروی ننمود و بروایت ابن ابی الحدید زوجه شبیب غزاله نذر کرده بود که در مسجد کوفه دورکعت نماز بگذارد . و سوره مبارکه بقره و آل عمران را در آن نماز قرائت کند ، پس شبیب با زوجه اش بیامدند و در مسجد کوفه آن نذر بپای بردند و لکن بعضی دیگر این حکایت را چنانکه از این پیش اشارت رفت قبل ازین قدوم نگاشته اند .

بالجمله پاره از اعیان با حجاج گفتند نیکتر آنست که تو خود پذیرای حرب شبیب شوی ، حجاج باقتيبة بن مسلم گفت: من بیرون بخواهم شد هم اکنون برو و لشکر گاهی از بهر من برگزین، قتيبة برفت و برنگریست و مکانی را اختیار نموده ، گفت : ايها الامير بنام خدای و طایر میمون بیرون شو ، پس حجاج بیرون رفت و برمکانی وسیع که در آنجا کناسه و پلیدی بسیار بود بگذشت و گفت در اینمکان بساطی از بهر من بگسترانید گفتند : این موضع را پلیدی فرو گرفته گفت : هیچ زیان ندارد چه زیرش پاك و رويش آسمان تابناك است

پس در همان مکان توقف نمود و یکی از غلامان خود را که به ابی الورد معروف بود و جماعتی غلامان باوی همعنان بودند بیرون فرستاد، و همی گفتند وی حجاج است ، چون شبیب این بشنید مانند شیر شرزه و مارگرزه بروی بتاخت و بخاکش در انداخت ، و بانگ برکشید و گفت : اگر وی حجاج بود همانا

ص: 218

شما را از گزندش آسوده ساختم، چون حجاج اینحال بدید غلام دیگرش طهمان را باهمان حدت و حشمت بمقاتلت بفرستاد .

و بقول ابن ابی الحدید چون ابی الورد بقتل رسید حجاج بجانب شبيب روی نهاد ، و مطر بن ناجیه در میمنه او وخالد بن عتاب بن ورقاء در میسره سپاه او جای داشت ، و چهار هزار تن مرد جنگی با حجاج بودند ، یکی گفت ایها الامیر بپرهیز که شبیب مکان تو را باز داند ، پس مکانش را پوشیده داشتند و یکی از غلامان حجاج را به هیئت و جامه حجاج بیاراستند و بجنگ شبیب بفرستادند شبیب بروی بتاخت و چنانش عمودی بر سر بنواخت که از مرکبش کشته نگون ساخت .

و چون غلام بزیر افتاد گفت آخ باخاء معجمة ، چون شبیب این لفظ را بشنید گفت : خدای پسر مادر حجاج یعنی حجاج را بکشد که خویشتن را بجان بازی غلامان نگاهبان میشود ، و این سخن از آن است که عرب را چون المی برسد میگوید آح باحاء مهمله ، و چون آن غلام باخاء معجمة گفت : بدانست این لفظ از دهان عرب بیرون نمیشود .

بالجمله : بعد از کشته شدن اینغلام اعين صاحب حمام اعین خود را مانند حجاج بساخت و بلباس او بجنگ در آمد ، شبیب بروی بتاخت و مقتولش ساخت و روز دامن برافکند ، حجاج از قصر بزیر آمد و استری بخواست تا سوار شود باوی گفتند « ايها الامير أصلحك الله » همانا اعاجم بفال نیکو نمی شمارند که مانند چنین روزی سوار چنین مرکبی شوی حجاج گفت نزديك بياوريد چه این مرکبی اغر و محجل و این روزی اغر و محجل است ، پس بر آن استر بر نشست و در میان مردمان از یمین و شمال بگشت

آنگاه گفت فرشی از بهرش بگستردند و بر آن بر نشست ، و از آن پس گفت تختی برای من بیاورید حاضر کردند برخاست و بر آن جلوس کرد . و چون نگران گردید که شبیب و یارانش که ششصد تن بودند. نزول نموده اند

ص: 219

بحجاج روی آوردند ، و اینوقت حجاج فرمان کرده بود که سیرة ابن عبدالرحمن ابن مخنف با جماعتی مبارزان افواه کویها و برزنها را نگاهبان شده بودند ، پس با اهل شام ندا برکشید و گفت شما اهل سمع و طاعت ویقین هستید ، چنان کنید که این مردم رجس باطل خود را بر حق شما غلبه ندهند ، چشمها فرو خوابانید و برباره کین مکین گردید ، و با نیزه های آتشبار کمین سازید ، مردم شام چون ابری تیره فام و خرمنی مارسیاه مستعد حربگاه شدند.

و در همین روز شبیب را روزگار بگشت ، و قضای یزدانی ستاره اقبالش را تیره ساخت پس روی بمردم شام کرد و چون نزديك شد ، مردمش را بر سه بهر ساخت : يك قسمت را با خود بداشت ، و يك بهر ، را با سوید بن سلیم گذاشت و بهره سیم را با محلّل بن وائل سپرد ، آنگاه با سوید گفت با سواران خود بر این جماعت حمله کن ، سوید با قلبی استوار و آسیبی شدید بر آنان بتاخت لشکر شام چندان بپائیدند تا در اطراف نیزهای ایشان فرو رفت ، آنگاه برروی او بتاختند ، سوید مدتی طویل با ایشان قتال داد و آن جماعت شکیبائی کردند آنگاه ایشان را به نیزه فرو گرفتند ، چندانکه سوید و اصحابش روی بر کاشتند.

چون حجاج این مبارزت بدید بانگ بر کشید همینگونه رزم زنید و چون شبیب آنحال بدید صدا برکشید و گفت ای سوید با اینجماعت باردیگر حمله بر شاید این جماعت را پراکنده داری ، و از دنبال حجاج بروی بتازی ، و ما نیز از پیش روی او بروی حمله بیفکنیم.

سوید با آنمردم حمله ور گشت و در میان دیوارهای کوفه بتاخت ، لكن از فراز بامهای بیوت و افواه کوچه ها ایشان را بسنگ باران گرفتند ، لاجرم بدون ظفر بازگشت ، وهم عروة بن المغيرة بن شعبه فرمان کرده بود با سیصد تن از مردم شام پاسبان او باشند، تا شبیب نتواند از پشت سر بدو آسیب رساند ، سوید را به تیر باران گرفت ، و شبیب در میان اصحابش صیحه سخت بر کشید . و گفت: یا اهل الاسلام همانا شما نفوس خویشتن را بحضرت ذوالمنن بفروختید . و چنین مردم را هر

ص: 220

زحمتی در راه خدای فراز آید زیان نیاورد چند که توانید شکیبائی کنید، و چون دیگر مواطن سخت بکوشید تا پیمانه ظفر بنوشید، لاجرم اصحابش کوششی سخت بنمودند ، اما سیاه شام را از جای حرکت ندادند

چون شبیب این ثبات بدید گفت : برزمین آئید و شتابان گردید، و سپر برسر کشید و بطرف حجاج بشتابید ، و برپای و ساق دشمنان بزنید ، و ایشان را از پای در آورید تا باذن خدای ظفر جوئید، اصحاب شبیب چنان کردند خالد بن عتاب بن ورقاء باحجاج گفت ايها الامير همانا من پدر کشته ام ، وهمی من پدر کشته ام ، و همی خواهم خون پدرم را باز کشم ، رخصت فرمای تا از عقب این گروه بتازم ، و ایشان را از جای براندازم گفت چنان کن .

خالد باجماعتی از موالی و بنی اعمام خویش بآن روی کرد، وحجاج بفرمود : تا تختش را پیشتر بردند، و شبیب بفرمود تا محلل بر مردم شام حمله کرد و مردم شام نیز باوی همان معاملت کردند که با سوید بپای بردند و حجاج بانگ بر کشید که چنین کنید که میکنید ، و نیز فرمان داد تا تختش را پیشتر نهادند شبیب نیز حملات متواتره نمود و جنگهای بزرگ بپای برد ، وحجاج همی برفت تا بمسجد شبیب پیوست، و گفت ایمردم شام این اول فتح است ، و بمسجد صعود داد و جماعتی تیرانداز باوی بودند تا اگر کسی بدو نزديك شود با تیرش بر تابند ، و بیشتر آن روز را بجنگ و جوش بپای بردند ، چندانکه هر فرقه بر جلادت و شجاعت فرقه دیگر گواهی دادی

و از آنطرف خالد بن عتاب بادلی پرکین و خاطر پر ستیز بتاخت تا مصاد برادر شبیب را و غزاله زوجهٔ شبیب را بکشت ، و آتش در لشگرگاه ایشان بیفکند شبیب و حجاج نگران بودند ناگاه آن آتش افروخته را بدیدند. حجاج و اصحابش آواز به تکبیر بلند کردند و شبیب چون اینحال بدید با یارانش سوار شدند و باز شدند.

حجاج با اصحابش گفت : سخت برایشان بتازید ، چه آنچه اسباب رعب و هیت ایشان است ایشان چنگ در افکند ، البته ایشان را هزیمت خواهد داد

ص: 221

و شبیب با تنی چند از خواص اصحابش تخلف گرفت و از جسر بیرون شد . وسواران حجاج از دنبالش بتاختند ، و اینوقت شبیب را خواب همی در ربود و سرش همی بجنبید . و آن سواران در طلبش شتابان بودند .

اصفر خارجی می گوید در این حال باوی بودم گفتم : یا امیر المؤمنين التفات بنما و بنگر از عقب کیست ! شبیب بدون اینکه او را باکی باشد روی برگاشت و همچنانش سر می جنبید و از آنطرف حجاج جمعی را بفرستاد و بآنانکه از پی شبیب شتابان بودند پیام داد که او را بخویش گذارید ، تا بهر دوزخی خواهد بشتابد لاجرم آنجماعت از وی دست باز داشتند، و بکوفه باز شدند و شبیب و اصحابش همچنان برفتند و از جسر مداین بگذشتند ، و در آنجا در دیری جای کردند و خالد بن عتاب ایشان را در آن دیر بحصار افکند

شبیب بیرون شد و ایشان را بهزیمت .ببرد. چندانکه دو فرسنگ برفتند ، و خالد ناچار با یاران خود و خیول خود بدجله در افتادند ، شبیب بروی عبور داد و او را نگران شد که همچنان رایتش را در دست دارد، و گفت خدایش بکشد و اسبش ناچیز گردد که این سوار از تمامت مردمان شدیدتر ، و این اسب از تمامت اسبهای روی زمین نیرومند تر است ، این بگفت و بازگشت

اینوقت با وی گفتند: این سوار را که دیدار نمودی خالد بن عتاب بن ورقاء است ، گفت شجاعی بی نظیر است و اگر او را میشناختم از دنبالش میشتافتم ، اگر چند بدریای آتش میرفت یعنی بهر کجا بودی او را به قتل میرسانیدم .

در آمدن حجاج بكوفه بعد از هزیمت شبیب و قرائت خطبه

چون شبیب بهزیمت برفت حجاج بکوفه باز شد و بر منبر صعود داد و گفت: سوگند با خدای جز امروز شبیب را آسیب هزیمت نرسیده بود که اینگونه فرار کند ، و زوجه اش را بر جای بگذارد تانی در دبرش بشکند ، آنگاه حبیب بن

ص: 222

عبدالرحمن بن حکمی را بخواند و او را با سه هزارتن از مردم شام فرمان کرد تا شبیب راه سپارند و از شب تاز او پرهیز کنند و گفت هر کجا او را دریابید فرودش آورید . چه خدای تعالی حدت و سورت او را کند ساخت ، و چنگ و دندانش را در هم شکست

حبيب برحسب فرمان با آن لشکریان در اثر شبیب روان شد ، و همی برفت تا در انبار فرود گردید ، و نیز حجاج بعمال بلاد پیام کرد تا اصحاب شبیب را باز نمایند که هر کس از شما جنایت کرده باشد اکنون او را امان دادیم ، از این روی جماعتی که بر دین و آئین خوارج بصیرتی نداشتند ، و از زحمت آنروز خسته خاطر بودند، بیامدند و امان یافتند

و نیز حجاج در همانروز که شبیب هزیمت شد، ندا بر کشید که هر کس بما آید ایمن است ، از این روی جماعتی از پیرامون شبیب پراکنده شدند ، و از آنطرف چون شبیب بدانست که حبیب در انبار نزول نموده است روی با ایشان نمود، یزید سکسکی گوید : در آن شب که شبیب برما بتاخت من با مردم شام در انبار جای داشتم شبیب نماز مغرب را در آنجا بگذاشت و حبیب بن عبدالرحمن ما را فراهم ساخت و چهار قسمت نمود و بر هر بهری امیری مقرر فرمود و گفت هر يك بهرى ببایست بحمایت جانب خویش بکوشد و اگر يك بهر قتال دهد بهر دیگر نباید باعانت بر خیزد، چه مرا خبر رسیده است که خوارج با شما نزديك شده اند شما چنین پندارید که در شمار مردگان هستید و اکنون مقاتلت می ورزید

میگوید ما بر حال تعبیه خویش بودیم که ناگاه در همان شب شبیب ما را دریافت ، وبريكربع لشگر جنگ در انداخت و مدتی طويل قتال دادلكن هيچيك رالغزشی نیارست پس این بهر را بگذاشت و به بهر دیگر پرداخت و نیز مدتی با آنان رزم بداد و بچیزی مظفر نگشت و نیز باربع دیگر مقاتلت ورزید ، و کاری نساخت آنگاه در میان ما همچنان بگشت و همی رزم بداد تا سه پاس از شب برآمد و چنان باما ملصق بود که یقین داشتیم از ما مفارقت نخواهد جست

ص: 223

آنگاه پیاده شد و مدتی دراز باما جنگ نمود سوگند با خدای در میان ما و اصحاب او همی دستها و پایها از بدن بیفتادی و چشمها کور شدی و کشتگان بسیار گشتی و ما از ایشان نزديك سي تن و ایشان از ما نزديك صدتن بکشتند قسم بخداوند اگر اصحاب او از دویست تن افزون بودند ما را بهلاك و دمار دچار میساختند ، آنگاه از ما مفارقت گرفتند لکن گاهی که هر دو گروه بستوه آمده و از جنگ ملول شده بودیم و من بسی نگران بودم که مردی از لشکر ما شمشیری بر یکی از آنان میزد و از کمال ماندگی و کندی آسیب نمیرسانید و نیز نگران بودم که مردی از ما نشسته قتال میداد و از خستگی نیروی ایستادن نداشت چون شبیب مایوس شد ایشان را بگذاشت و بگذشت و با أصحاب خویش برفت

فروة بن لقيط خارجی که در تمامت رزمها با شبیب بود میگوید : چون شبیب آن خستگی و جراحات را درمانگران شد، گفت اگر این زحمت را در طلب دنیا بر خویش نهاده بودیم بسیار دشوار بودی لکن چون در راه خدای و طلب ثواب اخروی است بسیار آسان است ، اصحابش گفتند : يا أمير المؤمنین براستی سخن آراستی

فروة بن لقیط :میگوید از شبیب شنیدم که در آن شب با سويد بن سليم حديث میراند و میگفت : دیروز دو مرد ازین گروه بکشتم که شجاع ترین مردمان بودند و این چنان است که شامگاه شب دوش طلیعه از ایشان در هوای شما بیرون شدند و از آنجمله سه تن را نگران شدم که بقریه در آمدند تا آنچه حاجت دارند خریدار شوند پس یکی از ایشان آنچه میخواست بخرید و پیش از رفیقش برفت من نیز با وی بیرون شدم با من گفت چنان میبینم که میخواهی علف بخری؟ گفتم مرا رفقائی هستند که ازینکار کفایت میکنند

آنگاه با او گفتم دشمن ما را در کجا میدانی، گفت مرا گفته اند که نزديك بما فرود شده و سوگند باخدای دوست همیدارم که شبیب ایشانرا ملاقات کنم گفتم آیا این کار را دوست میباید داشت ؟ گفت آری والله گفتم : پس خویشتن را بنگر سوگند باخدای شبیب منم و شمشیر بر کشیدم سوگند. با خدای چون این سخن بشنید

ص: 224

مرده بیفتاد و من مراجعت کردم و آندیگر را که از قریه بیرون شده بود بدیدم

با من گفت: در این ساعت که مردمان بلشکرگاه خویش باز میشوند بکجا میروی؟ هیچش پاسخ ندادم و بگذشتم اینوقت اسبم سرکشی همینمود ، و ناگاه اورا در اثر خویش بدیدم تا بمن رسید ، پس روی برگاشتم و گفتم تورا چیست؟ گفت سوگند با خدای چنان میدانم که از دشمنان ما باشی گفتم: سوگند با خدای چنین است گفت ازینجا نشوم تا ترا بکشم یا تو مرا بکشی ، پس بروی حمله کردم و او نیز برمن حمله ور شد ، و ساعتی دست بشمشیر بیا سودیم و رزم بیازمودیم ،سوگند باخدای در شدت نفس و اقدام بروی فزونی نداشتم، جز اینکه شمشیرم از شمشیرش برنده تر بود، ازینروی وی کشته شد

و نیز شبیب را خبر رسید که آن سپاه شام که با حبیب راه می سپردند ، سنگی را با خود حمل همی دادند و سوگند یاد کردند که فرار نکنند مگر وقتی که این حجر فرار کند ، شبیب خواست تا کذب ایشان را باز نماید پس بفرمود تا چهار اسب بیاوردند ، و بر دم هر اسبی دو سپر بیاویخت .

آنگاه هشت تن از اصحابش را حاضر ساخت و ایشان را با غلام خود که او را حیان مینامیدند و شجاعی فتاك بود فرمان داد تا آب دستانی از آب با خود حمل کند و شب هنگام روی براه نمایند تا بیکی از نواحی لشکر شام در آیند و یارانش را فرمان کرد تا در نواحی چهار بهر لشکر شام حاضر شوند، و باهر دوتن اسبی باشد ، و از آنپس برگستوانهای آهنین بر اسبها بپوشید تا حرارتش را در یابند و با آنان میعاد نهاد که هر کس نجات یافت در فلان مکان مرتفع بیاید

اصحابش از اقدام بچنین کردار اکراه داشتند ، لاجرم خود نزول نمود و آنچه ایشان را در کارخیل فرمان کرده بود خود بپای برد و بدانگونه داخل لشگرگاه شدند و در نواحی عسکر در آمدند مردمان از اینحال مضطرب شدند ، و بعضی با بعضی بزد و خورد در آمدند ، و بهرسوی روی کردند .

حبیب ابن عبدالرحمن ندا بر کشید و یحکم اینجمله همه از روی مکر و خدعه

ص: 225

است ، برزمین بپائید تا شما را مکشوف افتد ، ایشان چنان کردند شبیب نیز در میان ایشان دچار ،گشت و چندان بپائید تا ایشان ر ا آرام و سکونی حاصل گشت ، و درین شب ضربتی از عمود بر شبیب رسیده بود که او را رنجور ساخت

چون مردمان بخوابگاه خویش در آمدند و آسوده بخفتند شبیب خویشتن را بیرون برد تا بآن مکان که میعاد نهاده بود باز ،رسید و مولای خویش حیان را بدید و گفت : ويحك ازین آبدستان چندی آب بر من بریز وچون سر خویش بر کشید تا حیان آب بریزد، حیان بآن اندیشه بر آمد که گردن شبیب را بزند، و با خویش همی گفت هیچ مکرمتی ازین برتر و نامی ازین بلندتر برای من نیست که در چنین مکانی خلوت سر از تن وی برگیرم، و اینکار موجب امان یافتن من از حجاج است .

چون اینخیال بنمود رعدتی او را فرو گرفت ، و چون در آب ریختن درنگ ورزید، شبیب گفت : و يحك از چه در برگشودن دهان این اداوه(1) درنگ همی کنی ؟ با من بده پس کاردی از موزه خود در آورد و آنرا بردرید ، و بحیان داد تا آب بروی بریخت ، و حیان از آن پس گفت : همی گفت همانا آهنگ قتل او را کردم لکن رعدتی مرا دریافت ، و از آن اندیشه دور ساخت با اینکه هرگز تا آنزمان خود را ترسان نمیدانستم

بالجمله ابن اثیر گوید: چون شبیب از ایشان مایوس شد دست بازداشت و دجله را قطع نموده و در اراضی جوخی راه نوشت و دیگرباره دجله را بسپر دوروی باهواز نهاد ، و از اهواز بفارس و از فارس جانب کرمان گرفت تا با یارانش چندی آسایش گیرند و داستان هزیمت او را بوجهی دیگر نیز سپرده اند

گفته اند چنان بود که حجاج امیری را با سپاهی بدفع شبیب میفرستاد، و آن امیر میکوشید تا شربت قتل مینوشید، آنگاه امیری دیگر میفرستاد و ازین دو تن یکی اعین صاحب حمام اعین بود ، و از آن پس شبیب بیامد و بکوفه اندر شد

ص: 226


1- اداوه بعربی همان آبدستان فارسی است که امروز آفتابه گویند

و غزاله زوجه اش آن نذر که بدان اشارت رفت بگذاشت

و چون روزگار مردم کوفه از آسیب شبیب نابهنجار آمد ، شبی حجاج با اصحاب خود در کار شبیب سخن بمشورت آورد ، جملگی سر بزیر افکندند ، و قتیبه از صف جدا شد ، و گفت : آیا رخصت میدهی تا سخنی کنم ؟ گفت آری گفت همانا امیرنه مراقب خدای و نه امیر المؤمنین و نه ناصح رعیت است، حجاج گفت این سخن از چیست؟ گفت از آنکه تو مردی شریف را بامارت مردمی سفله میفرستی و آن سفله گان عار فرار بر خویش هموار میکنند ، و آن مرد ننگ هزیمت را خریدار نمیشود ، و خویش را بکشتن میسپارد

حجاج گفت پس تدبیر چیست؟ گفت رای همان است که تو خود بیرون شوی و اینکار بپای گذاری ، حجاج گفت لشکرگاهی از برای من آراسته دار و مردمان بیرون شدند و عنبسة بن سعید را همی لعنت کردند ، تا از چه روی در کار قتيبة با حجاج سخن کرد ، و او را در شمار اصحاب حجاج در آورد .

بالجمله حجاج نماز بامداد را بگذاشت و مردمان انجمن شدند و قتیبه بیامد و مكاني نيك از بهر لشکرگاه بدیده بود. و بخدمت حجاج برفت و بیرون آمد و رایتی منشور با او بود ، و حجاج بیرون شد و در متابعت او برفت ، تا بسبخه که شبیب در آنجا بود برفت ، و این داستان بروز چهار شنبه بود ، و در آنجا کار جنگ بیاراستند و آنچه اشارت رفت بپای بردند در اینحال مصقلة بن مهلهل الضبي بیامد و لگام اسب شبیب را بگرفت و گفت در بارۀ صالح بن مسرح برچه عقیدت باشی و برچه چیز بروی گواهی دهی ؟ شبیب گفت آیا در چنین حال این پرسش کنی گفت آری گفت : از صالح برائت جوی ، گفت خدای از تو بری باد و آن جماعت بیرون از چهل تن از وی مفارقت جستند

حجاج چون اینحال بدید گفت همانا در میان ایشان اختلاف افتاد، وخالد بن عتاب را پیام فرستاد تا بآنجماعت تاختن برد ، و غزاله زوجه شبیب بقتل رسید و سرش را نزد حجاج روان ساخت ، شبیب آن سوار را که حامل آن سر بود بشناخت

ص: 227

ومرديرا بفرمود تا بر آن سوار حمله برد و او را بکشت و سر غزاله را بیاورد، شبیب بفرمود تاغسل دادند و در خاک مدفون ساختند و مردمان روی بر کاشتند و خالد بازگشت و حجاج را از انصراف مردمان باز گفت ، حجاج بفرمود ، تا از دنبال ایشان بتاختند و از اصحاب شبیب هشت تن روی بر کاشتند و با آنجماعت قتال دادند تا او را بر حبه در آوردند

و اینوقت خوط بن عمیر سدوسی را نزد شبیب بیاوردند ، شبیب گفت : ای خوط « لا حکم الا لله » گفت همانا خوط از یاران شما است ، لكن بيمناك است ، پس بفرمود اورا رها کردند و عمیر بن القعقاع را بیاوردند ، باعمیر گفت : لاحکم الا الله گفت « في سبيل الله شبابی » دیگرباره شبیب گفت : « لا حکم الا لله » عمیر ندانست که او را چه اراده است و بقتل رسید و هم مصاد برادر شبیب مقتول شده بود و شبیب در انتظار آن هشت تن یاران خویش بود که از دنبال خالد بتاخته بودند ، و ایشان چندی در نگ ورزیدند

و از آنطرف اصحاب حجاج از هیبت شبیب آن قدرت نداشتند که بر وی مبادرت گیرند ، و چون چندی بر آمد آن هشت تن یاران شبیب فرارسیدند ، وروی براه نهادند، و خالد نیز از دنبال ایشان برفت تا به آن دیر که مذکور شد در آمدند ، و آن داستان که مذکور گشت بپای بردند ، وحجاج بعبد الملك نامه كرد وازوى ياری جست ، و عجز مردم کوفه را در قتال با شبیب باز نمود ، و عبدالملك سفیان بن ابرد را بالشکری بفرستاد و شبیب بکرمان روی نهاد

بیان هلاکت شبیب شیبانی و غرق شدن در نهر دجیل

در اینسال شبیب شیبانی ازین سرای آمال و امانی بسرای جاودانی شتافت و این داستان چنان است که چون آن وقایع و امور بپای رفت ، حجاج فرمان کرد: تا مردمان بآهنگ شبیب بیرون شوند و اموالی بسیار و بیرون از شمار بایشان

ص: 228

پراکنده داشت ، و هر کس را زخمی رسیده بود بمرهم دینارش شاد خوار و بمدد در همش درهم آورد و هر کس را در میدان کارزار رنجی و زحمتی دچار شده بود بوفور عطایا آن بلایا را نادیده آورد ، و لشکر شام را که باسفیان بن ابرد بودند نوازش کرد، و از شمول بذل و احسان شادان ساخت، و سفیان را فرمان کرد تا آن لشکر را بدفع شبیب بکوچاند

اینکار برجيب بن عبدالرحمن گران گردید ، و گفت : همانا حجاج سفیان را بدفع کسی میفرستد که او را و سوارانش را از کار بیفکنده ام ، و از نیروی او بكاسته ام، بالجمله شبیب برای آسایش خود و اصحابش در کرمان بماند و حجاج بحكم بن ایوب شوهر دخترش که از جانب او عامل بصره بود مکتوب کرد تا چهار هزار سوار از مردم بصره بلشکر سفیان ضمیمه دارد وی نیز آن سواران را بازياد بن عمرو العتكى بسوی سفیان بفرستاد، و آن سپاه بدو نرسیدند مگر گاهی که سفیان و شبیب روی با روی آمدند

و از آنطرف سفیان جانب راه گرفت، و چون شبیب حرکت او را بشنید باستقبالش راه برگرفت ، و جسر دجیل(1) اهواز را در سپرد و نگران گردید که سفیان با مردان کارزار فرود شده اند ، و مضاض بن صیفی را بر دسته سواران و بشر بن حیان را بر مردم میمنه و عمر بن هبيرة الفزاری را بر ميسره خود مقرر داشته و شبیب مردم خویش را بر سه بهر مقرر ساخته بود، خودش در کتیبه و سوید بن سلیم در کتیبه دیگر ، و قعنب در کتیبه سیم جای داشتند ، و محلل را در لشگرگاه خود بجای گذاشته بود

و چون سوید که در میمنه لشکر شبیب جای داشت لشکر سفیان که امارتش با قعنب بود حمله برد ، و خودش برسفیان حمله آورد ایشان را اضطرابی

ص: 229


1- دجیل - بروزن زبیر - تصغير دجله است ، و آن شعبه ایستکه از دجله منشعب میشود، در هامش ناسخ آنرا رودخانه شوشتر معرفی میکند که سرچشمه اصلی آن از رودخانه کرند اصفهان شروع و پس از مسافتی از اهواز بدریای فارس جاری میگردد

سخت فرو گرفت ، چندانکه مردم خوارج بعد از آن قتال شدید بمکان خویش باز شدند، یزید سکسکی که از أصحاب سفیان بود میگوید : در این روز شبیب و اصحابش فزون از سی دفعه بر ما حمله آوردند و با این شدت و سطوت هيچيك از ياران ما از جای خود آنسوی تر نشدند .

سفیان با لشکر شام گفت: شمارا باید که پراکنده با این جماعت مبارزت نجوئید بلکه بجمله ساز جنگ طراز دهید ما بر حسب فرمان کار حرب بساختیم و آن جماعت را به تیر و نیزه در سپردیم و چندانکه از کثرت زحمت طعن وضرب ایشان را روی بر کاشتیم و تاجسر براندیم و شبیب و یارانش با ما آنگونه جنگ و ستیز بکار بردند که هرگز از هیچ جماعتی مشاهدت نرفته بود ، و چون این کار بپای گذاشت خودش و یکصد تن از اصحابش از مركبها بزير آمدند و تا شامگاه کار جنگ بساختند و چنان رزم دادند و یال و کوپال برافراختند و ما را بطعن وضرب فرو گرفتند ، که هرگز از هیچ جماعتی جنگجوی و رزم آزمایانی کینه جوی ندیده ؛ بلکه گمان نمی بردیم

چون سفیان عجز و بیچارگی خود را بدید و بدانست که برایشان نصرت نیابد بلکه از فیروزی و ظفرمندی ایشان ایمن ،نبود با تیر اندازان فرمان داد که ایشان را تیرباران کنند و این هنگام نزديك بتاریکی شب بود و آنجماعت در ناحیه جای داشتند پس تیراندازان که صفی مخصوص و در تحت امیری مشخص بودند ایشان را تیر افکندن گرفتند چون ساعتی برین بر آمد شبیب چون زبانه نار ونهنك شير او بار برنشست و با اصحاب خویش بر تیراندازان حمله گران بیاورد چنانکه افزون از سی تن از آن مردم را برخاك و خون بیفکند آنگاه بر ما بتاخت و همی نیزه و تیر بکار برد چندانکه تاریکی شب جهان را در سپرد. اینوقت دست از نبرد باز داشت و روی بر کاشت سفیان اینحال را فوزی بزرگ شمرد و همی با اصحابش گفت : از دنبال این مردم متازید و ایشان را با خود گذارید تا بامداد شود، لاجرم ما دست از ایشان باز داشتیم و هیچ چیز از انصراف ایشان برای ما محبوب تر نبود فروة بن لقیط خارجی

ص: 230

میگوید ، چون بجسر رسیدیم شبیب گفت : ای معاشر مسلمانان جسر را در سپارید تاچون این شب بسپریم بامدادان بگاه آماده حربگاه شویم و بخواست خدای ساز مقاتلت طراز دهیم لقیط میگوید: ما از پیش روی شبیب برفراز پل راه میسپردیم ، و او از دنبال ما بر اسبی توسن و سرکش سوار بود و بر جسر میگذشت و مادیانی نیز در جلو آن اسب بود ، ناگاه اسب شبیب بر مادیان برجست و مادیان اضطراب گرفت ، و در این جنبش و کوشش سم اسب شبیب را در آن جسر لغزشی گرفت ، چنانکه آن آتش پر آسیب را در آن آب پر نهیب در افکند ، و آن نار جهان سوز را در آن آب دلفروز خاموش ساخت و چون شبیب بآب در افتاد شنیدیم گفت : « ليقضى الله امراً كان مفعولا » پس در آب غوطه بخورد و سر در آورد و گفت « ذلك تقدير العزيز العلیم » پس دیگرباره بآب غرق بشد و ازوی اثری مشهود نگشت و یکباره در بحر فناغریق گشت همانا بیشتر مردمان را در هلاکت اوبرین داستان اتفاق افتاده است و بعضی دیگر گفته اند که جمعی کثیر از آنمردم که در اوقات محاربات باوی بیعت کرده بودند و بصیرتی در دین خوارج نداشتند در خدمت شبیب بودند و شبیب از اقارب و عشائر ایشان جمعی را بکشته و ایشان را با خود خونجوی ساخته بود و قلوب ایشان را دردناک نموده و آنجماعت کین وی در دل میسپردند و از جمله ایشان مردی از بنی تیم بن شیبان بود که او را مقاتل مینامیدند و چون شبیب از بنی تمیم جمعی را بکشت مقاتل بر بنى مرة بن همام که طایفه شبیب بود غارت برد و از آن طایفه بکشت شبیب گفت بدون رخصت من از چه ایشان را بکشتی؟ مقاتل گفت تو كفار قوم مرا بکشتی من هم از کفار قوم تو بکشتم چه دین و آئینما بر این است كه هر كس ما را يك راى و يك دين نباشد بکشیم و آنچه تو با قوم من بپای بردی افزون از آن است که با رهط تومن بجای آوردم يا أمير المؤمنین برای توروانیست که بر قتل کافران آشفته خاطر باشی شبیب گفت نه من آشفته خاطر باشم بالجمله چون مردم شبیب از جسر بگذشتند و او در عقب بماند پاره ازینمردم با پاره دیگر گفتند هیچ بصواب می بیند که جسر را بگسلانیم و خون خود را در یابیم ، لاجرم

ص: 231

جسر را پاره ساختند و باره شبیب حرونی کرد و او را بآب بیفکند ، اما خبر اول اصح شهر است . و چون مردم شام خواستند بازشوند صاحب جسر بیامد و با سفیان گفت مردی از خوارج در آب غرق شد و آنجماعت همی صیحه بر آوردند که امیر المؤمنین غرق شد ، و لشگرگاه خود را بگذاشتند و بگذشتند و اکنون یکتن از مردم خوارج برجای نیست سفیان و اصحابش شادان شدند و بانك بتكبير بلند ساختند و در کنار آمدند و در لشگرگاه خوارج تفحص کردند نشانی از ایشان نیافتند آنگاه در جستجوی شبیب بر آمدند و او را زره پوشیده از آب بیرون آوردند.

و بروایت ابن خلكان جسدش را بدستیاری برید نزد حجاج بیاوردند، حجاج بفرمود تاشکمش را بر دریدند و دلش را بیرون آوردند، و چون سنگی سخت بدیدند که چون بر زمین زدندی باندازه قامت آدمی برجستی و بنشستی ، حجاج فرمان کرد تا دلش را بشکافتند و درون آندل دلی کوچکتر بر هیئت کره بدیده و بشکافتند و بدرونش خون بسته نگران شدند

مورخین آثار در کتب معتبره نگار داده اند که هر وقت از معارك ومهالك از مرگ شبیب خبر بمادرش آوردند تصدیق نمی نمود ، چون بدو گفتند در آب غرق شد تصدیق کرد، گفتند سبب آن ابکارها و این تصدیق چه بود؟ گفت شبیب را بزادم بخواب اندر نگران شدم که از من آتشی بیرون شد ، لاجرم بدانستم که آتش را جز آب نکشد.

ابن اثیر میگوید : مادر شبيب جاریه رومیه بود ، که پدرش او را بخرید و در سال بیست و پنجم در روز عید نحر شبیب را بزاد و گفت در خواب چنان دیدم که آتشی از قلبم بجست و فروزان بآسمان رفت و آفاق را بتمامت در نوشت و ناگاه در آبی بسیار فرونشست و چون این مولود را در روز عید نحر که خون بسیار ریزند بزادم ، تأویل چنان نمودم که وی بسیار خونریزی کند و کارش بزودی بالا گیرد و شبيب در مدتی قلیل بسیار بزرگ شود، و چون میدانستم که آتش را آب تباه کند ازین روی این خبر را تصدیق کردم و خدایرا سپاس گذاشتم

ص: 232

و پدر شبیب در لصف که از اراضی قوم او از بنی شیبان بود آمد و شد کردی و شبیب را با خود ببردی و باز آوردی .

لکن این خبر با آن خبر ابن خلکان که میگوید: شبیب چون از حجاج و سفیان انهزام یافت زوجه اش غزاله و مادرش کشته شدند و شبیب نجات یافت نمیسازد مگر اینکه بخبر سایرین بنگریم که بقتل غزاله به تنهائی اشارت کرده اند ، چنانکه این دو شعر أبو فراس حمدانی نیز مؤید این است که مادرش زنده بوده است :

وقد علمت أمى بان منيتي *** بحد سنان او بحد قضيب

كما علمت من قبل أن يهلك ابنها *** بمهلكة في الماء ام شبيب

و نیز میتوان گفت که ما در شبیب چون این خواب را بدیده بود و بآن تاویل رفته بود ، در ایام حیاتش هر وقت از قتل شبیب خبر میدادند میگفته است هلاك او جز آب نیست و با اینصورت اگروی را نیز بقتل رسانیده باشند منافات نخواهد داشت ، والعلم عند الله

بیان خروج مطرف بن المغيرة بن شعبه ومحاربت او با مردم حجاج

بعضی از نقله اخبار نگار داده اند که بنی المغيرة بن شعبه مردمى صالح ونيك رفتار و شرافت نفوس را بشرف آباء اتصال داده بودند ، و در میان قوم و عشیرت خویش منزلتی عالی داشتند ، چون حجاج بن یوسف بامارت عراق بیامد و این صلحای آفاق را بدید در خور امارت و ریاست شمرد ، لاجرم عروة را عامل كوفه و مطرف را امیر مداین و حمزه را حکمران همدان گردانید و ایشان در میان مردمان از روی عدل و داد و احسان وسیره حمیده و خصال سعیده روز نهادند و با مردم سست کیش سخت کوش بودند .

و چنانکه ازین پیش اشارت رفت در آن ایام که شبیب شیبانی خروج نمود و بمداین راه نزديك فرمود مطرف بن مغیره امیری مداین داشت و بحجاج مکتوبی

ص: 233

برنگاشت و یاری خواست ، حجاج سبرة بن عبدالرحمن بن مخنف را با دیگران بیاری اوروان داشت و شبیب همچنان بیامد تا بقریه هر سیر رسید

معلوم باد ابن اثیر این لفظ را هر سیر رقم کرده است ، و هر سیر بروایت یاقوت حموی در مراصد الاطلاع قریه ایست ما بین ری و قزوین ، و این قریه را مدینه ابن جابر نامیدند

و نیز بقول حموی هر مسیر بامیم و سین معرب هرمز اردشیر، واسم سوق اهواز است ، و چنان مینماید که ورود شبیب بهمین هر مسیر اهواز باشد والله تعالى أعلم.

بالجمله : در اینحال مطرف بن مغیره در مدینه عتیقه که ایوان کسری در آنجا است جای داشت ، پس جسر را در سپرد و یکی را بجانب شبیب پیام کرد که یکی از اصحاب خویش را بمن بفرست تا از عقاید شما بازگوید

شبیب تنی چند بدو بفرستاد، مطرف گفت شما را سخن چیست ؟ گفتند ما بكتاب خدای و سنت رسول رهنمای دعوت میکنیم و همی خواهیم فییء مسلمانان را بظلم نبرند و از روی عدل و داد باز رسانند ، وحدود را معطل ندارند و بجبر و ظلم سلطنت نجویند .

چون مطرف این سخنان را بشنید گفت آنچه گوئید بحق و انصاف است و جز ازجور و اعتساف رنجور وخشمناك نشده اید ، چه این ظلم وستم که ازین خلفا و حکام گروه انام را در سپرده است ظاهر و آشکار چون آفتاب در وسط نهار است من نیز با شما همراه باشم هم اکنون بر آنچه گویم با من بیعت كنيد تا ما و شما يك رویت باشیم گفتند : عقیدت خویش باز نمای، اگر مقرون بحق باشد اجابت کنیم

گفت شما را دعوت مینمایم که با این گروه ستمکار پیکار دهیم تا این بدعت برگیرند و ایشانرا بکتاب خداوند و سنت رسول ارجمند بخوانیم ، و قرار بر آن بسپاریم که امر خلیفتی را بشورای مسلمانان حوالت دهند تا هر که را رضا دهند بخلافت بنشانند ، چنانکه عمر بن الخطاب بر این شیمت برفت ، و چون عرب بدانست

ص: 234

که مقصود از شوری این است که امر برضای مردم قریش بپای رود خوشنود میشوند ومتابعان و انصار شما بسیار می شود.

فرستادگان شبیب گفتند ما تو را اجابت نمیکنیم و بپای شدند و تا چهار روز در میانه سخن برفت و متفق الكلمه نشدند و از خدمتش راه بر گرفتند

و از آنطرف مطرف ناصحان و دوستان صدیق خویش را حاضر ساخت و از ظلم حجاج وعبد الملك بر زبان آورد و باز نمود که دیرگاهی است کین ایشان در دل می سپارد و بخشم و ستیز قدم میگذارد و تجسم مخالفت و مناهضت ایشانرا در مرتع اندیشه میکارد و آیات مناقشت و مطاردت این جماعت را بر سویدای قلب می نگارد و این جمله را از شرایط مذهب می شمارد و باندیشه اعوان و انصار روزگار بپایان میرساند و داستان خود را با اصحاب شبیب بایشان باز نمود و گفت اگر ایشان با من بیعت کنند عبدالملك وحجاج را خلع میکنم و این گروه را برتری و فزونی میدهم و به تقویت مذهب ایشان می کوشم

چون یاران مطرف این طرفه حکایت بشنیدند نيك برانديشيدند و گفتند : اینسخن را سخت بپوش و با هیچکس در اظهارش مکوش و از آنجماعت یزید بن أبى زیاد که مولای پدرش مغیره بن شعبه بود گفت: سوگند باخدای ازین جمله که در میان تو وأصحاب شبیب بگذشته يك كلمه بر حجاج پوشیده نمانده است بلكه هريك را ده چندان بدو باز نموده اند و نيك بدان اگر معقل در سحاب کنی ، یا منزل از چشمه آفتاب جوئی یا چون مانند شب بسیاهی یا بدریا اندر ماهی شوی از چنگ حجاج نجات نیابی تا بهلاك ودمار دچارشوی ، چند که توانی بکوش و خویشتن را از چنین مهلكه خطرناك رستگار کن .

حاضران نیز بر این سخن تصدیق کردند ، لاجرم مطرف بن المغیره از مداین بطرف کوهستان رخت بر بست ، و چون بدیر یزدجرد رسید قبيصة بن عبدالرحمن الخثعمی در آنجا با وی ملاقات کرد و با وی احسان ورزید و نفقه و کسوه بداد و

ص: 235

چندی در صحبتش برفت و معاودت نمود و چون مطرف وارد دسکره شد(1)مکنون خاطر خویش با یارانش در میان نهاد و بخلع عبدالملك و حجاج ودعوت بكتاب خدای و سنت رسول خدای صلی الله علیه و آله و تفویض امر خلافت بشورای مسلمانان ورضای ایشان بخواند یارانش پاره بدین نهج با وی بیعت کردند و بعضی بازشدند و از جمله آنانکه از وی روی برتافتند سبرة بن عبدالرحمن بن مخنف بود که بخدمت حجاج برفت ، و در زمرة لشکر شام با شبیب شیبانی قتال داد

و ازین طرف مطرف روی بحلوان نهاد، و این وقت سويد بن عبد الرحمن السعدى از جانب حجاج در حلوان امارت داشت، چون خبر وصول مطرف را بشنید با جماعت اکرادی که در خدمتش بودند بآن آهنگ شد تا مطرف را طرد و منع نماید و در خدمت حجاج مسئول نماند، مطرف از وی در گذشت و با مردم اکراد قتال داد و از آنان بکشت و همچنان راه نوشت تا بهمدان نزديك شد

و در آن هنگام برادرش حمزة بن المغیره در آنجا جای داشت ، لكن بآنجا نشد و آهنگ ماه دینار که شهر نهاوند است نمود ، و برادرش حمزه را پیام فرستاد که مرا بمال واسلحه قتال وجدال یاری کن حمزه نیز پنهانی آنچه بخواست بفرستاد ومطرف همچنان راه نوشت که به قم و کاشان پیوست و حاملان خود را بآن نواحی مأمور ساخت ، و مردمان از هر جانب بخدمتش روی نهادند، و از جمله ایشان سوید بن سرحان ثقفى و بكير بن هارون نخعی با یکصد مرد از شهرری بدو پیوستند چون براء بن قبيصة كه از جانب حجاج حکمران اصفهان بود ، این داستان بشنید بحجاج بنوشت و یار و یاور طلبيد

ص: 236


1- نام قریه ایست در خوزستان و شهری بوده است بین واسط و بغداد

بيان لشکر فرستادن حجاج به امداد براء بن قبیصه و قتال با مطرف و انجام کار مطرف

چون حجاج بن یوسف مکتوب عامل اصفهان را بخواند و از داستان مطرف بن المغیره با خبر گشت ، سواد از پی سوار و مرد از پی مرد دواسبه(1) بمدد براء بن قبیصه حکمران اصفهان روان نمود ، وهم بعدی بن زیاد حاکم ری مکتوب و اورا بآهنگ مطرف مأمور کرد ، و حکم داد تا در محاربت مطرف با براء بن قبيصه اتفاق و اجتماع ورزند

لاجرم عدی بن زیاد خویشتن بیاراست و ازری خیمه برزد و با براء بن قبیصه پیوست ، و اینوقت امیر و سپهدار آن لشکر عدی بود ، و در آن رزمگاه شش هزار مرد جنگی با او انجمن شدند .

و چنان بود که حمزة بن المغيرة مكتوبى به حجاج بفرستاد و از وی معذرت جست ، حجاج در ظاهر عذرش را بپذیرفت لکن همی خواست او را معزول دارد اما بيمناك بود که اگر چنین کند سرباز کشد و طاعت فرمان نکند ، پس تدبیری بساخت و بقیس بن سعد العجلی که در همدان از جانب حمزة رئيس شرطه بود فرمان حکومت همدانرا بفرستاد .

و نیز فرمان کرد تا حمزه را ماخوذ و مقبوض دارد ، و در آن اوقات از طایفه عجل و ربیعه انجمنی بزرگ در همدان اقامت داشتند .

لاجرم قيس بن سعد باجماعتی از عشیرت خویش نزد حمزه شد، و فرمان حکومت خویش را بروی فروخواند ، و نیز مکتوب حجاج را در قبض واخذحمزه باز نمود ، حمزه سر تسلیم و انقیاد پیش آورد، پس قیس او را بگرفت و بزندان در افکند ، و خود بامارت و حکومت بنشست ، وخاطر حجاج ازین اندیشه برست ، و يكباره بقلع و قمع مطرف دل بر بست ، چه تا آنوقت همی بر اندیشید که مبادا برادرش

ص: 237


1- یعنی شتابان

حمزة از همدان او را امداد نماید، و بمرد و مال و اسلحه نیروبخشد ، و اینوقت که او را مقبوض داشتند یکباره آسایش گرفت ، و بفراغ بال بنشست .

و از آن طرف چون عدی بن زیاد ايادي وبراء بن قبيصه بهم پیوستند ، روی بطرف مطرف آوردند، و از آنطرف مطرف طرفه خندقی برگرد خویش بر آورد تا از اطرافش طرفی برنبندند ، و چون سپاه عدى وبراء نزديك شدند صفوف قتال و جدال بر کشیدند و مردان کارزار بمیدان پیکار بتاختند و جنگی سخت در انداختند و چندان بکوشیدند تا یاران مطرف را منهزم ساختند ، ومطرف با جماعتی کثیر از اصحابش بقتل رسیدند وقتل او بدست عمير بن هبيرة الفزاری بود ، و همسرش را با خود حمل کرد ، و ازین روی در پیشگاه بنی امیه تقدم و منزلت یافت ، و هم در این جنگ بسی رزم داد و بسیاری زخم برداشت ، و نیز درین رزم یزید بن ابی زیاد مولاي مغيرة که درفش مطرف را در دست داشت مقتول شد

وهم از جمله اصحاب مطرف عبدالرحمن بن عبدالله بن عفيف كه مردى ناسك و صالح بود کشته گشت ، آنگاه عدی بن زیاد آن مردم را که در آن قتال صدمت نبال ونصال (1) کشیده مجروح و مبتلا شده بودند بدرگاه حجاج فرستاد ، حجاج با آنجماعت احسان ورزید و از مراحم شامله خویش بر جراحاتشان مرهم نهاد ، و بكر بن هارون و سوید بن سرحان و جز ایشان را عدی امان داد

و نیز ابن حارثه خثعمی در طلب امان بر آمد ، لكن نامه حجاج بآنجماعت رسید تا او را بدو فرستند، ابن حارثه مخفی گشت و بر آنحال بزیست تاعدی معزول شد ، و از آن پس که خالد بن عتاب بن ورقاء امارت یافت آشکار شد ، و حجاج همی گفت که مطرف سر مغیره نیست بلکه فرزند مصقلة بن سبره شیبانی است و چنان بود كه مصقله ومغيرة هريك مدعی بودند که مطرف پسر ایشان است ، ومصقله را حد بزدند و چون کار خوارج آشکار شد، حجاج این سخن همی بگفت چه بیشتر از مردم ربیعه در شمار خوارج بودند لکن از طایفه قیس عیلان هیچکس در زمره خوارج نبود .

ص: 238


1- نبال جمع نبل یعنی چوبه تیر ، و نصال جمع نصل پیکان تیر

بیان اختلاف در میان مردم از ارقه و محاربات ایشان با مهلب

ازین پیش از مسیر مهلب بن ابی صفره بسوی جماعت از ارقه ، و محاربت ایشان تا مفارقت عتاب بن ورقاء ریاحی از مهلب ، و آمدن او نزد حجاج بن یوسف و اقامت مهلب بعد از مسیر عتاب سخن رفت ، بالجمله : چون عتاب از مهلب انفصال و به حجاج اتصال یافت ، مهلب پای ثبات استوار کرد ، و در شهر سابور با آن جماعت تا مدت یکسال قتال داد ، و جنگهای سخت بپای برد ، و در يوم السبتان بر- آنجماعت بتاخت ، وقتالی شدید براند

و این وقت کرمان در تصرف خوارج و فارس در چنگ مهلب بود و چون مهلب این جماعت را از حدود فارس براند. کار بر آنجماعت دشوار افتاد ، چه از اراضی فارس چیزی برایشان نمیرسید و کار معیشت بآنجماعت صعب گردید و مال و منال کرمان ایشانرا کافی نیامد و نیز مهلب باسپاه خود از دنبال این مردم بتاخت تا در جیرفت که شهر کرمان است فرود آمد، در آنجا نیز نبردی استوار و رزمی سخت در میانه ایشان برفت

و چون اراضی فارس یکباره از نهیب خوارج ،بیاسود، و در دست اقتدار مهلب در آمد ، حجاج جماعتی از عمال خویش را بضبط بلاد فارس مأمور ساخت وچون عبدالملك بن مروان اینداستان بشنید به حجاج نوشت که بلاد فسا و دارا بجرد و کوره اصطخر را بدست مهلب باز گذارد تا برای محاربات او معونة باشد

لاجرم حجاج این بلدان را بدو بگذاشت، و براء بن قبیصه را بسوی مهلب بفرستاد و بدو نوشت که از آن هنگام که بفارس در آمدی تاکنون در محاربه و مطارده خوارج قصور نورزیدی ، همی بباید که ازین پس نیز در دفع این طوایف بکمال اجتهاد و نهایت کوشش بگذرانی ، که بیرون ازین عذری از تو مسموع نیست

ص: 239

چون مهلب بر مضمون این مکتوب وقوف یافت بی درنگ با آنجماعت به آهنگ جنگ بر آمد و براء بن قبیصه را با خود ببرد تا بر دقایق بر دقایق امر آگاه شود چون دو گروه با هم نزديك شدند مهلب بفرمود تا براء برمکانی رفیع برشد و بمعرکه قتال وجدال نگران گردید ، آنگاه از دوسوی صف قتال وجدال بیاراستند و از بامدادان بگاه تا ظهر بازار مکاوحت و مقاتلت گرم بود و آسیای نبرد گردش داشت ، آنگاه از یکدیگر دست بداشتند و باماكن خویش باز شتافتند

براء بن قبیصه که از آن مکان بلند نگران میدان کارزار بود نزد مهلب بیامد و گفت : در تمامت روزگار هیچ مردمی رزمجوی و سوارانی کینه پوی بشجاعت و صبوری سپاه تو ندیده ام ، و چون مهلب نماز بگذاشت ، دیگر باره روی بجنك نهاد و چون قتال نخستین دیگر باره جنگی سخت بپای بردند ، و هیچ دسته بر دسته دیگر چیره نیامدند و از جای نرفتند ، اینوقت يك صف از صفوف خوارج بیرون شدند وبريك صف از صفوف مهلب بتاختند و همی با هم بر آویختند ، و چون بریکدیگر بریختند آسیای مرگ بگشت ، و مرد و مرکب بکشت ، و تنور حرب زبانه زد وشعله بآسمان بر کشید ، و تا شامگاه دخان آوردگاه چهره روزگار را تار داشت

چون ظلمت شب در میانه حایل گشت، یکی از آن دو طایفه بآن دیگر گفت : شما از کدام مردم باشید؟ گفتند از جماعت بنی تمیم باشیم ، آن طایفه دیگر گفت: ما نیز از مردم بنی تمیم هستیم ، اینوقت هر دو گروه دست از هم بداشتند و بآرامگاه خود باز شتافتند ، ومهلب با براء گفت این رزم و این مردم رزم آزمای را چگونه دیدی ؟ همانا اعانت یزدان دادگر چاره گر نباشد ، آنگاه براء را بشمول الطاف مسرور ساخت، و بفرمود ده هزار درهم بدو بدادند ، براء خرم و خرسند بدرگاه حجاج روی نهاد ، و از مراتب اهتمام و کوشش مهلب بعرض رسانید و خاطر او را از مهلب خرسند ساخت

و مهلب بر آن حال تا مدت هیجده ماه با ازارقه بقتال و جدال روزگار نهاد ، و بهیچوجه در ارکان جلادت و استقامت ایشان خللی پدید نیامد ، تا چنان افتاد که

ص: 240

یکتن از عمال قطری خارجی که در نواحی کرمان نافذ فرمان بود ، و او را مقعطر ضبی میخواندند ، مردی را از آنجماعت بکشت ، مردم خوارج ووارثان مقتول در خدمت قطری شتاب گرفتند و عزل و عزلت مقعطر را خواستار شدند .

