جزء سوم ناسخ التواريخ حضرت علی بن الحسين السجاد علیه السلام
یا مشكوة الادب ناصری
تألیف
مورخ شهیر میرزا محمد تقی لسان الملک سپهر
طاب ثراه
به تصحیح و حواشی دانشمند محترم
کتاب آقای محمد باقر بهبودی
«حق چاپ محفوظ»
از انتشارات:
از انتشارات :
مطبوعات دينی
«1345 شمسی »
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب : خانم نفیسه معظم
ص: 1
بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ
سال شصت و سیم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم
در اینسال ربیع بن خثیم کوفی زاهد بدیگر جهان رخت کشید(1) و نیز بروایت
یافعی مسروق بن اجدع همدانی فقیه عابد مشهور محمود صاحب عبدالله بن مسعود
که چندان نماز میگذاشت که هر دو قدمش ورم کرده بود و جز در حالت سجود
نمیخوابید رخت اقامت بسرای آخرت کشید ، شعبی گوید هیچکس را ندیده ام که
از وی بیشتر طالب علم باشد و نیز در علم بفتاوی از شریح قاضی داناتر بود ، و هم
در این سال عبدالله بن زبیر مردمانرا حج اسلام بگذاشت ، و در این ایام خود را
عایذ (2) نام نهاده بود و در مکه معظمه فیصل امور بشوری میگذاشت ، و در هلال
محرم الحرام مسور بن مخرمه بمکه آمد، و از وقعه حره و قضیه مردم مدینه ابن زبیر را
خبر گفت، ابن زبیر و مردم مکه بدانستند که از آن پس که کار اهل مدینه را بساختند
مسلم آهنگ ایشان خواهد کرد، پس مستعد قتال گشتند، و هم در این سال برحسب
پاره از روایات عقبة بن نافع والی افریقیه در جنگ با مغاربه بقتل رسید.
ص: 2
و مسیر مسلم برای محاصره ابن زبیر و مردان او
يزيد بن معويه بمسلم بن عقبة لعنة الله عليهما نوشته بود : که هر وقت از کارمدینه
بپرداختی جانب مکه سپار و بقلع و قمع ابن زبیر خاطر گذار ، لہذا چون مسلم
ملعون آنچند که توانست و بشرح پیوست در قتل و نهب و رقیت (1) و سبى وفتك
وهتك اهل مدينه كوشش نمود، و شرح اینجمله را در ضمن مکتوبی بیزید بفرستاد،
بادلی پرکین بقتل ابن زبیر و خرابی بیت الله یکجهت گردید ، سپاه بیار است و
بآسایش خیال و آرامش خاطر بهدم خانه خداوند متعال وسکان آن مکان مقدس
خیمه بیرون زد ، و در آن اندیشه راه نوشت، اما از دعوت مالکان دوزخ بیخبر
بود ، و چون بروایت مسعودی بموضع معروف بقدید رسید آثار مرگ و لطمه اجل
در چهره نامبارکش مشهود گردید. یافعی .میگوید: شگفت اینکه این فرتوت ملعون
با آنسال شمردگی و آن جسم علیل و بدن نحیل (2) درمیان محفه در وقعه حره
حضور یافت، و چنان در حرب وقتل کوشش می نمود که گفتی: برای ذخیره آخرت
بجهاد في سبيل الله اشتغال جسته، و در بعضی کتب نوشته اند که یزید پلید بدو نامه
کرده بود «یا مُسْلِمٍ انَّ كُنْتُ فَرَغْتُ مِمَّا أَمَرْتُكَ بِأَنْ تَصْنَعُهُ بِالْمَدِينَةِ فانهض بقضك وَ
قضيضك وخيلك وَ رِجْلِكَ إِلَى مَكَّةَ، وَ شَمَّرَ عَنْ ساعد الِاجْتِهَادِ وَ اهْجُرِ الْمُرَاحُ وَ الرُّقَادِ،
وُجِدَ فِي قِتَالِ ابْنِ الزُّبَيْرِ وَ قَتَلَهُ ، وَ إِطْفَاءِ نَارٍ مُخَالَفَتِهِ وَ فِتْنَتَهُ ، وَ لَا تُقَصَّرُ فِي لوازم
ذَلِكَ ، وَ افْعَلْ كُلِّ ماترى فِيهِ صلاحنا ، وَ إِنْ كَانَ لَا يَنْفَكُّ الْفَسَادِ فی غیره » میگوید :
ص: 3
ای مسلم اگر بآنچه تو را در کار مردم مدینه فرمان کردم بپای آوردی و از آن فراغت
یافتی ، دیگر در آنجا درنگ مجوی و بجانب مکه و جنگ پسر ز بیر آهنگ جوی ،
و یکباره با عدت وعدت خویش و عزم استوار و آهنگ پایدار و پیاده و سوارو مردان
کارزار روی بمکه آور، و بازوی مردی نمودارساز، و از آرامش و آسایش چشم بر گیر،
و در قتال و قتل ابن زبیر، و خمود آتش مخالفت و فتنه او خودداری و تقصیر و
مسامحت و کوتاهی مکن ، و هر چه صلاح مارا در آن بینی و پیشرفت سلطنت ما را
در آن یابی بکاربند ، اگر چه اسباب فساد و زیان سایر عباد و بلاد باشد.
ابن اثیر مینویسدچون مسلم از قتال مدینه بپرداخت روح بن زنباع جذامی
و بروایتی عمر بن مخرمه الاشجعی را از جانب خویش در مدینه خلیفه ساخت ، و
باسیاه خود بمحاربت ابن زبیر روی بمکه نهاد ، و همی برفت تا به مشلّل پیوست
و مشلّل بضم ميم و بفتح شین معجمه ولام مفتوحه مشد ّده نام کوهی است که از آنجا
بقدید فرود میشوند ، و بقولی در موضع معروف به هرشی در آمد و هرشی بفتح و
سکون و قصر: نام عقبه در راه مکه معظمه است.
بالجمله چون بیکی از اماکن رسید حالت مرگ بروی استیلا یافت ، و
بدانست که آرزوی ویرانی مکه و قتل ابن زبیر و اهالی مکه را بگور خواهد برد،
پس بادلی غمگین و خاطری اندوهناك حصين بن نمیر را احضار نمود ، و با او گفت
یا بردعة الحمار ! ای پلاس زیر پالان حمار دانسته باش : که اگر من باختیار خود
بودم ترا بر این لشکر امارت نمیدادم ، لكن امیر المؤمنین این وصیت بنمود ، و
هم اکنون این امر را با تو گذاشتم و بروایتی مسرف ملعون باپاره از خواص خویش
گفت که اگر نه آن بودی که یزید با من گفت اگر حادثه بتو روی کند امارت سپاه
و سپهسالاری گردان کینه خواه را با حصین بن نمیر گذارم هرگز بدو تفویض نمیکردم،
چه طایفه یمانیه را حالت رقت و رحمتی است ، و این کار که ما را پیش افتاده نهایت
شدت و بطش و سلامت و استقرار عزیمت و عدم التفات بآنچه ما یه تشویش خیال
و تزلزل بال است درخور دارد ، آنگاه روی با حصین بن نمیر کرد و گفت: ببایست
ص: 4
بسوی مکه شتاب گیری ، و با شدتی سخت تر از صولت شیر، (1) وحدتی تندتر
از زبان شمشیر، و سورتی شدید تر از جنبش مار ، و حرارتی زبانه زن تراز
زبانه نار ، دمار از روزگار مردم مکه و اشراف قریش بر آوری ، و هیچ اندیشه
نکنی که خانه خدای و حرمت آن چیست، و اشراف قریش و حشمت آن با کیست،
یا با تو گویند این خانه خدای و بیت الله الحرام است و خداوندش حرم امن
گردانیده ، هرگز باین مزخرفات و سخنان بیهوده گوش مده ، چه حرمت فرمان
امير المؤمنین از بیت و حرم و از جمله حرمات و آنچه از این نیز بالاتر باشد برتر
است، هرگز در عزیمت و اندیشۀ خویش به تهاون و تشویش مباش ، و مخالفان يزيدرا
از بیخ و بن بركن ، و منجنيقها نصب کن و از ویرانی خانه خدای وقتل اقارب و
اصحاب رسول خدای پرهیز مکن چون این سخنان بپایان آورد.
«قَالَ اللَّهُمَّ أَنِّي لَمْ اعْمَلْ قَطُّ بَعْدَ شَهَادَةِ أَنْ لَا اله الَّا اللَّهِ وَانٍ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ
عَمَلًا أَحَبَّ الَىَّ مِنْ قَتْلَى أَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ لَا أَرْجَى عِنْدِى فِي الاخرة » گفت : بار خدايا
بعد از شهادت به یگانگی خدا و رسالت محمد مصطفی هیچ کرداری را از کشتن مردم
مدینه محبوب تر و برای مغفرت و ذخیره آخرت نیکوتر نمیدانم ، از پس این کلمات
نفس آخرین برآورد و راه سجین در سپرد ، و این قضیه در اوایل محرم الحرام سال
شصت و چهارم بود .
و چون مسلم بمرد و حصین از کار او بپرداخت با لشکر شام جانب بيت الله
الحرام گرفت و چهار روز از شهر محرم الحرام سال مذکور باقی مانده بمکه
پیوست ، و برکوه ابوقبیس و اطراف آنجا منجنیق بربست ، و در اینوقت اهل
مکه و مردم حجاز با ابن زبیر بیعت کرده و بروی انجمن نموده بودند، و هم
آنجماعت که از اهل مدینه در وقعه حره فرار کرده بودند با بن زبیر ملحق شدند
و همچنین نجدة بن عامر حنفی با جماعتی از مردم خوارج بروی قدوم نموده و بحفظ
ص: 5
وصیانت بیت الله مشغول بودند ، پس ابن زبیر با مردم خویش از مکه بیرون و با
مردم شام روی در روی شدند ، و این هنگام برادرش منذر بن زبیر نیز حاضر بود
پس منذر بن زبیر با یکتن از مردم شام مبارزت و مقاتلت نمودند و هر يك ضربتی
بآن يك فرود آوردند که هر دو تن در آن ضربت بمردند.
آنگاه یکباره مردم شام از جای جنبش گرفتند و برسپاه ابن زبیر حمله
آوردند، و چنان قتال و جدالی سخت بنمودند که اصحاب عبدالله را پراکنده
کرده و استر عبدالله نیز بر زمین آمد ، عبدالله گفت «تعساً» و فرود گردید وصیحهٔ
بأصحاب خویش زد ، و مسور بن مخرمه و مصعب بن عبدالرحمن بن عوف روی بدو
کردند و بمقاتلت پرداختند تا بجمله مقتول شدند ، و ابن زبیر تا شامگاه با مردم
شام بمضاربت و مقاتلات بگذرانید، آنگاه دست از هم باز داشتند ، و این واقعه در حصر
اول بود و از آن پس نیز مردم شام بقیه ایام محرم و صفر را بتمامت با این زبیر
مقاتلت نمودند ، و چون سه روز از ایام شهر ربیع الاول سال شصت و چهارم بجای
ماند مجانیق بر بستند و سنگ بخانه خدای افکندند و بآتش بسوختند و اینشعر
بارجوزه همیخواندند:
خطارة مثل الفنيق المزيد***نرمي بها اعواد هذا المسجد(1)
و در بعضی تواریخ نوشته اند چون سپاه شام از مقاتله با لشکر ابن زبیر و
قتل برادرش منذر بپرداختند و سپاه ابن زبیر انهزام یافتند ، و با ابن زبیر در آن
حرم محترم متحصن شدند ، مکه معظمه را بحصار در افکندند ، وبرکوه ابوقبیس
منجنیقها بر کشیدند ، و بشهر مگه بر ابرار و فجار برمی احجار پرداختند و جمعی
کثیر را بهلاکت در آوردند ، و اغلب دور و قصور را ویران ساختند.
مسعودی میگوید: در اینحال ابن زبیر در بیت الحرام پناهنده گشت و خویشتن
ص: 6
را العائد بالبيت نامید ، و آن نام شهرت یافت چنانکه سلیمان بن قته (1) و دیگر
شعراء در اشعار خویش مذکور داشتند ، و حصین بن نمیر با مردم شام فرمان داد تا
مناجیق و عرادات از جبّان (2) و فجاج بر مکه و مسجد مشرف ساختند، و
ابن زبیر در مسجد الحرام بود، و مختار بن ابی عبید ثقفی نیز در جمله جماعت
و در حمایت و بیعت او بود و بامامت او انقیاد داشت با شرایطی که بر وی شرط
نهاده بود که و هیچ اندیشه با وی مخالفت نکند و در اوامر او عصیان
نورزد، و در اینحال یکسره سنگ و آتش نفط که برای سوزانیدن و احتراق تعبیه
کرده بودند از مناجیق و عرادات در بیت الله الحرام فرود میشد ، از این روی کعبه
ویران گردید و آن بنا بسوخت ، و هم صاعقه از آسمان فرود گشت و یازده تن
و بروایتی فزون تر از طاغیان شام و مقیمان مناجیق را نابود ساخت ، و اینواقعه
در روز شنبه سه روز از شهر ربیع الاول بر گذشته یازده روز قبل از هلاکت یزید
عليه اللعنه روی نمود ، و کار بر مردم مگه سخت دشوار و بر این زبیر نا هموار
بود ، چه یکسره از رمی احجار و آسیب نار و تیغ آبدار تن آزار و تیره روزگار
بودند و ابوحره مدنی این شعر در این باب گوید:
ابن نمیر بئس ما تولی***قد احرق المقام والمصلى (3)
ابن اثیر گوید که بعضی گفته اند: که سبب سوختن کعبه این بود که
اصحاب ابن زبیر در اطراف کعبه آتشی بر افروختند اتفاقاً بادی وزیدن گرفت و
شراره بر ثیاب کعبه بیفکند، و چون ثیاب کعبه بسوخت اخشاب (4) کعبه محترق
ص: 7
شد ، لکن روایت نخست اصح است ، زیرا که بخاری در صحیح خود مینویسد که ابن
زبير بعد از آنکه از مناجیق سنگ و آتش بکعبه در افکندند در خمود (1) آن
آتش نپرداخت و افروخته بگذاشت تا مردم مکه آنحال و کعبه را در آن اشتعال
بنگرند و خبث و كفر أهل شام را بدانند و در حرب و دفع ایشان حريص
گردند .
در اخبار الدول مسطور میباشد که در شهر صفر سال مذکور منجنيقها بر
کوه ابوقبیس نصب کردند و کعبه معظمه را برمی احجار و افکندن آتش دچار
ساختند ، و از آن نیران شراره بأستار کعبه در افتاد ، و آن استار را با سقف
و دو شاخ آن کبش (2) را که در فدیه حضرت اسمعیل علیه السلام جبرئیل آورده بود
و در سقف جای داده بودند بسوخت . و صاحب روضة المناظر میگوید : حصین بن
نمیر چهل روز عبدالله زبیر را در حصار افکنده بود که از مرگ یزید خبر رسید
و در اینمدت کعبه را از سنگ باران و آتش افکندن ویران کرد و بسوخت.
مع القصه ، حصين بن نمير همچنان در محاصره ورمی احجار و قاروره های
آتشبار مردم مکه را دچار روزگاری ناهموار داشت . و هر روز جمعی را تباه ساخت
و از جمله ایشان مسور بن مخرمة بن نوفل بود كه در سلك صحابه انتظام داشت در سن شصت و
دو سالگی رایت عزیمت بسرای آخرت برافراشت ، واثواب وابواب کعبه و مسجد
الحرام بجمله و آن بيت محترم برهنه ماند و طاغیان شام روز تاروز براشتداد نایره
فساد و اضطراب و التهاب متوقفان آباد (3) میمنت بنیاد می افزودند تا بناگاه از مرگ
یزید پلید خبر رسید.
ص: 8
در سال شصت و چهارم هجری
در این سال یزید بن معویه که از خداوند مجیدش لعنت جاوید و عذاب شديد
باد چهارده شب از شب ربیع الاول بپای رفته بود که در کوره حوران که در قبلی دمشق
واقع است جانب نیران و جحیم جاویدان گرفت ، و در این هنگام بروایت بعضی
سی وهشت سال و بقولی سی و نه سال با نکوهیدگی خصال و ناخجستگی فعال صبح
بشام وغدو بآصال (1) سپرده بود ، و مدت ولایتش سه سال و شش ماه و بقولی سه سال و
هشت ماه بود ، و بعقیدت بعضی مرگ او در ماه ربیع الاول شصت و سیم ، و مقدار
عمرش سی و پنجسال ، و زمان خلافتش دو سال و هشت ماه بود ، و روایت نخست
درست تر است. یافعی میگوید یزید پلید هفتاد و چند روز بعد از مسلم بن عقبه ملعون
بزیست و در سال شصت و چهارم در سن سی و هشت سالگی بمرد ، و پدرش معويه
در زمان زندگی خود از مردمان از بهرش بخلافت بیعت گرفت ، و مدت خلافت
این ملعون سه سال و هشت ماه بود، و پسرش معوية بن یزید را بولایت عهد برکشید.
در تاریخ اخبار الدول مسطور است که یزید در شهر ربیع الاول سال شصت و چهارم
بمرض ذات الجنب در زمین حوران بمرد ، و جسد پلیدش را بدمشق بیاوردند ، و
برادرش خالد و بقولی پسرش معویه بروی نماز گذاشت ، و در مقبره باب الصغير
مدفون گردید، و هم اکنون قبرش مزبله است ، و سی و هفت سال ماه بسال و
وخامت بمآل(2) برد ، و از این جمله سه سال و نه ماه بخلافت و امارت روزگار نهاد
و در روضة المناظر وفات آن ملعون کافر را در زمین حوران از اعمال حمص نوشته،
و در مدت عمر و خلافت و زمان وفاتش با نخست روایتی که در اینجا مذکور شد.
ص: 9
موافقت دارد ، و میگوید : یزید شاعری فصیح و عربی و با مادرش میسون دختر
بجدل كلبيه در طایفه بنی کلب تربیت یافت .
مسعودی میگوید : هلاکت یزید در حوارین از اراضی دمشق در هفدهم شهر
صفر سال شصت و چهارم ، و عمرش سی و سه سال، و مدت خلافتش سه سال و هشت
ماه الا هشت شب ، و هم بروایت او در تحدید مدت خلافت خلفا سه سال و هشت
ماه الا سه روز بود ، و چون بمرد ازقبیله عنزه مردی این شعر را در خبث وشرارت
او بگفت :
یا ایها القبر بحوارين***ضمنت شر الناس اجمعین (1)
و از این شعر معلوم میشود که وفات آن ملعون در حوارين بضم وكسر حاء
مهمله وتخفيف واو،حصنی است از ناحیه حمص و نیز نام دو قریه است ما بين تدمر
و دمشق . یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید: حوارين باعراب مذکور شهری
است در بحرین که زیاد بن عمرو بن المنذر آنجا را بگشود و از این روی آنجا
زیاد حوارین گویند و حوارين بضم اول و تشدید و او وبكسر وفتح راء مهمله و بعد
ازياء تحتانی ساکنه نون: قریه ایست در حلب وحصنی است در ناحیه حمص چنانکه
شاعر گوید :
ياليلة لي بحوارين ساهرة***حتى تكلم في الصبح العصافير (2)
و یزید بن معویه در سال شصت و چهارم در این حوارین بمرد وازاینجا و از آن
اشعار و نیز از این شعر که اخطل نصرانی در مرثیه آن ملعون میگوید :
لعمرى لقد دلّى الى اللحد خالد ***جنازة لا نكس الفؤاد و لا غمر
مقيم بحوارين ليس يريمها***سقته الغوادي من تراب ومن غمر
و هم از آنجا که یزید غالب اوقات را در حمص میگذرانید و اینجا مجاور
ص: 10
آن است معلوم میشود که در حوارین هلاك شده است ، و نیز از آن خبر که مسعودی
در مروج الذهب در نبش قبور خلفای بنی امیه مذکور میدارد همین مطلب معین
میگردد، چنانکه اشارت میرود ، و اگر در حوران بدوزخ و نیران رفته بود در معجم
البلدان مسطور میشد ، و بعضی از مورخین نوشته اند که اصح روایات این است که
یزید درسی و پنجسالگی خلیفه شد، زیرا که ولادتش در سال بیست و ششم در زمان
خلافت عثمان بن عفان روی داد تا سال شصت و یکم هجری که خلافت یافت،این
مقدار از روزگارش بپایان رفته خواهد بود.
صاحب حبیب السیر نوشته است که سبب مرگ یزید این بود که یکی روز
بشرب مدام (1) قیام نمود و چون مست طافح و از خود بیخبر شد، بپای شد و
آغاز رقصیدن نهاد، در اثنای رقص و عدم شعور بیفتاد و فرق سرش چنان برزمین
آمد که بدون استقرار در هیچ محل جز بآتش نیران مکان نیافت ، پسرش معويه
برجسدش نماز گذاشته او را از حوارین بدمشق آورده در گور سپردند ، در مقتل ابی
مختف مسطور است که یزید ملعون مدتی قلیل بعد از حضرت امام حسین صلوات الله
علیه در جهان بزیست ، تا یکی از روزها از پیشکار سوار گشت و با اعوان و انصارش
رهسپار شد ، در اینحال آهوئی در نظرش نمودار شد ، یزید در طلبش اسب برانگیخت
و با همراهان گفت: هيچيك از دنبال من متازید، و از هر سوی اسب همی بتاخت
و سهل و سخت را نشناخت، تا بمکانی پیوست که از طریق عبور بیخبر ماند
حیران و سرگردان و نرسان و دور از اعوان بهرسوی شتابان بود.
ناگاه مردی اعرابی که لثام خویش را بر بسته بود، او را بدان حال
نگران شد، و گفت: اگر راه را گم کرده راه نمائی کنم ، اگر گرسنه هستی سیرت
نمایم ، اگر تشنهٔ سیرابت کنم ، یزید گفت : اگر مرا بشناسی بر تکریم و اعزاز من
بخواهی افزود ، اعرابی گفت: بازگوی تاکیستی و در اینجا از چیستی؟ ، گفت:
یزید بن معویه هستم، اعرابی چون این سخن بشنید از روی خشم و ستیز گفت :
ص: 11
« لا مرحباً بما اتيت و لا اهلا بما ابدیت » لعنت بر آغاز و انجام و بامداد و شام
تو باد ، همانا دیداری بس قبیح و گفتاری بس وقیح و چهره نامیمون و نمایشی
بس ملعون آوردی ، سوگند باخدای چنانت بکشم که حسین بن امیرالمؤمنین علیه السلام
را شهید ساختی، آنگاه اعرابی تیغ خون آشام از نیام بركشيد تا اورا بخاك وخون
در کشد ، بازۀ (1) یزید چون لمعان و بریق آن تیغ بدید بهرسوی جست و خیز
گرفت، ویزید را از کوهه زین برزمین افکند و همی شکم پلیدش را بالگد بکوفت
تا امعاء و احشاء آن ملعون را بیرون ریخت و باسفل السافلین جحيم روان ، و تیغ
اعرابی را از آلایش بآن خون خبیث و جسم کثیف بی نیاز ساخت.
و هم ابو مخنف گوید: بعضی گفته اند: که آن ملعون تشنه و عطشان بزبانیه
دوزخ همعنان شد ، و بقولی بادل تفته و جگر کباب از پی آب همی بتاخت تا به برکه
آبی رسید ، و دلش در هوس آب در التهاب بود، و مرغی منکر و بزرگ جثه در کنار
آن بر که بود ، یزید خواست از آن آب بیاشامد آن مرغ بروی بتاخت و او را
بشکم فروبرد و بسوی آسمان پرزنان برفت، و دیگرباره بازگشت و در کنارهمان
آبگاه قی کرد، ویزید دیگر باره صورت آدمی گرفت و عطشان بخوردن آب تازان
شد ، آنمرغ بدو تاخت و با چنگ و منقار بدنش را پاره پاره ساخت و جمله را بلع
نمود ، و همچنان قی فرمود و انسانی باندام گردید . و چون خواست آب بیاشامد
همچنان بند از بندش را با منقار برگشود و بلع نمود ، و تا روزگار باز پسین باوی
همین معاملت کند و آن ملعون بهمین عذاب و عقاب دچار است تا با نتقام یوم القیام و
آتش جهنم گرفتار گردد. (2)
و ابو عبدالله عبدالله بن محمد که معاصر ابی مخنف است در کتاب قرة العین فی اخذ
ثارالحسین میگوید : ابو مخنف مرا حدیث راند که یزید روزی با خواص خویش و
ص: 12
لشگریان خود که ده هزار تن بشمار میرفتند از پی صید و شکار سوار شدند ، وچون
دو منزل از دمشق دور شدند، آهوئی نمودار گشت و یزید بتمنائی از دنبالش اسب
بتاخت تا بوادی عظم رسید و تشنگی بروی چیره و چشمش از شدت عطش خیره گشت،
در اینحال خداوند متعال فرمان کرد تا زبانیه دوزخ او را در ربود ، و او را ده تن
دوستان مخصوص بود چون از وی خبری نیافتند در طلبش بشتافتند و نشانی نشناختند،
و چون بآن وادی رسیدند، زبانیه دوزخ ایشانرا بایزید ملحق ساخت، و تا این زمان
که بدان اندریم خبری از آنها مشهود نشد، و آن وادی بوادی جهنم معروف گردید،
و از آنسوی لشگریان یزید پلید نیز بهر کجا که دانستند در طلبش تعب کشیدند و
اثر ندیدند و بدمشق باز شدند و با مردمان باز گفتند ، فتنه و آشوب برخاست و
مؤمنان وقت را غنیمت شمردند و بسرای او بتاختند و اولاد و عیالش را بکشتند و
اموالش را ببردند.
در کتاب تبصرة العلوم که از مصنّفات سید مرتضی علم الهدی اعلی الله مقامه
است ، و بعضی گویند از تصانیف سید مرتضی داعی رازی حسینی است که نیز از
جمله علما بوده و با غزالی مناظره کرده و بر غزالی غلبه نموده ، مسطور است
که ابراهیم نقریزی از پدرش و پدرش از جدش که ندیم یزید بوده است روایت کند : که
آن زمان یزید پلید بیمار شد و بحالت احتضار دچار گشت، و از رنج شکم
سخت مینالید، اطبا امر کردند تا از پوست پشت شتر مرغ مقداری بر ریسمانی بر بستند
ویزید ببلعید ، چون بیرون کشیدند کژدمی سیاه و سخت بزرگ بر آن چسبیده
بود ، و بزبان در آمد و گفت من نقده دختر ابلیسم ، خداوند مرا بریزید مسلّط
ساخته تا برنجه و عذابش در آورم. مکشوف باد اگر چه این خبر با اخبار عموم
نقله آثار توافق کلی ندارد ، چه غالباً چنانکه اشارت رفت مدفن او را در زمان
مرگ و حمل جسد پلیدش را باز نموده اند ، اما اگر خدایتعالی او را بخواهد
بعذاب دنیا و آخرت هر دو معذّب دارد از عالم قدرت قادر مطلق تصور هیچ چیز
را یا قبول این مطالب را بعید نباید شمرد، چنانکه در عذاب و عقاب ابن ملجم نیز
ص: 13
خبرى شبية باين حدیث وارد است ، مگر نمیتواند بود که بعد از آنکه مدفون
شده باشد خدایتعالی بقدرت کامله بدن او را باین عذاب و بلا مبتلا فرماید و اتفاق
هر دو خبر صحیح باشد ، والله تعالی اعلم .
مسعودی در مروج الذهب گوید از عمرو بن هانیء طائی حدیث کنند که
گفت : با عبدالله بن علی در ایّام بنی عباس به نبش قبور بنی امیه برفتیم ، و قبر
هر يك را در اماکن متعدده میشکافتیم ، تا بدمشق رسیدیم و گور یزید پلید را
بشکافتیم و افزون از يك استخوان نیافتیم ، و در گلویش خطی سیاه دیدیم که
گویا با خاکستر از طرف طول لحدش بر کشیده اند ، و از این پس انشاء الله تعالی
در باب اولاد حضرت امام زین العابدین و حالات زید شهید داستان نبش قبور بنی
امیه مفصلا مسطور میشود . تا عبرت بینندگان و خوانندگان باشد .
يزيد بن معوية بن ابي سفيان لعنة الله عليه
اگر یزید پلید را اوصاف حمیده و اخلاق پسندیده تمامت بزرگان جهان
و اشراف عالم در نهاد بودی و هر ساعت فزایش نمودی، و افراد مردم را نمایش
آوردی و همه را گذارش گرفتی ، و بآسایش و آرایش آوردی ، و جمله زبانها
به ثنایش باز و دستها بدعایش دراز ، وخورد و بزرگ و سیاه و سفید در پیشگاه
اواز در نیاز بودی، و نیز آناء الليل واطراف النهار در عبادت حضرت پروردگار روزگار
سپردی ، با خون گلوی آنغلام سیاه برابر نشدی (1) و چاره آن گناه ننمودی ، تاچه
رسد بآن ارتکاب امر عظیم که عرش خداوند کریم را بلرزه در آورد ؟ و سکّان
سموات و ارضین بلکه جمله آفرینش را بهر زبان و هر لسان باندوه و ناله در کشید
و چشم باطن موالید (2) ثلاثه را خونین گردانید ، خداوند مجیدش در عذاب شدید
ص: 14
مخلد و مؤبد فرماید .
مسعودی میگوید که یزید را در شرب خمور ، و قتل پسر رسول ، و لعن
وصی" دیدم ، و احراق بيت الله و مسجد الحرام و سفك دماء و انواع فسق و فجور
و ارتکاب آن ملاهی و مناهی (1) که در اخبار و احادیث وارد شده است که مرتکبین
این اعمال از غفران حضرت متعال بی بهره و مأیوس هستند ، و با آنانکه منکر
توحید و مخالف احکام خداوند مجید و فرستادگان یزدان حمید هستند در يك
میزان و عنوان میباشد اخبار كثيره و آثار عجیبه است .
ابن اثیر میگوید: محمد بن عبیدالله بن عمر و عتبی گفته است که یکروز معوية بن ابي
سفیان با زوجه خود فاخته دختر قرظه نشسته بود ، و نظر بجانب يزيد افکند که
مادرش گیسویش را بشانه میزدو چون فراغت یافت او را ببوسید ، دختر قرظه گفت
«لعن الله سواد (2) ساقی امك » چون معویه این سخن بشنید گفت : دانسته باش
سوگند با خدای آنچه مادر او از میان دو پای خویش بیرون آورد بهتر آن است
که تو از چاک پای خود بیرون آورده ، و معويه را از دختر قرظة عبدالله پدید
شده بود و او گول و احمق بود ، و دختر قرظه گفت: سوگند با خدای نه چنین
است که گوئی، آیا یزید را بر عبدالله برتر میسازی ، معوية گفت بزودی بر تو
آشکار میدارم ، و فرمان داد تا عبدالله را حاضر کردند ، و گفت : ای پسرك من
همانا اراده کرده ام که ترا آنچه شایسته آنی عطا کنم هرچه بخواهی اجابت
مینمایم.
عبدالله گفت : سگی گیرنده و حماری دونده میخواهم ، معويه گفت : ای
پسرك من همانا تو حماری و خریدار حماری برخیز و بیرون شو، آنگاه یزید پلید
را حاضر ساخت و همان سخن که با برادرش گفته بود با او براند، آن خبیث
ص: 15
سر بسجده نهاد و چون سر بر گرفت گفت :
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى بَلَغَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذِهِ الْمُدَّةِ وَارَاهُ فِي هَذَا الراى »
سپاس خداوندی که أمير المؤمنین را باینمقام آورد و او را در این اندیشه
بدیدم ، حاجت من این است که مرا از آتش جهنم آسایش دهی ، چه هر کس
سه روز والی امر این امت شود خداوند از آتش دوزخش معاف کند ، تو نیز مرا
بولایت عهد خویش برکش که بعد از تو خلیفه تو باشم، و هم در این سال بولایت
صائفه (1) سر افراز کن ، و رخصت فرمای بعد از مراجعت اقامت حج کنم ، ودر
موسم مرا ولایت ده، و مرسوم و وظیفه مردم شام را هر يك ده دينار برافزای ، و
برای ایتام بنی جمیح و بنی سهم و بنی عدی که حلفا و دوستان من هستند وظیفه
ووجيبه مقررکن.
معاویه گفت: آنچه خواستی بجای آوردم و روی او را ببوسید ، و بازوجه
خود دختر قرظه گفت : چگونه دیدی؟ گفت: یزید را در حق عبدالله وصیت کن
معوية چنان کرد. عمر بن شبه گوید: یزید بن معویه در ایام زندگانی معوية
حج نهاد ، و چون بمدینه رسید بشرب خمر جلوس کرد ، در اینحال ابن عباس
و امام حسین علیه السلام خواستند بدیدار او شوند. یکی از حاضران گفت : اگر ابن
عباس بوی شراب را بشنود میشناسد، یزید از وی در حجاب شد ، و امام حسین را
رخصت داد ، چون آنحضرت در آمد بوی شراب را با بوی طیب در یافت فرمود :
« لِلَّهِ دَرُّ طِيبِكَ مَا أَطْيَبُهُ فَمَا هَذَا »این طیب با این بوی خوش از کجاست ؟ گفت :
در شام میسازند ، پس از آن قدحی بخواست و بنوشید ، وقدحی دیگر بخواست
و گفت : یا ابا عبدالله بیاشام ، حسین علیه السلام با او فرمود : « عَلَيْكَ شَرَابِكَ أَيُّهَا الْمَرْءَ
لَا عَيْنُ عَلَيْكَ منی »کنایت از اینکه این کار در خور تو و مایه زیان کاری تو است
یزید این شعر بخواند:
ص: 16
الا يا صاح للعجب دعوتك ذا ولم تجب
الى الفتيات و الشهوات و الصهباء و الطرب
و باطية (1) مكلّلة عليها سادة العرب
و فيهن التي تبلت فؤادك ثم لم تنب
اشارت بآنحضرت میکند و میگوید : ای صاحب من سخت مراشگفتی فرو
گیرد ، که من ترا بعیش و عشرت و نوش ولذت ، و معاشرت دختران نارپستان
و راندن شهوات نفسانی و آشامیدن شراب ارغوانی و آنچه دل بهوایش میسپاری
و بآن دست نداری دعوت کنم و تو اجابت نفرمائی؟ امام حسین علیه السلام از جای برجست
و فرمود : « بَلْ فُؤادَكَ يَا ابْنَ معوية تبلت » ای پسر معويه این کار و کردار سزاوار
تو است ، و تو همیشه خمره شکم منحوس را از شرب خمر آکنده میداری .
ابن اثیر بعد از ذکر این خبر و مکاتبه یزید و ابن عباس چنانکه مشروح
گردید میگوید : شریف ابو علی حمزة ابن محمد بن احمد بن جعفر علوی گاهیکه
از یزید سخن میرفت گفت : «ا أَنَا لَا اكْفُرْ يَزِيدَ لِقَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله أَنَّى سُئِلْتَ اللَّهِ
انَّ لَا يُسَلَّطُ عَلَى بَنِى أَحَداً مِنْ غَيْرِهِمْ فاعطاني ذَلِكَ» يعنى من تكفير نمیکنم یزید را
بسبب اینکلام رسول خدای صلی الله علیه و آله، که فرمود از خدای خواستار شدم که مسلط
نگرداند هیچکس را بر فرزندان من که از غیر از ایشان باشد و خداوند این مسئلت را
عطا فرمود . و این کلام متضمن چند معنی تواند بود، یکی اینکه در صورت صحت
روایت چون مشیت حضرت احدیت بر شهادت ابی عبدالله ارواحنا و مهجنا (2)
له الفداء قرار گرفته حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله مسئلت فرموده باشد که شهادت
آنحضرت بدست سایر اطباق اهم و اصناف بیگانه عالم بسبب حکمتی که خود میدانست
نباشد ، چه ممکن است شهادت بدست بیگانگان موجب ذلت یا ضعف حال اسلام
ص: 17
بود، و حال اینکه شهادت آنحضرت برای تقویت و بقای این دین مبین است، و
چون اینواقعه بدست مردم کفار یا مسلمانان اجنبی افتادی در ارکان اسلام ضعف
و فتوری روی نمودی ، اما در عداوت و مقاتلت و مخالفتی که در میان اهالی یکطایفه
باشد اینحال ملحوظ نشود ، خصوصاً این گروه خبیث که با اینحال خود را مسلمان
و مروج دین یزدان میدانستند ، بلکه ریختن خون پسر پیغمبر را برای رفع تفرقه
و شق عصای مسلمانان میخواندند.
و شریف ابوعلی مقصودش این باشد که بعد از آنکه رسول خدای اجرای
این امر را باین طریق مسئلت فرموده باشد ، و حکمتی بزرگ و امری عظیم در-
این قضیه هایله (1) مندرج باشد ، و یزید پلید را این بهره و شقاوت نصیب باشد،
من از تکفیر او زبان می بندم، چه کردار او بدتر از صد هزار تکفیر است ، وکافر
مرتد نیز در پیش او قیمت و رونقی ندارد، و لعن و طرد و عذاب او را خدا و رسول
بهتر میدانند و میفرمایند و مهم او از این برتر است که من و امثال من زبان بتكفير
او برگشائیم ، بلکه لعن و تكفير امثال ما ها اسباب حقیر شمردن و صغیر دانستن
این کردار ناستوده اوست که اجزای آفرینش را تا روز برانگیزش متزلزل و افسرده
داشته، یا اینکه مقصود شریف این است که چون پیغمبر خود این مسئلت کرده
دیگر تکفیر او چه باید، و این مطلب اگر بمعنی ظاهر تأویل شود راجع بمسئله جبر
و سستی اعتقاد شریف میشود و دنباله کلام دراز میگردد.
مسعودی در ذیل بیان سیره و اخبار و نوادر و پارۀ افعال یزید زشت خصال
مینویسد ؛ چون خلافت بیزید پیوست بمنزل خویش در شد و تا سه روز بدیدار
مردمان چهره نگشود، اشراف عرب و وافدین بلدان (2) وامراء لشگریان بتعزیت
و تهنیت مرگ پدرش و جلوس بر اریکه سلطنتش ، در پیشگاهش انجمن شدند
ص: 18
روز چهارم با موی ژولیده و روی غبار آلود چهره گشود ، و بر منبر صعود نمود ،
و خدایرا حمد و ستایش فزود « فقال ان معوية كان حبلا من حبال الله مده ماشاء أن
يمده، ثم قطعه حين شاء ان يقطعه ، وكان دون من كان قبله وخير من بعده ان يغفر الله
له فهو اهله ، وان يعذبه فبذنبه ، وقد وليت الامر من بعده ، ولست اعتذر من جهلی
ولا استاثر بطلب علم فعلى رسلكم فان الله اذا اراد شيئاً كان اذكر الله تعالى واستغفره» .
میگوید: معویه یکی از رشته های خدای و حبال ایزد متعال بود چندانکه
خواست او را بکشد کشید و در جهان باقی بدارد بداشت ، و آن هنگام که مشیتش
قرار گرفت آن رشته را قطع فرماید فرمودو سلسله زندگانیش را از هم بگسلد گسست
همانا معویه از پیشینیانش فرودتر و از پسماندگانش برتر است ، اگر خداوندش
بیامرزد محض رحمت است ، و اگر عذاب فرماید بسبب معصیت او و عین عدالت
است ، هم اکنون بعد از وی من بر مسند خلافت بنشستم ، نه جهل خویش را انکار
کنم و نه بعلم خود افتخار جویم، هم ایدون (1) شما با اینحال و هیئت که بدان اندر
هستید آنچه گفتم باز دانید ، همانا خدای چون چیزیرا بخواهد چنان شود که
خواهد ، خدایرا یاد میکنم و از حضرتش در طلب آمرزشم ، و این خطبه یزید بدیگر
وجه نیز در تواریخ مذکور شده است، آنگاه یزید از منبر بزیر شد و و بمنزل
خویش رفت .
نوشته اند چون یزید بر منبر صعود داد تا خطبه براند ، ضحاك بن قيس از بيم
اینکه مبادا اور ا لکنتی پدید آید از جای بپای شد و نزديك منبر آمد يزيد گفت:
ای ضحاک آمدی که فرزندان عبد شمس را سخن کردن بیاموزی ، پس از آن شروع
بخطبه کرد و گفت : « ايها الناس ان معوية كان عبدا لله ، انعم عليه ، ثم قبضه اليه ،
ولا ازكيه على الله، هو اعلم به ، ان شاء عفاعنه و ان شاء عاقبه» معویه یکی
از بندگان خدای بود ، او را بانواع نعم بنواخت، و از آن پس جانش را مقبوض
ص: 19
ساخت ، او را نمیستایم ، چه خدای بحال او اعلم است ، اگر خواهد او را بخواهد
آمرزید ، وگرنه اش بدوزخ خواهد کشید ، و بعد از آن بآن خطبه مذکوره نیز
زبان گشود ، و گمان چنان است که هر يك را در موقعی گفته باشد ، و چون از منبر
بمنزل رفت مردمان را رخصت ورود داد؛ اشراف شام و قبایل عرب و اقبال(1)
طوایف در آمدند ندانستند او را بر مرگ پدر تسلیت گویند یا برخلافت تهنیت
فرستند ، پس هر کس از بلغای حاضر چیزی در هم پیوست و بدو باز گفت ؛ و از میانه
از تنی چند مطبوع گشت و با کرام یزید مباهی شد ؛ که در اینجا موقع نگارش
ندارد مشروحاً از کتاب ناسخ التواريخ ! و دیگر کتب هر کس خواهد استكشاف
خواهد فرمود .
مسعودی گوید: روزی عبدالملك بن مروان بریزید در آمد و بایزید گفت:
از اراضی ممالک خود هر کجارا فسیح و وسیع دانی باقطاع من باز گذار ؛ يزي---د
گفت : بر من گران نیست هر کجارا تو خودخواهی و مناسب دانی بازگوی و گرنه
از دیگری پرسش کنم؛ عبدالملك گفت : آنچه در حجاز است قدرش عظیم تر است ؛
یزید گفت باقطاع تو گذاشتم ؛ عبدالملك شكر عطای او را بگذاشت و او را دعای
خیر نمود؛ و چون بازگشت یزید با جلسای خود گفت: مردمان بر آن اندیشه و
گمان هستند که عبدالملك بر مسند خلافت جلوس خواهد کرد « فان صدقوا فقد
صانعناه وان كذبوا فقد وصلناه» اگر آنچه مردم گویند بصدق مقرون است همانا
با وی نیکوئی کرده ایم؛ و در آنچه دادیم با وی بساخته ایم ؛ و اگر دروغ باشد او
را صله داده ایم و صله رحم بجای آورده ایم . و نیز مسعودی در مروج الذهب گوید:
یزید صاحب طرد (2) و كلاب ، وجوارح ، وقرود ، وفهود ، ومنادمت ، و مداومت
ص: 20
بر شراب بود ، یکی روز در مجلس شراب بنشست و ابن زياد لعنة الله عليهما ازطرف
یمین اوجای کرد ، و این حکایت بعد از شهادت حضرت ابی عبد الله الحسین صلوات الله
علیه بود ، پس یزید پلید روی بساقی کرد و گفت :
إِسْقِنِي شَرْبَةً تُرَوِّي فُؤادي***ثم مِلْ فاسق مِثْلَهَا ابْنَ زِيادٍ
صاحِبَ السِّرِّ وَ الْأَمَانَةِ عِندي***وَ لِتَسْديدِ مَعْنمي و جهادي
قاتِلَ الخارجي أعني حُسَيْناً***وَ مُبيدَ الْأَعْداءِ وَ الْحُسَادِ (1)
آنگاه با نوازندگان و سرود گویان فرمان کرد تا تغنی و سرود نمودندو
آن شعر را در سرود بخواندند ، و چون یزید را کار فسق وفجور و عیش و سرور
بدین مقام پیوست ، أصحاب و عمال او نیز در این امور روز نهادند و در روزگار
خیانت آثارش نوازندگی و سرود و ملاهی و مناهی در مکه و مدینه هویدا گشت
و مردمان بآشکارا شرب خمر وساير مناهي الهى مرتكب شدند ، و اورا بوزینه بود
که ابوقیس کنیت داشت، همیشه بايزيد در يك مجلس و محضر بیارمید ، و از تمامت
اقارب و اقوام با اومأنوستر بود ؛ و در مجلس آن ملعون برای این میمون تکیه
گاهی خاص طرح میکردند و فرش مخصوص میگستردند، و این حیوان بسیار
خبیث بود ، و گور خری را رام کرده و زین و لگامش نهاده این بوزینه را بر آن
سوار میکردند ، و در ایام اسب تازی و مسابقت آن گورخر وحشی را که بوزینه
بر آن بود میتاختند ، تا چنان شد که یکی از ایام سباق (2) بوزینه قصب السباق
ص: 21
بر بود ، و پیش از دیگران بحجره در آمد ، وقبائی از حریر احمر واصفر
بر تنش بیاراسته . وقلنسوه از حریر که رنگهای گوناگون داشت بر سرش بر نهاده
بودند ، و هم آن گورخر را پوششی از حریر منقوش که بانواع الوان رنگ
آمیز بود بر اندام بود، یکی از شعرای شام در این روز این شعر بگفت:
« تمسك أباقيس بفضل عنانها***فلیس علیها ان سقطت ضمان»
«الامن رأى القرد الذي سبقت به***جياد أمير المؤمنين اتان »
در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که یزید را از کثرت شرب
خمر سكران لقب کرده بودند ، و هم يزيد الخمرش مینامیدند ، وقتی بدو خبر
دادند که مسور بن مخرمه او را بشرب خمر نسبت و نکوهش میکند ، یزید بعامل
خویش که در مدینه بود نوشت تا مسور را حد قذف بزند چون این حد بروی
جاری شد مسور این شعر بگفت :
« اتشر بها صرفاً تظن دنانها***اباخالد والحد يضرب مسور
راقم حروف گوید : ارتکاب ملاهی و استماع تغنی نه چندان در حق یزید
اسباب حيرت وشگفتی است ، چه از پدرش معويه وجد ّش ابوسفیان وساير أهل بيتش
نیز بهره کامل وإرثى وافي داشت ، چنانکه در مستطرف مسطور است : که عبدالله
بن جعفر در شام بر معویه در آمد ، معویه اورا در سرای عیالش جای دادوچنانکه
شایسته شان و مقام او بود در اکرامش سعی بلیغ فرمود ، فاخته دختر قرظة زوجه
معوية از این احتشام و احترام عبدالله خمشگین گردید ، تا شبی از منزل عبدالله
آوازی بسرود بشنید ، و در ساعت نزد معويه بشتافت و گفت بشتاب و بشنو که در
سرای این مرد که اورا در دل وجان وحرم خویش جای داده و در منزل مخصوص
خود فرود آورده چه ترا بگوش میرسد ؟.
معویه بیامد و گوش باز گشود و آوازی بشنود که اورا بجنبش وطرب در آورد
ص: 22
و گفت سوگند با خدای سرودی میشنوم که نزديك است کوهها از شنیدنش فرود
آید ، پس بازگردید و چون در پایان شب گوش فرا داد قرائت عبدالله بن جعفر را
که از بهر نماز بپای بود بشنید ، و فاخته را از خواب برانگیخت و گفت: در ازای
آنچه شنیدی اینك بشنو ، همانا این گروه اقوام و اقارب من روزها پادشاهان باشند
و شبها مانند رهبانان .
و از آن پس چنان افتاد که یکی شب معویه را دل همی بصحبت برفت و با
خادم خود گفت برو و بنگر نزد عبدالله بن جعفر کیست؟ و او را خبری گوی که
من بدیدار او میشوم ، چون عبدالله از قدوم معويه خبر یافت ، مجلس را از جمله
جالسان خلوت ساخت ، چون معویه بیامد ، غیر از عبدالله هیچکس را در مجلس
نیافت و با عبدالله گفت در ابن مجلس کدام کس نشسته بود ؟ عبدالله گفت فلان
نشسته بود ، معویه گفت او را بگوی بجای خویش باز آید ، و آن شخص بیامدو
در جای خود بنشست و همچنان معويه بمحل مجلسيان يك بيك نگران شد و فرمان
کرد تا جالسين حاضر شدند و در مجالس خود جلوس کردند ، و از میانه مجلس
یکتن از جالس خود خالی بود.
معويه گفت: این مکان مجلس کی است؟ عبدالله گفت : مکان مردی است
که مداوای نوشها را مینماید، کنایت از آنکه بنوا و سرود گوشها را بهره ور میسازد
معویه گفت گوش من رنجور و علیل است بفرمای تا بمجلس خویش بیاید ومديح
سرود گر بیامد و بنشست معویه با اوروی کرد و گفت درد گوش مرا چاره کن، پس عود
برداشت و بنواخت:
ودع سعادفان الركب مرتحل***وهل تطيق وداعاً ايها الرجل »
چون مدیح این سرود بخواند عبدالله سر خویش را همی خویش را همی جنبش داد ، معویه
گفت: یابن جعفر از چه روی سر خود را حرکت میدهی؟ گفت از این که
اریحیه (1) و حالتی در خود پدیدار میبینم که اگر در میدان نبرد شوم چون شیر
نخجیر گیرم ، واگر در ایوان بزم بنشینم چون بحر جوشنده و غریز ، و معویه در
ص: 23
این هنگام خضاب کرده بود و یکی از جواری معویه که از تمامت جاریه های او نزدش
گرامی تر بود با او بود و این جاریه (1) خضاب معویه را تولیت داشت، پس مدیح
بدین شعر تغنی نمود :
«اليس عندك شكر للتي جعلت***ما ابيض من قادمات الراس كالحمم»
«وجددت منك ما قدكان اخلقه***صرف الزمان وطول الدهر و القدم »
معویه را از شنیدن این سرود و استماع این آواز دلنواز چندان شادی و
طرب و سرور وشغب (2) فرو گرفت که همی پای خویش را برزمین کوفت و از
هر سوی جنبش داد ، جعفر گفت يا أمير المؤمنین همانا تو از حرکت سر من پرسش
فرمودی و من معروض داشتم، اکنون من از علت حرکت دادن پای خودت سؤال
مینمایم ، معویه گفت : «کل کریم طروب » هر مردی بخشنده و كريم طريناك
ست ، آنگاه بیای شد و گفت: تا رخصت من نشود هيچيك از اين مجلس بدر نشوید
پس برفت و ده هزار دینار سرخ با یکصد جامه از جامه های مخصوص خود برای
عبدالله جعفر ، و هم برای هر يك از اهالی آن مجلس هزار دینار و ده جامه
قیمتی بفرستاد، و معویه را از این حکایات بسیار است چنانکه انشاء الله تعالی
عنقریب در ضمن احوال صایب خاتر که با اوو یزید معاصر است نیز بپاره از این
اخبار اشارت رود .
ابن اثیر و صاحب تاریخ اخبار الدول و دیگران نوشته اند چون یزید بن
معویه در بادیه و طوایف عرب عربا و قبایل فصحا تربیت یافت و با آن جماعت
معاشرت نمود ، بسیار فصیح اللسان و بلیغ البیان بود ، و اشعار او بکمال عذوبت
وفصاحت امتیاز داشت ، و هم در قرائت خطبه فصیحه و مکاتیب بلیغه موجزه قادر
بود ، و سبب پرورش او در بادیه این بود که مادرش میسون دختر بجدل بن انیف
کلبیه است ، و میسون را از بادیه برای معویه بیاوردند و از معاویه یزید را حامل
و در دمشق از شکم بگذاشت ، و چون میسون از مردم بادیه بود فصاحتی
ص: 24
بكمال وحلاوتی بمقال و ملاحتی بجمال داشت، چون سالی چند در دمشق بزیست
با اینکه در قصور عالیه سلطنت و لذایذ خلافت و تنعمات گوناگون روزگار می نهاد
روزی بیاد وطن و آداب مسکن و دیدار خویشاوندان و آرزوی ملبس و مرکب و
مطعم ومشرب مردم بیابان این اشعار را که در کتب علما و اهل ادب مذکور و در
شواهد مسطور است انشاد نمود :
لَلبْسُ عَبَانَةٍ وَ تَقَرَّ عَيني***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ لُبْسِ الشَّفُوفِ
و بیت تَخْفِقُ الْأَرْباحُ فِيهِ***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ قَصْرٍ مُنِيفِ
و بكر تتبع الأطعانَ صَعْبُ***َحَبُّ إِلَيَّ مِنْ بَغْلِ زَفُوفِ
وأصواتُ الرِّياح بِكُلِّ فَجٍّ***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ نَقْرِ الدُّفُوفِ
وَكَلْبُ يَنْبِحُ الأضياف دُونِي***اَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ هِرٌ ألوف
وأَكلُ الضَّبُ وَالْيَرْبُوعِ دَأبي***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَكُلِ الرّغيف
وَ خِرْقَ مِنْ بَنِي عَنِّي نَجِيفُ***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ عِلْجٍ عَنيف
و این اشعار را باختلاف مرقوم داشته اند، و در بیشتر کتب افزون از پنج
شعر ننگاشته اند ، و بعید هم نیست که دو شعر ملحق کرده اند، مثل واكل الضب
واصوات الرياح .
صاحب جامع الشواهد گوید : چون معویه میسون را از بادیه بیاوردسینه اش
تنگی گرفت و در اندوه شد ، معویه گفت : همانا در ملکی عظیم و نعمتی عمیم
هستی و قدر آنرا نمیشناسی ، میسون این اشعار را بگفت ، و باز نمود که پوشش
جامه های درشت که از پشم شتر بافته باشند و چشم من بدیدار اقارب واهل وطن روشن
باشد مرا از پوشیدن حریر زرتار و دوری از شهر و دیار بهتر است و هم سرائی گلین
که از هر سوی نسیم بیابان در آن و زان باشد نيك تر است از کاخ بلند که مرا از
ص: 25
وطن مالوف دور دارد ، و آن سگی که از ورود میهمان خبر گوید نیکتر است
از گربه که بانوی مطبخ باشد ، و شتریکه برای کوچیدن فرو تن باشد نیکتر است
از استریکه بازین و لجام جواهرنشان باشد ، و جوانمردی که از بنی اعمام خودم
باشد نیکتر است مرا از گبری عنیف و کافری کثیف که در بند ازدواجش باشم .
چون معویه این را بشنید با او بگفت:
هم
«ما رضيت يا بنت بجدل حتى جعلتني علجاً (1) الحقى باهلك»
ای دخترك بجدل در کارمن بهیچ کجا ثابت نماندی تا مرا گبری کافر شمردی
اکنون باهل ووطن خویش باز شو ! پس او را طلاق گفت ، و میسون بطایفه
خویش باز شد ، ویزید را با خود ببرد و در حواریز منزل اختیار نمود ، ویزید در
میان اعراب بادیه نشو و نمو گرفت و بفصاحت و بلاغت مودب شد . و چون یکسره
در پی خمر و خمار و قمر وقمار و صید و شکار شایق بود، و این امور در بادیه
نیکتر میسر میگشت غالب اوقات در آنجا روزمینهاد، واگر بدمشق شدی فراوان
اقامت نکردی ، چندانکه چون پدرش معویه در گذشت در بادیه بود .
صاحب تجارب السلف نوشته است پدر میسون بجدل را غلامی بود که سفاح
نام داشت ، میسون را با غلام بشادی خرام و نوازی(2) میرفت و صبح و شام کام میگرفت
و چون بسرای معویه رسید از وی حمل داشت ، و چون بشرط دوشیزگی نبود و
حملش نیز ظهور نداشت این مطلب مکتوم بماند ، و چون حمل خود فرو نهاد معویه
از خویش دانست ، ویزیدش نام نهاد و در حقیقت یزید را نطفه معویه با سفاح مزید
گشت ، و نسابه کلبی اشارت باین کیفیت کند و گوید شعر :
«فان يكن الزمان اتى علينا***بقتل الترك والموت الوحى»
«فقد قتل الدعى وعبد كلب***بارض الطف أولاد النبی(3)»
ص: 26
و در این شعر مقصود از دعی ابن زیاد و از عبد كلب یزید است و در بعضی
کتب نوشته اند که چون میسون مادر یزید را آزمایشی (1) بس شگفت بود ، چنان
افتاد که وقتی معویه از قبیله او زنی را در حباله نکاح در آورد ، و با میسون گفت
در شمایل و علامات این زن بنگر و با من بازگوی ، و آن زن را نائله نام بود و
جمالی دلفریب و چهره روشن داشت ، میسون در اندامش نگران شد و با معویه
گفت : نائله زنى نبك اندام و خوش خرام و خوش روی و مشکین موی است ، اما
در زیر ناف خالی دارد که هر زنی صاحب این صفت و علامت باشد البته سرشوی را
در کنار خود بریده خواهد دید ، معویه در همان روز ویرا طلاق گفت ، و حبیب
بن مسلمه فهریش در وثاق آورد، و زمانی بر نیامد که آیت فراق بخواند؛ حبیب
بن مسلمه مقتول شد و نعمان بن بشیر بآن فتنه روزگار و چهره آتشبار مفتون گشت
و سرای را بآن نگار بیغاره زن فرخار ساخت (2)، و چندی نگذشت که سر این شوی
را نیز بریدند ، و در پای آن سیمتن و کنار آن دلدار نهادند، و نیز معویه را
از میسون دختری بود که اورا أمةرب المشارق نامیدند ، و یزید را جز او خواهر
از يك مادر و پدر نبود ، و چنانکه نوشته اند این دختر در کودکی با خاک گورهم
بستر شد.
بالجمله عموم مورخین و نویسندگان روزگار از هر طبقه و هر طایفه و هر دین
و هر مذهب در ذکر مثالب و معایب و فسق و فجور بلکه کفر و زندقه یزید هم -
داستان هستند ، ولعن و طعن او را جایز و اغلبی واجب میشمارند ، مگر غزالی که
از وی سوال کردند و او پاسخی براند و در ذیل کتب مشكوة الادب ناصرى مشروحاً
با جوابی که دیگران داده اند نگاشته ام ، در تاریخ اخبار الدول مسطور است که ، از
ص: 27
کیاء هراسی فقیه شافعی سؤال کردند که لعن یزید بن معویه آیا جایز است ، و آیا او
از جمله اصحاب شمرده میشود یا نمیشود ، در جواب نوشت:
انه لم يكن انه لم يكن من الصحابة لانه ولد فى ايام عثمان بن عفان رضی الله عنه
و اما قول السلف ففيه لكل واحد من ابي حنيفة ومالك و احمد قولان تصریح و
تلويح ، ولنا قول واحد التصريح دون التلويح ، فكيف لا يكون كذلك وهو المتصيد
بالفهد واللاعب بالنرد و مدمن الخمر ، ومن شعره في الخمر :
أقول لصحب ضمت الكاس شملهم***و داعى صبايات الهوى يترنم
خذوا بنصيب من نعيم ولذة***فكل وان طال المدى يتصرم
و اینکه : شیخ أبوالحسن کیاء بروایتی دیگر که در جواب این استفتاء میفرماید
یزید در زمان عمر بن الخطاب متولد گردید با صحت مقرون نمیشاید و از غلط
کتاب است و صحیح همان است که در اخبار الدول مسطور است ، چه تولد یزید
در سال بیست و ششم و زمان خلافت عثمان است .
بالجمله شیخ میفرماید : یزید در جمله صحابه کبار بشمار نمیرود چه در زمان
عثمان بن عفان باین جهان رهسپار شد، اما قول پیشینیان در جواز لعن این ملعون
همانا برای هر يك از ائمه ثلاثه از ابو حنفيه ومالك بن انس و احمد بن حنبل دو
قول است يك قول بتصريح لعن و يك قول بتلويح لعن وارد است ، اما قول ما که
اصحاب شافعی هستیم منحصر بتصريح لعن اوست و بتلويح معتقد و قائل نیستم ، و
چگونه غیر از این باشد با اینکه یزید ملعون تمام محرمات و مناهی را مرتکب
است ، باشکار یوز روز میگذاشت، و نرد میباخت و دائم الخمر بود ، و از جمله
اشعار اوست که میگوید و خمر را توصیف و بآشامیدنش تحریص و تشویق مینماید
ویاران و جلیسان خود را بشرب مدام و این لذت بی دوام مکلف میدارد ، و نیز
فصلی طویل در مثالب یزید ملعون مسطور داشت ، آنگاه در پشت همان
ورقه نوشت:
الا لیلا «ولو مددت ببياض لاطلقت العنان و بسطت الكلام على مجازى هذا الرجل»
ص: 28
اگر این صحیفه قرطاس را بصفحات عدیده دیگر امداد یافتمی ای بسا اوراق سفید
را از سواد وجه و قلب و مخازی و مثالب (1) این مرد نکوهیده از بیاض بسواد آوردمی.
دمیری در حیات الحیوان نیز باین حکایت اشارت کند و گوید : اول
کسیکه بوزینه را بر اسب بر نشانید یزید بن معویه بود .
و نیز در اخبار الدول مسطور است که نوفل بن ابی الفرات گفت : نزد عمر
بن عبدالعزیز حضور داشتم ناگاه مردی از یزید سخن بمیان آورد و گفت: « قال
أمير المؤمنين يزيد بن معويه» عمر بن عبدالعزیز سخت برآشفت و گفت : یزید را
أمير المؤمنین میخوانی؟ و بفرمود تا در ازای این جرم و جنایت اورا بیست تازیانه
بزدند.
و هم در آن کتاب نوشته است که از ابو درداء مروی است که گفت : از رسول
الله خدای صلی الله علیه و آله شنیدم میفرمود :
« أَوَّلُ مَنْ يُبَدِّلُ سُنَّتي رَجُلٌ مِنْ بَنِي أُمَيَّةَ ، يُقالُ لَهُ يَزِيدُ » .
یعنی اول کسیکه سنت مرا دیگرگون کند و احکام شریعت غراً و قانون
ملت بیضا را تبدیل و تغییر دهد مردیست که اور ایزید مینامند . لعنة الله عليه وعلى
ظالمی آل محمد وغاصبي حقوقهم اجمعين .
در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که یزید بن معويه ابوخالد اموی مردی
درشت اندام و پرگوشت و پرموی بود ، از پدرش معویه روایت میکرد و پسرش
خالد وعبدالملك بن مروان از اوراوی بودند و پدرش معويه مردمان راکرها بقبول
ولایت عهد او ناچار ساخت .
حسن بصری گوید: امرامت را دو تن فاسد ساختند ، یکتن عمرو بن العاص
بود گاهی که معویه را برفع مصاحف باز داشت و او چنان کرد و از قراء رسید آنچه
رسید و خوارج را حکم نمودند ،و اثر این تحکیم تا قیامت برجای بماند . و آن
ص: 29
دیگر مغيرة بن شعبه بود که در کوفه از جانب معویه امارت داشت و معويه بدو
نگاشت که چون این مکتوب را قرائت کردی معزولا بجانب من راه سپار ، و آن
خبیث برای انجام مقصود خود چندی در نگ نموده و چون در پیشگاه معویه حاضر
شد گفت : این تعلل و درنگ از چه بود؟ گفت در تهیه و توطئه امری مشغول
بودم ، گفت آن امر چه بود؟ گفت از مردمان برای یزید بیعت میگرفتم که بعد
از تو باطاعت او باشند گفت اینکار را آیا بپای بردی ؟ مغيرة گفت آری معويه گفت
هر چه زودتر بامارت و حکومت خود بازگرد، و چون از خدمت معویه بیرون شد
أصحابش باو گفتند باز گوی تا چه ساختی؟ گفت : پای معویه را در رکاب غوایت و
ضلالتی جای دادم که تا قیامت مفارقت نجوید حسن گوید : باین سبب این جماعت
که از معویه بودند متابعت این سنت غیر سنیه کردند، و بمیل نفوس خود
برای اولاد خویش اخذ بیعت کردند ، و گرنه تا روز قیامت این کار را بشوری
افکندند ، و باختیار و باعتبار مسلمانان مینهادند ، و نیز سیوطی گوید که سبب قتل
اهل مدینه و خلع کردن ایشان یزید را از خلافت این بود ، که یزید در معاصی
وملاهى اسراف میورزید ، وعبد الله بن حنظلة بن الغسيل میگفت : سوگند باخدای
ما بریزید خروج نکردیم تا گاهی که بیمناک شدیم که بسبب او از آسمان بر ما
سنگ باران شود ، چه او مردی است که با دختران و خواهران و سایر آنانکه با
وی حرام هستند نکاح میورزد و در می آمیزد. و شرب خمر مینماید ، و نماز را فرو میگذارد
ومتروك ميداد -
بالجمله سیوطی از مثالب این ملعون و افعالی که بر لعن او دلیل است مذکور
داشته ، و چون مرقوم گردید با عادت مبادرت نرفت ، و نیز این اشعار را از
يزيد مسطور داشته است. و صاحب جامع الشواهد از این اشعار دوشعر را مذکور
داشته ، و گوید : از جمله قصیده ایست که یزید بن معوية بن ابی سفیان در حق زنی
نصرانیه که در دیر خرابی در کنار ماطرون جانب رهبانیت گرفته و منزل ساخته
و دل آن ملعون را از آرام و سکون بر افکنده بود گفته ، و او را بر این
ص: 30
کردار ملامت مینماید ، و شعر پنجم را صاحب جامع الشواهد بصورتی دیگر
نگاشته است:
« آب هذا السهم فاكتنفا***و امرة النوم فامتنعا »
« راعياً للنجم ارقبه***فاذا ما كوكب طلعا »
« حام حتى اننى لاری***انه بالفوز قد وقعا »
« ولها بالماطرون اذا***اكل النمل الذي جمعا »
« نزهة حتى اذا بلغت***نزلت من جلق ببعا »
« في قباب وسط دسكرة***حولها الزيتون قدينعا »
و نیز سیوطی در تاريخ الخلفاء از مسند ابو علی روایت میکند که رسول
خدای صلی الله علیه و آله فرموده:
«لا يزال أمر أمتي قائما بالقسط حتى يكون أول من ثلمة رجل
من بني أمية، يقال له يزيد» .
