ناسخ التواریخ در احوالات حضرت علی بن الحسين السجاد علیه السلام جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم ناسخ التواريخ حضرت علی بن الحسين السجاد علیه السلام

یا مشكوة الادب ناصری

تألیف

مورخ شهیر میرزا محمد تقی لسان الملک سپهر

طاب ثراه

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم

کتاب آقای محمد باقر بهبودی

«حق چاپ محفوظ»

از انتشارات:

از انتشارات :

مطبوعات دينی

«1345 شمسی »

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نفیسه معظم

ص: 1

اشاره

بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ

ذکر پاره سوانح و حوادث

سال شصت و سیم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم

در اینسال ربیع بن خثیم کوفی زاهد بدیگر جهان رخت کشید(1) و نیز بروایت

یافعی مسروق بن اجدع همدانی فقیه عابد مشهور محمود صاحب عبدالله بن مسعود

که چندان نماز میگذاشت که هر دو قدمش ورم کرده بود و جز در حالت سجود

نمیخوابید رخت اقامت بسرای آخرت کشید ، شعبی گوید هیچکس را ندیده ام که

از وی بیشتر طالب علم باشد و نیز در علم بفتاوی از شریح قاضی داناتر بود ، و هم

در این سال عبدالله بن زبیر مردمانرا حج اسلام بگذاشت ، و در این ایام خود را

عایذ (2) نام نهاده بود و در مکه معظمه فیصل امور بشوری میگذاشت ، و در هلال

محرم الحرام مسور بن مخرمه بمکه آمد، و از وقعه حره و قضیه مردم مدینه ابن زبیر را

خبر گفت، ابن زبیر و مردم مکه بدانستند که از آن پس که کار اهل مدینه را بساختند

مسلم آهنگ ایشان خواهد کرد، پس مستعد قتال گشتند، و هم در این سال برحسب

پاره از روایات عقبة بن نافع والی افریقیه در جنگ با مغاربه بقتل رسید.

ص: 2


1- قبر ربیع بن خثیم در مشهد مزار مسلمانان است .
2- عائذ یعنی پناهنده ، چون بحرم خدا پناهنده شده بود .

ذکر وقایع سال شصت و چهارم هجری

اشاره

و مسیر مسلم برای محاصره ابن زبیر و مردان او

يزيد بن معويه بمسلم بن عقبة لعنة الله عليهما نوشته بود : که هر وقت از کارمدینه

بپرداختی جانب مکه سپار و بقلع و قمع ابن زبیر خاطر گذار ، لہذا چون مسلم

ملعون آنچند که توانست و بشرح پیوست در قتل و نهب و رقیت (1) و سبى وفتك

وهتك اهل مدينه كوشش نمود، و شرح اینجمله را در ضمن مکتوبی بیزید بفرستاد،

بادلی پرکین بقتل ابن زبیر و خرابی بیت الله یکجهت گردید ، سپاه بیار است و

بآسایش خیال و آرامش خاطر بهدم خانه خداوند متعال وسکان آن مکان مقدس

خیمه بیرون زد ، و در آن اندیشه راه نوشت، اما از دعوت مالکان دوزخ بیخبر

بود ، و چون بروایت مسعودی بموضع معروف بقدید رسید آثار مرگ و لطمه اجل

در چهره نامبارکش مشهود گردید. یافعی .میگوید: شگفت اینکه این فرتوت ملعون

با آنسال شمردگی و آن جسم علیل و بدن نحیل (2) درمیان محفه در وقعه حره

حضور یافت، و چنان در حرب وقتل کوشش می نمود که گفتی: برای ذخیره آخرت

بجهاد في سبيل الله اشتغال جسته، و در بعضی کتب نوشته اند که یزید پلید بدو نامه

کرده بود «یا مُسْلِمٍ انَّ كُنْتُ فَرَغْتُ مِمَّا أَمَرْتُكَ بِأَنْ تَصْنَعُهُ بِالْمَدِينَةِ فانهض بقضك وَ

قضيضك وخيلك وَ رِجْلِكَ إِلَى مَكَّةَ، وَ شَمَّرَ عَنْ ساعد الِاجْتِهَادِ وَ اهْجُرِ الْمُرَاحُ وَ الرُّقَادِ،

وُجِدَ فِي قِتَالِ ابْنِ الزُّبَيْرِ وَ قَتَلَهُ ، وَ إِطْفَاءِ نَارٍ مُخَالَفَتِهِ وَ فِتْنَتَهُ ، وَ لَا تُقَصَّرُ فِي لوازم

ذَلِكَ ، وَ افْعَلْ كُلِّ ماترى فِيهِ صلاحنا ، وَ إِنْ كَانَ لَا يَنْفَكُّ الْفَسَادِ فی غیره » میگوید :

ص: 3


1- رقبت : ذلت و بندگی ، فتك : خونریزی بنحویکه مقتول را غافل گیر نمایند و مهلت دفاع باو ندهند.
2- نحيل : يعنى لاغر ، تحلیل رفته ، تراشیده. و محفه : تخت عماری را گویند شبيه بهودج که سایه بان و پرده بر آن نیاویخته باشند .

ای مسلم اگر بآنچه تو را در کار مردم مدینه فرمان کردم بپای آوردی و از آن فراغت

یافتی ، دیگر در آنجا درنگ مجوی و بجانب مکه و جنگ پسر ز بیر آهنگ جوی ،

و یکباره با عدت وعدت خویش و عزم استوار و آهنگ پایدار و پیاده و سوارو مردان

کارزار روی بمکه آور، و بازوی مردی نمودارساز، و از آرامش و آسایش چشم بر گیر،

و در قتال و قتل ابن زبیر، و خمود آتش مخالفت و فتنه او خودداری و تقصیر و

مسامحت و کوتاهی مکن ، و هر چه صلاح مارا در آن بینی و پیشرفت سلطنت ما را

در آن یابی بکاربند ، اگر چه اسباب فساد و زیان سایر عباد و بلاد باشد.

ابن اثیر مینویسدچون مسلم از قتال مدینه بپرداخت روح بن زنباع جذامی

و بروایتی عمر بن مخرمه الاشجعی را از جانب خویش در مدینه خلیفه ساخت ، و

باسیاه خود بمحاربت ابن زبیر روی بمکه نهاد ، و همی برفت تا به مشلّل پیوست

و مشلّل بضم ميم و بفتح شین معجمه ولام مفتوحه مشد ّده نام کوهی است که از آنجا

بقدید فرود میشوند ، و بقولی در موضع معروف به هرشی در آمد و هرشی بفتح و

سکون و قصر: نام عقبه در راه مکه معظمه است.

بالجمله چون بیکی از اماکن رسید حالت مرگ بروی استیلا یافت ، و

بدانست که آرزوی ویرانی مکه و قتل ابن زبیر و اهالی مکه را بگور خواهد برد،

پس بادلی غمگین و خاطری اندوهناك حصين بن نمیر را احضار نمود ، و با او گفت

یا بردعة الحمار ! ای پلاس زیر پالان حمار دانسته باش : که اگر من باختیار خود

بودم ترا بر این لشکر امارت نمیدادم ، لكن امیر المؤمنین این وصیت بنمود ، و

هم اکنون این امر را با تو گذاشتم و بروایتی مسرف ملعون باپاره از خواص خویش

گفت که اگر نه آن بودی که یزید با من گفت اگر حادثه بتو روی کند امارت سپاه

و سپهسالاری گردان کینه خواه را با حصین بن نمیر گذارم هرگز بدو تفویض نمیکردم،

چه طایفه یمانیه را حالت رقت و رحمتی است ، و این کار که ما را پیش افتاده نهایت

شدت و بطش و سلامت و استقرار عزیمت و عدم التفات بآنچه ما یه تشویش خیال

و تزلزل بال است درخور دارد ، آنگاه روی با حصین بن نمیر کرد و گفت: ببایست

ص: 4

بسوی مکه شتاب گیری ، و با شدتی سخت تر از صولت شیر، (1) وحدتی تندتر

از زبان شمشیر، و سورتی شدید تر از جنبش مار ، و حرارتی زبانه زن تراز

زبانه نار ، دمار از روزگار مردم مکه و اشراف قریش بر آوری ، و هیچ اندیشه

نکنی که خانه خدای و حرمت آن چیست، و اشراف قریش و حشمت آن با کیست،

یا با تو گویند این خانه خدای و بیت الله الحرام است و خداوندش حرم امن

گردانیده ، هرگز باین مزخرفات و سخنان بیهوده گوش مده ، چه حرمت فرمان

امير المؤمنین از بیت و حرم و از جمله حرمات و آنچه از این نیز بالاتر باشد برتر

است، هرگز در عزیمت و اندیشۀ خویش به تهاون و تشویش مباش ، و مخالفان يزيدرا

از بیخ و بن بركن ، و منجنيقها نصب کن و از ویرانی خانه خدای وقتل اقارب و

اصحاب رسول خدای پرهیز مکن چون این سخنان بپایان آورد.

«قَالَ اللَّهُمَّ أَنِّي لَمْ اعْمَلْ قَطُّ بَعْدَ شَهَادَةِ أَنْ لَا اله الَّا اللَّهِ وَانٍ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ

عَمَلًا أَحَبَّ الَىَّ مِنْ قَتْلَى أَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ لَا أَرْجَى عِنْدِى فِي الاخرة » گفت : بار خدايا

بعد از شهادت به یگانگی خدا و رسالت محمد مصطفی هیچ کرداری را از کشتن مردم

مدینه محبوب تر و برای مغفرت و ذخیره آخرت نیکوتر نمیدانم ، از پس این کلمات

نفس آخرین برآورد و راه سجین در سپرد ، و این قضیه در اوایل محرم الحرام سال

شصت و چهارم بود .

و چون مسلم بمرد و حصین از کار او بپرداخت با لشکر شام جانب بيت الله

الحرام گرفت و چهار روز از شهر محرم الحرام سال مذکور باقی مانده بمکه

پیوست ، و برکوه ابوقبیس و اطراف آنجا منجنیق بربست ، و در اینوقت اهل

مکه و مردم حجاز با ابن زبیر بیعت کرده و بروی انجمن نموده بودند، و هم

آنجماعت که از اهل مدینه در وقعه حره فرار کرده بودند با بن زبیر ملحق شدند

و همچنین نجدة بن عامر حنفی با جماعتی از مردم خوارج بروی قدوم نموده و بحفظ

ص: 5


1- صولت : بمعنى سطوت و قدرت ، وحمله برق آسا است ، حدت : یعنی تیزی ،و سورت: بمعنی جست و خیز است .

وصیانت بیت الله مشغول بودند ، پس ابن زبیر با مردم خویش از مکه بیرون و با

مردم شام روی در روی شدند ، و این هنگام برادرش منذر بن زبیر نیز حاضر بود

پس منذر بن زبیر با یکتن از مردم شام مبارزت و مقاتلت نمودند و هر يك ضربتی

بآن يك فرود آوردند که هر دو تن در آن ضربت بمردند.

آنگاه یکباره مردم شام از جای جنبش گرفتند و برسپاه ابن زبیر حمله

آوردند، و چنان قتال و جدالی سخت بنمودند که اصحاب عبدالله را پراکنده

کرده و استر عبدالله نیز بر زمین آمد ، عبدالله گفت «تعساً» و فرود گردید وصیحهٔ

بأصحاب خویش زد ، و مسور بن مخرمه و مصعب بن عبدالرحمن بن عوف روی بدو

کردند و بمقاتلت پرداختند تا بجمله مقتول شدند ، و ابن زبیر تا شامگاه با مردم

شام بمضاربت و مقاتلات بگذرانید، آنگاه دست از هم باز داشتند ، و این واقعه در حصر

اول بود و از آن پس نیز مردم شام بقیه ایام محرم و صفر را بتمامت با این زبیر

مقاتلت نمودند ، و چون سه روز از ایام شهر ربیع الاول سال شصت و چهارم بجای

ماند مجانیق بر بستند و سنگ بخانه خدای افکندند و بآتش بسوختند و اینشعر

بارجوزه همیخواندند:

خطارة مثل الفنيق المزيد***نرمي بها اعواد هذا المسجد(1)

و در بعضی تواریخ نوشته اند چون سپاه شام از مقاتله با لشکر ابن زبیر و

قتل برادرش منذر بپرداختند و سپاه ابن زبیر انهزام یافتند ، و با ابن زبیر در آن

حرم محترم متحصن شدند ، مکه معظمه را بحصار در افکندند ، وبرکوه ابوقبیس

منجنیقها بر کشیدند ، و بشهر مگه بر ابرار و فجار برمی احجار پرداختند و جمعی

کثیر را بهلاکت در آوردند ، و اغلب دور و قصور را ویران ساختند.

مسعودی میگوید: در اینحال ابن زبیر در بیت الحرام پناهنده گشت و خویشتن

ص: 6


1- با منجنیقی که مانند شتر مست کف بدهان آورده، بنیان و چوبه های این مسجد را سنگ باران میسازیم

را العائد بالبيت نامید ، و آن نام شهرت یافت چنانکه سلیمان بن قته (1) و دیگر

شعراء در اشعار خویش مذکور داشتند ، و حصین بن نمیر با مردم شام فرمان داد تا

مناجیق و عرادات از جبّان (2) و فجاج بر مکه و مسجد مشرف ساختند، و

ابن زبیر در مسجد الحرام بود، و مختار بن ابی عبید ثقفی نیز در جمله جماعت

و در حمایت و بیعت او بود و بامامت او انقیاد داشت با شرایطی که بر وی شرط

نهاده بود که و هیچ اندیشه با وی مخالفت نکند و در اوامر او عصیان

نورزد، و در اینحال یکسره سنگ و آتش نفط که برای سوزانیدن و احتراق تعبیه

کرده بودند از مناجیق و عرادات در بیت الله الحرام فرود میشد ، از این روی کعبه

ویران گردید و آن بنا بسوخت ، و هم صاعقه از آسمان فرود گشت و یازده تن

و بروایتی فزون تر از طاغیان شام و مقیمان مناجیق را نابود ساخت ، و اینواقعه

در روز شنبه سه روز از شهر ربیع الاول بر گذشته یازده روز قبل از هلاکت یزید

عليه اللعنه روی نمود ، و کار بر مردم مگه سخت دشوار و بر این زبیر نا هموار

بود ، چه یکسره از رمی احجار و آسیب نار و تیغ آبدار تن آزار و تیره روزگار

بودند و ابوحره مدنی این شعر در این باب گوید:

ابن نمیر بئس ما تولی***قد احرق المقام والمصلى (3)

ابن اثیر گوید که بعضی گفته اند: که سبب سوختن کعبه این بود که

اصحاب ابن زبیر در اطراف کعبه آتشی بر افروختند اتفاقاً بادی وزیدن گرفت و

شراره بر ثیاب کعبه بیفکند، و چون ثیاب کعبه بسوخت اخشاب (4) کعبه محترق

ص: 7


1- قته - بفتح قاف وتشديد تاء - نام مادر سلیمان است ، در نسخه ناسخ قنه بانون ضبط شده و آن صحيح نیست.
2- جبان - بتشديد باء - گورستان و همچنین صحرا و زمین پهن را گویند ، و فجاج جمع فج بمعنی دره است .
3- ابن نمير بدکاری عهده دار شد ، همانا مقام ابراهیم و نمازگاه مسلمانان را بآتش کشید
4- ثیاب کعبه همان پرده ایست که بر دیوارهای کعبه آویزند و اخشاب جمع خشب تیرهای چوبی است که سقف خانه بدان پوشیده شده .

شد ، لکن روایت نخست اصح است ، زیرا که بخاری در صحیح خود مینویسد که ابن

زبير بعد از آنکه از مناجیق سنگ و آتش بکعبه در افکندند در خمود (1) آن

آتش نپرداخت و افروخته بگذاشت تا مردم مکه آنحال و کعبه را در آن اشتعال

بنگرند و خبث و كفر أهل شام را بدانند و در حرب و دفع ایشان حريص

گردند .

در اخبار الدول مسطور میباشد که در شهر صفر سال مذکور منجنيقها بر

کوه ابوقبیس نصب کردند و کعبه معظمه را برمی احجار و افکندن آتش دچار

ساختند ، و از آن نیران شراره بأستار کعبه در افتاد ، و آن استار را با سقف

و دو شاخ آن کبش (2) را که در فدیه حضرت اسمعیل علیه السلام جبرئیل آورده بود

و در سقف جای داده بودند بسوخت . و صاحب روضة المناظر میگوید : حصین بن

نمیر چهل روز عبدالله زبیر را در حصار افکنده بود که از مرگ یزید خبر رسید

و در اینمدت کعبه را از سنگ باران و آتش افکندن ویران کرد و بسوخت.

مع القصه ، حصين بن نمير همچنان در محاصره ورمی احجار و قاروره های

آتشبار مردم مکه را دچار روزگاری ناهموار داشت . و هر روز جمعی را تباه ساخت

و از جمله ایشان مسور بن مخرمة بن نوفل بود كه در سلك صحابه انتظام داشت در سن شصت و

دو سالگی رایت عزیمت بسرای آخرت برافراشت ، واثواب وابواب کعبه و مسجد

الحرام بجمله و آن بيت محترم برهنه ماند و طاغیان شام روز تاروز براشتداد نایره

فساد و اضطراب و التهاب متوقفان آباد (3) میمنت بنیاد می افزودند تا بناگاه از مرگ

یزید پلید خبر رسید.

ص: 8


1- فرونشاندن ، و ساکت کردن شعله آتش -
2- یعنی قوچ
3- آباد نام کعبه است . برهان قاطع

ذکر مرگ یزید بن معوية بن ابي سفيان عليه اللعنة و النيران

در سال شصت و چهارم هجری

در این سال یزید بن معویه که از خداوند مجیدش لعنت جاوید و عذاب شديد

باد چهارده شب از شب ربیع الاول بپای رفته بود که در کوره حوران که در قبلی دمشق

واقع است جانب نیران و جحیم جاویدان گرفت ، و در این هنگام بروایت بعضی

سی وهشت سال و بقولی سی و نه سال با نکوهیدگی خصال و ناخجستگی فعال صبح

بشام وغدو بآصال (1) سپرده بود ، و مدت ولایتش سه سال و شش ماه و بقولی سه سال و

هشت ماه بود ، و بعقیدت بعضی مرگ او در ماه ربیع الاول شصت و سیم ، و مقدار

عمرش سی و پنجسال ، و زمان خلافتش دو سال و هشت ماه بود ، و روایت نخست

درست تر است. یافعی میگوید یزید پلید هفتاد و چند روز بعد از مسلم بن عقبه ملعون

بزیست و در سال شصت و چهارم در سن سی و هشت سالگی بمرد ، و پدرش معويه

در زمان زندگی خود از مردمان از بهرش بخلافت بیعت گرفت ، و مدت خلافت

این ملعون سه سال و هشت ماه بود، و پسرش معوية بن یزید را بولایت عهد برکشید.

در تاریخ اخبار الدول مسطور است که یزید در شهر ربیع الاول سال شصت و چهارم

بمرض ذات الجنب در زمین حوران بمرد ، و جسد پلیدش را بدمشق بیاوردند ، و

برادرش خالد و بقولی پسرش معویه بروی نماز گذاشت ، و در مقبره باب الصغير

مدفون گردید، و هم اکنون قبرش مزبله است ، و سی و هفت سال ماه بسال و

وخامت بمآل(2) برد ، و از این جمله سه سال و نه ماه بخلافت و امارت روزگار نهاد

و در روضة المناظر وفات آن ملعون کافر را در زمین حوران از اعمال حمص نوشته،

و در مدت عمر و خلافت و زمان وفاتش با نخست روایتی که در اینجا مذکور شد.

ص: 9


1- غدو ، صبحگاه ، آصال جمع اصیل عصر تا شامگاهان.
2- و خامت: بدحالی ، ومآل : یعنی عاقبت .

موافقت دارد ، و میگوید : یزید شاعری فصیح و عربی و با مادرش میسون دختر

بجدل كلبيه در طایفه بنی کلب تربیت یافت .

مسعودی میگوید : هلاکت یزید در حوارین از اراضی دمشق در هفدهم شهر

صفر سال شصت و چهارم ، و عمرش سی و سه سال، و مدت خلافتش سه سال و هشت

ماه الا هشت شب ، و هم بروایت او در تحدید مدت خلافت خلفا سه سال و هشت

ماه الا سه روز بود ، و چون بمرد ازقبیله عنزه مردی این شعر را در خبث وشرارت

او بگفت :

یا ایها القبر بحوارين***ضمنت شر الناس اجمعین (1)

و از این شعر معلوم میشود که وفات آن ملعون در حوارين بضم وكسر حاء

مهمله وتخفيف واو،حصنی است از ناحیه حمص و نیز نام دو قریه است ما بين تدمر

و دمشق . یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید: حوارين باعراب مذکور شهری

است در بحرین که زیاد بن عمرو بن المنذر آنجا را بگشود و از این روی آنجا

زیاد حوارین گویند و حوارين بضم اول و تشدید و او وبكسر وفتح راء مهمله و بعد

ازياء تحتانی ساکنه نون: قریه ایست در حلب وحصنی است در ناحیه حمص چنانکه

شاعر گوید :

ياليلة لي بحوارين ساهرة***حتى تكلم في الصبح العصافير (2)

و یزید بن معویه در سال شصت و چهارم در این حوارین بمرد وازاینجا و از آن

اشعار و نیز از این شعر که اخطل نصرانی در مرثیه آن ملعون میگوید :

لعمرى لقد دلّى الى اللحد خالد ***جنازة لا نكس الفؤاد و لا غمر

مقيم بحوارين ليس يريمها***سقته الغوادي من تراب ومن غمر

و هم از آنجا که یزید غالب اوقات را در حمص میگذرانید و اینجا مجاور

ص: 10


1- ای گوری که در حوارین ساخته شده ، بدترین همه مردم را در خود پنهان ساخته.
2- چه شب بدی را در حوارین به بیخوابی گذراندم ، تا صبح که گنجشك ه-ا بصدا آمدند.

آن است معلوم میشود که در حوارین هلاك شده است ، و نیز از آن خبر که مسعودی

در مروج الذهب در نبش قبور خلفای بنی امیه مذکور میدارد همین مطلب معین

میگردد، چنانکه اشارت میرود ، و اگر در حوران بدوزخ و نیران رفته بود در معجم

البلدان مسطور میشد ، و بعضی از مورخین نوشته اند که اصح روایات این است که

یزید درسی و پنجسالگی خلیفه شد، زیرا که ولادتش در سال بیست و ششم در زمان

خلافت عثمان بن عفان روی داد تا سال شصت و یکم هجری که خلافت یافت،این

مقدار از روزگارش بپایان رفته خواهد بود.

صاحب حبیب السیر نوشته است که سبب مرگ یزید این بود که یکی روز

بشرب مدام (1) قیام نمود و چون مست طافح و از خود بیخبر شد، بپای شد و

آغاز رقصیدن نهاد، در اثنای رقص و عدم شعور بیفتاد و فرق سرش چنان برزمین

آمد که بدون استقرار در هیچ محل جز بآتش نیران مکان نیافت ، پسرش معويه

برجسدش نماز گذاشته او را از حوارین بدمشق آورده در گور سپردند ، در مقتل ابی

مختف مسطور است که یزید ملعون مدتی قلیل بعد از حضرت امام حسین صلوات الله

علیه در جهان بزیست ، تا یکی از روزها از پیشکار سوار گشت و با اعوان و انصارش

رهسپار شد ، در اینحال آهوئی در نظرش نمودار شد ، یزید در طلبش اسب برانگیخت

و با همراهان گفت: هيچيك از دنبال من متازید، و از هر سوی اسب همی بتاخت

و سهل و سخت را نشناخت، تا بمکانی پیوست که از طریق عبور بیخبر ماند

حیران و سرگردان و نرسان و دور از اعوان بهرسوی شتابان بود.

ناگاه مردی اعرابی که لثام خویش را بر بسته بود، او را بدان حال

نگران شد، و گفت: اگر راه را گم کرده راه نمائی کنم ، اگر گرسنه هستی سیرت

نمایم ، اگر تشنهٔ سیرابت کنم ، یزید گفت : اگر مرا بشناسی بر تکریم و اعزاز من

بخواهی افزود ، اعرابی گفت: بازگوی تاکیستی و در اینجا از چیستی؟ ، گفت:

یزید بن معویه هستم، اعرابی چون این سخن بشنید از روی خشم و ستیز گفت :

ص: 11


1- مدام یعنی خمر، و مست طافح ، کسیکه تا گلو شراب نوشیده باشد .

« لا مرحباً بما اتيت و لا اهلا بما ابدیت » لعنت بر آغاز و انجام و بامداد و شام

تو باد ، همانا دیداری بس قبیح و گفتاری بس وقیح و چهره نامیمون و نمایشی

بس ملعون آوردی ، سوگند باخدای چنانت بکشم که حسین بن امیرالمؤمنین علیه السلام

را شهید ساختی، آنگاه اعرابی تیغ خون آشام از نیام بركشيد تا اورا بخاك وخون

در کشد ، بازۀ (1) یزید چون لمعان و بریق آن تیغ بدید بهرسوی جست و خیز

گرفت، ویزید را از کوهه زین برزمین افکند و همی شکم پلیدش را بالگد بکوفت

تا امعاء و احشاء آن ملعون را بیرون ریخت و باسفل السافلین جحيم روان ، و تیغ

اعرابی را از آلایش بآن خون خبیث و جسم کثیف بی نیاز ساخت.

و هم ابو مخنف گوید: بعضی گفته اند: که آن ملعون تشنه و عطشان بزبانیه

دوزخ همعنان شد ، و بقولی بادل تفته و جگر کباب از پی آب همی بتاخت تا به برکه

آبی رسید ، و دلش در هوس آب در التهاب بود، و مرغی منکر و بزرگ جثه در کنار

آن بر که بود ، یزید خواست از آن آب بیاشامد آن مرغ بروی بتاخت و او را

بشکم فروبرد و بسوی آسمان پرزنان برفت، و دیگرباره بازگشت و در کنارهمان

آبگاه قی کرد، ویزید دیگر باره صورت آدمی گرفت و عطشان بخوردن آب تازان

شد ، آنمرغ بدو تاخت و با چنگ و منقار بدنش را پاره پاره ساخت و جمله را بلع

نمود ، و همچنان قی فرمود و انسانی باندام گردید . و چون خواست آب بیاشامد

همچنان بند از بندش را با منقار برگشود و بلع نمود ، و تا روزگار باز پسین باوی

همین معاملت کند و آن ملعون بهمین عذاب و عقاب دچار است تا با نتقام یوم القیام و

آتش جهنم گرفتار گردد. (2)

و ابو عبدالله عبدالله بن محمد که معاصر ابی مخنف است در کتاب قرة العین فی اخذ

ثارالحسین میگوید : ابو مخنف مرا حدیث راند که یزید روزی با خواص خویش و

ص: 12


1- باره - بروزن خاره - اسب سواری است .
2- كتاب أبي مخنف بصورت داستان پرداخته شده و این قصه خیال پردازی داستان نویس است.

لشگریان خود که ده هزار تن بشمار میرفتند از پی صید و شکار سوار شدند ، وچون

دو منزل از دمشق دور شدند، آهوئی نمودار گشت و یزید بتمنائی از دنبالش اسب

بتاخت تا بوادی عظم رسید و تشنگی بروی چیره و چشمش از شدت عطش خیره گشت،

در اینحال خداوند متعال فرمان کرد تا زبانیه دوزخ او را در ربود ، و او را ده تن

دوستان مخصوص بود چون از وی خبری نیافتند در طلبش بشتافتند و نشانی نشناختند،

و چون بآن وادی رسیدند، زبانیه دوزخ ایشانرا بایزید ملحق ساخت، و تا این زمان

که بدان اندریم خبری از آنها مشهود نشد، و آن وادی بوادی جهنم معروف گردید،

و از آنسوی لشگریان یزید پلید نیز بهر کجا که دانستند در طلبش تعب کشیدند و

اثر ندیدند و بدمشق باز شدند و با مردمان باز گفتند ، فتنه و آشوب برخاست و

مؤمنان وقت را غنیمت شمردند و بسرای او بتاختند و اولاد و عیالش را بکشتند و

اموالش را ببردند.

در کتاب تبصرة العلوم که از مصنّفات سید مرتضی علم الهدی اعلی الله مقامه

است ، و بعضی گویند از تصانیف سید مرتضی داعی رازی حسینی است که نیز از

جمله علما بوده و با غزالی مناظره کرده و بر غزالی غلبه نموده ، مسطور است

که ابراهیم نقریزی از پدرش و پدرش از جدش که ندیم یزید بوده است روایت کند : که

آن زمان یزید پلید بیمار شد و بحالت احتضار دچار گشت، و از رنج شکم

سخت مینالید، اطبا امر کردند تا از پوست پشت شتر مرغ مقداری بر ریسمانی بر بستند

ویزید ببلعید ، چون بیرون کشیدند کژدمی سیاه و سخت بزرگ بر آن چسبیده

بود ، و بزبان در آمد و گفت من نقده دختر ابلیسم ، خداوند مرا بریزید مسلّط

ساخته تا برنجه و عذابش در آورم. مکشوف باد اگر چه این خبر با اخبار عموم

نقله آثار توافق کلی ندارد ، چه غالباً چنانکه اشارت رفت مدفن او را در زمان

مرگ و حمل جسد پلیدش را باز نموده اند ، اما اگر خدایتعالی او را بخواهد

بعذاب دنیا و آخرت هر دو معذّب دارد از عالم قدرت قادر مطلق تصور هیچ چیز

را یا قبول این مطالب را بعید نباید شمرد، چنانکه در عذاب و عقاب ابن ملجم نیز

ص: 13

خبرى شبية باين حدیث وارد است ، مگر نمیتواند بود که بعد از آنکه مدفون

شده باشد خدایتعالی بقدرت کامله بدن او را باین عذاب و بلا مبتلا فرماید و اتفاق

هر دو خبر صحیح باشد ، والله تعالی اعلم .

مسعودی در مروج الذهب گوید از عمرو بن هانیء طائی حدیث کنند که

گفت : با عبدالله بن علی در ایّام بنی عباس به نبش قبور بنی امیه برفتیم ، و قبر

هر يك را در اماکن متعدده میشکافتیم ، تا بدمشق رسیدیم و گور یزید پلید را

بشکافتیم و افزون از يك استخوان نیافتیم ، و در گلویش خطی سیاه دیدیم که

گویا با خاکستر از طرف طول لحدش بر کشیده اند ، و از این پس انشاء الله تعالی

در باب اولاد حضرت امام زین العابدین و حالات زید شهید داستان نبش قبور بنی

امیه مفصلا مسطور میشود . تا عبرت بینندگان و خوانندگان باشد .

ذكر سيره نا خجسته و اوصاف ناستوده

يزيد بن معوية بن ابي سفيان لعنة الله عليه

اگر یزید پلید را اوصاف حمیده و اخلاق پسندیده تمامت بزرگان جهان

و اشراف عالم در نهاد بودی و هر ساعت فزایش نمودی، و افراد مردم را نمایش

آوردی و همه را گذارش گرفتی ، و بآسایش و آرایش آوردی ، و جمله زبانها

به ثنایش باز و دستها بدعایش دراز ، وخورد و بزرگ و سیاه و سفید در پیشگاه

اواز در نیاز بودی، و نیز آناء الليل واطراف النهار در عبادت حضرت پروردگار روزگار

سپردی ، با خون گلوی آنغلام سیاه برابر نشدی (1) و چاره آن گناه ننمودی ، تاچه

رسد بآن ارتکاب امر عظیم که عرش خداوند کریم را بلرزه در آورد ؟ و سکّان

سموات و ارضین بلکه جمله آفرینش را بهر زبان و هر لسان باندوه و ناله در کشید

و چشم باطن موالید (2) ثلاثه را خونین گردانید ، خداوند مجیدش در عذاب شدید

ص: 14


1- مقصود جون غلام سیاه ابی ذر است که در کربلا شهید شد.
2- مواليد ثلاثة : معادن ، نباتات، حیوانات را گویند.

مخلد و مؤبد فرماید .

مسعودی میگوید که یزید را در شرب خمور ، و قتل پسر رسول ، و لعن

وصی" دیدم ، و احراق بيت الله و مسجد الحرام و سفك دماء و انواع فسق و فجور

و ارتکاب آن ملاهی و مناهی (1) که در اخبار و احادیث وارد شده است که مرتکبین

این اعمال از غفران حضرت متعال بی بهره و مأیوس هستند ، و با آنانکه منکر

توحید و مخالف احکام خداوند مجید و فرستادگان یزدان حمید هستند در يك

میزان و عنوان میباشد اخبار كثيره و آثار عجیبه است .

ابن اثیر میگوید: محمد بن عبیدالله بن عمر و عتبی گفته است که یکروز معوية بن ابي

سفیان با زوجه خود فاخته دختر قرظه نشسته بود ، و نظر بجانب يزيد افکند که

مادرش گیسویش را بشانه میزدو چون فراغت یافت او را ببوسید ، دختر قرظه گفت

«لعن الله سواد (2) ساقی امك » چون معویه این سخن بشنید گفت : دانسته باش

سوگند با خدای آنچه مادر او از میان دو پای خویش بیرون آورد بهتر آن است

که تو از چاک پای خود بیرون آورده ، و معويه را از دختر قرظة عبدالله پدید

شده بود و او گول و احمق بود ، و دختر قرظه گفت: سوگند با خدای نه چنین

است که گوئی، آیا یزید را بر عبدالله برتر میسازی ، معوية گفت بزودی بر تو

آشکار میدارم ، و فرمان داد تا عبدالله را حاضر کردند ، و گفت : ای پسرك من

همانا اراده کرده ام که ترا آنچه شایسته آنی عطا کنم هرچه بخواهی اجابت

مینمایم.

عبدالله گفت : سگی گیرنده و حماری دونده میخواهم ، معويه گفت : ای

پسرك من همانا تو حماری و خریدار حماری برخیز و بیرون شو، آنگاه یزید پلید

را حاضر ساخت و همان سخن که با برادرش گفته بود با او براند، آن خبیث

ص: 15


1- ملاهي : جمع ملهی ، یعنی کارهای لهوو بازیچه ، و مناهی : آنچه از جانب عقل و شرع از آن نهی شده .
2- خدا لعنت کند سواد را که ساقی و آب دهنده مادرت بود .

سر بسجده نهاد و چون سر بر گرفت گفت :

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى بَلَغَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذِهِ الْمُدَّةِ وَارَاهُ فِي هَذَا الراى »

سپاس خداوندی که أمير المؤمنین را باینمقام آورد و او را در این اندیشه

بدیدم ، حاجت من این است که مرا از آتش جهنم آسایش دهی ، چه هر کس

سه روز والی امر این امت شود خداوند از آتش دوزخش معاف کند ، تو نیز مرا

بولایت عهد خویش برکش که بعد از تو خلیفه تو باشم، و هم در این سال بولایت

صائفه (1) سر افراز کن ، و رخصت فرمای بعد از مراجعت اقامت حج کنم ، ودر

موسم مرا ولایت ده، و مرسوم و وظیفه مردم شام را هر يك ده دينار برافزای ، و

برای ایتام بنی جمیح و بنی سهم و بنی عدی که حلفا و دوستان من هستند وظیفه

ووجيبه مقررکن.

معاویه گفت: آنچه خواستی بجای آوردم و روی او را ببوسید ، و بازوجه

خود دختر قرظه گفت : چگونه دیدی؟ گفت: یزید را در حق عبدالله وصیت کن

معوية چنان کرد. عمر بن شبه گوید: یزید بن معویه در ایام زندگانی معوية

حج نهاد ، و چون بمدینه رسید بشرب خمر جلوس کرد ، در اینحال ابن عباس

و امام حسین علیه السلام خواستند بدیدار او شوند. یکی از حاضران گفت : اگر ابن

عباس بوی شراب را بشنود میشناسد، یزید از وی در حجاب شد ، و امام حسین را

رخصت داد ، چون آنحضرت در آمد بوی شراب را با بوی طیب در یافت فرمود :

« لِلَّهِ دَرُّ طِيبِكَ مَا أَطْيَبُهُ فَمَا هَذَا »این طیب با این بوی خوش از کجاست ؟ گفت :

در شام میسازند ، پس از آن قدحی بخواست و بنوشید ، وقدحی دیگر بخواست

و گفت : یا ابا عبدالله بیاشام ، حسین علیه السلام با او فرمود : « عَلَيْكَ شَرَابِكَ أَيُّهَا الْمَرْءَ

لَا عَيْنُ عَلَيْكَ منی »کنایت از اینکه این کار در خور تو و مایه زیان کاری تو است

یزید این شعر بخواند:

ص: 16


1- گویا مراد کشور روم است که عرب آنرا صائفه نامید، از این جهت که بواسطه سرمای سخت زمستانش فقط در تابستان بدانجا میرفتند .

الا يا صاح للعجب دعوتك ذا ولم تجب

الى الفتيات و الشهوات و الصهباء و الطرب

و باطية (1) مكلّلة عليها سادة العرب

و فيهن التي تبلت فؤادك ثم لم تنب

اشارت بآنحضرت میکند و میگوید : ای صاحب من سخت مراشگفتی فرو

گیرد ، که من ترا بعیش و عشرت و نوش ولذت ، و معاشرت دختران نارپستان

و راندن شهوات نفسانی و آشامیدن شراب ارغوانی و آنچه دل بهوایش میسپاری

و بآن دست نداری دعوت کنم و تو اجابت نفرمائی؟ امام حسین علیه السلام از جای برجست

و فرمود : « بَلْ فُؤادَكَ يَا ابْنَ معوية تبلت » ای پسر معويه این کار و کردار سزاوار

تو است ، و تو همیشه خمره شکم منحوس را از شرب خمر آکنده میداری .

ابن اثیر بعد از ذکر این خبر و مکاتبه یزید و ابن عباس چنانکه مشروح

گردید میگوید : شریف ابو علی حمزة ابن محمد بن احمد بن جعفر علوی گاهیکه

از یزید سخن میرفت گفت : «ا أَنَا لَا اكْفُرْ يَزِيدَ لِقَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله أَنَّى سُئِلْتَ اللَّهِ

انَّ لَا يُسَلَّطُ عَلَى بَنِى أَحَداً مِنْ غَيْرِهِمْ فاعطاني ذَلِكَ» يعنى من تكفير نمیکنم یزید را

بسبب اینکلام رسول خدای صلی الله علیه و آله، که فرمود از خدای خواستار شدم که مسلط

نگرداند هیچکس را بر فرزندان من که از غیر از ایشان باشد و خداوند این مسئلت را

عطا فرمود . و این کلام متضمن چند معنی تواند بود، یکی اینکه در صورت صحت

روایت چون مشیت حضرت احدیت بر شهادت ابی عبدالله ارواحنا و مهجنا (2)

له الفداء قرار گرفته حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله مسئلت فرموده باشد که شهادت

آنحضرت بدست سایر اطباق اهم و اصناف بیگانه عالم بسبب حکمتی که خود میدانست

نباشد ، چه ممکن است شهادت بدست بیگانگان موجب ذلت یا ضعف حال اسلام

ص: 17


1- صراحی شراب
2- مهج جمع مهجه بمعنى مطلق خون است و گاهی برخون دل و روح هم اطلاق شده

بود، و حال اینکه شهادت آنحضرت برای تقویت و بقای این دین مبین است، و

چون اینواقعه بدست مردم کفار یا مسلمانان اجنبی افتادی در ارکان اسلام ضعف

و فتوری روی نمودی ، اما در عداوت و مقاتلت و مخالفتی که در میان اهالی یکطایفه

باشد اینحال ملحوظ نشود ، خصوصاً این گروه خبیث که با اینحال خود را مسلمان

و مروج دین یزدان میدانستند ، بلکه ریختن خون پسر پیغمبر را برای رفع تفرقه

و شق عصای مسلمانان میخواندند.

و شریف ابوعلی مقصودش این باشد که بعد از آنکه رسول خدای اجرای

این امر را باین طریق مسئلت فرموده باشد ، و حکمتی بزرگ و امری عظیم در-

این قضیه هایله (1) مندرج باشد ، و یزید پلید را این بهره و شقاوت نصیب باشد،

من از تکفیر او زبان می بندم، چه کردار او بدتر از صد هزار تکفیر است ، وکافر

مرتد نیز در پیش او قیمت و رونقی ندارد، و لعن و طرد و عذاب او را خدا و رسول

بهتر میدانند و میفرمایند و مهم او از این برتر است که من و امثال من زبان بتكفير

او برگشائیم ، بلکه لعن و تكفير امثال ما ها اسباب حقیر شمردن و صغیر دانستن

این کردار ناستوده اوست که اجزای آفرینش را تا روز برانگیزش متزلزل و افسرده

داشته، یا اینکه مقصود شریف این است که چون پیغمبر خود این مسئلت کرده

دیگر تکفیر او چه باید، و این مطلب اگر بمعنی ظاهر تأویل شود راجع بمسئله جبر

و سستی اعتقاد شریف میشود و دنباله کلام دراز میگردد.

مسعودی در ذیل بیان سیره و اخبار و نوادر و پارۀ افعال یزید زشت خصال

مینویسد ؛ چون خلافت بیزید پیوست بمنزل خویش در شد و تا سه روز بدیدار

مردمان چهره نگشود، اشراف عرب و وافدین بلدان (2) وامراء لشگریان بتعزیت

و تهنیت مرگ پدرش و جلوس بر اریکه سلطنتش ، در پیشگاهش انجمن شدند

ص: 18


1- يعنى هولناك و ترساننده
2- و افدین بلدان آنها ئیرا گویند که از شهرستانها برای اظهار خدمتگذاری بمرکز حکومت میآیند

روز چهارم با موی ژولیده و روی غبار آلود چهره گشود ، و بر منبر صعود نمود ،

و خدایرا حمد و ستایش فزود « فقال ان معوية كان حبلا من حبال الله مده ماشاء أن

يمده، ثم قطعه حين شاء ان يقطعه ، وكان دون من كان قبله وخير من بعده ان يغفر الله

له فهو اهله ، وان يعذبه فبذنبه ، وقد وليت الامر من بعده ، ولست اعتذر من جهلی

ولا استاثر بطلب علم فعلى رسلكم فان الله اذا اراد شيئاً كان اذكر الله تعالى واستغفره» .

میگوید: معویه یکی از رشته های خدای و حبال ایزد متعال بود چندانکه

خواست او را بکشد کشید و در جهان باقی بدارد بداشت ، و آن هنگام که مشیتش

قرار گرفت آن رشته را قطع فرماید فرمودو سلسله زندگانیش را از هم بگسلد گسست

همانا معویه از پیشینیانش فرودتر و از پسماندگانش برتر است ، اگر خداوندش

بیامرزد محض رحمت است ، و اگر عذاب فرماید بسبب معصیت او و عین عدالت

است ، هم اکنون بعد از وی من بر مسند خلافت بنشستم ، نه جهل خویش را انکار

کنم و نه بعلم خود افتخار جویم، هم ایدون (1) شما با اینحال و هیئت که بدان اندر

هستید آنچه گفتم باز دانید ، همانا خدای چون چیزیرا بخواهد چنان شود که

خواهد ، خدایرا یاد میکنم و از حضرتش در طلب آمرزشم ، و این خطبه یزید بدیگر

وجه نیز در تواریخ مذکور شده است، آنگاه یزید از منبر بزیر شد و و بمنزل

خویش رفت .

نوشته اند چون یزید بر منبر صعود داد تا خطبه براند ، ضحاك بن قيس از بيم

اینکه مبادا اور ا لکنتی پدید آید از جای بپای شد و نزديك منبر آمد يزيد گفت:

ای ضحاک آمدی که فرزندان عبد شمس را سخن کردن بیاموزی ، پس از آن شروع

بخطبه کرد و گفت : « ايها الناس ان معوية كان عبدا لله ، انعم عليه ، ثم قبضه اليه ،

ولا ازكيه على الله، هو اعلم به ، ان شاء عفاعنه و ان شاء عاقبه» معویه یکی

از بندگان خدای بود ، او را بانواع نعم بنواخت، و از آن پس جانش را مقبوض

ص: 19


1- ایدون بروزن و معنی اکنون ، وبكسر اول بمعنی اینچنین و اینجا و این زمان و این دم است.

ساخت ، او را نمیستایم ، چه خدای بحال او اعلم است ، اگر خواهد او را بخواهد

آمرزید ، وگرنه اش بدوزخ خواهد کشید ، و بعد از آن بآن خطبه مذکوره نیز

زبان گشود ، و گمان چنان است که هر يك را در موقعی گفته باشد ، و چون از منبر

بمنزل رفت مردمان را رخصت ورود داد؛ اشراف شام و قبایل عرب و اقبال(1)

طوایف در آمدند ندانستند او را بر مرگ پدر تسلیت گویند یا برخلافت تهنیت

فرستند ، پس هر کس از بلغای حاضر چیزی در هم پیوست و بدو باز گفت ؛ و از میانه

از تنی چند مطبوع گشت و با کرام یزید مباهی شد ؛ که در اینجا موقع نگارش

ندارد مشروحاً از کتاب ناسخ التواريخ ! و دیگر کتب هر کس خواهد استكشاف

خواهد فرمود .

مسعودی گوید: روزی عبدالملك بن مروان بریزید در آمد و بایزید گفت:

از اراضی ممالک خود هر کجارا فسیح و وسیع دانی باقطاع من باز گذار ؛ يزي---د

گفت : بر من گران نیست هر کجارا تو خودخواهی و مناسب دانی بازگوی و گرنه

از دیگری پرسش کنم؛ عبدالملك گفت : آنچه در حجاز است قدرش عظیم تر است ؛

یزید گفت باقطاع تو گذاشتم ؛ عبدالملك شكر عطای او را بگذاشت و او را دعای

خیر نمود؛ و چون بازگشت یزید با جلسای خود گفت: مردمان بر آن اندیشه و

گمان هستند که عبدالملك بر مسند خلافت جلوس خواهد کرد « فان صدقوا فقد

صانعناه وان كذبوا فقد وصلناه» اگر آنچه مردم گویند بصدق مقرون است همانا

با وی نیکوئی کرده ایم؛ و در آنچه دادیم با وی بساخته ایم ؛ و اگر دروغ باشد او

را صله داده ایم و صله رحم بجای آورده ایم . و نیز مسعودی در مروج الذهب گوید:

یزید صاحب طرد (2) و كلاب ، وجوارح ، وقرود ، وفهود ، ومنادمت ، و مداومت

ص: 20


1- اقبال جمع قيل - بروزن میت مشدداً و مخففاً - رئيس قبیله را گویند ، از ماده قول مشتق است چه رئیس قبیله آنچه بگوید بدلخواه او گفته اش نافذ خواهد بود.
2- طرد : یعنی صید و نخجیر ، كلاب - جمع كلب كلب - : سگ شکاری ، جوارح - جمع جارحه - پرندگان شکاری که چنگال و نوك كج دارند مانند شاهين و باز ، قرود جمع قرد - بكسر قاف . یعنی بوزینه ، فهود جمع فهد یعنی پلنگ شکاری (یوز) ، و منادمت بمعنی هم پیالگی در شرابخوری .

بر شراب بود ، یکی روز در مجلس شراب بنشست و ابن زياد لعنة الله عليهما ازطرف

یمین اوجای کرد ، و این حکایت بعد از شهادت حضرت ابی عبد الله الحسین صلوات الله

علیه بود ، پس یزید پلید روی بساقی کرد و گفت :

إِسْقِنِي شَرْبَةً تُرَوِّي فُؤادي***ثم مِلْ فاسق مِثْلَهَا ابْنَ زِيادٍ

صاحِبَ السِّرِّ وَ الْأَمَانَةِ عِندي***وَ لِتَسْديدِ مَعْنمي و جهادي

قاتِلَ الخارجي أعني حُسَيْناً***وَ مُبيدَ الْأَعْداءِ وَ الْحُسَادِ (1)

آنگاه با نوازندگان و سرود گویان فرمان کرد تا تغنی و سرود نمودندو

آن شعر را در سرود بخواندند ، و چون یزید را کار فسق وفجور و عیش و سرور

بدین مقام پیوست ، أصحاب و عمال او نیز در این امور روز نهادند و در روزگار

خیانت آثارش نوازندگی و سرود و ملاهی و مناهی در مکه و مدینه هویدا گشت

و مردمان بآشکارا شرب خمر وساير مناهي الهى مرتكب شدند ، و اورا بوزینه بود

که ابوقیس کنیت داشت، همیشه بايزيد در يك مجلس و محضر بیارمید ، و از تمامت

اقارب و اقوام با اومأنوستر بود ؛ و در مجلس آن ملعون برای این میمون تکیه

گاهی خاص طرح میکردند و فرش مخصوص میگستردند، و این حیوان بسیار

خبیث بود ، و گور خری را رام کرده و زین و لگامش نهاده این بوزینه را بر آن

سوار میکردند ، و در ایام اسب تازی و مسابقت آن گورخر وحشی را که بوزینه

بر آن بود میتاختند ، تا چنان شد که یکی از ایام سباق (2) بوزینه قصب السباق

ص: 21


1- یکجام بمن بنوشان که مرا سیراب کند بعد پیاله را برگردان و یکجام هم با بن زیاد بنوشان ، آنکه صاحب سر وامانت من است و برای استواری کار غنیمت و جهاد من مهیا است آنکه کشند؛ حسین انقلاب گر و نابود کننده دشمنان و حسودان است.
2- سباق جمع سبق بمعنی مسابقه است ، و قصب السبق کنایه از جام پیروزی است چه در آخر میدان مسابقه اسب دوانی قصبی - يعني يك ني- نصب میکردند تاهر که زودتر خود را بدان نی برساند و آنرا بر باید بدون نزاع برنده مسابقه شناخته شود .

بر بود ، و پیش از دیگران بحجره در آمد ، وقبائی از حریر احمر واصفر

بر تنش بیاراسته . وقلنسوه از حریر که رنگهای گوناگون داشت بر سرش بر نهاده

بودند ، و هم آن گورخر را پوششی از حریر منقوش که بانواع الوان رنگ

آمیز بود بر اندام بود، یکی از شعرای شام در این روز این شعر بگفت:

« تمسك أباقيس بفضل عنانها***فلیس علیها ان سقطت ضمان»

«الامن رأى القرد الذي سبقت به***جياد أمير المؤمنين اتان »

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که یزید را از کثرت شرب

خمر سكران لقب کرده بودند ، و هم يزيد الخمرش مینامیدند ، وقتی بدو خبر

دادند که مسور بن مخرمه او را بشرب خمر نسبت و نکوهش میکند ، یزید بعامل

خویش که در مدینه بود نوشت تا مسور را حد قذف بزند چون این حد بروی

جاری شد مسور این شعر بگفت :

« اتشر بها صرفاً تظن دنانها***اباخالد والحد يضرب مسور

راقم حروف گوید : ارتکاب ملاهی و استماع تغنی نه چندان در حق یزید

اسباب حيرت وشگفتی است ، چه از پدرش معويه وجد ّش ابوسفیان وساير أهل بيتش

نیز بهره کامل وإرثى وافي داشت ، چنانکه در مستطرف مسطور است : که عبدالله

بن جعفر در شام بر معویه در آمد ، معویه اورا در سرای عیالش جای دادوچنانکه

شایسته شان و مقام او بود در اکرامش سعی بلیغ فرمود ، فاخته دختر قرظة زوجه

معوية از این احتشام و احترام عبدالله خمشگین گردید ، تا شبی از منزل عبدالله

آوازی بسرود بشنید ، و در ساعت نزد معويه بشتافت و گفت بشتاب و بشنو که در

سرای این مرد که اورا در دل وجان وحرم خویش جای داده و در منزل مخصوص

خود فرود آورده چه ترا بگوش میرسد ؟.

معویه بیامد و گوش باز گشود و آوازی بشنود که اورا بجنبش وطرب در آورد

ص: 22

و گفت سوگند با خدای سرودی میشنوم که نزديك است کوهها از شنیدنش فرود

آید ، پس بازگردید و چون در پایان شب گوش فرا داد قرائت عبدالله بن جعفر را

که از بهر نماز بپای بود بشنید ، و فاخته را از خواب برانگیخت و گفت: در ازای

آنچه شنیدی اینك بشنو ، همانا این گروه اقوام و اقارب من روزها پادشاهان باشند

و شبها مانند رهبانان .

و از آن پس چنان افتاد که یکی شب معویه را دل همی بصحبت برفت و با

خادم خود گفت برو و بنگر نزد عبدالله بن جعفر کیست؟ و او را خبری گوی که

من بدیدار او میشوم ، چون عبدالله از قدوم معويه خبر یافت ، مجلس را از جمله

جالسان خلوت ساخت ، چون معویه بیامد ، غیر از عبدالله هیچکس را در مجلس

نیافت و با عبدالله گفت در ابن مجلس کدام کس نشسته بود ؟ عبدالله گفت فلان

نشسته بود ، معویه گفت او را بگوی بجای خویش باز آید ، و آن شخص بیامدو

در جای خود بنشست و همچنان معويه بمحل مجلسيان يك بيك نگران شد و فرمان

کرد تا جالسين حاضر شدند و در مجالس خود جلوس کردند ، و از میانه مجلس

یکتن از جالس خود خالی بود.

معويه گفت: این مکان مجلس کی است؟ عبدالله گفت : مکان مردی است

که مداوای نوشها را مینماید، کنایت از آنکه بنوا و سرود گوشها را بهره ور میسازد

معویه گفت گوش من رنجور و علیل است بفرمای تا بمجلس خویش بیاید ومديح

سرود گر بیامد و بنشست معویه با اوروی کرد و گفت درد گوش مرا چاره کن، پس عود

برداشت و بنواخت:

ودع سعادفان الركب مرتحل***وهل تطيق وداعاً ايها الرجل »

چون مدیح این سرود بخواند عبدالله سر خویش را همی خویش را همی جنبش داد ، معویه

گفت: یابن جعفر از چه روی سر خود را حرکت میدهی؟ گفت از این که

اریحیه (1) و حالتی در خود پدیدار میبینم که اگر در میدان نبرد شوم چون شیر

نخجیر گیرم ، واگر در ایوان بزم بنشینم چون بحر جوشنده و غریز ، و معویه در

ص: 23


1- بر وزن المعية : نشاط و سبكسرى.

این هنگام خضاب کرده بود و یکی از جواری معویه که از تمامت جاریه های او نزدش

گرامی تر بود با او بود و این جاریه (1) خضاب معویه را تولیت داشت، پس مدیح

بدین شعر تغنی نمود :

«اليس عندك شكر للتي جعلت***ما ابيض من قادمات الراس كالحمم»

«وجددت منك ما قدكان اخلقه***صرف الزمان وطول الدهر و القدم »

معویه را از شنیدن این سرود و استماع این آواز دلنواز چندان شادی و

طرب و سرور وشغب (2) فرو گرفت که همی پای خویش را برزمین کوفت و از

هر سوی جنبش داد ، جعفر گفت يا أمير المؤمنین همانا تو از حرکت سر من پرسش

فرمودی و من معروض داشتم، اکنون من از علت حرکت دادن پای خودت سؤال

مینمایم ، معویه گفت : «کل کریم طروب » هر مردی بخشنده و كريم طريناك

ست ، آنگاه بیای شد و گفت: تا رخصت من نشود هيچيك از اين مجلس بدر نشوید

پس برفت و ده هزار دینار سرخ با یکصد جامه از جامه های مخصوص خود برای

عبدالله جعفر ، و هم برای هر يك از اهالی آن مجلس هزار دینار و ده جامه

قیمتی بفرستاد، و معویه را از این حکایات بسیار است چنانکه انشاء الله تعالی

عنقریب در ضمن احوال صایب خاتر که با اوو یزید معاصر است نیز بپاره از این

اخبار اشارت رود .

ابن اثیر و صاحب تاریخ اخبار الدول و دیگران نوشته اند چون یزید بن

معویه در بادیه و طوایف عرب عربا و قبایل فصحا تربیت یافت و با آن جماعت

معاشرت نمود ، بسیار فصیح اللسان و بلیغ البیان بود ، و اشعار او بکمال عذوبت

وفصاحت امتیاز داشت ، و هم در قرائت خطبه فصیحه و مکاتیب بلیغه موجزه قادر

بود ، و سبب پرورش او در بادیه این بود که مادرش میسون دختر بجدل بن انیف

کلبیه است ، و میسون را از بادیه برای معویه بیاوردند و از معاویه یزید را حامل

و در دمشق از شکم بگذاشت ، و چون میسون از مردم بادیه بود فصاحتی

ص: 24


1- یعنى كنيز ، جمع آن جواری.
2- شغب - محركة - هيجان و طربناکی است .

بكمال وحلاوتی بمقال و ملاحتی بجمال داشت، چون سالی چند در دمشق بزیست

با اینکه در قصور عالیه سلطنت و لذایذ خلافت و تنعمات گوناگون روزگار می نهاد

روزی بیاد وطن و آداب مسکن و دیدار خویشاوندان و آرزوی ملبس و مرکب و

مطعم ومشرب مردم بیابان این اشعار را که در کتب علما و اهل ادب مذکور و در

شواهد مسطور است انشاد نمود :

لَلبْسُ عَبَانَةٍ وَ تَقَرَّ عَيني***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ لُبْسِ الشَّفُوفِ

و بیت تَخْفِقُ الْأَرْباحُ فِيهِ***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ قَصْرٍ مُنِيفِ

و بكر تتبع الأطعانَ صَعْبُ***َحَبُّ إِلَيَّ مِنْ بَغْلِ زَفُوفِ

وأصواتُ الرِّياح بِكُلِّ فَجٍّ***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ نَقْرِ الدُّفُوفِ

وَكَلْبُ يَنْبِحُ الأضياف دُونِي***اَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ هِرٌ ألوف

وأَكلُ الضَّبُ وَالْيَرْبُوعِ دَأبي***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَكُلِ الرّغيف

وَ خِرْقَ مِنْ بَنِي عَنِّي نَجِيفُ***أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ عِلْجٍ عَنيف

و این اشعار را باختلاف مرقوم داشته اند، و در بیشتر کتب افزون از پنج

شعر ننگاشته اند ، و بعید هم نیست که دو شعر ملحق کرده اند، مثل واكل الضب

واصوات الرياح .

صاحب جامع الشواهد گوید : چون معویه میسون را از بادیه بیاوردسینه اش

تنگی گرفت و در اندوه شد ، معویه گفت : همانا در ملکی عظیم و نعمتی عمیم

هستی و قدر آنرا نمیشناسی ، میسون این اشعار را بگفت ، و باز نمود که پوشش

جامه های درشت که از پشم شتر بافته باشند و چشم من بدیدار اقارب واهل وطن روشن

باشد مرا از پوشیدن حریر زرتار و دوری از شهر و دیار بهتر است و هم سرائی گلین

که از هر سوی نسیم بیابان در آن و زان باشد نيك تر است از کاخ بلند که مرا از

ص: 25

وطن مالوف دور دارد ، و آن سگی که از ورود میهمان خبر گوید نیکتر است

از گربه که بانوی مطبخ باشد ، و شتریکه برای کوچیدن فرو تن باشد نیکتر است

از استریکه بازین و لجام جواهرنشان باشد ، و جوانمردی که از بنی اعمام خودم

باشد نیکتر است مرا از گبری عنیف و کافری کثیف که در بند ازدواجش باشم .

چون معویه این را بشنید با او بگفت:

هم

«ما رضيت يا بنت بجدل حتى جعلتني علجاً (1) الحقى باهلك»

ای دخترك بجدل در کارمن بهیچ کجا ثابت نماندی تا مرا گبری کافر شمردی

اکنون باهل ووطن خویش باز شو ! پس او را طلاق گفت ، و میسون بطایفه

خویش باز شد ، ویزید را با خود ببرد و در حواریز منزل اختیار نمود ، ویزید در

میان اعراب بادیه نشو و نمو گرفت و بفصاحت و بلاغت مودب شد . و چون یکسره

در پی خمر و خمار و قمر وقمار و صید و شکار شایق بود، و این امور در بادیه

نیکتر میسر میگشت غالب اوقات در آنجا روزمینهاد، واگر بدمشق شدی فراوان

اقامت نکردی ، چندانکه چون پدرش معویه در گذشت در بادیه بود .

صاحب تجارب السلف نوشته است پدر میسون بجدل را غلامی بود که سفاح

نام داشت ، میسون را با غلام بشادی خرام و نوازی(2) میرفت و صبح و شام کام میگرفت

و چون بسرای معویه رسید از وی حمل داشت ، و چون بشرط دوشیزگی نبود و

حملش نیز ظهور نداشت این مطلب مکتوم بماند ، و چون حمل خود فرو نهاد معویه

از خویش دانست ، ویزیدش نام نهاد و در حقیقت یزید را نطفه معویه با سفاح مزید

گشت ، و نسابه کلبی اشارت باین کیفیت کند و گوید شعر :

«فان يكن الزمان اتى علينا***بقتل الترك والموت الوحى»

«فقد قتل الدعى وعبد كلب***بارض الطف أولاد النبی(3)»

ص: 26


1- علج بكسر عين وسكون لام : دلاور توانا از مردم عجم.
2- خرام - بروزن نظام رفتاری را گویند که از روی ناز و سرکشی و زیبائی باشد ، و نواز - بروزن نماز - نوازش و نواختن .
3- اگر روزگار با کشتار و مرگ سریع دمار از ما بر آورد ، چندان ناگوار نیست چه زنا زاده ابن زیاد و پسر قبیله کلب فرزندان پیغمبر صم را در زمین کربلا کشتند و نابود کردند .

و در این شعر مقصود از دعی ابن زیاد و از عبد كلب یزید است و در بعضی

کتب نوشته اند که چون میسون مادر یزید را آزمایشی (1) بس شگفت بود ، چنان

افتاد که وقتی معویه از قبیله او زنی را در حباله نکاح در آورد ، و با میسون گفت

در شمایل و علامات این زن بنگر و با من بازگوی ، و آن زن را نائله نام بود و

جمالی دلفریب و چهره روشن داشت ، میسون در اندامش نگران شد و با معویه

گفت : نائله زنى نبك اندام و خوش خرام و خوش روی و مشکین موی است ، اما

در زیر ناف خالی دارد که هر زنی صاحب این صفت و علامت باشد البته سرشوی را

در کنار خود بریده خواهد دید ، معویه در همان روز ویرا طلاق گفت ، و حبیب

بن مسلمه فهریش در وثاق آورد، و زمانی بر نیامد که آیت فراق بخواند؛ حبیب

بن مسلمه مقتول شد و نعمان بن بشیر بآن فتنه روزگار و چهره آتشبار مفتون گشت

و سرای را بآن نگار بیغاره زن فرخار ساخت (2)، و چندی نگذشت که سر این شوی

را نیز بریدند ، و در پای آن سیمتن و کنار آن دلدار نهادند، و نیز معویه را

از میسون دختری بود که اورا أمةرب المشارق نامیدند ، و یزید را جز او خواهر

از يك مادر و پدر نبود ، و چنانکه نوشته اند این دختر در کودکی با خاک گورهم

بستر شد.

بالجمله عموم مورخین و نویسندگان روزگار از هر طبقه و هر طایفه و هر دین

و هر مذهب در ذکر مثالب و معایب و فسق و فجور بلکه کفر و زندقه یزید هم -

داستان هستند ، ولعن و طعن او را جایز و اغلبی واجب میشمارند ، مگر غزالی که

از وی سوال کردند و او پاسخی براند و در ذیل کتب مشكوة الادب ناصرى مشروحاً

با جوابی که دیگران داده اند نگاشته ام ، در تاریخ اخبار الدول مسطور است که ، از

ص: 27


1- فراست مردم شناسی
2- فرخار - بروزن سرشار - نام شهری است مشهور بخوبان و خوشکلان ، وبيغاره بروزن گهواره سر زنش ،و طعنه و بیغاره زن: یعنی ملامت زن و طعنه زن .

کیاء هراسی فقیه شافعی سؤال کردند که لعن یزید بن معویه آیا جایز است ، و آیا او

از جمله اصحاب شمرده میشود یا نمیشود ، در جواب نوشت:

انه لم يكن انه لم يكن من الصحابة لانه ولد فى ايام عثمان بن عفان رضی الله عنه

و اما قول السلف ففيه لكل واحد من ابي حنيفة ومالك و احمد قولان تصریح و

تلويح ، ولنا قول واحد التصريح دون التلويح ، فكيف لا يكون كذلك وهو المتصيد

بالفهد واللاعب بالنرد و مدمن الخمر ، ومن شعره في الخمر :

أقول لصحب ضمت الكاس شملهم***و داعى صبايات الهوى يترنم

خذوا بنصيب من نعيم ولذة***فكل وان طال المدى يتصرم

و اینکه : شیخ أبوالحسن کیاء بروایتی دیگر که در جواب این استفتاء میفرماید

یزید در زمان عمر بن الخطاب متولد گردید با صحت مقرون نمیشاید و از غلط

کتاب است و صحیح همان است که در اخبار الدول مسطور است ، چه تولد یزید

در سال بیست و ششم و زمان خلافت عثمان است .

بالجمله شیخ میفرماید : یزید در جمله صحابه کبار بشمار نمیرود چه در زمان

عثمان بن عفان باین جهان رهسپار شد، اما قول پیشینیان در جواز لعن این ملعون

همانا برای هر يك از ائمه ثلاثه از ابو حنفيه ومالك بن انس و احمد بن حنبل دو

قول است يك قول بتصريح لعن و يك قول بتلويح لعن وارد است ، اما قول ما که

اصحاب شافعی هستیم منحصر بتصريح لعن اوست و بتلويح معتقد و قائل نیستم ، و

چگونه غیر از این باشد با اینکه یزید ملعون تمام محرمات و مناهی را مرتکب

است ، باشکار یوز روز میگذاشت، و نرد میباخت و دائم الخمر بود ، و از جمله

اشعار اوست که میگوید و خمر را توصیف و بآشامیدنش تحریص و تشویق مینماید

ویاران و جلیسان خود را بشرب مدام و این لذت بی دوام مکلف میدارد ، و نیز

فصلی طویل در مثالب یزید ملعون مسطور داشت ، آنگاه در پشت همان

ورقه نوشت:

الا لیلا «ولو مددت ببياض لاطلقت العنان و بسطت الكلام على مجازى هذا الرجل»

ص: 28

اگر این صحیفه قرطاس را بصفحات عدیده دیگر امداد یافتمی ای بسا اوراق سفید

را از سواد وجه و قلب و مخازی و مثالب (1) این مرد نکوهیده از بیاض بسواد آوردمی.

دمیری در حیات الحیوان نیز باین حکایت اشارت کند و گوید : اول

کسیکه بوزینه را بر اسب بر نشانید یزید بن معویه بود .

و نیز در اخبار الدول مسطور است که نوفل بن ابی الفرات گفت : نزد عمر

بن عبدالعزیز حضور داشتم ناگاه مردی از یزید سخن بمیان آورد و گفت: « قال

أمير المؤمنين يزيد بن معويه» عمر بن عبدالعزیز سخت برآشفت و گفت : یزید را

أمير المؤمنین میخوانی؟ و بفرمود تا در ازای این جرم و جنایت اورا بیست تازیانه

بزدند.

و هم در آن کتاب نوشته است که از ابو درداء مروی است که گفت : از رسول

الله خدای صلی الله علیه و آله شنیدم میفرمود :

« أَوَّلُ مَنْ يُبَدِّلُ سُنَّتي رَجُلٌ مِنْ بَنِي أُمَيَّةَ ، يُقالُ لَهُ يَزِيدُ » .

یعنی اول کسیکه سنت مرا دیگرگون کند و احکام شریعت غراً و قانون

ملت بیضا را تبدیل و تغییر دهد مردیست که اور ایزید مینامند . لعنة الله عليه وعلى

ظالمی آل محمد وغاصبي حقوقهم اجمعين .

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که یزید بن معويه ابوخالد اموی مردی

درشت اندام و پرگوشت و پرموی بود ، از پدرش معویه روایت میکرد و پسرش

خالد وعبدالملك بن مروان از اوراوی بودند و پدرش معويه مردمان راکرها بقبول

ولایت عهد او ناچار ساخت .

حسن بصری گوید: امرامت را دو تن فاسد ساختند ، یکتن عمرو بن العاص

بود گاهی که معویه را برفع مصاحف باز داشت و او چنان کرد و از قراء رسید آنچه

رسید و خوارج را حکم نمودند ،و اثر این تحکیم تا قیامت برجای بماند . و آن

ص: 29


1- مخازى - جمع مخراة - يعنی رسوائیها ، و مثالب جمع مثلبه - يعني عيوب و نواقص .

دیگر مغيرة بن شعبه بود که در کوفه از جانب معویه امارت داشت و معويه بدو

نگاشت که چون این مکتوب را قرائت کردی معزولا بجانب من راه سپار ، و آن

خبیث برای انجام مقصود خود چندی در نگ نموده و چون در پیشگاه معویه حاضر

شد گفت : این تعلل و درنگ از چه بود؟ گفت در تهیه و توطئه امری مشغول

بودم ، گفت آن امر چه بود؟ گفت از مردمان برای یزید بیعت میگرفتم که بعد

از تو باطاعت او باشند گفت اینکار را آیا بپای بردی ؟ مغيرة گفت آری معويه گفت

هر چه زودتر بامارت و حکومت خود بازگرد، و چون از خدمت معویه بیرون شد

أصحابش باو گفتند باز گوی تا چه ساختی؟ گفت : پای معویه را در رکاب غوایت و

ضلالتی جای دادم که تا قیامت مفارقت نجوید حسن گوید : باین سبب این جماعت

که از معویه بودند متابعت این سنت غیر سنیه کردند، و بمیل نفوس خود

برای اولاد خویش اخذ بیعت کردند ، و گرنه تا روز قیامت این کار را بشوری

افکندند ، و باختیار و باعتبار مسلمانان مینهادند ، و نیز سیوطی گوید که سبب قتل

اهل مدینه و خلع کردن ایشان یزید را از خلافت این بود ، که یزید در معاصی

وملاهى اسراف میورزید ، وعبد الله بن حنظلة بن الغسيل میگفت : سوگند باخدای

ما بریزید خروج نکردیم تا گاهی که بیمناک شدیم که بسبب او از آسمان بر ما

سنگ باران شود ، چه او مردی است که با دختران و خواهران و سایر آنانکه با

وی حرام هستند نکاح میورزد و در می آمیزد. و شرب خمر مینماید ، و نماز را فرو میگذارد

ومتروك ميداد -

بالجمله سیوطی از مثالب این ملعون و افعالی که بر لعن او دلیل است مذکور

داشته ، و چون مرقوم گردید با عادت مبادرت نرفت ، و نیز این اشعار را از

يزيد مسطور داشته است. و صاحب جامع الشواهد از این اشعار دوشعر را مذکور

داشته ، و گوید : از جمله قصیده ایست که یزید بن معوية بن ابی سفیان در حق زنی

نصرانیه که در دیر خرابی در کنار ماطرون جانب رهبانیت گرفته و منزل ساخته

و دل آن ملعون را از آرام و سکون بر افکنده بود گفته ، و او را بر این

ص: 30

کردار ملامت مینماید ، و شعر پنجم را صاحب جامع الشواهد بصورتی دیگر

نگاشته است:

« آب هذا السهم فاكتنفا***و امرة النوم فامتنعا »

« راعياً للنجم ارقبه***فاذا ما كوكب طلعا »

« حام حتى اننى لاری***انه بالفوز قد وقعا »

« ولها بالماطرون اذا***اكل النمل الذي جمعا »

« نزهة حتى اذا بلغت***نزلت من جلق ببعا »

« في قباب وسط دسكرة***حولها الزيتون قدينعا »

و نیز سیوطی در تاريخ الخلفاء از مسند ابو علی روایت میکند که رسول

خدای صلی الله علیه و آله فرموده:

«لا يزال أمر أمتي قائما بالقسط حتى يكون أول من ثلمة رجل

من بني أمية، يقال له يزيد» .

در کامل الزیاره بچند سند از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روایت کند

که فرمود کشده حسین علیه السلام نبهره (1) وزنا زاده است، و صدور این خبرباصطلاح

رجال حدیث قطعی است .

و قاضی ابوالحسين عبد بن قاضي أبي يعلی کتابی در حق آنانکه آنانکه استحقاق

لعن یافته اند تصنیف کرده ، و يزيد بن معويه را در جمله آنان مذکور ساخته است

و نیز ازجمله اشعار کفر آمیزیزید است که دو شعرش مذکور شد :

« فان حر ّمت يوماً على دين احمد***فخذها على دين المسيح بن مريم»

و نیز از اشعار اوست که دال بر کفر است :

نعب الغراب فقلت نح اولاتنح***فلقد قضيت من النبي دیونی

ص: 31


1- بهره مخفف نا بهره یعنی دون و فرومايه ، و قلب و ناسره است .

چنانکه از این پیش باین شعر اشارت رفت و هم از جمله اشعار او است که متضمن

انکار معاد است و مذکور شد :

«اقول لصحب ضمت الكاس شملهم***و داعي صبايات الهوى يترنم »

«خذوا بنصيب من نعيم ولذة***فكل و ان طال المدى يتصرم»

و نیز ابن جوزی از ابن عقیل روایت کرده است که این شعر از جمله اشعار

یزید است که بر کفر دلالت دارد :

«علية هاتی و اعلنی و ترنمی***بدلك اني لا احب التناجيا »

«حدیث ابی سفیان قدماًسما بها***الى احد حتى اقام البواكيا »

»الاهات سقينى على ذاك قهوة***تحيزها العتباء كرماً لشاميا»

«اذا ما نظرنا في امور قديمة***وجدنا حلالا شربها متواليا »

«وانمت ياام الأحيمر فانكحى***ولاتاملي بعد الفراق تلاقيا »

«فان الذي حدثت عن يوم بعثنا***احاديث طسم يجعل القلب ساهيا»

«ولا بد لي من ان ازور محمداً***بمشمولة صفراء تروى عظاميا»

قزغلی گوید : و از جمله اشعاریکه بر کفر و نفاق و زندقه و شقاق یزید

دلالت دارد این شعر او میباشد :

«ولولم يمس الارض فاضل بردها***لما كان فيها مسحة للتيمم » (1)

و نیز از این قبیل اشعار کفر آمیز اوست :

«معشر الندمان قوموا***واسمعوا صوت الاغاني »

«و اشربوا كاس مدام***واتركوا ذكر المعانى »

«شغلتني نعمة العيدان***عن صوت الأذان »

«و تعوضت عن الحور***عجوزاً في الدنان»

و البته در این تعویض و تعریض مختار است. معلوم باد که اولا در قرآن

مجید از صدور آیاتیکه متضمن لعن است منکر نشاید بود مثل:

ص: 32


1- اگر ته پیاله شراب را بر خاک نریزیم لیاقت مسح تیمم را ندارد .

« أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللهُ و يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ » « وَ لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا

مِنْ بَني إسرائيلَ عَلَى لِسانِ داوُدَ» «وَ إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ

لَعَنَهُمُ اللهُ فِي الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ » .

وديگر : « مَلْعُونِينَ أَيْنَا ثُقِفُوا ».

و در خطاب بابليس «عَلَيْكَ لَعْنَتي إلى يَوْمِ الدِّينِ»

و در باره کفار : «إن اللهَ لَعَنَ الْكَافِرِينَ وَأَعَدَّ لَهُمْ سَعِيراً ».

و دیگر فرماید .

«وَ الْخامِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كَانَ مِنَ الْكَاذِبِينَ»

و دیگر در حق قاتل بعمد فرماید : « وَ غَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ»

و دیگر فرماید .

«قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٌ مِنْ ذَلِكَ مَشُوبَةٌ عِنْدَ اللَّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ ».

و نیز فرماید

«رَبَّنَا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذَابِ وَالْعَنْهُمْ لَعْناً كَثيراً».

و نیز فرمايد : « لُعِنُوا بما قالُوا ».

و نیز منکر اخبار و احادیث نبوی صلی الله علیه و آله که متضمن لعن است. نشاید شد

چنانکه در حق آنکس که اهل مدینه را بوحشت در آورد مذکور شد(1) و البته

ص: 33


1- بجلد دوم همین کتاب صفحه 370 و 379 مراجعه شود، روایاتیکه در این زمینه وارد شده از طرق اهل بیت علیهم السلام و همچنین از طرق اهل سنت بسیار است و كتب صحاح آنان در باب حرم مدینه و اینکه پیغمبر اکرم شهر مدینه را حرم أمن قرار داده روایات زیادی در لعن کسیکه امنیت آنرا بهم بزند نقل کرده اند ، بمشكاة المصابيح ص 238 - 241 ، سنن ابی داودج 1 ص 469 مراجعه شود .

کسیکه اهل مدینه را بيمناك نماید ملعون باشد ، چون ذرّ یه پیغمبر را بوحشت در

افکند بطریق اولی ملعون است و خدای میفرماید ؛

«لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حادَّ اللهُ

وَرَسُولَهُ وَ لَوْ كَانُوا أَبْنانَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ » .

پس معلوم شد که هر کس با خدای و رسول خدای و ذریه او دشمن باشد

و آزار رساند بخدا و رسول وروزجزا ایمان ندارد ، و کافر و منکر است، و کافر ملعون

است و هم خدای فرماید :

«وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاتُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً فيها ، وَغَضِبَ

اللهُ عَلَيْهِ ، وَ لَعَنَهُ ، وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا أَليما ».

عبد اسحق دهلوی از قرطبی روایت کند که سبب خروج مردم مدینه از

مدینه واقعه حرّه است ، چه آنزمان که این بلده مطهره بوجود بقایای أصحاب ،

و مهاجرین و انصار و علمای اعلام و تابعین، بكمال صفا و جمال وفا آراسته ، و در

حقیقت مانند بهشت برین شمرده میشد ، وقتی چنان دچار آفات و بلیات گردید

که این مردم اخیار عزیمت برحلت نهاده ، از آن موضع که محل رحمت وموضع

برکت بود بیرون شدند ، و یزید بن معويه مسلم بن عقبه را بالشکری عظیم بقتال

مردم مدینه بفرستاد تا ایشان را در نهایت شناعت و قباحت بقتل رسانیدند ، و تا

سه روز بهتك حرمت حرم نبوی پرداخته و اباحت بقباحت دادند، و یکهزار و

هفتصد تن از بقایای مهاجرین و انصار و علمای اخیار را بقتل رسانیدند ، و از

عموم مردمان سوای زنان و کودکان ده هزار تن را بکشتند ؟ و هفتصد تن حاملان

ص: 34

قرآن مجید و نود و هفت نفر از اقوام قریش را از دم تیغ بگذرانیدند ، واقسام

فسق و فساد و زنا را مباح ساختند، چنانکه نوشته اند هزار زن از پس این واقعه

فرزند نبهره بگذاشت ، و اسبها در مسجد رسول جولان کردند ، و در روضه شریفه

روث وبول افکندند ، چنانکه مدینه یکبار از مردم خود خالی شد ، وفواکه و

ثمراتش بهرۀ حیوانات گردید .

و چون درست نظر کنیم آنچه اسباب استحقاق لعن است در یزید ملعون

وارد و موجود است، اولا شرب خمر و قمار و یوز بازی و سگ تازی و ظلم و

فسق و انکار معاد و القای فساد و قتل نفس و آزار بذريه رسول وهتك حرمت حرم

آنحضرت و قتل مردم مدینه و خراب کردن و سوختن کعبه معظمه و اشعار او که

همه از عداوت با خاندان رسول و تلافی آنچه مسلمانان با کفار ایام جاهلیت وغیره

کرده اند و انکار وحی وقتل حضرت سیدالشہداء سلام الله علیه [ حکایت دارد].

و از این غریبتر حرکات بشاشت آمیز او بعد از قتل آنحضرت و رفتار او

با خاندان حضرت رسالت مرتبت چنانکه ابن جوزی میگوید از فعل عمر بن سعد

و عبیدالله بن زیاد آن چند عجب نیست بلکه عجبتر خذلان یزید و زدن آن پلید

است قضیب (1) را بر دندان مبارك حسين علیه السلام و غارت بردن بر مدینه، آیا این کار را

جایز توان شمرد که با مردمی که از دین بیرون شده اند بیای برند ، آیا نباید

بحکم شرع ایشان را مدفون نمود ، اگر این خبیث گاهی که آن سر مبارک را

بدو آوردند احترام میکرد و بر آن نماز میگذاشت ، و در طشت جای نمیداد، و با

چوب نمیزد او را چه زیان میرسید، چه مقصودش از قتل آن حضرت معمول شده

بود، لكن احقاد (2) جاهلیت او را بهمین کردار قانع نداشت چنانکه از انشاداو :

«لیت اشیاخی ببدر شهدوا» مشهود میگردد .

و نیز ارتکاب او بسایر محرمات و آمیختن با اخوات و امهات وزنای محصنات

ص: 35


1- قضیب ، شاخه درخت است که برای بازی و تفنن بدست گیرند .
2- احقاد جمع حقد - کینه و دشمنی دیرینه است .

که همه موجب لعن است در وی وارد است، و همچنین علمای اربعه سنت بر لعن

او اتفاق ورزیده اند و اگر احمد غزالی (1) در منع لعن او کلامی راند مردود افتاده

چه در آن جواب گوید از کجا یزید بقتل امام حسین علیه السلام فرمان کرده باشد یا

راضی باشد ، اما در سر" العالمین (2) خود اظهار عجب مینماید از آن مردم که منکر

شده اند که یزید بقتل امام حسین سلام الله علیه فرمان کرده باشد ، و قاتل آن

حضرت باشد، و در حقیقت این استعجاب غزالی بآنچه در جواب و سؤال از جواز

لعن یزید نوشته است برهانی کافی است بر اثبات لعن ، چه خود بر نقض قول خود

این استعجاب را نموده است ، و با این صورت و این صفات نکوهیده و آثار ناخجسته

که از این خبیث وارد است اگر او را ملعون ندانیم پس کدام کس را مستحق شماریم

و اگر دیگری را مستحق بدانیم مگر جز بسبب ارتکاب يك فعل از افعالی است که

یزید پلید مرتکب گردیده است .

قاضی شمس الدین ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان و انباء ابناء الزمان

نوشته است که ابو عبدالله محمد بن عمران کاتب مرزبانی که اصلش از خراسان و

میلادش در بغداد بود و بمذهب تشیع شوق داشت اول کسی است که دیوان اشعار

یزید بن معویه را جمع کرد و باین کار سخت مایل بود ، و این دیوان صغير الحجم

است و افزون از جزوی نباشد، لکن آنانکه پس از مرزبانی بجهان آمال و امانی در آمدند

بجمع آن اشعار کوشش بسیار نمودند، و بسیاری اشعار که نه از نتایج طبع آنملعون

است فزودند ، و اشعار یزید با اینکه اندک است سخت نیکو و لطیف است و

از اطايب اشعار اوابیات عینیه او است که از جمله آن اینچندبیت است.

«اذا رمت من ليلى على البعد نظرة***تطفى جوى بين الحشى والاصابع »

ص: 36


1- گویا صحیح محمد غزالی باشد چه او است که در کتاب احیاء العلوم از لعن یزید منع کرده گرچه برادر او احمد غزالی همان کتاب احیاء را تلخيص ، ولباب الاحياء نامیده است .
2- سر العالمين منسوب بحجة الاسلام محمد غزالی است نه احمد غزالی .

«تقول نساء الحي تطمع ان ترى***محاسن ليلى مت بداء المطامع »

«وكيف ترى ليلى بعين ترى بها***سواها و ما طهرتها بالمدامع»

«وتلتذ منها بالحديث و قد جری***حدیث سواها في خروق المسامع»

«أجلك يا ليلى عن العين انما***اراك بقلب خاشع لك خاضع»

ابن خلکان گوید: از شدت عنایتی که با شعار یزید دارم در سال ششصد و

سی وسیم گاهیکه در دمشق روزمینهادم تمامت اشعار دیوان این نابکار را از بر کردم.

و چندان تتبع ورزیدم تا در آن دیوان اشعار دیگران را نیز که بدو منسوب داشته

بودند بدانستم .

راقم حروف گوید: در ذیل مجلدات مشکوة الادب ناصری که در ترجمه و شرح

تاریخ ابن خلکان مسطور نموده ام در احوال مرزبانی مذکور باین مطلب اشارت

آورده ام، و در کتاب مستطاب شفاء الصدور في شرح زيارة العاشور که از کتب جامعه

بلیغه است شرحی مبسوط در تحقیق حال خباثت منوال این ملعون و اشعار و کلمات

او و تحقیق در کفر و تنصیص در زندقه او مسطور است، در اینجا بقدر ضرورت و

حاجت مأخوذ گشت ، هر کس طالب تفصیل باشد بآن کتاب رجوع خواهد کرد و

هم از اشعار یست که در کتاب مستطاب ناسخ التواریخ بیزید منسوب داشته، و میفرماید:

در آن هنگام که معوية بن ابي سفيان جامه بدیگر جهان کشید یزید در حوّارین

جايداشت ضحاك بن قيس ومسلم پیکی بدو بفرستادند تا از وفات پدرش آگهی دهد،

یزید از کمال فطانت از دیدار رسول فوت پدر را تفرس کرده اینشعر بگفت:

«جاء البريد بقرطاس تحب به***فاوجس القلب من قرطاسه فزعا »

«قلنا لك الويل ماذا في صحيفتكم***قال الخليفة امسى مثبتاً وجعا»

«فمادت الارض كادت ان تميد بنا***كان اغبر من اركانها انقطعا »

«ثم انبعثنا الى خوض مذمّمة***نرمى الفجاج بها ما نأتلى سرعا »

«فما نبالي اذا بلغن ارجلنا***مامات منهن بالمزمار اوضلعا»

«لما انتهينا و باب الدار منصفق***و صوت رملة راع القلب فانصدعا»

ص: 37

«اودی ابن هند فاودى المجديتبعه***كانا جميعاً فماتا قاطنين معا»

«اغر ابلج يستسقى الغمام به***لو قارع الناس عن احلامهم قرعا»

لایرقع الناس ما اوهى ولو جهدوا**ان يرقعوه ولا يوهون ما رقعا »

و هم این اشعار از نتایج طبع آن نابهنجار است که در پایان نامه که در کار

حضرت سید الشہداء سلام الله علیه با بن عباس مکتوب کرده اندراج داده و در کتاب

ناسخ التواریخ مرقوم شده است :

«يا ايها الراكب الغادى مطيته***على عذافرة في سيرها قحم »

«ابلغ قريشاً على نأى المزار بها***بینی و بين الحسين الله والرحم »

«و موقف بفناء البيت انشده***عهد الاله غداً يوفى به الذمم »

«هنئتم قومكم فخراً بامكم***ام لعمرى حسان عفة كرم »

«هي التي لا يداني فضلها احد***بنت الرسول وخير الناس قد علموا»

«اني لأعلم او ظناً لعالمه***والظن يصدق احياناً فينتظم»

«ان سوف يترككم ما تدعون به***قتلی تهاديكم العقبان والرخم»

«ياقومنا لا تشبوا الحرب اذسكنت ***وامسكوا بحبال السلم واعتصموا »

«قد غرت الحرب من قد كان قبلكم***من القرون و قد بادت بها الامم»

«فانصفوا قومكم لا تهلكوا بذخاً***فرب ذي بذخ ذلّت به القدم »

و هم از اشعار آن رانده از رحمت پروردگار است که در آن هنگام که

سر مبارك حضرت سیدالشهداء سلام الله علیه را در حضور نامبارکش حاضر کردند

با چوبی از خیزران بردندان مبارکش بسود و باشعار ابن زبعری تمثل نمود و از

خویشتن بر افزود و کفر و الحاد خود را،خصمی و عداوت خود و آباء خود را بارسول

خدا و اهل بیت او وانکار وحی را آشکارا و روشن نمود .

لَعِبَتْ هَاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا***خَبَر جَاءَ وَ لا وَحْيٌ نَزَلَ

لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ إِنْ لَمْ أَنتَقِمْ***مِنْ بَنِي أَحَمدَ ما كانَ فَعَلَ

ص: 38

قَدْ أَخَذْنا مِنْ عَلَى تَارَنا***َقَتَلْنَا الْفَارِسَ اللَّيْتَ الْبَطَلَ

وَقَتَلْنَا الْقَرْنَ مِنْ سادا تِهِمْ*** عَدَ لْناهُ بِبَدْرٍ فَانْعَدَلَ

فَجَزَيْنَاهُمْ بِبَدْرٍ مِثْلَها***وَ بِأَحَدٍ يَوْمَ أَحْدِ فَاعْتَدَلَ

لَوْ رَأَوْهُ لاَسْتَهَلُوا فَرَحاً***ثُمَّ قَالُوا يَا يَزِيدُ لَا تَشَلْ

وَ كَذاكَ الشَّيْخُ أَوْصاني به***فَاتَّبَعْتُ الشَّيْخَ فيما قَدْ سَتَل

و این شعر اخیر از این پیش مسطور شد .

و دیگر در کتاب روضة المناظر فى اخبار الاوائل والاواخر از یزید مرقوم داشته:

«دعوت بماء فى اناء فجائنى***غلام به خمراً فاوسعته زجراً»

«فقال هو الماء القراح وانما***تبدی به خدى فاوهمك الخمرا»

و از اشعار یزید است که صاحب مستطرف مذکور میدارد .

«و شمسة كرم برجها قعردتها***و طلعتها الساقی و مغربها فمي»

«مدام كبر في اناء كفضة***و ساق کبدر مع ندامی کانجم »

و نیز در بعضی کتب این شعر را بیزید بن معویه منسوب داشته و نوشته اند که

در آن هنگام که بواسطه تدبیریکه رومیان کرده و ماده احتراقیه بوضع باروت

فراهم آورده و مسلمانان را چشم زخمی وارد کرده بودند و این هنگام یزید بن معويه

در دیر مران مکان داشت و از ضعف لشگر اسلام خبریافت این دو شعر را قرائت نمود

«وما ابالی بمالاقت جموعهم***بالغذقذونة من حمى ومن موم »

«اذا تكات على الأنماط مرتفعاً***بدیر مران عندى ام كلثوم »

میگوید: مرا از قتل و سبی مسلمانان در اراضی روم چه اندیشه و باك است ،

و از رنج و زحمت ایشان در آن مرزو بوم چراسینه چاک باشد ، گاهیکه در دیر مران

و کنج ایوان جای بربالش و بالین ، و روی در روی ام کلثوم نازنین داشته باشم،

ص: 39

یاقوت حموی میگوید ام کلثوم همان دختر عبدالله بن عامر بن كريز زوجه يزيد بن

معويه است، و از این خبر چنان معلوم میشود که این ام کلثوم همان هند دختر

عبدالله بن عامر است که در هنگام ورود اسرای کربلا و سر جناب سیدالشهداء

بی اختیار بمجلس یزید دوید و کنیتش ام کلثوم بوده است، و اگر نظر بروایت پاره

از علمای اخبار و محدثین نمائیم که گفته اند آن ملعون جمع بين الاختين نمود ممکن

است عبدالله بن عامر را دو دختر در سرای یزید بوده یکی هند و یکی ام کلثوم

والله اعلم.

در هر صورت چون در خدمت معویه معروض گردید که یزید در استماع قتل

مسلمانان آن دو شعر بخواند خشمناك شد ، و گفت اکنون که در چنین حادثه اظهار

این عدم مبالات نموده البته بیایست بایشان ملحق شوی تا با ایشان در این مصائب

شريك باشی ، و گرنه ولایت عهد را از تو بازگیرم ، یزید ناچار دل از دارو دیار و

دلدار وشراب خوشگوار بر گرفت، و از دیر مران که نزهتگاهی دلارا و نزديك

بدمشق و برتلی که بر مزارع الزعفران مشرف است واقع است ، و بساتین غمزدا(1)

عمارات دلگشا دارد خاطر بر بست و بسرحد روم عزیمت بر نهاد این شعر را بسوی

پدرش معویه برنگاشت:

«تجنى لا يزال تعد ذنباً***ليقطع حبل وصلك من حبالى »

«فيوشك ان يريحك من بلائي***نزولى فى المهالك وارتحالى »

و نیز از اشعار یزید بن معویه است که ابوالفرج اصفهانی در جلد شانزدهم

اغانی در ذیل احوال ابیهاشم خالد بن یزید بن معويه مسطور داشته است که چون

خالد بن یزید از ام هاشم متولد گردید کنیت او را که ام هاشم بود تغییر داده بام

خالد کنیت یافت و یزید بن معویه این شعر را در حق ام خالد بگفت .

«وما نحن يوم استعبرت ام خالد***بمرضى ذوى داء ولا بصحاح»

ص: 40


1- غمزدای مرکب از دو کلمه - غم زدای - است و زدای بروزن فزای بكسرفا زداینده و پاکیزه کننده است یعنی باغهائیکه با تفرج در آن غمها از دل زدوده شود .

و نیز گاهی که یزید از مدینه باز آمده بود و ام مسکین را که دختر عمر بن

الخطاب بود و او را بشام آورده بودند و تزویج نمود، در موی مشگییز و چهره دلاویزش

دل بربست، و با ام خالد بجفا رفت و وقتی اور اگریان بدید این شعر قرائت نمود:

«مالك ام خالد تبكين***من قدر حل بكم تضجين »

«باعت على بيعك ام مسكين***میمونة من نسوة ميامين»

حلت محلك الذي تحلين***زارتك من يشرب في جو ارين

في منزل كنت به تكونين .

و از این خبر مشهود میشود که یزید بن معويه بمدینه رفته است.

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که یزید بن معويه بسالم بن زیاد

نوشت « قليل العتاب يؤكد اواخى الاسباب ، وكثيره يقطع وصائل الانساب

لا تكثرن في كل حادثة***عنب الصديق فانه يهفو

هب مشرباً يصفوفتحمده***اترى المشارب كلّها تصفو

میگوید عتاب اندك اسباب استحكام عقد اخوت میشود ، و نکوهش بسیار

وصائل (1) انساب را قطع مینماید ، پس در عتاب دوستان فراوان سخن مران ، چه او را

رنجیده خاطر ،کنی چه تمامت مخائل (2) و اوصاف بر وفق دلخواه نمیشود و تمامت

مشارب صافی نمیگردد ، وقتى معوية بن يزيد بن معویه با پدرش یزید گفت : آیا

هیچوقت بوده است که از عاقبت حلم و بردباری افسرده و مذموم باشی ؟ گفت: هرگز

از مردی لئیم اگر چند دوست قدیم من بودی حلم نکردم جز اینکه بر آن کردار

پشیمانی گرفتم ، ابوالفرج اصفهانی در جلد هفتم اغانی در ذیل احوال اخطل شاعر

گوید: یزید بن معویه در یکی از سنوات حج بیرون شد ، اخطل نیز باوی بود ، و

یزید بدیدار اهل و عیال مشتاق گشت و گفت:

بكي كل ذي شجو من الشام شافه***اتهام فانى يلتقى الشجيان

ص: 41


1- جمع وصيله بمعنی رشته و پیوستگی
2- مخائل مخيله بمعنى حسن منظر و صفاتیکه گمان خیر در آن میرود .

آنگاه با اخطل :گفت: شعر دیگر را بگوی گفت:

يغور الذي بالشام اوينجد الذى***بغور تهامات فيلتقيان

معلوم باد این حکایت قبل از خلافت یزید است چه بعد از خلافت حج

نگذاشته است .

مع الحكاية : يزيد را در وسعت در وسعت مملکت و حشمت سلطنت و مقامات فرعونیت

مرتبتی بزرگ بدست شد ، چه در تمامت ممالک ایران و توران و ماوراء سيحون

و جمله بلاد عرب سلطنت داشت، پدرش معویه نیز در این جمله نافذ فرمان و

سلطان بود ، و یزید بعلاوه با پادشاه روم نیز بر شیوه پدرش معاهد بود ، ، و ازینروی

سلاطين مجاور بدوستی او عنایت بلکه مفاخرت داشتند ، و خاطر او را بارسال تحف

و هدایا و پاره بعنوان باج و خراج خرم و شاد میساختند ، لكن يزيد برعايت

عهدنامه پدرش در هر سال مقداری زر سرخ و اشیاء دیگر بعنوان باج بدرگاه قیصر

روم تقدیم مینمود .

مسعودی در مروج الذهب میگوید: احوص شاعر این شعر را در حق یزید و تجبر

و تملك ومطاعيت او گوید :

«ملك تدين له الملوك مبارك***كادت لهيبته الجبال تزول »

«تجبى له بلخ و دجلة كلها***و له الفرات وما سقى والنيل »

و بعضی را عقیدت چنان است که احوص این شعر را بعد از وفات یزید در مرثیه

او گفته است.

تاریخ اخبار الدول مسطور است که یزید پلید را بدنی ضخیم و آکنده

گوشت و فربی وموئی بانبوه ،بود و انگشتری فضه داشت ، و نقش نگینش ربنا الله

است ، و چنانکه کنیت او را در بعضی تواریخ نوشته اند ابوخالد ، و لقبش بروایت

مسعودی سکران الخمیر است (1) وزیرش بروایت صاحب حبيب السير ودستور الوزراء

ص: 42


1- سكران یعنی مست لا يعقل ، خمير بكسر خاء معجمة و تشديد ميم مكسوره یعنی دائم الخمر .

سرجون رومی است که بوزارت پدرش معویه نیز روز میگذاشت ، و بقولی عبدالله بن

اوس بمهام وزارتش اشتغال داشت، وحاجب او غلامش صفوان، وصاحب شرطه اش

حمید بن بجدل کلبی بود ، و نیز چنانکه بعد از این مذکور گردد یزید را چهره

ناستوده و دیداری نامبارك و نامحمود بود.

