ناسخ التواریخ در احوالات حضرت علی بن الحسين السجاد علیه السلام جلد 5

مشخصات کتاب

جزء پنجم از

ناسخ التواريخ

حضرت سجاد علیه السلام

يا مشكوه الادب ناصری

عباسقلیخان سپهر ابن

مورخ شهیر دانشمند محترم لسان الملک میرزا محمد تقی سهپر

طاب ثراه

بتصحیح و حواشی دانشمند محترم

آقای محمد باقر بهبودی

*( حق چاب محفوظ است )*

از انتشارات :

مطبوعات دينی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم مهدیه نیلی خواجو

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم

ذکر بعضی کلمات امام زین العابدین علیه السلام

اشاره

در خلقت وسجيت موؤمن ومسلم و کافر و منافق و اوصاف و علامات مومن و

مسلم و ثواب قضای حوايج مؤمنين ومسلمين

در اصول کافی از حضرت سید الساجدین سلام الله علیه مسطور است:

قالَ : إِنَّ اللهَ تَعالى خَلَقَ النَّبِيِّينَ مِنْ طِينَةِ عِلِّيِّينَ قُلُوبَهُمْ وَأَبْدَانَهُمْ و خَلَقَ قُلُوبَ الْمُؤمِنينَ مِنْ تِلْكَ الطَّيِّنَةِ وَخَلَقَ أَبْدَانَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ دُونِ ذَلِكَ ، وَ خَلَقَ الْكُفَّارَ مِنْ طَيئَةِ سِجِّينَ قُلُوبَهُمْ وَأَبْدانَهُمْ وَخَلَطَ بَيْنَ الطَّينَتَيْنِ فَمِنْ هَذا يَلِدُ الْمُؤ مِنَ الْكَافِرَ وَيَلِدُ الْكَافِرُ الْمُؤْمِنَ وَمِنْ هَهُنا يُصِيبُ الْمُؤ مِنَ السَّيِّئَةَ وَمِنْ هُنا يُصِيبُ الْكَافِرُ الْحَسَنَةَ فَقُلُوبِ الْمُؤمِنينَ

تَحِنُّ إلى ما خُلِقُوا مِنْهُ وَ قُلُوبُ الْكَافِرِينَ تَحِنُّ إلى ما خُلِقُوا مِنْهُ .

میفرماید خدای تعالی دل و تن پیمبران را از گلی که از آسمان هفتم یا برترین اماکن است بیافرید و قلوب مومنان و گروندگان را نیز ازین گل بیافرید لكن ابدان مؤمنان را از گلی که مادون این گل و فرودتر از آنست بیافرید و خلق

ص: 2

فرمود کفار و ناسیاسان را از گل سجین که موضعی است که نامه اعمال کفار در آنجاست یا بیابانی است از کفار یا نام بیابانی است در دوزخ یا از زمین هفتم است و قلوب و ابدان کفار از این آفریده شده .

آنگاه خدای تعالی این گل را با گل مومنان آمیخته و مخلوط فرمود و بسبب این اختلاط بسا میشود که از مومن فرزند کافر پدید میشود و از کافر فرزند مومن متولد میگردد و ازینروی مومن بکار ناشایست دچار میگردد و بهمین علت کافر بکار شایسته اقدام مینماید و از این است که قلوب مؤمنین که از طینت علیین است همه گاه مشتاق است بسوی آنچه از او آفریده شده یعنی بطرف عليين مشتاق و آرزومند باشد و قلوب کفار بسوی آنچه از آن مخلوق شده اند که سجین باشد

مشتاق است .

یعنی هر کس بحسب طبیعت و طینت بمرجع خود مشتاق میباشند و از آنحالت که بدان اندرند چون بیرون از جنسیت خودشانست نالان و باصل خود نگران

می باشند .

در کتاب احتجاج طبرسی از حضرت امام رضا سلام الله علیه مرویست که حضرت امام زین العابدین علیه السلام میفرمود

اذا رايَتم الرَّجُلَ قَد أحسَنَ سَمتَهُ وَ هَدْيَهُ وتَمَاوَتَ في مَنْطِقِهِ وتَخاضَعَ فى حَرَكاتِهِ فَرُوَيداً لاَ يَغُرَّنَّكُمْ فَمَا أَكْثَرَ مَن يُعْجِزُهُ تَنَاوُلُ الدُّنْيا وَرُكوبُ المَحارِمِ مِنها لِضَعْفِ بُنْيَتِهِ ومَهَانَتِهِ وَ جُبنِ قَلْبِهِ فَنَصَبَ الدِّينَ فِخَالَهَا فَهُوَ لايَزالُ يَخْتِلُ النَّاسَ بِظَاهِرِهِ فَانْ تَمَكَّنَ مِن حَرَامٍ اقْتَحَمَهُ لِينٌ وإِذا وَجَدْتُمُوهُ يَعِفُّ عَنِ الْمَالِ اَلْحَرَامِ فَرُوَيْداً لا يَغُرَّنَّكُم فَانَّ شَهَواتِ الخَلْقِ مُخْتَلِفَةٌ فَمَا أَكْثَرَ مَن يَنْبُو عَنِ المالِ الْحَرَامِ وَانٍ كَثُرَ وَ يَحْمِلُ نَفْسَهُ عَلَى شَوْهَاءَ قَبِيحَةٍ مِنْهَا رَماً فَاِذَا وَجَدْتُمُوهُ يَعِفُّ عَنْ ذَلِكَ فَرُوَيْداً لاَ يَغُرَّنَّكُمْ حَتَّى تَنْظُرُوا مَا عُقْدَةُ عَقْلِهِ فَمَا أَكْثَرَ مَنْ تَرَكَ ذَلِكَ أَجْمَعَ ثُمَّ لاَ يَرجِعُ الى عَقلٍ مَتينٍ فَيَكُونُ ما يُفسِدُهُ بِجَهلِهِ اكثَرُ مِمَّا يُصْلِحُهُ بِعَقْلِهِ بِجُهْدِهِ فَاِذا وَجَدْتُمْ عَقْلَهُ منيناً فَرُوَيْداً لاَ يَغُرَّنَّكُمْ حَتَّى تَنْظُرُوا أَمْعَ هَوَاهُ يَكُون

ص: 3

علَى عَقْلِهِ او يَكونُ مَعَ عَقلِهِ على هَواهُ وَكَيفَ مَحَبَّتُهُ لِلرِّيَاسَاتِ الباطِلَةِ وزُهَّدَهُ فيها فَانٍ فِى النَّاسِ مَن خَسِرَ الدُّنْيَا وَالآخِرَةَ بِتَرْكِ الدُّنيا لِلدُّنيا وَ يَرى اَنَّ لَذَّةَ الرِّيَاسَةِ الباطِلَةِ أفضَلُ مِن لَذَّةِ الأموَالِ والنِّعمِ الْمُبَاحَةِ الْمُحَلَّلَةِ فَيَترُكُ ذلِكَ أَجْمَعَ طَلَباً لِلرِّيَاسَةِ اَلْبَاطِلَةِ حتّى اذا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالاثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ ولَبِئْسَ المِهَاد .

فَهُوَ يَخْبِطُ خَبْطَ عَشْوَاءَ يَقُودُهُ اَوْلُ باطِلِهِ اِلى ابعَد غَاياتِ الخَسارَةِ وَ يُمِدُّهُ رَبُّهُ بَعدَ طَلَبِهِ مالاً يَقدِرُ عَلَيهِ فِي طُغْيَانِهِ فَهُوَ يُحِلُّ ماحرم اَللَّهِ وَيُحَرِّمُ ما اَحَلَّ اللَّهُ لاَ يَبَالَى مَافَاتٌ مِنْ دِينِهِ اذا سَلَّمْتُ لَهُ رِيَاسَتَهُ اَلَّتِى قدشقى مِن اجْلِهَا فَاُولَئِكَ الَّذينَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ولَعَنَهُمْ وَاعِدٌ لَهُمْ عَذاباً مُبِيناً وَ لَكِنَّ الرَّجُلَ كُلَّ الرَّجُلِ نِعْمَ الرَّجُلُ هُوَ اَلَّذِي جَعَلَ هَوَاهُ تَبَعاً لِأَمْرِ اَللَّهِ وقْوَاهُ مَبْذُولَةً فِى رِضَا اَللَّهِ يَرَى اَلذُّلَّ مَعَ اَلْحَقِّ أقْرَبَ الى عِزِّ الابدِ مِنَ العِزِّ فِي البَاطِلِ وَيَعْلَمُ انَّ قَلِيلَ ما يَحْتَمِلُهُ مِن ضَرَّائِهَا يُؤَدِّيهِ الى دَوَامِ النَّعِيمِ فِي دَارٍ لاتَبِيدُ ولا تَنْقُدُ وَانٍ كَثِيرٌ أَمَماً يَلْحَقُهُ مِنْ سِرَّ انَّها اَن اتَّبَعَ هَوَاهُ يُؤَدِّيهِ الى عَذَابٍ لا انقِطاعَ لَهُ وَلا يَزولَ فَذَلِكَ الرَّجُلُ فيهِ فَتَمَسَّكُوا وبِسُنَّتِهِ فَاقْتَدُوا والى رَبِّكُم فِيهِ فَتَوَسَّلُوا فَاِنَّهُ لا يُرَدُّ لَهُ دَعْوَةٌ وَلا يُخَيَّبُ لَهُ طَلِبَةٌ

یعنی چون مردیرا نگران شدید که نمایشی نیکو و روشی ستوده و هیئت و طریقتی پسندیده و سخنی ملایم و بتامل دارد و در حرکات و دیگر صفات و حالات بخضوع و خشوع میرود بفریب و مکر اودچار نشوید چه فراوان افتد مردی از طلب دنیا بیچاره گردد، شاهد جها نرا در آغوش نتواند گرفت بسبب سستی بنیه و مهانت وجود و خواری نهاد و بیم دل و از ارتکاب محارم محروم میگردد و بر باره معاصی نشستن نتواند پس دین نمائی و زهد فروشی را دام تحصیل دنیا و مشتهيات نفس ناپروا مینگرداند و یکسره مردمانرا بآشکارای خویش دستخوش فریب و فسون مینماید و

چون بر مالی حرام و خواسته ناروا دست یابد بی پروا میتازد و میر باید و خویشتن را در آن فرو میاندازد . و اگر بنگرید که چون بمال حرام دست یافت بعفت و خودداری میرود نشاید

ص: 4

که بر کردارش مغرور و برفتارش دچار فریب گردید چه شهوات و خواستهای کسان یکسان نیست زیرا که بسیار افتد که شخص از مال حرام هر چند بسیار هم باشد

بريک كنار رود لكن نفس خویش را بر حرامی دیگر بازدارد .

و اگر نگران گردید که از این جمله نیز دهان حرص و آز و چشم طمع و نیاز فروبندد. همچنان در حبال مکر و خدیعتش غره نروید تا گاهی که خرد و کردارش نيك بنگرید و بآزمایش بسپارید چه بسا باشد که اینجمله را بجمله فرو گذار داما تا او را عقلی استوار و خردی سرافراز نباشد و آنچیزها که بی دانشی و نادانی بفساد میافکند از آنچه بعقل و دانش خویشتن با صلاح میآورد افزون باشد و اگر عقل او را متین و خردش را استوار و سنگین دیدید هم بفریب او آسیب نگیرید تا گاهی که بازدانید که چون هواهای نفسانی بروی تاختن گیرد آیا بدستیاری عقل استوار بر گردن آنها سوار میگردد یا شهوات نفسانیه عنان اختیار و زمام اختیار از کفش بیرون میکند و هم محبت و میل او در ریاستهای باطل و مطاعیت در خلق جهان چون است و زهدش در آنجمله چون ؟ چه در میان مردم گروهی هستند که زیان کار هر دو سرای باشند و دنیا را محض دریافتن دنیا تارک میشوند یعنی از کمال عشق و شوق بدنیا در دنیاز هد میورزند

تا باین تزویر بدست آرند و بهزار تدبیر از دست نگذارند و اینمردم لذت ریاست

و اعتبار ومطاعیت نزد مردمانرا از نعمت حلال و لذت اموال برتر میشمارند از این تمامت نعمتها و اموال را برای تحصیل ریاست و بزرگی و دریافت افتخار و

اعتبار این دنیای غدار فرو میگذارد ...

بالجمله از پس این بیان امام علیه السلام سخنی میفرماید که متضمن آیت مبارکاست که چون باوی گویند از خدای بترس اور اغیرت و حمیت جاهلیت فرو میگیرد باینکه مرتکب گناهی گردد که از آنش بیم و ترس داده اند و محض عناد و لجاج بیشتر بآن اشتغال یابد پس کافی است او را دوزخ برای مکافات او و بدفراشی است

آتش نیران برای او .

ص: 5

بالجمله چنین کس از روی جهل و فساد و تعصب و عناد چنان در بوادی غوایت و جهالت (1) دست و پای میکوبد که شتری کور براهی روان گردد و نخست باطلی را که مرتکب شود باعلی درجه خسارت و زیان کاریش باز میرساند ازینروی پروردگار قهار از طلب آنچه نه در گنجایش قدرت و توانائی اوست او را باز میدارد و او را در مها لک طغيان او فرو میگذارد و اینوقت او حلال میگرداند آنچه را خدای حرام کرده و حرام مینماید هر چه را خدای حلال فرموده است و هر چند از اموری که راجع بدین و آئین و تکلیف اوست فوت شود پروا نگیرد و دریغ نخورد گاهیکه ریاست دنیویه که سرمایه شقاوت و بدبختی او گردیده برای او میسر و مسلّم شده باشد ، پس چنین مردم در موارد خشم و غضب خدای و لعنت ایزد دو سرای هستند و خداوند برای ایشان عذابی خوار نماینده مهیا فرموده

اما مرد مردانه و شخص فرزانه که جامع شرایط مردانگی و حاوی لوازم فرزانگی و فتوت باشد آنکس میباشد که هواها و خواهشهای نفس خود را تابع امر خدای نماید و قوای خویش را در رضای ایزد رهنمای بکار بندد و آن ذلت وخواری که در راه رضای حضرت باری بیند برای عزت ابدی از عزت دو روزه باطل نزديك تر شمارد و هم بداند اندک رنج و مشقتی که در این جهان نگران گردد محض تبعیت راه حق او را بنعیم جاویدان برخوردار بخواهد داشت و بآن سرای و بآن جنان جاوید که هرگز پایان و کهنگی و فرسودگی ندارد میرساند و بداند که سرورو بهجت :

بی عدت که از متابعت خواهشهای نفس سرکش بدو بهره میافتد او را برنج و عذابی که هرگز انقطاع و انفصال ندارد دچار میگرداند پس چنین کسی نیکو و سعادتمند مردیست بدو توسل جوئید که دعای او از درگاه خالق مهر و ماه باز نمیگردد و بسنت او پیروی کنید و بوجود او بحضرت باری متوسل گردید چه هر چه بخواهد روا میشود و در مطلوب خود خائب و خاسر نمیشود

در کتاب کافی از ابو حمزه از علی بن الحسين علیهما السلام مسطور است :

ص: 6


1- بوادی جمع باديه ، وغوایت یعنی گمراهی

المُؤمِنُ يَصْمُتُ لِيَسْلَمَ وَيَنْطِقُ لِيَعْلَمَ لا يُحَدِّثُ أَمانَتَهُ الْأَصْدِقاء

وَلَا يَكْتُمُ شَهادَتَهُ مِنَ الْبُعْداءِ، وَلَا يَعْمَلُ شَيْئاً مِنَ الْخَيْرِ رِياءَ ، وَلَا يَتْرُكُهُ حَياء إنْ رُكَّيَ خافَ لِما يَقُولُونَ وَيَسْتَغْفِرُ اللهَ لِما لَا يَعْلَمُونَ

لا يَغُرُّهُ قَوْلُ مَنْ جَهلَهُ وَ يَخافُ إِحصاء ما عَمِلَهُ

یعنی صفت و عادت و طریقت و شیمت مرد مؤمن آنست که آنچند که ممکن

است خاموش و ازلا و نعم ساکت باشد تا از شر دنیا و آخرت محفوظ بماند و گاهی سخن کند که برای آخرت و معاد و دین و برادران ديني او سودمند باشد و امانت کسان راخواه قولاً یا اموالا یا جز آن محض خوش آمد و خواهش دوستان خویش با ایشان در میان نگذارد و اگر شهادتی در حق کسی لازم باشد و او را سودمند گردد. اگر چند از وی دور یادشمن مستور باشد پوشیده ندارد و از روی ریا و خود نمائی بهیچکار خیری روی نیاورد

یعنی نیتش در اعمال خیریه خالص باشد و جز رضای خدا نجوید و هم بسبب شرم وحیا از عمل خیر روی برنتابد چه حیا در دین نیست اگر او را ثنا و تمجید از نمایند سخت در بیم شود و آنچه از روی صدق یا بیرون از صدق در محامد و محاسن او بر زبان آورند و ندانسته او را موصوف دارند در حضرت خدای استغفار جوید و از سخنان جاهلانه که بیرون از علم و دانش او را بستایش گیرند مغرور نشود و از احصای اعمال خود هماره بیمناک باشد چه میداند کردار او بجمله در نامه عملش ضبط میشود اما نمیداند حسناتش چون و سیئاتش چند است و دیگر در هفدهم بحار الانوار وكتاب تحف العقول از حضرت سید الساجدين

صلوات الله علیه در اخلاق مؤمن مسطور است :

إِنَّ مِنْ أَخْلاقِ الْمُؤْمِنِ الْإِنْفَاقَ عَلَى قَدْرِ الْأَقْتارِ ، وَ التَّوَسُعَ عَلَى

ص: 7

قَدْرِ التَّوَسُعَ وَ إِنصاف النّاسِ مِنْ نَفْسِهِ وَ إبْتِداءَهُ إِيَّا هُم بِالسَّلام.

بدرستیکه از علامات و اخلاق و خوی مؤمن است که بقدر استطاعت و نیروی بضاعت انفاق نماید و بیرون از اندازه و محابا کار نکند و بگنجایش وسعت بتوسع پردازد یعنی باسراف و افراط نباشد و با مردمان در خویشتن بنصفت و عدالت باشد یعنی خود را برایشان ترجیح ندهد و آنچه برخود پسندیده دارد برایشان باز پسندد و هر چه ناستوده داند از بهرایشان نخواهد و در فرستادن سلام برایشان سبقت جوید

وتكبر و برتری نجوید.

در کتاب ارشاد القلوب از علی بن الحسين علیهما السلام مروی است « الْمُؤْمِنِ نُطْقِهِ ذکر وَ صَمْتُهُ فکر وَ نَظَرُهُ اعْتِبَارِ » یعنی مرد مؤمن چون سخن کند همه بیاد خدای و بیاد آوردن ایزد ،رهنمای است و چون خاموش باشد همه در تفکر در عظمت خدای و مصنوعات خالق دوسرای و حساب نفس خویشتن وتدارك سرای بقا و زیستن است و چون نظر کند نظاره اش همه از اعتبارات و عبرت از مخلوقات و جلال و و کبریای خالق ارضین و سموات و گردشهای گوناگون و نمایشهای رنگارنگ این سراچه پر آفات و بلیات است پس در گفتن و خاموش بودن و نگریدن و بهر حالت که اندر باشد ماجور است .

و دیگر در کتاب خصال از طاوس بن الیمان مرویست که از علی بن الحسين عليهما السلام شنیدم فرمود پنج چیز است که علامت شخص مؤمن است عرض کردم یا بن رسول الله آنعلامات چیست؟ فرمود

أَلْوَرَعُ فِي الْخَلْقِ وَالصَّدَقَةُ فِي الْقِلَّةِ وَالصَّبْرُ عِنْدَ الْمُصيبَةِ وَالْحِلْمُ

عِنْدَ الْغَضَبِ وَالصِّدْقُ عِنْدَ الْخَوْف

نخست اینکه همیشه در کار و کردار در میان مردمان درخوف وورع و پرهیز و احتیاط باشد دیگر اینکه اگر چه او را چیزی اندک باشد از تصدق کناری نجوید دیگر آنکه هر مصیبتی بروی چنگ در افکند در احتمالش بصبوری وشكيبائی رود

ص: 8

چهارم اینکه چون در چیزی غضبناک گردد بحلم و بردباری کار کند پنجم اگر چند از مخالفان ترسناک باشد از صدق و راستی و سخن حق بر کنار نگردد. یعنی بسبب

خوش آمد مخلوق بكذب و دروغ سخن نکند و سخط خالق را برضای مخلوق

خریدار نشود.

و دیگر در بحار الانوار و تحف العقول از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مسطور است « المؤمن من دعائه على ثلاث اما ان يدخر له واما ان يعجل له و إما أن يدفع عنه بلاء يريد أن يصيبه » يعنى دعاء مومن از سه حالت بیرون نیست یا برای سرای آخرتش ذخیره میشود یا بزودی مستجاب میگردد یا بلائی را که میخواست او را فرو گیرد از وی باز میدارد یعنی در هر صورت تیر دعای او بر هدف استجابت کارگر

است .

در کتاب بحار الانوار در جلد پانزدهم از حمران بن اعین از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مسطور است که حضرت امام زین العابدین سلام الله علیه در سرای خویش جلوس كرده بناگاه بانگ قرع الباب جماعتی برخواست آنحضرت فرمود اى كنيزک بر در کیست؟ عرض کرد میگویند جماعتی از شیعیان تو آنحضرت چنان بشتاب رفت که نزديك همی بود فروافتد چون در را بر گشود و بر ایشان نظر فرمود باز گردید و فرمود : كَذَبُوا فَأَيْنَ السَّمْتُ فِي الْوُجُوهِ أَيْنَ أَثَرَ الْعِبادَةِ أَيْنَ بسماء السُّجُودِ ؟

إنما شِيعَتُنا يُعْرَفُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ شَعَيْهِمْ قَدْ فَرِحَتْ مِنْهُمُ الْأَنافُ وَدَثَرَتِ

الْجِباهُ وَالْمَساجِدُ خُمْص الْبُطُونِ ذُبَلُ الشفاه قَدْ هَيْجَتِ الْعِبادَةُ وجُوهَهُمْ وَ أَخْلَقَ اللَّيالي وَ قَطَعَ الهَواجِرُ جُتَتَهُمُ الْمُسَبِّحُونَ إِذا سَكَتَ النَّاسُ

وَ الْمُصَلونَ إِذا نامَ النَّاسُ وَالْمَحْرُونُونَ إِذَا فَرِحَ النَّاسُ

یعنی دروغ گفتند که خود را در شمار شیعیان و پیروان ما خواندند چه اگر از شیعیان ما باشند پس کجاست داغ و نشان و اثر خیر و عبادت در دیدارها و کجاست

ص: 9

علامت و سیماء سجود؟ یعنی اگر شیعه بودند اثر عبادت و داغ سجود در پیشانی و چهره ایشان نمایان بود. هما ناشیعیان ما شناخته میشوند بعبادت ایشان و خشکیدگی پوست و جلد ایشان و قرحه بینی ایشان چه از مساجد مسبحه است و تباهی روی و محل سجود ایشان یعنی از کثرت سجود و عبادت محل سجود ایشان فرسوده و ناچیز و تباه شده باشد و شکم های ایشان از روزه داشتن و گرسنگی و قناعت ورزیدن بر پشت چسبیده و لبهای ایشان خشک گردیده و چهره ایشان از کثرت عبادت نضارت یافته و صفای صورتهای ایشان دیگرگون شده باشد

یعنی رنگهای ایشان پریده و چهره های ایشان از رنگ طبیعی گردیده باشد و از شب زنده داری و بیداری بدنهای ایشان لاغر و نزار شده باشد چون مردمان خواموش و ساکت باشند ایشان به تسبیح خدای مشغول باشند و چون در خواب روند بنماز خدای برپای شوند و در هنگامیکه مردمان فرحان و شادان هستند ایشان از

خدای و عواقب آنسرای در اندوه و اندهان باشند .

در تفسیر البرهان سیدهاشم بحرانی علیه الرحمه در سوره مبارکه صافات مسطور است که مردی در حضرت علی بن الحسين علیهما السلام عرض کرد

یا بْنُ رَسُولِ اللَّهِ أَنَا مِنْ شِيعَتِكُمْ الْخُلَّصِ فَقَالَ لَهُ : يَا عَبْدَ اللَّهِ فاذا أَنْتَ كابراهيم الْخَلِيلِ علیه السَّلَامُ اذ قَالَ اللَّهُ عَلَا تَعَالَى وَانٍ مِنْ شِيعَتِهِ لابراهيم اذجاء رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ ، فَانٍ كَانَ قَلْبِكَ كقلبه وَ هُوَ طَاهِرُ مِنَ الْغِشِّ وَ الْغِلَّ " وَ إِلَّا فانك انَّ عَرَفَةَ أَنَّكَ بِقَوْلِكَ كَاذِبُ فِيهِ فانك مُبْتَلًى بفالج لَا يُفَارِقُكَ الَىَّ الْمَوْتِ أَوْ جُذَامُ لِيَكُونَ كَفَّارَةً لكذبك هذاء

پسر رسول خدای من از شیعیان خالص وخلص شما هستم ، فرمود ای بنده خدای با این دعوی که تر است پس تو مانند ابراهیم خلیل هستی خدای میفرماید از شیعیان او ابراهیم است گاهی که با قلب سلیم در حضرت خداوند علیم در آمد یعنی جز آنکس که صاحب رتبه قلب سلیم باشد مانند ابراهیم خلیل علیه السلام دارای این دعوی نتواند بود و اگر ترا اینمنزلت ورتبت و این قلب سلیم نیست پس اگر صاحب قلبي مطهر از غل وغش باشی ممکن است در زمره شیعیان ما باشی

ص: 10

و اگر خویشتن را دارای این قلب نیز ندانی و بدروغ و نفاق باین دعوی سخن کرده باشی بمرض فالج و یا جذامی که تا پایان روزگار ترا دچار باشد گرفتار شوی تا کفاره این کذب تو گردد .

و از این حدیث چنان میرسد که این شخص بیرون از نفاق نبوده چنانکه در خبر دیگر از امامی دیگر باشخصی منافق دیگر نیز چنین روایتی باین تقریب وارد شده و امام زین العابدین علیه السلام در بیان اینحدیث دو مطلب میرساند یکی از اخبار باطن شخص دیگر باز نمودن رفعت مقام تشیع را که چگونه پیغمبران بزرگ را ادراک آنمقام آرزو میرفت و دیگر در بحار الانوار و تحف العقول از حضرت علی بن الحسين علیهما السلام در علامت مسلم مسطور است

ان المعرفة بكمال دين المسلم: تركه الكلام فيما لا يعنيه وقلّة مرائه وحلمه وصبره و حسن خلقه ، یعنی معرفت یافتن بکمال دین مسلم ؛ یعنی باینکه اینمرد مسلم در دین خود کامل است چند چیز است که علامت آن است فرو گذاشتن سخن راندن در چیزی که فایدت و مقصودی در آن نیست وقلت عداوت ورزیدن وستيز نمودن و وفور حلم و صبر و ستودگی خوی و خلق اوست .

و دیگر در جلد هفدهم بحار الانوار وتحف العقول و مجموعه ورام از حضرت امام زین العابدين علیه السلام مسطور است که امیر المومنين علیه السلام فرمود تمام لو

إنَّ الْمُؤْمِنَ لا يُصْبِحُ إلا خائفاً وَ إِنْ كانَ تُحسيناً ، وَلا يُمْنسي إلا قَدْ مَضى ما يَدْري خائِفاً و إن كان محسناً لأَنه بَيْنَ أَمْرِينِ بَيْن وقت ما الله صانع به وَ بَيْنَ أَجَل قَدِ اقْتَرَبَ لاَ يَدْرِي مَا يُصِيبُهُ مِنَ الهَلَكَاتِ أَلاَ وَقُولُوا خَيْراً وَاعْمَلُوا بِه تَكُونُوا مِنْ أَهْلِهِ صِلُوا أَرْحَامَكُمْ وَإِنْ قَطَعُوكُمْ وَعُودُوا بِالْفَضْلِ عَلَى مَنْ حَرَمَكُمْ وَأَدُّوا الأمانة من انتمنكُمْ وَأَوْفُوا بِعَهْدِ مَنْ عَاهَدْتُمْ وَإِذا حكم فاعدِلُوا : اسم معي حَكَمْتُم

ص: 11

یعنی شخص مومن که از صمیم قلب ويقين خاطر بخدا وروز جزا ایمان دارد جز ترسناک بامداد نمیکند اگر چند نیکوکار باشد و جز بيمناک شامگاه نمی بیند اگر چند. با کردار نیکو وحسن باشد چه او در میان دو وقت ودوهنگام اندر است که هر کس با اینحال دو چار باشد نشاید خرم و آسوده بنشیند و بی بیم و خوف باشد یکوقت آنست که ازروز گارش سپری شده و هیچ نمیداند خدای قادر قاهر با او چه معاملت فرماید ؟

وقت دیگر زمان اوست که همی بیایان میرود و اجلش نزديک است نمیداند او را از نوازل هلكات وحوادث بلیات چه پیش میآید پس به بینش و تنبه باشید وسخن بخير بگذاريد و كار بخیر بپای برید تا از اهل خير بشمار رويد، وصله ارحام و خویشاوندان بگذارید اگر چه ایشان پیوند خویشاوندی بگسلند و بر فضل و فزونی بر آنانکه شما را محروم و بی بهره داشته اند خوی وشيمت جوئید و امانت را بآنان که شما را برای حفظ امانت خویش معتمد شمرده اند بازگردانید و با هر کس عهد و پیمانی استوار ساخته اید بپای آورید و چون کار بحکومت گذارید بعدل و نصفت کوشید

در مجمع المعارف مسطور است که حضرت سیدسجاد علیه السلام فرمود هر کس

يک حاجت مردی مومن را بر آورده نماید از نخست بحاجت خدای تعالی پرداخته وحاجت خدایرا روا کرده است و خدای صد حاجت اورا روا کند که یکی از آنها بهشت باشد و هر کس زنی با وی تزویج نماید که با وی انس بگیرد خدای در

تنهائی و وحشت قبر مونسی باو عطا فرماید که در صورت محبوب ترین اهلش باوی انس گیرد، سوگند با خدای که بر آوردن حاجت مومنی در حضرت خدای از روزه داشتن دوماه پی در پی یا اعتکاف ورزیدن آن دو ماه در مسجدالحرام محبوب تر است:

و نیز در آن کتاب بتقریبی از آن حضرت مسطور است که هر کس اندوهی را آزمومنی بر گیرد خدای تعالی غم های قیامت را از او بردارد بهر حدت و شدت که رسیده باشد و هر که سوار کند اورا خدایش بر ناقه بهشت محشور گرداندوفرشتگان

ص: 12

باو فخر و مباهات نمایند

در كتاب حليه المتقين مسطور است در ضمن حدیثی که از حضرت امام زین العابدين علیه السلام در باب مراعات مومن رسیده است که هر که مومنی را در حالتی که عریان باشد جامه بپوشاند از بلاها پیوسته درضمان خدا باشد تا از آن جامه تاری برای مومن باقی باشد و هر که خادمی با و دهد خدایش از غلمان بهشت خادمی بدهد و هر کس مرده مومنی را کفن کند چنان باشد که او را از ابتدای ولادت تا هنگام وفات جامکی کرده باشد و هر کس مومنی را در حال رنجوری عیادت کند ملائکه از هر سوی او را فرو گیرند و گویند خوشا بحال تو و گوارا باد برای تو بهشت الی

آخر الحديث و نیز در آن کتاب از آنحضرت مسطور است که هر که را جامه افزون از

حاجت باشد و بداند که برادر مؤمن با و نیازمند است و او را ندهد خداوند او را

سرنگون در آتش جهنم در افکند و هر کس شکم خود را سیر بدارد و نزد اومومنی باشد گرسنه خدای تعالی با ملائکه میفرماید گواه میگیرم شما را بر این بنده که من او را فرمانی کردم و او تمرد نمود و اطاعت دیگران و رزید بدانید که او را بعمل خود گذاشتم و هر گزش نیامرزم

در اصول كافي وامالی شیخ صدوق عليهما الرحمه از ابو حمزه ثمالی از حضرت

امام زین العابدین علیه السلام در صفت منافق مشطور است :

إِنَّ الْمُنافِقَ ينهى ولا ينتهي ويَأْمُرُ بما لا يأتي و إذا قامَ إِلَى الصَّلوةِ وَ اعْتَرَضَ ، قُلْتُ : يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ مَا الْإِعْتِرَاضُ ؟ قالَ : الْإِلْتِفاتُ و إذا رَكَعَ رَبَضَ وَإِذا سَجَدَ نَقَرَ وَإِذَا جَلَسَ شَغَرَ يُمْسِي وَ هَهُ الْعَشاء وَلَمْ يَصْمُ وَيُصْبِحُ وَ هَمهُ النَّوْمُ وَ لَمْ يَسْهَرُ إِنْ حَدَّثَكَ كَذَبَكَ وَإِنْ وَعَدَكَ أَخْلَفَكَ وَ إِنِ اسْتَمَنتَهُ حَانَكَ وَ إِنْ عَبْتَ إِخْتابَكَ . .

ص: 13

یعنی مردم منافق دیگران را از کارهای ناستوده نهی کنند لکن خود نهی پذیر

نشوند و از امور ناستوده روی برنتابند و مردمان را بآن کارها که خود عامل نیستند

فرمان دهند، مثلا بنماز و روزه وزكاه وساير تكاليف شرعیه مردمان را دلالت نصیحت گویند لکن خود گرد هيچيک نگردند و چون اقامت نماز بپای شود اعتراض

جوید سائل عرضکرد اعتراض چیست؟ فرمود التفات بدیگر چیزها و امورات وچون پشت بر کوع خم دهد مانند گوسپند و شتر بزانو رود و چون سربسجود آوردمانند

غرابی که منقار بر چیزی زند و زود بردارد از سجده سر بر گیرد

یعنی طول سجودش در حضرت معبود چندان بیدرنگ باشد که گوئی کلاغی دانه منقار همیزند و سر بردارد و چون بنشیند بیرون از طمانینه باشد و پایها بر کشد و بلند دارد، روز را باینکه صائم است بشامگاه رساند و هیچ اندیشه جز صرف طعام عشا ندارد و روزه دار نبوده و با مداد نماید و جز خفتن اندیشه ندارد و حال اینکه چون گاو و گوسفند بخورده و بخفته و شب را بهیچوجه در عبادت وطاعت ساعتی بیدار نبوده است اگر ترا بداستانی حدیث راند سخن بدروغ گذارد و اگر بعهد و میثاقی پیمان سپارد برخلافش چهره گشاید و اگرش در چیزی امین شماری با تو بخیانت رود واگر ازوی روی برتابی و مهجور و پوشیده شوی از تو غیبت کند و آنچه ترا شایسته نیست و ترا خوش آیند نباشد از تو باز گوید .

در جلد چهاردهم بحار الانوار مسطور است که ابن عمر یمانی از ابوالطفیل از حضرت ابی جعفر علیه السلام روایت کند که فرمود مردی در خدمت پدرم علی بن الحسین سلام الله عليهما در آمد و عرضکرد همانا ابن عباس را گمان چنان است که بر تمامت آیات کلام مجید واقف و آگاه است که در چه روز ناز لشده و در باره کدام کس

نزول یافته است

پس آنحضرت با آن مرد فرمود از ابن عباس پرسش کن که در حق چه کس

این آیت مبارک نازل شده « وَ مَنْ كَانَ فِي فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلًا » و در بارۀ کدام کس نازل شده « وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي انَّ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ انَّ كَانَ

ص: 14

يريد ان يغويكم ، ودر حق چه کس نزول یافته « وَ یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا ورابطوا » .

پس آنمرد نزد ابن عباس شد و از وی پرسش گرفت، ابن عباس گفت دوست همیدارم که آنکس که ترا باین پرسش مامور داشته با من روی در روی کنی تا از وی از کیفیت عرش پرسش کنم که خدایش از چه بیافرید و چگونه و چون است پس آن مرد بخدمت پدرم امام زین العابدین علیه السلام بازگشت پدرم با وی فرمود آیا ابن عباس از آن آیات جواب ترا بازداد؟ عرض کرد جواب نداد « قَالَ ابی لکن أُجِيبُكَ فِيهَا بِعِلْمٍ وَ نُورُ غَيْرِ الْمُدَّعَى وَ لَا المنتحل » پدرم فرمود اما من ترا جواب باز دهم و در آن آیات به نیروی فروز دانش و فروغ بینش که هیچکس را در آنراه چون و چرائی نیست و از هیچکس ماخوذ و مقتبس و بیرون از حقیقت نباشد پاسخ ترا بازگویم . اما قول خداى تعالى « مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلًا » یعنی هر کس در اینسرای دیده قلبش از نوردانش و ایمان تاريک باشد در آن سرای نیز کور و از جاده هدایت مهجور است در باره ابن عباس و پدرش نزول یافته است واما قول خداى تعالى « وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي انَّ أَرَدْتَ أَنْ انْصَحْ لَكُمْ » یعنی پند و موعظت من در شما سود مند نیفتد اگر خواهم شما را اندرز و نصیحت فرمایم در

پدرش نازل شده است .

و اما آن آیت مبار که دیگر در حق پسر او و در باره او نزول یافته یعنی « يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا ورابطوا » چنانکه ازین پیش بترجمه این آیت اشارت رفت و نیز اشارت شد که آیه شریفه و « لَا يَنْفَعُكُمْ نصحی » درباره عباس نزول یافته بالجمله امام فرمودند « وَ لَمْ يَكُنِ الرِّبَاطُ الَّذِي أُمِرْنَا بِهِ وَ سَيَكُونُ ذَلِكَ مِنْ نَسْلِنَا الْمُرَابِطُ وَ مِنْ نَسْلِهِ الْمُرَابِطُ » و بعد از این بیان در توصیف عرش چنانکه از این

پس انس الله تعالى بدان اشارت رود شرحی باز مینماید و بعد از آن میفرماید : وَلَيْسَرَ رَاء هذا مَقَالُ لَقَدْ طَمَعَ الْحَائِرُ [ لَقَدَ طَمَعَ الْخَائِنُ في غَيْرِ

ص: 15

مَطمَع أَما إِنَّ فِي صُلْبِهِ وَدِيعَةٌ قَدْ ذُرنَتْ لِنارِ جَهَنَّمَ فَيُخْرِجُونَ أَقواماً مِنْ دینِ اللهِ وَسَتُصْبِعُ الْأَرْضَ بِدِمَاء أَفْراخِ آلِ مُحَمَّدٍ تَنْهَضُ تِلْكَ

الْفِراحُ فِي غَيْرِ وَقْتِ وَ تَطْلُبُ غَيْرَ مُدْرَكِ وَيُرابِطُ الَّذِينَ آمَنُوا

وَ يَصْبِرُونَ وَ يُصابِرُونَ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَ هُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ .

همانا در اینحدیث شریف پارۀ اختلافات هست و بهر صورت کلام امام علیه السلام دلالت دارد بر اینکه مقصود از کوری در آیه شریفه کوری قلب است نه کوری چشم زیرا که داستانی را که از کوری عباس خبر بدهد نرسیده بلکه عبدالله کور شد و شاید « ففی ابیه » که فرموده ففي بنيه در فرزندان و اعقاب او نازل شده و ممکن است مراد جنس باشد و جنس ایشان را اراده فرموده باشد یا اول کسیکه از این نسل و این جماعت خروج نموده باشد یعنی نازل شده است این آیت مبارک در باب مرابط و انتظاری که در زمان دولت ذریه و اعقاب او بآن ماموریم پس کلمات آن حضرت علیه السلام « مِنْ نَسْلِهِ الْمُرَابِطُ » بنابر تهكم است یا بزعم و گمان آن جماعت است چه در روزگار بنی امیه مترقب وصول بدولت هستند یا مراد مرابطه لغویه میباشد نه آنچه در آیه شريفه مذكور ومفاد آن ملحوظ است .

و محتمل است که مراد بمرابط کسی است که خروج بسيف بنماید و مرابط از ائمه حضرت قائم علیه السلام است یا از ایشان و اول ایشان یا تمامت ایشان است و رباط چیزی است که بآن ربط داده میشود و بمعنی ملازمت بر امر و ملازمت در سرحد دشمن است

مثل مرابطه .

بالجمله مقصود آن حضرت علیه السلام باز نمودن حال ابن عباس و زحمت و نعمتی است که از نسل او به نسل طيب و ذریه طیبه رسول خدای صلی الله علیه و آله میرسد و فرزندان آنحضرت را که در غیر وقت یعنی زمان قوت دولت مخالفان خروج مینمایند میکشند

وزمین را از خون جوجکان آشیان محمدی رنگین میدارند

ص: 16

و مراد از حائر یا خائن و بروایتی خاسر ابن عباس است میفرماید ابن عباس که خائن یا حائر یا خاسر است در جائیکه او را سودمند نیست و محل طمع نباشد طمع بسته ، و برفوق مرتبت خود دل بر نهاده ، یعنی در معانی قرآن و علومی که او را هیچ سزاوار نیست و قدرت ندارد مدعی است و نسل او خروج خواهند کرد و بهمان طور که از نخست قوم قوم و دسته بدسته بدین خدای در آمدند قوم قوم و فوج فوج از دین خدای بیرون میشوند و غلبه مینمایند و بر خلاف حق بر مسند خلافت جای میگیرند و سادات آل محمد الله در زمان تغلب و نیروی سلطنت ایشان برای طلب حق خود هر يک خروج نمایند چون بیرون از وقت و مقام در طلب چیزی بر میآیند که ادراکش ممکن نیست بدست ایشان مقتول میشوند و بناحق خون ایشان ریخته میشود پس بیایست کار بصبوری و شکیبائی بیای برند تا خدای در میانه ما و این جماعت حکومت فرماید که اوست بهترین حکمرانان

درکتاب کشف الغمه و دیگر کتب آثار مأثور است که بحضرت امام زین العابدین علیه السلام المعروض داشتند که نافع بن جبیر درباره معویه گفته است « کان يُسْكِتُهُ الْحِلْمِ وَ يُنْطِقُهُ الْعِلْمِ » یعنی معویه را حلم و بردباری از معارضت مکروهات خاموش میساخت و علم و دانائی در سخنرانی گویا میداشت یعنی هیچوقت از این دو حالت ممدوح بیرون نبود آنحضرت فرمود « کذب بَلْ كَانَ يُسْكِتُهُ الْحَصْرِ وَ يُنْطِقُهُ الْبَطَرِ » (1) يعنى نافع بن جبیر این سخن بدروغ رانده است بلکه معويد را ضیق و

انقباض ساکت میساخت و طغیان و غرور و نشاط و تجبر ناطق میداشت.

ص: 17


1- حصر بمعنی عی و گرفتگی زبان است یعنی علت سکوت معويه حلم و بردباری او نبود چنانکه نافع گفته بلکه از گفتن سخن بجا وصحیح دچار درماندگی میشد و زبانش میگرفت

ذکر احادیث و اخباریکه از حضرت سید الساجدین امام زین العابدین سلام الله علیه در عظمت و خلقت عرش عظیم خداوند کریم ماثور و مسطور است

در کتاب توحید صدوق علیه الرحمه مسطور است که از حضرت ابی جعفر امام محمد باقر از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مروی است .

قالَ : إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ خَلَقَ الْعَرْشِ أَرْبَاعًا لَمْ يَخْلُق قَبْلَهُ إِلَّا ثَلَثَةَ أَشياء : الْهَوَاء وَالْقَلَمَ وَ النور ، ثُمَّ خَلَقَهُ مِنْ أَنوارٍ مُختلِفَةٍ فَمِنْ ذلِكَ نُورٌ أَخْضَرُ أَخْضَرَّتْ مِنْهُ الْحُضْرَةُ ، وَ نُورٌ أَصْفَرُ اصْفَرَّتْ مِنْهُ الصُّفْرَةُ،

وَ نُورٌ أَحْمَرُ احْمَرَّتَ مِنْهُ الْحُمْرَةُ ، وَ نُورٌ أَبْيَضُ وَ هُوَ نورُ الْأَنْوارِ وَمِنْهُ ضَوْءُ النَّهارِ ، ثُمَّ جَعَلَهُ كَأَوَّلِ الْعَرْشِ

سَبْعِينَ ألف طبق غلظ كلِّ طَبَقٍ إِلى أَسْفَلِ السَّافِلِينَ ، لَيْسَ مِنْ ذَلِكَ طَبَقَ إِلا يُسَبِّحُ بِحَمْدِ رَبِّهِ وَيُقَدِّسُهُ بأصوات مُختلِفَةٍ وَأَلْسِنَةِ غَيْرِ مُشْتَبِهَةٍ وَلَوْ أَذِنَ لِلِسانِ مِنْها فَأَسْمَعَ شَيْئاً يما تَحْتَهُ لَهَدَمَ الْجِبَالَ وَ الْمَدايِنَ وَالْحُصُونَ وَ لَخَسَفَ الْبِحارَ ولَأهْلَكَ ما دُونَهُ، لَهُ ثَانِيَةُ أَرْكَانِ عَلَى كُلِّ رُكْنٍ مِنْهَا مِنَ الْمَلَائِكَةِ ما لا يُحْصي عَدَدَ هُمْ إِلَّا اللهُ عَزَّ وَجَلَّ يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهارَ لَا يَفْتُرُونَ وَلَوْ حَسَّ شَيْءٌ فَا فَوْقَهُ ما قامَ لِذلِكَ طَرْفَةَ عَيْنِ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْإِحْساسِ الْجَبَرُوتُ وَ الْكَبْرِيَاء وَ الْعَظَمَةُ والقَدْسُ ثُمَّ الْعِلْمُ وَ لَيْسَ وَرَاءَ هذا مَقالُ .

ص: 18

در بیان حال ابن عباس و سخن او در باب عرش اشارت شد که اینحدیث شریف را آنحضرت با شخص سائل بیان فرمود بالجمله میفرماید خدای عزوجل عرش را چهار گوشه بیافرید و پیش از آفرینش عرش بیرون از سه چیز نیافریده بود و آن اشیاء ثلاثه اول هوا دوم قلم سوم نور بود و عرش را از انوار مختلفه بیافرید جمله این نور و فروز نوری اخضر و فروغی سبز است که حضرت و سبزی از وی خضرت جوید و نوری اصفر و شیدی (1) زرد است که صفرت از آن صفرت و زردی از آن زردی گیرد و نورى احمر ودرخشی سرخ است که حمرت از آن حمرت طلبد و دیگر نوری سفیدو روشنائی ابیض است و آن نورالانوار و فروغان فروغ است و روشنائی روز و فروغ نهار از آن نور وفروغ دیدار شود

و از آن پس که یزدان تعالی عرش را از این انوار مختلفه و فروزهای گوناگون نمایش و نمون داد بر هفتاد هزار طبق مقرر فرمود و غلظت هر طبقه بمقدار اول عرش تا أسفل السافلین است و در تمامت این طبقات هیچ طبقی نیست جز اینکه بآوازهای گوناگون و زبانهای دیگرسان حمد و ثنای ایزد منان را تسبیح مینماید و تقدیس میکند و اگر یکی از زبانهای آنرا رخصت رود و بشنواند چیزی را از آنچه در تحت آن میباشد هر آینه کوهها و شهرها و حصنها را خراب میگرداند و دریاها را فرو میکشاند و هر چه بیرون از خود آنست تباه و هلاک مینماید . و عرش را هشت رکن است و هر دکنی را آنچند فریشتگان است که شماره اش جز ایزد سبحان هیچکس نداند و اینجمله خدایرا در روز و شب بدون آنی طفره و تعطیل تسبیح مینمایند و اگر احساس نماید چیزیرا از آنچه بر فراز آنست ست بسبب آنحالت و آنهیبت در يک چشم بر همزدن بر پای نمی ایستد و در میان آن و احساس جبروت و كبرياء وعظمت وقدس و بعد از آن علم فاصله است و از این برتر مقالی ،نیست یعنی از این برتر مجال سخن و مقام مقال نمیباشد .

ص: 19


1- شيد بكسر اول وسکون ثانی مجهول و دال بمعنی نور است مطلقا که روشنائی معنوی باشد ، و هر چیز بسیار روشن وكثير الشعاع را گویند ، و نام چشمه آفتاب هم هست چنانکه گویند خورشید

و دیگر در کتاب السماء والعالم از حضرت امام جعفر صادق از پدر ستوده گوهرش از جد امجدش سلام الله وصلواته عليهم اجمعين مرویست که آنحضرت فرمود

« فِي الْعَرْشِ تِمْثَالُ مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنَ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ قالَ وَ هذا تَأويلُ قَوْلِهِ وَانٍ مِن شَيءٍ اِلاّ عِندَنا خَزَائِنُهُ وَانٍ بَينَ القائِمَةِ مِن قَوَائِمِ العَرْشِ والقَائِمَةِ الثَّانِيَةِ خَفَقَانَ الطَّيْرِ المُسْرِعِ مَسِيرَ الْف عَامٍ والْعَرُشُ يُكسى كُلَّ يَوْمٍ سَبْعِينَ اَلْفَ لَوْنٍ مِنَ النُّورِ لاَ يَسْتَطِيعُ اَنْ يَنْظُرَ اليهِ خَلقٌ مِن خَلقِ اَللَّهِ وَالاشِيَاءَ كُلَّهَا فِي الْعَرْشِ كَحَلْقَةٍ فِي فَلاَةٍ وَ اَنَّ اَللَّهَ تَعَالَى مَلَكاً يُقَالُ لَهُ خَرْقَائِيلُ لَهُ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ اَلْفَ جَنَاحٍ مَا بَيْنَ اَلْجَنَاحِ الى اَلْجَنَاحِ خَمْسُمِائَةِ عَامٍ فَخَطَر لَهُ خَاطِرٌ هَلْ فَوْقَ اَلْعَرْشِ شَيْءٌ فَزَادَهُ اَللَّهُ تَعَالَى مِثْلَهَا اِجْنِحَةً أُخْرَى فَكَانَ لَهُ سِتٌ وثَلثونَ الفَ جَنَاحٍ مَا بَيْنَ اَلْجَنَاحِ الى اَلْجَنَاحِ خَمْسُمِائَةِ عَامٍ ثُمَّ أَوْحَى اَللَّهُ إِلَيْهِ ايُّهَا اَلْمَلِكُ طِرْ فَطَارَ مِقْدَارَ عِشْرِينَ اَلْفَ عَامٍ لَمْ يَنَلْ رَأْسَ قَائِمَةٍ مِنْ

قَوَائِمِ الْعَرْشِ ثُمَّ ضَاعَفَ اللَّهُ تَعالَى لَهُ فِى الْجَنَاحِ والْقُوَّةُ وامْرَهُ اَنْ يَطِيرَ فَطَارَ مِقْدَارَ ثَلَثِينَ اَلْفَ عَامٍ لَمْ يَنَلْ أَيْضاً فَاوْحَى اَللَّهُ اليه اَيُّهَا المَلِكُ لَو طِرْتَ الى نَفْخِ الصُّورِ مَعَ أَجْنِحَتِكَ وَ قُوَّتِكَ لَمْ تَبْلُغْ الى ساق عرشى فقال اَلْمَلَكُ سُبْحَانَ رَبِّي سَبِّحِ اِسْمَ رَبِّكَ اَلْأَعْلَى فقال اَلنَّبِيُّ صَلَّي اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اجعلوهَا اَلْأَعْلَى فَانْزَلَ اَللَّهُ فِي سُجُودِكُم ».

یعنی تمامت آنچه خدای تعالی از صحراها و دریاها یعنی مخلوقات خاکی و آبی بيافريده صورتش در عرش موجود است و این است تأویل قول خدای تعالی که میفرماید هیچ چیزی نیست جز آنکه خزاین آن نزد ما میباشد و عظمت و وسعت آن باندازه ایست که فاصله ميان يک ستون تابستون دیگر از اساتین و قوائم عرش و پایهای آن بمقداری است که مرغی تند پرواز و شتابنده هزار سال پرواز نماید و بهر روز عرش را بهفتاد هزار رنگ از نور جامه و پوشش نمایند چنانکه هیچ آفریده از آفریدگان خدای را استطاعت آن نباشد که بدان نظر افکند و تمامت اشیاء در جنبۀ آن مانند حلقه میباشد نسبت به بیابانی

و خدای تعالی را فرشته ایست که خرقائیل نام دارد و این ملک را هیجده هزار بال است و از هر بال تا بال دیگر پانصد سال راه است و این ملک را وقتی بخاطر

ص: 20

خطور نمود که آیا در بالای عرش چیزی هست یعنی میتوان بفوق عرش رسید و این مطلب را مکشوف ساخت؟ پس خدای تعالی بهمان مقدار که او را بال بود بر اجنحه او بیفزود و آنملك را سی و شش هزار بال که فاصله میان هر بالی تابالی دیگر پانصد ساله راه بود پدید آمد .

آنوقت خدای باو وحى كرد ايها الملك پرواز کن و آنفرشته بیست هزار سال پرید و بعد از این همه پرواز و این طول مدت طيران برراس پایه از پایهای عرش نرسید این هنگام خداوند اجنحه او را مضاعف و بالهایش را دو چندان ساخت او نیره یش را دو برابر گردانید و فرمان کرد تا پرواز نماید و آن ملک هزار سال

سی پرواز نمود و نیز برأس قائمه از قوائم عرش نرسید پس خدای تعالی با وی وحی فرستاد ايها الملک اگر با این بالها و این قدرت و توانائی تا زمانیکه در صور بردمند پرواز گیری بساق عرش نمیرسی اینوقت آنفرشته گفت

« سُبْحَانَ ربی الاعلی » پس صل الله خداى عز وجل سبح اسم ربک الاعلی را نازل ساخت و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمان کرد این کامه را ذکر سجود خود گردانند .

راقم حروف :گوید بمناسبت مقام و تأیید اینحدیث شریف حديثي از رسول خدایا در اینجا مسطور میشود در کتاب مسطور از رسول خدای صلوات الله علیه و آله مرویست

«انَّ اللَّهَ لَمَّا خَلَقَ العَرشَ خَلَقَ لَهُ ثَلَثُمِائَةِ وَسْتَيْنِ الفَ رُكنٍ وَ خَلَقَ عِنْدَ كُلِّ رُكْنٍ ثَلَثُمِائَةِ وسْتَيْنِ الفَ مَلَكٍ لَوْ اَذَنَ اللَّهُ تَعالَى لاصْغَرَ هُمْ فَالْتَقَمَ السَّموَاتِ السَّبْعَ والارْضِينَ السَّبُعَ مَا كَانَ ذَلِكَ بَيْنَ لَهَوَاتِهِ الاّ كَالرَّمْلَةِ فِي اَلْمَفَازَةِ اَلْفَضْفَاضَةِ فَقَالَ لَهُمُ اَللَّهُ يَا عِبَادِي اِحْتَمِلُوا عَرْشِي هَذَا فَتَعَاطَوْهُ فَلَمْ يُطِيقُوا حَمْلَهُ ولا تَحرِيكَهُ فَخَلَقَ اللَّهُ مَعَ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ وَاحِداً فَلَمْ يَقْدِرُوا إِنْ يُزَعْزِعُوهُ فَخَلَقَ اَللَّهُ مَعَ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ فَلَمْ يَقْدِرُوا أن يحر كوهُ فَخَلَقَ اَللَّهُ بِعَدَدِ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ مِثْلَ جَمَاعَتِهِمْ فَلَمْ يَقْدِروا أن يجر كوه فَقَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَجِل لِجَمِيعِهِمْ خَلُّوهُ عَلى أمْسَكه بِقُدرَتى فَخَلّوهُ فَامْسَكْهُ اَللَّهُ عَزَّ وَجَلٌ بقدرته ثُمَّ قَالَ اَلثَّمَانِيَةُ مِنْهُمْ اِحْمِلُوهُ أَنْتُمْ فَقَالُوا يَارِبْنَا لَمْ نُطِقْهُ نَحْنُ وهَذا اَلْخَلْقُ

ص: 21

الْكَثِيرُ والجمُ اَلْغَفِيرِ فَكَيْفَ نُطِيقُهُ الأَنْدونهم فَقالَ اَللَّهُ عَزَّ وَجِلٌ لاَنِي اَنَا اللَّهُ المُقَرِّبُ لِلبَعيدِ وَالمُذَلِّلُ لِلعَبيدِ وَالمُخَفِّفُ لِلشَّديدِ والمُسَهِّلُ لِلْعَسِيرِ أفْعَلُ ما أَشَاءُ وأحْكُمُ ما أُريدُ أُعَلِّمُكُمْ كَلِمَاتٍ تَقُولُونَهَا يُخَفَّفْ بِهَا عَلَيْكُمْ قَالُوا وَمَاهِي قالَ تَقُولُونَ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحيمِ ولاحَولَ وَ لاقُوَّةَ الا بِاللَّهِ العُلى اَلْعَظِيمِ وَصَلَّى اَللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وآله اَلطَّيِّبِينَ فَقَالُوهَا فَحَمَلُوهُ وَ خَفَّ عَلَى كَوَاهِلِهِمْ كَشَعْرَةٍ نَابِتَةٍ عَلَى كَاهِلِ رَجُلٍ جَلْدٍ قوى فَقَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَجِلٌ لسايِرِ تِلْكَ اَلْأَمْلاَكِ خَلُّوا عَلَى هَؤُلاَءِ اَلثَّمَانِيَةِ عَرْشَى لِيَحْمِلُوهُ وَطُوفُوا أَنْتُمْ حَوْلَهُ وَ سَبِّحُونِي وَ مَجِّدُونِي وَقَدْ سَونِي فَاِنَّا اللَّهُ القادِرُ عَلَى مارأيتُم وَعَلَى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ »

یعنی خداوند قدیر چون عرش را بیافرید سیصد و شصت هزار رکن از بهرش خلق فرمود و نزدهرر كني سيصد و شصت هزار فرشته بیافرید و آنفرشتگان بمثابه باشند که اگر خدای بزرگ با کہترین آنان فرمان کند تا آسمانهای هفت گانه و زمینهای هفت گانه را بدم در کشد تمامت این طبقات آسمانها و زمینها در کام و دهانش چنان صغير نماید که ریگی كوچك در بیابانی بس گشاده ووسيع، بالجمله خدای تعالی بآن جمله خطاب فرمود ای بندگان و پرستندگان من عرش مرا حمل کنید تمامت فریشتگان خواستند عرش يزدانرا بر گیرند و ازحمل عرش بلکه از جنبش آن بیچاره ماندند خدای عزو حل در برابر هر يک از آنجمله يک فرشته بیافرید تا شماره ایشان دو چندان آن که بود شد و این جمله نیز بر حرکت دادن عرش نيرو نيافتند خداوند قادر در برابر هر يک از آنان ده ملک بيافريد و همچنان این جمله نیز بر جنبش عرش قادر نگشتند آنگاه خداوند قادر بعدد هريك از آن فرشتگان بشمار تمامت آنان فرشتها بیافرید و اینجمله با این کثرت وعدت نیز بر حمل عرش حضرت احدیت قدرت نیافتند .

تقالي خدای عز وجل باجمله آنان فرمان داد تا این کاررا بقدرت و توانائی ایزد قهار باز گذارند و خود بر کنار شوند ایشان چنان کردند و خدای بقدرت و توانائی احدیت خودعرش را بر گرفت از آن پس باهشت تن فرشته از جمله آن

ص: 22

فریشتگان فرمان کرد که شما عرش را حمل نمائید عرض کردند ایپروردگار ما همانا با همه این خلق کثیر و جم غفیر توانائی برداشتن عرش را نداشتیم اکنون چگونه ما هشت نفر بیرون از این گروهان گروه و انبوهان انبوه احتمال عرش را

نیرومند شویم ؟

خداوند عزوجل فرمود ازینروی که منم خداوندی که دور را نزديك و بندگان را ذلیل و شدید را خفیف و دشوار را آسان گردانم و آنچه خواهم چنان کنم و بهرچه اراده فرمایم حکم میرانم شما را کلماتی میآموزم تا بگوئید و بسبب آن حمل عرش بر شما آسان افتد، عرض کردند آن کلمات چیست ؟ فرمود بگوئید

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ

پس ملائکه آن کلمات مبارکه را بگفتند و عرش را حمل کردند و آنعرش بر کواهل و شانه و دوش ایشان چنان سبك و خفیف گردید که گوئی موئی برشانه مردی با صلابت و جلادت و قدرت وقوت روئیده باشد پس خدای عز وجل با سائر فریشتگان فرمود عرش مرا با این هشت ملک باز گذارید تا حمل نمایند و شما در پیرامون عرش طواف گیرید و به تسبیح و تمجید و تقديس من بپردازید که منم

خداوندیکه قادر و نیرومندم بر آنچه دیدید و بر هر چیزی قادر و توانا هستم .

و دیگر در کتاب توحید صدوق عليه الرحمه در باب عظمت خدای جل جلاله از آنحضرت صلی الله علیه و آله در پاسخ زینب عطاره مسطور است که زینب عطاره عرض کرد در این حضرت تشرف جسته ام تا از عظمت خدای پرسش کنم فرمود جل جلال الله بزودی از پاره این مسئله ترا حدیث کنم پس فرمود همانا این زمین و آنچه بر آن است نسبت بآن زمین که زیر این طبقه است چون حلقه انگشتری است در بیابانی گشاده وصاف و بیرون از هیچگونه گیاه و این دو طبقه زمین با آنچه در روی هر دو

میباشد نسبت بطبقه سیم مانند حلقه در بیابانی وسیع مانند حلقه در بیابانی وسیع و گشاده است بالجمله بر همین نسق است زمین سیم یعنی هر سه طبقه با آنچه بر آنست نست نسبت

ص: 23

بطبقه چهارم و طبقه چهارم با آنچه بر آن و بر آن سه طبقه است نسبت بطبقه پنجم و طبقه پنجم با آنچه بر آنست و آنچهار طبقه و آنچه بر آنجمله است نسبت بزمین ششم و طبقه و آنچه بر آنست با آن پنج طبقه دیگر و آنچه بر فراز آنها است نسبت بطبقه

هفتم حکم حلقه دارد که در بیابانی وسیع و بر گشاده باشد، یعنی هر گشاده باشد یعنی هر طبقه از طبقه دیگر آنچند بزرگتر است که طبقه فوق نسبت بطبقه تحتانی بمنزله حلقه در میان بر گشاده بیابانی است .

و چون آنحضرت بیان ارض هفتم را نمود این آیت مبارک را قرائت فرمود

خَلَقَ سَبْعَ سَمَوَاتٍ وَ مَنْ الارض مِثْلِهِنَّ .

و این و این هفت طبقه زمین و آنچه در آن و هر آنچه بر آنست بتسامها بر پشت خروسی که اینجمله بر آنست مانند حلقه ایست در بیابان پهناور ووسیع و این خروس را یکبال در مشرق و یکبال در مغرب و دو پایش در منتهای ارض واقع است و این هفت طبقه زمین و آن خروس و هر چه در آن و آنچه بر آنست بر فراز آن سنگی که بر آن هستند بمثابه حلقه در بیابانی پهن و وسیع باشند و این طبقات هفت گانه و آن خروس و این صخره و آنچه در آنها و هر چه بر آنهاست نسبت بآن ماهی که اینجمله برفراز آن واقع است مانند حلقه ایست در بیابانی پهناور و آن هفت طبقه زمین و آن خروس و آن صخره و آن حوت نسبت به بحر مظلم و دریای تار و سیاه چون حلقه ایست اندر بیابانی بر گشاده و این هفت طبقه و خروس و سنگ و ماهی و دریای تاديک نسبت بهواء چون حلقه در بیابان وسیع است و این هفت طبقه و خروس و صخره ووحوت وبحر مظلم وهواء نسبت به ثرى یعنی گل نمناک بمنزله حلقه ایست در بر گشاده بیابانی آنگاه این آیت مبارک تلاوت فرمود

« لَهُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَ مَا فِي الارض وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ مَا تَحْتَ الثری پس أَزُّ آنخبر قَطَعَ شَدَّ یعنی أَزُّ ماتحت الثَّرَى » سخن نفرمود .. و فرمود این هفت طبقه زمین و خروس و سنگ و ماهی ودرياى تاريك و هواء و تری و آنچه بر آن و هر چه در آنست و این جمله بجمله نسبت بآسمان چون حلقه نسبت

ص: 24

به برگشاده بیابان است و اینجمله و آسمان دنیا و آنچه در آن و هر چه بر آن است

نسبت بآن آسمان که فوق آنست چون حلقه در پهناور بیابان است و اینجمله بتمامت و این دو آسمان نسبت بآسمان سیم چون حلقه بمیان بر گشاده زمینی اندر است و این سه آسمان و آنچه در آن و آنچه بر آنست نسبت بچارمین آسمان حلقه

ایست در میان برگشاده بیابان و بهمین حال و همین نسبت است طبقه با هر چه در آن و بر آن است بطبقه دیگر تا آسمان هفتم یعنی آنچه شمرده شد از ثری تا آسمان دنيا و سایر طبقات آسمانها و آنچه بر این جمله و در این جمله است نسبت بطبقه

هفتمین آسمان چون حلقه ایست نسبت به پهناور بیابانی

و این هفت طبقه و هر چه در آن و آنچه بر آنست نسبت بدریای مکفوف از مردم زمین (1) چون حلقه ایست در بیابان وسیع و آنهفت طبقه و بحر مكفوف نسبت بجبال برد (2) مانند حلقه ایست در بیابان وسیع آنگاه این آیت مبارک تلاوت فرموده و ننزل من السماء من جبال فيها من برد و این هفت طبقه و بخر مكفوف وجبال برد نسبت به حجابهای نور چون حلقه باشند در بیابانی وسیع و این حجب هفتاد هفتاد هزار حجاب و پرده است که نور و درخش آنها چشم ها را میر باید ملت

و اينجمله و هفت طبقه.

آسمانها و بحر مكفوف و جبال برد و هواء وحجابهای هفتاد هزارگانه نزد آنهائیکه دلها در آنها پریشان و متحیر و در وا (3) می شود چون حلقه ایست در بیابانی ،وسیع و هفت طبقه و بحر مكفوف و خبال برد و هواء و این حجابها نسبت بکرسی چون حلقه ایست در بیابان وسیعی پهناور، آنگاه این آیت مبارك قرائت فرمود

« وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَوَاتِ والارض وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ »

و این هفت طبقه و بحر مكفوف وجبال برد وهواء و حجب و كرسي نسبت بعرش مانند حلقه ایست در بیابانی بر گشاده ووسیع آنگاه این آیت مبارك تلاوت

ص: 25


1- یعنی از مردم زمین مکفوف و نگهداشته شده
2- برد بتحريک يعنى تكرگ .
3- دروا- بروزن پروا - بمعنی سر گشته و حیران است

کرده الرحمن على العرش استوی و حمل نمیکنند ملائکه عرش را مگر بگفتن

لَا اله الَّا اللَّهِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ .

راقم حروف بعرض همیرساند که در باب عرش وکرسي وعظمت وارتفاع و وسعت آنها در کتب اخبار واحاديث وتفاسير احاديث واخبار متعد ده كثيرة مختلفه و آیات کریمه مشهور و مأثور است چه براین و تیره که مذکور شد و چه از این برتر و غریب تر ، چنانکه هم اکنون که در نگارش احوال سعادت منوال امام ثامن صلوات الله علیه نیز مشغول است پارۀ در نظر و برخی بنگارش همیرود و نیز تأویلات بسیار در آنها شده گاهی از عرش و کرسی ، علم و معرفت خواسته اند و گاهی بأنبياء و اوصياء و گاهی بمحمد و على صلوات الله عليه وآله وعليهم اجمعين .

و گاهی دوباب از ابواب غیوب یکی باب ظاهر و یکی باب باطن تعبیر فرموده اند و گاهی از حمله عرش یعنی حمله ثمانيه بحضرت نوح وابراهيم وموسى وعيسى وجناب خاتم النبيين و حضرت امير المومنين و حسنين سلام الله عليهم تعبیر و تأويل

نموده اند .

و هم حکماء و عرفاء را در آنها تحقیقات است اما روی هم رفته و خلاصه و حاصل مطلب چنین بنظر میآید که چون خدای تعالی برای دریافت و فهمیدن بني نوع انسان اغلب امثال و آیات و علامات را بر طبق مرئيات و محسوسات یا معقولات ایشان نمودار میفرماید تا اوهام وافهام ايشان بپاره امورو اشياء راه جسته بآن وسیله بیاره مراتب و مسایل نایل شوند و بسبب وعده ووعيد وبیم و امید از آنچه شایسته نیست دوری و بآنچه بایسته است تقرب جویند

و چون بحسب عادت و معمول ثواب و عقاب بهرکس قادرتر و قاهرتر از دیگران است منسوب است و درینجهان پادشاهان از دیگر طبقات ناس برتر و قاهرتر اند واوامر ونواهى بميل وحکومت ایشان و ثواب و عقاب باختیار ایشان حوالت است و از آنسوی ظهور و نمایش و اجراء احکام ایشان بازیردستان هنگام صعود ایشان بر کرسی مملکت و عروج بر عرشه سلطنت و تختگاه دولت است و آثار و اسرار

ص: 26

از ایشان از این دو آشکار میشود .

خدای تبارک و تعالی که سلاطین جهانرا مظاهر جلال و قدرت خود مقرر فرموده است بسبب تقدس آنذات از مکان بمحل و مقری موصوف نمیگردد و او را عرش و کرسی که مقر آن ذات منزه از صفات ممکن الوجود باشد نيست لكن عرش و کرسی بر اشیائی از آفریدگان خدای یا صفات کمالیته ایزد دو سرای بروجه

مناسبت اطلاق میشود .

پس کرسی و عرش بر معانی چند اطلاق میشوند یکی اینست که هر دو جسمی بزرگ هستند خداوند کریم این دو جسم عظیم را بر فراز آسمانهای هفتگانه بیافریده و از ظاهر أكثر اخبار چنان مستفاد میشود که عرش ارفع و اعظم از کرسی است و از پاره اخبار چنان مفهوم میگردد که کرسی بزرگتر از عرش است و زعم حكما آنست که کرسی همان فلک هشتم و عرش همان فلک است اول يقول

نهم اما ظاهر اخبار که دلالت بر این مینماید که این دو جسمي مربع و دارای

قوایم و ارکان است خلاف رای حکما را میرساند و بسا میشود که عرش و کرسی را بجهات وحدود وصفاتى تأویل مینمایند که بآن صفت سزاوار تعظیم و تکریم خواهند بود و در هر صورت چون بروز أحكام وتقديرات الهيه از سوی عرش و کرسی و احاطه كر وبيين ومقر بين وارواح پیغمبران و اوصیاء و عروج هر کس را که خدایش تقرب میدهد بسوی این دو میباشد ازینروی عرش و کرسی نام یافته اند چنانکه اوامر وأحكام و آثار سلطنت و عظمت پادشاهان گردن فراز از تخت و تختگاه ایشان

آشکار و خواص و مقر بان حضرت در پایه تخت و سریر حاضر و طایف میشوند و نیز چون عرش و کرسی بحسب جسم از جمله مخلوقات جسمانیه بزرگترو أنوار عجیبه و آثار غریبه در این دو جسم افزونتر از آنست که در سایر اجسام ظهور یافته و دلالت این دو بر وجود و علم و قدرت و حکمت خدای سبحانه از سایر اجسام بیشتر است لهذا باین دو نام نامیده شدند و حمله عرش و کرسی در اینسرای و این عالم دنیوی جماعتی از فریشتگان هستند چنانکه نگارش رفت و در سرای اخروی

ص: 27

يا ملائکه یا اولوالعزم از انبیاء و اصفیای از اوصیاء حامل خواهند بود و ممکن است که نسبت حمل عرش و کرسی با نبیاء و اوصیاء و اينجماعت بطریق مجاز باشد چه قیام عرش در روزگار باز پسین بوجود انبیاء مرسلین و اوصیاء مرضیین است و ایشان نزديک بآن و فرمان گذار آن باشند .

معنی دوم علم است چه در بیشتر اخبار عرش و کرسی بر علم اطلاق میشود چه منشأ ظهور خدای تعالی برخلق خود علم و معرفت است و باین سبب بر بندگان خود تجلی فرمود پس گویا عرش و کرسي علم خدای سبحانه است و حاملان آنها پیغمبر ما وائمه علیهم السلام باشند زیرا که ایشان خازنان علم خدای هستند، در زمین و آسمان خصوصاً آنچه متعلق بمعرفت خدای تعالی است .

ملک است چنانکه در خبر یکه از حنان بن سدیر از حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه ماثور است مذکور گردیده است معني چهارم جسمی محیط و جمیع آنچه در جوف آنست ، یا جمیع آنچه

عل خدای تعالی خلق فرموده چنانکه صدوق علیه الرحمه در اعتقادات خود یاد کرده و از پاره اخبار نیز مستفاد میشود چه هیچ چیزی در زمین و آسمان و مافوق آنها نیست مگر اینکه بجمله آیات وجود و علامات قدرت و آثار جود وفیض و حکمت خدای جل جلاله است پس جمیع مخلوقات و جمله آفریدگان همه عرش عظمت و جلال ایزد ذوالجلال است و بسبب آنها بر عارفين بصفات کمال خود جلوه میفرماید معنی پنجم اطلاق عرش است بر هر صفتی از صفات کمالیه و جلالیه خدای سبحانه چه تمامت آن جمله مستقر عظمت و جلال خدای جل جلاله است و باین واسطه ظهور میجوید بر بندگان خود بر حسب مقدار قابلیت و معرفت ایشان

« فَلَهُ عَرْشِ الْعِلْمِ وَ عَرْشُ الْقُدْرَةِ وَ عَرْشُ الرحمانيه وَ عَرْشُ الرحيميه وَ عَرْشُ الوحدانيه وَ عَرْشُ التَّنَزُّهُ » چنانکه در خبر حنان بن سدیر مذکور است

معنی ششم اطلاق عرش است بر قلب انبیاء و اوصياء علیهم السلام . و كملين مؤمنين چه قلوب ایشان مستقر محبت و معرفت خدای سبحانه است چنانکه مرویست قلب المومن

ص: 28

عرش الرحمن .

و هم در حدیث قدسي است « لَمْ يَسَعْنِي سَمَائِي وَ لَا أَرْضِي وَ وَسِعَنِي قَلْبِ عبدى الْمُؤْمِنِ » و در هر صورت و اطلاق بر هر معنى منافي با وجوب اذعان و تصديق بر معني اول کد از اکثر اخبار و آیات ظاهر است نیست والعلم عند الله

ذکر کلمات و بیانانیکه از حضرت سید الساجدین امام زین العابدین علیه السلام در مجاری شمس و قمر و رمی ستارگان و انجم ماثور و مذکور است

در کتاب روضه كافی و در كتاب من لا يحضره الفقیه در باب نماز کسوف

وغيره از حضرت علی بن الحسين علیهما السلام مرویست : « ان من الاقوات » و بروايتی «

ان مِنَ الاياتِ الَّتي قَدَّرَها اَللَّهُ عَزَّ وَجِلٌ لِلنَّاسِ مِمَّا يَحْتاجُونَ اليه اَلْبَحْرَ الَّذي خَلَقَهُ اللَّهُ عَزَّ وَجَلٌ بَيْنَ السَّمَاءِ والأَرْضِ قالَ وانَ اللَّهُ تَبارَكَ وتَعَالَى قِدْقَدٌ رَمَّنَهَا مَجارِيَ الشَّمْسِ والْقَمَرِ وَقَدَّرَ ذلِكَ كُلَّهُ عَلى اَلْفَلَكِ ثُمَّ وَكَّلَ بِالفُلكِ مَلْكَأَمْعِهِ سَبْعُونَ الْفَ فَهُمْ يُدِيرُونَ الْفَلَكَ فَاِذا أَداروهُ دَارَتِ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ والنُّجُومُ والكَوَاكِبُ مَعَهُ مَلَكٌ فَنَزَلَتْ فِي مَنَازِلِهَا اَلَّتِي قَدَّرَهَا اَللَّهُ عَزَّ وَجِلٌ فِيهَا لِيَوْمِهَا وَلَيْلَتَهَا فَاِذا كَثُرَتْ ذُنُوبُ الْعِبَادِ وارادَّ اللَّهُ تَبارَكَ وتَعالى ان يَستَعْتِبَهُم بِآيَةٍ مِن آيَاتِهِ

اَمْرِ الْمَلَكِ الْمُوَكَّلِ بِالْفُلَكِ اَنْ يُزِيلَ الْفُلْكَ عَنْ و بِرِوَايَتِي أَنْ يُزيلَ الفَلَكَ الَّذِى عَلَيْهِ مُجَارَى الشَّمْسِ وَالقَمَرِ وَالنُّجومِ وَ الكَواكِبِ فَيَامُرُ اَلْمَلَكُ اولَئِكَ السَّبْعِينَ أَلْفَ مَلَكٍ أَنْ يُزِيلُوهُ عَنْ مَجَارِيهِ قَالَ فَيُزِيلُونَهُ فَتَصِيرُ اَلشَّمْسُ فى ذَلِكَ البَحرِ الَّذى يُجْرِى فِيهِ الْفُلْكُ فَيَنْطَمِسُ ضَوؤُها ويَتَغَيَّرُ لَوْنُهَا فَاِذا أَرَادَ اللَّهُ عَزَّ وَجِل أَنْ يُعظِّمَ الاية غَمَسَتِ اَلشَّمْسَ فِى اَلْبَحْرِ عَلَى مَا يُحِبُّ أَن يُخَوِّفَ عِبادَهُ بِالايةِ قالَ وذَلِكَ عِنْدَ انْكِسَافِ الشَّمسِ وَكَذَلِكَ يُفْعَلُ بِالْقَمَرِ فَاذا ارادَّ اللَّهُ عَزَّ وَجِلٌ أَنْ يُجَلِّيَها وَيَرُدَّها الى مَجراها أمَرَ المَلَكَ المُوَكَّلَ بِالفَلَكِ أن يَرُدَّ الفُلَكَ الى

ص: 29

مَجْراهُ فَيَرُدُّ الفَلَكَ وَتَرْجِعُ الشَّمْسُ الى مُجْرِيهَا قَالَ فَتَخْرُجُ مِنَ الْمَاءِ وهِيَ كَدِرَةٌ قال والْقَمَرُ مِثْلُ ذَلِكَ ثُمَّ قالَ عَلِيُّ بْنُ اَلْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ علَيهِمَا امَّا انَّه لا يَفْزَعُ لَهُمَا وَلا يَرهَبُ بِهاتَينِ الايتَينِ إِلاَّ مَنْ كَانَ مِنْ شِيعَتِنَا فَاِذَا كَانَ ذَلِكَ مِنْهُمَا فَافْزَعُوا الى اَللَّهِ تَعَالَى وَرَاجِعُوه » .

یعنی بدرستیکه از جمله اسباب و آیا تیکه خدای تعالی مقدر فرموده است برای بندگان خود از آنچه ایشان بآن حاجت دارند دریائی است که خداوند قادرمیان آسمان و زمین بیافریده و مجاری آفتاب و ماه و ستارگان بر آن یا محاذی آن مقرر و مقدر فرموده و گردش و نمایش اینجمله را بر فلك نهاده و فرشته را بر آن فلک موكل وهفتاد هزار فرشته با طاعت او مقر ر ساخته و این فرشتگان اين فلک را گردش میدهند و چونش گردش دهند ، آفتاب و ماه و نجوم و کواکب با آن بگردند و در منازل خود که خدای عز وجل برای آنها مقرر داشته در روز وشب خود

فرود شوند

و چون گناه بندگان فراوان شود ویزدان تعالی همیخواهد ایشانرا بآیتی از آیات خود تهویل و تهدید فرماید با آن فرشته که موکل فلك است فرمان كند تا آن فلك و گردو نرا که مجاری شمس و قمر و نجوم و کواکب بر آنست از مجاری خود پراکنده کند پس آن ملک با آن هفتاد هزار فرشته فرمان دهد تا فلک را از مجاری و گردشگاههای خودش باز دارند آنفرشتگان چنان کنند و آفتاب در

، پس این دریا که فلک در آن گردش دارد اندر شود و فروغش مطموس و رنگش دیگر گون گردد و چون خدای خواهد این آیت و علامت بزرگتر شود آفتاب در آندر یا آنچند که خدای خواهد مطموس میشود و تا آنچند که خدای پسندیده شمارد بندگان و آفریدگانش بآن نشان بيمناک شوند میشوند

میفرماید این حالتی است که هنگام کسوف شمس است و برهمینگونه باماه معاملت میشود و چون خدای خواهد که آفتاب روشن گردد و بمجرای خود باز گردیده آید ، با آن ملک موكل فلک فرمان كند تا گردونرا بگردشگاه خود

ص: 30

باز گرداند ، پس فلک باز گردیده شود، و آفتاب بمجرای خود باز شود میفرماید : پس

آفتاب از آب بیرون آید لکن تیره و مکدر باشد حالت ماه نیز بر این منوال است .

راوی میگوید آنگاه علی بن الحسين علیهما السلام فرمود دانسته باشید که باین دو نمیآید مگر کسیکه از شیعیان ما باشد هر وقت این صورت نمودار

گردد بخدای پناه جوئید و بحضرتش بازگشت گیرید .

راقم گوید تسلیم در امثال این خبر از صعاب اخبار علامت ایمان و تبعیت ائمه أبرار علیهم السلام است چه عدم قبول و نفی آن محض آن اعتمادی است که بر افهام قاصره وعقول ناقصه و عقاید و سلق نامستقیمه خویش یا تقلید از فلاسفه ملحده است که خرق و التیام در افلاک را جایز نمیشمارند و حرکات افلاک را باختلاف معتقد هستند و

كت مستقيم را بر افلاک تجویز نمی نمایند و همچنین در امثال این مسائل .

و اینجمله همه بسبب شبهات واهیه و خرافات فاسده و تشبث بچنین اصول بی اصل و فروع بی شاخ و برگ و خیالات بیماخذ است که مستلزم انکار بسیاری از آیات و اخبار است با اینکه آیات كثيره ناطق است بر خلاف این عقاید و مدل است بقطع حركات افلاك وخرق آن و انکساف شمس و قمر در قیامت و وقوف آنها از حرکت چنانکه اخبار کثیره است که در روز عاشورا و شب آنروز کسوف و خسوف

واقع شد .

و همچنین در اخبار وارد است که از علامات قیام قائم علیه السلام كسوف وخسوف در غیر وقت است و از این باز میرسد که در حساب منجمین اختلاف پدید میگردد و هر چه گویند نه چنان است منتهای امر بحسب تجربت و عادت بر پاره امور حکم مینمایند نه آنستکه باید بجز آن عقیدت نداشت چنانکه در خبر منجم با حضرت امیرالمومنین سلام الله علیه وساعت حرکت آنحضرت و باز نمودن آنحضرت که منجم از روی فهم سخن نرانده است بر این جمله دلیلی روشن است .

و در كلمات أهل بيت عصمت و رسالت که خود میفرمایند « كَلَامَنَا صَعْبُ مُسْتَصْعَبُ »

ص: 31

برای هیچکس جای سخن و تأمل نیست چنانچه حکایت امام زین العابدین علیه السلام با

شخص منجم و مکالمه با او نیز درین کتاب مسطور است صلوات الله عليه وعلى آبائه

وأبنائه اجمعين .

در كتاب السماء و العالم از حضرت امام زین العابدین علیه السلام از ابن عباس مذکور است که در آن اوان و آن حال که رسول خدای صلی الله علیه و آله با اصحاب خود جلوس فرموده بود بناگاه ستاره بجست و رخشان ،گشت آنحضرت با آن جماعت فرمود در زمان جاهلیت هنگامیکه چنین امری حادث میگردید شما را سخن برچه میرفت؟ غرضکردند همی گفتیم یا بزرگی متولد یا کسی بزرگ فوت میشود فرمود ر می ستاره بسبب تولد هیچکس یا موت هیچکس نیست

وَلَكِنَّ رَبَّنا تَعالى إذا قَضَى الْأمْرَ فِي السَّماءِ سَبَّحَتْ حَمَلَةُ الْعَرْشِ ثُمَّ سَبَّحَ أَهْلُ السَّمَاءِ وَ سَبَّحَ كُلُّ سَمَاءِ حَتَّى يَنتَهِي التَّسْبِيحُ إِلى هَذِهِ السَّمَاءِ يَسْتَخبِرُ أَهْلُ السَّمَاءِ حَمَلَةَ الْعَرْشِ ما ذا قَالَ رَبُّكُمْ فَيُخْبِرُو نَهُمْ وَلَا يَرَالُ ذلكَ الخَبَر مِنْ سَمَاءٍ إِلى سَماءِ إِلى أَنْ يَنْتَهِيَ الْخَبَرُ إِلى هَذِهِ السَّمَاءِ

ينتهیوَ يَتَخَطَّفُ الْجِنُّ فَيُرْمَوْنَ فَمَا جَآوْا بِهِ فَهُوَ حَقٌّ وَالكِنَّهُم يَزِيدُونَ فِيهِ.

یعنی لکن پروردگار ما چون در آسمان قضای امری میفرماید حمله عرش تسبیح مینمایند و همچنان اهل هر آسمانی تسبیح مینمایند تا گاهی تسبیح باین آسمان میشود و اهل آسمان از حمله عرش استخبار مینمایند که پروردگار شما چه

منتهی فرموده؟ یعنی بسبب این تسبیح چه شد و خدای چه امری را قضا فرمود ؟ حاملان عرش بآنها خبر میدهند و همچنین این خبر از آسمانی بآسمانی باز میرسد تا گاهیکه باین آسمان منتهی میگردد .

این وقت جماعت جن بسرعت و شتاب چیزی از کلمات و سخنان ملائکه را

ص: 32

اختطاف و اختلاس و ربائیده دارند یعنی از فرشتگان میر بایند و ملائکه ایشان را از آسمان میرانند و میتازانند و آن خبر که جماعت جن میآورند راست و حق است لكن جنها در آن خبر که شنیده اند میافزایند و از اینخبر معلوم میشود که اخبار اجنه ! آنچه راست است از مسموعات از ملک و آنچه دروغ است از مجعولات خودشان

است .

در کتاب کشف الغمه مسطور است که چون حضرت امام زین العابدین علیه السلام نظر بهلال فرمودی این دعای مبارك بخواندی معلوم، باد که این دعا از جمله ادعیه صحیفه مبارکه کامله سجادیه است و از ادعیه این صحیفه مبارکه در عرض این کتاب مسطور نمیگردد مگر بحسب مناسبت و اقتضای مقام و چون ايندعاى مبارک موید مطالبی است که در حدیث بحرو شمس و قمر و نجوم مسطور گردید و در اینجا نیز بحسب مقام مقتضی است مذکور گشت .

كلتة الله

أَيُّهَا الْخَلْقُ الْمُطِيعُ الدَّائِبُ السَّرِيعُ الْمُتَرَدِّدُ فِي مَنازِلِ التَّقْدِيرِ الْمُتَصَرِّفُ في فَلَكَ التَّدْبِيرِ آمَنْتُ بِمَنْ نَوَّرَ بِكَ الظُّلَمَ وَ أَوْ ضَحَ بِكَ

البهم و جعَلَكَ آيَةً مِنْ آيَات مُلْكِهِ وَ عَلَامَةً مِنْ عَلامات سُلْطانِه وَامْتَهَنَكَ بِالزِّيَادَةِ وَ النقصانِ وَالطَّلُوعِ وَالْأُقُولِ وَالْإِنارَةِ وَالْكُسُوفِ في كُلِّ ذَلِكَ أَنتَ لَهُ مُطيع وإلى إرادَتِهِ سَريعُ سُبْحانَهُ ما أَعْجَبَ مَا دَبَّرَ

في أَمْرِكَ وَ أَلْطَفَ ما صَنَعَ في شَأْنِكَ .

جَعَلَكَ مِفْتَاحَ شَهْرٍ حَادِثِ لِأمْرِ حَادِثٍ فَأَسْأَلُ اللهَ رَبِّي وَ رَبَّكَ وَ خالِقِي وَخالِقَكَ وَ مُقَدْري وَ مُقَدْرَكَ وَ مُصَوِّري وَ مُصَوِّرَكَ أَنْ يُصَلِّي عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ يَجْعَلَكَ هِلَالَ بَرَكَةٍ لا تَمْحَقُهَا الْأَيَّامُ وَطَهَارَةٍ

ص: 33

لا تُدَنّسُهَا الْأَنامُ هِلالَ أَمْنِ مِنَ الْآفَاتِ وَسَلَامَةٍ مِنَ السَّيِّئَاتِ هِلَالَ سَعْدِ لا نَحْسَ فِيهِ وَيُمن لا نَكَدَ مَعَهُ وَيُسْرِ لا يُمازِجُهُ عُسْرُ وَ خَيْرٍ لا يَسُوبُهُ شَرٌّ هِلالَ أَمْنِ وَ إيمانِ وَ نِعْمَةٍ وَإِحْسانِ وَ سَلامَةٍ وَ إِسلام. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَاجْعَلْنَا مِنْ أَرْضَىٰ مَنْ طَلَعَ عَلَيْهِ وَ أَزْكَى مَنْ نَظَرَ إِلَيْهِ وَ أَسْعَدَ مَنْ تَعَبَّدَ فِيهِ لَكَ وَ وَفَقَنا فِيهِ لِلتَّوْبَةِ وَ اعْصِمُنَا فِيهِ مِنَ الْحَوْبَةِ وَ أحْفَظنا فيهِ مِنْ مُباشَرَةِ مَعْصِيَتِكَ وَأَوزعنا فيهِ شُكُرَ نِعْمَتِكَ وَأَلْبسْنَا فِيهِ جُنَنَ الْعَافِيَةِ وَأَثْممْ عَلَيْنا بِإستكمال طاعَتِكَ فِيهِ الْمِنَّةَ إِنَّكَ الْمَنانِ الْحَمِيدُ وَصَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ

و در این دعاى مبارک وكلمات معجز آسایش آنچه صاحب کشف الغمه مذكور نموده با آنچه در نسخ صحیفه و نیز نسخ صحیفه را مختلف نوشته اند ، بالجمله بترجمه دعای شریف بازشویم همانا خطاب بهلال میکند و میفرماید ای آفریده شده فرمان بردار و مجد و مراقب و تعب کشنده در عمل و منافع مخلوق و تندرفتار تردد نماینده در منازل تقدیر تصرف كننده در فلک تدبير .

ایمان آوردم بآن کسکه روشن فرمود بتو تاریکیها را و آشکار ساخت بنو امور مشتبه را و بگردانید تو را نشانه از علامات پادشاهی خود و علامتی از نشانهای سلطنت خود و چنانکه خواست بفزونی و نقصان وهون وهوانت در آورد و به بر آمدن و فرود آمدن و نور افشاندن و تار و سیاه شدن خوار و رامت ساخت و تو در جمله این انقلابات و اختلافات او را فرمان بردار و بمیل و ارادت اوشتابنده باشی، پاک و بزرگ است خدای تاچند عجیب و شگفت است آنچه تدبر فرموده در امر تو و چه لطیف

ص: 34

اسن آنچه صنعت فرموده در کار تو .

گردانید ترا کلید ماه تازه برای کار تازه پس سئوال میکنم و مسئلت مینمایم

از خداوند پروردگار من و تو و آفرینند؛ من وتو و تقدیر نماینده من و تو و نگارنده من وتو كه و که درود بفرستد بر محمد و آل او و بگرداند ترا هلال برکنی که روزهایش

ناچیز نکند و طهارتی که ایامش بسبب معاصی چرکین نگرداند هلالی که ایمنی از

آفات وسلامتی از سیئات وهلالی سعد وسعید که هیچ نحوست نحوستش نباشد و یمنی که هیچ

رنجش نباشد و هلالی که همه بایسر و آسانی و بیرون از عسر و دشواری باشد و خیری که استشمام روایح شر نشود هلال امن و ایمان و نعمت و احسان وسلامت و اسلام باشد . بارخدایا رحمت بفرست بر محمد و آل محمد و بگردان ما را خوشنودترین کسانیکه این هلال بروی چهره گشوده و پاکیزه ترین کسانیکه بر این هلال نظر نموده و نیکبخت ترین کسانیکه در این ماه بعبادت و پرستش تو بگذرانیده و موفق بدار ما را در اینماه برای توبت و انابت و نگاه دار ما را از معاصی و گناه و محفوظ دار مارا در اینماه از اینکه بمعصیت تو مباشرت و رزیم و شکر و سپاس خود را در دل ما جای کن و ما را در استکمال طاعت و بندگی خود از نعمت ومنت برخوردار بدار چه توئی نعمت بخش منان و توئی ستوده محمود و رحمت فرست بر محمد و آلطيبين او .

ذکر پاره اخبار که از حضرت امام زین العابدین سلام الله علیه در خصال حضرت قائم عجل الله فرجه و صفات مردم آخر الزمان مسطور است

در بحار الانوار و کتب اخبار از حضرت علی بن الحسین سلام الله عليهما رویست: في القائم سُنَّةُ مِنْ سَبْعَةِ أنبياء : سُنَّةٌ مِنْ آدَمَ ، وَسُنَّةٌ مِنْ نوح علیه السلام ، وسنة من إبراهيمَ ، وَسُنَّةٌ مِنْ مُوسى ، وَ سَنَّةٌ مِنْ عِيسَى ،

ص: 35

وَسُنَّةٌ مِنْ أَيُّوبَ ، وَسُنَّةٌ مِنْ مُحَمَّدٍ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِمْ . فَأَما مِنْ آدَمَ وَ مِنْ نُوحٍ فَطُولُ الْعُمْرِ ، وَ أَمَا مِنْ إِبْرَاهِيمَ فَخِفَاءَ الْوِلادَةِ وَاعْتِرَالُ

النَّاسِ ، وَأَمَا مِنْ مُوسَى فَالْخَوْفُ وَالْغَيْبَةُ ، وَأَمَّا مِنْ عِيسَى فَاخْتِلافُ النَّاسِ فِيهِ ، وَأَمَا مِنْ أَيُّوبَ فَالْفَرَجُ بَعْدَ الْبَلُوى ، وَ أَمَا مِنْ مُحَمَّدٍ فَالْخُرُوجُ بِالسَّيْفِ

یعنی در حضرت قائم علیه السلام سنت و روش هفت تن پیغمبران کبار علیهم السلام موجود است : در طول عمر و مدت دیر باز با حضرت آدم و نوح انباز است و در مخفی بودن زمان ولادت و عزلت از مردمان بر طریقت و سنت حضرت خلیل الرحمن عليه وعلى نبینا و آله السلام است و در خوف و غیبت از جهانیان برسنت موسی بن عمران است که چون تنی را بکشت از بیم و خوف پوشیدگی گرفت و در اختلاف مردمان در وجود و چگونگی حال او بر روش حضرت عیسی بن مریم علیهما السلام است و در گشایش و آسایش بعد از بلیت و زحمت بر سنت حضرت ایوب سلام الله علیه است و در بیرون

تاختن با شمشير وخروج بسيف بر سنت حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله باشد .

و نیز در کتب بحار و اخبار از حضرت سیدالعابدین سلام الله علیه بروایت ثابت ثمالی مسطور است که آنحضرت فرمود این آیت مبارک درباره ما وارد شده است « واولوا الارحام بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ » و در حق ما وارد شده است این آیت شريفه « وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ» و امامت در اعقاب حسین علیه السلام تا روز قیامت

باقی است .

« وَانٍ لِلْقَائِمِ مِنَّا غيبتين أَحَدِهِمَا أَطْوَلُ مِنَ الْأُخْرَى أَمَّا الاولى فَسِتَّةُ أَيَّامٍ

اوستة أَشْهُرٍ أَوْ سُنَّةٍ سِنِينَ واما الاخرى فَيَطُولُ أَ مُدِّهَا حَتَّى يَرْجِعَ عَنْ هَذَا الْأُمِّ - أَكْثَرَ مَنْ يَقُولُ بِهِ فلايثبت عَلَيْهِ الَّا مِنْ قُوَى يَقِينِهِ وَ صِحَّةِ مَعْرِفَتُهُ وَ لَمْ يَجِدْ في

ص: 36

نَفْسِهِ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْنَاهُ وَ سَلَّمَ لَنَا أَهْلَ البیت »

میفرماید برای قائم دو غیبت است و یکی از دیگری طولش بیشتر اما غیبت نخستین مدتش شش روز یا ششماه یا شش سال است و أما غيبت واپسين مدتش چندان بطول انجامد که بیشتر آنانکه بغیبت و وجود آنحضرت معتقد بودند از عقیدت خود بازشوند و بر اعتقاد خود برجای نماند مگر کسیکه در مراتب یقین ثابت و استوار باشد و معرفت و دانش او صحت و قوت داشته گز در احکام و اخبار ما در دل خویش تردید و حرجی راه نگذاشته و بما و اخبار ما

اهلبيت واحكام ما تسليم صرف حاصل کرده باشد .

راقم حروف :گوید اینکه حضرت زین العابدین سلام الله علیه در مدت غیبت

هر صغرى بتصريح سخن نفرموده است بسبب حکمتی است که خود اهلبیت علیهم السلام بر آن وقوف دارند و هیچ آفریده را بآن راه نباشد نه آنست که برخود آنحضرت پوشیده باشد بلکه تا روز قیامت برذرات صادرات و اجزاء ممكنات و اشیاء واقعات دانا و بینا هستند و همین احادیث برای صحت وجود و ظهور آنحضرت کافی است.

چه از آنهنگام که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سایر ائمه هدی سلام الله علیهم اجمعین بر: ظهور و آثار حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه حديث رانده اند تا زمان سعادت - اقتران ولادت آنحضرت قریب سیصد سال مدت است و آنچه قبل از تولد آنحضرت بر زبان مبارک آنها گذشته تا ایام غیبت کبرای آنحضرت بتمامت مشهود گردیده

است

والبته آنچه راجع بزمان غیبت کبری تاظهور آنحضرت ووقایع بعد از ظهور است هيچيک محل شک وريب نیست و بجمله بجلوه ظهور بیرون میآید و همینطول مدت که در هر حدیث و خبری وارد است خود نیز دلیلی دیگر است چه تا کنون که ؟ بیست و هشتم شهر شوال المکرم سال یکهزار و سیصد و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله است

الله تقریباً یکهزار و سی و هشت سال از زمان غیبتش بر گذشته چه موافق خبر صحیح غیبت آنحضرت روز جمعه دهم شهر شوال بسال دویست و شصت و دوم روی داده است و این مدت که تاکنون بیای رفته است و گاه بگاه از آنحضرت آثار و علامات مشهود

ص: 37

گردیده و بسیار مردمان دروغگوی باین دعوی برخاسته و سرانجام کذب و فساد ایشان ظاهر گشته خود نیز دلیلی روشن بر صدق و صحت احادیث مأثوره است و گرنه چه بایستی اینجمله احادیث بجمله بامام دوازدهم راجع باشد

قطب راوندی در ذیل فصولی که برای علامات قبل از خروج حضرت صاحب الأمر عجل الله تعالى فرجه و سهل مخرجه از رسول خدا صلی الله علیه و آله و ائمه هدى مذكور میدارد میگوید از حضرت علی بن الحسین از آباء عظامش علیهم السلام مرویست

« قَالَ فَمَا تَمُدُّونَ أَعْيُنِكُمْ أَ لَسْتُمْ آمِنِينَ ؟ لَقَدْ كانَ مَنْ قَبْلَكُمْ مِمَّنْ هُوَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ يُؤْخَذُ فَتُقْطَعُ يَدُهُ وَ رِجْلُهُ وَ يُصْلَبُ ثُمَّ تَلَا أَمْ حَسِبْتُمْ انَّ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ »

فرمود از چیست چشمهای خود را بر گشاده و بر کشیده میدارید یعنی گاهیکه پاره اخبار میشنوید که هنوز نیامده در عجب میشوید و بخیره بنظاره میروید مگر بخدای و پیغمبران راهنمای و اخبار ایشان ایمان ندارید (1) هما نا پیش از شما بود کسیکه بر این حال که شما بدان اندرید بود، یعنی میثم تمار که ابن زیاد او را بگرفت و دست و پایش را قطع کرد و او را مصلوب نمود و او از عقیدت و ارادتش بازنگشت و آنچه مولایش بمدتی در از پیش از آن واقعه باوی خبر گفته بود و از شهادتش بهمان

ص: 38


1- در ترجمه سهوی روی داده، مقصود و معنی کلام حضرت سجاد این است چیست شما را که چشم میکشید و هر روز و هر ساعت انتظار میبرید كه كدام يك از اهل بيت بعنوان مهدی قیام بسیف نماید و حکومت حق را بنیان گذارد تا شما از تقيه وخوف خارج شوید و درسلک كارگزاران و افسران و حکام و ولاة در آئید؟ مگر شما در همین روزگار در امن و امان نیستید ؟ بخدا سوگند که پیشینیان آنانکه مثل شما و بر مذهب شما بودند ایمن نبودند در آن زمان محکمه تفتیش عقائد تشکیل میشد و اگر کسی از علی بن ابیطالب بیزاری نمیجست مواخذه میشد آنها را میگرفتند، دست و پایشان را قطع میکردند و برچوبه دار می بستند، بعداً آیه را تلاوت فرمودند ، و منظور اینست که شیعیان هم باید قبل از امام قائم رنجها بکشند و زحم ها به بینند تا آنجا که مأیوس شوند بگوینده متی نصر الله پس کو امام قائم ؟ آنوقت است که باید گفت الا ان نصر الله قريب.

حالت که مذکور شد بفرموده بود نگران شد و در خبر مولایش درشک و ريب نبود .

از آن این آیت مبارک تلاوت کرد آیا چنان گمان برید که در بهشت اندر شوید و حال آنکه نیامده بشما حال آنکسانیکه پیش از شما بودند یعنی آنمشقت و زحمت که ایشان دیده اند و آنزحمات که پیغمبران گذشته و صد ديقان و متابعان ایشان یافته اند ندیده اید یعنی مپندارید که بر ایگان در بهشت جاویدان اندر شوید بدون اینکه آن رنج و تعب که پیش از این دوستان خدا از کفار یافته اند. دريابيد

« مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ وَ الضَّرَّاءُ ز لزلوا حَتَّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى نَصْرُ اللَّهِ الَّا انَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبُ » یعنی رسید باهل توحید و مردمان حق از گروه بر گذشتگان سختی و ناکامی دنیا و بیماری و شکستگی و گرسنگی چندانکه در آثار و اخبار است که هفتاد پیغمبر را از گرسنگی مرده یافتند یعنی سبب موت ایشان را از گرسنگی معلوم کرده بودند بالجمله میفرماید و مضطرب و متزلزل شدند از فزونی بلاها تا بآن درجه که

پیغمبر ایشان و آنانکه با وی ایمان آورده بودند همی . احدیت کی خواهد بود و خدای در جواب ایشان فرمود نصرت دادن خدای مومنان

گفتند نصرت و یاری حضرت را نزديک است .

و دیگر از صدوق و کتاب بحار مرویست که أبو حمزه ثمالي از ابوخالد كابلي حدیث میکند که گفت در حضرت سید العابدین سلام الله علیه تشرف یافته عرض کردم ایفرزند رسول خدای صلی الله علیه و آله مرا خبری گوی از آن کسان که خدای عزوجل طاعت و مودت ایشانرا فرض گردانیده و اقتدای بایشان را بر بندگان خویش بعد از رسول صلی الله علیه و آله واجب ساخته است

« فَقَالَ يَا كابلي انَّ اولی الامر الَّذِينَ جَعَلَهُمُ اللَّهِ أَئِمَّةُ لِلنَّاسِ واوجب عَلَيْهِمْ طَاعَتُهُمْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ الام ثُمَّ الْحَسَنِ ثُمَّ الْحُسَيْنُ ابْنَا عَلِىُّ بْنُ أَبِيطَالِبٍ علیهما السَّلَامَ ثُمَّ انْتَهَى الْأَمْرُ الينا »

فرمود ای کابلی همانا صاحبان امر و فرمانیکه خدای ایشان را پیشوایان مردمان ساخته و طاعت ایشانرا بر آفریدگان واجب گردانیده نخست امیر المومنین علی بن ابی طالب پس از وی حسن و بعد از حسن

ص: 39

حسین دو فرزند امیر المومنين علیهما السلام و بعد از ایشان این امر و مقام بسوی ما پایان ،گرفت ابوخالد میگوید چون آنحضرت سخن باینجا آورد خاموش شد .

عرض كردم ايسيد من ما را روایت کرده اند که حضرت امير المومنين علیه السلام فرمود زمین از حجت خدای بر بندگان خدای خالی نمیماند پس بعد از تو امام و حجت خدای کیست فرمود « ابْنَىْ مُحَمَّدٍ وَ اسْمُهُ فِى التَّوْرِيَةِ بَاقِرِ يبقر الْعِلْمِ بَقَرُ أَ هُوَ الْحُجَّةُ والامام بَعْدِى وَ مِنْ بَعْدِ مُحَمَّدِ ابْنِهِ جَعْفَرٍ وَ اسْمُهُ عِنْدَ أَهْلِ السَّمَاءِ الصَّادِقِ » بعد از من پسرم محمد است و نام او در کتاب تورات باقر است زیرا که در علم وسعت میدهد و غوامض ورموز علم را از هم شکافته و روشن میدارد و او بعد از من حجت و امام و پس ازوی پسرش جعفر است و اسم او نزداهل آسمان صادق است .

عرض کردم چگونه حضرت جعفر باین نام اختصاص دارد با اینکه شماها بتمامت صادق و راست گو باشید ؟ « فَقَالَ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قال اذا وُلِد اِبْنى جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ علِى بْنِ اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِى بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَسَمَّوهُ الصَّادِقَ فَان الْخَامِسَ مِنْ وُلْدِهِ اَلَّذِى اِسْمُهُ جَعْفَرٌ يُدْعَى الامامَّةَ اجْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ عزَّ وَجَل وَكَذَّبَا عَلَيهِ فَهُوَ عِندَ اَللَّهِ جَعْفَرٌ الْكَذَّابُ الْمُفْتَرَى عَلَى اللَّهِ وَالمُدَّعَى مَالِيسُ لَهُ باهِلٌ اَلْمُخَالِفُ عَلَى أَبِيهِ وَ اَلْحَاسِدُ لاخيه ذَلِكَ اَلْيَوْمَ اَلَّذِي يَرومُ كَشْفَ سِرِّ اَللَّهِ عِنْدَ غَيْبَةِ وَلِيِّ اَللَّهِ عَزَّ وَجِل »

فرمود پدرم امام حسین از پدرش علی علیهما السلام مرا حدیث فرمود که رسول صلى الله علیه و آله خدا فرمود چون فرزندم جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام متولد گردد او را صادق نام کنید چه فرزند پنجم او که نامش جعفر است مدعی امامت شود و برخدای عزوجل جرثت گیرد و دروغ بندد و این جعفر در حضرت خدای بجعفر کذاب موسوم است و برخدای افترا بندد و مدعی امری گردد که در خور آن نیست و با پدرش مخالف و با برادرش حاسد باشد وی همانکس باشد که همیخواهد و بآن اندیشه رود که سر خدای را در حالت غیبت ولی خدای عز وجل کشف نماید :

ص: 40

چون این کلمات بپای رفت حضرت سیدالساجدین سخت بگریست « ثُمَّ قالَ كانى بِجَعفَرٍ الكَذَّابِ وَقَدْ حَمَلَ طاغِيَةَ زَمانِهِ عَلى تَفتيشِ اَمْرٍ ولَّى اللَّهُ والمُغَيَّبِ في حِفْظِ اللَّهِ والْمُوَكَّلِ بِحَرَمِ اَبَّيهِ جَهْلاً مِنْهُ بِوِلادَتِهِ وحِرْصاً مِنْهُ عَلَى قتله ان ظَفِرَ بِهِ طَمَعاً فِي مِيرَاثِ أَخِيهِ حَتَّى يَأْخُذَهُ بِغَيْرِ حَقٍ »

فرمود گویا نگران باشم جعفر کذاب را گاهی که طاغیه و سرکش آنزمان را بتفخص و تفتیش امر ولی خدا کسی که در سرادقات حفظ و حراست ایزد دوسرای محفوظ و پوشیده است بازدارد و در حرم پدرش بجستجویش موکل گردد و بسبب جهل او ولادت او و حرص او بقتل او اگر با وظفر

جوید و بواسطه طمع بستن بميراث برادرش تا مگر بغیر حق بازر باید. ابوخالد میگوید : عرض کردم ایفرزند رسول خدای اینجمله که بآنحدیث

راندی خواهد شد؟

فَقالَ : إِي وَ رَبِّي إِنهُ لَمَكْتُوبُ عِنْدَنَا فِي الصَّحِيفَةِ الَّتي فيها ذُكِرَ المحنُ الَّتي تَجْرِي عَلَيْنَا بَعْدَ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله ، قال أبو خالد : فَقُلْتُ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله ثُمَّ ما ذا يَكُونُ : قالَ : ثُمَّ تَمْتَدُّ الغَيْبَةُ بِوَلِيُّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ الثَّانِي عَشَرَ مِنْ أَوْصِيَاء رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله وَ الْأَئِمَّةِ بَعْدَهُ علیهم السلام ، یا أبا خَالِدٍ : إِن أَهْلَ زَمانِ غَيْبَتِهِ الْقَائِلِينَ بإمامَتِهِ وَالْمُنتَظِرِينَ لِظُهوره أَفْضَلُ مِنْ أَهْلِ كُلِّ زَمان لأنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَتَعالى أَعْطاهُمْ مِنَ الْعُقُولِ

اء الله وَ الْأفهام وَالْمَعْرِفَةِ مَا صَارَتْ بِهِ الْغَيْبَةُ عِنْدَهُمْ بِمَنْزِلَةِ المُشاهَدَةِ وَجَعَلَهُمْ في ذلكَ الزَّمَانِ بِمَنْزِلَةِ الْمُجَاهِدِينَ بَيْنَ يَدَى رَسُول الله صلی الله علیه و آله بالسيف

الله أُولئِكَ الْمُخْلِصُونَ حَقًّا وَ شِيعَتنا صِدقاً وَالدُّعَاةُ إِلى دِينِ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ

ص: 41

وَ جَهْراً ، وقال علیه السلام : إنتِظارُ الْفَرَج مِنْ أَفْضَلِ الْعَمَلِ

فرمود. این محنتها ومصيبتها و این آیات و علامات همه نمودار گردد و چنان است که باز گفتم سوگند با خدای که اینجمله نزد ما مکتوب است در صحیفه که

مخنتهائیکه جاری میگردد برما بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله در آن مذکور است ابو خالد میگوید عرض کردم یا بن رسول الله از پس این جمله چه خواهد شد؟ فرمود از آن پس مدت غیبت بولی خدای عز و جل که دوازدهم از اوصیای رسول خدای صلى الله عليه و آله و أئمه پس از اوست امتداد جوید ، ای ابوخالد مردمیکه در زمان غیبت او هستند و بامامت آنحضرت قائل وظهورش را منتظرند از اهل هر زمانی افضل باشند چه خدای تعالی و تبارک ایشانرا آنچند عقل و معرفت و دانش و شناسائی عطا فرماید که غیبت نزد ایشان بمنزله شهود باشد و این مردم را خدای در آن زمان آنمقام عطا فرماید که آنانکه در پیش روی پیغمبر صلی الله علیه و آله جهادورزیدند

و با شمشیر قتال دادند .

و اینمردم در حقیقت بشمار مخلصان و بصداقت در زمرۀ شیعیان ما باشند و کسانی هستند که بآشکارا و پوشیده مردمانرا بدین خدای دعوت کنند و فرمود انتظار بردن زمان فرج از هر کار و کرداری أفضل است و در این کلام مبارك معجزه بزرگی است چه خبر از غیب و از احوال جعفر کذاب پسر امام على النقي سلام الله عليه حدیث میفرماید و این نیز دلالتی بزرگ بر ظهور و وجود حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه است

و نیز از حضرت امام زین العابدین علیه السلام ماثور است که فرمود « مِنْ ثَبَتَ علی وَلَايَتَنَا فِي غِيبَةٍ قَائِمُنَا اعطاء اللَّهُ أَجْرَ أَلْفِ شهید مِثْلِ شُهَدَاءِ بَدْرٍ وَاحِدٍ » یعنی هر کس که در مدت غیبت قائم ما برولایت ما پاینده باشد عطا میفرماید خدای تعالی او را اجر هزار تن شهیدیکه مقام و منزلت شهداء بدر واحد را داشته باشند در حدیث وارد است که چون جعفر کذاب متولد گردید اهل سرای حضرت

ص: 42

ى الحسن على بن محمد عسکری علیهما السلام سخت مسرور گردیدند لکن اظهار بشاشت و ظهور سروری از آنحضرت مشاهدت نکردند عرضکردند از چه روی ترا مسرور نمیبینیم؟ فرمود همانا باين كودک خلقی انبوه بضلالت میافتند.

قطب راوندی در کتاب خرایج و جرايح مسطور نموده است که بحضرت امام زین العابدين علیه السلام عرضکردند کیفیت خروج حضرت مهدی علیه السلام و دلایل وعلامات

السلام آنحضرت را برای ما توصیف فرمای « قَالَ قَبْلَ خُرُوجِهِ يَكُونُ رَجُلاً يُقَالُ لَهُ عَوْفٌ السُّلَمِيُّ بِارْضِ الجَزِيرَةِ وَيَكونُ ماواهُ تَكْرِيتَ وقَتْلُهُ بِمَسجِدِ دِمَشْقَ ثُمَّ يَكُونُ خُرُوجُ شُعَيْبِ بْنِ صالِحٍ بِسَمُرِ قَند ثُمَّ يَخْرُجُ السُّفْيَانِيُّ الْمَلْعُونُ مِنَ الْوَادَى اليابِسُ وَهُوَ مِنْ وُلْدِ عُتْبَةَ بْنِ أَبِي سُفْيَانَ اَلْمَلْعُونُ فَاِذا ظَهرَ اَلْمَلْعُونُ اَخُذَ فِي اَلْمَهْدِى ثُمَّ يَخْرُجُ بَعْدَ ذَلِكَ وَ قَامَ اَلْمُقْعَدُونَ عَن فُرُشِهِم ثَلاثُمِائَةٍ وثَلاثَةَ عَشَرَ رَجُلاً عِدَّةُ أهْلِ بَدْرٍ فَيُصْبِحُونَ بِمَكَّةَ وهُوَ قَولُ اللَّهِ تَعَالَى أَيْنَمَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًاً وَهُمْ اصْحاب اَلْقَائِمُ وَقَالَ اِذَا مَا بَنَى بَنُو اَلْعَبَّاسِ مَدِينَةً عَلَى شَاطِىءِ اَلْفُرَاتِ كَانَ بقاؤُهم بَعْدَهَا سَنَةً »

فرمود از آن پیش که حضرت قائم علیه السلام خروج فرماید مردی پدید شود که او را عوف سلمی گویند در زمین جزیره ومأوای او تکریت و قتلش در مسجد دمشق باشد، پس از آن شعیب بن صالح در سمرقند خروج نماید بعد از وی سفیانی ملعون از بیابان یا بس وخشک خروج نماید و آنملعون از اولاد عتبه بن ابی سفيان ملعون

است

و چون ظاهر گردد در حق مهدی برخی سخنان در افکند تا مردمان را از راه راست بیفکند و از آن پس حضرت صاحب الامر علیه السلام الخروج فرماید و اصحاب آنحضرت که در فراش جای داشتند بیای شوند و سیصد و سیزده تن مرد باشند بعدد اهل بدر که سیصد و سیزده تن بودند و ایشان در مکه بامداد نمایند و اینست کلام هر کجا باشید خداوند شما را فراهم میآورد و ایشان اصحاب .

خدای که میفرمایدد مهدی علیه السلام هستند فرمود چون بنی عباس شهری بر شاطىء نهر فرات بنیان کنند

بقای ایشان بعد از بنای آن شهر بیش از یکسال نیست

ص: 43

در کتاب روضه کافی از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مرویست فرمود « وَ اللَّهِ لَا يَخْرُجُ وَاحِدُ مِنَّا قَبْلَ خُرُوجِ الْقَائِمِ علیه السَّلَامُ الأكان مَثَلُهُ مَثَلَ فَرْخٍ طَارَ مِنْ وَكْرِهِ قَبْلَ انَّ تستوى جَنَاحَاهُ فاخذه الصِّبْيَانُ فَعَبِثُوا به » سو بیرون نمیآید و خروج نمیکند هیچ تنی از ما قبل از آنکه حضرت قائم خروج نماید مگر اینکه مثل او مانند جوجه ایست که پیش از آنکه دو بالش مستوی گردد از آشیان خود .

پرواز کند و کودکانش ماخوذ داشته آلت لعب و بازی گردانند. مقصود از ظاهر کلام معجز نظام اینست که خروج حضرت قائم عجل الله فرجه در هنگامی است که زمانه اقتضا نماید و خدای اسباب ظهور او را از روی حکمت و مصلحت خود فراهم آورد و پیش از اینکه این وقت فرا رسد و مدت طاغیان و سلاطین جور. انجام یابد هر کس بخواهد خروج نماید چون خروج بهنگام نیست او را اسباب آنکار فراهم نشود و چون زمان سلطنت دیگران بآنچه در مشیت خدای گذشته

به پایان نرسیده لهذا چون جوجه ایست بی پروبال که در هوای نفس خویش پرواز کردن جوید و ناچار بازیچه اطفال گردد و جز زیان نبرد.

و دیگر در کتاب مذکور از ثویر بن ابی فاخته از حضرت امام زین العابدین علیه السلام

مسطور است که فرمود :

إذا قامَ قائِمُنا أَذهَبَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ عَنْ شِيعَتِنا الْعامَةَ وَجَعَلَ قُلُو كَزُبُرِ الْحَدِيدِ ، وَ جَعَلَ قُوَّةَ الرَّجُلِ مِنْهُمْ قُوَّةَ أَرْبَعِينَ رَجُلاً و يَكُونُونَ حكامَ الْأَرْضِ وسَنامها

یعنی چون قائم ما قیام نماید خداوند عز وجل آفت را از شیعیان بر میگیرد.

و دلهای ایشانرا مانند پاره آهن میگرداند و نیروی هر يك تن از ایشان را باندازه چهل مرد میفرماید ، و ایشان در آنزمان فرمانگذاران روی زمین و سنام آن

هستند

ص: 44

سَنَامُ بِفَتْحِ سِينَ بمعنی کوهان شَتَرُ اسْتِ وَ اسْمُهُ جَمَعَ آنَ اسْتِ وَ سَنَامُ الارض نَحَرَهَا وَ وَسَطِهَا

و در حدیث وارد است که ذروة الاسلام وسنامها الجهاد و این بر طریق استعاره است و بمعنی درجه عالیه رفیعه است مقصود آنست که این جماعت که شیعه ما هستند در زمان ظهور حضرت قائم - عجل الله فرجه و اوسع منهجه - بجمله فرمان روایان روزگار و بزرگان روی زمین میباشند

ذکر پاره کلمات و بیانات که از حضرت سید العابدین والساجدين سلام الله علیه در احتجاج در بعضی مسائل با پاره کسان مأثور است

از احتجاجات حضرت سجاد چندی بمناسبت مقام در دامنه این کتاب مسطور شده و نیز پاره باعون یزدان در جای خود مذکور خواهد شد در اینجا نیز برخی

نگاشته میشود

در کتاب احتجاج طبرسی مرویست که شخصی از اهل بصره در حضرت علی بن الحسين علیهما السلام بعرض رسانید یا علی همانا جدت على بن ابيطالب مومنان را بکشت چون آنحضرت این سخن بشنید دیدگانش را اشک فرو گرفت و فرو بارید چندانکه کف دست مبارکش از آب دیده آکنده گشت آنگاه کف دست مبارکش را بر سنگ ریزها بیفشاند پس از آن فرمود :

يا أخا أَهْلِ الْبَصْرَةِ : لا واللهِ ما قَتَلَ عَلى مُوْمِناً وَلا قَتَلَ مُسْلِماً وَ ما أَسْلَمَ الْقَوْمُ وَلَكِنِ اسْتَسْأَمُوا وَكَتَمُوا الْكُفْرَ وَأَظْهَرُوا الإسلام

فَلَمّا وَجَدُوا عَلَى الْكُفْرِ أَعوانا أَظْهَرُوهُ وَ قَدْ عَلِمَتْ صَاحِبَةُ الْخِدَبِّ وَ الْمُسْتَحْفِظُونَ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ أَن أَصْحابَ الْجَمَلِ وَ أَصْحابَ صِفِّينَ وَ

ص: 45

أصْحَابَ النَّهْرَوانِ لُعِنُوا عَلى لسان النبي الأمي صلى الله عليه و آله وَ قَدْحَابَ

منِ افْتَرى .

فرمود ای برادر بصری سوگند با خدای چنین نیست که گوئی که اهل يعنى اصحاب جمل مومن بودند سوگند با خدای علی بن ابیطالب نه مومنى و نه مسلمی را بکشت و آن جماعت بحقیقت مسلمان نبودند بلکه برای مصلحت وقت و پیشرفت کار و دریافت آرزو و خیالات نابهنجارو فریب مردم، اسلام را بخودمیبستند

و کفر باطن را پوشیده مسلمانی ظاهر میساختند و چون در کار کفر وطغيان أنصار اعوان یافتند این وقت کفر و نفاق خویش را که مدتها داشتند آشکار ساختند

همانا خوب میدانست خداوند شتر شدید و سخت یعنی عایشه و آنانکه علوم وكلمات پیغمبری را نگاهبان بودند از آل محمد صلی الله علیه و آله که اصحاب جمل و صفین و نهروان بر زبان

پیغمبر لعنت کرده شده اند و هر کس افتراء نماید و دروغ بر پیغمبر به بندد خائب و خاسر است .

این هنگام شیخی از مردم کوفه عرضكرد يا على بن الحسين همانا جد تو میفرماید « اِخوانَنا بغوا عَلينا » برادران ما بر بغى وظلم کار کردند و مقصود آن شیخ این بود که آنحضرت چگونه چنین مردم را در شمار اخوان گرفت؟ علی بن الحسین سلام الله عليهما در پاسخ فرمود آیا کتاب خدای عزوجل" را قرائت نکرده باشی که ميفرمايد « وَ إِلى عادٍ أَخاهُمْ هُوداً » که هود را با ایشان برادر خوانده لکن

ی خدای هود را با آنانکه با وی بودند نجات داد و عاد را بريح عقيم هلاک ساخت .

در جلد نهم بحار الانوار از کتاب معانی الاخبار از أبو خالد کابلی مرویست که گفت بحضرت امام زین العابدین علیه السلام عرض کردم که مردمان گویند بهتر ناس رسول خدای صلی الله علیه و آله ابو بکر پس ازوی عمر و بعد از عمر عثمان و بعد از عثمان

بعد از رسول على علیه السلام است، فرمود :

فَما تَصْنَعُونَ بِخَبَر رَواهُ سَعِيدُ بْنُ الْمُسَيِّبِ عَنْ سَعْدِ بْنِ أَبي وقاص

ص: 46

عَنِ النَّي صلی الله علیه و له أَنَّهُ قالَ لِعَلَى علیه السلام : أَنتَ مِنْ بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسى

إِلَّا أَنَّهُ لا نَيَّ بَعْدِي ، فَمَنْ كَانَ فِي زَمَنِ مُوسَىٰ مِثْلَ هَرُونَ ؟

یعنی پس چه میکنید بآنخبر که روایت کرده است سعید بن المسیب از رسول خدای که بعلی صلی الله علیه و آله فرمود تو با من بمنزله هارونی از موسی علیه السلام جز آنکه بعد از من

پیغمبری نیست پس کدام کس در زمان موسی مثل هرون بوده است و لطافت

علی این بیان از آنستکه دوست و دشمن بر این حدیث متفق هستند .

و نیز راوی این حدیث که سعید بن مسیب و سعد بن ابی وقاص هستند حالت در خدمت حضرت امير المومنین علیه السلام پوشیده نیست و از آنجا که در زمان حضرت موسی برادرش هارون که پیغمبر بزرگوار است هیچکس همسر و همشان او نیست پس معین است که پیغمبر آخرالزمان نیز که اینسجن میفرماید باز مینماید

که در اینزمان نیز هیچکس نزديک بمقام ومنزلت و مرتبت علی علیه السلام نتواند بود چه او در تمام مراتب بجز نبوت با آنحضرت بيک ميزان و رتبت بود.

و هم در آنکتاب مسطور است که حضرت امام زین العابدین سلام الله علیه وقتی از حال آنجماعت که از مردم بنی اسرائیل مسخ شده و خداوند آنهارا بصورت میمونی سیاه در آورده یاد همی فرمود و از ایشان داستان میکرد

در تفسیر برهان مسطور است که علی بن الحسین علیهما السلام فرمود این جماعت مردمی بودند که در کنار دریا سکنی داشتند و خدای و پیغمبران خدای ایشانرا از صید نمودن ماهی بروز شنبه نهی فرموده بود و ایشان بحیات و مکیدتی چنگ در انداخته تا باین تدبیر آنچه را خدای برایشان حرام فرموده بر خویشتن روا گردانند پس شکافها واخدودها (1) بکندند و راههای متعدد که بخوضها منتهی میشد بساختند که ماهیان دریا بتوانند باین آبگیرها در آیند و چنان تعبیه نمودند که چون

ص: 47


1- اخدود یعنی شکافهای عمیق

ماهی در آن در افتد دیگر نتواند بازگردد و بدریا باز شود .

بالجمله ماهیان در روزهای شنبه بعادتی که داشتند و خدای ایشانرا ایمن داشته بود باین احادید میآمدند و بحوضها و آبگیرها در میافتادند و چون آنروز بشب می رسید ماهیان همیخواستند به لجج بحر در شوند و از صید صیادان ایمن گردند نمی توانستند بازشوند، ناچار در همان مکان که از بهر اصطياد آنها مهیا داشته بودند تا بدون زحمت صید کردن بدست بیایند گرفتار میشدند چه آنمکان بطوری بود که نیروی باز گشتن برای ماهیان نبود و آنجماعت چون روز یکشنبه در آمدی ماهیانرا میگرفتند و همی گفتند روز شنبه صید ماهی نمودیم و روز يک شنبه صيد کردیم لکن دشمنان خدای بدروغ سخن گفتند بلکه بواسطه آن احادید که روز شنبه مهیا کرده بودند ماهیانرا صید نمودند

بالجمله بر این کردار بیائیدند تا باین سبب اموال و خواسته فراوان بدست آوردند و بناز و نعمت وزن و فرزند و جز آن برخورداریها گرفتند چه وسعت ایشان بسیار بود و در آن شهر هشتاد و چند هزار تن انجمن بودند و از اینجمله هفتاد هزارتن باین کردار روزگار مینهادند و دیگران منکر این عمل بودند چنانکه خدای تعالی در آیه شریفه « واسئلهم عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ البحر » باين حكايت اشارت

میفرماید

و اینحکایت چنان است که طایفه از آنجماعت ایشانرا موعظت وزجر ومنع و از عذاب خدای و انتقام او و عذاب و باس شدید او خوف و بیم مینمودند و ایشانرا پاسخ رسید که از چه موعظت کنید جماعتی را که خدای تعالی ایشانرا بسبب گناهان ایشان عذاب مینماید یعنی بهلاك استیصال یا عذاب شدید دو چار میفرماید و ناصحان پاسخ گفتند این کردارها برای آنست که در حضرت پروردگار شما معذور باشیم چه ما را بامر بمعروف و نهی از منکر مکلف فرمود از اینروی باین منکر نهی میکنیم تا خداوند بداند که ما در افعال ایشان با ایشان مخالف و مکره میباشیم و نیز شاید از مواعظ پند و پرهیز گیرند و نیز این موعظت با ایشان گذاریم شاید در ایشان

ص: 48

اثر بخشد و از این هلاك و معصيت بيمناک شوند .