قطری باجابت مسئول ایشان عنایت نکرد ، و گفت : مقعطر در این امر بتاویلی رفته و در این تاویل بخطا رفته، هرگز جایز نمیشمارم که او را بقتل رسانید با اینکه در میان شما از جمله سابقین است ، ازین روی در میان مردم خوارج اختلاف افتاد ، و بعضی گویند سبب اختلاف ما بین این بود که مردی در میان مردم خوارج پیکانهای زهر آلود بساختی و باصحاب مهلب افکندی ، اصحاب مهلب ازین کار نابکار بدو شکایت بردند

مهلب گفت شما را ازین کردار کفایت میکنم ، پس یکی از اصحاب خود را بخواند و نامه بدو بداد و گفت چنانکه هیچکس تو را ننگرد این مکتوب را در لشگرگاه خوارج بیفکن . پس نامه را نزد قطری بردند ، نوشته بود اما بعد همانا نصال تو بما اتصال یافت ، و پیکانت در ابدان ما نشان گرفت ، اينك هزار درهم بتو فرستادم که ازین نمونه فراوان برای ما بسازی و بفرستی چون قطری این نامه را بخواند خشمناک شد ، و آنمرد پیکان گر را بخواند ، و چون بدانست ناصواب شمرد واورا بکشت ، وعبدربه الكبير وبقول ابن ابی الحدید عبد ربه الصغير ازین کردار بروی بر آشفت، و از قانون صواب بیرون شمرد، ازین روی مردم خوارج را از وی عزیمت بگشت

و نیز مهلب تدبیری دیگر بساخت و مردی نصرانی را بخواست ، و گفت ، نزد قطری شود و بدو سجده برد، نصرانی برفت و بدو سجده برد و چون خوارج اینحال بدیدند ، باوی گفتند: همانا این مرد تو را بخدائی گرفته. پس بر مرد نصرانی بتاختند و او را بقتل آوردند . و باین سبب اختلاف ایشان برافزود و گروهی از قطری روی برتافتند ، وعبدربه الکبیر را بولایت برداشتند ، و قطری را خلع کردند و از آنجماعت چهاريك يا پنج يك با قطری بپائیدند، و چندماه در میان ایندو فر

ص: 241

كار بقتل وقتال برفت ، و مهلب صورت اینحال را بحجاج بنوشت .

حجاج در جوابش نوشت که در اینحال که در میان خوارج اختلاف افتاده است ، در مقاتلت مسامحت نجوید ، و از آن پیش که بر نهجی اتفاق ورزند و نیرومند شوند کار ایشان بسازد، مهلب در پاسخ حجاج نوشت که اکنون جایز نمیشمارم که با ایشان مقاتلت دهم ، مگر گاهی که پاره از ایشان پاره دیگر را بقتل رسانند. و اگر بر اینصورت امر ایشان بخاتمت پیوست مطلوب حاصل است و بهمین گونه بنیان وجود ایشان انهدام جوید، و اگر اجتماع نیز بورزند ناچار تخم عداوت در مرتع اتحاد ایشان افشانده خواهد بود ، و اینوقت با ایشان بقتال روی میآورم، چه ایشانرا صولت و شوکت سست خواهد بود .

حجاج دیگر پاسخ نراند و مهلب آن جماعت را بخویش بگذاشت ، وایشان یکماه باهم بقتال پرداختند ، و از آن پس قطری با متابعان خود روی بطبرستان نهاد ، و دیگران با عبدربه الكبير بیعت و اطاعت نمودند.

بیان طلوع عبد ربه الكبير و محاربه او با مهلب و قتل وی

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه ، و ابن اثیر در تاریخ الکامل، در این خبر باختلاف سخن کرده اند ، و از امتزاج هر دو خبر چنین بر میآید، و ابن ابی الحدید میگوید : چون مردم خوارج را در حق قطری بن الفجاءه(1) عقاید مختلف گردید جمعی كثير باعبد ربه الصغیر که یکتن از موالی قیس بن ثعلبه است بیعت کردند و قطری بر آن عزیمت میرفت که با مقعطر عبدی بیعت کند و خویشتن را خلع نماید ، لاجرم امارت لشکر را در هنگام نبرد با مقعطر گذاشت و این از آن پیش بود که عهد خلافت باوی استوار شود

ص: 242


1- قطرى بفتح قاف وطاء وياء مشدد است وفجاءة بضم فاء بروزن ثمامه

پس مردم خوارج از امارت مقعطر کراهت یافتند و از در ابا و امتناع در آمدند و از میانه صالح بن مخراق از جانب مردم خوارج و خویشتن با قطری گفت دیگری بیرون از مقعطر را برای ما اختیار کن ، قطری گفت : چنان نگران هستم که روزگار شما را در سپرده و شما را دیگرگون ساخته ، و براه خصومت وعداوت بازداشته ، از خدای بپرهیزید و براه خویش و روش خویشتن باشید و بکارزار دشمنان کمر بر میان استوار کنید

صالح گفت همانا پیش از ما مردمان از عثمان بن عفان خواستار شدند که سعید بن العاصی را از امارت ایشان عزلت دهد ، عثمان اجابت کرد ، و بر آنکس که امام و مقتدای انام است واجب میافتد که رعیت را از آنچه کراهت دارند معفو بدارد ، قطری این سخنان را از گوش بگذرانید و مسئول آنجماعت را باجابت مقرون نساخت مردمان را از اینحال ملال افتاد بدو گفتند چون کار بر این منوال میرود باری ما تو را خلع کردیم و با عبد ربه بیعت کنیم

و این عبدربه الصغیر در دبستان آموزگار کودکان بود ، و عبدربه الكبير نیز وقتی پیشوای خوارج شد و با او بیعت کردند، و این هر دو تن از موالی قیس بن ثعلبة ،بودند بالجمله اکثر آن جماعت به عبد ربه الصغیر روی کردند و بیشتر ایشان موالی و عجم بودند ، و در آنجا هشت هزار تن حضور داشتند ، و این جمله قاریان بودند ، و چون کار باین مقام پیوست ، صالح بن مخراق پشیمانی گرفت و با قطری گفت این نفخه از نفخات و زلتی از زلات بود، هم اکنون ما را از امارت و حکومت مقعطر معاف دار ، و بمقاتلت دشمن ما و دشمن خودت راه در سپار

قطری گفت تا مقعطر مشیر و مشار نباشد ، من باین امر اقدام نکنم و این هنگام یکی از جوانان بر صالح بن مخراق حمله آورد و او را بطعن نیزه بیازرد و ازین روی آتش حرب افروخته شد و همگان بجنبش و کوشش در آمدند و نیز سکون گرفتند ، و هر گروهی بصاحب خود انجمن آوردند و چون روشنی روز دامن

ص: 243

برافکند دیگر باره فراهم شدند ، و بخون هم دست بر آوردند و تیغها بر آهیختند و قتالی بزرگ بدادند ، چندانکه دو هزار تن دستخوش تیغ آبدار آمدند و نیز بامداد دیگر پرخاشگر شدند و آتش پیکار برافروختند ، ورایت کارزار برافراختند و غبار بر گنبد دوار بر نشاندند

و هنوز روز به نیمه نرسیده بود که مردم عجم جماعت عرب را از آن شهر بیرون تاختند، و عبد ربه اقامت ورزید، و قطری در خارج مدینه جیرفت در برابر ایشان جای گزید ، عبيدة بن هلال :گفت يا أمير المؤمنين اگر در اینجا باندیشه اقامت باشی ، همانا ازین عبید و بندگان بر تو ایمن نیستم مگر اینکه خندقی بر باب مدینه بر آوری ، و همی آنجماعت را بر آن امر باز میداشت .

و از آنطرف مهلب بن أبي صفره که بآنجماعت بمسافت یکشب راه جای داشت بکوچید ، و فرستاده حجاج که با او بودهمی او را انگیزش میداد و میگفت « اصلح الله الامیر» از آن پیش که اینجماعت با هم آشتی کنند ، ایشان را بحرب در سپار ، و اگر بخویش هم گذاری عاقبت ایشان جز بهلاکت نخواهد پیوست آنگاه مهلب یکتن از اصحاب قطری را در پنهانی بر آن بداشت که بلشکرگاه قطری شود ، و همی گوید که من همه گاه رای و اندیشه قطری را بصواب وفلاح مقرون همیدیدم ، تا گاهی که باین منزل که اکنون فرود گشته بیرون از جاده سلامت و استقامت دیدم، چه او در میان دو دشمن خونخواره مانند مهلب و عبد ربه جای کرده است ، که یکی با مداد بر وی بتازد ، و آن يك شامگاه باوی قتال دهد .

این سخن اندك اندك بقطری پیوست و گفت براستی گوید ما را ازین مکان دور کنید اگر مهلب از دنبال ما بتاخت باوی جنگ در افکنیم ، و اگر بمقاتلت عبدر به قیام جوید ، آنوقت هر چه شما را نیکو افتد چنان کنیم ، صلت بن مره :گفت یا أمیر المؤمنین اگر تو در اینکار و کردار حضرت پروردگار را میجوئی بر این مردم بتاز ، و اگر در طلب دنیا هستی باری با اصحاب خود خبر گوی تا در طلب

ص: 244

امان شوند آنگاه این شعر را قرائت کرد:

قل للمحلين قدقرت عيونكم *** بفرقة القوم والبغضاء والهرب

كنا اناساً على دين فغيرنا *** طول الجدال وخلط الجد باللعب.

ما كان أغنى رجالاً قل جيشهم *** عن الجدال و أغناهم عن الخطب

إني لأ هونكم في الارض مضطرباً *** مالی سوی فرسى والرمح من قصب

آنگاه گفت مهلب با مداد نمود گاهی که در ماهمان طمع دارد که ما از وی داشتیم ، کنایت از اینکه تاکنون ما بروي چيره و بقلع و قمعش امیدوار بودیم ، لکن چون کر بر اینمنوال رفت این حال برعکس افتاد ، بالجمله : قطری از جای خویش بکوچید و این خبر بمهلب پیوست ، پس با هزیم بن عیسی بن أبي طمحة المجاشعي گفت: من هیچ ایمن نتوانم بود که قطری این حرکت بحیلت کرده باشد ، و در ترک این مقام که در آنجا منزل داشت ، دروغ همی گوید تاما را بفریب در افکند ، تو بدانجانب روی کن و بدرستی خبری بازآرا

هزیم بن عیسی با دوازده تن سوار برفت و در تمامت لشکرگاه قطری جز غلامی و مردی کبر که هر دو تن مریض بودند هیچکس را نیافت ، و از قطری پرسش گرفت ، گفتند: ازین منزل بکوچیدند تا بدیگر جای فرود آیند ،هزیم باز شد و مهلب را باز گفت ، و اورا خاطر بر آسود و راه بگرفت تا در کنار خندق قطری در آمد و در همان زمین که قطری جای داشت جای ساخت ، و گاهی بیگاه و گاهی شامگاه با مردم عبدر به جنگ می افکند ، مردی از سدوس که نامش معتق و از فرسان قوم بود ، این شعر در این حال بگفت :

ليت الحرائر بالعراق شهدننا *** ورايننا بالسفح ذى الاجبال

فنكحن أهل الجد من فرساننا *** و الضاربين جماجم الابطال

اینوقت مهلب پسر خویش یزید را نزد حجاج بفرستاد ، و بدو باز نمود كه اينك مهلب در آن منزل که قطری جای گرفته بود فرود گردیده ، و بمقاتلت عبدربه اقامت دارد، و نیز خواستار شد که حجاج دلیری جلادت شعار را در اثر قطری

ص: 245

رهسپار گرداند ، حجاج ازین خبر در ظاهر امر اظهار بشاشت ،نمود، آنوقت مکتوبی در انگیزش مهلب بمناجزت با مردم خوارج باین صورت بمهلب بنوشت و باعبيدة بن موهب بدوار سال داشت.

«أما بعد فانك تتراخى عن الحرب حتى ياتيك رسلي فيرجعون بعذرك وذلك أنك تمسك حتى تبرء الجراح و تنسى القتلى وتحمل الكال ثم تلقاهم فتحمل منهم ثقيل ما يحتملون منك من وحشة القتل وألم الجراح ولو كنت تلقاهم بذلك الجد لكان الداء قد حسم والقرن قصم ولعمرى ما أنت والقوم سواء لان من ورائك رجالاً و امامك أموالاً وليس للقوم إلا ما نعهم ولا يدرك الوجيف بالذهب ولا الظفر بالتعذير »

یعنی حرب را واپس همی افکنی ، و در جنگ چندان درنگ جوئی ، تا فرستادگان من تو را دریابند ، و از معذرت تو داستان بیاورند ، و سبب این کردار این است که در کارزار تعلل ورزی تا زخمداران بهبودی گیرند و کشتگان فراموش شوند ، و واماندگان را حمل کنی ، لکن از آن نیندیشی که ازین توانی و تعلل دشمنان دلیر شوند، و مخالفان نیرومند و بر بضاعت و استعداد و استطاعت و استبداد بیفزایند ، و آنوقت چه پیادگان و سواران را از تیغ بران و تیر پران تباه گردانند . وروز شمارا در چشم شما سیاه نمایند و چون شما در آنحال با کلال و ملال ساخته قتال گردید آنچه ایشان باید از شما بینند و آن احتمال که ایشان باید از حملات متواتره شما مقاسات کنند شما میکنید ، و آن رنج قتل و جراحت که باید از شما در یابند شما از ایشان بینید، لکن اگر از روی جد و جهد و سعی و کوشش باشد، آن دردها ایشان را زبون دارد ، و شاخهٔ جلادت و شجاعت ایشان را در هم شکند

قسم بجان خودم که شما و این قوم یکسان و يك عنان نباشید ، چه شمارا رجال از دنبال و اموال در پیش روی است، اما اینجماعت را جز موانع عدیده عدت وعدتی نباشد و برجال و اموال مستظهر نیستند ، اگر چه با آن توانی و

ص: 246

سستی که شمار است به نیروی سیم و زر سرعت و شتاب نگیرید و بسرکوب و نکوهش بر تقصیر بظفر کامیاب نشوید ، چون مهلب بن ابی صفره این مکتوب ملامت آمیز غیرت انگیز را بخواند، با اصحاب خویش گفت : ای قوم همانا خداوند شما را از چهار بلیت راحت بخشيد، يكى قطرى بن الفجاءة ، دیگر صالح بن مخراق سیم عبيدة بن هلال ، چهارم سعد سعد الطلائع ، واينك عبدربه الکبیر که از انصار شیطان و آثار ابلیس است ، در پیش روی شما درنگ جسته است سخت بکوشید و با او جنگ در افکنید و بخواست خدای این ریشه فتنه و فساد را از بنیاد برافکنید

بالجمله از آن پس بهر هنگام کار جنگ بیاراستند گاهی بامدادان جانب میدان گرفتند و گاهی شامگاهان دست بخون هم رنگین ساختند، و چون جمعی ز خمدار شدند دست از جنگ بداشتند، چنانکه گفتی از زندان بیرون تاخته اند ، و بحدیث گرد هم بنشستند ، و گاهی بعضی بر بعضی بخندیدند، چون عبید بن مواهب اینحال بدید با مهلب گفت : عذر توروشن گردید اکنون پاسخ نامه امیر را بر نگار چه من آنچه دیده و دانسته ام در خدمتش مکشوف ،دارم مهلب جواب مکتوب حجاج را باینصورت بنوشت

أَمَا بَعْدُ فَإِنِّي لَمْ أُعْطِ رُسُلَكَ عَلَى قَوْلِ الْحَقِّ أَجْرَا وَ لَمْ أَحْتَجَ بِهِم الْمُشاهَدَةِ إلى تلقين ذَكَرْتَ أَنِّي أَجِمُ الْقَوْمَ وَ لَا بُدَّمِن وَقْتِ راحَةٍ يَسْتَريحُ فِيهِ الْغالِبُ وَ يَحْتالُ فيه الْمَغلُوبُ وَ ذَكَرْتَ أَنَّ في الْجَمَامِ ما يُنسى القتلى و تُبرَه الجراحُ وَ هَيْهاتَ أَنْ يُنسى ما بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ بأى ذلِكَ قَتَلَى لَمْ تُحَنَّ وَ فُروحُ لَمْ تَتَفرَقُ وَ نَحْنُ وَ الْقَوْمُ على حالة وَ هُمْ يَرْقِبُونَ مِنا حالات إنْ طَمِعُوا حارَبُوا وَ إِنْ شَكُوا و قَفُوا وَ إِنْ يَئسُوا انْصَرَفُوا وَ عَلَيْنا أَنْ تُقاتِلَهُمْ إذا قاتَلُوا وَ نَتَحْرَزَ

ص: 247

إِذا وَ قَفُواوَ نَطَلُبَ إِذا هَرَبُوا فَإِنْ تَرَكْتَنِي وَ الْوَايَ كانَ الْقَرْنُ مَقْصُوماً الداء بِإِذْنِ الله مَحْسُوماً وَ إِنْ أَعْجَلتَنى لَمْ أطْغَكَ وَ لَم أعصك و جَعَلْتُ وَجْهي إلى بابِكَ وأَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سَخَطِ اللَّهِ وَ مَقْتِ الْنَّاسِ.

میگوید : فرستادگان تو را برای اظهار امر حق وقول صدق و تصديق بحق اجر و مزدي نداده ام و ایشانرا نخواسته ام که آنچه را بچشم میبینند برخلاف آن گواهی دهند و بر آن اندیشه نبوده ام که امر را برایشان مشتبه نمایم و با ایشان از در احتجاج در آیم و برخلاف مشاهدات ایشان نمایشی دیگر و گذارشی دیگر بیاورم تا بر آنچه من خواهانم نزد تو گواهی دهند همانا اینمردم سپاهی را گاهی بآسودن از فرسودن بفرمودم تا از ماندگی و خستگی در آیند چه بهر حال وقتی برای آسایش از فرسایش لازم است تا آنکس که چیره شده راحت جوید و آنکس که مغلوب افتاده بتدبير کار خویش رود.

و تو چنان دانی که در این استراحت آنانکه بقتل رسیده اند فراموش میشوند و آنانکه جراحت دیده اند بهبود میشوند اما کی و کجا فراموش میشود آنچه در میان ما و این جماعت بگذشته است؟ چگونه آن کشتگان که هنوز در معرض سوگواری و ناله اند و آن زخمها که بر جای بمانده از نظر خواهد رفت، با اینکه ما و این قوم بر همان حال مخالفت و مباینت باقی هستیم و ایشان مراقبت همی دارند که از ما مشاهدت حالتی کنند که اگر بسبب آن در ما طمع یا بند محاربت جویند و اگر بشك وريب روند وقوف یابند و اگر نومید گردند منصرف شوند و برماست که اگر با ما قتال ،دهند با ایشان مقاتلت ورزیم و اگر فروایستند شرایط حزم واحتیاط و احتراز را از دست نگذاریم و اگر روی بفرار نهند از طلب ایشان غفلت نجوئیم اگر تو مرا باندیشه و رأی خویش بگذاری چاره این امور و تدارک این جراحات و کسور میشود و اگر کار بعجله و شتاب افکنی از فرمان تو سرنتابم و از در طغیان و عصیان بیرون نشوم و از تو و امارت توروی برنتابم همانا از سخط خالق وخشم خلایق

ص: 248

بخالق خلایق پناهنده ام .

مع الحکایت مهلب را با خوارج نبردهای سخت و جنگهای شدید همی برفت و ایشان را در جیرفت بمحاصره در افکند و در قتال همی بكوشيد لكن روی ظفر و بوی نصرت نیافت و چون زمان محاصرت امتداد واشتداد یافت یکی روز عبدربه با یاران خویش گفت

« لا تفتقروا الى من ذهب عنكم من الرجال فان المسلم لا يفتقر مع الاسلام الى غيره والمسلم اذاصح توحيده عز بربه وقد أراحكم الله من غلظة قطرى و عجلة صالح بن مخراق ونخوته واختلاط عبيدة بن هلال ووكلكم الى بصائر فالقوا عدوكم بصبر ونية وانتقلوا عن منزلكم هذا فمن قتل منكم قتل شهيداً و من سلم من القتل فهو المحروم » .

یعنی بآنمردم که از شما روی برتافتند و بطریق نفاق تاختند حاجتمند نیستید چه آنکس که با حلیه اسلام آراسته است بدیگر زینتش حاجت نیست و چون مسلم را دولت توحید صحیح باشد در حضرت پروردگار عزیز ،گردد همانا خدای تعالی شما را از خوی درشت قطری بن الفجاءة وعجلت وشتاب صالح بن مخراق ومخالطت عبيدة بن هلال آسایش داد، و بدل دانا و چشم بینا و طریقت مستقیم نعمت بخشید هم اکنون با دشمنان خویش با صبر و شکیبائی و ثبات و وقار و نیت صافی و قلب پاك مقابلت ومقاتلت ورزید، و ازین منزل که ابدان بدان افکنده اید انتقال جوئید چه هر کس از شما بقتل رسید رتبت شهدا را دارد و هر کس از فیض قتل برست از دولت شهادت محروم گشت

وابن اثیر در تاریخ الکامل این نسبت ابا عبدربه الكبير دهد و گوید : چون قطرى بطبرستان برفت و عبدربه الكبير بکرمان بنشست . مهلب بدو بتاخت و نبردی شدید بساخت و ایشان را در شهر جیرفت بحصار در افکند و چون کار در بندان بر خوارج سخت گردید ، با اموال وحرم خویش از جیرفت بیرون شدند ، ابن ابی الحدید گوید: در اینوقت عبيد بن أبي ربيعة بن ابى الصلت ثقفی از درگاه حجاج نزد مهلب شد

ص: 249

و نیز دو تن از امنای حجاج باوی بودند تا مهلب را بجنگ برانگیزند .

عبيد بن أبي ربيعة با مهلب گفت همانا آنچه امیر باتو وصیت نهاد دیگرگون ساختی ، ونرد خلاف بباختی و کار بمسامحت و مطاولت افکندی ، مهلب گفت سوگند با خدای هیچوقت از مراتب جهد و کوشش فروگذار نکرده و نمیکنم و چون هنگام شامگاه فرارسید جماعت ازارقه با اموال واثقال و أهل و عیال خویش از شهر بیرون شدند تا از آنجا انتقال نمایند

مهلب بایاران و سپاهیان خویش گفت: از آوردگاه خویش بدیگر جای نشوید ، و نیزه ها بدست گیرید و ایشان را بگذارید تا بهر کجا خواهند بشوند، عبيدة بن ابی ربیعه چون این سخن بشنید ، بکنایت گفت : قسم بجان خودم اینکار برای تو آسان تر است ، مهلب بر آشفت و با لشکریان گفت اینجماعت را روی بر تابید و ازین کردار خواست با عبیده بنماید که با این گروه آسان نتوان پرخاش گرفت و از مقاتلت ایشان طرفی نتوان بر بست ، و نیز با فرزندان خود گفت : در میان مردمان پراکنده شوید ، وباعبيدة بن أبي ربيعة گفت : با مغيرة ملازم باش و اورا دستوری مده که در جنگ بقصور وفتور شود .

پس بازار جنگ گردش گرفت و چنان سخت گشت که بسیاری مرکبها از پای در آمدند و سواران دلیر برزمین افتادند افتادند، و گروهی از پیادگان بقتل رسیدند ، و خوارج با تیر و تیغ و نیزه و چوب و تازیانه و علف و حشیش جنگ میدادند، و هر چه سخت تر نبرد می آزمودند ، و چنان افتاد که نیزه از مردی از مراد که از جمله خوارج بود بیفتاد مردم خوارج از بهر آن نیزه قتال همی دادند . چندانکه جمعی مجروح و قتیل شدند ، و اینوقت آفتاب سر بکوه در برده بود و آن مرد مرادی جنگ میکرد ، و این شعر به ارجوزه میخواند:

الليل ليل فيه ويل ويل *** قد سال بالقوم الشراة السيل

و چون بسبب این نیزه جنگ بزرگ و فتنه عظیم و بلیت عمیم گشت مهلب بفرمود : تا مغیره برفت و گفت این نیزه را باین جماعت عليهم اللعنة بگذارید

ص: 250

تا ازین آشوب آسایش گیرند، مردم مهلب آن نیزه با آنجماعت بگذاشتند و خوارج کامکار جانب راه گرفتند و در چهار فرسنگی جیرفت فرود آمدند ، ومهلب بشهر جیرفت در آمد و بفرمود تا آنچه از ایشان بجای مانده بود فراهم کردند ، و آنجمله را عبيدة بن أبي ربيعة و آن دو تن امين بدانستند و بقسمت بردند

آنگاه مهلب با مردم خویش از دنبال خوارج برفت ، و نگران شد که در کنار آب و چشمه فرود شده اند که جز مردم نیرومند نتوانستند از آن آب کامیاب ، و از آنجماعت مردمی بیامدند و دلو را بر سر نیزه استوار میساختند ، و بآن صدمت آب میکشدند ، و هم در آن نزدیکی دیهی بود که اهلش در آن جای منزل داشتند .

بالجمله چون خورشید تابان علم بر کوهساران برزد ، مهلب جنگ را کمر تنگ ساخت ، و عبیده ثقفی را با پسر خویش یزید مضموم ساخت ، و یکی از آن دو تن امین را با مغیره گذاشت ، و بازار پیکار تا نصف النهار گردش گرفت ، اینوقت مهلب با أبي علقمه عبدي که مردی دلیر و شوخ بود گفت : یا اباعلقمه ما را بخیل يحمد(1) مدد کن و با ایشان بگوی تا ساعتی جماجم و کله های خود را بما بعاریت دهند أبو علقمه گفت: ایها الامیر کله های اینمردم سفالینه و فخار نیست که بهاریت دهند و گردنهای ایشان سبزی تره و گندنا نباشد که چون قطع شود دیگر باره بروید چون مهلب این سخن بشنید ، با حبیب بن اوس گفت: تو دیگر باره بر این قوم بتاز ، اونیز نپذیرفت و این شعر بگفت :

يقول لى الامير بغير علم *** تقدم حين جد به المراس

فما لى إن أطعتك من حيوة *** و مالی غير هذا الراس راس

چون از حبیب نیز نیز مایوس شد ، با معز بن المغيرة بن أبي صفره گفت توبر ایشان حمله بیفکن ، گفت: اینکار نکنم مگر اینکه دختر خودام مالك را با من تزویج کنی ، مهلب گفت : او را با تو تزویج کنم ، معز را هوای ام مالك عنان تمالك از دست بداد و بیاد دلدار با نیزه خون بار بصفحه کارزار بشتافت ، وبانوك

ص: 251


1- يحمد نام قبیله ای است از جماعت ازد

نیزه پرده صولت ایشان را بر سر شکافت و این شعر بخواند

ليت من يشترى الحيوة بمال *** ملكة كان عندنا فيرانا

نصل الكرة عند ذاك بطعن *** ان للموت عندنا الواناً

و مقصود از کلام او ملکه تزویج و نکاح ،است بالجمله ازین جولان او مردمان را هیجانی فرو گرفت و خوارج برایشان حمله ور شدند و از هر سوی گرد و غبار برخاست و فتنه بلند گشت مهلب در آن غلوای مبارزت با پسرش مغیره روی کرد و گفت آن امین که با تو بود کارش بکجا پیوست؟ گفت مقتول شد و عبید ثقفی فرار کرد

مهلب با پسرش یزید گفت عبید ثقفی در کجاست؟ گفت از همان زمان که جنگجویان سپاه بجولان اندر آمدند او را ندیده ام اینوقت آن امین دیگر با مغیره گفت تو رفیق و صاحب مرا یعنی آن امین را بقتل آوردی و چون شامگاه فرا رسيد عبيد بن أبي ربيعة ثقفی باز آمد در این هنگام مردی از بنی عامر بن صعصعه این شعر را در حق وی فرو خواند

مازلت یا ثقفى تخطب بيننا *** و تعمنا بوصية الحجاج

حتى اذا ما الموت أقبل زاجراً *** وسقى لنا صرفاً بغير مزاج

ولیت یا ثقفى غير مناظر *** تنساب بين أحرة و فجاج

لیست مقارعه الكماة لدى الوغا *** شرب المدامة في اناء زجاج

آنگاه مهلب با آن مرد امین گفت شایسته چنان است که تو باپسرم حبیب وهزار تن از مردم جنگجوی باین جماعت روی کنی ، و این مردم را بشبیخون در سپاری گفت ایهاالامیر هیچ اراده نکرده باشی مگر اینکه مرا بکشتن دهی چنانکه با آن رفیق من این معاملت ورزیدی ، مهلب سخت بخندید و گفت : اینکار باختیار تو است وچون هر دو گروه را خندقی بر پیرامون نبود هر گروهی از دیگر گروه در حذر بودند ، اما مهلب را آذوقه وتدارك و تهیه فراوان بود ، وسی هزار تن مرد سپاهی با خود داشت

ص: 252

و چون آن شب بکران رسید و خورشید تابان بر چرخ گردان خرامان دوید مهلب بر مکانی بلند برآمد ، ناگاه مردی را بدید که نیزه شکسته که بخون آغشته بود در دست داشت ، و شعرها همی میخواند . مهلب بآن مرد گفت : آیا از طایفه تمیم باشی؟ گفت آری گفت حنظلی هستی؟ گفت آری گفت یربوعی باشی؟ گفت آری گفت آیا از آل نویره هستی ؟ گفت آری من پسر مالک بن نویره هستم مهلب گفت ، تورا باشعار تو بشناختم

بالجمله مردم مهلب و جماعت خوارج تا چند روز از کین و کمین نیاسودند ، و از مرکب زین بر نگرفتند ، همی حرب نمودند ، با اینکه برای هیچ گروهی خندقی نبود و همی قتال دادند ، تا هر دو فرقه سست و ضعیف شدند ، و چون آن شب فرارسید که در بامدادش عبدربه بقتل آمد ، أصحاب خویش را فراهم کرد و گفت :

« يا معشر المهاجرين ان قطرياً وعبيدة هربا طلب البقاء و لا سبيل اليه فالقوا عدوكم غداً فان غلبو كم على الحيوة فلا يغلبنكم على الموت فتلقوا الرماح بنحوركم والسيوف بوجوهكم وهبو أنفسكم الله في الدنيا يهبها لكم في الآخرة »

یعنی ایجماعت مهاجرین همانا قطرى بن الفجاءة ، وعبيدة بن الهلال در طلب بقاء و دوام در این دنیای نکوهیده خصال، از میدان قتال و ملاقات ابطال ومقاسات تیغ و نصال فرار کردند ، با اینکه برای ادراك بقاء ودوام راهی نیست ، و سرانجام جز نوشیدن جام مرگ کاری نه ، شماها که نه با این طمع خام روز بشام میبرید ، باری مردانه در میدان مردان و ملاقات گردان بتازید؛ و بامدادان بگاه ناظر حربگاه شوید تا اگر اینجماعت برزندگانی و حیات بر شما چیره باشند ، باری بر مرگ و ادراك فيض شهادت پیشی نجویند، نیزه های تابدار را بر نحور خویش خریدار شوید، وسيوف آبدار را بروجوه خویش بدیدار آورید، و در این سرای ایرمان جانهای گرامی را در حضرت پروردگار عزیز تقدیم کنید ، تا در سرای نعیم از یزدان کریم پاداش جاوید یابید.

بالجمله : چون خسرو سیارگان خرگاه بر کشید ، وجهان را فروغ بخشید

ص: 253

خوارج چون پلنگان کوهسار و نهنگان دریا بار پذیرای پیکار و خریدار کارزار شدند ، و چنان قتالی شدید و نبردهای سخت بردند که جنگهای پیش را از خاطر بستردند ، اینوقت مردی از اصحاب مهلب بالای مردی بر کشید، و آواز برآورد کیست که بر مرگ با من بیعت کند ؟ چهل تن چشم از زندگانی و دل از جان بر گرفتند و با او بیعت کردند و اینجمله بتمامت از قبیله ازد بودند ، پس در میدان بتاختند و حرب بساختند، چندانکه پاره از باره بیفتادند و بعضی مقتول و برخی مجروح آمدند

وعبدالله بن زرام حارثی با مهلب گفت : حمله در افکنید ، مهلب گفت: همانا این اعرابی دیوانه است و از خود بیگانه ، و این عبدالله از مردم نجران بود ، چون در خدمت مهلب مسئولش را باجابت مقرون نیافت چون شیر صید دیده و پلنگ از قید جهيده تنها به تنها بتاخت و آنقوم را در هم شکافت و جنگ بساخت تا از گوشه بیرون جست و دیگر باره بازگشت و آنچه در نخست نمود بنمود و مردم سپاهی را به هیجان در آورد

چون خوارج این حال بدیدند بجوش و خروش و غیرت و عصبیت در آمدند و چارپایان خویش را پی زدند و از پای در آوردند ، و پیاده آهنگ رزم نمودند ، عمرو القنا پیاده نگشت و با چهار صد تن اصحابش همچنان سواره بماند و با خوارج بانگ برزد که بر پشت دواب خویش بمیرید، لکن دواب را عقر نکنید آن دلیران میدان شجاعت گفتند : چون بر مرکبهای خویش سوار باشیم بیاد فرار افتیم

مهلب چون این حال بدید یاران خود را گفت : از زین بزمین آئید ، وهم با فرزندان خود گفت: در میان میدان گردان شوید تا بر سپاهیان نمایان گردید ، و ایشان را از دیدار شما نیروئی در دل پدیدار آید ، مردم خوارج نیز بانگ برزدند که هر کس فیروز گشت هر چه بدست آید او راست ، فرزندان مهلب صبر کردند و یزید بن مهلب در پیش روی پدرش چون شیر آفته و نار تافته جنگی سخت بپای برد ، چندانکه زخم و زحمت فراوان دید

ص: 254

پدرش مهلب با او گفت ای پسرك من همانا بر موطنی و معرکه نگرانم که جز صابران را امید رستگاری نیست ، از آن هنگام که رزم و رزمگاه دیده ام ، و دلیران پرخاش خوی را بجنگ هم آهنگ یافته ام ، تا امروز چنین روز از نظر نسپرده ام ، و چنین قتالی شدید و نبردی استوار بیاد نیاورده ام

بالجمله جنك شديد گشت و قتلی و جرحی کثیر شد ، وخطب عظیم افتاد و بلا عمیم گردید ، روز جنگجویان تیره گشت و چشم دلاوران خیره شد ، از نهیب عرصهٔ کارزار خورشید از تابش و فلك از گردش بنشست ، و غبار میدان از ایوان کیوان فراتر گذشت ، نه پسر بر پدر بدید نه برادر از برادر بشنید ، مردم خوارج یکباره دل از جان و چشم از روان بر گرفتند و نیام شمشیرهای آبدار آتشبار را در هم و بر کوهۀ شکیبائی و نبرد آزمائی بر نشستند و چون پلنگ و نهنگ و نار و مار بتاختند و بتافتند و چنگ و ناب و نیش و زبانه بنمودند و خون همدیگر بریختند و آن دشت را از خون لاله گون و هامون را دریا و دریا را هامون آوردند

اینوقت قضای آسمانی برگزند خوارج فرود شد ، و عبد ربه در آن میدان پرستیز ناچیز گشت و عمر والقنا و اصحابش فرار کردند و جماعتی امان خواستند و چون غبار پیکار بنشست ، چهار هزار تن از مردم خوارج قتيل وجريح و اسیر شده بودند ، اینوقت مهلب فرمان داد هر جریحی را بعشیرتش باز گذاشتند ، آنگاه بر لشکرگاه خوارج بشتافت و آنچه بود بر گرفت و هر کرا بیافت باسیری و بردگی ببرد ، چه مردم خوارج را نیز قانون بود که زنان مسلمان را بسبی و اسیری بردند

بالجمله : از جماعت خوارج جز معدودی نرستند آنگاه مهلب مظفر و منصور وشاد كام ومسرور بشهر جیرفت انصراف جست، و خدای را بر آن نصرت و نعمت و آن زندگانی خوش سپاس بگذاشت اینوقت مهلب را در میان لشکریان بجماعتی نظر افتاد که ایشان را نمیشناخت پس بفرمود زره او را بیاوردند تا بپوشید آنگاه گفت : این جماعت را مأخوذ دارید چون آنان را در حضورش حاضر ساختند گفت: بازگوئید تا چه کسانید ؟ گفتند ما بیامدیم تا تورا فریب دهیم و تباهت سازیم مهلب بفرمود تا

ص: 255

آنجمله را بقتل رسانیدند .

ابن اثیر گوید: طفیل بن عامر بن واثله این شعر را در یاد کردن قتل عبد ربه الكبير و اصحابش گفته است .

لقد مس منا عبد رب وجنده *** عقاب فامسی سبیهم فى المقاسم

سمالهم بالجيش حتى ازاحهم *** بکرمان عن مثوى من الارض ناعم

وما قطرى الكفر الا نعامة *** طريد يدوى ليله غير نائم

اذا فر منا هارباً كان وجهه *** طريقاً سوى قصد الهدى والمعالم

فليس بمنجيه الفرار وان جرت *** به الفلك في لج من البحر دائم

چون مهلب بن ابی صفره یکباره از کار خوارج خاطرش بر آسود ، کعب بن معدان اشقرى ومرة بن بليد ازدی را برای عرض بشارت بدرگاه حجاج بفرستاد ، چون حجاج را از دور نگران شدند ، کعب تقدم جست و شعر خویش « یا حفص انی عدالى عنكم السفر » قرائت کرد ، حجاج گفت: آیا شاعر باشی یا خطیب ؟ گفت شاعرم و آن قصیده را معروض داشت

اینوقت حجاج روی با او کرد و گفت : فرزندان مهلب را توصیف کن؟ گفت درمیان بنی المهلب مغيرة سيد وفارس ایشان است، ویزید بن مهلب در صفت شجاعت و فروسیت از تمامت اقران و اشباه ممتاز است ، وجواد و سخی ایشان قبيصة بن مهلب است ، و هیچ شجاعی در روزگار آزرم نمیجوید ، که از مدرك بن مهلب جانب فرار سپارد ، وعبد الملك بن مهلب در جان اعادی چون سمی ناقع و زهری کشنده است ، و حبیب بن مهلب در روان دشمن و میدان کارزار مانند مرگی است که هیچ زنده را بجای نگذارد و محمد مانند شیر بیشه جلادت و شجاعت و فضل دارای جوامع نجدت است.

حجاج گفت : بازگوی مردمان را بچه حال و روزگار بگذاشتی و بیامدی؟ گفت قرین خیر و خوشی هر چه آرزو داشتند یافتند و از هر چه بیمناک بودند ایمن شدند گفت اولاد مهلب در میان ایشان بر چه منوال باشند ؟ گفت روزها چون ستاره درخشان با تیغ سرافشان روز نهادند و شبها بر لشکر دشمن شب تاخت کردند ، و

ص: 256

بپاس مردم خویش تا بامداد بگذرانیدند .

گفت كدام يك از فرزندان مهلب از دیگران انجد(1) هستند؟ کعب گفت :

این جماعت چون حلقه مفرغه(2) باشند که هیچ نتوان هيچيك را از دیگری بازدانست، گفت شما را با اعدای شما چگونه روزگار میگذشت ؟ کعب گفت : ماهر وقت چیره میشدیم بعفو و گذشت بودیم لکن از ایشان گزند میدیدیم ، و هروقت هر دو جماعت بکوشش در آمدیم در ایشان طمع میبستیم ، حجاج گفت : « إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ» .

آنگاه گفت : چگونه افتاد که قطری از چنگ شما بیرون جست ؟ گفت با وی بمکیدت رفتیم او نیز گمان میبرد که با ماکید ورزید ، لکن آنچه را ما دوست میداشتیم بآن پیوست ، یعنی ما راهمان خوش بود که برود و شوکت خوارج ضعیف شود. گفت از چه روی از دنبالش نتاختید گفت از آنکه جنگ حاضر را از تاختن از دنبال گریختگان شایسته تر دانستیم

حجاج گفت: مهلب از بهر شما و شما از بهر او چگونه اید ؟ گفت مهلب را با ما شفقت پدر است نسبت باولاد ، ومارا با او رفتار و کرداری است که پسران را با پدران باید حجاج گفت: حالت آرزومندی مردمان بدو بچه پایه است ؟ گفت: ایشان را بشمول امن و نعمت و عفو و بخشش باز سپارد، چون حجاج اینگونه پاسخهای او را بشنید ، در عجب شد و گفت آیا از نخست این جوابها را آماده ساختی؟ گفت جز خدای دانای بغیب نیست یعنی من چه دانستم تو چه میپرسی تا پاسخش را تهیه کنم.

حجاج گفت : سوگند باخدای مردان باید بر این صفات باشند، مهلب نیکتر دانست که تو را مبعوث داشت

ابن ابی الحدید گوید: این روایتی است که ابوالعباس کند ، و ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی گوید : چون کعب از جانب مهلب نزد حجاج شد ، این قصیده خود را که در صفت حروب مهلب با خوارج انشاد کرده ، و دارای ابیات کثیره

ص: 257


1- یعنی شجاع تر ، اصل آن نجدت است
2- یعنی ریختنی

و از جمله اش این ابیات است بروی برخواند :

يا حفص اني عدالى عنكم السفر *** وقد سهرت و آذى عينى السهر

وازین جمله است :

كنا نهون قبل اليوم شانهم *** حتى تفاقم امر كان يحتقر

لما وهنا وقد حلوا بساحتنا *** واستنفر الناس تارات فما نفروا

واذكر كمينهم بالسفح اذنزلوا *** بكازرون فما عز وا ولا نصروا

باتت كتائبنا تردى مسومة *** حول المهلب حتى نور القمر

حجاج از این اشعار بخندید و او را تمجید کرد و از کیفیت حالات ایشان با خوارج و چگونگی روزگار ایشان با مهلب و اوصاف بنى المهلب بپرسید ، وكعب پاسخ بگفت ، و چون با آنچه مسطور شد اختلافی بین نداشت بگذارش اعادت نرفت حجاج بفرمود بیست هزار درهم باو عطا کردند ، وهم اسبی بدو بداد و او را بخدمت عبد الملك فرستاد، عبدالملك نيز بيست هزار درهم با و ببخشید .

ابوالفرج میگوید: روزی عبدالملك بن مروان با حاضران گفت : ازین اشعار گوناگون که مرا بگوش همیرسد گاهی بهوای شیر نخجیر گیر شوم و گاهی با بازی(1) ببازی ،روم از چه روی مانند اشعار کعب الاشقری که در حق مهلب و اولادش گفته است نگوئید :

براك الله حين براك بحراً *** و فجر منك انهاراً غزاراً

بنوك السابقون الى المعالى *** اذا ما اعظم الناس الخطارا

كانهم نجوم حول بدر *** تكمل اذ تكمل فاستدارا

ملوك ينزلون بكل ثغر *** اذا ما الهام يوم الروع طارا

دراب في الخطوب ترى عليهم *** من الشيخ الشمائل و النجارا

نجوم يهتدى بهم اذا ما *** أخو الغمرات في الظلماء حارا

و نیز از جمله این قصیده است :

ص: 258


1- یعنی بازشکاری عرب بآن بازی گوید

سلوا اهل الاباطح من قريش *** عن المجد المؤثل اين صارا

لقوم الأزد في الغمرات امضى *** و اوفى ذمّة واعز جاراً

الى كرمان يحملن المنايا *** بكل ثنية يوقدن ناراً

عداه برکن مصرع عبد رب *** نثرن عليه من وهج غياراً

و يوم الزحف بالاهواز ظلنا *** نروى منهم الاسل الحرارا

و چون عبدالملك به حجاج نوشت : که با مهلب در آنچه در حرب خوارج بصلاح وصواب میداند ، معارضه مجوی و بروی عجله مکن، و او را بگذار تا بآنچه خود شایسته میداند تدبیر کند ، کعب الاشقری در حضرت مهلب بپای شد و این شعر را در حضور فرستاده حجاج بخواند :

ان ابن يوسف غر من امركم *** خفض المقام بجانب الامصار

لوشاهد الصفين حيث تلاقيا *** ضاقت عليه رحبة الاقطار

وازین جمله است که بخواند :

لرای معاودة الرياع غنيمة *** ازمان كل مخالف الاقطار

و این اشعار گوشزد حجاج شد ، و او مکتوبی بمهلب نمود تا کعب را بدو فرستد ، مهلب کعب را از احضار حجاج استحضار داد و در همان شبش بخدمت عبد الملك بفرستاد و مكتوبى بعبدالملك بنمود و خواستار شد تا کعب را از گزند حجاج محفوظ بدارد چون کعب در خدمت عبدالملک در آمد و زبان بسخن بر گشود عبدالملك را بشگفتی افکند و او را بسوی حجاج فرستاد و نامه بدو بنوشت و اورا سوگند داد که از وی از آنچه رفته در گذرد ، چون کعب نزد حجاج شد ، گفت یا کعب بيا و بگوی : « و راى معاودة الرباع غنيمة »

گفت : ايها الامیر سوگند با خدای دوست همی داشتم که در پاره از مشاهد مهلب در این جنگها که حضور یافتم، از کمال هیبت خطرش نجات یابم. وحجامی یا جولائی بیش نباشم ، حجاج گفت: همینکار برای تو سزاوار تر است ، اگر نه قسم دادن امیرالمؤمنین مانع بودی ، آنچه بباید بجای می آمد، هم اکنون بصاحب

ص: 259

خویش ملحق شو ، پس او را بسوی مهلب بازگردانید، ابوالعباس میگوید آن نامه که مهلب بحجاج نوشت و از آن فتح بزرگ بشارت داد باینصورت بود .

« النَّصْرُ وَ الْحَمْدُلِلهِ الكافي بالإسلام فقد ما سواه ، الحاكم بأن لا يَنقَطِعَ المَزيدُ مِنْ فَضْلِهِ ، حَتَّى يَنقَطِعَ الْشَكْرُ مِنْ عِبَادِهِ أَمَا بَعْدُ فَقَدْ كانَ مِنْ أَمْرِنا مَا قَدْ بَلَغَكَ وَ كُنَّا نَحْنُ وَ عَدُونَا عَلَى حالَيْن مُحْتَلِفَيْنِ : يَسُرُّنا منْهُمْ أَكْثَرَ مِما يَسُود نا وَيَسُوءُ هُم مِنا أَكْثَرَ مِمَّا يَسُرُّهُمْ، عَلَى اسْتِدادِ شَوْكَتِهِم فَقَدْ كانَ عَلا أَمْرُهُمْ حَتَّى ارتاعَتْ لَهُ الْفَتاةُ وَ يَوْمُ بِهِ الرَّضِيعُ فَانْتَهَزْتُ الْفُرْصَةَ مِنْهُمْ فِي وَقْتِ إمكانِها ، وَ أَذْنَيْتُ السَّوادَ حَتَّى تَفَارَقَتِ الْوُجُوهُ فَلَمْ تَزَلْ كَذلِكَ حَتَّى بَلَغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ اللهِ رَبِّ الْعالَمينَ »

میگوید نصر و حمد و فیروزی و سپاس خاص خداوندیست که جهانیان را از برکت اسلام از فقدان هر دین و مذهبی دیگر بی نیاز گردانید ، و از رحمت کامل و نعمت شامل خود آنگونه بندگان را بشمول انواع نعمت متنعم و برخوردار آورد ، که تا گاهی که بسپاس نعمت پردازند ، سیلان رحمت را هرگز منقطع ننگرند ، بعد از این جمله میگوید : حال و کردار ما چنان است که بعرض تو رسیده ، همانا ما و دشمنان ما بردو حالت مختلف بودیم چه سرور چه سرور ما از نمایش روزگار ایشان بیشتر از فرسایش ما بود ، و فرسایش ایشان از گذارش احوال افزون از سرور ایشان بود .

کنایت از اینکه غالب اوقات فتح و فیروزی با ما بود ، و علامات نصرت با ما مشاهدت میرفت ، و آیات ضعف و انکسار در ایشان پدیدار بود ، با اینکه شوکتی

ص: 260

بزرگ داشتند و امرایشان چنان بلندی گرفت که کودکان سالخورد نیروی جوانان یافتند، و اطفال رضیع یال و کوپال مینمودند ، و با اینحال و حالت هر وقت ممکن میگشت فرصت از کف نمی نهادم ، و از پرخاش برکنار نمیشدم ، تا گاهی که آن مدت که خدای از بهر ایشان مقرر داشته بود بپای رفت ، و ریشه وجود ایشان از بیخ و بن برآمد ، و الحمد لله رب العالمين .

چون حجاج این نامه را بخواند در پاسخ او نوشت :

أَمَا بَعْدُ فَقَدْ فَعَلَ اللهُ بِالْمُسْلِمِينَ خَيْرًا وَأَراحَهُمْ مِنْ بَأْسِ الْجَلادِ وَ ثقْلِ الْجِهادِ ، وَ لَقَدْ كُنتُ أَعْلَمُ بِما قِبْلَكَ فَالْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمينَ فَإِذا وَرَدَ عَلَيْكَ كِتابِي فَاقْسيم في الْمُجَاهِدِينَ فَيْئهُم ، وَ نَفْلِ النَّاسَ عَلَى قَدْرِ بَلائِهِمْ وَ فَضَّلْ مَنْ رَأَيْتَ تَفْضِيلَهُ وَ إِنْ كَانَتْ بَقِيَتْ مِنَ الْقَوْمِ بقِيَّةٌ فَخَلَّفْ خَيْلا تَقُومُ بِإِزانِهِم ، وَ اسْتَعْمِلْ عَلَى كِرْمَانَ مَنْ رَأَيْتَ وَ وَلَ الْخَيْلَ شَهماً مِنْ وَلْدِكَ وَ لا تَرَخص في اللحاق بمَنْزلَةٍ دُونَ أَنْ تَقدُمَ بِهِم عَلَى وَ عَجِّلِ الْقَدُومَ إنشاء الله تعالى

یعنی خدای تعالی مسلمانان را بخیر و خوبی برخوردار ساخت ، و از زحمت جنگ و ثقل جهاد و مخاطر و مهالك معارك آسوده بداشت ، همانا بجمله اطوار و احوال و صدمات و زحمات آنانکه پیش از تو با اینجماعت مقاتلت ورزیدند دانا هستم ، و نیز از تحملات وزحمات تو با خبرم ، سپاس و ستایش پروردگار عالمیان راست که ما را بر دشمنان نصرت داد، هم اکنون چون این نامه را بخوانی فییء(1) وعطای آن کسان را که جهاد کرده اند از روی عدل قسمت کن ، و هر کس را زحمتی و

ص: 261


1- فییء عبارت از خراج و سائر اموالی است که از دشمنان بجنگ مسلمین میافتد و بایستی بین جنگجویان تقسیم شود .

جراحتی و رنجی در این جنگ رسیده بشمول عطا مسرور دار ، و هر کس را به فضل و فزونی شناخته داری فضیلت و فزونی بخش

و اگر از مردم دشمن کسی برجای مانده باشد که دفع ایشان را لازم شماری و احتیاط را واجب دانی ، جمعی از سواران را برای پاسداری و مدافعت ایشان بفرست، و هر کس را شایسته دانی بحکومت کرمان بگذار ، و نیز از فرزندان خودت هر يك را بصفت شهامت ممتاز دانی بسرداری سواران و نگاهبانی خیل سرافراز ،گردان و هیچکس را رخصت مده قبل از آنکه بخدمت من شوند بمنزل دیگر ملحق گردند و هر چه توانی بخواست خداوند سبحانی زودتر بجانب من راه بسپار

چون مهلب نامۀ حجاج را بخواند ، پسرش یزید را بامارت کرمان برگزید و گفت : ای پسرك من امروز نه چنانی که بودی، چه ترا از دخل و فایده کرمان همان بیش نیست که از حق حکومت حجاج برافزون باشد . همان طور که من پاره امور را احتمال میکنم تو نیز برخود حمل ده ، و با تابعان خود به نیکی باش ، واگر کرداری را ناستوده دیدی بمن بازنمای و با قوم و عشیرت خویش تفضل جوی، چون اینکار بپای رفت ، مهلب بخدمت حجاج روی نهاد

حجاج برعایت حشمت او بکوشید و پهلوی خودش بنشاند ، و از نیکوئی و خدمتهای او یاد کرد و گفت: ای مردم عراق همانا شما بندگان و بنده زادگان مهلب باشید ، آنگاه روی با مهلب آورد و گفت سوگند با خدای تو چنانی که لقيط بن يعمر ایادی در صفت سرداران سپاه گفته است :

فقلدوا امركم الله دركم *** رحب الذراع بامرالحرب مضطلعا

لا يطعم الموت الا من يبعثه *** هم يكاد حشاه يقصم الضلعا

لا مترفاً ان رخاه العيش ساعده *** ولا اذاعض مكروه به خشعا

مسهد النوم تعنيه ثغوركم *** يروم منها الى الاعداء مطلعا

مازال يحلب هذا الدهر أشطره *** يكون متبعاً طوراً و متسعاً

ص: 262

و ليس يشغله مال يثمره *** عنكم ولا ولد يبغى له الرفعا

حتى استمرت على شزر مريرته *** مستحكم الراى لا قحمأ ولا ضرعا

اینوقت مردی در خدمت حجاج بپای شد و گفت: اصلح الله الامیر سوگند با خدای گویا من میشنودم که امیر با اصحاب خویش همی فرمود : سوگند باخدای مهلب چنان است که لقیط ایادی گوید : و این اشعار را بخواند ، حجاج را درون از شادی و سرور آکنده شد ، اینوقت مهلب گفت : همانا سوگند باخداوند که ما از دشمنان خود شدیدتر و با کوشش تر نبودیم ، لكن حق باطل را از جای برکند فتنه و دست فتنه و فساد بنیاد ایشان را برافکند ، « والعاقبة للمتقين » و آن مماطلت و مطاولت که از آتش کراهت داشتیم ما را از عجلت و شتاب نکوتر بوده

حجاج گفت : براستی سخن کردی هم اکنون این مردم جنگجوی را که بزحمت وصدمت دچار شده اند بر شمار ، ورنج و شکنج و زخمها و بلیات ایشان را بازگوی ، مهلب هر کسی را بر حسب زحمتی که بروی فرود گشته و رنجی که او را در سپرده توصیف کرد ، و فرزندانش مغيرة ويزيد ومدرك وحبيب وقبيصة ومفضل و عبدالملك و محمد را بر آنجمله ، در آنجمله مقدم شمرد و گفت اگر کسی در تحمل رنج و بلاء بر ایشان تقدم داشتی مقدم داشتم ، و اگر نه آن بودی که بر ایشان ستم بودی جمله را از جمله مؤخر میساختم ، حجاج گفت براستی گفتی تو از من در کار ایشان داناتر نیستی ، و میدانم که ایشان شمشیری از شمشیرهای الهی باشند

آنگاه معن بن المغيرة ورقاد واشباه ايشان را باز گفت ، حجاج گفت رقاد کیست؟ مردی دراز بالا در آمد مهلب گفت اینمرد فارس عرب است ، رقاد با حجاج گفت ایها الامیر من ازین پیش که در رکاب دیگران جهاد میدادم ، از دیگر کسان بیش نبودم ، لكن اکنون که در خدمت کسی شمشیر میزنم که با من اکرام مینماید و با خود و با فرزندان خودش همعنان میدارد و پاداش زحمت مرا میرساند ، من و اصحاب من در جمله فرسان شمرده میشویم ، اینوقت حجاج بفرمود هر طایفه را بقدر زحمت و خدمت عطا و نعمت وفضیلت دادند و فرزندان مهلب را دو هزار و دوهزار

ص: 263

بر افزود و رقاد و امثال و اشباه او را نیز باینگونه عطا کرد و جملگی را شاد و کامیاب گردانید.