ذکر اولاد نکوهیده نهاد یزید بن معاویه معاويه

ناقلین آثار را در تعداد اولاد این ناخجسته نهاد سخن باختلاف است ، ابن اثیر

ثال گوید او را یازده پسر باین ترتیب بود ، نخست معویه مکنی بابی عبدالرحمن

و ابی لیلی است که بعد از یزید بولایت نشست، لیکن مسعودی درضمن نگارش

اولاد مروان بن الحكم میگوید : یزید را از مروان فرزندان افزون بود ، چه

یزید را معویه و خالد و عبدالله اکبر و ابوسفیان و عبدالله اصغر و عمر و عاتکه و

عبد الرحمن و عبدالله و عثمان و عتبة الاعور و ابوبکر و محمد و یزید وام یزید و

ام عبدالرحمن و رمله بعد از مرگش در جهان بودند ، ابوالفرج اصفهانی در جلد

شانزدهم اغانی میگوید: ام خالد زوجه يزيد بن معویه از نخست ام هاشم کنیت

داشت ، و چون خالد از وی متولد شد او را ام خالد کنیت نهاد و این شعر را

در این هنگام بگفت:

«و ما نحن يوم استعبرت ام خالد***بمرضى ذوى داء ولا بصحاح»

چنانکه بدان اشارت رفت ، و دیگر خالد مکنی بابی هاشم است ، و پاره را

عقیدت چنان است که خالد دارای اکسیر گردید ، لكن صحیح نیست و برای

هیچکس ممکن نگشت ، و دیگر ابوهاشم است و مادر این پسران ام هاشم دختر

عتبة بن ربیعه است ، و او را بعد از یزید مروان بن حکم در تحت نکاح خود در آورد،

و دیگر عبدالله بن یزید است و اور ادرفن رمایه و تیر افکندن بر تمامت رامیان عرب

سبقت بود ، و مادرش ام كلثوم دختر عبدالله بن عامر است ، و دیگر عبدالله اصغر

و دیگر عمرو و دیگر ابوبکر و دیگر عتبة و دیگر حرب و دیگر عبدالرحمن و

ص: 43

دیگر محمد از مادرهای متفرقه هستند .

و صاحب حبیب السیر خواند امیر در تاریخ خود نوشته است او را چند پسر و

دختر بود، معاوية بن يزيد و خالد بن یزید که مادر ایشان فاخته دخترا بی هاشم بن

عتبة بن ربیعه است . راقم حروف گوید : چنان مینماید که در اینجا سهو كاتب رفته

باشد ، چه فاخته دختر قرظة است و دختر عتبة را ام هاشم کنیت بوده است ، وعبدالله

و عمرو و مروان و عاتکه از ام کلثوم دختر عبدالله بن کریز (1) در وجود آمدند ، و

دیگر ابوبکر و عبدالرحمن وعتبة و یزید و زیاد و رمله از امهات شتی پدید آمدند،

و این بنده را نیز چنان مینماید که در این اسامی نیز سهوی از کاتب رفته باشد،

وگرنه یزید نام در پسران یزید در دیگر کتب بنظر نرسیده است ، شاید لفظ ابن

ساقط شده و فلان بن یزید مقصود باشد.

وخواجة حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده میگوید : یزید را سیزده پسر بوده

است از آنجمله که نام برده است معاوية بن یزید است که بجای پدر بنشست و از

پس روزی چند خود را خلع نمود چنانکه انشاء الله تعالی مسطور آید ، و دیگر

خالد بن یزید است که مردی حکمت پیشه و اکسیر اندیشه است، و در این فن زحمتها

کشیده و کتاب فردوس را که معروف است در این علم و صنعت تصنیف کرده و بیشتر

فنون و رموز صنعت را بنظم در آورد، و آنانکه بوجود کیمیا معتقد هستند او را دارای

اکسیر شمرده اند، و راقم حروف در ذیل مجلدات مشکوة الادب احوال او را مشروحاً

مذکور داشته ، و دیگر ابوسفیان بن یزید است و مادر این سه پسر را مروان بن حکم

بعد از مرگ یزید در دواج (2) ازدواج کشید ، و هم مروان را در پای آن شوخ

جان بجانان رسید و نام این زن ام هاشم دختر عتبة بن ربیعه است، و دیگر عبدالله بن

یزید است که چنان گویند که در فن تیرانداختن اول مرد عرب است ، و مادرش

ام كلثوم دختر عبد الله بن عامر بن کریز سردار مشهور و نامبردار معروف است، و این

ص: 44


1- امهات جمع أم يعنى مادران - شتی - بروزن حتى - یعنی پراکنده و متفرق .
2- دواج - بروزن رواج - بمعنی لحاف است .

همان ام کلثوم است که یزید نام او را در آن دو بیت مذکور یاد کرده است ، و دیگر

عبدالله اصغر و عمرو و ابوبکر و عتبة و حرب و عبدالرحمن و محمد و جز ایشان

باشند، و در تاریخ اخبار الدول میگوید: یزید بن معویه گاهیکه جانب هاویه گرفت

چندین پسر و دختر از وی بماند ، راقم حروف گوید : عاتکه دختریزید همانست

که در نکاح عبدالملك مروان در آمد.

بیان بعضی از معاصرین یزید بن معويه

و پاره مجالس او و شرح حال سائب خاتر

یکی از معاصرین یزید بن معويه عليه اللعنه سائب خاتر مولای بنی لیث

و اصلش از فی کسری است، عبدالله بن جعفر او را از موالی او خریداری کرده ، و

بروایتی آزادش ساخت ، و بعضی گویند : در ولاء بنی لیث باقي ، وبعبد الله بن جعفر

و ملازمت خدمتش انقطاع ، و بدو معروف بود ، و از نخست در مدینه طیبه طعام

میفروخت و نام پدرش که بنی لیث او را آزاد ساختند یشاء بود.

ابوالفرج اصفهانی در جلد هفتم اغانی نوشته است که ابن الکلبی و ابوغسان و

دیگران گفته اند: که اول کسی که در مدینه کار عود بساخت و بنواخت ، و بعود

تغنی نمود سائب خاتر بود ، ابن خرداز به گوید: عبدالله بن عامر کنیزکان نوحه گر

بخرید و بمدینه در آورد ، و در روزهای آدینه بخواندن و لعب مشغول میشدند و

مردمان میشنیدند و از ایشان مأخوذ میداشتند ، تا پس از چندی مردی فارسی که

نشیط نام داشت بمدینه آمد و بتغنی پرداخت ، وعبد الله بن جعفر را از کار و کردارش

شگفتی افتاد ، چون سائب خاتر این اعجاب در عبدالله بدید گفت: من در زبان عربی

مانند این تغنی فارسی ،بسازم پس برفت و بامداد دیگر نزد عبدالله بن جعفر بیامد

و در این شعر «لمن الد یار رسومها قفر» همان گونه صوت را صنعت کرده بود .

ابن الکلبی گوید : اول صوتی که در اسلام بعربی متقن الصنعة تغنی کردند ،

ص: 45

همین آواز بود که زمان یزید را با دیگر ملاعب و ملاهی انباز گردید ، و عبدالله بن

جعفر نشیط را بخرید و نشیط تغنی عربی را از سائب خاتر فرا گرفت، و ابن سریج

و جميلة و معبد وعزة الميلاء و جز ایشان از وی اخذ کردند، اما ابو مسکین گوید:

که سائب خاتر را ابو جعفر کنیت بود ، و عود نمی نواخت بلکه بدستیاری قضیب

مینواخت و مرتجلاً تغنی میساخت ، و همی در این کار روزگار نهاد تا در وقعة يوم

الحره مقتول گردید ، و یکی از مردم قریش بروی و کشته وی بگذشت و با پای

خود بدو بزد و گفت : در این بدن حنجره نیکوئی بود و سائب در شمار سکان مدینه

میرفت، و چهار زن در تحت نکاح و بتجارت اطعمه روزگاری با وسعت و نعمت داشت ،

و با اینکه بعبدالله بن جعفر انقطاع یافته بود همچنان از کمال ظرافت از مخالطت

سایر بزرگان و اشراف انعطاف نمیجست ، و از ملاحت صوت و لطف تغنی بهره یاب

میداشت ، و سوگند خورده بود که جز از بهر عبدالله بن جعفر یا خلفاء یا اولاد

خلفاء يا ولات عهد ایشان برای هیچکس تغنی نکند ، و برپیمان خویش بپائید

تا بقتل رسید، و معبد معنی اصوات عدیده و فنون کثیره از وی بیاموخت و ابن خرداز به

چنان گمان برده است که مادر حمد بن عمرو واقدی قاضی محدث مشهور دختر عیسی

ابن جعفر بن سائب خاتر است.

و محمد بن یزید گوید: اول صوتی را که صنعت نمود در این شعر امرء القيس

بود «افاطم مهلاً بعض هذا التدلل » و معبد این تغنى ولحن را از وی در این شعر

بکار بست «امن آل ليلى باللوی متربع » چنان افتاد که عبدالله بن جعفر نزد معویه

وفود نمود ، وسائب خاتر باوی بود ، معویه در قضای حوایج جعفر قلم بر گرفت و

رقم همی کرد ، عبدالله از حوایج سائب بعرض رسانید ، معویه گفت سائب خاتر

کیست ؟ عبدالله گفت: مردی لینی از اهل مدینه و راوی شعر است ، معویه گفت :

آیا هر کس روایت شعر کند همی خواهد او را صله خواهد او را صله دهم؟ عبدالله گفت : این کاررا

بطوری خوب و حسن بپای میبرد، معویه گفت: اگر چنین نیز کند بایدش صله

بخشید؟ جعفر گفت : اگر خواهی او را حاضر درگاه نمایم ، گفت : آری بیاور .

ص: 46

جعفر او را بجامه نيکو بیار است و ازار و ردائی لطیف برتن بپوشانیده بدرگاه

معویه در آمد ، چون سائب خاتر بمجلس معویه در آمد در باب مجلس بایستاد و

آواز برکشید و باین شعر تغنی نمود « لمن الديار رسومها قفر» معویه چون این

صوت دلاویز و تغنی طرب انگیز بشنید روی بعبدالله کرد و گفت : گواهی میدهم

که سخت نیکو بخواند و تغنی براند ، آنگاه، حوایج او را بگذاشت و باحسان و

اکرامش مسرور بداشت .

ابن الکلبی از لقیط حکایت کرده است که چنان افتاد كه يك شب معوية بن

ابی سفیان بمنزل پسرش یزید مشرف شد و آوازی بشنید که او را در طرب هروله (1)

در آورد و همچنان ایستاده چندان آن آواز دلنواز را استماع نمود که خسته و مانده

گشت، پس بفرمود تاکرسی بیاوردند و بر آن بنشست و گوش بگشاد و تا پایان

شب بشنید، و چون صبح بردمید پسرش یزید بمجلس پدر در آمد ، معویه گفت:

ای پسرك من بازگوی شب گذشته با کدام کس مصاحب و مجالس بودی و با کدام

جلیس شب بروز آوردی؟ یزید گفت : یا امیر المؤمنین مرا جلیس و انیسی نبود و

بروی پوشیده داشت ، معویه گفت: ای فرزند از حال جلیس خود مرا بازگوی

چه در این مجالست مرا بر تو مخافتی نباشد، یزید چون اینگونه سخن بشنید و

خرمی پدر را بدید گفت : سائب خاتر با من مصاحب ومحاضر بود ، معويه باشوق

دل و اشتیاق خاطر گفت : ای پسرك من سائب خاتر را بانول(2)احسان ومختار بذل

و انعام خویش کامیاب کن ، چه من در مجالست تو با او بأسی و زیانیرا نگران نیستم،

و آن فرتوت بی انباز فرزند دلنواز را در استماع آن آواز و اتباع آن سوز و ساز

مجاز ساخت .

و نیز ابن الکلبی حکایت کند که معوية چنانکه معمول داشت وقتی بمدینه

ص: 47


1- هروله - نوعی راه رفتن موزون است که شبیه دویدن باشد ، و در اینجا مقصود رقص و پایکوبی است .
2- نول یعنی عطا بخشیدن .

در آمد و دربان را فرمان کرد تا مردمان را بدو در آورد، و حاجب برفت و بانگ

رخصت برکشید و بخدمت معویه بازگردید و بمعویه گفت: هیچکس حاضر نیست!

معويه گفت : مردمان چه شدند؟ گفت : بجمله در خدمت عبدالله بن جعفرند ،

معويه بفرمود تا استر او را حاضر کردند و بر نشست و بآن مکان روی نهاد و در

آن مجلس بنشست، یکی از مردم قریش با سائب خاتر گفت: روزى مبارك وميمون

و انواع نعمت و دولت از بهر تو مقرونست ، خویشتن را بیارای و در حالت تغنی

در آیوما بين السماطين (1) خود را بنمای ، پس سائب خاتر چنانکه مقرر بود

ما بين السماطین خرام گرفت و بخواند .

لَنَا الْجَفَنَاتُ الْغُرُّ يَلْمَعْنَ بِالضُّحى***وأسيافنا يَقْطُرْنَ مِنْ نَجْدَةٍ دَما

معوية باين تغنی گوش دل بگشود و خاطر بسپرد و در طرب در آمد ، و همچنان

گوش بداد تا سائب خاتر ساکت شد ، معوية بسی او را تحسین و آفرین گفت ،

آنگاه برخاست و بمنزل خود باز شد ، و آن مرد قرشی که سائب خاتر را در ازای

این کار مطرف خود را وعده نهاده وفا نمود .

از مدائنی حکایت کرده اند که سائب خاتر در وقعه مدينه و يوم الحره بقتل

رسید ، و این داستان چنان بود که سائب خاتر در آن هنگام از مردم شام برجان

خویش سخت هراسان بود . لاجرم نزد ایشان بیامد و برای ایشان حدیث میراند،

و میگفت: من مردی سرود گرونوازنده هستم و حال و قصه من چنین و چنان است،

و در خدمت امیرالمؤمنین یزید و پیش از وی با پدرش معویه روزگارمینهادم و خاطر

ایشان را از سرود خویش شاد خوار میساختم ، مردم شام باوی گفتند : مارا تغنی

کن، سائب خاتر ایشان را سرودن گرفت، در این حال یکتن از مردم شام برخاست

و گفت: سوگند باخدای نیکو سرودی و خوش بخواندی ، این بگفت و شمشیری

بروی بزد و او را بکشت .

ص: 48


1- سماط سبکسرسين - بمعنی صف غلامان و حاجبان است که همچون قراول در دو طرف وزراء و خلفا حرکت میکرده اند .

و از آن پس چون نام کشتگان را بریزید عرض میدادند از میانه نام اورا

بشنید ، گفت سائب خاتر (1) کیست؟ گفتند : مردی سرود گر بود ، اینوقت یزید اورا

بشناخت و گفت : چه چیز او را بدشمنی و خصومت ما بازداشت ، آیا اورا بانواع

احسان و اکرام ننواختیم و با خویشتن محرم و مخلوط نداشتیم ، همانا بغی و

ناشناسی او بروی چنین کرد، و بقولی چون یزید از قتل او آگاه شد گفت : انا لله

آیا قتل مردم مدینه تا باین عموم و شمول پیوست که حتی سائب خاتر هم از شمشیر

قتل نرست؟ با اینحال و این قتال با اشتمال گمان نمیکنم یکتن در مدینه بجای مانده

باشد آنگاه گفت : خدای مردم شام را نکوهیده و قبیح بگرداند ، چه من چون

خوب بیندیشم میبینم که این جماعت شقاوت آیت سائب خاتر را در باغی یا سایه

دیواری از ایشان پنهان دریافته و تیغ بخونش بیاخته اند . معلوم باد که این سخن

يزيد وتقبیح اهل شام نیز از کمال خرسندی بکردار ایشان میباشد چنانکه براهل

فطانت و مردم دقیقه یاب پوشیده نیست .

امامويلك از پدرش حکایت کرده است که سائب خاتر در هنگام یوم الحره

با من گفت: از آنچه بتازه صنعت کرده ام آیا شنیده باشی؟ پس از آن اینشعر را

برای من بخواند:

لمن طل" ما بين الكراع الى القصر***يغيب عنا آيه سبل القطر»

الى خالدات ما تریم و هامد***و اشعث ترسيه الوليدة بالفهر»

و چنان صوتی برکشید و سرودی آغاز نمود که در عجب و شگفتی بزرگ

در آمدم، آنگاه اهل و فرزندان خویشرا بیاد آورد و همی بگریست ، گفتم: چه چیز

ترا از دیدار ایشان باز میدارد ؟ گفت : از آن پس که از یزید بن معویه این اخبار

و اطوار را بشنیدم دیگر مقام زندگی و دیدار اهل و عیال و شاد خواری جایز نیست

پس برفت و جنگ بنمود تا بقتل رسید .

ص: 49


1- در نسخۀ ناسخ همه جا و خاتر با تاء نوشته شده ، صحیح آن خاثر است باغانی ج 8 ص 325 ط دار الكتب مراجعه شود.

بيان حال أبي جهمة متوكل بن عبدالله ليشى

که معاصر معویه و پسرش یزید پلید است

متوكل بن عبدالله بن نهشل بن مسافع بن وهب بن عمرو بن لقيط بن يعمر بن

عوف بن عامر بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس

ابن مضر بن نزار مکنی با بی جهمه ، و یکتن از شعراء اسلام و در شمار مردم کوفه

و معاصر معویه و یزید بن معویه است .

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی میگوید : متوکل لینی با اخطل شاعر

فراهم شدند و نزد قبيصة بن والق و بقولى نزد عكرمة بن ربعی که او را فیاض

مینامیدند مناشده کردند ، اخطل بر تقدم او اقرار نمود ، از اقیط بن بکیر محاربی

حکایت کرده اند، که وقتی اخطل شاعر بمدینه در آمد و در سرای قبيصة بن والق

منزل گزید چون متوکل لینی این خبر بدانست با مردی از قوم وعشیرت خویش

گفت : بیا تا بنزديك اخطل شویم و اشعار او را استماع کنیم ، پس بدو شدند و

گفتند : یا ابامالك از اشعار خویش چندی انشاد و ما را دلشاد فرمای، اخطل گفت:

امروز حالت قرائت ندارم ، متوکل بر آشفت و گفت : ایمرد ما را انشاد کن و

هر چه در نهاد داری بنمای ، سو گند باخدای هیچ قصیده از بهر من نخوانی جز آنکه

مانند آن یا از آن برتر از اشعار خودم از بهرت قرائت کنم ، اخطل گفت بازگوی

تاکیستی؟ گفت: متوکل هستم، اخطل :گفت: ويحك از اشعار خویش مرا فروخوان!

پس این شعر بروی بخواند:

«للغانيات بذى المجاز رسوم***فيبطن مكة عهدهن قديم»

«فيمنحر البدن المقلّد من منى***حلل تلوح كأنهن نجوم »

«لا تنه عن خلق و تاتى مثله***عاد عليك اذا فعلت عظيم »

«والهم ان لم تمضه لسبيله***داء تضمنه الضلوع مقيم»

ص: 50

و هم این اشعار را براخطل فرو خواند .

«الشعرلب المرء يعرضه***والقول مثل مواقع النبل »

«منها المقصر عن رميته***و نوافذ يذهبن بالخصل»(1)

و هم اورا انشاد کرد :

«انّنا معشر خلقنا صدوراً***من يسوى الصدور بالاذناب»

اخطل گفت: ويحك يا متوکل اگر شراب خمر در شکمت آواز و آهنگ بر آورد

از تمامت مردمان اشعر هستی.

اصمعی روایت کرده است که متوکل بن عبدالله کنانی را زنی بود که او را

رهیمه و بقولى اميمه ومكناة بام بکر بود، و آنزن از آنچه عادت زنان است فرو

نشست و از وی خواستار طلاق و آرزومند فراق گشت ، متوکل گفت : اکنون

نه هنگام طلاق تو است ، آن زن بر انجام مرام الحاح و ابرام نمود و متوکل

او را طلاق گفت ، و چون آنزن مطلقه شد، دیگر باره در اندیشه مواصلت گشت ،

پس متوکل این شعر بگفت :

«طربت و شاقنی یا ام بکر***دعاء حمامة تدعو حماماً »

«فبت و بات همى لى نجياً***اعزى عنك قلباً مستهاماً »

«اذا ذكرت لقلبك ام بكر***يبيت كانما اغتبق المداما »

«خدلّجة ترف غروب فيها (2)***و تكسو المتن داخل شحاما »

«ابی قلبی فما يهوى سواها***و ان كانت مودتها غراماً»

«ينام الليل كل خلى هم***و يابى العين منحدر سجاماً »

«على حين ارعويت وكان راسي***كان على مفارقه نعاماً »

ص: 51


1- شعر همان مغز و عقل مرد است که بدیگران عرضه میدارد ، و سخن اشخاص همچون پرتاب تیر بعضی از آن بهدف اصابت نمیکند و مقصود را نمیرساند و بعض دیگر هدف را میشکافد و با خود میبرد. خصل بمعنى هدف تير ، ويا بهدف خوردن تیر است .
2- خدلجة بتشديد لام زنیکه ساقين وذراعين او پر گوشت و فربه باشد .

«سعى الواشون حتى ازعجوها***ورث الحبل فانجذم انجذاما»

«فلست بزائل مادمت حياً***مسرا من تذكرها هیاماً»

«ترجيها و قد شحطت نواها***و منتك المنى عاماً فعاماً »

« خد لجة لها كفل وثير***ينوء بها اذا قامت قياماً »

«مخصرة ترى فى الكشح منها*** على تثقيل اسفلها انهضاماً»

«اذا ابتسمت تلا لأضوء برق***تهلل في الدجية ثم داما »

«وان قامت تامل رائياها***غمامة صيف ولجت غماما »

«فلا و ابيك لا انساك حتى***تجاوب هامتي في القبرهاما »

و هم این قصیده را درباره زوجه خود رهیمه گفته است ، و حوشب شیبانی را

مدح نموده است :

«اجد اليوم جيرتك احتمالا***وحث حداتهم بهم عجالا »

«و في الاظعان آنسة لعوب***ترى قتلى بغیر دم حلالا »

«اذا وعدتك معروفاً لوته***و عجلت التجرم والمطالا»

«لها بشر نقى اللون صاف***و متن حط فاعتدل اعتدالا »

«اذا تمشی تاود جانباها***وكاد الخصر يخزل انتخزالا»

«تنوء بها روادفها اذا ما***وشاحاها على المتنين جالا »

«تعبس لى اميمة بعد انس***فما ادري اسخطاً ام دلالا »

«وكم من كاشح يا ام بكر***من البغضاء ياكل ائتكالا »

«لبست على قناع من اذاه***و لولا الله كنت له نکالا »

«انا الصقر الذى حدثت عنه***عتاق الطير تندخل اندخالا »

«رايت الغانيات صدفن لما***راين الشيب قد شمل القذالا »(1)

ابو عمرو شیبانی حکایت کرده است که وقتی معن بن حمل بن جعونة بن وهب

که یکتن از بنی لقیط ابن یعمر بود متوكل ابن عبدالله لیثی را هچو راند و این خبر

ص: 52


1- یعنی موی پس سر ، و شیب سفید شدن آن است .

بمتوکل پیوست متوکل درخور مقام خود نمیدانست که با وی همعنان و همزبان

گردد لاجرم از مهاجاة او کناره همی گرفت، و معن را جسارت برزیادت همی شد ،

و از گزند زبان و زخم هجای متوکل بی خبر بود ، تا گاهی که متوکل ناچارشد

و معن و قوم وعشیرت او را بهجائی تندتر از شمشیر بر نده و گزاینده تر از گرزه (1)

گزنده فرو گرفت ، چندانکه خودش از آن گونه هجاراندن شرمگین شد ، و از آن

پس این اشعار را در اعتذار آن جماعت و مدح یزید بن معویه بگفت :

«خلیلی عوجا اليوم وانتظرانی***فان الهوى والهم ام ابان »

«هي الشمس يدنو لى قريباً بعيدها***ارى الشمس ما اسطيعها وترانى »

«نات بعد قرب دارها وتبدلت***بنا بدلاً والدهر ذو حدثان »

«فهاج الهوى والشوق لى ذكر حرة***من المرجحات الثقال حصان»

«سيعلم قومى انني كنت سورة***من المجدان داعی المنون دعانی»

«ندمت على شتمى العشيرة بعدما***تغنی بها عود وحن يمان»

«على انني لم ارم في الشعر مسلماً***ولم اهج الا من روى وهجانی»

و در ضمن این قصیده بیزید بن معویه خطاب میکند :

«ابا خالد حنت اليك مطيني***على بعد منتاب وهول جنان»

«ابا خالد في الارض ناى ومفسح***لذى مرة يرمى به الرجوان»

«فكيف ينام الليل حر عطاؤه***ثلاث لراس الحول او مائتان »

«تنائت قلوصی بعد اسآدی السرى***الى ملك جزل العطاء هجان »

«ترى الناس افواجاً ينوبون با به***لبكر من الحاجات أولعوان»

چون معن بن حمل این اشعار و ندامت او را بدانست در پاسخ گفت :

«ندمت كذاك العبد يندم بعدما***غلیت و سار الشعر كل مكان »

ص: 53


1- گرزه بفتح اول بروزن هرزه نوعی از مار است و بعضی گویند ماری باشد سر بزرگ و پرخط و خال و زهرا و زیاده از مارهای دیگر است و هیچ تریاقی بر زهر او مقاومت نکند .

«ولا قيت قرماً في ارومة ماجد***كريماً عزيزاً دائم الخطران »

«انا الشاعر المعروف وجهی و نسبتی***اعف و تحمینی یدی و لسانی»

«و اغلب من هاجيت عفواً واننّى***الی معشر بيض الوجوه حسان »

«فهات اذا يا بن الاتان كصاحب***الملوك ابي او سيد كمهان»

«فهات کزید او کسیحان لاتجد***لهم كفواً او يبعث الثقلان »

در خبر است که وقتی چنان شد که متوکل لیثی نزدعكرمة بن ربعی که او را

فیاض میخواندند بیامد و در مدیحه او قصاید غرا براند ، لكن از فیض فیاض

محروم بماند ، یکی از مقربان عكرمة گفت : همانا شاعر عرب ترا مدح کرد و از

بذل واحسان خود ناامیدش داشتی، عکرمة گفت: اورا نشناختم . و چهار هزار درهم

برای متوکل بفرستاد، متوکل پذیرفتار نشد و گفت: مرا درمیان جماعت محروم

و خفیف داشتی و پوشیده ام جایزه فرستی . بالجمله در آنحال که متوکل در حيره

روز میبرد برمدی سخت و چشم دردی شدید مبتلا گردید اتفاقأقسی(1) که از آنقوم و

عشيرت بود بدو بگذشت و گفت : چشم ترا دارومیکنم ، پس در آنحال که متوکل

دارو در چشم نهاده و بر پشت بیفتاده در هجای عکرمه تفکر همی کرد و خاطرش را

انجمادی فرو گرفته چیزی باندیشه او در نمی آمد ، ناگاه غلام او بیامد و گفت :

اينك زنی بر در سرای ترا میخواند ، متوکل چشم خود را مسح نموده بدو شد ، و

چون آن زن حجاب از چهره بیگسوی آورد گفتی سحابی از آفتاب برخاست و پاره

ماهی چهره نمود .

متوکل را حال بگشت و در آن آفتاب تابنده وماه فروزنده خيره بماند ، واز

نامش پرسش گرفت گفت : امية نام دارم گفت : بازگوی ماه کدام آسمان وسرو

کدام بوستانی ، از در شناسایی بیرون نشد ، گفت : حاجت چیست؟ گفت : مرارسید

که تو شاعری شیرین زبان و نمکین بیانی همی خواهم در اشعار خویش بنام من

تشبیب نمائی و بیاد من غزل و قصیده سرائی ، متوکل گفت : پرده از چهره بر گیر

انگاه با نظر بصیرت و چشم خریداری در آن خرمن ماه و گیسوی سیاه و چهره

ص: 54


1- یعنی کشیش دیر .

لاله گون و دیدار میمون خوب بديد ونيك بسنجيد ، و آن نوگل نازنین در حجاب

خویش برفت و بمكان خود بتفت (1) و متوکل را از دیدار آن گوهر دریای صباحت

بحر خاطر فزایش و ابواب گذارش نمایش گرفت، و این قصید را در هجای

عکرمه بگفت و بنام آن دلارام منسوب داشت.

«اجد اليوم جيرتك احتمالا***وحث حداتهم بهم الجمالا»

«وفى الاظعان آنسة لعوب***تری قتلى بغير دم حلالا »

«امية يوم دير القس ضنت***علينا ان تنولنانوالا»

«ابینی لی فرب اخ مصاف***رزئت و ما اریدبه بدالا»

و در این قصیده در هجوعکرمه انشاد کرده است:

«اقلنی یا بن ربعی ثنائی***وهبها ملحة ذهبت ضلالا»

«وجدنا العز من اولاد بكر***الى الذهلين يرجع والفعالا»(2)

«اعكرم كنت كالمبتاع دارا***رای بیع الندامة فاستقالا»

«بنوشیبان اکرم آل بکر***و امتنهم اذا عقدو احبالا »

«رجال اعطیت احلام عاد***اذا نطقوا وايديها الطوالا»

«وتيم الله حى حى" صدق***ولكن الرحى تعلو الثفالا»

وازین پس در ذیل کتاب احوال حضرت امام محمد باقر علیه السلام بحکایتی از

عکرمه بخواست خدا اشارت میرود

ص: 55


1- یعنی بشتافت و بخرامید .
2- ذهل بن شیبان و ذهل بن ثعلبة پدر دو قبیله معروف از بنی بکر بن وائل اند ، ذهل بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن على بن بكر بن وائل و ذهل بن شیبان بن ثعلبة عكابة ، برادر زاده ذهل بن ثعلبة

بيان حال فضالة بن شريك بن سليمان

که از معاصرین یزید بن معویه است

فضالة بن شريك بن سليمان بن خويلد بن سلمة بن عامر موقد النار بن الحريش

بن نمیر بن والبة بن الحارث بن ثعلبة بن دودان بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن

مضر بن نزار شاعرى فتاك (1) وصعلوكی بیباک بود و از شعرای مخضرمين ومدرك

زمان جاهلیت و اسلام میباشد ، و او را دو پسر بود که هر دوتن شاعر بودند، یکی

از ایشان عبدالله فضاله است که بر عبدالله بن زبیر وفود نمود و گفت : «انّ ناقتی

تعبت و دبرت» شتر من از رنج راه و تعب سفر خسته و رنجور شد و پشتش از صدمت

حمل مجروح گردید عبدالله گفت : «ارقعها بجلد و اخصفها بهلب وسربها البردين»

پشتش را با پاره پوستی وصله زن دو پایش را با موی درشت از موی دم اسب و نعل

پاره بربند ، وبهر بامداد و شامگاهش گردش بده، و بروایت ابوالفرج در جلداول

اغانی در ذیل احوال ابی قطیفد شاعر چون فضاله این کلمات بگفت ابن زبیر

گفت تا شترش را حاضر ساخت و گفت : « ارقعها بسبت و اخصفها بهلب و انجدبها

يبرد خفها و سر بها البردين تصح»

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که ابو عبيدة معمر بن المثنى

میگوید : اگر حارث بن کلده طبیب مشهور عرب خواستی بزحمت فراوان برای علاج

ناقه بیان و توصیفی کند هرگز نتوانستی مانند این خلیفه دستور العمل بگذاشتی اما

در تاریخ الخلفای سیوطی این نسبت را بدیگر وجه نگاشته و میگوید عبدالله بن زبیر اسدی

نزد عبدالله بن زبیر بن العوام آمد و مکالماتی که از این پس در پایان احوال ابن زبیر

ص: 56


1- فتاك يعنی خونریز و بی باک ، اصل آن از فتك است که ناگهان بکسی حمله کنند و او را از پای در آورند بدون اینکه حریف او مهلت دفاع داشته باشد ، و صعلوك یعنی فقیر که گاهی دزدی و طراری کند

مسطور میشود بیای برد و جواب بشنید ، بالجمله فضاله از این سخن بر آشفت،

و گفت من بنزد تو راه پیمودم تا از عطاياي تو بر مطايا (1) حمل بندم ، نه از در

مشورت سخن رانم ، خدای لعنت کند آن ناقه را که مرا بجانب تو آورد ، ابن زبیر

گفت : «ان وراكبها»(2) یعنی سوار آن ناقه را نیز خدای لعن کند ، فضاله بازگشت

و همی گفت:

«اقول لغلمتی شد وارکابی***اجاو زبطن مكة في سواد »

«فمالی حین اقطع ذات عرق***الى ابن الكاهلية من معاد »

«سيبعد بيننا نص المطايا***وتعليق الاداوى والمزاد »

«و كل معبد قد اعلمته***مناسمهن طلاع النجاد »

« ارى الحاجات عندا بی خبیب***نکدن ولا امية بالبلاد»

«من الاعياص او من آل حرب***اغر كغرة الفرس الجواد »

و پسر دیگر اوفاتك بن فضاله مردی بافتوت و جواد بودوا قیشر این شعر در

مدح او گفته است :

«وفد الوفود وكنت اول وافد***يافاتك بن فضالة بن شريك »

و دیگر ابوالفرج اصفهانی در جلد دهم اغانی حدیث کرده است که وقتی

شريك بعاصم بن عمر بن الخطاب بگذشت و در این وقت عاصم در ناحیه

از نواحی مدینه منزل گزیده بود، فضاله با اصحاب خویش در آنصوب نزول

نمودند ، عاصم ایشانرا پذیرفتاری و میهمان نوازی نکرد ، لاجرم فضاله با یاران

خود از آن مکان بکوچیدند ، وفضاله بیکی از غلامان عاصم روی کرد و گفت

با عاصم بگوی سوگند با خدای چنانت قلاده و طوقی بر گردن گذارم که هر گزش

ص: 57


1- مطايا مطيه یعنی شتر سواری ، ولی ترجمه بطور کامل انجام نگرفته عبارت جمع اغانی ج 1 ص 15 اينست «أتيتك مستحملا ولم آتك مستوصفا» یعنی من نزد تو آمدم و از ناتوانی شترم نالیدم که تو مرا شتری سواری عطا کنی ، نیامدم که از تو علاج درد و زخم را بپرسم.
2- ان در اینجا بمعنى نعم است

از مرور جهان فرسودگی نیابد و این شعر در هجواو بگفت:

«الا ايها الباغى القرى لست واجداً***قراك اذا ما بت في دار عاصم»

«اذا جئته تبغى القرى بات نائماً***بطيناً و امسی ضیفه غیر نائم»

«فدع عاصماً اف لأفعال عاصم***اذا جهل الأقوام اهل المكارم »

«فتى من قريش لا يجود بنائل***و يحسب ان البخل ضربة لازم»

«و لولا يد الفاروق قلّدت عاصماً***مطوقة يخزى بها في المواسم »

«فليتك من جرم بن زبان او بنى***فقيم أوالنوكي ابان بن دارم »

«اناس اذا ما الضيف حلّ بيوتهم***غدا جائعاً عيمان ليس بغانم »

چون این اشعار بعاصم بن عمر پیوست از عمرو بن سعيد بن العاصی که

در آنروزگار امیر مدینه بود یاری و داوری خواست، وفضالة بن شريك بيمناك گرديد

و بجانب شام فرار کرد ، و بیزید بن معویه پناهنده گشت ، و گناه خویش و خوف

و خشیت خود را از عاصم باز نمود ، یزید او را بازگردانید و بعاصم مکتوب نمود که

فضالة بن شريك بمن پناه آورده و من دوست میدارم که جریرت اورا بمن بخشی

و هم اگر از کردار او بمعویه اظهار نکنی، من او را ضمانت کنم که دیگر لب

باینگونه سخنان ناشایست نگشاید و بهجو تو سخن نکند ، چون عاصم این مکتوب

بدید شفاعت یزید بن معوية را بپذیرفت ، و از جنایت او در گذشت و فضالة بن شريك

اینشعر در مدح یزید بن معویه گفت :

اذا ما قریش فاخرت بقديمها***فخرت بمجد یا یزید تلید

بمجد امير المؤمنين و لم يزل***ابوك امین الله غیر بلید

به عصم الله الانام من الردى***وادرك نبلا من معاشر صيد (1)

ومجدابی سفیان ذى الباع والندى***و حرب وما حرب العلا بزهيد

فمن ذا الذى ان عددا الناس مجدهم***يجي بمجد مثل مجد يزيد

ص: 58


1- صيد جمع أصيد گاهی برملوك و پادشاهان اطلاق شود ، چه اینان از تکبر و تنمر کردن خود را بر است و چپ نگردانند ، همچون کسیکه بدرد گردن مبتلا است

از ابن حبیب مسطور است که عبدالله بن زبیر وقتی عبدالله بن مطیع بن اسود بن

فضالة بن عبيد بن عويج بن عدی بن کعب را بحکومت کوفه برکشید و چون مختار

ابن ابی عبید ظهور و خروج نمود او را از کوفه مطرود نمود این وقت فضالة بن

شريك ابن مطيع را باین شعر هجو کرد :

دعا ابن مطيع للبياع فجئته***الى بيعة قلبي بها غير عارف

فقرب لى خشناء لما لمستها***يكفى لم تشبه اكف الخلائف

معودة حمل البراوي لقومها***فروراً اذا ما كان يوم التسايف

و ابن حبیب آن روایتی را که از عبدالله بن فضاله بابن زبیر مسطور گردید بخود

فضاله نسبت داده و گوید: فضاله نزد ابن زبیر شد و آن مکالمات در میان ایشان

برفت و فضاله ابن زبیر را هجو کرد ، و نیز اشعاری چند که در اغانی مسطور است

بر اشعار مذکوره بر افزوده و نوشته است که چون این اشعار گوشزد عبدالملك بن

روان گردید سخت خرسند شد و در طلب فضاله بفرستاد ، و معلوم شد که فضاله

بمرده و رخت بدیگر سرای برده است، لاجرم عبدالملك بفرمود صد ناقه که همه

از گندم و خرما گرانبار بودند بورثه او بدادند و این چند شعر از آن اشعار کنایت

آثار است که ابن حبیب از فضاله درباره ابن زبیر برافزون نوشته است:

شكوت اليه ان تعبت قلوصى***فرد جواب مشدود الصفاد

يضن بناقة و يروم ملكاً***محال ذلكم غير السداد

وليت امارة فبخلت لما***وليتهم بملك و مستفاد

فان وليت امية ابدلوكم***بكل سميدع والى الزناد

من الاعياص او من آل حرب***اغر كغرة الفرس الجواد

اذا لم القهم بمنى فانی***ببيت لا يهش به فؤادى

سیدنینى لهم نص المطايا***و تعليق الاداوى والمزاد

و هم ابن حبيب حکایت کرده است که عامر بن مسعود ابن امیه بن خلف

جمحی زنی از بنی نصر بن معویه را کابین بست، و برای انجام صداق او نزد مردم

ص: 59

کوفه مسئلت همی کرد و از هر کس دو در هم دو در هم همی میگرفت ، چون فضالة

ابن شريك این ماجری بدید باین شعر هجوش نمود :

«انكحتم يا بني نصر فتاتكم***وجهاً يشين وجوه الربرب العين»

«انکتم لا فتی دنیا یعاش به***ولا شجاعاً اذا انشقت عصا الدين »

«قد كنت ارجو ابا حفص وسنته***حتى انيكت بارزاق المساكين»

و نیز ابن حبیب داستان کند که وقتی فضالة بن شريك ناقه خود را نزد مردی

از بنی سلیم که او را قیس نامیدند بودیعت سپرد و خود بسفری بار بست ، چون

بازگشت و مطالبه ناقه را نمود گفت بسرقت برده اند پس این شعر بگفت :

«ولو اننى يوم بطن العقيق***ذكرت و ذو الله ينسى كثيراً»

«مصاب سليم لقاح النبى***لم اودع الدهر فيهم بعيراً »

«و قد فات قيس بعيرانة***اذا الظّل کان مداء قصیراً»

و از این پس نیز انشاء الله تعالی پاره حالات یزید عنید در ضمن احوال پاره

شعرا که زمان او را دریافته اند مذکور میشود .

ذکر خلافت معوية بن يزيد بن معويه بن ابی سفیان

در سال شصت و چهارم هجری

آنانکه وفات معوية بن ابی سفیان را در سال پنجاه و نهم و جلوس یزید را

نیز در همان سال و شهادت حضرت سیدالشهدا علیه السلام را نیز در سال شصتم رقم کرده اند

بر مدت سلطنت یزید بر افزوده اند ، و آنانکه در شصت و یکم هجری رقم کرده اند

یکاسته اند، چنانکه پارۀ نزديك بسه سال دانسته اند، و این اختلاف که در مدت

سلطنت آن پلید رفته است از این روی میباشد ، وگرنه در سال وفات او اختلاف

مورخین کمتر است، بلکه چنانکه مذکور گردید کمتر کسی مرگ او را در سال

شصت و سیم رقم کرده، و اگر کرده است از مقام اعتبار و اعتنا خارج است .

ص: 60

بالجمله چنانکه مسعودی در مروج الذهب مینویسد یزید بن معویه در زمان

حیات خود برای پسرش معوية بن یزید از تمامت مردمان که در تحت حکومت

داشت بیعت گرفت ، و عبدالله بن همام سلولی این شعر در اینحال بگفت :

«تلقفها يزيد عن ابيه***فخذها يا معوى عن يزيدا »

«فقد علقت لكم فتلقفوها***ولا ترموا بها الغرض البعيدا »

و چون یزید بدوزخ شتاب گرفت مردم شام دیگر باره با پسرش معویه تجدید

بیعت کردند و او را بر تخت خلافت بنشاندند ، و نیز در همین سال چنانکه مسطور

شود با عبدالله بن زبیر بیعت کردند .

بالجمله معویه از پدرش یزید اعقل و افضل و جوانی دین دار و پرهیزگار

بود ، چون برمسند خلافت بنشست در کار خویش همی اندیشه کرد و بدانست که

ترتیب مهام جز بزبان حسام (1) درست نیاید، و کار خلافت جز بخونریزی و آشوب

رعیت رونق نگیرد، و هم بدانست که او را و سایر بنی امیه را لیاقت خلافت و استحقاق

امارت امت نیست ؛ پس این اندیشه همچنان قوت گرفت ، و از گمان بیقین و از

کتم بعیان پیوست، تاسعادت نیرو گرفت و بر شقاوت چیره گشت، و از دنیا دل برداشت

و بآخرت خاطر برگماشت ، و باکمال قوت عزم و نیروی حزم و استیلای برنفس

اماره از تسویلات شیطانی و تخیلات نفسانی بر آسود، و خویشتن را از خلافت بیحقیقت

معزول، و از آن مسند مغصوب برکنار فرمود .

دمیری در حیات الحیوان میگوید: که جماعتی کثیر مذکور نموده اند که چون

معوية بن يزيد خويشتن را خلع نمود بر منبر برشد و مدتی در از بنشست ، آنگاه

خدایرا بابیانی بس بلیغ و كلامى بس يليغ (2) حمد و ثنا بگذاشت ، و رسول خدای

صلی الله علیه و آله را با نیکوترین تحیت درود فرستاد .

ص: 61


1- مهمام جمع مهم : کارهای مشکل و پراهمیت ، وحسام یعنی شمشیر بران
2- یلیغ بمعنی گوارا وروان است و اغلب در مورد اتباع ذکر میشود ، گویند بلیغ يليغ ، سائع لائغ ، سيغ ليغ .

ثُمَّ قال : أَيُّهَا النَّاسُ ، ما أَنَا بِالرّاغب فِي الْإِنْتِمارِ عَلَيْكُمْ لِعَظِيم

ما أَكْرَهُهُ مِنْكُمْ ، وَإِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّكُمْ تَكْرَهُونَنا أَيْضاً ، لأَنا بُلينا بِكُمْ

وبليتم بنا ، إِلا أَنَّ جَدّي مُعاوِيَةَ قَدْ نَازَعَ فِي هَذَا الْأَمْرِ مَنْ كَانَ أَوْلى

بِهِ مِنْهُ ومِنْ غَيْرِهِ لِقَرابَتِهِ مِنْ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و سلم، وعِظَمِ فَضْلِهِ وَسَابِقَتِهِ

أَعْظَمَ الْمُهاجرينَ قَدْراً ، وأَشْجَعَهُمْ قَلْباً ، وأكثرَ هُمْ عِلْماً ، وأوَّلَهُمْ

إيماناً ، وأَشْرَفَهُمْ مَنْزِلَةٌ ، وأَقدَمَهُمْ صُحْبَةً ، إِبْنُ عَمِّ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وسلم

وصهره و أخوهُ زَوَجَّهُ علیه السلام ابْنَتَهُ فاطِمَةَ ، وَجَعَلَهُ لَهَا بَعْلًا بِإختياره لها

و جَعَلَها لَهُ زَوْجَةٌ بِاخْتِيارِها لَهُ ، أَبُو سِبْطَيْهِ ، سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ

و أَفْضَلَا هَذِهِ الْأُمَّةِ ، تَرْبِيَةُ الرَّسُولِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ ابْنا فاطِمَةَ الْبَتُولِ ، مِنَ

الشَّجَرَةِ الطَّيِّبَةِ الطَّاهِرَةِ الزَّكِيَّةِ ، فَرَكِبَ جَدِّي مَعَهُ مَا تَعْلَمُونَ ورَكِبْتُمْ

مَعَهُ ما لا تَجْهَلُونَ حَتَّى انْتَظَمَتْ لِجَدِّيَ الْأُمُورُ .

فَلَمَّا جَاءَهُ الْقَدَرُ الْمَحْتُومُ وَاخْتَرَمَتْهُ أَيْدِى الْمَنُونِ بَقِيَ مُرْتَهَنا

يعملِهِ فَريداً في قَبْرِهِ ووَجَدَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ و رَأى مَا ارْتَكَبَهُ واعْتَداهُ

ثمَّ انْتَقَلَتِ الْخَلَافَةُ إلى يَزِيدَ أبي ، فَتَقَلَّدَ أَمْرَكُمْ تَهْوى ما كانَ أَبُوهُ فِيهِ

وَلَقَدْ كانَ أَبي يَزِيدُ بِسُوءٍ فِعْلِه، وإسْرافِه عَلَى نَفْسِهِ غَيْرَ خَلِيقِ بِالْخَلافَةِ

عَلَى أُمَّةِ مُحَمَّد صلى الله عليه وسلم ، فَرَكِبَ هَواهُ وَاسْتَحْسَنَ خُطاه ، وأَقدَمَ عَلى ما

ص: 62

أَقدَمَ مِنْ جُرْتَتِهِ عَلَى اللهِ و بَغْيِهِ عَلَى مَنِ اسْتَحَلَّ حُرْمَتَهُ مِنْ أَوْلَادِ

رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه واله و سلم ، فَقَلَّتْ مُدَّتُهُ وَ انْقَطَعَ أَثَرَهُ و ضَاجَعَ عَمَلَهُ وَصَارَ

خَليفَ حُفْرَتِهِ رَهِينَ خَطيئَتِه ، وبَقِيَتْ أَوْزارهُ و تَبِعَاتُهُ ، وَحَصَلَ عَلَى

ما قَدَّمَ ، و نَدِمَ حَيْثُ لا يَنْفَعُهُ النَّدَمُ وشَغَلَنَا الْحُزْنُ لَهُ عَنِ الْحُزْنِ

عَلَيْهِ ، فَلَيْتَ شعري ماذا قال وما ذا قيلَ لَهُ؟ هَلْ مُوقِبَ بِإسانَتِهِ وَ

جُوزِيَ بِعَمَلِهِ، وذلكَ ظَنّي.

گفت ایمردمان ، هیچ شایق امارت و حکومت شما نیستم ، چه از شما بسیار

در کراهت هستم و نیز میدانم که شما هم از مادر بلیت کراهت هستید، چه ما بسبب

شما وطمع در شما و دنیای شما گرفتار بلائیم و شما نیز بواسطه متابعت هوای نفس ما

و حکومت ما دچار عنائید ، و هیچ باعث و علت این بلا و بلیت نگشت جز اینکه

پدرم معويه بسبب هوای نفس ناپروا و طلب دنیا با آنکس که از او و از هر کس نیز

که جز اوست افضل بود در کار خلافت منازعت کرد، یعنی با چون علی بن ابیطالب

که بواسطه قربت و قرابت با حضرت رسول خدای صلى الله عليه واله و سلم و آن عظمت فضل وفضیلت

سبقت در اسلام بر تمامت مهاجرین قدر و منزلتش برتر و فزون تر، و از جمله ایشان

قلبش محکمتر و علمش بیشتر، و در قدمت ادراك صحبت رسول خدای صلى الله عليه واله و سلم شرف

و منزلتش اعلی و اشرف، و پسرعم رسول خدای و داماد او ، با آنحضرت در مقام

اخوت بود ، و رسول خدای دخترش فاطمه را بدو تزویج کرد و این مزاوجت از

روی کمال میل آنحضرت و زوجه و زوج از در اختیار، نه چون مصاهرت دیگران

با رسول خدای که از در اکراه بود روی نمود.

و علی بن ابیطالب پدر دو سبط پیغمبر حسن و حسین سید جوانان اهل بهشت

است که بر تروفزونتر از تمامت امت بودند و در دامان پیغمبر تربیت شدند و دو پسر

ص: 63

فاطمه بتول از شجره طيبه طاهره زکیه سلام الله عليهم باشند ، وجد من با مانند

علی بن ابیطالب با این شرف و شرافت و فضل و فضیلت که از عرصه آفرینش برتر

و فزون تر بود در کار خلافت منازعت کرد ، و باموری مرتکب و راکب گردید و

با آنحضرت از در مخالفت بیرون دوید ، که شما بر آنجمله همه آگاهید و شما نیز

برای انتظام امر او و تقویت هوای نفس او با او همراهی کردید و مرتکب اموری شدید

که بر شما مجهول نیست، چندانکه برای جدم معویه امور دنيويه ومقاصد نفسيه

و اوهام زشت فرجامش را قرین انضباط و انتظام آوردید و برای انجام مرام خودتان

او را برباره آرزو سوار کردید .

تا گاهیکه مدت معلوم سپری و اجل محتوم او را در سپرد و و آفات و نوازل

روز گارش در هم شکست ، و اينك گروگان کردار خود در گورخود بدون یارومعین

و رفیق و شفیق بیفتاده ، و آنچه در این جهان بپای آورده و بآنچه از در ظلم و ستم

مرتکب گشته سزایش را در کنارش نگران است ، و چون معویه در گذشت پدرم یزید

بر جایش بنشست و بسبب دوستی پدرش معویه با او امرامت را بدو حوالت کرد و

يزيد كافل امور امّت گشت و این بارگران برگردن بر بست ، با اینکه بدون شك

و ریب با آن اطوار ناستوده و ارتکاب افعال منهیه غیر مرضیه و اخلاق ناپسندیده و

اسراف در معاصی و ملاهی که او را بود و همیشه بر نفس خویش ستم مینمود بهیچوجه

شایسته خلافت و امارت محمد صلى الله عليه واله و سلم نبود.

و چون خلافت یافت بهوای نفس خویش کار کرد ، و خطاهای خود را بصواب

شمرد ، و افعال زشت خویش را نیکو خواند و در حضرت یزدان و قتل اولاد خاتم

پیغمبران و شکستن محرمات الهی جانب بغی و طغیان و جرئت و عصیان گرفت ،

از این روی مدتش کوتاه شد و اثرش منقطع گردید و باکردار خود دچار و در گور

خود رهین افعال ناهنجار گردید ، روزی چند بوبال و خسارت بخاتمت برد لكن

أوزار (1) و آثار نکوهیده شعارش در صفحه روزگار بماند و هر چه کرد سزایش بدید و

ص: 64


1- اوزار جمع و زریعنی گناه سنگین

زمانی پشیمان گردید که سودش نبخشید ، و ما اکنون در اندوهناکی بر افعال و

عقبات او از غم داشتن بر مرگ و مصیبات او مشغول میباشیم و بر آنچه از او رفته

باك داریم نه از آنچه از ما رفته سینه چاک شویم ، کاش میدانستم در جواب آن افعال

و اطوار ناستوده چه گفت ؟ و در پاسخ چه شنید آیا با سائت خویش عقوبت یافت ؟

و باعمال نکوهیده منوالش مجازات دید؟ و گمان من اینست که چنین است.

و چون معوية بن يزيد سخن را باین مقام کشید گریه در گلویش گره گردید

و بسیاری بگرئید چندانکه ناله و نحیب (1) او در گوش شنوندگان آسیب افکند ،

آنگاه از در غم و اندوه گفت :

«وصِرْتُ أَنَا ثَالِثَ الْقَوْمِ وَ السَّاخِطُ عَلَيَّ أَكْثَرُ مِنَ الراضي وما

كُنتَ لا تَحَمَّلَ آتَامَكُمْ وَ لا يَرَانِيَ اللَّهُ جَلَّتْ قُدْرَتُهُ مُتَقَلِّداً أَوْزَارَكُمْ وَ

أَلْقَاهُ بِتَبِعاتِكُمْ فَشَأْنُكُمْ أَمْرُكُمْ فَخُذُوهُ و مَنْ رَضِيتُمْ بِهِ عَلَيْكُمْ فَوَلُوهُ

فَلَقَدْ خَلَعْتُ بَيْعَنِي مِنْ أَعْنَاقِكُمْ - وَ السّلام » .

هم اكنون من نيز ثالث این قوم یعنی معوية و یزید دوچار همان اوزار و

عقوبات میباشم ، و میدانم که آنانکه بر من و اطوار من خشمگین هستند از آنکسان

که خوشنودند برافزون هستند ، من نه آنکس باشم که گناهان و آثام شما را

برخویشتن حمل نمایم، و خدایتعالی مرا در قیامت در آنحال که متقلّد اوزار و اعمال

نابهنجارشما باشم نخواهد دید ، بلکه من شمارا در حضرت او دچار عقبات و گرفتار

تبعات خودتان خواهم دید ، هم اکنون امر خلافت و حکومت خود را بهر کس که

خواهید بازگذارید و هر کس را که بولایتش خوشنود باشید برخویشتن برکشید،

چه من بیعت خویش را از شما باز گرفتم و از خلافت شما خود را خلع فرمودم والسلام .

مروان بن الحکم که در این هنگام در زیر منبرجای داشت ، و بدانست که

ص: 65


1- نحيب : آواز گریه شدید ، های های گریه

از این کردار در خلافت بنی امیه ثلمه عظیم خواهد افتاد با او گفت : « سنة عمرية

یا ابا لیلی» و بقولی یا ابا بلبل این سنت از عمر است معویه گفت:

باعِدْ عَنِّي أَعَنْ دِينِي تَخْدَعُني ، فَوَ الله ما ذقت حلاوة خلافتِكُمْ

فأَتَجَرَّعُ مَرارتها ، إيتني برجال مِثْلِ رِجالٍ عُمَرَ ، عَلَى أَنَّهُ كَانَ مِنْ

حينَ جَعَلَهَا شُورَى ، و صَرَّفَهُ عَمَّنْ لا يُشَكُ في عَدالَتِهِ ظَلُوماً ، والله

لَئِنْ كانَتِ الْخِلافَةُ مَعْنَا لَقَدْ نالَ أَبي مِنها مَغْرَماً وَ مَأْثما وَ لَئِنْ كانَتْ

سُوءاً فَحَسْبُهُ مِنها ما أصابَهُ.

معلوم باد چنان مینماید که مروان ابن الحکم این کلمات را در این هنگام

با وی نرانده باشد ، و این کلام را در آن هنگام گفته است که بنوامیه نزد معویه

فراهم شده بودند و گفتند : کسی را بولایت عهد برکش و معويه قبول نفرمود و

این تعیین را تصدیق ننمود ، آنوقت مروان از بیم اینکه امر سلطنت از بنی امیه بگردد

گفته است که تعیین خلیفه یا کار بشوری افکندن سنت عمر بن الخطاب است، چنانکه

صاحب اخبار الدول نیز بلختی از این کلمات معوية اشارت کرده است ، لكن مکالمه

مروانرا در آنحال یاد نکرده است .

و دلیل دیگر اینکه معویه پس از آنکه خود را از خلافت خلع کرد مردمانش

محض تخفیف ابولیلی(1)خواندند و در زمانیکه خلیفه بود باین لقب و کنیت معروف

نبود تا مروان او را باین کنیت خطاب کند چنانکه بخواست خدا بزودی مذکور

شود . بالجمله چون مروان آن سخن بگفت و باز نمود که این کار را عمر بن خطاب

سنت نهاد و تو همی خواهی دیگرگون کنی ، معویه بر آشفت و بروی بانگ زد و

گفت : از من دورشو آیا همی خواهی بدست فریب و نیرنگ دین مرا تباه کنی ، و

ص: 66


1- ابولیلی کنایه از مرد بی شعور وأحمق است (لسان العرب ) ومراد از تخفیف خفت و خواری است

باین وساوس آخرت مرا ناچیز گردانی، هرگز این نخواهد شد چه سوگند باخداوند

که شیرینی خلافت شما مرا در کام نیامد که تلخی آنرا بنوشم، اکنون برای من

بیاور مثل آنمردم که در عهد عمر بودند ، یعنی مانند آن کسان که عمر در شوری

فراهم ومقرر کرد، و بعلاوه عمر نیز از آن پس که امر خلافت را بتعیین اجزای شوری

قرار داد ، و از علی بن ابیطالب علیه السلام که در عدالتش بهیچوجه شك و ریب نداشت

بگردانید بیگمان ظلم و عدوان نمود و حکم یزدان و رسول اورا دیگرگون ساخت،

سوگند باخدای اگرامر خلافت مغتنم هم بودی و چون اموال بیرون از مال مسلمانان

غنیمت بودی پدرم را از این غنیمت جز عذاب و عقوبت و تاوان و غرامت بهره نیست،

و جز گناه آن حاصلی از بهرش نباشد ، و اگر ناخوب و ناروا باشد پس آنچه از آن

بدو میرسد اورا کافی است.

مسعودی میگوید: گاهی که معوية بن یزید خلافت یافت او را ابولیلی کنیت

نهادند و این کنیت را در میان عرب بمستضعفین میگذارند یعنی آنانکه ضعفی وسستی

در امور دارند بنام زن کنیت مینهند، چنانکه شاعر در اینباب گوید:

«انى ارى فتنة هاجت مراجلها***والملك بعد ابی لیلی لمن غلبا» (1)

و از اینشعر چنان مستفاد میگردد که این کنیت بعد از اعتزال معوية از خلافت

است ، چه تا خلیفه بوده است این جرئت و جسارت نمیکردند ، و بعلاوه مروان

چگونه او را بر کرسی خلافت باین کنیت مخاطب تواند داشت. بالجمله چون معویه

آن کلمات را بپرداخت و خویشتن را از خلافت معزول ساخت از منبر فرود شد و

بمنزل خویش در آمد، خویشاوندان مادرش بروی در آمدند و اوراگریان بدیدند،

بسیار بکوشیدند تا مگر کسی را بولایت عهد مقرر دارد پذیرفتار نشد .

ص: 67


1- من فتنۂ خلافت و طلب ریاست را مینگرم که دیگهای آن بجوش و خروش آمده است ، ولی سلطنت وملك داری بعد آن مرد احمق وضعیف برای آنکسی است که غلبه جوید .

ذکر وفات معوية بن يزيد بن معويه

در سال شصت و چهارم هجری و پاره حالات او

چون معوية از خلافت کناری گرفت ، مدتی بر نیامد که مرگش در رسید

پس جماعت بنی امیه بروی انجمن کردند که هر کس از اهل بیت خویش را شایسته

بینی بولایت عهد خویش مقرر دار معویه گفت : « فوالله ما ذقت حلاوة خلافتكم

فكيف اتقلّد وزرها ، وتتعجلون انتم حلاوتها واتعجل حرارتها، اللهم انى برىء

منها متخلّ عنها ، اللهم انى لا اجد كأهل الشورى فأجعلها اليهم ينصبون لها من

یرونه اهلا لها ، سوگند باخدای حلاوت خلافت شما را نچشیده ام چگونه گناه و

و بالش را برگردن سپارم، هم اکنون شماها سرعت میکنید تا حلاوتش را دریابید

من از چه بایستی سرعت در حرارت و مرارت آن نمایم، بار خدایا من از این کار و

کردار بیزاری میجویم و از او اعراض میکنم، بار خدایا من مردمی چون مردم

شورای عمر بن خطاب نمیبینم که این کار را برأی و رؤیت ایشان حوالت کنم تا

کس را سزاوار دانند بخلافت بر کشند ، چون مادرش این ضعف و سستی دروی

بدید از کمال اندوه و شگفتی گفت: کاش من کهنه پارچه حیضی بودمی و این سخن

از تو نشنودمی معویه گفت : ای مادر کاش من خرقه حیضی بودم و متقلد این امر

نمیشدم .

« أَتَفُورُ بَنُو أُمَيَّةَ بِحَلاوَتِها وأَبُوهُ بِوِزْرِها و أَمْنَعُها أَهْلَهَا كَلَّا إِنِّي

بَرَيءُ مِنْها ».

آیا بنی امیه بحلاوت بخلافت بهره یاب شوند ، و من بعذاب آن دچار شوم ؟

و آنکس را که مستحق این امر است از آن ممنوع دارم؟ حاشا و کلا هرگز بگرد

این امر نمیگردم و از این کار بیزارم. معلوم باد که این مکالمات نیز در زمان حالت

ص: 68

احتضار معویه نمیشاید ، چه او بعد از گوشه گیری از مسند خلافت و امارت چندی

دیگر بزیست، و در حالت احتضار بکاری اختیار نداشت، لاجرم این مکالمت در همان

فرود آمدن از منبر و معاودت بمنزل بوده است .

در تاريخ حبيب السير مسطور است که معویه در آنروز که خود را از خلافت

خلع نمود و آن خطبه بپای برد گفت : ای مردمان همانا نيك بينديشيدم و پشت و

روی این کار را درست نگران شدم و در امور شما و امر خویشتن تفکر و تعقل نمودم

و عاقبت معلوم کردم که من در کار شما صلاحیت ندارم و خلافت نیز برای من مصلحت

نیست ، چه غیر از من دیگری سزاوار این کار است و او على بن الحسین بن علی بن

ابیطالب زین العابدین علیهم السلام است که «لیس یقدر طاعن يطعن فيه ، فان اردتموه

فاقيموه على انى اعلم انه لا یقبلها» برای هیچکس آن قدرت و استطاعت نیست

در هیچ مقام و هیچ خصلت وصفتی بروی طعن زند ، و در شرایط امامت و ولایت

بروی خورده بگیرد ، اگر بتوانید و او را بخلافت و امامت خویش برکشید دنیا و

آخرت خویشرا معمور داشته اید ، اما میدانم که آنحضرت پذیرفتار نمیشود ، و

کلام سابق « وامنعها اهلها » که از مروج الذهب مسطور گشت مؤید این مطلب است،

و از این خبر معلوم میشود که معویه در زمان خود در تفویض این امر در حضرت

سجاد سلام الله علیه معروض داشته ، و آنحضرت بواسطهٔ عدم موافقت عموم مردمان

دنیا پرست قبول نفرموده است، و نیز چون کار شوری را فاسد و از درجه اعتبار ساقط

میدانسته است و بروی آشکارا بوده است که اگر جمعی را بمشورت مقرر دارد حکم

شورای نخست را خواهد داشت ، و کار را با هلش نخواهند گذاشت، یا اگر خود خواهد

امام زین العابدین علیه السام را منصوب دارد بنی امیه و سایرا بناء دنیا مانع میشوند ، و

اگر دیگری را ولایت عهد دهد بغیر اهل رجوع کرده است و معذب خواهد شد ،

از این روی باز نمود که بمشورت سخن کردن و خلیفه مقرر داشتن بیرون از آداب

شریعت است، چه تعیین خلیفه از جانب خدا و رسول خدای است که آنکه را که

خود شایسته ریاست امّت دانند مقرر فرمایند و من نیز که بیرون از حق بر این مسند

ص: 69

جای کرده بودم و اينك در كار خود بیندیشیدم و از این بلیت و عقوبت کناری گرفتم

چگونه دیگریرا باین مسند جای دهم و این وبال برخود سپارم .

ابن اثیر میگوید: چون معویه در پایان امارت و خلافت خود رسید فرمان

کرد تا منادی ندا کرد و مردمان را بنماز جماعت بخواند مردمان در مسجد شام

انجمن شدند ، معویه حمد و ثنای رسول مختار بگذاشت و گفت : « امّا بعد فانی

ضعفت عن امركم ، فابتغيت لكم مثل عمر بن الخطاب حين استخلفه ابوبكر فلم

اجده ، فابتغيت ستة مثل سنة الشورى فلم اجدهم ، فانتم اولی بامركم فاختاروا

له من احببتم» همانا من در تمشیت امر خلافت و انتظام امور امت چنانکه باید و شاید

نیرومند نیستم ،و خواستم ، درمیان شما مانند عمر کسی را دریابم چنانکه ابوبکر

او را خلیفه ساخت نیافتم ، و خواستم مانند آن شش تن که عمر برای مشورت اختیار

کرد بدست کنم نیافتم، از این روی کار شما را بشما باز گذاشتم تا هر کس را محبوب

میشمارید منصوب دارید. و معلوم میشود که اگر معوية بن يزيد امر خلافت را جز

در خاندان نبوت سزاوار میدید و جز حضرت سجاد علیه السلام را امام بحق میدانست

خویشتن را از کار امت بی دخالت نمیکرد ، چه خودش می گوید در تمام این مردم

مانند عمر یا آن شش تن نداریم، و بر عدم استحقاق و لیاقت ایشان روشن و آشکار

سخن میکند، و خود میدانست که در آنزمان از جمله آنان برتر است ، و نیت او

سالمتر و قبول عامۀ او بیشتر، پس چگونه امرامت را از دوش فرو میگذاشت و

خود را مسئول خدا و رسول میداشت، بلکه از آن چند روز که متقلّد این امر بود

این اظهار انزجار مینمود و جد و پدر خود را عاصی و گناه کار میشمرد.

دمیری در حیات الحیوان مینویسد که بعد از آنکه معویه با مادرش آن کلمات

مذکوره را بگذاشت همی گفت : « ویلی ان لم يرحمنی ربی » وای بر من اگر

پروردگار من بر من رحمت نیاورد ، و بسبب تقلد چند روزه امارت امت عقوبت

فرماید . در مجالس المؤمنين مسطور است که این دو شعر از جمله ابيات معوية بن يزيد

است که در برائت از پدر پلید خود گوید :

ص: 70

«یا لیت لی بیزید حین انتسب***ابأسواه وان ازری به النسب»

«برئت من فعله والله يشهد لي***انی برئت و ذا فی الله قد يجب»

و نیز در حیات الحیوان و اخبار الدول مسطور است که چون معوية از خلافت

عزلت گرفت و بمیل و مقاصد بنی امیه نرفت گروه بنی امیه نزد معلم و مؤدب او

عمر مقصوص و بقولی قوصی آمدند و گفتند: همانا تو این تسویلات نفسانی و خیالات

نامستقیم را بروی جلوه گر ساختی، و او را این کلمات و بیانات بیاموختی و از خلافت

روی برگاشتی، و تخم محبت و ولایت علی بن ابیطالب و اولادش را در دلش کاشتی،

و از معایب و ظلم و مثالب ما خاطرش را بینباشتی ، و این بدعتها را در نظرش نیکو

ساختی ، تا گفت آنچه گفت و کرد آنچه کرد ، عمر گفت : سو گفت : سوگند با خدای من

این کار نکردم و این راه بدو نیاموختم ، لكن حب علی و اولادش جبلی و طبیعی

اوست ، باشیراندرون شد و با جان بدر شود ، بنی امیه از کمال بغض و کین براین

سخنان اعتماد و اعتنائی ننمودند و آن بیچاره را زنده در گور کردند تا از تنگنای

گور بقصور حور پیوست .

ابن اثیر میگوید چون معویه انکار بپای برد بمنزل خویش برفت و پوشیده

از مردمان بزیست تا بمرد.

دمیری وصاحب اخبار الدول میگویند که معوية بن يزيد بعد از آنکه خود را

از خلافت خلع کرد چهل روز و بروایتی هفتاد روز بزیست و بمرد . مسعودی

میگوید: معويه بعد از پدرش یزید سلطنت یافت و ایام او تا بمرد چهل روز و بقولی

دوماه بود و غیر از این نیز گفته اند. و در خلاصۀ خلافت خلفای بنی امیه میگوید:

مدت خلافت معوية بن يزيد سه ماه و بیست و دو روز بود . و ابن اثیر میگوید: که

با معوية بن یزید بیعت کردند و افزون از سه ماه درنگ نکرد ، و بقولی چهل روز

خلافت نمود. یافعی میگوید : ایام خلافت معویه از دوماه کمتر بود .

در روضة الصفا :میگوید بعضی مدت خلافت او را یکماه نوشته اند، و درسبب

مرگ او باختلاف سخن رانده اند ، بعضی مرگ او را بطبیعت دانسته اند ، و بعضی

ص: 71

گفته اند شربتی بد و بیاشامیدند و بمرد ، و بعضی بر آنند که او را ضربتی بزدند

و از آن طعنه بمرد ، و نیز در زمان زندگی او اختلاف کرده اند، ابن اثیر میگوید:

بیست و یکسال و هیجده روز زندگانی کرد مسعودی مدت عمرش را بیست و دوسال.

و در روضة المناظر بيست و يكسال . و در روضة الصفا بیست و سه سال و در اخبار

الدول نیز بیست و سه سال . و در حبیب السیر بیست و یکسال و بیست و سه سال.

و در تاریخ یافعی بیست و یکسال مسطور است .

و صاحب حیات الحیوان مینویسد که مقدار عمر او را بیست و سه سال. و بعضی

بیست و یکسال و برخی هیجده سال دانسته اند، و چون بمرد ولید بن عتبة بن

ابی سفیان بطمع خلافت بروی نماز کرد و در همان روز مرض طاعون او را فرو گرفت

و بمرد، و بعضی گفته اند جان بدر برد ، و معاوية بروایت ابن اثیر وصیت کرده بود

كه ضحاك بن قيس مردمانرا نماز گذارد تا خلیفهٔ برای ایشان برپای شود .

مسعودی گوید : ولید بن عتبة بن ابی سفیان بروی نماز گذاشت تا بعد از او

بخلافت نایل شود ، و چون تکبیر دویم را بگفت طاعون او را بگرفت و قبل از

اتمام نماز مرده بیفتاد ، پس عثمان بن عتبة ابن ابی سفیان بآن اندیشه قدم پیش

نهاد با وی گفتند: با تو بیعت میکنیم :گفت بآن شرط که جنگ نکنم و مباشر جنگ

نشوم ، ایشان قبول نکردند پس عثمان روی بمکه نهاد و در جمله ابن زبیر مندرج

گشت، در اخبار الدول مسطور است که چون معویه بمرد برادرش عبدالرحمن بن

یزید بروی نماز گذاشت و او را در خارج باب الجابيه مدفون کردند، و بقولی دیگر

ولید بن عتبة بن ابی سفیان بروی نماز کرد ، و چون دو تکبیر بگفت قبل از آنکه

آن نماز را بپای برد بمرد ، پس مروان بن الحکم بروی نماز گذاشت و ولید بن

عتبة را نیز پهلوی معویه در گور نهادند ، و مدت خلافت معویه سه ماه و بیست و

دو روز بود و مروان بن حکم در فرازگور او باین شعر مذکور تمثل جست :

«انى ارى فتنة تغلى مراجلها***والملك بعدا بي ليلى لمن غلبا »

کنایت از اینکه از پس این روزگار بسا مردم را در هوای خلافت ديك آرزو

ص: 72

در جوش میآید، لكن ملك با آنکس خواهد بود که غالب گردد یعنی از اختیار مسلمانان

و قانون مسلمانی خارج است و خلافت حقه و سلطنت مستحقه متروك است بلکه

انجام مرام بسورت حسام (1) راجع است .

صاحب حبیب السیر گوید: لقب او «المتواضع الى الله» و بروایت صاحب مجالس

المؤمنين «الراجع الى الله » است ، و در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است ، که اورا

ابو عبدالر حمن و بقولی ابویزید و بروایتی ابولیلی کنیت بود، و در ربیع الاول

سال شصت و چهارم بر مسند خلافت بنشست، و از زمانیکه خلافت یافت رنجور بود

تا بمرد، و از اینروی روی بمردمان ننمود ، و بهیچ کاری مداخلت نکرد و با مردمان

نماز نگذاشت ، و بقول بعضی از مورخین کنیتش ابویزید و بقولی ابوسفیان وبعد

از خلع از خلافت ابولیلی بود و نویسنده او ابوریان ، وصفوان غلام پدرش یزیدبن

معویه که حاجب یزید بود او را نیز حاجب بود ، و نقش خاتم معوية بن يزيد اينكلمه

بوده الدنيا غرور و بقولی « الله یقینی» بر نقش نگین داشت و او را هیچ فرزندی باقی نماند .

ذکر بیعت کردن مردمان با عبدالله بن زبیر بن العوام

در سال شصت و چهارم هجری

در آنحال که حصین بن نمیر و لشگر شام با مریزید بد فرجام در بیت الله الحرام

با گروه أنام بزبان حسام سخن میراندند ، و برخانه ایزد علام ومسجد الحرام

سنگ و آتش میباریدند ، چنانکه دیوار آن بنا را متمایل کردند ، و ابن زبیر و

اهالی آن سامان را دستخوش تیغ و نیران و دچار محاصره و دربندان همی داشتند،

بناگاه سعادت از نحوست برست و ستاره اقبال از کمند و بال بجست ، و مسرعی

سعادتمند بمردم ابن زبیر پیوست، و از مرگ یزید پلید بشارت و بعشرت اشارت

آورد، ابن زبیر بفرمود تا در برابر سپاه شام ندا بر کشیدند که آنکافر که شمارا بحرب

ص: 73


1- سورت یعنی تندی و تیزی ، وحسام یعنی شمشیر بران .

ما فرستاد رخت بدوزخ نهاد ، اينك هر كس از شما خواهد با امیرالمؤمنین عبدالله بن

زبیر بیعت کند ببایست بخدمتش مبادرت گیرد ، و هر کس نخواهد راه او گشاده

و رخصت او آماده بهر جانب مایل است بار سفر بربندد .

چون مردم شام این خبر بشنیدند حیران و سر گردن با حصین بن نمیر گفتند:

بازگوی تدبیر چیست ؟ گفت از مکر و خدیعت عبدالله آسوده نباید بود ، شاید از پی

مصلحتی این خبر را سمر میدهد، اکنون چندی شکیبائی گیرید تا جواب مکتوب

ما از شام برسد ، شامیان از این سخن چندی شکیبائی و صبر نمودند چون روز دیگر

چهره نمود ثابت ابن قیس نخعی که دوستدار حصین بن نمیر بود از جانب کوفه

بلشگرگاه آمد ، و بشارت داد که یزید بن معویه رخت بهاویه برد ، و مردم شام

با پسرش معویه بیعت کرده اند ، و اهل مدینه عامل مسلم بن عقبه را از شهر بیرون

کردند ، و از مردم بنی امیه هر کس را دریابند سر از تن برگیرند .

چون حصین این حدیث بشنید عزیمت بر آن بست که روز دیگر طبل رحیل

فرو کوبد و بابن زبیر پیام کرد که اکنون که محاربت ومقاتلت موقوف و متروك

گردید همی خواهم در بر من بگشائی تا بزیارت حرم در آیم و با تو صحبتی بدارم،

ابن زبیر پذیرفتار شد و بفرمود تا ابواب را برگشادند و مردم شام و مکه باهم بمعامله

و اختلاط پرداختند ، و حصین بطواف مشغول بود و بعد از عشاء ابن زبیر نیز بیامد

و حصین را ملاقات کرد، حصین با او بمحادثه پرداختند، و بقول ابن اثیر این ملاقات

در ابطح روی داد در آنحال که مشغول سخن بودند بارۀ حصین پارۀ سرگین بیفکند

و کبوتران حرم فراهم شدند تا دانه از آن برچینند حصین اسب خویشرا بریکسوی

کشید تا مبادا آسیبی بکبوتران حرم رساند، ابن زبیر گفت : از این کار پرهیز می

جوئيد لكن مسلمانانرا در همین حرم محترم خون میریزید، بالجمله همچنان درمیانه

سخن همی برفت ، و حصین پوشیده بدو گفت: تو بامر خلافت از دیگران سزاوارتر

باشی ، بیا تا با تو بیعت کنیم و از آن پس از این مکان باتفاق ما جانب شام بسپار،

ص: 74

چه این لشگر که با من بیامدند از فرسان لشگر و گردان پرخاشگر (1) ووجوه شام

و مرد افکنانی خون آشام باشند ، سوگند باخدای چون چنین کنی و چنین روی

دو نفر با تو مخالفت نکند ، و این مردم را امنیت آید ، و این خون که در میان ما

و توو اهل حرم ریخته گشت نادیده میانگاریم و تاریخته شماریم .

چون ابن زبیر اینکلمات حکمت شعار بشنید با صدای درشت گفت: من هرگز

این خونها که از ماریخته ناریخته نمیانگارم و هدر نشمارم ، قسم بخدای اگر در عوض

هر يك تن ده تن بخون در کشم همچنان از شما خوشنود و سیراب نباشم ، حصین

همچنان هسته و پوشیده با وی سخن میراند و ابن زبیر با صدای درشت پاسخ میگفت

و اجابت نمیکرد چندانکه حصین از آن پاسخهای درشت بر آشفت و گفت: نکوهیده

دارد خدایتعالی آنکس که از این پس با تو جانب ایاب و ذهاب گیرد ، همانا دروغ

گفته است آنکس که ترا از دهاة و خردمندان عرب شمرده ، من گمان همی بردم

که ترا رأی و اندیشه ایست ، اينك من باتو پوشیده سخن میکنم و تو جهراً پاسخ

میرانی ، و بخلافت دعوتت مینمایم تو از مخالفت سخن میکنی، و بمصالحت محاورت

میجویم و تو از محاربت راز میگشائی ، و من در حفظ دماء وترك مامضى تكلم مينمايم

و تو بخون ریزی و آشوب انگیزی مایل هستی ، و از پس این سخنان از وی مفارقت

جسته و با اصحاب خویش جانب مدینه سپرد .

ابن زبیر از آن کار پشیمان شد و بحصین بن نمیر پیام فرستاد که من بجانب

شام رهسپار نمیشوم لكن با من در اینجا بیعت کنید و در امان باشید و بعدالت در میان

شما فرمان کنم ، حصین گفت : اگر تو بنفس خود بشام نشوی این امر تمام نگردد

و بر کوهۀ مرام سوار نشوی، چه در شام جماعتی از زعمای بنی امیه هستند که خود

در طلب امر خلافت روز میبرند.

بالجمله حصین روی بمدینه نهاد ، و این هنگام مردم مدینه بسبب مرگ یزید

ص: 75


1- فرسان جمع فارس : یعنی سوار کار ، گردان جمع گردیعنی پهلوان ، پرخاشگر بمعنی جنگجوی جدال پیشه .

قوی دل بودند ، از این روی بر مردم شام چیره آمدند، و هر کس را بدست آوردند

دابه اش را مأخوذ داشتند ، لکن آنها پراکنده نشدند و نیز جماعت بنی امیه که

در مدینه بودند بیرون شدند و با شامیان روی بشام آوردند، همانا اگر ابن زبیر

بنصیحت حصین کار کرده بود و با مردم شام بدمشق روی نهاده بود یکتن باوی مخالفت

نمیکرد و امر خلافت یکباره بروی مسلّم میگشت ، ولكن يفعل الله ما يشاء و يحكم

ما يريد .

بالجمله چون بنی امیه و مردم شام بدمشق رسیدند مردمان با معاویه بیعت

کرده بودند ، و از این سوی نیز اهل حجاز در بیعت ابن زبیر سر در آورده بودند،

و در این اثنا معوية بن یزید بمرد. و چنانکه مسطور گشت مهم خلافت با کسی حوالت

نرفت ، و عثمان بن عتبة بن ابی سفیان نیز چنانکه مذکور شد بابن زبیر پیوست.

و امر خلافت از خاندان حرب در گذشت و کسی از ایشان نبود که در هوای خلافت

روز نهد یا در مرتع آرزو تخم امارت امّت بکارد، یا در این مراحل گام سپارد، لاجرم

کار ابن زبیر یکباره نیرو گرفت و اهل عراق بجمله باوی بیعت کردند و ابن زبیر

بانتظام اعمال پرداخت ، و عبدالله بن مطیع عدوی را بامارت کوفه برگماشت،

در اینوقت مختار بن ابی عبید ثقفی با ابن زبیر گفت: هماناگروهی توانا و مردمی

رزم آزما را شناسا هستم که اگر مردی دانشمند و ملایم و خوش گوی و خوش خوی

بدیشان گسیل داری تا با ایشان بطریق مهر و عطوفت مجاورت جوید لشگری از

ایشان در خدمت تو انجمن شوند که بمدد ایشان بر مردم شام ظفریابی، ابن زبیر گفت:

بازگوی تا اینجماعت کیستند؟ مختار گفت : دلیران بنی هاشم اند که در کوفه اند .

ابن زبیر گفت آنمرد خود تو باش ، و بفرمود تا مختار بطرف کوفه رهسپار

گشت ، و او در ناحیه از نواحی کوفه فرود شد و همی بر جماعت طالبیین و شیعیان

ایشان آغاز زاری و حنین و جزع نمود، و مردمانرا بخونخواهی انگیزش همی داد،

لاجرم جماعت شیعه بدوگرایان شدند ، و در جمله او منظم گردیدند و بقصر الامارة

بتاختند و ابن مطیع را بیرون کردند و مختار بر کوفه مستولی گردید، و برای خود

ص: 76

سرائی بنیان نمود و بوستانی دلارا برکشید و مالی فراوان از بیت المال برگرفت

و در آن کار بکار بست ، و هم مردمان را بهره کافی عطا کرد، و بابن زبیر نوشت که

آنچه مختار از بیت المال برگرفته محسوب و مقبول دارد ، ابن زبیر پذیرفتار نشد.

چون مختار اینحال بدید آزرده شد و طاعت و بیعت او را انکار نمود، و مکتوبی

بحضرت علی بن الحسين علیه السلام انگار داد ، و خواستار شد که با آنحضرت بیعت کند

و بامامت و دعوتش سخن سازد، و سالی فراوان بآستان مبارکش تقدیم کرد، آنحضرت

از قبول آن و پاسخ نامه اش امتناع ورزید، و در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و سلم در مجمع

عام او را دشنام داد و کذب و فجور او را باز نمود، و فرمود همیخواهد اظهار میل بآل

ابیطالب را دست آویز نماید و در میان مردم محترم و محتشم و مطلوب گردد ، چون

مختار از جانب حضرت سجاد علیه السلام مأیوس شد مکتوبی بهمان منوال بمحمد حنفیه

عم آنحضرت بنوشت و علی بن الحسين علیه السلام بدو اشارت فرمود که این مطالب را

بچیزی نشمارد و مکتوبش را پاسخ ندهد ، چه مختار در این کار بصدق و راستی نیست

و چون میداند که بسبب ایشان اجتذاب قلوب مینماید و باظهار محبت آل ابیطالب

با مردمان تقرب میجوید از این در سخن میراند لکن باطنش با ظاهرش در اظهار میل

و تولای با ایشان و برائت از دشمنان یکسان نیست بلکه خود از اعدای آل ابیطالب

است و بر حمد بن حنفیه واجب است که امر او را مشهور دارد و در مسجد رسولخدای

صلی الله علیهه و آله کذب او را از آنچه گوید اظهار نماید.

محمد بن حنفیه نزد ابن عباس شد و آنخبر بگذاشت ، ابن عباس گفت: چنین

مکن چه تو نمیدانی که حال تو با ابن زبیر برچه منوال خواهد بود محمد بن حنفیه

این سخن بپذیرفت و از نکوهش ابن زبیر و مختار زبان بر بست ، و مختار در کوفه

بماند و جماعت او بسیار شدند و مردمان بدو گرایان گشتند و او مردمانرا بحسب

طبقات و شئونات ایشان و عقول و مدرکات ایشان دعوت همی نمود ، و با هر کسی

بمقدار دانش او تکلم میکرد ، پاره را با مامت محمد حنفیه میخواند و پاره را از این

حنفیه بر میتافت و میگفت : فرشته بدو وحی میآورد و در طلب قتله حضرت امام

ص: 77

حسین بر میآمد و هر کس را که بدست آوردی بکشتی چنانکه انشاء الله تعالی

در مقام خود نگارش یابد .

بیان احوال نکوهیده منوال عبیدالله بن زیاد زشت نهاد

بعد از هلاکت یزید پلید عليهما اللعنة والعذاب

ابن اثیر میگوید چون یزید بعذاب شدید خداوند مجید پیوست و این خبر بهجت

اثر بتوسط حمران مولای ابن زیاد که همه گاه از جانب او نزد معوية بن ابی سفیان

و پس از وی بسوی یزید بر سالت برفتی بابن زیاد رسید ، و هم بدو باز نمود که

اينك مردم شام طبقات مختلفه شده اند و هر گروهی نه گام می نهند و کام

میجویند، ابن زیاد بارۀ مرام را در لگام دید و فرمان داد تا مردمان را بصلاة جامعه

ندا کردند ، مردمان گروه از پیگروه و انبوه از پس انبوه انجمن شدند ، پس

ابن زیاد بر منبر صعود داد و از مرگ یزید و مثالب آن پلید باز گفت، از میانه احنف

ابن قیس گفت: یزید را برگردن ما بیعت بود و از پیش بمثل گفته اند«اعرض عن

ذى فترة» يزيد هر چه بود اکنون از این سخنان چه سود ؟

ابن زیاد از آن سخنان لب بر بست و گفت ایمردم بصره همانا مهاجرت من

بسوی شما و دار اقامت و محل ولادت من در شهر شما بود و آن هنگام که برشما

والی شدم لشگریان شما بهفتاد و بروایتی بهفده هزارتن نمی پیوست، اکنون مردان

کارزار و سپاه جرار شما بصد هزار نفر آراسته است ، و در آنوقت دیوان عمل شما

بنود هزار نمیرسید اکنون بیکصد و چهل هزار رسیده و از دشمنان و بد سکالان(1)

شما کسی را برجای نگذاشتم ، و آنکس را که از او برشما بيمناك بودم تباه کردم،

و اگر باشد در زندان شما میباشد ، هم اکنون دانسته باشید که یزید بن معویه جای

ص: 78


1- بدسكال یعنی بداندیش . بدخواه

بپرداخت و بدیگر جهان سفر ساخت و نیز مردم شام را در کار خلیفه و خلافت اختلاف

است و هر گروهی باندیشه روز میگذارند و بآهستگی شب میسپارند و شما امروز

از تمامت مردمان در عدت و عدد و وسعت بلاد و توانگری عباد و دریافت مراد بیشتر

و فزون تر هستید، هر کس را که برای انتظام دین و دنیای خویش پسندیده میشمارید

اختیار کنید تا من اول کس باشم که مختار شمارا اختیار نمایم ، و از این پس اگر

اهل شام کسی را که برای دین و آخرت و دنیا و جماعت شما مرضی باشد متفقاً اختیار

نمودند شما نیز بادیگر مسلمانان اتفاق کنید، و اگر از این کار اکراه دارید یکی را

بامارت و ولایت خویش برکشید تا در انتظام مهام شما اشتغال جوید همانا شما را

بهيچيك از مردم سایر بلاد حاجت نیست لکن مردمان را با شما حاجت است .

چون ابن زیاد این کلمات بپایان برد خطیبان بصره بیای شدند و گفتند:

سخنان ترا بشنیدیم و امروز هیچکس را نیابیم که در اینکار از تو قویتر و سزاوارتر

باشد ، بیا تا با تو بیعت کنیم ، ابن زیاد گفت: مرا در اینکار حاجتی نیست، و ایشان

آن سخن مکرر کردند و ابن زیاد انکار نمود ، تا در کرت چهارم دست بر کشید و

آنجماعت با او بیعت کردند، و چون از مسجد بیرون شدند دستهای خویشرا بر دیوارها

بسودند و گفتند: آیا این مرجانه چنان میداند که ما خواه در جماعت یا فرقت بحکومت

او اطاعت خواهیم نمود ، این بگفتند و پراکنده شدند .

و از آنسوی چون ابن زیاد از آن کار آسایش گرفت رسولانی باهل کوفه فرستاد

تا ایشانرا از بیعت اهل بصره بیا گاهانند و به بیعت ابن زیاد دعوت کنند، چون عمروبن

مسمع وسعد بن القرحاء التمیمی که رسول او بودند بکوفه آمدند و این هنگام عمرو بن

حریث در کوفه ریاست و امارت داشت پس مردمان را انجمن کردند و آن دو رسول

رسالت خویش بگذاشتند ، از میان جماعت یزید بن حارث بن یزید شیبانی که سمت

بزرگی و ریاست داشت برپای شد و گفت : خدایرا سپاس میگذاریم که ما را از

حکومت پسر سمیه (1) آسایش و از امرونهی او آرامش داد ، آیا با او بیعت میکنیم ؟ !

ص: 79


1- سميه - بروزن امیه - نام مادر ابن زیاد است

«لا ولا كرامة» پس مشتی سنگریزه بر گرفت و برروی فرستادگان رسول ابن زیاد

بزد، پس از وی دیگر مردمان نیز باین معاملت مبادرت جستند، و یزید بن حارث را

که او را ابن رویم گویند از این کردار شرافتی بزرگ حاصل و درجتی رفیع درمیان

اهل کوفه پدیدار آمد ، و فرستادگان ابن زیاد خائب و خاسر بازگشتند و داستان

باز گفتند .

چون اهل بصره اینحال بدیدند گفتند: کجا شایسته است که اهل کوفه او را

خلع نمایند و ما او را بر خویش ولایت بخشیم، از اینروی سلطنت و نیروی ابن زیاد

نزد اهل بصره پستی و سستی گرفت، و از آن پس اگر فرمانی میکرد بجای نیاوردند،

و اگر اندیشه میساخت بروی بر میتافتند، و اگر خطا کاریرا امر بحبس و زندان

می نمود ، در حضور او واعوان او بند از وی میگشودند، و از آنسوی چون ابن زبیر

از حال ابن زیاد باخبر گشت سلمة بن ذویب حنظلی تمیمی را ببصره گسیل داشت ،

سلمة بیامد و رایتی در دست داشت و در بازار بصره بایستاد و گفت : ايها الناس

بسوی من شتاب گیرید تا شمارا بچیزی دعوت کنم که تا بحال هیچکس نکرده است،

همانا من شمارا بسوی پناهنده حرم دعوت میکنم یعنی ابن زبیر، پس جماعتی از

مردمان نزد او آمدند و دست بدست او زدند و بیعت کردند، چون این خبر با بن زیاد

رسید مردمان را فراهم ساخت و آنچه از نخست او را با مردم بصره بپای رفته بود

بگفت ، و بنمود که من از قبول بیعت انکار داشتم و شما باصرار بامن بیعت کردید

و چون بیرون رفتید دستهای خود را بر دیوارها مسح کردید و گفتید آنچه گفتید،

و اکنون نیز سر از فرمان من بر می تابید، و آنچه بصواب میشمارم برخطا حمل

میکنید ، و هر كرا بجنایتی طلب میکنم مانع میشوید ، و اينك سلمة بن ذويب

میخواهد شما را متفرق گرداند تا خودتان شمشیر بخون هم برکشید، و شمارا برخلاف

آنچه شاید دعوت مینماید.

چون ابن زیاد این کلام بگذاشت احنف و دیگران گفتند: هم اکنون سلمه را

نزد تو میآوریم تا چنانکه شاید حکم فرمائی، پس بدان اندیشه برفتند و چون بیامدند

ص: 80

نگران شدند که سلمة جمعیتی بزرگ فراهم کرده و آشوب عظیم خواهد شد، لاجرم

نزد ابن زیاد باز نیامدند وسلمه را نیاوردند، چون عبیدالله اینحال را بدید خشمناك

شد و سرداران محاربه سلطانرا بخواند و گفت همی خواهم با من با این مردم قتال

دهید ، گفتند اگر فرمان کنی دل خویش بشکافیم اطاعت کنیم ، برادران عبیدالله

این رأی را ناصواب شمردند، و گفتند ما را خلیفۀ حاضر نیست تا بتقویت او محاربت

کنیم تا اگر منهزم شویم بجانب او رویم و از او امداد جوئیم و دیگرباره بطرف

اعدا پوئیم، و شاید در این مقاتلت تو را هزیمت افتد اگر بر ما ظفر جویند این اموال

که در این مدت فراهم کرده ایم و در میان ایشان است تلف شود و ما را بهلاکت افکنند

و برای توچیزی بجای نماند.

چون ابن زیاد این کلمات را بشنید در طلب حارث بن قيس بن صهباء جهضمي

فرستاد و او را حاضر ساخت و گفت : ایحارث پدرم زیاد با من وصیت نهاد که اگر

روزی مرا با مردم عرب حاجتی بیفتد شمارا اختیار کنم، حارث گفت: قوم من پدرت

زیاد را اختیار و اختبار نمودند لکن نزد او مکانتی و از تو مکافاتی ندیدند، هم اکنون

نیز که ما را اختیار کردی دست رد بر سینه ات نمیزنیم، اما نمیدانم چگونه ترا ایمن

و آسوده از شر این انجمن بیرون برم ، چه اگر در روز روشن این کار کنم بیم دارم

که ترا و مرا بکشند ، لیکن تا شب با تو اقامت میکنم و چون تاریکی جهانرا

در نوشت تو را در عقب خود با خودم ردیف مینمایم تا شناخته نشوی ، عبیدالله گفت

تدبیری نیکو آوردی ، پس حارث بن قیس نزد عبیدالله بماند تا شب در رسید و اورا

در خلف خویش بر نشانید ، و در آن هنگام نوزده هزار بار در بیت المال فراهم

بود ، ابن زیاد پارۀ از آن نقدینه را درمیان موالی خود پراکنده و بقیه را برای

آل زیاد ذخیره ساخت.

بالجمله حارث عبیدالله را در ردیف خود همی میبرد و بر مردمان میگذشت،

و ایشان از مخالفت جماعت حروریه مشغول حراست بودند، وعبیدالله ازوی می پرسید

که اکنون در کجائیم و حارث ب--دو خبر همی داد ، چون در میان جماعت بنی سلیم

ص: 81

آمدند ابن زیاد گفت: اکنون در کجا باشیم گفت: در بنی سلیم ، این زیاد تفال

میکرد و گفت : اگر خدای بخواهد سالم هستیم ، و چون از بنی ناحیه بگذشت

ابن زیاد بگفت: اکنون در کدام قبیله میگذریم گفت : در بنی ناجیه ، ابن زیاد

همچنان بفال میمون گرفت و گفت : اگر خدا خواهد نجات یابیم، بنی ناحیه چون

حارث را بدیدند گفتند : کیستی؟ گفت: حارث بن قیس، از اتفاق یکتن از ایشان

عبیدالله را میشناخت گفت: همانا پسر مرجانه است و تیری بدو پر ان کرد و آن تیر

بر عمامه او بنشست و بدو زیانی نیاورد ، و حارث همچنان او را ببرد تا بسرای

خویشتنش در میان مردم جهاضم فرود آورد .

ابن زیاد :گفت ای حارث همانا با من احسان ورزیدی هم اکنون بآنچه اشارت

کنم مبادرت جوی، همانا از مقام و منزلت مسعود بن عمرو درمیان قوم وعشيرتش

دانائی ، و شرف و سن و اطاعت قوم او را در اوامر و نواهی او شناسائی ، هیچ توانی

مرا بدو رسانی تا مگر در سرای او در میان مردم از او بر آسایم، چه اگر چنین نکنی

کار قوم تو بر تو آشفته شود، پس حارث او را برداشت و بجانب مسعود راه بنوشت،

و مسعود از هیچ راه باخبر نبود و در منزل خود موزۀ خود اصلاح مینمود ، چون

ایشانرا بدید هر دو را بشناخت ، و باحارث گفت : از این شر که بر من وارد کردی

بخدای پناه میبرم ، حارث گفت: جز خیر و خوبی ترا نیاورده ام ، چه من دانسته ام

که قوم تو زیاد را نجات داده و با او بوفا رفتند ، و این کردار ایشان مکرمت و

مفخرتی برای ایشان در میان عرب گردید ، و شما از روی میل و رضا با عبیدالله

بیعت کردید، و نیز جماعت با او بیعت نمودند، مسعود گفت : آیا سزاوار میشماری

که با اهل شهر خویش بسبب عبید الله معاداة و رزیم؟ با اینکه از پدرش در ازای آن احسان

که با او راندیم نه مکافات و نه سپاسی دیدیم ، حارث گفت : هیچکس با تو جنگ

و جدال نخواهد ورزید که در بیعت خود با وی وفاکردی تا گاهیکه او را بمأمن

خودش برسانی ، آیا هیچ شایسته میشماری که از آن پس که در سرای تو پناه آورده

است از سرایت بیرونش کنی ؟

ص: 82

چون سخن باین مقام رسید مسعود با حارث گفت: تا عبیدالله را در خانه

برادرش غافر بن عمر و در آورد، و بعد از آن مسعود در همان شب بر نشست، وحارث

و جماعتی از عشیرتش با او برفتند و درمیان جماعت از دیگر دیدند و گفتند: همانا

پسر زیاد بما پناه آورده است و همی باید شما از وی پاسبانی کنید تا زیانی بروی

نرسد ، و آن جماعت با اسلحه کارزار تا بامداد روزگار نهادند ، و از آنسوی چون

مردم بصره ابن زیاد را مفقود دیدند گفتند : جز در قبیله ازد نباشد .