در کامل الزیاره بچند سند از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روایت کند
که فرمود کشده حسین علیه السلام نبهره (1) وزنا زاده است، و صدور این خبرباصطلاح
رجال حدیث قطعی است .
و قاضی ابوالحسين عبد بن قاضي أبي يعلی کتابی در حق آنانکه آنانکه استحقاق
لعن یافته اند تصنیف کرده ، و يزيد بن معويه را در جمله آنان مذکور ساخته است
و نیز ازجمله اشعار کفر آمیزیزید است که دو شعرش مذکور شد :
« فان حر ّمت يوماً على دين احمد***فخذها على دين المسيح بن مريم»
و نیز از اشعار اوست که دال بر کفر است :
نعب الغراب فقلت نح اولاتنح***فلقد قضيت من النبي دیونی
ص: 31
چنانکه از این پیش باین شعر اشارت رفت و هم از جمله اشعار او است که متضمن
انکار معاد است و مذکور شد :
«اقول لصحب ضمت الكاس شملهم***و داعي صبايات الهوى يترنم »
«خذوا بنصيب من نعيم ولذة***فكل و ان طال المدى يتصرم»
و نیز ابن جوزی از ابن عقیل روایت کرده است که این شعر از جمله اشعار
یزید است که بر کفر دلالت دارد :
«علية هاتی و اعلنی و ترنمی***بدلك اني لا احب التناجيا »
«حدیث ابی سفیان قدماًسما بها***الى احد حتى اقام البواكيا »
»الاهات سقينى على ذاك قهوة***تحيزها العتباء كرماً لشاميا»
«اذا ما نظرنا في امور قديمة***وجدنا حلالا شربها متواليا »
«وانمت ياام الأحيمر فانكحى***ولاتاملي بعد الفراق تلاقيا »
«فان الذي حدثت عن يوم بعثنا***احاديث طسم يجعل القلب ساهيا»
«ولا بد لي من ان ازور محمداً***بمشمولة صفراء تروى عظاميا»
قزغلی گوید : و از جمله اشعاریکه بر کفر و نفاق و زندقه و شقاق یزید
دلالت دارد این شعر او میباشد :
«ولولم يمس الارض فاضل بردها***لما كان فيها مسحة للتيمم » (1)
و نیز از این قبیل اشعار کفر آمیز اوست :
«معشر الندمان قوموا***واسمعوا صوت الاغاني »
«و اشربوا كاس مدام***واتركوا ذكر المعانى »
«شغلتني نعمة العيدان***عن صوت الأذان »
«و تعوضت عن الحور***عجوزاً في الدنان»
و البته در این تعویض و تعریض مختار است. معلوم باد که اولا در قرآن
مجید از صدور آیاتیکه متضمن لعن است منکر نشاید بود مثل:
ص: 32
« أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللهُ و يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ » « وَ لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا
مِنْ بَني إسرائيلَ عَلَى لِسانِ داوُدَ» «وَ إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ
لَعَنَهُمُ اللهُ فِي الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ » .
وديگر : « مَلْعُونِينَ أَيْنَا ثُقِفُوا ».
و در خطاب بابليس «عَلَيْكَ لَعْنَتي إلى يَوْمِ الدِّينِ»
و در باره کفار : «إن اللهَ لَعَنَ الْكَافِرِينَ وَأَعَدَّ لَهُمْ سَعِيراً ».
و دیگر فرماید .
«وَ الْخامِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كَانَ مِنَ الْكَاذِبِينَ»
و دیگر در حق قاتل بعمد فرماید : « وَ غَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ»
و دیگر فرماید .
«قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٌ مِنْ ذَلِكَ مَشُوبَةٌ عِنْدَ اللَّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ ».
و نیز فرماید
«رَبَّنَا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذَابِ وَالْعَنْهُمْ لَعْناً كَثيراً».
و نیز فرمايد : « لُعِنُوا بما قالُوا ».
و نیز منکر اخبار و احادیث نبوی صلی الله علیه و آله که متضمن لعن است. نشاید شد
چنانکه در حق آنکس که اهل مدینه را بوحشت در آورد مذکور شد(1) و البته
ص: 33
کسیکه اهل مدینه را بيمناك نماید ملعون باشد ، چون ذرّ یه پیغمبر را بوحشت در
افکند بطریق اولی ملعون است و خدای میفرماید ؛
«لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حادَّ اللهُ
وَرَسُولَهُ وَ لَوْ كَانُوا أَبْنانَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ » .
پس معلوم شد که هر کس با خدای و رسول خدای و ذریه او دشمن باشد
و آزار رساند بخدا و رسول وروزجزا ایمان ندارد ، و کافر و منکر است، و کافر ملعون
است و هم خدای فرماید :
«وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاتُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً فيها ، وَغَضِبَ
اللهُ عَلَيْهِ ، وَ لَعَنَهُ ، وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا أَليما ».
عبد اسحق دهلوی از قرطبی روایت کند که سبب خروج مردم مدینه از
مدینه واقعه حرّه است ، چه آنزمان که این بلده مطهره بوجود بقایای أصحاب ،
و مهاجرین و انصار و علمای اعلام و تابعین، بكمال صفا و جمال وفا آراسته ، و در
حقیقت مانند بهشت برین شمرده میشد ، وقتی چنان دچار آفات و بلیات گردید
که این مردم اخیار عزیمت برحلت نهاده ، از آن موضع که محل رحمت وموضع
برکت بود بیرون شدند ، و یزید بن معويه مسلم بن عقبه را بالشکری عظیم بقتال
مردم مدینه بفرستاد تا ایشان را در نهایت شناعت و قباحت بقتل رسانیدند ، و تا
سه روز بهتك حرمت حرم نبوی پرداخته و اباحت بقباحت دادند، و یکهزار و
هفتصد تن از بقایای مهاجرین و انصار و علمای اخیار را بقتل رسانیدند ، و از
عموم مردمان سوای زنان و کودکان ده هزار تن را بکشتند ؟ و هفتصد تن حاملان
ص: 34
قرآن مجید و نود و هفت نفر از اقوام قریش را از دم تیغ بگذرانیدند ، واقسام
فسق و فساد و زنا را مباح ساختند، چنانکه نوشته اند هزار زن از پس این واقعه
فرزند نبهره بگذاشت ، و اسبها در مسجد رسول جولان کردند ، و در روضه شریفه
روث وبول افکندند ، چنانکه مدینه یکبار از مردم خود خالی شد ، وفواکه و
ثمراتش بهرۀ حیوانات گردید .
و چون درست نظر کنیم آنچه اسباب استحقاق لعن است در یزید ملعون
وارد و موجود است، اولا شرب خمر و قمار و یوز بازی و سگ تازی و ظلم و
فسق و انکار معاد و القای فساد و قتل نفس و آزار بذريه رسول وهتك حرمت حرم
آنحضرت و قتل مردم مدینه و خراب کردن و سوختن کعبه معظمه و اشعار او که
همه از عداوت با خاندان رسول و تلافی آنچه مسلمانان با کفار ایام جاهلیت وغیره
کرده اند و انکار وحی وقتل حضرت سیدالشہداء سلام الله علیه [ حکایت دارد].
و از این غریبتر حرکات بشاشت آمیز او بعد از قتل آنحضرت و رفتار او
با خاندان حضرت رسالت مرتبت چنانکه ابن جوزی میگوید از فعل عمر بن سعد
و عبیدالله بن زیاد آن چند عجب نیست بلکه عجبتر خذلان یزید و زدن آن پلید
است قضیب (1) را بر دندان مبارك حسين علیه السلام و غارت بردن بر مدینه، آیا این کار را
جایز توان شمرد که با مردمی که از دین بیرون شده اند بیای برند ، آیا نباید
بحکم شرع ایشان را مدفون نمود ، اگر این خبیث گاهی که آن سر مبارک را
بدو آوردند احترام میکرد و بر آن نماز میگذاشت ، و در طشت جای نمیداد، و با
چوب نمیزد او را چه زیان میرسید، چه مقصودش از قتل آن حضرت معمول شده
بود، لكن احقاد (2) جاهلیت او را بهمین کردار قانع نداشت چنانکه از انشاداو :
«لیت اشیاخی ببدر شهدوا» مشهود میگردد .
و نیز ارتکاب او بسایر محرمات و آمیختن با اخوات و امهات وزنای محصنات
ص: 35
که همه موجب لعن است در وی وارد است، و همچنین علمای اربعه سنت بر لعن
او اتفاق ورزیده اند و اگر احمد غزالی (1) در منع لعن او کلامی راند مردود افتاده
چه در آن جواب گوید از کجا یزید بقتل امام حسین علیه السلام فرمان کرده باشد یا
راضی باشد ، اما در سر" العالمین (2) خود اظهار عجب مینماید از آن مردم که منکر
شده اند که یزید بقتل امام حسین سلام الله علیه فرمان کرده باشد ، و قاتل آن
حضرت باشد، و در حقیقت این استعجاب غزالی بآنچه در جواب و سؤال از جواز
لعن یزید نوشته است برهانی کافی است بر اثبات لعن ، چه خود بر نقض قول خود
این استعجاب را نموده است ، و با این صورت و این صفات نکوهیده و آثار ناخجسته
که از این خبیث وارد است اگر او را ملعون ندانیم پس کدام کس را مستحق شماریم
و اگر دیگری را مستحق بدانیم مگر جز بسبب ارتکاب يك فعل از افعالی است که
یزید پلید مرتکب گردیده است .
قاضی شمس الدین ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان و انباء ابناء الزمان
نوشته است که ابو عبدالله محمد بن عمران کاتب مرزبانی که اصلش از خراسان و
میلادش در بغداد بود و بمذهب تشیع شوق داشت اول کسی است که دیوان اشعار
یزید بن معویه را جمع کرد و باین کار سخت مایل بود ، و این دیوان صغير الحجم
است و افزون از جزوی نباشد، لکن آنانکه پس از مرزبانی بجهان آمال و امانی در آمدند
بجمع آن اشعار کوشش بسیار نمودند، و بسیاری اشعار که نه از نتایج طبع آنملعون
است فزودند ، و اشعار یزید با اینکه اندک است سخت نیکو و لطیف است و
از اطايب اشعار اوابیات عینیه او است که از جمله آن اینچندبیت است.
«اذا رمت من ليلى على البعد نظرة***تطفى جوى بين الحشى والاصابع »
ص: 36
«تقول نساء الحي تطمع ان ترى***محاسن ليلى مت بداء المطامع »
«وكيف ترى ليلى بعين ترى بها***سواها و ما طهرتها بالمدامع»
«وتلتذ منها بالحديث و قد جری***حدیث سواها في خروق المسامع»
«أجلك يا ليلى عن العين انما***اراك بقلب خاشع لك خاضع»
ابن خلکان گوید: از شدت عنایتی که با شعار یزید دارم در سال ششصد و
سی وسیم گاهیکه در دمشق روزمینهادم تمامت اشعار دیوان این نابکار را از بر کردم.
و چندان تتبع ورزیدم تا در آن دیوان اشعار دیگران را نیز که بدو منسوب داشته
بودند بدانستم .
راقم حروف گوید: در ذیل مجلدات مشکوة الادب ناصری که در ترجمه و شرح
تاریخ ابن خلکان مسطور نموده ام در احوال مرزبانی مذکور باین مطلب اشارت
آورده ام، و در کتاب مستطاب شفاء الصدور في شرح زيارة العاشور که از کتب جامعه
بلیغه است شرحی مبسوط در تحقیق حال خباثت منوال این ملعون و اشعار و کلمات
او و تحقیق در کفر و تنصیص در زندقه او مسطور است، در اینجا بقدر ضرورت و
حاجت مأخوذ گشت ، هر کس طالب تفصیل باشد بآن کتاب رجوع خواهد کرد و
هم از اشعار یست که در کتاب مستطاب ناسخ التواریخ بیزید منسوب داشته، و میفرماید:
در آن هنگام که معوية بن ابي سفيان جامه بدیگر جهان کشید یزید در حوّارین
جايداشت ضحاك بن قيس ومسلم پیکی بدو بفرستادند تا از وفات پدرش آگهی دهد،
یزید از کمال فطانت از دیدار رسول فوت پدر را تفرس کرده اینشعر بگفت:
«جاء البريد بقرطاس تحب به***فاوجس القلب من قرطاسه فزعا »
«قلنا لك الويل ماذا في صحيفتكم***قال الخليفة امسى مثبتاً وجعا»
«فمادت الارض كادت ان تميد بنا***كان اغبر من اركانها انقطعا »
«ثم انبعثنا الى خوض مذمّمة***نرمى الفجاج بها ما نأتلى سرعا »
«فما نبالي اذا بلغن ارجلنا***مامات منهن بالمزمار اوضلعا»
«لما انتهينا و باب الدار منصفق***و صوت رملة راع القلب فانصدعا»
ص: 37
«اودی ابن هند فاودى المجديتبعه***كانا جميعاً فماتا قاطنين معا»
«اغر ابلج يستسقى الغمام به***لو قارع الناس عن احلامهم قرعا»
لایرقع الناس ما اوهى ولو جهدوا**ان يرقعوه ولا يوهون ما رقعا »
و هم این اشعار از نتایج طبع آن نابهنجار است که در پایان نامه که در کار
حضرت سید الشہداء سلام الله علیه با بن عباس مکتوب کرده اندراج داده و در کتاب
ناسخ التواریخ مرقوم شده است :
«يا ايها الراكب الغادى مطيته***على عذافرة في سيرها قحم »
«ابلغ قريشاً على نأى المزار بها***بینی و بين الحسين الله والرحم »
«و موقف بفناء البيت انشده***عهد الاله غداً يوفى به الذمم »
«هنئتم قومكم فخراً بامكم***ام لعمرى حسان عفة كرم »
«هي التي لا يداني فضلها احد***بنت الرسول وخير الناس قد علموا»
«اني لأعلم او ظناً لعالمه***والظن يصدق احياناً فينتظم»
«ان سوف يترككم ما تدعون به***قتلی تهاديكم العقبان والرخم»
«ياقومنا لا تشبوا الحرب اذسكنت ***وامسكوا بحبال السلم واعتصموا »
«قد غرت الحرب من قد كان قبلكم***من القرون و قد بادت بها الامم»
«فانصفوا قومكم لا تهلكوا بذخاً***فرب ذي بذخ ذلّت به القدم »
و هم از اشعار آن رانده از رحمت پروردگار است که در آن هنگام که
سر مبارك حضرت سیدالشهداء سلام الله علیه را در حضور نامبارکش حاضر کردند
با چوبی از خیزران بردندان مبارکش بسود و باشعار ابن زبعری تمثل نمود و از
خویشتن بر افزود و کفر و الحاد خود را،خصمی و عداوت خود و آباء خود را بارسول
خدا و اهل بیت او وانکار وحی را آشکارا و روشن نمود .
لَعِبَتْ هَاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا***خَبَر جَاءَ وَ لا وَحْيٌ نَزَلَ
لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ إِنْ لَمْ أَنتَقِمْ***مِنْ بَنِي أَحَمدَ ما كانَ فَعَلَ
ص: 38
قَدْ أَخَذْنا مِنْ عَلَى تَارَنا***َقَتَلْنَا الْفَارِسَ اللَّيْتَ الْبَطَلَ
وَقَتَلْنَا الْقَرْنَ مِنْ سادا تِهِمْ*** عَدَ لْناهُ بِبَدْرٍ فَانْعَدَلَ
فَجَزَيْنَاهُمْ بِبَدْرٍ مِثْلَها***وَ بِأَحَدٍ يَوْمَ أَحْدِ فَاعْتَدَلَ
لَوْ رَأَوْهُ لاَسْتَهَلُوا فَرَحاً***ثُمَّ قَالُوا يَا يَزِيدُ لَا تَشَلْ
وَ كَذاكَ الشَّيْخُ أَوْصاني به***فَاتَّبَعْتُ الشَّيْخَ فيما قَدْ سَتَل
و این شعر اخیر از این پیش مسطور شد .
و دیگر در کتاب روضة المناظر فى اخبار الاوائل والاواخر از یزید مرقوم داشته:
«دعوت بماء فى اناء فجائنى***غلام به خمراً فاوسعته زجراً»
«فقال هو الماء القراح وانما***تبدی به خدى فاوهمك الخمرا»
و از اشعار یزید است که صاحب مستطرف مذکور میدارد .
«و شمسة كرم برجها قعردتها***و طلعتها الساقی و مغربها فمي»
«مدام كبر في اناء كفضة***و ساق کبدر مع ندامی کانجم »
و نیز در بعضی کتب این شعر را بیزید بن معویه منسوب داشته و نوشته اند که
در آن هنگام که بواسطه تدبیریکه رومیان کرده و ماده احتراقیه بوضع باروت
فراهم آورده و مسلمانان را چشم زخمی وارد کرده بودند و این هنگام یزید بن معويه
در دیر مران مکان داشت و از ضعف لشگر اسلام خبریافت این دو شعر را قرائت نمود
«وما ابالی بمالاقت جموعهم***بالغذقذونة من حمى ومن موم »
«اذا تكات على الأنماط مرتفعاً***بدیر مران عندى ام كلثوم »
میگوید: مرا از قتل و سبی مسلمانان در اراضی روم چه اندیشه و باك است ،
و از رنج و زحمت ایشان در آن مرزو بوم چراسینه چاک باشد ، گاهیکه در دیر مران
و کنج ایوان جای بربالش و بالین ، و روی در روی ام کلثوم نازنین داشته باشم،
ص: 39
یاقوت حموی میگوید ام کلثوم همان دختر عبدالله بن عامر بن كريز زوجه يزيد بن
معويه است، و از این خبر چنان معلوم میشود که این ام کلثوم همان هند دختر
عبدالله بن عامر است که در هنگام ورود اسرای کربلا و سر جناب سیدالشهداء
بی اختیار بمجلس یزید دوید و کنیتش ام کلثوم بوده است، و اگر نظر بروایت پاره
از علمای اخبار و محدثین نمائیم که گفته اند آن ملعون جمع بين الاختين نمود ممکن
است عبدالله بن عامر را دو دختر در سرای یزید بوده یکی هند و یکی ام کلثوم
والله اعلم.
در هر صورت چون در خدمت معویه معروض گردید که یزید در استماع قتل
مسلمانان آن دو شعر بخواند خشمناك شد ، و گفت اکنون که در چنین حادثه اظهار
این عدم مبالات نموده البته بیایست بایشان ملحق شوی تا با ایشان در این مصائب
شريك باشی ، و گرنه ولایت عهد را از تو بازگیرم ، یزید ناچار دل از دارو دیار و
دلدار وشراب خوشگوار بر گرفت، و از دیر مران که نزهتگاهی دلارا و نزديك
بدمشق و برتلی که بر مزارع الزعفران مشرف است واقع است ، و بساتین غمزدا(1)
عمارات دلگشا دارد خاطر بر بست و بسرحد روم عزیمت بر نهاد این شعر را بسوی
پدرش معویه برنگاشت:
«تجنى لا يزال تعد ذنباً***ليقطع حبل وصلك من حبالى »
«فيوشك ان يريحك من بلائي***نزولى فى المهالك وارتحالى »
و نیز از اشعار یزید بن معویه است که ابوالفرج اصفهانی در جلد شانزدهم
اغانی در ذیل احوال ابیهاشم خالد بن یزید بن معويه مسطور داشته است که چون
خالد بن یزید از ام هاشم متولد گردید کنیت او را که ام هاشم بود تغییر داده بام
خالد کنیت یافت و یزید بن معویه این شعر را در حق ام خالد بگفت .
«وما نحن يوم استعبرت ام خالد***بمرضى ذوى داء ولا بصحاح»
ص: 40
و نیز گاهی که یزید از مدینه باز آمده بود و ام مسکین را که دختر عمر بن
الخطاب بود و او را بشام آورده بودند و تزویج نمود، در موی مشگییز و چهره دلاویزش
دل بربست، و با ام خالد بجفا رفت و وقتی اور اگریان بدید این شعر قرائت نمود:
«مالك ام خالد تبكين***من قدر حل بكم تضجين »
«باعت على بيعك ام مسكين***میمونة من نسوة ميامين»
حلت محلك الذي تحلين***زارتك من يشرب في جو ارين
في منزل كنت به تكونين .
و از این خبر مشهود میشود که یزید بن معويه بمدینه رفته است.
در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که یزید بن معويه بسالم بن زیاد
نوشت « قليل العتاب يؤكد اواخى الاسباب ، وكثيره يقطع وصائل الانساب
لا تكثرن في كل حادثة***عنب الصديق فانه يهفو
هب مشرباً يصفوفتحمده***اترى المشارب كلّها تصفو
میگوید عتاب اندك اسباب استحكام عقد اخوت میشود ، و نکوهش بسیار
وصائل (1) انساب را قطع مینماید ، پس در عتاب دوستان فراوان سخن مران ، چه او را
رنجیده خاطر ،کنی چه تمامت مخائل (2) و اوصاف بر وفق دلخواه نمیشود و تمامت
مشارب صافی نمیگردد ، وقتى معوية بن يزيد بن معویه با پدرش یزید گفت : آیا
هیچوقت بوده است که از عاقبت حلم و بردباری افسرده و مذموم باشی ؟ گفت: هرگز
از مردی لئیم اگر چند دوست قدیم من بودی حلم نکردم جز اینکه بر آن کردار
پشیمانی گرفتم ، ابوالفرج اصفهانی در جلد هفتم اغانی در ذیل احوال اخطل شاعر
گوید: یزید بن معویه در یکی از سنوات حج بیرون شد ، اخطل نیز باوی بود ، و
یزید بدیدار اهل و عیال مشتاق گشت و گفت:
بكي كل ذي شجو من الشام شافه***اتهام فانى يلتقى الشجيان
ص: 41
آنگاه با اخطل :گفت: شعر دیگر را بگوی گفت:
يغور الذي بالشام اوينجد الذى***بغور تهامات فيلتقيان
معلوم باد این حکایت قبل از خلافت یزید است چه بعد از خلافت حج
نگذاشته است .
مع الحكاية : يزيد را در وسعت در وسعت مملکت و حشمت سلطنت و مقامات فرعونیت
مرتبتی بزرگ بدست شد ، چه در تمامت ممالک ایران و توران و ماوراء سيحون
و جمله بلاد عرب سلطنت داشت، پدرش معویه نیز در این جمله نافذ فرمان و
سلطان بود ، و یزید بعلاوه با پادشاه روم نیز بر شیوه پدرش معاهد بود ، ، و ازینروی
سلاطين مجاور بدوستی او عنایت بلکه مفاخرت داشتند ، و خاطر او را بارسال تحف
و هدایا و پاره بعنوان باج و خراج خرم و شاد میساختند ، لكن يزيد برعايت
عهدنامه پدرش در هر سال مقداری زر سرخ و اشیاء دیگر بعنوان باج بدرگاه قیصر
روم تقدیم مینمود .
مسعودی در مروج الذهب میگوید: احوص شاعر این شعر را در حق یزید و تجبر
و تملك ومطاعيت او گوید :
«ملك تدين له الملوك مبارك***كادت لهيبته الجبال تزول »
«تجبى له بلخ و دجلة كلها***و له الفرات وما سقى والنيل »
و بعضی را عقیدت چنان است که احوص این شعر را بعد از وفات یزید در مرثیه
او گفته است.
تاریخ اخبار الدول مسطور است که یزید پلید را بدنی ضخیم و آکنده
گوشت و فربی وموئی بانبوه ،بود و انگشتری فضه داشت ، و نقش نگینش ربنا الله
است ، و چنانکه کنیت او را در بعضی تواریخ نوشته اند ابوخالد ، و لقبش بروایت
مسعودی سکران الخمیر است (1) وزیرش بروایت صاحب حبيب السير ودستور الوزراء
ص: 42
سرجون رومی است که بوزارت پدرش معویه نیز روز میگذاشت ، و بقولی عبدالله بن
اوس بمهام وزارتش اشتغال داشت، وحاجب او غلامش صفوان، وصاحب شرطه اش
حمید بن بجدل کلبی بود ، و نیز چنانکه بعد از این مذکور گردد یزید را چهره
ناستوده و دیداری نامبارك و نامحمود بود.
ناقلین آثار را در تعداد اولاد این ناخجسته نهاد سخن باختلاف است ، ابن اثیر
ثال گوید او را یازده پسر باین ترتیب بود ، نخست معویه مکنی بابی عبدالرحمن
و ابی لیلی است که بعد از یزید بولایت نشست، لیکن مسعودی درضمن نگارش
اولاد مروان بن الحكم میگوید : یزید را از مروان فرزندان افزون بود ، چه
یزید را معویه و خالد و عبدالله اکبر و ابوسفیان و عبدالله اصغر و عمر و عاتکه و
عبد الرحمن و عبدالله و عثمان و عتبة الاعور و ابوبکر و محمد و یزید وام یزید و
ام عبدالرحمن و رمله بعد از مرگش در جهان بودند ، ابوالفرج اصفهانی در جلد
شانزدهم اغانی میگوید: ام خالد زوجه يزيد بن معویه از نخست ام هاشم کنیت
داشت ، و چون خالد از وی متولد شد او را ام خالد کنیت نهاد و این شعر را
در این هنگام بگفت:
«و ما نحن يوم استعبرت ام خالد***بمرضى ذوى داء ولا بصحاح»
چنانکه بدان اشارت رفت ، و دیگر خالد مکنی بابی هاشم است ، و پاره را
عقیدت چنان است که خالد دارای اکسیر گردید ، لكن صحیح نیست و برای
هیچکس ممکن نگشت ، و دیگر ابوهاشم است و مادر این پسران ام هاشم دختر
عتبة بن ربیعه است ، و او را بعد از یزید مروان بن حکم در تحت نکاح خود در آورد،
و دیگر عبدالله بن یزید است و اور ادرفن رمایه و تیر افکندن بر تمامت رامیان عرب
سبقت بود ، و مادرش ام كلثوم دختر عبدالله بن عامر است ، و دیگر عبدالله اصغر
و دیگر عمرو و دیگر ابوبکر و دیگر عتبة و دیگر حرب و دیگر عبدالرحمن و
ص: 43
دیگر محمد از مادرهای متفرقه هستند .
و صاحب حبیب السیر خواند امیر در تاریخ خود نوشته است او را چند پسر و
دختر بود، معاوية بن يزيد و خالد بن یزید که مادر ایشان فاخته دخترا بی هاشم بن
عتبة بن ربیعه است . راقم حروف گوید : چنان مینماید که در اینجا سهو كاتب رفته
باشد ، چه فاخته دختر قرظة است و دختر عتبة را ام هاشم کنیت بوده است ، وعبدالله
و عمرو و مروان و عاتکه از ام کلثوم دختر عبدالله بن کریز (1) در وجود آمدند ، و
دیگر ابوبکر و عبدالرحمن وعتبة و یزید و زیاد و رمله از امهات شتی پدید آمدند،
و این بنده را نیز چنان مینماید که در این اسامی نیز سهوی از کاتب رفته باشد،
وگرنه یزید نام در پسران یزید در دیگر کتب بنظر نرسیده است ، شاید لفظ ابن
ساقط شده و فلان بن یزید مقصود باشد.
وخواجة حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده میگوید : یزید را سیزده پسر بوده
است از آنجمله که نام برده است معاوية بن یزید است که بجای پدر بنشست و از
پس روزی چند خود را خلع نمود چنانکه انشاء الله تعالی مسطور آید ، و دیگر
خالد بن یزید است که مردی حکمت پیشه و اکسیر اندیشه است، و در این فن زحمتها
کشیده و کتاب فردوس را که معروف است در این علم و صنعت تصنیف کرده و بیشتر
فنون و رموز صنعت را بنظم در آورد، و آنانکه بوجود کیمیا معتقد هستند او را دارای
اکسیر شمرده اند، و راقم حروف در ذیل مجلدات مشکوة الادب احوال او را مشروحاً
مذکور داشته ، و دیگر ابوسفیان بن یزید است و مادر این سه پسر را مروان بن حکم
بعد از مرگ یزید در دواج (2) ازدواج کشید ، و هم مروان را در پای آن شوخ
جان بجانان رسید و نام این زن ام هاشم دختر عتبة بن ربیعه است، و دیگر عبدالله بن
یزید است که چنان گویند که در فن تیرانداختن اول مرد عرب است ، و مادرش
ام كلثوم دختر عبد الله بن عامر بن کریز سردار مشهور و نامبردار معروف است، و این
ص: 44
همان ام کلثوم است که یزید نام او را در آن دو بیت مذکور یاد کرده است ، و دیگر
عبدالله اصغر و عمرو و ابوبکر و عتبة و حرب و عبدالرحمن و محمد و جز ایشان
باشند، و در تاریخ اخبار الدول میگوید: یزید بن معویه گاهیکه جانب هاویه گرفت
چندین پسر و دختر از وی بماند ، راقم حروف گوید : عاتکه دختریزید همانست
که در نکاح عبدالملك مروان در آمد.
و پاره مجالس او و شرح حال سائب خاتر
یکی از معاصرین یزید بن معويه عليه اللعنه سائب خاتر مولای بنی لیث
و اصلش از فی کسری است، عبدالله بن جعفر او را از موالی او خریداری کرده ، و
بروایتی آزادش ساخت ، و بعضی گویند : در ولاء بنی لیث باقي ، وبعبد الله بن جعفر
و ملازمت خدمتش انقطاع ، و بدو معروف بود ، و از نخست در مدینه طیبه طعام
میفروخت و نام پدرش که بنی لیث او را آزاد ساختند یشاء بود.
ابوالفرج اصفهانی در جلد هفتم اغانی نوشته است که ابن الکلبی و ابوغسان و
دیگران گفته اند: که اول کسی که در مدینه کار عود بساخت و بنواخت ، و بعود
تغنی نمود سائب خاتر بود ، ابن خرداز به گوید: عبدالله بن عامر کنیزکان نوحه گر
بخرید و بمدینه در آورد ، و در روزهای آدینه بخواندن و لعب مشغول میشدند و
مردمان میشنیدند و از ایشان مأخوذ میداشتند ، تا پس از چندی مردی فارسی که
نشیط نام داشت بمدینه آمد و بتغنی پرداخت ، وعبد الله بن جعفر را از کار و کردارش
شگفتی افتاد ، چون سائب خاتر این اعجاب در عبدالله بدید گفت: من در زبان عربی
مانند این تغنی فارسی ،بسازم پس برفت و بامداد دیگر نزد عبدالله بن جعفر بیامد
و در این شعر «لمن الد یار رسومها قفر» همان گونه صوت را صنعت کرده بود .
ابن الکلبی گوید : اول صوتی که در اسلام بعربی متقن الصنعة تغنی کردند ،
ص: 45
همین آواز بود که زمان یزید را با دیگر ملاعب و ملاهی انباز گردید ، و عبدالله بن
جعفر نشیط را بخرید و نشیط تغنی عربی را از سائب خاتر فرا گرفت، و ابن سریج
و جميلة و معبد وعزة الميلاء و جز ایشان از وی اخذ کردند، اما ابو مسکین گوید:
که سائب خاتر را ابو جعفر کنیت بود ، و عود نمی نواخت بلکه بدستیاری قضیب
مینواخت و مرتجلاً تغنی میساخت ، و همی در این کار روزگار نهاد تا در وقعة يوم
الحره مقتول گردید ، و یکی از مردم قریش بروی و کشته وی بگذشت و با پای
خود بدو بزد و گفت : در این بدن حنجره نیکوئی بود و سائب در شمار سکان مدینه
میرفت، و چهار زن در تحت نکاح و بتجارت اطعمه روزگاری با وسعت و نعمت داشت ،
و با اینکه بعبدالله بن جعفر انقطاع یافته بود همچنان از کمال ظرافت از مخالطت
سایر بزرگان و اشراف انعطاف نمیجست ، و از ملاحت صوت و لطف تغنی بهره یاب
میداشت ، و سوگند خورده بود که جز از بهر عبدالله بن جعفر یا خلفاء یا اولاد
خلفاء يا ولات عهد ایشان برای هیچکس تغنی نکند ، و برپیمان خویش بپائید
تا بقتل رسید، و معبد معنی اصوات عدیده و فنون کثیره از وی بیاموخت و ابن خرداز به
چنان گمان برده است که مادر حمد بن عمرو واقدی قاضی محدث مشهور دختر عیسی
ابن جعفر بن سائب خاتر است.
و محمد بن یزید گوید: اول صوتی را که صنعت نمود در این شعر امرء القيس
بود «افاطم مهلاً بعض هذا التدلل » و معبد این تغنى ولحن را از وی در این شعر
بکار بست «امن آل ليلى باللوی متربع » چنان افتاد که عبدالله بن جعفر نزد معویه
وفود نمود ، وسائب خاتر باوی بود ، معویه در قضای حوایج جعفر قلم بر گرفت و
رقم همی کرد ، عبدالله از حوایج سائب بعرض رسانید ، معویه گفت سائب خاتر
کیست ؟ عبدالله گفت: مردی لینی از اهل مدینه و راوی شعر است ، معویه گفت :
آیا هر کس روایت شعر کند همی خواهد او را صله خواهد او را صله دهم؟ عبدالله گفت : این کاررا
بطوری خوب و حسن بپای میبرد، معویه گفت: اگر چنین نیز کند بایدش صله
بخشید؟ جعفر گفت : اگر خواهی او را حاضر درگاه نمایم ، گفت : آری بیاور .
ص: 46
جعفر او را بجامه نيکو بیار است و ازار و ردائی لطیف برتن بپوشانیده بدرگاه
معویه در آمد ، چون سائب خاتر بمجلس معویه در آمد در باب مجلس بایستاد و
آواز برکشید و باین شعر تغنی نمود « لمن الديار رسومها قفر» معویه چون این
صوت دلاویز و تغنی طرب انگیز بشنید روی بعبدالله کرد و گفت : گواهی میدهم
که سخت نیکو بخواند و تغنی براند ، آنگاه، حوایج او را بگذاشت و باحسان و
اکرامش مسرور بداشت .
ابن الکلبی از لقیط حکایت کرده است که چنان افتاد كه يك شب معوية بن
ابی سفیان بمنزل پسرش یزید مشرف شد و آوازی بشنید که او را در طرب هروله (1)
در آورد و همچنان ایستاده چندان آن آواز دلنواز را استماع نمود که خسته و مانده
گشت، پس بفرمود تاکرسی بیاوردند و بر آن بنشست و گوش بگشاد و تا پایان
شب بشنید، و چون صبح بردمید پسرش یزید بمجلس پدر در آمد ، معویه گفت:
ای پسرك من بازگوی شب گذشته با کدام کس مصاحب و مجالس بودی و با کدام
جلیس شب بروز آوردی؟ یزید گفت : یا امیر المؤمنین مرا جلیس و انیسی نبود و
بروی پوشیده داشت ، معویه گفت: ای فرزند از حال جلیس خود مرا بازگوی
چه در این مجالست مرا بر تو مخافتی نباشد، یزید چون اینگونه سخن بشنید و
خرمی پدر را بدید گفت : سائب خاتر با من مصاحب ومحاضر بود ، معويه باشوق
دل و اشتیاق خاطر گفت : ای پسرك من سائب خاتر را بانول(2)احسان ومختار بذل
و انعام خویش کامیاب کن ، چه من در مجالست تو با او بأسی و زیانیرا نگران نیستم،
و آن فرتوت بی انباز فرزند دلنواز را در استماع آن آواز و اتباع آن سوز و ساز
مجاز ساخت .
و نیز ابن الکلبی حکایت کند که معوية چنانکه معمول داشت وقتی بمدینه
ص: 47
در آمد و دربان را فرمان کرد تا مردمان را بدو در آورد، و حاجب برفت و بانگ
رخصت برکشید و بخدمت معویه بازگردید و بمعویه گفت: هیچکس حاضر نیست!
معويه گفت : مردمان چه شدند؟ گفت : بجمله در خدمت عبدالله بن جعفرند ،
معويه بفرمود تا استر او را حاضر کردند و بر نشست و بآن مکان روی نهاد و در
آن مجلس بنشست، یکی از مردم قریش با سائب خاتر گفت: روزى مبارك وميمون
و انواع نعمت و دولت از بهر تو مقرونست ، خویشتن را بیارای و در حالت تغنی
در آیوما بين السماطين (1) خود را بنمای ، پس سائب خاتر چنانکه مقرر بود
ما بين السماطین خرام گرفت و بخواند .
لَنَا الْجَفَنَاتُ الْغُرُّ يَلْمَعْنَ بِالضُّحى***وأسيافنا يَقْطُرْنَ مِنْ نَجْدَةٍ دَما
معوية باين تغنی گوش دل بگشود و خاطر بسپرد و در طرب در آمد ، و همچنان
گوش بداد تا سائب خاتر ساکت شد ، معوية بسی او را تحسین و آفرین گفت ،
آنگاه برخاست و بمنزل خود باز شد ، و آن مرد قرشی که سائب خاتر را در ازای
این کار مطرف خود را وعده نهاده وفا نمود .
از مدائنی حکایت کرده اند که سائب خاتر در وقعه مدينه و يوم الحره بقتل
رسید ، و این داستان چنان بود که سائب خاتر در آن هنگام از مردم شام برجان
خویش سخت هراسان بود . لاجرم نزد ایشان بیامد و برای ایشان حدیث میراند،
و میگفت: من مردی سرود گرونوازنده هستم و حال و قصه من چنین و چنان است،
و در خدمت امیرالمؤمنین یزید و پیش از وی با پدرش معویه روزگارمینهادم و خاطر
ایشان را از سرود خویش شاد خوار میساختم ، مردم شام باوی گفتند : مارا تغنی
کن، سائب خاتر ایشان را سرودن گرفت، در این حال یکتن از مردم شام برخاست
و گفت: سوگند باخدای نیکو سرودی و خوش بخواندی ، این بگفت و شمشیری
بروی بزد و او را بکشت .
ص: 48
و از آن پس چون نام کشتگان را بریزید عرض میدادند از میانه نام اورا
بشنید ، گفت سائب خاتر (1) کیست؟ گفتند : مردی سرود گر بود ، اینوقت یزید اورا
بشناخت و گفت : چه چیز او را بدشمنی و خصومت ما بازداشت ، آیا اورا بانواع
احسان و اکرام ننواختیم و با خویشتن محرم و مخلوط نداشتیم ، همانا بغی و
ناشناسی او بروی چنین کرد، و بقولی چون یزید از قتل او آگاه شد گفت : انا لله
آیا قتل مردم مدینه تا باین عموم و شمول پیوست که حتی سائب خاتر هم از شمشیر
قتل نرست؟ با اینحال و این قتال با اشتمال گمان نمیکنم یکتن در مدینه بجای مانده
باشد آنگاه گفت : خدای مردم شام را نکوهیده و قبیح بگرداند ، چه من چون
خوب بیندیشم میبینم که این جماعت شقاوت آیت سائب خاتر را در باغی یا سایه
دیواری از ایشان پنهان دریافته و تیغ بخونش بیاخته اند . معلوم باد که این سخن
يزيد وتقبیح اهل شام نیز از کمال خرسندی بکردار ایشان میباشد چنانکه براهل
فطانت و مردم دقیقه یاب پوشیده نیست .
امامويلك از پدرش حکایت کرده است که سائب خاتر در هنگام یوم الحره
با من گفت: از آنچه بتازه صنعت کرده ام آیا شنیده باشی؟ پس از آن اینشعر را
برای من بخواند:
لمن طل" ما بين الكراع الى القصر***يغيب عنا آيه سبل القطر»
الى خالدات ما تریم و هامد***و اشعث ترسيه الوليدة بالفهر»
و چنان صوتی برکشید و سرودی آغاز نمود که در عجب و شگفتی بزرگ
در آمدم، آنگاه اهل و فرزندان خویشرا بیاد آورد و همی بگریست ، گفتم: چه چیز
ترا از دیدار ایشان باز میدارد ؟ گفت : از آن پس که از یزید بن معویه این اخبار
و اطوار را بشنیدم دیگر مقام زندگی و دیدار اهل و عیال و شاد خواری جایز نیست
پس برفت و جنگ بنمود تا بقتل رسید .
ص: 49
که معاصر معویه و پسرش یزید پلید است
متوكل بن عبدالله بن نهشل بن مسافع بن وهب بن عمرو بن لقيط بن يعمر بن
عوف بن عامر بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس
ابن مضر بن نزار مکنی با بی جهمه ، و یکتن از شعراء اسلام و در شمار مردم کوفه
و معاصر معویه و یزید بن معویه است .
ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی میگوید : متوکل لینی با اخطل شاعر
فراهم شدند و نزد قبيصة بن والق و بقولى نزد عكرمة بن ربعی که او را فیاض
مینامیدند مناشده کردند ، اخطل بر تقدم او اقرار نمود ، از اقیط بن بکیر محاربی
حکایت کرده اند، که وقتی اخطل شاعر بمدینه در آمد و در سرای قبيصة بن والق
منزل گزید چون متوکل لینی این خبر بدانست با مردی از قوم وعشیرت خویش
گفت : بیا تا بنزديك اخطل شویم و اشعار او را استماع کنیم ، پس بدو شدند و
گفتند : یا ابامالك از اشعار خویش چندی انشاد و ما را دلشاد فرمای، اخطل گفت:
امروز حالت قرائت ندارم ، متوکل بر آشفت و گفت : ایمرد ما را انشاد کن و
هر چه در نهاد داری بنمای ، سو گند باخدای هیچ قصیده از بهر من نخوانی جز آنکه
مانند آن یا از آن برتر از اشعار خودم از بهرت قرائت کنم ، اخطل گفت بازگوی
تاکیستی؟ گفت: متوکل هستم، اخطل :گفت: ويحك از اشعار خویش مرا فروخوان!
پس این شعر بروی بخواند:
«للغانيات بذى المجاز رسوم***فيبطن مكة عهدهن قديم»
«فيمنحر البدن المقلّد من منى***حلل تلوح كأنهن نجوم »
«لا تنه عن خلق و تاتى مثله***عاد عليك اذا فعلت عظيم »
«والهم ان لم تمضه لسبيله***داء تضمنه الضلوع مقيم»
ص: 50
و هم این اشعار را براخطل فرو خواند .
«الشعرلب المرء يعرضه***والقول مثل مواقع النبل »
«منها المقصر عن رميته***و نوافذ يذهبن بالخصل»(1)
و هم اورا انشاد کرد :
«انّنا معشر خلقنا صدوراً***من يسوى الصدور بالاذناب»
اخطل گفت: ويحك يا متوکل اگر شراب خمر در شکمت آواز و آهنگ بر آورد
از تمامت مردمان اشعر هستی.
اصمعی روایت کرده است که متوکل بن عبدالله کنانی را زنی بود که او را
رهیمه و بقولى اميمه ومكناة بام بکر بود، و آنزن از آنچه عادت زنان است فرو
نشست و از وی خواستار طلاق و آرزومند فراق گشت ، متوکل گفت : اکنون
نه هنگام طلاق تو است ، آن زن بر انجام مرام الحاح و ابرام نمود و متوکل
او را طلاق گفت ، و چون آنزن مطلقه شد، دیگر باره در اندیشه مواصلت گشت ،
پس متوکل این شعر بگفت :
«طربت و شاقنی یا ام بکر***دعاء حمامة تدعو حماماً »
«فبت و بات همى لى نجياً***اعزى عنك قلباً مستهاماً »
«اذا ذكرت لقلبك ام بكر***يبيت كانما اغتبق المداما »
«خدلّجة ترف غروب فيها (2)***و تكسو المتن داخل شحاما »
«ابی قلبی فما يهوى سواها***و ان كانت مودتها غراماً»
«ينام الليل كل خلى هم***و يابى العين منحدر سجاماً »
«على حين ارعويت وكان راسي***كان على مفارقه نعاماً »
ص: 51
«سعى الواشون حتى ازعجوها***ورث الحبل فانجذم انجذاما»
«فلست بزائل مادمت حياً***مسرا من تذكرها هیاماً»
«ترجيها و قد شحطت نواها***و منتك المنى عاماً فعاماً »
« خد لجة لها كفل وثير***ينوء بها اذا قامت قياماً »
«مخصرة ترى فى الكشح منها*** على تثقيل اسفلها انهضاماً»
«اذا ابتسمت تلا لأضوء برق***تهلل في الدجية ثم داما »
«وان قامت تامل رائياها***غمامة صيف ولجت غماما »
«فلا و ابيك لا انساك حتى***تجاوب هامتي في القبرهاما »
و هم این قصیده را درباره زوجه خود رهیمه گفته است ، و حوشب شیبانی را
مدح نموده است :
«اجد اليوم جيرتك احتمالا***وحث حداتهم بهم عجالا »
«و في الاظعان آنسة لعوب***ترى قتلى بغیر دم حلالا »
«اذا وعدتك معروفاً لوته***و عجلت التجرم والمطالا»
«لها بشر نقى اللون صاف***و متن حط فاعتدل اعتدالا »
«اذا تمشی تاود جانباها***وكاد الخصر يخزل انتخزالا»
«تنوء بها روادفها اذا ما***وشاحاها على المتنين جالا »
«تعبس لى اميمة بعد انس***فما ادري اسخطاً ام دلالا »
«وكم من كاشح يا ام بكر***من البغضاء ياكل ائتكالا »
«لبست على قناع من اذاه***و لولا الله كنت له نکالا »
«انا الصقر الذى حدثت عنه***عتاق الطير تندخل اندخالا »
«رايت الغانيات صدفن لما***راين الشيب قد شمل القذالا »(1)
ابو عمرو شیبانی حکایت کرده است که وقتی معن بن حمل بن جعونة بن وهب
که یکتن از بنی لقیط ابن یعمر بود متوكل ابن عبدالله لیثی را هچو راند و این خبر
ص: 52
بمتوکل پیوست متوکل درخور مقام خود نمیدانست که با وی همعنان و همزبان
گردد لاجرم از مهاجاة او کناره همی گرفت، و معن را جسارت برزیادت همی شد ،
و از گزند زبان و زخم هجای متوکل بی خبر بود ، تا گاهی که متوکل ناچارشد
و معن و قوم وعشیرت او را بهجائی تندتر از شمشیر بر نده و گزاینده تر از گرزه (1)
گزنده فرو گرفت ، چندانکه خودش از آن گونه هجاراندن شرمگین شد ، و از آن
پس این اشعار را در اعتذار آن جماعت و مدح یزید بن معویه بگفت :
«خلیلی عوجا اليوم وانتظرانی***فان الهوى والهم ام ابان »
«هي الشمس يدنو لى قريباً بعيدها***ارى الشمس ما اسطيعها وترانى »
«نات بعد قرب دارها وتبدلت***بنا بدلاً والدهر ذو حدثان »
«فهاج الهوى والشوق لى ذكر حرة***من المرجحات الثقال حصان»
«سيعلم قومى انني كنت سورة***من المجدان داعی المنون دعانی»
«ندمت على شتمى العشيرة بعدما***تغنی بها عود وحن يمان»
«على انني لم ارم في الشعر مسلماً***ولم اهج الا من روى وهجانی»
و در ضمن این قصیده بیزید بن معویه خطاب میکند :
«ابا خالد حنت اليك مطيني***على بعد منتاب وهول جنان»
«ابا خالد في الارض ناى ومفسح***لذى مرة يرمى به الرجوان»
«فكيف ينام الليل حر عطاؤه***ثلاث لراس الحول او مائتان »
«تنائت قلوصی بعد اسآدی السرى***الى ملك جزل العطاء هجان »
«ترى الناس افواجاً ينوبون با به***لبكر من الحاجات أولعوان»
چون معن بن حمل این اشعار و ندامت او را بدانست در پاسخ گفت :
«ندمت كذاك العبد يندم بعدما***غلیت و سار الشعر كل مكان »
ص: 53
«ولا قيت قرماً في ارومة ماجد***كريماً عزيزاً دائم الخطران »
«انا الشاعر المعروف وجهی و نسبتی***اعف و تحمینی یدی و لسانی»
«و اغلب من هاجيت عفواً واننّى***الی معشر بيض الوجوه حسان »
«فهات اذا يا بن الاتان كصاحب***الملوك ابي او سيد كمهان»
«فهات کزید او کسیحان لاتجد***لهم كفواً او يبعث الثقلان »
در خبر است که وقتی چنان شد که متوکل لیثی نزدعكرمة بن ربعی که او را
فیاض میخواندند بیامد و در مدیحه او قصاید غرا براند ، لكن از فیض فیاض
محروم بماند ، یکی از مقربان عكرمة گفت : همانا شاعر عرب ترا مدح کرد و از
بذل واحسان خود ناامیدش داشتی، عکرمة گفت: اورا نشناختم . و چهار هزار درهم
برای متوکل بفرستاد، متوکل پذیرفتار نشد و گفت: مرا درمیان جماعت محروم
و خفیف داشتی و پوشیده ام جایزه فرستی . بالجمله در آنحال که متوکل در حيره
روز میبرد برمدی سخت و چشم دردی شدید مبتلا گردید اتفاقأقسی(1) که از آنقوم و
عشيرت بود بدو بگذشت و گفت : چشم ترا دارومیکنم ، پس در آنحال که متوکل
دارو در چشم نهاده و بر پشت بیفتاده در هجای عکرمه تفکر همی کرد و خاطرش را
انجمادی فرو گرفته چیزی باندیشه او در نمی آمد ، ناگاه غلام او بیامد و گفت :
اينك زنی بر در سرای ترا میخواند ، متوکل چشم خود را مسح نموده بدو شد ، و
چون آن زن حجاب از چهره بیگسوی آورد گفتی سحابی از آفتاب برخاست و پاره
ماهی چهره نمود .
متوکل را حال بگشت و در آن آفتاب تابنده وماه فروزنده خيره بماند ، واز
نامش پرسش گرفت گفت : امية نام دارم گفت : بازگوی ماه کدام آسمان وسرو
کدام بوستانی ، از در شناسایی بیرون نشد ، گفت : حاجت چیست؟ گفت : مرارسید
که تو شاعری شیرین زبان و نمکین بیانی همی خواهم در اشعار خویش بنام من
تشبیب نمائی و بیاد من غزل و قصیده سرائی ، متوکل گفت : پرده از چهره بر گیر
انگاه با نظر بصیرت و چشم خریداری در آن خرمن ماه و گیسوی سیاه و چهره
ص: 54
لاله گون و دیدار میمون خوب بديد ونيك بسنجيد ، و آن نوگل نازنین در حجاب
خویش برفت و بمكان خود بتفت (1) و متوکل را از دیدار آن گوهر دریای صباحت
بحر خاطر فزایش و ابواب گذارش نمایش گرفت، و این قصید را در هجای
عکرمه بگفت و بنام آن دلارام منسوب داشت.
«اجد اليوم جيرتك احتمالا***وحث حداتهم بهم الجمالا»
«وفى الاظعان آنسة لعوب***تری قتلى بغير دم حلالا »
«امية يوم دير القس ضنت***علينا ان تنولنانوالا»
«ابینی لی فرب اخ مصاف***رزئت و ما اریدبه بدالا»
و در این قصیده در هجوعکرمه انشاد کرده است:
«اقلنی یا بن ربعی ثنائی***وهبها ملحة ذهبت ضلالا»
«وجدنا العز من اولاد بكر***الى الذهلين يرجع والفعالا»(2)
«اعكرم كنت كالمبتاع دارا***رای بیع الندامة فاستقالا»
«بنوشیبان اکرم آل بکر***و امتنهم اذا عقدو احبالا »
«رجال اعطیت احلام عاد***اذا نطقوا وايديها الطوالا»
«وتيم الله حى حى" صدق***ولكن الرحى تعلو الثفالا»
وازین پس در ذیل کتاب احوال حضرت امام محمد باقر علیه السلام بحکایتی از
عکرمه بخواست خدا اشارت میرود
ص: 55
که از معاصرین یزید بن معویه است
فضالة بن شريك بن سليمان بن خويلد بن سلمة بن عامر موقد النار بن الحريش
بن نمیر بن والبة بن الحارث بن ثعلبة بن دودان بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن
مضر بن نزار شاعرى فتاك (1) وصعلوكی بیباک بود و از شعرای مخضرمين ومدرك
زمان جاهلیت و اسلام میباشد ، و او را دو پسر بود که هر دوتن شاعر بودند، یکی
از ایشان عبدالله فضاله است که بر عبدالله بن زبیر وفود نمود و گفت : «انّ ناقتی
تعبت و دبرت» شتر من از رنج راه و تعب سفر خسته و رنجور شد و پشتش از صدمت
حمل مجروح گردید عبدالله گفت : «ارقعها بجلد و اخصفها بهلب وسربها البردين»
پشتش را با پاره پوستی وصله زن دو پایش را با موی درشت از موی دم اسب و نعل
پاره بربند ، وبهر بامداد و شامگاهش گردش بده، و بروایت ابوالفرج در جلداول
اغانی در ذیل احوال ابی قطیفد شاعر چون فضاله این کلمات بگفت ابن زبیر
گفت تا شترش را حاضر ساخت و گفت : « ارقعها بسبت و اخصفها بهلب و انجدبها
يبرد خفها و سر بها البردين تصح»
در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که ابو عبيدة معمر بن المثنى
میگوید : اگر حارث بن کلده طبیب مشهور عرب خواستی بزحمت فراوان برای علاج
ناقه بیان و توصیفی کند هرگز نتوانستی مانند این خلیفه دستور العمل بگذاشتی اما
در تاریخ الخلفای سیوطی این نسبت را بدیگر وجه نگاشته و میگوید عبدالله بن زبیر اسدی
نزد عبدالله بن زبیر بن العوام آمد و مکالماتی که از این پس در پایان احوال ابن زبیر
ص: 56
مسطور میشود بیای برد و جواب بشنید ، بالجمله فضاله از این سخن بر آشفت،
و گفت من بنزد تو راه پیمودم تا از عطاياي تو بر مطايا (1) حمل بندم ، نه از در
مشورت سخن رانم ، خدای لعنت کند آن ناقه را که مرا بجانب تو آورد ، ابن زبیر
گفت : «ان وراكبها»(2) یعنی سوار آن ناقه را نیز خدای لعن کند ، فضاله بازگشت
و همی گفت:
«اقول لغلمتی شد وارکابی***اجاو زبطن مكة في سواد »
«فمالی حین اقطع ذات عرق***الى ابن الكاهلية من معاد »
«سيبعد بيننا نص المطايا***وتعليق الاداوى والمزاد »
«و كل معبد قد اعلمته***مناسمهن طلاع النجاد »
« ارى الحاجات عندا بی خبیب***نکدن ولا امية بالبلاد»
«من الاعياص او من آل حرب***اغر كغرة الفرس الجواد »
و پسر دیگر اوفاتك بن فضاله مردی بافتوت و جواد بودوا قیشر این شعر در
مدح او گفته است :
«وفد الوفود وكنت اول وافد***يافاتك بن فضالة بن شريك »
و دیگر ابوالفرج اصفهانی در جلد دهم اغانی حدیث کرده است که وقتی
شريك بعاصم بن عمر بن الخطاب بگذشت و در این وقت عاصم در ناحیه
از نواحی مدینه منزل گزیده بود، فضاله با اصحاب خویش در آنصوب نزول
نمودند ، عاصم ایشانرا پذیرفتاری و میهمان نوازی نکرد ، لاجرم فضاله با یاران
خود از آن مکان بکوچیدند ، وفضاله بیکی از غلامان عاصم روی کرد و گفت
با عاصم بگوی سوگند با خدای چنانت قلاده و طوقی بر گردن گذارم که هر گزش
ص: 57
از مرور جهان فرسودگی نیابد و این شعر در هجواو بگفت:
«الا ايها الباغى القرى لست واجداً***قراك اذا ما بت في دار عاصم»
«اذا جئته تبغى القرى بات نائماً***بطيناً و امسی ضیفه غیر نائم»
«فدع عاصماً اف لأفعال عاصم***اذا جهل الأقوام اهل المكارم »
«فتى من قريش لا يجود بنائل***و يحسب ان البخل ضربة لازم»
«و لولا يد الفاروق قلّدت عاصماً***مطوقة يخزى بها في المواسم »
«فليتك من جرم بن زبان او بنى***فقيم أوالنوكي ابان بن دارم »
«اناس اذا ما الضيف حلّ بيوتهم***غدا جائعاً عيمان ليس بغانم »
چون این اشعار بعاصم بن عمر پیوست از عمرو بن سعيد بن العاصی که
در آنروزگار امیر مدینه بود یاری و داوری خواست، وفضالة بن شريك بيمناك گرديد
و بجانب شام فرار کرد ، و بیزید بن معویه پناهنده گشت ، و گناه خویش و خوف
و خشیت خود را از عاصم باز نمود ، یزید او را بازگردانید و بعاصم مکتوب نمود که
فضالة بن شريك بمن پناه آورده و من دوست میدارم که جریرت اورا بمن بخشی
و هم اگر از کردار او بمعویه اظهار نکنی، من او را ضمانت کنم که دیگر لب
باینگونه سخنان ناشایست نگشاید و بهجو تو سخن نکند ، چون عاصم این مکتوب
بدید شفاعت یزید بن معوية را بپذیرفت ، و از جنایت او در گذشت و فضالة بن شريك
اینشعر در مدح یزید بن معویه گفت :
اذا ما قریش فاخرت بقديمها***فخرت بمجد یا یزید تلید
بمجد امير المؤمنين و لم يزل***ابوك امین الله غیر بلید
به عصم الله الانام من الردى***وادرك نبلا من معاشر صيد (1)
ومجدابی سفیان ذى الباع والندى***و حرب وما حرب العلا بزهيد
فمن ذا الذى ان عددا الناس مجدهم***يجي بمجد مثل مجد يزيد
ص: 58
از ابن حبیب مسطور است که عبدالله بن زبیر وقتی عبدالله بن مطیع بن اسود بن
فضالة بن عبيد بن عويج بن عدی بن کعب را بحکومت کوفه برکشید و چون مختار
ابن ابی عبید ظهور و خروج نمود او را از کوفه مطرود نمود این وقت فضالة بن
شريك ابن مطيع را باین شعر هجو کرد :
دعا ابن مطيع للبياع فجئته***الى بيعة قلبي بها غير عارف
فقرب لى خشناء لما لمستها***يكفى لم تشبه اكف الخلائف
معودة حمل البراوي لقومها***فروراً اذا ما كان يوم التسايف
و ابن حبیب آن روایتی را که از عبدالله بن فضاله بابن زبیر مسطور گردید بخود
فضاله نسبت داده و گوید: فضاله نزد ابن زبیر شد و آن مکالمات در میان ایشان
برفت و فضاله ابن زبیر را هجو کرد ، و نیز اشعاری چند که در اغانی مسطور است
بر اشعار مذکوره بر افزوده و نوشته است که چون این اشعار گوشزد عبدالملك بن
روان گردید سخت خرسند شد و در طلب فضاله بفرستاد ، و معلوم شد که فضاله
بمرده و رخت بدیگر سرای برده است، لاجرم عبدالملك بفرمود صد ناقه که همه
از گندم و خرما گرانبار بودند بورثه او بدادند و این چند شعر از آن اشعار کنایت
آثار است که ابن حبیب از فضاله درباره ابن زبیر برافزون نوشته است:
شكوت اليه ان تعبت قلوصى***فرد جواب مشدود الصفاد
يضن بناقة و يروم ملكاً***محال ذلكم غير السداد
وليت امارة فبخلت لما***وليتهم بملك و مستفاد
فان وليت امية ابدلوكم***بكل سميدع والى الزناد
من الاعياص او من آل حرب***اغر كغرة الفرس الجواد
اذا لم القهم بمنى فانی***ببيت لا يهش به فؤادى
سیدنینى لهم نص المطايا***و تعليق الاداوى والمزاد
و هم ابن حبيب حکایت کرده است که عامر بن مسعود ابن امیه بن خلف
جمحی زنی از بنی نصر بن معویه را کابین بست، و برای انجام صداق او نزد مردم
ص: 59
کوفه مسئلت همی کرد و از هر کس دو در هم دو در هم همی میگرفت ، چون فضالة
ابن شريك این ماجری بدید باین شعر هجوش نمود :
«انكحتم يا بني نصر فتاتكم***وجهاً يشين وجوه الربرب العين»
«انکتم لا فتی دنیا یعاش به***ولا شجاعاً اذا انشقت عصا الدين »
«قد كنت ارجو ابا حفص وسنته***حتى انيكت بارزاق المساكين»
و نیز ابن حبیب داستان کند که وقتی فضالة بن شريك ناقه خود را نزد مردی
از بنی سلیم که او را قیس نامیدند بودیعت سپرد و خود بسفری بار بست ، چون
بازگشت و مطالبه ناقه را نمود گفت بسرقت برده اند پس این شعر بگفت :
«ولو اننى يوم بطن العقيق***ذكرت و ذو الله ينسى كثيراً»
«مصاب سليم لقاح النبى***لم اودع الدهر فيهم بعيراً »
«و قد فات قيس بعيرانة***اذا الظّل کان مداء قصیراً»
و از این پس نیز انشاء الله تعالی پاره حالات یزید عنید در ضمن احوال پاره
شعرا که زمان او را دریافته اند مذکور میشود .
در سال شصت و چهارم هجری
آنانکه وفات معوية بن ابی سفیان را در سال پنجاه و نهم و جلوس یزید را
نیز در همان سال و شهادت حضرت سیدالشهدا علیه السلام را نیز در سال شصتم رقم کرده اند
بر مدت سلطنت یزید بر افزوده اند ، و آنانکه در شصت و یکم هجری رقم کرده اند
یکاسته اند، چنانکه پارۀ نزديك بسه سال دانسته اند، و این اختلاف که در مدت
سلطنت آن پلید رفته است از این روی میباشد ، وگرنه در سال وفات او اختلاف
مورخین کمتر است، بلکه چنانکه مذکور گردید کمتر کسی مرگ او را در سال
شصت و سیم رقم کرده، و اگر کرده است از مقام اعتبار و اعتنا خارج است .
ص: 60
بالجمله چنانکه مسعودی در مروج الذهب مینویسد یزید بن معویه در زمان
حیات خود برای پسرش معوية بن یزید از تمامت مردمان که در تحت حکومت
داشت بیعت گرفت ، و عبدالله بن همام سلولی این شعر در اینحال بگفت :
«تلقفها يزيد عن ابيه***فخذها يا معوى عن يزيدا »
«فقد علقت لكم فتلقفوها***ولا ترموا بها الغرض البعيدا »
و چون یزید بدوزخ شتاب گرفت مردم شام دیگر باره با پسرش معویه تجدید
بیعت کردند و او را بر تخت خلافت بنشاندند ، و نیز در همین سال چنانکه مسطور
شود با عبدالله بن زبیر بیعت کردند .
بالجمله معویه از پدرش یزید اعقل و افضل و جوانی دین دار و پرهیزگار
بود ، چون برمسند خلافت بنشست در کار خویش همی اندیشه کرد و بدانست که
ترتیب مهام جز بزبان حسام (1) درست نیاید، و کار خلافت جز بخونریزی و آشوب
رعیت رونق نگیرد، و هم بدانست که او را و سایر بنی امیه را لیاقت خلافت و استحقاق
امارت امت نیست ؛ پس این اندیشه همچنان قوت گرفت ، و از گمان بیقین و از
کتم بعیان پیوست، تاسعادت نیرو گرفت و بر شقاوت چیره گشت، و از دنیا دل برداشت
و بآخرت خاطر برگماشت ، و باکمال قوت عزم و نیروی حزم و استیلای برنفس
اماره از تسویلات شیطانی و تخیلات نفسانی بر آسود، و خویشتن را از خلافت بیحقیقت
معزول، و از آن مسند مغصوب برکنار فرمود .
دمیری در حیات الحیوان میگوید: که جماعتی کثیر مذکور نموده اند که چون
معوية بن يزيد خويشتن را خلع نمود بر منبر برشد و مدتی در از بنشست ، آنگاه
خدایرا بابیانی بس بلیغ و كلامى بس يليغ (2) حمد و ثنا بگذاشت ، و رسول خدای
صلی الله علیه و آله را با نیکوترین تحیت درود فرستاد .
ص: 61
ثُمَّ قال : أَيُّهَا النَّاسُ ، ما أَنَا بِالرّاغب فِي الْإِنْتِمارِ عَلَيْكُمْ لِعَظِيم
ما أَكْرَهُهُ مِنْكُمْ ، وَإِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّكُمْ تَكْرَهُونَنا أَيْضاً ، لأَنا بُلينا بِكُمْ
وبليتم بنا ، إِلا أَنَّ جَدّي مُعاوِيَةَ قَدْ نَازَعَ فِي هَذَا الْأَمْرِ مَنْ كَانَ أَوْلى
بِهِ مِنْهُ ومِنْ غَيْرِهِ لِقَرابَتِهِ مِنْ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و سلم، وعِظَمِ فَضْلِهِ وَسَابِقَتِهِ
أَعْظَمَ الْمُهاجرينَ قَدْراً ، وأَشْجَعَهُمْ قَلْباً ، وأكثرَ هُمْ عِلْماً ، وأوَّلَهُمْ
إيماناً ، وأَشْرَفَهُمْ مَنْزِلَةٌ ، وأَقدَمَهُمْ صُحْبَةً ، إِبْنُ عَمِّ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وسلم
وصهره و أخوهُ زَوَجَّهُ علیه السلام ابْنَتَهُ فاطِمَةَ ، وَجَعَلَهُ لَهَا بَعْلًا بِإختياره لها
و جَعَلَها لَهُ زَوْجَةٌ بِاخْتِيارِها لَهُ ، أَبُو سِبْطَيْهِ ، سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
و أَفْضَلَا هَذِهِ الْأُمَّةِ ، تَرْبِيَةُ الرَّسُولِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ ابْنا فاطِمَةَ الْبَتُولِ ، مِنَ
الشَّجَرَةِ الطَّيِّبَةِ الطَّاهِرَةِ الزَّكِيَّةِ ، فَرَكِبَ جَدِّي مَعَهُ مَا تَعْلَمُونَ ورَكِبْتُمْ
مَعَهُ ما لا تَجْهَلُونَ حَتَّى انْتَظَمَتْ لِجَدِّيَ الْأُمُورُ .