بالجمله از مردم خوارج وازارقه ، و أصحاب مهلب جماعتى شعرها انشاد کرده اند و ابن أبی الحدید یاد کرده و در این جا حاجت بنگارش نیست

بیان بیعت کردن خوارج با زبیر بن علی و محاربات او وقتل او بدست مهلب

چنانکه ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در ذيل أحوال خوارج اشارت کند میگوید : از جمله مردم خوارج زبیر بن علی السلیطی است(1) وی از بنی سلیط بن يربوع از طایفه ابن ماخوز میباشد ، و او در مقدمة الجيش ابن ماحوز روز میسپرد و چنان بود که ابن ماحوز را بخلافت خطاب میکردند و زبیر را بامارت نام میبردند وزبیر بعد از هلاك حارثة بن بدر وفرار أصحابش بسوى بصره وصول یافت ، مردم بصره سخت بهراسیدند و بخدمت أحنف انجمن شدند تا بتدبیر کار ایشان روی کند وأحنف چنانکه در ذیل این کتاب مسطور افتاد ، گفت این کار بر عهده مهلب درست بیاید، و ازین خبر معلوم میشود که این زبیر بن علی غیر از زبیر بن ماحوز است که درذيل أحوال خوارج باو اشارت رفت .

بالجمله ابن أبى الحدید بمقاتلات مهلب و چگونگی حال او با مردم خوارج شرحی مبسوط نگارش داده که در اینجا بگذارشش حاجت نمیرود ، و در دنباله آن مینویسد ، چون ابن ماحوز خارجی بقتل رسید مردم خوارج درارجان(2) انجمن شدند و با زبیر بن علی سلیطی بیعت کردند ، زبیر در آن جماعت انکساری شدید و ضعفی بین نمودار دید پس با ایشان گفت بجمله فراهم شوید .

چون انجمن شدند خدای را سپاس بگذاشت و رسول را درود فرستاد آنگاه

ص: 264


1- سلیط بروزن امیر پدر قبیله ایست در فارس
2- ارجان بفتح همزه و تشدید راء مفتوحه نام شهری است

روی بآن جماعت کرد و گفت: همانا بلاء مخصوص مؤمنان و اسباب اجر و مزد جاویدان است ، لکن برای کافران مایۀ رنج و نقمت و خزی و عقوبت هر دو جهان است ، واگر امیرالمؤمنین را بلیتی در سپرد ، بآنچه نيك تر از آن بود که مخلف نهاده به پیوست ، شما نیز در عوض او مسلم بن عبيس و ربیع اجزم و حجاج بن ثابت وحارثة بن بدر را از پای در آوردید و مهلب را دچار بلیت و جراحت ساختید و برادرش معارك را بکشتید .

همانا خدای تعالی در این آیه شریفه با برادران مؤمن شما میفرماید :

«إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ ۚ وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ»

همانا روز وقعه سلی(1) از بهر شما بلاء و امتحانی بود ، و یوم وقعه سولاف برای ایشان مایۀ عقوبت و نکال گردید پس ببایست شکر این موهبت را از دست نگذارید و چون مقام یابید از شکیبائی برکنار نمانید ، و یقین بدانید که حکمران روی زمین هستید ، و سرانجام نیکو مخصوص به پرهیزکاران است .

چون این کلمات بپای برد پذیرای محاربت مهلب شدند و مهلب باول نفخه ایشان را روی برتافت ، لاجرم ایشان باز شدند و یکصد تن نزديك بلشکرگاه او در مغاکی(2) بكمين او بنشستند ، تا مگر بناگاه آسیبی بدو رسانند . تا چنان افتاد که یکی روز مهلب در اطراف سپاه گردش همی کرد؛ و از سپاهیان تفقد و در این حال بر فراز کوهی بر آمد و گفت : یکی از تدابیر این مردم بی دین این است که در دامنه این کوه کمین نهاده باشند، پس بفرمود ده سوار بتفحص و تجسس بر آمدند و بر آن مردم که در کمین بودند مطلع شدند

چون خوارج این حال را بدیدند ، پل را قطع کردند و نجات یافتند ، و این وقت آفتاب نمایان گشت ، پس صیحه بر کشیدند و گفتند ای دشمنان خدای اگر قیامت هم بر پای شود ، ما تجدید عهد کنیم در آنحال که با شما جهاد میورزیم

ص: 265


1- سلى بفتح سين وتشديد لام مفتوحه بروزن کلا نام موضعی است در اهواز
2- زمین پست

لکن زبیر از آن نومید گشت که بر مهلب چیره تواند شد، لاجرم بطرف اصفهان راه بنوشت ، و نیز دیگر باره بسوی ارجان روان شد ، و اینوقت جمعی بزرگ در پیرامون داشت و مهلب همی میگفت گویا نگران زبیر هستم که گروهی بمقاتلت شما انجمن ساخته ، لكن از ایشان بيمناك نشوید وقلوب خود را زبون و تباه مگردانید و هم از پاسداری خویش کناری نجوئید ، تا در شما طمع بندند . بالجمله : درحوالی ارجان هر دو گروه را باهم محاربت رفت ، ومهلب را نصرتی آشکار نمودار گشت چنانکه مردی از بنی یربوع در این باب میگوید :

سقى الله المهلب كل غيث *** عن الوسمى ينتحر انتحارا

فما وهن المهلب يوم جاءت *** عوابس خيلهم تبغى الغيوار

در این روز مهلب همی گفتی: در هیچ تنگنای حربگاهی نایستادم مگر اینکه جماعتی از رجال بني الهجيم بن عمرو بن تمیم را نگران شدم که در پیش روی من بجدال و قتال اشتغال داشتند، و جماعتی از شعراء در صفت این حرب بنظم اشعار ،پرداختند و چنان افتاد که در اثنای این حال باهل بصره خبر دادند ، که مهلب تباه گشته ، و ایشان یکدل و یکجهت شدند که بصره را خالی و روی به بیابان گذارند ، در اینحال مکتوب ظفر یابی مهلب برسید ، مردمان خرم و شاد خوار شدند و هر کس از بصره بیرون شده بود بازگشت.

اینوقت احنف بن قیس گفت : «البصرة بصرة المهلب» وهم در این وقت مردی از قبیلهٔ کنده معروف بابن ارقم بیامد ، و از مرگ و قتل پسر عمش داستان همی کرد و گفت : مردی از خوارج را نگران بودم که چنان نیزه بروی بزد که در صلبش جای گرفت، و این سخن در دهان داشت که پسر عمش صحیح و سالم بیامد ، و این خبر بدو باز دادند ، گفت : ابن ارقم براستی گوید ، چه چون آن نیزه را در کتف من بديد بقيه را یقین دانست، آنگاه این آیت بخواند : «بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ » بالجمله چون این وقعه بپای رفت مهلب سر عبیدالله بن بشر بن الماحوز را بدستیاری مردی از قبیلهٔ ازد بسوی حارث بن عبدالله

ص: 266

بفرستاد. چون مرد ازدی چندی راه باز پیمود ، برادران عبيدالله بن بشر حبيب و عبد الملك وعلى فرزندان بشر بن الماحوز او را بدیدند ، و گفتند خبر چیست ؟ و آن مرد ایشان را نشناخت و گفت ابن ماحوز را که از دین بیرون تاخته بود بکشتند و اینک سر اوست که با من است چون آنجماعت این سخن بشنیدند بروی بتاختند و خونش بریختند، و بدنش را از دار بیاویختند ، و سر برادرشان عبیدالله را دفن کردند.

و این ببود تا حجاج ولایت یافت و علی بن بشر که مردی وسیم وجسیم(1) بود بروی در آمد ، حجاج گفت وی کیست ؟ باز گفتند حجاج او را بکشت ، و پسرش از هر و دخترش را بورثه مرد ازدی ،گذاشتند لکن چون زینب دختر بشر را با آن جماعت مواصلتی بود این دو تن را بدو ببخشیدند و بعد از داستانی طویل که ابن ابی- الحدید نگاشته میگوید زبیر بن علی باصفهان بیامد و عتاب بن ورقاء را هفت ماه در در آنجا بمحاصره افکند تا گاهی که عتاب دل از جان بر گرفت و با گروهی از مردم جنگجوی از حصار بیرون تاخت و جنگی صعب بپای برد وزبیر بن علی بقتل رسید و خوارج منهزم شدند

معلوم باد چنانکه ازین پیش نیز مسطور افتاد ابن اثیر این وقایع را بازبیر بن ماحوز نسبت دهد و گوید زبیر بن ماحوز بدست عتاب بقتل رسید، وسایر خوارج منهزم شدند، لکن ابن ابی الحدید که از ابوالعباس محمد بن یزید مبرد نقل میکند ، این نسبت را بزبیر بن علی سلیطی میدهد چنانکه نگارش رفت . و شرحی مفصل مینگارد و چون اغلب آن مطالب در دامنه این کتاب مسطور است به اعادتش حاجت نبود ، والله تعالى اعلم

ص : 267


1- وسیم یعنی خوش رو و خوش صورت جسیم یعنی تناور

بیان قتل قطرى بن الفجاءة و عبيدة بن هلال خارجی وجماعتی از مردم ازارقه

پاره از مورخین گفته اند در این سال قطری بن الفجاءة وعبيدة بن هلال وجماعتى از مردم از ارقه که با ایشان بودند بمعرض قتل در آمدند ، همانا ازین پیش در ذیل این کتاب بپاره حالات ایشان اشارت رفت ، ابن ابی الحدید نیز از کتاب الکامل ابو العباس مبرد ، شرحی مبسوط از حال ایشان مرقوم میدارد .

و نیز میگوید ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی کبیر نوشته است چنان افتاد که یکی روز عبيدة بن هلال يشكرى وابو حرابة التميمى باهم برابر شدند ، عبيدة گفت یا ابا حرابة من همی خواهم از پاره مسائل از تو پرسش گیرم، آیا در پاسخ بصداقت سخن کنی ؟ گفت اگر تو نیز با من پیمان نهی که آنچه سئوال کنم بصدق پاسخ گوئی من نیز چنان کنم ، گفت چنین روم که تو خواهی گفت: از هر چه خواهی بپرس :

عبیده گفت در شأن پیشوایان خود چگوئی؟ گفت ایشان خون حرام را حلال کنند ، گفت ويحك حال ایشان با اموال چگونه است؟ گفت دوست میدارند که ناروا انفاق کنند ، گفت رفتار ایشان با اطفال یتیم چگونه است؟ گفت مالش را بستم میبرند و از حقش محروم میدارند ، و مادرش را میگایند.

عبيدة گفت و يحك آيا مانند چنین مردمی را پیشوا و مقتدا میشمارید و باطاعت و متابعت ایشان روز میسپارید ؟ ابو حرابة گفت آنچه پرسیدی پاسخ راندم ، اکنون آنچه میپرسم بشنو و مرا بر رأی و اندیشه خودم عتاب مکن ، عبیده گفت بپرس .

گفت کدام خمر بهتر و اطیب است ؟ آیا آنچه از باغستان و زمین هموار بعمل بیاید، یا آنچه از کوهستان بدست بیاورند ، عبيدة گفت ويحك آيا از مثل من كسى از چنین مسائل پرسش کنند؟ گفت تو بر خویشتن واجب ساختی که پاسخ گوئی گفت چون چنین است جوابت بازدهم ، همانا خمری که در کوه پایه بگیرند قوت و شکرش

ص: 268

بیشتر است، و آنچه از تاکستان بیابان بعمل بیاورند احسن و اسلس است(1)

گفت کدام طبقه زوانی(2) افره باشند؟ آیا زوانی رامهرمزافره(3) هستند یا زوانی ار جان؟ گفت ويحك از چون منی چگونه این پرسشها میرود؟ گفت ناچار بایدت پاسخ گفت یا خود را بغدر و مکیدت انباز داشت ، گفت اکنون که چنین است از بهرت روشن ،میدارم همانا زناکاران و زانیه های رامهرمز را چهره ها لطیف تر است ، لكن زناکاران ارجان را تن و بدن نیکوتر است

ابو حرا به گفت ازین دو مرد كدام يك شاعر ترند آیا جریر یا فرزدق ؟ گفت عليك وعليهما لعنة الله گفت ناچاری از جواب گفت هر يك اين شعر را گوید شاعر تر باشد :

وطوى الطراد مع القياد بطونها *** طى التجار بحضر موت بروداً

ابو حرابه گفت این شعر از آن جریر است گفت پس جریر از فرزدق اشعر است.

ابوالفرج میگوید مردمان در لشکرگاه مهلب در فضل این دو شاعر بر آندیگر بسیار سخن ،میکردند چندانکه در آن محاورت بمخاشنت(4) میپرداختند و از جای بر میجستند و بخدمت مهلب میشدند و ازوی حکومت میخواستند ، مهلب میگفت آیا همی خواهند در میان این دوسگ گیرنده حکومت کنم ، تا بگزند زبان و دهان ایشان دچار شوم ، من هرگز این حکومت نکنم، لکن شما را بکسانی دلالت میکنم که در میان شما حکم نمایند و کار را بر شما آسان کنند بر شما باد که نزد جماعت شراة شوید و چون برای پرسش مسائل بقانونی که دارید در برابر هم توقف جوئید ، از ایشان باز پرسید از این روی ابو حرابة از این مسئله از عبيدة بن هلال بپرسید و پاسخ بشنید

ص: 269


1- یعنی روان تر و کم شکر
2- زوانی جمع زانیه است یعنی زن روسبی
3- یعنی نیکوتر و دلخواه تر و چاق تر
4- مخاشنت یعنی خشونت و تندی

راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الادب در ضمن أحوال جرير باين مطلب اشارت كرده، وشراة بضم شین بعضی از خوارج را گویند(1)شار واحد آنست و ازین روی این گروه را باین نام خواندند که میگفتند « انا شرينا أنفسنا في طاعة الله » يعنى « بِعْناها بالجنَّة حینَ فارَقْنا الأَئِمَّةَ الجائِرة » و چنان بود که در آنزمان که در میان مردم مهلب وأصحاب قطری بازار نبرد گردش میکرد ، این جماعت شراة ومسلمانان در برابر هم میایستادند ، و از مسائل دینیه و جز آن میپرسیدند ، و بهیچوجه درخشم وستیز نیامدند ، وبسكون وامان بودند

بالجمله ابن ابی الحدید میگوید: در میان آنمردم خوارج که با قطری بن الفجاءة بودندزنی بود که او را ام حکیم مینامیدند ، و این زن از تمامت مردم روزگار بشجاعت و جمال دلاویز و چهرۀ عشق انگیز و نهایت دینداری و پاک دامنی برتری داشت ، جماعتی از مردم خوارج او را از دل و جان خطبه کردند ، ودین وروان بصداق آوردند ، ام حکیم دست بیرحمی برسینه ایشان برآورد و مسئول ایشان را مقبول نداشت

در خبر است که این زن در یکی از جنگها چون شیر غزال دیده و غزال رميده جنگ میکرد و بهرسوی میتاخت و به ارجوزه میخواند :

احمل رأساً قد سئمت حمله *** و قد مللت دهنه و غسله

الا فتى يحمل عنى ثقله؟

یعنی این سر را که از حملش خسته و رنجور شده ام ، وازشستن و روغن زدنش ملال گرفته ام همی بر دوش کشم آیا جوانمردی باشد که تنم را از بارسرم سبك گرداند؟

چون مردم خوارج این کلمات بهجت انگیز میشنیدند آباء وامهات را در بهای آن رشك قند و نبات تقدیم میکردند راوی گوید پیش از وی و پس از وی هرگز هیچ زنی را بآن چهره زیبا و بازوی توانا و دل سخت و اندام نرم ندیدم .

أبو الفرج میگوید چنان بود که هر وقت مردمانرا از جنگ فراغتي بود عبيدة

ص: 270


1- بلکه مطلق خوارج را ، و مفرد آن شاری است مثل رامي ورماة

بن هلال بانگ بر میکشید که تنی چند بسوی من آئید ، پس جماعتی از جوانان لشکر مهلب بدو میشدند عبیده با ایشان میگفت ازین دو كدام يك شمارا محبوبتر است ؟ آیا میخواهید برای شما از آیات سبحانی قرائت کنم یا اشعار شعرا را انشاد نمایم؟ میگفتند: اما قرآنرا ما بقدر معرفت تو شناخته ایم و میدانیم، لکن از بهرما انشاد أشعار کن عبيدة :میگفت ایجماعت فسقه(1) سوگند با خدای میدانستم که شما قرائت شعر را بر تلاوت قرآن اختیار میکنید، آنگاه چندان برای ایشان انشاد ابیات مینمود که جملگی خسته و ملول میشدند و پراکنده میگردیدند

بالجمله قطری را با مردم مهلب کار بمحاربت همیرفت تا خالد بن عبدالله بن اسید بولايت بصره منسوب شد ، و برادرش عبدالعزیز بحرب خوارج مامور ومهلب را معزول ، و چنانکه اشارت رفت عبدالعزیز از خوارج انهزام یافت ، و دیگر باره امر قتال با مهلب افتاد ، وخالد مكتوبى بخدمت عبدالملك نگاشت ، و از عبدالعزیز معذرت بخواست ، و با مهلب گفت: بازگوی امیر المؤمنین با من چه معاملت خواهد ورزید ؟

گفت معزولت میکند ، گفت آیا چنان میبینی که رشته خویشاوندی مرا پاره کند ؟ گفت آری این اخبار که از کردار تو بشنود عزل میشوی چه حدیث فرار برادرت امیه از سجستان در خدمتش بعرض رسیده است، بالجمله عبدالملك در پاسخ نامۀ خالد نوشت:

أَما بَعْدُ فَإنّي كُنتُ حَدَدْتُ حَداً فِي الْمُهلْبِ فَلا مَلَكَتْ أَمْرَكَ نَبَذَتَ طَاعَتِي وَرَاءَكَ ، وَاسْتَبْدَدْتَ بِرَأيكَ ، فَوَلَّيْتَ الْمُهَلبَ الْجباية وَ وَلَّيْتَ أَخَاكَ حَرْبَ الْأزارقةِ ، فَقَبحَ اللهُ هذا رَأيَا فَوَلَّيْتَ غلاماً غِرًا لَمْ يُجَرِّبِ الْأُمُورَ وَالْحُرُوبَ لِلْحَرْبِ، تَتْرُكُ سَيِّداً شُجاعاً مُدَبِّراً

ص: 271


1- جمع فاسق است

حازماً قَدْ مَارَسَ الْحُرُوبَ فَفَلَجَ فَشَغَلْتَهُ بِالْحِبَايَةِ ، أَمَا لَوْ كَافَاتُكَ عَلَى قَدْرِ ذَنْبِكَ لَأَنَاكَ مِنْ نَكيرى ما لا بقيَّةَ مَعَهُ وَ لَكِنْ تَذَكَّرْتُ رَحمَكَ فَكَفَتْني عَنْكَ وَ قَدْ جَعَلْتُ عُقُوبَتَكَ عَزْلَكَ وَ السَّلامُ .

یعنی در کار مهلب و امارت حروب او برای توحدى وتكليفى معين داشتم داشتم که پای از آن بیرون نکنی ، اما چون بامارت بر نشستی و در کار خویش استقلال يافتي اطاعت امر مرا نادیده انگاشتی و نصایح مرا از پس پشت افکندی ، وبرأي ورويت خود استبداد جستی ، و مانند مهلب سرداری کار گذار را بگرد آوردن مالیات گماشتی ، و چون برادرت عبدالعزیز را که جوانی ناپخته کار و بی خبر از امور کارزار و بغرور و فریب دچار است بجنگ ازارقه بازداشتی

خدای نکوهیده دارد چنین رأی ناستوده و تدبیر ناخجسته را که پسری بی تجربت بچنین امری بزرگ مامور ، و مانند مهلب سیدی شجاع و با تدبیر که همیشه در حروب ممارست داشته و جنگ دیده و جنگجوی است متروك نمودی و بجمع مالیات منصوب داشتی ، همانا اگر بخواستم تو را باندازه خیانت مکافات کنم چنانت در هم نوشتم و دچار عقوبت داشتم که بقیتی بر آن متصور نباشد ، لكن محض رعایت رحم عقوبت تو را بهمان عزلت از امارت قناعت ورزیدم

ابن ابی الحدید گوید: قانون مردمان چنان بود که رکاب از چوب ساختند ازینروی چون سواری را رکابش را با تیغ ناچیز کردند از کار پیکار بماندی ، چه پایش بر چیزی اعتماد نداشتی

مهلب چون این حال بدید گفت رکاب از آهن ساختند و فرسان از آن اندیشه آسوده شدند ، و مهلب اول کسی است که باین امر اقدام نمود، چنانکه عمران بن عصام العنزی این شعر را در این مطلب انشاد کرده است :

ضربوا الدراهم في إمارتهم *** و ضربت للحدثان والحرب

ص: 272

حلقاً ترى منها مرافقهم *** كمناكب الجمالة الجرب

بالجمله چون در میان خوارج چنانکه اشارت رفت اختلاف افتاد ، و بسبب اسبابی چند که بعضی مسطور گردید و پاره را ابن ابی الحدید مذکور داشته متفرق شدند، و قطری بجانب طبرستان روی نهاد ، و این داستان بحجاج پیوست حجاج فرمان کرد تاسفیان بن الابرد با لشگری بزرگ بدوراه گرفت ، و اسحق بن محمد بن الاشعث نیز با سپاهی از مردم کوفه در طبرستان باو پیوست و هر دو تن با آن سپاه کشن(1) در طلب قطری شتاب گرفتند و در شعبی از شعاب جبال طبرستان بدو پرداختند و بقتال در آمدند و أصحاب قطری را متفرق ساختند و قطری از دابه خویش بزیر و غلطان غلطان بدره افتاد

این وقت یکی از کفار مردم بلد نزد او آمد ، قطری در همان حال که بیفتاده بود با او گفت: مرا شربتی آب ،بیاشام آن علج(2) گفت : مرا چیزی عطا کن قطری گفت : مرا جز این جامۀ جنگ که بر تن دارم چیزی نیست ، چون مرا آب بیاوری این سلاح با تو بخشم مرد کافر راه بر گرفت ، تا در جائیکه بر قطری سر-افرازی داشت بایستاد، آنگاه سنگی از آن فراز بدو بگردانید ، چنانکه ورك(3) قطری را درهم نوردید و از کار بیفکند ، آنگاه صیحه بر کشید و مردمان را بخواند پس جماعتی بقطری روی نهادند و او را بکشتند

و از جمله آنجماعت سورة بن الحر التميمي وجعفر بن عبدالرحمن بن مخنف وصباح بن محمد بن الاشعث و باذان مولای ایشان و عمر بن ابی الصلت بودند ، و آنمرد کافر قطری را نمیشناخت ، لكن بسبب کمال سلاح و حسن هیئت گمان میبرد که از اشراف خوارج است .

بالجمله ، چون قطری بقتل رسید هر يك از آنجماعت مدعی قتلش بودند پس ابوالجهم بن کنانه نزد ایشان آمد و گفت این سر را با من دهید تا در میانه شما

ص: 273


1- یعنی انبوه و فراوان
2- علج یعنی تناور ولی اعراب مردم کافر را علج میخوانند.
3- یعنی استخوان ران

کار بمصالحت رود ، پس آن سر را بگرفت و نزد اسحق بن محمد والی کوفه برد اسحق آن سر را با او برای سفیان بفرستاد ، وسفیان فرمان داد تا ابوالجهم آن سر را بسوى حجاج حمل کند ، و حجاج، بفرمود تا سر قطری را بدرگاه عبدالملك برد .

چون عبدالملك سر قطری را بدید شادمان گردید و مقرر فرمود که عطای أبوالجهم را در زمره آنانکه صاحب دو هزار بودند یعنی این مبلغ وجیبه داشتند مقرر دارند، و بعد از قتل قطرى وعبيدة ريشه فتنه و فساد خوارج کنده شد .

اما صاحب حبیب السیر میگوید ، بروایتی قتل قطری در سال هفتاد و نهم هجری روی داد، وقاتل اوسواد و يا سوادة بن ابحر الدارمی بود ، و قطری مردی دلیر و پیشتاز وكثير الحروب والوقایع بود و نفسی قوی داشت و هرگز از جنگ و موت بیم نداشت، چنانکه این اشعار در خطاب بنفس خود انشاد کرده است

أقول لها و قد طارت شعاعاً *** من الابطال ويحك الأتراعي

فانك لو سئلت بقآء يوم *** على الاجل الذي لك لم تطاعي

فصبراً من مجال الموت صبراً *** فما سبل الخلود بمستطاع.

سبيل الموت غاية كل حي *** وداهية لأهل الأرض داع(1)

و نیز قطری در جمله خطبای عرب که در بلاغت و فصاحت مشهورند معدود است در کتاب غرر الخصائص مسطور است که وقتی درغلوای جنگ مردی را بر چهره قطری نظر افتاد و بشناخت و روی بفرار نهاد قطری بانگ بر کشید تا بکجا شوی ؟ گفت فرار از تو ننگ و عار ندارد قطری چون بشنید بدو متعرض نگشت ، و از آنطرف سفیان بن ابرد روی بجماعت خوارج کرد و ایشان را از هر سوی فرو گرفت، آنگاه با منادی گفت: تا ندا بر کشد که هر کس رفیق وصاحب خود را به قتل

ص: 274


1- با نفس خود میگویم در حالیکه از ترس دلاوران جنگ بطيران آمده : ای نفس مترس. چراکه اگر اضافه بر اجل موعود یکروز عمر دیگر مسئلت کنی بتو نخواهند داد. در اینصورت بردیدار مرگ شکیبا باش که راههای جاوید زیستن بسته است. راه مرگ پایان هر زنده است ، و بلائی است که تمام مردم روی زمین را بجانب خود میخواند

بیاورد و بسوی ماشتاب گیرد ایمن است ، چون عبيدة بن هلال این داستان بشنید این اشعار را در این باب بگفت :

لعمرى لقد قام الأصم بخطبة *** لدى الشك منها في الصدور غليل

لعمرى لئن أعطيت سفيان بيعتى *** و فارقت دینی انني لجهول

إلى الله أشكو ما يرى بجيادنا *** تساوك هزلى مخهن قليل

تعاورها القذاف من كل جانب *** بقومس حتى صعبهن ذلول

فان يك أفناها الحصار فربما *** تشحط فيما بينهن قتيل

وقد كن مما ان يقدن على الوجى *** لهن بابواب القباب صهيل

بالجمله سفیان بن ابرد چندان آنجماعت را بحصار بسپرد تا از شدت جوع وضيق معاش دواب خود را خوردند آنگاه ناچار بدو بیرون تاختند و حرب بساختند چندانکه جملگی بقتل رسیدند .

سفیان فرمان کرد : تا سرهای کشتگان را بدرگاه حجاج روان داشتند و خودش بدماوند و طبرستان در آمد ، و چندان در آنجا بزیست تا حجاج اورا قبل از وقعه جماجم معزول ساخت

و بعضى از علمای اخبار گفته اند که بعد از مقتل قطرى وعبيدة بن هلال جماعت از ارقه منقرض شدند ، و افزون از يك سپاه نبودند و اول رئیس ایشان نافع بن الأزرق و آخر آنها قطری و عبیده بودند و مدت خروج ایشان بیست و چندسال طول یافت

ابن اثیر گوید : اما من در حق صبیح مازنی تمیمی مولای سوار بن الاشعر که خروج کرد در زمان هشام بشك هستم ، بعضی گفته اند وی از مردم ازارقه یا از صفریه است ، جز اینکه روزگارش دراز شد و بعد از خروج بقتل رسید

ص: 275

بیان قتل بكير بن و ساج بدست امية بن عبد الله والی خراسان

در این سال امية بن عبدالله بن خالد بن اسيد بن أبى العيص بن اميه والى مملکت خراسان ، بكير بن وساج را مقتول نمود ، وسبب این بود که امية بن عبدالله که از جانب عبدالملك بن مروان در مملکت خراسان نافذ فرمان بود ، بكير بن وساج را امر نمود تا ساخته حرب ماوراء النهر شود و از آن پیش بکیر را در طخارستان والی ساخته بود ، چون بکیر به تجهیز لشکر و تهیه سفر پرداخت تا بطخارستان را هسپار گردد بحیر بن ورقاء در خدمت امیه از وی بد گفت و او را بددل ساخت و ازین کارش بازداشت

و چون امیه او را بغزو ماوراء النهر مامور کرد ، و بکیر بساختگی و تجهیز آن کار پرداخت ، ومالی بسیار در آن کار بکار برد و بسی خسارت بروی فرود گشت بحیر با امیه گفت: همینقدر که بکیر نهر جیحون را در میان تو و خود فاصله بیند خلیفه را خلع نماید ، این سخن در دل امیه اثر کرد، و بکیر را پیام فرستاد که جای بباش شاید من خود این غزو بگذارم ، تونیز با من راه برگیر، بکیر ازین سخن بر آشفت و گفت گویا امیه همی خواهد زیانی بر من فرود آورد.

و چنان بود که عقاب اللقوه(1) الفدانی مبلغی بوام گرفته بود تا با بکیر بیرون شود ، چون سفر بکیر واپس افتاد عقاب را وامخواهان مأخوذ داشتند و برای وصول طلب خویش بزندانش در آوردند ، و چندانش بداشتند تا بکیر ناچار از خواسته خویش بداد و او را آسوده ساخت

و از پس این جمله امية بن عبدالله کار حرب بساخت و بجانب بخارا روی نهاد و از آنجا معاودت کرده در ترمذ نزد موسی بن عبدالله بن خازم بیامد ؛ و مردمان با او تجهیز سفر وغزو نمودند ، و بکیر نیز با ایشان بود پس روی براه نهادند

و چون برکنار رود جیحون رسیدو خواستند جیحون را قطع نمایند امیه با

ص: 276


1- عقاب لقوه یعنی تیز پر تیز چنگال

بکیر :گفت همانا پسرم را در خراسان از جانب خود بامارت بنشانده ام و چون کودکی نورسیده و بی تجربه است ، بیم دارم که خراسان را مضبوط ندارد ، تو بجانب مرو بشتاب و بکفایت این کار پرداز که ولایت آنجا را با تو گذاشتم و انتظام امر پسرم را از تو خواستم بکیر جماعتی از فرسان را که بحال ایشان عارف و درباره ایشان وثوق داشت انتخاب کرده مراجعت نمود و امیه برای نهادن غزو ببخارا رفت .

این وقت عقاب اللقوه که کین دیرین در دل و انتظار وقت داشت با بکیر گفت همانا ما از جماعت قریش امیری از بهر خویش طلب میکردیم اینک امیری بیامد که هر روز ما را بلعب و بازی سپارد و از زندانی بزندانی بفرستد، من چنان مینگرم که این کشتیها را بسوزانی آنگاه بمرو شویم و امیه را خلع و در مرو اقامت نمائیم ومال ومنال آن سامانرا تا بسی روزگاران مأخوذ وماكول داریم .

چون عقاب این سخنان بپای برد احنف بن عبد الله العنبری نیز با وی موافقت کرد، بکیر گفت: از آن بیم دارم که این جماعت سواران که با من هستند بهلاك و دمار در آیند .

عقاب گفت : اگر ایشان تباه شوند من از مردم مرور چهند بخواهی بخدمتت حاضر کنم ، بکیر گفت مسلمانان دستخوش هلاکت میشوند ، یعنی چون این دعوت نمایم کار بمحاربت میرسد و جمعی بهلاکت میروند

گفت تو را کافی است که فرمان کنی منادی ندا بر کشد که هر کس سر به تسلیم در آورد ، خراج را از وی بر میداریم و چون چنان کنی پنجاه هزار تن برگرد تو انجمن کنند که ازین جماعت مطیع تر و گوش بفرمان تر باشند گفت این وقت ناچار امية بن عبدالله و جماعت غازیان که با او هستند تباه میشوند ، گفت از چه روی ناچیز میگردند با اینکه دارای عدت وعدت و نجدت و اسلحه نیکو هستند ، و اگر بخواهند تا بچین راه سپارند و غزو گذارند توانند

چون سخن باینجا پیوست بکیر بفرمود تا آن کشتیها را بسوختند و خود

ص: 277

بسوی مرو بازشد ، و ساز مخالفت را آغاز کرد و پسرامیه را ماخوذ و محبوس ساخت وامیه را خلع نمود .

و چون این اخبار دهشت آثار گوشزد امية بن عبدالله شد ، ناچار با مردم بخارا باندك فديتی مصالحت کرده مراجعت نمود و بفرمود : تا کشتیها بساختند و از آن عبور دادند و همی با مردمان از احسانهای خودش مرة بعد اخرى با بكير تذکره نمود و گفت در ازای این جمله با من عصیان ورزید ، بالجمله روی به مرو آورد و موسى بن عبدالله بن خازم نیز بدو پیوست

آنگاه امیه فرمان کرد تاشماس بن دثار با هشتصد تن مرد رزم گذار بجانب بكير رهسپار شوند شماس جانب راه گرفت و بکیر او را به شبیخون منهزم ساخت اما فرمان داد تا هیچکس از آن مردم را بقتل نیاورند ، لاجرم جامه جنگ از ایشان میگرفتند و خودشان را رها میکردند و نیز امیه بیامد و شماس خدمتش را دریافت .

آنگاه امية ثابت بن قطبه را بدو فرستاد بکیر او را بدید و اسیر ساخت و آنمردم را که باوی بودند پراکنده نمود، لکن چون با ثابت سابقه داشت او را نیز رها کرد و امية بن عبدالله همچنان بیامد تا با بکیر پیوست ، و هر دو گروه بقتال و جدال در آمدند، و یکی روز اصحابش منکشف شدند و بکیر ایشان را حمایت کرد ، و نیز روزی دیگر تلاقی فریقین شد و جنگی شدید بپای بردند و دست از هم بداشتند

و نیز روزی دیگر بمحاربت مبادرت جستند ، وبكير ضربتی برسر ثابت بن قطبه فرود آورد ، و حریث بن قطبه برادر ثابت بر بکیر حمله ور گردید و اورا فرو گرفت ، و اصحابش را پراکنده ،ساخت و از دنبال بکیر بتاخت چندانکه به پل رسید ، و صدا بر کشید ای بکیر بکجا میروی بکیر بازگشت و حریث ضربتی برسرش فرود آورد ، چندانکه مغفرش را در هم شکافت و سرش را مجروح ساخت .

بکیر از اسب بیفتاد اصحابش بتاختند و او را بشهر در بردند، و همچنان کار بکار زار میبردند ، و اصحاب بکیر با لباسهای سرخ و زرد با مداد کرده و بحدیث نشستند ، و منادی ایشان ندا بر میکشید که هر کس تیری بما بیفکند در عوض

ص: 278

سر مردی از فرزندان و اهلش را بدو میافکنیم ، از این روی آن جماعت بایشان تیرنمی افکندند چه بیم داشتند که اگر چنین کنند باهل و عیال ایشان که در آنشهر در چنگال این مردم هستند گزندی برسد

و از آن طرف بكير بیمناک بود که اگر مدت حصار دوام گیرد ، مردمان خسته و ناچار شوند و او را تنها گذارند ، لاجرم در طلب صلح بود اصحاب امية نيز طالب صلح بودند پس جانبين دل بر صلح نهادند بدان شرط که امیة چهار صد هزار درهم با بکیر گذارد ، و نیز اصحابش را باعطای صله و جایزه کامیاب دارد، و هر ولایتی از ممالک خراسان را که بکیر خواهد بامارتش گذارد ، و سخن بحیر بن ورقاء را در حق او مسموع ندارد ، و بداند که آنچه گوید بیرون از طریق حق و صواب است

پس امية بشهر مرو در آمد و آنچه با بکیر وعده نهاده بود وفا نمود ، و به اکرام و اعزازش معاودت فرمود ، و عقاب اللقوة را بیست هزار درهم عنایت کرد و بعضی گفته اند که بکیر بن وساج امیة را تا کنار نهر مصاحبت ننمود ، بلكه امية او را از جانب خویش در مرو بنشانده بود ، و چون امية جانب راه گرفت و از نهر عبور داد بکیر او را خلع کرد ، و این تفصیل که مذکور گردید در میانه بگذشت.

عبدالله مردی هموار و نرم و بخشنده بود و با این صفات بر مردم خراسان سنگین ،مینمود چه او را کبر و نازی بسیار بود و میگفت منال خراسان مطبخ مرا کافی نباشد بالجمله بعد از آن امية بن عبدالله بحیر را از امارت شرطه خود عزل کرد و عطاء بن ابی السائب را شحنگی داد و هم از مردمان بهرچه سخت تر مطالبه خراج نمود .

و اتفاق چنان افتاد که یکی روز بکیر در مسجد جای داشت و جماعتی در خدمتش حضور داشتند در میانه سخن از سختی مطالبه امیه بگذشت و از وی بد همی گفتند و اینوقت بحیر و ضرار بن حصین و عبدالله بن جارية بن قدامه نیز در مسجد جای داشتند بحیر که همی خواست امیة را بر بکیر بر آشوبد فرصت غنیمت

ص: 279

شمرد و این داستان بامية برد امية او را تکذیب نمود بحير گفت جماعتی بر صدق قول من شاهدند از میانه مزاحم بن ابی المحشر السلمى :گفت بکیر از روی مزاح سخنی میراند لاجرم امية او را متعرض نگشت لكن بحير که بحر فتنه و فساد بود از پای ننشست و نزد امیة شد و گفت سوگند باخدای که بکیر مرا بخلع تو دعوت کند و با من گفت اگر نه بسبب وجود و مکانت تو باشد این قرشی را بقتل میرسانم و خراسان را فرو میخورم امية سخن او را بصدق نشمرد، بحیر جماعتی را که همی گفت با من دشمنند بشهادت برانگیخت

چون امیة این صورت مشاهدت کرد بکیر را بگرفت و نیز بدل و شمردل دو پسر برادر اورا مقبوض ساخت آنگاه با پاره از رؤسا که با وی بودند بقتل بگیر فرمان داد آنجماعت پذیرفتار نشدند و او بحیر را فرمان کرد تا بکیر را بقتل رساند بحیر که منتظر چنین کار بود او را بکشت وامية برادر زاده بكير را به قتل رسانید

ذکر پاره سوانح و حوادث در سال هفتاد و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال امیة بن عبدالله والی مملکت خراسان از رود بلخ بگذشت تاغزو نماید و در آنجا بمحاصره افتاد چندانکه امیة و اصحابش را مشقتی عظیم فرا رسید و از آن پس که مشرف بر هلاک شدند بزحمتی بزرگ نجات یافتند و بمرو مراجعت نمود.

و نیز در اینسال ابان بن عثمان که امیر مدینه طیبه بود حج اسلام بگذاشت و مردمان را امیر حاج بود و در اینسال امارت کوفه و بصره با حجاج بود وامية بن عبدالله بامارت مملکت خراسان روز میسپرد ، و در اینسال وليد بن عبد الملك در صایفه غزو نمود و هر قلیه را برگشود

و هم در اینسال جابر بن عبدالله بن عمر و السلمى الانصاری رضی الله عنه که از كبار أصحاب رسول مختار واحباب على كرار صلوات الله عليهما وعلى آلهما بود.

ص: 280

از سرای نا پایدار بدار القرار رهسپار گردید ، فضایل و مناقب ومفاخر جناب جابر روشنتر از آفتاب و بی کران تر از بحر بی پایاب است، اغلب روایات صحیحه باین جناب منتهی میشود

إنشاء الله تعالى در خاتمه اینکتاب مستطاب در ذیل اصحاب حضرت امام زین العابدين علیه السلام مختصری از مناقبش مسطور میشود و چون وفات کرد نود و چهار سال روز گار سپرده بود ، و یکی از مناقب آنجناب آن است که از طرف کثیر الشرف حضرت ختمی مآب صلی الله علیه و آله به تبلیغ سلام آن حضرت بامام والا مقام حضرت باقر علیه السلام منصوب گردید، دیگر اینکه در غزوه بدر و هیجده غزوه دیگر در رکاب مستطاب پیغمبر صلی الله علیه و آله رهسپر بود

در کتاب مجالس المؤمنين مسطور است که از حضرت جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمود جابر آخر کسی است که از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه و آله باقی مانده بود ، و بازگشت او بما أهل بیت بود .

و در خلاصه از فضل بن شاذان روایت است که جابر از سابقین صحابه است که بعد از حضرت رسالت بحضرت ولایت مرتبت رجوع نمود ، و آخر کسی است از صحابه که در مدینه وفات نمود ، و در حرب صفین در رکاب مبارك امير المؤمنين علیه السلام حضور داشت

صاحب مروج الذهب وفات جابر رضی الله عنه را در سال هفتاد و هشتم رقم کرده و گوید در آخر عمر چشمش نابینا شد و از نود سال افزون روزگار شمرد .

چنان افتاد که در زمان معاویه بدمشق آمد تا معاویه را ملاقات کند و روزی چند رخصت نیافت ، بعد از آن اجازت یافت و چون بر معاویه در آمد با معاویه فرمود ای معاویه آیا این کلام رسول خدای صلی الله علیه و آله را نشنیده باشي « من حجب ذا فاقة وحاجة حجبه الله يوم فاقته وحاجته » هر کس درویشی نیازمند و با فاقت را محجوب دارد خداوندش در روز فاقت و حاجتش محجوب فرماید، معاویه از این سخن خشمناک شد و گفت آیا توشنیدی که آنحضرت میفرمود «إِنَّکُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِی اثرَهً فَاصْبِرُوا حَتَّی

ص: 281

تَرِدُوا عَلَیَّ اَلْحَوْضَ »؟

در مجمع البحرين مسطور است که رسول خدایای صلی الله علیه و آله این فرمایش را با جماعت انصار میکرد و مقصود این است که بعد از من روزگاری پدیدار آید ، که دیگران را برشما تفضیل دهند ، و در نصيبه فييء برشما فزونی آورند، چون چنین بینید شکیبائی کنید ، تا گاهی که در کنار حوض کوثر برمن در آئید

بالجمله معاویه چون اینحدیث را بخواند با جابر گفت از چه روی صبوری نکنی ؟ جناب جابر فرمود : بیاد آوردی مرا آنچه را فراموش کرده بودم ، و در ساعت بیرون شد و بر راحله خویش در آمد و برفت، معاویه چون اینحال بدید ششصد دینار بدو بفرستاد آنجناب قبول نفرمود و بازپس فرستاد و این شعر به معاویه بنوشت :

واني لأختار القنوع على الغنى *** اذا اجتمعا والماء بالبارد المحض

وأقضى على نفسي اذ الامر نابني *** وفي الناس من يقضى عليه ولا يقضى

وألبس أثواب الحياء وقد ارى *** مكان الغنى كيلا أهين به عرضی

و با فرستاده معاویه فرمود: با معاویه بگوی « والله لا وجدت في صحيفتك سنة انا ناسيها ابداً » سوگند با خدای در صحیفه کردار و صفحه روی و روزگارت چیزی را سنت نیافته ام که هرگز فراموش کنم .

یافعی در تاریخ خود وفات جابر رضی الله عنه را در سال هفتاد و هشتم رقم کرده و گوید : آخر کسی است که از اهل عقبه وفات کرد ، ومردى كثير العلم واز أهل بيعة الرضوان میباشد ، و چون پدرش بدرجه شهادت رسید ، پیغمبرش بشارت داد و فرمود : « ما زَالَتِ المَلَائِكَةُ تُظِلُّهُ بأَجْنِحَتِهَا حتَّى رُفِعَ ».

در غرر الخصايص الواضحه مسطور است که جابر بن عبدالله میفرمود :

الجيرانُ ثَلَثَةٌ فَجارلَهُ حَقٌّ وَاحِدٌ وَ جَارٌ لَهُ حَقَانِ وَ جَارَكَهُ ثَلَثَةٌ حُقُوقِ فَأَمَّا الَّذى لَهُ حَقٌّ وَاحِدٌ فَجَارٌ مُشْرِكُ لأَرَحِمَ لَهُ فَلَهُ حَقُّ الْجَوارِ وَ

ص: 282

أَمَّا الَّذى لَه حَقَانِ فَجَارٌ مُسْلِمُ لا رَحِمَ لَهُ لَهُ حَقُّ الْإِسْلَامِ وَ حَقُّ الْجَوارِ وَ أَمَّا الَّذِى لَهُ ثَلَثَهُ حُقُوقِ فَجَارُ مُسْلِمٌ ذُورَحِم لَهُ حَقٌّ الْإِسْلامِ وَ حَقُ الرَّحِمِ وَ حَقُّ الْجَوارِ .

در جلد اول از کتاب دوم ناسخ التواريخ مسطور است که وقتی جابر انصاری بیمار شد و از تاب مرض مدهوش گشت، رسول خدای صلی الله علیه و آله او را عیادت کرده دست مبارکش بشست ، و از آن آب بر روی جابر بزد بهوش آمد و شفا یافت و ازین پس انشاء الله تعالى درذيل أحوال شرافت منوال حضرت امام محمد باقر علیه السلام پاره از حالات اینجناب مسطور میشود

بیان و تابع سال هفتاد و هشتم هجری و عزل امیه از خراسان و نصب مهلب در خراسان

اشاره

در اینسال عبد الملك بن مروان امية بن عبد الله بن خالد را از حکومت خراسان و سجستان معزول و این دو ایالت را نیز بديگر أعمال حجاج بن يوسف مضموم ،نمود حجاج نواب و عمال خویشرا در بلدان و امصار این دو ایالت مامور ساخت ، و مهلب بن ابی صفره را که در اینوقت از قتال ازارقه آسوده مانده بود بامارت خراسان منصوب نمود و عبیدالله بن ابی بکره را امارت سجستان داد ، ومهلب روی بخدمت حجاج نهاد ، و اینوقت حجاج در بصره جای داشت و قدوم مهلب را گرامی شمرد و او را با خود برسریر جای داد ، و آن کسان را که از اصحاب مهلب در حرب از ارقه دچار بلیت و جراحت و مشقت و زحمتی شده بودند بخواند و باحسان و اکرام ومزيد مرسوم ووظایف برخوردار ساخت

و چنان بود که حجاج بن یوسف در آن زمان که ببصره میشد مغيرة بن عبدالله بن أبی عقیل را از جانب خویش در کوفه بنشانده بود ، و چون مهلب را والی خراسان

ص: 283

گردانید، مهلب پسرش حبیب را از پیش روی بخراسان بفرستاد و چون با حجاج وداع گفت حجاج بغله خضراء بدو بداد تا بر نشست، و أصحابش بردواب برید(1) رهسپار شدند ، و بعد از بیست روز بخراسان اندر آمدند ، و چون بباب مرو در آمد باری هیزم پدیدار گردید ، و آن استر نفرت گرفت و بهرسوی بتاخت و حاضران ازین نفرت بعد از آن جمله تعب و مشقت و شدت سیر در عجب شدند ، و چون حبیب بن مهلب بخراسان درآمد در آمد متعرض امية بن عبد الله وعمال او نشد و ده ماه در خراسان به نیابت حکم راند، تا گاهیکه پدرش مهلب در سال هفتاد و نهم وارد خراسان گردید.

صاحب روضة الصفا میگوید بعضی از مورخین نوشته اند که حجاج بن یوسف در بدایت حال مهلب را بامارت سجستان، و عبیدالله را بحکومت خراسان نامدار ساخت ، و اینحال بر مهلب گران گردیده، با عبدالرحمن بن طارق نايب حجاج گفت که امارت خراسان بعبیدالله و حکومت سجستان را با من میگذارد ، با اینکه من بخير وشر ونيك وبد خراسان دانا ترم ، اگر در خدمت امیر این قضیه را بعکس آوری حق تو را ادا کنم

عبد الرحمن ملتمس مهلب را در خدمت حجاج بعرض رسانید ، حجاج پذیرفتار شد ، اما گفت همی ببایست مهلب را از خراج اهواز و فارس که مدتها در تصرفش بوده هزار بار هزار درهم بمن دهد .

چون مهلب اینسخن بشنید ناچار حلی و زیور زوجه خویش را فروخته پانصد هزار در هم بهم پیوست ، و پسرش نیز پانصد هزار درهم تحصیل کرده آن مبلغ را بحجاج تقدیم کردند و این از آن در بود که مهلب بسبب آن جودوسخاوت فطری ، هر چه بدست کردی بخوردی و ببخشیدی و ذخیره نساختی

ص: 284


1- برید یعنی چاپار ، منظور الاغ پست است که معمولاً بر استر اطلاق میشود

بیان حوادث و سوانح سال هفتاد و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال ابان بن عثمان که امارت مدینه داشت مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال فرمانفرمائى ممالك كوفه و بصره و خراسان و سجستان و کرمان در عهده کفایت و درایت حجاج بن یوسف استقرار داشت ، و قضاوت كوفه باشريح وقضاوت بصره با موسی بن انس بقول بعضی کسان مقرر بود و در این سال عبد الرحمن بن عبد الله القاری بدیگر سرای رهسپار گشت، و اینوقت هفتاد و هشت سال روز گار شمرده بود و پیغمبر صلى الله عليه وسلم دست مبارك برسرش بسود، وقاری بایاء تحتانی مشدده است(1).

و هم در این سال زید بن خالد الجهنی که از مشاهیر صحابه رضوان الله عليهم بود رخت بدیگر سرای کشید ، جز این نیز گفته اند

و هم در اینسال عبدالرحمن بن غنم اشعری که زمان جاهلیت را دریافته لكن شرف صحبت نیافته بود زندگانی را بدرود نمود ، یافعی میگوید : عبد الرحمن را عمر بن الخطاب برانگیزانید تا مردمان را فقه بیاموزد ، و او در شمار رؤس تابعین است

و هم در اینسال بروایت یافعى وصاحب حبيب السير بقول بعضی ، شریح قاضی وفات کرد ، و نیز یافعی میگوید : بقولی در سال هشتادم هجری وفات کرد ، و انشاء الله تعالی در مقام خود که اصلح روایات و متفق عليه جماعات است مذکور میشود ، و هم در اینسال بروایت یافعی ابو المقدام شریح بن هانی مذحجی که در خدمت جناب ولایتمآب حضرت امیر المؤمنين على علیه السلام مصاحبت داشت ، در حرب کفار شهید شد ، و یکصد و بیست سال از عمرش برگذشته بود.

ص: 285


1- یعنی از قراءت نیست بلکه منسوب است بقاره ، و قاره در اینجا نام قبیله ایست که از چند بطن مختلف گرد آمده اند و به تیراندازی معروف بوده اند چنانکه گویند « قداً نصف القارة من راماها »

و نیز در اینسال بقول بعضی موسی بن نصیر بمغرب زمین روی نهاد و هم در اینسال در اروپا بعادات چندین سالهای دراز رئیس جمهوری بانتخاب اهالی آنمرز و بوم تقریر داشت، و هم در اینسال بقول پاره نویسندگان حسان که از جانب عبدالملك بن مروان والی افریقیه بود ، شهر قیروان را که از تصرف مسلمانان بیرون شده بود مجدداً مفتوح ساخت.