و بعضی گویند مسعود را باحارث سخنی نرفت بلکه حارث گفت صد هزار

درهم با عبیدالله حمل کردند و آنجمله را نزد ام بسطام زوجه مسعود آوردند ، و

ام مسعود دختر عمرو بن الحارث بود و عبیدالله نیز باحارث بود ، پس از وی رخصت

خواستند و بدو آمدند ، وحارث با آنزن گفت: همانا از بهر تو کاری به پیش آورده ام

که بر تمامت زنان عرب بزرگ شوی ، و هم از مال و خواسته توانگر گردی، پس

آنخبر بد و بگذاشت و با او گفت: ابن زیاد را بخانه در آور و از جامه مسعود

که علامت زنهار است بدون خبر شوهر بدو بپوشان ، آنزن چنان کرد ، چون مسعود

بیامد و آنحال غیر محمود را بدید آشفته گشت و گیسوی آن زنرا بگرفت و او را

همی بزد، عبیدالله وحارث بروی در آمدند، ابن زیاد گفت: از این جوش و خروش

سودی نیاید چه این زن مرا پناه داد اينك جامه تو است بر تن من و طعام تواست

در شكم من ، حارث نیز بر سخن ابن زیاد گواهی داد و چندان در خدمت مسعود

ملاطفت و ملایمت نمودند تا او را بر آن کار خوشنود داشتند، و ابن زیاد چندان در سرای

مسعود بماند تا مسعود مقتول گردید ، آنگاه بجانب شام روی نهاد .

و از آنطرف چون مردم بصره ابن زیاد را مفقود دیدند و امیر و حکمرانی

برخود ندیدند در تقریر امیر باختلاف رفتند ، و از هر سوی سخن همی در انداختند،

سرانجام باشارت قیس بن هشیم سلمی و نعمان بن سفیان الراسى الجرمی رضا دادند

تا هر کس را ایشان اختیار کنند بامارت برکشد، لیکن قیس همی خواست مردی

از بنی امیه را برگزینند، و نعمان روی دل با بنی هاشم داشت، اما از روی خدیعت

ص: 83

گفت : هیچکس را برای این امر از فلان مرد اموی سزاوارتر ندانم و بقولی

عبدالله بن اسود زهری را نام برد ، وقیس نیز او را خواهان بود ، چون قیس حالت

نعمان را با خود یکسان دید گفت: من اختیار خود را نیز با تو نهادم و بهرکس

تو رضا دهی خوشنودم، و هر دو تن درمیان انجمن در آمدند ، و قیس گفت: برضای

نعمان راضی باشم.

ذکر امارت عبدالله بن حارث بن نوفل در بصرهس

باختیار نعمان بن سفیانس

چون قیس در میان مردمان اختیار نعمان را برگزید و گفت : بهرکس او

تصدیق نماید من نیز تصدیق میکنم و نعمان این امر را استوار ساخت و از حاضران

پیمان گرفت که مختار او را پذیرفتار شوند نزد عبدالله بن اسود آمد و دست او را

بگرفت و همی باوی در عهود و شروط سخن راند چندانکه حاضران را گمان میرفت

که نعمان با و بیعت خواهد کرد، در این اثنا نعمان او را بگذاشت و دست عبدالله بن

حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را که ببة لقب داشت بگرفت و بر آنگوته

شرط و پیمان باوی براند.

آنگاه سپاس یزدان و درود خاتم فرستادگان را بگذاشت ، و از حقوق

اهل بیت طهارت و اقربای آنحضرت و قرابت عبدالله بآن خاندان رسالت آیت سخن

راند ، و گفت ايمردمان اينك عبدالله پسرعم نبی شما و مادرش دختر ابی سفیان است

ک همیشه دارای امارت و خلافت بوده اند، و در حقیقت خواهر زاده شما است از

او شایسته تر کیست؟ و شما را مقام انکار نیست، آنگاه دست عبدالله را بگرفت و

گفت: من در امارت او برای شما خوشنودم ، حاضران صدا بر کشیدند و گفتند:

ما بتمامت راضی هستیم؛ پس با وی بیعت کردند و با او بدار الاماره در آمدند

و این داستان در روز اول جمادی الاخره سال شصت و چهارم هجری روی داد و

ص: 84

فرزدق شاعر این شعر را در بیعت عبدالله گوید:

و بايعت اقواماً وفيت بعهدهم***و بية قد بايعته غير نادم (1)

لكن عبدالله بن حارث را از امارت بصره ورسوم امارت جز حضور روزهای

جمعه برای امامت نماز حاصلی نبود، چنانکه عامر بن مسعود نیز که باختیار

اهل کوفه حکمران بود با عبدالله یکسان بود، از اینروی در زمان این دو عامل

اقتدار و دو امیر بی اختیار مردم فرومایه و فتنه انگیز از هر گوشه و کنار سر

بر آوردند .

داستان فرار کردن عبیدالله بن زیاد بجانب

شام و پارۀ حالات او

چون ابن زیاد چنانکه مشروح گردید در طایفهٔ ازد و سرای مسعود بن عمرو

پناهنده گشت و جماعت ازد و ربیعه عهد و سوگندی که در حراست ابن زیاد نهاده

بودند تجدید کردند ، لاجرم ابن زیاد دل قوی کرد و خواسته (2) شایگان در میان

ایشان برایگان داد ، و ایشان کتاب عهد نامه را با نجام رسانیده ، و این مکتوب را

دو نسخه برنگاشتند و یکی را نزد مسعود بن عمر و گذاشتند ، و این سخن گوشزد

احنف بن قیس گشت و گفت: همه وقت مردم ربیعه متابعت جماعت ازدس

کنند.

بالجمله چون عهد و سوگند آن دو قبیله بزرگ استوار گشت ، یکباره

عزیمت بر آن نهادند که ابن زیاد را بدار الاماره و کرسی امارت باز آورند ، پس

ص: 85


1- من با اقوام زیادی بیعت کرده ام که در هر صورت بعهد و بیعت خودم وفا دار بوده ام ولی با ببه ( عبدالله بن الحارث ) که بیعت کرده ام بهیچوجه پشیمانی ندارم.
2- خواسته - باثانی معدوله بروزن راسته - زرومال واسباب را گویند ، وشایگان بروزن رایگان - بمعنی سزاوار و در خور پادشاهان است چه در اصل شاهگان بوده است.

بجملگی بریاست مسعود بن عمرو از جای جنبش گرفتند ، وابن زیاد را گفتند تو

خود نیز با ما میباش ، ابن زیاد این سخن را بصواب نشمرد و از موالی خودجمعی

را بر اسب ومركب بر نشانده با مسعود روان کرد ، و با ایشان گفت در طی راه از

هیچ شر" وخيرى مرا بی خبر مگذارید از این روی مسعود بهر کوی و برزن یاقبیله

و گروهی از مرد وزن عبور دادی از غلمان ابن زیاد یکی بدو باز شدی و آن خبر

باز گفتی .

و در این هنگام فرسان ربیعه که مالك را بن مسمع و بر خود امیر ساخته بودند

برفتند وسكة المربد(1) را فرو گرفتند ، ومسعود بن عمرو نیز بیامد و بمسجد در آمد

وبرمنبر بر آمد و این خبر را در دارالاماره با عبدالله بن حارث امير بصره باز گفتند

و باز نمودند كه اينك مسعود ومردم یمن وجماعت ربیعه انجمن کرده اند و چیزی

بر نیاید که مردمان را شر ّي فراگيرد ، اگر بصواب دانی با تم-امت بنی تمیم

بر نشین تا مگر این فتنه بیدار را بخوابانی و این آتش شرر بار را فرو نشانی

عبدالله گفت : ابعدهم الله سوگند با خدای این کار نکنم و خویشتن را در اصلاح

حال ایشان بفساد نيفكنم ، و از آنسوی مردی از جماعت مسعود بن عمرو از در

سخره و استهزا این کلمات را مکرر قرائت همی کرد :

لتنكحن بية***جارية" في قبة***تمشط رأس لعبة

و این روایت ازداست اما جماعت مضر گویند : مادر عبدالله گاهی که کودك

بود او را ترقص دادی و این کامات بازراندی (2)

ص: 86


1- سکه یعنی بازار ، کوچه ، کوی .
2- گوینده اصلی رجز هند دختر ابی سفیان مادر ببه یعنی عبدالله بن حارث بن نوفل است وأصل رجزهم بروایت جوهری در صحاح ج1ص 89، ومجدالدین فیروز آبادی در قاموس ج1ص38 چنین است : لأنكحن بين***جارية خديه مكرمة محبة***تحب أهل الكعبة یعنی بخدا سوگند که برای پسرم به دختری زیبا و کامل العيار نکاح میبندم که در خانواده اش گرامی و محبوب باشد و از همه زنان حجاز ( أهل مكه ) در حسن و زیبائی سرآمد باشد.

تصمیم قبیله ازد و ربیعه بیاری ابن زیاد

بالجمله مسعود چنانکه اشارت شد بر منبر برشد و از یکسوی دیگر مالك بن

مسمع روی بخانه های بنی تمیم نهادند و در سکه بنی العدویه در آمدند و منازل ایشان

را آتش در زدند چه مالك بن مسمع را بجهت مناقشتی که ربیعه را با بنی خازم

در هرات روی داده بود کینه در نهاد بود، چون بنی تمیم این حال بدیدند نزد

احنف بن قیس شدند و گفتند: یا ابا بحر همانا جماعت ازد و مردم ربیعه هم عهد

و هم سوگند شده اند و بر حبه در آمدهاند. احتف گفت : شما از ایشان بمسجد

ذی حق تر نیستید، گفتند: ایشان بدار الاماره در آمده اند، گفت: شما از

ایشان بدار الاماره سزاوارتر نیستید .

در این حال زنی با مجمره نزد احنف شد و گفت: ترا بریاست و بزرگی چه

کار ، همانا افزون از زنی نباشی که بباید کار مجمر و معجر بازی ، احنف گفت :

هیچ زنی برای مجمر از تو شایسته تر نیست، گویند: هرگز از احنف بن قیس

سخنی ناخوشتر از این کلام نشنیده بودند (1).

در این حال جمعی دیگر بیامدند و گفتند: هم اکنون از پای یکی از زنان

ما خلخال در آوردند ؛ و ابواب عبور ترا مقفل ساختند ومالك بن مسمع در کوچه

بنی العدویه در آمد و منازل ایشان را بسوخت ، آن دانشمند روزگار گفت : ب--ر

آنچه گوئید اقامه بینه و شهود نمائید چه اگر از این جماعت از آنچه گفته اید

کمتر هم بروز کرده باشد قتال و دفاع ایشان واجب میشود ، پس جماعتی بر صدق

ایشان گواهی دادند .

این وقت احنف را خشم بجنبید و گفت : آیا عباد بن الحصین بیامده؟ گفتند

ص: 87


1- زیرا او بسیار حلیم و بردبار بوده، و همین سخن تنها سخن ناخوش آیند او است که بدیگری گفته است .

نیامده وهو عباد بن الحصين بن يزيد بن عمرو بن اوس از بنی عمرو بن تمیم است

احنف دیگر باره گفت : آیا عباد بیامد ؟ گفتند : نیامده است ، گفت : آیاعبس بن

طلق بن ربيعة الصريمی از قبیله سعد بن زيد مناة بن تمیم در اینجا باشد ؟ گفتند :

حاضر است ، احنف او را بخواند و از دستاری که بر سر داشت پاره بر گرفت و بر

نیزه چون رایت استوار کرد، و آن علم را بعبس بن طلق بداد وفرمود روی براه

گذار ، و چون عبس روی برتافت احنف گفت : بار خدایا اگر او را امروز

نيفكني ومغلوب نفرمایی همانا او را از این پیش نیز نیفکنده و مغلوب نداشته

این وقت مردم صداها بلند کردند و گفتند : همانا زیر(1) یعنی مادر احنف که اورا

بنام احنف امّ احنف کنیت نهاده بودند بجوش و هیجان در آمد کنایت از اینکه

احنف با آن حلم و بردباری بخشم در آمد و آنچه خواستیم چنان شد ، و عبس بن

طلق با رایت خویش روی بمسجد نهاد و در این حال عباد بن حصين فرارسیدو گفت

مردمان را کار بکجا کشید ؟ گفتند : عبس بن طلق ایشان را با خود ببرد ، عب--اد

گفت هر گز در زیر رایت عبس راه نسپارم و بسرای خود بازگشت و شصت سوار با

وی رهسپار بودند ، وچون عبس بمسجد رسید در ابواب مسجد باجماعت ازد بقتال

وجدال پرداخت ، و این هنگام مسعود برفراز منبر صعود داشت و مردمان را به

مقاتلت ومبارزت تحریص همی کرد پس غطفان بن انیف تمیمی بجنگ در آمد و

همی گفت:

يا ل تميم إنها مذكورة***ان فات مسعود بها مشہورة

فاستمسكوا بجانب المقصورة

یعنی فرار نمی کند، پس آن جماعت بمسجددر آمدندو مسعودهمچنان بر فراز

منبر بود او را از منبر فرود آوردند و بکشتند ، و این قضیه در اول ماه شوال بسال

شصت و چهارم روی داد ، و یاران و متابعان مسعود قرار کردند و اشیم بن شقيق بن

ص: 88


1- نام مادر او حبه يا حبى است دختر [ عمرو بن] قرط از قبیله باهلة، چنانکه در اصابه واستيعاب ضبط شده ، ممکن است که لقب او زیر بوده باشد.

ثور روی بفرار نهاد : یکتن بدو نیزه بزد و فرزدق این شعر بگفت :

«لو ان اشيم لم يسبق اسنتنا***واخطأ الباب اذ نيراننا تقد»

«اذا لصاحب مسعوداً وصاحبه***وقد تهافتت الاعفاج و الكبد »

و از آنطرف چون ابن زیاد را خبر رسید که مسعود بر منبر بصره برشد و

کار او باین مقام پیوست ، طمع وطلبش بجنبید و آماده دار الاماره گردید ، لكن

بر مرکب امید سوار نگشت و جماعتی بیامدند و از قتل مسعود باز نمودند ، ابن

زیاد را مجال درنك نماند و جمعی را دلیل راه گردانیده از جاده غیر معتاد روی

بشام نهاد، و از آنطرف جماعتی از قبیله مضر انجمن کردند ومالك بن مسمع را

در سرای او محاصره نمودند و سرای او را بسوختند ، و چون ابن زیاد فرار کرد

جماعتی از دنبالش بتاختند لکن کاری نساختند و از اموال او هرچه بیافتند بغارت

بردند، واقد بن خليفة التمیمی این شعر را در این مقام گفته است:

يا رب جبار شدید کلبه***قد صار فينا تاجه و سلبه

منهم عبيد الله يوم نسلبه***جياده و بره ونهيه

ابن اثیر میگوید بعضی از راویان اخبار در سبب قتل مسعود و مسیر ابن زیاد

بخبری دیگر عنایت کرده اند و چنین گفته اند: که چون عبیدالله بن زیاد

بمسعود بن عمر و پناهنده شد مسعود او را پناه داد ، و از آن پس پسر زیاد روی به

شام نهاد.

مسعود یکصد تن با وی بفرستاد تا او را بشام آوردند ، و در آنحال که ابن

زیاد در دل شب راه می سپرد گفت: سواری برشتر، بر من دشوار وسنگین گردید،

مرکوبی سم دار برای من بیاورید ، پس در از گوشی بیاوردند و ابن زیاد بر نشست

آنگاه راه در نوشت و مدتی بر آن در از گوش خاموش نبود، مسافر بن شريح يشكرى

که با وی بود می گوید : با خویشتن گفتم اگر در خواب است البته بیدارش کنم

و گفتم: آیا در خواب باشی؟ گفت: نیستم و با خویشتن در حدیث و حکایتم

گفتم میخواهی از آنچه با خویش گوئی با تو بازگویم ، گفت : بگوی تاچه گوئی؟

ص: 89

گفتم همانا میگوئی کاش حسین را نکشته و شهید نکرده بودم ، گفت : دیگر چه؟

گفتم : همی گوئی کاش نمی کشتم آنانرا که کشتم ، گفت دیگر چه ؟ گفتم :

با خود میگویی کاش بیضا را لمس نمیکردم(1) گفت : دیگر چه ؟ گفتم با خویش

همی گفتی کاش از دهاقین اخذ باج وخراج نمی خواستم ؟ گفت ، دیگر چه، گفتم

گفتی کاش آن اموال که مرا بچنك ميآمد جمله را می بخشیدم.

ابن زیاد گفت : اما کشتن من حسین را ، همانا يزيد ب-ا من فرمان کرد

که او را بکشم و گرنه مرا بکشد لاجرم قتل حسین را اختیار نمودم ، و اما بیضا

همانا بيضاء را از عبدالله بن عثمان ثقفی خریداری نمودم و یزید هزار بار هزار

درهم بمن فرستاد تا بر آن انفاق کردم هم اکنون اگر من باقی بمانم مخصوص

اهل و عیال من خواهد بود و اگر تباه شدم افسوس و اندوهی بر آن مکان ندارم

و اما استعمال دهاقین همانا عبدالرحمن بن ابی بکره خواست تا رواج و احتشامی

گیرد و از من نزدمعويه فتنه افکند ، و آنوقت خراج مملکت عراق بیکصد هزار

هزار بار مقرر بود ، معويه مرا مختار ساخت که یا از مملکت عراق عزلت

گیرم یا آن مبلغ و منال را ضمانت کنم از عزلت كراهت داشتم و اینوقت نگران

شدم که اگر از مردم جماعتی را عامل بلاد و حاکم عباد سازم این کسر خراج را

از عهده بر نیایند و اگر از اموال ایشان بغرامت خواهم سينه ها از کینه ها آکنده

و با من دشمن شوند ، و اگر طلب نکنم مالیات فراهم نشود ، لاجرم چون

بیندیشیدم دهاقین را در اخذ باج و خراج بصيرتر و امین تر یافتم و مطالبه از ایشان

را آسانتر نگریستم از اینروی ایشانرا بعمل بگذاشتم ، وبعلاوه شماهارا برایشان

بر گماشتم تا بر کسی ستمی فرود نیاید.

و اما اینکه گفتی از عدم بخشش خویشتن را نکوهش مینمودم نه چنان است

که گویی چه مرامالی نبود که شمارا ببخشم ، اما اگر خواستم خواسته پاره از شما

ص: 90


1- بيضاء نام قصری است که ابن زیاد در بصره بنا کرده بود و بنام مخيس - بروزن معظم - هم خوانده میشده ، چه از انواع اشجار ورياحين در آن فراوان کاشته بود

را بظلم و ستم مأخوذ داشتم و پاره را بجود و بذل از پاره دیگر اختصاص دادم آن

هنگام میگفتند: بسیار جواد و سخی است ، و اما اینکه گفتی من میگفتم کاش نکشتم

آنانرا که کشتم همانا من بعد از اقرار بتوحيد وقرائت کلمۀ اخلاص هیچ کاری را برای

تقرب بحضرت پروردگار از کشتن آنانکه از خوارج کشتم برتر و سودمندتر

نمیدانم .

لکن هم اکنون از آنچه با خود میگفتم ترا خبر میگویم ، همانا باخویش

همی گفتم : کاش با مردم بصره قتال میدادم ، چه ایشان بامن از روی طوع ورغبت

بیعت کردند و خلاف نمودند ، و من بر آن کار انکار داشتم و ایشان اصرار ، و

از آن پس که خواستم با ایشان جنگ در افکنم فرزندان زیاد گفتند اگر با ایشان

قتال دهی و بر توظفر یابند یکنفر از ما باقی نگذارند لکن اگر این جماعت را بحال

خود گذاری و بگذری، آل زیاد میتوانند نزد اخوال واصهار (1) خود آسوده بمانند،

لاجرم من با ایشان مدارا کردم و سرانجام باینحال پیوست ، و دیگر با خود همی گفتم:

کاش زندانیان را سر از تن بر میگرفتم ، و اکنون که این دوکار از من فوت شد

کاش چون بشام شوم مردم شام پیش از قدوم من کاری نساخته، و تار و پودی در هم

نبافته، و کسی را بخلافت بر نشانده باشند.

بالجمله میگوید : ابن زیاد بشام در آمد ، و کودکی چند با او بودند ، و

مردم شام هنوز کسی را بخلافت جای نداده بودند، و پاره گویند : کسیرا بر

کشیده بودند اکن ابن زیاد دیگرگون ساخت. و در آن هنگام که از بصره بیرون

شده بود مسعود را خلیفه خویش ساخت اما جماعت بنی تمیم و قبیله قیس گفتند :

ما باین امر رضا نمیدهیم ، وجز مردیرا که خود خواهیم با مارت خود بر نمیداریم

مسعود گفت : این خلافت با من گذاشته اند، و هرگز از دست فرو نمیگذارم و

بیرون شد و همی برفت و بقصر الاماره در آمد، و بنو تمیم نزد احنف انجمن شدند

ص: 91


1- اخوال جمع خال یعنی خالو : برادر مادر، و اصهار جمع صهر یعنی داماد و شوهر دختر .

و گفتند: همانا طایفه ازد بمسجد در آمدند ، احنف گفت : این کار برای شما و

ایشان است، گفتند درون قصر الاماره شدند و مسعود بر منبر صعود داد _و چنان

بود که مردمی از خوارج خروج کردند و در کنار نهر الأساوره در آنهنگام که

عبید الله بجانب شام میرفت نزول نمودند ، لاجرم مردمان را گمان عمیرفت که

احتف کسی را باینجماعت فرستاده است که این مردی که درون قصر شده باشما

و ما دشمن است پس سبب تعطیل چیست ، از این روی جماعتی بیامدند و بمسجد

در آمدند .

و این وقت مسعود بر منبر جای داشت و هر کس بیامدی باوی بیعت کردی

پس مردی گیر که او را مسلم مینامیدند و از مردم فارس بود و ببصره در آمده

و اسلام آورده و و بعد از آن در زمرۀ خوارج منسلک شده بود تيرى بمسعود بيفكند

چنانکه بر دلش بنشست و او را بکشت ، و مردمان همي گفتند : خوارج او را

بکشتند ، از این روی جماعت ازد بیرون تاختند و گروهی از خوارج را مقتول

مجروح و از بصره مطرود ساختند، و چون این حادثه فرو نشست با قبیله ازد

گفتند : مسعود را مردم بنی تمیم کشتند ، و چون در مقام تحقیق بر آمدند جمعی

از بنی تمیم نیز همان دعوی میکردند ، لاجرم قبیلهٔ ازد از هر سوی انجمن شدند

وزياد بن عمر و برادر مسعود را برخود رئیس و امیر ساختند ، و مالك بن مسمع

نیز با قبیله ربیعه با ایشان پیوستند ، و چون مردم بنی تمیم بر اینحال وقوف یافتند

نزد احنف بن قیس آمدند و همی آشوب و انقلاب بر آوردند که این گروه بیرون

آمدند، و احنف بن قیس چون کوه ابوقبیس ثابت و پایدار نشسته از آسیب فتن

و آشوب محن بيمناك نبود ، در اینحال زنی مجمره بیاورد و با احنف گفت : بر

این مجمر بنشین کنایت از اینکه تو اززن بیش نیستی، اینوقت احنف یا جماعت

بنی تمیم و گروهی از مردم قیس که در بصره بودند بیرون شدند و با آنجماعت مقاتلت

ورزیدند.

جنگی سخت برفت و گروهی بیشمار بهلاك و دمار پیوست ، بنی تمیم روی

ص: 92

با ایشان کردند و گفتند : ایمردم ازد از خدای در خون ما و خون خود بترسید

اکنون قرآن در میان ما و شما حکمران است و هر کس از مردم اسلام

را خواهید در میان ما و خود داوری دهید ، اگر شما را بر ما حقی بین و آشکار باشد

بزرکتر مردیرا که در ما شناخته اید مقتول داريد وإلا همانا سوگند میخوریم به

خداوند که ما نه مسعود را کشته ایم و نه بقتل او فرمان کرده ایم و نه کشنده او را

شناخته ایم، و اگر باین اراده نیستید ما صد هزار درهم در بهای خون صاحب شما

میدهیم تا این فتنه فرو نشیند، احنف نیز نزد آنجماعت شد و از گذشته معذرت

خواست ، و عمر بن عبیدالله بن عمر ، وعبد الرحمن بن حارث بن هشام در میانه رسول

شدند ، وایشان در ازای خون مسعود دیه ده تن بخواستند ، و آن جماعت قبول

کردند و بر این نهج صلح کردند.

وأما عبدالله بن حارث ببه در میان مردم بصره بامامت نماز سرافراز بود تا

در بصره داشت تا حارث بن عبدالله بن ابی ربیعه مخزومی که او را قباع

گفتند بحکومت بصره بیامد و عمر معزول شد.

و بعضی گفتند : که عبدالله بن حارث ببه بعد از قتل مسعود از امارت بصره

بسبب عصبیت و انتشار خوارج اعتزال جست ، وأهل بصره بابن زبیر مکتوب کردند

وابن زبیر مکتوبی بانس بن مالك بنوشت تا مردمان را نماز بگذاشت و چهل روز

بدینگونه بگذشت ، و عبدالله بن حارث میگفت : هیچ خوشنود نیستم که مردمان

را بفساد نفس خویش اصلاح نمایم، چه عبدالله مردی مردی با دیانت بود ، و در ایام

امارت او نافع بن ازرق از بصره بجانب اهواز روی نهاد.

و اما اهل کوفه چون فرستادگان ابن زیاد را براندند ، و این از آن پیش

ص: 93

بود که عمرو بن حریث را که از جانب ابن زیاد برایشان خلیفه بود معزول

دارند، پس مردمان انجمن شدند و گفتند باید پیش از آنکه جهانیان بر خلافت

خليفه يكدل ويك جهت شوند مردیرا برخویش امیری دهیم و آراء ایشان بر امارت

عمر بن سعد ملعون اتفاق گرفت .

در اینحال نسوان همدان بیامدند و همی بر حسین علیه السلام زاری و ندبه بر آوردند

و مردان ایشان نیز شمشیرها حمایل کرده برگرد منبر طواف همی دادند ، محمد

بن اشعث گفت : امری پدید گشت که جز آن بود که ما در آن بودیم یعنی با این

حال چگونه کار پسر سعد تمشیت یابد .

مسعودی درمروج الذهب گوید : چون خواستند عمر بن سعد را بامارت

بردارند زنان همدان و جز ایشان و قبایل ربيعه و نخع خروشی برآوردند، و از منازل

خویش بیرون شده تا بمسجد جامع درآمدند ، وهمی فریاد و ناله و گریه و عویل

بر آوردند ، و برحسین علیه السلام ندبه کردند و گفتند : پسر سعد را همان قتل پسر

پیغمبر خوشنود نمیدارد که هم اکنون امارت کوفه را نیز دریابد ، چون دیگران

اینحالرا نگران شدند، همه بگریستند و از امارت عمر اعراض ورزیدند، و

در میان این جمله جوش و خروش و ناله و فریاد زنان همدان افزون بود همانا علی علیه السلام

با قبیله همدان با عنایت بود ، و ایشانرا بر میگزید و میفرمود : شعر

«فلو كنت بواباً على باب جنة***القلت لهمدان ادخلوا بسلام»

و در وقعه صفین از مردم همدان هیچکس در لشکر معاویه نبود مگر معدودی

که در غوطه دمشق وطن داشتند. بالجمله از آنسوی جماعت کنده خواستند

امارت بر عمر بایستد چه ایشان خالوهای عمر بن سعد بودند، و چون مایوس شدند

بر عامر بن مسعود بن امية بن خلف بن وهب بن حذافة الجمحی انجمن شدند ، واو

مردم کوفه را خطبه داند و گفت: همانا هر گروهی را اشربه ولذاتی مقرر است

باید شما از مظان و محل امیدواری آن طلب کنید ، و بر شما باد که در پیرامون

چیزی بگردید که حلال و پسندیده باشد ، کار بقناعت بگذرانید و از آب خوشگوار

ص: 94

شربت سازید وعطش بشکنید ، و در سایه دیوار بآسایش و بی انگیزش فتنه آرامش

گیرید، ابن همام در این هنگام این شعر بگفت:

اشرب شرابك و انعم غير محسود***واكسره بالماء لا تعص ابن مسعود

انَّ الأمير له في الخمر مأربة***فاشرب هنيئاً مريئاً غير مرصود

من ذا يحرم ماء المزن خالطه***فيها و يعجبني قول ابن مسعود

إني لأكره تشديد الرواة لنا***في قعر خابية ماء العناقي

و چون مردم کوفه با عامر بن مسعود بیعت کردند و این داستان بابن زبیر

مكتوب نمودند ابن زبیر نیز او را بر امارت کوفه مقرر داشت ، و او را دحروجة

الجعل (1) لقب داده بودند چه قامتی کوتاه داشت، و بعد از هلاکت یزید بن معاوية

تا سه ماه در کوفه بماند، و از آن پس که ابن زبیر را نیروئی در کار پدیدار گشت

عبدالله بن يزيد الخطمي الانصارى را بر صلاة ، وإبراهيم بن محمد بن طلیحه را بر

خراج كوفه منصوب ومأمور داشت ، و ابن مسعود معزول گردید ، و نیز محمد بن

اشعث بن قیس از جانب ابن زبیر با مارت موصل مأمور شد.

در این هنگام ممالك كوفه و بصره وجماعت عرب که در قبله بودند و مردم

جزیره واهل شام مگر مردم اردن که در زیر امارت عمر بن عبید الله بن معمر بودند

در تحت امارت و حکومت ابن زبیر در آمدند ، و هم در آن زمان بصره را مرض

طاعون در سپرد، و چندان سخت شد و مردمانرا بکشت که چون مادر امیر بصره

بمرد هیچکس را نیافت که جسد او را بردارد ، تا بناچار چهار تن از کفار را اجیر

کرده و نعش او را بر گرفتند و در خاکش منزل و ماوی دادند.

ص: 95


1- جعل - يضم جيم و فتح عين - یعنی سرگین گردان گین گردان ، و دحروجه یعنی گوی غلطان.

ذکر مخالفت ورزیدن مردم شهرری

و خمود نیران عناد ایشان بدست عتاب

در اینسال بعد از آنکه یزید بن معاویه بعذاب ایزد متعال اتصال یافت

مردم ری سر بطغیان و مخالفت بر آوردند ، و در اینوقت فرخان رازی بر آن مردم

ریاست و امارت داشت، و چون این خبر منتشر شد عامر بن مسعود که در این هنگام

حکمران کوفه بود محمد بن عمر بن عطارد بن حاجب بن زرارة بن عدس التمیمی را با

لشگری باطفاء نایره طغیان ایشان بفرستاد، مردم ری با جماعتی ساخته با ایشان

روی در روی شده جنگی سخت برفت و محمد هزیمت یافت .

چون عامر بن مسعود این حال را مشاهدت نمود عتاب بن ورقاء ریاحی تمیمی

را با گروهی پرخاشگر بدیشان رهسپر ساخت ، عتاب برفت و باطاغیان ری جنگ

و جدالی شدید بپای برد ، و در میانه جنگ فرخان بدیگر جهان سفر ساخت و

مشرکان منهزم شدند و آن شهر منتظم گردید ، و این محمد بن عمر درمیان وقعه صفين

در رکاب مستطاب حضرت أمير المؤمنين على علیه السلام ملازمت و بر مردم تمیم سرافرازی

داشت، و پس از آنروزگاران همچنان روزگار نهاد تا حجاج بولایت کوفه مقرر

گشت .این هنگام بسبب کراهت او از ولایت حجاج از کوفه مفارقت جست و

بشام رفت .

ذكر خلافت مروان بن الحكم

در سال شصت و چهارم هجری

چنانکه ابن ابی الحدید و دمیری و اغلب مورخین شیعی و سنی نوشته اند و

سند بعبدالرحمن عوف میرسانند چنان بود که در زمان رسول خدای صلی الله علیه و آله هیچ

مولودی متولد نمیگشت مگر اینکه بحضرت رسول خدایش مشرف میساختند و

آنحضرت در حقش دعای خیر میفرمود ، و چون مروان متولد گردید و او را بخدمت

ص: 96

آنحضرت آوردند فرمود « هو الوزغ بن الوزغ الملعون بن الملعو» واين وزغ

جانوری معروف (1) و باسام ابرص از يك جنس : و باتفاق از حشرات موذیه و در احادیث

از جمله مسوخات است (2) و وزغ و اوزاغ و وزغان جمع وزغه است.

بخاری و مسلم و نسائی و ابن ماجه از ام شريك روايت کرده اند که گفت:

از رسول خدای صلی الله علیه و آله در قتل این جانور رخصت طلبیدم و مرا بقتل آن امر فرمود ،

و در صحیحین وارد است که رسول خدا بقتل وزغه امر نمود و فويسقش نامید(3)و

فرمود در آن هنگام که ابراهیم علیه السلام را میخواستند بآتش در افکنند هیچ دابه

در زمین نبود جز آنکه در اطفاء آن نار میکوشید، جزوزع که بر آن آتش میدمید،

و در ثواب و اجر قتل این جانور اخبار متعدده از آنحضرت نقل کرده اند چندانکه

گفته اند: فرمود هركس وزغه را بکشد چنان است که شیطانی را بکشد .

و هم دمیری در حیات الحیوان گوید: در آن هنگام که معویه برای پسرش

يزيد بیعت گرفت و مروان بشنید، گفت: سنت ابی بکر و عمر است ، عبدالرحمن بن

ابی بکر گفت : سنت هر قل و قیصر است ، مروان آشفته شد و با عبدالرحمن گفت:

تو آنکس باشی که خدای درباره تو نازل فرمود « والذي قال لوالديه اف لكما»(4)

کنایت از اینکه با پدرت ابوبکر مخالفت کردی و او را برخود بر آشوفتی ، چون

این سخن بعایشه پیوست گفت: سوگند با خدای مروان دروغ گوید ، و این آیت

ص: 97


1- یعنی چلپاسه - یا کلپاسه یا نوعی از آنستکه عقرب را فرو میبرد و گوشت وی زهر قتال است ، و اگر در میان آب آشامیدنی افتد آبرا مسموم کند .
2- جمع مسخ : کسیکه چهره و اندام او در اثر آفت ومرض تغییر یافته باشد
3- تصغیر فاسق است ، و گاهی بر موش هم این نام گفته میشود چه او میشود چه او هم مانند وزغه بمنظور خرابکاری از سوراخش خارج میشود
4- و آنکسیکه بپدر و مادرش گفت: اف برشما بمن وعده میدهید که روز رستاخیز برانگیخته شوم ، و حال آنکه پیش از من چه دورانهایی گذشته است ، پدر و مادرش بخدا پناه میبردند و میگفتند ای پسرک وای بر تو ایمان بیاور که وعده خدا بروز قیامت حق است، و او میگفت این سخنان افسانه پیشینیان است. ترجمه آیه 17 از سوره احقاف.

در حق عبدالرحمن نازل نشده است، لکن رسول خدای صل الله علیه و آله یه پدر مروان را لعن

فرمود ، و مروان در صلب او بود.

و نیز دمیری و دیگران این خبر را از کتب اهل سنت و جماعت از عمرو بن مرة

الجهنی که اورا شرف صحبتی بود بدینگونه روایت کرده اند که حکم بن ابی العاص

رخصت طلبید تا بحضرت رسول خدای مشرف شود آنحضرت صدای او بشناخت و

فرمود او را اجازت دهید تا در آید «لعنة الله عليه وعلى من يخرج من صلبه الا المؤمن

منهم ، و قليل ماهم ، يسرفون فى الدنيا ويضيعون في الآخرة ، ذووا مكر وخديعة ،

يعطون فى الدنيا وما لهم فى الأخرة من خلاق » يعنی لعنت خدای باد برحکم و

بر آنان که از صلب او بیرون میآیند مگر کسیکه مؤمن باشد ، ومؤمن ایشان بسیار

کم است ، همانا اینجماعت در دنیا بلندی و رفعت یا بند لکن در آخرت پست شوند،

همه صاحبان مکرو خدیعت و غدر و حیلت هستند و بحطام و زخارف دنیویه نائل

گردند لکن از بهرۀ اخروی محروم و بی نصیب باشند و از این پس بخواست خدا

پاره حکایات و مثالب آباء او در ذیل وفات او مسطور میشود .

و از اینکلام معجز نظام حضرت خیر الانام و او را بوزغه که جانوری بس میشوم

و موذی است، و از زهرمار میآشامد و در ظروف و اناء آدمی میافشاند، و زیان بزرگ

میرساند، و امر بقتل او ولو في جوف الكعبة ، و هم بصيغه جمع آوردن و استعمال

فرمودن که لطایفی بزرگ بلکه معجزه با هر مفهوم میگردد همانند فرمودن مقام

مروان و مثالب او و پدرش ظاهر میشود ، و نیز اخلاق او و نیات خباثت آیاتش

در تحريك حاكم مدینه ویزید پلید در قتل ذریه طاهره حضرت ختمی مرتبت وخراب

کردن مدینه و دیگر حالات او و بعد از وی اولاد نکوهیده نهاد او و افعال ایشان،

که یکی از آنجمله ویرانی کعبه و امارت حجاج ملعون است بر ملعنت و مطاعن ایشان

و صدق اخبار وارده شاهدی کافی است ، چنانکه یکی از القاب این ملعون پلید

این طرید است مع الحکایت.

بروایت ابن اثیر و پاره دیگر از مورخین در اینسال شصت و چهارم هجری

ص: 98

مردم شام با مروان بیعت کردند، و سبب چنین بود که چون عبدالله بن زبیر بنی امیه را

از حجاز شام اخراج کرد و اینداستان در خلافت یزید بن معوية روى داد مروان و

پسرش عبدالملك نيز با بنی امیه بیرون شدند. راقم حروف گوید : در هنگام خروج

بنی امیه از مدینه طیبه چنانکه مشروحا مسطور شد ابن زبیر در مکه اقامت داشت

و در آنجا لوای فتنه می افراخت .

بالجمله میگویند چون بعد از خروج ایشان بشام از پس مدتی اندك يزيد

بدوزخ رسید ، و نیز پسرش معوية بن يزيد رخت بدیگر جهان کشید ، و مردمان

با عبد الله بن زبیر بخلافت بیعت کردند ، و عبیدالله بن زبیر از جانب برادرش عبدالله بامارت

مدینه و عبدالرحمن ابن مجدم فهری حکومت مصریافتند ، و مروان بن حکم و

پسرش عبدالملک را که در این هنگام سی و هشت سال روزگار نهاده بود بجانب شام

اخراج کردند ، و تواند بود که این اخراج بجز آن اخراج بوده است.

معلوم باد که در کامل ابن اثیر میگوید عبدالملک در اینسال بیست و هشت ساله

بود، لكن بصحت مقرون نیست چه وفات عبدالملک چنانکه ابن اثیر و دیگران

رقم کرده اند در سال هشتاد و ششم رویداده، و در اینوقت شصت سال و بقولی شصت و

سه سال روزگار نهاده بود، و اگر در اینسال شصت و چهارم که با پدرش مروان

بیعت کرده اند بیست و هشت ساله بوده است در زمان وفاتش پنجاه ساله خواهد بود،

مگر اینکه سی و هشت ساله باشد و کاتب بجای ثلاثین عشیرین نوشته باشد تا باسال

ولادت او که درسنه بیست وسیم بود مطابق گردد .

و این نیز با آنچه از این پیش نگارش رفت که چون بمسلم بن عقبه گفتند :

باعبدالملك در محاربه با اهل مدینه مشاورت کن و او گفت: چگونه باجوانی نورسیده

سخن بشور افکنم درست نیاید . چه باین تقدیر عبدالملك در وقعه حره نزديك

بچهل سال روزگار نهاده بود ، و کسی را که این مقدار روزگار نهاده جوان بی تجربه

و در شمار اطفال نشمارند، مگر اینکه در این عنوان بهمین روایت ابن اثیر عنایت

جوئیم، که میگوید : «فروان با پسرش عبدالملك گفت : تو نزد مسلم شوچه مردم

ص: 99

مدينه عبدالملك ومروان را در آن شروط سوگند نداده بودند، و چون عبدالملك

مسلم را بدید و آن دستورالعمل بدو بداد و بعد از آن عبدالملك بيرون شد و مروان

نزد مسلم بیامد و گفت عبدالملک را ملاقات نمودی ، مسلم گفت: او را دیدم وعجب

مردی دانامیباشد»(1)درست میآید که عبدالملك درجات سنین را بار بعین میسپرده است

و در شمار رجال بشمار میرفته ، و در هنگام بیعت پدرش سی و هشت ساله بلکه

افزون داشته است والعلم عندالله .

بالجمله در این اوان حصین بن نمیر و سپاه شام بشام آمدند، وحصين بامروان

ملاقات کرده از آنچه در میان او و ابن زبیر گذشته بود چنانکه مشروح گردید باز

گفت ، آنگاه بمروان و سایر بنی امیه گفت : از چه روی شما را در اختلاط و

اختلاف و بیخبر و بی اندیشه میبینم همه دستها بر روي هم نهاده و آسوده نشسته اید،

هم اکنون باقدم استوار و عزیمت محکم از آن پیش که کار از دست شما بیرون شود

و فتنه عظیم که چاره پذیر نباشد برخیزد، یکیرا از میان خودتان بخلیفتی بردارید،

اما مروان را در آن اوان اندیشه چنان بود که بجانب ابن زبیر شود و با او بخلافت

بیعت کند و از مخالفت و هلاکت برهد ، اما چون مشیت یزدان بطوری دیگر

علاقه یافته بود در همین حال که مروان بآنخیال اتصال داشت ابن زیاد از عراق

بیامد و اندیشۀ مروانرا بدانست ، بامروان گفت: همانا تو امروز بزرگ قریشی

و شیخ قبیله وقاید سلسله هستی ، من شرم سار میشوم که تو با این مناعت محل و

رفعت مقام بجانب ابو خبيب (2) یعنی ابن زبیر رهسپار شوی و در تحت لواء بیعت و

حکومت او اندر آئی .

و ابن زیاد این کوشش از آن همی کرد که مبادا امر خلافت چنانکه بعضی

ص: 100


1- بصفحهٔ 372 جلد دوم همین کتاب رجوع شود .
2- ابو خبیب کنیه ابن زبیر است، از نام پسر بزرگترش خبيب - مصغراً - اقتباس شده است ، و گویند کسانیکه میخواستند او را قدح کنند باین کنیه میخواندند ، کنیه دیگر او ابوبکر است

بر آن اندیشه بودند برخالد بن یزید استوار گردد ، چه در میان عبیدالله و یزید

عليهما اللعنه در اواخر اوقات یزید نقاری روی داده بود ، زیرا که در آن اوان ک---ه

مردم مدینه سر بمخالفت بر آوردند و چنانکه مشروح گشت یزید را خلع کردند ،

و ابن زبیر نیز در مکه فتنه افکند، و یزید عبیدالله بن زیاد را امر نمود که بمحاربت

و مقاتلت ایشان رهسپار شود و او تمارض کرد و اطاعت فرمان ننمود، یزید با وی

آشفته شد و از آن پس همی گفت: که مرا اندیشه نبود که حسین را آسیبی رسد ،

ابن مرجانه ملعون بدون امروميل من او را بقتل رسانید، و مرا در عالم بدنام ساخت

و یزید بر آن بود که ابن زیاد را از امارت عراق معزول نماید لكن اجلش مهلت

نگذاشت.

و نیز عبیدالله بن زیاد از ابن زبیر بیمناک بود ، چه یقین میکرد که اگر

پسر زبیر مستولی شود او را بخون امام حسین علیه السلام مأخوذ و معاقب دارد ، لاجرم

دل بر آن نهاد که مروانرا که از جانبش آسوده خاطر بود ، بر این امر استیلا دهد

و از آن اندیشه برهد ، پس بدو گفت: که تو همی خواهی با ابن زبیر بیعت کنی؟

و این همان کس باشد که اهل کوفه را برانگیخت تا برعثمان بشوریدند و بخونش

در کشیدند، و در آنروز که او را بکشتند چنان زخمی منکر بر تو فرود آوردند که

هم اکنون نشانش بر گردنت هویداست، از این پس چه امید نکوئی از وی میرود ،

مروان گفت: چسازم که خالد بن یزید نورسیده است ، اگر زمام مهام انام در پنجه

اقتدارش در آید بلهو و لعب که عادت کودکان است روزگار سپارد و روز مردم

را تیره و تار نماید .

عبیدالله گفت این سخن درست است لکن مرا گمان چنانست که چون خالد

کلان گردد بیوفائی و دروغ و غدر موروثی را نمایان گرداند ، و ندانم که دانی

یا ندانی که یزید افزون از پنجاه نامه بمن بر نگاشت که اگر امام حسین علیه السلام از

بیعت من امتناع بورزد در قتل او قصور مکن، و چون بفرمان او رفتم نفاق خویش را

آشکار نمود و برای تسکین قلوب مردمان همیگفت : من بکشتن آنحضرت راضی

ص: 101

نبودم عبیدالله بدون امر و اجازت من باین کار زشت و ناشایست مبادرت جست ،

چنانکه خدا درباره شیطان میفرماید «إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَري ءٌ،

مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللهَ رَبَّ الْعالَمينَ»(1) مروان گفت: بازگوی تا کدام کس را سزاوار

این کار میدانی، عبیدالله گفت همانا سید قریش و رئیس طایفه وشیخ قبیله و خویشاوند

عثمان توئی ، جز تو هیچکس را در خور خلافت نمیبینم ، مروان گفت ، از چه

مرا استهزاء میکنی ، عبیدالله گفت : کلا و حاشا که چنین باشد همانا رأی و تدبیر

در تو موجود است ، هم اکنون دست بر آر تا با تو بیعت کنم ، مروان را طمع وطلب

جنبان کرده گفت: از نخست بایدت در این باب با معارف شام و زعمای بنی امیه سخن

کرد ، ومروان همی گفت : « مافات شيء بعد ».

پس ابن زیاد برفت و در کار او چندان سعی و کوشش ورزید تا بنی امیه و موالی

ایشان با مروان همچنان شدند ، و اهل یمن بر گردش انجمن کردند. و از مردم کلیب

گروهی ملتزم رکاب آمدند، و مروان با ابن زیاد و آنمردم سخت بنیاد روی بدمشق

نهاد و همی گفت «مافات شییء بعد» کنایت از اینکه بعد ازین اتفاق و اتحاد هرچه

مقصود مفقود نمیشود (2) و بر این نهج طی طریق نموده تا بحوالی دمشق پیوست،

و اینوقت مردم دمشق با ضحاك بن قیس بیعت کرده بودند که ایشان را در نماز جماعت

امامت کند و مهام ایشانرا، بر نهج انتظام بدارد تا مردمان بخلافت خلیفه اجتماع و

اتحاد گیرند ، و ضحاك بن قيس فهری هواخواه ابن زبیر بود ، و مردمانرا در باطن

به بیعت او میخواند، اگرچه از آن پس با وی کار به بیعت نراند، و از طرف دیگر

زفر بن حارث کلابی در قنسرین از برای ابن زبیر بیعت گرفت ، و نعمان بن بشیر

انصاری که والی حمص بود بنام ابن زبیر خطبه میراند.

و در اینوقت حسان بن مالك بن بجدل کلبی از جانب معویه و پس از وی از

ص: 102


1- موقعیکه شیطان بانسان گوید: کافرشو ، چون کافر شود ، گوید من از تو بیزارم من از پروردگار جهانیان خائف و ترسانم ، آیه 16 سوره حشر
2- ترجمه صحیح اینست: هنوز کار از کار نگذشته

طرف پسرش یزید در ولایت فلسطین حکومت میراند، و هواجوی بنی امیه و دولتخواه

ایشان بود، و بعد از ایشان خواهان بنی حرب بود، و درمیان قوم و عشیرت خویش

حشمتی بزرگ و مطاعیتی بکمال داشت، پس از فلسطین روی باردن نهاد ، وروح بن

زنباع جذامیرا از جانب خود در فلسطین بنیابت گذاشت ، و چون از فلسطین بیرون

رفت، ناتل بن قیس جذامی بر روح بناخت و او را از فلسطین بیرون کرده از مردم

فلسطین برای ابن زبیر بیعت گرفت.

و در اینوقت حسان بن مالك در اردن برای بنی امیه بیعت میگرفت ، و

در این هنگام تمامت ممالک شام برای ابن زبیر صافی گشت، و جز اردن که حسان بن

مالک در آنجا بود در بیعت وی در آمدند، و حسان در میان مردم اردن بپای خواست،

و ایشانرا خطبه براند و گفت: بازگوئید شهادت شما درباره ابن زبیر و کشته شدگان

در وقعه حره چیست ؟ گفتند: گواهی میدهیم که ابن زبیر منافق است ، ومقتولین

حره جای در نار دارند ، گفت : بازگوئید شهادت شما درباره یزید بن معویه و

آنانکه از شما در جنگ حره و مقاتلت با مردم مدینه کشته شدند چیست ؟ گفتند :

شهادت میدهیم براینکه یزید بر حق بود، و از ما هر کس در وقعه يوم الحره کشته

گشت جای در بهشت دارد ، حسان گفت : من اکنون گواهی میدهم که اگریزید و

متابعانش در آنروز بر حق بودند هم امروز بر حق باشند ، و اگر ابن زبیر وتبعه او

در آنروز بر باطل بودند هم امروز بر باطل هستند، مردم اردن گفتند : بصدق و راستی

سخن آراستی و ما با تو بیعت میکنیم بآن شرط که هر کس با تو مخالفت و با ابن زبیر

مطاوعت جوید با او مقاتلت کنیم، اما بآن پیمان که ما را از مبایعت این دو کودک

یعنی دو پسریزید عبیدالله و خالد دور بداری ، چه ما مکروه میشماریم که دیگر

مردمان برای خلافت خود شیخی سالخورده یعنی مردان را اختیار کنند و ما

کودکی را بایشان نمایان کنیم .

و از آنسوی ضحاك بن قیس دل در خلافت ابن زبیر داشت ، و باین اندیشه

روز میگذاشت ، و باطناً در انجام مرام خویش مشغول بود ، لکن در ظاهر او را

ص: 103

-104

میسر نبود ، چه در این وقت جماعت بنی امیه بتمامت در دمشق حاضر بودند ، و قبیلهٔ

كلب خالوهای یزید بن معویه و اولاد او در آنجا بودند و همی خواستند امر خلافت

برایشان بایستد ، از این روی ضحاک پوشیده و پنهان در آنکار روز میبرد ، و چون

حسان بن مالك را اخبار ضحاك بن قيس و اجتماع جماعتی را بروی مشهود گردید،

مکتوبی بدو برنگاشت ، و از حقوق بنی امیه یاد کرد ، و از ابن زبیر و اطوار او

مذمت نمود، و نوشت که ابن زبیر منافق است، و او را دشنام و ناسزا گفت، و گفت:

ابن زبیر دو خلیفه را خلع کرد و ترا از بنی امیه بسی احسان و حقوق بر کردن

است ، هم اکنون در بیعت و طاعت ایشان اندر آی،س و این مکتوب مرا بر مردمان

فرو بخوان . آنگاه آن نامه را در پیچید و نسخۀ مانند آن بر نوشت، و مردی از طایفه کلب را

که باغضه نام داشت بخواند و هر دو مکتوب بدو سپرد و گفت: آن يك را بضحاك بن

قیس برسان و بنگر اگر بر مردمان قرائت کرد خوب و گر نه اين يك را بر مردمان

فروخوان، و نیز نامه با بنی امیه نگاشت که در آن مجلس حاضر باشند و آن نامه را

بشنوند ، پس باغضه برفت و نامۀ حسان را بضحاك بداد و هم مکتوب بنی امیه را

پوشیده بایشان برساند، و چون روز جمعه ضحاك بر منبر برشد و مردمان از هر طبقه

فراهم گردیدند باغضه بپای منبر آمد و گفت اصلح الله الامیر بفرمای تا نامه حسان را

بیاورند و بر این جماعت قرائت کن ، ضحاك با او گفت : بنشين ، باغضه بنشست ، و

دیگر باره برخاست و آن سخن بیار است و همان پاسخ بشنید و بنشست و برخاست و

بگفت و همان جواب بشنید و چندی بنشست ، و در کرت چهارم برخاست و نامه را

که در بغل داشت برگشود و بر جماعت قرائت نمود .

از میان جماعت ولید بن عتبة بن ابی سفیان حسان را تصدیق نمود و گفت

پس ابن زبیر کاذب است ، و بدشنام و ناسزایش یاد کرد، و بعضی گفتند ولید بن عتبة

بعد از وفات معوية بن يزيد بمرده بود، آنگاه یزید بن ابی الغمس الغسانی وسفيان

بن ابرد کلبی برخاستند و حسانرا تصدیق و ابن زبیر را تکذیب و دشنام گفتند

ص: 104

و عمرو بن یزید الحکمی بپای شد و حسانرا ناسزا گفت و ابن زبیر را بخوبی و

ستایش یاد کرد . ضحاك بن قيس بفرمود تا ولید بن عتبة و يزيد بن ابي الغمس

و سفیان را بزندان بردند ، و مردمان از جای بر آمدند و جماعت کلت بر عمروبن

یزید حکمی برجستند و تنش را بخستند و جامه اش را پاره ساختند ، و خالد بن

یزید بپای شد و دو پله از منبر بالا رفت و مردمانرا ساکن گردانید، و اینوقت در

سن كودكان بود - وضحاك بن قيس بر فراز منبر جای داشت_و بکلامی موجز سخن راند

که هرگز از کسی شنیده نشده بود ، آنگاه فرود شد وضحاك از منبر بزیر آمد و

بسرای خویش برفت.

و از آن طرف طايفه كلب بزندان تاختند و سفیان بن ابرد کلبی را نجات

دادند ، و جماعت غسان بزندان تاختند و یزید بن أبى الغمس را بیرون آوردند

و با ولید بن عتبة گفتند : اگر تو از طایفه کتاب یا غسان بودی از زندانت بیرون

آوردندی ، لاجرم پسران یزید بن معويه خالد و عبدالله بیامدند و جماعتی از مردم

کلب که خالوهای ایشان بودند با آنها برفتند و ولید را از زندان بیرون آوردند

و مردم شام این روز را یوم جيرون الاول نامیدند.

و از آن پس ضحاك بن قيس بمسجد دمشق در آمد و از یزید بن معویه نام

برد و او را بدشنام یاد کرد، جوانی کابی برخاست و با عصای خویش او را بنواخت

چون مردمان اینحال را بدیدند از جای بجنبیدند و برهم آویختند و از همدیگر

بکشتند ، چه مردم قیس دولتخواه ابن زبیر بودند و ضحاک را نصرت میکردند

و طایفه کلب مردمانرا به بیعت بنی امیه میخواندند ، و بعد از ایشان بسوی خالد

بن يزيد دعوت میکردند ، چه خالد خواهر زاده ایشان بود و از آنطرف ضحاك

بن قيس بدار الاماره رفت، و بامدادان از سرای بیرون نشد و برای اقامت نماز

صبح بمسجد نرفت، و چون روز بلند گشت کسی را بجماعت بنی امیه فرستاد

و ایشانرا نزد خویش بخواند و از ایشان معذرت بخواست. و از حقوق ایشان بر

خود باز نمود ، و گفت : من در هوای چیزی نیستم که شما را مکروه باشد ، و با

ص: 105

ایشان امر کرد که نامه بحسان بن مالك نویسند و خود نیز بنویسد تا از اردن

بجابیه راه سپارد و ایشان نیز از دمشق راه برگیرند و در جابیه فرود آیند ،و با

یکتن از بنی امیه بیعت نمایند ، پس جماعت بنی امیه خوشنود شدند و بحسان نامه

برنگاشتند ، و ضحاك و جماعت بنی امیه بجانب جابیه راه گرفتند.

در اینحال ثور بن معن السلمی نزد ضحاك بن قيس بیامد و گفت تو مارا به بیعت

ابن زبیر بخواندی و اجابت کردیم و بیعت نمودیم، اکنون آنجمله را نادیده انگاشتی

و بجانب این اعرابی کلبی راه برداشتی تا خواهر زاده خودشان خالد بن یزید را

بخلافت برداری ، ضحاك بن قیس گفت: رای و تدبیر چیست؟ گفت: رای چنانست

که آنچه در اینمدت مکتوم میداشتی و مردمان را به بیعت ابن زبیر پوشیده میخواندی

اکنون آشکار کنی ، ضحاك بن قیس این سخن را پسندیده داشت و از آن راه که

بدان اندر بود بازگشت و جماعتی نیز باوی متابعت کردند و در مرج راهط نزول

نمود ، و در اینوقت دمشق نیز در حکومت او بود ، و جماعت بنی امیه و حسان بن

مالك و جز ایشان نیز در جابیه انجمن کردند.

ابو جعفر طبری گوید: مردمان اختلاف و رزیده اند که وقعه مرج راهط در چه

زمان روی داد ، واقدی در سال شصت و پنجم میداند ، دیگران در شصت و چهارم .

بالجمله چون ضحاك بن قیس با جماعتی از مردمان از بنی امیه جدا شدند و بمرج

راهط فرود آمدند و بنوامیه با قبایل یمن در جابیه با حسان انجمن بکردند حسان

تا چهل روز ایشانرا امامت جماعت کرد، و مردمان هر طبقه در انتخاب خلیفه مشاورت

همی کردند و اندیشه دیگرگون ساختند ، و مالك بن هبيرة السكوني دل بهواي

خالد بن یزید آکنده داشت و حصین بن نمیر بمروان میل داشت.

پس مالك بن هبيره با حصین بن نمیر گفت : بشتاب تا با این غلام که فرزند

ما و خواهرزاده ماست بیعت کنیم، چه تو مقام و منزلت ما را نزد پدرش میدانی ،

و اگر با خالد بیعت کنیم دو روز دیگر ما را بر کشد و بر مردم عرب برتری دهد ،

حصين گفت: لا والله هرگز نشاید که مردم عرب شیخی کهن سال و مجرب را اختیار

ص: 106

نمایند ، و ماکودکی خورد سال را بایشان نمایان آوریم، مالك گفت: ميل وهواى

ترا در حق مروان گمان برده ام ، لکن سوگند با خدای، اگر مروان را بخلافت

برداری تو را بر این تازیه (1) و بند نعل و درختی که در سایه آن بغنودی حسد خواهد

ورزید، چه مروان را ده پسر و ده برادر و ده تن برادر زاده است و او را قوم و

عشيرت بسیار است، و چون دست یابد جمله را برای اینجمله خواهد . و اگر با او

بیعت کنید همه بندگان و عبید او گردید، لکن کوشش نمائید تا خلافت را برخواهر

زاده خودمان استوارسازید.

حصین گفت : همانا در عالم نوم قندیلی را نگران شدم که از آسمان آویزان

بود و اینوقت جماعتی که در هوای خلافت چشم گشوده و گردن دراز کرده اند بیامدند

تا آن قندیلرا برگیرند و هیچکس جز مروان دست بآن نیافت، سوگند باخدای

بباید او را بخلافت برداشت ، و چون آراء جماعت برخلافت مروان متفق شد ، و

حسان بن مالك را نیز بر آن امر و قبول آن کار متمایل کردند روح بن زنباع جذامی

برپای خواست و حمد و ثنای حضرت احدیت را بیار است و گفت: ایها الناس شماها

هر گروهی با خیالی همعنان و برای خلافت در هوای کسی تازان هستید ، گاهی

از عبدالله بن عمر سخن کنید و صحبت و قدمت او را در اسلام تذکره نمائید ، و

عبدالله چنانست که گوئید، لکن در انتظام امور و تحمل شدايد واردات نزديك و دور

سست و رنجور است ، و گاهی از عبدالله زبیر داستان کنید و از خلافت او بر زبان

بگذرانید ، و گوئید پدرش از حواری (2) رسول خدای صلی الله علیه و آله بود ، و مادرش

ذات النطاقين اسماء بنت ابی بکر است ، قسم بجان من چنانست که گوئید لکن

نه چنانست که بخلافت بدو پوئید ، چه ابن زبیر مردی منافق و دو روی است دلش

بازبان یکسان و زبانش با جنان (3)همعنان نیست یزید و پسرش معويه و پدرش معوية

بن ابی سفیان را که خلیفه بودند خلع کرد ، وشق عصای مسلمانان نمود ، و تفرقه

ص: 107


1- گویا مراد اسب سواری است
2- حواری یعنی یاران خاص
3- جنان یعنی : قلب

جماعت فرمود و هر کس منافق باشد درخور ریاست و امارت امت محمد صلی الله علیه و آله نباشد.

و اما مروان بن الحکم همانا سوگند با خدای هر وقت در اسلام تفرقه و

شکستی پدید آمدی و خواستند باصلاح آورند مروان در شمار مصلحین بود ، ومروان

همانکس باشد که در یوم الدار در حفظ خون عثمان بن عفان قتال داد، و همان کس

باشد که در روز جمل با علی بن ابیطالب مقاتلت ورزید، و ما برای اصلاح حال

مسلمانان چنان میبینیم که با کبیر یعنی مروان بیعت کنند ، وصغیر را یعنی خالدبن

یزید را بسلامت بگذارند تا کبیر شود .

چون کلمات روح بن زنباع بپایان رفت آراء مردمان بر خلافت مروان و پس

از وی بخلافت خالد بن یزید و بعد از خالد بخلافت عمرو بن سعيد بن العاص اتفاق

و اختصاص یافت بدان شرط که امارت دمشق با عمرو بن سعید و حکومت حمص

با خالد بن یزید مقرر گردد ، این هنگام حسان بن بجدل خالد را بخواند و گفت :

ایخواهرزاده من همانا مردمان بسبب خورد سالی تو از خلافت تو امتناع ورزیدند،

سوگند با خدای من خلافت را جز از بهرتو نمیخواستم ، و برای تو و اهل بیت

تو در طلب و تعب بودم ، و با مروان بیعت نمیکنم مگر برای ملاحظه حال شما ،

خالد گفت: نه چنین است بلکه در کارما عاجز ماندی، حسان گفت: سوگند باخدای

عاجز نیستم و خویشتن را عاجز نمی نمایم ، لکن رای و تکلیف تو همانست که من

بیندیشیدم و اینوقت کار خلافت با مروان استوار گشت.

اما مسعودی میگوید : چون ابن زیاد مروان را بخلافت تشجیع و تحریص

نمود پس مروان بجابیه که از زمین دولان و ما بین دمشق و اردن است روی نهاد،

و از آنسوی ضحاك بن قیس فهری با مردمان مراسله کرد و ایشانرا از مروان روی

برتافت و آهنگ دمشق ،ساخت عمرو بن سعید بن العاص که او را اشدق گویند بروی

سبقت گرفت و بدمشق درآمد، وضحاك بن قيس روى بحوران و بثینه نهاد و

مردمانرا به بیعت ابن زبیر دعوت نمود ، و اشدق و مروان ملاقات کردند ، اشدق

بامروان :گفت آیا آنچه با تو میگویم میپذیری چه خیر تو در آنست، مروان گفت:

ص: 108

آنچیست، گفت: مردمان را ببیعت خود بخوان، چه من به نیروی شمشیر این مهم را

از بهر تو ماخوذ و راست گردانم ، اما بدان شرط که بعد از تو خلافت بامن مقرر

گردد ، مروان گفت این نمیشاید بلکه بعد از خالد بن یزید ترا باشد اشدق

پذیرفتار شد ، و مردمانرا ببیعت مروان بخواند و ایشان اجابت کردند، و از آن

پس نزد حسان بن مالک در اردن رفت و او را نیز به بیعت مروان مستمال ساخت.

پس با مروان بن حکم بن ابی العاص بن امية بن عبدشمس بن عبد مناف که

مکنی بابی عبدالملك و مادرش آمنه دختر علقمة بن صفوان بود در اردن بیعت

کردند ، و نخست جماعتی که با او بیعت کردند مردم اردن بودند ، آنگاه بیعتش

آشکار و خلافتش نامدار شد ، و مروان اول خلیفه ایست که منصب خلافت راکرها

وجبراً به نیروی شمشیر بگرفت ، و اغلب مردمان و بزرگان و اشراف ایشان بآن

امر راضی نبودند ، وجزاندکی بطوع ورغبت بیعت نکردند و دیگران از بیم شمشیر

اطاعت نمودند ، لکن آنانکه پیش از وی بودند مانند او بر این امرچنگ و دندان

نیفکندند ، وغفلة دارای این رتبت نشدند، بلکه بقوت و کثرت عدد و همراهی

جماعت بود، و چون با مروان بیعت کردند مروان برای خالد بن یزید و عمرو بن

سعید اشدق بیعت گرفت که پس از وی خالد و بعد از خالد عمرو بن سعید بر مسند

خلافت جای کنند .

اینوقت حسان بن مالك بن بجدل که در مملکت شام رئیس طایفه قحطان و

بزرگ ایشان بود با مروان شرط نهاد که همان شروط که اورا با معاویه و پسرش

یزید و پسر یزید معاوية بن يزيد مقرر و مشروط بود مروان نیز باوی مسلوك دارد

و از جمله آن شرایط یکی این بود که برای هر دو هزار تن مرد از ایشان چهارهزار

مفروض دارد. دیگر اینکه اگر او بمیرد پسرش و پسر عمش را در جای او مقرر دارد

و دیگر اینکه امر و نهی و صدر مجلس مخصوص ایشان باشد، و نیز در حل و عقد

تمامت امور بمشورت ایشان کار کنند پس مروان باین جمله گردن نهاد ، آنگاه

مالك بن هبیره سکونی با مروان گفت: همانا ترا بیعتی برگردن ما بیفتاد ، وما

ص: 109

اگر در کار تو مقاتلت ومجادلتی دهیم جز در ازای بهره برداری دنیوی نیست یعنی

اجر آخرتی ندارد در این صورت اگر باما بهمان طریق روی که معاویه و یزید

میرفتند ترا نصرت کنیم و اگر طریقی دیگر سپاری سوگند باخدای قریش را بر

گردن ما بیعتی است ، مروان با ایشان نیز موافقت کرد و آنچه خواستند اجابت

نمود.

بالجمله چنان که ابن اثیر و طبری گویند سه روز از شهر ذي القعده سال

شصت و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله بر گذشته مردمان با مروان بن الحکم بیعت کردند

و مروان در هنگامی که کار بیعت او استوار شد این شعر انشاد نمود :

لما رأيت الأمر امراً نهيباً***أيسرتُ غساناً لهم و كلبا

و السكسكيين رجالاً غلباً***وطيئاً يأباه الا ضرباً

و القين يمشي في الحديد نكباً***و من تنوخ مشمخراً صعباً

لا يأخذن الملك إلا غصباً***فان دنت قيس فان دنت قيس فقل لأقرباً

و از این اشعار باز مینماید که چون دیدم هر کسی بهوای خلافت است و

خلافت در معرض نهب وغارت لاجرم به نیروی شمشیر آتش فشان و اجتماع مردمان

واحتشاد انصار واعوان بر این امر مستولی شدم و دیگران را محروم ساختم چه

ملك ومملكت را جز بعنوان غصب صاحب ومالك نتوان شد.

ذكر وقعة مرج راهط و قتل ضحاك بن قيس ونعمان

بن بشیر انصاری بدست مروان

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه بعد از شرح مسطور گوید : از آن پس

حسان مروان را بخواند و گفت : یا مروان همانا مردمان را نگران هستم که در

خلافت تو بجمله راضی و متفق نباشند بازگوی تا چه می بینی ؟ مروان گفت :

اگر اراده ازلی ومشيت لم يزلي بر آن رفته باشد که این امر با من مقرر باشد

ص: 110

هیچکس از مخلوق او مانع ودافع نتواند بود و اگر جز این باشد هيچيك از

آفریدگانش بمن عطا نتوانند نمود.

حسان گفت : بصداقت و راستی سخن راندی ، آنگاه حسان برفراز منبر شد

و گفت: ایها الناس چون بامداد شود بخواست خداوند یکی از شما را بخلافت

بر میکشم ، بامدادان بگاه تمامت مردمان حاضر شدند تاحسان چگویدوچه سازد

پس حسان بر فراز منبر بر آمد و با مروان بیعت کرد، مردمان نیز با او متابعت

ورزیدند و با مروان از جابیه بجانب مرج که در اینوقت ضحاك بن قيس با هزار

سوار در آنجا منزل داشت رهسپار گردیدند .

و چنان بود که ضحاك بن قيس از نعمان بن بشیر که در آنوقت حاکم حمص

بود استمداد نموده و نعمان بن بشير شرحبيل بن ذى الكلاع را بیاری او بفرستاد

و نیز از زفر بن الحارث که والی قنسرین بود نصرت طلبید و او گروهی از مردم

قنسرین را بمدد او فرستاد، و نیز ناتل امیر فلسطين ويرا بمرد ومركب مدد کرد

و این جماعت نزد او انجمن شدند ، و از این سوی مردم كلب وغسان و سكاسك و

سکون در رکاب مروان ملتزم گردیدند ، پس مروان بن الحکم ، پس مروان بن الحكم عمرو بن سعید را

بر میمنه سیاه و عبیدالله بن زیاد را در میسره لشگر بداشت .

و از آنطرف نیز ضحاك بن قیس مردم خود را بیار است و زیاد بن عمر بن

معاوية العتكى را برمیمنه وثور بن معن بن يزيد بن اخنس السلمی را از جانب میسره

باز داشت ، و در این هنگام یزید بن ابی الغمس غسانی در شهر دمشق مخفی میزیست

و بسبب مرض در جابیه حاضر نشد ، و چون ضحاك بن قيس بمرج راهط پیوست یزید

وقت را غنیمت شمرده با معدودی از غلامان و اهل بیت خویشتن بیرون تاخت و بر

دمشق مستولی گشت ، و عامل ضحاك را بیرون ساخت و برخزاین و بیت المال دمشق

چنگ در انداخت و مردمان را به بیعت مروان بخواند ، و آن چند که توانست

مروانرا بمال و رجال و اسلحه از دمشق نصرت کرد ، و این نخست فتحی بود که

برای بنی امیه و گشایشی بود که برای مروان روی داد .

ص: 111

بالجمله در میان مروان وضحاك بن قيس بازار رزم گرم گشت ، و تا مدت

بیست روز در میانه جنگ برفت ، و چنان نبردی سخت بپای بردند که چشم روزگار

را خیره ساختند، و جماعت یمانیه کثرت یافتند و سرانجام ضحاك بن قيس رئيس

زبیریه با هشتاد تن از اشراف شام بقتل رسيدند وقتل ضحاك بدست مردی از تیم اللات

و بروایت ابن اثیر نام قاتلش دحية بن عبدالله بود.

بالجمله مردم شام قتالی شدید بدادند و مردم قیس نیز چنان نبردی سخت

بپای بردند که هرگز در هیچ زمانی مانندش شنیده نشده بود . و بروایت حبیب

السير سه هزارتن در آن معر که بقتل رسید و از جملههانی بن قبيصة النميرى كه

بزرگ قوم و عشیرت خویش و با ضحاك بن قيس يار ومعين بود بقتل رسید وقاتل او

وازع بن داؤلة الكلبي بود ، و چون هانی مجروح بزیر افتاد این شعر را قرائت

نمود :

«تعست ابن ذات النوف اجهز على امرىء***يرى الموت خيراً من فرار والزما»

«ولا تتركني بالحشاشة انني***صبور إذا ما النكس مثلك احجما »

چون وازع این ملتمس را بدید بازشد و او را بکشت و راحت بخشید.

مسعودی گوید : چون این فتح نمایان رویداد وضحاك بقتل آمد مروان

این شعر بخواند: « لما رأيت الناس صاروا حرباً» واشعار مذکوره را باندك

تغییری مذکور میدارد ، وهم گوید برادرش عبدالرحمن بن حکم این شعر را در

این وقت گوید :

«اری احاديث أهل المرج قد بلغت***اهل الفرات واهل الفيض والنيل »

وبروایت ابن أبى الحدید ثور بن معن السلمی که ضحاک را از متابعت مروان

باز داشت در این جنگ بقتل رسید و ابوجعفر طبری گوید : ، بعضی گفته اند که

بشير بن مروان که در یوم مرج راهط دارای رایت بود این بیت را انشاد نمود :

«دان على الرئيس حقاً حقاً***ان يخضب الصعدة اويندقا »

و هم در این روز عبدالعزیز بن مروان برزمین افتاد و او را نجات دادند ، وهم

ص: 112

در این روز مروان برتنی جنگجویان لشکر خود بگذشت و نگریست که با جماعتی

معدود در صفوف اعادی محاربت میجوید گفت : چه شدی اگر بیاران خویش منضم

شدی چه با مردمی اندک کارزار میکنی، آنمرد گفت : يا أمير المؤمنین همانا

چندین برابر این مردم که با من مینگری و آن مردم که امر میکنی با آنها انضمام

گیرم ملائکه آسمان با ما همعنان باشند ، مروان از اینگونه مزاح او خندان گشت

ونيك مسرور گردید و با آنکسان که در اطرافش بودند گفت : آیا نمیشنوید ؟.

مسعودی گوید : زفر بن حارث عامری کلابی باضحاك بن قیس بود وچون

شامیان و مروانیان در آن جماعت شمشیر نهادند روی بگردانید و دو تن از بنی سلیم

نیز با وی جانب فرار گرفتند، لکن اسبهای آن دو تن از شتافتن فروماندو جماعت

یمانیه ایشانرا فرو گرفتند ، آندوتن در آنحال که مرگ را معاینه نگران بودند

با زفر بن حارث گفتند : تو که برباره تيزتك سواری خویشتن را از این مهلکه

نجات بخش ، چه ما هر دوتن بیگمان کشته میشویم ، پس او شتابان فرار کرد

و آندو بدست مردم مروان مقتول شدند.

ابن اثیر می گوید : این واقعه در شهر محرم سال شصت و پنجم و بقولی در پایان

سال شصت و چهارم روی داد ، و چون مروان بن حکم را برسر بریده ضحاك بن

قیس نظر افتاد بروی ناخوش گشت و گفت : « الان حين كبرت سني ودق عظمى

وسرت في مثل ظماء الحمار اقبلت الكتائب ضرب بعضها ببعض » ظماء بكسر ظاء

معجمه ما بین دو نصیب از آب و دو دفعه آمدن بر آبگاه است گفته میشود « ما بقی

منه إلا ظماء الحمار » یعنی از زمان او اندکی بیشتر بجای نمانده است زیرا که

هیچ چیز مدتش کوتاه تر ازظماء حمار نیست.

بالجمله مروان از دیدار آن سر باندوه در آمد و گفت : اکنون که پیر شده ام

واستخوان من باريك واحلم نزديك است از چه بایست لشکر بسازم و مردمانرا در

خون هم دست بیالایم .

راقم حروف گوید : ای عجب ظماء الحمار کار را بمروان حمار رسانید .

ص: 113

و چون مردمان بعد از قتل ضحاك منهزم شدند و از مرج راهط روی بفرار نهادند

و باجناد شام پیوستند مردم حمص بحمص (1)گریختند ، ونعمان بن بشیر در آنجا

والی بود چون نعمان بن بشیر خبر قتل ضحاك وفتح مروان را بشنید از خویش بی

خبر گردید ، و با زن خود نائله دختر عماره کلبیه و اولاد و اثقال خویش شبا-

هنگام از حمص فرار کرد و آنشب را تا بامداد سرگردان و پریشان راه می نوشت

و چون صبح بردمید خویشتن را همچنان بر دروازه حمص بدید ، و از آنسوی چون

نعمان بن بشیر فرار کرد عمرو بن الحلى الکلابی از حمص در طلب او در آمد و

چون او را دریافت بکشت واهل اورا باسر او بحمص باز گردانید و چون

جماعت کلب از مردم حمص اینحال را بدیدند بتاختند و نائله و فرزندانش را ماخوذ

داشتند .

و از آنسوی چون خبر قتل ضحاك و شكست مردم او در قنسرین بزفر بن حارث

کلابی پیوست نیروی درنگ از وی برفت و از قنسرین فرار کرده بقرقیسا پیوست

و اینوقت عیاض الحرشی در قرقیسا حکومت داشت و این حکومت از جانب یزید پلید

بدو تفویض یافته بود ، وزفر بن حارث را بشهر بار ندادند ، زفر پیغام داد که مرا

بگرما به حاجتی است و سوگند خورد که اگر بحمام در آید و در آن شهر اقامت

نماید زنش مطلقه و زر خریدانش آزاد باشند ، و عیاض رخصت داد تا در آید و چون

بشهر در آمد بحمام نرفت و بر شهریان غالب گشت و عیاض را از شهر بیرون کرد و

خود در آن شهر متحصن گردید ، و جماعت قیس غیلان در خدمتش انجمن شدند و

آسوده بماندند .

و از سوی دیگر ناتل بن قیس جذامی از فلسطین فرار کرد و بابن زبیر در

مکه معظمه ملحق شد و مروان بن الحكم بعد ازوی روح بن زنباع را عامل فلسطین

ص: 114


1- فیروز آبادی در قاموس گوید: حمص - بكسر حاء مهمله و سکون میم - ناحیه است در شام ساکنین آنجایمنی باشند، وحمص - بتشديد ميم مكسوره یا مفتوحه محله ایست در مصر ، و مراد مؤلف در اینجا همان ناحیه شام است .

ساخت، و اینوقت مملکت شام یکباره در امارت مروان در آمد و امر و نهی او و عمال

و حكّام او در ممالک شام نافذ گردیدند.

ابن اثیر گوید : بعضی گفتهاند: که عبیدالله بن زیاد آن هنگام که نزد

جماعت بنی امیه شد ایشان در تدمر بودند (1) ومروان در آن اندیشه بود که جانب

ابن زبیر سپارد و از او برای بنی امیه امان گیرد ، ابن زیاد مروان را از این آهنگ

بازداشت و با وی امر نمود که با مردم تدمر روی بسوی ضحاك بن قیس کنند و با

وی مقاتلت دهند ، وعمرو بن سعید نیز این رأی بپسندید و توافق ورزید . و نیز ابن

زیاد را معلوم افتاد که همی مروان خواهد خالد بن یزید را بعظمت و احتشام

بدارد ، ومروانرا گفت : نيكتر آنست که مادر خالد را که فاخته دختر ابوهاشم

بن عتبة بود در تحت نکاح خویش در آورد تا مقام و منزلت خالد از دیدار مردم

ساقط گردد، و مروان باشارت او کار کرده زوجه یزید را در حباله نکاح کشید ، و

از آن پس مردم بنی امیه فراهم شدند و با اهل تدمر اتفاق نموده با مروان بیعت

کردند .

و در پاره کتب نوشته اند که بابن زیاد پیوست که مروان همیخواهد خالد

بن یزید را بامارت حمص مأمور دارد ، و اینحکایت از آن پس بود که مروان از

قتال ضحاك بن قيس فارغ شد و عمرو بن سعید را بحکومت مصر معین کرد و خود

بشام مراجعت نمود ، ابن زیاد گفت: این کار از شریعت دانش و طریقت بینش

خارج است ، چه خالد کودکی بیش نیست ، ممکن است بگفتار اهل فساد و غرض

فریفته شود و ازینروی فتنه ها انگیخته گردد که اصلاح آن از دست بیرون باشد

بهتر آنست که اورا از نزد خود جدا نسازی و مادرش را در حباله نکاح اندر آری

تا خالد نیز در زمرۀ فرزندان تو شمرده آید و بمخالفت تو مبادرت نجوید و اورا وقر

ووقع انگیزش فتنه و فساد نماند ، مروان بصوابدید ابن زیاد زوجه یزید را در حباله

نکاح در آورد و از اینروی بر نیروی سلطنت و تمکن او برافزود و این خبر ازخبر

ص: 115


1- تدمر بتخفيف ميم بروزن تنصر از باب نصر ینصر

نخست بصواب شایسته تر است، چه در اوان حال مروان، فاخته زوجه یزید ملعون

با آن فرتوتی وخمول مروان در حباله نکاح او در نمی آمد و نیز مروان خواهان او

نمی گشت .

بالجمله مروان با مردم بنی امیه واهل تدمر و گروهی انبوه بسوى ضحاك

شد و جنگ بیار استند وضحاك مقتول و مردمش منهزم شدند و زفر بن حارث بقرقيبا

رفت و مردم قیس با وی انجمن کردند ، و دو جوان از مردم بنی سلیم نیز در در آنحال

که زفر بن حارث بجانب قرقيسا فرار میکرد با وی بودند .

در اینحال از سپاه مروان جماعتی از دنبال ایشان شتابان بودند آن دو جوان

بازفر بن حارث گفتند توجانی از میانه بدر بر تا ما خود مقاتلت کنیم پس زفر هر دورا

بگذاشت و بگذشت و آن دو جوان مقتول شدند و زفر این شعر را در این باب گوید:

«ارینى سلاحي لااباً لك اننى***ارى الحرب لاتزداد الاتمادياً»

«اتاني عن مروان بالغيب انه***مقيد دمي او قاطع من لسانيا »

«ففى العيش منجاة وفى الارض مهرب***اذا نحن رفعنا لهنَّ المبانيا»

«فقد ينبت المرعى على دمن الثرى***له ورق من تحته الشر باديا »

«فلا تحسبوني ان تغيبت غافلا***ولا تفرحوا أن جئتكم بلقائيا »

«وتمضى ولا يبقى على الارض دمنة***وتبقى حزازات النفوس كماهيا »

«لعمرى لقد ابقت وقيعة راهط***لحسان صدعاً بيناً متبانيا»

«فلم تر منى نبوة قبل هذه*** فراری و ترکی صاحبى ورائيا »

«عشبة ادعو في القرآن فلااري***من الناس إلا من على ولاليا»

«ايذهب يوم واحد ان اساته***بصالح ایامی و حسن بلائیا »

«فلا صلح حتى تشحط الخيل بالقني***و تثأرمن نسوان کلب نسائيا »

«الا ليت شعري هل تفیتن غارتی***منوحاً و احبى طيئاً من سقائيا »

ابن ابی الحدید و مسعودی این شعر را در این اشعار نوشته اند :

«ابعد ابن عمرو وابن معن نبايعا***و مقتل همام أمنى الأمانيا»

ص: 116

چون زفر بن حارث این شعر بگفت جو اس بن الفعطل در پاسخش گفت :

«لعمرى لقد ابقت وقبعة راهط***على زفر مراً من الداء باقياً »

«مقيماً ثوى بين الضلوع محله***وبين الحشا اعيا الطبيب المداويا »

«وتبكي على قتلى سليم وعامر***وذُ بيان معذوراً وتبكى البواكيا»

«دعا بالسلاح ثم احجم اذراى***سيوف جناب والطوال المذاكيا»

«عليها كأسد الغاب فتيان نجدة***اذا شرعوا نحو الطوال العواليا»

و عمر بن الحلّی الکلبی این شعر بگفت:

«بکی زفر للقيس من هلك قومه***بعبرة عين ما يجف سجومها»

تبكى على قتلى أصيبت براهط***تجاوبها هام القفار وبومها »

«أيحيى حمى للحي" قيس براهط***و ولت شلالاً واستبيح حريمها »

«تبكيهم حران تجرى دموعها***ترجى نزاراً أن تؤب حلومها»

«فمت كمداً او عش ذليلاً مهضماً***بحسرة نفس لا تنام همومها »

ابن ابی الحدید این چند شعر را نیز از اشعار زفر بن الحارث نوشته و گوید

از اشعار حمامه است:

«ابی الله اما بجدل وابن بجدل***فيحيى واما ابن الزبير فيقتل »

«كذبتم و بیت الله لا تقتلونه***ولما يكن يوم اغر محجل »

و لما يكن للمشرفية فوقكم***شعاع كقرن الشمس حين ترحل »

معلوم باد یزید بن ابی الغمس با غین معجمه وسین مهمله و بقولی باشین معجمه

چنان بود که از دین اسلام ارتداد یافته و با جبلة بن الأيهم (1) بروم پیوست ، و دیگر

ص: 117


1- از ملوك آل غسان است که با 500 نفر از سواران قبيله عك وجفنه در زمان خلافت عمر بن الخطاب بمدينه وارد شده و مسلمانی گرفتند ، در همانسال جبله بحج رفت یکنفر از قبیله بنی فزارهازار او را لگد نمود، او هم يك سيلی بصورت او نواخت ، چون فزاری شکایت بعمر برد ، عمر دستور اکید داد که جبله آنمرد را راضی کند و یا مهیا باشد كه فزاری يك سيلی بصورت او بنوازد ، و چون مرد فزاری اصرار ورزید که قصاص کند جبله با همراهان خود شبانه بروم گریخت و نصرانی شد .

باره مسلمانی گرفت و در وقعه صفین در سیاه معاویه جای داشت ، و تا زمان عبدالملك

بن مروان زنده بماند ، و در ذیل حکايات مروان بنام او اشارات رفت.

ذکر حرکت کردن مروان الحكم بجانب مصر

وفتح مصر بدست او

چون ضحاك بن قيس وأصحابش مقتول شدند و مملکت شام برای مروان

مستقر وصافی گردید آهنگ مملکت مصر نمود و با لشگری نامدار بدانسوی

رهسپار گردید ، و در این وقت عبدالرحمن بن جحدم القرشی در ولایت مصر حکومت

داشت و مردم مصر را به بیعت ابن زبیر میخواند و بروایتی از جانب پسر زبیر در آن

مملکت امارت داشت، چون از وصول مروان آگاه شد با گروهی از مردم

مصر از پی مدافعت و مبارزت بیرون شد، لکن مروان عمرو بن سعید را از سوی

دیگر بمصر فرستاد و با عبدالرحمن این خبر باز گفتند ، ناچار از آن معرکه باز

گردید و مردم مصر با مروان بیعت کردند ، و مروان شاد کام و خرم روان بشام

مراجعت گرفت ، و چون بحدود شام نزديك شدند و خبر دادند که ابن زبیر برادرش

مصعب بن زبیر را با لشکری هامون سپر بجانب مصر روان داشته ، مروان از آن

پیش که بشام اندر شود فرمان داد تا عمرو بن سعيد بمطاردت مصعب روی نهاد و

با مصعب و اصحاب او جنگ در افکند و قتالی بزرگ بپای رفت و در پایان کار مصعب

و اصحابش از میدان کارزار فرار کردند و این مصعب از دلیران روزگار یادگار

بود. مروان از پس این فتح نمایان کامکار و کامران بدمشق در آمد و بر کرسی خلافت

متمکن گشت.

مسعودی میگوید چون مروان بر ممالک شام مستولی گشت و عمال ورجال

خویش را در بلدان و امصار آن مملکت مأمور ساخت با لشگری بزرگ از مردم

شام بآهنگ رهسپار شد و آن شهر را بمحاصره در افکند ، و این هنگام خندقی

ص: 118

از یکسوی مصر بر آورده ، و از زبیریه جماعتی در مصر بودند و عبد الرحمن بن

جحدم برایشان ریاست داشت و ابو رشد بن کریب بن ابرهة بن صباح زعیم و بزرگ

مردم فسطاط بود ، و مروان را با وی جنگ مختصری برفت و کار بر صلح تقریر

یافت و نیز اكدر بن الحمام را که فارس مصر و دلیر آندیار بود مروان در زندان

بکشت، ابورشد با مروان گفت: اگر چنین باشد ما نیز کار یوم الدار را که در

مدینه روی داد اعادت میدهیم ، مروان گفت : هیچ خواهان نیستم و از آنجا انصراف

جست ، و پسرش عبدالعزیز بن مروانرا در آنجا والی ساخت و مروان جانب شام

گرفت ، و در ضمیره که تا طبریه که از بلاد اردنست دومیل مسافت دارد فرود شد

و در آنجا مردمان را به بیعت پسران خود بخواند چنانچه بخواست خدا بزودی

مذکور و مشروح گردد.

ذکر بیعت مردم خراسان با سلم بن زیاد و بیان حال

عبدالله بن خازم در آن سامان

چون از مرگ يزيد عليه اللعنة والعذاب الشديد خبر بخراسان رسید سلم

بن زیاد که والی آن مملکت بود این خبر را از مردم این سامان پنهان ساخت

پس ابن عراده این شعر بگفت

« يا أيها الملك المغلق بابه***حدثت امور شأنهن عظيم»

«قتلى بحرة والذين بكابل***ويزيد أغلق بابه المكتوم»

«ابني امية ان آخر ملككم***جسد بحوارين ثم مقيم»

«طرقت منيته وعند وساده***كوب ورق راغف مرقوم»

«ومرنة تبكى على نسوانه***بالصبح تقعد مرة وتقوم»

چون این اشعار آشکار شد سلم بن زیاد را مجال انکار نماند و از مرگ یزید

و پسرش معوية بن یزید پرده بر گرفت و مرمان را فراهم ساخت و گفت : باهرکس

ص: 119

خوشنود باشید بیعت کنید تا امر جهانیان بر تقریر خلیفه استقرار جوید: مردمان

با او بیعت کردند و چون دوماه بگذشت بیعتش را بشکستند . با اینکه سلم بن زیاد

با مردم خراسان نیکوئی نمودی و ایشان نیز او را دوست می داشتند و به محبت او

روز می نهادند.

بالجمله چون سلم بن زیاد را خلع کردند مهلب بن ابی صفره را از جانب

خود بر آنمردم خلیفه ساخته بود گاهیکه در سرخس آمد سلیمان بن مرثد که تنی

از قیس بن ثعلبة بن ربیعه بود با او گفت : آیا روزگار آن چند بر تو تنگ شد

وبيكس ماندی که مردی از یمن را بر خراسان حکومت دادی یعنی مهلب را چه

وی از طایفه ازدوازد در شمار قبایل یمن است ، چون سلم این سخن بشنید حکومت

مرو الرود و فارياب و طالقان و جوزجان را با سلیمان بن مرثد و ایالت هراه را با

اوس بن ثعلبة بن زفر که صاحب قصر اوس بصره بود باز گذاشت ، وچون سلم بن

زیاد به نیشابور رسید عبدالله بن خازم با او ملاقات کرد و گفت : از جانب خود

کدام کس را در مملکت خراسان بحکومت گذاشتی ؟ سلم با او باز نمود ،عبدالله

گفت: آیا در مردم مصر کسیرا نیافتی که بحکومت منصوب داری و خراسانرا در

میان مردم بکر بن وائل ویمن پراکنده ساختی هم اکنون فرمان حکومت خراسان

را بنام من رقم کن ، پس سلم چنان کرد و بعلاوه صد هزار درهم بدو عطا کرد و

ابن خازم روی بمرو نهاد.

چون مهلب خبر او را بدانست مردی از بنی جشم بن سعد بن زيد مناة بن

تمیم را از جانب خود در مرو بگذاشت و خویشتن بدو روی کرد ، وچون ابن خازم

بمرو رسید آنمرد جشمی او را مانع شد و جنگی در میانه برفت و سنگی بر جبین

جشمی فرا رسید، و ابن خازم بشهر مرو در آمد و جشمی بعد از دوروز از آن ضربت

بمرد ، پس از آن ابن خازم روی بسلیمان بن مرثد که این هنگام در مرو جای

داشت آورد، چون تلاقی دوسپاه شد روزی چند در ظاهر مرو الروذ قتالی برفت

و به نیروی اقبال ابن خازم سلیمان نیز کشته شد ، و چون ابن خازم از کار سلیمان

ص: 120

آسایش گرفت و امر مرورا بنظم آورد و بطرف عمرو بن مرثد که در طالقان حکومت

میراند روان گردید عمرو بن مرثد بدفع وطرد او برخاست و سپاهی نامدار بر_

آراست و در میان این دولشگر پرخاشگر مدتی در از حربی سخت برفت و گروهی

تباه گشت ، هم در آخر کار بقوت طالع بیدار ابن خازم عمرو بن مرثد مقتول و

بسرای مخلد برفت و لشگرش چنان در هم شکست که شتابان تا بهراه فرار کردند

و باوس بن ثعلبة پیوستند.

و چون ابن خازم از این کار بپرداخت و طالقان را با نتظام بداشت بمرو باز

گردید ، چون خبر مراجعت او بمرو منتشر گشت هر کس از مردم بکر بن وائل

که در مرو جای داشت بسوی هراة فرار کردند و نیز از جماعت بکر آنانکه در

دیگر شهرهای خراسان مسکن داشتند جای بپرداختند و در هرات انجمنی بزرگ

ساختند و با اوس بن ثعلبة گفتند بآن پیمان با توبیعت میکنیم که بجانب ابن خازم

شتابان شوی و جماعت مضر را از اراضی خراسان بیرون کنی، اوس بن ثعلبه از قبول

این مسئول سر برتافت ، این هنگام جماعت بنی صهیب که از موالی بنی جحدم بودند

با او گفتند: ما هرگز رضا نمیدهیم که با مردم مضر دريك بلد اقامت ورزيم

چه ایشان سلیمان و عمر و دو پسر مرثد را بکشتند یا باید بهمان شرط و پیمان

با توبیعت کنیم و گرنه با دیگری بیعت بجوئیم . این هنگام اوس پذیرفتار

گشت و آن جماعت با او بیعت کردند .

و چون این خبر با بن خازم پیوست با مردمی آراسته روی بایشان نهاد و در

بیابانی ما بین مرووهرات فرود گردید، جماعت بکر بن وائل چنان بصواب شمردند که از

شهر بیرون شوند و برای حصانت خویش خندقی بر آورند ، مردم اوس این رأی

ستوده ندانستند و گفتند: بهتر آن است که اندرشهر بمانیم چه حصنی استوار است

و با ابن خازم آن چند بتطاول و تساهل کار کنیم که او را خسته و ملول سازیم تا

بناچار بآنچه خواهانیم گردن نهند ، جماعت بکر بن وائل باین سخن وقعی ننهادند

و از شهر بدر شدند و خندقی بر آوردند و ابن خازم تا مدت یکسال با ایشان قتال داد

ص: 121

وروی نصرت ندید ، اینوقت هلال ضبی با او گفت، هماناروزوشب این طیش (1) و

تعب بینی وخون بریزی وسرانجام از آن بیش نخواهد بود که با برادران و فرزندان

مقاتلت داده باشی و اگر در این قتال مقصودی بجای بیاوری هیچ خوشی در

چنین زندگانی نیست ، چه باشد که ایشانرا بعطیتی خوشنود کنی و این امر را به

صلح بیفکنی ، ابن خازم گفت : سوگند با خدای اگر ما از خراسان بیرون شویم

و این مملکت را بایشان گذاریم از ما خوشنود نمیشوند ، هلال گفت : سوگند با

خدای از این پس من وهیچکس در رکاب تو رزم نمیکنیم جز اینکه در آنچه گویم

اطاعت کنی و از ایشان از آنچه رفته معذرت جوئی ، ابن خازم گفت : توخود رسول

من باين جماعت باش و ایشانرا خوشنود ساز .

پس هلال نزد اوس بن ثعلبه آمد و او را با خدای وقرابتی که ایشانرا در

نزار اتصال میجست(2) بخواند و گفت از حفظ این ولاءو این قرابت چشم مپوش، اوس

گفت : آیا بنی صہیب را ملاقات کرده باشی ؟ گفت : ندیده ام ، گفت : ایشانرا

نیز ملاقات کن ، پس هلال بیرون شد و با جماعتی از رؤسای اوس ملاقات کرد و داستان

خویشرا بگذاشت، گفتند: آیا بنی صہیب راملاقات نموده باشی گفت : گویا ملاقات

بنی صہیب در انظار شما سخت دشوار مینماید ، پس نزد آنجماعت شد و از هر طرف

سخن در پیوست آنجماعت بر آشفتند و گفتند : اگر نه آن بودی که بر سالت بیامدی

ترا میکشتیم ، هلال گفت : آیا تواند بود که شما را چیزی خوشنود بدارد ؟

گفتند يك كار از دوکار است یا باید شماها بتمامت از مملکت خراسان بیرون شوید

یا بمانید و آنچه سلاح وخيل وزر وسیم دارید بماگذارید ، پس هلال نزد ابن خازم

باز شد و داستان باز گفت .

ابن خازم گفت : جماعت ربیعه از آن هنگام که خدایتعالی پیغمبر خودرا

ص: 122


1- طیش یعنی اضطراب و حرکت
2- زیرا مضر و ربیعه فرزندان نزار بن معد بن عدنان بودند ، و این دو قبیله پسر عموی هم محسوب شده و ضمناً در اثر اینکه پیغمبر اکرم نسب به مضر بن نزار میرساند، ربيعه با مضر دشمنی بیشتری داشتند .

از مضربرانگیخت با خدای خشمگین هستند کنایت از اینکه این دشمنی و عداوت

همیشه در میان بوده است، پس دیگرباره با ایشان بقتال و جدال پرداخت و یکی

روز با اصحاب خویش گفت: همانا اقامت ما در اینجا سخت بطول انجامید آنگاه

صدا برکشید و گفت: ای معشر ربیعه آیا از تمام مملکت خراسان بهمین خندق

خویش خوشنود هستید ؟ این سخن بر آن جماعت سخت افتاد و ندا بر آوردند که

همگروه قتال دهند، مردم اوس بن ثعلبه جماعت ربیعه را از این اندیشه نهی

کردند و گفتند : به صواب نزدیکتر همان است که بهمان نهج که تاکنون قتال

میدادید محاربت جوئید .