فَلَمَّا جَاءَهُ الْقَدَرُ الْمَحْتُومُ وَاخْتَرَمَتْهُ أَيْدِى الْمَنُونِ بَقِيَ مُرْتَهَنا
يعملِهِ فَريداً في قَبْرِهِ ووَجَدَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ و رَأى مَا ارْتَكَبَهُ واعْتَداهُ
ثمَّ انْتَقَلَتِ الْخَلَافَةُ إلى يَزِيدَ أبي ، فَتَقَلَّدَ أَمْرَكُمْ تَهْوى ما كانَ أَبُوهُ فِيهِ
وَلَقَدْ كانَ أَبي يَزِيدُ بِسُوءٍ فِعْلِه، وإسْرافِه عَلَى نَفْسِهِ غَيْرَ خَلِيقِ بِالْخَلافَةِ
عَلَى أُمَّةِ مُحَمَّد صلى الله عليه وسلم ، فَرَكِبَ هَواهُ وَاسْتَحْسَنَ خُطاه ، وأَقدَمَ عَلى ما
ص: 62
أَقدَمَ مِنْ جُرْتَتِهِ عَلَى اللهِ و بَغْيِهِ عَلَى مَنِ اسْتَحَلَّ حُرْمَتَهُ مِنْ أَوْلَادِ
رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه واله و سلم ، فَقَلَّتْ مُدَّتُهُ وَ انْقَطَعَ أَثَرَهُ و ضَاجَعَ عَمَلَهُ وَصَارَ
خَليفَ حُفْرَتِهِ رَهِينَ خَطيئَتِه ، وبَقِيَتْ أَوْزارهُ و تَبِعَاتُهُ ، وَحَصَلَ عَلَى
ما قَدَّمَ ، و نَدِمَ حَيْثُ لا يَنْفَعُهُ النَّدَمُ وشَغَلَنَا الْحُزْنُ لَهُ عَنِ الْحُزْنِ
عَلَيْهِ ، فَلَيْتَ شعري ماذا قال وما ذا قيلَ لَهُ؟ هَلْ مُوقِبَ بِإسانَتِهِ وَ
جُوزِيَ بِعَمَلِهِ، وذلكَ ظَنّي.
گفت ایمردمان ، هیچ شایق امارت و حکومت شما نیستم ، چه از شما بسیار
در کراهت هستم و نیز میدانم که شما هم از مادر بلیت کراهت هستید، چه ما بسبب
شما وطمع در شما و دنیای شما گرفتار بلائیم و شما نیز بواسطه متابعت هوای نفس ما
و حکومت ما دچار عنائید ، و هیچ باعث و علت این بلا و بلیت نگشت جز اینکه
پدرم معويه بسبب هوای نفس ناپروا و طلب دنیا با آنکس که از او و از هر کس نیز
که جز اوست افضل بود در کار خلافت منازعت کرد، یعنی با چون علی بن ابیطالب
که بواسطه قربت و قرابت با حضرت رسول خدای صلى الله عليه واله و سلم و آن عظمت فضل وفضیلت
سبقت در اسلام بر تمامت مهاجرین قدر و منزلتش برتر و فزون تر، و از جمله ایشان
قلبش محکمتر و علمش بیشتر، و در قدمت ادراك صحبت رسول خدای صلى الله عليه واله و سلم شرف
و منزلتش اعلی و اشرف، و پسرعم رسول خدای و داماد او ، با آنحضرت در مقام
اخوت بود ، و رسول خدای دخترش فاطمه را بدو تزویج کرد و این مزاوجت از
روی کمال میل آنحضرت و زوجه و زوج از در اختیار، نه چون مصاهرت دیگران
با رسول خدای که از در اکراه بود روی نمود.
و علی بن ابیطالب پدر دو سبط پیغمبر حسن و حسین سید جوانان اهل بهشت
است که بر تروفزونتر از تمامت امت بودند و در دامان پیغمبر تربیت شدند و دو پسر
ص: 63
فاطمه بتول از شجره طيبه طاهره زکیه سلام الله عليهم باشند ، وجد من با مانند
علی بن ابیطالب با این شرف و شرافت و فضل و فضیلت که از عرصه آفرینش برتر
و فزون تر بود در کار خلافت منازعت کرد ، و باموری مرتکب و راکب گردید و
با آنحضرت از در مخالفت بیرون دوید ، که شما بر آنجمله همه آگاهید و شما نیز
برای انتظام امر او و تقویت هوای نفس او با او همراهی کردید و مرتکب اموری شدید
که بر شما مجهول نیست، چندانکه برای جدم معویه امور دنيويه ومقاصد نفسيه
و اوهام زشت فرجامش را قرین انضباط و انتظام آوردید و برای انجام مرام خودتان
او را برباره آرزو سوار کردید .
تا گاهیکه مدت معلوم سپری و اجل محتوم او را در سپرد و و آفات و نوازل
روز گارش در هم شکست ، و اينك گروگان کردار خود در گورخود بدون یارومعین
و رفیق و شفیق بیفتاده ، و آنچه در این جهان بپای آورده و بآنچه از در ظلم و ستم
مرتکب گشته سزایش را در کنارش نگران است ، و چون معویه در گذشت پدرم یزید
بر جایش بنشست و بسبب دوستی پدرش معویه با او امرامت را بدو حوالت کرد و
يزيد كافل امور امّت گشت و این بارگران برگردن بر بست ، با اینکه بدون شك
و ریب با آن اطوار ناستوده و ارتکاب افعال منهیه غیر مرضیه و اخلاق ناپسندیده و
اسراف در معاصی و ملاهی که او را بود و همیشه بر نفس خویش ستم مینمود بهیچوجه
شایسته خلافت و امارت محمد صلى الله عليه واله و سلم نبود.
و چون خلافت یافت بهوای نفس خویش کار کرد ، و خطاهای خود را بصواب
شمرد ، و افعال زشت خویش را نیکو خواند و در حضرت یزدان و قتل اولاد خاتم
پیغمبران و شکستن محرمات الهی جانب بغی و طغیان و جرئت و عصیان گرفت ،
از این روی مدتش کوتاه شد و اثرش منقطع گردید و باکردار خود دچار و در گور
خود رهین افعال ناهنجار گردید ، روزی چند بوبال و خسارت بخاتمت برد لكن
أوزار (1) و آثار نکوهیده شعارش در صفحه روزگار بماند و هر چه کرد سزایش بدید و
ص: 64
زمانی پشیمان گردید که سودش نبخشید ، و ما اکنون در اندوهناکی بر افعال و
عقبات او از غم داشتن بر مرگ و مصیبات او مشغول میباشیم و بر آنچه از او رفته
باك داریم نه از آنچه از ما رفته سینه چاک شویم ، کاش میدانستم در جواب آن افعال
و اطوار ناستوده چه گفت ؟ و در پاسخ چه شنید آیا با سائت خویش عقوبت یافت ؟
و باعمال نکوهیده منوالش مجازات دید؟ و گمان من اینست که چنین است.
و چون معوية بن يزيد سخن را باین مقام کشید گریه در گلویش گره گردید
و بسیاری بگرئید چندانکه ناله و نحیب (1) او در گوش شنوندگان آسیب افکند ،
آنگاه از در غم و اندوه گفت :
«وصِرْتُ أَنَا ثَالِثَ الْقَوْمِ وَ السَّاخِطُ عَلَيَّ أَكْثَرُ مِنَ الراضي وما
كُنتَ لا تَحَمَّلَ آتَامَكُمْ وَ لا يَرَانِيَ اللَّهُ جَلَّتْ قُدْرَتُهُ مُتَقَلِّداً أَوْزَارَكُمْ وَ
أَلْقَاهُ بِتَبِعاتِكُمْ فَشَأْنُكُمْ أَمْرُكُمْ فَخُذُوهُ و مَنْ رَضِيتُمْ بِهِ عَلَيْكُمْ فَوَلُوهُ
فَلَقَدْ خَلَعْتُ بَيْعَنِي مِنْ أَعْنَاقِكُمْ - وَ السّلام » .
هم اكنون من نيز ثالث این قوم یعنی معوية و یزید دوچار همان اوزار و
عقوبات میباشم ، و میدانم که آنانکه بر من و اطوار من خشمگین هستند از آنکسان
که خوشنودند برافزون هستند ، من نه آنکس باشم که گناهان و آثام شما را
برخویشتن حمل نمایم، و خدایتعالی مرا در قیامت در آنحال که متقلّد اوزار و اعمال
نابهنجارشما باشم نخواهد دید ، بلکه من شمارا در حضرت او دچار عقبات و گرفتار
تبعات خودتان خواهم دید ، هم اکنون امر خلافت و حکومت خود را بهر کس که
خواهید بازگذارید و هر کس را که بولایتش خوشنود باشید برخویشتن برکشید،
چه من بیعت خویش را از شما باز گرفتم و از خلافت شما خود را خلع فرمودم والسلام .
مروان بن الحکم که در این هنگام در زیر منبرجای داشت ، و بدانست که
ص: 65
از این کردار در خلافت بنی امیه ثلمه عظیم خواهد افتاد با او گفت : « سنة عمرية
یا ابا لیلی» و بقولی یا ابا بلبل این سنت از عمر است معویه گفت:
باعِدْ عَنِّي أَعَنْ دِينِي تَخْدَعُني ، فَوَ الله ما ذقت حلاوة خلافتِكُمْ
فأَتَجَرَّعُ مَرارتها ، إيتني برجال مِثْلِ رِجالٍ عُمَرَ ، عَلَى أَنَّهُ كَانَ مِنْ
حينَ جَعَلَهَا شُورَى ، و صَرَّفَهُ عَمَّنْ لا يُشَكُ في عَدالَتِهِ ظَلُوماً ، والله
لَئِنْ كانَتِ الْخِلافَةُ مَعْنَا لَقَدْ نالَ أَبي مِنها مَغْرَماً وَ مَأْثما وَ لَئِنْ كانَتْ
سُوءاً فَحَسْبُهُ مِنها ما أصابَهُ.
معلوم باد چنان مینماید که مروان ابن الحکم این کلمات را در این هنگام
با وی نرانده باشد ، و این کلام را در آن هنگام گفته است که بنوامیه نزد معویه
فراهم شده بودند و گفتند : کسی را بولایت عهد برکش و معويه قبول نفرمود و
این تعیین را تصدیق ننمود ، آنوقت مروان از بیم اینکه امر سلطنت از بنی امیه بگردد
گفته است که تعیین خلیفه یا کار بشوری افکندن سنت عمر بن الخطاب است، چنانکه
صاحب اخبار الدول نیز بلختی از این کلمات معوية اشارت کرده است ، لكن مکالمه
مروانرا در آنحال یاد نکرده است .
و دلیل دیگر اینکه معویه پس از آنکه خود را از خلافت خلع کرد مردمانش
محض تخفیف ابولیلی(1)خواندند و در زمانیکه خلیفه بود باین لقب و کنیت معروف
نبود تا مروان او را باین کنیت خطاب کند چنانکه بخواست خدا بزودی مذکور
شود . بالجمله چون مروان آن سخن بگفت و باز نمود که این کار را عمر بن خطاب
سنت نهاد و تو همی خواهی دیگرگون کنی ، معویه بر آشفت و بروی بانگ زد و
گفت : از من دورشو آیا همی خواهی بدست فریب و نیرنگ دین مرا تباه کنی ، و
ص: 66
باین وساوس آخرت مرا ناچیز گردانی، هرگز این نخواهد شد چه سوگند باخداوند
که شیرینی خلافت شما مرا در کام نیامد که تلخی آنرا بنوشم، اکنون برای من
بیاور مثل آنمردم که در عهد عمر بودند ، یعنی مانند آن کسان که عمر در شوری
فراهم ومقرر کرد، و بعلاوه عمر نیز از آن پس که امر خلافت را بتعیین اجزای شوری
قرار داد ، و از علی بن ابیطالب علیه السلام که در عدالتش بهیچوجه شك و ریب نداشت
بگردانید بیگمان ظلم و عدوان نمود و حکم یزدان و رسول اورا دیگرگون ساخت،
سوگند باخدای اگرامر خلافت مغتنم هم بودی و چون اموال بیرون از مال مسلمانان
غنیمت بودی پدرم را از این غنیمت جز عذاب و عقوبت و تاوان و غرامت بهره نیست،
و جز گناه آن حاصلی از بهرش نباشد ، و اگر ناخوب و ناروا باشد پس آنچه از آن
بدو میرسد اورا کافی است.
مسعودی میگوید: گاهی که معوية بن یزید خلافت یافت او را ابولیلی کنیت
نهادند و این کنیت را در میان عرب بمستضعفین میگذارند یعنی آنانکه ضعفی وسستی
در امور دارند بنام زن کنیت مینهند، چنانکه شاعر در اینباب گوید:
«انى ارى فتنة هاجت مراجلها***والملك بعد ابی لیلی لمن غلبا» (1)
و از اینشعر چنان مستفاد میگردد که این کنیت بعد از اعتزال معوية از خلافت
است ، چه تا خلیفه بوده است این جرئت و جسارت نمیکردند ، و بعلاوه مروان
چگونه او را بر کرسی خلافت باین کنیت مخاطب تواند داشت. بالجمله چون معویه
آن کلمات را بپرداخت و خویشتن را از خلافت معزول ساخت از منبر فرود شد و
بمنزل خویش در آمد، خویشاوندان مادرش بروی در آمدند و اوراگریان بدیدند،
بسیار بکوشیدند تا مگر کسی را بولایت عهد مقرر دارد پذیرفتار نشد .
ص: 67
در سال شصت و چهارم هجری و پاره حالات او
چون معوية از خلافت کناری گرفت ، مدتی بر نیامد که مرگش در رسید
پس جماعت بنی امیه بروی انجمن کردند که هر کس از اهل بیت خویش را شایسته
بینی بولایت عهد خویش مقرر دار معویه گفت : « فوالله ما ذقت حلاوة خلافتكم
فكيف اتقلّد وزرها ، وتتعجلون انتم حلاوتها واتعجل حرارتها، اللهم انى برىء
منها متخلّ عنها ، اللهم انى لا اجد كأهل الشورى فأجعلها اليهم ينصبون لها من
یرونه اهلا لها ، سوگند باخدای حلاوت خلافت شما را نچشیده ام چگونه گناه و
و بالش را برگردن سپارم، هم اکنون شماها سرعت میکنید تا حلاوتش را دریابید
من از چه بایستی سرعت در حرارت و مرارت آن نمایم، بار خدایا من از این کار و
کردار بیزاری میجویم و از او اعراض میکنم، بار خدایا من مردمی چون مردم
شورای عمر بن خطاب نمیبینم که این کار را برأی و رؤیت ایشان حوالت کنم تا
کس را سزاوار دانند بخلافت بر کشند ، چون مادرش این ضعف و سستی دروی
بدید از کمال اندوه و شگفتی گفت: کاش من کهنه پارچه حیضی بودمی و این سخن
از تو نشنودمی معویه گفت : ای مادر کاش من خرقه حیضی بودم و متقلد این امر
نمیشدم .
« أَتَفُورُ بَنُو أُمَيَّةَ بِحَلاوَتِها وأَبُوهُ بِوِزْرِها و أَمْنَعُها أَهْلَهَا كَلَّا إِنِّي
بَرَيءُ مِنْها ».
آیا بنی امیه بحلاوت بخلافت بهره یاب شوند ، و من بعذاب آن دچار شوم ؟
و آنکس را که مستحق این امر است از آن ممنوع دارم؟ حاشا و کلا هرگز بگرد
این امر نمیگردم و از این کار بیزارم. معلوم باد که این مکالمات نیز در زمان حالت
ص: 68
احتضار معویه نمیشاید ، چه او بعد از گوشه گیری از مسند خلافت و امارت چندی
دیگر بزیست، و در حالت احتضار بکاری اختیار نداشت، لاجرم این مکالمت در همان
فرود آمدن از منبر و معاودت بمنزل بوده است .
در تاريخ حبيب السير مسطور است که معویه در آنروز که خود را از خلافت
خلع نمود و آن خطبه بپای برد گفت : ای مردمان همانا نيك بينديشيدم و پشت و
روی این کار را درست نگران شدم و در امور شما و امر خویشتن تفکر و تعقل نمودم
و عاقبت معلوم کردم که من در کار شما صلاحیت ندارم و خلافت نیز برای من مصلحت
نیست ، چه غیر از من دیگری سزاوار این کار است و او على بن الحسین بن علی بن
ابیطالب زین العابدین علیهم السلام است که «لیس یقدر طاعن يطعن فيه ، فان اردتموه
فاقيموه على انى اعلم انه لا یقبلها» برای هیچکس آن قدرت و استطاعت نیست
در هیچ مقام و هیچ خصلت وصفتی بروی طعن زند ، و در شرایط امامت و ولایت
بروی خورده بگیرد ، اگر بتوانید و او را بخلافت و امامت خویش برکشید دنیا و
آخرت خویشرا معمور داشته اید ، اما میدانم که آنحضرت پذیرفتار نمیشود ، و
کلام سابق « وامنعها اهلها » که از مروج الذهب مسطور گشت مؤید این مطلب است،
و از این خبر معلوم میشود که معویه در زمان خود در تفویض این امر در حضرت
سجاد سلام الله علیه معروض داشته ، و آنحضرت بواسطهٔ عدم موافقت عموم مردمان
دنیا پرست قبول نفرموده است، و نیز چون کار شوری را فاسد و از درجه اعتبار ساقط
میدانسته است و بروی آشکارا بوده است که اگر جمعی را بمشورت مقرر دارد حکم
شورای نخست را خواهد داشت ، و کار را با هلش نخواهند گذاشت، یا اگر خود خواهد
امام زین العابدین علیه السام را منصوب دارد بنی امیه و سایرا بناء دنیا مانع میشوند ، و
اگر دیگری را ولایت عهد دهد بغیر اهل رجوع کرده است و معذب خواهد شد ،
از این روی باز نمود که بمشورت سخن کردن و خلیفه مقرر داشتن بیرون از آداب
شریعت است، چه تعیین خلیفه از جانب خدا و رسول خدای است که آنکه را که
خود شایسته ریاست امّت دانند مقرر فرمایند و من نیز که بیرون از حق بر این مسند
ص: 69
جای کرده بودم و اينك در كار خود بیندیشیدم و از این بلیت و عقوبت کناری گرفتم
چگونه دیگریرا باین مسند جای دهم و این وبال برخود سپارم .
ابن اثیر میگوید: چون معویه در پایان امارت و خلافت خود رسید فرمان
کرد تا منادی ندا کرد و مردمان را بنماز جماعت بخواند مردمان در مسجد شام
انجمن شدند ، معویه حمد و ثنای رسول مختار بگذاشت و گفت : « امّا بعد فانی
ضعفت عن امركم ، فابتغيت لكم مثل عمر بن الخطاب حين استخلفه ابوبكر فلم
اجده ، فابتغيت ستة مثل سنة الشورى فلم اجدهم ، فانتم اولی بامركم فاختاروا
له من احببتم» همانا من در تمشیت امر خلافت و انتظام امور امت چنانکه باید و شاید
نیرومند نیستم ،و خواستم ، درمیان شما مانند عمر کسی را دریابم چنانکه ابوبکر
او را خلیفه ساخت نیافتم ، و خواستم مانند آن شش تن که عمر برای مشورت اختیار
کرد بدست کنم نیافتم، از این روی کار شما را بشما باز گذاشتم تا هر کس را محبوب
میشمارید منصوب دارید. و معلوم میشود که اگر معوية بن يزيد امر خلافت را جز
در خاندان نبوت سزاوار میدید و جز حضرت سجاد علیه السلام را امام بحق میدانست
خویشتن را از کار امت بی دخالت نمیکرد ، چه خودش می گوید در تمام این مردم
مانند عمر یا آن شش تن نداریم، و بر عدم استحقاق و لیاقت ایشان روشن و آشکار
سخن میکند، و خود میدانست که در آنزمان از جمله آنان برتر است ، و نیت او
سالمتر و قبول عامۀ او بیشتر، پس چگونه امرامت را از دوش فرو میگذاشت و
خود را مسئول خدا و رسول میداشت، بلکه از آن چند روز که متقلّد این امر بود
این اظهار انزجار مینمود و جد و پدر خود را عاصی و گناه کار میشمرد.
دمیری در حیات الحیوان مینویسد که بعد از آنکه معویه با مادرش آن کلمات
مذکوره را بگذاشت همی گفت : « ویلی ان لم يرحمنی ربی » وای بر من اگر
پروردگار من بر من رحمت نیاورد ، و بسبب تقلد چند روزه امارت امت عقوبت
فرماید . در مجالس المؤمنين مسطور است که این دو شعر از جمله ابيات معوية بن يزيد
است که در برائت از پدر پلید خود گوید :
ص: 70
«یا لیت لی بیزید حین انتسب***ابأسواه وان ازری به النسب»
«برئت من فعله والله يشهد لي***انی برئت و ذا فی الله قد يجب»
و نیز در حیات الحیوان و اخبار الدول مسطور است که چون معوية از خلافت
عزلت گرفت و بمیل و مقاصد بنی امیه نرفت گروه بنی امیه نزد معلم و مؤدب او
عمر مقصوص و بقولی قوصی آمدند و گفتند: همانا تو این تسویلات نفسانی و خیالات
نامستقیم را بروی جلوه گر ساختی، و او را این کلمات و بیانات بیاموختی و از خلافت
روی برگاشتی، و تخم محبت و ولایت علی بن ابیطالب و اولادش را در دلش کاشتی،
و از معایب و ظلم و مثالب ما خاطرش را بینباشتی ، و این بدعتها را در نظرش نیکو
ساختی ، تا گفت آنچه گفت و کرد آنچه کرد ، عمر گفت : سو گفت : سوگند با خدای من
این کار نکردم و این راه بدو نیاموختم ، لكن حب علی و اولادش جبلی و طبیعی
اوست ، باشیراندرون شد و با جان بدر شود ، بنی امیه از کمال بغض و کین براین
سخنان اعتماد و اعتنائی ننمودند و آن بیچاره را زنده در گور کردند تا از تنگنای
گور بقصور حور پیوست .
ابن اثیر میگوید چون معویه انکار بپای برد بمنزل خویش برفت و پوشیده
از مردمان بزیست تا بمرد.
دمیری وصاحب اخبار الدول میگویند که معوية بن يزيد بعد از آنکه خود را
از خلافت خلع کرد چهل روز و بروایتی هفتاد روز بزیست و بمرد . مسعودی
میگوید: معويه بعد از پدرش یزید سلطنت یافت و ایام او تا بمرد چهل روز و بقولی
دوماه بود و غیر از این نیز گفته اند. و در خلاصۀ خلافت خلفای بنی امیه میگوید:
مدت خلافت معوية بن يزيد سه ماه و بیست و دو روز بود . و ابن اثیر میگوید: که
با معوية بن یزید بیعت کردند و افزون از سه ماه درنگ نکرد ، و بقولی چهل روز
خلافت نمود. یافعی میگوید : ایام خلافت معویه از دوماه کمتر بود .
در روضة الصفا :میگوید بعضی مدت خلافت او را یکماه نوشته اند، و درسبب
مرگ او باختلاف سخن رانده اند ، بعضی مرگ او را بطبیعت دانسته اند ، و بعضی
ص: 71
گفته اند شربتی بد و بیاشامیدند و بمرد ، و بعضی بر آنند که او را ضربتی بزدند
و از آن طعنه بمرد ، و نیز در زمان زندگی او اختلاف کرده اند، ابن اثیر میگوید:
بیست و یکسال و هیجده روز زندگانی کرد مسعودی مدت عمرش را بیست و دوسال.
و در روضة المناظر بيست و يكسال . و در روضة الصفا بیست و سه سال و در اخبار
الدول نیز بیست و سه سال . و در حبیب السیر بیست و یکسال و بیست و سه سال.
و در تاریخ یافعی بیست و یکسال مسطور است .
و صاحب حیات الحیوان مینویسد که مقدار عمر او را بیست و سه سال. و بعضی
بیست و یکسال و برخی هیجده سال دانسته اند، و چون بمرد ولید بن عتبة بن
ابی سفیان بطمع خلافت بروی نماز کرد و در همان روز مرض طاعون او را فرو گرفت
و بمرد، و بعضی گفته اند جان بدر برد ، و معاوية بروایت ابن اثیر وصیت کرده بود
كه ضحاك بن قيس مردمانرا نماز گذارد تا خلیفهٔ برای ایشان برپای شود .
مسعودی گوید : ولید بن عتبة بن ابی سفیان بروی نماز گذاشت تا بعد از او
بخلافت نایل شود ، و چون تکبیر دویم را بگفت طاعون او را بگرفت و قبل از
اتمام نماز مرده بیفتاد ، پس عثمان بن عتبة ابن ابی سفیان بآن اندیشه قدم پیش
نهاد با وی گفتند: با تو بیعت میکنیم :گفت بآن شرط که جنگ نکنم و مباشر جنگ
نشوم ، ایشان قبول نکردند پس عثمان روی بمکه نهاد و در جمله ابن زبیر مندرج
گشت، در اخبار الدول مسطور است که چون معویه بمرد برادرش عبدالرحمن بن
یزید بروی نماز گذاشت و او را در خارج باب الجابيه مدفون کردند، و بقولی دیگر
ولید بن عتبة بن ابی سفیان بروی نماز کرد ، و چون دو تکبیر بگفت قبل از آنکه
آن نماز را بپای برد بمرد ، پس مروان بن الحکم بروی نماز گذاشت و ولید بن
عتبة را نیز پهلوی معویه در گور نهادند ، و مدت خلافت معویه سه ماه و بیست و
دو روز بود و مروان بن حکم در فرازگور او باین شعر مذکور تمثل جست :
«انى ارى فتنة تغلى مراجلها***والملك بعدا بي ليلى لمن غلبا »
کنایت از اینکه از پس این روزگار بسا مردم را در هوای خلافت ديك آرزو
ص: 72
در جوش میآید، لكن ملك با آنکس خواهد بود که غالب گردد یعنی از اختیار مسلمانان
و قانون مسلمانی خارج است و خلافت حقه و سلطنت مستحقه متروك است بلکه
انجام مرام بسورت حسام (1) راجع است .
صاحب حبیب السیر گوید: لقب او «المتواضع الى الله» و بروایت صاحب مجالس
المؤمنين «الراجع الى الله » است ، و در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است ، که اورا
ابو عبدالر حمن و بقولی ابویزید و بروایتی ابولیلی کنیت بود، و در ربیع الاول
سال شصت و چهارم بر مسند خلافت بنشست، و از زمانیکه خلافت یافت رنجور بود
تا بمرد، و از اینروی روی بمردمان ننمود ، و بهیچ کاری مداخلت نکرد و با مردمان
نماز نگذاشت ، و بقول بعضی از مورخین کنیتش ابویزید و بقولی ابوسفیان وبعد
از خلع از خلافت ابولیلی بود و نویسنده او ابوریان ، وصفوان غلام پدرش یزیدبن
معویه که حاجب یزید بود او را نیز حاجب بود ، و نقش خاتم معوية بن يزيد اينكلمه
بوده الدنيا غرور و بقولی « الله یقینی» بر نقش نگین داشت و او را هیچ فرزندی باقی نماند .
در سال شصت و چهارم هجری
در آنحال که حصین بن نمیر و لشگر شام با مریزید بد فرجام در بیت الله الحرام
با گروه أنام بزبان حسام سخن میراندند ، و برخانه ایزد علام ومسجد الحرام
سنگ و آتش میباریدند ، چنانکه دیوار آن بنا را متمایل کردند ، و ابن زبیر و
اهالی آن سامان را دستخوش تیغ و نیران و دچار محاصره و دربندان همی داشتند،
بناگاه سعادت از نحوست برست و ستاره اقبال از کمند و بال بجست ، و مسرعی
سعادتمند بمردم ابن زبیر پیوست، و از مرگ یزید پلید بشارت و بعشرت اشارت
آورد، ابن زبیر بفرمود تا در برابر سپاه شام ندا بر کشیدند که آنکافر که شمارا بحرب
ص: 73
ما فرستاد رخت بدوزخ نهاد ، اينك هر كس از شما خواهد با امیرالمؤمنین عبدالله بن
زبیر بیعت کند ببایست بخدمتش مبادرت گیرد ، و هر کس نخواهد راه او گشاده
و رخصت او آماده بهر جانب مایل است بار سفر بربندد .
چون مردم شام این خبر بشنیدند حیران و سر گردن با حصین بن نمیر گفتند:
بازگوی تدبیر چیست ؟ گفت از مکر و خدیعت عبدالله آسوده نباید بود ، شاید از پی
مصلحتی این خبر را سمر میدهد، اکنون چندی شکیبائی گیرید تا جواب مکتوب
ما از شام برسد ، شامیان از این سخن چندی شکیبائی و صبر نمودند چون روز دیگر
چهره نمود ثابت ابن قیس نخعی که دوستدار حصین بن نمیر بود از جانب کوفه
بلشگرگاه آمد ، و بشارت داد که یزید بن معویه رخت بهاویه برد ، و مردم شام
با پسرش معویه بیعت کرده اند ، و اهل مدینه عامل مسلم بن عقبه را از شهر بیرون
کردند ، و از مردم بنی امیه هر کس را دریابند سر از تن برگیرند .
چون حصین این حدیث بشنید عزیمت بر آن بست که روز دیگر طبل رحیل
فرو کوبد و بابن زبیر پیام کرد که اکنون که محاربت ومقاتلت موقوف و متروك
گردید همی خواهم در بر من بگشائی تا بزیارت حرم در آیم و با تو صحبتی بدارم،
ابن زبیر پذیرفتار شد و بفرمود تا ابواب را برگشادند و مردم شام و مکه باهم بمعامله
و اختلاط پرداختند ، و حصین بطواف مشغول بود و بعد از عشاء ابن زبیر نیز بیامد
و حصین را ملاقات کرد، حصین با او بمحادثه پرداختند، و بقول ابن اثیر این ملاقات
در ابطح روی داد در آنحال که مشغول سخن بودند بارۀ حصین پارۀ سرگین بیفکند
و کبوتران حرم فراهم شدند تا دانه از آن برچینند حصین اسب خویشرا بریکسوی
کشید تا مبادا آسیبی بکبوتران حرم رساند، ابن زبیر گفت : از این کار پرهیز می
جوئيد لكن مسلمانانرا در همین حرم محترم خون میریزید، بالجمله همچنان درمیانه
سخن همی برفت ، و حصین پوشیده بدو گفت: تو بامر خلافت از دیگران سزاوارتر
باشی ، بیا تا با تو بیعت کنیم و از آن پس از این مکان باتفاق ما جانب شام بسپار،
ص: 74
چه این لشگر که با من بیامدند از فرسان لشگر و گردان پرخاشگر (1) ووجوه شام
و مرد افکنانی خون آشام باشند ، سوگند باخدای چون چنین کنی و چنین روی
دو نفر با تو مخالفت نکند ، و این مردم را امنیت آید ، و این خون که در میان ما
و توو اهل حرم ریخته گشت نادیده میانگاریم و تاریخته شماریم .
چون ابن زبیر اینکلمات حکمت شعار بشنید با صدای درشت گفت: من هرگز
این خونها که از ماریخته ناریخته نمیانگارم و هدر نشمارم ، قسم بخدای اگر در عوض
هر يك تن ده تن بخون در کشم همچنان از شما خوشنود و سیراب نباشم ، حصین
همچنان هسته و پوشیده با وی سخن میراند و ابن زبیر با صدای درشت پاسخ میگفت
و اجابت نمیکرد چندانکه حصین از آن پاسخهای درشت بر آشفت و گفت: نکوهیده
دارد خدایتعالی آنکس که از این پس با تو جانب ایاب و ذهاب گیرد ، همانا دروغ
گفته است آنکس که ترا از دهاة و خردمندان عرب شمرده ، من گمان همی بردم
که ترا رأی و اندیشه ایست ، اينك من باتو پوشیده سخن میکنم و تو جهراً پاسخ
میرانی ، و بخلافت دعوتت مینمایم تو از مخالفت سخن میکنی، و بمصالحت محاورت
میجویم و تو از محاربت راز میگشائی ، و من در حفظ دماء وترك مامضى تكلم مينمايم
و تو بخون ریزی و آشوب انگیزی مایل هستی ، و از پس این سخنان از وی مفارقت
جسته و با اصحاب خویش جانب مدینه سپرد .
ابن زبیر از آن کار پشیمان شد و بحصین بن نمیر پیام فرستاد که من بجانب
شام رهسپار نمیشوم لكن با من در اینجا بیعت کنید و در امان باشید و بعدالت در میان
شما فرمان کنم ، حصین گفت : اگر تو بنفس خود بشام نشوی این امر تمام نگردد
و بر کوهۀ مرام سوار نشوی، چه در شام جماعتی از زعمای بنی امیه هستند که خود
در طلب امر خلافت روز میبرند.
بالجمله حصین روی بمدینه نهاد ، و این هنگام مردم مدینه بسبب مرگ یزید
ص: 75
قوی دل بودند ، از این روی بر مردم شام چیره آمدند، و هر کس را بدست آوردند
دابه اش را مأخوذ داشتند ، لکن آنها پراکنده نشدند و نیز جماعت بنی امیه که
در مدینه بودند بیرون شدند و با شامیان روی بشام آوردند، همانا اگر ابن زبیر
بنصیحت حصین کار کرده بود و با مردم شام بدمشق روی نهاده بود یکتن باوی مخالفت
نمیکرد و امر خلافت یکباره بروی مسلّم میگشت ، ولكن يفعل الله ما يشاء و يحكم
ما يريد .
بالجمله چون بنی امیه و مردم شام بدمشق رسیدند مردمان با معاویه بیعت
کرده بودند ، و از این سوی نیز اهل حجاز در بیعت ابن زبیر سر در آورده بودند،
و در این اثنا معوية بن یزید بمرد. و چنانکه مسطور گشت مهم خلافت با کسی حوالت
نرفت ، و عثمان بن عتبة بن ابی سفیان نیز چنانکه مذکور شد بابن زبیر پیوست.
و امر خلافت از خاندان حرب در گذشت و کسی از ایشان نبود که در هوای خلافت
روز نهد یا در مرتع آرزو تخم امارت امّت بکارد، یا در این مراحل گام سپارد، لاجرم
کار ابن زبیر یکباره نیرو گرفت و اهل عراق بجمله باوی بیعت کردند و ابن زبیر
بانتظام اعمال پرداخت ، و عبدالله بن مطیع عدوی را بامارت کوفه برگماشت،
در اینوقت مختار بن ابی عبید ثقفی با ابن زبیر گفت: هماناگروهی توانا و مردمی
رزم آزما را شناسا هستم که اگر مردی دانشمند و ملایم و خوش گوی و خوش خوی
بدیشان گسیل داری تا با ایشان بطریق مهر و عطوفت مجاورت جوید لشگری از
ایشان در خدمت تو انجمن شوند که بمدد ایشان بر مردم شام ظفریابی، ابن زبیر گفت:
بازگوی تا اینجماعت کیستند؟ مختار گفت : دلیران بنی هاشم اند که در کوفه اند .
ابن زبیر گفت آنمرد خود تو باش ، و بفرمود تا مختار بطرف کوفه رهسپار
گشت ، و او در ناحیه از نواحی کوفه فرود شد و همی بر جماعت طالبیین و شیعیان
ایشان آغاز زاری و حنین و جزع نمود، و مردمانرا بخونخواهی انگیزش همی داد،
لاجرم جماعت شیعه بدوگرایان شدند ، و در جمله او منظم گردیدند و بقصر الامارة
بتاختند و ابن مطیع را بیرون کردند و مختار بر کوفه مستولی گردید، و برای خود
ص: 76
سرائی بنیان نمود و بوستانی دلارا برکشید و مالی فراوان از بیت المال برگرفت
و در آن کار بکار بست ، و هم مردمان را بهره کافی عطا کرد، و بابن زبیر نوشت که
آنچه مختار از بیت المال برگرفته محسوب و مقبول دارد ، ابن زبیر پذیرفتار نشد.
چون مختار اینحال بدید آزرده شد و طاعت و بیعت او را انکار نمود، و مکتوبی
بحضرت علی بن الحسين علیه السلام انگار داد ، و خواستار شد که با آنحضرت بیعت کند
و بامامت و دعوتش سخن سازد، و سالی فراوان بآستان مبارکش تقدیم کرد، آنحضرت
از قبول آن و پاسخ نامه اش امتناع ورزید، و در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و سلم در مجمع
عام او را دشنام داد و کذب و فجور او را باز نمود، و فرمود همیخواهد اظهار میل بآل
ابیطالب را دست آویز نماید و در میان مردم محترم و محتشم و مطلوب گردد ، چون
مختار از جانب حضرت سجاد علیه السلام مأیوس شد مکتوبی بهمان منوال بمحمد حنفیه
عم آنحضرت بنوشت و علی بن الحسين علیه السلام بدو اشارت فرمود که این مطالب را
بچیزی نشمارد و مکتوبش را پاسخ ندهد ، چه مختار در این کار بصدق و راستی نیست
و چون میداند که بسبب ایشان اجتذاب قلوب مینماید و باظهار محبت آل ابیطالب
با مردمان تقرب میجوید از این در سخن میراند لکن باطنش با ظاهرش در اظهار میل
و تولای با ایشان و برائت از دشمنان یکسان نیست بلکه خود از اعدای آل ابیطالب
است و بر حمد بن حنفیه واجب است که امر او را مشهور دارد و در مسجد رسولخدای
صلی الله علیهه و آله کذب او را از آنچه گوید اظهار نماید.
محمد بن حنفیه نزد ابن عباس شد و آنخبر بگذاشت ، ابن عباس گفت: چنین
مکن چه تو نمیدانی که حال تو با ابن زبیر برچه منوال خواهد بود محمد بن حنفیه
این سخن بپذیرفت و از نکوهش ابن زبیر و مختار زبان بر بست ، و مختار در کوفه
بماند و جماعت او بسیار شدند و مردمان بدو گرایان گشتند و او مردمانرا بحسب
طبقات و شئونات ایشان و عقول و مدرکات ایشان دعوت همی نمود ، و با هر کسی
بمقدار دانش او تکلم میکرد ، پاره را با مامت محمد حنفیه میخواند و پاره را از این
حنفیه بر میتافت و میگفت : فرشته بدو وحی میآورد و در طلب قتله حضرت امام
ص: 77
حسین بر میآمد و هر کس را که بدست آوردی بکشتی چنانکه انشاء الله تعالی
در مقام خود نگارش یابد .
بعد از هلاکت یزید پلید عليهما اللعنة والعذاب
ابن اثیر میگوید چون یزید بعذاب شدید خداوند مجید پیوست و این خبر بهجت
اثر بتوسط حمران مولای ابن زیاد که همه گاه از جانب او نزد معوية بن ابی سفیان
و پس از وی بسوی یزید بر سالت برفتی بابن زیاد رسید ، و هم بدو باز نمود که
اينك مردم شام طبقات مختلفه شده اند و هر گروهی نه گام می نهند و کام
میجویند، ابن زیاد بارۀ مرام را در لگام دید و فرمان داد تا مردمان را بصلاة جامعه
ندا کردند ، مردمان گروه از پیگروه و انبوه از پس انبوه انجمن شدند ، پس
ابن زیاد بر منبر صعود داد و از مرگ یزید و مثالب آن پلید باز گفت، از میانه احنف
ابن قیس گفت: یزید را برگردن ما بیعت بود و از پیش بمثل گفته اند«اعرض عن
ذى فترة» يزيد هر چه بود اکنون از این سخنان چه سود ؟
ابن زیاد از آن سخنان لب بر بست و گفت ایمردم بصره همانا مهاجرت من
بسوی شما و دار اقامت و محل ولادت من در شهر شما بود و آن هنگام که برشما
والی شدم لشگریان شما بهفتاد و بروایتی بهفده هزارتن نمی پیوست، اکنون مردان
کارزار و سپاه جرار شما بصد هزار نفر آراسته است ، و در آنوقت دیوان عمل شما
بنود هزار نمیرسید اکنون بیکصد و چهل هزار رسیده و از دشمنان و بد سکالان(1)
شما کسی را برجای نگذاشتم ، و آنکس را که از او برشما بيمناك بودم تباه کردم،
و اگر باشد در زندان شما میباشد ، هم اکنون دانسته باشید که یزید بن معویه جای
ص: 78
بپرداخت و بدیگر جهان سفر ساخت و نیز مردم شام را در کار خلیفه و خلافت اختلاف
است و هر گروهی باندیشه روز میگذارند و بآهستگی شب میسپارند و شما امروز
از تمامت مردمان در عدت و عدد و وسعت بلاد و توانگری عباد و دریافت مراد بیشتر
و فزون تر هستید، هر کس را که برای انتظام دین و دنیای خویش پسندیده میشمارید
اختیار کنید تا من اول کس باشم که مختار شمارا اختیار نمایم ، و از این پس اگر
اهل شام کسی را که برای دین و آخرت و دنیا و جماعت شما مرضی باشد متفقاً اختیار
نمودند شما نیز بادیگر مسلمانان اتفاق کنید، و اگر از این کار اکراه دارید یکی را
بامارت و ولایت خویش برکشید تا در انتظام مهام شما اشتغال جوید همانا شما را
بهيچيك از مردم سایر بلاد حاجت نیست لکن مردمان را با شما حاجت است .
چون ابن زیاد این کلمات بپایان برد خطیبان بصره بیای شدند و گفتند:
سخنان ترا بشنیدیم و امروز هیچکس را نیابیم که در اینکار از تو قویتر و سزاوارتر
باشد ، بیا تا با تو بیعت کنیم ، ابن زیاد گفت: مرا در اینکار حاجتی نیست، و ایشان
آن سخن مکرر کردند و ابن زیاد انکار نمود ، تا در کرت چهارم دست بر کشید و
آنجماعت با او بیعت کردند، و چون از مسجد بیرون شدند دستهای خویشرا بر دیوارها
بسودند و گفتند: آیا این مرجانه چنان میداند که ما خواه در جماعت یا فرقت بحکومت
او اطاعت خواهیم نمود ، این بگفتند و پراکنده شدند .
و از آنسوی چون ابن زیاد از آن کار آسایش گرفت رسولانی باهل کوفه فرستاد
تا ایشانرا از بیعت اهل بصره بیا گاهانند و به بیعت ابن زیاد دعوت کنند، چون عمروبن
مسمع وسعد بن القرحاء التمیمی که رسول او بودند بکوفه آمدند و این هنگام عمرو بن
حریث در کوفه ریاست و امارت داشت پس مردمان را انجمن کردند و آن دو رسول
رسالت خویش بگذاشتند ، از میان جماعت یزید بن حارث بن یزید شیبانی که سمت
بزرگی و ریاست داشت برپای شد و گفت : خدایرا سپاس میگذاریم که ما را از
حکومت پسر سمیه (1) آسایش و از امرونهی او آرامش داد ، آیا با او بیعت میکنیم ؟ !
ص: 79
«لا ولا كرامة» پس مشتی سنگریزه بر گرفت و برروی فرستادگان رسول ابن زیاد
بزد، پس از وی دیگر مردمان نیز باین معاملت مبادرت جستند، و یزید بن حارث را
که او را ابن رویم گویند از این کردار شرافتی بزرگ حاصل و درجتی رفیع درمیان
اهل کوفه پدیدار آمد ، و فرستادگان ابن زیاد خائب و خاسر بازگشتند و داستان
باز گفتند .
چون اهل بصره اینحال بدیدند گفتند: کجا شایسته است که اهل کوفه او را
خلع نمایند و ما او را بر خویش ولایت بخشیم، از اینروی سلطنت و نیروی ابن زیاد
نزد اهل بصره پستی و سستی گرفت، و از آن پس اگر فرمانی میکرد بجای نیاوردند،
و اگر اندیشه میساخت بروی بر میتافتند، و اگر خطا کاریرا امر بحبس و زندان
می نمود ، در حضور او واعوان او بند از وی میگشودند، و از آنسوی چون ابن زبیر
از حال ابن زیاد باخبر گشت سلمة بن ذویب حنظلی تمیمی را ببصره گسیل داشت ،
سلمة بیامد و رایتی در دست داشت و در بازار بصره بایستاد و گفت : ايها الناس
بسوی من شتاب گیرید تا شمارا بچیزی دعوت کنم که تا بحال هیچکس نکرده است،
همانا من شمارا بسوی پناهنده حرم دعوت میکنم یعنی ابن زبیر، پس جماعتی از
مردمان نزد او آمدند و دست بدست او زدند و بیعت کردند، چون این خبر با بن زیاد
رسید مردمان را فراهم ساخت و آنچه از نخست او را با مردم بصره بپای رفته بود
بگفت ، و بنمود که من از قبول بیعت انکار داشتم و شما باصرار بامن بیعت کردید
و چون بیرون رفتید دستهای خود را بر دیوارها مسح کردید و گفتید آنچه گفتید،
و اکنون نیز سر از فرمان من بر می تابید، و آنچه بصواب میشمارم برخطا حمل
میکنید ، و هر كرا بجنایتی طلب میکنم مانع میشوید ، و اينك سلمة بن ذويب
میخواهد شما را متفرق گرداند تا خودتان شمشیر بخون هم برکشید، و شمارا برخلاف
آنچه شاید دعوت مینماید.
چون ابن زیاد این کلام بگذاشت احنف و دیگران گفتند: هم اکنون سلمه را
نزد تو میآوریم تا چنانکه شاید حکم فرمائی، پس بدان اندیشه برفتند و چون بیامدند
ص: 80
نگران شدند که سلمة جمعیتی بزرگ فراهم کرده و آشوب عظیم خواهد شد، لاجرم
نزد ابن زیاد باز نیامدند وسلمه را نیاوردند، چون عبیدالله اینحال را بدید خشمناك
شد و سرداران محاربه سلطانرا بخواند و گفت همی خواهم با من با این مردم قتال
دهید ، گفتند اگر فرمان کنی دل خویش بشکافیم اطاعت کنیم ، برادران عبیدالله
این رأی را ناصواب شمردند، و گفتند ما را خلیفۀ حاضر نیست تا بتقویت او محاربت
کنیم تا اگر منهزم شویم بجانب او رویم و از او امداد جوئیم و دیگرباره بطرف
اعدا پوئیم، و شاید در این مقاتلت تو را هزیمت افتد اگر بر ما ظفر جویند این اموال
که در این مدت فراهم کرده ایم و در میان ایشان است تلف شود و ما را بهلاکت افکنند
و برای توچیزی بجای نماند.
چون ابن زیاد این کلمات را بشنید در طلب حارث بن قيس بن صهباء جهضمي
فرستاد و او را حاضر ساخت و گفت : ایحارث پدرم زیاد با من وصیت نهاد که اگر
روزی مرا با مردم عرب حاجتی بیفتد شمارا اختیار کنم، حارث گفت: قوم من پدرت
زیاد را اختیار و اختبار نمودند لکن نزد او مکانتی و از تو مکافاتی ندیدند، هم اکنون
نیز که ما را اختیار کردی دست رد بر سینه ات نمیزنیم، اما نمیدانم چگونه ترا ایمن
و آسوده از شر این انجمن بیرون برم ، چه اگر در روز روشن این کار کنم بیم دارم
که ترا و مرا بکشند ، لیکن تا شب با تو اقامت میکنم و چون تاریکی جهانرا
در نوشت تو را در عقب خود با خودم ردیف مینمایم تا شناخته نشوی ، عبیدالله گفت
تدبیری نیکو آوردی ، پس حارث بن قیس نزد عبیدالله بماند تا شب در رسید و اورا
در خلف خویش بر نشانید ، و در آن هنگام نوزده هزار بار در بیت المال فراهم
بود ، ابن زیاد پارۀ از آن نقدینه را درمیان موالی خود پراکنده و بقیه را برای
آل زیاد ذخیره ساخت.
بالجمله حارث عبیدالله را در ردیف خود همی میبرد و بر مردمان میگذشت،
و ایشان از مخالفت جماعت حروریه مشغول حراست بودند، وعبیدالله ازوی می پرسید
که اکنون در کجائیم و حارث ب--دو خبر همی داد ، چون در میان جماعت بنی سلیم
ص: 81
آمدند ابن زیاد گفت: اکنون در کجا باشیم گفت: در بنی سلیم ، این زیاد تفال
میکرد و گفت : اگر خدای بخواهد سالم هستیم ، و چون از بنی ناحیه بگذشت
ابن زیاد بگفت: اکنون در کدام قبیله میگذریم گفت : در بنی ناجیه ، ابن زیاد
همچنان بفال میمون گرفت و گفت : اگر خدا خواهد نجات یابیم، بنی ناحیه چون
حارث را بدیدند گفتند : کیستی؟ گفت: حارث بن قیس، از اتفاق یکتن از ایشان
عبیدالله را میشناخت گفت: همانا پسر مرجانه است و تیری بدو پر ان کرد و آن تیر
بر عمامه او بنشست و بدو زیانی نیاورد ، و حارث همچنان او را ببرد تا بسرای
خویشتنش در میان مردم جهاضم فرود آورد .
ابن زیاد :گفت ای حارث همانا با من احسان ورزیدی هم اکنون بآنچه اشارت
کنم مبادرت جوی، همانا از مقام و منزلت مسعود بن عمرو درمیان قوم وعشيرتش
دانائی ، و شرف و سن و اطاعت قوم او را در اوامر و نواهی او شناسائی ، هیچ توانی
مرا بدو رسانی تا مگر در سرای او در میان مردم از او بر آسایم، چه اگر چنین نکنی
کار قوم تو بر تو آشفته شود، پس حارث او را برداشت و بجانب مسعود راه بنوشت،
و مسعود از هیچ راه باخبر نبود و در منزل خود موزۀ خود اصلاح مینمود ، چون
ایشانرا بدید هر دو را بشناخت ، و باحارث گفت : از این شر که بر من وارد کردی
بخدای پناه میبرم ، حارث گفت: جز خیر و خوبی ترا نیاورده ام ، چه من دانسته ام
که قوم تو زیاد را نجات داده و با او بوفا رفتند ، و این کردار ایشان مکرمت و
مفخرتی برای ایشان در میان عرب گردید ، و شما از روی میل و رضا با عبیدالله
بیعت کردید، و نیز جماعت با او بیعت نمودند، مسعود گفت : آیا سزاوار میشماری
که با اهل شهر خویش بسبب عبید الله معاداة و رزیم؟ با اینکه از پدرش در ازای آن احسان
که با او راندیم نه مکافات و نه سپاسی دیدیم ، حارث گفت : هیچکس با تو جنگ
و جدال نخواهد ورزید که در بیعت خود با وی وفاکردی تا گاهیکه او را بمأمن
خودش برسانی ، آیا هیچ شایسته میشماری که از آن پس که در سرای تو پناه آورده
است از سرایت بیرونش کنی ؟
ص: 82
چون سخن باین مقام رسید مسعود با حارث گفت: تا عبیدالله را در خانه
برادرش غافر بن عمر و در آورد، و بعد از آن مسعود در همان شب بر نشست، وحارث
و جماعتی از عشیرتش با او برفتند و درمیان جماعت از دیگر دیدند و گفتند: همانا
پسر زیاد بما پناه آورده است و همی باید شما از وی پاسبانی کنید تا زیانی بروی
نرسد ، و آن جماعت با اسلحه کارزار تا بامداد روزگار نهادند ، و از آنسوی چون
مردم بصره ابن زیاد را مفقود دیدند گفتند : جز در قبیله ازد نباشد .
و بعضی گویند مسعود را باحارث سخنی نرفت بلکه حارث گفت صد هزار
درهم با عبیدالله حمل کردند و آنجمله را نزد ام بسطام زوجه مسعود آوردند ، و
ام مسعود دختر عمرو بن الحارث بود و عبیدالله نیز باحارث بود ، پس از وی رخصت
خواستند و بدو آمدند ، وحارث با آنزن گفت: همانا از بهر تو کاری به پیش آورده ام
که بر تمامت زنان عرب بزرگ شوی ، و هم از مال و خواسته توانگر گردی، پس
آنخبر بد و بگذاشت و با او گفت: ابن زیاد را بخانه در آور و از جامه مسعود
که علامت زنهار است بدون خبر شوهر بدو بپوشان ، آنزن چنان کرد ، چون مسعود
بیامد و آنحال غیر محمود را بدید آشفته گشت و گیسوی آن زنرا بگرفت و او را
همی بزد، عبیدالله وحارث بروی در آمدند، ابن زیاد گفت: از این جوش و خروش
سودی نیاید چه این زن مرا پناه داد اينك جامه تو است بر تن من و طعام تواست
در شكم من ، حارث نیز بر سخن ابن زیاد گواهی داد و چندان در خدمت مسعود
ملاطفت و ملایمت نمودند تا او را بر آن کار خوشنود داشتند، و ابن زیاد چندان در سرای
مسعود بماند تا مسعود مقتول گردید ، آنگاه بجانب شام روی نهاد .
و از آنطرف چون مردم بصره ابن زیاد را مفقود دیدند و امیر و حکمرانی
برخود ندیدند در تقریر امیر باختلاف رفتند ، و از هر سوی سخن همی در انداختند،
سرانجام باشارت قیس بن هشیم سلمی و نعمان بن سفیان الراسى الجرمی رضا دادند
تا هر کس را ایشان اختیار کنند بامارت برکشد، لیکن قیس همی خواست مردی
از بنی امیه را برگزینند، و نعمان روی دل با بنی هاشم داشت، اما از روی خدیعت
ص: 83
گفت : هیچکس را برای این امر از فلان مرد اموی سزاوارتر ندانم و بقولی
عبدالله بن اسود زهری را نام برد ، وقیس نیز او را خواهان بود ، چون قیس حالت
نعمان را با خود یکسان دید گفت: من اختیار خود را نیز با تو نهادم و بهرکس
تو رضا دهی خوشنودم، و هر دو تن درمیان انجمن در آمدند ، و قیس گفت: برضای
نعمان راضی باشم.
باختیار نعمان بن سفیانس
چون قیس در میان مردمان اختیار نعمان را برگزید و گفت : بهرکس او
تصدیق نماید من نیز تصدیق میکنم و نعمان این امر را استوار ساخت و از حاضران
پیمان گرفت که مختار او را پذیرفتار شوند نزد عبدالله بن اسود آمد و دست او را
بگرفت و همی باوی در عهود و شروط سخن راند چندانکه حاضران را گمان میرفت
که نعمان با و بیعت خواهد کرد، در این اثنا نعمان او را بگذاشت و دست عبدالله بن
حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را که ببة لقب داشت بگرفت و بر آنگوته
شرط و پیمان باوی براند.
آنگاه سپاس یزدان و درود خاتم فرستادگان را بگذاشت ، و از حقوق
اهل بیت طهارت و اقربای آنحضرت و قرابت عبدالله بآن خاندان رسالت آیت سخن
راند ، و گفت ايمردمان اينك عبدالله پسرعم نبی شما و مادرش دختر ابی سفیان است
ک همیشه دارای امارت و خلافت بوده اند، و در حقیقت خواهر زاده شما است از
او شایسته تر کیست؟ و شما را مقام انکار نیست، آنگاه دست عبدالله را بگرفت و
گفت: من در امارت او برای شما خوشنودم ، حاضران صدا بر کشیدند و گفتند:
ما بتمامت راضی هستیم؛ پس با وی بیعت کردند و با او بدار الاماره در آمدند
و این داستان در روز اول جمادی الاخره سال شصت و چهارم هجری روی داد و
ص: 84
فرزدق شاعر این شعر را در بیعت عبدالله گوید:
و بايعت اقواماً وفيت بعهدهم***و بية قد بايعته غير نادم (1)
لكن عبدالله بن حارث را از امارت بصره ورسوم امارت جز حضور روزهای
جمعه برای امامت نماز حاصلی نبود، چنانکه عامر بن مسعود نیز که باختیار
اهل کوفه حکمران بود با عبدالله یکسان بود، از اینروی در زمان این دو عامل
اقتدار و دو امیر بی اختیار مردم فرومایه و فتنه انگیز از هر گوشه و کنار سر
بر آوردند .
شام و پارۀ حالات او
چون ابن زیاد چنانکه مشروح گردید در طایفهٔ ازد و سرای مسعود بن عمرو
پناهنده گشت و جماعت ازد و ربیعه عهد و سوگندی که در حراست ابن زیاد نهاده
بودند تجدید کردند ، لاجرم ابن زیاد دل قوی کرد و خواسته (2) شایگان در میان
ایشان برایگان داد ، و ایشان کتاب عهد نامه را با نجام رسانیده ، و این مکتوب را
دو نسخه برنگاشتند و یکی را نزد مسعود بن عمر و گذاشتند ، و این سخن گوشزد
احنف بن قیس گشت و گفت: همه وقت مردم ربیعه متابعت جماعت ازدس
کنند.
بالجمله چون عهد و سوگند آن دو قبیله بزرگ استوار گشت ، یکباره
عزیمت بر آن نهادند که ابن زیاد را بدار الاماره و کرسی امارت باز آورند ، پس
ص: 85
بجملگی بریاست مسعود بن عمرو از جای جنبش گرفتند ، وابن زیاد را گفتند تو
خود نیز با ما میباش ، ابن زیاد این سخن را بصواب نشمرد و از موالی خودجمعی
را بر اسب ومركب بر نشانده با مسعود روان کرد ، و با ایشان گفت در طی راه از
هیچ شر" وخيرى مرا بی خبر مگذارید از این روی مسعود بهر کوی و برزن یاقبیله
و گروهی از مرد وزن عبور دادی از غلمان ابن زیاد یکی بدو باز شدی و آن خبر
باز گفتی .
و در این هنگام فرسان ربیعه که مالك را بن مسمع و بر خود امیر ساخته بودند
برفتند وسكة المربد(1) را فرو گرفتند ، ومسعود بن عمرو نیز بیامد و بمسجد در آمد
وبرمنبر بر آمد و این خبر را در دارالاماره با عبدالله بن حارث امير بصره باز گفتند
و باز نمودند كه اينك مسعود ومردم یمن وجماعت ربیعه انجمن کرده اند و چیزی
بر نیاید که مردمان را شر ّي فراگيرد ، اگر بصواب دانی با تم-امت بنی تمیم
بر نشین تا مگر این فتنه بیدار را بخوابانی و این آتش شرر بار را فرو نشانی
عبدالله گفت : ابعدهم الله سوگند با خدای این کار نکنم و خویشتن را در اصلاح
حال ایشان بفساد نيفكنم ، و از آنسوی مردی از جماعت مسعود بن عمرو از در
سخره و استهزا این کلمات را مکرر قرائت همی کرد :
لتنكحن بية***جارية" في قبة***تمشط رأس لعبة
و این روایت ازداست اما جماعت مضر گویند : مادر عبدالله گاهی که کودك
بود او را ترقص دادی و این کامات بازراندی (2)
ص: 86
تصمیم قبیله ازد و ربیعه بیاری ابن زیاد
بالجمله مسعود چنانکه اشارت شد بر منبر برشد و از یکسوی دیگر مالك بن
مسمع روی بخانه های بنی تمیم نهادند و در سکه بنی العدویه در آمدند و منازل ایشان
را آتش در زدند چه مالك بن مسمع را بجهت مناقشتی که ربیعه را با بنی خازم
در هرات روی داده بود کینه در نهاد بود، چون بنی تمیم این حال بدیدند نزد
احنف بن قیس شدند و گفتند: یا ابا بحر همانا جماعت ازد و مردم ربیعه هم عهد
و هم سوگند شده اند و بر حبه در آمدهاند. احتف گفت : شما از ایشان بمسجد
ذی حق تر نیستید، گفتند: ایشان بدار الاماره در آمده اند، گفت: شما از
ایشان بدار الاماره سزاوارتر نیستید .
در این حال زنی با مجمره نزد احنف شد و گفت: ترا بریاست و بزرگی چه
کار ، همانا افزون از زنی نباشی که بباید کار مجمر و معجر بازی ، احنف گفت :
هیچ زنی برای مجمر از تو شایسته تر نیست، گویند: هرگز از احنف بن قیس
سخنی ناخوشتر از این کلام نشنیده بودند (1).
در این حال جمعی دیگر بیامدند و گفتند: هم اکنون از پای یکی از زنان
ما خلخال در آوردند ؛ و ابواب عبور ترا مقفل ساختند ومالك بن مسمع در کوچه
بنی العدویه در آمد و منازل ایشان را بسوخت ، آن دانشمند روزگار گفت : ب--ر
آنچه گوئید اقامه بینه و شهود نمائید چه اگر از این جماعت از آنچه گفته اید
کمتر هم بروز کرده باشد قتال و دفاع ایشان واجب میشود ، پس جماعتی بر صدق
ایشان گواهی دادند .
این وقت احنف را خشم بجنبید و گفت : آیا عباد بن الحصین بیامده؟ گفتند
ص: 87
نیامده وهو عباد بن الحصين بن يزيد بن عمرو بن اوس از بنی عمرو بن تمیم است
احنف دیگر باره گفت : آیا عباد بیامد ؟ گفتند : نیامده است ، گفت : آیاعبس بن
طلق بن ربيعة الصريمی از قبیله سعد بن زيد مناة بن تمیم در اینجا باشد ؟ گفتند :
حاضر است ، احنف او را بخواند و از دستاری که بر سر داشت پاره بر گرفت و بر
نیزه چون رایت استوار کرد، و آن علم را بعبس بن طلق بداد وفرمود روی براه
گذار ، و چون عبس روی برتافت احنف گفت : بار خدایا اگر او را امروز
نيفكني ومغلوب نفرمایی همانا او را از این پیش نیز نیفکنده و مغلوب نداشته
این وقت مردم صداها بلند کردند و گفتند : همانا زیر(1) یعنی مادر احنف که اورا
بنام احنف امّ احنف کنیت نهاده بودند بجوش و هیجان در آمد کنایت از اینکه
احنف با آن حلم و بردباری بخشم در آمد و آنچه خواستیم چنان شد ، و عبس بن
طلق با رایت خویش روی بمسجد نهاد و در این حال عباد بن حصين فرارسیدو گفت
مردمان را کار بکجا کشید ؟ گفتند : عبس بن طلق ایشان را با خود ببرد ، عب--اد
گفت هر گز در زیر رایت عبس راه نسپارم و بسرای خود بازگشت و شصت سوار با
وی رهسپار بودند ، وچون عبس بمسجد رسید در ابواب مسجد باجماعت ازد بقتال
وجدال پرداخت ، و این هنگام مسعود برفراز منبر صعود داشت و مردمان را به
مقاتلت ومبارزت تحریص همی کرد پس غطفان بن انیف تمیمی بجنگ در آمد و
همی گفت:
يا ل تميم إنها مذكورة***ان فات مسعود بها مشہورة
فاستمسكوا بجانب المقصورة
یعنی فرار نمی کند، پس آن جماعت بمسجددر آمدندو مسعودهمچنان بر فراز
منبر بود او را از منبر فرود آوردند و بکشتند ، و این قضیه در اول ماه شوال بسال
شصت و چهارم روی داد ، و یاران و متابعان مسعود قرار کردند و اشیم بن شقيق بن
ص: 88
ثور روی بفرار نهاد : یکتن بدو نیزه بزد و فرزدق این شعر بگفت :
«لو ان اشيم لم يسبق اسنتنا***واخطأ الباب اذ نيراننا تقد»
«اذا لصاحب مسعوداً وصاحبه***وقد تهافتت الاعفاج و الكبد »
و از آنطرف چون ابن زیاد را خبر رسید که مسعود بر منبر بصره برشد و
کار او باین مقام پیوست ، طمع وطلبش بجنبید و آماده دار الاماره گردید ، لكن
بر مرکب امید سوار نگشت و جماعتی بیامدند و از قتل مسعود باز نمودند ، ابن
زیاد را مجال درنك نماند و جمعی را دلیل راه گردانیده از جاده غیر معتاد روی
بشام نهاد، و از آنطرف جماعتی از قبیله مضر انجمن کردند ومالك بن مسمع را
در سرای او محاصره نمودند و سرای او را بسوختند ، و چون ابن زیاد فرار کرد
جماعتی از دنبالش بتاختند لکن کاری نساختند و از اموال او هرچه بیافتند بغارت
بردند، واقد بن خليفة التمیمی این شعر را در این مقام گفته است:
يا رب جبار شدید کلبه***قد صار فينا تاجه و سلبه
منهم عبيد الله يوم نسلبه***جياده و بره ونهيه
ابن اثیر میگوید بعضی از راویان اخبار در سبب قتل مسعود و مسیر ابن زیاد
بخبری دیگر عنایت کرده اند و چنین گفته اند: که چون عبیدالله بن زیاد
بمسعود بن عمر و پناهنده شد مسعود او را پناه داد ، و از آن پس پسر زیاد روی به
شام نهاد.
مسعود یکصد تن با وی بفرستاد تا او را بشام آوردند ، و در آنحال که ابن
زیاد در دل شب راه می سپرد گفت: سواری برشتر، بر من دشوار وسنگین گردید،
مرکوبی سم دار برای من بیاورید ، پس در از گوشی بیاوردند و ابن زیاد بر نشست
آنگاه راه در نوشت و مدتی بر آن در از گوش خاموش نبود، مسافر بن شريح يشكرى
که با وی بود می گوید : با خویشتن گفتم اگر در خواب است البته بیدارش کنم
و گفتم: آیا در خواب باشی؟ گفت: نیستم و با خویشتن در حدیث و حکایتم
گفتم میخواهی از آنچه با خویش گوئی با تو بازگویم ، گفت : بگوی تاچه گوئی؟
ص: 89
گفتم همانا میگوئی کاش حسین را نکشته و شهید نکرده بودم ، گفت : دیگر چه؟
گفتم : همی گوئی کاش نمی کشتم آنانرا که کشتم ، گفت دیگر چه ؟ گفتم :
با خود میگویی کاش بیضا را لمس نمیکردم(1) گفت : دیگر چه ؟ گفتم با خویش
همی گفتی کاش از دهاقین اخذ باج وخراج نمی خواستم ؟ گفت ، دیگر چه، گفتم
گفتی کاش آن اموال که مرا بچنك ميآمد جمله را می بخشیدم.