بیان وقایع سال هفتاد و نهم هجری و جنك عبيد الله بن ابی بکره با رتبیل

اشاره

چون حجاج بن یوسف حکومت سجستان را در سال هفتاد و هشتم چنانکه اشارت رفت ، بعبیدالله بن ابی بکره ،نهاد یکسال در نگ نمود وغزو ننمود و رتبیل ملك كابل از روی صلح بود و او را قانون چنان بود که آن جزیه را که در مقام مصالحه با مسلمانان بر گردن نهاده بود که همه ساله به بیت المال رساند هر وقت در مسلمانان نگران قوت و شوکتی بود میپرداخت، و چون در ایشان اثر ضعف و اشتغالی مشاهدت میکرد بازمیگرفت

لاجرم حجاج رسولی نزد عبیدالله بولایت نیمروز فرستاد که در سجستان توقف منمای، وبعجله و شتاب عنان عزیمت بطرف کابلستان منعطف نمای، و بارتبیل ملك كابل که در مقام عصیان است جنگ کن و باز ،مگرد ، و تا بلادش را دستخوش قتل وغارت واسر وهدم وقلاعش را ویران و مردانش را گرفتار بندگران نگردانی بازنگرد

عبیدالله چون این فرمان یافت بالشكر بصره و كوفه جانب راه گرفت ، و اینوقت سرداری مردم کوفه با شریح بن هانی بود که از أصحاب حضرت امیر المؤمنين علی علیه السلام بشمار میرفت ، چنانکه بشهادتش اشارت ،رفت بالجمله عبیده با آن لشکر پرخاشگر در بلاد و امصار رتبیل در آمد، و آن اراضی را بقتل و غارت بسپرد، و غنایم بسیار بچنگ آورد و حصنی چند ویران ساخت و برپاره اراضی ایشان غلبه یافت.

ص: 286

و اینوقت رتبيل و اصحابش حیلتی کردند ، وهمی زمینی را خالی کرده بزمین دیگر شدند ، تا بمملکت هندوستان نزديك آمدند ، چندانکه عبدالله وشریح در بلاد ایشان فرورفتند و در هیجده فرسنگی شهر ایشان رسیدند ، اينوقت ملك كابل فرمان کرد ، تا عقاب و شعاب(1) را بر مسلمانان فرو گرفتند و راه مراجعت را بر لشکر اسلام مسدود ساختند ، و کار برایشان دشوار افتاد چندانکه گمان بردند بجمله دستخوش هلاك میشوند

چون عبیدالله اینحال بدید با ایشان از در صلح در آمد ، بآن شرط و پیمان که هفتصد هزار درهم بدهد و ایشان بر مسلمانان راه بگشایند ، تا از زمین او بیرون شود شریح چون این داستان بدانست عبید الله را ملاقات کرد و گفت : بر هر چه مصالحت کنید سلطان در ازای مرسوم و علوفه شما محسوب میدارد ، عبیدالله گفت بر آن تقدیر که مارا چیزی ندهند، از آن بهتر باشد که در این بیابان خوفناک از رنج جوع هلاك شويم

شریح گفت : اينك عمر من از صد سال برتر رفته ، و روزگاری است که از حضرت احدیت در طلب فیض شهادت هستم و اگر امروز را از دست بگذارم تا بمیرم ادراك نكنم ، آنگاه گفت : ای مسلمانان بر دشمنان خویش بتازید و جنگ دراندازید عبيد الله بن أبى بكرة گفت : همانا تو پیرو خرف باشی.

شریح گفت : باری از بهر تو کافی است که بگویند بستان عبیدالله و حمام عبید الله ، ای مردم اسلام هر کس در طلب فیض شهادت است ، با من همعنان گردد پس معدودی از فارسان و اهل حفاظ دل از جان بر گرفتند ، و در طلب جانان بمیدان تاختند و همی جنگ نمودند تا مگر اندکی بجای ماندند، و شریح بارجوزه این اشعار میخواند :

اصبحت ذابث اقاسى الكبرا *** قد عشت بين المشركين اعصرا

ص: 287


1- شعاب جمع شعب یعنی دره و عقاب بمعنی تپه ماهور است و ممکن است صحیح آن کلمه عقبات بوده باشد. جمع عقبه یعنی گردنه

ثمة ادركنا النبي المنذرا *** و بعده صدیقه و عمرا

و يوم مهران و یوم تسترا *** و الجمع في صفينهم و النهرا

و باجميرات مع المشقرا *** هيهات ما اطول هذا عمرا

و ازین اشعار مجاری روزگار خویش را ، از ایام جاهلیت و زمان اسلام و حرب صفين و نهروان ، و جز آن و طول زمان عمر را باز مینماید ، و از درازی عمر اظهار اندوه میکند بالجمله شریح در آن پیرانه سر چون جوانان پرخاشگر چندان قتال بورزید، تا با جماعتی از یارانش بقتل رسید، و پاره نیز نجات یافتند و عبیدالله هفتصد هزار درهم بمخالفان داد ، و با مردم خویش معاودت نمود ، و چون بدیار اسلام رسیدند مسلمانان به استقبال ایشان بشتافتند ، و اطعمه بسیار بیاوردند ، و چنان بود که از آن مردم نورسیده هر کس از آن طعام چندان بخورد که سیر گردید بمرد ، لاجرم مردمان از ینحال پرهیز گرفتند و ایشان را اندك اندك روغن بخورانیدند تا بحال خویش باز آمدند و چون این خبر بحجاج پیوست بعبد الملك بنوشت و هم در خدمتش باز نمود که از مردم کوفه و بصره لشکری گران مهیا داشت، و از عبدالملک اجازت طلبید تا آن لشکر بزرگ را به بلاد و امصار رتبیل بفرستد

در كتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که از جمله اجواد مشهور عبیدالله بن ابی بکره است ، و نام أبو بكره نفيع است ، ورسول خدایش این کنیت نهاد ، و عبیدالله را چندان درجود و بخشش افراط میرفت که عبد الملك بحجاج نوشت عبید الله را عامل عملی مکن.

وقتی در مجلسی در آمد مردی بدو جای داد، چون بپای خاست با آنمرد گفت با من بمنزل من راه سپار و ده هزار در هم بدو عطا کرد، و نیز در بصره سرائی از بهر خود بساخت و ده هزار درهم در آن بنا بکار برد، یکی از دوستانش در آن سرای درآمد و بسیارش نیکوشمرد، عبدالله گفت این سرای و آنچه در آن است بتو بخشیدم آنمرد گفت: خدایت ازین سرای بهره یاب ،کند و سالها بپائی عبیدالله او را سوگند

ص: 288

داد تا پذیرفتار شد در تاریخ حبیب السیر مسطور است که بعضی نوشته اند که عبیدالله بن ابی بکره را نیز در همانسال اجل فرو گرفت ، و بدیگر سرای خرامید و اورا آن جود و سخا بود که بهر عید یکصد بنده آزاد میساخت

و نیز صاحب غرر الخصايص :گوید: آنچه از هدم بيوت اشراف سیستان و ضبط اموال ایشان حاصل کرده بود ، در يك سال ببخشید ، وقتی زنی از قبیله هوازن بر عبیدالله بن ابی بکره در آمد، و ما بين سماطین بایستاد و گاهی خود را بدو بنمود و گاهی مستور بداشت ، عبیدالله بدانست او را حاجتی است ، و با اهل مجلس گفت شما را که ازین مجلس بیرون نشوید تا این زن بعرض حاجت پردازد ؟ اینوقت آن زن نزديك شد و گفت

أَصْلَحَ اللهُ الأمير إنِّي أَتَيْتُكَ مِنْ أَرْضِ شَاسِعَةِ ، تَرْفَعُني رافِعَةٌ و تُخْفِضْني واضِعَةٌ لِمُلِمَّاتِ قَدْ أَكَلْنَ لَحْمِي وَ بَرَيْنَ عَظْمِي ، وَ تَرَكْنَنِي أَغْصُّ بِالْجَرِيضِ ، فَضاقَ بي مِنَ الْبَلَدِ الْعَرِيض، وَ قَدْجئتُ بَلَداً لا أَعْرِفُ فيها أَحَداً ، لاقرابَةَ تَكْنِفُنِي وَ لا عَشِيرَةَ تَعْرِفُني ، بَعْدَ أَنْ سَأَلْتُ أَحْيَاء الْعَرَبِ مَنِ الْمَرْجُونَائِلُهُ ، الْمُعْطى سائِلُهُ ، فَأُرْسِلْتُ إِلَيْكَ وَ دُللتُ عَلَيْكَ وَ أَنَا أَصْلَحَكَ اللهُ امْرَأَة قَدْ هَلَكَ عَنْهَا الْوالِدُ ، وَ ذَهَبَ عَنْهَا الطَّارِفُ وَالتَّالِدُ ، وَ مِثْلُكَ يَسُدُّ الْخَلَّةَ وَ يُريحُ الْعِلَّةَ ، فَأَما أَنْ تُحْيِينَ صَفَدى و تقسيم أَوَدى وَ إِما أَنْ تَرُدَّني إلى بَلَدى.

میگوید از زمینی دور بحضرت تو راه نوشته ام ، و پست و بلند زمین را در سپرده ام و بر مخاطر ومهالك بگذشته ،ام بسبب بليات و ملماتیکه(1) گوشت مرا

ص: 289


1- ملمات یعنی پیش آمدهای ناگوار به نقل

بخوردند ، و استخوانم را بر هم تراشیدند ، و آب اندوه و رنج بگلویم اندر شد وجهان فراخ بر من تنگ آمد ، وهم تنگ آمد، و هم اکنون از شهر و دیار خویش بشهری اندر شده ام که از مردمش کسی را نمیشناسم ، نه خویشاوندی دارم که مرا در کنف عطوفت رعایت نماید ، و نه عشیر تیکه بحالم آگاه باشد

و در میان احیاء عرب بهر کس امید بدلی میرفت سئوال کردم ، سرانجام بحضرت توام دلالت کردند ، ومن زنی هستم که نه او را والدى ، و نه طريف وتالدى است ، و چون تو کس چاره پریشانی کند و رفع علت نماید، یا عطای مرا نیکو گردان و کژی مرا راست ،فرمای یا بشهر خویشتنم بازگردان، عبیدالله گفت اینجمله را بتمامت بجای آوردم ، آنگاه بفرمود ده هزار درهم و توشه و كسوه وجامه و راحله بدو آوردند و براه خویشتنش گذاشتند

بیان حوادث و سوانح سال هفتاد و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال مردم شام را بلای طاعون در سپرد ، و چنان سورت و شدت گرفت كه نزديك بود جمله مردم بمعرض فنا تباه شوند ، ازین روی بقول بعضی در اینسال هیچکس را مجال غزو نماند

و هم در این سال مردم روم با أهل انطاکیه بتاختند ، و برایشان نصرت یافتند و نیز در اینسال شریح بن حارث کندی که سالهای دراز قضاوت کوفه داشت از آن شغل استعفا نمود ، حجاج او را معاف داشت و ابو بردة بن ابی موسی را بقضاوت کوفه بر کشید ، واندرین سال ابان بن عثمان که امیر مدینه طیبه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت

و نیز در این سال حکومت عراق و تمامت مشرق زمین با حجاج بن یوسف اختصاص داشت، و موسى بن انس در بصره قضاوت میراند ، و در اینسال محمود بن ربیع که ابو ابراهیم کنیت داشت و در عهد مبارك حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله متولد

ص: 290

شده بود بدیگر سرای رخت کشید

و هم در این سال عبدالرحمن بن عبدالله بن مسعود هذلی جامه بقا بسرای بقا کشید ، و نیز در این سال بروایت پاره از نویسندگان حسان که از طرف عبدالملك بن مروان والی افریقیه بود، پس از فتح قیروان چنانکه بآن اشارت رفت ، شهر کرتاژ را که یکی از شهرهای معتبر افریقیه و در مراکش واقع بود بر گشود، و مردمش را بقتل عام در سپرد و آن شهر را چنان بویرانی در گرفت که هنوزش نشان آبادی نیست

بیان وقایع سال هشتادم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال سیلی عظیم و شدید مکه معظمه را در سپرد و جماعت حاج را ببرد و چندان نیرو داشت که اشتران را که حال احمال و ناقل رجال بودند ، بابار و سوار میبرد و هیچکس را در منع وسد آن چاره نبود ، و خانه های مکه را فرو گرفت و تا بر کن برسید ، و این سال را عام الجحاف نامیدند ، چه جحاف بضم جیم آن سیل را گویند که زمین را بکاود و بر هر چه بگذرد ببرد، و نیز سیل جراف بضم جیم همین معنی را دارد

و هم در این سال طاعونی شدید و جارف(1) در بصره بیفتاد و مردمانرا بمرگامرگی عظیم در نوشت

بیان عبور مهلب بن ابی صفره از رود بلخ و حرب او با مردم ماوراء النهر

در اینسال مهلب بن ابی صفره از رود بلخ در سپرد و در شهر کش نزول نمود و ابو الادهم الرمانی در مقدمة الجيش او با سه هزار تن مرد جنگی راه مینوشت و

ص: 291


1- جارف یعنی همگانی

خودش با پنجهزار مردم کارزار جنبش مینمود و این ابوالادهم را آن باس و تدبیر و نصیحت بود که در هر سپاهی که جای داشت کار دوهزارتن را مینمود

بالجمله چون مهلب در کنار شهر کش در آمد ، پسرعم ملك ختل او را به غزو ختل دعوت کرد، مهلب پسرش یزید را با وی بفرستاد و نام ملك ختل شبل بود پس یزید بن مهلب و پسرعم ملک در ناحیه فرود شدند ، شبل بر پسر عمش شبیخون آورد و او را بگرفت و بکشت

یزید چون این حال بدید قلعه شبل را محاصره کرد لاجرم با وی مصالحت کردند و فدیه بدو حمل دادند، یزید از آنجا بازشد ، و نیز مهلب فرمان کرد تا پسر دیگرش حبیب نیز روی براه کرد و با صاحب بخارا که با چهل هزار تن مرد سپاهی بود برابر شدند ، این وقت جماعتی از آن لشکر در قریه فرود آمدند حبیب بدانست و با چهار هزار تن بایشان روی نهاد ، و آنمردم را بکشت و آن قریه را بسوخت ، و از آن پس نام آن قریه محترقه گردید و حبیب بخدمت پدرش مهلب باز گردید و مهلب مدت دو سال در شهر کش اقامت نمود

وقتی با او گفتند اگر بآنسوی این شهر روی آوردی چه بودی ؟ گفت بهره من ازین جنگهای بزرگ همین سلامت این سپاه و بسلامت بازگشتن ایشان است و در آن اوقات که مهلب در شهر کش جای داشت جماعتی از مردم بصره نزد او انجمن کردند ، مهلب ایشانرا در آن شهر محبوس فرمود ، چون بآن شهر مراجعت کرد جمله را رها ساخت

چون حجاج این داستان را بشنید بمهلب نوشت « ان كنت اصبت بحبسهم فقد اخطات باطلاقهم ، و ان كنت اصبت باطلاقهم فقد ظلمتهم اذ حبستهم » اگر حبس این جماعت بصواب بود رها ساختن بخطا باشد و اگر رهائی به صواب بود حبس کردن ستم بود .

مهلب در جواب نوشت « خفتهم فحبستهم فلما أمنتهم خليتهم » از ايشان بيم داشتم حبس کردم ، چون ایمن شدم رها کردم ، و در جمله محبوسين عبدالملك بن

ص: 292

ابی شیخ قشری بود .

و نیز مهلب با مردم کش صلح نمود به فدیتیکه از ایشان ماخوذ دارد و در اثنای اینحال نامه از ابن الاشعث بدو رسید که حجاج را خلع نماید و او را بمساعدت خویش دعوت نمود ، مهلب نامه ابن الاشعث را برای حجاج بفرستاد و خود در شهر کش اقامت نمود .

بیان فرستادن لشکرهای گران بسرداری عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث بحرب رتبيل

ازین پیش چگونگی احوال سپاه اسلام گاهی که عبیدالله بن ابى بكرة ایشان را در بلاد رتبیل در آورد و بآن رنج و زحمت مراجعت کردند ، و شریح بن هانی شهید گردید ، و حجاج آن داستان را بعبد الملك بن مروان بنوشت و رخصت خواست تا لشکری گران بسوی رتبیل روان دارد مسطور گردید ، چون عبدالملك حجاج را در آن امر مجاز گردانید ، حجاج بتجهیز سپاهی کینه خواه مشغول شد و فرمان کرد تا مردم کوفه بیست هزار و مردم بصره نیز بیست هزار نفر مرد مجاهد بسازند ، و از شهر بیرون آوردند و در انجام اینکار بکوشید ، و لشکریان را آنچه مرسوم و عطا داشتند برسانید و سوای آن مبلغ دو هزار بار هزار در هم در کار ایشان انفاق کرد و بمرکب و خیل و اسلحه نبرد مدد فرمود و هم از آنمردم سپاهی هر کس را بصفت شجاعت و توانگری معروف بود بعطيات وافره خرسند داشت، و از جمله ایشان عبید بن ابی محجن ثقفی و دیگران بودند

و چون امر سپاه را منظم ساخت عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث را بر آن سپاه امارت داد ، و چنان بود که حجاج با وی کینه ور بود ، و می گفت هرگز ابن اشعث را نمینگرم جز اینکه آهنگ قتلش را مینمایم ، و این سخن را شعبی روزی از حجاج بشنید و با ابن اشعث بگفت ، عبدالرحمن گفت سوگند با خدای من

ص: 293

او را زودتر ازین سلطنت خلع میکنم .

و بروايت صاحب روضة الصفا منشاء مخالفت ابن اشعث این بود که یکی روز حجاج با عبدالرحمن :گفت : که منظری نیکو و بمحسنات آراسته داری عبدالرحمن گفت : باطن من نیز از ملکات نکوهیده پیراسته است ، وعبدالرحمن پیشتر از حجاج از آن مجلس بیرون شد ، و بعد از آن از عامر شعبی که در آنروز در آن مجلس حاضر بود پرسش نمود، که امیر در غیبت من چه گفت شعبی گفت بآن شرط میگویم که پوشیده داری ، عبدالرحمن در کتمان آن سر سوگند خورد ، شعبی گفت: امیر میگفت هرگز باینمرد نظر نکنم جز اینکه میخواهم گردنش را بزنم ، عبدالرحمن گفت: سوگند با خدای چندان کوشش نمایم تارگ گردنش بریده شود، و از آنروز بآهنگ مخالفت آمد و این ببود تا این هنگام که حجاج این لشکر را بساخت ، و ابن اشعث را فرمان کرد تا آن لشکر را بسجستان حرکت داده از آنجا بکابلستان روی کند .

در اینحال اسمعیل بن الاشعث عم عبدالرحمن نزد حجاج شد و گفت عبدالرحمن را با این لشکر پرخاشگر نفرست ، سوگند باخدای هنوز از جسر فرات نگذشته باشد که بمخالفت تو سر بر کشد ، حجاج گفت : هیبت او از من از آن برتر است که با من مخالفت جوید

بالجمله : ابن اشعث با آن لشکر گران کوه و بیابان بسپرد تا به سجستان در آمد و بزرگان آن سامان را انجمن ساخت ، و خطبه براند، و گفت : حجاج در حدود و ثغور شما مرا امارت داده و فرمان کرده است، که با دشمنان شما که بلاد شما را بقتل و غارت بسپردند و مردمش را اسیر ساختند جهاد بورزم ، بپرهیزید که هیچکس از شما توقف و تخلف بورزد و بعقوبت دچار شود، پس مردم سجستان نیز ساختگی کرده و بالشكر ابن اشعث راه سپر شدند

چون داستان توجه عبدالرحمن را رتبيل ملك كابل شنید ، رسولی بعبدالرحمن بفرستاد و نامه بنوشت که آنچه بشریح بن هانی و دیگر مسلمانان رسید

ص: 294

نه برضا و ميل من بود ، اينك آن خراج كه بر من تقریر یافته تقدیم مینمایم و خواستار هستم که از آن جنایت که با من نسبت میدهند در گذرد ، عبدالرحمن باين سخن التفات ننمود و با آن لشکر بزرگ روی ببلاد رتبيل و ولایات کابل نهاد ، رتبیل بعادتی که داشت در هر زمین که آن لشکر در آمدند بگذاشت و در زمینی دیگر بنشست ، و متدرجاً عقب میرفت تا باعبدالرحمن همان معاملت بورزد که با عبیدالله بپای برده بود

لكن عبدالرحمن بركيد وفریب او وقوف یافته ، هر شهر و قصبه را که به حیطه تصرف در آوردی عاملی از جانب خود در آنجا بنشاندی ، وجماعتی را با وی معاون و معاضد ساختی ، و در عقبات و شعاب مردم کار آزموده بکمین بگذاشتی ، و اسلحه و آلات حرب با ایشان باز دادی ، و بر این نسق بسیاری از آن اراضی را متصرف گردید ، و سپاهیان را غنیمتی فراوان بچنگ آمد

آنگاه با مردمان گفت : ازین افزون در زمین رتبیل توغل و تخطی مجوئید(1) همانا آنچه مرا از بلاد و اموال اینجماعت بهره گشت ، امسال را کافی است هم اکنون ببایست طرق و شوارع این اراضی را نيك بدانیم ، و سال آینده از روی علم و بصیرت کار کنیم ، و این مملکت را بحیطه تسخیر در آوریم ، چون آن مردم این سخن را بشنیدند سخت پسندیده ،شمردند، آنگاه عبدالرحمن این فتحنامه را به حجاج بنوشت و هم از مکنون خاطر خویش باز نمود . و بعضی در کیفیت مأمور شدن عبدالرحمن باینصورت نگاشته اند که حجاج بن یوسف همیان بن عدی سدوسی را در کرمان نهاده بود ، تا بنظم و ترتیب آلات و البسه حربية مشغول باشد. تا اگر عامل سجستان یا حکمران سندرا حاجت افتد بیچاره نمانند ، اما همیان در خدمت حجاج عصيان ورزيد ، وحجاج عبدالرحمن بن محمد را بدو فرستاد تا با وی حرب کرد، و همیان را منهزم ساخت، و خود در مکانش اقامت ورزید

و از آن پس چنان افتاد که عبیدالله بن ابی بکره چنانکه مذکور شد وفات

ص: 295


1- توغل یعنی فرورفتن و تخطی یعنی گام سپردن

کرد ، و او حاکم سجستان بود ، پس حجاج فرمان حکومت سجستان را بنام عبدالرحمن بنوشت ، و این لشکر گرانرا تجهیز کرده با عبدالرحمن روان داشت و این جیش را از نیکی ساختگی و آراستگی جیش الطواويس خواند

بیان سوانح و حوادث سال هشتادم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در اینسال ابان بن عثمان امیر مدینه مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و در اینسال امارت مملکت عراق و مشرق باحجاج بن يوسف بود ، ومهلب بن ابی صفره از جانب حجاج در مملکت خراسان حکومت میکرد ، وموسى بن انس قاضی بصره بود ، و ابو برده در کوفه قضاوت میراند ، و در این سال اسلم غلام عمر بن الخطاب که نزد اهل سنت و جماعت در سلك علما وفقها انتظام داشت ، بدیگر سرای رخت بر کشید

و هم در اینسال ابوادريس خولاني عابد بن عبدالله که فقیه و قاضی اهل شام و حلب بود وفات یافت ، و او در طبقه ابی الدرداء است ، و از وی سماع داشته و ابن عبدالبر سماع او را از معاذ صحیح میشمارد و هم در اینسال معبد بن عبدالله بن علیم الجهنی که راوی حدیث دباغ(1) و اول کسی است که قدری المذهب گردید ، در بصره مقتول شد ، و اورا حجاج بن يوسف بانواع عذاب بکشت و بروايتي عبدالملك بن مروان او را در دمشق بکشت ومصلوب نمود

و نیز در اینسال ابو عبدالرحمن جبير بن نفير بن مالك الحضرمي كه ادراك زمان جاهلیت را نموده، لكن بشرف صحبتی نایل نشده بود از دارفنا بسرای بقا ارتحال نمود، و هم در اینسال عبدالرحمن بن عبدالباری بروایت یافعی رخت بدیگر سرای کشید ، و نیز در اینسال جنادة بن ابی امیه که بادر اك صحبتی مفتخر

ص: 296


1- منظور این حدیث است که پیغمبر اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود «لا تَنْتَفِعُوا مِنَ اَلْمَیْتَهِ بِإِهَابٍ وَ لاَ عَصَبٍ » ضمناً صحيح عبدالله بن علیم است با کاف

و در تمام ایام معویه امیر غزو بحر بود ، بسرای دیگر جامه برد

و هم در اینسال سائب بن یزید خواهر زاده نمر وفات کرد ، و بعضی وفات او را در سال هشتاد و ششم هجری نوشته اند ، تولدش در زمان شرافت توامان رسول خدای صلی الله علیه و آله بود ، و نیز در اینسال سويد بن غفله بفتح غین معجمه وفاء ازین جهان اریب(1) بسرای جاوید خرامید یافعی گوید: سوید جعفی در کوفه بمرد و تولدش در عام الفيل بود و مردى فقيه و امام وعابد وكبير القدر بود ، و هم در اینسال عبدالله بن ابی اوفی که آخر کسی است که از صحابه وفات نمود در کوفه بدیگر سرای شد .

و نیز در اینسال حسان بن نعمان بن منذر غسانی که ملك عرب شام بود در هنگام محاربت با مردم روم بروایت یافعی وفات نمود و نیز در اینسال بروایت بعضی از نویسندگان ابوامامه وفات کرد و ابوحنیفه بعرصه وجود راه گشود .

و هم در اینسال و بقولی در سال هشتاد و چهارم و بروایتی هشتاد و پنجم ، و بحدیثی هشتاد و ششم و بقولی نودم هجرى عبد الله بن جعفر بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف رضی الله عنهم که بصفت جود و سماحت و جلالت مشهور آفاق است ازین سرای پرملال بسرای جاوید انتقال فرمود در کتاب قوات الوفیات که تکمیل تاریخ ابن خلكان تحریر کرده نوشته است : عبدالله بن جعفر را صحبت و روایتی بود و از پدرش و عمش و هم از عم دیگرش علی بن ابیطالب علیه السلام روايت داشت ، آخر کسی است که از جماعت بنی هاشم رسول خدای صلی الله علیه و آله را دیدار نموده بود .

گویند اجواد عرب در اسلام ده تن بودند عبدالله بن جعفر وعبيد الله بن عباس بن عبد المطلب وسويد بن العاص بن سعيد العاصی اجود اهل حجاز بودند ، وعبد الله بن عتاب بن ورقاء که تنی از بنی رباح بن يربوع است ، و اسماء بن خارجة بن حصين فزارى وعكرمة بن ربعي الفياض که یکتن از بنی تیم الله بن ثعلبه است ، اجوداهل کوفه بودند ، وعمر بن عبيد الله بن معمر وطلحة بن خلف الخزاعی که همان طلحة

ص: 297


1- اریب بضم اول وکسر ثانی یعنی کج رفتار

الطلحات است و عبیدالله بن ابی بکره اجود اهل بصره اند ، و اجود اهل شام یکی خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید بن ابى العيص بن امية میباشد و در میان تمامت این جماعت عبدالله بن جعفر بر همه در صفت جود گوی سبقت ربود ، و چون شرح حال عبدالله بن جعفر را در كتاب طراز المذهب في أحوال سيدتنا زينب راقم حروف مفصلا مسطور داشته است، در اینجا بهمین مقدار کفایت رفت

ذكر وفات سيد التابعين جناب ابى القاسم محمد بن امیر المؤمنين عليه السلام

در اینسال و بروایت مسعودی در سال هشتاد و یکم هجری، محمد بن امير المؤمنين على بن ابيطالب صلواة الله علیه مکنی بابی القاسم ، ومعروف بابن الحنفية ازین سرای ایرمان(1) بجنان جاویدان خرامید ، مادرش حنفیه خوله بنت جعفر بن قيس بن سلمة ثعلبة بن يربوع بن ثعلبة بن الدول بن حنيفة بن لجیم است، ابن خلکان میگوید بعضی بر آن رفته اند که حنفیه از جمله اسیران یمامه بود ، و بحضرت امیر المؤمنين على بن ابيطالب صلواة الله علیه انتقال یافت، و برخی گفته اند: خوله کنیز کی سیاه از مردم سند و از بنو حنیفه بود نه اینکه در شمار آنجماعت باشد ، ازین روی این جناب را ابن الحنفیه گفتند

کنیت او نیز ابوالقاسم است چه نوشته اند که رسول خدای صلی الله علیه و آله با امير المؤمنين علیه السلام از تولد وی بشارت داد و فرمود: «سیولد لك بعدى غلام و قد نحلته اسمى وكنيتى ولا تحل لأحد من امتی بعده » زود است که بعد از من خدایت پسری عنایت فرماید ، و من اسم و کنیت خود را بدو عطا كردم ، لكن بعداز وی هیچکس از امت مرا روا نیست که اسم و کنیت مرا مجتمعاً بر خود گذارد ، لكن در اغلب کتب امامیه لخت اخیر این خبر مسطور نیست، بلکه نوشته اند اسم و کنیت رسول خدای برای شخص جایز نیست ، مگر اینکه آن حضرت این رخصت فرموده

ص: 298


1- یعنی سرای عاریتی

باشد چنانکه در حق حضرت صاحب الامر علیه السلام نیز آنحضرت این رخصت داد

ابن خلکان نوشته است که از جمله آنانکه نام ایشان محمد و کنیت ایشان ابو القاسم است، محمد بن ابى بكر ، ومحمد بن طلحة بن عبيد الله و محمد بن سعد بن ابی وقاص و محمد بن عبد الرحمن بن عوف ، ومحمد بن جعفر بن ابيطالب ، ومحمد بن حاطب بن ابی بلتعه ، ومحمد بن الاشعث بن قيس هستند.

یافعی در تاریخ مرآت الجنان میگوید : نهی از جمع نمودن نام و کنیت آنحضرت مخصوص بزمان مبارکش بود و علمای خبر علتش را چنین رقم کرده اند که جماعت یهود گفتند یا ابا القاسم چون آنحضرت میشنید بایشان التفات میفرمود : اینوقت آن مردم خبیث میگفتند: ما تو را مقصود نداشتیم و همی خواستند رسول مختار را ازین کار و کردار آزاد کنند در آنوقت از تکنی بابی القاسم نهی فرمود و بعد از آنحضرت این علت زایل گشت و آن نهی مرتفع گردید

مع القصه محمد بن الحنفيه علم و فضلی وافر و ورعی بسیار و بکمال شجاعت و جمال جلادت و نهایت قوت نامبردار بود و حکایات و اخبار آن جناب در محاربات صفين وجمل در ركاب مبارك امير المؤمنين در كتب مورخین مبسوط است ، و هم پاره اخبار عجیبه که در مراتب قوت و شجاعت آن جناب وارد است مرقوم است.

راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الادب باحوال آنجناب مبسوطاً اشارت کرده است، و در این کتاب نیز در ذیل احوال ابن زبیر مرقوم گردید . همانا جماعت کیسانیه او را امام و مهدی آخر زمان میخوانند و میگویند : در جبال رضوی که کوهستان یمن است و بکوهستان عمان متصل میشود جای فرموده است و زنده است

و جماعت کیسانیه بعد از امیر المؤمنين علیه السلام را امام میدانند. گروهی مختار بن ابی عبیده را از این جماعت میشمارند، و فرقه دیگر این جماعت را حسانیه خوانند . و ایشان از اصحاب حسان سراج ،باشند گویند : امیر المؤمنین و حسنين علیهماالسلام هر سه تن امام هستند، و چهارم عمر بن حنفیه است، و او امام غایب است، وكثير بن عبد الرحمن که از جمله عشان عرب وعاشق عزه ومعروف بكثير

ص: 299

عزه است بر این عقیدت رفته و انشاد ابیات کرده است ، و راقم حروف در ذیل مجلدات مشکوة الادب در ضمن احوال او مسطور داشته ، و اسمعيل بن محمد حميري ملقب بسید که در بدایت حال بر این مذهب رفته ، نیز در اینباب انشاد ابیات کرده است و بعد از آن بدین جعفری و کیش اثنا عشری بازشد و از در توبت و انابت گفت :

تجعفرت باسم الله والله اكبر *** و أيقنت ان الله يعفو و يغفر

در كتاب تبصرة العوام في مقالات الانام ، که از تصانیف سید سعید ذوالمجدين علي بن الحسين بن موسى مدعو بمرتضى وملقب بعلم الهدی ، و بقولی از تصانیف سید مرتضی داعی حسینی رازی است، مرقوم داشته اند که گروه کیسانیه گویند : که بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله علی امام بود و بعداز و حسن و بعد از حضرت امام حسن امام حسین علیهماالسلام، و بعد از ایشان محمد بن حنفیه

و قومی از ایشان گویند بعد از رسول خدای علی علیه السلام امام بود و بس ، و حسنين علیهماالسلام و محمد بن حنفیه را امام ندانند و این قوم گویند که أبو مسلم نیز كيساني بود لکن درست نباشد، و کیسانیه بر آن عقیدت هستند که چون دجال خروج کند محمد بن حنفیه از کوه رضوی از جبال یمن که در آنجا زنده است بیرون آید و دجال را بکشد و جهان را از عدل و داد پرکند ومهدي موعود اوست و قومی از ایشان گویند محمد بن حنفيه إله است ومستحق عبادت وجماعت امامیه جمله خلایق کیسانیه را کافر میدانند .

و نیز کیسانیه بر آن عقیدت رفته اند که محمد بن حنفیه در یکی از شعاب جبل رضوی است و با چهل تن از اصحابش در آن شعب در آمد و کسی را بر حال ایشان آگاهی نرفت و بجمله زنده اند و رزق و روزی دائمی میبرند و میگویند ابن حنفیه در آن کوه در میان شیر و پلنگی مقیم است، و دو چشمه در حضور شریفش از آب و عسل روان است .

و فرقه از عباسیه را سخن آن است که امامت از محمد بن حنفیه با پسرش أبوهاشم عبدالله و از عبدالله بمحمد بن علی پدر سفاح و منصور انتقال یافت و امامت در

ص: 300

بنی عباس از جانب محمد است و بعد از علی علیه السلام محمد بن حنفیه امام است

و نیز پاره از جماعت کیسانیه گویند چون حضرت امام زین العابدین علیه السلام بعد از مراجعت از شام و وصول بمدینه از زیارت مرقد منور رسول خدای صلی الله علیه و آله بازشد ، نزد عمش محمد بن حنفیه آمد و او را از قتل سیدالشهداء سلام الله عليه خبر گفت ، و ابن حنفیه چندان بگریست تا از هوش بگشت ، و چون بخویش پیوست برخاست و زره بپوشید و شمشیر حمایل کرد و بر اسب خویش برآمد ، و برکوه رضوی صعود داد و مردمان بروی نگران بودند تا غایب شد و بیرون نیامد مگر در زمانیکه مختار ظهور نمود .

بالجمله وقتی چنان افتاد که زرهی چند بحضرت امیر المؤمنین علیه السلام در آوردند از آنجمله یکی بسیار بلند بود ، فرمود ازین زره فلان و فلان حلقه ببایست قطع شود ، محمد بن حنفیه دامان زره را با یکدست بگرفت و با یکدست دیگر آنچه زیادتی داشت ماخوذ نمود ، و مانند پارچه حریر از هم بدرید و بآن مقدار که پدرش بفرمود بداشت ، بعضی نوشته اند که ازین کردار انگشتان شریفش را صدمتی رسید که نیروی قبض شمشیر نداشت، و از جمله اسبابی که آنجناب را از ملازمت رکاب امام حسین علیه السلام بازداشت یکی همین بود

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که چنان افتاد که وقتی در میان حضرت حسین بن علی علیهما السلام و برادرش محمد بن حنفیه رضی الله عنه سخنی بگذشت ، و هر دو تن خشمناك از هم جدا شدند چون محمد بن حنفیه بمنزل خود درآمد مکتوبی بحضرت امام حسین علیه السلام معروض و بعد از بسمله مسطور نمود

مِنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلي إلى أخيهِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلى أَمَا بَعْدُ فَإِنَّ لَكَ شرقاً لا أَبْلُغُهُ وَفَضْلاً لا أُدركُهُ فَإِنَّ أَمَى امْرَةٌ مِنْ بَنِى حَنِيفَةَ وَأُمُّكَ فاطِمَةُ بنتُ رَسُول الله صلى الله عليه وآله و سلم وَلَوْ كانَ مِلْءُ الْأَرْضِ نِسَاء مِثْلَ أُمِّي ما

ص: 301

وَفَيْنَ بِأُمِّكَ فَإِذَا قَرَوْتَ رُقْعَتِي هَذِهِ فَالْبَس رِدائكَ وَ نَعْلَيْكَ وَ سِرْ إلَيَّ لِتُرْضِيَنِي وَ إِيَّاكَ أَنْ أَسْبقَكَ إلى هذا الْفَضْلِ الَّذِي أَنتَ أَوْلى بِهِ مِني وَ السَّلامُ .

یعنی تو را آن شرف و شرافت است که هرگز نتوانم بآن رسید ، و آن فضل و فضیلت است که هر گزش ادراك نتوانم نمود همانا مادر من زنی از بنی حنیفة بيش نيست لكن مادر تو فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و آله است و او را آن جلالت و رفعت است که اگر تمامت روی زمین از مانند مادر من مملو گردد ، بامادر تودريك ميزان نیایند چون این مکتوب مرا قرائت فرمودی ردای شریف برتن مبارك بیارای و نعلین مبارک بر پای شریف در آور و برای خوشنود داشتن من بسرای من راه بر گیر و پاسداری فرمای شاید باین فضیلت که تو در آن بر من اولویت داری بر تو سبقت جویم .

یعنی محاسن اخلاق ومحامد آداب بجمله شایسته تو است و ترضيه من نیز در خود اخلاق ستوده تست پس در این امر مبادرت گیر و در این فضیلت و ثواب پیشی جوی و گرنه من بحضرت توشتابم و این فضیلت در یابم پس امام حسین علیه السلام ردای مبارك برتن بیاراست و نعلین بپوشید و بسرای او شد و برادر را مسرور و مفتخر فرمود .

معلوم باد که از وضع این کلمات چنان مینماید که اینداستان قبل از ظهور امامت حضرت امام حسین علیه السلام بوده است و نیز در آن کتاب مسطور است که محمد بن الحنفيه ميفرمود: «افضل المال ما افاد شكراً و اورث ذكراً و اوجب اجراً و لو رأيتم المعروف لرأيتموه حسناً جميلا»، برترین مالهای جهان آن است که بسبب بخشش آن تولید ستایش کند و در صفحه روزگار نام شخص را پایدار بدارد و موجب أجر جمیل گردد، همانا اگر گوهر معروف وجوهر رخشان مجسم و نمایان شدی پیکری نیکو و قالبی جمیل بدیدار آمدی .

ص: 302

بالجمله : آنجناب در سال هشتادم ، و بقولی هشتاد و یکم ، و بروایتی هشتاد ، وبقولی هفتاد و دوم، یا هفتاد و سیم بمرد ، و بروایت ابن خلکان دو سال از خلافت عمر بجای مانده بود که متولد شد ، و بروایتی در اول محرم و بقولی در شهر ربیع الاول در مدینه وفات کرد و ابان بن عثمان بن عفان والی مدینه بروی نماز بگذاشت و در بقیع مدفون شد ، و بروایتی چون در زمان ابن زبیر بطایف رفت در آنجا وفات نمود چنانکه ازین پیش اشارت رفت و بقولی در بلاد ایله وفات نمود و بعضی نوشته اند حضرت امام محمد باقر علیه السلام کتاب وصیت او را بنوشت و او را غسل و كفن و دفن فرمود، و از این پس نیز انشاء الله تعالی در ذیل معجزات حضرت امام زین العابدین علیه السلام و پارۀ مقامات دیگر بحال وی اشارت میرود

بیان وقایع سال هشتاد و یکم هجری و فتح قالبقلاو مقتل بحير بن ورقاء

اشاره

قاليقلا بفتح قاف و بعد از الف لام وقاف ولام الف بروایت حموی در ارمینیه عظمی از نواحی خلاط است ، بالجمله عبد الملك بن مروان در این سال لشکری بساخت و پسرش عبیدالله را بآن جانب روانه داشت ، عبیدالله برفت وقاليقلا را مفتوح ساخت

و هم در این سال بحير بن ورقاء صريمي که ازین پیش در ذیل داستان بگیر بن وساج بحال او اشارت رفت مقتول گردید ، و سبب این بود که چون بگیر بن و ساج را چنانچه سبقت گذارش گرفت ، بحیر بن ورقاء که هر دو تن از طایفه تمیم بودند بفرمان امية بن عبد الله بن خالد بکشت ، عثمان بن رجاء بن جابر که یکتن از بنی عوف بن سوید بود ، این اشعار را در تحریض جماعتی از آل بکیر که از ابناء بشمار بودند و ابناء چند بطن از تمیم هستند که ایشان را ابناء نامیدند انشاء کرد.

لعمرى لقد اغضبت عيناً على القذى *** و بت بطيناً من رحيق مروق

و خليت ثاراً طل و اخترت نومة *** و من يشرب الصهباء بالوتر يسبق

ص: 303

فلو كنت من عوف بن سعد ذوابة *** تركت بحيراً في دم مترقرق

فقل لبحيرتم و لا تخش ثائراً *** ببكر فعوف اهل شاء حبلق

دعو الضان يوماً قد سبقتم بوتر كم *** وصرتم حديثاً بين غرب و مشرق

وهبوا فلو امسی بکیر کعهده *** لغاداهم زحفاً بجاواء فیلق

و هم این شعر را بگفت :

فلو كان بكر بارزاً فی اداته ***و ذى العرش لم يقدم عليه بحير

ففى الدهر ان ابقانى الدهر مطلب *** و فى الله طلاب بذاك جدير

چون بحیر را خبر گفتند که طایفه بکیر از جماعت ابناء او را وعید قتل و ضرب داده اند این شعر بگفت

توعدنى الابناء جهلا كانما *** یرون فنائى مقفراً من بنی كعب

رفعت له كفى بسيف مهند *** حسام كلون الثلج ذى رونق عضب

بالجمله هفده مرد از شجعان بنی عوف در طلب خون بگیر یکرای و متفق شدند و یکتن از جوانمردان ایشان که «شمر دل» نام داشت از بادیه بیرون شدو راه بسپرد تا بخراسان در آمد و نگران گردید که بحیر در جائی بایستاده است؛ در زمان بروی بتاخت و نیزه بروی بزد چنانکه بزمینش افکند و گمان برد که بحیر را بکشت ، مردمان چون این جرئت و جسارت را مشاهدت ،کردند گفتند : وی خارجی است و بروی هجوم آوردند ، شمر دل اسب برانگیخت و با هر کس در آویخت ، لکن مرکبش بلغزید و او را از فراززین بیفکند و مردمانش بقتل رسانیدند

ونيز صعصعة بن حرب العوفی از بادیه بیرون شد ، و اینوقت گوسفندی چند که اورا بود بفروخت وروی بسجستان نهاد ، و در آنجا با خویشاوندان بحیر مدتی مجاورت نمود و خود را از مردم بنی حنیفۀ یمامه شمرد و با ایشان مجالست ورزید و مؤانست نمود ، چندانکه با وی مأنوس شدند ، چون این کار باین مقام آورد گفت مرا در خراسان میراثی است ، خواهانم که در سفارش من مکتوبی بسوی بحیر کنید تا بر وصول حقوق من اعانت فرماید .

ص: 304

پس آنجماعت بسوی بحیر مکتوب کردند و باز نمودند که صعصعة از بنی حنیفه از یاران ابن ابی بکره است و او را در سجستان اموالی و در مرو میراثی است ، و از آن بیامد که آنجمله را بفروشد و بسوی یمامه بازشود ، چون صعصعة این مکتوب را ببرد و بحیر بدید ، بفرمود تا صعصعه را در منزلی جای دادند و نفقه از بهرش مقرر داشتند، و هم باوی وعده نهاد که مسئولش را بانجام رساند ، صعصعة گفت در خدمتت بیایم تا مردمان باز آیند

پس یکماه در آنجا بماند و با او بر در سرای مهلب حاضر شدی و چنان بود که بحیر همیشه احتیاط بجای آوردی ، و از بیم خطر در حذر بودی، اما چون مکتوب آن جماعت را بدید خاطرش از وی بر آسود و یکی روز که در خدمت مهلب جای داشت و قمیصی وردائی برتن بیاراسته بود صعصعة بیامد و در پس سرش بنشست و بدو نزديك شد چنانکه خواهد باوی سخنی کند ، بناگاه خنجر بکشید و برخاصره بحیر بزد و همی در شکمش جای داد و فریاد بر کشید و گفت: «یا لثارات بكير»، و باز نمود که خون بكير را بجست .

پس از هر سوى بتاختند و او را مأخوذ داشته و بخدمت مهلب در آوردند، مهلب گفت بد باد تو را همانا خون خود را نجستی و خویشتن را تباه ساختی ، و بحیر را گزندی نمیرسد ، صعصعة گفت : همانا طعنه بروی فرود آوردم که اگر در جمله مردمان قسمت کنند بخواهند مرد ، وریح شکم او را در دست خود بیافتم مهلب بفرمود او را بزندان در افکندند ، اینوقت جماعتی از ابناء بروی در آمدند و برسرش بوسه نهادند، و بحیر روز دیگر بمرد ، وصعصعه چون مرگ او را بدانست گفت اکنون هر چه خواهید البته بجای آورید، یا نذور ابناء بنی عوف را بجای ميان نیاوردم و خون خود را نخواستم؟ سوگند با خدای مکرر در مکانهای خلوت بر بحیر دست یافتم لكن مکروه شمردم که پوشیده اش بقتل رسانم ، مهلب چون این سخنان بشنید ، گفت : قسم بخدای که هیچکس را چون این مرد ندیده ام که از جان بگذرد و در راه غیرت ببخشد، آنگاه بفرمود تا او را بکشتند ، و بعضی گفته اند

ص: 305

از آن پیش که بحیر بمیرد او را نزد وی بفرستاد بحیر او را بکشت و بعد از آن بمرد و از آنطرف چون مردم عوف وابناء بشنیدند بر آشفتند و گفتند: از چه روی ببایست صاحب مارا بکشند، با اینکه او خون خویش را بجست ، پس قبیله مقاعس وبطون [ أبناء ] كه بجمله بطونی از تمیم بودند با ایشان بمنازعت در آمدند ، و کار بدانجا پیوست که مردمان بیمناک شدند فتنه عظیم برخیزد و خونها بریزد، عقلای جماعت انجمن شدند و گفتند دیه خون صعصعه را بدهید، و خون بحیر را در عوض بکیر شمارید و ایشان چنان کردند ، اینوقت مردی از ابناء این شعر در مدح صعصعه بگفت :

لله در فتی تجاوز همه *** دون العراق مفاوزاً و بحوراً

ما زال يدئب نفسه و ركابه *** حتى تناول في الحروب بحيراً

بیان در آمدن مردم دیلم بقزوین و قتل ایشان بشمشیر مسلمانان

قزوین سرحد مسلمانان بود از ناحیه دیلم ازینروی آن لشکر که در آنجا بودند همیشه با اسلحه کارزار در لیل و نهار بحر است مراقبت داشتند و هیچ و هیچ ساعت بغفلت نمیرفتند، چون این سال در آمد محمد بن ابی سبرة الجعفی که مردی فارس و شجاع و در حروب خویش عظيم الغناء(1)بود، در جماعتی از آن لشکریان جای داشت ، چون بقزوین در آمد نگران شد که مردمان بحراست روز میسپارند ، و هیچ شبی در بالش راحت نمیخوابند ، گفت: آیا از آن بیمناک باشید که دشمنان شما در این شهر اندر آیند؟ گفتند: آری گفت اگر این مردم چنین دلیری کنند من داد شما از آنان میخواهم ، درهای شهر را برگشائید و از هیچ بیم ندارید لا جرم مردم قزوین دروازه های شهر را گشاده داشتند.

ص: 306


1- غناء بفتح بی نیازی است و عظیم الغناء در حرب کنایه از اینست که هنگام کارزار بدیگری نیازمند نمیشود ، و يك تنه رزم میسازد و غالب میشود، ضمناً بياري و كمك ديگران شتافته و دشمنان آنها را از پای در میآورد

و چون دیلم این خبر بشنیدند روی بایشان کرده برایشان شبیخون و بشهر هجوم و مردمان از هر طرف نفیر بر آوردند، ابن ابی سبره چون این حال بدید گفت : درهای شهر را بر روی ما و اینجماعت فراز کنید چون درها را بر بستند با آنجماعت قتال داد و جنگی سخت بیای برد ، و زخمی فراوان بروی فرود شد و سرانجام مسلمانان نصرت یافتند و از تمامت دیلم یکتن را بجای نگذاشتند ، از این روی ابن ابی سبرة را نامی بزرگ بلند شد ، و دیلم از آن پس معاودت نگرفتند بلکه از اراضی خود نیز مفارقت جستند

و این هنگام محمد بن ابی سبرة فارس آن سرحد گردید ، و او مردی شارب الخمر بود و چون عمر بن عبدالعزیز بر مسند خلافت بنشست فرمان کرد تا ابن ابی سبرة را بسوق زراره كه دار الفساق کوفه است ببردند، و دیلم وقت را مغتنم شمردند و بآن حدود و ثغور بتاختند و از مسلمانان اموالی بغارت ببردند ، و بعد از وی خلل و فساد در آن سامان روی کرد ، لاجرم مردم قزوين بعبد الحميد بن عبدالرحمن امير كوفه مكتوب کردند تا ابن ابی سبره را بآن شهر باز گرداند عبد الحميد بعرض عمر برسانید و خواستار شد که ابن ابی سبره را بآن سرحد باز فرستد. عمر نیز رخصت بداد و او برفت و آن ولایت را در تحت حمایت در آورد، و این محمد را برادری بود که او را خيثمة بن عبدالرحمن مینامیدند و خیثمه نام ابوسبرة است و او در شمار فقهاء ایام بود.

بیان مخالفت ورزیدن عبد الرحمن بن محمد بن الاشعث باحجاج بن يوسف

در این سال عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث با آن لشکر که از مردم عراق با او بودند ، بمخالفت حجاج سر بر افراختند و بمحاربت او روی نهادند ، و بعضی این داستان را در سال هشتاد و دوم نوشته اند و سبب این بود که چون چنانکه ازین پیش مسطور گردید ، حجاج بن يوسف عبدالرحمن بن محمد بن اشعث را با آن

ص: 307

لشکری که فراهم ساخته بود بسوی بلاد رتبیل مأمور نمود .

معلوم باد چنانکه مسعودی در مروج الذهب نوشته است ، هريك از ملوك هندوستان که در سقع و ناحيه مخصوص ومعين سلطنت يابند ، ایشان را رتبیل خوانند بالجمله عبدالرحمن بآن امصار و بلدان در آمد و حصنها برگشود و غنیمتها بچنگ آورد، آنگاه مکتوبی بحجاج نوشت و از کماهی آگاهش ساخت ، و باز نمود بصواب چنان می آید که ازین افزون در بلاد رتبیل توغل نجویند تا گاهی که مسالك و طرق آن را باز شناسند، و از رموز و کنوزش باخبر شوند و خراجش را گرد آورند، چون حجاج نامۀ او را بخواند در پاسخ نوشت :

«إن كتابك كتاب امرىء يحب الهدنة ويستريح إلى الموادعة قد صانع عدواً قليلا ذليلا قداصابوا من المسلمين جنداً كان بلاؤهم حسناً و غناؤهم عظيماً و إنك حيث تكف عن ذلك العدو بجندى و حدى تسخى النفس بمن أصيب من المسلمين فامض لما امرتك به من الوغول فى أرضهم و الهدم لحصونهم وقتل مقاتليهم و سبی ذراريهم».

می گوید : نامه تو بنامه آنکس ماند که دوستدار صلح و آشتی و خواستار مهادنة و آسایش باشد ، همانا لشکری گران ساختگی کردم و با تو سپردم که با اینجماعت کار بکارزار افکنی و تدارك مافات کنی ، نه آنکه چشم از آن جمله فرو پوشی و آنچه مسلمانان را رسیده نادیده انگاری هم اکنون بدانچه تو را بفرموده بودم شتاب گیر، و در امصار وبلدان دشمنان اندر شو و قلاع وحصون ایشان را ویران گردان ، و آنان را که نایره قتال برافروختند و رایت جدال برافراختند بقتل سان واهل وعیال و فرزندان ایشان را اسیر کن .

و نیز از پی این مکتوب مکتوبی دیگر بعبد الرحمن فرستاد . و در آنجمله نوشته بود که مسلمانان را که با تو هستند فرمان کن تا با دشمنان جنگ در اندازند و در قصبات کابل منزل گیرند و زراعت کنند چه آن زمین خانه ایشان است تا گاهی که خدای برایشان برگشاید، و نیز نامۀ دیگر بد و نوشت و در آنجمله نوشته بود که بآنچه فرمان کرده ام بدون تاخیر و تسويف بکار بند ، ولشکر بکابلستان بر

ص: 308

والا برادرت اسحق بن محمد امیر لشکر باشد .