اما مردم ربیعه باین سخن همراه نشدند و بر آن شدند که بجماعت مقاتلت

ورزند، چون ابن خازم این حال بدید با مردم خود گفت : چنان بدانید که امروز

جنگ واپسین است ، و هر كس را غلبه افتاد ملك ومملكت اور است پس كمر تنك

سازید و مردانه بجنگ پردازید، و چون با سواران روی درروی شديد سعي کنید

تا آن چند که بتوانید مناخر (1) خیل را با نیزه رنجور کنید.

بالجمله از دو رویه مردان کار زار بمیدان پیکار در آمدند ، گرد و غبار از

گنبد دوار بر گذشت و همی بر هم بتاختند و مرد و مركب بخاك وخون در انداختند

و ساعتی بیش بر نیامد که مردم بکر بن وائل منهزم شدند ، و تا در کنار خندق

خویش در هیچ مکان نایستادند و از یمین و یسار پراکنده شدند و گروهی در

خندق بیفتادند و قتلی ذریع(2) بپایان بردند و اوس بن ثعلبه از معرکه قتال فرار

کرده بسجستان گریخت و در سجستان یا قریب بآنجا بدیگر جهان روان شد ، و

در اینروز هشت هزار از مردم بکر بن وائل کشته شدند ، و ابن خازم بر هراة

غلبه یافت و پسرش محمد را بولایت هراة نامدار و نیز شماس بن دثار عطاردی را

باوی مضموم ساخت و امارت شرط را با بکر بن وشاح ثقفی گذاشت و بسوی مرو

ص: 123


1- مناخر جمع منخر ، بینی اسب
2- ذریع یعنی سریع ، و قتل ذریع و موت ذریع کنایه از قتل عمومی و مرگ همگانی است

مراجعت گرفت .

و از آنسوی چنان شده بود که در اوقات غیبت ابن خازم از مرو مردم ترك

بر قصر استاد غارت بردند و اینوقت جماعتی از مردم ازد در قصر جای داشتند و

مردم ترك ايشانرا بمحاصره افکنده و ایشان پیکی بابن خازم فرستادند و او بفرمود

تا زهير بن حیان با جماعت بنی تمیم بحمایت ایشان راه بر گرفت و اورا وصیت

کرد و گفت : از آن بپرهیز که با مردم ترك به تانی و درنگ جنگ بیفکنی

بلکه از اول ملاقات بمحاربت مبادرت جوی ، پس زهير بن حيان با اصحاب خویش

برفتند و در روزی سردملاقات فريقين رويداد وهمچنان از گرد راه رزم خواه شدند

و بر مردم ترك حمله آوردند و سخت بکوشیدند و ایشانرا گریزان ساخته و تا

مدتی از شب برفتند و بتعاقب ایشان بتاختند ، اینوقت زهیر بازشد و از سورت برودت

دستش بنیزه اش خشک شده بود پس پیه و تخم مرغرا گرم همیکردند و بر دستش

همی بر نهادند و چرب کردند و آتش برافروختند و دستش آماس کرد و بهرات مراجعت

گرفت و ثابت قطنه اینشعر در اینباب بگفت :

« فدت نفسی فوارس من تميم***على ما كان من ضنك المقام »

« بقصر الباهلي" و قد ارانی***احامی حين قل" به المحامي»

«بسيفى بعد كسر الرمح فيهم***اذودهم بذى شطب حسام »

« اكر عليهم البحموم كرا***ككر" الشرب آنية المدام »

« فلولا الله ليس له شريك***و ضربی قونس الملك الهمام »

«اذا فاضت نساء بنى دثار***امام الترك بادية الخدام»

ص: 124

ذکر حال توابین و خروج شیعیان

و سليمان بن صردومحاربت با مخالفان

چنانکه علامه مجلسی و لوط بن یحیی مکنی بابی مخنف عليه الرحمة وابن

اثیر و مسعودی و یافعی و صاحب روضة الصفا و حبيب السير و قرة العین و دیگ

مورخین در قضیه ظهور و خروج توابين رقم کرده اند و هريك باختلاف روای--ات

اشارت فرموده اند و بنده نگارنده عباسقلی سپهر از آنجمله مأخوذ و مسطور میدارد

صورت این قضي-ّه على اختلاف رواياتهم و تباين حكاياتهم و آرائهم چنین نموده

میآید ، که چون مشيت ازلی بر آن علاقه یافت که قاتلان فرزند خاتم پیغمبران

بمكافات خویش گرفتار و از عقاب و عذاب اینجهانی بآتش جاودانی دچار شوند

جمعی را که باسعادت یار بودند از خواب غفلت بیدار کرد و بناگاه با خویش آمدند

و بدیدند که چه از پس نهادند و چه در پیش دارند؟ نوباوه رسول خدا و پسر علی

مرتضی و جگر گوشه بتول عذراء وشقيق حسن مجتبی و گوشواره عرش خداشفیع

خافقين حضرت ابيعبدالله الحسين صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین را بخویش بخواندند

و مراسلات عدیده و عرایض كثيره بحضرتش معروض و قدوم مبارکش را بکوفه

مستدعی آمدند و مستدعیات خود را در حضور ساطع النورش متواتر داشتند

چندانکه آن حضرت را لازم گردید که با ایشان بنظر عنایت توجه فرماید .

پس از نخست پسر عمّ خود مسلم بن عقیل را بكوفه مأمور و خود از دنبالش

بدانسوی حرکت فرمود و کوفیان غدار گروهی بیشمار با مسلم بیعت کردند

و چون خبر جنبش لشگر شام را بشنیدند گفتند : ما را با سلاطین چه کار و چه

کردار ، پس از گردش پراکنده شدند و او را تنها بدست اعدا باز گذاشتند ، و

چون حضرت سید الشہدا بآن حدود پیوست آنها که نامه ها نوشته و استدعا کرده

بودند برروی مبارکش تیغ کشیدند و با سپاه ابن زیاد پیوستند وخورجين

عرایض خود را بدیدند و بر روی مبارکش بایستادند و کردند آنچه کردند و در دنیا

ص: 125

و آخرت زیان کار و تبه روزگار گردیدند .

از اینجمله جماعتی بهوش گرائیدند و جوش و خروش بر آوردند و همی

انگشت تحیر و دریغ و افسوس و اندوه و حسرت و ندامت بدندان گزیدند تا

چه را ازنصرت آنحضرت کناری گرفتند، و آنحضرت را نه بمردونه بمال و نه

برجال و بمأوی مدد کردند، و هر چند آنحضرت ایشانرا بنصرت خویش بخواند

اجابت نکردند چندانکه آن امام والامقام را در حضور ایشان بکشتند و هيچيك

بفریادش نرسیدند ، و بدانستند که در خطائی عظیم و بلائی عمیم و معصیتی بزرگ

و گناهی کبیر در افتاده اند ، و از جمله ایشان عبیدالله بن حربن مجمع بن حزيم

الجعفي بود که از اشراف کوفه بشمار میرفت و در آنزمانه که امام حسین علیه السلام

بطرف کربلا میرفت در طی راه بخدمت آنحضرت تشرف جست و آنحضرت او را

فرمود تا در رکاب مبارکش التزام گیرد و او تغافل نمود لاجرم از آن پس چندان

دستخوش ندامت و پشیمانی و افسوس و اندوه گردید که همی خواست جانش از تن

بیرون تازد و از کمال حسرت و ندامت این شعر را انشاد نمود:

«فيالك حسرة ما دمت حياً***تردد بين حلقى و التراقي »

«حسين حين يطلب بذل نصرى***على أهل الضلالة و النفاق »

« غداة يقول لى بالقصر قولاً***اتتركنا و تزمع بالفراق»

«و لو اني أواسيه بنفسى***لنلت كرامة يوم التلاق »

«مع ابن المصطفى نفسي فداه***تولّى ثم ودع بانطلاق»

«فلو فلق التلهف قلب حی***لهم اليوم قلبي بانفلاق »

«فقد فاز الأولى نصر واحسيناً***وخاب الاخرون الى النفاق »

بالجمله همی آه حسرت و دود ضجرت بر کشیدند و همی گفتند وای بر ما و

بر روزگار ما که بخسارت دنیا و آخرت مبتلا شدیم . و بعد از آنکه چون حسین علیه السلام

امامی واجب الاطاعه بهره ما گردید و او را بخواندیم و آنگونه عهد و پیمان در

حضرتش براندیم بر روی همایونش تیغ کشیدیم، و چندان بیوفائی کردیم تا باو

ص: 126

و اهل و عیال و اصحاب سعادت نصابش رسید آنچه رسید ، و هم اکنون این لوث

معاصی را از وجود نامسعود ما جز خون خودمان چیزی پاک نخواهد کرد و جز

کشتن قتله آن حضرت و کشته شدن در میدان خون خواهی آنحضرت غبار این

عار را از مرایای(1) قلوب ما که برنگ چنین معصیت و خسارت دچار است نابود

نخواهد ساخت .

و در این هنگام رؤسای شیعه در کوفه پنج تن شمرده میشدند نخست سلیمان

بن صرد خزاعی که بادراك صحبت حضرت ختمی مرتبت دارای شرف و شرافت بود

دیگر مسيب بن نجبة الفزاری که در شمار اصحاب علی علیه السلام افتخار داشت ، دیگر

عبدالله بن سعد بن نفیل ازدی ، دیگر عبدالله بن وال التیمی ، از تیم بکر بن وائل

دیگر رفاعة بن شداد البجلی ، و اینجمله از اخیار اصحاب حیدر کرار صلوات الله

علیه بودند ، پس جماعت شیعه بایشان روی آوردند و در سرای سلیمان بن صرد

خزاعی انجمن شدند و از نخست مسيب بن نجبه لب بسخن برگشود و خدای را

سپاس بگذاشت و رسول را بدرود بستود و گفت: همانا خداونددیان ما را بطول

عمر و تعرض بانواع فتن بیازمود و ما قدر عمر ندانستیم و بامور ناصواب و افعال

ناشایست روزگار نهادیم و بخسارت هر دو سرای دچار شدیم و هم اکنون ببایست

بحضرت پروردگار بازگشت نمائیم تا خدایتعالی ما را در زمره آن مردم در نیاورد

که چون بامداد قیامت بایشان فرماید « أولم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر

و جائكم النذير فذوقوا فما للظالمين من نصير » که آیا شما را بطول عمر برخور_

دار نفرمودیم و پیغمبری بیم دهنده بر شما نفرستادیم و تکالیف شما را روشن

نفرمودیم. و چون این خطاب فرا رسد پاسخی بصواب نیابند و بعذاب خدای دچار

گردند،و همی بشنوند که ایشانرا گویند بچشید که ستمکاران را یار و یاوری

نيست ، همانا أمير المؤمنين على علیه السلام میفرماید « العمر الذي اعذر الله فيه ابن

آدم ستون سنة ».

ص: 127


1- مرايا جمع مرآت یعنی آینه قلب .

مقصود اینست که چون کسی روزگارش بشست سال پیوست و همچنان در

باديه ضلالت بغفلت نشست او را معذور نخواهند داشت و عذر او را مسموع نخواهند

شمرد ، و اکنون در میان ما مردی نیست که ادراک این مقدار روزگار ننموده

باشد و از مقام مسؤلیت خارج باشد ، ومارا روزگاری بر سریر چمیده که تزکیه

نفوس و متابعان ما برما لازم است و ما باین کار گروگان باشیم، لکن خدای

تعالی ما را در نصرت پسر پیغمبرش در هر موطنی از مواطن و مقامی از مقامات

و نهجی از مناهج مطیع و صادق نیافت ومنافق و کاذب دید ، با اینکه از این پیش

کتب آسمانی و پیمبران یزدانی را دریافتیم و از اوامر و نواهی حضرت سبحانی

كما يليق با خبر شدیم آنچه باید بما بنمودند و حجت را تمام فرمودند و برای ما

راه عذر نگذاشتند.

باز گوئید تا عذر و بهانه ما در حضرت خدای یگانه و پیغمبر ما چیست؟ و

چون بامداد قیامت با آنحضرت ملاقات کنیم در جواب چه داریم و بهانه چه بیاوریم

با اینکه پسر حبیب او و ذریه طاهره و نسل مبارکش در میان ما کشته و بخون

خویش آغشته شدند ، لا والله هیچ عذر و بهانه از ما امکان نجوید جز اینکه

شمشیر برکشیم و با اعدای دین مقاتلت جوئیم و کشندگان آنحضرت و دوستداران

ایشان را بکشیم، یا در طلب ثار فرزند رسول مختار عرضه هلاك و دمار شويم ،ُ

شاید پروردگار قهار از کردار نابهنجار ما بگذرد معذالك من ایمن نیستم که از

عقاب خدای رستگار باشیم، ایها القوم هم اکنون یکتن را بر خویشتن ولایت دهید

شما را از امارت امیری که اصلاح امور خود از او جوئید و رایتی که در پیرامونش

انجمن سازید گریز و گزیری نیست ، و این مسیب بن نجبه همانکس بود که با

عمر بن سعد ملعون بكربلا رفته بود .

بالجمله چون مسیب اینکلام بگذاشت رفاعة شداد برخاست و گفت اما

بعد همانا خدایتعالی ترا با صوب قول و ارشد امور هدایت کرد که ما را بجهاد

فاسقین و توبت از گناه عظیم بخواندی ، و اینجمله همه از تو مسموع و بر آورده

ص: 128

میشود ، و اینکه گفتی امر خود را با مردی گذارید که امور شما را قرین انتظام

بدارد و در زیر رایت امارت او فراهم شوید همانا ما نیز آنچه تو بصواب و صلاح

ما باز گفتی خود نیز میبینم ، هم اکنون اگر آنمرد خود توئی ما همه بتوو نصیحت

تو خوشنود و ترا خواهانیم و محبوب میشماریم ، و اگر تو و اصحاب ما بصلاح

و صواب مقرون شمارید این امر را با سلیمان بن صرد که شیخ شیعه و صاحب

رسول خدای صلی الله علیه و آله هست باز گذاریم و او را برخویشتن بامارت برداریم چه او

را سبقت و خدمت و محمدتی در بأس و دین و وثوقی در حزم و آئین است که دیگران

را نیست .

آنگاه عبدالله بن سعد بر همین منوال سخن کرد و هر دو تن زبان بتمجید

سلیمان و مسیب برگشودند ، مسیب گفت: همانا براه صواب رفتید و اندیشه نیکو

ساختید امر خویش را بسلیمان صرد باز گذارید من نیز جز این نمیدیدم ،هم اکنون

اینکار بپای گذارید و ساز حرب را آماده شوید .

اینوقت سليمان لب بسخن برگشود و خدایرا ستایش گذاشت و گفت :

همانا من از آن بیمناکم که ما در این روزگار نابهنجار در افتادیم و با این ایام

نکوهیده فرجام و زندگی ناخجسته انجام دچار شدیم که زندگانیش ناخوش و

بلیتش بزرگ و جورش با بزرگان دین شامل گردید، بخیر وعافیت مقرون نشویم

چه ما گردنها بر کشیدیم و اهل بیت پیغمبر خود را بشهر و دیار خویش طلبیدیم

و بنصرت و یاری نوید دادیم و همی خواستار شدیم که بجانب ما رهسپار شوندو

چون مسؤل مارا مقبول داشتند و بنزد ما آمدند همه اظهار عجز و بیچارگی کردیم و

بتجاهل و تسامح پرداختیم، و چندان نگران و متربص بنشستیم تا فرزند پیغمبر

ما وسلاله و چکیده و گوشت تن و خون او را در میان ما بکشتند و هر چه فریاد

برآوردند و عدل و نصفت طلبیدند هیچکس یاری و همراهی نکرد ، و جماعت فسّاق

حجاز آن بدن مبارك و اجساد شریفه را آماج سهام ونیزه خون آشام ساختند و از

جاده نصفت و اقتصاد بیرون تاختند، و از طریقت نفاق و شقاق در بیامدند

ص: 129

وبجور و اعتساف و ظلم و عناد بر وی تاختند و او را و ذریه او را شهید ساختند.

همانا در اینزمان نابهنجار دچار شدید و اینکار نابرخوردار را مرتکب آمدید

و خشم وسخط پروردگار را برخود خریدار گشتید، اکنون باید اززن و فرزند و

مال و پیوند سخن نسازید مگر اینکه خدایرا از خود خوشنود گردانید ، سوگند

با خدای گمان نمیبرم که ایزد منان از شما خوشنود گردد جز اینکه در تلافی

این گناه بزرگ خون خویشتن را از کف بگذرانید و از مرگ بيمناك نباشید ،

چه هرگز هیچکس از مرگ بیم نگرفت مگر اینکه ذلیل گشت ، و شما نیز مانند

مردم بنی اسرائیل شوید که از آن پس که دین سامری گرفتند و بپرستش

گوساله پرداختند و حضرت موسی علیه السلام از طور بیامد ایشانرا بکشتن ایشان بخواند

چنانکه خدای فرماید : « إذ قال لهم نبيهم انكم ظلمتم أنفسكم باتخاذ كم العجل

فتوبوا إلى بارئكم فاقتلوا انفسكم »

گاهیکه حضرت موسی با مردم بنی اسرائیل از روی خشم و غضب فرمود

همانا بر نفوس خویش ستم کردید که گوساله سامری را بپرستش برگرفتید هم

اکنون ازین گناه بپروردگار خویش باز گشت کنید و خویشتن را بکشید بنی

اسرائیل در کمال ندامت اطاعت کردند و بزانو در آمدند و گردن بکشیدند و جمعی

بقتل رسیدند ، چه دانستند که اینگناه بزرگ را جز قتل کفاره نیست ، وجز قبول

اینکار از عذاب پروردگار آسوده نمیشوند .

اکنون بازگوئید حال شما چگونه خواهد بود گاهیکه شما را نیز بخوانند

بآنچه بنی اسرائیل را بخواندند، شمشیرها تیز کنید و سنانها بدست گیرید و برای

محاربت و مقاتلت اعدای دین و قتله فرزند سید الوصیین و ذریه طاهرین از مرد و

مال و اهل و عیال و خیل و رجال و سهام و نصال (1) آنچند که در حیز استطاعت و

نیروی بضاعت دارید دریغ نکنید تا در وقت حاجت بکار بندید ، چون سخنان

سلیمان بپایان رسید، خالد بن سعید بن نفیل آغاز سخن کرد و گفت : ایمردم

ص: 130


1- سهام جمع سهم یعنی تیر چوبین ، نصال جمع نصل پیکان تیز

همانا سوگند بخداوند اگر بدانم که اگر خویشتن را بکشم مرا از گزند گن--اه

من نجات میرسد و پروردگار من ازمن خوشنود میشود البته خویشتن را میکشم و

نیز جمله حاضران را گواه میگیرم که امروز در روی زمین بهر چه مالك هستم سوای

این اسلحه که با او با دشمن خود قتال میکنم صدقه، بر مسلمانان است تا بدستیاری

ومددکاری آن با فاسقان قتال دهند ، آنگاه ابوالمعتمر بن حبش بن ربيعة الكناني

نیز براین سمت تكلم تكلم نمود.

پس سلیمان گفت این رأی ورويت وراه وطریقت از شما کافی است

کس در اندیشه آنست که باین نهج سلوك كند ومسلمانان را در این جهاد بمال

وخواسته و آنچه در استطاعت اوست مدد نماید نزد عبدالله بن وال تمیمی فراهم

نماید تا چون آنچه در بایست ماست و شما ادا خواهید نمود نزد او جمع شده با

آنانکه مسکین و پریشان حال هستند و نیروی تهیه خروج ندارند باز رسانیم و

ایشانرا تجهیز کنیم.

آنگاه سلیمان بن صرد نامه بسعد بن حذيفة اليمان بنوشت و او را بر آنچه

عزیمت نهاده بودند آگاهی داد و او را و آن شیعیان را که در مداین با وی متفق

بودند بمساعدت خود بخواند و بدستیاری عبدالله بن مالك الطائي بدو ارسال نمود

چون آنجماعت از مضمون نامه مطلع شدند اجابت کردند و گفتند : ما نیز چنانیم

چون که ایشان هستند و در جواب نوشتند که ما برای مساعدت تو وجنبش بسوی تو

آماده ایم.

و نیز سلیمان مکتوبی به مثنى بن مخرمة العبدی که در بصره جای داشت

برنگاشت و او را نیز بمساعدت خویش بخواست و او در جواب نوشت اما بعدمكتوب

ترا خواندم و بر برادران دینی تو قرائت نمودم همگان این رأی ورویت ترا محمود

شمردند و باجابت مقرون داشتند ما نیز در آنوقت که معین کردی با ساز و برگ

خویش حاضر خدمت و ناظر فرمانیم و در پایان مکتوب اینشعر را مرقوم داشت :

«تبصر كأني قد اتيتك معلماً***الا ابلغ الہادی اجش هذيم»

ص: 131

« طويل القرا نهد احق مقلص***ملاح على فاس اللجام اروم»

«بكل فنى لايملاء الروع قلبه***محش لنار الحرب غير سوم »

«اخو ثقة ينوى الاله بسعيه***ضروب بنصل السيف غيراثيم »

مجلسی علیه الرحمه وابن اثیر و طبری وغالب مورخین نوشته اند که ابتدای

امر و آغاز جنبش توابین بعد از قتل حضرت امام حسین علیه السلام در سال شصت و یکم

هجری بود، و ایشان همچنان در پنهان در تهیه آلات حرب و دعوت مردمان بطلب

خون حسین صلوات الله عليه مشغول بودند و دسته دسته و جوقه جوقه ایشانرا اجابت

همی کردند و بر این حال اشتغال همیداشتند تا در سال شصت و چهارم یزید بدوزخ

واصل گردید .

و بروایت مجلسی از روز قتل آنحضرت تا روز هلاک این نکوهیده خصلت

سه سال و دوماه و چهار روز بود و در آن اوقات امارت عراق از جانب یزید با عبیدالله

بن زياد عليهم اللعنه بود و از جانب ابن زیاد عمرو بن حریث مخزومی در در کوفه

حکومت میراند و عبدالله بن زبیر قبل از آنکه یزید بدوزخ شود مردمانرا بخون

خواهی حسین علیه السلام دعوت همیکرد، لکن بعد از مرگ آن ملعون که او را قوت

و قدرتی پدید آمد از آن دعوت بازگشت و یکباره کسان را بخلافت خویش دعوت

نمود. مع الحكاية .

چون يزيد هلاك ودمار یافت اصحاب سليمان بن صرد نزد او فراهم شدند

و گفتند: همانا این طاغیه روزگار بجهنم رهسپار شد و کار خلافت و امر حکام او

سست گردیده اگر فرمان میکنی بر عمرو بن حریث که از جانب این زیاد حکمران

کوفه بود بتازیم و او را از میان برداریم آنگاه طلب خون حسین علیه السلام را آشکار

سازیم و کشندگان آنحضرت را از پی بتازیم و مردمانرا باین اهل بیت گرامی که

اینطور از حقوق خویشتن دور مانده اند دعوت نمائیم، سلیمان گفت اکنون تعجیل

وشتاب نشاید ، همانا من در اینسخنان شما نيك نگران شدم و دیدم که قتله حسین

علیه السلام بجمله از اشراف کوفه و فرسان عرب هستند ، و چون بر این اندیشه وقوف

ص: 132

یابند از تمامت مردمان برشما شدید تر و دشمن تر گردند، و این جمعیت و عدت

شما هنوز کافی این امر نیست، بهتر اینکه داعیان خود را با طراف بلاد بفرستید و

مردمان را بیاری خویش بخوانید تا گاهیکه استعداد شما بضاعت گیره و بضاعت شما

لیاقت پذیرد، پس جماعت تو ابین بآنچه فرمان یافتند مراقبت و پس از مرگ یزید

گروهی بیشمار ایشانرا اجابت کردند .

و از آنسوی مردم کوفه چون امر ابن زبیر نیرو گرفت عمرو بن حريث

حکمران خود را از کوفه بیرون نمودند و با ابن زبیر بیعت کردند، و از طرف

دیگر سلیمان بن صرد و اصحاب او مردمانرا بخونخواهی حسین علیه السلام دعوت همی

کردند ، و از آنسوی دیگر چون شش ماه از هلاك يزيد عنید برگذشت مختار بن

ابی عبید در نیمه رمضان المبارك بكوفه آمد، و نیز هشت روز از شهر رمضان بجای

مانده عبدالله بن یزید انصاری از جانب ابن زبیر بامارت کوفه و محمد بن طلحه نیز با

او برای تولیت خراج کوفه بکوفه آمدند.

و بروایت مجلسی و ابن اثیر وصاحب روضة الصفا هر يك بطریقی که در این

حکایت روایت آورده اند این است که چون مختار بن ابی عبید نزد ابن زبیر شد

آنچه او را مقصود و مقصد بود با او نیافت پس این شعر بخواند :

«ذو مخاريق وذو مندوحة***و ركابي حيث وجهت ذلل»

«لاتبيتن منزلا تكرهه***و ادازت بك النعل فزل»

کنایت از اینکه ابن زبیر را جز دروغ و بیچارگی و اندیشه انجام مرام خویشتن

چیزی نیست، و نزد او مقام اقامت نباشد .

پس مختار از مکه بآهنگ کوفه بیرون شد و در عرض راه هانی، بن ایی

حبة الوداعی را بدید و از حال مردم کوفه بپرسید، هانی گفت: اگر مردی

دلیر و با تدبیر ایشانرا امیر شود و جمعیت و طریقت آنجماعت را بريك نهج بدارد

با این عدت و کثرت که ایشانرا فراهم است روی زمین را مسخر خواهد کرد.

مختار گفت : سوگند با خدای من این جماعت را بر راه حق و امر حق انجمن

ص: 133

میکنم و به نیروی ایشان باطل را زایل و هر جباری عنید را گرفتار عذابی شدید

می نمایم انشاء الله ولاقوة الا بالله ، پس از آن از سلیمان بن صرد پرسش گرفت و

گفت : آیا بمقاتلت فاسقین روی نهاده باشد؟ گفت : هنوز خروج نکرده لكن

عزیمت بر بسته اند.

از آن مختار برفت تا روز جمعه بنهرة الحيره رسید و فرود گشت و تن

پس در آب بشست و بیرون آمد ، و جامه بپوشید و شمشیر حمایل ساخت و برنشست

و بکوفه اندر آمد، و همچنان در آنروز روشن بر هر مسجد و قبیله و مجالس

جماعت و هر انجمن و گروه مرد و زن که بر گذشتی بایستادی و سلام فرستادی

و گفتی: شمارا بگشایش و فزایش بشارت همیدهم ، همانا آنچه را دوست میدارید

بیاوردم ، منم که بر فاسقین مسلط میشوم وخون اهل بیت پیغمبر پروردگار عالمین

را طلب مینمایم ، آنگاه در مسجد جامع در آمد و بدید که مردمان پاره با پاره همی

گفتند اينك مختار است همانا برای امری بزرگ آمده است ، و ماهمه امیدواریم

که از ورود او مارافرحی و گشایشی پدید آید.

آنگاه برفت و با سلیمان بن صرد ملاقات نمود و گفت : فرصت غنیمت

بباید شمرد که یزید بمرد و پسرش ترك حكومت بگفت ، و هنوز کسی برسریر

سلطنت و مسند امارت ننشسته و امور در تحت پریشانی و محتد (1) اغتشاش بنشسته

است با عزم درست و قوت دل بیرون بیاید تاخت و ریشه اعدای دین و قاتلین ذریه

طاهریز را از بیخ و بن بباید انداخت، و بر مرکب آمال برنشست و راه جلادت

و نصرت در نوشت ، سلیمان گفت: هنوز نه آنوقت است که بظهور وخروج مبادرت

گیریم ، چه آن استعداد و استطاعت نداریم .

چون مختار این سخن بشنید از وی مأیوس گردید و بسرای خویشتن که از

قدیم بخانه سالم بن مسیب معروف بود در آمده و بزرگان شیعه را بخواند ،و گفت

همانا این مرد فرتوت و خرف شده است و او را بصیرتی در حرب و استطاعتی در

ص: 134


1- محمد - بروزن مجلس - بمعنى مكان اقامت و توقف است .

نبرد نیست، و گرنه نبایستی وقت را از دست بگذارد و در خروج اهمال بورزد

پس مردمان را بطلب خون امام حسین سلام الله علیه خواندن گرفت، و همی گفت

از خدمت محمد بن الحنفیه که مهدی است نزد شما آمده ام و او را وزیر و امینم و

نامه از آنجناب بنمود که همی با و نسبت داده بود که امام وقت و پیشوای روزگار

اوست نه علی بن الحسین چه محمد در علم بروی فزونی و بقرابت بعلی علیه السلام نزدیکتر

و بکتاب خدادا ناتراست وصی پیغمبر اوست و پیشوای جهانیان او ، پس این نامه را که

با بن حنفیه منسوب داشته بود برخلق بخواند، نوشته بود که سلیمان در خروج

تقصیر مینماید که تأخیر میکندای مختار تو از مکه بکوفه بپوی و شیعه را بگوی

که خروج نمایند و در طلب خون امام حسین علیه السلام قصور نورزند ، و بیعت مرا

از مردم کوفه بگیر، و در میان ایشان باش تا کسی را بدیشان روان دارم.

بالجمله مختار چون اینحال را با مردم کوفه مکشوف داشت و نیز بازنمود

که باید در طلب خون اهل بیت مسامحت نکرد و اعداء را بکشت و قلوب را شفا

بخشید گفتند: همانا تو سزاوار و در خوراینکاری، جز اینکه امروز مردمان با

سلیمان بن صرد خزاعی که شیخ شیعه است در بیعت باشند تو در کار خویش درنگ

جوی و این شتاب فرو گذار ، معذالك جماعتی از مردم شیعه از پیرامون سلیمان

پراکنده و با او گرونده شدند ، و مختار با شیعیان همی گفتی : اگر تا کنون

سلیمان خروج نمودی شهر را در حیطه ضبط و تصرف در آوردی ، هرگز عبدالله بن

زبیر را آن مجال نبودی که عمال خود را بکوفه فرستد . و مختار محمد بن حنفیه

را مهدی خواندی و با مردمان گفتی ، سلیمان اینکار را تباه ساخت ، اکنون نامه

بحضرت مهدی بعرض میرسانم تا چه فرماید، از این روی در ارکان شهامت و احتشام

سلیمان رخنه افکند و در کوفه نگران همی بود تا امر سلیمان بکجا خواهد پیوست

و مردم شیعه از عبدالملك و عبدالله زبیر پوشیده در انجام مقصد و تجهیز کار

خروج بودند ، و بیم ایشان از اهل کوفه بیشتر بود چه اکثر آن جماعت در شمار

قتله حسین علیه السلام بودند و از آنطرف مختار مردمانرا از کنار سلیمان پراکنده و

ص: 135

بخویش دعوت مینمود و نخست، کسی که با وی بیعت نمود عبيد بن عمر واسمعيل

بن کثیر بودند .

در اینوقت عمر بن سعد وشبث بن ربعي لعنهما الله تعالی با مردم کوفه گفتند

همانا مختار از سلیمان بر شما سخت تر است چه سلیمان خروج مینماید تا بادشمنان

مقاتلت جويد لكن مختار میخواهد بر شما چنگ بیفکند ، هم اکنون بدو بتازید

و بند آهنینش بگذارید و جاویدان بزندانش بازگذارید ، و از آنطرف مختار در

سرای خود از هر طرف بیخبر نشسته، بناگاه اطراف سرایش را احاطه کرده او را

بیرون کشیدند و ابراهیم بن محمد بن طلحه با عبدالله بن یزید گفت : کتف او را

بر پشت بربند و با پای برهنه اش در کوی و برزن بدوان ، ابراهیم گفت : هرگز

این کار نکنم چه او را با ما دشمنی و حربی نرفته بلکه محض ظن و گمان او را

مأخوذ نموده ایم ، پس قاطر او را حاضر کردند و مختار را سوار کرده بزندان

بردند، یحیی بن ابی عیسی میگوید با حمید بن مسلم ازدی بمختار در آمدیم و

همی بشنیدیم که میگفت:

أما وَ رَبِّ الْبِحارِ ، وَ النَّخْلِ وَ الْأَشْجَارِ ، وَ الْمَهامِهِ الْقِفار،

وَ الْمَلَائِكَةِ الْأَبْرَارِ، وَالْمُصْطَفَيْنَ الْأَخيَارِ ، لَأَقْتُلَنَّ كُلَّ جَبَّارٍ ، بِكُلِّ

لُدْنِ خَطَارٍ ، وَ مُهَنَّدِ بَتّارٍ ، في جُموع مِنَ الْأَنصارِ ، لَيْسُوا بِمُيَّلٍ

وَلا أَعْمارِ ، وَلا بِعُزْلٍ أَشرارٍ ، حَتَّى إِذَا أَقَمْتُ عُمُودَ الدِّينِ ، وَرَاتَبْتُ

صَدْعَ الْمُسْلِمِينَ ، وَ أَدْرَكْتُ نارَ النَّبِيِّينَ ، لَمْ يَكْبُرْ عَلَى زَوالُ الدُّنيا ،

وَ لَمْ أَحْفِلْ بِالْمَوْتِ إِذا أَتى .

سوگند به پروردگار دریاهای بی کران ، و نخلستان و اشجار بی پایان

و بیابانهای بی آب و گیاه ، و فریشتگان ابرار ، و برگزیدگان اخیار ، البته :

ص: 136

بخواهم کشت هر ستمکاری نابکار را با شمشیری آبدار ، و تیری شرر بار بمعاونت

گروهی از یاران که در کار جنگ و جوش و حرب و خروش اختلاف و انعطاف

نجویند، و گرد نفاق و ناراستی و شقاق نگردند ،تا گاهی که ستون دینرا برافرازم

و چراغ آئین را بر افرازم ، و امور مسلمانان را بنظام و قوام بیاورم ، و خون

پیغمبران و پیغمبر زادگان را بجویم، نه از زوال مال براندیشم و نه از فنای روزگار

خویش و مرگ بيمناك شوم .

ابن اثير و صاحب روضة الصفا به تقریب یکدیگر گویند پاره از مردم کوفه

بخدمت عبدالله بن زید والی کوفه آمدند و گفتند: از خویشتن در غفلت مباش

که خوارج در این شهر بسیار شده اند ، و گروهی بمختار وانبوهی بسلیمان پیوسته اند

و بآن آهنگ باشند که غفلة بسرای تو اندر شوند و ترا از میان برگیرند ، اکنون

نزديك بصواب آنست که بی درنگ جمعی را بسرای سلیمان بفرستی تا او را بدست

آورده جای بزندان دهند ، و اگر دانی که اینکار بدون پیکار بپای نمیرود جنگ

را آهنگ جوی ، عبدالله گفت: این جماعت برچه عقیدت هستند ؟ گفتند : در باطن

سنی هستند و در ظاهر اظهار تشیع نمایند و خون امام حسین علیه السلام میجویند ، عبدالله

گفت : من قاتل آنحضرت نیستم که ایشان بآهنگ من باشند ، آنکس که آن

حضرت را شهید ساخته اینک از جانب شام فرا میرسد. بهتر آنست که شیعه امام

حسین علیه السلام پذیرای مقاتلت او گردند نه بامن ، و اگر باما جنگ جویند ما نیز

با ایشان حرب سازیم ، و اگر ما را باز گذارند مادر طلب ایشان بر نیائیم ، چه

اینقوم در طلب خون حسین سلام الله علیه خروج مینمایند ، خدای این جماعت را رحمت

کند و از گزند روزگار ایمن بدارد .

آنگاه بفرمود تا مردمان در مسجد کوفه انجمن شدند و خود بر فراز منبر

شد و گفت: ایها الناس بمن پیوست که یکدسته از شما متفق شده اید که خون

امام حسین علیه السلام را بجوئید، سوگند با خداوند که من امام حسین را نکشته ام و بآن

امر نفرموده ام و خوشنود نبوده ام، و نيك میدانم که آنکسان که آهنگ حرب

ص: 137

من دارند چه مردم هستند، لکن تا مسلمانان با من در مقام مبارزت بر نیایند بمقاتلت

ایشان مبادرت نجویم، همه کس میداند که خون این شهید محروم و امام مظلوم

را از پسر زیاد بباید خواست و از بنی امیه طلب بباید کرد ، و مرا ابن زبیر بامارت

کوفه فرستاده و او نیز خود طلبکار خون حسین علیه السلام است ، و اينك ابن زیاد از

شام باینسوی روی نهاده، بایست بدفع او روی نهند ، من نیز پشتیبان و ظهیر

ایشان میشوم .

همانا این فاسق فاجر قاتل امام حسین علیه السلام و اخیار شما و امثال (1) شماست

و بالشگری پرخاشگر روی بشما آورده و راه نزديك ساخته، اگر ساخته قتال او شوید

از آن بهتر است که خویشتن در خویشتن افتید و جلادت خود را در خون

خود بکار بندید، و بر ضعف خود و نیروی دشمن خویش بیفزائید ، و دشمن

چون شما را ببیند همان که آرزوی اوست در شما نگران گردد .

همانا دشمن ترین آفریدگان یزدان بر شما بقلع و قمع شما شتابان است

واو همان كس باشد که هفت سال خودش و پدرش شما را حکومت کردند، و از

قتل و گزند اهل عفاف و دین ساعتی انعطاف نداشتند، و بخون آنکسان دست

یازیدند که شما در مقام آنان بچیزی شمرده نشوید، هم اکنون با کمال حدت

و نهایت شوکت بجنگ او آهنگ دهید، و این سورت وبأس وشدت را در کار او و

پیکار او بکار بندید نه در ضعف و ویرانی خودتان ، همانا من شما را ناصحی خیرخواه

باشم .

و چنان بود که مروان بن الحكم بعبید الله بن زیاد فرمان داده بود که بدفع

یاغیان مردم جزیره شود و چون از آن مهم فراغت یا بد روی بعراق نهد ، و چون

عبدالله بن یزید از آن کلمات بپرداخت ابراهيم بن محمد بن طلحه که والی خراج

کوفه بود بر آشفت و لب بسخن برگشود و گفت : ای مردمان بسخنان این فریبنده

زیانکار دچار خشم و تیغ نشوید ، و در آهنگ خود در نك بجوئيد ، سوگند باخدای

ص: 138


1- مقصود امائل و افاضل قوم است .

هر کس بر ما خروج کند بخونش در کشیم و اگر تبیین کنیم که گروهی بر ما آهنگ

خروج دارند پدر را بگناه پسر و پسر را بعصیان پدروخویشاوند را بگزندخویشاوند

و آشنا را بجنایت آشنا فرومی گیریم ، ودر زیر پی هلاك ودمار می سپاریم چندانکه

بجاده حق رهسپار و باطاعت هموار گردند

اینوقت مسيب بن نجبه بدو برجست وسخن در دهنش بشکست و گفت :

يا بن الساكنين تو ما را بخشم خود و تیغ خود تهدید مینمائی ؟ سو گند با خدای

تو از اینکار و کردار و گفتار خوار تر باشی وما ترا در آنچه گوئی، وهمی خواهی

آهنگ ما را برتابی نکوهش نکنیم ، چه پدر تورا وجد ترا بکشتیم وترا بر این

كين و بغض که با ما میباشد ملامت نباشد ، آنگاه با عبدالله روی کرد و گفت :

ایها الامير تو آنچه گفتی و ما را بمقاتلت اينجماعت نصیحت کردی قول درست و

راه صواب همانست ، ابراهیم گفت : سوگند با خدای قتال میدهید ، لكن اين

امیر از وهن وذلت آسوده نخواهد بود ومقصودش عبدالله بود ، اینوقت عبدالله بن

وال آغاز مقال نموده گفت : ترا درمیان ما وامير اين اعتراض ومناقشت از چیست

چه ترا برما امارت وحکومت نیست ، بلکه تو امیر این جزیه یعنی امارت خراج

با تو است بکار خویش پرداز ، واگر امر این امت را هم اکنون بفساد در افکنی

از تو بعید نیست ، چه از این پیش پدرت وجدت چنین کردند ، و اکنون بعقاب

وعذاب گرفتارند ، اینوقت صدا بلند گشت و از هر دو سوی زبان بدشنام همدیگر

گشودند ، وامير از منبر فرود شد و ابراهیم او را تهدید نمود که شکایت تورا باین

زبیر مکتوب مینمایم ، عبدالله بمنزل او در آمد و معذرت بجست و غبار آنکدورت از

میانه برخاست ، وعبدالله نیز بمنزل خود برفت ، واز آن پس یکروز سلیمان و

يك روز مختار بدیدار او رهسپار میشدند ، وعقد مودت و اتحاد را استوار میداشتند

و نیز اصحاب سلیمان خروج نمودند و بخریداری اسلحه کارزار و تجهیز بپرداختند.

ص: 139

ذکر مفارقت جماعت خوارج از عبدالله بن زبیر از مکه

معظمه شرفها الله تعالى و صادرات احوال ایشان

در اینسال آن جماعت خوارج که از جود ابن زیاد بمکه معظمه آمدند و با

عبدالله بن زبیر پیوسته شدند ، و در رکاب او با لشگر شام مصاف دادند ازوی

جدائی گرفتند، و سبب آمدن ایشان نزد پسر زبیر آن بود که در آنزمان که

ابن زیاد ابو بلال را بکشت بر این جماعت سختی و درشتی همی نمود چندانکه روزگار

بر ایشان تیره و تار گشت ، و در مکانی انجمن کردند و از اینحال پر ملال سخن

همی راندند ، از میانه نافع بن الازرق زبان برگشود و گفت : همانا خداوند

سبحان کتابی برشما فرو فرستاد و جهاد را برشما فرض نهاد و حجت بیای آورد

واکنون که مردم ستمکار تبه روزگار تیغ در شما نهادند وعيش شما را ناهموار

ساختند عزیمت استوار کنید تا نزد این مرد که در مکه بیرون تاخته روی نهیم، و

پشت و روی کارش را بنگریم، اگر بآن عقیدت که بآن اندریم موافقت دارد با

وی روی بجهاد کنیم ، واگر مخالفت جوید او را از خانه خدای بیرون نمائیم، و

اینوقت سپاه شام بطرف ابن زبیر رهسپار بودند .

پس خوارج یکدل شدند و طی منازل کرده تا بابن زبیر پیوستند ، ابن زبیر

از قدوم آن جماعت بشاشت گرفت و ایشانرا باز نمود كه با ايشان يك رأى ويك

اندیشه است ، و آنجماعت بدون اینکه از عقیدتش بصیرت گیرند و در صدد تفحص

وتفتيش بر آیند در رکاب او با سپاه شام رزم همی دادند تا یزید بن معاویه رخت به

هاویه کشید ، و مردم شام از بیت الحرام انصراف گرفتند ، و مردم خوارج یکی

روز گرد هم بنشستند و همی گفتند: مدتی در رکاب این مرد رزم دادیم و هیچ

ندانستیم آیا عقیدت او و ما یکسان باشد یا نباشد ، چنانکه دی او و پدرش زبیر

بازار مقاتلت بیار استند، و همی ندا بر کشیدند یا ثارات عثمان ، بهتر اینست بدو

ص: 140

شویم و از عقیدت او در حق عثمان باز دانیم، اگر از عثمان برائت و بیزاری جست

او را بولایت و امارت خود برداریم ، و اگر از این کار امتناع جست همانا باشما

دشمن باشد .

پس بجمله نزد این زبیر شدند و از این معنی پرسش گرفتند ، ابن زبیر

نظر باطراف کرد و از یاران خویش جز معدودی اندک در پیرامون خود نیافت

لاجرم در پاسخ ایشان گفت هنگامی بمن آمدید که آهنگ برخاستن دارم اکنون

بروید و شامگاهان باز شوید تا پاسخ شما باز گویم، آنجماعت باز شدند ، و ابن

زبیر اعوان و انصار خود را با اسلحه کارزار نزد خود انجمن ساخت ، و چون خوارج

بیامدند اصحاب ابن زبیر بآن هیئت و هیبت فراهم بودند و گرزهای گران در

دست داشتند .

چون نافع بن الازرق این حال بدانست از مکنون خاطر ابن زبیر آگاه

شد ، و با اصحاب خویش گفت: همانا اینمرد بر خلاف شما اندیشه دارد ، پس نافع

بن ازرق وعبيدة بن هلال بدو پیشی گرفتند ، و عبیده سپاس خدای بگذاشت و

گفت : یزدان پاك خواجه لولاك را مبعوث گردانید تا مردمان را بخدای و عبادت

و خلوصی که در خور حضرت اوست بخواند ، و آنرسول رحمت طوایف امت را به

حضرت احدیت ومراتب اخلاص و عبادت دعوت فرمود ، و جماعتی اجابت کردند و

رسول خدای بکتاب خدای در میان ایشان کار همیکرد تا گاهی که بآنسرای

خرامید. این هنگام گروهی از مردمان ابو بکر را بخلیفتی برداشتند ، و چون ابوبکر

رخت بدیگر جهان میکشید عمر را بجای خود بنشاند، و این دو تن بکتاب خدای

و سنت رسول کار همی کردند ، و از پس مرگ پسر خطاب مردمان عثمان را به امارت

برداشتند .

و چون عثمان بر سرير خلافت تمکن یافت خویشتن و خویشاوندان خود را

برگزید ، وبروفق سلاطین جور وخواقین (1) روزگار پیشین کار خلافت را بوضع

ص: 141


1- خواتین جمع خاقان ، و این نام بر سلاطین چین اطلاق میشده است .

سلطنت برگردانید ، و اموال مسلمانان را بخویشاوندان خویش بخشید ، دره عمر

را برگرفت و تازیانه خود را بگذاشت و کتاب خدایرا برهم درید و هر کس در ظلم

وستمی که از وی میرفت از در انکار بر آمدی بضرب او گرفتار شدی ، و رانده

رسول خدای حکم بن ابی العاص را در جوار خود بیاورد و مأوی داد ، و آنانکه

سبقت در اسلام داشتند مانند ابوذر و امثال او را که در فضل و قدس بر او و دیگران

برافزون بودند مضروب ساخت و مطرود نمود و از بهرۀ خود محروم ساخت و آنچه

خدایتعالی بهره ایشان قرار داده بود از ایشان برگرفت،و در فساق قريش ومجان (1)

عرب قسمت کرد، از اینروی کار بر مسلمانان دشوار گردید و روزگار تنگ شد

چندانکه طایفه بروی تاختند و او را بخاک و خون در کشیدند ، اکنون ما با قاتلان

او دوست هستیم ، و از پسر عفان و دوستان او بیزاریم ، ای پسر زبیر بگوی تا

چه گوئی ؟

ابن زبیر با عبیده گفت : همانا آنچه درباره رسول خدای صلی الله علیه و آله و رویت

عدل و جلالت او باز گفتی بدانستم ، و آنحضرت از آنچه یاد کردی و توصیف

نمودی برتر است ، و نیز فهمیدم آنچه در حق ابوبکر و عمر گفتی و آنچه بپای

بردی از در وفق وصواب بود ، و هم بدانستم آنچه را در حق عثمان بیان کردی و من

آنعلم و دانش که در باره پسر عفان دارم هیچکس ندارد ، و در آنحال که مردمان

بروی بشوریدند با او بودم و نگران شدم که هر جریرتی خواستند بر وی فرود

آورند و او را معاتب بدارند ایشانرا پاسخ براند ، آنگاه آن مکتوب عثمانرا که

چنان میدانستند که در قتل ایشان نگاشته و بدست آورده بودند باز نمودند گفت :

من این نامه را مرقوم نداشته ام ، اگر میگوئید : من نوشته ام اقامت بینه لازم

است و اگر لازم نیست برای شما سوگند میخورم که ننوشته ام ننوشته ام ، سوگند باخدای

که نه آنجماعت شاهد و گواه بیاوردند و نه او را سوگند دادند ، و بر وی بتاختند

ص: 142


1- مجان - بروزن فساق - جمع ماجن وبمعنی کسی استکه از گفتن هیچ سخنی و ارتکاب هیچ کاری پروا نداشته باشد .

و او را بکشتند ، ومن آن معایب که بروی برشمردی بجمله را بشنیدم و چنان نیست

بلکه عثمان سزاوار هرگونه خیروخوشی است ، و اکنون شما وحاضرانرا بشهادت

میگیرم که من دوست عثمان و دشمن دشمنان او هستم خدای از شما بیزار باد .

بنده نگارنده گوید: این معنی مجهول نیست که این بیانات ابن زبیر همه از

روی نفاق ورعایت وقت و حال خویش بود ، چه در آنوقت مردمان غالباً باین

عقیدت میرفتند و مخالفت ایشان با مقصود ابن زبیر منافات داشت ، واگر خواستی

بروش جماعت خوارج رفتی بیرون از خوارج یار و یاور نداشتی ، و آن هنگام او را

بسبب مراجعت لشکر شام وقوتی که در کار او پدید آمد باین جماعت حاجت نبود

لاجرم پاسخ ایشانرا بدانگونه بیار است و گرنه اطوار عثمانرا همه کس میدانست

و کسی را مجال انکار نبود ، و در آنزمان که ابن زبیر خروج کرده بود اغلب

رؤسا وزعمای آن ممالک از مردم بنی امیه و دوستان و موالی ایشان بودند ، از این

روی بطریق دیگر سخن کردن را از وصول بمقصودی که داشت و اجب میشمرد، چنانکه

از آن پس نیز تا پایان روزگار خویش هر وقت و هر زمان باقتضای وقت و زمان

سخن میراند ، چنانکه بخواست حضرت احدیت در مقامات خود اشارت رود.

بالجمله چون ابن زبیر این کلمات را براند جماعت خوارج پراکنده شدند

و نافع بن ازرق حنظلی وعبد الله بن صفار سعدى وعبدالله بن اباض وحنظلة بن بيهص

وبنو الماحوز عبدالله وعبیدالله و زهیر از بنی سلط بن يربوع که بجمله از بنی تمیم

بودند روی براه نهادند تا ببصره پیوستند و ابوطالوت که از بنی بکر بن وائل بود

و دیگر ابوفديك عبدالله بن ثور بن قيس بن ثعلبه و دیگر عطية بن الاسود اليشكري

بسوی یمامه شدند و در آنجا با ابوطالوت بجوش و خروش در آمدند و از آن پس

ابوطالوترا فرو گذاشتند و در پیرامون نجدة بن عامر الحنفی انجمن نمودند .

و از آن سوی نافع بن ازرق و یاران او ببصره در آمدند و بر رأی و رویت ابی

بلال عقیدت داشتند ، پس در یکجای فراهم شدند و از فضیلت جهاد سخن همیراندند

واندك اندك خيالات ايشان نیرو گرفت، تا بدانجا که نافع با سیصد تن در بصره

ص: 143

خروج نمودند ، و اینکار در آنحال بود که مردم بصره برابن زیاد بشوریده بودند

و ایشان زندانرا بشکستند و خوارج و زندانیان را بیرون آوردند ، و در اینوقت

مردمان چون بجنگ قبائل ازد و ربیعه و بنی تمیم روزگار میبردند از ایشان اشتغال

یافتند ، از اینروی چون نافع بن ازرق خروج نمود گروهی با وی متابعت کردند

و از آنطرف چون مردم بصره با عبدالله بن حارث پیوستند یکباره بدفع خوارج

پرداختند و ایشانرا بیم همی دادند، ناچار نافع از بصره بیرون شد و در شهر شوال

بسال شصت و چهارم بطرف اهواز روی کرد، و مردم خوارج نیز که در بصره جای

داشتند جز آنان که در آنوقت باندیشه خروج نبودند بدو پرداختند ، و از جمله آن

کسان که در جای خود بماندند عبدالله بن صفار وعبدالله بن اباض و جماعتی از آن

مردم که بر عقیدت ایشان میرفتند بودند.

و از این سوی نافع بن ازرق همی با خویش بیندیشید ، و اورا خیالات فاسده

چنان متمثل گردید که از مردم خوارج آنانکه از متابعت او وجهاد قعود ورزیدند

از دایره مسلمانی بیرون هستند و معاشرت ایشان حرام و برای ایشان در دنیا و

آخرت عذاب و عقاب است و بهیچوجه رستگار نخواهند بود ، پس بایاران خویش گفت:

جال این مردم اینست شما باید از ایشان برائت جوئید و بر آن عقیدت باشید که

مناکحت با ایشان واکل ذبایح ایشان و قبول شهادت ایشان واخذ علوم و مسائل

دینیه از ایشان و میراث ایشان حلال نیست بلکه قتل اطفال ایشان و تعرض باموال

وزنهای ایشان سزاوار است.

و اینکه تمامت مسلمانان مانند کفار عرب کافرند و هیچ چیز از ایشان جز

در آمدن بدین اسلام یا قتل ایشان پذیرفته نباید بشود، پس جماعتی از اصحاب او

باین دعوت اجابت کردند و پاره از وی مفارقت جستند ، و از جمله آنانکه از وی

جدائی گرفتند نجدة بن عامر بود که روی بیمامه گذاشت ، و جماعت خوارج به

يمامه باطاعت او در آمدند ، و ابوطالوترا بجای گذاشتند .

و از آنطرف نافع بن ازرق نامه با بن اباض و ابن صفار نوشت و ایشانرا و

ص: 144

متابعان ایشانرا باین عقیدت دعوت کرد ، ابن صفار آن کاغذ را بخواند لکن بر

اصحاب خود قرائت نکرد تا متفرق نشوند و باختلاف نروند ، ابن اباض آن نامه

ار بگرفت و بخواند و گفت : خدای او را بکشد که رأى و عقیدتی است

همانا نافع در این رأی صادق است در صورتیکه این مردم مشرك باشند آنوقت باید

به این سیرت و عقیدت بود، لکن در این ادعا کاذب است چه ایشان از شرك برائت

دارند ، اما به نعم و احکام کافرند و برای ما خون ایشان مباح نیست و از این بیرون

برما حرام ، ابن صفار گفت : خدای از تو بیزار است که در این کار بقصور آمدی

و از این ازرق بیزار است که غلو ورزید ، دیگری گفت : خدای از تو وازوی هر دو

بیزار است پس آنمردم متفرق شدند و شوکت و حشمت ابن ازرق وجمعیت او نیرو

گرفت و در اهواز اقامت گزید و همی باج و خراج گرفت و در کار خویش بمصرف

آورد ، و از آن پس روی ببصره نهاد تا بحيره نزديك شد ، چون عبدالله بن حارث

والی بصره اینخبر بشنید مسلم ابن عبس بن کریز بن ربیعه را که از مردم بصره بود

بدفع او مأمور فرمود ، چنانکه بخواست خدا مرقوم شود .

بیان تولد مختار بن ابی عبید ثقفى عليه الرحمه

و چگونگی حال و بدایت امر و نسب او

مختار بن ابي عبيدة و بروایتی ابی عبید بن مسعود بن عمير بن عقدة بن عنزة ثقفى

مکنی بابی اسحق و ملقب به کیسان است، و چون صاحب شرط او کنیتش ابو

عمرة و نامش کیسان بود مختار را کیسان لقب کردند ، و بعضی بر آنند که بنام

کیسان مولای علی بن ابیطالب علیه السلام نامیده شد ، و کیسان همان کس باشد که

مختار را بطلب خون حسین علیه السلام و قتل کشندگان آنحضرت دلالت همی کرد

و محرم اسرار مختار و در هر کار مشیر و مشاور بود ، و از دشمنان امام حسین علیه السلام

هر کسی را بدو باز مینمودند و در هر خانه یا مکانی بود بروی میتاخت و آنسرای را

ص: 145

بتمامت ویران میساخت، و هر که را در آنجا بیافت از آدمی یا جانداری دیگر

بقتل رسانید ، و هر خانه که در کوفه ویران بیفتاده بود از آن خانه ها بود که

ابو عمره ویران کرده بود ، و اهل کوفه از آن پس ضرب المثل کرده بودند،

و اگر کسی را پریشانی در خانمان افتادی میگفتند : همانا ابوعمره در سرای او

در آمده است چندانکه اینشعر را شاعری گوید :

ابليس بما فيه خير من ابي عمرة***يغويك ويطغيك ولا يعطيك كسرة

پدرش ابوعبید همیخواست تا زنی نامجوی در حباله نکاح در آورد جماعتی از

نسوان قبیله اش را بدو نام بردند پذیرفتار نشد تا شبی در عالم خواب باوی گفتند.

«تزوج دومة حسناء الحومة » تا دستخوش ملامت هیچ نکوهش گر نباشی ، ابو_

عبید ا؟ خواب خویش با دوستان دمساز راز گشود ، گفتند : بآنچه فرمان یافتی

کار کن ، پس دومه دختر وهب بن عمر بن معتب را در حباله نکاح در آورد ، و چون

دومه بمختار باردار شد گفت: در خواب دیدم قائلی همی گفت:

ا بشرى بالولد***اشبه شيء بالاسد

اذا الرجال في كبد***فقاتلوا على بلد

كان له الحظ الاسد

و چون مختار از مادر پدیدار شد همانکس که مادرش را در خواب نمودار

شد بدو بیامد و گفت : « انه قبل ان يترعرع وقبل ان يتشعشع قليل الهلع كثير

التبع يدان بماصنع » از آن پیش که ریعان شباب گیرد ، و از جوانی و رعنائی

بهره یاب گردد، در شداید امور جزعناك و رنجور نشود ، و متابعانش بسیار باشد.

و بهرچه کند او را نرم گردن شوند ، و در اوان کودکی او را فرو تن گردند

ودومة مادر او را چند تن فرزند پدیدار شد، مختار و جبر و ابوجبر و ابوالحکم

و ابوامیه ، و تولد مختار در عام الهجرة روی نمود ، پدرش ابوعبید از شجعان

روزگار بود ، چندانکه گویند باخالد بن الولید در سی وقعه حاضر شد و رزم داد

و در زمان عمر بن الخطاب بسپه سالاری سپاه اسلام نامبردار گشت ، و چون مختار

ص: 146

سیزده ساله شد با پدرش در وقعه قس الناطف (1) حاضر شد ، و همیخواست در میدان

کار زار آماده قتال گردد عمش سعد بن مسعود او را منع فرمود.

در بحار الانوار از اصبغ بن نباته مروی است که گفت : مختار را برزانوی

حضرت امیر المؤمنین علیه السلام نگران شدم که دست مبارک بر سرش میکشید و همی

فرمود پاکیس یا کیس ، از اینروی مختار را کیسان خواندند ، و جماعت مختاریه

را که بدو منسوب بودند کیسانیه خواندند ، چنانکه آنجماعت را که بموسی بن

جعفر علیه السلام متوقف میشوند واقفیه، و آنانکه باسمعیل برادر آن حضرت معتقد

هستند اسمعیلیه نامند وكذالك غير ذلك .

و مختار همانکس باشد که مردم را بمحمد بن حنفیه دعوت کرد و آنانرا

که بعقیدت او میرفتند کیسانیه خواندند.

بالجمله چون ابوعبید در وقعه جسر در زیر پای پیل پست گشت ، و بعد از

چندی مداین مفتوح شد عمر بن الخطاب سعد بن مسعود برادر ابو عبید را بامارت

آندیار نامبردار گردانید، و مختار بملازمت "عم بزرگوار روزگار همی نهاد، و

روز تا روز ببالید و دلیری پیشتاز و گردی سرافراز گردید ، از هیچ چیز بیم

نداشت و بمعالی امور و جلایل مهام چنگ در انداخت ، و او را عقلی و افروجوابی

حاضر وجودتی عظیم در خاطر و دارای خلال ماثوره (2) و نفسی بجود و سخاء موفوره

بود ، بفراست جبلی از خفایای امور وقوف يافتي ، و بعلو همت قصب السباق

مفاخرت از میدان جلالت برداشتی ، و با حدس صائب وفکر ثاقب پشت وروی کارها

ص: 147


1- قس الناطف موضعى است نزديك كوفه ، كه بين لشگر اسلام و ایرانیان نبردی واقع شده و بپیروزی لشگر اسلام منتهی شد، و ضمناً پدر مختار ابوعبید زیر پای پیل خرزاد حاجب مقتول گشت. در نسخۀ ناسخ « قيس الناطف» ضبط شده و آن تصحیف است يقاموس فیروز آبادی ج 2 ص 240 و مجمع الامثال میدانی ص 445 ضمن یاد آوری ایام عرب در اسلام، مراجعه شود.
2- خلال بكسر خا جمع خله - بمعنی خصال است ، و مأثوره یعنی پسندیده و مختاره.

را باز دانستی ، از هیچ مبارز روی برنتافتی ودرمیدان جنگ چون پلنگ تیز

چنگ بتاختی ، و به نیروی تجربت و دانشمندی شداید امور را آسان گردانیدی

وباره مرام را در لکام آوردی ، و با این جمله فصاحتی بیرون از لغزش و بلاغتی

مصون از نکوهش داشت ، اگر سخن به نثر آوردی مسجع بود و اگر بقصار آوردی

تفوق جستی ، باجنانی ثابت ممتاز و با لسانی ناطق سرافراز بود ، وهرگز در کاری

حدس نزد جز اینکه بصواب رفت ، وتفر ّسی ننمود جز اینکه بهره یاب شد، و اگر

جز این بودی اینگونه دارای مفاخر نمیگشت و امير امراء وعساكر نمیشد.

شیخ جلیل بارع ونبيل فاضل جعفر بن معد بن نما میگوید : عم" مختار را

حضرت ولی کردگار صلوات الله وسلامه عليه عامل مداین فرمود ، لكن اينخبر

با خبر سابق مخالف است ، مگر اینکه گوئیم آنحضرت دیگر باره او را ام--ارت

مداین داد ، چه سعد بن مسعود عم" مختار چنانکه ناقلین اخبار نوشته اند در زمان

عثمان وامير المؤمنين على عليه سلام بدستور سابق در مداین حاکم بود.

بالجمله ابن نما میفرماید مختار با عم خود روزگار مینهاد ، تا گاهی که

مغيرة بن شعبه از جانب معاويه بامارت کوفه بیامد مختار از کوفه بمدينه شد و در

آنجا در مجلس جناب محمد بن حنفیه حضور یافتی ، و احادیث و اخبار فرا گرفتی

وچون بكوفه مراجعت كرد يك روز بامغيره امير كوفه سوار شد و در بازار عبور

داد.

ناگاه مغیره گفت : کاش برای این شهر غارتی و از آن پس جمعیتی روی دادی

همانا بر کلمه علم دارم که اگر کسی دامان فتوت ومردی بر کمر بر کشد و بانگ

در افکند با اینکه در آنحال رئیسی و شبانی برای این مردم نخواهد بود(1) همه کس او

ص: 148


1- ترجمه درست نیست اصل عبارت اينست : يالها غارة و يا لها جمعاً اني لاعلم كلمة لو نعق لها ناعق - ولاناعقلها لاتبعوه». ترجمه اینست : چه سوارانی که در این شهر مهیا و آماده هجوم و انقلاب اند ، و چه جمعیت انبوهی در این شهر متمرکزاند من شعاری تکان دهنده در خاطر دارم که اگر کسی آوای خود را بدان شعار بلند کند - ولی متاسفانه چنین آوا دهنده وجود ندارد . هر آینه تمامی این جعمیت و سواران آماده بخدمت گرداو مجتمع خواهند شد .

را متابعت نماید بخصوص مردم اعاجم یعنی آنکسان که جز عرب هستند و چون

چیزی بایشان بازگویند زود تر قبول میکنند ، مختار گفت : ای عم این کلمه

چیست؟ گفت: برای نصرت آل محمد صلی الله علیه و آله در مقام استنصار برآیند ، چون مختار

این سخن بشنید در خاطر بسپرد و دیده بر آن فروداشت ، و همچنان در دلش ببود

و از آن پس بفضل آل محمد ونشر مناقب على وحسن وحسین صلوات الله عليهم سخن

میراند ، وهمی گفت : بعد از رسول خدای از همه کس بخلافت و امارت امت سزاوار_

ترند ، و از آنچه برایشان فرود گشته بود اظهار اندوه و تألم مینمود .

تا یکی روز با معبدبن خالد جدلی ملاقات کرد، و گفت : ای معبد همانااهل

کتب گفته اند: که در کتب خویش چنان یافته اند که مردی از قبیله ثقیف ستمکاران

را بخواهد کشت وستم دیدگانرا نصرت خواهد کرد ، و خون مستضعفین را بخواهد

جست ، و اوصاف این مردم را مرقوم داشته اند، و هر صفتی که برای او تقریر داده اند

بجمله را در خویش نگران هستم؛ مگر دو خصلت یکی اینکه نوشته اند این مرد

بسن جوانيست و اينك از شصت سال بیشتر روزگار سپرده ام ، و دیگر اینکه نوشته اند

ردی البصر است و چشمش ناخوش و ناخوب است و من از عقاب بیننده ترم معبد

گفت اما در باب سن و سال همانا آنانکه در سن شصت سالگی یا هفتاد سالگی

باشند نزد مردم اینزمان در شمار جوانند، اما از بابت حدت بینش و سلامت

چشم تو همانا تو از عواقب امور چه خبرداری؟ شاید خدایتعالی حادثه برانگیزد

که این بینش را کلال و ملالی افتد ، و مختار بر آنحال ببود تا معويه بمرد و

یزید پلید بر جایش بنشست و حضرت امام حسین علیه السلام جناب مسلم بن عقیل رضوان

الله علیه را بکوفه فرستاد ، و مختار بن ابی عبید آنجنابرا در سرای خویش منزل

داد ، و ابن زباد به مختار برآشفت و ضربتی بر چهره اش فرود آورد چنانکه از

صدمت آن ضربت چشمش را آسیب آورد، و خبر اهل کتب در بارۀ او مطابق شد

چنانکه بخواست خدا مذکور شود.

راقم حروف گوید : در اینخبر و تقریر سنین بی تأمل نشاید بود ، چه اگر

ص: 149

مختار این سخنان را مدتی قبل از هلاك معويه بر زبان آورده چگونه شصت ساله و

متجاوز از آن خواهد بود زیرا که ابن نما تولّد او را نیز در عام الهجره نوشته و

نیز در چنین موقع بیان مختار در سن خویش از روی تخمین نبوده است بلکه از راه

تحقیق است، والله اعلم.

بیان عقاید طبقات مردم در حق مختار بن ابی عبید

و پاره اخبار وارده

مردم شیعی را در حق مختار عقاید مختلفه است ، و اخباریکه از ائمه اطهار

سلام الله عليهم مأثور و مسطور است مختلف است . اما غالب اخبار و عقاید بر اینست

که بتفضل حضرت ائمه علیهم السلام رستگار خواهد بود ، اکنون بیاره اخبار مختلفه

وارده اشارت میرود تا حقیقت حال او در خدمت اولی الالباب مکشوف آید، چنانکه

در کامل ابن اثیر و اغلب تواریخ مسطور است که در آن هنگام که معویه با جمعی

از زعمای شام گفت: هر کس از شما بهر تدبیر که تواند حسن بن علی علیه السلام را

بقتل برساند در ازای این خدمت یکصد هزار درهم باو عطا کنم و او را سردار

يك انبوهی از لشکر شام گردانم ، و نیز یکی از دخترهای خود را با وی

تزویج نمایم.

و چون اینخبر بحضرت امام حسن علیه السلام پیوست بحفظ و حراست وجود مبارکش

بپرداخت، وزرهی در زیر لباس بپوشید و با رعایت مراتب احتیاط مردمان را نماز

میگذاشت ، وقتی یکی از اشرار تیری بسوی آنحضرت بیفکند ، لكن بواسطه آن

البسه و احتیاط بر بدن مبارکش کارگر نشد، تا در ساباط مداین یکی از آن مردم

ملعون خنجری مسموم بآ نحضرت بزد و آنزخم کارگر افتاد ، و آن امام والامقام

علیه السلام بفرمود تا آنحضر ترابه بطن جویخی (1) که در امارت سعد بن مسعود

ص: 150


1- گویا تصغير جوخا است و جو خا نام نهری است در جانب شرقی بغداد که اطراف آن آبادی وسیعی بوده است فیروز آبادی میگوید نام قریه ایست از آبادی واسط ،و محمد بن عبیدالله ابو بكر الجوخانی بدانجا منسوب است، و هم نام موضعی است نزديك زباله.

عم مختار بود عدول دادند ، و بقول صاحب حبيب السير آنحضرت را در نواحی

مداین زخم زدند، و امام حسن علیه السلام قصر ابیض را بیمن مقدم مبارك رشك فلك

اخضر فرمود .

این وقت مختار که در آنحدود حاضر بود باعم" خود گفت : بیا تا حسن را

مأخوذ داريم وبمعویه بسپاریم تا معویه امارت عراق را با ما گذارد، عمش بر آشفت

و او را دشنام گفت ، و مردم شیعه از این سخن آشفته و بقتل مختار هم آهنگ شدند

سعد بن مسعود چون اینحال بدید چندان با مردم شیعی بملاطفت و نرمی و عطوفت

کار کرد تا ایشانرا از آن آشوب فرود آورد، و از ایشان مسئلت کرد که از این

جنایت و جسارت مختار در گذرند و ایشان در گذشتند ، و حضرت امام حسن علیه السلام

از روی عجب و ملامت فرمود وای بر شما سوگند با خدای که معویه در آنچه برای

کشتن من باشما ضمانت کرده است و فانخواهد نمود(1) آخر الحدیث.

وازین پیش نیز مسطور گردید که نامه او را حضرت امام زین العابدين علیه السلام

ص: 151


1- در کتاب النقض آنجا که بجوابگوئی اعتراض خواجه سنی راجع بمختار میپردازد این جریان را بنحو دیگری نقل میکند ،میگوید: مختار از عموی خود ابن مسعود که گاهی با معويه بوسیله نامه و رسول اظهار دوستی میکرد خائف شد که مبادا بامام حسن چشم زخمی وارد سازد، لذا با یکی از نزدیکان أصحاب على عليه السلام مذاکره نمود و سپس برای امتحان و آزمایش منویات عمش ابن مسعود با و اظهار کرد که بهتر آنست حسن را دست را دست بسته یا کشته و سرش را بمعاویه بفرستیم تا حکومت مدائن را هم بما تسلیم کند ، و چون از جواب عمش که بحمایت حسن بن علی برخاست مطلع شد اطمینان خاطر یافت و دانست که بامام حسن آسیبی وارد نخواهد شد. ولی گویا سخن صاحب کتاب نقض توجیهی بیش نباشد، زیرا قرائن زیادی دلالت دارد که این سخن مختار از روی سوء نیت بوده نه آزمایش عمش این مسعود.

پاسخ ننوشت و اورا دشنام داد ، و نیز بمحمد بن حنفیه فرمود باوی همان معاملت

کند ، چنانکه در بخار الانوار سند بحضرت أبي جعفر علیه السلام میرساند که فرمود مختار

ابن ابی عبید مکتوبی بحضرت علی بن الحسین سلام الله علیهم معروض ، واز هدایای

عراق تقدیم نمود ، چون فرستادگان مختار بر در سرای آنحضرت وقوف یافتند

و رخصت شرف اندوزی خواستند ، فرستاده آنحضرت بسوی ایشان بیامد که فرمود

«اميطوا عن بابی فانی لا اقبل هدايا الكذابين ولا اقرء كتبهم » دور شوید از در

سرای من ، چه هدایای دروغگویان را نمی پذیرم، و مکاتیب ایشانرا قرائت نمیفرمایم

چون فرستادگان مختار بر اینحال نگران شدند آن مکاتیب را تغییر داده باسم

مهدی محمد بن علی یعنی محمد بن حنفیه نوشتند ، ابو جعفر علیه السلام میفرماید :

«لله لقد كتب إليه بكتاب ما أعطاه فيه شيئاً إنما كتب إليه يابن خير

من طشی ومشى » .

ابو بصیر میگوید : بآنحضرت عرض کردم بمعنی مشی عارف هستم ، اما معنى

طشی را ندانم، فرمود طشی بمعنی حياة است . علامه مجلسی میفرماید در کتب لغتی

که نزد ما موجود است طشی را نیافتم.

و دیگر در بحار الانوار مسطور است که شیخ حسن بن سلیمان در کتاب

المحتضر میگوید: که گفته اند : وقتی مختار بن ابی عبید یکصد هزار درهم برای

حضرت علی بن الحسين علیه السلام بفرستاد ، و آنحضرت مکروه میشمرد که از وی بپذیرد

نيز بيمناك بود که بازگرداند ،پس آن دراهم را در بیت المال بگذاشت ، و

چون مختار بقتل رسید آنداستان را بعبدالملك بن مروان مرقوم فرمود ، عبدالملك

در جواب نوشت آن در اهم را بر گیر که ترا پاکیزه و گواراست ، و حضرت علی بن

الحسين سلام الله عليهما مختار را لعن میفرمود و میگفت : برخدای و بر ما دروغ

می بست ، چه مختار را گمان میرفت که بدو وحی میشود.

مرزبانی در کتاب الشعرا میگوید : که مختار را غلامی بود که جبرئیل

نام داشت و برحسب رسم و عادت گاهی گفتی که جبرئیل با من چنین گفت و من

ص: 152

با جبرئیل چنین گفتم ، از این روی اعراب و مردم بادیه نشین را گمان همیرفت

که جبرئیل علیه السلام بروی فرود میشود و با هم تکلم مینمایند ، و مختار باین کار و

کردار و آن عقیدت که در آن مردم پدیدار شد برایشان غلبه یافت ، تا گاهی که

امور و مهام را با نتظام بداشت ، و باعزاز دین و نصرت آئین و تقویم بنیان حق و

تخریب بنای باطل قیام ورزید .

و نیز در بحار الانوار از حضرت صادق علیه السلام مسطور است که فرمود: چون

خداوند عز وجل خواهد اولیای خویش را نصرت فرماید، و داد ایشانرا باز

گیرد ایشان را بشرار مخلوق خود یاری کند، و چون نصرت خویش را بخواهد

آن نصرت باولیای خود حوالت فرماید ، و خدایتعالی نصرت یحیی بن زکریا علیه السلام

را بدست یاری بخت نصر مقرر ساخت.

و دیگر در کتاب مذکور از علی بن دراج ماثور است که وقتی مختار اورا

در پاره اعمال خود عامل ساخته بود، و در پایان کار او را بگرفت و بزندان در

افکند ، و مالی مطالبه همی نمود، تا یکی روز اورا و بشر بن غالب را بخواند و

هر دو تن را بقتل تهدید نمود ، بشر بن غالب مردى زيرك و متغير الحال بود ، با

مختار گفت : سوگند باخدای تو بر کشتن ما پیروز نمیشوی ، گفت : مادر بماتمت

بنشیند از چه روی بر شما غالب و قادر نیستم با اینکه هر دو تن در چنگ من و

حبس من اسیر هستید؟ گفت: از این روی که ما را در حدیث رسیده است که

تو وقتی ما را خواهی گشت که بردمشق فیروز شوی ، اینوقت ما را برسر پله آن

میکشی ، مختار گفت راست میگوئی ، و این سخن دروغرا تصدیق نمود و گفت :

در حدیث وارد شده است.

علی بن دراج گوید : چون مختار کشته شد هر دو تن از محبس او بیرون آمدند

علامه مجلسی میفرماید «تمامه في باب معجزات الباقر علیه السلام». لكن راقم حروف

اجمالا تفحص نمود ، و در ذیل معجزات آنحضرت مسطور نديد ، والله أعلم.

وأما أخباریکه در تمجید مختار وارد است بسیار است چنانکه بپاره اشارت

ص: 153

میرود و بعضی نیز درطی حالات او وذيل معجزات امام زین العابدین علیه السلام واحوال

زید شهید علیه الرحمه بخواست خدا مسطور میآید.

در بحار الانوار از عمر بن على بن الحسين مسطور است که چون سر ابن زیاد

وعمر بن سعد عليه اللعنه را بحضرت علی بن الحسين علیه السلام آوردند آنحضرت سر

بسجده نهاد « وقال الحمد لله الذي ادرك ثاري من اعدائي وجزى المختار خيراً »

فرمود سپاس خداوندیرا که ادراك خون مرا بفرمود و جزای مختار بخیر باد ، و

دیگر از جارود بن المنذر مروی است که حضرت ابیعبدالله عليه سلام فرمود : « مَا

امْتَشَطَتْ فِينَا هَاشِمِيَّةُ وَ لَا اخْتَضَبْتَ حَتَّى بَعَثَ إِلَيْنَا الْمُخْتَارِ برؤس الَّذِينَ قتلوا

الحسين علیه السَّلَامُ ، یعنی بعد از وقعه کربلا و شهادت حضرت سید الشہدا سلام الله عليه

هیچ زنی هاشمیه در میان ما موى بشانه نزد و خضاب نفرمود تا گاهیکه مخت-ار

سرهای آنانکه با حسین علیه السلام قتال داده بودند بمدينه بفرستاد.

و هم در آن کتاب از عمر بن علی مسطور است که مختار بیست هزار دینار

بحضرت علی بن الحسين علیه السلام فرستاد و آنحضرت قبول نمود و از آن وجه سرای

عقیل بن ابیطالب وسرای خودشان را که ویران شده بود بنیان فرمود ، واز آن

پس نیز چهل هزار دینار تقدیم کرد ، و این بعد از ظهور پاره کلمات بود که از

وی آشکار شد ، لاجرم آنحضرت باز پس فرستاد و نپذیرفت ، واین از آنروی بود

که بر آنحضرت تکذیب مینمود و بمحمد بن حنفیه قائل شد ، چنانکه از حضرت

امام جعفر صادق علیه السلام مرویست که فرمود مختار بر علی بن الحسين سلام اللہ علیهما

دروغ می بست .

علی

و نیز در بحار الانوار از سدیر مسطور است که حضرت أبي جعفر علیه اللسام

میفرمود : « لَا تَسُبُّوا . الْمُخْتَارِ فانه قَتَلَ قَتَلْتَنَا ، وَ طَلَبِ بثارنا ، وَ زَوْجٍ اراملنا ، و

قسم فِينَا الْمَالُ عَلَى الْعُسْرَةِ » یعنی دشنام بمختار ندهید ، چه او کشندگان م-ارا

بکشت ، وخون مارا بجست ،وارامل (1) مارا زن و شوی داد ، و در هنگام عسرت

ص: 154


1- ارامل جمع ارمله وأرمل است ، ارمله : زنان بیشوهر ، و أرمل : مردان بی زن ، بالاخص که تهی دست باشند .

در میان ما مال قسمت کرد . وهم در آن کتاب از عبدالله بن شريك مسطور است

که در روز عید نحر بحضرت ابی جعفر علیه السلام مشرف شدیم ، ودر اینوقت آنحضرت

تکیه فرموده به احضار حلاق (1) امر نمود پس در حضور مبارکش بنشستم در این

حال شیخی از مردم بصره در آمد و خواست تا به تقبیل دست همایونش افتخ-ار

جوید ، آنحضرت او را باز داشت ، آنگاه فرمود تو کیستی ؟ عرضکرد ابو محمد

حكم بن مختار ابن ابی عبید ثقفی هستم ، واز خدمت آنحضرت مباعدت میورزید

آنحضرت دست مبارك را بدو بر کشید چنانکه همی خواست از آن پس که او را

منع فرموده بود ، در دامان مبارکش بنشاند ، آنگاه عرض کرد مردمان درحق

مختار پدرم بسیار سخن میکنند و کرده اند ، سوگند با خدای قول قول تو است

وسخن همان است که تو فرمائی ، فرمود : مردمان چه میگویند ؟ عرضکرد

میگویند کذاب است ، اما تو هر چه بفرمایی و مرا امر کنی پذیرفتارم ، یعنی

آنچه تو در باره پدرم بفرمائی همان را صحیح میدانم ومقبول میشمارم .

« فَقَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ أَخْبَرَنِي أَبِي انَّ مهراتي كَانَ ممنا بَعَثَ بِهِ الْمُخْتَارِ ، اولم

یبن دُورِنَا ، وَ قُتِلَ قاتلينا ، وَ طَلَبِ بِدِمَائِنَا ، فَرَحِمَهُ اللَّهُ ، واخبرني وَ اللَّهِ أَبِي انْهَ كان

ليسمر عِنْدَ فَاطِمَةَ بِنْتِ عَلَى يُمَهِّدَ لَهَا الْفِرَاشِ ، وَ يُثْنَى لَهَا الْوَسَائِدَ ، وَ مِنْهَا اصاب

الحديث ، رَحِمَ اللَّهُ أَبَاكَ ، رَحِمَ اللَّهُ أَبَاكَ ، مَا تَرَكَ لناحقاً عِنْدَ أَحَدٍ الاطلبه ، قتل

قتلتنا ، وَ طَلَبِ بِدِمَائِنَا ».

امام علیه السلام فرمود : بزرگ ومنزه است خدای ، خبر داد مرا پدرم سوگند

با خدای که مهر مادرمن از وجوهی بود که مختار بسوی پدرم تقدیم کرده بود

آیا مختار خانه های ما را نساخت ؟ همانا کشندگان ما را بکشت ، وخون ما را

بجست ، خدای رحمت کند او را ، سوگند با خدای پدرم مرا خبر داد که مختار

براى أخذ حديث ادراك خدمت فاطمه بنت علی علیه السلام را مینمود ، در تشریف آن

حضرت میکوشيد ، وفرشها وبالشها آماده میساخت ، واخذ حدیث مینمود ،خدای

ص: 155


1- یعنی استاد سر تراش

رحمت کناد پدر ترا ، و این کلام را مکرر فرمود، و فرمود حق ما را نزد هیچ

کسن بجای نگذاشت و مطالبه کرد، وقتله ما را بکشت، و خون مارا طلب

کرد .

و این حدیث بوجه دیگر نیز مأثور است ، و در آنجا مذکور است که تا سه دفعه

برای مختار رحمت فرستاد، و نیز از خبر دیگر که در مقام خود مسطور میشود که

على بن الحسين علیه السلام با محمد بن حنفيه فرمود « قَدْ وَلَّيْتُكَ هَذَا الامر فَاصْنَعْ مَا شِئْتَ »

تمجید مختار را میرساند.

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب (1)سند بحضرت ابیعبد الله علیه السلام میرسد که

فرمود : «يَجُوزُ النَّبِيِّ عَلَى الصِّرَاطِ ، يَتْلُوهُ عَلِيٍّ وَ يَتْلُو عَلِيّاً الْحَسَنِ ، وَ يَتْلُوا الْحَسَنِ

الْحُسَيْنُ ، فاذا توسطوه نَادَى الْمُخْتَارِ الْحُسَيْنِ یا أَبَا عبدالله أَنِّي طَلَبْتُ بثارك ، فَيَقُولُ

النَّبِيُّ لِلْحُسَيْنِ أُحِبُّهُ ، فَيَنْقُضُ الْحُسَيْنِ علیه السلام كانه عِقَابِ كَاسِرِ فَيَخْرُجُ الْمُخْتَارِ

حُمِمْه ولوشق عَنْ قَلْبِهِ لَوُجِدَ حُبَّهُمَا فِي قَلْبِهِ »

و نیز این خبر در کتاب سرائر از سماعه باین صورت وارد است که گفت : از

حضرت ابیعبد الله علیه السلام شنیدم میفرمود :

«إذا كانَ يَوْمُ الْقِيمَةِ مَرَّ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله عله و آله بشفير النَّارِ ، وأَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ

وَالْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ علیهم السلام فَيَصيحُ صائِحُ مِنَ النَّارِ : يَا رَسُولَ اللَّهِ أَغثني

يا رَسُولَ اللهِ ثَلاثًا فَلا يُجيبُهُ ، قالَ فَيُنادي : يا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ثَلاثًا أَغِثني

فلا يُجيبُهُ ، قالَ فَيُنادي : يا حسين يا حُسَيْنُ يَا حُسَيْنُ أَنَا قَاتِلُ أَعْدائِكَ

قالَ فَيَقُولُ لَهُ رَسُولُ اللهِ صلی الله عله و آله: قَدِ احْتَجَّ عَلَيْكَ ، قَالَ فَيَنْقَضٌ عَلَيْهِ

ص: 156


1- بل کتاب تهذیب شیخ طوسی ، مؤلف گرامی هنگام نقل از کتاب بحارالانوار رمز قب را با رمز یب اشتباه کرده است، بجلد 45 بحار ص 345 چاپ جدید اسلامیه مراجعه شود .

كَأَنَّهُ عِقَابِ كَاسِرِ قَالَ فَيُخْرِجَهُ مِنَ النَّارِ . »

حاصل معنی اینست که در روز قیامت رسول خدای و علی و حسن و حسین علیهم السلام

بر صراط و کنار دوزخ عبور دهند ، و چون در وسط صراط فرا رسند مختار از میان

نار ناله برآورد و استغاثه نماید و پاسخ نیابد تا نام مبارك حسين سلام الله علیه را

بر زبان آورد ، و عرض کند یا اباعبدالله من خون ترا از اعدای تو بجستم و قاتلین تو

را بکشتم ، رسول خدای با آنحضرت میفرماید بفریاد او برس ، امام حسین علیه السلام

مانند باز شکاری مختار را از نار بیرون آورد و در جناح مرحمت فرو گیرد ، و این

هنگام مختار مانند خاکستر و زغالی افروخته باشد ، سماعه میگوید: عرضکردم

فدای توشوم این شخص که از میان نار صیحه بر میکشد کیست ؟ فرمود : مختار

است ، عرضکردم چگونه با آن افعال که از وی نمودارشد عذاب نار باید بیابد ؟

فرمود از آنکه در قلب او از آن دوتن چیزی است .

سوگند بآنکس که محمد صلی الله علیه و آله را بحق مبعوث گردانید.

لَوْ أَنَّ جَبْرَ ئِيلَ وَ ميكائيلَ كَانَ فِي قَلْبِهِما شَيْءٌ لَا كَبَّهُمَا اللَّهُ فِي النَّارِ

على وجوههما.

اگر در قلب جبرئیل و میکائیل چیزی از آن دوتن باشد خدایتعالی هر دو

را از روی بر آتش درافکند، معلوم باد که اگر ضمير منهما راجع بامام حسن و

امام حسین باشد معنی این است که اگر بغض ایشانرا در دل داشته باشد ، و اگر

بدوتن منافق راجع باشد معنی این است که حب ایشانرا در دل داشته باشد باین

سبب بآتش میافتد ، و نیز در حدیث اول اگر مقصود از ضمیر «حبهما» حسنین علیهم السلام

باشد دلیل بر اخراج او از نار است ، و اگر مرجع این ضمیر دو تن منافق هستند

دلیل ادخال نار خواهد بود .

مکشوف باشد که این حدیث اخیر جامع بین تمامت اخبار وارده مختلفه ای

است که پاره در مدح مختار و رستگاری او ، و بعضی بر قدح و گرفتاری اودلالت

ص: 157

مینماید ، چه از این خبر میرسد که اگر چند در مراتب ایمان و مدارج ایقان کامل

نبوده ، و در خروج نمودن نیز بالصراحه از جانب ائمه دین علیهم السلام رخصت نداشته

لكن بسبب أن خيرات كثيره که بر دست او جاری گردیده ، و قلوب مؤمنان را

مسرور و جراحتهای صدور ایشان را شفا آورد، عاقبت امر او برستگاری و نجاة

می انجامد ، و در تحت این آیه شریفه در میآید :

«وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً

عَسَى اللهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ .»

علامه مجلسى عليه الرحمه میفرماید اگرچه اصحاب ما را عقیدت چنان

است که مختار مشکور و رستگار است، لکن در شأن او و حال او توقف دارم .

ابن نما رحمه الله تعالی در رساله ذوب النضار في شرح الثار میفرماید : پاره

از یاران خواستار شدند که در عمل ثار وقضیه مختار شرحی بنگار آورم ، پس در

مرتع اندیشه و چراگاه پندار همی رهسپار شدم ، همی رهسپار شدم، گاهی از قبول این بار چون

بارۀ حرون (1) رمیدن گرفتم، و از بیان حال اوملال همیداشتم ، و گاهی پذیرفتار

میشدم ، تا گاهی که اصرار ایشان بر کشف این اسرار ناچار ، و باظهارمافي الضمير

دچار ساخت ، وانتشار فضایل مختار را برای انیس و سمیر خود اختیار کردم ، چه

او خاطر سیدالمرسلین را گلشن و دیده زین العابدین را روشن نمود ، و جماعتی

از گذشتگان از زیارت قبر او واشاعت فضل او مباعدت داشتند و میگفتند : قائل به

امامت محمد بن حنفیه است و از علم به تقلید می گرائیدند ، و از خدمات او در قتل

اعداء خاندان رسول مجید وقتل شهیدان سعید یاد نکردند ، وجهاد او را در راه

دین وخوشنود داشتن زین العابدین را نادیده انگاشتند ، و این مناقب را فراموش

کردند.

ص: 158


1- باره: بمعنی مرکوب سواری است، وحرون یعنی چموش و سرکش ، کنایه از ارتکاب امر مشکل است .

همانا محمد بن الحنفیه با اینکه از حضرت امام زین العابدين علیه السلام سال

خورده تر بود هرگز جز برضا و هوای آنحضرت حرکت نداشت ، و او را در همه

چیز برخود مقدم میداشت ، و در اطاعت اوامر آن حضرت مانند اطاعت رعیت از

امیری با جلالت بود ، و آنحضرت را چنانکه خادمی نسبت بمخدوم ولالائی نسبت

بمولا برخود والا میشمرد و اینکه مقلد اخذ ثار گردید نیز برای حصول راحت

خاطر آنحضرت از وصول آنگونه شدائد و مشقت و شفای قلب مبارکش از آن

گونه رزیت (1) و بلیت بود، چنانکه به کمال اطاعت و انقیاداو وقبول امامت آنحضرت

در مقامات عدیده بخواست خدا اشارت یا بد .

پس چگونه تواند بود که محمد بن حنفیه با آن علم و دانش از طاعت آن

حضرت بیرون شود و از اسلام عدول گیرد، و با آن حضرت مخالفت جوید ، با اینکه

میدانست ولی دم و صاحب ثار آن امام عالی تبار یعنی جناب امام زین العابدین علیه السلام

میباشد ، از اینروی مختار چون ملکی مطاع بخونخواهی کمر استوار کرد،

و حایز آن فضل و فضیلت و جامع آن مآثر و منقبت گردید ، که هیچکس از عرب

و عجم و هيچيك از بنی هاشم را بهره نگشت و از این جمله برافزون مانند ابراهیم بن

مالك اشتر رضوان الله علیهما در این بلوی با او مشارك بود ، و در این دعوی او را

مصدق بود ، و ابراهیم نه آنکس بود که در دین خود شك در دین خود شك وريب و در عقاید خود

بضلالت دچار باشد، و در حقیقت درین مراتب حکم در حق مختار و ابراهیم واحد است.

راقم حروف گوید : نطفه پاك بباید که شود قابل فیض . در این مقامات

و مراتب این مردم اگر طرف مدح و نجات را غالب شمارند از بزرگی خاندان

رسالت بعید نیست ، و از این گذشته ما را بر دقایق وحكم اهل البيت سلام الله عليهم

چه علم و عرفان است ، ممکن است اگر در تکذیب سخنی فرموده باشند از روی

حکمت یا ملاحظه وقت و روزگار بوده ، و اگر مدح یا تصدیقی فرموده اند نیز

بهمان لحاظ بوده است ، شاید در پارۀ اوقات که از مختار کرداری نمودار میشده

ص: 159


1- رزیت : یعنی مصیبت

بیرون از موقع و در زمان حیات یکی از خلفای جور و تسلط ایشان موجب آزار و

زیان مسلمانان و بدون میل و اشاره ایشان بوده ، و اگر تمجیدی رفته از آن بوده

است که آنکار را در مقام و موقع خود نهاده یا اگر تکذیبی فرموده اند شاید بملاحظه

حضور پارۀ مخالفین بوده ، یا اگر تصدیقی نموده موافقین حاضر بوده اند ، همین

قدر اینکار سعادت آثار که از مختار روی داده بر سعادت و نجات او دلیل تواند

بود.

اما اگر فی الحقیقه این افعال و اعمال او یکسره برای حصول مقاصد دنیویه

ومراتب سلطنت و امارت بوده است و برای تحصیل همین مطلب بر امام وقت دروغ

می بسته یا بر خلاف امر او اقدام مینموده و برای انجام مهام خود طلب ثاررااسباب

میشمرده و محمد بن حنفیه را مهدی و امام میخوانده و از حضرت امام زین العابدین علیه السلام

انصراف میجسته است عاقبت او بوخامت و ندامت خواهد بود ، چه اینحال برضعف

ایمان بلکه بر عدم ایقان و غصب مسند امامت دلالت خواهد داشت ، واگر نعوذ بالله

چنین باشد لابد بعذاب دچار خواهد و بفضل اهل بیت رستگار خواهد شد چنانکه

مذکور میشود .

ذكر بعضی اخبار وارده که بر خروج و ظهور

مختار بن ابی عبید ثقفی و افعال او دلالت دارد

در بحار الانوار از تفسیر امام ام مسطور است :

قالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام: کمَا أَنَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَطَاعُوا فَأَكْرِمُوا وَ

بعْضُهُمْ عَصَوْا فَعُذِّبُوا فَكَذَلِكَ تَكُونُونَ أَنتُمْ.

أمير المؤمنين علیه السلام فرمود چنانکه گروه بنی اسرائیل آنانکه باطاعت

گرائیدند گرامی و آنانکه بمعصیت رفتند معذب شدند، شما نیز چنان باشید عرض

ص: 160

کردند یا امیرالمؤمنین عاصیان چه کسانند ؟

قال:ا«لَّذِينَ أُمِرُوا بِتَعْظِيمِنَا أَهْلِ الْبَيْتِ وَتَعْظيم حُقُوقِنَا ، فَخَانُوا

وَخالَفُوا ذَلِكَ ، وَجَحَدُوا حُقُوقنا ، وَ اسْتَخَفُّوا بها ، وقتَلُها أَوْلاد

رَسُولِ اللَّهِ الَّذِينَ أُمِرُوا بِإِكْرَامِهِمْ وَ محَبَّتِهِمْ.»

فرمود آنجماعت هستند که ببزرگ داشتن ما اهل بیت و تعظیم حقوق ما

فرمان یافتند و بمخالفت فرمان کوشیدند ، و حق ما را انکار کردند ، وسبك شمردند

و فرزندان رسول خدایرا که بالزام و دوستی ایشان مأمور هستند مقتول ساختند

عرض کردند یا أمیر المؤمنین این جمله خواهد شد ؟

قالَ :« بَلَى خَبَراً حَقًّا وَ أَمْراً كائِنَا سَيَقْتُلُونَ وَلَدَيَّ هَذَيْنِ الْحَسَنَ

وَالْحُسَيْنَ .»

فرمود آری خواهد شد، این خبری راست است و امری کائن است ، زود

است که این دو پسر من حسن و حسین را خواهند کشت ، آنگاه فرمود:

«سَيُصِيبُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً فِي الدُّنْيا بِسُيُوفِ بَعْضٍ مَنْ يُسَلِّطُهُ

اللهُ عَلَيْهِمْ لِلإنتقام بما كانُوا يَفْسُقُونَ كَما أَصابَ بَنِي إِسْرَائِيلَ.

زود است که دریابد ستمکارانر اعذابی و نکالی در دنیا بشمشیر پازه از آن مردم

که خدایتعالی او را برایشان [ مسلّط ]و نیروی انتقام کارهای ایشان را داده بسبب فسقی

که مینمودند، چنانکه بنی اسرائیل را نیز آن عذاب و بلیت در سپرد عرض کردند

اینمرد کدام کس باشد ؟

قالَ : «غُلامٌ مِنْ ثَقِيف يُقالُ لَهُ الْمُخْتارُ بْنُ أَبِي عُبَيْدِ»

فرمود پسری است از قبیله ثقیف که او را مختار بن ابي عبيد خوانند، و

ص: 161

على بن الحسين علیه السلام فرمود که بعد از این کلام پس از زمانی مختاربن ابی عبید

متولد شد

بالجمله این خبر بحجاج بن یوسف پیوست، و کلام علی بن الحسين علیه السلام را

بشنید و گفت : اما رسول خدای صلی الله علیه و آله این کلام را نفرموده ، و اما علی بن ابیطالب

همانا شك دارم که آیا از رسول خدا روایت کرده باشد، و اما علي بن الحسين همانا

کودکی مغرور است که اباطیل را میگوید و تابعان او فریفته میشوند ، آنگاه گفت

مختار را بهر کجا هست طلب کنید و بمن بیاورید ، پس او را بگرفتند و نزد حجاج

بیاوردند حجاج گفت او را بر نطع بیاورید و گردنش را بزنید ، پس مختار را بر

نطع جای دادند و همی غلامان برفتند و بیامدند و شمشیر نیاوردند ، حجاج برآشفت

و گفت : این تاني وتراخی از چیست؟ گفتند: مفتاح خزانه ناپدید است ، اینوقت

مختار لب برگشود و با حجاج گفت: هرگز تو مرا نمیکشی و هرگز رسول

خدای صلی الله علیه و آله دروغ نفرموده ، و اگر مرا بکشی دیگر باره ام خدایتعالی زنده

فرماید تا سیصد و هشتاد و سه هزار تن ازشما بقتل رسانم .

حجاج از این کلمات چون گرگ درنده بر آشفت، و با یکی از دربانان

گفت : سیف خود را بسیاف (1) بازده تا مختار را بدمار رساند ، سیاف تیغ را

بگرفت و حجاج برخشم و ستیز و عجلت و شتاب همی بر افزود.