ابن زیاد گفت : اما کشتن من حسین را ، همانا يزيد ب-ا من فرمان کرد
که او را بکشم و گرنه مرا بکشد لاجرم قتل حسین را اختیار نمودم ، و اما بیضا
همانا بيضاء را از عبدالله بن عثمان ثقفی خریداری نمودم و یزید هزار بار هزار
درهم بمن فرستاد تا بر آن انفاق کردم هم اکنون اگر من باقی بمانم مخصوص
اهل و عیال من خواهد بود و اگر تباه شدم افسوس و اندوهی بر آن مکان ندارم
و اما استعمال دهاقین همانا عبدالرحمن بن ابی بکره خواست تا رواج و احتشامی
گیرد و از من نزدمعويه فتنه افکند ، و آنوقت خراج مملکت عراق بیکصد هزار
هزار بار مقرر بود ، معويه مرا مختار ساخت که یا از مملکت عراق عزلت
گیرم یا آن مبلغ و منال را ضمانت کنم از عزلت كراهت داشتم و اینوقت نگران
شدم که اگر از مردم جماعتی را عامل بلاد و حاکم عباد سازم این کسر خراج را
از عهده بر نیایند و اگر از اموال ایشان بغرامت خواهم سينه ها از کینه ها آکنده
و با من دشمن شوند ، و اگر طلب نکنم مالیات فراهم نشود ، لاجرم چون
بیندیشیدم دهاقین را در اخذ باج و خراج بصيرتر و امین تر یافتم و مطالبه از ایشان
را آسانتر نگریستم از اینروی ایشانرا بعمل بگذاشتم ، وبعلاوه شماهارا برایشان
بر گماشتم تا بر کسی ستمی فرود نیاید.
و اما اینکه گفتی از عدم بخشش خویشتن را نکوهش مینمودم نه چنان است
که گویی چه مرامالی نبود که شمارا ببخشم ، اما اگر خواستم خواسته پاره از شما
ص: 90
را بظلم و ستم مأخوذ داشتم و پاره را بجود و بذل از پاره دیگر اختصاص دادم آن
هنگام میگفتند: بسیار جواد و سخی است ، و اما اینکه گفتی من میگفتم کاش نکشتم
آنانرا که کشتم همانا من بعد از اقرار بتوحيد وقرائت کلمۀ اخلاص هیچ کاری را برای
تقرب بحضرت پروردگار از کشتن آنانکه از خوارج کشتم برتر و سودمندتر
نمیدانم .
لکن هم اکنون از آنچه با خود میگفتم ترا خبر میگویم ، همانا باخویش
همی گفتم : کاش با مردم بصره قتال میدادم ، چه ایشان بامن از روی طوع ورغبت
بیعت کردند و خلاف نمودند ، و من بر آن کار انکار داشتم و ایشان اصرار ، و
از آن پس که خواستم با ایشان جنگ در افکنم فرزندان زیاد گفتند اگر با ایشان
قتال دهی و بر توظفر یابند یکنفر از ما باقی نگذارند لکن اگر این جماعت را بحال
خود گذاری و بگذری، آل زیاد میتوانند نزد اخوال واصهار (1) خود آسوده بمانند،
لاجرم من با ایشان مدارا کردم و سرانجام باینحال پیوست ، و دیگر با خود همی گفتم:
کاش زندانیان را سر از تن بر میگرفتم ، و اکنون که این دوکار از من فوت شد
کاش چون بشام شوم مردم شام پیش از قدوم من کاری نساخته، و تار و پودی در هم
نبافته، و کسی را بخلافت بر نشانده باشند.
بالجمله میگوید : ابن زیاد بشام در آمد ، و کودکی چند با او بودند ، و
مردم شام هنوز کسی را بخلافت جای نداده بودند، و پاره گویند : کسیرا بر
کشیده بودند اکن ابن زیاد دیگرگون ساخت. و در آن هنگام که از بصره بیرون
شده بود مسعود را خلیفه خویش ساخت اما جماعت بنی تمیم و قبیله قیس گفتند :
ما باین امر رضا نمیدهیم ، وجز مردیرا که خود خواهیم با مارت خود بر نمیداریم
مسعود گفت : این خلافت با من گذاشته اند، و هرگز از دست فرو نمیگذارم و
بیرون شد و همی برفت و بقصر الاماره در آمد، و بنو تمیم نزد احنف انجمن شدند
ص: 91
و گفتند: همانا طایفه ازد بمسجد در آمدند ، احنف گفت : این کار برای شما و
ایشان است، گفتند درون قصر الاماره شدند و مسعود بر منبر صعود داد _و چنان
بود که مردمی از خوارج خروج کردند و در کنار نهر الأساوره در آنهنگام که
عبید الله بجانب شام میرفت نزول نمودند ، لاجرم مردمان را گمان عمیرفت که
احتف کسی را باینجماعت فرستاده است که این مردی که درون قصر شده باشما
و ما دشمن است پس سبب تعطیل چیست ، از این روی جماعتی بیامدند و بمسجد
در آمدند .
و این وقت مسعود بر منبر جای داشت و هر کس بیامدی باوی بیعت کردی
پس مردی گیر که او را مسلم مینامیدند و از مردم فارس بود و ببصره در آمده
و اسلام آورده و و بعد از آن در زمرۀ خوارج منسلک شده بود تيرى بمسعود بيفكند
چنانکه بر دلش بنشست و او را بکشت ، و مردمان همي گفتند : خوارج او را
بکشتند ، از این روی جماعت ازد بیرون تاختند و گروهی از خوارج را مقتول
مجروح و از بصره مطرود ساختند، و چون این حادثه فرو نشست با قبیله ازد
گفتند : مسعود را مردم بنی تمیم کشتند ، و چون در مقام تحقیق بر آمدند جمعی
از بنی تمیم نیز همان دعوی میکردند ، لاجرم قبیلهٔ ازد از هر سوی انجمن شدند
وزياد بن عمر و برادر مسعود را برخود رئیس و امیر ساختند ، و مالك بن مسمع
نیز با قبیله ربیعه با ایشان پیوستند ، و چون مردم بنی تمیم بر اینحال وقوف یافتند
نزد احنف بن قیس آمدند و همی آشوب و انقلاب بر آوردند که این گروه بیرون
آمدند، و احنف بن قیس چون کوه ابوقبیس ثابت و پایدار نشسته از آسیب فتن
و آشوب محن بيمناك نبود ، در اینحال زنی مجمره بیاورد و با احنف گفت : بر
این مجمر بنشین کنایت از اینکه تو اززن بیش نیستی، اینوقت احنف یا جماعت
بنی تمیم و گروهی از مردم قیس که در بصره بودند بیرون شدند و با آنجماعت مقاتلت
ورزیدند.
جنگی سخت برفت و گروهی بیشمار بهلاك و دمار پیوست ، بنی تمیم روی
ص: 92
با ایشان کردند و گفتند : ایمردم ازد از خدای در خون ما و خون خود بترسید
اکنون قرآن در میان ما و شما حکمران است و هر کس از مردم اسلام
را خواهید در میان ما و خود داوری دهید ، اگر شما را بر ما حقی بین و آشکار باشد
بزرکتر مردیرا که در ما شناخته اید مقتول داريد وإلا همانا سوگند میخوریم به
خداوند که ما نه مسعود را کشته ایم و نه بقتل او فرمان کرده ایم و نه کشنده او را
شناخته ایم، و اگر باین اراده نیستید ما صد هزار درهم در بهای خون صاحب شما
میدهیم تا این فتنه فرو نشیند، احنف نیز نزد آنجماعت شد و از گذشته معذرت
خواست ، و عمر بن عبیدالله بن عمر ، وعبد الرحمن بن حارث بن هشام در میانه رسول
شدند ، وایشان در ازای خون مسعود دیه ده تن بخواستند ، و آن جماعت قبول
کردند و بر این نهج صلح کردند.
وأما عبدالله بن حارث ببه در میان مردم بصره بامامت نماز سرافراز بود تا
در بصره داشت تا حارث بن عبدالله بن ابی ربیعه مخزومی که او را قباع
گفتند بحکومت بصره بیامد و عمر معزول شد.
و بعضی گفتند : که عبدالله بن حارث ببه بعد از قتل مسعود از امارت بصره
بسبب عصبیت و انتشار خوارج اعتزال جست ، وأهل بصره بابن زبیر مکتوب کردند
وابن زبیر مکتوبی بانس بن مالك بنوشت تا مردمان را نماز بگذاشت و چهل روز
بدینگونه بگذشت ، و عبدالله بن حارث میگفت : هیچ خوشنود نیستم که مردمان
را بفساد نفس خویش اصلاح نمایم، چه عبدالله مردی مردی با دیانت بود ، و در ایام
امارت او نافع بن ازرق از بصره بجانب اهواز روی نهاد.
و اما اهل کوفه چون فرستادگان ابن زیاد را براندند ، و این از آن پیش
ص: 93
بود که عمرو بن حریث را که از جانب ابن زیاد برایشان خلیفه بود معزول
دارند، پس مردمان انجمن شدند و گفتند باید پیش از آنکه جهانیان بر خلافت
خليفه يكدل ويك جهت شوند مردیرا برخویش امیری دهیم و آراء ایشان بر امارت
عمر بن سعد ملعون اتفاق گرفت .
در اینحال نسوان همدان بیامدند و همی بر حسین علیه السلام زاری و ندبه بر آوردند
و مردان ایشان نیز شمشیرها حمایل کرده برگرد منبر طواف همی دادند ، محمد
بن اشعث گفت : امری پدید گشت که جز آن بود که ما در آن بودیم یعنی با این
حال چگونه کار پسر سعد تمشیت یابد .
مسعودی درمروج الذهب گوید : چون خواستند عمر بن سعد را بامارت
بردارند زنان همدان و جز ایشان و قبایل ربيعه و نخع خروشی برآوردند، و از منازل
خویش بیرون شده تا بمسجد جامع درآمدند ، وهمی فریاد و ناله و گریه و عویل
بر آوردند ، و برحسین علیه السلام ندبه کردند و گفتند : پسر سعد را همان قتل پسر
پیغمبر خوشنود نمیدارد که هم اکنون امارت کوفه را نیز دریابد ، چون دیگران
اینحالرا نگران شدند، همه بگریستند و از امارت عمر اعراض ورزیدند، و
در میان این جمله جوش و خروش و ناله و فریاد زنان همدان افزون بود همانا علی علیه السلام
با قبیله همدان با عنایت بود ، و ایشانرا بر میگزید و میفرمود : شعر
«فلو كنت بواباً على باب جنة***القلت لهمدان ادخلوا بسلام»
و در وقعه صفین از مردم همدان هیچکس در لشکر معاویه نبود مگر معدودی
که در غوطه دمشق وطن داشتند. بالجمله از آنسوی جماعت کنده خواستند
امارت بر عمر بایستد چه ایشان خالوهای عمر بن سعد بودند، و چون مایوس شدند
بر عامر بن مسعود بن امية بن خلف بن وهب بن حذافة الجمحی انجمن شدند ، واو
مردم کوفه را خطبه داند و گفت: همانا هر گروهی را اشربه ولذاتی مقرر است
باید شما از مظان و محل امیدواری آن طلب کنید ، و بر شما باد که در پیرامون
چیزی بگردید که حلال و پسندیده باشد ، کار بقناعت بگذرانید و از آب خوشگوار
ص: 94
شربت سازید وعطش بشکنید ، و در سایه دیوار بآسایش و بی انگیزش فتنه آرامش
گیرید، ابن همام در این هنگام این شعر بگفت:
اشرب شرابك و انعم غير محسود***واكسره بالماء لا تعص ابن مسعود
انَّ الأمير له في الخمر مأربة***فاشرب هنيئاً مريئاً غير مرصود
من ذا يحرم ماء المزن خالطه***فيها و يعجبني قول ابن مسعود
إني لأكره تشديد الرواة لنا***في قعر خابية ماء العناقي
و چون مردم کوفه با عامر بن مسعود بیعت کردند و این داستان بابن زبیر
مكتوب نمودند ابن زبیر نیز او را بر امارت کوفه مقرر داشت ، و او را دحروجة
الجعل (1) لقب داده بودند چه قامتی کوتاه داشت، و بعد از هلاکت یزید بن معاوية
تا سه ماه در کوفه بماند، و از آن پس که ابن زبیر را نیروئی در کار پدیدار گشت
عبدالله بن يزيد الخطمي الانصارى را بر صلاة ، وإبراهيم بن محمد بن طلیحه را بر
خراج كوفه منصوب ومأمور داشت ، و ابن مسعود معزول گردید ، و نیز محمد بن
اشعث بن قیس از جانب ابن زبیر با مارت موصل مأمور شد.
در این هنگام ممالك كوفه و بصره وجماعت عرب که در قبله بودند و مردم
جزیره واهل شام مگر مردم اردن که در زیر امارت عمر بن عبید الله بن معمر بودند
در تحت امارت و حکومت ابن زبیر در آمدند ، و هم در آن زمان بصره را مرض
طاعون در سپرد، و چندان سخت شد و مردمانرا بکشت که چون مادر امیر بصره
بمرد هیچکس را نیافت که جسد او را بردارد ، تا بناچار چهار تن از کفار را اجیر
کرده و نعش او را بر گرفتند و در خاکش منزل و ماوی دادند.
ص: 95
و خمود نیران عناد ایشان بدست عتاب
در اینسال بعد از آنکه یزید بن معاویه بعذاب ایزد متعال اتصال یافت
مردم ری سر بطغیان و مخالفت بر آوردند ، و در اینوقت فرخان رازی بر آن مردم
ریاست و امارت داشت، و چون این خبر منتشر شد عامر بن مسعود که در این هنگام
حکمران کوفه بود محمد بن عمر بن عطارد بن حاجب بن زرارة بن عدس التمیمی را با
لشگری باطفاء نایره طغیان ایشان بفرستاد، مردم ری با جماعتی ساخته با ایشان
روی در روی شده جنگی سخت برفت و محمد هزیمت یافت .
چون عامر بن مسعود این حال را مشاهدت نمود عتاب بن ورقاء ریاحی تمیمی
را با گروهی پرخاشگر بدیشان رهسپر ساخت ، عتاب برفت و باطاغیان ری جنگ
و جدالی شدید بپای برد ، و در میانه جنگ فرخان بدیگر جهان سفر ساخت و
مشرکان منهزم شدند و آن شهر منتظم گردید ، و این محمد بن عمر درمیان وقعه صفين
در رکاب مستطاب حضرت أمير المؤمنين على علیه السلام ملازمت و بر مردم تمیم سرافرازی
داشت، و پس از آنروزگاران همچنان روزگار نهاد تا حجاج بولایت کوفه مقرر
گشت .این هنگام بسبب کراهت او از ولایت حجاج از کوفه مفارقت جست و
بشام رفت .
در سال شصت و چهارم هجری
چنانکه ابن ابی الحدید و دمیری و اغلب مورخین شیعی و سنی نوشته اند و
سند بعبدالرحمن عوف میرسانند چنان بود که در زمان رسول خدای صلی الله علیه و آله هیچ
مولودی متولد نمیگشت مگر اینکه بحضرت رسول خدایش مشرف میساختند و
آنحضرت در حقش دعای خیر میفرمود ، و چون مروان متولد گردید و او را بخدمت
ص: 96
آنحضرت آوردند فرمود « هو الوزغ بن الوزغ الملعون بن الملعو» واين وزغ
جانوری معروف (1) و باسام ابرص از يك جنس : و باتفاق از حشرات موذیه و در احادیث
از جمله مسوخات است (2) و وزغ و اوزاغ و وزغان جمع وزغه است.
بخاری و مسلم و نسائی و ابن ماجه از ام شريك روايت کرده اند که گفت:
از رسول خدای صلی الله علیه و آله در قتل این جانور رخصت طلبیدم و مرا بقتل آن امر فرمود ،
و در صحیحین وارد است که رسول خدا بقتل وزغه امر نمود و فويسقش نامید(3)و
فرمود در آن هنگام که ابراهیم علیه السلام را میخواستند بآتش در افکنند هیچ دابه
در زمین نبود جز آنکه در اطفاء آن نار میکوشید، جزوزع که بر آن آتش میدمید،
و در ثواب و اجر قتل این جانور اخبار متعدده از آنحضرت نقل کرده اند چندانکه
گفته اند: فرمود هركس وزغه را بکشد چنان است که شیطانی را بکشد .
و هم دمیری در حیات الحیوان گوید: در آن هنگام که معویه برای پسرش
يزيد بیعت گرفت و مروان بشنید، گفت: سنت ابی بکر و عمر است ، عبدالرحمن بن
ابی بکر گفت : سنت هر قل و قیصر است ، مروان آشفته شد و با عبدالرحمن گفت:
تو آنکس باشی که خدای درباره تو نازل فرمود « والذي قال لوالديه اف لكما»(4)
کنایت از اینکه با پدرت ابوبکر مخالفت کردی و او را برخود بر آشوفتی ، چون
این سخن بعایشه پیوست گفت: سوگند با خدای مروان دروغ گوید ، و این آیت
ص: 97
در حق عبدالرحمن نازل نشده است، لکن رسول خدای صل الله علیه و آله یه پدر مروان را لعن
فرمود ، و مروان در صلب او بود.
و نیز دمیری و دیگران این خبر را از کتب اهل سنت و جماعت از عمرو بن مرة
الجهنی که اورا شرف صحبتی بود بدینگونه روایت کرده اند که حکم بن ابی العاص
رخصت طلبید تا بحضرت رسول خدای مشرف شود آنحضرت صدای او بشناخت و
فرمود او را اجازت دهید تا در آید «لعنة الله عليه وعلى من يخرج من صلبه الا المؤمن
منهم ، و قليل ماهم ، يسرفون فى الدنيا ويضيعون في الآخرة ، ذووا مكر وخديعة ،
يعطون فى الدنيا وما لهم فى الأخرة من خلاق » يعنی لعنت خدای باد برحکم و
بر آنان که از صلب او بیرون میآیند مگر کسیکه مؤمن باشد ، ومؤمن ایشان بسیار
کم است ، همانا اینجماعت در دنیا بلندی و رفعت یا بند لکن در آخرت پست شوند،
همه صاحبان مکرو خدیعت و غدر و حیلت هستند و بحطام و زخارف دنیویه نائل
گردند لکن از بهرۀ اخروی محروم و بی نصیب باشند و از این پس بخواست خدا
پاره حکایات و مثالب آباء او در ذیل وفات او مسطور میشود .
و از اینکلام معجز نظام حضرت خیر الانام و او را بوزغه که جانوری بس میشوم
و موذی است، و از زهرمار میآشامد و در ظروف و اناء آدمی میافشاند، و زیان بزرگ
میرساند، و امر بقتل او ولو في جوف الكعبة ، و هم بصيغه جمع آوردن و استعمال
فرمودن که لطایفی بزرگ بلکه معجزه با هر مفهوم میگردد همانند فرمودن مقام
مروان و مثالب او و پدرش ظاهر میشود ، و نیز اخلاق او و نیات خباثت آیاتش
در تحريك حاكم مدینه ویزید پلید در قتل ذریه طاهره حضرت ختمی مرتبت وخراب
کردن مدینه و دیگر حالات او و بعد از وی اولاد نکوهیده نهاد او و افعال ایشان،
که یکی از آنجمله ویرانی کعبه و امارت حجاج ملعون است بر ملعنت و مطاعن ایشان
و صدق اخبار وارده شاهدی کافی است ، چنانکه یکی از القاب این ملعون پلید
این طرید است مع الحکایت.
بروایت ابن اثیر و پاره دیگر از مورخین در اینسال شصت و چهارم هجری
ص: 98
مردم شام با مروان بیعت کردند، و سبب چنین بود که چون عبدالله بن زبیر بنی امیه را
از حجاز شام اخراج کرد و اینداستان در خلافت یزید بن معوية روى داد مروان و
پسرش عبدالملك نيز با بنی امیه بیرون شدند. راقم حروف گوید : در هنگام خروج
بنی امیه از مدینه طیبه چنانکه مشروحا مسطور شد ابن زبیر در مکه اقامت داشت
و در آنجا لوای فتنه می افراخت .
بالجمله میگویند چون بعد از خروج ایشان بشام از پس مدتی اندك يزيد
بدوزخ رسید ، و نیز پسرش معوية بن يزيد رخت بدیگر جهان کشید ، و مردمان
با عبد الله بن زبیر بخلافت بیعت کردند ، و عبیدالله بن زبیر از جانب برادرش عبدالله بامارت
مدینه و عبدالرحمن ابن مجدم فهری حکومت مصریافتند ، و مروان بن حکم و
پسرش عبدالملک را که در این هنگام سی و هشت سال روزگار نهاده بود بجانب شام
اخراج کردند ، و تواند بود که این اخراج بجز آن اخراج بوده است.
معلوم باد که در کامل ابن اثیر میگوید عبدالملک در اینسال بیست و هشت ساله
بود، لكن بصحت مقرون نیست چه وفات عبدالملک چنانکه ابن اثیر و دیگران
رقم کرده اند در سال هشتاد و ششم رویداده، و در اینوقت شصت سال و بقولی شصت و
سه سال روزگار نهاده بود، و اگر در اینسال شصت و چهارم که با پدرش مروان
بیعت کرده اند بیست و هشت ساله بوده است در زمان وفاتش پنجاه ساله خواهد بود،
مگر اینکه سی و هشت ساله باشد و کاتب بجای ثلاثین عشیرین نوشته باشد تا باسال
ولادت او که درسنه بیست وسیم بود مطابق گردد .
و این نیز با آنچه از این پیش نگارش رفت که چون بمسلم بن عقبه گفتند :
باعبدالملك در محاربه با اهل مدینه مشاورت کن و او گفت: چگونه باجوانی نورسیده
سخن بشور افکنم درست نیاید . چه باین تقدیر عبدالملك در وقعه حره نزديك
بچهل سال روزگار نهاده بود ، و کسی را که این مقدار روزگار نهاده جوان بی تجربه
و در شمار اطفال نشمارند، مگر اینکه در این عنوان بهمین روایت ابن اثیر عنایت
جوئیم، که میگوید : «فروان با پسرش عبدالملك گفت : تو نزد مسلم شوچه مردم
ص: 99
مدينه عبدالملك ومروان را در آن شروط سوگند نداده بودند، و چون عبدالملك
مسلم را بدید و آن دستورالعمل بدو بداد و بعد از آن عبدالملك بيرون شد و مروان
نزد مسلم بیامد و گفت عبدالملک را ملاقات نمودی ، مسلم گفت: او را دیدم وعجب
مردی دانامیباشد»(1)درست میآید که عبدالملك درجات سنین را بار بعین میسپرده است
و در شمار رجال بشمار میرفته ، و در هنگام بیعت پدرش سی و هشت ساله بلکه
افزون داشته است والعلم عندالله .
بالجمله در این اوان حصین بن نمیر و سپاه شام بشام آمدند، وحصين بامروان
ملاقات کرده از آنچه در میان او و ابن زبیر گذشته بود چنانکه مشروح گردید باز
گفت ، آنگاه بمروان و سایر بنی امیه گفت : از چه روی شما را در اختلاط و
اختلاف و بیخبر و بی اندیشه میبینم همه دستها بر روي هم نهاده و آسوده نشسته اید،
هم اکنون باقدم استوار و عزیمت محکم از آن پیش که کار از دست شما بیرون شود
و فتنه عظیم که چاره پذیر نباشد برخیزد، یکیرا از میان خودتان بخلیفتی بردارید،
اما مروان را در آن اوان اندیشه چنان بود که بجانب ابن زبیر شود و با او بخلافت
بیعت کند و از مخالفت و هلاکت برهد ، اما چون مشیت یزدان بطوری دیگر
علاقه یافته بود در همین حال که مروان بآنخیال اتصال داشت ابن زیاد از عراق
بیامد و اندیشۀ مروانرا بدانست ، بامروان گفت: همانا تو امروز بزرگ قریشی
و شیخ قبیله وقاید سلسله هستی ، من شرم سار میشوم که تو با این مناعت محل و
رفعت مقام بجانب ابو خبيب (2) یعنی ابن زبیر رهسپار شوی و در تحت لواء بیعت و
حکومت او اندر آئی .
و ابن زیاد این کوشش از آن همی کرد که مبادا امر خلافت چنانکه بعضی
ص: 100
بر آن اندیشه بودند برخالد بن یزید استوار گردد ، چه در میان عبیدالله و یزید
عليهما اللعنه در اواخر اوقات یزید نقاری روی داده بود ، زیرا که در آن اوان ک---ه
مردم مدینه سر بمخالفت بر آوردند و چنانکه مشروح گشت یزید را خلع کردند ،
و ابن زبیر نیز در مکه فتنه افکند، و یزید عبیدالله بن زیاد را امر نمود که بمحاربت
و مقاتلت ایشان رهسپار شود و او تمارض کرد و اطاعت فرمان ننمود، یزید با وی
آشفته شد و از آن پس همی گفت: که مرا اندیشه نبود که حسین را آسیبی رسد ،
ابن مرجانه ملعون بدون امروميل من او را بقتل رسانید، و مرا در عالم بدنام ساخت
و یزید بر آن بود که ابن زیاد را از امارت عراق معزول نماید لكن اجلش مهلت
نگذاشت.
و نیز عبیدالله بن زیاد از ابن زبیر بیمناک بود ، چه یقین میکرد که اگر
پسر زبیر مستولی شود او را بخون امام حسین علیه السلام مأخوذ و معاقب دارد ، لاجرم
دل بر آن نهاد که مروانرا که از جانبش آسوده خاطر بود ، بر این امر استیلا دهد
و از آن اندیشه برهد ، پس بدو گفت: که تو همی خواهی با ابن زبیر بیعت کنی؟
و این همان کس باشد که اهل کوفه را برانگیخت تا برعثمان بشوریدند و بخونش
در کشیدند، و در آنروز که او را بکشتند چنان زخمی منکر بر تو فرود آوردند که
هم اکنون نشانش بر گردنت هویداست، از این پس چه امید نکوئی از وی میرود ،
مروان گفت: چسازم که خالد بن یزید نورسیده است ، اگر زمام مهام انام در پنجه
اقتدارش در آید بلهو و لعب که عادت کودکان است روزگار سپارد و روز مردم
را تیره و تار نماید .
عبیدالله گفت این سخن درست است لکن مرا گمان چنانست که چون خالد
کلان گردد بیوفائی و دروغ و غدر موروثی را نمایان گرداند ، و ندانم که دانی
یا ندانی که یزید افزون از پنجاه نامه بمن بر نگاشت که اگر امام حسین علیه السلام از
بیعت من امتناع بورزد در قتل او قصور مکن، و چون بفرمان او رفتم نفاق خویش را
آشکار نمود و برای تسکین قلوب مردمان همیگفت : من بکشتن آنحضرت راضی
ص: 101
نبودم عبیدالله بدون امر و اجازت من باین کار زشت و ناشایست مبادرت جست ،
چنانکه خدا درباره شیطان میفرماید «إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَري ءٌ،
مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللهَ رَبَّ الْعالَمينَ»(1) مروان گفت: بازگوی تا کدام کس را سزاوار
این کار میدانی، عبیدالله گفت همانا سید قریش و رئیس طایفه وشیخ قبیله و خویشاوند
عثمان توئی ، جز تو هیچکس را در خور خلافت نمیبینم ، مروان گفت ، از چه
مرا استهزاء میکنی ، عبیدالله گفت : کلا و حاشا که چنین باشد همانا رأی و تدبیر
در تو موجود است ، هم اکنون دست بر آر تا با تو بیعت کنم ، مروان را طمع وطلب
جنبان کرده گفت: از نخست بایدت در این باب با معارف شام و زعمای بنی امیه سخن
کرد ، ومروان همی گفت : « مافات شيء بعد ».
پس ابن زیاد برفت و در کار او چندان سعی و کوشش ورزید تا بنی امیه و موالی
ایشان با مروان همچنان شدند ، و اهل یمن بر گردش انجمن کردند. و از مردم کلیب
گروهی ملتزم رکاب آمدند، و مروان با ابن زیاد و آنمردم سخت بنیاد روی بدمشق
نهاد و همی گفت «مافات شییء بعد» کنایت از اینکه بعد ازین اتفاق و اتحاد هرچه
مقصود مفقود نمیشود (2) و بر این نهج طی طریق نموده تا بحوالی دمشق پیوست،
و اینوقت مردم دمشق با ضحاك بن قیس بیعت کرده بودند که ایشان را در نماز جماعت
امامت کند و مهام ایشانرا، بر نهج انتظام بدارد تا مردمان بخلافت خلیفه اجتماع و
اتحاد گیرند ، و ضحاك بن قيس فهری هواخواه ابن زبیر بود ، و مردمانرا در باطن
به بیعت او میخواند، اگرچه از آن پس با وی کار به بیعت نراند، و از طرف دیگر
زفر بن حارث کلابی در قنسرین از برای ابن زبیر بیعت گرفت ، و نعمان بن بشیر
انصاری که والی حمص بود بنام ابن زبیر خطبه میراند.
و در اینوقت حسان بن مالك بن بجدل کلبی از جانب معویه و پس از وی از
ص: 102
طرف پسرش یزید در ولایت فلسطین حکومت میراند، و هواجوی بنی امیه و دولتخواه
ایشان بود، و بعد از ایشان خواهان بنی حرب بود، و درمیان قوم و عشیرت خویش
حشمتی بزرگ و مطاعیتی بکمال داشت، پس از فلسطین روی باردن نهاد ، وروح بن
زنباع جذامیرا از جانب خود در فلسطین بنیابت گذاشت ، و چون از فلسطین بیرون
رفت، ناتل بن قیس جذامی بر روح بناخت و او را از فلسطین بیرون کرده از مردم
فلسطین برای ابن زبیر بیعت گرفت.
و در اینوقت حسان بن مالك در اردن برای بنی امیه بیعت میگرفت ، و
در این هنگام تمامت ممالک شام برای ابن زبیر صافی گشت، و جز اردن که حسان بن
مالک در آنجا بود در بیعت وی در آمدند، و حسان در میان مردم اردن بپای خواست،
و ایشانرا خطبه براند و گفت: بازگوئید شهادت شما درباره ابن زبیر و کشته شدگان
در وقعه حره چیست ؟ گفتند: گواهی میدهیم که ابن زبیر منافق است ، ومقتولین
حره جای در نار دارند ، گفت : بازگوئید شهادت شما درباره یزید بن معویه و
آنانکه از شما در جنگ حره و مقاتلت با مردم مدینه کشته شدند چیست ؟ گفتند :
شهادت میدهیم براینکه یزید بر حق بود، و از ما هر کس در وقعه يوم الحره کشته
گشت جای در بهشت دارد ، حسان گفت : من اکنون گواهی میدهم که اگریزید و
متابعانش در آنروز بر حق بودند هم امروز بر حق باشند ، و اگر ابن زبیر وتبعه او
در آنروز بر باطل بودند هم امروز بر باطل هستند، مردم اردن گفتند : بصدق و راستی
سخن آراستی و ما با تو بیعت میکنیم بآن شرط که هر کس با تو مخالفت و با ابن زبیر
مطاوعت جوید با او مقاتلت کنیم، اما بآن پیمان که ما را از مبایعت این دو کودک
یعنی دو پسریزید عبیدالله و خالد دور بداری ، چه ما مکروه میشماریم که دیگر
مردمان برای خلافت خود شیخی سالخورده یعنی مردان را اختیار کنند و ما
کودکی را بایشان نمایان کنیم .
و از آنسوی ضحاك بن قیس دل در خلافت ابن زبیر داشت ، و باین اندیشه
روز میگذاشت ، و باطناً در انجام مرام خویش مشغول بود ، لکن در ظاهر او را
ص: 103
-104
میسر نبود ، چه در این وقت جماعت بنی امیه بتمامت در دمشق حاضر بودند ، و قبیلهٔ
كلب خالوهای یزید بن معویه و اولاد او در آنجا بودند و همی خواستند امر خلافت
برایشان بایستد ، از این روی ضحاک پوشیده و پنهان در آنکار روز میبرد ، و چون
حسان بن مالك را اخبار ضحاك بن قيس و اجتماع جماعتی را بروی مشهود گردید،
مکتوبی بدو برنگاشت ، و از حقوق بنی امیه یاد کرد ، و از ابن زبیر و اطوار او
مذمت نمود، و نوشت که ابن زبیر منافق است، و او را دشنام و ناسزا گفت، و گفت:
ابن زبیر دو خلیفه را خلع کرد و ترا از بنی امیه بسی احسان و حقوق بر کردن
است ، هم اکنون در بیعت و طاعت ایشان اندر آی،س و این مکتوب مرا بر مردمان
فرو بخوان . آنگاه آن نامه را در پیچید و نسخۀ مانند آن بر نوشت، و مردی از طایفه کلب را
که باغضه نام داشت بخواند و هر دو مکتوب بدو سپرد و گفت: آن يك را بضحاك بن
قیس برسان و بنگر اگر بر مردمان قرائت کرد خوب و گر نه اين يك را بر مردمان
فروخوان، و نیز نامه با بنی امیه نگاشت که در آن مجلس حاضر باشند و آن نامه را
بشنوند ، پس باغضه برفت و نامۀ حسان را بضحاك بداد و هم مکتوب بنی امیه را
پوشیده بایشان برساند، و چون روز جمعه ضحاك بر منبر برشد و مردمان از هر طبقه
فراهم گردیدند باغضه بپای منبر آمد و گفت اصلح الله الامیر بفرمای تا نامه حسان را
بیاورند و بر این جماعت قرائت کن ، ضحاك با او گفت : بنشين ، باغضه بنشست ، و
دیگر باره برخاست و آن سخن بیار است و همان پاسخ بشنید و بنشست و برخاست و
بگفت و همان جواب بشنید و چندی بنشست ، و در کرت چهارم برخاست و نامه را
که در بغل داشت برگشود و بر جماعت قرائت نمود .
از میان جماعت ولید بن عتبة بن ابی سفیان حسان را تصدیق نمود و گفت
پس ابن زبیر کاذب است ، و بدشنام و ناسزایش یاد کرد، و بعضی گفتند ولید بن عتبة
بعد از وفات معوية بن يزيد بمرده بود، آنگاه یزید بن ابی الغمس الغسانی وسفيان
بن ابرد کلبی برخاستند و حسانرا تصدیق و ابن زبیر را تکذیب و دشنام گفتند
ص: 104
و عمرو بن یزید الحکمی بپای شد و حسانرا ناسزا گفت و ابن زبیر را بخوبی و
ستایش یاد کرد . ضحاك بن قيس بفرمود تا ولید بن عتبة و يزيد بن ابي الغمس
و سفیان را بزندان بردند ، و مردمان از جای بر آمدند و جماعت کلت بر عمروبن
یزید حکمی برجستند و تنش را بخستند و جامه اش را پاره ساختند ، و خالد بن
یزید بپای شد و دو پله از منبر بالا رفت و مردمانرا ساکن گردانید، و اینوقت در
سن كودكان بود - وضحاك بن قيس بر فراز منبر جای داشت_و بکلامی موجز سخن راند
که هرگز از کسی شنیده نشده بود ، آنگاه فرود شد وضحاك از منبر بزیر آمد و
بسرای خویش برفت.
و از آن طرف طايفه كلب بزندان تاختند و سفیان بن ابرد کلبی را نجات
دادند ، و جماعت غسان بزندان تاختند و یزید بن أبى الغمس را بیرون آوردند
و با ولید بن عتبة گفتند : اگر تو از طایفه کتاب یا غسان بودی از زندانت بیرون
آوردندی ، لاجرم پسران یزید بن معويه خالد و عبدالله بیامدند و جماعتی از مردم
کلب که خالوهای ایشان بودند با آنها برفتند و ولید را از زندان بیرون آوردند
و مردم شام این روز را یوم جيرون الاول نامیدند.
و از آن پس ضحاك بن قيس بمسجد دمشق در آمد و از یزید بن معویه نام
برد و او را بدشنام یاد کرد، جوانی کابی برخاست و با عصای خویش او را بنواخت
چون مردمان اینحال را بدیدند از جای بجنبیدند و برهم آویختند و از همدیگر
بکشتند ، چه مردم قیس دولتخواه ابن زبیر بودند و ضحاک را نصرت میکردند
و طایفه کلب مردمانرا به بیعت بنی امیه میخواندند ، و بعد از ایشان بسوی خالد
بن يزيد دعوت میکردند ، چه خالد خواهر زاده ایشان بود و از آنطرف ضحاك
بن قيس بدار الاماره رفت، و بامدادان از سرای بیرون نشد و برای اقامت نماز
صبح بمسجد نرفت، و چون روز بلند گشت کسی را بجماعت بنی امیه فرستاد
و ایشانرا نزد خویش بخواند و از ایشان معذرت بخواست. و از حقوق ایشان بر
خود باز نمود ، و گفت : من در هوای چیزی نیستم که شما را مکروه باشد ، و با
ص: 105
ایشان امر کرد که نامه بحسان بن مالك نویسند و خود نیز بنویسد تا از اردن
بجابیه راه سپارد و ایشان نیز از دمشق راه برگیرند و در جابیه فرود آیند ،و با
یکتن از بنی امیه بیعت نمایند ، پس جماعت بنی امیه خوشنود شدند و بحسان نامه
برنگاشتند ، و ضحاك و جماعت بنی امیه بجانب جابیه راه گرفتند.
در اینحال ثور بن معن السلمی نزد ضحاك بن قيس بیامد و گفت تو مارا به بیعت
ابن زبیر بخواندی و اجابت کردیم و بیعت نمودیم، اکنون آنجمله را نادیده انگاشتی
و بجانب این اعرابی کلبی راه برداشتی تا خواهر زاده خودشان خالد بن یزید را
بخلافت برداری ، ضحاك بن قیس گفت: رای و تدبیر چیست؟ گفت: رای چنانست
که آنچه در اینمدت مکتوم میداشتی و مردمان را به بیعت ابن زبیر پوشیده میخواندی
اکنون آشکار کنی ، ضحاك بن قیس این سخن را پسندیده داشت و از آن راه که
بدان اندر بود بازگشت و جماعتی نیز باوی متابعت کردند و در مرج راهط نزول
نمود ، و در اینوقت دمشق نیز در حکومت او بود ، و جماعت بنی امیه و حسان بن
مالك و جز ایشان نیز در جابیه انجمن کردند.
ابو جعفر طبری گوید: مردمان اختلاف و رزیده اند که وقعه مرج راهط در چه
زمان روی داد ، واقدی در سال شصت و پنجم میداند ، دیگران در شصت و چهارم .
بالجمله چون ضحاك بن قیس با جماعتی از مردمان از بنی امیه جدا شدند و بمرج
راهط فرود آمدند و بنوامیه با قبایل یمن در جابیه با حسان انجمن بکردند حسان
تا چهل روز ایشانرا امامت جماعت کرد، و مردمان هر طبقه در انتخاب خلیفه مشاورت
همی کردند و اندیشه دیگرگون ساختند ، و مالك بن هبيرة السكوني دل بهواي
خالد بن یزید آکنده داشت و حصین بن نمیر بمروان میل داشت.
پس مالك بن هبيره با حصین بن نمیر گفت : بشتاب تا با این غلام که فرزند
ما و خواهرزاده ماست بیعت کنیم، چه تو مقام و منزلت ما را نزد پدرش میدانی ،
و اگر با خالد بیعت کنیم دو روز دیگر ما را بر کشد و بر مردم عرب برتری دهد ،
حصين گفت: لا والله هرگز نشاید که مردم عرب شیخی کهن سال و مجرب را اختیار
ص: 106
نمایند ، و ماکودکی خورد سال را بایشان نمایان آوریم، مالك گفت: ميل وهواى
ترا در حق مروان گمان برده ام ، لکن سوگند با خدای، اگر مروان را بخلافت
برداری تو را بر این تازیه (1) و بند نعل و درختی که در سایه آن بغنودی حسد خواهد
ورزید، چه مروان را ده پسر و ده برادر و ده تن برادر زاده است و او را قوم و
عشيرت بسیار است، و چون دست یابد جمله را برای اینجمله خواهد . و اگر با او
بیعت کنید همه بندگان و عبید او گردید، لکن کوشش نمائید تا خلافت را برخواهر
زاده خودمان استوارسازید.
حصین گفت : همانا در عالم نوم قندیلی را نگران شدم که از آسمان آویزان
بود و اینوقت جماعتی که در هوای خلافت چشم گشوده و گردن دراز کرده اند بیامدند
تا آن قندیلرا برگیرند و هیچکس جز مروان دست بآن نیافت، سوگند باخدای
بباید او را بخلافت برداشت ، و چون آراء جماعت برخلافت مروان متفق شد ، و
حسان بن مالك را نیز بر آن امر و قبول آن کار متمایل کردند روح بن زنباع جذامی
برپای خواست و حمد و ثنای حضرت احدیت را بیار است و گفت: ایها الناس شماها
هر گروهی با خیالی همعنان و برای خلافت در هوای کسی تازان هستید ، گاهی
از عبدالله بن عمر سخن کنید و صحبت و قدمت او را در اسلام تذکره نمائید ، و
عبدالله چنانست که گوئید، لکن در انتظام امور و تحمل شدايد واردات نزديك و دور
سست و رنجور است ، و گاهی از عبدالله زبیر داستان کنید و از خلافت او بر زبان
بگذرانید ، و گوئید پدرش از حواری (2) رسول خدای صلی الله علیه و آله بود ، و مادرش
ذات النطاقين اسماء بنت ابی بکر است ، قسم بجان من چنانست که گوئید لکن
نه چنانست که بخلافت بدو پوئید ، چه ابن زبیر مردی منافق و دو روی است دلش
بازبان یکسان و زبانش با جنان (3)همعنان نیست یزید و پسرش معويه و پدرش معوية
بن ابی سفیان را که خلیفه بودند خلع کرد ، وشق عصای مسلمانان نمود ، و تفرقه
ص: 107
جماعت فرمود و هر کس منافق باشد درخور ریاست و امارت امت محمد صلی الله علیه و آله نباشد.
و اما مروان بن الحکم همانا سوگند با خدای هر وقت در اسلام تفرقه و
شکستی پدید آمدی و خواستند باصلاح آورند مروان در شمار مصلحین بود ، ومروان
همانکس باشد که در یوم الدار در حفظ خون عثمان بن عفان قتال داد، و همان کس
باشد که در روز جمل با علی بن ابیطالب مقاتلت ورزید، و ما برای اصلاح حال
مسلمانان چنان میبینیم که با کبیر یعنی مروان بیعت کنند ، وصغیر را یعنی خالدبن
یزید را بسلامت بگذارند تا کبیر شود .
چون کلمات روح بن زنباع بپایان رفت آراء مردمان بر خلافت مروان و پس
از وی بخلافت خالد بن یزید و بعد از خالد بخلافت عمرو بن سعيد بن العاص اتفاق
و اختصاص یافت بدان شرط که امارت دمشق با عمرو بن سعید و حکومت حمص
با خالد بن یزید مقرر گردد ، این هنگام حسان بن بجدل خالد را بخواند و گفت :
ایخواهرزاده من همانا مردمان بسبب خورد سالی تو از خلافت تو امتناع ورزیدند،
سوگند با خدای من خلافت را جز از بهرتو نمیخواستم ، و برای تو و اهل بیت
تو در طلب و تعب بودم ، و با مروان بیعت نمیکنم مگر برای ملاحظه حال شما ،
خالد گفت: نه چنین است بلکه در کارما عاجز ماندی، حسان گفت: سوگند باخدای
عاجز نیستم و خویشتن را عاجز نمی نمایم ، لکن رای و تکلیف تو همانست که من
بیندیشیدم و اینوقت کار خلافت با مروان استوار گشت.
اما مسعودی میگوید : چون ابن زیاد مروان را بخلافت تشجیع و تحریص
نمود پس مروان بجابیه که از زمین دولان و ما بین دمشق و اردن است روی نهاد،
و از آنسوی ضحاك بن قیس فهری با مردمان مراسله کرد و ایشانرا از مروان روی
برتافت و آهنگ دمشق ،ساخت عمرو بن سعید بن العاص که او را اشدق گویند بروی
سبقت گرفت و بدمشق درآمد، وضحاك بن قيس روى بحوران و بثینه نهاد و
مردمانرا به بیعت ابن زبیر دعوت نمود ، و اشدق و مروان ملاقات کردند ، اشدق
بامروان :گفت آیا آنچه با تو میگویم میپذیری چه خیر تو در آنست، مروان گفت:
ص: 108
آنچیست، گفت: مردمان را ببیعت خود بخوان، چه من به نیروی شمشیر این مهم را
از بهر تو ماخوذ و راست گردانم ، اما بدان شرط که بعد از تو خلافت بامن مقرر
گردد ، مروان گفت این نمیشاید بلکه بعد از خالد بن یزید ترا باشد اشدق
پذیرفتار شد ، و مردمانرا ببیعت مروان بخواند و ایشان اجابت کردند، و از آن
پس نزد حسان بن مالک در اردن رفت و او را نیز به بیعت مروان مستمال ساخت.
پس با مروان بن حکم بن ابی العاص بن امية بن عبدشمس بن عبد مناف که
مکنی بابی عبدالملك و مادرش آمنه دختر علقمة بن صفوان بود در اردن بیعت
کردند ، و نخست جماعتی که با او بیعت کردند مردم اردن بودند ، آنگاه بیعتش
آشکار و خلافتش نامدار شد ، و مروان اول خلیفه ایست که منصب خلافت راکرها
وجبراً به نیروی شمشیر بگرفت ، و اغلب مردمان و بزرگان و اشراف ایشان بآن
امر راضی نبودند ، وجزاندکی بطوع ورغبت بیعت نکردند و دیگران از بیم شمشیر
اطاعت نمودند ، لکن آنانکه پیش از وی بودند مانند او بر این امرچنگ و دندان
نیفکندند ، وغفلة دارای این رتبت نشدند، بلکه بقوت و کثرت عدد و همراهی
جماعت بود، و چون با مروان بیعت کردند مروان برای خالد بن یزید و عمرو بن
سعید اشدق بیعت گرفت که پس از وی خالد و بعد از خالد عمرو بن سعید بر مسند
خلافت جای کنند .
اینوقت حسان بن مالك بن بجدل که در مملکت شام رئیس طایفه قحطان و
بزرگ ایشان بود با مروان شرط نهاد که همان شروط که اورا با معاویه و پسرش
یزید و پسر یزید معاوية بن يزيد مقرر و مشروط بود مروان نیز باوی مسلوك دارد
و از جمله آن شرایط یکی این بود که برای هر دو هزار تن مرد از ایشان چهارهزار
مفروض دارد. دیگر اینکه اگر او بمیرد پسرش و پسر عمش را در جای او مقرر دارد
و دیگر اینکه امر و نهی و صدر مجلس مخصوص ایشان باشد، و نیز در حل و عقد
تمامت امور بمشورت ایشان کار کنند پس مروان باین جمله گردن نهاد ، آنگاه
مالك بن هبیره سکونی با مروان گفت: همانا ترا بیعتی برگردن ما بیفتاد ، وما
ص: 109
اگر در کار تو مقاتلت ومجادلتی دهیم جز در ازای بهره برداری دنیوی نیست یعنی
اجر آخرتی ندارد در این صورت اگر باما بهمان طریق روی که معاویه و یزید
میرفتند ترا نصرت کنیم و اگر طریقی دیگر سپاری سوگند باخدای قریش را بر
گردن ما بیعتی است ، مروان با ایشان نیز موافقت کرد و آنچه خواستند اجابت
نمود.
بالجمله چنان که ابن اثیر و طبری گویند سه روز از شهر ذي القعده سال
شصت و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله بر گذشته مردمان با مروان بن الحکم بیعت کردند
و مروان در هنگامی که کار بیعت او استوار شد این شعر انشاد نمود :
لما رأيت الأمر امراً نهيباً***أيسرتُ غساناً لهم و كلبا
و السكسكيين رجالاً غلباً***وطيئاً يأباه الا ضرباً
و القين يمشي في الحديد نكباً***و من تنوخ مشمخراً صعباً
لا يأخذن الملك إلا غصباً***فان دنت قيس فان دنت قيس فقل لأقرباً
و از این اشعار باز مینماید که چون دیدم هر کسی بهوای خلافت است و
خلافت در معرض نهب وغارت لاجرم به نیروی شمشیر آتش فشان و اجتماع مردمان
واحتشاد انصار واعوان بر این امر مستولی شدم و دیگران را محروم ساختم چه
ملك ومملكت را جز بعنوان غصب صاحب ومالك نتوان شد.
بن بشیر انصاری بدست مروان
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه بعد از شرح مسطور گوید : از آن پس
حسان مروان را بخواند و گفت : یا مروان همانا مردمان را نگران هستم که در
خلافت تو بجمله راضی و متفق نباشند بازگوی تا چه می بینی ؟ مروان گفت :
اگر اراده ازلی ومشيت لم يزلي بر آن رفته باشد که این امر با من مقرر باشد
ص: 110
هیچکس از مخلوق او مانع ودافع نتواند بود و اگر جز این باشد هيچيك از
آفریدگانش بمن عطا نتوانند نمود.
حسان گفت : بصداقت و راستی سخن راندی ، آنگاه حسان برفراز منبر شد
و گفت: ایها الناس چون بامداد شود بخواست خداوند یکی از شما را بخلافت
بر میکشم ، بامدادان بگاه تمامت مردمان حاضر شدند تاحسان چگویدوچه سازد
پس حسان بر فراز منبر بر آمد و با مروان بیعت کرد، مردمان نیز با او متابعت
ورزیدند و با مروان از جابیه بجانب مرج که در اینوقت ضحاك بن قيس با هزار
سوار در آنجا منزل داشت رهسپار گردیدند .
و چنان بود که ضحاك بن قيس از نعمان بن بشیر که در آنوقت حاکم حمص
بود استمداد نموده و نعمان بن بشير شرحبيل بن ذى الكلاع را بیاری او بفرستاد
و نیز از زفر بن الحارث که والی قنسرین بود نصرت طلبید و او گروهی از مردم
قنسرین را بمدد او فرستاد، و نیز ناتل امیر فلسطين ويرا بمرد ومركب مدد کرد
و این جماعت نزد او انجمن شدند ، و از این سوی مردم كلب وغسان و سكاسك و
سکون در رکاب مروان ملتزم گردیدند ، پس مروان بن الحکم ، پس مروان بن الحكم عمرو بن سعید را
بر میمنه سیاه و عبیدالله بن زیاد را در میسره لشگر بداشت .
و از آنطرف نیز ضحاك بن قیس مردم خود را بیار است و زیاد بن عمر بن
معاوية العتكى را برمیمنه وثور بن معن بن يزيد بن اخنس السلمی را از جانب میسره
باز داشت ، و در این هنگام یزید بن ابی الغمس غسانی در شهر دمشق مخفی میزیست
و بسبب مرض در جابیه حاضر نشد ، و چون ضحاك بن قيس بمرج راهط پیوست یزید
وقت را غنیمت شمرده با معدودی از غلامان و اهل بیت خویشتن بیرون تاخت و بر
دمشق مستولی گشت ، و عامل ضحاك را بیرون ساخت و برخزاین و بیت المال دمشق
چنگ در انداخت و مردمان را به بیعت مروان بخواند ، و آن چند که توانست
مروانرا بمال و رجال و اسلحه از دمشق نصرت کرد ، و این نخست فتحی بود که
برای بنی امیه و گشایشی بود که برای مروان روی داد .
ص: 111
بالجمله در میان مروان وضحاك بن قيس بازار رزم گرم گشت ، و تا مدت
بیست روز در میانه جنگ برفت ، و چنان نبردی سخت بپای بردند که چشم روزگار
را خیره ساختند، و جماعت یمانیه کثرت یافتند و سرانجام ضحاك بن قيس رئيس
زبیریه با هشتاد تن از اشراف شام بقتل رسيدند وقتل ضحاك بدست مردی از تیم اللات
و بروایت ابن اثیر نام قاتلش دحية بن عبدالله بود.
بالجمله مردم شام قتالی شدید بدادند و مردم قیس نیز چنان نبردی سخت
بپای بردند که هرگز در هیچ زمانی مانندش شنیده نشده بود . و بروایت حبیب
السير سه هزارتن در آن معر که بقتل رسید و از جملههانی بن قبيصة النميرى كه
بزرگ قوم و عشیرت خویش و با ضحاك بن قيس يار ومعين بود بقتل رسید وقاتل او
وازع بن داؤلة الكلبي بود ، و چون هانی مجروح بزیر افتاد این شعر را قرائت
نمود :
«تعست ابن ذات النوف اجهز على امرىء***يرى الموت خيراً من فرار والزما»
«ولا تتركني بالحشاشة انني***صبور إذا ما النكس مثلك احجما »
چون وازع این ملتمس را بدید بازشد و او را بکشت و راحت بخشید.
مسعودی گوید : چون این فتح نمایان رویداد وضحاك بقتل آمد مروان
این شعر بخواند: « لما رأيت الناس صاروا حرباً» واشعار مذکوره را باندك
تغییری مذکور میدارد ، وهم گوید برادرش عبدالرحمن بن حکم این شعر را در
این وقت گوید :
«اری احاديث أهل المرج قد بلغت***اهل الفرات واهل الفيض والنيل »
وبروایت ابن أبى الحدید ثور بن معن السلمی که ضحاک را از متابعت مروان
باز داشت در این جنگ بقتل رسید و ابوجعفر طبری گوید : ، بعضی گفته اند که
بشير بن مروان که در یوم مرج راهط دارای رایت بود این بیت را انشاد نمود :
«دان على الرئيس حقاً حقاً***ان يخضب الصعدة اويندقا »
و هم در این روز عبدالعزیز بن مروان برزمین افتاد و او را نجات دادند ، وهم
ص: 112
در این روز مروان برتنی جنگجویان لشکر خود بگذشت و نگریست که با جماعتی
معدود در صفوف اعادی محاربت میجوید گفت : چه شدی اگر بیاران خویش منضم
شدی چه با مردمی اندک کارزار میکنی، آنمرد گفت : يا أمير المؤمنین همانا
چندین برابر این مردم که با من مینگری و آن مردم که امر میکنی با آنها انضمام
گیرم ملائکه آسمان با ما همعنان باشند ، مروان از اینگونه مزاح او خندان گشت
ونيك مسرور گردید و با آنکسان که در اطرافش بودند گفت : آیا نمیشنوید ؟.
مسعودی گوید : زفر بن حارث عامری کلابی باضحاك بن قیس بود وچون
شامیان و مروانیان در آن جماعت شمشیر نهادند روی بگردانید و دو تن از بنی سلیم
نیز با وی جانب فرار گرفتند، لکن اسبهای آن دو تن از شتافتن فروماندو جماعت
یمانیه ایشانرا فرو گرفتند ، آندوتن در آنحال که مرگ را معاینه نگران بودند
با زفر بن حارث گفتند : تو که برباره تيزتك سواری خویشتن را از این مهلکه
نجات بخش ، چه ما هر دوتن بیگمان کشته میشویم ، پس او شتابان فرار کرد
و آندو بدست مردم مروان مقتول شدند.
ابن اثیر می گوید : این واقعه در شهر محرم سال شصت و پنجم و بقولی در پایان
سال شصت و چهارم روی داد ، و چون مروان بن حکم را برسر بریده ضحاك بن
قیس نظر افتاد بروی ناخوش گشت و گفت : « الان حين كبرت سني ودق عظمى
وسرت في مثل ظماء الحمار اقبلت الكتائب ضرب بعضها ببعض » ظماء بكسر ظاء
معجمه ما بین دو نصیب از آب و دو دفعه آمدن بر آبگاه است گفته میشود « ما بقی
منه إلا ظماء الحمار » یعنی از زمان او اندکی بیشتر بجای نمانده است زیرا که
هیچ چیز مدتش کوتاه تر ازظماء حمار نیست.
بالجمله مروان از دیدار آن سر باندوه در آمد و گفت : اکنون که پیر شده ام
واستخوان من باريك واحلم نزديك است از چه بایست لشکر بسازم و مردمانرا در
خون هم دست بیالایم .
راقم حروف گوید : ای عجب ظماء الحمار کار را بمروان حمار رسانید .
ص: 113
و چون مردمان بعد از قتل ضحاك منهزم شدند و از مرج راهط روی بفرار نهادند
و باجناد شام پیوستند مردم حمص بحمص (1)گریختند ، ونعمان بن بشیر در آنجا
والی بود چون نعمان بن بشیر خبر قتل ضحاك وفتح مروان را بشنید از خویش بی
خبر گردید ، و با زن خود نائله دختر عماره کلبیه و اولاد و اثقال خویش شبا-
هنگام از حمص فرار کرد و آنشب را تا بامداد سرگردان و پریشان راه می نوشت
و چون صبح بردمید خویشتن را همچنان بر دروازه حمص بدید ، و از آنسوی چون
نعمان بن بشیر فرار کرد عمرو بن الحلى الکلابی از حمص در طلب او در آمد و
چون او را دریافت بکشت واهل اورا باسر او بحمص باز گردانید و چون
جماعت کلب از مردم حمص اینحال را بدیدند بتاختند و نائله و فرزندانش را ماخوذ
داشتند .
و از آنسوی چون خبر قتل ضحاك و شكست مردم او در قنسرین بزفر بن حارث
کلابی پیوست نیروی درنگ از وی برفت و از قنسرین فرار کرده بقرقیسا پیوست
و اینوقت عیاض الحرشی در قرقیسا حکومت داشت و این حکومت از جانب یزید پلید
بدو تفویض یافته بود ، وزفر بن حارث را بشهر بار ندادند ، زفر پیغام داد که مرا
بگرما به حاجتی است و سوگند خورد که اگر بحمام در آید و در آن شهر اقامت
نماید زنش مطلقه و زر خریدانش آزاد باشند ، و عیاض رخصت داد تا در آید و چون
بشهر در آمد بحمام نرفت و بر شهریان غالب گشت و عیاض را از شهر بیرون کرد و
خود در آن شهر متحصن گردید ، و جماعت قیس غیلان در خدمتش انجمن شدند و
آسوده بماندند .
و از سوی دیگر ناتل بن قیس جذامی از فلسطین فرار کرد و بابن زبیر در
مکه معظمه ملحق شد و مروان بن الحكم بعد ازوی روح بن زنباع را عامل فلسطین
ص: 114
ساخت، و اینوقت مملکت شام یکباره در امارت مروان در آمد و امر و نهی او و عمال
و حكّام او در ممالک شام نافذ گردیدند.
ابن اثیر گوید : بعضی گفتهاند: که عبیدالله بن زیاد آن هنگام که نزد
جماعت بنی امیه شد ایشان در تدمر بودند (1) ومروان در آن اندیشه بود که جانب
ابن زبیر سپارد و از او برای بنی امیه امان گیرد ، ابن زیاد مروان را از این آهنگ
بازداشت و با وی امر نمود که با مردم تدمر روی بسوی ضحاك بن قیس کنند و با
وی مقاتلت دهند ، وعمرو بن سعید نیز این رأی بپسندید و توافق ورزید . و نیز ابن
زیاد را معلوم افتاد که همی مروان خواهد خالد بن یزید را بعظمت و احتشام
بدارد ، ومروانرا گفت : نيكتر آنست که مادر خالد را که فاخته دختر ابوهاشم
بن عتبة بود در تحت نکاح خویش در آورد تا مقام و منزلت خالد از دیدار مردم
ساقط گردد، و مروان باشارت او کار کرده زوجه یزید را در حباله نکاح کشید ، و
از آن پس مردم بنی امیه فراهم شدند و با اهل تدمر اتفاق نموده با مروان بیعت
کردند .
و در پاره کتب نوشته اند که بابن زیاد پیوست که مروان همیخواهد خالد
بن یزید را بامارت حمص مأمور دارد ، و اینحکایت از آن پس بود که مروان از
قتال ضحاك بن قيس فارغ شد و عمرو بن سعید را بحکومت مصر معین کرد و خود
بشام مراجعت نمود ، ابن زیاد گفت: این کار از شریعت دانش و طریقت بینش
خارج است ، چه خالد کودکی بیش نیست ، ممکن است بگفتار اهل فساد و غرض
فریفته شود و ازینروی فتنه ها انگیخته گردد که اصلاح آن از دست بیرون باشد
بهتر آنست که اورا از نزد خود جدا نسازی و مادرش را در حباله نکاح اندر آری
تا خالد نیز در زمرۀ فرزندان تو شمرده آید و بمخالفت تو مبادرت نجوید و اورا وقر
ووقع انگیزش فتنه و فساد نماند ، مروان بصوابدید ابن زیاد زوجه یزید را در حباله
نکاح در آورد و از اینروی بر نیروی سلطنت و تمکن او برافزود و این خبر ازخبر
ص: 115
نخست بصواب شایسته تر است، چه در اوان حال مروان، فاخته زوجه یزید ملعون
با آن فرتوتی وخمول مروان در حباله نکاح او در نمی آمد و نیز مروان خواهان او
نمی گشت .
بالجمله مروان با مردم بنی امیه واهل تدمر و گروهی انبوه بسوى ضحاك
شد و جنگ بیار استند وضحاك مقتول و مردمش منهزم شدند و زفر بن حارث بقرقيبا
رفت و مردم قیس با وی انجمن کردند ، و دو جوان از مردم بنی سلیم نیز در در آنحال
که زفر بن حارث بجانب قرقيسا فرار میکرد با وی بودند .
در اینحال از سپاه مروان جماعتی از دنبال ایشان شتابان بودند آن دو جوان
بازفر بن حارث گفتند توجانی از میانه بدر بر تا ما خود مقاتلت کنیم پس زفر هر دورا
بگذاشت و بگذشت و آن دو جوان مقتول شدند و زفر این شعر را در این باب گوید:
«ارینى سلاحي لااباً لك اننى***ارى الحرب لاتزداد الاتمادياً»
«اتاني عن مروان بالغيب انه***مقيد دمي او قاطع من لسانيا »
«ففى العيش منجاة وفى الارض مهرب***اذا نحن رفعنا لهنَّ المبانيا»
«فقد ينبت المرعى على دمن الثرى***له ورق من تحته الشر باديا »
«فلا تحسبوني ان تغيبت غافلا***ولا تفرحوا أن جئتكم بلقائيا »
«وتمضى ولا يبقى على الارض دمنة***وتبقى حزازات النفوس كماهيا »
«لعمرى لقد ابقت وقيعة راهط***لحسان صدعاً بيناً متبانيا»
«فلم تر منى نبوة قبل هذه*** فراری و ترکی صاحبى ورائيا »
«عشبة ادعو في القرآن فلااري***من الناس إلا من على ولاليا»
«ايذهب يوم واحد ان اساته***بصالح ایامی و حسن بلائیا »
«فلا صلح حتى تشحط الخيل بالقني***و تثأرمن نسوان کلب نسائيا »
«الا ليت شعري هل تفیتن غارتی***منوحاً و احبى طيئاً من سقائيا »
ابن ابی الحدید و مسعودی این شعر را در این اشعار نوشته اند :
«ابعد ابن عمرو وابن معن نبايعا***و مقتل همام أمنى الأمانيا»
ص: 116
چون زفر بن حارث این شعر بگفت جو اس بن الفعطل در پاسخش گفت :
«لعمرى لقد ابقت وقبعة راهط***على زفر مراً من الداء باقياً »
«مقيماً ثوى بين الضلوع محله***وبين الحشا اعيا الطبيب المداويا »
«وتبكي على قتلى سليم وعامر***وذُ بيان معذوراً وتبكى البواكيا»
«دعا بالسلاح ثم احجم اذراى***سيوف جناب والطوال المذاكيا»
«عليها كأسد الغاب فتيان نجدة***اذا شرعوا نحو الطوال العواليا»
و عمر بن الحلّی الکلبی این شعر بگفت:
«بکی زفر للقيس من هلك قومه***بعبرة عين ما يجف سجومها»
تبكى على قتلى أصيبت براهط***تجاوبها هام القفار وبومها »
«أيحيى حمى للحي" قيس براهط***و ولت شلالاً واستبيح حريمها »
«تبكيهم حران تجرى دموعها***ترجى نزاراً أن تؤب حلومها»
«فمت كمداً او عش ذليلاً مهضماً***بحسرة نفس لا تنام همومها »
ابن ابی الحدید این چند شعر را نیز از اشعار زفر بن الحارث نوشته و گوید
از اشعار حمامه است:
«ابی الله اما بجدل وابن بجدل***فيحيى واما ابن الزبير فيقتل »
«كذبتم و بیت الله لا تقتلونه***ولما يكن يوم اغر محجل »
و لما يكن للمشرفية فوقكم***شعاع كقرن الشمس حين ترحل »
معلوم باد یزید بن ابی الغمس با غین معجمه وسین مهمله و بقولی باشین معجمه
چنان بود که از دین اسلام ارتداد یافته و با جبلة بن الأيهم (1) بروم پیوست ، و دیگر
ص: 117
باره مسلمانی گرفت و در وقعه صفین در سیاه معاویه جای داشت ، و تا زمان عبدالملك
بن مروان زنده بماند ، و در ذیل حکايات مروان بنام او اشارات رفت.