چون عبدالرحمن این مکاتیب متواتره و اوامر شدیده را بدید ، سر آن سپاه و معارف در گاه را انجمن ساخت و گفت : ايها الناس همانا من شمارا ناصحى مشفق هستم و آنچه را صلاح شما در آن باشد خواهانم و بهرچه سودشما در آن است ناظرم وازین پیش از رای و اندیشه من در کار شما و دشمنان شما با خبر شدید و دانشمندان و آزمودگان شما پسندیده داشتند ، و اینجمله را با میر شما حجاج بنوشتم ، اينك جواب مرا بر نگاشته و مرا بعجز و بیچارگی و سست حالی منسوب داشته ، و فرمان کرده است که هر چه زودتر شما را ببلاد دشمنان شما راه سیار دارم ، و این همان بلادیست که دیروز برادران شما را در آنجا تباه ساختند ، هم اکنون من یکی از شمایم بهر کجا بروید میروم و بیائید بر می آیم

چون مردمان این سخنان بشنیدند بر آشفتند و بدو برخاستند و گفتند حجاج دشمن خداوند است و ما بردشمن خدای بتازیم و بفرمانش گوش نگشائیم و با طاعتش قدم برنداریم ، واول کسیکه بمخالفت حجاج زبان برگشود ، ابوالطفيل عامر بن واثلة الكنانی بود که او را در حضرت رسول خدای شرف صحبتی دست داده بود ،و بفصاحت بیان و طلاقت لسان نامدار ،بود پس خدای را سپاس بگذاشت ، و گفت

أَما بَعْدُ فَإِنَّ الْحَجاج يرى بِكُم ما رأَى الْقَائِلُ الْأَوَّلُ إحمل عَبْدَك عَلَى الْفَرَسِ فَإِنْ هَلَكَ فَلَكَ وَإِنْ نَجا فَلَكَ إِنَّ الْحَجاج ما يُبالى أن يُخاطِرَ بِكُمْ فَيُقْحِمَكُمْ بَلايا كَثيرَةٌ وَ يُغْشَى اللَّهُوبُ وَ اللصُوبُ فَإِنْ ظَفَرْتُمْ وَ غَنِمْتُمْ أَكَلَ الْبِلادَ وَ حازَ الْمَالَ وَكانَ ذلِكَ زِيادَة في سُلْطانِه وَ إِنْ ظَفَرَ عَدُوُّكُمْ كُنتُمْ أَنتُمُ الأعداء الْبُغَضَاء الَّذِينَ لا يبالي عنتَهُمْ و لا يُبقي عَلَيْهِمْ اخْلَعُوا عَدُوَّ اللَّهِ الْحَجَاجَ وَ بايِعُوا الْأميرَ عَبْدَ الرَّحْمَنِ فَإِنِّي.

ص: 309

أشهِدكُم أني أول خالِع.

میگوید: حجاج در کار شما همان بیند و همان جوید که قائل اول دید و گفت : بنده خود را بر نشان و بدشمنان برانگیز اگر هلاك شود سود تو در هلاك اوست ، و اگر نجات یابد سود تو در نجات اوست ، همانا حجاج چه باك دارد كه شما را در مخاطر ومهالك در اندازد و بلا و مشقتها در شما چنگ در افکند و شماها در زحمت پست و بلند و دشت و کوه و تنگنا و مغاکهای کوه اندر شوید ، آنگاه اگر ظفر يافتيد و غنیمت بردید بلاد را فرو گیرد و جمله را فرو خورد و اموال را از بهر خود گرد سازد ، و بر نیروی سلطنت و وسعت مملکت خویش بیفزاید، و اگر دشمنان شما مظفر و منصور گردند آنوقت شما را دشمن بخواند و هیچ برشما بر بر جای نگذارد خلع کنید این دشمن خدای را ، و با امیر عبدالرحمن بیعت نمائید ، و من شما را بگواهی میگیرم که اول کسیکه حجاج را خلع نمود منم . مردمان از هر سوی بانگ برآوردند و گفتند چنین کردیم و دشمن خدای را خلع نمودیم

آنگاه عبدالمؤمن بن شبث بن ربعی بیای خاست و گفت : ای بندگان خدای شما چنین مطیع و منقاد اوامر و نواهی حجاج شدید که بلاد و امصار دشمنان نابکار را منزل و دار شما قرار داد ، و چندانکه در جهان بپائید ببایست در اینجا بمانید و همان کردار که فرعون بالشکر خود بپای برد و ایشان را از دیدار دار و دلدار مهجور ، و در حدود و ثغور مامور داشت باشما نیز چنان کند ، تا بمیل خودش اکثر شماها جانب تباهی گیرید ، و در این بیابان ناچیز شوید ، شما باعبدالرحمن بآن پیمان بیعت کنید که حجاج را خلع نماید و با شما بدشمن شما حجاج روی کند و او را از بلاد شما دور دارد

مردمان چون این سخنان بشنیدند یکباره بسوی عبدالرحمن بشتافتند و باوی بیعت کردند ، بآن عهد که حجاج را از امارت خلع و از آن بلاد و امصار نفی کند و مردم عراق را از لوث وجودش آسایش دهد ، لکن از عبد الملك سخنی نراندند پس عبدالرحمن در ترتیب امور خویش بپرداخت و عیاض بن همدان شیبانی را در

ص: 310

شهر بست و عبدالله بن عامر تمیمی را در شهر زرنج مقرر داشت

آنگاه بارتبیل نیز عقد مصالحت استوار ساخته ، شرط نهاد که اگر ابن اشعث نصرت یابد و مملکت بکام اورود یکباره نام باج و خراج را از رتبیل بردارد ، و هرگزاز وی مطالبه دینار و در همی نکند ، و اگر از دشمن انهزام یابد بدو پناهنده شود ورتبیل در حمایت او مضایقت نورزد، آنگاه بالشکریکه در تحت حمایت او مجتمع بودند روی بعراق نهاد ، واعشی شاعر مشهور در پیش رویش راه مینوشت و میگفت

شطت نوی من داره بالایوان *** ایوان کسری ذى القرى والريحان

من غاسق امسی بزابلستان *** ان ثقيفاً منهم الكذابان

كذابها الماضى و كذاب ثان *** امكن ربی من ثقیف همدان

يوماً الى الليل يسلّى ماكان *** انا سمونا للكفور الفتان

حين طغى فی الكفر بعد الايمان *** بالسيد الغطريف عبدالرحمن

سار بجمع كالد بی من قحطان *** و من معد قد اتى من عدنان

بجحفل جم شدید الأركان *** فقل لحجاج ولى الشيطان

يثبت لجمع مذحج و همدان *** فانهم ساقوه كاس الذيفان

و ملحقوه بقری ابن مروان

و مقصود از دو کذاب ثقیف مختار بن ابی عبید ثقفی و حجاج بن يوسف ثقفی است .

بالجمله : عبد الرحمن محمد بن عطية بن عمر و عنبری را در مقدمة الجيش مقرر داشت ، و حريثة بن عمرو تمیمی را بامارت کرمان معین ساخت ، آنگاه بروایت مسعودی روی بیلاد کرمان نهاد و عبد الملك را نیز خلع کرده و مردم ری و جبال وبصره وكوفه وغيرهما باطاعت او در آمدند چنانکه شاعر در حق او این شعر گوید

خلع الملوك وصار تحت لوائه *** سحر القرى و عراعر الاقوام

و ابن اثیر گوید چون عبدالرحمن باراضی فارس رسید ، مردم فارس با طاعتش

ص: 311

اتفاق کردند و نخست کسی که بخلع عبدالملك زبان برگشود ، تیجان بن ابجراز قبيله تيم الله بن ثعلبه بود که بپای خاست و گفت : ای مردمان همانا ابوالذبان یعنی عبدالملك را خلع نمودم ، چنانکه این پیراهن را از تنم دور ساختم ، و آن مردمان مگر معدودی عبدالملك را خلع كرده باعبدالرحمن بیعت نمودند ، بدان شرط که با ایشان بکتاب خدای و سنت رسول رهنمای و جهاد با گمراهان و خلع نمودن ایشان و جهاد ورزیدن با آنانکه محرمات الهی را حلال نمودند بپای برد .

و از آنسوی چون این اخبار گوشزد حجاج شد نامه بمهلب بن ابی صفرة که در اینوقت از جانب او امیری خراسان داشت مکتوب کرد و او را بیاری خویشتن بخواند ، مهلب در پاسخ حجاج گفت :که اکنون که لشکر عراق با عبدالرحمن بدانسوی روی کرده اند، چون سیلی مانند که از فراز جانب نشیب گیرد و سیلی چنین را با هیچ چیز بازداشتن نمیتوان ، مگر اینکه بمقر خود فرود آید، اکنون صلاح در آن است که با ایشان تعرض نجوئی تا باوطان خود اندر شوند و اهل و عیال خویش را بدیدار آورند، از آن پس بمحاربت ایشان بایست که خدایت نصرت بخشد

حجاج چون نامه مهلب را بخواند گفت : پسر ابی صفرة در این سخن با ما بخیانت رفته است و جانب پسر عمش عبدالرحمن را رعایت نموده ، داستان مخالفت عبدالرحمن را بخدمت عبدالملك مكتوب نمود ، و خواستار شد که هر چه زودتر لشکری بمعاونت او بفرستد ، و خودش راه بر گرفت تا ببصره در آمد و از آنسوی ، چون مکتوب حجاج بعبدالملك رسيد و آن واقعه هایله را بدانست سخت در بیم شد و خالد بن یزید را بخواند و آن مکتوب را بر او برخواند

خالد گفت : يا امير المؤمنین اگر اینحادثه از طرف سیستان است خوفناک نباشم ، اما اگر از طرف خودشان باشد آسوده خاطر نمیتوان بود ، پس عبدالملك فرمان کرد تا لشکریان ساخته نبرد شوند و ایشان را با مرکبهای بریدصد تن و پنجاه تن بسوی حجاج همی بفرستاد ، و مکاتیب حجاج بفرستاد و مکاتیب حجاج همه روز از اخبار عبدالرحمن

ص: 312

بعبد الملك پیوست ، و عبدالملک در پاسخ نامه حجاج که از خلاف عبدالرحمن داستان کرده بود نوشت :

«لعمرى لقد خلع طاعة الله بيمينه و سلطانه بشماله و خرج من الدين عرياناً و انی لأرجو أن يكون هلاكه و هلاك اهل بيته و استيصالهم في ذلك على يدى أمير المؤمنين و ماجوابه عندى في خلع الطاعة الا قول القائل »

یعنی قسم بجان من که عبدالرحمن بن محمد طاعت خدای و سلطنت ایزد دو سرای را بایمین و شمال خود خلع کرده است و برهنه از دین بیرون شده است، و من همی امیدوارم که تباهی او و اهل بیت او و استیصال و پریشانی حال او در ازای این کفر و شقاق بدست امیر المؤمنین باشد، و کردار او را در خلع طاعت و سرکشی و طغیان او را در این قول شاعر مندرج میبینم هما نادر حق اوست:

اناة و حلماً و انتظاراً بهم غدا *** فما انا بالقالى و لا الضرع الغمر

اظن صروف الدهر بينی و بينكم *** ستحملكم منى على مركب وعر

الم تعلمو اني يخاف غرامتی *** و لین قناتى لا يلين على الكسر

کنایت از اینکه اگر در کار ایشان و سرکشی و طغیان ایشان روزی چند بحلم و بردباری کار شود . بلکه از آن باره مخالفت فرود آیند و از چاه راه طغیان بشاه راه طوع و قبول فرمان اندر شوند ، نه از آن است که از روی عجز و بیچارگی ما باشد ، همانا مینگرم که روزگار ما باندک گردشی شمارا در ازای این کارهای ناستوده بربارۀ حرون رهنمون شود چه من هرگز سست و بیچاره نشوم ، واگر سکونی گیرم از روی حکمت است نه از جهت ضعف و ضراعت (1)

و نیز در مروج الذهب مسطور است که چون خبر مخالفت ابن اشعث وخلع او عبدالملك را بعبد الملك پیوست ، بر منبر بر آمد و یزدان را سپاس و ثنای بی پایان بگذاشت ، و گفت : ان اهل العراق قد استعجلوا قدرى قبل انقضاء اجلى اللهم لا تسلّطنا على من هو خير منا ولا تسلط علينا من نحن خير منه اللهم سلط سيف

ص: 313


1- یعنی تضرع واظهار عجز

الشام على أهل العراق حتى يبلغ رضاك فاذا بلغه فلا يجاوز به سخطك »، مردم عراق از آن پیش که مدت من بپایان رود ، در انتهای امر من عجلت گرفتند بار خدایا هرگز ما را بر آنکس که از ما بهتر است سلطنت مده ، و هر کس را که ما از وی بهتریم مسلط برمامدار خدایا شمشیر مردم شام را تا آنچند بر مردم عراق

مسلط فرمای که کار برضای توافتد ، و چون باین مقام رسید که رضای تو بجای آید چیزی را که سخط تو در آن است نخواهیم .

بالجمله : حجاج از بصره روی براه نهاد ، تا با عبدالرحمن روی درروی شود پس در تستر فرود گردید و در دجيل بامقدمة الجيش عبدالرحمن دچار شدند ، ودو گروه بقتال و جدالی شدید در آمدند ، و در آخر کار اصحاب حجاج منهزم شدند و این داستان در روز اضحی سال هشتاد و یکم روی داد ، و از مردم حجاج جمعی کثیر مقتول آمدند ، و چون خبر هزیمت آنجماعت بحجاج پیوست بجانب بصره باز شد ، و اصحاب عبدالرحمن از دنبال او بتاختند و گروهی از مردم حجاج را بکشتند و بیشتر اثقال و احمال آنان را ببردند. حجاج همچنان گریزان برفت تا در زاویه فرود شد و بگردآوری آذوقه و خوردنی پرداخت ، و بصرة را با اهل عراق بگذاشت.

و اینوقت در آن نامۀ مهلب همی نظر کرد و گفت: لله دره که در امور حرب سخت با بصیرت و تجربت است ، همانا نصیحت او را خیانت شمردیم و باشارت او کار نکردیم ، و بعار فرار و هزیمت دچار شدیم ، آنگاه یکصد و پنجاه هزار بار هزار درم در میان لشکریان پراکنده ساخت و از آنسوی عبدالرحمن مظفر ومنصور ببصره اندر شد، مردم بصره بقدومش بشارت یافتند و پیر و جوان وزن ومرد وصالح وطالح وجماعت قراء عبدالملك را خلع کرده با مردم شام که باعبدالرحمن بودند بجمله باوی بیعت کردند

و علت سرعت اجابت ایشان در این بیعت این بود که عاملان حجاج بدو نوشتند که خراج ولایات در هم شکسته ، چه اکثر مردمان دمی اسلام آورده اند و

ص: 314

بامصار و بلدان ملحق شده اند ، و نیز مردم پاره از مواضع از اماکن خود مهاجرت کرده باطراف واکناف متفرق گردیده اند ، حجاج بمردم بصره و جز آن فرمان نوشت که هر کس بقریۀ انتساب ،دارد وریشه بآنجا میرساند ببایست بوطن خویش رود ، تا از ایشان جزیه بگیرند آنجماعت همی بگریه و زاری در آمدند و ندای يا محمداه يا محمداه بر آوردند و مستاصل و پریشان حال بماندند و ندانستند که چه چاره کنند و بکدام سوی آواره گردند .

و نیز قاریان بصره از ینحال که برایشان نگران بودند گریستن گرفتند و در خلال اینحال ابر امید بر مرتع ایشان ببارید ، و ابن أشعث ببصره در آمد لاجرم با او بیعت نهادند که با حجاج حرب در افکنند و برخلع عبدالملك يك جهت باشند ، و از آنسوی حجاج در زاویه که لشکر گاه کرده خندقی برگرد خویشتن بر آورد ، و نیز عبدالرحمن برگرد بصره خندقی برکشید ، وورود عبدالرحمن در بصره در آخر ذی الحجه بود

بیان برخی حوادث و سوانح سال هشتاد و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وسلم

در این سال سلیمان بن عبد الملك مردمان احج اسلام بگذاشت ، و هم أم الدرداء الصغرى الحميريه حج نهاد و اورا در علم و عمل بهره وافر و در میان مردم شام حرمتى كامل بود معوية اورا بعد از ابوالدرداء از بهر خویش خطبه کرد لكن مسئول او را قرین قبول نداشت

وهم در این سال بروایت یافعى عبيدة بن عبدالله بن مسعود هذلی و عبدالله بن شداد پسر خاله خالد بن الوليد كه مردى فقيه وكثير الحدیث و جماعتی از صحابه كبار ومعاذ بن جبل را ملاقات کرده و با ابن أشعث بودند در لیله دجیل مقتول شدند و در اینسال عامل مدینه ابان بن عثمان بود و حکومت عراق و مشرق بجمله بعهده کفایت حجاج بود و در مملکت خراسان مهلب حکمرانی میکرد و در کوفه

ص: 315

ابو برده قضاوت میراند و عبدالرحمن بن اذینه قاضی بصره بود و مملکت سیستان و کرمان و فارس و بصره در دست تغلب(1)عبدالرحمن بود.

بیان وقایع سال هشتاد و دوم هجری و اشتداد حرب حجاج و ابن اشعث

اشاره

گفته اند در محرم الحرام اينسال لشكريان حجاج و سپاهیان عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث بقتال و جدالی سخت در آمدند و چندین مرة جنگهای عظیم بپای بردند و در اواخر محرم یکی روز جنگ بزرگ و قتال شدید گردید از خون دلاوران کینه جوی بهرسوی جوی روان گشت و از تیغ دلاوران آتش خوی روی زمین لاله گون شد و لشگر حجاج چنان منهزم شدند که بحجاج پیوستند و در خندقها که بر آورده بودند کار بکارزار میبردند و چون روز آخر محرم فرارسید اصحاب حجاج بجولان در آمدند و چند دسته از مردم ابن اشعث را در هم شکافتند اینوقت حجاج بر زانو در آمد و گفت : «لله در مصعب» که چند کریم و مکرم بود، آنگاه که بدو رسید آنچه رسید و عزیمت بر آن نهاد که تاجان در تن دارد عارفرار برخویش نگذارد

و در این حال لشکر عبدالرحمن چنان بکوشیدند که حجاج را همی خواستند منهزم دارند لکن در اینحال سفیان بن ابرد کلبی بر میمنه سپاه عبدالرحمن حمله ور گشت و ایشان را از پیش برداشت و مردم عراق انهزام یافتند و با عبدالرحمن روی بكوفه نهادند و در آنروز جمعی کثیر از ایشان بقتل رسید و از جمله مقتولین عقبة بن عبد الغافر ازدی و جماعتی از قراء بودند که باوى در يك انجمن جای داشتند و چون عبد الرحمن بکوفه رسید گروهی از مبارزان و سواران میسره نیز که از اهل بصره بودند با او موافقت کرده بکوفه در آمدند و آنمردم که در بصره بجای مانده بودند با عبدالرحمن بن عباس بن ربيعة بن الحارث ابن عبدالمطلب بیعت کردند

و چون حجاج اینحال بدید با ایشان بجنگ در آمد ، و پنج شبانه روز هرچه

ص: 316


1- یعنی در دست اقتدار و غلبه و سیطره او

از آن سخت تر قتال دادند ، آنگاه عبدالرحمن بن عباس نیز با جماعتی از اهل بصره روی بکوفه نهاده با ابن اشعث پیوستند و از جمله ایشان طفیل بن عامر بن واثله بقتل رسید ، و پدرش که از صحابه بود در مرثیه او گفت :

خلّى طفيل على الهم فانشعبا *** و هد ذلك ركنى هدة عجباً

مهما نسيت فلا أنساه اذحدقت *** به الاسنة مقتولا و منسلباً

و أخطاتنى المنايا لا تطالعنی *** حتى كبرت و هی يتركن لى نسبا

و كنت بعد طفيل كالذي نضبت *** عنه السيول و غاض الماء وانصببا

واينوقعه را يوم الزاویه نامیدند، و چون ابن اشعث بکوفه در آمد ، حجاج بعبد الملك مكتوبی در سختی حال و درشتی روزگار خویش در قلم آورد ، و در جمله آن نوشت و اغوثاه بالله واغوثاه بالله عبد الملك لشكرها بیاری او بفرستاد ، و بدو نوشت یا لبيك يا لبيك يالبيك

بالجمله حجاج در اول شهر صفر اقامت گزید ، و حکم بن ایوب ثقفی را امیر بصره ساخت ، و عبدالرحمن بکوفه شد ، و چنای بود که حجاج گاهی که از کوفه ببصره میشد ، عبد الرحمن بن عبد الرحمن بن عامر حضر می را که حلیف بنی امیه بود امارت کوفه داده بود ، و در اينوقت مطر بن ناجية اليربوعی بآهنگ او بتاخت ، و ابن حضرمی در قصر کوفه متحصن شد ، مردم کوفه نیز بامطر بتاختند وابن حضرمی و چهار هزار تن از مردم شام که با وی بودند از قصر بیرون شدند ، و مطر بر قصر مستولی شد و مردمان از هر سوی بروی انجمن کردند ، مطر چون ابر مطير برصغير وكبير بجود و احسان دست گشود ، و هر يك را دویست درهم ببخشود و چون ابن اشعث بکوفه در آمد مطر در قصر جای داشت. اهل کوفه باستقبال ابن اشعث بشتافتند و او را بکوفه در آوردند و مردم همدان باستقبال او استعجال نموده بودند و در اطرافش انجمن شدند ابن اشعث روی بقصر نهاد ، لكن مطر بن ناجيه و گروهی از بنی تمیم که باوی بودند اورا راه نگذاشتند

چون عبدالرحمن اینحال را بدید مردمان را بدستیاری نردبانها بر فراز قصر

ص: 317

صعود داد پس قصر را فرو گرفتند و مطر بن ناجیه را در خدمت عبدالرحمن در آوردند عبد الرحمن او را بزندان در افکنده بعد از آنش رها ساخت و با خود بداشت ، و چون عبدالرحمن در کوفه استقرار یافت مردمان در خدمتش اجتماع ورزیدند و و گروهی از مردم بصره نیز بآهنگ او روی نهادند و از جمله ایشان عبدالرحمن بن عباس بن ربیعة الهاشمی بود ، که بعد از آنکه با حجاج در بصره قتال دادند چنانکه مسطور شد بدو پیوست .

در خبر است که حجاج بعد از آنکه در وقعه زاویه آن هزیمت روی داد ، بفرمود تا منادی ندا کرد که جز فلان و فلان و جمعی را نام ببرد، دیگر مردم را امان دادم مردم عامه اطمینان یافتند و نزد آن ظالم خونخوار انجمن شدند ، و آسوده خاطر بنشستند و آن خبیث مطرود یازده هزار تن از آن مردم را باین مکر و خدیعت بقتل رسانید و چشم روزگار را بر آنان گریان ساخت .

بیان وقعه دير الجماجم ومحاربات ابن اشعث وحجاج بن يوسف و به قتل رسیدن جمعی از جنگجویان

وقعه دیر الجماجم در شهر شعبان این سال و بروایتی سال هشتاد وسیم روی داد معلوم باد جمجه بمعنی قدح چوبین میباشد، و چون در این مکان قدح چوبین میساختند این نام یافت، و تاکوفه هفت فرسنگ مسافت است ، و سبب این وقعه این بود که حجاج لشکر بساخت و از بصره خیمه بیرون زد ، و بقتال عبدالرحمن ابن محمد بن الاشعث روی نهاد ، و در دیر قره فرود شد و دیر قره در برابر دیر الجماجم است. عبدالرحمن نیز از کوفه بیرون شد و در دیر الجماجم نزول گرفت حجاج :گفت همانا عبدالرحمن در دیر الجماجم فرود شد، و من در دیر القره در آمدم آیا زجر طیری نیست؟

بالجمله : از مردم کوفه و بصره و قراء و مردم ثغور و مسالح از آن کین و بغض که با حجاج داشتند ، برای محاربتش در خدمت ابن اشعث انجمن شدند

ص: 318

و این جمله یکصد هزار تن از آنان که در حق ایشان تقریر عطایا بود بودند، و نیز از دیگران بهمین میزان با ایشان بودند ، یافعی میگوید : لشکر ابن اشعث بسی و سه هزار سوار و یکصد و بیست هزار پیاده پیوست بالجمله جماعتی از بزرگان تابعین و سالکان راه یقین نیز که جنگ باحجاج را جهاد فی سبيل الله میدانستند ، و قلع ماده آن خبیث را موجب راحت مسلمانان میشمردند ، با ابن اشعث پیوستند و از جمله ایشان جناب سعید بن جبیر و کمیل بن زیاد و دیگر عامر شعبی و عبدالرحمن بن أبي ليلى وابوالبختری طائی بودند

عبدالرحمن سپاهیان را بوفور بذل وعطا خرسند ساخته یکصد هزار نفر را بمرسوم ووجيبه خوشدل نمود ، و از آنطرف چنانکه اشارت رفت قبل از آنکه حجاج بدير القره در آید ، لشکرها از شام بمددش بیامد ، و هر دو سپاه بحراست خویش برگرد خود خندق برآوردند، و این دو سپاه که شماره بستاره میبردند بهر بقتال در آمدند ؛ گاهی آن يك نزديك بخندق اين يك ، گاهي اين يك بكنده آن نزديك شدند ، و كار به پیکار بگذرانیدند

و چون روزی چند برگذشت ، صنادید قریش که در شام توطن داشتند با عبدالملك گفتند ظلم و جور حجاج جهانیان را در سپرده ، و عراقیان را بمعرض عصیان و طغیان در آورده ، چه بایست خون جمعی هدر شود و مملکت ها از دست بدر رود ، بهتر آن است امارت عراق را با دیگری گذاری ، تاغبار این فتن ومحن فرو کشیدن گیرد ، و این آتش آشوب از این انجمن برخیزد

عبدالملك این رأی پسندیده داشت و گفت: اگر مردم عراق بعزل و نزع حجاج خوشنود میشوند او را معزول کنیم ، چه عزل او از حرب با مردم عراق آسان تر است، و نیز خون مسلمانان محفوظ بخواهد ماند ، پس بفرمود تا پسرش عبدالله و برادرش محمد بن مروان که در این وقت در زمین موصل جای داشت با لشگری بیرون از شمار روی بعراق کنند، و عزل حجاج را برایشان بازگویند ؛ و نیز باز نمایند که، همان عطیات که در حق مردم شام مقرر است در حق ایشان نیز مبذول

ص: 319

خواهد شد

و نیز عبدالرحمن بن محمد بن أشعث را در هر شهر از شهرهای عراق که خواهد امارت باشد ، و تا زنده بماند بر امارت خویش بپاید ، و عبد الملك را بخلافت بشناسد اگر مردم عراق این امر را اجابت کردند ، حجاج را معزول و محمد بن مروان را بجای او منصوب دارند ، ومحمد در آن ایالت که با ابن اشعث اختصاص جوید مداخلت نکند

و اگر مردم عراق از اینجمله سر برتافتند ، حجاج بامارت وحکومت خویش چنانچه بود باقی بماند، و نیز سپهداری سپاه و قتال با دشمن بدخواه بدو باشد و محمد بن مروان وعبد الله بن عبد الملك مطيع امرونهی او باشند

نوشته اند هیچوقت حجاج را هیچ امری باینگونه دردناك وسخت نیفتاده بود ، چه سخت بيمناك شد ، که عبدالرحمن ومتابعانش بعزل او خرسند گردند ، و ترك مخالفت گویند ، و چون عبد الله بن عبد الملك ومحمد بن مروان بدو پیوستند سران سپاه و قواد پیشگاه را از مردم عراق نزديك طلبيدند ، و فرمان عبدالملك را بگذاشتند در جواب گفتند : يك امشب ما را مهلت نهید تا در کار خویش بیندیشیده آنگاه پاسخ دهیم

و بروایت ابن اثیر چون حجاج خبر حرکت عبدالله و محمد بن مروان را بشنید بعبد الملك نوشت ، سوگند با خدای اگر عزل و عزلت مرا باهل عراق عطا فرمائی بسیار درنگ نکند و با تو مخالفت جویند ، و بجنگ تو روی کنند ، و این کردار و این عزلت جز اسباب مزید جرئت و جسارت ایشان نخواهد شد ، آیا ندیدی؟ و نشنیده ای که مردم عراق با اشتر بر عثمان بن عفان بتاختند، و بخواستند که سعید بن العاص را از حکومت ایشان معزول دارد ، و چون معزول داشت یکسال بپای نبردند که، به عثمان بتاختند و او را بکشتند ، همانا آهن را به نیروی آهن توان نجات بخشید .

اما عبدالملك باين مكتوب اعتنا نفرمود و گفت: البته ببایست عزل او را

ص: 320

باهل عراق عرض دهند .

بالجمله چون مردم عراق آن شب را مهلت خواستند و باز شدند ، نزد ابن اشعث انجمن کردند و آن سخنان بگذاشتند، و از جنگ و صلح حدیث راندند ، ابن اشعث گفت این امر که بشما باز گذاشته اند و عزل حجاج را عرض داده اند این همان است که شما امروز خود بر آن دست یافته اید ، اگر در وقعه زاویه برشما نصرت یافتند، شما در وقعه تستر برایشان ظفرمند شدید ، و امروز چون شما را جماعتی قوی و عزیز ، و خود را ترسناك و ذلیل دیده اند ، و میدانند شما ایشانرا درهم میشکنید ، این سخنان برشما عرض میدهند ، سوگند با خدای تا بر اینحال بپائید و این سخنان پذیرفتار بشوید نزد ایشان عزیز وجری باشید :

چون مردمان این سخنان بشنیدند از هر سوی بتاختند و آشوب بر آوردند. و گفتند همانا خدای تعالی ایشان را تباه ساخت، و در سختی عیش و قلت زاد و ذلت دچار فرمود.

و بالجمله باكثرت حدود و طعام بسیار و ارزانی و فراوانی نعمت و ماده قریبه برخورداریم ، سوگند با خدای این کار را پذیرفتار نیستیم ، پس دیگر باره بخلع عبد الملك و قدح آل مروان زبان برگشودند ، وأول کسیکه در دیر الجماجم به خلع او سخن کرد ، عبدالله بن ذؤاب سلمی و عمیرین تیجان بودند ، و اجتماع ناس در خلع او در دیر الجماجم بیشتر از اجتماع ایشان در فارس بود .

و چون عبدالله بن عبدالملك ومحمد بن مروان مشاهدت این حال را نمودند باحجاج گفتند اينك امير سپاه و حکمران عراق توئی ، بهر طور بصواب دانی در انتظام امر لشکر و کشور اقدام کن، چه ما نیز مأمور هستیم که اگر مردم عراق بآنچه ابلاغ کردیم اطاعت نکنند گوش بامر و فرمان تو داریم ، حجاج گفت : من نیز از نخست گفتم که ایشان جز بخلع شما اراده ندارند ، و از آنروز عبدالله و محمد بن مروان حجاج را بامارت سلام میدادند، و نیز حجاج ایشان را بامارت سلام میراند

ص: 321

وچون اهل عراق یکباره در دیر الجماجم بر خلع عبدالملك يك سخن شدند عبدالرحمن در میان جماعت گفت دانسته باشید که بنی مروان را به زرقاء نکوهش کنند- و زرقاء زنی زانیه و دارای رایت بود چنانکه ازین پیش در ذیل احوال مروان بن الحكم اشارت رفت - سوگند با خدای برای این مردم نسبی صحیح تر ازین نیست ، دانسته باشید که فرزندان عاص اعلاج(1)و کفاری از مردم صفورية اند: پس اگر امر خلافت از قریش است ، بیضه قریش از من تقویت یافت ، و اگر در عرب باید باشد پس من ابن اشعث هستم، یعنی از اعیان عرب میباشم

آنگاه آواز خویشرا بلند کرد تا مردمان آن سخنان را بشنیدند ، و در میدان پیکار آماده کارزار شدند ، وحجاج صفوف سپاه بیاراست ، و عبد الرحمن بن سليم کلبی را در میمنه اشکر امارت داد ، و عمارة بن تميم لخمی را در میسره سپاه بگذاشت و سفیان بن ابرد کلبی را بر جمله سواران نگاهبان ساخت، و تمامت پیادگان را در حکومت عبدالله بن حبیب حکمی بداشت

و از آنطرف عبد الرحمن بن محمد نیز سپاهیان خود را برصف بداشت ، و میمنه لشكر را باحجاج بن حارثة الخثعمی گذاشت ، و ابرد بن قرة التمیمی را در میسره مانع امارت داد ، وعبد الرحمن بن العباس بن ربيعة الهاشمى را برخیل سواران امارت داد ، ومحمد بن سعد بن ابی وقاص را بر عموم پیادگان حکومت بخشید ، و عبدالله رزام حارثی را بر جمعی که در سمتی مخصوص خارج از صفوف بودند امیر ساخت ، وجبلة بن زحر بن قیس جعفی را بحفاظت علما و زهاد و قراء وعباد معين ساخت ، وسعيد بن جبير وعامر شعبی وابو بختري طائى وعبدالرحمن بن أبی لیلی در میان این جماعت انتظام داشتند

و روزی چند همه روز بمیدان جنگ خرامیدند ، و شراره قتال اشتعال دادند و چون میغ از تیغ خون بریختند و مردم عراق را از کوفه وسواد کوفه آذوغه و علوفه بسیار برسیدی و جملگی در خصب و نعمت و وسعت معیشت بگذرانیدند ، لكن اهل.

ص: 322


1- اعلاج جمع علج بكسر عين بمعنی مرد تناور است که بر مردم کافر اطلاق میشده

شام با تنگی حال و سختی معیشت روز بشام بردند گوشت در میان ایشان اندك شد و قیمت ارزاق فزونی گرفت چندانکه گفتی بحصار گرفتارند و با این درشتی روزگار همه روز جانب قتال گرفتند و شب ها از شب تاخت نیاسودند

و چون آنروز در رسید که در آنروز جبلة بن زحر بن قيس بقتل رسید و او بحفاظت علما و قراء مأمور بود و كتيبه او را كتيبة القراء میخواندند ، جماعتی بر ایشان حمله آوردند، لکن ایشان از جای نرفتند، چه باین صفت معروف بودند و کمیل بن زیاد رضی الله عنه که مردی رکین(1) بود در میان ایشان بود ، و یکی روز این جماعت بقانون دیگر ایام بیرون شدند

حجاج نیز صفوف خویش را بیاراست و ابن اشعث نیز مردم خود را بر صف بداشت حجاج سه دسته از لشکریان را بریاست جراح بن عبدالله حکمی برای محاربت جماعت قراء مهیا کرد، پس این سه کتیبه بکتیبه قراء سه حمله بردند ، یعنی هر کتيبه يك حمله سخت بر آنان بردند، لكن قراء پای اصطبار استوار کرده بهیچوجه از جای خویش نشدند .

بيان وفات مغيرة بن مهلب نايب الاياله خراسان در خراسان

در این سال مغيرة بن مهلب در خراسان بدرود جهان گفت ، پدرش مهلب او را در عمل خراسان خلیفتی داده بود، و مغيرة در شهر رجب سال هشتاد و دوم در خراسان رخت بدیگر جهان کشید ، و این خبر به یزید بن مهلب و مردم سپاهی پیوست، لکن مهلب را ازین خبر ناخوش باز نگفتند و یزید بفرمود تا زنها صدا بناله و گریه بر آوردند ، مهلب چون آن ناله و نفیر بشنید :گفت: حدیث چیست؟ گفتند مغيرة بمرد ، مهلب استرجاع و جزع همی نمود، چنانکه ناله وجزع او را بدانستند و پاره

ص: 323


1- یعنی با استقامت و ثابت قدم همچون کوه

از خاصانش بملامتش زبان برگشودند ، آنگاه مهلب یزید را بخواند و او را بمرو مامور ساخت و بآنچه بباید وصیت نهاد و اشك دیدگانش بر محاسنش میریخت

بالجمله مهلب در شهر کش در ماوراء النهر بماند و با مردمش حرب همی نمود و پسرش یزید با شصت تن سوار و بقولی هفتاد تن سوار رهسپار شدند ، اتفاقاً در بیابان بست پانصد تن مردم ترك باوی دچار شدند و از ایشان پرسیدند شما چه کسان هستید مردم یزید گفتند ما مردمی سوداگر هستیم گفتند پس چیزی بما عطا کنید یزید را با آن مناعت طبع و نهایت غیرت بر سینه ایشان دست رد بگذاشت

اما مجاعة بن عبد الرحمن عتكى يك جامه ومقداری کرباس و کمانی بآن مردم بداد و آنجماعت برفتند و بغدر ومكيدت مراجعت نمودند ، لاجرم کار بقتال افتاد و جنگی سخت در میانه برفت و در این وقت یکتن از مردم خوارج که یزید او را مأخوذ داشته ، و از یزید بقای خویش را خواستار شده در رکاب یزید حاضر بود ، باکمال شجاعت و جلادت بر آنجماعت حمله آورد، چنانکه در میان ایشان غرق گردید ، و مردی را بکشت و از آنسوی بگذشت و دیگر باره بایشان بازگشت ، و یکی دیگر را بکشت ، و بخدمت یزید پیوست ، و نیز یزید يك تن از بزرگان ایشان را بکشته بود، در اینحال تیری بر ساق پای یزید رسید و جراحتی عظیم بکار برد ، ازین روی شوکت مخالفان شدید شد ، ویزید همچنان شکیبائی نمود تا از ایشان در گذشت آنجماعت گفتند: ما بغدر و فریب کاری بساختیم ، و حال ما این مآل گرفت هم اکنون چیزی بما عنایت کنید، وگرنه ازین مکان بدیگر جای نشویم تا بمیریم ياشما بمیرید، یزید باین سخنان التفات نورزید و هیچ عطا نفرمود

مجاعة چون اینحال بدید گفت: خدای را بیاد آور مگر ندیدی که مغيرة بهلاکت پیوست ، ترا بخدای سوگند میدهم که خویشتن را دچار هلاك مفرمای و مصیبتی بر مصیبت او میفزای، یزید گفت : مغیرة را زمان پایان رفته بود ، اما حال من چنین نیست ، مجاعة چون این سخن بپاسخ بشنید، عمامه صفرائی بآنمردم بیفکند تا بگرفتند و برفتند

ص: 324

بیان مصالحت و رزیدن مهلب بن ابی صفره ازدی با مردم کش

در اینسال مهلب بن ابی صفرة بامردم کش کار بر آشتی براند و سبب این شد که مهلب جماعتی از مردم مضر را متهم شمرده بزندان در افکند، لاجرم با مردم کش مصالحت ورزید ، و از آنجا برخاست ، و حریث بن قطبه مولای خزاعه را از جانب خود بخلیفتی بگذاشت ، و با او گفت : چون آن مبلغ فدیه را که مقرر داشته اند ، جمله را مأخوذ داشتی گروگان ایشان را بایشان بازگردان

آنگاه مهلب جانب راه گرفت، و چون ببلخ رسید مکتوبی بحریث نگاشت که من از مردم کش باطمینان خاطر نیستم که اگر رهن ایشان را بایشان بازگردانی بر تو دیگرگون نشوند ، چون فدیه را ماخوذ داشتی ، گروگان را نگاهبان باش تا گاهی که بزمین بلخ اندر شوی ، چون حریث این مکتوب را قرائت كرد، باملك کش گفت: دانسته باش که، مهلب بمن فرمان کرده است ، که با شما باینگونه معاملت بورزم ، اما اگر فدیه را زود بپردازی، من این رهن را با تو گذارم و راه خویش در سپارم ، و بدو میگویم که مکتوب او وقتی بمن پیوست ، که فدیه را از شما ماخوذ و گروگان را بشما تسلیم کرده بودم.

پس ملك كش بتعجیل و شتاب مبلغ فدیه را بپرداخت ، ورهن خودرا مسترد داشت ، و حریث با مردم خود از آنجا بار بستند و برفتند و آنمردم ترک با ایشان دچار شدند و گفتند : جان خویش و اینمردم که با تو هستند بفدیه خریدار شو ، چه ما بایزید بن مهلب نیز دچار شدیم و از وی فدیه گرفتیم، حریث گفت : اگر چنین کنم مرا نیز مادر یزید زائیده خواهد بود ، پس با آنجمله قتال داد و جمعی را بکشت و گروهی را اسیر گرفت ، وهم فدیه از آنان اخذ کرد ، آنگاه آنجمله را رها نمود ، و آنچه بفدیه گرفته بود بآنان باز داد ، و این سخن او بمهلب رسیده بود و بخشم اندر شد، و گفت : بنده زبون و ذلیل عار دارد که مادر یزیدش بزاید

چون حریث در شهر بلخ بخدمت مهلب پیوست ، گفت : آن مرهون در

ص: 325

کجاست ؟ گفت از آن پیش که فرمان تو برسد آنجمله را براه خویش گذاشتم آنچه از آن بیمناک بودی کفایت کردم ، مهلب گفت ، دروغ گفتی و همی خواستی در این کردار بایشان تقرب جوئی ، و بفرمود تا حریث را عریان کرده بتازیانه گیرند .

حریث از عریان شدن بسی جزع نمود ، چندانکه مهلب را گمان برفت ، که در اندامش مرضی است بالجمله او را برهنه ساخته سی تازیانه اش ،بزدند حریث گفت دوست همی داشتم ، سیصد تازیانه ام ،بزند، لكن عریانم نکند : چه ازینکار در آزرم و غیرت بود ، و سوگند خورد که با مهلب قتال بورزد ، تا چنان افتاد که روزی با مهلب بر نشست ، و در عرض راه با دو تن غلام که با خود داشت گفت : مهلب را مضروب دارند ، ایشان امتناع ورزیدند و گفتند : بر تو بیمناکیم ، که بقتل رسی . .

چون حریت اینحال را بدید از ادراك خدمت مهلب بازنشست ، مهلب چون تقاعد او را بدید، برادرش ثابت بن قطبه را بدو فرستاد که حریث را بدو آورد و بدو پیام فرستاد که تو نیز چون دیگر فرزندانم هستی ، اگر صدمتی بر تو رفت محض تأدیب بود ، ثابت نزد حریث شد و خواستار شد که بخدمت مهلب روی کند حریث قبول نکرد، و سوگند خورد که مهلب را خواهد کشت ، ثابت گفت: اگر براین رای و اندیشه هستی ما را بخدمت موسى بن عبدالله بن خازم بیر ، چه از آن بيمناك بود که حریث مهلب را بکشد ، و آنوقت ایشان بتمامت بقتل رسند، لاجرم ثابت و حریث با سیصد تن از اصحاب خودشان که بایشان انقطاع یافته از خدمت مهلب بیرون شدند

معلوم باد که چنان مینماید ثابت بن قطبه با قاف و بعد از طاء مهمله باء موحده که در این کتاب گاهی مسطور و بهمین صورت مکتوب گردید ، جز آن ثابت قطنه است که بعد از طاء مهمله نون است و بدون اضافه لفظ ابن است بر آن ، و آن شاعری شجاع بود چنانکه ازین پس انشاء الله تعالی مسطور آید

ص: 326

بیان وفات مهلب بن ابی صفره ازدی و حکومت یافتن پسرش یزید در خراسان

ابوسعید مهلب بن أبی صفرة ظالم بن سراق بن صبيح بن کندی بن عمر بن عدی بن وائل بن الحرث بن العنيك بن الازد - و يقال الاسد بالسين الساكنه - ابن عمران بن عمرو مزيقيا ابن عامر ماء السماء بن حارثة بن امرء القيس بن ثعلبة بن مازنابن الازد الازدى العتكى البصرى

در ابن خلکان مسطور است که چنان افتاد که مردم دبا - بفتح دال مهمله وباء موحده والف مقصوره که اسم موضعی است در میان عمان وبحرین ، و هر جماعتی بآنجا نزول دادند اضافه باین اسم شدند ، و ازدد با گفتند - در زمان رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم اسلام آوردند و پس از آن حضرت مرتد شدند، وصدقه را باز گرفتند ، وأبو بكر بفرمود : تا عكرمة بن أبی جهل مخزومی بایشان بتاخت و قتال داد و جمله را هزیمت کرد ، و جمعی کثیر را بکشت ، و پاره در قلعه که خاص از بهر ایشان بود تحصن گرفتند و مسلمانان ایشان را در بندان دادند چندانکه کار بر ایشان دشوار آمد ، وبرحكم حذيفة بن اليمان تن در دادند و حذیفه صدتن از اشراف آن جماعت را مقتول ساخته ، جماعتی از وزرای آنان را اسیر کرده بدرگاه ابوبکر بفرستاد.

و این وقت ابو صفره پدر مهلب نیز که هنوز روزگار بلوغ را در نیافته بود در جمله آن اسیران بود ، ابوبکر آنجمله را آزاد کرده و گفت : بهر کجا که : بخواهید راه بر گیرید . و آن مردم بهر سوی پراکنده شدند ، و أبو صفره از جمله آنان بود که در بصره منزل گرفتم

لكن ابن قتيبة در كتاب المعارف این حکایت را که از واقدی مسطور افتاده! تخطئه نماید و میگوید هرگز ابوبکر ابو صفره را ندید ، بلکه در آن هنگام که بر عمر بن خطاب وفود نمود ، پیری فرتوت و ابيض الرأس و اللحية بود ، و عمر

ص: 327

بفرمود تا خضاب نمود ، و مهلب چند سال قبل از رحلت رسول خدای از وی با دید آمد، با اینکه از اصاغر اولادش ،بود بلکه در جمله فرزندانش بعضی بودند که سی سال یا بیشتر پیشتر از وفات رسول خدای صلی الله علیه و آله بدنیا بیامده بودند.

مع القصه چون مهلب با مردم کش چنانکه مسطور شد کار بمصالحت افکند، بآهنگ مرو مراجعت گرفت، و چون بمروالروذ مکان آورد ، شوصه او را دریافت و آن بادی است که در پهلو نشیند ، و نیز بمعنی ورم پهلو است و بروایتی شوکتی او را پدید گشت ، و آن حمرتی است که بر روی پوست وجسد پدید آید ، بالجمله مهلب از آن مرض بمرد .

و ابن خلکان گوید : وفات مهلب از مرض شوصه در سال هشتاد و سیم در شهر ذی الحجه در قریه که زاغول نام داشت و از اعمال مروالروذ از ولایت خراسان است روی داد و در هنگام وفات پسرش حبیب را بوصایت بر کشید ، تا بروی نماز گذاشت و در اثنای مرض موت با فرزندان خود گفت : یزید را در میان شما بخلیفتی بگذاشتم از امر و نهی او سر نتابید، پسرش مفضل:گفت : اگر تو خود او را نیز مقدم نمیداشتی ما مقدم میداشتیم

همانا در دامنه این کتاب بپاره حالات مهلب اشارت رفته ، و ابوالعباس مبرد در کتاب کامل باغلب احوال او عنایت ورزیده است از تمامت شجعان عصر خویش اشجع ، وبصره را از هجوم حوادث حافظ و از گزند دشمنان حارس بود و در مراتب نبالت و بزرگی و جلالت و تدبیر امور و کمال جود و احسان با نزديك و دور و حلم و بردباری و فرخی و فرخ عیاری نامدار بود.

وقتی بر عبدالله بن زبیر در آن هنگام که در حجاز و عراق و آن نواحی خلافت داشت در آمد ، و اینوقت ابن زبیر در مکه بود پس باوی خلوتی بساخت و در انتظام امور سخن بمشورت انداخت در اینحال عبدالله بن صفوان بن امية خلف بن وهب قرشی جمحی بروی در آمد و گفت : یا امیر المؤمنین این مرد کیست ؟ که تمام این روز را باوی بخلوت سپاری. ابن زبیر گفت : او را نمیشناسی؟ گفت : نشناسم

ص: 328

گفت: وی بزرگ مردم عراق است ، ابن صفوان گفت : چنین کس مهلب بن أبی صفره است؟ ابن زبیر گفت : آری .

آنگاه مهلب گفت : یا امیر المؤمنین اینمرد کیست ؟ گفت: سید قریش است مهلب گفت : همانا عبدالله بن صفوان خواهد بود؟ گفت آری ، گفته اند: هیچ دروغزنی در عجم و عرب بزرگ نشد ، مگر مهلب بن ابی صفره، فانه اكذب من فاخته چه میگویند که آواز فاخته این است که میگوید: اینک فصل رطب است و حال اینکه شکوفه اش نشکفته ، و هر وقت مهلب بحکایتی حدیث میراند ، اصحابش میگفتند : راح يكذب .

ابن قتیبه در کتاب المعارف گوید: مهلب را بهیچ عیبی جز کذب نکوهش نمیکردند ، لکن بعد از آن میگوید : که مهلب را در حضرت خدای تقوی از آن افزون ، ونیز نبالت وشرافتش از آن بیشتر بود که سخن بدروغ آورد ، اما چون مردی جنگ آور و جنگجوی بود و رسول خدای صلی الله علیه و آله فرموده است الحرب خدعة ازین روی در مقابلت و مقاتلت با مردم خوارج بعضی اخبار محض بیم و ضعف ایشان برزبان میراند ، و تورية ميفرمود ازین روی او را کذاب می نامیدند.

و مهلب مردی فقیه بود ، و باخبار حضرت رسول مختار صلی الله علیه و آله آگاهی داشت و میدانست که از آن حضرت مروی است ،«كُلُّ كَذِبٍ يُكْتَبُ كَذِباً الَّا ثَلَّثْتَ الْكَذِبَ فِي الصُّلْحِ بَيْنَ الرِّجْلَيْنِ وَ كَذِبِ الرَّجُلِ لامراته يَعُدُّهَا وَ كَذِبِ الرَّجُلِ فِي الْحَرْبِ يَتَوَعَّدِ وَ يَتَهَدَّدَ »هر دروغی را دروغ مینویسند : یعنی هر دروغی را کیفری از بهرش مینگارند مگر در سه موقع ، یکی آن دروغی که برای مصلحت باشد ، و اسباب اصلاح میان مسلمانان شود ، دیگر دروغی که مرد بزنش وعده دهد و او را بوعده بعضی چیزها خوشنود و امیدوار سازد و دیگر دروغ گفتن است در حربگاه که در تهدید و وعید با دشمن گوید

و مهلب بسیار افتادی که پارۀ اخبار بساختی تاکار مسلمانان را استوار و امر خوارج راست نماید و ازین پیش نیز در ضمن محاربات او با خوارج باین امر اشارت

ص: 329

رفت و نیز مسطور افتاد که اول کسیکه رکاب آهنین وضع کرد وی بود و مهلب را فرزندان کریم و مجید وجواد و نجیب بهره افتاد چنانکه گفته اند از صلب مهلب سيصد فرزند برزمین افتاد

راقم حروف گوید روح بن يزيد بن ابی حاتم بن قبيصة بن المهلب را در ضمن مجلدات مشکوة الادب مسطور داشته و بحال او و پسرش یزید بن مهلب نیز بخواست خدا اشارت میرود و مهلب را با شعراء روزگار مجالس و محافل است چنانکه بپاره اشارت رفته و نیز در مقامات خود خواهد رفت چون پسرش مغیره چنانکه مذکور شد بمرد ابو امامه زیاد بن سلیمان الاعجم اور امرثیه راند و قصیده نامدار بگفت و از آن پیش که در خدمت مهلب معروض دارد مردی بشنید و در خدمت مهلب بخواند وصد هزار درهم صله یافت

و چون زیاد اعجم بحضرتش در آمد و آن قصیده را معروض داشت، مهلب گفت این قصیده را قبل از تو بر من بخواندند گفت: آن مرد از من بشنیده بود مهلب بفرمود. یکصد هزار درهم نیز باو عطا فرمودند ، و نیز وزیر او ابو محمد وزیر مهلبی که در ذیل مجلدات مشکوة الادب مسطور گردیده از نسل اوست ، و نیز اجداد و آباء مهلب غالباً بجلالت و سماحت و عظمت نامدار بوده اند، چنانکه احوال عمر و مزيقيا و عامر ملقب بماء السماء و منذر بن ماء السماء و بعضی دیگر در کتب اخبار و سیر مشروح است

چون هنگام وفاتش در رسید ، فرزندانش را انجمن ساخت ، و با ایشان وصیت و نصیحت بگذاشت ، آنگاه بفرمود تا چو به تیر چند بیاوردند ، و آنجمله را در هم پیچید ، و بآنان گفت: اگر این چوبها با هم متفق باشند توانید شکست گفتند : نتوانیم ، فرمود؛ اگر متفرق باشند میتوانید در هم شکنید ؟گفتند:آری گفت حکم اجتماع همین است ، کنایت از اینکه اگر شماها که برادران هستید با هم متحد و متفق باشید ، هیچکس شما را در هم نشکند ، و اگر بنفاق و اختلاف روید شما را در هم میشکنند

بعد از آن فرمود: شما را به پرهیز کاری و صله رحم وصیت میکنم ، چه

ص: 330

این کار اسباب طول عمر و ازدیاد مال و فراوانی عده است ، و شما را نهی میکنم از قطع رحم چه انسان را بدوزخ میبرد ، و از جمعیت میکاهد و ذلت می آورد ، و نیز بر شما باد که سر از طاعت برنتابید، و از جماعت کناری نجویید و افعال خود را از اقوال بهتر دارید، و نیز در پاسخ راندن پرهیز کنید تا ناصواب نگوئید ، واز لغزش زبان بپرهیزید چه اگر مرد را پای بلغزد تواند زندگانی بآسانی گذارد. لکن بسا باشد که اگر زبانش بلغزد بهلاکتش در افکند ، وهم حقوق کسان را فراموش نکنید و هر کس که بامداد و شامگاه خود را در خدمت شما گذارد، برای یاد کردن او کافی است

دیگر اینکه خود را بر بخل برتر شمارید ، و کار نیکو و عمل عرف را زنده بدارید ، و چند که توانید باحسان روزگار سپارید ، چه مردم عرب بوعده که با ایشان گذارید ، در پیش شما جان بسپارند، پس چگونه خواهد بود گاهی که از شما باحسان نایل شوند ، و بر شما باد که در جنگها کار بخدیعت و مکیدت بپای برید ، چه از شجاعت انفع است و هر وقت لقاء دشمنان دست دهد ، قضای آسمان فرود آید ، پس اگر مرد بحزم و عقل کار کند و مظفر گردد ، گویند : این نصرت از تدبیر و اقبال اوست ، و او را ثناگذارند، و اگر نصرت نیافت او را مورد ملامت نگردانند ، با اینکه غلبه با قضای خدائی است.