چون سیاف آهنگ قتل مختار را نمود ناگاه بلغزید و بیفتاد و تیغش بر

شکمش بنشست و بر هم درید و بمرد ، وسیافی دیگر بیامد و دست بر آورد تا مختاررا

سر برگیرد کژدمی چنانش بگزید که سرد بیفتاد تفتیش کردند کژدمی دیدند و

بکشتند ، مختار بحجاج گفت : تو مرا بقتل نتوانی آورد ای حجاج مگر از

داستان نزار بن معد بن عدنان بخاطر نمیآوری که چون شاپور ذوالاکتاف جماعت

اعراب را از تیغ در میسپرد ، و بنیان وجود ایشانرا از بیخ و بن میانداخت، نزار که

از کثرت روزگار شیخی نزار وسال برده روزگار بود با فرزندانش بفرمود تا اورا

ص: 162


1- سیاف یعنی شمشیر دار ، شمشیر زن ، و در اینجا مراد جلاد دژ خیم است.

در زنبیلی در معبر شاپور بگذاشتند، شاپور گفت : کیستی و در اینجا از چیستی؟

گفت : مردی از عرب هستم همی خواستارم اجازت فرمائی پرسشی از تو کنم که

سبب کشتن این مردم بیگناه چیست؟ چه تو آنان را که مذنب و مفسد بودند

بکشتی .

شاپور گفت: از آن است که در کتابی دیده ام که از صلب عرب مردی محمد

نام با دید آید و دعوی نبوت کندوسلطنت عجم را ناچیز نماید هم اکنون ایشانرا

نابود همی فرمایم تا وی از نسل ایشان پدید نیاید، نزار گفت : ای شاهنشاه اگر

این خبر که از نظر بسپرده از دروغگویان باشد از چه بباید بدروغ دروغگویان

مردمی بیگناه را بگمانی نا تندرست بکشت ، و اگر این خبر براستی و درستی مقرون

است اگر جهان بجمله تیغ بران و زمین یکسره کوه آتش فشان و آسمان بتمامت باران

حوادث نشان گردد. باری چیزیرا که حضرت باری مقدر فرمود باشد گزند نرسانند، و

البته این مرد بوجود بیاید و تو بر ابطال آن بدستيارى مال ورجال وقتل و قتال نیرومند

نشوی ، و هر چند از تمامت مردم عرب افزون از یکتن نماند اینمرد پدید آید

شاپور چون این سخن بشنيد نيك بينديشيد و گفت: این مرد نزار یعنی مهزول به

صداقت سخن میکند ، و ازخون عرب بگذشت .

ای حجاج تو نیز بدان که قضای یزدان بر آن رفته است که سیصد و هشتاد

وسه هزارتن از شما را بکشم ، اگر جایز میشماری مرا بکش و گرنه مکش، چه

خدایتعالی یا مرا از گزند تو نگاه میدارد یا پس از آنکه مرا بکشی دیگر باره ام

زنده میگرداند، همانا آنچه رسول خدای خبر داده است بحق و راستی و بیرون

از کژی و کاستی است ، حجاج بر اینجمله پند نیافت و با سیاف گفت او را بکش

مختار گفت: این مرد هرگز بر این امر تسلط نیابد سخت دوست میدارم که تو

متولی اینکار شوی تا ماری پیچان بر تو مسلط شود چنانکه آن يك را کژدمی

گزنده بکشت .

چون سیاف خواست مختار را بقتل رساند ناگاه مردی از خواص درگاه

ص: 163

عبد الملك پديدار شد وهمی بانگ بر کشید ای سیاف از خون مختار دست باز

دارد و نامه عبد الملك را بحجاج داد ، نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم اما بعدای

حجاج بن یوسف مرغی بیامد که نامه بر گردن داشت (1) و نوشته بودند تو

مختار را بگرفتی و بآهنگ قتل او هستی ،و بآن گمان همی رفتی که از رسول

خدای صلی الله علیه و آله در حق خود حدیث میراند که دیری بر نگذرد که سیصد و

هشتاد و سه هزار تن از انصار بنی امیه بدست او بقتل میرسند چون این مکتوب را

بنگری او را براه خویش گذار وجز از در نیکی با او مباش ، چه مختار شوهر

دایه پسر ولید بن عبدالملك بن مروان است ، وولیددر پیشگاه من بشفاعت اوسخن

کرده است ، همانا اگر مختار آنچه گوید باطل است بخبری باطل ریختن خون

مسلمی نشاید ، و اگر این روایت بصحت مقرونست تکذیب قول رسول خدای را

هیچکس نتواند .

حجاج ناچار مختار را رها ساخت ومختار همی گفت زود است که چنین و

چنان کنم و در فلان زمان خروج نمایم و از مردمان فلان مقدار بهلاك ودمار آورم

و اينجماعت یعنی بنی امیه خوار وزار گردند ، و این خبر بحجاج پیوست بفرمود تا

مختار را بگرفتند و بیاوردند و بقتل او فرمان داد.

مختار گفت هرگز بر این امر مسلط نشوی ، ازچه در حضرت یزدان به

جسارت میروی و آنچه او میخواهد میخواهی باز گردانی و در این سخن بودند که

مردی دیگر با کتابی دیگر از عبدالملك برسيد نوشته بود بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

ایحجاج متعرض مختار مباش ، چه وی شوی مرضعه پسر ولید است ، واگر آنچه

می گوید براستی است البته تو از کشتن او ممنوع خواهی شد ، چنانکه دانیال از

قتل بخت نصر که خداوند مقرر فرموده بود که بنی اسرائیل را بقتل برساند

ص: 164


1- در این خبر که اصل آن کتاب تفسير محمد بن ابی القاسم مفسر استر آبادی است غرائب زیادی مشهود است ، وجريان واقعه بداستان سرایی شبیه تر است . بلکه اصولا با تاریخ صحیح و قطعی منافات دارد چنانکه مؤلف گرامی در آخر خبر متذكر خواهدشد .

ممنوع گردید .

حجاج او را رها ساخت و سخت تهدید کرد که دیگر باره بآنگونه سخنان

مبادرت و معاودت نجوید ، و از آن پس نیز مختار بآن کلام زبان همی گشود و خبر

بحجاج پیوست ، مختار مدتی پنهان گشت تا سرانجام او را بگرفتند و نزد حجاج

آوردند و چون بقتلش آهنگ نمود ناگاه نامۀ عبد الملك باو رسيد حجاج بفرمود

تا مختار را بزندان بردند ، و در پاسخ عبد الملك نوشت چگونه دشمنی مجاهر را

بخویشتن میگیری که همیگمان میبرد که چندین هزار از انصار بنی امیه را

بدمار میرساند ، عبد الملك كسی را بدو پیام کرد که تو مردی نادانی چه اگر آن

خبری که در حق خود گوید باطل است بر ما لازم است که بسبب رعایت آنکس که

ما را خدمت میگذارد یعنی مرضعه پسر ولید او را آزار نرسانیم ، واگر بصدق

و راستی است زود باشد که او را بر ما مسلّط بینی چنانکه فرعون موسی علیه السلام را

تربیت همی کرد تا برفرعون مسلط شد. حجاج مختار را بدو فرستاد ، وروزگار

بگذشت تا از مختار آنچه باید نمودار ، و آنکس که شاید نگونسار گشت .

و در آنحال که علی بن الحسين علیه السلام از خبر مذکور با اصحاب خود داستان

میفرمود عرضکردند یا بن رسول الله همانا أمير المؤمنين علیه السلام از ظهور مختار اخبار

فرمود ، لكن نفرمود این قضیه و قتل در چه هنگام است ، فرمود آیا خبر ندهم با

شما که چه وقت خواهد بود؟ عرضکردند بفرمای، فرمود از این زمان که من

سخن میکنم در فلان روز تاسه سال مدت خواهد بود ، زود است که سر عبیدالله بن

زیاد و شمر بن ذی الجوشن را در فلان و فلان روز بیاورند و ما مشغول طعام باشیم و در

حضور ما بگذارند و نظر بآن دوسر داشته باشیم .

و چون آنروز که آنحضرت ایشانرا خبر نهاده بود فرا رسید آن حضرت با

اصحاب خویش برخوان طعام جلوس فرموده بود ناگاه فرمود ای معاشر برادران

ما خرسند باشید و دل شاد دارید، چه شما مشغول خوردن و ستمکاران بنی امیه در

معرض کشتن هستند، عرض کردند در چه جای ؟ فرمود در فلان موضع ، مختار

ص: 165

ایشانرا میکشد وزود است که هر دو سر را در آورند ، وچون آن روز فرا رسید و آن

حضرت از نماز خود فراغت یافت و خواست برای تناول طعام بنشیند آندوسر منحوس

را در حضور مسعودش بیاوردند ، چون بدید بشکر خدای مجید سر بسجده نهاد

وفرمودسپاس خداوندیرا که مرا نکشت تا بمن باز نمود ، پس شروع بخوردن و در

آن سرها نگریدن گرفت ، وچون وقتی که مقرر بود حلواء در آورند بازرسید

وبسبب اشتغال خدام بآن دوسر وخبر آن حلوا را نیاوردند ، ندم--ای آنحضرت

عرضکردند از چه روی امروز بترتيب حلواء نپرداختند ؟ علي بن الحسين علیه السلام

فرمود هیچ حلوائی شیرین تر از این نیست که ما را باین دوسر نظر است ، آنگاه

بقول أمير المؤمنين علیه السلام اعادت گرفت : وَ مَا لِلْكَافِرِينَ وَ الْفَاسِقِينَ عِنْدَ اللَّهِ أَعْظَمُ أَوْفَی .

راقم حروف گوید : حجاج بن یوسف در سال هفتاد و پنجم بولایت عراق

نامبردار شد ، و در این وقت نزديك نه سال از شهادت مختار بر گذشته بود ، ونیز

این خبر چند سال پیش از قتل مختار است ، و در آنوقت معلوم نیست که حجاج

عامل مکانی وحکمران شهری بوده باشد ، تواند بود که نسبت این مطالب بعاملی

دیگر وحاکمی دیگر بوده است که معاصر آنکلمات و اخبار مختار بوده است ، و

نقلة حديث شريف وراویان و نویسندگان را سهو یا نسیانی یا خطا یا تصحیفی روی

داده باشد ، والله تعالى اعلم .

ودیگر در بحار الانوار از کتاب كافي از عبدالله بن سليمان(1)مأثور است که با

وی فرمود :

ما : ال سِرُّنَا مَكْتُوماً حَتَّى صَارَ فِي يَدِى وُلْدِ كَيْسَانَ فَتَحَدَّثُوا به

في الطَّرِيقِ وَ قُرَى السَّوَادِ .

ص: 166


1- بلکه عبدالله بن سليمان از امام صادق حدیث میکند ، ضمناً ترجمه حديث صحيح انجام نگرفته ترجمه اینست : حضرت صادق فرمود سرما اهل بیت همواره مکتوم بود تا اینکه بدست فرزندان کیسان افتاد ، و آنرا در سر کوچه هاودهات عراق برملا کردند بكتاب بحار الانوار ج 45 ص 344 ط اسلامیه ، کافی ج 2 ص 223 باب کتمان مراجعه شود .

یعنی سر ما همه وقت پوشیده است ، تا گاهی که بدو دست پسران کیسان

در آید ، اینوقت سر ما در کوچه و کوی وقراء سواد کوفه مکشوف دارند و بآن

حدیث برانند ، و از این پیش مسطور گردید که کیسان لقب مختار است ، و

کیسانیه بدو منسوب ، چنانکه فیروز آبادی و جوهری نیز در قاموس وصحاح اللغة

اشارت کرده اند ، اما صاحب مجمع البحرین میگوید : بعضی از مردم عرب کیسان

را بمعنی غدر میدانند ، و شاید مراد از این حدیث نیز باین معنی باشد «ای اهل

کیسان یعنی اهل الغدر» .

ذكر حبس کردن عبيد الله بن زياد لعنة الله عليه

مختار بن ابی عبید را و رهائی مختار

بفرمان یزید پلید

مختار از گفتار خویش در گرفتن حضرت امام حسن علیه السلام وتسليم بمعويةبن

ابی سفیان ، ورنجش قلوب شیعه از این کلام ،او یکسره پریشان حال و کوفته

خاطر میزیست ، و در آن اندیشه بود که تا مگر کرداری شایسته از او بروز کند

تا تلافی آن گفتار ناستوده را بنماید ، و بر این خیال بگذرانید تا گاهی که جناب

مسلم بن عقیل علیه الرحمه از جانب شرافت جوانب حضرت امام حسین صلوات الله

علیه بکوفه درآمد، و این هنگام مختار در قریه خود که لغفا نام داشت و از جمله

قراء کوفه است روز می نهاد ، چون از ورود مسلم آگاه شد بکوفه در آمد و مسلم

را بسرای خود در آورد، و با وی بیعت کرده ، و در لوازم توقیر و احترام و آسایش

خاطر جناب مسلم چندان بکوشید که مردم شیعی را از خود خوشنود ساخت .

و بروایت ابن اثیر خبر ظهور مسلم عند الظهر بدون سابقه عهد و میثاقی در

کوفه بشنید ، و باموالی خود از آن قریه بکوفه روی نهاد ، و هنگام مغرب ب--اب

ص: 167

الفیل پیوست؛ و اینوقت عبیدالله بن زیادفرمان کرده بود تاعمرو بن حریث با رایتی

نزديك بمسجد کوفه جای داشته باشد ، چون مختار در آن هنگام بیهنگام وارد

شد متحیر و پریشان گشت و ندانست تا چه کند ، و داستان او را بعمرو بن حريث

باز گفتند ، مختار را بخواند و ایمن ساخت.

و بقولی دیگر مختار مسلم را در سرای خود جایداد و آن جناب از منزل او

بخانه هانی بن عروه رفته ، و از آنجا خروج فرموده شهید گشت ، و مختار بقرية

از قرای کوفه جای داشت ، و در هر صورت عمارة بن الوليد بن عقبه داستان مختار

را بابن زیاد باز گفت.

و بقولی بعد از شهادت مسلم بن عقیل رضي الله عنه یکی روز ابن زياد لعنة الله

علیه با عمرو بن حریث مخزومی گفت که : از عبدالله بن زبير بريزيد بيمناك

نیستم، بلکه بیم من از ترابیه یعنی آنانکه شیعه ابی تراب علی بن ابیطالب علیه السلام

هستند میباشد ، بازگوی در کوفه کسی را میدانی که دوستدار علی و پسرش امام

حسین علیه السلام باشد ، عمر و گفت : هیچکس را سراغ ندارم ، عمارة بن وليد بن عقبة

بن ابی معیط که حضور داشت گفت : مختار از این پیش بمحبت عثمان روزمینهاد

و از آن پس در زمره شیعیان ابوتراب انسلاك يافته ، در نصرت ومظاهرت مسلم ب-ن

عقیل مساعی جمیله مرعی نمود ، عبیدالله بن زیاد آشفته شد ومختار را طلب کرده

گفت : تو آنکس بودی که با جماعتی بنصرت مسلم بن عقیل روی آوردی اکنون

رایت محبت على واولادش را افراخته کنی؟مختار گفت : بسبب محبت با رسول

خدای صلى الله عليه وسلم اهل بیت او را دوست میدارم ، اما در امر مسلم بن عقیل خلافی از

من روی نداده ، وچون بیامدم در تحت رايت عمرو بن حریث در آمدم ، اينك عمرو

بن حریث شیخ کوفه میداند که در آن اوان فتنه از من پدید نیامده ، عمرو بن

حریث شرم داشت که در چنان مقامی زبان بشهادتی برگشاید که موجب قتل

مختار گردد ، پس گفت أعز الله الامير ذمت مختار از این تهمت مبرا است و در

سیاست او تعجیل نشاید چه پدرش در سی مصاف ب-ا خالدبن ولیدهمعن-ان بود .

ص: 168

عبیدالله چون این سخن بشنید از خون مختار در گذشت ، لکن بزندانش

جای داد، و چون امام حسین صلوات الله عليه بعز شهادت فائز گردید ، و مختار

زائدة بن قدامه را نزد عبدالله بن عمر که شوهر خواهر مختار صفیه بود بفرستاد

وخواستار شد که در استخلاص او اهتمام فرماید، و چون صفیه از گرفتاری برادرش

مختار استحضار یافت ، اضطرابی سخت بدو دست داد ، لاجرم عبدالله بن عمر رقعه

بیزید نوشت که ابن زیاد مختار را که با منش نسبت سببی است بدون سببی به

زندان افکنده، خواستار چنانم که بفرمائی او را رها کنند ، و چون یزید خبیث

بسبب اقتضای وقت رد مسئول ابن عمر را از شریعت سلطنت بیرون میدانست به

عبیدالله بن زیاد پیغام فرستاد تا مختار را رها کند .

ابن زیاد مختار را از زندان حاضر ساخته گفت: اگر بعد از سه روز در

کوفه بمانی سر از تنت بر میگیرم .

و چون ابن زیاد بر قتل ابن عفیف اقدام نمود جمعه دیگر بر منبر شد و در پایان

خطبه گفت : « الحمد لله الذي أعز يزيد وجيشه بالنصر و اذل الحسين وجيشه

بالقتل » اتفاقاً مختار درمیان جماعت این سخنان بشنید ، و چون نهنگ بلا و پلنگ

دغا برخروشید و برخاست و گفت: ایدشمن خدای و رسول دروغ گفتی ، و بیهوده

سخن آراستی ، بلکه سپاس خداوندی را سزا است که حسین علیه السلام و جیش او را به

بهشت گرامی داشت ، و بمغفرت مفاخرت داد ، وترا ویزید را و لشکر او را بدوزخ

و نار خوار و نگونسار و خاکسار گردانید ، چون ابن زیاد این سخنان بشنید آن چوب

که در دست داشت بر چهره اش بیفکند چنانکه پیشانیش بشکست و چشمش را

مجروح ساخت ، وبفرمود تا او را بگرفتند.

اشراف کوفه که حضور داشتند گفتند ایها الامير همانا اینمرد را مختار

گویند حسبی جلیل و نسبی جمیل دارد ، وعبد الله بن عمر وسعد بن ابی وقاص او

را مصاهر باشند، ابن زیاد از اینکلمات هراسی در دل جای کرد و از سیاست او

چشم بر گرفت ، و بفرمود او را بزندان در آورند ، و نيز بحبس عبدالله بن الحارث

ص: 169

بن نوفل بن عبد المطلب فرمان کرده بود، پس هر دو تن را بزندان در بردند ، و این

هنگام میثم تمار نیز در محبس جای داشت، پس عبدالله بن الحارث تیغی بخواست

تا بدنرا از موی زیاد پاکیزه دارد و گفت : چون ایمن از آن نیستم که ابن زیاد

مرا بخواهد کشت لاجرم نمیخواهم با این موی بقتل برسم، مختار گفت:

سوگند با خدای که ابن زیاد نه ترا و نه مرا نخواهد کشت و روزگار بسیار برتو

نخواهد گشت که ولایت بصره بامارت تو مقرر خواهد شد ، میثم روی با مختار

کرد و گفت : تو نیز در طلب خون حسین علیه السلام خروج خواهی کرد و اینکس را که

آهنگ قتل ما را دارد میکشی و دوگونه منحوسش را لگد کوب خواهی نمود، و

مختار در زندان بزیست تا بتوسط ابن عمر رها گردید .

ذکر رهایی مختار از محبس ابن زیاد بفرمان یزید

ملعون و بیان تجمل و احتشام یزید پلید عليه اللعنه

معلوم باد که ابن اثیر و اغلب مورخین عظام حبس کردن ابن زیاد مختار

را افزون از يك مره نگار نداده اند ، و نوشته اند بتوسط ابن عمر شوهر خواهرش

یزید بابن زیاد بنوشت و او را رها کرد ، سه روز مهلت بدو داد و بعد از سه روز

مختار روی بحجاز نهاد ، و از آن پس نیز بحکم عبدالله بن زید که از جانب ابن

زبیر والی کوفه بود و یکی از یاران مختار در آن هنگام که عبدالله در مسجد

کوفه سخن می کرد و او با وی مناقشه کرد و با عبدالله گفتند : وی از یاران مختار

میباشد مختار را بگرفت و بحبس در افکند، و بشفاعت ابن عمر رهایش ساخت چنانکه

بخواست خدا اشارت رود . و نیز از این پیش مختصر آمذکور گردید و تواند بود که بر پاره

مورخين مشتبه شده، و عبدالله را عبیدالله بن زیاد دانسته اند ، وحبس ثانیرا نیز با او نسبت

کرده باشند ، یا اینکه دیگران بحبس ثانی عنایت نکرده باشند ، چه مکالماتی که

در میان عبدالله بن زید روی داده با آنچه مختار را در منبر کوفه با ابن زیاد بگذشته

ص: 170

منافی است و خداى بحقیقت حال داناست.

همانا در مقتل ابی مخنف (1) وكتاب قرة العين في اخذ ثارالحسين علیه السلام تفصیلی

از حبس و بند مختارورھائی اور قم کرده اند ، اکنون برای اطلاع وهزت(2)خاطر

خوانندگان فارسی زبان از تازی بفارسی ترجمه کنیم ، وعهده را برراوی گذاریم

اگر چند کتاب قرة العين نيز بمقتل ابی مخنف نظر دارد ، اما اختلافي نيز منقول را

با منقول عنه هست ، تواند بود از دیگر کتب که او را بدست بوده نیز استخراج

کرده و نام نبرده باشد والعلم عندالله تعالى .

بالجمله نوشته اند چون حضرت سیدالشہداء علیه السلام شهید گشت وزمام خلافت

یکباره بدست یزید آمد وأهل بیت رسول خدای در اطراف واکناف زحمت اسیری

یافتند ابن زیاد در عراق و کوفه آواز در افکند که هر کس از فضایل ومناقب و نام

نشان علی بن ابی طالب وأولادش برزبان بگذراند وباين ر از هم آواز آید

سر برسر زبان وجان در هوای آنان سپارد ، و اتفاق چنان افتاد که در آن اوقات

مردی در کوفه بود که عمير بن عامر همدانیش می خواندند؛ ادیبی عاقل و فاضلی

کامل و دوستدار اهل بیت اطہار بود ،و در کوفه بتعليم كودكان روز بپایان میبرد تا

چنان شد که یکی روز با انجمن کودکان در دبستان مشغول تعلیم و تأديب بود

شخصی عطشان بروی بر گذشت و شربتی آب بخواست و بنوشید ، و از آن آب سرد و

گوارا جگر تفته تشنگان دشت کربلا را بخاطر آورده و درود بر ایشان و لعنت بر

ص: 171


1- مقتل ابی مخنف و همچنین رساله که راجع بخونخواهی مختار و کشتن قتله امام حسين عليه السلام در دسترس است بدون تردید آمیخته بتخيلات و حماسه سرایی و داستان پردازی است ، ومطويات آن با آنچه بزرگان تاریخ مانند طبری و یا ابن ابی الحدید از ابی مخنف نقل میکنند ابدأ تطبیق نمیکند ، معلوم میشود بعدها داستان سرایان برمبنای مقتل ابی مخنف و اقتباس از رساله او در خونخواهی مختار ، خیال پردازی کرده و آنرا بصورت رمان در آورده اند چنانکه ضمن مطالعه مشهود خواهدشد.
2- یعنی جنبش خاطر.

قاتلین ایشان و مانعين آب فرات بفرستاد.

از قضا سنان بن انس نخعى لعنة الله عليه سياف ابن زیاد پسر خود را در این

دبیرستان بتعليم نهاده بود ، چون پسرش آن درود ولعن بشنود از آتش خشم بر۔

آشفت و بآنمرد گفت آیا نمیدانی من کیستم و پدرم کیست ؟ آنگاه بجانب معلم

دوید و گفت مرا بنگر و نيك در من تأمل كن ، عمیره گفت : مگر چه حال است ؟

گفت : آیا فراموش کردی آنچه اینمرد آبخواره گفت؟ گفت چه گفت؟ گفت

گفت خدای لعنت کند کسانیرا که بر امام حسین ظلم کرده اند و آب فراترا بر

وی بستند، آیا نمیداند که آنکس که آنحضرترا یکشت شمر بن ذی الجوشن بود

و پدرم سنان سر مبارکش را برسنان برزد ، و این کار بامر یزید بود ؟ آیا ندای

مناديرا شنیده بود که هر کس نامی از حسین بر زبان آورد سرش را از تن دور

خواهند کرد؟ معلم گفت: همانا تو بمنزله فرزند من باشی ؛ از تو خواهانم که

از این داستان با پدرت و ابن زیاد رازنگشائی ، گفت سمعاً وطاعة ، لكن اين بغض

وکین در دل بنهفت ، بلکه اندیشه بر آن نهاد که این لعن وطعن را نسبت بخود عميره

دهد وفاش گرداند.

و چون هنگام عصر از مکتب بیرون شد بخرابه در آمد و عمامه خویش را

پاره و خویشتن را مجروح و خونین ساخته بآن حال بخانه خود در آمد ، چون

مادرش بدید آشوب بر آورد و گفت: این حال چیست؟ آن خبیث چگونگی

داستان را باز راند و گفت: معلم بر پدرم و ابن زیاد لعنت کرد و چون بروی بر

آشفتم مرا بسرای خویش کشانیده بر بست، و باین صورت که بینی مضروب

داشت، و اگر فرار نکرده بودم تباه میشدم ، مادرش خروش بر آورد و با شوهرش

باز نمود ، سنان ملعون پسرش را بحضور ابن زیاد در آورده و داستان براند

ابن زیاد چون آتش بر افروخت و جمعی را فرمان کرد تا عمیره را با تن عریان

کشان کشان حاضر کنند ، و هر کس در حمایت و استفسار حال او برآید بی

پرسش در خونش کشند، چون عمیره را بآن حال حاضر کردند ، ابن زیاد گفت

ص: 172

وای برتو آيا أمير المؤمنين پسر معویه را دشنام میرانی ، و پسر ابوتراب واولادش

را مدح مینمائی ؟ آنگاه فرمان کرد تا او را بر روی در افکنند و استخوانش را در

زیر ضرب نرم گردانند، عمیره گفت : در کار ن از خدای بپرهیزه معاذالله که

من این سخنان رانده باشم ، آنجماعت که حاضر بوده اند احضار کن و بپرس

اگر بر چنین امری گواهی دادند هر چه با من بپای آوری در حضرت یزدان

مسؤل نخواهی بود ، ابن زیاد گفت : عميرة را در محبس شیعیان ابوتراب جای

دهید ، پس او را بطاموره (1) بردند و طاموره راسه در بود که همه مقفل و مهرابن

زیاد بر آن بود.

عمیره میگوید : مرا از آن سه ببردند تا بزیر طاموره که بیست ذراع عمق

داشت بدستیاری نردبان فرود آوردند ، و چون در آنجا رسیدم تاريك بود تا

ساعتی بگذشت و اندك اندك روشنی گرفت ، و چون نيك نظر کردم گروهی

را در بند و قید نگران شدم که همی ناله و استغاثه بر آورند و هیچکس بدادایشان

نرسیدی، این وقت از پایان طاموره ناله بلند بشنیدم و براثر آن روی نهادم

ناگاه مردی را در بند و غل نگران شدم که هر دو دستش را برگردنش بر بسته اند

چنانکه نیروی التفات بیمین و یسار ندارد. و با اینحال نفسی سرد بر آورد . پس بدو

سلام کردم و پاسخ یافتم ، پس سر بر آورد و بمن بنظاره شد، و موی سرش

چندان بلند شده بود که چشم و رویش را در سپرده بود ، گفتم ای مرد آیا چه

گناهی بزرگ از تو رویداده که دچار چنین مصیبت شدی ؟ گفت : مستوجب

هستم گفتم : بچه سبب ؟ گفت : از آنکه از جمله شيعيان على بن أبي طالب و

موالی پسرش حسین صلوات الله علیهما میباشم ، یعنی این گروه فاسق را با شیعیان

و موالی این خاندان عادت بر این منوال است ، گفتم : باز گوی از كدام يك

از أصحاب حسين علیه السلام هستی ، گفت : مختار بن أبی عبید ثقفی هستم .

ص: 173


1- گویا مراد زندانی است که در زیر زمین حفر کرده باشند و آنرا طبقات متعدده باشد ، آنرا مطموره هم گویند

چون این سخن بشنیدم خود را بروی افکندم ، و سر و هر دو دستش را

ببوسیدم ، گفت: خدایت رحمت کند کیستی؟ گفتم : عميرة بن عامر همدانیم و قصه

خویش بتمامت بدو باز گفتم مختار گفت این محبس در خود معلمین نیست بلکه

برای خون جویان حسین علیه السلام باشد و تو غمگین مباش و چشم روشن دار که

بخواست خدای بزودی بیرون میشوی، و روزی چند برنیامد که خواهر زاده

عمیره که در سرای ابن زیاد دایه فرزندان او بود و آنها را شیر داده از قضیه

خال خود عمیره باخبر شد ، و با گریبان چاک و دیده نمناك نزد حصينه زوجه ابن

زیاد رفت ، حصینه گفت: این گریستن و از آشوفتن از چیست ؟ گفت ای خاتون

گرامی دانسته باش که عم من پیری سالخورده و آموزگار فرزندان شما و بر شما

حقوق بسیار دارد، اينك طفلی بروی دروغی بسته و امیر او را در طاموره

محبوس ساخته ، مگر خدای بدست خاتون اورا نجات دهد ، حصینه را نزد

ابن زیاد مقامی عالی و محبتی بکمال بود ، نزد شوهر شد و گفت : همانا عميرة

معلم را بر ما حقوق احسان است آنچه در حقش گفته اند مقرون بدروغ است از

تو خواستارم که او را با من بخشی و منت گذاری ، ابن زیاد گفت : حباً و

كرامة ، من و در ساعت حاجبی را بخواند و باحضار عمیره فرمان راند و از آنطرف

عمیره و مختار باهم حدیث میراندند ، ناگاه بانگ در برخاست.

مختار گفت: همین ساعت خدایت نجات میدهد ، عمیره گفت : سوگند با

خدای دوری از تو بر من صعب مینماید « چه با وجود تو زندان مرا بود گلشن»

مختار گفت : اصلحك الله تعالی اگر بصواب میبینی حاجتی از من بر آوری خدایت

پاداش نیکو کند ، و اگر بسلامت رستم نزد من منزلتی بزرگ دریابی ، معلم گفت

بفرمای چیست ؟ مختار گفت : قلمی و قرطاسی و مدادی اگر چند باندازه

ابهامی و شیری و دریك پوست گردکانی باشد (1) ، بهر حیثیت که توانی از بهر من

ص: 174


1- یعنی قلمی باندازه شست ، و کاغذی باندازه کف دست ( يا لوله کاغذی باندازه یکبدست ) و مرکبی بآن اندازه که در پوست جوز بگنجد کافی است.

بفرست ، عميره گفت : خاطر خورسند بدار که بخواست کردگار این

خدمت بگذارم و نگرانت نگذارم ، در اینحال خ-ادم ابن زیاد بیامد و با معلم

بحضور ابن زیاد حاضر شدند ، گفت : يا عميره از تو در گذشتیم و لغزش ترا

نادیده انگاشتیم، بپرهیز که هرگز باین سخنان اقدام کنی ، عميرة گفت : بدست

تو توبه نمودم که ازین پس بتعليم كودكان و جلوس دبيرستان قدم نگذارم

پس بمنزل خویش شد و زوجه خویش را طلاق گفت و صداقش را بداد ، چه

از وی بيمناك بود مبادا خبرش را فاش نماید ، و یکباره دل بقضاء حاجت

مختار بست .

و این عميره صاحب مال و بضاعتی کامل بود پس بہیمه را بکشت و در آتش

کباب کرده و نیز نان وفاكهة فراوان توامان ساخت و هزار دنیار و هزار درهم

ضمیمه ساخت ، و این جمله را در شبی تار برسر نهاده بسرای سجان(1) رهسپار

شد ، زندان بان حاضر نبود ، زنش بیامد و سلام بداد و پاسخ یافت ، و عميره آن

جمله را بدو تسلیم کرد و گفت چون شوهرت بیامد از منش سلام فرست و بگوی

آن معلمی که در طاموره نزد تو بود با خدای عهد نهاده است که هر وقت از زندان

نجات یابد این مال بتو آورد این بگفت و برفت ، چون زندانبان بیامد و آن مال

و حال را بدید سخت خرسند گردید ، و عميره شب دیگر نیز بسرای سجان

برفت و چون شب گذشته آن طبق بدوحمل کرد و سجّان نبود و زنش آن جمله

را بگرفت و همان پیام بگفت و برفت ، چون سجان بیامد و آنحال و مقال بدانست

گفت : سبحان الله سوگند با خدای این کار نه از روی نذر است بلکه لامح-اله

برای مختار است ، و این زندانبان همیشه از مصائبی که برحسین علیه السلام فرا رسیده

بود محزون بود .

بالجمله چون روز فرا رسیدزندانبان برادر خود را در مکان خود بنشاند

و در سرای خود مراقب معلم گردید و از آنسوی عميرة طبقی دیگر از کباب و

ص: 175


1- یعنی نگهبان زندان ، زندانبان

نان و فواکه و دینار و درهم فراوان مرتب ساخته مندیلی دبیقی (1) بر آن

برکشیده بسرای سجان روی نهاد ، زندانبان چون در آن تاریکی شب اورا در

یافت سلام و تحیت فرستاده بسرای خویش اندر آورد ، عمیره آن جمله را بدو

تسلیم کرد ، سجان گفت : ای برادر سوگند با خدای مرادر بحر کرامت خویش

غرقه آوردی بازگوی تا حاجت چیست بلکه در قضای آن بکوشم ؟ عمیره گفت

ای برادر گرامی در حضرت یزدان پیمان نهاده ام که چون از زندان برهم و از

آن تهمت آسوده شوم این هدایا بتو آورم، زندانبان مردی زيرك و دانا بود ،

گفت: این فسوس و فسون فرو گذار و از حاجت خود پرده بردار ، سوگند

بخدای عظیم و رسول کریم و حق حسین صلوات الله علیهم حاجت ترا قضا میکنم اگر

چند جان بر سر آن سپارم .

عميره گفت : ای برادرعزیز دانسته باش که در آنوقت که این ظالم فاجر

ملعون مرا بحبس طاموره در افکنده بود مختار را در حالی بس ناگوار و روزگاری

بس ناهموار بدیدم ، و چهره اورا دیگرسان یافتم چنانکه از آتش اندوه دلم سخت

بسوخت ، و از من خواستار شد که ورقی بیاض و قلمی و مدادی بس قليل بدو

گسیل دارم تا حاجت خود را بر نگارد ، از تو خواستارم که این عنایت از من

دریغ نداری ، سجان گفت: حباً وكرامة (2) چون بامداد شود قرصی نان بر

گیر و در میان نانی چند بگذار، و پارۀ کاغذ در میانش جای ده ، و نیز مقداری

خیار خریدار شو و قلمی در میان یکی جای ده ، و گردکانیرا مقداری مدادضمیمه

ساز ، وجمله را در طبقی برسرگیر و در زندان بمن تسلیم کن و بگوی نذر نهاده ام

ص: 176


1- مندیل یعنی پارچه دست مال ، و دبیقی منسوب است به دبیق شهری از شهرهای مصر
2- یعنی هم ترا دوست دارم و هم گرامی میدارم، فیروز آبادی میگوید: حب بمعنى خم و یا چهار پایه زیر خم است و کرامه طبق سر پوش خم، گویا کسی از دوستش تقاضای خم - یا چهار پایه زیر خم - نموده و او در جواب گفته نعم حباً وكرامة ، يعنى آری هم آن و هم این را میدهم .

که چون از زندان بیرون آیم اینجمله را برای محبوسين بياورم ، چون چنین

کنی من بر تو بر آشوبم و دشنام دهم و تورا بزنم و آن نانرا دور افکنم ، اما تو

بمن تضرع وتوسل بجوی وسوگندهای بزرگ بازده تا من طعام را بگیرم و بزندانیان

شوم و حاجت مختار را بر آورم .

چون عمیره این سخن بشنید شاد گشت و دست سج--ان را ببوسید و برفت

و بامدادان آنجمله را مرتب ساخته بزندان آمد ، زندانبان گفت این چیست که

با تو است ؟ گفت نذری برای زندانیان کرده ام ، زندانبان بدو بردوید و اورا بزد

و دشنام بگفت و طبق نان را از سرش بیکسوی بیفکند ، معلم بر دست و پای وی

بیفتاد و تضرع و زاری فراوان نمود چندانکه دل او نرم گشت و آن طعام را

بگرفت و بزندانیان ومختار برسانید ، مخت--ار چون بدید و بدانست ش---اد گردید

و خدایرا سپاس بگذاشت ، و آن ورقه را دو نیمه ساخته و یکی را بخواهرش و آن

دیگر را بعبدالله بن عمر بر نگاشت و بزندانبان بداد و گفت : بعميره بعميره بسپار ،عمیر،

سخت شادمان شد.

اتفاقاً زوجه سجّان کودکی را ازراه بر گرفته و بجای فرزندی تربیت

نمود تابسن بلوغ پیوست ، روزی شوهرش با او گفت : این پسر بالغ گردیده

سخت بیمناکم که با دوشیزگان من فضیحتی نماید ، زوجه اش گفت این پسر مقام

فرزندی ما را در یافته سخت ناگوار است که او را خارج نمائیم ، آن كودك

این سخنان بشنید و رنجیده خاطر گردیده، و کین وی در دل جای داد، وچون

از مواضعه عميره وسجان و کیفیت مختار استحضار داشت بامدادان بگاه چهره

خویش سیاه و گریبان چاك كرده بقصر الاماره برفت ، و همی گفت : نصیحتی

با امیر دارم و اگر غفلت نماید سلطنت او تباه میشود ، عبیدالله اورا بخواند و

پرسیدن گرفت و گفت : ايها الامير دانسته باش که آنمرد معلم را که در طاموره

محبوس داشته بودی طعامی بمختار حمل کرد ، وكاغذ وقلم ومداد در آنجمله جای

داد ،و آن داستان را بتمامت براند.

ص: 177

چون ابن زیاد این خبر بشنید چشمش از خشمش از کاسه سرش بیرون

همی دوید ، و چون خنزیر آشفته بر نشست و بزندان در آمد، و فرمانداد تازندانبان را

بضرب تازیانه مجروح ساختند، و چندانش بزدند که خون از اعضایش بیرون دوید ،

آنگاه معلم را نیز حاضر کرده بسیارش بنواختند و بقتل فرمان داد ، سجان گفت

ایها الامير باما بفرمای تاچه گناه کرده ایم که مستوجب قتل شده ایم ؟ ابن زیاد

گفت : وای بر تو گمان میبری که از کردار تو و معلم و نیرنگ شما و نزول بر

مختار بیخبرم ، و از حمل قرطاس و قلم و مداد آگاه نیستم ، همانا میخواهید مملکت

و سلطنت مرا بباد فنا دهید .

زندانبان گفت : ايها الامير هم اکنون من و معلم در پیش روی تو حاضریم

و ازین خبر یکروز یا دو روز برنیامده ، و دیگران بر ما نگران بوده اند ، و هیچ

گمان نمیبرم که هنوز زندانیان چیزی از آن نان را خورده باشند ، بفرمای تا

شرایط تفحص بجای بیاورند ، اگر این جرم و جنایت برما ظاهر شد خون ما بر

امیر روا باشد ، ابن زیاد فرمان کرد تا بطاموره فرود شوند و جمله ماکولات را

حاضر سازند چون بیاوردند و بسی تفتیش کردند و چیزی نیافتند ، ابن زیاد از

کرده شرمسار شد ، و بفرمود آن پسر را بیاوردند ، و گفت : چگونه چنین دروغ

را در هم بافتی ، زبان او را تلجلج بگرفت ، این وقت زندانبان زمین ببوسید و گفت

ايها الامير هر کس با فرزند زنا احسان کند جز این پاداش نیابد ، همانا اين كودك

را در بیابان کوفه بی کس و بی نوا دریافتیم و محض ثواب برگرفتیم ، و در جناح

تربیت بپروردیم تا باین سال و اینحال رسید ، اینوقت از فضیحت او بر دختران

و حرم خویش بیندیشیدم و گفتم: از سرای من بیرون باش ، کین من در دل

نهفت و بآهنگ هلاك من این دروغ بگفت .

چون ابن زیاد این داستان و آنداستان بدانست از هر دو تن معذرت بجست

و خلعت بداد و پسر را سر بر گرفت ، و از آنسوی مختار چون از تحریر آن دو

ورقه فراغت یافت ، پوست گردکان و قلم را هر يك در گوشه در خاك كرده بر

ص: 178

آن بر نشسته بود ، و اما عمیره بعد از آنکه از چنگ ابن زیاد برست بگرمابه برفت

و موی بسترد و بدن بشست و به پیشگاه ابن زیاد در آمد . و آواز بر آورد، پرسید

کیست؟ گفتند : عمیره معلم است و چون نذر کرده است که اگر از این تهمت

برهد اقامت حج نماید ، از پی رخصت حاضر شده ، ابن زیاد او را طلب کرده

گفت : يا عميرة قبل از وصول بمکه بمدینه میشوی یا پیش از رفتن بمدینه بمکه

روی مینهی ؟ گفت ايها الامیر نذر کرده ام که حج تام بجای آورم. ابن زیاد

بفرمود تا یکهزار دینار و یکهزار درهم بدو عطا کنند ، عميره بگرفت و بدریوزگان

و فقراء مؤمنین پراکنده ساخت، و بآهنگ مدینه بیرون شد . و بمدینه بسرای

عبدالله بن عمر شوهر خواهر مختار در آمد، و از اتفاق خوان طعام عبدالله را

گوناگون بگسترده بودند ، و بازوجه اش همی گفت بیا و از این طعام با من تناول

نمای ، و زوجه اش میگفت: تا از سلامتی برادرم مختار خبر نیابم لب بطعام و

شراب نیالایم.

در اینحال صدای دق الباب برخاست خادمی برفت و پرسش کرد ، عميره

گفت : مردی کوفی هستم ، چون خواهر مختار نام کوفه را بشنیددلش را خفقانی

دریافت و مغشى عليها (1) بیفتاد و عبدالله عمر بپای شد و گفت : این کوفی را

در آورید چون عميرة را بدو آوردند عبدالله را بر شیخی نيك روى وخوش موى نظر

افتاد ، و یکدیگر را تحیت فرستاده مشغول اكل طعام شدند ، و بعد از فراغت

آن دو دو نوشته را بعبد الله بداد.

چون قرائت کرد گریه در گلویش گره گشت و نزد زوجه خویش شد و

گفت بشارت باد ترا اينك نوشته برادرت بمن و تو است ، زوجه اش سخت

بگریست و گفت: ترا بخداوند عظیم و رسول کریم مسئلت میکنم که اجازت

دهی این مرد را که برادرم را بدیده و بر روي او نظرش برفته بنگرم ، پس

برفت و نزد عمیره بنشست ، و گفت: ای برادر من میدانم که جز محبت حسین علیه السلام

ص: 179


1- یعنی حالت غشی بر او عارض شد .

هیچ چیزت بحمل این مشقت وقضای حاجت مختار باز نداشته ، هم اکنون

ترا بحق حسین صلوات الله علیه سوگند میدهم که از حال او چیزی را بر من مخفی

نداری ، عمیره از آغاز تا انجام حال مختار را باوی باز گفت : و چون خواهرش

از قید و بند و سیاهی روی و آشفتگی موی و جراحت چهره و منع ابن زیاد از

معالجه مختار آگاه شد، نالان و فریاد کنان بر خاست و بمنزل خویش در آمد

و موی سر خود و دختران خود را بریده پیش روی شوهرش بیفکند ، عبدالله

گفت : وای بر تو این چیست؟ گفت : موی من و دختران من است ، سوگند باخدای

تا برادرم در این حال باشد با تو در زير يك سقف جای نکنم .

عبدالله او را بنکوهش و ملامت گرفت، و گفت سوگند باخدای اگر

مردی موثق بدست آید مکتوبی به یزید در قلم آورم که یکساعت برادرت در زندان

نماد ، عمیره گفت من خود حامل این مکتوب میشوم ، عبدالله سخت مسرور

گشت و نامه لطف آمیز و مهر انگیز و مؤثر برای یزید بنوشت ، و خواستار شد

تا مختار را نجات دهد، و بقول صاحب روضة الصفا ابن عمر بیزید بن معويه

نوشت بر قتل أهل بيت كفایت نجستي و اينك شخصی را بر مسلمانان ولایت

بخشیدی که بعترت طاهره سلام الله عليهم بشتم و طعن زبان میگشاید ، و کارهای

نابهنجار از وی بسیار نمودار میشود ، چنانکه یکی از افعال ذمیمۀ او قتل عبدالله

بن عفیف است، و نیز در این اوان مختار را محبوس بی اختیار ساخته است ،

چون این نامه بنگری بعبیدالله خبر گوی تا او را رها بکند ، و اگر نکند سوگند

بحضرت خداوند لشگری بدو انگیزش دهم که تاب مقابلت و مقاومت ایشان را

نیاورد ، چون یزید این نامه بدید از کردار پسر زیاد خشمگین شد ، و نامه بدو

کرده و نوشت که چون نوشته مرا بخوانی از مختار دست بدار ، و بیهوده سخن

مگذار و گرنه کسی را برگمارم تا دو دیده ات را بیرون بیاورد ، ابن زیاد را

اختیار نماند و مختار را بیرون آورد در حضور مشایخ شام سالما صحيحا با ایشان

تسلیم نموده و اوروی بحجاز نهاد .

ص: 180

بالجمله برشته خبر ابی مخنف باز شویم، میگوید : چون ابن عمر نامه خود

را در نوردید پارچه از دیبا برگرفت ، و موی زن و دخترهای خود را در آن

پیچیده بعمیره داد ، گفت «بارك الله فيك » راه برگير و اینجمله را بیزید بازرسان

آنگاه ناقه و زاد و توشه سفر او را آماده ساخته، عمیره برنشست و جانب راه

گرفت تا بدمش در آمد، و در آنشهر حجره از بهر خویش بکرایه بر گرفت

و در مسجديكه بمنزل او نزديك بود همه روز حاضر شدی ، و با اهل محلت در آن

مسجد نماز بجماعت گذاشتی ، و چون فراغت یافتی گفتی خدای پدر و مادر آن

بنده را بیامرزد که در قضاء حاجت من اعانت کند، و نیز گاهی روی به پیشگاه

یزید آوردی تا مگر او را دریابد ممکن نمیگشت و راه نمی یافت.

چون روزی چند بر این حال بگذشت امام جماعت گفت: همانا مردمی جفا

کار باشند ، چه این شیخ را که ازوی جز خیر و علم و معرفت مشاهدت نکردیم همه

روز برای حاجتی مسئلت کند و اجابت نیابد، و چون روزی چند بر گذشت و

اثری مشهود نگشت، از آن پس که مردمان از مسجد بیرون شدند وعميره نیز

بیرون آمد ، امام جماعت از دنبالش راه بسپرد و در حجره وی در آمد عمیره بتکریم

و تشريف او نيك بكوشيد ، پس روی بعميرة كرد و گفت : ای برادر عزیز

مکرر در قضای حاجتی مسئلت نمودی و ما بشنیدیم و از پس گوش افکندیم ، اکنون

بفرمای اگر وامی برگردن داری ادا کنیم و اگر خونی بردامن فدادهیم، چون

عمیره این بشنید ساعتی سربزیر افکند وبیم داشت که از قصه خویش سخن کند و

مردم بنی امیه آگاه شوند.

چون امام آنحال بدید گفت: ایمرد از چه سر بزیر داری؟ شايد بيمناك

باشی که پوشیده تو را آشکار کنم ، سوگند باخداوند عظیم و رسول کریم و حق

أمير المؤمنين و و حسن و حسین اگر حاجت خود را باز گوئی اگر چند جان بر

سرش بسپارم فرو نگذارم، چون عمیره این کلام بشنید خاطرش آسایش گرفت

و داستان خود را از آغاز تا پایان بگذاشت ، امام گفت : چون بامداد شود در

ص: 181

گرمابه تن بشوی و بدنرا معطر بدار و جامه دبیقی برفراز جامه ات بپوش ، ومیانت

را با مندیلی دبیقی استوار بکن ، و نیز جامه از خز بزرگ بر تن بیارای ، و موزه

از پوست سیاه بپای در آور.

و بروایتی این جامه را امام از خویشتن بر وی بیاراست و گفت : این نامه

و مویها را در بغل خود جای ده و روی بسرای یزید کن ، و چنان باش که یکی از

غلامان او هستی.

و بدانکه سرای یزید را دالانها و درهای متعدده ، و در هريک جماعتی

به ترتیبی خاص و روشی مخصوص فراهم باشند ، چون بر در اول فرا رسی دالانی

بس طویل بنگری که در یمین و شمال چهار دکه دارد ، و از دیبای احمر

مفروش ، و در هر دکه یکصد تن خادم باشند ، و نیز سه تن در بان بر در بینی

چون در آمدی سخن مگوی وسلام مکن تا ایشان یکتن از جمله غلمانی شمارندت

که آمد وشد دارند ، و از کثرت عدد تمیز نمیگذارند ، وچون بر دردوم رسی سرائی

و دهلیزی بزرگ بنگری که از دو سویش دو دکه مفروش بحریر و دیبا ، و در

هر يك يكصد غلام چون آفتاب جا کرده و بر فراز سر هر يك خادمی سقلابی(1)

ایستاده باد بیزنی در دست و بخدمت او اشتغال دارد، و نیز شمشیرها و سپرها بر

دیوارها بنگری، بر ایشان در آی و با کس سخن مکن و سلام نفرست وروان شو.

و اینوقت بسرائی عالی و دالانی درازتر از دهلیز نخست وارد میشوی ، و

در آن دهلیز دو دکه است که با بساطی از ابریشم اصفر مفروش است ، و در

هر د که دویست تن غلام ماهروى نيك موی بر و ساده های دیبا تکیه کرده ، و

بر فراز سر هر يك پنجتن خادم سقلابی بسن نه سالگی ایستاده با باد بیزنهای زرتار

بخدمت مشغول هستند، از ایشان نیز بگذر و با هيچيك متعرض مباش ،

و چون بدهلیز چهارم باز رسی دود که مفروش از حریر زرتار و پرنگار بنگری

و در هريك سيصد تن غلام سیاه نکو روی بی موی نگران گردی و هريك را

ص: 182


1- منسوب به سقلاب و آن نام ولایتی است در روم ، و گاهی صقلاب گویند .

خادمی با مروحه (1) مشغول خدمت باشد. از آنجمله نیز بگذر و بآشنائی ننگر

تا بدالان پنجم در آئی دو دکه مفروش از دیبا را نگران گردی ، و در آنها قومی

هستند که ایشانرا طشتیه خوانند چه ایشان آن کسان باشند که سر مبارك امام

حسین علیه السلام را در طشتی از ذهب بحضور یزید حاضر نمودند . و نزديك به پانصد

تن سرهنگ و دارای حربه های خاص و همه گاه مشغول لهو و لعب باشند از ایشان

نیز بگذر، و با هیچکس تکلم بکلامی و سلامی مکن .

و چون بدهلیز ششم بازرسی دو د که بس خالی بنگری که با فرشهای رنگارنگ

زر نشان مفروش و پانصد تن غلام مسکن دارند ، و مخصوص بمشورت باشند

از آنجمله نیز بگذر و بدهلیز هفتمین اندر شو ، در آنجا قومی را بر بساطهای

ملون نگران شوی که از غرایب صنعتی که در آن رفته دیده را از خواب باز

میدارد ، و صور جمله حیوانات در آنها نقش کرده اند، بر آنجمله نیز ننگر و

در گذر ، چه اگر التفات جوئی بدانند مردی غریب باشی ، و ایشان آنان هستند

که سر مبارک حضرت سید الشهدا علیه السلام را بیزید ملعون حمل کردند، و چون

از ایشان بگذشتی بدهلیز هشتم میرسی آنرا از خدام خالی میبینی وصور مختلفه و

اشکال غریبه که دیده روزگار را خیره کند مینگری ، آنگاه بسرائی بس عالی

که چهل ذراع در چهل ذراع عرض و طول دارد میرسی ، که پارچه پرنگار باندازه

طول و عرض آن مکان گسترده، و از پر شتر مرغ بیا کنده اند ، و از این سرای

بحمام یزید راه کرده اند، تا چون یزید از گرما به بیرون شود بر زمین پای

نگذارد.

چون بآنجا رسیدی ساعتی بپای تا آفتاب دامن بگسترد ، اینوقت

غلامی نیکو روی را بنگری که قبائی از دیبای احمر برتن و عمامه از خز

برسر و موزه سیاه بر پای و بخوردانی (2) از نقره بر دست اوست که از عود

ص: 183


1- یعنی باد بزن .
2- بخوردان یعنی قندیلی كوچك كه در آن بخور دود کنند ، و بخور بروزن قصور صمغ درخت روم است که دود آن بخودی خود خوشبو است

و ند (1) و عنبر آکنده است ، تا چون یزید از حمام بیرون شود بخورش دهند ،

پس از آن غلامی دیگر بیرون آید که در لباس غلام نخستین باشد و کوزه مملو

از گلاب و مشک و عنبر بدست دارد تا بر یزید بیفشاند ، بعد از وی غلام سیمین

بیرون آید که چهره اش چون ماهی تابنده باشد و قبائی از دیبای سیاه بر تن دارد

لکن گریبانش باز باشد و هم عمامه سیاه بر سر ، وهم موزه اش از دیبای اسود باشد

وچون ترا بیند بسوی تو آید و با کمال لطف از حالت پرسش گیرد و بدانکه حاجت

تورا بر آورد، چه دلش از دوستی و محبت حسین علیه السلام آکنده است ، و از آن

روز که آن حضرت را شهید کرده اند جامه سیاه بر تن کرده است .

وی همان کس باشد که سر مبارک آنحضرت را بیکصد هزار دینار خریدار

کرده بکربلا باز گردانید، و همه گاه روز بروزه و شب بنماز بپای باشد ، و

با نان جوین افطار کند ، و زنارها (2) بسازد و هر روزی زناریرا بپانصد درهم بفروش

رساند و بقدر کفایت بمصرف خویش رساند، و بقیه را بر فقراء شیعه انفاق نماید

و هرگز از خواسته یزید چیزی بر نگیرد ، و او مملوك يزيد نيست بلكه خادم

اوست ، و یزید چنان اسیر محبت و گرفتار عشق اوست که در دیدار او بی اختیار

است ، وهرگز اورا رنجیده خاطر نسازد ، و باین سبب تمامت اهالی مملکت یزید

باطاعت و انقیاد او باشند .

چون او را نگران شدی بدو بشتاب و هر دو دستش ببوس و نامه را بده و

بگو من از شیعیان حسین علیه السلام میباشم، و سر خویش را باوی مکشوف دار !

همانا او تمامت مآرب (3) ترا بجای گذارد، و بمرادت باز رساند ، چه استاد دار

ص: 184


1- ند بفتح اول و تشدید ثانی بخوری است مرکب از عنبر ومشك وعود وبوى آن مقوی دل است ودافع سموم
2- زنار - بروزن کفار – رشته بوده است که کفار أهل ذمه در زمان قدیم برمیانمی بسته اند .
3- یعنی حوائج.

مرجوع الیه هر کار و مطاع در هر امر و نهی است ، و جمله خدام را در خدمت

یزید نوبتی معین و زمانی مقرر است، لکن برای او تقریر نوبت و وقت نیست ؛

چه یزید جز با او ایمن نیست و طاقت مفارقتش را ندارد، و میبینی که چون نام

مبارك حسين علیه السلام را بشنود سخت ناله برآورد و بگرید .

عمیره سپاس نصیحت امام جماعت را بگذاشت ، و بآن تربیت و تعلیم برفت

و بی کم و زیاد بطوریکه شنیده بود بدید ، و در دهلیز هفتم شنید که یکی گفت :

امروز چه بسیار در این مکان میگذرند ، دیگری گفت : ويلك در سرائی که ده

هزار تن حاجب وقائد و خادم و هر يك را خدامی است چگونه جز این باشد

پس از دهلیز هفتم بگذشتم تا بصحن آنسرای رسیدم که چهل ذراع طول و عرض

داشت، و يك بساط باندازه اش بیفکنده بودند که چشم صنعت گران روزگار را از

نقوش و الوانش خیره میساخت ، و آن بساط که از دیبا و حریر بود از پر شتر

مرغ و عصفور هندی انباشته بود ، و از مقصوره یزید بآن راه بودی ، و از آنجا

بحمام در داشتی، تا یزید پلید هر وقت آهنگ گرما به کند و از مقصوره خود بیرون

آید آن بساط را در نوشته بحمام اندر شود.

عمیره میگوید: در آن بساط و جبروت یزید ساعتی متفکر ببودم ناگاه

دو غلام چون ماه رخشنده نماینده شدند و با مبخره (1)بحمام شدند ، و چندی بر

نیامد و غلامی بیامد که ماه و آفتاب از رشگ دیدارش در تاب بودند ، و قبائی

از دیبای و عمامه سیاه بر تن بیاراسته ، ومنشفه (2) دبیقی و مندیلی ابریشمین در دوش

و دست داشت ، چون مرا بدید شتابان گرایان شد ، و گفت : لا اله الا الله محمد رسول

الله صلی الله علیه و آله، کجا بودی ای عمیره از هفده روز پیش از این تاکنون ، و چه چیز

ترا از ما دور داشت ، همانا روز و شب خاطرم از دوری تو در تعب بود ، گفتم

ص: 185


1- یعنی قندیل آتش که در آن اسپند و کندر و سایر انواع بخور دود کنند .
2- منشفه : یعنی قطيفه حمام ، ودبیقی چنانکه گذشت منسوب است بدبیق شهری از شهرهای مصر که پارچه های بسیار لطیف میبافته اند .

ايسيد من بفرمای کدام کس از نام من و وصول من بدمشق در اینمدت معهوده

با تو باز نمود با اینکه نه تو مرا و نه من تو را تا امروز ملاقات ننموده باشم ؟

گفت : ای عمیره همانا هفده روز از این پیش مولای خود حسین علیه السلام را

درخواب دیدم، از خبر تو با من باز نمود، و بقضای حاجت تو وصیت فرمود ،

عرض کردم ای مولای من عمیره در کجاست تا بدو شوم ؟ فرمود حاجت باین

نیست او خود ترا بیاید پس حاجتش را بر آورده دار ، و بدان و او را بیاگاهان

که بامداد قیامت از جدم رسول خدای پاداش خیر یابید، و بشفاعتش در بهشت

جای کنید ، و باشیعیان من در حضور من محشور شوید ، و شما را در پیشگاه حق

بر پای دارم و عرض کنم ایشان آن مردمي هستند که مرا نصرت کردند و در

حضور من جهاد دادند، و چون آن غلام از این خبر فراغت یافت بگریست

و بگریستم.

در خلال اینحال خدم و حشم نمودار شدند پاره كوچك و پاره بزرگ و

نزديك بششصد تن همه جامه های دیبا و مناطق طلا (1)و هر يك راد بوسی گوهر نشان در

دست بود ، و بناگاه یزید پلید پدید آمد و جامه دبیقی محلول الازار برتن(2) وبر

سرش ردائی بود که چهار طاقه در هم پیچیده و جمله را زرتار ساخته ، و دو نعل

از طلا بر پای داشت که بند نعلین را با نقره سفید و مرواریدتر تعبیه و آراسته و با

ص: 186


1- مناطق جمع منطقه، کمربند، که بر روی جامه پوشند ، ودبوس بروزن مجوس گرز آهنین را گویند .
2- در زمان قدیم که صنعت خیاطی معمول و متداول نشده و یا بلباس دوخته توجهی نمیکردند ، مردان دو قطعه پارچه از چلوار یا حریر بنام حله که هريك در حدود دومتر طول و يك متر عرض داشت برای تن پوش انتخاب و مخصوصاً اشراف آنرا بنحو زیبائی بتن می پیچیدند ، یکی را با چین و شکن مخصوص بکمر میبستند که قسمت پائین بدن را از ناف تا ساق میپوشانید و آنرا ازار میگفتند ( امروزه در ایران بنام بستن در سربینه حمام معمول است.) و دیگری را از چپ بر است یا بالعکس بردوشها می پیچیدند و آنرا رداء مینامیدند.این لباس ساده و درعین حال زیبا و طبیعی تا قرن دوم هجری لباس متداول مسلمانان عرب و گاهی غیر عرب بود و همین دو حله است که حاجیان باید بعنوان لباس احرام بپوشند و محلول الازار یعنی گره ازار او باز بود، محتمل است که در اصل محلول الازرار بوده یعنی تکمه های او باز بود ازرار : جمع زر یعنی تکمه لباس .

حریر بطانه کرده بودند ، و یزید بر قضیبی از ذهب تکیه (1) نهاده بر آن نوشته بودند

لا اله الا الله محمد رسول الله يزيد أمير المؤمنين .

عميرة میگوید : چون یزید را بدیدم و مولای خود حسین علیه السلام را بخاطر

آوردم اشکم بر چهره روان شد ،پس از آن ، آن غلام نامه را از من بگرفت و با

آن پارچه که موی در آن بود از آن پیش که یزید بحمام شود بدو برد و گفت

ای خلیفه روزگار آیا نه آن است که سوگند یاد نمودی که بهر روزی حاجتی

از من بر آورده داری؟ آیا از زمانیکه حسین علیه السلام شهید شده تا کنون حاجتی

طلبیده ام؟ گفت : نی ، اکنون حاجت تو چیست؟ گفت : در این ساعت این نامه

را بخوان و پاسخ بازده ، یزید چون قرائت کرد گفت: کدام کس این نامه

را بتو آورده؟ گفت : اینمرد بیاورده ، گفت : او را نزديك بياور ، چون در حضورش

بایستادم چهرۀ بس دمیم و قبیح و منظری بس لئیم و وقیح وانفی افطس واسود(2)

و زخمی بر چهره اش چون پای شتر و دولب او را بس غلیظ بدیدم و خصال ملوك در

وی ندیدم .

آنگاه گفت : همانا عبدالله بن عمر خطاب این کتاب بنوشته و خواستار شده

است که بحاجب خود عبیدالله بن زیاد امر کنم تا مختار بن ابی عبید ثقفی رارها

گرداند ، گفتم : آری ، گفت : هیچ شکی و شبهتی نمیرود که از شیعیان حسینی

گفتم : مرا عبدالله بن عمر مزدور گرفت تا این کتاب را بتو عرض دهم ، و این

ص: 187


1- منظور چوبدستی است که گاهی بر آن تکیه کرده و راه روند .
2- دمیم : یعنی بدگل و نازیبا ، انف یعنی بینی ، وافطس آنکه قصبه بینی او پهن باشد ، اسود یعنی سیاه .

پارچه را باز نمایم ، پس آنرا برگشودم و آن موی را بنمودم ، چون بدیدرنگش

زرد شد و حالتش بگشت و سر بحرکت آورد ، اینوقت آن غلام سعادت فرجام

گفت : ايها الخلیفه بر تو نیست که این مرد از شیعیان حسین یا غیر از ایشان

است تو حاجت او را برآورده فرمای، یزید در ساعت ورقی و دواتی بخواست

و بعبیدالله بن زیاد نگاشت که مختار را رها کند و مکرماً او را بجانب عبدالله

بن عمر بفرستد ، و باوی و عمیره احسان نماید و زحمت و زیانی نرساند .

آنگاه روی بغلام آورد که حاجت تو را بر آوردم ، اما سوگند با خدای

دوست میداشتم که صد هزار دینار از اموال من طلب کنی اما این مطلب نخواهی

اکنون هم مسئلت ترا بگذاشتیم و هم حق عبدالله بن عمر را ادا کردیم ، آنگاه

فرمان کرد تا مرکوبی با پانصد درهم و جامه بمن بدادند ، فوراً جمله را بیاوردند

و در چهره یزید هیبتی عظیم بدیدم ، و در هما نساعت در نهایت وجد و مسرت بر

آن ناقه که یزید عطا کرده بود بر نشسته کوه و دشت در نوشته در زمانی قلیل

بکوفه در آمدم ، و آهنگ دارالاماره ابن زیاد کرده ، چهره خویش را چنان

بپوشیدم که جز دیده دیدار نمیگشت ، و در هیچ مقام هیچ کس بر من

شناسا نمیشد .

پس دستوری بخواستم و گفتم از جانب یزید فرا میرسم ، چون ابن زیاد

بر من نگران شد لثام از چهره بر گرفتم ، از شدت خشم بخندید و گفت : آخر

کار خویش بکردی ؟ گفتم: ايها الامير کار خویش کردم و میکنم ، پس نامه

یزید را باو بنمودم ، ابن زیاد بر حسب قانون خود بتکریم نامه بیای شد و بگرفت

و ببوسید و برسر بگذاشت و بگشود و بخواند، و گفت فرمان خلیفه را بجان و

سرو روان و دل اطاعت کنم و گفت: هم اکنون مختار را مكرماً حاضر کنید

چون حاضر شد ابن زیاد بتجلیل او بیای خاست و طبیبی بمعالجه زخم چهره اش

حاضر ساخت .

و چون آن جراحت التیام گرفت خلعتی فاخر و ناقه رهوار و ناقه دیگر

ص: 188

برای حمل زاد و توشه تا بمدینه و ناقه دیگر برای برداشتن آب، و ده هزار دینار بمختار

بداد و تجهیز سفرش را بوجهی نیکو بدید، و در حضرتش زبان بتلطف و معذرت بر

گشود ، و نیز نامه با بن عمر بنوشت و بمختار بداد و گفت : هم اکنون راشد مهدیاً

روی بمدینه گذار .

پس از سرای عبیدالله ملعون بیرون شدیم و در سرای خود که در کوفه داشتم

در آمدیم ، پس طعامهای لذیذ حاضر کردم و با مختار گفتم از این طعام تناول

فرمای و شکر یزدان بگذار که از چنان بلیت برستی و بعافیت پیوستی، گفت :

سوگند با خدای تا چندان از بنی امیه نکشم که بر رؤس ایشان بساط افکنم و

بنشینم و سماط طعام برفراز آن بگسترانم و با اصحاب خود بطعام بنشینم هیچ

گوشتی با گوشت من مخلوط نمیشود، و چون از غذا بپرداختیم شترها حاضر

کرده هودجی برای مختار بر بستم و گفتم من نیز از تو مفارقت نکنم مسرور

گشت و گفت حباً و كرامة ، و مرا در هودج خود جای داده روان شدیم .

و چون بمدینه در آمدیم جانب سرای عبدالله بن عمر گرفتیم ، و گرفتیم ، و در آنحال

هریسه (1) برای عبدالله ترتیب داده با زوجه اش همی گفت: بیا ازین هریسه با من

تناول کن ، و عبدالله سخت او را دوست میداشت و او در جواب میگفت : تا از حال

برادرم خبر نیابم ، و دیدارش را ننگرم سوگند با خدای گوشتی با گوشت من

مخلوط نخواهد شد ، ایشان در این سخن بودند که صدای دق الباب بر خاست

عبدالله بیامد و در برگشود و مختار را بدید و در برکشید و معانقه کرد و بگریست

و بسرای اندر شدند، خواهرش چون برادرش بدید بدوید و در برش کشید و هر دو

تن بیهوش فرو افتادند ، و چون مختار بهوش گرائید خواهرش همچنان بخویش

نیامد ، چون نگران شدند بدیگر جهان شده بود ، پس بغسل و کفن و نماز و دفن او

پرداختند ، و چند روز و شب بماتمش بنشستند و سخت محزون شدند ، و مختار از پس

وفات او روزی چند در مدینه اقامت ورزید و از آن پس بمهم خویش روی نهاد .

ص: 189


1- یعنی حلوا ، یا نوعی از آماج که با گوشت میپخته اند .

راقم حروف گوید : خبر ابی مخنف در این مقام بانجام میرسد ، و چنانکه

در بدایت ترجمه اشارت رفت صحت و سلامت این خبر و تحقیق جزئیات آن بر

عهده راوی حوالت است ، والله أعلم. اکنون بنقل اخبار مورخین آثار اشارت

میرود .

ذکر رفتن مختار بن ابی عبید از گونه به حجاز

و ملاقات با ابن زبیر

چون مختار بن ابی عبید و عبدالله بن الحارث خواهرزاده هند دختر ابی سفیان

بشفاعت ابن عمر و هند از زندان نجات یافتند گفت : اگر فزون از سه روز در کوفه

بمانی گردنت را میزنم ، لاجرم مختار بجانب حجاز فرار کردو در طی راه چون

بواقصه که در عرض راه مگه است فرا رسید صقعب بن زهیر ازدی او را بدید ، و

گفت یا ابا اسحاق اینحالت در چشم تو از چیست ؟ گفت : ابن زیاد با من چنین

کرد ، خدا بکشد مرا اگر او را نکشم و بند از بندش نگشایم ، و در عوض خون

حسین علیه السلام چندان بخواهم کشت که در ازای خون يحيى بن زكريا سلام الله

عليهما بکشتند ، و ایشان هفتاد هزار تن بودند آنگاه گفت :

و الذي انزل القرآن ، و بين الفرقان ، و شرع الاديان ، وكره العصيان

لاقتلن العصاة من الدعمان ، و مذحج و همدان ، و نهد و خولان ، وبكروهز ان

و ثعل و نبهان، وعبس و ذبیان، و قبایل قیس عیلان ، غضباً لابن بنت نبي الرحمان

نعم يا صقعب و حق السميع العليم العلى العظيم العدل الكريم العزيز الحكيم الرحمن

الرحيم لاعركن عرك الاديم بنى كندة و سليم ، والاشراف من بني تميم .

آنگاه روی بمکه نهاد و از آن پس ابن العرق باوی بازخورد و از برگشتگی

بالای چشمش پرسش کرد، گفت: ابن زیاد با چوب خود چنین کرد ، خدای

ص: 190

مرا بکشد اگر انگشتان و اعضای او را بند از بند باز نکنم ، آنگاه از حالت ابن

زبیر از ابن العرق بپرسید، گفت: اينك در بیت خدای پناهنده و مردمانرا پوشیده

به بیعت خویش خواننده است ، اگر چندی بر شوکت و حشمت او افزوده شود ظهور

خواهد نمود ، مختار گفت: مرد مردانه مردم عرب امروز اوست ، واگر برأی

ورویت من کار کند امر او را کفایت میکنم ، « یابن العرق ان الفتنة أرعدت

وأبرقت ، و کان قد أينعت ، وألقت خطامها ، وخبطت وشمست وهي رافعة ذيلها ، و

قائلة ويلها بدجلة وحولها ».

کنایت از اینکه فتنه جهانرا در سپرده و مردمان از هر گوشه و کنارسربطغیان

برکشیده اند ، و آثار عصیان جهانیان نمودار گشته است ، وقتی است که بایست

قدم استوار کرد ، و دشمن را بخاک و خون نگون سار آورد ، سوگند با خدای

با گروهی از شجاعان مسلمانان ظهور میکنم ، و خون شهید مظلوم و مقتول محروم

سيد المسلمين و دختر زاده سيد المرسلین و پسر سید وصيين و مسلمین را می طلبم ، و

در عوض خون حسین بن علی علیه السلام بشماره آنکسان که در ازای خون یحیی بن

زکریا کشته شدند میکشم ، این بگفت و روان گشت.

ابن عرق می گوید : از سخنان مختار در عجب بودم ، سوگند با خدای آنچه

گفه بود بجمله را نگران شدم ، و وقتی این حدیث را با حجاج بن یوسف در

میان آوردم سخت بخندید و گفت : «الله دره أي رجل ديناً ، ومسعر حرب ، و

مقارع أعداء كان» گفت : نيکي مختار با خدای باد ، عجب مردی بادین و جنگجوی

و دشمن گداز بوده است.

بالجمله مختار بآهنگ ابن زبیر نزد ابن زبیر بیامد ، و او در شرایط توقیر

وتبجيل قدوم مختار مساعی جمیله مبذول داشت ، و گفت : مردم کوفه را چگونه

یافتی؟ گفت: در باطن دشمن و در ظاهر دوستند . عبدالله بر مذمت مردم کوفه بسی

سخن راند ، مختار گفت : دست در آر تا با تو بیعت کنم ، چه تو نزد ارباب عقل و

کیاست از یزید بخلافت شایسته تری ، بدان شرط که رتق و فتق امور را بعهده

ص: 191

کفایت و درایت من حوالت داری ، تا به نیروی شمشیر آبدار و نیزه آتش بار دمار

از دشمنان نابکار برآرم ، وممالك عراق عرب وديار شام را در حیطه اقتدار تو در

آورم ، ابن زبیر گفت : در این باب تأملی بسزا لازم است.

مختار بدانست که ابن زبیر امر خود را از وی پوشیده میدارد ، خشمگین

از وی مفارقت کرده ، مدت یکسال در طایف بزیست ، ابن زبیر از حال او پرسش

گرفت ، گفتند : از مکه بطائف شده و چنان میداند که آنکس که از در خشم

و ستیز بیرون شود و دشمنان دین و جبارین را دستخوش هلاك و دمار گرداند

اوست ، ابن زبیر گفت: خدای او را بکشد ، همانا بسخنان کاهنان و دروغزنان

فریفته شده ، اگر خدایتعالی جبارین را هلاك فرماید مختار اول ایشان خواهد بود

و در این حدیث بودند که مختار بمسجد در آمد و طواف بداد و دو رکعت نماز

بگذاشت و در گوشه بنشست و نزد ابن زبیر نیامد، و معارف مکه در گردش

انجمن شدند و از هر در حدیث همیراندند، ابن زبیر چون مختار را بدید گفت

دیدار مختار را خواهانم ، و همی خواهم با من بیعت کند و گمان دارم که موافقت

نکند ، عباس بن سهل بن مسعر گفت: اگر اجازت رود استمزاجی حاصل کنم

پس نزد مختار شد و از حالش بپرسید و گفت: آیا سزاوار است که چون توئی

از آنکس که اشراف قریش و انصار و ثقیف و تمامت زعمای قبایل بروی انجمن

کرده اند دوری بجوید ؟ بیا و باوی بیعت کن ، مختار گفت : بسال گذشته بدو

شدم خبرش را از من پوشیده داشت، چون استغنای او را از خود بدانستم خوشتر

دانستم که استغنای خود را نیز از او بدو بنمایم ، عباس گفت : درست گوئی

اما چون تو حدیث بیعت را در جماعت با وی بگذاشتی بصواب نشمرد که پرده

از راز برگیرد و خاموش شد ، همانا امثال این کلمات را باید پوشیده راند که از

اغیار پوشیده ماند ، امشب باوی ملاقات کن من نیز با توهستم تا از مافی الضمير

یکدیگر باخبر شوید.

مختار پذیرفتار شد و شب هنگام بدو رهسپار گردید ، ابن زبیر در توقیر و

ص: 192

تکریم مختار بکوشید و از گذشته معذرت خواست ، و گفت : در آنوقت که از

بیعت سخن کردی اقتضای جواب نمیکرد لاجرم سکوت نمودم ، اکنون آنچه در

دل داری بازگوی ، چه ترا دوستی خالص و ناصحی مشفق میدانم ، مختار گفت :

سخن بدراز نمی افکنم با تو بیعت میکنم بآنشرط و پیمان که نخست کسی که بر

تو در آید و آخر کس که از خدمت تو بیرون رود من باشم ، و در تمشیت امور

بدون مشورت من اقدام نفرمائی ، و چون در کار خویش مستولی شدی برترین

کار خود را با من گذاری ، ابن زبیر گفت : یا ابا اسحق بکتاب خدای وسنت رسول

رهنمای با من متابعت و بیعت کن ، مختار گفت : اگر پست ترین بندگان من با

تو بیعت جوید باوی این شرط خواهی کرد ، سوگند با خدای جز باین شرط باتو

بیعت نمیکنم ، ابن زبیر امتناع ورزید.

عباس بن سهل انصاری کوشش نمود تا ابن زبیر با قبول آن شرایط باوی

بیعت نمود ، و مختار در خدمت او بزیست، و چون عمرو بن زبیر روی بمکه

آورد تا با برادرش عبدالله حرب نماید ، مختار چون کوه آتش بار در میدان کارزار

بجهاد و قتال بایستاد تا عمر و گرفتار شد، و از آن پس که حصین بن نمیر

بمحاصره مکه معظمه بیامد همچنان مختار باوی کارزار کرد و زحمتها دید و جنگی

سخت بپای برد ، و مختار بر مردم شام از تمامت مردمان سخت تر و دشوارتر بود

و چون یزید بن معویه بهلاکت پیوست و سپاه شام از کنار مکه برخاستند و مردم

عراق باطاعت ابن زبیر در آمدند و کارش نیرو گرفت ، مختار منتظر بود که ابن

زبیر با وی بشرایط مذکوره کار کند ، و او را امارت و استیلا دهد ، لكن ابن زبیر

باوی روی نکرد ، و پیرامون مواعید خویش نگشت ، و مختار را کار گذار ایالتی

و مختار ولایتی نساخت، و مختار تا پنجماه بر اینحال بماند، و چون اثری

ندید با ابن زبیر کینه ور شد، و هر کس از مردم کوفه را بدید از حال و خیال

مردم بپرسید .

هاني بن حية الوداعی با او گفت: که مردم کوفه باطاعت ابن زبیر میروند

ص: 193

لكن يك طايفه از مردمان که مرد مردانه کوفه اند باوی مطیع نیستند ، اگر رئیس

و امیری یابند که ایشانرا انجمن و فراهم آورد در يك روز تمامت روی زمین را

فرو خورند ، مختار گفت : منم ابو اسحق ، سوگند با خدای من ایشان را برحق

فراهم کنم و باطل را از میان بر کنم، و هر جباری عنید را به نیروی ایشان ببلائی

شدید در افکنم ، و نیز از اندیشه خروج سلیمان بن صرد با خبر شد ، و نیم شبی

مرکب خود را بر نشست و روی بکوفه نهاد ، و روز جمعه بنهر الحيره رسید و در

آب غسل کرده جامۀ خویش بپوشید و سوار شد ، و در اثنای راه مردی را از

مردم کوفه که مسلمة بن کریب نام داشت بدید واز حال أهل کوفه بپرسید، گفت

چون گوسفند بی شبان هستند ، مختار تبسم نموده گفت : من راعی ایشانم و حسن

رعایت بجای بیاورم.

پس شمشیر حمایل کرده چاشتگاه روز بشهر کوفه در آمد ، و بمسجد

سكون و جبانه کنده بگذشت ، و بهر مجلس و مجمعی در آمدی ، سلام فرستادی

و گفتی بشارت باد شما را بنصرت و گشایش و آسایش ، آنچه دوست میداشتید

برای شما بیاوردم ، آنگاه بمردم بنی بدا بگذشت و عبيدة بن عمرو بدائی را از

جماعت کنده بدید و بروی سلام فرستاد و گفت: بشارت باد ترا بنصرت و آرامش

همانا تو ابو عمرو و صاحب رای نیکو هستی ، و خدایتعالی گناهان ترا مغفور و

مستور میدارد ، و این عبیده دایر ترین و شاعرترین و شدیدترین مردمان در تشیع

و محبت علی علیه السلام بود ، اما از شراب شکیبائی نداشت ، پس با مختار میعاد

نهادند که شب هنگام از دیدار یکدیگر شادخوار شوند .

آنگاه مختار روی بطائفه بنی هند آورد و اسمعیل بن کثیر را بدید و

ترحيب و ترجیب نمود ، و گفت: با برادرت امشب مرا ملاقات کن ، چه آنچه

دوست میدارید شما را بیاورده ام .

و نیز بر انجمنی از طایفه همدان برگذشت ، و گفت آنچه شما را مسرور

دارد بیاورده ام ، آنگاه بمسجد آمد و مردمان بدو نگران همی شدند ، پس بیای

ص: 194

شد و نماز بگذاشت تا نماز برپای آمد و با مردمان نیز نماز گذاشت، پس از آن

بمنزل خویش رفت و شیعیان باوی آمد و شد کردند ، و اسمعيل بن كثير و برادرش

و عبيدة بن عمرو بر حسب میعاد بدو شدند .

مختار از چگونگی حال پرسیدن گرفت ، ایشان داستان سلیمان بن صردرا

بدو باز گفتند ، و اینوقت مختار بر منبر شده بود ، پس سپاس خدایرا بگذاشت

و گفت: بدانید که مهدی بن الوصى يعنى محمد بن الحنفيه مرا بامانت و وزارت و

امارت و تدبير امور بشما فرستاده ، وبقتل ملحدین و طلب خون اهل بیت طاهرين

و دفع ظلم ظالم از مظلوم امر فرموده، بهتر این است که شما در اجابت امر او

بر تمامت مردمان پیشی و بیشی جوئید ، پس حاضران با وی انجمن کردند و هم

بمردم شیعه که نزد نزد سلیمان بن صرد انجمن بودند پیام فرستاد و همان سخنان

بگذاشت و گفت : سلیمان را در کار حرب و ضرب بصیرتی نیست و تجربتی وافی

در امور ندارد ، و همی خواهد شما را بیرون آورد و شما و خود را بکشتن دهد

لكن من با شما بر آن طریقت که بمن فرمان رفته و بر آن مرحله که ولی شما

مرا بر شما ولایت داده کار کنم ، و دشمنان شما را نا بود گردانم ، و جراحتهای

صدور شما را شفا بخشم، گوش بسخن من بیاورید و آنچه گویم اطاعت

کنید .

آنگاه پراکنده شدند و مختار بر اینگونه روزگار نهادتا جماعتی از شیعیان

را مستمال ساخته و ایشان با وی مراوده همی کردند و او را عظیم شمردند ، اما

بزرگان شیعه با سلیمان بودند، و هيچيك با مختار آمد و شد نمیکردند ، و در

اینوقت سلیمان از تمامت بندگان یزدان بر مختار گرانتر و دشوار تر

می نمود .

ص: 195

بیان گرفتاری مختار بن ابی عبید در گوفه

و حبس او را به فرمان والی کوفه

چون سلیمان بن صرد خزاعی با اصحاب و اعوان خود از کوفه بطرف

جزیره خروج نمود ، عمر بن سعد و شبث بن ربعی وزید بن حارث بن رویم با

عبدالله بن یزید خطمی و ابراهيم بن محمد بن طلحة والى کوفه گفتند : همانا مختار

بن ابی عبید از سلیمان بن صرد برای شما سخت تر و دشوارتر است ، چه سلیمان

خروج کرده است و با دشمنان شما قتال میدهد ، لكن مختار بآن اندیشه روزگار

میسپارد که در شهر شما شما بتازد و آشوب در اندازد ، و صواب چنان است که

او را بند بر نهید و در زندان بیفکنید تا امر مردمان بجائی استقامت جوید ، پس

جمعیتی فراهم شدند و بناگاه بر مختار بتاختند .

چون مختار ایشان را بدید گفت : شما را چه میشود ، سو گند با خدای بر

من نصرت نجوئید ، ابراهيم بن محمد بن طلحه با عبدالله گفت : هر دو کتف او را

برهم بربند و با پای برهنه اش بزندان بدوان ، عبدالله گفت : با مردی که هنوز

کید و غدر او با ما آشکار نیست ، و او را برگمانی که برده ایم مأخوذ میداریم

اینکار و کردار سزاوار نمیشمارم، ابراهیم با مختار گفت: اکنون مقام پاره

مکالمات نیست ، باز گوی این کلمات و اخبار که از تو بمامیرسد چیست ، مختار

گفت : جز باطل و دروغ چیزی بشما نرسیده ، و من بخدای پناهنده ام که بدروغ

فروغ جویم ، و چون پدرت و جدت گرد اباطیل گردم، آنگاه مختار را

بدون بند و قید بزندان حمل کردند و بعضی گفته اند بندش بر نهادند .

در روضة الصفا مسطور است که مختار چهل مكتوب بدون اطلاع محمد بن

حنفیه از جانب او برؤسای کوفه نوشته ، گاهی که بکوفه آمد با خود همراه

داشت ، و در آن مکاتیب نوشته بود که مختار خلیفه من است ، باید در طلب خون

ص: 196

برادرم امام حسین علیه السلام باوی بیعت کنید، و از متابعت و فرمانش بیرون نشوید.

و یکی از آن جمله بنام ابراهيم بن مالك اشتر بود ، چنانکه انشاء الله تعالی مذکور

شود، گویند : اول کسی که مکاتیب (1) مزور در میان آورد وی بود ، صاحب این

روایت گوید ؛ چون مختار بقادسیه رسید از راه عدول و بکر بلا روی کرده بقبر

مطهر امام حسین علیه السلام فرستاده، بگریست و گفت: یا سیدی بحق جد و

پدر و مادر و برادر و شیعه و اهل بیت تو، طعام گوارا و آب خوشگوار نخورم

و بر بستر نرم تکیه نیاورم تا انتقام ترا بکشم یا خود کشته شوم ، آنگاه وداع

کرده روی بکوفه نهاده نیم شبی بکوفه در آمد ، و آن مکاتیب را پوشیده بمردم

کوفه بداد، تا گاهیکه عبدالله بن یزید را از انگیزش فتنه او بیم دادند، و مختار

را بزندان بردند ، جماعتی از مردم کوفه بدار الاماره رفتند و در خدمت عبدالله

بشفاعت سخن کردند، و گفتند: مختار از شیعیان آل محمد صلی الله علیه و آله است ، ما در

خدمت تو ضمانت کنیم که هرگز از وی کاری بر خلاف مطلوب تو ظاهر نشود

و اينك خواستاریم که رهایش فرمائی عبدالله بشفاعت. ایشان اعتنا نکرد و عظمای

کوفه آزرده خاطر از دارالاماره بیرون شدند ، ومختار دیگر باره بعبد الله بن عمر

پناهنده شد و بشفاعت او از زندان برست ، چنانکه در جای خود مسطور شود.

در تاریخ الکامل ابن اثیر مرقوم است که مختار در آن اوقات که در زندان

جای داشت میگفت :

«اما ورب البحار ، والنخيل والاشجار ، والمهامه القفار ، و الملائكة الابرار

و المصطفين الأخيار ، لأقتلن كل جبار، بكل لدن خطار، و مهند بتبار ، بجموع

الأنصار ، ليسوا بميل اغمار ، ولا بعزل اشرار ، حتى اذا اقمت عمود الدين ، و

زایلت شعب صدع المسلمين ، و شفيت غلیل صدور المؤمنين ، وادركت ثار النبيين

ص: 197


1- مزور یعنی تزویر شده ، وأصل تزویر آراستن کذب و دروغ است بصورت راست و درست.

لم يكبر على زوال الدنيا ، ولم احفل بالموت اذا اتى » (1) .

و بعضی در سبب خروج مختار گفته اند : که مختار با ابن زبیر گفت :

_و این در آن وقت بود که مختار نزد ابن زبیر جای داشت - که من جماعتی

را میشناسم که اگر مردی دانشمند و فهمیده کار بایشان رهسپار شود لشگری از

ایشان انتخاب تواند کرد که تو با ایشان با مردم شام قتال دهی ، ابن زبیر

گفت : این جماعت کدام مردم باشند ، گفت شیعیان علی علیه السلام که در کوفه اقامت

دارند ، ابن زبیر گفت : تو خود اینمرد باش ، واورا بكوفه بر انگیخت ، ومختار

در کوفه شد و در یکی از نواحی کوفه منزل گزیده همی برحسین بگریست و

از مصائبش تذکره نمود ، چندانکه شیعیان بدو گرایان شدند و دوستدارش

گشتند ، و او را از آن ناحيه بوسط كوفه منزل دادند . و گروهی بزرگ

در گردش انجمن کردند ، و چون نیرومند شد با بن مطیع بشورید چنانکه بخواست

خدا مذکور شود .

ذکر برخی از حوادث و سوانح

سال شصت و چهارم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم

در اینسال عبدالله بن زبیر مردمان را حج" اسلام بگذاشت ، و برادرش عبيدة

بن زبیر از جانب او عامل مدينه ، و عبدالله بن يزيد خطمی نیز از طرف او والی

کوفه ، و هشام بن هبيرة قاضی کوفه بود ، و عمر بن عبیدالله بن عمر التمیمی در

بصره امارت داشت ، و عبیدالله بن خازم حکمران ممالك خراسان بود ، و در پایان

اینسال مصر و شام از ممالك اسلاميه در تحت خلافت و امارت مروان و حجاز و

عراق و یمن در تحت امارت عبدالله بن زبیر بود ، و هم در اینسال شداد بن اوس

بن ثابت برادرزاده حسان بن ثابت انصاری شاعر نامدار بدیگر سرای رهسپار گشت .

ص: 198


1- این سخنان با اعراب و ترجمه و قدری اختلاف در صفحه 136 گذشت مراجعه شود .

و نیز در این سال مسور بن مخرمه در مکه معظمه در همانروز که از مرگ

يزيد بن معويه خبر رسید وفات کرد، و سبب موتش این بود که در آنحال که

منجنیق بر ابوقبیس نصب کرده سنگ و آتش به بیت الله و مسجد الحرام میباریدند

سنگی برچهره او فرود گردید و از صدمت ضرب روزی چند رنجور شد و بمرد

و در ايام يزيد بن معويه ابو ثعلبة الخشنى جانب دیگر سرای گرفت، و بعضی

گفته اند: در سال هفتاد و پنجم بمرد، و اورا شرف صحبت روزی شده بود . و

نیز در ایام یزید پلید عائذ بن عمرو المزنی در بصره بمرد و او دربيعة الرضوان

حضور داشت.

و نیز در ایامی که ابن زیاد در کوفه امارت داشت قیس بن خرشه صحابی

وفات کرد، اما خبر موت او در مصاحبت ابن زیاد عجب مینماید ، چه او یکسره

سخن بحق راندی .و در میدان حق مرکب جهاندی، و هم در این ایام نوفل بن عمرو

الدئلی بدرود جهان گفت .

و نیز در روزگار او ابو خشيمة الانصاری که در وقعه احد حاضر بود رخت

بدیگر عالم کشید ، و داستان او در تبوك مشهور است ، و هم در ایام او عتبان بن

مالك روی بدیگر سرای نهاد ، وی بدری است. و هم در اینسال شقیق بن السدوسی

جانب دیگر جهان سپرد .

یافعی در مرآة الجنان گوید : در اینسال ولید بن عتبة بن ابي سفيان بن

حرب بمرض طاعون در گذشت ، وی مردی جواد و بردبار ، و بعد از یزید پلید

در خور سلطنت و خلافت ، و بر دیگر اعیان و ارکان برتر و مهتر بود ، وكراراً

در مدینه امارت یافت . و هم در اینسال ربيعة الجوشی_بضم جيم و فتح واو و کسر

شین معجمه_ که در زمان معوية فقیه مردمان بود بمرد. و نیز در اینسال بروایت

یافعی و پارۀ مورخین عبدالله بن زبیر کعبه را خراب کرده و بنیانش را بر قواعد

حضرت خلیل الرحمن علیه السلام بگذاشت ، و حجر الاسود را بدرون بیت الله در آورد

چه آن بنای مبارک از نوازل احجار منجنیق در هم شکسته و سقفش بسوخته بود

چنانکه از این پس مذکور شود .

ص: 199

ذكر وقایع سال شصت و پنجم هجری

اشاره

و مسیر جماعت توابين وقتل ایشان بامر مروان

از این پیش بشرح پاره حالات شیعیان و محبان امام حسین علیه السلام و خروش

ایشان در طلب خون آن امام مظلوم و انجمن شدن در سرای سلیمان بن صرد خزاعی

و امارت دادن او را بر خویش اشارت رفت و باز نموده شد که سلیمان برای زمان

خروج روزی معین و زمانی مشخص را مقرر داشته و در عرض مدت سکون و

سکوت بتهیه و تجهیز اسباب خروج ، و فراهم کردن اموال واستعانت از طبقات رجال

اشتغال ورزیدند .

ابو مخنف در کتاب مقتل میگوید : چون یزید بن معویه راه هاویه گرفت

در دمشق بسوگواریش بنشستند و فتنه های بزرگ برخاست ، و مردمان گروها

گروه بودند ، بعضی در سوکش شادان ، و پارۀ در هلاکش گریان ، و نیز جماعتی

که بشهادت حضرت سید الشهدا سلام الله علیه ملال نداشتند اولاد و حرم و اموال

یزید را از زیان مخالفان حراست میکردند ، و گروهی در اندیشۀ آن بودند که

بسرای یزید بتازند و یاران و فرزندانش را خون بریزند و حریمش را از سیرت

بیفکنند ، و در اینوقت حکومت مصرین یعنی بصره و کوفه با عبیدالله بن زیاد

که عذابش شدید باد مسلم بود ، و یزید وصیت نهاده بود که در مدت سال ششماه

در کوفه و ششماه در بصره اقامت جوید ، و در آن هنگام که یزید بدوزخ رسید عبیدالله

در بصره روز میگذراند .

و در این هنگام از جماعت توابین از شیعیان امیر المومنین علیه السلام که در شمار

ابطال رجال آنحضرت و مجاهدین در رکاب مبارکش بودند چهار هزار و پانصد

نفر از زمان معویه تا آنوقت در محبس ابن زیاد بودند و همه در غل و زنجیر مقید و

ص: 200

در کمال سختی بودند ، چنانکه یکروز بایشان طعام میدادند و روز دیگر نمیدادند

از اینروی نیروی نصرت امام حسین علیه السلام برای ایشان نبود ، و بجمله در کوفه

بزندان بودند ، چون خبر مرگ یزید در کوفه شیاع پذیرفت ، جماعتی از مردم

کوفه بسرای ابن زیاد بتاختند ، و اموال و خیل او را بغارت بردند ، و غلامانش

را بکشتند و زندان را بشکستند ، و این چهار هزار و پانصد تن را بیرون آوردند

و از جمله محبوسین سلیمان بن صرد خزاعی و ابراهيم بن مالك اشتر و ابن صفوان

و یحیی بن عوف و صعصعة العبدی و نیز جماعتی از ابطال شجعان بودند، و چون

اینجماعت از زندان بیرون شدند خزاین و اموال ابن زیاد را غارت کردند و سرایش

را ویران ساختند .

معلوم باد که در این خبر اغلب مورخین را عنایت نیست چه بحبس سلیمان

و سایر رؤسا اشارت نرفته ، و اگر اینجماعت از زمان معویه تا آنزمان در محبس

ابن زیاد بودند چگونه در حضرت امام حسین علیه السلام بعرض عرایض پرداخته

بکوفه اش دعوت کردند ، و نیز اگر بسبب گرفتاری در زندان از نصرت آن

حضرت باز ماندند آن اظهار توبت و انابت و ندامت از چیست ؟ چه خود معذور

بوده اند ، و نیز دنباله این خبر که بحکایت ابن جارود و تدبیر او در حفظ ابن زیاد

می پیوندد و معلوم میشود که نه بر ترتیبی است که سایر مورخین اشارت نموده اند

چنانکه بخواست خدا در مقام خودمذکور شود (1).

بالجمله خروج سلیمان و شیعیان بروایت پاره از مورخین برحسب معاهده

که با شیعیان نهاده در آغاز محرم الحرام سال شصت و پنجم ، و بروایت ابن اثیر

در هلال ربیع الاخر همان سال بود ، و در این مدت اگر مختار یا دیگران عجلتی

در خروج آوردند پذیرفتار نمیشد، و نمیخواست قبل از میعاد و میقاتی که با

شیعیان نهاده است خروج نماید ، و مانند مسلم بن عقیل که پیش از تشریف فرمائی

حسین علیه السلام خروج نمود بقتل برسند ، چون هنگام مقرر سررسید برؤس أصحاب

ص: 201


1- بیا ووقی صفحه 171 مراجعه شود

ووجوه اعوان خویش پیام کرده بخدمت خود دعوت نمود ، و در شب اول ربیع

الآخر که برای خروج معاهده نمودند سلیمان و یارانش از کوفه بیرون شده در

نخیله که عباسیه باشد برای عرض سپاه فرود آمدند و عبدالله بن الاحمر قصيدة

بس فصیح در تحریض لشگریان بر خروج و قتال و مرثیه و ندبه بر امام حسین

علیه السلام و آنانکه در رکاب مبارکش شہادت یافتند انشاء نمود ، و شیعیان را در

تخلف از آن حضرت ملامت کرد ، و باز نمود که از آن که از آن پس این مردم از ارتکاب

معاصی کبیره که در عدم نصرت آن حضرت ورزيده بتوبت گرائیدند ، و از آن جمله

این شعر است :

«صحوت و ودعت الصبا و الغوانيا***و قلت لاصحابي اجيبوا المناديا »

«وقولوا له اذقام يدعوا الی الہدی***و قبل الدعاء لبيك لبيك داعياً(1)»

وهم از ابیاتی که در آن قصیده گوید :

«الا وانع خير الناس جدا ووالدا***حسيناً لاهل الدين ان كنت ناعياً»

«ليبك حسيناً مجرد ذو غضاضة***عدیم و ایتام تشکی المواليا »

«فاضحی حسين للر ّماح دريئة(2)***و غودر مسلوباً لدى الطف" ثاوياً»

«فياليتني اذذاك كنت شهدته***فضاربت عنه الشامتين الاعاديا»

«سقى الله قبراً ضمته المجد والتقى***بغربته الطف" الغمام الغواديا(3) »

ص: 202


1- از مستی بهوش آمدم و جوانی و بزم سرود گرانرا ترك كردم و بیارانم گفتم منادی اهل بیت را اجابت کنید . باوکه بپا خاسته و بسوی هدایت دعوت میکند بگوئید ما پیش از ندای تو آوای لبيك لبيك بر آورده ایم.
2- دریئه آن حلقه ایست که هنگام آموزش نیزه بازی در جایی نصب کنند؛ وسواره بدانجانب بتازند و حلقه را بانوك نيزه بربایند و گاهی ربودن حلقه بمسابقه گذارده میشود و چند نفر سوار برای ربودن آن تاخت و تاز میکنند
3- هان ای منادی اگر ندای ماتم میدهی ندای ماتم حسین را در ده که از حيث جدو پدر از جميع مردم بهتر است . بگرید برحسین هر آنکه اموالش ربوده شدو با فقر وذلت دست بگریبان است، و هر یتیمی که از جور سر پرست خود شکایت دارد. بگریند برحسین که همچون دریئه هدف نیزه دشمن گشت ، و دردشت طف عریان برخاك بجای ماند . کاش من خدمت او را درک میکردم و دشمنان شادخوار او را دفع میدادم . خداوند در آنروز که بیابان طف را با ابر صبحگاهان سیراب میکند. از باران رحمت خود آن قبر را سیراب فرماید که مجدو تقوی بر آن احاطه کرده است.