وفتح مصر بدست او
چون ضحاك بن قيس وأصحابش مقتول شدند و مملکت شام برای مروان
مستقر وصافی گردید آهنگ مملکت مصر نمود و با لشگری نامدار بدانسوی
رهسپار گردید ، و در این وقت عبدالرحمن بن جحدم القرشی در ولایت مصر حکومت
داشت و مردم مصر را به بیعت ابن زبیر میخواند و بروایتی از جانب پسر زبیر در آن
مملکت امارت داشت، چون از وصول مروان آگاه شد با گروهی از مردم
مصر از پی مدافعت و مبارزت بیرون شد، لکن مروان عمرو بن سعید را از سوی
دیگر بمصر فرستاد و با عبدالرحمن این خبر باز گفتند ، ناچار از آن معرکه باز
گردید و مردم مصر با مروان بیعت کردند ، و مروان شاد کام و خرم روان بشام
مراجعت گرفت ، و چون بحدود شام نزديك شدند و خبر دادند که ابن زبیر برادرش
مصعب بن زبیر را با لشکری هامون سپر بجانب مصر روان داشته ، مروان از آن
پیش که بشام اندر شود فرمان داد تا عمرو بن سعيد بمطاردت مصعب روی نهاد و
با مصعب و اصحاب او جنگ در افکند و قتالی بزرگ بپای رفت و در پایان کار مصعب
و اصحابش از میدان کارزار فرار کردند و این مصعب از دلیران روزگار یادگار
بود. مروان از پس این فتح نمایان کامکار و کامران بدمشق در آمد و بر کرسی خلافت
متمکن گشت.
مسعودی میگوید چون مروان بر ممالک شام مستولی گشت و عمال ورجال
خویش را در بلدان و امصار آن مملکت مأمور ساخت با لشگری بزرگ از مردم
شام بآهنگ رهسپار شد و آن شهر را بمحاصره در افکند ، و این هنگام خندقی
ص: 118
از یکسوی مصر بر آورده ، و از زبیریه جماعتی در مصر بودند و عبد الرحمن بن
جحدم برایشان ریاست داشت و ابو رشد بن کریب بن ابرهة بن صباح زعیم و بزرگ
مردم فسطاط بود ، و مروان را با وی جنگ مختصری برفت و کار بر صلح تقریر
یافت و نیز اكدر بن الحمام را که فارس مصر و دلیر آندیار بود مروان در زندان
بکشت، ابورشد با مروان گفت: اگر چنین باشد ما نیز کار یوم الدار را که در
مدینه روی داد اعادت میدهیم ، مروان گفت : هیچ خواهان نیستم و از آنجا انصراف
جست ، و پسرش عبدالعزیز بن مروانرا در آنجا والی ساخت و مروان جانب شام
گرفت ، و در ضمیره که تا طبریه که از بلاد اردنست دومیل مسافت دارد فرود شد
و در آنجا مردمان را به بیعت پسران خود بخواند چنانچه بخواست خدا بزودی
مذکور و مشروح گردد.
عبدالله بن خازم در آن سامان
چون از مرگ يزيد عليه اللعنة والعذاب الشديد خبر بخراسان رسید سلم
بن زیاد که والی آن مملکت بود این خبر را از مردم این سامان پنهان ساخت
پس ابن عراده این شعر بگفت
« يا أيها الملك المغلق بابه***حدثت امور شأنهن عظيم»
«قتلى بحرة والذين بكابل***ويزيد أغلق بابه المكتوم»
«ابني امية ان آخر ملككم***جسد بحوارين ثم مقيم»
«طرقت منيته وعند وساده***كوب ورق راغف مرقوم»
«ومرنة تبكى على نسوانه***بالصبح تقعد مرة وتقوم»
چون این اشعار آشکار شد سلم بن زیاد را مجال انکار نماند و از مرگ یزید
و پسرش معوية بن یزید پرده بر گرفت و مرمان را فراهم ساخت و گفت : باهرکس
ص: 119
خوشنود باشید بیعت کنید تا امر جهانیان بر تقریر خلیفه استقرار جوید: مردمان
با او بیعت کردند و چون دوماه بگذشت بیعتش را بشکستند . با اینکه سلم بن زیاد
با مردم خراسان نیکوئی نمودی و ایشان نیز او را دوست می داشتند و به محبت او
روز می نهادند.
بالجمله چون سلم بن زیاد را خلع کردند مهلب بن ابی صفره را از جانب
خود بر آنمردم خلیفه ساخته بود گاهیکه در سرخس آمد سلیمان بن مرثد که تنی
از قیس بن ثعلبة بن ربیعه بود با او گفت : آیا روزگار آن چند بر تو تنگ شد
وبيكس ماندی که مردی از یمن را بر خراسان حکومت دادی یعنی مهلب را چه
وی از طایفه ازدوازد در شمار قبایل یمن است ، چون سلم این سخن بشنید حکومت
مرو الرود و فارياب و طالقان و جوزجان را با سلیمان بن مرثد و ایالت هراه را با
اوس بن ثعلبة بن زفر که صاحب قصر اوس بصره بود باز گذاشت ، وچون سلم بن
زیاد به نیشابور رسید عبدالله بن خازم با او ملاقات کرد و گفت : از جانب خود
کدام کس را در مملکت خراسان بحکومت گذاشتی ؟ سلم با او باز نمود ،عبدالله
گفت: آیا در مردم مصر کسیرا نیافتی که بحکومت منصوب داری و خراسانرا در
میان مردم بکر بن وائل ویمن پراکنده ساختی هم اکنون فرمان حکومت خراسان
را بنام من رقم کن ، پس سلم چنان کرد و بعلاوه صد هزار درهم بدو عطا کرد و
ابن خازم روی بمرو نهاد.
چون مهلب خبر او را بدانست مردی از بنی جشم بن سعد بن زيد مناة بن
تمیم را از جانب خود در مرو بگذاشت و خویشتن بدو روی کرد ، وچون ابن خازم
بمرو رسید آنمرد جشمی او را مانع شد و جنگی در میانه برفت و سنگی بر جبین
جشمی فرا رسید، و ابن خازم بشهر مرو در آمد و جشمی بعد از دوروز از آن ضربت
بمرد ، پس از آن ابن خازم روی بسلیمان بن مرثد که این هنگام در مرو جای
داشت آورد، چون تلاقی دوسپاه شد روزی چند در ظاهر مرو الروذ قتالی برفت
و به نیروی اقبال ابن خازم سلیمان نیز کشته شد ، و چون ابن خازم از کار سلیمان
ص: 120
آسایش گرفت و امر مرورا بنظم آورد و بطرف عمرو بن مرثد که در طالقان حکومت
میراند روان گردید عمرو بن مرثد بدفع وطرد او برخاست و سپاهی نامدار بر_
آراست و در میان این دولشگر پرخاشگر مدتی در از حربی سخت برفت و گروهی
تباه گشت ، هم در آخر کار بقوت طالع بیدار ابن خازم عمرو بن مرثد مقتول و
بسرای مخلد برفت و لشگرش چنان در هم شکست که شتابان تا بهراه فرار کردند
و باوس بن ثعلبة پیوستند.
و چون ابن خازم از این کار بپرداخت و طالقان را با نتظام بداشت بمرو باز
گردید ، چون خبر مراجعت او بمرو منتشر گشت هر کس از مردم بکر بن وائل
که در مرو جای داشت بسوی هراة فرار کردند و نیز از جماعت بکر آنانکه در
دیگر شهرهای خراسان مسکن داشتند جای بپرداختند و در هرات انجمنی بزرگ
ساختند و با اوس بن ثعلبة گفتند بآن پیمان با توبیعت میکنیم که بجانب ابن خازم
شتابان شوی و جماعت مضر را از اراضی خراسان بیرون کنی، اوس بن ثعلبه از قبول
این مسئول سر برتافت ، این هنگام جماعت بنی صهیب که از موالی بنی جحدم بودند
با او گفتند: ما هرگز رضا نمیدهیم که با مردم مضر دريك بلد اقامت ورزيم
چه ایشان سلیمان و عمر و دو پسر مرثد را بکشتند یا باید بهمان شرط و پیمان
با توبیعت کنیم و گرنه با دیگری بیعت بجوئیم . این هنگام اوس پذیرفتار
گشت و آن جماعت با او بیعت کردند .
و چون این خبر با بن خازم پیوست با مردمی آراسته روی بایشان نهاد و در
بیابانی ما بین مرووهرات فرود گردید، جماعت بکر بن وائل چنان بصواب شمردند که از
شهر بیرون شوند و برای حصانت خویش خندقی بر آورند ، مردم اوس این رأی
ستوده ندانستند و گفتند: بهتر آن است که اندرشهر بمانیم چه حصنی استوار است
و با ابن خازم آن چند بتطاول و تساهل کار کنیم که او را خسته و ملول سازیم تا
بناچار بآنچه خواهانیم گردن نهند ، جماعت بکر بن وائل باین سخن وقعی ننهادند
و از شهر بدر شدند و خندقی بر آوردند و ابن خازم تا مدت یکسال با ایشان قتال داد
ص: 121
وروی نصرت ندید ، اینوقت هلال ضبی با او گفت، هماناروزوشب این طیش (1) و
تعب بینی وخون بریزی وسرانجام از آن بیش نخواهد بود که با برادران و فرزندان
مقاتلت داده باشی و اگر در این قتال مقصودی بجای بیاوری هیچ خوشی در
چنین زندگانی نیست ، چه باشد که ایشانرا بعطیتی خوشنود کنی و این امر را به
صلح بیفکنی ، ابن خازم گفت : سوگند با خدای اگر ما از خراسان بیرون شویم
و این مملکت را بایشان گذاریم از ما خوشنود نمیشوند ، هلال گفت : سوگند با
خدای از این پس من وهیچکس در رکاب تو رزم نمیکنیم جز اینکه در آنچه گویم
اطاعت کنی و از ایشان از آنچه رفته معذرت جوئی ، ابن خازم گفت : توخود رسول
من باين جماعت باش و ایشانرا خوشنود ساز .
پس هلال نزد اوس بن ثعلبه آمد و او را با خدای وقرابتی که ایشانرا در
نزار اتصال میجست(2) بخواند و گفت از حفظ این ولاءو این قرابت چشم مپوش، اوس
گفت : آیا بنی صہیب را ملاقات کرده باشی ؟ گفت : ندیده ام ، گفت : ایشانرا
نیز ملاقات کن ، پس هلال بیرون شد و با جماعتی از رؤسای اوس ملاقات کرد و داستان
خویشرا بگذاشت، گفتند: آیا بنی صہیب راملاقات نموده باشی گفت : گویا ملاقات
بنی صہیب در انظار شما سخت دشوار مینماید ، پس نزد آنجماعت شد و از هر طرف
سخن در پیوست آنجماعت بر آشفتند و گفتند : اگر نه آن بودی که بر سالت بیامدی
ترا میکشتیم ، هلال گفت : آیا تواند بود که شما را چیزی خوشنود بدارد ؟
گفتند يك كار از دوکار است یا باید شماها بتمامت از مملکت خراسان بیرون شوید
یا بمانید و آنچه سلاح وخيل وزر وسیم دارید بماگذارید ، پس هلال نزد ابن خازم
باز شد و داستان باز گفت .
ابن خازم گفت : جماعت ربیعه از آن هنگام که خدایتعالی پیغمبر خودرا
ص: 122
از مضربرانگیخت با خدای خشمگین هستند کنایت از اینکه این دشمنی و عداوت
همیشه در میان بوده است، پس دیگرباره با ایشان بقتال و جدال پرداخت و یکی
روز با اصحاب خویش گفت: همانا اقامت ما در اینجا سخت بطول انجامید آنگاه
صدا برکشید و گفت: ای معشر ربیعه آیا از تمام مملکت خراسان بهمین خندق
خویش خوشنود هستید ؟ این سخن بر آن جماعت سخت افتاد و ندا بر آوردند که
همگروه قتال دهند، مردم اوس بن ثعلبه جماعت ربیعه را از این اندیشه نهی
کردند و گفتند : به صواب نزدیکتر همان است که بهمان نهج که تاکنون قتال
میدادید محاربت جوئید .
اما مردم ربیعه باین سخن همراه نشدند و بر آن شدند که بجماعت مقاتلت
ورزند، چون ابن خازم این حال بدید با مردم خود گفت : چنان بدانید که امروز
جنگ واپسین است ، و هر كس را غلبه افتاد ملك ومملكت اور است پس كمر تنك
سازید و مردانه بجنگ پردازید، و چون با سواران روی درروی شديد سعي کنید
تا آن چند که بتوانید مناخر (1) خیل را با نیزه رنجور کنید.
بالجمله از دو رویه مردان کار زار بمیدان پیکار در آمدند ، گرد و غبار از
گنبد دوار بر گذشت و همی بر هم بتاختند و مرد و مركب بخاك وخون در انداختند
و ساعتی بیش بر نیامد که مردم بکر بن وائل منهزم شدند ، و تا در کنار خندق
خویش در هیچ مکان نایستادند و از یمین و یسار پراکنده شدند و گروهی در
خندق بیفتادند و قتلی ذریع(2) بپایان بردند و اوس بن ثعلبه از معرکه قتال فرار
کرده بسجستان گریخت و در سجستان یا قریب بآنجا بدیگر جهان روان شد ، و
در اینروز هشت هزار از مردم بکر بن وائل کشته شدند ، و ابن خازم بر هراة
غلبه یافت و پسرش محمد را بولایت هراة نامدار و نیز شماس بن دثار عطاردی را
باوی مضموم ساخت و امارت شرط را با بکر بن وشاح ثقفی گذاشت و بسوی مرو
ص: 123
مراجعت گرفت .
و از آنسوی چنان شده بود که در اوقات غیبت ابن خازم از مرو مردم ترك
بر قصر استاد غارت بردند و اینوقت جماعتی از مردم ازد در قصر جای داشتند و
مردم ترك ايشانرا بمحاصره افکنده و ایشان پیکی بابن خازم فرستادند و او بفرمود
تا زهير بن حیان با جماعت بنی تمیم بحمایت ایشان راه بر گرفت و اورا وصیت
کرد و گفت : از آن بپرهیز که با مردم ترك به تانی و درنگ جنگ بیفکنی
بلکه از اول ملاقات بمحاربت مبادرت جوی ، پس زهير بن حيان با اصحاب خویش
برفتند و در روزی سردملاقات فريقين رويداد وهمچنان از گرد راه رزم خواه شدند
و بر مردم ترك حمله آوردند و سخت بکوشیدند و ایشانرا گریزان ساخته و تا
مدتی از شب برفتند و بتعاقب ایشان بتاختند ، اینوقت زهیر بازشد و از سورت برودت
دستش بنیزه اش خشک شده بود پس پیه و تخم مرغرا گرم همیکردند و بر دستش
همی بر نهادند و چرب کردند و آتش برافروختند و دستش آماس کرد و بهرات مراجعت
گرفت و ثابت قطنه اینشعر در اینباب بگفت :
« فدت نفسی فوارس من تميم***على ما كان من ضنك المقام »
« بقصر الباهلي" و قد ارانی***احامی حين قل" به المحامي»
«بسيفى بعد كسر الرمح فيهم***اذودهم بذى شطب حسام »
« اكر عليهم البحموم كرا***ككر" الشرب آنية المدام »
« فلولا الله ليس له شريك***و ضربی قونس الملك الهمام »
«اذا فاضت نساء بنى دثار***امام الترك بادية الخدام»
ص: 124
و سليمان بن صردومحاربت با مخالفان
چنانکه علامه مجلسی و لوط بن یحیی مکنی بابی مخنف عليه الرحمة وابن
اثیر و مسعودی و یافعی و صاحب روضة الصفا و حبيب السير و قرة العین و دیگ
مورخین در قضیه ظهور و خروج توابين رقم کرده اند و هريك باختلاف روای--ات
اشارت فرموده اند و بنده نگارنده عباسقلی سپهر از آنجمله مأخوذ و مسطور میدارد
صورت این قضي-ّه على اختلاف رواياتهم و تباين حكاياتهم و آرائهم چنین نموده
میآید ، که چون مشيت ازلی بر آن علاقه یافت که قاتلان فرزند خاتم پیغمبران
بمكافات خویش گرفتار و از عقاب و عذاب اینجهانی بآتش جاودانی دچار شوند
جمعی را که باسعادت یار بودند از خواب غفلت بیدار کرد و بناگاه با خویش آمدند
و بدیدند که چه از پس نهادند و چه در پیش دارند؟ نوباوه رسول خدا و پسر علی
مرتضی و جگر گوشه بتول عذراء وشقيق حسن مجتبی و گوشواره عرش خداشفیع
خافقين حضرت ابيعبدالله الحسين صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین را بخویش بخواندند
و مراسلات عدیده و عرایض كثيره بحضرتش معروض و قدوم مبارکش را بکوفه
مستدعی آمدند و مستدعیات خود را در حضور ساطع النورش متواتر داشتند
چندانکه آن حضرت را لازم گردید که با ایشان بنظر عنایت توجه فرماید .
پس از نخست پسر عمّ خود مسلم بن عقیل را بكوفه مأمور و خود از دنبالش
بدانسوی حرکت فرمود و کوفیان غدار گروهی بیشمار با مسلم بیعت کردند
و چون خبر جنبش لشگر شام را بشنیدند گفتند : ما را با سلاطین چه کار و چه
کردار ، پس از گردش پراکنده شدند و او را تنها بدست اعدا باز گذاشتند ، و
چون حضرت سید الشہدا بآن حدود پیوست آنها که نامه ها نوشته و استدعا کرده
بودند برروی مبارکش تیغ کشیدند و با سپاه ابن زیاد پیوستند وخورجين
عرایض خود را بدیدند و بر روی مبارکش بایستادند و کردند آنچه کردند و در دنیا
ص: 125
و آخرت زیان کار و تبه روزگار گردیدند .
از اینجمله جماعتی بهوش گرائیدند و جوش و خروش بر آوردند و همی
انگشت تحیر و دریغ و افسوس و اندوه و حسرت و ندامت بدندان گزیدند تا
چه را ازنصرت آنحضرت کناری گرفتند، و آنحضرت را نه بمردونه بمال و نه
برجال و بمأوی مدد کردند، و هر چند آنحضرت ایشانرا بنصرت خویش بخواند
اجابت نکردند چندانکه آن امام والامقام را در حضور ایشان بکشتند و هيچيك
بفریادش نرسیدند ، و بدانستند که در خطائی عظیم و بلائی عمیم و معصیتی بزرگ
و گناهی کبیر در افتاده اند ، و از جمله ایشان عبیدالله بن حربن مجمع بن حزيم
الجعفي بود که از اشراف کوفه بشمار میرفت و در آنزمانه که امام حسین علیه السلام
بطرف کربلا میرفت در طی راه بخدمت آنحضرت تشرف جست و آنحضرت او را
فرمود تا در رکاب مبارکش التزام گیرد و او تغافل نمود لاجرم از آن پس چندان
دستخوش ندامت و پشیمانی و افسوس و اندوه گردید که همی خواست جانش از تن
بیرون تازد و از کمال حسرت و ندامت این شعر را انشاد نمود:
«فيالك حسرة ما دمت حياً***تردد بين حلقى و التراقي »
«حسين حين يطلب بذل نصرى***على أهل الضلالة و النفاق »
« غداة يقول لى بالقصر قولاً***اتتركنا و تزمع بالفراق»
«و لو اني أواسيه بنفسى***لنلت كرامة يوم التلاق »
«مع ابن المصطفى نفسي فداه***تولّى ثم ودع بانطلاق»
«فلو فلق التلهف قلب حی***لهم اليوم قلبي بانفلاق »
«فقد فاز الأولى نصر واحسيناً***وخاب الاخرون الى النفاق »
بالجمله همی آه حسرت و دود ضجرت بر کشیدند و همی گفتند وای بر ما و
بر روزگار ما که بخسارت دنیا و آخرت مبتلا شدیم . و بعد از آنکه چون حسین علیه السلام
امامی واجب الاطاعه بهره ما گردید و او را بخواندیم و آنگونه عهد و پیمان در
حضرتش براندیم بر روی همایونش تیغ کشیدیم، و چندان بیوفائی کردیم تا باو
ص: 126
و اهل و عیال و اصحاب سعادت نصابش رسید آنچه رسید ، و هم اکنون این لوث
معاصی را از وجود نامسعود ما جز خون خودمان چیزی پاک نخواهد کرد و جز
کشتن قتله آن حضرت و کشته شدن در میدان خون خواهی آنحضرت غبار این
عار را از مرایای(1) قلوب ما که برنگ چنین معصیت و خسارت دچار است نابود
نخواهد ساخت .
و در این هنگام رؤسای شیعه در کوفه پنج تن شمرده میشدند نخست سلیمان
بن صرد خزاعی که بادراك صحبت حضرت ختمی مرتبت دارای شرف و شرافت بود
دیگر مسيب بن نجبة الفزاری که در شمار اصحاب علی علیه السلام افتخار داشت ، دیگر
عبدالله بن سعد بن نفیل ازدی ، دیگر عبدالله بن وال التیمی ، از تیم بکر بن وائل
دیگر رفاعة بن شداد البجلی ، و اینجمله از اخیار اصحاب حیدر کرار صلوات الله
علیه بودند ، پس جماعت شیعه بایشان روی آوردند و در سرای سلیمان بن صرد
خزاعی انجمن شدند و از نخست مسيب بن نجبه لب بسخن برگشود و خدای را
سپاس بگذاشت و رسول را بدرود بستود و گفت: همانا خداونددیان ما را بطول
عمر و تعرض بانواع فتن بیازمود و ما قدر عمر ندانستیم و بامور ناصواب و افعال
ناشایست روزگار نهادیم و بخسارت هر دو سرای دچار شدیم و هم اکنون ببایست
بحضرت پروردگار بازگشت نمائیم تا خدایتعالی ما را در زمره آن مردم در نیاورد
که چون بامداد قیامت بایشان فرماید « أولم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر
و جائكم النذير فذوقوا فما للظالمين من نصير » که آیا شما را بطول عمر برخور_
دار نفرمودیم و پیغمبری بیم دهنده بر شما نفرستادیم و تکالیف شما را روشن
نفرمودیم. و چون این خطاب فرا رسد پاسخی بصواب نیابند و بعذاب خدای دچار
گردند،و همی بشنوند که ایشانرا گویند بچشید که ستمکاران را یار و یاوری
نيست ، همانا أمير المؤمنين على علیه السلام میفرماید « العمر الذي اعذر الله فيه ابن
آدم ستون سنة ».
ص: 127
مقصود اینست که چون کسی روزگارش بشست سال پیوست و همچنان در
باديه ضلالت بغفلت نشست او را معذور نخواهند داشت و عذر او را مسموع نخواهند
شمرد ، و اکنون در میان ما مردی نیست که ادراک این مقدار روزگار ننموده
باشد و از مقام مسؤلیت خارج باشد ، ومارا روزگاری بر سریر چمیده که تزکیه
نفوس و متابعان ما برما لازم است و ما باین کار گروگان باشیم، لکن خدای
تعالی ما را در نصرت پسر پیغمبرش در هر موطنی از مواطن و مقامی از مقامات
و نهجی از مناهج مطیع و صادق نیافت ومنافق و کاذب دید ، با اینکه از این پیش
کتب آسمانی و پیمبران یزدانی را دریافتیم و از اوامر و نواهی حضرت سبحانی
كما يليق با خبر شدیم آنچه باید بما بنمودند و حجت را تمام فرمودند و برای ما
راه عذر نگذاشتند.
باز گوئید تا عذر و بهانه ما در حضرت خدای یگانه و پیغمبر ما چیست؟ و
چون بامداد قیامت با آنحضرت ملاقات کنیم در جواب چه داریم و بهانه چه بیاوریم
با اینکه پسر حبیب او و ذریه طاهره و نسل مبارکش در میان ما کشته و بخون
خویش آغشته شدند ، لا والله هیچ عذر و بهانه از ما امکان نجوید جز اینکه
شمشیر برکشیم و با اعدای دین مقاتلت جوئیم و کشندگان آنحضرت و دوستداران
ایشان را بکشیم، یا در طلب ثار فرزند رسول مختار عرضه هلاك و دمار شويم ،ُ
شاید پروردگار قهار از کردار نابهنجار ما بگذرد معذالك من ایمن نیستم که از
عقاب خدای رستگار باشیم، ایها القوم هم اکنون یکتن را بر خویشتن ولایت دهید
شما را از امارت امیری که اصلاح امور خود از او جوئید و رایتی که در پیرامونش
انجمن سازید گریز و گزیری نیست ، و این مسیب بن نجبه همانکس بود که با
عمر بن سعد ملعون بكربلا رفته بود .
بالجمله چون مسیب اینکلام بگذاشت رفاعة شداد برخاست و گفت اما
بعد همانا خدایتعالی ترا با صوب قول و ارشد امور هدایت کرد که ما را بجهاد
فاسقین و توبت از گناه عظیم بخواندی ، و اینجمله همه از تو مسموع و بر آورده
ص: 128
میشود ، و اینکه گفتی امر خود را با مردی گذارید که امور شما را قرین انتظام
بدارد و در زیر رایت امارت او فراهم شوید همانا ما نیز آنچه تو بصواب و صلاح
ما باز گفتی خود نیز میبینم ، هم اکنون اگر آنمرد خود توئی ما همه بتوو نصیحت
تو خوشنود و ترا خواهانیم و محبوب میشماریم ، و اگر تو و اصحاب ما بصلاح
و صواب مقرون شمارید این امر را با سلیمان بن صرد که شیخ شیعه و صاحب
رسول خدای صلی الله علیه و آله هست باز گذاریم و او را برخویشتن بامارت برداریم چه او
را سبقت و خدمت و محمدتی در بأس و دین و وثوقی در حزم و آئین است که دیگران
را نیست .
آنگاه عبدالله بن سعد بر همین منوال سخن کرد و هر دو تن زبان بتمجید
سلیمان و مسیب برگشودند ، مسیب گفت: همانا براه صواب رفتید و اندیشه نیکو
ساختید امر خویش را بسلیمان صرد باز گذارید من نیز جز این نمیدیدم ،هم اکنون
اینکار بپای گذارید و ساز حرب را آماده شوید .
اینوقت سليمان لب بسخن برگشود و خدایرا ستایش گذاشت و گفت :
همانا من از آن بیمناکم که ما در این روزگار نابهنجار در افتادیم و با این ایام
نکوهیده فرجام و زندگی ناخجسته انجام دچار شدیم که زندگانیش ناخوش و
بلیتش بزرگ و جورش با بزرگان دین شامل گردید، بخیر وعافیت مقرون نشویم
چه ما گردنها بر کشیدیم و اهل بیت پیغمبر خود را بشهر و دیار خویش طلبیدیم
و بنصرت و یاری نوید دادیم و همی خواستار شدیم که بجانب ما رهسپار شوندو
چون مسؤل مارا مقبول داشتند و بنزد ما آمدند همه اظهار عجز و بیچارگی کردیم و
بتجاهل و تسامح پرداختیم، و چندان نگران و متربص بنشستیم تا فرزند پیغمبر
ما وسلاله و چکیده و گوشت تن و خون او را در میان ما بکشتند و هر چه فریاد
برآوردند و عدل و نصفت طلبیدند هیچکس یاری و همراهی نکرد ، و جماعت فسّاق
حجاز آن بدن مبارك و اجساد شریفه را آماج سهام ونیزه خون آشام ساختند و از
جاده نصفت و اقتصاد بیرون تاختند، و از طریقت نفاق و شقاق در بیامدند
ص: 129
وبجور و اعتساف و ظلم و عناد بر وی تاختند و او را و ذریه او را شهید ساختند.
همانا در اینزمان نابهنجار دچار شدید و اینکار نابرخوردار را مرتکب آمدید
و خشم وسخط پروردگار را برخود خریدار گشتید، اکنون باید اززن و فرزند و
مال و پیوند سخن نسازید مگر اینکه خدایرا از خود خوشنود گردانید ، سوگند
با خدای گمان نمیبرم که ایزد منان از شما خوشنود گردد جز اینکه در تلافی
این گناه بزرگ خون خویشتن را از کف بگذرانید و از مرگ بيمناك نباشید ،
چه هرگز هیچکس از مرگ بیم نگرفت مگر اینکه ذلیل گشت ، و شما نیز مانند
مردم بنی اسرائیل شوید که از آن پس که دین سامری گرفتند و بپرستش
گوساله پرداختند و حضرت موسی علیه السلام از طور بیامد ایشانرا بکشتن ایشان بخواند
چنانکه خدای فرماید : « إذ قال لهم نبيهم انكم ظلمتم أنفسكم باتخاذ كم العجل
فتوبوا إلى بارئكم فاقتلوا انفسكم »
گاهیکه حضرت موسی با مردم بنی اسرائیل از روی خشم و غضب فرمود
همانا بر نفوس خویش ستم کردید که گوساله سامری را بپرستش برگرفتید هم
اکنون ازین گناه بپروردگار خویش باز گشت کنید و خویشتن را بکشید بنی
اسرائیل در کمال ندامت اطاعت کردند و بزانو در آمدند و گردن بکشیدند و جمعی
بقتل رسیدند ، چه دانستند که اینگناه بزرگ را جز قتل کفاره نیست ، وجز قبول
اینکار از عذاب پروردگار آسوده نمیشوند .
اکنون بازگوئید حال شما چگونه خواهد بود گاهیکه شما را نیز بخوانند
بآنچه بنی اسرائیل را بخواندند، شمشیرها تیز کنید و سنانها بدست گیرید و برای
محاربت و مقاتلت اعدای دین و قتله فرزند سید الوصیین و ذریه طاهرین از مرد و
مال و اهل و عیال و خیل و رجال و سهام و نصال (1) آنچند که در حیز استطاعت و
نیروی بضاعت دارید دریغ نکنید تا در وقت حاجت بکار بندید ، چون سخنان
سلیمان بپایان رسید، خالد بن سعید بن نفیل آغاز سخن کرد و گفت : ایمردم
ص: 130
همانا سوگند بخداوند اگر بدانم که اگر خویشتن را بکشم مرا از گزند گن--اه
من نجات میرسد و پروردگار من ازمن خوشنود میشود البته خویشتن را میکشم و
نیز جمله حاضران را گواه میگیرم که امروز در روی زمین بهر چه مالك هستم سوای
این اسلحه که با او با دشمن خود قتال میکنم صدقه، بر مسلمانان است تا بدستیاری
ومددکاری آن با فاسقان قتال دهند ، آنگاه ابوالمعتمر بن حبش بن ربيعة الكناني
نیز براین سمت تكلم تكلم نمود.
پس سلیمان گفت این رأی ورويت وراه وطریقت از شما کافی است
کس در اندیشه آنست که باین نهج سلوك كند ومسلمانان را در این جهاد بمال
وخواسته و آنچه در استطاعت اوست مدد نماید نزد عبدالله بن وال تمیمی فراهم
نماید تا چون آنچه در بایست ماست و شما ادا خواهید نمود نزد او جمع شده با
آنانکه مسکین و پریشان حال هستند و نیروی تهیه خروج ندارند باز رسانیم و
ایشانرا تجهیز کنیم.
آنگاه سلیمان بن صرد نامه بسعد بن حذيفة اليمان بنوشت و او را بر آنچه
عزیمت نهاده بودند آگاهی داد و او را و آن شیعیان را که در مداین با وی متفق
بودند بمساعدت خود بخواند و بدستیاری عبدالله بن مالك الطائي بدو ارسال نمود
چون آنجماعت از مضمون نامه مطلع شدند اجابت کردند و گفتند : ما نیز چنانیم
چون که ایشان هستند و در جواب نوشتند که ما برای مساعدت تو وجنبش بسوی تو
آماده ایم.
و نیز سلیمان مکتوبی به مثنى بن مخرمة العبدی که در بصره جای داشت
برنگاشت و او را نیز بمساعدت خویش بخواست و او در جواب نوشت اما بعدمكتوب
ترا خواندم و بر برادران دینی تو قرائت نمودم همگان این رأی ورویت ترا محمود
شمردند و باجابت مقرون داشتند ما نیز در آنوقت که معین کردی با ساز و برگ
خویش حاضر خدمت و ناظر فرمانیم و در پایان مکتوب اینشعر را مرقوم داشت :
«تبصر كأني قد اتيتك معلماً***الا ابلغ الہادی اجش هذيم»
ص: 131
« طويل القرا نهد احق مقلص***ملاح على فاس اللجام اروم»
«بكل فنى لايملاء الروع قلبه***محش لنار الحرب غير سوم »
«اخو ثقة ينوى الاله بسعيه***ضروب بنصل السيف غيراثيم »
مجلسی علیه الرحمه وابن اثیر و طبری وغالب مورخین نوشته اند که ابتدای
امر و آغاز جنبش توابین بعد از قتل حضرت امام حسین علیه السلام در سال شصت و یکم
هجری بود، و ایشان همچنان در پنهان در تهیه آلات حرب و دعوت مردمان بطلب
خون حسین صلوات الله عليه مشغول بودند و دسته دسته و جوقه جوقه ایشانرا اجابت
همی کردند و بر این حال اشتغال همیداشتند تا در سال شصت و چهارم یزید بدوزخ
واصل گردید .
و بروایت مجلسی از روز قتل آنحضرت تا روز هلاک این نکوهیده خصلت
سه سال و دوماه و چهار روز بود و در آن اوقات امارت عراق از جانب یزید با عبیدالله
بن زياد عليهم اللعنه بود و از جانب ابن زیاد عمرو بن حریث مخزومی در در کوفه
حکومت میراند و عبدالله بن زبیر قبل از آنکه یزید بدوزخ شود مردمانرا بخون
خواهی حسین علیه السلام دعوت همیکرد، لکن بعد از مرگ آن ملعون که او را قوت
و قدرتی پدید آمد از آن دعوت بازگشت و یکباره کسان را بخلافت خویش دعوت
نمود. مع الحكاية .
چون يزيد هلاك ودمار یافت اصحاب سليمان بن صرد نزد او فراهم شدند
و گفتند: همانا این طاغیه روزگار بجهنم رهسپار شد و کار خلافت و امر حکام او
سست گردیده اگر فرمان میکنی بر عمرو بن حریث که از جانب این زیاد حکمران
کوفه بود بتازیم و او را از میان برداریم آنگاه طلب خون حسین علیه السلام را آشکار
سازیم و کشندگان آنحضرت را از پی بتازیم و مردمانرا باین اهل بیت گرامی که
اینطور از حقوق خویشتن دور مانده اند دعوت نمائیم، سلیمان گفت اکنون تعجیل
وشتاب نشاید ، همانا من در اینسخنان شما نيك نگران شدم و دیدم که قتله حسین
علیه السلام بجمله از اشراف کوفه و فرسان عرب هستند ، و چون بر این اندیشه وقوف
ص: 132
یابند از تمامت مردمان برشما شدید تر و دشمن تر گردند، و این جمعیت و عدت
شما هنوز کافی این امر نیست، بهتر اینکه داعیان خود را با طراف بلاد بفرستید و
مردمان را بیاری خویش بخوانید تا گاهیکه استعداد شما بضاعت گیره و بضاعت شما
لیاقت پذیرد، پس جماعت تو ابین بآنچه فرمان یافتند مراقبت و پس از مرگ یزید
گروهی بیشمار ایشانرا اجابت کردند .
و از آنسوی مردم کوفه چون امر ابن زبیر نیرو گرفت عمرو بن حريث
حکمران خود را از کوفه بیرون نمودند و با ابن زبیر بیعت کردند، و از طرف
دیگر سلیمان بن صرد و اصحاب او مردمانرا بخونخواهی حسین علیه السلام دعوت همی
کردند ، و از آنسوی دیگر چون شش ماه از هلاك يزيد عنید برگذشت مختار بن
ابی عبید در نیمه رمضان المبارك بكوفه آمد، و نیز هشت روز از شهر رمضان بجای
مانده عبدالله بن یزید انصاری از جانب ابن زبیر بامارت کوفه و محمد بن طلحه نیز با
او برای تولیت خراج کوفه بکوفه آمدند.
و بروایت مجلسی و ابن اثیر وصاحب روضة الصفا هر يك بطریقی که در این
حکایت روایت آورده اند این است که چون مختار بن ابی عبید نزد ابن زبیر شد
آنچه او را مقصود و مقصد بود با او نیافت پس این شعر بخواند :
«ذو مخاريق وذو مندوحة***و ركابي حيث وجهت ذلل»
«لاتبيتن منزلا تكرهه***و ادازت بك النعل فزل»
کنایت از اینکه ابن زبیر را جز دروغ و بیچارگی و اندیشه انجام مرام خویشتن
چیزی نیست، و نزد او مقام اقامت نباشد .
پس مختار از مکه بآهنگ کوفه بیرون شد و در عرض راه هانی، بن ایی
حبة الوداعی را بدید و از حال مردم کوفه بپرسید، هانی گفت: اگر مردی
دلیر و با تدبیر ایشانرا امیر شود و جمعیت و طریقت آنجماعت را بريك نهج بدارد
با این عدت و کثرت که ایشانرا فراهم است روی زمین را مسخر خواهد کرد.
مختار گفت : سوگند با خدای من این جماعت را بر راه حق و امر حق انجمن
ص: 133
میکنم و به نیروی ایشان باطل را زایل و هر جباری عنید را گرفتار عذابی شدید
می نمایم انشاء الله ولاقوة الا بالله ، پس از آن از سلیمان بن صرد پرسش گرفت و
گفت : آیا بمقاتلت فاسقین روی نهاده باشد؟ گفت : هنوز خروج نکرده لكن
عزیمت بر بسته اند.
از آن مختار برفت تا روز جمعه بنهرة الحيره رسید و فرود گشت و تن
پس در آب بشست و بیرون آمد ، و جامه بپوشید و شمشیر حمایل ساخت و برنشست
و بکوفه اندر آمد، و همچنان در آنروز روشن بر هر مسجد و قبیله و مجالس
جماعت و هر انجمن و گروه مرد و زن که بر گذشتی بایستادی و سلام فرستادی
و گفتی: شمارا بگشایش و فزایش بشارت همیدهم ، همانا آنچه را دوست میدارید
بیاوردم ، منم که بر فاسقین مسلط میشوم وخون اهل بیت پیغمبر پروردگار عالمین
را طلب مینمایم ، آنگاه در مسجد جامع در آمد و بدید که مردمان پاره با پاره همی
گفتند اينك مختار است همانا برای امری بزرگ آمده است ، و ماهمه امیدواریم
که از ورود او مارافرحی و گشایشی پدید آید.
آنگاه برفت و با سلیمان بن صرد ملاقات نمود و گفت : فرصت غنیمت
بباید شمرد که یزید بمرد و پسرش ترك حكومت بگفت ، و هنوز کسی برسریر
سلطنت و مسند امارت ننشسته و امور در تحت پریشانی و محتد (1) اغتشاش بنشسته
است با عزم درست و قوت دل بیرون بیاید تاخت و ریشه اعدای دین و قاتلین ذریه
طاهریز را از بیخ و بن بباید انداخت، و بر مرکب آمال برنشست و راه جلادت
و نصرت در نوشت ، سلیمان گفت: هنوز نه آنوقت است که بظهور وخروج مبادرت
گیریم ، چه آن استعداد و استطاعت نداریم .
چون مختار این سخن بشنید از وی مأیوس گردید و بسرای خویشتن که از
قدیم بخانه سالم بن مسیب معروف بود در آمده و بزرگان شیعه را بخواند ،و گفت
همانا این مرد فرتوت و خرف شده است و او را بصیرتی در حرب و استطاعتی در
ص: 134
نبرد نیست، و گرنه نبایستی وقت را از دست بگذارد و در خروج اهمال بورزد
پس مردمان را بطلب خون امام حسین سلام الله علیه خواندن گرفت، و همی گفت
از خدمت محمد بن الحنفیه که مهدی است نزد شما آمده ام و او را وزیر و امینم و
نامه از آنجناب بنمود که همی با و نسبت داده بود که امام وقت و پیشوای روزگار
اوست نه علی بن الحسین چه محمد در علم بروی فزونی و بقرابت بعلی علیه السلام نزدیکتر
و بکتاب خدادا ناتراست وصی پیغمبر اوست و پیشوای جهانیان او ، پس این نامه را که
با بن حنفیه منسوب داشته بود برخلق بخواند، نوشته بود که سلیمان در خروج
تقصیر مینماید که تأخیر میکندای مختار تو از مکه بکوفه بپوی و شیعه را بگوی
که خروج نمایند و در طلب خون امام حسین علیه السلام قصور نورزند ، و بیعت مرا
از مردم کوفه بگیر، و در میان ایشان باش تا کسی را بدیشان روان دارم.
بالجمله مختار چون اینحال را با مردم کوفه مکشوف داشت و نیز بازنمود
که باید در طلب خون اهل بیت مسامحت نکرد و اعداء را بکشت و قلوب را شفا
بخشید گفتند: همانا تو سزاوار و در خوراینکاری، جز اینکه امروز مردمان با
سلیمان بن صرد خزاعی که شیخ شیعه است در بیعت باشند تو در کار خویش درنگ
جوی و این شتاب فرو گذار ، معذالك جماعتی از مردم شیعه از پیرامون سلیمان
پراکنده و با او گرونده شدند ، و مختار با شیعیان همی گفتی : اگر تا کنون
سلیمان خروج نمودی شهر را در حیطه ضبط و تصرف در آوردی ، هرگز عبدالله بن
زبیر را آن مجال نبودی که عمال خود را بکوفه فرستد . و مختار محمد بن حنفیه
را مهدی خواندی و با مردمان گفتی ، سلیمان اینکار را تباه ساخت ، اکنون نامه
بحضرت مهدی بعرض میرسانم تا چه فرماید، از این روی در ارکان شهامت و احتشام
سلیمان رخنه افکند و در کوفه نگران همی بود تا امر سلیمان بکجا خواهد پیوست
و مردم شیعه از عبدالملك و عبدالله زبیر پوشیده در انجام مقصد و تجهیز کار
خروج بودند ، و بیم ایشان از اهل کوفه بیشتر بود چه اکثر آن جماعت در شمار
قتله حسین علیه السلام بودند و از آنطرف مختار مردمانرا از کنار سلیمان پراکنده و
ص: 135
بخویش دعوت مینمود و نخست، کسی که با وی بیعت نمود عبيد بن عمر واسمعيل
بن کثیر بودند .
در اینوقت عمر بن سعد وشبث بن ربعي لعنهما الله تعالی با مردم کوفه گفتند
همانا مختار از سلیمان بر شما سخت تر است چه سلیمان خروج مینماید تا بادشمنان
مقاتلت جويد لكن مختار میخواهد بر شما چنگ بیفکند ، هم اکنون بدو بتازید
و بند آهنینش بگذارید و جاویدان بزندانش بازگذارید ، و از آنطرف مختار در
سرای خود از هر طرف بیخبر نشسته، بناگاه اطراف سرایش را احاطه کرده او را
بیرون کشیدند و ابراهیم بن محمد بن طلحه با عبدالله بن یزید گفت : کتف او را
بر پشت بربند و با پای برهنه اش در کوی و برزن بدوان ، ابراهیم گفت : هرگز
این کار نکنم چه او را با ما دشمنی و حربی نرفته بلکه محض ظن و گمان او را
مأخوذ نموده ایم ، پس قاطر او را حاضر کردند و مختار را سوار کرده بزندان
بردند، یحیی بن ابی عیسی میگوید با حمید بن مسلم ازدی بمختار در آمدیم و
همی بشنیدیم که میگفت:
أما وَ رَبِّ الْبِحارِ ، وَ النَّخْلِ وَ الْأَشْجَارِ ، وَ الْمَهامِهِ الْقِفار،
وَ الْمَلَائِكَةِ الْأَبْرَارِ، وَالْمُصْطَفَيْنَ الْأَخيَارِ ، لَأَقْتُلَنَّ كُلَّ جَبَّارٍ ، بِكُلِّ
لُدْنِ خَطَارٍ ، وَ مُهَنَّدِ بَتّارٍ ، في جُموع مِنَ الْأَنصارِ ، لَيْسُوا بِمُيَّلٍ
وَلا أَعْمارِ ، وَلا بِعُزْلٍ أَشرارٍ ، حَتَّى إِذَا أَقَمْتُ عُمُودَ الدِّينِ ، وَرَاتَبْتُ
صَدْعَ الْمُسْلِمِينَ ، وَ أَدْرَكْتُ نارَ النَّبِيِّينَ ، لَمْ يَكْبُرْ عَلَى زَوالُ الدُّنيا ،
وَ لَمْ أَحْفِلْ بِالْمَوْتِ إِذا أَتى .
سوگند به پروردگار دریاهای بی کران ، و نخلستان و اشجار بی پایان
و بیابانهای بی آب و گیاه ، و فریشتگان ابرار ، و برگزیدگان اخیار ، البته :
ص: 136
بخواهم کشت هر ستمکاری نابکار را با شمشیری آبدار ، و تیری شرر بار بمعاونت
گروهی از یاران که در کار جنگ و جوش و حرب و خروش اختلاف و انعطاف
نجویند، و گرد نفاق و ناراستی و شقاق نگردند ،تا گاهی که ستون دینرا برافرازم
و چراغ آئین را بر افرازم ، و امور مسلمانان را بنظام و قوام بیاورم ، و خون
پیغمبران و پیغمبر زادگان را بجویم، نه از زوال مال براندیشم و نه از فنای روزگار
خویش و مرگ بيمناك شوم .
ابن اثير و صاحب روضة الصفا به تقریب یکدیگر گویند پاره از مردم کوفه
بخدمت عبدالله بن زید والی کوفه آمدند و گفتند: از خویشتن در غفلت مباش
که خوارج در این شهر بسیار شده اند ، و گروهی بمختار وانبوهی بسلیمان پیوسته اند
و بآن آهنگ باشند که غفلة بسرای تو اندر شوند و ترا از میان برگیرند ، اکنون
نزديك بصواب آنست که بی درنگ جمعی را بسرای سلیمان بفرستی تا او را بدست
آورده جای بزندان دهند ، و اگر دانی که اینکار بدون پیکار بپای نمیرود جنگ
را آهنگ جوی ، عبدالله گفت: این جماعت برچه عقیدت هستند ؟ گفتند : در باطن
سنی هستند و در ظاهر اظهار تشیع نمایند و خون امام حسین علیه السلام میجویند ، عبدالله
گفت : من قاتل آنحضرت نیستم که ایشان بآهنگ من باشند ، آنکس که آن
حضرت را شهید ساخته اینک از جانب شام فرا میرسد. بهتر آنست که شیعه امام
حسین علیه السلام پذیرای مقاتلت او گردند نه بامن ، و اگر باما جنگ جویند ما نیز
با ایشان حرب سازیم ، و اگر ما را باز گذارند مادر طلب ایشان بر نیائیم ، چه
اینقوم در طلب خون حسین سلام الله علیه خروج مینمایند ، خدای این جماعت را رحمت
کند و از گزند روزگار ایمن بدارد .
آنگاه بفرمود تا مردمان در مسجد کوفه انجمن شدند و خود بر فراز منبر
شد و گفت: ایها الناس بمن پیوست که یکدسته از شما متفق شده اید که خون
امام حسین علیه السلام را بجوئید، سوگند با خداوند که من امام حسین را نکشته ام و بآن
امر نفرموده ام و خوشنود نبوده ام، و نيك میدانم که آنکسان که آهنگ حرب
ص: 137
من دارند چه مردم هستند، لکن تا مسلمانان با من در مقام مبارزت بر نیایند بمقاتلت
ایشان مبادرت نجویم، همه کس میداند که خون این شهید محروم و امام مظلوم
را از پسر زیاد بباید خواست و از بنی امیه طلب بباید کرد ، و مرا ابن زبیر بامارت
کوفه فرستاده و او نیز خود طلبکار خون حسین علیه السلام است ، و اينك ابن زیاد از
شام باینسوی روی نهاده، بایست بدفع او روی نهند ، من نیز پشتیبان و ظهیر
ایشان میشوم .
همانا این فاسق فاجر قاتل امام حسین علیه السلام و اخیار شما و امثال (1) شماست
و بالشگری پرخاشگر روی بشما آورده و راه نزديك ساخته، اگر ساخته قتال او شوید
از آن بهتر است که خویشتن در خویشتن افتید و جلادت خود را در خون
خود بکار بندید، و بر ضعف خود و نیروی دشمن خویش بیفزائید ، و دشمن
چون شما را ببیند همان که آرزوی اوست در شما نگران گردد .
همانا دشمن ترین آفریدگان یزدان بر شما بقلع و قمع شما شتابان است
واو همان كس باشد که هفت سال خودش و پدرش شما را حکومت کردند، و از
قتل و گزند اهل عفاف و دین ساعتی انعطاف نداشتند، و بخون آنکسان دست
یازیدند که شما در مقام آنان بچیزی شمرده نشوید، هم اکنون با کمال حدت
و نهایت شوکت بجنگ او آهنگ دهید، و این سورت وبأس وشدت را در کار او و
پیکار او بکار بندید نه در ضعف و ویرانی خودتان ، همانا من شما را ناصحی خیرخواه
باشم .
و چنان بود که مروان بن الحكم بعبید الله بن زیاد فرمان داده بود که بدفع
یاغیان مردم جزیره شود و چون از آن مهم فراغت یا بد روی بعراق نهد ، و چون
عبدالله بن یزید از آن کلمات بپرداخت ابراهيم بن محمد بن طلحه که والی خراج
کوفه بود بر آشفت و لب بسخن برگشود و گفت : ای مردمان بسخنان این فریبنده
زیانکار دچار خشم و تیغ نشوید ، و در آهنگ خود در نك بجوئيد ، سوگند باخدای
ص: 138
هر کس بر ما خروج کند بخونش در کشیم و اگر تبیین کنیم که گروهی بر ما آهنگ
خروج دارند پدر را بگناه پسر و پسر را بعصیان پدروخویشاوند را بگزندخویشاوند
و آشنا را بجنایت آشنا فرومی گیریم ، ودر زیر پی هلاك ودمار می سپاریم چندانکه
بجاده حق رهسپار و باطاعت هموار گردند
اینوقت مسيب بن نجبه بدو برجست وسخن در دهنش بشکست و گفت :
يا بن الساكنين تو ما را بخشم خود و تیغ خود تهدید مینمائی ؟ سو گند با خدای
تو از اینکار و کردار و گفتار خوار تر باشی وما ترا در آنچه گوئی، وهمی خواهی
آهنگ ما را برتابی نکوهش نکنیم ، چه پدر تورا وجد ترا بکشتیم وترا بر این
كين و بغض که با ما میباشد ملامت نباشد ، آنگاه با عبدالله روی کرد و گفت :
ایها الامير تو آنچه گفتی و ما را بمقاتلت اينجماعت نصیحت کردی قول درست و
راه صواب همانست ، ابراهیم گفت : سوگند با خدای قتال میدهید ، لكن اين
امیر از وهن وذلت آسوده نخواهد بود ومقصودش عبدالله بود ، اینوقت عبدالله بن
وال آغاز مقال نموده گفت : ترا درمیان ما وامير اين اعتراض ومناقشت از چیست
چه ترا برما امارت وحکومت نیست ، بلکه تو امیر این جزیه یعنی امارت خراج
با تو است بکار خویش پرداز ، واگر امر این امت را هم اکنون بفساد در افکنی
از تو بعید نیست ، چه از این پیش پدرت وجدت چنین کردند ، و اکنون بعقاب
وعذاب گرفتارند ، اینوقت صدا بلند گشت و از هر دو سوی زبان بدشنام همدیگر
گشودند ، وامير از منبر فرود شد و ابراهیم او را تهدید نمود که شکایت تورا باین
زبیر مکتوب مینمایم ، عبدالله بمنزل او در آمد و معذرت بجست و غبار آنکدورت از
میانه برخاست ، وعبدالله نیز بمنزل خود برفت ، واز آن پس یکروز سلیمان و
يك روز مختار بدیدار او رهسپار میشدند ، وعقد مودت و اتحاد را استوار میداشتند
و نیز اصحاب سلیمان خروج نمودند و بخریداری اسلحه کارزار و تجهیز بپرداختند.
ص: 139
معظمه شرفها الله تعالى و صادرات احوال ایشان
در اینسال آن جماعت خوارج که از جود ابن زیاد بمکه معظمه آمدند و با
عبدالله بن زبیر پیوسته شدند ، و در رکاب او با لشگر شام مصاف دادند ازوی
جدائی گرفتند، و سبب آمدن ایشان نزد پسر زبیر آن بود که در آنزمان که
ابن زیاد ابو بلال را بکشت بر این جماعت سختی و درشتی همی نمود چندانکه روزگار
بر ایشان تیره و تار گشت ، و در مکانی انجمن کردند و از اینحال پر ملال سخن
همی راندند ، از میانه نافع بن الازرق زبان برگشود و گفت : همانا خداوند
سبحان کتابی برشما فرو فرستاد و جهاد را برشما فرض نهاد و حجت بیای آورد
واکنون که مردم ستمکار تبه روزگار تیغ در شما نهادند وعيش شما را ناهموار
ساختند عزیمت استوار کنید تا نزد این مرد که در مکه بیرون تاخته روی نهیم، و
پشت و روی کارش را بنگریم، اگر بآن عقیدت که بآن اندریم موافقت دارد با
وی روی بجهاد کنیم ، واگر مخالفت جوید او را از خانه خدای بیرون نمائیم، و
اینوقت سپاه شام بطرف ابن زبیر رهسپار بودند .
پس خوارج یکدل شدند و طی منازل کرده تا بابن زبیر پیوستند ، ابن زبیر
از قدوم آن جماعت بشاشت گرفت و ایشانرا باز نمود كه با ايشان يك رأى ويك
اندیشه است ، و آنجماعت بدون اینکه از عقیدتش بصیرت گیرند و در صدد تفحص
وتفتيش بر آیند در رکاب او با سپاه شام رزم همی دادند تا یزید بن معاویه رخت به
هاویه کشید ، و مردم شام از بیت الحرام انصراف گرفتند ، و مردم خوارج یکی
روز گرد هم بنشستند و همی گفتند: مدتی در رکاب این مرد رزم دادیم و هیچ
ندانستیم آیا عقیدت او و ما یکسان باشد یا نباشد ، چنانکه دی او و پدرش زبیر
بازار مقاتلت بیار استند، و همی ندا بر کشیدند یا ثارات عثمان ، بهتر اینست بدو
ص: 140
شویم و از عقیدت او در حق عثمان باز دانیم، اگر از عثمان برائت و بیزاری جست
او را بولایت و امارت خود برداریم ، و اگر از این کار امتناع جست همانا باشما
دشمن باشد .
پس بجمله نزد این زبیر شدند و از این معنی پرسش گرفتند ، ابن زبیر
نظر باطراف کرد و از یاران خویش جز معدودی اندک در پیرامون خود نیافت
لاجرم در پاسخ ایشان گفت هنگامی بمن آمدید که آهنگ برخاستن دارم اکنون
بروید و شامگاهان باز شوید تا پاسخ شما باز گویم، آنجماعت باز شدند ، و ابن
زبیر اعوان و انصار خود را با اسلحه کارزار نزد خود انجمن ساخت ، و چون خوارج
بیامدند اصحاب ابن زبیر بآن هیئت و هیبت فراهم بودند و گرزهای گران در
دست داشتند .
چون نافع بن الازرق این حال بدانست از مکنون خاطر ابن زبیر آگاه
شد ، و با اصحاب خویش گفت: همانا اینمرد بر خلاف شما اندیشه دارد ، پس نافع
بن ازرق وعبيدة بن هلال بدو پیشی گرفتند ، و عبیده سپاس خدای بگذاشت و
گفت : یزدان پاك خواجه لولاك را مبعوث گردانید تا مردمان را بخدای و عبادت
و خلوصی که در خور حضرت اوست بخواند ، و آنرسول رحمت طوایف امت را به
حضرت احدیت ومراتب اخلاص و عبادت دعوت فرمود ، و جماعتی اجابت کردند و
رسول خدای بکتاب خدای در میان ایشان کار همیکرد تا گاهی که بآنسرای
خرامید. این هنگام گروهی از مردمان ابو بکر را بخلیفتی برداشتند ، و چون ابوبکر
رخت بدیگر جهان میکشید عمر را بجای خود بنشاند، و این دو تن بکتاب خدای
و سنت رسول کار همی کردند ، و از پس مرگ پسر خطاب مردمان عثمان را به امارت
برداشتند .
و چون عثمان بر سرير خلافت تمکن یافت خویشتن و خویشاوندان خود را
برگزید ، وبروفق سلاطین جور وخواقین (1) روزگار پیشین کار خلافت را بوضع
ص: 141
سلطنت برگردانید ، و اموال مسلمانان را بخویشاوندان خویش بخشید ، دره عمر
را برگرفت و تازیانه خود را بگذاشت و کتاب خدایرا برهم درید و هر کس در ظلم
وستمی که از وی میرفت از در انکار بر آمدی بضرب او گرفتار شدی ، و رانده
رسول خدای حکم بن ابی العاص را در جوار خود بیاورد و مأوی داد ، و آنانکه
سبقت در اسلام داشتند مانند ابوذر و امثال او را که در فضل و قدس بر او و دیگران
برافزون بودند مضروب ساخت و مطرود نمود و از بهرۀ خود محروم ساخت و آنچه
خدایتعالی بهره ایشان قرار داده بود از ایشان برگرفت،و در فساق قريش ومجان (1)
عرب قسمت کرد، از اینروی کار بر مسلمانان دشوار گردید و روزگار تنگ شد
چندانکه طایفه بروی تاختند و او را بخاک و خون در کشیدند ، اکنون ما با قاتلان
او دوست هستیم ، و از پسر عفان و دوستان او بیزاریم ، ای پسر زبیر بگوی تا
چه گوئی ؟
ابن زبیر با عبیده گفت : همانا آنچه درباره رسول خدای صلی الله علیه و آله و رویت
عدل و جلالت او باز گفتی بدانستم ، و آنحضرت از آنچه یاد کردی و توصیف
نمودی برتر است ، و نیز فهمیدم آنچه در حق ابوبکر و عمر گفتی و آنچه بپای
بردی از در وفق وصواب بود ، و هم بدانستم آنچه را در حق عثمان بیان کردی و من
آنعلم و دانش که در باره پسر عفان دارم هیچکس ندارد ، و در آنحال که مردمان
بروی بشوریدند با او بودم و نگران شدم که هر جریرتی خواستند بر وی فرود
آورند و او را معاتب بدارند ایشانرا پاسخ براند ، آنگاه آن مکتوب عثمانرا که
چنان میدانستند که در قتل ایشان نگاشته و بدست آورده بودند باز نمودند گفت :
من این نامه را مرقوم نداشته ام ، اگر میگوئید : من نوشته ام اقامت بینه لازم
است و اگر لازم نیست برای شما سوگند میخورم که ننوشته ام ننوشته ام ، سوگند باخدای
که نه آنجماعت شاهد و گواه بیاوردند و نه او را سوگند دادند ، و بر وی بتاختند
ص: 142
و او را بکشتند ، ومن آن معایب که بروی برشمردی بجمله را بشنیدم و چنان نیست
بلکه عثمان سزاوار هرگونه خیروخوشی است ، و اکنون شما وحاضرانرا بشهادت
میگیرم که من دوست عثمان و دشمن دشمنان او هستم خدای از شما بیزار باد .
بنده نگارنده گوید: این معنی مجهول نیست که این بیانات ابن زبیر همه از
روی نفاق ورعایت وقت و حال خویش بود ، چه در آنوقت مردمان غالباً باین
عقیدت میرفتند و مخالفت ایشان با مقصود ابن زبیر منافات داشت ، واگر خواستی
بروش جماعت خوارج رفتی بیرون از خوارج یار و یاور نداشتی ، و آن هنگام او را
بسبب مراجعت لشکر شام وقوتی که در کار او پدید آمد باین جماعت حاجت نبود
لاجرم پاسخ ایشانرا بدانگونه بیار است و گرنه اطوار عثمانرا همه کس میدانست
و کسی را مجال انکار نبود ، و در آنزمان که ابن زبیر خروج کرده بود اغلب
رؤسا وزعمای آن ممالک از مردم بنی امیه و دوستان و موالی ایشان بودند ، از این
روی بطریق دیگر سخن کردن را از وصول بمقصودی که داشت و اجب میشمرد، چنانکه
از آن پس نیز تا پایان روزگار خویش هر وقت و هر زمان باقتضای وقت و زمان
سخن میراند ، چنانکه بخواست حضرت احدیت در مقامات خود اشارت رود.
بالجمله چون ابن زبیر این کلمات را براند جماعت خوارج پراکنده شدند
و نافع بن ازرق حنظلی وعبد الله بن صفار سعدى وعبدالله بن اباض وحنظلة بن بيهص
وبنو الماحوز عبدالله وعبیدالله و زهیر از بنی سلط بن يربوع که بجمله از بنی تمیم
بودند روی براه نهادند تا ببصره پیوستند و ابوطالوت که از بنی بکر بن وائل بود
و دیگر ابوفديك عبدالله بن ثور بن قيس بن ثعلبه و دیگر عطية بن الاسود اليشكري
بسوی یمامه شدند و در آنجا با ابوطالوت بجوش و خروش در آمدند و از آن پس
ابوطالوترا فرو گذاشتند و در پیرامون نجدة بن عامر الحنفی انجمن نمودند .
و از آن سوی نافع بن ازرق و یاران او ببصره در آمدند و بر رأی و رویت ابی
بلال عقیدت داشتند ، پس در یکجای فراهم شدند و از فضیلت جهاد سخن همیراندند
واندك اندك خيالات ايشان نیرو گرفت، تا بدانجا که نافع با سیصد تن در بصره
ص: 143
خروج نمودند ، و اینکار در آنحال بود که مردم بصره برابن زیاد بشوریده بودند
و ایشان زندانرا بشکستند و خوارج و زندانیان را بیرون آوردند ، و در اینوقت
مردمان چون بجنگ قبائل ازد و ربیعه و بنی تمیم روزگار میبردند از ایشان اشتغال
یافتند ، از اینروی چون نافع بن ازرق خروج نمود گروهی با وی متابعت کردند
و از آنطرف چون مردم بصره با عبدالله بن حارث پیوستند یکباره بدفع خوارج
پرداختند و ایشانرا بیم همی دادند، ناچار نافع از بصره بیرون شد و در شهر شوال
بسال شصت و چهارم بطرف اهواز روی کرد، و مردم خوارج نیز که در بصره جای
داشتند جز آنان که در آنوقت باندیشه خروج نبودند بدو پرداختند ، و از جمله آن
کسان که در جای خود بماندند عبدالله بن صفار وعبدالله بن اباض و جماعتی از آن
مردم که بر عقیدت ایشان میرفتند بودند.
و از این سوی نافع بن ازرق همی با خویش بیندیشید ، و اورا خیالات فاسده
چنان متمثل گردید که از مردم خوارج آنانکه از متابعت او وجهاد قعود ورزیدند
از دایره مسلمانی بیرون هستند و معاشرت ایشان حرام و برای ایشان در دنیا و
آخرت عذاب و عقاب است و بهیچوجه رستگار نخواهند بود ، پس بایاران خویش گفت:
جال این مردم اینست شما باید از ایشان برائت جوئید و بر آن عقیدت باشید که
مناکحت با ایشان واکل ذبایح ایشان و قبول شهادت ایشان واخذ علوم و مسائل
دینیه از ایشان و میراث ایشان حلال نیست بلکه قتل اطفال ایشان و تعرض باموال
وزنهای ایشان سزاوار است.
و اینکه تمامت مسلمانان مانند کفار عرب کافرند و هیچ چیز از ایشان جز
در آمدن بدین اسلام یا قتل ایشان پذیرفته نباید بشود، پس جماعتی از اصحاب او
باین دعوت اجابت کردند و پاره از وی مفارقت جستند ، و از جمله آنانکه از وی
جدائی گرفتند نجدة بن عامر بود که روی بیمامه گذاشت ، و جماعت خوارج به
يمامه باطاعت او در آمدند ، و ابوطالوترا بجای گذاشتند .
و از آنطرف نافع بن ازرق نامه با بن اباض و ابن صفار نوشت و ایشانرا و
ص: 144
متابعان ایشانرا باین عقیدت دعوت کرد ، ابن صفار آن کاغذ را بخواند لکن بر
اصحاب خود قرائت نکرد تا متفرق نشوند و باختلاف نروند ، ابن اباض آن نامه
ار بگرفت و بخواند و گفت : خدای او را بکشد که رأى و عقیدتی است
همانا نافع در این رأی صادق است در صورتیکه این مردم مشرك باشند آنوقت باید
به این سیرت و عقیدت بود، لکن در این ادعا کاذب است چه ایشان از شرك برائت
دارند ، اما به نعم و احکام کافرند و برای ما خون ایشان مباح نیست و از این بیرون
برما حرام ، ابن صفار گفت : خدای از تو بیزار است که در این کار بقصور آمدی
و از این ازرق بیزار است که غلو ورزید ، دیگری گفت : خدای از تو وازوی هر دو
بیزار است پس آنمردم متفرق شدند و شوکت و حشمت ابن ازرق وجمعیت او نیرو
گرفت و در اهواز اقامت گزید و همی باج و خراج گرفت و در کار خویش بمصرف
آورد ، و از آن پس روی ببصره نهاد تا بحيره نزديك شد ، چون عبدالله بن حارث
والی بصره اینخبر بشنید مسلم ابن عبس بن کریز بن ربیعه را که از مردم بصره بود
بدفع او مأمور فرمود ، چنانکه بخواست خدا مرقوم شود .