خدای میفرماید چون این مردم گناه کیش بتكبر وتنمر وطغيان وتعدى

رفتند و از زجر زاجران و پند ناصحان منزجر نشدند با ایشان فرمان کردیم تا بصورت بوزینهگان در آمدند و از جمله خيرها دور وبعيد ماندند بالجمله میفرماید چون آنده و چند هزار تن نگران شدند که آنهفتاد هزار نفر مواعظ ایشانرا پذیرفتار نمیشوند و از تخویف و تحذیر ایشان دیگرگون نمیگردند از ایشان کناری گرفته بقرية نزديك بقريه ايشان اعتزال جستند و گفتند مکروه میشماریم که عذاب خدای برایشان فرود گردد و ما در میان ایشان باشیم و آنجماعت چون بشباهنگام رسیدند خدای تعالی تمامت ایشانرا بصورت بوزینه مسخ فرمود و دروازه های شهر بسته بماند و نه هیچکس از آن بیرون و نه هیچکس بدان

اندرون میشد

واهل قری این حکایت بشنیدند و بآهنگ ایشان برفتند و بدستیاری نردبان از دیوار شهر بر آمدند و نگران شدند و تمامت مردان و زنان ایشانرا بصورت بوزینگان مسخ دیدند که از کثرت ازدحام و جمعیت در هم مخالطت داشتند و در آن حالت بودند که اینجماعت که بنظارۀ آنها بودند معارف و نزدیکان و مجالسان خود را میشناختند با بعضی میگفتند تو فلان و تو فلانه باشی و او چشمش اشکبار میشد و با سر اشاره میکرد آری منم و سه روز بر این حال ببودند این هنگام خداوند متعال بارانی و بادی برایشان روان ووزان ساخت چنانکه جمله آنانرا بدریا فروریخت و بعد از آن سه روز هیچ مسخی بجای نماند و آنچه شما از این صورتها مینگرید که بصورت بوزینگان هستند اشباه آنان باشند نه اعیان آنها و نه از نسل آنها بالجمله علي بن الحسين علم چون از حدیث ایشان بپرداخت فرمود

« انَّ اللَّهُ تَعَالَى مَسَخَ أُولَئِكَ الْقَوْمِ لاصطيادهم السَّمَكِ فَكَيْفَ تَرَى عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَى يَكُونُ حَالُ مَنْ قَتَلَ أَوْلَادُ الرَّسُولِ وهنك حَرِيمَهُ انَّ اللَّهُ تَعَالَى وَانٍ لَمْ يَمْسَخُهُمْ فِي الدُّنْيَا فَانِ الْمُعَدِّ لَهُمْ مِنْ عَذَابِ الْآخِرَةِ أَضْعَافَ أَضْعَافِ عَذابُ الْمَسْخِ » یعنی خدای تعالی این مردم را

ص: 49

بگناه اینکه در روز شنبه صید ماهی میکردند ،مسخ فرمود، یعنی چون خدای نهی فرموده بود که در روز شنبه گرد این امور نگردند و ایشان مخالفت کردند باین بلا مبتلا شدند پس چگونه میبینی در حضرت خدای تعالی حالت آنکس را که فرزندان رسول الله صلی الله علیه و آله را بکشد و پرده حرمتش را هنک نماید همانا خداوند تعالی اگر چند ایشانرا در دار دنیا مسخ نفرمود اما آنعذاب و عقابی که در سرای آخرت از بهر ایشان مهیا و مقرر فرموده چندین برابر عذاب مسخ است .

اینوقت یکی از اهل مجلس عرض کرد یا بن رسول الله ما اینحدیث را از تو شنیده بودیم اما بعضی از نصاب یعنی ناصبی ها گفتند اگر قتل حسین علیه السلام باطل باشد البته از صید نمودن ماهی در روز سبت اعظم خواهد بود ، آیا نبایست خدای بر قاتل او خشمناك گردد چنانکه بر صيادين سمک غضب فرمود؟ علی بن الحسين

سلام الله عليهما فرمود

قُلْ لِهؤلاء النصابِ فَإِنْ كَانَ إِبْلِيسُ مَعاصِيهِ أَعْظَمَ مِنْ مَعاصِي مَنْ كَفَرَ بِاعْوانِهِ فَأَهْلَكَ اللَّهُ مَنْ شَاءَ مِنْهُمْ كَقَوْمٍ نُوحٍ وَ فِرْعَوْنَ وَ لَمْ يُهْلِكُ إِبْيسَ وَ هُوَ أَوْلَى بِالْهَلَاكِ فَما بالُهُ أَهْلَكَ هُؤلاءِ الَّذِينَ قَصَرُوا عَنْ إِبْلِيسَ فِي عَمَلِ الْمُوبِقاتِ وَأَمْهَلَ إِبْلِيسَ مَعَ إِيثَارِهِ لِكَشفِ الْمُحَرَّمَاتِ إِلَّا كَانَ رَبُّنَا عَزَّ وَ جَلَّ حَكَمًا فِي تَدْبِيرِهِ وَ فِعْلُهُ حِكْمَةٌ فِيمَنْ أَهْلَكَ وَ فِيمَنِ اسْتَبْقَى فَكَذَلِكَ هُؤلاء الصَّائِدُونَ فِي السَّبْتِ وَ هُؤلاء الْقَاتِلُونَ لِلْحُسَيْنِ علیه السلام يَفْعَلُ فِي الفَرِيقَيْنِ ما يَعْلَمُ أَنَّهُ أَوْلَى بِالصَّوابِ وَالْحِكَمَةِ لا يُسْتَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ عِبادُهُ يُسْتَلُونَ عَما يَفْعَلُونَ .

یعنی در پاسخ اینجماعت نصاب بگوی معاصی شیطان از آنکسان که باغوای او بکفر و طغیان پرداختند اعظم است و خداوند تبارك و تعالی از آنجماعت

ص: 50

که باغوای او ضلالت یافتند هر کس را خواست مانند قوم نوح و مردم فرعون به هلاکت و دمار در افکند و ابلیس را که بهلاکت سزاوارتر بود تباه نفرمود پس چه بود که خدای تعالی اینمردمی را که در اعمال ناشایسته بدرجه ابلیس نایل نشدند هلاك ساخت و ابلیس را که بهلاکت سزاوارتر بود تباه نفرمود و ابلیس را با اینکه در کشف محرمات پرده عصیان چاك زد و جهانیانرا بخوایت و ضلالت در افکند در هلاك و دمارش در نگ و تأني فرمود .

و اینجمله برای آنست که پروردگار ما عزوجل حکیم است و کردار او همه از روی حکمت است یعنی در هلاک کردن بعضی و باقی گذاشتن بعضی دیگر حکمتی است که خدای حکیم خودداند پس حال آنانکه بروز شنبه صید ماهی العلامه

کردند بر این وضع باشد یعنی هلاک شدن اينجماعت و بجای ماندن قتله حسین علیه السلام با اینکه معصیت اینجماعت از صیادان ماهی باضعاف مضاعف اعظم است پس خدای دربارۀ این دو فرقه بآنطور که بصواب نزدیکتر میداند رفتار مینماید و بحکمت حکم میراند و در اعمال خود مسئول واقع نمیشود لكن بندگان او بر کردار خود تسا تقطع بالا تمليه در تفسیر برهان مسطور است که چون حضرت علی بن الحسين سخن باين مقام

مسئول میشوند

آورد فرمود : « أَمَّا انَّ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ اعْتَدَوْا فِي السَّبْتِ لَوْ كانواحين هَمُّوا بِقَبِيحِ أَفْعَالِهِمْ سْئَلُوا رَبِّهِمْ بِجَاهِ مُحَمَّدٍ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ انَّ يعصمهم مِنْ ذَلِكَ لعصمهم وَ كَذَلِكَ النَّاهُونَ لَوْ سْئَلُوا اللَّهَ عزوجل انَّ يعصمهم بِجَاهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ لعصمهم وَ لَكِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلٍ لَمْ يلهمهم ذَلِكَ وَ لَمْ يُوَفِّقُهُمْ لَهُ فَجَرَتْ مَعْلُوماتُ اللَّهُ فِيهِمْ عَلَى مَا كَانَ مسطرة فِي اللَّوْحِ الْمَحْفُوظِ ».

یعنی اگر اینجماعت که در روز شنبه بر خلاف حكم يزدان بصيد ماهيان پرداختند اگر در آن هنگام که بقبایح اعمال خویش آهنگ می بستند در حضرت خدای بجاه محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله مسئلت مینمودند که خدای تعالی ایشانرا از معاصی

ص: 51

نگاهبان شود هر آینه خدای محفوظ میداشت ایشانرا و همچنین آنانکه ناهیان بودند اگر خدای عزوجل را بجاه وحرمت محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله مسئلت مینمودند که آنمردم را معصوم بدارد چنین میفرمود لكن خدای عزوجل ايشانرا باین کردار ملهم نساخت و باین عمل موفق نفرمود از اینروی آنچه در علم خدای جاری شده بود در ایشان جاری شد و آنچه در لوح محفوظ مسطور گشته بود ظاهر گشت

و در اینباب احادیث كثيره وارد شده و معصوم میفرماید چون ایشان هوا و هوس نفس ناپروا را وطلب لذات دنیا را اختیار کردند از اینروی بمثوبات موفق نشدند و دچار مهالک وموبقات شدند .

امام محمد باقر سلام الله علیه میفرماید چون علی بن الحسين علیهما السلام اين حديث بيان

عليهم فرمود یکتن از اهل مجلس عرض کردند یا بن رسول الله چگونه خدای تعالی این اخلاف را یعنی بازماندگانرا بر کردار اسلاف و گذشتگان ایشان عتاب میفرماید یعنی مثلا پاداش و مکافات کردار پدر را بر پسر فرود میآورد با اینکه خدای میفرماید « لا تَزِرُ وازِرَةُ وِزْرَ أُخْرى » يعنی بار کسی را کسی دیگر بر دوش نمیکشد یعنی در روز قيامت كارها بعدل و نصفت است و هیچکس از کردار دیگری مأخوذ وحامل وزر و و بال دیگری نخواهد بود امام زین العابدين علیه السلام فرمود :

انَّ الْقُرْآنَ نَزَلَ بِلُغَةِ الْعَرَبِ فَهُوَ يُخَاطِبُ اَهْلَ اللِّسَانِ بِلُغَتِهِمْ يَقُولُ اَلرَّجُلُ كَذَا وَ لِتَمِيمِيٍ قَدْ اغَارَ قَوْمُهُ عَلَى بَلَدٍ وَقَتَلُوا مَنْ فِيهِ اغرتُمْ عَلَى بَلَدِ كَذَا وَ فَعَلْتُمْ يَقُولُ الْعَرَبِيُّ نَحْنُ فَعَلْنَا بِبَنِى فُلانٍ ونَحْنُ سَبَيْنَا آلفُلانَ ونَحْنُ خَرَّبْنَا بَلَدَ كَذَا لاَ يُرِيدُ اَنَّهمْ بَاشَرُوا ذَلِكَ وَ لَكِنْ يُرِيدُ هَؤُلاَءِ بِالْعَدْلِ وَ أُولَئِكَ بِالاِمْتِحَانِ اَنْ قَوْمَهُمْ فَعَلُوا كَذَا فَقَوْلُ اَللَّهِ تَعَالَى فِي هذِهِ الاياتِ انما هُوَ تَوبيخٌ لاسِلافِهِم وتَوبِيخُ العَذْلِ علَى هَؤُلاءِ اَلْموْجُودِينَ لان ذَلِكَ هُوَ اَللُّغَةُ الَّتِي نَزَّلَ اللَّهُ بِهَا اَلْقُرْآنَ وَلِأَنَّ هَؤُلاَءِ الاخلاف ايضا رَاضُونَ بِمَا فَعَلَ اِسْلاَفُهُمْ مُصَوِّبُونَ ذَلِكَ لَهُمْ فجاز اَن يُقَالَ أَنْتُمْ فَعَلْتُمْ اِذْرَضَيْتُمْ قَبِيحَ فِعْلِهِمُ اَلشَّيَا اَلْمُتَه

ص: 52

یعنی قرآن بلغت و زبان مصطلح عرب وارد شده است و خداوند در کلام خود اهل زبان را بلغت خود ایشان مخاطب میگرداند چنانکه فلان مرد با کسیکه از طایفه بنی تمیم است و قوم او بر شهری غارت برده اند و مردمش را بکشته اند میگوید بدرستیکه غارت بردید بر فلان بلد و چنین و چنان کردید و مرد عرب میگوید با بنی فلان چنین و چنان کردیم و ما آل فلان را اسیر کردیم و ما فلان شهر را ویران ساختیم و حال آنکه نمیخواهد بگوید ایشان خود مباشر این افعال بوده اند لکن این نسبت را محض نکوهش و سرزنش میآورند و آنجماعت محض امتحان بر زبان میگذرانند که قوم ایشان چنین و چنان کردند

کلام خدای تعالی در این آیات همه برای توبیخ و ملامت اسلاف ایشان

پس و هم ملامتی است بر آنان که موجود میباشند زیرا که این همان لغت است که خدای تعالی قرآنرا بآن لغت نازل فرموده و نیز برای آنست که چون اخلاف بر کردار اسلاف راضی هستند و تصویب افعال اسلاف خود ر امینمایند پس جایز است که گفته شود شما این کار را کردید یعنی چون قبایح اعمال ایشانرا منکر نمیدارند.

چنان است که خود مرتکب شده باشند ان آن را و دیگر در کتاب احتجاج از حضرت ابی عبدالله مرویست که شخصی در حضرت

على بن الحسين سلام الله عليهم بعرض رسانید فلان شخص ترا نسبت باین دهد که

ضال و مبتدع ،هستی در پاسخ فرمود:

ما رَعَيْتَ حَقَّ مُجالَسَةِ الرَّجُلِ حَيْثُ نَقَلْتَ إِلَيْنَا حَدِيثَهُ وَلَا أَديت أَدَّيْتَ حقي حَيْثُ أَبْلَغْتَني عَنْ أخي ما لَسْتُ أَعْلَمُهُ إِنَّ الْمَوْتَ يَعُمُّنا وَالْبَعْتُ تحْشَرُنَا وَالْقِيامَةُ مَوْعِدُنا وَاللهُ يَحْكُمُ بَيْنَنا ، إِيَّاكُمْ وَالْغَيْبَةَ فَإنها إدام كلابِ النَّارِ ، وَاعْلَمُ أَنَّ مَنْ أَكْثَرَ عُيُوبَ النَّاسِ شَهِدَ عَلَيْهِ الْإِكْثَارُ

أَنهُ إِنَّما يَطْلُبُها بِقَدْرِ ما فِيهِ

ص: 53

یعنی حق مجالست آنمرد را و حفظ مجلس او را بجای نیاوردی که آنچه در مجلس او گذشت بحضرت ماداستان کردی و نیز حق مرارعایت ننمودی بعلت اینکه ابلاغ کردی از حدیث و مکالمت برادر دینی من چیزیرا که من بآن دانا نبودم یعنی سخن چینی مایۀ نقار و کدورت فیما بین میشود و چون سرپوش بر نمیداشتی باین مقام منجر نمیشد همانا گرگ مرگ بر ما بجمله چنگ و ناخن در افکند و انگیزش روز برانگیزش ما را بنمایش محشر خبر گوید و زمان رستاخیز میعادگاه و خداوند مهر وماه مارا بعدالت حکومت ،گذارد بپرهیزید و برحذر باشید از غیبت راندن چه غیبت خورش سگهای جهنم است یعنی مغتابین خورش سگهای جهنم فراهم کنند یا خودشان

سنگهای جهنم باشند و دانسته باش که هر کس از عیوب کسان فراوان داستان کند همان کثرت عیب جوئی شهادت میدهد که اینجمله که طلب مینماید و حدیث میراند بتمامت در خود او موجود است یعنی بهر مقدار که از معایب کسان داستان کند که در خود او جای دارد و از باطن خویش راز گشاید: کرا در جهان خلق زشت از نکوست بهر کس گمان آن برد کاندروست و دیگر در کتاب احتجاج از حضرت علی بن الحسین علیهما السلام مرویست که در

تفسير قول خدایتعالى « وَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَيْوَةَ يَا اولی الالباب » میفرمود :

وَ لَكُمْ يا أُمَّةَ مُحَمَّد صلى الله عليه و آله فِي الْقِصَاصِ حَيوةٌ لِأن مَن هَمَّ بِالْقَتْلِ فَعَرَفَ أَنَّهُ يُقْتَصُّ مِنْهُ فَكَفَّ لِذلِكَ عَنِ الْقَتْلِ كَانَ حَيوةٌ لِلَّذِي هَمَّ بقتله وَحَيُوةَ لِهَذَا الْجاني الَّذي أرادَ أَنْ يَقتُلَ وَحَيوةٌ لِغَيْرِهِما منَ النَّاس إذا

عَامُوا أَنَّ الْقِصاص واجب لا يَجْسِيرُونَ عَلَى الْقَتْلِ مَخَافَةَ الْقِصَاصِ يا أُولِي الْأَلْبَابِ وَ أُولِي الْعُقُولِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُون .

یعنی شما را ای امت محمد صلی الله علیه و آله در قصاص یعنی در این حکم که هر کس از

ص: 54

روی قصد و عمد کسی را بکشد او را قصاص نمایند و قاتل را در عوض مقتول بقتل رسانند و حکم شرع را بآنطوریکه جاریست مجری بدارند زندگی و زندگانیست زیرا که هر کس آهنك قتل کسی را بنماید و بروی معلوم گردد که خون اوازوی خواسته میشود و او را بحکم قصاص بخواهند کشت بسبب همین بیم و اندیشه از خیال و آهنگ خود برکنار میشود .

پس این قانون ،قصاص هم از بهر آنکس که بقتل او اراده شده و بسبب بیم قصاص این اندیشه بفعل نرسیده حیات و زندگی است چه اگر این حکم نبود او را بکشته بود و هم برای آنکس که باین جنایت مبادرت میجست و میخواست او را بکشد و از بیم قصاص جسارت نکرد حیات و زندگی است چه اگر میکشت درعوض

کشته میشد .

ونیز برای غیر از ایشان از مردمان اسباب حیات است که چون بدانستند

قصاص واجب است از بیم قصاص بر قتل کسی جسارت نمیور زنده یا « اولی الالباب » یعنی ای دارایان عقول « عِبَادَ اَللَّهِ هَذَا قِصَاصُ قَتْلِكُمْ لِمَنْ تَقْتُلُونَهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ تُفْنُونَ رُوحَهُ اَولاً أُنَبِّئُكُمْ باعظم مِنْ هَذَا اَلْقَتْلِ مَا يُوجِبُهُ اَللَّهُ عَلَى قَاتِلِهِ مِمَّا هُوَ أَعْظَمُ مِنْ هَذَا اَلْقِصَاصِ قَالُوا بَلَى يَابْنَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالَ أَعْظَمُ مِنْ هَذَا القَتلِ انْ يَقْتُلَهُ قَتْلاً لاَ يَنْجَبِرُ ولا يَحْيَى بَعْدَهُ أَبَداً قَالُوا ماهو قَالَ أَنْ يُضِلَّهُ عَنْ نُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّيِّ اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ هُوَ عَنْ وَلاَيَةِ عَلى بْنِ أَبِيطَالِب عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ يَسْلُكَ بِهِ غَيْرَ سَبِيلِ اللَّهِ ويُغْوِيَهُ بِاتِّبَاعِ طَرِيقِ اعداءِ عَلى عَليهِ السَّلامُ والقَولَ عالِمٌ بِامامَتِهِم اَبَداً ودُفِعَ عَلَى عَن حَقِّهِ وجَحْدِ فَضْلِهِ ولا يُبَالِي بِاعْطَائِهِ وَاجِبَ تَعْظِيمِهِ فَهَذَا هُوَ اَلْقَتْلُ اَلَّذِى هُوَ تَخْليدُ الْمَقْتُولِ

فِي نَارِ جَهَنَّمَ خَالِداً مُخَلَّداً فَجَزَاءُ هَذَا اَلْقَتْلِ مِثْلُ ذَلِكَ اَلْخُلُودِ فِي نَارِ جَهَنَّم

یعنی ای بندگان خدای همانا این گونه قصاص و کشتن و میراندن در ازای

آنست که شما کسی را بکشید در این جهان و جانش را تباه سازید یعنی همانقدر جسد

ص: 55

او را از نگاهبانی آنروح که بعاریت و امانت در آن کالبد منزل کرده است فاسد نمائید و این مکافات شما محض همین جریرت و جنایت است آیا خبر ندهم شما را بقتلی و کاری که از ینگونه قتل بزرگتر و عظیم تر است و آنچه واجب فرموده است از عذاب و نکال بر قاتل او چیزیست که ازین قصاص اعظم است ؟

عرض کردند یا بن رسول الله ما را باز فرمای، فرمود بزرگتر یعنی گناهی عظیم و داهیه بزرگتر ازین قتل این است که بکشد او را بدانگونه کشتن که هیچگاه جبران نتوان و از آن پس ابدا برای آن مقتول زندگی نباشد ، عرض کردند این قتل چگونه کشتنی است؟ فرمود آنست که بدست غوایت و ضلالت او را از نبوت محمد صلی الله علیه و آله ولايت على بن أبي طالب علیه السلام که حیات ابدی و زندگانی سرمدیست به تیه بطالت و بحر جهالت که مردگی دل و عمای دیدۀ قلب و هلاکت نفس انسانی است در افکند و براهی بیرون از راه خداى سالک وبمتابعت طریقت دشمنان علی علیه السلام و قبول امامت آنها ودفع دادن علی را از حق خود و انکار فضیلت آنحضرت تحريص و دلالت نماید و در شرایط و لوازم تعظیمی که خدای از بهر او واجب ساخته و رعایتش بر همه آفریدگان لازم است پروا نداشته باشد پس اینگونه کردار آنگونه کشتن و قتلی است که مقتول را جاویدان بآتش نیران می افکند، و در دوزخ مخلد میگرداند. پس جزاء این گونه قتل مثل همین خلود در نار جهنم است یعنی همانطور که آنکس را بضلالت و غوایت خود گرفتار نار ابدی ساخته خود نیز دچار آتش سرمدی بخواهد شد ...

راقم حروف گوید از اینجا معلوم میشود که هر کس مردمان را غوایت کند.

و بنار ابدی دچار سازد بعدد هر يك عذاب بیند و هر كس هدایت فرماید و از نعمت سرمدی برخوردار فرماید بعدد هر يك ثواب يابد

و دیگر در کتاب احتجاج از حضرت ابی محمد حسن عسکری علیه السلام مروی است که

مردی در حضرت علی بن الحسين علیهما السلام بیامد و مردیرا در آنحضرت حاضر کرد و

ص: 56

چنان میدانست که وی قاتل پدر اوست و آنمرد اعتراف بقتل نمود وقصاص بروی واجب گشت آنحضرت از وی خواستار شد تا از قاتل عفو نماید و ثواب واجر او را خدای زیاد گرداند و گویا نفس آنمرد بر این کردار خوشنود نبود .

امام زین العابدین علیه السلام با آن کس که مدعی دم وصاحب قصاص بود فرمود

« انَّ كُنْتُ تَذْكُرُ لِهَذَا الرَّجُلِ عَلَيْكَ فَضْلًا ذَهَبَ لَهُ هَذِهِ الْجِنَايَةِ وَ اغْفِرْ لَهُ هَذَا الذنب »

اگر تو را بخاطر اندر است که این مرد را بر تو فضل و تفضلی است از این جنایت او در گذر و این گناه را بروی معنودار ، عرض کرد یا بن رسول الله اورا بر من حقی باشد اما نه باین مقدار که خون پدر از وی نجویم فرمود پس تو را اراده چیست عرضکرد خونش در ازای خون پدرم بریزم اما اگر خواهد بعلاوه حقیکه از وی بر من است دیت خون پدرم بدهد و بصلح رود باوی بصلح و عفوروم.

على بن الحسين علیه السلام فرمود حق او بر تو چیست ؟ عرضکرد یا بن رسول الله مرا بتوحيد خداوند يكتا و نبوت محمد مصطفى صلی الله علیه و آله و امامت علی مرتضی و ائمه هدی صلوات الله عليهم اجمعين تلقين ،نمود، امام زین العابدین علیه السلام فرمود : « فَهَذَا لَا يَفِي بِدَمِ أَبِيكِ ؟ بَلَى وَ اللَّهِ هَذَا يفى بِدِمَاءِ أَهْلِ الْأَرْضِ كُلُّهُمْ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ سِوَى الْأَنْبِيَاءِ وَ الْأَئِمَّةِ علیهم السَّلَامُ انَّ قَتَلُوا فانه لايفى بِدِمَائِهِمْ شيء » از روی تعجب میفرماید این حق بزرگ برابر حق خون پدرت نیست؟ چنین نیست بلکه سوگند باخدای این کردار با خون تمامت اهل زمین از اولین و آخرین سوای پیغمبران و ائمه علیهم السلام

برابر است چه اگر کشته شوند هیچ چیزی برابر خون ایشان نیست بالجمله این خبر در کتاب احتجاج تا بهمین مقام که مسطور شد مذکور است .

راقم حروف گوید چون انبیاء عظام و ائمه گرام علیهم السلام که از جانب یزدان بهدایت و دلالت آفریدگان و اصلاح امردنیا و آخرت ایشان مأمورند اسباب هدایت وزندگانی جاوید و برخورداری سرمدی جهانیان هستند و هم دارای مراتب و مقاماتی هستند که جز خالق ارضین و سموات از معیار و میزانش واقف نیست اینستکه خون ایشانرا هیچ چیز عوض نتواند بود و بان مقام برسند که ثار الله و ابن ثاره گردند.

ص: 57

و از اینستکه با شخص پدر کشته فرمود تعلیم آن شخص توحید و نبوت و امامت را با تو با تمامت دماء آفریدگان نخستین و واپسین برابر است چه ترا حیاتی جاوید و نعمتی دائم بخشید که اگر مدعی خون تمامت مردم زمین بروی باشی حقش بر تو افزون است چه اگر انسان بر این مراتب که علت غائی خلقت اوست واقف نباشد بمردگی و کوری جاوید دچار گردد ، پس ای بسا افسوسها که براین زندگی بلکه بر وجود خویش بباید داشته باشد که حدش را جز حدای و زیانش را جز خدای کس نداند .

و دیگر در کتاب کشف الغمه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام از پدرش امام زین علیه السلام

العابدين مرويستكه وقتی مردی در خدمتش عرضکرد چه بسیار و شدید است بغض و کینه جماعت قریش با پدرتو؟ فرمود « لانه أَوْرَدَ أَوَّلُهُمْ النَّارِ وَ الْزَمْ آخِرِهِمْ الْعَارَ » یعنی بغض آنجماعت با پدرم برای این بود که پدرم طبقه اول ایشان را بآتش فرستاد و گروه واپسین ایشانرا بعار و ننگ ملزم ساخت یعنی بسبب با آنحضرت روزگار اول و آخر ایشان با این حالت پایان گرفت از اینروی سینه های ایشان از کینه آن حضرت آکنده شد راوی میگوید از آن از معاصی و گناهان سخن بمیان آمد فرمود « عَجِبْتُ لِمَنْ يحتمى مِنَ الطَّعَامِ لمضرته وَ لَا يحتمى مِنَ الذَّنْبِ لمعرته » یعنی در شگفت هستم از آنکس که از طعام پرهیز میکند تا ضرر و زیان نبیند اما از گناه و قباحت و کراهتش اجتناب و از خسرانش احتیاط نمیکند

و دیگر در کتاب کافي از أبو حمزه ثمالى مرویستکه مردی در حضرت علی بن

الحسين علیهما السلام عرضکرد جهاد و خشونت و زحمتش را بگذاشتی و با قامت و سهولتش مقاومت فرمودی ، بالجمله راوی گوید امام زین العابدین علیه السلام تکیه

فرموده بود چون این سخن بشنید راست بنشست و فرمود :

وَيْحَكَ أَما بَلَغَكَ ما قالَ رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه و آله في حَجَّةِ الْوَداعِ أَنَّهُ لَا

وَقَفَ بِعَرَفَةَ وَ هَمَّتِ الشَّمْسُ بِأن تغيب قالَ رَسُولُ اللهِ صلی الله علیه و آله : يا بلال :

ص: 58

قُلْ لِلنَّاسِ فَلْيُنصِتُوا ، فَلَمّا أَنصَتُوا قَالَ رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه و آله : إِنَّ رَبَّكُمْ تَطَوَّلَ عَلَيْكُمْ فِي هَذَا الْيَوْمِ فَغَفَرَ لِلْمُحْسِنِكُمْ وَشَفْعَ تُحسينكُم في مُسبيتكم

فَأفِيضُوا مَغْفُوراً .

یعنی آیا بتو نرسیده است و خبر نیافته باشی آنچه رسول خدای صلی الله علیه و آله در

سفر حجة الوداع فرموده؟ همانا چون آنحضرت در موضع عرفه بایستاد و آفتاب همی خواست غروب نماید فرمود ای بلال با مردهان بگوی خاموش باشند و گوش فرا دهند چون خاموش شدند و گوش فرا دادند فرمود همانا پروردگار شما برشما در این روز منت نهاد و نیکوان شما را بیامرزید و ایشانرا در بدکاران شما شفاعت داد پس بجمله آمرزیده بازشوید یعنی شرافت حج بدین منوالست و جزثمالی بر این روایت افزوده گوید آنحضرت فرمود :

إِلَّا أَهْلَ التَّبِعاتِ فَإِنَّ اللَّهَ عَدْلُ يَأْخُذُ لِلضَّعِيفَ مِنَ الْقَوِيِّ فَلَمّا كانَ

لَيْلَةً جَمع لَمْ يَزَلْ يُناجِي رَبَّهُ وَيَسْئَلُهُ لِأَهْلِ التَّبِعَاتِ فَلَمَا وَقَفَ بِجَمْع قالَ لِبِلالِ : قُلْ لِلنَّاسِ فَلْيُنْصِتُوا ، فَلَا أَنصَتُوا قَالَ : إِنَّ رَبَّكُمْ تَطَوَّلَ

عَلَيْكُمْ فِي هَذَا الْيَوْمِ فَغَفَرَ لِمُحْسِنِكُمْ وَ شَفَعَ مُحْسِنَكُمْ فِي مُسيتُكُمْ فَأَفِيضُوا

مَغْفُوراً لَكُمْ وَضَمِنَ لأهل التبعَاتِ مِنْ عِنْدِهِ الرّضا.

یعنی همگان سرخوش آمرزش یزدان هستند مگر اهل مظالم چه خداوند عادلست وحق ضعیف را از قوی باز میستاند و چون لیله جمع باز رسید آنحضرت در پیشگاه قاضی الحاجات بمناجات همی بود و آمرزش أهل مظالم را مسئلت و کوشش همیفرمود و چون برجمع واقف گردید با بلال فرمان کرد تا مردمانرا بسكوت باز دارد و چون خاموش شدند و گوش بفرمان آوردند فرمود همانا همانا پروردگارشما

ص: 59

در اینروز بر شما منت بنهاد و نیکوکاران شما را بیامرزید و ایشانرا در مسیئان شما پذیرفتار شفاعت گردید پس همه آمرزیده و رستگار و برخوردار باز شوید و برای جمله آنانکه در حضرتش بودند چه اهل مظالم و چه دیگران ضامن رضا و خوشنودی خدا گشت یعنی خدای تعالی مردم حاج را که در پیشگاهش حضور یافتند بتمامت برضا و آمرزش برخوردار فرمود و از این پیش حدیثی قریب باین مضمون در ذکر مراتب و شرافت حج مذکور شد .

و دیگر در کتاب فصول المهمه مسطور است که وقتی جماعتی از مردم عراق بحضرت امام زین العابدين علیه السلام تشرف جسته درباره پاره اصحاب رسول خدای

بعضی کلمات بر زبان راندند .

چون از سخنان خویش فراغت یافتند آن حضرت با آنجماعت فرمود :

ألا تُخْبِرُونِي مَنْ أَنتُمْ : أَنتُمُ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا

مِنْ دِيارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ؟ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَرِضواناً وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ ؟ قالوا : لا ، قالَ : فَأَنتُمُ الَّذِينَ تَبَوَّوا الدَّارَ وَ الْإِيمَانَ مِن قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً لِما أُوتُوا وَيُؤثرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ؟ فَقالُوا : لا ، فَقالَ : أَما أَنتُمْ فَقَدْ تَبَرَّأْتُمْ أَنْ تَكُونُوا مِنْ أَحَدٍ هَذَيْنِ الْفَرِيقَيْنِ وَ أَنَا أَشْهَدُ أَنَّكُمْ لَسْتُمْ مِنَ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ فِي حَقِّهِمْ : وَ الَّذِينَ جاؤا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بالإيمان ولا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلَا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَخْرُجُوا عَنِّي فَعَلَ اللَّهُ

ص: 60

بِكُمْ وَصَنَعَ .

یعنی آیا با من باز نگوئید که چه کسان و از چه طبقه هستید؟ یعنی با این گونه سخنان و این داعیه در جمله چه مردمان هستید آیا همان مردم مهاجر از طبقه اول ایشان باشید که در آغاز اسلام از خانه و مال و علاقه و عیال دل بر گرفتند و برای دریافت فضل و رضوان و یاری و نصرت یزدان و پیغمبرش خاطر بر نهادند و بیرون از آن از همه چیز چشم فرو پوشانیدند و این جماعت راست گویان بودند یعنی در دعوی ایمان و یاری یزدان و پیروی پیغمبر آخر الزمان از روی حقیقت

وراستی بودند .

عرضکردند ما این مردم نیستیم فرمود پس شمائید آنکسانیکه جای گرفتند در سرائیکه مدینه است و در ایمان بخداورسول یعنی مدینه وايمانرا موطن ومستقر خویش ساختند که مراد فقرای انصار باشند پیش از جماعت مهاجران و این مردم انصار دوست میدارند هر که را بسوی ایشان هجرت کند و بدیار و اموال خود او را مساعدت نمایند و بهیچوجه بسبب انعطایا که از اموال بنی النضير بمهاجران مبذول گشت حقد و حسد و غبطه وطلب در سینه های خود نیابند بلکه بآن قسمتی که رسول خدای صلی الله علیه و آله از بهر ایشان تقریر داد خوشنود شدند و مهاجر را برخویشتن برگزیده ،داشتند، و اگر چند در نهایت حاجتمندی و احتیاج بودند؟ عرض کردند ما این

مردم نیستیم .

فرمود شما خود تبری دارید و شهادت میدهید که از این دو طبقه نیستید و من

نیز گواهی دهم که شما نه از آن مردم باشید که یزدان در صفت ایشان میفرماید و آنان که میآیند بعد از مردم مهاجر و انصار از روی نیاز عرض میکنند ای پروردگار و آفریدگارما بیامرز گناهان ما را و مغفرت فرمای برای برادران دینی ما که در ایمان برما پیشی گرفتند و در دلهای ماکینه و حسد و خیانتی در باره مومنان مگذار یعنی شما بتصديق وشهادت و تبری خودتان از آن دو صنف مهاجر و انصار و دارای آنمقامات

ص: 61

و مدارج نیستند و چون از برادران دینی خود سخن بخوبی وطلب مغفرت نیاوردید پس در شماره گروه سیم نیستید و چون نه آن و نه این هستید از حضرت من بیرون شوید که خدای باشما آن کند که ،خواهد چه بر این کردار خود مستحق عذاب و عقوبت میباشید

و دیگر در کتاب احتجاج از ابی حمزه ثمالی مسطور است که تنی از قاضیان اهل کوفه در حضرت علی بن الحسين علیهما السلام در آمد و عرضکرد خدای مرا بفدای تو گرداند مرا از تفسیر و معنی این آیت خبر گوی « وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بارَكْنا فِيها قُرىً ظاهِرَةً وَ قَدَّرْنا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ » يعنى و گردانیدیم میان ایشان و آن قریه ها که در آنها برکت دادیم قریه های معمور ومقدر فرمودیم سیر نمودن مردم را در آنها سیر کنید در آنها شبها و روزها در حالت

امن و امان .

بالجمله امام زین العابدین علیه السلام با او فرمود در معنی این قری مردم عراق قبل از شما چه می گفتند عرضکرد میگویند مراد بآن مگه است « فَقَالَ فَهَلْ رَأَيْتَ الشَّرْقِ فِي مَوْضِعٍ أَكْثَرَ مِنْهُ بِمَكَّةَ » فرمود آیا دیده باشی که در هیچ مكان بكثرت مكه مردمانرا بسرقت اذیت و اضطراب رسانند یعنی آنحالت مخالف امن و امان باشد مقصود چیست؟ فرمود مقصود رجال و مردمان قری است یعنی أهل

قریه مراد است .

عرضکرد در کلام خدای در چه جای وارد است فرمود آیا بقول خدا شنوا نشده باشى « « وكاين مِنْ قَرْيَةٍ عَنَتِ عَنْ أَمْرَدَ بِهَا وَ رُسُلِهِ ، وَ قَوْلُ خداى وَ تِلْكَ الْقُرى أَهْلَكْناهُمْ ، وَ قَوْلُ خداى واسئل الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها » » که در تمام این جمله مقصود رجال وأهل قريه است و بر این معنی آیاتی چند بروی تلاوت فرمود ،عرضکرد فدای توشوم این رجال کیستند؟ فرمود ایشان ما باشیم وقول خداى « سِيرُوا فِيها لَيالِيَ واياماً آمنین ، یعنی آمِنِينَ مِنَ الزيغ » یعنی در حالتیکه بفروز علم و فروغ وجود مسعود و هدایت ایشان آینه قلوب شما از زنگ شک و شبهت و کجی و تباهی

ص: 62

در کلام الهی ایمن باشد و از دغدغه جهالت وضلالت آسوده مانید .

و دیگر در کتاب احتجاج مسطور است که از حضرت علی بن الحسين علیهما السلام از نبیذ سئوال کردند یعنی از حرمت و چگونگی آن پرسش کردند در پاسخ فرمود « شَرِّ بِهِ قَوْمُ وَ حَرَّمَهُ قَوْمُ صَالِحُونَ فَكَانَ شَهَادَةُ الَّذِينَ دَفَعُوا بِشَهَادَتِهِمْ شَهَوَاتِهِمْ اولی انَّ تُقْبَلَ مِنَ الَّذِينَ أَجْرَوْا بِشَهَادَتِهِمْ شَهَوَاتِهِمْ »

یعنی میاشامیده اند نبیذ را گروهی و حرام کرده اند گروهی صالح و نیکوکار پس شهادت آنکسان که در شهود و شهادت دافع شهوات خود شدند سزاوار است که مقبول گردد ، تا آنانکه در شهادت تابع

شهوت شدند .

و دیگر در کتاب بحار الانوار واحتجاج طبرسى مسطور است که امام زین العابدین علیه السلام بر حسن بصری گاهیکه در منی مردمانرا به گاهیکه، در منی مردمانرا به پند و موعظت بر گرفته بود بگذشت « قَالَ أَمْسِكْ أَسْئَلَكَ عَنِ الْحَالِ الَّتِى أَنْتَ عَلَيْهَا » باحسن فرمودزبان از سخن بربند تا از آنحال که بدان اندری از تو پرسش نمايم « اترضاها لِنَفْسِكَ فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ الْمَوْتِ إِذَا نَزَلَ بِكَ غَداً » آیا خوشنودی برای نفس خویشتن در آنچه میان تو و خداوند است یعنی در آنحال و اعمال که خداوند بر آن عالم است خوشنود هستی و مطمئن باشی که بامدادانت مرگ بدامان چنگ در افکند یعنی در اعمال و افعال خود آنقدر خرسند و مطمئن باشی که اگر ناگاه مرگت فرارسد و بمیری در هیچ بیم و خوف نباشی و بر مرگ بخوشنودی تن در دهی؟

عرض کرد راضی نباشم یعنی آن اطمینان باعمال و افعال حسنه خود ندارم که از مرگ بیمناک نباشم و بوصولش خوشنود باشم

قَالَ افتحدث نَفْسِكَ بالتحول وَ الِانْتِقَالَ عَنِ الْحَالِ الَّتِي لَا تَرْضاها لِنَفْسِكَ الَىَّ الَّتِي تَرْضاها فرمود بعد از آنکه با آنحالت که هم اکنون بدان اندری اطمینان نداری و بمرگ خود خوشنود نباشی آیا هیچ با نفس خویشتن بحدیث عهد و پیمان رفته باشی که از این حال که نه از آن خرسندی و برای خود مرضی نمیدانی بحالتی دیگر که خوشنود باشی و پسندیده بدانی بازگردی ؟ راوی میگوید اینوقت حسن بصری متفکر سربزیر افکنده پس از آن

ص: 63

برداشت و گفت این سخن گویم و این وعده با نفس خود میگذارم لکن بیرون از حقیقت است یعنی هر روز برای رفع تبه کاری بروزی دیگر در اندیشه اصلاح باشیم اما از اندیشه بوصول نرسانيم « قَالَ : « افتر جوانبياً بَعْدَ مُحَمَّدٍ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ يَكُونَ لَكَ مَعَهُ سَابِقَةُ قَالَ لَا قَالَ افتر جَوِّ دَاراً غَيْرِ الدَّارِ الَّتِى أَنْتَ فِيهَا تُرَدُّ اليها فَتَعْمَلُ فِيهَا ؟ قالَ لَا » . فرمود بعد از آنکه این وعده نیز بحقیقت با خود نگذاشته باشی و هر روزیرا چون روز گذشته بلکه از آن ناخجسته تر بیای برده باشی، آیا امیدوار باشی پیغمبری دیگر را که بعد از محمد صلی الله علیه و آله بیاید و ترا باوی سابقه باشد و عهد و میثاقی

استوار نموده باشی و لغزش امروز را در آنروز چاره کنی و اصلاح مفاسد خویش را با وی حوالت کنی ازینروی اکنون بغفلت بگذرانی؟ عرض کرد این امید ندارم فرمود چون حال چنین است آیا جز این سرای تکلیف و اعمال که بدان اندری بسرائی دیگر امیدوار باشی که در آنجا اندر شوی و لغزشهای خویش و مفاسد امورات را باعمال صالحه چاره کنی؟ یعنی آیا جز این دنیای فانی و سراچه چندروزه زندگانی که زراعتگاه سرای جاودانی است سرای دیگر میدانی که در آنجا بتدارك مافات و تهیه سرای اخروی بکوشی و مفاسد أحوال و رذایل اوصاف را بصواب رسانی و مستحق ثواب گردی؟ عرضکرد بسرای دیگر امیدوار نباشم چه مزرعه دار القرار این دار نا پایدار است .

« قَالَ افرأيت أَحَداً بِهِ مِسْكَةُ عَقَلَ رَضِىَ لِنَفْسِهِ بِهَذَا ؟ إِنَّكَ عَلَى حَالٍ لَا تَرْضاها وَ لَا تُحَدِّثْ نَفْسَكَ بِالِانْتِقَالِ الَىَّ حَالٍ تَرْضاها عَلَى حَقِيقَةٍ وَ لَا تَرْجُو نَبِيّاً بَعْدِ مُحَمَّدٍ وَ لَا دَاراً غَيْرِ الدَّارِ الَّتِي أَنْتَ فِيهَا وانت تعظ النَّاسِ . الالعابالي ت العال مَعَنَا لائلة احتفا » فرمود اکنون که حال بدین منوال است هیچ دیده باشی کسی را که اندک خردی در مغزش جای داشته باشد از خویشتن برخویشتن خوشنود و مطمئن باشد در این حال و روزگار که تر است که بآن خرسند نیستی تا پذیرای مرگ باشی (1) و نیز در صدد انتقال از اینحال بحالیکه در حقیقت برای تو نیکو باشد نباشی و هم با پیغمبریجز

ص: 64


1- در ترجمه قدری خلل است با توجه با عراب متن عربی معلوم میشود

محمد صلی الله علیه و آله بعد ازوی امید نبری تا بدست او اصلاح مفاسد خویش کنی و هم جز باین

على الله سرای که در آن هستی بدیگر سرائی برای اصلاح مفاسد وتدارک مافات وتهيه سفر آخرت امیدوار نباشی و با این حالت و این روزگار سراسر ماتم و مصیبت مردمان را بموعظت و نصیحت گیری ؟

بالجمله چون امام زین العابدین علیه السلام این سخنان بفرمود و بازگردید حسن پرسید این شخص کیست ؟ گفتند علی بن الحسین علیهما السلام است گفت از خانواده واهل بیت علم است و از آن پس هیچکس ندید که حسن بصرى لب بوعظ و نصیحت

گشاید

راقم حروف گوید: چنان بنظر میرسد که حسن محض نفاق و شرمساری از حضار از شناسائی آن حضرت بطفره و تجاهل رفت زیرا که مانند علی بن الحسين علیهما السلام بر مثل حسن بصری کسی پوشیده و مجهول نیست .

شرحی است که در خاتمه کتاب مستطاب مرقوم میشود

منت خدای را که در این اوان میمنت اقتران که با بدایت عید نوروز واقتران جشن دلفروز قرن ثانی بهجت مبانی، این سلطنت خدا داد ، و جهانبانی جاوید نهاد که با قرون متکاثره ، وسنون متفاخره مقرون است ، بفرمان قضا نشان دارای باج و بخت زیبای تاج و تخت ، فروزنده درخش کامرانی ، فرازنده درفش خسروانی نماینده فریزدانی ، گذارنده آمال و امانی شاهنشاه خورشید آیت ناهید در بار جمشید رایت ، مهشید دیدار ، فریدون فراست ، افراسیاب عزم ، فلاطون کیاست اسفندیار رزم، آسمان پیشگاه، کیوان دستگاه ، آفتاب بارگاه ، ستاره سپاه مشتری خصال ، مریخ، علم، بهرام شکار ، برجیس خدم ، سایس عباد ، معاذ حكم حارس بلاد ، ملاذ اهم ، وارث ملك ، ذوالقرنين اعظم ، آية

ملك الملوك عجم الله فى العالم ، شهریار تاجدار ، بختيار والا تبار ، السلطان ناصر الدین پادشاه قاجار که تا آسمانرا ، مهر و زمین راکان ، و زمانه را فروردین ، و روزگار را مهرگان است

ص: 65

هر مهرگانش فروردین و بهر فروردینش زیب و آئین و مهرش فرازنده ، و کانش فزاینده

و پیکرش تا بنده ، و کشورش نماینده ، و سپهرش ستاینده باد

و تصويب و تشویق مهین دستور روز گار ، بهین خواجه بلند آثار ، صدر وزرای

کامکار ، بدر امرای نامدار درخشنده اختر چرخ جلالت ، در فشنده گوهر بحر نبالت تا بنده چراغ شبستان صدارت ، فروزنده آفتاب آسمان امارت ، اول شخص پیشگاه سلطانی ، دوم آصف درگاه سلیمانی ، مؤید بتأييدات یزدانی ، جناب مستطاب اشرف ارفع امجد امنع اشیم آقا میرزا علی اصغر خان امین السلطان ، صدر أعظم دولت علیه ایران لازال مطيعاً للسلطان ومطاعاً في الازمان ، که از میمنت رأی صواب نمایش این دولت بهینه را چه آرایشها ، و رعیت را چه آسایشها ، و بریت را چه آرامشها ، و أهل فضل، وهنر و دارایان پدر و اثر را چه ستایشها ، و علوم بدیعه ، وفنون رفیعه ، و مصنفات جلیله ، ومؤلفات جمیله را چه نمایشها ، والسنه اهل بيانرا بمدح خصال حميده ، و شرح فعال سعیده اش چه گذارشها ، و خاطر فضائل مآثرش را در ازدیاد غرايب صنايع ، وانتقاد عجایب بدایع چه پژوهشها ، وأعيان آفاق را بآستان آشیانش چه پوزشها ، وعقل دوراندیش ، و دست بذل ، ومعمار عدل ، ومقياس محاسن

اخلاقش را در توقیر رجال وتوفير منال ، واستدراج باج واستخراج خراج ، وتعمير بلاد وتكریم عباد چه فزایشها است

چندانکه صفحه مملکت همه بوستان گشت ، و دشمنان همه دوستان شدند ، و نفوس متوحشه مأنوس آمدند و بتمام فراغت و کمال امنیت بعبادت حضرت قدوس و دعای بقای سلطنت معدلت منصوص پرداخته ، روزها جز بنمایش اثری مسعود بشام نبردند ، شبها جز بگذارش خبری محمود آرام نخفتند ، در اکمال آثار باقیه بکوشیدند ، و از اتمام آیات سامیه چشم نپوشیدند .

این کتاب مستطاب نیز که قائمه اصول شرافت ، وخاتمه فضول سعادت، واز دلایل میامن این قرن همایون ، و عهد میمون است، از اخبار امام و اسماء کرام انتظام گرفت ، وجلد اولش که محتوی بر پنجاه هزار بیت است مقارن سال پنجاهم

ص: 66

این سلطنت آفتاب شعاع حلیه انطباع پذیرفت و بعون خدای و توجه ائمه هدی جلد دیگرش نیز که مشتمل بر پنجاه هزار بیت و بر پنجاه سال دیگر سلطنت و کامرانی و شوکت و جهانبانی این خسرو همایون و ذوالقرنين والقرون حجت است نیز در مقام طبع و انتفاع میآید .

از خداوند منان خواهانیم که تاخیر از ماه و سال ، وحدیث از غدو" و آصال است ، چنانکه بمیل و اشاره این یگانه وزیر صافی ضمیر ، در این موقع که مقارن این دوم قرن میمون ، و تقریر اینخطاب همایون ، یعنی ذوالقرنین اعظم که به نفس نفیس اینخاقان معظم ، و سلطان مفخم مخصوص و مزین گشت ، مرتجلاً بر زبان میمنت نشان این بندۀ پیشگاه گردون دستگاه جاری گردید

تا که ذوالقرنین اعظم ناصرالدین شاه گشت *** صیت عدل و داد او برتر زمهر و ماه گشت

هر روزش بماهی میمون ، و هر ماهش بسالی همایون ، و هر قرنش بقرنی مقرون ، و قرونش از آفات ناگهانی و بلیات آسمانی محفوظ و مصون ، آستانش آسمان رواق ، و وزیر صائب تدبیرش مهتر آفاق باد، بالنبي وآله الامجاد .

مکشوف باد که تا اینوقت که مدار سال هجرت بیکهزار و سیصد و چهارده سال اخوت میجوید تحریرات و مؤلّفات وتصانيف ومنشآت این کمتر مخلوق خالق ارضين وسموات عباسقلی سپهر مستوفی اول دیوان اعلی و وزیر مجلس دربار اعظم بدين ترتيب نزديک بپانصد هزار بیت نسبت میپذیرد مجلدات مشكوه الادب ناصری در شرح و ترجمه تاریخ وفيات الاعيان و انباء ابناء الزمان تالیف قاضی شمس الدین احمد بن خلکان که بر چهار جلد منقسم و هر ربعی حاوی چند جلد : و ابتداء مینماید بترجمه احوال ابی عمران ابرهيم بن یزید نخعی از حرف همزه بترتيب حروف تهجی تا ترجمه احوال مقاتل بن عطية البكرى ملقب بشبل الدوله واينجمله تاكنون هفتصد تن بشمار میروند لکن با آنمردم که در ذیل تراجم حال این کسان بر حسب مناسبت مذکور آمده اند از دو هزار تن افزون خواهند

ص: 67

بود و در بيان حال هر يك برحسب وسع و بضاعت بشرح وبسط کوشیده و بهمان مصنف قناعت نورزیده و در بیان بلدان و امصار و ترتیب و فهرست آن طرحی

تحرير بنوافکنده و افزون از دویست هزار بیت بحیز تحریر در آورده و مجلدات عدیده بحضور لامع النور اقدس همایون شاهنشاه افخم ذوالقرنين اعظم مد الله رايات اقباله و آیات اجلاله تقدیم کرده است .

ول و دیگر تذکره مبارکه ناصری است که محتوی بر شرح حال جماعتی از اعیان دولت و ارکان مملکت بترتيب حروف تهجی است و جزو اول آن که مخصوص بشرح شطری از محامد خصال و اوصاف ملايک انصاف و اشعار آبدار و امتیازات خاصه ذات ملکوتی صفات ذوالقرنين اعظم روحنا فداه است بطبع رسیده و تاکنون نزديك بچهل هزار بیت از احوال و اشعار معاصرين ضبط و ثبت افتاده . دیگر کتاب شبستان اندرز است كه برسبك كتب متقدمين بقصص و حكايات

عجیبه که زاده پندار این چاکر جان نثار است به پنجاه هزار بیت مدون است دیگر در علوم نحویه و ادبیه و اجوبه حاضره و پاره منشآت نيز تحريرات كثيره دارد و هم از اشعار این ستایشگر شهریار تاجدار افزون از پنجهزار بیت فراهم گردیده و دیگر رسالهٔ برهان النبوة در اثبات نبوت خاصه و مطلقه است که

بطبع رسیده

و دیگر کتاب احوال حضرت سید الساجدين صلوات الله علیه است که محتوی بر یکصد هزار بیت و اينک جلد اولش از حلیه انطباع بیرون آمده. و دیگر ربع اول از کتاب احوال سعادت اشتمال حضرت باقر العلوم سلام الله علیه محتوی بر شصت هزار بیت است که از آغاز تولد همایون تا پایان روزگار شرافت مقرون آنبزرگوار و اولاد و ازواج و برخی از مکارم اخلاق آنحضرت و جماعتی از خلفاء و اعیان معاصرین آنحضرت را از هر صنف حاویست ، از خداوند جلیل مسئلت مینماید که با تمام بقیه حالات سعادت آیات آنحضرت و سایر ائمه هدی صلوات الله عليهم موفق و مباهی گردد تا باين سبک و استیعاب که این عبد ارادت

بنیاد را پیشنهاد افتاده از حیز گذارش بعرضه نمایش در آورد .

ص: 68

بر ناقدان اخبار و ناقلان آثار مکتوم نیست که علما و ادبای متقدمین را از شیعی و سنتی بعد از بیان احوال و تصحیح و تنقیح اخبار و خطب و کلمات و آثار حضرت امير المومنين و حسنین صلوات الله علیهم که عنوان خلافت ظاهریه را با باطنیه توامان و با معاصرين ومخالفين بطرد ودفاع يكزبان بوده اند .

و مورخین هر دو گروه در کتب خویش بر حسب تکلیف تاریخ نگاری و ادبای بزرگ مثل سید مرتضی علم الهدی و ابن میثم و ابن ابی الحدید و دیگران در جمع و شرح خطب

مبارکه و کلمات فصیحه و اخبار ایشان کوششها و رزیده و بیانات و تبیانات و تحقیقات

نموده اند در شرح حال سائر ائمه هدی سلام الله علیهم که در حقیقت حالت انزوا داشتهاند چندان عنایتی نرفته و آن حل معضلات را متحمل نشده و در جمع و ترتیب آن چنانکه باید متأمل نگردیده اند

و با این صورت معلوم است حالت کسیکه امروز بخواهد در شرح احوال ایشان بطور تکمیل و استیعاب کامیاب شود با عدم اسباب کامل وكتب صحيحه چه خواهد بود ببایست بتنهائی بر دویست و سیصد کتاب نگران شد و اخبار مختلفه و آثار متباینه را انتقاد نمود و هر يک را در مقامی اختیار و تصحیح کرد و با این تفصیل است که ناظران و مطالعه فرمایندگان را اگر برسهوی و خطائی عبور

نیز مستدعی افتد از عدم احاطه و سعادت این بنده شمارند و اگر خوب بینند از توجه ائمه طاهرین صلوات الله عليهم بخوانند پرودگان خاک را با انوار پاک چه مناسبت و تراب را بارب

الارباب چه مشابهت .

و نیز معروض میدارد شکر خدایرا که حاضران همه ناظر و ناظران همه حاضرند که این بنده ذلیل را در چنین مدت قلیل با چنین تقریر خطير وتحرير كثير واستقصای كامل واستيعاب شامل وتحقيق كافى وتدقيق وافی جز مشیت خدا و توجه ائمه هدی و اقبال سایه خدا از هیچ طریق یار و رفیق و مساعد و معاضد نبوده و در حضرت علمای ملت و زعمای دولت بتصدیعی جسارت نورزیده و با اینکه بقدر مجال از دریافت حضرت بزرگان رجال و حضور دربار دولت جاوید اتصال غفلت نورزیده و

ص: 69

بمعاشرت و مراودت ایشان افتخار داشته ای بسا سالها که در ادارات جليله دولتيه بتحريرات وخدمات عدیده اشتغال ورزیده با این جمله از این جمله روی بر نگاشت و اغلب اوقات با نظر قاصر و قلم فاتر بدویست وسيصد کتاب نیازمند و ناظر بوده ام هر گز به تجدید تسویدی نرفته و سوادی را به بیاض نیاورده ام چه بیشتر اوقات تحریرات این بنده بروزی پانصد بیت می پیوست و همان مسوده نخست را برای عرض حضور آفتاب شعاع يامعرض انطباع بكاتب سپرده ام و در مقام استنساخ بر آورده ام .

و اگر جز این خواستمى وقلم بفصاحت ورجاحت وتسجيع عبارات وترصيع كلمات بر گرفتمی نه وقت را مجال و نه قوه باصره را نیروی این اشتغال و نه مغز را توانائی قبول این ملال و نه اینزمانرا به ازمنه دیگر امید اتصال است ای بسا آرزو

كه خاک شده و بعلاوه از استیعاب كامل واستقرای شامل محروم بماندمی سپاس خداوندرا که بیمنت مردم منتان وزحمت پاره اهل زمان و تعلق بخسان و تملق بناکسان این زحمت گران بر این بنده ناتوان آسان گردید و دولت وملت را چنین خدمت بسامان آمد، خدایم در روان توان داد وسایه خدایم در سفره نان نهاد تا اغلب ایام را بدون چاپلوسی وملق از فلق تاغسق بر این ترتیب و نسق به تسوید بنشست و به تحمید برخاست و به تنميق صفحه گرفت و به تلفیق قلم برداشت وصحیح یا ناصحیح وفصيح يا نا فصیح و پسندیده یا نا پسندیده جز رقم خطاشیم خویش را در هیچ حرفی و مطلبی مسئول نگذاشت .

چنانکه این مجلدات عدیده که من البدايه الى النهايه بقلم ورقم وخط حقير حاضر است بر این عرایض ناظر است از خورده بینان دوربین و دانایان گذشت آئین تصفح هر گونه زلت را که موجب بسی ذلت است در مقام تفصح مسئلت مینماید و قصور بضاعت وقلت استطاعت را بشفاعت میانگیزد چه اگر بر کثرت اشتغال وتشتت خیال و تعنتت غدو" و آصال و گذشت ماه وسال و چگونگی ماضی و حالم بنگرند صدق مقال وحقیقت اقوالم را تصدیق فرمایند و وَ عَلَى اللَّهِ التَّوَكُّلَ فِي كُلِّ آمَالَ وَ أحوال .

ص: 70

[ آغاز جلد دوم ]

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم

أَلْحَمْدُ لِلَّهِ الصَّمَدِ ، الَّذِي لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوا أَحَدٌ، وَصَلَّى اللهُ عَلَى أَوَّلِ الْعَدَدِ وَ آخِرِ الْأَبَدِ ، مُحَمَّدٍ نَبِيه وَرَسُولِهِ الْمُسَدَّدِ ، وَآلِهِ الطَّاهِرِ ينَ الَّذِينَ بِهِمْ حَصَنُ الدِّينِ وَ رُكُنُ الْيَقِينِ مُشَيَّد .

و بعد عرضه همیدارد بنده فروزنده ماه و مهر و ستاینده پادشاه همایون چهر عباسقلی سپهر ، مستوفي اول دیوان همایون اعلی ، ووزیر دارالشورای کبری که در زمان میمنت ارکان اعلیحضرت فلك رفعت خورشید ،آیت ، جمشید رایت ، بهرام صولت ، هوشنگ در ایت ، فریدون دلالت ، ارسطو حکمت ، افلاطون کیاست

حارس ملک . ، سلطان السلاطين وخاقان الخواقين ، قهرمان الماء والطين ، ظل الله في الارضين ، ملجاء الاكاسره ، مرجع القياصره ، محيى الرسوم و ناشر العلوم ، شاهنشاه عادل بادل شهریار کامل دریادل ، آیت رحمت بخشنده بی منت آفتاب فروزنده روی زمین، پناه اغنیا و مساکین امیدگاه مسلمین و مومنین مروج شریعت سید المرسلين مشيد احكام دين متين

« الناهج فِي مَنَاهِجُ الدِّينِ السَّالِكِ مَسَالِكَ الْحَقِّ وَ الْيَقِينِ ، السُّلْطَانَ الاعظم والخاقان الاكرم أَبُو النَّصْرَ وَ الظُّفُرِ»

مظفر الدین شاه کامکار قاجار خلد الله آیات ملکه و سلطانه الى يوم القرار جلد اول این کتاب مستطاب را بشرحی که در دیباچه آن مرقوم گشت نواب مستطاب ، اشرف امجد اکرم افخم والا شاهزاده آزاده والاتبار وجيه الله - میرزا، ملقب بسردار معظم ، دامت جلالته که در میان شاهزادگان عظیم الشأن و امرای مملکت ایران بجلالت حسب و شرافت نسب ، وحسن کفایت ، ویمن درایت و لطف

ص: 71

کیاست ، وفر فراست افتخار و اعتباری خاص و بشمول مراحم ومكارم خاصه سلطنت عظمی و خلافت کبری امتیاز و اختصاص دارد ، و اکنون بوزارت جنگ و سرداری و سپهسالاری "کل عساکر منصوره دولت علیه ایران ، از نظام وغير نظام بلا استثناء و حکومت پارۀ بلاد منصوب و مفتخر ، و هر روز در ترقی و تفوق عساكر نصرت مظاهر و امورات راجعه بانتظام و انتفاع این اداره جلیله تدابیر جمیله و اختیارات پسندیده این شاهزاده معظم در پیشگاه پادشاه عالم پناه کیوان بارگاه ، روحنا فداه نمایشگر است ، برای ازدیاد دعای دوام دولت ابد فرجام بطبع رسانيد .

هم اکنون که مدار سال هجری نبوی صلی الله علیه و آله بریک هزار و سیصد و پانزده اتصال ، و با اوان صدارت عظمی و وزارت کبرای صدر امرای کامکار و بدر وزرای نامدار خواجه بی نظیر و مشیر صافي ضمير ووزير صائب تدبير شخص اول ایران و ثانی آصف سلیمان جناب مستطاب اجل اشرف امجد ارفع افخم معظم آقا میرزا علیخان امین الدوله صدر اعظم دولت علیه ایران دام ظله العالی اقتران دارد ، بانطباع وانتشار

جلد ثانی جلد اولکتاب مستطاب که است، اقدام و اهتمام و مخارج طبعش را که مبلغی خطیر است ، بنظارت و وساطت سلاله وزرای نامدار نتیجه امرای کامکار جناب جلالتمآب اجل افخم محمود خان احتشام السلطنه ، امير تومان ومعاون وزارت جلیله امور خارجه دولت علیه ایران که از آغاز جوانی در ابتغای مرضات یزدانی بتأییدات آسمانی موید ، و در بدایت شباب بمراتب زهد و تقوی و اقتدای باحکام شرع مبين ، وخدمت بدولت و ملت بهره یاب و مستعد است، از خاصه مال و خلاصه اموال خود بذل نمود ، و برکت و میمنت و سعادت این خدمت جلیل ، و فعل جمیل را بروزگار فرخنده آثار شهریار کامکار ، و ابقای نام نيك و قوام اقبال این سلطنت جاوید قرار تقدیم فرمود ، شكر الله سعیه و ضاعف اجره و قدره، و ادام اقباله

و افضاله .

ص: 72

ذکر مجاری حال سعادت منوال حضرت علی بن الحسین علیهما الصلوه والسلام با خلفای عهد و ابنای روزگار

بعد از شهادت حسین بن علی بن ابیطالب علیهما السلام و آن مصیبات و بلیات که بر اهل بیت رسول مختار وارد گردید ، و در آن اوان پارۀ محض اغراض ریاست دنیویه و بعضی برای ادراک ثار حسین علیه السلام رایت طغیان برافراختند و باعمال خلفای جور جنگ در انداختند ، و خونها بریختند و فتنه ها برانگیختند تا خود کشته شدند ، و یکباره جهان بطبع خلفای جور بگشت ، و زمانه جاده مراد ومقصود ایشان را همی در نوشت ، عمال بنی امیه پاره محض خبث فطرت و زایش او م سجیت و برخی برای تحصیل خوشنودی خلفای زمان ، آنچند که نیرو داشتند در رنج و آزار علی بن الحسين و اهل بیت رسالت مسامحت نورزیدند ، و آنحضرت را در حالت عزلت براحت نمی -

گذاشتند ، و ازین پیش پاره مجاری حالات آنحضرت با معاصرین خود در طی این کتاب بتفاریق صورت نگارش گرفت، و ازین بعد بحسب مناسبت إنشاء الله تعالى مسطور میشود ، هم اکنون نیز پاره در این مقام مرقوم و منظور میآید.

در بحار الانوار در ذکر وقعه حره و روی آوردن مسرف ملعون بمدينه ، دعائی از حضرت علی بن الحسين علیهما السلام برای دفع آن حادثه مسطور است که ازین پیش در شرح دعوات آنحضرت مرقوم شد

وهم مسطور است که مسرف امام زین العابدین علیه السلام را بخواند ، و گفت

امیر المومنین با من وصیت نهاد که در حضرت توجز به نیکی نروم ، و از دیگر کسان با آنحضرت به نیکی گرائید ، آنگاه گفت استر مرا حاضر و از

امتیاز دهم، پس بهروی زین بر نهید، آنگاه بآ نحضرت عرض کرد : باهل خویش بازشو ، چه میدانم ایشان در حال تو بفزع و بیم هستند ، و من در این آوردن باین مکان ترا بزحمت دچار ساختم، و اگر مرا آن اختیار بود که صله و جایزه تو را بآن مقدار که شایسته چون

ص: 73

توئی است بجای بیاورم قصور ننمودم ، امام زین العابدین علیه السلام فرمود : « مااعذرنی الامير » ودر اینجا کلمه ما برای تعجب است ، ای : « مَا أَظْهَرَ عُذْرَهُ » یعنی عجب

عذری آشکارا از امیر ظهور یافت .

آنگاه آن حضرت سوار شد ومشرف بن عقبه با جلسای خویش گفت : این خیری است که هیچ شری در آن نیست ، بعلاوه آن موضع ومكانت ومنزلتی که او را

با رسول خدای صلی الله علیه و آله ثابت است .

وهم در بحار مسطور است که مسرف در آنحضرت بعرض صله مبادرت گرفت وازین پیش نیز پناه دادن امام زین العابدین علیه السلام مروان بن الحكم و اهل وعشيرت اورا در فتنه مسرف ملعون مذکور افتاد ، و دیگر در بحار الانوار مروی است که چون يزيد عليه اللعنه گاهی که آهنگ اقامت حج داشت وارد مدینه گشت، یکی را فرمان داد تا تنی از مردم قریش را بنزد او حاضر ساخت ، یزید باری گفت : آیا اقرار مینمایی که تو بنده من هستی و اگر بخواهم تورا بفروشم و اگر نه آزاد کنم ؟ در پاسخ گفت :

وَ اللَّهِ يَا يَزِيدُ مَا أَنْتَ بِأَكْرَمَ مِنِّي فِي قُرَيْشٍ حَسَباً ، وَ لَا كَانَ أَبُوكَ أَفْضَلَ مِنْ أَبِي فِي الْجَاهِلِيَّةِ وَ الْإِسْلَامِ ، وَ مَا أَنْتَ بِأَفْضَلَ مِنِّي فِي الدِّينِ وَ لَا بِخَيْرٍ مِنِّي ، فَكَيْفَ أُقِرُّ لَكَ بِمَا سُئِلْتَ

سو گند باخدای ای یزید : تو در میان قریش در حسب بر من گرامی تر نیستی

و نیز پدرت در جاهلیت بر پدر من فضيلت نداشت ، وهم تورا در دین و آئین برمن فضیلت و بهتری نباشد ، پس چگونه بآنچه میگویی اقرار می نمایم ! یزید گفت اگر اقرار نیاوری سوگند با خداوند تو را میکشم ، گفت : کشتن تو مرا از قتل حسین پسر علی و پسر رسول خدای صلى الله عليهما و آله ما برتر نخواهد بود ، پس بامر يزيد اورا بکشتند ، آنگاه تنی را بعلی بن الحسين فرستاده همان سخن که با

ص: 74

قرشی بپای گذاشته بود بآ نحضرت پیام فرستاد فرمود : آیاچنان نباشی که اگر

من این اقرار نیاورم مرا بقتل رسانی چنانکه آنمرد را دیروز بکشتی؟ یزید گفت

همین کار میکنم

فَقالَ علیه السلام : قَدْ أَقْرَرْتُ لَكَ بِما سَتَلْتَ ، أَنَا عَبْدُ مُكْرَهُ ، فَإِنْ

شِئتَ فَأَمْسِكُ وَ إِنْ شِئتَ فَبْع

فرمود: بآنچه گفتی اقرار کردم. همانا من بنده مکره ه می باشم ، اگر خواهی بدار و اگر خواهی در معرض بیع سپار، یزید ملعون گفت : « أَوْلَى لَكَ حَقَنْتَ دَمَكَ وَ لَا يَنْقُصْكَ ذَلِكَ مِنْ شَرَفِكَ » این کار برای تو اولی بود از آنچه مرد قرشی نمود ، چه هم خون خود نگاه داشتی و هم از شرافت منزلت خویش ازین لفظ

جوهری میگوید : قول عرب « اولى لك » تهدد و وعید است ، و اصمعي میگوید : بمعنی « قَارٍ بِهِ مَا یهلکه » است ای « نزل به » اما آن معنی که در ذیل ترجمه نگارش یافت انسب است

معلوم باد چنانکه مجلسی علیه الرحمه و دیگر کسان متعرض شده اند ، در اینخبر مذکور اشکالی آشکار است ، چه در جمله کتب تواريخ وسير معين است که یزید ملعون از آن پس که بر تخت سلطنت جای گزید روی مدینه ندید، بلکه رخت از شام بیرون نکشید تا بدوزخ جامه کشید ، حج و عمره چه میدانست ! وانگهی با آن فتنه ها و خرابیهای مکه حج نهادن چه موقعی داشت و نیز از وضع مکالمه که از حضرت علی بن الحسین و پاسخ آن ملعون نوشته اند معلوم است ، که یزید این مکالمت نمی نماید ، و با این صورت ممکن است اشتباهی برای روات خبر ، یا از قلم كتاب چیزی ساقط شده باشد .

و این حدیث در میان امام زین العابدين علیه السلام و فرستاده يزيد مسلم بن عقبه عليهما اللعنه که باخذ بیعت مردم مدینه مأمور گشت ، روی

داده است

ص: 75

ودیگر در بحار الانوار مسطور است که لیث خزاعی از سعید بن مسیب از ذهب و غارت مدینه پرسش کرد، گفت: آری چهار پایان را بر ستونهای مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله بستند ، و من خیول را در پیرامون قبر مطهر نگران شدم ، وسه دفعه مدینه را غارت کردند ، و چنان بود که من و علي بن الحسين علیه السلام بر سر قبر رسول خدای میآمدیم، و امام زین العابدین بکلامی تکلم میفرمود ، که من

نمیفهمیدم

آنگاه در میانما و مردم حایلی پدید میگشت . و ما نماز میگذاشتیم و مردمان را میدیدیم و ایشان ما را نمیدیدند، و مردی برخاست که حله سبز بر تن داشت ، و بر اسبی محذوف و اشهب می نشست - و ممکن است که مراد بمحذوف محذوف الذنب باشد - بالجمله : آن سوار حربه در دست داشت و با علي بن الحسين سلام الله عليهما بود ، و هر وقت مردي آهنگ حرم رسول خدای صلی الله علیه و آله می نمود و

با ندیشه جسارتی میرفت ، آنسوار حربۀ خود را بدو اشارت مینمود ، و بدون اینکه بر آنکس ضربتی فرود آید میمرد ، و چون آن کسان از اندیشه آن نهب وغارت بنشستند ، علي بن الحسين علیهما السلام بر زنان در آمد و هیچ گوشوار در گوش كودک ، و زیوری برسر و دوش زنی ، و هیچ جامه نماند جز آنکه برای آنسوار بیرون آورد .

آنسوار عرض کرد : ایفرزند رسول خدای همانا من فرشته از فرشتگان و از شیعیان تو و پدر تو هستم، و چون این مردم بغارت و آزار أهل مدينه بیرون

صلى الله تاختند ، از پروردگار خود یاری و نصرت شما آل محمد صلی الله علیه و آله را دستوری خواستم، و

خدای مرا رخصت فرمود تا این عمل من در حضرت خدای و رسول خدای و شما

أهل بيت ذخيره بماند ، تاروزگار قیامت فرا رسد نشغالي در روضه الصفا مسطور است که چون یزید پلید مسلم بن عقبه را به حاربت مردم مدینه میفرستاد ، با او گفت از بنی هاشم در تعظیم و تبجيل علي بن الحسين فرو گذاشت مکن.

چه بتحقیق پیوست که مردم مدینه در آغاز مخالفت در خدمت او انجمن شدند ، وعرض خلافت کردند و او پذیرفتار نشده از شهر بیرون شد ، ودر

ص: 76

ضيعتي الضیاع خویش سکون و رزیده کنج سلامت و عافیت را مسند حکومت

بر برگزیده است

. لاجرم چون مسلم از قتل و غارت مدینه بپرداخت و خاطر خویش را از آن امر فراغت داد ، امام زین العابدین علیه السلام را طلب کرد ، و چون حاضر گردید در تکریم و تعظیم و تبجیل آنحضرت مساعی جمیله بجای آورد ، و با آنحضرت دريک فرش بنشست و عرض کرد ، امیر ترا سلام میرساند و میگوید : نیکوفرمودی که از أهل فتنه کناره گرفتی ، یقین بدان که جزای کردار تو نزد من بیهوده نمیماند فرمود : « أَنِّي كُنْتَ لِمَا فُعِلَ هَذِهِ الْمَدِينَةِ كَارِهاً » بر کردار مردم این شهر کاره بودم ، چون امام علیه السلام آهنگ مراجعت فرمود ، مسلم رکاب استر آنحضرت را گرفته تاسوار گردید

در کتاب کافي مسطور است که مروان بن حکم از طرف معويه عامل مدینه گشت ، ومعویه او را امری نموده بود تا از بهر جوانان قریش مرسوم و وظیفه مقرر دارد ، و او بفرموده معویه رفتار نمود ، علی بن الحسين علیهما السلام ميفرمايد : من بدو شدم گفت : نام تو چیست؟ گفتم علی بن الحسین گفت ، برادرت را نام چه باشد ؟ گفتم : علی مروان گفت: علی و علی همانا پدرت نمیخواهد كه هيچيک از فرزندان خویش را بجز علی بخواند، آنگاه مرسوم از بهرم مقرر داشت ، و من در خدمت پدرم علیه السلام شدم و آن قصه بگذاشتم ، فرمود: وای بر پسر زرقاء که دباغۀ پوست بود همانا اگر مرا صدتن فرزند باشد ، دوست همیدارم که نام نگذارم هيچيک از یشان را مگر بعلی نواتف جديده ی السنه النيل مسعودی در مروج الذهب مسطور نموده است که مختار در زمان خروج نامه بحضرت علی بن الحسين علیهما السلام کرد که بآن حضرت بخلافت بیعت نماید ، و اینکه وی آنحضرت را امام میداند ، و دعوت آن حضرت را آشکار نماید ، و نیز مالی فراوان بآستان مبارکش روان داشت ، امام زین العابدین نه این کردار از وی پذیرفتار گشت ، و نه آن مال را قبول فرمود ، و نه نامه اش را پاسخ نوشت ، و در مسجد پیغمبر صلی الله علیه و آله در حضور جماعت "بسب مختار سخن فرمود ، و از کذب وفجور

ص: 77

او مذاکره نمود ، و باز نمود که مختار همیخواهد میل بآل ابیطالب را دستاویز ساخته ، باین وسیله خود را در قلوب مردمان جای دهد و قلوب را بخویشتن مایل گرداند ، و چون مختار از حضرت علی بن الحسين مأیوس گردید ، مکتوبی بهمین منوال به محمد بن حنیفه کرد.

على بن الحسين علیهما السلام باحد اشارت فرمود که مختار را درین مسائل بهیچوجه پاسخ نیاورد ، چه اندیشه و مقصود مختار در این کردار این است که بسبب ایشان مالك ازمه (1) قلوب مردمان شود ، و باین سبب و اظهار محبت کردن با ایشان در قلوب مردمان جای کند، لكن باطن او مخالف ظاهر است، و در این اظهار میلی که بایشان مینماید و داستان از تولای ایشان و تبری از اعدای ایشان میکند ، از روی راستی نباشد ، بلکه وی از دشمنان ایشان است ، و بر محمد واجب است که دروغ او را وامر او را شهرت بدهد چنانکه خود آنحضرت کردار و گفتار او را در مسجد رسوله باز نمود و ازین پیش در ذیل استجابت دعوات امام زین العابدین پاره از حالات مختار مسطور گشت ، و ازین پس انشاء الله تعالی در ذیل احوال زید شهید عليه الرحمه نيز برخي مرقوم میشود

در كتاب بحار الانوار ومدينة المعاجز مسطور است که جابر بن یزید جعفی از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه روایت کرده است، كه عبدالملك بن مروان

که مشغول طواف بیت الله الحرام بود، وعلى بن الحسين صلوات الله عليهما در پیش روی او طواف میداد، و بهیچوجه بعبد الملک التفات نمیفرمود ، وعبد الملک آنحضرت را بدیدار شناسا نبود ، پس با حاضران گفت این شخص کیست که در حضور ما بطواف مشغول است و هیچ با ما ملتفت نمیشود ؟ گفتند علی بن الحسین است ، پس عبدالملک بمكان خویش بنشست و گفت او را بسوی من بیاورید ، پس آن حضرت را بیاوردند. عبد الملك گفت یا علی من کشنده پدر تو نیستم ، پس چه چیز ترا از ملاقات

من بازداشت ؟ فرمود « انَّ قَاتِلَ أَبِي أَفْسَدَ بِمَا فَعَلَهُ دُنْيَاهُ عَلَيْهِ ، وَ أَفْسَدَ ابی علیه

ص: 78


1- از مه جمع زمام یعنی مهار

آخِرَتِهِ فَانٍ أَحْبَبْتَ أَنْ تَكُونَ كَهُوَ فكن » همانا کشنده پدر من در این کردار که مرتکب گردید دنیای فانی پدرم را ده ساخت ، و پدرم سرای آخرت و

بیهوده بقایش را که فنا و زوال نجوید بروی بر آشفت و فاسد ساخت ، اگر تو نیز دوست بداری که مانند او باشی ،بباش یعنی این منت بر من نیست که تو قاتل پدر من نیستی بلکه تو خود ممنون باش که بکیفر قاتل پدر من دچار نیستی، عبد الملک گفت كلا و حاشا که من بخواهم باین حال باشم ! لکن تو به سوی ما روی کن و گاهی بملاقات ما من

بیا تا از بهره های دنیوی ما مستفيد شوی .

پس امام زین العابدین علیه السلام بنشست و ردای مبارک بگسترد « « وَ قَالَ اللَّهُمَّ أَرَهُ حَرُمَتْ أَوْلِيَائِكَ عِنْدِكَ » » بار خدايا مکان و مرتبت اولیای خودت را بعبد الملك باز آن رداء آکنده از لولو رخشان گشت ، چندانکه از فروغ و فروز آن ابصار را خیرگی افتاد « فَقَالَ لَهُ مَنْ يَكُونُ هَذَا حُرْمَتَهُ عندربه يَحْتَاجُ الَىَّ دُنْيَاكَ ؟ ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ خُذْهَا فمالى فِيهَا حَاجَةً » فرمود با عبدالملک : كسى را كه این مقام و منزلت در حضرت پروردگار باشد ، بدنیای تو نیازمند است؟ آنگاه عرض کرد خداوندا اینجمله را برگیر چه مرا حاجتی بآن نمیرود .

و دیگر در کتاب بحار و کتب اخبار مسطور است که چون عبدالملك بن مروان برسرير خلافت بنشست ، و ارکان سلطنت را ممهد ساخت ، و امور مملکت را بنظام آورد ، حجاج بن يوسف عليه اللعنه بعبد الملک مكتوبی نمود که اگر خواهی این ،ملک و مملکت از بهر تو ثابت و پاینده بماند ، علي بن الحسين را بقتل رسان، عبد الملک در جواب او نوشت :

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عَبْدِ الْمَلِكِ بْنِ مَرْوَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ الَىَّ الْحَجَّاجِ بْنِ يُوسُفَ أَمَّا بَعْدُ فَانْظُرْ دِمَاءَ بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فاحقنها وَ اجْتَنَبَهَا ، فانى رَأَيْتَ آلِ أَبِي سُفْيَانَ لِمَا ولعوا فِيهَا لَمْ يَلْبَثُوا الَّا قَلِيلًا وَ السَّلَامُ ،

یعنی از عبدالملک بن مروان بحجاج بن یوسف مکتوب میشود که از خون

بنی عبد المطلب برکنار باش ، و مرا بخون ایشان دچار مكن ، ونيک محفوظ بدار

ص: 79

و از این امر اجتناب گیر ، چه من در آل أبي سفيان نگران شدم که چون در این

کردار نکوهیده حریص گردیدند ، روزگار ایشان بسيار اندك شد ، والسلام بالجمله عبد الملک این نامه را بخط خویش بر نگاشت و بدون اینکه هیچکس

آگاه شود پوشیده و پنهان بدست برید روان داشت، اما از آنسوی در حضرت علی بن الحسین که هیچ خبر پوشیده نبود ، اینحدیث نیز در همان آنی که عبد الملک بپای برد مکشوف بود و باز نموده شد که عبد الملك چنين و چنان به حجاج مکتوب کرد ، و این کردار او در حضرت خدای مشکور افتاده بر ملك او وثبات ملک او مدتی افزوده گشت ، پس آنحضرت بعبد الملک مكتوب فرمود :

« بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم - إلى عَبْدِ الْمَلِكِ بْنِ مَرْوانَ مِنْ عَلي ابْنِ الْحُسَيْنِ : أَمَا بَعْدُ فَإِنَّكَ كَتَبْتَ يَوْمَ كَذَا وَكَذَا مِنْ ساعَةِ كَذا

وَ كَذا مِنْ شَهْرٍ كَذا وكذا بكذا وكذا ، وَ إِنَّ رَسُولَ اللهِ صلى الله عليه وآله أنبأني وَخَبَّرَني أَنَّ اللهَ قَدْ شَكَرَ لَكَ وَثَبَّتَ مُلْكَكَ وَرَادَكَ برهه .

يعني همانا تو در فلان روز از فلان ماه بحجاج بن یوسف در حفظ دماء بني هاشم مکتوب نمودی ، ورسول خدا صلی الله علیه و آله در خواب مرا بیاگاهانید ، و با من

خبر فرمود که خدای تعالی از تو به پسندید و ملک ترا ثابت گردانید، و مدتی بر سلطنت تو بیفزود ، پس آن مکتوب را در هم به پیچید و خاتم بر نهاد و بغلامی از خود بداد ، و او را بر شتر خویش بر نشاند و فرمود: این نامه را بعبد الملک باز رساند . چون آن غلام بیامد و نامه آنحضرت بعبد الملک برسانید، و عبدالملک تاريخ آن مكتوب را بازدید ، با همان ساعت که خود بسوی حجاج نامه کرده بود موافق یافت ، و بروی روشن گشت که آنچه علی بن الحسين بدو وعده نهاده همه بصدق و راستی توام است ، و بسیار فرحناک و بسی شاد خوار گشت ، و راحله آنحضرت را در عوض این خبر از دراهم گر انبار ساخت

ص: 80

و دیگر در کتاب بحار الانوار مسطور است که عمر بن علي عليه الصلوه والسلام با امام زین العابدین در باب تولیت صدقات پیغمبر وامير المومنين صلوات الله عليهما و آلهما در حضور عبدالملک مخاصمه نمود ، و باعبدالملک گفت یا امیرالمومنین همانا آنکس هستم که مصدق میباشد ، یعنی تقریر صدقات را فرموده است ، و

من يسر على بن الحسین پسر پسر است ، و من چون فرزند اقرب هستم بتولیت این امر اولویت

دارم .

عبدالملک در پاسخ عمر بن علی باین قول ابن [ابی ] الحقيق تمثل جست

لَا تَجْعَلِ الْبَاطِلَ حَقّاً وَ لَا * * * تلط دُونَ الْحَقِّ بِالْبَاطِلِ

یعنی هرگز باطلی را حق ،مگردان و چون حق را ظاهر دیدی گرد باطل مگرد و بباطل ملصق مشو ، کنایت از ینکه از من سزاوار نیست که امری باین وضوح و حق را باطل کنم ، و تو نیز در طلب کردار ناستوده مکوش ، و من مانند علی بن الحسین را که بر حق است بجای نمیگذارم ، و با تو که بدعوی باطل هستی پیوند نمیجویم ، لوط بمعنى لصوق است « لَاطَ بِهِ ای لَصِقَ بهاى لَا تَلْزَمُ الْبَاطِلِ عِنْدَ ظُهُورِ الْحَقِّ ، وَ بَا ظاء معجمه » نیز روایت شده که بمعنى لزوم والحاح است ، لط باظاء معجمه ای لزم و دام و اقام بالجمله عبد الملک گفت :

یا علی بن الحسین بیای شو همانا تولیت صدقات را با تو گذاشتم ، پس هر دو تن برخاستند ، و از حضور عبدالملک بيرون شدند ، عمر در حضرت علی بن الحسين علیه السلام بجسارت همیرفت و آن حضرت را آزرده خاطر همیداشت ، و امام علیه السلام خاموش بود و هیچ پاسخ نیار است . و چون بر این مقدمه چندی برگذشت ، محمد بن عمر در خدمت آنحضرت شد و سلام داد ، خویشرا بر آن حضرت بیفکند و همی اورا ببوسید : ، آن حضرت فرمود.

« يَا بْنَ عَمِّ لَا تمنعنى قَطِيعَةِ أَبِيكَ انَّ أَصْلِ رَحِمَكَ فَقَدْ زَوْجَتَكَ ابْنَتِي خَدِيجَةَ ابْنَةَ عَلَيَّ » ای پسرعم اگر پدرت قطع رشته خویشاوندی را نمود من از صله رحم تو

چشم نمیپوشم ، و دختر خویش خدیجه بنت علی را با تو تزویج نمودم .

ص: 81

مجلسی علیه الرحمه در جلد نهم بحار الانوار در ذیل بیان أحوال اولاد حضرت

امير المؤمنین علیه السلام این روایت را بطریق دیگر مذکور میفرماید ، و با این روایت که در این مقام در ذیل احوال سید سجاد علیه السلام نموده اند اندک تفاوتی دارد میفرماید چون عبدالملک بن مروان برسریر خلافت جای کرد ، صدقات رسول خداى صلی اله علیه و آله وصدقات امیر المومنين علیه السلام را با علی بن الحسين علیهما السلام بازگردانید ، و این دو صدقات باهم مضموم بودند ، عمر بن علی علیه السلام روی بدرگاه عبدالملک نهاد ، و در این مسئله از برادرزاده اش امام زین العابدین علیه السلام تظلم نمود ، عبدالملک بن مروان در جواب عمر بن علی گفت: من همان گویم که ابن أبی الحقیق گفته است :

إنا إذا مالَتْ دَواعِى الهَوى *** وَ أَنصَتَ السّامِعُ لِلْقائِلِ

وَ اصْطَرَعَ الْقَوْمُ بِأَلْبابِهِمْ *** نقضي بحكم عادل فاصل

لا نَجْعَلُ الْباطِلَ حَقًّا وَلاَ *** نَلِط دُونَ الْحَقِّ بِالْباطِلِ

تخَافُ أَنْ تُسْفَهَ أَحْلا منا *** فَنَحْمُلُ الدَّهْرُ مَعَ الْحَامِلِ

بالجمله میفرماید: ازین حال معلوم میشود که عمر مذموم است

چه در کربلا نیز در خدمت امام حسین علیه السلام حاضر نگشت و در بعضی کتب این اشعار را نوشته اند که عبدالملک در سفارش حسن مثنى بحجاج بن یوسف نوشت گاهیکه عمر بن علی علیه السلام در صدقات امير المومنين باوی مخاصمت ورزید ، وحجاج از وی حمایت نمود و عمر بدرگاه عبدالملک شتافت بالجمله در احوال عمر بن علی اخبار مختلفه وارد است ، در اینجا بنگارش آن حاجت نمیرود .

و در کتاب فصول المهمه مسطور است که : علی بن الحسين عليهما السلام با قامت اراده فرمود ، خواهرش حضرت سکینه دختر امام حسین علیه السلام هزار در هم به حضرتش فرستاد ، و آن در اهم در ظاهر حر آن فرا رسید ، و چون امام علیه السلام نازل

حیج

ص: 82

گردید ، آنجمله را بتمامت بر فقراء متفرق فرمود .

در کتاب فروع كافي از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که مردی در خدمت امام زین العابدین علیه السلام شد و عرضکرد فلانه زن نصرانیه (1) توزنی خارجیه است و علی علیه السلام را دشنام میدهد؟ اگر خواسته باشی سخن او را گوشزد تو مینمایم ؟ فرمودآری ، عرض کرد : چون بامداد شود گاهیکه بقانون دیگر ایام از سرای بدر میشوی ، معاودت فرمای و در يک جانب سرای پوشیده بمان، بالجمله : چون بامداد شد آنحضرت چنان کرد و آنمرد بیامد و با او تکلم نمود و آن کردار از آن زن ظهور یافت ، و بر آن حضرت روشن شد ، پس آنزن را براه خویش گذاشت. راقم حروف گوید : خبری که در کافی مذکور باشد ، خوار نمیتوان شمرد

لكن در اطراف و اذیال (2) پاره احادیث هم بی تأمل نشاید بود .

و دیگر در بحار الانوار از حضرت أبيعبد الله علیه السلام مسطور است که فرمود : علی بن الحسين علیهما السلام كنيز كان امام حسن علیه السلام را از بهر فراش خویش انتخاب میفرمود چون اینخبر بعبد الملک مروان پیوست، مکتوبی بآ نحضرت کرده در جمله نوشت همانا تو شوی کنیزان شده؟ امام زین العابدین در پاسخ عبدالملک نوشت

« إِنَّ اللهَ رَفَعَ بِالْإِسْلامِ الْخَبيسَةَ ، وَ أَتَمَّ بِهِ النَّافِصَةَ ، وَأَكْرَمَ بِه مِنَ القَوْمِ ، فَلا لَوْمَ عَلَى مُسلِم ، إنما اللوْمُ لَوْمُ الْجَاهِلِيَّةِ ، إِنَّ

رَسُولَ اللهِ صلى الله عليه و آله أَنْكَحَ عَبْدَهُ وَ نَكَحَ أَمَتَهُ » .

یعنی خدای تعالی بدولت اسلام فرومایگی را از مسلمانان بر گرفت و هر نقصا نيرا بسبب اسلام با تمام آورد، و هر چه ما یه نکوهش و محل سرزنش بود به نیروی اسلام مکرم ساخت ، یعنی در هر فعلیکه موافق طریقت اسلام معمول شود هیچگونه پستی و ملامت و نقصان دروی راه نکند ، و برکار و کردار مسلم ، و بر کارو کردار مسلم که بر قانون اسلام باشد هیچ سرزنش نشاید، بلکه ملامت بر افعال و غیرتها و مناعتهای جاهلیت است، همانا

ص: 83


1- در کافی بجای نصرانیه شیبانیه است
2- اذيال جمع ذیل یعنی حاشیه

رسول خدای صلی الله علیه و آله بنده خود را زن میداد و کنیز خود را نکاح می بست ، مقصود

ماء الله زینب دخترعم پیغمبر است که با مولای خود زید نکاح بست ، وصفیه دختر حيى بن اخطب کنیز خود را از بهر خویشتن نکاح فرمود ، یعنی برامور شرعیه مقام عیب و

نکوهش نیست ، بلکه نکوهش بر آنکس باشد که مسلم را در امری که بر وفق قانون

شرع است ملامت نماید .

شوع چون این مکتوب بعبدا لملک پیوست ، با آنان که در مجلس او حضور داشتند گفت مرا خبر دهید از آن کسیکه چون بکاری اقدام نماید که اگر دیگر مردمان مرتکب شوند مقام ایشان را پست مینماید ، لکن او را جز شرف و شرافت نمیافزاید؟ ، گفت

گفتند: چنین کس امیر المؤمنین است، یعنی تو باشی که عبد الملک هستی وگند با خدای اینکس او نباشد یعنی من نیستم ، گفتند : ما بجز او کسی را دارای

این مقام ندانیم ، عبدالملک گفت قسم بخدای آنکس امیر المومنين يعنى من نباشد بلکه علی بن الحسين علیهما السلام است .

در بحار الانوار مسطور است که باعبدالملک گفتند ، شمشیر رسول خدای صلی الله علیع و آله نزد حضرت امام زین العابدین علیه السلام است ، پس یکی را بآن حضرت بر انگیخت و پیام و مسئلت آن شمشیر را نمود امام زین العابدین علیه السلام مسئلت او را پذیرفتار نگشت عبد الملک مكتوبى بآن حضرت کرده اظهار تهدید نمود ، و باز نمود که اگر خواهش اورا مقبول ندارد آنچه از بیت المال در حق آن حضرت معمول است مقطوع بخواهد داشت، آن حضرت این کلمات را در پاسخ عبدالملک بنوشت :

« أَمّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ ضَمِنَ لِلْمُتَّقِينَ الْمَخْرَجَ مِنْ حَيْثُ يَكْرَهُونَ وَ الرِّزْقَ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُونَ وَقَالَ جَلَّ ذِكْرُهُ إِنَّ اللهَ لا يُحِبُّ كُلَّ

خَوَانِ كَفُورٍ ، فَانظُرْ أَيُّنَا أَوْلى يَهْذِهِ الْآيَةِ .

یعنی خدای تعالی ضمانت فرموده است برای بندگان پرهیزگار که ایشانرا در هر کار و هر مقام که مکروهی افتد مخرج و منجی و رستگاری برای او بازرساند و

ص: 84

روزی آنها را از آنجا که ایشان گمان نمیبرده اند عطا فرماید ، و هم در قرآن مجید میفرماید : خدای دوست نمیدارد هیچ خیانت کار ناسپاسی را ، پس در این مسئله نيك بنگر و تامل كن ، تا کدام از ما اولی هستیم که مصداق این آیت مبارک

باشیم .

و دیگر در بحار الانوار مسطور است که ملک روم بعبد الملک بن مروان مكتوبى کرد و نوشت : « أَكَلْتُ لَحْمِ الْجَمَلِ الَّذِي هَرَبَ عَلَيْهِ أَبُوكَ مِنَ الْمَدِينَةِ لاغزونك بِجُنُودٍ مِائَةُ أَلْفٍ وَ مِائَةِ أَلْفٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ » یعنی خوردی گوشت آن شتریرا که پدرت بر آن شتر از مدینه سوار شد و فرار کرد ، یعنی تو پسر چنین کس هستی ، آیا شتر او را خوردی و از گوشتش چیزی بجای نگذاشتی که اکنون گرسنه بهوس برخاستی و بیرون از حد خود قدم برداشتی؟ همانا با تو جنگی بپای برم و لشکری بحرب تو بساز آورم که همه صدهزارصد هزار باشد ، یعنی چندان بسیار باشند که هر دسته را بشمار گیری .

از صد هزار کمتر نباشد چون عبد الملک این نامه بخواند در جوابش عاجز و بیچاره ماند ، پس تدبیری نمود و بحجاج بن یوسف نوشت : که بعلی بن الحسین علیهما السلام کسی را برانگیز دو اورا تهدید ووعيد فرستد ، و هرچه آن حضرت در جواب فرمود : بعبد الملک برنگارد

پس حجاج فرمان عبد الملک بپای برد، علی بن الحسین علیهما السلام در پاسخ وعید

او فرمود :

إِنَّ لِلَّهِ لَوْحاً مَحْفُوظاً يَلْحَظُهُ في كُلِّ يَوْمٍ تَلْثَمِائَةَ لَحْظَةَ لَيْسَ مِنْها

لَحْظَهُ إِلَّا يُحْيِي فِيها وَيُمِيتُ وَ يُعِزُّ وَ يُذل وَ يَفْعَلُ ما يَشَاءُ وَ إِني

لأَرْجُو أَنْ يَكْفِيكَ مِنْها لَحْظَةً واحِدَةً

یعنی خداوند تعالی را لوحی است محفوظ که در هر روز سیصد لحظه در آن ملاحظه میفرماید ، یعنی سیصد دفعه در آن مینگرد که هیچ لحظه از آن نیست مگر اینکه در آن لحظه زنده میگرداند و میمیراند و عزیز میسازد وذلیل میفرماید هر کس

ص: 85

را بباید و بپای میگذارد هر چه را بخواهد ، و من امیدوارم كه بيك لحظه واحده از آن لحظات تراکفایت نماید ، پس حجاج این کلماترا بسوى عبدالملک مكتوب كرد . وعبدالملک بملک روم برنگاشت ، و چون پادشاه روم قرائت کرد ، گفت این کلمات جز از کلام نبوت بیرون نیامده است معلوم باد که در پاره اخبار این کلمات باندک اختلافی به محمد بن حنفیه منسوب است ، واگر صحیح باشد تواند بود از امام زین العابدين علیه السلام مأخوذ باشد ، والله

تعالى أعلم .

در کتاب بحار الانوار ومدينه المعاجز از ابان بن تغلب مرویست حجاج بن يوسف عليه اللعنه کعبه را ویران کرد ، خاکش را مردمان متفرق ساختند و از آن پس که دیگرباره خواستند آنجا را تجدید عمارت نمایند ، ماری عظیم بر ایشان نمودار گشت و ایشانرا از آن کار ممنوع داشت ، وکارکنان از هیبت وصولت آن جانور پراکنده و فرارنده شدند ، و این داستان باستان حجاج عرضه

داشتند

حجاج سخت بترسید تا مبادا اینکار را بپای نتواند برد و دست غیب بروی راه بربندد ، پس بر منبر آمد و مردما نرا سوگند همیداد و گفت : مردی خواهم که مارا راهی باز نماید تا ازین بلیت که بدان اندریم د شویم ، پس مردی فرتوت برخاست و گفت : اگر نزد احدی علمی باشد نزد آنکس است که من او را نگران که بکعبه همی آید و مقدار آنرا برگرفته باز میشود ، حجاج گفت این

مرد کیست؟ گفتند: وی علی بن الحسین است ، گفت همانا معدن این کار اوست پس حجاج آنحضرت را حاضر ساخته ، این حدیث در حضرتش معروض داشت

« فَقالَ عَلَى بْنُ الْحُسَيْنِ علیهما السلام : يا حجاج عمدت إلى بناء إبراهيم و إسمعيل ، فَأَلْقَيْتَهُ فِي الطَّرِيقِ وَأَنْهَبْتَهُ كَأَنَّكَ تَرَى أَنَّهُ تُراكُ لَكَ إصْعَدِ الْمِنْبَرَ وأَنشد النَّاسَ أَن لا يَبْقَى أَحَدٌ مِنْهُمْ أَخَذَ مِنْهُ شَيْئاً إِلَّا رَدَّهُ »

ص: 86

فرمود : ای حجاج بنای کعبه را که ابراهیم و اسمعیل علیهما السلام بر نهادند ویران کردی ! و آثارش را در راه و گذرگاه بیفکندی و از بهر خویشتن غنیمت شمردی، و چنان همی همی دانستی که این جمله میراث توست، هم اکنون بر منبر برشو و مردمان را حکم بفرمای که هر کس را هر چه ازین آثار در دست باشد رد نماید ، حجاج بفرمان آنحضرت آن کار بپای گذاشت ، و مردمان هر کس هر چه برده بود باز جای آورد

و چون آن کار بیای رفت و آنجمله بجمله بازگشت ، علی بن الحسین بیامد و اساس و بنیان بیت را دیگرباره بر پای کرد، و ایشانرا بفرمود تا حاضر شدند و مشغول حفر گردیدند ، و این هنگام آن مار پوشیده گشت ، و کارکنان آنمکان را بکندند تا بموضع قواعد (1) رسانیدند، امام زین العابدین علیه السلام با ایشان فرمان کرد تا دور شدند ، و خویشتن بآنجای نزديک شد آنگاه بگریست ، و باخاک پوشیده ساخت و بدست مبارک خاک بريخت ، و از آن پس کارکنان را بخواند و بآنها فرمان داد که بنای خویش بگذارید ، و ایشان چنان کردند و چون دیوارها بلند گشت بفرمود تا خاک بياوردند و در درونش بریختند، ازین روی بیت مرتفع گشت که ببایست با پله وزینه بآن برشوند

و نیز در بحار الانوار ومدينه المعاجز مسطور است که چون حجاج بن یوسف مقاتله باعبدالله بن زبیر کعبه را ویران کرد ، و از آن پس آنمکان مقدس را تجدید عمارت نمودند ، و خواستند حجر الاسود را در مکان خود منصوب دارند ، هر عالمی از علماء یا قاضی از قضاه يا زاهدی از زهاد آن سنگ مبارک را نصب کرد آن

مضطرب و متزلزل میگشت ، و برجای خود مستقر نمیشد سنگ همی امام زین العابدين علیه السلام شرف حضور داد و آن سنگ را از دست ایشان

ص: 87


1- قواعد جمع قاعده منظور پی و اساس بنا است که از سنگ چین حضرت ابراهیم باقی مانده است، زیرا حضرت ابراهیم دیوار کعبه را از ابتدا تا انتها باسنگ کوه بالا برده بود .

باز گرفت ، و نام خدای برزبان راند آنگاهش بجای خود بنشاند

در پس مكان خود مستقر و ساکن گشت ، و مردمان از مشاهدت این حال زبان به تکبیر بر گشودند

و فرزدق در اینشعر اشارت کند

يَكادُ يُمسكه عرفان راحتِه *** رُكُنُ الْحَطيم إذا ما جاء يَسْتَلمُ

و ديگر در مدينه المعاجز از كتاب هداية حضينى از ابو حمزه ثمالی از امام محمد باقر علیه السلام مرویست ، که عبدالملک بن مروان بحجاج بن یوسف که در این هنگام در مدینه بود مکتوب نمود که زره و شمشیر رسول خدای صلی الله علیه و آله را خریداری کند پس

حجاج بعبدالله بن الحسن پیام فرستاد که درع و شمشیر رسول را بمن بفروش وعبدالله در این هنگام اکبر آل رسول الله بود ، از حیثیت سن وسال ، عبدالله در جواب گفت: والی امر امامت و ولایت بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله امیر المومنین علیه السلام بود ، و بعد از وی

حسن و بعد از حسن حسین و بعد از حسین علی بن الحسین است ، و شمشیر وزره

پیغمبر در خدمت اوست ، حجاج کسی بآن حضرت فرستاده ازین مسئله پرسش کرد امام زین العابدین علیه السلام او را جوابی مساعد نفرمود .

حجاج آن حضرت را حاضر ساخته گفت : ببایستی سیف ودرع رسول را بمن بفروشی ، و گرنه گردنت را میزنم ، و سوگند یاد نمود اگر تا نمازعشای دیگر حاضر نسازی ترا میکشم ، على بن الحسين علیهما السلام ابا نمود که در آنوقت حاضر نماید وازوی مهلت خواست و ضامن گردید که برای او حاضر فرماید ، پس برفت و مردی صانع را بیاورد ، و شمشیر وزرهی بجز شمشیر وزره رسول خدای صلی الله علیه و آله برای او موجود ساخت ، و آن زره را دانه چند بشکست و در پاره مواضع آن چیزی بیفزود

موجود

و شمشیر را نیز دیگرگون ساخت و هر دو را بسوی حجاج حمل فرمود .

حجاج گفت : سوگند باخدای این نه شمشیر رسول خدای و نه درع آنحضرت باشد ، علی بن الحسين علیهما السلام با او فرمود « القول لك قل ماشئت » سخن و فرمانتورا است هر چه میخواهی بگوی ، پس حجاج شمشیر وزره را برای محمد بن حنفیه بفرستاد و گفت مرا خبر گو این شمشیر و درع رسول خدا هست یا نیست ؟ فرمود: گویا آنها

ص: 88

است یا شبیه بآنهاست ، حجاج گفت : مگر نمیشناسی ؟ گفت : چون مدت بطول انجامیده و عهد من بعید گردیده بر من مشتبه باشد

آنگاه حجاج بعلی بن الحسین گفت این درع وتيغا بمن بفروش ، فرمود: هيچيك را نمیفروشم ، گفت از چه روی ؟ فرمود از آنکه پسندیده نمیدارم ، پس حجاج چهل هزار در هم در چهار بدره بآنحضرت عطا کرد ، آن سیف و درع را برای عبد الملک بن مروان بفرستاد ، و از تفصیل و ماجرا بشرح بنگاشت

بالجمله : در اينسال عبد الملك سفر حج كرد ، پس على بن الحسین علیهما السلام اورا ملاقات فرمود ، عبدالملك آنحضرت را ترحيب و ترجیب نمود ، على بن الحسين الامام فرمود بر من ظلم وستم رفته ، عبد الملك گفت ظلامة تو چیست ؟ فرمود : شمشیر و زره من است ، گفت آیا نه آن بود که هر دو را بفروختی و بهایش بسندی ؟ فرمود نفروختم ، عبدالملک گفت پس مال ما را رد کن ، و آنحضرت برای حمل مال بفرستاد ، چون عبدالملک اينحال بديد ، گفت اينك پنجاه هزار درهم دیگر است بگیر و این کار را تمام کن ، آن حضرت از قبول آن انکار نمود

عبدالملک آن حضرت را سوگند داد ، امام زین العابدین علیه السلام فرمود شرط آن است که تو کتابی از بهر خویش بقلم آوری ، که قبایل قریش در آن مکتوب بشهادت روند ، که منم وارث رسول خدای و شمشیر و درع مراست ، و دیگر

له هاشمیین و هاشمیات را در آن حقی نباشد ، عبدالملك گفت : این امر بصلاح ورویت تو محول است ، هر چه میخواهی بنویس پس نامۀ بیای رفت : بسم الرحمن الرحيم این چیزی است که عبدالملک بن مروان از علی بن

الحسين علیهما السلام وارث رسولخدایی صلی الله علیه و آله بخرید و از او اشتراء نمود : درع او را وسیف اورا که از رسول خدای بوراثت داشت ، به یکصد هزار درهم ، وعلى بن الحسين قبض ثمن فرمود ، وعبدالملک درع را مقبوض نمود ، و هیچ حقی و هیچ راهی برای احدی از بنی هاشم و نه برای هیچکس از مردم عالم و عالمیان نیست. قبایل قریش را دسته بدسته و قبیله بقبیله حاضر کرد ، و ایشانرا در میان

پس

ص: 89

خود و علی بن الحسین گواه ساخت ، و از آن پس جماعت قریش پاره با پاره همی که عبدالملک از تمامت آفریدگان خدای جاهلتر است ، چه برای علی بن الحسین

اقرار مینماید که او بدون تمامت مردمان وارث رسول خدای صلی الله علیه و آله است ، معذلک

خود را امیرالمومنین مینامد و بر منبر رسول خدای صلی الله علیه و اله صعود میدهد ، با اینکه علی بن الحسین علیهما السلام سزاوار باین مقام و رتبت میباشد ، همانا حسران مبین و زیان دنیا و

آخرت همین است بالجمله : از آن پس علی بن الحسین علیهما السلام نوشته و آن دراهم را بگرفت و

بیرون شد و همیفرمود : « أَنَا أَعْلَى الْعَرَبِ سَيْفاً ودرعاً » من بر تمامت عرب در شمشیر وزره برتری دارم ، واراده آن حضرت بایند و غیر از سیف و درع رسول خدای صلّی الله

علیه و آله بود .

و دیگر علامه مجلسی علیه الرحمه در جلد فتن ومحن بحار الانوار ، و نيز در جلد یازدهم بحار میفرماید: که از زراره مرویست که یوسف پدر حجاج در حضرت علی بن الحسين بصداقت و حسن نیت وارادت روز می نهاد ، چنان افتاد که یکی روز بر زوجهٔ خویش در آمد ، تا بمضاجعت (1) و مباشرت کامرانی کند ، و این زن همان مادر حجاج بود. بالجمله : چون یوسف باین اندیشه بروی در آمد ، زنش گفت « وَ أَنَّمَا عَهْدَكَ بِهَذِهِ الساعة » يعنى توساعتی پیش با من در آویختی و در آمیختی چون یوسف اینسخن بشنید منحیرانه در خدمت حضرت سجاد علیه السلام شد و آنداستان بگذاشت ، آنحضرت بفرمود تا از زوجه خویش برکنار شود ، یوسف بر حسب فرمان جدائی گرفت ، پس حجاج را آنزن بزاد « وَ هُوَ ابْنُ شَيْطَانٍ ذِى الرَّدْهَةِ »

وازینخبر معلوم گردید که شیطان بصورت یوسف پدر حجاج بامادر حجاج در آمیخته است و شیطان الردهه در چند موقع در کلام امیر المومنین علیه السلام وارد شده است ، و نیز در کلام دیگران و ارداست در مجمع البحرین مسطور است ، رده بروزن

ص: 90

كتف بمعنی سفت و سخت ستیزه کننده لجوج و عنود است و دیگر در کتاب مناقب ابن شهر آشوب و بحار الانوار و دیگر کتب أخبار مسطور است که ابن شهاب زهری گفت: روزیکه علی بن الحسین علیهما السلام را از مدینه بشام نزد عبدالملک بن مروان حمل میکردند در حضرتش حضور داشتم پس زنجیرهای گران بر آنحضرت بر نهادند و دیدبانان بروی برگماشتند ، من از آنجماعت خواستار شدم که مرا بآنحضرت بار دهند تاسلام وداع گویم ، و آنجماعت دستوری دادند چون در حضرتش در آمدم هر دو دست و هر دو پای مبارکش مقید بود، پس بگریستم و عرض کردم دوست همیدارم من بجای تو باشم و تو بسلامت بگذرانی

و فَقالَ : يا زُهَرِيُّ أو تَظُنُّ هَذَا بِما تَرَى عَلَى وَ فِي عُنُقِي مِما يَكرُ بُنِي؟

أما لَوْ شِئْتُ ما كانَ فَإِنَّهُ وَإِن بَلَغَ بِكَ وَ بِأَمْثَالِكَ عَمَّ لَيُذَكِّرَنِي

عذاب الله .

فرمود: ای زهری آیا چنان گمان همیبری که این غل و زنجیر که بر دست و پای و گردن من است مرا مکروب و مغموم میدارد ، چنین نیست اگر بخواهم چنین نمیباشد ، همانا اگر بتو و امثال تو برسد آنچه از حزن و اندوه و زحمت و رنج میرسد چون عذاب خدایرا نگران شود اینجمله بروی سهل و آسان گردد « وانی لَا حُبِّهِ لذلك » ومن محض اینکه این غل و زنجیر اسباب بیاد آوردن عذاب خدای میشود آنرا دوست میدارم ، آنگاه دست و پای مبارک را از غل و زنجیر بیرون آورد و فرمود یازهری تا دو منزل من با این جماعت میباشم بر این حال .

بالجمله میگوید پس از این تفصیل چون چهار شب برگذشت ، دیدبانانی که به حراست آن حضرت مأمور بودند تفحص کنان بمدینه بازگشتند ، از ایشان پرسش کردم چگونه افتاد از آنحضرت غفلت کردید؟ گفتند : غافل نشدیم و شب تا بصبح نخفتیم و پاس همیداشتیم ناگاه بامداد نمودیم و او را نیافتیم، و جزغل و زنجیر برجای ندیدیم ، که نگران بودیم که جماعت جن بخدمت و متابعت

ص: 91

آنحضرت بودند ، و هیچ ندانیم بر آسمان بر ، یا در زمین اندر شد ·

زهری میگوید : بعد از آنکه نزد عبد الملك شدم از تفصیل پرسش گرفتم

گفت :در همان شب که امام زین العابدین از دیدار دیدبانان ناپدید شد بمن آمد و

فرمود از من چه خواهی؟ عرض کردم نزد من اقامت فرمای. فرمود : دوست نمیدارم و از حضور من بازگشت ، فوالله لقد امتلاء قلبى منه خيفةً ، سوگند با خدای که دل من از بیم و هیبت او انباشته گردید ، زهری میگوید : گفتم علی بن الحسين علیهما السلام آنکس نیست که تو گمان برده او بخویشتن مشغول است ، عبدالملک

گفت : خوشا بحال او و شغل او که بعجب شغلی خود را مشغول ساخته است در بحار الانوار و مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که علی بن الحسین صلواة الله عليهما حسن بصری را نزديک حجر الاسود نگران گردید که مردمان

را داستان همی

گذارد :

فَقالَ : يا هناه أَتَرْضى نَفْسُكَ لِلْمَوْت ؟ قال : لا، قالَ: فَعَمَلَكَ

للحِسابِ ؟ قالَ : لأ : قالَ : فَثَمَّ دارُ الْعَمَلِ ؟ قالَ : لا : قالَ : فَلِلَّهِ فَلِلَّهِ فِي الْأَرْضِ مَعَادٌ غَيْرُ هَذَا الْبَيْتِ ؟ قالَ : لأ : قالَ : فَلِمَ تَشتَغَلُ النَّاسَ عَنِ

الطُّوافِ ثُمَّ مَضَى؟»

فرمود ایفلان آیا باین آسایش و آرامش که مردمان را در خانه یزدان

بگذارش و داستان خویش مشغول داشته ، اعمال و افعال خویش را در دنیا آنطور بصلاح وصواب مرتب ساخته که نفس خویش را پذیرفتار مرگ و مرگ را از برای خویش خوب و خوش شمرده باشی ؟ گفت نی فرمود پس بر حساب و کتاب خود عالم و واقف شده که سهل و آسان میگذرانی؟ گفت عالم نیستم ، فرمود جز این سرای دار عملی هست؟ گفت نیست گفت آیا خدایرا در تمامت روی ارض معاذ و پناهی جز این خانه هست ؟ گفت نیست ، فرمود پس از چه روی به ترهات

ص: 92

خویش مردم را از طواف و طاعات و عبادات مشغول مینمائی .

و چون اینکلمات بفرمود برفت ، حسن گفت « مَا دَخَلَ مسامعى مِثْلُ هَذِهِ الْكَلِمَاتِ مِنْ أَحَدٍ قط» هرگز از هیچکس چنین کلمات مرا بگوش نرسیده آیا اینمرد را میشناسید ؟ گفتند وی زین العابدین است . حسن گفت « ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ » و ازین پیش در باب احتجاجات آنحضرت داستانی باین تقریب از آن حضرت با حسن بصری مذکور گردید .

در کتاب کشف الغمه وكتب اخبار مسطور است که وقتی به حضرت علی بن الحسین سلام عرض کردند چگونه بامداد فرمودی؟ ، قال أصبحنا خائفين برسول الله و أصبح جميع اهل الاسلام آمنين به ، بامداد نمودیم در حالتی که بسبب قرابت برسول خدای و حفظ شریعت او ترسان و بیم یافتگان هستیم و حال اینکه جمله مسلمانان بامداد نمودند گاهیکه از برکت دین اسلام و میمنت وجود سید الانام از تمام بلیات وزلات و آفات و غوایت و ضلالت رستگار و ایمن شدند ، وبر تمامت جهانیان مباهات و مفاخرت یافتند در کتاب سبط ابن جوزی مسطور است که وقتی کسی بحضرت علی بن الحسين عليهما السلام عرض کرد چگونه بامداد فرمودی ؟ فرمود : « أَصْبَحْنَا فِي قَوْمِنَا بِمَنْزِلَةِ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي آلِ فِرْعَوْنَ يُذَبِّحُونَ

أبنائنا وَ يَلْعَنُونَ سَيَّا نَا عَلَى الْمَنَابِرِ وَ يَمْنَعُونَنا حَقْنا »

بامداد نمودیم در میان قوم و جماعت خویش مانند مردم بني اسرائیل در میان آل فرعون ، پسران ما را کشتند و بزرگ و شیخ ما را بر منابر لعن نمودند ، ومارا از

حق خود باز داشتند

در بحار الانوار مسطور است که زهری از جملهٔ آنان بود که از حضرت علی

بن الحسین منحرف بودند ، جریر بن عبدالحمید از محمد بن شیبه روایت میکند که محمد گفت در مسجد مدینه حضور یافتم ، وزهری و عروه را نگران شدم که نشسته اند و

ص: 93

از علی علیه السلام والصلوه مذاکره مینمایند و در حضرتش بجسارت میروند ، و این داستان بعلی بن الحسين علیهما السلام پیوست ، و آنحضرت بیامد تا گاهیکه برایشان واقف گردید ،

فَقَالَ أَمَّا أَنْتَ يَا عُرْوَةَ فَانٍ أَبَى حَاكِمُ أَبَاكَ الَىَّ اللَّهِ فَحَكَمَ لَا بِي عَلَى أَبِيكَ وَ أَمَّا أَنْتَ يازهري فَلَوْ كُنْتُ بِمَكَّةَ لاريتك كرامتك فرمود یا عروه تو کیستی و از کجائی ؟ همانا پدر من در کار پدر تو بخداوند حکومت برد ، و خدای در حق پدر من بر پدر تو حکم فرمود ، وأما تو ای زهري پس اگر در مکه بودی، کرامت تو رابتو نشان میدادم

و دیگر در بحار الانوار از هشام بن الکلبی از پدرش مرویست که گفت : جماعت بنی اود را ادراک نمودم ، و ایشان عیال و اطفال و پسران خویش را بسب على بن أبيطالب صلواة الله وسلامه علیه تعلیم مینمودند ، و در میان ایشان مردی بود از طایفه و گروه عبدالله بن ادریس بنهانی ، و این شخص وقتی بر حجاج بن یوسف در آمد و در حضور او بکلامی تکلم نمود ، حجاج باوی خشونت و غلظت ورزید ، و آنمرد به حجاج گفت ایها الامیر اینچند بامن بدرشتی و ناملایمت سخن مکن ، چه برای هيچيک از مردم قریش و جماعت ثقیف منقبتی بشمار نمیرود ، جزاینکه ما نیز همانگونه منقبت عرضه میدهیم.

گفت مناقب شما چیست ؟ گفت نخست این است که هرگز در طایفه ما از مقام و منزلت عثمان نکاسته اند و او را بزشتی نام نبرده اند ، حجاج گفت این منقبتی است گفت گز در ما کسی را خارجی نیافته اند ، گفت منقبتی است؟ گفت هرگز از ما احدی در رکاب ابوتراب حاضر هیچ رزمگاهی نگشتند ، مگر یکتن و او را خامل الذکر و مردود ساختیم و هیچش قدر و منزلت ننهادیم ، حجاج گفت

منقبتی است .

گفت دیگر اینکه هرگز مردی از قبیله ما آهنگ تزویج زنی را ننموده است

جز اینکه از نخست از وی پرسش نموده است که آیا ابوتراب را دوست میدارد ؟ یا هر گزش به نیکی یاد کرده ؟ و اگر گفته اند چنین بوده ، او را ترک نموده

ص: 94

و تزویج نکرده ، حجاج گفت اینهم منقبتی است؟ گفت هرگز در میان ما پسری متولد نگشت که او را علی یا حسن یا حسین نام کرده باشند ، و دختری پدید نشد که فاطمه اش نام کرده باشند ، حجاج گفت منقبتی است

گفت دیگر اینستکه زنی از مانذر نمود گاهی که حسین بسوی عراق روی نهاده بود ، اگر خدای او را بکشد ده شتر نحر نماید ، و چون حسین را بکشتند بندر خويش وفا کرد ، حجاج گفت منقبتی است ، گفت : دیگر این است که یکتن از ماها به براءت از علی و لعن او بخواندند ، گفت چنین کنم و حسن و حسین را نیز برای شما افزوده دارم ، حجاج گفت سوگند با خدای منقبتی است ، گفت ما آن کسان هستيم كه عبدالملك در فضیلت و جلالت ما گفت « أَنْتُمُ الشِّعَارُ دُونَ الدِّثَارِ وَ أَنْتُمْ الانصار » گفت این منقبتی است گفت « وَ مَا بِالْكُوفَةِ ملاحة الاملاحة بنی اور » یعنی در تمامت کوفه چون ملاحت بنی اور ملاحتی نیست ، این هنگام حجاج خندان گشت ، هشام ابن کلبی میگوید: پدرم با من گفت خداوند ملاحت

الانصار بعد

ایشانرا مسلوب فرمود . در بحار الانوار از أبو عمر والنهدی مروی است که از علی بن الحسین علیهما السلام شنیدم فرمود : « وَ مَا بِمَكَّةَ وَ مَدِينَةُ عِشْرُونَ رَجُلًا يُحِبُّنَا » در مکه و مدینه بیست نفر دوستدار ما أهل بیت نیست، و از امثال این اخبار معلوم میشود حالت امام علیه السلام با معاصرین زمان و ابنای روزگار برچه حال و برچه منوال بپایان میرفته است ، و مردم آنعصر تا چند از خدا و رسول بیخبر بوده اند

در بحار الانوار مسطور است که چون حره دختر حليمة السعديه برحجاح بن یوسف در آمد و در حضور او بایستاد حجاج گفت توئی حره بنت حليمه سعديه ؟ گفت فراستی است که از مردی بی ایمان است، یعنی با اینکه گفته اند « اتقوامن فِرَاسَةِ الْمُؤْمِنِ » وشان مومن فراست است تو با آنکه مؤمن نیستی بفراست مرا بشناختی ، حجاج گفت خداوند ترا در اینجا رسانید ، چه شنیده ام که تو علی را بر ابوبكر وعمر وعثمان تفضیل میدهی ! حره گفت دروغ گفته است آنکسیکه گفته

ص: 95

است من علی را خاصه برایشان تفضیل میدهم ، حجاج گفت : برجماعتی از ایشان برتر نیز تفضیل میدهی ؟ گفت : من علی را بر آدم و نوح ولوط وابراهيم وداود و

سلیمان و عیسی بن مریم علیهم السلام التفضيل مينهم .

حجاج گفت وای بر تو همانا تو علی را بر صحابه فضیلت میدهی ! و بر اینجمله هفت تن از اولی العزم پیغمبرانرا میافزائی ! اگر برایندعوی حجتی روشن نیاوری گردنت را میزنم ، حره گفت من علی را بر این پیغمبران تفضیل نداده ام ، لكن خداوند کریم در قرآن برایشان تفضیل داده است در آنجا که میفرماید « فعصی آدَمُ رَبَّهُ فغوی » یعنی آدم در حضرت خدای عصیان ورزید و دچار غوایت شد ، و در باره على علیه السلام ميفرمايد : « « وَ كَانَ سَعْيَهُ مَشْكُوراً » » .

حجاج گفت احسنت ای حره پس بکدام سند علی را بر نوح فضیلت میدهی و از لوط بر تر میشماری ؟ گفت خدای عزوجل علی علیه السلام را بر نوح ولوط برتری داده ، باین قول خود که میفرماید « « ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ قِيلَ ادْخُلاَ النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ » » که دوزوجه این دو پیغمبر بزرگ را بکفر وخیانت ودخول بآتش موصوف فرموده ، لكن على بن ابيطالب علیه السلام را در تحت سدره المنتهى حکم و حکومت و مانند فاطمه دختر پیغمبر صلى الله عليه و آله که خداوند برضای او خوشنود و بخشم او خشمگین میگردد او را زوجه است

حجاج گفت یا حره نیکوسخن کردی ، پس از چه روی برابوالانبیاء ابراهیم خليل الله علی را بر تر میشماری ؟ گفت خداوند عز وجل تفضیل داده است علی را بقول خود « واذ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى قَالَ أَوْلَمَ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي » یعنی در آنوقت که ابراهیم گفت ای پ- با من باز نمای چگونه مردگانرا زنده میفرمائی؟ از جانب خداوند خطاب شد مگر باحياء اموات ایمان نیاورده ؟ عرض کرد ایمان آورده ام اما میخواهم قلبم مطمئن شود ، اما

ص: 96

مولاى من امير المومنين علیه السلام در مراتب یقین و کمال ایمان بحضرت رب العالمین کلامی میفرماید که هيچيک از مسلمانان را در آن اختلاف نیست « لَوْ كُشِفَ الغطا مَا ازْدَدْتَ یقیناً» یعنی اگر تمامت حجب برداشته شود بريقين من افزوده نشود یعنی چنان در مراتب ایمان استوار و در مدارج شهود ارتقا یافته ام که کشف حجب و عدم آن نزد من یکسان است .

بالجمله گفت اینکلمه ایست که هیچکس پیش از آنحضرت و بعد از آنحضرت نگفته ، حجاج گفت احسنت یا حره بازگوی بچه سند او را بر موسی کلیم الله فضیلت ؟ گفت بسبب قول خدای عزوجل « فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ » يعنى

میدهی موسی بسبب آن آدمی که کشته بود خوفناک از شهر بیرون شد ، اما علی بن ابیطالب علیه السلام در فراش رسول خدای بیتوته نمود و خویشتن را فدای آنحضرت ساخت و هيچ بيمناک نشد و خدای این آیت در حق او فرستاد « وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُشْرَى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ » پاره از مردمان هستند که نفس خویش و جان عزیز را برای طلب رضای خداوند میفروشند .

حجاج گفت نیکو گفتی ای حره بکدام دلیل علی را برداود وسلیمان علیهم السلام برتری میدهی؟ گفت خدایتعالی علی را برداود وسلیمان فضیلت نهاده با این قول خود د ياداود « أَنَا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِى الارض فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سبیل اللَّهِ» ای داود ما تو را در زمین بخلافت و سلطنت ممتاز فرمودیم تا درمیان مردمان بحق و راستی حکومت کنی و متابعت هوای نفس ننمائی تاترا از راه حق

گمراه نماید حجاج گفت : حکومت داود در چه چیز بود ؟ حره گفت دربارۀ دو مرد که یکی را درخت انگور ورز و آندیگر را گوسفند بود و گوسفند در مواستان در آمد و بچرید و هر دو تن بسوی داود حکومت بردند فرمود : باید گوسفند را بفروشند و و بهایش را برانگورستان بکار بندند ، تا با آنصورت که بر آن اندر بود باز آید .

پسرش سلیمان عرض کرد ای پدر بلکه باید از بهای شیر و پشمش گرفت و بصاحب

ص: 97

مواستان داد، اینستکه خدا میفرماید « فَفَهَّمْناها سلیمان » یعنی این مسئله را که نباید گوسفند را فروخت ، و از همان شیر و پشمش ماخوذ داشت بسلیمان فهمانیدیم تاجكم بعدل وحق باشد و در تفسیر این آیت وجهی دیگر نیز مسطور است بالجمله حره گفت اما مولای ما امیر المومنين علیه السلام فرمود : « سَلُونِى عَمَّا فَوْقَ الْعَرْشِ سَلُونِي عَمَّا تَحْتَ الْعَرْشِ سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تفقدونی » بپرسید از من از آنچه بالای عرش وزیر عرش است و بپرسید از من هر چه میخواهید پیش از آنکه مرا نیا بید

من الله و آنحضرت در روز فتح خیبر بر رسول خدای صلی الله علیه و اله در آمد، پس پیغمبر با حاضران فرمود « أَفْضَلَكُمْ وَ أَعْمَلُكُمْ وَ أَقْضَاكُمْ عَلَى » يعنى از تمامت شماها علی در فضل وعلم

و قضاوت برتری دارد .

حجاج گفت نیکو گفتی بکدام حجت علی علیه السلام را بر سلیمان فضیلت میدهی؟ گفت خدایتعالی علی را بر سلیمان برتری داده بقول خود « رَبِّ هَبْ لِى مُلْكاً لَا لِأَحَدٍ مِنْ بعدی » پروردگارا مرا ملک و پادشاهی بخش که هیچکس را بعد از

من عطا نشود ، اما مولای ما امیر المؤمنين علیه السلام میفرماید « طَلَّقْتُكِ يادنيا ثَلَاثاً لَا حَاجَةَ لِي فِيكَ » اى دنيا من ترا بسه طلاق مطلقه و برخویشتن حرام ساختم و ازین روی مرا دیگر با تو حاجتی نباشد ، و در این وقت خدای این آیت فروفرستاد و در شأن

علی علیه السلام نازل گردانید « تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا الارض وَ لا فَسَاداً » اينسرای آخرت است که مخصوص داشته ایم و مقرر فرموده ایم برای آنانکه بزندگانی دنیا وحطام جهان و برتری و سلطنت و فساد انگیختن در زمین آهنگ نبسته اند

حجاج گفت ای حره نیکو باز گفتی ، اکنون بازگوی بکدام حجت علی بر عيسى بن مريم علیه السلام فضیلت بر نهی ؟ گفت خدای تعالی علی علیه السلام را بر عیسی

برتری داده باینکلام خود :

إذ قال يا عيسى بن مريمَ ، أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أَمّى

ص: 98

الهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقِّ إِن كُنتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَامِتَهُ تَعْلَمُ ما في نَفْسي وَلَا أَعْلَمُ ما في نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنتَ عَلامُ الْغُيُوبِ ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمرتني به - الآية »

یعنی در آن هنگام که خدایتعالی فرمود ای عیسی بن مریم آیا تو با مردمان گفتیکه مرا و مادرم را خداوند خویش بدانید ؟ عرض کرد: بزرگ و برتری تو چگونه سزاوار و درخور است که من چیزیرا بگویم که سزاوار و شایسته من نباشد ! یعنی حق بشریت نباشد اگر من گفته باشم ، تو میدانی و از درون و بیرون و آنچه در نفس باشد آگاهی اما من بر سر ایر تو آگاه نیستم ، چه تو محيط ومن محاط ،وتوخالق

من و من مخلوق باشم ، و تو بر هر چه پوشیده است دانائی .

من بمردمان جز آنچه تو مرا مامور ساختی هیچ چیز نگفتم الى آخر الایة و این حکومت بآخرت افتاد و علی بن ابیطالب علیه السلام گاهی که جماعت « نصیریه » آنگونه دعویها درباره آنحضرت نمودند حکومت را بتأخیر نیفکند یعنی در دنیا مکافات ایشان را در کنار نهاد، پس این است فضایل امیر المومنين علیه السلام با فضایل دیگران سنجیده نمیشود ، حجاج گفت احسنت یا حره از عهده جواب بر آمدی و اگر نه این جواب دادی بقتل رسیدی ، ، آنگاه او را جایزه نیکو و عطایای ستوده عنایت کرد رحمه الله تعالى عليها .

معلوم باد که در بدایت اینحدیث شریف هفت تن از انبیاء مذکورند و نام الله مرقوم نيست لکن در ذیل مذکور است معلوم میشود که از قلم کاتب ساقط شده چه از ترتیب ورویه حدیث مبرهن است که موسی علیه السلام نیز مذکور است و

اگر داود وسلیمان هر دو تن که پسر و پدر هستند یکتن محسوب باشند یا نوح ولوط بسبب زنهای ایشان یکسان ويکتن محسوب باشند لفظ سبعه درست میآید و الا باید ثمانيه باشد و الله تعالى أعلم .