آنگاه سلیمان خواست تا مقدار سیاه را باز داند ، و از کثرت و قلّت ایشان

با خبر شود، پس در میان لشگرگاه چندی بگردید و در آن گردش آن فزایشی

که خاطرش را آسایش دهد نمایش نجست ، پس حکیم بن منقذ الكندى ووليد بن

عصیر کنانی را برای اجماع مردم بکوفه فرستاد ، و ایشان برفتند و در آن شهر

ندای «یا لثارات الحسین» در افکندند ، و این دو تن اول مخلوقی از

آفریدگان یزدان بودند که بندای «یا لثارات الحسین» زبان برگشودند و مردمان

را بخواندند.

چون این ندا در کوفه بلند شد مردی از قبیلۀ ازد که او را عبدالله بن حازم

می گفتند و این هنگام نزد دختر و زوجۀ خویش که از تمامت زنهای عصر خویش

خوش روی تر و مشگین موی تر بود نشسته، و زوجهٔ خود را که سهلة دختر سبره

بود بسیار دوست میداشت ، و بصحبت و عشرت مشغول بودند ، و عبدالله در آنمدت

در آنجماعت در نیامده بود ، چون این صدا بشنید بی اختیار از جای بر جست و

جامۀ حرب بپوشید و بر اسب خود بر نشست ، زوجه اش گفت : و يحك مگر دیوانه

شدی ، گفت: دیوانه نشدم لکن ندای منادی خداوندیرا بشنیدم ، از اینروی

اجابت کردم و در طلب خون این مرد تا زنده باشم میکوشم ، زوجه اش گفت :

این دختر خود را با کدام کس میگذاری ؟ گفت : بخدایتعالی ، پس گفت : بار

خدایا این فرزند خود و أهل خود را بحفظ و حراست تو میسپارم ، و از آنچه در

نصرت دختر زاده پیغمبر تو از من قصور رفته بتو بازگشت مینمایم .

بالجمله چون بامداد شد بن مقدار که با وی بیرون آمده بودند به لشگریان

ص: 203

سلیمان ملحق شدند، سلیمان در دیوان اسامی آنانکه با وی معاهد و معاضد شده

بودند نظر کرد و او را مکشوف افتاد که شانزده هزار تن باوی بیعت کرده اند

و بیشتر ایشان تقاعد ورزیده اند، و از آنجمله افزون از چهار هزار تن موافقت

نکرده اند. سخت آزرده خاطر شد و گفت : سبحان الله ، همانا از این شانزده

هزار نفر بیشتر از چهار هزار نفر با ما پیوسته نشدند و بعهد خویش وفا ننموده اند.

آیا این مردم کوفه ایمان به یزدان ندارند، آیا عهود و مواثیق و پیمانی که با

ایزد سبحان کرده اند بخاطر نمی آورند، همانا اینجماعت را نه حیا و حمیت و نه

وفا و نه غیرت و نه صفاونه مروت است ، و با من همان معاملت ورزیدند که با مسلم

بن عقیل بجای آوردند .س

با وی گفتند: همانا مختار بن ابی عبید این مردم را از تو سر برتافت.

و اينك دو هزار تن از آنجماعت باوی متابعت کرده اند و ده هزار تن در کوفه

بجای مانده اند، سلیمان سه روز همچنین در نخیله بماند ، و در طلب آنانکه تخلف

جسته بودند پیام کرد ، و هزار مرد دیگر باوی ملحق شد ، و بروایتی با اینکه

بیشتر از صد هزار نفر باوی بیعت کرده بودند لشگریانش از ده هزار تن

افزون نشدند.

آنگاه مسیب بن نجبه بپای شد و گفت: رحمك الله تعالى، همانا ناگزیر

داشتن مردمانرا برای معاونت هیچت منفعت نرساند ، چه سپاه باید از در اکراه

نباشند ، وجز آنانکه از روی نیت پاك وضمیر صافی با تو بیرون شده اند هیچکس در

رکاب توقتال نخواهد داد ، و اکنون بانتظار هیچکس مباش و در کار خویش استوار

باش ، وبجدوجهد بكوش .

سلیمان گفت: رأی همان است که تو آوردی و سخن همان است که تو

بپایان بردی، پس از آن در میان یاران خویش ایستاده گفت : هان ای مردمان

هرکس برای خوشنودی خدا و طلب آنسرای بیرون میآید با ما و از ما ، و ما با او

و ازوی باشیم ، ورحمت خدای در حیات و ممات او راست ، و هر کس در هوای

ص: 204

دنيا وطلب حطام جهان نکوهیده فرجام بیرون میشود ، سوگند با خدای ما را

مالی و غنیمتی جز رضوان خدای نصیب نیست ، و با ما سیم و زر نباشد ، متاع

ما این شمشیرهاست که حمایل کرده ایم ، و زاد و توشهٔ ما باندازه ایست که ما را

از مردن نگاه دارد ، و هر کس غیر از این میجوید بهتر که باما نپیوندد ، چون

سخنان سلیمان پایان گرفت یارانش از هر سوی صدا بلند کردند ، و گفتند :

ما در طلب دنیا نیستیم ، و برای دنیا بیرون نشده ایم ، بلکه برای توبت و

انابت و طلب خون فرزند زاده رسول حضرت احدیت خروج نموده ایم.

و چون سلیمان عزیمت بر حرکت بر بست عبدالله بن سعید بن نفیل گفت

همانا مرا اندیشه و رائی در میسپارد، و اگر بصواب مقرون باشد فالله الموفق

و اگر بیرون از صواب است از جانب من است، اينك ما در طلب خون حسین علیه السلام

راه میسپاریم، و قاتلان آن حضرت بجمله در کوفه اند ، که از آنجمله عمر

بن سعد و رؤس ارباع و قبائل هستند پس از اینجا بکجا شویم و ایشانرا چگونه

بجای بگذاریم و بگذریم ، حاضران بتمامت این رای را پسندیده داشتند ، لکن

سلیمان گفت: آنکس که حسین علیه السلام را بکشت و لشگر بدو ساز داد و گفت :

حسین را امانی و امنیتی نزد من نخواهد بود ، الا آنکه تسلیم پیش آورد و

یا آنچه خواهم در حق او حکم برانم این فاسق بن فاسق عبیدالله زیاد است پس

خاطر يك جهت کنید و با برکت خدای بدو شتاب گیرید ، اگر خدای ما را بروی

فیروزی داد امیدواریم که این کارها سهلتر بپای بریم و این شهر شما بدون رنج

و تعب بمتابعت شما اندر میشود و ایشان خودشان هر کس را که در خون حسین

سلام الله عليه شريك بدانند بخواهند کشت ، و یکنفر را معاف نخواهند داشت

و اگر شهید گردید، همانا با مردمی که بقتال آنحضرت فرود آمده اند جدال

ورزیده اید « و ما عند الله خير للابرار » من دوست نمیدارم که با جز آنجماعت

مقاتلت افکنید ، چه اگر با اهل کوفه جدال و قتال دهید هیچکس را نظر بر

دیگری نیفتد جز اینکه قاتل پدر یا برادر یا خویشاوند خود را نگران شود و همه

ص: 205

خونی یکدیگر باشید ، هم اکنون خیر انجام وعافیت عاقبت از خدای طلب کنید

و جانب راه بسپارید.

و از آنطرف چون عبدالله بن یزید و ابراهیم بن محمد بن طلحه از خروج

سلیمان بن صرد با خبر شدند ، با جماعتی از اشراف کوفه روی بایشان آوردند

لكن از آنانكه شريك خون حسین علیه السلام بودند با خود نبردند ، چه بیم داشتند

که بدست ایشان تباه شوند ، وعمر بن سعد نیز در این ایام از بیم خروج کنندگان

در قصر الاماره بیتوته مینمود ، چون عبد الله و ابراهیم نزد سلیمان آمدند عبدالله

بن یزید زبان بسخن برگشود، و گفت: همانا مسلمان برادر مسلمان است باید

خیانت نکنند و از روی مکر و دغل بیرون نشوند ، همانا شما برادران ما وأهل

شهر ما و از تمامت بندگان خدای که در این شهر جای دارند شماها نزد ما

محبوب تر باشید ، هم اکنون خواستاریم که ما را در مفارقت خودتان و در اتلاف

نفوس خود غمگین و دردناک نگردانید، و از این مهاجرت از عدد جماعت ما

نکاهید، و با ما بمانید تا تهيه نيك بكار آوریم، و از ابن زبیر نیز مدد جوئیم

و چون دشمن ما بما روی کند همگروه بدو روی آوریم ؟ و با کمال بضاعت و

استطاعت باوی مقاتلت ورزیم، همانا از طریقت عقل دور مینماید که سپاهی معدود

بمبارزت لشکری نامحدود شوند ، و اگر بشهر نیز نخواهید شد در آنجا که

هستید استقامت جوئید تا مدد ابن زبیر برسد ، و آنوقت همعنان بتازیم و دمار از

دشمن نابکار بر آوریم ، واگر اقامت جوئید باج و منال جوخی (1) را با شما گذارم

ابراهيم بن محمد نیز با عبدالله يك سخن گشت.

سلیمان روی با اصحاب خویش آورده گفت : باز گوئید تا شما را اندیشه

بر چیست؟ گفتند : ما همه تابع رای و رویت و مطیع امر و اشارت تو هستیم

سلیمان روی با عبدالله و ابراهیم کرد و گفت: شرط نصیحت و آداب شفقت و

عنایت و مشورت بجای آوردید ، اما تمامت هم و قصد ما برای خدایتعالی و درراه

ص: 206


1- بصفحة 150 مراجعه شود.

اوست ، و از خدای قادر مسئلت مینمایم که عزیمت ما را بر طریق رشد و سبیل

سلامت بگرداند، همانا ما را جز بر مرکب سفر رهسپر نخواهی دید ، عبد الله

گفت : اگر پذیرای این سخن من نیستید چندان درنگ جوئید تا از گزیدگان

سپاه مردمی کینه خواه را ساز و برگ سفر آماده کنم. تا شما با سپاهی بزرگ

با دشمن روی در روی شوید، چه بایشان پیوسته بود که عبیدالله بن زیاد با سیاهی گران

از مملکت شام بدانسوی روی آورده است .

سلیمان پذیرفتار نشد و با یاران خویش گفت: که عبد الله بن یزید همی۔

خواهد رشته اجتماع ما را از هم بگسلد. و چون این مردم پراکنده شوند باری

بآسانی فراهم نتوان آورد، سزاوار چنان است که با استواری عزیمت و خلوص

عقیدت توکل بر فضل آفریدگار کرده بجانب شام رهسپار شویم، و جهاد با

اعداء ملت را وجهه همت کنیم، مجاهدان دین با دل ثابت و كمال يقين تمكين

کردند و در شامگاه شب جمعه پنجم ربیع الاخر سال شصت و پنجم روی براه نهادند

وعبد الله بن احمر این شعر بگفت :

«خرجن يلمعن بنا ارسالا***عوابساً يحملننا ابطالا »

«نريد ان نلقى بها الأقيالا***القاسطين الغدر الضلالا »

«وقد رفضنا الولد والأموالا***والخفرات البيض والحجالا»

«نرجوبه التحفة و النوالا***لنرضى المهيمن المفضالا (1)»

پس راه بر گرفتند و در دیر الاعور شب را بروز آوردند، و چون بباب الاهواز

ص: 207


1- اسبهای سواری ما را هموار و روان از شهر کوفه خارج کرد، در حالیکه دم آنها مانند دم گرگ گره خورده و ما قهرمانان را برگرده خود میکشیدند . تصمیم داریم که با این اسبها باستقبال امرای جور پیشه و مکار و گمراه بتازیم، ما دیگر فرزند و مال را ترك گفتیم و دخترکان سیم تن و حجله های عروسی را پشت سر گذاشتیم . امید بسته ایم که بدین وسیله تحفه و عطائی بدست آوریم و خداوند مهمین عطا بخش را از خود راضی سازیم.

رسیدند جمعی کثیر از یارانش از وی تخلف ورزیده بودند، گفت: سخت دوست میدارم

که ایشان تخلف ورزیدند « و لو خرجوا فيكم مازاد و كم الاخبالا» همانا خدای

انبعاث این جماعت را که از بغاث (1) کمترند مکروه شمرد، لاجرم برجای باز

داشت و درنگ بداد ، و این فضل و فضیلت مجاهدت را بشمااختصاص داد ، آنگاه

راه نوشتند تا بر اقساس بني مالك در كنار فرات فرود گشتند ، و آنشب را بپایان

آورده بقبر مبارك حضرت امام حسين نزديك شدند و گفتند بهتر آن است که از

نخست بزیارت این مرقد منور بشویم ، و از جگر گوشه دختر پیغمبر از گناهان

گذشته معذرت بخواهیم، و بتوبت و انابت گرائیم ، آنگاه جانب مقصود

سپاریم.

این سخن بگفتند و روی بآن تربت نهادند ، چون چشم ایشان بر آن مرقد

منور افتاد بجمله از مرکبها بزیر آمده آغاز زاری و بیقراری نهاده ، و باسینه های

چاک و دیده های نمناک در خاک پاک گوهر تابناك خواجه لولاك ازدحام و اقتحام

ورزیده ، ناله سوزناك را از سمك بسماك (2)، وصدای ماتم را بعرش اعظم رسانیده

از صیحه واحده آشوب محشر برآوردند ، و بانگ ناله ونفيررا از فلك اثير

بگذرانیدند، و یکروزوشب در حضرت پروردگار قهاربنماز و استغفار بایستادند آنگاه

بضجه وعویل بگریستند چندانکه در هیچ زمان از هیچ مردو زن آنگونه گریستن

مشاهدت نرفته ، و آن تضرع و زاری و انقلاب و بیقراری معاینت نشده بود ، و از

عدم نصرت آنحضرت و ترك مقاتلت در رکاب سعادت نصابش بتوبت و انابت بزاربدند

و تخم ندامت و اندوه در مرتع قلوب بکاریدند ، و از سیلاب عیون آبیاری کردند

و از جمله کلمات ایشان که در ضریح مبارکش بر زبان میراندند این بود :

ص: 208


1- بتثليث با پرنده ایست خاکستری رنگ که قدرت پرواز او بسیار کم است.
2- سمك يعنى ماهی ، و سماك ستاره ایست در آسمان و فلك اثير - بنا بعقيده و فرضيه هيويين قديم فلك آتش را گویند که مافوق هوا است

« أللهُمَّ ارْحَمْ حُسَيْناً الشَّهِيدَ بْنَ الشَّهِيدِ ، الْمَهْدِيَّ بْنَ الْمَهْدِي

الصِّدِّيقَ بْنَ الصِّدِّيقِ ، أَللهُمَّ إِنَّا تُشبهدُكَ أَنَا عَلَى دِينِهِمْ وسَبِيلِهِمْ، وَ أَعْداء

قاتليهم ، و أَوْلِياءُ مُحِبيهمْ ، أَللهُمَّ إِنَّا خَذَلْنَا إِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّنَا مُحَمد صلى الله عليه وسلم

فَاغْفِرْ لَنَا مَا مَضَى مِنَا ، وَتُبْ عَلَيْنَا ، فَارْحَمْ حُسَيْناً و أصحابَهُ الشُّهَداءَ

الصِّدِّيقِينَ ، وإِنَّا تُشْهدُكَ أَنَا عَلَى دِينِهِمْ وَ عَلَى مَا قُتِلُوا عَلَيْهِ ، وَإِنْ لَمْ

تَغْفِرْ لَنَا وتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ » .

و هر چند ایشانرا بر آن قبر مطهر منور بیشتر نظر افتادی بر جراحت

صدور و قلوب بيشتر نمك افشاندی ، و گریه در گلو سخت تر گره گردیدی ،

و چون خواستند بوداع آن ضریح شریف شوند چنان ازدحام ورزیدند که هرگز

در حجر الاسود آنگونه ازدحام مشهود نشده بود ، و در این حال وهب بن زمعة

الجعفی باچشم گریان و دل بریان و دیده پر آب و جگر کباب برفراز آن قبر منور

بایستاد و این اشعار [ عبدالله] ابن حر جعفی را با کمال زاری و بیقراری بخواند:

يبيت النشامى مِنْ أُمَيَّةَ نُوْماً***وَ بِالطَّفٌ قَتْلى ما ينام حميمها

وَ ما ضَيَّعَ الْإسْلامَ إِلَّا قَبِيلَةٌ***تَأَمَّرَ نَوْكاها و دامَ نَعِيمُها

وَأَصْحَتْ قَناةُ الدِّينِ في كَفْ ظالم***إِذَا اعْوَجَ مِنْها جانب لا يُقيمها

فَأَقْسَمْتُ لا تنفك نَفْسي حَزِينَةً***وعَيْني تبكي لا يجف سُجُومُها

حيوتي أوْ تَلْقَى أُمَيَّةُ خِزْيَةٌ***يُذَلُّ لَها حَتَّى الْمَماتِ قُرُونَها (1)

ص: 209


1- بنی امیه مست لايعقل در بستر خواب آرمیده اند، ولی در بیابان طف کشتگانی بجای نهاده اند که بستگان آنها آرام ندارند. اسلام را هیچ قبیلهٔ ضایع نساخت جز آن قبیله که بیخردان آنها امیر شدند و دولت آنها بطول انجامید . و عصای دین اسلام در دست ستمگری است که اگر بکجی گراید آنرا راست نکند. سوگند خورده ام که جانم همیشه غمگین باشد و چشمم از آب دیده خشک نگردد. تا هنگامیکه زنده ام ، مگر اینکه بنی امیه رسوا شوند چنان رسوائی که سران و اشراف آنها تا دم مرگ باخواری وذلت دست بگریبان باشند.

و بروایت مجلسی علیه الرحمه در اینوقت عبدالله بن عوف الاحمر که در

میان مردمان بر اسبی سرخ موی و سیاه دم بر نشسته ، و از کمال خشم و

ستیز و آتش درون همی خواست خون خویش بخورد ، و از نیران اندوه مشتعل گردد

آن ابیاترا که از این پیش مذکور گشت «خرجن يلمعن بنا ارسالا» تا بآخر

قراءت کرد ، آنگاه با ناله جانکاه و دل کینه خواه و خواطر نژند(1) و درون مستمند

جانب راه گرفتند .

در

چون بانبار پیوستند نامه عبدالله بن یزید والی کوفه بایشان رسید ، و در

جمله آن نوشته بود : ایقوم ما ! این راهرا که در پیش گرفته اید و با قلت سپاه

بمقاتلت چنان لشگر بیشمار روی نموده اید ، باری خویشتن را بدست خویشتن

از قدرت و شوکت بیفکنید ، و بچنگ دشمن در اندازید ، و ناچار فرمانبردار

میل و هوای او شوید، همانا شما در میان مردم بلاد خودتان بجمله بر گزیده و

منتخب باشید ، و چون دشمن شما با شما دچار شود، میداند که اعلام جماعت

و بزرگان این شهر شمائید ، لاجرم بخواهند دانست که چون بر شما استیلا

جویند دیگران را بآسانی از جای بر گیرند . از این روی آن چند که در

نیروی بازو دارند از کوشش و کشش قصور نورزند تا بر شما دست یابند.

ای قوم همانا اگر ایشان برشما فیروز شوند « يرجموكم او يعيدوكم في

ملتهم و لن تفلحوا اذا ابداً »(2) کنایت از اینکه یا شما را از تیغ میگذرانند ، یا به

بیعت و اطاعت خویش میرانند، و از آن پس هرگز جانب فلاح و نجاح نیابید

ص: 210


1- نژند بكسر اول و فتح ثانى وسكون نون یعنی اندوهگین ، غمناك ، افسرده.
2- اقتباس است از آیه بیستم سوره کهف .

و درروی آسایش و صلاح ننگرید ، ای قوم همانا ما و شما بمنزله يكتن باشیم

و دست ما و شما در يك حکم است، و دشمن ما و شما یکی است ، اگر دست

در دست دهیم و پشتوان یکدیگر شویم دشمن را مخذول و منکوب سازیم ، واگر

باختلاف و تفرقه رویم ابهت و شوکت و هیبت ما از نظر دشمن ما برود ، ای قوم

نصیحت مرا خوار و نادیده مشمارید، وامر مرا مخالف مشوید ، و بمحض

قرائت این مکتوب روی بمن آورید و جانب من بسياريد والسلام.

چون سلیمان و اصحابش این مکتوب را قرائت کردند گفتند : در آنحال

که در کوفه جای داشتیم از این گونه سخنان فراوان بشنیدیم و از آهنگ خویش

انصراف نجستیم ، هم اکنون که خویشتن را آماده جهاد ساخته و بزمین دشمن

نزديك شده ایم چگونه متابعت این رای و مطاوعت این فرمان را نمائیم ، پس سلیمان

پاسخ عبدالله بن یزید را بنوشت و او را بر آن نصایح و آن شفقت شکر و ثنا بگذاشت

و باز نمود که اینقوم در کار جهاد و جانبازی در راه خالق عباد خرسند و شاد

هستند ، و از اینکه نفوس خود را بپروردگار قدوس فروخته اند بشارتها دارند ، و

از آن گناه بزرگ و تقصیر عظیم بتوبت و انابت رفته اند ، و بحضرت خدای روی

آورده و بر او توکل نموده اند، و بآنچه قضای ایزد دوسرای رفته راضی باشند

چون این مکتوب بعبدالله پیوست گفت : یقین دارم که اول خبریکه از این قوم

بشما می پیوندد قتل ایشان است ، سوگند با خدای همگی مسلم و کرام

شهید میشوند .

بالجمله سلیمان و یارانش از آنجا بکوچیدند و درهیت (1) فرود آمدند و

بیاسودند ، و از آنجا راه برگرفتند و بقرقیسیا در آمدند ، و در این وقت زفر بن

حارث كلابي که با مروانیان کوس مخالفت میکوفت بر آن شهر مستولی شده

بود ، و چون خبر ورود آنجماعت را بدانست بيمناك شد و در قرقیسیا متحصن

ص: 211


1- هيت بكسرهاء هوز_شهری بوده است در کنار فرات از نواحی انبار، و قرقیسیا شهری بوده است در مصب رود خابور آنجا که بفرات میریخته است .

گردیده ، دروازه های شهر را بر روی ایشان بربست و سلیمان و یارانش در کنار

شهر فرود آمدند ، و سلیمان یا مسیب بن نجبه گفت : زفر بن الحارث پسر عم

تو مردی باخیر و مهمان دوست و با مروت وفتوت است ، تو را بر در این حصار

باید رفت و او را از کماهی آگاهی باید داد ، و خواستار باید شد تا در حصار بر

این لشکر برگشاید، و دستوری دهد تا شهریان آنچه در بایست این سپاه باشداز

كاه وجو و دیگر اشیاء بآن بها که متداول ایشان است بما بدهند و قیمتش را

بازگیرند، و هم خاطر آسوده دارند که بامدادان بگاه این سپاه کوس کوچ بر کوبند

و از کنار این شهر برخیزند .

مسبب بن نجبه بر در حصار شد و خویشتن را شناخته داشت ، و رخصت

خواست تا بشهر اندر شود، و دیدار زفر را دریابد، مذیل بن زفر نزد پدرش رفت

و گفت: این مردی نیکوهیئت و نامش مسيب بن نجبة است ، و رخصت خواهد تا

بدیدار تو آید ، زفر گفت: ای پسرک نمیدانی این مرد کیست ، این مرد یکه

سوار تمامت مضر است ، و اگر از اشراف طایفه مضرده تن بشمار آورند یکتن از

آن ده تن او باشد ، و او مردی ناسك و دین دار و پرهیز کار است رخصت بده تا در آید .

معلوم باد که از این کلام مکشوف میشود که اینکه پاره مورخین نوشته اند

مسیب پسرعم زفر است بصواب نیست ، چه اگر خویشاوند یکدیگر بودند زفر و

پسرش اینگونه سخن نمیراندند، و از این گذشته زفر کلابی و مسیب فراری است (1)

بالجمله چون مسیب بروی در آمد زفر در تکریم او بکوشید ، و از يك

طرف خود بنشانید و از حالش بپرسید، مسیب از اندیشه خود و آنچه بر آن

عزیمت نهاده بودند او را بیا گاهانید ، زفر گفت : ما دروازه های شهر را بر شما

فراز نکردیم جز اینکه خواستیم بدانیم بآهنگ ما روی آورده اید یا اندیشه دیگر

جای دارید ، ومارا عجز و انکساری از این مردم نیست، لیکن چون سیر جميله و

ص: 212


1- بني فزارة فرزندان عيلان بن مضر و بنى كلاب بن مرة فرزندان الياس بن مضراند بنا بر این پسرعم محسوب میشوند.

مراتب صلاح و تقوای شما را دانسته ام دوست نمیداشته ام که با شما مقاتلت ورزم

آنگاه فرمود تا بازاریان با امتعه خویش روی بلشگرگاه سلیمان نهادند ، تا هر

چه خواهند از ایشان ابتیاع نمایند، و نیز هزار درهم و يك اسب بمسيب بداد

مسیب آن در اهم را قبول نکرد لیکن اسب را بپذیرفت و گفت : شاید اگر مرکب

من لنگ شود بدانم حاجت اوفتد.

آنگاه زفر از اموال خاصه خویش پانصد شتر کاه وجوبار کرده با نان فراوان

و آرد و علف بآنجماعت بفرستاد، چندانکه جمله آن مردم را از این جمله مستغنی

ساخت، و جز بخریداری تازیانه یا جامه نیازمند نشدند، و چون با مداد شد از

کنار قرقیسیا بکوچیدند، و زفر بن الحارث بمشایعت ایشان بیرون شد، و با

سلیمان بعطوفت و نصیحت گفت: بمن رسیده است که مروان بدیگر جهان شد

و پسرش عبدالملك بر سرير سلطنت جای کرده است، و پنج تن از امراء سپاه شام

با لشگری گران از جانب او از رقه راه بر گرفته و بسوی شما روی نهاده اند ، و

ایشان حصین بن نمیر و شرحبيل بن ذى الكلاع و ادهم بن محرز وجبلة بن عبد الله

الخثعمي و عبیدالله بن زیاد هستند، هم اکنون اگر خواهید در ظاهر این شهر یا

داخل این شهر سكون جوئید ، و ماشما را بمال ورجال مدد کنیم ، و یکدست و

یکدل باشیم ، و چون دشمن بماروی کند با او قتال دهیم ، اگر نصرت بامارسدفبه

المراد ، والا در این حصن متحصن میشویم.

سلیمان گفت : بارك الله فيك وجزاك الله خيرا ، همانا عبدالله بن يزيد والى

شهر ما و مردم آن شهر نیز همین سخن راندند و همین مطلب خواستند ، لیکن ما

پذیرفتار نشدیم ، زفر گفت: هر چند بتدبیر من کار نکنید لکن از نصیحت شما

فرو نمیگذارم، چه مردی غریب و از مکر و حیل و کید و دغل شامیان بی خبر

هستید ، اگر درنگ نمیجوئید نزديك بصواب چنان است که از آن پیش که

شامیان بعين الورده اندر شوند که از بلاد عظیمه جزیره و بغزارت میاه و خضارت

گیاه ممتاز است اندر شوید ، و آن مدینه را در پشت خویش قرار میدهید ، تا بهر

ص: 213

چه ما يحتاج شما باشد توانا باشید ، و نیز اگر شما را با ماحاجت رود آگاهی

دهید تا کفایت کنیم، سوگند باخدای هرگز بکرامت و جلالت شما جماعتی

ندیده ام، و امیدوارم که پیش از وصول سپاه شام بعين الورده شما

ورود کنید .

و نیز هرگز با سپاه شام در روی بیابان جنگ میارائید میارائید ، و بمطاعنه

مرامات (1)نپردازید ، چه ایشان جمعی کثیر و شما مردمی قلیل باشید ، و هیچ از آن

ایمن نیستم که آنجماعت بر شما احاطت گیرند و شمارا توانائی مقاتلت نماند و

پایمال قتال گردید ، و نیز در برابر ایشان صف نبرد آراسته مکنید ، چه شمارا

پیادگان همراه نباشد و ایشان با جمعی از پیادگان هستند ، و پیاده برای سواره

مانند دیوار در پیش روی باشد، و چون پیاده در جلو صف نباشد سوار

برهنه باشد .

شما تا توانید پراکنده بر ایشان بتازید و از پس درختان و حیطان نبرد

افکنید ، و سپاه خود را فوج از پس فوج بدارید ، و چون فوجی برفتند و جنگ

در افکندند و نیروی خود بکار بردند ایشانرا بخوانید و فوجی دیگر را به نبرد

برانید، و اگر جملگی بريك صف باشيد رجاله سپاه بر شما روی کنند و صف

شما پراکنده شود و هزیمت آسان گردد ، و نیز باید همیشه جمعی را در کمین

بداری و با شامیان از روی مکر و حیلت اقدام جوئی ، آنگاه ایشان را وداع کرده

دعای خیر بگفت ، و آنجماعت شکر احسان او را بگذاشتند و با کمال جد وجهد

روی بعين الورده نهادند .

ص: 214


1- مطاعنه : نیزه افکنی، و مرامات : تیراندازی است

بیان رسیدن سلیمان بن صرد و اصحاب او در کنار

عين الورده ومحاربه او با مردم شام

معلوم باد که اساتید نقلهٔ اخبار و اسانید حمله آثار که در نگارش اخبار

صریحه و آثار صحیحه دقیق النظر و حديد البصر هستندپاره اخبار را که با حقیقت

مقرون نمیشمارند یا بسبب غرابت از خورده خورده بینان مصون نمی انگارند یا

بملاحظه اختصار اخبار بانتقاد آثار کفایت میورزند یا بعضی بعلت عدم احاطه تامه یا قبول

زحمت نظر در کتب سیر یا عدم امکان تحصیل کتب متشتته یا ضیق وقت و عدم مجال

یا ملاحظه وقت و حال یا رعایت سلیقه و میل سلطان عهد و امرای زمان و علمای دهر

و ادبای آن عصر و اوان یا وجود موانع خارجیه یا اغراض شخصیه یا غیر از آن

از نگارش پاره اخبار انصراف میجویند و نقل سیر را مختصر میگردانند بلکه غالباً

اگر در مقام اشاعت نباشند باشارت هم مبادرت نمیجویند .

این کار و کردار در پاره موارد نقصان میرساند ، چه اولا چون آنمطالعه

کنندگان که چندان در استدراك دقایق اخبار توانا نیستند اگر برخبری دقیق

بگذرند و در کتب اساتید ننگرند از حیز اعتبار خارج شمارند ، و تواند بود که

آنخبر در کمال صحت و جمال و سلامت باشد ، و اساتید مورخین یا بسبب طول

آن یا عدم اطلاع بر آن بعلت تقاضای زمان بنگارش آن اقدام نکرده اند و بشرح

آن نیازمند نبوده اند ، و دیگر اینکه شاید خبری بس گزاف و بیرون از حقیقت

را در پاره کتب بنگرند و صحیح شمارند، و اگر در دیگر کتب ننگرند محض

مسامحه دانند و ندانند که چون از درجه اعتماد خارج بوده است مرقوم نداشته اند ،

و علمای قوم و زعمای نویسندگان اعتنا نفرموده اند .

و دیگر اینکه چون مخالفان در بعضی ملفقات بیاره از این حکایات بگذرند

استهزا نمایند و جمله آنکتاب را سخیف و بیهوده شمارند . با اینکه تواند بودشامل

ص: 215

بسی اخبار صحيحه باشد ، لكن مخالف بهمان يك دو خبر که بیرون از صحت بیند

راقم و مرقوم را مذموم و ملوم شمارد ، و برباره مقصود برآید ، دیگر اینکه از

یکدو تن که اینگونه مسامحت و عدم مبالات بنگرند دیگران را نیز بر آن حمل

نمایند، و سلسله سند را ضعیف گردانند و در سایر روایات و اخبار وهن بیاورند و

آنچه را که برایشان حجت تواند بود باین حمل از حملش سرباز پیچند.

پس شایسته آن است که آنانرا که بر کتب متشتته دست رسی و بر اخب-ار

مختلفه احاطتی است و در نگارش هر گونه خبر خواه مجمل يا مفصل وسعت و

بضاعتی ، این زحمت را بر خود هموار کند و بر رنج و کلال خویش ملال نگیرد و در

نگارش اخبار مختلفه قصور نجويد ، لكن هريك را بالمره ازحقیقت خارج بنگرد

بدلایل واضحه مبرهن دارد، یا اگر غريب وعجيب بنگرد همچنان بشواهدو امثال

آن اشارت نماید ، تا بی خبران با خبر شوند ومستعجبان از عجب بیرون آیند ، و

نیز مخالفانرا راه طعن ودق باقی نماند ، و بدانند که اگر خبریکه از حقیقت دور

مینماید نگاشته آید همچنان برعدم استحکامش اشارت ميرود ، و اگر مشحون به

غرابت باشد بامثال وانواعش تنبیه میشود ، تادرسایر اخبار مج-ال سخن و استهزاء

نیابند.

و این کمتر بنده خداوند ماه ومهرو کہتر ستاینده بر کشنده سپهر را در تحریر

این مجلدات عديده وترجمه این اخبار كثيره خواه در اخب-ار مسطوره خواه در

احادیث مأثوره بعد از آنکه تفحص و استیعاب کامل رفته بقدر بضاعت و نیروی

استطاعت بر این شیمت سلوك بوده است ، وغالباً از تحقیق و تعیین و تبیین کناری

نداشته ، و این زحمت بزرگ را برخود حمل کرده است ، و پاره مطالب را که

حامل معایب بوده و باسانید و اساتید منسوب داشته اند منکشف ساخته است ، تا

بقدر میسور در ظلمات شبهات دچار نشوند ، و از امتیاز سقیم از صحیح ومستهجن از

مستحسن بیچاره نمانند و بالله التوفيق وعليه التكلان .

اکنون برشته داستان باز شویم و بر اثر آن خبر که بدان اندر بودیم ب--از

ص: 216

رویم ، همانا ابو مخنف در مقتل ونيز صاحب قرة العين وبرخی از نویسندگان نوشته

اند که: از آن پس که خبر مرگ یزید بکوفه رسید و چنانکه اشارت رفت مردم

کوفه جوش و خروش بر آوردند ، و سرای ابن زیاد را که آنوقت در بصره روزگار

میسپرد بغارتیدند ، وغلمانش را از تیغ بر آن بگذرانیدند ، وزندانش را بشکستند

وزندانیانش را بیرون کردند ، وسلیمان بن صرد و دیگران برای خروج آماده

شدند ، و این خبر در بصره بعبیدالله رسید، در ساعت بمسجد اندر و بر منبر برشد و

مردمان از هر سوی فراهم شدند ، و هنوز از مرگ یزید دانا نبودند.

عبیدالله اینوقت برفراز منبر بایستاد و به بلندتر صوت خویش آواز در داد

ای اهل بصره ای جماعت عرب بدانید که ایزد دادار هر کراسزاوار دانست

اختیار کرد، ویزید بن معاویه بسرای پایدار سرسیار گشت، اکنون

حاضران با غایبان خبر کنند و بدانید که من از جانب خود کسیرا درمیان شما به

خلافت بنشانم ، و نافذ الفرمانش فرمایم ، در اوامر و نواهی او شرایط اطاعت و انقیاد

را مطیع و منقاد باشید ، و از بغی و عناد بپرهیزید ، چه من بآهنگ شام و دخول

دمشق بیرون میشوم ، و از این پس همه روز مکاتیب من بشما میرسد ، و هم اکنون

در جناح عجلت حرکت مینمایم، مردم بصره هم آواز گفتند سمعاً وطاعة.

آنگاه ابن زیاد خلیفه خود را با ایشان باز نمود ، وحوایج ایشانرا برآورد

وعطاها وخلعتها بداد ، و با جماعتی از شجعان رجال و فرسان ابطال راه بر گرفت

چه طغیان اهل کوفه و خروج زندانیان که از اصحاب امیرمؤمنان صلوات الله عليه

بودند بدو پیوسته بود، و میدانست که در گذرگاه و کمین او بیرون شده اند تا او را

گرفته تباه کنند.

چون ابن زیاد چندی راه در نوشت عمر بن الجارود در طی طریق با وی رفیق

گشت ، و بروایت صاحب قرة العین او نیز با ابن زیاد راه میسپرد ، و او را در میان قوم

و عشیرتی که داشت مطاعیتی بکمال و نیز یازده پسر بودش كه هريك باده تن

برابر بودند ، و هم هزار نفر مملوك داشت و بآهنگ کوفه راه مینوشتند ، و در آن

ص: 217

حال از خروج زندانیان و موافقت اهل کوفه با ایشان و بیرون آمدن از کوفه برای

گرفتاری ابن زیاد بشنیدند ، و عمر بن الجارود را پسری بود که آن حدت بصر

وقوت نظرش بودی که اگر از دو فرسنگ مسافت گردی برخاستی بازدانستی که

از سم ستور است یا جز آن است ، پس نظر بر دوانید و غباريرا بدید ، وروی بپدرش

کرد و گفت : گرد و غباری ولشگر بسیاری از سوی کوفه نگرانم ، و گمان همی

برم که در طلب ما شتابان باشند .

این هنگام ابن جارود روی بابن زیاد کرد و گفت : یا عبیدالله براستی بگو

از بصره بکدام علت روی بدیگر سوی آورده ، گفت : دانسته باش که مرا خبر

رسید که یزید رخت بدیگر سرای کشید، و چون این خبر بکوفه پیوست سرای

مرا بغارت گرفتند و زندانیان را از زندان بیرون آوردند ، و نیز از ایشان بيمناك

هستم که خبر رحیل مرا از بصره دانسته باشند ، و در عرض راه بكمين من بنشینند

واز من انتقام بکشند، چه جمله از اصحاب علی علیه السلام هستند ، ومدتها گرفتاربند

وزنجیر زندان بودند .

عمر بن الجارود گفت: حکایت همان است که گفتی ، و نيك دانسته باش که

ترا از چنگ ایشان مخلصی نباشد مگر بطریقی که بتو اشارت کنم ، گفت : بیار تا

چه داری گفت : ترا زیر شکم شتر سخت میبندم ، و مشگهای خالی از آب دوسوی

شتر بر تو حایل و جلهای چند بر تو ساتر میگردانم، و آن شتر را دروسط اشترهای

دیگر روان میدارم ، و اگر از این سخن تجاوز کنی بیگمان بهلاك و دمار دچار

میشوی ، چه دیری بر نیاید که اینجماعت ما را دریابند و شرایط تفتیش را از دست

نگذارند، سوگند با خدای اگر ترا بنگرند يك ساعت مجال نگذارند .

ابن زیاد :گفت چنان کن که چنان دانی ، و ابن الجارود او را در زیر

شتر بر بست ، و چون از آن تدبیر آسوده شدند ناگاه سلیمان بن صرد خزاعی با

چهار هزار و پانصد سوار ایشانرا دریافت ، و در پره در آورد ، و ندای یا آل ثارات

الحسين برکشید ، عمر بن الجارود با ایشان گفت: ای قوم چندی درنگ جوئید

ص: 218

و بازگوئید خون حسین علیه السلام را از کدام کس میجوئید؟ گفتند بما رسید که شما

ابن زیاد را با خویشتن بجانب شام حمل میکنید ، گفتند ای قوم از خدای بپرهیزید

و غبار نقار مینگیزید ، اينك روز روشن است ، ما در تاریکی و شب راه نمیسپاریم ، و

در بیابانی صاف و هموار ره سپاریم ، و مردمی درزی فقرا هستیم ، جمله مارا تفتيش

کنید ، پس تفتیش کردند و چیزی بدست نیاوردند ، و بآن حیلت و مکیدت راه

نیافتند و از ایشان باز شدند ، و آن جمله را براه خود گذاشتند .

سلیمان گفت : از اینجا بکجا شویم چه آنکس که ما را خبر داد که ابن

زیاد از بصره جانب شام گرفت صادق القول بود وبكذب سخن نمیراند ، هم اکنون

باید در طریق او کمین کنیم و چونش دریابیم انتقام آل رسول خدای صلی الله علیه و آله را از

وی باز کشیم، و از مردم بنی امیه هر کس بکین آل رسول خدای زین بر مرکب

نهاده یا در زمان خاندان خیر الانام باره در لگام آورده و در قتل حسین علیه السلام متابعت

ومشایعت ورزيده در خاك و خون در آوریم ، اصحابش گفتند : ما بجمله در زیر

فرمان تو و گروگان پیمان توئیم ، و در و در هیچ امری عصیان نورزیم.

و از آنطرف ابن الجارود و ابن زیاد را از بیابانهای بی آب و گیاه عبورهمی

داد و چون از اصحاب ابن صرد بسیاری دور شدند و از گزند ایشان ایمن گردیدند

ابن زیاد را از شکم شتر برگشود و بر هودجش بنشاند ، ابن زیاد در همان ساعت ده

هزار دینار از اموالی که با خود حمل میداد باو عطا کرد و همی برفت تا از پس

بیست روز بدمشق رسید، و مردم دمشق و دیگر کسان را بر بیعت عبدالله بن عمر

یکجهت یافت، پس بمنزل مروان بن الحکم در آمد و گفت هرگز باعبدالله بن عمر

بن الخطاب بيعت مکن ، و تا جان در تن داری این عار برگردن مسپار .

گفت ایها الامير تدبیر چیست؟ گفت: قوم و عشیرت خویش را بخوان و

فراهم گردان ، وخزینه پسر عمت یزید را برگشای و لشگریا نرا بخواسته آراسته

کن تا من بکوشم و بیعت ترا از تمامت مردمان مأخوذ دارم ، تا تو در مقام پسر

عمت یزید بر مسند خلافت جای کنی ، و من نیز پنجاه شتر از زروسیم و ثیاب فاخره

ص: 219

برای تو حمل کرده ام، اینجمله را نیز برگیر و آن مال را بر لشگریان و آن

خلاع فاخره را با بزرگان ایشان عطا کن، و ایشانرا به بیعت خویش دعوت نمای

و چون مردم شام با تو بیعت کردند من بآهنگ مردم عراق تجهیز سپاه کرده بیرون

شوم . وامر عراقين : كوفه و بصره را از بهر تو بنظام بیاورم. و در اینجمله بنام تو

خطبه میرانم. و مردم خراسان و اصفهان و حرمین را مکتوب مینمایم که امروز

خلیفه روزگار توئی ، و مردمان بخلافت و بیعت تو متفق شده اند ، و من در شامین

وعراقين وحرمين شريفين وساير امصار وبلدان بنام تو خطبه رانده ام، بلکه در

مشرق وغرب عالم بنام تو خطبه میرانند .

مروان شادمان شد و گفت: هر چه دانی چنان کن . چه تو از هر کس بامن

اولی باشی و در این امارت با من شرکت جوئی ، و اگر کار بپایان آوری کوفه و

بصره چنانکه ترا بود بعلاوه حرمین شریفین تور است . ابن زیاد شاد گردید و

مروان بسرای یزید انتقال داده و اموالی که در آنجا بجای مانده بود در میان

لشگریان و ابطال رجال قسمت کرده جمله را شاد خوار ساخت ، چه بروایت صاحب

قرة العین بعد از آنکه یزید بهلاکت رسید مؤمنان دمشق بتاختند و سرای او را به

غارت گرفتند و فرزندان وحریم او را سر ببریدند.

بالجمله ابن زیاد قواد سپاه (1)و سرهنگان کینه خواه را بخواند ، وهريك را

از آنچه یزید عطا میکرد افزون بذر نمود ، وجمله را شاد خوار ساخته ، بمصاحف

و طلاق سوگند داد ، که بیعت مروانرا نشکنند ، آنگاه مروان بروایت ابی مخنف

سیصد هزار سوار و بروایت صاحب قرة العین که از ابو مخنف ناقل و راوی است

یکصد هزار سوار از مردم شام و عراق بسرداری ابن زیاد تجهیز کرده ، ابن زیاد را

بر آن جمله فرمانگذار ساخته بخراسان و اصفهان و دیگر بلدان مکتوب نمود که

منصب خطير خلافت بدو اختصاص یافت ، و او سیصدهزار سوار کارزار بیار است و برای

ابن زیاد رایت بر بست ، و او را از دمشق بسوی عراق مأمور نمود ، تا هر کس سر

ص: 220


1- قواد جمع قائد يعنى أميرو پیشتاز سپاه

بخلاف برآوردسربگذرد.

پس ابن زیاد با آن لشگر خونخوار از مملکت شام بآهنگ عراق راه بر-

گرفت ، و چون دو منزل زمین نوشت در قریه فرود آمد ، و چنان بود که قبل از نزول

بآن قریه یکی از غلامان خویش را با زاد و توشه و علف و آذوقه وزر وسیم فراوان

بآنجا روان داشته بود ، و چون بآنجا پیوست یکی از اصحاب خویش را بخواند

ورایتی از بهرش بر بست و یکصد هزار سوار و بقول صاحب قرة العین سی هزار سوار

با وی مضموم نمود ، و گفت تا در مقدمه لشگر ره سپر گردد ، و هم بدو گفت : که

بما پیوسته است که چهار هزار و پانصد تن از مردم توابین که از اصحاب علی علیه السلام

اند در طریق ما بكمين بنشسته اند، و البته با تو دچار شوند و طلب ثار (1)کنند، چون

ایشانرا دريابی يك تن از آنجماعت زنده مگذار ، من نیز در اثر توراه میسپارم، آن

سرهنگ با آن سپاه روی براه نهاد.

و از آنسوی سلیمان بن صرد و اصحابش در تکریت فرود شده بانتظار دیدار

ابن زیاد بنشستند، و هر کس از مردم بنی امیه یا متابعین ایشانرا که در کربلاس

حاضر شدند یا اعانت و متابعت در آن قضیه هایله ورزیدند دریافتند بکشتند، و در

اینحال رایات لشگر شام و سرهنگ ابن زیاد نمودار شد ، سلیمان و یارانش بانگ

بتهلیل و تکبیر برآوردند و سلیمان روی بیاران آورد و گفت: ای برادران من

اينك لشگر شام و ابن زیاد است که با شما روی آورده ، و این رایات اوست که نام

مروان بن الحكم وابن زیاد بر آن مکتوب است ، و مکشوف همی افتد که ابن زیاد

برای مروان بیعت ستانده ، وخود معاضد (2)و ناصر او است، و این رایات به

مقاتلت ومحاربت شما بر بسته اند « بارك الله تعالى فيكم » با قدم استوار و قلب

ثابت و عزم راسخ با دشمنان خدای جنگ در افکنید .

چون آنجماعت این سخن بشنیدند بر مراکب خویش بر نشستند ، و با تیغ

ص: 221


1- ثار یعنی خونی که بناحق ریخته باشند و طلب ثار یعنی خونخواهی
2- یعنی نیروی بازوی او است

وسنان بآهنگ ایشان شتابان شدند، و ندای یا آل ثارات الحسین برآوردند، و

بجمله حمله نمودند، آن جماعت نیز حمله آوردند و کارزاری سخت و دشوار بپای

بردند ، سلیمان و اصحابش بر شداید میدان نبرد صبوری کردند ، و تا شامگاه گرد

وغبار معر که را بماه رسانیدند، و اصحاب ابن زیاد بانگ همی بر کشیدند و به

بیعت مروان دعوت کردند ، و اصحاب سلیمان آواز یا آل ثارات الحسین را گوشزد

خافقین نمودند.

و چون تاریکی شب جهانرا در سپرد هر دو گروه دست از هم بداشتند و به

اماکن خویش شتافتند ، و در این جنگ دوازده هزار سوار از مردم ابن زیاد و یکصد

و بقولی هزار سوار از یاران سلیمان بقتل رسیدند ، و آن شب را هر دو مرکب با

كمال كلال وتعب بامداد نمودند ، و بامدادان بگاه از لشگرگاه سليمان بانك

اذان بآسمان پیوست . وسلیمان یارانرا نماز بگذاشت ، آنگاه بر مرکبها بر نشستند

و آوای یا آل ثارات الحسین از ثقلین برگذشت ، و با دل قوی و بازوی پهلوی و تیغ

درخشان و نیزه خون افشان چون نهنگ بالا و پلنگ دغا بعرصه وغا (1) بناختند ، و تا

شامگاهان در کر وفر (2)وضرب وطعن بکوشیدند ،و در این محاربت چهل هزار

سوار از لشگر ابن زیاد جانب بئس القرار گرفت، و دیگران بهزیمت رفته، مردم

سلیمان در مقام ایشان جای گرفته و اموال واثقال ایشانرا بجمله بچنگ آوردند .

و از آنسوی آن سپاه شکسته در طی راه با بن زیاد پیوستند ، ابن زیاد سخت

بر آشفته گشت ، و ایشانرا بنکوهش سپرد و گفت : شما صدهزار سوار کارزار

از این مردم قلیل شکست یافتید و چهلهزار تن از شما را بقتل در آوردند، هم

اکنون با حضور من کوچ دهید، پس بجمله در طلب سلیمان روان شدند ، و این

هنگام ابن زیاد با دویست و شصت هزار سوار رهسپار بود ، و از مردم سلیمان سه

هزار تن بجای مانده بودند ، چون سپاه شام بمردم خون آشام سليمان مشرف

ص: 222


1- میدان حرب
2- میدان حرب

شدند ، وسلیمان آن گروه بیشمار را بدید یاران را بنصیحت و تشجیع گرفت و گفت

«بارك الله فيكم» درراه خدا جهاد کنید ، و از کوه آتش در تابش نشوید ، پس با

مردم شام جنگ در انداختند و حربی دشوار بپای بردند.

و چون روز بکران رسید هر دو گروه دست از جنگ بداشتند از اصحاب سلیمان

افزون از دو هزار کس زنده نماند، و بدو گفتند: ایها الامیر تو خود میدانی

ما چهار هزار و پانصد تن بودیم و اینک دو هزار سوار بیش نیستیم ، وهم اکنون

ابن زیاد با دویست و چهل هزار لشکر جرار بر جای خویش استوار است ،

اگر بامدادان روی بمیدان نهیم یکتن از ما زنده نگذارند ، اکنون بصواب

و صلاح چنین مینماید که فرات را در سپاریم و جسر را پاره کنیم و بکوفه اندر

شویم ، و مردم را در طلب ثار فرزند رسول مختار بخوانیم، و با این قلت باچنان

کثرت معاینت و مقابلت نجوئیم، سلیمان گفت: ای جماعت هر کس بر مرگ

شکیبائی دارد ، و زندگی را ناگوار میشمارد با من بیاید ، و گرنه بهر کس که

خواهد بپوید ، چه من همان خواهم که مولای خویش حسین صلوات الله علیه را گاهی

که از من خوشنود باشد بنگرم .

اصحابش چون این سخن بشنیدند گفتند: ما را بزندان جهان ناساز نیازی

نیست ، و جز رضای پروردگار بی انباز و رسول سر افراز ساز و رازی نداریم

همه جانها بر کف نهاده در حضورت حاضر و بفرمانت ناظریم ، پس بجمله آنشب

را در هوای مرگ و ادراك شهادت بروز آوردند، و چون خورشید گیتی فروز

بتابش خویش نمایش گرفت گردون بلایاجنبش و آسیاب منایا (1)گردش گرفت

سلیمان و شیعیان شیر یزدان چون پلنگ غران و ببر دمان جوش بر آوردند ،

و سپهر برین را بخروش در افکندند و با آن دریای لشگر پرخاشگر آمدند، از تیغ آبدار

و سنان آتشبار روی برنگاشتند و زوبین و خنجر را بر پهلو و جگر خریدار شدند

و تا هفت روز باین ساز و سوزشب بروز آوردند .

ص: 223


1- منايا جمع منيه يعنى مرگ و آسیاب منا یا کنایه از قتل و خونریزی است

چون روز هشتم آفتاب چهره گشود از یاران سلیمان افزون از بیست و هفت

کس باقی نبود ، و آن معدود قلیل نیز همه مجروح وعلیل و از کار نبرد وامانده

و كليل بودند ، و هر يك را براندام صد طعنه وصد ضربه تیغ و تیر کارگر کمتر

نبود ، و نیز سلیمان را یکصد و بیست زخم نیزه و شمشیر بدون زخم تیر بر بدن

جای کرده بود. و با اینحال از نهر فرات عبور کرده جسر را قطع نموده و از کثرت

تعب وجراحت و ثقل اسلحه کار زار نیروی سخن کردن و جنبیدن نداشتند ، وخيول

ایشان از کثرت جوع وعطش و حرکت مشرف بهلاکت بودند ، پس برفراز مرکبها

بخوابیدند و بتهلیل و قرائت قرآن جلیل و تكبير خداوند جمیل و صلوات رسول

مجید و آل حمید مشغول بودند.

و در آنحال با سلیمان گفتند: ایها الامير حالت ما وقلت عددما در خدمت

تو مکشوف است، روا میداری که ما را بکوفه رسانی تا لشگری فراهم

کرده سلاح کار زار بصلاح آوریم و مراجعت کنیم و مقاتلت ورزیم ، گفت : ای

جماعت مرا آن تاب و استطاعت نیست که دشمن خدای و رسول را از دنبال خویش

بگذارم و از ایشان روی بر تابم ، همانا با ایشان چندان قتال دهم تا ایزدذوالجلال

ورسول او را بنگرم در آنحال که از من خوشنود باشند ، آنجماعت خاموش شدند

و خسته و مانده سر بخواب نهادند .

و بروایت صاحب قرة العین و ابی مخنف سلیمان در عالم خواب خویشتن را

در باغی سبز و خرم نگران شد که باشجار بسیار و اثمار بیشمار و انهار گذارا

و اطیار دلارا (1)ممتاز بود ، پس او را بقصری از طلا بیاوردند ، ناگاه زنی را د

پوشش و پرده خویش بدید ، و هیبت و جلالت دلش برطپید ، آنزن در وی

بخندید و گفت: ای سلیمان مساعی تو و أصحاب تو در حضرت کردگار غفور

مشکور گشت ، و ما شما را شکر میکنیم، شما را بشارت باد که شما و هرکس

که بمحبت ما شهید شده با ما خواهد بود ، آنگاه محض رحمت و عطوفت بر ما

ص: 224


1- الطيار جمع طیر یعنی پرندگان و مرغان زیبا

دیدگان مبارکش را اشک فرو گرفت. عرض کردم یا سیدتی بفرمای تاکیستی؟

فرمود منم خدیجه کبری و اینك دخترم فاطمه زهرا و حسن و حسین میباشند، و

حسنین میگویند : تو فردا بعد از زوال باما میباشی و در حضور رسول خدای صلی الله علیه و آله

فراهم میشویم، ، آنگاه ظرفی از آب با من دادند، و گفتند : از این آب برخود

بیفشان و زودتر بسوی ما بشتاب ، چون آن آب بر اندام خود بریختم در ساعت

تمام جراحت اندامم التیام گرفت، سلیمان از خواب بیدار شد و قدحی زرین

و مملو از آب بر فراز سرش بدید و از آن آب بر اندامش بریخت و قدح را

بگذاشت و بلبس لباس مشغول شد و قدح بآنجا که باید باز شد .

با سلیمان سه دفعه تکبیر براند و خدایرا سپاس بگذاشت ، اصحابش از بانگ

تکبیرش سر از خواب برگرفتند، و گفتند: ایها الامير خبر چیست ؟ گفت:

اينك خديجه كبرى سلام الله علیها مراخبر داد که بعد از زوال بحضرت او میشویم

و با فاطمه زهرا و حسنین علیهم السلام من و شما در حضرت رسول خدای انجمن میکنیم

آنگاه قدحی سرشار از آب بمن بداد تا بر اندامم بیفشاندم ، و آنقدح از

چشمم ناپدید شد ، و اکنون بر من نگران شوید که هیچ نشانی از الم جراحت

در من نیست.

بالجمله سلیمان و یارانش سجده شکر بگذاشتند ، و بر اینحال بپائیدند تا

صبح بر دمید و نماز بگذاشتند و بر مراکب خویش بر نشسته از فرات عبور داده

و با ابن زیاد روی در روی شده ، و تا هنگام ظهر مقاتلت کردند ، و آثار مردی

و سر افرازی در صفحه روزگار بیادگار نهادند ، این هنگام سپاه شام بجوشیدند

و از چهار سوی بر ایشان احاطه کرده ایشان را به تیرو تیغ فرو گرفته بجمله را

شهید ساختند ، آنگاه سرهای مقدس ایشانرا از تن جدا ساخته با جماعتی بسوی

مروان بفرستاد ، و آن وقایع را بجمله بدو ب--ر نگاشت و بانتظار جواب

بنشست .

معلوم باد که خیرابی مخنف و صاحب قرة العین در این مقام اختتام میگیرد

ص: 225

و در این خبر نظر هاست که دقیقه یا بانرا نمایان است و بپاره اشارت میرود ، چه

از مرگ یزید تا قضیه خلافت مروان و حکایت سلیمان مدتی بر گذشته بود و در

تاراج سرای یزید و قتل اولاد و حرم او خبری صحیح و صریح نیست ، و نیز

چنانکه اشارت رفت ابن زیاد را بعد از مرگ یزید مقامی در بصره و ورودی در

کوفه و خبری از نهب و غارت سرای او و قتل بازماندگان او در کتب مورخين

معتبر بنظر نیامده ، و اگر ابن زیاد با جماعتی روی براه نهاده بود و ابن الجارود

او را در شکم شتر مشدود ساخت آنجماعت بکجا شدند که بدیدار نیامدند . و

اگر ابن الجارود صاحب آن فرزندان و مماليك بود چگونه در زی

فقرا مینمود .

و همچنین آن لشکر بیپایان در آن هنگام که هنوز مروانرا سلطنت و ابهتی

کامل بدست نبود از کجا بود تا چنان مقدار کثیر در دست آنمردم قلیل که از

رسوم حرب بیخبر بودند کشته شوند ، و اگر سلیمان و یارانش را آن مقدار زخم

کاری نمودار شد زندگانی کجا توانستند ، بلکه اگر آن جراحت پر بیست تن

وسی تن میرسید روی حیات نمیدیدند ، و اگر جسر را بریدند و از فرات عبور کردند

دیگر باره چگونه باز در همان شب باز شدند ، و اگر عبیدالله با آن سپاه گران

تا آن مکان بیامد با کدام آب و آذوقه و علوفه توانست چندان در نگ نماید تا از

مروان خبر باز آید ، و اگر سلیمانرا بسبب آن آب جراحات بدن را التیام افتاد

و نیروی مراجعت و مقاتلت یافت آن بیست و هفت تن را که دچار آنجراحات و

تعبات بودند و نیروی سخن کردن و حرکت نمودن نداشتند چگونه قدرت معاودت

و آنچند مقاتلت میرفت.

و نیز صاحب قرة العین را که از ابومخنف ناقل است این اختلاف روایت با مروى عنه

از چیست ؟ و نیز ابومخنف را نمیتوان بر چندین عدم مبالات نسبت داد مگر اینکه

نویسندگان پاره اخبار را با پاره مخلوط ، ونیز برخی را بميل خ-ود الح--اق

کرده باشند و در بعضی باشتباه رفته و از تمیز پاره اسامی و ترتیب پاره اخبار قاصر

ص: 226

شده باشند، چنانکه عبدالله بن زبیر را از عبدالله بن عمر فرق نیاورده اند، چه در

تواریخ صحیحه در هیچ مقام اشارت نکرده که مردمان با عبدالله بن عمر بن خطاب

بیعت کرده باشند ، یا اگر در این اندیشه رفته باشند او پذیرفته باشد، چنانکه

بردانایان اخبار پوشیده نیست والله اعلم بالصواب .

بیان وقعه عين الورده و محاربة سليمان بن صرد

و جماعت شیعه با سپاه شام

عبیدالله بن زیاد با سیهزار مرد جنگی از شام روی بمحاربت سلیمان بن صرد

نهاد و از این سوی سلیمان برباره عجلت و شتاب جانب عين الورده سپرد ، و ابن زیاد

از رقیه حصین بن نمیر سکونی و شرحبيل ابن ذى الكلاع حمیری وادهم بن محرز با هلی

وربيعة بن مخارق الغنوى وجبلة بن الخثعمي را بر مقدمه سیاه روان کرد، و از

آنطرف سلیمان با اصحابش از يك سوى عين الورده فرود شدند ، و پنج روز به

استراحت بودند ، و نیز لشگر شام زمین در نوردیدند تا فاصله ایشان با عين الورده

مسافت يك روز و يك شب بماند.

این وقت سلیمان در میان جماعت بپای شد و از مقامات اخرویه و سرای آخرت

بگفت ، و حاضران را رغبت همی داد ، آنگاه گفت: دشمن شما که بانتظار او

بودید و در آناء لیل و نهار بدیدارش رهسپار شدید شما را دریافت ، چون ایشانرا

دچار شدید در میدان کار زار مردانه باشید، و بر شداید عرصۀ پیکار شکیبا باشید

چه پروردگار قهار با صابران و برد باران است ، و جز آنکس که بخواهد از قتال

روی بر تابد (1)یا با جمعیتی به پیوندد، هیچکس روی از دم شمشیر نگرداند، پس با

ص: 227


1- متن خطبه سلیمان اینست فاذا لقيتموهم فاصدقوا واصبروا ان الله مع الصابرين ولا يو لينهم امرء دبره الامتحرفاء القتال أو متحيزاً الى فئة ، الخ. در اینصورت ترجمه صحیح اینست: جز آنکس که بخواهد از قتال کسی بقتال دیگری روی بر تابد یا با جمعیتی به پیوندد و این عبارت مضمون آیه جهاد است در سوره انفال آیه 16 ، ومن يولهم يومئذدبره الامتحرفاً لقتال او متحيزا الى فئة فقد باء بغضب من الله وماواه جهنم وبئس المصير

روی برتافته قتال دهید ، و در طمع جامه و ذخیره مجروحی نشوید ، وهیچ اسیری

را مکشید مگر اینکه بعد از گرفتاری با شما نبرد جوید ، چه سیرت من با این

مردم بر این منوال است، وروش من در این دعوت بر این شیمت .

آنگاه گفت: اگر من کشته شوم امیر شما مسیب بن نجبه است ، و اگر

او مقتول آید امارت با عبدالله بن سعد بن نفیل خواهد بود، و اگروی کشته آید عبدالله

بن وال امير شما و مشیر قتال است، و اگر او شهید گردد رفاعة بن شداد امیر

صلاح وسداد است ، خدای رحمت کند آنمردی را که بر آنچه خدای بر وی

پیمان نهاده براستی و درستی مقرون بدارد، چون از این کلمات بپرداخت مسیب را

فرمان کرد تا با چهار صد سوار بر مقدمة الجيش سياه شام شبیخون آورد و با او

گفت : اگر بر آنچه مطلوب تو است دست یافتی فبه المراد واگرنه بازشوو بپرهیز

كه يك تن از أصحاب خود را بجای گذاری یا دیگریرا پذیرا گردی .

پس مسیب آنروز و شب راه سپرد و هنگام سحرگاهان در مکانی فرود شد ، و

چون بامداد چهره بر گشاد جماعتی را بهر سوی بفرستاد تا هر کس را بنگر ندبدو

آورند ، پس آواز اعرابی بشنیدند که شعر همی خواند و مشتمل بر کلمه ابشر بود

چون مسیب او را بدید و بشنید گفت : بشارت آمد ، و از نام او پرسید ، گفت:

نامم حمید است ، گفت : عاقبت محمود خواهد بود انشاء الله تعالى، پس گفت:

از کدام قبیله ای؟ گفت: از بنی تغلب ، گفت : غلبه با ما باشد اگر خدای

بخواهد، آنگاه با اعرابی گفت: باز گوی تا از لشگر شام خبرت چیست ؟ و

از سراداران ایشان نزديك تر بما كيست؟ گفت : ایشان پنج امیر باشند ، و از

این جمله شرحبيل بن ذى الكلاع با شما نزدیکتر است، ومسافت ما بين شما و آن

جماعت از یکمیل افزون نباشد ، وشرحبیل با چهار هزار مرد از جانب عبیدالله بن

زیاد در آنجا فرود گشته ، و پشت بان ایشان حصین بن نمیر سکونی نیز با چهار

ص: 228

هزار تن ، وصلت بن ناجية الغلابی از دنبال حصین با چهار هزار دلیر خونخوار

است ، وجمهور سپاه و عمده لشگر با عبیدالله بن زیاد به پشتیبانی این سردارها

رهسپار هستند ، و اينك ابن زیاد با لشگر خویش در رقه منزل دارند. مسیب با اعرابی

گفت : تو بسلامت وعافیت بمقصد خویش روی گذار .

معلوم باد که علامه مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید : مقدار هر میلی چهار

هزار ذراع وسه میل که دوازده هزار ذراع است يك فرسنگ باشد بنده نگارنده

گوید : در مقدار فرسنگ هر طبقه بر عقیدتی هستند اما بهراندازه بدانند يك فرسخ

را بر سه میل تقسیم کنند ، و مقدار يكفرسنك را دوازده هزار ذراع ت--ا هیجده

هزار دانند ، و نیز و نیز غالب این است که مقدار میل را باندازه يك مد بصر

شمارند .

بالجمله بروایت ابن اثیر در میان حصين بن نمير و شرحبیل اختلاف افتاد

وهريك هميخواست ریاست و امارت لشگر با او باشد ، و بانتظار حکم ابن زیاد

بنشستند ، و از آنطرف مسیب بن نجبه مردم خود را بر چهار بخش کرده در دل شب

راه بر گرفت ، و چون باد وزنده و برق جهنده بشتافتند و سحرگاهان از چهارسوی

لشگر شام در آمدند ، و شمشیر در آن جماعت نهادند ، آن لشگر بی خبر در هم ریختند

و بعضی از حسام خون آشام شربت مرگ نوشیدند ، و بعضی تیرگی شب را مایه

آسودگی از تعب شمرده روی بفرار نهادند و آنچه داشتند بگذاشتند و جانب فرار

برداشتند ،مردم مسیب بجای ایشان در آمده هر چه لازم دانستند بغارت بر گرفته

و اسبهای ایشانرا سوار شده مراکب خود را به جنبیت کشیده ، پیش از نمایش خورشید

از آن لشکرگاه باز گردیده و شامگاهان بلشکرگاه خود باز شدند ، و آن اموال

بسیار و ذخایر کثیره را باز نمودند ، وسلیمان و یاران خرم و خرسند بسپاس یزدان

پرداختند ، و شکر ایزد پاک را برخاك سر بر نهادند .

وچون این خبر با بن زیاد پیوست حصین بن نمیر را با دوازده هزار لشگر بدفع

سلیمان روان ساخت ، و آنجماعت در نهایت سرعت راه نوشته در کنار عين الورده

ص: 229

فرود شدند ، و سلیمان بن صرد با لشگر خود که در این وقت از سه هزار و یکصد تن

افزون نبودند ساخته حرب شدند و از دو سوی صفوف نبرد بیاراستند ، و این هنگام

چهار روز از شهر جمادی الاولی بجای مانده بود پس حصین بن نمیر سپاه خود را

برصف بداشت ، و عبدالله بن ضحاك بن قيس فهری و بروایت ابن اثير جبلة بن عبدالله

را در میمنه سپاه ، وربيعة بن مخارق غنوی را در میسره لشگر ، وشرحبيل بن ذی

الکلاع حمیری را در جناح ، وحصین بن نمیر در قلب سپاه جای کرد ، و از آنطرف

مردم عراق رده بر کشیدند، و مسيب بن نجبة الفزاری در میمنه لشگر ، و عبدالله

بن سعد بن نفیل ازدی در میسره ، ورفاعة بن شداد بجلی در جناح ، وسليمان بن

صرد در قلب سپاه بایستادند.

این وقت حصین بن نمیر در میان سپاه اسب براند، و در کناری سلیمان را

بخواند و گفت : مروان بدرود جهان گفت و مردمان از روی طوع ورغبت با پسرش

عبد الملك بيعت كرده اند، و سلطنت مملکت شام بروی بنظام آمد ، چنانکه

حکومت تهامه و حجاز با پسر زبیر استقرار گرفت ، و اکنون شما را امامی نیست

صلاح در در آن است که بجای خویش باز شوید و خویشتن را بیهوده بکشتن ندهید

سلیمان گفت: آنکس که در میان ما از همه کمتر است از همه شما بمراتب برتر

است ، اگر خواهید این فتنه بیدار سر بخواب آورد و این شراده برخاسته فرو

کشیدن گیرد ابن زیاد را با ما گذارید تا بعصیانی که نموده پاداش یابد، و

طاعت عبد الملك را از گردن بیفکنید و با ما اتفاق جوئید ، تا أصحاب ابن زبیر

را نیز از اراضی عراق بیرون دوانیم، و این امر را با یکی از اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله

گذاریم.

پس هر دو طرف از قبول تكليف آن يك سر باز کشیدند ، و این هنگام آفتاب

بلا بتابید و آسیاب فنا بگردید ، ابر منایا خروشنده و بحر رزایا (1) جوشنده گشت

و هر دو گروه بآهنگ تباهی یکدیگر بر آمدند ، میمنه بر میسره و میسره بر میمنه

ص: 230


1- منايا جمع منيه : یعنی مرگ ، رزايا جمع رزیه : یعنی مصیبت

وجناح برجناح وقلب بر قلب بتاختند، و غریو میدان کارزار را از گنبد گردان

بگذرانیدند، از نمایش تیغ روی هوا پر میغ شد ، و از سیلاب خون پشت زمین به

رنگ طبرخون آمد (1)مردم سلیمان با دل شیر و خوی پلنك و ييكان تیر و سهام

خدنگ نبردی سخن بپای آورده ، مردم شام را منهزم ساخته بلشگر خود بتاختند

و همچنان تا شامگاهان جنگ بپای و نصرت با عسکر سلیمان هم بستر بود ، و چون

سلیمان این حال بدید لشگر خود را تحریض و تحریص نمود و گفت :

«إليك ربي تبت من ذنوبي***وقد علاني في الورى مشيبي »

«فارحم عبيداً عرماً تكذيبي***فاغفر ذنوبي سيدى وحوبي »(2)

و چون آنشب بکران و خورشید تا بنده نمایان شد شرحبيل بن ذى الكلاع

با هشت هزار تن از جانب ابن زیاد با مداد سپاه شام بیامدند ، و أصحاب سليمان

نیز بآهنگ جنگ بتاختند ، و چون شیر در آهنگ و پلنگ تیز چنگ و نهنگ

بر آهنگ خروش بر آوردند ، و در تمامت آنروز مگر از برای نماز از پای ننشستند

و چنان نبردی سخت و قتالی شدید بیاوردند که از آن سخت تر برای هیچکس

امکان نداشت ، و چون تاریکی شب حایل گردید و هر کس بمنزل خود جای آورد

ناله مجروحان که جمعی بی پایان بودند از بلند آسمان برگذشت ، و سلیمان سیاه

خویش را همی تشجیع و تحریض نمود، و چون بامداد چهره بر گشود ، ادهم بن

محرز باهلی با ده هزار سوار و پیاده کار زار از جانب ابن زیاد بیاری لشکر شام

بیامد ، و بروز جمعه از بامداد تا چاشتگاه جنگی سخت بپای رفت، این وقت مردم

شام زور آور شدند و در اطراف آن مردم قلیل پره زدند.

چون سلیمان علیه الرحمة والرضوان براین حال نگران شد و روزگار

ص: 231


1- ميغ : یعنی غباریکه تیره و ملاصق زمین باشد ، بمعنی ابر هم آمده است ، طبر-خون ، یعنی عناب که رنگ آن سرخ و تیره است .
2- الهی بسوی تو باز گشتم از گناهان خود، در حالیکه پیر و موهای سرم سپید شده است، خدایا بر کمترین بنده فرتوت خودت رحمت آور که در نصرت حسین تقاعد ورزیده و عهد خود را تکذیب کرد ، خدایا گناهان مرا بعلاوه زشتکاریم. پرده پوشی فرما.

أصحاب خویش را آنگونه دشوار بدید بیکباره دل بر مرگ بر نهاده و از مرکب

بزیر آمده وصدا برکشید ای بندگان یزدان هر کس در هوای پروردگار و

استغفار از معاصی بر گذشته روزگار است با من شتاب گیرد ، پس نیام حسام خود

را در هم شکست ، وجمعي كثیر از اصحاب او چون شیران شکاری و پلنگان کوهساری

نزد او انجمن شدند، و غلاف تیغها را بشکستند و دل از جان بشستند و با سلیمان

بجانب دشمنان بتاختند .

گرگ فنا دهان برگشود و متاع بلاقیمت فزود، دلیران جنگجوی کینه پوی

شدند و گردان صف شکن نبرد افکن آمدند ، گرد و غبار عرصه پیکار بر ماه شد

و جهان روشن در دیده مرد وزن سیاه گشت ، چشمه آفتاب تیره گشت و

چشم روزگار خیره شد ، سلیمان و اصحابش چنان جنگی بپای بردند که هیچکس

را از هیچ زمان خبر نبود، و جمعی کثیر از سپاه شام را بکشتند و مجروح

ساختند.

چون حصین بن نمیر این شدت و سورت و هیبت وصولت وصبر وطاقت بدید

راه چاره را مسدود یافت، لاجرم پیادگان را فرمان کرد تا ایشانرا به تیر باران

فرو گیرند ، و نیز مردان کار زار برایشان احاطه آوردند ، پس بناگاه مانند

شرار نار و باران بهار تیر بیاریدند، ناگاه تیری (1)بر مقتل سلیمان بجست و او را

رضوان الله عليه بكشت ، وحمید بن مسلم که در آن حربگاه حاضر و جنگجوی

بود این شعر در مرثیه او بگفت :

«قضی سلیمان نحبه فغدا***إلى جنان و رحمة البارى»

«مضى حميداً في بذل مهجته***وأخذه للحسين بالثار»

أصحاب سلیمان از شهادت سلیمان شکسته دل و کوفته خاطر شدند ، آنگاه

مسیب بن نجبه فزاری که از وجوه أصحاب علی علیه السلام و از دلیران روزگار بیادگار

بود قدم پیشنهاد و سلیمانرا یاد کرد و رحمت فرستاد و خاطر برمرگ بربست و

ص: 232


1- کشنده او یزید بن حصین بن نمیر بوده.

رایت بر گرفت و این شعر بخواند :

« قد علمت مسالة الذوائب***واضحة الخدين والترائب»

«اني غداة الروع والتغالب***أشجع من فى لبدة مواتب»

قصاع اقران مخوف الجانب

آنگاه با نهیب نهنگ و آسیب پلنگ بآهنگ جنگ جرنگ (1)برآورد، و

میدان نبرد را بر هماورد تنگ ساخت ، و پیکاری سخت نمودار و نشانش را بر

صفحه روزگار بر قرار داشت ، و همی بتاخت و مبارز در انداخت ، چندانکه آسیبش

بر آنجماعت از تمام شجعان جهان گران تر افتاد . پس جمعی کثیر بگردش انجمن

شدند و او را بقتل رسانیدند ، از پس او عبدالله بن سعد بن نفیل رايت قتال بر

افراشت و بمیدان جدال راه برداشت، و این آیت مبارک قرائت كرد : « فمنهم من

قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا » واين شعر را بر زبان راند :

«ارحم إلهى عبدك التوابا***ولا تؤاخذه فقد أنابا»

«و فارق الأهلين والاحبابا***يرجو بذاك الفوز والثوابا »

این هنگام جماعت تو ابین نیز دل بر مرگ نهاده، و اجفان سيوف را بشکستند

ولشکر شام چون تاريك شام برایشان احاطه کردند ، و همی گفتند و ندا بر کشیدند

که بهشت را دریابید و بقیه شیعیان ابوتراب را از تیغ بگذرانید، پس عبدالله

روی بجنگ نهاد و قتالی سخت براند ، در این وقت مثنی بن مخر به عبدی از بصره

و کثیر بن عمر و حنفی از مداین وسعد بن حذیفه با پانصد نفر بمدد توابین شتاب

کنان فرا رسیدند ، و همی گفتند : پروردگارا ما را بر این تفریط مگیر ، چه بتو

بازگشت نمودیم.

و این هنگام عبدالله بن سعد بن نفیل گرم قتال و جهاد بود ، یکی با او خبر

آورد که برادران ما از بصره و مداین بما بپوسته شدند ، گفت : این کردار در

ص: 233


1- جرنگ بفتح اول وثانی بروزن خدنگ صدای زنگ و آواز زدن شمشیر و تیغ را گویند ، بكسر اول هم آمده است .

آنحال نیکو بود که بیایند و مازنده باشیم، چون فرستادگان آنجماعت این سخن

بشنیدند سخت افسرده خاطر شدند و بسیار ناگوار شمردند، و آنجماعت نیز با

ایشان یار و مدد کار شده بکار زار در آمدند، و اول کسیکه در این روز از جماعت

ملحقين بقتل رسيد كثير بن عمر و مزنی از اهل مداین بود، و سعد بن أبي سعد

حنفى و عبدالله بن حنظل خالی طعنه نیزه برداشتند. و عبدالله بن سعد بن تقيل

همچنان قبال بداد تا مقتول گردید و برادرش خالد بن سعد رایت بر گرفت و آن

جماعت را تحریص نمود و بسعادت فرجام نوید همی داد و جنگی سخت بیای برد و

از شامیان جعی را مقتول و مجروح ساخت و بقتل رسید. این وقت عبدالله بن

وال برایت بر گرفت و بمیدان قتال بتاخت و نبردی مردانه بهای برد و دست چیش

بیفتاد و یاران خود بشتافت و خون از دستش جهیدن داشت، و دیگر باره بمیدان

بتاخت و همی بخواند :

«نفسی فدام اذكروا الميثاقا***وصابروهم واحددوا النفاقا»

لا كوفة تبغى ولا عراقاً***لا بل تريد الموت والمنافا»

آنگاه جنگ نمود و بکشت تا کشته شد، و بروایت ابن اثیر چون خالدبن

سعد قاتل برادرش را يضرب تبغ بکشت و خود نیز مقتول گشت رایت می ساختید

بماند. پس عبدالله بن وال را بخواندند و او در این وقت با یک جماعتی از حسرب

جویان با سپاه شام مشغول قتال بود و پس رفاعة بن شداد جمله کرد و مردم شام را

از پیرامون او بشکافت ، وعبد الله را میاورد پس عبدالله رایت بر گرفت و قتالی سخت

بداد، آنگاه با یاران خود گفت: هر کس در طلب آن زندگانی باشد که

مرگش از دنبال نیست و آن راحت جوید که رنجی از پس ندارد و آن شادمانی

خواهد که اندوهش در پی نیست باید کمر ننگ سازد و با این مردم نا بکار بیکار

کند و خدای تقرب جوید و در بهشت منزل باید، و این هنگام عصر بود، پس با

یارانش حمله آوردیم و جمعی را بکشتند و پراکنده ساختند.

آنگاه مردم تمام انبوه کردند و از هر سوی برایشان جمله آوردند تا

ص: 234

ایشان را بآن مکان که بودند بازگردانیدند، و مکانی که ایشان را بود جز از

یکسوی راه بآن نبود، و چون روز پایان گرفت ادهم بن محرز باهلی کمر

بمقاتلت با مردم عراق استوار کرد و با مردم خود بر آن جماعت حمله برد

و همچنان بتاخت تا به عبدالله بن وال پیوست و بر او جمله کرد و دستش را بیفکند

آنگاه از وی بیکسوی شد و گفت : مرا گمان همی رود که دوست میداری نزد

أهل خویش باشی ، عبدالله گفت، گمانی نکوهیده میبری سو گند با خدای

هیچ دوست نمیداشتم که دست تو بجای دست من افکنده شده باشد ، زیرا که

همیخواستم تو دست مرا بیفکنی تا وزر و وبال تو عظیم و اجر و ثواب من جزیل گردد،

و چنان بود که چون ابن محرز بعبدالله رسید بشنید که عبدالله این آیت مبارك

قرائت میکند « وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم

يُرزَقونَ» مرده آن نیست که اندرره حق کشته شود.

ابن محرز خشمگین گردید و دستش را چنانکه مذکور شد بیفکند ، و چون

این سخن از عبدالله بشنید بیشتر خشمگین شد و دیگر باره بر وی بتاخت و او را

بطعن نیزه شهید ساخت ، وعبدالله با این حال روی بر نمیکاشت وسینه بر سهام بلیت

میداشت ، و از جمله فقهاء عباد بود.

و بروایت مجلسی چون عبد الله بقتل رسید آنجماعت که اشارت رفت از

مردم بصره ومداین بیاری مردم عراق برسیدند ، وقلوب مردم عراق استوار گشت

و همه انجمن شدند و تکبیر براندند و میدان قتال را گرم کردند ، ورفاعة بن شداد

روى بصفوف شام نهاد و با قلبی استوار و آهنگی پایدار این شعر باز خواند:

«يارب انی تائب اليكا***قد اتكلت سيدي عليكا»

«قدماً رجوت الخير من يديكا***فاجعل ثوابي املي اليكا»

این وقت نایره قتال اشتغال گرفت ، وأبطال رجال جدالی سخت و نبردی

استوار بپای بردند ، چندانکه آثار ضعف و سستی در مردم عراق پدیدار گردید، و

و همی در ترك قتال مقال رفت.

ص: 235

وابن أثیر گوید : چون عبدالله بن وال بعز شهادت اتصال یافت مردم عراق

نزد رفاعة بن شداد شدند و گفتند: اينك حامل رایت توئی ، بر افراز و بمیدان

قتال بتاز ، رفاعة گفت : بهتر آنست که اکنون دست از جنگ باز داریم و ساز

مراجعت گیریم ، شاید خدای تعالی ما را بجماعتی مساعدت فرماید تا سزای

ایشان را باز دهیم ، عبدالله بن عوف بن أحمر گفت : سوگند با خدای اگر هم

اکنون باز شویم ایشان از دنبال ما بتازند و بردوش و بر ما بر آیند و یکتن را

زنده نگذارند ، و اگر کسی نجات یابد و از چنگ این مردم نابکار فرار جوید

بدست این جماعت اعراب نا بهنجار گرفتار آید، و ایشان محض تقرب باین جماعت

او را بایشان آورد تا با دو دست بسته گردن زنند، اینك آفتاب رو بغروب کردن

وسر بکوه بردن است ، چندی با ایشان بگردیم و دستی بجنگ بسائیم ، و چون

ظلمت شب پرده بیاویزد در همان آغاز شب بر مراکب خویش سوار شده آسوده

جانب مراجعت گیریم ، و هر مردی ببایست رفیق خود را یازخمدار خودرا باخود

حمل دهد و بهرسوی روی کنیم باید بجمله شناخته بداریم.

رفاعة گفت: رایی نیکو و اندیشه صحیح آوردی ، آنگاه رایت را بر گرفت

و بقولی عبدالله بن عوف رايت قتال بر افراشت، و با مردم شام چنان جنگی بپای

آورد که هیچ کس را گمان نمیرفت، و مردم شام بر آن عزیمت و عقیدت بودند

که از آن پیش که آفتاب سر به تیغه کوه کشد جمله را با تیغ بگذرانند و روز

ایشان را نابود نمایند ، لکن از شدت بأس وقوت قتال مردم عراق بآرزوی خویش

دست نیافتند ، وعبد الله بن عزیز کنانی روی بقتال سپاه شام نهاد ، و پسرش محمد که

طفلی خورد سال بود با او بود، پس مردم کنانه را از اهل شام آواز داد و پسرش

را با ایشان تسلیم کرد تا او را بکوفه برسانند، ایشان گفتند : دست از جنگ بدار

و ایمن باش عبدالله پذیرفتار نشد و قتال بداد تا با دیگر کشتگان همال شد .

و از آن پس کرب بن يزيد حميرى نزديك نمایش تاریکی با یکصد نفر از

ص: 236

اصحاب خویش روی بمردم شام نهاد ، و بسخت تر و جهی قتال بداد ، شرحبيل بن

ذى الكلاع حمیری او را و اصحابش را امان بداد ، کرب بن یزید گفت: در این

مدت در دنیا در امان بودیم و خروج نمودیم تا در آخرت امان یابیم ، پس همچنان

قتال بدادند تا کشته شدند .

پس از وی صخر بن هلال مزنی باسی تن از جماعت مزینه بمیدان کران و

عرصۀ مردان بتاخت، و مردانه نبرد ساخت، و مرد و مركب بخاک انداخت تا

با مردم خویش رخت بدیگر جهان برداشت ، و اینوقت تاریکی شب جهانرا در سپرد

و مردم کارزار دست از پیکار بداشتند ، و لشگر شام بلشگرگاه خود بشتافتند ،

و با آن کثرت عدد از آن مردم قلیل خواستار همی بودند که دست از جنگ

باز دارند ،

بالجمله رفاعة بن شداد در اصحاب خویش نگران شد، و هر کس بی

مرکوب یا مجروح نگریست او را بقوم او بگذاشت تا با خویش سوار کنند و پرستار

شوند، و در همان دل شب روی براه نهاد ، و ابوالحویرث عبدی برای محافظت

مردمان از دنبال ایشان راه نوشت ، و از آنسوی چون بامداد روی نمود حصین

بآهنگ قتال برنشست و هیچکس را نیافت، لیکن از دنبال ایشان کسی را مأمور

نداشت ، و بقولی جمعی را بفرستاد و چون آن جماعت گاهی که در آن شب

از پل بگذشتند پل را بشکسته بودند، مردم حصین را راه عبور نماند و

بازگردیدند .

و از آنسوی رفاعه با اصحاب خود همی برفتند ، و گفتند : اگر ما نیز بجای

ماندیم تا بجمله کشته شویم از این دین و آئین که بدان اندریم نشان نمی ماند

پس از راه بیابان بشتافتند تا بقرقیسیا پیوستند ، زفر بن حارث که حکمران آن

سامان بود ایشان را با قامت دعوت کرد و سه روز بضیافت او بزیستند ، آنگاه زاد

و توشه راه بایشان بداد و ایشان روی بکوفه نهادند ، و سعد بن حذيفة بن الیمان با

مردم مداین از یکسوی راه سپرده روی براه داشت ، چون وارد هیت گردید

ص: 237

داستان اصحاب سليمانرا بشنید لاجرم باز گردید و در طی راه مثنى بن مخربة

العبدی را با اهل بصره بدید و آنچه باید ازوی بشنید ، پس بجمله اقامت کردند

تا رفاعه فرا رسید و ایشان باستقبالش برفتند و بر گذشته روز گاران و کشته یاران

بگریستند ، و یکروز و شب بر آنحال بماندند ، آنگاه متفرق شدند و هر طایفه

بشهر و دیار خویش روی نهادند ، و چون رفاعة بن شداد بکوفه رسید مختار بن

ابی عبید در زندان جای داشت و بدو پیام کرد. چنانکه بخواست خدا در مقام خود

مسطور آید.

معلوم باد که ابن اثیر چنانکه بدان اشارت رفت خروج سليمان بن صردرا

در هلال ربيع الآخر در نخیله نوشته و آغاز جنگ ایشانرا بامردم شام در بیست و

ششم جمادی الاولی می نویسد ، آنگاه میگوید : که قتل سليمان و یاران او در شهر

ربيع الآخر روی داد

و نیز میگوید پاره گفته اند : که قتل سليمان و یارانش در ربيع الآخر

بوده است ، و این هرسه با هم موافق نیست ، چه اگر بدایت جنگ ایشان در

نہایت ماه جمادی الاولی بوده است چگونه انجام کار ایشان در ربیع الاخر بوده

مگر اینکه کاتب را سهوی رفته و بجای هلال ربیع الاول ربیع الاخر نوشته شده باشد

و نیز بجای جمادی الاخره ربيع الآخر رقم کرده باشد ، یا اینکه خروج ایشان

چنانکه بروایت بعضی مسطور گردید در محرم باشد و انجام کار ایشان در شهر

ربيع الآخر والله اعلم .

یافعی میگوید : در سال شصت و پنجم سلیمان صرد که ادراك صحبت وروایت

نموده و مسیب الفزاری که از اصحاب علی علیه السلام بود با چهار هزار تن در طلب

خون امام حسین سلام الله علیه بیرون شدند ، و اینوقت مروان بن الحكم شصت هزار

تن لشگر بیاراسته ، و ابن زیاد را بر جمله آنها امیر ساخته ، براى أخذ عراق

مأمور نموده بود ، شرحبيل بن ذی الكلاع که سردار جماعتی از سپاه بود باسلیمان

و یارانش در جزیره دچار شدند ، و آنجماعت را در هم شکسته ، سلیمان و مسیب را

ص: 238

بقتل رسانیدند.

بالجمله ابن اثیر میگوید : چون خبر قتل سلیمان و اصحابش بعبدالملك بن

مروان پیوست بر منبر بر آمد و خدایرا حمد و ستایش بگذاشت و گفت ؛ اما بعد

همانا کردگار قهار سلیمان بن صرد را که انگیزش فتنه میداد و مردم را بگمراهی

میراند بکشت ، و شمشیر مکافات را از مسیب بگذرانید ، و اکنون سرش گوی

میدان کودکان است ، و نیز دو تن از بزرگان رؤسای گمراه اهل عراق را که

عبدالله بن سعد ازدی و عبدالله بن وال بكرى باشند هلاک ساخت ، و اکنون در

در میا مردم کسی که دارای امتناع و درخور دفاع باشد نیست.

و در این خبر نظری است، زیرا که در زمان قتل سلیمان و جماعت توابین

مروان بن الحكم پدر عبدالملك زنده بود، و با این حال صعود عبد الملك و آن

مقال شایسته نیست، مگر اینکه نظر بیارۀ روایات مروان در اواسط آنحال مرده

باشد ، يا عبد الملك بفرمان او بر منبر بر شده باشد، و چنانکه مجلسی علیه الرحمه

میفرماید: چون خبر مرگ مروان بسلیمان پیوست بخروج یکجهت گشت ، و در

مروج الذهب نیز مسطور است که پاره بر آن عقیدت هستند که وقعۀ عين الورده

در سال شصت و ششم در عهد عبدالملك است .

مسعودی در مروج الذهب میگوید: جماعت توابین گاهی که از عین

الورده مراجعت کرده روی بیابان میسپردند شنیدند گوینده همی گفت :

ياعين ابكى ابن الصرد***بكى اذا الليل حمد

كان اذا الباس نکد***تخاله فیه اسد

مضى حميداً قد رشد***فی طاعة الاعلى الصمد

و چون خبر قتل سلیمان و جماعت توابین در عین الوردة و افعال و اقدام

ایشان در خون جوئی و خونریزی و خون بازی به اعشی همدان (1) پیوست اینقصیده در

ص: 239


1- نام او عبدالرحمن و مكنى بأبي المصبح است، در ابتدای امر جزء فقهاء و قاریان قرآن بود، این جمله را کنار نهاده و بگفتن اشعار پرداخت، شعر او بسیار فصيح است ، او شوهر خواهر شعبی عامر بن شراحیل است و شعبی هم شوهر خواهر او در آخر عمر با ابن اشعث خروج کرد و پس از گرفتاری بحکم حجاج دست بسته مقتول گشت ، شمۀ از شرح حال او را در کتاب اغانی ج 6 ص 33 طبع دار الكتب ببینید در آنجا این قصیده ذکر نشده است

مرثیه آنجماعت انشاد کرد ، ابن اثیر میگوید: اینقصیده از قصایدیست که در

زمان ما مکتوم است .

ألم خيال منك يا ام غالب***فحييت عنا من حبيب مجانب

و ما زلت في شجو و ما زلت مقصداً***لهم غير أني من فراقك ناصب

فما أنس لا أنس انتقالك في الضحى***إلينا مع البيض الحسان الخرائب

ترائت لنا هيفاء مهضومة الحشا***لطيفة طي الكشح ريا الحقائب

مسيكة غزار ودستی بهائها***كشمس الضحى تنکل بين السحائب

فلما تغشاها السحاب وحوله***بدا جانب منها و ضنت بجانب

فتلك النوى وهى الجوى لى والمنى***فأحبب بها من خلة لم تصاقب

ولا يبعد الله الشباب وذکره***وحب تصافى المعصرات السواكب

و یزداد ما أحببته من عتابنا***لعاباً وسقياً للخدين المقارب

فاني و إن لم انسهن لذاكر***رویّه مخباه کریم المناصب

توسل بالتقوى إلى الله صادقاً***و تقوى الاله خير تكساب کاسب

وخلّى عن الدنيا فلم يلتبس بها***و تاب إلى الله الرفيع المراتب

تخلّى عن الدنيا و قال طرحتها***فلست الیها ما حییت بائب

وما انا فیما اکره الناس فقده***و يسعى له الساعون فيها براغب

توجهه نحو النوية سائراً***إلى ابن زياد في الجموع الكتائب

بقوم هم أهل البقية و النهى***مصالیت انجاد سراة مناجب

مضوا تارکى رأى ابن طلحة حسبة***و لم يستجيبوا للامير المخاطب

فساروا وهم ما بين ملتمس التقى***و آخر مما جر بالأمس تائب

ص: 240

فلاقوا بعين الوردة الجيش ناضلا*** إليهم فحسوهم ببيض قواضب

يمانية تذرى الأكف وتارة***بخیل عتاق مقربات سلاهب

فجاء هم جمع من الشام بعده***جموع كموج البحر من كل جانب

فما برحوا حتى ابيدت سراتهم***فلم ينج منهم ثم غير عصائب

وغودر أهل الصبر صرعى فأصبحوا***تعاورهم ريح الصبا والخبائب

فاضحي الخزاعي الرئيس مجدلاً***كأن لم يقاتل مرة و يحارب

و رأس بني شمخ و فارس قومه***شنوءة و التيمي هادي الكتائب

و عمر بن بشر والوليد و خالد***وزید بن بكر و الحليس بن غالب

و ضارب من همدان كل مشيع***إذا شد لم ينكل كريم المكاسب

و من كل قوم قد أصبت زعيمهم***و ذاحسب في ذروة المجد ثاقب

أبوا غير ضرب يفلق الهام وقعه***و طعن بأطراف الاسنة صائب

وإن سعيداً يوم يدمر عامراً***لأشجع من ليث بدرب مواثب

فيا خير جيش بالعراق وأهله***سقيتم روايا كل أسجم ساكب

فلا يبعدن فرساننا و حماتنا***إذا البيض أبدت عن خدام الكواعب

و ما قتلوا حتى أثاروا عصابة***محلّين حوراً كالقيوس الضوار

در این اشعار مقصود از خزاعی همان سلیمان بن صرد خزاعی وراس بنی شمخ

همان مسيب بن نجبة الفزارى ، ومقصود از فارس شنواة عبد الله بن سعد بن نفيل ازدى

ازد شنواة و تیمی همان عبدالله بن وال تیمی از تیم اللات بن ثعلبة بن عكابة بن

صعب بن على بن بكر بن وائل ، و ولید همان پسر عصیر کنانی و خالد همان خالد

بن سعد بن نفیل برادر عبدالله بن سعد است که بجمله در این وقعه بقتل رسیدند

والله أعلم.

ص: 241

بیان بیعت گرفتن مروان بن حکم

برای دو پسرش عبدالملك وعبدالعزيز بولایت عهد

در این سال شصت و پنجم مروان بن الحکم فرمان کرد تا از بهر دو پسر او

عبد الملك وعبد العزیز از مردمان بیعت ستانند، و بعد از وی ولایت عهد با ایشان

باشد ، وسبب این بود که عمرو بن سعید بن العاص در آن هنگام که عبدالله بن

زبیر برادرش مصعب را با لشگری ساخته بجانب فلسطین روان داشت، او را منهزم

ساخت ، و بخدمت مروان که در این وقت در دمشق روز میگذاشت و بر مصرنیز

غلبه یافته بود مراجعت نمود ، و چون چنانکه از این پیش در ضمن بیعت مروان

اشارت رفت گاهی که مروان مردمانرا به بیعت خویش میخواند شرط بر آن

رفت که بعد از وی خالد بن یزید و بعد از خالد عمرو بن سعيد بن العاص والى

عهد باشند لاجرم این هنگام که عمرو بن سعید بدمشق باز شد در خدمت مروان

مکشوف گردید که عمر و همی گوید: که امر خلافت و مهم سلطنت بعد از مروان

با من تعلق دارد ، از این روی مروان از عقیدت خویش منصرف گردیده همیخواست

تا این امر را از خالد بن یزید و جز او بگرداند ، و بروایت مسعودی گاهی که

پسرش عبد العزیز را در مصر امارت داد و روی بشام نهاد ، و در ضمیره که تاطبریه

از بلاد اردن دو میل مسافت دارد فرود گردید ، حسان بن مالک را که از زعمای

شام و خواهندگان خالد بود بمال و مقال بفریفت و از مخالفت خود پرهیزداد، و

خبر عمرو بن سعید را با او بگذاشت ، و گفت : همی خواهم برای دو پسرم عبد -

الملك وعبد العزيز بولایت عهد بیعت بگیرم

حسان بن مالك وبقول ابن أثير حسان بن ثابت بن نجد با مروان گفت : دل

خرم بدار که من این کار را از بهر تو تمشیت دهم ، و خاطرت را از این اندیشه

بآسایش آورم، پس در همان شامگاه که مردمان نزد مروان انجمن داشتند حسان

ص: 242

در میان ایشان بپای شد و خطبه براند و گفت : ما را چنان رسیده است که مردی

در طلب وطمع این مقام برخاسته و بولایت عهد خاطر بربسته ، هم اکنون بپای

شوید و بولایت عهد عبد الملك بن مروان بعد از مروان و عبدالعزيز بن مروان بعد از

عبد الملك بیعت کنید ، حاضران بتمامت بیعت کردند ، و یافعی عبد العزیز را

مذکور نداشته است لکن دیگر مورخین بولایت عهد هر دو اشارت کرده اند

تواند بود نام عبد العزیز از قلم کاتب ساقط شده باشد و الله اعلم بالصواب .