و چگونگی حال و بدایت امر و نسب او
مختار بن ابي عبيدة و بروایتی ابی عبید بن مسعود بن عمير بن عقدة بن عنزة ثقفى
مکنی بابی اسحق و ملقب به کیسان است، و چون صاحب شرط او کنیتش ابو
عمرة و نامش کیسان بود مختار را کیسان لقب کردند ، و بعضی بر آنند که بنام
کیسان مولای علی بن ابیطالب علیه السلام نامیده شد ، و کیسان همان کس باشد که
مختار را بطلب خون حسین علیه السلام و قتل کشندگان آنحضرت دلالت همی کرد
و محرم اسرار مختار و در هر کار مشیر و مشاور بود ، و از دشمنان امام حسین علیه السلام
هر کسی را بدو باز مینمودند و در هر خانه یا مکانی بود بروی میتاخت و آنسرای را
ص: 145
بتمامت ویران میساخت، و هر که را در آنجا بیافت از آدمی یا جانداری دیگر
بقتل رسانید ، و هر خانه که در کوفه ویران بیفتاده بود از آن خانه ها بود که
ابو عمره ویران کرده بود ، و اهل کوفه از آن پس ضرب المثل کرده بودند،
و اگر کسی را پریشانی در خانمان افتادی میگفتند : همانا ابوعمره در سرای او
در آمده است چندانکه اینشعر را شاعری گوید :
ابليس بما فيه خير من ابي عمرة***يغويك ويطغيك ولا يعطيك كسرة
پدرش ابوعبید همیخواست تا زنی نامجوی در حباله نکاح در آورد جماعتی از
نسوان قبیله اش را بدو نام بردند پذیرفتار نشد تا شبی در عالم خواب باوی گفتند.
«تزوج دومة حسناء الحومة » تا دستخوش ملامت هیچ نکوهش گر نباشی ، ابو_
عبید ا؟ خواب خویش با دوستان دمساز راز گشود ، گفتند : بآنچه فرمان یافتی
کار کن ، پس دومه دختر وهب بن عمر بن معتب را در حباله نکاح در آورد ، و چون
دومه بمختار باردار شد گفت: در خواب دیدم قائلی همی گفت:
ا بشرى بالولد***اشبه شيء بالاسد
اذا الرجال في كبد***فقاتلوا على بلد
كان له الحظ الاسد
و چون مختار از مادر پدیدار شد همانکس که مادرش را در خواب نمودار
شد بدو بیامد و گفت : « انه قبل ان يترعرع وقبل ان يتشعشع قليل الهلع كثير
التبع يدان بماصنع » از آن پیش که ریعان شباب گیرد ، و از جوانی و رعنائی
بهره یاب گردد، در شداید امور جزعناك و رنجور نشود ، و متابعانش بسیار باشد.
و بهرچه کند او را نرم گردن شوند ، و در اوان کودکی او را فرو تن گردند
ودومة مادر او را چند تن فرزند پدیدار شد، مختار و جبر و ابوجبر و ابوالحکم
و ابوامیه ، و تولد مختار در عام الهجرة روی نمود ، پدرش ابوعبید از شجعان
روزگار بود ، چندانکه گویند باخالد بن الولید در سی وقعه حاضر شد و رزم داد
و در زمان عمر بن الخطاب بسپه سالاری سپاه اسلام نامبردار گشت ، و چون مختار
ص: 146
سیزده ساله شد با پدرش در وقعه قس الناطف (1) حاضر شد ، و همیخواست در میدان
کار زار آماده قتال گردد عمش سعد بن مسعود او را منع فرمود.
در بحار الانوار از اصبغ بن نباته مروی است که گفت : مختار را برزانوی
حضرت امیر المؤمنین علیه السلام نگران شدم که دست مبارک بر سرش میکشید و همی
فرمود پاکیس یا کیس ، از اینروی مختار را کیسان خواندند ، و جماعت مختاریه
را که بدو منسوب بودند کیسانیه خواندند ، چنانکه آنجماعت را که بموسی بن
جعفر علیه السلام متوقف میشوند واقفیه، و آنانکه باسمعیل برادر آن حضرت معتقد
هستند اسمعیلیه نامند وكذالك غير ذلك .
و مختار همانکس باشد که مردم را بمحمد بن حنفیه دعوت کرد و آنانرا
که بعقیدت او میرفتند کیسانیه خواندند.
بالجمله چون ابوعبید در وقعه جسر در زیر پای پیل پست گشت ، و بعد از
چندی مداین مفتوح شد عمر بن الخطاب سعد بن مسعود برادر ابو عبید را بامارت
آندیار نامبردار گردانید، و مختار بملازمت "عم بزرگوار روزگار همی نهاد، و
روز تا روز ببالید و دلیری پیشتاز و گردی سرافراز گردید ، از هیچ چیز بیم
نداشت و بمعالی امور و جلایل مهام چنگ در انداخت ، و او را عقلی و افروجوابی
حاضر وجودتی عظیم در خاطر و دارای خلال ماثوره (2) و نفسی بجود و سخاء موفوره
بود ، بفراست جبلی از خفایای امور وقوف يافتي ، و بعلو همت قصب السباق
مفاخرت از میدان جلالت برداشتی ، و با حدس صائب وفکر ثاقب پشت وروی کارها
ص: 147
را باز دانستی ، از هیچ مبارز روی برنتافتی ودرمیدان جنگ چون پلنگ تیز
چنگ بتاختی ، و به نیروی تجربت و دانشمندی شداید امور را آسان گردانیدی
وباره مرام را در لکام آوردی ، و با این جمله فصاحتی بیرون از لغزش و بلاغتی
مصون از نکوهش داشت ، اگر سخن به نثر آوردی مسجع بود و اگر بقصار آوردی
تفوق جستی ، باجنانی ثابت ممتاز و با لسانی ناطق سرافراز بود ، وهرگز در کاری
حدس نزد جز اینکه بصواب رفت ، وتفر ّسی ننمود جز اینکه بهره یاب شد، و اگر
جز این بودی اینگونه دارای مفاخر نمیگشت و امير امراء وعساكر نمیشد.
شیخ جلیل بارع ونبيل فاضل جعفر بن معد بن نما میگوید : عم" مختار را
حضرت ولی کردگار صلوات الله وسلامه عليه عامل مداین فرمود ، لكن اينخبر
با خبر سابق مخالف است ، مگر اینکه گوئیم آنحضرت دیگر باره او را ام--ارت
مداین داد ، چه سعد بن مسعود عم" مختار چنانکه ناقلین اخبار نوشته اند در زمان
عثمان وامير المؤمنين على عليه سلام بدستور سابق در مداین حاکم بود.
بالجمله ابن نما میفرماید مختار با عم خود روزگار مینهاد ، تا گاهی که
مغيرة بن شعبه از جانب معاويه بامارت کوفه بیامد مختار از کوفه بمدينه شد و در
آنجا در مجلس جناب محمد بن حنفیه حضور یافتی ، و احادیث و اخبار فرا گرفتی
وچون بكوفه مراجعت كرد يك روز بامغيره امير كوفه سوار شد و در بازار عبور
داد.
ناگاه مغیره گفت : کاش برای این شهر غارتی و از آن پس جمعیتی روی دادی
همانا بر کلمه علم دارم که اگر کسی دامان فتوت ومردی بر کمر بر کشد و بانگ
در افکند با اینکه در آنحال رئیسی و شبانی برای این مردم نخواهد بود(1) همه کس او
ص: 148
را متابعت نماید بخصوص مردم اعاجم یعنی آنکسان که جز عرب هستند و چون
چیزی بایشان بازگویند زود تر قبول میکنند ، مختار گفت : ای عم این کلمه
چیست؟ گفت: برای نصرت آل محمد صلی الله علیه و آله در مقام استنصار برآیند ، چون مختار
این سخن بشنید در خاطر بسپرد و دیده بر آن فروداشت ، و همچنان در دلش ببود
و از آن پس بفضل آل محمد ونشر مناقب على وحسن وحسین صلوات الله عليهم سخن
میراند ، وهمی گفت : بعد از رسول خدای از همه کس بخلافت و امارت امت سزاوار_
ترند ، و از آنچه برایشان فرود گشته بود اظهار اندوه و تألم مینمود .
تا یکی روز با معبدبن خالد جدلی ملاقات کرد، و گفت : ای معبد همانااهل
کتب گفته اند: که در کتب خویش چنان یافته اند که مردی از قبیله ثقیف ستمکاران
را بخواهد کشت وستم دیدگانرا نصرت خواهد کرد ، و خون مستضعفین را بخواهد
جست ، و اوصاف این مردم را مرقوم داشته اند، و هر صفتی که برای او تقریر داده اند
بجمله را در خویش نگران هستم؛ مگر دو خصلت یکی اینکه نوشته اند این مرد
بسن جوانيست و اينك از شصت سال بیشتر روزگار سپرده ام ، و دیگر اینکه نوشته اند
ردی البصر است و چشمش ناخوش و ناخوب است و من از عقاب بیننده ترم معبد
گفت اما در باب سن و سال همانا آنانکه در سن شصت سالگی یا هفتاد سالگی
باشند نزد مردم اینزمان در شمار جوانند، اما از بابت حدت بینش و سلامت
چشم تو همانا تو از عواقب امور چه خبرداری؟ شاید خدایتعالی حادثه برانگیزد
که این بینش را کلال و ملالی افتد ، و مختار بر آنحال ببود تا معويه بمرد و
یزید پلید بر جایش بنشست و حضرت امام حسین علیه السلام جناب مسلم بن عقیل رضوان
الله علیه را بکوفه فرستاد ، و مختار بن ابی عبید آنجنابرا در سرای خویش منزل
داد ، و ابن زباد به مختار برآشفت و ضربتی بر چهره اش فرود آورد چنانکه از
صدمت آن ضربت چشمش را آسیب آورد، و خبر اهل کتب در بارۀ او مطابق شد
چنانکه بخواست خدا مذکور شود.
راقم حروف گوید : در اینخبر و تقریر سنین بی تأمل نشاید بود ، چه اگر
ص: 149
مختار این سخنان را مدتی قبل از هلاك معويه بر زبان آورده چگونه شصت ساله و
متجاوز از آن خواهد بود زیرا که ابن نما تولّد او را نیز در عام الهجره نوشته و
نیز در چنین موقع بیان مختار در سن خویش از روی تخمین نبوده است بلکه از راه
تحقیق است، والله اعلم.
و پاره اخبار وارده
مردم شیعی را در حق مختار عقاید مختلفه است ، و اخباریکه از ائمه اطهار
سلام الله عليهم مأثور و مسطور است مختلف است . اما غالب اخبار و عقاید بر اینست
که بتفضل حضرت ائمه علیهم السلام رستگار خواهد بود ، اکنون بیاره اخبار مختلفه
وارده اشارت میرود تا حقیقت حال او در خدمت اولی الالباب مکشوف آید، چنانکه
در کامل ابن اثیر و اغلب تواریخ مسطور است که در آن هنگام که معویه با جمعی
از زعمای شام گفت: هر کس از شما بهر تدبیر که تواند حسن بن علی علیه السلام را
بقتل برساند در ازای این خدمت یکصد هزار درهم باو عطا کنم و او را سردار
يك انبوهی از لشکر شام گردانم ، و نیز یکی از دخترهای خود را با وی
تزویج نمایم.
و چون اینخبر بحضرت امام حسن علیه السلام پیوست بحفظ و حراست وجود مبارکش
بپرداخت، وزرهی در زیر لباس بپوشید و با رعایت مراتب احتیاط مردمان را نماز
میگذاشت ، وقتی یکی از اشرار تیری بسوی آنحضرت بیفکند ، لكن بواسطه آن
البسه و احتیاط بر بدن مبارکش کارگر نشد، تا در ساباط مداین یکی از آن مردم
ملعون خنجری مسموم بآ نحضرت بزد و آنزخم کارگر افتاد ، و آن امام والامقام
علیه السلام بفرمود تا آنحضر ترابه بطن جویخی (1) که در امارت سعد بن مسعود
ص: 150
عم مختار بود عدول دادند ، و بقول صاحب حبيب السير آنحضرت را در نواحی
مداین زخم زدند، و امام حسن علیه السلام قصر ابیض را بیمن مقدم مبارك رشك فلك
اخضر فرمود .
این وقت مختار که در آنحدود حاضر بود باعم" خود گفت : بیا تا حسن را
مأخوذ داريم وبمعویه بسپاریم تا معویه امارت عراق را با ما گذارد، عمش بر آشفت
و او را دشنام گفت ، و مردم شیعه از این سخن آشفته و بقتل مختار هم آهنگ شدند
سعد بن مسعود چون اینحال بدید چندان با مردم شیعی بملاطفت و نرمی و عطوفت
کار کرد تا ایشانرا از آن آشوب فرود آورد، و از ایشان مسئلت کرد که از این
جنایت و جسارت مختار در گذرند و ایشان در گذشتند ، و حضرت امام حسن علیه السلام
از روی عجب و ملامت فرمود وای بر شما سوگند با خدای که معویه در آنچه برای
کشتن من باشما ضمانت کرده است و فانخواهد نمود(1) آخر الحدیث.
وازین پیش نیز مسطور گردید که نامه او را حضرت امام زین العابدين علیه السلام
ص: 151
پاسخ ننوشت و اورا دشنام داد ، و نیز بمحمد بن حنفیه فرمود باوی همان معاملت
کند ، چنانکه در بخار الانوار سند بحضرت أبي جعفر علیه السلام میرساند که فرمود مختار
ابن ابی عبید مکتوبی بحضرت علی بن الحسین سلام الله علیهم معروض ، واز هدایای
عراق تقدیم نمود ، چون فرستادگان مختار بر در سرای آنحضرت وقوف یافتند
و رخصت شرف اندوزی خواستند ، فرستاده آنحضرت بسوی ایشان بیامد که فرمود
«اميطوا عن بابی فانی لا اقبل هدايا الكذابين ولا اقرء كتبهم » دور شوید از در
سرای من ، چه هدایای دروغگویان را نمی پذیرم، و مکاتیب ایشانرا قرائت نمیفرمایم
چون فرستادگان مختار بر اینحال نگران شدند آن مکاتیب را تغییر داده باسم
مهدی محمد بن علی یعنی محمد بن حنفیه نوشتند ، ابو جعفر علیه السلام میفرماید :
«لله لقد كتب إليه بكتاب ما أعطاه فيه شيئاً إنما كتب إليه يابن خير
من طشی ومشى » .
ابو بصیر میگوید : بآنحضرت عرض کردم بمعنی مشی عارف هستم ، اما معنى
طشی را ندانم، فرمود طشی بمعنی حياة است . علامه مجلسی میفرماید در کتب لغتی
که نزد ما موجود است طشی را نیافتم.
و دیگر در بحار الانوار مسطور است که شیخ حسن بن سلیمان در کتاب
المحتضر میگوید: که گفته اند : وقتی مختار بن ابی عبید یکصد هزار درهم برای
حضرت علی بن الحسين علیه السلام بفرستاد ، و آنحضرت مکروه میشمرد که از وی بپذیرد
نيز بيمناك بود که بازگرداند ،پس آن دراهم را در بیت المال بگذاشت ، و
چون مختار بقتل رسید آنداستان را بعبدالملك بن مروان مرقوم فرمود ، عبدالملك
در جواب نوشت آن در اهم را بر گیر که ترا پاکیزه و گواراست ، و حضرت علی بن
الحسين سلام الله عليهما مختار را لعن میفرمود و میگفت : برخدای و بر ما دروغ
می بست ، چه مختار را گمان میرفت که بدو وحی میشود.
مرزبانی در کتاب الشعرا میگوید : که مختار را غلامی بود که جبرئیل
نام داشت و برحسب رسم و عادت گاهی گفتی که جبرئیل با من چنین گفت و من
ص: 152
با جبرئیل چنین گفتم ، از این روی اعراب و مردم بادیه نشین را گمان همیرفت
که جبرئیل علیه السلام بروی فرود میشود و با هم تکلم مینمایند ، و مختار باین کار و
کردار و آن عقیدت که در آن مردم پدیدار شد برایشان غلبه یافت ، تا گاهی که
امور و مهام را با نتظام بداشت ، و باعزاز دین و نصرت آئین و تقویم بنیان حق و
تخریب بنای باطل قیام ورزید .
و نیز در بحار الانوار از حضرت صادق علیه السلام مسطور است که فرمود: چون
خداوند عز وجل خواهد اولیای خویش را نصرت فرماید، و داد ایشانرا باز
گیرد ایشان را بشرار مخلوق خود یاری کند، و چون نصرت خویش را بخواهد
آن نصرت باولیای خود حوالت فرماید ، و خدایتعالی نصرت یحیی بن زکریا علیه السلام
را بدست یاری بخت نصر مقرر ساخت.
و دیگر در کتاب مذکور از علی بن دراج ماثور است که وقتی مختار اورا
در پاره اعمال خود عامل ساخته بود، و در پایان کار او را بگرفت و بزندان در
افکند ، و مالی مطالبه همی نمود، تا یکی روز اورا و بشر بن غالب را بخواند و
هر دو تن را بقتل تهدید نمود ، بشر بن غالب مردى زيرك و متغير الحال بود ، با
مختار گفت : سوگند باخدای تو بر کشتن ما پیروز نمیشوی ، گفت : مادر بماتمت
بنشیند از چه روی بر شما غالب و قادر نیستم با اینکه هر دو تن در چنگ من و
حبس من اسیر هستید؟ گفت: از این روی که ما را در حدیث رسیده است که
تو وقتی ما را خواهی گشت که بردمشق فیروز شوی ، اینوقت ما را برسر پله آن
میکشی ، مختار گفت راست میگوئی ، و این سخن دروغرا تصدیق نمود و گفت :
در حدیث وارد شده است.
علی بن دراج گوید : چون مختار کشته شد هر دو تن از محبس او بیرون آمدند
علامه مجلسی میفرماید «تمامه في باب معجزات الباقر علیه السلام». لكن راقم حروف
اجمالا تفحص نمود ، و در ذیل معجزات آنحضرت مسطور نديد ، والله أعلم.
وأما أخباریکه در تمجید مختار وارد است بسیار است چنانکه بپاره اشارت
ص: 153
میرود و بعضی نیز درطی حالات او وذيل معجزات امام زین العابدین علیه السلام واحوال
زید شهید علیه الرحمه بخواست خدا مسطور میآید.
در بحار الانوار از عمر بن على بن الحسين مسطور است که چون سر ابن زیاد
وعمر بن سعد عليه اللعنه را بحضرت علی بن الحسين علیه السلام آوردند آنحضرت سر
بسجده نهاد « وقال الحمد لله الذي ادرك ثاري من اعدائي وجزى المختار خيراً »
فرمود سپاس خداوندیرا که ادراك خون مرا بفرمود و جزای مختار بخیر باد ، و
دیگر از جارود بن المنذر مروی است که حضرت ابیعبدالله عليه سلام فرمود : « مَا
امْتَشَطَتْ فِينَا هَاشِمِيَّةُ وَ لَا اخْتَضَبْتَ حَتَّى بَعَثَ إِلَيْنَا الْمُخْتَارِ برؤس الَّذِينَ قتلوا
الحسين علیه السَّلَامُ ، یعنی بعد از وقعه کربلا و شهادت حضرت سید الشہدا سلام الله عليه
هیچ زنی هاشمیه در میان ما موى بشانه نزد و خضاب نفرمود تا گاهیکه مخت-ار
سرهای آنانکه با حسین علیه السلام قتال داده بودند بمدينه بفرستاد.
و هم در آن کتاب از عمر بن علی مسطور است که مختار بیست هزار دینار
بحضرت علی بن الحسين علیه السلام فرستاد و آنحضرت قبول نمود و از آن وجه سرای
عقیل بن ابیطالب وسرای خودشان را که ویران شده بود بنیان فرمود ، واز آن
پس نیز چهل هزار دینار تقدیم کرد ، و این بعد از ظهور پاره کلمات بود که از
وی آشکار شد ، لاجرم آنحضرت باز پس فرستاد و نپذیرفت ، واین از آنروی بود
که بر آنحضرت تکذیب مینمود و بمحمد بن حنفیه قائل شد ، چنانکه از حضرت
امام جعفر صادق علیه السلام مرویست که فرمود مختار بر علی بن الحسين سلام اللہ علیهما
دروغ می بست .
علی
و نیز در بحار الانوار از سدیر مسطور است که حضرت أبي جعفر علیه اللسام
میفرمود : « لَا تَسُبُّوا . الْمُخْتَارِ فانه قَتَلَ قَتَلْتَنَا ، وَ طَلَبِ بثارنا ، وَ زَوْجٍ اراملنا ، و
قسم فِينَا الْمَالُ عَلَى الْعُسْرَةِ » یعنی دشنام بمختار ندهید ، چه او کشندگان م-ارا
بکشت ، وخون مارا بجست ،وارامل (1) مارا زن و شوی داد ، و در هنگام عسرت
ص: 154
در میان ما مال قسمت کرد . وهم در آن کتاب از عبدالله بن شريك مسطور است
که در روز عید نحر بحضرت ابی جعفر علیه السلام مشرف شدیم ، ودر اینوقت آنحضرت
تکیه فرموده به احضار حلاق (1) امر نمود پس در حضور مبارکش بنشستم در این
حال شیخی از مردم بصره در آمد و خواست تا به تقبیل دست همایونش افتخ-ار
جوید ، آنحضرت او را باز داشت ، آنگاه فرمود تو کیستی ؟ عرضکرد ابو محمد
حكم بن مختار ابن ابی عبید ثقفی هستم ، واز خدمت آنحضرت مباعدت میورزید
آنحضرت دست مبارك را بدو بر کشید چنانکه همی خواست از آن پس که او را
منع فرموده بود ، در دامان مبارکش بنشاند ، آنگاه عرض کرد مردمان درحق
مختار پدرم بسیار سخن میکنند و کرده اند ، سوگند با خدای قول قول تو است
وسخن همان است که تو فرمائی ، فرمود : مردمان چه میگویند ؟ عرضکرد
میگویند کذاب است ، اما تو هر چه بفرمایی و مرا امر کنی پذیرفتارم ، یعنی
آنچه تو در باره پدرم بفرمائی همان را صحیح میدانم ومقبول میشمارم .
« فَقَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ أَخْبَرَنِي أَبِي انَّ مهراتي كَانَ ممنا بَعَثَ بِهِ الْمُخْتَارِ ، اولم
یبن دُورِنَا ، وَ قُتِلَ قاتلينا ، وَ طَلَبِ بِدِمَائِنَا ، فَرَحِمَهُ اللَّهُ ، واخبرني وَ اللَّهِ أَبِي انْهَ كان
ليسمر عِنْدَ فَاطِمَةَ بِنْتِ عَلَى يُمَهِّدَ لَهَا الْفِرَاشِ ، وَ يُثْنَى لَهَا الْوَسَائِدَ ، وَ مِنْهَا اصاب
الحديث ، رَحِمَ اللَّهُ أَبَاكَ ، رَحِمَ اللَّهُ أَبَاكَ ، مَا تَرَكَ لناحقاً عِنْدَ أَحَدٍ الاطلبه ، قتل
قتلتنا ، وَ طَلَبِ بِدِمَائِنَا ».
امام علیه السلام فرمود : بزرگ ومنزه است خدای ، خبر داد مرا پدرم سوگند
با خدای که مهر مادرمن از وجوهی بود که مختار بسوی پدرم تقدیم کرده بود
آیا مختار خانه های ما را نساخت ؟ همانا کشندگان ما را بکشت ، وخون ما را
بجست ، خدای رحمت کند او را ، سوگند با خدای پدرم مرا خبر داد که مختار
براى أخذ حديث ادراك خدمت فاطمه بنت علی علیه السلام را مینمود ، در تشریف آن
حضرت میکوشيد ، وفرشها وبالشها آماده میساخت ، واخذ حدیث مینمود ،خدای
ص: 155
رحمت کناد پدر ترا ، و این کلام را مکرر فرمود، و فرمود حق ما را نزد هیچ
کسن بجای نگذاشت و مطالبه کرد، وقتله ما را بکشت، و خون مارا طلب
کرد .
و این حدیث بوجه دیگر نیز مأثور است ، و در آنجا مذکور است که تا سه دفعه
برای مختار رحمت فرستاد، و نیز از خبر دیگر که در مقام خود مسطور میشود که
على بن الحسين علیه السلام با محمد بن حنفيه فرمود « قَدْ وَلَّيْتُكَ هَذَا الامر فَاصْنَعْ مَا شِئْتَ »
تمجید مختار را میرساند.
و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب (1)سند بحضرت ابیعبد الله علیه السلام میرسد که
فرمود : «يَجُوزُ النَّبِيِّ عَلَى الصِّرَاطِ ، يَتْلُوهُ عَلِيٍّ وَ يَتْلُو عَلِيّاً الْحَسَنِ ، وَ يَتْلُوا الْحَسَنِ
الْحُسَيْنُ ، فاذا توسطوه نَادَى الْمُخْتَارِ الْحُسَيْنِ یا أَبَا عبدالله أَنِّي طَلَبْتُ بثارك ، فَيَقُولُ
النَّبِيُّ لِلْحُسَيْنِ أُحِبُّهُ ، فَيَنْقُضُ الْحُسَيْنِ علیه السلام كانه عِقَابِ كَاسِرِ فَيَخْرُجُ الْمُخْتَارِ
حُمِمْه ولوشق عَنْ قَلْبِهِ لَوُجِدَ حُبَّهُمَا فِي قَلْبِهِ »
و نیز این خبر در کتاب سرائر از سماعه باین صورت وارد است که گفت : از
حضرت ابیعبد الله علیه السلام شنیدم میفرمود :
«إذا كانَ يَوْمُ الْقِيمَةِ مَرَّ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله عله و آله بشفير النَّارِ ، وأَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ
وَالْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ علیهم السلام فَيَصيحُ صائِحُ مِنَ النَّارِ : يَا رَسُولَ اللَّهِ أَغثني
يا رَسُولَ اللهِ ثَلاثًا فَلا يُجيبُهُ ، قالَ فَيُنادي : يا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ثَلاثًا أَغِثني
فلا يُجيبُهُ ، قالَ فَيُنادي : يا حسين يا حُسَيْنُ يَا حُسَيْنُ أَنَا قَاتِلُ أَعْدائِكَ
قالَ فَيَقُولُ لَهُ رَسُولُ اللهِ صلی الله عله و آله: قَدِ احْتَجَّ عَلَيْكَ ، قَالَ فَيَنْقَضٌ عَلَيْهِ
ص: 156
كَأَنَّهُ عِقَابِ كَاسِرِ قَالَ فَيُخْرِجَهُ مِنَ النَّارِ . »
حاصل معنی اینست که در روز قیامت رسول خدای و علی و حسن و حسین علیهم السلام
بر صراط و کنار دوزخ عبور دهند ، و چون در وسط صراط فرا رسند مختار از میان
نار ناله برآورد و استغاثه نماید و پاسخ نیابد تا نام مبارك حسين سلام الله علیه را
بر زبان آورد ، و عرض کند یا اباعبدالله من خون ترا از اعدای تو بجستم و قاتلین تو
را بکشتم ، رسول خدای با آنحضرت میفرماید بفریاد او برس ، امام حسین علیه السلام
مانند باز شکاری مختار را از نار بیرون آورد و در جناح مرحمت فرو گیرد ، و این
هنگام مختار مانند خاکستر و زغالی افروخته باشد ، سماعه میگوید: عرضکردم
فدای توشوم این شخص که از میان نار صیحه بر میکشد کیست ؟ فرمود : مختار
است ، عرضکردم چگونه با آن افعال که از وی نمودارشد عذاب نار باید بیابد ؟
فرمود از آنکه در قلب او از آن دوتن چیزی است .
سوگند بآنکس که محمد صلی الله علیه و آله را بحق مبعوث گردانید.
لَوْ أَنَّ جَبْرَ ئِيلَ وَ ميكائيلَ كَانَ فِي قَلْبِهِما شَيْءٌ لَا كَبَّهُمَا اللَّهُ فِي النَّارِ
على وجوههما.
اگر در قلب جبرئیل و میکائیل چیزی از آن دوتن باشد خدایتعالی هر دو
را از روی بر آتش درافکند، معلوم باد که اگر ضمير منهما راجع بامام حسن و
امام حسین باشد معنی این است که اگر بغض ایشانرا در دل داشته باشد ، و اگر
بدوتن منافق راجع باشد معنی این است که حب ایشانرا در دل داشته باشد باین
سبب بآتش میافتد ، و نیز در حدیث اول اگر مقصود از ضمیر «حبهما» حسنین علیهم السلام
باشد دلیل بر اخراج او از نار است ، و اگر مرجع این ضمیر دو تن منافق هستند
دلیل ادخال نار خواهد بود .
مکشوف باشد که این حدیث اخیر جامع بین تمامت اخبار وارده مختلفه ای
است که پاره در مدح مختار و رستگاری او ، و بعضی بر قدح و گرفتاری اودلالت
ص: 157
مینماید ، چه از این خبر میرسد که اگر چند در مراتب ایمان و مدارج ایقان کامل
نبوده ، و در خروج نمودن نیز بالصراحه از جانب ائمه دین علیهم السلام رخصت نداشته
لكن بسبب أن خيرات كثيره که بر دست او جاری گردیده ، و قلوب مؤمنان را
مسرور و جراحتهای صدور ایشان را شفا آورد، عاقبت امر او برستگاری و نجاة
می انجامد ، و در تحت این آیه شریفه در میآید :
«وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً
عَسَى اللهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ .»
علامه مجلسى عليه الرحمه میفرماید اگرچه اصحاب ما را عقیدت چنان
است که مختار مشکور و رستگار است، لکن در شأن او و حال او توقف دارم .
ابن نما رحمه الله تعالی در رساله ذوب النضار في شرح الثار میفرماید : پاره
از یاران خواستار شدند که در عمل ثار وقضیه مختار شرحی بنگار آورم ، پس در
مرتع اندیشه و چراگاه پندار همی رهسپار شدم ، همی رهسپار شدم، گاهی از قبول این بار چون
بارۀ حرون (1) رمیدن گرفتم، و از بیان حال اوملال همیداشتم ، و گاهی پذیرفتار
میشدم ، تا گاهی که اصرار ایشان بر کشف این اسرار ناچار ، و باظهارمافي الضمير
دچار ساخت ، وانتشار فضایل مختار را برای انیس و سمیر خود اختیار کردم ، چه
او خاطر سیدالمرسلین را گلشن و دیده زین العابدین را روشن نمود ، و جماعتی
از گذشتگان از زیارت قبر او واشاعت فضل او مباعدت داشتند و میگفتند : قائل به
امامت محمد بن حنفیه است و از علم به تقلید می گرائیدند ، و از خدمات او در قتل
اعداء خاندان رسول مجید وقتل شهیدان سعید یاد نکردند ، وجهاد او را در راه
دین وخوشنود داشتن زین العابدین را نادیده انگاشتند ، و این مناقب را فراموش
کردند.
ص: 158
همانا محمد بن الحنفیه با اینکه از حضرت امام زین العابدين علیه السلام سال
خورده تر بود هرگز جز برضا و هوای آنحضرت حرکت نداشت ، و او را در همه
چیز برخود مقدم میداشت ، و در اطاعت اوامر آن حضرت مانند اطاعت رعیت از
امیری با جلالت بود ، و آنحضرت را چنانکه خادمی نسبت بمخدوم ولالائی نسبت
بمولا برخود والا میشمرد و اینکه مقلد اخذ ثار گردید نیز برای حصول راحت
خاطر آنحضرت از وصول آنگونه شدائد و مشقت و شفای قلب مبارکش از آن
گونه رزیت (1) و بلیت بود، چنانکه به کمال اطاعت و انقیاداو وقبول امامت آنحضرت
در مقامات عدیده بخواست خدا اشارت یا بد .
پس چگونه تواند بود که محمد بن حنفیه با آن علم و دانش از طاعت آن
حضرت بیرون شود و از اسلام عدول گیرد، و با آن حضرت مخالفت جوید ، با اینکه
میدانست ولی دم و صاحب ثار آن امام عالی تبار یعنی جناب امام زین العابدین علیه السلام
میباشد ، از اینروی مختار چون ملکی مطاع بخونخواهی کمر استوار کرد،
و حایز آن فضل و فضیلت و جامع آن مآثر و منقبت گردید ، که هیچکس از عرب
و عجم و هيچيك از بنی هاشم را بهره نگشت و از این جمله برافزون مانند ابراهیم بن
مالك اشتر رضوان الله علیهما در این بلوی با او مشارك بود ، و در این دعوی او را
مصدق بود ، و ابراهیم نه آنکس بود که در دین خود شك در دین خود شك وريب و در عقاید خود
بضلالت دچار باشد، و در حقیقت درین مراتب حکم در حق مختار و ابراهیم واحد است.
راقم حروف گوید : نطفه پاك بباید که شود قابل فیض . در این مقامات
و مراتب این مردم اگر طرف مدح و نجات را غالب شمارند از بزرگی خاندان
رسالت بعید نیست ، و از این گذشته ما را بر دقایق وحكم اهل البيت سلام الله عليهم
چه علم و عرفان است ، ممکن است اگر در تکذیب سخنی فرموده باشند از روی
حکمت یا ملاحظه وقت و روزگار بوده ، و اگر مدح یا تصدیقی فرموده اند نیز
بهمان لحاظ بوده است ، شاید در پارۀ اوقات که از مختار کرداری نمودار میشده
ص: 159
بیرون از موقع و در زمان حیات یکی از خلفای جور و تسلط ایشان موجب آزار و
زیان مسلمانان و بدون میل و اشاره ایشان بوده ، و اگر تمجیدی رفته از آن بوده
است که آنکار را در مقام و موقع خود نهاده یا اگر تکذیبی فرموده اند شاید بملاحظه
حضور پارۀ مخالفین بوده ، یا اگر تصدیقی نموده موافقین حاضر بوده اند ، همین
قدر اینکار سعادت آثار که از مختار روی داده بر سعادت و نجات او دلیل تواند
بود.
اما اگر فی الحقیقه این افعال و اعمال او یکسره برای حصول مقاصد دنیویه
ومراتب سلطنت و امارت بوده است و برای تحصیل همین مطلب بر امام وقت دروغ
می بسته یا بر خلاف امر او اقدام مینموده و برای انجام مهام خود طلب ثاررااسباب
میشمرده و محمد بن حنفیه را مهدی و امام میخوانده و از حضرت امام زین العابدین علیه السلام
انصراف میجسته است عاقبت او بوخامت و ندامت خواهد بود ، چه اینحال برضعف
ایمان بلکه بر عدم ایقان و غصب مسند امامت دلالت خواهد داشت ، واگر نعوذ بالله
چنین باشد لابد بعذاب دچار خواهد و بفضل اهل بیت رستگار خواهد شد چنانکه
مذکور میشود .
مختار بن ابی عبید ثقفی و افعال او دلالت دارد
در بحار الانوار از تفسیر امام ام مسطور است :
قالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام: کمَا أَنَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَطَاعُوا فَأَكْرِمُوا وَ
بعْضُهُمْ عَصَوْا فَعُذِّبُوا فَكَذَلِكَ تَكُونُونَ أَنتُمْ.
أمير المؤمنين علیه السلام فرمود چنانکه گروه بنی اسرائیل آنانکه باطاعت
گرائیدند گرامی و آنانکه بمعصیت رفتند معذب شدند، شما نیز چنان باشید عرض
ص: 160
کردند یا امیرالمؤمنین عاصیان چه کسانند ؟
قال:ا«لَّذِينَ أُمِرُوا بِتَعْظِيمِنَا أَهْلِ الْبَيْتِ وَتَعْظيم حُقُوقِنَا ، فَخَانُوا
وَخالَفُوا ذَلِكَ ، وَجَحَدُوا حُقُوقنا ، وَ اسْتَخَفُّوا بها ، وقتَلُها أَوْلاد
رَسُولِ اللَّهِ الَّذِينَ أُمِرُوا بِإِكْرَامِهِمْ وَ محَبَّتِهِمْ.»
فرمود آنجماعت هستند که ببزرگ داشتن ما اهل بیت و تعظیم حقوق ما
فرمان یافتند و بمخالفت فرمان کوشیدند ، و حق ما را انکار کردند ، وسبك شمردند
و فرزندان رسول خدایرا که بالزام و دوستی ایشان مأمور هستند مقتول ساختند
عرض کردند یا أمیر المؤمنین این جمله خواهد شد ؟
قالَ :« بَلَى خَبَراً حَقًّا وَ أَمْراً كائِنَا سَيَقْتُلُونَ وَلَدَيَّ هَذَيْنِ الْحَسَنَ
وَالْحُسَيْنَ .»
فرمود آری خواهد شد، این خبری راست است و امری کائن است ، زود
است که این دو پسر من حسن و حسین را خواهند کشت ، آنگاه فرمود:
«سَيُصِيبُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً فِي الدُّنْيا بِسُيُوفِ بَعْضٍ مَنْ يُسَلِّطُهُ
اللهُ عَلَيْهِمْ لِلإنتقام بما كانُوا يَفْسُقُونَ كَما أَصابَ بَنِي إِسْرَائِيلَ.
زود است که دریابد ستمکارانر اعذابی و نکالی در دنیا بشمشیر پازه از آن مردم
که خدایتعالی او را برایشان [ مسلّط ]و نیروی انتقام کارهای ایشان را داده بسبب فسقی
که مینمودند، چنانکه بنی اسرائیل را نیز آن عذاب و بلیت در سپرد عرض کردند
اینمرد کدام کس باشد ؟
قالَ : «غُلامٌ مِنْ ثَقِيف يُقالُ لَهُ الْمُخْتارُ بْنُ أَبِي عُبَيْدِ»
فرمود پسری است از قبیله ثقیف که او را مختار بن ابي عبيد خوانند، و
ص: 161
على بن الحسين علیه السلام فرمود که بعد از این کلام پس از زمانی مختاربن ابی عبید
متولد شد
بالجمله این خبر بحجاج بن یوسف پیوست، و کلام علی بن الحسين علیه السلام را
بشنید و گفت : اما رسول خدای صلی الله علیه و آله این کلام را نفرموده ، و اما علی بن ابیطالب
همانا شك دارم که آیا از رسول خدا روایت کرده باشد، و اما علي بن الحسين همانا
کودکی مغرور است که اباطیل را میگوید و تابعان او فریفته میشوند ، آنگاه گفت
مختار را بهر کجا هست طلب کنید و بمن بیاورید ، پس او را بگرفتند و نزد حجاج
بیاوردند حجاج گفت او را بر نطع بیاورید و گردنش را بزنید ، پس مختار را بر
نطع جای دادند و همی غلامان برفتند و بیامدند و شمشیر نیاوردند ، حجاج برآشفت
و گفت : این تاني وتراخی از چیست؟ گفتند: مفتاح خزانه ناپدید است ، اینوقت
مختار لب برگشود و با حجاج گفت: هرگز تو مرا نمیکشی و هرگز رسول
خدای صلی الله علیه و آله دروغ نفرموده ، و اگر مرا بکشی دیگر باره ام خدایتعالی زنده
فرماید تا سیصد و هشتاد و سه هزار تن ازشما بقتل رسانم .
حجاج از این کلمات چون گرگ درنده بر آشفت، و با یکی از دربانان
گفت : سیف خود را بسیاف (1) بازده تا مختار را بدمار رساند ، سیاف تیغ را
بگرفت و حجاج برخشم و ستیز و عجلت و شتاب همی بر افزود.
چون سیاف آهنگ قتل مختار را نمود ناگاه بلغزید و بیفتاد و تیغش بر
شکمش بنشست و بر هم درید و بمرد ، وسیافی دیگر بیامد و دست بر آورد تا مختاررا
سر برگیرد کژدمی چنانش بگزید که سرد بیفتاد تفتیش کردند کژدمی دیدند و
بکشتند ، مختار بحجاج گفت : تو مرا بقتل نتوانی آورد ای حجاج مگر از
داستان نزار بن معد بن عدنان بخاطر نمیآوری که چون شاپور ذوالاکتاف جماعت
اعراب را از تیغ در میسپرد ، و بنیان وجود ایشانرا از بیخ و بن میانداخت، نزار که
از کثرت روزگار شیخی نزار وسال برده روزگار بود با فرزندانش بفرمود تا اورا
ص: 162
در زنبیلی در معبر شاپور بگذاشتند، شاپور گفت : کیستی و در اینجا از چیستی؟
گفت : مردی از عرب هستم همی خواستارم اجازت فرمائی پرسشی از تو کنم که
سبب کشتن این مردم بیگناه چیست؟ چه تو آنان را که مذنب و مفسد بودند
بکشتی .
شاپور گفت: از آن است که در کتابی دیده ام که از صلب عرب مردی محمد
نام با دید آید و دعوی نبوت کندوسلطنت عجم را ناچیز نماید هم اکنون ایشانرا
نابود همی فرمایم تا وی از نسل ایشان پدید نیاید، نزار گفت : ای شاهنشاه اگر
این خبر که از نظر بسپرده از دروغگویان باشد از چه بباید بدروغ دروغگویان
مردمی بیگناه را بگمانی نا تندرست بکشت ، و اگر این خبر براستی و درستی مقرون
است اگر جهان بجمله تیغ بران و زمین یکسره کوه آتش فشان و آسمان بتمامت باران
حوادث نشان گردد. باری چیزیرا که حضرت باری مقدر فرمود باشد گزند نرسانند، و
البته این مرد بوجود بیاید و تو بر ابطال آن بدستيارى مال ورجال وقتل و قتال نیرومند
نشوی ، و هر چند از تمامت مردم عرب افزون از یکتن نماند اینمرد پدید آید
شاپور چون این سخن بشنيد نيك بينديشيد و گفت: این مرد نزار یعنی مهزول به
صداقت سخن میکند ، و ازخون عرب بگذشت .
ای حجاج تو نیز بدان که قضای یزدان بر آن رفته است که سیصد و هشتاد
وسه هزارتن از شما را بکشم ، اگر جایز میشماری مرا بکش و گرنه مکش، چه
خدایتعالی یا مرا از گزند تو نگاه میدارد یا پس از آنکه مرا بکشی دیگر باره ام
زنده میگرداند، همانا آنچه رسول خدای خبر داده است بحق و راستی و بیرون
از کژی و کاستی است ، حجاج بر اینجمله پند نیافت و با سیاف گفت او را بکش
مختار گفت: این مرد هرگز بر این امر تسلط نیابد سخت دوست میدارم که تو
متولی اینکار شوی تا ماری پیچان بر تو مسلط شود چنانکه آن يك را کژدمی
گزنده بکشت .
چون سیاف خواست مختار را بقتل رساند ناگاه مردی از خواص درگاه
ص: 163
عبد الملك پديدار شد وهمی بانگ بر کشید ای سیاف از خون مختار دست باز
دارد و نامه عبد الملك را بحجاج داد ، نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم اما بعدای
حجاج بن یوسف مرغی بیامد که نامه بر گردن داشت (1) و نوشته بودند تو
مختار را بگرفتی و بآهنگ قتل او هستی ،و بآن گمان همی رفتی که از رسول
خدای صلی الله علیه و آله در حق خود حدیث میراند که دیری بر نگذرد که سیصد و
هشتاد و سه هزار تن از انصار بنی امیه بدست او بقتل میرسند چون این مکتوب را
بنگری او را براه خویش گذار وجز از در نیکی با او مباش ، چه مختار شوهر
دایه پسر ولید بن عبدالملك بن مروان است ، وولیددر پیشگاه من بشفاعت اوسخن
کرده است ، همانا اگر مختار آنچه گوید باطل است بخبری باطل ریختن خون
مسلمی نشاید ، و اگر این روایت بصحت مقرونست تکذیب قول رسول خدای را
هیچکس نتواند .
حجاج ناچار مختار را رها ساخت ومختار همی گفت زود است که چنین و
چنان کنم و در فلان زمان خروج نمایم و از مردمان فلان مقدار بهلاك ودمار آورم
و اينجماعت یعنی بنی امیه خوار وزار گردند ، و این خبر بحجاج پیوست بفرمود تا
مختار را بگرفتند و بیاوردند و بقتل او فرمان داد.
مختار گفت هرگز بر این امر مسلط نشوی ، ازچه در حضرت یزدان به
جسارت میروی و آنچه او میخواهد میخواهی باز گردانی و در این سخن بودند که
مردی دیگر با کتابی دیگر از عبدالملك برسيد نوشته بود بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
ایحجاج متعرض مختار مباش ، چه وی شوی مرضعه پسر ولید است ، واگر آنچه
می گوید براستی است البته تو از کشتن او ممنوع خواهی شد ، چنانکه دانیال از
قتل بخت نصر که خداوند مقرر فرموده بود که بنی اسرائیل را بقتل برساند
ص: 164
ممنوع گردید .
حجاج او را رها ساخت و سخت تهدید کرد که دیگر باره بآنگونه سخنان
مبادرت و معاودت نجوید ، و از آن پس نیز مختار بآن کلام زبان همی گشود و خبر
بحجاج پیوست ، مختار مدتی پنهان گشت تا سرانجام او را بگرفتند و نزد حجاج
آوردند و چون بقتلش آهنگ نمود ناگاه نامۀ عبد الملك باو رسيد حجاج بفرمود
تا مختار را بزندان بردند ، و در پاسخ عبد الملك نوشت چگونه دشمنی مجاهر را
بخویشتن میگیری که همیگمان میبرد که چندین هزار از انصار بنی امیه را
بدمار میرساند ، عبد الملك كسی را بدو پیام کرد که تو مردی نادانی چه اگر آن
خبری که در حق خود گوید باطل است بر ما لازم است که بسبب رعایت آنکس که
ما را خدمت میگذارد یعنی مرضعه پسر ولید او را آزار نرسانیم ، واگر بصدق
و راستی است زود باشد که او را بر ما مسلّط بینی چنانکه فرعون موسی علیه السلام را
تربیت همی کرد تا برفرعون مسلط شد. حجاج مختار را بدو فرستاد ، وروزگار
بگذشت تا از مختار آنچه باید نمودار ، و آنکس که شاید نگونسار گشت .
و در آنحال که علی بن الحسين علیه السلام از خبر مذکور با اصحاب خود داستان
میفرمود عرضکردند یا بن رسول الله همانا أمير المؤمنين علیه السلام از ظهور مختار اخبار
فرمود ، لكن نفرمود این قضیه و قتل در چه هنگام است ، فرمود آیا خبر ندهم با
شما که چه وقت خواهد بود؟ عرضکردند بفرمای، فرمود از این زمان که من
سخن میکنم در فلان روز تاسه سال مدت خواهد بود ، زود است که سر عبیدالله بن
زیاد و شمر بن ذی الجوشن را در فلان و فلان روز بیاورند و ما مشغول طعام باشیم و در
حضور ما بگذارند و نظر بآن دوسر داشته باشیم .
و چون آنروز که آنحضرت ایشانرا خبر نهاده بود فرا رسید آن حضرت با
اصحاب خویش برخوان طعام جلوس فرموده بود ناگاه فرمود ای معاشر برادران
ما خرسند باشید و دل شاد دارید، چه شما مشغول خوردن و ستمکاران بنی امیه در
معرض کشتن هستند، عرض کردند در چه جای ؟ فرمود در فلان موضع ، مختار
ص: 165
ایشانرا میکشد وزود است که هر دو سر را در آورند ، وچون آن روز فرا رسید و آن
حضرت از نماز خود فراغت یافت و خواست برای تناول طعام بنشیند آندوسر منحوس
را در حضور مسعودش بیاوردند ، چون بدید بشکر خدای مجید سر بسجده نهاد
وفرمودسپاس خداوندیرا که مرا نکشت تا بمن باز نمود ، پس شروع بخوردن و در
آن سرها نگریدن گرفت ، وچون وقتی که مقرر بود حلواء در آورند بازرسید
وبسبب اشتغال خدام بآن دوسر وخبر آن حلوا را نیاوردند ، ندم--ای آنحضرت
عرضکردند از چه روی امروز بترتيب حلواء نپرداختند ؟ علي بن الحسين علیه السلام
فرمود هیچ حلوائی شیرین تر از این نیست که ما را باین دوسر نظر است ، آنگاه
بقول أمير المؤمنين علیه السلام اعادت گرفت : وَ مَا لِلْكَافِرِينَ وَ الْفَاسِقِينَ عِنْدَ اللَّهِ أَعْظَمُ أَوْفَی .
راقم حروف گوید : حجاج بن یوسف در سال هفتاد و پنجم بولایت عراق
نامبردار شد ، و در این وقت نزديك نه سال از شهادت مختار بر گذشته بود ، ونیز
این خبر چند سال پیش از قتل مختار است ، و در آنوقت معلوم نیست که حجاج
عامل مکانی وحکمران شهری بوده باشد ، تواند بود که نسبت این مطالب بعاملی
دیگر وحاکمی دیگر بوده است که معاصر آنکلمات و اخبار مختار بوده است ، و
نقلة حديث شريف وراویان و نویسندگان را سهو یا نسیانی یا خطا یا تصحیفی روی
داده باشد ، والله تعالى اعلم .
ودیگر در بحار الانوار از کتاب كافي از عبدالله بن سليمان(1)مأثور است که با
وی فرمود :
ما : ال سِرُّنَا مَكْتُوماً حَتَّى صَارَ فِي يَدِى وُلْدِ كَيْسَانَ فَتَحَدَّثُوا به
في الطَّرِيقِ وَ قُرَى السَّوَادِ .
ص: 166
یعنی سر ما همه وقت پوشیده است ، تا گاهی که بدو دست پسران کیسان
در آید ، اینوقت سر ما در کوچه و کوی وقراء سواد کوفه مکشوف دارند و بآن
حدیث برانند ، و از این پیش مسطور گردید که کیسان لقب مختار است ، و
کیسانیه بدو منسوب ، چنانکه فیروز آبادی و جوهری نیز در قاموس وصحاح اللغة
اشارت کرده اند ، اما صاحب مجمع البحرین میگوید : بعضی از مردم عرب کیسان
را بمعنی غدر میدانند ، و شاید مراد از این حدیث نیز باین معنی باشد «ای اهل
کیسان یعنی اهل الغدر» .
مختار بن ابی عبید را و رهائی مختار
بفرمان یزید پلید
مختار از گفتار خویش در گرفتن حضرت امام حسن علیه السلام وتسليم بمعويةبن
ابی سفیان ، ورنجش قلوب شیعه از این کلام ،او یکسره پریشان حال و کوفته
خاطر میزیست ، و در آن اندیشه بود که تا مگر کرداری شایسته از او بروز کند
تا تلافی آن گفتار ناستوده را بنماید ، و بر این خیال بگذرانید تا گاهی که جناب
مسلم بن عقیل علیه الرحمه از جانب شرافت جوانب حضرت امام حسین صلوات الله
علیه بکوفه درآمد، و این هنگام مختار در قریه خود که لغفا نام داشت و از جمله
قراء کوفه است روز می نهاد ، چون از ورود مسلم آگاه شد بکوفه در آمد و مسلم
را بسرای خود در آورد، و با وی بیعت کرده ، و در لوازم توقیر و احترام و آسایش
خاطر جناب مسلم چندان بکوشید که مردم شیعی را از خود خوشنود ساخت .
و بروایت ابن اثیر خبر ظهور مسلم عند الظهر بدون سابقه عهد و میثاقی در
کوفه بشنید ، و باموالی خود از آن قریه بکوفه روی نهاد ، و هنگام مغرب ب--اب
ص: 167
الفیل پیوست؛ و اینوقت عبیدالله بن زیادفرمان کرده بود تاعمرو بن حریث با رایتی
نزديك بمسجد کوفه جای داشته باشد ، چون مختار در آن هنگام بیهنگام وارد
شد متحیر و پریشان گشت و ندانست تا چه کند ، و داستان او را بعمرو بن حريث
باز گفتند ، مختار را بخواند و ایمن ساخت.
و بقولی دیگر مختار مسلم را در سرای خود جایداد و آن جناب از منزل او
بخانه هانی بن عروه رفته ، و از آنجا خروج فرموده شهید گشت ، و مختار بقرية
از قرای کوفه جای داشت ، و در هر صورت عمارة بن الوليد بن عقبه داستان مختار
را بابن زیاد باز گفت.
و بقولی بعد از شهادت مسلم بن عقیل رضي الله عنه یکی روز ابن زياد لعنة الله
علیه با عمرو بن حریث مخزومی گفت که : از عبدالله بن زبير بريزيد بيمناك
نیستم، بلکه بیم من از ترابیه یعنی آنانکه شیعه ابی تراب علی بن ابیطالب علیه السلام
هستند میباشد ، بازگوی در کوفه کسی را میدانی که دوستدار علی و پسرش امام
حسین علیه السلام باشد ، عمر و گفت : هیچکس را سراغ ندارم ، عمارة بن وليد بن عقبة
بن ابی معیط که حضور داشت گفت : مختار از این پیش بمحبت عثمان روزمینهاد
و از آن پس در زمره شیعیان ابوتراب انسلاك يافته ، در نصرت ومظاهرت مسلم ب-ن
عقیل مساعی جمیله مرعی نمود ، عبیدالله بن زیاد آشفته شد ومختار را طلب کرده
گفت : تو آنکس بودی که با جماعتی بنصرت مسلم بن عقیل روی آوردی اکنون
رایت محبت على واولادش را افراخته کنی؟مختار گفت : بسبب محبت با رسول
خدای صلى الله عليه وسلم اهل بیت او را دوست میدارم ، اما در امر مسلم بن عقیل خلافی از
من روی نداده ، وچون بیامدم در تحت رايت عمرو بن حریث در آمدم ، اينك عمرو
بن حریث شیخ کوفه میداند که در آن اوان فتنه از من پدید نیامده ، عمرو بن
حریث شرم داشت که در چنان مقامی زبان بشهادتی برگشاید که موجب قتل
مختار گردد ، پس گفت أعز الله الامير ذمت مختار از این تهمت مبرا است و در
سیاست او تعجیل نشاید چه پدرش در سی مصاف ب-ا خالدبن ولیدهمعن-ان بود .
ص: 168
عبیدالله چون این سخن بشنید از خون مختار در گذشت ، لکن بزندانش
جای داد، و چون امام حسین صلوات الله عليه بعز شهادت فائز گردید ، و مختار
زائدة بن قدامه را نزد عبدالله بن عمر که شوهر خواهر مختار صفیه بود بفرستاد
وخواستار شد که در استخلاص او اهتمام فرماید، و چون صفیه از گرفتاری برادرش
مختار استحضار یافت ، اضطرابی سخت بدو دست داد ، لاجرم عبدالله بن عمر رقعه
بیزید نوشت که ابن زیاد مختار را که با منش نسبت سببی است بدون سببی به
زندان افکنده، خواستار چنانم که بفرمائی او را رها کنند ، و چون یزید خبیث
بسبب اقتضای وقت رد مسئول ابن عمر را از شریعت سلطنت بیرون میدانست به
عبیدالله بن زیاد پیغام فرستاد تا مختار را رها کند .
ابن زیاد مختار را از زندان حاضر ساخته گفت: اگر بعد از سه روز در
کوفه بمانی سر از تنت بر میگیرم .
و چون ابن زیاد بر قتل ابن عفیف اقدام نمود جمعه دیگر بر منبر شد و در پایان
خطبه گفت : « الحمد لله الذي أعز يزيد وجيشه بالنصر و اذل الحسين وجيشه
بالقتل » اتفاقاً مختار درمیان جماعت این سخنان بشنید ، و چون نهنگ بلا و پلنگ
دغا برخروشید و برخاست و گفت: ایدشمن خدای و رسول دروغ گفتی ، و بیهوده
سخن آراستی ، بلکه سپاس خداوندی را سزا است که حسین علیه السلام و جیش او را به
بهشت گرامی داشت ، و بمغفرت مفاخرت داد ، وترا ویزید را و لشکر او را بدوزخ
و نار خوار و نگونسار و خاکسار گردانید ، چون ابن زیاد این سخنان بشنید آن چوب
که در دست داشت بر چهره اش بیفکند چنانکه پیشانیش بشکست و چشمش را
مجروح ساخت ، وبفرمود تا او را بگرفتند.
اشراف کوفه که حضور داشتند گفتند ایها الامير همانا اینمرد را مختار
گویند حسبی جلیل و نسبی جمیل دارد ، وعبد الله بن عمر وسعد بن ابی وقاص او
را مصاهر باشند، ابن زیاد از اینکلمات هراسی در دل جای کرد و از سیاست او
چشم بر گرفت ، و بفرمود او را بزندان در آورند ، و نيز بحبس عبدالله بن الحارث
ص: 169
بن نوفل بن عبد المطلب فرمان کرده بود، پس هر دو تن را بزندان در بردند ، و این
هنگام میثم تمار نیز در محبس جای داشت، پس عبدالله بن الحارث تیغی بخواست
تا بدنرا از موی زیاد پاکیزه دارد و گفت : چون ایمن از آن نیستم که ابن زیاد
مرا بخواهد کشت لاجرم نمیخواهم با این موی بقتل برسم، مختار گفت:
سوگند با خدای که ابن زیاد نه ترا و نه مرا نخواهد کشت و روزگار بسیار برتو
نخواهد گشت که ولایت بصره بامارت تو مقرر خواهد شد ، میثم روی با مختار
کرد و گفت : تو نیز در طلب خون حسین علیه السلام خروج خواهی کرد و اینکس را که
آهنگ قتل ما را دارد میکشی و دوگونه منحوسش را لگد کوب خواهی نمود، و
مختار در زندان بزیست تا بتوسط ابن عمر رها گردید .
ملعون و بیان تجمل و احتشام یزید پلید عليه اللعنه
معلوم باد که ابن اثیر و اغلب مورخین عظام حبس کردن ابن زیاد مختار
را افزون از يك مره نگار نداده اند ، و نوشته اند بتوسط ابن عمر شوهر خواهرش
یزید بابن زیاد بنوشت و او را رها کرد ، سه روز مهلت بدو داد و بعد از سه روز
مختار روی بحجاز نهاد ، و از آن پس نیز بحکم عبدالله بن زید که از جانب ابن
زبیر والی کوفه بود و یکی از یاران مختار در آن هنگام که عبدالله در مسجد
کوفه سخن می کرد و او با وی مناقشه کرد و با عبدالله گفتند : وی از یاران مختار
میباشد مختار را بگرفت و بحبس در افکند، و بشفاعت ابن عمر رهایش ساخت چنانکه
بخواست خدا اشارت رود . و نیز از این پیش مختصر آمذکور گردید و تواند بود که بر پاره
مورخين مشتبه شده، و عبدالله را عبیدالله بن زیاد دانسته اند ، وحبس ثانیرا نیز با او نسبت
کرده باشند ، یا اینکه دیگران بحبس ثانی عنایت نکرده باشند ، چه مکالماتی که
در میان عبدالله بن زید روی داده با آنچه مختار را در منبر کوفه با ابن زیاد بگذشته
ص: 170
منافی است و خداى بحقیقت حال داناست.
همانا در مقتل ابی مخنف (1) وكتاب قرة العين في اخذ ثارالحسين علیه السلام تفصیلی
از حبس و بند مختارورھائی اور قم کرده اند ، اکنون برای اطلاع وهزت(2)خاطر
خوانندگان فارسی زبان از تازی بفارسی ترجمه کنیم ، وعهده را برراوی گذاریم
اگر چند کتاب قرة العين نيز بمقتل ابی مخنف نظر دارد ، اما اختلافي نيز منقول را
با منقول عنه هست ، تواند بود از دیگر کتب که او را بدست بوده نیز استخراج
کرده و نام نبرده باشد والعلم عندالله تعالى .
بالجمله نوشته اند چون حضرت سیدالشہداء علیه السلام شهید گشت وزمام خلافت
یکباره بدست یزید آمد وأهل بیت رسول خدای در اطراف واکناف زحمت اسیری
یافتند ابن زیاد در عراق و کوفه آواز در افکند که هر کس از فضایل ومناقب و نام
نشان علی بن ابی طالب وأولادش برزبان بگذراند وباين ر از هم آواز آید
سر برسر زبان وجان در هوای آنان سپارد ، و اتفاق چنان افتاد که در آن اوقات
مردی در کوفه بود که عمير بن عامر همدانیش می خواندند؛ ادیبی عاقل و فاضلی
کامل و دوستدار اهل بیت اطہار بود ،و در کوفه بتعليم كودكان روز بپایان میبرد تا
چنان شد که یکی روز با انجمن کودکان در دبستان مشغول تعلیم و تأديب بود
شخصی عطشان بروی بر گذشت و شربتی آب بخواست و بنوشید ، و از آن آب سرد و
گوارا جگر تفته تشنگان دشت کربلا را بخاطر آورده و درود بر ایشان و لعنت بر
ص: 171
قاتلین ایشان و مانعين آب فرات بفرستاد.
از قضا سنان بن انس نخعى لعنة الله عليه سياف ابن زیاد پسر خود را در این
دبیرستان بتعليم نهاده بود ، چون پسرش آن درود ولعن بشنود از آتش خشم بر۔
آشفت و بآنمرد گفت آیا نمیدانی من کیستم و پدرم کیست ؟ آنگاه بجانب معلم
دوید و گفت مرا بنگر و نيك در من تأمل كن ، عمیره گفت : مگر چه حال است ؟
گفت : آیا فراموش کردی آنچه اینمرد آبخواره گفت؟ گفت چه گفت؟ گفت
گفت خدای لعنت کند کسانیرا که بر امام حسین ظلم کرده اند و آب فراترا بر
وی بستند، آیا نمیداند که آنکس که آنحضرترا یکشت شمر بن ذی الجوشن بود
و پدرم سنان سر مبارکش را برسنان برزد ، و این کار بامر یزید بود ؟ آیا ندای
مناديرا شنیده بود که هر کس نامی از حسین بر زبان آورد سرش را از تن دور
خواهند کرد؟ معلم گفت: همانا تو بمنزله فرزند من باشی ؛ از تو خواهانم که
از این داستان با پدرت و ابن زیاد رازنگشائی ، گفت سمعاً وطاعة ، لكن اين بغض
وکین در دل بنهفت ، بلکه اندیشه بر آن نهاد که این لعن وطعن را نسبت بخود عميره
دهد وفاش گرداند.
و چون هنگام عصر از مکتب بیرون شد بخرابه در آمد و عمامه خویش را
پاره و خویشتن را مجروح و خونین ساخته بآن حال بخانه خود در آمد ، چون
مادرش بدید آشوب بر آورد و گفت: این حال چیست؟ آن خبیث چگونگی
داستان را باز راند و گفت: معلم بر پدرم و ابن زیاد لعنت کرد و چون بروی بر
آشفتم مرا بسرای خویش کشانیده بر بست، و باین صورت که بینی مضروب
داشت، و اگر فرار نکرده بودم تباه میشدم ، مادرش خروش بر آورد و با شوهرش
باز نمود ، سنان ملعون پسرش را بحضور ابن زیاد در آورده و داستان براند
ابن زیاد چون آتش بر افروخت و جمعی را فرمان کرد تا عمیره را با تن عریان
کشان کشان حاضر کنند ، و هر کس در حمایت و استفسار حال او برآید بی
پرسش در خونش کشند، چون عمیره را بآن حال حاضر کردند ، ابن زیاد گفت
ص: 172
وای برتو آيا أمير المؤمنين پسر معویه را دشنام میرانی ، و پسر ابوتراب واولادش
را مدح مینمائی ؟ آنگاه فرمان کرد تا او را بر روی در افکنند و استخوانش را در
زیر ضرب نرم گردانند، عمیره گفت : در کار ن از خدای بپرهیزه معاذالله که
من این سخنان رانده باشم ، آنجماعت که حاضر بوده اند احضار کن و بپرس
اگر بر چنین امری گواهی دادند هر چه با من بپای آوری در حضرت یزدان
مسؤل نخواهی بود ، ابن زیاد گفت : عميرة را در محبس شیعیان ابوتراب جای
دهید ، پس او را بطاموره (1) بردند و طاموره راسه در بود که همه مقفل و مهرابن
زیاد بر آن بود.
عمیره میگوید : مرا از آن سه ببردند تا بزیر طاموره که بیست ذراع عمق
داشت بدستیاری نردبان فرود آوردند ، و چون در آنجا رسیدم تاريك بود تا
ساعتی بگذشت و اندك اندك روشنی گرفت ، و چون نيك نظر کردم گروهی
را در بند و قید نگران شدم که همی ناله و استغاثه بر آورند و هیچکس بدادایشان
نرسیدی، این وقت از پایان طاموره ناله بلند بشنیدم و براثر آن روی نهادم
ناگاه مردی را در بند و غل نگران شدم که هر دو دستش را برگردنش بر بسته اند
چنانکه نیروی التفات بیمین و یسار ندارد. و با اینحال نفسی سرد بر آورد . پس بدو
سلام کردم و پاسخ یافتم ، پس سر بر آورد و بمن بنظاره شد، و موی سرش
چندان بلند شده بود که چشم و رویش را در سپرده بود ، گفتم ای مرد آیا چه
گناهی بزرگ از تو رویداده که دچار چنین مصیبت شدی ؟ گفت : مستوجب
هستم گفتم : بچه سبب ؟ گفت : از آنکه از جمله شيعيان على بن أبي طالب و
موالی پسرش حسین صلوات الله علیهما میباشم ، یعنی این گروه فاسق را با شیعیان
و موالی این خاندان عادت بر این منوال است ، گفتم : باز گوی از كدام يك
از أصحاب حسين علیه السلام هستی ، گفت : مختار بن أبی عبید ثقفی هستم .
ص: 173
چون این سخن بشنیدم خود را بروی افکندم ، و سر و هر دو دستش را
ببوسیدم ، گفت: خدایت رحمت کند کیستی؟ گفتم : عميرة بن عامر همدانیم و قصه
خویش بتمامت بدو باز گفتم مختار گفت این محبس در خود معلمین نیست بلکه
برای خون جویان حسین علیه السلام باشد و تو غمگین مباش و چشم روشن دار که
بخواست خدای بزودی بیرون میشوی، و روزی چند برنیامد که خواهر زاده
عمیره که در سرای ابن زیاد دایه فرزندان او بود و آنها را شیر داده از قضیه
خال خود عمیره باخبر شد ، و با گریبان چاک و دیده نمناك نزد حصينه زوجه ابن
زیاد رفت ، حصینه گفت: این گریستن و از آشوفتن از چیست ؟ گفت ای خاتون
گرامی دانسته باش که عم من پیری سالخورده و آموزگار فرزندان شما و بر شما
حقوق بسیار دارد، اينك طفلی بروی دروغی بسته و امیر او را در طاموره
محبوس ساخته ، مگر خدای بدست خاتون اورا نجات دهد ، حصینه را نزد
ابن زیاد مقامی عالی و محبتی بکمال بود ، نزد شوهر شد و گفت : همانا عميرة
معلم را بر ما حقوق احسان است آنچه در حقش گفته اند مقرون بدروغ است از
تو خواستارم که او را با من بخشی و منت گذاری ، ابن زیاد گفت : حباً و
كرامة ، من و در ساعت حاجبی را بخواند و باحضار عمیره فرمان راند و از آنطرف
عمیره و مختار باهم حدیث میراندند ، ناگاه بانگ در برخاست.