«و عليكم بقراءة القرآن و تعليم السنن و أدب الصالحين و إياكم و كثرة الكلام في مجالسكم»، برشما باد که قرآن کریم را قرائت کنید ، و سنن رسول حلیم را تعليم جوئيد ، و بادب نیکوان رفتار کنید ، و از بسیار گفتن بپرهیزید

و از جمله کلمات مهلب بن ابی صفره است ، که صاحب کتاب غرر الخصایص الواضحه مسطور میدارد «لو لم يكن في الاستبداد بالرأى الاصون السر و توفير العقل لوجب التمسك به» اگر نه آن بودی که در استبداد برای جز نگاهبانی سر وتوفير عقل حاصلی دیگر نباشد ، واجب میشد که بآن متمسك شوند ، یعنی سوای این دو حاصلهای دیگر نیز دارد.

ص: 331

و هم در آن کتاب مسطور است که مهلب بن أبی صفرة ميگفت : «أناة فی عواقبها درك خير من عجلة في عواقبها فوت»اگر کار به تأنی و درنگ نمایند ، و در عاقبت ادراك مقصود فرمایند، از آن شتاب بهتر است که مطلوب از دست بشود ، و نیز در آن کتاب مذکور است ، که وقتی مهلب با حبیب بن عوف گفت بر این مردم خوارج حمله برافکن و فلان مبلغ بگیر ، حبیب سرخویش جنبش داد و گفت بیم دارم که رأس المال از دست بشود ، یعنی سر بر سر این کار نهم ، و این شعر بخواند:

«يقول لى الامير بغير نصح *** تقدم حين جد بنا المراس

فما لى إن أطعتك من حياة *** فما لى غير هذا الرأس رأس

کنایت از اینکه اگر تو را اطاعت کنم و بجنگ روی کنم زندگانی من فانی شود ، و مرا جز این سر رأس دیگر نباشد:

و هم در کتاب مذکور مرقوم است ، که وقتی حبیب بر مهلب در آمد ، و این شعر بخواند .

«فقدتك يا مهلب من أمير *** أما تندى يمينك للفقير»

مهلب گفت سوگند با خدای رعایت حال شما بهترین سرور و شادی من است مال و خواسته خویش را با شما عطا کنم و در حرب دشمنان شما بنفس خود محاربت جویم حبیب گفت ما مکروه میشماریم که بسبب ما دچار منایا و بلایا شوی مهلب گفت آیا نه آن است که شاعر از آن پیش گفته است:

إذا المرء لم يغش الكريهة أوشكت *** حبال المنايا بالفتى أن تقطعا

حبیب گفت تن آسانی در خوش گذرانی است و سختی حال و تنگی روزگار را بوسعت چاره توان کرد آنگاه این شعر خود را که در آنحال که از ابوفديك خارجی فرار کرده گفته بود برای مهلب بخواند:

بذلت لكم ياقوم حولی و قوتی *** و نصحى و ما حازت يداى من التبر

فلما تناهى الأمربی وعدو كم *** إلى مهجتی وليت أعداءكم ظهرى

کنایت از اینکه در حمایت شما از مال و ما يملك خویش و نصیحت باشما و

ص: 332

قبول هرگونه مشقت مضایقت نکردم اما چون کار من و دشمن شما بآنجا پیوست که ببایست از جان خود نیز بگذرم پشت بر دشمن و روی بفرار آوردم چون مهلب بشنید بخندید و روی با حاضران کرد و گفت با چنین مرد میتوان با دشمن قتال داد؟

و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتی زیاد اعجم بخدمت زیاد بن مهلب وفود نمود زیاد بن مهلب او را تکریم نموده بر پدرش نزول داد تا چنان افتاد که یکی روز در بوستان دلارائی بشرب باده ناب سرمست شدند در اینوقت حمامه در آشیان آواز بر کشید و زیاد راطرب فرو گرفت، حبیب گفت: این حمامه بسی دوستان را بدیده و باز گذاشته است زیاد گفت: شوق این حمامه بمؤالفت بسیار است آنگاه این شعر بخواند:

«تغنى انت في ذممى و عهدى *** و ذمة والدي أن لا تضارى

و عشك اصلحيه و لا تخافي *** على زغب مصغرة صغار

فانك كلما غنيت صوتاً *** ذكرت احبتی و ذکرت داری

فاما يقتلوك طلبت ثاراً *** لأنك يا حمامة في جوارى

حبیب ازین کلمات و این اشارت بخندید، و چون زیاد گفت : هر کس تو را بکشد خون تو را میجویم چه تو در پناه من باشی ، بفرمود تا غلامش کمانش را بیاورد ، پس تیری بآن حمامه بیفکند و او را فرود انداخت ، چنانکه در حال بمره زیاد چون اینحال بدید غضبناک بپای شد ، و گفت : ای ابو بسطام آیا زنهار مرا پست کردی ؟ وجار مرا بکشتی؟ و این شکایت بمهلب آورد؟ مهلب بر حبيب خشمناك شد و گفت آیا ندانستی که آنرا که ابولیلی پناه دهد پناهنده من است ، وذمه او ذمه من است ؟ سوگند باخدای یکدیۀ مرد آزاد از تو میگیرم ، پس هزار دینار از وی مأخوذ داشت و زیاد اعجم قصیده در مدح مهلب و تفصیل اینداستان بگفت و این دو شعر از آن جمله است:

«فلله عيناً من رأى كقضية *** قضالي بها شيخ العراق مهلب

قضى ألف دينار لجار أجرته *** من الطير إذيبكى شجاه ويندب

و هم در آن کتاب مسطور است، که مهلب ميگفت :«يعجبني أن أرى

ص: 333

عقل الرجل زائداً على لسانه ولا يعجبنى أن أرى لسانه زائداً على عقله »، يعنى مرا بشگفت میآورد که خردمندی مرد را بر سخن راندنش افزون بینم ، لکن در عجب نمیشوم که زبان او را بر خرد افزون یابم ، یعنی مردمان غالباً چون سخن کنند از روی عقل و خرد نیست ، پس اگر بر خلاف این مشاهدت رود محل شگفتی است.

و نیز از کلمات مهلب است که چون بحالت احتضار در آمد، و پسرش یزید را ولایت عهد بداد ، و بپاره امور باوی وصیت نهاد ، از جمله گفت «یا بنی استعقل الحاجب واستطرف الكاتب فان حاجب الرجل وجهه و کاتبه لسانه»ای پسرك من دربان خویش را از مردم عاقل و خردمند بدار، و نویسنده خود را ظریف و لطیف بخواه ، چه دربان هر امیری شمایل آن امیر است ، و نویسنده هر کسی حكم زبان اورا دارد ، پس هر کس مردمان را در حق خود خواهد باعتقادی باشند حاجب و کاتبش را بآن میزان بدارد .

و هم از کلمات اوست «الحياة خير من الموت والثناء الحسن خير من الحياة و لو أعطيت ما لم يعطه أحد لأحببت أن تكون لي أذن أسمع بها ما يقال في غد إذامت؟»یعنی زندگی از مردن بسی نیکوتر است، یعنی در این امر هیچکس را مجال انکار نیست ، اما مدح و ثنای نیکو از زندگی نیکوتر است و اگر بمن عطا کنند بآن چند که هیچکس را بآن مقدار عطا ننموده باشند ، همانا دوست همی دارم که گوشی شنوا داشته باشم ، که بشنود آنچه مردم در حق من میگویند گاهی که بمرده باشم، کنایت از اینکه اگر عقلی کامل و هوشی نامدار مرا باشد ، که بدانم مردمان بعد از من در حق من چگونه سخن خواهند کرد ، و باین سبب یکسره در کسب اخلاق و اطوار ستوده باشم، تا بعد از مردنم به نیکی مرا یاد کنند خوشتر دارم از اینکه تمامت جهان مرا باشد ، چه آنجمله زایل میگردد و این یک همیشه می پاید

ابن خلکان میگوید: بعضی این کلام مذکور را از پسرش یزید دانسته اند

ص: 334

و نیز از کلمات اوست ، که با فرزندانش میگفت : «يا بني أحسن ثيابكم ما كان علی غیر کم»، ای فرزندان من بهترین جامه های شما آن جامه ایست که بر تن غیر از شما باشد ، یعنی بادیگری عطا کرده باشید ، بالجمله مهلب را در ممالك خراسان اعقاب بسیار بود و ایشان را مهالبه میخواندند ، و چون مهلب بدرود جهان گفت نهار بن توسعه تمیمی این شعر در مرثیه او بگفت :

ألاذهب المعروف و العز والغنى *** و مات الندى و الجود بعد المهلب

أقام بمرو الروذ رهن ضريحه *** و قد غاب عنه كل شرق و مغرب

اذا قبل أى الناس أولى بنعمة *** على الناس قلنا هو و لم نتهيب

بالجمله : بعد از آنکه مهلب رخت بدیگر سرای کشید ، پسرش یزید مکتوبی بسوی حجاج بر نگاشت ، و او را از مرگ مهلب خبر داد ، حجاج فرمان امارت خراسان را بنام یزید بن مهلب بفرستاد

بیان سوانح و حوادث سال هشتاد و دوم ، هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال در شهر جمادى الآخرة عبد الملك بن مروان ابان بن عثمان را از امارت مدینه معزول ساخت، و هشام ابن اسمعیل مخزومی را بجای او منصوب ، و چون هشام در مدینه متمکن گردید ، نوفل بن مساحق را از قضاوت مدینه عزل کرد، وعمرو بن خالد زرقی را بجایش بنشاند

و هم در این سال محمد بن مروان با مردم ارمینیه جنگ در افکند ، و آن جماعت را درهم شکست . بعد از آن با آنان کار بمصالحت افکند ، و ابوشيخ بن عبدالله را بولایت ایشان منصوب ساخت لكن مردم ارمينيه باوی بغدر و مکیدت رفتند ، و ابوشیخ را بکشتند ، و بقولی قتل ابی شیخ در سال هشتاد و سیم روی داد.

و هم در اینسال بروایت ابن اثیر عبد الله بن شداد ابن الهاد اللیثی در دجیل

ص: 335

مقتول شد ، و ازین پیش در ذیل سوانح سال هشتاد و یکم بقتل او اشارت رفت، و نیز در اینسال ابوالجوزاء اوس بن عبدالله الربعی رخت بدیگر سرای کشید ، و نیز در اینسال عطاء بن عبدالله عابد سلیمی بفتح سین و کسر لام بدیگر جهان انتقال یافت

و هم در این سال زادان روی بسرای جاویدان نهاد ، و هم در اینسال وائل بدیگر سرای واصل شد ، و نیز در اینسال عمر بن عبیدالله بن معمر تمیمی جانب دیگر جهان سپرد ، و از مدت روزگار شصت سال بهرۀ عمر ببرد .

و نیز در اینسال ابوامامه باهلی که صیدی بن عجلان نام داشت ، در مکه معظمه رخت اقامت بدیگر سرای برکشید ، صاحب حبیب السیر میگوید: وی در جنگ صفین در ملازمت رکاب امیر المؤمنين علیه السلام افتخار داشت و آخر کسی است که از صحابه در مکه وفات نمود ، و بعضی عمر او را یکصد و شصت و شش سال نوشته اند . و بعضی وفاتش را در سال نود و یکم دانسته اند و نیز بروایت بعضی از نویسندگان در اینسال خالد بن یزید بن معویه که بحالش اشارت رفت بمرد .

بیان وقایع سال هشتاد و سیم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

چون چنانکه اشارت رفت ، آن سه کتیبه که حجاج برای مقاتلت باجماعت قرا معین داشته بود سه حمله بر آنجماعت که از اصحاب عبدالرحمن بودند و جبله بن زحر بحراست ایشان منصوب بود بیاوردند ، جبله ندا برکشید ، و گفت : ای عبدالرحمن بن ابی لیلی ای معشر قاریان همانا آنچند که فرار کردن برای شما جماعت قباحت دارد، هیچ مردی را ندارد ، چه من از علی بن ابيطالب علیه السلام که با علی درجۀ صالحين وثواب صادقین و شهداء نایل باد، شنیدم در آن روز که مردم شام با ماروی در روی شدند، میفرمود:

أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ إِنَّهُ مَنْ رَأى عُدواناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدعى

ص: 336

إلَيْهِ فَأَنكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِى وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ فَقَدْ اجْتَرَء وَ هُوَ أَفْضَلُ مِنْ صاحِبِهِ وَ مَنْ أَنكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللهِ هِيَ العليا وَ كَلِمَةُ الظَّالِمِينَ السفلى فذلكَ أَصابَ سُبَلَ الهُدى وَ نَوَّرَ قَلْبَهُ بالیقین.

ای مؤمنان هر کس نگران شود ظلم و عدوانی را که کار بدان میرود ، و کرداری منکر را که مردمان را بآن میخوانند و میرانند ، و این کردار را در دل خود انکار نماید ، همانا چنین کس سالم و مسلمان و از آن افعال بری و بیزار است و هر کس ازین مقام برتری گیرد و بزبان منکر شود ، چنین کس دلیری کرده و در را دین دلاوری نموده و از آن کس که بهمان انکار قلبی قناعت ورزیده فضیلت دارد. و هر کس در کار دین و رفع بدعت و قوام شریعت ازین دو کس بیشتر غیرت نماید و با شمشیر جهاد بورزد ، تا فرمان خدای بلند و کلمۀ ستمکاران پست شود ، چنین کس راه راستی را دریافته ، و دلش بنور یقین فروزان گردیده است

هم اکنون شماها با این جماعت که حرام را حلال کنند و محدث و مبتدع میباشند و حق را مجهول دارند و نشناسند و بعدوان کار کنند و منکر ندارند جنگ در افکنید وقتال بورزید، و ابوالبختری گفت: ایها الناس برای حفظ دین و دنیای خودتان با اینجماعت مقاتلت ورزید ، و عامر شعبی گفت : ای مردمان با این مردم قتال دهید . و شما را در قبال ایشان حرجی نباشد ، سوگند باخدای که در تمامت روی زمین هیچکس را ندیده ام که مانند این گروه ستم کنند ، و در احکام جور نمایند . سعيد بن جبير عليه الرحمه نیز بر اینموال سخن راند ، و جبله فرمود ، حمله صادقه برایشان بر آورید و روی از جنگ ایشان بر نتابید ، تا خویشتن را بصف ایشان در اندازید، و حمله در افکنید، و با تیغ و تیر کار کنید تا ایشان را پراکنده سازید، چون اینکلمات بپای رفت ، آنجماعت بر لشکر شام چون شیر خون آشام

ص: 337

حمله بردند ، و همی بزدند و بکشتند ، تا آن کتائب را از جای بر کندند و متفرق ساختند ، و نیز بتاختند تا بصف ایشان جنگ در انداختند ، و ایشانرا از جای خویش بر آوردند و باز شدند و نگران گردیدند که جبلة بن زحر بقتل رسیده و ندانستند چگونه مقتول شد

و سبب قتلش این بود که چون اصحابش بر مردم شام حمله آوردند ، و ایشان را متفرق ساختند جبله برجای ایستاد تا یارانش بدو باز آیند ، و از آنطرف از مردم شام که متفرق شده بودند، یکفرقه در گوشۀ بماندند ، و چون نگران شدند که أصحاب جبله روی بجنگ آوردند ، پارۀ با پاره گفتند : همانا وی جبله است ، تا یارانش بقتال اشتغال دارند بروی بتازید و کارش بسازید ، لاجرم بروی حمله بردند ، وجبله چون جبل احد تنها و وحید بماند ، وروی برنتافت و یکتنه برایشان حمله آورده سرانجام مقتول گشت ، وقاتل او ولید بن لحیت کلبی بود

و چون سرش را نزد حجاج آوردند اصحابش را بشارت داد، و چون أصحاب جبله بازشدند و او را مقتول دیدند ، سخت بیچاره و افسرده گشتند، ابو البختری گفت این اندوه و افسردگی را آشکار مسازید و غبارش را بردیدار نمودار مدارید، چه او نیز چون یکی از شماها بود، و چون مرگش در رسید ساعتی پیش و پس نشود .

بالجمله : آثار کسالت در دیدار قراء پدیدار شد ، و مردم شام برایشان بانگ برزدند که ای دشمنان خدای همانا دستخوش هلاك ودمار شدید و طاغیه شما یعنی جبله بقتل رسید، اما مقارن اینحال و این کلال و ملال بسطام بن مصقلة بن هبيرة الشیبانی که دلیری کار گذار و بفنون فضایل برخوردار بود، از جانب ری بلشکرگاه عبدالرحمن در آمد و کبار تابعین بقدوم او شادمان شدند و گفتند: سپاس خداوند. را که مردی را بفرستاد که تواند مقام جبله را دریابد، وعبدالرحمن او را بامارت جماعت ربیعه مقرر داشت و بسطام روزی با ایشان بقتال در آمد و بلشکر گاه حجاج بتاخت، و اصحابش سی تن اسیر گرفتند، لكن بسطام رها نمود .

چون حجاج این خبر بشنید ، گفت : همانا ازین کردار زنهای خود را از

ص: 338

دست اسیری بازداشتند ، چه اگر جز این کردندی هر وقت برایشان دست یافتمی پردگیان ایشان را برده گرفتمی ، و نیز روزی عبدالرحمن بن عوف راسبی که ابوحمید کنیت داشت ، بمبارزت بتاخت و مبارز بخواست ، مردی از اهل شام باوی روی در روی شد ، و چندی یکدیگر را بنواختند ، و هر یکی گفتی: من غلام کلابی هستم، و چون از یکدیگر پرسش گرفتند معلوم شد که پسرعم همدیگر هستند لاجرم دست از هم بداشتند ، آنگاه عبدالله بن رزام حارثی بمیدان بتاخت ، و مبارز طلب ساخت و مردی از سپاه حجاج بمقاتلتش روی نمود ، و مقتول گردید، و تاسه روز عبدالله بمیدان آمد و یکی را به کشت و باز شد .

و چون روز چهارم بعادت دیگر روزان آهنگ میدان کرد گفتند : باز بیامد که خدایش نیاورد پس جولان بداد و هم آورد بخواست حجاج با جراح گفت : بمبارزتش بشتاب چون عبدالله که با وی دوست دیرین بود او را بدید گفت : ويحك ای جراح چه چیزت بمبارزت من بیرون آورد گفت: بتو مبتلا شدم عبدالله گفت: هیچ خواهان کردار ،نیکی گفت آن کدام است؟ گفت من محض حفظ دوستی و سلامت تو ننگ عار برخود هموار میکنم و در میدان کارزار از تو فرار میجویم تا تو بحجاج بازشوی و در خدمتش نیکو خدمت و مورد تمجید باشی چه هیچ دوست نمیدارم که مانند تو کسی از قوم و عشیرت من کشته شود. جراح :گفت: چنین کن و بر عبد الله حمله آورد و چون چندی بگذشت عبدالله روی بفرار نهاد و جراح چنان بروی حمله بیاورد که همیخواست او را بقتل بیاورد

غلام عبد الله صیحه برزد و اینوقت در گوشه باظرفی آب بایستاده بود و گفت. ای سید من همانا اینمرد بآهنگ قتل تو میباشد چون عبدالله اینحال بدید روی برتافت و چنانش عمودی بر سر نواخت که از اسمش نگونسار ساخت و گفت : ای جراح در عوض نیکی من بداندیشی کردی ، من عافیت تو را خواستم تو بقصد قتلم برخاستی. هم اکنون براه خویش باش ، که محض پاس قرابت و عشیرت برجایت گذاشتم و از جان گذشتم

ص: 339

و نیز سعيد بن جبير عليه الرحمه وابو البختری طائی از آن پس که جبلة بن زحر شهادت یافته بود همه روز آهنگ مبارزت میفرمودند چندانکه بالشکریان شام مخلوط میشدند و مدت محاربت حجاج و ابن اشعث یکصد و سه روز بطول انجامید چه نزول ابن اشعث در دیر الجماجم سوم ربیع الاول و هزیمت او در چهاردهم جمادی الاخره روی داد و چون آن روز که ابن اشعث را هزیمت رسید ، چهره برگشود، مردم عراق و شام قتالی سخت بدادند و جنگی عظیم بپای بردند و جمعی بخاک و خون در آمدند و اصحاب عبدالرحمن بر اصحاب حجاج نیرومند شدند و بر ایشان چیره آمدند و شاد و ایمن بودند که سپاه حجاج بهزیمت رفتند

لکن در خلال اینحال بر حسب تقدیر یزدان و تأیید آسمان و ادبار ابن اشعث و اقبال عبدالملك بن مروان ناگاه سفیان بن ابرد که امیر میمنه سپاه حجاج بود برابرد بن قرة التمیمی که امارت میسره سپاه ابن اشعث را داشت حمله برآورد و ابرد بدون اینکه جنگی نامدار بپای گذارد و قتالی نامی بنماید پشت بر معر که قتال وجدال بداد چنانکه مردمان را گمان همی رفت که ابرد در پنهان قرار بر آن نهاده بود که لشکریان را بهزیمت برد .

بالجمله : چون وی انهزام یافت صفوف لشکریان از پیرامونش پراکنده شدند و مردمان همی بر هم بر آمدند و عبدالرحمن بر منبری برآمد و مردمان را بخویشتن بخواند و جماعتی در خدمتش انجمن شدند آنگاه درنگ نمود تا لشکر شام بدو نزديك شدند و با ایشان بقتال در آمد و سپاه شام بلشکرگاه ایشان داخل شدند اینوقت عبدالله بن یزید بن مفصل ازدی نزد ابن أشعث شد و با او گفت: ازین مقام فرود شو چه همی بیمناک هستم که اسیر شوی و نیز تواند بود که اگر بدیگر سوی راه برگیری لشکری بزرگ فراهم کنی و خدای اینجماعت را بدست تو تباه کند.

پس عبدالرحمن و آنانکه با او بودند فرود آمدند ، و اینوقت بر هیچ چیز دست نداشتند ، و چون مردم عبدالرحمن باينحال در هم شکستند و پراکنده شدند

ص: 340

حجاج بكوفه مراجعت گرفت ، و محمد بن مروان بموصل بازگشت ، و عبدالله بن عبدالملك روى بشام نهاد ، و اینوقت حجاج فارغ البال و آسوده خاطر به آهنك كوفه آراسته گشت .

بیان مراجعت حجاج بن یوسفبعد از هزيمت ابن أشعث بكوفه وقتل جماعتی را

چون ابن اشعث منهزم گردید ، و حجاج باخاطر مسرور بکوفه بازگشت دیگر باره از مردمان برای عبدالملك بن مروان بيعت خواست ، و هر کس را به بیعت دعوت میکرد که از آن مردم بودند که با ابن اشعث پیوسته بودند، میگفت: از نخست اقرار کن که کافر شدی ، اگر آن شخص اعتراف مینمود بیعتش را می پذیرفت ، واگر اعتراف بکفر نمیکرد، گردنش را میزد ، اینوقت مردی از طایفه خثعم را نزد او بیاورند ، آنمرد از تمامت مردمان اعتزال نموده در گوشه نشسته بود.

حجاج از احوال او بپرسید ، آنمرد بدو باز نمود که از خلق جهان کناره داشته ، و بمصاحبت هیچکس نپرداخته است ، حجاج گفت : راست گفتی راست گفتی لكن متربص و مترصد عصيان و طغیان هستی ، هم اکنون شهادت بده که کافر هستی ، آنمرد بیچاره گفت: نکوهیده مردی باشم که خدایرا هشتاد سال عبادت بورزم ، آنگاه بکفر خویش شهادت بدهم ، حجاج گفت : اگر این گواهی ندهی تباهی بینی ، گفت: اگر مرا بکشی نیز این گواهی ندهم ، آن خبیث بفرمود تا آن عابد را بقتل رسانیدند ، لكن اعتراف بكفر ننمود .

ص: 341

بیان شهادت جناب کمیل بن زیاد نخعی علیه الرحمه و بعضی از دیگران بدست حجاج

چون حجاج بن یوسف عابد بیگناه را تباه ساخت وهر کسی را بزحمتی در آورد ، آنوقت از زحمت اهل شام و عراق چشم بر گرفت ، و کمیل بن زیاد بن نهيك نخعی را که از بزرگان تابعین و اجله اصحاب امیر المومنين عليه السلام است احضار کرد

معلوم باد ، جناب شیخ كامل مكمل كميل بن زیاد نخعی قدس سره از کملین موحدین و دارای سر حضرت امیرالمومنین على بن ابيطالب عليه السلام است ، در وقعه صفین و اوقات دیگر در خدمت امیرالمومنین سلام الله عليه ملازمت داشت ، اگر چه نقل احادیث از آنجناب کمتر شده، لكن ادعیه که از وی ماثور است مشهور است ، صاحب مجالس المومنین فرماید : امیرالمومنین را رسم بود ، که چون بحار علوم و اسرار در گنجینه سینه مبارکش سرشار شدی و موج از پس موج بر آوردی، و خواستی که از آن دریای بی منتها گوهر عرفانی بمخزن اسراری در افکند ، کمیل را پیش خواندی ، و بحر وجودش را بجواهر اسرار پربهای فرمودی

و نیز وقتی کمیل را عامل هیت فرمود ، و صورت مکتوب امير المومنين عليه السلام که بآنجناب مرقوم افتاده در کتاب مستطاب ناسخ التواریخ مسطور است. و نیز در آن کتاب و کتاب مجالس المومنین نوشته اند که موحدین عرفای حقه اینجناب را صاحب سر امیر المومنین دانند و سلسله جماعتی از مشایخ عرفا را باو منتهی میدارند حدیث کرده اند، روزی حضرت أمير المومنين عليه السلام بر شتری بر نشست و کمیل را ردیف فرمود ، کمیل در طی راه عرض کرد: یا امیر المومنین ما الحقيقه ؟ یعنی چیست حقیقت حقيقة الحقايق ؟ و مراد بحقيقه الحقايق وجودحق

ص: 342

سبحانه و تعالی است، بعلت اینکه ثابت و باقی است، یا بنا بر آنکه ذات احدیت جامع جميع حقایق است ، و شارح گلشن راز گوید : حقیقت ظهور ذات حق است بی حجات تعيينات ، ومحو كثرات موهومه در اشعه انوار ذات

امیرالمومنین علیه السلام فرمود: مالك و الحقيقه؟ شیخ فاضل كامل ملا عبد الرزاق کاشی رحمة الله علیه در شرح اینکلام هدایت ارتسام میفرماید که : چون کمیل از اصحاب قلوب بود ، و طلب مقام ولایت که مقام فنای در ذات احدیت است مینمود ، و حال او مقتضی آن بود که سؤال از حقیقت کند لاجرم آنحضرت جوابش را بر وجهی باز داد که بر آن مشعر بود ، بود، که این مقام مقامی بس عالی است، و صاحبدلان جز با استعداد کامل و توفیق شامل بر چنین مراتب ارتقا نخواهند جست.

و این کلام مبارک کمیل را در کسب کمال و ترغیب بر سیر و سلوك شايسته اهل حال تحریص نمود ، و عرض کرد : «أولست صاحب سرك ؟»آيا من صاحب سر تو نیستم ؟«قال بلى ولكن يترشح عليك ما يطفح منی » فرمود : هستی ، لكن بآن مقدار که چون بحر خاطرم موج زدن گیرد ، و سحاب لطف و کرمم باریدن فزاید، از رشحاتش نصیبه دریابی، و بقدر ظرفیت بهره یاب شوی .

اینوقت چنانکه مستسقی بآب کمیل را در طلب رشحات معرفت طاقت و تاب برفت ، و عرض کرد : «أو مثلك يخيب سائلا » آیا مانند تو بحری مواج تشنه را عطشان میگذارد؟ امیر المومنین علیه السلام فرمود : « الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير اشارة »، يعنی حقیقت آن است که انوار عظمت ذات الهی آشکار و منکشف گردد بدون کم و کیف یعنی بدون اینکه بجهتی مقید یا بکیفیتی موسوم توان داشت .

کمیل عرض کرد : «زدنی بیاناً»، ازین روشنتر بگوی، که فهم من در ادراکش قاصر نباشد ، فرمود : «محو الموهوم مع صحو المعلوم یعنی حقیقت آن است که کثراتی که وجود موهوم دارند ، در هنگام صحو معلوم در ظهور نور تجلی

ص: 343

حق بخود متلاشی گردند و جز حق ننماید، و حقیقت عبارت ازین مقام است که مرتبه ولایت و قرب است یعنی از این کثرات که وجودات موهومه اند بگذرند و در حقیقت تجلی که ولایت موهوبه است در نگرند .

دیگر باره کمیل عرض کرد: ازین روشنتر بفرمای، فرمود: «هَتَكَ السِّتْرَ لِغَلَبَةِ السِّرِّ» چاك زدن این پردهای مقیدات است به نیروی سعی و طلب یعنی چندان در طلب بکوشد ، و از آنسوی پرده خبر جوید ، تا این حجابهای ظلمانی را که مانع و حاجز دریافت حدایق نورانی و حقایق روحانی است از میان برگیرد ؛ و بآنچه بباید دست یابد.

کمیل دیگر باره عرض کرد چنان بفرمای که عقلم را نیروی ادراکش باشد ، فرمود : « نُورُ يُشْرِقُ مِنْ صُبْحِ الازل فيلوح عَلَى هياكل التَّوْحِيدِ آثَارِهِ »فرمود: حقیقت نوری است که از صبح ازل بردمید ، و آثارش هياكل وجود را در سپرد ، و متلالی گردانید، یعنی وجودات جزئیه که رهینه قیودات متعدده اند نمودار توحیداند، چه این قیودات را حقیقی نیست و همه نمود بی بودند و آنکس را که دیده حق بین است جز حق نه بیند.

ازین جمله مکشوف میافتد ، که هستیها همه طفیل هستی وحدت حقد و حقیقت محمدیه و ولایت علویه است، و یکسره طفیل وجود ایشان ، و این هر سه در حقیقت یکی است

کمیل همچنان خاموش نشد و دست از طلب برنداشت ، و عرض کرد روشنتر ،بفرمای، فرمود «أطفىء السراج فقد طلع الصبح»چراغ را فرو نشان که صبح دیدار گشود ، یعنی آنچه در خور فهم تو است گفته آمد و از وحدت حقه و کثرات موهومه وقربت ما و ولایت موهوبه بقدر دانش خویش دریافتی ، و از ظلمت لیالی نادانی بفروز صبح دانش راه یافتی ، بالجمله هر کس خواهد برشطری از حقایق و دقایق اینکلام معجز نظام وقوف يابد ، بشرح كلام فاضل مذکور نگران گردد تا گلهای طبیعی را شگفته دریابد .

ص: 344

و نیز در ناسخ التواریخ مسطور است که وقتی کمیل بن زیاد در حضرت امیرالمؤمنين علیه السلام معروض داشت ، که نفس را از بهر من صفت کن ، فرمود کدام نفس را اراده کرده باشی ؟ عرض کرد مگر يك نفس نباشد؟ فرمود چهار نفس است نخستین ناميۀ نباتية است ، دوم حسبه حيوانية است ، سيم ناطقه قدسية ، چهارم كلية الهيه است، و اینان هر يك صاحب پیج قوه و دو خاصه اند

اما ناميۀ نباتية را قوای خمس است اول ماسکه ، دوم جاذبه ، سیم چهارم دافعه ، پنجم مربیه ، وخاصتان آن زیاده و نقصان است ، و انبعاثش از کبد باشد ، اما حیوانیه حسیه را نیز پنج قوه است ، اول سمع دوم بصر سیم شم چهارم ذوق پنجم لمس و دو خاصه آن یکی رضاو دیگر غضب است ، و انبعاث آن از قلب است

اما ناطقه قدسیه را پنج قوه است اول فکر دوم ذکر سیم علم چهارم حلم پنجم نباهت و او را انبعاثی نیست و اشبه اشیاء است بنفس ،ملکیه و آن را دو خاصه است یکی نزاهت و دوم حکمت اما کلیه الهیه او را نیز قوای خمس است اول بقاء در فنا دوم عز در ذل سیم فقر در غنا چهارم صبر در بلا پنجم نعیم در شقا و آن را دوخاصه میباشد یکی حلم و آن دیگر کرم و مبدای آن از خدای تعالی است و بازگشت او بدوست ، لقوله عز وجل «و نفخنا فيه من روحنا»، و اما بازگشتش بخدای چنان است ، که میفرماید : «یا ايتها النفس المطمئنة ارجعی إلى ربك راضية مرضية»، و عقل وسط کل است تا کسی از شما بیرون عقل از خیر و شر سخن نکند

و هم در آن کتاب مسطور است، که امیرالمؤمنين صلوات الله وسلامه عليه کمیل بن زیاد علیه الرحمه را باین کلمات مخاطب فرماید :

«يا كُمَيْلُ مُرْ أَهْلَكَ أَنْ يَروحوا فی كَسْبِ الْمَكارِمِ وَ يُدْلِجُوا في حاجَةٍ مَنْ هُوَ نائِمُ ، فَوَالَّذِي وَسِعَ سَمْعُهُ الْأَصوات ما مِنْ أَحَدٍ أَوْدَعَ قَلْباً سُرُوا إِلا وَ خَلَقَ اللهُ لَهُ مِنْ ذَلِكَ السُّرُور لُطْفاً فَإِذا نَزَلَتْ نازلة

ص: 345

جَرى إِلَيْهَا كَالْمَاء فِي انْحِدارِهِ حَتَّى يَطْرُدَهَا عَنْهُ كَمَا تُطْرَدُ غَرِيبَةُ الإِبل»

یعنی ای کمیل اهل و عشیرت خود را فرمان کن، تا در کسب اخلاق ستوده شب خیز باشند، و شبانگاه در اسعاف حاجت خاموشان جنبش کنند ، و ایشان را شاد خاطر گردانند ، سو ، سوگند بآن کسی که نیروی شنوائیش جمله اصوات را پذیرنده است ، نیست کسیکه در قلب مردم سرور جای دهد، جز آنکه خداوند جل وعلا ازین کردارش لطفی و لطیفه تولید نماید؛ و چون نازله فرود گردد آن لطف چون آب رونده بآن نازله شتابنده گردد ، و آن شر را از وی بگرداند ، چنانکه شتر غریب را از میان شتران

و دیگر سید رضی رضوان الله علیه از کمیل بن زیاد روایت کند ، که فرمود يك روز امیر المؤمنين علیه السلام دست مرا بگرفت و براه اندر شد، چون بصحرا در آمدیم مانند حسرت زدگان آهی سخت بر کشید ، و فرمود:

«يا كُمَيْلُ إِنَّ هذه الْقُلُوبَ أَوْعِيَةً فَخَيْرُها أَوْعاهَا فَاحْفَظْ عَنِّى ما أَقُولُ لَكَ النَّاسُ ثَلاثَةٌ عالِم رَبَّانِي وَ مُتَعَلَّمُ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ وَ هَمَجٍ رَعَاعُ أَتباعُ كُلِّ ناعِقِ يَمِيلُونَ مَعَ كُلِّ ريح لَمْ يَسْتَضِيئوا بِنُورِ الْعِلْمَ وَ لَمْ يَلْجَوا إلى رُكن وثيق»

یعنی این دلها خزانه ایست، تا مخزن علوم و معارف گردند ، و آن دل که نیکتر فراگیرد نیکوتر است، ای کمیل آنچه میفرمایم بخاطر در سپار همانا مردمان بر سه نوع باشند ، گروهی عالم ربانی هستند ، که در معارف حقه وعلوم مبدء ومعاد دانا و بينايند و گروهی متعلم هستند و ایشان از بهر آنکه خود را از ظلمات جهل و دياجير (1)نادانی برهانند . روزگار خویش را بکسب علوم بپای برند ، گروه سیم که عوام الناس میباشند ، ریزه مگسان را مانند ، که از کمال

ص: 346


1- دياجير جمع ديجور یعنی تاریکی و ظلمت و سیاهی

فرومایگی و بیباکی از پی هر بانگی ناپروا پرواز گیرند و با هر بادی جنبش جویند ، نه بفروز علمی فروغی یابند، و نه بر کنی وثیق و استوار پناه گیرند

«يا كُمَيْلُ أَلْعِلْمُ خَيْرٌ مِنَ الْمَالِ لِأَنَّ الْعِلْمَ يَحْرُسُكَ وَ أَنْتَ تَحْرُسُ المالَ وَ الْمَالَ تَنْقُصُهُ النّفقةُ وَ الْعِلْمُ يَزكُوا عَلَى الْإِنْفَاقِ وَ صَبْيعُ الْمَالِ بزواله».

یعنی علم از مال بهتر است، چه علم تو را از ذلت جهل و بسا لغزشها نگاهبان و حارس است، لکن مال را تو باید حفظ کنی ، و حراستش را بر خویش رنج نهی ، و از آن گنج جز و بال اندوخته نداری و نیز از مال چون نفقه کنی نقصان پذیرد. لکن از گنجینه علوم و معادن دانش هر چند بمردمان گذارش و تراوش دهی بیشتر زایش نماید . و آن معروف که از مال بجای گذاری چندان بپاید که آن مال بپاید. و چون مال زایل شود آنهم زوال جوید.

«يا كميل بن زياد مَعْرِفَةُ العِلم دينَ يُدانُ بِهِ يَكْسِبُ الإِنسانُ الطَّاعَةَ فِي حَيوته وَ جَميلَ الْأحْدُوثَهِ بَعْدَ وفاتِهِ وَ الْعِلمُ حاكم وَ الْمَالَ مُحكوم عَلَيْهِ يا كُمَيْلَ بْنَ زياد هَلَكَ خَزَانُ الأموال وَ هُمْ أَحْياء وَ الْعُلَماء بأقونَ ما بَقِيَ الدَّهْرُ أَعيانهُم مَفقُودَةٌ وَ أَمْثالُهُمْ فِي الْقُلُوبِ مَوْجُودَةٌ»

ای کمیل بن زیاد شناسائی و کسب علم خود یکنوع عبادتی است . چه بسبب علم و فروز دانش انسان تا زنده است براه طاعت پوید ؛ و چون از این جهان در گذرد نام نیکویش در صحفه روزگار بماند. و نیز علم و عالم فرما نگذارند . و مال و مالدار محکوم میباشند. ای کمیل بن زیاد آنانکه مال بیندوزند . در تیه ضلالت

ص: 347

هلاکت گیرند . اگرچه هنوز زنده باشند. و دانایان تا پایان روزگار زنده اند اگر صورت ایشان از نظرها پوشیده بماند معنی و آثار ایشان در دلها موجود است

ها إِنَّ هيهنا لَعِلْماً جماً - وَ أَشارَ علیه السلام إلى صَدْرِهِ - لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةٌ بَلَى أَصَبْتُ لَقِنا غَيْرَ مَأْمُونِ عَلَيْهِ مُسْتَعْمِلاً آلَةَ الدِّينِ لِلدُّنيا مُستَظِهِراً بِنِعَمِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ وَ بِحُجَجِه عَلَى أَوْلِيائِهِ أَوْ مُنْقاداً لِحَمَلَةِ الْحَقِّ لا بَصِيرَةَ لَهُ فِي أَحْنائه يَنْقَدِحَ الشَّكُ في قَلْبِهِ لِأَوَّلِ عارِضِ مِنْ شبهة ألا لأذا ولاذاكَ أَوَ مَنْهُوما بِالذَّةِ سَلسَ الْقِيادِ لِلشَّهْوَةِ أَوْ مُغْرَماً بِالْجَمْعِ وَ الْإِدْخارِ لَيْسامِنْ رُعَاةِ الدِّين أَقْرَبُ شَيْىءٍ شَبَهَا بِهِمَا الْأَنْعَامُ السائمَةُ كَذلكَ يَمُوتُ الْعِلْمُ بِمَوْتِ حَامِلِيهِ»

آگاه باش! که در اینجا علمی بسیار و دانشی بیرون از حد گذارش است ، و بسینه مبارك اشارت کرد اگر در یافتم کسانیرا که نیروی حمل علم داشتند، از بذلش دریغ نمیفرمودم ، بلی گاهی مردمی را یابم که دارای فهم رساهستند ، لکن امین نیستند ، بلکه دین را وسیلهٔ وصول دنیا ساخته اند، و به نعمتهای یزدان و حجتهای ایزد منان دوستان خدایرا مقهور خویش خواهند و همچنان گاهی دیدار میکنم فرمان پذیریرا ، که دل دانا و دیده بینادارد، لکن او را غوري و تعمقی نیست لاجرم در اول سخن آتش شك و شبهت در کانون خاطرش افروخته میآید ازینروی نه این نادان و نه آن دا ناقابل حمل علوم نتوانند بود

و نیز گاهی در یابم کسی را که همت خویش بر استیفای لذت دنیویه مقصور داشته و مشتهيات نفسانی را مقهور گردیده یا دیگری را بنگرم که جز ذخیره ساختن حطام دنیای دون و گنجینه ساختن اززر وسیم حاجتی ندارد ایشان نیز حامل علم

ص: 348

نتوانند بود بلکه مانند چهار پایانند که جز علف چریدن نجویند، و چون حال بر این منوال باشد هر وقت حاملان علم بمیرند علم بخواهد مرد .

و اینوقت برای اینکه مخاطب را گمان نرود که خدای زمین را بی حامل علم و حجت میگذارد بروجود قائم آل محمد صلی الله علیه و آله که حامل علوم جميع انبیاء مرسلين و اوصیای مرضیین و گنجور این گوهر جلالت است تصریح میفرماید:

«أَللهُمَّ بَلى لا تخلُو الْأَرْضُ [خالياً] مِنْ قائم لِلهِ بِحُجَّة اما ظاهِرٍ مشهور و إما خائِفِ مَغْمُورٍ لَئلا تبطل حجج اللهِ وَ بَيِّنَاتُهُ وَ كَمْ دَاوَأَيْنَ؟ أولئِكَ وَاللهِ الْأَقَلُّونَ عَدَداً وَ الْأَعْظَمُونَ عِنْدَاللهِ قَدْراً يَحْفَظُ اللَّهُ حَجَجَهُ وَ بَيِّنَاتِهِ حَتَّى يُودِعُوها نُظَرَاءَهُمْ وَيَزْرَعُوها فِي قُلُوبِ أَشباهِهِمْ هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقيقَةِ الْبَصِيرَةِ وَ بِاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ وَ اسْتَلانُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ وَأَنسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الجَاهِلُونَ وَصَحِبُوا الدُّنيا بأبْدانِ أَرْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالمَحَلِّ الْأَعْلى أُولئِكَ خُلَفَاءُ اللهِ فِي أَرْضِه و الدعاة إلى دِينِهِ إِنْصَرِف يَا كُمَيْلُ إِذا شِئْتَ».

یعنی خداوند خالی نمیگذارد جهان را از قائمی که حجت خدای بر جهانیان باشد خواه ظاهر و مشهور باشد چون امیرالمؤمنین و اولادش که هر وقت برحسب اقتضای وقت و حکم تکلیف احکام خدای و حجج او را بر پای داشتند ، و بموجب مصلحت علم و عمل ظاهر فرمودند یا بسبب قلت انصار و کثرت اشرار و حکمتهای دیگر که خدای خود میداند آن قائم را پوشیده میدارد تا حجج وبينات خداوندی باطل نماند تا گاهی که حکمت یزدان و مشیت ایزدمنان برظهورش علاقه یابد

ص: 349

این وقت از امتداد دولت جباران اظهار ملالت مینماید و میفرماید : چند باشد مدت غلبه ظالم وغیبت قائم و کجایند این ائمه هدی ؟! سوگند با خدای عدد ایشان اندك است لكن منزلت و مكانت ایشان عظیم است خداوند بوجود ایشان حفظ حجتهای متين وبراهين دين مبین را میفرماید و هريك از ایشان چون این جهان را وداع گوید اسرار خود را با مانند خودش کسی بودیعت سپارد و تخم علم و دانش را در کشت زار تا قلوب امثال خودش زراعت نماید چنانکه ائمه هدی صلوات الله عليهم گنجینه اسرار الهی را دست بدست میبردند و اینک قائم آل محمد صلی الله علیه و آله گنجور آنست.

و این ائمه اند که علم ایشان لدنی است و دفعة واحدة از حضرت حق در قلوب ایشان فروریخت تا حقیقت بینش را در یافتند و براحت و روان یقین پیوستند و آنچه را متنعمان دشوار شمردند و بذلش را ناهموار میگرفتند ایشان آسان گرفتند و آنچه را مردم نادان از آن وحشت داشتند بآن مانوس گردیدند و اگر چند با مردم دنیا در ابدان مصاحب بودند لکن ارواح ایشان در محل اعلی مشغول دیدار دوست بود ایشان هستند که خلفای خداوند میباشند در زمین خدا و داعیان مردمانند بدین یزدان آه آه چه بسیار آرزومندم دیدار ایشان را و چون سخن باین مقام آورد ، فرمود: ای کمیل اگر خواهی ازینجا بازشو

بالجمله چنانکه اشارت رفت چون ابن اشعث در دیر الجماجم هزيمت يافت جماعتی از بیم گزند حجاج بهر سوی فرار کردند کمیل نیز چون اندیشه او را در قتل خویش بدانست از وی بگریخت چون حجاج بدو دست نیافت عطائی که در بیت المال در حق آنمردم سپاهی که از اقوام کمیل بودند قطع نمود

چون کمیل بشنید گفت گفت که از روز من نه آن چند بجای مانده است که سبب قطع روزی جمعی بشوم پس به نزديك حجاج در آمد گفت ای کمیل تو را میجستم و دوست همی داشتم که بدست آویزی خونت بریزم آویزی خونت بریزم همانا تو خون امیر المؤمنين عثمان را بریختی کمیل فرمود : نمیدانم بروی غضبان تر هستی یا بر من که از وی در گذشتم آنگاه فرمود ای مرد ثقفی اینچند بر من میاشوب و چون گرگ درنده بر من

ص: 350

ستیز مجوی سوگند با خدای از عمر من مدتی بس قلیل بجای مانده است بهر چه خواهی حکم کن چه میعاد ما در حضرت یزدان و حساب ما با اوست و مولای من امير المؤمنين علیه السلام مرا خبر داده است که تو قاتل من هستی.

حجاج گفت: حجت برتو وارد میشود ، فرمود : وقتی است که قضاوت و حکومت در عهده تو باشد و آن ظالم غدار بفرمود : تا آن مرد بزرگوار را بقتل رسانیدند و اینوقت از روزگار فرخنده آثارش نود سال برفته بود ، و بعد از قتل آنجناب دیگریرا بحضور حجاج در آوردند، حجاج گفت : مردی را مینگرم که گمان نمیبرم بر کفر خویش شهادت دهد و ازین سخن خواست او را بفریبد و بغیرت در آورد تا بر کفر شهادت ندهد و بقتل برسد لكن آنمرد مکنون خاطر حجاج را بدانست و گفت مرا بخدعه و فریب در افکنی تا بقتل در آوری دانسته باش که من از تمامت مردم روی زمین بلکه از فرعون هم کافر ترم حجاج را خنده فرو گرفت و او را براه خویش گذاشت

در کتاب غرر الخصایص مسطور است که در آنحال که حجاج بکشتن آن لشکریان که با ابن اشعث خروج کرده بودند مشغول بود مردی از بنی تمیم را بمعرض قتل در آوردند روی بحجاج آورد و گفت : ايها الامیر سوگند با خداوند «لئن أسأنا في الأدب لما أحسنت في العقوبة»، اگر ما در رعایت ادب بد کردیم تو در مراتب عقوبت نیکونرفتی

حجاج چون این سخن بشنید دیگرگون شد و گفت : اف بر این مردارها باد آیادرين مقتولين يك نفر نبود مانند اینمرد نیکو سخن کند؟ آنگاه بفرمود تا بازماندگان را رها کردند ، و از خون آنجمله در گذشتند ، بالجمله حجاج یکماه در کوفه بماند و از جمله سیئات اعمالش این بود که مقرر داشت مردم شام در سراهای مردم کوفه اندر آیند ، و با اهل و عیال ایشان بگذرانند

و حجاج اول کسی است که این بدعت سیئه را بگذاشت ، و مردم سپاهی را در

ص: 351

منازل دیگران فرود آورد و این کار ناستوده خصوصاً در بلاد عجم دایر گردید .«و من سن سنة سيئة كان عليه و زرها و وزر من عمل بها الى يوم القيمة»

بیان وقعه که در میان حجاج وعبد الرحمن بن محمد در مسکن روی داد

چون عبدالرحمن منهزم گشت ، ببصره اندر شد ، و از آن کسان که انهزام یافته بودند جمعی کثیر بروی انجمن شدند، و در جمله ایشان عبیدالله بن عبدالرحمن بن سمرة بن جندب بن عبد شمس قرشی بود ، و او این هنگام با محمد بن سعد بن ابی وقاص در مداین جای داشت. پس حجاج بدوروی نهاد ، و ابن سعد بعبد الرحمن پیوسته شد ، و عبدالرحمن بالشکری بی پایان جانب حجاج سپرد ، و بسطام بن مصقلة بن هبيرة الشيبانی نيز با عبدالرحمن بود.

و اینوقت گروهی بیشمار باعبدالرحمن برموت بیعت کردند ، یعنی تاجان در تن دارند بکوشند و از حجاج فرار نجویند، پس اینجماعت در مسکن که نام موضعی است در آمدند، وعبدالرحمن بفرمود ، بر پیرامون سیاهش خندقی بر آوردند تا از آسیب دشمن محفوظ بمانند ، و نیز راه جنگ و قتال را از یکسوی معین ساخت ، و خالد ابن جریر بن عبدالله نیز از خراسان با جماعتی از سپاهیان کوفه بوی ملحق شدند

و چون حجاج اینداستان بدانست ، بالشکرهای شام و ابن مهلب که در آن ایام بر حسب فرمان باوی همعنان بودند ، بجانب بصره روان شد ، و ایندو سپاه بزرگ آماده قتال و جدال گردیده تیغها بر آمیختند و بر هم در آویختند، و تامدت پانزده روز از ماه شعبان بسخت تر قتالی اشتغال ، و بازار پیکار و آتش کارزار اشتعال دادند و در این میانه زیاد بن غنم قینی که حارس مسالح(1) حجاج بود، مقتول گشت ازینروی در ارکان ثبات حجاج و اصحابش ثلمه در افکند ، وحجاج در آن شب خواب

ص: 352


1- یعنی اسلحه خانه

از چشم دور کرد و قواد سپاه و سرهنگان لشکر را تحریض همی نمود.

و چون خورشید خاوری بر تختگاه نیلوفری خیمه بر کشید ، دو سپاه کینه خواه علی الصباح بجنگ در آمدند ، و چنان جنگی سخت بنمودند ، که هیچکس را بخاطر نبودی . و در اینحال دسته سواران که با سفیان بن ابرد بودند ، پراکندگی گرفتند ، چون حجاج بر اینحال نگران شد با عبدالملك بن مهلب فرمان داد تا بریاران عبدالرحمن حمله بیاورند ، و نیز اصحاب حجاج از هر طرف حمله ور شدند ، و تیغها بر آوردند ، و ابطال رجال و دلیران با یال و کوپال عرصه قتال را بزلزله وزلزال در افکندند و سرانجام عبدالرحمن و یارانش انهزام یافتند و عبدالرحمن بن أبی ليلى فقیه و ابو البختری طائی در این هنگامه بقتل رسیدند

این هنگام بسطام بن مصقلة بن هبيرة با چهار هزار تن سوار کارزار که از دلیران روزگار یادگار بودند و در میان مردم کوفه و بصره نامدار آمدند قدم جلادت و رشادت و غیرت پیش نهادند و نیام تیغها در هم شکستند و سپرها چون میغها بر سر کشیدند ویاران خویش را بقتال و جدال ترغیب همیداد و گفت : از مرگ گریزی نیست بهر کجا روی کنیم از ما جدائی نجوید و بهر مقام منزل گیریم با ما بپوید بهتر آن است که با اینمردم که همه بر باطل نازلند جنگ در افکنیم و بکشیم و نیکنام کشته شویم .

پس با این حدت وسورت بتمامت بر مردم شام بتاختند و بهر گروهی روی آوردند از هم پراکنده کردند و چند مره مردم شام را از پیش برداشتند چون حجاج این دلیری و جرأت را نگران شد کمانداران را بخواند و بفرمود تا ایشان را هدف تیر دارند و نیز دیگر سپاهیان از هر طرف برایشان احاطه کردند چندانکه از آن چهار هزار سوار جز معدودی جان بدر نبرد و از آنطرف ابن اشعث روی به سجستان نهاد

و بعضی داستان هزیمت یافتن ابن اشعث را در مسکن بدینگونه نوشته اند که ابن اشعث و حجاج در مسکن اجتماع یافتند و اینوقت سپاه ابن اشعث و حجاج ما بين

ص: 353

دجله وسیب (1) و کرخ جای داشتند پس یکماه کم و بیش با هم قتال دادند این هنگام مردی سالخورده بیامد و حجاج را راهی بنمود که از پشت کرخ در بیشه و پایابی از آب بود حجاج خرسند گشت و سرهنگی را با چهار هزار تن باوی همراه کرد و با سرهنگ گفت : اگر این پیر براستی راهنمائی کند هزار در همش عطا کن و اگر دروغ گوید سر از تنش برگیر، پس آن پیر آن جماعت را ببرد .

و از آنسوی حجاج با سپاه عبدالرحمن قتال داد لکن از عبدالرحمن بهزیمت برفت و از سیب بگذشت و ابن اشعث کامروا و مظفر وایمن به لشکرگاه خود پیوست مردمش نیز که لشکر گاه حجاج را بنهب و غارت بسپرده بودند فارغ البال باماکن خویش باز شدند و جامه جنگ از تن بریختند و آسوده خاطر بخفتند اما از آن بیخبر که «ان الحوادث قديطرقن اسحاراً »، به بین تا چه زاید شب آبستن است.