بیان رفتن ابن زیاد با مر مروان بجانب جزیره

و حبيش بن دلجه (1)بسوی مدینه

در این سال مروان بن حکم دو سردار را با دولشگر جرار بدوسوی ره سپار

داشت ، یکی جمعی بزرگ از مردم سپاهیرا با عبیدالله بن زیاد بجانب جزیره و

محاربه زفر بن الحارث که در قرقیسیا سر بسرکشی و طغیان برآورده بود روان

داشت ، و با او عهد نهاد که هر ولایتی را برگشاید در امارت و حکومت او باشد، و

چون از کار جزیره بپردازد جانب عراق رود و آن مملکت را از دست تصرف و

تغلب ابن زبیر بیرون بیاورد و ابن زیاد روی بجزیره نهاد ، و در آن اوان که در

آن مکان بود از مرگ مروان بدو داستان کردند ، و فرمان عبد الملك بدو رسيد

و او را در آن ایالت و امارت که پدرش مروان با او نهاده بود مستقر گردانید ، و

در نوشتن راه عراق تأکید کرد ، وسپاه دیگر را مروان بسردارى حبيش بن دلجة

القینی بمدینه گسیل داشت ، و حبیش با آن جیش روی بمدينه نهاد .

و در این هنگام جابر بن الأسود بن عوف برادر زاده عبد الرحمن بن عوف

از جانب ابن زبیر در مدینه امارت داشت ، و جابر از حبیش بن دلجه فرار کرد

ص: 243


1- حبيش - بروزن زبير مصغراً - ودلجه - بروزن فرجه فیروز آبادی در قاموس او را از رواة حديث دانسته است .

و چون فرار جابر نمودار شد، حارث بن أبي ربیعه که برادر عمرو بن أبي ربيعه و

از جانب ابن زبیر در بصره ولایت داشت لشگر بحرب حبيش مأمور گردانید ، و

حنيف بن الحنف التیمی را بسرداری ایشان نامبردار ساخت ، چون حبیش خبر آن

جيش را بشنید از مدینه بآهنگ ایشان بیرون شد ، و از آنسوی عبدالله بن زبیر

عباس بن سهل بن سعد ساعدی را بامارت مدینه مأمور کرد ، و فرمان داد تا در

طلب حبیش از پای ننشیند تا با سپاهی که از بصره با حنیف روی براه آورده اند

ملاقات نماید .

پس عباس در اثر سپاه بصرة برفت ، و در ربذه با ایشان ملحق شد و حبیش

با آن جماعت آغاز مقاتلت نهاد ، ویزید بن سنان تیری بسویش پر آن داشته او را

مقتول ساخت ، و در این هنگام یوسف بن الحکم و پسرش حجاج بن یوسف در آن

لشکرگاه جای داشتند ، و هر دو بريك شتر سوار بودند.

پس سپاه حبیش فرار کردند و پانصد نفر از ایشان در مدینه پناهنده گردیدند

عباس بن سهل گفت : جز این نتواند بود که همه گردن بحكم من فرود آورید

ایشان ناچار از مراکب خویش فرود گردیده ، عباس آنجمله را بتمامت بقتل

رسانید ، ولشکر در هم شکسته بشام باز شدند، و چون یزید بن سنان که قاتل حبيش

بود بمدینه در آمد این وقت جامه سفید بر تن داشت ، مردمان مدینه بگردش انجمن

شدند و همی از دیدار و کردار او اظهار شادمانی و شاد خواری نمودند ، و چندان

دست ملاطفت برجامه اش ملاصقت دادند و عبیر و گلاب بر آن البسه سفید که یزید

را برتن بود بسودند و بیالودند که البسه و ثیاب او از کثرت مسح وعبیر و گلاب

سواد پذیرفت.

ص: 244

ذكر وفات مروان بن الحکم در سال شصت و پنجم

هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال در غره شهر رمضان مروان بن الحکم درفش زندگانی بسرای

جاودانی کشید ، و در سبب مرگش نوشته اند که چون معوية بن يزيد چنانکه

بان اشارت رفت گاهی که مرگش چهره نمود هیچکس را بولایت عهد شناخته

نفرمود ، وحسان بن بجدل که از عظمای شام وزعمای روزگار بود همی خواست

که امر خلافت بعد از معاویه با برادرش خالد بن يزيد تقریر یابد ، وخالد در این

هنگام در سن صغارت و حسان خال پدرش یزید بود از این روی حسان با مروان بن

الحکم بیعت کرد، بدان شرط که این امر بعد از مروان با خالد باشد .

و چون مردم شام و حسان با مروان بیعت کردند ابن زیاد چنانکه مسطور

افتاد با مروان اشارت کرد ، مادر خالد را که دختر ابوهاشم بن عتبه بود در نکاح

در آورد تا خالد در شمار فرزندان مروان محسوب آید ، و در انظار از جلالت و

وقار ساقط ، و از طلب خلافت و مراتب استحقاق سلطنت هابط گردد ، مروان این

رأی را ستوده شمرده در آن سالخوردگی ام خالد خورد سال را در ازدواج در

آورد ، تا چنان افتاد که یکی روز که انجمنی در مجلس مروان حاضر بودند

خالد بمجلس در آمد و در میان هر دوصف راه سپرد و بطوری گام مینهاد که مروان

را مکروه افتاد ، و بقولی در میان او ومروان سخنی بخشونت رفت ، ومروان آشفته

گشت و گفت : همانا احمق باشی «یا بن الرطبة الاست» چون خالد این سخن بشنید

گفت: ای مروان تو مؤتمن وخبیری ، یعنی باحوال مادر من دانا ومحرم هستی

و مروان از این کردار همیخواست او را خورد و خفیف گرداند و مقدارش را در

انظار بكاهد .

خالد با دو چشم آبدار بنزد مادرش فاخته رهسپار شد و او را نکوهش کرد و گفت:

ص: 245

این مرد بهره مرا از خلافت موروثی ضایع نمود ، وبآن اکتفا نمیکند ومقدار مرا

در انظار هابط میگرداند ، اگر تو او را بشوی نگرفتی این بلیت بر من نمیرفت

وحقوق من باطل نمی گشت ، مادرش گفت : غم مخور که ازاین باین بلیات

دچار نمیشوی ، اما بآن شرط که از این خبر هیچکس را باخبر نسازی ،ومروان

نیز نداند که من میدانم تا گزند او را کفایت کنم .

و از آنسوی مروان در اندیشه رفت که اگر خالد این خبر بمادر گذارد

و او را در بغض و کین آورد، از وی بدو آسیبی رسد ، پس نزد ام خالد شد و

آغاز ملاطفت نهاده ، آنگاه گفت : آیا خالد سخنی از من بتو برداشته باشد؟ گفت

خالد در تعظیم و تکریم تو از آن برتر است که در حق تو حرفی بر زبان آورد

مروان این سخن را براستی گرفت وروزی چند بآسایش خاطر باوی معاشرت

نمود ، وامّ خالد چون از اندیشه او ایمن شد و خاطر او را بخود مطمئن دانست

بقولی زهری در طعام کرده مروان از آن طعام بخورد ، وچون اثر زهر در وی

کارگر شد حالت احتضار در وی پدیدار گردید ، زبانش از سخن کردن فرو ماند

وعبد الملك وديگر فرزندانش بر بالینش در آمدند ، ومروان در آنحال اضطراب و

انقلاب با سر اشارتی بام" خالد همی کرد و همیخواست با ایشان باز نماید که وی

او را کشنده است ، وام" خالد در چاره این کار و باز داشتن آنجماعت از ادراك

مقصود مروان همی میگریست وهمی گفت : پدرم فدای تو باد که در حال نزع

روان نیز از غمخواری من کناری ندارد ، وشما را برعایت جانب من وصیت می-

گذارد ، ومروان در آنحال بود تا بهلاکت رسید.

و بعضی گویند : باجل طبیعی بمرد ، لكن جمهور مورخین بر آن رفته اند که

ام" خالد با کنیزکان خود میعاد نهاد و یکی روز که مروان در منزل او براحت

خفته بود بالشی بر دهان او بگذاشت وخود و کنیزکانش بر فراز آن بالش بنشستند تا

نفس مروان قطع شد، آنگاه ام" خالد بانكفريادو ناله وزاری و بی قراری بآسمان زنگاری

بر کشید وهمیگفت : مروان بمرگ ناگهان وفجاء بيدرمان در گذشت ، و این ام

ص: 246

خالد فاخته بنت أبوهاشم بن عتبه همان است که شاعر در حقش گوید :

«أسلمى ام خالد***رب ساع لقاعه »

و بعضی مرگ مروانرا در سیم شهر رمضان نوشته اند، و گفته اند زوجۀ خویش

ام خالد را دشنام گفت، وام خالد او را خبه ساخت ، و مرگ مروان در دمشق

روی داد ، وعبد الملك از كيد وفريب وكين ام خالد با خبر شد و همیخواست او را

بقتل رساند ، با وی گفتند: اگر چنین کنی با جمله جهانیان مکشوف افتد که

پدرت مروانرا که خلیفه دوران بود بدست زنی ناچیز تباهی افتاد و این عار بر شما

پایدار بماند ، لاجرم عبد الملك از آن کار برکنار شد ، اما افسوس که آن عار

نیز پایدار بماند، و از این پیش اشارت رفت که فاخته که ام خالد کنیت داشت

دختر قرظه است و دختر عتبه را ام هاشم کنیت بوده است .

مدت سلطنت مروان نه ماه و هیجده روز بود و روزی چند کمتر نیز گفته اند.

ومسعودی در پایان کتاب خویش که مدت خلافت خلفا را بحسب زیجات وحساب

نجوم مرقوم میدارد ، مدت خلافت مروانرا چهار ماه مینگارد ، لکن اینخبر غریب

و با جمهور اخبار مخالف است ، و در مدت عمر او نیز باختلاف رفته اند، اغلب

مورخین شصت و سه دانسته و تولدش را در سال دوم هجری دانسته اند ، و بعضی

تولدش را در عام الهجرة گفته اند، و عمرش را شصت و چهار سال دانسته اند و

پارۀ عمرش را شصت و یکسال دانسته اند . و بعضی ولادت مروانرا در عام الخندق

و پارۀ یوم وقعه احد دانسته اند . و نیز بعضی گفته اند : در مکه متولد شد ، و پاره

میلادش را در طایف نوشته اند .

در کتاب منتخب شیخ طریحی مسطور است که چون مروان را رنج مرگ

دریافت بر غسالی که در یکی از جویهای دمشق مشغول رختشوئی بود نظر افکند

که بآن زحمت رخت میشست و تطهیر میداد، مروان از روی حسرت میگفت : کاش به

غسالی روز مینهادم ، و روز بروز بزحمت و مشقت کسب روزی میکردم ، و ولایت

مسلمانان بر گردن نمینهادم ، چون این سخن با ابی حازم غسال پیوست ، گفت

ص: 247

سپاس خداوندیرا که ملوک را در هنگام مرگ آرزومند کسب و کار ما ساخت و چون

اخوان و مردمان در آن مرض بعيادتش در آمدند گفتند : یا امیر حالت تو چگونه

باشد ؟ گفت: مرا چنان یابید که خدای تعالی میفرماید: «وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا

فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ» (1)آنگاه سخت

بگریست ، گفتند : چه ترا گریان نمود ؟ گفت بسبب بسبب جزع بردنیانگریم ، لكن

رسول خدای صل الله علیه و آله با ما عهد نهاده فرمود و باز نمود «يَكُونُ بُلْغَةُ أَحَدِكُمْ مِنَ اَلدُّنْيَا

كَزَادِ رَاكِبٍ» آنگاه مروان ناله اندوهناك بر آورد و همی گفت : وای بر این دوری

سفر وقلت توشه ، آنگاه از هوش برفت و بمرد .

راقم حروف گوید : از این خبر میرسد که مروان موافق پاره اخبار بمرگ

طبیعی مرده باشد ، لکن اینداستان ابی حازم را بدیگران نسبت داده اند ، و نیز از

عبدالملك بن مروان در هنگام نزع روان امثال این کلمات رسیده ، چنانکه بخواست

خدای در جای خود مسطور گردد .

اما دمیری در حیات الحیوان میگوید : مدت خلافت مروان ده ماه و مقدار

عمرش هشتاد و سه سال ، و وفاتش را در سال شصت و پنجم مینگارد ، و مجلسی علیه

الرحمه وفاتش را در سال شصت و پنجم و مقدار عمرش را هشتاد و یکسال مینویسد

و این بعید مینماید ، چه مجلسی و دمیری هر دو بآن خبر که مروان چون متولد

گردید او را بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله آوردند و آنحضرت آن کلمات معجز

سمات را که در بدایت خلافت مروان مسطور گشت بفرمود اشارت مینمایند، و

گمان نگارنده حروف آنست که لفظ ثلاث وستین یا احدى وسنين را كاتب ثلاث

وثمانين يا احدى وثمانين سهواً رقم کرده است . و نیز مجلسی مدت خلافت مروانرا

نه ماه رقم کرده است .

ص: 248


1- همانا برگشتید و آمديد تك و تنها بدون یاور و خدمتکار همانگونه که اولین روز زندگی شما را تک و تنها آفريديم ، و نعمت هائیرا که بشما ارزانی داشتیم پشت سرخود وانها دید و خواه ناخواه آنرا ترك گفتید.

مسعودی گوید: چون برای پسرش عبد الملک بیعت گرفت از پس سه ماه

بمرد ، و نیز میگوید : که ابن ابی خیثمه در کتاب تاریخی که بر نگاشته می گوید

گاهیکه رسول خدای صلی الله علیه و آله بجوار پروردگار خرام گرفت مروان هشت ساله بود

وابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه میگوید : بروایت واقدی در شهر رمضان

بمرد و شصت و سه سال روزگار شمرد، و بروایت هشام بن محمد بن کلبی نود و یکساله

بود ، وهم او گوید : هشتاد و یکساله بود و نه ماه خلافت یافت .

در کتاب اخبار الدول مسطور است که چون مروان بمرد پسرش عبدالملك

بروی نماز گذاشت ،و جسدش را در دمشق در خارج باب الجابيه بخاک سپردند

و نقش خاتمش «ثقتی و رجائی الله » بود و کنیتش ابوالحكم و ابوعبدالملك ، و

لقبش بقول صاحب گزیده موتمن بالله است ، و نیز او را ابن طرید و طرید

میگفتند ، در کتاب دستور الوزرا مسطور است که صفین احول در زمان خلافت

مروان بامر وزارت آن احول مشغول بود ، صاحب اخبار الدول میگوید : ذهبی

گفته است: که مروان در شمار امراء مؤمنین شمرده نیست ، بلکه مردی یاغی

وطاغی است، و برابن زبیر خروج نمود ، و عهد او با پسرش مقرون بصحت نباشد

بلکه خلافت عبدالملك بعد از هلاك ابن زبیر صحیح شد ، و سرای مروان در ناحیه

حجر الذهب در قبلى باب الخضراء بود ، وسیوطی در تاریخ الخلفا مروانرا نام برده

و از خلفا نشمرده .

ذکر اولاد مروان بن الحكم بن أبي العاص

و برادران و خواهرانش

مسعودی در مروج الذهب میگوید : مروانرا بیست برادر و هشت خواهر

و یازده پسر و سه دختر بود ، و پسرانش باین اسامی باشند، عبدالملك, وعبدالعزيز

وعبد الله ،وابان و داود ،وعمر، وابراهيم ، و عبدالرحمن ، و محمد ، و بشر ، ومعويه

و از دخترانش ام عثمان را نام برده است ، در کتاب تاريخ اخبار الدول مسطور

ص: 249

است که مروان چنان در خواب دید که در محراب رسول خدای صلی الله علیه و آله چهار مره

گمیز راند ، و این خواب را از ابن سیرین گذارش جست ، گفت : اگر این

خواب براستی و حقیقت باشد زود است که چهار تن از فرزندان تو در محراب

رسول خدای بامارت بیای شوند، و بعد از تو درفش خلافت بر افرازند . و تعبیر

ابن سیرین درست گردید ، و ولید و سلیمان و هشام و یزید پسرهای عبدالملك بن

مروان در ملک جهان بخلافت بنشستند ، و در هیچ طبقۀ خواه از بنی امیه یاغیر

از بنی امیه چهار برادر جز همین چهار تن بخلافت نایل نشده اند.

و ابن ابی الحدید میگوید: من جایز میشمارم که مقصود از این چهار تن

که در كلام أمير المؤمنين علیه السلام اشارت رفته و میفرماید: «هُوَ أَبُو الْأَكْبُشِ الْأَرْبَعَةِ (1)

چهار تن از فرزندهای صلبی مروان باشد ، و ایشان عبدالملك و عبدالعزيز و بشر

و محمد هستند ، چه همه دلیر و جنگجوی و فتنه انگیزند. و عبدالملك بمنصب

خلافت نایل گردیده ، و بشر بن مروان والی عراق شد ، و محمد بن مروان حاکم

بلاد جزیره گردید ، و عبدالعزیز ایالت مصر يافت ، وهريك را آثار مشهوره است

و این تعبیر اولی است، چه ولید و برادرانش پسرهای پسر او عبدالملك هستند و

ایشان اولاد صلبی او باشند .

راقم حروف گوید: پاره بر آن عقیدت هستند که اینخوابرا عبدالملك

مروان دیده بود .

ص: 250


1- بنهج البلاغه قسمت اول خطبه 71 مراجعه شود

ذکر نسب و صفت و پاره سیره و اخلاق مروان

ابن الحكم بن ابی العاص

چنانچه جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا در ذيل احوال عبد الملك

مینویسد ، هو مروان بن الحكم بن ابی العاص بن أمية بن عبدالشمس بن عبد مناف

بن قصي بن كلاب بن الوليد ، و نسبش بچهار واسطه بعبد مناف که حدعبدالمطلب

بن هاشم است منتهی میشود ، و مادرش آمنه بنت علقمة بن صفوان بن امية بن كنانه

است ، و او را وأولادش را بنوالزرقاء گفتند ، و از این سخن نکوهش و ذم ایشان

را خواستند ، چه زرقاء دختر موهب که مادر حکم وزوجة أبي العاص وج-ده

مروان باشد در شمار ذوات الرایاتی است که بر فاحشه و ثبوت بغاء(1) وزنای ایشان

دلیلی روشن و علامتی مبرهن است ، وزرقاء نیز رایتی بر فراز بام خویش نصب

کرده ، تا بدانند کبرو ناز و حاجب وستری در آن درگاه نیست ، و هر کس در طلب

فاحشه باشد بی اندیشه ممانعت بآن سرای در گشوده داخل ، وعلم مباشرت و

معاشرت را برافرازد .

و نیز نوشته اند که این فاحشه نامدار فواحش بیشمار نیز در سرای داشت

که اگر خود از عهده جماعت و کثرت صادر و وارد بتنهائی برنیاید ، ایشان قبول

زحمت و میزبانی فرمایند ، و این دودمان باین نام و نشان مذموم خلق جهان بودند

ابن أثیر میگوید : شاید فسق و فاحشه او پیش از آن بوده است که ابوالعاص بن

امیه او را در تحت نکاح در آورد ، چه ابوالعاص در شمار اشراف قریش بود ، و

نمیشاید که زرقاء در آنحال که در بند ازدواج او بوده آماج دیگران هم باشد .

ص: 251


1- بغاء - بكسر باء وغين معجمه ومدالف_ بمعنى زناء ، يا طلب کردن زنا است یعنی مانند فاحشه های دوره گرد ، در جستجوی کسی است که با او زناکند و اجاره بگیرد این کلمه در کتاب ناسخ تصحیف شده است مراجعه شود .

وأما پدر مروان حکم بن ابی العاص همانا در عام الفتح مسلمانی گرفت

ورسول خدای صلی الله علیه و آله او را با مادرش بطایف اخراج فرمود، واينوقت مروان كودك

بود و با پدر بطایف رهسپر گشت، و در سبب نفی فرمودن رسول خدای او را از مدینه

اختلاف و رزیده اند :

بعضی گفته اند: که او را قانون آن بود که حیلت میکرد و در مکانی

پوشیده میآمد و از اسرار و اخباریکه رسول خدای صلی الله علیه و آله با اصحاب خود در باره مشرکان

قریش و سایر کفار و منافقان در میان آوردی و ببایستی مکتوم بماند استماع مینمود

و آشکار میساخت ، و بعضی گویند: گاهی که آنحضرت نزد زوجات مطهرات بود

این ملعون استراق سمع مینمود و از آنچه در آن مقام میگذشت و نبایستی کسی در

مقام اطلاع برآید بگوش میبرد ، آنگاه بر طریق استهزا بامنافقان مکشوف میداشت

و بعضی گویند : از پاره راه سپردنها و حرکات رسول خدای حاکی و مقلد میشد

چه بعضی گفته اند که: چون آنحضرت راه سپردی تاوان(1) و موقر گام نهادی، و

چون این خبیث بآنحضرت کینه ور و حاسد و نکوهش گر بود گاهی از دنبال رسول

خدای صلی الله علیه و آله راه سپردی و از مشی آنحضرت نمایش آوردی تایکی روز آنحضرت

التفات فرموده و او را از دنبال خویش بآنحال نگران شد و فرمود: « وَ كَذَلِكَ

فَلْتَكُنْ يَا حُكْمٍ »وبقولی فرمود « كن كذلك » بر اینحال وحركات باش ، وحكم

بن ابی العاص از آنروز تا پایان زندگانی مختلج و مرتعش بزيست ، وعبد الرحمن

بن حسان بن ثابت در هجو عبدالرحمن بن الحکم باین حال اشارت کند و گوید :

«إن اللعين أبوك رم عظامه***إن ترم ترم مخلجاً مجنوناً»

«يمشي خميص البطن من عمل التقى***ويظل من عمل الخبيث بطيناً»

ص: 252


1- تاوان یعنی خرامان که رفتاری از روی ناز باشد ، ولی این سخن صحیح نیست بلکه گام برداشتن آنحضرت چنان بود که شخصی از روی تلی شیبدار فرود آید، و از دویدن و سرعت گامها جلوگیری کند: گامها کشیده و سنگین و فشرده و مقطع بود. این قسم از راه رفتن گاهی میان اشخاص دیده شده است

صاحب استیعاب میگوید: این سخن عبدالرحمن بن حسان که میگوید :

«إن اللعين أبوك » همانا ابن أبي خيثمه و دیگران بطرق عدیده از عایشه روایت

کرده اند که عایشه با مروان در حق برادرش عبدالرحمن گفت: اما تو ای

مروان همانا شهادت میدهم که هم رسول خدای صلی الله علیه و آله پدرت را لعنت فرستاد و تو

در صلب او بودی ، و باین خبر و آنچه متضمن آنست در بدایت خلافت مروان اشارت

رفت.

و نیز ابن أبی الحدید از صاحب استیعاب از عبدالله بن عمرو بن العاص مسطور

میدارد که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود «يَدْخُلَ عَلَيْكُمْ رَجُلٍ لِعَيْنِ » مردی ملعون

بر شما در میآید ، عبدالله میگوید و پدرم را دیدم که لباس بر تن میآر است که

بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله در آید ، از این روی ترسان بودم که مبادا پدرم در آید

و این مرد لعین وی باشد ، پس حکم بن ابی العاص در آمد .

چنانکه ابن خلکان و ابن ابی الحدید و دیگران نگاشته اند زبیر بن

بکار روایت کرده است که یکی روز عبدالله بن یزید بن معاوية بن ابي سفيان

در ایام سلطنت عبدالملك بن مروان نزد برادرش خالد بن یزید آمد و

گفت : ای برادر امروز همی خواستم پرده حشمت وليد بن عبدالملك را چاك زنم

گفت : در حق پسر امیر المؤمنين و ولی عهد مسلمین اندیشه نیکو نساختی ، و این

کار را سبب چه بود؟ گفت : خیل وجماعت من بروی میگذشت آنجمله را ببازی

گرفت و مرا كوچك شمرد ، خالد گفت : من كفایت کار او را میکنم ، آنگاه

بر عبد الملك در آمد و اینوقت ولید نیز نزد او حضور داشت ، پس گفت : يا أمير المؤمنين

همانا خیل پسرعم ولید بروی برگذشت ، و ولید آنجمله را ببازی شمرد ؛ و

پسر عمش یعنی عبدالله بن یزید را كوچك گرفت ، عبدالملك سربزیر داشت پس

سر برگرفت و این آیت وافی دلالت قرائت کرد :

«إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةٌ .»

ص: 253

کنایت از اینکه ولید که مقام سلطنت دارد با هر کس در آید بناچارخفیف

و خوار میگردد ، چه مقام سلطنت را با رعیت جز این متوقع نباید بود ، ، خالد آشفته

شد و در پاسخ او باین آیت مبارك مبادرت گرفت -

«وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا

الْقَوْلُ فَدَعَرْناها تَدْمِيراً .»

کنایت از اینکه هر وقت سلطنتی را انقراض رسد سلاطين وابناء سلاطین به

فسق و فجور و غرور روی کنند، و مردما نراخوار و خفیف و بندگان خدای را زار و ضعیف

بخواهند ، و از لطمات حوادث آسمانی بعقوبات یزدانی دچار گردند و از بیخ و بن

برآیند، عبدالملك خشمناك گردید و گفت : آیا دربارۀ عبدالله و حمایت او اینگونه

با من سخن کنی ، سوگند با خدای دیروز در مجلس من در آمد و زبانش بلحن

و خطا میگشت ، خالد گفت : يا أمير المؤمنین آیا در حق ولید این سخن کنی ؟

یعنی او نیز چنین است ، عبدالملك گفت : اگر ولید را لحنی در زبان است همانا

برادرش مانند سلیمان بفصاحت لسان و طلاقت بیان همعنان است ، خالد گفت

اگر عبدالله را لحنی در زبان باشد اينك برادرش خالد فصيح البيان وبليغ الكلام

در حضورت حاضر است.

اینوقت ولید روی بخالد کرد و گفت : زبان در کام بگیر ، سوگند باخدای

«ما تعد في العير ولا في النفير » نه در شمار غیر و نه در عداد نفیر هستی ، یعنی گمنام

وخامل الذکر هستی ، خالد با عبدالملك گفت : بشنو يا أمير المؤمنين ، آنگاه

روی بولید کرد و گفت : ويحك جزجد من أبوسفيان صاحب العير وجد" دیگرم

عتبة صاحب النفير كدام کس صاحب غير و نفیر است ، ولیکن اگر بگوئی «غنیمات

وحبيلات و الطائف ورحم الله عثمان لقلنا صدقت» میگوئیم راست گفتی ، و این

كلامي بس نيكو والفاظی بس فصیح وجوابی بس مسکت و ملیح است .

ص: 254

واکنون بشرح این کلمات اشارت میرود، همانا ابوسفیان صخر بن حرب بن

امیه بن عبد الشمس بن عبد مناف پدر معاویه را از اینروی صاحب العیر گفتند که

وقتی کاروانی از منافقین بارهای عطر و گندم بار کرده از شام بسوی مکه

میرفتند ، ورسول خدای صلی الله علیه و آله لوله با اصحاب کبار همیخواستند متعرض آن کاروان

شوند و غنیمتی دریابند ، وأبوسفيان چون اینحال بدانست روی بآن کاروان کرده

وشتران را روی بر کاشت ، و از آن راه بطرف دریا بگذرانید و بساحل رسانید ، و

از تعرض آنحضرت و اصحابش باز داشت ، و باین سبب وقعه بدر عظمی روی نمود

چه جماعت قریش را از جنبش آنحضرت و اصحابش از مدینه در طلب آنها آگهی

رسید ، و ایشان بترسیدند و نفور گرفتند ، وعتبة بن ربيعة بن عبدالشمس جد مادرى

معويه بحمایت و ریاست آن جیش نافر حاضر گردید ، از این روی ابوسفیان را

صاحب العير وعتبة را صاحب النفیر گفتند .

واما حبيلات وغنيمات وسایر کلمات اشارت باین کند که چون رسول خدای

صلی الله علیه و آله بدلیلی که نگارش یافت حکم بن أبی العاص را با اولادش بطائف

اخراج فرمود ، پدر مروان در مدت اقامت آن مکان ناچار«حبیله» یعنی شاخه رز

میخرید و برای معیشت بکار میبست ، و هم گوسفندی چند گرفته میچرانید و از

شیرش میآشامید، و چون ابو بکر برسرير خلافت برآمد عثمان زبان بشفاعت بر-

گشود ، تا مگر او را بمدینه بازگرداند، لکن ابوبکر قبول ننمود ، و چون

أبو بكر بگذشت و عمر بر جایش بر نشست همچنان عثمان در کار حکم شفاعت کرد

او نیز نپذیرفت ، و روزگار بر اینگونه بیای رفت تا عمر عمر نیز بکران پیوست

وعثمان بن عفان خلیفه دوران گشت و حکم را که منفی رسول خدا صلی الله علیه و آله بود

بمدینه باز گردانید ، وصد هزار در هم از بیت المال بدو بداد ، و این کردار او

یکی از مطاعن او گردید ، وحكم جد عبد الملك است ، و از این است که خالد

او را نکوهش نمود(1).

ص: 255


1- شرح مفصل این مثل را لافی المیر ولا في النفير در جلد دوم مجمع الامثال میدانی صفحه 221ملاحظه فرمائید .

راقم حروف گوید: اینداستان را در ذیل مجلدات مشكوة الادب در ضمن

احوال خالد بن یزید مشروحاً مسطور داشته است .

معلوم باد که بنی امیه بر دو صنف هستند ، يك صنف را اعیاص گویند و آن

دیگر را عنابس، و اعیاص عبارت از عاص وأبو العاص وعيص وابوالعيص هستند ، و

بروایت ابوالفرج در جلد اول اغانی اعیاص عبارت از العاصي وأبو العاصى والعيص

وأبو العيص والعویس میباشند (1).

واما عنابس عبارت از حرب وابوحرب وسفيان وابوسفيان وعمرو وابو عمرو

و ایشانرا از این روی عنابس گفتند که در وقعه عکاظ با برادر خودشان حرب بن امیه

دل بر مرگ نهادند و جنگی سخت بپای بردند، و ایشانرا بسبب این صولت وسورت

بشير تشبیه کردند و شیران را عنا بس گویند و واحدهٔ آن عنبسه است ، و اینجماعت

را باین مناسبت عنا بس خواندند، و اینشعر را که عبدالله بن فضاله اسدی در جمله

اشعاری چند گفته چنانکه مسطور گردید در باب اعیاص است :

«من الأعياص أو من آل حرب***أغر كفرة الفرس الجواد »

وامیه را از جمله فرزندان یازده تن پسران بود، كه هريك باسم صاحبش

مکنی بودند ، و ایشان العاصى وابو العاصى والعيص وابو العيص وعمرو

وحرب وأبوحرب وسفيان وأبوسفيان والعويص باشند ، وايشانرا اعياص وعنابس

گفتند ، و برای هر یك از این دو صنف و متابعان ایشان کلامی طویل و اختلافی شدید

در تفضیل بعضی بر بعضی است ، و باین چند که در اخبار آباء و اجداد و جدات

مروان سخن رفت برای مقصود کافی است ، و چون پدرش حکم در ایام خلافت عثمان وداع

جهان گفت ، عثمان بروی نماز گذاشت، و این کار را مردمان بر وی انکار کردند .

ابن اثیر و دیگر مورخین شیعی و سنی نوشته اند که اخبار کثیره در لعن

حکم و آنکس که در صلب اوست وارد است، و بعضی گویند: عثمان میگفت که: رسول

خدای با من فرمود هر وقت خلافت با تو افتد او را از طایف بازگردان، و اگر

ص: 256


1- جلد اول اغانی ص 14 طبع دار الكتب ضمن اخبار ابی قطیفه ملاحظه کنید

بتأمل رویم اگر سخن درست باشد دو نقص وارد است ، زیرا که اگر رسول خدای

صلى الله علیه و آله با عثمان چنان فرموده بود معلوم بود جز در آنوقت باز

گردانیدن حکم را از طایف سزاوار نمیدانست ، از چه روی عثمان در زمان

خلافت عمر و ابوبکر شفاعت کرد تا او را باز گرداند، و اگر صحیح نیست

بایستی بررسول خدای دروغ بسته باشد ، و نیز بآن مفاسدی که از این دودمان بر

اسلام و مردمان وارد گردید و علتش آوردن ایشانرا از طایف بود معلوم است حالت

آورنده چیست؟

بالجمله مسعودی میگوید: مروان مردی کوتاه قامت و اعور ، و بروایت

ابن اثير قصير القامة وسرخ دیدار و گردن کوتاه بود ، اما بروایت دیگر روات

که نوشته اند مروانرا بعلت طول قامت و اضطراب و تمایل او در حرکت وسکون

خيط الباطل میخواندند مخالف است، و این ملعون در ایام خلافت عثمان كاتب

اسرار ومحرم اخبار او بود، و باین تقرب و مقام چنان تسلط و اقتدار و مطاعيتي او

را پدیدار افتاد که در زمان خلافتش نصیب نگشت، و بهمین سبب مردمانرا با

عثمان آشفته ساخت ، چندانکه آخر الأمرش بقتل رسانیدند ، و نیز مروانرا در

همان هنگامه چنان ضربتی بر پشت گردن رسید که بردهان برزمین افتاد ، و چون

روزگار بگشت و برسرپر خلافت بر نشست برادرش عبدالرحمن بن الحكم كه شاعری

شوخ ومزاح بود و با مروان بيك اندیشه و رای نمیرفت این شعر را در هجو مروان

یگفت :

«فوالله ما أدرى و إني لسائل***حليلة مضروب القفاكيف تصنع»

«لحا الله قوما أمروا خيط باطل***على الناس يعطى ما يشاء ويمنع»

و بعضی بر آن رفته اند که عبدالرحمن این شعر مذکور را گاهی که مروان

را معاویه بامارت مدینه برکشید در هجو او گفت ، و او را فراوان هجو کردی و

از جمله اشعار او است:

«و هبت نصيبي منك يا مرؤ كله***لعمرو ومروان الطويل و خالد»

ص: 257

«ورب ابن ام زائد غير ناقص***وأنت ابن ام ناقص غير زائد »

وهم از أشعار عبد الرحمن است که در هجای برادرش مروان گوید :

«ألا من يبلغن مروان عني***رسولاً و الرسول من البيان »

«وهل حدثت قلبي عن كريم***معين في الحوادث أو معان»

«سأكفيك الذي استكفيت مني***بأمر لا يعالجه اليدان »

«فلو أنا بمنزلة حزيناً***حزنت وأنت مضطرب العيان »

«و لولا أن أم ابنك أمي***فان من هجاك فقد هجانی »

«لقد جاهرت بالبغضاء أنى***إلى أمر الجهالة والعلان »

و این شعر را مالك بن الريب در بارۀ مروان گوید :

«لعمرك يا مروان تقضى أمورنا***ولكن ما تقضى لنا بنت جعفر»

«فيا ليتها كانت علينا أميرة***وليتك يا مروان أمسيت ذاحر»

ابن أبی الحدید از صاحب استیعاب حدیث کند که یکی روز علی علیه السلام نظر

مبارك بمروان افكندوفرمود « وَيْلُ لَكَ وَ وَيْلُ لِأُمَّةِ حَدُّ مِنْكَ وَ مِنْ بَنِيكَ » إلى آخر الحديث

وای بر تو باد و وای برامت محمد صلی الله علیه و آله از تو و پسران تو ، یعنی گاهی که برامت

سلطنت یابید .

و نيز در شرج ابن أبی الحدید مسطور است که مروان بن الحکم در یوم

الجمل أسير شد وحسن وحسين علیه السلام را در حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه به

شفاعت برانگیخت ، وایشان در حضرتش لب بشفاعت برگشودند و آن حضرت او را

رها ساخت ، آنگاه عرضکردند یا أمیر المؤمنین مروان با توبیعت میکند ؟

«قالَ : أَوَلَمْ يُبايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثمانَ ، لأ حاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ ، إِنَّها

كَفْ يَهُودِيَّةٍ ، لَوْ بَايَعَني بِيَدِهِ لَغَدَرَ بِسيَّتِهِ ، أَما إِنَّ لَهُ إِمْرَةٌ كَلَعْتَةِ

الْكَلْبِ أَنْقَهُ ، وَ هُوَ أَبُو الأَكيُشِ الْأَرْبَعَةِ ، وَسَتَلْقَى الْأُمَّهُ مِنْهُ وَمِنْ

ولدِهِ يَوْماً أَحمرُ»

ص: 258

بعضی این کلامرا نیز در این کلمات مبارك در حق مروان برافزون از آنچه

نوشته شد نگاشته اند « يحمل راية ضلالة بعد ما يشيب صدغاه و إن له امرة »

تا آخر خبر .

بالجمله فرمود مگر مروان بعد از قتل عثمان از روی غدر و نفاق ب-ا من

بیعت نکرده بود؟ هیچ حاجتی با بیعت او ندارم چه مانند بیعت وعہد یہود از روی

غدر ومكيدت است ؛ و اگر با دستش بیعت کند با استش غدر بورزد ، و اورا امارت .

وخلافتی خواهد بود که مدتش چون لقعه ولیسیدن سگی است بینی خودرا، یعنی

بسیار قلیل است - و چنان بود که فرمود چه مدت مروان نه ماه و کسری بیش

نکشید - واین رایت ضلالت را در زمان فرتوتی و کهولت برافرازد ، و اوست پدر

چهار قچقار (1)چنانکه تحقیق این چهار تن سبقت نگارش گرفت(2)ومیفرماید زود

است که امت را از اولادش روزی سخت تر ودشوار تر نمودار آید.

بالجمله یافعی میگوید : مروان در شمار فقہاء ميرفت ابن أثير ميگويد :

مروان در یکروز یکصد بنده را آزاد ساخت ، و نیز گوید : چندین مره از جانب

معاویه در مدینه امارت یافت ، وهروقت بامارت منصوب شدی در سب على علیه السلام

مبالغت ورزیدی ، وچون معزول گردیدی وسعيد بن العاص منصوب شدی لب فرو

بستی ، وهم گوید که از حضرت امام محمد باقر علیه السلام سئوال کردند که مروان و

سعید چگونه باشند ، فرمود مروان در باطن از بهرما بہتر وسعید در آشکارا برای

ما نيك تر بود ، وهم گوید بخاری در صحیح خود از مروان روایت حدیث کند .

و نیز ابن أثیر می گوید که حسن وحسين علیهم السلام از پی او نماز میگذاشتند

و آن نماز را اعادت نمیفرمودند ، و این خبر از ابن اثير بسيار بعيد وسخيف مینماید

چه خود مینویسد که اخبار كثيره در لعن او وارد است ، و از مثالب پدرش مذکور

ص: 259


1- قچقار بروزن کهسار بضم اول - قوچ را گویند ترجمه کبش» است که جمع آن «اکبش» میباشد
2- بصفحه 250 مراجعه کنید

میدارد و می گوید : هر وقت امارت مدینه یافتی بخرسندى معاويه لب بسب" أمير-

المؤمنین علیه السلام برگشودی ، و هم گوید : او را وأولادش را بنو الزرقاء می گفتند

چگونه میگوید: حسنین علیهم السلام از پی او نماز میگذاشتند ؟ گرفتیم اگر این خبر

درست باشد و در عقب او بملاحظه وقت نماز گذاشته باشند ، عدم اعاده نماز را از

کجا معلوم توان کرد ، وانگهی گذشته از خبث باطن ومثالب آشكار او كداميك

از شرایط امامت در وجود او موجود بود ؟

و هم در نفاق او همین بس که در وقعه جمل با اینکه مهیج و محرك عايشه و آن

فتنه او بود وطلحه نیز در آن لشکر جای داشت، یکی روز درغلوای جنگ که دو

گروه بخون هم آهنگ داشتند ، وطلحه مردمان را بصبوری نصیحت می کرد

ناگاه مروان غلام خود را طلب کرده و گفت : مرا چیزی شگفت میآید و میخواهم

ترا آگهی دهم ، گفت : بفرمای ، گفت : هیچکس در خصومت عثمان چون طلحه

يك زبان نگشت ، و مردم را در خون عثمان آن گونه تحریض نکرد، تا گاهی که

بر مرکب آرزو بر نشست و عثمان بقتل پیوست ، و امروز همی گوید: من در طلب

خون عثمانم وفتنه از نو آغاز نهاده و بسا خونها که بريخت ، لاجرم يكدل ويك

جهت شده ام که امروزش تباه کنم، و تو باید از پیش روی من حایل باشی تامرا

ننگرد تا به يك چو به تیرش تیره روزگار گردانم، اگر این خدمت بپای بردی از مال

من آزاد باشی، غلام از پیش رویش برفت ، و مروان تیری برزه نهاد که پیکانش

باز هر سیراب بود و بسوی طلحه بر گشاد چنانکه براکحلش (1) برنشست، و اورا ازهوش

بگردانید ، و چون بخود گرائيد گفت « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ » همانا خداوند

مهیمن ما را باين مبارك آيت ممتحن فرمود « وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تصيين الَّذِينَ ظَلَمُوا

مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ» و همچنان خون از بدنش بپالود تا از

نیرو و توانائی برفت ، و گفت : سبحان الله همانا این تیر از ترکش قضا و قدر بر

ص: 260


1- فیروز آبادی در قاموس مینویسد: اکحل رگی است در بازو یا آنکه رك حيات است، گویا منظور رك شريان است که خون آن از قلب بقوت جاری است

من رسيد « وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً » پس با غلام خود :گفت مرا برگیر و در

سایه شاخصی باز دار تا مگر ساعتی بر آسایم ، غلام او را از پیش روی خود بر

استری بر نشاند و لختی راه بنوشت و او را فرود آورد و گفت: در این بیابان سایه

ندانم تا بدان جایت رسانم ، طلحه گفت : امروز خون هیچ مردی از قریش ضایع

تر از خون من نیست ، و هم در آن زمین که سنجه نام داشت بزیر زمین جای

بپرداخت.

و مروان با ابان بن عثمان گفت: امروز یکتن از قاتلان پدر تو را کفایت

کردم و حمیری شاعر این شعر در هجو مروان بگفت :

«واحتل من طلحة المزهو جنته***سهم بكف قديم الكفر غدار»

«في كف مروان اللعين أرى***رهط الملوك ملوك غير أخيار»

مع الحدیث ابن اثیر نوشته است اول کسی که در نماز عید بتقدم خطبه

بپرداخت مروان بود، در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید مسطور است که چون

معاوية بن أبي سفيان برسرير خلافت بنشست مروان بن الحكم را بامارت مدينه

منصوب نمود ، و پس از چندی مگه وطایف را نیز ضمیمه مدینه گردانید ، و پس از

مدتی او را عزل کرده سعید بن العاص را بجایش نصب کرد.

و هم از ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی مذکور میدارد که چون معاویه

مروان بن الحکم را از امارت مدینه و حجاز معزول وسعيد بن العاص را منصوب

ساخت ، مروان برادرش عبدالله بن الحکم را از پیش بفرستاد تا معاویه را ملاقات

کند و او را در عزل مروان عتاب نماید ، بلکه دیگر باره کار اورا بصلاح وصواب

مقرون آرد ، و بروایتی عبد الرحمن در هنگام عزل مروان در دمشق جای داشت

و چون خبر عزل مروان وقدوم او را بشام بدانست بدیدار برادر برفت و گفت :

تو بجای باش تا من از نخست معاویه را ملاقات نمایم ، واگر سببی در عزل تو

معلوم نمایم منفرداً بخدمت اوشو ، وگرنه با دیگران بمجلس او در آی، پس

عبدالرحمن برفت و گاهی که معاویه با مردمان بتعشی مشغول بود او را بدید و این

ص: 261

شعر را بخواند :

«أتتك العيس تنفخ في براها***تكشف عن مناكبها القطوع »

«بأبيض من امية مضرحى***كأن جبينه سيف صنيع»

معاویه گفت آیا بزیارت ما آمدی یا برای عرض تفاخر وتكاثر؟ عبدالرحمن

گفت : هر يك را تو خواهی ، معاویه گفت: از این جمله هیچ چیز نخواهم و همی

خواست او را از آن رشته سخن باز دارد ، و گفت بر پشت چه سوار بیامدی، گفت

بر فراز اسب ، گفت : صفتش چیست؟ گفت «اجش هزیم » درشت آواز تیز رفتار

وعبد الرحمن در این کلام باین شعر نجاشی که در وقعهٔ صفین در بارۀ معاویه گفته

تعرض نمود :

«و نجی ابن حرب سابح ذو علالة***أجش هزيم و الرماح دوانی »

«إذا خلت أطراف الرماح تناله***مرته به الساقان و القدمان »

و چون عبدالرحیم در کار زوجه برادرش عبدالرحمن متهم بود ، در این

هنگام که معاویه از این کلمات خشمناک گردید بعضی کلمات و کنایات بر زبان آورد

که بآن حکایت اشارت میکرد ، وعبد الرحمن را درمیان جماعت خجلت زده ساخت

و او سخن را دیگر گونه پرداخت، و گفت : يا أمير المؤمنین آیا خیانتی وجريرتي

از پسر عمت مروان مشهود گردید که عزلش را واجب نمود یا مصالح ملکی و

مقتضیات مملکتی باعث گردید ؟ معاویه گفت : [مقتضیات مملکتی ، مروان گفت ]

باکی در این امر نیست.

پس عبدالرحمن از خدمت معاویه باز شد و مروان را بدید و داستان را بگفت

مروان غضبناك گردید و با عبدالرحمن گفت : خدایت قبیح گرداند که تا این

چند سست و ضعیف هستی ، و از نخست بدون رویت با اینمرد بیاره کلمات مبادرت

گرفتی و او را بخشم آوردی ، و از آن پس که او در مقام تلافی بر آمد وترا بدان

گونه نکوهش نمود و در میان جماعت خوار و شرمسار ساخت، زبان در کام گرفتی

و چارۀ خویش ندانستی ، آنگاه حلّه خویش بر تن بیار است و اسب خویشرا بر نشست

و شمشیرش را حمایل ساخت و بمعاویه در آمد چون معاویه آثار خشم و غضب در اوی

ص: 262

ج 3

بدید گفت مرحباً بابی عبد الملك ، همانا بدیدار ما آمدی گاهی که بدیدارت بسی

اشتیاق داریم، مروان گفت: خدای داند ترا باین جهت زیارت نکردم و ملاقات

نخواستم وقدوم بر تو ننمودم مگر اینکه ترا ظالم و قاطع رحم یافتم ، سوگند با

خدای با ما از در انصاف و عدل کار نکردی و جزای ما را چنانکه شایسته است

نگذاشتی ، همانا از بنی عبد شمس در همه چیز آل أبي العاص تقدم سابقه داشتند، و

بمصاهرت رسولخدای صلی الله علیه و آله مفاخرت یافتند - ومقصودش عثمان است - و خلافت

از ایشان بود ، و با شما ای بنی حرب صله رحم بجای آوردند و سر مفاخرت و مباهات

شما را باوج سماوات کشیدند و بولایت و امارتی بی تلخی عزلت برخوردار ساختند

و هیچکس را بر شما برتر نداشتند، لکن چون کار خلافت باشما استقرار گرفت آن

نهج وطریقت فرو گذاشتید و بقطع رحم وسوء ضيعت وقبح قطیعت وطریقت بپرداختید

واز اطوار و اخلاق ایشان روی برتافتید ، پس چندی آرام باشيد ، و نيك سكون

گیرید ، و این چند برباره غرور و مغایرت تند و تیز مهمیز نکشید ، چه فرزندان

حکم و فرزند زادگانش نزديك بسی تن رسیده اند ، و چند روزی بر نیاید که شمار

ایشان به چهل کمال یابد ، و چون باین عدت رسند چگونه از چنگ ایشان رهائی

و از ایشان بکجا ملجأ ومفر" خواهد بود ، و ایشان برای پاداش نیکی و کیفر بدی

حاضر و در کمین باشند .

و این سخن مروان رمزی بکلام رسول خدای صی الله علیه و آله است که فرمود:

«إذا بَلَغَ بَنُو أَبِي الْعاصِ أرْبَعِينَ رَجُلًا إِتَّخَذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلا

وَ عِبادَ اللهِ خَوَلا » .

گاهی که فرزندان ابو العاص بچهل تن مرد پیوسته شدند مال الله را بهرگونه

تصرف که خواهند مأخوذ ، و بندگان خدای را بهر صورت که خواهند باوامر

و مقاصد خویش مجبور گردانند، از این روی اولاد ابی العاص همیشه میگفتند :

هر وقت عددشان بآن میزان برسد بروساده سلطنت و نمرقه امارت بر میآیند.

بالجمله چون معاویه این محاورت با این خشونت و مشاجرت بشنید گفت:

ص: 263

يا أبا عبدالملك چندى سكون و آرام گیر ، همانا ترا بصدور خیانتی وظهور جنایتی

معزول نساختم ، بلکه سه علت نمودار گشت که اگر یکی از آن سه بیشتر

نمایشگر نشدی مستوجب این عزل وعزلت بودی ، یکی آن بود که ترا بر عبدالله

بن عامر امارت و دست دادم ، لکن در میان شما گذشت آنچه گذشت ، و آن نیرو

و استطاعت نیافتی که بگوشمال او سینه مجروح خود را شفا بخشی ، دوم کراهت تو

در امر زیاد و امارت و استحقاق او بود ، سیم این بود که دخترم رمله از شوهرش

عمرو بن عثمان نزد تو داوری جست و توحق او را نگذاشتی .

مروان گفت اما در امر ابن عامر همانا نیکو نشمردم که در هنگامیکه

حکومت و سلطنت دارم از وی داد خویش بازگیرم ، لكن، هر وقت اقدام را تساوی و

با او در عزل و نصب یکسان باشیم اندازه و مقام خود را خواهد دانست ، و آنچه

باید بروی پدید آید نمودار خواهد شد ، واما کراهت من درامر زیاد همانا بنی

اميه بجمله او را مکروه شمردند ، و در این کره و کراهت خیری کثیر برای ما

باز نمود، أمّا حكایت رمله و شکایت او از شوهرش و حکومت خواستن از من

سوگند با خداى يك سال این مشاجرت و معادات بپای بود ، و نزد من آمدند و

دختر عثمان نزد من بود و چون پرده از راز برگرفتند ، معلوم شد که منازعه و

مشاجره رملة با عمرو بن عثمان جز برای کثرت مباشرت و ازدیاد مقاربت

نبوده است.

معاویه از این سخن خشمگین شد و با مروان گفت : یابن الوزغ رمله

در چنین قصد و مقام نبوده است ، مروان گفت سخن همان است که با تو گفتم ، و

در حدیث همان است که از آن دردانه برایت سفتم و امروز پدر ده پسر و برادر ده

برادر و عم ده برادر زاده ام ، و نزدیکست که عده معهوده یعنی چهل جانب کمال

گیرد ، واگر باین شمار باز رسیم ترا معلوم میشود که موقع تو نسبت با من چه

خواهد بود ، معاویه از این کلمات در هم شکست و رشته آن سخن را بهم بگسست .

آنگاه این شعر را برای نرم آوردن او بخواند :

ص: 264

«فان اك في شراركم قليلاً***فاني في خياركم كثير»

«بغاث الطير أكثرها فراخاً***و أم الصقر مقلات نزور »

مروان گفت چنین است ، آنگاه معاویه در چنگ مروان خوار و خفیف گشت

واظهار خضوع نمود ، و گفت : بر من میاشوب همانا ترا بعمل وامارت خودت باز

می گردانم ، مروان از جای برجست و گفت : بزندگانی خودم هرگز مرا نخواهی

دید که بمدینه و امارت خود باز شوم و از نزد معاویه بیرون شد ، احنف بن قیس که

حاضر و بر آن مکالمات ناظر بود در عجب رفت ، و با معاویه گفت: هرگز چنین

سقطه از تو مشاهدت نکرده بودم ، این خضوع و خشوع چه بود که با مروان در

میان آوردی؟ مگر در او چیست ، و اگر فرزندان پدرش بچهل مرد شمرده آیند

چه خواهند بود ، و این خوف وخشیت و بیم و وحشت از چه راه است؟ معاویه گفت

با من نزديك شو تا این خبر با تو بازگویم .

آنگاه گفت : همانا حکم بن أبی العاص در هنگام زفاف ام حبیبه را بحضرت

رسول خدای صلی الله علیه و آله از آنان بود که ام حبیبه را بآنحضرت میبردند ، رسول خدای

همی بدوتند مینگریست ، چون حکم از خدمتش بیرون شد عرض کردند یا رسول

الله همانا بسیاری در حکم نگران بودی ، فرمود : این مردیست که چون فرزندان

پدرش بسی تن یا چهل تن برسند این امر را بعد از من والی شوند ، همانا سوگند

با خدای مروان بن حکم این شربت امارت را از چشمه صافی در خواهد یافت

احنف گفت : يا أمير المؤمنین بنگر تا این سخن را هیچکس از تو نشنود ، چه

امروز تو شأن و مقدار خودت و فرزندت را فرود میآوری ، و اگر خدای کاری را

بخواهد میشود ، معاویه گفت: ای ابو بحر این کار را بر من پوشیده دار ، همانا

قسم بجان تو که سخن براستی گذاشتی و پند و نصیحت درست آوردی.

أبوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی گوید که: چون مروان بن الحکم

از حروبی که بدان اشتغال داشت بپرداخت ،و لشکری برای محاربت ابن زبیر

فراهم ساخت ، و کار خلافت بروی استوار گشت ، أرطاة بن سهيه بروی در آمد و

ص: 265

شعری چند در تهنیت او بگفت که این شعر از آن جمله است :

«تشکی قلوصى الى الوجي***تجر السريح وتبلى الخداما »

مروان او را خلعت بر تن کرد ، وهم بفرمود سی ناقه بدو دادند که جمله را

از گندم و مویز و جوگرانبار ساخته بودند ، وارطاة بمروان و برادرش یحیی بن

الحكم اختصاص داشت.

أبو عثمان جاحظ در کتاب مفاخره هاشم وعبد شمس میگوید : مروان را در

مراتب فراست و فطانت و دانشمندی ضعیف میشمردند ، و او در جنگ مرج راحط

گاهی که سرها از تنها بزیر افتادی این شعر را انشادهمی کرد:

«وما صبرهم عند حين النفوس***ای علامی قریش غلب (1)»

و این حمقی شدید و ضعفی عظیم است که با اینکه خود اظهار تردید میکند

بر این گونه اظهار استعجاب مینماید ، و با اینکه بهیچوجه درخور امارت نبودو خود

نیز این طلب و طمع نداشت روزگار با وی مساعد و بخت یار گردید و خلافت را از

خاندان یزید بدست چنین کسی بگردانید و مصداق «فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا ۚ»

مشهود افتاد .

بیان خلافت و سلطنت أبي الوليد

عبدالملك بن مروان در سال شصت و پنجم هجری

ابوالوليد عبد الملك بن مروان بروايت اغلب مورخین در سیم شهر رمضان

بر مسند خلافت و امارت مملکت شام ومصر بنشست ، لكن مسعودی گوید : در شب

یکشنبه غره شهر رمضان بسال شصت و پنجم هجرتی بخلافت با وی بیعت کردند

تواند بود که در آن شب غره رمضان المبارك مصادف مرگ پدرش مروان با وی

ص: 266


1- چگونه شکیبائی میورزند در برابر هلاك و نابودی نفس كه آيا كداميك از دو باز شکاری قریش پیروز شوند .

بیعت کرده باشند و در سیم جلوس کرده باشند ، وگرنه جلوس او در همان شب

که پدرش بمرد بعید مینماید .

دمیری درحیات الحیوان و قرمانی در اخبار الدول نوشته اند گاهی که امر

خلافت بعبد الملك تفويض يافت بقرائت قرآن مشغول بود ، پس مصحف را برهم

نهاد و گفت : سلام عليك همانا آخر عهد من با تو است، یعنی از این پس بقرائت

تو اشتغال نخواهم ورزید، وعبد الملك ششماهه و بقول ابن اثیر هفت ماهه از مادر

بزاد ، ومدت ایام حمل را بکمال نیافت، و از این روی مردمانش مذموم میشمردند

چنانکه روزی جماعتی از اشراف در محضرش حضور داشتند ، عبدالملك از میان جماعت

روی با عبیدالله بن زیاد بن ظبیان بکری آورد و گفت : مرا رسیده است که با پدرت

شباهت نداری ، گفت چنین نیست « والله اني لأشبه به من الماء بالماء و الفرات

بالفرات » سوگند با خدای با پدرم از آب بآب وفرات بفرات شبیه ترم ، اما اگر

خواهی خبر گویم ترا از آنکه ارحامش طبخ نداده و در حالت کمال و تمام متولد

نگردیده و با خوال وأعمام همانند نگردیده است.

عبد الملك گفت : آنکس کیست ؟ عبیدالله بن زیاد از روی ظرافت و کنایت

گفت : سوید بن منجوف است ، و چون عبیدالله وسويد از مجلس عبدالملك بیرون

شدند با عبیدالله گفت : اگر شترهای سرخ موی و نعمتهای جزیل بمن میرسید این

چند که از مقاله تو مسرور شدم نمیشدم ، عبید الله گفت : سوگند باخدای از این

احتمال تو در این مقال و سکوت تو در این مقام آن چند خوشنود شدم که از

اشتران و نعمتهای وافر خرسند خاطر نمیگردیدم ، و چون عبد الملك بخلافت شام

بنشست عبدالعزیز برادرش در حکومت مصر میزیست لكن باطاعت او بود.

ص: 267

ذكر مقتل نافع بن ازرق خارجی

در سال شصت و پنجم هجری نبوی صلى الله عليه وآله و سلم

از این پیش قصۀ خوارج و مفارقت ایشان از ابن زبیر و پاره حالات و اختلافات

ایشان در پاره عقاید و رفتن نافع ببصره وأنجمن جماعتىی برگرد او و متابعت با او

مسطور گشت ، در این سال نیروی او بسیار ، وشوکت او استوار گشت، و طبقه

ازارقه از طبقات خوارج بوی منسوب باشند ، وسبب نیرومندی اشتغال مردم بصره

و اختلاف ایشان بسبب مسعود بن عمرو وقتل او وكثرت جمعیت نافع بن ازرق بود .

بالجمله نافع با مردم خود روی بجانب جسر نهاد ، و از این سوی عبدالله بن

حارث فرمان کرد تا مسلم بن عبيس بن کریز بن ربیعه با گروهی بمدافعت او روی

کرد و او را از اراضی بصره همی بناخت چندانکه بدولاب از زمین اهواز براند

و در آنجا هر دو گروه بمقاتلت مقابلت گرفتند ، و مسلم بن عبيس حجاج بن باب

الحمیری را برمیمنه لشکر و حارثة بن بدر الفدانی را در مسیره سپاه بداشت ، و از

این طرف نافع بن الازرق عبيدة بن الهلال را در میمنه سپاه وزمن بن ماخور تمیمی

را بر میسره لشکر برگماشت ، و در دولاب آسیای حرب گردش گرفت ، و نبردی

سخت در میانه برفت ، چندانکه در جمادی الاخره همین سال مسلم امیر بصره و

نافع أمير خوارج هر دو تن بقتل رسیدند، و نیز جماعتی از فریقین دستخوش هلاك

و بوار شدند .

پس مردم بصره حجاج بن باب حمیری را بر خویشتن امیری دادند و گروه

خوارج عبدالله بن ماخور تمیمی را بامارت خویش بر گرفتند ، و همچنان نایره

قتال اشتعال ، و از هر دورویه جمعی از ابطال رجال دستخوش سهام و نصال گشت، و

عبدالله و حجاج که بر این دو گروه امیری داشتند بقتل رسیدند ، و مردم بصره ربيعة

بن اجرم تمیمی و گروه خوارج عبیدالله بن ماخور تمیمی را بامارت خویشتن بر

ص: 268

کشیدند ، ودیگر باره بقتال وجدال پرداختند چندانکه خورشید سر بکوه در برد

و این وقت هر دو طرف از کثرت جنگ و قتال در کلال وملال بودند و اظہار کراهت

می کردند .

در این حال که ایشان از توقف وسكون سخن میراندند ناگاه جماعتی از

مردم خوارج که از زحمت کوشش آسایش داشتند ناگاه چون شراره نار بر آن

مردم شبیخون آورده ، واز ناحیه عبدالقیس برایشان بتاختند و آنمردم را

منهزم ساختند ، وامير أهل بصره را از آن که دغفل بن حنظله شیبانی نسابه را

نیز بقتل آوردند بکشتند ، پس حارثة بن يزيد درفش پیکار را بر گرفت و ساعتی

کارزار نمود ، در این حال مردمان از گردش پراکنده شده بودند ، لكن او باین

حال نگران نشد و در ارکان شجاعتش تزلزل راه نکرد و همچنان با جماعتی از مردم

بصره که باوی استقامت ورزیدند در حمایت مردم خود مقاتلت نمود ، و از آن پس

همچنان اقبال نمود و قتال داد تا در اهواز نزول کرد و این خبر بمردم بصره رسید

و ایشان را از این جلادت وشجاعت بيم وفزع فرو گرفت ، وازابن زبیر مددخواستند

وعبدالله بن زبير حارث بن أبي ربيعه را بامارت بصره بفرستاد و عبدالله بن الحارث

را معزول ساخت و خوارج روی بطرف بصره نهادند .

صاحب روضةالصفاااین قضیه را باین صورت مینویسد، که بعد از آنکه عبیدالله ب-ن

زیاد بدانست که نافع بن ازرق با گروهی از بصریان بمخالفت سر بر کشیده و

جانب اهواز در سپرده اند ، اسلم بن ربیعه را با دو هزار سوار جر ّار بحرب ایشان

ره سپار ساخت ، واسلم در یکی از قراء اهواز با ایشان جنگ در افکند و منهزم

گردیدند ، وعبيدالله خشمناك شد و نه صد تن را بتهمت آنکه بر مذهب خوارج

میروند سر از تن بر گرفت ، وچون يزيد هلاك شد و عبیدالله از بصره فرار کرد

درفش جلالت ورایت اقبال نافع سربفلك كشيد وستاره اش بر آسم-ان فیروزی

ساطع گردید.

ص: 269

و چون بصریان در آن اوقات حکمرانی نداشتند آراء خویش درهم کرده

مسلم بن عبیس قرشی را با پنجهزار سوار نامدار بحرب ایشان بیرون فرستادند

در دولاب آسیاب جنگ گردش گرفت، و غبار میدان از چرخ دولابی بگذشت

نیزه ها در هم شکست و تیغها از کار بنشست ، ومسلم بقتل پیوست و سپاهش منهزم

گشت ، وبيم أهل بصره برافزود وعثمان بن عمر قرشی را با ده هزار سوار بدفع

خوارج بفرستادند و در ولایت فارس جنگ بپیوست ، و عثمان بقتل رسید و سپاهش

منهزم و ببصره روی نهادند و بصریان از ابن زبیر استمداد کرده حارث بن عبیدالله

بن أبي ربیعه را بامارت آن جماعت بفرستاد وحارث با أكابر بصره سخن بمشورت

راند و جملگی گفتند جز مهلب بن أبی صفره چاره این کار نکند .

ذكر مأمور شدن مهلب بن ابی صفره

والی خراسان بحرب مردم خوارج

چون مردم خوارج با بصره نزديك شدند أهل بصره نزد احنف بن قيس

رفتند و از وی خواستار شدند تا کمر استوار نماید و حرب ایشانرا ساخته گردد:

احنف چون از مراتب شجاعت ورزانت رای و دانشمندی مهلب بن أبي صفره بفنون

حرب ورسوم پیکار دانا بود ایشانرا بدو اشارت کرد ، و این وقت مهلب از جانب

ابن زبیر بایالت خراسان نامدار و ببصره وارد شده بود ، و چون اشراف أهل بصره

این مطلب بدو باز نمودند قبول نکرد ، و حارث بن أبي ربيعه امير بصره با وى

سخن راند ، مهلب گفت: بایالت خراسان مأمور و از این امور معذورم ، و از آن

سوی مردم بصره از ابن زبیر خواستار شده بودند که مهلب را بدفع خوارج مأمور

فرماید ، و ابن زبیر در این امر بدو مکتوبی برنگاشت ، و چون مهلب اظهار اعتذار

نمود مکتوب ابن زبیر را بدو برگشودند ، چون قرائت کرد گفت : سوگند با

خدای روی بمردم خوارج نکنم و جنگ نیفکنم مگر اینکه بر آنچه غلبه یافتم با من

ص: 270

گذارید ، و هم آنچه در بایست این مردمی است که با من هستند از بیت المال

ادا نمائید .

ایشان پذیرفتار شدند و با بن زبیر بنوشتند و اجازت خواستند و ابن زبیر بنوشت

و اجازت بگذاشت.

این هنگام مهلب از شجعان مردم بصره دوازده هزار وبقولی بیست هزار تن

انتخاب کرد ، و از جمله ایشان محمد بن واسع وعبد الله بن رباح انصاری و معاوية بن

قرة المزنى وابوعمران الجوبی بودند ، مهلب با آن جماعت روی بخوارج نهاد، و

این هنگام مردم خوارج در کنار جسر اصغر فرود شده بودند، مهلب با وجوه

رجال و اشراف أبطال بقتال ایشان مبادرت کرده آنجماعت را از جسر دور ساخت

و ایشان ببحر اکبر شدند و مهلب با سواران خود از دنبال ایشان برفت، چون مردم

خوارج او را نزديك ديدند برفراز جسر جای گرفتند.

و چنان بود که در آنوقت که حارث بن زید تأمیر مهلب را بر قتال خوارج

استماع کرد با آنمردم که با وی بودند گفت بهرطور که خواهید بگردید و بهره

یاب شوید و خود با ایشان از پی مقصود روی ببصره آورد تا حارث بن أبي ربیعه

را بمهلب بازگرداند ، وحارثه چون بآهنگ بصره بنهر دجیل رسید و بر کشتی بر

آمد مردی از تمیم که سلاح بر تن داشت و خوارج از پی او بودند بدو بیامد وصیحه

برآورد و خواستار شد تا بکشتی در آید ، حارثه کشتی را بدو نزديك راندو تمیمی

خویشتن را بآن سفینه افکند ، و از آن کردار و حرکت چون کشتی بمکانی غیر

مستقیم رسیده بود فرو رفت و جملگی بغرق افتادند.

و از آنطرف مهلب همچنان برفت تا بمردم خوارج پیوست ، وایشان در آن

هنگام در نهر تیری جای داشتند ، چون مهلب را بخود نزديك ديدند از وى بجانب

اهواز کناری بگرفتند ، و مهلب تنی چند را در میان لشکرگاه ایشان بجاسوسی

بگذاشت تا اخبار ایشانرا بدو برند ، و چون خبر ایشانرا بدانست روی بآنها نهاد

و برادرش معارك بن أبي صفره را از جانب خود در نهر تیری بگذاشت ، و چون باهواز

ص: 271

رسید پسرش مغيرة بن مهلب که در مقدمه سپاه میرفت با مردم خوارج مقاتلت ورزید

و چون مردم خوارج آن صبر و سکون را از مردم مهلب بدیدند از سوق اهواز به

مناذر روی نهادند و مهلب نیز از دنبال ایشان برفت، و چون مردم خوارج اینحال

بدیدند همگروه بنهر تیری شتافتند و با معارك بن مهلب جنگ در افکنده اورا بکشتند

و جسدش را از دار بیاویختند، مهلب پسرش مغیره را بآنسوی فرستاد تا معارك را

فرود آورده در خاک نهاد و جماعتی را در آنجا باز داشته بجانب پسرش باز گردید .

و این هنگام مهلب در کنار سولاف نزول کرده و از کمال احتیاط و حزم و

پرهیز که آورد و هر کجا فرود شدی خندقی بر آوردی در آنجا نیز خندقی بکنده

و تعبیه سپاه بداد و حراست سپاه را بنفس خویشتن متحمل بود، و چون خوارج به

سولاف نزول گرفتند از دوسوی نایره قتال را اشتعال داده در میدان جنگ بسی

بصبوری و شکیبائی بگذرانیدند و قتالی سخت و نبردی شدید بپای آوردند ، و از آن

پس مردم خوارج دل سخت کرده چنانکه حمله ایشان تا بمهلب پیوست و دره--م

شکست و از میانه مهلب پای اصطبار استوار ساخت و پسرش مغیره نیز بدلیری و

جلادت کارزار نمود ، و علامت شجاعت در روزگار بیادگار نهاد ، و مهلب اصحاب

خویشرا همی بخواند و ایشان باز شدن گرفتند چندانکه چهار هزار سوار در گردش

انجمن شدند.

و چون شب بکران و خورشید تابان نمایان شد مهلب همیخواست با آن

مردم که با وی بودند با خوارج جنگ بیندازد، پاره اصحابش بسبب كثرت

مجروحین و ضعفی که در ایشان راه کرده بود او را کردند از آهنگ

جنگ روی برتافت و جانب راه گرفت و نهر دجیل را بسپرد و در عاقول در آمد و

در آنجا جز ازيك طريق عبور نمیشد و ابن قیس الرقیات این شعر را در وقعه يوم

سولاف گوید :

«الا طرقت من آل مية طارقة***على انها معشوقة الدل عاشقة »

«تميس وارض السوس بينى وبينها***و سولاف رستاق حمته الازارقة »

«اذا نحن شتي صادفتنا عصابة***حرورية أضحت من الدين مارقة »

ص: 272

«اجارت إلينا العسكرين كليهما***فبانت لنا دون اللحاف معانقة»

و یکی از خوارج این شعر را در این باب گوید :

«وكائن تركنا يوم سولاف منهم***اساري وقتلى في الجحيم مصيرها»

وشعرا در این وقعه اشعار فراوان انشاد کردند.

بالجمله چون مهلب بعاقول رسید در آنجا فرود آمد وسه روز اقامت نمود

آنگاه از آنجا بکوچید و بسوی خوارج راه گرفت، و در اینوقت درسلی و سلبری

جای داشتند ، مهلب نزديك بمكان آنها فرود شد و بسی لطایف وظرایف بکار برد

تا مگر مردمان باهم داستان کنند و اسباب هیجان و جنبش ایشان بقتال آيد لكن

از این جمله هیچ اثر مشهود نگشت حتی آنکه شاعری این شعر گفت :

«أنت الفتى كل الفتى***لو كنت تصد ُق ما تقول».

کنایت از آنکه آنچه میگویی اگر براستی باشد جوانمرد روزگار هستی

و بعضی او را کذاب نام نهادند ، وپاره را گمان چنان رفت که او در هر ح--ال

کذاب است ، لکن چنین نبود بلکه اینجمله را برای مکایده دشمنان بکار می بست.

و چون در آنجا فرود شد خندقی چنانکه او را عادت بود بر گرد خویش

بر آورد ،و در ترتیب سپاه و وضع عيون وجواسيس هوشمند و تعبیه اسلحه و حفظ أبواب

ابواب خندق چنان تدابیر بکار برد که هروقت خوارج خواستند بر ایشان شب

تاخت برند یا ایشانرا بفريب وغرورغر"ه وبيخبر گردانند امکان نیافتند ، وهیچکس

فریب ایشان نخوردی و بقتال بيرون نشدی ، و آنجماعت مأیوس مراجعت میکردند

و این کار برایشان بسیار دشوار بود ، و از پس روزی چند عبيدة بن هلال وزبير بن

ماخور را با جماعتی از لشکر شب هنگام بلشکر گاه مهلب بفرستادند تا بر ایشان

شب خون برند ، و ایشان از يمين ويسار همی صیحه بر آنجماعت بر آوردند ، لكن

از آن ترتیب و تعبیه که بکار ایشان رفته بود ازجای خویش بر نیامدند و خوارج

بر مقصود دست نیافتند ومأيوس مراجعت کردند .

ص: 273

و از آنسوی چون بامداد شد مهلب با آن ترتیب و تعبیه که بکار برده بود

بقتال ایشان صف بیار است ، ومردم ازد و تميم را در طرف يمين وجماعت بكر بن وائل

وعبدالقیس را ازجانب پسار و گروه عالیه را در قلب لشکر بداشت ، و از آنطرف

مردم خوارج صف مقاتلت بیار استند وعبيدة بن هلال يشکری را در میمنه وزبير بن

ماخور را در میسره سپاه بداشت ، همانا این گروه خوارج عبادت کاران و مجاهدانی

نیکو و بزرگوار بودند ، واز تمامت مردم بصره بهتر بودند چه ایشان از هرچه

بود گذشتند و در اراضی ما بین کرمان تا اهواز را منزل ساختند .

بالجمله جنگجویان نبرده(1)سوار شمشیرهای آتش بار بر کشیدند و بخون

یکدیگر بمیدان کارزار بشتافتند و با هم بیاویختند وهمی مرد ومركب بخاك هلاك

در انداختند و آتش حرب همی بالا گرفت ، و گرد میدان از ایوان کیوان برتر

برفت، فلك از گردش بایستاد ، وخورشید از تابش بماند ، چشم روزگار خيره

وروز مردم کارزار تیره گشت ، هر دو گروه بادل قوی و بازوی پهلوی و توکل بر

ایزد دادار بر شداید میدان پیکار شکیبایی گرفتند و از چخاچاخ تیغ وتير وچکاچاك

نیزه وشمشير وصیحه گردان و ویله مردان وشيحه خيول ملول نیامدند ، وعامه نهار

را از خون گردان کارزار ناهار بشکستند ، ومردم خوارج چون سیل بلا و سحاب

فنا تاختنی بس گران و حمله بس درشت بیاوردند ، و لشکر مہلب بر جنگ پشت

دادند ، و از آن زخم درشت جزعار فرار در مشت نداشتند ، و در آن فرار نه پدر

بر پسر نگران و نه پدر مهربان گردید ، و تا بصره ازهزیمت عزیمت بر-

نگرفتند و مردم بصره را بیم قتل وسبی فرو گرفت ، وبجمله مترصد و بال قتال و

اسر نساء ورجال بنشستند .

اما از آن طرف مهلب بن أبي صفره که جنگ شیر وجرنگ شمشیر را ببازی

شمردی شتابان برفت چندانکه در مکانی رفیع بر فراریان پیشی جست ، وهمى ندا

بر کشید و گفت : ای بندگان یزدان بسوی من گرایان گردید ، چون آنمردم

ص: 274

آواز او را بشنیدند جانب او گرفتند چندانکه سه هزار تن که اکثر ایشان از

خویشاوندان او از جماعت ازد بودند بروی انجمن شدند ، چون مهلب ایشانرا

نگران شد خرم گردید و بر قتال وجدال تحریض و بر احتمال شداید کارزار

شکیبائی داد و بنصرت و فیروزی امیدوار ساخت.

آنگاه بفرمود تا هر مردی ده دانه سنگ حمل کند و گفت : عزیمت یکی

کنید و بجانب دشمن شتابنده گردید ، چه این جماعت از آسیب شما آسوده نشسته اند

وسواران خویش را از دنبال اخوان خویش فرستاده اند، سوگند با خدای چنان

میبینم که هنوز خیل ایشان بایشان باز نگردیده باشد که شما لشکرگاه ایشانرا

غارت کنید و امیر ایشانرا بقتل رسانید .

آنگاه مهلب با آنجماعت چون شیران گرسنه و پلنگان طعمه یافته روی

بیابانرا شتابان در نوشتند و مردم خوارج از همه راه بی خبر که ناگاه مهلب را چون

شراره نار از جانبی در کارزار دیدند، عبدالله بن ماخور چون اینحال بدید با

انبوهی از خوارج بمقاتلت ایشان بشتابید، و اصحاب مهلب پیاده و سواره را بسنگ-

باران فرو گرفتند ، و از آن پس با نیزه و شمشیر برایشان بتاختند ، وساعتی قتال

داده عبدالله بن ماخور و جمعی کثیر از یارانش را از شمشیر بگذرانیدند ، آنگاه آن

جماعت را بغارت گرفتند .

و نیز مهلب گروهی را از دنبال فراریان بفرستاد تا ایشانرا بکشتندو بگرفتند

و مردم خوارج ذليل ومغلوب بگریختند و گروهی بسوی کرمان و جماعتی بطرف

اصفهان شدند ، و یکی از خوارج در صفت رمی احجار این شعر بگفت:

«اتانا باحجار ليقتلنا بها ليقتلنا بها***وهل تقتل الأقران ويحك بالحجر»

و چون مهلب از کار ایشان فراغت یافت در مکان خویش بماند تا مصعب بن

زبیر بامارت بصره بیامد وحارث بن أبي ربيعه معزول گردید و صلتان عبدی در

صفت این روز این شعر را بگفت :

«بسلي و سلبرا مصارع فتية***اکرام وقتلى لم توسد خدودها»

ص: 275

در روضة الصفا مسطور است که مهلب بن أبي صفرة با ابطال رجال بصره از

دنبال خوارج بفارس روی نهاد و در موضع نهر سیر با آن جماعت قتال داده ازارقه

فرار کردند ، و مهلب چهل روز در نهر سیر بماند تا سپاه از رنج راه بیاسودند، آنگاه

از پی ایشان بتاخت و در اهواز نایره قتال اشتعال یافته ، مهلب را چنان زخمی

منکر بزدند که بیهوش گردید، و با اینکه آوازه قتلش در لشکرگاه شیوع گرفت

مردم بصره از جنگ ننشستند تا نافع بقتل رسید ، و مردمش بهزیمت برفتند، وخبر

قتل مهلب ببصره پیوست ، اهالی آن شهر پریشان و سراسیمه شدند و حارث بن عبدالله

آهنگ فرار گرفت ، و در خلال این حال بشارت صحت مهلب و هلاکت نافع بمردم

بصره برسید ، لكن ابن زبیر بمحض استماع آن خبر که عامل او در اندیشه فرار

است برادر خود مصعب را ببصره فرستاده صلاح و فساد امور عراقین و اهواز و فارس

را بکفایت او حوالت کرد .

ابن اثیر گوید : چون عبدالله بن ماجوز بقتل رسید مردم خوارج پسرش زبیر

بن ماحوز را بامارت خویش برگرفتند ، و از آن طرف مهلب بن أبي صفره فتح نامه

خویش را بحارث بن أبي ربيعه بفرستاد ، وحارث آن مکتوبرا در مکه بابن زبیر

فرستاد تا بر مردمان مگه قرائت کردند ، وحارث در جواب مهلب نوشت اما بعد

همانا مکتوب تو بمن رسید و در آن یاد کرده بودی که خدایتعالی یاری کرده

مسلمانانرا فیروز ساخت، گوارا باد ترا یا اخ الازد شرف دنيا وعن دنيا وثواب

آخرت وفضل آخرت .

چون مهلب آن جواب را بخواند بخندید و گفت : آیا حارث بن ابی ربیعه

مرا جز بخطاب أخى الازد نمیشناخت ، همانا جز اعرابی حافی بیش نیست، و

بعضی گفته اند که عثمان بن عبیدالله بن معمر پیش از مسلم بن عبیس با گروه خوارج

و نافع بن ازرق جنگ نمود ، و جمعی کثیر از مردم خوارج را بکشت و کشته گشت

آنگاه مردم بصره حارث بن زید العبدانی را بجنگ از ارقه بفرستادند ، چون حارثه

آن جماعت وعدت و شوکت را نگران شد بدانست که با ایشانش نیروی قتال

ص: 276

نیست پس با یاران خود گفت « کر لبوا و دو لبوا كيف شئتم فاذهبوا » یعنی با ایشان

نیروی قتال نیست بهر کجا خواهید راه بر گیرید ، و از پس اومسلم بن عبيس بقتال

مردم خوارج بیامد ، و بعضی گفته اند: چون مهلب مردم خوارج را از بصره به

ناحیه اهواز براند بقیه آن سالرا اقامت کرد و خراج بلاد ودجله را بگرفت و با

اصحاب خویش بپرداخت، و از بصره بدو مدد همی پیوست تا شمار لشکرش بسی

هزار تن پیوست و با اینصورت هزیمت خوارج در سال شصت و ششم هجری

خواهد بود:

بیان احوال نجدة بن عامر حنفی خارجی

و متابعت جمعی با او و مقاتلات او

نجدة بن عامر بن عبد الله بن ساد بن المفرج الحنفى با نافع بن الأزرق باتفاق

روز میگذاشت ، و چون چنانکه از این پیش اشارت رفت در میان ایشان بسبب

اختلاف در پاره عقاید بینونتی افتاد از نافع مفارقت جسته بیمامه رفت و در آنجا

أبوطالوت را بخویشتن دعوت کرد، و بسوی حضارم(1) بتاخت و غارت نمود، و حضارم

از بنی حنیفه بود ومعاوية بن ابی سفیان در زمان خود از ایشان مأخوذ نمود ، و در

آنجا آن مقدار رقیق (2) که مردم آنجا را از زن و مرد که چهار هزار بشمار میرفتند

كافي باشد جای داد اینوقت نجدة بن عامر آن جمله را به غنیمت ببرد و باصحاب

خویش تقسیم کرد، و این حکایت در سال شصت و پنجم هجری بود ، از اینروی

جمعیتش کثیر گشت.

و نیز چنان شد که قافله از بحرین و بقولی از بصره که از اموال و جز آن در

ص: 277


1- حضارم عشیره ایست از عشائر لحج بن وائل که نسب آن به يشجب بن يعرب بن قحطان پیوسته میشود و در یمن سکنی داشته اند
2- رقیق یعنی برده

بارداشت و برای ابن زبیر میبردند بخاك او در افتاد و جمله را بگرفت ، و آن کاروان

را همچنان براند تا در حضارم بابی طالوت رساند و باصحابش تقسیم کرد ، و گفت :

این مالرا تقسیم کنید و این عبید را بازگردانید تا زحمت بر خویش نهند و درزمین

برای شما کارگر باشند ، چه اینکار أنفع است ، اصحاب أبيطالوت آن أموال را در

میان خود قسمت کردند و گفتند : نجدة بن عامر از أبوطالوت برای ما بهتر است .

پس از بیعت أبوطالوت سر بر تافتند و با نجدة بن عامر بیعت کردند ، و نیز

أبوطالوت با نجدة بيعت نمود ، و اینداستان در سال شصت و ششم هجری بود،ونجدة

بن عامر درا ينوقت سی ساله بود ، آنگاه باجماعتی بسوى كعب بن ربيعة بن عامر

بن صعصعه بتاخت و ایشانرا درذوالمجاز دریافت و از آن گروه بسیاریرا بکشت

ومنهزم ساخت ، و از آن جماعت کلاب و عطیف دو پسر قرة بن هبيره قرشی شکیبائی

کردند ، وچندان قتال دادند تا بقتل رسیدند وقيس بن رقاد الجعدی منهزم گردید

ومعاویه که با وی از يك پدر بود بدورسید و خواستار شد که برادرش او را با خود

ردیف نماید پذیرفتار نشد ومعنى « يوم يفر" المرء من أخيه » را آشکار ساخت .

و از آنسوی نجدة مظفر ومنصور بيمامه باز شد و یارانش فزونی گرفتند

چندانکه بسه هزار تن میپیوستند ، آنگاه در سال شصت و هفتم بطرف بحرین بتاخت

مردم ازد گفتند : نجدة بن عامر از ولاة وحكام ما نیکوتر است ، چه او منکر جور

وستم و ایشان جابر وظالم هستند ، وعزیمت بر آن نهادند که با وی از در مسالمت

بیرون شوند لكن مردم عبد القيس وسایر اهالی بحرین بجز مردم ازد بمحاربتش

جمعیت ورزیدند ، پاره از مردم ازد با ایشان گفتند نجدة بن عامر بشما ازما نزديك

تراست چه شما بجمله از قبیله ربیعه هستید و نشاید با او حرب کنید .

و بعضی دیگر گفتند : هر : گز ما این عار برخود هموار نسازیم که نج-ده

حروری وازدی بیرون رفته در میان ما نافذ الامر گردد ، پس از دو سوی آم--اده

پیکار شدند و در قطیف صف بیار استند و جنگ بپیوستند ومردم عبد القيس هزيمت

یافتند و جمعی کثیر از ایشان طعمه شمشیر گشت ، و نیز جماعتی بدست نجدة بن عامر

ص: 278

اسیر شدند و شاعر باین حکایت اشارت کند و گوید :

«نصحت لعبد القيس يوم قطيفها***و ما نفع نصح قبل لا يتقبل »

بالجمله نجدة بن عامر در قطیف بزیست و پسرش مطرح را با جماعتی از دنبال

گریختگان جماعت عبد القيس بتاخت ، و در ثویر اجتماع فریقین گشت ، و در میان

گیرودار مطرح بن نجده و جماعتی از یارانش مقتول شدند.

و همچنین نجدة بن عامر یکدسته از مردم خود را بمردم خط (1)بشب تاز فرستاد

و بر آن مردم نصرت گرفت ، و خود در بحرین اقامت گزید ، و چون مصعب بن

زبير ببصره آمد در همان سال شصت و نهم عبدالله بن عمر لينى اعور را با چهار ده

هزار سوار و پیاده کارزار بجنگ او فرستاد، و عبدالله بن عمیر در طی راه همی بر

زبان آوردی ، ای نجده بر جای ثابت باش چه من فرار میکنم .

بالجمله ابن عمیر بیامد و این وقت نجدة در قطیف جای داشت ، و در غفلت

آنجماعت بلشکرگاه ایشان بتاخت و مدتی با آن سپاه بقتال و جدال پرداخت

آنگاه متفرق شدند ، و چون بامداد روی گشاد و ابن عمیر را بر آن کشتگان و

مجروحان نظر افتاد بسیار در هول و هیبت رفت.

و از آنطرف نجدة برایشان حمله افکند و آن گروه درنگ نیاورده فرار

کردند و نجده هیچ از ایشان باقی نگذاشت ، و هر چه در لشکرگاه ایشان بدید

بغارت ببرد ، و نیز جماعتی از جواری نار پستان را اسیر ساخت ، و یکی از کنیزکان

خاصه ابن عمیر در میان ایشان بود ، و نجدة بن عامر گفت : اگر خواهی بسوی

مولایت گسیلت دارم گفت: مرا حاجتی با آنکس که مرا در بیم و دهشت بگذاشت

و بگذشت نیست ، و چون ابن عمیر بهزیمت برفت نجدة بن عامر سپاهی را آراسته

بطرف عمان فرستاد وعطية بن اسود حنفی را بر آنجمله امیر ساخت.

و اینوقت عباد بن عبدالله که شیخی کبیر بود بر عمان متولی بود و دو پسرش

سعید و سلیمان از کشتیها ده يك و از بلاد باج میگرفتند چون عطیه بعمان رسید و

ص: 279


1- محلی است در یمامه

جنگ در پیوست عباد بن عبدالله بقتل در آمد و عطیه بر آن بلاد رایت استیلا بر

افراشت و ماهی چند در آنجا بزیست ، آنگاه بیرون آمد و مردی را که ابوالقاسم

کنیت داشت از جانب خود در آنجا بگذاشت ، سعد وسلیمان پسرهای عباد وقت

را غنیمت یافته با مردم عمان اتفاق کرده ابوالقاسم را بکشتند ، و از آن پس

چنانکه از این پس بخواست یزدان اشارت رود، عطیه با نجده مخالفت جست و

بعمان بازگشت ، لكن استیلا نیافت و ناچار بکشتی بر آمد و بعمان شد و در آنجا

چندی در اهم را سکه بر نهاد و عطویه اش نامید و در کرمان اقامت ورزید ، و مهلب

بن ابی صفره چون این خبر بشنید لشکری بدو برانگیخت و عطیه از کرمان به

سجستان و از سجستان بسند فرار کرد ، و لشکر مهلب در قندابیل(1) با وی دچار شدند

و اورا بکشتند ، و بعضی گفته اند: مردم خوارج اورا بقتل رسانیدند.

و از آنسوی چون ابن عمير هزيمت شد نجدة بن عامر جمعی را بفرستاد تا

از اعراب بادیه نشین اخذ صدقات نمایند، و مردم بنی تمیم در کاظمه با اصحاب نجدة

نبرد کردند وأهل طويلع باعانت بنی تمیم برخاستند و یکی از خوارج را بکشتند

چون نجدة این خبر بشنید جمعی را بفرستاد تا مردم طویلع را غارت کردند و

نزديك بچهل تن از آنجماعت را بکشتند و گروهی را اسیر ساختند، و چون این

تدمير وتنبيه يافتند نجدة بن عامر دیگرباره ایشان را باطاعت بخواند و ایشان

پذیرفتار شدند و صدقه بدادند .

نجده با معدودی از لشکریان بطرف صنعا روی نهاد و أهل صنعا با او بیعت

کردند چه گمان همی بردند که لشکری بی پایان از پی اوروان است و چون دیدند

کسی با وی پیوسته نگشت از بیعت خویش پشیمانی گرفتند ، و چون نجده اینحال

بدانست گفت اگر خواهید این بیعت از شما بردارم و با شما قتال دهم گفتند: ما

اقاله بیعت خویش نکنیم، آنگاه نجده با کناف و اطراف صنعاء بفرستاد تا أخذ

صدقات کردند .

ص: 280


1- قندابيل بفتح قاف بروزن جبرائیل نام شهری است درسند

ونيز ابوفديك را بحضرموت فرستاد ،و صدقات آنجا را جمع کرد ، و از پس

این جمله در سال شصت و هشتم و بروایتی شصت و نهم با هشتصد و شصت تن و بقولی با

دو هزار و ششصد مرد اقامت حج نمود ، و در مکه با ابن زبیر بدان شرط مصالحت

ورزید که نجده با جماعت خود و ابن زبیر با جماعت خود نماز گذارند و بکار

یکدیگر داخل نشوند .

و چون نجده از حج بازشد روی بمدینه نهاد و مردم مدینه قتال او را آماده

شدند و عبدالله بن عمر نیز شمشیر حمایل ساخت، و چون نجدة بن عامر که در این

وقت در نخل که نام منزلی است از منازل بني ثعلبه و تا مدینه دو منزل مسافت است

فرود شده بود بشنید که ابن عمر جامه جنگ پوشیده و مهیای قتال گردیده است

بدانست که مردم مدینه بیاری او پایداری نمایند لاجرم ایاب را بذهاب مقدم شمرده

بطايف بازگشت ، و در طی راه يك دختر از عبدالله بن عمرو بن عثمان را که نزد

دایه آنها بود بدست آورد و خواست تا با خود کوچ دهد پاره از اصحابش بارفقای

خویش گفتند نجدة بن عامر در کار این دختر تعصب همی ورزد اگر خواهید او را

امتحان کنید ، پس یکی از ایشان از نجده خواهش کرد که آن دختر را بدو

بفروشد ، نجده گفت : بهرۀ خویش را که از وی داشتم باز گذاشتم و او آزاد است

آن مرد گفت : پس او را با من تزویج فرمای گفت : این دختر بسن بلوغ رسیده

ومختاره نفس خویش است، من ازوی اجازت میطلبم ، پس از مجلس خویش

برخاست و باز شد و گفت: از وی اجازت خواستم و او از ازدواج کراهت

داشت .

حکایت کرده اند که عبد الملك بن مروان يا عبد الله بن زبير به نجدة ب--ن

عامر مکتوب کردند سوگند با خدای اگر در دوشیزگی این دوشیزه تصرفی رود

بلاد ترا در زیر پی مرد و مرکب چنان بسپریم كه يك دوشیزه بدوشیزگیش بر جای

نماند ، ونجده مکتوبی با بن عمر کرده از پارۀ مسائل پرسش نمود ، ابن عمر گفت

از ابن عباس پرسش کنید ، پس با بن عباس بنوشتند و پاسخ یافتند .

ص: 281

و چون نجدة از طرف طایف راه گرفت عاصم بن عروة بن مسعود ثقفى بدو

آمد و از جانب قومش با او بیعت کرد و نجده بطایف در نرفت ، و در آن هنگام که

حجاج بن یوسف برای محاربه ابن زبیر بطایف آمد با عاصم گفت : ایمرد دوروی

با نجده بیعت کردی گفت آری والله ده روی هستم ، نجده را از خود خوشنود

ساختم و او را و گزند او را از قوم و بلد خویش بگردانیدم.

بالجمله نجدة بن عامر حاروق را که همان حراق باشد در طایف و تباله و

سراة عامل ساخت، وسعد الطلایع را در حوالی نجران عمل داد و بجانب بحرین

بازشد ، وخوار و بار و حبوبات و غلاتی که از بحرین و دیگر حدود و یمامه بحرمین

وارد میشد باز گرفت ، و کار براهالی حرمین شریفین دشوار گردید ، پس ابن عباس

بدو نوشت که ثمامة بن أثال گاهی که مسلمانی گرفت خوار بار را از اهالی مکه

باز گرفت، و با اینکه اهالی مکه در آنوقت مشرکان بودند رسولخدای صلی الله علیه و آله بدو

مرقوم فرمود که اهل مکه اهل الله هستند خوار بار از ایشان بازمدار و ثمامة بن اثال چنان

کرد ، و امروز تو از ما مقطوع نمودی با اینکه ما بجمله مسلمان هستیم ، چون

نجدة این مکتوب بدید فرمان کرد تا دیگر باره آنچه میبردند بایشان حمل

نمایند.

مع الجمله عمال وحكام نجدة بن عامر در اطراف و نواحی آن اراضی

مشغول حكم وعمل بودند تا گاهیکه اصحابش در وی باختلاف رفتند و مردمان

چون این اختلاف بدیدند و بشنیدند در ایشان طمع افکندند و در طلب حاروق

برآمدند و بطایف روی نهادند ، حاروق از طایف فرار کرده و چون در طی راهی که

مینوشت بیکی از عقبات پیوست از آنمردم که در طلبش بودند بسنك بارانش بهلاك

و دمار رسانیدند .

ص: 282

بیان اختلاف اصحاب نجدة بن عامر وقتل او

و ولایت یافتن ابوفديك بجای او

در سبب اختلاف اصحاب نجدة وروى برتافتن ایشان از او چند وجه نوشته اند

یکی این است که ابوسنان حيان بن وائل با نجده گفت : که این جماعت را که

از روی تقیه و بیم بیعت ترا اجابت وحکومت ترا اطاعت کرده اند بقتل رسان

نجده او را دشنام داد ابوسنان بآهنگ زيان جان او بر آمد ، پس از آن نجده با او

گفت : آیا خدایتعالی هیچکس را مکلف داشته است که بر غیب دانا باشد؟ گفت

نی ، گفت : پس برماست که حکم بظاهر كنيم ، وابوسنان دیگر باره جانب نجده

را بپیمود .

دیگر اینکه وقتی نجدة بن عامر لشکری را از دریا و سپاهی را از صحرا

بگذرانید ، و چون با غنایم خویش باز شدند مردم دریایی را از صحرائی بیشتر

عطیت نمود ، عطیه با وی مکالمت ومكابرت و چون و چرا ورزید چندانکه نجده را

بغضب آورد و بدو دشنام داد ، وعطيته از این حال غضبناك شد و همی مردمان را

بروی بر آشفت ، و نیز وقتی مردی که از شجعان أصحاب او بود شرب خمر نمود

نجده ازحد" او تسامح ورزید و گفت : این مرد با دشمنان ما مردانه نبرد میکند

ورسول خدای صلى الله عليه وسلم از مشرکان یاوری میجست و ایشان را به جنگ عدوان

میفرستاد .

دیگر اینکه عبدالملك بن مروان نامه بدو نگاشت و او را بطاعت خویش

بخواند بدان شرط که یمامه در ریاست او باشد و آن اموال و دماء مسلمانان که

بر گردن دارد هدر باشد ، عطیه بروی طعنه زد و گفت : تا عبدالملك بن مروان او

را در دین و آئین خود سست نمیدانست با او مکاتبت نمی ورزید ، آنگاه از نج-ده

مفارقت جسته بعمان رفت ؛ دیگر اینکه جماعتی از وی جدایی جستند و از آن پس

ص: 283

خواستند او را روی بخود آورند و او سوگند خورد که دیگر عود نجوید ، و از

آن پس ایشان از آن کار پشیمانی گرفتند و از وی پراکنده شدند.