مختار گفت: همین ساعت خدایت نجات میدهد ، عمیره گفت : سوگند با
خدای دوری از تو بر من صعب مینماید « چه با وجود تو زندان مرا بود گلشن»
مختار گفت : اصلحك الله تعالی اگر بصواب میبینی حاجتی از من بر آوری خدایت
پاداش نیکو کند ، و اگر بسلامت رستم نزد من منزلتی بزرگ دریابی ، معلم گفت
بفرمای چیست ؟ مختار گفت : قلمی و قرطاسی و مدادی اگر چند باندازه
ابهامی و شیری و دریك پوست گردکانی باشد (1) ، بهر حیثیت که توانی از بهر من
ص: 174
بفرست ، عميره گفت : خاطر خورسند بدار که بخواست کردگار این
خدمت بگذارم و نگرانت نگذارم ، در اینحال خ-ادم ابن زیاد بیامد و با معلم
بحضور ابن زیاد حاضر شدند ، گفت : يا عميره از تو در گذشتیم و لغزش ترا
نادیده انگاشتیم، بپرهیز که هرگز باین سخنان اقدام کنی ، عميرة گفت : بدست
تو توبه نمودم که ازین پس بتعليم كودكان و جلوس دبيرستان قدم نگذارم
پس بمنزل خویش شد و زوجه خویش را طلاق گفت و صداقش را بداد ، چه
از وی بيمناك بود مبادا خبرش را فاش نماید ، و یکباره دل بقضاء حاجت
مختار بست .
و این عميره صاحب مال و بضاعتی کامل بود پس بہیمه را بکشت و در آتش
کباب کرده و نیز نان وفاكهة فراوان توامان ساخت و هزار دنیار و هزار درهم
ضمیمه ساخت ، و این جمله را در شبی تار برسر نهاده بسرای سجان(1) رهسپار
شد ، زندان بان حاضر نبود ، زنش بیامد و سلام بداد و پاسخ یافت ، و عميره آن
جمله را بدو تسلیم کرد و گفت چون شوهرت بیامد از منش سلام فرست و بگوی
آن معلمی که در طاموره نزد تو بود با خدای عهد نهاده است که هر وقت از زندان
نجات یابد این مال بتو آورد این بگفت و برفت ، چون زندانبان بیامد و آن مال
و حال را بدید سخت خرسند گردید ، و عميره شب دیگر نیز بسرای سجان
برفت و چون شب گذشته آن طبق بدوحمل کرد و سجّان نبود و زنش آن جمله
را بگرفت و همان پیام بگفت و برفت ، چون سجان بیامد و آنحال و مقال بدانست
گفت : سبحان الله سوگند با خدای این کار نه از روی نذر است بلکه لامح-اله
برای مختار است ، و این زندانبان همیشه از مصائبی که برحسین علیه السلام فرا رسیده
بود محزون بود .
بالجمله چون روز فرا رسیدزندانبان برادر خود را در مکان خود بنشاند
و در سرای خود مراقب معلم گردید و از آنسوی عميرة طبقی دیگر از کباب و
ص: 175
نان و فواکه و دینار و درهم فراوان مرتب ساخته مندیلی دبیقی (1) بر آن
برکشیده بسرای سجان روی نهاد ، زندانبان چون در آن تاریکی شب اورا در
یافت سلام و تحیت فرستاده بسرای خویش اندر آورد ، عمیره آن جمله را بدو
تسلیم کرد ، سجان گفت : ای برادر سوگند با خدای مرادر بحر کرامت خویش
غرقه آوردی بازگوی تا حاجت چیست بلکه در قضای آن بکوشم ؟ عمیره گفت
ای برادر گرامی در حضرت یزدان پیمان نهاده ام که چون از زندان برهم و از
آن تهمت آسوده شوم این هدایا بتو آورم، زندانبان مردی زيرك و دانا بود ،
گفت: این فسوس و فسون فرو گذار و از حاجت خود پرده بردار ، سوگند
بخدای عظیم و رسول کریم و حق حسین صلوات الله علیهم حاجت ترا قضا میکنم اگر
چند جان بر سر آن سپارم .
عميره گفت : ای برادرعزیز دانسته باش که در آنوقت که این ظالم فاجر
ملعون مرا بحبس طاموره در افکنده بود مختار را در حالی بس ناگوار و روزگاری
بس ناهموار بدیدم ، و چهره اورا دیگرسان یافتم چنانکه از آتش اندوه دلم سخت
بسوخت ، و از من خواستار شد که ورقی بیاض و قلمی و مدادی بس قليل بدو
گسیل دارم تا حاجت خود را بر نگارد ، از تو خواستارم که این عنایت از من
دریغ نداری ، سجان گفت: حباً وكرامة (2) چون بامداد شود قرصی نان بر
گیر و در میان نانی چند بگذار، و پارۀ کاغذ در میانش جای ده ، و نیز مقداری
خیار خریدار شو و قلمی در میان یکی جای ده ، و گردکانیرا مقداری مدادضمیمه
ساز ، وجمله را در طبقی برسرگیر و در زندان بمن تسلیم کن و بگوی نذر نهاده ام
ص: 176
که چون از زندان بیرون آیم اینجمله را برای محبوسين بياورم ، چون چنین
کنی من بر تو بر آشوبم و دشنام دهم و تورا بزنم و آن نانرا دور افکنم ، اما تو
بمن تضرع وتوسل بجوی وسوگندهای بزرگ بازده تا من طعام را بگیرم و بزندانیان
شوم و حاجت مختار را بر آورم .
چون عمیره این سخن بشنید شاد گشت و دست سج--ان را ببوسید و برفت
و بامدادان آنجمله را مرتب ساخته بزندان آمد ، زندانبان گفت این چیست که
با تو است ؟ گفت نذری برای زندانیان کرده ام ، زندانبان بدو بردوید و اورا بزد
و دشنام بگفت و طبق نان را از سرش بیکسوی بیفکند ، معلم بر دست و پای وی
بیفتاد و تضرع و زاری فراوان نمود چندانکه دل او نرم گشت و آن طعام را
بگرفت و بزندانیان ومختار برسانید ، مخت--ار چون بدید و بدانست ش---اد گردید
و خدایرا سپاس بگذاشت ، و آن ورقه را دو نیمه ساخته و یکی را بخواهرش و آن
دیگر را بعبدالله بن عمر بر نگاشت و بزندانبان بداد و گفت : بعميره بعميره بسپار ،عمیر،
سخت شادمان شد.
اتفاقاً زوجه سجّان کودکی را ازراه بر گرفته و بجای فرزندی تربیت
نمود تابسن بلوغ پیوست ، روزی شوهرش با او گفت : این پسر بالغ گردیده
سخت بیمناکم که با دوشیزگان من فضیحتی نماید ، زوجه اش گفت این پسر مقام
فرزندی ما را در یافته سخت ناگوار است که او را خارج نمائیم ، آن كودك
این سخنان بشنید و رنجیده خاطر گردیده، و کین وی در دل جای داد، وچون
از مواضعه عميره وسجان و کیفیت مختار استحضار داشت بامدادان بگاه چهره
خویش سیاه و گریبان چاك كرده بقصر الاماره برفت ، و همی گفت : نصیحتی
با امیر دارم و اگر غفلت نماید سلطنت او تباه میشود ، عبیدالله اورا بخواند و
پرسیدن گرفت و گفت : ايها الامير دانسته باش که آنمرد معلم را که در طاموره
محبوس داشته بودی طعامی بمختار حمل کرد ، وكاغذ وقلم ومداد در آنجمله جای
داد ،و آن داستان را بتمامت براند.
ص: 177
چون ابن زیاد این خبر بشنید چشمش از خشمش از کاسه سرش بیرون
همی دوید ، و چون خنزیر آشفته بر نشست و بزندان در آمد، و فرمانداد تازندانبان را
بضرب تازیانه مجروح ساختند، و چندانش بزدند که خون از اعضایش بیرون دوید ،
آنگاه معلم را نیز حاضر کرده بسیارش بنواختند و بقتل فرمان داد ، سجان گفت
ایها الامير باما بفرمای تاچه گناه کرده ایم که مستوجب قتل شده ایم ؟ ابن زیاد
گفت : وای بر تو گمان میبری که از کردار تو و معلم و نیرنگ شما و نزول بر
مختار بیخبرم ، و از حمل قرطاس و قلم و مداد آگاه نیستم ، همانا میخواهید مملکت
و سلطنت مرا بباد فنا دهید .
زندانبان گفت : ايها الامير هم اکنون من و معلم در پیش روی تو حاضریم
و ازین خبر یکروز یا دو روز برنیامده ، و دیگران بر ما نگران بوده اند ، و هیچ
گمان نمیبرم که هنوز زندانیان چیزی از آن نان را خورده باشند ، بفرمای تا
شرایط تفحص بجای بیاورند ، اگر این جرم و جنایت برما ظاهر شد خون ما بر
امیر روا باشد ، ابن زیاد فرمان کرد تا بطاموره فرود شوند و جمله ماکولات را
حاضر سازند چون بیاوردند و بسی تفتیش کردند و چیزی نیافتند ، ابن زیاد از
کرده شرمسار شد ، و بفرمود آن پسر را بیاوردند ، و گفت : چگونه چنین دروغ
را در هم بافتی ، زبان او را تلجلج بگرفت ، این وقت زندانبان زمین ببوسید و گفت
ايها الامير هر کس با فرزند زنا احسان کند جز این پاداش نیابد ، همانا اين كودك
را در بیابان کوفه بی کس و بی نوا دریافتیم و محض ثواب برگرفتیم ، و در جناح
تربیت بپروردیم تا باین سال و اینحال رسید ، اینوقت از فضیحت او بر دختران
و حرم خویش بیندیشیدم و گفتم: از سرای من بیرون باش ، کین من در دل
نهفت و بآهنگ هلاك من این دروغ بگفت .
چون ابن زیاد این داستان و آنداستان بدانست از هر دو تن معذرت بجست
و خلعت بداد و پسر را سر بر گرفت ، و از آنسوی مختار چون از تحریر آن دو
ورقه فراغت یافت ، پوست گردکان و قلم را هر يك در گوشه در خاك كرده بر
ص: 178
آن بر نشسته بود ، و اما عمیره بعد از آنکه از چنگ ابن زیاد برست بگرمابه برفت
و موی بسترد و بدن بشست و به پیشگاه ابن زیاد در آمد . و آواز بر آورد، پرسید
کیست؟ گفتند : عمیره معلم است و چون نذر کرده است که اگر از این تهمت
برهد اقامت حج نماید ، از پی رخصت حاضر شده ، ابن زیاد او را طلب کرده
گفت : يا عميرة قبل از وصول بمکه بمدینه میشوی یا پیش از رفتن بمدینه بمکه
روی مینهی ؟ گفت ايها الامیر نذر کرده ام که حج تام بجای آورم. ابن زیاد
بفرمود تا یکهزار دینار و یکهزار درهم بدو عطا کنند ، عميره بگرفت و بدریوزگان
و فقراء مؤمنین پراکنده ساخت، و بآهنگ مدینه بیرون شد . و بمدینه بسرای
عبدالله بن عمر شوهر خواهر مختار در آمد، و از اتفاق خوان طعام عبدالله را
گوناگون بگسترده بودند ، و بازوجه اش همی گفت بیا و از این طعام با من تناول
نمای ، و زوجه اش میگفت: تا از سلامتی برادرم مختار خبر نیابم لب بطعام و
شراب نیالایم.
در اینحال صدای دق الباب برخاست خادمی برفت و پرسش کرد ، عميره
گفت : مردی کوفی هستم ، چون خواهر مختار نام کوفه را بشنیددلش را خفقانی
دریافت و مغشى عليها (1) بیفتاد و عبدالله عمر بپای شد و گفت : این کوفی را
در آورید چون عميرة را بدو آوردند عبدالله را بر شیخی نيك روى وخوش موى نظر
افتاد ، و یکدیگر را تحیت فرستاده مشغول اكل طعام شدند ، و بعد از فراغت
آن دو دو نوشته را بعبد الله بداد.
چون قرائت کرد گریه در گلویش گره گشت و نزد زوجه خویش شد و
گفت بشارت باد ترا اينك نوشته برادرت بمن و تو است ، زوجه اش سخت
بگریست و گفت: ترا بخداوند عظیم و رسول کریم مسئلت میکنم که اجازت
دهی این مرد را که برادرم را بدیده و بر روي او نظرش برفته بنگرم ، پس
برفت و نزد عمیره بنشست ، و گفت: ای برادر من میدانم که جز محبت حسین علیه السلام
ص: 179
هیچ چیزت بحمل این مشقت وقضای حاجت مختار باز نداشته ، هم اکنون
ترا بحق حسین صلوات الله علیه سوگند میدهم که از حال او چیزی را بر من مخفی
نداری ، عمیره از آغاز تا انجام حال مختار را باوی باز گفت : و چون خواهرش
از قید و بند و سیاهی روی و آشفتگی موی و جراحت چهره و منع ابن زیاد از
معالجه مختار آگاه شد، نالان و فریاد کنان بر خاست و بمنزل خویش در آمد
و موی سر خود و دختران خود را بریده پیش روی شوهرش بیفکند ، عبدالله
گفت : وای بر تو این چیست؟ گفت : موی من و دختران من است ، سوگند باخدای
تا برادرم در این حال باشد با تو در زير يك سقف جای نکنم .
عبدالله او را بنکوهش و ملامت گرفت، و گفت سوگند باخدای اگر
مردی موثق بدست آید مکتوبی به یزید در قلم آورم که یکساعت برادرت در زندان
نماد ، عمیره گفت من خود حامل این مکتوب میشوم ، عبدالله سخت مسرور
گشت و نامه لطف آمیز و مهر انگیز و مؤثر برای یزید بنوشت ، و خواستار شد
تا مختار را نجات دهد، و بقول صاحب روضة الصفا ابن عمر بیزید بن معويه
نوشت بر قتل أهل بيت كفایت نجستي و اينك شخصی را بر مسلمانان ولایت
بخشیدی که بعترت طاهره سلام الله عليهم بشتم و طعن زبان میگشاید ، و کارهای
نابهنجار از وی بسیار نمودار میشود ، چنانکه یکی از افعال ذمیمۀ او قتل عبدالله
بن عفیف است، و نیز در این اوان مختار را محبوس بی اختیار ساخته است ،
چون این نامه بنگری بعبیدالله خبر گوی تا او را رها بکند ، و اگر نکند سوگند
بحضرت خداوند لشگری بدو انگیزش دهم که تاب مقابلت و مقاومت ایشان را
نیاورد ، چون یزید این نامه بدید از کردار پسر زیاد خشمگین شد ، و نامه بدو
کرده و نوشت که چون نوشته مرا بخوانی از مختار دست بدار ، و بیهوده سخن
مگذار و گرنه کسی را برگمارم تا دو دیده ات را بیرون بیاورد ، ابن زیاد را
اختیار نماند و مختار را بیرون آورد در حضور مشایخ شام سالما صحيحا با ایشان
تسلیم نموده و اوروی بحجاز نهاد .
ص: 180
بالجمله برشته خبر ابی مخنف باز شویم، میگوید : چون ابن عمر نامه خود
را در نوردید پارچه از دیبا برگرفت ، و موی زن و دخترهای خود را در آن
پیچیده بعمیره داد ، گفت «بارك الله فيك » راه برگير و اینجمله را بیزید بازرسان
آنگاه ناقه و زاد و توشه سفر او را آماده ساخته، عمیره برنشست و جانب راه
گرفت تا بدمش در آمد، و در آنشهر حجره از بهر خویش بکرایه بر گرفت
و در مسجديكه بمنزل او نزديك بود همه روز حاضر شدی ، و با اهل محلت در آن
مسجد نماز بجماعت گذاشتی ، و چون فراغت یافتی گفتی خدای پدر و مادر آن
بنده را بیامرزد که در قضاء حاجت من اعانت کند، و نیز گاهی روی به پیشگاه
یزید آوردی تا مگر او را دریابد ممکن نمیگشت و راه نمی یافت.
چون روزی چند بر این حال بگذشت امام جماعت گفت: همانا مردمی جفا
کار باشند ، چه این شیخ را که ازوی جز خیر و علم و معرفت مشاهدت نکردیم همه
روز برای حاجتی مسئلت کند و اجابت نیابد، و چون روزی چند بر گذشت و
اثری مشهود نگشت، از آن پس که مردمان از مسجد بیرون شدند وعميره نیز
بیرون آمد ، امام جماعت از دنبالش راه بسپرد و در حجره وی در آمد عمیره بتکریم
و تشريف او نيك بكوشيد ، پس روی بعميرة كرد و گفت : ای برادر عزیز
مکرر در قضای حاجتی مسئلت نمودی و ما بشنیدیم و از پس گوش افکندیم ، اکنون
بفرمای اگر وامی برگردن داری ادا کنیم و اگر خونی بردامن فدادهیم، چون
عمیره این بشنید ساعتی سربزیر افکند وبیم داشت که از قصه خویش سخن کند و
مردم بنی امیه آگاه شوند.
چون امام آنحال بدید گفت: ایمرد از چه سر بزیر داری؟ شايد بيمناك
باشی که پوشیده تو را آشکار کنم ، سوگند باخداوند عظیم و رسول کریم و حق
أمير المؤمنين و و حسن و حسین اگر حاجت خود را باز گوئی اگر چند جان بر
سرش بسپارم فرو نگذارم، چون عمیره این کلام بشنید خاطرش آسایش گرفت
و داستان خود را از آغاز تا پایان بگذاشت ، امام گفت : چون بامداد شود در
ص: 181
گرمابه تن بشوی و بدنرا معطر بدار و جامه دبیقی برفراز جامه ات بپوش ، ومیانت
را با مندیلی دبیقی استوار بکن ، و نیز جامه از خز بزرگ بر تن بیارای ، و موزه
از پوست سیاه بپای در آور.
و بروایتی این جامه را امام از خویشتن بر وی بیاراست و گفت : این نامه
و مویها را در بغل خود جای ده و روی بسرای یزید کن ، و چنان باش که یکی از
غلامان او هستی.
و بدانکه سرای یزید را دالانها و درهای متعدده ، و در هريک جماعتی
به ترتیبی خاص و روشی مخصوص فراهم باشند ، چون بر در اول فرا رسی دالانی
بس طویل بنگری که در یمین و شمال چهار دکه دارد ، و از دیبای احمر
مفروش ، و در هر دکه یکصد تن خادم باشند ، و نیز سه تن در بان بر در بینی
چون در آمدی سخن مگوی وسلام مکن تا ایشان یکتن از جمله غلمانی شمارندت
که آمد وشد دارند ، و از کثرت عدد تمیز نمیگذارند ، وچون بر دردوم رسی سرائی
و دهلیزی بزرگ بنگری که از دو سویش دو دکه مفروش بحریر و دیبا ، و در
هر يك يكصد غلام چون آفتاب جا کرده و بر فراز سر هر يك خادمی سقلابی(1)
ایستاده باد بیزنی در دست و بخدمت او اشتغال دارد، و نیز شمشیرها و سپرها بر
دیوارها بنگری، بر ایشان در آی و با کس سخن مکن و سلام نفرست وروان شو.
و اینوقت بسرائی عالی و دالانی درازتر از دهلیز نخست وارد میشوی ، و
در آن دهلیز دو دکه است که با بساطی از ابریشم اصفر مفروش است ، و در
هر د که دویست تن غلام ماهروى نيك موی بر و ساده های دیبا تکیه کرده ، و
بر فراز سر هر يك پنجتن خادم سقلابی بسن نه سالگی ایستاده با باد بیزنهای زرتار
بخدمت مشغول هستند، از ایشان نیز بگذر و با هيچيك متعرض مباش ،
و چون بدهلیز چهارم باز رسی دود که مفروش از حریر زرتار و پرنگار بنگری
و در هريك سيصد تن غلام سیاه نکو روی بی موی نگران گردی و هريك را
ص: 182
خادمی با مروحه (1) مشغول خدمت باشد. از آنجمله نیز بگذر و بآشنائی ننگر
تا بدالان پنجم در آئی دو دکه مفروش از دیبا را نگران گردی ، و در آنها قومی
هستند که ایشانرا طشتیه خوانند چه ایشان آن کسان باشند که سر مبارك امام
حسین علیه السلام را در طشتی از ذهب بحضور یزید حاضر نمودند . و نزديك به پانصد
تن سرهنگ و دارای حربه های خاص و همه گاه مشغول لهو و لعب باشند از ایشان
نیز بگذر، و با هیچکس تکلم بکلامی و سلامی مکن .
و چون بدهلیز ششم بازرسی دو د که بس خالی بنگری که با فرشهای رنگارنگ
زر نشان مفروش و پانصد تن غلام مسکن دارند ، و مخصوص بمشورت باشند
از آنجمله نیز بگذر و بدهلیز هفتمین اندر شو ، در آنجا قومی را بر بساطهای
ملون نگران شوی که از غرایب صنعتی که در آن رفته دیده را از خواب باز
میدارد ، و صور جمله حیوانات در آنها نقش کرده اند، بر آنجمله نیز ننگر و
در گذر ، چه اگر التفات جوئی بدانند مردی غریب باشی ، و ایشان آنان هستند
که سر مبارک حضرت سید الشهدا علیه السلام را بیزید ملعون حمل کردند، و چون
از ایشان بگذشتی بدهلیز هشتم میرسی آنرا از خدام خالی میبینی وصور مختلفه و
اشکال غریبه که دیده روزگار را خیره کند مینگری ، آنگاه بسرائی بس عالی
که چهل ذراع در چهل ذراع عرض و طول دارد میرسی ، که پارچه پرنگار باندازه
طول و عرض آن مکان گسترده، و از پر شتر مرغ بیا کنده اند ، و از این سرای
بحمام یزید راه کرده اند، تا چون یزید از گرما به بیرون شود بر زمین پای
نگذارد.
چون بآنجا رسیدی ساعتی بپای تا آفتاب دامن بگسترد ، اینوقت
غلامی نیکو روی را بنگری که قبائی از دیبای احمر برتن و عمامه از خز
برسر و موزه سیاه بر پای و بخوردانی (2) از نقره بر دست اوست که از عود
ص: 183
و ند (1) و عنبر آکنده است ، تا چون یزید از حمام بیرون شود بخورش دهند ،
پس از آن غلامی دیگر بیرون آید که در لباس غلام نخستین باشد و کوزه مملو
از گلاب و مشک و عنبر بدست دارد تا بر یزید بیفشاند ، بعد از وی غلام سیمین
بیرون آید که چهره اش چون ماهی تابنده باشد و قبائی از دیبای سیاه بر تن دارد
لکن گریبانش باز باشد و هم عمامه سیاه بر سر ، وهم موزه اش از دیبای اسود باشد
وچون ترا بیند بسوی تو آید و با کمال لطف از حالت پرسش گیرد و بدانکه حاجت
تورا بر آورد، چه دلش از دوستی و محبت حسین علیه السلام آکنده است ، و از آن
روز که آن حضرت را شهید کرده اند جامه سیاه بر تن کرده است .
وی همان کس باشد که سر مبارک آنحضرت را بیکصد هزار دینار خریدار
کرده بکربلا باز گردانید، و همه گاه روز بروزه و شب بنماز بپای باشد ، و
با نان جوین افطار کند ، و زنارها (2) بسازد و هر روزی زناریرا بپانصد درهم بفروش
رساند و بقدر کفایت بمصرف خویش رساند، و بقیه را بر فقراء شیعه انفاق نماید
و هرگز از خواسته یزید چیزی بر نگیرد ، و او مملوك يزيد نيست بلكه خادم
اوست ، و یزید چنان اسیر محبت و گرفتار عشق اوست که در دیدار او بی اختیار
است ، وهرگز اورا رنجیده خاطر نسازد ، و باین سبب تمامت اهالی مملکت یزید
باطاعت و انقیاد او باشند .
چون او را نگران شدی بدو بشتاب و هر دو دستش ببوس و نامه را بده و
بگو من از شیعیان حسین علیه السلام میباشم، و سر خویش را باوی مکشوف دار !
همانا او تمامت مآرب (3) ترا بجای گذارد، و بمرادت باز رساند ، چه استاد دار
ص: 184
مرجوع الیه هر کار و مطاع در هر امر و نهی است ، و جمله خدام را در خدمت
یزید نوبتی معین و زمانی مقرر است، لکن برای او تقریر نوبت و وقت نیست ؛
چه یزید جز با او ایمن نیست و طاقت مفارقتش را ندارد، و میبینی که چون نام
مبارك حسين علیه السلام را بشنود سخت ناله برآورد و بگرید .
عمیره سپاس نصیحت امام جماعت را بگذاشت ، و بآن تربیت و تعلیم برفت
و بی کم و زیاد بطوریکه شنیده بود بدید ، و در دهلیز هفتم شنید که یکی گفت :
امروز چه بسیار در این مکان میگذرند ، دیگری گفت : ويلك در سرائی که ده
هزار تن حاجب وقائد و خادم و هر يك را خدامی است چگونه جز این باشد
پس از دهلیز هفتم بگذشتم تا بصحن آنسرای رسیدم که چهل ذراع طول و عرض
داشت، و يك بساط باندازه اش بیفکنده بودند که چشم صنعت گران روزگار را از
نقوش و الوانش خیره میساخت ، و آن بساط که از دیبا و حریر بود از پر شتر
مرغ و عصفور هندی انباشته بود ، و از مقصوره یزید بآن راه بودی ، و از آنجا
بحمام در داشتی، تا یزید پلید هر وقت آهنگ گرما به کند و از مقصوره خود بیرون
آید آن بساط را در نوشته بحمام اندر شود.
عمیره میگوید: در آن بساط و جبروت یزید ساعتی متفکر ببودم ناگاه
دو غلام چون ماه رخشنده نماینده شدند و با مبخره (1)بحمام شدند ، و چندی بر
نیامد و غلامی بیامد که ماه و آفتاب از رشگ دیدارش در تاب بودند ، و قبائی
از دیبای و عمامه سیاه بر تن بیاراسته ، ومنشفه (2) دبیقی و مندیلی ابریشمین در دوش
و دست داشت ، چون مرا بدید شتابان گرایان شد ، و گفت : لا اله الا الله محمد رسول
الله صلی الله علیه و آله، کجا بودی ای عمیره از هفده روز پیش از این تاکنون ، و چه چیز
ترا از ما دور داشت ، همانا روز و شب خاطرم از دوری تو در تعب بود ، گفتم
ص: 185
ايسيد من بفرمای کدام کس از نام من و وصول من بدمشق در اینمدت معهوده
با تو باز نمود با اینکه نه تو مرا و نه من تو را تا امروز ملاقات ننموده باشم ؟
گفت : ای عمیره همانا هفده روز از این پیش مولای خود حسین علیه السلام را
درخواب دیدم، از خبر تو با من باز نمود، و بقضای حاجت تو وصیت فرمود ،
عرض کردم ای مولای من عمیره در کجاست تا بدو شوم ؟ فرمود حاجت باین
نیست او خود ترا بیاید پس حاجتش را بر آورده دار ، و بدان و او را بیاگاهان
که بامداد قیامت از جدم رسول خدای پاداش خیر یابید، و بشفاعتش در بهشت
جای کنید ، و باشیعیان من در حضور من محشور شوید ، و شما را در پیشگاه حق
بر پای دارم و عرض کنم ایشان آن مردمي هستند که مرا نصرت کردند و در
حضور من جهاد دادند، و چون آن غلام از این خبر فراغت یافت بگریست
و بگریستم.
در خلال اینحال خدم و حشم نمودار شدند پاره كوچك و پاره بزرگ و
نزديك بششصد تن همه جامه های دیبا و مناطق طلا (1)و هر يك راد بوسی گوهر نشان در
دست بود ، و بناگاه یزید پلید پدید آمد و جامه دبیقی محلول الازار برتن(2) وبر
سرش ردائی بود که چهار طاقه در هم پیچیده و جمله را زرتار ساخته ، و دو نعل
از طلا بر پای داشت که بند نعلین را با نقره سفید و مرواریدتر تعبیه و آراسته و با
ص: 186
حریر بطانه کرده بودند ، و یزید بر قضیبی از ذهب تکیه (1) نهاده بر آن نوشته بودند
لا اله الا الله محمد رسول الله يزيد أمير المؤمنين .
عميرة میگوید : چون یزید را بدیدم و مولای خود حسین علیه السلام را بخاطر
آوردم اشکم بر چهره روان شد ،پس از آن ، آن غلام نامه را از من بگرفت و با
آن پارچه که موی در آن بود از آن پیش که یزید بحمام شود بدو برد و گفت
ای خلیفه روزگار آیا نه آن است که سوگند یاد نمودی که بهر روزی حاجتی
از من بر آورده داری؟ آیا از زمانیکه حسین علیه السلام شهید شده تا کنون حاجتی
طلبیده ام؟ گفت : نی ، اکنون حاجت تو چیست؟ گفت : در این ساعت این نامه
را بخوان و پاسخ بازده ، یزید چون قرائت کرد گفت: کدام کس این نامه
را بتو آورده؟ گفت : اینمرد بیاورده ، گفت : او را نزديك بياور ، چون در حضورش
بایستادم چهرۀ بس دمیم و قبیح و منظری بس لئیم و وقیح وانفی افطس واسود(2)
و زخمی بر چهره اش چون پای شتر و دولب او را بس غلیظ بدیدم و خصال ملوك در
وی ندیدم .
آنگاه گفت : همانا عبدالله بن عمر خطاب این کتاب بنوشته و خواستار شده
است که بحاجب خود عبیدالله بن زیاد امر کنم تا مختار بن ابی عبید ثقفی رارها
گرداند ، گفتم : آری ، گفت : هیچ شکی و شبهتی نمیرود که از شیعیان حسینی
گفتم : مرا عبدالله بن عمر مزدور گرفت تا این کتاب را بتو عرض دهم ، و این
ص: 187
پارچه را باز نمایم ، پس آنرا برگشودم و آن موی را بنمودم ، چون بدیدرنگش
زرد شد و حالتش بگشت و سر بحرکت آورد ، اینوقت آن غلام سعادت فرجام
گفت : ايها الخلیفه بر تو نیست که این مرد از شیعیان حسین یا غیر از ایشان
است تو حاجت او را برآورده فرمای، یزید در ساعت ورقی و دواتی بخواست
و بعبیدالله بن زیاد نگاشت که مختار را رها کند و مکرماً او را بجانب عبدالله
بن عمر بفرستد ، و باوی و عمیره احسان نماید و زحمت و زیانی نرساند .
آنگاه روی بغلام آورد که حاجت تو را بر آوردم ، اما سوگند با خدای
دوست میداشتم که صد هزار دینار از اموال من طلب کنی اما این مطلب نخواهی
اکنون هم مسئلت ترا بگذاشتیم و هم حق عبدالله بن عمر را ادا کردیم ، آنگاه
فرمان کرد تا مرکوبی با پانصد درهم و جامه بمن بدادند ، فوراً جمله را بیاوردند
و در چهره یزید هیبتی عظیم بدیدم ، و در هما نساعت در نهایت وجد و مسرت بر
آن ناقه که یزید عطا کرده بود بر نشسته کوه و دشت در نوشته در زمانی قلیل
بکوفه در آمدم ، و آهنگ دارالاماره ابن زیاد کرده ، چهره خویش را چنان
بپوشیدم که جز دیده دیدار نمیگشت ، و در هیچ مقام هیچ کس بر من
شناسا نمیشد .
پس دستوری بخواستم و گفتم از جانب یزید فرا میرسم ، چون ابن زیاد
بر من نگران شد لثام از چهره بر گرفتم ، از شدت خشم بخندید و گفت : آخر
کار خویش بکردی ؟ گفتم: ايها الامير کار خویش کردم و میکنم ، پس نامه
یزید را باو بنمودم ، ابن زیاد بر حسب قانون خود بتکریم نامه بیای شد و بگرفت
و ببوسید و برسر بگذاشت و بگشود و بخواند، و گفت فرمان خلیفه را بجان و
سرو روان و دل اطاعت کنم و گفت: هم اکنون مختار را مكرماً حاضر کنید
چون حاضر شد ابن زیاد بتجلیل او بیای خاست و طبیبی بمعالجه زخم چهره اش
حاضر ساخت .
و چون آن جراحت التیام گرفت خلعتی فاخر و ناقه رهوار و ناقه دیگر
ص: 188
برای حمل زاد و توشه تا بمدینه و ناقه دیگر برای برداشتن آب، و ده هزار دینار بمختار
بداد و تجهیز سفرش را بوجهی نیکو بدید، و در حضرتش زبان بتلطف و معذرت بر
گشود ، و نیز نامه با بن عمر بنوشت و بمختار بداد و گفت : هم اکنون راشد مهدیاً
روی بمدینه گذار .
پس از سرای عبیدالله ملعون بیرون شدیم و در سرای خود که در کوفه داشتم
در آمدیم ، پس طعامهای لذیذ حاضر کردم و با مختار گفتم از این طعام تناول
فرمای و شکر یزدان بگذار که از چنان بلیت برستی و بعافیت پیوستی، گفت :
سوگند با خدای تا چندان از بنی امیه نکشم که بر رؤس ایشان بساط افکنم و
بنشینم و سماط طعام برفراز آن بگسترانم و با اصحاب خود بطعام بنشینم هیچ
گوشتی با گوشت من مخلوط نمیشود، و چون از غذا بپرداختیم شترها حاضر
کرده هودجی برای مختار بر بستم و گفتم من نیز از تو مفارقت نکنم مسرور
گشت و گفت حباً و كرامة ، و مرا در هودج خود جای داده روان شدیم .
و چون بمدینه در آمدیم جانب سرای عبدالله بن عمر گرفتیم ، و گرفتیم ، و در آنحال
هریسه (1) برای عبدالله ترتیب داده با زوجه اش همی گفت: بیا ازین هریسه با من
تناول کن ، و عبدالله سخت او را دوست میداشت و او در جواب میگفت : تا از حال
برادرم خبر نیابم ، و دیدارش را ننگرم سوگند با خدای گوشتی با گوشت من
مخلوط نخواهد شد ، ایشان در این سخن بودند که صدای دق الباب بر خاست
عبدالله بیامد و در برگشود و مختار را بدید و در برکشید و معانقه کرد و بگریست
و بسرای اندر شدند، خواهرش چون برادرش بدید بدوید و در برش کشید و هر دو
تن بیهوش فرو افتادند ، و چون مختار بهوش گرائید خواهرش همچنان بخویش
نیامد ، چون نگران شدند بدیگر جهان شده بود ، پس بغسل و کفن و نماز و دفن او
پرداختند ، و چند روز و شب بماتمش بنشستند و سخت محزون شدند ، و مختار از پس
وفات او روزی چند در مدینه اقامت ورزید و از آن پس بمهم خویش روی نهاد .
ص: 189
راقم حروف گوید : خبر ابی مخنف در این مقام بانجام میرسد ، و چنانکه
در بدایت ترجمه اشارت رفت صحت و سلامت این خبر و تحقیق جزئیات آن بر
عهده راوی حوالت است ، والله أعلم. اکنون بنقل اخبار مورخین آثار اشارت
میرود .
و ملاقات با ابن زبیر
چون مختار بن ابی عبید و عبدالله بن الحارث خواهرزاده هند دختر ابی سفیان
بشفاعت ابن عمر و هند از زندان نجات یافتند گفت : اگر فزون از سه روز در کوفه
بمانی گردنت را میزنم ، لاجرم مختار بجانب حجاز فرار کردو در طی راه چون
بواقصه که در عرض راه مگه است فرا رسید صقعب بن زهیر ازدی او را بدید ، و
گفت یا ابا اسحاق اینحالت در چشم تو از چیست ؟ گفت : ابن زیاد با من چنین
کرد ، خدا بکشد مرا اگر او را نکشم و بند از بندش نگشایم ، و در عوض خون
حسین علیه السلام چندان بخواهم کشت که در ازای خون يحيى بن زكريا سلام الله
عليهما بکشتند ، و ایشان هفتاد هزار تن بودند آنگاه گفت :
و الذي انزل القرآن ، و بين الفرقان ، و شرع الاديان ، وكره العصيان
لاقتلن العصاة من الدعمان ، و مذحج و همدان ، و نهد و خولان ، وبكروهز ان
و ثعل و نبهان، وعبس و ذبیان، و قبایل قیس عیلان ، غضباً لابن بنت نبي الرحمان
نعم يا صقعب و حق السميع العليم العلى العظيم العدل الكريم العزيز الحكيم الرحمن
الرحيم لاعركن عرك الاديم بنى كندة و سليم ، والاشراف من بني تميم .
آنگاه روی بمکه نهاد و از آن پس ابن العرق باوی بازخورد و از برگشتگی
بالای چشمش پرسش کرد، گفت: ابن زیاد با چوب خود چنین کرد ، خدای
ص: 190
مرا بکشد اگر انگشتان و اعضای او را بند از بند باز نکنم ، آنگاه از حالت ابن
زبیر از ابن العرق بپرسید، گفت: اينك در بیت خدای پناهنده و مردمانرا پوشیده
به بیعت خویش خواننده است ، اگر چندی بر شوکت و حشمت او افزوده شود ظهور
خواهد نمود ، مختار گفت: مرد مردانه مردم عرب امروز اوست ، واگر برأی
ورویت من کار کند امر او را کفایت میکنم ، « یابن العرق ان الفتنة أرعدت
وأبرقت ، و کان قد أينعت ، وألقت خطامها ، وخبطت وشمست وهي رافعة ذيلها ، و
قائلة ويلها بدجلة وحولها ».
کنایت از اینکه فتنه جهانرا در سپرده و مردمان از هر گوشه و کنارسربطغیان
برکشیده اند ، و آثار عصیان جهانیان نمودار گشته است ، وقتی است که بایست
قدم استوار کرد ، و دشمن را بخاک و خون نگون سار آورد ، سوگند با خدای
با گروهی از شجاعان مسلمانان ظهور میکنم ، و خون شهید مظلوم و مقتول محروم
سيد المسلمين و دختر زاده سيد المرسلین و پسر سید وصيين و مسلمین را می طلبم ، و
در عوض خون حسین بن علی علیه السلام بشماره آنکسان که در ازای خون یحیی بن
زکریا کشته شدند میکشم ، این بگفت و روان گشت.
ابن عرق می گوید : از سخنان مختار در عجب بودم ، سوگند با خدای آنچه
گفه بود بجمله را نگران شدم ، و وقتی این حدیث را با حجاج بن یوسف در
میان آوردم سخت بخندید و گفت : «الله دره أي رجل ديناً ، ومسعر حرب ، و
مقارع أعداء كان» گفت : نيکي مختار با خدای باد ، عجب مردی بادین و جنگجوی
و دشمن گداز بوده است.
بالجمله مختار بآهنگ ابن زبیر نزد ابن زبیر بیامد ، و او در شرایط توقیر
وتبجيل قدوم مختار مساعی جمیله مبذول داشت ، و گفت : مردم کوفه را چگونه
یافتی؟ گفت: در باطن دشمن و در ظاهر دوستند . عبدالله بر مذمت مردم کوفه بسی
سخن راند ، مختار گفت : دست در آر تا با تو بیعت کنم ، چه تو نزد ارباب عقل و
کیاست از یزید بخلافت شایسته تری ، بدان شرط که رتق و فتق امور را بعهده
ص: 191
کفایت و درایت من حوالت داری ، تا به نیروی شمشیر آبدار و نیزه آتش بار دمار
از دشمنان نابکار برآرم ، وممالك عراق عرب وديار شام را در حیطه اقتدار تو در
آورم ، ابن زبیر گفت : در این باب تأملی بسزا لازم است.
مختار بدانست که ابن زبیر امر خود را از وی پوشیده میدارد ، خشمگین
از وی مفارقت کرده ، مدت یکسال در طایف بزیست ، ابن زبیر از حال او پرسش
گرفت ، گفتند : از مکه بطائف شده و چنان میداند که آنکس که از در خشم
و ستیز بیرون شود و دشمنان دین و جبارین را دستخوش هلاك و دمار گرداند
اوست ، ابن زبیر گفت: خدای او را بکشد ، همانا بسخنان کاهنان و دروغزنان
فریفته شده ، اگر خدایتعالی جبارین را هلاك فرماید مختار اول ایشان خواهد بود
و در این حدیث بودند که مختار بمسجد در آمد و طواف بداد و دو رکعت نماز
بگذاشت و در گوشه بنشست و نزد ابن زبیر نیامد، و معارف مکه در گردش
انجمن شدند و از هر در حدیث همیراندند، ابن زبیر چون مختار را بدید گفت
دیدار مختار را خواهانم ، و همی خواهم با من بیعت کند و گمان دارم که موافقت
نکند ، عباس بن سهل بن مسعر گفت: اگر اجازت رود استمزاجی حاصل کنم
پس نزد مختار شد و از حالش بپرسید و گفت: آیا سزاوار است که چون توئی
از آنکس که اشراف قریش و انصار و ثقیف و تمامت زعمای قبایل بروی انجمن
کرده اند دوری بجوید ؟ بیا و باوی بیعت کن ، مختار گفت : بسال گذشته بدو
شدم خبرش را از من پوشیده داشت، چون استغنای او را از خود بدانستم خوشتر
دانستم که استغنای خود را نیز از او بدو بنمایم ، عباس گفت : درست گوئی
اما چون تو حدیث بیعت را در جماعت با وی بگذاشتی بصواب نشمرد که پرده
از راز برگیرد و خاموش شد ، همانا امثال این کلمات را باید پوشیده راند که از
اغیار پوشیده ماند ، امشب باوی ملاقات کن من نیز با توهستم تا از مافی الضمير
یکدیگر باخبر شوید.
مختار پذیرفتار شد و شب هنگام بدو رهسپار گردید ، ابن زبیر در توقیر و
ص: 192
تکریم مختار بکوشید و از گذشته معذرت خواست ، و گفت : در آنوقت که از
بیعت سخن کردی اقتضای جواب نمیکرد لاجرم سکوت نمودم ، اکنون آنچه در
دل داری بازگوی ، چه ترا دوستی خالص و ناصحی مشفق میدانم ، مختار گفت :
سخن بدراز نمی افکنم با تو بیعت میکنم بآنشرط و پیمان که نخست کسی که بر
تو در آید و آخر کس که از خدمت تو بیرون رود من باشم ، و در تمشیت امور
بدون مشورت من اقدام نفرمائی ، و چون در کار خویش مستولی شدی برترین
کار خود را با من گذاری ، ابن زبیر گفت : یا ابا اسحق بکتاب خدای وسنت رسول
رهنمای با من متابعت و بیعت کن ، مختار گفت : اگر پست ترین بندگان من با
تو بیعت جوید باوی این شرط خواهی کرد ، سوگند با خدای جز باین شرط باتو
بیعت نمیکنم ، ابن زبیر امتناع ورزید.
عباس بن سهل انصاری کوشش نمود تا ابن زبیر با قبول آن شرایط باوی
بیعت نمود ، و مختار در خدمت او بزیست، و چون عمرو بن زبیر روی بمکه
آورد تا با برادرش عبدالله حرب نماید ، مختار چون کوه آتش بار در میدان کارزار
بجهاد و قتال بایستاد تا عمر و گرفتار شد، و از آن پس که حصین بن نمیر
بمحاصره مکه معظمه بیامد همچنان مختار باوی کارزار کرد و زحمتها دید و جنگی
سخت بپای برد ، و مختار بر مردم شام از تمامت مردمان سخت تر و دشوارتر بود
و چون یزید بن معویه بهلاکت پیوست و سپاه شام از کنار مکه برخاستند و مردم
عراق باطاعت ابن زبیر در آمدند و کارش نیرو گرفت ، مختار منتظر بود که ابن
زبیر با وی بشرایط مذکوره کار کند ، و او را امارت و استیلا دهد ، لكن ابن زبیر
باوی روی نکرد ، و پیرامون مواعید خویش نگشت ، و مختار را کار گذار ایالتی
و مختار ولایتی نساخت، و مختار تا پنجماه بر اینحال بماند، و چون اثری
ندید با ابن زبیر کینه ور شد، و هر کس از مردم کوفه را بدید از حال و خیال
مردم بپرسید .
هاني بن حية الوداعی با او گفت: که مردم کوفه باطاعت ابن زبیر میروند
ص: 193
لكن يك طايفه از مردمان که مرد مردانه کوفه اند باوی مطیع نیستند ، اگر رئیس
و امیری یابند که ایشانرا انجمن و فراهم آورد در يك روز تمامت روی زمین را
فرو خورند ، مختار گفت : منم ابو اسحق ، سوگند با خدای من ایشان را برحق
فراهم کنم و باطل را از میان بر کنم، و هر جباری عنید را به نیروی ایشان ببلائی
شدید در افکنم ، و نیز از اندیشه خروج سلیمان بن صرد با خبر شد ، و نیم شبی
مرکب خود را بر نشست و روی بکوفه نهاد ، و روز جمعه بنهر الحيره رسید و در
آب غسل کرده جامۀ خویش بپوشید و سوار شد ، و در اثنای راه مردی را از
مردم کوفه که مسلمة بن کریب نام داشت بدید واز حال أهل کوفه بپرسید، گفت
چون گوسفند بی شبان هستند ، مختار تبسم نموده گفت : من راعی ایشانم و حسن
رعایت بجای بیاورم.
پس شمشیر حمایل کرده چاشتگاه روز بشهر کوفه در آمد ، و بمسجد
سكون و جبانه کنده بگذشت ، و بهر مجلس و مجمعی در آمدی ، سلام فرستادی
و گفتی بشارت باد شما را بنصرت و گشایش و آسایش ، آنچه دوست میداشتید
برای شما بیاوردم ، آنگاه بمردم بنی بدا بگذشت و عبيدة بن عمرو بدائی را از
جماعت کنده بدید و بروی سلام فرستاد و گفت: بشارت باد ترا بنصرت و آرامش
همانا تو ابو عمرو و صاحب رای نیکو هستی ، و خدایتعالی گناهان ترا مغفور و
مستور میدارد ، و این عبیده دایر ترین و شاعرترین و شدیدترین مردمان در تشیع
و محبت علی علیه السلام بود ، اما از شراب شکیبائی نداشت ، پس با مختار میعاد
نهادند که شب هنگام از دیدار یکدیگر شادخوار شوند .
آنگاه مختار روی بطائفه بنی هند آورد و اسمعیل بن کثیر را بدید و
ترحيب و ترجیب نمود ، و گفت: با برادرت امشب مرا ملاقات کن ، چه آنچه
دوست میدارید شما را بیاورده ام .
و نیز بر انجمنی از طایفه همدان برگذشت ، و گفت آنچه شما را مسرور
دارد بیاورده ام ، آنگاه بمسجد آمد و مردمان بدو نگران همی شدند ، پس بیای
ص: 194
شد و نماز بگذاشت تا نماز برپای آمد و با مردمان نیز نماز گذاشت، پس از آن
بمنزل خویش رفت و شیعیان باوی آمد و شد کردند ، و اسمعيل بن كثير و برادرش
و عبيدة بن عمرو بر حسب میعاد بدو شدند .
مختار از چگونگی حال پرسیدن گرفت ، ایشان داستان سلیمان بن صردرا
بدو باز گفتند ، و اینوقت مختار بر منبر شده بود ، پس سپاس خدایرا بگذاشت
و گفت: بدانید که مهدی بن الوصى يعنى محمد بن الحنفيه مرا بامانت و وزارت و
امارت و تدبير امور بشما فرستاده ، وبقتل ملحدین و طلب خون اهل بیت طاهرين
و دفع ظلم ظالم از مظلوم امر فرموده، بهتر این است که شما در اجابت امر او
بر تمامت مردمان پیشی و بیشی جوئید ، پس حاضران با وی انجمن کردند و هم
بمردم شیعه که نزد نزد سلیمان بن صرد انجمن بودند پیام فرستاد و همان سخنان
بگذاشت و گفت : سلیمان را در کار حرب و ضرب بصیرتی نیست و تجربتی وافی
در امور ندارد ، و همی خواهد شما را بیرون آورد و شما و خود را بکشتن دهد
لكن من با شما بر آن طریقت که بمن فرمان رفته و بر آن مرحله که ولی شما
مرا بر شما ولایت داده کار کنم ، و دشمنان شما را نا بود گردانم ، و جراحتهای
صدور شما را شفا بخشم، گوش بسخن من بیاورید و آنچه گویم اطاعت
کنید .
آنگاه پراکنده شدند و مختار بر اینگونه روزگار نهادتا جماعتی از شیعیان
را مستمال ساخته و ایشان با وی مراوده همی کردند و او را عظیم شمردند ، اما
بزرگان شیعه با سلیمان بودند، و هيچيك با مختار آمد و شد نمیکردند ، و در
اینوقت سلیمان از تمامت بندگان یزدان بر مختار گرانتر و دشوار تر
می نمود .
ص: 195
و حبس او را به فرمان والی کوفه
چون سلیمان بن صرد خزاعی با اصحاب و اعوان خود از کوفه بطرف
جزیره خروج نمود ، عمر بن سعد و شبث بن ربعی وزید بن حارث بن رویم با
عبدالله بن یزید خطمی و ابراهيم بن محمد بن طلحة والى کوفه گفتند : همانا مختار
بن ابی عبید از سلیمان بن صرد برای شما سخت تر و دشوارتر است ، چه سلیمان
خروج کرده است و با دشمنان شما قتال میدهد ، لكن مختار بآن اندیشه روزگار
میسپارد که در شهر شما شما بتازد و آشوب در اندازد ، و صواب چنان است که
او را بند بر نهید و در زندان بیفکنید تا امر مردمان بجائی استقامت جوید ، پس
جمعیتی فراهم شدند و بناگاه بر مختار بتاختند .
چون مختار ایشان را بدید گفت : شما را چه میشود ، سو گند با خدای بر
من نصرت نجوئید ، ابراهيم بن محمد بن طلحه با عبدالله گفت : هر دو کتف او را
برهم بربند و با پای برهنه اش بزندان بدوان ، عبدالله گفت : با مردی که هنوز
کید و غدر او با ما آشکار نیست ، و او را برگمانی که برده ایم مأخوذ میداریم
اینکار و کردار سزاوار نمیشمارم، ابراهیم با مختار گفت: اکنون مقام پاره
مکالمات نیست ، باز گوی این کلمات و اخبار که از تو بمامیرسد چیست ، مختار
گفت : جز باطل و دروغ چیزی بشما نرسیده ، و من بخدای پناهنده ام که بدروغ
فروغ جویم ، و چون پدرت و جدت گرد اباطیل گردم، آنگاه مختار را
بدون بند و قید بزندان حمل کردند و بعضی گفته اند بندش بر نهادند .
در روضة الصفا مسطور است که مختار چهل مكتوب بدون اطلاع محمد بن
حنفیه از جانب او برؤسای کوفه نوشته ، گاهی که بکوفه آمد با خود همراه
داشت ، و در آن مکاتیب نوشته بود که مختار خلیفه من است ، باید در طلب خون
ص: 196
برادرم امام حسین علیه السلام باوی بیعت کنید، و از متابعت و فرمانش بیرون نشوید.
و یکی از آن جمله بنام ابراهيم بن مالك اشتر بود ، چنانکه انشاء الله تعالی مذکور
شود، گویند : اول کسی که مکاتیب (1) مزور در میان آورد وی بود ، صاحب این
روایت گوید ؛ چون مختار بقادسیه رسید از راه عدول و بکر بلا روی کرده بقبر
مطهر امام حسین علیه السلام فرستاده، بگریست و گفت: یا سیدی بحق جد و
پدر و مادر و برادر و شیعه و اهل بیت تو، طعام گوارا و آب خوشگوار نخورم
و بر بستر نرم تکیه نیاورم تا انتقام ترا بکشم یا خود کشته شوم ، آنگاه وداع
کرده روی بکوفه نهاده نیم شبی بکوفه در آمد ، و آن مکاتیب را پوشیده بمردم
کوفه بداد، تا گاهیکه عبدالله بن یزید را از انگیزش فتنه او بیم دادند، و مختار
را بزندان بردند ، جماعتی از مردم کوفه بدار الاماره رفتند و در خدمت عبدالله
بشفاعت سخن کردند، و گفتند: مختار از شیعیان آل محمد صلی الله علیه و آله است ، ما در
خدمت تو ضمانت کنیم که هرگز از وی کاری بر خلاف مطلوب تو ظاهر نشود
و اينك خواستاریم که رهایش فرمائی عبدالله بشفاعت. ایشان اعتنا نکرد و عظمای
کوفه آزرده خاطر از دارالاماره بیرون شدند ، ومختار دیگر باره بعبد الله بن عمر
پناهنده شد و بشفاعت او از زندان برست ، چنانکه در جای خود مسطور شود.
در تاریخ الکامل ابن اثیر مرقوم است که مختار در آن اوقات که در زندان
جای داشت میگفت :
«اما ورب البحار ، والنخيل والاشجار ، والمهامه القفار ، و الملائكة الابرار
و المصطفين الأخيار ، لأقتلن كل جبار، بكل لدن خطار، و مهند بتبار ، بجموع
الأنصار ، ليسوا بميل اغمار ، ولا بعزل اشرار ، حتى اذا اقمت عمود الدين ، و
زایلت شعب صدع المسلمين ، و شفيت غلیل صدور المؤمنين ، وادركت ثار النبيين
ص: 197
لم يكبر على زوال الدنيا ، ولم احفل بالموت اذا اتى » (1) .
و بعضی در سبب خروج مختار گفته اند : که مختار با ابن زبیر گفت :
_و این در آن وقت بود که مختار نزد ابن زبیر جای داشت - که من جماعتی
را میشناسم که اگر مردی دانشمند و فهمیده کار بایشان رهسپار شود لشگری از
ایشان انتخاب تواند کرد که تو با ایشان با مردم شام قتال دهی ، ابن زبیر
گفت : این جماعت کدام مردم باشند ، گفت شیعیان علی علیه السلام که در کوفه اقامت
دارند ، ابن زبیر گفت : تو خود اینمرد باش ، واورا بكوفه بر انگیخت ، ومختار
در کوفه شد و در یکی از نواحی کوفه منزل گزیده همی برحسین بگریست و
از مصائبش تذکره نمود ، چندانکه شیعیان بدو گرایان شدند و دوستدارش
گشتند ، و او را از آن ناحيه بوسط كوفه منزل دادند . و گروهی بزرگ
در گردش انجمن کردند ، و چون نیرومند شد با بن مطیع بشورید چنانکه بخواست
خدا مذکور شود .
سال شصت و چهارم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم
در اینسال عبدالله بن زبیر مردمان را حج" اسلام بگذاشت ، و برادرش عبيدة
بن زبیر از جانب او عامل مدينه ، و عبدالله بن يزيد خطمی نیز از طرف او والی
کوفه ، و هشام بن هبيرة قاضی کوفه بود ، و عمر بن عبیدالله بن عمر التمیمی در
بصره امارت داشت ، و عبیدالله بن خازم حکمران ممالك خراسان بود ، و در پایان
اینسال مصر و شام از ممالك اسلاميه در تحت خلافت و امارت مروان و حجاز و
عراق و یمن در تحت امارت عبدالله بن زبیر بود ، و هم در اینسال شداد بن اوس
بن ثابت برادرزاده حسان بن ثابت انصاری شاعر نامدار بدیگر سرای رهسپار گشت .
ص: 198
و نیز در این سال مسور بن مخرمه در مکه معظمه در همانروز که از مرگ
يزيد بن معويه خبر رسید وفات کرد، و سبب موتش این بود که در آنحال که
منجنیق بر ابوقبیس نصب کرده سنگ و آتش به بیت الله و مسجد الحرام میباریدند
سنگی برچهره او فرود گردید و از صدمت ضرب روزی چند رنجور شد و بمرد
و در ايام يزيد بن معويه ابو ثعلبة الخشنى جانب دیگر سرای گرفت، و بعضی
گفته اند: در سال هفتاد و پنجم بمرد، و اورا شرف صحبت روزی شده بود . و
نیز در ایام یزید پلید عائذ بن عمرو المزنی در بصره بمرد و او دربيعة الرضوان
حضور داشت.
و نیز در ایامی که ابن زیاد در کوفه امارت داشت قیس بن خرشه صحابی
وفات کرد، اما خبر موت او در مصاحبت ابن زیاد عجب مینماید ، چه او یکسره
سخن بحق راندی .و در میدان حق مرکب جهاندی، و هم در این ایام نوفل بن عمرو
الدئلی بدرود جهان گفت .
و نیز در روزگار او ابو خشيمة الانصاری که در وقعه احد حاضر بود رخت
بدیگر عالم کشید ، و داستان او در تبوك مشهور است ، و هم در ایام او عتبان بن
مالك روی بدیگر سرای نهاد ، وی بدری است. و هم در اینسال شقیق بن السدوسی
جانب دیگر جهان سپرد .
یافعی در مرآة الجنان گوید : در اینسال ولید بن عتبة بن ابي سفيان بن
حرب بمرض طاعون در گذشت ، وی مردی جواد و بردبار ، و بعد از یزید پلید
در خور سلطنت و خلافت ، و بر دیگر اعیان و ارکان برتر و مهتر بود ، وكراراً
در مدینه امارت یافت . و هم در اینسال ربيعة الجوشی_بضم جيم و فتح واو و کسر
شین معجمه_ که در زمان معوية فقیه مردمان بود بمرد. و نیز در اینسال بروایت
یافعی و پارۀ مورخین عبدالله بن زبیر کعبه را خراب کرده و بنیانش را بر قواعد
حضرت خلیل الرحمن علیه السلام بگذاشت ، و حجر الاسود را بدرون بیت الله در آورد
چه آن بنای مبارک از نوازل احجار منجنیق در هم شکسته و سقفش بسوخته بود
چنانکه از این پس مذکور شود .
ص: 199
و مسیر جماعت توابين وقتل ایشان بامر مروان
از این پیش بشرح پاره حالات شیعیان و محبان امام حسین علیه السلام و خروش
ایشان در طلب خون آن امام مظلوم و انجمن شدن در سرای سلیمان بن صرد خزاعی
و امارت دادن او را بر خویش اشارت رفت و باز نموده شد که سلیمان برای زمان
خروج روزی معین و زمانی مشخص را مقرر داشته و در عرض مدت سکون و
سکوت بتهیه و تجهیز اسباب خروج ، و فراهم کردن اموال واستعانت از طبقات رجال
اشتغال ورزیدند .
ابو مخنف در کتاب مقتل میگوید : چون یزید بن معویه راه هاویه گرفت
در دمشق بسوگواریش بنشستند و فتنه های بزرگ برخاست ، و مردمان گروها
گروه بودند ، بعضی در سوکش شادان ، و پارۀ در هلاکش گریان ، و نیز جماعتی
که بشهادت حضرت سید الشهدا سلام الله علیه ملال نداشتند اولاد و حرم و اموال
یزید را از زیان مخالفان حراست میکردند ، و گروهی در اندیشۀ آن بودند که
بسرای یزید بتازند و یاران و فرزندانش را خون بریزند و حریمش را از سیرت
بیفکنند ، و در اینوقت حکومت مصرین یعنی بصره و کوفه با عبیدالله بن زیاد
که عذابش شدید باد مسلم بود ، و یزید وصیت نهاده بود که در مدت سال ششماه
در کوفه و ششماه در بصره اقامت جوید ، و در آن هنگام که یزید بدوزخ رسید عبیدالله
در بصره روز میگذراند .
و در این هنگام از جماعت توابین از شیعیان امیر المومنین علیه السلام که در شمار
ابطال رجال آنحضرت و مجاهدین در رکاب مبارکش بودند چهار هزار و پانصد
نفر از زمان معویه تا آنوقت در محبس ابن زیاد بودند و همه در غل و زنجیر مقید و
ص: 200
در کمال سختی بودند ، چنانکه یکروز بایشان طعام میدادند و روز دیگر نمیدادند
از اینروی نیروی نصرت امام حسین علیه السلام برای ایشان نبود ، و بجمله در کوفه
بزندان بودند ، چون خبر مرگ یزید در کوفه شیاع پذیرفت ، جماعتی از مردم
کوفه بسرای ابن زیاد بتاختند ، و اموال و خیل او را بغارت بردند ، و غلامانش
را بکشتند و زندان را بشکستند ، و این چهار هزار و پانصد تن را بیرون آوردند
و از جمله محبوسین سلیمان بن صرد خزاعی و ابراهيم بن مالك اشتر و ابن صفوان
و یحیی بن عوف و صعصعة العبدی و نیز جماعتی از ابطال شجعان بودند، و چون
اینجماعت از زندان بیرون شدند خزاین و اموال ابن زیاد را غارت کردند و سرایش
را ویران ساختند .
معلوم باد که در این خبر اغلب مورخین را عنایت نیست چه بحبس سلیمان
و سایر رؤسا اشارت نرفته ، و اگر اینجماعت از زمان معویه تا آنزمان در محبس
ابن زیاد بودند چگونه در حضرت امام حسین علیه السلام بعرض عرایض پرداخته
بکوفه اش دعوت کردند ، و نیز اگر بسبب گرفتاری در زندان از نصرت آن
حضرت باز ماندند آن اظهار توبت و انابت و ندامت از چیست ؟ چه خود معذور
بوده اند ، و نیز دنباله این خبر که بحکایت ابن جارود و تدبیر او در حفظ ابن زیاد
می پیوندد و معلوم میشود که نه بر ترتیبی است که سایر مورخین اشارت نموده اند
چنانکه بخواست خدا در مقام خودمذکور شود (1).
بالجمله خروج سلیمان و شیعیان بروایت پاره از مورخین برحسب معاهده
که با شیعیان نهاده در آغاز محرم الحرام سال شصت و پنجم ، و بروایت ابن اثیر
در هلال ربیع الاخر همان سال بود ، و در این مدت اگر مختار یا دیگران عجلتی
در خروج آوردند پذیرفتار نمیشد، و نمیخواست قبل از میعاد و میقاتی که با
شیعیان نهاده است خروج نماید ، و مانند مسلم بن عقیل که پیش از تشریف فرمائی
حسین علیه السلام خروج نمود بقتل برسند ، چون هنگام مقرر سررسید برؤس أصحاب
ص: 201
ووجوه اعوان خویش پیام کرده بخدمت خود دعوت نمود ، و در شب اول ربیع
الآخر که برای خروج معاهده نمودند سلیمان و یارانش از کوفه بیرون شده در
نخیله که عباسیه باشد برای عرض سپاه فرود آمدند و عبدالله بن الاحمر قصيدة
بس فصیح در تحریض لشگریان بر خروج و قتال و مرثیه و ندبه بر امام حسین
علیه السلام و آنانکه در رکاب مبارکش شہادت یافتند انشاء نمود ، و شیعیان را در
تخلف از آن حضرت ملامت کرد ، و باز نمود که از آن که از آن پس این مردم از ارتکاب
معاصی کبیره که در عدم نصرت آن حضرت ورزيده بتوبت گرائیدند ، و از آن جمله
این شعر است :
«صحوت و ودعت الصبا و الغوانيا***و قلت لاصحابي اجيبوا المناديا »
«وقولوا له اذقام يدعوا الی الہدی***و قبل الدعاء لبيك لبيك داعياً(1)»
وهم از ابیاتی که در آن قصیده گوید :
«الا وانع خير الناس جدا ووالدا***حسيناً لاهل الدين ان كنت ناعياً»
«ليبك حسيناً مجرد ذو غضاضة***عدیم و ایتام تشکی المواليا »
«فاضحی حسين للر ّماح دريئة(2)***و غودر مسلوباً لدى الطف" ثاوياً»
«فياليتني اذذاك كنت شهدته***فضاربت عنه الشامتين الاعاديا»
«سقى الله قبراً ضمته المجد والتقى***بغربته الطف" الغمام الغواديا(3) »
ص: 202
آنگاه سلیمان خواست تا مقدار سیاه را باز داند ، و از کثرت و قلّت ایشان
با خبر شود، پس در میان لشگرگاه چندی بگردید و در آن گردش آن فزایشی
که خاطرش را آسایش دهد نمایش نجست ، پس حکیم بن منقذ الكندى ووليد بن
عصیر کنانی را برای اجماع مردم بکوفه فرستاد ، و ایشان برفتند و در آن شهر
ندای «یا لثارات الحسین» در افکندند ، و این دو تن اول مخلوقی از
آفریدگان یزدان بودند که بندای «یا لثارات الحسین» زبان برگشودند و مردمان
را بخواندند.
چون این ندا در کوفه بلند شد مردی از قبیلۀ ازد که او را عبدالله بن حازم
می گفتند و این هنگام نزد دختر و زوجۀ خویش که از تمامت زنهای عصر خویش
خوش روی تر و مشگین موی تر بود نشسته، و زوجهٔ خود را که سهلة دختر سبره
بود بسیار دوست میداشت ، و بصحبت و عشرت مشغول بودند ، و عبدالله در آنمدت
در آنجماعت در نیامده بود ، چون این صدا بشنید بی اختیار از جای بر جست و
جامۀ حرب بپوشید و بر اسب خود بر نشست ، زوجه اش گفت : و يحك مگر دیوانه
شدی ، گفت: دیوانه نشدم لکن ندای منادی خداوندیرا بشنیدم ، از اینروی
اجابت کردم و در طلب خون این مرد تا زنده باشم میکوشم ، زوجه اش گفت :
این دختر خود را با کدام کس میگذاری ؟ گفت : بخدایتعالی ، پس گفت : بار
خدایا این فرزند خود و أهل خود را بحفظ و حراست تو میسپارم ، و از آنچه در
نصرت دختر زاده پیغمبر تو از من قصور رفته بتو بازگشت مینمایم .