مع الحدیث در بیان حال ابنای روزگار و معاصرین امام زین العابدين علیه السلام در این مقام بهمین مقدار که اشارت رفت کفایت ،میرود ازین پیش در دامنه کتاب

ص: 99

چندی مسطور افتاد ازین پس نیز در ذیل معجزات وحالات وفات آنحضرت وشرح

احوال ازواج و اولاد آنحضرت نیز انشاء الله تعالی از مجاری احوال سعادت

منوالش با پاره معاصرین اشارت میرود .

ذکر احادیث و اخباریکه از جناب سید الساجدین سلام الله عليه وعلى آبائه و ابنائه در وقایع نفخ صورويوم النشور مسطور ومأثور است

در کتاب ارشاد القلوب شيخ أبي محمد حسن ديلمي از حضرت امام زین العابدين

سلام الله علیه مروی است :

إِنَّ الصُّورَ قَرْنَ عَظِيمٌ لَهُ رَأْسُ وَاحِدٌ وَ طَرَفانِ ، وَ بَيْنَ الطَّرَفِ الْأَسْفَلِ الَّذِي يَلِي الْأَرْضَ إِلَى الطَّرَفِ الْأَعْلَى الَّذِي يَلِي السَّماءَ مِثْلُ ما بَيْنَ تَحُومِ الْأَرَضِينَ السَّابِعَةِ إِلى فَوْقِ السَّمَاءِ السّابِعَةِ فِيهِ أَثْقَابُ بِعَدَدِ أَرْواحِ الْخَلَائِقِ وَسِعَ فَمُهُ ما بَيْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَهُ فِي الصُّورِ ثَلاث نفخات : نَفْخَةُ الْفَزَعِ ، ونَفْخَةُ الْمَوْتِ ، وَ نَفْخَةُ الْبَعْثِ . فَإِذا فَنِيَتْ أَيَّامُ الدُّنْيا أَمَرَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ إسْرافِيلَ أَنْ يَنْفُخَ فِيهِ نَفْحَةَ الْفَزَعِ فَإِذا رَأَتِ الْمَلائِكَةُ إسْرافِيلَ وَ قَدْ هَبَطَ وَ مَعَهُ الصُّورُ قَالُوا قَدْ أَذِنَ اللهُ في

مَوْتِ أَهْلِ السَّماءِ وَالْأَرْضِ.

فَيَهبط إسرافيل عِندَ بَيْتِ الْمَقْدِسِ فَيَسْتَقْبِلُ الْكَعْبَةَ فَيَنْفُخُ فِي الصُّورِ نَفْحَةَ الْفَزَعِ ، قَالَ اللهُ تعالى وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّمَواتِ

ص: 100

وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلا ما شاء اللهُ وَ كُلُّ أَتَوْهُ دَاخِرِينَ - إِلَى قَوْلِهِ تَعَالَى مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا وَ هُمْ مِنْ فَزَع يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ وَتَزَلْزَلَتِ الْأَرْضِ وَ تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ يَصِيرُ النَّاسُ يَميدُونَ وَ يَقَعُ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ كَأَنَّهُمْ سُكَارَى وَ مَا هُمْ بِسُكارى وَالكِنْ مِنْ عَظيم ما هُمْ فِيهِ مِنَ الْفَزَعِ وَ تَبْيَضُ لِحَى الشَّبانِ مِنْ شِدَّةِ الْفَزَعِ وَ تَطيرُ الشَّيَاطِينُ هَارِبَةً إِلى أَقْطَارِ الْأَرْضِ وَ لَوْلَا أَنَّ اللهَ تَعَالَى يُمْسِكُ أَرْواحَ الْخَلَائِقِ فِي أَجْسَادِ هِمْ لَخَرَجَتْ مِنْ هَوْلِ تِلْكَ

النَّفْخَةِ فَيَمْكُثُونَ عَلى هَذِهِ الْحَالَةِ مَا شَاءَ اللهُ تَعَالَى ثُمَّ يَأْمُرُ الله تعالى إسرافيل أَنْ يَنْفُخَ فِي الصُّورِ نَفْخَةَ الصَّعْقِ فَيَخْرُجُ الصَّوْتُ مِنَ الطَّرَفِ الَّذِي يَلِي الْأَرْضَ فَلَا يَبْقَى فِي الْأَرْضِ إِنسِيُّ وَلَا جنيٌّ وَلا شَيْطانُ وَلا غَيْرُهُمْ يَمَنْ لَهُ رُوحٌ إِلا صَعِقَ وَ مَاتَ وَ يَخْرُجُ الصَّوْتُ مِنَ الطَّرَفِ الَّذِي يَلِي السَّمَاءَ فَلَا يَبْقَى فِي السَّمَواتِ ذُو رُوحٍ إِلَّا مات ، قالَ اللهُ تعالى إِلَّا مَنْ شاءَ اللهُ وَ هُوَ جَبْرَئِيلُ وَ ميكائيل و إسرافيلُ وَ عِزرائيلُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ شَاءَ اللهُ فَيَقُولُ اللهُ تَعَالَى مَنْ بَقِيَ مِنْ خَلْقِي؟ فَقَالَ : يَا رَبِّ أَنْتَ الْحَيُّ الَّذِي لَا يَمُوتُ بَقِيَ جَبْرَائِيلُ وَ ميكائيل وإسرافيلُ وَ بَقِيتُ أَنَا ، فَيَأْمُرُ اللهُ بِقَبْض أرواحِهِمْ فَيَقْبِضُها ..

ص: 101

ثُمَّ يَقُولُ اللَّهُ : يَا مَلَكَ الْمَوْتِ مَنْ بَقِيَ ؟ فَيَقُولُ مَلَكَ الْمَوْتِ : بَقِيَ عَبْدُكَ الضَّعِيفُ الْمِسْكِينُ مَلَكُ الْمَوْتِ : فَيَقُولُ اللَّهُ : مُتْ يَا مَلَكَ الْمَوْتِ بِإِذْنِي ، فَيَمُوتُ مَلَكُ الْمَوْتِ ، وَيَصيحُ عِنْدَ خُرُوجٍ رُوحِهِ صَيْحَةٌ عَظِيمَةٌ لَوْ سَمِعَها بَنُو آدَمَ قَبْلَ مَوْتِهِمْ لَهَلَكُوا وَ يَقُولُ مَلَكُ الْمَوْتِ : لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ أَنَّ فِي نَزْعِ أَزْواحٍ بَنِي آدَمَ هَذِهِ الْمَرَارَةَ وَالسَّدَّةَ وَالْغُصَصَ لَكُنتُ

عَلَى قَبْضَ أَرْواحِ الْمُؤْمِنينَ شَفيقاً .

فَإِذا لَمْ يَبْقَ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللهِ فِي السَّمَاء وَالْأَرْضِ نَادَى الْجَبَارُ جَلَّ

جَلالُهُ : يا دُنْيا : أَيْنَ الْمُلُوكُ وَ أبْنَاء الْمُلُوكِ ، أَيْنَ الْجَبَابِرَةُ وَأَبْنَاؤُهُمْ؟

وَ أَيْنَ مَنْ مَلَكَ الدُّنْيا بِأَقْطارِها ؟ أَيْنَ الَّذِينَ كَانُوا يَأْكُلُونَ رِزْقِي وَلَا يُخْرِجُونَ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَقّي ؟ ثُمَّ يَقُولُ : لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ فَلا يُجيبُهُ أَحَدٌ فَيُجِيبُ هُوَ عَنْ نَفْسِهِ فَيَقُولُ : لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ .

ثُمَّ يَأْمُرُ اللَّهُ السَّمَاءِ فَتَمُورُ أَنْ تَدُورُ بِأَفلاكها وَ نُجُومِها كَالرَّحَى وَ يَأْمُرُ الْجِبَالَ فَتَسيرُ كَما تسيرُ السَّحَابُ ، ثُمَّ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ بِأَرْضِ أَخْرَى

لَمْ يُكْتَسَبْ عَلَيْهَا الذُّنُوبُ وَلا سُفِكَ عَلَيْها دَم بَارِزَةً لَيْسَ عَلَيْها جبال وَلا نَباتُ كما دَحاها أَوَّلَ مَرَّةٍ ، وَكَذَا تُبَدَّلَتِ السَّمْواتُ كَما قالَ اللهُ تَعالى يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضِ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّمْوَاتُ مَطويات بِيَمِينِهِ وَ

ص: 102

بَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ وَيُعِيدُ عَرْشَهُ عَلَى الْمَاءِ كَمَا كَانَ قَبْلَ خَلْقِ السَّمَواتِ

وَالْأَرْضِ مُسْتَقِلًا بِعَظَمَتِهِ وَ قُدْرَتِهِ .

ثُمَّ يَأْمُرُ اللهُ السَّمَاء أَنْ تَمْطَرَ عَلَى الْأَرْضِ أَرْبَعِينَ يَوْماً حَتَّى يَكُونَ

الا: فَوْقَ كُلِّ شَيْءٍ إِثْنى عَشَرَ ذِراعاً فَتَنْبُتُ أَجْسادُ الْخَلَائِقِ كَما يَنْبُتُ

الْبَقَلُ فَتَدانى أجزاتُهُمُ التي صارَتْ تُرَابًا بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ بِقُدْرَةِ الْعَزِيزِ

الْحَمِيدِ حَتَّى أَنَّهُ لَوْ دُفِنَ فِي قَبْرٍ وَاحِدٍ أَلْفُ مَيِّتِ وَصَارَتْ لُحُومُهُمْ وَ أَجْسادُهُمُ النَّخِرَةُ كُلُّها تُرَابًا مُختَاطَةً بَعْضُها فِي بَعْضٍ لَمْ يَخْتَلِط تُرابُ مَيِّتِ بمَيِّت آخَرَ لِأَنَّ في ذلك الْقَبْرِ شَقِيًّا وَسَعِيداً جَسَداً يُنَعَمُ بِالْجَنَّةِ وَجَسَداً

يُعَذَّبُ بِالنَّارِ ، نَعُوذُ بِاللهِ مِنْها . ثُمَّ يَقُولُ اللهُ تَعَالَى لِيَحْىَ جَبْرائِيلُ و إسرافيل و حَمَلَةُ الْعَرْشِ ، فَيَحْيَوْنَ بِإِذْنِ اللهِ .

فَيَأْمُرُ اللهُ إسْرافيل أَنْ يَأْخُذَ الصُّورَ بِيَدِهِ ، ثُمَّ يَأْمُرُ اللَّهُ أَرْواحَ

الْخَلائِقِ فَتَأْتي فَتَدْخُلُ فِي الصُّورِ ، ثُمَّ يَأْمُرُ اللهُ إسْرافيل أَن يَنْفُخَ فِي

الصُّورِ لِلْحَيَوةِ وَ بَيْنَ النَّفْحَتَيْنِ أَرْبَعِينَ سَنَةٌ ، قَالَ : فَيَخْرُجُ الْأَرْواحُ مِنْ أَثقاب الصُّور كَأَنَّهَا الْجَرادُ الْمُنْتَشِرُ فَتَمْلاء ما بَيْنَ السَّماءِ وَالْأَرْضِ فَتَدْخُلُ الْأَرْواحُ فِي الْأَرْضِ إِلَى الْأَجْسَادِ وَ هُمْ نِيَامُ فِي الْقُبُورِ كَالْمَوْتَى

فَتَدْخُلُ كُلُّ رُوح في جَسَدِها فَتَدْخُلُ فِي حَياشِيمِهِمْ فَيَحْيَوْنَ بِإِذْنِ اللهِ

ص: 103

فَتَنْشَقُّ الأَرْضُ عَنْهُمْ كَمَا قَالَ يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ اَلْأَجْدَاثِ سِرَاعاً كَأَنَّهُمْ إِلى نَصبٍ يو فُضُونٍ خَاشِعَةٍ أَبْصَارٌ هُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةُ ذَلِكَ اَلْيَوْمِ اَلَّذِي كَانُوا يُوعَدُونَ وَ قَالَ تَعَالَى ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ ينظرون يَدْعُونَ إِلَى عُرْضَةِ اَلْمَحْشَرِ فَيَأْمُرُ اَللَّهُ اَلشَّمْسَ أَنْ تَنْزِلَ مِنَ السَّمَاءِ الرَّابِعَةِ إِلَى السَّمَاءِ الدُّنْيَا قَرِيبٌ حَرُّها مِنْ رُؤْسِ الْخَلائِقِ فَيُصِيبُهُم مِنْ حَرِّهَا أَمْرٌ عَظِيمٌ حَتَّى يَعْرِفونَ مِن شِدَّةِ حَرِّها وَ كَرْبِهَا حَتَّى يَخُوضُونَ فِي عَرَقِهِمْ ثُمَّ يُبْعَثُونَ عَلَى ذَلِكَ حُفاةً عُرَاةً عِطَاشاً كُل واحد دالعٍ لِسَانَهُ عَنْ شَفَتَيْهِ قَالَ فَيَبْكُونَ عِنْدَ ذَلِكَ حَتَّى يَنْقَطِعَ اَلدَّمْعُ ثُمَّ يَبْكُونَ بَعْدَ اَلدُّمُوعِ دِما

راوی حدیث حسن بن محبوب ، که به یونس بن ابی ، که به یونس بن ابی فاخته مرفوع داشته میگوید : نگران شدم که امام زین العابدین علیه السلام چون باينمكان یعنی باین مقام رسیدی ، مانند زن بچه مرده ناله و گریه بر آوردی و همی فرمود

وَ آهِ ثُمَّ آهِ عَلَى عُمْرَى كَيْفَ ضَيْعَتِهِ فِي غَيْرِ عِبَادَةِ اللَّهِ وَ طَاعَتِهِ لَا كَوْنٍ مِنْ الناجين ، يُعْنَى ايدريغ

افسوس بر این زندگانی ! بر گذشته وروزگار بر سپرده ، گذشته وروز گار بر سپرده ، که در غیر عبادت و طاعت

خدای بپای گذاشته باشم تا در شمار رستگاران باشم در مجمع البحرين مسطور است که صور جمع صورت است ، وازین روی آنرا صور گویند که در آن صورتها دمیده میشود وزنده میگردند ، و صور بكسر صاد لغتی است ، و نفخ در صور بقولی ازقبیل نفخ و دمیدن در مشک ودميدن در نار است وا ينحديث را نیز صاحب مجمع البحرين باندک اختلافی مذکور داشته است، و حق

ص: 104

آنست که صور بمثابه شاخی است .

در کتب تفسیر مرقوم است صور برسان شاخی است ، یکسر آن در دهن

اسرافیل و آن سر دیگر در زیر عرش و چهل هزار سردارد که در اقطار عالم وجوانب

عرش رفته، رسول خدای صلی الله علیه و آله فرموده است ، که در شب معراج اسرافیل را نگران شدم یکپای پیش نهاده و پای دیگر پس گذاشته و چشم بزیر عرش برگماشته منتظر است تاندا برسد و در صور بدمد ، و بروایتی رسول خدا فرمود در شب معراج اسرافیل رادیدم که در زیر عرش صور را در دهان گرفته بر شکل شاخ ، و آن را چهار هزار منفذ بود و چشم در زیر عرش کشیده ، با جبرئیل گفتم چندگاه باشد که این صور را در دهان گرفته؟ گفت از آن زمان که یزدان جهانرا بیافریده ، این صور در دهن گرفته منتظر بایستاده تا چون فرمان خدای بدمیدن در صور فرا رسد تأخیری در

آن نرود .

حسن بصری گوید صور جمع صورت است مثل سوز جمع سوره و معنی اینست

که روزیکه دمیده شود روح در صورت ، لکن قول نخست أكثر و اصح است موید آن است روایتی که ابوسعید خدری از پیغمبر صلی الله علیه و آله نموده است که فرمود « كَيْفَ أَنْعَمَ وَ صَاحِبُ الْقَرْنِ الْتَقَمَ الْقَرْنِ فِي فِيهِ وَ أَصْغَى سَمِعَهُ يَنْتَظِرُ أَنْ يُؤْمَرَ فَيَنْفُخُ فِيهِ »

مشاله یعنی چگونه میتوان روزگار بخوشی سپرد ! با اینکه صاحب شاخ صور را در دهان را در دهان ، چشم بر حکم و گوش بر فرمان دارد ، تاهر ساعت بدمیدن در آن فرمان

رسد بیدرنگ بردمد از أبوهريره مرویست که در حضرت رسول خدای عرض کردم یا

رسول الله صور چیست؟ فرمودشاخی است ،بزرگ دور آن دو برابر چند آسمان زمین میباشد ، و اسرافیل سه بار در آن میدهد ، یکی نفخه فزع باشد یعنی هول و نفخه احیا ، و چون دفعه نخست اسرافیل را

هیبت و نحفه صعقه (1) و سیم فرمان کند تا در صور در دمد ، هر چه در آسمان و زمین است ترسان گردد و کوهها

ص: 105


1- یعنی غش و بیهوشی و بیخودی

بجنبش در آیند و مانند گرد برهوا روند ، وزمین چنان از جای خود جنبیدن گیرد که هیچگونه آرام و سکون نپذیرد ، مانند کشتی بر روی آب یا چون قندیلی آویزان که بادی سخت بر آن وزان باشد

و این است که خدای میفرماید روزیکه نگران میگردی که از هول و هیبت آنروز مادرها فرزندان شیر خوار خود را فرو میگذارند ، و زنان آبستن بار فرو می نهند ، و کودکان خورد سال چون پیران سالخورد شوند ، و شیاطین از شدت فزع رمیدن گیرند و باقطار زمین روی نهند و فرشتگان ایشان را بتازیانه بجای خودباز گردانند ، و جمله مردمان متحیر و مدهوش گردند ، ویکدیگر را آواز کنند و بر همين حال وأهوال باشند ، که خدایتعالی زمین را فرمان کند تا بر هم شکافته و پاره پاره گردد و چون در آسمان نگرند مانند مهل (1) گداخته بینند، پس آسمان بر هم شکافد و ستاره ها فروریزند و آفتاب و ماه گرفته آید آنگاه با اسرافیل فرمان کند تادیگر باره بصور دمیدن گیرد و این نفخه صعق باشد و هر که در آسمان و زمین است بمیرد جز جبرائيل وميكائيل واسرافیل و عزرائیل و حمله عرش الى آخر

الحديث

بالجمله بترجمه حديث مبارک باز شویم فرمود: صور شاخی است بزرگ و آنرا یکسر و دو طرف باشد ما بین طرف زیرین که بجانب زمین نگران تا طرف فرازین که بطرف آسمان است فاصله اش مانند ما بین تخوم یعنی حد زمین هفتم تا آسمان هفتمین است و بشماره ارواح خلایق سوراخها دارد و گشادگی دهانش بقدر فاصله ما بين آسمان و زمین است اسات و اسرافیل را در صور سه نفخه و دمیدن است یکی نفخة الفزع و دیگر نفخه نفخه البعث چون ایام دنیای زشت فرجام انجام پذیرد و زندگانی جهان

فانی نهایت گیرد خدای عزوجل با اسرافیل فرمان کند تا در صور دمیدن گیرد و چون فرشتگان اسرافیل را نگران شوند که هبوط نموده و صور با اوست میگویند

ص: 106


1- مهل بضم اول آنچه از معدنیات گداخته شود مانند مس و سرب و طلا و نقره .

همانا خداوند سبحان بمرگ اهل زمین و آسمان فرمان کرده است .

بالجمله اسرافیل در کنار بیت المقدس فرود آید و روی بکعبه نماید و بنفخه فزع در صور بردمد چنانکه خدای میفرماید ودمیده شود در صور پس بفزع و بیم اندر شوند جمله آنانکه در آسمانها و زمین هستند مگر آنکس را که خدایتعالی خواهد و تمامت خوار باشند تا آنجا که میفرماید هر کس يك كردار پسنديده بعرض رساند بهتر از آن از بهر او مقرر گردد و از بیم و فزع این روز اینکسان ایمن باشند وزمین بزلزله و جنبش اندر آید و هر شیر دهنده با آن مهر و عطوفت که با بچه شیر خواره دارد از كودك شيرخوار خود فروماند و هر آبستنی بار خویش فرو گذارد و مردمان بتمامت به رعده و لرزه اندر شوند و بعضی بر روی بعضی در افتند یعنی از شدت هیبت باین احوال اندر آیند گویا ایشال مستان باشند و حال آنکه مست نیستند لكن بسبب آن عظمت و هیبت و خشینی که ایشانر است بحال مستان باشند و موی جوانها از شدت فزع سفید گردد و شیاطین از کمال دهشت و وحشت با قطار زمین فرار گیرند، و اگر نه آن باشد که خدای جانهای جانداران را در کالبدهای ایشان نگاهبان باشد از ترس و بیم این دمیدن و نفخه بجمله از قالب

بیرون شود .

بالجمله آفریدگان آنچند که یزدان بخواهد بر این احوال و اهوال بمانند .

پس یزدان تعالی اسرافیل را فرمان کند که نفخه الصعق یعنی نفخه مرگ را پس آواز صور از آنطرف که بسوی زمین است بیرون شود، و ازین بانگ درشت نهیب و آهنگ عظیم تمامت آدمیان و جنیان و شیاطین و غیرها هر ذی روحی

و آوای پرن که در روی زمین باشد فریادی بر کشد و کالبد از جان تهی سازد و صدای صور از آنسوی که بجانب آسمان است بلند گردد پس در ت روحی نماند جز آنکه جان بسپارد ، و چنانکه

جمله آسمانها هیچ صاحب روحی خدای فرماید مگر آنکس را که خدای خواهد که بماند ، و ایشان جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل باشند و ایشانند که خدای میخواهد بمانند، آنگاه

ص: 107

خدایتعالی میفرماید: اى ملك الموت از آفریدگان من باقی کیست ؟ عرض میکند ای پروردگار من توئی آنزنده که هرگز نمیرد ، از تمامت آفریدگان جبرائیل وميكائيل واسرافيل باقی و من باقی هستیم. خدای باعزرائیل فرمان کند تا ایشان را قبض روح نماید ، آنگاه ایزد

پس تعالى ميفرمايد : ياملک الموت باقی کیست ؟ عرض میکند : بنده ضعيف مسكين ملک الموت باقی است ، خداوند میفرماید : بمير اى ملك الموت باذن من ، پسملك الموت بمیرد و در حالت مردن و جان سپردن چنان فریادی بر میکشد ، که اگر بنی آدم زنده بودند و میشنیدند ، بجمله هلاک میشدند ، و ملك الموت چون این شدت و زحمت جان کندن را میبیند میگوید اگر بدانستم که بنی آدم را در جان کندن بایندرجه مرارت و شدت و غصه و سختی است ، در قبض روح مؤمنان بشفقت

کار میکردم .

بالجمله چون احدی از آفریدگان خداوند سبحان در زمین و آسمان برجای نماند خداوند جبار جل جلاله ندافرماید ایجهان کجایند آن پادشاهان و پادشاه زادگان؟ کجایند ستمکاران و ستمکار زادگان؟ کجاست آنکس که جمله جهان را ملك خود میشمرد؟ کجا هستند آن جماعتی که روزی مرا میخوردند و حقوق مرا از اموال خود برکنار نمیداشتند؟ آنگاه میفرماید امروز سلطنت و پادشاهی از آن کیست ؟ چون از هیچکس پاسخ نمیرسد ، خویشتن در پاسخ خویشتن میفرماید ملک و سلطنت مخصوص بخداوند یگانه قهار است

عد از آن بآسمان فرمان میکند تا در آمدن و رفتن متردد و مضطرب گردد و با فلاک ونجوم خود دایر شود مانند گردش آسیاب .

و بعضی گویند مور تحرکی است در تموج برسبیل استداره ، یعنی آسمان بگرد خود موج زند و مانند کشتی که برروی آب بگرد خود بر آید گردش گیرد و فرمان کند کوهها را تا از اماکن آنها که بر روی زمین است کنده شود ، و چون غبار برروی هوا مانند ابر پاره ها

پراکنده شوند و اینحالت در نفخۀ دویم پدید گردد که زمان فنای عالم است .

ص: 108

آنگاه این زمین را بزمینی دیگر که بر آن گناهی نورزیده و خوني نريخته باشند تبدیل نماید ، و آن زمين بتمامت هموار و آشکار بدون هیچ کوه و گیاه بهمان حالت انبساط و همواری نخست روز باشد ، چنانکه خدایتعالی میفرماید روزیکه بدل کرده شود زمین بزمینی دیگر و آسمانها بآسمانی دیگر، و آشکار شوند مردمان از گور های خود برای محاسبه خداوند یگانه قهار معلوم باد که در انوار مرقوم است که تبدیل در ذات شیء میباشد ، چنانکه میگوئی بد ّلت الدراهم بالدينار ، وخدای تعالی میفرماید

« بُدَّ لناهم جُلُوداً غَيْرِهَا ، ومیگویی بَدَّلْتَ الْحَلْقَةِ خَاتَماً » یعنی حلقه را آب کردم و شکلش را دیگر گون ساختم ، و آیه مذکوره احتمال هر دورا دارد، از امیر المومنين سلام الله علیه مروی است که زمین را بدل کنند بزمینی از نقره و آسمانرا بآسمانی اززر بالجمله ميفرمايد عرش خدای برفراز آب عود میکند چنانکه قبل از خلق آسمانها وزمین بود ، در حالتی که مستقل بعظمت و قدرت خدایتعالی است ، بعد از آن خدایتعالی فرمان میکند تا چهل روز آسمان برزمین باران ببارد ، چندانکه بر روی هر چیزی دوازده ذراع آب بایستد و در حدیثی دیگر رسیده است که این باران بمثابه نطفه مردان است ، پس جسدها و کالبدهای مردمان و آفریدگان روئیده گردد ، چنانکه گیاه میروید و اجزای ایشان که بجمله خاك شده ، پاره با پاره بقدرت خداوند عزیز حمید با هم پیوستگی گیرد ، تا آنجا که اگر هزار تن مرده در يك گور بخاك كرده باشند ، و گوشتها واجساد و استخوانهای پوسیده ایشان بتمامت خاك و بعضی با بعضی در هم شده باشند ، هیچ خاک مرده با مرده دیگر مخلوط نخواهد ماند ، یعنی بقدرت خدای

ممتاز وجدا خواهد گشت ، چه درین گور پاره بشقاوت و بعضی بسعادت خفته ، وکالبدی در خور بهشت و قالبی شایسته نار است ، که بخدای پاینده از آن پناهنده ایم .

بالجمله : بعد از این جمله خدای فرمان می کند جبرائیل و میکائیل و

ص: 109

اسرافیل و حملۀ عرش زنده شوند ، آنگاه با سرافیل امر میکند : تاصور را بدست گیرد ، وارواح خلایق را امر مینماید تا در صور اندر شوند ، و با اسرافیل میفرماید تا نفخه زندگانی را دمیدن گیرد و در میان نفخه ممات و حیات چهل سال فاصله باشد آنگاه ارواح از اثقاب صور مانند ملخ پراکنده بیرون شوند وما بين آسمان وزمین را آکنده گردانند و در زمین باجساد اندر شوند گاهیکه در قبرها مانند مردگان

خفته باشند .

پس هر روحی در کالبد خود در بنهای بینیهای ایشان اندر آید و تمامت زنده گردند و زمین از روی ایشان شکافته گردد ، چنانکه خدای میفرماید : روزیکه بیرون آیند از گورها در حالتی که شتاب کنندگان باشند باجابت اسرافیل ، گویا ایشان بجانب رایتی برپای کرده شده میشتابند چنانکه سپاه پراکنده که رایت خویش را بر پای بینند و بسویش شتابان ،گردند، گاهیکه ذلیل و فرو افتاده باشد دیده های ایشان چه از شدت هول و هیبت چشم گشودن نتوانند و سر سوی بالا آوردن نتوانند بپوشد و فرو گیرد ایشان را خواری و نگونساری وروسیاهی این روز و این روزگار که چون دردار دنیا بودند بچنین روزی وعده کرده شده بودند و ترسانیده میشدند لکن از کثرت طغیان تصدیق نمیکردند. وهم خدای فرموده است : از آن نفخه دیگر یعنی نفخه بعث و انگیزش دمیده شود پس خلایق بر پای و نگران باشند یعنی از کثرت هول و هیبت و عظمت آنروز عذاب و نکال جملگی متحیر و مبهوت باشند و نگران باشند، پس از آن ایشان را بعرصه محشر کنند و خدای با خورشید فرمان کند تا از آسمان چهارم بآسمان دنیا نازل

دعوت می گردد و تابش و حرارتش بررؤس آفریدگان نزديك شود ، و از حرارت و گرمی آن بر آنجماعت رنج و بلیتی عظیم فرود آید چندانکه از شدت حرارت و زحمت و کربت و رنج و تعب آن در عرق خویش غرق شوند و از آن پس بر اینحالت باپامی

پس برهنه و عریان و تشنه مبعوث گردند و هر يك را زبان از دولب بیرون افتاده باشد ، میفرماید : در این هنگام آنقدر بگریند تا اشگ دیدگانشان خشک شود و از آن

ص: 110

پس از دیده خون بگریند .

و دیگر در کتاب روضه کافی از ثویر بن ابی فاخته مرویست که علی بن الحسین عليهما السلام در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله مردمان را حدیث میراند و فرمود پدرم از پدرش علي بن ابيطالب علیه السلام روایت میکرد که آنحضرت با مردمان این حدیث

میراند :

إذا كانَ يَوْمُ الْقِيمَةِ بَعَثَ اللَّهُ تَعَالَى النَّاسَ مِنْ حُفَرِهِمْ عُزلا

جرْداً مُرْداً في صَعِيدٍ وَاحِدٍ يَسُوقُهُمُ النُّورُ وَ تَجْمَعُهُمُ عَلَى عَقَبَةٍ فِي الْمَحْشَرِ فَيَرْكَبُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً وَ يَزْدَحَمُونَ دُونَها فَيُمْنَعُونَ مِنَ الْمُضِي فَتَشتَدُّ أَنْفاسُهُمْ وَيَكثر أَنْفاسُهُمْ وَيَكْثُرُ عَرَقُهُمْ وَيَضِيقُ بِهِمْ أُمُورُهُمْ وَيَشْتَدُ ضجيجهمْ وَ يَرْتَفِعُ أصواتُهُم قالَ : وَهُوَ أَوَّلُ هَوْلٍ مِنْ أَهوالِ يَوْمَ الْقِيمَةِ قالَ : فَيُشْرِفُ الْجَبَارُ تَعَالَى عَلَيْهِمْ مِنْ فَوْقِ عَرْشِهِ فِي ظِلالِ مِنَ الْمَلائِكَةِ فنادى فِيهِمْ : يا مَعْشَرَ الْخَلَائِقِ أَنْصِتُوا وَاسْتَمِعُوا مُنادِيَ الْجَبارِ ، قَالَ : فَيَسْمَعُ آخِرُهُمْ كَما يَسْمَعُ أَوَّهُمْ ، قَالَ : فَتَنْكَسِيرُ أَوَّهُمْ ، قَالَ : فَتَنْكَسِيرُ أَصواتُهُمْ عِندَ ذلِكَ ، وَ تَخْشَعُ أَصْواتُهُمْ وَ تَضْطَرِبُ فَرايِصُهُمْ وَ تَفْزَعُ قُلُوبُهُمْ ، وَ يَرْفَعُونَ رُؤسَهُمْ إِلى َناحِيَةِ الصَّوْتِ مُهْطِعِينَ إِلَى الدّاعي ، قالَ فَعِنْدَ ذلِكَ يَقُولُ

الْكَافِرُ : هَذا يَوْمٌ عَسير !

قالَ : فَيُشْرِفُ الْجَبَارُ تَعَالَى ذِكْرُهُ الْحَكَمُ الْعَدْلُ عَلَيْهِمْ فَيَقُولُ : أنا اللهُ لا إلهَ إِلَّا أَنَا الْحَكم الْعَدْلُ الَّذِي لا يَجُودُ الْيَوْمَ أَحكُم بَيْنَكُمْ

ص: 111

بِعَدْلي وَ قِسْطي ، لا يُظْلَمُ الْيَوْمَ عِنْدي أَحَدٌ ، أَليَوْمَ أُخُذُ لِلضَّعِيف مِنَ الْقَوِي بِحَقِّه ، وَ لِصاحِبِ الْمَظْلِمَةِ بِالْمَظْلِمَةِ بِالْقِصَاصِ مِنَ الْحَسَنَاتِ وَالسَّيِّئاتِ ، وَ أُثيبُ عَلَى الْبِباتِ ، وَلا يَجُوزُ هذِهِ الْعَقَبَةَ عِندي ظالِمٌ وَلِأَحَدٍ عِنْدَهُ مَظَلَمَةٌ إِلَّا مَظْلَمَةٌ تهبها صاحِبُها وأثيبُهُ عَلَيْها وَآخَذُ لَهُ بها عِنْدَ الْحِسَابِ ، وَ تَلازَمُوا أَيُّهَا الْخَلائِقُ وَاطْلُبُوا مَظَالِمَكُمْ عِنْدَ مَنْ

ظَلَمَكُمْ بها فِي الدُّنيا وَ أَنَا شَاهِدٌ لَكُمْ بِها عَلَيْهِمْ وَكَفَى فِي شَهِيداً . قالَ : فَيَتَعارَفُونَ وَيَتَلازَمُونَ فَلا يَبْقَى أَحَدٌ لَهُ عِنْدَ أَحَدٍ مَظْلَمَةٌ أَوْ حَقٌّ إِلَّا لَزِمَهُ بِها ، قالَ : فَيَمْكُثُونَ ما شاءَ اللهُ فَيَشتَدَّ حاهُمْ ويَكثر عَرَقُهُمْ وَيَشتَدَّ عَمهُمْ وَ يَرْتَفِعُ أَصْواتُهُمْ بِضَجِيحٍ شَدِيدٍ ، فَيَتَمَنَّوْنَ الْمَخْلَصَ مِنْهُ بِتَرْكِ مَظَالِمِهِمْ لِأَهْلِها ، قَالَ : وَيَطَّلِعُ اللَّهُ تَعَالَى عَلَى جَهْدِهِمْ ، فَيُنَادِي مُنَادٍ مِنْ عِنْدِ اللهِ تَعَالَى يَسْمَعُ آخِرُهُمْ كَمَا يَسْمَعُ أَوَّلُهُمْ يا مَعاشِرَ الْخَلائِقِ أَنْصِتُوا لِداعِى اللهِ وَاسْمَعُوا إِنَّ اللهَ تَعالى يَقُولُ

أَنَا الْوَهّابُ إِنْ أَحْبَبْتُمْ أَنْ تَوَاهَبُوا فَتَواهَبُوا وَ إِنْ لَمْ تَواهَبُوا أَخَذْتُ

لَكُمْ بِمَطالِيكُمْ .

قالَ : فَيَفْرَحُونَ بِذلِكَ لِشِدَّةِ جُهْدِهِم وَتَرَاحُحِهِمْ ، قالَ فَيَهَب بَعْضُهُم مَظَالِمَهُمْ رَجَاءَ أَنْ يَتَخَلَّصُوا يَما فيهِ وَيَبْقَى بَعْضُهُمْ فَيَقُولُ : يَارَبِّ

ص: 112

مَظَالِمُنا أَعْظَمُ مِنْ أَنْ نَهَبَها ، قالَ فَيُنَادِي مُنَادٍ مِنْ تِلْقَاءِ الْعَرْشِ : أَيْنَ رضوانُ خَازِنُ الْجِنانِ جِنانِ الْفِرْدَوْسِ ؟ قَالَ : فَيَأْمُرُهُ اللهُ تَعَالَى أَنْ يُطلِعَ مِنَ الْفِرْدَوْسِ قَصْراً مِنْ فِضَّةٍ بِما فِيهِ مِنَ الْانيَةِ وَ الْخَدَم ، قال : فَيُطْلِعُهُ عَلَيْهِمْ فِي حُفافَةِ الْقَصْرِ الوصايفُ وَ الْخَدَم

قالَ : فَيُنادي مُنَادٍ مِنْ عِندِ اللهِ تعالى : يا مَعْشَرَ الْخَلائِقِ : إرْفَعُوا رُؤسَكُمْ فَانظُرُوا إِلى هَذَا الْقَصْرِ ، قالَ : فَيَرْفَعُونَ رُؤسَهُمْ فَكُلُّهُمْ يَتَمَنَّاهُ قالَ : فَيُنادي مناد مِنْ عِنْدِ اللهِ تعالى : يا مَعْشَرَ الْخَلائق : هذا لِكُلِّ مَنْ عَلَى عَنْ مُؤْمِنٍ ، قَالَ : فَيَعْفُونَ كُلُّهُمْ إِلَّا قَلِيل، قالَ: فَيَقُولُ تَعالى :

لا يَجُوزُ إلى جنّتي الْيَوْمَ ظالم وَلا يَجُوزُ إلى ناري الْيَوْمَ ظالم وَ لِأَحَدٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ عِنْدَهُ مَظْلَمَةٌ حَتَّى يَأْخُذَهَا مِنْهُ عِنْدَ الْحِسَابِ أَيُّهَا الْخَلَائِقُ

اسْتَعِدُّوا لِلْحِساب قالَ : ثُمَّ يُخلِّي سَبِيلَهُمْ فَيَنْطَلِقُونَ إِلَى الْعَقَبَةِ فَيَكْرُدُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً حَتَّى يَنْتَهُوا إِلَى الْعَرْصَةِ وَالْجَبَّارُ تَعَالَى عَلَى الْعَرْشِ قَدْ نُشِيرَتِ الدَّواوِينُ وَ نُصِبَتِ الْمَوَازِينُ وَ أَحْضِرَ النَّبِيُّونَ وَالشُّهَدَاء وَهُمُ الْأَئِمَّةُ يَشْهَدُ كُلُّ إمام عَلَى أَهْلِ عالَمِهِ بِأَنَّهُ قَدْ قَامَ فِيهِمْ بِأَمْرِ اللهِ تَعَالَى وَ دَعاهُمْ

إلى سبيل الله

ص: 113

یعنی چون هنگام رستاخیز فراز آید و هنگامه محشر جلوه گر شود خداوند علي اعلی آفریدگان و مردمان را از گورهای ایشان برهنه و بی همه چیز و تنها و صاف و ساده در يک زمينی بلند و وسیع بر می انگیزاند گاهی نور ایشان را میراند و گاهی ظلمت در پردۀ خویش میر باید ، تا وقتیکه بر عقبه محشر می ایستند و این هنگام از کمال هول و هیبت و بهت و حیرت بر روی هم میریزند ، وازدحامی بزرگ می نمایند و از گذر کردن و راه نوشتن بازداشته میشوند، و روزگار ایشان سخت دشوار میگردد ، و نفس تنگی میجوید و عرق بسیار میشود و امور ایشان برایشان دشوار و تنگ میگذرد ، و ناله و ضجيج ایشان سخت میگردد ، و آوازها بناله و اندره واستغاثت بلند میشود و این نخست هول و وحشت و بیم و دهشتی است از هول و هیبتهای روز قیامت .

پس خداوند جبار از فراز عرش در گروهی بزرگ وظلالی عظیم از فرشتگان

برایشان مشرف میگردد و با فریشته از فرشتگان امر میفرماید تا در میان اهل

محشر ندا میکند ای معشر خلایق خاموش باشید و بجمله گوش گردید و بشنوید تا منادی ایزد جبار چه ندا میکند ، و اینوقت تمامت اهل محشر از اول تا بآخر این ندا را میشنوند و در این حالت صداها در گلوها شکستن گیرد و چشمها بگردیدن افتد و رگهای گردنها و گوشت پهلو و کنفها لرزیدن گیرد ، و دلها بفزع و بیم شود ، و جمله أهل محشر سرها بسوی صدا بلند کنند و گردنها بجانب گوینده کشند و چون این حالت هول آیت پدید شود مردم کافر گویند همانا روزی سخت

و پر نهیب و روزگاری دشوار و پر آسیب در پیش است

و اینوقت خداوند جبار حاکم عادل براهل محشر مشرف میگرددو میفرماید منم آن خداوندی که جز من خدائی نیست و من خداوند عالم عادلی هستم که در پیشگاه عدالت من ظلم وستم نمیرود و امروز در میان شما بعدالت و نصفت و اقتصاد خویش حکم میفرمایم و امروز در حضرت من هیچ مظلومی را ظلم و ستم نخواهد ماند، و امروز حق ضعیف را از قوی ماخوذ میفرمایم و هر کس صاحب مظلمه باشد

ص: 114

از حسنات و سیئات قصاص میشود یعنی از حسنات ظالم بمظلوم میرسد وسيئات مظلوم بظالم بر میگردد و هر کس کار به بخشش و گذشت گذارد مثاب میشود و آنکس که ظلم او در پیشگاه من معلوم گردد ازین عقبه نخواهد گذشت یا کسیکه نزد او مظلمه باشد مگر آن مظلمه که صاحبش از وی در گذرد و من بر آن کار او را مثاب گردانم یعنی در عوض این گذشت او را مزد و ثواب بخشم و هنگام حساب جمله را محسوب و مأخوذ میدارم پس ای آفریدگان ملازمت ورزید و مظالم خویش را از آنانکه در دنیا بر شما ستم رانده اند و من شاهد کافی برای شما هستم طلب نمائید .

این هنگام آنجماعت همدیگر را میشناسند و با هم ملازم میگردند و هیچکس نباشد که او را نزد کسی مظلمه یا حقی باشد جز آنکه او را بدان کار و ادای آن ملزم و برگردن او فرود میآورد و اهل محشر با این حال و حالت چندانکه خدای خواهد در نگ مینمایند و حالت ایشان بسی سخت و دشوار و غرق اندوه و خجلت ایشان بسیار و غم و آزردگی و اندوه و فروماندگی ایشان شدید و صداهای ایشان بناله و ضجيج بلند میگردد و همی آرزو و تمنی نمایند که مگر ازین بلیت نجات یابند و مظالمی که ایشان راست باهلش باز گذارند ، و خداوند بر رنج و تعب ایشان مطلع میگردد. پس منادی ندا میکند: از جانب خدای تبارک و تعالی چنانکه واپسین آن جماعت چون اولین ایشان بشنود ای معشر خلایق خاموش باشید ، و گوش فرا دهید بداعی خداوند تبارك وتعالى ، و بشنوید که خدای تعالی میفرماید: من وهاب و بسیار عطا کننده و بخشنده هستم ، اگر دوست دارید که باشما بخشایش رود ، شما نیز بخشایش آورید ، و اگر نبخشید من مظالم شما را مأخوذ میدارم ، یعنی از هر کس بر شما ظلمی رفته دادخواهی میکنم ، میفرماید: چون این ندا میرسد آنجماعت بسیار شادمان میشوند ، بسبب آن رنج و تعب ومشقت وزحمت و ضيق مسلک و مزاحمت و مصادمتی که ایشان را فرو گرفته و بعضی در ظلم وستم بعضی بعفو میگذرند بدان امید که از آن رنج و زحمت و آشفتگی و آشوب که دچار هستند

ص: 115

بازرهند ، و گروهی بر جای میمانند و عرض میکنند : پروردگارا همانا آن مظلمه

وستمی که برما رفته از آن بزرگتر است که بگذشت رویم .

اینوقت منادی خداوند از برا بر عرش رضوان خازن جنان و فردوس جاویدان را طلب مینماید ، و فرمان میرسد کوشکی از نقره با آنچه در آن است بآنمردم نمایان میدارد ، و در هر دوسوی آن دختران سیمتن و خدمتگذاران گلبدن باشند و از جانب خدای ندا میکند ای معشر آفریدگان سرها بر کشید و باین قصر نظر بیفکنید ، و آنجماعت مینگرند و آرزومند میشوند ، پس ندا میکند ای معشر خلایق این قصر آنکس راست که از مؤمنی در گذرد تمامت آنمردم مگر معدودی

قلیل از ظلم ستمکاران میگذرند

پس این هنگام خداوند میفرماید امروز هیچ ظالمی را در بهشت من راه نباشد ، و از آتش جهنم بیرون شدن نتواند ، در صورتیکه از یکتن از مسلمانان مظلمه نزد او بماند ، تا گاهی که در پای میزان حساب از وی مأخوذ گردد ، ای آفریدگان مستعد حساب شوید، پس بسوی عقبه محشر و حساب روان شوند ، و پهلوزنان راه سپارند تا بعرصۀ قیامت و پهنۀ رستاخیز اندر آیند ، و پروردگار جبار بر عرش عظمت و کبریا باشد و دواوین اعمال بگسترانند و میزان عدالت نصب فرمایند ، و پیغمبران و ائمه حاضر گردند ، و هر امامی بر مردم عالم خود گواهی میدهد بآنکه در میان ایشان با مرخدای عزوجل قیام نمود ، و ایشان را براه خدای دعوت کرد .

در اینوقت مردی از قریش عرض کرد یا بن رسول الله اگر مردی مؤمن را نزدکافری مظلمه باشد ، از آن کافرچه چیز مأخوذ گردد؟ با اینکه خود از اهل آتش است ، علی بن الحسين علیهم السلام فرمود از سیئات مسلمانان باندازه آن حقی که بر کافر دارد گرفته ، و بر آن کافر وارد میشود ، و آنوقت عذاب آن سینه بر عذابی که بر آن کافر لازم است افزوده میگردد مرد قرشی عرض کرد اگر این مظلمه از مسلمی بر مسلمی رفته باشد چگونه از آن مسلم مأخوذ میشود؟ فرمود برای مظلوم از حسنات ظالم بقدر حق مظلوم

ص: 116

ماخوذ و برحسنات مظلوم افزوده میشود ، آن مرد عرض کرد اگر ظالم را حسنات نباشد چگونه میشود ؟ فرمود اگر ظالم را حسنه نباشد مظلوم را البته سیئات باشد از سیئات مظلوم مأخوذ و برسيئات ظالم افزوده بخواهند داشت راقم حروف گوید چون بر دقایق اینحدیث و امثال آن بنگرند، معنی سبقت رحمته غضبه ، معلوم میشود و نکته رحمان و رحیم ورؤف وعطوف آشکار میگردد ، که خداوند مهربان چه اسباب فراهم ساخته تا این مشت بندگان ناتوان را برشحات رحمت و قطرات مغفرت مقرون ، و از بهشت جاویدان و حور العين وغلمان كانهم لؤلؤ مکنون برخوردار فرماید ، و ظالم و مظلوم را باعمال و افعال خودشان گروگان و فرادیس جنان را با ایشان نمایان دارد ، تا باین طمع وطلب از همدیگر بگذرند و برحمت خدای نایل گردند ، و اسباب مصالحه بهشت جاوید است مثلا فلان شخص برفلان شخص ظلمی رانده و آن مظلوم فرضاً در ادای

فرائض تغافلی ورزیده ، در آنجا آنطور رحمت پروردگار بنده نو گار بنده نواز شامل میگرد که در ازای آن مظلومیت از حسنات آن ظالم مأخوذ وبدوعطا میشود ، تا تدارکات مافات گردد ، وكذلك غير ذلك ، پس بهر حال و هر صورت

دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر *** که رحیم است و کریم است و غفور است و دود

کرمش نامتناهی نعمش بی پایان *** هیچ خواهنده ازین در نرود بی مقصود

فَلَهُ الْحَمْدُ وَلَهِ الشُّكْرِ وَ عَلَيْهِ التَّوَكُّلِ وَ التُّكْلَانُ، و چون ایندو حدیث شریف که مسطور گردید از احادیث مبسوطه ایستکه در باب محشر وارد است ، لهذا برای مزيد بصيرت بذكر اين احادیث که در حقیقت متمم آن است اشارت و بهمان ترجمه

کفایت میرود .

در كتاب ارشاد القلوب دیلمی از رسول خدای صلی الله علیه و آله مسطور است که آفریدگان هنگامه رستاخیز و باریکی و دقت شمار و حساب ، و دردناکی و زحمت

ص: 117

رنج و عذاب را باز نگرند ، بسیار میشود پدر با پسرش درآویزد و گوید چگونه پدری بودم در دار دنیا از بهر تو؟ آیا در تربیت تو نکوشیدم و در تغذیه و اطعام تورنجها و شکنجها برخویش ننهادم ؟ و ترا نپوشیدم و تعلیم حکم و آداب نفر مودم ؟ و آیات کتاب خدای با تو نیاموختم ؟ و از آزادگان قوم وعشيرت خویش دوشیزه با تو تزويج و همسر نساختم ؟ وبتو وزوجه تو در ایام زندگانی خود از مال و خواسته خویشتن اتفاق نکردم و ترا پس از خود در اموال خویش برخویش برنگزیدم؟ یعنی وبال مال برخود نهادم ، و ترا بنگاهداری و بهره یابی برخود برتر شمردم . پس در پاسخ پدر گوید: هر چه گفتی همه از روی صدق و راستی است اکنون حاجت چیست؟ میگوید: همانا ميزان حسنات من سبكبار ، و ترازوی سيئات گرانبار شده ، و فرشتگان گویند : كفه حسنات تو بيک حسنه نیازمند است تاگران سنگ شود ، از تو خواستارم يك حسنه به تنهائی با من ببخشائی ، تا در چنین روز و چنین خطر بزرگ میزان من سنگین گردد ، پسر گوید : ای پدر

گند با خدای این کار نشاید چه از آنچه تو بترس اندری به بیم و آن نیرو ندارم که از حسنات خویش با تو گذارم پدرش گریان و بر گذشته پشیمان باز میگردد ، تاچرا در دارد نیا امر خویش مهمل بگذاشت و ایشانرا یار و یاور

پنداشت.

و بر اینگونه در اینروز مادر بدیدار پسر رود و گوید : آیا اندر شکمت جای نساختم؟ گوید آری گوید آیا از پستان خویشت سیر نساختم ؟ گوید: آری می گوید همانا گناهان من بر من گران افتاده هم اکنون در آن اندیشه آمدم تا مگر تویکی از گناهان مرا از من برگیری ، در جواب گوید : از من بر یکسوی باش ، چه من از تو بنفس خویش مشغول باشم پس مادرش گریان بازگردد ، و این است معنی و تأويل قول خداى : « فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يتسائلون » در روز قیامت سخن

از انساب و نسبت نمیرود ، و حالت پرسش از یکدیگر ندارند . بالجمله میفرماید : شوهر بزن خویش میآویزد و میگوید : ای فلانه در دار

ص: 118

دنیا تو را چگونه شوئی بودم ؟ پس از وی تمجید نماید و به ازوی تمجید نماید و به نیکی بستاید و گوید : مرا شوئی نیکو بودی ، گوید از تو در طلب يك حسنه هستم ، شاید باین واسطه ازین حالت که نگران هستی از دقت حساب و خفت میزان و گذشتن بر صراط نجات یابم گوید سوگند با خدای اینکار پذیرفتار نمیشود ، و من بر قبول این امر طاقت ندارم و آن بیم که تو بدان اندری من بدان اندرم

پس با دلی اندوهناک وخاطری غمگین باز میشود ، و این تأویل در این کلام خدای وارد است « وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةُ إِلى حِمْلِها لا يُحْمَلْ مِنْهُ شَيْ ءُ وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبِي » اگر صاحب ثقل و سنگینی کسیرا بخواند تا چیزی از آنرا برگیرد ، هیچ چیز از آن حمل نمیشود اگر چه در میان ایشان قرابت باشد ، یعنی نفسی که از گناهان گر انبار شده است ، از اهل و نزدیکان خویش خواستار میشود که چیزی از بارگران را که بروی سخت سنگین شده حمل نمایند، ایشان حمل نمی کنند بلکه حالت ایشان در روز قیامت نفسی نفسی ، یعنی جز اندوه نفس خویش و توجه بر نفس خویش ندارند

چنانکه خدای میفرمايد : « يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ لِكُلِّ امرء مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنُ يُغْنِيهِ » روزیکه فرار میجوید مرد از برادرش و مادرش ، و پدرش وزنش و فرزندش ، برای هر مردی از ایشان شأن و حالی است که او را کافی است یعنی عذاب و عتاب و حالت آنروز آنچند سخت و مهیب است ، که هر کس بهوای خود گرفتار ، رسول خدای صلی الله علیه و آله میفرماید: جبرئیل مرا خبر داد که در آنحال که خلایق در عرصۀ قیامت وقوف دارند ، بناگاه یزدان تعالی فریشتگان آتش را فرمان کند تا جهنم را بعرصه قیامت بکشانند هفتاد هزار ملک با هفتاد

پس هزار مهار جهنم را بکشند و گرمی و فروغ و دیدار آن را مردمان از بعد مسافتیکه اسب تیز رو یکماه در نوردد ، باز بینند که شراره هایش طیران همی کند ، وزفير و فریادش بلند گردد، و چون بعرصه قیامت نزديك شود ، شراره ها باندازه قصری بیفکند ، این وقت هیچ پیغمبری و شهیدی بجای نماند، مگر اینکه از بیم و دهشت

ص: 119

بردو زانوی خود فرو افتد ، و همچنین است حالت غیر ایشان از دیگر آفریدگان برروی در افتند ، و هريک از ایشان همی ندا کند : پروردگارا نفسی نفسی ! و جمله ایشان را حالت بر اینصورت ،باشد مگر ترا ای پیغمبر خدای ، تو ایستاده باشی و همی عرض کنی ای پروردگار من مرا وذريه مرا و شیعیان و دوستان ذریه مرا

نجات بخش .

بالجمله : این وقت پیغمبر صلی الله علیه و آله خواستار میشود که جهنم را از ایشان دور

دارند، خدای تعالی باخزنه جهنم فرمان میکند که جهنم را بجای خود بازگردانند ، و این است تفسیر قول خدایتعالی در سوره فَجَرَّدَ وَجِي ءً يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الانسان وَ أَنَّى لَهُ الذكرى آورده شود در آنروز جهنم ، و آنروز یاد کند و پند گیرد آدمی ، و کجا باشد برای او یاد کردن ، ومعنى «يتذكر» یعنی

ابن آدم ذنوب و معاصی خویش را متذکر میشود و بحسرت بخاطر میآورد و بر آنچه از وی تلف گشته و اکنون با خویش ذخیره نیاورده پشیمانی گیرد وقول خداى « وَ أَنَّى لَهُ الذکری » یعنی در روز قیامت یاد کردن چه حاصل

دارد، زیرا که آنجا دار جزاء است، و دردار دنیا که دار تكليف وأعمال است بخاطر نیاورده بود ، و اکنون که بدار مکافات بیاد آورده عود نکند ، و از آن یاد کردن سود نیابد ، وقول خدایتعالی که از ابن آدم یعنی از زبان ابن آدم حکایت میفرماید : « يقول يا ليتني قدمت لحيوتي» ای کاش من از پیش میفرستادم برای

؛ زندگانی خود مقصود آن است که پیش روی خود میفرستادم ، و محض وجه پروردگار تصدق میدادم ، و در كردار نيک و نماز و عبادات وتسبيح وذكر خداى تعالی میافزودم ، تا در چنین روز بسبب آن بدرجات عالیه اخرویه ، و نعیم دائم در أعلى جنان جاویدان باشهدا وصالحان میرسیدم

و اینکه خدایتعالی آخرت را دار بقاء و حیات نامید ، برای آن است که نعیم جنت خالد ودائم است ، و هرگز فنا و نیستی نپذیرد ، و باقی است ببقاء خدایتعالی بخلاف دنیا که زندگانیش قطع میشود ، بعلاوه اینکه آن مدت قلیل هم بغم و اندوه

ص: 120

ورنجوریها وضعف و پیری و قرض و جز آن مشوب است . از صمیم قلب وسويداء دل ویقین خاطر بباید دانست که بلیتی عظیم و مصیبتی عمیم و رزیتی بزرگ ، واندوهی

، سترك وعقباتي خطيره ، و در كاتی كثيره در پيش ، و هر يک را ازطی برازخ و درک دركات وادراک عقبات ، على حسب الاعمال برجگرها نیش و نمکها بر دلهای ریش است ، از شداید حالات احتضار ، وسكرات وفات وغمرات ممات و خطرناکی عاقبت که پناهنده به یزدانیم . و مقاسات ظلمت گور ، ووفور مار ومور و پرسش نکیر و منکر و عذاب گور و مخاطر آن بر عاصیان . عاصیان .

و از آن عظیم تر گذشت از صراط با آن دقت و حدت و هیبت نفخ صور و انگیزش یوم النشور ، وعرض در پیشگاه حساب و نصب میزان و تشخیص اوزان و كذلک غير ذلک ، خوب ببايد اندیشید و مستعد و مهیا گشت ، ای عجب که برای دفع حرارت و برودت تابستان و زمستان همیشه مهیاهستیم و چاره این خطرهای بزرگ را آماده نمیشویم ، و از گزند ابناء جنس خود یا عرض محاسبه بهمگنان خوفناک باشیم لكن در عرض حساب يوم أكبر هیچ اندیشه نداریم، اکنون اسامی قیامت كه هريک برهول و دهشتی و حالتی دلالت دارند مذکور میداریم تا خردمندان هر يک از هريک

چیزها بفهمند ، ومسائل استنباط فرمایند وهی:

يَوْمُ الْقِيَامِهِ وَيَوْمُ الْحَسْرَةِ ويَوْمُ النّدامِهِ وَيَوْمُ المُحَاسَبِهِ وَيَوْمُ المَسائِلِهِ وَيَومُ المُسابِقِهِ وَيَوْمُ المَنَاقِشِهِ ويَوْمُ المُنافَسَةِ وَيَومَ الزَّلزَلِهِ وَيَوْمَ الدَّمْدْمِهْ ويَوْمَ الصَّاعِقِهِ ويَوْمَ الْوَاقِعِهِ ويَوْمُ الْقَارِعِهِ ويَوْمَ الرَّاجِفِهِ ويَوْمَ الرَّادِفِهْ ويَوْمَ الْغَاشِيهِ ويَوْمَ الدَّاهِيهِ وَ يَوْمُ الازْفِهِ وَيَوْمَ الْحَاقِّهِ وَيَوْمَ الطَّامِّهِ وَيَومِ الصَّاخِهِ وَيَوْمَ التَّلاَقِ وَيَومَ الفِراقِ وَيَوْمَ الْمَسَاقِ وَيَوْمُ القِصَاصِ ويَوْمَ التَّنَادِ ويَوْمُ الْحِسَابِ ويَوْمُ الْمَآبِ ويَوْمُ الْعَذَابِ ويَوْمُ الْفِرَارِ وَيَومُ القَرارِ وَيَومَ اللِّقاءِ وَيَومَ البَقاءِ وَيَومَ القَضاءِ وَيَومَ الجَزاءِ وَيَوْمِ الْبَلاءِ ويَوْمُ الْبُكَاءِ وَيَوْمِ الحَشْرِ وَيَوْمُ الوَعِيدِ ويَوْمُ الْعَرْضِ وَ يَوْمُ الْوَزْنِ وَ يَومُ الحَقِّ ويَوْمُ الْحُكْمِ وَيَوْمِ الْفَصْلِ ويَوْمِ الْجَمْعِ ويَوْمِ الْبَعْثِ وَ يَوْمِ الْفَتْحِ وَ يَوْمَ الْخِزْىِ ويَوْمٌ عَظِيمٌ وَيَوْمٌ عَقِيمٍ وَيَومُ عَسِرٌ ويَوْمُ الدّينِ ويَوْمُ اليَقينِ وَيَوْمُ النُّشُور

ص: 121

ويَوْمُ الْمَصِيرِ وَيَوْمُ النَّفْخِهِ وَيَوْمُ الصَّيْحِهِ وَ يَوْمُ الرَّجْفِهِ وَيَومُ الرِّجهِ وَ يَومُ السُّكْرَهِ ويَوْمُ الفَزَعِ ويَوْمُ الْجَزَعِ وَيَوْمَ الْمُنْتَهَى وَيَوْمَ الْمَأْوِى ويَوْمُ الْمِيقَاتِ وَيَوْمُ الْمِيعَادِ وَيَوْمُ الْمِرْصَادِ وَيَومُ الْقَلَقِ وَيَوْمُ الْعَرْقِ وَيَوْمَ الافْتِقَارِ ويَوْمَ الانكِدارِ ويَوْمُ الانْتِشَارِ ويَوْمَ الانْشِقَاقِ وَيَوْمُ الْوُقُوفِ وَيَوْمُ الخُرُوجِ وَيَوْمُ الخُلُودِ ويَوْمَ التَّغابُنِ وَ يَوْمٌ عَبُوسٌ ويَوْمٌ مَعْلُومٌ وَيَوْمٌ مَوْعُودٌ وَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ وَ يَوْمٌ لارَيْبَ فِيهِ ويَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ ويَوْمٌ لاَتُجْزَى نَفْسٌ عَن نَفْسٍ شَيْئاً وَيَوْمَ تَشْخَصُ فِيهِ الابْصَارُ وَيَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى وَيَوْمٍ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً ويَوْمَ يَدْعُونَ الى نَارِ جَهَنَّمَ دَعّا ويَوْمٌ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلَى وُجُوهِهِم وَيَومَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنَّارِ

ويَوْمُ الْمَصِيرِ وَيَوْمُ النَّفْخِهِ وَيَوْمُ الصَّيْحِهِ وَ يَوْمُ الرَّجْفِهِ وَيَومُ الرِّجهِ وَ يَومُ السُّكْرَهِ ويَوْمُ الفَزَعِ ويَوْمُ الْجَزَعِ وَيَوْمَ الْمُنْتَهَى وَيَوْمَ الْمَأْوِى ويَوْمُ الْمِيقَاتِ وَيَوْمُ الْمِيعَادِ وَيَوْمُ الْمِرْصَادِ وَيَومُ الْقَلَقِ وَيَوْمُ الْعَرْقِ وَيَوْمَ الافْتِقَارِ ويَوْمَ الانكِدارِ ويَوْمُ الانْتِشَارِ ويَوْمَ الانْشِقَاقِ وَيَوْمُ الْوُقُوفِ وَيَوْمُ الخُرُوجِ وَيَوْمُ الخُلُودِ ويَوْمَ التَّغابُنِ وَ يَوْمٌ عَبُوسٌ ويَوْمٌ مَعْلُومٌ وَيَوْمٌ مَوْعُودٌ وَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ وَ يَوْمٌ لارَيْبَ فِيهِ ويَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ ويَوْمٌ لاَتُجْزَى نَفْسٌ عَن نَفْسٍ شَيْئاً وَيَوْمَ تَشْخَصُ فِيهِ الابْصَارُ وَيَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى وَيَوْمٍ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً ويَوْمَ يَدْعُونَ الى نَارِ جَهَنَّمَ دَعّا ويَوْمٌ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلَى وُجُوهِهِم وَيَومَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنَّارِ

مگرنه این روز است که وضع موازین و نشر دواوین میشود و جحیم آشکار و حمیم در جوش و آتش در خروش ، وستمكار منكوس و كفار مأيوس ونار افروخته ورنگها برجسته ، وأعمال اندوخته و زبانها گنگ و قدمها لنگ ، وجوارح بشهادت

ناطق ، ومميز موافق و منافق میگردند .

مگر نه همان روز است که زمین محشر چون کوره آهنگر تافته ، و سلسله ها در سلسله ها یافته ، و چشمها در سرها اندر دوران ، وروانها در تنها اندر طیران ، واز نقير وقطمیر پرسشها و بر شدايد مهالک ومخاطر مسالک جنبشهاست ، چگوئیم و چگونه بعید شماریم ، با اینکه خداوند مجید میفرماید : ما قریب میدانیم ، چگونه بیخبر و بغفلت اندر باشیم ، با اینکه از ما غافل نیستند، چگونه سهل شماریم با اینکه از آن دشوارتری نیست ، چگونه بآهنگ زاد و توشه نباشیم با اینکه دور و سخت تر

ص: 122

از آن منزلی و از آن منزل بازشدنی نباشد .

مگرنه اینروز همان روز است که از هیبتش آسمانها در هم شکافد ، و کوهها از هم بریزد ، و زمین هر چه بر روی دارد ناچیز شود ، و سر بسر هموار گردد، و خورشید و ماه و کواکب آسمان کناره پذیرند ، مگرنه همان روز است که از کمال سختی پدرها از پسرها و پسرها از پدرها، و برادران از برادران ، و مادران از

، فرزندان ، و دوستان از دوستان ، ویاران از یاران ، حتی پیمبران از دیگران فرار گیرند ، وجز برخویشتن ننگرند ؟

مگر نه آن روز است که از هول و بیمش جمله آفریدگان بزانو در آیند ، و چشمها بهیچ سوی نگردانند ، وسالها متحير ومبهوت باشند و از نفیر سعیر و هجوم ملائکه غلاظ و شداد از هیچ چیز یاد نفرمایند، مگر ازین جمله ما را خبر نگفتند وراه عذر بر نبستند، پس با چه مسرور و بچه مغرور و بکدام چاره مقدور ، و بچه

بهانه معذوریم ؟ مگرنه ترازوی اعمال افراخته و نیران عذاب و نکال افروخته ، و گنجینه معاصی و دفینه ملاهی اندوخته ، وأبواب گریز بسته و پای فرار خسته ، وغبار آزرم بر چهرها بنشسته و در چنین حالت و این شدت بناگاه از اطراف و اکناف آسمان فرشتگان با اجسام عظام و اشخاص ضخام با کمال غلظت و شدت مأمور میشوند ، و نواصی مجرمانرا مأخوذ و برای عرض بر حضرت کردگار قهار بموقف قيامت رهسپار میسازند ، و از قليل وكثير ونقير وقطمیر بازپرس میفرمایند ؟

مگرنه آن است که رسول خدای صلی الله علیه و آله میفرماید : خدای عز وجل را فرشته ایست ، که ما بین دو شفر یعنی کرانه نیام چشم که مژه بر آن میروید بقدر

میسر صد ساله است ؟

مگر نه آن است که از هول و هیبت این ملائکه و اینروز هیچ پیغمبری و هیچ صدیقی و هیچ صالحی نماند جز آنکه بر روی برزمین بیفتد ، از آن بیم که مبادا مأخوذ افتد ، و در آغاز مسائله پیغمبرا نرا در موقف پرسش در آورند و گویند: «ماذا

ص: 123

اجبتم » در تبلیغ رسالت پاسخ چه دارید ؟ و ایشان با مقام نبوت چنان در هول و هیبت باشند که عقول ایشان ذهول گیرد ، و عرض کنند : ما را علمی نباشد و توئی علام الغیوب ، تا خدای ایشانرا نیرو دهد ، پس با حضرت نوح گویند آیا تبلیغ رسالت کردی؟ گوید : آري پس با امتش گویند : شما را تبلیغ کرد؟ گویند: « مَا أَتَانَا مِنْ نَذِير » پس عیسی را بخوانند و خدای با او فرماید : آیا تو با مردمان گفتی مرا و مادر مرا بخداوندی برگیرید من دون الله ؟ آن حضرت از هیبت این سئوال سالها مضطرب بماند، و با اینحالت پیغمبران حالت دیگر کسان معلوم است

پس ملائکه در عرصه محشر آفريدگانرا يک بيک ندا كنند يافلان بن فلانه در موقف عرض شتاب گیرید ، و این هنگام شانه ها لرزیدن و دلها طپیدن و جوارح جنبیدن و عقلها پریشیدن گیرد ، و بسا کسان آرزو همی برند که یکباره بسوی نار راهسپار شوند ، و قبایح کردار ایشان در حضرت دادار آشکار نشود و پرده از اسرار ایشان برداشته نگردد و از آن پیش که آغاز پرسش شود نور عرش ظاهر و زمین را از فروغ نور کردگار رخشان گرداند و هر بنده یقین نماید که خداوند جبار برای مسائله عباد اقبال فرمود و گمان همی برد که جز او هیچکس او را ندیده و اوست

مقصود وماخوذ بیرون از دیگران : و چون جبرئیل بفرمان خداوند جلیل ناررا بحضرت کردگار بیاورد، آتش

در کمال جوش و خروش و هیجان و شهقه روی بخلایق کند وخزنه نار دنبال خلایق را بگیرند ، وبرعاصیان و متمردان غضبان باشند ، دلها از

بیم و فزعها آکنده ، و همه بزانو در آیند و واپس روند ، و بعضی برروی افتند و گناهکاران بویل و ثبور فریاد برآورند ، و صدیقان بانگ نفسی نفسی بر کشند

و در آنحال که بر اینحال و اهوال هستند ، جهنم چنان زفیری و فریادی بر آورد که بیم اهل محشر دوچندان ، و نیروها پستی و سستی گیرد و گمان همی برند که بنار گرفتاراند ، پس جهنم زفیر سیم بر کشد و آفریدگان بجمله بر روی در افتند

ص: 124

و چشمها بدانسوی دوزند و با طرفی خاشع و چشمی خاضع نگران گردند ، و دلهای ستمکاران کنده و به حنجره ها شتابنده شود ، و عقول سعداء و اشقیاء بجمله از جای بشود ، و هیچکس جز خود هیچکس را ننگرد ، و تن بتن مأخوذ در پیشگاه حساب از اندک و بسیار مسئول گردند

و خدای با ایشان فرماید: آیا تو را اکرام نکردم ؟ و بزرگی و سودت و زن ندادم؟ و چارپایان را مسخر فرمان تو نکردم ، ورئيس و مصدق نفر مودم ؟ عرض : آری، میفرماید : از ملاقات من مأیوس بودی ؟ میگوید نه چنین است ،

میکند میفرماید : من تو را فراموش کردم چنانکه تو مرا فراموش نمودی ، و همچنین از جوانی و ایام زندگانی و اموال پرسش فرماید که در چه بکار بستی ؟ و از چه راه کسب کردی ؟ و در چه صرف نمودی؟ و از اینکه تو را بعلم و دانش مکرم داشتم عمل تو چه بود ؟ و در هر يک بانكاررود، واعضاء وجوارح بشهادت زبان گشاید . رسول خدای میفرمايد هيچيك از شما نباشد مگر اینکه مسئول خدای شود ، و در میان او و خدای حجاب و ترجمانی نخواهد بود ، و خدای را هیچکس نتواند دید چنانکه آفتاب را در وسط النهار وماه را در شب ليله البدر بدون پوشش ابر وسحاب . بالجمله : خدای میفرماید: آیا تورا انعام نکردم و مال نبخشیدم ؟ عرض

میکند: آری میفرماید آیا پیغمبری بتو نفرستادم ؟ عرض میکند : فرستادی آنگاه آن بنده از سوی راست مینگرد جز آتش نمی بیند ، و هر يک از شما باید از آتش بپرهیزید اگرچه بشق تمره باشد. یعنی یکباره خرما تصدق کند، و اگر نیابد بكلمه طیبه خود را برهاند

و آفریدگان بعد از مسائله از سه حال بیرون نیستند ، یا از تمامت حسنات مهجور و بآتش دوزخ مزدور ، یا از سیئات برکنار و به بهشت برین برخوردار ، يا عمل صالح با کردار به مخلوط کرده اند، و خود ندانند در چه حالند لکن خدای حقیقت امررا برایشان آشکار دارد تافضل او در هنگام عفو آشكارا وعدل او در حال عقاب روشن باشد پس کتب وصحف منطويه برحسنات وسيئات متطاير و میزان عدل

ص: 125

و ترازوی داد منصوب و چشمها نگران نامه های اعمال گردد آیا در کفه یمین یا شمال گذارند و از آن پس نگران زبانه تراز و شوند آیا بجانب سيئات يا بطرف حسنات مایل گردد و اینحالتی سخت هایل است که عقول خلایق راز ایل گرداند و در بساط عدل پروردگار هیچ هیچ در ذره و حبه بی عوض نماند و از هر ذی روحي بر ديروحی گزندی رسیده باشد تلافی بیند ، خواه انسان یا سایر اصناف حیوان ، و جز آنکس که در اینجهان محاسبه نفس خویش را نموده باشد ، از خطر میزان رستگار نماند .

از آن شداید و اهوال بجانب صراط کشیده شوند ، و آن جسریست که

برزمین آتش کشیده اند، از شمشیر تیزتر و از موی باریکتر ، و ببایست ازین جسر بگذرند ، با اینکه برسواد جهنم وزیر آن نگران هستند ، و بحالتهای گوناگون

صراط را بسپارند ، نعوذ بالله منها

رسول خدای صلی الله علیه و آله میفرماید: خداوند با حضرت آدم علیه السلام ندا فرماید: ای آدم برخیز و آنانکه برای آتش انگیخته اند برانگیز ، عرض کردند این جمله چه مقدارند؟ فرمود از هزار تن نهصد و نود و نه تن ، أصحاب ازینخبر چنان گریان شدند ، که هیچ خندانی دیده نشد ، چون رسول خدای اینحالت را در اصحاب نگران گردید ، فرمود بکار بندید و بشارت بینید سوگند با آنکس که جان محمد در پنجه نیروی اوست که با شما دو گروه از مخلوق هستند که هرگز با هیچکس از آفریدگان نباشند که بر آنجمله که از بنی آدم و بنی ابلیس هلاک شده اند در کثرت و جمعیت فزونی دارند .

عرض کردند : یارسول الله این دو مخلوق کدام هستند ؟ فرمود یأجوج و ماجوج هستند این هنگام اصحاب سرور یافتند و از آن برستند پس از آن فرمود عمل نمائید و بشارت باد شما را سوگند بآنکس که جان محمد در دست اوست که نیستید شماها نسبت بجمعیت روز قیامت مگر خالی سیاه در بدن شتر یا اثری که در بازو وذراع دابه باشد و در ضمن حدیثی میفرماید در پیشگاه یزدان بپای باشم و همی شفاعت کنم تا برات آزادی آنان را که بسوی آتش انگیزش یافته اند بامن عطا شود

ص: 126

و تا آن چند كه مالك دوزخ گوید یا محمد هیچکس را از امت خود برای آتش بر جای

نگذاشتی !

و نیز در حدیثی دیگر میفرماید من در روز قیامت سید ناس هستم از آنروی که خدایتعالی خلق اولین و آخرین را در صعیدی و احد فراهم کند چنانکه داعی را بشنوند و چشمشان بهمه جابینا و آفتاب بایشان نزديک ميشود و بآندرجه غم و اندوه ایشان را فرو میگیرد که نیروی برتافتن نمی آورند پس بعضی با بعضی گویند ؛ مینگرید شما را چه میرسد ؟ آیا کسی را نگران هستید که در حضرت یزدان برای شما شفیع گردد پس پاره با پاره گویند بحضرت آدم شویم پس بحضرت آدم شوند و عرض کنند تو ابوالبشر هستی و خدای با دست قدرت خود ترا بیافرید و از روح خود در تو دمید و فرشتگان را بسجده تو امر نمود اکنون بشفاعت ما قدم گذار آیا نمیبینی در چه حالیم و چه ما را فرا رسیده؟

آدم علیه السلام گوید همانا پروردگار من امروز چنان خشمی کرده که ازین پیش و ازین پس نفرموده و نفرماید و من در نهی از شجره عصیان ورزیدم « نَفْسِي نَفْسِى اذهبو الَىَّ غَيْرِي اذهبو الَىَّ نوح» بسوى نوح شوید که من گرفتار خود هستم پس بحضرت نوح شوند و عرض کنند تو اول رسولی باهل زمین و خدایت عبد شکور نامیده ما را در پیشگاه خدای شفاعت کن آیا نمی نگری در چه حالیم؟ گوید پروردگارم امروز چنان غضب فرموده که نه ازین پیش و نه ازین پس فرموده و میفرماید : مرا دعوتی بود و آن دعوت را بنفرین قوم خود بجای گذاشتم « فسی نَفْسِي اذهبو الَىَّ غَيْرِي اذهبو الَىَّ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ » .

پس بحضرت ابراهيم شوند و عرض کنند تو پیغمبر خدای و از مردم زمین خلیل خدائی در حضرت پروردگار ما را شفاعت فرمای، چه بر ما و حال ما آگاهی میفرماید : پروردگارم امروز آنگونه خشمناک است که ازین پیش و ازین پس بدینگونه نبوده و نخواهد بود و از من سه کذب روی داده و هر سه را یاد کند و نفسی نفسی گوید و آن سه کذب قول آنحضرت است

« وَ انی سقیم وَ بَلْ فَعَلَهُ

ص: 127

كَبيرهُم » و سخن او بازوجه اش ساره« هَذِهِ اختی » و این سه هيچيك كذب نیست ، بلكه ادله است لکن حضرت خلیل الرحمن محض نجات نفس خود از مقام شفاعت کبری میفرماید چه این مقام خاص از بهر جناب خاتم الانبیاء صلى الله عليه و آله است .

بالجمله فرمود بدیگری جزمن شوید بسوی موسی بروید، پس بخدمت موسی شوند و عرض کنند تورسول خداوندی ، و تورا بر سالت خود فضیلت داد و بکلام خود بر مردمانت فضیلت نهاد در حق ما در حضرت پروردگار شفاعت کن ، آیا نه بینی در چه حالیم ؟ میفرماید پروردگارم در این روز آنگونه غضب فرموده که ازین پیش و ازین پس نفرموده و نفرماید ، و من نفسی را هلاک نمودم که بقتلش مامور نبودم ،

نفسی نفسی ، بدیگری جز من شوید ، بنزديک عيسى برويد .

پس بحضرت عیسی شوند و عرض کنند یا عیسی توئی رسول خداوند « كَلِمَةُ أَلْقَاهَا الَىَّ مَرْيَمَ وَ رُوحُ مِنْهُ »و تو در کودکی در گاهواره با مردمان سخن کردی ، ما را در حضرت یزدان شفاعت کن ، آیا نمی بینی در چه حالیم ؟ میفرماید پروردگارم امروز چنان در غضب شده که ازین پیش و ازین پس نشده و نخواهد شد و بدون اینکه ذکر معصیتی بفرماید میفرماید : « نفسی نفسی » بدیگری جز من شوید

بحضرت محمد صلی الله علیه و آله روید .

ایشان بنزد من آیند و گویند : یاد تو رسول خدای و خاتم انبیائی « وَ غَفَرَ اللَّهُ لَكَ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ » درباره ما شفاعت فرمای ، چه بر ما و حال مانگرانی ، ومن روان میشوم و در زیر عرش سر بسجده پروردگارم میگذارم، و خداوند میگشاید برای من از محامد خودش و ثا و ستایش برخودش چیزیرا که برای هیچکس پیش از من افتتاح نفرموده ، آنگاه گفته میشود ای محمد سر بر گیر وسئوال کن بخشیده میشوی ، و شفاعت کن پذیرفته میگردی .

و من سر بر میگیرم و عرض میکنم : امتی امتی یا ربه پس گفته میشود :

« ای محمد داخل کن از امت خودت از آنانکه حسابی برای ایشان نیست ، از باب ایمن از ابواب بهشت ، و ایشان با مردمان شريک هستند در سایر ابواب ، آنگاه

"

،

ص: 128

فرمود : سوگند بآنکس که نفس من بدست قدرت اوست ، که در میان دو مصراع

از مصاریع بهشت مثل ما بين مكه وحميرا ، ومثل ما بین مکه و بصری است بالجمله ، دامنۀ رحمت الهی وسیع است چنانکه میفرماید داخل میشود بشفاعت مردی از امت من بیشتر از قبیله ربیعه و مضر ، و برترین اینجمله شهادت فرزند پیغمبر است ، و در آمدن خاتون محشر بعرصهٔ محشر ، اگر آنحضرت تشنه نمیشد هیچکس از آشامیدن حمیم آسوده نمی بود ، و اگر بآتش آفتاب قتال نمیداد هیچکس از حرارت جحيم نجات نمیدید . پس بباید باذيال رأفت و مرحمت رسول خدای و ائمه هدى عليهم السلام

أجمعين متوسل شد ، و نیز تا ممکن است از معاصی الهی کناری بجست ، ، و با میدواری بشفاعت مغرور نگشت ، و بار تکاب معاصی جسور نشد ، همانا ائمه هدی با آن مراتب عالیه و حالت عصمت و نهایت عبادت ، آنگونه عبادت کردند و دعاها خواندند و ضراعتها نمودند و مشقتها يافته، و بزهد و قناعت رفتند، معذلك در ادعیه ایشان استعاذه از انواع ذنوب وارد است و تفسیر آن از حضرت امام زین العابدین سلام الله علیه رسیده است، چنانکه در کتاب حدایق الابرار و حقایق الاخبار مذكور است : « انَّ الذُّنُوبُ الَّتِي تُغَيِّرُ النِّعَمَ » آن گناهان که نعمتهای الهی را بر مخلوق دیگرگون میگرداند :

« أَلْبَغْيُ عَلَى النَّاسِ وَالزَّوالُ عَنِ الْعَادَةِ فِي الْخَيْرِ وَاصْطِنَاعِ الْمَعْرُوفِ وَكُفْرانُ النِّعَمِ وَ تَرْك الشكر . قالَ اللهُ تعالى : إِنَّ اللهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حتى يُغيروا ما بأنفُسِهِمْ» وَ الذُّنُوبُ الَّتي تُورِثُ النَّدَمَ »

و آنگناهان که آدمی را بنهایت پشیمانی و ندامت اسیر میگرداند

« قَتْلُ النَّفْسِ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ ، قَالَ اللَّهُ تَعَالَى فِي قِصَّةِ قَابِيلَ حِينَ قَتَلَ أَخَاهُ هَابِيلَ فَعَجَزَ عَنْ دَفْنِهِ فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ وَتْرَكَ صِلَةُ الرَّحِمِ حِينَ يَقْدِرُ وَ تَرَكَ الصلوة حَتَّى

ص: 129

يَخْرُجُ وَقْتُهَا وَتْرَكَ الْوَصِيَّةِ وَرَدَ الْمَظَالِمِ وَ مَنْعُ الزكوة حَتَّى يَحْضُرَ الْمَوْتُ وَ يَنْغَلِقَ اللِّسَانُ »

کشتن نفسی است که خدایش حرام داشته چنانکه در حکایت قابیل گاهی که برادرش ها بیل را بکشت و از دفنش بیچاره ماند میفرماید : بامداد کرد در آن حال که از کردار نابهنجار خود از ندامت زدگان بود و دیگر ترک صله رحم است با حالت قدرت ، و ترک نماز است تا گاهیکه از وقتش بیرون شود ، وفضيلتش از دست برود ، وترک وصیت ورد مظالم ومنع زكوه است ، تا زمانیکه مرگ در رسد و زبان از کار بیفتد ، و ادراک مافات ممكن نشود « وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تُزِيلُ النِّعَمَ » و گناهانیکه از نهایت گرانی نعمتهای یزدانی را از بندگان زایل میگرداند

« عِصْيَانُ الْعَارِفِ وَ التَّطَاوُلُ عَلَى النَّاسِ وَ الِاسْتِهْزَاءُ وَ السُّخْرِيَّةُ مِنْهُمْ » گناه و رزیدن کسانی است که عارف و عالم باشند ، و فزونی

بر مردمان، واستهزاء و سخريه با ایشان است ، « وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تَهْتِكُ الْعِصَمَ » گناهانیکه رزق و روزی را باز میگرداند « اظهار الِافْتِقَارِ وَ النَّوْمُ عَنِ صلوة الْعَتَمَةِ وَ عَنْ صلوة الْغَدَاةِ وَ اسْتِحْقَارُ النِّعَمِ وَ شَكْوَى الْمَعْبُودِ عَزَّ وَجِلَ »

بدون حاجت اظهار فقر و حاجت کردن ، و خفتن هنگام نماز خفتن و نماز بامداد ، و حقیر شمردن نعمتهای خدائی و شکایت از حضرت احدیت

« وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تَدْفَعُ النِّعَمِ »

گناهانی که پرده ناموس وعصمت را چاک ميكند :

« شُرْبُ الْخَمْرِ وَ لَعْبُ الْقِمَارِ وَ تعاطي ما يُضحِكُ النَّاسَ واللغو

و مزاح وَ ذِكْرُ عُيُوبِ النَّاسِ وَ مُجالسة أهل الرّيب »

آشامیدن خمر و باختن قمار ، وأقوال وأفعالى آشکار نمودن که مردمان را بدان خندانیدن ، وكار بلغو ومزاح راندن ، و معایب مردمانرا برشمردن، وبا مردمی که در دین بیقین نیستند نشستن

« وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تُنْزِلُ الْبَلَاءَ » و آن گناهان که بلیات آسمان را بر جهانیان فرود میآورد

« تَرْكُ إِغَاثَةِ الْمَلْهُوفِ وَتْرَكَ مُعَاوَنَةِ الْمَظْلُومِ وَ تَضْيِيعُ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ

ص: 130

وَ النَّهْيِ عَنِ الْمُنْكَرِ » بفرياد ملهوف و مظلوم نرسیدن ، وستمدیدگان را یاری نکردن و امر کردن بمعروف و نهی راندن از منکر را ضایع وباطل ساختن « وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تُدِيلُ الاعداء » و گناهانیکه دشمنان را جری و جسور میگرداند « الْمُجَاهَرَةُ بِالظُّلْمِ واعلان الْفُجُورِ واباحة الْمَحْظُورِ وَ عِصْيَانُ الاخيار وَ الِانْقِيَادِ الَىَّ الاشرار » ستم بآشكارا راندن ، و نابکاری را باز نمودن ، و آنچه محظور است رواخواندن ، و با نیکویان گناه ورزیدن و بمیل اشرار منقاد شدن

« وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تُعَجِّلُ الْبَلَاءِ » و گناهانی که هر چه زودتر شخص رافانی و تباه می گرداند :

قَطِيعَةُ الرَّحِمِ وَ الْيَمِينُ الْفَاجِرَةِ وَالْأَقْوالُ الْكاذِبَةُ وَالرّنا و سَدُّ طُرُقِ الْمُسْلِمِينَ وَ ادَّعَاءِ الْأَمَانَةِ بِغَيْرِ حَقٍ » .

بریدن رشته خویشاوندی و سوگند دروغ و سخنان دروغ وزنا کردن ، و بستن راهها بر مسلمانان ، و دعوای امانت کردن بدون حق « والذنوب التي تقطع الرجاء ، و آن گناهان که بآن میزان است که رشته امیدواری را قطع می نماید.

« الْيَأْسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ وَ الْقُنُوطُ مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ وَ الثِّقَةُ بِغَيْرِ اللَّهِ تَعَالَى وَ التَّكْذِيبُ بِوَعْدِ اللَّهِ »

نومید شدن از روح و رحمت خدای و آسایش در هر دوسرای ، و وثوق یافتن بغیر از خدای ، و دروغ خواندن وعده ها خدای است

« وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تُظْلِمُ الْهَوَاءَ » و گناهانیکه ظلمتش روزگار را تاريک میسازد : « السِّحْرُ وَ الْكِهَانَةُ والايمان بِالنُّجُومِ وَ التَّكْذِيبُ بِالْقَدَرِ وَ عُقُوقُ الْوَالِدَيْنِ » جادوئی وفال گوئی ، و اعتقاد بستاره و ستاره شماران ، و دروغ شمردن قضا و قدر یزدان ، و آزار پدران و مادران« وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تَكْشِفُ الْغِطَاءَ » و آن گناهان که

پرده از روی کارها و سرپوش از فراز رازها بر می افکند

الْإِسْتِدانَهُ بِغَيْرِ نِيَّة الأداء وَ الْإِسْرافُ فِي النَّفَقَةِ وَالْبُخْلُ عَلَى الْأَهْلِ وَ الْأَوْلادِ وَ ذَوِي الْأَرْحَامِ وَ سُوءُ الْخُلْقِ وَقِلَّةُ الصَّبْرِ وَاسْتِعْمَالُ

ص: 131

الرَّجرِ وَالْكَسَلِ وَالْإِسْتِهانَةُ بِأَهْلِ اللهِ » .

وام خواستن بدون اندیشه باز دادن ، و اسراف و رزیدن در نفقه ، و بخل ورزیدن براهل واولاد وخویشاوند ، وزشت خوئی واندکی شکیبائی ، و در عبادت اظهار ضجر و کسالت کردن ، وبا اهل ملت بچشم خواری نگریدن .

« وَ الذُّنُوبُ الَّتِي تَرُدُّ الدُّعَاءَ » و آن گناهان که بآن میزان میرسد که دعا را بردهان داعی بر میزند ، و از درجه اجابت برمیگرداند

« سُوء النِّيَّةِ وَ خُبْثُ السَّرِيرَةِ وَالنَّفَاقُ مَعَ الْإِخوانِ وَ تَرْكُ التَّصْدِيقِ بِالْإِجَابَةِ وَ تَأْخِيرُ الصَّلوةِ الْمَفْرُوضَةِ حَتَّى تَذْهَبَ أَوْقَاتُها »

سوء نیت و خباثت سریرت ، و نفاق با برادران دینی و ترک تصدیق اجابت دعوات ، و واپس افکندن نمازهای واجب چندانکه از فضیلت وقت آن محروم

بمانند .

در کتاب روضه كافي از حضرت امام محمد باقر علیه السلام المرویست که : از حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله ازینکلام خدای عز وجل

« يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ الَىَّ الرَّحْمنِ وَفْداً » پرسش کردند ، یعنی روزیکه جمع نمائیم پرهیزکاران را بسوی پروردگار ایشان که ایشان را برحمت خود فرو گرفته در حالت وفد یعنی وافدين علیه یعنی وارد شوندگان بر حضرت پروردگار ، چنانکه بر ملوک وفود مینماید در حالتیکه

منتظر کرامت و انعام ایشان هستند .

بالجمله : در تفسير صافي مذکور است، که علی علیه السلام از رسول خدای صلی الله علیه و آله از تفسیر این آیت مبارک سئوال کرد، فرمود : یا علی وافدین جز سواره نباشند همانا این مردم جماعتی هستند که در حضرت خدای بتقوی رفتند ، و خدای ایشانرا دوست میدارد ، و برحمت و عنایت و محبت خود مخصوص فرمود ، و از کردار ایشان خوشنود گردید ، و ایشانرا پرهیزکاران نامید

ص: 132

آنگاه فرمود : یا علی آگاه باش سوگند بآنکس که دانه را بشکافت و

نفوس را بیافرید ، که جماعت پرهیزکاران از قبور خود بیرون میشوند ، و ملائکه با ناقه های عزت که بر آنها رحلهای طلای مکلّل بگوهر و یاقوت و جلهای استبرق وسندس ، وخطام آنها یعنی زمام آنها و آن چوبی است که در بینی شتر بندند ، از چوب ارغوان و مهار و رشته که بر آن چوب بندند از زبرجد میباشد ، ایشانرا استقبال

Live

نمایند، و در پهنه محشر بهر جانب گردش دهند ، و با هر مردی از ایشان هزار فرشته

از پیش روی و طرف راست و سوی چپ باشد ، و ایشانرا با عجلت و شتاب ببرند ، تا گاهیکه بباب بهشت اعظم برسانند

و بر در بهشت درختی است که عظمت و حشمتش بآن پایه است که در زیر هر برگش هزارتن از آدمیان بسایه اندر شوند ، و از طرف یمین آندرخت چشمۀ مطهر ومزکی است ، پس این جماعت ازین چشمه از پس هم همی بیاشامند ، و خدایتعالی از برکت آن قلوب ایشان را از آلایش - حسد پاک و مطهر و صورت و بشره ایشان را

از نمایش موي سترده گرداند، یعنی همه بصورت پسران ساده روی گردند ، است که خدای میفرماید : و میآشاماند ایشانرا پروردگار ایشان شرابی طهور ازین چشمه مطهر :

، و این

تا پس از آن این جماعت بچشمه دیگر که در جانب یسار آن درخت است میروند و در آن چشمه غسل مینمایند ، و این چشمۀ زندگی و عین حیات است ، پس هیچوقت نمیرند و ابداً بوی مرگ نشنوند، آنگاه ایشان را در پیش روی عرش باز میدارند در حالتیکه از تمامت آفات وأسقام و گرما و سرما همیشه سالم گردیده اند اینوقت پروردگار جبار بآن فرشتگان که با ایشان است میفرماید: اولیاء و دوستان مرا بسوی بهشت محشور بگردانید، و ایشان را با دیگر خلایق معطل ومتوقف ندارید بتحقیق که رضا و خوشنودی من از ايشان وأعمال ایشان سبقت یافته و رحمت من در باره ایشان واجب افتاده ، پس چگونه اکنون اراده میفرمائیم که ایشانرا با اصحاب

حسنات وسيئات متوقف گردانیم .

ص: 133

فریشتگان ایشانرا بجانب بهشت روان گردانند ، تا بباب بهشت أعظم فرا رسند ، وحلقه باب را بکوبند ، و از آن کوبیدن صدائی برشود که تمامت حوریان بهشت که خدای از بهر دوستان خود مهیا داشته بشنوند، و چون حوریان

صدای حلقه باب را بشنوند ، از ورود اولیای یزدان بشارت یا بند ، و همی گویند : همانا دوستان خدای بما آمدند پس در بهشت را برگشایند و آن جماعت بجنت اندر شوند ، وازواج ایشان از صنف آدمی وحورالعین برایشان مشرف گردند و گویند مرحباً برشما که تا چند مشتاق ملاقات شما بودیم ، اولیای خدای نیز بر اینگونه حوریان و آدمیان را ترحيب و بشارت گویند .

اینوقت امیر المؤمنين علیه السلام عرض کرد : یا رسول الله خبر فرمای ما را از قول خدای عزوجل که میفرماید : غرفه های بنا کرده شده که بر فراز آنها غرفه ها است باچه بنا شده است؟ فرمود یا علی این غرفه هائی است که خدای عز وجل برای دوستان و اولیای خود بادر و یاقوت و زبرجد نهاده وسقوف آن از طلا و بر هر دری فرشته موکل است، در آن غرفه ها و عمارات است فرشهای مرفوعه ، یعنی فرشهائي از حریر و دیباج با رنگهای گوناگون که پاره بالاي پاره ودرحشو آن مشک وعنبر وکافور است ، و این است کلام خدای عز رجل وفرش مرفوعة و این وقت بنده مومن در منازل مقرره خود که در بهشت آراسته و آماده است باز میآید ، و تاج ملک وكرامت و از حلل ذهب وفضه ودر و یاقوت که در اکلیل زیر تاج بهم پیوسته بر تنش جامه کنند و با هفتاد جامه وحله حریر با رنگهای گوناگون که بذهب وفضه ولولو وياقوت احمر بافته اند، او را بیارایند ، و این است معنی کلام خدا يتعالى

« يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرُ » یعنی زیور بیابند در بهشت از دست اور نجنهای (1) طلا و مروارید ، و جامهای ایشان اندر بهشت

حرير است .

ص: 134


1- او رنجن - بروزن نوبت زن - مفتولی باشد از طلایا نقره یا جز آن که برای زینت بدست و پای کنند، و آنرا دست اورنجن و پای اورنجن نامند

و چون بنده مومن بر سریر و تخت رفیع خود جلوس نماید سریرش از نهایت سرور جنبش گیرد ، و چون منازلی که برای دوست خداي در جنت مقرر است از بهرش مستقر گردد، آن فرشته که موکل باغهای اوست ، رخصت خواهد تا اورا از کرامت خدای عزوجل که او را بهره است تهنیت گوید ، پس خدام بنده مومن از زنان و مردان با وی گویند بجای خویش بباش ، همانا ولی خدای برادیکه خویش تکیه نهاده وزوجه حوریه اومهیای خدمت اوست ، تو بصبر و درنگ باش میفرماید: پس زوجه حوریه او از خیمه که بدو مخصوص است بیرون شود در حالتی که روی بشوی دارد گام همی سپارد ، و خدمتگذاران و کنیز کانش در اطراف او باشند ، و هفتاد حله اش برتن باشد که بیاقوت ولولو وزبرجد منسوج است و او از مشک و عنبر و بر سرش تاج کرامت ، و برپایش دو نعل از ذهب مكلل بیاقوت و گوهر و بند آن دو نعل یاقوت احمر است، بالجمله چون با این حال و جمال باولي خدای نزدیک گردد و بدان اندیشه رود که محض شوق و میل بسوی او برپای شودی :گوید یا ولی الله امروز روز رنج و تعب نیست ، از جای بپای مشو ، چه من از آن تو و تو از آن من باشی ، پس بمقدار پانصد سال مدت از سالیان این جهان

باهم بمعانقه روند در تفسیر صافي در ذکر اینحديث بجاى« ثُمَّ يُعَانِقُهَا وَ تُعَانِقُهُ وَ مَسْطُورِ اسْتِ فيغشيها مِقْدَارَ خَمْسِمِائَةِ عَامٍ » که مراد از مباشرت باشد ، و هیچ از طول مدت ملالت نگیرند و چون بدون ملالت از آن حالت فراغت گیرند ، دیدار دوست یزدان و ولی خدای برگردن اوافتد ، و گردن بندها از قصب از یاقوت سرخ میبیند و در میان آنها بر لوحی نگران میشود که صفحه آن از مروارید رخشان و بر آن مکتوب است که تو ای ولی خدای محبوب من و من که حوری هستم محبوبه توام ، نفسمن بتو مخصوص و نفس تو خاص از بهر من است از آن خداى تعالى هزار ملك از برای تهنیت او در جنت و تزویج حورا با او بدو برانگیزاند و آن فرشتگان باب اول از باغهای مخصوص وی فرا میرسند، و با آن فرشته که بر ابواب حدائق او

ص: 135

موکل هستند ، گویند از دوست خدای برای ما دستوری جوی تا بدو شویم ، همانا خدای ما را برای تهنیت او برانگیخته در پاسخ گوید بر جای باشید تا با دربان از حدیث شما و مأموریت شما بازرانم تا بولی خدای عرضه دارد ، پس نزد حاجب شود و ما بین این فرشته و حاجب سه بوستان است ، و آن فرشته بباب نخست میرسد و میگوید هزار تن ملک بر در عرصه هستند و پروردگار جهان و جهانیان و عالم و عالمیان ایشان را بر سالت برانگیخته ، تا دوست خدایرا تهنیت گویند ، و از من خواستار شده اند تا از بهرایشان اجازت طلبم ، دربان گوید این امر بر من بسی عظیم مینماید که از ولی خدا گاهیکه با زوجه حورای خویش در حالت، مصاحبت است ورود دیگران را استیذان طلبم ، میفرماید : ما بین ولی خدای وحاجب دو بوستان

، فاصله است .

پس حاجب نزد قیم میشود و با وی گوید: بر باب عرصه هزار فرشته اند که پروردگار عزت به تهنیت دوست خویش فرستاده ، تو ازوی دستور بخواه ، قیم جانب خدام شود و گوید : همانا فرستادگان پروردگار بر باب عرصه اند و بجمله هزار ملک هستند که خدایتعالی به تهنیت دوست خود مبعوث فرموده ، شما از مکانت ومقام ایشان بروی عرضه دارید ، خدام داستان بدو گذارند و اجازت حاصل نموده فرشتگان برولی یزدان در آیند ، در آنحال که وی در غرفه که دارای هزار باب و بر هر دری فرشته موکل است جای دارد

میفرماید : چون ملائکه را رخصت دهند که برولی خدای در آیند هر ملکی از موکلین آن در را که بر وی موکل میباشد برگشاید ، پس قیم هر فرشته را از بابی از ابواب غرفه در می آورد ، و فرشتگان رسالت خویش را از جانب پروردگار با وی ابلاغ نمایند، چنانکه خدای در قرآن میفرماید : فرشتگان از هر در برایشان در آیند ، یعنی از ابواب غرفه با اینگونه تهنیت و درود که « سَلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ » سلام و درود بر شما باد بسبب آن صبر و شکیبائی که در دار دنیا فرموده اید ، پس خوب سرانجامی است آنسرای ، فرمود این است معنی قول

ص: 136

خدای تعالی که میفرماید : چون در آنجا بینی به بینی نعمت نعيم وملك كبير ، مقصود باین ولی خدای و آنچه اور است از کرامت و نعيم وملك عظيم كبير ميباشد . و فرمود: جویها از زیر مسکنهای ایشان روان است، و این است معنی قول خدای عزوجل که جاری میگردد در تحت مساکن ایشان نهرها ، وبايشان نزديک میشود اثمار و میوه ، چنانکه خداى فرماید: نزديك است بایشان سایه در چشمه های جنان ، و رام کرده شود میوه آن رام گردیدنی ، یعنی هر كس نزديک شود بآن و بنده مومن خواهان هر نوع میوه گردد ، بدهانش نزديک شود ، در حالتیکه تکیه

نموده باشد .

همانا انواع فواکه و میوها با دوست خدای گویند یا ولی الله از من ماكول دار از آن پیش که میوه دیگر را قبل از من تناول فرمائی ، مقصود آن است که شرافت میوه باین است که بنده مؤمن تناول نماید ، و هیچ مؤمنی در بهشت نباشد جز آنکه دارای بساتین کثیره است و درختهای آن پاره بر فراز داربستها است ، و پاره بر روی دار بست نیست، و نهرهائی از شراب بی غایله سکر و خمار و نهرهائی از عسل از بهر اوست ، و چون ولی خدايرا بتغدى و غذای بامداد رغبت افتد ، بهر چه نفسش مایل گردد بدون نام بردن و رنج طلب برخود بر نهادن او را مهیا شود ، آنگاه

با برادران خویش خلوت جوید، و برخی را با بعضی ملاقات افتد ، و در باغها و بساتين خود در سایه اشجار که بصفا و لطافت ما بين طلوع فجر تا طلوع شمس است بلکه اطیب از آن بگذرانند .

و هر مرد مومنی را هفتاد زن از جنس بشر چون ماه و هور است ، و مؤمن را ساعتی باحوريه وساعتی بازوجۀ انسیه بپای رود و ساعتی متكياً على الارائک ، با خویشتن بخلوت شود ، و پاره از مؤمنین با پاره دیگر نظر همی نمایند ، و چنان افتد که مؤمن را در آنحال که بزاریکه خویش متکی است پرتو نوری فرو گیرد و با خدام گوید: این نور فروزان چیست؟ شاید خداوند جبار را با من ملاحظتی

رفته باشد .

ص: 137

خدام گویند : قدوس قدوس جلال خدای جلیل است ، همانا این پرتو نور حورائی از نسوان تو می باشد که هنوز بروی در نیامده ، و اينك از كثرت اشتیاقی که او را بلقای تواست از خیمه خویش بر تو سر برافراخته و خویشتن را بر تو عرضه همیدهد و لقای تو را خواهان و چونت بر سریر نگران دید از کمال شوق به تبسم خندان گشت ، و این فروغ و فروز که تو را در سپرد از درخش دندان اوست

پس ولی خدای او را طلب کند و آن حوری بدانسوی روی کند، و هزار غلام و هزار جاریه خدمت گذار بپذیرائی وی پیشی گیرند ، و براین نعمتش

بشارت فرستند .

آنحور از خیمه خویش بحضرت ولی خدای رهسپار گردد ، در آنحال

که هفتاد حله وجامه منسوج بذهب وفضه ومكلل بدر و ياقوت وزبرجد كه بامشک وعنبر بالوان مختلفه اندوده گشته بروی آراسته باشند و این حور را آنگونه لطافت وصفا و طراوت وبها وفروز و فروغ باشد که مغز قلم پای شریفش از بیرون هفتاد حله نمایان درخشان باشد، و هفتاد ذراع طول قامت وده ذراعش ما بين دو بازوست ، چون باین حال و جمال بدوست خدای نزديک ،رسد، خدمه ملاح (1) با قداح ذهب وفضه که از در و یاقوت و زبرجد آکنده است او را پذیرا ومبشر شوند پس دوست خدای باوی و او با او بمعانقت روند ، و هيچيک از طول مدت معانقت ملالت

نگیرند. بالجمله راوی میگوید : از پس این جمله حضرت امام محمد باقر فرمود : اما آن جنتان که در کتاب یزدان مذکورند ، همانا جنت « عدن » وجنت « فردوس » وجنت « نعيم » و « جنت المأوى » است فرمود : خدای عزوجل را جنتها است که محفوف باین جنان است ، و هر بنده مومن را آنچند که خواهان و دوستدار باشد باغها و بوستانهاست که در آنجمله بهرطور که مایل باشد متنعم گردد ، و هر وقت مومن چیزیرا خواهان شود خواستن و خواندن وی همان است ، که گوید :

«سُبْحانَكَ

ص: 138


1- ملاح بضم میم یعنی خوش صورت و زیبا، و قداح بكسر قاف جمع قدح است.

اللَّهُمَّ » و چون این کلمه بگفت خدمتگذاران بهرچه خواهان است بدون اینکه از ایشان طلب کرده یا فرمان داده باشد حاضر نمایند

یعنی جز از درگاه بی نیاز خواستار نشود و زحمت طلب و رنج خواهش از

هیچکس نبرد ، و این است که خدای فرماید :« دَعْواهُمْ فِيها سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ » يعنی دعوت مومن در آنجا « سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ » و« تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامُ » یعنی تحیت گفتن خدام با ایشان بر این نوع است ، و آخر دعوت و سخن بندگان مؤمن این است که سپاس و شکر مخصوص پروردگار عالمیانست

مقصود آن است که چون ایشان از مباشرت و طعام وشراب لذتها بردند ، و

فراغت یافتند بسپاس حضرت احدیت پردازند .

واما قول خدای تعالی که برای ایشان رزقی معلوم است فرمود : رزقی باشد كه خدام دانای بر آن هستند، و از بهر اولیاء الله حاضر گردانند قبل از آنکه طلب نمایند ، واما قول خدای « تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامُ » فرمود أولياء الله خواستار و مایل چیز نشوند در بهشت ، مگر اینکه بآن برسند ، و در حق ایشان اکرام شود، اکنون که بفضل خدای در بهشت اندر شدیم ، از اوصاف جنت و أهل جنت مسئله چند باز نمائیم، تا از بهشت و بهشتیان بیخبر خوانده نشویم، و مردم را نادانسته بجنت دعوت کرده باشیم از نخست بباید دانست که آنچه ازین عالم که در آن اندریم بیرون باشد بی

گمان از حیز ادراک عقول واستدراک افهام ملول ما بیرون خواهد بود ، بدریافت آن عوالم استعداد نیابد البته از کیفیاتش بحقیقت رنج و لذت نیابد ازین است که انبیاء وأولياء خدای علی قدر مراتبهم که دارای روحی دیگر و مقامی دیگرند و بواسطۀ آن روح ومقام ادراک ديگر عوالم توانند فرمود ، چون خواهند از عالمی که هنوز در خور دریافت کیفیات آن نشده ایم سخن کنند ، باستعداد عقول و نیروی در اکه ما حدیث برانند ، و از آنچه درین عالم سرور یا ملال گیریم بمبالغت مشابهت و تمثل فرمایند، وگرنه داستان بسیار و حدیث بیشمار ، و نکات دقیق و اشارات

ص: 139

رقیق است .

چنانکه در جنت و کیفیتش بر حسب استعدادمخاطبين بيانات گوناگون فرموداند از عایشه خبر داده اند : که یکشب در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله تا پایان شب چهار تن از پی یکدیگر تشر ُف جسته هريک از چگونگی بهشت پرسش کرده ، پاسخی جز از پاسخ پیشین شنیدند ، و در پاسخ چهارمین که فهمش بیشتر بود ، فرمود بهشت چیزیست که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده ، و بهیچ خاطری نگذشته ، عایشه عرض کرد: جز بصداقت سخن نمیفرمائی چگونه درین شب در توصیف جنت باهريک گوناگون حديث فرمودی ، فرمود : برما باید که باندازه عقول و واستعداد مردم سخن راند .

وازین بیان مرادنه آن است که آنچه فرموده اند جز آن است ، بلکه بتمامت ر است و صحیح باشد ، منتهای امر کیفیتی دیگر و حالتی دیگر دارد ، و نیز بسیار چیز هاست که . از فهم مخاطبین خارج است اظهار نمیفرمایند ، یقین است که آن توصیف که از برای سلمان ومقداد وابوذر میفرمایند ، بادیگران در میان نمیگذارند چنانکه در تفسیر نیز مأثور است که بوصف هیچ واصفی و نعت هیچ ناعتی نگنجد، و هیچ چشم و گوشی نداند و نشنیده باشد ، و در هیچ خاطری نگذرد ، و هم در کلام خدای در توصیف بهشت و نوید بهشتیان است : « نزلا » یعنی اینجمله که در مراتب واحوال بهشت برای اهل بهشت مذکور افتاد نز ُلی است ، یعنی بهشتیانرا پیشکشی است ، وبمنزله نزل نازل است ، لکن ایشان را نعمتهاست که افهام از ادراکش قاصر وعقول از شناختش عاجز است ، پس نعم کلی که رضای الهی است ، یا نعمتهای فردوس که بر فراز جمله بهشتها ، ودرزیر عرش الهی است، در چه مرتبه خواهد بود .

همانا چون درست بنگریم و بفهم دوراندیش باز یا بیم معلوم میآید ، که از

آن هنگام که از پشت پدر بزهدان مادر اندر شدیم ، ازهر حالی که با روح نباتی و حیوانی و انسانی بدیگر حال انتقال یافتیم ، بحالت بهت و حیرت بوده ایم ، وادراک

آن عالم و کیفیات آن منزل ومقام جدید را که نا بکام باسر انجام می شمردیم نمی

ص: 140

توانستیم، با اینکه این جمله در عوالم وجودات دنیویه است که برای آن ساخته و مستعدیم ، و اگر میدانستیم و می توانستیم چنان بود که بدان اندریم ، پس از چه روی رهسپریم، و چگونه عالم ترقی و خبر بشمریم ،

و چون عوالم خود را که بدان ساخته و با آن روح و استعداد مفتخریم، باین درجه نادان و بیخبریم .

پس استدراک عالم دیگر را که هنوز با ما مناسب ، وباروح حاليه وعالم امروز هیچ مناسبت ندارد چگونه خواهشگریم و از چه اگر نیروی استنباط واستدراکش را نداشته باشیم، افهام ناقصه و استعداد ناقابل خویش را حجت شماریم ، و در اخبار با نکار پای فشاریم . بالجمله : بدين نمط سخن راندن اگر خوب بنگریم چنانکه بایدر از نگشاید

لکن سخن بدر از کشاند پس هرچه کوتاه تر بهتر. معلوم باد چنانکه از أخبار وأحاديث ثابت است بهشت در زیر عرش و بر فراز آسمان هفتم است ، خدای در کلام مجید میفرماید: پیشی و مسارعت جوئید برای ادراک بهشتی که پهنایش مانند پهنای آسمانها و زمین است ، در تفسیر میگویند : مقصود این است که اگر تمامت آسمان و زمین را صحایف دقیقه ونازک ساخته ، این صفحات را بهمدیگر متصل سازند موافق عرض بهشت خواهد بود ، و اینکه خدای عرض بهشت را بیان فرمود بدون طول برای آن است که عظمت وسعت عرض بر عظمت طول دلالت دارد وطول بدون عرض ممکن است لكن عرض بدون طول ممکن نیست ، و از اینکه خدای میفرماید چنین بهشت آماده است برای پرهیزکاران باز میرسد که جنت مخلوق است و ازین عالم خارج است، و از تخصیص عرض بهشت باز نموده آید که طولش در فهم بشر گنجایش ندارد

در خبر است که جبرئیل خواست طول بهشت را بازداند ، سی هزار سال پرواز کرد ، این هنگام عرض کرد : بارخدایا بیشتر طی کرده ام یا گذشته ام ؟ پس حوریه از خیمه خویش آوازداد ياروح الله از چه خود را برنجه در افکنی ، سوگند

ص: 141

بخدای درین مدت که پرواز کنی هنوز از ملک مالک من بیرون نرفته باشی جبرئیل گفت تو کیستی ؟ گفت حوری از حوریانم که مخلوق از بهر مومنی از

در نکات الصالحین مسطور است که شخصی زاهد بهر شب بپای شدی و نماز بیای آوردی ، و قرائت قرآن بجای گذاشتی ، و چون بآیات ووعيد رسیدی همی بخواندی ، وازدیده اشگ براندی شبی از شبان باین آیت مبارک « وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّمَوَاتِ والارض » رسید همچنان بخواند و همی بگریست ب امداد همسایگان پرسش گرفتند که هر شب در قرائت آیات و عید میگریستی ، چون است در این شب در آیات وعد و امید گریستن داشتی؟ گفت از آنکه نگران شدم درین بهشت بزرگ و پهناور جائیکه قدم من قرار گیرد نیافتم، منقول است که خدایتعالی بهشت را فانی گرداند و دیگر باره اعاده فرماید ، بآن توصیف که برایش فرموده است، رسول خدای میفرماید : یکوجب از زمین بهشت از دنیا و مافیها بهتر است . و در تفسیر وارد است که زمین بهشت از سیم و خاکش مشك ، واصل درختانش

از زر و ساقهایش از لولو وزبرجد و یاقوت است .

و هم از رسول خدای صلی الله علیه و آله مرویست که: دیوار بهشت یک خشت از نقره ويک خشت از طلا ، و خاکش زعفران وطین و گلش مشگ است .

از ابن مسعود مرویست که رسول صلی الله علیه و آله فرمود چون مرا در آسمان سیر دادند .

جبرئیل علیه السلام با من گفت مرا فرمان کرده اند تا بهشت و دوزخ را بر تو عرضه دهم میفرماید بهشت و آن نعمتی که بهشت راست بدیدم ، و بهشت راست بدیدم ، و دوزخ را و عذاب الیمش را نظر کردم ، و بهشت را هشت در و بر هر دری چهار کلمه مرقوم بود ، كه هر يک ار آن كلمات بهتر است از دنیا و آنچه در دنیاست، برای کسیکه عارف و عامل آبان باشد میفرماید جبرئیل گفت یا محمد آنچه بر این ابواب مسطور است قراءت فرمای، گفتم بتمامت قراءت کردم :

أَما أَبْوَابُ الْجَنَّةِ ، فَعَلَى الْأَوَّلِ مَكْتُوبٌ : لا إلهَ إِلَّا اللهُ مُحَمَّدُ

ص: 142

رَسُولُ اللهِ عَلي وَلِيُّ اللَّهِ لِكُلِّ شَيْءٍ حِيلَةٌ وَحِيلَةُ الْعَيْشِ أَرْبَعُ خِصَالٍ القناعَةُ ، وَنَبْدُ الْحِقْدِ ، وَتَرْكُ الْحَسَدِ ، وَ مُجالَسَةُ أَهْلِ الْخَيْرِ . وَ عَلَى الْبابِ الثَّانِي مَكْتُوبُ : لا إلَهَ إِلَّا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ عَلى وَلِيُّ اللهِ لِكُلِّ شَيْءٍ حِيلَةٌ وَجيلَةُ السُّرُورِ فِي الْآخِرَةِ أَرْبَعُ خِصال : مَسْحُ رُوسِ الْيَتَامَى ، وَ التَّعَطَّفُ عَلَى الْأَرامِلِ ، وَ السَّعْيُ في حوائج المُسْلِمِينَ ، وَ تَفَقَّدُ الْفُقَرَآءِ وَالْمَسَاكِينِ

وَ عَلَى الْبَابِ الثَّالِثِ مَكْتُوبٌ : لا إلهَ إِلَّا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله عَلي وَلِيُّ اللهِ كُلُّ شَيْءٍ هالِكُ إِلَّا وَجْهَهُ لِكُلِّ شَيْءٍ حِيلَةٌ وَحيلَةُ الصحة فِي الدُّنيا أَرْبَع خصال : قِلَّةُ الْكَلامِ ، وَ قِلَةُ الْمَنامِ ، وَ قِلَّةُ الْمَشي

قلة الطعا .

وَ عَلَى الْبَابِ الرّابيع مَكْتُوبُ أَرْبَعُ كَلِمات : لا إلهَ إِلَّا اللهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللهِ عَلي وَلِيُّ اللَّهِ ، فَمَنْ كَانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ فَلْيُكْرِمْ والِدَيْهِ ، وَمَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ فَلْيَقُلْ خَيْراً أَوْ يَسْكُت. وَ عَلَى الْبَابِ الْحَامِسِ مَكْتُوبٌ : لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلي وَلِيُّ اللَّهِ ، فَمَنْ أَرادَ أَنْ لا يُشتمَ لا يَشمُ ، وَمَنْ أَرادَ أَنْ لَا يُذَلَّ لا يُذِلُّ ، وَ مَنْ أَرادَ أَنْ لا يُظْلَمَ لا يَظْلِمُ ، وَ مَنْ أَرادَ أَنْ يَسْتَمْسِكَ

ص: 143

بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى فِي الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ فَلْيَقُلْ لا إلهَ إِلَّا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ

اللهِ عَلي وَلِيُّ اللهِ .

وَ عَلَى الْبابِ السّادِسِ مَكْتُوبٌ : لا إلهَ إِلَّا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ عَلي وَلِيُّ اللَّهِ، فَمَنْ أَحَبَّ أَنْ يَكُونَ قَبْرَهُ واسِعاً فسيحاً فَلْيَبْنِ الْمَسَاجِدَ وَ مَنْ أَحَبُّ أَنْ يَبْقَى طَرِيَا مَطْرِياً لا يبلى فَلْيَكْسُ المَساجِدَ بِالْبَطِ، وَ مَنْ أَرادَ أَنْ يَرَى مَوْضِعَهُ مِنَ الْجَنَّةِ فَلْيَسْكُنْ فِي الْمَسَاجِدِ .

وَ عَلَى الْبَابِ السّابِع مَكْتُوبٌ : لا إلهَ إِلا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ عَلِيُّ وَلِيُّ اللَّهِ وَبَياضِ الْقُلُوبِ أَرْبَعُ خِصَالٍ : عِيادَةُ الْمَرْضَى ، وَاتَّبَاعُ الْجَنائِزِ ، وَ شِراءِ الْأَكْفان ، وَ رَدُّ الْقَرْضِ

وَ عَلَى الْباب الثَّامِن مَكْتُوبُ : لا إله إلا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَلِيُّ اللهِ ، فَمَنْ أَرادَ الدُّخول في هذِهِ الثَّمَانِيَة الأبواب فَلْيَتَمَسَّكَ

بِأَرْبَع خصالٍ : وَهِيَ الصَّدَقَةُ ، وَ السَّخاء ، وَ حُسْنُ الْخُلْقِ ، وَالْكَفْ

عن عباد الله .

ميفرمايد امّا برابواب هشتگانه جنت ، همانا بر در نخستین نوشته بودند جز خداوند خدائی نیست ، و محمد فرستاده خدای وعلی ولی خدای است بدرستیکه برای هر امری تدبیری و چاره ایست ، و تدبیر زندگانی و آسایش در زندگی چهار خصلت است نخست قناعت دیگر دور افکندن کینه و عداوت ، سیم فرو گذاشتن

ص: 144

حسد ورشگ بردن ، چهارم مجالست با مردمان نيک و نیکخواه بر در دوم نوشته اند نیست خدائی بجز خدا ، متحد است رسول او وعلي است ولی او برای هر چیزی حیلت و چاره ایست ، و چاره سرورو خرمی در آنسرای چهار خصلت است ، نخست دست رأفت ورحمت برسر وصورت بی پدران و مادران مالیدن ، و دیگر با ارامل و درویشان گان مهربانی و عطوفت ورزیدن ، سیم در حاجات مسلمانان کوشش ورزیدن

چهارم بر حال فقراء و بینوایان جستجو نمودن .

و بر در سیم نوشته بودند : بجز پروردگار یگانه خدائی نیست ، محمد است فرستاده او علی است ولی او هر چه هست دستخوش تباهی و زوال و پای کوب فنا و وبال است جز ذات کریم خداوند لایزال همانا برای هر چیز چاره و تدبیری است و چاره بهبود ماندن در جهان بچهار خصلت حوالت است کم گفتن و کم خفتن و کم رفتن و کم خوردن . و بر در چهارم چهار کلمه مکتوب بود: نیست خدائی بجز خدای محمد رسول او علی ولی اوست هر کس بخدای و پاداش روز جزای ایمان دارد میهمان خود را گرامی و پدر و مادر خویش را مکرم و در حق کسان سخن بخیر و نیکی سپارد

و گرنه لب فرو بندد ات الاليه و بر در پنجم مکتوب بود: نیست خدائی جز خدای ، محمد است رسول ایزد

رهنمای علی است ولی خداوند دوسرای هر کس خواهد گزند دشنام نیابد دشنام نگوید ، و هر کس خواهد خوار نشود دیگران را خوار نکند ، و هر کس خواهد

ستم نیابد ستم نراند، و هر کس خواهد در دنیا و آخرت بعروه الوثقاى عافیت و حبل المتین سلامت چنگ در افکند بتوحید خدای و نبوت محمد مصطفى و ولايت علي مرتضی زبان گشاید ناله سیاه

و بر در ششم مکتوب بود : نیست خدائی جز خداوند یگانه ، محمد است رسول

پروردگار علی است ولی کردگار ، هر کس خواهد گورش وسیع و بر بر گشاده باشد بنیان مساجد فرماید، و هر کس خواهد مار و موز و کرم زمین بدنش را در

ص: 145

گور رنجور نسازد ، مساجد را بنیان کند ، و هر کس خواهد طری و تازگی بدنش بیاید ، و دستخوش پوسیدگی و فرسودگی نیاید ، مساجد را با فرش بپوشاند ، وهر کس خواهد در اینجهان مکان خویش را از جنان نگران شود ، در مساجد مکان

جوید و احل الله

نام و بر در هفتم مکتوب بود : نیست خدائی جز خدای ، محمد است فرستاده یزدان رهنمای ، علی است ولی این ددوسرای، روشنی و بیاض دلها بچهار صفت و خصلت است، عیادت رنجوران ، ومتابعت جنازه دگان و خرید و فروخت اکفان و ادای

طلب و امخواهان .

و بر در هشتم مکتوب بود، نیست خدائی بجز خدای یکتا ، محمد است رسول پروردگار ارض و سما ، علی است ولی آفریدگار هر دوسرا ، هر کس خواهد در این هشت در داخل شود بچهار خصلت تمسك جويد ، صدقه دادن و سخاوت ورزیدن و بخوی خوب رفتن ، و از گزند و زیان و خشم بندگان یزدان برکنار ماندن .

ثُمَّ رَأَيْتُ عَلَى أَبْوابِ جَهَنَّمَ فَإِذا عَلَى بَابِ الْأَوَّلِ مِنْها مَكْتُوبُ ثَلاث

كلمات : وَ هِيَ مَنْ رَجا الله تعالى سَعِدَ ، وَ مَنْ خَافَ اللَّهَ تَعالى أَمِنَ ، وَ الْهالِكُ الْمَغْرُورُ العالمية

وَ عَلَى الْبَابِ الثَّانِي مَكْتُوبٌ ثَلاث كلمات : مَنْ أَرادَ أَنْ لا يَكُونَ عُرْيَانًا يَوْمَ الْقِيمَةِ فَلْيَكسُ الْجُلُودَ الْعارِيَةَ في الدُّنيا ، وَ مَنْ أَرادَ أَنْ لا

يَكُونَ عَطشاناً يَوْمَ الْعَطَشِ الأَكْبَرِ فَلْيَسْقَ الْعَطْشَانَ فِي الدُّنْيا ، وَ مَنْ أَرادَ أَنْ لا يَكُونَ جائِعاً فَلْيُطْعِم الْبُطُونَ الْجائِعَةَ فِي الدُّنْيا و عَلَى الْبَابِ الثَّالِثِ مَكْتُوبُ ثَلَاثُ كَلِماتِ : لَعَنَ اللهُ الْكَاذِبِينَ

ص: 146

لَعَنَ اللَّهُ الْبَاخِلِينَ ، لَعَنَ اللَّهُ الظَّالِمِينَ.

وَ عَلَى الْبَابِ الرّابيع مَكْتُوبٌ ثَلاث كلمات : أَذَلَّ اللَّهُ مَنْ أَهَانَ الْإِسْلامَ ، أَذَلَّ اللَّهُ مَنْ أَهَانَ أَهْلَ بَيْتِ نَبِي ، وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ أَعَان الظَّالِمِينَ عَلَى ظُلْمِ الْمَخْلُوقِينَ

وَ عَلَى الْبَابِ الْخامِسِ مَكْتُوبٌ ثَلاثُ كَلِماتٍ : لا تَتَّبِعِ الهَوَى فَإِنَّ الهَوَى مُجانِبُ الْإيمان ، وَلا تُكْثِرُ مَنْطِقَكَ فيا لا يَعْنِيكَ فَتَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ اللهِ ، وَلا تَكُنْ عَونَا لِلظَّالمين .

وَ عَلَى الْبَابِ السّادِسِ مَكْتُوبٌ ثَلاث كلمات : أنا حرام عَلَى الْمُتَهَجِّدِينَ ، أنا حرام عَلَى الْمُتَصَدِّقِينَ ، أَنَا حَرَام عَلَى الصَّائِمِينَ . وَ عَلَى الْبَابِ السَّابِع مَكْتُوبٌ ثَلاثُ كَلِماتِ : حَاسِبُوا أَنفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا ، وَ بُخُوا أَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُوَبَّحُوا ، أَدْعُوا اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ

قبل أَن تَرِدُوا عَلَيْهِ وَلَا تَقْدِرُوا عَلَى ذلك .

میفرماید : از پس اینجمله نگران ابواب نیران شدم ، بر در نخست سه کلمه مکتوب بود : هر کس با خدای آفریدگار امیدوار باشد ، خوش بخت و سعید است و هر کس از خداوند مجید بترسد ایمن است ، و هر کس در میدان غرور و پهنه فریب اندر آید ، در معرض هلاک ودمار دچار باشد ، و بر در دوم سه کلمه مکتوب بود : هر کس خواهد در سرای جاویدان عریان نماند، ببایست در این سرای ایرمان (1) بدنهای عریان را بپوشاند ، و از زحمت برهنگی آسوده گرداند ، و هر کس خواهد

ص: 147


1- ایرمان بر وزن میهمان بمعنی حسرت و آرزو و آرمان و بمعنی ندامت و پشیمانی هم هست .

آن روز که تشنگیش عظیم است ، برنج عطش دچار نگردد ، باید در اینجهان تشنه

کامان را سیراب گرداند (1) .

و بر در چهارم سه کلمه مکتوب بود ، خوار و ذلیل فرماید خدایتعالی کسی را که اسلام را خوار بخواهد، ذلیل گرداند خدای آنکس را که اهل بیت پیغمبر را ذلیل گرداند ، لعنت کند خدای آنکس را که ستمکاران را برستم راندن بر آفریدگان خدای اعانت نماید و بر در پنجم نوشته بودند این سه کلمه را بمتابعت هوا و نفس ناپروا مباش چه هوای نفس و متابعت خواهش نفس ایمانرا دور بگرداند و در آنچه ترا مقصود و سودی نیست بسیار سخن مران و چانه رنجه مدار تا از رحمت خدای مأیوس و بی نصیب بمانی و یار ستمكاران ومعين ظالمان مباش و بر در ششم دوزخ مکتوب بود که من بر شب زنده داران و صدقه سپاران و روزه داران حرام هستم و بر در هفتم مکتوب بود حساب خویشتن را باز کشید از آن پیش که حساب شما را باز کشند ، و خویشتن را بر اعمال ناستوده نکوهش کنید ، از آن پیش که توبیخ و نکوهش بینید ، و خدایرا بر آمرزش گناهان بخوانید از آن

که در پیشگاه حساب و عقاب در آئید و زمان دعاء نیابید .

از جابر بن عبدالله انصاری مروي است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

مكتوب على باب الجنه « « لا اله الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ عَلِىِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ اخورسول اللَّهِ قَبْلَ انَّ تَخْلُقُ السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ بالفي عَامٍ » » یعنی دو هزار سال از آن پیش که

آسمانها و زمین آفریده شود .

نوشته بر در جنت بخط سبز جلی *** قسیم جنت و دوزخ محمد است و علی

در خبر است که کافور چشمه ایست در مینو (2) سفید و خوش بو وچون با کافور ماننده است کافورش خوانند و بهر کجا که خواهند در منازل ومقصور خود آنچشمه و چشمه سلسبیل شرابی است که بازنجبیل بهشت آمیخته است و شراب

ص: 148


1- قسمتی از ترجمه ساقط شده بدین صورت : و هر کس خواهد گرسنه نماند باید شکمهای گرسنه را در دنیا سیر نماید. و بر در سوم سه کلمه مکتوب بود: خدا دروغگویان و بخل کنندگان و ستمگران را از رحمت خود طرد و لعنت کرده است
2- مینو از نامهای بهشت است

طهور چون بیاشامند از اعضاء و عروق ترشح نماید و بویش از بوى مشک اذفر بهتر

باشد و دیگر باره اشتهارا جنبش دهد .

از امام جعفر صادق علیه السلام مروی است چون مومن شراب طهور بیاشامد از هر چه جز اوست رغبت برگیرد و یکباره بحضرت احدیت توجه جوید و این منتهی درجات صدیقان است و محققان شراب شهودش نامند که مرآت دل نوشنده را بلوامع انوار روشن و پذیرای عکوس انوار ایزدی گرداند و حال و روزگار غبار آلودش را چنان صافی گرداند که جز بخدای بخانه نپردازد

در خبر است که رسول خدا فرمود : هیچ میدانید کوثر چیست ؟ عرض کردند خدای ورسول داناترند، فرمود جوئی است در بهشت که خدای مرا بآن وعده فرمود ، و در آن خیر کثیر است ، و آنجوی از شیر سفیدتر و ازمشک خوشبوى تر ، واز عسل شیرین تر و از برف سردتر و از مسکه نرمتر و در کنار آن بشمار کواکب آسمان اقداح صاف و مطبوع از مروارید و یاقوت رخشان نهاده ، ومنبعش از اصل درخت سدره المنتهی است ، طولش از مشرق تا مغرب ، هر که از آن آب بنوشد هرگز عطش نیابد ، و برضوان یزدان برخوردار گردد، و هر کس وضو بسازد هرگز اشعث و اغبر نشود ، وامت من در آن ازدحام گیرند و جمعی را چون چهار پایان عطشان از آنجا برانند ، و این جماعت در امت چون اشتران گرگین در میان اشتران با شوکت نیکومنظر باشند .