بناگاه نیمه شب آن چهار هزار تن با شمشیرهای عریان و تیغهای بران برایشان بتاختند و چنان آشفته شدند که از اصحاب عبدالرحمن بیشتر از آنکه کشته شدند غرقه آمدند و حجاج چون آن بانگ و آشوب بشنید حکایت را بدانست و بلشکر گاه خویش بازشد و هر کس را بیافت بکشت ، و شماره مقتولین بچهار هزار تن پیوست و از جمله ایشان عبدالله بن شداد بن الهاد بود که مذکور شد و دیگر بسطام بن مصقله وعمر و بن ضبيعة الرقاشی و بشر بن المنذر بن الجارود و جز ایشان بودند

بیان رفتن عبد الرحمن بن محمد بن اشعث به سوی رتبیل و مجاری حالات او

چون عبدالرحمن بن محمد بن اشعث در وقعه مسکن نیز آنگونه شکست بدید جاى درنك نديد و بطرف سجستان روی نهاد حجاج بفرمود: تا پسرش محمد بن الحجاج وعمارة بن تمیم لخمی از دنبالش بتازند و سالاری سپاه را با عماره گذاشت پس ایشان شتابان روان شدند و عبدالرحمن را در مدینه رسول در یافتند و ساعتی باوی قتال داده

ص: 354


1- سیب بکسرسین نام نهری است در کنار بصره .

او را منهزم ساختند و عبدالرحمن با یارانش همی برفتند تا بسابور پیوستند و جماعتی از اکراد نیز با ایشان یار و یاور گردیدند

و عمارة در یکی از عقبات با ایشان دچار شد و جنگ در افکند و در میانه قتالی شدید بگذشت چندانکه عمارة و جمعی کثیر از یارانش جراحت یافته منهزم شدند و آن عقبه را با ایشان بگذاشتند و عبدالرحمن همچنان برفت تا بکرمان رسید و عمارة نیز بر اثر ایشان میرفت و در اینوقت یکی از مردم شام بقصری که در مغازه کرمان بود در آمد و در آنجا دید که بعضی از مردم کوفه این شعر ابن حلزة اليشكری را که از قصیده طویله ایست بنوشته:

أيا لهفاً و يا حرباً جميعاً *** و يا حر الفؤاد لما لقينا

تركنا الدين والدُّنيا جميعاً *** و أسلمنا الحلائل و البنيا

فما كنا بناس أهل دين *** فنصبر فى البلاء إذا ابتلينا

و ما كنا بناس أهل دنيا *** فنمنعها ولولم نرج ديناً

تركنا دورنا الطغام عك *** و انباط القرى و الاشعرينا(1)

و چون عبدالرحمن بکرمان وصول یافت، عامل کرمان حاضر خدمت شد و از بهرش خورش و خوردنی و دیگر اشیاء آماده داشته بود ، عبدالرحمن در آنجا چندی نزول نمود ، آنگاه روی بسجستان نهاد ، و بطرف زرنج برفت و عامل او در زرنج بود ، و چون وصول عبدالرحمن را بدانست دروازه شهر را بریست ، و او را از دخول شهر مانع شد ، عبدالرحمن روزی چند بر در آن شهر

ص: 355


1- ای حسرت و آه و ای آتش قلب و درون که بچه روزگاری افتادیم ، دین و دنیا هر دو را واگذاردیم و زنان و کودکان خود را بدست دشمن تسلیم کردیم . نه اهل دین بودیم که استقامت بورزیم و بر شدائد جنگ شکیبا باشیم و نه اهل دنیا که اگر امیدواری بدیانت خود نداریم اقلااز دنیای خود دفاع کنیم. خانه ها و مزارع خود را بدست مردمان فرومایه عك وانباط و اشعر ترك كردیم و از خانه و کاشانه خود هم حمایت ننموديم ( عك واشعر نام دو قبیله است و انباط جمع نبط بفتح نون گروه مخلوط از قبائل و اصناف مردم اند.)

بنشست ، تا مگر گشاده دارد، لکن نتوانست و از آنجا بار بر بست و روی بجانب بست نهاد.

و اینوقت عیاض بن همیان بن هشام سدوسی شیبانی از جانب عبدالرحمن حکمران بست بود ، پس باستقبال عبدالرحمن بیرون شتافت ، و در مکانی نیکو منزل داد ، و شرایط پذیرائی و عرض ارادت بجای آورد ، لکن چون اصحاب عبد الرحمن را از وی غفلتی برفت ، بناگاه عیاض عبدالرحمن را بگرفت ، وبندی گران بر پایش بر نهاد ، و هی خواست تا باین خدمت از سطوت حجاج ایمن گردد.

و از آن سوی چنان بود که چون رتبيل ملك كابلستان مقدم عبدالرحمن را بشنید، برای پذیرائی او روی براه نهاد ، و در آن اوان که عبدالرحمن را عياض بگرفت رتبیل در کنار بست فرود آمد، و چون آنحال را بدانست بسوی عیاض پیام فرستاد، سوگند باخدای اگر چشم زخمی بر وی فرود آید ، یا بقدر موئی بر وی ضرر رسانی ، ازین مکان بر نخیزم تا تو را ذلیل و زبون نمایم ، و تو را با هر کس که با تست از شمشیر بگذرانم ، و زن و فرزندان شما را اسیر گردانم و اموال شما را بنهب وغارت در سپارم، عیاض چون اینحال بدید از کرده پشیمان شد ، و معذرت بخواست وامان طلبید، و عبدالرحمن را رها نمود ، عبدالرحمن خواست تا عیاض را بقتل رساند، رتبیل مانع شد

آنگاه عبدالرحمن با رتبیل ببلاد رتبیل برفت، رتبیل او را در منزلی خوش فرود آورد ، و بتکریم و تعظیمش بپرداخت ، و در این اوقات جمعی کثیر از آن هزیمت یافتگان یاران عبدالرحمن از بزرگان و دیگران که امان حجاج را نپذیرفتند ، و رایت عداوتش را بر کشیده داشتند ، از هر سوی از دنبال عبدالرحمان راه گرفتند، و بقدر شصت هزارتن در سجستان انجمن کرده در کنار زرنج در آمدند و سکانش را محاصره و در بندان دادند

و نیز مکاتیب بعبد الرحمان بنوشتند و قدومش را خواستار شدند ، و باز نمودند که ما آهنگ خراسان داریم تا بآن مردم که از عشایر مادر آن سامان

ص: 356

هستند متفق شویم. آنگاه با مردم زرنج محاربه کرده سرانجام حکمرانش را بگرفتند ، و بعذابهای سخت دچار کردند ، عبدالرحمن با ملك كابل مشورت کرده با رخصت او روی بسجستان نهاد ، و در این مدت عبدالرحمن بن العباس بن ربيعة بن الحارث بن عبدالمطلب آنجماعت را بجماعت نماز میگذاشت ، تا عبد الرحمن باز آید

و چون کتب آنجماعت بعبد الرحمن پیوست ، و او با ایشان ملحق گشت زرنج را نیز مفتوح ساختند ، و از آنسوی عمارة بن تمیم نیز چنانکه اشارت رفت با سپاه شام بفرمان حجاج در حدود سجستان نزول نمود

در اینوقت اصحاب عبدالرحمن در خدمتش معروض داشتند ، که نیکتر چنان است که ما را ازین ملک نیم روز بخراسان رسانی ، عبدالرحمن در جواب گفت یزید بن مهلب که با یمن تدبیر و ضرب شمشیر صینی عالمگیر دارد ، در خراسان فرمان گذار است و لشکری جرار و بیشمار در آن سامان روز میگذراند هرگز سلطنت و امارات را با شما نمیگذارد ، و اگر بخواهیم بعنف اندر شویم ، با لشکر خویش بمبارزت و مقاتلت مابیرون تازد، و نیز لشکر بمدد او میرسند و روزگار را بر ما دشوار میگردانند .

در جواب گفتند : اگر ما بخراسان شویم چندان یار و یاور یابیم که صد چنان لشگر پرخاشگر را بهزیمت پی سپر شویم ، فرضاً اگر ضعفی هم بر ما روی کند خراسان مملکتی پهناور و فسیح است، بهر جانب که خواهیم که خواهیم می شویم عبد الرحمن با آن شصت هزار تن جانب راه گرفتند، تا بهرات پیوستند ، در اینوقت عبدالله بن عبدالرحمن بن سمرة القرشی که از اصحاب عبدالرحمن بود با دو هزار تن از لشکرگاه عبدالرحمن بیرون شدند و فرار کردند .

عبدالرحمن از اینحال ملال گرفت ، و با آن جماعت گفت همانا در مامن و ملجائی جای داشتم، نوشته های شما پیاپی در رسید ، و مرا بخواندید و بگفتید ما بجمله یکزبان و متحد هستیم، و چون در زمین نیمروز در آمدم، گفتم

ص: 357

اکنون نه هنگام رفتن بخراسان باشد ، گفتید صواب در آنست که بخراسان اندر شویم ، چه شما را گمان همی رفت که همه یکزبان هستید ، و با من همعنان باشید و هرگز پراکنده نشوید ، اينك عبدالله کرد آنچه کرد، هم اکنون آنچه خواهید چنان کنید، اما من بهمانجا شوم که بودم ، و نزد همان رفیق میروم که از وی باز شدم

چون آن مردم این سخنان بشنیدند ، طایفة متفرق شدند و طایفه باوی بماندند ، و بیشتر لشگر با عبدالرحمن بن عباس هاشمی بیعت کردند ، پس عبد الرحمن بن اشعث روی به رتبیل نهاد، وعبدالرحمن بن عباس بجانب هرات برفت و آن لشکر که با وی بیعت کرده بودند نیز در خدمتش راه گرفتند ، و با رقاد ازدی در هراة روی در روی شدند ، و او را بکشتند و در هراة بماندند ، و چون يزيد بن مهلب اینخبر بشنید روی بهرات آورد و بعضی گفته اند:

چون عبدالرحمن بن اشعث از مسکن انهزام گرفت ، عبیدالله بن عبد الرحمن بن سمرة بهرات رفت ، و عبدالرحمن بن عباس بسجستان شد ، و پراکندگان مردم ابن اشعث بگردش انجمن شدند، و ابن عباس با بیست هزار تن روی بخراسان نهاد ، و در هرات منزل آوردند و رقاد را بکشتند

چون یزید بن مهلب اینخبر بشنید بدو پیام کرد که اگر مقصودت اقامت در ولایتی است ، دیگر بلاد که از حکومت من خارج است برای تو سهلتر است روی بدانسوی کن ، چه من مکروه میدانم که با تو قتال بورزم ، و اگر قصد تو دریافت مال است مبلغی از بهر تو فرستادم ، ابن عباس در پاسخ گفت: ما در این مکان نه بمحاربت و نه بمقاتلت و نه باقامت در آمده ایم ، همی خواهیم روزی چند آسایش از فرسایش را بپای بریم و بدیگرسوی روی نهیم ، و نیز ما را بمال و خواسته حاجتی نیست .

و از پس اینجمله بگرد آوردن خراج بپرداخت ، و اینداستان بیزید بن مهلب پیوست، یزید گفت: کسیکه برای آسایش در محلی آرامش خواهد ، با

ص: 358

باج و خراجش چکار است ؟ بطرف او راه گرفت ، و هم در پاسخش بنوشت که آسایش گرفتی و آرامش یافتی و جبایت خراج نمودی ، هم اکنون آنچه گرفتی از آن تو باشد ، و هم از آنجمله بر افزونت عطا میکنم ، دیگر محل اقامت نیست ، بهر کجا خواهی روی کن چه کراهت دارم با تو مقاتلت جویم. ابن عباس گفت : جز مقاتلت بهیچ چیز مبادرت نورزم ، و نیز با عیان و ارکان در گاه یزید نامه ها نوشت ، و ایشان را مستمال (1)همی بداشت ، و بخویشتن خواندن گرفت ، و چون یزید بدانست گفت: همانا این انگیزش از آن برتر است که بنکوهش چاره شود، پس رو بدوی کرد ، و قلیل مقاتلتی در میانه برفت و اصحاب عبدالرحمن بن عباس پراکنده شدند و خودش با طایفه پای ثبات بیفشردند ، و در جنگ بپائیدند و سرانجام انهزام یافتند

یزید فرمان کرد ، تاکسی از لشکر از دنبال گریختگان نتازد ، و آنچه در لشگرگاه ایشان بود بغارت ببردند ، و جمعی را اسیر ساختند ، و از جمله اسیر شدگان محمد بن سعد بن ابی وقاص وعمر بن موسى بن عبیدالله بن معمر و عباس بن الاسود بن عوف زهری و هلقام بن نعيم بن القعقاع بن معبد بن زرارة و فيروز بن حصین و ابوالفلج مولای عبیدالله بن معمر وسواد بن مروان و عبدالرحمن بن طلحة بن عبدالله بن خلف خزاعی و عبدالله بن فضالة الزهرانی ازدی بودند

و از آنسوی عبدالرحمن بن عباس باراضی سند پیوست ، و ابن سمرة جانب مرو گرفت، یزید نیز بمرو روی نهاد ، و جماعت اسیران را با سبرة و نجدة بدرگاه حجاج بفرستاد ، اینوقت برادرش حبیب بن مهلب با یزید گفت : ازین پس با کدام روی مردم یمانیه را نگران توانیم شد ، با اینکه عبدالرحمن بن طلحه را بدرگاه حجاج سفاک میفرستی، یزید گفت : همانا حجاج است ، یعنی او را مختصر نمیتوان گرفت ، و کسی را از وی نادیده نمیتوان شمرد ، و باوی متعرض نمیتوان گردید حبیب گفت: عزل و عزلت را بر خود هموار کن ، و

ص: 359


1- دلجوئی کرد و استمالت نمود که با او همراه شوند

عبد الرحمن را نفرست، چه او را بر ما حقی است

یزید گفت : چیست؟ گفت وقتی چنان افتاد که مهلب را در مسجد جامع بداشتند و صدهزار درهم مطالبه کردند طلحه آن مال را بپرداخت و او را آسوده ساخت یزید او را رها کرد ، و نیز عبدالله فضاله را بدرگاه حجاج نفرستاد ، چه از طایفه ازد بود ، و دیگران را روانه ساخت ، چون آنجماعت را در سرای حجاج در آوردند ، با حاجب خود گفت: هر وقت با تو گفتم : سید اینجماعت را بمن آر فیروز را اندر آر ، و اینوقت حجاج در زمین واسط بود و هنوز شهر واسط را بنیان نکرده بودند

آنگاه حجاج با دربان گفت : بزرگ ایشان را بمن آور ، دربان با فیروز گفت بپای شو ، چون حجاج او را بدید ، گفت : ای ابوعثمان با این مردم ازيك پوست و گوشت نبودی نبودی، از چه در این آشوب با ایشان همعنان شدی؟ ،گفت: از فتنه عام بود ، حجاج گفت: هم اکنون اموال خود را بنویس ، فیروز گفت : ای غلام هزار بار هزار بار و دو هزار بار هزار در هم بنویس ، و نیز اموالی بیرون از شمار صورت نوشت ، حجاج گفت : اینمال در کجاست ؟ گفت نزد من موجود است ، گفت: تسليم من کن ، گفت : بر خونم ایمن هستم ، گفت سوگند با خدای این مال را بباید تسلیم کنی، و از آن پس بقتل برسی ، فیروز گفت مال و خونم بهم جمع نمیشود ، حجاج گفت: او را از مجلس بیرون بردند .

پس از آن محمد بن سعد بن ابی وقاص را حاضر کردند، با او گفت: یاظل الشیطان که از جمله مردمان بیشتر تیه و کبر داری ، و این سخن از آن گفت ، که محمد بن سعد را قامتی بلند بود ، و او را ظل الشیطان میخواندند ، محمد گفت : طول قامت را خدای عطا کرده است ، حجاج : از بیعت یزید بن معويه سر برتافتی ، و بحسین و ابن عمر تشبه جستی ، بعد از آن مؤذن شدی ، وحجاج این سخنان همی بگفت ، و با چوبی که در دست داشت بر سرش همی بکوفت تا بشکست ، و خون بر جست و بر چهره اش بنشست ، آنگاه فرمان کرد تا او را

ص: 360

بقتل رسانیدند

بعد از آن عمر بن موسی را احضار کرد و گفت یا عبدالمرءة همانا پسر جولا یعنی ابن اشعث با چماق بر فراز سرت می ایستاد و باوی در گرمابه شرب می نمودی ، گفت : اصلح الله الأمير فتنه روی داد ، که نیکوکار و بد کار را شامل گشت ، ما نیز در آن افتادیم ، اکنون خدای ترا نیرومند فرموده است اگر عفو کنی از روی جمال و فضل تو است، و اگر عقوبت فرمائی با گناهکاران بپای برده باشی.

حجاج گفت : اما اینکه گفتی این فتنه نیکوکاران را شامل گردید دروغ گفتی ، بلکه شامل فاجران گردید و ابرار را در نسپرد ، اما اینکه بگناه خود اعتراف نمودی تواند بود که تو را سودمند باشد ، چون مردمان این سخن بشنیدند بنجات او امیدوار شدند ، لكن بفرمود تا او را نیز بکشتند ، بعد از آن هلقام بن نعیم را بخواند ، و گفت : دوست همیداشتی که ابن اشعث بآرزوی خود برسد باز گوی تو از وی چه امید داشتی؟ گفت آرزو داشتم که دارای ملك و مملکت شود ، و مرا والی ولایتی کند، چنانکه عبد الملك با تو این معاملت ورزید ، حجاج بفرمود تا او را بکشتند

آنگاه عبدالله بن عامر را بیاوردند حجاج گفت : اگر نجات یابی چشمت بهشت را ننگرد، عبدالله گفت: خداوند مهلب را بآنچه کرد پاداش نيك دهد گفت: چکرد؟ این شعر در جواب بخواند:

لانه كاس فى اطلاق أسرته *** و قاد نحوك فی اغلالها مضرا

و فى بقومك ورد الموت أسرته *** و كان قومك ادنى عنده خطرا

کنایت ازینکه اگر ترا حمایت و نصرت نكردى اينك صاحب حكم وحكومت نبودی ، حجاج ساعتی سر بزیر افکند، و همی در دل به بپیچید . آنگاه گفت تو را با این مراتب چکار باشد؟ و بفرمود تا او را نیز سر بر گرفتند .

لکن این سخنان وی در دل حجاج بماند ، تا گاهی که یزید بن مهلب را

ص: 361

از امارت خراسان معزول ساخت، و بزندان در انداخت . و چون از این کارها بپرداخت بفرمود تا فیروز را بشکنجه و عذاب دچار ساختند ، و آن مال را ازوی طلب کردند، و چون چیزی از وی حاصل نشد ، فرمان کرد تانی فارسی را در هم شکافتند و در بن ناخن و اعضای او بسپوختند ، چندانکه مجروح گردید آنگاه سر که بر آن جراحت بیفشاندند .

فیروز از شدت عذاب و سختی شکنجه بدانست روان از تن می سپارد ، پس با آنکس که او را عذاب میکرد :گفت مردمان هيچ شك ندارند که مرا کشته اند، و از اموال من بسیاری نزد ایشان بودیعت است که هرگز بشما نخواهند داد مرا بمردمان بنمای تا بدانند زنده ام ، و آن اموال را بازدهند. پس آن مرد این سخن را بحجاج بگذاشت ، حجاج گفت: او را بمردمان بنمای.

پس فیروز را بر فراز باره شهر بیاوردند ، فیروز صیحه بلند برکشید و با مردمان گفت: هر کس مرا میشناسد شناخته ، و هر کس نمیشناسد هما نا من فیروز بن حصین هستم ، و در نزد جماعتی اموالی دارم ، دانسته باشید که نزد هر کس از من چیزی باشد از آن اوست ، و بر وی حلال است ، و درهمی به هیچکس ندهد و هر کس شاهد و حاضر است بغایب خبر دهد چون حجاج این خبر را بشنید درونش از آتش تفته بتافت و او را بقتل آورد

و نیز بقتل عمر بن ابی قرة الكندی که مردی شریف بود فرمان داد آنگاه اعشی همدان شاعر مشهور را احضار کرد ، و هو عبدالرحمن بن عبدالله بن نظام بن جشم بن عمرو بن الحارث بن مالك بن عبدالحر بن جشم بن حاشر بن جشم بن خيران بن نوف بن همدان بن مالك بن زيد بن نزار بن واصلة بن ربيعة بن الخيار بن مالك بن زيد بن كهلان سبابن يشجب بن يعرب بن قحطان كنيتش ابو المصلح و شاعری فصیح کوفی و از شعرای دولت اموية ، و شوهر خواهر او بود(1) واعشی از نخست در شمار فقهاء قراء میرفت ، بعد از آن از آن

ص: 362


1- بلکه او شوهر خواهر شعبی فقیه بود و شعبی هم شوهر خواهر او عبارت متن ناقص است ، باغانی چاپ دار الکتب ج 6 ص 33 مراجعه شود .

کار روی بپرداخت و بشعر و شاعری روی آورد ، و او در خواب چنان دید ، که گویا او را در مکانی که از گندم و جو انباشته بود در آوردند ، و گفتند از هر کدام خواهی برگیر، اعشی از شعیر بر گرفت ، و این خواب را با شعبی درمیان نهاد ، گفت : اگر نه اینخواب صحیح باشد از قرآن و قرائت بشعر گفتن پردازی و چنان بود که وی تعبیر کرد

ابوالفرج اصفهانی در جلد پنجم اغانی گوید: اعشی از جمله آنان بود که بفرمان حجاج بحرب مردم دیلم و نواحی دشت پی(1) برفت ، و اسیر گشت و مدتی در چنگ ایشان اسیر بماند ، و آن کافر که او را اسیر داشت دختری ماهروی داشت ، که بعشق اعشی دچار شد ، و شب هنگام زندانش را چون خلد جنان ساخت ، و از وی کام بخواست، اعشی که مدتها بمفارقتها روز میبرد ، اقبال را دچار و با آن دلدار تا بامدادان هشت مرة مباشرت نمود .

آن دختر دیلمیه چون این نیرومندی و استطاعت بدید ، از کمال وجد و نشاط گفت: ای معشر مسلمانان آیا با زنان خویش اینگونه معاملت و مباشرت کنید ؟ اعشی گفت: عادت ما بتمامت چنین است ، گفت ازین سبب باشد که نصرت می یابید ، هم اکنون بازگوی ، اگر ترا خلاص کنم مرا بخویشتن اختصاص میدهی؟ گفت : آری ، پس شب هنگام بندهای او را برگشود ، و از آن راه که خود میدانست با هم فرار کردند ، و یکی از اسرای مسلمانان این شعر بگفت:

فمن كان يفديه من الأسر ماله *** فهمدان تقديها الغداة أيورها

کنایت از اینکه اگر دیگر اسیران خویشتن را بدستیاری اموال خریدند ، اعشی بقوت ایراز حدت زنجیر و سورت شمشیر برست ، و نیز وقتی حجاج او را با مردم

ص: 363


1- آبادی وسیعی بوده است بین ری و همدان ، يك قسمت آن تابع ری و آن را دشتبی رازی میخوانده اند و قسم دیگر تابع همدان و بنام دشتبی همدان معروف بوده است.

كوفه بجنگ مردم مکران فرستاد، اعشی مدتی بماند و مریض شد، و اشعاری بنظم در آورد .

و اعشی همدان از اخوال ابن اشعث بود ، چه مادر عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث ام عمر و دختر سعید بن قیس الهمدانی بود از پنروی گاهی که ابن اشعث بر حجاج خروج نمود، اعشی نیز با وی همراه بود ، و در آن اوقات که مروان بن حکم ولایت داشت، نزد او بشام رفت، و چنانکه مقصود داشت نیافت و بسوی نعمان بن بشیر که اینوقت عامل حمص بود برفت ، و شکایت برد ، نعمان بن بشير با جماعت یمانیه گفت: اينك شاعر یمن و زبان ایشان است ، هر چه توانید بدو عطا کنید

گفتند هر يك دو دینارش میدهیم، گفت هر يك يك دينار بدهيد ؛ امازود گفتند : از بیت المال بده و با ما محسوب ،بدار، نعمان آنجمله را بشمار آورد بیست هزار دینار برآمد ، و بدو بداد ، و گاهی که عطای آنمردم را میپرداخت با ایشان محسوب بداشت ، و اعشی او را مدح براند، و از احوال اعشی در این مقام بهمین مقدار کفایت رفت

بالجمله : حجاج او را حاضر کرد و گفت هان ای دشمن خدای بیار تاچه داری ؟ و قول خودت را «بین الاشج وبين قيس»را بر من بخوان اعشی گفت : بلکه آن شعر را که در حق تو گفته ام ، میخوانم ، گفت : همان را بخوان و اعشی انشاد کرد:

أبى الله إلا أن يتمم نوره *** و يطفىء نار الفاسقين فتخمدا

و يظهر أهل الحق فی كل موطن *** و يعدل وقع السيف من كان أصيدا

و ما أحدثوا من بدعة و عظيمة *** من القول لم يصعد إلى الله مصعداً

و ينزل ذلاً بالعراق و اهله *** كما نقضوا العهد الوثيق المؤكدا

و جبناً حشاه ربهم فی قلوبهم *** فما يقربون الناس إلا تهددا

فلا صدق في قول و لا ضر عندهم ***ولكن فخيراً فيهم و تزيدا

ص: 364

فكيف رأيت الله فرق جمعهم *** و مزقهم عرض البلاد و شردا

فقتلاهم قتلى ضلال و فتنة *** و جيشهم أمسى ذليلاً مطردا

و لما زحفنا لابن يوسف غدوة *** و أبرق منه العارضان و أرعدا

قطعنا إليه الخندقين و إنما *** قطعنا و أفضينا إلى الموت مرصدا

فكافحنا الحجاج دون صفوفنا *** كفاحاً ولم يضرب لذلك موعداً

بصف كأن الموت فی حجزاتهم *** إذا ما تجلى بيضه و توقدا

دلفنا إليه في صفوف كأنها *** جبال سرورى أو نعاف فسهمدا

فما لبث الحجاج أن سل سيفه *** علينا فولّى جمعنا و تبددا

و مازاحف الحجاج إلا رأيته *** معاناً و ملقى للفتوح معواً

و إنَّ ابن عباس لفى مرجحنة *** أشبهها قطعاً من الليل أسودا

فما شرعوا رمحاً و لاجر دوا ظباً *** ألا إنما لاقى الجبان مجرداً

و كرت علينا خيل سفيان كرة *** بفرسانها و الشمرى مقصدا

و سفيان يهديها كان لواءها *** من الطعن سد بات بالصبغ مجسداً

كهول و مرد من قضاعة حوله *** مساعيد أبطال إذا النكس عرداً

إذا قال شدوا شدة حملوا معاً *** فانهل فرضان الرماح و أوردا

جنود أمير المؤمنين و خيله *** و سلطانه أمسى عزيزاً مؤيدا

ليهن أمير المؤمنين ظهوره *** على أمة كانوا سعاة و حسدا

تروا يشتكون البغى من أمرائهم *** و كانوا هم أبغى البغاة و أعتدا

وجدنا بنی مروان خير أئمة *** فأفضل هذا الناس حلماً وسؤدداً

و خیر قريش في قريش أرومة *** و أكرمهم إلا النبی محمداً

إذا ما تدبرنا عواقب أمره *** و جدنا أمير المؤمنين مسددا

سيغلب قوماً حاربوا الله جهرة *** و إن كايدوه كان أقوى و أكيداً

كذاك يضل الله من كان قلبه *** مريضاً و من و الى النقاق وحسداً

و قد تر كوا الأهلين و المال خلفهم *** و بيضاً عليهن الجلابيب جردا

ص: 365

ينادينهم مستعبرات اليهم *** وَ يذرين دمعاً فِي الْخُدُودَ واثمدا

انكثا وعصياناً وَ غَدْراً وَ ذِلَّةُ ؟ *** أَهَانَ الاله مَنْ أَهَانَ وَ أَ بُعْداً

شاءم الْمِصْرَيْنِ فَرْخٍ مُحَمَّدٍ *** بِحَقٍّ وَ مَالًا قِيٍّ مِنَ الطَّيْرِ أَ سَعْداً

كَمَا شَاءَ مَ اللَّهِ النجير وَ أَهْلَهُ *** بِجِدِّ لَهُ قَدْ كَانَ أَشْقَى وَ أنجدا

چون این قصیده فریده را مردم شام بشنیدند ، گفتند : أصلح الله الامير نيكو گفته است ، حجاج گفت : نه چنان است که گمان برده اید، و نیکو نگفته است ، چه شما نمیدانید که در این اشعار چه اراده کرده است ، آنگاه روی باعشی کرد و گفت : ای دشمن خدای برای این کلماتت ستایش نکنیم ، چه در باطن بدیگر مقصود اشارت داشت ، وأصحاب خویش را بر ما تحریض نمودی ، و ما ازین قصیده از تو پرسش نکردیم، آن قصیده خود را که در آن میگوئی «بين الأشج و بين قيس باذخ» قرائت کن ، اعشی در خدمتش بخواند ، و چون گفت : « بخ بخ لوالده و للمولود»حجاج آشفته شد و گفت : سوگند باخدای بعد از آن بخ بخ نگوئی ، و بفرمود تا أعشی را که او را عبدالرحمن نام بود ، بقتل آوردند ، و در این قصیده از تشکیل پاره کلمات گزیری نباشد

همانا مقصود اعشی از ابن عباس همان عبدالرحمن بن العباس بن ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب باشد که بنام او و پاره حالاتش اشارت رفت ، و مقصودش از سفیان همان سفیان بن ابرد کلبی است که از سرهنگان سپاه شام است ، و پاره محاربات او نیز مذکور گردید

و مقصودش از فرخ محمد همان عبدالرحمن بن محمد بن أشعث میباشد ، و قول او اشج همان محمد بن الاشعث است، وقول اوبین قیس همان معقل بن ریاحی است ، که جد مادری عبدالرحمن بن محمد است

و قول او «كما شاء م الله النجير و اهله بجد له » اشارت باین است که چون اشعث بن قیس جد عبدالرحمن بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله مرتد گردید ، و مردم کنده نیز باوی متابعت کردند ، مسلمانان با ایشان حرب در افکندند ، و در نجیر بمحاصرت

ص: 366

در انداختند ، و آنان را بگرفتند و بکشتند ، و این تفصیل در داستان قتال أهل ردة مسطور است، در این مقام حاجت باشارت نیست.

اما در کتاب اغاني در ذكر مكالمات حجاج بالأعشى اشعاری دیگر مذکور داشته و گوید : چون حجاج این شعر او را در جمله اشعارش بخواند «نبئت حجاج بن يوسف خر من ذلق فتبا»، گفت : ای دشمن خدای نه چنین است ، بلکه عبدالرحمن بن أشعث بلغزيد ، و بیفتاد وهلاك و سرنگون گشت ، و آنچه باید بدید آنگاه حجاج آواز خود را خشن ساخت ، و چهره اش دیگرگون شد و هر دو شانه او از شدت خشم جنبش گرفت، چنانکه هر کس در مجلس بود ، بر خویش بلرزید ، و برجان خود بترسید ، و اعشی گفت : ایها الامير بلکه من گوینده این شعرم ، و اشعار مذکوره را بخواند

همانا راقم حروف در ربع اول کتاب مشکوة الادب در ذیل احوال حجاج بقتل أعشى ومكالمات او با حجاج اشارت کرده ، و با آنچه در اینجا مسطور گشت اندك اختلافی دارد و آن شعر مذکور چنین است:

و سألتمانی المجد أين محله *** فالمجد بين محمد و سعيد

بين الأشج و بين قيس باذخ.*** بخ لوالده و للمولود

در جلد دوم از کتاب ناسخ التواریخ در ذیل شرح حال شعر ای رسول خدای صلی الله علیه و آله مسطور است که هفده تن از شعرای عرب را اعشی لقب بود. و ایشان را از آن روی این لقب بود که نابینا بودند(1)و از جمله ایشان اعشی همدان را عبدالرحمن مینامیدند.

و چون حجاج از قتل اعشی بپرداخت ، دو تن اسیر در خدمتش حاضر ساختند و بقتل هر دو فرمان داد ، یکی از ایشان گفت ، مرا بر تو حقی است ، حجاج گفت : چیست ؟ گفت : یکی روز عبدالرحمن مادرت را بزشتی یاد کرد ، و من اورانهی همی کردم ، حجاج گفت ؛ جز تو کدام کس بر اینداستان عالم است؟ گفت : این اسیر

ص: 367


1- بلکه اعشی کسی است که چشم او کم بین و کم سو باشد، یا اینکه در شب نتواند دید و در روز خوب ببیند، یعنی شبکور

دیگر ، حجاج بپرسید و او تصدیق کرد ، حجاج با آن يك گفت : از چه روی تو نیز چنین نکردی ، گفت : آیا سخن صدق در خدمت تو سود میرساند؟ گفت آری گفت : آن بغض و کینه که مرا با تو و قوم تو است ، از نهی کردن ابن أشعث بازم داشت حجاج گفت اين يك را بسبب حسن کردارش و اين يك را بعلت صدق گفتارش رها سازید

و چون اینکار بپای رفت ، مردی دیگر را که از فرسان دیر الجماحم بود ، بخدمت حجاج در آوردند ، حجاج گفت سوگند بخداوند که تو را بطوری سخت میکشم ، گفت: سوگند با خدای ین کار و کردار تو را نمیرسد ، گفت : از چه روی ؟ گفت : ازینکه خدای در قرآن میفرماید «فَإِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقَابِ» الى آخرها ومن مقاتله كردم ، و بکشتم و اسیر گشتم، هم اکنون یا بایستی برمن منت نهی یا از عشایر ما قبول فدیه کنی حجاج گفت: آیا بر کفر خود تصدیق داری؟ گفت : آری تغییر دادم و تبدیل یافتم حجاج از خونش در گذشت

ابن اثیر گوید : وقتی مردی از انصار را بخدمت عمر بن عبدالعزیز بیاوردند و آن مرد گفت: فلان بن فلان هستم ، جدم در وقعه بدر شهید شد ، و جد دیگرم در جنگ احد مقتول گشت و همچنان از مناقب اسلافش بر شمرد . عمر بن عبدالعزیز بعنبسة بن سعيد بن العاص نظر کرد و گفت سوگند با خدای این مناقب مانند یوم مسکن ويوم دير الجماجم ويوم مرج راهط نیست ، و این شعر بخواند :

تلك المكارم لاقعبان من لبن *** شياً بماء فعادا بعد أبوالا

حکایت حجاج بن یوسف با عامر شعبی

چون سپاه عبدالرحمن بن اشعث در دیر الجماجم انهزام یافت منادی حجاج ندا بر کشید که هر کس بقتيبة بن مسلم ملحق گردد، در امان است ، و قتیبه از جانب حجاج والی ری بود و این وقت در مملکت ری جای داشت، چون مردمان بانگ امان بشنیدند ، گروهی بسیار بدو پیوستند و از جمله ایشان شعبی بود و یکی روز

ص: 368

حجاج او را بیاد آورد ، یزید بن ابی مسلم گفت در شهرری نزد قتیبه است ، حجاج حكمى بقتيبة نوشت . و شعبی را احضار نمود و قتیبه بر حسب فرمان بدرگاه حجاج او را روان داشت

شعبی میگوید چون در سرای حجاج در آمدم یزید بن ابی مسلم که با من دوست بود بشتافت و گفت چندانکه بتوانی کلمات عذر آمیز معروض دار و خود را از گزند امیر حفظ کن ، چه از تو در خدمتش سعایت کرده اند و کسی را نیروی شفاعت نیست چون قدمی چند برفتم ، محمد بن حجاج مرا دریافت و همانگونه سخنان بگذاشت و همچنين هر يك از دوستانم بدینگونه داستانم راندند، اما چون بر حجاج در آمدم او را با خویشتن بآن خشم و ستیز نیافتم و سلام براندم گفت ای شعبی تو همانی که بر ما بیرون تاختی و درفش مخالفت برافراشتی ؟

گفتم ايها الامير همانا دوستانم اشارت کردند ، که بیرون از آنچه خدای بر آن عالم است ، از روی کذب معذرت جویم ، و بدروغ فروغ خواهم ، اما سوگند با خدای در اینمقام جز بحق و راستی سخن نکنم ، قسم بخدای کار بر ما دشوار گشت ، و روزگار ناهموار افتاد، مسالك تنگی گرفت ، و منازل ناخوش گردید، بهر کجا اميدواري بود بيزاری افتاد ، و خوردن و خفتن تا چیز گشت و بیم وخشیت از هر سوی چنگ بر مادر افکند ، و بر تو عصیان ورزیدیم و تمرد نمودیم و در مخالفت تو بکوشیدیم ، نه در جمله اقوياء فجره و نه در زمره اتقیاء برره باشیم هم اکنون خدایت برما نصرت داد، اگر با ما عقاب کنی بسبب گناهان ما خواهد بود ، و اگر بعفو و گذشت بگذری بواسطه حلم و برد باري تست ، و بعد از آن ترا بر ما حجت ثابت است

حجاج گفت: سوگند با خدای این سخن را که براستی راندی ، مرا خوشتر است از آنانکه بر من در بر من در میآیند ، گاهی که خون ما از شمشیر ایشان چکان است ، و همی گویند : نه بمخالفت قدمی برداشتیم ، و نه در مقاتلت حاضر شدیم ، ای شعبی در مهد امان باشی ، باز گوی بعد از ما مردمان را بر چه حال

ص: 369

دیدی ؟ گفتم : اصلح الله الامیر روزگار را آشفته دیدم ، نه مردمان را خواب و آرام و نه کارها را بسامان دیدم ، و اخوان صالح را نیافتم ، و هیچکس را ندیدم که جای گیر امیر تواند بود ، حجاج گفت : باز شو پس برفتم .

و در خبر دیگر است ، که حجاج را در مسئله کار دشوار و مبهم افتاد در حق کسیکه بمیرد و خواهر و جد و مادر بر جای با شعبی گفت : چگوئی گذاشته باشد ، این ورثه را از مرده ريك (1) او چگونه بهره میرسد ؟ گفت در اینباب پنجتن از اصحاب رسول خداى صلی الله علیه و آله هر يك بنهجی حکم رانده اند ، و ایشان عبدالله وزید و علی علیه السلام و عثمان و ابن عباس هستند

گفت سخن ایشان چگونه است؟ و ابن عباس را عقیدت بر چیست ؟ هما نا وى متقن بود، گفت: ابن عباس جد را بمنزله پدر خواند ، و مادر را يك ثلث میدهد ، و بخواهر چیزی نمیدهد ، گفت : عبدالله چگوید ؟ گفت : میراث بر شش قسمت مقرر میدارد ، و خواهر را نصف و مادر را سدس و جد را ثلث میدهد :گفت: زید چگويد ؟ شعبی گفت : مرده ريك را برنه قسمت تقریر میدهد مادررا ثلث خواهر را دو سهم و جد را چهار سهم میرساند، گفت امیرالمومنین عثمان را رای چیست؟ گفت میراث را اثلاث میسازد و هر يك رايك قسمت ميرساند.

حجاج گفت : ابو تراب را رای برچگونه است ؟ گفت میراث را برشش بهر مقرر میفرماید، خواهر را نصف و مادر را ثلث و جد را سدس بهره میرساند اینوقت حجاج ملعون دست بر بینی خود برزد و گفت: همانا از چنین قول منحرف می شوند

ص: 370


1- مرده ريك بزيادتی كاف و مرده ری بدون کاف بمعنی میراث و ماترکی است که از مرده باقی بماند

حکایت حجاج با غضبان بن قبعثری و پرسش او بعضی مطالب را از غضبان

در آن اوان که ابن اشعث آغاز طغیان نهاده بود ، يكي روز حجاج بن يوسف غضبان بن قبعثری را که از فصحای بزرگ روزگار است بخواند ، و برای آزمایش مسئله چند پرسش گرفت، از جمله این بود که گفت : من أكرم الناس کریم ترین مردمان كيست ؟ گفت «أفقهم في الدين و أصدقهم لليمين و أبذلهم للمسلمين و أكرمهم للمهانين وأطعمهم للمساكين»، يعنى كريم ترین مردمان آنکس باشد که با حکام دین از همه داناتر ، و در خوردن سوگند از همه راست گوی تر ، و در بذل نمودن با مسلمانان از همه بیشتر ، و در حق مردم ذلیل و ضعیف از همه کریمتر ، و در اطعام مساکین از همه برتر باشد .

حجاج گفت : لئيم ترین مردمان کیست؟ گفت : «المعطى على الهوان المقتر على الاخوان الكثير الألوان» ، آنکس که چون کسی را عطائی کند او را خوار و سبك بدارد و بر اخوان و برادران تنگ گیری نماید ، و بهر ساعت رنگی بنماید.

حجاج گفت : شریر ترین مردمان کیست ؟ گفت «أطولهم جفوة و أدومهم صبوة و أكثرهم خلوة و أشدهم قسوة»، يعنى آنکس که جفایش با مردمان از دیگران آشکارتر و مطول تر ، و کارهای او بجهالت و نادانی از دیگران با دوام تر ، وخلوت گزینیش از دیگران بیشتر ، و سختی دلش از همه گان شدید تر باشد .

حجاج گفت: شجاع ترین مردمان کیست ؟ گفت «أضر بهم بالسيف و أقراهم للضيف و أتركهم للحيف» آنکس که شمشیر بران بیشتر بکار برد ، و مهمان بیشتر پذیرد و از ستمکاری بیشتر کناره جوید ، گفت جبارترین مردمان کیست؟ گفت : «المتاخر عن الصفوف المنقبض عن الزحوف المرتعش

ص: 371

عند الوقوف المحب ظلال السقوف المكاره لضرب السيوف » آنکس که از صفوف جنگ واپس بماند، و از تاختن بمیدان نبرد انقباض جوید و چون در برابر دشمن صف بر کشد ارتعاش گیرد و همیشه خواهد در سایه سقفها تنبل بیفتد و از میدان نبرد و مبارزت با هم آورد کراهت داشته باشد

حجاج گفت ثقیل ترین مردمان کیست ؟ گفت«المتفنن في الملام الضنين بالسلام المهذار فى الكلام المقبقب على الطعام) گران ترین مردمان بر خلق کسی است که در نکوهش و ملامت همکنان هر ساعتی سخنی کند ، و در سبقت ، سلام ضنت (1) نماید و همیخواهد دیگران بروی سبقت جویند، و در سخنانش بیهوده بسیار باشد، و خویشتن را برخورش و خوردنی بیفکند و مجالسین را ننگرد

حجاج گفت : بهترین مردمان کیست ؟ «قال اكثرهم إحساناً و أقومهم ميزانا و أدومهم غفراناً و أوسعهم ميداناً»بهترین مردم کسی است که از همه کس با مردمان بیشتر احسان کند ، و میزان افعال و اقوال و اطوارش از دیگران اقوم و در عفو و گذشت از همه ادوم ، و وسعت سینه اش از همه بیشتر باشد .

حجاج گفت :لله ابوك مرد غریب را چگونه توان دانست ؟ که حسیب یا غیر حسیب ؟ گفت : اصلح الله الامير الرجل الحسيب يدلك أدبه و عقله شمائله وعزة نفسه و كثره احتماله و بشاشته و حسن مداراته على أصله فالعاقل البصير بالأحساب يعرف شمائله و النذل الجاهل يجهله فمثله كمثل الدرة إذا وقعت عند من لا يعرفها ازراها و اذا نظر إليها العقلا عرفوها و أكرموها فهى عندهم لمعرفتهم بها حسنة نفيسة

مردیکه بشرافت حسب و کرامت نسب ممتاز باشد ، همان ادب و عقل و شمایل و عزت نفس و کثرت احتمال مکاره و بشاشت روی او و گذارش نیکوی بر اصل و اصالتی که او راست ، بر شناسائی او دلیلی روشن و آیتی مبرهن است و خردمندی که با چشم بصیرت باشد و در احساب مردمان بصیر و خبیر باشد

ص: 372


1- یعنی بخل ورزیدن

بهمان شمائل دلفریب و مخائل ستوده که در وی موجود است او را بخواهد شناخت لكن آنانکه فرومایه و نادان باشند ، البته از شناختن چنین مردم بی بهره اند ومثل مردم آزاده حسیب مانند مرواریدی غلطان است ، که چون در دست گوهر ناشناس افتد ، بچشم خواری در وی نگریده و بیهوده از کف بنهد ، لکن چون مردمان خردمندش بنگرند بشناسند و گرامیش دارند و چون بر آن معرفت دارند نیکو و نفیس شمارند

حجاج گفت «الله أبوك »عاقل كيست؟ و جاهل چیست؟ گفت :أَصْلَحَ اللَّهُ الامیر الْعَاقِلَ الَّذِي لَا يَتَكَلَّمُ هَذَراً وَ لَا يَنْظُرُ شزراً وَ لَا يَطْلُبُ غَدْراً وَ لَا يَطْلُبُ عُذْراً وَ الْجَاهِلُ هُوَ الْمِهْذَارُ فی كَلَامِهِ ، الْمَنَّانُ بِطَعَامِهِ الضنين بِسَلَامِهِ المتطاول عَلَى أَمَامَهُ الْفَاحِشَ عَلَى غُلَامَهُ

خردمند آن کسی است که بیهوده سخن نکند، و بچشم آغیل(1)در کسی ننگرد وغدر و مكيدت در دل ذخیره نکند، و در طلب عذر جوئی نباشد ، اما نادان کسی است که سخنان بیهوده بسیار گذارد ، و در اطعامش فراوان منت سپارد، و در راندن سلام ضنت بورزد، و بر پیشوای خویش گرد نفرازی و پیش بازی خواهد ، و بر غلامش بفحش و فاحشه کار کند .

حجاج گفت : «لله أبوك» آنکس که با حزم و کیاست باشد کیست ؟ «قَالَ : الْمُقْبِلُ عَلَى شَأْنِهِ التَّارِكُ لِمَا لَا يَعْنِيهِ»گفت : آنکسی که بهر چه در خود و مناسب شأن و حال او است روی کند و از آنچه او را بکار نیست روی بر تابید؟

حجاج گفت : عاجز و بیچاره کیست ؟ قال المعجب بارائه الملتفت الى ورائه گفت : آنکس باشد که بآنچه رأی و اندیشه نماید در عجب باشد و همیشه نگران باشد که از پس او کیست، چه اینحال از تزلزل زاید

حجاج گفت با بازگوی وی از احوال و اوصاف، زنان چیزی توانی گفت ؟ غضبان گفت : اصلح الله الامير همانا اگر خدایتعالی بخواهد بشئونات اينجماعت خبیرم

ص: 373


1- آغیل بروزن قابیل بمعنی آغول است که نگریستن بگوشه چشم باشد از روی خشم

«انَّ النِّسَاءِ مِنْ أُمَّهَاتِ الاولاد بِمَنْزِلَةِ الاضلاع انَّ عدلتها انْكَسَرَتْ وَ لَهُنَّ جَوْهَرٍ لَا يَصْلُحُ الْأَعْلَى الْمُدَارَاةُ فَمَنْ داراهن انْتَفَعَ بِهِنَّ وَ قُرَّةَ عَيْنِهِ وَ مَنْ شاورهنَّ كدرن عِيشَتَهُ وَ تكدرت عَلَيْهِ حَيَاتِهِ وَ تنغصت لِذَاتِهِ فاكرمهن أَعَفَّهُنَّ وَ أَفْخَرُ أحسابهن الْعِفَّةِ فاذا زلن عَنْهَا فَهُنَّ أَنْتَنُ مِنَ الْجِيفَةِ .

هما نا زنان که در خانه شوی دارای بنین و بنات شوند ، و با شوی بستگی دیگر و پیوستگی دیگر و موردحاجت دیگر گردند ، حکم اضلاع و استخوانهای کج دارند که اگر بخواهندش راست بدارند بشکند. وجوهری در ایشان وسرشتی در طبیعت ایشان بودیعت است ، که جز بملاطفت و ملایمت و مدارا چاره پذیر نشود ازینروی هر کس با ایشان از در مدارا باشد از مصاحبت و معاشرت این جماعت سودمند گردد و چشمش روشن شود و هر کس با ایشان سخن بمشورت افکند عیش او راهر چند از آب زلال روشنتر باشد از خاکستر و ذغال تیره تر و زندگانیش را بروی مکدر و بنيان لذاتش را در هم شکسته دارند و کریمترین و گرامی ترین اینجماعت با عفت ترین ایشان باشد ، و مفتخرترین حسبها و اوصاف ایشان عفت است ، و اگر ایشان را عفت نباشد از مردار گندیده ترند

این وقت حجاج گفت: ای غضبان همانا تو را بسوی ابن اشعث میفرستم ، که وافداً او را ملاقات کنی. بازگوی چونش دریابی باوی چه میپردازی ؟ گفت : اصلح الله الامير اورا آن سخنان سخت و درشت سپارم، که سطوتش را در هم شکند ، و بآزارش در افکند ، و چون کوه گران بروی سنگین آید ، و بیمار و رنجورش بگرداند.

حجاج :گفت اما من میدانم که آنچه گوئی باوی نگوئی بلکه میبینم که آوای زنجیر و درای تو در این قصر من برخاسته است کنایت از اینکه با من مخالفت بخواهی ورزید ، غضبان :گفت ایها الامیر هرگز این نکنم و بمخالفت تو نروم ، و زبان خویش را بروی چون تیغ بر آن نمایم و در میدان بیان بهر سویش باز کشانم.

چون حجاج این سخن بشنید، بفرمود تا بسوی کرمان راه بسپارد ، و نیز

ص: 374

حجاج چنانکه او را قانون بود، پوشیده مردیرا با او بفرستاد تا از افعال و اقوال غضبان با خبر شود و چون غضبان بر ابن اشعث در آمد ، گفت : دانسته باش که حجاج در اندیشۀ خلع وعزل تو است، اينك حذر کن و شرایط احتیاط از دست مگذار ، و بروی چاشت بخود پیش از آنکه بر تو شام خورد ، چون غضبان این سخن بگذاشت ، ابن اشعث او را نيك بنواخت و جایزه بسیار بگذاشت ، و بحفظ خویش به پرداخت .

غضبان باخلاع فاخره و جایزه سنیه مراجعت گرفت ، و چون برمله کرمان رسید ، و اینوقت هوا بس گرم و آن ریگستان بسیار تافته بود ، قبه خویش را در آن بیابان برزد ، و بار از اشتران بر گرفت

در اینحال مردی اعرابی از بنی بکر بن وائل برشتری سوار بآهنگ او پدیدار گشت، و اینوقت خورشید تابشی سخت بیفکنده و زمین را از انعكاس أشعه نيك ،بتافته چنانکه گفتی آن ریگستان کوهی آتشفشان است، و نیز اعرابی رارنج عطش در سپرده ، و در آن غلوای گرما و هنگام ظهر بر غضبان در آمد ، وسلام براند ، و تحیت بگذاشت ، غضبان گفت: سلام راندن سنت است لکن ردش واجب است، قایلش فایز و تارکش ،خاسر ای اعرابی بازگوی حاجت چیست ؟ گفت: در اینروز تافته باجگر تفته و دهان خشکیده بآهنگ قبه تو بیامدم ، تا مگر ازین حرکت برکت یابم

غضبان گفت از چه روی بقبه که از قبه من اكبر واعظم است روی نکردی ؟ گفت : از این جمله کدام را مقصود داری؟ گفت: قبۀ امیر ابن الاشعث گفت: بآن قبه نتوان دست یافت ، گفت: این قبه از آن منیع تر است اعرابی گفت: ای بنده خدای نامت چیست؟ گفت : آخذ یعنی گیرنده، گفت: از چه روی عطا کننده نام نداری؟ :گفت مکروه دارم که دو نام یابم گفت: تو را بخداسوگند میدهم از کجا باشی؟ گفت ،از زمینم گفت : بکجا میشوی ؟ گفت ، «أمشی في مناكبها»در بلندیهای زمین راه میسپارم

ص: 375

اعرابی در آنحال که از سختی زمین و شدت تافتگی یکپای بر زمین همی گذاشت و پای دیگر بر می داشت ، گفت :«أتقرض الشعر قال انما يقرض الشعر الفأر قال أفنسجع قال انما تسجع الحمامة»، غضبان جواب اعرابی را از روی مزاح و مغلطه آورد و در جواب اعرابی که گفت: آیا قرض شعر مینمائی؟ یعنی شعر میگوئی؟ گفت شعر را موش پاره میکند ، زیرا که قرض بمعنی پاره کردن نیز هست ، و شعر بفتح بمعنی مو میباشد

أعرابی گفت سخن را مسجع میآوری؟ غضبان گفت : سجع را کبوتر کند زیرا که سجع بمعنی بانگ کبوتر نیز آمده است اعرابی گفت ایمرد مرا رخصت کن تا باین قبه در آیم و ساعتی ،بیاسایم گفت این بیابان که در پشت سرتو است گشاده تر است ، گفت حرارت آفتاب مرا بسوخت ، گفت مرا بر آفتاب تسلط حکومت نیست گفت این ریگ تافته که دو پایم را بسوخته است ، گفت بر هر دو بول كن تاخنك شود ،گفت هیچ در طمع طعام و شراب تو نباشم؟ گفت بآنچه اگرچه جانت را بر سرش گذاری دست نیابی ، متعرض مباش .