بالجمله چون بامداد شد بن مقدار که با وی بیرون آمده بودند به لشگریان
ص: 203
سلیمان ملحق شدند، سلیمان در دیوان اسامی آنانکه با وی معاهد و معاضد شده
بودند نظر کرد و او را مکشوف افتاد که شانزده هزار تن باوی بیعت کرده اند
و بیشتر ایشان تقاعد ورزیده اند، و از آنجمله افزون از چهار هزار تن موافقت
نکرده اند. سخت آزرده خاطر شد و گفت : سبحان الله ، همانا از این شانزده
هزار نفر بیشتر از چهار هزار نفر با ما پیوسته نشدند و بعهد خویش وفا ننموده اند.
آیا این مردم کوفه ایمان به یزدان ندارند، آیا عهود و مواثیق و پیمانی که با
ایزد سبحان کرده اند بخاطر نمی آورند، همانا اینجماعت را نه حیا و حمیت و نه
وفا و نه غیرت و نه صفاونه مروت است ، و با من همان معاملت ورزیدند که با مسلم
بن عقیل بجای آوردند .س
با وی گفتند: همانا مختار بن ابی عبید این مردم را از تو سر برتافت.
و اينك دو هزار تن از آنجماعت باوی متابعت کرده اند و ده هزار تن در کوفه
بجای مانده اند، سلیمان سه روز همچنین در نخیله بماند ، و در طلب آنانکه تخلف
جسته بودند پیام کرد ، و هزار مرد دیگر باوی ملحق شد ، و بروایتی با اینکه
بیشتر از صد هزار نفر باوی بیعت کرده بودند لشگریانش از ده هزار تن
افزون نشدند.
آنگاه مسیب بن نجبه بپای شد و گفت: رحمك الله تعالى، همانا ناگزیر
داشتن مردمانرا برای معاونت هیچت منفعت نرساند ، چه سپاه باید از در اکراه
نباشند ، وجز آنانکه از روی نیت پاك وضمیر صافی با تو بیرون شده اند هیچکس در
رکاب توقتال نخواهد داد ، و اکنون بانتظار هیچکس مباش و در کار خویش استوار
باش ، وبجدوجهد بكوش .
سلیمان گفت: رأی همان است که تو آوردی و سخن همان است که تو
بپایان بردی، پس از آن در میان یاران خویش ایستاده گفت : هان ای مردمان
هرکس برای خوشنودی خدا و طلب آنسرای بیرون میآید با ما و از ما ، و ما با او
و ازوی باشیم ، ورحمت خدای در حیات و ممات او راست ، و هر کس در هوای
ص: 204
دنيا وطلب حطام جهان نکوهیده فرجام بیرون میشود ، سوگند با خدای ما را
مالی و غنیمتی جز رضوان خدای نصیب نیست ، و با ما سیم و زر نباشد ، متاع
ما این شمشیرهاست که حمایل کرده ایم ، و زاد و توشهٔ ما باندازه ایست که ما را
از مردن نگاه دارد ، و هر کس غیر از این میجوید بهتر که باما نپیوندد ، چون
سخنان سلیمان پایان گرفت یارانش از هر سوی صدا بلند کردند ، و گفتند :
ما در طلب دنیا نیستیم ، و برای دنیا بیرون نشده ایم ، بلکه برای توبت و
انابت و طلب خون فرزند زاده رسول حضرت احدیت خروج نموده ایم.
و چون سلیمان عزیمت بر حرکت بر بست عبدالله بن سعید بن نفیل گفت
همانا مرا اندیشه و رائی در میسپارد، و اگر بصواب مقرون باشد فالله الموفق
و اگر بیرون از صواب است از جانب من است، اينك ما در طلب خون حسین علیه السلام
راه میسپاریم، و قاتلان آن حضرت بجمله در کوفه اند ، که از آنجمله عمر
بن سعد و رؤس ارباع و قبائل هستند پس از اینجا بکجا شویم و ایشانرا چگونه
بجای بگذاریم و بگذریم ، حاضران بتمامت این رای را پسندیده داشتند ، لکن
سلیمان گفت: آنکس که حسین علیه السلام را بکشت و لشگر بدو ساز داد و گفت :
حسین را امانی و امنیتی نزد من نخواهد بود ، الا آنکه تسلیم پیش آورد و
یا آنچه خواهم در حق او حکم برانم این فاسق بن فاسق عبیدالله زیاد است پس
خاطر يك جهت کنید و با برکت خدای بدو شتاب گیرید ، اگر خدای ما را بروی
فیروزی داد امیدواریم که این کارها سهلتر بپای بریم و این شهر شما بدون رنج
و تعب بمتابعت شما اندر میشود و ایشان خودشان هر کس را که در خون حسین
سلام الله عليه شريك بدانند بخواهند کشت ، و یکنفر را معاف نخواهند داشت
و اگر شهید گردید، همانا با مردمی که بقتال آنحضرت فرود آمده اند جدال
ورزیده اید « و ما عند الله خير للابرار » من دوست نمیدارم که با جز آنجماعت
مقاتلت افکنید ، چه اگر با اهل کوفه جدال و قتال دهید هیچکس را نظر بر
دیگری نیفتد جز اینکه قاتل پدر یا برادر یا خویشاوند خود را نگران شود و همه
ص: 205
خونی یکدیگر باشید ، هم اکنون خیر انجام وعافیت عاقبت از خدای طلب کنید
و جانب راه بسپارید.
و از آنطرف چون عبدالله بن یزید و ابراهیم بن محمد بن طلحه از خروج
سلیمان بن صرد با خبر شدند ، با جماعتی از اشراف کوفه روی بایشان آوردند
لكن از آنانكه شريك خون حسین علیه السلام بودند با خود نبردند ، چه بیم داشتند
که بدست ایشان تباه شوند ، وعمر بن سعد نیز در این ایام از بیم خروج کنندگان
در قصر الاماره بیتوته مینمود ، چون عبد الله و ابراهیم نزد سلیمان آمدند عبدالله
بن یزید زبان بسخن برگشود، و گفت: همانا مسلمان برادر مسلمان است باید
خیانت نکنند و از روی مکر و دغل بیرون نشوند ، همانا شما برادران ما وأهل
شهر ما و از تمامت بندگان خدای که در این شهر جای دارند شماها نزد ما
محبوب تر باشید ، هم اکنون خواستاریم که ما را در مفارقت خودتان و در اتلاف
نفوس خود غمگین و دردناک نگردانید، و از این مهاجرت از عدد جماعت ما
نکاهید، و با ما بمانید تا تهيه نيك بكار آوریم، و از ابن زبیر نیز مدد جوئیم
و چون دشمن ما بما روی کند همگروه بدو روی آوریم ؟ و با کمال بضاعت و
استطاعت باوی مقاتلت ورزیم، همانا از طریقت عقل دور مینماید که سپاهی معدود
بمبارزت لشکری نامحدود شوند ، و اگر بشهر نیز نخواهید شد در آنجا که
هستید استقامت جوئید تا مدد ابن زبیر برسد ، و آنوقت همعنان بتازیم و دمار از
دشمن نابکار بر آوریم ، واگر اقامت جوئید باج و منال جوخی (1) را با شما گذارم
ابراهيم بن محمد نیز با عبدالله يك سخن گشت.
سلیمان روی با اصحاب خویش آورده گفت : باز گوئید تا شما را اندیشه
بر چیست؟ گفتند : ما همه تابع رای و رویت و مطیع امر و اشارت تو هستیم
سلیمان روی با عبدالله و ابراهیم کرد و گفت: شرط نصیحت و آداب شفقت و
عنایت و مشورت بجای آوردید ، اما تمامت هم و قصد ما برای خدایتعالی و درراه
ص: 206
اوست ، و از خدای قادر مسئلت مینمایم که عزیمت ما را بر طریق رشد و سبیل
سلامت بگرداند، همانا ما را جز بر مرکب سفر رهسپر نخواهی دید ، عبد الله
گفت : اگر پذیرای این سخن من نیستید چندان درنگ جوئید تا از گزیدگان
سپاه مردمی کینه خواه را ساز و برگ سفر آماده کنم. تا شما با سپاهی بزرگ
با دشمن روی در روی شوید، چه بایشان پیوسته بود که عبیدالله بن زیاد با سیاهی گران
از مملکت شام بدانسوی روی آورده است .
سلیمان پذیرفتار نشد و با یاران خویش گفت: که عبد الله بن یزید همی۔
خواهد رشته اجتماع ما را از هم بگسلد. و چون این مردم پراکنده شوند باری
بآسانی فراهم نتوان آورد، سزاوار چنان است که با استواری عزیمت و خلوص
عقیدت توکل بر فضل آفریدگار کرده بجانب شام رهسپار شویم، و جهاد با
اعداء ملت را وجهه همت کنیم، مجاهدان دین با دل ثابت و كمال يقين تمكين
کردند و در شامگاه شب جمعه پنجم ربیع الاخر سال شصت و پنجم روی براه نهادند
وعبد الله بن احمر این شعر بگفت :
«خرجن يلمعن بنا ارسالا***عوابساً يحملننا ابطالا »
«نريد ان نلقى بها الأقيالا***القاسطين الغدر الضلالا »
«وقد رفضنا الولد والأموالا***والخفرات البيض والحجالا»
«نرجوبه التحفة و النوالا***لنرضى المهيمن المفضالا (1)»
پس راه بر گرفتند و در دیر الاعور شب را بروز آوردند، و چون بباب الاهواز
ص: 207
رسیدند جمعی کثیر از یارانش از وی تخلف ورزیده بودند، گفت: سخت دوست میدارم
که ایشان تخلف ورزیدند « و لو خرجوا فيكم مازاد و كم الاخبالا» همانا خدای
انبعاث این جماعت را که از بغاث (1) کمترند مکروه شمرد، لاجرم برجای باز
داشت و درنگ بداد ، و این فضل و فضیلت مجاهدت را بشمااختصاص داد ، آنگاه
راه نوشتند تا بر اقساس بني مالك در كنار فرات فرود گشتند ، و آنشب را بپایان
آورده بقبر مبارك حضرت امام حسين نزديك شدند و گفتند بهتر آن است که از
نخست بزیارت این مرقد منور بشویم ، و از جگر گوشه دختر پیغمبر از گناهان
گذشته معذرت بخواهیم، و بتوبت و انابت گرائیم ، آنگاه جانب مقصود
سپاریم.
این سخن بگفتند و روی بآن تربت نهادند ، چون چشم ایشان بر آن مرقد
منور افتاد بجمله از مرکبها بزیر آمده آغاز زاری و بیقراری نهاده ، و باسینه های
چاک و دیده های نمناک در خاک پاک گوهر تابناك خواجه لولاك ازدحام و اقتحام
ورزیده ، ناله سوزناك را از سمك بسماك (2)، وصدای ماتم را بعرش اعظم رسانیده
از صیحه واحده آشوب محشر برآوردند ، و بانگ ناله ونفيررا از فلك اثير
بگذرانیدند، و یکروزوشب در حضرت پروردگار قهاربنماز و استغفار بایستادند آنگاه
بضجه وعویل بگریستند چندانکه در هیچ زمان از هیچ مردو زن آنگونه گریستن
مشاهدت نرفته ، و آن تضرع و زاری و انقلاب و بیقراری معاینت نشده بود ، و از
عدم نصرت آنحضرت و ترك مقاتلت در رکاب سعادت نصابش بتوبت و انابت بزاربدند
و تخم ندامت و اندوه در مرتع قلوب بکاریدند ، و از سیلاب عیون آبیاری کردند
و از جمله کلمات ایشان که در ضریح مبارکش بر زبان میراندند این بود :
ص: 208
« أللهُمَّ ارْحَمْ حُسَيْناً الشَّهِيدَ بْنَ الشَّهِيدِ ، الْمَهْدِيَّ بْنَ الْمَهْدِي
الصِّدِّيقَ بْنَ الصِّدِّيقِ ، أَللهُمَّ إِنَّا تُشبهدُكَ أَنَا عَلَى دِينِهِمْ وسَبِيلِهِمْ، وَ أَعْداء
قاتليهم ، و أَوْلِياءُ مُحِبيهمْ ، أَللهُمَّ إِنَّا خَذَلْنَا إِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّنَا مُحَمد صلى الله عليه وسلم
فَاغْفِرْ لَنَا مَا مَضَى مِنَا ، وَتُبْ عَلَيْنَا ، فَارْحَمْ حُسَيْناً و أصحابَهُ الشُّهَداءَ
الصِّدِّيقِينَ ، وإِنَّا تُشْهدُكَ أَنَا عَلَى دِينِهِمْ وَ عَلَى مَا قُتِلُوا عَلَيْهِ ، وَإِنْ لَمْ
تَغْفِرْ لَنَا وتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ » .
و هر چند ایشانرا بر آن قبر مطهر منور بیشتر نظر افتادی بر جراحت
صدور و قلوب بيشتر نمك افشاندی ، و گریه در گلو سخت تر گره گردیدی ،
و چون خواستند بوداع آن ضریح شریف شوند چنان ازدحام ورزیدند که هرگز
در حجر الاسود آنگونه ازدحام مشهود نشده بود ، و در این حال وهب بن زمعة
الجعفی باچشم گریان و دل بریان و دیده پر آب و جگر کباب برفراز آن قبر منور
بایستاد و این اشعار [ عبدالله] ابن حر جعفی را با کمال زاری و بیقراری بخواند:
يبيت النشامى مِنْ أُمَيَّةَ نُوْماً***وَ بِالطَّفٌ قَتْلى ما ينام حميمها
وَ ما ضَيَّعَ الْإسْلامَ إِلَّا قَبِيلَةٌ***تَأَمَّرَ نَوْكاها و دامَ نَعِيمُها
وَأَصْحَتْ قَناةُ الدِّينِ في كَفْ ظالم***إِذَا اعْوَجَ مِنْها جانب لا يُقيمها
فَأَقْسَمْتُ لا تنفك نَفْسي حَزِينَةً***وعَيْني تبكي لا يجف سُجُومُها
حيوتي أوْ تَلْقَى أُمَيَّةُ خِزْيَةٌ***يُذَلُّ لَها حَتَّى الْمَماتِ قُرُونَها (1)
ص: 209
و بروایت مجلسی علیه الرحمه در اینوقت عبدالله بن عوف الاحمر که در
میان مردمان بر اسبی سرخ موی و سیاه دم بر نشسته ، و از کمال خشم و
ستیز و آتش درون همی خواست خون خویش بخورد ، و از نیران اندوه مشتعل گردد
آن ابیاترا که از این پیش مذکور گشت «خرجن يلمعن بنا ارسالا» تا بآخر
قراءت کرد ، آنگاه با ناله جانکاه و دل کینه خواه و خواطر نژند(1) و درون مستمند
جانب راه گرفتند .
در
چون بانبار پیوستند نامه عبدالله بن یزید والی کوفه بایشان رسید ، و در
جمله آن نوشته بود : ایقوم ما ! این راهرا که در پیش گرفته اید و با قلت سپاه
بمقاتلت چنان لشگر بیشمار روی نموده اید ، باری خویشتن را بدست خویشتن
از قدرت و شوکت بیفکنید ، و بچنگ دشمن در اندازید ، و ناچار فرمانبردار
میل و هوای او شوید، همانا شما در میان مردم بلاد خودتان بجمله بر گزیده و
منتخب باشید ، و چون دشمن شما با شما دچار شود، میداند که اعلام جماعت
و بزرگان این شهر شمائید ، لاجرم بخواهند دانست که چون بر شما استیلا
جویند دیگران را بآسانی از جای بر گیرند . از این روی آن چند که در
نیروی بازو دارند از کوشش و کشش قصور نورزند تا بر شما دست یابند.
ای قوم همانا اگر ایشان برشما فیروز شوند « يرجموكم او يعيدوكم في
ملتهم و لن تفلحوا اذا ابداً »(2) کنایت از اینکه یا شما را از تیغ میگذرانند ، یا به
بیعت و اطاعت خویش میرانند، و از آن پس هرگز جانب فلاح و نجاح نیابید
ص: 210
و درروی آسایش و صلاح ننگرید ، ای قوم همانا ما و شما بمنزله يكتن باشیم
و دست ما و شما در يك حکم است، و دشمن ما و شما یکی است ، اگر دست
در دست دهیم و پشتوان یکدیگر شویم دشمن را مخذول و منکوب سازیم ، واگر
باختلاف و تفرقه رویم ابهت و شوکت و هیبت ما از نظر دشمن ما برود ، ای قوم
نصیحت مرا خوار و نادیده مشمارید، وامر مرا مخالف مشوید ، و بمحض
قرائت این مکتوب روی بمن آورید و جانب من بسياريد والسلام.
چون سلیمان و اصحابش این مکتوب را قرائت کردند گفتند : در آنحال
که در کوفه جای داشتیم از این گونه سخنان فراوان بشنیدیم و از آهنگ خویش
انصراف نجستیم ، هم اکنون که خویشتن را آماده جهاد ساخته و بزمین دشمن
نزديك شده ایم چگونه متابعت این رای و مطاوعت این فرمان را نمائیم ، پس سلیمان
پاسخ عبدالله بن یزید را بنوشت و او را بر آن نصایح و آن شفقت شکر و ثنا بگذاشت
و باز نمود که اینقوم در کار جهاد و جانبازی در راه خالق عباد خرسند و شاد
هستند ، و از اینکه نفوس خود را بپروردگار قدوس فروخته اند بشارتها دارند ، و
از آن گناه بزرگ و تقصیر عظیم بتوبت و انابت رفته اند ، و بحضرت خدای روی
آورده و بر او توکل نموده اند، و بآنچه قضای ایزد دوسرای رفته راضی باشند
چون این مکتوب بعبدالله پیوست گفت : یقین دارم که اول خبریکه از این قوم
بشما می پیوندد قتل ایشان است ، سوگند با خدای همگی مسلم و کرام
شهید میشوند .
بالجمله سلیمان و یارانش از آنجا بکوچیدند و درهیت (1) فرود آمدند و
بیاسودند ، و از آنجا راه برگرفتند و بقرقیسیا در آمدند ، و در این وقت زفر بن
حارث كلابي که با مروانیان کوس مخالفت میکوفت بر آن شهر مستولی شده
بود ، و چون خبر ورود آنجماعت را بدانست بيمناك شد و در قرقیسیا متحصن
ص: 211
گردیده ، دروازه های شهر را بر روی ایشان بربست و سلیمان و یارانش در کنار
شهر فرود آمدند ، و سلیمان یا مسیب بن نجبه گفت : زفر بن الحارث پسر عم
تو مردی باخیر و مهمان دوست و با مروت وفتوت است ، تو را بر در این حصار
باید رفت و او را از کماهی آگاهی باید داد ، و خواستار باید شد تا در حصار بر
این لشکر برگشاید، و دستوری دهد تا شهریان آنچه در بایست این سپاه باشداز
كاه وجو و دیگر اشیاء بآن بها که متداول ایشان است بما بدهند و قیمتش را
بازگیرند، و هم خاطر آسوده دارند که بامدادان بگاه این سپاه کوس کوچ بر کوبند
و از کنار این شهر برخیزند .
مسبب بن نجبه بر در حصار شد و خویشتن را شناخته داشت ، و رخصت
خواست تا بشهر اندر شود، و دیدار زفر را دریابد، مذیل بن زفر نزد پدرش رفت
و گفت: این مردی نیکوهیئت و نامش مسيب بن نجبة است ، و رخصت خواهد تا
بدیدار تو آید ، زفر گفت: ای پسرک نمیدانی این مرد کیست ، این مرد یکه
سوار تمامت مضر است ، و اگر از اشراف طایفه مضرده تن بشمار آورند یکتن از
آن ده تن او باشد ، و او مردی ناسك و دین دار و پرهیز کار است رخصت بده تا در آید .
معلوم باد که از این کلام مکشوف میشود که اینکه پاره مورخین نوشته اند
مسیب پسرعم زفر است بصواب نیست ، چه اگر خویشاوند یکدیگر بودند زفر و
پسرش اینگونه سخن نمیراندند، و از این گذشته زفر کلابی و مسیب فراری است (1)
بالجمله چون مسیب بروی در آمد زفر در تکریم او بکوشید ، و از يك
طرف خود بنشانید و از حالش بپرسید، مسیب از اندیشه خود و آنچه بر آن
عزیمت نهاده بودند او را بیا گاهانید ، زفر گفت : ما دروازه های شهر را بر شما
فراز نکردیم جز اینکه خواستیم بدانیم بآهنگ ما روی آورده اید یا اندیشه دیگر
جای دارید ، ومارا عجز و انکساری از این مردم نیست، لیکن چون سیر جميله و
ص: 212
مراتب صلاح و تقوای شما را دانسته ام دوست نمیداشته ام که با شما مقاتلت ورزم
آنگاه فرمود تا بازاریان با امتعه خویش روی بلشگرگاه سلیمان نهادند ، تا هر
چه خواهند از ایشان ابتیاع نمایند، و نیز هزار درهم و يك اسب بمسيب بداد
مسیب آن در اهم را قبول نکرد لیکن اسب را بپذیرفت و گفت : شاید اگر مرکب
من لنگ شود بدانم حاجت اوفتد.
آنگاه زفر از اموال خاصه خویش پانصد شتر کاه وجوبار کرده با نان فراوان
و آرد و علف بآنجماعت بفرستاد، چندانکه جمله آن مردم را از این جمله مستغنی
ساخت، و جز بخریداری تازیانه یا جامه نیازمند نشدند، و چون با مداد شد از
کنار قرقیسیا بکوچیدند، و زفر بن الحارث بمشایعت ایشان بیرون شد، و با
سلیمان بعطوفت و نصیحت گفت: بمن رسیده است که مروان بدیگر جهان شد
و پسرش عبدالملك بر سرير سلطنت جای کرده است، و پنج تن از امراء سپاه شام
با لشگری گران از جانب او از رقه راه بر گرفته و بسوی شما روی نهاده اند ، و
ایشان حصین بن نمیر و شرحبيل بن ذى الكلاع و ادهم بن محرز وجبلة بن عبد الله
الخثعمي و عبیدالله بن زیاد هستند، هم اکنون اگر خواهید در ظاهر این شهر یا
داخل این شهر سكون جوئید ، و ماشما را بمال ورجال مدد کنیم ، و یکدست و
یکدل باشیم ، و چون دشمن بماروی کند با او قتال دهیم ، اگر نصرت بامارسدفبه
المراد ، والا در این حصن متحصن میشویم.
سلیمان گفت : بارك الله فيك وجزاك الله خيرا ، همانا عبدالله بن يزيد والى
شهر ما و مردم آن شهر نیز همین سخن راندند و همین مطلب خواستند ، لیکن ما
پذیرفتار نشدیم ، زفر گفت: هر چند بتدبیر من کار نکنید لکن از نصیحت شما
فرو نمیگذارم، چه مردی غریب و از مکر و حیل و کید و دغل شامیان بی خبر
هستید ، اگر درنگ نمیجوئید نزديك بصواب چنان است که از آن پیش که
شامیان بعين الورده اندر شوند که از بلاد عظیمه جزیره و بغزارت میاه و خضارت
گیاه ممتاز است اندر شوید ، و آن مدینه را در پشت خویش قرار میدهید ، تا بهر
ص: 213
چه ما يحتاج شما باشد توانا باشید ، و نیز اگر شما را با ماحاجت رود آگاهی
دهید تا کفایت کنیم، سوگند باخدای هرگز بکرامت و جلالت شما جماعتی
ندیده ام، و امیدوارم که پیش از وصول سپاه شام بعين الورده شما
ورود کنید .
و نیز هرگز با سپاه شام در روی بیابان جنگ میارائید میارائید ، و بمطاعنه
مرامات (1)نپردازید ، چه ایشان جمعی کثیر و شما مردمی قلیل باشید ، و هیچ از آن
ایمن نیستم که آنجماعت بر شما احاطت گیرند و شمارا توانائی مقاتلت نماند و
پایمال قتال گردید ، و نیز در برابر ایشان صف نبرد آراسته مکنید ، چه شمارا
پیادگان همراه نباشد و ایشان با جمعی از پیادگان هستند ، و پیاده برای سواره
مانند دیوار در پیش روی باشد، و چون پیاده در جلو صف نباشد سوار
برهنه باشد .
شما تا توانید پراکنده بر ایشان بتازید و از پس درختان و حیطان نبرد
افکنید ، و سپاه خود را فوج از پس فوج بدارید ، و چون فوجی برفتند و جنگ
در افکندند و نیروی خود بکار بردند ایشانرا بخوانید و فوجی دیگر را به نبرد
برانید، و اگر جملگی بريك صف باشيد رجاله سپاه بر شما روی کنند و صف
شما پراکنده شود و هزیمت آسان گردد ، و نیز باید همیشه جمعی را در کمین
بداری و با شامیان از روی مکر و حیلت اقدام جوئی ، آنگاه ایشان را وداع کرده
دعای خیر بگفت ، و آنجماعت شکر احسان او را بگذاشتند و با کمال جد وجهد
روی بعين الورده نهادند .
ص: 214
عين الورده ومحاربه او با مردم شام
معلوم باد که اساتید نقلهٔ اخبار و اسانید حمله آثار که در نگارش اخبار
صریحه و آثار صحیحه دقیق النظر و حديد البصر هستندپاره اخبار را که با حقیقت
مقرون نمیشمارند یا بسبب غرابت از خورده خورده بینان مصون نمی انگارند یا
بملاحظه اختصار اخبار بانتقاد آثار کفایت میورزند یا بعضی بعلت عدم احاطه تامه یا قبول
زحمت نظر در کتب سیر یا عدم امکان تحصیل کتب متشتته یا ضیق وقت و عدم مجال
یا ملاحظه وقت و حال یا رعایت سلیقه و میل سلطان عهد و امرای زمان و علمای دهر
و ادبای آن عصر و اوان یا وجود موانع خارجیه یا اغراض شخصیه یا غیر از آن
از نگارش پاره اخبار انصراف میجویند و نقل سیر را مختصر میگردانند بلکه غالباً
اگر در مقام اشاعت نباشند باشارت هم مبادرت نمیجویند .
این کار و کردار در پاره موارد نقصان میرساند ، چه اولا چون آنمطالعه
کنندگان که چندان در استدراك دقایق اخبار توانا نیستند اگر برخبری دقیق
بگذرند و در کتب اساتید ننگرند از حیز اعتبار خارج شمارند ، و تواند بود که
آنخبر در کمال صحت و جمال و سلامت باشد ، و اساتید مورخین یا بسبب طول
آن یا عدم اطلاع بر آن بعلت تقاضای زمان بنگارش آن اقدام نکرده اند و بشرح
آن نیازمند نبوده اند ، و دیگر اینکه شاید خبری بس گزاف و بیرون از حقیقت
را در پاره کتب بنگرند و صحیح شمارند، و اگر در دیگر کتب ننگرند محض
مسامحه دانند و ندانند که چون از درجه اعتماد خارج بوده است مرقوم نداشته اند ،
و علمای قوم و زعمای نویسندگان اعتنا نفرموده اند .
و دیگر اینکه چون مخالفان در بعضی ملفقات بیاره از این حکایات بگذرند
استهزا نمایند و جمله آنکتاب را سخیف و بیهوده شمارند . با اینکه تواند بودشامل
ص: 215
بسی اخبار صحيحه باشد ، لكن مخالف بهمان يك دو خبر که بیرون از صحت بیند
راقم و مرقوم را مذموم و ملوم شمارد ، و برباره مقصود برآید ، دیگر اینکه از
یکدو تن که اینگونه مسامحت و عدم مبالات بنگرند دیگران را نیز بر آن حمل
نمایند، و سلسله سند را ضعیف گردانند و در سایر روایات و اخبار وهن بیاورند و
آنچه را که برایشان حجت تواند بود باین حمل از حملش سرباز پیچند.
پس شایسته آن است که آنانرا که بر کتب متشتته دست رسی و بر اخب-ار
مختلفه احاطتی است و در نگارش هر گونه خبر خواه مجمل يا مفصل وسعت و
بضاعتی ، این زحمت را بر خود هموار کند و بر رنج و کلال خویش ملال نگیرد و در
نگارش اخبار مختلفه قصور نجويد ، لكن هريك را بالمره ازحقیقت خارج بنگرد
بدلایل واضحه مبرهن دارد، یا اگر غريب وعجيب بنگرد همچنان بشواهدو امثال
آن اشارت نماید ، تا بی خبران با خبر شوند ومستعجبان از عجب بیرون آیند ، و
نیز مخالفانرا راه طعن ودق باقی نماند ، و بدانند که اگر خبریکه از حقیقت دور
مینماید نگاشته آید همچنان برعدم استحکامش اشارت ميرود ، و اگر مشحون به
غرابت باشد بامثال وانواعش تنبیه میشود ، تادرسایر اخبار مج-ال سخن و استهزاء
نیابند.
و این کمتر بنده خداوند ماه ومهرو کہتر ستاینده بر کشنده سپهر را در تحریر
این مجلدات عديده وترجمه این اخبار كثيره خواه در اخب-ار مسطوره خواه در
احادیث مأثوره بعد از آنکه تفحص و استیعاب کامل رفته بقدر بضاعت و نیروی
استطاعت بر این شیمت سلوك بوده است ، وغالباً از تحقیق و تعیین و تبیین کناری
نداشته ، و این زحمت بزرگ را برخود حمل کرده است ، و پاره مطالب را که
حامل معایب بوده و باسانید و اساتید منسوب داشته اند منکشف ساخته است ، تا
بقدر میسور در ظلمات شبهات دچار نشوند ، و از امتیاز سقیم از صحیح ومستهجن از
مستحسن بیچاره نمانند و بالله التوفيق وعليه التكلان .
اکنون برشته داستان باز شویم و بر اثر آن خبر که بدان اندر بودیم ب--از
ص: 216
رویم ، همانا ابو مخنف در مقتل ونيز صاحب قرة العين وبرخی از نویسندگان نوشته
اند که: از آن پس که خبر مرگ یزید بکوفه رسید و چنانکه اشارت رفت مردم
کوفه جوش و خروش بر آوردند ، و سرای ابن زیاد را که آنوقت در بصره روزگار
میسپرد بغارتیدند ، وغلمانش را از تیغ بر آن بگذرانیدند ، وزندانش را بشکستند
وزندانیانش را بیرون کردند ، وسلیمان بن صرد و دیگران برای خروج آماده
شدند ، و این خبر در بصره بعبیدالله رسید، در ساعت بمسجد اندر و بر منبر برشد و
مردمان از هر سوی فراهم شدند ، و هنوز از مرگ یزید دانا نبودند.
عبیدالله اینوقت برفراز منبر بایستاد و به بلندتر صوت خویش آواز در داد
ای اهل بصره ای جماعت عرب بدانید که ایزد دادار هر کراسزاوار دانست
اختیار کرد، ویزید بن معاویه بسرای پایدار سرسیار گشت، اکنون
حاضران با غایبان خبر کنند و بدانید که من از جانب خود کسیرا درمیان شما به
خلافت بنشانم ، و نافذ الفرمانش فرمایم ، در اوامر و نواهی او شرایط اطاعت و انقیاد
را مطیع و منقاد باشید ، و از بغی و عناد بپرهیزید ، چه من بآهنگ شام و دخول
دمشق بیرون میشوم ، و از این پس همه روز مکاتیب من بشما میرسد ، و هم اکنون
در جناح عجلت حرکت مینمایم، مردم بصره هم آواز گفتند سمعاً وطاعة.
آنگاه ابن زیاد خلیفه خود را با ایشان باز نمود ، وحوایج ایشانرا برآورد
وعطاها وخلعتها بداد ، و با جماعتی از شجعان رجال و فرسان ابطال راه بر گرفت
چه طغیان اهل کوفه و خروج زندانیان که از اصحاب امیرمؤمنان صلوات الله عليه
بودند بدو پیوسته بود، و میدانست که در گذرگاه و کمین او بیرون شده اند تا او را
گرفته تباه کنند.
چون ابن زیاد چندی راه در نوشت عمر بن الجارود در طی طریق با وی رفیق
گشت ، و بروایت صاحب قرة العین او نیز با ابن زیاد راه میسپرد ، و او را در میان قوم
و عشیرتی که داشت مطاعیتی بکمال و نیز یازده پسر بودش كه هريك باده تن
برابر بودند ، و هم هزار نفر مملوك داشت و بآهنگ کوفه راه مینوشتند ، و در آن
ص: 217
حال از خروج زندانیان و موافقت اهل کوفه با ایشان و بیرون آمدن از کوفه برای
گرفتاری ابن زیاد بشنیدند ، و عمر بن الجارود را پسری بود که آن حدت بصر
وقوت نظرش بودی که اگر از دو فرسنگ مسافت گردی برخاستی بازدانستی که
از سم ستور است یا جز آن است ، پس نظر بر دوانید و غباريرا بدید ، وروی بپدرش
کرد و گفت : گرد و غباری ولشگر بسیاری از سوی کوفه نگرانم ، و گمان همی
برم که در طلب ما شتابان باشند .
این هنگام ابن جارود روی بابن زیاد کرد و گفت : یا عبیدالله براستی بگو
از بصره بکدام علت روی بدیگر سوی آورده ، گفت : دانسته باش که مرا خبر
رسید که یزید رخت بدیگر سرای کشید، و چون این خبر بکوفه پیوست سرای
مرا بغارت گرفتند و زندانیان را از زندان بیرون آوردند ، و نیز از ایشان بيمناك
هستم که خبر رحیل مرا از بصره دانسته باشند ، و در عرض راه بكمين من بنشینند
واز من انتقام بکشند، چه جمله از اصحاب علی علیه السلام هستند ، ومدتها گرفتاربند
وزنجیر زندان بودند .
عمر بن الجارود گفت: حکایت همان است که گفتی ، و نيك دانسته باش که
ترا از چنگ ایشان مخلصی نباشد مگر بطریقی که بتو اشارت کنم ، گفت : بیار تا
چه داری گفت : ترا زیر شکم شتر سخت میبندم ، و مشگهای خالی از آب دوسوی
شتر بر تو حایل و جلهای چند بر تو ساتر میگردانم، و آن شتر را دروسط اشترهای
دیگر روان میدارم ، و اگر از این سخن تجاوز کنی بیگمان بهلاك و دمار دچار
میشوی ، چه دیری بر نیاید که اینجماعت ما را دریابند و شرایط تفتیش را از دست
نگذارند، سوگند با خدای اگر ترا بنگرند يك ساعت مجال نگذارند .
ابن زیاد :گفت چنان کن که چنان دانی ، و ابن الجارود او را در زیر
شتر بر بست ، و چون از آن تدبیر آسوده شدند ناگاه سلیمان بن صرد خزاعی با
چهار هزار و پانصد سوار ایشانرا دریافت ، و در پره در آورد ، و ندای یا آل ثارات
الحسين برکشید ، عمر بن الجارود با ایشان گفت: ای قوم چندی درنگ جوئید
ص: 218
و بازگوئید خون حسین علیه السلام را از کدام کس میجوئید؟ گفتند بما رسید که شما
ابن زیاد را با خویشتن بجانب شام حمل میکنید ، گفتند ای قوم از خدای بپرهیزید
و غبار نقار مینگیزید ، اينك روز روشن است ، ما در تاریکی و شب راه نمیسپاریم ، و
در بیابانی صاف و هموار ره سپاریم ، و مردمی درزی فقرا هستیم ، جمله مارا تفتيش
کنید ، پس تفتیش کردند و چیزی بدست نیاوردند ، و بآن حیلت و مکیدت راه
نیافتند و از ایشان باز شدند ، و آن جمله را براه خود گذاشتند .
سلیمان گفت : از اینجا بکجا شویم چه آنکس که ما را خبر داد که ابن
زیاد از بصره جانب شام گرفت صادق القول بود وبكذب سخن نمیراند ، هم اکنون
باید در طریق او کمین کنیم و چونش دریابیم انتقام آل رسول خدای صلی الله علیه و آله را از
وی باز کشیم، و از مردم بنی امیه هر کس بکین آل رسول خدای زین بر مرکب
نهاده یا در زمان خاندان خیر الانام باره در لگام آورده و در قتل حسین علیه السلام متابعت
ومشایعت ورزيده در خاك و خون در آوریم ، اصحابش گفتند : ما بجمله در زیر
فرمان تو و گروگان پیمان توئیم ، و در و در هیچ امری عصیان نورزیم.
و از آنطرف ابن الجارود و ابن زیاد را از بیابانهای بی آب و گیاه عبورهمی
داد و چون از اصحاب ابن صرد بسیاری دور شدند و از گزند ایشان ایمن گردیدند
ابن زیاد را از شکم شتر برگشود و بر هودجش بنشاند ، ابن زیاد در همان ساعت ده
هزار دینار از اموالی که با خود حمل میداد باو عطا کرد و همی برفت تا از پس
بیست روز بدمشق رسید، و مردم دمشق و دیگر کسان را بر بیعت عبدالله بن عمر
یکجهت یافت، پس بمنزل مروان بن الحکم در آمد و گفت هرگز باعبدالله بن عمر
بن الخطاب بيعت مکن ، و تا جان در تن داری این عار برگردن مسپار .
گفت ایها الامير تدبیر چیست؟ گفت: قوم و عشیرت خویش را بخوان و
فراهم گردان ، وخزینه پسر عمت یزید را برگشای و لشگریا نرا بخواسته آراسته
کن تا من بکوشم و بیعت ترا از تمامت مردمان مأخوذ دارم ، تا تو در مقام پسر
عمت یزید بر مسند خلافت جای کنی ، و من نیز پنجاه شتر از زروسیم و ثیاب فاخره
ص: 219
برای تو حمل کرده ام، اینجمله را نیز برگیر و آن مال را بر لشگریان و آن
خلاع فاخره را با بزرگان ایشان عطا کن، و ایشانرا به بیعت خویش دعوت نمای
و چون مردم شام با تو بیعت کردند من بآهنگ مردم عراق تجهیز سپاه کرده بیرون
شوم . وامر عراقين : كوفه و بصره را از بهر تو بنظام بیاورم. و در اینجمله بنام تو
خطبه میرانم. و مردم خراسان و اصفهان و حرمین را مکتوب مینمایم که امروز
خلیفه روزگار توئی ، و مردمان بخلافت و بیعت تو متفق شده اند ، و من در شامین
وعراقين وحرمين شريفين وساير امصار وبلدان بنام تو خطبه رانده ام، بلکه در
مشرق وغرب عالم بنام تو خطبه میرانند .
مروان شادمان شد و گفت: هر چه دانی چنان کن . چه تو از هر کس بامن
اولی باشی و در این امارت با من شرکت جوئی ، و اگر کار بپایان آوری کوفه و
بصره چنانکه ترا بود بعلاوه حرمین شریفین تور است . ابن زیاد شاد گردید و
مروان بسرای یزید انتقال داده و اموالی که در آنجا بجای مانده بود در میان
لشگریان و ابطال رجال قسمت کرده جمله را شاد خوار ساخت ، چه بروایت صاحب
قرة العین بعد از آنکه یزید بهلاکت رسید مؤمنان دمشق بتاختند و سرای او را به
غارت گرفتند و فرزندان وحریم او را سر ببریدند.
بالجمله ابن زیاد قواد سپاه (1)و سرهنگان کینه خواه را بخواند ، وهريك را
از آنچه یزید عطا میکرد افزون بذر نمود ، وجمله را شاد خوار ساخته ، بمصاحف
و طلاق سوگند داد ، که بیعت مروانرا نشکنند ، آنگاه مروان بروایت ابی مخنف
سیصد هزار سوار و بروایت صاحب قرة العین که از ابو مخنف ناقل و راوی است
یکصد هزار سوار از مردم شام و عراق بسرداری ابن زیاد تجهیز کرده ، ابن زیاد را
بر آن جمله فرمانگذار ساخته بخراسان و اصفهان و دیگر بلدان مکتوب نمود که
منصب خطير خلافت بدو اختصاص یافت ، و او سیصدهزار سوار کارزار بیار است و برای
ابن زیاد رایت بر بست ، و او را از دمشق بسوی عراق مأمور نمود ، تا هر کس سر
ص: 220
بخلاف برآوردسربگذرد.
پس ابن زیاد با آن لشگر خونخوار از مملکت شام بآهنگ عراق راه بر-
گرفت ، و چون دو منزل زمین نوشت در قریه فرود آمد ، و چنان بود که قبل از نزول
بآن قریه یکی از غلامان خویش را با زاد و توشه و علف و آذوقه وزر وسیم فراوان
بآنجا روان داشته بود ، و چون بآنجا پیوست یکی از اصحاب خویش را بخواند
ورایتی از بهرش بر بست و یکصد هزار سوار و بقول صاحب قرة العین سی هزار سوار
با وی مضموم نمود ، و گفت تا در مقدمه لشگر ره سپر گردد ، و هم بدو گفت : که
بما پیوسته است که چهار هزار و پانصد تن از مردم توابین که از اصحاب علی علیه السلام
اند در طریق ما بكمين بنشسته اند، و البته با تو دچار شوند و طلب ثار (1)کنند، چون
ایشانرا دريابی يك تن از آنجماعت زنده مگذار ، من نیز در اثر توراه میسپارم، آن
سرهنگ با آن سپاه روی براه نهاد.
و از آنسوی سلیمان بن صرد و اصحابش در تکریت فرود شده بانتظار دیدار
ابن زیاد بنشستند، و هر کس از مردم بنی امیه یا متابعین ایشانرا که در کربلاس
حاضر شدند یا اعانت و متابعت در آن قضیه هایله ورزیدند دریافتند بکشتند، و در
اینحال رایات لشگر شام و سرهنگ ابن زیاد نمودار شد ، سلیمان و یارانش بانگ
بتهلیل و تکبیر برآوردند و سلیمان روی بیاران آورد و گفت: ای برادران من
اينك لشگر شام و ابن زیاد است که با شما روی آورده ، و این رایات اوست که نام
مروان بن الحكم وابن زیاد بر آن مکتوب است ، و مکشوف همی افتد که ابن زیاد
برای مروان بیعت ستانده ، وخود معاضد (2)و ناصر او است، و این رایات به
مقاتلت ومحاربت شما بر بسته اند « بارك الله تعالى فيكم » با قدم استوار و قلب
ثابت و عزم راسخ با دشمنان خدای جنگ در افکنید .
چون آنجماعت این سخن بشنیدند بر مراکب خویش بر نشستند ، و با تیغ
ص: 221
وسنان بآهنگ ایشان شتابان شدند، و ندای یا آل ثارات الحسین برآوردند، و
بجمله حمله نمودند، آن جماعت نیز حمله آوردند و کارزاری سخت و دشوار بپای
بردند ، سلیمان و اصحابش بر شداید میدان نبرد صبوری کردند ، و تا شامگاه گرد
وغبار معر که را بماه رسانیدند، و اصحاب ابن زیاد بانگ همی بر کشیدند و به
بیعت مروان دعوت کردند ، و اصحاب سلیمان آواز یا آل ثارات الحسین را گوشزد
خافقین نمودند.
و چون تاریکی شب جهانرا در سپرد هر دو گروه دست از هم بداشتند و به
اماکن خویش شتافتند ، و در این جنگ دوازده هزار سوار از مردم ابن زیاد و یکصد
و بقولی هزار سوار از یاران سلیمان بقتل رسیدند ، و آن شب را هر دو مرکب با
كمال كلال وتعب بامداد نمودند ، و بامدادان بگاه از لشگرگاه سليمان بانك
اذان بآسمان پیوست . وسلیمان یارانرا نماز بگذاشت ، آنگاه بر مرکبها بر نشستند
و آوای یا آل ثارات الحسین از ثقلین برگذشت ، و با دل قوی و بازوی پهلوی و تیغ
درخشان و نیزه خون افشان چون نهنگ بالا و پلنگ دغا بعرصه وغا (1) بناختند ، و تا
شامگاهان در کر وفر (2)وضرب وطعن بکوشیدند ،و در این محاربت چهل هزار
سوار از لشگر ابن زیاد جانب بئس القرار گرفت، و دیگران بهزیمت رفته، مردم
سلیمان در مقام ایشان جای گرفته و اموال واثقال ایشانرا بجمله بچنگ آوردند .
و از آنسوی آن سپاه شکسته در طی راه با بن زیاد پیوستند ، ابن زیاد سخت
بر آشفته گشت ، و ایشانرا بنکوهش سپرد و گفت : شما صدهزار سوار کارزار
از این مردم قلیل شکست یافتید و چهلهزار تن از شما را بقتل در آوردند، هم
اکنون با حضور من کوچ دهید، پس بجمله در طلب سلیمان روان شدند ، و این
هنگام ابن زیاد با دویست و شصت هزار سوار رهسپار بود ، و از مردم سلیمان سه
هزار تن بجای مانده بودند ، چون سپاه شام بمردم خون آشام سليمان مشرف
ص: 222
شدند ، وسلیمان آن گروه بیشمار را بدید یاران را بنصیحت و تشجیع گرفت و گفت
«بارك الله فيكم» درراه خدا جهاد کنید ، و از کوه آتش در تابش نشوید ، پس با
مردم شام جنگ در انداختند و حربی دشوار بپای بردند.
و چون روز بکران رسید هر دو گروه دست از جنگ بداشتند از اصحاب سلیمان
افزون از دو هزار کس زنده نماند، و بدو گفتند: ایها الامیر تو خود میدانی
ما چهار هزار و پانصد تن بودیم و اینک دو هزار سوار بیش نیستیم ، وهم اکنون
ابن زیاد با دویست و چهل هزار لشکر جرار بر جای خویش استوار است ،
اگر بامدادان روی بمیدان نهیم یکتن از ما زنده نگذارند ، اکنون بصواب
و صلاح چنین مینماید که فرات را در سپاریم و جسر را پاره کنیم و بکوفه اندر
شویم ، و مردم را در طلب ثار فرزند رسول مختار بخوانیم، و با این قلت باچنان
کثرت معاینت و مقابلت نجوئیم، سلیمان گفت: ای جماعت هر کس بر مرگ
شکیبائی دارد ، و زندگی را ناگوار میشمارد با من بیاید ، و گرنه بهر کس که
خواهد بپوید ، چه من همان خواهم که مولای خویش حسین صلوات الله علیه را گاهی
که از من خوشنود باشد بنگرم .
اصحابش چون این سخن بشنیدند گفتند: ما را بزندان جهان ناساز نیازی
نیست ، و جز رضای پروردگار بی انباز و رسول سر افراز ساز و رازی نداریم
همه جانها بر کف نهاده در حضورت حاضر و بفرمانت ناظریم ، پس بجمله آنشب
را در هوای مرگ و ادراك شهادت بروز آوردند، و چون خورشید گیتی فروز
بتابش خویش نمایش گرفت گردون بلایاجنبش و آسیاب منایا (1)گردش گرفت
سلیمان و شیعیان شیر یزدان چون پلنگ غران و ببر دمان جوش بر آوردند ،
و سپهر برین را بخروش در افکندند و با آن دریای لشگر پرخاشگر آمدند، از تیغ آبدار
و سنان آتشبار روی برنگاشتند و زوبین و خنجر را بر پهلو و جگر خریدار شدند
و تا هفت روز باین ساز و سوزشب بروز آوردند .
ص: 223
چون روز هشتم آفتاب چهره گشود از یاران سلیمان افزون از بیست و هفت
کس باقی نبود ، و آن معدود قلیل نیز همه مجروح وعلیل و از کار نبرد وامانده
و كليل بودند ، و هر يك را براندام صد طعنه وصد ضربه تیغ و تیر کارگر کمتر
نبود ، و نیز سلیمان را یکصد و بیست زخم نیزه و شمشیر بدون زخم تیر بر بدن
جای کرده بود. و با اینحال از نهر فرات عبور کرده جسر را قطع نموده و از کثرت
تعب وجراحت و ثقل اسلحه کار زار نیروی سخن کردن و جنبیدن نداشتند ، وخيول
ایشان از کثرت جوع وعطش و حرکت مشرف بهلاکت بودند ، پس برفراز مرکبها
بخوابیدند و بتهلیل و قرائت قرآن جلیل و تكبير خداوند جمیل و صلوات رسول
مجید و آل حمید مشغول بودند.
و در آنحال با سلیمان گفتند: ایها الامير حالت ما وقلت عددما در خدمت
تو مکشوف است، روا میداری که ما را بکوفه رسانی تا لشگری فراهم
کرده سلاح کار زار بصلاح آوریم و مراجعت کنیم و مقاتلت ورزیم ، گفت : ای
جماعت مرا آن تاب و استطاعت نیست که دشمن خدای و رسول را از دنبال خویش
بگذارم و از ایشان روی بر تابم ، همانا با ایشان چندان قتال دهم تا ایزدذوالجلال
ورسول او را بنگرم در آنحال که از من خوشنود باشند ، آنجماعت خاموش شدند
و خسته و مانده سر بخواب نهادند .
و بروایت صاحب قرة العین و ابی مخنف سلیمان در عالم خواب خویشتن را
در باغی سبز و خرم نگران شد که باشجار بسیار و اثمار بیشمار و انهار گذارا
و اطیار دلارا (1)ممتاز بود ، پس او را بقصری از طلا بیاوردند ، ناگاه زنی را د
پوشش و پرده خویش بدید ، و هیبت و جلالت دلش برطپید ، آنزن در وی
بخندید و گفت: ای سلیمان مساعی تو و أصحاب تو در حضرت کردگار غفور
مشکور گشت ، و ما شما را شکر میکنیم، شما را بشارت باد که شما و هرکس
که بمحبت ما شهید شده با ما خواهد بود ، آنگاه محض رحمت و عطوفت بر ما
ص: 224
دیدگان مبارکش را اشک فرو گرفت. عرض کردم یا سیدتی بفرمای تاکیستی؟
فرمود منم خدیجه کبری و اینك دخترم فاطمه زهرا و حسن و حسین میباشند، و
حسنین میگویند : تو فردا بعد از زوال باما میباشی و در حضور رسول خدای صلی الله علیه و آله
فراهم میشویم، ، آنگاه ظرفی از آب با من دادند، و گفتند : از این آب برخود
بیفشان و زودتر بسوی ما بشتاب ، چون آن آب بر اندام خود بریختم در ساعت
تمام جراحت اندامم التیام گرفت، سلیمان از خواب بیدار شد و قدحی زرین
و مملو از آب بر فراز سرش بدید و از آن آب بر اندامش بریخت و قدح را
بگذاشت و بلبس لباس مشغول شد و قدح بآنجا که باید باز شد .
با سلیمان سه دفعه تکبیر براند و خدایرا سپاس بگذاشت ، اصحابش از بانگ
تکبیرش سر از خواب برگرفتند، و گفتند: ایها الامير خبر چیست ؟ گفت:
اينك خديجه كبرى سلام الله علیها مراخبر داد که بعد از زوال بحضرت او میشویم
و با فاطمه زهرا و حسنین علیهم السلام من و شما در حضرت رسول خدای انجمن میکنیم
آنگاه قدحی سرشار از آب بمن بداد تا بر اندامم بیفشاندم ، و آنقدح از
چشمم ناپدید شد ، و اکنون بر من نگران شوید که هیچ نشانی از الم جراحت
در من نیست.
بالجمله سلیمان و یارانش سجده شکر بگذاشتند ، و بر اینحال بپائیدند تا
صبح بر دمید و نماز بگذاشتند و بر مراکب خویش بر نشسته از فرات عبور داده
و با ابن زیاد روی در روی شده ، و تا هنگام ظهر مقاتلت کردند ، و آثار مردی
و سر افرازی در صفحه روزگار بیادگار نهادند ، این هنگام سپاه شام بجوشیدند
و از چهار سوی بر ایشان احاطه کرده ایشان را به تیرو تیغ فرو گرفته بجمله را
شهید ساختند ، آنگاه سرهای مقدس ایشانرا از تن جدا ساخته با جماعتی بسوی
مروان بفرستاد ، و آن وقایع را بجمله بدو ب--ر نگاشت و بانتظار جواب
بنشست .
معلوم باد که خیرابی مخنف و صاحب قرة العین در این مقام اختتام میگیرد
ص: 225
و در این خبر نظر هاست که دقیقه یا بانرا نمایان است و بپاره اشارت میرود ، چه
از مرگ یزید تا قضیه خلافت مروان و حکایت سلیمان مدتی بر گذشته بود و در
تاراج سرای یزید و قتل اولاد و حرم او خبری صحیح و صریح نیست ، و نیز
چنانکه اشارت رفت ابن زیاد را بعد از مرگ یزید مقامی در بصره و ورودی در
کوفه و خبری از نهب و غارت سرای او و قتل بازماندگان او در کتب مورخين
معتبر بنظر نیامده ، و اگر ابن زیاد با جماعتی روی براه نهاده بود و ابن الجارود
او را در شکم شتر مشدود ساخت آنجماعت بکجا شدند که بدیدار نیامدند . و
اگر ابن الجارود صاحب آن فرزندان و مماليك بود چگونه در زی
فقرا مینمود .
و همچنین آن لشکر بیپایان در آن هنگام که هنوز مروانرا سلطنت و ابهتی
کامل بدست نبود از کجا بود تا چنان مقدار کثیر در دست آنمردم قلیل که از
رسوم حرب بیخبر بودند کشته شوند ، و اگر سلیمان و یارانش را آن مقدار زخم
کاری نمودار شد زندگانی کجا توانستند ، بلکه اگر آن جراحت پر بیست تن
وسی تن میرسید روی حیات نمیدیدند ، و اگر جسر را بریدند و از فرات عبور کردند
دیگر باره چگونه باز در همان شب باز شدند ، و اگر عبیدالله با آن سپاه گران
تا آن مکان بیامد با کدام آب و آذوقه و علوفه توانست چندان در نگ نماید تا از
مروان خبر باز آید ، و اگر سلیمانرا بسبب آن آب جراحات بدن را التیام افتاد
و نیروی مراجعت و مقاتلت یافت آن بیست و هفت تن را که دچار آنجراحات و
تعبات بودند و نیروی سخن کردن و حرکت نمودن نداشتند چگونه قدرت معاودت
و آنچند مقاتلت میرفت.
و نیز صاحب قرة العین را که از ابومخنف ناقل است این اختلاف روایت با مروى عنه
از چیست ؟ و نیز ابومخنف را نمیتوان بر چندین عدم مبالات نسبت داد مگر اینکه
نویسندگان پاره اخبار را با پاره مخلوط ، ونیز برخی را بميل خ-ود الح--اق
کرده باشند و در بعضی باشتباه رفته و از تمیز پاره اسامی و ترتیب پاره اخبار قاصر
ص: 226
شده باشند، چنانکه عبدالله بن زبیر را از عبدالله بن عمر فرق نیاورده اند، چه در
تواریخ صحیحه در هیچ مقام اشارت نکرده که مردمان با عبدالله بن عمر بن خطاب
بیعت کرده باشند ، یا اگر در این اندیشه رفته باشند او پذیرفته باشد، چنانکه
بردانایان اخبار پوشیده نیست والله اعلم بالصواب .
و جماعت شیعه با سپاه شام
عبیدالله بن زیاد با سیهزار مرد جنگی از شام روی بمحاربت سلیمان بن صرد
نهاد و از این سوی سلیمان برباره عجلت و شتاب جانب عين الورده سپرد ، و ابن زیاد
از رقیه حصین بن نمیر سکونی و شرحبيل ابن ذى الكلاع حمیری وادهم بن محرز با هلی
وربيعة بن مخارق الغنوى وجبلة بن الخثعمي را بر مقدمه سیاه روان کرد، و از
آنطرف سلیمان با اصحابش از يك سوى عين الورده فرود شدند ، و پنج روز به
استراحت بودند ، و نیز لشگر شام زمین در نوردیدند تا فاصله ایشان با عين الورده
مسافت يك روز و يك شب بماند.
این وقت سلیمان در میان جماعت بپای شد و از مقامات اخرویه و سرای آخرت
بگفت ، و حاضران را رغبت همی داد ، آنگاه گفت: دشمن شما که بانتظار او
بودید و در آناء لیل و نهار بدیدارش رهسپار شدید شما را دریافت ، چون ایشانرا
دچار شدید در میدان کار زار مردانه باشید، و بر شداید عرصۀ پیکار شکیبا باشید
چه پروردگار قهار با صابران و برد باران است ، و جز آنکس که بخواهد از قتال
روی بر تابد (1)یا با جمعیتی به پیوندد، هیچکس روی از دم شمشیر نگرداند، پس با
ص: 227
روی برتافته قتال دهید ، و در طمع جامه و ذخیره مجروحی نشوید ، وهیچ اسیری
را مکشید مگر اینکه بعد از گرفتاری با شما نبرد جوید ، چه سیرت من با این
مردم بر این منوال است، وروش من در این دعوت بر این شیمت .
آنگاه گفت: اگر من کشته شوم امیر شما مسیب بن نجبه است ، و اگر
او مقتول آید امارت با عبدالله بن سعد بن نفیل خواهد بود، و اگروی کشته آید عبدالله
بن وال امير شما و مشیر قتال است، و اگر او شهید گردد رفاعة بن شداد امیر
صلاح وسداد است ، خدای رحمت کند آنمردی را که بر آنچه خدای بر وی
پیمان نهاده براستی و درستی مقرون بدارد، چون از این کلمات بپرداخت مسیب را
فرمان کرد تا با چهار صد سوار بر مقدمة الجيش سياه شام شبیخون آورد و با او
گفت : اگر بر آنچه مطلوب تو است دست یافتی فبه المراد واگرنه بازشوو بپرهیز
كه يك تن از أصحاب خود را بجای گذاری یا دیگریرا پذیرا گردی .
پس مسیب آنروز و شب راه سپرد و هنگام سحرگاهان در مکانی فرود شد ، و
چون بامداد چهره بر گشاد جماعتی را بهر سوی بفرستاد تا هر کس را بنگر ندبدو
آورند ، پس آواز اعرابی بشنیدند که شعر همی خواند و مشتمل بر کلمه ابشر بود
چون مسیب او را بدید و بشنید گفت : بشارت آمد ، و از نام او پرسید ، گفت:
نامم حمید است ، گفت : عاقبت محمود خواهد بود انشاء الله تعالى، پس گفت:
از کدام قبیله ای؟ گفت: از بنی تغلب ، گفت : غلبه با ما باشد اگر خدای
بخواهد، آنگاه با اعرابی گفت: باز گوی تا از لشگر شام خبرت چیست ؟ و
از سراداران ایشان نزديك تر بما كيست؟ گفت : ایشان پنج امیر باشند ، و از
این جمله شرحبيل بن ذى الكلاع با شما نزدیکتر است، ومسافت ما بين شما و آن
جماعت از یکمیل افزون نباشد ، وشرحبیل با چهار هزار مرد از جانب عبیدالله بن
زیاد در آنجا فرود گشته ، و پشت بان ایشان حصین بن نمیر سکونی نیز با چهار
ص: 228
هزار تن ، وصلت بن ناجية الغلابی از دنبال حصین با چهار هزار دلیر خونخوار
است ، وجمهور سپاه و عمده لشگر با عبیدالله بن زیاد به پشتیبانی این سردارها
رهسپار هستند ، و اينك ابن زیاد با لشگر خویش در رقه منزل دارند. مسیب با اعرابی
گفت : تو بسلامت وعافیت بمقصد خویش روی گذار .
معلوم باد که علامه مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید : مقدار هر میلی چهار
هزار ذراع وسه میل که دوازده هزار ذراع است يك فرسنگ باشد بنده نگارنده
گوید : در مقدار فرسنگ هر طبقه بر عقیدتی هستند اما بهراندازه بدانند يك فرسخ
را بر سه میل تقسیم کنند ، و مقدار يكفرسنك را دوازده هزار ذراع ت--ا هیجده
هزار دانند ، و نیز و نیز غالب این است که مقدار میل را باندازه يك مد بصر
شمارند .
بالجمله بروایت ابن اثیر در میان حصين بن نمير و شرحبیل اختلاف افتاد
وهريك هميخواست ریاست و امارت لشگر با او باشد ، و بانتظار حکم ابن زیاد
بنشستند ، و از آنطرف مسیب بن نجبه مردم خود را بر چهار بخش کرده در دل شب
راه بر گرفت ، و چون باد وزنده و برق جهنده بشتافتند و سحرگاهان از چهارسوی
لشگر شام در آمدند ، و شمشیر در آن جماعت نهادند ، آن لشگر بی خبر در هم ریختند
و بعضی از حسام خون آشام شربت مرگ نوشیدند ، و بعضی تیرگی شب را مایه
آسودگی از تعب شمرده روی بفرار نهادند و آنچه داشتند بگذاشتند و جانب فرار
برداشتند ،مردم مسیب بجای ایشان در آمده هر چه لازم دانستند بغارت بر گرفته
و اسبهای ایشانرا سوار شده مراکب خود را به جنبیت کشیده ، پیش از نمایش خورشید
از آن لشکرگاه باز گردیده و شامگاهان بلشکرگاه خود باز شدند ، و آن اموال
بسیار و ذخایر کثیره را باز نمودند ، وسلیمان و یاران خرم و خرسند بسپاس یزدان
پرداختند ، و شکر ایزد پاک را برخاك سر بر نهادند .
وچون این خبر با بن زیاد پیوست حصین بن نمیر را با دوازده هزار لشگر بدفع
سلیمان روان ساخت ، و آنجماعت در نهایت سرعت راه نوشته در کنار عين الورده
ص: 229
فرود شدند ، و سلیمان بن صرد با لشگر خود که در این وقت از سه هزار و یکصد تن
افزون نبودند ساخته حرب شدند و از دو سوی صفوف نبرد بیاراستند ، و این هنگام
چهار روز از شهر جمادی الاولی بجای مانده بود پس حصین بن نمیر سپاه خود را
برصف بداشت ، و عبدالله بن ضحاك بن قيس فهری و بروایت ابن اثير جبلة بن عبدالله
را در میمنه سپاه ، وربيعة بن مخارق غنوی را در میسره لشگر ، وشرحبيل بن ذی
الکلاع حمیری را در جناح ، وحصین بن نمیر در قلب سپاه جای کرد ، و از آنطرف
مردم عراق رده بر کشیدند، و مسيب بن نجبة الفزاری در میمنه لشگر ، و عبدالله
بن سعد بن نفیل ازدی در میسره ، ورفاعة بن شداد بجلی در جناح ، وسليمان بن
صرد در قلب سپاه بایستادند.
این وقت حصین بن نمیر در میان سپاه اسب براند، و در کناری سلیمان را
بخواند و گفت : مروان بدرود جهان گفت و مردمان از روی طوع ورغبت با پسرش
عبد الملك بيعت كرده اند، و سلطنت مملکت شام بروی بنظام آمد ، چنانکه
حکومت تهامه و حجاز با پسر زبیر استقرار گرفت ، و اکنون شما را امامی نیست
صلاح در در آن است که بجای خویش باز شوید و خویشتن را بیهوده بکشتن ندهید
سلیمان گفت: آنکس که در میان ما از همه کمتر است از همه شما بمراتب برتر
است ، اگر خواهید این فتنه بیدار سر بخواب آورد و این شراده برخاسته فرو
کشیدن گیرد ابن زیاد را با ما گذارید تا بعصیانی که نموده پاداش یابد، و
طاعت عبد الملك را از گردن بیفکنید و با ما اتفاق جوئید ، تا أصحاب ابن زبیر
را نیز از اراضی عراق بیرون دوانیم، و این امر را با یکی از اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله
گذاریم.
پس هر دو طرف از قبول تكليف آن يك سر باز کشیدند ، و این هنگام آفتاب
بلا بتابید و آسیاب فنا بگردید ، ابر منایا خروشنده و بحر رزایا (1) جوشنده گشت
و هر دو گروه بآهنگ تباهی یکدیگر بر آمدند ، میمنه بر میسره و میسره بر میمنه
ص: 230
وجناح برجناح وقلب بر قلب بتاختند، و غریو میدان کارزار را از گنبد گردان
بگذرانیدند، از نمایش تیغ روی هوا پر میغ شد ، و از سیلاب خون پشت زمین به
رنگ طبرخون آمد (1)مردم سلیمان با دل شیر و خوی پلنك و ييكان تیر و سهام
خدنگ نبردی سخن بپای آورده ، مردم شام را منهزم ساخته بلشگر خود بتاختند
و همچنان تا شامگاهان جنگ بپای و نصرت با عسکر سلیمان هم بستر بود ، و چون
سلیمان این حال بدید لشگر خود را تحریض و تحریص نمود و گفت :
«إليك ربي تبت من ذنوبي***وقد علاني في الورى مشيبي »
«فارحم عبيداً عرماً تكذيبي***فاغفر ذنوبي سيدى وحوبي »(2)
و چون آنشب بکران و خورشید تا بنده نمایان شد شرحبيل بن ذى الكلاع
با هشت هزار تن از جانب ابن زیاد با مداد سپاه شام بیامدند ، و أصحاب سليمان
نیز بآهنگ جنگ بتاختند ، و چون شیر در آهنگ و پلنگ تیز چنگ و نهنگ
بر آهنگ خروش بر آوردند ، و در تمامت آنروز مگر از برای نماز از پای ننشستند
و چنان نبردی سخت و قتالی شدید بیاوردند که از آن سخت تر برای هیچکس
امکان نداشت ، و چون تاریکی شب حایل گردید و هر کس بمنزل خود جای آورد
ناله مجروحان که جمعی بی پایان بودند از بلند آسمان برگذشت ، و سلیمان سیاه
خویش را همی تشجیع و تحریض نمود، و چون بامداد چهره بر گشود ، ادهم بن
محرز باهلی با ده هزار سوار و پیاده کار زار از جانب ابن زیاد بیاری لشکر شام
بیامد ، و بروز جمعه از بامداد تا چاشتگاه جنگی سخت بپای رفت، این وقت مردم
شام زور آور شدند و در اطراف آن مردم قلیل پره زدند.
چون سلیمان علیه الرحمة والرضوان براین حال نگران شد و روزگار
ص: 231