چون ایشان را بینم گویم: اصحابی اصحابی اینها صحابه من هستند خطاب رسد : تو ندانی اینان از پس تو چه کارها و چه بدعتها نمایان کردند، و باتفاق شیعیان ساقی این نهر علی بن ابیطالب و یازده فرزند اوست، چنانکه علی بن الحسین در این شعر که ازین پیش مذکور گشت ، و نحن على الحوض زواده اشارت فرموده و بهشت را انهار بسیار است، چهار نهر از پرهیزکاران ، و جویهائی است از شیر که گز طعمش دیگرگون نشود ، و جویها است از شراب که لذیذ و خوشگوار و

طرب انگیز است ، و نهرهاست از شهدصاف شده که من حيث الخلقه صاف است .

ص: 149

و دو چشمه دیگر مخصوص باهل خشیت است که « عینان تجریان » باشند : منبع این دو چشمه آب زلال و شراب گوارا کوهی است که از مشک ادفر است ، و دو چشمه از اصحاب یمین است که « عینان نَضَّاخَتانِ » باشد یعنی دو چشمهٔ جوشنده ، وشراب رحیق از ابرار است که شراب خالص پیغش و خوشبوی است ، و تا توهم نشود که دست کسی بآن رسیده ، ظرفش را با گل مشک مهر کرده باشند ، و اگر مردی از مردم اینجهان انگشت خویش را در آن بیالاید هیچ جانداری در آن انگشت بمشامش برسد و جمله جهان بآن معطر

جهان نباشد جز آنکه بوی گردد ، و آمیختگی رحیق از تسنیم است است .

درد و چشمه تسنیم مخصوص بمقربان باشد ، وتسنیم نام آبیست که از زیر عرش ببهشت فرود میآید، و اشرف اشربه بهشت و از اشیاء مخفیه ایست که خدای برای هل بهشت پوشیده داشته ، و چون مقربان آستان یزدان محبت حق را با دوستی دیگران نیامیخته و جز بحق بدیگری دل نباخته اند ، شراب ایشان صرف و خالص است ، و دو چشمه از آن اهل بيت صلواة الله عليهم است و آن کافور و زنجبیل است که سلسبیلش خوانند و شراب طهور نیز از ایشان است

در خبر است که سهل بن عبدالله سوره مبارکه دهر را در نماز میخواند ، چون بآیه شریفه « شَراباً طَهُوراً » میرسید چون کسی که چیزی بمزد، صدا از دهانش ، گفتند ، ای شیخ قرآن میخواندی یا شراب آشامیدی ؟ گفت ازکاس سقيهم ربهم شراباً طهوراً ، شراب میخوردم ، اگر از قرآن لذت شراب نیافتمی

مروی است چون رسول خدای در توصیف بهشت بآيه « وسقيهم رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً » رسید ، مردی حبشی که حضور داشت عرض کرد : آنچه چشم تو در بهشت بیند چشم من بخواهد دید؟ فرمود: آری پس نعره زد و بمرد ، عبدالله عمر گوید سوگند با خدای نگران شدم رسول خدای بادست مبارک آب بروی ریخت و در قبرش نهاد ، وبسعادت دارین فایز گشت ، در خبر است که در بهشت جوی آب و شیر وخمر

ص: 150

و انگبین در کنار هم روان و هيچيک با هيچيک ممزوج نباشد .

سائلی از معصوم پرسید اینحال چگونه است؟ فرمود مگر نه آن است که

زرده تخم مرغ و سفیده که هر يك را كیفیتی است خدای از هم جدا گردانیده است .

در خبر است که درختهای بهشتی را از بن شاخ تاسر شاخ میوهای چسبیده ، هر میوه باندازه سبوئی ، و چون یکی چیده شود فوراً دیگری در جایش پدید آید ، و خوشه های انگورش دوازده گز باشد ، و آنان را که از بیم موقف حساب ، ترك معاصی کنند دو بهشت است ، بجمله مملو از اشجار پرشاخ و میوه ، و دو چشمه جاری و دو صنف میوه متشکل ،بیکدیگر چون تشاکل نروماده و آن دو صنف یکی معروف است که در دارد نیا دیده باشند ، و یکی غریب که ندیده و نشنیده باشند ، و بر فراشها که بطانه اش از دیبا است، چون پادشاهان تکیه کرده و میوه آن دو بوستان چنان بزمین بهشت نزديك باشد که ایستاده و نشسته و فروخوابیده دستش

بان باز رسد .

باسانید صحیحه مروی است که طوبی درختی باشد در بهشت که ریشه آن در منزل رسول خدای صلی الله علیه و آله است و هیچ قصری و غرفه از شاخ آن بی بهره نیست و هیچ شکوفه و میوه نباشد جز آنکه در آن درخت است و چشمه کافور و سلسبیل از

زیرش منفجر است .

و بروایتی در لغت حبشه طوبی نام بهشت است حضرت رسول میفرماید: طوبی درختی است در بهشت سایه اش صدسال راه است جامه های اهل بهشت از شکوفه آن

است ، و هر برگش گروهی را بسایه در آورد الى آخر الخبر علي تصلي و بروایت ثعلبی در تفسیر خود طوبی در سرای امیر المومنین باشد، و در سرای هر مومنی شاخی از آن میباشد و سدره المنتهی درختی است برفراز آسمان هفتم و اصل آن در اصل عرش و شاخ و برگش برسر جمله عالمیان و علم ملائکه و سایر آفریدگان بآن منتهی میشود و از آن در نمیگذرد و اعمال ایشان نیز از آنجای

تجاوز نجوید و ماورایش را جز خدای نداند

ص: 151

و بروایتی سدره المنتهی درخت سدر است که شجره نیق نیز گویند و در آسمان هفتم دریمین عرش واقع است و میوه آن بمثابۀ قله کوه و برگش چون گوش فیل و جمله جویهای جنان از زیرش جوشان و عظمتش بآ نچند که سوار تندرو هفتاد سال قطع مسافتش نتواند و بروایتی اگر هزار سال سوار سریع السیر در سایه آن بتازد

بپایان نبرد و انتهای آن باعتبار آن است که منتهای جنت است یا منتهای ارواح شهداء یا باعتبار آنکه هیچکس از آفریدگان را نیروی آن نتواند بود که از آن در گذرد و علم ملائکه و جز ایشان بآن پایان گیرد

و در ذیل خبری از آنحضرت مرویست كه يك برگش جمله جهان را بسایه سپارد و در هر برگش صد هزار فرشته به تسبیح خدای مشغول است و آندرخت محفوف بنور خدای و بواسطه آن فروز مبارک چندان با حسن و نضارت و طراوت است که جمله و صافان عالم از توصیفش بیچاره اند، الی آخر الخبر.

در تفاسیر مسطور است که بهشت را هفت بوستان است جنت فردوس و جنت عدن و جنت معين ودار الخلد وجنة الماوى ودار السلام وعليون و هريک را مراتب و درجات متفاوته است بر حسب تفاوت اعمال وعمال .

اما فردوس بوستانهائی است مشتمل بر اشجار که بیشترش درخت باشد و فردوس در اصل لغت بوستانی است که جامع نخل و کرم باشد و خدایتعالی فردوس را بدست قدرت خود بیافرید و مروی است که فردوس از تمامت درجات جنان ارفع است از رسول خدای مروی است بهشت صد درجه است و ما بین هر دو درجه از آسمان تازمین بلندتر است بلندترین آنجمله فردوس است و جویهای جنان از آنجا و عرش رحمان بالای آن و جنات فردوس چهار است دو بوستان از سیم و هر چه در آن است از آلات و ادوات همه از است و دو از زر و هر چه در آن است از ذهب است و مقام امر کنندگان بمعروف و ناهیان از منکر است ، و هر کس را جای در آنست بوستانی مایل نشود ، چه از جمله بوستانها اشرف وارفع است واما عدن بوستانهائی است که با اقامت و خلود است ، و مروی است که اسم

ص: 152

شهریست در بهشت که چشمه تسنیم در آن است ، رسول خداى فرمود : جنات عدن سرائی است که هیچ دیده ندیده و در خاطر هیچ بشری نگذشته ، و جز سه گروه در آن توطن نجویند، پیغمبران، وصديقان ، وشهيدان ، وخدای باوی خطاب کند خوشا بحال آنکس که در تو آید و ساکن شود

و فرمود در بهشت کوشکی است از لؤلؤ ، و در آن هفتاد سرای است از یاقوت سرخ، و در هر سرائی هفتاد خانه از زمرد سبز ، و در هر خانه هفتاد سرير ، وبر هر سريري هفتاد بستر از الوان متنوعه و بر هر بستری جفتی از حور العین و در هر خانه هفتاد خوان طعام ، و بر هر خوانی هفتاد گونه طعام است ، خدایتعالی بندۂ مؤمن را چندان قوت شهوت بهیمیه دهد كه بيك بامداد از تمامت طعامها و حورالعین کامیاب شود ، و آن كوشک باين صفت در جنات عدن است .

و اما جنات نعیم یعنی آن بوستانهای پر ناز و نعم و بیرنج و تعب و محفوف باشجار و اثمار وانهار و آراسته بانواع نعمت و کرامت است ، و از شوائب نقصان و فنا و زوال و مشقت مصون و محفوظ و مسکن مقربین است .

واما دار الخلد وجنه الخلد سرای جاوید است ، و بساتین جاویدی که از جنات دنیا تمیز دارد ، و ناز و نعم آن جاوید و مخلد است. و حالت تغییر وفناوزوال نیابد . واما جنات الماوى يعنى بوستانهائیکه ماوای حقیقی است چه دنیا منزلی است که بناچار از آنجا کوس کوچ بیاید کوفت و بار ارتحال بباید بست برخلاف عقبی که دار خلود و سرای جاوید و فرودگاه همیشگی است منقول است که جنت الماوی بوستانی است از جنان که در یمین عرش است و تسمیه آن بماوی برای آنست که ارواح شهدا و صلحا جای در آن گیرند و در روز قیامت مخصوص بمومنان خالص العقيده و مخلص العمل عطا کنند و پس از دخول باین بهشت بآن نعم کلیه که بکنه آن نتوان رسید نایل گردند و جنت الماوى نزديک سدره المنتهى است و آن جنه الخلد است که در آسمان هفتم و بروایتی در آسمان ششم و ماوای حضرت آدم است .

واما دار السلام سرائی است که از آفات سالم و از مکاره و بیم انقطاع خالص

ص: 153

یا سرائی است که تحیت ایشان در آن سلام باشد یاسلام نام حق سبحانه وتعالى، و اضافه دار برای تعظیم آن است و بهر تقدیر مراد از آن جنت است واما عليون منقول از لفظ علی با تشدید است که فعیل مأخوذ از علو چون سجین از سجن است و این تسمیه یا بسبب ارتفاع صاحب آن است به اعلی درجات جنان یا بعلت اینکه مرفوع است در آسمان هفتم در زیر قائمه عرش که مسکن کر و بیان است بواسطه تعظیم و تکریم آن و گفته اند علیون سدره المنتهی است و مرویست که عليين لوحی است از زبرجد سبز که در زیر عرش آویخته و اعمال ابرار در آن مکتوب است و گویند در آسمان هفتم و محل ارواح مؤمنان است عبدالله عمر گوید اهل علیین از چند سال راه براهل بهشت نگران شوند و چون تنی از ایشان از فراز كوشک خود در بهشت نگرد فروغ چهره اش جمله بهشت را روشن و نورانی گرداند واهل بهشت بدانند که آن نور از علیین است

از حضرت رسول صلی الله علیه و آله مرویست که چون ملائکه حفظه عمل بنده را برگیرند

و با استقلال تمام بآسمان برند و در آنجا که یزدان خواهد باز رسانند بایشان وحی رسد که شما نگاهبانان اعمال بنده من بودید و من نگاهبان آنچه در دل اوو او عمل خود را با خلاص کرد و با غرضی از اغراض در نیامیخته او را در علیین جای دهید که من او را بیامرزیدم و چون نامۀ عمل بندۀ دیگر برگیرند و تزکیه آن نموده بعالم بالا برند خطاب رسد که شما نگاهبان اعمال او، من نگاهبان سر" دل او دل او بودم همانا عمل خویش را با خلاص نیاورده و با ریا وسمعه و جز آن آمیزش داده آنرا بسجین برید را

ما از مردی اعرابی در حضرت رسول خدای عرض کرد که خدایتعالی در قرآن از درختی موذی یاد کرده یعنی سدر و من ندانم که چرا در بهشت درختی باشد که صاحبش را آزار رساند فرمود: آندرخت کدام است : عرض کرد درخت سدر است که پرخار و پر آزار است فرمود: همانا خدایتعالی میفرماید : « فیسدر مَخْضُودٍ » یعنی درختی که خارش را تراشیده و قطع کرده اند و خدای خارش را میبرد و بجای

ص: 154

هر خاری میوه مقرر میدارد و از هر میوه هفتاد و دو نوع طعام اتفاق میشود که هیچ رنگی بالون دیگر همانند نباشد در خبر است که ملک روم برسول خدا نامه کرد که تو ما را با بهشتی میخوانی که عرضش چون عرض جمله آسمانها و زمینها است پس دوزخ کجاست ؟ فرمود :

« سُبْحانَ اللَّهِ اذا جَاءَ النَّهَارِ فاین اللیل » چون روز فرا رسد شب کجاست ؟

مروی است که بهشت بالای هفت آسمان و دوزخ زیر زمین هفتم است .

از جابر مروی است که رسول خدای صلى الله عليه وآله فرمود : آیا حدیث نکنم شمارا

از غرفه های بهشت ؟ عرض کردم پدرم و مادرم فدایت حدیث فرمای، فرمود: در بهشت غرفه ها باشد از اصناف جوهر و بجملگی دیده میشود ، ظاهرش از باطنش و باطنش از ظاهرش ، و در این غرفه ها از نعمتها و لذتها وسرور چیزها است که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه در قلب بشری خطور کرده است، جابر عرض کرد یارسول الله این غرفه ها از کیست؟ فرمود برای آنکس که افشای سلام و اطعام طعام کند ، وصيام را بدوام آورد ، و گاهی که بشب اندر مردمان در حالت نیام باشند بنماز قیام نماید. عرض کردیم : یارسول الله کیست که اینجمله را طاقت بیاورد ؟ فرمود : امت من طاقت دارند ، وزود است که شمارا از ینحال خبر گویم ، هر کس برادر مومن

خود را بنگرد و بروی سلام فرستد یاسلام او را پاسخ گوید، همانا افشای سلام کرده وهر کس اهل و عیالش را از طعام سیر بخوراند ، اطعام طعام نموده ، و هر کس ماه رمضان و از هر ماه سه روز را بروزه باشد صیام را بر دوام آورده و هر کس عشاء آخر و نماز بامداد را در جماعت بپای سپارد، شب را بنماز بپای برده و مردم در خواب بوده اند یعنی یهود و نصاری و مجوس .

از رسول خدای صلی الله علیه و آله مرویست که خدایتعالی در روز قیامت بارضوان فرمان کند : تا بهشت را مانند عروس بیاراید، آنگاه فرماید : کجا باشند آنانکه در راه من جهاد کردند و رنجانیده شدند و از اوطان خویش بعید ماندند و شهید شدند ؟ حاضر کنید ایشان را و مانند عروس که بر داماد جلوه دهند، بهشت را برای ایشان

ص: 155

بجلوه آورند، و ایشان را با جلال و حشمت تمام برناقه های بهشت سوار کرده بجنت در آورند ، چون قدم در بهشت نهند فرشتگان گویند : « سَلامُ علیکم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ » .

در جامع الاخبار مسطور است که امیر المومنین علیه السلام فرمود که اهل بهشت بمنازل شیعیان ما در نظاره شوند چنانکه انسان نگران کواکب آسمان گردد یعنی منازل شیعیان ما از اماکن اهل جنان بایندرجه ارتفاع دارد، هر کس ما را دوست دارد باما خواهد بود، و هر کس در خدمت ما با دست خود قتال دهد در درجۀ ما خواهد بود ، الى آخر الحديث

از رسول خدای مرویست که در بهشت مرغها باشد که هر يك را هفتاد هزار پر است، چون صحنی (1) را نزد بنده مومن گذارند ، یکی از آن مرغان بر آن صحن فروافتد و پرها افشان کند ، و از هر پرش لونی طعام بیرون آید از برف سفیدتر و از مسکه نرمتر و از انگبین شیرین تر ، و همه در لطافت و لذت و بوی خوش مثابه یکدیگر باشند ، و ایشان یعنی مؤمنان بر غرفه های بلند تکیه کرده بارفاه حال و

فراغ بال بخوردن این نوع اطعمه و فواکه برخوردار باشند ، و ایشان را در آن بهشتها جفتها باشند از حوری و انس که از تمامت عیوب که زنهای دنیار است من حيث .

المجموع پاک و پاکیزه ،باشند و جملگی در نهایت و کمال صفا و جمال هستند ر هم از آنحضرت مرویست که اگر زنی از زنان بهشت یکبار بدنیا نگرد زمین

سر بسر از بوی مشگ آکنده و نور آفتاب و ماه را رباینده گردد و در حدیث معراج است که فرمود بوادی رسیدم بسی خوش و آواز خوش شنیدم با جبرئیل گفتم این بوی و آواز چیست ؟ گفت بوی بهشت وصوت خازنان بهشت است که همی عرض کنند بار خدایا آنچه بما وعده فرمودی بازرسان ، همانا شرف وعزت ما تمام گشت ، سندس واستبرق وحرير ولولو وزر وسیم بسیار گردید ، اکواب و اباريق و آب و انگبین و شیر بکمال پیوست.

خدایتعالی جواب میدهدای بهشت خاص از بهر توست هر مومن ومومنه که به یگانگی من و نبوت محمد که پیغمبر من است.

ص: 156


1- صحن بمعنى قدح بسیار بزرگ است .

کند و بگرود و کردار شایسته نماید ، هر که از من بیم کند او را ایمن گردانم و هر چه از من بخواهد بدو بازدهم ، هر که بر من توکل کند او را کفایت فرمایم

چه منم خداوندیکه بغیر از من خدائی نیست ، و هرگز وعده خلاف نکنم ، بهشت عرض میکند راضی شدم .

يحيى بن كثير در تفسیر آیه شريفة « فِي رَوْضَةٍ يُحْبَرُونَ » یعنی در بوستان

کثیر جنان آثار شادی و سرور از صورتشان نمایان است ، می گويد بمعني سماع است در بهشت ، ابوامامه باهلی میگوید: رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود هیچ بنده نیست که درون بهشت شود جز آنکه در فراز سرو پای او دو تن از حور العین هستند ، و برای او تغنی نمایند به نیکوتر آوازی که جن و انس شنیده اند، لکن این صوت نه بطریق لهذا الفاع منا

مزمار شیطان است ، بلكه بتمجيد وتقديس خداوند سبحان است سنال در تفاسیر مسطور است که در بهشت زنها بسن شانزده سالگی و مردها بسن سی وسه سالگی خواهند بود ، وزنها بجمله دختران نارپستان ، وبسن وشكل وخلقت وقامت وصورت وحسن وصفا همه مساوی ، و با ازواج خود یکسان باشند و کاسه های پی در پی و جامهای شراب مرایشان راست ، و شرب خمر بهشت لغو و بیهوده و دروغ نیاورد .

و این عطیات بجمله متقین راست

روی است که مراد از متقین که در سوره مبارکه عم يتسائلون مذكور است

علی بن ابیطالب علیه السلام است که مهتر هر متقی و بهتر هر رستگاری است ، در خبر است که اهل بهشت که در بهشت اندر میشوند بجمله اجر دو مرد (1) وسفید اندام وجعدموى و چشمهای بسرمه آراسته درسی وسه ساله سن ، بر طول حضرت آدم علیه السلام که شصت گز بالا و هفت گز پهنا داشت ، و خدای ایشانرا برصورتی نیکوو زیباتر آفریده باشد به حيثيتي که یکدیگر را نتوانند شناخت

راقم حروف گوید : در خبر دیگر دیده ام که طول قامت حضرت آدم علیه السلام سی گز بوده است ، که شصت ذراع باشد ، و گویا صحیح همین است چه با هفت گز

ص: 157


1- اجرد یعنی بیمو ، وامرد یعنی بی ریش .

پهنا بحسب تناسب اجزا انسب است .

در حدیث وارد است که چون خواهند صبیه را در بهشت در آورند بدین سن رسانند و بشوی دهند ، و عجوزه را نیز باین سن بازگردانند ، و اگر در دنیا اور اشوی نبوده با پاره از اهل بهشت گذارند ، و اگر شوهر داشته باشد لکن شوهرش از اهل بهشت نباشد، مانند آسیه زوجه فرعون او را بیکی از بهشتیان دهند ، و اگر زوج او بهشتی بود بدو ارزانی دارند ، و اگر زیاده از يک شوی داشته و شوهرانش بهشتی باشند او را با زوج و اپسین گذارند ، و هرگاه شوهران نزد ایشان آیند ، ایشان را بکر و دوشیزه یا بند . در خبر است که زنان اهل دنیا اندر بهشت ، در چهره دلاویز و دیدار بهجت انگیز ، و لطافت اعضا و اجزا وصفای سیما و عدم طمت و کمال درخش و نور مانند حور باشند ، و در جنت نامزد ازواج خویش گردند ، و ایشان در حسن خلق وخلق

از حوریان بهشت برتر باشند

در خبر است که ابو بصیر در حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بعرض رسانید فدای تو شوم مرا خبر گوی از آن مؤمنی که دردار دنیا زوجه مومنه داشته باشد آیا اندر بهشت میان ایشان تزویج باشد یا نباشد؟ فرمود: ای ابوحمد خدای عادل حکیم است ، اگر مرد اززن افضل باشد او را در تزوج اختیار دهد ، پس اگر آنزن را اختیار کند از جمله زوجات وی باشد ، و همچنین اگر زن بر مرد افزونی داشته باشد

او را در تزویج مختار سازند و مخیر گردانند اگر شوی خود را اختیار کند وی

زوج او باشد آنگاه فرمود مگوئید بهشت یکیست زیرا که خدایتعالی میفرماید « وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ » يعني نزديک آن دو بوستان دو بوستان دیگر است ، و میگوئید که جنت یکدرجه و یکمرتبه است، زیرا که خدای میفرماید : « دَرَجاتٍ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ » وتفاضل مراتب بقدر مراتب اعمال است ، عرض کردند یا بن رسول الله گاهی که درجات بهشت بعضی بر بعضی ارفع است ، اگر مومنان ملاقات همدیگر را طلبند

ص: 158

چگونه باشد؟ فرمود : آنکس که مرتبه اش ارفع باشد میتواند بمنزل آنکس که فرود تر است هبوط نماید ، لکن آن کس که مرتبه اش فرود تراست اورا نرسد که. بمرتبه رفیعتر صعود گیرد، زیرا که در خور آن رتبت نیست ، لكن هر وقت بدیدار یکدیگر مشتاق گردند، در مواضع نیکو ملاقات جویند ابن عمر روایت کرده است که پست ترین مردم بهشت در مقام و منزلت کسی

است که هزار تن خادم در حضرتش شتابان و هر يك بخدمتی بیرون از خدمت آندیگر

اشتغال دارند .

و نیز رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود که مردی از اهل بهشت پانصد حوراء و چهار هزار تن باکره و هشتهزار نفر از بیوهگان را تزویج نماید و با هريک بمقدارى که در دنیا عمر کرده معانقه نماید رسول خدای صلی اللله علیه و آله فرمود چون اهل بهشت در بهشت مستقر گردند ، دوستان بدیدار دوستان ، و اخوان بملاقات اخوان آرزومند شوند ، پس سریر او را بسریر آن يک مسیر افتد و بدیدار همدیگر شاد خوار ، و از صحبت همدیگر برخوردار گردند ، و از آنچه در میانه ایشان در دار دنیا بر گذشته

گشته .

حدیث رانند ، و گویدای برادر من بیاد داری فلان روز را در فلان مجلس اکنون خدای ما را بخواند و در عرصه غفران و پهنۀ ناز و نعمت در آورد ام خالیه و نیز در خبر است که چون اهل بهشت بر تختهای زرین در برابر یکدیگر بنشینند ، بعضی با بعضی روی آورند و از اعمال و افعال خود که موجب این سعادت پرسش گیرند و گویند ما ازین پیش در دار دنیا در میان اهل خویش از عذاب و عقاب نیران ترسندگان بودیم ، و بطاعت یزدان روز میسپردیم و از عصیان گریزان بودیم، و خدای بلطف و رحمت خود بر ما منت نهاد و توفیق عبادت و پرهیز از معصیت داد ، و از عذاب آتش سوزان نگاهبان گشت و هم در خبر است که این بهشتیان در فر از تختهای خود نشسته حوریان در برابر

ایشان برجای ایستاده، با کاسه های شراب برایشان طواف دهند و ایشان بیاشامند و با یکدیگر داستان کنند و از آنچه در این جهان برایشان بر گذشت بایکدیگر حدیث

ص: 159

رانند، پس برخی با بعضی روی آورده و از آن اکرام و انعامی که خدای باو عنایت فرموده خبر گوید پس یکی از ایشان با دیگر یاران گوید همانا در آن هنگام که در دار دنیاروز مینهادم همنشینی داشتم که منکر انگیزش بود و با من می گفت آیا تو بحشرونشر تصدیق کنی ؟ آیاچون ما بميريم وخاك شويم و استخوان ما بپوسد مبعوث شویم و بکردار عمل خویش پاداش یا بیم آیا هیچ اطلاع دارید و از حال اهل دوزخ خبردار باشید ، و ایشانرا مینگرید تا بدانیم که آن رفیق ما که منکر این مراتب بود اکنون در کدام درک و بچه عذاب گرفتار است ؟ بهشتیان گویند او را تو نيك تر میشناسی بدوزخ بنگر تاحالش بازدانی .

گویند قائل این قول خدایتعالی است یا یکی از فرشتگان که بهشتیان را گوید آیا میخواهید حال آن رفیق را بازدانید؟ آنگاه روزنه از بهشت بدوزخ بر گشاید و با مومن گوید بنگر ، و چون نگران شود آن رفیق و قرین خویشرا در میان دوزخ بازبیند ، باوی گوید سوگند با خدای نزديک بود كه بسبب اغوا و اضلال خود مرا هلاک نمائی ، و بچاه عقوبت وضلالت در افکنی و اگر نه رحمت و عنایت و حفظ و صیانت خدای مرا نگاهبان گردیدی ، من نیز در این عقاب وعذاب با تو وامثال تو

حضور یافتمی .

ته و آنوقت برسبیل توبیخ و تقریع باوی گوید آیا ما نیستیم مردگان ، یعنی در دنیا نمی گفتی ما نمیریم مگر بهمان مرگ که در دنیا بود ، و مبعوث نمیشویم و معذب نمیگردیم ، اکنون دیدی هر چه گفتی و اعتقاد کردی برخلاف آن بود و خداوند ما را زنده کرد و ترا بدر که عذاب و مرا بدرجه ثواب رسانید ، همانا این نعمت وخلود در جنان و ایمنی از عذاب نیران فوزی عظیم و رستگاری بزرگ است و برای دریافت چنین ثواب و فوز و فلاح بباید عمل کنندگان عمل کنند در دار نادرا

علاء بن سیا به گوید در حضرت ابی عبد الله عرض کردم یا بن رسول الله

ص: 160

مردمان در سخن ما بشگفتی روند که قومی از دوزخ بیرون و به بهشت اندر شوند و در آنجا اولياء الله باشند ، فرمود ای علاء خدای سبحانه فرمود 161 « وَ مَنْ دونهماجنتان » گند با خدای ایشان اولیاء الله نباشند عرض کردم کافر هستند فرمود اگر کافر بودند بهشت نمیرفتند عرض کردم مومن باشند؟ فرمود اگر مومن بودند سوگند با خدای بدوزخ نمیرفتند، لکن میانه حال باشند ، یعنی از برگزیدگان اهل ایمان نباشند .

در جامع الاخبار از زید بن علی علیه السلام مرویست که در بهشت درختی است که

از طرف اعلایش زیورها وحلل بیرون آید و از طرف اسفلش خيول ابلق همه با و بال و بازین و لجام از در و یاقوت نه هر گزسرگین افکنند نه گمیز برانند و اولیای خدای بر آنها بر نشینند و بهر کجا خواهند پرواز گیرند، میفرماید أهل دوزخ گویند هیچ تواند بود فرود آیند و برای علم و بصیرت بایستند ، پس آنکس که از همه برتر است با ایشان گوید از خدای عز وجل سئوال كنيد أهل نار عرض کنند بار خدایا بچه سبب این بندگان خود را دارای این درجه و مقام فرمودی؟ خدای می فرماید این جماعت در دارد نیا روز بروزه میگذاشتند و شماها افطار می کردید و اموال خویش را اتفاق مینمودند و شماها بخل میورزیدید و در راه خدای جهاد میکردند و شما کناره میکردید ، و شب بعبادت و نماز بپای میبردند و شما بخواب راحت

بودید .

مروی است که در بهشت هیچ مومنی نیست جز آنکه او را هفتاد و دو زن از حورالعین است ، وحور را از آنروی حور گویند که « يَحَارُ فِيهَا الطَّرَفِ » حيران و خیره ماند دروی چشمها ، و هرگز اندر بهشت از هیچ روی سخن لغو و بیهوده و بانگ و فریاد ناستوده شنیده نشود ، و هرگز لب بدشنام و دروغ نگشایند ، بلکه

پیوسته بر همه درود و سلام ،فرستند و در زیر درختهای کنار (1) بی خار و درخت موز یا ام غیلان که شکوفه های بس خوشبودارد ، و از نشیب درخت تا فراز میوه ها و از ساق نمایان نیست بسایه باشند ، در چنان سایه که

شکوفه ها بهم پیوسته ، و هیچ هرگز زایل نشود، و آبها که از بهشت عدن به بوستانهای دیگر ریزان شود .

ص: 161


1- یعنی سدر .

میوه های بسیار که هرگز فنا و انقطاع نپذیرد ، و هیچکس از تناولش ممنوع نباشد و فرشهای مرفوع ، و دختران دوشیزه همه دوست و عاشق شوی خویش ، همه با ناز وغنج ودلال بسن جواني.

ابوسعید خدری از رسول خدای صلی الله علیه و آله درین کلام خدای « كَأَنَّهُنَّ الْياقُوتُ وَ الْمَرْجانُ » روایت کرده است که فرمود: در خیمه حوریها نظر بصورت آنها مینمایند گاهیکه از آینه باصفاتر است ، و پست تر اولوئی که بروی باشد ما بين مشرق و مغرب را روشن میگرداند، و او را هفتاد جامة برتن است، و از کمال لطافت مخ ومغز و قلم ساقش ازین هفتاد جامه دیده شود

و بروایتی فرمود: در قصور و منازل بهشتیان حوران چشم فروخوابانیده ، از نگران شدن بغیر از شوی خود دار است ، و هريك باشوهر خود گویند : بعزت و جلال ایزد متعال هیچ چیز در بهشت از تو زیباتر ندیده ام ، سپاس یزدان را که ترا جفت من و مرا جفت تو گردانید، و این حوریها را دست هیچکس مس نکرده و ازاله بکارت ننموده باشد ، گوئیا این حوریان در سرخی وصفا چون یاقوت رخشان و در سفیدی و روشنائی مانند مرجان باشند ، مروی است که صفای حوران از صفای ياقوت و بیاض در و مرجان بیشتر است ، و از کمال لطافت مغز قلم ساقش از درون هفتاد حله که بر تن او آراسته اند مانند رشته سفیدی ، از ورای یاقوت یا شراب لعل رنگ در آبگینه سفید نمایان است منقول است که حوریان بهشتی دستها در دست یکدیگر در آورند و با آوازی

خوش و نوائی دلکش وصوت جان پرور که هیچکس بآن خوشی و خوبی نشنیده

باشد گویند : مائیم خوش و خوشنودان و خوشرویان و خوشخویان ، هرگز بخشم وستیز نرویم بلکه هماره جام مودت و مسرت را گوارنده و لبریز داریم ، مائیم مقیمانی که هرگز کوس رحیل ننوازیم ، همیشه پاینده ایم و مسرت و طرب را افزاینده آراسته ایم بخصال نيك وجمال دلارا و خوی مطلوب و روی مرغوب ، از بهر ازواج کرام و شویهای بزرگوار اوصاف بهشت و حوریان

ص: 162

چون زنان مومنه این آواز دلنواز حوریانرا بشنوند گویند مائیم نم-از گذارندگان و شما نماز نگذاشتید ، مائیم روزه داران وشما روزه نداشتید ، مائیم صدقه دهندگان و شما صدقه ندادید ، ومائيم وضو گيران و شما وضو نساختید ،رسول خدای صلى الله عليه و آله فرمود : سوگند باخدای زنان مومنه در حسن و جمال وستودگی خصال بر حوران بهشت عنبر سرشت غالب باشند.

منقول است که هر زنی را خیمه ایست که شصت میلش طول است ، رسول خدای صلى الله عليه وآله فرمود : خیمه بهشت که از گوهر رخشان است ، طولش در آسمان

شصت میل است ، و در هر زاویه اش مؤمنی را زنی است که جز آن مومن هیچکس را ندیده باشد ، و بروایتی آن خیمه از یکدر مجوف ويكفرسنگ در یکفر سنگ باشد و نیز فرمود : اگر حوری ازحورالعین آب دهان بدریائی شور در افکند ، از شیرینی آب دهنش بتمامت شیرین گردد مرویست که در بهشت حورایی است که عیناء نام دارد ، چون راه سپارد از يمين و يسارش هفتاد هزار وصیفه گام گذارد ، وهمی گوید : کجایند امر کنندگان به معروف و نهی کنندگان از منکر ؟.

يحيى بن معاذگويد : ترک دنيا شديد وفوت جنت اشد وترک دنيا صداق آخرت است ، امیر المومنين ازرسول خدای صلى الله عليه و آله حدیث فرمود : که در بهشت بازاری است که در آن بازار بجز متاع حسن وجمال مردوزن بهره فروشنده و خریدار نیست هر کس خواهنده صورتی دلاویز ، و چهره دلارا ، ودیداری بهجت انگیز ، و گفتاری روان افزا وموئی مشگ بیز، ورفتاری دلگشا است ، در آن بازار خریدار گردد ، چه مجمع حورالعین در آن بازار است.

و آن حوریها آوایی خوش و نوائی دلکش بر کشند . و با صوتی دلربای و

آوازی جانفزای که هیچ آفریده را چنان صوتی خوش و نوایی دلکش بگوش نرسیده همی بخوانند مائیم که بناز و نعم پروریده ، ورنج درویشی و نقم ندیده بمأكول و مشروب بهشت تن بیاراسته ، و از زحمت جوع نکاسته ایم ، مائیم که با

ص: 163

البسه كرامت و جامه عافیت پوشش یافته ، و اندوه برهنگی نداشته ایم ، مائیم که شربت زندگی جاوید و آب حیات ابد بنوشیده ، و گزند زهر اجل و مرگ ندیده و هرگز نه بینیم ، مائیم که همه گاه شاد و شاد خواره و آفت جان هزاران ماه پاره ایم آثار خشم وسخط بر چهره نیاورده و بر جبین ماه سیما بخشم و ستیز گره نیفکنده ایم مائیم که در محتد شرف و منزل جاوید پاینده ایم ، و هیچوقت کوس کوچ و طبل رحیل نکوفته ایم ،

و بدیگر جای انتقال نیافته خوشاوخنكافر خاوحبذا (1) برحال آنکس که ما از آن او و او از آن ماست، مائیم نیکوان پسندیده و ازواج ماست مردم کریم ، و اکرام ستوده فرخنده : -

مائیم بچهره رشگ خورشید *** بیغاره زن هزار ناهید

آسوده زانده فنائیم *** فارغ ز نهیب ابتلائیم

هستیم به باغ خلد اندر *** برتر ز هزار شمس خاور

نه جوع ونه تشنگی است ما را *** نه رنج و نه بستگی است مارا

نه نیش اجل بما رسیده *** نه شربت مرگ را چشیده

آسیب برهنگی نیابیم *** اندوه گرسنگی نیابیم

ایمن زفنا و از زوالیم *** خواهان ولی ذوالجمالیم

مخصوص جماعت کرامیم *** بیزار از مردم لئاميم

مروی است که چون اهل بهشت بمیوۀ مرزوق گردند ، گویند این میوه ایست

که در دار دنیا مرزوق بودیم ، چه خدایتعالی محض ، چه خدایتعالی محض حکمت بالغه میوۀ جنت را در صورت میوه دنیا همانند فرماید، تا نفس در آغاز امر بدان مایل شود، چه

طبایع بآنچه الفت یافته مایل باشد

ص: 164


1- خنكا باكاف والف کشیده یعنی خوشا چه خنك بمعنى خوش است که بعربی طوبی گویند ، فرخا بفتح فاوتشديد راء مفتوح و در آخر الف کشیده یعنی میمون و خجسته باد ذا آنهم قریب بهمین معنی است و اصل کلمه مرکب است از حب وذا یعنی چه محبوب وحب و دوست داشتنی است .

و نیز مروی است که قصعه طعام را بر بهشتیان بیاورند ، چون تناول نماید قصعهه دیگر چون قصعه نخستین در حضرتش حاضر کنند، وی گوید : همان است

که از پیش تناول کردیم، آنفرشته گوید: بخور همانا رنگ یکیست و طعم مختلف است ، و مروی است که چون چون میوه از درختی باز چینند همانندش آفریده شود بهشت از کمال استعجاب گویند : این همان میوه ایست که مرزوق شدیم استیل مال و مرویست که مزه و لذت تمامت میوهای دنیا در يك ميوه بهشت باشد؛ خداوند قرآن در پاداش مخلصان میفرماید : این جماعت را در بهشت رزق و روزی معلوم الوقت در بامداد و شامگاه باشد ، با خصایصی که از خوشی طعم ، وطيب رایحه وحسن منظر ، ودوام و بقاء و لذت و میوه های گوناگون در آن آفریده که مقصود از آن لذت نفس است ، نه تغذى وحفظ صحت وبدل ما يتحلل ، چه ابدان ایشان از تغیر و تبدل وتحلّل مصون وبروجه ابدیت بدون تطرق تبدل مجبول هستند ؛ و از مدد اغذیه مستغنی باشند در کمال تکریم و آراستگی در بوستانهای جنان پر ناز و نعمت بر فراز تختهای آراسته روی در روی نشسته ، یکسره شاد و شادخوار و از دیدار یکدیگر برخورداری حور العين و غلمان برایشان طواف همی دهند و در کاسه آبگینه و بلور از خمر بهشت که از شیر سفیدتر با کمال صفا و نورانیت و برای آشامندگان در نهایت لذت بدون فساد و آفت و مستى وصداع و خمار ایشان را بیاشامند و زنانیکه چشم خود را جزبر دیدار شوهر نگشایند یا از کمال غنج و دلال و کرشمه و ناز چشم را نگشایند. وسواد و بیاض چشم ایشان بدرجه کمال باشد و مانند بیضه های شتر مرغ که پوشیده و غباری بر آن ننشسته و تغیر دروی راه نکرده و از گرد هوا و حرارت آفتاب دیگر گون نگشته باشند و چون بياض بيضه شتر مرغ باندك صفرتی مشوب و نزد .

عرب بهترین الوان است ازین است که خدای این زنان را بآن تشبیه فرموده .

و اصحاب یمین در بهشت بر فرشهای برافراخته سبز یا بالشهای سبز و بساطهای گرانبها تکیه کنند و زمره سابقین بایمان و اطاعت در بوستانهای ناز و نعیم و احسان

ص: 165

کردگار کریم ، بر فراز تختهای بهشت که از زر و یاقوت و گوهر آراسته و ساخته و بانواع جواهر مكلل و نزديک بيكديگر نهاده ، ومانند حلقه زره بهم پیوسته وطول هر سریری سیصد گز در برابر یکدیگر بر آنها تکیه کرده ، پسران مخلد از شراب جاری ، وخمر صافی چون آب زلال که از زیر عرش جوشیدن گیرد ، بر ایشان طواف دهند ، و نیز میوه های دلخواه ومرغ کباب و گوشت طیور بر حسب میل ایشان گردش دهند ، و هم ایشان را زنهای سفید اندام گش-اده چشم مروارید غلطان که اندر صدف پنهان و از دست فرسود غبار ایمن هستند ، بخدمتگذاری

طواف دهند .

اوزاعی در تفسیر قول خداى « فِي شُغُلٍ فاكِهُونَ » گوید : شغل ایشان در بهشت ازاله بکارت دوشیزگان است .

مردی بحضرت رسول عرض کرد: آیا مردان وزنان بهشت مجامعت ومباشرت مینمایند ؟ فرمود : بهر مردی از ایشان در هر روزی نیروی هفتاد تن از شما افزون - عطا میشود ، و نیز در حدیث صحیح وارد است که خدایتعالی بنده مومن را در بهشت نیروی صد مرد در اکل و وطی کرامت فرماید و درباره فرزند اختلاف است در خبری رسیده که در بهشت آنچند که خواهی مباشرت و مجامعت باشد ، لكن فرزند نباشد ، و ابوسعید خدری از رسول خدای روایت کند ، که اگر مؤمن را در بهشت آرزوی فرزند باشد ، حمل و وضع در .

یکساعت واقع شود، و آیه مبارکه « فِيها ما تَشْتَهِيهِ الانفس » دلیل بر این است و از آنحضرت مرویست : که تنی از اهل کتاب آن حضرت عرض کرد : یا ابا القاسم چنان دعوی کنی که اهل بهشت در بهشت میخورندومیآشامند؟ آنحضرت.. فرمود : بحق آنکس که جان من بدست اوست که مردی از اهل بهشت را نیروی صد مرد باشد ، که با تمام میل ورغبت تمام بكار اكل وشرب و جماع پردازد، و بعد . ازاکل و شرب عرق از وی پدید گردد از مشک خوشبوی تر ، و آنچه خورده و آشامیده بدینگونه تحلیل رود ، یعنی مدفوعی ندارند . وجمله بعرق دفع شود و

ص: 166

اینجماعت با این ناز و نعمت و مقارنت حور العین و جماعت مومنين خدایتعالی محض اتمام نعمت و اکمال فرحت در آن هنگام که در درجات و مقامات خود در بهشت هستند ، و بانواع نعمت برخوردار باشند ، اولاد ایشان را در درجات علیین با ایشان قرین گرداند ، چون چشم پدر و مادر بر ایشان افتد روشن گردد و شاد خوار شوند ، و هم از آنحضرت مروی است که خدای درجه اولاد مومن را رفیع گرداند تا بدرجه پدر برساند ، اگر چند سزاوار آن درجه نباشند ، تا دیده او بدیدار آنها روشن گردد

ابن عباس روایت کند که چون مؤمن بدرجه خویش ارتقاجوید ، عرض :کند بار خدایا پدر و مادر و فرزندان من کجا هستند؟ ندا آید که ایشان را آن عمل نبود بمرتبه تو پاداش یابند ، عرض کند خداوندا چه باشد که بفضل خود ایشان را

بمن رسانی ، پس امر فرماید: تا ایشان را بدو رسانند .

از امير المومنین از رسول خدای مروی است که مؤمنان و فرزندان ایشان در

بهشت باشند .

و نیز روایت است که در روز قیامت اطفال مومنان را پدران ایشان راه نمایند باشد که یکی روز خدیجه کبری سلام الله علیها از رسول خدای

و اگر اینخبر صحیح سئوال کرد یارسول الله حال آن دو فرزند من که در جاهلیت وفات یافتند چیست؟ فرمود : بدوزخ روند ، خدیجه ملال گرفت و عرض کرد : فرزندانیکه مرا از تو بود در چه حال باشند؟ فرمود ، در بهشت روند چه مومنان با اولاد خود در جنان ، و مشرکان با فرزندان خود در نیران هستند ، مقصود باولاد بالغ کفار است خدایتعالی بگناه پدر و مادر فرزندان را مؤاخذه نفرماید ، و بگناه اولاد بر پدر و و ازینجا معلوم میشود که خدای سبحانه اولاد کفتار را نیز

ما در عقوبت نیاورد وکرم قدیم خود جای در بهشت کند ، و نیز در روایت است که ذکور فرزندان مشركان غلمان اهل جنت ، واناث ایشان حور العين ، و اولاد مؤمنان با پدران بهمان هیئت که در دنیا بوده اند باشند ، و این روایت غریب است ، در کلام

ص: 167

مجید فرماید : که اهل بهشت را در آنحال ناز و نعمت و شادی و مسرت خدامی است مخصوص بایشان ، همه بر چهره پسران ساده روی نيك صورت ، که در صباحت رخسار و نضارت دیدار مانند مروارید مکنون باشند یعنی مرواریدی که در صدف پوشیده و در کمال صفا و جلاء وتلولو باشد ، و اصلاً نضارت و طراوتش زوال

نجوید و دست هیچ آفریده بآن نرسیده و غبار هیچ حادثه بروي ننشسته باشد ، از رسول خدای سئوال کردند : چون خادم چنین باشد مخدوم چگونه خواهد بود؟ فرمود فضل مخدوم بر خادم چون برتری ماه شب چهارده بر جمله ستارگان است و کمترین اهل بهشت از حیثیت مقام و مرتبت کسی است که چون خادم خویش را بخواند هزار خادم در جواب اولب به لبيک لبيک برگشاید ، و نیز روایت شده است چنانکه اهل بهشت از غلمان بهره یاب میشوند غلمان نیز در خدمتگذاری ایشان در كمال التذاذ هستند چه بهشت محل راحت است نه سرای کلفت ، تا بآن درجه که در ضمن حدیثی مروی است که اهل بهشت از خدای خواستار شوند که خدای

مان را سجده گذارند ، میفرماید : این سرای رنج و تعب نیست بلكه سراى ملك ونعيم است ، من قلم تکلیف از شما برداشته ام، هر چه خواهید از من باز بخواهید تاهر چه آرزوی شماست کرامت فرمایم ، ایشان آرزوهای خویش را بعرض برسانند ، خدای با فرشتگان فرماید : آنچه در وهم آنچه در وهم واندیشه بند و اندیشه بندگان من نگذشته باشد و در دل ایشان خطور ننموده با ایشان دهید و از جمله چیزهائیکه با ایشان عنایت شود اسبهائی از نور و اشترانی باشد که بر جهاز آنها تختها از یکدانه یاقوت ، و برهر تختی قبه اززر و در هر قبه فرشهای بهشتی گسترده ، و در هر يک دو كنيزک از

حور العين ، و هر کنیزی رادو جامه از جامه های بهشت باشد ، که هیچ رنگی در بهشت نیست که در آن نیست ، و هیچ بویی نباشد که از آن نیاید، و فروغ چهره ایشان از بیرون قبه نمایان ، و آنطور لطیف و نارك باشند که مغز استخوانشان چون مروارید سفید در یاقوت سرخ پدیدار است ، پس مومنان دست بگردن ایشان افکنده گویند . سوگند باخداوند گمان نمیبردیم که خدای مانند شما خلقی آفریده باشد ، آنگاه

ص: 168

با فرشتگان خطاب رسد که ایشان را با کمال اجلال و اکرام بمنازل خودشان

بازرسانند.

منقول است که خدایتعالی چندان حسن و طراوت و نظارت در دیدار ابرار

خلق ،فرماید که هیچ و اصفی وصفش نتواند در تفسیر آیه شریفه آیه شریفه « لَتُسْئَلُنَّ يومذ عَنِ النَّعِيمِ » از حضرت امام زین العابدین مرویست که پدر والا اخترش حضرت سیدالشهدا علیه السلام فرمود :

« قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللیه علیه وَ آلِهِ لَيًّا عَلَى أَوَّلَ مَا يُسْأَلُ عَنْهُ الْعَبْدُ بَعْدَ مَوْتِهِ شَهَادَةَ انَّ لَا اله الَّا اللَّهِ وَأَنْ عَمْداً رَسُولَ اللَّهِ وَ أَنَّكَ وَلِىُّ الْمُؤْمِنِينَ فَمَنْ أَقَرَّ بِذَلِكَ وَ كَانَ يَعْتَقِدُهُ صَارَ الَىَّ النَّعِيمِ »

رسول خدای صلى الله عليه وآله فرمود : یا علی اول چیزی که پس از موت بنده از بنده پرسش میکنند از توحید خدا و نبوت من و ولایت ،تو میباشد پس ر که از روی عقیدت اقرار نه و د بنعیم جاوید که هر گزش زوال نباشد برخوردار گردد. معلوم باد که چون معظم لذات حسيه برثبات ودوام مقصور است، و اگر

مقارن خوف زوال باشد منغص عيش وغير صافی از شوائب غم وطيش است : لهذا خداى لايزال مومنان را بخلود در جنان جاویدان که نهایت تنعم وسرور بآنست بشارت داده و میفرماید : در بوستانهای بهشت که بانواع نعم جسیمه آراسته است مخلّد و جاوید باشند، و هرگز از ایشان زوال نجوید ، چنانکه عذاب اهل دوزخ را انقطاع نباشد ، وخلد وخلود بمعنی ثبات مدید است، خواه دائم باشد یا نباشد . چه اگر افاده معنی دوام نمودی ، مقید شدن آن به ابداً لغو می نمود، لکن درین مقام بشهادت آیات و سنن و عقیدت تمامت علمای ملت بمعنی دوام است ، و اگر بحث کنند که ابدان از اجزای متضادة الكيفية مركبند که در معرض استحاله و مؤدى بانفكاك و انحلال هستند، پس چگونه در بهشت مخلد توانند بود پاسخ آن

است که خدایتعالی ابدان را بدانگونه اعادت میدهد که استحاله در آن راه نکند

باین معنی که اجزایش را در کیفیت متقاوم و در قوت متساوی فرماید، چنانکه هيچيک از آن اجزاء را آن نیرو و فزونی نباشد که بر دیگری چیره و تباه گرداند و ا بجمله متعانق ومتلازم یکدیگر باشند. چنانکه در بعضی معادن مشاهده میگردد.

ص: 169

دیگر آنکه احوال آنعالم را درین عالم قیاس نتوان کرد ، چنانکه در تفسیر آیه مبارکه « خالِدِينَ فِيها مادامت السَّمَوَاتِ والارض الَّا ماشاء رَبِّكَ » يعنى أهل بهشت در بهشت مخلد و جاوید هستند، مادامیکه آسمانها و زمینها بیای باشند تعبیر آن کرده اند که مراد آسمان و زمین آخرت است، یا مقصود فوق و تحت است ، یعنی همیشه در بهشت هستند چندانکه فوق وتحت و بلند و پست و بالا و زیر میباشد ، مگر آنچه خواهد پروردگار تو که ایشان را از نوع نعیم جنان که بآن اندرند بنوع دیگر و برتر برساند ، و یا این است که مراد تعلیق شیء باشد بامر محال ، که مشیت الهی بخروج ایشان از بهشت باشد ، و یا اینکه مراد آن است که اعطاء نعمت بهشت بایشان و ترک آن در ید قدرت خدایتعالی است و کسی دیگر بر آن قادر نیست، یا اینکه معنی این است که ایشان در بهشت هستند چندانکه آسمان و زمین هست ، سوای آنچه خدای خواهد از زیادت بر بقاء آسمان و زمین که انتهائی ندارد چنانکه کلام خدای « عَطَاءُ غیر مَجْذُوذٍ » یعنی بخشش بدون انقطاع دلالت بر این دارد یعنی ممتداً الى غير النهايه ، و ازین پیش در ذیل حدیث قبل مذکور شد که بقای ایشان ببقای خدای تعالی است، و در آیه شریفه سوره مبارکه دخان

« لا يذوقون فيها الموت الا الموتة الاولى ووقيهم عذاب الجحيم» یعنی نچشند در بهشت شربت مرگ را مگر همان مرگ اول را که در دار دنیا چشیدند و نگاهدارد خداوند مؤمنان را از عذاب جحیم ، فضلاً من ربك وذلك هو الفوز

« العظيم ، دلیل بر این است چه اگر انقطاع پذیرد فوز عظیم نخواهد بود عليک ولقه

این بنده گوید : بیگمان خلود در جنان جاویدان بمعنی دوام و همیشگی و پیوستگی و ثبات لایزال ،است چه گذشته از آیات و اخبار وتفاسير و ادله منقوله ، است که خداوند این کسان را که از ابتدای خلقت بسير عوالم و امتحانات در آورده ، و در طی هر عالمی و هر برزخی از بوته آزمایش ومحك خلوص و تابش خلاص بیرون ، و به مدارج توحید و عرفان نایل ساخته ، وصدهزار درجات و درکات وعوالم را طی نموده و بخواهند نمود تا بعالم بهشت رسند ، و آنوقت مدتهای

ص: 170

بيكران بنعمتهای جاویدان و با لطاف الهی وصنوف انعام واکرام غیر متناهی سرافراز و مباهی شوند ، چه میشود که خدای ایشان را بعد ازین مقامات معدوم نفرماید « و كان لم يكن شيئاً مذكوراً » نشوند و همی بر شکر و سپاس ایشان و مدارج عرفان و حقایق ایقان بیفزایند، و هر ساعتی بر جلال و عظمت خدای بهتر وقوف یابند و نیکتر سپاس گذارند ، و اگر معدوم نشوند و اینجمله مخلوق و اینجمله عوالم محو ومنسی نگردد ، چه زیانی در کارگاه آفرینش بخواهد رسید ، به بینیم اینجماعت اگر معدوم شوند حکم پیغمبران چه خواهد بود ، اگر ایشان هم معدوم میشوند. با آن شئونات که در مقام نبوت خاصه و ولایت مطلقه است سخن چه خواهد بود؟ اگر نمیشوند چگونه آنان که امت ایشان و شیعه ایشان و مقر بنبوت و ولایت ایشان هستند معدوم میشوند ، و اگر گویند با مقام الوهیت وازلیت و ابدیت نمیسازد کدام وقت بود که خالق را مخلوقی و رازق را مرزوقی نبود ، و کدام وقت است که نباشد ، و آن بهشت که نه برای خاتم انبیاء و امت اوست از برای که خواهد بود ؟ و اگر خدای را چنانکه در خبر است بعد از حساب این مخلوق و رفتن اهل بهشت بسوی بهشت ، واهل دوزخ بسوی دوزخ ، دنیائی دیگر و مخلوقی دیگر است و البته چنین است ، مگر از قدرت او بیرون است که بهشت را آن گنجایش بدهد که صد هزاران هزار کرورها این دنیا و دنیویان و این آفریدگان را همی بیاورد ، و از بهر ایشان در انجام کار حشر و نشری مقرر دارد و بهشتیان را در بهشت و دوزخیان را بدوزخ

افکند ، و همچنان تجدید فرماید ، و بعد از حشر و نشر هیچوقت زوال نگیرند و معدوم نشوند ، چه جمله این انتقالات برای تکمیل است ، و منتهای درجه تکمیل در بهشت است، دیگر برای انتقال یا زوال چه راهی متصور است ، و خدای خود داند که از

پس اینمردن تا بمقام بهشت رسیدن چند هزاران عوالم و برازخ و درکات ببایست قطع نمود ، تا مستعد بهشت گشت ... باند هم اکنون نگارنده آثار و گذارنده اخبار عباسقلی سپهر بعرض همیرساند : که گوشها را از شنیدن عجایب اخبار و چشمهارا از دیدار غرایب آثار و دلها را از

ص: 171

ادراک بدايع معقولات ، و ضمایر را از ترتیب معالی صور و تشکیل اعالی پندار نتیجه و فایدتی لازم است، ورنه جان در کالبد دارد حمار ، همانا از آنزمان که یزدان تعالی جلت قدرته وعلت صنعته بآفریدن آفریدگان مشیت نهاد و گروهان گروه و انبوهان انبوه از بدایع مصنوعات و غرایب مخلوقات را بقدرت کامله و مواهب شامله از مکمن عدم بمسکن وجود در آورد ، و از میانۀ اصناف مخلوق نوع شریف بشر را بقوای مدرکه معقولات و محسوسات وروح مقدس انسانی بر دیگر مخلوقات امتیاز نهاد تا علت غائی خلقت را که معرفت و عبادت باشد در این ثمره

آورد موجود ، ومحض عنایت ازلی و رحمت لم يزلي بعرصه شهود، و پهنه نمود رساند .

یزلی از پیشگاه کبریا و آستان عظمت بهرهنگامی بزبان و لیاقت آنجماعت ، پیغمبری برایشان برانگیخت تا شبان این گوسفند و راعی اغنام گردد ، و ایشان را بر حسب استعداد عقول و افهام از احکام ایزد اعلام خبر گوید، و آن نوباوگان بوستان وجود را از خار و خسك جهل پیراسته ، و از جلباب لبلاب غوايت و عشقه هو اوهوس اغصان ضلالت ،پاکیزه فرماید و در دبستان علم و تعلیم باندازه دریافت آنکودکان نابالغ مدرسی آراسته ، و هر يک را بتعلیمی شایسته تربیت فرماید ، و باندازه قدرت ولیاقت و اقتضای وقت اظهار تکالیف کند ، و چاه و راه باز نماید ، و از مراتب عدل و داد و حساب و کتاب و بازگشت بدیگر سرای و پرسش روز جزا داستان کند آنجمله همه برای حفظ سلسله وجود وترقي و تكميل جماعت مخلوق است ، و نه آن است که پیغمبران برگذشته از تعلیم دیگر علوم عاجز بوده اند ، بلکه بروز علوم ومقامات ایشان باقتضای استعداد و افهام متعلمین است، چنان ماند که عالمی در دبستانی جلوس فرماید و مدرس علوم فقهیه و اصولیه و ریاضیه وحکمت باشد ، لکن در دبستان تربیتش مشتی کودکان نوخیز باشند که استعداد ایشان از قرائت الف بیتی برتر نباشد ، آیا این معلم در چنین دبستان میتواند از علوم خویشتن چیزی اظهار فرماید؟ لکن چون باندازۀ افهام ایشان سخن راند و استعداد ایشان افزون گشت ، و نوبت وی سپری گردید، معلم دیگر بیشتر اشاعه انوار علوم

ص: 172

مخزونه خویش را تواند کرد .

این است که فرموده اند هیچ پیغمبری نبوده مگر اینکه گوسفند چرانی ، و مقصود از این نه آنست که فی الحقیقه جمله پیغمبران مانند حضرت موسی و داود علیهما السلام شبان اغنام بوده اند، و برتبت نبوت رسیده اند ، بلکه مقصود این است که همان حالت که شبان در رعایت گوسفندان و حفظ و حراست ایشان از انواع آفات دارد، ایشان را نسبت با غنام اقوام مرعی باشد و ایشان را بجاده سلامت راه فرمائی کنند ، و از گزند هزاران گرگهای راهزن و شیاطین جن وانس نگاهبان و بطريق هدایت و رشادت و جاده ترقي و درایت ارائت فرمایند و در این ماده هر يك را بحسب تقاضای زمان و استعداد عقول مردم دوران بار قواعد و قوانین ، و حمل شرایع و تکالیف سنگین تر باشد ، رنج و زحمتش برای تبلیغ احکام و رسالت و تادیب و تنبية امت بیشتر باشد، چنانکه حضرت خاتم الانبیاء که شریعتش چون اكمل واتم جمله شرایع و تبلیغش دشوارتر از تبلیغ دیگر أنبياء، و زمان مبارکش

نغال با دوره تکمیل موافق بود ، رنج و زحمتش از تمامت انبیاء افزون بود ، چنانکه

خود میفرماید :

« مَا أَوْدَى نَبِىٍّ مِثْلَ مَا اوذیت » هیچ پیغمبری چون من دچار اذیت و آزار

نبوده است .

وازین کلام مقصود همان ادای تکالیف و تقرير قوانین شریعت مطهره و تهذيب اخلاق آنمردم بی تربیت ، و تبلیغ رسالت است ، و اگر نه اگر اذیت و آزار را

بظاهر حمل نمائیم ، بسی از پیمبران چون حضرت نوح و ابراهيم وجرجيس ويونس و ايوب وزكريا وعيسى على نبينا وعليهم السلام را بزحمت و نقمت از آن حضرت بیشتر

روی داده ، و ازین برافزون پیغمبران خدای ازین گونه رنج و الم هرگز ننالند چه اگر بنالند ، چنان ماند که نادانسته بمهلکه در افتادند ، یا دانسته بدست خویش بتهلکه در آمده اند ، و این هرگز نشاید و در حضرت انبیاء و اولیاء ادراک شهادت و بليات را تهلکه نام نمیتوان نهاد ، و این مسئله لطیفی است که اغلب کسان از حقیقت آن

ص: 173

غافلند چه آنکس که در راه خدای و دین خدای و اجرای اوامر خدای ، و شریعت خدای وطلب مثوبات و رضوان خدای ادراک شهادت یا بلیتی نماید ، عين بقا وراحت شمارد و در حضرت یزدان مشکور و مقبول گردد ...

هلاکت یا القای در تهلکه وقتی است که در امر باطل و اتباع نفس اماره باشد و اگر چنین نباشد و آن کسان که در راه یزدان از جان و مال میگذرند خود را بتهلکه در افکنده ، و با نهی خدای مخالفت کرده باشند ، خدایتعالی چگونه ميفرمايد : « وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قتلو ا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ احیاء عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ » و از اینجا معلوم شد که شهادت شهداء في سبيل الله عالماً عامداً نه برسبیل القاى بتهلكه است ، بلکه مرضات خدای و حفظ دین و آئین ایزد رهنمای است ، « کار پاکان را قیاس از خود منگیر » ...

بالجمله : مطلب بالأصاله درین مقام این است که از آن هنگام که ارسال رسل وايفاد کتب را بدایت بود ، تا گاهیکه بحضرت خاتم الانبياء و فرقان مجيد نهایت یافت، چون بتأمل بنگریم جمله این فرستادگان را اصل سخن بیکجای منتهی است ، و جمله این صحف و كتب را يک روش مسلّم است ، مگر اینکه در اظهار تكاليف و نمایش احكام بحسب اقتضاي زمان تفاوت و امتیازی پدید گشته ، و گرنه در اصول مقاصد هرگز بینونت نداشته اند .

مثلا در هیچ مذهب و ملت و طریقت و زمانی پیغمبری نگفته است که خدای واحد وعادل ودائم وقائم وخالق و رازق وحي و بي آغاز وانجام وقادر وبصير وخبير ولطيف وعالم وحاكم وباسط وقاسط ، ومنتقم وقاهر نيست ، یا نگوید او را شريك و انباز نباشد ، یا نگوید این سرای و نعیمش فانی نیست، و از پی آن سرائی باقی وجاوید نباشد ، و جمله بازگشتها ،بخداي وهر کرداری را ثواب وعقاب نباشد ، همه دارای کتب وصحف آسمانی و پیامهای یزدانی و خبر دهندگان از حشر و نشر و بهشت و دوزخ و معاد بوده اند ، وبجمله از يک تار و پود رشته داشته اند و اگر در رنگی اختلاف رفته در بیرنگ بيک رنگ بوده اند و در اصل

ص: 174

مقصود بيک آهنگ آمده اند ، همه از مردن و تهی ماندن این کالبد عنصری از روح و فنای جسد ، و بقای روح انسانی و شداید و آلام مرگ و جلال دواهی و حوادث و حشر و نشر و نکوهیدگی عمای قلب و زنگ جهالت و ضلالت باز گفته اند و مردمان را از وعد ووعيد و بيم و امید بشیر و نذیر بوده اند.

و از آن پس که طوعاً او كرها استیلا یافته اند ، و جهانیان را در زیر امر و حکومت خویش در آورده اند، و بآندرجه که صد سلطان با اقتدار را آنسلطنت واستيلا بدست نیفتاده، بر کالای فانی این سرای آمال وامانی پشت پای زده اند نه بدنبال مال و نه آرایش و زینت أهل وعيال ، و نه در تحصيل لذايد دنيويه أي شيء اند ، با کمال زحمت و مشقت و ریاضت صائم النهار ، قائم الليل ، نالان

گریان محزون اندوهناك برخاك و خاكستر وسنگ و پوست روزگار سپرده اند

و مانند سلیمان که در میان انبيا بحشمة الله ملقب است ، بآنطور گذران

نموده و آنگونه عبادت مینهاده، و از دست مزد بافتن زنبیل معیشت میفرموده و این بدیهی است که اگر إبراهيم یا موسی یا عیسی یا دیگران هريک سلطنت دنیا را طالب بودند ، هیچ حاجز و مانعی از بهر ایشان نبود، چه قدرت و توانائی غیبی که ایشانرا بود پوشیده نیست، و اگر بسلطنت مینشستند و بلذایذ جهان می پرداختند هیچکس را نیروی چون و چرا نبود، بلکه آنانکه محض دنیا داری از ایشان دوری میکردند و مخالفت میورزیدند، در این حال با کمال عجز ولابه بایشان

اتصال می جستند

پس اگر از روی فهم و دانش بنگریم و در قواعد و رسوم ایشان تعقل نمائیم میدانیم که این اوصاف وأحوال و ظهور و بروز ، جز از آنکسان که بعالمی دیگر بجز این عالم که بدان اندریم راه و دانش یافته ، و بنعم باقیه دائمه نفیسه دیگر آهنگ بر نهاده ، و بخداوندی قادر و باقی و دائم و توانا وسلطنتي مستقل وجاويد وبی شريک ومنازع تو وکل یافته باشد ، و براین حطام بیدوام و وخامت فرجامش دانا گشته و این جمله را سنگلاخ جاده درایت و هدایت شمرده باشد ، تراوش نتواند یافت،و

ص: 175

گرنه سعیش عبث وافعالش لغو وحرکاتش بیفایده خواهد بود .

شمار مثلا اگر مردی را نگران شویم که یکی دوروز بسرای دیگری راه نوشت ومشقتها برخويش نهاد ، ومتحمل رياضات و محروم از استراحت و مستلذات گشت و سلامی باز داد و بازگشت ، یا در طی راه و طریقی زحمتی بر خویشتن نهاد و نعمتی نبرد ، و هم از آنکار برکنار ننشست او را ملامتها و نکوهشها کنند، وسینه اش را از سهام ملامت بملالت آورند و کردارش لغو و خودش را بیخرد شمارند چگونه تواند بود که آنانکه بر تبت پیمبری و دانش حکمت الهي نايل

پس و بدیداری دیگر و سامعه دیگر و مدر که وروحی دیگر سرافراز شده اند ، در این چند روزه زندگانی سرای فانی این زحمتهای بلیغ و صدمتهای تبلیغ برخویش نهند و با هر ابلهی محشور و از هر احمقی دنجور گردند ، و بسالهای دراز و زحمتهای دیر باز و بلیات و آفات فراوان انباز گردیده ، دارای هیچ برگ وسازی نباشند ،و خشتی برفراز خشتی نگذارند که از حرارت شمس یا برودت زمستان محفوظ مانند خسته و کسلان نشوند و از راه و رفتار خویش فرو نه نشینند ، و یکسره

دلالت کنند و جهالت بینند ، و شفا بخشند و رنج کشند ، ودوا نهند وزخم یا بندومهر ورزند و عداوت نگرند و بدون رنجه و ملال بکار خویش اشتغال ورزند ، تا بخداوند ذو الجلال رسند، مگر این که حطام این روزگار را با مرداري ناهموار برابر شمارند و به نعمتهای جاودانی طمعها داشته باشند ، و هرگز عقل سلیم بجز این تسلیم ندارد یکنن و دو تن هم نبودند که گوئیم رمية من غير رام » اتفاق افتاد ، وجمعي كثير

« هم باعقل و دانش و خرد و بینش ، و بجمله بر معاصرین زمان خود مقدم و مسلّم بوده اند ، و ایشانرا بقوانین و شرایع خویش رانده اند ، چه شد که مردم را آموزگار شدند ، و خود از جاده دانش و طریق حقیقت برکنار ماندند

وانگ هی عدل خدای چگونه قبول میکند که جمعی از مخلوق او در کفر و عصیان او بهمه گوند نعمت لذت یابند، و جماعتی روزوشب بعبادت او وهدايت أهل جهالت پرداخته بتوحید او دلالت نمایند ، و این خدمات و زحمات و مشقات در پابند

ص: 176

و باین درجه از دنیا محروم باشند و عوض نیابند.

این داستان بدان ماند که کودکی صبحگاه بآهنگ ریگ ریزی و خاک بازی ، یا از آن برتر باید چوب پاره و تخته شکسته بکوی و برزن روان شود، و عاقلی جهاندیده او را نصیحت کند و از آن کار باز شدن فرماید که باین امور دل مباز و در طلب معالی و فواید بپرداز، و با من روی بدکه و بازار گذار تا کوی گانت خریدار شوم ، یا در دکان فلان کارگر جلوست دهم ، وهر روزت دست

مزدی آورم .

اما آن كودک چون ادراک آن مراتب ننموده آن سخن را بیاوه شمارد ، و بخنده یا بناله از قبول روی بر تابد ، و هم آنمرد کودکی دیگر که سالخورده تر باشد بگوی بازی نگرد و بدو گوید: این کار نه شایسته تو باشد با من بشتاب تاتورا بتماشای فلان و بهمان نایل سازم، و چونش آن استعداد نباشد با نهایت مجادلت بمخالفت رود ، و آن مرد را در طی راه بر همین گونه کودکان گذر افتد و هريک را با فعالی بیهوده و بیحاصل بنگرد ، و باهريك بطريقى سخن کند و بمقام ترقی دعوت نماید ، و ایشان بکار خویش مشغول و مشعوف باشند ، و آن کودکان این مرد را گول و نادان شمارند و او همی این حرکات را متحمل شود تا از میانه یکی یا دو کودک را

که گوهر وجودش از غبار جهالت آسوده است بجاده هدایت و درایت در آورد ، و دیگران بهمان تیه جهالت اندر باشند، و از بهره بزرگ و نفیسه عالی بی نصیب مانند.

و گویند : این کس از فواید و نفایس و مراتبی که ما بدان اندریم بی خبر است ، و گرنه با ما شريک و انباز شدی ، و بخيالات واهیه و اندیشه های خام طمع نيفكندى ، امّا اگر نيك تأمّل کنند، میدانند که این جمله که ایشان بآن حریص

هستند ، بجمله لغو وبيحاصل ونتيجه است ، و او بدیده دانش بدانسته ، و بر این جمله

پشت پای زده و مقامات و محصولات عالیه طمع بربسته و این عرق جبين ورحمت بزرگ را بیهوده بر خود نهاده ها

ص: 177

و اگر در این جمله سودی بدیدی هرگز کودکان را راه نگذاشتی ، و از کف ننهادی ، واینکه جماعت انبياء واوصياء واولياء يكباره بر جهان پشت پای زدند و کسان را از بستگی و شیفتگی و فریفتگی بآن بازداشت ، و بدیگر سرای دل بستن خواستند از آن است که مشاهدت فرموده اند و نگران نعیمی دیگر و مقامی دیگر شده اند ، که اینجمله که در این جهان است جز خار و خسک پیش پای شمرده نشود و اسباب تعطيل وصول بآن نعم كثيره ومراتب معنویه عالیه است ، والا از چه بود که خداوند ایشانرا محروم بدارد

و این نیز روشن است که طمع وطلب هر کس بعلو نفس وسمو طبيعت وعلم و دانش او راجع است ، پس أنبياء وأولياء بهمانطور كه من حيث الطبيعة والانفس بر تمام آفرینش برترند طمع وطلب ایشان نیز برتر است ، و ازین است که برترین درجات بهشت و مراتب عاليه ومناصب بزرگ آنجہانی مخصوص بایشان است ، و محمد بن عبد الله که سر آمد حلقه وجود است ، بر همه برتری و فزونتری دارد چه علو نفس و رتبت وجود مبارکش بر جمله موجودات تقدم دارد ، و این جمله دلیل بر آن است که البته از پي مردن طی مقامات و برازخ و دریافت عقاب و ثواب و دیگر مراتب و مدارج مقرره ثابت است ، و منکر نشاید گشت و این سخن های با این درازی از چنین مردم دانشمند زیرک بیهوده نتواند بود چه ایشانرا چه افتاده که مردم را بیهوده باین امور بخوانند و بعبادت و ریاضت طلبند ، چه معین است قبول این تکالیف مرجماعت بنی آدم را که بالطبع سرکش و شریراند شیرین نمیافتد تا بگوئیم میخواهند در این دعوت مردمان را بخویشتن راغب و مایل ساخته وسیله حکمران جهان ومالک مشتهيات نفسانی گردند ، بلکه مطلب برخلاف این است چنانکه دیگران که بر باطل هستند چون مردم را بباطل و بیهوده ،طلبند سهل و آسان مطلوب قلوب و طباع گردند . پس معین است که نظر این جماعت بچیزی دیگر است، چنانکه در این عالم

ص: 178

نیز پاره علامات مانند انتقالات از صلب پدر ، وعوالم رحم وسنه ورويا (1) ومعالم خیالات گوناگون و جز آن نیز موجود است که بر نشانه دیگر و عالمی دیگر

دلالت دارد .

کاین بهار نو زبعد برگ ریز *** هست برهان بر وجود رستخیز

و اگر پاره کودکان نابالغ ادراک پاره مراتب نتوانند از بهر دیگران سند نباشد

گر نه بیند كودكي احوال عقل *** عاقلی هرگز کند از عقل نقل؟

ور نه بیند عاقلی أحوال عشق *** کم نگردد ماه نیکو فال عشق

پس سزاوار آن است ، که معتقدان را با منکران تفاوتی و مرآت غیب نمای قلوب را که از زنگ حرص و غفلت کدورت یافته از مصقل انتباه و بصیرت صيقلی آورند و نيک بدانند که اگر جمله عقاب و برازخ و بلیات را بچیزی نشمارند ، آیا همان حالت محتضر وفقدان احبا وأصحاب ، وخفتن در گور و نهفتن با مار و مور برای اندوه تمامت عمر وتدارک این مهم خطير ، و این رنج بی کران که کوه گران را تاب و توان نيست كافي نباشد! و هوشیار انرا نرسد که بغفلت روز بگذارند ، و بفراغت شب بپای آورند، و باین جهان دیده حرص و آرمان بگشایند . پس تا بچند گوش باخبار بداریم و سخن از آثار گذاریم، و بخوانیم و برنگاریم و بشنویم و بشنوانيم ، ودريغ وأفسوس خوريم ، وهنوز آن مجلس بیای نرفته و آن حدیث نوردیده نگشته بحال نخست و حالت نا تندرست باز شویم ، گویا هرگز نشنيده وبوئي بمشام نياورده ایم، ای هزاران دریغ که ماه نور پاش قلب را در میغ غفلت پوشیده ، و آفتاب ضیاء بخش بینش را در سحاب جهالت پوشانیده ، وغشاوه ظلمت و غباوت را بر چهره قلب برکشیده ، و از ادراك شموس آسمان هدايت و بدور فلک درایت مهجور داشته ایم

« ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ وَ التَّوَكُّلُ عَلَى الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ آلِ طه ويسين صَلَوَاتُ اللَّهِ وَ سَلَامُهُ عَلَيْهِمْ وَ عَلَى جَمِيعِ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ » .

ص: 179


1- سنه حالت بین خواب و بیداری است که گاهی مسائلی در آن حالت مکشوف افتد ورویا دیدن خواب است.

شرح وقایع سال شصت و نهم هجری نبوی وقتل عمرو بن سعید اشدق

اشاره

*شرح وقایع سال شصت و نهم هجری نبوی وقتل عمرو بن سعید اشدق (1)

بن عمرو بن سعيد بن العاص معروف باشدق ، وبعظمت شأن وكثرت ثروت و جلالت منزلت ، از تمامت أعيان بني اميه امتياز وبوفور شجاعت و كمال استعداد ولیاقت و استطاعت افتخار داشت ، و چنان که ازین پیش گاهی اشارت رفت، مروان بن حکم در بدایت طلوع اختر اقبال ، آثار مخالفت در چهره اوم شاهدت همیکرد و بدو میگفت : من پیرم و دست زوال بر من چیر، چون نامۀ زندگانی در نوردم ، هیچکس در کار سلطنت با تو بمخالفت نرود، هم اکنون خاطر پریشان مدار و راه موافقت در سپار من

عمرو بن سعید باین کلمات نوید یافته ، با مروان بمعاونت و موافقت روز نهاد و از جانب مروان در دمشق حکومت یافت ، و چون مروان را در کار سلطنت استقلالی حاصل گشت ، و پسرش عبد الملك را بولایت عهد بر کشید .

عمرو بن سعيد بكين او بنشست و منتهز فرصت بزیست تا مروان جانب نیران گرفت ، وعبدالملک متسكن آن مکان گردید ، و از آن پس که از قنسرین مراجعت نمود روزگاری در دمشق اقامت نمود .

فيمی آنگاه بآهنگ قرقیسیا و محاربه زفر بن الحارث الكلابی که حکمران آنجا بود از دمشق خیمه بیرون زد ، وعمرو بن سعید نیز در مصاحبت او راه برگرفت ، و چون در بطنان حلب رسیدند ، عمرو بن سعید شب هنگام باحمید بن حریث کلبی و زهیر بن ابرد کلبی از آنجا بازشده بدمشق در آمد ، و اینوقت عبدالرحمن بن ام الحكم از جانب عبد الملک به نیابت حکومت اشتغال داشت، و چون از مراجعت عمروبن سعید باخبر گشت ، از دمشق فرار کرد و عمرو بن سعید بی مانع ودافع بیامد .

ص: 180


1- شدق گشادی و فراخی دهان است از طرف گونه ها و اشدق بمعنی دهن فراخ است به خطیبان و سخنوران نامی هم اشدق گویند .

دمشق و خزاین دمشق مستولياً بنشست ، و سرای ام الحکم را ویران ساخت و مردمان يخدمتش انجمن شدند، وعمرو بن سعید ایشان را خطبه براند و نوید بداد و خرسند

بساخت.

و از آنطرف چون آنشب بکران رسید ، و روشنی با مداد دامن بگسترانید عبد الملک از هر سوی نگران شد و عمرو بن سعید را نیافت، از حالش بپرسید و تفصیل را بدو معروض داشتند ، عبدالملک اصلاح این امر را از حرکت بقرقیسیا اوجب دید و با مردم خود بدمشق بازشد ، و چون عمرو بن سعید در آنجا متحصن گردیده ابواب شهر را مسدود ساخته بود ، ناچار عبدالملک در ظاهر دمشق فرود شد و روزی چند بمقاتلت مشغول شدند، و چنان بود که در ایام مقاتله هر وقت حمید بن حریث را عمرو بن سعيد باسواران بمقاتلت بیرون میفرستاد ، سفیان بن ابرد كلبي را عبدالملک بدو بیرون میناخت ، و هر زمان زهیر بن ابر درا عمرو بمحاربت میانگیخت حسان بن مالك بن بجدل را عبدالملک بمقاتلت او فرمان میکرد ، و بروایتی این محاربت ومشاجرت تا مدت چهار ماه بطول انجامید، آخر الامر اعیان و اشراف کمر استوار

ساختند .

و در خمود آن آتش پردود بکوشیدند و در میانه کار بصلح افکندند و قرار بر آن رفت که هر دو تن در کار سلطنت مشارکت یابند : عبدالملک بامامت

پردازد ، وعمرو بن سعید باخذ مال و منال دیوانی مشغول باشد .

پس در میانه کتابی رقم کردند ، و عمر و از طرف عبدالملک آسوده خاطر شد و با سواران خود از دمشق بیرون آمد و روی بسرا پرده عبدالملک نهاده همی برفت چندانکه اسبها طنابهای خیمه عبدالملک را بزیر دست و پای بسپردند ،

شد و بعضی سراپرده ها پاره گشت و بیفتاد و عمرو بن سعید در خدمت عبدالملک . در آمد و با همدیگر روز پنجشنبه داخل دمشق شدند ، لكن عمرو بن سعيد اين . ندانست که دوشاه در يك مقام و دو تیغ دريک نيام منزل نجوید تا بالا بالجمله : چون چهار روز از ورود ایشان بدمشق برگذشت و در این مدت عمرو :

بن سعيد باعبدالملک اظهار موافقت مینمود ، و در کار سلطنت مشارکت می ورزید

ص: 181

وعبدالملک نيز در ظاهر باوی باحترام رفتی و او را بر تخت خود جای داده اظهار تلطف و دلجوئی فرمودی چون روز پنجم برآمد ، عبدالملک اورا احضار کرد ،

و چنان بود که عبدالملك باكرنب بن ابرهه حمیری در قتل او استشارت نموده کر نب گفت : « لا نَاقَةٍ لِى فِى هَذَا وَ لَا جَمَلٍ » همانا در مثل این امور جماعت حمیر بهلاکت

میرسد .

مع الحديث : چون رسول عبدالملک در طلب عمرو بیامد ، عبدالله بن يزيد بن معویه نزد وی بود، با عمر و گفت ای ابوامیه همانا تو از گوش و چشم من نزد من عزيز تری ، چنان مصلحت میبینم که نزد عبدالملک نشوی ، و بروایتی برادرش يحيی بن سعید گفت: امروز هر اسی مرا در خاطر است ، عمر و گفت : این سخن از چیست ؟ گفت ازینکه تبيع زوجه كعب الاحبار خبر داده است که بزرگی از اولاد اسمعیل مراجعت مینماید، و ابواب دمشق را مسدود میدارد ، و از دمشق بیرون می آید و در نگی نیاورده ، بقتل میرسد ، عمرو بن سعید از کمال غرور گفت: سوگند با خدای اگر من خفته باشم ، پسر زرقاء یعنی عبدالملک آن جرئت ندارد که مرا از خواب برانگیزد ، دانسته باش که بشب گذشته در خواب همی دیدم ، که عثمان پیراهان خود را در من پوشانید

راقم حروف گوید : این خواب خود دلیل بر قتل اوست ، چه پیراهان خون

آلود عثمان ضرب المثل جهانیان است .

بالجمله : عبدالله بن یزید شوهر دختر عمرو بن سعید بود ، وعمر و با فرستاده عبدالملک گفت : شامگاه بخدمت عبدالملک حاضر میشویم ، عبدالله با او گفت : باری اگر بدو میشوی جوشن در زیر جامه بر تن کن و رعایت احتیاط را از دست مگذار ، و چون شب در آمد عمر و زره بر تن بر کشید و قبا بر رویش بپوشیدو شمشیرش

را حمایل ساخت، وحميد بن حريث الکلبی نیز با او بود ، چون روی براه نهاد پایش

در بساط در پیچید و فروافتاد حمید این حال را بغال بد شمرد و گفت : سوگند باخدای اگر مرا اطاعت

ص: 182

کنی بدو راه نخواهی سپرد ، و نیز زوجهه کلبیه عمرو براینگونه سخن گفت ، و او باین سخنان التفات ننمود و با یکصد نفر از خواص خود روان شد ، و اینوقت بنی مروان نزد عبد الملک حاضر بودند، و چون عمرو بن سعید بر در قصر الاماره رسید او را رخصت دخول دادند و بهر در که رسیدی جماعتی از اصحابش را باز میداشتند و چون بدرون دار در آمد، جز یکنفر خدمتکار هیچکس باوی نبود .

اینوقت عمر و بعبد الملک نگران شد ، و بنى مروان وحسان بن بجدل کلبی و قبيصه بن ذویب خزاعی را نزد او حاضر دید ، و چون این جماعت را انجمن یافت احساس شری بنمود ، و روی آن خدمتکار که با او بود بیاورد و آهسته گفت هر چه زودتر نزد برادرم یحیی بشتاب و بدو بگوی تا خود را بمن برساند، لکن آن وصیف سخن او را نفهمید و گفت لبيك ، عمرو بن سعيد چون اینحال بدید و بدانست ازین لبيک خیالی پیشنهاد خاطر آنان میشود ، بر آشفت و گفت دور شو از من و بآتش خدای بسوز ، و نیز عبدالملک باحسان وقبيصه رخصت داد تا برخاستند و عمرو را در میان سرای ملاقات کردند

و دیگر باره عمرو بآن وصیف گفت نزدیحیی شو و او را بر گوی که زود بمن آید ، در جواب گفت لبيک ، عمرو بر آشفت و گفت : از من دورشو ، و این کوری

وکری همه بسبب نزول قضا و قدر بود .

مسعودی در مروج الذهب گوید : در سال هفتادم هجرى عمرو بن سعید بن العاص بن اميه بن عبد الشمس بن عبد مناف معروف باشدق که با شهامت و

خصامت وفصاحت و بلاغت و اقدام و مبادرت توامان بود بقتل رسید، و در میان اوو عبد الملک محادثات ومكاتبات وخطب و كلمات طويله در طلب ملک و مملكت روی داد .

و از جمله مكاتبات عبدالملک بدو اين است « أَنَّكَ لتطمع نَفْسِكَ بالخلافه وَ لَسْتَ لَهَا باهل » تو خویشتن را در طلب خلافت بطمع وتعب افکنی لکن در خور این مقام نیستی ، عمرو در جواب نوشت همانا استدراج نعمت و استدراک دولت تو را بینی و غفلت در آورد ، و رایحه قدرت غافلت گردانید ، چندانکه ندانی چگوئی و در

ص: 183

چکنی، و در مقام خود باز نه ایستی ، و براه خود گام نسپاری ، با اینکه انقلاب روزگار بسیار است ، نه بیدر بنگرد و نه با برادر نظر دارد و نه با نسب رفیع الفت جويد ، و نه از حسب منبع آزرم ، اگر چنین بودی هرگز هیچ سلطانی را زوال نبودی ، وهیچ عزیزی دلیل نشدی ، وزود باشد که آنچه گفتم دریایی ، و چون عبدالملك بدفع زفر بن حارث بیرون شد وعمرو را از جانب خود در دمشق بگذاشت بدو خبر دادند که عمرو مردم دمشق را به بیعت خود دعوت میکند ، پس مراجعت نمود و عمرو اورا بدمشق بار نداد ، عبدالملک او را بخدای و رحم سوگند داد که دست ازین فساد برگير ، و برقوت ابن زبیر میفزای و بآن بیعت که بامن بپای بردی بازشو ، من نیز زود باشد که ولایت عهد خود را با تو گذارم

پس باهم بصلح رفتند وعمرو با پانصد تن ازوی کناری داشتی ، و بهر ان کجا که خواستی راه گرفتی ، وچون از کمال کبر و مناعت هر گز در حال راه سپردن نظر برنتافتی ، و نیز هیچکس را با خود برابر نشمردی ، لاجرم عبدالملک با حاجب

خویش گفت : هیچ توانی که چون عمرو بدار الاماره در آید در هارا بر بندی؟ گفت آری و چون عمر و در آمد حاجب در فراز کرد ، و از یارانش هیچکس باوی نبود ، وعمرو همچنان میرفت و گمان همی برد که اصحابش با او هستند ، وعبدالملک باوى بسیاری عتاب ورزيد ، وباحاجب حرمش ابوالز عيزعهميعاد نهاده بوده که سر از تن او بیفکند ، بالجمله عبدالملک در آن مکالمت غلظت نمود را آشفت و گفت آیا بامن درشتی کنی و برتری جویی ؟ گویا چنین - میدانی که تورا برمن فزونی باشد، سوگند باخدای اگر بخواهم آنعهد که با تودر میان دارم برهم میشکنم و با تو محاربت میورزم ، عبدالملک گفت همینطور میخواهم عمر و گفت من نیز چنان کردم اینوقت عبدالملک گفت : يا اباالزعيزعه بكار خويش! . باش عمر و نظر باصحاب خویش افکند هیچکس را در سرای نیافت ، و بعبدالملک .. نزديک شد ، عبدالملک گفت از چه بمن نزديک شوى ؟ گفت : تا مس رشته .

ص: 184

خویشاوندی کنی ، پس ابوالزعيزعه با شمشير بتاخت ، و سرش را از بدن بینداخت وزوجه عمرو نائله دختر قريض بن وكيع ابن مسعود بود .

آمدن عمرو بن سعید اشدق نزد عبد الملک بن مروان و بقتل رسیدن عمرو چون حسان وقبيصه بیرون شدند درهای دارالاماره را بجمله بر بستند ، و شال عمرو بخدمت عبدالملک در آمد ، عبدالملک چون او را بدید باحترام او بکوشید

وهمی گفت : ياابا امينه باينجا بيا وبنشين ، پس اورا بر سریر خود بنشاند و ازهر طرف سخن در میان آوردند ، و در اثنای محاورت از حدیث عصيان ومحاصره دمشق

عمر و گفت ، به مفاد « الْمَاضِى لَا يَذْكُرُ » این سخن در میان مگذار

سخن افتاد عبدالملک روى باغلام خود کرده و گفت : این شمشیر ازوی بر گیر ، عمر و گفت:« أَنَا لِلَّهِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ » عبدالملک گفت آیا آن طمع داری که بامن بر روی تخت من بنشینی و شمشیر حمایل کرده باشی ؟ پس شمشیر را از وی گرفتند

آنگاه دیگر باره بحدیث پرداختند ، بعد از آن عبدالملک گفت : ای ابوامیه در آن زمان که مرا از خلافت خلع کردی سوگند بخوردم ، که اگر روزی افتد

چشم من بشمايل تو آکنده گردد ، ومن مالک تو باشم غل جامعه بر گردن تو در افکنم ، بنومروان که حاضر بودند گفتند : يا امير المومنين از آن پس که اینکار بپای بری او را رها کنی ؟ عبدالملک گفت آری و زود باشد که با ابوامیه این

بعمرو بن سعيد كردند : امير المومنين را از این قسم که خورده

بنی مروان روى بعمرو بن سعيد آسوده دار ، عمر و گفت يا امير المومنين خدای تعالی قسم تورانیکو ساخت (1) اینوقت

عبدالملک اززیر فراش خودزنجیری آهنین که جامعه بود در آورد ، و گفت ای غلام بپای شو و او را در این غل در آر، غلام برخاست و عمرو بن سعید را با آن زنجیر

ص: 185


1- بلکه ، خدای تعالی قشم تورا روا و عملی سازد ، ترجمه و بر الله يمينک، است.

در افکند ، عمر و سو گفت یا امیرالمؤمنین ترا بخدای و گند میدهم که بدینگونه مرا بدیدار مردمان در نیاور .

عبدالملک اندیشه او بدانست ، و گفت : یا ابا امیه آیا در حال مردن نیز مکر و غدر مینمائی ، لا والله ماتو را با این جامعه بمردمان نیاوریم ، آنگاه زنجیر را بکشیدند چنانکه دهان و دندان عمرو بر چوبۀ سریر رسید ، و دندان او بشکست عمر و گفت : يا امير المومنين ترا بخدای سوگند میدهم كه اينک استخوانی از من

مرتکب آن مباش که از آن عظیمترى بشكند، عبدالملک بشکست

سو گند با خدای اگر بدانستم که تو مرا بجای میگذاری برجایت میگذاشتم ، یا کار قریش

باصلاح میرفت رهایت میساختم .

و بروایت دیگر چون حاضران بعمرو بن سعید گفتند : سبحان الله چه زیان دارد که این زنجیر بر گردن نهی؟ و امیر را حانث (1) نگردانی گفت: اگر بر گردن گیرم کدام کس برگیرد ؟ عبدالملک سوگند خورد که من خود بردارم ، لكن مقصودش این بود که بعد از قتلش برگیرد ، و چون جامعه را بر وی بگذاشتند و مدتی بر آمد عمر و گفت : چه فرمائی ؟ عبد المک گفت صبر کن ، عمر و گفت : من صبر مینمایم و تو غدر میکنی ؟ عبدالملک گفت : تو خود غدر کنی و گریبان او را بگرفت و چنانش مشتی بردهان بکوفت که دندانش بشکست .

بالجمله : عبد الملک گفت هرگز دو حکمران در يک شهر نباشند که بناچار یکی از ایشان آن دیگر را بیرون کند ، و چون عمرو بدانست كه عبدالملک اندیشه کشتن اوست گفت یا بن الزرقاء آیا بغدر و نیرنگ در آمدی؟ و بعضی گفته اند چون دندانهای ثنایای عمرو بن سعيد فرو افتاد، عمرو بدست همی بسود ، عبدالملک گفت ياعمرو همانا ثنایای تو را نگران هستم که در موقعی افتادند که گز ازین پس با من دوست نمیشوی و از من خوشنود نمیگردی ، و در همین حال بانگ اذان برخاست ، و عبدالملک برای اقامت نماز بیرون شد ، و با برادرش

ص: 186


1- حنث شكستن قسم است و حانث : كسيكه قسم خود را عملی نسازد .

عبدالعزیز فرمان کرد تا عمرو بن سعید را بقتل رساند .

و عبدالعزیز شمشیر برکشید و بدو برخاست ، عمر و گفت ترا بخدای وگند و خویشاوندی را فرایاد میدهم که تو متولی قتل من مباش ، و اینکار را بکسی گذار که از تو با من دور تر باشد ،عبد العزیز شمشیر را از دست بیفکند و بنشست و از آنطرف عبدالملک آن نماز را خفیفاً با مردمان بگذاشت و بقصر الاماره باز شد ، و

درها را بجمله بر بستند و از آنسوی چون مردمان عبدالملک را نگران شدند که چون از دارالاماره بیرون شد ، بعادت دیگر روزها عمرو بن سعید با او نبود ، این حدیث را با یحیی بن سعید آشفته شد و روی بدار الاماره نهاد و هزار تن از زر خریدان

درمیان نهادند ، یحیی و بندگان عمرو و جماعتی از اصحابش با او بیامدند و همی بر در سرای عبدالملک صیحه بر آوردند و فریاد بر کشیدند و گفتند : ای ابوامیه صدای خویش را بگوش ما بازرسان ، و از آنطرف حمید بن حريث وزهير بن الابرد بیامدند و بایحیی بن سعید باب مقصوره را بشکستند ، و با شمشیرهای کشیده مردمان را بزدند و ضربتی برسر وليد بن عبدالملک فرود آوردند ، و ابراهیم بن العربي حاجب الديوان وليد را از آن مهلکه بیرون برد ، و در بیت القراطیس در آورد و از آنسوی چون عبدالملك از نماز باز شد و عمرو را زنده دید ، باعبدالعزیز گفت : چه چیزت از کشتن او بازداشت ؟ گفت مرا بخدای ورحم سوگند داد، ازین

المال روی بروی ترحم کردم ، عبدالملک در خشم شد و گفت خدایتعالی مادرت را که بر هر دو پاشنه خویش بولمیکرد رسوا گرداند ، که توجز باو همانند نباشی ، آنگاه عبد الملک حربه بر گرفت و عمرو را بدان ،بنواخت لکن در تن او اثر نکر دو دیگر باره ضربتی فرود نمود و نیز کارگر نشد

اینوقت با دست خود مشتی بر بازویش بزد و معلوم ساخت که زره در زیر جامه بر تن دارد ، گفت زره نیز برتن بیاراسته؟ همانا آماده کار بوده ، پس تیغی بران بر گرفت و بفرمود ، تا عمرورا بیفکندند ، وعبد الماک برسينه اش بر نشست وسرش

ص: 187

ببرید ، و این شعر همی بخواند :

يَا عَمْرُو انَّ لَا تَدَعْ شتمی وَ منقصنى * * * اضربك حَيْثُ تَقُولُ الْهَامَّةِ اسقونى

ودرين حال عبدالملک رار عدتی فرو گرفته و او را از سینه عمرو بر گرفتند و بر تختش جای دادند و گفت: هرگز اینگونه قتال را نه از صاحب دنیا و نه از طالب آخرت پدیدم ، و از آنسوی یحیی با مردم خود با بنی مروان و موالی ایشان در آمدند ، و ایشان با او مقاتلت ورزیدند، و چون عبدالملک آن غوغا بشنيد پرسید خبر چیست ؟ گفتند: يحيى بن سعید و دیگران در طلب عمرو بیامده اند

عبد الملک فرمان كرد تا آن سر را با مقداری زر بآ نجماعت بیفکندند، وعبدالرحمن بن ام الحکم بیامد و آن سر را بر گرفت و بسوی مردمان افکند، و نیز عبدالعزیز بن مروان بپای شد و بدره های سیم وزر (1) بر گرفت و بمردمان بیفکند ، و چون ایشان آن زر و و سر بدیدند متفرق شدند، و بهر کجا توانستند غارت بردند ، و ، و عبدالملک چون آن حال بدید ، دلیل اقبال شمرد و بفرمود تا آن مال را به بیت المال باز

گردانیدند .

و بعضى گفته اند : که عبدالملک آن هنگام که بنماز میرفت با غلام خود ابن الزعيز عه فرمان کرد تا عمرو بن سعید را بکشت و سرش را از فراز دارالاماره بمردمان

افکند ، و نيز يحيى راسنگی بر سرش افکندند ، وعبد الملک بفرمود : تا تخت او را بمسجد آوردند ، و خود از سرای امارت بیرون شد و بر آن تخت بنشست ، و اینوقت

پسرش ولید را نیافتند ، عبدالملک گفت سوگند با خدای اگر ولید را کشته باشند کنانی بیامد و گفت : اينک

خون خویش را بجسته اند ، در اینحال ابراهیم بن است ، و او را جراحتی باز رسیده بود، لکن وحشتی بروی نیست

ولید نزدمن و نیز درین اثنا یحیی بن سعید را بخدمت عبدالملک حاضر ساختند ، عبدالملک

بقتلش فرمان داد عبدالعزيز بن مروان بیای خاست و گفت: یا امیر المومنين جعلت فداک آیا تو را در يک روز نگران قتل دو تن از بنی امیه بنگرم؟ عبدالملک بفرمود تا یحیی

ص: 188


1- بدره کیسه که هزار درهم یا هزار دینار در آن جای بگیرد .

را بزندان بردند ، آنگاه بآهنگ قتل عنبسة بن سعيد بر آمد ، عبدالعزیز نیز بشفاعت او برخاست و او را نجات داد، و از آن پس خواست تاعامر بن اسود كلبي را بقتل رساند ، همچنان عبدالعزیز شفاعت کرد و اورا رستگار ساخت ماره بعد از آن عبدالملک فرمان کرد تا فرزندان عمرو بن سعيدرا بزندان محبوس ساختند ، و از آن پس که ایشان را باهم ایشان یحیی بن سعید از زندان بیرون آورد بمصعب بن زبير ملحق شدند، بعداز آن عبدالملک بزوجه كلبيه عمرو بن سعید پیام فرستاد ، که آن کتاب صلح نامه را که برای عمر و نوشته بودم بمن فرست ، آنزن با فرستاده عبدالملک گفت ، بازشو و با او بگو: که آن صلح نامه رکفن اوست که د قیامت در حضرت پروردگارش با تو خصومت نماید و چنان بود که رشته نسب عبدالملک وعمرو بن سعيد دراميه بهم متصل میگشت

فهو عبدالملک بن مروان بن الحكم بن ابی العاص بن اميه ،وهو (1) عمرو بن سعيد بن

العاص بن امه ، و مادر عمرو بن سعيد ام البنين بنت الحكم عمه عبدالملک بود، وچون عبدالملک مصعب بن زبیر را بکشت و مردمان بسلطنتش اجتماع ورزیدند فرزندان عمرو بر عبدالملک در آمدند ، و ایشان چهار تن باین نام بودند ، اميه

متوالی بولی چون عبدالملك بايشان نظر کرد گفت : همانا شماها خانواده هستید که همیشه خود را بر قوم خود فضل و فزونی میدهید که خدای از بهر شما مقرر نفرموده است ، همانا این بغض و کین که در میان من و پدر شما میباشد بتازه نبوده ، بلکه چیزی است که در زمان جاهلیت همیشه اولیای شمارا بر اولیای ما بوده است، امیه

را که ازدیگر برادران بزرگتر بود نیروی تکلم و جواب نماند

پس سعيد بن عمرو که فرزند اوسط بود از میان برادران بپای خواست و لب

ص: 189


1- در نسخه ناسخ چنین است و و مادر عمرو بن سعید بن ابی العاص بن امیه،واين اشتباه است چه منظور شناسایی نسب آندو است که در امیه بهم پیوسته میشود . ضمناً خواهر عمرو بن سعيد زوجة وليد بن عبدالملک بوده است ..

بسخن برگشود و گفت : يا امير المومنین اگر امری در جاهلیت بوده ما را بدان نشاید گرفت ، چه خدایتعالی اسلام را هادم و ماحی آثار و علامت جاهلیت فرمود و مردمان را به بهشت نوید داد و بدوزخ تهدید فرمود ، و اما آنچه درمیان تووعمرو روی داد همانا او پسر عم تو بود ، و تو بهتر دانی بآنچه کردی ، وعمرو بخدا پیوست گند بجان خودم اگر تو مارا بسبب آن کین و عداوت که

« وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً » .

وسو درمیان تو و او بوده است ماخوذ بداری ، همانا شکم زمین بهتر است برای ما از پشت زمین . چون عبدالملک این سخنان بشنید برایشان رقت آورد و گفت پدر شما مرا مخیر نمود که یا او مرا بکشد یا من اورا ، ومن قتل او را بر قتل خودم اختیار نمودم اما باشما مایل هستم و قرابت شمارا منظور میدارم ، آنگاه بفرمود جایزه بزرگ بایشان بدادند و نوازش بکردند ، و همه را بخود نزدیکی داد، بعضی گفته اند که خالد بن يزيد يكي روز با عبدالملک گفت : سخت مرا عجب آید که چگونه عمرو بن

سعید را با آن جمال و جلال بدست آوردی ، و از پای در آوردی ؟ گفت :

أَدْنَيْتُهُ مِنًى لَيَسْكُنُ رَوَّعَهُ * * * وَ أُصُولَ صوله حَازِمٍ مُتَمَكِّنٍ

غَضَباً وَ مَحْمِيَّةً لدينى انْهَ * * * لَيْسَ المسيىء سَبِيلَهُ كالمحسن

کنایت از اینکه بدست حیلت و مکیدت او را بخویش آوردم ، و بعطوفت

خاطرش را آسوده ساختم ، و ناگاه بچنگ صولت او را باز ربودم : و تلافی گذارش را باز نمودم

و بعضی گفته اند ، که خلع کردن عمرو بن سعيد عبدالملک را ويقتل رسيدن او در آنوقت بود که عبدالملک براى قتال مصعب بن زبير بجانب عراق راه می سپرد و عمرو با او گفت : تو اکنون بسوی عراق میروی ، و پدرت مروان امر خلافت را بعد از خودش با من و اگذاشت و بهمین شرط در نصرت او قتال میدادم و تو بعد از خودت این امر را با من ،گذار عبدالملک مسئولش را اجابت نکرد و بدمشق باز شد ، و چنانکه مذکور شد او را بکشت، و پاره دیگر گفته اند که عبدالملک عمرو بن سعيد

ص: 190

را از جانب خود در دمشق بنشانده بود، وعمرو باوی مخالفت کرد و در آنجا متحصن شد ، و بعضی این حادثه را در سال هفتادم هجری دانسته اند .

و چون عبدالله بن زبیر از قتل عمرو بن سعید مستحضر شد ، گفت: همانا ابن الزرقاء لطیم شیطان یعنی عمرو بن سعيد را بكشت ، « وَ كَذَلِكَ نولى بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ » و چون اینخبر بمحمد بن حنفیه رضى الله تعالى عنه این آیت بخواند « وَ مَنْ نَكَثَ فانما يَنْكُتُ عَلَى نَفْسِهِ » کنایت ازینکه اگر

عبد الملک باعمرو بن سعید پیمانی بکرد و عهد خویش را بشکست ، این زیان بدو باز شود ، و فرمود چون روز قیامت برپای شود و کردار هر کس آشکار گردد ، برای عبدالملک لوائی بقدر غدر و رایتی به مقدار مکرش بر کشند

بیان عصیان و طغیان جماعت جراجمه در مملکت شام و تسکین ایشان بتدبير عبدالملکدر بصره

معلوم باد چنانکه جوهری در صحاح اللغه خویش نوشته است : خضارمه با خاء وضاد معجمتین قومی هستند که در شام میباشند ، و این تفصیل چنان است که قومی از مردم عجم در ابتدای اسلام بیرون شده در بلاد عرب پراکنده گشتند، و از اینمردم آنانکه اقامت ورزیدند ، اساورة نام یافتند ، و آنگروه که در کوفه منزل گزیدند با حامره موسوم شدند ، و آنجماعت که در شام روز بشام سپردند خضارمه خوانده شدند ، و آنانکه در جزیره سکون یافتند جراجمه نامیده شدند : و آنانکه در یمن مسکن گرفتند ایشان را اابناء خواندند

و آنجماعت که در موصل منزل یافتند جرامقه نام یافتند (1) .

بالجمله : در آن هنگام که عمرو بن سعید اشدق بر عبدالملک برآمد سلطنتش را از در امتناع بیرون شد ، یکی از سرهنگان ضواحی و اطراف در جبل الکام

ص: 191


1- در نسخه چاپی اختلاطی مشاهده شد که با مقابله صحاح ص 1914 ، اصلاح گشت.

خروج کرد (1) و جمعی کثیر از طبقات جراجمه و انباط واباق (2) که همه از بندگان مسلمانان بودند ، و نیز جماعتی غیر از ایشان بمتابعت آن قاید بیرون شدند ، آنگاه بسوی بنان (3) راه نوشتند ، و چون عبد الملک از كار عمرو بن سعید فراغت یافت، کسی را باین سرهنگ که بروی خروج کرده بود بفرستاد ، و قرار داد که بهر روز جمعه هزار دینار بدو بفرستند ، و آن سرهنگ بهمین تقریر خرسند شد ، و فسادی در بلاد

نيفکند اصوات و چون طغیان او را سكون داد ، سحيم بن المهاجر را بقلع ماده فساد او گماشت تا بتدبیری خاص او را از بیخ و بن برکند ، وسحيم بلطايف الحيل وانواع

مکاید همی برفت تا متنكراً بدو رسید، و او را باز نمود که بهوای او شتافته بدولتخواهی او روی آورده است ، آنگاه زبان بمذمت و دشنام عبدالملک برگشود و اورا بسیاری نکوهش فرمود ، و آن سرهنگ را میعاد نهاد که از آن خشم و کین فرو ننشیند، تا بر عورات و مستورات عبدالملکش دلالت نماید، و بپاره اشیاءش برساند که اورا از آن صلح نیکوتر است .

هپین آن مرد سرهنگ باین سخنان فریب خورده بدو وثوق یافت ، و از آن پس نیز سحیم باوی بعطوفت و لطایف کار کرد، چندانکه اورا و اصحابش را نيك بفریفت ؛ و از آن لشکری که باموالی عبدالملک و بنی امیه و نیز از دلیران سپاه

و معتمدان پیشگاه پوشیده بیاورده پوشیده بیاورده ، و در مکانی نزديك بآن مكان مخفی بداشته

غافل ساخت ، و هیچ ندانستند که ایشان کدام کسان هستند .

ص: 192


1- لكام بضم لام و تشديد كاف ، اسم کوهی است که از حدود حماة وشيزر و افاميه شروع شده و بطرف شمال امتداد یافته به صهیون و شعر و بكاس منتهی شده و در انطاکیه پایان مییابد
2- انباط - جمع نبط و آن قومی بوده اند که در بطائح بين العراقين يعنى بين بصره و کوفه نازل بوده اند ، واباق آندسته از بردگان را گویند که از خدمت موالی خود فرار کرده اند
3- بنان بفتح باء موحده و نون خفيفه موضعی است در ديار بنی اسد .

از آن سحیم بفرمود : تا ندا بر کشیدند که هر بنده نزد ما شود او را آزاد کنند و نامش را در دیوان ثبت نمایند، و از نخست این مواضعه با آن موالی نهاده بود که چون ندا بر کشند بجانب امروی گذارند ، و چون منادی ندا در افکند جمعی کثیر از آن سپاه روی بد و نهادند، و آن مرد خارجی چنان پنداشت که این غلامان جزو جيش او خواهند بود، ناگاه سخیم با او بجنگ در آمد و او را و هر کس را که از مردم روم باعانت او آمده بکشت و هم از جماعت جراجمه و انباط مردی چند را به قتل رسانیدند ، و بعد از آن دیگران را امان دادند تا بقرای خویش پراکنده شدند ، و چون سحیم ازینکار بپرداخت، و ثقب فساد را مسدود ساخت يعبد الملک باز شد و آن بندگانرا بر حسب وعده که نهاده نهاده بود بق د آزاد ساخت .

ذکر پاره سوانح و حوادث سال شصت و نهم هجر هجری نبوی

در این سال زهیر بن قیس امیر افریقیه را بقتل رسانیدند، و اینداستان ازین پیش در وقایع سال شصت و دوم مرقوم افتاد ، و نیز در این سال یکتن از خوارج بسروری و حکومت بر آورد، و در منی خروج نمود و شمشیر بر آورد و جماعتی نیز بر گردش انجمن شدند ، لکن خدای دست ایشان را کوتاه بخواست ، و آنمر درا نزد جمره بکشتند .

و در این سال عبدالله بن زبیر سفر حج بساخت و مردمان را حج اسلام .بگذاشت. و در این سال مصعب بن زبیر از جانب برادرش عبدالله والی بصره و کوفه بود،

در کوفه قضاوت میکرد ، وهشام بن هبيره قاضی بصره بود و عبدالله بن خازم وشريح امارت خراسان داشت

و هم در اینسال بروایت یافعی و اغلب مورخین مرض طاعون در بصره در افتاد و چنان شدت یافت که تا سه روز بهرروزی هفتاد هزار تن را بکشت ، و از آن پس که سه روز افزون از دویست هزار نفر را تباه ساخت ، بروز چهارم تسکین یافت و اين تسكين وسکون از عدم سکان آن زمین بود یافعی گوید: پاره گفته اند که در

ص: 193

این طاعون جارف (1) هفتاد تن از فرزندان انس بن مالک هالک آمدند، تواند بود كه فرزندان و فرزند زادگانش عموماً باشند ، و نیز گفته اند در این طاعون بیست هزار تن عروس که آماده حجله ناز و در استعداد داماد بودند بدخمه گور خفتند. چون روز چهارم در رسید ، از آن جمع كثير جز معدودی قلیل برجای نماند و ابن عامر روز جمعه بر منبر شد و در تمامت آن مسجد جز هفت مرد و یکزن بجای نبود ، پس با کمال اندوه و افسوس گفت: آن چهره های شادان و لبهای خندان ، و بدنهای ناز پرور و پریرویان آدمی پیکر ، در کجا هستند ؟ آنزن گفت : ایها الامیر همه در زیر

خاک خفته اند .

معلوم باد ابن اثیر در شرح سوانح سال شصت و نهم بطاعون بصره نکرده است، لکن بوفات ابی الاسود دیلی نظر دارد، با اینکه دیگران نوشته اند که ابوالاسود نیز بمرض طاعون در گذشت ، صاحب غرر الخصایص نیز این مرض شدید را در سال شصت و نهم دانسته و گوید: در این طاعون مردی از خوف و هراس بنجف فرار کرد و در کوفه جای داشت چون شریح قاضی فرار او را بشنید بدو نوشت :

« « أَمَّا بَعْدُ فَانِ الْفِرَارُ لَنْ يَبْعُدُ أَجَلًا وَ لَنْ يُكْثِرُ رِزْقاً وَانِ الْمَقَامِ لَنْ يَقْرُبُ أَجَلًا وَ لَنْ يُقَلَّلُ رِزْقاً وَ أَنَّكَ وَ الْمَكَانِ الَّذِى أَنْتَ فِيهِ لَا تعييان مَنْ لَا يُعْجِزُهُ هَرَبَ وَ لَا يَفُوتُهُ طَلَبِ وَانِ الْمَكَانِ الَّذِي أخلفته لَا يَعْجَلُ أَحَداً الَىَّ حَمَامِهِ وَ لَا يَظْلِمُهُ شَيْئاً مِنْ أَيَّامِهِ وَ انَّ النَّجَفَ مِنْ ذِى قَدَرْتَ لَقَرِيبُ » میگوید :

فرار کردن اجل را دور و روزی و روز را بسیار نکند ، و بجای ماندن اجل را نزديک ورزق را اندک نمی سازد و تو و آن مکان که در آن اندری، آن قادر مقتدریرا که فرار کردن عاجزش نکند، و آنچه را خواهد فوت ننماید بیچاره نمیگرداند، هیچ چیز او را از ادراک آن فرو نمیگذارد، و از آنجا که فرار میکنی هیچکس را بمرگ او نمی شتاباند ، و از مدت زندگانیش هیچ آنی را ناچیز نتواند ، و نجف هر فرسون چند دور باشد برای آنکس که قادر است نزدیکست و در این طاعون سی و هشت فرزند

ص: 194


1- موت جارف : یعنی همگانی

انس بن مالک و چهل تن فرزندان عبدالرحمن بن ابی بکر بمردند ، و با این روایت ممکن است که در روایت مذکور اسم عبدالرحمن از قلم کاتب ساقط شده باشد ، و یکی از شعرا این شعر را در حق کسیکه ازین بلا فرار کرده و بآن دچار افتاده بود گوید :

ابعدت فِي يَوْمِكَ الْفِرَارُ فَمَا * * * جَاوَزَتِ حَتَّى انْتَهَى بِكَ الْقَدْرِ

لَوْ كَانَ يُنْجَى مِنَ الرَّدَى حَذَّرَ * * * نَجَّاكَ مِمَّا أَصَابَكَ الْحَذَرِ

و نیز عبدالرحمن بن ابی لیلی بر حماری بر نشسته فرار میکرد ، و بشنید که

شاعری این شعر میخواند :

لنَّ يَسْبِقُ اللَّهُ عَلَى حِمَارُ * * * وَ لا عَلَى ذِي مَنَعْتَ طيار

أَوْ يَأْتِيَ الحنف عَلَى مِقْدَارِ * * * قَدْ يُصْبِحَ اللَّهِ أَمَامَ السارى

چون این شعر را بشنید شتابان بکوفه باز گردید ، بالجمله: در اینسال ابوالاسود دئلی قاضی بصره وفات نمود ،

« وَ هُوَ ظالِمُ بْنِ عَمْرِو بْنِ سفیان بْنِ جَنْدَلِ بْنِ يَعْمُرُ بْنِ حِلْسَ بْنِ نقاشة بْنِ عُدَىَّ بْنِ الدئل بْنِ بَكْرٍ الدئلى وَ يُقَالُ الدولي وَ وَ نَسَبٍ وَ نِسْبَةُ أَبَى الاسود اخْتِلَافُ » بسیار است، مادرش از طایفه بنی

اسم عبدالدار بن قصی است ، و ابوالاسود از سادات تابعین و اعیان ایشان است ، با حضرت علی بن ابیطالب صلوات الله وسلامه عليه مصاحبت داشت و در صفین در رکابش حاضر بود ، و ابوالاسود از مردم بصره است و در رزانت (1) رای و حصافت عقل از تمامت مردمان اکمل و استوارتر بود، و است که باشارت و اول کسی

تعليم همير المومنين علیه السلام علم نحو را وضع و ترتیب نمود ، و در مراتب محبت و اخلاص آنحضرت نامدار است، چنانکه در این شعر گوید

يَقُولُ الْأَرْذَلُونَ بَنُو قشير * * * طِوَالُ الدَّهْرِ لَا تَنْسَى عَلِيّاً

بِنَوْعِ النَّبِيِّ وَ أقربوها * * * أَحَبُّ النَّاسُ كُلُّهُمْ إِلْيَا

أَحَبَّ حَمْداً حُبّاً شَدِيداً * * * وَ عباساً وَ حَمْزَةَ وَ الوصيا

ص: 195


1- یعنی استواری

فَانٍ يَكُ حُبَّهُمْ رُشْداً أَصُبَّهُ * * * وَ لَيْسَ بمخسر إِنْ كَانَ غَيّاً (1)

بود که ابو الاسود در بصره در میان مردم بنی قشیر در آمده بود، و ایشان بسبب دوستی دوستی او با علی و اولاد او شبها بروی سنگ میزدند، و چون بامداد میشد و ابوالاسود از آن کردار تذکره مینمود ، میگفتند : خداوند بر تو سنگ افکند میگفت دروغ مگوئید ، چه اگر خدای مرا رجم کردی برمن فرا

رسیدی

لكن شما سنگ بزدید و بر من بزدید و بر من نرسید ، و نیز ابوالاسود را در بصره سرائی بود ، و نیز پهلوی دار جاری داشت که از حرکات او متاذی بود ، ناچار برای آسودن از جار دل از دار بر گرفت و بفروخت ، باوی گفتند : دارت را فروختی ؟ گفت بل بعت جاری بلکه همسایه را فروختم ، و این سخن ابوالاسود مثل گردید ، ابن خلکان میگوید : ابوالاسود در سال شصت و نهم در آن طاعون جارف که در بصره پدیدار شد بمرد و هشتاد و پنج سال روزگار شمرد ، و بعضی گفته اند: وفات او در سال نود و نهم در ایام خلافت عمر بن عبدالعزيز بود .

شيخ أبو اسحق برهان الدين ابراهيم بن يحيى بن على الكتبى معروف بوطواط در کتاب غرر الخصائص الواضحه میگوید ابوالاسود دیلی میگفت : هر وقت بخواهی عالمی را مقهور کنی ، جاهلی را باوی مقرون کن ، و هم با پسرش میگفت :

ای پسرک من هر وقت در میان قومی باشی چنان سخن مران که از میزان سن تو بر افزون باشد و ایشان تورا ثقیل شمارند، و نه چنان تکلم کن که از مقام تو فرود تر باشید تا تو را پست و حقیر خوانند و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت امیر المومنين علیه السلام با ابو الاسود

ص: 196


1- مردم رذل بنو قشیر میگویند تو باطول و انقلاب روزگار علی را فراموش نمیکنی ولی در نزد من پسر عموهای پیغمبر و نزدیکتران او محبوبترین افرادند ، محمد را بسیار دوست میدارم وهكذا عباس وحمزه و وصی او (علی) را اگر محیت آنان راهیابی است که من راه را پیدا کرده ام و اگر گمراهی و ضلالت است که محبت این اشخاص بمن خسارتی متوجه نمیسازد .

فرمود : « أُرِيدُ رَجُلًا مخداناً » عرض کرد : يا امير المومنین آیا من چنان نیستم؟ « قَالَ بَلَى وَ لَكِنْ أُرِيدُ رَجُلًا أَسْتَرِيحُ مِنْكَ اليه وَ مِنْهُ إِلَيْكَ وَ لْيَكُنْ كنوماً لِلسِّرِّ فَانِ الرَّجُلَ إِذَا أَنِسَ بِالرَّجُلِ أَلْقَى إِلَيْهِ عجره وبجره » (1) و چون راقم حروف احوال او را در ذیل مجلّدات مشكوه الادب مفصلاً مرقوم داشته است ، در اینجا

از این افزون محتاج بنگارش ندانست هر کس طالب باشد بانجا رجوع فرماید و درین سال بروایت بعضی بفرمان عبدالملک بن مروان صخره قدس را يلتقيات للمه

بنیان کردند .

و هم در اینسال بروايت يافعي قبيصه بن جابر اسدی که مردی فصیح اللسان و ملیح البیان بود وفات کرد ، عبد الملک بن عمير ازوی روایت کند که قبیصه گفت عمر با من میگفت : ترا جوانی فصیح اللسان و فسيح الصدر بينم .

شرح وقایع سال هفتادم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و صلح عبدالملک با رومیان

اشاره

در این سال رومیان انجمن ساختند و بر شامیان خروش بر آوردند ، وعبد الملک زجمعه هزار

ناچار با سلطان ایشان کار بمصالحت افکند و شرط نهاد که بهر روز جمعه دينار بملک روم ارسال دارد تا از مردم روم بر مسلمانان آسیبی نرسد و هم در ایشال بقول بعضی مصعب بمکه شد و اموال و دواب كثيره با خود بیاورد و در میشان قوم و عشیرت خویش قسمت نمود و شتری بسیار در پیشگاه کعبه نحر کرد آنگاه

باز شد .

و در این سال عبدالله بن زبیر مردمان راحج اسلام بگذاشت ، و عمال و حکام او در بلاد و امصار همان کسان بودند، که در شبه ماضيه مذكور شدند.

ص: 197


1- حضرت فرمود من مردی خواهم که رفيق يك رنگ باشد گفت مگر من چنین نیستم ؟ فرمود هستی ولی دوست دیگری خواهم که از خستگی و ملالت صحبت تو باو پناه ببرم و از ملالت و خستگی کلام او بتو و باید که سر نگهدار باشد چه اگر انسان بدیگری انس گرفت جيک وبوک زندگی خود را با او در میان میگذارد

حكايت يوم الجفره وحركت عبد الملک ابن مروان از دمشق به آهنگ مصعب

*حكايت يوم الجفره (1) وحركت عبد الملک ابن مروان از دمشق به آهنگ مصعب

چون خبر قتل مختار و استیلای . بن زبیر بشهر کوفه در خدمت عبدالملک مشهود افتاد، برادران و بزرگان اهل بیت خود را انجمن کرده گفت : همانا مختار بقتل رسید ، و ابراهيم بن مالک اشتر بمتابعت مصعب پیوست و تمامت ولایت عرب و بلاد جزیره در تحت تصرف ابن زبیر در آمد ، و من همی اندرم که ابن زبیر با این استعداد و مایه که او راست لشکری بزرگ بسازد و بجنگ شما بتازد ، و شما را ذلیل و زبون گرداند ، چه هر کس دست پیش از دست نگذاشت پایش از پیش بدر نرفت، هم اکنون باز گوئید تا رای و تدبیر شما

از میانه حاضران بشر بن مروان که باصابت رای و حسن تدبیر ممتاز و مشهور بود ، گفت : نیکو چنان است که لشکرهای شام را فراهم کرده و بادل قوی و آرزوئی بلند روی بدانسوی نهی ، و از خدای قدیر نصرت طلبی ، دیگران نیز این رای را بستودند ، و عبدالملک بفرمود : تالشگر شام انجمن شوند ، و چندي بیای نرفت که لشگری گران فراهم شدند ، و خالد بن عبدالله بن اسيد بعبد الملک گفت: اگر مرا بجانب بصره روان داری و قلیل مردمی با من از دنبال بفرستی امیدوارم که از بهر تو مفتوح دارم

عبدالملک او را با نجام آن کار مأمور ساخت ، و او با تنی چند از خواص خویش مستخفیاً روی براه نهاد و همی برفت تا بر عمرو بن اسمع و بقولی برعلی

، ابن باهلی نزول نمود و چون عمرو اینحال بدید خرسند گردید ، و بعباد بن حصین که اینوقت از جانب ابن معمر رئیس شرطه و عسس بود و این معمر از جانب

ص: 198


1- جفره بضم جيم وسكون فاء نام موضعی است در بصره و جعفر بن حیان عطاردی را جفری گویند چه در این سال متولد شد.

مصعب امارت بصره داشت این خبر بگذاشت، و این اصمع را امید چنان میرفت که ابن حصين با او بیعت خواهد کرد، و بدو پیام نمود که من خالد بن عبدالله را

پناه داده ام ، و خواستم تو نیز این خبر بدانی و پشتیبان من باشی . رسول عمرو بن اصمع گاهی فرا رسید که عباد بن حصین از اسب خویش فرود شده بود ، و چون آن پیام بشنید بر آشفت و گفت : با عمرو بگو سوگند با خدای زین از اسب نگردانم تا با جماعتی از سواران بر تو بشتابم ، عمرو بن اصمع را اندیشه فرو گرفت ، و با خالد بن عبدالله گفت: عباد بن حصین در همین ساعت بر ما در آید ، و من نتوانم گزند او را از تو بگردانم بهتر آن است که هر چه زودتر بسوى مالك بن مسمع شتاب کنی، خالد در حال برنشست و بطوری از خویش بيخبر بشتافت که هر دو پایش از رکاب بیرون بود تا باینحالت نزد مالک شد ، گفت مرا پناه بده مالک او را پناه بداد و باجماعت بکر بن وائل و ازد پیام کرد و مدد خواست . و اول رایتی که بدو پیوست رایت بنی یشکر بود

و از آنطرف عباد بن حصین با سوران خویش بیامد و با ایشان روی در روی شدند ، لكن بقتال اقبال نیاوردند و چون روز دیگر نمایش گرفت ، بجانب جفره نافع بن الحارث شتاب گرفتند ، و جماعتی از مردم تمیم که از جمله ایشان بن معاويه و عبدالعزيز بن بشر ومرة بن محكان و جز ایشان است با خالد

صعصعه بودند و اصحاب خالد را جفریه میخواندند ، چه بحفرة منسوب بودند ، و اصحاب ابن معمر زبیریه بودند ، و از جمله اصحاب خالد عبیدالله بن ابى بكره وحمران

ابان و مغيرة بن مهلب و ارز بيريه قيس بن الهيثم السلمی بودند

و از آنسوی چون مصعب این خبر بشنید ، زهر بن قیس جعفی را با هزار تن بمدد ابن معمر بفرستاد ، و نیز عبد الملك فرمان کرد تا عبیدالله بن زیاد بن

ظبیان بمدد خالد برفت ، و کسی را ببصره بفرستاد تا خبری بدو باز آورد فرستاده باز شد و از تفرق قوم خبر آورد و او بعبد الملک باز شد و ایشان بیست و چهار روز قتال دادند ، و در میانه چشم مالک بن مسمع را آسیبی دریافت ، و از

ص: 199

حرب خسته و ملول گردید و سفراء در میانه بیامدند و برفتند، و آخر الامر مصالحت بر آن رفت که خالد از بصره بیرون شود و بصره بیرون شود و مالک بن مسمع او را بیرون کرد ، و از آن پس مالک به نباج (1) ملحق شد ، وعبدالملک نيز بدمشق مراجعت گرفته بود .

و مصعب را جز بصره آهنگی نبود، و چنان طمع داشت که خالد را در آنجا بخواهد دریافت ، و معلوم ساخت که از آنجا بیرون شده است ، ازینروی بر ابن معمر خشمناک شد و اصحاب خالد را حاضر ساخت ، و ایشان را بدشنام و سب فرو گرفت و با عبیدالله بن ابی بکره گفت یا بن مسروح همانا تو پسر کلبه (2) که سگها با وی در آمیزند ، و بچه های سرخ و زرد و سیاه بیاورد ، و از هر

سگی سگ بچه همانند او بزاید ، و پدر توعبدی بود که از حصن حصن طایف بحضرت رسول صلی الله علیه و آله نزول نمود ، و از آن پس شما ادعا همی کردید که ابو سفیان با مادر شما زنا کرد ، سوگند با خدای اگر باقی بمانم شما را به نسب خودتان

باز میگردانم .

آنگاه حمران بن ابان را بخواند و بن ابان را بخواند و گفت تو پسر زنی یهودیه و خودت

نبطی هستی که از عین التمر به اسیری آوردند ، و نیز با حکم بن ابن منذر جارود و عبدالله بن فضاله زهرانی و با علی بن اصمع و با عبدالعزیز بن بشر و جز ایشان براینگونه توبیخ و تقریع بگذاشت ، و هر يک را صد تازیانه بزد و و موی سر و ریش ایشان را بتراشید ، و خانه های آنها را ویران کرد و سه روز در آفتاب بداشت ، و برافزون از این عذابها و نکالها ایشان را بر طلاق زنهای خودشان و بیرون نیاوردن فرزندانشان را از خانه ها باز داشت و در اطراف بصره بر اینحال رسوائی گردش داد ، و هم ایشان را ناچار ساخت تا سوگند بخوردند که زنان آزاد در حباله نکاح در نیاورند

ص: 200


1- نباج بكسر نوى و در آخر جیم جایی است بر طریق بصره که نباج بنی عامر گویند.
2- سگ ماده ، سگ دله

آنگاه فرمود تا سراى مالک بن مسمع را خراب کردند و هر چه در آن سرای بود ببرد و از آنجمله جاریه بود که عمرو بن مصعب از وی متولد گردید و از پس این کارها مصعب در بصره اقامت گرفت، و بعد از چندی روی بکوفه نهاد و همچنان در کوفه بماند تا گاهی که بحرب عبدالملک بحرب عبد الملک بن مروان بیرون

شد.

بيان مقتل عمير بن الحباب بن جعده السلمى در سال هفدهم هجری و سبب آن

در این سال عمير بن حباب بن جعده السلمى بقتل رسید ، و اکنون سبب حربی که در میان قیس و تغلب روی داد تا گاهیکه کار بقتل عمیر پیوست باز می نمائیم و این علت چنان بود که چون وقعه مرج راهط چنانکه بدان اشارت رفت بیای رفت وزفر حارث کلابی چنانکه مذکور شد بقرقیسیا برفت ، و عمیر با مروان

بن الحکم بیعت کرد ، و بسبب قتل قیس که در مرج راهط روی داد ، دلش کینه ور و پرخاشگر بود .