اعرابی گفت سبحان الله بزرگ و منزه است خدای گفت پیش از آنکه دندانت نیش بر کشد خدای چنین بود أعرابی از كمال تحیر و تعجب گفت جز این چیزی نزد تو نیست؟ گفت آری چماقی هست که سرت را بآن بكوبم، اينوقت أعرابی صدا بفریاد و استغاثت بر کشید و گفت یا جاربنی کعب غضبان گفت پیری نکوهیده باشی سوگند با خدای ظلمی از کسی نیافته که از پی دادخواهی باشی.

اعرابی گفت : هيچيك را بقساوت تو نیافته ام ، چه باستغاثت روی کردم ومحجوب و مطرودم ساختی ، از چه روی بقبۀ خودت مرا در نیاوری؟ و بانشاد شعر نیز نپردازی ؟ گفت بمحادثت تو حاجت ندارم، اعرابی گفت : ترا بخدای سوگند میدهم ، باز گوی نامت چیست ؟ و از کدام مردمی ؟ گفت : غضبان بن قبعثری هستم. گفت دو نامی منکر است که هر دو از ماده غضب خلق شده است.

گفت : تو را رخصت دادم که با این پای کج بر در این قبه تکیه کنی

ص: 376

گفت خدای این پای را قطع کند اگر از پای نکوهیده تو بهتر نباشد ، غضبان گفت : اگر حاکم بودی در حکومت ستم میراندی ، چه پای من در این سایه بآسایش قاعد است، و پای تو در اين ريك تافته قائم است

اعرابی گفت: گمان میبرم که عنصر تو فاسد باشد ، گفت بر اصلاحش قادرم ، اعرابی گفت : گمان میبرم که حروری باشی ، غضبان گفت : «اللهم اجعلنى ممن يتحرى الخير و يريده»اعرابی گفت : گمان میبرم که عنصر تو فاسد باشد ، گفت : بر اصلاحش قادرم، اعرابی با کمال خشم و ستیز گفت:

خدای ترا پسندیده و ستوده ندارد ، آنگاه روی برتافت و گفت :

لا بارك الله في قوم تسودهم *** إني أظنك و الرحمن شيطانا

أتيت قبته أرجو ضيافته *** فأظهر الشيخ ذو القرنين حرما نا

چون غضبان بدرگاه حجاج رسید، و این وقت آنچه در میان او و ابن اشعث و اعرابی بگذشته بود ، جاسوس بعرض حجاج رسانیده بود، با غضبان گفت: زمین کرمان را چگونه یافتی؟ گفت اصلح الله الامير زمینی خشك و كم نعمت است ، و لشکری که در آنجا مسکن دارند، از سختی روزگار و عیش ناسازگار ضعیف و نزارند ازین روی اگر در آنجا لشکر بسیار باشد برنج جوع مبتلا باشند ، و اگر اندك باشند بیهوده میشوند ، یعنی از ایشان فایدتی نخواهد رسید

حجاج گفت : آیا نه تو صاحب کلمتی هستی که از تو با من گذاشتند و با ابن اشعث گفتی: «تغد بالحجاج قبل أن يتعشى بك»سوگند بالحجاج قبل أن يتعشى بك»سوگند باخداى «لاحبسنتك الوساد و لا نزلنك عن الجياد ولا شهر نك فی البلاد «تورا از و ساده عزت ومرکب و جلالت فرود می آورم و در بلاد و امصار مشهور و آشکار میدارم ، غضبان گفت : الامان ايها الامير سوگند با خدای «ماضرت من قبلت فيه و لا نفعت من قيلت له»این سخن من نه تو را زیان آورد ، و نه ابن اشعث را سود رساند

حجاج گفت : آیا با تو نگفتم که گویا میبینم آوای درای و بقولی صوت خلاخل تو را یعنی زنجیرها که بر تو نهاده باشند، در این قصر خود میشنوم؟

ص: 377

آنگاه بفرمود تا غضبان را در زندان بند گران بر نهادند ، و ببود تا بعد از بنای واسط رها شد چنانکه مسطور آید

بیان خلع نمودن عمر بن ابی صلت حجاج را در مملکت ری و آنچه روی داد

چون حجاج بر ابن اشعث مظفر گردید ، جماعتی بزرگ از هزیمت یافتگان بعمر بن ابی الصلت که در این وقت و این فتنه بر مملکت ری چیره شده بود پیوستند ، و چون در آنشهر فراهم شدند ، بآن اندیشه در آمدند تا تدبیری کنند و در خدمت حجاج بهره مند گردند ، و آن لغزشی که در دیر الجماجم از ایشان نمودار شد ، باینکار محو و نادیده گردد. پس عمر بن أبی صلت را گفتند : حجاج و قتیبه را خلع کن ، عمر امتناع نمود .

چون از وی مایوس شدند نزد پدرش ابو صلت رفتند ، و او را بر وی باز داشتند، تا مسئلت ایشان را اجابت کند و ابوصلت پسرش را بر اینکار بداشت و گفت: ای پسرك من در صورتیکه این جماعت در تحت رایت تو در آیند ، و دارای این مقام و منزلت شوی ، هیچ باك ندارم که فردایش مقتول باشی، چون عمر پدرش را سخت گرامی میداشت و باوی باطاعت و نیکی میرفت پذیرفتار شد.

و چون قتیبه بشهرری نزديك شد این خبر را بشنید ، و آماده قتال گردید دو سپاه روی در روی شدند و بقتال در آمدند لکن یاران عمر بغدر و مكيدت رفتند و اكثر ایشان از مردم تمیم بودند ، لاجرم، عمر انهزام یافت و بطبرستان در آمد و در آنجا اسپهبد او را جای داد ، و احسان و اکرام نمود ، اینوقت عمر با پدر گفت : تو مرا بخلع حجاج و قتيبه امر کردی و اطاعت نمودم و برخلاف رأى وتدبير من بود، و این رأی را هیچ نمیستایم، هم اکنون نزد این اسپهبد که مردی کافر است فرود آمدیم مرا بگذار تا بروی بتازم و او را بکشم و بر کرسی مملکتش جلوس کنم چه مردم عجم میدانند از وی اشرف هستم

ص: 378

بوصلت گفت : هرگز روا ندارم که با اینمرد که ما را در حال خوف و هراس جای داد و اکرام ورزید ، این معاملت کنی؟ عمر گفت : تو داناتری و زود است که بنگری چه خواهد شد و از آنطرف قتيبة بشهرری در آمد و داستان عمر وانهزامش را بطبرستان بحجاج بنوشت حجاج باسپهبد نامۀ بکرد که عمر وابوصلت را بمن فرست یاسر ایشان را روانه دار ، وگرنه ذمه را از تو بری دارم اسپهبد طعامی بساخت و ایشان را بمهمانی بخواست وعمر را بکشت و پدرش را اسیر کرده بدرگاه حجاح بفرستاد و بقولی هر دو را بکشت و سر هر دو را برای او بفرستاد.

بیان بنیان شهر و اسط بامر حجاج و رهائی غضبان بن قبعثری

در اینسال حجاج بن یوسف شهر واسط را بنیان کرد و سبب این بود که چون حجاج لشکری از مردم کوفه بساخت تا بخراسان روان دارد و در حمام عمر ولشکرگاه نمود جوانی از مردم کوفه که بتازه عروس بسرای آورده بود شبی از لشکر گاه پیش از بانگ خروس بدیدار عروس راهسپار گشت و چون باوی بخفت بناگاه در سرای سخت بکوفتند و مستی طافح را نگران شدند.

عروس باشوی گفت:ای پسرعم همانا ازین مرد شامی در بلائی عظیم مبتلا هستیم چه هر شب سرمست و خراب بیاید و همی خواهد با من برخوردار آید و این شکایت با پیران یارانش مکرر در میان نهاده ام آنمرد گفت : مرا رخصت ده تا سزایش بگذارم عروس اجازت داد و شوهرش مردشامی را بکشت و چون روشنی روز نمایش گرفت روی بلشگرگاه نهاد و با دختر عمش گفت چون نماز فجر را بگذاشتی کسی را بمردم شام پیام کن تا مرده خویش را بردارند و چون بلابد تو را بخدمت حجاج در در آورند این داستان را بحقیقت و راستی بیان کن.

بالجمله چون آن زن آنچه شوی گفت بجای آورد او را بدرگاه حجاج در آوردند آنحکایت را از آغاز تا انجام بعرض رسانید، حجاج گفت : براستی سخن

ص: 379

کردی و با شامیان گفت ؛ صاحب خویش را بر گیرید چه او را دينی و تقاصی نیست و خدایش بکشت و بدوزخش ببرد آنگاه بفرمود تا ندا کردند که ازین پس هیچکس از مردم شام بر هیچکس فرود نیاید و در سرایش منزل نجوید چه از آن پیش چنانکه اشارت شد حجاج مردم شام را در سراهای مردم کوفه فرود آوردی.

و این هنگام بر اندیشه آن رفت که شهری بنا کند، تا محل نزول سپاهیان باشد و گروهی رائدان(1)را بفرستاد تا زمینی شایسته را که برای آذوغه و علف باشد اختیار نمایند و خود نیز برفت ، تا در موضعی که شهر واسط است باز رسید ، و اردوی او بیشتر هنگام در این زمین جای میگرفت

و یکی روز که حجاج سوار بود و قطعات آن اراضی را میپیمود، و بنظر بصیرت مینگریست ، تا کدام قطعه مناسب بنیان آن شهر باشد ، ناگاه چشمش بر مردی راهب افتاد که بر حماری سوار و رهسپار است ، و چون در موضع واسط رسید ، حمارش بچامید(2)راهب در ساعت فرود شد ، و آن موضع که محل بول حمار بود حفر کرده ، آنخاك گمیز آلود را برگرفت ، و بدجله در افکند ، و حجاج بر آنحال نگران بود و بفرمود تا راهب را بیاوردند ، و از آن کردار بپرسید ، گفت : در كتب خویشتن چنین دیده ایم که در این موضع مسجدی بنیان مینمایند که تا در روی زمین کسی باشد که خدای را عبادت کند ، این مسجد بپاید .

حجاج در همان روز بفرمود تا مدینه واسط را طرح کردند و در همان موضع که راهب بنمود بنیان مسجد کردند و از آن پس در بنای عمارات آن شهر بکوشیدند. و ازینرويش واسط نامیدند که در میان بصره و کوفه متوسط شده است چه از واسط بکوفه و از واسط ببصره پنجاه فرسنگ مسافت است و بعضی گفته اند پیش از آنکه : عمارت شود در آنجا موضعی بود که واسط القصب نام داشت و چون حجاج آن شهر

ص: 380


1- رائد یعنی دید بان که برای تعیین و انتخاب منزلگاه و محل فرود شدن لشکریان پیشا پیش حرکت میکند.
2- چامیدن یعنی شاشیدن

را بنیان کرد بنام آنجا نامید .

و چون از عمارات آن شهر و انجام قبة الخضراه بپرداخت مردمان را بفرمود تا بتماشای شهر و تهنیت او در آیند مردم کوفه و بصره گروه گروه بدانسوی روی نهادند و هر کسی بزبانی او را تحسین و تهنیت نمود و در اینوقت حسن بصری نیز با مردم بصره بیامده بود و چون از مجلسش بیرون شدند حسن گفت همانا پلیدترین پلیدان و افسق فساق را بدیدم که اهل آسمانش دشمن واهل زمینش شناخته دارند.

پس سخنان او را با حجاج بگذاشتند حجاج بامردم شام گفت : هیچ مینگرید که بنده از ارباب بصره در حق من چه سخن کند ؟ آنگاه بفرمود تا جلاد حاضر گردیده حسن بصری را نیز حاضر نمودند چون حجاج او را بدید در تعظیم و تکریم او بکوشید و پهلوی خودش جای ساخت و پرسید در حق" عثمان و علی چگوئی؟ گفت آن گویم که بهتر از من با بدتر از تو گفت:

حجاج از تفصیل بپرسید گفت: فرعون از موسی علیه السلام پرسید که در شأن مردم پیشین چگوئی؟ فرمود علم بأحوال ايشان قائم بذات حضرت باریتعالی است و بیش و کم را در آن مجال نیست من نیز همیگویم که حال عثمان وعلی را خدایتعالی داند گفت:ای حسن تو در علم و عمل از علماء زمان پیشی واو را معظماً و مكرماً روانه ساخت

و چون حسن از مجلس بیرون آمد دربان گفت ای ابوسعید سوگند با خدای که تو را حجاج نه از بهر این پرسشها طلب نمود بلکه همی خواست سیاستی نماید و چون بدر قصر رسیدی لب حرکت همی دادی بفرمای چه میگفتی ؟ گفت : ایندعا همی خواندم : «يا صَاحِبِي عِنْدَ شِدَّتِي يَا وليتي فِي نِعْمَتِي يَا إِلَهِي وَ إِلَهَ آبَائِي ابراهيم وَ إسمعيل وَ إسحق وَ يَعْقُوبَ ارزقنى مَوَدَّتَهُ وَ اصْرِفْ عَنَى أَذَاهُ».

آنگاه در بان گفت شیعیان گویند تو علی بن ابیطالبعلیه السلام را دشمن ميداري حسن ازین سخن در گریه و محن ،افتاد و گفت : علی علیه السلام تیری از کمانهای بود که بجانب دشمنان رونده بود ووی عالم ربانی و اشرف این امت و پسرعم

ص: 381

پیغمبر بود، هرگز در عبادت خدای عز وجل تقصیر ننمود و در مال الله تصرف نفرمود و داد احکام قرآن را میداد آیا کسی چنین بزرگواریرا دشمن میدارد ؟ !

و چون حجاج در مدینه واسط قبة الخضراء را عمارت کرده روزی بتفرج بآنجا شد و از آن عمارات دلپذیر و بساتين خرم و اشجار در هم نيك خرم گرديد و در صحن آن بنشست و با حاضران گفت: این قبه مرا چگونه بینید ؟ گفتند در هیچ زمان برای هیچکس چنان بنیانی نکرده اند؛ بنیانی حصین و مبارك وقبه منيع و ميمون و با نضارت و کم عیب و بسیار خیر است

گفت : از در نصیحت با من خبر بگوئید ، چه با اینجمله محاسن که در شمار آوردید ، عیبی در این بنیان است، آیا تواند بود آن عیب را بر شمارید ؟ گفتند سوگند باخدای ما در آن عیبی نگران نیستیم ، بهتر آن است که غضبان را که با بندگران در زندان داری حاضر کنی تا این بنا را توصیف کند ، حجاج بفرمود تا غضبانرا بیاوردند، و در زیر غل و زنجیر بازداشتند .

حجاج گفت : ای غضبان تراسمین و فربی بینم ، گفت ایها الامير هر آن کس که در زیر زنجیر امیر و رفق و میهمانی او باشد سمین گردد ، حجاج گفت این قبه مرا چگونه بینی؟ گفت: مانند این برای احدی نساخته اند ، جزاینکه عیبی در آن است اگر مرا امان میدهی باز میگویم ، گفت در امان هستی ، گفت:«بنيتها في غير بلدك لالك و لا لولدك »عيب اين بنا آنست ، که در غیر وطن خویش بساختی ، نه ترا و نه فرزندان تو را بکار باشد، و از آنت تمتعی نرسد ، و نیز فرزندانت را چون تمتعی نباشد، تو را نیز چه تمتع خواهد بود، نه این بنا بر تو پایدار بماند ، نه تو در آن بر قرار بمانی ، و نه وارث تو در آن سكون يابد .

حجاج گفت : سخن صدق همان است که غضبان نهاد ، او را بزندان باز گردانید ، چه گوینده آن کلام و کلمۀ خبیثه است، غضبان گفت : ايها الامير این بند آهن گوشت و استخوان مرا بخورد، حجاج گفت : او را بر گیرید

ص: 382

چون رجال احتمالش ،کردند :گفت «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما کُنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ » و این آیتی است که در سوار شدن بر مرکب قرائتش مستحب است.

حجاج چون این کلام را بشنید ، گفت او را از دوش فرو گذارید ، چون فرودش آوردند ، گفت «رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ »، حجاج گفت : او را بر زمین برزنید، چون چنانش کردند، گفت «مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرَىٰ» کنایت از اینکه مآب(1) جملۀ ما در آخر کار باین خاک تیره است ، و هم برای عرض حساب و کیفر بثواب و عقاب از خاك انگیخته میشویم

حجاج گفت : او را بهر سوی بکشید ، چون برزمینش بر کشیدند ، گفت «بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا ۚ إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ»، و این آیتی است که در هنگام نشستن بر کشتی خوانند ، حجاج چون اینحال بدید بیچاره ماند ، و با آن جماعت گفت: وای بر شما دست از وی باز دارید چه دردها(2)و خباثت بر من چیره شد آنگاه او را خلعت و نعمت بداد ، و رهایش ساخت

و ازین پیش در جلد اول کتاب مشکوة الادب در ذيل أحوال حجاج اشارت به بنای واسط و مکالمات او با غضبان، و جوابهای غضبان و تفصیل واسط و بنای آن و اینکه چندین موضع راواسط گویند ، و مکالمات حجاج با حسن بصری باندك اختلافی مسطور شد، و نیز ازین بعد پارۀ مکالمات حجاج با غضبان بخواست یزدان می آید .

ص: 383


1- مآب : یعنی مرجع و پایان کار
2- دها یعنی ذكاء و فکر صحیح و اندیشه کامل

بیان حوادث و سوانح سال هشتاد هجری نبوی صلی الله عليه وآله وسلم

در اینسال بقول بعضى عبدالملك بن مروان ابان بن عثمان را از امارت مدینه معزول ساخت، و هشام بن اسمعیل مخزومی را منصوب نمود، چنانکه در بیان سوانح هشتاد و دو مذکور شد عمال وحكام ولایات همان کسان بودند که در سنه ماضیه بودند مگر عامل مدینه طیبه که باین روایت که مسطور گشت تغییر یافت

و نیز بعضی گفته اند: که حجاج بن یوسف در اینسال زنهای خود و أهل خویش را از بیم عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بشام فرستاد ، وخواهرش زینب که نمیری اشعار خود را بیادروی و مویش زینت داده، چنانکه از این پس انشاء الله تعالى مذکور میشود، در میان ایشان نور افشان بود، و چون ابن اشعث منهزم شد ، حجاج بشیری بدرگاه عبدالملك بفرستاد ، و نیز مکتوبی بخواهرش بنوشت و آن مکتوب در حالتی بزینب رسید که سوار بود ، و آن مرکوب از قعقعه کتاب(1) نفرت گرفت ، و زینب را بر زمین افکند، چنانکه در همان ساعت بمرد

و هم در اینسال واثلة بن الأسقع که در اینجهان یکصد و پنجسال بپایان برد، بدیگر جهان روان شد ، و بعضی وفات او را در سال هشتاد و پنجم هجری در سن نود و هشت سالگی دانسته اند ، وی یکنن از اصحاب صفه(2) بود، بود، و بصفت فضل و شجاعت امتیاز داشت، و آخر کسی است که از صحابه در دمشق وفات یافت

ص: 384


1- قعقعه یعنی آوازی که از برخورد أشياء باهم حادث شود ، منظور صدای جرق جرق پوست یا کاغذی است که نامه را بر آن مکتوب کرده بوده اند
2- جمعی از فقرای صحابه که منزل و مأوائی نداشتند در یکی از صفه های مسجد مدینه جا گرفته بودند، آنان را اصحاب صفه خوانند، و اکثرشان مردمی با اخلاص بوده اند

صاحب حبیب السیر گوید: صاحب سیر السلف را عقیدت بر آن است که وی یکصد و شصت و پنجسال زندگانی کرده است ، و هم در اینسال بروایت یافعی عبدالرحمن بن ابی لیلی انصاری کوفی فقیه مقری وفات کرد ، ابن سیرین میگوید اصحاب او را نگران شدم ، که چنان در تعظیم او میکوشیدند ، که با امیری این معاملت نمایند، و ابن فقیه با ابن اشعث بود و در نهر دجیل غرق شد .

و نیز در اینسال بروایت یافعی ابو الجوزا الربعی مصری وفات کرد .

و هم در اینسال عبدالرحمن بن خولانی قاضی مصر بدیگر سرای رهسپر گشت و چنان بود که عبدالعزیز مروان بهر سال دوازده هزار دینار برای معیشت او میداد و او اینجمله را انفاق کردی و هیچ ذخیره ننهادی و هم در اینسال ابو مریم زر بن حبیش اسدی که مردی فاضل و از رجال أمير المؤمنين على علیه السلام است وفات کرد و یکصد و بیست و دو سال از روز گارش بپای رفته بود.

صاحب حبیب السیر نوشته است که در سیر السلف مسطور است که مهارت زر بن حبیش در علم عربیت بآن درجه بود که عبدالله بن مسعود در آن باب از وی پرسش مینمود و در خلاصه رجال شیخ حبیس را بضم حای مهمله وسین مهمله تصحیح نموده است، لكن شارح از ابن داود حدیث میکند که باشین معجمه است و باسین خطا است چنانکه فیروز آبادی نیز در قاموس اللغه جمعی را بهمین طور نام برده و میگوید : راشد و زر بکسر زای معجمه و تشدید راء مهمله دو پسر حبیش میباشند و هم در مادۀ زر میگوید : زر بن حبیش مردی تابعی است و این زر بن حبیش غاضری همان کس باشد که فرزندانش در آن طاعون که در كوفه افتاد هلاک شدند و مردمی ظریف بودند و حکم بن عبدل کوفی اسدی این شعر در مرثیه ایشان به گفت:

«أبعد بنی زر و بعد ابن جندل *** و عمرو أرجى لذة العيش في خفض

و هم در اینسال ابووائل شقيق بن سلمة الاسدى الکوفی که یکسال از هجرت رسول خدای گذشته متولد شده بود بدیگر جهان راه گرفت، و هم در اینسال

ص: 385

بروایت بعضی از مورخین حضرت كشاف الحقايق امام جعفر صادق صلواة الله عليه بعرصه شهود و نمود خرامید

بیان وقایع سال هشتاد و چهارم و قتل ابن القريه هلالی فصیح معروف بدست حجاج بن يوسف

اشاره

ابو سليمان أيوب بن زيد بن قيس بن زرارة بن سلمة بن جشم بن مالك بن عمرو بن عامر بن زيد مناة بن عامر بن سعد بن الخزرج بن تيم الله بن النمر بن بن هنب بن افصى بن دعمی بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان معروف بابن القرية الهلالی میباشد ، وقرية جده اوست و نامش خماعة ، دختر جشم بن ربيعة بن زيد مناة بن عوف بن سعد بن الخزرج است، وی مردی أعرابی و امی و ناخوانده و نانویس بود، لکن با اینحال آن فصاحت مقال و بلاغت بیان و ذلاقت لسان داشت ، که دست فصحای روزگار و بلغای نامدار را بردهان بازداشت

راقم حروف در ربع اول مشكوة الادب بشرح حال او اشارت کرده ، ونیز در ذیل حالات حجاج بپاره حالات او بگذشته است، بالجمله ؛ بتفصیلی که در ترجمۀ او مذکور است ، چون در خدمت حجاج بن یوسف جای گرفت ، و عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث بن فيس از طاعت بیرون کشید ، حجاج او را بفرمود تا بر سالت نزد ابن اشعث شود

چون ابن اشعث او را بدید گفت: ناچار باید بخطبه برخيزى، وعبدالملك را خلع کنی ، و حجاج را دشنام گوئی ، یا گردنت را میزنم . گفت : ایها الامیر من رسولی بیش نیستم گفت : همان است که با تو گفتم ابن القرية بپای خاست و عبدالملك را خلع کرد ، و حجاج راسب نمود ، و ناچار در آنجا بماند

و چون ابن اشعث منهزم گردید ، حجاج بعمال خویش که در ری و اصفهان و آن حوالی بودند مکتوب کرد که هر کس را بنگرند ، که از طرف ابن

ص: 386

اشعث بر ایشان بگذرد بگیرند ، و باو فرستند ، و ابن القرية را در جمله مأخوذين نزد حجاج آوردند ، و بقول ابن اثیر چون ابن اشعث منهزم شد ، ابن القريه از آن معرکه بحوشب بن یزید که در کوفه عامل حجاج بود پیوست ، و حجاج در طلب او فرمان کرد ، ابن قریه گفت : از لغزش من در گذر و مرا بجای بگذار و از بهر خویش بدار ، «فانه ليس جواد إلا له كبوة و لا شجاع إلا له هبوة و لاصارم الا له نبوة » چه بناچار هر مرکبی با نژاد روزی بر سر در آید ، و برای هر شجاعی لغزشی پدید آید ، و هر شمشیر برانی را گاهی در بریدن کندی افتد حجاج گفت : سوگند با خدای ترا بآتش دوزخ میفرستم ، گفت : پس مرا آسایش بخش ، چه گرمی آنرا در همی یابم ، حجاج بفرمود گردنش را بزدند ، و چون گفت چه بودی او را مجال میدادیم، تا از کلمات او در گوش او را مقتول بدید ، ، همانا محاورات حجاج را با او مفصلاً در ذیل احوال او در مشکوة الادب مسطور داشته ام ، هر کس خواهد بآنجا رجوع نماید

در كتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است، که چون ابن القرية رابر حجاج در آوردند ، با ابن القریه گفت : برای این موقف چه آماده کرده باشی ؟ گفت : سه کلمه ذخیره ساخته ام ، و بهم مرتب داشته ام ، که گوئی مانند صفهای بهم پیوسته است که شامل سود دنیا و آخرت و متضمن معروف و احسان است

حجاج گفت : اینخیال بیهوده ایست که نفس تو برای تو جلوه گر داشته است آیا مرا چنان میبینی که بسخن تو فریب بخورم؟ سو گند با خدای تو بسرای آخرت نزدیکتر باشی تا به این مکان که نعل من افتاده است . ابن القريه كلمات مذکوره را در جواب بازداد ، حجاج گفت : تو بعقوبت نزدیکتری تا بعفواز معصیت آیا تونه این سخن گفتی گاهی که حزب شیطان و دشمن رحمن را تحریض مینمودی «تغذوا بالحجاج قبل ان ينعشی بکم،»آنگاه بفرمود تا گردنش را بزدند ، و این قضیه در سال هشتاد و چهارم بود.

ص: 387

بیان فتح نمودن یزید بن مهلب قلعه نيزك را که در بادغیس بود

در این سال یزید بن مهلب قلعه نيزك را بر گشود، و چنان بود که یزید تنی چند عیون و جواسیس در آن قلعه باز داشته بود و چون او را خبر رسید که نيزك از قلعه بیرون شده است ، بدانسوی روی نهاد ، و آن قلعه را بمحاصره در افکنده سرانجام بر آن قلعه و اموال و ذخایر یکه در آن قلعه بود مستولى ومالك شد ، و این قلعه از تمامت قلاع نیکتر و منيع تر بود ، و هر وقت نيزك آن قلعه را نگران شدی، محض تعظیم و تکریم سجده بآن بردی و کعب بن معدان اشقری دریاد آن قلعه گوید:

و بادغيس التي من حل دزوتها *** عز الملوك فان شاجار أو ظلما(1)

منيعة لم يكد قبله لها ملك *** إلا إذا واجهت جيشاً له وجما

تخال نيرانها من بعد منظرها *** بعض النجوم إذا ما ليلها عتما

و نیز در این شعر به فتح این قلعه اشارت کند:

نفى نيز كا عن بادغيس ونيزك *** بمنزلة أعلى الملوك اغتصابها

محلقة دون السماء كانها *** غمامة صف زال عنها سحابها

و لا تبلغ الاروى شماريخها العلى *** و لا الطير إلا نسرها و عقابها

و ما خوفت بالذئب ولدان أهلها *** و لا نبحت إلا النجوم كلابها

و یزید فرمان کرد ، تا كاتبش يحيى بن يعمر العدوانی حلیف هذیل از فتح این قلعه بحجاج بنویسد ، واو نوشت «إنا لحقنا العدو فمنحنا الله أكتافهم فقتلنا طائفة وأسرنا طائفة و لحقت طائفة برؤس الجبال و عرائر الأودية و أهضام الغيضان و أثناء الانهار»، یعنی با دشمنان خویش دچار شدیم . و کردگار قهار ایشان را مقهور و خوار ، ومارا برایشان مستولی و سوار گردانید ، پس برخی را بکشتیم و گروهی را

ص: 388


1- قلعه بادغیس از اعمال هرات است و در لسان عرب بدان با ذغیس گویند و نيزك صاحب آن قلعه بوده بوده است

اسیر ساختیم ، و جمعی در شخهای جبال و گودالهای ناهموار و بیابانها و مغاکهای انهار فرار کردند .

چون حجاج این مکتوب فصاحت آمیز بدید، از کاتب یزید بپرسید ، گفتند یحیی بن یعمر است ، مکتوبی به یزید فرستاد، تا او را بامركوب بريد بخدمتش بفرستاد ، حجاج از تمامت فصحای روزگارش فصیحتر نگریست، گفت: در کجا متولد شدی ؟ گفت : در اهواز ، گفت : این فصحاحت از کجاست ؟ گفت پدرم مردی فصیح وروشن سخن بود ، از کلمات او بیاموختم و محفوظ داشتم ، گفت : آیا عنبسة بن سعيد را در تكلّم لحن باشد ؟ گفت : بسیار ، گفت فلان شخص را لحن در کلام است ؟ گفت : آری ، و ایشان از فصحای نامدار روزگار بودند .

حجاج گفت آیا من نیز در کلمات و اعراب بلحن وخطا میروم؟ گفت: آری توخطا و لحنی خفی داری ، چه گاهی حرفی را در عبارات و کلام برافزائی و گاهی بگاهی در موضع إنَّ مشدده ان مخففه آوری و گاهی برعکس نمائی ، حجاج آشفته شد ، و گفت : اگر افزون از سه روز دیگر در زمین عراق بمانی مقتولت مینمایم لاجرم یحیی بخراسان بازگردید .

بیان سوانح و حوادث سال هشتاد و چهارم هجری نبوی صلی الله عليه و آله وسلم

در اینسال عبد الله بن عبدالملك با مردم روم حرب در افکند ، و مصیصه را برگشود و سیصد تن از جنگجویان دلیر و نبرده سواران شیر گیر را بحراست آنجا مقرر داشت ، و تا آنوقت مسلمانان در آن مکان مسکن نداشتند ، و مسجد جامع آنجا را نیز بساخت و در اینسال هشام بن اسمعیل والی مدینه مردمان اسلام بگذاشت ، و عمال و حكام ممالك همانان بودند که از آن پیش بودند

و هم در این سال محمد بن مروان در ارمنیه جنگ نمود ، و بسیاری از کنیسه ها

ص: 389

را بسوخت ، ازین روی این سال را سنة الحريق نامیدند . و هم در اینسال عبدالله بن الحارث بن نوفل که ببه لقب داشت و ازین پیش بحالش اشارت رفت ، در عمان بدیگر جهان خرامید ، در بصره سکون داشت ، و تولدش در عهد همایون رسول خدای صلی الله علیه و آله روی داد ، یافعی گوید : چون متولد شد رسول خدای صلی الله علیه و آله او را تحنيك فرمود

و هم در اینسال بروایت یافعی اسود بن هلال محاربی بدیگر سرای رحل اقامت کشد .

و نیز بهمین روایت عمران بن خطار سدوسی مصری که یکتن از رؤس خوارج و شاعر بلیغ ایشان است ، بدیگر جهان روی نهاد . و دیگر عتبة بن المنذر السلمی جانب دیگر سرای گرفت

و هم در اینسال بروایت یافعی روح بن زنباع جذامی که بزرگ طایفه و رئیس قبیله و مدتی از جانب عبد الملك بن مروان حكمران فلسطین و در خدمت عبد الملك انيس و جليس و ندیم و وزیر و بمراتب علم و عقل و دیانت ممتاز جای بدیگر سرای گرفت

بیان و قایع سال هشتاد و پنجم هجری و هلاکت عبد الرحمن بن محمد بن الاشعث

چون عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بن قیس کندی چنانکه سبقت نگارش یافت ، از هراة روى بجانب رتبيل ملك كابل نهاد ، تنی از اصحابش که او را بن عمرو الأودى میخواندند ، باوی گفت : هیچ : هیچ دل من گواهی ندهد ، ، که با تو بر رتبیل در آیم ، عبدالرحمن گفت : این سخن از چه گذاری ؟ گفت : از آنکه بر تو و همراهان تو بيمناك هستم، چه گویا نگران میباشم که حجاج نامه ها از در وعد و وعید و بیم و امید بسوی رتبیل متواتر نماید ، و تورا خواستار شود و رتبیل از در غدر و فریب بیرون آید ، و تو را سالماً بدو بفرستد ، وگرنه با

ص: 390

یارانت بقتل رساند

اينك پانصد تن با من هستند که همه با من عهد و بیعت نهاده اند ، که ما در شهری اندر شویم ، و در آنجا متحصن گردیم ، تا ما را امان دهند ، وگرنه كراماً جامه هستی بگذاریم .

عبدالرحمن را چون قضای آسمان کورو کر داشته بود ، باین سخنان التفات ننمود ، و چون علقمه این حال بدید با آن پانصد تن گفت : هیچ نشاید که با وی ببلاد رتبیل شویم ، لاجرم آنجماعت بیرون شدند ، ومودود بصری را برخود امیر ساختند، و در حصاری متحصن شدند ، و عمارة بن تمیم لخمی با جماعتی روی بایشان آورد ، و ایشان را محاصره ساخت و چندان بحفظ و حراست خویش بکوشیدند، تا ایشان را امان داد ، اینوقت بدو در آمدند ، و عمارة بوعده خویش وفا کرد ، و ایشان را گزندی نیاورد.

و از آن پس چون عبدالرحمن نزد رتبیل فرود شد ، و حجاج مکان او را بدانست ، مکاتیب متواتره بفرستاد که، عبدالرحمن را بفرست، و الا سوگند بآن خدائی که معبودی جز او نیست ، با هزاران هزار پیاده و سوار بلاد و امصار ترا در سپارم ، و دیاری برجای و آثاری بر پای نگذارم .

و چنان بود که مردی از طایفه تمیم که او را عبید بن سبیع تمیمی مینامیدند و در خدمت ابن اشعث روز میگذاشت ، و از جانب او بسوی رتبیل رسالت میکرد بارتبيل اختصاصی یافته بود اینوقت قاسم بن محمد بن الاشعث با برادرش عبدالرحمن گفت : از کید و غدر این مرد تمیمی ایمن نیستم ، بهتر این است او را بقتل رسانی و از زیانش بر آسائی ، عبدالرحمن پذیرفتار نشد ، لکن عبید را بیم فرو گرفت گفت: و نزد رتبیل شد ، و همی او را از سطوت و صولت حجاج بيمناك داشت ،و بهتر این است که با وی غدر و مکر نمائی ، و من نیز از حجاج عهدی از بهرت میستانم ، که هفت ساله خراج تو را مأخوذ ندارد ، و تو عبدالرحمن را بدوسپاری.

رتبیل این کلام را پذیرفتار گشت ، و عبید پوشیده نز عمارة شد ، و آن

ص: 391

عهد و میثاق را که با رتبیل نهاده بود باز نمود ، و عماره این تفصیل را به حجاج بنوشت ، حجاج نیز آنجمله را اجابت کرد ، و رتبیل عبدالرحمن را بکشت سرش را برای حجاج بفرستاد

و بعضی گفته اند که عبدالرحمن بمرض سل دچار شد ، و بآن مرض در گذشت ، رتبیل بفرستاد تا از آن پیش که او را بخاک سپارند ، سرش را از تن جدا کرده برای حجاج بفرستاد و نیز گفته اند : که چون رتبيل با عمارة ابن تميم لخمی صلح نمود، بدان عهد و شرط که شر ابن اشعث را بگرداند، عمارة این داستان را بسوی حجاج نگاشت ، حجاج عهد نامه برای رتبیل بفرستاد ، و خراج ده ساله او را بدو بگذاشت ، لاجرم رتبيل عبدالرحمن و سی تن از اهل بیت او را حاضر کرد ، و ایشان را در بند و زنجیر بسوى عمارة بفرستاد

عبد الرحمن خویشتن را از فراز قصر بزیر افکند و بمرد و سرش را ببریدند و برای حجاج گسیل داشتند ، حجاج نیز آن سر را بسوى عبدالملك و عبدالملك بسوی برادرش عزیز بن مروان فرستاد و یکی از شعراء این شعر بگفت:

«هیهات موضع قبه من رأسها *** رأس بمصر و قبة بالرخج»

معلوم باد که اغلب مورخین هلاكت عبدالرحمن خویشاوندان او را در سال هشتاد و چهارم دانسته اند، لکن ابن اثیر در سال هشتاد و پنجم تصحیح میکند ، و آن قول را معتنا به نمیشمارد

یافعی میگوید : در سال هشتاد و چهارم هجری اصحاب حجاج برابن اشعث نصرت یافتند ، و او را در سجستان بقتل رسانیدند ، و سرش را در بلدان و امصار گردش دادند ، مسعودی میگوید ، حجاج و ابن اشعث در دیر الجماجم با هم دچار شدند ، و هشتاد و چند جنگ در میانه ایشان برفت، و این حکایت در سال هشتاد و دوم روی داد، و چون ابن اشعث در هم شکست برفت ، تا بپاره ملوك هند پیوست. و حجاج یکسره در امر او حیلت نمود ، تا او را بکشتند و سرش را نزد او بیاوردند

ص: 392

و در بعضی کتب نوشته اند ، درمیانه حجاج و ابن اشعث هشتاد و چهار وقعه بگذشت و در هشتاد و سه جنگ حجاج بشکست ، وابن اشعث مظفر گشت تا در وقعه هشتاد و چهارمین قضای آسمان چنگ در انداخت، و ستاره اقبال ابن اشعث را نگونسار ساخت ، و او را منهزم داشت ، لکن این سخن محل نظر است ، چه عبدالرحمن چنانکه اشارت رفت مکرر فتح کرد ، و گاهی نیز منهزم میگشت ، فرارش بیکبار انحصار نداشت

بالجمله: مسعودی مینویسد چون سر ابن اشعث را بدرگاه حجاج در آوردند. کوفه برآمد و خدای را شکر و ثنا راند ، و رسول خدای صلی الله علیه و آله را درود فرستاد و مردم عراق را بنکوهید و از سختی محاربات یوم الزاويه ويوم دير الجماجم شرحی باز نمود و چون این خطبه و حکایت اسراف حجاج وقتل اسيران دير الجماجم و اعطای اموال و نامه تهدید آمیز عبدالملك به حجاج و جواب حجاج و معذرت او در ذیل احوال او در کتاب مشکوة الادب مسطور است باعادت حاجت نرفت .

و نیز مسعودی در مروج الذهب میگوید چون حجاج از کار دیر الجماجم فراغت یافت با اشراف کوفه و بصره بدر گاه عبدالملك وفود نمود ، روزی در خلال آن حال که ایشان در خدمت عبد الملك از هر داستانی مقال داشتند ، سخن از پارۀ شهرها در میان آمد ، از میانه محمد بن عمير بن عطارد گفت : اصلح الله امیرالمؤمنین کوفه زمینی است که بسبب ارتفاع چون بصره گرم و متعفن نیست و نیز مانند شام دچار امراض عمومی و سرمای سخت نمیشود و چون مجاور فرات است آبش خوشگوار و میوه اش خوب و خوش است

خالد بن صفوان اهیمی چون این سخن بشنید ، گفت اصلح الله امیرالمؤمنین بیابان ما از صحراهای کوفه وسیع تر و مردم ما از ایشان جنگجوی تر و کوهستان ما بیشتر ، و چوب ساج و استخوان عاج ماكثير تر ؛ و مردم ما از ایشان فراوان تر و آب مازلال و صافی تر است ، و از میان ما جز سرهنگان سپاه و لشکر کشهای کینه خواه و چهار پایان تندراه بیرون نیاید

ص: 393

چون حجاج این سخنان را بشنید ، گفت اصلح الله امير المؤمنين من بهردو شهر کوفه و بصره خبيرم ، چه در هر دو وطن داشته ام ، عبدالملك گفت : بگو ، چه تو در خدمت ما بصدق سخن و درستی کلام موسومی .

حجاج گفت : «فأما البصرة فعجوز شمطاء ذفراء بخراء أوتيت من كل حلى و زينة» يعنی بصره مانند زنی پیر ماند که پیر موی سفید بسیاه آمیخته و بوي ناخوش و خوش از وی بر خیزد ، و بیلای بخر (1) ،مبتلا باشد، لکن خویشتن را بهرگونه حلى و زیور آرایش داده باشد

«و أما الكوفة فشابة حسنة جميلة لاحلى لها ولا زينة»، يعني كوفه زنی جوان و نیکو و با جمال است که بحلی و زینت آراسته نشد باشد . عبدالملك چون این کلمات را بشنید گفت: کوفه را بر بصره فضیلت نهادی یعنی در این تشبیه که نمودی

معلوم باد که جز مسعودی و ابن اثیر دیگر مورخین بداستان وفود حجاج بعداز وقعه دیر الجماجم اشارت نکرده اند، و اگر کرده باشند اکنون از نظر این کمتر بنده خداوند ماه و مهر عباسقلی سپهر نگذشته است و الله تعالی اعلم.

ص: 394


1- یعنی گند دهان.

فهرست

جزء ششم ناسخ التواریخ حضرت سجاد علیه السلام

بیان حال اسماعیل بن یسار نسائی شاعر و برخی از اشعار...2

بيان أحوال مغيرة بن حبناء از شعرای دولت امویه...6

مدایح او دربارۀ طلحة الطلحات و مهلب بن أبی صفره...7-9

هجو کردن (مهاجاة) زياد اعجم وعمرو بن حبناء یکدگر را...11-14

بیان پارۀ آداب و اخلاق و اقوال حضرت سجاد علیه السلام...15

خطبه رسول اکرم صلی الله علیه و آله در هنگام ازدواج حضرت فاطمه علیها سلام...17

نزول آیه تطهیر وحدیث کساء بروایت حضرت سجاد علیه السلام...19

سخنان حضرت امیر علیه السلام بعد از وفات حضرت فاطمه و دفن آنحضرت...23-20

شرحی از وصیت پیغمبر اکرم علیه السلام با علی بن ابيطالب علیه السلام و كيفيت...25

بیان ما ترك رسول خدا صلی الله علیه و آله از اثاث البيت و جامه ها و اسلحه جنگ...28-36

سخنان حضرت سجاد علیه السلام در مصاحبت با احمق ، و تفسير آيه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء وجه الله و تأویل آن...37

شرحی از استقامت و بردباری بلال وصهيب و خباب بروایت آنحضرت...39

سخنان رسول اکرم دربارۀ عمار یاسر و شرحی از مقام ایمان او...43

تفسير آيه نور و تأويل آن بمقامات اهل بیت اطہار...45-53

نفی الوهیت و صفات ربوبی از انبیاء و اولیاء علیهما السلام وانکار دعوی غلاة ...67

در مذمت غیبت و سعایت و بدگوئی از مؤمنین و موارد جواز آن...71

محبت اهل بیت علیهم السلام و آثار و فضیلت آن...75

تحقیق مؤلف در معنى حب و بغض اهل بيت...علیهم السلام...77

بیانات حضرت سجاد علیه السلام در ابتدای امر وضوء و نازل شدن حکم آن...83

ص: 395

بیان اقتدار عبد الملك بن مروان در مملکت جهان و رفتن حجاج بمدينه...85

خطبۀ حجاج بن یوسف ثقفی در مدینه طیبه و تهدیدات او...87

نامه محمد بن حنفيه بعبد الملك بن مروان و تقاضای امان برای اصحاب خود...88

ولایت و امارت محمد بن مروان در اراضی جزیره و ارمنیه...91

مقاتلة لشكر عبد الملك بن مروان با ابو فديك خارجي و قتل ابوفديك...92

پاره از سوانح و حوادث سال هفتاد و دوم هجری...93

شرحی از زندگی و وفات عبدالله بن عمر بن خطاب...95

وفات سلمة بن اکوع ، ابوسعید خدری ، اسماء بنت أبي بكر، پسر ابن مسعود و جمعی دیگر از صحابه...97-99

بیان وقایع سال هفتاد و چهارم هجری نبوی و تغییر بنای کعبه...101

شرحی از تاریخ بنای کعبه معظه و تعمیرات آن...104

مأمور نمودن عبدالملك بن مروان مهلب بن ابی صفره را بحرب ازارقه...105

فوت بشر بن مروان برادر عبدالملك و پراکنده شدن لشکر عراق...107

عزل بكير بن وساج از امارت خراسان و ولايت يافتن امية بن عبد الله...108

ذكر ولايت يافتن عبد الله بن امیه در سجستان بنیابت پدر...110

ذكر ولايت یافتن حسان بن نعمان در افریقیه و رفتن لشکر بآن مملکت...111

تخريب ممالك افريقيه وكيفيت حال امرءه کاهنه و حسان...112

شکست سپاه مسلمانان در جنگ با بربرهای افریقا...113

پیروزی مجدد مسلمانان در افریقیه وقتل کاهنه...115

سوانح و حوادث سال هفتاد و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله...116

وقایع سال هفتاد و پنج هجری و امارت حجاج بن یوسف در عراق...117

چگونگی تفویض حکومت عراق بحجاج بن يوسف بروايات مختلف...119

کیفیت وارد شدن حجاج بعراق و اولین خطبه تهدید آمیز او در مسجد...134-123

گسیل ساختن حجاج سپاهیان عراق را بجنگ خوارج...135

ص: 396

سخت گیری حجاج در بسیج لشکر و قتل عمیر بن ضابی برجمی شاعر...137

شورش و تاختن مردم بصره بر حجاج و شکست ایشان...139

سرکوب شدن شورش و مقتول شدن ابن جارود...145

نامۀ عبدالملك بحجاج و سرزنش و ملامت او راجع به تنبیه خاطیان...147

شورش زنگیان در اطراف فرات بصره و پایان کار او...150

بیان اجلاء و متفرق شدن جماعت خوارج از رامهرمز و قتل ابن مختف...151

سوانح وحوادث سال 75 هجری و خطبه عبدالملک در مدینه طیبه...155

وقایع و حوادث سال هفتاد و ششم هجری و خروج صالح بن مسرح تمیمی...157

مختصری از احوال شبیب بن یزید شیبانی و آمدن او نزد صالح...158

بیان قدوم شبیب بر صالح بن مسرح واتفاق آنان...161

خروج شبيب وصالح و برخورد آنها با محمد بن مروان...163

کشته شدن صالح بن مسرح و بیعت کردن خوارج با حجاج...165

متفق شدن سلامة بن سنان با شبیب بن یزید و غارت بعضی نواحی...166

مسير شبيب بن يزيد بجانب بنی شیبان و جنگ با ایشان...168

حرکت شبیب به ارض موصل و جنگ او با سفیان خثعمی...169

مأمور شدن سورة بن الحر از مداین و محاربت با شبیب شیبانی...171

داستان مأموریت جزل بن سعيد بحرب شبيب...174

حمله شبیب بسپاه کوفه و گسیل ساختن حجاج سعید بن مجالدرا بدفع او...179

کشته شدن سعید بدست شبیب و هزیمت سپاه کوفه...181

آمدن شبیب شیبانی بطرف كوفه و فرستادن حجاج سويدرا با جمعی بدفع او...183

محاربه شبیب با مردم بادیه و فرمان حجاج به تعقیب کردن شبیب...184

در آمدن شبیب شیبانی بکوفه و قتال او با اهالی آن سامان...187

بسیج کردن حجاج سپاهیان کوفه را بدفع شبیب شیبانی...189

محاربت امرای حجاج با شبیب شیبانی و مقتول شدن داماد عبدالملك...191

ص: 397

مقاتله شبیب با عبدالرحمن بن محمد اشعث و بقتل رسیدن عثمان بن قطن...196

رزم سپاه کوفه با اصحاب شبیب و قتل سران کوفه و هزیمت آنان...201

ضرب دراهم و دنانير اسلامی بفرمان عبدالملك بن مروان...203

حوادث سال هفتاد و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله...205

وقایع سال هفتاد و هفتم و محاربه شبیب با عتاب و زهرة بن حويه...207

مباحثات و مفاوضات اصحاب شبیب با سپاه مطرف بن مغيرة...211

روبرو شدن سپاه عتاب با شبیب و کشته شدن عتاب بدست شبیب...215

در آمدن شبیب شیبانی برای نوبت دوم بکوفه و فرار او...217

مقاتله شبیب با سپاه شام در کنار کوفه و هزیمت شبیب از کنار کوفه...221

تعقیب کردن سپاه کوفه افراد شبیب را و فرار شبيب بجانب کرمان... 225

گسیل شدن سیاه شام به تعقیب شبیب و غرق شدن شبیب در نهر دجیل...229

بیان خروج مطرف بن المغيرة بن شعبه و محاربت او با حجاج...233

گرفتاری حمزة بن مغیره بجرم برادرش مطرف ، و کشته شدن مطرف...238

اختلاف افتادن میان خوارج و محاربات مهلب با ایشان...239

بیان طلوع عبدربه الكبير و محاربه او با مهلب و مقتول شدن او...242

نامۀ حجاج بمهلب راجع بمماطله او در قتل و تعقیب خوارج و پاسخ او...247

جنگ مهلب بن ابی صفره با خوارج در حضور امنای حجاج...251

کیفیت کشته شدن عبدربه و هزیمت خوارج و پراکندگی آنان...255

رسیدن خبر شکست خوارج بحجاج و گفتگوی حجاج با فرستاده مهلب...257

اشعار کعب الاشقری در هجو حجاج و مدح مهلب...259

فتحنامه مهلب بسوی حجاج و پاسخ حجاج و قدوم مهلب بكوفه...261

بیعت کردن خوارج بازبیر بن علی و مقتول شدن او بدست مهلب...264

گفتگوئی میان عبيدة بن هلال و ابو حرابه و چگونگی برخورد آنان...269

کشته شدن قطری بن فجاءه خارجی وقلع و قمع فتنه خوارج...275

ص: 398

شورش و طغیان بكير بن وساج وقتل او بدست امیة بن عبدالله در خراسان...276

حوادث سال 77 هجری و وفات جابر بن عبدالله انصاری...280

وقایع سال هفتاد و هشتم هجری و عزل امیه از خراسان و نصب مهلب...283

حوادث سال 78 هجری نبوی...285

وقایع سال هفتاد و نهم و جنگ عبیدالله بن ابی بکره بارتبيل...286

شرحی از جود و سخاوت ابن ابی بکره ، حوادث سال 79 هجری...289

عبور مهلب از رود بلخ و حرب او با مردم ماوراء النهر...291

فرستادن لشکرهای گران بسرداری ابن اشعث بحرب رتبيل...293

حوادث و سوانح سال 80 هجری...296

شرحی از زندگانی و وفات محمد بن حنفية فرزند امیر المؤمنين علیه السلام...289

وقایع سال هشتاد و یکم و فتح قالیقلا و مقتل بحير بن ورقاء...303

در آمدن مردم دیلم بقزوین و قتل ایشان بشمشیر مسلمانان...306

طغیان و شورش عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بر حجاج بن یوسف...307

خلع کردن سپاه کوفه حجاج را از امارت و عبدالملك را از خلافت...311

اطلاع یافتن عبدالملك از شورش سپاه کوفه و چاره جوئی او...313

سوانح و حوادث سال 81 هجری نبوی صلی الله علیه و آله...315

وقایع سال هشتاد و دوم هجری وورود ابن أشعث بكوفه...317

بیان وقعه دیر الجماجم و محاربات ابن اشعث با حجاج...318

عرضه کردن عبد الملك عزل حجاج را برشورشیان و تصمیم بجنگ...321

بيان وفات مغيرة بن مهلب نايب الاياله خراسان در خراسان...323

مصالحه مهلب با ملك كش باخذ فديه...325

شرحی از زندگی و وفات مهلب بن أبی صفره و حکومت پسرش یزید...327

خلق وخوى مهلب و قسمتی از کلمات قصار او...329

سوانح و حوادث سال هشتاد و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله...335

ص: 399

وقایع سال هشتاد و سیم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و بقيه وقايع دير الجماجم...336

شکست ابن أشعث و مراجعت حجاج بكوفه و قتل جماعتی...341

بیان شهادت کمیل بن زیاد و بعضی از معاریف کوفه بفرمان حجاج...342

سخنان حضرت أمير المؤمنين علیه السلام با كميل و القاء اسرار علوم

چگونگی کشته شدن کمیل بن زیاد بدست حجاج...351

بیان وقعه مسکن میان حجاج وعبدالرحمن بن محمد بن أشعث و هزیمت او...353

رفتن عبدالرحمن بن محمد بسوى رتبیل و مجاری حالات او...354

مراجعت ابن أشعث از کابل بسیستان و تجمع گریختگان کوفه نزد او...357

پراکنده شدن سپاه کوفه و حرکت بسوی خراسان...359

کشته شدن سران شورشی کوفه بدست حجاج...361

شرحی از زندگی اعشی همدان و اشعار او درباره حجاج...365

قتل اعشی همدان بدستور حجاج...367

حكايت حجاج بن یوسف با عامر شعبی فقیه کوفه...368

حکایت حجاج با غضبان بن قبعثری و سخنان آندوم...371

گسیل شدن این قبعثری بجانب ابن اشعث و مشاجره او با مرد اعرابی...377

طغیان و شورش ابن ابی صلت درری و سرکوب شدن او...378

بنیان شهر واسط بامر حجاج ورهائی غضبان بن قبعثری...379

حوادث سال هشتاد و سیم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و وفات زر بن حبيش...348

وقایع سال هشتاد و چهارم وقتل ابن القريه هلالی بدست حجاج...387

فتح يزيد بن مهلب قلعه نيزك را در بادغيس...389

سوانح و حوادث سال هشتاد و چهارم هجری نبوی...391

وقایع سال هشتاد و پنجم هجری و هلاکت عبدالرحمن بن محمد بن أشعث...394-392

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109