و بر این کین و آشوب بزیست تا گاهی که مروان بن الحکم فرمان کرد تا عبید الله بن زياد عليهما اللعنه بجانب جزیره و عراق رهسپار شود ، عمیر نیز با او بود و سلیمان بن صرد خزاعی را با جماعت شیعه در عین الورد بدیدند ، و عبیدالله بن زیاد برای قتال زفر بن حارث بطرف قرقیسیا برفت عمیر او را از آنراه بازداشت و گفت: نیکتر آنست که از آن پیش که لشکر مختار بموصل فرارسد بدانسوی روی کنی ، و ابن زیاد بصوابدید او جانب موصل گرفت ، و در نهر الخازر چنانکه مسطور افتاد با ابراهيم بن مالک اشتر پرخاشگر شد و عمیر نیز با او بود ، و چون در میان ابن زیاد و ابن مالک جنگ در پیوست و لشکر ابن زیاد در هم شکست ، و عبیدالله نیز

بهلاکت ودمار نشست ، عمر بن حباب بقرقیسیا برفت و بازفر بن حارث ملحق و هر دو تن در طلب مردم کلب و یمانیه بر آمدند تا در ازای آن کسان که ایشان از

ص: 201

مردم قیس بکشتند تلافی و مکافات بینند .

واینوقت جماعتی از مردم تغلب با عمیر بن حباب و زفر بن حارث بودند که ایشان را دلیل و رهنما بودند ، و در رکاب ایشان مقاتلت ورزیدند، و از آنسوی

همی چون عبد الملک با مصعب بن زبیر دچار بود ، و باصلاح آن کار اشتغال داشت از ایشان مشغول بود ، و عمیر بر نصیبین غلبه یافت، و از آن پس از اقامت در قرقیسیا ملال گرفت ، و از عبدالملک امان طلبيد و عمير را امان بداد و عمیر بدر رگاه او شد لكن عبد الملک با او حیلت وغدر نمود و عمیر را ماخوذ نموده نزد مولای

خودش ریان محبوس ساخت ، عمیر چون این غدر و مکر بدید تدبیری بساخت ، و یکی شب شرابی ناب حاضر کرده ریان و سایر دیده با نانرا از آن خمر بنوشانید طافح شدند ، بدستیاری ریسمانها از زندان بیرون تاخت و

هست .

و چون جملگی بجزیره بازشد ، و در کنار نهر بلی که در میان حران ورقه است فرود شد و جماعت قیس در خدمتش انجمن شدند ، و عمیر بدستیاری ایشان بر جماعت کلب و یمانیه غارت همی برد ، و از آنسوی پاره از آن کسان که با عمیر بودند با جواری تغلب در طلب آمیزش بر آمدند ، و مشایخ ایشانرا از جماعت نصاری استهزا میکردند ، از اینروی در میان ایشان آتش شر و فساد طغیان گرفت لكن بجنگ وقتل ،نرسید و اینحکایت پیش از آن بود که عبدالملک بجانب مصعب و زفر روی کند بالجمله : از آن پس چنان شد که عمیر بر مردم کلب غارت برد و بازگشت و در خابور نزول نمود ، و چنان بود که منازل مردم تغلب در میان خابور وفرات و دجله بود ، و همچنان افتاده بود که در آن مکان که عمیر فرود آمده بود ، زنی از مردم تمیم بود که در مردم تغلب شوی ور بود ، و او را ام دویل میخواندند ، وقتی چنان افتاد که غلامی از بنی حریش که در جمله اصحاب : بشمار میرفت، چندی از گوسفندان آن زن را ببرد ، وام دویل این شکایت در خدمت عمیر بگذاشت، لکن عمیر بدان شکایت عنایت نورزید ، لاجرم اصحاب او دلیر شدند و باقی گوسفندان زن را بگرفتند ، و جماعتی از مردم تغلب در صدد طرد و منع بر آمدند ، و در میانه .

ص: 202

مشاجرت و مطاردت یکتن از ایشان که او را مجاشع تغلبی می نامیدند مقتول شد . و چون دویل فرار رسید مادرشام دویل از ینحال بدو شکایت نمود ، و این دویل یکی از سواران دلیر و فرسان نامدار تغلب بود ، پس آشفته خاطر در میان قوم وطایفه خود در آمد از آنچه از مردم قیس بایشان رسیده بود ، مذاکره

نمود ، و نیز از آنچه از گوسفندان مادرش را ماخوذ داشته بودند بدیشان بشکایت نهاد، واندک اندک آتش كين برافروخت و جماعتی انجمن شدند و شعيث بن مليك تغلبی را بر خویشتن امیري دادند آنگاه بر بنی حریش غارت بردند، و نیز جماعتی از مردم نمیر با ایشان توامان بودند و در این میانه جماعتی بقتل رسیدند و شترهای زنی از آن قبیله که او را امام الهیثم میخواندند براندند ، وطایفه قیس در مقام منع بر آمدند ، لکن چاره نتوانستند و این شعر را اخطل بگفت : تا سالفه

فَانٍ تسئلونا بالحريش فاننا * * * منينا بنوك مِنْهُمْ وَ فُجُورٍ

غَدَاةٍ تحامتنا الْحَرِيشِ كانها * * * كِلَابُ بَدَتْ انيابها لهرير

وجاؤا بِجَمْعٍ ناصرى أَمْ هَيْثَمٍ * * * فمار جعوا مِنْ ذودها بِبَعِيرٍ

بیان و قعه بوم ماکسین از ایامی که در میان مردم تغلب و قيس جنگ برفت

چون بنیاد شر و عناد در میان مردم قیس و جماعت تغلب استوار افتاد، و این وقت عمیر بن حباب در مردم قیس امیر و رئیس بود ، و شعیث بن مليك بر مردم تغلب حکومت داشت پس عمیر و جماعت قیس با بنی تغلب و جماعت ایشان در ماکسین از اراضی خابور جنگ در انداختند ، قتالی سخت بیای بردند ، و این اولین جنگی بود که در میان ایشان بگذشت ، و درین جنگ پانصد تن از مردم تغلب بقتل رسیدند وشعيث بن مليک نيز در میدان کارزار يک پايش مقطوع شد و اوچون شیر در آهنگ

و پلنگ تيز چنگ جنگ بداد و بزد و بکشت و این شعر همی بخواند و تباه شد

قَدْ عَلِمْتُ قیس وَ نَحْنُ نَعْلَمُ * * * انَّ الْفَتَى يَقْتُلُ وَ هُوَ أَجْذَمُ مَا وَ شَمَّ

ص: 203

معلوم باد خابور باخاء معجمه و بعد از الف باء موحده و بعد از واوراء مهمله نام رودخانه بزرگی است ، و مخرجش از سر چشمه ایست که در اراضی جزیره بفرات میریزد ، وېشهرها وولايات واسعه ازین رودخانه آباد هستند ، و از آنجمله «عریان» و « مجدل » و « ماكسين » و «قرقیسیا» باشد ، وماكسين باميم والف وكاف مكسوره وسين مهمله و بعد ازياء تحتانی نون، شهری است در خابور و نیز قریه ایست از رحبه

مالك بن طوق .

بیان و قعه یوم ثرثار اول که ایام محار به مردم تغلب و قیس است

تر تار بادو ثاء مثلث ودوراء مهمله و بعد از ثاء ثانيه الف بروایت ابن اثیر رودخانه ایست که اصل منبع آن در شرقی مدینه سنجار ، و نزديک بقريه ایست که ه سرق نام دارد ، و این رودخانه بدجله که ما بین کحیل و راس الايل از اعمال فرج است فرو میریزد ، لكن حموی (1) در مراصد الاطلاع میگوید: ثرثار اسم وادی عظیمی است که در جزیره واقع است ، و این وادی و رودخانه چون باران فراوان باشد میجوید ، اما در فصل تابستان جز قلیل آبی گرم و چشمه سارهای شور در این رودخانه نیست و این رودخانه در بیابانی که نزديك بسنجار است انحدار میجوید.

بالجمله چون چنانکه اشارت رفت جماعتی در وقعه يوم ماکسین بقتل رسیدند مردم تغلب از هر سوی استمداد نمودند و براحتشاد و اجتماع بیفزودند ، و جماعت نمر بن قاسط برایشان انجمن ورزیدند، و نیز مشجر بن حارث شیبانی که در جزیره

از سادات و بزرگان مردم شیبان بود ، بایشان پیوست ، و هم چنین عبیدالله بن زیاد بن. ظبیان بیاری ایشان بیامد و ازین روی مصعب بن زبیر با او کینه ور شد تا گاهیکه برادرش نابی بن زیاد را بکشت .

ص: 204


1- حموی نسبت به حماه از شهرهای شام است و نام حموی یاقوت بن عبدالله رومی است صاحب معجم البلدان که صفی الدین بغدادی آنرا مختصر نموده و بنام مراصد اطلاع مشهور است .

و از آنطرف عمیر بن حباب از مردم تمیم واسد در طلب یاری برآمد، لکن يکنن از ایشان باعانت او اقدام نورزید و چون مردم تغلب مستعد قتال شدند در کنار رود ثرثار باجماعت قیس دچار گشتند، و چنان بود که از آن پس که شعیت بن مليک امير تغلب بقتل رسیده بود ، مردم تغلب زیاد بن هوبر و بقولى يزيد بن هو بر را بامارت خویش اختیار کردند، وی نیز از مردم تغلب بود با تیرا بالجمله : بازار پیکار بیار استند و تیغها بخونها بر کشیدند و قتالی شدید و جنگی سخت بیای بردند ؛ و جماعت قیس را منهزم ساختند و مردم تغلب و یاوران ایشان دست بیداد بر آوردند ، و جمعی کثیر از طایفه قیس را بقتل رسانیدند ، وشكم سی تن زن از بنی سلیم را بشکافتند، ولیلی بنت حارث تغلبیه این شعر بگفت و بعضی گویند اخطل بگفت

لِمَا راونا وَ الصَّلْبَ طَالِعاً * * * وَ مارس جَيْشُ وَسْماً ناقعاً

وَ الْخَيْلِ لَا تَحْمِلِ الَّا دارعاً * * * وَ الْبَيْضُ فِي أَيْمَانِنَا قواطعاً

خَلُّوا لَنَا الثَّرْثَارَ والمزارعا * * * وَ حِنْطَةٍ طيساً وَ كَرَماً يانعاًاً

بیان استمداد قیس و آمدن زفر بن حارث از قرقیسیا ووقعه يوم ثرثار ثانی

چون مردم قیس را این بلیت برسر بگشت و از مردم تغلب بهزیمت شدند ؛ دیگر باره از هر سوی و کناره اجتماع نمودند و استمدادورزیدند ، واستعداد یافتند و نايره فساد را اشتعال دادند، و این وقت نیز عمیر بن حباب در میان ایشان امارت مآب بود ، پس زفر بن حارث نیز از قرقیسیاییامد وزفر رئیس مردم تغلب و نمر بود ، وجماعتی نیز با تغلب و نمر بیامدند و با ابن هو پر انجمن ساختند و کار قتل و قتال بیار ،استند و در کنار ثرثار آتش کارزار برافروختند ، و سخت تر قتالی که مردمان را مشاهده شده بود بیای بردند ، و در کنار آن رودخانه نهر های خون

جاری ساختند .

ص: 205

و بنو عامر که از یکسوی مردم قیس بودند بهزیمت رفتند ، لكن جماعت سليم دل بر شکیبائی بر نهادند و چندان پای بیفشردند ، که تا مردم تغلب را منهزم

ساختند ، و هر کس بیاری ایشان نیز بیامده بود انهزام یافت ، و در این جنگ در پسر عبد یشوع و نیز جمعی دیگر از اشراف وزعمای مردم تغلب بقتل رسید، وعمير بن حباب این شعر بگفت :

فداً لفوارس الثَّرْثَارَ نَفْسِي * * * وَ مَا جَمَعْتَ مِنْ أَهْلٍ وَ مَالٍ

وَ وَلَّتِ عَامِرٍ عَنَّا فاجلت * * * وَ حَوْلِي مِنْ رَبِيعَةَ كَالْجِبالِ

أكافحهم بدهم مِنْ سَلِيمٍ * * * وَ أَعْصِرَ كالمصاعيب النهال

و زفر بن حارث این شعر را بگفت :

الَّا مِنْ مُبْلِغِ عَنِّي عُمَيْرَا * * * رِسَالَةُ نَاصِحٍ وَ عَلَيْهِ زاري

انترك حَىٍّ ذِي يُمْنُ وَ كَلْباً * * * وَ نَجْعَلُ جَدُّنَا بِكَ فِي نِزَار

كمعتمد عَلَى احدى يَدَيْهِ * * * فخانته بوهن وَ انکسار

بیان وقعه يوم الفدين و غارت بردن و قتل و انهزام تغلب

فدين بضم فاء وفتح دال مهمله و بعد از یاء نون مصغر فدن نام قریه ایست در شاطىء نهر خابور ، ما بین آبگاهی اندک وقرقیسیا و هم نام قریه ایست از زمین حوران ، چون عمیر بن حباب مردم تغلب را بهزیمت داد، برفدین بتاخت و بغارت پرداخت ، و هر کس از بني تغلب در آنجا بود بکشت ، و ایشان را هزیمت کرد و نفیع بن صفار محاربی این شعر را انشاد نمود :

لَوْ تَسْأَلُ الارض الْفَضَاءِ عَلَيْكُمْ * * * شَهِدَ الفدين بهلككم وَ الصورد

ص: 206

بیان وقعه يوم السكير وتجديد مقاتله مردم قیس و جماعت تغلب

سکیر که اور اسکیر العباس گویند ، بضم سین مهمله وفتح کاف و بعد از یاء تحتانى راء مهمله تصغير سكر و نام شهری كوچک است در خابور ، و در در آنجا بازاری است ، وبالجمله : بعد از وقعه فدین جماعت قیس و مردم تغلب دیگر باره بجوش و خروش در آمدند و بر اجتماع و احتشاد برافزودند ، و همچنان عمیر بن الحباب بر مردم قیس امارت داشت و یزید بن هو بر در جماعت تغلب و نمر فرما نگذار بود ، پس جنگی عظیم وقتالی شدید در این مکان بپای بردند ، و درین وقعه هایله مردم تغلب مغلوب و جماعت نمر منهزم ،شدند و عمير بن جندل که از فرسان تغلب بود فرار کرد ، وعمير بن حباب این شعر بگفت :

وافلتنا يَوْمَ السكير ابْنِ جَنْدَلٍ * * * عَلَى سَابِحُ عِوَجِ اللُّبَانِ مثابرة

عالي وَ نَحْنُ كررنا الْخَيْلِ قَدِمَ أشواذباً * * * رقاق الهوادي راميات الدواثر

القع ونقيع بن صفار محاربی این شعر بگفت :

وَ لَقَدْ تَرَكْنا بالمعارك مِنْكُمْ * * * مِنَّا وَ الْحَضَرِ وَ الثَّرْثَارَ أَجْسَاداً جَثَا

داستان مهر که یوم المعارک و انهزام یافتن مردم تغلب از جماعت قیس

معارك بروزن مدارك نام مکانی است از اراضی موصل که در میان «حضر» و عتیق» واقع است و جماعت تغلب استعداد خویش بساختند و در این مکان باجماعت قیس مقابلت ومقاتلت ورزیدند، و جنگ ایشان سخت گشت ، و حربی عظیم بپای بردند و تغلب هزیمت یافت ، و ابن صفار این شعر بگفت

وَ لَقَدْ تَرَكْنا بالمعارك مِنْكُمْ * * * مِنَّا وَ الْحَضَرِ وَ الثَّرْثَارَ أَجْسَاداً جَثَا

و بعضی گفته اند که معارك وحضر هر دو نام یک مكان است، بالجمله تغلب را بجانب حضر هزیمت دادند و جمعی کثیر از ایشان را دستخوش شمشیر ساختند ، و

ص: 207

پاره را عقیدت چنان است که معارک وحضر دوروز ،است که قیس در این دوروز قتال دادند، والله اعلم ، و نیز در لبی (1) که در فوق تکریت و از اراضی موصل است ، این دو گروه با هم با نصاف و دادکار کردند ، و مردم قیس همی :گفتند: فضل وفضیلت مارا بود و جماعت تغلب گفتند فضل و فزونی مار است

ذكر وقعه يوم الشرعبيه وتجديد حرب مردم فیس و تغلب و غلبه ایشان

شرعبيه باشين مفتوحه معجمه وراء وعين مهمله وباء موحده وياء مثناه تحتانی و در آخرهاء موضعی است در جزیره بالجمله مردم قیس و تغلب را دیگر باره آتش درون مشتعل و کانون فساد فروزان گشت ، و بر استعداد و اجتماع خویش فزونی دادند، و عمیر بن حباب برجماعت قیس ،امیر و مردم تغلب و آنانکه با ایشان یار و پشتیبان شده بودند در تحت امارت ابن هوبر بودند ، پس در این مکان انجمن شدند و قتالی عظیم و جنگی سخت بنمودند و عمار بن مهزم سلمی در این روز به قتل رسید و تغلب بر قیس دلیر بودند ، و اخطل این شعر گوید :

وَ لَقَدْ بَكَى الجحاف لِمَا أُوقِعْتُ * * * بالشرعبية اذا راى الاهوالا

و مقصود اخطل از « لَمَّا أُوقِعْتُ » این است که اوقعت الخيل ابن اثیر میگوید : شرعبية از بلاد تغلب است و نیز شرعبيه در بلاد منبج است ، ازینروی بعضی از ایشان گفته اند ، که این وقعه در بلاد منبج روی داد ، وقيس وتغلب در آنجا محاربت کردند ، لکن این سخن را بخطا رانده اند

بیان و قعه يوم البلیغ و انهزام مردم تغلب از جماعت قیس

چون از وقعه يوم الشرعبيه همچنان سینه ها را از کینها نپرداختند و نیز کار حرب بساختند و بازار قتال بیار استند و مردم تغلب بجانب بلیخ د هسپار شدند چه این هنگام عمیر و جماعت قیس در آن مکان جای داشتند ، و بلیخ با باء موحده

ص: 208


1- لبي بر وزن حتى .

مفتوحه وكسر لام وياء تحتانى وخاء معجمه اسم نهري است در رقه ، که از چشمه سارها آب در آن جمع میشود و بزرگترین این چشمه ها چشمه ایست که دهبانه .نام دارد ، و در زمین حران واقع است ، و پنج میل امتداد جریان دارد ، آنگاه بموضعی میرسد که مسلمه عبد الملک حصنی در آنجا بنیان کرده ، و وسعت ما تحتش

بن بقدر یکجریب است و ارتفاع آن حصن از زمین افزون از پنجاه ذراع است ، و آب تمامت این عیون از زیر آن میگذرد ، و چون از زیر آن حصن بیرون شد بلیخ

نامیده میشود.

بالجمله : مردم تغلب و جماعت قیس درین مکان روی در روی شدند و صف جنگ بیار استند ، وقتالی سخت بپای آوردند و مردم تغلب را مغلوب و منهزم ساختند و جماعتی از ایشان را بکشتند و شکمهای زنان را بشکافتند، چنانکه در وقعه يوم ثرثار آنها با ایشان بجای آوردند، و ابن صفار محاربی در صفت این محاربت این شعر بگفت :

زُرْقِ الرِّمَاحَ وَ وَقَعَ كُلِّ مهند * * * زلزلن قَلْبِكَ بالبليخ فزالا

داستان وقعه يوم الحشاک وجنگ مردم تغلب و جماعت قيس ومقتل عمير بن حباب سلمی و ابن هو بر تغلبی

*داستان وقعه يوم الحشاک (1) وجنگ مردم تغلب و جماعت قيس ومقتل عمير بن حباب سلمی و ابن هو بر تغلبی

چون مردم تغلب این کوشش و کشش و غلبه و جنبش عمير بن حباب را بقتل وقمع خودشان مشاهدت کردند، غریو و نفیر بر آوردند و رای و تدبیر پیش نهادند وجماعات حاضره و بادیه و شهری و بیابانی خویش را حاضر ساختند ، و با عزمی راسخ ورایی ثابت و دلی پر کینه و سینه پرخروش جانب راه گرفتند تا به حشاک رسیدند وحشاک اسم تلى است نزديک بشرعبيه و براق از يكسوى آن است جوان با رها هنده از

ص: 209


1- حشاک بفتح حاء مهمله وتشديد شین نام نهری است ، ضبط این اسامی با مختصر توضیحی در آخر جزء چهارم از تاریخ خلفا گذشت مراجعه شود

حموی در مراصد الاطلاع (1) گوید: حشاك بفتح حاء مهمله و تشدید شین معجمه و در آخر کاف نام وادی و نهری است ، در زمین جزیره که از هرماس بدجله ماخوذ

میشود ، و بعضی گویند : حشاک ریگزاری است که مردم تغلب را در آنجا وقعه روی نموده است وعمیر با مردم قیس باین مکان نزديک شده بودند ، و زفر بن حارث کلابی و پسرش هذيل بن زفر نیز با او بودند ، وابن هو بر به امارت مردم تغلب

برجای بود.

پس هر دو گروه آماده قتال شدند ، و در کنار تل حشاک بكارزار پرداختند و تا شامگاه هیچگاه از رزمگاه آسایش نداشتند، و چون بیگاه شد و تاریکی شب جهان را در سپرد هر کسی بمکانی پراکنده شد ، و چون بامداد چهره گشود دیگر باره بجنگ در آمدند ، و تا شامگاه آسوده ننشستند و همی حرب بساختند ، ونیز چون جهان را تاریکی شب فرو گرفت متفرق شدند ، وچون بامداد روز سیم فرا رسید مردم تغلب گرد هم بر هم بر آمدند و عهد و پیمان استوار کردند که تا جان در تن وروان در بدن دارند بکوشند و از میدان پیکار فرار نگیرند و بجنگ و جوش در آیند و چون عمیر آن کوشش ایشانرا بدید، و هم نگران شد که زنهای ایشان نیز با ایشان هستند ،

با جماعت قیس گفت : ای قوم چنان بصواب میبینم که اکنون در مقاتله این جماعت انصراف جوئید چه ایشان در کار حرب سخت ایستاده اند ، و خویشتن را بکشتن همی دهند و از جان عزیز دل برگرفته اند ، چون مطمئن شدند وباماکن و آسایشگاه خویش باز شدند ، آنوقت بهر طبقه و طایفه ایشان جماعتی را بفرستیم تا برایشان غارت برند عبدالعزيز بن حاتم بن نعمان باهلی با او گفت: دیروز و امروز صبح فرسان قبیله قیس را بکشتن دادی ، و اکنون بیم وخوف یافتی و این گونه سخن ساختی و بقولی این سخنان را عتيبة بن اسماء بن خارجه فزاری با او گذاشت و او بحمایت واعانت وتشجيع وتحریص عمیر آمده بود ، و چون عمیر این کلمات را بشنید خشمگین

ص: 210


1- گذشت که مراصد الاطلاع تالیف صفی الدین بغدادی است نه یاقوت حموی.

گردید و گفت : گویا نگران تو هستم که بازار رزم گرم گشته است ، و اول کسی که فرار کرده است توئی ، آنگاه عمیر فرود شد و همی با مردی قتال داد و همی این شعر بخواند

أَنَا عُمَيْرٍ وَ أَبُو المغلس * * * قدا حُبِسَ الْقَوْمِ بضنك فاحبس

بالجمله درین روز زفر بن حارث فرار کرد و این روز سیم جنگ ایشان بود و همچنان برفت تا بقرقیسیا پیوست ، چه بدو خبر رسید که عبدالملك بن مروان بر آن عزیمت است که بجانب اور هسپار شود ، و بقرقیسیا در آید ، لاجرم برای تهیه و استعداد مبارزت مبادرت گرفت ، و بعضی گفته اند که زفر بعد از آنکه فرار کرد این خبر را مدعی گردید تا برای او راه عذری باشد

بالجمله مردم قیس درین کرت منهزم شدند، چندانکه مردم تغلب بر اکتاف ایشان بر آمدند و همی گفتند « أما تعلمون أن تغلب تغلب » آیا نمیدانستید که مردم تغلب غلبه خواهند کرد؟

بالجمله : در اینحال جميل بن قیس که از مردم بنی کعب بن زهیر بود بر عمیر بن حباب در آویخت و او را بکشت ، و پاره گفته اند که دو غلام از بنی تغلب برعمیر در آویختند و همی بروی سنگ زدند چندانکه او را خسته و بیچاره ساختند ، و در اینوقت این هو بر بروی شتابان گشت و بقتلش در آورد ، و نیز این هوبر را در این روز جراحتی بازرسید و چون جنگ بپایان شد با بنی تغلب وصیت نهاد که مراد ابن علقمة الزهیری را با مارت خویش برگیرند .

و بروایتی ابن هوبر در روز دوم این ایام ثلاثه بیرون شد ، و با جماعت تغلب وصیت نمود که مراد را بر خود امیر گردانند، و خود در همان شب بمرد ، و در جنگ روز سیم مراد امیر ایشان شد و ایشانرا بترتيب بداشت ، و هر جماعتی را در زیر رایتی معین کرد ، و نیز با هر خانواده فرمان داد تا زنهای خود را از پس پشت خویش باز داشتند ، چون عمیر ایشانرا بدید آن کلمات را که ازین پیش مذکور شد باز گذاشت و چون پذیرفتار نشدند قتال داد تا بقتل رسید و شاعری این شعر گوید باید

ص: 211

ارقت باثناء الْفُرَاتِ وَ شفني * * * نَوَائِحُ ابكاها قَتِيلُ ابْنِ هوبر

وَ لَمْ تظلمى انَّ نحتام مُغَلِّسٍ * * * قَتِيلُ النَّصَارَى فِي نَوَائِحُ حَسَرَ

و بعضی از شعراء این شعر را گوید و درین شعر باز مینماید که قتل عمیر بدست

این هو بر نبوده است

ذوان عُمَيْرَا يَوْمَ لاقته تَغْلِبَ * * * قَتِيلُ جَمِيلِ لاقتیل ابْنِ هوبر

و در این روز مخصوصاً از مردم بنی سليم وغنی بیشتر تا زدیگر طوایف مقتول شدند ، و نیز از مردم قیس خلقی بسیار بهلاک ودمار پیوستند ، و بنی تغلب سر عمیر بن الحباب را بسوی عبد الملک بن مروان بدمشق فرستادند ، عبدالملک بحاملين آنسر بذل وعطا نمود ، و بجامه وخلعت خرسند ساخت، و چون عبد الملک بازفر بن الحارث صلح نمود و مردمان با مارتش اجتماع ورزیدند ، اخطل شاعر این شعر بگفت :

بَنِي أُمَيَّةَ قَدْ ناضلت دُونَكُمْ * * * أَبْنَاءُ قَوْمٍ هُمْ آوَوْا وَهْمُ نَصَرُوا

وَ قَيْسَ عيلان حَتَّى اقْبَلُوا رقصاً * * * فبايعوا لَكَ قَسْراً بَعْدَ مَا قُهِرُوا

ضَجُّوا مِنَ الْحَرَبِ اذعضت غوار بِهِمْ * * * وَ قَيْسَ عيلان مِنْ أَخْلَافِهَا ضجروا

و چون عمير بن الحباب مقتول شد مردی در کوفه نزد اسماء بن خارجه بایستاد و گفت : بنی تغلب عمیر بن حباب را بکشتند ، اسماء گفت باکی نیست ، زیرا که هر مردی برای این قوم در آید بقتل میرسد و این شعر بخواند :

وَ تَتْرُكُ أَوْلَادُ الفدوكس عَالَتْ * * * یتامی أَيَّامِي نهرة للقبائل

بیان و قعه يوم الكحيل وقتل جماعتی از مردم تغلب بدست زفر بن حارث

كحيل بضم كاف وفتح حاء مهمله وسكون ياء تحتانی و بعد از یا لام مصغر کچل است ، حموی گوید : نام موضعی است در جزیره ، وعرب را در آنجا روزی است که وقعه بیای برده اند و یوم الکحیل گویند ، و این کحیل قریه ایست در تحت موصل و برشاطىء دجله ، از جانب غربی مقابل حدیثه واقع است ، و در آنجا مشهدی

ص: 212

است که مشهور بمشهد کحیل است، و ابن اثیر گوید ، از اراضی موصل و در طرف

دجله غربی است .

و سبب این محاربت که در این مکان افتاد این بود که چون عمیر بن حباب ، سلمی بقتل رسید پسرش تمیم بن عمیر با سوز و گداز بحضرت زفر بن الحارث بیامد و ازوی خواستار شد که خون پدرش را بجوید، زفیر پذیرفتار نگشت .

و چون پسرش هذيل بن زفر این خبر بشنید و این امتناع بدید بغیرت و تعصب در آمده ، با پدر گفت سوگند با خدای اگر مردم تغلب برایشان ظفر یافته باشند همانا برای تو در صفحه روزگار ننگ و عار است، و اگر مردم قیس ازین پس استعداد و نیروی خود را درست کرده برایشان ظفر جویند، با اینکه توایشانرا تنها گذاشته و از نصرت

ایشان روی برتافته باشی این ننگ از آن ننگ گران سنگ تر است .

چون زفر بن حارث این سخن غیرت انگیز را از پسرش بشنید برادرش اوس بن حارث را از جانب خود در قرقیسیا بامارت بنشاند و خود بر آن عزیمت نهاد که بر طوایف تغلب غارت برد و حرب نماید، پس جماعتی از سواران خود را بطرف بنی فدوکس که بطنی از تغلب هستند بفرستاد و آن خیل برفتند و مردان ایشانرا بکشتند، و اموالشانرا ببردند و زنانشانرا اسیر ساختند، چندانکه در میان تمامت آن بطن جزيك زن بجای نماند و پناهنده گشت ، و یزید بن حمران او را نجات

و پناه داد. و نیز زفر بن الحارث پسرش هذیل را با لشکری بقبيله كعب بن زهير بفرستاد ایشان نیز چون شیران شکاری بناختند و در آن جماعت تیغ و تیر بگذاشتند و قتلی ذریع (1) بپای بردند و جمعی کثیر از شمشیر بگذرانیدند، و نیز مسلم بن ربيعه العقیلی بفرمان زفر بن حارث بمردم تغلب که همه بیکجای انجمن بودند روی نهاد ورزم بداد ، و گروهی بزرگ را بقتل رسانید و نیز زفر بن حارث بآهنگ جماعتی دیگر از مردم تغلب که در عقیق از

ص: 213


1- یعنی فراوان ورسوا

اراضی موصل فراهم شده بودند آهنگ بر نهاد ، و چون آنجماعت احساس آن سیل بنیان کن را بفرمودند ، از آن مکان بکوچیدند تا از دجله عبور نمایند ، و چون

بزمین کحیل رسیدند زفر باجماعت قیسیه ایشانرا در یافتند و بجنگ در آمدند ، و شمشیر از نیام بر آوردند و قتالی سخت بدادند و جمله یاران زفر پیاده شدند جز زفر

بر استر خویش سوار بود ، و همچنان آنروز و شب با ایشان جنگ ورزید ، و از آنجماعت همی یکشت و زنان ایشانرا شکم بردرید ، و از آنچه بقتل رسید برافزون در دجله غرق گردید ، و دیگران فرار کرده در لبی (1) بجماعت خویش پیوستند زفر با پسرس هذیل بفرمود تا بدیشان روی نهاد و دیگر باره جنگ در افکند، و هر کس را بیافت بکشت و هر کس از دجله عبور کرد نجات یافت و نیز دویست نفر از ایشانرا زفر بن حارث اسیر کرد و صبراً سر بر گرفت ، و این شعر را بگفت :

الَّا يَا عَيْنٍ بَكَى بانسكاب * * * وَ بَكَى عاصماً وَ ابْنِ الْحِبَابِ

فَانٍ تَكُ تَغْلِبَ قَتَلَتْ عُمَيْرَا * * * ورهطأ مِنْ غِنًى فِي الْحِرَابُ

فَقَدْ افني بَنَى جشم بْنِ بَكْرٍ * * * وَ نمرهم فَوَارِسُ مِنْ كِلَابِ

قَتَلْنَا مِنْهُمْ مأتين صَبْراً * * * وَ مَا عَدَلُوا عُمَيْرِ بْنِ الْحُبَابِ

و ابن صفاء محاربی این شعر بگفت :

الم تَرَ حَرْبِنَا تَرَكَتْ حبیباً * * * محالفها الْمَذَلَّةَ وَ الصَّغَارِ

وَقَدْ كَانُوا اولعز فأضحوا * * * وَ لَيْسَ لَهُمْ مِنَ الذُّلِّ انْتِصَارُ

و چنان افتاد که در یکی از ایام بنی تغلب که محاربه میورزیدند ، قطامی تغلبی اسير واموالش ماخوذ شده بود، زفر بنصرت و اصلاح کار او اقدام کرد تا مالش را بدو مسترد ساخت، و نیز او را بصله و جایزه نواخت ، وقطامی این شعر در مدح او بگفت :

انی وَانٍ كَانَ قومى لَيْسَ بَيْنَهُمْ * * * وَ بَيْنَ قَوْمِكَ الَّا ضَرْبَةً الْهَادِى

ص: 214


1- لبى بروزن حتى نام موضعی است .

مئن عَلَيْكَ بِمَا أَوَّلِيَّةِ مِنْ حَسَنُ * * * وَقَدْ تَعَرَّضَ لِى مِنْ مَقْتَلِ بادى

و در این شعر باز نمود که اگر چند در میان قوم من وقوم توجز از زبان شمشیر حدیث نمیرود ، و جز با پيک تير مراسلت نمیشود ، اما من بسبب آن احسان که با من ورزیدی و زیان از من بگردانیدی تو را ثناگویم

بيان وقعه يوم البشر وحكايت محاربت حجاف بن حكيم سلمی با دیگران

چون کار سلطنت برعبدالملک استقرار گرفت ، ومسلمانان بر امارتش متفق گشتند ، روزی اخطل شاعر تغلبی بروي در آمد ، و اینوقت جحاف بن حکیم سلمی نیز در خدمت عبدالملک حضور داشت ، عبدالملک روی با اخطل نمود و گفت: آیا وی را میشناسی؟ گفت آری همان کس باشد که در حقش گفته ام »

الَّا سَائِلُ الجحاف هَلْ هُوَ ثَائِرُ * * * ال بِقَتْلَى أُصِيبَتْ مِنْ أَ سُلَيْمٍ وَ عَامِرٍ

کنایت از اینکه آیا جحاف را غیرت و حمیتی باشد که خون مردم سلیم و عامر را بجوید ، و آن قصیده را تا بپایان بخواند و اینوقت جحاف مشغول خوردن رطب بود ، و از استماع این اشعار چنان بخشم اندر شد که خستوی خرما همی از دستش بریخت و ملتفت نشد و این شعر را بپاسخ بگفت :

بلی سَوْفَ نبكيهم بِكُلِّ مهند * * * وَ تنعى عُمَيْرَا بِالرِّمَاحِ الشواجر

آنگاه با کمال خشم و ستیز چون شیر و پلنگ روی باخطل کرد و گفت :-

يابن النصرانیه، تراگمان چه میرود ؟ آیا میخواهی بمانند اینکلمات بر من جری و جسور گردی ؟ چون اخطل خوی پلنگ و روی پر آژنگ و آن صولت چون عصفور که بچنگ باز باشد برخود بلرزید

نهنگ و دل پر آهنگ بدید ، و از جای برخاست و بعبد الملك بدوید و بدامنش بچسبيد ، و با كمال عجز وضراعت گفت مقامی است که باید بتو پناه برم و از تو امان

جویم

ص: 215

و از آنسوی جحاف چون سیل جحاف (1) از جای بجنبید و باكبر شیر وخوی پلنگ راه سپرد و از کمال خشم دامن بر زمین کشید و ملتفت نمیگردید ، وبروایت صاحب غرر الخصايص عبدالملک گفت من تو را از وی پناهنده ام ، اخطل .گفت .. یا امیرالمومنین اگر در بیداری مرا ز نهار دهی کدام کس مرا در عالم خواب ازوی امان میدهد؟ و این مضمون را اشجع سلمی اخذ کرده ، و در قصیده که در مدح رشید

گفته اندراج داده و گفته است :

وَ عَلَى عَدُوِّكَ يابن عَمِّ مُحَمَّدٍ * * * ضِدَّ أَنْ ضَوْءِ الصُّبْحِ والاظلام

فاذا تَنَبَّهَ رعته واذا غفا * * * سُلْتُ عَلَيْهِ سيوفك الاحلام

و بعد از آن با یکی از کتاب دیوان آغاز ملاطفت نهاد تا گاهیکه عهدی بدروغ ازوی صادر کرد ، که صدقات تغلب و بکر بن وائل که در جزیره هستند با اوست آنگاه با یاران خود گفت : امير المومنین تولیت این صدقات را با من نهاده ، هم اکنون هر کس خواهد با من ملحق شود مختار است، آنگاه از آنجا برفت تا به رصافه هشام در آمد و اینوقت یاران خویش را از داستان اخطل و مجلس عبدالملک باز گفت ، و نیز باز نمود که این کتاب را بساختگی ماخوذ داشته و او بتوليت آن صدقات مقرر نگردیده است، و اينک هر كس خواهد که آلایش این عار را از ذیل ناموس و اعتبار من بشوید ، با من گراید چه من سوگند خورده ام که سر بآب نبرم تا با مردم بنی تغلب محاربت بورزم. غالب

چون یارانش این سخن بشنیدند همه از اطرافش پراکنده شدند و از آن جمله سیصدتن با وی بجای ماندند و گفتند : ما بمرگ تو بمیریم و بزندگی توزنده باشیم ، پس جحاف با آنمردم آن شب را راه در نوشتند و بامداد در رحوب که آبگاهی است، از بنی جشم بن بکر از قبیله تغلب فرا رسیدند و جمعی کثیر از آن قبیله با ححاف مصادف و مقابل شدند ، و جنگ بپای کردند . جحاف چون شیر نیستان خروش بر آورد و جنگ به پیوست و جمعی بزرگ

ص: 216


1- سیل جحاف - بضم جيم بروزن غراب سیلی که هر چیز را با خود ببرد .

از آنجماعت را بکشت ، و از آن میانه اخطل شاعر را نیز اسیر کردند ، و اینوقت او را عبائی و جامه پستی بر تن بود ، و آنکس که او را اسیر ساخته بود گمان همیکرد که وی عبدی بیش نیست ، پس پرسید کیستی؟ أخطل گفت بنده زرخریدم ، پس او را رها کرد . اخطل فوراً خود را در چاهی بیفکند تا مبادا کسی او را بنگرد و بشناسد و بقتل رساند ، و چون جحاف بازگشت از آن چاه بیرون شد، وجحاف در این قتل بسی اسراف کرد و شکم های زنها را بشکافت و کودکان شکمیرا تباه ساخت و امری بزرگ بپای برد ، و چون معاودت نمود أخطل در خدمت عبد الملک در آمد و این شعر که خود گفته بود بخواند

لقد أَوْقَعَ الجحاف بِالْبِشْرِ وَقَعْتُ * * * الَىَّ اللَّهُ مِنْهَا الْمُشْتَكَى وَ الْمُعَوَّلُ

وجحاف از پس این کارها فرار کرد و عبد الملک در طلب او فرمان داد . جحاف از بیم او ببلاد روم ملحق گردید و چون وقعه بشر را بپای برد این شعر را انشاد کرد

وأخطل را مخاطب ساخت :

بَا مالک هَلْ لمتني أَوْ حضضتنى * * * عَلَى الْقَتْلِ أَمْ هَلْ لَا مِنِّي كُلَّ لَائِمِ

الم أفنكم قَتْلًا وَ أَجْدَعَ انوفكم * * * بفتيان قَيْسٍ وَ السُّيُوفُ الصوارم

بِكُلِّ فَتَى يَنْعَى عُمَيْرَا بِسَيْفِهِ * * * اذا اعْتَصَمْتُ أَيْمانِهِمْ بالقوائم

فَانٍ تطردوني تطردونی وَقَدْ جَرَى * * * بِي الْوَرْدِ يَوْماً فِي دِمَاءَ الاراقم

نَكَحَتْ بِسَيْفِي فِي زُهَيْرٍ وَ مَالِكَ * * * نِكَاحُ اغْتِصَابِ لَا نِكَاحُ دَرَاهِمَ

بالجمله : جحاف در بلاد روم همی شهر بشهر گشت و از طرا بزنده بقالیقلا برفت و بیامد ، و در باطن با آن مردم قیس که از بطانه و خواص عبدالملک بودند مکاتبت

ورزید، و ایشانرا بشفاعت برانگیخت تا گاهی د از عبدالملک خط امانی از بهرش بگرفتند و بدو فرستادند ، جحاف آسوده خاطر بدرگاه عبدالملک در آمد ، عبدالملک او را ملزم داشت که دیه مقتولین را باز گذارد ، و جمعی را از وی بکفالت ماخوذ داشت ، وجحاف در انجام این کار همی بکوشید تا گاهیکه حجاج بن یوسف ازشام بیامد ، جحاف در خدمت اوشد و ازوی طلب کرد.

ص: 217

حجاج گفت : کدام وقت در این حال خیانت تو باتو عهد و پیمان نهاده بودم گفت چنین است ، اما تو بزرگ قوم و قبیله خود باشی ، وولایت واسعه در تحت امارت داری ، حجاج گفت : بسخن صدق ملهم شدی ، صد هزار درهم بدو عطا کرد

پس جحاف آن در اهم را بگرفت و دیات را فراهم ساخته بصاحبانش بازرسانید ، و از پس این کارها بحالت نسك وسلامت در آمد و صلح ورزید، و برای اقامت حج بیرون شد و چون بمکه معظمه در آمد بأستار کعبه در آویخت و همی ندا برکشید ، بارخدایا مرا بیامرز اگر چند گمان نمیبرم که بیامرزی .

محمد بن حنفیه اینکلمات از وی بشنید و فرمود : ای شیخ همانا این یاس و قنوط از رحمت خدایتعالی از گناه تو بدتر است ، و بعضی در سبب عود جحاف ازروم چنین نوشته اند که چون جحاف بمملكت روم برفت ، ملک روم باکرام و تقرب او پرداخته و با او گفت : بمذهب نصرانی در آی تا هرچه خواهی بتوعطا کنم ، جحاف گفت: در خدمت تو نیامدم که از مذهب اسلام بیرون شوم ، و چنان شد که در آن سال مسلمانان در اراضی صائفه با لشکر روم دچار شدند ، و لشکر اسلام انهزام يافتند ، ويعبد الملک معروض داشتند که جحاف ایشانرا منهزم ساخت

چون عبد الملک فساد حال او را بدید کسی را بدو بفرستاد و امانش بداد جحاف بازشد و بآهنگ بشر روی نهاد ، و در اینوقت طایفه از بشر در آنجا بودند ، و جحاف کفن برتن بیاراسته و از روی معذرت گفت: بخدمت شما بیامدم تا مرا بقتل رسانید ، جوانان بشر باندیشه قتل او بر آمدند لکن شیوخ ایشان منع کردند و از وی در گذشتند ، و از آن حج نمود نمود و عبدالله بن عمر بشنید که طواف دادی و گفتی خداوندا مرا بیامرز و گمان نکنم که بیامرزی ، عبدالله

گفت: اگر حجاف بودی بر این نیفزودی، گفت من جحاف باشم (1)

ص: 218


1- برخی از حالات جحاف ذیل مثل ( أَ فَتَكَ مِنْ الجحاف ) در جزء چهارم تاریخ خلفا گذشت .

بیان سوانح و حوادث سال هفتادم مجری نبوی صلى الله عليه و آله

چنانکه اشارت رفت : در اینسال مردم روم بر مسلمانان آشوب گردند و عبدالملک با ملک روم كار بصلح افکند وعهد نهاد که هفته یکهزار دینار برای او بفرستند تا مسلمانان را آسیبی نرسد یا فعی میگوید : این اول وهنی بود که بر اسلام واردشد و هیچ سببی جز اختلاف کلمۀ مسلمانان و مدعی شدن دو نفر بخلافت وامارت در یکزمان نبود، و هر چه خدای خواست شد .

و در اینسال بروایت یافعی در مرآة الجنان عاصم بن عمر بن خطاب عدوی بار بدیگر جهان کشید ، و تولدش در زمان رسول خدای له بود ، و نیز در اینسال مالک السكسكى (1) صاحب معاذ وفات نمود

بیان و قایع سال هفتاد و یکم هجری و حرکت عبد الملک از شام بعراق

اشاره

چون عبدالملک بن مروان عمرو بن سعيد بن العاص را چنانکه سبقت تحریر یافت از شمشیر بگذرانید، و دل از وی بپرداخت تیغ کین بر کشید و هر کس را که در ممالک شام با خویش مخالفت نمود بکشت ، و مملکت شام را چون صبح دولت صافی و منظم گردانید ، و چون نيک نگران گشت که دشمنان خانگی او از میان برخاستند ، يکباره بقلع و قمع ابن زبیر و انتظام امور عراق خاطر بر نهاد ، و همی خواست راه به مصعب سپارد و در عراق با اومحاربت ورزد پس اصحاب خویش را که بعقول و آراء ایشان اعتمادی میرفت فراهم ساخت

و در این مقصود سخن بمشورت افکندند ، یحیی بن حکم بن ، يحيى بن حکم بن العاص که عم او بود بصواب چنان نگریست كه عبدالملک بهمان ممالک شام قناعت وقيام جويد ، ، وابن

ص: 219


1- سكسک نام حميس بن اشرس بن ثور پدر قبیله ایست از کنده ، و همچنین نام بطنی است از حمیر .

زبیر و عراق را بخود گذارد، و از کوچه سلامت سر بدر نکشد ، وعبدالملک ميگفت کس میخواهد براندیشه و رای صواب کامیاب شود باید برخلاف راى وتدبير يحيى کار کند ، و پاره دیگر گفتند همانا اینسال که بدان اندریم زمین از میاه و گیاه خالی است ، و نیز دو سال غزو بگذاشتی و رایت نصرت برنداشتی ، بهتر آن است که امسال را بآسایش بنشينی و گرد رزم نگردی

عبدالملک گفت : مملکت شام قلیل المال است ، و هیچ آسوده خاطر نیستم که یکباره از مال و مکنت تهی گردد ، و اینك جماعتی از اشراف عراق نامه ها بمن نوشته اند و بخویشتن دعوت کرده اند چون عبدالملک اينسخن بگذاشت ، برادرش محمد بن مروان گفت : صواب چنان است که در طلب حق خود بر آئي و بعراق رهسپار شوی ، چه من امیدوارم که خدایت نصرت بخشد ، و بعضی دیگر عرض کردند : رأی صواب چنان است که تو در شام اقامت فرمائی و یکتن از اقربای خود را با جماعتی از لشگریان بفرستي محيد الله الست الا باله عبدالملک گفت اصلاح اینکار و دریافت مقصود ، جز بسرداری و امارت مردي قرشی که صاحب رای و رویت باشد استقامت نیابد ، و تواند بود که من کسی را با نجام این امر بفرستم که اگر چند بشجاعت و جلادت ممتاز باشد ، لكن صاحب راى رزين و انديشة دور بين و بصيرت بامور حرب و دقایق رزم نباشد، اما من خودم بامور حرب وفنون رزم کماهی آگاهی دارم ، و نیز اگر حاجت افتد در میدان مقاتلت کارفرمای سیف و بشمشیر دلیر باشم ، و مصعب نیز مردی شجاع و از خانواده شجاعت است ، لكن برموز حرب وعلوم طعن و ضرب دانا نیست ، و بسا باشد که بآهنگ کاری بر آید با اینکه مخالف او با اوست، لیکن با من مردمی باشند که ناصح و مشفق من باشند .

بالجمله : عبدالملک این سخنان بگذاشت و عزیمت بر آن استوار کرد که خویشتن جانب عراق گیرد ، و چون آماده راه شد بازوجهاش عاتکه دختر یزید بن معوية وداع نمود ، عاتکه از نظاره اینحال و مفارقت شوی بگریست و از گریستن

ص: 220

او کنیزکانش نیز بگریستن در آمدند ، چون عبد الملک این بدید گفت خدای بکشد کثیر عزه را که گوئی نگران حال امروز ما بوده است ، که این شعر گفته است :

اذا مَا أَرَادَ الْغَزْوِ لَمْ يَكُنْ هَمَّهُ * * * حصان عَلَيْهَا عَقَدَ دُرٍّ يُزَيِّنُهَا

فهته فَلَمَّا لَمْ تَرَ النَّهْيِ عَاقَهُ * * * بکت وَ بکی مِمَّا عَنَاهَا قطينها

بالجمله : عبدالملک روى بعراق نهاد و چون مصعب بن زبیر که در این وقت در بصره جای داشت خبر عبدالملک را بشنید ، رسولی بمهلب بن ابی صفره که اینوقت با خوارج مشغول جنگ بود بفرستاد ، و در كار عبدالملک مشورت نمود، و بقولی او را نزد خود حاضر ساخت و باستشارت رفت ، مهلب بدو گفت : دانسته باشی که مردم عراق پوشیده ابواب مكاتبات ومراسلات با عبد الملک مفتوح ساخته اند، وی نیز با ایشان بارسال رسل و ایفاد مکاتیب مشغول است بهتر آن است که من و تو از هم دور

نباشیم، و مرا در خدمت خود بداری

مصعب گفت : اگر توزا بقتال مردم خوارج كه اينک بسوق اهواز رسیده اند مقرر ندارم ، مردم بصره از جای خود جنبش نگیرند ، و من نیز ناگوار میشمارم که عبدالملک بسوى من رهسپار شود و من بدو روی نیاورم ، تو مرادر کار این سرحد کفایت کن ، پس مهلب بن ابی صفره روی بقتال خوارج نهاد ، و مصعب بن زبیر جانب کوفه گرفت ، و احنف بن قیس با او بود و در کوفه بمرد ، و ازین پیش بموت احتف اشارت رفت که در سال شصت و هفتم بود، تواند بود بر حسب اختلافات روایات باشد .

و چون مصعب بكوفه آمد ، ابراهيم بن مالک اشتر را که در آن ایام از جانب مصعب بامارت موصل و نصیبین و سایر بلاد جزیره اشتغال داشت ، حاضر ساخت

ولشگری گران بساخت ، وابراهيم را در مقدمة الجيش روان ساخت ، آنگاه راه ما اماده بر گرفت و همی برفت تا در « با خمراء » نزول نمود و با خمراء نزديك به هاوان اوانا از اراضی مسکن میباشد (1) پس در باخمرا لشگرگاه بساخت

ص: 221


1- با خمرا با باء موحده وخاء معجمه موضعی است میان کوفه و واسط و قبر ابراهیم بن عبد الله الحسن در آنجا است که معروف است بقتیل با خمر اولی چنانکه در مروج الذهب یاد شده و همچنین در شعر آینده صفحه 223 ذکر شده باجميرا مخفف باب جميرا صحیح است واوانا بروزن توانا شهر کوچکی است کنار دجیل و تا بغداد ده فرسنگ فاصله دارد و مسکن نیز موضعی است کنار نهر دجيل نزديك دير جائليق

و از آنسوی عبدالملک نيز با سپاه خويش روى براه نهاد و برادر خود محمد بن مروان و خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید را در مقدمة الجيش سپاه روان کرد و همی برفتند تا در کنار قرقیسیا فرود شدند ، و زفر بن حارث کلابی را که در آنجا امارت میراند محاصره نمود ، و از آن پس چنانکه ازین بعد انشاء الله تعالى مذکور شود با او مصالحه نمود ، وزفر بن حارث پسرش هذیل را در رکاب عبدالملک بفرستاد و هذيل با او بود و از آن پس بمصعب بن زبير ملحق شد بالجمله : چون عبدالملک باز فرو مردم قرقیسیا بمصالحت پرداختند با آن مردم که در رکاب او بودند همچنان راه بسپرد تا در مسکن فرود گشت و از آنجا تا لشگرگاه مصعب سه فرسنك و يقولى دو فرسنگ بعد مسافت داشت و این جمله بروایت ابن اثیر است لكن مسعودی گوید : چون مصعب بن زبیر بعد از قتل مختار امر عراق را صافی داشت لشکری بیار است و جانب راه گرفت و همی برفت تا بموضعی که معروف بباب جمیرا است بازرسید و باب جمیرا در حوالی جزیره است و از آنجا آهنگ شام داشت تا باعبدالملک رزم نماید و در آنجا بمصعب خبر رسید که خالد بن عبدالله بن بن اسید از مکه معظمه با فرزندان و جماعتی از موالی خود از بیعت عبدالله بن زبیر سر برتافته و در پاره اراضی و نواحی بصره نزول جسته و نیز جماعتی از مردم ربیعه و مضر که از جمله ایشان عبد الله بن الوليد ومالک بن مسمع بكرى و صفوان

بن اصم تميمى وصعصعه بن معویه عم احنف بن قيس بودند بدو پیوسته شدند. لاجرم مصعب بطرف بصره باز شد و در میان مردم بصره و خالد و آن جماعت جنگهای پی در پی روی داد و آخر الامر خالد با دو پسرش از طرف بیابان راه بر گرفتند

تا بعبد الملک اتصال یافتند و اینداستان در سال هفتاد و یکم هجری بود و مصعب دیگر

ص: 222

باره ساز سفر دیده بالشگریان خود از عراق راه بر گرفت و به باجمیری در آمد و

شاعر در اینباب گوید :

ابیت یا مُصْعَبِ الَّا سَيْراً * * * فِي كُلِّ يَوْمٍ لَكَ باجميرا . .

وعبدالملک در كنار قرقیسیا فرود شد و زفر بن حارث، عامر کلبی را که در آنجا مردم را با بن زبیر دعوت میکرد محاصره نمود و آخر الامر در میانه کار بصلح افتاد و عبدالملك همي برفت تا در نصیبین در آمد ويزيد بن حبشي مولای حارث با دو هزار سوار از بقایای اصحاب مختار در نصیبین جای داشت، و مردم را به امامت محمد بن حنفیه میخواند، عبدالملک ایشان را بمحاصره در افکند یزید و مردمش امان خواستند و بلشکر او منضم شدند و مصعب نیز با مردم عراق در سال هفتاد و دوم هجری بآهنك عبدالملك بیرون شدند.

و چون عبدالملک اينخبر بشنید با سپاه مصر و جزیره بسویش شتاب گرفت و در مسکن که قریه ایست از اراضی عراق و بر شاطیء دجله واقع است التقاء عسکرین روی داد و این وقت حجاج بن یوسف بن ابی عقيل ثقفي در مقدمة الجيش و بقولی در ساقه لشگر عبدالملک جای داشت و بنظم و نسق امور مشغول بود بالجمله بروایت ابن اثیر و دیگران باز شویم چون عبدالملک در مسکن ساکن شد مکاتیب متعدده برؤسای اهل عراق از آنانکه در لشکر گاه مصعب بودند یا آنانکه نبودند و بآنانکه باوی بارسال رسل و ایفاد مکاتیب پرداخته بودند یا نپرداخته بودند پوشیده بنوشت و بفرستاد و بوعد ووعيد وبیم و امید بخاتم آورد و مملکت اصفهان را بطعمه ایشان مقرر داشت و بقولی هر يک از رؤسای عراق که با عبدالملک مكاتبت ورزيده بودند امارت اصفهان را از وی خواستار شده بودند عبدالملک گفت مگر اصفهان چیست که همه در طلب آن باشند ؟

بالجمله : چون مکاتیب عبد الملک به امرا و روسای عراق و ابراهیم اشتر فرا رسید بغیر از ابراهیم اشتر همه از مصعب مکتوم ،داشتند، لکن ابراهیم از کمال فتوت و دیانت از نامه مهر برنداشت و در رحل خویش بگذاشت و همچنان سر بسته و

ص: 223

قراءت ناکرده بخدمت مصعب بیاورد و بدو ،داد مصعب برگشود و بخواند و بدید كه عبدالملک ابراهيم را بخویشتن بخوانده و او را امان داده و ولایت عراق را برای او مقرر داشته و بجز آن نیز اقطاعی برایش معین ساخته مصعب با ابراهیم گفت : آیا میدانی که در این نامه چه نوشته است ؟ گفت بخدای پناه میبرم که ازین پیش خوانده باشم ، و پیش از آنکه امیر بداند بدانم و فردای قیامت مردی غادر (1) باشم و بیعت او را شکسته و از طاعتش سر برتافته باشم مصعب گفت : چنین و چنان با تو بنوشته و وعده بر نهاده، و همانا در این مواعيد جاي رغبت باشد ، ابراهیم گفت هرگز متقلد غدر و خیانت نشوم ، سوگند با خدای هیچکس از مردمان مانند من از عبدالملک مأيوس نباشد .

آنگاه با مصعب :گفت: آیا از اشراف این لشگر هيچيک از عبد الملک نامه بخدمت تو بنموده است؟ مصعب گفت : نیاورده است ، ابراهیم گفت : سو کند با خدای عبد الملک با ایشان مکتوب کرده است و تا باغیر از من مکاتبت نکرده باشد با من

، کند، و هیچ چیز ایشان را از نمودن مکاتیب او بایشان باز نداشته جز رضای بدو وغدر ومكيدت باتو ، قسم بخداوند اگر از مشرق تا مغرب عالم را با من گذارند بنی امیه را بر اولاد صفية ترجيح نميدهم ، هم اکنون نصیحت من بشنو و آنچه گویم بپذیر و اینجماعت را که با تو بنفاق رفته اند و دل بد کرده اند سر از تن برگیر ، و از اندیشه و آسیب ایشان آسوده باش

مصعب :گفت: اگر چنین کنم عشایر و اقوام ایشان روی از من برتابند و بمنازعت برآیند ، ابراهیم گفت: اگر قتل ایشان را بصواب نمیدانی ، باری برایشان زنجیر و بند آهنین بگذار ، و در قصر ابیض کسری محبوس بدار و جمعی را برایشان موکل ،فرمای تا اگر تو مغلوب شوی و عشایر ایشان متفرق شوند جمله را گردن بزنند ، راگر نصرت یافتی بر عشایر ایشان منت گذاری و رهایشان فرمائی

تا بسخافت رأی و عدم رعایت حزم مورد طعن و نکوهش نشوی .

ص: 224


1- مکار غدر کننده

مصعب گفت : اگر چنین کنم فردا در خدمت امیر از من شکایت برند ، و هم اکنون ازینکار بدیگر کار مشغولم ، خدای رحمت کند أبو بحر يعني احنف بن قيس را که همیشه مرا از غدر و مگر مردم عراق تحذیر مینمود و می گفت چنانکه زنهای فاحشه و یائسه هر روز در طلب شوئی دیگر باشند ، ایشان نیز بهر روز امیری

بخواهند

چون ابراهیم این انکار را بدید گفت : سوگند با خدای بعد ازین نه تو خواهی ماند نه امیر یعنی عبد الله بن زبیر، مصعب گفت : مرگ را آماده باش که اینکار مرا و تو را افتاده است ، و از آنطرف چون قیس بن هیثم برعزیمت وغدر و مكيدت اهل عراق مطلع شد و بدانست که میخواهند با مصعب از در غدر و نفاق بیرون شوند ، با آنجماعت گفت : ويحكم بیدار باشید و عبث مردم شام را برخود راه مگذارید گند با خدای اگر لذت عیش شمارا دریابند چندان هجوم کنند که منازل شما را

برشماتنک سازند

گند باخدای یکی از بزرگان مردم شام را نگران شدم که بر در بار خلیفه بالحاح والتماس همی بگذرانید که او را بکاری بفرستد، ومارا خصب نعمت ووسعت عیش بر آن پایه است که اگر یکتن از ما بطرفی روی کند زاد و توشه خودرا بر چندین شتر حمل کند ، و نیز بزرگان مردم شام را نگران شده ام که بر فراز اسب خویش برزم و غزو روی نهادی ، و از تنگدستی توشۀ خود را بر اسب خویش برداشتی. بالجمله قیس از ینگونه سخن فراوان بگذاشت ، لكن آن مردم غد ارمکار را

در گوش نرفت ، و چون سیاهی شب پرده برافکند، روسای کوفه از لشگرگاه عب فرار کرده بعبد الملک پیوستند ، و چون مصعب اینخبر بدانست بسی افسرده

خاطر گشت و یکباره دل از جان بر گرفت و آماده جدال و قتال گشت و از نحوست بخت نابی بن زیاد بن ظبیان بکری را که از سادات ربيعه وزعمای بکر بن وائل بود

بکشت ، لاجرم آنجماعت که از مردم ربیعه بودند مفارقتش را اختیار نمودند و چون دو لشگر با هم نزديك شدند ، عبد الملک مردی از کلب را بمصعب رسول

ص: 225

فرستاد و گفت: پسر خواهرت را از من سلام بفرست چه مادر مصعب کلبیه بود و با او بگو که از سوابق ایام در میان من و تو قواعد محبت ومؤالفت استوار بود اکنون همیخواهم که کار برادرت را با او و کار مرا با من گذاری و این امر را بشوری در افکنی تا هر کس را بصلاح وصواب مقرون دانند با مارت بردارند مصعب پذیرفتار نشد و گفت: در حکومت ما و شما جز شمشیر را اختیاری نیست.

و بروایت مسعودی ابراهیم بن اشتر در مقدمه سیاه مصعب راه نوشت ، و باعد بن مروان برادر عبدالملک بن مروان که در مقدمه الجيش عبدالملک بود ، دچار شد ، و چون خبر ورود ابراهیم وقتال او با محمد بعبد الملک رسيد ، برادرش محمد را پيام کرد: بر تو حتم میفرمایم که امروز بقتال اشتغال نجوئی ، و این پیام از آن کرد که در خدمت عبدالملک منجمی دانشمند و مقدم بود ، و با عبدالملک اشارت كرد که امروز هیچکس از سواران او قتال نجویند ، چه روزی منحوس است و این

محاربت را بسه روز دیگر افکند ، تا با شاهد مقصود و آیت نصرت قرین شوند . چون محمد این پیام بشنید بعبد الملک جواب فرستاد که من نیز بر خویشتن حتم نموده ام که هم در این روز مقاتلت ،دهم و بزخاریف (1) منجم تو و محالات دروغ آيات التفات نجويم ، عبدالملک با منجم و حاضران گفت آیا نگران هستید که چه جواب میدهد ؟ آنگاه سروآسمان بر کشید و عرض کرد : خداوندا همانا مصعب برای دعوت برادرش ، و بیعت خواستن برای او با مداد کرده ، و من از بهر دعوت خود بامداد کرده ام ، و مردم را به بیعت خویش میخوانم ، تو از میانما هر کدام را

که برای امت محمد صلی الله علیه و آله بهتریم نصرت فرمای

ص: 226


1- زخاريف جمع زخرف : یعنی سخنان باطل و دروغ که بصورت مستدل و صحیح است

آغاز مقاتلت لشگر شام و عراق و قتل ابراهيم بن مالکاشتر رضی الله عنه

چون مهم لشگر شام و عراق بمحاربت انجامید، عبدالملک بن مروان برادرش محمد را بجنگ مامور ساخت ، ومصعب بن زبير ابراهيم اشتررا بحرب او بفرستاد ، و ایشان با هم دچار شدند و محمد این شعر را بارجوزه بخواند :

مِثْلِي عَلَى مِثْلِكَ أَوْلَى بالسلب * * * مُحَجَّلَ الرِّجْلَيْنِ اغْرُبْ الدبب

اینوقت تنور رزم گرم شد و آفتاب حرب تابش گرفت و آسیاب جنك گردش فزود ، و دو گروه جنگجوی شمشیر بر آوردند و برکین یکدیگر برگشادند ، از برق تیغ آبدار برگردون دو ار میغ آتش بار نمودار گشت ، و از نوك سنان تابدار

قانه

مردم کارزار را تاب و قرار برفت و در حالت مقاتلت صاحب رايت محمد بن مروان بقتل رسید و علمش سرنگون گردید و نیز مصعب بن زبیر دائماً مرد و مرکب بمدد ابراهیم بفرستاد و بر نیروی او بیفزود و ابراهیم که شیر میدان وغا بود همی خروش بر آورد وجنگ بپای برد و مرد بیفکند و گرد بخاک افکند چندانکه محمد بن مروان را از مکان خود برکندند

و چون عبدالملک اينحال بديد عبدالله بن يزيد را بحمايت برادرش محمد بفرستاد وجنگ بزرگ شد و کارزار دشوار افتاد غبار از چرخ دو ار برتر نشست و زمانه از خون سواران زنار خونین بر میان بست و در این اثنا مسلم بن عمرو با هلی که پدر قتيبة بن مسلم بود و در شمار اصحاب مصعب بقتل رسید ، مسعودی ی گوید چون مصعب را بکشتند عبدالملک مردم عراق را ببیعت خویش بخواند و چنان بود که مسلم بن عمر و با هلی که از دست پروردگان معویه و پسرش یزید بود و در این روز در جمله لشگریان مصعب انتظام داشت و زخمی مصعب انتظام داشت و زخمی فراوان بیافته و مشرف بمرگ بود معذلک از عبدالملک در طلب امان شد و امان یافت با وی گفتند : تو مرده بیش نیستی و بآرزوی حیات نباشی امان از چه طلبی ؟ گفت : برای اینکه بعد از من اموال و

ص: 227

بالجمله او را بخدمت عبدالملک آوردند عبدالملک چون او را بدان حال بدید گفت : خداوند دست خسارت ترا قطع کند که هیچ از بهر تو باقی نگذاشت، آیا بصنایع آل حرب کفران ورزیدی؟ پس او را بر مال و فرزندش امان داد و مسلم

هما نساعت بمرد .

بالجمله مصعب چون قتل او را بشنید عتاب بن ورقاء را بمدد ابراهیم بفرستاد و ابراهیم از آمدن او دژم گردید و گفت: بسیار با مصعب گفتم که مرا بعتاب بن ورقاء وامثال او نصرت مکن ، چه بروی اعتمادی نرود ، « وَ أَنَّا لِلَّهِ وانا اليه راجِعُونَ » و همچنان جنگ بیای بود تا شبانگاه نزديك شد ، عتاب بن ورقاء تميمى که با ابن اشتر بود گفت : يا إبراهيم همانا مردمان بسیار کوشش کرده اند و خسته و مانده شده اند بفرمای تا باز جای شوند ، و این سخن از در حسد میگذاشت چه نگران بود که چیزی برنيايد كه إبراهيم ظفر يابد.

إبراهيم گفت : ایستاده است؟ عتاب گفت: پس سپاه میمنه را بفرمای تا منصرف شوند ، إبراهيم پذیرفتار نشد ، چون عتاب امتناع إبراهيم را بدید روی به سپاه میمنه کرد و گفت این کشش و کوشش تا بچند همانا وقت بآخر رسید جنگ را بگذارید و بجای آسایش بازشوید ، و چندی آرامش جوئید ، و این عتاب از آن کسان بود که پوشیده با عبدالملک مكاتبت و مبايعت نموده بود، و چون مردم میمنه را از میدان نبرد باز گردانید ، سپاه میسرۀ محمد بن مروان چیره شدند و برایشان بتاختند وإبراهيم همچنان چون کوه گران ایستاد و بصبوری دل بر نهاد ، و لشگریان با هم در آویختند و گرد برانگیختند و تیغ بر آهیختند ، وخون بریختند و گروهی

کشیدند، و همی و همی با نیزه و تیر بر وی گفت : چگونه باز شوند ایشان، با اینکه دشمن در برابر ایشان از سواران دلیر بآهنگ إبراهيم شمشیر بر

احاطه کردند ، إبراهيم چند نیزه از ایشان بر شکست و همچنان مقاتلت به پیوست و آنانکه او را بایشان وثوق و اعتماد میرفت ناگاه او را فرو گذاشتند ، و إبراهيم

ص: 228

در حالت مقاتلت از پشت زین بگشت ، و جنگ جویان از هر سوی بروی بتاختند و ازدحام واقتحام ورزیدند ، و از آن پس که کثیر از ایشانرا بکشت ، او نیز

بقتل رسید .

ابن اثیر گوید : عبید بن میسره مولای بنی عذره او را بکشت و سرش را

الملک حمل كرد .

مسعودی گويد : در اخذ راس او باختلاف سخن کرده اند ، بعضی گویند : ثابت بن یزید مولای حصین بن نمیر کندی علیه اللعنه سر او را بر گرفت ، و بعضی گویند عبید بن میسره مولای بنی پشکر سرش را از تن برداشت ، و بعضی بر آن رفته اند که مردم بنی رفاعه سرش را برگرفتند ، رجسد إبراهيم را نزد عبدالملک آورده در حضورش بیفکندند ، و مولای حصین بن نمیر برگرفت و هیزم فراهم کرده آن جسد را بآتش بسوخت وعبدالملک چون قتل ابن اشتر را بدید قویدل گردید ، و در بامداد همان شب از مکان خود راه بر گرفت تا بدیر الجاثلیق از اراضی سواد نزول کرد ، و عبدالله بن زياد بن ظبيان وعكرمة بن ربیعه با رایات ربیعه بدو روی کردند ، و بلشگر عبد الملک منضم شدند و بطاعت او در آمدند و دیگر باره کند آوران (1) دلیر و جنگ آوران شیر گیر صف جنگ بیار استند ، و بآهنگ قتال برخاستند ویال و کوپال برافراختند و غبار پهنه میدان را بعرصه کیوان بردند

بیان مخالفت جمعی از مردم با مصعب وجنك مصعب و قتل او بدست مردم عبدالملک

مصعب بن زبیر چون پلنگ رمیده و نهنگ آبدیده و شیر صید یافته و آتش

برتافته بميدان جنگ آهنگ كرد ، و با قطن بن عبدالله حارثی گفت : با سواران خود با ابا عثمان روی در روی بتاز ، گفت مرا مکروه باشد که مردم مذحج را بهیچ بکشتن

دهم ، چون از وی این سخن بشنید ، باحجار بن ابجر که او را ابواسید کنیت بود ،

ص: 229


1- کند آور بر وزن خنیاگر یعنی پهلوان و مبارز

فرمود : یا ابا اسید تو با سواران خویش تقدم جوی ، گفت : باین مردم بد بوی زشت روی بتازم؟ گفت بآنچه تاخیر میجوئی انتن است . آنگاه با محمد بن عبدالرحمن بن سعید همانگونه سخن کرد، گفت هیچکس

اینکار را نکرده است که من بکنم این وقت مص- مصعب آهی سرد برکشید ، و گفت :

ای ابراهیم اما افسوس که در چنین روز که ابراهیم باید بود نیست ، و از آن پس به هر طرف نگران شد و عروه بن مغيره بن شعبه را بدید، و او را نزديک طلبید و گفت: مرا بازگوی که در آن روز که حضرت حسین بن علی علیهم السلام را با طاعت ابن زیاد ، و آنحضرت سر برتافت و امتناع ورزید ، چگونه بررزم عزم فرمود ؟

بخواندند

پس عروه آن خبر بگذاشت و مصعب این شعر بخواند :

الَّا انَّ لِي بالطف مِنْ آلِ هَاشِمٍ * * * تَأْسَ فسنوا لِلْكِرَامِ التاسيا

کنایت از اینکه تاسی بآل هاشم که در يوم الطف شهید شدند، برای من درخور وتاسي بكرام قوم است بالجمله عروه گوید : ازینکلمات بدانستم که مصعب از آن میدان بیرون نشود تا بقتل نرسد، در اینوقت محمد بن مروان با مصعب نزديک شد و او را ندا برکشید ، و گفت : اينک من پسر عم تو محمد بن مروانم و دانسته باش که

امير المومنين تو را امان داد ، و هم اکنون بامان او روی کن ، و بخدمت راه سپار گفت ، امیر المؤمنین در مکه معظمه است ، یعنی برادرش عبدالله عید بن مروان دیگرباره گفت : نيك نگرانی که مردم عراق ترا تنها بگذاشتند

بآنچه گویم کارکن ، مصعب پذیرفتار نشد ، چون عمد از وی مأیوس شد ، پسرش عیسی بن مصعب بن زبیر را بخواند، مصعب گفت : به بین با تو چه مطلب دارد ، عیسی بدو نزديک شد ، محمد گفت همانا من بتو و پدرت نصیحت میکنم ، اکنون اگر سلامت خواهید هر دو در امان باشید و در خدمت عبدالملک در آئید عیسی نزد پدرش بازشد ، و گفت : گمان من چنین است که این قوم در این امان با تو وفا کنند ، هم اکنون اگر دوست میداری که بایشان راه برداری چنان کن ، گفت هرگز این نتواند بود که بعد ازین زنان قریش در هر مجلس و محفل

ص: 230

بنشینند و همی تذکره نمایند که من از جنگ روی برتافتم ، و در امان ابن مروان

در آمدم، لکن تو با هر کس که با تو است بسوی عمت بمگه شوید ، و او را از کردار اهل عراق و نفاق ایشان با من خبر دهید و مرا بخویش گذارید ، چه من کشته

خواهم شد .

گفت: هرگز این نشاید که زنهای قریش حدیث کنند و بهر مجلس بضاعت محفل (1) گردانند که من تو را تنها گذاشتم و جان خود را محفوظ داشتم لکن ای پدر بهتر این است که ببصره ملحق شوی ، چه ایشان سر با طاعت و انقیاد دارند یا به امیرالمومنین ملحق شو ، مصعب گفت هرگز نمی شاید که زنهای قریش بگویند من از حرب فراز کردم ، و اکنون که تو از من جدا نمیشوی روی بمیدان کن وقتال در ده تا از اندیشه تو آسوده شوم .

اما مسعودي گويد : بعد از قتل ابراهیم بن اشتر مصعب تنها ماند ، و مردم مضر و یمن از وی کناری گرفتند، و مصعب با هفت تن بماند ، و از جمله ایشان اسمعيل بن طلحه عبد الله تیمی و پسرش عیسی بودند ، مصعب با عیسی گفت :

طلحه بن ای پسرک من بر اسب خویش بر آی و جان خود را نجات بخش و در مکه بعمت ملحق شو ، و بآنچه مردم عراق با من بجای آوردند او را خبر گوی ، و مرا بخویش بگذار که بناچار کشته میشوم ، پسرش گفت گند باخدای هرگز زنان قریش این حکایت بر زبان نخواهند راند ، که من از جنگ فرار کردم و نیز من زنده نمانم

که پس از تو حدیث رانم .

مصعب گفت : اکنون که از رفتن امتناع داری روی بمیدان کن تا خاطرم از تو فراغت گیرد ، و عیسی بمیدان بتاخت و جماعتی با او نیز برفتند و جنگ بدادند

تا بجمله کشته شدند ، و یکی از مردمان شام بیامد تا سر عیسی را جدا کند کشته بروی بتاخت و او را بکشت اینوقت محمد بن مروان از برادرش

مانند شیر بچه عبد الملک خواستار شد تا مصعب را امان دهد، عبدالملک در اینکار با حاضران مشورت

ص: 231


1- یعنی ما یه صحبت و نقل مجلس .

براند .

علی بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب گفت : او را امان مده ، و یزید بن معویه گفت : او را امان بده ، و در اینباب در میان خالد و علي سخن بلند گشت ، چندانکه زبان بدشنام یکدیگر برگشودند ، عبدالملک با برادرش محمد بن مروان فرمان داد تا به مصعب شود و او را امان دهد ، و بدو عهد گذارد که اگر باطاعت عبد الملک شود هر چه بخواهد پذیرفته میشود .

یافعی گوید: چون پیام عبد الملک در امان او برسید مصعب گفت : مانند من کسی ازینجا بیرون نمیشود و باید یا غالب و یا مغلوب شود و چون خواستند پسرش عیسی را از تن جدا کنند مصعب چون باد وزنده اسب برانگیخت و بدانسوی بتاخت و آن مرد شامی غافل بود اهل شام بآن مرد ندادر دادند، وای بر تواينک شیر شرزه است که بسوی تو روی کرده است لکن کرده است لکن مصعب او را مجال نداد و چنانش با شمشیر بزد که بر دو نیمه اش بساخت و اینوقت اسب مصعب ب را نیز پای و پی قطع شد و او پیاده بماند و مانند ببر بیان و شیر ژیان بر آنجماعت حمله آنجماعت حمله برد و چون

گوسفند از وی فرار کردند .

پس باز شد و دیگر باره جنگ را آغاز کرد و در حمله ثانیه نیز آنجماعت را برهم بر شکافت چون عبدالملک این نیروی قلب و شدت باس و شجاعت در وی بدید گفت او را امان دادم و بر من دشوار همی ید که مانند توئی بقتل رسیده باشد اکنون بامان در آی و هر چه خواهی از مال و عمل و امارت و ریاست بحکم تو باشد مصعب نپذیرفت و همچنان چون شعله جواله و حیه قتاله جدال و قتال نمود

وحيه عبدالملك چون این عزیمت بدید ، گفت سوگند باخدای سوگند با خدای مصعب چنان میباشد که

شاعر گفته است :

وَ مدجج كَرَّةً الكماة نزاله * * * لا ممعناً هَرَباً وَ لَا مستسلماً

کنایت از اینکه با اینکه میداند در این جنگ جانش تباه میشود ، سر بتسلیم

در نمی آورد ، آنگاه مصعب در سراپرده خویش در آمد و حنوط بنمود و بیرون شد،

ص: 232

و آن سرادق و خیام را فرود آورد ، و چون شیر غرنده واژدهای دمنده و پلنگ آشفته بمیدان شتافت ، و دیگر باره جنگ در انداخت، این هنگام عبیدالله بن زیاد بن ظبیان که از خون برادرش باوی کینه ور بود ، بمیدان در آمد و مصعب را بمبارزت خويش دعوت کرد ، مصعب بر آشفت و گفت : اى سك دور شو ، مانند من كسى کسی

با چون تو کسی مبارزت و مقاتلت میجوید

آنگاه بر عبیدالله حمله کرد و چنانش تیغ برخود براند که خودش را بر شکافت و سرش را مجروح ساخت ، عبیدالله از میدان باز شتافت و سرش را بعصا به بر بست ، و اینوقت بروایت ابن اثیر یاران مصعب او را تنها گذاشتند و باز شدند ، و افزون از هفت کس باوی نماند ، و اینوقت از بسکه تیر بر مصعب باریده بودند بدنش بسیار مجروح شده بود ، و با اینحال بسوی عبیدالله بن زیاد بن ظبيان بتاخت و ضربتی بروی فرود آورد ، لکن چون از کثرت جراحت بسیار سست شده بود دروی کارگر نشد وعبيد الله بن زیاد بن ظبیان ضربتی بروی براند، چنانکه او را با آن ضربت بکشت و بقولي زائدة بن قدامة ثقفی در آن اثنا نظری بر مصعب بیفکند ، و بیاورد و نیزه بدو بزد ، و گفت : « يالثارات مُخْتَارُ » ومصعب را بدان طعنه بیفکند . ان او بروايت صاحب روضه الصفا مصعب قتال همیداد و کوشش همیکرد تا بخیمه عبد الملک رسيد ، و طنابهای خیمه او را ببرید و جنك سخت گردید و سپاه او متفرق شد و جز هفده کس با وی باقی نماند ، و در اینحال زائده بن قدامة پسر عم مختار شمشیری بروی براند چنانکه او را از پای درآورد ، و عبیدالله بن زیاد بن ظبيان سرش را از تن جدا کرده در حضور عبد الملك بيفكند ، عبد الملک غمگین و آزرده خاطر گشت ، و گفت داشتم که مصعب بامن از در مصالحه بیرون آید، تايک

دوست همی ، و بروی حمله نیمه مال خود را بدو در دهم ، ویقین دارم که در قریش مانند او کسی پدید نخواهد شد ، و بروایت ابن اثیر چون عبید الله سر او را نزديك عبدالملك آورد ، این شعر

بخواند

تَعَاطَى الْمُلُوكِ الْحَقِّ مَا قِسْطِ والنا * * * وَ لَيْسَ عَلَيْنَا قَتَلَهُمْ بِمَحْرَمٍ

ص: 233

عبدالملک در آن سر نظاره کرد و بشكرانه سر بسجود بر نهاد ، ابن ظبيان

میگوید : چون عبدالملک : چون عبدالملک سر بسجده نهاد همی خواستم تا او را نیز بقتل آورم تادو پادشاه عرب را کشته باشم و مردمان را از آسیب ایشان آسایش بخشم ، و عبدالملک نيز ميگفت : چون ابن ظبيان سر مصعب ب را بیاورد ، بآن اندیشه شدم تا اورا بقتل بياورم ، وافتک ناس یعنی ابن ظبیان را در عوض اشجع ناس یعنی مصعب کشته باشم ، و بقول مسعودی چون عبیدالله بن زیاد سر مصعب را بعبدالملک ميآورد شعر مذکور را برسبیل تمثيل بخواند وچون عبدالملک سر بسجده نهاد ، عبیدالله دست بقبضه شمشیر برده وهمی از نیام بر کشید چندانکه بیشترش را از غلاف بر آورد ، تادر آن حال سجده برسر عبدالملک فرود آورد ، آنگاه از اندیشه خود باز شد واسترجاع نمود ، و از آن پس همی گفت: گاهی که آهنگ قتل عبدالملک را نمودم و بپای نبردم ، صفت فنک وفناکی از میان مردم برخاست ، چه اگر اینکار میکردم دو پادشاه عرب را در ساعت واحده گشته بودم انا

و قتل مصعب بروایت مسعودی در مروج الذهب روز سه شنبه سیزده شب از شهر جمادی الاولی بجای مانده در سال هفتاد و دوم هجری روی داد ، اما ابن اثیر وساير مورخين قتل او را در سال هفتاد و یکم هجری در ماه جمادی الاخره رقم کرده اند ، یافعی بامسعودی موافقت کرده و قتل او را در سال هفتاد و دوم نوشته و گوید. مصعب بادو پسرش عیسى و عروه بقتل رسیدند و زیاد بن عمرو که در جمله لشگریان او انتظام داشت نیزه بر مصعب بزد ، و گفت:

« يالثارات الْمُخْتَارِ » شیخ داود انطاكی در کتاب تزيين الاسواق در ضمن حال آنانکه بفسق و فجور معاقب شدند و خون ایشان نادیده گشت میگوید عمر بن الخطاب بسیار افتادی كه اگر کسی را بسبب خيانت وفسق او بقتل آوردند و حفظ نام و ناموس کردند دیه

مقتول را از قاتل باز نجستی اما مصعب بن زبير بر خلاف سیره او برفت ووقتی مردی

ص: 234

دیگری را بازوجه خود بدید و بکشت و چون در پیشگاه مصعب بعرض رسید دیه مقتول را از قاتل ماخوذ داشت بالجمله عبدالملک فرمان کرد تا هزار دينار بعبيدالله بن زياد بن ظبیان که حامل راس مصعب بود بدهند ابن ظبيان گفت من در طاعت تو او را نکشتم که مستحق بذل و اعطا باشم بلکه مصعب را در ازای قتل برادرم نابي بن زياد بقتل رسانیدم و از آن دنانير چیزی ماخوذ نداشت و قتل مصعب در دیر الجاثلیق در کنار نهر دجیل بود عبدالملک فرمان کرد تاجسد او و پسرش عیسی را حاضر ساختند و مدفون نمودند و گفت اگر چه در میان ما ومصعب از قدیم الایام حرمت و قرابت و دوستی و حفاوت بود لكن ملک عقيم است ورحم پذیر نیست .

وسبب قتل نابی بن زیاد این بود که او بامردی از بنی نمير راهزنی کردند و هر دو را بگرفتند و نزد مطرف بن سيدان الباهلي صاحب شرطه مصعب بیاوردندمطرف بفرمود تا نایی را بکشتند و نميري را بضرب تازيانه مؤدب ساخته رها کردند و چون عبيد الله بن زياد خبر قتل برادرش را بشنید جمعی را بر گرد خودفراهم ساخته بآهنگ مطرف بتاخت و اینوقت مطرف را مصعب از امارت و ریاست شرطه معزول ساخته ووالی اهواز نموده بود و عبیدالله باهواز بتاخت ومطرف را بقتل رسانید

چون اینخبر بدرگاه گاه مصعب صعب معروض شد ، مکرم بن مطرف را در طلب عبیدالله بفرستاد، ومكر "م راه در سپرد تا بعسکر مکرم رسید، ازین روی آن مکان را بدو منسوب داشته عسکر مکرم نامیدند، و راقم حروف در ذیل مجلدات مشکوة الادب تفصيل عسکر مکرم را مذکور داشته است ، بالجمله عبیدالله را بدست نیاورد چه بعبدالملک پيوسته شده بود ، و بعضی در سبب قتل نابی بیانی دیگر کرده اند .

و چنان بود که در آن هنگام که مصعب در مدینه بود باحبی (1) به محادثه

ص: 235


1- حبی - بضم حاء مهمله وتشديد باء موحده مفتوحه و در آخر الف مقصوره ( بروزن حبلی ) نام زنی است از اهالی مدینه که بکثرت شوهر دوستی معروف بوده است ، شمه از حالات او در جزء چهارم تاریخ خلفا ص304-305 ذیل مثل و أشبق من حبى،مذکور است.

میپرداختند ، چون خبر قتل مصعب را بآن زن بگذاشتند ، از روی شگفتی گفت قاتلش زندگانی در از خواهد کرد کنایت از اینکه از طول عمر برخوردار نخواهد شد، گفتند : عبدالملک بن مروان قاتل اوست ، گفت : « وابابی الْقَاتِلُ وَ الْمَقْتُولِ » پدرم فدای کشنده و کشته شده باد ، وعبد الله بن قيس الرقیات این شعر را در صفت مصرع مصعب بن زبیر در دیر الجاثلیق از اراضی عراق گوید :

لَقَدْ أَوْرَثَ الْمِصْرَيْنِ عَاراً وَ ذِلَّةُ * * * قَتِيلُ بدير الجائليق مُقِيمُ

فَمَا نَصَحْتَ اللَّهِ بَكْرُ بْنِ وَائِلٍ * * * وَ لَا صَبَرْتَ عِنْدَ اللِّقَاءِ تَمِيمٍ

جَوْلَةٍ وَ لَكِنَّهُ ضَاعَ الدَّمَارَ وَ لَمْ يَكُنْ * * * بِهَا مضرى يَوْمَ ذَاكَ كَرِيمُ

جَزَى اللَّهُ بِصَرْيَا بِذَاكَ مَلَامَةً * * * وكوفيهم انَّ الملام مُلِيمُ (1)

و هم یکی از شعرای اهل شام ابیاتی در اینباب .گوید که از آنجمله است :

الْعَمْرِيِّ لَقَدْ اضجرت خَيْلُنَا * * * باکناف دِجْلَةَ للمصعب

يهزون كُلِّ طَوِيلِ الْقَنَاةَ * * * مُعْتَدِلُ النَّصَبِ وَ الْقَلْبُ

اذا مَا مُنَافِقُ أَهْلِ الْعِرَاقِ * * * عُوتِبَ يَوْماً فَلَمْ يَعْتِبُ

دلفنا اليه دلفنا اليه لَدَى مَوْقِفُ * * * قَلِيلُ التَّفَقُّدُ للصيب

ومصعب بن زبير بسيار باحسن و جمال و هیبت و کمال صورت بود و این شعر

از اشعار یست که ابن الرقیات در حق او گوید :

أَنَّما مُصْعَبٍ شِهَابٍ مِنَ اللَّهِ * * * تَجَلَّتِ عَنْ وَجْهِهِ الظَّلْمَاءِ

بالجمله از پس این جمله عبدالملک لشكر عراق را به بیعت خویش دعوت

کرد و ایشان باوی بیعت نمودند.

ذکرپاره از حالات مصعب و عایشه بنت طلحه زوجه او

در كتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که وقتی مصعب بن زبیر مردی

از اصحاب مختار بن ابی عبيده را که ماخوذ داشته بودند ، فرمان کرد تا بقتل رسانند

ص: 236


1- در نسخه ناسخ اشعار تصحیف شده است طبق نسخه مروج الذهب اصلاح شد

آنمرد گفت ای امیر چه بسیار قبیح خواهد بود که روز قیامت من در برابر این روی نیکوی تو و این چهره دلارا که بفروغش روشنائی میجویند، بپای شوم و اطراف تو را بدست گیرم ، و عرض کنم پروردگارا از مصعب بپرس که بکدام گناه مرا بکشت ؟ مصعب بفرمود تا او را رها کردند (1) آنمرد گفت ایها الامير شاهد باش که ازین عطای تو یک نیمه اش را بعبد الله بن قيس الرقیات بخشیدم ، مصعب گفت: از چه روی ؟ گفت بسبب این شعر که در مدح تو گفته است :

انما مُصْعَبٍ شِهَابٍ مِنَ اللَّهِ * * * تَجَلَّتِ عَنْ وَجْهِهِ الظَّلْمَاءِ .

مِلْكِهِ مَلَكٍ رَأْفَةُ لَيْسَ فِيهِ * * * جَبَرُوتِ كَلَا وَ لَا كبرياء واليه

يَتَّقِىَ اللَّهِ فِي الامور وَقَدْ * * * أَفْلَحَ مَنْ كَانَ هَمُّهُ الاتقاء

مصعب تبسم نمود و بفرمود همانا تو را مقام مصاحبت و مجالست باشد و بفرمود تا ملازم پیشگاه باشد ، و آنمرد در خدمت مصعب روز گذاشت تا در جمادی الاولی سال هفتاد و دوم بقتل رسید، و مراتب جلادت و شجاعت و جمال و فرط حسن و کمال فروسیت وجود و نهایت شهامت مصعب بن زبیر در کتب تواریخ و ادبیات حسب اقتضای مقامات مسطور است ، شعرای روزگار بمدحش زبان گشادند و بهر یافتند، و چنانکه در این کتاب نیز مذکور است ، آثار بزرگ از وی مشهود گشت واموال كثيره بدست کرد .

وازین جمله بر افزودن بمزاوجت ومضاجعت حضرت سکینه خاتون سلام الله عليها ، که یکتا گوهر گرانبهای بحر امامت و ولایت و بنهايت عفت و عصمت و عظمت وعلم و دانش ، و کمال جمال شبه و مثال نداشت افتخار یافت چنانکه در ذیل متمنیان كعبه متبر متبرکه در این کتاب و مجلدات مشكوه الادب و نیز در ضمن احوال آن حضرت خدارت آیت در کتاب مشكوه الادب اشارت رفت ، وسخنان خود عبدالملک

بن مروان بر این جمله شهادت میدهد و نیز در ذیل احوال پاره شعرا که در این کتاب مسطور است بیاره حالاتش اشارت رفته و ميرود

ص: 237


1- وعطائي برای او حاضر ساختند .

در کتاب دهم اغانی مسطور است که عایشه بنت طلحه بن عبيد الله بن عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تیم که مادرش ام كلثوم دختر ابوبکر صدیق است ، و اورا آن صباحت روی و ملاحت دیدار و چهره دلفریب و قامت دلربا بود که بینندگان را از شکیب بیفکند ، و پرتو رویش خورشید را نهیب زد، و خاله اش عایشه ام المومنین او را با برادر زاده اش عبدالله بن عبدالرحمن بن ابي بكر تزويج نمود ، و نخست شوهری که با این ماه در دوشیزگی همخوابگی یافت، همین عبدالله پسر خالوی وی بود ، و از وی عبدالرحمن وابو بكر و طلحه ونفيسه متو وى شدند.

و بنام عبدالرحمن کنیت یافت .

و نفیسه را ولید بن عبدالملک تزويج نمود ، و پسرش طلحه در شمار اجواد نامدار قریش بود. لکن با این جمال جهان آشوب ، چنانکه عادت خوبان است تندخوی و تلخ گوی بود ، و با شوهرش عبدالله خشمگین گشت ، و بآهنگ سرای عایشه ام المومنین بیرون شد و از مسجد بگذشت ، أبو هریره آن ماه پاره را بدید ، و از کمال استعجاب گفت سبحان الله همانا حوری جنان جاویدان نمایان است ، و چهارماه نزد عایشه بماند تا دیگر باره با شوهرش بصلح و صفا رفت ، و چون شویش بمرد ، هیچ آثار حزن و اندوه ننمود و از آن پس مصعب بن زبیر بهوای آن ماه جهانتاب بیتاب شد، و پانصدهزار در هم در کابین او نهاد ، و نیز همین مبلغ از بهرش ،بفرستاد، و چون برادرش عبدالله بن زبیر بشنید ، گفت مصعب ایرش را مقدم و خیرش را مؤخر بداشت ، وعبد الملک بن مروان گفت اما عبدالله ایر و خیرش را موخر بداشت ، و آن ماهروی از هیچکس روی نپوشیدی ، مصعب بعتابش لب گشود گفت: همانا خدایتعالی چنان نشانی از حسن و جمال در من نهاده است ، که دوست میدارم مردمانم بنگرند ، و خدای را بر اینگونه تفضل که بر ایشان نهاده بشناسند ، سوگند باخدای در من عیب و عاری نیست که هیچکس بتواند در حقم سخنی ناشایست گوید ، و هر چند

ام کوشش کرد بجائی نرسید.

ص: 238

و چنان افتاد که وقتی با مصعب آشفته شد ، و از وی جدائی و در غرفه جای گرفت، و هر چه بدانش حاجت بود فراهم کرد هر چند مصعب سعی نمود تا مگر آن شکر خند باوى بيك كلمه متابعت جوید فایدت نبخشید ، مصعب را اختیار از دست برفت وعبيد الله بن قيس الرقیات را بدو بفرستاد ، در جواب گفت : سو سوگند یاد کرده ام که باوی معاشرت نکنم، ابن قیس گفت اينک شعبی فقيه اهل عراق حاضر

است ، شعبی نزد او شد و گفت: تو را بر این امر بأسی نیست، عایشه خرسند شد و چهار هزار در هم با و بداد و با شوهر پیوست و هم وقتی دیگر بروی بر آشفت ، مصعب از هر آشفت، مصعب از هر راه بیچاره ماند و به اشعب

متوسل گردید ، چه دید ، چه عایشه بدو عنایت و محبت داشت ، اشعب گفت اگر این صید رمیده را رام کنم چه مرا عطا کنی ؟ گفت هر چه تو خواهی ، گفت ده هزار درهم ، گفت تر است ، پس نزد عایشه شد و گفت : خدای مرا فدای تو گرداند ، از محبت و ارادت بی ریای من در خدمت خود آگاهی و میدانی که مرا در این امر فایدتی نبوده است اينك مرا حاجتی افتاده است که اگر بجای گذاری حق مرا ادا فرموده باشی ، گفت آن چیست ؟ گفت امیر با من عهد نهاده است که اگر ازوی خوشنود شوی مرا ده هزار درهم ،بخشد، گفت و يحک مرا ممکن نیست ، گفت پدرم فدای تو باد ، آن آن، چند، از وی خوشنود باش که این دراهم را بمن ، آنوقت با نحوی که خدایت از سوء خلق عادت داده، دیگر باره باز گرد عایشه بخندید و با مصعب

بملاطفت گرائید .

صالح بن حسان حکایت کند که در مدینه زنی بود که او را عزه الميلاء میگفتند

اشراف مدینه باوی مالوف بودند چه از اطراف ناس و دانشمندترین ایشان بامور زنها بود روزی مصعب بن زبیر و عبدالله بن عبدالرحمن بن ابی بکر و سعید بن العاص نزد او شدند و گفتند : ماهمی خواهیم زن از بهر خویش خطبه کنیم بنگر تا چه گوئی گفت اي مصعب کدام کس را خواستاری؟ گفت عایشه دختر طلحه را ، باسعيد بن العاص گفت : تو در هوای کیستی؟ گفت عایشه بنت عثمان را : با عبد الرحمن گفت

ص: 239

تو از پی کیستی ؟ گفت ام القاسم دختر زکریا بن طلحه را ، پس موزه بپوشید و با جاریه خود راه گرفت و جماعتی را بازدحام بدید، از جاریه بپرسید ، گفت زنی را با مردی گرفته اند ، گفت دردی است که از قدیم بوده است

پس در سرای عایشه بنت طلحه شد و گفت فدای تو شوم ، در انجمن قریش سخن از کمال جمال بپایان رفت و از تو مذاکره همی کردند ندانستم تو را چگونه وصف کنم ، فدای تو گردم جامۀ خویش از تن بیفکن، آسمان بدن تابنده را از جامه خسوف نماینده داشت ، و اندام نازنین را بی پرده و پوشش نمایش ، ومقبلة و مدبره برعزه الميلاء گذارش داد زمین در زیر آن اندام دلارام جنبیدن گرفت و فروغ هور و ماه از آن روی تابنده و موی سیاه بدروغ شمرده گشت ، و صامت و ناطق بمدحش زبان برگشودند ، و خدای را بر آن تیر مژگان و ابروی کمان ، و روی گلگون و اندام زیبا سر بسجده آوردند

مگذار .

عزه را تاب دیدار برفت و گفت : جانم فدایت این اندام لطیف را بی پوشش روزگار را ازین افزون به آشوب میفکن، آنماه گفت : حاجت تو را ، و بجای آوردم ، لكن حاجت من باقی است گفت : جانم بقربانت آن حاجت چیست گفت : بصوتی خوش و نوائی دلکش سرودن گیر ، پس باین شعر تغنی کرد که أشعار جميل بن عبدالله است :

خليلى عِوَجاً بالمحله مِنْ جَمَلٍ * * * واترابها بَيْنَ الأصيفر وَ الْحَبْلِ

نَقِفْ بمغان قَدْ محارسمها البلا * * * تعاقبها الايام بِالرِّيحِ وَ الْوَيْلُ

فلودرج النَّمْلِ الصِّغَارِ بِجِلْدِهَا * * * لا نَدَبَ أَعْلَى جَلَدَهَا مُدْرَجِ النَّمْلِ

وَ أَحْسَنَ خَلَقَ اللَّهُ جَيِّداً ومقلة * * * واحسن تُشْبِهُ فِي النِّسْوَانُ بالشادن الطِّفْلِ

ملكه ملك رأفة ليس فيه *** جبروت كلا ولا كبرياء واليه

يتقى الله في الامور وقد *** افلح من كان همه الاتقاء

عایشه بپای خاست و جبین او را ببوسید ، و ده جامه و اشیاء نفیسه دیگر بدو بداد ، و از آنجا نزد آندیگر زنان برفت و با ایشان نیز همین معاملت ورزید آنگاه در خدمت مصعب و عبدالرحمن وسعید شد ، گفتند : بازگوی چه ديدي و چه نمودی؟ با مصعب گفت : یابن ابی عبدالله سوگند باخدای هرگز زنی بحسن و

ص: 240

جمال عایشه ندیده ام ، که پیش و پسی چنان ستوده ، و بدنی چنان باندام و پسندیده موی سیاه ،باروی چون ماه وسینه و کفلی پرگوشت و میان نزار ، و دندانها چون

اولوی شاهوار ، و چهره روشن و هر دوران فربی چون عاج و دو ساق چون دوستون از بلور چون گام سپارد اعضایش بر یکدیگر رشگ برد ، اما با این حسن مفرط و اندام نیکود و نقص در وی است چندانش در دیدار شهلا خمار است که گوئى بر مردمک دیده پرده دار است و نیز قدم و گوش او نمایشش از آرایش و گذارش افزون است (1) .

مصعب آن نگار را از جان و دل خریدار شد و سرای را از قدوم آنماه ده چهار رشک تبت و فرخار ساخت لكن بسبب تندى خوى آن خوب روی گاه بگاه در

مواصلت منارکت ميرفت ، ومصعب بتدابير مختلفه آن دلارام دارام میساخت یکی روز هر دو چشم پرخمار در خواب داشت مصعب بیامد و هشت گوهر شاهوار که بچهل هزار دینار خریدار شد بیاورد و او را بیدار و بروی نثار کرد گفت: اینخواب که بدان اندر بودم ازین گوهرم خوشتر است .

وقتی مصعب راسفری پیش آمد و مدتی آن مصاحبت بمباينت رفت و هر دویار از ایام مباعدت بیقرار ماندند چون بیامد آن شوخ بدو شد و با چهره روشن و زبانی شیرین تهنیت گفت ، و غبار از چهره اش بزدود، مصعب وس گفت گفت بیم دارم که بوی آهن رنجورت بدارد ، عایشه گفت : سو گند باخدای این بوی از بوی مشک اذفر مرا

خوشتر است .

از مسعر در خبر است که مصعب در روی و موی عایشه یکسره در حیرت و شگفتی بود چه مانند آن نگار بحسن و ملاحت و جمال و دمائت (2) و هیئت و متانت و عفت و صباحت و اندام و وجاهت ، در صفحه روزگار بدیدار نیامده بود ، یکی روز آن نگار مجلسی

ص: 241


1- در ترجمه اشتباهی رخ داده است متن اغانی چنین است « وَ فِيهَا عيبان : أَمَّا أَحَدُهُمَا فيواريه الْخِمَارُ وَ أَمَّا الاخر فيواريه الْخُفِّ : عَظْمُ الْقَدَمِ ، والاذن » یعنی او را دو نقص و عیب است اما یکی را خمار (روسری) میپوشاند و دیگری را کفش, عیب اولی بزرگی گوش اوست و عیب دومی بزرگی پای او .
2- یعنی خوش خلقی

چون بتخانه قندهار بیار است و انواع فواكه ورياحين وازهار وحلويات ومجمرها از طيب وعود بگذاشت و جماعتی از نسوان قریش را دعوت کرد ، و آنجمله را بجامه های حریر وخز و دیبا چون طاوس بهشت و حور جنت آراسته ، آنگاه عزه الميلاء را که سرودک روزگار بود حاضر ساخت ، و همچنان از آنگونه جامه برتن کرد و گفت : اکنون مارا بآوای دلکش وصوت بیغش خرم بدار ، و او در این شعر امرء القیس به تغني پرداخت :

وَ ثَغْرُ أَغَرَّ شتيت النَّبَاتِ * * * لَذِيذِ الْمُقْبِلَ وَ المبتسم

وَ مَا ذقته غَيْرِ ظَنَّ بِهِ * * * وَ بِالظَّنِّ يَقْضِي عَلَيْكَ الْحَكَمِ

در اینوقت مصعب نزدیک بآن مجلس بحسرت جای داشت ، و از خویشتن بیخبر بود ، پس بیامد و نزديک به پرده ایشان ناله برکشید و گفت : ای نوازنده

ما بچشیدیم و چنان یافتیم که تو وصف نمودی ، خدای برکت دهد تو را ای عزه آنگاه رسولی بعایشه ،فرستاد و گفت ای نگار جفاکار اما بتو که ما را در ینحال راهی نیست ، وبحسرت دیدارت بباید زیست و بر خود گریست ، لكن عزه را فرمان کن بیاید و این شعر را تغنی نماید و دیگر باره باز شود ، پس عزه برفت و آن شعر را مکرر تغنی نمود و مصعب را از شدت فرح و سرور عقل در سر در طیران افتاد و با عزه گفت تو نيك توصیف میکنی و نیکو میخوانی ، اکنون بمجلس خود باز شو. و چون مصعب بمرد ، بشر بن مروان آن نگار را خواستار شد، وعمر بن عبیدالله بن معمر تیمی که در کوفه بود اینخبر بشنید جاریه خویش ،بدو ،فرستاد و گفت او را سلام برسان و بگو اينک پسر عمت میگوید من از بهر تو ازین میسود مطحول نیکوترم ، و بمزاوجت توسزاوارتر ، اگر ترا تزویج کنم سرایت را از خیر ، و سراجدات را از ایر آباد و آکنده دارم ، عایشه او را پسندید .

از بهر آن نگار در حیره سرائی بنیان و کوشکی رفیع بر آورد، و هفت فراش كه هر يک را دو ذرع پهنا بود ، از بهر آن اندام زیبا بیار است و آن نگار را در آورد و با وی بخفت ، و تا بامداد نه مره باوی در سپوخت اینوقت جاریه عایشه نزد

ص: 242

آن دلیر سخت ایرشد ، و گفت : ای ابا حفص فدای تو شوم که در همه چیز حتی در اینکار بحد کمال باشی ، و بقولی هزار بار هزار درهم بدو بفرستاد ، ونیز هزار دينار بجاریه اش بداد که او را در همان شب بروی در آورد .

عایشه چون آنمال را بدید بخندید و گفت : چنین مرد را تنها نشاید گذاشت و بباید از بهرش خویشتن را زینت کنم و آماده گردانم ، جاریه گفت سوگند باخداي روی تو از هر زینتی نیکوتر و زیورها از توزینت یا بد، پس عمر را بشارت برد و او هنگام نماز دیگر بیامد ، طعام بیاوردند و او فراوان بخورد ، و بنماز بایستاد چندان که جاریه سینهاش تنگ شد، آنگاه در فراش عایشه در آمد ، و تا بامداد هفده کرت بروی در آمیخت، جاریه با وی گفت سوگند با خدای هرگز مانند تو کسی را ندیده ام، باندازۀ هفت تن بخوری ، و باندازه هفت تن نماز بگذاری ، و هفده كرت مجامعت ورزی ، عمر سخت بخندید و دستی بر عایشه بزد ، او نیز بخندید و از شرم چهره بپوشید ، و این شعر بخواند :

قَدْ رَأَيْنَاكَ فَلَمْ تَحِلُّ لَنَا * * * وَ بلوناك فَلَمْ نَرْضَ الْخَبَرَ

و بعد از عمر با هیچکس هم بستر نشد ، و بعلاوه این حسن و جمال از اشعار خبار عرب اطلاعى وافي داشت ، أبو الفرج گوید: ام اسحق دختر طلحه در تحت نکاح امام حسین بود ، ، اما در این خبر محل تأمل است ، چه آنان که بمضاجعت آن حضرت نائل شدند هرگز بدیگری نپرداختند

ذکر حرکت کردن عبد الملك از دير الجائليق بكوفه و انتظام امور کوفه وتعيين عمال وحكام

چون لشکر عراق با بیعت عبد الملک مطاوعت جستند و خاطر او از مهم ایشان ، و در فراغت یافت ، از دیر الجاثلیق کوچ کرد و همی راه راه سپرد تا بکوفه درآمد نخیله تا چهل روز اقامت جست ، و در منبر کوفه مردمان را خطبه رانده بوعدو وعید و بیم و امید محسن و مسی را نوید و تهدید داد و گفت : دانسته باشید که آن جامعه

ص: 243

وغل آهنین که در گردن عمرو بن سعيد اشدق بر نهادم ، اينک نزد من موجود است گند با خدای برگردن هر کس بگذارم با جانش بردارم ، باید برجان خویش بترسید و درخون خویش دلیر نشوید، و خویشتن را بیهوده بتهلکه نيفكنيد و السلام ·

آنگاه اصناف مردم کوفه را به بیعت خویش بخواند ، پس بجملگی به بیعت او بشتافتند ، و از آنجمله قبیله قضاعه حاضر شدند ، عبد الملک با ایشان گفت چگونه با این قلت عدد از چنگ مردم مضرجان بسلامت بريد ؟ عبدالله بن يعلى النهدی در پاسخ گفت: ما از ایشان گرامی تریم ، و بسبب بستگی بتو و آنانکه از ما در خدمت تو هستند از لطمات صدمات ایشان آسوده ایم، و از پس ایشان طایفه مذحج بیامدند ، عبد الملک گفت با وجود این جماعت برای هیچکس در کوفه چیزی

نمی بینم .

آنگاه قبیله جعفی بیامدند با ایشان فرمود: پسر خواهر خودتان را بمن بياوريد، ومقصودش یحیی بن سعید بود ، چه مادرش مذحجیه بود گفتند در امان ، باشد ، عبدالک گفت : شما شرط هم میکنید ؟ مردی میکنید ؟ مردی از آنجماعت با کمال خضوع وخشوع گفت : ما شرط نمیکنیم در حالتیکه بحق تو جاهل باشیم ، لکن خود را در خدمت و اذيال عطوفت تو میکشانیم، چنانکه فرزند در خدمت پدر چنین میکند عبدالملک گفت آری شما خوب طایفه هستید اگر در زمان جاهلیت در شمار فرسان بودید ، هم اكنون يحيى حاضر شود که در امان خواهد بود ، پس یحیی را در خدمتش حاضر کردند و با عبد الملک بيعت كرد.

و از آن قبیله عدوان روی بدرگاه عبد الملك بن مروان آوردند و جوانی باجمال وفربی را برخود مقدم داشتند ، عبدالملک چون آن جوان جمیل وسیم

بدید این شعر بخواند :

عذير الْحَىَّ مِنَ عُدْوَانُ * * * كانُوا حَيَّةً الارض

بَغَى بَعْضُهُمْ بَعْضاً * * * فَلَمْ يَرْعَوا عَلَى بَعْضٍ .

ص: 244

وَ مِنْهُمْ كَانَتِ السَّادَاتِ * * * وَ الْمُوفُونَ بِالْفَرْضِ

آنگاه روی بآن مرد جمیل آورده و گفت بگوی تا چگوئی ؟ گفت ندانم

خالد جدلی که در خلف او بود ، گفت :

وَ مِنْهُمْ حُكْمِ يُقْضَى * * * فَلَا يَنْقُضُ مَا يُقْضَى

وَ مِنْهُمْ مَنْ يُجِيزُ الْحَجِّ * * * بِالسُّنَّةِ وَ الْفَرْضِ

وَ هُمْ مِنْ وُلْدِ واسنوا * * * أَسِيرِ النَّسَبِ الْمَحْضِ

آنگاه عبدالملک بآن مرد جمیل روی کرد و گفت : اینمرد کیست ؟ گفت: ندانم ، معبد که در پشت سر او بود گفت : ذوالاصبع است، عبد الملک بر آن جميل روی کرد و گفت ذو الاصبع را از چه روی ذو الاصبع گفتند ؟ گفت ندانم ، معبد در ساعت گفت: ازینروی که ماری انگشت او بگزید و بیفکند ، دیگر باره عبد الملک بر آن مرد جمیل روی کرد و گفت : ذو الاصبع را چه نام بود ؟ گفت

، معبد گفت : نامش حرثان بن حارث بود ، دیگر باره عبدالملک با آن جمیل ندانم وسیم روی کرد و گفت : شما از کدام طایفه باشید ؟ وذو الاصبع از کدام بطن شما بود؟ گفت : نمیدانم ، معبد گفت از بنی ناج بود گفت از بنی ناج بود .

چون عبد الملک آن صورت روشن و دلتار را بدید پرسید بدید پرسید عطای تو در هر سال چه مبلغ است ؟ گفت : هفتصد در هم است، آنگاه از معبد پرسید عطای تو چیست؟ گفت : سیصد درهم ، عبد الملک با كاتب خود گفت چهارصد در هم از عطای این جمیل بكاه و برعطای معبد بیفزای ، معبد گفت : در حالتی از خدمت عبدالملک بيرون شدم بسبب علم و دانش چهارصد در هم از عطای آن بیدانش را بکاستند و بر من بیفزودند کاش معبد بودی و میدیدی که عهودي بر آمد ، و کسانی بر آمدند كه يک چهره با جمال بیکمال را با هزاران پیکر با کمال بیجمال برابر و همال نگیرند ، متاعی را چون دفتر علم و کمال مایه و بال و زوال نشمارند ، ای هزاران دریغ و افسوس که هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش . بالجمله : بعد از طایفه عدوان قبیله کنده بیامدند، وعبد الملک را از میانه

و هیچ

:

ص: 245

ایشان بعبیدالله بن اسحق بن الاشعث نظر افتاد ، و با برادرش بشر بن مروان در حق او وصیت کرد ، و از آن پس دواد بن قحذم با جمعی کثیر از بکر بن وائل بیامدند که جمله را اقبیه دوادیه بر تن و آن ثوب را بدو نسبت داده بودند ، پس دواد بن قحذم پهلوی عبد الملك بن مروان بر فراز سریرش بنشست ، وعبد الملک روى بدو آورد وتلطف نمود ، و او از جای برخاست و دیگران نیز با او برخاستند ، عبدالملک گفت این جماعت فساق اگر نه بود که صاحب ایشان بمن آمد هيچيک بطاعت من

بیرون نشدند .

و چون عبدالملک ازين امور فراغت یافت ، و با آنانکه از آن پیش با او به متابعت مکاتبت کرده بودند آنچه وعده نهاده بود وفا نمود ، و جایزه وصله عطا نمود وضياع واقطاع با ایشان بگذاشت ، و مردمان را بحسب مراتب و مقامات ایشان مرتب بساخت، به تعیین عمال پرداخت ، وقطن بن عبدالله الحارثی را حکومت کوفه داد و از آن پس معزول ساخت ، و برادرش بشر بن مروان را امیری کوفه داد ، و شاعری این شعر را در این باب بگفت

قد اسْتَوَى بِشْرٍ عَلَى الْعِرَاقِ * * * مِنْ غَيْرِ سَيْفُ وَ دَمُ مهراق

و جماعتی از دانایان و صاحبان راى اهل شام را با او بگذاشت و از آن جمله روح بن زنباع جذامی بود و با بشر بن مروان گفت : همانا روح بن زنباع عم تو است ، و با خانواده ما همیشه بمصادقت و مناصحت و عفاف بوده است ، و باید هیچ امری را بدون تصدیق و تصویب او فیصل ندهی، و بشر بن مروان مردی ادیب و ظريف و شعر دوست و حکایت دوست و غنا دوست بود ، ازینروی روح بن زنباح در نظر وی محتشم و محترم وسوهان روح وروان بشر گردید .

و یکی روز با اصحاب و أحباب خود گفت از آن میترسم که اگر بساط عیش و عشرت بگسترانیم روح با امیر المؤمنين مكتوب نماید و من دوستدار مؤانست وعيش و اجتماع احباب هستم ، چنانکه امثال من نیز چنین باشند و چنین خواهند و از میانه ندیمهای او یکی از مردم عراق گفت : آسوده خاطر باش که من بلطایف الحیل و

ص: 246

حسن کفایت ، ویمن در ایت امر او را کفایت کنم چنانکه او بمیل خاطر خود از خدمت تو بخدمت امیر المومنین شود ، و زبان بشکایت و ملامت نیز نگشاید، بشرنيک مسرور و مستبشر گشت و گفت: اگر چنین کنی ترا مکافاتی نیکو و جایزه بزرگ

گذارم .

و چنان بود که روح بن زنباع بسیار غیور بود و جاریه در سرای داشت و هروقت خواستی از سرای بمسجد یا دیگر جای شدی بر در سراي قفل بر نهادی و خاتم برزدی تا بازشدی ، پس این جوان عراقی دواتی با خود برداشت و شامگاهان پوشیده بسرای روح در آمد ، و چون روح از دهلیز سرای بیرون شد آنجوان بطور مخفی وارد دهلیز شد ، و در زیر پله پوشیده بماند ، و در آن شب بانواع حیلت و مکیدت پرداخته تا بسرای روح در آمد و بر دیواری که بخوابگاه روح بسيار نزديک بود این شعر

را بنوشت :

یا رُوحُ مِنْ لبنيات وارملة * * * اذا نعاك لَا هَلِ الْمَغْرِبِ الناعي

انَّ ابْنِ مَرْوَانُ قَدْ حَانَتْ مَنِيَّتُهُ * * * فاحتل لِنَفْسِكَ يَا رَوْحُ بْنُ زِنْبَاعٍ

وَ لَا تَغُرَّنَّكَ أَبْكَارٍ مُنْعِمَةُ * * * صالات وَ اسْمَعْ هَدِيَّةُ مِثَالِ النَّاصِحِ الداعي

میگوید : ای روح کیست که دختران و زنان بی شوهر تورا رعایت و نگاه - داری کند ؟ گاهی که از مرگ تو باهل مغرب خبر برسانند ، دانسته باش که مرگ عبد الملک بن مروان نزديک شده، اکنون تدبیری در کار خویش بیندیش ، و بهوش باش که باین دوشیزگان کامکار فریفته و مغرور نشوی ، و آنچه ناصح تو گفت فراموش نکنی ، آنگاه بآن مکان که از نخست در دهلیز سرای پنهان شده بود باز

شد و بخفت .

و چون روح بن زنباع بامدادان بگاه برای اقامت نماز روی بمسجد نهاد غلامانش از دنبالش راه گرفتند آن جوان عراقی نیز متنكراً خود را در میان ایشان در انداخت و برفت ، و چون روح بازگشت و در حجره خود را برگشود ، آن اشعار مکتوبه را بدید سخت بترسید ، و بهر طرف بدوید و گفت آیا چه باشد ؟ سوگند با

تماست .

ص: 247

خدای احدى جزمن بدرون حجره من در نیامده است، و ازین پس مرا در عراق حظ و بهره نباشد ، و در ساعت از جای برجست و بخدمت بشر بن مروان آمد و گفت ای برادرزاده بهر حاجت و هر مطلب و هر چیز که دوست میداری ، سفارش کن تادر خدمت امیر المومنين بانجام رسانم بشر بن مروان گفت ای عم مگر خواهی بخدمت امیر المومنین شوی ؟ گفت آری گفت مگر از ما کرداری ناستوده و نکوهیده دیده باشی که نتوانی در اینجا اقامت کنی؟ گفت : لا والله خدایت از عمر وسلطنت برخوردار بدارد، لکن امری حادث شده است که بناچار باید بخدمت امیر المومنين شوم ، بشر اورا سوگند داد که با وی بازگوید ، گفت: همینقدر بدان که امیر المومنین یا مرده است یا بزودی

بخواهد مرد.

بشر بن مروان گفت اینخبر از کجا دانستی؟ روح بن زنباع خبر آنمکتوب را بگذاشت ، و گفت در این حجره من جزمن وجاريه من هیچکس در نمی آید ، و این مکتوب جز ازجن وملک نتواند بود ، بشر گفت : در اینجا بپای چه امیدوارم که این نوشته را حقیقتی نباشد ، روح باین کلمات آسوده نشد و روی بجانب شام نهاد ، وبشر بن مروان را بعد از رفتن روح روحی بکالبد در آمد و بعیش و طرب و شرب وسماع پرداخت ، و چون روح بن زنباع نزد عبد الملک شد ، کردار او را و آمدن او را ناستوده گرفت و گفت : از چه روی آمدی ؟ آیا حادثه بشر را در سپرده یا افعالی ناستوده از وی روی داد که مکروه شمردی؟ روح بسی از بشر تمجید نمود و سیرت او را ستایش گفت و عرض کرد: برای اینجمله نیست بلکه بسبب امری است که مرا جز در خلوت امکان بیان آن نباشد ، عبد الملک بامجالسين خود گفت: بهر کجا خواهید باز شوید، پس با روح خلوت نمود و او را بآن حکایت خبر داد و آن اشعار را بخواند، عبد الملک مروان که دارای هوش و فراستی بزرگ بود ماجری را دریافت و چندان بخندید که بیفتاد و گفت: همانا تو بر بشر واصحاب او ثقیل و سنگین گردیدی ، لاجرم این حیلت و مکیدت بساختند و ترا آواره ساختند

ص: 248

بهیچوجه بیم و ترس مدار .

در كتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که بشر بن مروان با یکی

از اهل بیت خویش اینکلمات به نصیحت بگذاشت :

إِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكَ الْخُطُوبُ وَ غَابَ عَنْكَ الْمَوْرِدُ وَأَشْكَلَ عَلَيْكَ

الْمَصْدَرُ فَالأناة الأناة وَليَكُنْ أَمْرُكَ حَزْماً وَإِذَا اسْتَبانَ لَكَ فَعَزْما».

چون امور وخطوب بر تو پوشیده و راه چاره بر تومشکل گردد ، جانب سکون و برد باری پیشگیر، و امور را بر حزم و احتیاط ،بگذار و چون روشن گردید با عزم ثابت در انجام امور بکوش . و نیز در آن کتاب مسطور است که بشر بن مروان با آنانکه جنایتی کرده

بودند ، بشدت عقوبت میرفت و هر وقت گناه کاریرا بدست آوردی او را بر فراز کر ، و هر دو کفش را با دومیخ آهنین بر دیوار بدوختی ، آنوقت کرسی را از

بنشاندی زیر پایش باز کشیدند ، و آنمرد همچنان آویزان در اضطراب بودی تا بمردی بالجمله : بعد از آنکه عبد الملك بشر بن مروان را حکومت کوفه داد، محمد بن عمیر همدانیرا نیز بر همدان حکمران ساخت، ویزید بن رویم را حاکم ری فرمود ، و بروایت مسعودی خالد بن عبدالله اسید را امارت بصره داد ، لكن با آنانکه وعده امارت اصفهان را نهاده بود با هيچيک وفا ننمود و گفت این جماعت فساق را که شام را ربوده اند ، و عراق را فاسد ساخته اند حاضر کنید ، یکی گفت: رؤسای عشایر ایشان با ایشان پناه دادهاند، گفت هیچ کس را من پناه

داده باشم ؟

و چنان بود که عبدالله بن یزید بن اسید پدر خالد قسرى بعلی بن عبدالله بن عباس پناه برده بود ، و نیز یحیی بن معیوف همدانی بدو پناهنده شده بود ، و نیز هذيل بن زقر بن حارث پناه برده بود ، و عمرو بن یزید حکمی که با عبدالملک بود بخالد بن یزید ملتجی شده بود، عبدالملک ایشانرا امان داد، این وقت ایشان بیرون

ص: 249

آمدند و ظاهر شدند ، وعمرو بن حریث برای عبدالملک طعامى بسيار بساخت ، و بخور نق در آورد و مردمان را عموماً بارداد ، پس مردمان دسته بدسته برفتند و در مجالس جای گرفتند ، و عمرو بن حریث نیز در آمد ، وعبدالملک او را برتخت با

خود بنشاند آنگاه سماط طعام بیاوردند و بگستردند و حاضران بخوردند عبدالملک چون آن خوان و آن مجلسیان را نگران شد گفت اگر این عيش دوام داشتی بسیار نیکو بودی ، اما هزاران افسوس که پای کوب زوال و دست خوش فنا میگردد ، و چنان است که شاعر گفته است :

وَكَّلَ جَدِيدٍ يَا أُمَيْمُ الَىَّ بَلَى * * * وَكَّلَ أَمْرِى يَوْماً يَصِيرَ الَىَّ كأن

و چون از اکل طعام فراغت یافتند ، عبدالملک در آن قصر طواف همی داد ، و عمرو بن حریث نیز با اوراه میسپرد، وعبد الملک از وی سئوال همی نمود . که این

بیت از کیست و کدامکس بساخت ؟ وعمرو از بانی آن بیت بدو خبر میداد وعبد الملک این شعر بخواند :

اعْمَلْ عَلَى مَهَلٍ فانك مَيِّتٍ * * * واكدح لِنَفْسِكَ أَيُّهَا الانسان

فَكَانَ مَا قَدْ كَانَ لَمْ يَكُ إذمضى * * * وَ كَانَ مَا هُوَ كاين قَدْ كَانَ

و تفصیل خورنق را راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوه الادب مبسوط مرقوم داشته است، و چون خبر مسیر مصعب بن زبیر برای مقاتلت با عبدالملک بن مروان بعبیدالله بن خازم فرما نگذار خراسان رسید گفت : عمر بن عبیدالله بن معمر با او باشد ، گفتند : نیست او را عامل فارس گردانیده ، گفت : آيا مهلب بن ابی صفره در خدمت او هست؟ گفتند نیست او را بحرب خوارج مأمور داشته ، گفت : عباد بن حصین در رکاب او هست؟ گفتند او را نیز از جانب خود در بصره نشانده است

عبدالله گفت : من هم که بخراسان اندرم و با اونیستم ، و این شعر بخواند :

ذيني فَجَرَ يني جعار وابشري * * * بِلُجُمٍ امرىء لَمْ يُشْهِدْ الْيَوْمَ نَاصِرَهُ

کنایت از اینکه مصعب را با عدم ناصر و معین شاهد فتح و نصرت در آغوش

نمیآید ، و چون مصعب بقتل رسید عبد الملك سرش را بكوفه فرستاد یا با خودش به

ص: 250

کوفه آورد و از آن پس برای برادرش عبدالعزيز بن مروان گسیل ساخت ، که در آن هنگام در مصر جای داشت، چون عبدالعزیز آن سر را که بینی آن از شمشیر قطع شده بدید گفت : خدایت رحمت کند، سوگند باخدای از تمامت ایشان خوش خوی تر وخوش روی تر، و در جنگ شدیدتر و در سخا وجود برتر بودی، آنگاه آن سر را بشام فرستاد و در دمشق نصب کردند وهمی خواستند که در نواحی شام گردش دهند ، عاتکه دختر يزيد بن معاويه زوجه عبدالملک بن مروان سر مصعب را بگرفت و بشست ومدفون ساخت ، و گفت آیا بهمان کار که باوی بپای بردید خوشنود نشدید ، و همی خواهید که در شهرها وديارهاطواف بدهید همانا کاری ناستوده وعدوانی ناخجسته باشد، و در آنروز که مصعب را بکشتند سی وشش سال ازروزگارش

بپایان رفته بود مسعودی در مروج الذهب گويد كه أبو مسلم حنفی روایت نموده است که از اعاجیب روزگار وغرایب این دنیای ختار (1) مکار یکی آن است که در دارالاماره کوفه نزد ابن زیاد حضور داشتم که سر مطهر حضرت سید الشهداء عليه السلام را بیاوردند و در حضور ابن زباد عليه اللعنه بگذاشتند و از آن قضیه هایله چندی در گذشت و فلک چندی بگشت ، ومختار بن أبي عبيده امارت کوفه یافت ، و من در حضورش

حاضر بودم که سر ابن زیاد را بیاوردند ، ودرحضور مختار بگذاشتند ، و از آن پ نیز روزگاری بر آمد ومصعب بن زبير بر كوفه استیلا یافت ، من یکی روز در حضرتش حاضر بودم ، وسرمختار را در همان مکان که آن سر ها را آوردند بیاوردند و در حضور مصعب بگذاشتند و از آن پس نیز روزگار چندی لیل و نہار بنمود ، و نوبت عبد الملک مروان نمایان شد و در کوفه در آمد وسر مصعب را بیاوردند ومن نیز حاضر بودم و در همان مكان نزد عبدالملک بگذاشتند

و بروایتی چون این سر را بياوردند أبومسلم را اضطرابی دست داد، عبد الملک

ص: 251


1- ختار یعنی فریب کار غدار

ازین اضطراب و انقلاب بپرسید ، گفت یا امیر المومنین درین سرای در آمدم وسرحسین بن علی علیهما السلام را در این موضع در حضور ابن زیاد بدیدم ، و وقتی دیگر در آمدم و سرابن زیاد را نزد مختار نگران شدم و از پس چندی سر مختار را در همین مکان در حضور مصعب بدیدم ، و اينک سر مصعب درینجا در حضور تو نگرانم خدایت نگاهداری فرماید ای امیر المومنين : چون عبدالملک این داستان شگفت را بشنید از جای برجست و بفرمود : تا طاق آن مجلس را که بزیرش جای داشتیم خراب کردند ، و اینحکایت را از ولید بن حباب وجز او نیز روایت کرده اند .

راقم حروف گوید : ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان این حکایت را به آبی عمر عبدالملک بن عمير بن سويد تابعی قاضی کوفه منسوب داشته و در ذیل مجلدات مشكوه الادب كه بر ترجمه و شرح وفيات الاعيان مشتمل است این بنده حقیر مبسوطاً مذکور داشته است .

مسعودی و ابن ابی الحدید نوشته چون خبر قتل مصعب بن زبیر در مکه معظمه با برادرش عبدالله بن زبیر پیوست ، تا چندی از قتل او سخن نکرد تا گاهی که چنان شیوع گرفت که غلامان و کنیزان در کوچههای مکه و مدینه تذکره همی نمودند ، چون عبدالله این حال بدید بر منبر صعود داد و اینوقت عرق از جبینش فرو

همی چکید -

فَقَالَ : الْحَمْدُ لِلَّهِ مالِكِ الدُّنيا وَالْآخِرَةِ يُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ يَشَاءُ يَنْزِعُ الْمُلْكَ عَمَّنْ يَشَاءُ وَيُعِزُّ مَنْ يَشَاءُ وَيُذِلُّ مَنْ يَشَاءُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ، أَلا إِنَّهُ لَمْ يُذِلُّ اللَّهُ مَنْ كَانَ الْحَقُّ مَعَهُ وَ لَوْ كانَ فَرْداً وَلَمْ يُعِز اللهُ وَلِيُّ الشَّيْطانِ وَ حِزْبَهُ وَ إِنْ كَانَ الْأَنامُ كُلُّهُمْ مَعَهُ لأ وإنهُ قَدْ أَتانا خَبَرٌ مِنَ الْعِرَاقِ حَزَنَنَا وَ أَفْرَحْنَا : فَأَمَّا الَّذِي حَزَتَنَا

ص: 252

جه

ن

خطة عبدالله بن زبیر در قتل مصعب

-252 -

مِنْ ذلِكَ فَإِنَّ لِفِراقِ الْحَمِيمِ لَذَعَةٌ يَجِدُها حَمِيمُهُ عِنْدَ الْمُصِيبَةِ ثُمَّ يَرْعَوي بَعْدَها ذُوالرَّأْي إلى جَميلِ الصَّبْرِ وَكَريمِ الْعَزاء ، وَ أَمَّا الَّذِي أَفْرَحنا فَإِنَّ قَتَلَهُ كانَ عَنْ شَهادَة وَ يَجْعَلُ اللهُ لَنا في ذلكَ الْخَيْرَ

أَلا إِنَّ أَهْلَ الْعِراق أَهْلُ الْغَدْر وَالنِّفاق أَسْلَمُوهُ و باعوه بأقل الثمن فَإِنْ يُقْتَلِ الْمُصْعَبُ فَإِ أَنَا وَاللَّهِ لا نَمُوتُ حَبَجا (1) مَا يَمُوتُ بَنُو أَبِي الْعاصِ ما نَمُوتُ إِلَّا قَتْلاً قَعْصاً بِالرِّماحِ وَ مَوْنًا تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ

ى لا يَزُولُ سُلْطانُهُ وَلَا ألا إِنَّمَا الدُّنْيا عاريَةٌ مِنَ الْمَلِكَ الْأَعْلَى يَبيدُ فَإِنْ تُقبِلِ الدُّنْيا عَلَيَّ لا أَخُذُها أَخذَ الْأَشِرِ الْبَطِرِ وَ إِنْ تُدْير

عني لا أبكي عَلَيْها بكاء الْخَرِفِ الْمُبْتِرِ وَ إِنْ يَهْلِكُ الْمُصْعَبُ فَإِنَّ في آل الزُّبَيْر لَخَلَقاً.

سپاس مخصوص حضرت احدیت است كه مالک دنيا و آخرت است، هر كس را خواهد بپادشاهی بر میآورد ، و هر کرا خواهد از سلطنت باز میدارد هر کرا میخواهد گرامی میدارد، و هر کرا خواهد خوار میفرماید، خیر و خوبی بدست قدرت اوست ، و بر هر چیز توانا و قادر اوست همانا بجمله بدانید که هر کس را که حق و راستی با او باشد ، هر گزش خداوند ذلیل ندارد. اگر چندتنها و بی یار و معین ،باشد و نیز هر کس را دوستدار شیطان و حزب او باشد، خداوندش عزیز نگرداند اگر چند تمامت مردم جهان با وی همعنان و یکربان باشند بدانید که خبری از جانب عراق بمن رسید که ما را محزون و نیز خرسند بداشت ، اما آنچه بدان

ص: 253


1- حتفاً خ ، رك مسعودي .

محزون شدیم از آن بود که مصعب که برادر ما بود ، واکنون بقتل رسيد وبفراق او مبتلا شدیم ، بسبب آن علقه خویشی و پیوستگی رحم قلب ما را از آتش این مصیبت بگداخت ، و جان مارا از سبب این آسیب رنجور ساخت ، لكن معذلك بدستیاری صبر جمیل و کرم این عزاء جلیل و رشحات شرافت آیات شکیبائی بر این آتش تفته آب زنیم ، و این بلای ناگهان را درمان آوریم ، و ازین اندوه تغافل کنیم ، و روی بپردازیم . واما آنچه بدان مسرور شدیم این است ، که قتل بعنوان شهادت و مجاهدت در راه حضرت احدیت بود ، و البته خداوند در این بلیت خیر وعافیت عاقبت برای ما مقرر فرموده است، بدانید که مردم عراق بجمله أهل غدر و نفاق هستند ، اورا بدشمنان بگذاشتند ، و ببهائی اندك بفروختند ،

اگر مصعب کشته شد جای شگفتی نیست ، چه سوگند باخدای ما هرگز چون زنان بیوه و مردان کالیوه (1) بضرب هشت وعصا یا امراض تن و اعضا در فراش خویش نمرده ایم ، چنانکه فرزندان ابوالعاص بر اینگونه پذیرای مرگ بودهاند ، بلکه ما همیشه در میدان وغا و پهنه بلا چون گردان شیرگیر و کند آوران دلیر بتاخته ایم ، و سینه و تن را هدف تیر و سنان و شمشیر بر آن داشته ایم ، و در عرصه شجاعت نام بلند بر آورده ایم ، و در ظلال سیوف جان بسپرده ایم ، بدانید که این دنیا از خداوند اعلی که هر گزش زوال وفنائی در پادشاهی و ملک نيست ، بعاریت بازمره خلیقت است ، ازینروی از اقبالش فریفته و مسرور و مدهوش و مغرور نشوم ، و از ادبارش چون مردم پیر و زبون زمین گیر و پریشیده و خرف محزون و گریان نگردم، و اگر مصعب بقتل رسید در آل زبیر بیهمال و دنبال نیست، و از پس این کلمات از منبر فرود شد .

و نیز ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه گوید که زبیر بن بکار روایت کرده است ، که عبدالله بن زبیر چون از قتل برادرش مصعب با خبر شد بر منبر

ص: 254


1- كاليوه يعني نادان و احمق و دیوانه مزاج .

رآمد و خطبه براند . و خدای را حمد و ثنا بفرستاد.

قالَ : لَئِنْ أَصِبْتُ بِمُصْعَب فَلَقَدْ أَصَبْتُ بِإمامِي عُثمانَ فَعَظُمَتْ مُصيبَتُهُ ثُمَّ أَحْسَنَ اللهُ وَأَجْمَلَ ، وَ لَيْنْ أُصَبْتُ بِمُصْعَب فَلَقَدْ أَصَبْتُ بأبي الزُّبَيْرِ فَعَظُمَتْ مُصيبَتُهُ فَظَنَنْتُ أنّي لا أَخْتَبَرُ بها ، ثُمَّ أَحْسَنَ اللهُ

وَ سَلَّمَ وَاسْتَمَرَّتْ مَرِيرَتي وَ هَلْ كَانَ مُصْعَبُ إِلا فَتى مِنْ فِتْياني .

میگوید اگر بمصیبت مصعب دچار شدم مرا شگفت و دشوار نیست چه ازین پیش دچار مصائب گوناگون و دست آزمون نوائب رنگارنگ نیز بوده ام ، و قتل پیشوا و امام خود عثمان را از نظر بسپرده ام ، و بقتل پدرم زبیر بن العوام بگذشته ام و بر چنین مصائب بزرگ شهور و اعوام بپایان برده ام ، و خدای نیروی برتافتن چنان مصائب بزرگ و بلیات عظیم را کرامت فرموده است، و همیشه بتلخی روزگار و سختی دنیای غدار دچار بوده ام ، و مصعب نیز جز جوانی از جوانهای من نبوده است ، آنگاه گریه بروی چیره شد و سخت بگریست، چنانکه اشگ دیدگانش جازی شد ، و مصعب را تمجید کرد و این شعر را بخواند

هم دفنوا الدنيا على حين اعرضت *** كراما وستو اللكرام التأسيا

كتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که زبیر بن بکار میگفت، آل زبیر از تمامت مردمان برای کشته شدن در کارزار آماده تراند ، و در تمامت مردم عرب و عجم شنیده نشده است که شش تن دريك نسق و از يك شجره بقتل رسیده باشند ، مگر از آل زبیر، و ایشان عمارة بن حمزة بن مصعب بن زبير بن العوام بن خويلد باشند ، عماره وحمزه در حرب جماعت اباضیه بقتل رسیدند، و مصعب بن زبیر در الجاثلیق کشته شد ، ومحمد برادرش در حرب جمل مقتول گشت ، و عبدالله در مکه کشته گشت و چون بقتل رسید حجاج بفرمود تاسینه اش را بشکافتند و دلش مانند دل شنری مینمود و چون بر زمین میزدند چون سنگ بر میجست ؛ و زبیر در وادی

ص: 255

السباع در ایام حرب جمل بقتل رسيد وعوام در وقعهٔ فجار کشته شد و بشر بن عبدالله

بن دهمان ثقفی قاتل او بود و خویلد در حرب خزاعه مقتول گردید .

در تاریخ ابن اثیر مسطور است که یکی روز عبدالملک بن مروان با هم نشینان خود روی کرد و گفت : کدام کس از تمامت مردمان شديد الباس تر است ؟ گفتند امير المومنین چنین است گفت از راهی دیگر در آئید گفتند عمیر بن الحباب است گفت خداوندش قبیح دارد که اگر دزد جامه را دریابد و باوی منازعه کند از نفس و دین خود عزیزتر شمارد گفتند شبیب خارجی است گفت : برای جماعت حروریه راه و روشی است گفتند : پس کدام کس باشد ؟

عبد الملک گفت : مصعب دارای این مقام است که دو عقیله قریش سکینه بنت الحسين علیهما السلام وعايشه بنت طلحه در سرای او هستند و نیز اموال و ذخایر او از تمامت مردمان بیشتر بود و با این مال و علاقه در اوقات جنگ و در آنحال که او را تنها گذاشته بودند او را امان دادم و نیز بولایت عراق میعاد نهادم و یقین میدانست که من بسبب آن مودتی که از قدیم با او داشتم آنچه بدو وعده نهادم وفا خواهم نمودمعذلک جانب غيرت وحمیت و مناعت و حرمت را از دست نداد و ازین بر افزون از جان عزیز نیز دل بر گرفت و همی بزد و بکشت تا کشته شد، مردی از میانه گفت مصعب نبیذ میخورد گفت این کردار او از آن پیش بود که دارای بعضی مراتب و طالب امارت باشد لکن از آنروز که در این امر اقدام نمود اگر بدانستی که آب بدو زیان رسانیدی و از آن مقام و رتبتش باز داشتی هرگز نچشیدی و این شعر را اقیشر اسدی

گفته است .

حُمَّى انْفِهِ أَنْ يَقْبَلَ الضَّيْمَ مُصْعَبٍ * * * فَمَاتَ كَرِيماً لَمْ تَدُمْ خلائقه

ولو شَاءَ أَعْطَى الضَّيْمَ مِنْ رَامَ هضمه * * * فَعَاشَ مَلُوماً فِى الرِّجَالِ طرائقه

وَ لَكِنْ مَضَى وَ الْبَرْقِ يَبْرُقُ خَالَهُ * * * يُشَاوِرُهُ مُرّاً وَ مُرَّا يعانقه

فَوَلَّى كَرِيماً لَمْ تُنِلْهُ مَذَمَّةِ * * * وَ لَمْ يَكُ رَغَداً تطبيه نمارقه

و نيز عرفجه بن شريک اين شعر گوید :

ص: 256

مالابن مَرْوَانَ أَعْمَى اللَّهُ نَاظِرَهُ * * * وَ لَا أَصَابَ رغیبات وَ لَا نَقْلًا

يَرْجُو الْفَلَاحِ ابْنِ مَرْوَانَ وَ قَدْ قُتِلَتْ * * * خَيْلُ بْنِ مَرْوَانَ حَرْفاً مَاجِداً بَطَلَا

يَا بْنَ الحواري كَمْ مِنْ نِعْمَةٍ لَكُمْ * * * لورام غَيْرِ كَمْ أَمْثالِها شُغُلًا

حَمَلْتُمْ فحملتم كُلِّ مُعْضِلَةُ * * * انَّ الْكَرِيمِ اذا حَمَلَتْهُ حِمْلاً

وازین پیش در این کتاب و نیز در ذیل مجلدات مشكوه الادب بحكايت متمنيان کعبه معظمه و استدعای مصعب از خدایتعالی امارت عراق، و دو عقیله قریش را اشارت شد و عبدالله بن زبیر اسدی این شعر را در حق ابراهيم بن مالک اشتر ، و موافقت او با مصعب بن زبیر ، و نبرد با اعدا انشا کرده است و ابن زبير بفتح راء معجمه وکسر باء موحده است .

سابكى وَ انَّ لَمْ تَبْكِ فِتْيَانُ مَذْحِجُ * * * فَتَاهَا اذا اللَّيْلِ التَّمَامُ تاويا

فنى لَمْ يَكُنْ فِي مَرَّةِ الْحَرْبِ جَاهِلًا * * * وَ لَا بمطيع فِي الْوَغَى مِنْ تهيبا

أَبَانٍ أُنُوفَ الْحَيِّ قَحْطَانَ قَتَلَهُ * * * وانف نِزَارٍ قَدْ أَبَانٍ فاوعبا

فَمَنْ يَكُ امسی خَائِناً لَا مِيرَهْ * * * فَمَا خَانَ ابرهيم فِى الْمَوْتِ مصعباً

و در آن حال که مصعب بقتل رسید، مهلب بن ابی صفره در سولاف که شهریست در فارس و برشاطی دریای فارس واقع است باجماعت از ارقه مشغول حرب بود ، و هشت ماه آن محاربت بطول انجامید، و از آن پیش که خبر قتل مصعب را مهلب بشنود از ارقه بشنیدند، پس با اصحاب مهلب صیحه برزدند که عقیدت شما در حق مصعب چیست ؟ و او را دارای چه مقام و منزلت میدانید؟ گفتند امیر هدی و ولی ما در دنیا و آخرت است و ما اولیاء او باشیم ، گفتند : در حق عبدالملک چه گوئید؟ گفتند : پسر لعین است و از وی بخدا برائت میجوئیم ، و خون او را از خون شما

حلال تر میشماریم .

چون این سخنان بپای رفت ، خوارج گفتند: دانسته باشيد كه عبدالملک بن مروان مصعب بن زبیر را بکشت ، و زود باشد که شما فردا عبدالملک را امام و پیشوای

خود شمارید.

ص: 257

و از آنسوی چون روز دیگر نمایشگر شد مهلب و اصحابش خبر قتل مصعب را بشنیدند و مهلب برای عبد الملک بن مروان از مردمان بیعت گرفت ، اینوقت گروه خوارج برایشان بانگ زدند و گفتند : ای دشمنان خدای بازگوئید تا درحق مصعب چه گوئید؟ گفتند ای دشمنان خدای باشما خبر نمیدهیم چه مکروه داشتند که برخلاف وی سخن کنند ، و خویشتن را تکذیب نمایند ، خوارج گفتند در حق عبدالملك چگوئید؟ گفتند: خلیفه ما است و چاره جز اینگونه گفتن نداشتند ، چه باوی بیعت کرده بودند خوارج گفتند : ای دشمنان خدای همانا شماها دیروز در دنیا و آخرت از وی برائت میجستید و امروز امیر و امام شما است، با اینکه امیر شما مصعب را که بتولای او روز می نهادید بکشت ، بازگوئید از این دو امام شما كدام يک مهتدي و كدام يک مبطل هستند ؟ گفتند ای دشمنان یزدان گاهيكه عبدالملک والی ما گردید با او رضا دادیم ، و برای این امر پسندیده داشتیم ، خوارج گفتند : سوگند با خدای چنین نیست که گوئید، بلکه شما برادران شیاطین و بندگان دنیا و زخارف بی دوامش باشید .

ذكر ولایت و امارت خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید در بصره

در این سال حمران بن ابان و عبيد الله بن أبي بكرة در کار امارت بصره بمنازعت در آمدند، و هر يک آغاز سخنی نمودند ، ابن ابی بکره با ابن ابان همی گفت : من از تو بزرگتر و عظیمتر باشم ، چه من در وقعه يوم الجفره با اصحاب خالد اتفاق همی ورزیدم ، پس پاره کسان با حمران :گفتند: تو بر ابن بكره نيرومند نمی شوي ، بهتر آن است که از عبدالله بن الاهیم اعانت جوئی لاجرم حمران از ابن اهيم استعانت جست ، و به نیروی او بر بصره غالب گشت ، وعبد الله امارت شرطه بصره داشت ، و نیز حمران را در خدمت بزرگان بنی امیه مقام و منزلتی بود و این

منازعت از آن پس پس روی داد ، که مصعب بقتل رسید

ص: 258

وچون عبدالملک بن مروان بعد از قتل مصعب بن زبير برممالک عراق استيلا یافت ، خالد بن عبدالله بن خالد بن اسيدرا بامارت بصره بر کشید ، وخالدعبیدالله بن ابی بكره را از جانب خود در بصره خلافت داد، و چون ابن ابی بكره برحمران در آمد ، گفت : آمدی اما نیامدی ، و عبیدالله در بصره بامارت روز بگذرانید ، تاخالد وارد بصره و بامارت مشغول گردید، و از آنسوی چون عبدالملک بن مروان آسایش یافت و از انتظام امور عراق بپرداخت کامروا بملک

شام معاودت نمود .

بیان انتهای امر عبدالملک بن مروان باز فرابن حارث حکمران قرقیسیا

ازین پیش در ذیل وقعه مرج راهط و جنگ مروان بن الحكم با ضحاک بن قيس فرار زفر بن حارث و استیلای بر قرقيسيا واجتماع جماعت قيس براو و سبب استیلای او بر قرقیسیا و نیز آنچه از آن پس از وی رویداد مذکور افتاد ، و زفر در آنجا بر بیعت و اطاعت ابن زبیر روز می نهاد، و چون مروان در گذشت و پسرش

عبدالملک برسرير سلطنت بر نشست نشست نامه بابان بن عقبه بن ابی معيط امير حمص بر بنوشت تا با لشگری بساز روی بقرقیسیا نهاده آن ولایت را از دست تغلب زفر بن

الحارث بیرون بیاورد .

ابان بن عقبه تقديم فرمان کرد عبدالله زمیت طایی را در مقدمه لشکر روان داشت و عبدالله از آن پیش که آبان فرارسد ، با آن لشکر که با خود داشت بازفر جنگ در انداخت و جمعی کثیر از أصحا بش بدست مردم زفر مجروح و سیصد تن مقتول گردید ، بقية السيف نیز منهزم شدند ، آبان از استماع این خبر دهشت اثر آزرده خاطر شد ، وعبدالله را بر این عجله و شتاب نکوهش نمود ، و همچنان راه بسپرد تا با زفر برابر گشت ، وجنگ به پیوست ووكيع بن زفر در آن جنگ بقتل رسید ، و باروېنه وزنان زفر بدست جماعت طی در افتادند ، وعد بن حصين بن نمير

ص: 259

زنان او را از ایشان خواستار شد ، و بسوی زفر بن حارث بقرقیسیا بفرستاد وزفراین شعر را در اینحال انشاد کرد :

علقن بِحَبْلٍ مِنَ حُصَيْنٍ لَوْ أَنَّهُ * * * تغیب حَالَةٍ دُونَهُنَّ المصائر

أبوكم أَبُونَا فِي الْقَدِيمِ وانني * * * لغابر كَمْ فِي آخِرَ الدَّهْرِ شَاكِرٍ

و این صیانت و حمایت محمد بن حصین از آنروی بود ، که بعضی میگفتند زفر از طایفه کنده است ، و از آن چنانکه ازین پیش اشارت رفت ، چون عبدالملک

پس بآهنگ مصعب راه بر گرفت بقرقیسیا روی نهاد ، وزفر بن حارث را در آن شهر بحصار در افکند ، ومجانيق بر آن شهر نصب نمود

زفر فرمان داد تا در لشکر عبدالملک ندا بر كشيدند که این مجانیق را از چه روی برما بر کشید ؟ گفتند تا ثلمه در دیوار شهر شما در اندازیم و از آن ثلمه و ثقبه باشما جنگ در افکنیم، زفر گفت: با این جماعت بگو : این زحمت بر خود شهید چه ما خود در بیرون باروی شهر باشما حرب خواهیم ورزید ، و از آن منجنیق ثلمه در یکی از بروج آن شهر که با حریث بن بجدل نزديک بود ، بازرسيد. وزفر این شعر بگفت ؛

لَقَدْ تركتنى منجنیق ابْنِ بجدل * * * احيد عَنِ الْعُصْفُورِ حِينَ يَطِيرُ

و چنان بود که در ایام محاصره قرقيسيا ومحاربه دو لشکر خالد بن یزید بن معاویه در مقاتله با مردم قرقیسیا بسی کوشش میورزید، مردی از اصحاب زفر که از بنی کلاب بود گفت : سخنی با خالد بخواهم داند که دیگر روی بجنگ نکند

و چون بامدادان خالد به محاربت بیرون شد مرد کلابی بدو روی کرده و این شعر

قرائت نمود :

ماذا ابْتِغَاءَ خَالِدٍ وَ هَمَّهُ * * * اذ سُلِبَ الْمَلِكِ ونيكت أُمِّهِ

کنایت از اینکه بعد از آن كه ملک موروثی را از دست خالد بیرون آوردند و مادرش را مروان بگائید ، دیگر این اهتمام و کوشش از بهر چیست ؟ چون خالد این شعر بشنید سخت شرمسار گردید ، و از میدان بازشد ، و از آن پس بآهنگ مقاتلت

ص: 260

با آن جماعت مراجعت نگرفت و از آنطرف جماعت كلب با عبد الملک گفتند : هر وقت زفر باما مقابلت میجوید ، جماعت قیسیه که در لشگر هستند متعمداً منهزم میشوند ، این جماعت را باما مخلوط مدار ، و عبد الملک چنان کرد که ایشان

گفتند .

چون قیسیه این خبر بدانستند برنوک تیرهای خود نوشته بیاویختند که فردا هيچيك از مردم مضر باشما مقاتلت نخواهند داد ، و آن تیرها را بشهر قرقیسیا پر ان کردند ، و از آنسوی چون با مداد شد زفر بن حارث از این حال نیرومند گشت ، و پسرش هذیل را که بدو مکنی بود و بقولی بنام پسر دیگرش کوثر مکنی بود بخواند و گفت با مردم خود بلشکر عبدالملک بتاز و چنان بشدت و صولت محاربت جوی که تا طناب سرا پرده عبدالملک را قطع نکنی بازنشوی ، سوگند باخدای اگر باز شوی و این کار بپای نبرده باشی ترا میکشم.

هذیل چون شیر آشفته سواران خود را فراهم ساخته و چون آتش تافته بر آنجماعت بناخت و ایشان اندکی در برابرش بپائیدند لكن تاب و طاقت نیاورده متفرق شدند، و هذیل با سواران خویش از دنبال ایشان بتاخت تا بسرا پرده عبد الملک در رسيدند ، و بعضی از طنابهایش را قطع نمودند و بخدمت زفر بازشدند ، و زفر فرزند رشید را در بر کشید و جبینش را ببوسید و گفت : دانسته باش که ازین پس در تمامت عمر عبدالملک را دل بدوستی و محبت تو گروگان خواهد بود، هذیل گفت باخداوند سوگند اگر میخواستم بدرون سرا پرده شوم میشدم ، زفر این شعر را فرو خواند

أَلا لا أبالي مَنْ أَتَاهُ حِمامُهُ *** إِذا مَا الْمَنايا عَنْ هَذَيْل تَجَلَّتِ

تَراهُ أمامَ الْخَيْلِ أَوَّلَ فارس *** وَيَضْرِبُ فِي أَعجازها إِنْ تَوَلَّت

و چون در برج قرقیسیا ثلمه در افتاد، یکی از مردم عبد الملک را طمع فرو گرفت ، و با عبدالملک گفت اگر باشجعان قضاعه با ایشان جنگ در افکنی بر

ص: 261

ایشان مستولی ومالک شوى ، عبد الملک بصوابدید او كار كرد و با ایشان قتال داد و چون شامگاهان نزديك شد مردم قضاعه از پیش برفتند و متفرق شدند ، و جمعی

كثیر از ایشان بقتل رسید .

و از آن سوی روح بن زنباع جذامی بسوی یکی از بروج شهر برفت و با مردم آن برج گفت : شما را بخدای سوگند میدهم بازگوئید چند تن از شما را بکشتیم گفتند سوگند باخدای هیچکس از ما کشته نشد و جزیکتن که زخمی مختصر بیافته هیچکس را آسیبی و جراحتی نرسید، آنگاه ایشان با روح بن زنباع گفتند ترا بخدای سوگندمیدهیم بازگوی چندتن از شما کشته شدند ؟ گفت گروهی از سواران ما بقتل رسیدند ، و هم گروهی بیشمار مجروح وزخمدار افتادند ، خدای ابن بجدل لعنت کناد، آنگاه نزد عبد الملک بازشد و گفت همانا ابن بجدل يمين باطل تو است از این مرد اعراض کن و برای او کار مکن و از اینکلام چنان معلوم میشود که ابن بجدل با عبدالملک بآن مقاتلت اشارت کرده است .

بالجمله چنان بود که مردی از طایفه کلب که او را ذیال مینامیدند همه روز از لشكر عبدالملک خارج میشد وزفر را فراوان دشنام میداد ، تا یکی روز زفر خسته خاطر شد ، و با پسرش هذیل یا با دیگری از اصحابش گفت : آیا گزند زبان این مرد را از من بر نمی تابی؟ گفت خاطر آسوده دار که او را بخدمت تو حاضر میکنم ، و درنگ نمود تا شب در رسید و جهان را بتاریکی در سپرد ، و آنمردروی به لشکرگاه عبدالملک نهاده و همی ندا بر آورد ، کدام کس استری بفلان نشان و فلان صفت دیده باشد ؟ و همی بگفت و برفت تا بخیمه آنمرد که از پیش شناخته داشت بازرسید ، آنمرد گفت خدای گمشده ات را بتو باز رساند

آنمرد باین مرد کلبی که دیال بود گفت ای بنده خداي همانا چندان در پی این گمشده از هر سوی بهرسوی بتاخته ام که سخت خسته و مانده شده ام ، آیا تواند بود که مرارخصت دهی باین چادر در آیم و چندی آسایش گیرم؟ دیتال گفت: در آی آنمرد در آمده ذیال به تنهائی در خیمه خویش جای داشت ، پس خویشتن را خسته

ص: 262

و مانده بیفکند ، وذيال نیز در فراش خویش بخفت ، این وقت آنمرد بپای شد و او را از خواب برانگیخت و گفت : سوگند با خدای اگر يک كلمه سخن کنی ترا میکشم ، و از آن پس اگر مرا بکشند یا بسلامت بروم چون تو کشته شده باشی از کشتن من ترا چه حاصل ، لکن اگر مهر خاموشی بر لب زنی و با من بخدمت زفر بن حارث راه برگیری ، بخدای عهد و میثاق میگذارم که زفرترا صله و جایزه دهد و احسان کند ، و دیگر باره ات سالم و صحیح باین لشکرگاه در آورم ، آن مرد چاره جز سکوت نیافت و هر دو تن بیرون شدند .

و همچنان آنمرد بانگ برآوردی کدام کس مرا بر استری بفلان نشان و فلان علامت دلالت کند، و همی برفتند تا بخدمت زفر پیوستند ، و با زفر عرض کرد که من او را امان داده ام زفر دیناری چند بده عطا کرد، آنگاه او را بر هودج زنان بر نشاند و جامه زنانه بر تنش بیار است و مردی را با وی همراه کرد تا اور ابلشکرگاه عبدالملک در آورد و همی ندا بر کشید که همانا این كنيزک را زفر بن حارث برای عبد الملک هدیه فرستاده است، آنگاه بازشدند ، و چون لشکریان ذیال را با آن خط و خال ویاره (1) و خلخال بدیدند بشناختند و بعبد الملک معروض داشتند ، عبد الملک ازین کردار بسیار بخندید و گفت: خدای چنین مردی را که این گونه نصرت نمود نمیراند ، سوگند با خدای کشتن ایشان اسباب ذلت و باز گذاشتن ایشان موجب حسرت است ، وذیال از آن پس بسب وشتم وزفر بازنگشت ، و بروایتی از آن شرمساری از لشکرگاه عبد الملک فرار کرد .

ملک بالجمله : چون زمان محاصره امتداد یافت و گروهی از مردم عبدالملک به رسیدند و بطور دلخواه کاری از پیش برنداشتند . نا عبدالملک برادرش محمد بن مروان را فرمان کرد که با زفر بن حارث از در صلح سخن کند ، و اورا و پسرش هذیل را و آنانکه با ایشان هستند بر مال و جان

ص: 263


1- یاره بروزن چاره - دست برنجن را گویند و آن حلقه ای باشد از طلا و نقره که زنان در دست کنند .

امان دهد و نیز هر چه را مطلوب شمارند مقبول دارد .

محمد برفت و با هذیل این سخن بگذاشت؛ هذیل مسئول او را اجابت پس کرد و با پدرش سخن راند و گفت : اگر باعبد الملک مصالحت ورزی زیان نداری چه مردمان باطاعت او در آمده اند، و او برای تو از ابن زبیر بهتر است ، زفر نیز قبول کرد اما بدان شرط که تا مدت یکسال در عقد بیعت با عبدالملک برای او زمان خیار باشد و نیز بهر کجا خواهد فرود ،آید و عبد الملک را در قتال با ابن زبیر اعانت نکند .

و در اینحال که در میانه رسل و رسائل آمد و شد داشتند ناگاه مردی از کلب بخدمت عبدالملک شد و گفت : چهار برج از شهر قرقیسیار اویران کرده اند چون عبدالملک اينخبر بشنید نیرومند و حریص شد و گفت : با ایشان مصالحت نمی ورزم و بآنها بتاخت زفر بن حارث نیز با مردم خویش برایشان حمله کرد چندانکه ایشان را تا لشگرگاه خودشان براند ال چون عبد الملک اینحال بدید گفت: هر چه ایشان میخواهند بازدهید ، زفر گفت اگر این کار قبل ازین کردار بودی بهتر بودی ، پس صلح کردند بدان پیمان که بجمله ایشان در امان باشند ، و از خون و مال نام نبرند ، و تا ابن زبیر زنده است زفر باعبدالملک بيعت نکند، چه بیعت ابن زبیر بر گردن اوست ، و نیز عبد الملک مبلغی مال بدو بدهد تا با صحا بش قسمت کند .

وزفر از پس این جمله بترسید که با وی بغدر و مکیدت برود ، چنانکه با عمر بن سعید کار کرد، ازین روی نزد او نیامد ، و بقولی بعد از مصالحه چون عبدالملک بر قلت سپاه زفر وقوف یافت، گفت: اگر میدانستم مردم حصار بسیار نیستند مصالحت نمیکردم زفر چون این خبر بشنید بدو پیام داد که اگر خواهی بر آن کار که بودیم باز شویم ، عبد الملک گفت « مضى مامضی » و قضیب پیغمبر را ، برای امان او بفرستاد ، اینوقت زفر مطمئن شد و از قلعه بزیر آمد .

و چون در خدمت عبد الملک ،شد عبدالملک او را بر سریر خود باز بنشاند ، و

ص: 264

غبار نقار بزلال صفا مبدل گشت و ابن عضاه اشعری گفت من باین مجلس از زف و سزاوار تر باشم زفر گفت دروغ گفتی چه من تا بدشمنی کار کردم زیان بردم و زیان آوردم ، و چون بدوستی در آمدم سودمند شدم

روزی عبدالملک با زفر :گفت : مرا چنان گفتند که تو از جماعت گنده هستی گفت : چیست خیر آنکس که محسود واقع نشود ؟ و بدو رغبت نرود ، و از آن پس عبدالملک دختر ز فر رباب را تزویج کرد ، و بر استحکام روابط اتحاد

بیفزودند .

وعبد الملک فرمان كرد تا برادرانش هدیل و کوثر از تمامت مردمان پیشتر بخدمت او در آیند، و نیز زفر با پسرش هذیل فرمان کرد تا با عبد الملک بجنگ روی کند و گفت تو را عهد و بیعتی از ابن زبیر بر گردن نیست وهذيل باعبدالملک برفت وچون نزديك بمصعب رسیدند ، هذیل از لشکرگاه عبدالملک بخدمت مصعب فرار کرد ، و در رکاب ابن اشتر قتال داد و چون این اشتر کشته شد در کوفه پنهان شد نا گاهیکه عبد الملک او را امان داد ، الملک او را امان داد، چنانکه مسطور شد.

ذکر پاره حوادث و سوانح سال هفتاد و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال بروایت واقدی عبدالملک بن مروان قیساریه را مفتوح نمود و درین سال عبد الله بن زبیر جابر بن اسود بن عوف را از امارت مدینه معزول نمود وطلحه بن عبيد الله بن عوف را بجای او منصوب فرمود ، وطلحه آخر کسی است که از جانب ابن زبیر بولایت مدینه مامور شد و در آنجا بود تا طارق در آنجا بیامد گاهیکه برای قتال ابن زبیر بمکه معظمه راه گرفت

و در ایام امارت مصعب بن زبير براء بن عازب انصاری حارثی مکنی با بي عماره که از جمله مشاهیر صحابه بود و در وقعه بدر حضور یافت وفات کرد ، وی

از قبیله خزرج است .

ص: 265

علامه حلّى أحله الله دار المقامه والسرور او را در جمله مقبولین و مشکورین شمرده ، ، در کتاب کامل بهائی از اسحق بن جعفر مروی است که گفت : عمش با او گفت : ده تن از اخیار تابعین نزد من گواهی دادند که براء بن عازب گفت در حالتی جهان را بدرود مینمایم که برائت بجویم از آنانکه بر علی علیه السلام تقدم خواستند و از ایشان در دنیا و آخرت بیزارم.

و صاحب استیعاب گوید که براء بن عازب در حرب جمل و صفین و نهروان در رکاب امیر المومنين علیه السلام حضور داشت و از آن پس در کوفه سکون ورزید تا در ایام امارت مصعب بن زبیر در کوفه وفات کرد .

و هم در کتاب کامل بهائی مسطور است که در ایام قعود امير المومنين علیه السلام از بیعت براء بن عازب وبريده بن حصين بآنحضرت حامل خبر بودند در کتاب رجال أبى على مسطور است که امیرالمومنین علی یکی روز

از قصر بیرون آمد و جماعتی از سواران که شمشیر حمایل کرده و عمامه ها داشتند ، آنحضرت را استقبال کرده عرض نمودند « السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مولینا » فرمود: در اینجا از اصحاب رسول خدای صلى الله علیه و آله کیست ؟ پس خالد بن زید ابو ايوب وخزيمه بن ثابت ذوالشهادتين وقيس بن سعد بن عباده وعبد الله بن بدیل بن ورقاء بپای خاستند و بجملگی شهادت دادند ، که در روز غدیر خم از رسول خدای شنیدند ، فرمود :

« مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فعلی مَوْلَاهُ » علی علیه السلام با انس بن مالک وبراء بن عازب فرمود: چه شما را

مانع گشت که بیای شوید و شهادت دهید ؟ چه شما شنیدید چنانکه این قوم شنیدند؟

ثم قال : اللهم إن كانَ كَتَماها مُعانَدَةً فَاقْلِبْهُما .

و بعد از این نفرین براء کورشد وانس بمرض برص مبتلا گردید ، ازین روی فالت از کمال بغض و کین همی سوگند یاد کردی که علی را ابداً فضل و منقبتی نیست واما براء بن عازب گاهیکه بعلت کوری دچار شد چون خواستی بمنزل خویش

ص: 266

شدی پرسیدن گرفتی و مردمانش راه منزلش مینمودند و اوهمی گفت : چگونه رشادت و هدایت یابد کسیکه نفرین امیر المومنین علیه السلام او را دریافته است .

و نیز در کتاب مزبور مذکور است که آنکس را که نفرین آنحضرت گور كرد ، اشعث بن قيس بود ، لکن در حق براء بن عازب بمرگ نفرین فرمود ، در آنجای که از آنجا مهاجرت کرده باشد ، و معويه اورا بولايت یمن بفرستاد و براء در یمن بمرد ، و او از یمن مهاجرت کرده بود ، و از شرح بخاری نوشته اند : که براء به تخفیف راء و مدالف و بقولی بقصر الف سیصد و پنج حدیث از رسول خدای صلی اله علیه و آله روایت کرده و در ایام مصعب بن زبیر در کوفه بمرد، و باعلی علیه السلام در در تمام مشاهد آن حضرت شاهد بود .

و نیز در آن کتاب سند بحضرت ابی جعفر و ابی عبد الله علیه السلام ميرسد د که فرمود امير المومنين علیه السلام با براء بن عازب فرمود: چگونه یافتی این دین را؟ عرض کرد از آن پیش که بمتابعت تو اندر شویم بمنزله یهود بودیم و عبادت را سهل و سبک میگرفتیم و چون بمتابعت تو در آمدیم انوار حقایق ایمان در دلهای ما جای گرفت و عبادت در اجساد ما ثقل وسكون افكند ، امير المومنين علیه السلام فرمود : « فَمِنْ ثَمَّ يَحْشُرُ النَّاسِ يَوْمَ الْقِيمَةُ فِي صُوَرِ الْحَمِيرِ وَ تُحْشَرُونَ فُرَادَى يُؤْخَذُ بِكُمْ الَىَّ الْجَنَّةِ »

" یعنی ازین روی که دیگران از حقایق ایمان بیخبرند روز قیامت در صورت حمار محشور میشوند، و شما جداگانه محشور میشوید و شمارا به بهشت میبرند . بالجمله : احاديث و اخبار در حق براء باختلاف وارد است ، بعضی او را از اصفيا شمرده اند، و بعضی مذموم دانسته اند ، و تواند بود اختلاف اقوال نسبت بانقلاب احوال او باشد، والله أعلم و نیز در اینسال عبدالله بن ابی حدرد اسلمی که در وقعه حدیبیه و خیبر حاضر بود وفات کرد ، و نیز در ایام امارت مصعب بن زبیر شتير بن شكل قيسی كوفی كه از أصحاب علی الله و مصاحبان عبد الله بن مسعود جهان را بدرود نمود ، ودررجال ابی علی علیه السلام گوید شیتر بن شکل عبسی و بقولی شیبر و بروایتی شبیر باباء موحده

ص: 267

نیز وارد است ، اما ابن اثير بضم شين معجمه وفتح تاء فوقانى وياء تحتانی وشكل

را بفتح شين معجمه و كاف ولام تصحیح نموده است .

و هم در اینسال بروايتی رافع بن خديج أنصارى وفات کرد ، و هم در این سال بقولى عوف بن مالک انصاری صحابی وفات کرد ، و نیز در این سال یزید بن مفرغ حمیری شاعر وفات نمود .

بیان احوال ابی عثمان یزید بن زياد بن ربيعه بن مفرغ شاعر حمیری

ابو عثمان يزيد بن زياد بن ربيعه بن مفرغ بن ذى العشيره بن الحارث بن دلال بن عوف بن عمرو بن يزيد بن مره بن مرثد بن مسروق بن يزيد بن يحصب الحميري ، و بعضى يزيد بن ربيعه بن مفرغ نوشته اند و لفظ زیاد از اسامی آباء او ساقط کرده اند ، وجدش را ازین روی مفرغ لقب کردند ، که وقتی با جمعی گروبندی کرد كه يک مشگ شیر را بیاشامد ، و بجمله را بیاشامید « حتی فرغه » تا آن شیر را بتمامت بپرداخت ، ازینروی بمفرغ ملقب شد.

بالجمله يزيد شاعری غزل سراى ونيک سخن بود ، وابوهاشم اسمعيل بن محمد بن بكار بن يزيد مذكور معروف بسید حمیری شاعر مشهور از فرزندان اوست و از جمله بزرگان شیعه است ، و از محاسن اشعار یزید بن مفرغ این شعر اوست از جمله قصیده که در مدح مروان بن حکم اموی گفته است، چه مروان باوی احسان

ورزیده بود:

و اقمتم سوق الثناء ولم تكن *** سوق الثناء تقام في الاسواق

فكانما جعل الاله اليكم *** قبض النفوس وقسمة الارزاق

و بعضی شعر اول را با حمد بن ابى فتن شاعر مشهور نسبت کرده اند، مع الحكايه چون سعید بن عثمان بن عفان والي خراسان گردید ، خواست تا یزید بن مفرغ باوی مصاحبت یا بد یزید نپذیرفت ، و باعباد بن زیاد بن ابیه مصاحب کردید، سعید

ص: 268

گفت اکنون که صحبت عباد را بر مصاحبت من برگزیدی ، بآنچه تور اوصیت کنم خاطر بسپار ، همانا عباد مردی لئیم است ، بپرهیز از آنکه باوی بکرشمه و ناز روی ، و هر چند از وی روی بینی فریب مخور که اوترا فریب میدهد ، و بسیار نزد او مشو چه اوزود ملال گیرد و هرگز باوی فخر مجوی هر چند او با تو افتخار جوید چه او اینکار را از تو بر نتابد آنگاه مقداری مال نیز بدو عطا کرد و گفت : باین خواسته در این سفر که بدان اندری رعایت جوی و اگر مکان و منزلت تو در خدمت عباد افتاد خوب و گرنه در خدمت من شتاب، آنگاه سعید بخراسان شد و ابن مفرغ با عباد راه بر گرفت و چون خبر مصاحبت يزيد بن مفرغ وعباد بن زیاد با برادرش عبیدالله بن زیاد امیر عراقین پیوست بروی گران گردید .

بالجمله چون عباد جانب راه گرفت برادرش عبیدالله و مردمان بمشایعت برفتند و با او بوداع پرداختند، و چون عبیدالله خواست برادرش عباد را وداع کند ابن مفرغ را بخواند و گفت تو از عباد خواستار شدی که بمصاحبت او باشی و مسئولت را اجابت کرد لكن بر من دشوار شد ، یزید گفت : اصلحك الله از چه روی ؟ گفت از آنکه شاعر قناعت نمی ورزد بآنچه دیگر مردم بعضی از بعضی قناعت میورزند چه شاعر از نخست چیزیرا گمان میبرد و بعد از آن گمانش را بیقین توامان میدارد و در موقعی که عذر و معذرتی باشد قبول نمیکند، و اينک عباد بزمینی میرود که یکسره بحرب و آشوب میگذرانند ، واو اشتغال بحروب ووصول خراج از تو

ورعایت حال تو مشغول میشود، لکن تو این عذر را از وی پذیرفتار نمیشوی و از هجای خود جامه شر و عار تا پایان روزگار بر ما استوار میداری . یزید گفت : من چنان نیستم که امیر در حق من گمان که امیر در حق من گمان برده است و احسان او با من بسيار وشكرش بر من واجب است ، و البته اگر بسبب عذر ممهدی از من غفلت رود پذیرفتار میشوم ، عبیدالله گفت این سخن کافی نیست مگر اینکه با من عهد کنی که اگر بآنچه محبوب تو است ، عباد را توجه نیاید، تا بر من ننگاری بهجو او عجلت نجویی ، گفت چنین کنم ، عبیدالله گفت اكنون بافال نيک وطاير

ص: 269

میمون رهنمون باش .

بالجمله عباد بن زياد بخراسان و بقولی در سجستان در آمد ، و بحروب و استخراج خراج مشغول شد ، ابن مفرغ از کار او ملال گرفت و بآن عهد و پیمان که با ابن زیاد بر نهاده بود در شکایت او بخدمت عبیدالله مبادرت نگرفت ، لکن زبان بہجو او برگشاد و او را بزشتی و درشتی یاد کرد و چنان بود که عباد را موی ریش بانبوه بود ، چنانکه مانند جوالها مینمود ، و یکی روز چنان افتاد که ابن مفرغ با عباد روی بجانبی نهاد و این هنگام بادی بی صدا برخاست ، وموی ریش او را بهر سوی بر آورد ، ابن مفرغ بخندید و با مردی از طایفه لخم كه از يک جانبش بود این

شعر بخواند

الا ليت اللحى كانت حشيشاً *** فتعلفها خيول المسلمينا

کنایت از اینکه اگر این انبوه ریش گیاه و حشیش بودی تعليف خيول مسلمانان را کافی شدی و آن مرد لخمی این شعر را بعباد باز رسانید و او سخت در غضب شد و گفت : بسبب مصاحبتی که با من دارد در عقوبتش در نگ میورزم ، و

، بتأخیر نمی افکنم مگر برای اینکه نفس خود را از وی شفا بخشم ، چه او در چند موضع پدرم را دشنام داده است، و چون این خبر را یزید بشنید گفت همانا از عباد بوی مرگ بمشامم میرسد ، پس از آن در خدمتش در آمد و گفت :

ايها الامير من با سعید بن عثمان روزگار مینهادم و تو از احسان و افعال حسنه او با من باخبرى لكن ترا بروی برگزیدم و بهره از تو نیافتم، هم اکنون خواستارم که مرا رخصت دهی تا ساز مراجعت طراز کنم، چه بصحبت تو حاجت ندارم .

عباد گفت: اما اختیار کردن تو مرا همانا من نيز ترا اختیار کردم چنانکه تو مرا اختیار کردی ، و چون خواستار شدی که در مصاحبت من باشی پذیرفت-ار شدم، لکن قبل از آنکه حجت من بر تو تمام شود شتاب گرفتی ، واينك در طلب اذن برآمدی تا بقوم و عشیرت خود مراجعت کنی ، و مرا در میان ایشان مفتضح نمائی ؛ و تو بر اذن خواستن و مراجعت قدرت داری ، لکن از آن پس که حق ترا

ص: 270

بجای گذارم

آنگاه عباد در پنهانی بآنانکه از وی طلبکار بودند باز رسانید که ابن مفرغ

را بدو حاضر کنند و عارض شوند، ایشان نیز چنین کردند ، عباد بفرمود تا او را بزدند و بزندان در افکندند ، و از آن پس بدو پیام کرد که « ارا که » و «برد» را بمن بفروش وارا که کنیز ( نوازنده و خواننده و برد غلامی بود که ابن مفرغ هر دو را تربیت کرده و در حق ایشان عقیدتی بزرگ وظنی عالی داشت ، ابن مفرغ با رسول عباد بعباد پیام کرد آیا هیچکس جان و فرزند خود را میفروشد ؟ عباد باین سخنان التفات نکرد و هر دو را ماخوذ داشت ، و بروایتی هر دو را بفروش در آورد و مردی از اهل خراسان از گماشتگان عباد بخرید .

و چون ایشانرا بمنزل خویش در آورد برد که داهیه روزگار وادیبی ظرافت بود گفت گفت : هیچ میدانی چه چیزی را بخریدی؟ گفت آری ترا و اين كنيزک

شعار را بخریدم ، گفت سوگند با خدای نه چنان است که پندار نمودی ، بلکه جزعار و دمار را خریدار نباشی و بفضیحت و رسوائی همیشگی دچار باشی ، آنمرد از این کلمات وحشت گرفت و گفت و يلک این سخن از چه راه است ؟

برد گفت دانسته باش که ما از یزید بن مفرغ هستیم ، سو ، سوگند باخدای هیچ چیز او را باین روز دچار نداشت مگر درشتی زبان او آیا تو گمان میکنی که یزید عباد را که امیر خراسان است و برادرش عبیدالله را که امیر عراقین است و عمش معاويه بن ابی سفيان را که سلطان جهان بود برای اینکه چندی از کار او درنک ورزید هجا گوید ، و تا پایان روزگار به ننگ وعار دچار سازد لکن از تو زبان فرو بندد ، با اینکه تو مرا و این جاریه را که مانند جان اوست خریدار شده باشی ! وگند با خدای هیچکس را ندیده ام که بمنزل خویش در آمده باشد که از تو بر نفس

خود واهل خود شوم تر باشد .

مرد خراسانی گفت شهادت میدهم که تو واین جاریه هر دو از آن او هستید و اگر خواهید بدو رهسپار شوید باختیار خود هستید، لكن من بر جان خويش بيمناک

ص: 271

هستم که این خبر بعباد رسد و اگر خواهید از آن او باشید لکن نزدمن بمانید چنین کنید ، برد گفت اینحال را به این مفرغ بنویس ، پس مکتوبی بابن مفرغ کرده بزندان بفرستاد ، ابن مفرغ در پاسخ او شکر گزاری کرد و خواستار شد که هر دو تن نزد او باشند تا خدای گشایش در کار او بیاورد و از آنسوی عباد با صاحب خویش گفت گمان نمیکنم که این مرد یعنی ابن مفرغ از پائیدن در زندان باک داشته باشد ، و در تدارک پرداختن دیون خویش بر آید اسب وسلاح واثاث البيت او را بفروش و بهایش را با وامخواهانش قسمت کن ، حاجب چنان کرد و آنچه داشت بفروخت و بداد ، و نیز از طلب و امخواهان چندی بجای ماند ، و بآن سبه سبب در حبس بماند ، و این شعر را در باره بیع آن جاریه و غلام خود

انشاء کرده است :

شریت بَرْداً وَ لَوْ مَلَكْتُ صَفْقَتَهُ * * * لَمَّا تطلبت فِي بَيْعَ لَهُ رُشْداً

لَولَا الدعى وَ لَولَا مَا تَعَرَّضَ بِى * * * مِنَ الْحَوَادِثِ مَا فَارَقْتُهُ أَبَداً

مِنْ قَبْلِ هذا وَ لَا بِعْنَا لَهُ وَلَداً * * * يا بِرَدِّ ما مَسَّنا دَهْرٍ أَضَرَّ بِنَا

و شریت در این شعر بمعنی بعت است چه از لغات اضداد است که بمعنی فروش و خرید هر دو آمده ، و چون ابن مفرغ بدانست که در آنحال که در زندان جای دارد بهجو وذم عباد قیام جوید آسیب او زیاد تر میشود ، لاجرم هر کس بدوشدی و از سبب حبسش بپرسیدی ، میگفت مردی هستم که امیر او را ادب کند و کجی او را براستی بازگرداند ، و این تنبیه و تأدیب امیر برای من از آن نیکتر است که ببذل عطوفت بر من در آید و در کار من مداهنت ورزد ، و چون این سخنان او گوشزد عبادشد بروی نرم گردید ، و از زندانش بیرون آورد

یزید از خراسان فرار کرد و شتابان کوه و دشت در نوشت تا ببصره در آمد و از بصره بشام رفت و در شهرهای شام همی بگردید ، و زیاد و فرزندانش را همی هجو نمود ، و از آنجمله این ابیات اوست که در ترک نمودن مصاحبت سعید بن عثمان بن

عنان و پیوستن بعباد ومذاکره بیع غلامش برد گفته است

ص: 272

أَصْرَمْتُ حَبْلَكَ مِنْ أمامةَ *** مِنْ بَعْدِ أَيام بَرامَةٍ

فَالريح تبكي شَجْوَها *** وَالْبَرْقُ يَضْحَكُ فِي الْغَمامَةِ

لَهْفي عَلَى الأمر الذي *** كانَتْ عَواقِبُهُ نَدامَةً

تركي سعيداً ذا الذی *** وَالْبَيْتُ تَرْفَعُهُ الدّعامَةَ

لَيْئاً إِذا شَهِدَ الْوَعْى *** تَرَكَ الهَوى وَ مَضَى أَمامَهُ

فُتِحَتْ سَمَرْ قَفْدُ لَهُ *** و بَنَى بِعَرْ صَتِها خِيامَهُ .

وَ تَبَعْتُ عَبْدَ بَنِي عِلاج *** تِلْكَ أَشراط القِيامَةِ

جانَتْ به حَبَشِية *** سَكَّاءُ تَحْيِيبُها نَعَامَةً

مِنْ نِسْوَة سُودِ الْوُجُوهِ *** ترى عَلَيْهِنَّ الدَّمَامَةَ

وَ شَرَيْتُ بُرْداً لَيْتَنِي *** مِنْ بَعْدِ بُرْد كُنْتُ هامة

يا هامة تدعو صدى *** بَيْنَ الْمُشَقَّرِ وَ الْيَمَامَةِ

فَا هَوْلُ يَرْكَبُهُ الْفَتَى *** حَذَرَ المَخازِي وَ السَّامَةِ

وَالْعَبْدُ يُقْرَعُ بِالعَصا *** وَ الْحُرُّ تَكفيهِ الْمَلَامَة

و بنو علاج که درین شعر میگوید بطنی است از ثقیف ، وساء که در این شعر است همانا گفته میشود اذن سكاء وقتيكه گوش كوچک باشد .

وهم سكاء آنحیوان را گویند که گوش ندارد و عرب میگوید : هر حیوانی گوش كوچک تخم میگذارد و هر شرقائی یا دارای گوش درازی بچه مینهد بالجمله این مفرغ در هجو فرزندان زیاد بر لجاج و عناد همی بیفزود، چندانکه مردم بصره

ص: 273

بان اشعار تغنی و سرود نمودند .

عبیدالله بن زیاد چون اینخبر بشنید چون دیو غریو بر آورد و در طلب اوسخت بکوشید چندانکه نزديک همیشد که او را ماخوذهميدار ندویزید بشام ملحق گردید .

پس عبیدالله به یزید بن معاویه مکتوب کرد که یزید بن مفرغ چنان زیاد و فرزندانش را بزخم زبان و تیرهجا هدف ساخته که زیاد را در گور بشور آورده و اولادش را در طول ایام رسوای خاص و عام گردانیده است ، و باین قناعت نکرده است و بهجو ابي سفيان نيز بپرداخته ، و او را بزنا نسبت داده و پسرش معاویه را بدشنام بر سپرده است ، و از سجستان فرار کرد و من چندان در طلب او بکوشیدم که گفتی زمین او را فرو برده ، و سرانجام بشام فرار نمود و در آنجا گوشت ما را از دشنه هجا آسوده نمیگذارد ، و پرده عرض و ناموس راچاک میزند و اشعار هجائيه او را بخدمت تو بفرستادم ، تا داد ما را از و بخواهی .

یزید در طلبش فرمان داد و او در بلاد شام همی بگشت تا در بصره در آمد ، و بر احنف بن قیس فرود شد و با و پناهنده گشت ، احنف گفت کسی را که سلطان زمان در طلبش فرمان کرده چگونه اش پناه دهم ؟

يزيد بن مفرغ از وی مأیوس شد و نزد هر کس برفت همین پاسخ بشنید تا منذر بن جارود عبدی که دخترش زوجه ابن زیاد بود او را امان داد ، و ابن زیاد بسیار او را گرامی میداشت ، چون این خبر با بن زیاد رسید منذر بن جارود را دعوت کرد و چون منذر بخدمت او در آمد عبید الله جماعتی از عوانان را بفرستاد تا برفتند و سرای ابن جارود را تفتیش کرده ابن مفرغ را حاضر ساختند ، و ابن جارود از همه راه ناگاه ابن مفرغ را نگران شد که بر فراز سرش بر پای است

ابن جارود در خدمت عبیدالله بر پای شد و در شفاعت اوسخن کرد و گفت ایها الامیر جواروپناه مرا خوار مدار همانا ابن مفرغ را پناه داده ام ، عبیدالله گفت ای منذر ابن مفرغ پدرت را و تور امدح کرده و مرا و پدرم را هجو گفته ، اکنون اورا امان میدهی ! لا والله هرگز این نشود و از وی نگذرم ها

ص: 274

منذر ازین سخن خشمناک شد چون عبیدالله این حال دروی بدید گفت شاید این ناز از آن کنی که دخترت در حباله نکاح من است ، اگر خواسته باشي سوگند با خداوند او را طلاقی دهم که برگشتی از آن نباشد این هنگام منذر را مقام درنگ نماند و از مجلس عبیدالله بیرونشد آنگاه ابن مفرغ روی با عبیدالله کرد و گفت: برادرت عباد بدمصاحبتی بگذاشت چه من او را از بهر خود بر سعید بن عثمان برگزیدم و در ایام صحبت او آنچه را مالک بودم اتفاق کردم و گمان همیبردم که او از خرد زیاد وحلم معاويه وسماحت قریش بی بهره نیست ، اما آنچه گمان داشتم برخلاف آن بنمود ، وعلاوه براین بهر کار قبیح با من معاملت ورزید و بحبس و غرامت و شتم و ضرب بیازرد و چنان شدم که کسی برقی را بنگرد و در طمع باران آب خود را در بیابان بریزد ، آنگاه از عطش بمیرد ، واز برادرت فرار نکردم مگر برای اینکه بیمناک بودم بکاری پردازد که اسباب پشیمانی او گردد ، هم اکنون در دست تو گرفتارم هرچه خواهی با من بپای بر

ابن زیاد بفرمود تا او را بزندان بردند ، و به یزید بن معويه مکتوب نمود و خواستار شد تا در قتل ابن مفرغ رخصت دهد، یزید در جواب او نوشت که بپرهیز از کشتن او ، لکن او را بعذاب و نکال (1) گوشمال بده ، و اقتدار خویش را بنمای و متعرض جان او مشو ، چه او را قوم و عشیرتی است که همه لشکر من و بطانه (2) من باشند و بقتل اواز من هرگز خوشنودی نگیرند ، و جز باینکه این خصومت از تو باز کشند قناعت نجویند ، البته ازین کار برکنار باش و بدانکه اگر او را تلف کنی ناچار بسخط من و خصومت ایشان دچار میگردی و خود را گروگان جان او بدان ، و تو را بدون اینکه او را تلف نمائی نیز همه نوع اسباب نکال و عقوبت ممکن است تا ازین خشم شفایابی

ص: 275


1- یعنی عقوبت وشکنجه
2- یعنی نزدیکان و خاصان :

ن چون ابن زیاد جواب مکتوب یزید را بدید فرمان کرد تا او را نبیذی (1) شیرین که با پاره ادویه مسهله مخلوط کرده بودند بیاشامیدند ، چون ابن مفرغ بخورد شکمش روان گشت و همی پلیدی برآند ، و او را در اینحال در کوی و برزن گردش دادند ، و نیز گربه و خوکی باوی قرین داشتند ، و او پلیدی کردی و کودکان از دنبالش بتاختند و بروی بانگ برزدند و او را از شدت اسهال ضعفی عارض شد و فرو افتاد ، و با عبیدالله خبر دادند که هیچ ایمن مباش که او بمیرد ، عبیدالله بفرمود : تا او را غسل دهند و از آن آلایش بشویند و او در آن حال این شعر بگفت :

يَغْسِلُ الْمَاءِ مَا فَعَلْتُ وَ قَوْلِى * * * راسخ مِنْكَ فِي الْعِظَامِ البوالى

کنایت از اینکه فعل تورا با آب توان شست، لکن آنچه من کردم در عظام (2) پوسیده آباء فخام تو تا يوم القيام مستدام است ، عبیدالله فرمان کرد تا دیگر باره او را بزندان بازگردانیدند ، وقتی یکی از اصحاب عبیدالله با او گفت این عقوبت را چگونه برای او اختیار کردی ؟ گفت از اینکه او بر ما واجداد ما پلیدی کرد، من نیز دوست میداشتم که این خنزیزه (3) بروی پلیدی کند و این شعر از جمله اشعاریست که یزید بن مفرغ در هجو عباد بن زیاد انشاء کرده است .

إِذَا ماودى معوية بْنِ حَرْبٍ * * * فَبَشِّرْ شُعَبٍ قعبك بانصداع

فَأَشْهَدُ أَنَّ أُمُّكَ لَمْ تُبَاشِرِ * * * أَبَا سُفْيَانَ وَاضِعَةً الْقِنَاعَ

وَ لَكِنْ كَانَ أَمْرُ فِيهِ لُبِسَ * * * عَلَى وَجَلٍ شدید وَ ارتباع

و نیز گفته است :

أَ تَغْضَبْ أَنْ يُقَالَ أَبُوكَ عَفَّ * * * وَ تَرْضَى انَّ يُقَالُ أَبُوكَ زَانٍ

فَأَشْهَدُ أَنَّ رَحِمَكَ مِنْ زِيَادٍ * * * كرحم الْفِيلِ مِنْ وُلْدِ الاتان

ص: 276


1- منظور شربت است
2- یعنی استخوانها
3- خوک ماده

وَ أَشْهَدُ أَنَّهَا وُلِدَتْ زِيَاداً * * * وَ صَخْرٍ مَنْ سَمَّيْتُ غَيْرِ دَانَ

و عبیدالله بن زیاد میگفت بهیچ هجوی مهجو نشده ام که ازین هجو ابن مفرغ

بر من سخت تر باشد :

فكر ففي ذاكَ إِنْ فَكَّرْتَ مُعْتَبَر *** هَلْ يَلْتَ مَكْرُمَةٌ إلا بتأميرٍ نتا میں سنیں

عاشت سُميَّةُ ما عاشت وَ ما عَلَمَتْ *** أَنَّ ابْنَهَا مِنْ قُرَيْشٍ فِي الْجَاهِرِ (1)

در ابن خلکان مسطور است که زیاد بن ابیه در حال احتضار از روی کمال حسرت و ضجرت و ندامت ، با اولادش گفت : ایکاش پدر شما در ادنی و اقصی

جهان شبان بودی، و در این مهلکه و خطر که بدان در افتادی نیفتادی ، ابن

خلکان میگوید ازین راه باشد که ابن مفرغ این اشعار را درباره زیاد و فرزندانش انشاد کند و گوید: ایشان پسران پدریکه بدان منسوب هستند نیستند

خودش گوید: بمقام شبانی باقی بودی و باین انتساب نامدار ووالی روزگار نشدی و بوخامت عاقبت دچار نگشتی و ابن مفرغ ایشان را ادعياء (2) نامیدی ، ودعى آنکس باشد که در نسب خویش متهم باشد

و در حق زیاد و ابی بکره و نافع گوید اولاد سمیه نیستند (3)

إن زيادا ونافعا و أبا بَكْرَةَ *** عِندِي مِنْ أَعْجَبَ الْعَجَب

رجال ثلاثة خُلِقوا *** في رحم أنثى وَكُلُّهُمْ لأب

ص: 277


1- اندیشه کن که اگر در اینکار اندیشه کنی عبرت گیری و بدانی. آیا شرف وحیثیت تو جز در اثر مقام و منصب امارت بوده است؟ مادرت سمیه سیالهای سال زندگی کرد و خودش ندانست که فرزندش از بزرگان و روسای قریش است .
2- ادعياء جمع دعى است .
3- در شعر ابن مفرغ چنین معنائی نیست چنانکه از ترجمه آن معلوم میشود .

ذا قُرَشِيٌّ كما يَقُولُ وَذا *** مَوْلًى وَ هَذَا ابْنُ عَمِّهِ عَرَبِي (1)

همانا حارث بن كلده ثقفی طبیب مشهور را گویند اولاد نبود و عقیم بود ، و همچنان افتاد که در آنزمان که رسول خدای صلی الله علیه وآله طایف را محاصره فرمود، گفت

صلان هر بنده بسوی من خرامد آزاد باشد ، ابو بكره از فراز حصن بزیر شد و بکره باخود داشت ، وبكره بفتح باء موحده وسکون کاف و بعد از آن راء مهمله چرخ آب کشی است که ریسمان بر آن بندند و از چاه آب کشند و رسول خدای از آنروزش ابو بكره كنيت نهاد وابو بكره همی گفت : من مولاى رسول خدای صلی الله علیه و آله هستم و برادرش نافع نیز خواست تا چرخ بتابد حارث بن کلده گفت : تو پسر من هستی بپای شو و او بپای شد ازین روی بحارث منسوب گشت و چون اسلامش استوار شد آن نسب را متروک نمود ، ازین روی یزید بن مفرغ آن سه شعر مذکور را بگفت چه زیاد بسبب استلحاق بمعويه ميگفت من قرشی هستم ، و ابوبكره بولاء رسول خدای صلی الله علیه و آله اعتراف می نمود و نافع :میگفت من پسر حارث بن کلده ثقفی باشم ، و مادر ایشان یکتن بود که سميه مذکوره باشد اما اینکه ابن مفرغ در بیت دوم میگوید : وكلّهم لاب ، شایسته نیست چه هیچکس زیاد را به حارث بن كلده منسوب نداشته است بلکه چون در فراش عبید متولد شده ، زیاد بن عبیدش گویند ، وهم بسبب اینکه او را پدری معروف نیست ، زياد بن ابیه یعنی پسر پدرش خوانند ، و هم بنام مادرش زیاد بن سمیه و هم نسبت بمادرش زیاد بن امه خوانندش ، و در تاریخ ابن خلکان وفات یزید در سال شصت و نهم هجری مرقوم است ، و چون بخواست خدا احوال او در ذیل مجلدات مشكوه الادب مسطور میشود باینمقدار کفایت رفت

ص: 278


1- نسب زیاد و نافع و ابوبکره پیش من از شگفت ترین شگفتیها است. اینها سه نفرند که در رحم يک زن خلق شده اند و هر سه نفر پدرشان یکی است، ولی یکی میگوید من قرشی هستم، آن یکی مولی و برد؛ آزاد شده است، و آندیگر پسر عموی او و از نژاد خالص عرب .

بیان و قایع سال هفتاد و دوم هجری و کیفیت احوال خوارج باعبدالملک

اشاره

چون بعد از قتل مصعب بن زبیر عبدالملک بن مروان در امارت کوفه استقلال یافت ، خالد بن عبدالله را بامارت بصره برکشید، و چون خالد ببصره رسید ، مهلب باجماعت از ارقه مشغول حرب بود ، خالد بن عبدالله مهلب بن ابی صفره را بامارت خراج اهواز ، ومعونه آن مامور و برادرش عبدالعزيز بن عبدالله را بحرب خوارج روان و مقاتل بن مسمع را نیز باعبدالعزیز همعنان داشت

و مقاتل بمقاتلت از ارقه روی براه نهادند، و این وقت مردم خوارج از ناحیه کرمان تا داراب جرد را فرو گرفته جای ساخته بودند

ويقول صاحب روضه الصفا چون عبد الملک خالد بن عبدالله را با مارت بصره مامور ساخت، خالد امان نامه بمهلب فرستاده او را به بیعت عبدالملک دعوت كرد ، و در آن امان نوشته بود که بعد از قبول بیعت باخذ خراج اهواز مشغول باشد ، و مهلب سر با طاعت او در آورده و از حرب خوارج باخذ خراج اهواز اشتغال یافت م بالجمله از آنطرف چون قطری بن الفجاه از وصول آن دو سردار نامدار و لشکر جرار استحضار یافت، صالح بن مخارق را با نهصد سوار کارزار باستقبال ایشان بفرستاد ، وصالح با مردم خود روی براه کرده تا عبدالعزیز را دریافت ، و عبدالعزیز با فراغ بال و آسایش خیال بمهلت و سهولت راه میسپرد ، و مردم خود را ساخته و پرداخته نداشته بود، ازین روی در اول حمله شکست یافته با مردم خود منهزم شدند ، و مقاتل بن مسمع در آن جنگ چندان ثبات و کوشش ورزید

تا بقتل رسید، وزوجه عبدالعزیز که دختر منذر بن الجارود ، و با موئی سیاه وروئی چون فروزنده ماه ، ولبی شکرین و دهانی نوشین و ساقی سیمین و میانی نزارو کفلی سمین بود ، بادیگر غنایم و اشیاء نفیسه بدست خوارج در آمد ، و آن گوهر پر بهار!

ص: 279

در بازار بها در آوردند و بفروشش ندا بر کشیدند ، و هر کس بدید دل از دست ومال از کف بگذاشت ، چندانکه به یکصد هزار درهم آن رشگ مشتري وستاره بحری

را مشتری آمدند .

در این اثنا که جمعی بخریداری آن بت فرخاری مشغول بودند ، ناگاه مردی از رؤس خوارج که از اقربای آن ماه آسمان صباحت بود ، بغیرت و عصبیت در آمده و باسیرتی منحوس و صورتی چون سندروس بایشان گفت : از کنار این که بر کنار شوید که میدانم جمله شما را بازلف دلفریب ناشکیب کند ، و با جمال دلاویز برباره عقول شما مهمیز زند، این بگفت و تیغ بر کشید و سر آن ماه انور را از پیکر بیفکند ، و آن چهره گلگون را در خون کشید و از همانجا فرار کرده ببصره گریخت ، و چون آل منذر او را بدیدند گفتند سوگند باخدای ندانیم ترا ستایش کنیم یا نکوهش و رزیم، اما آنمرد همی گفت : مر اینکار را جز از در

غیرت و حمیت بیای نیاوردم و از آنطرف عبدالعزیز از آن معر که گریزان تا رامهرمز براند و و خبر شکست او بمهلب پیوست ، و یکی از مشایخ ازد را بدو فرستاد و گفت : اگرش بهزیمت دیدی باری تعزیتش برگوی و چون شیخ ازدی نزد اوشد او را در کمال حزن و اندوه باسی سوار در آنجا دریافت و رسالت خویش بگذاشت و بمهلب بازشد

و خبر باز گفت پس مهلب خبر هزیمت عبدالعزیز را با برادرش خالد پیام کرد . خالد با فرستاده مهلب گفت : دروغ میگوئی گفت : سوگند با خدای بکذب سخن نکردم هم اکنون بنگر اگر مرا دروغ زن یافتی گردنم را بزن و اگر بصداقت یافتی این جبه و مطرف (1) خود را بمن عطافرمای :گفت : از خطری بزرگ بخطری مختصر راضی شدی و او را محبوس ساخت و با او احسان ورزید تا خبر هزیمت عبد العزيز بصحت افتاد، بالجمله : ابن قيس الرقیات این شعر را در هزیمت

ص: 280


1- مطرف - بر وزن منبر - ردای عریض از خز که دو طرفش علامت راه راه داشته باشد .

عبدالعزیز بن عبدالله و بازگشتن از میدان و باز گذاشتن زوجه خود را در چنگ عدوان

گوید :

عبدالعزيز فضحت جَيْشِكَ كُلِّهِمْ * * * وَ تَرَكْتَهُمْ صَرْعَى بِكُلِّ سَبِيلِ

خِدَاعَ مِنْ بَيْنَ ذِي عَطَشُ يَجُودُ بِنَفْسِهِ * * * وعة وملحب بَيْنَ الرِّجَالِ قُبَيْلَ

هَلَّا صَبَرْتَ مَعَ الشَّهِيدُ مقاتلا * * * تادرحت ادرحت منتكث الْقُرَى باصيل

وَ تَرَكَتْ جَيْشِكَ لَا أَمِيرُ عَلَيْهِمْ * * * فَارْجِعْ بِعَارٍ فِي الْحَياةِ طَوِيلٍ

وَ نَسِيتَ عيرسك انتقاد سبيئة * * * تَبْكِى الْعُيُونِ برنة وعويل

284 « یالثارات دویله

خالد بن عبدالله از هزیمت برادرش عبدالعزیز بعبد الملک بن مروان پس مكتوب كرد ، عبدالملک در پاسخ نوشت اینخبر از پیش بدانستم و از فرستاده تو از حالت مهلب بپرسیدم گفت عامل اهواز است خدای نکوهیده بدارد این رای و رویت تورا و این همه آشفتگیها از آن بود که تو برادرت عبدالعزيز راکه مردى اعرابی از اهل منگه و از فنون حرب ورسوم طعن وضرب بيخبر است بقتال ابطال مامور داشتی و مانند مهلب را که در حربها فیروز و از کودکی برموز حرب دست آموز و مردی جنگ دیده و نبرد آزموده ، ورسوم محاربت را از آباء و اجداد بميراث دریافته ، و نافش را با شمشیر بریده و در گاهواره شیر خوارگی آوای کوس و نوای جنگ در گوش داشته بگرد آوری خراج باز میداری و از چنین کار کناره میدهی ، هم اکنون مهلب را بمحاربت این جماعت بفرست ، که من نیز بشر والي کوفه را بفرموده ام که تو را با لشگری امداد کند، ببایست بایشان راه گیری و تا مهلب حاضر عالهوا بالياء

بیرون نیائی والسلام .

نشود بادشمنان خویش از هیچ ر و نیز عبدالملک نامه با برادرش بشر بن مروان که در کوفه حکمران بود ، بفرستاد و فرمان کرد تا پنجهزار مرد از برگزیدگان سپاه بقتال خوارج گسیل دارد تاچون از حرب خوارج بپرداختند روی بری نهند و با دشمن خویش رزم نمایند بشر بن مروان بر حسب فرمان پنجهزار تن از گردان لشگر را اختیار کرده ، و عبدالرحمن بن محمد بن أشعث را برایشان سردار کرده و هم عهدنامه با او بنوشت که چون

ص: 281

از جنگ مردم ری فارغ شود ، حکومت آن شهر بدو مخصوص باشد و از آنسوی خالد بن عبدالله با مردم بصره بیرون شدند ، تا به اهواز پیوستند و اینوقت عبدالرحمن بن محمد نیز بالشکر کوفه در آنجا فرود آمده بود ، و نیز جماعت ازارقه نزديك باراضی اهواز جای گرفته بودند، مهلب بن ابی صفره باخالد گفت در اینجا کشتیهای بسیار بینم هر چه زودتر بفرست و ضبط کن چه مردم خوارج زود باشد که اینجمله را بسوزانند ، و ساعتی بر نیامد که چنانچه وی گفت از ارقه بفرستادند و جمله را بآتش بسوختند و خالد بن عبدالله فرمان کرد : تا مهلب در میمنه سپاه و داود بن قحذم از جماعت بني قيس بن ثعلبه بر میسره لشگر باشند و مهلب بن ابی صفره بر لشگرگاه عبدالرحمن بن محمد بگذشت و نگران شد که در پیرامون مردم خود خندقی بر نیاورده است ، گفت : از چه خندق بر نیاوردی گفت اینجماعت در جنگ من سخت زبون و ذلیل و از ضرطه شتر سهل ترند مهلب گفت : ایشان را برخود سهل و آسان مگیر که درندگان عرب و سباع روزگارند و از آنجا نرفت تا عبدالرحمن برگرد خود خندقی برآورد ، و از آن تا مدت پیست روز در میان ایشان بازار حرب گردش داشت ، آنگاه با تمام لشگر خویش

بآنجماعت روی نهاد .

چون جماعت خوارج آن کثرت سپاه را بدیدند سنگین شمردند و متفرق شدند ، چنانکه گوئی جمله آن اراضی چراگاه ایشان است ، و بهر کجا خواهند

گذارند ، خالد روی ، خالد چون اینحال بدید داود بن قحدم را با جماعتی از لشگر از دنبال ایشان بفرستاد و خود ببصره باز شد ، و عبدالرحمن روی بشهر ری نهاد و مهلب در اهواز بماند و خالد آن داستان را بآستان عبدالملک بگذاشت

چون عبد هزار سوار از مردم کوفه با مردی که بحرب وقتال بصیر و خبیر باشد در طلب ازارقه باراضی فارس بفرستد ، و اگر باداود بن قحذم بيک جاى اجتماع ورزند با دارد موافقت نماید، بشر بن مروان عتاب بن ورقاء را با چهار هزار سوار کوفی

عبد الملک مكتوب او را بدید برادرش بشر را مکتوب کرد ، که چهار

ص: 282

مامور ساخت ، و ایشان برفتند تا بداود پیوستند و مجتمعاً از دنبال خوارج برغ و از پاره طرق خطر ناک بگذشتند، چندانکه بیشتر چارپایان ایشان بمرد ، و خود ایشان نیز بقحطی و مشقتی عظیم دچار شدند ، و ناچار بیشتر آن دو لشکر پیاده باهواز گشتند و در آن زمستان در اهواز بپائیدند، و مهلب بن ابی صفره از رعایت حال ایشان غفلت نمی ورزید.

و نیز در اینسال ابتداى خروج ابي فديك خارجی که از مردم بنی قیس بن

بن ثعلبه بود و بر بحرین غلبه یافت، و نجدة بن عامر حنفی را بکشت و خالد عبدالله را دو مهم بزرگ در پیش آمد ، یکی نزول قطری بن فجاة مازنی در اهواز و آنديگر خروج ابی فديک وغلبه او بر بحرين پس بفرمود : تا برادرش اميه بن بن عبدالله با لشگری گران بحرب ابى فديک شتابان گشت ، و در میانه قتالی

برفت و از ابو فديک منهزم شد و نیز ابو فديک جاريه او را ماخوذ داشته برای خویش اختصاص داد و خالد این جمله را بعيد الملک بنوشت

ذكر قتل عبدالله بن خازم فرمانگذار مملکت خراسان در سال هفتاد و دوم هجری

در آن اوقات که مصعب بن زبیر مقتول گردید ، عبدالله بن خازم والی ممالک خراسان در نیشابور با بحیر بن ورقاء صریمی تیمی بمحاربت مشغول بود پس عبد الملک نامه بدو کرد و به بیعت خویشش دعوت نمود و هم او را بامارت هفت ساله خراسان امیدوار ساخت ، و آن نامه را با سواده بن اشتم نمیری و بقولی با مکمل غنوی بدو بفرستاد، چون ابن خازم آن نامه را بدید با رسول گفت : اگر نه بودی نه بودی که اینک در میان بنی سلیم و عامر بطعن و ضرب مشغولم ، تو را

میکشتم ، لکن این نامه را که بیاوردی بخور ناچار بخورد

و بعضی و بعضی گفته اند : سواده بن عبیدالله نمیری و بروایتی مکمل غنوی حامل کتاب بود ، ابن خازم با او گفت: هماناابوالذبان تو را بر سالت بفرستاد که میدانست

ص: 283

تو از طایفه غنی هستی ، و من از مردم قیس هیچکس را بقتل نمیرسانم، اما این

نامه را بخور ، و نیز عبد الملک نامه بسوى بكير بن وشاح که از جانب این خازم در مرو حکومت داشت بنوشت و امارت خراسان را با او نهاد ، و بمواعيد حسنه امیدوار ساخت ، و بکر بن وشاح عبدالله بن زبیر را خلع و به بيعت عبدالملک دعوت نمود و مردم مرو او را اجابت کردند، و این خبر بعبدالله بن خازم پیوست و سخت بيمناک شد که بکیر نیز بمخالفت و مقاتلت او بتازد ، و آنوقت مردم نیشابور و مرو بروی بانجمن محاربت جويند . لاجرم بحير بن ورقاء را بحال خود بگذاشت و روی بمرو نهاد ، و اینوقت پسرش یزید در ترمد بود ...

و چون بحیر بن ورقاء اینحال را بدید از دنبال او بتاخت و در هشت فرسنگی مرو در قریه با او دچار شد، ابن خازم ناچار با اوقتال داده خود بقتل رسید ، وقتل او بدست و کیع بن عمر و قریعی بود ، چه و کیع و بحیر بن ورقاء وعمار بن عبدالعزيز بروی انجمن کردند و بطعن نیزه اش از اسب بیفکندند ، و وکیع بر سینه اش بنشست و او را بکشت . وقتی یکی از ولاة باوکیع گفت : چگونه ابن خازم را بکشتی ؟ ؟ گفت نوک سنانش در هم بدوختم ، و چون بیفتاد برسینهاش بنشستم ، و او را آنقدرت

با نماند که بپای شود ، و گفتم : « یالثارات دویله » و دویله برادر مادری وکیع بود که در یکی ازین حروب بقتل رسیده بود ، بالجمله وکیع میگوید : چون این سخن بشنید بر چهره ام خیوافکند ، و گفت : خدایت لعنت كناد آيا كبش مضر را در عوض برادرت كه بايک كف خستوى خرما يا يک مشت خاک برابر نیست

میکشی؟ و هیچکس را ندیدم که در حال موت آنگونه آب دهان داشته باشد بالجمله بحير بن ورقاء در همان ساعت که ابن خازم بقتل رسید این خبر بعبد الملک بفرستاد ، لكن سرش را نفرستاد، و نیز بحیر بكير بن وشاح را با اهل مرو بآنجماعت بفرستاد، و ایشانرا در آن حال که ابن خازم بقتل رسید دریافت ، بکیر خواست تا سر ابن خازم را بگیرد و بدرگاه عبد الملک بفرستد ، بحير مانع شد ، بكير

ص: 284

عمودی بروی بزد و او را محبوس نمود ، و آن سر را بسوى عبد الملک بفرستاد و مکتوبی نیز بحیر بدو کرد که من کشنده ابن خازم هستم

و چون آن سر را نزد عبد الملک بياوردند ، رسول بحیر را بخواند و گفت این سر از آن کیست؟ گفت نمیدانم لکن از میان آنجماعت بیرون نشدم تا ابن خازم

بقتل رسید .

و بعضی گفته اند که قتل ابن خازم بعد از قتل عبدالله بن زبیر بود ، و چون عبدالله بقتل رسید ، عبد الملک سرش را برای ابن خازم بفرستاد، و او را به بیعت خویشتن بخواند، ابن خازم آن سر را بشست و برای اهل زبیر بمدينه بفرستاد ، و آن نامه را برسول بخورانید و گفت اگر نه آن بود که رسول بودی تو را میکشتم

و بعضي گفته اند : هر دو دست و هر دو پای رسول را از تن بیفکند و سوگند یاد کرد که هرگز با طاعت عبد الملک سر در نیاورد

ذکر پاره سوانح و حوادث سال هفتاد و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال امارت مدینه طیبه از جانب عبد الملک باطارق بود و بشر بن مروان از جانب او حکمران کوفه وعبيد الله بن عبد الله بن عتبه قاضی کوفه و امارت بصره با خالد بن عبدالله وقضاوت بصره با هشام بن هبیره بود ، و امارت مملکت خراسان بقولی با بکیر بن وشاح و بروایتی با عبدالله بن خازم بود

و در اینسال عبيده بفتح عين مهمله وكسر باء موحده المرادی السلمانی که از جمله تلامذه واصحاب على الا الله وفقهای تابعین بود ، ازین جهان فانی بسرای جاودانی انتقال نمود و چون با سلمان رضی الله عنه بسیار مصاحبت کردی او را سلمانی گفتند ، یافعی گوید : وی فقیه و مفتی و در فنون قضاوت تالی شریح قاضی بود و ممکن است عبید با اعراب مذکور همان عبیدالله بن عبد الله باشد

ص: 285

ذکر وقایع سال هفتاد و سیم هجری و آغاز مقاتله عبد الملك باعمال ابن زبير

اشاره

در این مدت که عبدالملک بن مروان در شام و عبدالله بن زبیر در عراق رایت خلافت بمخالفت برافراختند ، در حقیقت در یکزمان دو تن مدعی امر خلافت بودند و تا آنزمان در اسلام این امر جاری نشده بود ، و بزرگتر این دو تن ابن زبیر بود . بالجمله : چون در ممالک شام با عبد الملک بيعت کردند ، عروه بن انيف را با شش هزار تن از سپاه شام بسوی مدینه روان ساخت و با او فرمان کرد که درون مدینه نشود ، و در عرصه لشکرگاه کند

و در این وقت حارث بن حاطب بن حارث بن معمر جمحی از جانب ابن زبیر در مدينه عامل بود ، و چون لشکر عبدالملک را بدید بگریخت ، و از آن پس عروه بن انيف همه روز بمدینه در آمدی ، و مردمان را در مسجد بامامت نماز بگذاشتی ، و دیگرباره بلشکرگاه خود بازشدی ، و تا مدت یکماه کار بر این منوال بگذشت و این زبیر هیچکس را با مارت مردم مدینه گسیل نداشت، و عبدالملک عروه را احضار کرد و عروة با آن کسان که با او بودند بخدمت عبدالملک باز شدند ، و از آن بعد عبدالرحمن بن سعد القرظی مردمان را امامت نماز کرد، و از آن پس دیگر باره حارث بن حاطب بمدينه باز گردید و عبدالله بن زبیر سليمان بن خالد الزرقى

، الانصاريرا که مردی صالح بود بود عامل خيبر وفدك كرده بدانسوی بفرستاد ، و اودر محل حکومت خویش در آمد

و چون عبدالملک اينخبر بشنید عبدالواحد بن حارث بن الحكم وبقولی نامش عبد الملک است و صحیح همين است ، با چهار هزارتن بدانسوی مامور ساخت ، عبد الملک راه بسپرد تا بوادی القرى نزول نمود و از آنجا ابوالقمقام با پانصد تن از پیش بفرستاد و چون سلیمان اینخبر بشنید فرار کرد لکن ایشان در طلب او در آمدند و

ص: 286

او را بدست آورده با آنانکه با وی بودند بکشتند .

و چون عبد الملك بن مروان اینخبر بشنید سخت غمگین گردید و گفت مردی صالح و مسلمان را بدون گناه بکشتند ، و چون از آنسوی عبدالله بن زبیر حارث را از مدینه معزول ساخت، و جابر بن اسود بن عوف زهری را بجای او عامل مدینه ساخت ، وجابر فرمان کرد تا ابو بکر بن ابي قیس با ششصد و چهل سوار بجانب خیبر رهسیار گشت، و ایشان ابو قمقام را با آنمردم که باوی بودند در فدك باقامت دیدند که مردمان را آزار همیدادند و به تعب افکندند، پس با ایشان بقتال در آمدند و اصحاب ابی قمقام را انهزام دادند و سی تن از مردم او را اسیر کرده صبراً گردن زدند، و بروایتی تمام آن پانصدتن یا بیشتر ایشانرا بقتل رسانیدند فون و از آنطرف طارق بن عمر و مولای عثمان را عبد الملك فرمان كرد تا جانب برد ، وبين ايله ووادی القرى فرود آید و عمال ابن زبیر را از انتشار باطراف مانع گردد ، و هر خللی بنگرد مسدود کند ، و طارق جماعتی از سواران را بقتال ابی بكر بن ابی قيس يفرستاد و در میانه قتالی عظیم برفت ، وأبو بكر و افزون از دویست تن مردمش بقتل رسیدند، و چنان بود که ابن زبیر در آنحال که قباع در بصره جانب او عامل بود مکتوب کرده بود که دو هزار سوار بخدمت او بفرستد تا ایشان

باعانت عامل مدينه مشغول باشند، قباع بر حسب فرمان ابن زبیر دوهزار مرد نبرد

و چون خبر قتل ابی بكر با بن زبیر پیوست ، جابر بن الاسود را فرمان کرد تا آن لشکر بصره را بقتال طارق بکوچاند، پس سپاه بصره از مدینه روی براه نهادند ، و چون طارق اینخبر بشنید روی بدو آورد و چون هر دو سپاه با یکدیگر دچار شدند ، مقدم بصريين بقتل رسید و نیز از اصحابش بسی مقتول شدند و هرکس را اسیر کردند بر جای نگذاشتند ، آنگاه طارق بوادی القری بازگردید و در ینوقت جابر بن الاسود از جانب ابن زبیر عامل مدینه بود ، و ابن زبیر او را معزول ساخت وطلحه بن عبيد الله بن عوف را كه بطلحه الندى معروف است با مارت مدینه برکشید

ص: 287

و این حکایت در سال هفتادم هجری بود ، طلحه بر آنحال در امارت مدینه بزیست تاطارق بن عمرو را عبد الملک مامور ساخت، و او بیامد و طلحه را از مدینه

بیرون کرد.

بیان مامور كردن عبد الملک بن مروان حجاج بن یوسف ثقفی را به حرب ابن زبیر

چون مصعب بقتل رسید عبدالملک بکوفه اندر شد و یکباره برقتل وقمع ابن زبیر خاطر بر نهاد و یکی روز در اثنای خطبه گفت: کیست از شما که بحرب ابن زبیر روی نهد ؟ معارف شام وزعمام اقوام نظر برعایت حرمت حرم و لشکر کشیدن بآن مقام محترم خوش نداشتند و جواب نگفتند

از میانه حجاج بن یوسف ثقفی گفت : مرا بدانسوی بفرست وقتال ابن زبیر را با من گذار ، چه من در خواب نگران شدم که عبدالله بن زبیر را بگرفتم و پوست از تنش بر آوردم ، عبد الملک بفرمود : تا حجاج بحرب ابن زبیر روی مکتوبی در امان ابن زبیر و آنانکه با او هستند بنوشت و بحجاج بداد تا اگر ابن زبیر باطاعت او در آید ایمن باشد نه بست

آنگاه حجاج در ماه جمادی الاولی سال هفتاد و دوم با دوهزارتن و بقولی سه هزار تن جانب راه گرفت و در طی طریق از مدینه بگذشت لكن متعرض آن بلده طیبه نگشت ، و عنان بطرف طایف منعطف ساخته و در آنجا فرود آمد و در طایفمدتی بماند ، وسواران جرار بسوی عرفه همی بفرستاد ، وابن زبیر نیز چون توجه حجاج را بدانست مردم کارزار به پیکار او بفرستاد ، و در عرفه هر دو سپاه جنگ همیکردند و دیگرباره آغاز حرب نهادند ، و در تمامت این حروب لشکر ابن زبیر منهزم شدند وسپاه حجاج مظفر ومنصور باز آمدند و اینجمله همه ازاد بار روزگار ابن زبیر و اقبال دولت عبدالملک بن مروان بود ...

ص: 288

و چون مدتی حجاج باین تدبیر بگذرانید و ابن زبیر را ضعیف ساخت مکتوبی بعبد الملک برنگاشت و اورا از ضعف ابن زبیر و پراکندگی اصحابش خبر داد ، و رخصت خواست تا بحرم محترم اندر شود .

و نیز باز نمود که اگر بمردی معدود اور امدد کند بزودی مگه را مفتوح نماید چون عبدالملک مكتوب حجاج را قرائت کرد، طارق را فرمان کرد تا با مردم سپاهی بحجاج ملحق شود ، وطارق در شهرذی القعده سال هفتاد و دوم هجری بمدينه در آمد و عامل زبیر را از مدینه اخراج نمود ، و یکی از مردم شام را که ثعلبه نام داشت با مارت مدینه بگذاشت .

و این ثعلیه مردی نامبارک ورذل و ثعلب صفت (1) بود گاهیکه بر منبر رسو و اخدای جای داشت مغز سر گوسفند را در آوردی و بخوردی و بر فراز آن منبر مبارک خرما بخوردی و از اینکار میخواست مردم مدینه را خشمناک كند و با این کار و کردار برأهل زبیر نیز شدید و دشوار میرفت ، وطارق در سلخ ذيحجه سال مذکور با پنجهزار تن مرد شمشیر زن در مکه بحجاج پیوست

واما حجاج واما حجاج همانا در شهرذی القعده بمكه قدوم نمود و برای اقامت حج احرام بسته بود ، و در بئر میمون نزول نمود و چون زمان حج فرارسید حجاج مردمان را حج نهاد، لکن در کعبه طواف نکرد وسعی ما بین صفا و مروه را بجای نیاورد

چه ابن زبیر اورا مانع بود. حجاج بسبب آن درشتی خوی و سبعیت طبع و لجاج فطرت در تمامت مدت محاصره ابن زبیر تا گاهیکه ابن زبیر بقتل رسید ، سلاح از تن بیرون نکرد و با زنان در نیاویخت و باستعمال طیب و روغن نپرداخت .

و از آنسوی ابن زبیر و اصحابش نیز با قامت حج نایل نشدند چه ایشان نتوانستند در عرفه توقف جویند و بر می جمار پردازند و ابن زبیر در مکه قربانی کرد و چون حجاج در ظاهر مکه فرودشد و ابن زبیر را در مکه معظمه متحصن گردانید ، برجبل

ص: 289


1- ثعلب یعنی روباه

ابی قبيس وجبل قعيقعان که هر دو بر مکه مشرف هستند استیلا یافت ، و در آنجا مجانیق نصب کرده و بکعبه معظمه سنگ و آتش افکند ، وخبر اين فتح ومالک شدن

ابوقبیس را که در دست ابن زبیر بود بعبدالملک بنوشت .

عبدالملک در سرای خویش بود که این مکتوب بدو رسید و از کمال سرور تكبیر بگفت ، واز تکبیر او آنانکه بدان سرای اندر بودند همه تکبیر براندند و این تکبیر همچنان از گروهی بگروهی اتصال گرفت تا بمسجد جامع دمشق پیوست و اهل مسجد مسجد تکبیر بگفتند و از مسجد بکوی و بازارهای شهر دمشق پیوست و همچنان مرد وزن تکبیر براندند آنگاه پرسیدند خبر چیست؟ گفتند مژده رسیده است که حجاج ابن زبیر را بحصار در آورده و بر ابو قبیس دست یافته، مردمان گفتند ما خوشنود و مسرور نمیشویم مگر وقتیکه این ترابی ملعون را در بند و زنجیر برنسی (1) برسر

نهاده ، و ، و برشتری بر نشانده بیاورند و در پیش روی ما در بازارها و کوچه ها بگردانند.

در تاریخ اخبار الدول از یحیی غسانی حدیث مینماید که گفت : چون مسلم بن عقبه در پیشگاه مدینه فرود شد تا بقتال ابن زبیر روی نماید در مسجد رسئل خدای صلی الله علیه و آله خدای در آمدم و از یکسوی عبد الملک بن مروان جلوس كردم ، عبد الملک با من گفت ، آیاتو نیز از جمله سپاه مسلم باشی؟ گفتم آری گفت مادرت بعزايت بنشیند هیچ میدانی بجنگ کدام کس میشوی ؟ همانا بحرب کسی میروی که اول مولودی است که در اسلام تو دیافت، و بسوی پسر خواری رسول خدای صلی الله علیه و آله و بسوی پسرذات النطاقین و بسوی آن کس که پیغمبر اور اتحنيک (2) فرمود میشوی، سوگند باخدای ابن زبیر آنکس باشد که اگر در فروز روزش دریابی بروزه باشد ، و اگر در تاریکی شبش دریا بی بعبادت بپای ،باشد ، همانا اگر جمله مردم روی زمین درخون اوشريک شوند خدایتعالی ایشانرا بتمامت بآتش در میافکند .

ص: 290


1- برنس بروزن قنفذ كلاه بلندی بوده است که عباد نصاری بسر مینهاده اند
2- تحنيک يعنی کام برداشتن ، زیرا کام او را رسول خدا در کودکی برداشته بود .

یحیی میگوید چون خلافت بعبد الملک رسيد و روزگار بدو روی آورد آن سخنان را نا گفته شمرد ومارا باحجاج بحرب او برانگیخت تا بقتلش در آوردیم ، و هم صاحب اخبار الدول گوید : عبد الملک بن مروان حجاج را با چهلهزار تن بقتل ابن زبیر بفرستاد ، وحجاج ابن زبیر را در مگه بمحاصره انداخت و برابوقبیس و قعيقعان منجنيقها نصب کرد ، و تا چهار ماه او را در بندان داد ، ممکن است که این لشگر بعد از آن به حجاج ملحق شده باشند چه سایر مورخین باینمقدار لشگر

اشارت نکرده اند .

مسعودی گوید : حصار دادن حجاج ابن زبیر را در هلال ذیقعده سال هفتاد و دوم هجری بود ، و در همین سال مصعب بقتل رسیده بود ، و ابن زبیر حجاج را از طواف بیت مانع گردید و حجاج در عرفه با مردم حاج توقف نمود ، وبادرع و مغفر احرام نیز بیست، و این وقت سی و یکسال روزگار نهاده بود ، چنانکه در جای خود

مسطور شود .

بیان محاصره گردن حجاج بن یوسف ابن زبیر را و نصب مجانيق برکوه أبوقبیس

چنانکه اشارت رفت در آنزمان که یزید بن معویه بر سریر سلطنت جای داشت و بقتل اهل مدينه فرمان داد عبد الملک همیگفت کاش آسمان بر زمین فرود آید ، و چون بحرب ابن زبیر فرمان کرد همچنان عبدالملک منکر بود ، و ازین افعال ناستوده که از قانون اسلام و مسلمانی بیرون بود سخت بیزاری داشت ، لکن چون کار خلافت بدو استقرار یافت از آن انکار باصرار منصرف گشت ، و از آن نهی شدید بامر سدید منعطف گردید، ازین روی مردمان همی گفتند که عبدالملک در دین و آئین خود مخذول و منکوب گردید ، و از آنطرف حجاج بن یوسف که آیت خبث ولؤم وسرشته بغى وظلم بود ، بکعبه معظمه بر مینار و احجار روزگار نهاد ، و مردم بیت الله الحرام را در چنان ایام آسوده نگذاشت

ص: 291

در تاريخ اخبار الدول و کامل ابن اثیر و دیگر تواریخ مسطور است که ابن عساکر از محمد بن زید مسطور داشته است که در کوه ابوقبیس مناجیق برکشیدند من در فراز کوه حاضر بودم ، ناگاه صاعقه از آسمان فرود گشت ، گویا بدان نگران هستم که مانند حماری أحمر بگشت و بر اصحاب منجنیق فرود گشت ، و بقدر

پنجاه تن از ایشان را تباه ،ساخت ، و آتشی در کسوۀ بیت بیفتاد و پوشش کعبه را بسوخت و در خانه کعبه نیز آسیب آورد .

بقول صاحب روضه الصفا در اول روز که بجانب کعبه معظمه سنگ انداختن گرفتند ، أبری تيره فام بر آسمان پدیدارو هوا را چون شب تار گردانیدو بانگ رعد برخاست و مردم شام را بیم و هراس دریافت و ازرمی احجار برکنار ماندند حجاج چون اینحال بدید با کمال شقاوت و سنگدلی سنگی بر گرفت و در منجنیق بر نهاده با مردمان گفت : ايها الناس در بیم و هراس نباشید که من در تهامه ببالیده ام و میدانم که در این موسم درین دیار رعد و برق بسیار نمودار گردد

تا چنان شد که یکی روز از ایام محاصره برقی بزد و دوازده تن از سپاه شام را بکشت و مردمان خوفناک شدند و ترک سنگ انداختن گرفتند و حجاج با ایشان گفت که هیچ اندیشه بخود راه ندهيد و ترک جنگ نكنيد ، كه اين آثار خواص هوای حجاز است و از اتفاق در آنحال برقی درخشیدن گرفت و تنی چند از مردم ابن زبیر را معدوم ساخت حجاج گفت همانا صدق سخن من بر شما مشهود گردید سخت بکوشید و در محاربه ابن زبیر بمسامحه واهمال نروید که شما اهل حق وايشان اصحاب بطلانند و دیگر باره بکار حرب اشتغال یافتند

و چنان افتاد که در اینسال عبدالله بن عمر باقامت اینحال بدید بحجاج پیام فرستاد که از خدای بترس و اين سنگ افكندن را از خانه خداوند مهیمن برگیر چه تو در ماه حرام ،و بلد حرامی، و اينک از نقاط روی زمین مردمان بآهنك حج بيت يزدان راه پیموده و کوه و دشت نوشته و زحمتها برخود بر نهاده اند تا بادای فریضه الله و ازدیاد خیر پردازند و این رمی احجار که از منجنیق

ص: 292

میشود ایشان را از انجام مقصود باز میدارد اکنون اینکار فرو گذار تا آنچه بر این

در أيام توقف مكه واجب است بجای آورند .

حجاج فرمان کرد تارمی احجار را موقوف بداشتند چندانکه مردمان از عرفات معاودت کردند و طواف وسعی را بجای آوردند و نیز ابن زبیر مردم حاج را از طواف وسعی مانع نگشت ، و چون مردمان از طواف زیارت فراغت یافتند ، حجاج فرمان کرد تا مردمان را ندا برکشیدند که هر کس از هر مکان بیامده بجای خود بازشود که ما دیگر باره بر ابن زبیر ملحد سنگ افكندن ميگيريم . و چنان بود که سنگ منجنیق تا مصلای ابن زبیر فرا رسیدی ، و در حضور او بیفتادی و او در نماز بقیام و قعود و رکوع و سجود بودی و هیچ در ارکان وجود و اعمال نمازش تزلزل نیفتادی و منصرف نشدی ، و چنان بود که اهل شام همی گفتند :

يَا بْنِ الزُّبَيْرِ طَالَ مَا عصيكا * * * وَ طَالَ مَا عنیتنا الیکا

لتجزين بِالَّذِى أتيكا

و مقصود ایشان این بود که « عَصَيْتُ وَ أَتَيْتُ » . و نیز چنان افتاد که جماعتی از اعراب نزد او بیامدند و گفتند: برای این آمدیم که در رکاب توقتال دهیم، و ابن زبیر در ایشان نگران شد و باهر مردی از ایشان شمشیری چون کاردی بزرگ که از غلاف بیرون کشیده بدید ، پس اى معشر اعراب خداى شما را برحمت خود نزديک نفرماید سوگند با خدای این سلاح شمارث است و حدیث شما غث است (1) و چون کار بر شماتنگ شود اهل قتال هستید، و چون بخصب و نعمت در آئید دشمن گردید ، پس جماعت اعراب پراکنده شدند

و همچنان نایره قتال در میانه اشتغال داشت تا مردم مگه بسبب طول محاصره بضيق معیشت دچار شدند ، وقیمت ارزاق و أجناس بالا رفت و مردمان را مجاعه سختی پدیدار آمد چندانکه ابن زبیر اسب خود را بکشت و گوشتش را در میان .

ص: 293


1- رث یعنی پوسیده و فرسوده ، وغث یعنی ناسنجیده و بی فایدت .

أصحابش تقسیم کرد ، و کار بجائی پیوست که بهای يک مرغ خانگی بده درم آمد، ويک پيمانه گندم را بیست در هم بها کردند لکن انبارهای ابن زبیر از گندم وشعیر و جو و خرما مملو بود ، و مردم شام در کمین آن بودند که این انبار تهی گردد و او را مجال جنگ و درنگ نماند

ابن زبیر آن جمله را نگاه میداشت و جز اندکی برای سد جوع و امساک رمق ،نمیداد و میگفت تا این انبارها آکنده باشد نفوس اصحاب من قوى است ، و چون يک هفته یا افزون بمقتل ابن زبیر فرارسید، مردمان از اطرافش متفرق شدند و نزديگ ده هزار تن از شهر بیرون آمدند ، بعضی بمدینه بگریختند و پاره از حجاج

امان طلبیدند .

و از جمله آنانکه از ابن زبیر برکنار شدند دو پسرش حمزه و حبیب بودند که برای خودشان امان گرفتند ابن زبیر با پسر دیگرش زبیر گفت تو نیز مانند آن

دو برادرت بیرون شو و امان بگیر سوگند با خدای زندگی شما را دوست میدارم بیر گفت هرگز از توروی بر نمی تابم و جان خود را از تو گرامی تر نمیشمارم ، و

با پدرش بیائید تا در رکابش بقتل رسید .

ذکر سخت کردن حجاج حصار ابن زبیر را و در آمدن ابن زبیر نزد مادرش و کلمات آنها با یکدیگر

چون اصحاب ابن زبیر متفرق شدند حجاج مردمان را خطبه براند و گفت هیچ نگران هستید که جز معدودی قلیل با ابن زبیر بجای نمانده است و اینمردم نیز در کمال مشقت وضيق معیشت و سختی روزگار دچار مانده اند حاضران از استماع اینکلمات شادمان شدند و بشارت یافتند و بر قدرت و عزیمت بیفزودند ، و از جای بجنبیدند و همی پیش رفتند، چندانکه ما بين حجون را تا ابواء فرو گرفتند ، و در آن مکان انجمن کردند چون ابن زبیر اینحال و این روزگار ناهموار را مشاهدت کرد نزد مادرش

ص: 294

أسماء ذات النطاقين دختر ابو بكر شد و گفت ای مادر همانا مردمان حتی پسران من واهل من مرا تنها گذاشتند ، و همه از پیرامون من برفتند و اکنون جز معدودی قلیل که ایشان را نیز افزون از يک ساعت صبر و طاقت نیست با من بر جای نمانده است و مردم عبد الملک با من عهد و پیمان کرده اند که مطالب و آمال دنیویه من هر چه باشد بجای آورند هم اکنون رای وفرمان تو چیست ؟

مادرش گفت : تو بحال خود از من داناتری اگر میدانی که بر حقی و بحق میخوانی از پیکار حق و دعوت بحق برو! چه اصحاب تو نیز براین امر و عقیدت بقتل رسیدند و خویشتن را در دست کودکان و غلمان بنی امیه خوار و خفیف وزار و ضعیف مگردان تا بر گردن تو سوارشوند و تو را ببازی در سپارند و اگر این کشش و کوشش و قتال و جدال که اینمدت بپای بردی همه در طلب دنیا بوده است همانا ناخوب و ناخجسته بنده که تو باشی ، چه خود را و آنان را که در رکاب تو قتال دادند همه را بهلاكت ابدى وضلال سرمدی در آوردی و اگر میگوئی من بر حقم وچون أصحاب مرا وهن فرو گرفت در من ضعف افتاد ، این نیز از کار احرار و از کار احرار و أهل دین خارج است ، مگر تاچند در اینجهان فانی زندگانی خواهی کرد ، البته بقتل رسیدن از این زیستن نیکوتر است

ابن زبیر گفت : ای مادر از آن ترسم که چون اهل شام مرا بکشند جسدم را از دار بیاویزند ومثله نماینده قالت يابني ان الشاة لا تألم بالسلخ ، گفت اى پسرك من گوسفند را چون بکشند از پوست کندن دردناك نخواهد شد ، هم اکنون

از روی بینش و بصیرت راه برگیر و از خدای استعانت جوی ، چون عبدالله این کلمات مردانه را از آن شیرزن فرزانه بشنید سرش را ببوسید وقال :

هذا رأيي وَالَّذِي خَرَجْتُ به دائِباً إلى يَوْمِي هذا ما رَ كُنتُ إلَى الدُّنْيا وَلا أَحْبَبْتُ الحَياةَ فِيها وَ مَا دَعَانِي إِلَى الْخُرُوج إِلَّا الْغَضَبُ لِلهِ وَ أَنْ تُسْتَحَلَّ حُرُماتُهُ وَالكِني أحببتُ أَنْ أَعْلَمَ رَأيَكِ فَقَدْ

ص: 295

زدتني بصيرةً .

نظُري يا أُمّاهُ فَإِنِّي مَقْتُولُ في يَوْمِي هذا فَلا يَشْتَدَّ حُزْنُكِ وَسَلَّمي الأمرَ إِلَى اللهِ فَإِنَّ ابْنَكِ لَمْ يَتَعَهَّدْ إِيثَارَ مُنْكَرٍ وَلَا عَمَلَا بِفَاحِشَةٍ وَلَمْ يَجُرْ فِي حُكم اللهِ وَ لَمْ يَغْدِرُ في أمانٍ وَلَمْ يَتَعَمَّدْ ظُلَمَ مُسلِم أَوْ مُعاهَدٍ وَلَمْ يَكفني ظُلْمُ عَنْ عُمالي فَرَضِيتُ بِهِ بَلْ أَنْكَرْتُهُ وَ لَمْ يَكُنْ شَيْءٍ آتَوُعِنْدِي مِنْ رِضا رَبِّي أَللَّهُمَّ لا أَقُولُ هذا تَزْكِيَةٌ لِنَفْسي وَ الكِنِّي أَقُولُهُ

تَعْزِيَةٌ لأُمِّي حَتَّى تَسْلُو عَنِّي .

گفت رای من نیز جز این نبود و از آن روز که خروج نمودم ، جز بر این عقیدت راه نه پیمودم ، و هرگز بجهان رکون و میلان نداشتم ، و زندگانیش را دوست نمیداشتم ، و جز غضب در کار حق و حفظ محرمات الهی مرا بخروج باز ، و این سخنان که با تو براندم از آن بود که خواستم رای و اندیشه تورا

نداشت .

بنگرم، اينک در آنچه رأی زدی بر بصیرت من برافزودی هم اكنون ايمادر نيك بنگر و بدان که من در این روز کشته میشوم، اندوه تو بر من فراوان نشود ، و امررا باخدای تسلیم کن ، چه پسر تو هرگز در پیرامون فعلى منکر نگردیده و بفاحشه اقدام نورزیده، و در فرمان خدای جائر و جسور نگردیده و در امان کسی بغدر ومكيدت نرفته ، وبعمد بظلم مسلمانی بلکه مردمی که در حمایت اسلام باشند رضا نداده و هرگز ظلمی وستمی از عمال و کارگذاران من بمن نرسیده که بآن راضی باشم. بلکه انکار ورزیده ام و هرگز هیچکاری را بررضای پروردگار خود برتر نداشته ام بارخدایا این جمله را نه از راه تزکیه نفس خویش میگویم ، بلکه برای تعزیت و تسلی مادر خویش گویم تا در مصیبت من

ص: 296

تسلیت یا بد .

فَقَالَتْ أُمُّهُ : لَأَرْجُو أَنْ يَكُونَ عَزائي فِيكَ جَمِيلاً إِنْ تَقَدَّمْتَني

احْتَسَبْتُكَ وَ إِنْ ظَفَرْتَ سَرَرْتُ بِظَفَرِكَ ، أَخْرُجْ حَتَّى أَنظُرَ إلى ما يَصيرُ أَمْرُكَ ؟

مادرش گفت : امیدوارم که عزای من در مصیبت تو جمیل باشد ، اگر پیش از من بدیگر جهان شوی، این مصیبت را در حضرت خدای برای وصول ثواب ذخیره کنم ، و اگر بر دشمنان مظفر و منصور گردی ،مسرور و خرسند میشوم هم اکنون بجنگ و جهاد بیرون شو ، تا بنگرم پایان کار تو بکجا منتهی میشود عبدالله گفت : خدایت پاداش نیکو فرماید مرا از دعا فراموش مکن

گفت :

قالَتْ : لا أَدَعُهُ لَكَ أَبَداً فَمَنْ قُتِلَ عَلَى بَاطِلِ فَقَدْ قُتِلْت عَلَى حَقِّ

هرگز زبان از دعای تو بسته نمیدارم ، چه اگر هر کسی از روی اندیشه

باطل بقتل رسیده باشد ، تو در راه حق و کار حق مقتول میشوی

هُم قالَتْ : أَللهُمَّ ارْحَمْ طُولَ ذَاكَ الْقِيامِ فِي اللَّيْلِ الطُّويلِ وَذَلِكَ النَّجِيبِ وَ الظَّماء في هَواجِرِ مَكَّةَ وَ الْمَدِينَةِ ، وَ بِرَّهُ بِأبيه و بي ، اللهم

دْ سَلَّمْتُهُ لِأمْرِكَ فِيهِ وَ رَضِيتُ بِما قَضَيْتَ ، فَأَبْنِي فِيهِ ثَوابَ الصَّابِرِينَ

ة والشاكرينَ».

آنگاه گفت : بارخدایا بر این نمازهای طولانی شبهای دراز ، و این ناله و زاریهای در حضرت کردگار بیانباز و این تشنگیهای سخت که در صوم ایام و اعوام بسیار گرم مکه و مدینه برخود نهاده ، و براین نیکوئیهای او نسبت بپدر و مادرش رحمت فرمای ، بارخدایا او را در آنچه امر فرمودی تسلیم کردم ، و بآنچه

ص: 297

قضا راندی رضا دادم و مرا در مصیبت او اجر و ثواب صابران و شاکران عطا فرمای اینوقت عبدالله هر دو دست مادرش را بگرفت تا ببوسد ، مادرش گفت : اينک وداع واپسین است از مرگ دوری مجوی ، عبدالله گفت : من نیز از پی این وداع بخدمت تو آمدم ، چه میدانم امروز آخر روز من است از روزگار، گفت به بصیرت و بینش خود راه برگیر و بامن نزديک شو تاتو را وداع گویم ، عبدالله بدوگرائید أسماء بافرزندش معانقه کرد و او را ببوسید و در آنحال دستش بزره عبدالله فرا رسید گفت : اگر بآهنگ شهادت هستی این جامه نه آن جامه و این ساختگی نه آن ساختگی و این عزیمت نه آن عزیمت است ، عبدالله گفت : این درع را بر تن نیار استم مگر برای اینکه دل تو آسوده و پشت تو محکم باشد ، گفت : اینکار مرا

استوار نمیدارد

اینوقت عبدالله آن درع را از تن بیفکند و هر دو آستینش را بر شکافت و آستین بر افراشت، و دنباله پیراهن را استوار بربست و جامه و جبه و سراویل را در هم پیوست ، و گوشه دامان بر میان برزد و مادرش بدوهمی گفت: جامه های خویش را مشمرة یعنی دامان برکشیده و بر کمر استوار نموده ، و بصورت کار و کارزار بر آمده

بپوش آنگاه عبدالله بیرون شد و همی گفت :

إني إذا أَعرِفُ يَوْمي أَصْبِرْ *** وَ إِنَّما يَعْرِفُ يَومَهُ الْحُرّ

إِذْ بَعْضُهُمْ يَعْرِفُ ثُمَّ يُنْكِرْ

چون مادرش این کلمات بشنید گفت صبر کن انشاء الله تعالی چه پدران تو ابو بكر و زبير و مادرت صفية دختر عبد المطلب باشند ، ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه گوید : ده روز از آن پیش که عبدالله بقتل آید بر مادرش اسماء دختر ابی بکر در آمد و او را در حالت شکایت ،دید عبدالله گفت : ای مادر حالت تو چگونه است؟ گفت مراجز بشکایت ننگری ، عبدالله گفت: همانا در مرگ راحت است اسماء گفت شاید برای من تمنی کنی و دوست نمیدارم که بمیرم تا یکی از دو حالت

ص: 298

تورا بنگرم ، یا کشته شوى ومصيبت تو را ذخیره اجر و ثواب آخرت نمایم ، یابر دشمن نیرومند شوی تا چشمم روشن گردد

عروه که راوی این خبر است میگوید : چون عبدالله این کلمات را از مادرش

بمن التفات بشنید بمن التفات نمود و بخندید ، و چون آن روز در رسید که بقتل رسید ، در مسجد

بخدمت مادرش در آمد -

فقالت : يا بُنَيَّ : لأتقبل مِنْهُمْ خُطَّةَ تَخَافُ فِيها عَلَى نَفْسِكَ الذُّلَّ

فَوَ اللَّهِ لَضَرْبَةُ سَيْفَ فِي عِنْ خَيْرٌ مِنْ ضَرْبَةِ سَوْطٍ فِي مَذَلَّةٍ »

گفت : ای پسرک من هرگز پذیرای عهد و امانی که متضمن ذلّت و هوان باشد ، از عبدالملک ابن مروان مباش ، سو گند با خدای ضربت شمشیری که از روی عزت متحمل شوی بهتر است، كه در عوض آن بيک تازیانه که از در مذلّت باشد تن در دهی و چنان بود که عمه عبد الملک در تحت نکاح عروه بن زبير بود، وعروه نیز از جانب عبد الملک عامل عملی بود ازین روی عبد الملک دائماً در سفارش عروه به حجاج مینوشت که باوی نکوئی کند و در جان و مال او زیان نرساند و اگر با برادرش عبد الله مظفر گردد با وی به نیکی و احسان کار کند .

و چون کار حصار بر عبدالله دشوار گردید عروة نزد حجاج شد و امان نامه برای عبدالله بگرفت و بسوی عبدالله بازگشت ، و گفت اينك خالد بن عبدالله خالد بن اسید و عمرو بن عثمان بن عفان از جوان مردان بنی امیه هستند ، که

نامه امان عبدالملک بن مروان را بتو آورده اند ، و او تورا و اصحاب ترا امان داده و از آنچه از توروی داده تو را ایمن داشته ، و بعهد و میثاق خدای متضمن گردانیده، و ترا مختار ساخته است که بهر شهری که خود خواهی فرود آئی عبدالله از قبول آن امتناع ورزید و نیز مادرش او را نهی کرد ، و گفت : ای پسرک من خط او را قبول مکن و از مکر او بپرهیز و کریم و گرامی بمیر، و بپرهیز

ص: 299

که بچنگ ایشان اسیر و دستگیر گردی ، یا باطاعت و بیعت ایشان دست

بر آوری .

مسعودی گوید : در اینوقت از مدت عمر : در اینوقت از مدت عمر اسماء مادر عبدالله یکصد سال بر يچيک از دندانهای او نیفتاده، و نیز از موی او هيچيک سفيد

بود ، و نشده ، و در عقل و شعور او نقصان وفتوری راه نکرده بود ، و هم عبدالله وصیت نهاد که هر وقت کشته شود هر چه در کار او یا امور زنهای او حاجت رودمادرش اسماء بجای آورد ، و نگاهبانی فرماید.

بیان محاربه عبد الله بن زبیر و اصحاب او با لشکر شام و انجام کار ابن زبیر

چون در میان عبدالله و مادرش اسماء آن کلمات بپایان رفت ، عبدالله با مادرش بدرود کرده آن شب را تا بامداد هیچ نخفت ، و یکسره بعبادت و اطاعت در کعبه معظمه بپای برد و چون فریضه بامداد را بگذاشت جوشن بر تن کرده با معدودی چند که باوی بجای بودند آهنگ جنگ بنمود ، و چون شیر شکاری و پلنگ کوهساری و پیل دمان و ببر بیان آماده رزم مبارزان گردید .

و از آنسوی اصحاب حجاج نیز بدو نزديك همیشدند ، و عبدالله بیرون شد و اینوقت نزد کعبه معظمه مصراعی (1) از بهرش نصب کرده بودند ، وعبد الله در زیر مردی از قریش بدو شد و گفت آیا باب کعبه را بر تو مفتوح .

آن بود ، بود پس نمیدارند تا درون کعبه شوی و در اینجا مقام نجوئی ؟! ابن زبیر گفت سوگند با خدای اگر شما را این جماعت در زیر استار کعبه دریابند ، یکنفر باقی نگذارند و جمله را خون بریزند ، مگر حرمت بیت غیر از حرمت حرم است؟ و این

شعر بخواند

ص: 300


1- یعنی یک لنگه در بصورت سایبان برای او نصب کردند .

وَ لَسْتُ بِمُبْدَاعِ الْحَيَوةِ بِسُبَّةٍ *** وَلَا مُرْتَقِ مِنْ خَشْيَةِ الْمَوْتِ سُلَّماً

و از آنطرف در آغاز صبحگاه لشگر حجاج درون مسجد شدند ، و برابن زبیر که اینوقت به بیت الله ملحق بود در آمدند ، و بر وی سخت گرفتند و

گفتند : یابن ذات النطاقين ، و ابن زبیر این شعر را بتمثل بخواند :

وَعَيْرَهَا الْواشُونَ أَنْ لا أُحِبُّها *** وَتِلْكَ شكاة ظاهِرُ عَنْكَ عارُها

آنگاه حمله سخت بر مردم شام بیاورد و تنی چند را بکشت ، و از آن پس با اصحابش از یکسوی شدند ، و یکی از یارانش با او گفت: اگر بفلان موضع ملحق شدی نیکو بودی، ابن زبیر :گفت اگر چنین کنم نکوهیده شیخی در اسلام خواهم بود که با قومی جنگ در اندازم، و ایشان نیز بمقاتلت در آیند ، آنگاه از مصاف ومصارع ایشان فرار گیرم .

، اینوقت مردم شام از هر سوى بدو نزديك همی شدند ، چندانکه همه ابواب را فرو گرفتند و همی صیحه بر آوردند و گفتند : یابن ذات النطاقين ! و مردم شام برای ابواب مسجد مردمی از هر بلدی مقرر داشتند ، مردم حمص را در آن در جای دادند که مواجه باب کعبه بود ، و باب بنی شیبه را باهل دمشق مخصوص نمودند ، و باب الصفا را برای مردم اردن اختصاص دادند، و باب بنی جمح را بجنگ آوران مردم فلسطین سپردند ، و باب بنی تمیم را در حراست مردم قنسرین گذاشتند ، و حجاج و طارق از ناحیه ابطح تا مرو را نگران بودند، و ابن زبیر چون شیر بیشه گاهی بر آن ناحيه ، ووقتى بدان ناحیه حمله ور شدی ، و آن مردم را چون .

گوسفند از پیش براندی نایف و در آن میان طایفه را نگران شد که با شمشیرهای کشیده روی بدو آورده اند با اصحاب خود گفت : کیستند؟ گفتند از مردم مصر باشند ، گفت سوگند با پروردگار کعبه کشندگان امیرالمومنین عثمان ایشان هستند ، و مانند پلنگ تیز چنگ بر آن جماعت حمله افکند، و مردی را که چهره تیره داشت ضربتی بزد و

ص: 301

او را بردونیمه ساخت ، و گفت : « صبر آیا بن حام ».

و بروایتی آن مرد سیاه چهره او را دشنام همی گفت ، و ابن زبیر با اصحاب خویش گفت : نیام شمشیرهای خود را در هم شکنید ، و بامن حمله ور شوید که من در رعیل اول و سرخیل لشکر میتازم، اصحابش چنان کردند ، و ابن زبیر چون پلنگ آشنفه و شیر از بند جسته بر ایشان حمله برد ، و بادو شمشیر کار زار نمود و جمعی را از یمین و یسار نگونسار ساخت ، و مردم شام از آنگونه دلاوری و شجاعت در آن کبر سن شگفتیها گرفتند ، و ابن زبیر شمشیری بر دست مردی بزد چنانکه دستش را بیفکند ، و آن گروه روی بفرار نهادند، و ابن زبیر از دنبال ایشان میتاخت و برایشان شمشیر مینواخت ، تا جمله را از باب مسجد بدر کرد و هیچکس را آن نیرو نبود که باوی بجنگ در آید .

بمسجد باز شد و شعر مذکور ولست بمبتاع را بخواند وحجر الاسود را استلام نمود ، این هنگام دیگر باره مردم شام بروی هجوم آوردند آوردند ، و مردم ازحمص باب بنی شبیه بروی بتاختند ، عبدالله گفت: از کدام مردم هستند ؟

گفتند: اهل حمص هستند ، عبدالله چون رستم زال وسام سوار برایشان حمله برد و تنی چندرا بکشت تا جمله را از مسجد بیرون بتاخت ، وبعبدالله بن صفوان بانگ برزد ، و گفت : یا ابا صفوان !

لَوْ كَانَ قَرْني واحِداً أَرْدَيْتُهُ *** أَوْ دَتْهُ الْمَوْتَ وَقَدْ ذَكَّيْتُهُ

« وَيْلُ أُمِّهِ فَتَى لَوْ كَانَ لَهُ رِجَالٍ »

کنایت از اینکه اگر مبارز من یکتن بود اگر چند یکه دلیر روزگار بودی ، دمار از روزگارش بر آوردمی ، و اگر مرا یار و یاور بودی هیچکس را بوی فتح و نصرت بمشام نرسیدی ، و عبدالله بن صفوان میگفت : آری سوگند با خدای اگر هزار تن با تو مبارزت میجستند همه را کفایت میکردی ، یکی از مردم حمص :گوید در این روز حاضر و ابن زبیر را ناظر بودم ، سوگند باخدای ما پانصد تن از مردم حمص بودیم که از در مسجد

ص: 302

در آمدیم ، و جز از ما هیچکس داخل نمیشد ، و ابن زبیر چون شیر در آهنگ با ماجنگ میورزید و ما از وی فرار میکردیم ، و او بارجوزه میخواند :

أَنِّي اذا أَعْرِفُ يَوْمِى اصْبِرْ * * * أَنَّما يَعْرِفُ يَوْمِهِ الْحُرِّ

اذ بَعْضُهُمْ يَعْرِفُ يُنْكِرُ

گفتم سوگند با خدای که توئی حر شریف ، و اورا در ابطح نگران شدیم که ایستاده و از هیبت او هیچکس بدو روی نمیکرد، چندانکه گمان همی بردیم که وی هرگز کشته نخواهد شد ، بالجمله اینوقت مردم اردن از در دیگر بروی حمله ور گشتند ، ابن زبیر گفت : اینجماعت کیستند ؟ گفتند : اهل اردن هستند پس ابن زبیر با شمشیر خون آشام بر ایشان بتاخت و همی برخاک و خون انداخت تا جمله را از مسجد بیرون ساخت، و خود باز گشت و این شعر قرائت

همی نمود :

لا عَهْدَ لي بغارَةِ مِثْل السَّيْل *** لا يَنْجَلِي قَتامُها حَتَّى الليل

بالجمله بر اینگونه از هر دسته سپاه بجنگ او در آمدند ، و از نهیب شمشیرش

فرار بر قرار اختیار کردند .

بیان اشتداد محاربة ابن زیر و لشکر شام وقتل ابن زبیر

حجاج بن یوسف تمامت ابواب مسجد را بر ابن زبیر مسدود ساخت ، و چون شب سه شنبه هفدهم جمادی الاولى سال هفتاد وسیم هجری نمودار شد ، ابن زبیر در تمامت آن شب بنماز و نیاز بیای برد ، آنگاه بر شمشیر خویش تکیه نهاد و اندکی بخفت ، و زود بیدار شد و گفت : یا سعد اذان نماز بگذار . و سعد پهلوی مقام اذان بگفت ، و ابن زبیر وضو بساخت و دو رکعت نماز فجر را بگذاشت ، و آنوقت با مامت بایستاد و موذن اقامه بگفت، و ابن زبیر اصحابش را نماز بامدادان بپای برد ، و سوره نون والقلم را حرف بحرف قراءت کرد ، وسلام بداد و بیای خاست

ص: 303

و یزدان پاک را حمد و ثنا بفرستاد ، و با اصحابش گفت : چهره های خویش بر

گشائید تا شما را یکی یکی بنگرم و اصحابش عمامه ها ومغفرها از چهره ها دور کردند و چهره بر گشودند

فَقالَ : يا آلَ الزُّبَيْرِ : لَوْ طِبْتُمْ لِي نَفْساً عَنْ أَنفُسِكُمْ كُنَّا أَهْلَ بَيْتِ

مِنَ الْعَرَبِ اصْطُلِمْنَا فِي اللهِ لَمْ تُصِبْنا مَذَلَّةٌ وَ لَمْ نُقِرٌ عَلى ضم ، أَمَا بَعْدُ يا آلَ الزُّبَيْرِ : فَلَا يَرْعُكُمْ وَقَعَ السُّيُوفِ فَإِنِّي لَمْ أَحْضُرُ مَوْطِنَا قَطَ ارْتُيْتُ

فِيهِ بَيْنَ الْقَتْلَى وَ ما أَجِدُ مِنْ دَواء جراحها أَشَدُّ مِما أَجِدُ مِنْ أَلَم وَقْعِها.

صُونُوا سُيُوفَكُمْ ما تَصُونُونَ وُجُوهَكُمْ لا أَعْلَمُ امْرَه كَسَرَ سَيْفَهُ وَاسْتَبْقَى نَفْسَهُ فَإِنَّ الرَّجُلَ إِذا ذَهَبَ سِلاحهُ فَهُوَ كَالْمَرْءَةِ أَعْزَلُ غُضُّوا أَبْصارَكُمْ عَنِ البارِقَةِ وَ يَسْتَغِلُ كُلُّ امْرِءٍ قَرْنَهُ وَلَا يُلْهِيَنَّكُمُ السُّوَالُ عَني وَلا تَقُولُنَّ : أَيْنَ عَبْدُ اللهِ بْنُ الزُّبَيْرُ ؟ أَلا مَنْ كَانَ سَائِلاً عَنِّي فَإِنِّي فِي

الرَّعيل الْأَوَّل .

ابن زبیر گفت: ای آل زبیر اگر خواهید جان مرا از خویشتن و کردار خویشتن آسوده و خرم بدارید (1) همانا ما اهل بیتی از عرب هستم که اگر چند مستاصل شویم ، لكى تن بمذلّت در ندهیم و زیر بار ظلم و خواری اندر نشویم ، و

ص: 304


1- بلکه اگر شما بخاطر من دست از جان خود بشوئید. ما اهل بیتی از عرب خواهیم بود که در راه خدا قربانی شده ایم. نه ذلت و خواری برما وارد شود و نه بظلم وزور تن در دهیم

ابن زبیر چندانکه مذکور شود خود را از اباة ضیم میخواند (1) بالجمله بعد ازین سخن میگوید : ای آل زبیر از ضرب شمشیر بیم نکنید ، و اززخم تیغ خوف نگیرید همانا هرگز در هیچ معرکه مرا از میان کشتگان مجروح وزخمدار حمل نکرده اند ، و باندیشه دوای جراحت پرداختن سخت تر است از الم ضربت یافتن . نيک بیدار باشید و شمشیرهای خود را از شکستن و آسیب یافتن نگاهبان باشید، چنانکه صورتهای خود را صیانت مینمائید ، هرگز ندانسته ام که مردی را شمشیر بشکند و جانش بسلامت بگذرد ، چه مرد را چون سلاح نباشد مانند زنی بی زینت گردد ، و در جنگ چشم از بارقه بپوشید ، و بر بریق تیغ دیده مدوزید چه درخش بارقه و تیغ چون نهیب صاعقه و میغ زیان میرساند ، و خاطر را پریشان میگرداند ، و بباید هر مردی با هم آورد خود مشغول باشد ، و خاطر بدیگر جای نیفکند و غفلت نورزد ، و هم شما را پرسیدن از من و مکان من نباید مشغول دارد ، و نگوئید عبدالله بن زبیر در کجاست؟ بدانید که هر کس مرا طلب کند و جای من خواهد بداند همانا مکان من در روز نبرد در سرخیل دلاوران ، وبحبوحه کند آوران

است آنگاه این شعر بخواند :

أَبِي لِابْنِ سَلْمَى انْهَ غَيْرِ خَالِدٍ * * * يلاقى الْمَنَايَا أَىُّ وَجْهِ تَيَمَّمَا

فَلَسْتُ بمبتاع الحيوة بسبة * * * وَ لَا مرتق مِنْ خَشْيَةِ الْمَوْتِ سلّما

آنگاه گفت هم اکنون با برکت خدای حمله کنید و بروایت مسعودی گاهی که از استلام حجر الاسود (2) برگشت ، و بر آن جماعت حمله آورد ، این شعر بخواند :

قَدْ سَنَّ أَصْحابُكَ ضَرْبَ الأعناق *** وقامَتِ الْحَرْبُ بِنا عَلَى سَاقٍ

و همچنان جنگ مینمود تا سنگی از میانه بدو رسید ، وجبینش را آسیب

ص: 305


1- ضيم يعنی زور وقهر اباة جمع آبی یعنی کسیکه ابا دارد از تن دادن بقهر و زورگوئی دشمن .
2- استلام یعنی بوسیدن و دست سودن .

رسانید ، و او همی گفت :

وَلَسْنَا عَلَى الْأَعْقابِ تُدْمى كُلُومُنا *** وَالكِنْ عَلَى أَقْدامِنَا تَقْطُرُ الدَّما

ذكر قتل عبد الله بن زبير العوام در سال هفتاد و سیم هجری بدست مردم شام

چون مردم شام اینگونه جلادت و شجاعت از پسر زبیر مشاهدت کردند ، یکباره از جای بر آمدند و هزارها هزار از هر در بروی حمله آور شدند، و ابن زبیر را این ازدحام و احتشام ثقلی در خاطر ووهنی در نیروی دل نیفکند ، و چون شیر و پلنگ و دیو و نهنگ برایشان بتاخت ، و این شعر قرائت نمود :

يا رَبِّ إِنَّ جُنُودَ الشَّامِ قَدْ كَثُرُوا *** وَهَتَكُوا مِنْ حِجابِ الْبَيْتِ أَسْتاراً

يا رَبِّ إِنِّي ضَعِيفُ الرُّكْنِ مُضطَهِدُ *** فَابْعَثْ إِلَيَّ جُنُوداً مِنْكَ أَنصاراً

و همچنان با ایشان جنگ داد وصفوف را از هم بر گشاد، چندانکه آنجماعت را به حجون رسانید ، چون حجاج نگران گردید که آن مردم بآن کثرت را با ابن زبیر نیروی مقاومت و مجادلت نیست ، سخت آشفته خاطر و خشمگین گردید ، و از کب پیاده شد و مردمان را بحرب او برانگیخت و به علم دار او روی برتافت ، و

این وقت آنکس که رایت ابن زبیر را داشت در پیش رویش راه میسپرد و چون ابن زبیر جسارت آن مردم را بدید ، چون پلنگ آشفته بر علمدار خود پیشی گرفت و مانند شراره آتش برایشان بتاخت ، و همی شمشیر بزد تا دیگر باره ایشانرا روی برتافت ومتفرق ساخت، اینوقت با خاطری آسوده و دلی قوی عروج داد و نزد مقام دورکعت نماز بگذاشت چون مردم شام میدان را خالی دیدند بجلادت در آمدند و بر علمدار او حمله آوردند علمدار او حمله آوردند ، و در کنار باب بنی شبیه او را

بکشتند ، و آن رایت بدست أصحاب حجاج افتاد.

ص: 306

و چون ابن زبیر بفراغت بال از نماز خویش فراغت یافت دیگرباره چون شیر شمیده و پلنگ شکار دیده باشمشیر آخته چون آتش تافته بدون علم و علم دار بکارزار بتاخت و مردی را از اهل شام شمشیری بزد و گفت:« خُذْهَا وَ أَنَا بْنِ الحواری »« خذها و انا بن الحواری »

از من که پسر حواري رسول خدایی هستم داشته باش و مردی دیگر را که حبشی وسیاه روی بود تیغی بزدو دستش را بیفکند و گفت: اصبر أباحمه اصبر ابن حام و این سخن از آن گفت که میگویند سیاهان از نسل حام هستند و در این وقت عبدالله بن مطيع که ازین پیش در ذیل احوال مختار بحال او اشارت رفت در خدمتش قتال

میداد و این شعر میخواند :

أَنَا الَّذِي فَرَرْتُ يَوْمَ الْحَرَّة *** والْحُرُّ لا يَفِرُّ الامرة

وَ الْيَوْمَ أُجْرَى فَرَّةٌ بكرة

و ابن مطیع همچنان قتال میداد تا بقتل رسید و بقولی زخمی چند برداشت و بعد از چند روز وفات ،نمود و از آن سوی ابن زبیر با دو غلام خویش بر آنجماعت حمله همی برد و مردم شام نیز بجلادت در آمدند ، و از هر سوی بروی حمله کردند و آلات حرب بکار بردند و چون ابن زبیر آنجماعت را همچنان تا حجون واپس براند مردی از طایفه سکون آجری پخته بروي بیفکند و بقولی سنگی از طرف صفا بروی بیفکندند ، چنانکه بر چهره اش رسید و او را مرتعش ساخت و پیشانیش را در هم شکافت و خون برروی و مویش بردوید و چون ابن زبیر اثر خون را در روی خود بدید شعر مذکور را « فَلَسْنَا عَلَى الاعقاب » ممثلاً بخواند و اینوقت یکباره دل بر مرگ بر نهادوچون آتش بتافت و مانند اژدها بتاخت و جنگی بسیار سخت و دشوار که هیچکس را از هیچکس پدیدار نیفتاده بود ،نمودار ساخت و آثار شجاعت و آیات جلاد ترا در صفحه روزگار آشکار فرمود .

و چون مردم شام آن چهره خونین و جبین بر شکافته را نگران شدند یکباره

ص: 307

بروی هجوم آوردند و دلیرانه با ضرب سنگ و چوب و شمشیرش از پای در آوردند و او را دو تن غلام بود که باوى جنگ ميكردند چون آقای خود را بر آنحال دیدند خود را بروی او افکندند و همی مردم را از وی دفع دادند و یکی از آن دو برجز همی خواند . « الْعَبْدُ يحجي رَبَّهُ وَ يُحْمى » .

و در اینحال که مردمان از هر سوی روی بدو ،داشتند، ابن زبیر را کنیز کی دیوانه و از خود بیگانه بود چون بر آنحال نگران شد و ابن زبیر را بدید که بر زمین گفت : وا امير المومنيناه و از شدت هول و هراس مصرع اورا بآن مردم بنمود، پس بجمله بتاختند و او را باهر دو غلامش بکشتند واصحابش هر كس بجای بود متفرق گشت و اینوقت ابن زبیر را جامه ها از خز بر تن بود و این قضیه بروایت ابن اثیر در روز سه شنبه از ماه جمادی الاخره بود ، و مردی از طایفه مراد او را بقتل رسانید ، وسرش را نزد حجاج برد و حجاج باین شکرانه سر بسجده نهاد اما صاحب اخبار الدول میگوید : در آنحال که ابن زبیر با مردم شام قتال میداد ناگاه سنگی از حجاره منجنیق بدو رسید و او را بر زمین بیفکند ، مردم شام او را بسوی حجاج حمل کردند و آن مخذول فرمان کرد : تا نطعي حاضر کردند و بدست خود سرش را از تن ببرید

، وصاحب حیوه الحيوان نیز بر این روایت موافقت کرده است و چون ابن زبیر بقتل رسید مردم شام صدا به تکبیر برآوردند ، عبدالله بن عمر گفت : آنانکه در روز ولادتش تکبیر گفتند ، بهتر هستند از آنانکه در روز قتلش تکبیر راندند ، و سبب تكبير مسلمانان در ولادت او مذکور خواهد شد

بالجمله بروایت ابن أثير و بعضی دیگر چون خبر قتل ابن زبير بحجاج رسید باطارق بدو روی کردند و چون برفراز سرش بایستادند، طارق گفت زنان روزگار ازین مردتری نزاده اند ، حجاج گفت : آیا مخالف امير المومنين را مدح و تمجید کنی ؟ گفت : آری اگر چنین باشد برای معذرت ما بهتر است و اگر چنین نبودی ما را چه عذر بود که با این کثرت سپاه هفت ماه است او را بمحاصره افکنده ایم ، و

ص: 308

ابن زبیر با عدم انصار وحصنى استوار و مانع و دافعی با ما محاربت ورزید ، و بروی دست نیافتیم، و بیشتر اوقات یا با ما یکسان میرفت یا بر ما فزونی میجست ، چون

سخنان حجاج وابن عمر و بعبد الملک رسيد، كلام طارق را تصدیق و تصویب نمود بالجمله : چون ابن زبير بقتل رسید حجاج فرمان کرد : تاجثه اور امنگساً ثنیه یمنی در حجون بردار زدند، و جمعی را بحر است آن خشبه که ابن زبیر را

در بر آن مصلوب داشته بود بازداشت ، و چنان بود که ابن زبیر از آن دور اندیشی و غيرت و عفت که او را بود، چند روز از آن پیش که بقتل برسد همه روز مشك و استعمال همی کرد تا اگر بقتل برسد و مصلوب گردد بوی ناخوش از جسدش

بر ندمد ، و ازین روی چون او را بردار زدند بوی مشک از وی بردمیدی، و این خبر باحجاج بگذاشتند ، و آن مخذول فرمان کرد تاسگی مرده و بقولی لاشه گربه را با او ازدار بیاویختند ، و مردار سگ چنان بدبوی و ناخوش بود كه بر بوى مشک

فزونی جست .

داستان فرستادن حجاج بن یوسف سرابن زبیر و دیگران را بجانب عبد الملک و مكالمات او بامادر ابن زبیر

بعد از آنکه ابن زبیر مقتول و جسدش سرنگون مصلوب گردید ، آن مرد سکونی که آن آجر را بر چهره ابن زبیر بیفکنده و آن مرد مرادی که سرش را از تن جدا ساخته و بنزد حجاج بیاورده بود ، جانب راه گرفتند، و همی بشتافتند تا بخدمت عبدالملک رسيدند ، و آن بشارت بگذاشتند، عبدالملک بهريک پانصد دينار عطا کرد ، و از آنسوی حجاج فرمان کرد تا سر ابن زبير وسر عبدالله بن صفوان و بن عمرو بن حزم را از نخست بمدینه حمل نمایند، و از مدینه بسوی

عبدالملک بن مروان برند ، و بدنش را چنانکه مذکور شد مصلوب ساختند چون مادرش اسماء این خبر بشنید به حجاج پیام فرستاد که خداوندت بکشد

از چه روی او را بردار آویختی؟ گفت من و یا او ببایست بر این خشبه برشویم

ص: 309

تقدیر برای او مقرر داشت ، اسماء از وی خواستار شد که آن بدن را کفن و دفن نماید لكن حجاج پذیرفتار نشد و کیفیت صلب او را بعبدالملک بنوشت،عبدالملک در جواب او بسی ملامت کرد و گفت از چه روی بدنش را با مادرش نگذاشتی ؟ این وقت حجاج رخصت داد تا جسد ابن زبیر را فرود آوردند و بمادرش بگذاشتند، و او جسد پسر را در حجون دفن کرد .

،و چنان افتاد که عبدالله بن عمر بروی بگذشت ، و گفت : السلام عليک يا ابا خبیب سوگند با خدای ترا از چنین روزی نهی میکردم و تو همیشه قائم اللیل و صائم النهار بودى ، وصله رحم بجای گذاشتی ، سوگند باخدای آن قوم که تو شر ایشان باشی نیکو قومی هستند

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه نوشته است که یعلی بن حرمله گفت : سه روز بعد از قتل ابن زبیر بمکه در آمدم و او را از دار آویزان دیدم ، اینوقت مادرش اسماء که زنی فرتوت و کهنسال و بلند بالا و نابینا بود پدید شد ، و دیگری او را میآورد و عصایش را میکشید ، و باحجاج گفت: آیا وقت آن نرسیده که این راکب فرود آید؟ حجاج گفت: منافق یعنی ابن زبیر منافق بود ، ، أسماء گفت گند با خدای که آن منافق نبود لکن در تمام روزگار روزه دار و شب بعبادت زنده

دار ، وباخویش و بیگانه نیکو رفتار بود .

حجاج گفت : بازشو که عجوزی هستی که بخرافت دچار شدی ، گفت سوگندبا خدای خرافت نیافته ام و از رسول خدای صلی الله علیه و آله شنیدم که میفرمود : « يَخْرُجُ مِنْ ثَقِيفٍ كَذَّابُ وَ مُبِيرِ » از طايفة ثقيف مردى كذاب و مردی مبیر بیرون میشود، اما کذاب را بدیدم و مقصودش مختار بود، اما مبير يعنى مهلک توئی مبير يعنى مهلک توئى .

و هم ابن ابی الحدید از ابن أبي مليكه روایت کند که چون باسماء بشارت بردم که پسرش عبدالله را ازدار بزیر میآورند پس بفرمود تالگنی بزرگ و مقداری زاک يمانی بیاوردند ، و مرا بشستن آن فرمان کرد، و ما هر عضوی را بگرفتیم تا غسل دهیم آن عضو بدست ما جدا می گشت ، پس عضو بعضو بشستیم و در کفن

ص: 310

بگذاشتیم و هر عضویرا به پهلوی همان عضو که از هم جدا شده بود کفن کردیم تا از آنجمله پرداختیم، آنگاه اسماء بپای خاست و بر آن جسد نماز بگذاشت و

از آن پیش همیشه میگفتی خدایا مرا نمیران تاجنه عبدالله را بمن بنمائی و چشمم را بجثۀ او روشن گردانی ، و چون آن جنه را مدفون ساخت يك هفته بروی افزون بر نیامد که وفات نمود مشب از مداینی مسطور است که سفیان بن عتیبه روایت کرده است که عامر بن

عبدالله بن زبیر بعد از قتل پدرش عبدالله ، تا یکسال از حضرت احدیت جز طلب رحمت از بهر پدرش بهیچ حاجتی مسئلت نمیکرد

در تاریخ اخبار الدول مسطور است که چون حجاج عبدالله بن زبیر را بکشت نزد مادرش اسماء بیامد و او را تعزیت بگفت ، اسماء گفت : ای حجاج آیا عبدالله را بکشتی ؟ حجاج گفت ای دختر ابو بکر همانا کشنده ملحدان باشم ، اسماء گفت نه چنین است بلکه تو قاتل موحدین هستی .

« لَقَدْ أَفْسَدْتَ عَلَيْهِ دُنْيَاهُ وَ أَفْسَدَ عَلَيْكَ آخِرَتَكَ ، وَلا ضَيْرَ مقالعه رجع لبيعهمة بية إِنَّ اللَّهَ أَكْرَمَهُ عَلَى يَدَيْكَ، وَ قَدْ أَهْدِيَ رَأْسُ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا إِلى بِغَيْ »

من بغايا بنی إسرائيل هما اگر توامر دنیای او را بروی تباه ساختی ، او امر آخرت تورا که سرای جاوید است بر تو تباه گردانید، و هیچ افسوس و اندوهی بر این حال نیست ، چه خدایتعالی عبدالله را بدودست شقاوت تو قرین اکرام و سعادت داشت ، و این امور بسیار افتاده و محل شگفتی نیست، چنانکه سر یحیی بن زکریا علیهما السلام را بسوی .

یکی از بغایا و زناکاران بنی اسرائیل بهدیه بردند و مردمان از حجاج خواستار شدند که جسد ابن زبیر را فرود آورد و بخاک شپارد ، حجاج سوگند خورد که تا مادرش بشفاعت سخن نکند او را فرود نیاورد و یکسال بر این مقدمه بگذشت و اسماء زبان بشفاعت نگشاد تا یکی روز از آن دار

ص: 311

که عبدالله را بر آن آویخته بودند بر گذشت. و این وقت مرغان در سینه او آشیان کرده بودند ، گفت آیا وقت نشده است که این سوار پیاده شود ؟ و بقولی گفت : آیا زمان نرسیده که این خطیب از فراز منبر فرود آید؟

و این سخن بحجاج رسید گفت همین کلام عین شفاعت است ، و بفرمود آن جسد را فرود آورده و بمادرش بدادند ، و چون مادرش آن جسد را بدید در آن سالخوردگی که عمرش بیکصد سال پیوسته بود از هول و هیبت و شگفتی ، آنگونه حالتش بگردید که حایض شد و شیر از پستانش بجوشید و گفت : « حنت اليه مَوَاضِعِهِ وَ دُرْتَ علیه مراضعه » آنگاه آن جسد را بشست و در مدینه در دار صفيه بنت حيی مدفون گردانید ، و بروایتی گفت : خدایت رحمت کند که تمام اعضای من حتى رحم من بر تو بگریست ابن اثیر گوید : چون ابن زبیر بقتل رسید برادرش عروه برناقه که مانند آن در رفتار بدیدار نیامده بر نشست و بدرگاه عبد الملک بر شتافت ، و از آن پیش که فرستادگان حجاج فرا رسند و خبر قتل عبدالله را بعرض عبدالملک برسانند بشام پیوست و در پیشگاه عبد الملك رخصت بار خواست ، و چون برعبدالملک در آمد بروی اهان

بخلافت سلام کرد ، عبد الملک ازین سلام بسیار بشاشت گرفت و او را ترحيب و ترجیب نمود و با وی معانقه کرد و پهلوی خودش بر روی تخت بنشاند ، آنگاه عروه

این شعر بخواند:

مِنَّةً بارحام اليك قَرِيبَةً * * * وَ لَا قَرُبَ للأرحام مَا لَمْ تَقْرَبِ

آنگاه مدتی با هم حدیث راندند تا حدیث بعبدالله پیوست ، عروه گفت : او چنین بود ، عبدالملک ازین گونه سخن باندیشه رفت ، و گفت : عبدالله چه کرد؟ عروه گفت مقتول ،گشت عبد الملک بشادی و شکر گذاری سر بسجده نهاد ، پس از آن عروه گفت : که حجاج جسدش را از دار بیاویخته است ، توجثه اورا بمادرش ببخش ، عبد الملک قبول کرد و به حجاج نامه نوشت و صلب ابن زبیر را بسیار بزرگ

و ناهموار شمرد.

ص: 312

و از آن طرف چون عروه از مکه بیرون شد و بشام رفت ، حجاج در طلب او بر آمد و از هر کجایش بخواست نیافت، پس مکتوبی بعبد الملک برنگاشت که عروه با برادرش عبدالله بود ، و چون او مقتول شد عروه از اموال بیت الله بسیاری بر گرفت و فرار کرد ، عبد الملک درجواب حجاج نوشت : که عروه فرار نکرده و بخدمت من بیامد و با من بیعت کرد ، و من او را امان دادم و از گذشته بیحیل کردم اينک بسوى تو میآید بپرهیز از آنکه با وی برخلاف دلخواه روی

پس عروه بمکه بازشد و مدت غیبتش از مکه سی روز بود ، و چون حجاج از فرمان عبدالملک بن مروان آگاه شد بفرمود تاجثه عبدالله را ازدار فرود آوردند و برای مادرش بفرستاد ، اسماء جثۀ پسر را بشست و چون آب بآن اندام رسید از هم جدا شد، و اسماء ناچار آن اعضای متلاشی را جزو بجزو وعضو بعضو بشست و بهم متصل بداشت و عروه بر آن اندام نماز بگذاشت ، و مادرش مدفون داشت و بروایتی چون عروه بخدمت عبدالملک پیوست و حجاج اور انیافت ، حجاج بعبد الملک نامه بنوشت و باز نمود که مالی بسیار از عبدالله نزد عروه است ، اگر عروه را بدوفرستد آن مال را ماخوذ و بدو عاید میدارد ، وعبد الملک بآن اندیشه شد که عروه را بدستیاری سرهنگی بحجج گسیل دارد ، عروه چون بدانست

گفت :

لَيْسَ الدَّلِيلُ مَنْ قَتَلْتُمُوهُ وَلَكِنَّ الذُّليل مَنْ مَلَكْتُمُوهُ وَلَيْسَ

بِمَلُومٍ مَنْ صَبَرَ فَمَاتَ وَلَكِنَّ الْمَلُومَ مَنْ فَرَّ مِنَ الْمَوْتِ ، .

یعنی آنکس که با تو بجنگ و قتال در آید ، و بمردی در معرکه ابطال بکوشد و باطاعت شما جامه بر تن نپوشد تا چشم از جان بپوشد و شربت شهادت بنوشد ذلیل وخوار نیست، بلکه ذلیل و زبون آن کس باشد که باطاعت شما اندر شود و عبد مطیع شما گردد ، و ملامت زده نگردد آنکس که بر مخالفت شما بر مخالفت شما سر بر آورد و بر شداید میدان مخالفت و مجادلت تن در دهد تا سر دهد، لکن ملازمت شمار اطلبيدن

ص: 313

و از مخالفت شما بسبب بیم پس بذلت وخواری هر زمان صد مره باید روان بسپارد . قتل پرهیز کردن موجب هزاران ملامت است که از آن

چون عبدالملک این سخن را از وی بشنید گفت یا اباعبدالله آسوده باش که هرگز سخنی که ترا نکوهیده افتد از ما استماع نخواهی کرد .

وصاحب این روایت گوید هیچکس بر عبدالله بن زبیر نماز نگذاشت ، حجاج گفت امیر المومنين بدفن او حکم رانده لكن نفرموده است که بروي نماز

بگذارند . تایم و بروایتی دیگر جز عروة بروی نماز نگذاشت ، و مسلم در صحیح خود مذکور داشته است که عبدالله بن زبیر از آن پس که بقتل رسید ، جسدش را در مقابر یهود افکندند، و مادرش اسماء پس از وی اندکی بزیست و بمرد و در پایان زندگی نور از چشمش برفته بود ، و مادر عروه نیز همین اسماء است. داده است ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه گوید که ابو العباس مبرد در کامل خود

آورده است ، که چون عبدالله بن زبیر را بردار زدند ، عروه بن زبیر بشام رفت و با حاجب عبد الملک فرمود که با امیر المومنین خبر بده که ابوعبدالله بردر است حاجب بخدمت عبد الملک شد و گفت: اينک مردی بر در است و سخنی بزرگ بر زبان میگذراند ، عبدالملک گفت : چه میگوید؟ او خود را جمع و آماده کرد و گفت : میگوید با امیر المومنین بگو ابوعبدالله چون عبدالملک بشنید گفت عروه را بگو تا در آید ، عروه در آمد و گفت فرمان کن تاحیفه و مردار ابو بکر یعنی عبدالله را ازدار فرود آورند و چه زنان را بروی جزعی فراوان است، عبد الملک بفرمود تا او را بزیر آورند ، و چنان بود که

حجاج بعبد الملک نوشته بود که خزاین عبدالله نزد عروه است ، قرمان کن تا

تسلیم نماید اما با مدار عبد الملک آن مكتوب را بعروه بداد و گمان همی برد بعروه بداد و گمان همی برد که او را از قرائت آن مکتوب تغییری در حال نمودار میشود، لکن عروه هیچ اعتنائی بدان نوشته

ص: 314

نکرد ، چنانکه گفتی هیچ قرائت نکرده است ، چون عبدالملک اين مايه وماده دروی بدید بحجاج نوشت که بهیچوجه متعرض عروه نشود

وهم ابن ابی الحدید مذکور نموده است که چون حجاج عبدالله را بقتل رسانید زجله دختر منظور بن سیار فزاری را که زوجه عبد الله ومادر هاشم بن عبدالله بن زبیر بود خطبه کرد؛ چون خبر به زحله رسید هر دو دندان پیش روی خود را بر کند و بدو پیام داد که ازین ناقه شکسته پیر بی دندان شکلای ناتوان چه خواهی وچه کامکاری جوئی؟ و این شعر نیز قرائت نمود :

أَبْعَدُ عَائِدُ بَيْتِ اللَّهِ تَخْطُبُنِي * * * جَهْلًا جَهِلْتَ وَ غِبَّ الْجَهْلِ مَذْمُومُ

فَاذْهَبْ اليك فاني غَيْرِ ناكحة * * * بَعْدَ ا بْنِ أَسْمَاءُ مَا اسْتَنَّ " الدماميم

مَنْ يَجْعَلُ الْغَيْرِ مُصْفَرُّ أجحافله * * * مَثَلُ الْجَوَادِ وَ فَضَّلَ اللَّهُ مقسومه

وازین پیش بداستان عبدالله بن زبیر با زوجه دیگرش صفیه دختر عبید بن

مسعود اشارت رفت

بیان مدت عمر و زمان خلافت عبد الله بن زبیر بن العوام

ابن اثیر در تاریخ الکامل نوشته است که مدت عمر عبد الله بن زبیر هفتاد و دو سال بود ، وصاحب اخبار الدول گوید : چون بیست ماه از زمان هجرت حضرت ختمی منزلت له بر گذشت عبدالله بن زبیر متولد گردید ، و او اول مولودی است

که بعد از هجرت جماعت مهاجرین را پدیدار گردید، و مسلمانان در ولادتش بسی فرحان و شادان شدند، چه مردم یهود میگفتند ما ایشانرا به نیروی سحر وساحری عقیم ساخته ایم، و ازین پس مسلمانان را مولودی نیفتد و نسل ایشان انقطاع جوید و پاره از مسلمانان ازین سخنان اندوهناک بودند، لاجرم، چون عبد الله بن زبیر متولد گردید کذب سخن مردم یهود مشهود گشت ، و اسباب بشاشت و بشارت مسلمانان

گردید .

ص: 315

وصاحب روضة المناظر مدت عمرش را هفتاد و سه سال رقم کرده است ، و دمیری در حیاه الحيوان بهر دو روایت اشارت کند و ابن ابی الحدید گوید : که بیست ماه از زمان هجرت بر گذشته مادرش اسماء که بدو حامل بود از مکه بمدینه هجرت گرفت ، و در سال دوم هجری او را از شکم بگذاشت و بقولی در سال اول هجرت

متولد گشت.

و هشام بن عروه از اسماء روایت کند که گفت: در مکه بعبد الله حامله شدم و چون از مکه بیرون شدم مدت حمل بپایان رفته بود ، و چون بمدینه در آمدم و در منزل قبا نزول نمودم او را بزادم و از آن پس آن كودک را بخدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله بیاوردم ، رسول خدای او را در دامان عنایت بگرفت و خرمایی بخواست و بجائید و در دهانش برد ، و ازین روی اول چیزی که بدرون ابن زبیر در آمد آب دهان مبارک آنحضرت بود آنگاه او را با خرمائی تحنيک (1) فرمود و دعای خیر و

تبريک نمود، و در مدت خلافت و ایام حصارش نیز باختلاف سخن کرده اند ابن ابی الحدید گوید: بروایت ابی معشر در سال شصت و چهارم هجری باوی

بیعت کردند .

و مسعودی در ذیل جلوس عبد الملک میگوید : عبدالله بن زبیر در روز سه شنبه ده روز از جمادی الاخره گذشته در سال هفتاد وسیم مقتول گردید . و در جای دیگر گوید: روز سه شنبه چهارده شب از جمادی الاولی گذشته به سال مذکور

بقتل رسید .

ودمیری درخيات الحيوان گوید : هفت روز از شهر رجب سال شصت و چهارم بجای مانده در ایام یزید بن معاویه در مکه معظمه با ابن زبیر بخلافت بیعت کردند واهل عراق ومصر و بعضی از مردم شام در بیعتش در آمدند ، تا گاهی که با مروان بیعت نمودند و سلطنت عراق تا سال هفتاد و یکم بروي مستمر بود ، و در اینسال برادرش مصعب بدست عبدالملک بقتل رسيد، ومدت خلافت او در حجاز و عراق نه سال و بیست

ص: 316


1- تحنيک يعنى كام طفل برداشتن

و دو روز و بروایت شیخ عبدالله شرقاوى در كتاب تحفه الناظرين نه سال و دوماه بود و صاحب اخبار الدول میگوید : قتل او در روز سه شنبه هفده شب از جمادی الاولی سال هفتاد وسیم گذشته روی داد نون من

و ابن ابی الحدید از مداینی روایت کند که در سال شصت و پنجم با او بیعت کردند و از آن پیش کسی را باسم خلافت نام نمیبردند ، و بیعت مردم با او بعد از موت معاوية بن يزيد بن معاویه بود، و مردم حجاز و یمن و عراق و خراسان در بیعتش اجتماع ورزیدند و مردمان را هشت سال حج اسلام بگذاشت ، و در ایام عبدالملک بن مروان در روز سه شنبه سیزده شب از جمادی الاولى وبقولی جمادى الاخره بجاى سن هفتاد و دو سالگی مقتول و مصلوب گردید و ابتدای

مانده و در سال هفتاد و سیم - حصار او بدست حجاج در اول شب از ذی الحجه سال هفتاد و دوم بود ، و در ، و در آن سال حجاج بن یوسف مردمان را حج نهاد ، و با درع و مغفر در عرفه توقف کرد و نتوانستند در بیت الله طواف دهند و مدت حصار تا قتل اوشش ماه و هفده روز بود .

وصاحب روضه المناظر مدت حصار را هفت ماه، و زمان خلافتش را نه سال نوشته اما مسعودی گوید مدت حصار دادن حجاج بن یوسف ابن زبیر را در مکه معظمه پنجاه شب بطول انجامید ولاء

و بروایت بعضی از مورخین ابتدای محاصره در هلال ذى القعده وورود حجاج بطایف در شهر شعبان ، و مدت ایام حصار هشت ماه و هفده روز ، و قتلش در سه شنبه نوزدهم شهر جمادی الاولی سال هفتاد وسیم، و بروایت صاحب روضه الصفا قتلش در سال هفتاد وسیم روی داد ، وطبری گوید : حجاج در شهر رمضان بمکه در آمد و اول ذى الحجه حرب سخت گشت

بالجمله در کتب اخبار در مدت خلافت وعمر ومحاصره ابن زبیر و نیز مکالمات او و مادرش اسماء اختلاف بسیار است، و این جمله را مستبعد نباید شمرد ، چه ممکن

است اختلاف در عمر او بسبب اختلاف در سینه ولادت او باشد، و اختلاف در مدت

خلافتش برای این باشد که بعضی خلافت او را در زمان یزید بچیزی نشمرده اند

ص: 317

و گروهی تا زمان حیات مروان مستقل نخوانده اند ، و بعضی از همان زمان یزید و گروهی بعد از مرگ او بحساب گرفته اند ، و این اختلاف ورزیده اند

و نیز در زمان محاصره پاره از زمان ورود حجاج بن یوسف بطایف و برخی از آغاز ورود او بمکه و جماعتی از زمان دست یافتن او بر أبوقبیس و گروهی از زمان

اشتداد محاصره محسوب داشتهاند، و در بیان مدت اختلاف ورزیده اند ، محاورات او و مادرش اسماء ممکن است اتفاق افتاده و هر کسی بیکی اشارت نموده باشد ، چنانکه بر اولوالالباب پوشیده نیست

و ابن اثیر نیز مدت خلافتش را نه سال نوشته ، و گوید: در سال شصت و چهارم با وی بیعت کردند .

بیان اوصاف و سیره عبدالله بن زبیر و پاره از انساب و اخلاق او

أبو عبدالله زبير بن العوام پدر عبدالله از شجعان روزگار و فرسان جلادت شعار است ، حسب و نسب او مشهور و از نگارش مستغنی است در جنگ جمل يكى روز که امير المومنین او را طلب کرد و پاره کلمات با او بفرمود ، از جمله اینکه رسول خدای صلی الله علیه و آله با تو فرمود آیا علی را دوست میداری؟ عرض کردی : چیست مراکه او را دوست ندارم! با اینکه وی برادر من و خالوزاده من است؟

رسول خدای فرمود: « أَمَا أَنَّكَ ستحاربه وَ أَنْتَ ظَالِمٍ لَهُ » آگاه باش که بزودی باعلى جنگ نمائى و .

حال اینکه تو بروی ستم رانده باشی، یعنی در این جنگ ورزیدن بظلم رفته باشی چون زبیر این کلمات بشنید استرجاع ورزید ، وبعلی علیه السلام عرض کرد : مرا بخاطر آوردی آنچه را که گردش روزگار و گذشت لیل و نهار فراموش ساخته بود مرا از آن پس بصفوف خود آهنگ مراجعت گرفت، چون زبیر بصف خود بازشد از قفای هودج عایشه بایستاد و گفت: یا ام المؤمنین هرگز در هیچ موقفی ایستاده نشدم و در هیچ محاربتی مبارزت نجستم ، جز اینکه بر بصیرت ويقين ميرفتم لكن

ص: 318

در این حربگاه حیرت زده و بشبهت در افتاده ام عايشه گفت : ای فارس قریش چنین مگوی ، همانا از آسیب تیغ پسر ابوطالب بترسیدی و هیچت ملامت نیست، سوگند باخدای شمشیرهای اورا سورتی وحدتی بنهایت است ، و جوانانی حمل و حمايل کنند که همه تن جودت و جلادت هستند ، و پیش از توای بسادلاوران کند آور (1) که ازین شمشیر پرشرر بترسیدند ، وروی از جنگ بر تافتند

عبدالله بن زبیر با پدرش گفت « جينا جينا » ای پدر نيک بترسيدیو از شمشير على بيمناک شدى و پشت بر جنگ دادی، زبیر گفت علی چیزی مرا بیاد آورد

که روزگارش فراموش ساخته بود، عبدالله گفت : ای پدر زنان عرب این قصه ها چه دانند ، جز اینکه بروزگاران داستان کنند که فارس قریش ازهول و هراس زهره بشكافت ، واز جنگ على روی بر تافت ، زبیر از اینکلمات بخشم اندر شدو گفت : از تو شوم تر پسری ندیده ام ، مرا بجنگ على تحريض دهی ؟ با اینکه سوگند یاد کرده ام که با او جنگ نكنم گفت سوگند را کفاره بباید داد ومحاربت بباید ساخت. - زبير چون شیر خشمگين بغريد و گفت اينک غلام خود مکحول را در کفاره

سوگند آزاد کردم، پس سنان نیزه را بر گرفت و اسب بر جهاند، و بلشکر علی علیه السلام حمله افكند ، امير المومنين علیه السلام فرمود: زبیر را با هیچکس کاری نیست راه دهید تا بهر کجا خواهد برود ، زبیر صفوف لشگر را بشکافت تا بدانسوی شد ، و آنگاه بازشتافت و همچنان نیزه بی سنان بر کف میداشت وسه کرت بدینگونه کار کرد، و

باعبدالله روی آورد و گفت : ای پسرک مانند من کسی را حبان گویند شاه عبدالله گفت : حیلتی کر دی کنایت از اینکه کسی را زحمت نیاوردی تا جراحت بینی ، اینوقت زبیر عنان بگردانید، و ازمعر که بدیگر سوی آهنگ نمود وشعری چند بخواند و از آنجا بوادى السباع آمد، و در آنحال که خفته بودعمر و بن جرموز اورا بکشت ، و چون سرش را بخدمت امير المومنين علیه السلام آوردند ، غمگین شد و فرمود چرا اوراکشتی ؟ و اوامام خودرابی فرمانی کرد، و در این وقت

ص: 319


1- کند آور بضم كاف یعنی پهلوان .

که مقتول شد ، هفتاد و پنجسال روزگار شمرده و دارای ضیاع و عقار بسیار بود و در بصره و كوفه ومصر و اسکندریه و دیگر جایها خانه ها و زمینها داشت ، و پنجاه هزار دینار از مسكوک در سرای نشیمن او در یافتند و هم هزاز اسب و هزار تن کنیز و غلام نیز از وی بماند ، و بقیه متروکاتش را از این قیاس مقیاس توان گرفت و نیزده

ازوی باز ماند .

در کتاب غرر الخصایص مسطور است که زبیر بن العوام راهزار بنده بود که آنچه بهر روز از ضیاع و اعمال خویش حاصل میکردند خراجش بدو گذاشتند، و از پنجمله دینار و درهمی داخل سرای زبیر نمیشد ، بلکه تمامت را به تصدق میداد و چنانکه از عموم أخبار مستفاد میشود ، زبیر را در خصومت آنحضرت کار بعزم و

نهایت همت نبوده است .

ومادر ابن زبير أسماء دختر ابی بكر وخواهر عايشه است ، و از این است که چون عبدالله متولد شد ، رسول خدايش بنام وكنيت ابو بكر بخواند ، چه ابوبکر را عبدالله نام باشد ، وأسماء را ازین روی ذات النطاقین خواندند ، که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله خواست از مکه بمدينه هجرت فرمايد ، ابو بكر سفره حاضر کرده

گوسپندی پخته در سفره ،نهادند و اسماء خواهر عایشه کمربند خود را بر دو نیم کرده نیمی را بند سفره ، و نیمی را بند متاره ساخت، وباسماء ذات النطاقين لقب يافت . ابن ابی الحدید گوید : چون رسول خدای تجهیز سفر مدينه فرمود: وأبو بكر نیز در خدمت آنحضرت حضور داشت، و برای سفره ایشان شناقی و بندی نبود ، اسماء نطاق خود را بشکافت و بر آن بر بست ، ورسول خدای با او فرمود : « قدا بدلك اللَّهُ تَعَالَى بنطاقك هَذَا نطاقين فِي الْجَنَّةِ ، أَزْيَنُ رَوَى ذَاتَ النطاقین » نام یافت ، و هم او را ابن نهيه گویند چنانکه چون حجاج آنروز که بکوفه در آمد گفت : این ادب ابن نهيه است و مقصودش مصعب بن زبیر و برادرش عبدالله بود و نهيه دختر سعيد بن سهم بن هصيص و مادر فرزندان اسد بن عبدالعزی این قصی است و نیز چنانکه از این پیش اشارت رفت او را ابن الكاهليه گويند و كاهليه

ص: 320

همان ام خویلد بن اسد بن عبدالعزی است و اسم او زهره دختر عمرو بن حنتر بن روينه ابن هلال از بنی کاهل بن اسد بن خزيمه است و چون ابن فضاله بن شريک والبی چنانکه از این پیش بشرح حال او اشارت رفت شعری چند در حق ابن زبیر بگفت و در آنجمله گفته بود « الَىَّ ابْنِ الكاهلية مِنْ مُعَادٍ » و بابن زبیر پیوست ابن زبیر گفت ابن فضاله بن شريک اسدی این شعر از آن گفت که میدانست کاهلیه پست ترین مادران من است و مرا سرزنش نماید لکن بهترین عمات اوست ، و مادر اسماء ذات النطاقین که زوجه ابی بکر بود ام رومان نام داشت چنانکه محمد بن حنفية در ذیل مکالمتی که با عبدالله در میان آمد و در جای خود مسطور میشود گفت یا بن ام رومان و اسماء را از زبیر پنجتن پسر متولد شد (عبدالله) و (عاصم) و (عروه) و (منذر) و(مصعب) لکن در بعضی کتب بطور دیگر نوشته اند و شوهرش زبیر بن العوام این شعر در حق او گوید :

وَ لَولَا بَنَوْهَا حَوْلَهَا لخبطتها * * * کخبطة عُصْفُورُ وَ لَمْ أتلعثم

و ازین شعر معلوم میشود که زبیر زنان خود را بسیار ميزدي لكن در حق اسماء بواسطه اولاد او این نیرو نیافتی، در تاریخ یافعی مسطور است که بعد از قتل ابن زبیر حجاج باعوانان خود فرمان کرد که بشوید و مادرش أسماء را نزد من حاضر کنید ایشان بدو شدند و آن سخن بگذاشتند اسماء امتناع ورزید و گفت : اگر با شما امر کرده است که مرا بر روی بکشید و بدو بتازید چنان کنید و چون مامورین حجاج بازشدند و مطلوبش حاصل نشد خود بجانب اسماء روی نهاد . و بروایت دیگر حجاج بدو پیام کرد و احضار نمود و اسماء نیامد و دیگر باره بدو پیام کرد که اگر نیائی فرمان کنم تا گیسوهای تو را بگیرند و بدین سویت بکشند، اسماء وقعی و وقری بدان پیام نکرد و حجاج خود بدوشد ، وچون اسماءرا بدید گفت : چگونه دیدی آنچه با پسرت بپای آوردم ؟ گفت ای مسکین چه کار با او کردی ؟ و آنکلمات و حدیث مذکور را با او براند

ص: 321

ذکر پاره اوصاف و سیره و اخلاق عبدالله بن زبير بن العوام

امير المومنين على بن ابيطالب علیه السلام ميفرمايد : « مَا زَالَ الزُّبَيْرُ رَجُلًا مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ حَتَّى نَشَأَ ابْنُهُ المشؤم عَبْدِ اللَّهِ » یعنی همیشه زبیر مردی از جماعت ما أهل بیت شمرده میشد ، تا گاهیکه ده میشد ، تا گاهیکه پسر مشئومش عبدالله بباليد، و ابن عبد البر در كتاب استيعاب باین حدیث اشارت کرده ، لكن لفظ مشئوم را مذکور نداشته و این، حديث مبارک تقويت خبر سابق را مینماید که زبیر بن العوام بن خویلد در خصومت حضرت امیر المومنین علیه السلام چندان راسخ و عازم نبوده و اگر ظهور یافته است بیشتر

، بسبب عبدالله پسرش بوده است، چنانکه از کلمات عبدالله که با این عباس گفت : چهل سال است کین این اهل بیت را در دل دارم. بدرستی معلوم میشود . و نیز در جلد سیم از کتاب دوم ناسخ التواريخ مسطور است ، که امیرالمومنین عليه السلام از مآل امر عبدالله بن زبیر خبر داد

« وَ قَوْلُهُ فِيهِ حُبُّ ضَبٍّ يَرُومُ أَمْراً ولایدر كه يَنْصِبُ حِبَالَةُ الدِّينِ لاصطياد الدُّنْيَا وَ هُوَ بَعْدُ مَطْلُوبٍ قریش » در حق عبدالله فرمود: مرویست حیلت گرو خدیعت اندیش در طلب خلافت بیرون میشود لكن ادراک مراتب خلافت را نمی نماید ، و بدستیاری طلب دین دام دنیا طلبی را میگستراند و دنیای خود را با دین مموه میدارد ، و در پایان کار بدست قریش عرضه

دمار و بردار میشود بالجمله : عبدالله در وقعه جمل با پدرش و خاله اش عایشه حضور داشت ، و پاره حالات او نیز در آن اوقات در این اوراق مذکور شد ، و او را نجابت و جلالتی بکمال بود. پدرش از حواری رسول خدای صلی الله علیه و آله بود .

ابن ابی الحدید گوید : عبدالله بن زبیر مردی با شهامت و جلالت و مردانگی

و هوشیاری و مناعت طبع و فصاحت و بلاغت بیان و اطلس بود : وسروصورتش ازموی ریش صاف بود و ابن اثیر گوید موئی دراز و پراکنده داشت، ، نماز فراوان گذاشتی

ص: 322

وروزها روزه بسیار بداشتی ، وشديد الباس وكريم الجدات والامهات والخالات بودی خلال وخصالی چند درخور خلافت نبودی ، چه مردی بخیل وتنگ

معاش و بدخوي وحسود وكثير الخلاف بود . ازمالک بن انس مسطور است : که میگفت : ابن زبیر از مروان و پسرش عبد۔

الملک افضل و بامر خلافت اولی بود ، یافعی میگوید : شیخ ابو اسحق میگفت که با ابن زبير بخلافت بیعت کردند ، و جز آنکس که فقیه و مجتهد باشد نمیشاید که با وی بخلافت بیعت کنند ، چنانکه بعضی نوشته اند وی مجتهد بود و فتوی

میراند .

از ابوسفیان بن العلا از ابوعتيق مسطور است که عایشه گفت : هروقت ابن عمر بگذرد، مرا باز نمائید ، و چون ابن عمر بگذشت و بدو گفتند اينك ابن عمر میگذرد عايشه بدو گفت ؛ يا اباعبدالرحمن چه چیز ترا مانع شد که مرا از آن مسیر یعنی داستان جمل نهی کنی ؟ گفت مردیرا دیدم که بر تو غلبه کرده بود ، و هم ترا نگران شدم که مخالفت اورا نمیجوئی ، ومقصودش عبدالله بن زبیر بود ، عایشه گفت اما اگر تو مرا نهی کرده بودی بیرون نمیشدم زبیر بن بکار که یکی ازفرزندان عبدالله بن زبیر است ، در کتاب انساب قریش شرحی مبسوط در فضایل و مناقب او گوید ، ازجمله گوید : که چنان دانسته اند که چون عبدالله متولد شد و اورا بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله آوردند ، رسول خدای در صورتش نظر کرد و فرمود : « اهو اهو ليمنعن البيت اولیموتن دونه » و از انجام حال او اخبار فرمود ، وعقیلی این شعر را در اینباب انشاء نمود :

بِرِّ تبین مَا قَالَ الرَّسُولُ لَهُ * * * وَ ذُو صلوة يُضَاهِي وَجْهَهُ عَلِمَ .

حَمَامَةً مِنْ حَمَامِ الْبَيْتِ قاطنة * * * لا تَتَّبِعِ النَّاسِ انَّ جَارُوا وَانٍ ظَلَمُوا

ونافع بن ثابت ازمد بن کعب قرظی حدیث کند گاهیکه عبدالله متولد شد رسول خدای ما بر مادرش اسماء در آمد و فرمود : « اهو اهو ، چون اسماء این کلام را بشنید از شیر دادن اومنصرف شد ، پس در خدمت آنحضرت عرض کردند

ص: 323

که اسماء از شنیدن این کلام معجز نظام از شیر دادن بعبد الله روی برتافته ، آن حضرت با اسماء فرمود : « أَرْضِعِيهِ وَ لَوْ بِمَاءِ عَيْنَيْكَ كَبْشُ بَيْنَ ذِئَابُ عَلَيْهَا ثِيَابُ لَيَمْنَعَنَّ الْحَرَمِ اوليموتن دُونَهُ » . .

و هم زبیر بن بکار میگوید : که عم من مصعب بن زبیر مراحدیث کرد که عبدالله بن زبیر میگفت : گاهی که مادرم هجرت میکرد من در شکمش جای داشتم ازینروي هر چه از سختی و گشایش و وسعت بدو رسید بمن بازرسید ، وعايشه بحضرت رسول خدای عرض کرد : آیا مرا باسم پسرت عبدالله کنیت نمیدهی : ازین روی ام عبدالله

کنیت یافت ، وهم عامر بن عبدالله بن زبیر از پدرش عبدالله حدیث کرده است و نیز ابویعلی در مسند خود از ابن زبیر باز نموده است که رسول خدای صلی الله علیه و آله احتجام فرمود ، آنگاه آن خون مبارک را بمن داد و فرمود : این خون را ببر و در زمینی پنهان کن که هیچکس نبیند پس آن خون را بردم و بیاشامیدم و چون مراجعت کردم فرمود : با خون چه کردی؟ عرض کردم در مکانی ریختم که گمان من این است که از تمامت امکنه از مردمان پوشیده تر باشد ، فرمود شاید آشامیده باشی ؟ عرض کردم آری فرمود : « وَيْلُ لِلنَّاسِ مِنْكَ وَ وَيْلُ لَكَ مِنَ النَّاسِ » واى بر مردمان از تو و وای تو را از مردمان ، و ازین است که مردمان گویند که آنقوت و نیرو که در ابن زبیر پدید گشت ، از برکت آن خون مبارک بود

وهب بن کیسان گفته است « أَوَّلُ مَنْ صَفَّ رِجْلَيْهِ فِي الصلوة »

عبد الله بن الزبير یعنی اول کسیکه در نماز هر دو پای خود را مستوی و بهم پیوسته داشت ، عبدالله بن زبیر بود ، و ازین کلام مستفاد میشود که از آن پیش این کار نشده بود ، و از آن پس بیشتری از عبادت کاران بدو اقتدا کردند ، چه او مجتهد بود .

یوسف بن الماجشون گوید : عبدالله بن زبیر تمامت روزگار خویش را برسه شب مقرر داشته بود ، ، یکشب تا بصبح بعبادت بر پای بود ، و یکشب تا بصبح در حال

بود ، و در خبری دیگر یکشب تا بصبح میخوابید م وسليمان بن حرب باسناد خود مذکور داشته است که عبدالله بن زبیر روزی

ص: 324

سوره بقره و آل عمران ونساء ومائده را دريک ركوع بخواند و سرش را بلند نکرد و هم جماعتی گفته اند که عبدالله را در مقام ریاضت و کثرت مجاهدت و شدت عبادت کار بآنجا رسید که چون جمعه روزه بداشتی هفت روز بر آن روزه بپائیدی ، و تا جمعه دیگر افطار نکردی ، و بسا بودی که در مدینه روزه گرفتی و جز در مکه افطار نکردی ، و در مکه روزه نهادی و جز در مدینه نشکستی

عبدالملک بن عبد العزیز گوید : اول چیزی که برای افطار ابن زبیر پیش مینهادند مقداری از شیر شتر و کره گاو بود، و بعضی گفته اند که در افطار او کندر

هم حاضر میساختند ، عروة بن زبیر میگوید : بعد از رسول خداى صلی الله علیه و آله و أبوبكر

نزد عایشه از عبدالله بن زبیر محبوبتر نبود .

و دیگر عبدالرحمن بن أبی القاسم گوید: هیچکس در علم بمناسک بدرجه

ابن زبیر نمیرسید .

و مصعب بن عثمان گفته است که عایشه عبدالله بن زبیر را وصی خود نمود و همچنین حکیم بن حزام وعبد الله بن عامر بن كريز واسود بن ابى البختری وشيبه بن عثمان و اسود بن عوف بدو وصیت نهادند .

عمر بن قیس از مادرش حدیث کند ، که در منزل عبدالله بن زبیر در آمدم ، و

اینوقت بنماز بپای بود، در این اثنا ماری بزیر افتاد، و برفراز شکم پسرش هاشم که در خواب بود چنبر بر بست ، اهل سرای همه فریاد بر کشیدند كه اينک مار است و بکوشیدند تا بهر تدبیر که توانستند مار را بکشتند ، و او از نماز فراغت جست گفت شما را چه بود ؟ مادر هاشم از کمال انزجار گفت : خدایت رحمت کند گرفتم ما در نظر تو خوار باشیم ، آیا مرگ پسرت نیز بر تو هموار می نمود ؟ عبدالله گفت

ويحک كدام التفات و توجه برای بقای او از بقای نمازم بهتر بود ؟ هشام بن عروه گوید : در وقعه جمل عبدالله را چون از میان کشتگان ما خود داشتند ، از چهل زخم

نیزه و شمشیر بیشتر بروی وارد شده بود. در خبر است که عایشه بیمار گردید و خواهر زادگانش پسران اسماء عبدالله

ص: 325

وعروه ومنذر بعيادتش در آمدند، و از حالش بپرسیدند، عایشه از سختی مرض بنالید عبدالله او را به تسلّی سخن راند و عایشه بر طبق کلمات او با اوجواب راند ، وعبدالله دیگر باره آن کلام را اعادت داد ، و عایشه بپاسخ او سخن کرد ، و عبد الله خاموش شد و بگریست ، عروه میگوید: هیچ متحاورین و دوستی از ایشان برتر

ندیده بودیم .

بعد از آن عایشه سر بر آورد و بعبد الله نظر کرد و از گریستن او درحیرت و بهت شد و بگریست و گفت اي پسرک من آنچه در تو مشاهدت میکنم سزاوار بآنم چه بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله و پدر و مادرم هیچکس را در خدمت من مقام ومنزلت

تو نیست .

و هم عروه گوید : که گوید : که هرگز از عایشه و مادرم نشنیده بودم که هیچکس از مخلوق را آنگونه دعا نمایند که برای عبدالله میکردند ، اسحق تمیمی گوید : كه وقتى معاويه بن ابی سفيان از مردی شنید که این شعر را میخواند :

ابْنِ رقاش مَاجِدُ سميدع * * * يَأْبَى فَيُعْطَى عَنْ يَدٍ اويمنع

معاویه گفت این صفت عبدالله بن زبیر است ، وعبدالله از جمله آنان بود که عثمان بن عفان بایشان فرمان کرده بود که قرآن را در مصاحف بنویسند از سعید بن المسیب پرسیدند خطباء جماعت قریش در زمان جاهلیت کدام مردم اند؟ گفت : اسود بن المطلب بن اسد وسهيل بن عمرو بود ، گفتند : در اسلام کیانند؟ گفت معاویه و پسرش وسعيد بن العاص و پسرش وعبد الله بن زبیر ، عثمان بن طلحه میگفت : با عبدالله بن زبیر در سه صفت منازعت نداشتند ، یکی شجاعت و دیگر

عبادت وسیم بلاغت .

سیوطی در تاریخ الخلفا نوشته است که عمر بن قیس میگوید : عبدالله بن زبیر را یکصد تن غلام بود که هر يک بلغتی مخصوص و زبانی دیگر تکلم مینمودند و ابن زبير باهر يک ازين صد نفر بلغت او با اوسخن میراند ، و چون نظر بدو میکردم و اقدام او را در امر دنیای او نگران میشدم ، میگفتم اینمرد يک طرفه العين بياد خداى

ص: 326

و آهنگ خدا نیست ، و چون اهتمام او را در امر آخرت میدیدم ، میگفتم اینمرد يک طرفه العين بقصد دنیا نیست .

راقم حروف گوید : در این روایت بی تأمل نشاید بود ، چه یکصد غلام که هر يک دارای زبانی و لغتی علیحده باشند چگونه فراهم شوند ! و یکصد زبان مختلف از کجا باشد ! و یکنفر بر یکصد زبان چگونه عارف تواند بود ! و اگر حضرات انبیای عظام با اوصیای فخام علیهم السلام بنیروی معجزه اینکار توانند ، مطلبی دیگر و بیرون ازحد بشر است ، و از پنجمله بر افزون در صفحه زمین یکصد لغت فصیح مختلف موجود نيست ، و درباره انبيا واوصيا نيز نگارش نرفته است ، و چون راقم حروف سبب تحریر پاره اخبار غریبه را در این کتاب اشارت کرده است ، ازین روی باین

خبر نیز گذارش گرفت ، وَ الْعُهْدَةُ عَلَى الراوى وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِالصَّوَابِ .

هشام بن عروه گوید : در آن ایام که عبدالله را محاصره کردند و از منجنیق باریدند ، نگران شدم که سنگی بیامد که همی خواست لحیه اش را

فرو گیرد ، گفتم ای پسر مادرم سوگند با خدای نزديک بود این سنگ ریش تو را بر باید ، ومقصودش این بود که باحتیاط و پرهیز کار کند ، عبدالله گفت: یابن ام مرا بحال خود بگذار، این چیست که انسانش بچیزی بشمرد ؟ چون پدرم عروه این بشنید بماروی کرد و گفت: سوگند با خدای برتو نمیترسم مگر از همین گند باخدای بسیار میشد که او را از منجنیق سنگ باریدند و او از کمال قوت

قلب بدو التفات نکرد، و در صدایش وصوتش تغییری روی نداد قاروره آتش نزديک بنحر او میرسید و اعتنا نمیکرد . ابن ابی ملیکه از پدرش روایت کند که گفت: با عمر بن عبد العزیز در بیت الله :

الحرام مشغول طواف بودیم، چون بملتزم رسیدیم از وی تخلف نمودم و در آنجا بدعا پرداختم ، و بعمر پیوستم گفت سبب تخلف چه بود؟ گفتم در موضعی دعا میکردم که عبدالله بن زبیر را در آنجا بد عادیدم ، گفت هرگز از تمجید ویاد ابن زبیر بیرون نمیشوی گفتم سوگند با خدای هیچکس را ندیده ام که پوستش بر گوشتش و گوشتش بر

ص: 327

استخوانش سخت تر از ابن زبیر باشد ، و نیز هیچکس را ندیده ام که در قیام و نماز از ابن زبیر اثبت و احسن باشد ، وقتی نگران شدم که سنگی از منجنیق بیامد و بشرفه از مسجد برسید ، و پاره از آن ما بین لحیه و حلق او فرارسید ، و با این حالت ابن زبیر از جای خود برنخاست و نیز در صدای او و تکلم او تغییری نرفت ، عمر بن عبد العزيز گفت « لا إله إلا الله » حديثى تازه و عجیب از ابن زبیر باز گفتی وقتی عمر بن عبدالعزیز با ابن ابی ملیکه گفت اوصاف عبدالله بن زبیر را باز گوی ، چه اصحاب ما را اخبار او بسخن افکنده و همی خواهند قهراً از وی فرا گیرند ، ابن ابی ملیکه گفت از کدام دو حالت او میپرسی ؟ از دین اوسئوال میکنی

یا از دنیای او ، عمر گفت از تمامت آنها ·

قالَ : وَاللهِ ما رَأَيْتُ جِلْداً قَطُّ رَكِبَ عَلَى لَحْمِ وَلَا لَحْمَ عَلَى عَصَبِ وَ لا عَصَباً عَلَى عَظم مِثلَ جِلْدِهِ عَلَى لَحْمِهِ وَلَا مِثْلَ لَحْمِهِ عَلَى عَصَبِهِ وَلَا مِثْلَ عَصَبِهِ عَلَى عَظمِه وَلا رَأَيْتُ نَفْساً رَكِبَتْ بَيْنَ جَنْبَيْنِ مثل نفسٍ لَهُ رَكِبَتْ بَيْنَ جَنبَيْهِ .

گفت : سوگند با خدای هرگز ندیده ام که پوستی بر گوشتی ، و گوشتی برپی و عصبی، و عصبی بر استخوانی باشد که مانند پوست ابن زبیر بر گوشتش و گوشتش بر پیش و پیش بر استخوانش باشد و نیز هیچ نفسی و جانی را ندیده ام که ما بين دو پهلو را کب شده باشد که مانند رکوب نفس او درمیان دو پهلوي او باشد و یکی روز بنماز برخاست و در این وقت سنگی از حجاره منجنیق بر آجری از شرفات مسجد فرا رسید ، و از ریش و سینه او بگذشت

سوگند با خدای نه چشمش بدان خاشع گشت ، و نه از قرائتش فرو گذاشت کرد ، و نه در رکوع باسایر اوقات رکوعش تفاوتی مشهود شد ، و چنان بود که چون بنماز در آمدی از همه چیز بدان روی نهادی، و چون در نماز بر کوع شدی از کمال

ص: 328

سکون که در رکوع و سجود داشتی ، و از نهایت در نگ که در رکوع وسجود نمودی مرغ مردار خوار ، و عصافير بر پشتش بر نشستی ، و چنان نمود که فرشی گسترده یا زمینی هموار یا دیواری استوار است .

هشام بن عروه گوید: از عمم عبدالله شنیدم میگفت :

« مَا أُبَالِي إِذَا وَجَدْتَ ثَلَاثُ مِائَةِ يَصْبِرُونَ صَبْرِي ، أَوْ أَجْلَبَ عَلَى أَهْلِ الْأَرْضِ »

کنایت از اینکه اگر سیصد تن مانند خود من در صبر و شکیبائی بر من گرد آیند ، تمام مردم روی زمین را مطیع و محکوم میگردانم

و چون طلحه وزبیر بسبب امریکه ایشانرا با عثمان بن حنیف روی داد بروی بیرون در آمدند، عبدالله در بصره با مردمان نماز میگذاشت ، و چون در وقعه جمل خبر قتل ابن زبیر انتشار یافت ، و از آن بشارت حیاتش را با عایشه بدادند ، عایشه

ده هزار در هم به مبشر بمژدگانی بداد ابن ابی الحدید میگوید : غالب ظن من اینست که این حکایت در وقعه افریقیه بوده است ، و این مژدگانی را عایشه در آن هنگام داده است ، چه در وقعه جمل عایشه را آنگونه مشغله و اضطراب و اختلال حواس و آشفتگی اندیشه بود ، که جز بخویشتن بهیچ چیز اشتغال نمی ورزید، و بعبد الله وجزاو نمیپرداخت علی بن صالح روایت کند ، که در حضرت رسول خداي الله از پاره کودکان که جانب رشد و قابلیت گرفته بودند سخن کردند ، و از جمله ایشان عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبیر و عمر بن ابی سلمه بودند ، و یکی از حاضران عرض کرد: یا رسول الله اگر بدست مرحمت و عنایت باین جماعت عنایت گیری ، برکت .

وجود مبارکت ایشان را در یابد و برای ایشان مباهاتی و نشانی در جهان بماند ، پس آن کودکان را بخدمت آن حضرت در آوردند ، لکن همه از جلالت و هیبت آن حضرت خوفناک بودند، اما عبدالله بن زبیر اقتحام میورزیدی ، رسول خدای تبسم نمود

و فرمود: وی پسر پدرش میباشد، و با دست مبارک بر ایشان عنایت فرمود

ص: 329

وقتی از راس الجالوت (1) پرسیدند ، درباره کودکان شما را چه فراست و نشان است؟ گفت ما را در حق ایشان فراستی و قیافتی نیست ، چه ایشان مانند دیگران مخلوقی از پی مخلوقی باشند، جز اینکه نگران ایشان میشویم و بدقت مینگریم که تا هر يک از ایشان در حال لعب و بازی گوید: « مَنْ يَكُونُ معی ؟ » کدام کس با من خواهد بود ؟ او را صاحب همت میشماریم ، و در حق او بحسن عقیدت میرویم ، و اگر ازوی شنیدیم که میگوید : من با کدام کس باشم . از وی مکروه میشماریم ، یعنی اینسخن را بر پستی همت و زبونی رتبتش حمل میکنیم که همی خواهد بدیگری متوسل

باشد .

واول سخنی که از عبدالله بن زبیر شنیده شد این بود ، که یکی روز با کودکان مشغول بازی بودیم ، مردی برایشان بگذشت و صیحه برایشان برداشت اطفال بترسیدند و فرار کردند، اما ابن زبیر بطور قهقری گام سپرد ، و از آن پس گفت ای کودکان مرا بر خودتان امیر سازید و بر اینمر دسخت بتازیم و کار بروی دشوار

سازیم .

وهم وقتى عمر بن الخطاب بروی گذشت و اینوقت عبدالله با جماعتی از صبیان مشغول بازی بودند ، اطفال از دیدار یال و کوپال و هیبت و عتاب پسر خطاب گریزان شدند ، لکن، عبدالله همچنان بجای بایستاد و عمر شگفتی گرفت و گفت از چه روی با یاران خود گریزان نشدی ؟ « فَقَالَ لَمْ أَجْرَمَ فأخافك وَ لَمْ تَكُنِ الطَّرِيقِ ضَيِّقَةُ فَأُوَسِّعُ عَلَيْكَ » عبدالله گفت: نه خیانتی کرده ام که از تو براه مخافت روم ، ونه طريق تنگ است تا بر یکسوی روم و بر تو گشاده دارم

و هم در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید گوید که چون عبدالله بن سعد بن ابی سرح در زمان خلافت عثمان با مردم افریقیه جنگ نمود ، عبدالله بن زبیر سپهسالار روم جرجیر را بکشت، ابن ابی سرح گفت همی خواهم بشیری بسوی

ص: 330


1- از القاب سران یهود است ، و در اقرب الموارد مینویسد که جالوت معرب جلیات است بزبان عبرانی .

امیر المومنين بفرستم تا خبر این فتح بگذارد ، و تو خود سزاوار تر باشی که باین بشارت رهسپار شوی، هم اکنون بخدمت عثمان راه برگیر، و این خبر

بگذار .

عبدالله میگوید : چون در خدمت عثمان در آمدم ، و آن فتح و نصرت را گه خدای قسمت فرمود ، و آن کردار خودمان را معروض داشتم ، گفت : هیچ توانی این بشارت را بمردمان بازرسانی ؟ گفتم چه چیز ازینکارم باز میدارد !

بمردمان بازشو و ایشانرا مژده ده .

پس برفتم تا بمنبر رسیدم و روی بمردمان آوردم ، از میانه دیدارم بردیدار ، پدرم افتاد و هیبت او مرا دریافت چنانکه پدرم بدانست و يک مشت سنگریزه بر گرفت و چشم بر من بر دوخت تا در ادای این تکاهل بر من بیفکند ، اینوقت خود را جمع کرده بعزیمت در آمدم و چنان سخن راندم که مردمان گمان کردند زبیر سخن میکند .

و چون عبدالله از کلمات خود بپرداخت ، زبیر گفت سوگند با خدای گویا کلام ابی بکر صدیق را میشنوم ، همانا هر کس خواهد زنی را تزویج نماید با پدر و برادر آن عنایت و توجه جوید، که ناچار فرزند آنزن بیکی ازین دو تن

همانند باشد .

ابن اثیر گوید خالد بن ابی عمر و میگفت ابن زبیر در تمامت ماه سه روز را افطار میکرد ، و چهل سال روزگار نهاد و در تمامت اینمدت جامه خود از پشت خود بر نگرفت ، مجاهد میگفت هیچ بابی از ابواب عبادت نیست که مردمان از معمول داشتن آن عاجز باشند ، مگر اینکه ابن زبیر بکلفت مبادرت می گرفت ، وقتی در مکه معظمه چنان سیلی برخاست که بیت الله را فرو گرفت ، وابن زبیر بسیاحت و شناگری در بیت طواف میداد ، وباول چیزی که ابن زبیر زبان بر گشاد و این وقت كودک بود سیف بود و هیچوقت شمشیر از دست نمینهاد ، وزبیر همیگفت سوگند با خدای ترا از شمشیر روز و روزگار خواهد بود

ص: 331

ابن سیرین گوید که ابن زبیر می گفت هر چه کعب الاحبار با من خبر دادهمه بر سرم گذشت ، جز اینکه گفت جوانی از ثقیف مرا میکشد ، و اينك راس فتای ثقیف یعنی مختار است که در حضور من است

ابن سیرین میگوید اما ابن زبیر خبر نداشت و شاعر نبود که حجاج را روزگار برای دمار او در پرده زینت باز داشته است ، روزی ابن زبیر با عبدالله بن جعفر گفت

هیچ در خاطر میگذرانی روزیرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله ما را ملاقات فرمود ، و من و آن حضرت بنی فاطمه را بر گرفت؟ گفت آری ما را حمل کرد و ترا

و تو بودیم بجای گذاشت و ابن زبیر اگر میدانست که ابن جعفر اینسخن با او می گذارد هرگز این پرسش از وی نمیفرمود . ابن ابی الحدید گوید زبیر بن بکار میگوید عبدالله بن زبیر ثلث اموالش را در زمان حیات خودش قسمت کرد و پدرش زبیر نیز بثلث اموال خود وصیت کرده بود و ابن زبیر یکی از آن پنجتن بود که ابوموسی اشعری و عمرو بن العاص در وقعه حكمين متفق الرای شدند ، که ایشان را حاضر کرده و با ایشان استشارت جویند و این پنجتن نخست عبدالله بن زبیر ، و دیگر عبدالله بن عمر، و دیگر ابوالجهم بن حذیفه ، و چهارم جبیر بن مطعم ، و پنجم عبدالرحمن بن حارث بن هشام بودند . راقم حروف گوید : با آن شدت بخل که در ابن زبیر قایلند قسمت کردن

ثلث اموال خود را در زمان حیاتش سخت بعید مینماید چنانکه ازین پیش در فضاله بن شريک و حامل راس مختار و دریغ داشتن انبارهای گندم و شعیر را از أصحاب خود در آنحال حصار اشارت رفت

مسعودی و ابن ابی الحدید روایت کرده اند که ابن زبیر با کمال حرص وطلب و طمع که در امر خلافت و کار دنیا داشت در جهان اظهار زهد و عدم رغبت و میل و محبت مینمود و شکم خویش را چندان استوار میبست و از فضول طعام خالی میگذاشت که از وجبی بیش نبود و همی گفت شکم من گفت شکم من از شبری افزون نیست معذلک تواند بود که گنجایش عالمی را داشته باشد و میگفت منم عاید به بیت و مستجیر به پروردگار

ص: 332

لكن نهايت حرص وسختی بسیار بدنیا داشت ، و بنی هاشم و دیگران را آزار فراوان میرساند ، چنانکه ابو حره و بروایتی ابو حمزه مولای آل زبیر گوید : شعر:

انَّ الموالى أَمْسَتْ وَهَى عَاتَبْتُ * * * عَلَى الْخَلِيفَةُ تَشْكُو الْجُوعِ والهربا

ماذا عَلَيْنَا وماذا كَانَ يزرينا * * * أَىْ الْمُلُوكِ عَلَى مَا حَوْلِنَا غلبنا

و نیز گاهی که از وی مفارقت جست این شعر بگفت :

مازلت فِى سُورَةَ الاعراف تدرسها * * * حَتَّى فؤادى مِثْلَ الْخَزَّ فِي اللِّينِ

لَوْ كانَ بَطْنَكَ شِبْرُ أَ قَدْ شَبِعْتُ وَقَدْ * * * أَ فَضَلَتْ فَضْلًا كَثِيراً لِلْمَسَاكِينِ

أَنِّي امرء كُنْتُ مَوْلَاهُ فضيعني * * * يَرْجُو الْفَلَاحِ لعمری غیر مَغْبُونُ

و هم در آن هنگام که در میان ابن زبیر و حصین بن نمیر پیش از مرگ یزید بن

معوية ناير قتال اشتعال داشت این شعر در حق او گوید :

فَيَا رَاكِباً أَمَّا عَرَضَتْ فبلغا * * * كَبِيرُ بَنَى الْعَوَّامِ انَّ قِيلَ مَنْ تَعَنَّى

تُخْبِرَ مِنْ لاقيت أَنَّكَ عَائِدُ * * * وَ تُكْثِرُ قَتْلَى بَيْنَ زَمْزَمَ وَ الرُّكْنَ

و نیز ضحاک بن فیروز دیلمی در حق ابن زبیر گوید:

تخبرنا أَنْ سَوْفَ تَكْفِيكَ قَبَضْتُ * * * وَ بَطْنَكَ شبراو أَقَلَّ مِنِ الشِّبْرِ

وَ أَنْتَ اذا مانلت شَيْئاً قضمتهُ * * * كَمَا قَضْمَةٍ نَارِ الْغَضَا حَطَبِ السِّدْرِ

فَلَوْ كُنْتُ تُجْزَى أَنْ تُثَيَّبْ بِنِعْمَةٍ * * * قَرِيباً لود تَكُ العطوف عَلَى عَمْرِو

و مقصود از عمرو که در این شعر مذکور است ، عمرو بن زبیر برادر عبدالله بن زبیر است که ابن زبیر او را بزد تا بکشت، چه او را با عبدالله مباینت و مخالفتی ، و در آنزمان که يزيد بن معويه وليد بن عتبه بن ابی سفيان را بامارت مدينه بر کشید ، وولید از مدینه لشکر برای محاربت عبدالله بن زبیر تجهیز کرد، تا در مکه با عبد الله مصاف دهند چون صفوف جنگ بیار استند ، مردم عمرو بن زبیر منهزم شدند ، وعبدالله را بجای گذاشتند ، و عبدالله کوشش کرد تا بر عمر و دست یافت و او را بر در مسجد در حضور مردمان بازداشت و چندانش تازیانه بزدند تا بمرد، و بعضی بر آن رفته اند که وقتی عبدالله بن زبیر عمرورا در کنار یکی از زوجات خودش بپاره

ص: 333

حالات دریافت ازین روی این کین در دل سپرد تا از وی فرو گذاشت ، وازين اشعار

که در اینجا مسطور افتاد پاره ازین پیش مسطور گشت .

صاحب اخبار الدول گوید : که ابن زبیر سیصد و سی حدیث از رسول خدای صلی الله علیه و آله روایت میکرد و جمعی کثیر از وی راوی بودند ، و درزمان خود فارس قریش بود و او را مواقف مشهوره است .

مسعودی گوید : که عمر بن شبة نمیری از مساور بن زبیر داستان گفته است ، که ابن زبیر چهل صباح خطبه راند و بر رسول خدای صلی الله علیه و آله درود نفرستاد و گفت :

« مَا يمنعنى انَّ أُصَلِّىَ عَلَيْهِ الَّا انَّ تشمخ رِجَالٍ بآنافها »

یعنی هیچ چیز مرا ازین تصلیت (1) و درود بر آنحضرت باز نداشت مگر اینکه خواستم دماغ آنانکه باین سبب تکبر میورزند برخاک مالیده شود راقم حروف گوید: این نیز از مراتب بخل ابن زبیر بشمار میرود ، و از کلمات ابن زبیر است که با مردم خود گفت :

« أَكَلْتُمْ تَمْرِيُّ وَ عَصَيْتُمْ أَمْرِى » خرمای مرا خوردید و فرمان مرا اطاعت نکردید و ابن زبیر و برادرش مصعب در شمارها باهضيم هستند واباه ضيم آنکسان باشند که حال ولو بقتل تن بظلم و ذلّت در ندهند بهیچ ومظلوم هیچکس نشوند، چنانکه از احوال این دو برادر و تن دادن بمرگ و گذشتن از علاقه و نپذیرفتن امان عبد الملک و قرائت پاره اشعار در هنگام قتال و

خطبه عبدالله در زمان وصول خبر قتل برادرش مصعب ازین پیش مشهود گشت . و نیز ابن ابی الحدید گوید : مرد دیگر عبدالله خطبه براند و از مصعب یاد

کرد و گفت :« لَوَدِدْتُ وَ اللَّهِ انَّ الارض فاتنى عِنْدَهُ » حين لفظ غصته و قضى نحبه کنایت از اینکه من نیز دوست میداشتم که در آن زمین که مصعب جای کرد با او

مدفون میشدم ، و این شعر بخواند و ازین پیش باندك اختلافی مسطور شد :

خُذِيهِ فجريه ضباع وَ أَبْشِرِي * * * بِلُجُمٍ امرىء لَمْ يُشْهِدْ الْيَوْمَ نَاصِرَهُ

ص: 334


1- لفظ تصلیت در اینجا مناسب نیست، زیرا اگرچه قیاسی است ولی در عرف عرب مصدر تصليه را برای دعا و نیایش استعمال نمیکنند بلکه ( صلاه ) را بجای آن میآورند .

چنان شد که يحيى بن عروه بن زبیر بدرگاه عبدالملک بن مروان وفود نمود وروزی در بیرون در بانتظار باز بنشست ، و در آنحال که با حاجب بار بصحبت بود، از عبدالله بن زبیر سخن بگذشت و حاجب عبد الملک آنچه نه در خور مقام عبدالله بود از زبان بگذاشت ، یحیی بر آشفت و لطمه بر چهره اش بزد، چنانکه از بینیش خون بیرون جست ، و باهمان صورت خون آلود بخدمت عبد الملک دويد، عبدالملک گفت کدام کس تو را باین صورت در افکند ؟ گفت : یحیی بن عروه و اينوقت عبدالملک تکیه نهاده بود ، و چون این سخن بشنید از خشم بنشست و گفت را اندر آر

و با او گفت چه چیزت بر اینگونه کردار بازداشت ؟ گفت :

يا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ : إِن عَمِّي عَبْدَ اللَّهِ كَانَ أَحْسَنَ جواراً لِعَمْتِكَ مِنْكَ لَنا وَ أَوْصى أَهْلَ نَاحِيَتِهِ لا يُسْمِعُوها قَدْعاً وَلَا يَذْكُرُوكُمْ عِندَها إِلَّا بِخَيْرٍ وَ إِنْ كَانَ لَيَقُولُ لَهَا مَنْ سَبَّ أَهْلَكِ فَسُيِ أَهْلَهُ فَإِنّا وَاللَّهِ الْمُعِمُّ الْمُحْولُ تَفَرَّقَتِ الْعَرَبُ بَيْنَ عَمِّي وَ خالي فَكُنْتُ كَما قالَ الْأَوَّلُ.

يعنى عم من عبد الله بن زبیر باعمه تو بهتر از توباما مجاورت میکرد، و با مردم خود همیشه وصیت مینهاد و سفارش مینمود ، که هرگز سخنی ناستوده و زشت گوشزد

او نکند، و هر وقت از شما نزد او سخن کنند جز خیر و خوبی بر زبان نیاورند ، و نیز باعمه تو میگفت : هر کسی باهل تو دشنام گوید ، تو نیز اهل او را بدشنام در سیار ، سوگند باخدای ما مردمی هستیم که عم وخال بسیار داریم و مردم عرب در میان عم وخال من متفرق هستند ، يعنى أكثر ايشان با من نسبت دارند، و من چنانم که شاعر در این شعر گوید :

يَدَاهُ أَصَابَتْ هَذِهِ حَتْفَ هَذِهِ * * * فَلَمْ تَجِدْ الاخرى عَلَيْهَا مُقَدَّماً

عبدالملک چون اینكلمات بشنید، دیگر باره بتکیه گاه خویش باز شد ، و از آن پس همیشه در اکرام يحيى بيفزود و مادر يحيى بن عروه مذکور دختر حکم بن

ص: 335

ابی العاص عمه عبدالملک بن مروان بود .

راقم حروف :گوید: عجب این است که آل زبیر را اگر در حال هريک تفحص کنند همه را شجاعت و مناعتی بکمال است، حتی در زنهای ایشان نیز حالت مناعتی است که در امثال ایشان نیست چنانکه در این اوراق از مخائل بعضی از ایشان چندی سمت نگارش گرفت ، و نیز آنانکه بایشان پیوند یافته بودند بخوی وخصلت ایشان بودند ، مثل أسماء مادر عبدالله .

ابن أبی الحدید در ذیل احوال ابا قضیم گوید : که در آن هنگام که عبدالله بن زبير بدون أعوان و انصار بكارزار مشغول بود ، زوجه اش بدو پیام کرد : رخصت

فرمای تا بحمایت تو قتال عبدالله نپذیرفت و این شعر بخواند .

كَتَبَ الْقَتْلَ وَ الْقِتَالَ عَلَيْنَا * * * وَ عَلَى الْمُحْصَناتِ جَرَّ ر الديول

کنایت از اینکه کشته شدن و قتال ورزیدن بهره مردان است در پهنه میدان و زنان را باید در گوشه ایوان با تیر مژگان سخن در میان آید ، و این شعر ازین پیش

در ذیل احوال زنهای مختار بن ابی عبید مسطور شد .

و نیز ابن ابى الحدید روایت کند که مصعب بن زبیر بعبد الملک بن مروان مکتوب نمود .

« سَلَامُ عَلَيْكَ فانى أَحْمَدُ اللَّهُ الَّذِى لَا اله الَّا هُوَ » و بعد ازین نوشت

اما بعد :

سَتَعْلَمُ يا فَتَى الأَرْقَاءِ أَنِّي *** سَأَهْتِكُ عَنْ حَلائِلِكَ الْحِجابا

وَ أَتْرُكُ بَلْدَةٌ أَصْبَحْتَ فِيها *** تَهور من جوانبها خراباً

أما إِنَّ لِلَّهِ عَلَى الْوَفاء بذلكَ إِلَّا أَنْ تُراجِعَ أَوْ تَتُوبَ وَ لَعَمْرِي ما أَنتَ كَعَبْدِ اللهِ بْنِ الزُّبَيْرِ وَلا مَرْوانُ كَالزُّبَيْرِ بْنِ الْعَوامِ حَوارِي رَسُولِ الله صلى الله عليه وسلم وَابْنِ عَمَّتِهِ فَسَلَّمَ الْأَمْرَ إلى أَهْلِهِ فَإِنَّ نَجاتكَ بِنَفْسِكَ أَعْظَمُ

صل الله

"

ص: 336

الْغَيْمَتَيْنِ .

یعنی ای پسر زرقاء زود باشد که نگران شوی که بر تو بتازم و جنگ در اندازم، و پرده عرض و ناموس تو را چاک زنم و شهر و دیار وملک وعقار تو را ويران گند با خدای اگر بتوبت و بازگشت نروی بر آنچه گفتم وفا کنم قسم بجان من که نه تو چون عبدالله بن زبیر باشی ، و نه پدرت مروان مانند پدرش زبیر بن العوام که از حواری رسول خدای و پسر عمه آن حضرت است بود ، هم اکنون دست ازین طمع وطلب برگیر و کار را با اهلش تفويض وتسليم کن ، هماناجان خود را اگر نجات بخشی از یند و غنیمت بزرگتر است، یعنی در آن اندیشه که بطمعش اندری جان از دست میدهی و جان تو از آن يک برتر و بزرگتر میباشد چون عبد الملک این نامه را بخواند در جواب مصعب نوشت:

« مِنْ عَبْدِ الْمَلِكِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ الَىَّ الذَّلُولُ الَّذِى اخطا مَنْ سَمَّاهُ المصعب سَلَامُ عَلَيْكَ فانى أَحْمَدَ اليك اللَّهُ الَّذِى لَا اله الَّا هُوَ أَمَّا بَعْدُ .

ا توعدنی وَ لمار مِثْلَ یومی * * * خِشَاشُ الطَّيْرِ يوعدن العقابا

مَتَى يَلْقَى الْعِقَابِ خِشَاشِ طَيْرٍ * * * يَهْتِكُ عَنْ مقاتلها الحجابا

اتوعد بالذئاب اسْوَدَّ غَابَ * * * وَ أَسَدُ الْغَابِّ تَلْتَهِبُ الذئابا

اما مَا ذَكَرْتَ مِنْ وَفَائِكَ فَلِعَمْرَى لَقَدْ وَفَى ابوك لِتيْمٍ وَعْدَى بِعَدَاءِ قُرَيْشٍ وزعانِفِها حَتَّى اِذا صَارَتِ الامُورُ الى صَاحِبُهَا عُثْمَانَ اَلشَّرِيفِ اَلنَّسَبِ اَلْكَرِيمِ اَلْحَسَبِ بغاهُ اَلْغَوَائِل وَاعَدَ لَهُ اَلْمَخَائِلَ حَتَّى نَالَ مِنْهُ حَاجَتَهُ ثُمَّ دَعَا اَلنَّاسَ الى على وَبَايِعِه فَلَمَّا دانَتْ لَهُ أُمُورُ الأُمَّةِ وأجْمَعَت لَهُ الْكَلِمَةُ ادْرِكَهُ الحَسَدُ القَدِيمُ لبَنى عَبْدِ مَنَافٍ فَنَقَضَ عَهْدَهُ و نَكَثَ بَيْعَتَهُ بَعْدُ تو كَيْدَها فَفَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ وَ تَمَزَّقَتْ لَحْمَهُ اَلضِّبَاعُ بِوَادِي اَلسِّبَاعِ

ولِعَمْرِى انَّكَ تَعْلَمُ يا اخا بَنِي عَبْدِاَلْعَزِيِّ بْنِ قُصَى اَنَا بنوعبْد مَنَافٍ لَمْ نَزَلْ سَادَتَكُمْ وقَادَتُكُم في الْجَاهِلِيَّةِ والاسْلامُ ولَكِنَّ الْحَسَدَ دَعَاكَ الى مَاذَكَرْتَ وَلَمْ تَرِثْ كَلالَةً بَلْ عَنْ اَبيكَ وَ لا اظْنُ حَسَدَكَ وحَسَدَ أخِيكَ يَؤُلُ بِكُمَا الاَّ اِلى ما

ص: 337

آلِ اليه حَسَدَ أبيكما مِنْ قَبْلُ وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السيىء الَّا بِأَهْلِهِ وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ .

میگوید : این نامه ایست از جانب عبدالملک امير مومنان بسوی آن رام و همواریکه بخطا سخت و دشوار و کشن (1) و استوارش نام کرده اند ، یعنی ترا بایست

ذلول نام کنند نه مصعب که ضد ذلول است ، سلام بر تو باد همانا حمد و سپاس میگذارم آن خداوندی را که جز او خداوندی نیست ، و پس از حمد خدای همی گویم که در نامه خویش مرا بوعید تهدید کرده بودی ، و این تهدید تو با من چنان باشد که مرغهای زبون و خفیف با عقاب عنیف از در پرخاش ووعید شوند.

یا گرگ بیچاره باشیر بیشه هم پیشه شود و در میدان ستیز با او در آویزد ، لكن بيک نهيب از پای در آید و با يک چنگ و منقار عقاب هزاران مرغ گرفتار عذاب شود و اینکه از وفای خویش داستان نمودی همانا قسم بجان خودم که پدرت از این پیش با مردم تیم وعدی دور افتادگان قریش و فروماندگان و ناتوانان آنجماعت كار بوفا و صفاراند ، تا گاهی که زمام امور بدست صاحبش عثمان که با نسبی شریف و حسبی کریم بود در افتاد و این وقت با هزاران مکاید در کمین او بر آمد و در شکست او حيلتها بکار برد ، تا حاجتش را از او دریافت و او را بکشتن در افکند .

آنگاه مردمان را بعلی بخواند و خود بآنحضرت بیعت کرد ، و چون زمام امور جمهور بکف کفایت آنحضرت در آمد و مردمان برخلافت و بیعتش يكزبان و متفق الكلمه واللسان گردیدند ، اینوقت پدرت را آتش حسد درر بود و آن بغض ورشک قدیم که با عبد مناف داشت جنبش نمود ، و پیمان آنحضرت را بشکست واز بیعتش بعد از آنکه موکد داشته ناکث (2) شد ، و هم چنان در بحار اندیشه های رنگارنگ و حیلتهای گوناگون و تدابیر مختلفه کار کرد ، تا خود بهلاک و دمار دچار گشت و بقتل رسید ، و در وادی السباع گوشت و استخوانش بهره ضباع وسباع

گشت.

ص: 338


1- بضم كاف وسكون شین یعنی نر
2- ناکث یعنی شکننده عهد .

قسم بجان خودم که تو خود که از بنی عبدالعزى بن قصی هستی، نيک ميدانى که ما فرزندان عبد مناف همیشه در زمان جاهلیت و اسلام بزرگ شما و سردار و فرمانگذار شما بوده ایم ، لكن بغض و حسد باین گونه سخنان نابهنجارت باز میدارد و این صفت نه در تو به تنها بودیعت باشد، بلکه از پدرت زبیر بارث داری ، ویقین دارم که تو و برادرت در این حسادت همین بینید که از این پیش پدرت بدید چه هر کس در حق هر کس با ندیشه بدرود بخودش بازشود ، و زود باشد که ستمکاران را مشهود افتد که در چه منقلبی با نقلاب و اضطراب عذاب گیرند و پاداش اعمال بینند .

ابو عمر بن عبدالبر میگوید عبدالله بن زبیر را ابو بکر کنیت بود، و بعضی ابو بكر گفته اند ، وابو احمد الحاكم الحافظ در کتاب خود که در باب کنی نوشته است ، وجماعتی از أهل سير واثر گویند ، ابن زبیر را ابوبکر کنیت بود ، و هم او را کنیتی دیگر بنام پسرش خبیب أبو حبيب بود، وحبيب بضم خاء معجمه وباء موحده وياء مثناة تحتانی وباء ثانيه نام پسر اکبر واسن ابن زبیر میباشد، چنانکه ازین پیش نیز بدان اشارت رفت، و این خبيب باعمر بن عبدالعزيز مصاحبت داشت ، و در آن هنگام که عمر از جانب ولید والی مدینه بود ، بفرمان یزید او را مضروب ساخت و خبیب از آن آسیب و آزار بمرد ، وعبد الله را بعائذ البيت لقب کرده بودند ، چه پناهنده خانه خدای شده بود در کتاب درر الخصایص الواضحه مسطور است که هر کس او را بآن کنیت خواندی مذمت اوخواستی ، و این کنیت مانند لقب شده بود ، چنانکه ابوالفرج نیز اشارت کرده است در کتاب تاریخ الخلفاء مسطور است که نابغه جعدی در خدمت ابن زبیر این

شعر را انشاد کرد .

حَكَيْتُ لَنَا الصَّدِيقِ لِمَا وَلِيتَنَا * * * عَنِّي وَ عُثْمَانَ وَ الْفَارُوقُ فارتاح مُعْدِمُ

وَ سَوَّيْتُ بَيْنَ النَّاسِ فِي الْحَقِّ فَاسْتَوى * * * فَعَادَ صَبَاحاً مَالِكِ الْكَوْنِ أَسْحَمَ

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مرقوم است که وقتی عبدالله بن زبیر درضمن

ص: 339

محاورتی که با ابن عباس مینمود ، گفت :

إِنَّ السَّرَفَ مِنْ طِينَةِ السَّخاءِ وَ الكِنَّهُ جاوَزَ الْحَقَّ وَ ما بَعْدَ الْحَقِّ

إِلَّا الضَّلَالُ .

اسراف ورزیدن اگر چند از سرشت سخاوت باشد ، چون از حق تجاوز مینماید جز ضلالت بار نیاورد، زبیر بن بکار میگوید : عمم مصعب با من حدیث کرد که سبب تعوذ عبدالله به بیت الله این بود که گاهی با پدرش زبیر از مکه ببصره میرفتند ، زبیر از آن پس که با کعبه وداع نمود و خواست با مرکب خود در آید ، با پسرش عبدالله روی کرد و گفت :

« تَاللَّهِ مَا رَأَيْتُ مِثْلُهَا لِطَالِبِ رَغْبَةُ أَوْ خَائِفٍ رَهْبَةً » سو گند با خدای که هیچ مکانیرا مانند این مکان شریف برای کسیکه در طلب امور و ریاست دنيويه يا بيمناک باشد ندیده ام، و این سخن در خاطر ابن زبیر بماند تادر اینوقت که برای هر دو مقصود او نوبت افتاد و بکار بست .

و هم زبیر بن بکار گوید: که سبب تعوذ ابن زبیر بکعبه معظمه این بود که شبی بعد از نماز خفتن در شوارع مدینه راه میسپرد ، ناگاه عبدالله بن سعد بن ابی

سرح را بدید که چنان صورت خود را فروبسته بود که جز دیدارش بدیدار نمی آمد .

عبدالله میگوید : دست او را بر گرفتم و گفتم همانا ابن سرحی بازگوی بعد از من حال بودى و امير المومنین یعنی معويه را چگونه ترک نمودی ؟ چه ابن ابی سرح در شام نزد معويه روز میگذرانید ، هیچ با من سخن نکرد ، گفتم چیست تو را آیا امير المومنين بمرد ؟ همچنان با من سخن نکرد ، پس او را بخود بگذاشتم لکن درست او را بشناختم ، و راه برگرفتم تا حسین بن علی علیهما السلام را ملاقات کردم و آن خبر را در خدمتش بعرض رسانیدم و گفتم زود است که فرستادگان ولید یعنی ولید بن عتبه بن ابی سفيان والی مدینه بسوی تو آیند ، نيک بنگر تاچه خواهی کرد ، و دانسته باش که رواحل من در دار ساخته و آماده و موعد میان من و تو گاهی است که عیون و

دیدبانان ایشان اندکی از ما غفلت گیرند .

ص: 340

آنگاه از آنحضرت جدا شدم ، و چیزی بر نگذشت که فرستاده ولید در طلب من بیامد ، چون بدو شدم حسین علیه السلام را نزد او دیدم ، وهم مروان بن الحکم را در آنجا حاضر یافتم، ولید از مرگ معویه با من باز نمود و استرجاع نمودم، آنگاه روی با من کرد و گفت: هم اکنون بیعت یزید را پذیرا شو، چه یزید بمن مکتوب کرده و فرمان داده است که برای او از تو بیعت بگیرم ، گفتم من بدانسته ام که یزید را از من کدورتی و رنجشی در خاطر است ، تاچرا در زمان پدرش بولایت عهدش بیعت نگذاشتم ، واگر اکنون در این مکان با تو بیعت گذارم و باطاعت او اقرار کنم گمان میکنند که از روی اکراه باوی بیعت کرده ام ، و آنطور که من خواهانم در دلش جای گیر نشود ، اما بامدادان بخواست یزدان در حضور جماعت علانيه این بیعت گذارم.

اینوقت در میانه ابن زبیر و مروان وولید پاره سخنان بر آمد ، چندانکه کار بخشونت پیوست ، و ابن زبیر با مروان گفت : یابن الزرقا تو را با این مراتب و مقامات چه کار است ! و همچنان با یکدیگر سخن راندند تا برجستند و بهم در آویختند ولید از جای برخاست و در میانه حایل و حاجز شد ، مروان برآشفت و گفت: آیا خویشتن را در میان ما حاجز کنی و او را بخویش بگذاری ، و باعوان خود فرمان نکنی تا اورا فرو گیرند ؟ ولید گفت : من میدانم که ابن زبیر را مقصود چیست، لکن مرگز بدو آسیب نرسانم ، آنگاه گفت یا بن زبیر بهر کجا خواهی روی کن .

ابن زبیر میگوید : پس دست حسین علیه السلام را بگرفتم و هر دو تن از در سر سرای ولید بیرون شدیم و برفتیم تا بمسجد برسیدیم ، و من این شعر میخواندم :

وَ لَا تحسبني يَا مُسَافِرُ شَحْمَةِ * * * تُعَجِّلْهَا مِنْ جَانِبِ الْقَدْرِ جَائِعُ

و چون بمسجد در آمدند از حسین علیه السلام جدا شدند و هريک بمصلاى خويش برفتند، لکن فرستادگان ولید بسوی ایشان آمد و شد داشت، وصدای پای ایشان برسنگ ریزها بگوش میرسید تا گاهی که مردم بخواب شدند ، وابن زبیر وحسین علیه السلام بمنازل خود روی نهادند، و ابن زبیر رواحل و شترهای خود را حاضر

ص: 341

کرده از پشت سرای خود بر نشست و حسین علیه السلام نیز بدو پیوست و در همان شب از مدینه بیرون شدند و از طریق فرع راه سپردند تا از جثاثة بگذشتند و اینوقت جعفر بن زبیر در آنجا جای داشت، چون ایشان را بدید گفت آیا معاويه بمرد ؟ عبدالله گفت آری هم اکنون باماراه برگیر و ازین دوشتر خود یکی را با ما گذار جعفر در اینوقت در آنجا مشغول زراعت بود ، پس این شعر را متمثلاً بخواند :

اخوتا لَا تبعدوا أَبَداً * * * وَ بَلَى وَ اللَّهِ قَدْ بَعُدُوا

عبدالله بر آشفت و گفت خاک بردهانت این تطیر چیست؟ بجمله از آنجا

بیرون شدند ، تا در مکه در آمدند .

ابن ابی الحدید گوید وقتی در ایام سلطنت معویه عبدالله بن زبیر را بردر سراى مية كنيز معويه متوقف دیدند ، باوی گفتند یا أبابکر آیا مانند تو کسی بر در سرای چنین کسی توقف میجوید ؟ « فَقَالَ اذا اعيتكم الامور مِنْ رؤسها فَخُذْهَا مِنْ أَذْنَابِهَا » کنایت از اینکه هر زمانی باقتضای وقت بباید رفت و در مقام حاجت اظهار

مناعت نباید کرد .

وقتی معویه از پسرش یزید با ابن زبیر سخن در افکند و همی خواست از بهر

یزید از وی بیعت بجوید ابن زبیر گفت :

أنا أناديك و لا أناجيكَ إنَّ أَخاكَ مَنْ صَدَقَكَ فَانْظُرْ قَبْلَ أَن

تَقَدَّمَ وَتَفَكَّرْ قَبْلَ أَن تَنَدَّمَ فَإِنَّ النَّظَرَ قَبْلَ التَّقَدُّمِ وَ التَّفَكُرَ قَبْلَ التَّنَدُّم .

یعنی من ببانگ بلند با تو میگویم نه آنکه آهسته گویم ، که برادر تو و دوست تو کسی است که با تو از در راستی و درستی و خیرخواهی سخن ،کند هم اکنون از آن پیش که در این کار تقدیم امری نمائی درست بنگر و پشت ورویش بازبین، و از آن پیش که بکاری اقدام کنی که پشیمانی آرد درست تفکر کن ، چه نگران عواقب امور بودن پیش از آن است که تقدیم امری کنند ، و تفکر در کارها پیش از آن باید که بدون تفکر بیای برند و آنوقت پشیمان گردند که سودمند نباشد.

ص: 342

کنایت از اینکه در ولایت یزید بهوای نفس مرو و بیندیش و از روی دانش و بینش باش ، چون معویه این سخنان را بشنید بسیار بخندید و گفت یا ابابکر در کبر سن و سالخوردگی دانای عوالم شجاعت و مراتب جلادتی و نیز ابن ابی الحدید گوید که عبدالله بن زبیر شديد البخل بود ، و مردم لشکری خود را هر يک يكدانه خرما بدادی و بجنگ مامور ساختی و چون از سورت شمشیر شرر بار از میدان کارزار فرار میکردند ، عبدالله ایشان را هدف سهام ملامت کردی و گفتی

« أَكَلْتُمْ تمری وَ عَصَيْتُمْ أَمْرِى » لاجرم یکی از ایشان این شعر بگفت:

الم تَرَ عبدالله وَ اللَّهُ غَالِبُ * * * عَلَى أَمْرِهِ يُبْغَى الْخِلَافَةَ بالتمر

وقتی چنان افتاد که در ایام محاربه حجاج و ابن زبیر مردی از لشگریان ابن زبیر در میدان کارزار چنان دلیر بناخت و دلیرانه جنگ ساخت و در صدور اصحاب حجاج نیزه از پینیزه بشکست ، تا پنج نیزه از ابن زبیر بگرفت ، لکن این کار بر ابن زبیر دشوار گردید، و گفت بیت المال مسلمانان هرگز متحمل این چند زیان نتواند شد و مارا بنصرت تو حاجت نیست

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که از جمله آنانکه در زمره

ملوک در مراتب بخل بآنمقام رسیده اند که هیچ فقیر صعلوکی را شایسته نیست عبدالله بن زبير مكنى بابى خبیب است، و اینکه او را در سلک بخلاء منسلک نداشته اند بسبب جلالت رتبت و اصالت ابوت اوست و از کلمات اوست که در یکی از معارک ومقاتلات خویش که لشگرش از جنگ روی برگاشتند در عتاب ایشان گوید:

أكلتُمْ تَمْري و عَصَيْتُمْ أمْري سلاحكُمْ رَبُّ وَكَلامُكُمْ غَتْ عِيال

فِي الْجَدْب أعداء في الْخِصْب

تمرم را خورديد وأمرم را عصیان ورزیدید همانا در روز جنگ با اسلحه کهنه و سخنان : سست و نزار از میدان کارزار بابار ننگ و عار بازشوید، و در زمان سختی و قحطی اسباب زحمت و کلفت و در حال وسعت و خصب نعمت دشمن ناساز که شکمبارگانی

ص: 343

بی انبازید .

و هم با مردی تاجر گفت چه صنعت داری؟ گفت در بیع و شرای دقیق تجارت کنم گفت سخت اقدامی در تضییع مال و فریب دادن مردمان داری گفت از چه روى ؟

« قَالَ ببضاعتك الْمَلْعُونَةُ الَّتِى هِىَ ضَمَانُ نَفْسٍ وَ مَؤُنَةً ضِرْسُ »

و از كمال بخل همیخواست چیزی که مایه تقویت جان و حفظ روان است تجارت نشود . سیوطی در کتاب تاریخ الخلفا میگوید که زهری روایت کرده است که گز در مدینه و یوم بدر سرهیچکس را بحضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله حمل نکردند ، لکن در ایام ابی بکر سریکتن را بدو حمل کردند و مکروه شمرد ، و اول کسیکه حمل روس بدو نمودند ، عبدالله بن زبیر است .

و نیز در آن کتاب مسطور است که ابو عبیده گوید :

وقتی عبدالله بن زبیر اسدی چنانکه ازین پیش در ذیل حال فضاله بن شريک مجملاً اشارت رفت بخدمت عبدالله بن زبیر العوام آمد و گفت: یا امیر المومنین همانا در میان من و تو از قبل فلانه زن خویشاوندی است ، گفت چنین است که گوئی ، و اگر خوب تفکر کنی تمام مردمان آخر الامر بيک پدر و يک مادر پيوسته میشوند ، گفت يا امير المومنين نفقه من نابود شد، گفت برای اهل تو ضمانت نکرده ام که تا هنگام مراجعت تو بسوی ایشان متحمل مخارج و نفقه تو باشم ، آنگاه آن کلمات را که ازین پیش در ذیل احوال فضاله بن شريک مذكور شد

در باب شتر خویش بگفت (1) و آن جواب را بشنید و آن اشعار را چون از خدمت ابن زبیر بیرون شد بخواند ، و این شعر در آنجا

مسطور نیست .

أَرَى الْحَاجَاتِ عِنْدَ أَبِي خبيب * * * يكدن وَ لَا اميه فی الْبِلَادِ

و در این شعر لفظ یکدن بصيغه مجهول بمعنى يمنعن است .

و هم وقتی مردی اعرابی بدرگاه ابن زبیر شد و گفت فروه بمن ببخش ، هماناریگهای تافته بیابان قدمهای مرا بسوخته است عبدالله گفت بر آنها گمیز بران تا سرد گردند ، و از

ابو الاسود و شریح قاضی نیز چنین سخن مسطور است .

ص: 344


1- بجلد سوم همین کتاب ص 56 مراجعه شود

بیان بعضی مکالمات ابن زبیر با محمد بن الحنفيه و ابن عباس و غيرهما

ابن ابى الحديد حشره الله مع من احبه در شرح نهج البلاغه و پدرم رفع الله فی الجنان درجته ، در ذیل حالات امیر المومنين صلوات الله عليه در ناسخ التواريخ نوشته اند که عمر بن شبه از سعید بن جبیر روایت کند که روزي عبدالله بن زبیر بر فراز منبر جای داشت ، و مردمان را خطبه میراند و در اثنای خطبه در حق امير المؤمين على بباره کلمات ناشایست جسارت مینمود ، پس در ساعت این خبر بمحمد بن حنفیه بگذاشتند محمد زود بشتافت و همچنانش در حالت خطبه دریافت و ملازمانش کرسی از بهرش بر نهادند ، متحد بر کرسی بر آمد و سخن در دهان عبدالله

بشکست -

وَ قالَ : يا مَعْشَرَ الْعَرَبِ : شَاهَتِ الْوُجُوهُ ، أَيْنتَقَصُ عَلَي وَأَنتُمْ حُضُورٌ ، إِنَّ عَلِيًّا كَانَ يَدَ اللَّهِ عَلَى أَعداء اللهِ ، وَصاعِقَةٌ مِنْ أَمْرِه ، أَرْسَلَهُ عَلَى الْكَافِرِينَ وَالْجاحِدِينَ لِحَقِّه ، فَقَتَلَهُمْ بِكُفْرِهِمْ ، فَشَنَوهُ وَ

بْغَضُوهُ ، وَأَصْمَرُوا لَهُ السَّيْفَ وَ الْحَسَدَ ، وَابْنُ عَمَّه صلی الله علیه و آله لَمْ يَمُتُ .

فَلَمَّا نَقَلَهُ اللهُ إلى جواره ، وَ أَحَبَّ لَهُ ما عِنْدَهُ أَظْهَرَتْ لَهُ رِجالٌ أَحْقادَها وَ شَفَتْ أَصْغَانَها فَمِنْهُمْ مَنِ ابْتَزَّهُ حَقَّهُ ، وَ مِنْهُمْ مَنِ افْتَمَرَ لِيَقْتُلَهُ، وَمِنْهُمْ مَنْ شتَمَهُ وَقَذَفَهُ بالأباطيل، فَإِنْ يَكُنْ لِذُرِّيَّتِهِ وَ ناصِري دَعْوَتِهِ دَوْلَةٌ ، نَنْشُرُ عِظامَهُمْ وَ نَحْفِرُ أَجْسَادَهُمْ ، وَ الْأَبْدَانُ يَوْمَئِذٍ

ص: 345

بالِيَةٌ بَعْدَ أَنْ تَقْتُلَ الْأَحْيَاء مِنْهُمْ وَ نُذِلَّ رِقَابَهُمْ ، فَيَكُونُ اللَّهُ عَزَّ اسْمُهُ قَدْ عَذَّبَهُمْ بِأَيْدِينَا وَ أَخْزَيْهُمْ ، وَ نَصَرَنَا عَلَيْهِمْ وَ شَفَى صُدُورَنا مِنْهُمْ .

إنَّهُ وَ اللَّهِ ما يَسْتُمُ عَلِيًّا إِلَّا كَافِرُ يُسِرُّ شَمَ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه و آله و يَخافُ أَنْ يَبُوحَ بِهِ فَيُكَنِّي بِشم عَلَى علیه السلام عَنْهُ ، أَما إِنَّهُ قَدْ تَخَطَّتِ الْمَنِيَّةُ مِنْكُمْ مَنِ امْتَدَّ عُمْرُهُ وَ سَمِعَ قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ فِيهِ : لا يُحِبُّكَ إِلَّا مؤمِنُ ، وَلا يُبْغِضُكَ إِلَّا مُنافِقُ ، وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلب

يَنْقَلِبُونَ .

میفرماید ایمردمان نکوهیده باد رویهای شما که در حق على علیه السلام بناسزا هم سخن کنند ، و شما حاضر و ناظر باشید ، همانا علی علیه السلام دست زبردست الهی و نیروی نامنتهای خداوند است بر دشمنان یزدان ، و صاعقه مرگ و تباهی است که خدایش بر کافران و منکران فرو فرستاد و آنحضرت ایشانرا بسبب كفر ايشان بکشت لاجرم با وی دشمن بشدند و نکوهش ورزیدند و بکینش کمین نهادند، با اینکه هنوز رسول خدای صلی الله علیه و آله در جهان برجای بود .

و چون خدای رسولش را در جوار رحمت خویش بخواند، این کافران که سالیان برمیگذشت که آن کینه ها در سینه ها در سپرده بودند ، وقت یافتند و قویدل شدند و خصومت علی علیه السلام را ظاهر ساختند ، پاره در غصب منصب خلافت که بآن حضرت از جانب خدای ورسول مخصوص بود بر آمدند ، و گروهی بقتلش همدست و همداستان شدند ، و جماعتی بسب وشتمش آغاز نهادند ، هم اکنون اگر فرزندانش را یار و یاور بودی ایشانرا ذلیل و زبون و دستخوش بلایا ومنون میساختيم و استخوانشان را بر باد و اجسادشان را در خاک میسپردیم ، لكن در هر حال ایزد متعال ما را نصرت میدهد و ایشانرا بدست ما معذب و خوار و رسوا میگرداند ، و صدور

ص: 346

ما مردم غیور را شفا می بخشد .

سو گند با خدای جز آنکس که کافر باشد علی علیه السلام را ناسزا نگوید و اینکار را جز کافری که از شتم رسول خدای صلی الله علیه و آله باک نداشته باشد و بترسد که آشکار اسازد وازین روی کار را دیگرگون کند و بشتم علی پردازد مرتکب نشود .

همانا هنوز از شما کسانی هستند که مرگ را در نیافته اند و روزگار بر شمرده اند و شنیده اند که رسول خدایت صلی الله علیه و آله با علی فرمود : دوست ندارد تورا مگر مومن و دشمن ندارد ترا مگر منافق ، وزود باشد که ظالمان و کافران کردار خود را پاداش بینند و بدانند در چگونه گردش گاهی در گردش هستند معلوم باد که از سیاق این کلمات احتمال میرود که مراد محمد بن حنفیه ازین

مكافات ومجازات دشمنان در زمان ظهور دولت حقه باشد والله أعلم .

چون محمد بن حنفیه سخن بدینجا آورد عبدالله بن زبیر گفت : چیست محمد بن حنفیه دا که با من دچار آمد؟ چه روی سخن من با ابن الفواطم است ، محمد گفت : ای پسر ام رومان چرا من سخن نکنم و خود را از فرزندان فواطم ندانم ، اگر فاطمه دختر رسول خدای صلی الله دعلیه و آله مادر من نیست مادر برادران من است ، چگونه باین نسبت

افتخار نجویم

و همچنان من از فرزندان فاطمه بنت عمران بن عائذ بن مخزومم که جده رسول عبد الله بود ، و نیز من از فرزندان فاطمه بنت اسد بن هاشمم که رسول خدا صلی اللله علیه و آله را

بجای مادر پرستار بود .

سوگند باخدای اگر خدیجه بنت خویلد زوجه رسول خدای صلی الله علیه و آله با بنی اسد

نسبت نداشت . استخوانهای بنی اسد را که از اجداد توست در هم میشکستم ، آنگاه محمد بن حنفیه از جای برخاست و برفت ، و ملازمانش کرسی او را برگرفته از قفایش

روان شدند .

بالجمله : ابن ابى الحديد عبدالله بن زبیر را در شمار مبغضين حضرت امیر المومنين علیه السلام و خاندان خاتم النبیین مذکور داشته ، و از بغض اوپاره روایات کرده

ص: 347

است که ازین پیش مذکور شد و برادرش عروه نیز در جمله مبغضين آنحضرت منسلک

و باین مقام نکوهیده انجام سالک است .

چنانکه ابن ابی الحدید گوید که أبو جعفر اسکافی که از جمله متحققین به موالاه ، ومبالغين در تفضيل علی علیه السلام است و میگوید اگرچه قول به تفضیل آن

حضرت بر سایر خلفا در جماعت بغدادیین از اصحاب ماعام وشايع است وكافه بر این عقیدت هستند ، لكن ابو جعفر از ایشان در این عقیدت خالص تر و درین قول

راسخ تر و ثابت تر و استوارتر است .

بالجمله میگوید : ابو جعفر حدیث کند که معاویه چون چاره دیگر نیافت جماعتی از صحابه و مردی از تابعین را بر آن بازداشت که در حق على علیه السلام لپاره اخبار قبیحه بدروغ جعل نمایند ، تامگر باین اسباب مردم را از آنحضرت روی برتابد و در ازای این کار اموالی بسیار واشیائی جلیله برای ایشان مقرر داشت که دنیا پرستان را بهمه کار باز میدارد ، و ایشان دین بدنیا بفروختند و بررسول خدای صلی الله علیه و آله دروغ بستند و آنچه معاویه میخواست بهم پیوستند.

و از جمله ایشان از صحابه ابوهريره وعمرو بن العاص و مغيره بن شعبه واز جماعت تابعین عروه بن زبیر بود و این خبیث با زحمت فراوان دو حدیث در هم ساخت که در شرح نهج البلاغه و ناسخ التواريخ مذکور است ، و در اینجا حاجت به نگارش نیست ، و ابن ابی الحدید و دیگران او را رد کرده اند

راقم حروف گوید : همین بس از آنکه معاویه با آن قدرت سلطنت و بذل و بخشش از تمام منافقان و کافران تنی چندرا اختیار کند و بهرگونه نعمت و دولت شاد خوار نماید ، تا بر طبق مقصودش کار کنند، مانند عروه بن زبیر با آن استعداد و بلاغت در ادای اینخدمت افزون از دو حدیث نتواند بهم پرداخت ، اما صفحه آفرینش و متون کتب و تواریخ و احادیث اخبار از مفاخر ومناقب آن حضرت آکنده و مآثرش چون آفتاب و ماه برفلک مفاخر پاینده و تابنده است

« وَ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ » .

ص: 348

و دیگر ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه نوشته است که ابو عثمان روایت کند که وقتی چنان افتاد که حسن بن علی علیهما السلام در مجلس معاویه در آمد و اینوقت عبدالله بن زبیر نیز در حضور معاویه حاضر بود ، و چنان بود که معاویه دوست میداشتی که در میان قریش سخنی در اندازد و ایشانرا با هم در افکند ، پس روی بحضرت امام

کرد و گفت و گفت : یا ابا محمد علی و زبير كداميک سالخورده تر بودند ؟

« فَقَالَ الْحَسَنِ : مَا أَقْرَبَ بَيْنَهُمَا وَ عَلَى أَسَنَّ مِنِ الزُّبَيْرِ رَحِمَ اللَّهِ عَلِيّاً » فرمود : علی از زبیر بیشتر روزگار شمرده بود ، خدای رحمت کند علی را ، ابن زبیر گفت : « رَحِمَ اللَّهُ الزُّبَيْرِ »

ودر اینوقت ابو سعيد بن عقیل بن ابيطالب حضور داشت ، و با ابن زبیر گفت اگر اینمرد بر پدرش ترحم ورزید تو را این هیجان از چه بود ؟ گفت : من نیز بر پدرم رحمت فرستادم ، گفت : مگر چنان گمان کرده باشی که پدر توهمال و همانند و همسنگ علی است ؟ گفت: چه باشد که چنین باشد ! چه هر دو تن از قبیله قریش بودند و هر دو تن مردمان را به بیعت خویش دعوت کردند ، لکن این کار

برای هيچيک برای نرفت .

أبوسعید بر آشفت و گفت اینگونه سخنان را بگذار و آنچه گوئی چنین مپندار همانا على علیه السلام از قریش است لکن مکانت و مقامات او را در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله میدانی ، و گاهیکه آنحضرت مردمان را به بیعت خود دعوت فرمود ، مردمان از دل و جان خواهان بودند و بمتابعتش مفاخرت داشتند ، و آن حضرت بر همگان راس ورئیس بود ، لکن آن هنگام که زبیر مردمان را دعوت میکرد راس ورئیس زنی بود یعنی عایشه .

وَ لَمَّا تَرَانَتِ الْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ وَ وَلَّى مُدْبِرًا قَبْلَ أَن

يَظْهَرَ الْحَقِّ فَيَأْخُذَهُ أَوْ يُدْحَضَ الْباطِلُ فَيَتْرُكَهُ .

و چون کار بنزاع پیوست و دو گروه با هم دچار شدند ، وی روی برتافت واز

ص: 349

آن پیش که حق و باطل آشکار و تکلیف نمودار آید فرار کرد ، و مردی که در برابر او بسیار صغیر مینمود و اگر باوی بمیزان میگرفتند از اغلب اعضایش کوچکتر بود ، بروی بتاخت و او را دریافت و گردنش را بزد و لباسش را برگرفت و سرش را بیاورد و علی علیه السلام بآن عادت و جلالت که او را با پسر عمش بود میزیست و هر کر گز

ازوی روی بر نمیتافت ، خدای رحمت کند علی را.

ابن زبیر گفت : دانسته باش اگر جز تو کسی اى أبو سعيد بچنین سخنان تکلم مینمود بروی معلوم میشد گفت آنکس را که تو بدو تعرض جوئی از تو بیزار است ، چون معاویه اینحال را بدید ایشان را بازداشت و خاموش شدند و مقالت ایشان بعایشه پیوست ، و وقتی ابوسعید از پیشگاه سرای او بگذشت عایشه او را ندا داد و گفت : ای ابوسعید توئی آنکس که با خواهر زاده من اینگونه سخن راندی ؟!.

ابوسعید بهرسوی نگران شد و کسی را ندید و گفت « انَّ الشَّيْطَانِ يَرَاكَ وَ لَا تَرَاهُ » شیطان ترا میبیند و تو او را نمی بینی، کنایت از اینکه شیطان این سخن بگذاشت، پس عایشه بخندید و گفت « اللَّهُ أَبُوكَ » که تا چندت ذلاقت

لسان است .

راقم حروف گوید : چنانکه ازین پیش در بیان سن عبد الله بن الزبير بحالت و مقدار سن زبیر اشارت رفت، باید از حضرت امیرالمومنین علیه السلام اسن باشد

والله اعلم .

ابن ابی الحدید روایت کند که عبدالله بن زبیر ام عمرو و دختر منظور بن زيات فزاری را تزویج کرده و چون بروی در آمد ، گفت هیچ میدانی که در این شب با چه کس در حجله خود قرین هستی ، گفت آری باعبدالله بن زبیر بن عوام ابن خويلد ابن اسد بن عبدالعزی" گفت جز این چیزی نیست؟ گفت توچه اراده کرده باشی ؟ عبدالله گفت همانا با کسی مجالس هستی که در میان قریش بمنزله راس است از جسد ، و بلکه ازین برتر است و بمنزله هر دو چشم است برسر ، ام عمر و گفت سوگند با خدای اگر از جماعت عبد مناف کسی در اینجا حضور داشتی بر خلاف آنچه گفتی

ص: 350

سخن میکرد .

ابن زبیر سخت خشمگین شد و سوگند خورد که لب بطعام و شراب نیالاید تا جماعت بنی هاشم و جز از ایشان را از بنی عبدمناف حاضر نماید، و او را باز نماید که ایشان را استطاعت انکار در این مراتب نیست ام عمر و گفت اگر بسخن من جوئی گرد اینکار نمیگردی ، و گرنه خوددانی و مقام خودرا بهتر شناسی .

ابن زبیر همچنان غضبان از سرای بیرون شد و بمسجد در آمد و جماعتی را در گرد هم فراهم دید که جماعتی از قریش که از جمله ایشان عبدالله بن عباس وعبد الله بن حصین بن حارث بن عبد مناف نیز حضور داشتند بصحبت مشغول بودند ، ابن زبیر با ایشان گفت دوست همیدارم که با من بمنزل من قدم رنجه دارید ، پس آنجماعت بتمامت برخاستند و با او راه گرفتند تا بر در سرایش وقوف یافتند .

ابن زبیر با ام عمر و گفت ای زن پرده خویش برکش پس آنجماعت در آمدند و هر کس در جای خود بنشست ، و چون خوان بگستردند و از طعام بپرداختند ابن زبیر گفت همانا شما را ازینروی در این سرای انجمن کردم که مرا با این زن که از پس پرده است سخنی بگذشت ، و او را گمان چنان رفت که اگر از جماعت بنی عبد مناف کسی حاضر باشد بر سخن من تصدیق نمیکند ، هم اکنون شما بتمامت حاضرید پس روی با ابن عباس کرد و گفت : یا ابن عباس تو درین سخن چه گوئی که من با اینزن خبر دادم و گفتم در ستر عفاف و پرده زفاف او کسی با اوست که در میان مردم قریش بمنزله سر است از بدن بلکه در مقام و مرتبت دو چشم است از سر، لکن وی اینسخن را

را بر من بر تافت .

ابن عباس گفت: چنان مینگرم که بآهنگ من و مکالمه با من هستی ، هم اکنون اگر خواهی پاسخت را باز میگذارم ، و اگر گوئی لب فرو بندم میبندم ، عبدالله گفت البته بگوی و چه توانی گفت آیا تو خود نمیدانی که من پسر زبیر حواری رسول خدای صلى الله علیه و آله میباشم ، ومادرم اسماء ذات النطاقين دختر ابو بكر صديق است ، و

صلى الله عمه ام خديجه سيده نساء عالمين است ، وصفیه عمه رسول خدای صلی الله علیه و آله جده من است و

ص: 351

عايشه ام المومنين خاله من است ، آیا توانی از پنجمله هيچيک را منکر شوی ؟ ابن عباس گفت :

« لَقَدْ ذَكَرْتَ شَرِّ فأشريفاً وَ فَخْراً فاخراً غَيْرَ أَنَّكَ تَفاخُرُ مِنْ بفخره فَخَرَتْ وَ بِفَضْلِهِ سموت » یعنی شرفی شريف وفخرى فاخر برشمردی ، لكن سخن در آن است که افتخار و مباهات تو بآنکس خاتمت جوید که من بفخر اومفتخر و بفضل اوسامى ومستظهرم ، عبدالله گفت اینسخن از چه روی باشد ؟ گفت از آنکه ترا هیچ فخر وفضيلتى ومفخري بر زبان نیست مگر بر رسول خدای ، و من از تو اولى وأحق هستم که بآنحضرت مفاخرت جویم ، یعنی من پسر هم آنحضرت و از تو

اقرب هستم .

ابن زبیر گفت : اگر بخواهم بر تو بآن مفاخر که قبل از نبوت آنحضرت است فخر میجویم ، ابن عباس گفت :« قَدْ أَنْصَفَ الْقَارَةَ مَنْ رَامَاهَا » همانا درست گفتی و از راه در آمدی ، آنگاه گفت ایجماعت حاضران شما را با خدای قسم همیدهم ، بازگوئید آیا عبدالمطلب اشرف بوددر جماعت قریش یا خویلد ؟ همه گفتند عبدالمطلب گفت : آیا در جماعت قریش هاشم اشرف است یا اسد ؟ گفتند البته هاشم اشرف است ، ابن عباس گفت : آیا عبد مناف اشرف بود یا عبدالعزی ؟ گفتند عبدمناف ، آنگاه ابن عباس این شعر بخواند :

تنافرنی یا بْنِ الزُّبَيْرِ وَقَدْ قَضَى * * * عَلَيْكَ رَسُولُ اللَّهِ لاقول هازل

وَ لَوْ غَيْرِنَا يَا ابْنِ الزُّبَيْرِ فخرته * * * وَ لَكِنَّ ماسامیت شَمْسٍ الأصايل

کنایت ازینکه این افتخار بادیگران بگذار نه با ما که اصل أصيل و فرع نبیلش هستیم ، « قَضَى لَنَا رَسُولُ اللہ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِالْفَضْلِ فِي قَوْلِهِ ما افْتَرَقَتِ فِرْقَتَانِ الَّا كُنْتَ فِي خَيْرَهُمَا »

همانا رسول خدای بفضل و فزونی ما بر دیگران حکم رانده است ، در این کلام که میفرماید : هیچ دو فرقه ودوسلسله و دو شاخه و دو شعبه از هم نشوند ، جز اینکه من در بهتر آن دو هستم، یعنی نسب من همیشه بآباء عظام واجداد فخام منتهی میشود ، ورشته نسب ما وتو بعداز قصی بن کلاب از هم جدامیشود ، آیا بعد ازینکه دو تا شد، مادر فرقه بهتریم یا نیستیم ؟ اگر بگوئی آری پاسخ خود

ص: 352

را خود داده باشی و اگر بگوئی نیستم کافر شده باشی چون کلمات ابن عباس باین

مقام ارتسام یافت، پاره از حاضران بخندیدند .

ابن زبیر گفت : یابن عباس اگر نه آن بود که درین سرای میهمان من هستی تو را پاسخها میراندم که قبل از آنکه ازین مجلس بیرون شوی پیشانیت را عرق خجلت در سپارد ، ابن عباس گفت: این کار از چه راه بپای میبردی ؟ آیا از روی باطل بود ، و باطل هرگز برحق چیره نشود ، یا بحق بود و حق هرگز از باطل بيمناک

نشود ، یعنی اگر توانستی از روی حق پاسخ بیاراستی البته فرو نمیگذاشتی .

اینوقت ام عمر و زوجه ابن زبیر از پس پرده گفت سوگند با خدای از انعقاد چنین مجلسی او را نهی همیکردم و او نپذیرفت تا پایان کار ما بدینجا پیوست ، ابن عباس را نیز غیرت فرو گرفت و گفت ای زن خاموش و بشوی خویش شاد و خرم باش

« فَمَا أَعْظَمِ الْخَطَرِ وَ مَا أَكْرَمَ الْخَبَرَ » کنایت از اینکه اگر ابن زبیر باما نتواند افتخار جست زیانی ندارد ، چه بر ما هیچکس نیروی مفاخرت ندارد، لکن بر دیگران فضل و فزونی دارد ، اینوقت حاضران دست ابن عباس را که در این هنگام دیدگانش بی نود بود ، بگرفتند و گفتند ایمرد برخیز که ابن زبیر را مکر ربا قامت

دلایل ساطعه و براهين لامعه خاموش و مجاب فرموده باشی پس ابن عباس برخاست و از در کنایت گفت :

الَّا ياقومنا ارْتَحَلُوا وَ سِيرُوا * * * فَلَوْ تَرَكَ الْقَطَا لغفا وَ ناما

کنایت ازینکه اگر ابن زبیر را بخویش گذاریم و ترهات او را پاسخ نرانیم آسوده و فارغ البال میشود و دیگر باره کار بمکابرت کشد و ابن زبیر گفت: یا صاحب القطا روی با من کن چه هرگز ساکت نشوم و تو با من وداع نکنی، تا اینکه بگویم: سوگند با خدای که تمامت اقوام دانسته اند که من همیشه سابق بوده ام نه مسبوق ، و ابن

حواری هستم ، و آنکس باشم که در شرف انیق مستغرق هستم، وازطليق بهترم .

ابن عباس گفت : « وَسِعَتْ بجرتك فَلَمْ تَبْقَ شَيْئاً » هر چه در کوزه داشتی

،

ص: 353

بیرون دادی و هیچ برجا نگذاشتی ، همانا این سخن تو مردود است از مردی حسود ، چه اگر تو سابق باشی بسوی کدامکس سبقت میگیری ؟ و اگر فخر کننده باشی در چه چیز و بچه کس افتخار میجوئی؟ اگر گوئی تو این فخر را از خویشتن وجماعت خویشتن داری نه از ما و جماعت ما ، همانا توانی بر ما فخر جست ، و اگر گوئی از ما مارا بر تو فخر است و تو را جز مشتی کثکث (1) و حشیشی بی مقدار

ادراک نمودی پس در دهان و مشت نیست ، و اما آنچه از طلیق یاد کردی ، سوگند باخدای مبتلاشد و صبوری کرد و انعام یافت و شاکر شد ، و سوگند با خدای علاوه بر این جمله مردی کریم و باوفا بود ، و بیعت کسی را بعد از تو کید و تشدید نشکست ، و در هیچ لشکری سردار نشد که جانب فرار سپارد ، و آنمردم را بی سرهنگ و مختار گذارد ابن زبیر گفت آیا زبیر را به جبن نکوهش میکنی؟ سوگند با خدای تو خلاف این را از وی میدانی ، ابن عباس گفت : قسم بخدای که از وی هیچ ندانستهام جز اینکه فرار کرد و بازنگشت ، وحرب بنمود و شكیبا ننشست ، وبيعت و بیعت کرد و در هم شکست وصله رحم را قطع نمود و منكر فضل فاضلان شد، و آنچه را نه سزاوار بود آرزو همی کرد و بآهنگش برخاست .

وادرک مِنْهَا بَعْضَ مَا كَانَ يُرْتَجَى * * * وَ قَصَرَ عَنْ جَرَى الْكِرَامِ وَ بَلَداً

رما كَانَ الَّا كالهجين أَمَامَهُ * * * عَنَاقُ فجاراه الْعَتَاقِ فأجهدا

کنایت از اینکه چون دارای مناعت محل و ثبات رای و تدبیر کافی و عقل وافی نبود ، بهر چه چنگ در افکند ناقص گذاشت ، و چنانکه خواست در نیافت ، و کوشش او اغلب بیهوده بود

ابن زبیر چون این سخن بشنید گفت : ای بنی هاشم همانا از طریق مکالمت بیرون شدیم، و چیزی برجای نمانده مگر اینکه بمشاغبت (2) ومضاربت پردازیم عبدالله بن حصین بن حارث گفت : یابن زبیر ماخود او را ازین مجلس بپای

ص: 354


1- کثكث بروزن زبرج و نیز بروزن جعفر سنگ پاره و آجر پاره .
2- فتنه انگیزی

داشتیم و راه بر گرفتیم ، اما توخود رشته منازعت را از دست نگذاشتی و بطریق مكابرت بشتافتی ، سوگند با خدای اگر ازین ساعت تا پایان روزگارت با وی بمنازعت محاورت کنی ، جز مانند گرسنه عطشان نباشی که همی دهان بیاد بر ، واز بادنه سیر از طعام شود و نه سیراب از آب ، هم اکنون اگر خواهی بسخن خویش بازشو یا از سخن خویش بازگرد ، وچون عبدالله بن حصین این کلمات باز گفت آن

جماعت بمنازل خود بازشدند .

ذکر بعضی احتجاجات و مكابرات ابن زبیرو معاويه و عمرو بن العاص و غیره

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه گوید: معوية بن ابي سفيان سالی اقامت حج نهاد، ودر حال مراجعت بمدينه آمد ، مردمان بروی انجمن کردند و ابواب حوایج را چندان مفتوح ساختند ، که راه وطرق را برمعويه مسدود نمودند ، تا معويه ناچار شد و باساربان خود گفت : شب هنگام شتر مرا حاضر ساز تابکوچیم، و چون شب در رسید راه بر گرفت و از مردم مدینه جز عبدالله بن زبیر ازمسیر او آگاه نشد ، وعبدالله برفرس خود بر نشست و در اثر معويه برفت .

و این هنگام معويه در هودج خویش بخفته بود ، وابن زبیر از یکسوی هودج تازمانیکه معويةه سر از خواب بر گرفت و احساس سم باره (1) نمود، و گفت

میبرد کیست صاحب اسب؟ عبدالله گفت اينكابوخبيب هستم، و از روی مزاح گفت: اگر در این شب تو را بکشتمی چه شدی ؟ معويه گفت نه چنان است که گوئی ، چه تورا آن مایه و استعداد نیست که ملوک را توانی بکشت ، چه هر مرغی باندازه خویش شکار کند ، ابن زبیر دیگر گون شد و گفت بامن چنین گوئی ؟ با اینکه من آن کس بودم که در صف" ثبات ورزیدم و با مانند علی بن ابیطالب که تو خود او را نيك ميشناسی برابر شدم ؟

ص: 355


1- باره یعنی اسب .

فَقالَ مُعْوِيَةُ : لا جَرَمَ إِنَّهُ قَتَلَكَ وَ أَبَاكَ بِيُسْرَى يَدَيْهِ وَ بَقِيَتْ

يَدُهُ الْيُمْنى فارِغَةً يَطْلُبُ مَنْ يَقْتُلُهُ بها

معویه گفت: این سخنان بیهوده و این هرزه در آئی چیست ؟ اگر تو راست بگوئی و باعلی روی در روی میشدی علی تو را و پدرت را با دست چپ خود میکشت

و دست راستش برای کشتن دیگری فارغ و بیکار بود ، ابن زبیر گفت : سوگند باخدای اینحال جز در نصرت عثمان نبود ، و تو جزایش باز نگذاشتی ، معوية گفت این سخنان را فرو گذار ، قسم بخدای اگر نه بسبب شدت بغض تو باعلی بن ابيطالب بودی پای عثمان را با پای کفتار بيک رسن استوار کرده می کشیدی .

راقم حروف گوید : اگر معوية را در خدمت عثمان عقیدتی بکمال بودی و باوی بنفاق نبودی ، با آنهمه مهر و عطوفت که از وی بدید چگونه گذارش چنین کلام را بر خویشتن هموار توانست نمود، ابن زبیر گفت ، ای معویه چنین کردم ، اما ماتورا عهدی میسپاریم و در آنچه با تو عهد نهادیم وفا میکنیم تا گاهی که تو در قيد حيات ،باشی لکن باید بدانیم که بعد از تو کد امکس در جای تو خواهد بود ؟ معويه گفت: سوگند باخدای برتوجز برجان تو بيمناک نيستم ؛ و از راهی

دیگر از تو خائف نباشم -

وَ لَكَاني بِكَ وَ أَنْتَ مَشْدُودُ مَرْبُوطٌ فِي الْأَنْشُوطَةِ وَأَنتَ تَقُولُ

لَيْتَ أَبا عَبْدِ الرَّحْمنِ كَانَ حَيّاً وَ لَيْتَنِي كُنْتُ حَيَا فَأُحِلكَ حَلَّا رَفِيقاً وَ

لَبِيْسَ الْمُطْلَقُ وَالْمُعْتَقُ وَالْمَمْنُونُ عَلَيْهِ أَنتَ يَوْمَئِذ

گویا در تو نگران هستم که تو را بر هم بسته اند ، با اینکه آن بند را آسان

توان برگشود ، معذلک تو از هر راه بیچاره مانی و همی بحسرت گوئی : کاش ابو عبد الرحمن یعنی معویه زنده بودی و مرا ازین بند نجات دادی ، و ایکاش من زنده میبودم و تو را بآسانی رها میکردم ، لکن تو نکوهیده رهانیده و آزاد کرده

ص: 356

شده ، و بروی منت گذاشته شده باشی .

و دیگر وقتی ابن زبیر بر معویه در آمد و این وقت عمرو بن العاص نیز نزد

معويه حضور داشت ، پس عمر و بسخن در آمد و با بن زبیر اشارت کرد -

فقال : هذا والله يا أمير الْمُؤْمِنينَ الَّذِي غَرَّتْه أَناتُكَ وَأَبْطَرَهُ حِلْمكَ فَهُوَ يَنْزُو فِي نَشطَتِهِ تَزوَ البعير في جالَتِه كُلَّما قَمَصَتْهُ الْغُلواء و الشَّرَهُ سَكَتَت الْأَنْشُوطَةُ مِنْهُ النَّفْرَة وَأَحْرَبَهُ أَنْ يَؤُلُ إِلَى الْقِلَةِ وَالذُّلّة.

گفت ای امير المومنين سوگند با خدای که ابن زبیر همانکس باشد که از كثرت احسان و نوازش تو مغرور شده، و به سبب نمایش حلم تو بطغیان و سرکشی در آمده است و اينک چون شتر مست نشاط ،جوید و بهر طرف پای و دست اندازد وچون حرص وغلو باینحال و نشاط و سرکشی اورا بازداشت، چداری بس (1) آسان و خوارش آهسته و هموار گرداند ، تا از آن نشاط بایستد و زبون و ذلیل گردد .

ابن زبیر گفت :

أما واللهِ يَا بْنَ الْعاصِ : لَوْلاً أَن الإِيمانَ أَلْزَمَنا بِالْوَفاءِ وَالطَّاعَةِ لخلفاء فَنَحْنُ لا تُريدُ بذلك بَدَلًا وَلَا عَنْهُ حِوَلا لَكَان لَنا وَلَهُ وَ لَكَ شَانٌ وَ لَوْ وَكَلَهُ الْقَضاء إلى رأيكَ وَ مَشْوَرَةِ نُظَرَائِكَ لَدَا فَعْنَاهُ بِمَنْكِب لا تَودُهُ الْمُزاحَةُ وَ لَقَاذَفْنَاهُ بِحَجَرٍ لَا تَنْكَاهُ الْمُرَاجَمَةُ

سوگند با خدای ای پسر عاص! اگر نه آن بود که دین و ایمان ما را بطاعت خلفا گروگان ،داشته و راه تبدیل و تحویل را مسدود ساخته ، هر آینه ما و دا

ص: 357


1- چدار بروزن نگار - بكسر اول - چیزی باشد که از پشم و ریسمان بافند و دست و پای استر و اسب بدفعل را بدان بندند .

معويه وتورا شانی و حالی پدیدار میشد هم اکنون نیز اگر سوء قضایش بمشورت تو و امثال تو باز دارد و باشارت و دلالت تو و اشباه تو کار کند او را به نیروی بازوئی روی

بر تابیم که هرگز از هیچ حادثه رنجور و ملول نبوده و باسنگی هم آهنگ شویم

مغلوب و مقهور هیچگونه مراجمه (1) نگردیده باشد .

چون معوية اینكلمات بشنید روی بدو کرد و گفت :

أما واللهِ يَابْنَ الزُّبَيْرِ : لَوْلاً إيثاري الأناةَ عَلَى الْعَجَلِ وَالصَّفْحَ عَلَى

الْعُقُوبَةِ وَ أَنِّي كما قالَ الْأَوَّلُ :

أجامِلُ أَقواماً حَيَاء وَقَدْ أَرى قُلُوبَهُمْ تَعَلى عَلَى مِراضها إذا لَقَرَنْتُكَ إلى سارِيَةٍ مِنْ سَوارِي الْحَرَمِ تَسْكُنُ بِها غُلَواتُكَ وَ يَنْقَطِعُ عِندَها طَمَعُكَ وَ تَنْقُضُ مِنْ أَمَلِكَ مَا لَعَلَّهُ قَدْ لَوَيْتَهُ فَشَزَرْتَهُ و فَتَلْتَهُ فَأَبْرَمَتَهُ وَ أَيمُ اللَّهِ إِنَّكَ مِنْ ذَلِكَ لَعَلَى شُرَفِ جُرُفٍ بَعِيدِ الْهُوةِ فَكُنْ عَلى نَفْسِكَ أَوْلَهَا فَما تُوبِقُ وَلا تُنْقِذُ غَيْرَها فَشَأنَكَ وَ إيَّاها .

سوگند با خدای اگر نه آن بودی که بر عجله و شتاب مردم عجول ، بردبار وحمول بودم ، و در عقوبت گناه کاران بعفو و گذشت هستم ، و چنانم که شاعر گوید که بعلت کثرت شرم و آزرم با جماعتی که همیشه دیکدان بغض و حسدشان جوشان است بمماشاه ومماطله ومداراه ميروم ، ترا برستونی از ستونهای حرم چنان استوار میبستم که این جوش و خروش فرو گذاری ، و این طلب وطمع ازسر بدر کنی ، و این آرزوهای ناباندام را مامول و مرام نشماری ، و آنچه در اینمدت درهم رشته باشی وفتیله کرده باشی دیگرسان بینی، سوگند با خدای تو در اینخیالات و مراتب

ص: 358


1- مراجمه یعنی سنگ پرانی .

و مقامات که از بهر خویش فرض میکنی ، سخت متزلزل هستی و در مقامی ناپایدار استقرار طلبی ، و در مکانی سست و ناهموار که فرود افتادنش بس دور و دراز است اندری ، اکنون عاقبت کار بیندیش و برجان خود در طلب چنین آرزوها بيمناک باش و گرنه ،خوددانی هر چه خواهی چنان کن .

و نیز در شرح نهج البلاغه مسطور است که ابن زبیر تا چهل روز تمام چنانکه ، اشارت رفت ، در خطبه خویش از رسول خدای نام نبرد و صلوات بر آنحضرت را ترک نمود ، مردمان را این کردار نابهنجار سخت عظیم افتاد ، ابن زبیر گفت این کردار من نه از آن است که میل خاطرم از یاد رسول خدای منصرف شده باشد -

« وَلَكِنْ لَهُ أَهَيْلُ سُوءٍ إِذا ذَكَرْتُهُ أَتْلَعُوا أعناقهُمْ فَأَنَا أُحِبُّ

أن أكبتَهُمْ »

یعنی اما آنحضرت را أهلكى سوء و بداست ، که هر وقت نام آنحضرت را در خطبه

بر زبان میگذرانم گردنها بافتخار بر میکشند ، و سرها بمباهات بر میافرازند همیخواستم ایشان را ازین فخر و مباهات فرود آرم .

و چون عبدالله بن زبیر بنی هاشم را از هم باز کرد و بغض ایشان را آشکار ،ساخت و بنکوهش فرو گرفت و با ندیشه زیان ایشان بر آمد و رسول خدای صلی الله علیه و آله را در جمعه و غیر جمعه در خطبه نام نبرد ، جماعتی از خواص او بروی عتاب کردند و گفتند ، این کردار برای تو نامبارک و شوم است ، و پایانش با خسران و وخامت توامان شود ، ابن زبیر گفت سوگند با خدای اگر اینکار را در آشکارا متروک داشتم پوشیده بر زبان داشتم، بلکه افزون از آنچه آشکارا یاد میکردم سر آمذکور

میدارم .

اما چون نگران شدم که بنی هاشم هر وقت نام آنحضرت را میشنوند گردنها بفخر بر کشند ، و چهره های ایشان سرخ شود ازینروی نتوانستم تا نیرو دارم ایشان را در حالت سرور وانبساط بنگرم ، سوگند با خدای همیخواستم ایشان را در حصار

ص: 359

وحظيره در افکنم و جمله را بآتش بسوزانم ، چه اینجمله همه گناه کار و کفتار وسحار هستند ، که خداوند هرگز ایشان را سرافرازی و بالیدن ندهد، و ایشان را از برکت وميمنت كامياب نفرماید که ایشان را نه اول است و نه آخر ، سوگند باخدای رسول خدای چيزي در ايشان نگذاشت ، و ایشان را بصداقت برداشت ، اما ایشان اكذب

ناس هستند .

چون ابن زبیر این کلمات باينمقام رسانید ، محمد بن سعد بن ابی وقاص بدو برخاست و گفت: يا امير المومنين خداوندت توفیق دهاد ، همانا من اول کسی باشم که تورا در کار ایشان اعانت کنم . چون عبدالله بن صفوان بن اميه الجمحی این سخنان نابهنجار بشنید، بپای شد و گفت سوگند باخدای آنچه گفتی از طریق صواب بیرون است ، و بآنچه آهنگ

بر نهادی از نهج رشد و رشادت دور است ، آیا بقوم و عشیرت رسول خدای صلى الله عليه وآله سرزنش و نکوهش کنی و بقتل ايشان آهنگ جوئی تا اینکه مردم عرب در اطراف تو پره زده اند ، سوگند باخدای اگر بعدد اينجماعت از مردم ترک بقتل رسانی که مسلمانی گرفته باشند خدای بر تو گوارا نمیدارد ، واگر مردمان این دادخواهی را از تو نجویند خدای بخواهد جست ،

ابن زبیر گفت : « اجْلِسْ اباصفوان فَلَسْتُ بناموس » ای ابوصفوان بنشین که تو صاحب سر" و ناموس نیستی واز آن سوی این اخبار گوشزد عبدالله بن عباس شد ، و باخشم و ستیز از سرای بیرون آمد ، و پسرش نیز باوی در آمد تا بمسجد رسید و بر منبر شد ، و بسپاس خدای ودرود رسول خدای زبان بر گشود

ثُمَّ قَالَ : أَيُّهَا النَّاسُ : إِنَّ ابْنَ الزُّبَيْرِ يَزْعُمُ أَنْ لَا أَوَّلَ لِرَسُولِ اللہ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ لَا آخِرَ فَيَا عَجَباً كُلَّ الْعَجَبِ لافترائه وَ تَكْذِيبَهُ وَ اللَّهِ إِنَّ أَوَّلَ مَنْ أَخَذَ الإيلاف وَ حُمَّى عبرات قُرَيْشٍ لهاشم وَ إِنَّ أَوَّلَ مَنْ سَقَى بِمَكَّةَ

ص: 360

عَذْباً وَ جَعَلَ بَابِ الْكَعْبَةِ ذَهَباً لِعَبْدِ الْمُطَّلِبِ .

وَ اللَّهُ كنان : لَهُ لَقَدْ مَاتَ ابتنا مَعَ ابْنَتَهُ قُرَيْشٍ وَ إِنْ كُنَّا كفالتهم إِذَا الوا وخطياتهم إِذاً

لخيرُ النَّاسِ بَعْدَهُ أكرمهم أديا وأشرفهم حَسَباً وأفريم لله رجا ، واعجباً كُلَّ الْعَجَب لابن الأثير يعيب بني هاشم و إنما رف هُوَ وَأَبُوه وَجَدهُ بِمُصاهرتهم ، أما واللهِ إِنَّهُ لَمَصْلُوبُ قُرَيْشٍ وَ مَتى كَانَ عَوام بن حويلِدِ يَطْمَعُ في صَفِيَّةَ بِنْتِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قِيلَ

اللبغل مَنْ أَبُوكَ فَقال خالى الْفَرَس .

گفت: ايها الناس همانا این زبیر ا گمان چنان است که رسول خدای را آباء عظام وأجداد فخام نیست و هم اخلاف کرام ندارد ، فباعجباً كل العجب، که او اینگونه دلیری کند، و در حضرت یزدان خبیر اینطورها بافترا و دروغ فروغ جوید ، همانا اول کسی که قرار بر ایلاف و ائتلاف نهاد و قریش را در شهر بند جلالت و غیرت و حمیت انجمن ساخت، هاشم بن عبد مناف جد رسول خدای بود.

ص: 361

و اول کسیکه مردم حاج را در بیابان بی آب و گیاه و زرع و میاه مگه بآب گوارا و چشمه زلال زمزم سقایت نمود ، و باب کعبه را اززر ناب نهاد ، جد دیگر رسول

خدای عبدالمطلب بود .

سو وگند باخدای از ابتدای وقت که در جماعت قریش نشو گرفتیم و ببالیدیم، سخنگوی ایشان و خطیب ایشان و ظهیر ایشان ما بودیم ، و هیچ مجدی مانند مجد اول ما شمرده ،نیامد و در جمله جماعت قریش جز برای ما که پدر در پدر در نور هدایت راهسپر و بعبادت خدای افتخار داشتیم مجدی نبود ، چه پیش از طلوع نیر نبوت همگان در ظلمت کده کفری ماحق و دینی فاسق ، دچار دیا جیر (1) ظلمات و شبهات بودند ، تا گاهی که خدای مختار نوری فروزنده و مشعلی تابنده برای این ظلمات ضلالت اختیار فرمود ، وسراجی منیر و بشیری نذیر برانگیخت ، و این رسول مختار را از ارحام مطهره که دلم تنجسها الجاهليه بانجاسها بعرصه شهود در آورد واین رسول گرامی واهل بیت اطهارش بیرون از ما ،نبودند و ما و ابن عم ما از همه کس بدو نزدیکتر و سابق تر باشیم و از آن پیش نیز در آحاد و افراد و اخلاف ما بحكم الاقرب فالاقرب كسب شرف و شرافت ملحوظ خواهد شد و بعد از آنحضرت ما از جمله مردمان در ادب اکرم و در حسب اشرف و بآن حضرت در رحم اقرب هستیم، ای چه بسیار عجب و شگفتیها مرا بن زبیر را که اولاد

هاشم را نکوهش کند ، با اینکه شرف او و پدرش وجدش بمصاهرت بنی هاشم است گند با خدای وی مصلوب قریش است ، و کدام وقت عوام بن خویلد را آنمقام و

سو منزلت بودی که در ازدواج صفية دختر عبد المطلب طمع بندد ، همانا هر وقت با قاطر گویند ای قاطر پدرت کیست ؟ میگوید خال من اسب است، و نگوید پدرم

خر است .

و نیز ابن ابی الحدید گوید که عثمان بن طلحه العبدی حدیث کند که مشهدی

ص: 362


1- دياجير جمع دیجور یعنی تاریکیها ، و ماحق : یعنی محو کننده و باطل سازنده .

و محضری از ابن عباس نگران شدم که هرگز از هيچيک از مردم قريش مشهود نساخته بودم ، همانا قانون چنان بود که در آنزمان که مروان بن الحكم والى مدينه بود .

از يک جانب سرير اوسر پری کوچکتر مینهادند ، وهروقت ابن عباس در آن مجلس در آمدی ، برعایت حشمت وعظمتش بر آن سریر جای میکردی ، و بیرون ازین دو تخت وساده هامینهادند ، تا اگر از اشراف مدینه کسی حاضر شود بر آن جای کند .

تا یکی روز مروان مردمان را بارداد ، و اینوقت تختی دیگر در برابر تخت مروان بر نهاده بودند ، و چون ابن عباس در آمد كما يقر ر بر سریر خود بنشست ، و عبدالله بن زبیر نیز در آمد و بر آن سریر جدیدالوضع بنشست، ومروان ودیگران همگان زبان از سخن کوتاه کرده نگران بودند ، تا چندی بر آمد و ابن زبیر بحرکت در آمد ، دانستند این حرکت از مکالمت است

پس زبان بسخن بر گشود و گفت : آنمردمان که گمان میبرند که بیعت ابی بكر ازروی غلط وفلته ومغالبه است . همانا شان ابی بکر از آن عظیمتر است که چنین سخن در حق او گویند .

و اینجماعت که اینچنین سخنان ميرانند چنین می پندارند که اگر ابو بكر بخلافت ننشستی این مقام مخصوص بايشان و همیشه در خاندان ایشان بودی، سوگند باخدای هيچيک از اصحاب محمد صلی الله علیه و آله از ابوبكر

ایمانش ثابت تر و سابقه اش عظیمتر نبوده است ، و هر کس جز این گوید لعنت خدای بروی باد بروی باد ..

فَأَيْنَ هُمْ حِينَ عَقَدَ أَبُو بَكْرٍ لِعُمَرَ فَلَمْ يَكُنْ إِلَّا مَا قَالَ ثُمَّ ألقىر حَظُّهُمْ فِي حظوظ وَ تَجِدَهُمْ فِي حُدُودِ فَقَسَمْتُ تِلْكَ الْحُظُوظِ فَأَخَّرَ وَ أَدْحَضَ جِدِّهِمْ وَ وَلَّى الْأَمْرَ عَلَيْهِمْ مَنْ كَانَ أَحَقَّ بِهِ مِنْهُمْ فَخَرَجُوا عَلَيْهِ خُرُوجِ اللُّصُوصِ عَلَى التَّاجِرِ خَارِجاً مِنَ الْقَرْيَةِ فَأَصَابُوا

و

ص: 363

مِنْهُ غِرَّةً ثُمَّ قَتَلَهُمُ اللهُ بِه كُلَّ قَتْلَةٍ وَصَارُوا مُطَرَّدِينَ تَحْتَ بُطُونِ

الكَواكِبِ .

پس ایشان در کجا و دارای چه مقام و حق منزلت بودند؟ گاهی که ابوبکر عقد خلافت برای عمر میبست ، و جز آنکه او تقریر داد صورت نبست؟ و چون عمر بخلافت بنشست ایشانرا نیز چون دیگران از بیت المال حظوط و حقوق و بهره و قسمی مقرر ساخت، و این بهره بایشان میرسید تا خدای سهم و بهره سهم و بهره ایشان را موخر خواست ، و کسی را که از ایشان سزاوارتر بود برایشان امارت داد ، و این اشارت بكيفيت تقریر شوری و خلافت عثمان است و چون ایشان نگران اینحال شدند بروی بیرون تاختند، چنانکه دزدان بر تاجری در بیابان ،بنازند و از وی چیزی بربایند واورا بقتل رسانیدند ، و از آن پس خدای ایشان را بانواع قتل مقتول ساخت، و در بیابانها در کنار همدیگر افکنده گردانید چون ابن زبیر این سخنان بگذاشت ابن عباس گفت

عَلَى رِسْلِكَ أَيُّهَا الْقَائِلُ في أَبي بَكْرٍ وَعُمَرَ وَالْخِلافَةِ أما والله ما نالاً ولا نالَ أَحَدٌ مِنْهُما شَيْئاً إِلَّا وَصَاحِبُنَا خَيْرٌ مِمَّنْ نَالَ وَ ما أَنْكَرْنا تَقَدَّمَ مَنْ تَقَدَّمَ لِعَيْبِ عِبْناهُ عَلَيْهِ وَلَوْ تَقَدَّمَ صَاحِبُنَا لَكَانَ أَهْلاً وَ فَوْقَ الأهل وَ لَوْلا أَنَّكَ إِنّما تَذكُرُ حَظٍّ غَيْرِكَ وَ شَرَفَ امْرِه سِواكَ

لَعَلَّمْتُكَ وَلكِنْ ما أَنتَ وَ مالاَ حَظَّلَكَ فِيهِ؟ اقْتَصِرْ عَلَى حَظِّكَ وَدَعْ تيا لتيم وَعَدِيّاً لِعَدِي وأُمَيَّةَ لِأُمَيَّة وَلَوْ كَلَّمَني تنبي أوْ عَدَوِيُّ أوْ أَموِي لَكَلَّمْتُهُ وأ.

ص: 364

عن حاضرِ لا خَبَر غائب عَنْ غائب وَالكِنْ ما أَنتَ وَ ما لَيْسَ عَلَيْكَ فإِنْ يَكُنْ فِي أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّى شَيْءٍ فَهُوَ لَكَ أَمَا وَ اللَّهِ لَنَحْنُ أَقْرَبُ بِكَ عَبْداً وَ أَبْيَضُ بِكَ يَداً وَ أَوفَرُ عِنْدَكَ نِعْمَةً مِّمَّنْ أَمْسَيْتَ تَظُنُّ

أَنكَ تَصُولُ بِهِ عَلَيْنا وَ ما أَخْلَقَ ثَوْبُ صَفِيَّةَ بَعْدُ ، وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ بِه على ما تصفون .

یعنی ای کسیکه در حق أبي بكر وعمر و در باب خلافت سخن ،میکنی، سوگند با خدای بهیچ چیز این دو تن نایل نشدند و هیچکس از این دوتن چیزی را نایل آنکه صاحب ما علی بهتر از آن کس بود که نایل شد، و اگر کسی بروی تقدم گرفت دستخوش نکوهش نداریم، لکن اگر صاحب ما باین امر تقدم يافتي ، اهل آن بلكه فوق أهل آن بودی و هیچکس را آن استحقاق و لیاقت نبودی ، و اگر نه بودی که تو هر وقت خواستی در انجمنی اظهار حیات و وجودی نمائی ، از حظ و شرف آنانکه جز تو هستند سخن در میان همی آوری ، با تو بمکالمت مبادرت میگرفتم ، وسزایت در کنارت مینهادم ، اما تو را در آنچه برای تو حظ و بهره نیست چه جای سخن کردن است ، تو بر آنچه حظ تو است اقتصار جوی و قبیله تیم را برای تیم وعدي را برای عدی و امیه را برای امیه گذار یعنی اگر ایشان را شرفی و بهره ایست با توچه مناسبت دارد و اگر از مردم تیم یاعدی یا اموی با من سخن برانند پاسخ ایشان را بدرستی و حاضر و مدلل باز گذارم لکن بازگوی تو را در آنچه بر تو وارد نیست جای چه سخن است : اگر در جماعت اسد بن عبدالعزى بشرف و شرافتی و مقام و منزلتی نگران هستی ، همانا از آن بهره ور باشی چه رشته حسب و نسب تو بایشان پیوسته ، میشود، سوگند باخدای عهدما بتو نزدیکتر است و ما و تو همدست تریم و در خدمت تو بوفور نعمت برتریم و ازین عبارت میرسد که نعمتی که از ما برده از دیگر جای بیشتر است و ما بحظی وافر و

ص: 365

بهره کامل بر خورداریم و از آنکه تو گمان میبری که بسبب ایشان برما جنگ دراندازی فزونتر و نیز با تو پیوسته تریم هنوز کفن صفیه دختر عبدالمطلب تر و

تازه است .

و دیگر وقتی ابن زبیر بر معویه در آمد و گفت این اشعار که بعتاب تو گفته ام

بشنو گفت بازگوی گفت :

لَعَمْرِى مَا أَدْرِى وَ أَنَّى لَا وَجِلَ * * * عَلَى أَيُّنَا تَغْدُو الْمَنِيَّةِ أَوَّلِ

واني أَخُوكَ الدَّائِمِ العهدلم أَزَلْ * * * انَّ أَعْيَاكَ خَصْمُ أَوْ نبابك مَنْزِلِ

احارب مِنْ حَارَبْتَ مِنْ ذِى عَدَاوَةً * * * وَ احْبِسْ يَوْماً انَّ حَبَسْتَ فَاعْقِلْ

وَانٍ سوتني يَوْماً صَفْحَةَ الَىَّ غَدٍ * * * ليعقب يَوْمَ مِنْكَ آخَرَ مُقْبِلٍ

ستقطع فِي الدُّنْيَا اذا مَا قطعتنى * * * يَمِينِكَ فانظراى كَفَّ تُبَدَّلُ

اذا أَنْتَ لَمْ تنصف أَخَاكَ وَجَدْتُهُ * * * عَلَى طَرَفِ الْهِجْرَانِ انَّ كَانَ يَعْقِلُ

وَ يَرْكَبُ حَدِّ السَّيْفَ مِنْ انَّ تضيمه * * * اذا لَمْ يَكُنْ عَنْ شفرة السَّيْفِ معدل

كُنْتُ اذا مَا صَاحِبُ مَلَّ صحبتي * * * وَ بَدَّلَ شَرّاً بِالَّذِي كُنْتُ افْعَلْ

قَلَّبْتُ لَهُ ظَهْرَ الْمِجَنِّ وَ لَمْ أُقِمْ * * * عَلَى الضَّيْمَ الَّا رينما أَتَحَوَّلُ

وَفَى النَّاسِ انَّ رِثَّةُ حُبّاً لَكَ وَاصِلِ * * * وَفَى الارض عَنْ دَارٍ القلى متحول

اذا انْصَرَفْتَ نَفْسِى عَنِ الشَّيْ ءُ لَمْ تكد * * * اليه بِوَجْهٍ آخِرَ الدَّهْرِ تقبل

معویه گفت: یا ابا خبیب همانا بآنچه بعد از من ببایست بشود شاعر شدی ؟ و در این اثنا که ایشان در این سخنان بودند معن بن اوس مزنی در خدمت معوية در آمد معوية گفت بخوان پس معن بن اوس همین اشعار را که مسطور گشت بخواند،معوية سخت در عجب شد و با ابن زبیر گفت : آیا تو این اشعار را هم اکنون از خویشتن بر من بر نخواندی ؟ ابن زبیر گفت معانی را من درست کردم و الفاظ را معن بن اوس بهم پیوست ، چه او بعد از شیر خوارگی من پدید شد ازین روی هر چه بر زبان آورد از آن من است و این سخن از آن میگفت که در میان مردم مزينه شیر خورده بود ، گفت : ای ابو خبیب آیا بدروغ سخن میکنی؟ اینوقت عبدالله بن زبیر

معويه

ص: 366

خاست بیرون رفت .

و دیگر در کتاب شرح نهج البلاغه مسطور است که وقتی ابن زبیر بمجلس

معویه در در آمد و گفت :

يا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ : لا تَدَعَنَّ مَرْوانَ يَرْمِي جَاهِيرَ قُرَيْشٍ بِمَشاقِصِه وَ يَضْرِبُ صَفاتَهُمْ بِمِعْوَلِهِ أَما وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَوْلَا مَكَانُكَ لَكَانَ أَخَفَّ عَلَى رقابنا مِنْ فَراشَةٍ وَأَقَلَّ في أَنفُسِنَا مِنْ حُشَاشَة وَأَيْمُ اللَّهِ لَئِنْ مَلَكَ أَعِنَّةَ خَيْلٍ تَنْقَادُ لَهُ لَتَرْكَبُنَّ مِنْهُ طَبَقَا تَخَافُهُ

یعنی مروان را مگذار که در این امارت و حکومت که او راست برگردن اشراف قريش سوار شود و جماهير قريش و مشاهیر ایشان را به نصال اغراض و نبال امراض نفسانی خود هدف گرداند ، و بنیان جلالت و نبالت ایشان را با معول عدوان

سست نشان گرداند (1) سوگند با خدای اگر نه بملاحظه مکانت و پاس حشمت تو بود، مروان از فراشه و پروانه خفیف بررقاب ما سبکتر بودی و در نفوس ما از حشاشه کمتر می نمودی ، سو گند با خدای اگر مروان را روزی پدید آید که زمام اختیار گروهی پیاده و سوار بدست آورد ، لشکری بسازد که اسباب وحشت و دهشت تو

گردد.

معویه چون این کلمات بشنید گفت: اگر مروان در طلب سلطنت و خلافت باشد بعید نیست ، چه آنکسان که از وی فرودتر بودند نیز بآرزوی این مقام وطلب این امر بر آمدند ، و اگر پای طمع و دست طلب کوتاه دارد ، برای کسیکه از وی برتر است بجای گذاشته است ، یعنی برای من که معوية هستم و شمارا نمیبینم که ازین گونه سخنان و این آمال فرو کشیدن گیرید.

ص: 367


1- تصال جمع نصل بمعنی پیکان تیر است، و نبال جمع نبل ،چو به تیر و معول بكسر ميم وسكون عين وفتح و او یعنی کلنگ .

يَبْعَثَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ مَنْ لا يَعْطِفُ عَلَيْكُمْ بِقَرابَةٍ وَلَا يَذْكُرُكُمْ

عِندَ عُلَّةٍ يَسُومُكُمْ خَسْفاً وَيَسُوقُكُمْ عَنفاً

تا گاهی که خدای کسی را بر شما برانگیزد که بر قرابت و قربت شما عطوفت نیاورد ، و در هیچ حال و هیچ گردش روزگار و انقلاب جهان و نام و نشان از شماو نام و نشان شما یاد نکند و شمارا بهرگونه بلیت و رنج و نقمت دچار و گرفتار نماید .

فقالَ ابْنُ الزُّبَيْرِ : إِذَنْ وَ اللَّهِ يُطْلَقُ عِقالُ الْحَرْبِ بِكَتاببَ تَمُورُ و كَرِجْلِ الْجَرَادِ يَتْبَعُ غِطْرِيفاً مِنْ قُرَيْشٍ لَمْ تَكُنْ أُمُّهُ رَاعِيَةَ ثُلْةِ

ابن زبیر گفت اگر حال چنین باشد سوگند با خدای بندها از بختیهای حرب برداشته میشود (1) و کتائب نبرد و لشگرهای مقاتلت چون پای ملخ بموج زدن ،آید و یکی از بزرگان قریش را بسرداری بردارد که مادرش چرانند؛ گروهی گوسفند و در پیش راننده انبوهی نشده باشد ، معوية گفت :

أَنَا ابْنُ هِنْدِ أَطْلَقْتُ عِقالَ الْحَرْبِ فَأَكَلْتُ ذِرْوَةَ السَّنامِ وَ شَرِبْتُ عُنْفُوانَ الْمَكْرَم وَلَيسَ لِلأكل بعدي إِلا الْفِلْدَةُ و للشارب إِلا الرَّيق.

منم پسرهند که چون روز پیکار زمام کارزار رارها گردانم و بمحاربت مبادرت جویم ، برسنام مجد و علا جای گیرم ، و از گوشت فربی بالای کوهان بخورم ، و آب فتح و فیروزی از اقداح سرشار نصرت بیاشامم ، و برای دیگران جز پاره از جگر بجای نگذارم ، و بغیر قلیل آبی مکدر و گل آلود از پس نمانم ، کنایت از اینکه بر همه کار سبقت گیرم و بر معاقل مجدو جلالت جای کنم ، و آب زلال فتح و نصرت را بنوشم ، وجز بقیه برای دیگران فرونگذارم ، اینوقت عبدالله بن زبیر لب

از سخن بر بست

ص: 368


1- بختى بضم با وسكون خاء بمعنی شتر خراسانی است

و نیز ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه گوید که : وقتی عبدالله بن زبیر بر معويه بن ابی سفيان وفود و ورود نمود ، معوية او را ترحیب و ترجیب گفت ، و نوازش نمود و بر فراز تخت خودش در کنار خودش بنشاند و چون از رنج راه و مراحل سفر بپرسید :گفت يا ابا خبيب حاجت خویش بفرمای ابن زبیر حاجتی چند نام برد که قبولش بر معویه دشوار بود و گفت جز اینکه گفتی حاجتی دیگر بجوی ابن زبیر گفت: وصیت رسول خدای صلی الله علیه و آله را در حق جماعت مهاجر و انصار که میفرماید :

« تَقَبَّلْ مِنْ مُحْسِنِهِمْ وَ تَجَاوَزْ مِنْ مُسِيئِهِمْ » محفوظ بدار ، وقیی ایشان را بایشان بازگذار معويه گفت هیهات هیهات سوگند با خدای چنین نمیشود ، و هرگزمیش از

گرگ آسوده نمیماند ، با اینکه دنبه اش را گرگ خورده باشد .

فَقالَ ابْنُ الزُّبَيْرِ : مَهْلاً يا مُعْوِيَةُ فَإِنَّ الشّاةَ لِلْحالِب وَ إِنَّ الْمُدْيَةَ في يَدِهِ وَ إِنَّ الرَّجُلَ الأريبَ لَيُصانِعُ وَلَدَهُ الَّذِي خَرَجَ مِنْ صُلْبِهِ وَما تَدُورُ الرَّحا إِلَّا بِقُطْبِها وَلَا يَصْلُحُ الْقَوْسُ إِلَّا بِمَعْجِسِها.

ابن زبیر گفت : ای معویه سکون و آرام جوی همانا میش با اینکه کارد تیز را در دست دوشنده می بیند شیر میدهد و مرد خردمند پسر خود را که از صلب اوست بنرمی و ملاطفت ملاقات نماید یعنی باید راز دل خویش را بپوشد چه جز با نرمی و رفق و تزویر هیچکاری پیش نرود و آسیاب جز بقطب نگردد و کمان جز از معجس و مقبض درست نشود . معویه گفت

يا أبا خُبَيْب لَقَدْ أَجْرَدْتَ الطَّرُوقَةَ قَبْلَ هِبَاب الْفَحْلِ هَيْهاتَ وَ هِيَ

ا تَصْطَكُ لِحَيائها إصْطِكَاكَ الْقُرُومِ السَّوامِي .

ای ابو خبیب از آن پیش که کشن (1) بنشاط اندر آید ماده آماده شده هیهات

ص: 369


1- گشن بضم كاف فارسی یعنی نر که برای تخم کشی آماده شود

که آن ماده فحل نایافته را بسبب شرم و حیا از ینحال اضطراب نیفتد چنانکه دیگر شتران فحل و نررا اضطراب افتد چون شتران ماده را بنگرند با اضطراب اندر افتند. کنایت ازینکه این سخنان تو از در تخویف همی برانی در من اثر نکند چه هرگز از کسی به بیم و تخویف نرفته ام وروی برنتافته ام .

فقالَ ابْنُ الزُّبَيْرِ : الْعَطَنُ بَعْدَ الْعَلِّ وَالْعَل بَعْدَ النَّهَل وَلا بُدَّ لِلرَّحا

مِنَ الثفال .

ابن زبیر گفت هر کاريرا ترتيبي و قوامي بايد بآسایش خفتن بعد از بآرامش رفتن است و تامکرر آب ننوشند سیراب نگردند، و نیز هیچ آسيابي بدون سنگ زیرین گردش نگیرد و فایدتی را نمایش ندهد.

یعنی برای هر کاری ترتیبی است و از پس اینکلمات ابن زبیر برخاست و برفت و از آنطرف چون هنگام عشاء رسید و مردم قریش هر طبقه در مجلس خویش جای کردند ، و معویه بیرون شد و بمجالس بني اميه گذر گرفت، عمرو بن العاص را در میان ایشان نگران شد و روی بآنجماعت کرد و گفت : «ویحکم»! ای مردم بنی امیه آیا در میان شما کسی باشد که ابن زبیر را از من کفایت کند؟ عمر و گفت : يا امير المومنين من اينخدمت بپای برم گفت گمان ندارم که تو اینکار توانی ساخت گفت توانم و چنانش بازخم زبان بیازارم که رنگ چهره اش را از آتش غضب دیگرگون و زبانش را گنگ نمایم و با کمال خواری و ذلت و نرمی و فروتنی انبازش گردانم معویه گفت : اگر چنین است هر وقت ابن زبیر پدیدار شد باوی دچارشو و از آنسوی ابن زبیر از کلمات معویه و عمرو آگهی یافته بآن انجمن در آمد و روی باروی عمر و بنشست پس ساعتی حدیث کردند آنگاه عمرو بن عمرو بن العاص

این شعر بخواند:

وانى لِنَارٍ مَا يُطَاقُ اصطلاؤها * * * لَدَى كَلَامٍ فَائِقُ متفاقم

ابن زبیر چون اینکلمات مفاخرت آمیز و جلادت نشان بشنید ، ساعتی

ص: 370

بزیر افکنده باعصای خویش زمین را همی بسفت ، پس سر بر گرفت و بگفت :

وانى لبحر مَا يسامى عُبَابُهُ * * * مَتَى يَلْقَ بحرى حَرَّ نَارِكَ تخمد

کنایت از اینکه اگر تو آتش سوزنده من دریای جوشنده ام که آتش را هر چند تافته باشد ، ناچیز و خاموش گرداند

« فَقَالَ عَمْرُو : وَ اللَّهُ يابن الزُّبَيْرِ أَنَّكَ مَا عَلِمْتَ لمتجلبب جَلَابِيبُ الْفِتْنَةِ متازر بوصائل التِّيهِ تتعاطى الذرى الشَّاهِقَةِ والمعالى الباسقة وَ مَا أَنْتَ مِنْ قُرَيْشٍ فِي لُبَابِ جَوْهَرُهَا وَ لَا مُونِقِ حَسَبِهَا »

عمرو بن العاص گفت : سوگند باخدای ای پسر ز بیر هنوز ندانسته باشی که تو هماره در جامه فتنه و فساد تن بیارائی ، و بوصايل تيه وكبر وفزون خواستن بر خویشتن آزار استوارداری و همیشه از معالی باسقه و ذرای شاهقه ومراتب منيعه و منازل رفیعه سخن کنی ، و آنچه نه تو را در خور است خواهان باشی ، با اینکه تو از جوهر و خلاصه قریش نیستی ، و باصل نسب و حسب ایشان اختصاص و امتیاز نداری .

فَقَالَ اِبْنُ اَلزُّبَيْرِ امّا مَاذَكَرْتُ مَنْ تَعَاطَى اَلذُّرَى فَاِنَّهُ طَالَ بِيَ الَيْهَا وسَمَا ما لايَطُولُ بِكَ مِثْلُهُ الْفَ حُمَّى وقَلْبٌ زَكِى وَصَارِمٍ مُشْرِفِى فِي تَلِيدٍ فَارِغٍ وَطَرِيفٍ اِذا قَعَدَ بِكَ انْتِفَاخُ سِحْرِكَ وَ وَجِيبِ قَلبِكَ وامّاً ما ذَكَرْتَ مِن انِّي لَسْتُ مِن قُرَيشٍ في لِبَابِ جَوْهَرِهَا ومُوَفَّقِ حَسَبَها فَقَد حَضَرَتْني واياكَ الأَكُفُّ العالِمونَ بي وَبِكَ فَاجعَلهُم بَينى وَبَيْنَك

ابن زبیر گفت : اما اینکه گفتی من برشوامخ عزو اقبال وبواذخ (1) عظمت و اجلال جای همی خواهم ، همانا اینکار نه مرا بتازه افتاده است بلکه روزگاران بسیار است که مرا جای در چنین مراتب و نشان در چنین مدارج بوده ، و همه گاه با کمال فخر و مباهات با انف و قلب زکی و صارم مشرفی (2) با عهدی قویم و مقامی قدیم و مکانی کریم و منزلی رفیع و محتدی منبع که امثال تو را درخور نبوده جای گزیده ام و اگر خواستندی ترا و امثال تو را در چنین مدارج عالیه که مر است باز نمایند ، و آن مراتب سامیه را در نظاره آوری ، از بیم و تزلزل

ص: 371


1- شوامخ و بواذخ: کوههای مرتفع
2- یعنی عزت منيع ، قلب پاک ، شمشیر بران .

ریه و شش تورا ورم در سپارد ، ودلت را خفقان فرو گیرد .

واما اینکه گفتی من از لب" ولباب جوهر قريش نیستم و بشرف حسب منيع و نسب رفیع ایشان نایل نباشم ، همانا آنانکه در اینجا حاضرند همه بحال من وتو عالم و ناظرند ، ایشانرا درمیان خود ومن حاكم وشاهد بدار .

اینوقت حاضران همه گفتند ياعمرو همانا ابن زبير با تو با نصاف رفت ، عمرو

گفت ، من نیز قبول کردم فَقَالَ اِبْنُ اَلزُّبَيْرِ اما اذا اُمْكُنَنِى اللَّهُ مِنْكَ فَلا رَبْدَنَ وَجْهَكَ ولأَخَّرَ سِنَّ لِسَانِكَ ولَتَرْجِعَنَّ في هذِهِ اللَّيْلَةِ وَكانَ اَلَّذِي بَيْنَ مَنْكِبَيْكَ مَشْدُودَ اَلْىُعْرُوقِ اِخْدَعِيك

ابن زبیر گفت اکنون که خدای مرا بر تودست داد ، همانا رویت را از خشم دیگر گون وزبانت را ازسخن گنگ نمایم ، چنانکه درین شب چون بازشوی سراز خجلت بزیر افکنی ، و از نهایت غم واندوه لب بسخن بر نگشائی ، وعروقت ازهم باز نشود ، آنگاه روی با حاضران کرده گفت : ای معاشر قريش شما را سو گندهمی دهم که بازگوئید من در دین اسلام افضلم ياعمرو ؟ گفتند خدای دانا است که تو افضلی ، گفت پدرم زبیر افضل بود یا پدرش عاص ؟ گفتند پدرت حواری رسول خدای وعمته زاده آنحضرت بود ، گفت مادرم افضل است یامادر او ؟ گفتند مادر تو اسماء ذات النطاقين دختر ابو بکر صدیق است ، گفت عمه من افضل است ياعمه او

ضاء الله گفتند عمته توسلمی دختر عو ام بود ، وصاحبه رسول خدای صلی الله علیه و آله وازعمته او افضل. گفت خاله من افضل است یا خاله او ؟ گفتند خاله توعايشه ام البنین است، گفت : جده من افضل است ياجد؛ او ؟ گفتند جده توصفیه دختر عبد المطلب عمه

رسول الله است ، گفت : من افضل است ياجد او گفتند جد تو ابو بكر است

بعد ازرسول خدای صلی الله علیه و آله خلیفه بود ، پس ابن زبیر اینشعر بخواند :

قَضَتْ الغطارف مِنْ قُرَيْشٍ بَيْنَنَا * * * فَاصْبِرْ لِفَصْلِ خصامها وَ قَضَائِهَا

واذا جِرِّيَّةُ فَلَا تُجَّارِ مبرزاً * * * بَذَّ " الْجِيَادَ عَلَى احتفال جرائها

ص: 372

کنایت از اینکه کار بآنجا بردی که بزرگان قریش در میان من حکم راندند.

اکنون بر این روزگار ناهموار شکیبا باش و چون در میدان دلیران آهنگ جوئی از نخست بنگر و با سواران جنگجوی و سواران کینه پوی که بر هر مبارزی غلبه

، دارند نادانسته و بیهوده روی در روی مشو ، و خود را در معرض دمار میار

« اَمَا وَاللَّهِ يَابْنَ اَلْعَاصِ لِوَانُ الَّذِي اَمْرَكَ بِهَذا واجَهَنِي بِمِثْلِهِ لَقَصَّرْتُ اليْه مِن سامي بَصَرِهِ وَلتَرَكَتِهِ يَتَلَجْلَجُ لِسانُهُ وَتَضْطَرِمُ النَّارُ فِى جَوْفِهِ ولَقَدِ اسْتَعَانَ مِنْك بِغَيْرِ واف » سو گند با خدای ای پسر عاص اگر آنکس که تو را باین کردار مامور ساخت

یعنی معاویه خودش با من باین مکالمت مواجهت جسته بود چشمش را تیره و تار میساختم ، و با تیر سخن باهم میدوختم و چنانش عاجز وزبون میساختم که زبانش به تلجلج اوفتد ، و در دلش آتش برافروزد ، همانا ندانست چون کند و از تو استعانت جست با اینکه وافی نبودی، و بتو ملتجی گشت با اینکه کافی نیامدی ، و چون ابن زبیر این سخنان بگذاشت ، و عمرو را در بادیه انفعال متحیر ساخت برخاست

و برفت .

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است، که وقتی عبدالله بن زبیر با عدبی بن حاتم از روی تعرض گفت : کدام وقت چشمت تباهی گرفت ؟ گفت همانروز که در وقعه جمل روی از کارزار برتافتی و نیزه برد برت زدند ، و بقولی در جواب گفت: همان روز که پدرت کشته شد ، وخاله ات عايشه فرار کرد ، ومن حق را ناصر وتوحق.

را خاذل بودی .

در جلد سیم از کتاب دوم ناسخ التواریخ مسطور است ، بعد از قتل زبير بن العوام چون دیگر باره کار جنگ بساختند و در وقعه جمل هر دو گروه صف بر کشیدند عبدالله بن زبیر از پیش روی صف بایستاد و گفت : ایمردم بصره على بن ابی طالب عثمان را که خلیفه یزدان بود بظلم وستم بکشت ، واكنون لشکری فراهم کرده و بشما تاختن آورده ، تا شهر شما را بگشاید و زنان و فرزندان شمارا برده گیرد ، ایمردمان مردانه بکوشید و روان خلیفه خود را از خود شاد کنید ، وزن و فرزند خود را به تباهی

ص: 373

و تاراج مگذارید ، و نام خود را نکوهیده مدارید .

مردی از بنی ضبه گفت : ای عبدالله شاد باش که ما برفرمان شما گوش داریم و سینه ها در هوای شما پرجوش ، هم اکنون چشم بر رایت شما داریم، و چنان رزم دهیم که دل شما را خرم و خاطر شما را خرسند سازیم ، از جماعت بنی ضبه نیز جوانی

از پیش روی صف این شعر بخواند :

نَحْنُ بنوضبة أَعْدَاءِ عَلَى * * * ذَاكَ الَّذِي يَعْرِفُ قَدَماً بالوصى

وَ فَارِسَ الْخَيْلُ عَلَى عَهْدِ النَّبِىِّ * * * مَا أَنَا عَنْ فَضْلُ عَلَى بالعمى

لَكِنَّنِي أَبْغِيَ ابْنِ عَفَّانَ التَّقِيِّ " * * * انَّ الْوَلِيُّ طَالِبٍ ثَارَ الْوَلِىُّ

چون در خدمت امیر المومنین علیه السلام بعرض رسانیدند ، که ابن زبیر اینگونه صفت بیای برد، روی با فرزند خود حسن علیه السلام آورد و فرمود : ایفرزند عبدالله زبیر مردم را خطبه کرده است و خون عثمان را بر من فرود آورده است تو نیز مردم را کلمه چند بگوی، و هيچيک از مسلمانان را هدف طعن ودق مساز .

حسن علیه السلام آغاز سخن کرد و پس از حمد و درود فرمود : ای مردمان عبدالله زبیر مرد مرا خطبه برانده است، و در کلمات خود ذمه پدر مرا بخون عثمان مشغول داشته است ، همانا مهاجر و انصار بجمله بوده و دیده اند که پدر او زبیر بن العوام در حق عثمان چه اندیشه داشت ، و چگونه سخن میساخت ، وطلحه بن عبيد الله هنوز خون عثمان را نریخته بودند که در بیت المال آویخت ، او را در حق پدر من مجال سخن نیست ، لکن ما راهست اگر بخواهیم توانیم سخنی گفت

و اینکه گفته است من بدست بیعت کردم و با دل بیعت نکردم ، این انکاریست که بعد از اقرار تقریر میدهد ، و از کس نپذیرند ، هان ايمردم جنبش أهل كوفه در مقاتلت مردم بصره شگفت نیست ، همواره اهل حق را با اهل باطل جهاد باید کرد و این معانیرا چنان با کلمات رشیقه تلفیق فرمود که حاضران زبان به ترحيب و تحسین گشودند ، عمرو بن احیحه این شعر را در مدح آن خطبه وخطیب گفت :

حُسْنِ الْخَيْرِ يَا شَبِيهُ أَبِيهِ * * * قُمْتَ فِينَا مَقَامَ حِبْرُ خَطِيبٍ

ص: 374

قِيمَةُ بِالْخُطْبَةِ الَّتِي صَدْعُ اللَّهُ * * * بِهَا عَنْ بِهَا عَنْ أَبِيكَ أَهْلُ الْعُيُوبِ

وَ كَشَفَتْ الْقِنَاعَ فاتضح الامر * * * وَ أَصْلَحْتُ فاسدات الْقُلُوبِ

لَسْتُ کا بْنِ الزُّبَيْرِ لجلج فِي الْقَوْلِ * * * وَ طاطا عَنَانِ فَسَلْ مُرِيبٍ

وَ ابی اللَّهِ انَّ يَقُومُ بِمَا قَامَ * * * بِهِ ابْنُ الوصى وَ ابْنِ النَّجِيبِ

انَّ شَخْصاً بَيْنَ النَّبِىِّ لَكَ الْخَيْرِ * * * وَ بَيْنَ الوصى غَيْرِ مَشُوبُ

و از پس این مقالات و مکالمات در میان مردم بصره و سیاه على علیه السلام ساز قتال

آغاز یافت .

ذکر پاره از شعر اگه معاصر بنی امیه و آل زبیر بوده اند و بیان حال ابی قطیفه عمرو بن ولید

چون پاره شعرای دولت بنی امیه که ادراک زمان خلفای اموی را نموده اند با آل زبیر نیز معاصر و مخالط شده ، و زمان ایشان را نیز در یافته است ، بعضی از ایشان بآل زبیر انقطاع یافته اند ، لهذا چنان بصواب نگریست که بیان حال ایشانرا در پایان روزگار آل زبیر مقرون دارد تا جهت جامعیت را دارا

باشد .

بالجمله از جمله ایشان ابو قطيفه عمرو بن وليد بن عقبه بن ابی معيط ابان بن ابی عمرو بن اميه بن عبد شمس بن عبدمناف بن قصی بن كلاب بن مره بن كعب بن لوی بن غالب است

در جلد اول اغانی میگوید : این رشته نسب موافق آراء و اقوال دانايان علم انساب است ، وهيثم بن عدي در کتاب المثالب گوید: كه ابو عمرو بن اميه عبدى از اميه و نامش ذکوان بود ، وامیه او را بخود ملحق ساخت ، وقتی دغفل نسا به بر معاویه در آمد گفت از بزرگان قریش کدام کس را بدیدی؟ دغفل گفت: عبدالمطلب بن هاشم و اميه بن عبد الشمس را بدیدم .

ص: 375

معویه گفت از صفات ایشان بازگوی ، گفت : عبد المطلب مردی سفید روی و بلند بالا و نکو صورت بود و از جبین مبارك و دیدار همایونش نور نبوت وفروز سلطنت نمودار همیشد و چون براه شدی او را ده تن پسر در پیرامن بودی ، كه هريک

میدان شجاعت را شیر بیشه جلادت بودند .

واما اميه بن عبد شمس پیری کوتاه قامت با تنی نزار وچشمی بی دیدار بودی و چون راه سپردی بنده اش ذکوان قاید او بودی ، معاویه گفت این سخن بگذار چه این صفت پسرش ابو عمرو است، دغفل گفت : این چیزیست که شما جماعت بنی امیه احداث کرده اید ، اما آنچه من بدانسته ام همان است که برشته تقریر

در آوردم .

بالجمله ازین پیش درذيل احوال مروان بن الحكم و عبدالله بن فضاله ابن شريک بذكر احوال دو صنف بنی امیه و پاره انساب ایشان اشارت رفت ، ومادر ابومعيط آمنه دختر ابان بن كليب بن ربيعه بن عامر بن صعصعه بن معويه بن بكر بن هوازن است ، و نابغه جغدی در اينشعر خود بام ابی معیط اشارت کند

وَ شاركنا قُرَيْشاً فِي تقاها * * * وَفِي أَنْسَابِهَا شِرْكُ العنان

بما وَلَدَتْ نِسَاءُ بَنِي هِلَالٍ * * * وَ مَا وَلَدَتْ نِسَاءُ بَنِي أَبَانِ الْعَالِي

و این آمنه در تحت نکاح اميه بن عبد شمس بود ، وعاصی و ابوالعاصی و ابو العيص وعويص وصفيه وثويه واروی را از وی بزاد ، و چون و چون اميه بمرد پسر ابو عمرو زوجه پدرش آمنه را در تحت نکاح در آورد، چه عرب را در زمان جاهلیت قانون بود که مرد زوجه پدرش را بعد از مرگ پدرش تزویج نماید بالجمله آمنه از ابو عمر و بارور شد و ابو معیط را ،بزاد ازین روی آن فرزندان امیه که از آمنه بودند برادران ابو معيط وعم او بودند ، و چون زمان اسلام باز رسید خدایتعالی اینگونه نکاح را حرام فرمود: چنانکه میفرماید :

« وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ الَّا ماقد سَلَفَ انْهَ كانَ فاحِشَةً ومقتأوساء سَبِيلاً » و این نکاح را نکاح المقت

نامیدند .

ص: 376

مع الحكايه ابو قطيفه عمرو بن ولید را ابو الولید کنیت است ، و ابو قطیفه لقبی است که بآن ملقب شده است و مادرش دختر ربیع بن ذی الخمار از جماعت بنی اسد بن خزیمه است ، و در آن هنگام که مردم مدینه بنی امیه را چنانکه مذکور شد از مدینه بیرون کردند ، ابو قطیفه این شعر بگفت:

بَكَى أَحَدُ لِمَا تَحْمِلُ أَهْلِهِ * * * فَكَيْفَ بِذِى وَجَدَ مِنَ الْقَوْمِ آلف

مِنْ أَجْلِ أَبِي بَكْرٍ جُلَّةً عَنْ بِلَادِهَا * * * أُمَيَّةَ وَ الايام ذَاتَ تصارف

محمد بن يونس بن الولید گوید چون ابن زبیر ابو قطیفه را با بنی امیه از مدینه طیبه نمی کرد ، و مدت اقامت ابی قطیفه در شام بطول انجامید ، این شعر بگفت :

الاليت شِعْرِي هَلْ تَغَيَّرَ بَعْدِنَا * * * قَبَاءُ وَ هَلْ زَالَ الْعَقِيقِ وَ حَاضِرَهْ

وَ هَلْ بَرِحْتُ بَطْحَاءِ قَبْرِ مُحَمَّدٍ * * * أراهط غَرَّ " مِنْ قُرَيْشٍ تباكره

لَهُمْ مُنْتَهَى حَتَّى وَ صَفْوِ مودتی * * * وَ مَحْضَ الْهَوَى مِنًى وَ لِلنَّاسِ سَائِرَهُ

و نیز ازین قبیل اشعار دیگر بگفت و از فراق وطن و فرزند و زن بنالید و مدح ابن زبیر براند ، چون ابن زبیر بشنید گفت : سوگند با خدای ابو قطیفه نیکو گفته

و عليه السلام ورحمة الله وهرکس او را بازنگرد، بدو بازگوید که بازشود چه او را امان دادم ، چون ابو قطیفه این بشنید روی بمدینه نهاد و در عرض راه بدیگر جهان

راه گرفت .

از مداینی حدیث کرده اند که زنی از مردم مدینه را مردی از اهل شام تزویج کرد ، و پس از چندی روی بشام نهاد و آنزن را کرها از وطن خود بشام حمل کرد

و در طی راه ناگاه آنزن بشنید که مردی این شعر ابی قطیفه را که از جمله ابیات

اوست قرائت همی کرد :

أَقْطَعُ اللَّيْلَ كُلَّهُ باكتئاب * * * وَ زفیر فَمَا أَكَادُ أَنَامَ

آنزن فریادی برکشید و از فراز مرکب مرده بر روی افتاد، و دیگر از

پس مدايني مذکور است که وقتی با ابو قطیفه گفتند : عبدالملک بن مروان از مقام منزلت توکاستن همیگیرد ، پس این شعر را بگفت :

ص: 377

نُبِّئْتُ أَنَّ ابْنَ العملس عابني * * * وَ مَنْ ذَا مِنَ النَّاسِ الْبَرِى ءُ الْمُسْلِمِ

فَمَنْ أَنْتُمْ مَنْ أَنْتُمْ خبروا فَمَنْ * * * فَقَدْ جُعِلَتْ أَشْيَاءَ تَبْدُوَ وَ تَكْتُمَ

چون این اشعار بعبد الملک پیوست ، گفت : هرگز گمان نمیکردم که من این چند مجهول باشم ، سو گند باخدای اگرنه آن بودی که حرمت اورا مرعی

همی دارم ، او را بآنکس که میداند ملحق و پوستش را با تازیانه برمیداشتم .

بیان احوال معن بن اوس شاعر مخضرمی و بعضی حکایات او

معن بن اوس بن نصر بن زياد بن أسحم بن زياد بن سعد بن السحم بن ربيعه بن عدى بن ثعلبه بن ذويب بن عبد بن عثمان بن مزينة بن اد بن طابخه بن الياس بن مضر بن نزار و نسبت ایشان بمزینه دختر کلب بن وبره میرسد و پدر ایشان عمرو بن

بن طابخه است بالجمله : معن بن اوس شاعری مجید (1) و از فحول مخضر مین است که زمان

جاهلیت و اسلام را ادراک نموده است ، و جماعتی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله را بمدائح حسنه بستود ، و از جمله ایشان عبدالله بن جحش و عمرو بن ابی سلمه مخزومی است، و هم وقتی بدرگاه عمر بن الخطاب روی نهاد، تا در بعضی امور خویش

اعانت جويد ، وبقصیده خود که اولش این است او را مخاطب ساخت :

تاو بِهِ طِيفَ بِذَاتِ الْجَرَائِمِ * * * فَنَامَ رفیقاه وَ لیس بنائم

و از آن پس تا زمانیکه در میان عبدالله بن زبیر و مروان بن الحكم غبار فتنه و فساد برخاست زنده بماند ، و چنان بود که معن بن اوس را دختر بسیار بوجود آمدی و در مصاحبت و تربیت دوشیزگان خود نیکو بودی و نیکو شمردی ، وقتی بدو

ص: 378


1- مجید اسم فاعل از اجاد، یعنی نیکو ،پرداز و مخضرم آنرا گویند که جاهلیت و اسلام را درک كرده باشد. برخی از شرح حال معن بن اوس در جلد 3 از تاریخ خلفا ص 13-18 گذشت .

پیوست که یکتن از عشیرتش را دختری متولد گردید ، و آن مر در اکراهت افتادی و از اینکه از بهرش دوشیزه پدید گشته اظهار جزع همی نمودی ، پس معن بن این شعر بگفت :

رَأَيْتَ أُنَاساً يَكْرَهُونَ بناتهم * * * وَ فِيهِنَّ لَا تَكْذِبْ نِسَاءِ صَوَالِحُ

وَ فِيهِنَّ والايام تَعْثُرَ بالفتى * * * نوادب لَا يمللنه وَ نوائح

وقتی عبدالله بن عباس بن عبد المطلب بر معن بن اوس بگذشت و این هنگام

بود، عبدالله گفت : يامعن حالت چگونه است ؟ گفت معن را نور از بصر برفته

چشمم ضعیف و عیالم بسیار ووامم بیشمار است ، عبدالله فرمود ؟ چه مبلغ دین بر گردن داری؟ گفت ده هزار درهم ، عبدالله در آنساعت برفت و آن دراهم بدو بفرستاد ، و همچنان بامداد روز دیگر بدو عبور داد و گفت یا معن چگونه صبح

کردی؟ گفت :

أَخَذَتْ بِعَيْنِ الْمَالِ حَتَّى نهكته * * * وَ بِالدَّيْنِ حَتَّى مَا أَكَادُ أَدَانَ

وَ حَتَّى سَالَتِ الْقَرْضِ عِنْدَ ذَوِى الْفَتَى * * * وَرَدَ فُلَانٍ حاجتی وَ فُلَانُ

عبدالله گفت: خدای سبحان مستعان است، همانا ديروز لقمه بتو فرستادم تا بوامخواهان دهی پس برای اهل و خویشاوندان و همسایگان چه خواهد ماند ؟

آنگاه ده هزار درهم نیز بدو فرستاد و معن این شعر در حق عبدالله بگفت :

وانك فَرْعٍ مِنْ قُرَيْشٍ وَ أَنَّمَا * * * تَمُجُّ النَّدَى مِنْهَا الْبُحُورِ القوارع

ثووا قَادَتِ لِلنَّاسِ بَطْحَاءُ مَكَّةَ * * * لَهُمْ وسقايات الْحَجِيجَ الدوافع .

فلمادعوا لِلْمَوْتِ لَمْ تَبْكِ مِنْهُمْ * * * عَلَى حَادِثِ الدَّهْرِ الْعُيُونِ الدوامع

از عتبی حکایت کرده اند که وقتی معن بن اوس در مکه معظمه بر عبدالله بن زبیر قدوم نمود ، عبدالله او را در دارالضیفان که محل نزول غرباء و ابناء السبيل و ضیفان بود جای داد ، و معن بن اوس آنروز را تا شامگاه بی خوردنی و آشامیدنی در آن ضیافتگاه بماند ، و چون شب در رسید ابن زبیر بزی پیر و نزار که پوستی بر استخوان داشت بایشان بیاورد ، و آن جماعت که هفتاد تن بر افزون بودند

ص: 379

گفت : ازین بز بخورید .

معن از ینگونه میزبانی خشمناک شد و از خدمت ابن زبیر بیرون رفت ، و بخدمت عبدالله بن عباس در آمد ، عبدالله در پذیرائی او بکوشید و از بذل مال وجامه ومركب خرسند داشت، آنگاه روی بآستان عبدالله بن جعفر نهاد و داستانش بعرض رسانید، جواد روزگار چندانش ببخشید تا خاطرش مسرور بداشت ، معن سه روز در حضرتش اقامت جست ، آنگاه بکوچید و این شعر در هجو ابن زبیر و مدح عبدالله بن جعفر وابن عباس رضى الله عنهم انشاد کرده بیادگار بگذاشت :

ظَلَّلْنَا بمستن " الرِّيَاحُ غديه * * * الَىَّ انَّ تَعَالَى الْيَوْمَ فِي شَرٍّ مَحْضَرَ

لَدَى ابْنِ الزُّبَيْرِ حابسين بِمَنْزِلٍ * * * مِنَ الْخَيْرِ وَ الْمَعْرُوفِ وَ الرِّفَدِ مُقْفِرٍ

رُمَّاناً أَبُو بَكْرٍ وَقَدْ طَالَ يَوْمِنَا * * * بتيس مِنَ الشَّاءِ الْحِجَازِيِّ اعفر

وَ قَالَ أَطْعِمُوا مِنْهُ وَ نَحْنُ ثَلَاثَةٍ * * * وَ سَبْعُونَ انسانا فيالوم مَخْبَرَ

فَقُلْنَا لَهُ لَا تَقِرُّ نا فأمامنا * * * جِفانِ ابْنِ عَبَّاسٍ العلاوا بْنِ جَعْفَرٍ

وَ کن آمِناً وَ ارْفُقْ بتيسك انْهَ * * * لَهُ أَ عَنْزٍ يَنْزُو عَلَيْهَا وابشرى

اصمعی گوید: وقتی در بوستان روح در آمدم ، و مردی از اولاد روح را

بفاحشه مشغول دیدم گفتم « قبحك الله » همانا پدرت در این مکان بامادرت می نشست و بضرب اعناق و کارهاى بزرگ حكومت ميراند و اينک تو بهر چه نگرانم روزهمی سیاری ، پس با من ملتفت شد و بدون اینکه از آن کردار برکنار شود این شعر

بخواند :

وَرِثْنَا الْمَجْدِ عَنْ آبَاءٍ صَدَقَ * * * أسأنا فِي دِيَارِهِمْ الصنيعا

اذا الْحَسَبِ الرَّفِيعِ تواكلته * * * نَبَاتُ السَّوْءِ أَوْشَكَ انَّ يضيعا

اصمعی گوید : این شعر از معن بن اوس مزنی ،است، عبدالملک بن هشام گفته است . یکی روز عبد الملک بن مروان باجماعتی از اهل بیت خود روی کرد و گفت هريک از شما بهتر شعریرا که شنیده باشد باز گوید ، آنجماعت از اشعار امرء القيس واعشى وطرفه فراوان بخواندند ، و چندانکه بسیاری از محاسن اشعار را مذکور

ص: 380

داشتند ، عبد الملک گفت : قسم بخدای اشعر ایشان آن کس باشد که این شعر گوید:

وذی رَحِمَ قلمت أَظْفَارٍ ضغنه * * * بحلمى عَنْهُ وَ هُوَ لَيْسَ لَهُ حِلْمُ

اذا سَمَّتَهُ وَصَلَ الْقَرَابَةِ سامنى * * * قَطِيعَتُهَا تِلْكَ السَّفَاهَةُ وَ الظُّلْمِ

فأسعى لكى ابْنَىْ وَ يَهْدِمُ صالحی * * * وَ لَيْسَ الَّذِي يُبْنَى كَمَنْ شَأْنِهِ الْهَدْمِ

يُحَاوَلُ رغمى لَا أُحَاوِلُ رغمه * * * وكالموت عِنْدِى انَّ يَنَالُ لَهُ رَغِمَ

فمازلت فِي لِينِ لَهُ وَ تَعَطَّفَ * * * عَلَيْهِ كَمَا تحنوا عَلَى الْوَلَدِ الام

لأستل مِنْهُ الضِّغْنَ حَتَّى سَلَلْتَهُ * * * وَانٍ كَانَ ذَا ضِغْنُ يَضِيقُ بِهِ الْحُلُمَ

عرض کردند : يا امير المومنين شاعر این شعر كيست ؟ عبد الملک گفت : بن اوس مزنی است سلیمان بن عباس سعدی از پدرش حکایت کند که وقتی معن بن اوس مزنی ببصره در آمد ، تاشتران خود را در آنجا بفروشد، و کسب فواید

، نماید ، و در میان عشیرت او زنی بمراسم ضیافت او اقدام ورزید که نامش لیلی وصاحب دیداری دلارا و جمالی روح افزا بود ، معن را دل بدو برفت و خاطر بجمالش پیوست ، و از در خواستاری در آمد آنزن تیغ آرزویش را در نیام قبول مسلول خواست ، وسهام مرامش را بر آماج ازدواج بزهدان طلبید و تا یکسال در کمال عیش و دولت مواصلت و نعمت معاشرت بخاتمت بردند و از کنار یکدیگر شاد خوار برخاستند

چون اینمدت بعشرت بیای رفت معن بن اوس بایار دلدار گفت: ایدخترعم گرامی همانا مرا ضیعتی است که در اینمدت ضایع مانده است و از سود بیفتاده اگر رخصت دادی تا بروم و اهل خویشرا مطلع سازم و امور خویش را در تحت نظام انتظام دهم نیکو باشد گفت تا چندت مدت اقامت خواهد بود گفت: یکسال آنزن پذیرفتار شد و معن راه بر گرفت و نزد اهل و عیال خویش بازشد و با قامت بنشست و مدتی دیر

و دراز بیای برد .

و چون از میعاد بگذشت و بمدینه بازنگشت آنزن از حال او بپرسید گفتند :

ص: 381

اينک معن بن اوس در عمق (1) که نام آبگاهی است از مزینه ، جای دارد ، آنزن بار سفر بر بست و جانب راه گرفت و نزديك بعمق در مکانی نيک و شایسته فرود گشت و از آن سوی چنان شد که معن بن اوس را اشتر بچه یاوه گشت ، و معن در طلب او بر نشست و بهر سوی بگشت و اینوقت در اعه و طیلسان و البسه پشمین وعمامه ناهموار برخود داشت ، عطش بروی فرود ،گشت اتفاقا قومی را در کناری نگران شد و بدیشان گرایان گشت تا مگر آبی جوید، و چاره تشنگی کند ، و چنان بود که لیلی را برادرزاده بود که با یکتن غلامان لیلی در پیش روی خیمه او جلوس کرده بودند ، معن با او گفت آیا در اینجا آبی بدست شود؟ گفت آری اگر سویق نیز خواهی یا شیر نیز بجوئی حاضر است، معن شتر خویش را بخوابانید و ، و آن غلام فریاد بر کشید ، و گفت ای منهله و منهله آن خادمه که در آن هنگام

بود که معن در بصره باخاتون او روز میسپرد بخدمت او قیام میورزید .

پس منهله با قدحی از آب بیامد و چون معن چهره بر گشود تا آب بیاشامد منهله او را بشناخت و جام را بگذاشت ، و بخاتون گام برداشت و گفت : ای خاتون من سوگند بخداوند اينك گند بخداوند اينک معن است که باجبه و البسه پشمین فرا رسیده است، ليلى نيک شاد گشت و گفت : بشتاب و با غلام من بگو اینمرد معن است او را نگاه بدار ، آن کنیز برفت و فرمان خاتون را بغلام بازساند چون معن این حال را بدید قدح از دست بگذاشت و گفت : خواستار چنانم که مرا بگذارید بشوم و جامۀ خویش را بگردانم ، و این نگار را بجامه شایسته دیدار کنم، غلام نپذیرفت و معن را بآن هیئت برلیلی در آورد، چون لیلی او را در آن حال بدید گفت در طلب این گونه عیش و زندگی در اینجا اینچند بیائیدی ؟ گفت : آری و الله ای دختر اگر تو نیز در اینجا درنگ فرمائی تازمان بهار نمودار و زمین از سبزه آراسته ، و باقسام فواکه واثمار باردار گردد

عيشى نيكو و عشرتی پسندیده در یابی

ص: 382


1- بفتح عين وسكون ميم .

لیلی بدست مهر چهرش بشست و اندامش را بالبسه فاخره بیار است ، و آن شب را تا بامداد باوی بعشرت بپای برد و بامدادان هر دو تن بعمق در آمدند و در کنار آن آبگاه فرود شدند ، معن بن اوس از بهر یار طعامی نیکو ترتیب داد ، و شتر و گوسفندی چند بکشت ، چون زنان قبیله ورود او را بدانستند

يک بيک بسلام ليلى بيامدند ، ولیلی هر يك را عطائی بکرد و نوازشی بفرمود .

معن را در عمق زوجه بود که ام حقه نام داشت ، چون و چنان بود که

لیلی را بآن دیدار جهان آرا بدید ، بامعن گفت سوگند باخدای این زن برای تو از من بهتر است ، هم اکنون مرا طلاق گوی، چون حامله بود فراقش بر معن دشوار می نمود ، و از آن پس لیلی بآهنگ حج بطرف مکه بکوچید ، معن نیز با اوراه گرفت

و چون هر دو تن از کار حج فراغت یافتند باز شدند ، و چون بآنراه که بعمق نیز می پیوست بازرسیدند ، معن گفت ای لیلی هماناغوادی (1) باین مکان عروج میدهند ، و کار بعیش و سرور میرود ، اگر در اینجا این سال را اقامت فرمائی تا سال دیگر نیز اقامت حج کنیم ، آنگاه جانب بصره سپاریم نیکوست ، لیلی گفت من ازين مكان قدمی بر ندارم تا با من ببصره شوی ، معن ناچار بفراقش دل بست و طلاقش بگفت ، و بعمق روی نهاد ، و چون از وی مفارقت گرفت یکباره در پهنه پشیمانی دچار و جانش بکمند گیسوانش گرفتار گشت ، و این شعر در این باب بگفت

فَقُولا لليلى هَلْ تعوض نَادِماً * * * لَهُ رَجْعَةً قَالَ الطَّلَاقُ ممازحاً

فَانٍ هِيَ قَالَتْ لَا فَقُولا لَهَا بَلِيَ * * * الاتبتعين الحادثات الذا وابحا

و چون معن بن اوس تنها بدون لیلی بمكان خویش باز شد ، زوجه اش ام حقه گفت لیلی چه شد ؟ گفت بفراغ خاطر بفراقش دل نهادم ، و آن مهر آفاق را

ص: 383


1- غوادی جمع غاديه بمعنی ابر با مدادی است یا بمعنی بارش صبحگاهی و در برابر آن رائحه ابر عصرگاهان و جمع آن روائح است .

طلاق گفتم ، چون ام حقه این سخن بشنید گفت : سوگند با خدای اگر در نهاد تو خیری بود هرگز با چنان یار ماه دیدار چنین کار نمیکردی ، هم اکنون دل از من برگیر و مرا طلاق گوی، چون معن این سخن بشنید جهان بروی تنگ شد

و این شعر بگفت :

أعاذلة اقصری وَ دُعِىَ بياتي * * * فانك ذَاتَ لومات حُمَّاةً

فَانِ الصُّبْحِ مُنْتَظِرُ قَرِيبُ * * * وانك بالملامة لَنْ تفاتى

نأت لَيْلَى وَ لیلی لاتواتی * * * وَ ضنت بِالْمَوَدَّةِ وَ الثَّبَاتِ

وَ حَلَّتْ دَارِهَا سفوان بعدی * * * فَذّاً قَارٍ بمنخرق الْفُرَاتِ

فراعى الرِّيقِ دانِيَةً عَلَيْهَا * * * ظِلَالٍ أَنْفُ مُخْتَلِطُ النَّبَاتِ .

فَدَعْهَا أَوْ تَنَاوَلَهَا أَوْ تَنَاوَلَهَا بِعُسٍّ * * * مِنْ العودي فِي قَلَصَ سجات

و نیز او را در مطالبه زوجه اش ام حقه طلاق را اشعاری است که در اینجا

حاجت بنگارش نبود ، والله اعلم .

بیان احوال عبد الله بن زبير بن الاشيم از شعرای دولت امویه

عبدالله بن الزبير بن الاشيم بن الاعشى بن بجره بن قيس بن منقذ بن طريف بن عمرو بن قعين بن الحارث بن ثعلبه بن داود بن اسد بن خزیمه از شعرای دولت امویه و منشاء و منزلش در کوفه بود و در هوا و متابعت و تعصب و نصرت آنجماعت معروف است ، چون مصعب بن زبير بن العوام بر كوفه استیلا یافت او را اسیر بیاوردند ، مصعب بروی منت نهاد وصله بداد و احسان فرمود ، لاجرم عبدالله در مدایح او داد سخن بداد ، و یکباره در حضرتش انقطاع جست و با او اع جست و با او ببود تا مصعب مقتول گردید ، و از آن پس عبدالله نیز کور شد و در زمان خلافت عبدالملک بن مروان بدیگر جهان روی نهاد ، بالجمله : عبدالله را ابو کثیر کنیت بود ، و این شعر را او گوید و خویشتن را اراده کرده است :

ص: 384

فَقَالَتْ مَا فَعَلْتَ أَبَا كَثِيرُ * * * أَصَحُّ الودام أَخْلَفْتُ بعدی

و ابو کثیر یکتن از آن شاعران است که مردمان را فراوان هجا راندی و از گزند زبان بیازردی ، و آن جماعت را از شر لسان بيمناك ساختی در جلد سیزدهم اغانی از ابن اعرابی حکایت رفته است که عبدالرحمن بن ام الحکم از جانب خالوی خود معويه بن ابی سفیان در کوفه امارت داشت ، و چنان افتاد که جماعتی از بنی علقمة بن قيس بن وهب بن الاعشى بن بجره بن قيس بن منقذ مردی از بنی الاشیم از طایفه عبدالله بن زبیر را بکشتند ، و شناخته نداشتند و عبدالرحمن ابن ام الحكم بدرگاه معويخ بوفود روی نمود ، وابن زبیر و دوتن از رفقای او نیز باوی بودند عبدالرحمن با ابن زبیر گفت؛ از بنیعم خود دو دیه در ازای مقتول خویش بگیر و لب فرو بند ، ابن زبیر قبول نکرد ، و چون عبدالرحمن را با کسان قاتل میل و رغبتی میرفت از ابن زبیر بخشم شد و او را از عرض راه از منزلی که فیاض نام داشت بازگردانیدند و ابن زبیر از راهی دیگر نزد يزيد بن معويه شد و بدو پناهنده گشت، یزید او را پناه بداد و با نجام کارش خاطر نهاد ،

و نیز اور افرمان کرد تا عبدالرحمن بن ام الحکم را هجو گوید ، چه یزید او را مبغوض داشتی و از وی بكاستی و بنکوهشش سخن ساختی، لاجرم ابن زبیر قصیده در هجو او گفت از آنجمله است :

أَبِي اللَّيْلِ بالمران أَنْ يَنْصُرَ مَا * * * كانى أَ سَوْمِ الْعَيْنِ يَوْماً مُحْرِماً

إِلَى اللَّهِ أَشْكُو لَا الَىَّ النَّاسِ أَنَّنِي * * * أَ مَصِّ بَنَاتِ الدريديا مصرما

وَ سُوقِ نِسَاءِ يسلبون ثِيَابِهَا * * * تَهَبَ دُونَهَا هَمْدَانَ رِقّاً وخثعما

عَلَى أَىُّ شَيْ ءٍ يَا لوی بْنِ غَالِبُ * * * تجيبون مَنْ أَجْرَى عَلَى والجما

وَ هَاتُوا فَقَصُّوا آيَةَ تقرونها * * * أَحَلَّتْ بِلَادِي أَنْ تباح وتظلما

وَ الَّا فأقصى اللَّهُ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ * * * وَ وَلَّى كَثِيرِ اللَّوْمِ مَنْ كَانَ الأما

وَ قَدْ شَهِدْتَنَا مِنْ ثَقِيفٍ رضاعة * * * وَ غُيِّبَ عَنْهَا الحوم قِوَامَ زمزما

ص: 385

و از آن پس عبدالرحمن از ریاست کوفه معزول ، و ابن زیاد منصوب ، وابن

زبیر باین شعر قائل گردید :

أَبْلِغْ عُبَيْدِ اللَّهِ عَنَى فانني * * * رمیت ابْنِ عُودٍ اذبدت لِى مَقَاتِلُهُ

عَلَى قَفْرَةٍ إذهابه الْوَفْدُ كُلِّهِمْ * * * وَ لَمْ أَكُ أَ نَوَى الْقَرْنِ حَتَّى اناضله

وَ كَانَ يمارى مَنْ يُرِيدُ بوقعة * * * فمازال حَتَّى استدرجته حَبَائِلِهِ

و بروایتی چون هجای ابن زبیر گوشزد عبدالرحمن بن ام الحكم شد خشمگین گردید و سرای او را ویران ساخت ، و ابن زبیر این شکایت بمعويه برد ، معوية گفت: بهای این سرای چیست ؟ ابن زبیر گفت از اسماء ابن خارجه سؤال فرمای اسماء گفت يا امير المومنین از قیمت این سرای دانا نیستم ، لكن همیدانم که ابن زبیر ده هزار درهم به بصره ، فرستاد ،

تا ساج (1) بدانجا حمل کنند و اسماء این سخن از آن گفت تا معویه بدو عطائی کند ، معویه بفرمود : تاده هزار درهم بدو بدادند و در سرای او جزنی بکار نرفته بود . و چنان بود که عبدالرحمن بن ام الحکم چون والی کوفه شد نکوهیده و اخلاقی ناستوده روز نهاد، و مردم کوفه را رنجیده همیداشت ، وقتی یکتن از مردم کوفه بمدینه آمد ، زوجه عبدالرحمن از مجاری حال و سلوك عبد الرحمن بپرسید ، گفت : بالحاف سؤال میکند ، (2) و باسراف انفاق مینماید ، و این عبدالرحمن مردى سبك روح وسبک وزن بود ، خالش معويه او را عامل اعمالی و اجمالی نمود ، مردمان بملامتش زبان گشودند و بشکایتش بمعوية روی کردند لا جرم اور اعزل کرد و خوار و خفیفش بیفکند، و گفت : ای پسرک بسيار بکوشیدم تا بازار رواجت عرضه دهم، لكن رواج را بکساد بداشتی ، و بكسب شرف نپرداختی

ص: 386


1- ساج: چوبی بوده است که در آن هنگام از هند میآورده اند ، بسیار محکم و شبیه بچوب ابنوس بوده است .
2- یعنی باصرار زیاد سؤال میکند

وقتی خواهرش ام الحکم دختر ابو سفیان بن حرب بدو گفت: ای برادر يكتن از دوشیزگان خود را با پسرم تزویج کن ، گفت کن ، گفت پسرت همال ایشان نیست گفت ابوسفیان مرا با پدر این پسر تزویج نمود، با اینکه ابوسفیان از تو بهتر ومن نیز از دختران تو برترم ، گفت ای خواهرک من همانا ابوسفیان این کار را در آن روزگار نمود که خواهان زبیب (1) بود ، لكن امروز مویز نزدما فراوان است ، و جز با آنکه همال ما باشد ، رشته مواصلت را اتصال ندهیم . ابو المصبح عاديه بن مصبح سلولی از پدرش مصبح حکایت کند که ، وقتی عبدالله بن زبیر اسدی شعری چند در مدح اسماء بن خارجه فزاری انشاد کرد ، که

از آن جمله است :

تَرَاهُ اذا مَا جِئْتَهُ متهللا * * * كانك تُعْطِيَهُ الَّذِى أَنْتَ نَائِلَهُ

فلولم يَكُنْ فِي كَفِّهِ غَيْرِ رُوحِهِ * * * لجادبها فَلْيَتَّقِ اللَّهَ سَائِلُهُ

اسماء جامه بدو عطا کرد که او را خوش نیفتاد و غضبناک شد ، و او را باین

شعر مهجو داشت :

بِنْتُ لَكُمْ هِنْدٍ بتلذيع بظرها * * * دكاكين مِنْ جص عَلَيْهَا المجالس

فوالله لَولَا رهز هِنْدٍ ببظرها * * * عَدَّ أَبُوهَا فِي اللِّئَامِ العوابس

کنایت از اینکه آنچه شما راست از فاحشه مادر شماست ، چون این شعر باسماء رسید سخت بترسید، و بر نشست و نزد ابن زبیر شد و بمعاذیر دلپذیرش خوشنود ساخت ، و نیز ، و نیز وظیفه مقرر داشت تا همه ساله بد و بازرساند، لاجرم ابن زبیر از آن پس بمدح و تفضیل او انشاد ابیات همینمود ، و اسما با فرزندان خود میگفت : سوگند با خدای هیچوقت نباشد که در بنائی یا غیر از آن بر کچ بنگرم و عورت مادر شما را بیاد نیاورم و شرمسار نگردم

و چنان بود که اسماء بن خارجه را چندانکه ازین پیش در ذیل احوال مختار

اشارت رفت ، در شمار قتله ، در شمار قتله حضرت سیدالشهداء علیه السلام و میشمردند . و مردم کوفه

ص: 387


1- زبیب همان مویز است ، معلوم میشود که آنان باغستان انگور داشته اند

در نکوهش او سخن بسیار همیکردند ، چه او عبیدالله بن زیاد را در مشاجره با هانی بن عروه مرادی اعانت همیکرد ، تاهانی بقتل رسید و نیز در کار مسلم بن عقيل بن ابيطالب علیه السلام یاری نمود، چنانکه شاعر ایشان در اینباب گوید :

أَ يَرَ كُبَّ أَسْمَاءِ الهماليج آمِناً * * * وَ قَدْ طَلَبْتَ مَذْحِجُ بقتیل

و مقصود از قتیلهانی بن عروه است ، و مختار در قتل اسماء تدبیر همیکرد تا اور ا مقتول دارد، بدون اینکه مردم قیس در غضب شوند و بنصرت او برآیند و چون آن کلمات مختار را که مذکور افتاد اسماء بشنید ، گفت همانا ابواسحق در من سخن مسجع آورده و کسی را که شیر در کمین باشد جای قرار نیست ، و بجانب شام فرار کرد، مختار فرمان کرد تا سرایش را ویران کنند ، و چون اسماء را در میان مردم قیس منزلت و جلالتی بود هیچکس از مردم مضر بهدم دارش اقدام

ننمود ، و جماعت ربیعه و یمن پذیرای فرمان شدند و سرایش را ویران ساختند .

و چنان بود که بنو تیم الله و عبد القیس و مردی از بنی قیس در آنحال در شرطه مختار جای داشتند عبدالله بن زبیر این شعر در اینباب بگفت :

تاوب عَيْنُ ابْنِ الزُّبَيْرِ سهودها * * * وَ وَلَّى عَلَى ماقد عراها هجودها

كَانَ سَوَادِ الْعَيْنِ أَبْطُنٍ نِحْلَةً * * * وَ عَاوَدَهَا مِمَّا تَذْكُرُ عِيدِهَا

مُخَصَّرَةٍ مِنْ نَحَلَ جَيْحَانُ صَعْبَةٍ * * * لوى بجناحيها وَلِيدٍ يَصِيدُهَا

مِنَ اللَّيْلِ وَهْناً أَوْ شَظِيَّةً سَنْبَلَ * * * اذاعت بِهِ الارواح پدری حصیدها

إذا طَرْقَةً اذرت دُمُوعاً كانها * * * نفیر جمان بَانَ عَنْهَا فريدها

وَ بِتْ كَانَ الصَّدْرِ فِيهِ ذبالة * * * سناحرها الْقِنْدِيلِ ذَاكٍ

وَقُودُهَا فَقُلْتُ اناجى النَّفْسِ بَيْنِي وَ بَيْنَهَا * * * كَذَاكَ اللَّيَالِي نحسها وَ سُعُودِهَا

فَلَا تجزعي مِمَّا الم فانني * * * أَرَى سَنَةً لَمْ يَبْقَ الَّا شريدها .

اثاني وَ عَرَضَ الشَّامِ بَيْنِى وَ بَيْنَهَا * * * أَحَادِيثُ والانباء يُنْمِي بعيدها

بَانَ اباحسان تَهْدِمُ دَارَهُ * * * لكيز سَعَةٍ فساقها وعنيدها

جُزْتَ مُضَرَ أُعْنَى الجوازي بِفِعْلِهَا * * * وَ لَا أَصْبَحْتَ الَّا بِشْرٍ حُدُودِهَا

ص: 388

فَمَا خَيْرُكُمْ لَا سَيِّداً تنصرونه * * * وَ لَا خَائِفاً انَّ جَاءَ يَوْماً طريدها

چون مصعب بن زبیر از جانب برادرش عبد الله والی عراق شد ، اسماء بن خارجه بجانب شام فرار کرد، و در اینوقت عبد الملك بن مروان خلافت شام داشت ، وعمرو ابن سعید را چنانکه مسطور شد بقتل آورده بود ، و چون اسماء بن خارجه در هوای مردم بنی امیه رو میگذاشت مصعب بن زبیر سرایش را ویران کرد و آتش درزد ، و چون ابن زبیر بن الاشیم این خبر را بشنید قصیده مذکوره

« تاوب عَيْنُ ابْنِ الزُّبَيْرِ سهودها » را بگفت .

صاحب اغانی گوید : این خبر از خبر اول اصح است ، زیرا که حسن بن حسن بن علی از زبير بن بكار مرا حديث نمود ، که گفت عمم مصعب ب گاهی که والی عراق شد ، عبدالله بن زبیر اسدی او را بدر بار آمد ،

گوئی ؟

الَىَّ رَجَبِ السَّبْعِينَ أَوْ ذَاكَ قَبْلَهُ * * * تصحبكم حُمْرَ الْمَنَايَا وسودها

ثَمَانُونَ أَلْفاً نَصْرٍ مَرْوَانَ دِينِهِمْ * * * كتائب فِيهَا جَبْرَئِيلُ يَقُودُهَا

گفت: ای ابن زبیر توئی که عبدالله گفت آری من گفته ام ، و مردم دانا را غدر و مکیدت در کار نباشد و اگر توانستمی انکار نمایم میکردم، هم اکنون آنچه میکنی بکن ، مصعب گفت اما من با توجز نیکی نکنم ، چه مردمی با تو احسان کردند و تو بایشان دوست شدی و مودت یافتی و مدح گفتی ، آنگاه فرمود تا او را بجایزه وكسوه خرسند داشتند و مكرماً بمنزلش بازگردانیدند ، ازین روی عبدالله همیشه در مدح مصعب رطب

اللسان بود و چون مصعب بن زبیر بقتل رسید ، ابن زبیر و عبيد الله بن زیاد بن ظبیان در مجلسی فراهم شدند ، و این عبیدالله همانکس بود که قاتل او بود ، وابن زبیر باینخبر عارف شد ، وروی بعبیدالله کرد و این شعر بخواند:

ا بَا مَطَرٍ شأت يَمِينٍ تقرعت * * * بِسَيْفِكَ رَأْسِ ابْنِ الحوادي مُصْعَبٍ

ابن ظبیان گفت : از ینحال برچه منوال نجات توان یافت ؟ ابن زبیر گفت

ص: 389

هیهات که نجات نیست ، « سَبَقَ السَّيْفِ العذل » زبير بن بکار می گوید : از آن ابن ظبیان را روزگار ناگوارشد ، و نه در روز و نه در شب از خویشتن منتفع نمیشد و

در خواب و بیداری باضطراب ،بود و هر وقت سر بخواب مینهاد هولناک ميشد ، لاجرم خواب از وی برفت چندانکه چشمش رنجور و کلیل گشت تا بمرد ، می گویندچون ابن زبیر از کوفه بشام آمد بر عبیدالله بن زیاد در آمد و نامه از یزید بن معويه بدو داشت که بصیانت و اکرام و قضای دین وحوائج وتقرير عطای او سفارش کرده بود ابن زیاد بدو احسان کرد و رخصت داد تا انشاد شعر نماید ، و ابن زبیر قصیده خود را که اولش این است بدو برخواند :

أَصْرَمَ بليلى حَادِثٍ أَمْ تَجَنَّبْ * * * أَمِ الْحَبَلَ مِنْهَا وَاهِنٍ متقضب

أَمِ الْوُدُّ مِنْ لَيْلَى بعهدى مکانه * * * وَ لَكِنَّ لَيْلَى تستزيد وَ تعتب

الم تعلمى يَا لَيْلٍ أَنِّي لَيِّنٍ * * * هضوم واني عنبس حِينَ اغضب

واني مَتَى أَنْفَقَ مِنَ الْمَالِ طَارِقاً * * * فانی أَرْجُو أَنْ يثوب المثوب

و همچنان بخواند تا باینشعر رسید :

فانك لَوْ إِيَّايَ تَطْلُبْ حَاجَةٍ * * * جَرَى لَكَ أَهَلَّ فِي الْمَقَالِ ومرحب

ابن زیاد از استماع این بیت اخیر بخندید ، گفت : حاجتی از تو نخواهم آنگاه فرمان کرد تا ده هزار درهم بدو عطا کردند ، از خالد بن سعید مسطور است که عبدالله بن زبیر بن اشیم با عمرو بن زبیر بن العوام صداقتی بکمال داشت .

و چنان افتاد که عبدالله بن زبیر را با برادرش عمرو بن زبیر چنانکه بدان اشارت رفت عداوتی بزرگ پدید شد و عمرو را باین عنوان که مقروض جماعتی از مردم است بزندان در افکند ، و آنان را که بروی حقد و کینه بداشتند باز داشت تا در خدمت عبدالله بداوری در آیند ، و آنجماعت بدو شدند و عرض کردند وعبدالله بدون اینکه از مدعی در طلب بینه و حجتی بر آید قول اورا می پذیرفت وعارض را بزندان میفرستاد تا از وی مطالبه و بضربی شدیدش آزار میکردند ، چندانکه از شدت ضرب خون وریم از پشت و کتفش بر زمین جاری شدی ، و با اینحال با وی

رفتار همی کردند ·

ص: 390

و نيز عبدالله بن زبير اكتفا نکرد و بفرمود تا مشتی جعل (1) بر آن اندام ناتوان و گوشت و پوست رنجور بریختند ، و آن جعلها در آنحال که آن بیچاره بسته و مغلول بود ، بر پشتش در آمدند و گوشتش را سوراخ کردن و کاویدن گرفتند .

و عمرو بن زبیر هر چند استغاثه و ناله برآورد مفید نیفتاد تا از شدت الم بمرد .

آنگاه آنکس که بروی موکل بود نزد برادرش عبدالله شد و نگران گردید که قدحی از شیر در دست دارد تاکار شحور بسازد ، و همی از دیده اشگ فرو ریزد پس روی بآنمرد کرد و گفت تو را چیست ؟ آیا گفت آری عبدالله بن

عمر و بمرد ؟ زبیر گفت : خدای دورش دارد و آن شیر را بیاشامید، آنگاه گفت او را نه غسل دهید و نه کفن کنید و جسدش را در مقابر مشرکان مدفون سازید ، پس بفرمان او کار کردند ، اینوقت ابن زبیر اسدی که دوست ونديم وصديق عمرو بود ، اینشعر در مرثیه عمرو و ملامت برادرش بگفت

أَيًّا رَاكِباً أَمَّا عَرَضَتْ فبلغا * * * كَبِيرُ بَنِي الْعَوَّامِ انَّ قِيلَ مَنْ تعنى

ستعلم انَّ جَالَتِ بِكَ الْحَرْبِ جَوْلَةُ * * * اذا فَوْقَ الرامون أَسْهُمٍ مَنْ تَغَنَّى

فاصحت الارحام حِينٍ وَ لَبَّتِهَا * * * يَكْفِيكَ اكراشا تَجُرُّ عَلَى دمن

عقدتم لَعَمْرُو عُقْدَةَ وغدرتم * * * بابيض كالمصباح فِي لَيْلَةِ الدجن

و كبلته حَوْلًا يَجُودُ بِنَفْسِهِ * * * تنوء بِهِ فِي سَاقَهُ حَلَقَ اللَّبَنِ

فَمَا قَالَ عَمْرٌو اذ يَجُودُ بِنَفْسِهِ * * * لِضَارِبِهِ حَتَّى قَضَى نَحْبَهُ دعنى

تُحَدِّثْ مِنْ لاقيت أَنَّكَ عَائِذٍ * * * وَ صَرْعَةَ قَتْلَى بَيْنَ زَمْزَمَ وَ الرُّكْنَ

جَعَلْتُمْ لِضَرْبِ الظُّهْرِ مِنْهُ عصيكم * * * تراوحه وَ الاصبحية لِلْبَطْنِ

تَعَذَّرَ مِنْهُ أَلَانَ لِمَا قَتَلَتْهُ * * * تَفَاوُتِ أَرْجَاءِ الْقَلِيبِ مِنْ الشطن

قُتِلْتُمْ أَخَاكُمْ بِالسِّيَاطِ سَفاهَةُ * * * فَيَا لَكَ للرأي المضلل والافن

وانیى لارجو أَنْ أَرَى فِيكَ ماترى * * * بِهِ مِنْ عِقَابِ اللَّهِ مَا دُونَهُ يُغْنِى

معلوم باد ازین پیش در ذیل احوال ابن زبیر باین خبر اشارت رفت ، و نظر

ص: 391


1- جعل حشره ای است بنام سرگین غلطان

به بینونت خبر تجدید رفت ، در آن هنگام که مصعب بن زبیر والی کوفه شد ، ابن زبیر قصیده در مدح و تهنیت او بگفت و رخصت قرائت خواست ، مصعب گفت: آیا در آن مدیحه خود که در حق اسماء بن خارجه انشاد کردی آسمان را بر سر ما فرود نیاوردی و یارانش را از ما باز نداشتی؟ و او را رخصت انشاد نداد و با یکی از حاضران گفت تا آن شعر را که در حق اسماء گفته بود قرائت نمود

اذا مَاتَ ابْنِ خَارِجَةُ بْنُ حِصْنٍ * * * فَلَا مَطَرَتِ عَلَى الارض السماء

ولا رَجَعَ الْوُفُودِ بِغَنَمٍ جَيْشُ * * * وَ لَا حَمْلَةً عَلَى الطُّهْرِ النساء

ليوم مِنْكَ خَيْرُ مِنْ أُنَاسُ * * * كَثِيرُ حَوْلَهُمْ نَعَمْ وشاء

قبورك فِي بَنِيكَ وَ فِي أَبِيهِمْ * * * اذا ذَكَرُوا وَ نَحْنُ لَكَ الْفِدَاءَ

پس مصعب روی با ابن زبیر کرد و گفت : بجانب اسماء شو ، چه ترا از ما صله و احسانی نیست ، ابن زبیر بازگشت و این خبر باسماء پیوست ، اسماء چندان اورا عطا فرمود که رضایش نمود ، و از آن پس نیز چنانکه اشارت رفت مصعب او را عوض داد و بخویشتن اختصاص بخشید و مدایحش را بسمع قبول مقبول و احسانش را منظور فرمود ، گاهی که حجاج بن یوسف جماعتی را بری میفرستاد نام ابن زبیر در آن جمله بود ، و چون حجاج برای عرض لشکر بقنطره کوفه بیامد ، ولشکریانش را در حضورش عرضه همی دادند ، و از نام و نشان هر يک بپرسید ، چون ابن زبیر بگذشت ، حجاج گفت کیست؟ گفتند ابن زبیر است ، حجاج گفت توئی که این

شعر گوئی :

تُخَيَّرُ فاما انَّ تَزُورُ ابْنِ ضابي * * * عُمَيْرَا وَ أَمَّا أَنْ تَزُورَ المهليا

ابن زبیر گفت، نه این است ، بلکه من گفته ام :

الم تَرَ أَنِّى قَدْ أَخَذْتَ جَمِيلَةَ * * * وَ كُنْتَ كَمَنْ قَادَ الجنيب فأسمحا

حجاج گفت : نه این از بهر تو نیکوتر است ، پس ابن زبیر این شعر را

قرائت نمود ؛

ص: 392

واوقدت الاعداء يامى فاعلمی * * * بِكُلِّ شِرًى ناراً فَلَمْ ارمحجما

حجاج گفت از این جمله بعضی چنین بوده است ، یعنی همه به صحت مقرون

نیست ، ابن زبیر گفت :

وَ لَا يَعْدَمُ الدَّاعِي الَىَّ الْخَيْرِ تَابِعاً * * * وَ لَا يَعْدَمُ الدَّاعِي الَىَّ الشرمجدحا

حجاج گفت اینکه گفتی چنین است هم اکنون با آنانکه ماموری راهسپار ابن زبیر بمملکت ری برفت و هم در آنجا وفات نمود ، زبیر بن بکار گوید : چون عبدالرحمن بن ام الحكم والی کوفه شد ، عبدالله بن زبیر او را بشعر بستود لكن بهره نیافت ، و چنان بود که در آنحال که عبدالرحمن بکوفه در آمد با احتشام نبود و با هیئتی درویشانه در آمد، و چون چندی در کوفه بماند و حشمتی بدست کرد و مکنتی بیافت، برتیه و کبر و سفاهت و تجبر بفزود ، و ابن زبیر در حقش

بگفت :

تنعلت لَمَّا أَنْ أَتَيْتُ بِلَادِكُمْ * * * أَ لَسْتَ ببغل أُمِّهِ عَرَبِيَّةُ

وَفِيُّ مصرنا أَنْتَ الْهُمَامُ القلمس * * * أَبُوكَ حِمَارُ أَدْبَرَ الظُّهْرِ ينخس (1)

از آن پس چنان بود که هر وقت بنیامیه عبدالرحمن را میدیدند ، میگفتند: اينک بغل است، و او را باین لقب ملقب ساختند، و چنان غلبه یافت که هر وقت نزد عبدالرحمن از قاطر سخن میکردند ، بآنکس دشنام میداد ، چه گمان همی برد که بدو متعرض شده است، چنانکه از پیش اشارت رفت .

چون ابن زبیر بقتل رسید، حجاج جسدش را از دار بیاویخت ، و سرش را برای عبد الملک بفرستاد ، عبدالملک بر تخت خویش بر آمد و مردمان را برای دیدار آن فتح نامدار بار داد ، چون بحضور در آمدند ، عبدالله بن زبیر اسدی

ص: 393


1- موقعیکه از و طن خود آمدی پای پیاده و نعلین بپاداشتی ( مطابق نسخه ی اغانی تبقلت ) یک مشت سبزی با خود همراه داشتی که خوراک درویشان است ) ولی امروز در شهر ما کوفه بزرگوار و با حشمت شده تو همان قاطری هستی که مادرش اسب عربی است ولی پدرش خرباری است که پشتش از آسیب سیخونک زخم شده بغل یعنی قاطر .

در خدمتش بپای شد ، و رخصت عرض سخن بخواست ، عبدالملک گفت : سخن كن لكن جز بخوبی مگوی ، و در آنچه گوئی حق را نگران باش عبدالله شروع بقرائت کرد و گفت :

مَشَى ابْنِ الزُّبَيْرِ الْقَهْقَرَى فَتَقَدَّمْتُ * * * أُمَيَّةَ حَتَّى احرزوا القصبات

وَ جِئْتُ الْمُعَلَّى يَا ابْنَ مَرْوَانَ سَابِقاً * * * أَمَامَ قریش تَنْقُصُ العذرات

فَلَا زِلْتُ سباقاً إِلَى كُلِّ غَايَةٍ * * * إِلَى الْمَجْدِ نَجَاءَ مِنِ الْغَمَرَاتِ

عبد الملک گفت احسنت آنچه حاجت داری بخواه ، عبدالله گفت : تو بحاجت من داناتر و سینه تو وسیع تر است ، عبدالملک بفرمود: بیست هزار درم و جامه بدو بدادند، آنگاه گفت چگونه گفتی؟ عبدالله خواست دیگرباره آن اشعار را معروض دارد ، عبدالملک گفت : این شعر را نخواستم ، بلکه آن شعر را قرائت کن که در حق من و حجاج انشاد نمودی پس بخواند :

كَأَنِّي بِعَبْدِ اللَّهِ يَرْكَبُ رَوَّعَهُ * * * فِيهِ سِنَانٍ زاعبی محرب

وقد فرعته الْمُلْحِدُونَ وَ حُلِقَتْ * * * بِهِ وَ بِمَنْ اسناه عنقاء مَغْرِبِ

تَوَلَّوْا فخلوه فشال بشلوه * * * طَوِيلُ مِنْ الاجذاع عَارُ مشذب

بكفى غُلَامُ مِنْ ثَقِيفٍ نِمْتَ بِهِ * * * قریش وَ ذوالمجد التَّلِيدَ مُعَتِّبٍ

عبدالملک گفت : غلام مگو همام بگو ، و مقصودش حجاج بود ، آنگاه بحجاج نوشت تا ده هزار در هم دیگر نیز بعبد الله بداد وقتی عبدالله بن زبیر اسدی بر بشر بن مروان در آمد، و آن جامه که از بشر خلعت یافته بر تن داشت ، و چون چیزی از وی در خدمت بشر معروض داشته بودند ، که بشر را مکروه افتاده و آزارش نموده بود ، چون بخدمت بشر پیوست در حضورش بایستاد و همی در آن مردم بنی امیه که در اطراف بشر نشسته بودند تأمل کرد ، و چون کسی که از جمال و هیئت ایشان در عجب رفته باشد ، بآنان نگران گشت ، بشر گفت : یابن زبیر همانا اینگونه که تو باین جماعت با نظر بصیرت نگران هستی ، از کلامی است

گفت : آری بشر گفت بگوی، پس عبدالله این شعر بخواند : اول

ص: 394

كَأَنَّ بَنِي أُمَيَّةَ حَوْلَ بَشَرٍ * * * نُجُومُ وَسَطِهَا قَمَرُ مُنِيرٍ

هُوَ الْفَرْعِ الْمُقَدَّمِ مِنْ قُرَيْشٍ * * * إِذَا أَخَذْتَ مَآخِذَهَا الامور

لَقَدْ عَمَّةٍ نَوَافِلِهِ فأضحى * * * غنیا مِنْ نَوَافِلِهِ الْفَقِير

ِ جُبِرَتْ مهيننا وَ عَدَلْتَ فِينَا * * * فَعَاشَ الْبَائِسُ الْكُلَّ الْفَقِير

ِ فانت الْغَيْثَ قَدْ عَلِمْتُ قُرَيْشٍ * * * لَنَا والواكف الْجَوْنِ المطير

بشر بفرمود تا پنجهزار درهم بدو بدادند وازوی خوشنود شد،

این شعر بگفت :

الْبِشْرِ بْنِ مَرْوَانَ عَلَى النَّاسِ نِعْمَةً * * * تَرُوحُ وَ تَغْدُو لَا يُطَاقُ ثَوَابَهَا

بِهِ أَمِنَ اللَّهِ النُّفُوسِ مِنَ الرَّدَى * * * كَانَتْ بِحَالٍ لَا تَفِرَّ ذبابها

دَمَعَتْ ذَوِى الاضفان يَا بِشْرٍ عَنْوَةً * * * بِسَيْفِكَ حَتَّى ذَلَّ مِنْهَا صِعَابِهَا

وَ كُنْتُ لَنَا كَهْفاً وَ حِصْناً وَ مَعْقِلًا * * * اذا القنة الصَّمَّاءِ طَارَتْ عِقَابَهَا

وَ كَمْ لَكِ يَا بِشْرِ بْنِ مَرْوَانَ مِنْ يَدٍ * * * مُهَذَّبَةً بَيْضَاءَ راس ظرابها

نضر بن حدید گوید : عبد الله بن زبیر بخدمت بشر بن مروان در آمد ، تا از اشعار خود چیزی بعرض رساند ، بشر گفت : همی نگرانم که میخواهی از اشعار تو چیزی بشنوم، آیا اسماء بن خارجه از تو یا از اشعار تو یا از مودت تو چیزی بجای گذاشته که برای دیگری بیای گذاری؟ کنایت از آنکه تمامت مضامین و معانی را در مدح او بکار بستی و بحر جوشنده طبع را در کار او بکران بردی . ابن زبیر گفت اصلح الله الامير همانا اسماء بن خارجه سزاوار مدح و ستایش بود ، و نعمت او بر من بسیار و شكرش واجب ، لكن ايادى و احسان امیر نزد من اجل و امیدم در خدمتش بزرگ باشد و هر چند سخن من مراتب جلالت و شکرش را احاطه نکند ، لكن بآن مقام ،باشد که امیر را با آن فضل وفضيلتی که بر ديگران است و آن احسانی که با اولیای خود دارد تحف و هدایای ایشان را اگر چه اندک باشد مقبول دارد و اگر اجازت فرماید تا شعری چند در حضرتش قرائت شود امیدوارم که بصواب موفق شده باشم بشر بن مروان گفت بگوی تا چه گوئی ، پس این

ص: 395

شعر بخواند :

تدار کني بِشْرِ بْنِ مَرْوَانَ بعدما * * * تعادت الَىَّ شلوى الذِّئَابِ العواسل

غِيَاثِ الضعاف المرملين وَ عِصْمَةً * * * الْيَتامى وَ مَنْ تاوى اليه العباهل

قريع قُرَيْشٍ وَ الْهُمَامُ الَّذِى لَهُ * * * أَقَرَّتْ بَنُو قَحْطَانَ طُرّاً وَ وَائِلٍ

وَ قَيْسَ بْنَ عيلان وخندف كُلِّهَا * * * أَقَرَّتْ وَ جُنَّ الارض طَرَّ أَوْ حابل

يَدَاكَ ابْنِ مَرْوَانَ يدتقتل العدا * * * وَفَى يَدَكَ الاخرى غِيَاثٍ وَ نَائِلُ

اذا امطرتنا مِنْكَ يَوْماً سَحَابَةُ * * * رُوِّينَا بِمَا جَادَّةُ عَلَيْهِ الانامل

بالجمله تا بآخر ابیات بخواند، بشر بن مروان فرمان کرد او را جایزه ،بدادند و بجامه خلعت کردند، آنگاه با عبدالله گفت همیخواهم تو را بدرگاه امير المومنین گسیل دارم آماده سفر باش عبدالله گفت أيها الامیر پذیرای فرمانم بشر گفت چون بر عبدالملک در آئی و ملاقات کنی چه خواهی گفت ؟ عبدالله در هما نساعت این قصیده را مرتجلا بساخت و گفت :

أَقُولُ أَمِيرُ المومنين عصمتنا * * * بِبِشْرٍ مِنَ الدَّهْرِ الْكَثِيرِ الزَّلَازِلُ

واطفأت عَنَّا نَارٍ كُلِّ مُنَافِقُ * * * بَا بَيْضَ بُهْلُولٍ طَوِيلِ الْحَمَائِلَ

نمته قروم مِنْ أُمَيَّةَ للعلا * * * اذا افْتَخَرَ الْأَقْوَامِ وَسَطِ الْمَحَافِلُ

هُوَ الْقَائِدَ الْمَيْمُونِ وَ الْعِصْمَةَ الَّتِي * * * أَتى حَقَّهَا فِينَا عَلَى كُلِّ بَاطِلُ

أَقَامَ لَنَا الدِّينِ القويم بِحِمْلِهِ * * * وَ رَأَى لَهُ فَضْلُ عَلَى كُلِّ قَائِلٍ

أَخُوكَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ بِهِ * * * نجاد وَ نسنی صَوَّبَ أَسْحَمَ هاطل

اذا مَا سئلنا رِفْدَهُ هَطَلَتْ لَنَا * * * سَحَابَةُ كَفَّيْهِ بِجُودٍ وَ وابل

بشر چون این ارتجال وجودت طبع را بدید با جلسای خودروی کرد و گفت چگونه میشنوید؟ سوگند باخدای معنی شعر و قدرت شاعری این است ، حجار بن ابجر عجلی که از اشراف کوفه و در خدمت بشر بمنزلتی عظیم بود ، گفت اصلح الله الامير عبدالله شاعر ترین مردمان است و چون آهنگ انشاء اشعار نماید از همه کس حاضر تر است و اینوقت محمد بن عمير بن عطارد که باحجار از پیشین روزگار خصومت

ص: 396

داشت گفت : ايها الامير همانا عبدالله شاعر است لكن شاعر تر از وی کسی است که این شعر را میگوید :

لِبَشَرٍ بْنِ مَرْوَانَ عَلَى كُلِّ حَالَةٍ * * * مِنَ الدَّهْرِ فَضْلُ فِي الرَّخَاءِ وَفِيُّ الْجَهْدَ

فريع قُرَيْشٍ وَ الَّذِي بَاعَ مَالِهِ * * * ليكسب حَمْداً حِينَ لَا أَحَدُ يُجْدِى

يُنَافِسُ بِشْرُ فِي السَّمَاحَةَ وَ النَّدَى * * * لْيُحْرِزْ غَايَاتِ الْمَكَارِمِ بِالْحَمْدِ

بشر گفت گویند؛ این شعر کیست؟ گفت فرزدق است و چنان بود که بشر با فرزدق کینه ور بود ، چون این اشعار بشنید :گفت بدو بفرست و اورا حاضر كن محمد بن عمير گفت فرزدق در بصره است ، و این اشعار را بگفته بود و بمن فرستاد تا در خدمت تو انشاد کنم تا از وی خوشنود شوی، بشر گفت هیهات از وی راضی نشوم مگر وقتی که بخدمت من حاضر شود ، لاجرم محمد بن عمير بفرزدق مكتوب کرد و فرزدق بآمادگی

خدمت بشر ،پرداخت و از آن پس بدو خبر رسید که حکومت بصره را نیز بابشر گذاشته اند و با کوفه توام داشته اند . ازین روی عزم رحیلش با قامت مبدل شد و با نتظار قدوم بشر بنشست

و از آنسوی چون محمدبن عمیر آن کار بیای برد . عبدالله بن زبیر در همان مجلس و همان حالت در حضور بشر او را بشعری چند هجو کرده بپای شد ، وفرو

خواند :

بنی دَارِمِ هَلْ تَعْرِفُونَ مُحَمَّداً * * * بِدَعْوَتِهِ فِيكُمْ اذا الْأَمْرِ حققا

وساميتم قَوْماً كِراماً بمجدكم * * * وِجَاءُ سِكِّيناً آخِرِ الْقَوْمِ مخفقاً

فاصلك دهمان بْنِ نَصْرٍ فَرَدَّ هُمْ * * * وَ لَا تَكُ وَ غَداً فِي تَمِيمٍ مُعَلَّقاً

فَانٍ تميماً لَسْتُ مِنْهُمْ وَ لَا لَهُمْ * * * أَخاً يَا بْنَ دهمان فَلا تَكُ احمقا

وَ لَولَا ابومروان لاقيت وائلاً * * * مِنِ السَّوْطِ يُنْسِيكَ الرَّحِيقِ المعتقا

احين عَلَاكَ الشَّيْبِ أَصْبَحْتَ عَاهِراً * * * وَ قُلْتَ استنى الصهبا ء صِرْ فَأَمَرَ وقاً

ترکت شَرَابِ الْمُسْلِمِينَ وَ دِينِهِمْ * * * تا وَ صَاحِبَةً وَ غَداً مِنْ فَزَارَةَ ازرقا

تبيتان مَنْ شَرِبَ المدامة كالذى * * * أُتِيحَ لَهُ حَبَلُ فاضحي مخنقاً .

ص: 397

بشر گفت : ترا سوگند میدهم که ازینکار لب فرو بند ، عبدالله گفت اصلحک الله چنین می کنم ،سوگند باخدای اگر نه بسبب رعايت مكانت وحشمت تو بود ، او

را بآنجا که بایست میرسانيدم . بالجمله : ابن زبیر از هجای اوزبان بر گرفت آنگاه بشر اورا بجایزه وخلعت مفتخر ساخت، وحجار بن ابجبر را بسبب محمد بن عمير که اورا دشمن بوددشنام گفت (1) .

و از آنطرف مردم بنی اسد روی با بن زبیر آوردند (2) و گفتند بغضب خدای گرفتار باشی حجار را بسبب عدبن عمير بدشنام رسانيدي ، سو گند با خدای از تو خوشنود نشویم مگر وقتیکه حجار را چنان هجو کنی که محمد بن عمیر از تو راضی گردد ، مگر نمیدانی که فرزدق اشعر عرب است ، گفت میدانم لكن محمد بامن ستم کرد ومتعرض گردید ، وهرگز ازوى بحلم و برد باری نشوم ، اما بنواسد چندان با اوکاوش و کوشش کردند تا این شعر را در هجای حجار بگفت:

سَلِيلٍ النصاری سُدَّتْ عُجُلًا وَ مَنْ * * * يَكُنْ كَذَلِكَ أَهْلُ انَّ يُسَوِّدُ بَنِي عَجِّلْ

وَ لَكِنَّهُمْ كَانُوا لِئَاماً فسدتهم * * * وَ مِثْلُكَ مِنْ سَادَ اللِّئَامِ بِلَا عَقْلٍ

وَ كَيْفَ بِعِجْلٍ انَّ دَنَا الفصح واغتدت * * * عَلَيْكَ بَنُو عَجَّلَ ومرجلكم يُغْلَى

وَ عِنْدَكَ قسيس النَّصَارَى وَ صُلْبَهَا * * * وَ غَايَتِهِ صهباء مِثْلَ جَنَى النُّحْلِ

چون این اشعار گوشزد حجار شددر خدمت بشر بن مروان شکایت برد بشر با ابن زبیر گفت حجار را هجو کردی ؟ گفت لاوالله اعز الله الامير اورا هجو نکردم لكن برمن دروغ بستند ، ونیز جماعتی از بنی عجل برابن زبیر تاخت و تاز آوردند و

بقتلش بیمدادند ، وابن زبیر این شعر در حق ایشان بگفت :

تهد دنی عَجِّلْ وَ مَا خَلَتْ اننى * * * خَلَّاتٍ لَعَجَّلَ وَ الصَّلِيبِ لَهَا بَعْلُ

وَ مَا خلتنى وَ الدَّهْرُ فِيهِ عَجَائِبَ * * * أَعْمَرَ حَتَّى قَدْ تهددنی عجل

و توعدني بِالْقَتْلِ مِنْهُمْ عِصَابَةُ * * * وَ لَيْسَ لَهُمْ بِالْعِزِّ " فَرْعُ وَ لَا اصل

وعجل اسْوَدَّ فِي الرَّخَاءِ ثَعَالِبَ * * * اذا الْتَقَتِ الابطال وَ اخْتَلَفَ النَّبْلِ

ص: 398


1- ترجمه اشتباه است : بلکه معنی اینست : زبان ملامت حجار ابن ابجر را برسر محمد بن عمير (که از قبيله ما است ) دراز کردی
2- ترجمه اشتباه است : بلکه معنی اینست : زبان ملامت حجار ابن ابجر را برسر محمد بن عمير (که از قبيله ما است ) دراز کردی

فَانٍ تلقنا عَجَّلَ هُنَاكَ فَما لَنَا * * * وَ لَا لَهُمْ لِلْمَوْتِ مَنْجَى وَ لَا وَ عَلُ

چنان افتاد که روزی ابن زبیر بسرای بشر بن مروان روی نهاد ، و در بانش راه نداد ، و در آنحال حجار بن ابجر نیز بیامد و اور ارخصت داد ، ابن زبیر بازگشت :

و از آن پس هنگامی دیگر بخدمت بشر در آمد و بشر جلوس کرده بود چون در حضورش بایستاد، این شعر را قرائت کرد :

الم تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَعْطَى وَ خَصَّنَا * * * بَا بَيْضَ قَرَمَ مِنْ أُمَيَّةَ ازهرا

طُلُوعُ ثنايا الْمَجْدِ سَامٍ بِطَرْفِهِ * * * اذا سُئِلَ الْمَعْرُوفِ لَيْسَ باوعرا

فَلَوْ لَا أَبُو مَرْوَانَ بِشْرٍ لَقَدْ غُدَّةُ * * * ركابي فِي فيف مِنَ الْأَرْضِ اغبرا

بالجمله اشعار خود را تا بپایان بخواند، بشرازوی عذر بخواست و جایزه و مال بداد ، و در بانش را بر آن کردار بد گفت ، و فرمان کرد تا هر وقت که اخص

أهل و دوستانش در آستانش حاضر باشند ، او را نیز رخصت دهد ، نضر بن حدید بدگوید: كه أبو عبدالله زبير بن اشیم پدر عبدالله نیز شاعر بود ، و هم عبدالله ابن زبیر را پسری بود که زبیر نام داشت و شعر نیکومیگفت و پدرش زبیر بن اشیم اینشعر گوید :

الايا لِقَوْمِي الايا لقومى للرقاد المورق * * * وَ الرُّبُعِ بَعْدَ الْغِبْطَةِ المتفرق

وهم الْفَتَى بالامر مِنْ دُونِ نيله * * * مَرَاتِبَ صعبات عَلَى كُلِّ مرتق

وَ يَوْمَ بصحراء البديدين قُلْتُهُ * * * بِمَنْزِلِهِ النُّعْمَانِ وَ ابْنِ مُحْرَقٍ

واما زبير بن عبدالله بن زبیر آنکس باشد ، که اینشعر را در مدح محمد بن

عيينة بن أسماء بن خارجه فزاری گوید :

قَالَتْ عُبَيْدَةَ مُوهِناً * * * این اعْتَراكَ الْهَمَّ اینه

هَلْ تبلغن بِكَ الْمُنَى * * * مَا كُنْتُ تَأْمُلُ فِي عُيَيْنَةَ

و هم نضر بن حدید گوید: چون ابن زبیر چنانکه اشارت رفت از عبدالرحمن بن ام الحكم بخدمت معويه فرار کرد عبدالرحمن سرایش را ویران کرد ، و ابن زبیر بمعويه تظلم نمود و گفت خانه مرا که صد هزار درهم در مصارفش رفته بسوخته است معاویه گفت در کوفه خانه نتواند بود که چنین مبلغ در مصارفش انفاق شده باشد

ص: 399

کدام کس بر صحت این سخن عارف باشد ؟ گفت اينك منذر بن جارود حاضر است

و براین امر عالم .

معاویه با او گفت اطلاع تو چیست ؟ منذر گفت بر اینحال و این مبلغ عالم نیستم ، لكن هنگامیکه بکوفه شدم و خواستم بیرون بیایم ابن زبیر بیست هزار درهم بمن بداد و خواستار شد تا از بصره چوب ساج بخرم و بدو فرستم ، و چنان کردم که او خواست ، معویه گفت سرائی را که بیست هزار در هم در بهای چوب ساج بکار برند سزاوار است که سایر نفقاتش بصد هزار درهم پیوندد ، و فرمان کرد تا صدهزار درهم با بن زبیر دادند

و چون ابن زبیر و منذر بن جارود از آستان معويه بیرون شدند ، معاویه روی باهل مجلس کرد و گفت : کدام ازین دو پیر فرتوت نزد شما دروغگوی تر هستند سوگند باخدای سرای او را میدانم که بامشتی از نی بپای برده اند ، لکن شماها میگوئید و ما میشنویم و ما را خدعه میکنید و خدعه شما را بر خود حمل میکنیم حاضران از اقوال و افعال معويه بجمله شگفتی گرفتند ، و ازین پیش در ذیل حالات

ابراهيم بن اشتر بحکایت عبدالله اشارت شد .

ص: 400

فهرست

جلد پنجم ناسخ التواریخ حضرت سجاد ( علیه السلام )

بیانات حضرت سجاد علیه السلام در خلقت مؤمن و مسلم و اوصاف آنان بر ... 1

سجیت و سرشت افراد و حقیقت مرد با تقوی ... 5

صفات مومن وعلامات او ، وخصائص شیعیان ... 11

گفتگوی حضرت سجاد علیه السلام با یکی از دوستان ابن عباس ... 15

بیانات آنحضرت در خلقت عرش و کرسی و عظمت آن ... 19

سخنان آن حضرت در مجاری شمس و قمر شهب وستار گان ... 29

دعای مأثور از آنحضرت در هنگام رؤیت هلال ... 33

گزارشات حضرت سجاد علیه السلام از خصال امام زمان علیه السلام وصفات مردم آخر الزمان . ... 35

حدیثی از آنحضرت راجع بامام جعفر صادق علیه السلام وجعفر كذاب ... 41

احتجاج آنحضرت با یکنفر از اهل بصره درباره على علیه السلام ... 45

احتجاج حضرت سجاد علیه السلام راجع بقاتلين سيد الشهداء علیه السلام ... 51

شرحی در تأثیر اعمال پدران در زندگی و مسئولیت فرزندان ... 53

در اینکه قصاص موجب حیات وزندگی است و شرح آن ... 55

شرافت و فضیلت خانه خدا و حج وعمره ... 59

ص: 401

احتجاج آنحضرت با جمعی از اهل عراق و گفتگوی باحسن بصری ... 63

ملاقات و گفتگوی مسرف بن عقبه با حضرت سجاد علیه السلام ... 73

روایتی در ملاقات حضرت سجاد علیه السلام با یزید بن معاویه و گفتگوی آنان ... 75

مکاتبه مختار بن أبي عبید ثقفی با آن حضرت و پاسخ ندادن او ... 77

گفتگوی آنحضرت با عبد الملک بن مروان ضمن سفر او بمكه ... 79

مخاصمه ومحاجه آنحضرت باعمر بن على بن ابيطالب در حضور عبد الملک راجع بتوليت صدقات ... 81

شرح طلاق دادن حضرت سجاد علیه السلام یکی از زنان خود را که بمذهب خوارج گرائیده بود ... 83

پاسخنامه آنحضرت در برابر تهدید حجاج ... 85

تجدید بنای کعبه زیر نظر آن حضرت و نصب حجر الاسود ... 87

مطالبه کردن عبدالملک بن مروان سلاح رسول خدا صلی الله علیه و آله را از حضرت سجاد و احضار شدن آنحضرت بشام ... 89

شرحی از احتجاج آن حضرت با حسن بصری ... 93

مفاخرت یکی از دوستان حجاج بدشمنی و عداوت اهل بیت ... 95

شرحی از مکالمات حجاح با حرة بنت سلمه در افضلیت علی علیه السلام از أنبياء علیهم السلام ... 97

بیانات آن حضرت در شرح روز قیامت و نفخ صور ... 101

اسامی روز قیامت ، واهوال و گرفتاری آنروز ... 121

هیبت و شدت جهنم و چگونگی حساب وسئوال و کیفیت شفاعت ... 127

بیان آن حضرت راجع بآثار گناهان ... 131

چگونگی ورود مومنین ببهشت و کرامت آنان نزد پرورد گار ... 135

تحقیق در چگونگی بهشت و وسعت آن ... 139

شعارهائیکه برابواب بهشت و جهنم مکتوب است ... 143

ص: 402

وصف شراب طهور ، وانهار واشجار بهشت ... 149

وصف بوستانهای مختلف بهشت و نعیم مخلد آن و شرحی از اوصاف بهشتیان ... 157

جلالت و کرامت اولیاء خدا در بهشت و شرحی در وصف حوریان و ازواج مطهرہ ... 161

معنی خلود در بهشت و جهنم و تحقیق در این معنی ... 169

استدلال در باب حشر و نشر - از بیانات مولف ... 173

وقایع سال شصت و نهم هجرت

مخالفت عمرو بن سعيد اشدق با عبدالملک بن مروان راجع بخلافت ... 183

غدر و خیانت عبدالملک با عمرو بن سعيد وقتل او ... 185

جریان قتل عمرو بن سعيد اشدق و گرفتاری برادران و فرزندان او ... 187

عصيان وطغيان جماعت جراجمه در مملکت شام و سر کو بی آنان با دسیسه و توطئه ... 191

برخی از حوادث وسوانح سال شصت و نهم و شرحی از حالات أبو الاسود دئلی ... 195

وقایع سال هفتادم هجری

صلح کردن عبدالملک بن مروان با سلطان روم و پرداخت باج و خراج ... 197

مشورت عبدالملک بن مروان در باره حرکت بجانب عراق وسر کو بی مصعب ... 198

جریان واقعه يوم الجفره در بصره وفرار کردن فرستاده عبد الملک ... 199

ازاد علت انگیزش حرب بين بني تغلب و بنى قيس ... 201

وقعه يوم ماكسين ، وقعه ثرثار اول ، وقعة ثرثار ثانی ... 203

وقعه يوم الفدين ، وقعة يوم السكير ، وقعة يوم المعارک ... 205

وقعه يوم الشرعبيه ، وقعة يوم البليخ ، وقعه يوم الحشاک ... 207

وقعه يوم الكحل ، وقعة يوم البشر بدست جحاف ... 215

ص: 403

وقایع سال هفتاد و یکم هجری

مشورت عبدالملک با سران لشگر و حرکت بسوی عراق ... 221

تلاقی مصعب بن زبير وعبد الملک بن مروان در باجميرا ... 223

فريفتن عبد الملک سران مردم عراق را با مکاتبه، ونفاق ورزیدن آنان ... 225

مقاتلت لشکر شام با لشكر عراق وقتل إبراهيم بن مالک اشتر ... 227

شرح نفاق و مخالفت مردم عراق با مصعب و مقتول شدن عیسی بن مصعب بن زبير بن العوام ... 22

پیام صلح و امان عبد الملک بمصعب و نپذیرفتن او و مقتول شدن ... 233

برخی از رفتار و کردار مصعب و حالات او با زوجهاش عایشه بنت طلحه ... 237

حرکت عبدالملک از دیر جاثليق بكوفه وانتظام دادن امور و تعيين عمال ... 243

شرح بیعت قبائل کوفه با عبد الملک بن مروان وسخنان او دربارۀ هريک از قبائل ... 245

منصوب شدن بشر بن مروان بحکومت عراق و داستان او با روح بن زنباع ... 247

خراب کردن عبد الملک قصر دارالاماره كوفه را ... 251

خطبه عبدالله بن زبیر در مکه بعد از اطلاع از قتل مصعب ... 253

تمجيد وستایش عبدالملک بن مروان از اخلاق و سجایای مصعب بن زبیر ... 257

امارت خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید در بصره ... 258

جنگ عبدالملک بن مروان با زفر بن حارث کلابی در قرقیسیا ... 261

حکایت ذیال کلبی ، ومصالحه عبدالملک با زفر ... 263

برخی از حوادث سال هفتادم و شرح حال براء بن عازب ... 267

شرح حال ابو عثمان يزيد بن زیاد مفرغ شاعر حمیری ... 269

هجو کردن ابن مفرغ فرزندان زیاد بن ابیه را و شکنجه شدن او بدست عبید الله ... 257

ص: 404

وقایع سال هفتاد و دوم

مقاتله خوارج باعمال عبدالملک در بصره ... 279

پیروزی خوارج بر لشکر عبدالملک و شكست آنان بدست مهلب بن ابی صفره ... 281

مقتول شدن عبدالله بن خازم فرمانگذار خراسان ... 283

برخی از حوادث سال هفتاد و دوم ... 285

وقایع سال هفتاد وسیم

آغاز مقاتله عبد الملک با عمال ابن زبیر و تسلط آنان بر مدینه ... 287

مأمور شدن حجاج بن یوسف ثقفی بجنگ ابن زبیر ... 288

محاصره شهر مکه و سنگباران مسجد الحرام بوسیله حجاج ... 289

حجاج بركوه ابو قبيس ونصب منجنيق برای تسلط بر مسجد الحرام ... 291

تلفات لشكر شام و نيز لشكر ابن زبير باحتراق صاعقه ... 293

سخت شدن حصار ابن زبیر و رفتن او برای وداع نزد مادرش اسماء ... 295

از گفتگوی اسماء بنت ابى بكر با پسرش ابن زبیر ... 297

امان نامه عبدالملک بعبد الله بن زبیر و نپذیرفتن او بسفارش مادرش اسماء ... 299

محاربه ابن زبیر و اصحاب او بالشکر شام و تنگ شدن محاصره ... 301

دت محاصره و آخرین خطبه ابن زبیر در مسجد الحرام ... 303

شرح مقتول شدن ابن زبیر بدست شامیان ... 305

فرستادن حجاج سرابن زبیر را بشام و بردار کردن جسد او ... 309

سخنان اسماء ذات النطاقين مادر ابن زبير باحجاج ... 311

شتاب گرفتن عروه بن زبیر بخدمت عبدالملک و گفتگوی آنان ... 313

مدت عمر و زمان خلافت عبدالله بن زبیر و شرحی از اخلاق و سجایای او ... 315

شرحی از جنگ جمل و اینکه عبدالله بن زبیر پدرش را بمخالفت با علی علیه السلام وادار کرد ... 319

ص: 405

شرح حال اسماء ذات النطاقين مادر ابن زبير ... 321

بازهم شرحی از سجایا و اخلاق و عبادت و زهادت ابن زبیر ... 323

شرحی از شجاعت و بلاغت وضمنا امساک وبخل او ... 333

گفتگوی یحیی بن عروه بن زبير باعبدالملک در شام ... 335

شرحی از مکاتبه عبد الملک بامصعب بن زبير ... 337

کیفیت پناه بردن ابن زبیر بمکه و الهام گرفتن او از سخنان پدرش ... 341

بازهم شرحی از بخل و امساک ابن زبیر ... 343

شرحی از مناقضه و دشمنی ابن زبیر با بنی هاشم و جوابگوئی محمد حنفیه ... 345

مشاجره ابوسعید بن عقیل بن ابی طالب با ابن زبیر و خاله اش عائشه ... 349

مفاخره و محاوره ابن زبیر با ابن عباس در حضور جمعی از قریش ... 351

گفتگو و مفاخرات ابن زبیر با معویه در سفر مدینه ... 355

جانبداری عمرو عاص از معویه و اعتراض بابن زبیر ... 357

الغاء کردن ابن زبیر نام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را از خطبه نماز جمعه ... 359

عیبجوئی ابن زبیر از اهل بیت پیغمبر و جواب ابن عباس بسخنان او ... 361

شرحی از مناظره ابن عباس و ابن زبیر در دوران حکومت مروان در مدینه ... 363

سخنان ابن زبیر با معویه در سعایت از مروان و جواب ... 367

گفتگوئی در حضور معويه بين عمروعاص و ابن زبیر ... 369

محاوره ابن زبیر باعدی بن حاتم ... 373

شرحی از خطبه ابن زبیر در جنگ جمل و پاسخ امام حسن مجتبی علیه السلام ... 373

ص: 406

شعرای معاصر آل زبیر

شرح حال ابو قطيفه شاعر بنی امیه و رفتار ابن زبیر با او ... 375

شرح حال معن بن اوس شاعر مخضرم و حکایات او ... 378

ترجمه عبدالله بن زبیر اسدی از شعرای دولت بنی امیه ... 385

اشعار هجائیه او دربارة عبدالرحمن بن ام الحكم ... 387

أخبار ابن زبير اسدی با اسماء بن خارجه ... 389

اشعار ابن زبیر اسدی در هجو عبدالله بن زبیر ورثای او در قتل عمرو بن زبیر ... 391

بازهم اشعار هجائیه او درباره عبدالرحمن بن ام الحکم هنگام حکومت او در کوفه ... 393

مدیحه ابن زبیر اسدی درباره بشر بن مروان ... 395

برخی دیگر از اشعار هجائیه او ... 399

ص: 407

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109