بالجمله اسباب دیگر نیز پدید گردید که عامه اصحابش با وی مخالفت

ورزیدند و از وی روی برتافتند و ابوفديك عبدالله بن ثور را که یکتن از بنی قیس

بن ثعلبه بود بر خود ولایت دادند ، چون نجدة این حال بدید پوشیده گردید ، و

أبو فديك جماعتی از اصحابش را در طلب او بفرستاد ، و چنان بود که نجده در قریه

از قراء هجر پنهان شده و آن قومیرا که نجده در میان ایشان پنهان بود جاریه

بود که با شبانی از آن جماعت مخالطت و ملاصقت داشت ، و چنان افتاد که وقتی آن

جاریه مقداری از آن طیب که با نجده بود بر گرفت ، و چون شبان بیامد و یارزا

بآن موی و بوی بدید که آن بوی خوش از وی بردمید بطیبت گفت : این طیبت

از کجا نصیب گردید ، جاریه بدو باز نمود و شبان مردم ابوفديك را از نجده با

خبر ساخت، و ایشان در طلبش بر آمدند و او برفت و در میان جماعتی از احوال خود

از بنی تمیم مخفی گشت ، و بآن اندیشه بر آمد که بجانب عبد الملك رهسپار شود

پس بمنزل خویش بیامد تا با زوجه اش وداع کند و جماعت فدیکیه بدانستند و

بقصد او بتاختند ، مردی از آنها پیشتر برفت و نجده را از وصول آن مردم آگاه

ساخت.

نجده با شمشیر برهنه بیرون تاخت و آن مرد فدیکی از اسب خویش بزیر

آمد و گفت: ابر و باد بگرد این اسب نرسند بر این اسب برنشین شاید از چنگ

این مردم نجات یابی ، نجده گفت : دوستدار زندگانی جهان نیستم ، و در بسیاری

از مواطن خویشتن را در معرض شهادت در آورده ام، و این مورد از جمله موارد

نیکوتر است ، و در اینحال اصحاب أبي فديك از هر طرف او را فرو گرفتند و آخر

الامرش بقتل رسانیدند، و نجده مردی دلیر و بخشنده بود و گوینده این شعر است:

«وان جر مولانا علينا جريرة***صبرنا لها ان الكرام الدعائم »

و چون نجده بقتل رسید گروهی از اصحاب ابی فدیك این کار را ستوده

ص: 284

نشمردند و در خشم شدند و از وی مفارقت گرفتند ، ومسلم بن جبیر بروی بتاخت و

دوازده زخم کارد بدو بزد ، لکن مسلم را مردمان بکشتند وابوفديك را بمنزلش

بیاوردند وزخم او را دارو نهادند تا بهبودی گرفت .

ذكر نصب کردن عبدالله بن زبیر

برادرش مصعب بن زبیر را در مدینه طیبه

در اینسال شصت و پنجم هجری عبدالله بن زبیر برادرش عبيدة بن زبیر را

از امارت مدینه برگرفت ، و برادر دیگرش مصعب را بحکومت آن بلده طیبه

منصوب نمود، و سبب این بود که وقتی عبیده بن زبیر مردمانرا خطبه راند و در

اثنای خطبه گفت همانا دیدید و شنیدید که خدای تعالی چه کرد با قوم صالح بسبب شتری

که پنج در هم قیمت داشت و مقصود او ناقه صالح بود ، چون مردمان این سخن

بشنیدند که در نصایح ایشان گفت اور امقوم الناقه نامیدند پس این خبر بسوی برادرش

عبدالله پیوست لاجرم او را معزول و مصعب را منصوب نمود .

بیان بنیان نمودن عبدالله بن زبیر

كعبه معظمه را دیگر باره

از این پیش سبقت نگارش گرفت که در آن هنگام که بفرمان یزید بن

معاويه عليه اللعنه لشکر شام در کنار مکه بیامدند و بر کوه ابوقبیس منجنیق نصب

کرده بر می احجار و قاروره های آتشبار سقف کعبه را بسوختند و دیوارهایش را

متزلزل و متمایل ساختند ، ابن زبیر تا یزید پلید زنده بود ، کعبه را بانحال باقی

بگذاشت تا مورث تشنیع اهل شام و یزید گردد ، و چون یزید بدوزخ راه گرفت

و خلافت حجاز وغیره با ابن زبیر استقرار یافت در بنای آن مکان شروع کرده

بفرمود تا آن بنیان را ویران کرده با زمین یکسان کردند چه از ضرب احجار

ص: 285

منجنیق و تمایل جدران و بیم خرابی آن حجر الاسود را نزد خود بازداشته، و مردم

از وراء اساس طواف میدادند ، پس ابن زبیر دیواری برگرد آن بنیان برآورد و

حجر الاسود را بمیانش جای داد و علت را چنان قرار نهاد که رسول خدای صلی الله علیه و آله

با عایشه فرمود :

« لَوْلاً حِدْثانُ عَهْدِ قَوْمِكَ بِالْكُفْرِ لَرَدَدْتُ الْكَعْبَةَ عَلَى أَساسِ

إبراهيم علیه السلام وأزيدُ فِي الْحِجْرِ» وبروايتي فرمود :

« لَوْلا قَوْمُكَ حَديثُوا عَبْدِ بِالْإِسْلامِ لَهَدَمْتُ الْكَعْبَةَ» إلى آخرها

یعنی اگر قوم تو تازه اسلام نیاورده بودند و بعهد جاهلیت و کفر

نزديك نبودند بنیان کعبه را برهم میزدم و بر اساس ابراهیم علیه السلام بر می آوردم و

حجر الاسود را در آنجا می افزودم ، و مقصود از این فرمایش این بود که چون هنوز

مردمان تازه مسلمان هستند و در مراتب ایمان بمدارج ایقان نرسیده اند ، اگر

در بنیان این بنا تغییری رود بشك و ريب در آیند و در عقاید خویش بوسوسه و

وسواس بیفتند.

بالجمله ابن زبیر در حفر قواعد و اساس مشغول شد ، این وقت پیها نگریستند

و سنگها دیدند که باندازه شترها بود ، و از آنجمله سنگی را حرکت دادند و برقی

جستن گرفت ، ابن زبیر گفت این بنا را بر همین اساس و بنیان بپایان رسانید ، آنگاه

دو در از بهرش مقر رداشت تا از یکی اندر و از دیگری بدر شوند ، و بعضی بر آن

رفته اند که عمارت آن بنای مبارك در سال شصت و چهارم بوده است چنانکه صاحب

روضة المناظر نیز در این سال رقم کرده است .

ابن أبى الحدید در شرح نهج البلاغه میگوید: که عبدالله بن زبیر اول کسی

است که پوشش کعبه را از دیبا بیار است و چنان از طیب خوشبوی بداشت که هر کس

داخل حرم شدی آن بوی خوش بمشامش در آمدی ، و از آن پیش جامه کعبه از

اقمشه موئین و پوست بود .

ص: 286

و چون در ایام محاصره مکه و نصب مناجيق وعرادات از قاروره های نفط

دیگر آلات هدم و حرق در آن بنای مبارك آتش و سنگ بریختند و این وقت ابن

زبیر در آنجا منزل و ملجاً داشت، اثواب و ابواب کعبه بسوخت ، لاجرم در این ایام

که ابن زبیر تجدید عمارت و تحدید نمود آن بنیان مبارك را با دیبا پوشش فرمود و

در آن هنگام که مهدی بن منصور عباسی در ایام خلافت خود کعبه را مجرد و

برهنه میداشت از جمله البسه که بر میکندند کسوتی از دیباج بود بر آن

مکتوب نموده بودند « لعبدالله ابي بكر أمير المؤمنين » و چون عبدالله بن زبیر

بقتل رسيد حجاج بن یوسف کعبه را ویران کرد و دیگر باره بساخت، چنانکه

در جای خود نوشته آید انشاء الله تعالی.

بیان و قوع حرب در میان ابن خازم سلمی

و جماعت بنی تمیم در خراسان

در این حال در میان ابن خازم و بنی تمیم در مملکت خراسان نایره حرب و

قتال اشتعال یافت، و سبب این بود که چنانکه از این پیش مسطور گردید گاهی

که ابن خازم را در خراسان با آن مردم ربیعه که در آن سامان بودند نایره نزاع

طغیان گرفت مردم بنی تمیم او را اعانت کردند، و چون مملکت خراسان و

حکومت آن امصار وبلدان از بهرش صافی گردید با مردم بنی تمیم جفا راند ، و

چنان بود که ابن خازم پسرش محمد را والی هرات ، و بکیر بن وشاح را بر شرطه

هرات مقرر داشته ، وشماس بن دثار العطار ديرا با وی مضموم ساخته بود ، و مادر

محمد بن خازم تمیمیه بود ، پس آن جماعت در هرات شدند و شکایت بمحمد بردند.

و از آنطرف چون ابن خازم داستان ایشان را بدانست به محمد و بكير وشماس

نامه کرد و فرمان داد که بنی تمیم را از هرات بازگردانند ، اما شماس با بنی تمیم

پیوست لکن بکیر آنجماعت را از هرات طرد و منع نمود و ایشان در بلاد هرات

ص: 287

اقامت ورزیدند ، بكير بشماس پیام فرستاد که سی هزار درهم بتو عطا کردم ، هر

مردی از بنی تمیم را هزار در هم بده بدان شرط که از اراضی هرات بیرون شود

و آن جماعت امتناع ورزیدند و مترصد ملاقات محمد بماندند ، تا چنان افتاد که روزی

محمد بشکار سوار گشت و ایشان او را بگرفتند و سخت بر بستند و در آن شب بشرب

پرداخته و چون گمیز راندن خواستند بروی بول کردند و شماس با ایشان گفت

اکنون که کار باین مقام پیوست بهتر آنست که وی را در عوض آن دو صاحب و

رفیق خودتان که وی هر دو را از ضرب تازیانه بکشت بقتل رسانید چه محمد دو نفر

از مردم تمیم را بتازیانه فرو گرفت چندانکه هر دو را بکشت و آن جماعت بیای

شدند تا او را بکشتند از میانه حيان بن مشجد الضبی خویشتن را بروی افکند و

ایشان را از آن کردار باز داشت لکن پذیرفتار نشدند و محمد را بکشتند وابن خازم

کردار او را ستایش گفت و او را نکشت و قاتل محمد دو تن بودند که نام یکی عجله

و آن دیگر کسیب بود ابن خازم گفت « بئس ما اكتسب كسيب لقومه وعجل عجلة

لقومه شراً » یعنی کسیب از بهر قومش نکوهیده کسبی کرد و عجله برای قومش

بعجله شری پدیدار آورد.

و از آنطرف چون بنی تمیم این کار نابهنجار بپای آوردند یکباره جانب

طغیان سپردند و بعصیان روی بمرو آوردند و حریش بن هلال قریعی را برخویشتن

بامارت بر گرفتند و بقتال ابن خازم خاطر بر نهادند و آماده پیکار شدند ، وحریش

بن هلال تا دوسال با ابن خازم نایره قتال را اشتعال همی داد ، و أبطال رجال را

کار با تیر و نصال و شمشیر و نبال (1)همی گذشت .

و چون مدت محاربت بطول انجامید یکی روز حریش بن هلال در میدان

قتال بتاخت ویال و کوپال برافراخت و ابن خازم را بانگ در انداخت و گفت :

مدت قتال متمادی گردید و اعادی را تیغ و تیر در خود عادی وزره داودی و شمشیر

فولادی در هم شکست تا چند این دو گروه در رنج وستوه باشند ساخته پیکار شو تا

ص: 288


1- نصال جمع نصل یعنی پیکان نیزه و تیر ، ونبال جمع نبل یعنی تیر

من وتو كارزار نمائیم تا هر يك خار و زار شویم این زمین از آن آندیگر باشد، ابن

خازم گفت : سخن با نصاف و عدالت آوردی، و راه فرزانگی و مروت پیمودی

پس هردوان جانب میدان گرفتند، و چون پلنگ درنده و نهنگ غرنده

بجنگ در آمدند، و آلات قتال بکار بردند ، وهيچيك بر دیگری چیرگی نمی گرفت

تا از ابن خازم غفلتی در حال مضاربت برفت و حریش ضربتی برسر ابن خازم فرود

آورد ، چنانکه آن فروة که بر سر داشت بر چهره اش بیاویخت ، و نیز رکاب حريش

بگسست ، و شمشیر برکشید تاکار ابن خازم بسازد و او بر گردن اسب خویش چنگ

در انداخت و باصحاب خویش روی بر کاشت ، و دیگر باره هر دو گروه بجنگ

پرداختند و از پس آن ضربه روزی چند درنگ ورزیدند و از آن بعد هر دو گروه

از طول قتال ملال گرفتند و برسه بخش گردیدند : فرقه با بحير بن ورقاء بطرف

نیشابور شدند ، وفرقه دیگر بناحیه دیگر شدند ، و يك فرقه که حریش با ایشان .

بود بمرو رود راه پیمودند ، و ابن خازم از دنبال حریش برفت و او را در قریه که

ملحمه نام داشت با دوازده مرد بیافت، چه اصحاب او در آنحال متفرق شده بودند

چون ابن خازم بدو پیوست حریش با اصحاب خویش بد و بیرون تاخت و یکی از موالی

ابن خازم بر حریش تاختن نمود و ضربتی بروی فرود آورد لکن کارگر نشد ، و

حریش با مردی که با وی بود گفت شمشیر من در سلاح وی کارگر نشود ، چوبی

بمن برسان، و آن مرد خشبه از عناب بدوداد و حریش چنان بر وی بنواخت که

آن غلام مرده بیفتاد ، آنگاه با ابن خازم گفت: اکنون که این بلاد را خالی

گذاشتم از من چه خواهی؟ گفت ببایست بآنجا بازگردی ، گفت : باز نمیشوم

پس در میانه صلح بر آن افتاد که وی از زمین خراسان بیرون شود و بقتال او اعادت

نجوید ، وابن خازم چهلهزار در هم بدو بداد. پس حریش در قصر بروی برگشود

وابن خازم درآمد و آنچه بر گردن نهاده بود وفا نمود ، و مدتی باهم بمحادثه

ومحاوره بنشستند ، و در ضمن صحبت آن پنبه که بسبب آن ضربت حریش برسر

ابن خازم بود بیفتاد و حریش برگرفت و بجایش بر نهاد ، ابن خازم گفت : این

ص: 289

مس امروز تو از مسی دی نرم تر است ، حریش گفت: بحضرت خدای و بسوی تو

معذرت میجویم ، سوگند، با خدای اگر رکاب من نگسیخته بود شمشیر بر سرت

جای میگرفت و حریش این شعر را در این داستان بنظم آورده است :

«ازال عظم ذراعى عن مراكبه***حمل الرديني في الادلاج بالسحر»

«حولين ما اعتمضت عيني بمنزلة***إلا وكفى وساد لى على حجر»

«يرى الحديد و سربالی اذا هجعت***عنى العيون مجال الفالج الذكر»

ذكر سوانح و حوادث

سال شصت و پنجم هجری نبوی صلى الله عليه وآله

در اینسال طاعونی سخت بصره را فرو گرفت ، و این هنگام عبیدالله بن معمر

والی بصره بود ، و جماعتی بزرگ بآن مرض در گذشتند، و چنان مردمان را بآشوب و

پرهیز در آورد که در آورد که چون مادر عبیدالله والی بصره در گذشت هیچکس را برای خمل

و نقل جسد او نیافتند ، و در این سال عبدالله بن زبیر مردمانرا حج نهاد ، ودر این

سال مصعب بن زبیر والی و امیر مدینه، و ابن مطیع حكمران كوفة ، ودر بصره

حارث بن ربیعه مخزومی ، و در خراسان عبدالله بن خازم حکومت میراندند.

و هم در این سال عبدالله بن عمرو بن العاص السهمی که در پایان زندگانی از

نور بصر عاری بود در مصر وفات نمود ، و بعضی وفات او را در سال شصت و هشتم

نگاشته اند .

یافعی میگوید : عبدالله از پدرش عمر و یازده سال کوچکتر بود ، و مردی

صالح و با قدر و منزلت و اجتهاد و ورع و عبادت بود، و با پدرش در پاره مهام قیام

ورزید، صاحب حبیب السیر میگوید: عبدالله قبل از پدرش عمرو مسلمانی

گرفت، و پدرش را در متابعت معاویه ملامت همیکرد ، و چون بمرد در مصر در دار

الصغير مدفون گردید ، و بقولی در مکه وفات کرد و هفتاد و دو سال زندگاني

ص: 290

کرد ، اما اگر او را این مقدار روزگار باشد یازده سال از پدرش چگونه اصغر

خواهد بود .

و نیز در اینسال بروایت صاحب حبيب السير ويافعی حارث بن عبدالله همدانی

كوفي كه در سلك خواص اصحاب حضرت ولایت مآب صلواة الله علیه انتظام داشت

وبصفت علم وعمل ممتاز بدیگر سرای خرام گرفت.

در مجالس المؤمنين مسطور است حارث بن عبدالله اعور همدانی صاحب علی

عليه السلام فقیه ترین و افرض واحسب ناس بود ، و علم فرایض را از أمير المؤمنين

عليه السلام اخذ کرده ، وبصحبت عبدالله بن مسعود رسیده ، و نسائی با تعنتی که

در رجال حدیث مینماید او را درسنن أربعه مذکور میدارد ، در کتاب کشی مسطور

است که شبی حارث بحضرت امیرمؤمنان مشرف شد فرمود چه چیز ترا در این شب

بنزد من بیاورده ؟ عرض کرد سوگند با خدای دوستی من در این حضرت مرا باین

حضرت آورده است ، فرمود ای حارث دانسته باش نمیرد کسیکه مرا دوست بدارد

جز آنکه هنگام جان دادن مرا بنگرد و بدیدار من برحمت پروردگار امیدوار باشد

و نیز نمیرد کسیکه مرا دشمن بدارد جز آنکه در وقت مردن مرا بنگرد و از دیدار

من در عرق خجلت و نومیدی بنشیند ، و این روایت را در دیوان اشعاری(1) که بآن

حضرت منسوب میدانند مذکور داشته اند :

«یا حار همدان من يمت يرني***من مؤمن او منافق قبلا »

الى آخرها در کشف الغمه از حضرت باقرین علیهما السلام مرویست که « حَرَامُ

عَلَى رُوحَ تُفَارِقُ جَسَدِهَا حَتَّى تَرَى الْخَمْسَةِ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً وَ فَاطِمَةَ وَ حَسَناً وَ حُسَيْناً بِحَيْثُ

تَقَرَّ عَيْنَهَا أَوْ تُسْخِنُ عَيْنَهَا » (2) خدای سبحان دیده جميع مؤمنان و شیعیان را در

ص: 291


1- این شعر جز و قطعه شعری است که سید حمیری در این موضوع سروده اول شعر چنین است : قول على لحارث عجب***كم ثم أعجوبة له حملا یا حار همدان من يمت الخ
2- قدغن اکید است بر هر روحی که از بدن مفارقت کند تا اینکه پنجتن آل عبا :محمد وعلی و فاطمه و حسن و حسین را ملاقات کند، آنچنانکه یا چشمش بدیدار آنان روشن گردد ( در صورتیکه از دوستانشان باشد ) یا داغ و نمناك گردد ( در صورتیکه از دشمنانشان باشد .)

هنگام نزع روان و مقاسات تنگنای لحد بدیدار محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله روشن ، و گور

تاريك را خرم گلشن فرماید، و اینشعر را شاعر در این مقام خوش انشاد

کرده است :

ایکه گفتی که من یمت یرنی***جان فدای کلام دلجویت

کاشکی هر دمی هزار دمی***مردمی تا بدیدمی رویت

مسعودی در مروج الذهب میگوید : در ایام خلافت عبد الملك بن مروان

حارث بن اعور صاحب علی علیه السلام رخت بدیگر جهان کشید ، و این حارث همان

کسی باشد که بحضرت أمير المؤمنين سلام الله علیه در آمد و عرض كرد يا أمير المؤمنين

آیا نگران مردمان نیستی که بر این احادیث روی کرده کتاب خدایا متروك

نموده اند؟ گفت آری همانا از رسول خدای شنیده ام که فرمود زود است که

فتنه پدید آید، عرضکردم یا رسول الله مخرج از آن چیست؟ فرمود :

«كِتابُ اللهِ فِيهِ نَبَاء ما قَبْلَكُمْ ، وَخَبَرُ ما بَعْدَكُمْ ، وَحُكْمُ

ما بَيْنَكُمْ ، هُوَ الْفَصْلُ لَيْسَ بِالْهَزْلِ ، مَنْ تَرَكَهُ مِنْ جَبّارٍ قَصَمَهُ اللهُ

ومَنْ أ. ادَ الْهُدَى فِي غَيْرِهِ أَضَلَّهُ اللَّهُ ، هُوَ حَبْلُ اللهِ الْمَتِينُ ، وَهُوَ الذِّكْرُ

الْحَكيمُ ، وَالصِّراطُ الْمُسْتَقِيمُ ، وَ هُوَ الَّذِي لا تَريعُ عَنْهُ الْعُقُولُ، وَلَا

تُبْلِسُ بِهِ الْأَلْسُنُ ، وَلا تَنقضي عجايبهُ ، وَلا يُعْلَمُ عِلْمُ مِثْلُهُ ، هُوَ

الَّذِي لَا سَمِعَتْهُ الْجِنُّ قالَتْ إِنا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ ، مَنْ

قالَ بِهِ صَدَقَ ، وَ مَنْ زَالَ عَنْهُ عَدا ، وَ مَنْ عَمِلَ بِهِ أَجْرَ ، وَمَنْ

ص: 292

تَمَسَّكَ بِهِ هدى إلى صراطٍ مُسْتَقيم ، خُذها إِلَيْكَ يا أَعوَرُ . »

یعنی آن مخرج کتاب خدای است، که خبر پیشینیان و آیندگان و حکومت

آنچه در میان شما از امورات ومهام شما پدید آید بجمله را حاوی ، و فصلی و

فاصله ایست که راه هزل در آن نیست، هر کس از روی جباری و سرکشی متروك

دارد خدایش بعقوبت مقهور فرماید، و هر کس جز بآداب و احکام آن هدایت

خواهد در عرصه ضلالت هلاکت گیرد ، همانا قرآن است حبل الله متين و ذكر

حكيم وصراط مستقیم، که هیچ عقلی را از آن روی برتافتن و هیچ زبانی را از

قرائتش تحیر ورزیدن نشاید ، عجایبش از صفحه روزگار بر نخیزد ، و مانندش

بعلمی راه برده نشود، همان است که چون نازل شد جماعت جن از آیاتش شگفتی

گرفتند : همانا قرآن برشادت هدایت کند ، هر کس بر طبق آن سخن کند صادق

وگرنه کاذب و از راه حقیقت بیرونست ، و هر کس بآن عمل کند مزد و اجر یابد

و هر کس بدان چنگ ورزد براه راست در آید، ای اعور تو باین کلمات و مراتب

دست در آر و با خویش بدار.

معلوم باد که ابن اثیر در ذیل سوانح و وقایع سال شصت و چهارم هجری

بطاعون بصره وفوت مادر عبیدالله بن معمر امیر بصره اشارت کرده ، و نیز در

سوانح سال شصت و پنجم نگارش داده ، آنگاه در ذکر اسامی حکام این سال میگوید

حارث بن ربیعه امیر بصره بود، با اینکه خود مینویسد عبیدالله بن معمر امیر بصره

بود کسی را بدست نیاوردند که جسد مادرش را از زمین برگیرند ، و نیز در ذیل

سوانح سال شصت و چهارم میگوید : عمر بن عبیدالله بن عمر التمیمی والی بصره بود

و این جمله هيچيك با هم توافق نمیجوید مگر اینکه در عزل و نصب ایشان تکراری

رفته باشد ، یا در ذکر اسامی در قلم کاتب خطائی شده ، یا یکی از ایشان والی امر

حرب و آن دیگر والی خراج باشد، معذلک در اختلاف سال و نگارش این مرض در هر

دوسال جای توقف است چه دیگران موافقت نکرده اند والله تعالى اعلم بالصواب.

ص: 293

ذکر وقایع سال شصت و ششم هجری

اشاره

و بیرون آمدن مختار بن أبي عبيد از محبس كوفه

بتوسط ابن عمر

از این پیش سبقت نگارش یافت که بعد از شهادت سلیمان بن صرد خزاعی

وياران وأصحاب او وانهزام بقية السيف از جمله آنان رفاعة بن شداد با جماعتی از

هزیمت یافتگان عنان زنان بکوفه آمدند ، و این هنگام مختار بن ابی عبید چنانکه

قدمت گذارش گرفت بکوفه بزندان اندر بود ، چون خبر ورود رفاعه را بدانست

از زندان بدو پیام فرستاد :

أما بعد فمرحبا بالعصبة الذين عظم الله لهم الأجر حين انصرفوا ، ورضى فعلهم

حين قتلوا ، اما ورب البيت ما خطا خاط منكم خطوة ولا ربا ربوة الا كان ثواب

الله له اعظم من الدنيا ، ان سليمان قد قضى ما عليه و توفاه الله ، و جعل روحه

مع ارواح النبيين والصديقين والشهداء والصالحين، ولم يكن بصاحبكم الذى

تنصرون ، اني أنا الامير المأمور ، والأمين المأمون ، و قاتل الجبارين ، و المنتقم

من أعداء الدين ، المقيد من الأوتار ، فأعدوا واستعدوا وأبشروا ، ادعوكم الى

كتاب الله وسنة نبيه ، والطلب بدم اهل البيت ، والدفع عن الضعفاء وجهاد المحلين

والسلام .

یعنی مرحبا و خوشا مران مردم را که خدای کریم اجر ایشان را عظیم

گردانید، گاهی که برای طلب خون فرزند پیغمبر بجهاد اعداء دین و قتال

مشرکین رهسپر شدند ، و خوشنود گردید از افعال و مساعی ایشان که در

قتال آن مردم نکوهیده فعال جدال دادند، قسم بپروردگار كعبه هيچيك از شما

در پیمودن این راه و نوشتن این طریق جانگاه گامی برنداشته و در اینمعاملت

ص: 294

مبادرتی نجسته جز آنکه اجر و مزدش در حضرت خدای از تمامت جهان بزرگتر

است ، همانا سلیمان بن صرد در قتال اعدای پروردگار صمد آنچه بروی بود بیای

برد تا بحضرت یزدان شتافت ، و روح او در شاخسار جنان با ارواح پیغمبران و

صدیقان و شهیدان و صالحان آشیان گرفت ، لکن چون از فنون حرب ورسوم

طعن و ضرب کماهی آگاهی نداشت شما را چنانکه باید یاری و داوری نتوانست

نمود، همانا منم آن امیری مأمور و امینی مأمون و کشنده جباران و منتقم دشمنان

دین یزدان و مقید از او تار (1)و دریا بنده ثار فرزند حیدر کرار و شهدای سعادت شعار.

پس ساختگی کنید و مستعد جهاد این گروه پر عناد گردید ، و در این مبارزت و مبادرت

بشارت یابید ، دعوت میکنم شما را بکتاب یزدان و سنت خاتم پیغمبران و طلب خون

اهل بیت رسول کردگار منان ، ودفع ظلم از ضعیفان ، وجهاد اینمردم نکوهیده

بنيان والسلام .

و نیز بروایت مجلسی اعلی الله مقامه مختار در مجلس اینکلمات با اصحابش

بگذاشت :

«عدوا لغارتكم هذا اكثر من عشر و دون الشهر ، ثم يجيئكم نباء هتر من

طعن بتر وضرب هبر وقتل جمّ و أمرهم، فمن لها ؟ أنا لها، لا يكذبن انالها»

کنایت از اینکه یکماه بیای نرود که خبری دروغ و مردمی بی فروغ جنگها

در افکنند و فراوان بکشند، و برای اصلاح این امور من بپای شوم ، وساخته این

کار آیم ، و مختار کارهای خویش را باینگونه کلمات ، وزجر وفراست وخدعه و کهانت

و حسن سیاست با نجام میرسانید ، و نیز در آن هنگام که اصحاب سلیمان بن صرد از شام

بکوفه آمدند مختار از زندان بایشان نوشت :

اما بعد فان الله اعظم لكم الأجر، وحط عنكم الوزر بمفارقة القاسطين وجهاد

ص: 295


1- مقید اوتار عین متن عربی است، ترجمه اینست: کشانند؛ کشندگان اهل بيت بمحكمه انتقام ، مقيد اسم فاعل از باب افعال است میگویند : أقاد الامير القاتل بالقتيل ای قتله به قوداً، وقود که ثلاثی مجرد آنست یعنی کشاندن قاتل بمحل قصاص

المحلين ، انكم لم تنفقوا نفقة ولم تقطعوا عقبة ولم تخطوا خطوة الا رفع الله

لكم بهادرجة وكتب لكم حسنة ، فابشرو افانى لو خرجت اليكم جردت فيما بين

المشرق و المغرب من عدوكم بالسيف باذن الله ، فجعلتهم ركاماً وقتلتهم فذاً وتواماً

فرحب الله لمن قارب و اهتدى، ولا يبعد الله الا من عصى و ابی، والسلام يا

أهل الهدى » .

یعنی خدایتعالی در این مجاهدات و مناقشات ومقاتلات شما با اعدای دین

و قاتلان فرزند سید المرسلین اجر شما را عظیم گردانید ، و اوزار شما را هموار

ساخت ، همانا هر نفقه بجای آوردید و هر عقبه بیای گذاشتید و هر گامی برگرفتید

و بر نهادید در حضرت یزدان موجب ازدیاد درجه و ارتفاع رتبه و ازدیاد حسنه

گردید ، پس شما را بشارت باد، و بدانید اگر من با شما باشم باذن حضرت یزدان

مشرق و مغرب جهانرا با تیغ عریان از لوث وجود عدوان برهنه و پاک نمایم ، و

کشته بر زبر کشته چون پشته بر زبر پشته بر آورم ، و وضیع و شریف را پراکنده

و جمیع اینقوم عنیف را از تیغ بگذرانم، خدای برای آنانکه بدین او تقرب جویند

وسعت و برکت دهد ، و آنکس که عاصی و منکر باشد از رحمت خود دور

بگرداند ، والسلام.

و نیز ایشانرا باز نمودی که وی از جانب محمد بن علی علیها لسلام معروف بابن

حنفيه بطلب ثار مأمور است ، چون مکتوب مختار بن ابی عبید را رفاعة بن شداد

و مثنى بن مخربة العبدى و سعد بن حذيفة بن اليمان ويزيد بن انس و احمر بن

شميط الاحمسي ، و عبدالله بن شداد البجلي ، و عبدالله بن کامل قرائت کردند ابن

کامل را بدو فرستادند که مکتوب ترا قرائت کردیم ، وما با تو بآن مقام هستیم

که اسباب مسرت تو باشد ، و اگر خواهی بزندان اندر آئیم و ترا بیرون بیاوریم

چنان میکنیم ، چون مختار پاسخ ایشان را بشنید سخت مسرور گردید ، و گف

خرم و خرسند باشید که در همین ایام از زندان بیرون میآیم و شما خود در مقام اقتحام

و ازدحام نباشید .

ص: 296

و از آنطرف مختار نامه بعبدالله بن عمر بن خطاب نوشته و فرستاده بود :

اما بعد همانا مرا بستم و ظلم بزندان در افکندند ، وولاة و فرمان گذارانرا در

حق من خيالات فاسده وظنون كاذبه پدید گردید ، خدایت رحمت کند باین دو ظالم

که عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد والی کوفه هستند سفارشی در حق من بر نگار

شاید خدایتعالی بلطف ومنّ تومرا از چنگ ایشان خلاصی دهد والسلام عليك ،

چون ابن عمر این مکتوب را قرائت کرد بعبدالله ومحمد نوشت که شما از مصاهرت

مختار با من و مودت من با شما آگاهید ، قسم میدهم شما را که بمحض قرائت این

نوشته من اورا از زندان براه خودش گذارید و السلام عليكما ورحمة الله وبركاته.

چون ایشان نامه ابن عمر را بخواندند جماعتی از اشراف کوفه را که از

جمله كفلاء مختار بودند حاضر ساختند ، و از ایشان ده نفر را اختیار کردندومختار

را بیاوردند ، و آنجماعت را بروی ضامن گردانیدند ، و نیز او را سوگند دادند

که هرگز بر گز بر ایشان خروج نکند ، و اگر بکند و غائله پدید آرد بر او باد که

هزار گاو وشتر قربانی بر در مکه نحر نماید ، و هر کس مملوك او باشد ازذکور

واناث بتمامت آزاد باشند.

آنگاه مختار بسرای خویش شد و با حمید بن مسلم گفت : خدای اینجماعت

را بکشد که تا چند گول و نادان هستند ، و چنان و چنان گمان میبرند که من بآنچه

قسم یاد کرده اند وفا می نمایم ، اما آن سوگند که بنام خدای یاد کرده ام همانا

سزاوار است که چون سو گندی یاد کنم و از آن پس چیزی را بنگرم که از آن

اولی باشد آنکار را فرو گذارم و آنچه اولویت دارد معمول بگردانم و کفاره بدهم

و البته خروج من بهتر است که از ایشان دست بدارم ، و اما نحر هزار بدنه در

منحر مکه معظمه همانا اینکار از آب دهانی بر من آسانتر است ومرا از بهای هزار

بدنه چه بیم و هولی خواهد بود ، و امّا آزاد شدن مماليك من سو من سوگند بخداوند که

دوست دارم در اندیشه اخذ ثار که پیش نهاد کرده ام پیشرفت یا بم و از آن پس دارای

هیچ مملو کی نباشم ، بالجمله چون مختار در سرای خویش استقرار یافت مردم

ص: 297

شیعه در خدمتش آمد و شد ورزیدند و همه بامارت اورضا دادند و در زندان نیز باوی

بیعت کرده بودند و بر اینگونه ببود تا مختار قوت یافت .

بیان قوت حال مختار بن ابی عبید در کونه

و فرستادن ابن زبیر ابن مطیع را بامارت کوفه

مختار ابن ابی عبید بر آنحال در سرای خویش در کوفه بزیست ، وشیعیان

همی بر جمعیت و کثرت بر افزودند ، و امر ایشان نیرو گرفت، تا گاهی که ابن

زبیر دو عامل خود عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد بن طلحه را از کوفه معزول

ساخت و امارت ایشانرا با عبدالله بن مطیع گذاشت ، و حارث بن عبدالله ابن ابی

ربیعه را در بصره امارت داد ، و ابن مطیع بکوفه اندر شد و بحیر بن رستان حمیری

در آنحال که ابن مطیع راه بکوفه مینوشت او را ملاقات کرد و گفت : امشب راه

مسپار چه قمر در ناطح است ، ابن مطیع گفت : آیا جز در طلب نطح و سرزدن

باشیم (1) و چنان بود که اراده کرده بود و نطح را دریافت و بلاء بر منطقش موکل

گردید ، و ابن مطیع شجاعتی بکمال داشت ، و از آنطرف ابراهیم والی خراج

کوفه چون مدینه آمد مالیات و خراج کوفه بشکست و گفت : اینحال بسبب فتنه

روی داد و ابن زبیر خاموش گردید ، و قدوم ابن مطیع بکوفه پنج روز از شهر رمضان

سال شصت و ششم باقی مانده بود ، و ایاس بن ابی مضارب عجلی را امیر شرطه خویش

ساخت و بحسن سیرت و شدت بر مریب(2) فرمان کرد .

و چون بمسجد کوفه بیامد بر منبر برشد و مردمانرا خطبه براند ، و گفت

اما بعد همانا أمير المومنين مرا بامارت شهر شما و صیانت ثغور و حفاظت حدود شما

ص: 298


1- نطح یعنی شاخ زدن، و نیز نام منزلی از منازل قمر است که آنرا شرطان هم گویند
2- یعنی سخت گیری بر مردمان مشكوك و توطئه گر.

بفرستاد ، وفرمان کرد تافیء شما را گرد آورم ، و جز برضای شما آنچه ازفیء

شما افزون باشد ماخوذ ندارم ، و بوصیت عمر بن الخطاب که در زمان وفات نهاد

وبسيرة عثمان بن عفان متابعت جویم، پس از خدای بترسید ، وراستی پیشه سازید

و در دین خویش استقامت گیرید ، و اختلاف مورزید، و دست سفهای خود از کار

باز دارید ، و اگر این کار نکنید بر خویشتن نکوهش کنید ، سوگند با خدای

که هر کس از طریقت مستقیم سقیم باشد یا در احکام قویم عصیان ورزد ، اورا

دستخوش تادیب و تنبیه گردانم ، و هر کس منافق و دو روی باشد او را يك زبان و

یکدل گردانم.

اينوقت سائب ابن مالک اشعری از جا برخاست و گفت: اما اینکه گفتی فیء

ما را برضای ما حمل کنی ما همه گواهی میدهیم که هیچ رضا نمیدهیم که آنچه

از فيء ما فزونی جوید از ما برگیری و جز در میان ما قسمت کنی ، و نیز رضا

نمیدهیم که جز بسیره علی بن ابیطالب علیه السلام با ما سلوك گیری ، همان سیره که

تا پایان زندگانی در بلاد ما معمول میفرمود، ما را حاجتی بسیره عثمان نه در فیء

ما و نه در نفوس ما نیست ، و نیز حاجتی بسیره عمر نداریم ، و اگر چند سیره او

از سیره آن دو تن دیگر آسان تر بود و با مردمان نیکی مینمود لكن ما پذیرفتار

آن سیره و سلوک نیستیم ، اینوقت یزید بن انس گفت : سایب نیکو گفت و نیکو

کرد ، ابن مطیع گفت : در میان شما بهر سیرتی که نيکو شمارید سلوك ميورزیم.

آنگاه از منبر بزیر شد و ایاس بن مضارب نزد وی آمد و گفت : سایب بن

مالك از سران و سرکردگان ارباب فتنه و طغیان و بزرگان اصحاب مختار است ،

هم اکنون یکی را سوی مختار بفرست تا حاضر شود و او را بزندان بیفکن تا امر

مردمان استقامت پذیرد ، چه جماعتی در پیرامونش انجمن کرده اند و نزديك باشد

که در این شهر بیرون تازد و انگیزش فتنه نماید ، ابن مطیع بفرمود تا زائدة بن

قدامه و حسین بن عبدالله البرسمی از طایفه همدان با حضار او برفتند ، و ایشان

نزد مختار آمده گفتند : بخدمت امیر شتاب ، ومختار خواست راه بدو برگیرد قدامة

ص: 299

این آیه مبارکه را تلاوت کرد «وَ اذ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ

الایه، و ازین آیت وافی دلالت بدو بازرسانید که ترا از روی مکرو خدیعت احضار

کرده اند تا در بند افکنند یا بکشند یا اخراج نمایند .

و مختار بفراست بدانست و فوراً جامه از تن بریخت و گفت : قطیفه بر من

در افکنید که تب و لرز بر من دچار شده و سرمای سخت در تنم پدید گشت ؛ و

شما نزد امیر باز شوید و او را از این حال آگاهی سپارید ، زائده گفت : من در

کار تو تقصیر نمیورزم بآن پیمان که حسین نیز با من توامان رود ، مختار گفت

ای حسین سبب نیامدن مرا بطوریکه شایسته دانی در خدمت امیر معروض دار !

و خاطرش را چنانکه شایسته شماری از طرف من مطمئن گردان ، و یقین بدان

که این کار یکی روز بتو سود میرساند، چون ایشان از سرای مختار بیرون شدند

حسین بازائده گفت: تمارض مختار را جهت بدانستم ، اما این راز را با امیر

مكشوف نمیدارم چه امید میدارم که در پوشیدن این راز روزی برگ و

ساز یابم .

پس نزد ابن مطیع شدند و گفتند: مختار را مرضی عارض است که از ادراك

خدمت معذور است ، ابن مطیع تصدیق و سکوت نمود ، و چون مختار بدانست که

ابن مطیع در اندیشه گرفتاری اوست، اهل بیت و یاران خویش را انجمن کرده

گفت : وقت آن رسید که خروج نمائیم و خون پسر پیغمبر را طلب فرمائیم و همی

خواست تا در شهر محرم خروج نماید .

در اینحال مردی با شرف و شرافت از اصحاب شبام - و شبام طایفه ایست از

همدان_ که عبدالرحمن بن شریح نام داشت بکوفه در آمد و با سعید بن منقذ الثوری

و سعر بن ابی سعر حنفی و اسود بن جراد کندی و قدامة بی مالك الجشمى كه

بجمله برای آنکار فراهم شده بودند ملاقات کرد و گفت : همانا مختار همی خواهد

با ما خروج نماید و او همی گوید محمد بن علی علیه السلام مرا مأمور کرده است که خون

حسین بن علی بجویم و از دشمنان و کشندگانش انتقام کشم ، لكن ندانیم در دعوی

ص: 300

خود صادق است یا نیست، بیائید تا بنزد محمد بن حنفیه شویم و خبر مختار را بدو

عرضه داریم ، اگر ما را در متابعت مختار اجازت داد اطاعت کنیم، و اگر نهی

فرمود دوری گیریم ، سوگند با خدای سزاوار نیست که هیچ چیزی از امورد نیویه

از سلامت دین ما نزد ما گرامی تر باشد ، گفتند: رای تو مقرون بصواب است

و سعر بن ابی سعر با مختار گفت: روزی چند مارا مهلت گذار تا پراکندگان خویش

را فراهم سازیم و اسلحه خود را بساز آریم .

آنگاه روی بخدمت محمد بن حنفیه نهادند، و چون بروی در و چون بروی در آمدند محمد از

حال مردمان پرسش گرفت ایشان حال مردمان و اندیشه ایشان و خبر مختار و

دعوت کردن مردمانرا بدو باز نمودند و در متابعتش رخصت طلبیدند ، و بروایتی

گفتند : ما را بسوی تو حاجتی است ، گفت : پوشیده یا آشکار؟ گفتند : پوشیده

میباشد ، گفت : اندکی صبوری کنید، آنگاه بگوشه برفت و ما را بخواند ، و

عبدالرحمن بن شریح آغاز سخن نمود و بعد از شکر و سپاس نامتناهی الهی گفت:

همانا شما اهل بیتی هستید که خدایتعالی مخصوص داشته است شما را بفضیلت و

مشرف ساخته است به نبوت و عظیم گردانیده است حق شما را بر این امت ، و بتحقیق

که شما را در شهادت حسین علیه السلام مصیبتی پدیدار گشت که جمله مسلمانانرا در

سپرد ، و اينك مختار بیامده و چنان میداند که از جانب شما آمده است و ما را بکتاب

خدای وسنت رسول رهنمای وطلب خون اهل بیت دعوت همی نمود ، و ما بر این جمله

باوی بیعت کردیم ، هم اکنون باین حضرت شدیم تا اگر اجازت یا بیم با او متابعت

و گرنه از وی مباعدت جوئیم .

چون محمد بن حنفیه این سخن را از وی و دیگران بشنید خدای را حمد و ثنا

رسول را درود بگذاشت ، و فرمود اما آنچه از خصایص ما که خدای ما را بدان

اختصاص داده باز گفتید همانا فضل و فزونی از کردگار بیچون است ، بهر کس

خواهد عطا میفرماید و خدای صاحب فضل عظیم است ، و اما مصیبت ما در شهادت

حسین همانا در تقدیر و کتاب خداوند حکیم است، و اما سخن شما در طلب خونهای

ص: 301

ما همانا سوگند باخدای دوست میدارم که خدایتعالی داد ما را از دشمنان ما بدست

کس از مخلوقش که خواهد باز جوید - واگر محمّد بن حنفیه این کار را مکروه

داشتی نهی فرمودی .

و بروایت ابن نما محمد بن حنفیه گفت: اما در باب طلب دماء ما بپای شوید

تا بخدمت امام من و امام شما على بن الحسين علیه السلام شویم ، چون محمد و آنجماعت

بخدمت آنحضرت شدند محمد حکایت ایشانرا که بسبب آن از کوفه آمده بودند

بعرض رسانید آنحضرت فرمود:

« يا عَمْ ! لَوْ أَنَّ عَبْداً زَنجِيًّا تَعَصَّبَ لَنا أَهْلَ الْبَيْتِ لَوَجَبَ عَلَى

النّاسِ مُوازَرَتُهُ وَقَدْ وَلَّيْتُكَ هذَا الْأمْرَ فَاصْنَعْ ما شنت ».

ای هم اگر غلامی زنگی در کار اهل بیت تعصب ورزد بر تمامت مردمان واجب

است که با وی اعانت کنند و متحمل او شوند، و من ترا در این امر ولایت دادم چنان

کن که میخواهی، این وقت مردم از آنحضرت بیرون شدند و کلمات امام علیه اسللام را

بشنیدند و همی با هم گفتند : زین العابدين و محمد بن الحنفیه ما را رخصت دادند و

معاودت گرفتند، و از آنطرف جماعتی از شیعیان که از حال ایشان با خبر بودند

منتظر قدوم ایشان نشستند ، و نیز مختار از خروج ایشان بخدمت محمد بن حنفیه

آگاهی داشت وسخت بروی گران بود ، و همی بیم داشت که باز شوند

و خبری باز آورند که اسباب تفرقه جماعت وضعف امر او گردد ، و در آن اندیشه

که پیش از قدوم ایشان با جماعت شیعه بیرون تازد ، و چون بر این آهنگ

مصمم گردید و همی با ایشان گفت : « ان نفراً منكم تحيروا و ارتابوا فان هم

اصابوا، اقبلواوانا بوا وان هم كبوا وهابوا و اعترضوا وانجابوا ، فقد خسروا

وخابوا ».

یعنی تنی چند از شما در وادی سرگشتگی و ارتیاب در افتادند ، پس اگر

بحق برسند روی میآورند و با نابت میپردازند ، و اگر در بیدای ضلالت بر روی

ص: 302

در افتند و از جهاد اعدای دین بیم گیرند وسر بر تا بند خايب وخاسر میشوند ، در

اینحال آنجماعت از خدمت حمد بن حنفیه باز شدند ، مختار گفت : بازگوئید تاچه

آوردید، گفتند بیاری تو مأمور شدیم ، اینوقت مختار را دل قوی گردید و گفت :

منم أبو اسحق ، هم اکنون جماعت شیعه را نزد من حاضر کنید ، پس آنانرا که

نزديك بودند حاضر ساختند.

مختار گفت : ای معشر شیعه همانا گروهی دوست همیداشتند که صدق خبر

مرا باز دانند پس بخدمت امام هدی و نجيب مرتضی و پسر مصطفای مجتبی یعنی

زین العابدین علیه السلام برفتند و آنحضرت بایشان باز نمود که من ظہیر او و رسول او

هستم و شما را بمتابعت واطاعت من و همراهی با من در آنچه شما را دعوت نمودم

از قتال محلين وطلب دماء أهل بيت خاتم المرسلين مأمور فرمود .

ومختار از اینگونه سخنان که ایشان را باطاعت اوراغب میساخت باز گفت

وفرمود باید حاضر بغایب باز گوید وعالم بجاهل باز نماید ، این وقت عبدالرحمن

بن شریح بپای خواست و حاضران را از کیفیت سفر کردن بخدمت ابن حنفيه وامر

کردن ابن حنفيه بمظاهرت وموازرت مختار باز نمود، و گفت : ببایست شاهد بغایب

باز رساند و بجمله ساخته و آماده شوید .

و نیز جماعتی از همراهان عبدالرحمن بپای شدند و بر سخنان او گواهی دادند

واينوقت جماعت شیعه در پیرامون مختار فراهم شدند ، و از جمله ایشان عامر شعبی و

پدرش شراحیل بودند از این روی کار مختار قوت گرفت .

ذکر ملاقات واتحاد مختار بن أبي عبيد

با ابراهيم بن مالك اشتر رحمهم الله تعالى

ابراهيم بن مالك اشتر رضی اللہ عنہما چون پدر نامدارش در مراتب شجاعت

وزهادت با رستم وابراهيم ادهم توأم ، ودر جلادت وسماحت وشرافت و نبالت فريد

ص: 303

روزگار و وحید ادوار بود، چنانکه در جلد سیزدهم اغانی مسطور است که وقتی

عبدالله بن زبیر شاعر نزدش حضور یافت تا مدیحی معروض دارد ابراهیم فرمود

شعرا را در نزد من نصیبه نیست، ابن زبیر همچنان بالحاح پرداخت و گفت : از

من بشنو آنوقت رأى رأى تو و فرمان فرمان تست ، ابراهیم فرمود قرائت کن

پس عبد الله بن زبير ابن الاشم این شعر قرائت نمود :

«الله اعطاك المهابة والتقى***واحل بيتك في العديد الاكثر »

«و اقر عينك يوم وقعة خازر***و الخيل تعثر بالقنا المتكسر»

«انى مدحتك اذ نبابى منزلى***وذممت اخوان الغنى من معشر»

«وعرفت انك لا تخيب مدحتى***ومنى اكن بسبيل خیلی اشکر»

«فهلم نحوى من يمينك نفحة***ان الزمان الح يا بن الاشتر »

ابراهیم فرمود در ازای مدیحه خویش چه مقصود داشتی ؟ گفت : یکهزار درهم

ابراهیم بفرمود تا بیست هزار در هم باو دادند ، بالجمله ابراهیم را بر اینجمله

بر افزون قوم و عشیرتی بزرگ و جمعیتی کثیر بود ، او درمیان ایشان مطاع وخطير

میزیست، در اینحال که مختار در تهیه خروج بود و مردم شیعه باوی بیعت نمودند

جماعتی با او گفتند: كه اينك اشراف کوفه برای مقاتلت تو با ابن مطیع انجمن

کرده اند ، و اگر بخت مساعدت کردی و ابراهیم بن الاشتر با ما موافقت نمودی

امیدوار چنانیم که باذن ایزد قهار بردشمنان نابکار چیره شویم و دمار از روزگار

ایشان بر آوریم ، چه ابراهیم جوانمردی کریم و دارای عشیرتی عظیم و رئیس قومی

کثیر و پسر مردی خطیر و خود نیز شجاعی دلیر و جنگجوئی شیر گیر است ، مختار

گفت : تنی چند از دانایان چرب زبانرا برگزینید تا با وی ملاقات نمایند و اورا

از حال ما ورخصت یافتن در طلب خون حسین علیه السلام و اهلبیت او و ولایت ما با علی

واولاد او سلام الله عليهم أجمعين بدو آگاهی رسانند ، وازوی خواستار شوند تا باما

معین ویار شود ، اگر ابراهیم پذیرفتار گردد فهو المطلوب و گرنه من خود بسرایش

اندر شوم و گفتنیها بازگویم .

ص: 304

پس جمعی از أهل خرد و دانش مثل أبي عثمان هندی و عامر شعبی و جزایشان

بمنزل ابراهیم روی نهادند ، و ابراهیم بعد از ادای مراسم تکریم و تعظیم باکمال

مردمی و ملاطفت گفت : از پی هر حاجت قدم رنجه داشته اید مکشوف دارید تا در

انجامش مساعی جمیله مبذول دارم، از میانۀ جماعت یزید بن انس نخعی که بفصاحت

لسان وعذوبت بیان و کمال شجاعت و بسالت سرآمد ابنای زمان بود آغاز سخن

کرد و گفت : يا أبا النعمان از این روی باین آستان شده ایم که از قضیه که بتازه

چهر گشوده راز گشائیم ، اگر پذیرفتار شوی در هر دو جهان سعادتمند وکامران

باشی و اگر قبول نداری باری شرط نصیحت بپای برده باشیم ، ابراهیم گفت بفرمای

تا چیست ؟ یزید گفت : اما پیمان چنان است که این راز سربسته را با هیچکس

در میان نیاوری، ابراهیم تبسم کرد و فرمود افشاء اسرار درخور مردم پست طبع

بی وقار است .

پس یزید بسخن لب گشود و گفت: از آن آمده ایم تا ترا بکتاب خدای

وسنت مصطفى وطلب خون اهلبیت آنحضرت دعوت کنیم ، و نیز گروهی از برادران

دینی تو بر این پیمان همداستان شده اند ، وأحمر بن شميط البجلی نیز برگونه

این کلمات بپای برد ، ابراهیم گفت : بدان شرط مسئول شما را مقبول میگردانم

که زمام امر و نهی شما و ولایت و امارت شما با من باشد ، یزید گفت: سوگند با

خدای تو سزاوار و در خور اینکار هستی ، ليكن اينك مختار بن أبي عبيد از جانب

محمد بن على بامارت وایالت ما موسوم ومأمور شده و ما با او بیعت

کرده ایم و دعوتش را اجابت نموده ایم و نقض بیعت از طریقت جوانمردان روزگار

بعید است، ابراهیم چون این سخن بشنید از قبول و انکار ولا ونعم لب فرو بسته

آن جماعت نیز چون حال را بدان منوال دیدند برخاسته نزد مختار آمدند و آن

داستان بپایان بردند .

مختار تا سه روز خاموش بنشست ، آنگاه نزديك بيست تن از وجوه أصحاب

خود را که از جمله ایشان عامر شعبی و پدرش شراجیل بود برگزید و جانب راه گرفت

ص: 305

و از بیوت کوفه بگذشت و اصحابش ندانستند بکجا میشود تا گاهیکه بدر سرای ابراهیم

رسید و دستوری خواست ، چون ابراهیم از قدوم ایشان مستحضر شد از پی تشریف

ایشان و ساده ها بگستر دو بر آنجمله جای داد، و مختار با او بر يك مسند جلوس كردند .

و چون از مقدمات ملاقات و مقالات فراغت یافتند مختار با ابراهیم گفت :

يا أبا نعمان چنانکه در خدمت تو معلوم است تاکنون بخانه احدی از مردم این شهر

در نیامده ام ، لیکن چون تو مردی بزرگ و سید قبیلهٔ خودهستی ، و محمد بن علی ام علیه السلام

نامه بتو کرده است و تو را فرمان داده است که با ما موافقت و یاری نمائی تا خون

امام حسين علیهه السلام و أولاد وبنى اعمام و شیعیان آنحضرت را از قاسطین و ظالمین

طلب کنیم ، ومهدى محمد بن على أمير المؤمنين علیه السلام امروز بهترین مردم زمین است

و پدرش بعد از انبیا و رسل بهترین خلق جهان بود اگر بقول او عمل کنی از جمله

رستگاران و راستان و مغبوط اهل جهان باشی، و گرنه او را در قیامت بر تو حجت

خواهد بود و ببایست جواب باز دهی ، وزود است که خدای محمد و آل محمد صلوات

الله عليهم را از تو بی نیاز گردانده .

شعبی گوید : مختار آن نامه را بمن سپرده بود ، چون سخنان خود را بپایان

آورد روی با من آورد و گفت: نامه محمد را با براهیم بده ، پس مکتوب را به

ابراهیم بدادم، ابراهیم مهر از نامه بر گرفت ، و شرحی طویل نگارش رفته و

خلاصه اش این بود : بسم الله الرحمن الرحيم ، از محمد مهدى بسوى ابراهيم بن مالك

اشتر نوشته میشود : سلام بر تو باد ، همانا سپاس میگذارم خداوندیرا که بجز او

خدائی نیست، أما بعد : مختار را که وزیر و امین من و آن کسی است که او را برای

خود پسند داشته ام بتو مبعوث ساختم، و او را بقتال دشمنان خویش مأمور داشتم

تا دماء اهل بیت مرا بازگیرد ، تونیز با قوم و عشیرت خود و آنکس که در اطاعت

تو است با وی جنبش جوی، همانا اگر مرا یاری کنی و دعوت مرا اجابت نمائی

در خدمت من صاحب فضل وفضيلت باشی، وهم زمام خیل باختیار تو است ، و هر

سپاهی که غزو نماید و هر شهر و منبری و ثغر و سرحدی که ما بین کوفه واقصی بلد

ص: 306

شام است که بر آنها مظفر و منصور شدی از آن تو باشد ، و اگر از این فرمان سر

برتایی خسران دنیا و آخرت یابی.

چون ابراهیم از قرائت آن نامه بپرداخت روی بمختار آورد ، و گفت :

یا ابا اسحاق ازین پیش در میان ما و محمد بن حنفیه مکاتبات بوده ، و تا اینوقت جز نام

خود و پدرش را در صدر کتاب مذکور نمیفرمود ، چون است که در این نامه لفظ

مهدی افزوده گردیده است ؟ مختار گفت: آنوقت زمان دیگر بود ، و اينك زمانی

دیگر باشد ، ابراهیم گفت : شاهد کیست که محمد بن حنفیه این مکتوب را بمن

نگاشته ؟ پس آنجماعت که زید بن انس و احمر بن شميط و عبدالله بن کامل بودند

بغیر از شعبی گواهی دادند که این نامه از و بدوست .

چون این کار بپای رفت ابراهیم از صدر فراش فرود آمد ، ومختار را

برفراز آن جای داده با وی بیعت کرد ، آنگاه بفرمود : تا از فواکه و شربت

عسل بیاوردند ، و ایشان تناول نموده خرم و خرسند از سرای ابراهیم بیرون آمدند

پس از آن ابراهیم با شعبی گفت: نگران بودم که تو و پدرت این جماعت را در ادای

شہادت موافقت ننموده اید، آیا شهادت این جماعت را بحق و صداقت می بینی؟ شعبی

گفت : ایشان بزرگان قاریان قرآن و مشایخ و اساتید این شهر و فرسان عرب

باشند ، و امثال این مردم جز بحق و راستی سخن نکنند ، ابراهیم اسامی آنجمله را

نگاشته نزد خود بداشت ، و عشیرت و مطیعان خود را بخواند ، و از آن پس بهر

شامگاه بسرای مختار شدی ، و تدبیر امور نهادی ، و آراء ایشان بر آن اتفاق گرفت

که در شب پنجشنبه چهاردهم شهر ربیع الاول بسال شصت و ششم در کوفه خروج

نمایند ، و بعضی در شهر ربیع الاخر نوشته اند.

اما أبو مخنف در كتاب مقتل در این باب چنین مینگارد : که مختار از مدینه

بکوفه ارتحال گرفت و در سرای ابراهیم بن مالك اشتر فرود آمد ، و با وی خاتمی

ازطین بود ، و چنان همی نمود که این خاتم محمد بن حنفیه میباشد ، و با ابراهیم گفت

يرحمك الله اينك خاتم امام محمد بن حنفيه عليه السلام است که مرا بتو فرستاده ،

ص: 307

و ترا امر فرموده است که: مردم کوفه را بامامت او دعوت کنی ، و ولایت

این امر با من نهاده است ، و چنان بود که انگشتهای محمد بن حنفیه نابساز بود، چه

وقتی زرهی از نسج داود علیه السلام بحضرت برادرش امام حسین علیه السلام بهدیه آوردند و

چون بر اندام مبارکش بیار است يك ذراع و چهار انگشت فزونی داشت ، محمد بن

حنفیه اطراف زره را فراهم کرده و با دست خویش آن فزونی را از هم بر گسست

از این روی انگشتان او را زحمتی بزرگ پدید گردید و همیشه خون از آنها جاری

بود ، و باین علت در خدمت برادرش حسین سلام الله عليه بکر بلا حاضر نشد چه بر

قبض سیف و سنان قادر نبود .

بالجمله : چون ابراهیم سخنان مختار را بشنید گفت : ای برادر من بسخن

گوش میکنم و اطاعت می نمایم ، لكن بامدادان مردم کوفه را انجمن میسازم و

آنچه گفتی بایشان ابلاغ مینمایم تا جواب چه گویند ، و چون روز دیگر در رسید

ابراهیم مردم کوفه را فراهم ساخت و گفت : ایها الناس اينك مختار است که از

مدینه در رسیده و انگشتری گلین با خود دارد و میگوید : خاتم محمد بن حنفیه است

که شما را به بیعت امر کرده است اکنون سخن چیست؟ گفتند : یا ابا اسحاق ما

بخاتمی از گل بیعت نکنیم، بلکه پنجاه تن از مشایخ خویش را بخدمت محمد بن

حنفیه میفرستیم اگر آنچه گفتی صحیح است اطاعت می کنیم و در خدمتت میکوشیم

تا بتمامت مقتول شویم و گرنه باین خاتم گلین بمبايعت تمکین نداریم، گفت : آن

کنید که گوئید .

پس ایشان از مختار مشایخ خویش پنجاه تن را بمدینه فرستادند و ایشان چون

بمدینه در آمدند رخصت خواستند تا بخدمت محمد شوند چون دستوری یافتند و به

خدمتش در آمدند بعد از سلام و تحیت گفتند: ای مولای ما ای پسر امیرالمؤمنین

همانا مختار نزد اهل کوفه آمده و خاتمی از طین با خود آورده و چنان داند که

این خاتم تو است و ما را ببیعت دعوت میکند تا خون حسین علیه السلام را بجوید فرمود

ای قوم سوگند با خدای من خاتم طين وجز آن بشما نفرستاده ام ولكن دوستي ما

ص: 308

و ولایت ما برشما واجب است ، اگر مرد ذمّی یا زنجی نزد شما آید و در طلب خون

حسین و حفظ حریم او باشد نصرت او و جهاد ورزیدن در حضور او بر شما واجب

است ، لكن الان این خاتم از آن است و بسوی شما فرستاده ام و مختار را برشما

ولایت دادم و ببایست جملگی او را متابعت کنید و نصرت نمائید ، آنجماعت بتمامت

گفتند السمع والطاعة الله ولك يا بن امير المؤمنين صلوات الله عليه ، و با آن خاتم روی

بکوفه نهادند .

و چون بقادسیه رسیدند مختار از مراجعت ایشان باخبر شد و یکی از عبید

خود را که سطیح نام داشت بخواند و گفت : بقادسیه شو و از خبر این مردم که

آمده اند مستحضر شو ، اگر این مردم با حکم ولایت و امارت من آمده اند تودر

راه خدا آزاد باشی و اگر جز این باشد هیچ اندیشه مراجعت مجوی چه بر نفس

خود میشوم باشی ، آن غلام بقادسیه روی نهادو آن مردم را نگران شد که از اهل

قادسیه بنام مختار بیعت همی گیرند پس این بشارت بمختار آورد و او بسی شادمان

شد و آن بنده را آزاد گردانید ، و از آن پس این مشایخ بکوفه رسیدند و خاتم را

بمختار سپردند و منادی در کوفه فرستادند تا مردمانرا باطاعت مختار بخواند و تمام

مردم کوفه باطاعت مختار در آمدند .

معلوم باد که در این روایت ابی مخنف بی تأمل نشاید رفت چه اولا آن در غ

که محمد از آن بکاست در عی است که بحضرت امیر المؤمنین علیه السلام هدیه کرده اند

چنانکه مورخان بدان اشارت کرده اند، و نیر از علت انگشتهای ابن حنفیه چیزی

نگارش نداده اند ، دیگر آنکه مردم کوفه اگر بجمله مطيع ومنقاد ومتر صدورود

امر واشارت محمد بن حنفیه بودند پس حبس مختار و جنگ او با ابن مطیع از چه

بود ، دیگر اینکه مختار بعد از آنکه بکوفه آمد در سرای خویش فرود شد و از آن

پس محبوس گردید و بتوسط ابن عمر رها شد ، اگر بسرای پسراشتر منزل گزیده

بود پس آن زحمتها و تدبیرها در موافقت ابن اشتر با وی از چه بود ، دیگر اینکه

مختار بفر است و کیاست و ذکا وفطانت نامدار است چگونه بدستیاری مهری گلین

ص: 309

بجمله مردم کوفه رسالت گذاشتی.

و نیز اگر از نخست بسرای ابراهیم اندر بودی از چه در زمان خروج او و

مراوده با ابراهیم حکمران کوفه در صدد چاره کار ایشان بر آمدی و در سایر اوقات

از معاهده و ملاقات و اتحاد ایشان بیمناک نشدی و نیز از خبری که در دنباله خبر

ابی مخنف میآید بر اینمراتب مؤید تواند بود.

و از آنطرف ایاس بن مضارب که از جانب عبدالله بن مطیع شحنه کوفه بود

بخدمت عبدالله شد و گفت ابراهیم بن اشتر باجماعتی از مردم کوفه با مختار بیعت

کرده اند و بی شک و شبهت امشب یا فردا شب خروج مینمایند و فتنه عظیم بیای

میکنند و من دو پسر خود را بحر است کناسه بگذاشتم نیکتر آن است که از شرایط

حزم و احتیاط غفلت نکنی و در هر کوی و برزن یکتن از اصحاب خود را با

جماعتی بدیدبانی بگذاری تا مختار و اصحابش بيمناك شوند و باندیشه خروج

بیرون نشوند.

ابن مطیع بفرمود تا عبدالرحمن بن قیس همدانی در جبانة السبیع(1) بپاسداری

باشد و گفت تو باید شر و فتنه انگیزی قوم خودت را از من کفایت کنی و در این

محله احدوثه فتنه بر پای نداری و کعب بن أبي كعب خثعمی را در جبانة بشر و

زحر بن قیس جعفی را در مجله کنده و عبدالرحمن بن مختف را درمحلۂصائدين وشمریں

ذى الجوشن علیه اللعنه را در جبانة سالم ويزيد بن رویم را در جبانة المراد گذاشت

و باهريك وصيت گذاشت که باید دیده بانی آن مقام کنند و از طرف ایشان و طایفهٔ

ایشان فتنه بر نخیزد و شبث بن ربعی را در سبخه گماشت و گفت هر وقت صدای این

مردم را بشنیدی بایشان گرای و ایاس بن مضارب را فرمان کرد تا با یکصد نفر

ص: 310


1- جبانه بفتح جيم و تشديد باء موحده در اصل بمعنی صخراء است و در عرف اهل کوفه گورستان را جبانه گویند، و چون در کوفه بعد از تخطیط و شهر سازی قبائل مختلفه . اعراب در آن سکونت یافتند، هر قبیلهٔ برای خود گورستانی در نظر گرفت ، و لذا در كوفه جبانه های متعددی بوده است.

همه شب تا بامداد در اطراف محلات کوفه پاسداری گردش کند و در هر کس آثار

فتنه بیند سر از تنش برگیرد.

ذكر خروج ووثرب مختار بن ابي عبيد

و ابراهيم بن اشتر در شهر کوفه

السمر کتب دیگر مسطور است که عامر شعبی

روایت کند که روزی در مجلس مختار ناصر أهل بیت اطہار نشسته و از هر در سخن

میرا ندیم ناگاه مردی در جامه مسافران وارد شده و گفت السلام عليك ياولىّ الله

آنگاه نامه سر به مهر بیرون آورده بمختار بداد و گفت این امانتی است که امیر المؤمنين

علی علیه السلام بمن سپرد وفرمود بمختار بازده! مختار سخت در عجب شد و گفت ترا

بان خدای که او جز خدائی نیست سوگند میدهم که آنچه گفتی از روی حقیقت

و رااستى و و با واقع مطابق است؛ آن شخص بر صدق سخن خویش سوگند یاد کرد

پس مختار مهر از مکتوب برگرفته نوشته بودند:

بسم الله الرحمن الرحيم السلام عليك اما بعد ای مختار دانسته باش که پس

از سی سال که در بادیه ضلالت و نوایت سیر کرده باشی خدا يتعالی محبت ما اهل

بیت را در دلت میافکند و توخون ما را از اهل بغی و عسیان و تمرد و طغیان بخواهی

جست بایست خاطر ما را فراهم داری و از هیچ راه پریشیدگی در ضمیر خود راه

ندهی، چون مختار بر این مکتوب واقف شد ، دل قوی کرد و در طلب خون اهل

بیت و انتقام دشمنان ایشان یکجهت گردید و چنانکه اشارت رفت برای خروج

مصمم شد و از آنطرف بفرمان عبدالله بن مطبع سرداران کوفه با ابطال رجال در

روز دوشنبه در محلات کوفه بپاسبانی پراکنده شدند و با تیغهای آخته در کوی و

برزن نگران مرد وزن بودند.

و از آنسوی این اشتر يك شب قبل از موعد مقرر در شب سه شنبه بدیدار

ص: 311

مختار رهسپار گردید و چون دانسته بود که طرق و شوارع و کوی و برزن از ابطال رجال

و مردان قتال آکنده است و ایاس بن مضارب شحنهٔ کوفی با جمعی کثیر بحفظ سوق و

قصر احاطه کرده اند. لاجرم با چنگ شیر و دندان نهنگ و خوی پلنگ بر عزیمت خویش

استوار گردیده با یکصد تن از أصحاب خود که همه در زیر جامه جوشن بر تن داشتند

جانب راه گرفت یکی از یارانش گفت شرط حزم از کف مگذار و از راهی بیرون

از عادت جانب سرای مختار سپار ابراهیم گفت سوگند با خدای از وسط سوق و

کنار قصر میروم و دل دشمن را از رعب و بیم آکنده میگردانم و غبار هون وهوان

بر چهره ایشان نمایان میسازم ، پس از باب الفیل راه سپرد، و بدار عمرو بن

حریث بگذشت.

در اینوقت ایاس بن مضارب با مردم خویش بر ایشان نگران شد که همه با

اسلحه نبرد بیرون شده اند پرسید چه کسانید گفت منم ابراهیم و ایشان یاران من

هستند که از پی مهمی روان شده ایم ایاس گفت این جمع و جماعت چیست و این

مهم چه باشد که در این نیمه شب مکمل و مسلح بیرون شده اید هم ناشنیده ایم که

در شب با اینمردم بیرون میشوی البته باندیشهٔ مستقیمی راه نمی سپارید هم اکنون

از تو دست برندارم تا بخدمت امیرت در آورم.

ابراهیم گفت و يحك اين سخن بگذار و دست از ما بدار و در ضمان خدای

بسلامت بگذر! ایاس گفت هرگز از تو دست نکشم و کار از محاورت بمشاجرت

کشید و اینوقت مردی از طایفه همدان که او را ابو قطن نام بود در اصحاب ایاس

حضور داشت و بدستش نیزه اندر بود ابراهیم با او گفت با من نزديك شو ابوقطن

چنان دانست که ابراهیم او را میطلبد تا او را در خدمت ایاس بشفاعت بر انگیزد

چون با براهيم نزديك شد ابراهیم چنگ یلی بر آورد و نیزه از دستش بر بود و با

ایاس بانگ برزد و گفت ای دشمن خدای همانا از کشندگان حسین علیه السلام هستی

و چنان نیزه بر گلویش بزد که او را بیفکند و با مردی از مردمش بفرمود تاسر ایاس را

از تن بر گرفت و اصحاب ایاس چون اینحال بدیدند پراکنده شدند و خبر بابن

ص: 312

مطیع بردند.

ابن مطیع فرمان کرد تا پسرش راشد بن ایاس بامارت پاسبانان بمقام ایاس

برفت و سوید بن عبدالرحمن منقرى ابا القعقاع بن سوید را بجای راشد در کناسه

باز داشت و ابراهیم بن اشتر با سر آن خبيث بمنزل مختار شد و گفت اگر چه میعاد

ما برای خروج در شب دیگر بود لکن امری روی نمود که لابد و ناچار باید هم

امشب خروج کرد آنگاه داستان خود را مکشوف ساخت مختار از قتل ایاس شادمان

گشت و گفت انشاء الله تعالی اول فتح و فیروزی است که در مرآت مراد نمایشگر

شده، آنگاه با سعید بن منقذ گفت بیای شو و آتشها بر افروز و برای علامت بلند

گردان و با عبدالله بن شداد گفت روی بکوی و برزن کن و به یا منصور امت ندا

بركش و باسفيان بن ليلى وقدامة بن مالك گفت شما نیز بپای شوید و ندای یالثارات

الحسین را از سماوات بگذرانید.

در بحار از مداینی مرویست که مختار بن ابی عبید ثقفی در شب چهار شنبه

چهارده شب [ باقیمانده ] از ربیع الاخر سال شصت و ششم در کوفه ظهور نمود و مردمان

بکتاب خدای و سنت رسول خدای و طلبکردن خون امام حسين و أهل بيت ودفع

ظلم از ضعفا باوی بیعت کردند و شاعر این شعر در اینباب گفت :

ولما دعا المختار جئنا لنصره***على الخيل تردى من كميت و اشقرا

دعا يا لثارات الحسين فاقبلت***تعادی بفرسان الصياح لتثأرا

و چون آنمردم را چنانکه مسطور گردید بآن امور مامور گردانید اسلحه

خویش برتن بیار است و این شعر بخواند :

قد علمت بيضاء حسناء الطلل***واضحة الخدين عجزاء الكفلس

اني غداة الروع مقدام بطل***لا عاجز فيها ولا وعد فشل

معلوم باد که بیضا کنایه از زوجه مختار دختر نعمان بن بشیر است چنانکه

بخواست خدا در مقام خود مسطور آید، علی الجمله چون مختار اسلحه پیکار برتن

بیار است ابراهیم بن اشتر با او گفت همانا این گروه که در کوچه ها و محلات کوفه

ص: 313

بپاسبانی هستند اصحاب مارامانع میشوند که بما پیوسته گردند اگر من با این مردم که با

من هستند در طرق و شوارع رهسپار کردم و مردم را دعوت کنم و با آنان در نواحی

کوفه گردش گیرم و بشعار خویش ندا بر کشم هر کس در اندیشه خروج باشد لابد بما

پیوسته آید و هر کس نیز بتو آید تو او را نزد خود باز دار و نگران باش و آن

جماعت ترا از گزند دشمنان نگاهبان میشوند تا من بتو باز آیم ، مختار گفت:

چنین کن و تعجیل فرمای و بپرهیز که بجانب امیر ایشان شوی و مقاتلت جوئی

و نیز تا استطاعت داری با هیچکس بقتال بدایت مجوی مگر اینکه دیگری با تو بدایت

بگیرد و ترا ناچار نماید .

پس ابراهیم با اصحاب خود برفت تا بقوم و عشیرت خویش پیوست ! و این

وقت جمعی بزرگ از آنان که دعوت او را اجابت کرده بودند بروی انجمن

کردند و ابراهیم در آن دل شب مدتی در از با ایشان در کوچه های کوفه همی

بگشت ، لکن از آن مواضع که ابن مطیع امیران خود را گماشته بود دوری

میگرفت ، چون بمسجد السكون رسید جماعتی از خیل زحر بن قیس جعفی بدو

آمدند لکن امیری نداشتند ، ابراهیم برایشان حمله برد و ایشانرا چنان پراکنده

ساخت که تا جبانه کنده در آورد و همی گفت « اللهم انك تعلم انا غضبنا لاهل بيت

نبيك وترنا لهم فانصرنا على هؤلاء» و چون آنجماعت را هزیمت داد بازشد و همی

برفت تا بمحله اثیر رسید و بآن شعار که ایشانرا بودند ا بر کشید و در آنجا متوقف گردید.

در اینحال سوید بن عبد الرحمن المنقرى بدو تاخت بدان امید که آسیبی

بایشان رساند و در خدمت ابن مطیع بهره کامل دریابد ، ابراهیم از همه جا بیخبر

ناگاه او را باخود دید و چون پلنگ غران بانگ بر اصحابش زد و گفت : یا

شرطة الله فرود شوید که شما از این مردم فساق و فجار که در دماء اهل بیت پیغمبر

شما غوطه ور شدند، بظفر و نصرت سزاوارتر هستید، پس بجمله فرود آمدند و

ابراهیم با ایشان بر آنها حمله برد چندانکه از شهر به بیابان بتاخت و و جملگی

جانب فرار گرفتند و بملامت همدیگر زبان بر گشودند، و ابراهیم ایشانرا همچنان

ص: 314

تعاقب نمود تا بکناسه در برد ، یکی از اصحاب ابراهیم با او گفت : از دنبال ایشان

بشتاب و این رعب و بیم که در ایشان راه یافته است مغتنم شمار ، ابراهیم گفت:

این کار بصواب نباشد بلکه بایست نزد صاحب خویش شویم تا خداوند بوجود ما

اورا از وحشت ایمن دارد ، و نیز چون این نصرت ما را بداند با اصحابش بر

قوت خویش بیفزایند ، و نیز من ایمن نیستم که تا کنون جماعتی با وی دچار

نشده باشند.

بالجمله ابراهيم کوی و برزن در سپرد تا بدر سرای مختار رسید و صدای

بانگ و آشوب و قتل و قتال بلند یافت، و چنان بود که شبث بن ربعی از جانب

سبخة بمقاتلت مختار بیامده بود و مختار یزید بن انس را بدفع او آراسته ، و نیز

حجار بن ابجر العجلى بمدافعت مختار شتاب گرفته و مختار احمر بن شمیط را

در برابرش باز داشته بود ، و در آنحال که مردمان بقتال اشتغال داشتند ابراهیم

از سمت قصر فرا رسید ، چون حجار و اصحابش از ورود ابراهیم آگاه شدند از

آن پیش که ابراهیم ایشانرا دریابد فرار کرده در کوی و بازار پراکنده گردیدند

و قيس بن طهفة النهدى با نزديك يك صد تن از طرف مختار فرا رسیدند و بر شبث

بن ربعی که این هنگام با یزید بن انس مشغول قتال بود حمله بردند و ایشانرا

درهم شکستند و راه بمختار یافتند. و شبث بن ربعی نزد ابن مطیع شد و گفت :

دانسته باش که امر این مردم نیرو گرفته و مختار خروج و ظهور کرده و کارش استقرار

یافته ، تدبیر آن است که تمامت امیرانی که در این شهر در اماکن متعدده باز

داشته بخوانی و ایشان را با تبعه آنها همگروه بدفع مختار رهسپار داری

چون این خبر بمختار رسید با جماعتی از یارانش خروج نمود تا در ظهر

دیر الهند در سبخه در آمد، و ابو عثمان نهدی در میان مردم بنی شاکر بیرون شد و همی

ندا بر آورد و ایشان در این هنگام در خانه های خویش جای کرده بودند ، و چون

جماعت کعب خثعمی با ایشان نزديك بودند و دهنه های کوچه ها را برایشان مسدود

کرده بودند مردم بنی شاکر بیمناک بودند که ظاهر شوند ، چون ابوعثمان با

ص: 315

گروهی از یارانش در میان ایشان شد، ندای یا لثارات الحسين يا منصور امت بر

آورد و گفت : ایطایفه هدایت یافتگان همانا امین آل محمد ووزیر ایشان خروج نمود

و در دیر هند فرود گردید و مرا بشما فرستاد که شما را دعوت کنم و بفتح وفوز بشارت

گویم خدای شما را رحمت کند هم اکنون خروج کنید.

پس آنجماعت از خانه های خویش بیرون تاختند و ندای یا لثارات الحسين

در انداختند و با طایفه کعب قتال همی دادند و ایشان راه برگشادند تا آنجماعت

در خدمت مختار نزول نمودند و عبدالله بن قتاده نیز با دویست تن خروج نمود

كعب متعرض ایشان شد و چون بدانست که ایشان از قوم وعشیرت اوهستند راه بر

ایشان برگشاد تا برفتند و بمختار پیوستند، و نیز جماعت شبام که طایفه از همدان

هستند در پایان همان شب خروج کردند چون عبدالر حمن بن سعید همدانی خروج

ایشانرا بشنید پیام نمود که اگر در آن اندیشه هستید که با مختار پیوند گیرید از

جبانة السبیع گذر مجوئید پس آن جماعت نیز در لشکرگاه مختار فرود آمدند ، و

اینوقت از دوازده هزار تن مردم کوفه که با مختار بیعت کرده بودند سه هزار و

هشتصدتن انجمن شدند و اینجمله بتمامت از آن پیش که طلیعه صبح فروزان شود

بدو فراهم گردیدند .

ذكر مقاتلت ومحاربت مختار و ابراهیم

با ابن مطیع و سرداران و سپاه کوفه

والبي وحميد بن مسلم و نعمان بن ابی الجعد میگویند با مختار خروج نمودیم

سوگند با خدای هنوز سفیده صبح دمیدن نیافته بود که از تعبیه لشکر خود بپرداخت

و چون طلیعه فجر پدیدار شد ما را بامامت نماز بامداد بگذاشت و در نماز خویش

سورۂ والنازعات وعبس را قرائت کرد ، قسم بخدای هرگز از هیچ امامی فصاحت

لهجه اورا ندیده و نشنیده بودیم، و از آنطرف ابن مطیع بمحلات کوفه بفرستاد و

ص: 316

فرمود بجمله بمسجد در آیند.

و نیز راشد بن ایاس را فرمان کرد تا مردمان را ندا برکشید که هر کس

امشب بمسجد حاضر نشود از وی بیزاری جوئیم و ذمت خویش را برائت دهیم

پس مردمان جانب مسجد گرفتند و انبوهی بزرگ انجمن کردند ، آنگاه ابن مطیع

فرمان کرد تا شبث بن ربعی با سه هزار تن روی بمختار کند ، وراشد بن ایاس را

با چهار هزار کس از مردم شرطه نیز بدو بفرستاد پس شبث روى بمختار نهاد و

مختار گاهی که از نماز بامداد فراغت یافت خبر ایشانرا بشنید و کسی را بفرستاد

تا بدرستی خبر ایشانرا بازداند و بدو رساند.

و هم در اینوقت سعر بن ابی سعر حنفی که از اصحاب مختار بود بخدمتش

حضور یافت چه جز این ساعت نتوانستی بدوشدی و در عرض راه با راشد بن ایاس

باز خورده و خبر راشد را نیز بمختار بگذاشت ، چون مختار این اخبار را بدانست

ابراهيم بن اشتر را با هفتصد تن و بقولی ششصد تن سوار و ششصد تن پیاده بمقاتلت

راشد ، ونعيم بن هبيرة برادر مصقلة بن هبيرة را با سيصد سوار و ششصد پیاده بقتال

شبث بن ربعی روان کرد، و فرمود در جنگ شتاب کنید و با دشمن روی در روی

نشوید و از گوشه و کنار پیکار جوئید چه ایشان از شما بیشتر هستند.

پس ابراهیم روی براشد نهاد و هم بفرموده مختار یزیدبن انس در موضع

مسجد شبث بن ربعی با نهصدتن از پیش روی اوجای گرفت ، و نعیم با مردم خود

روی بسوی ثبت نهاد و قتالی سخت بداد و چنان بود که نعيم بن هبيرة سعر بن ابي

سعر را با سواران وخیل باز داشته و خود با پیادگان تا گاهی که آفتاب بلند گردید

قتال داد و اصحاب شبت را منهزم و چنان گریزان داشت تا بخانه های خود در آمدند

شبث ایشانرا بانگ زد و بر جنگ تحریص نمود و جماعتی از ایشان بدو باز گشتند

و دیگر باره بر اصحاب نعیم حمله آوردند، و چون اصحاب نعیم بعد از انهزام آن

جماعت پراکنده شده بودند و جمعی قلیل بجای بودند لاجرم منهزم شدند ، و نعیم

شکیبائی نمود و چندان در نگ ورزید تا بقتل رسید ، وسعر بن أبي سعر نیز با گروهی

ص: 317

از یارانش اسیر شدند ، و از آن مردم هر کس عرب بود رها شد ، و آنانکه از جمله

موالی بودند و عربی الاصل نبودند بقتل رسیدند، وشبث بن ربعی نیرومند شد و

بیامد و مختار را احاطه کرد ، ومختار بسبب قتل نعیم سست شده بود و از آن طرف

نیز ابن مطيع يزيد بن حارث بن رویم را با دو هزارتن بفرستاد و آنجماعت در

افواه کوچه ها بایستادند.

و از این سوی مختار یزید بن انس را در خیل و حشم خویش بنهاد و خود با

پیادگان بیرون شد ،پس لشگر شبث بر آن جماعت حمله ور شدند و ایشان از جای

جنبش نکردند چون یزید بن انس این توانی و گرانی در ایشان نگران شد گفت :

ای معشر شیعه شما آن کسان بودید که قتال میدادید و دست و پای شما را قطع میکردند

ودید گان شما را کور میساختند و شما را بسبب حب أهل بیت پیغمبر شما از شاخهای

نخل میآویختند لکن امروز در خانه های خود اقامت ورزیده اید و بطاعت دشمن خود

باز نشسته اید گمان شما با این جماعت چگونه است؟ همانا اگر ایشان امروز برشما

فیروز شوند روز شما را تار و جمله را نگونسار گردانند و شما را مجال طرفة العين

نگذارند و جمله را صبراً (1)گردن زنند و با أولاد وازواج وأموال شما آن معاملت کنند

که از مرگ و هلاك برای شما بدتر باشد ، سوگند باخدای جزراستی و یکجهتی و

صبوری و شکیبائی و طعن صائب وضرب دارك (2)هیچ چیز شما را از آسیب ایشان نگاهبان

نگردد ، هم اکنون مردی و مردانگی و فتوت و فرزانگی کنید و با دل ارجمند و

بازوی نیرومند آماده دشمنان نابکار شوید .

چون این سخنان بشنیدند خون غیرت در عروق حمیت جوشیدن گرفت و

بجمله مترصد حمله و اطاعت فرمان او شدند و بر مرکبهای خویش جای ساختند ، و

از آنسوی ابراهیم بن الاشتر با راشد برابر شد و اینوقت چهار هزار تن بار اشد انجمن

کرده بودند ، ابراهیم چون کثرت اعوان او وقلت یاران خویش را نگران گردید

زبان بتشجيع و ترغيب أصحاب خویش برگشود و گفت : از کثرت اینجماعت در

ص: 318


1- یعنی دست بسته
2- یعنی رسا و کشنده

هول و هیبت نباشید چه بسیار مردمی قلیل باشند که بخواست کردگار جلیل بر

جمعی كثير غالب شوند ، سوگند با خدای بسا باشد که یکمرد از ده تن بهتر باشد و

خدای با مردم صابر و شکیباست .

آنگاه حزيمة بن نصر جمعی از سوارانرا بمقاتلت آنان روان ساخت و خود

با پیادگان راه سپرد ، و ابراهیم با صاحب رایت خویش همی گفت علم خویش را

پیش بتاز و با این قوم و این جماعت راه بسپار، این هنگام هر دو جماعت بمحاربت

پرداخته نبردی عظیم و حربی شدید بپای بردند و حزيمة بن نصر عبسی چون شیر

ژیان و پیل دمان حملۀ رشد راشد بیفکند و او را بکشت و ندا برکشید و گفت

سوگند با پروردگار کعبه راشد را بکشتم، چون اصحاب راشد اینحال بدید ندمنهزم

شدند ، و ابراهیم بن اشتر و حزیمة و آنانکه با ایشان بودند بعد از قتل راشدروی

بجانب مختار نهادند و بشیری بفرستادند تا مختار را از قتل راشد با خبر ساخت

مختار سخت خرسند شد و با یارانش قوی حال شدند و بانگ تکبیر از گردون

پیر بگذرانیدند ، و أصحاب ابن مطیع از قتل راشد و انهزام أصحابش ترسان وبد

دل شدند .

و ابن مطیع چون اینحال بدید حسان بن قائد بن بكر عبسى بکر عبسی را با دوهزار

تن بدیشان بفرستاد ، و او با ابراهیم اشتر متعرض گردید تامگر اورا و آسیب او

را از أصحاب ابن مطیع که در سبخه جای داشتند بازگرداند ، ابراهیم چون شیر

دژ آهنگ بر ایشان حمله کرد و آنجماعت بدون جنگ و پیکار ازوی فرار

گرفتند ، لكن حسان بحمایت اصحاب خویش در نگ ورزید ، خزیمه بروی حمله

کرد و او را بشناخت ، با حسان گفت: در امان هستی بیهوده خویشتن را بکشتن

میفکن ، و اگر قرابت تو مانع نبودی ترا میکشتم ، در اینحال اسب اواز جای بر

آمد و مردمان بروی بتاختند و ساعتی قتال داد لکن حزیمه او را امان داد و مردمان

ازوی دست باز داشتند ، و حزیمة با ابراهیم گفت : حسان پسر عم من است و او

ص: 319

را امان دادم گفت : نیکو کردی و بفرمود تا اسب را بیاوردند ، و حسان راسوار

کرد و گفت بمردم خویش باز شو ، آنگاه ابراهیم روی بجانب مختار نهاد و این

هنگام شبث بن ربعی مختار را در پره افکنده بود و یزید بن حارث که در افواه

کوچه ها پاسبان و نگاهبان بود ابراهیم را بدید و بدو روی نهاد تا اورا از شبث و

أصحابش بازدارد.

ابراهیم جماعتی از یاران خود را با حزيمة بن نصر بدفاع او بفرستاد وخود

بجانب مختار برفت و از گرد راه بر شبث حمله آورد ، و نيز يزيد بن حارث از

جانب دیگر بدو حمله ور شد ، شبث بن ربعی را مقام درنگ نماند و ب-ا أصحابش

منهزم شده بخانههای کوفه فرار کردند ، و از طرف دیگر حزيمة بن نصر بريزيد

بن حارث حمله او را منهزم ساخت و این هنگام أصحاب مختار قوى حال و

برافواه کوچه ها و بیوت کوفه از دحام آوردند و مختار نیز رهسپار شد ، وچون

بدهنه کوی و برزن کوفه رسیدند تیراندازان تیر باران کردند و ایشان را نگذاشتند

که از آن جهت بکوفه اندر شوند و آنجماعت که در سبخه بودند بجمله فرار کرده نزد

ابن مطیع آمدند و نیز ازقتل راشد بن ایاس بدو نمودند.

ابن مطیع چون این روزگار بدید در کار خویش بیچاره فرو ماند ، عمرو

بن حجاج زبیدی چون این پریشانی و در ماندگی دروی بدید گفت : ایمرد

اینگونه عاجز وذليل منشين وبمردمان شو و ایشانرا بمقاتلت دشمن خویش برانگیز

چه مردمان و اعوان تو بسیارند و جز این طایفه که خروج کرده اند دیگران با

تو هستند ، و خدای ایشانرا خوار و زار خواهد ساخت و اينك من اول کس باشم

که بیرون میتازم و طایفه با من همعنان میشوند ، و نیز با غیر از من دیگران هستند

که با طایفه دیگر توامان میگردند ، پس ابن مطيع بيرون شد و در میان مردمان

بایستاد و ایشان را بر آن هزیمت بسی ملامت نمود و بمدافعت و مقاتلت مختار و یارانش

امر فرمود

ص: 320

و از آنسوی چون مختار بدید که یزید بن حارث او را از دخول بكوفه مانع است

روی به بیوت مزينه واحمس وبارق نهاد و خانه های ایشان منفرد بود، پس اصحاب

مختار را آب بدادند، لکن مختار نیاشامید چه روزه دار بود ، احمر بن شميط با

ابن کامل گفت: آیا مختار را روزه دار میدانی ؟ گفت : آری، گفت: اگر افطار

سکردی برای نیروی پیکار بهتر بودی، ابن کامل گفت مختار معصوم است و بآنچه میکند

اعلم باشد ، احمر گفت: براستی گفتی و من از خدای در طلب آمرزش هستم، آنگاه

مختار گفت این مکان برای قتال نیکواست ابراهیم گفت : این نابکار را پروردگار

قهار منهزم و قلوب ایشانرا از رعب وخشیت آکنده ساخت ، هم اکنون با ما راه

بسپار ، سوگند با خدای تا بقصر الاماره ما را مانعی پدیدار نیست ، این هنگام

مختار دل بر حصول مقصود بست و از اصحاب خویش هر کس پیر وضعیف الحال یا

رنجور بود با اثقال و احمالی که بدان حاجت نمیرفت در آنجا بگذاشت،

وابو عثمان نهدی را از جانب خود بگذاشت و مصمم دخول کوفه گشت .

در آمدن ابراهیم و مختار بكوفه

و قصر دارالاماره و استیلای بر کوفه

و فرار ابن مطیع

مختار بکوفه رهسپار شد و ابراهیم بن اشتر از پیش رویش روانه گردید و

از آنطرف ابن مطیع عمرو بن الحجاج را با دوهزار تن بدفع ايشان بفرستادمختار

با ابراهیم پیام کرد که از وی بگذر و بروی نپای و خود بایستاد و یزید بن انس را

فرمان کرد تا با عمرو بن الحجاج روی در روی شود آنگاه مختار در اثر ابراهیم

برفت و در موضع مصلای خالد بن عبدالله توقف جست و از آنطرف ابراهیم برفت تا

از سمت کناسه بکوفه اندر شود، این هنگام شمر بن ذی الجوشن با دو هزار تن بدو

بیرون تاخت.

ص: 321

مختار فرمان کرد تا سعید بن منقذ همدانی ساخته او گشت و با آن ملعون

حرب به پیوست و هم بسوی ابراهیم پیام فرستاد که همچنان رهسپار باشد ؛ پس

ابراهیم همی برفت تا بکوچه شبث رسید در اینحال نوفل بن مساحق بادوهزارتن

و بروایت صحیح با پنجهزار تن در آنجا حاضر بود و نیز ابن مطیع فرمان کرده

بود که منادی ندا کند تا مردمان بمساحق ملحق شوند ، و ابن مطیع خود بیرون

شد و در کناسه بایستاد و شبث بن ربعی را بحر است قصر الاماره بگذاشت .

و در این وقت این اشتر با یاران خود با بن مطیع نزديك شد و اصحاب خود

را فرمان کرد تا در آنجا فرود آیند و گفت شما را هول و هرب فرو نگیرد که

بگوييد اينك شبث و آل عتبة بن النهاس و آل اشعث و آل يزید بن حارث و آل فلان در

رسیدند ، و همچنین از بیوتات کوفه بر شمرد آنگاه گفت اینجماعت که بینید و

بشنوید چون برق تیغ آتشبار و سنان آبدار بنگرند، مانند میش که از گرگ

فرار جوید از کنار ابن مطیع متفرق شوند ، و او را تنها گذارند ، پس اصحاب

ابن اشتر فرود شدند و ابن اشتر دامان بر کمر برزد، و در زیر آن قبا جوشن برتن

داشت، پس بناگاه بر آنجماعت حمله افکند و در نگی نرفت که بجمله پشت بر

جنگ داده چنان فرار گرفتند که پاره بر پارۀ سوار و در افواه کوچه ها آکنده شدند

وابن اشتر همچنان بتاخت تا بمساحق رسید و عنان مرکبش را بگرفت و شمشیر

بروی بر آهیخت مساحق گفت ای پسر اشتر ترا بخدای سوگند میدهم که هرگز

در میان من و تو خصومت یا ترا نزد من خونی بوده است که مرا در عوض بقتل

میرسانی ؟ ابراهیم او را براه خود گذاشت و گفت از خاطر مسیار ومساحق همیشه

کردار او را بیاد آوردی و او را ثنا بگذاشتی، آنگاه از دنبال ایشان بکناسه در

آمدند و بسوق و مسجد در شدند و ابن مطیع و اشراف کوفه را بغیر از عمرو بن

حریث که بسرای خویش رفته و از آنجا بصحرا روی کرده بود در قصر

بحصار افکندند.

و از آنسوی مختار همی بیامد تا از يك جانب سوق نزول کرد و ابراهیم را

ص: 322

با یزید بن انس و احمر بن شميط بمحاصره قصر بگذاشت و ایشان سه روز قصر را

بدر بندان بداشتند و کار بر مردم قصر دشوار شد این وقت شبث با ابن مطیع گفت

در جان خود و این مردم که با تو هستند یکی بنگر چه ایشان نه تورا و نه خویشتن

را نگاهبان توانند بود ابن مطیع گفت هر چه بصلاح و صواب مقرون دانید با من

باز گوئید.

شبث گفت نیکو چنان است که از بهر خود و ما امان خواهی و از این حصار

بیرون شوی و خویشتن و اینجماعترا که با تو هستند به هلاکت نیفکنی گفت مرا

ناگوار باشد که از مختار امان خواهم با اینکه حجاز و بصره در امارت امیرالمؤمنین

یعنی ابن زبیر مستقیم میباشد، گفت پس بدانگونه که هیچکس نداند از این قصر

بیرون شو و در کوفه بسرای هر کس که بدو وثوق داری منزل گیر تا گاهی که

بصاحب خود ملحق شوی، عبد الرحمن بن سعيد واسماء بن خارجة وابن مختف و

اشراف کوفه بر این سخن همداستان شدند و ابن مطیع در قصر بیائید تا شب در رسید

آنگاه با ایشان گفت بر من معلوم و محقق افتاد که این جماعت که این کردار با

شما بپای آوردند اراذل شما و پست ترین مردم شما هستند و اشراف واهل فضل شما

همه گوش بسخن دارند و جانب اطاعت سپارند و این جمله را با صاحب خودمکشوف

میدارم و از مراتب طاعت و جهاد شما باز مینمایم تا خدای بر امر خود غالب آید

ایشان او را سپاس و ثنا راندند.

آنگاه ابن مطیع از قصر بیرون شد و بسرای ابوموسی در آمد و از آن طرف

ابن اشتر روی بقصر نهاد و آنمردم در برگشودند و گفتند : ای پسراشتر ما در امان

باشیم؟ گفت در امان باشید پس از قصر بیرون آمدند و با مختار بیعت کردند آنگاه

مختار با کمال اقتدار بقصر در آمد و شب در آنجا بصبح آورد و چون صبح بردمید

اشراف ناس در مسجد کوفه و پیشگاه قصر حاضر شدند پس مختار بیرون شدو بمسجد

در آمد و بر منبر صعود داد و خدایرا حمد و ثنا بگذاشت آنگاه گفت:

أَلْحَمْدُ لِلهِ الَّذِي وَعَدَ وَلِيَّهُ النَّصْرَ وَ عَدُوَّهُ الْخَسْرَ وَ جَعَلَهُ فِيهِ

ص: 323

إِلَى آخِرِ الدَّهْرِ وَعْداً مَفْعُولاً وَ قَضَاءُ مَقْضِيًّا وَ قَدْ خَابَ مَنِ افْتَرَى

أَيُّهَا النَّاسُ رَفَعْتَ لَنَا رَايَةً وَ مُدَّتِ لَنَا غَايَةِ فَقِيلَ لَنَا فِي الرَّايَةِ أَنْ ارْفَعُوهَا

وَ لَا تُضَيِّعُوهَا وَ فِي الْغَايَةِ أَنْ أَجْرَوْا إِلَيْهَا وَ لَا تَعُدُّوهَا فَسَمِعْنَا دَعْوَةً

الدَّاعِي وَ مَقَالَةُ الْوَاعِي فَكَمْ مِنْ نارع وَ ناعية وَ قَتْلَى فِي الواغية وَ بُعْداً

لِمَنْ طَغَى وَ أَدْبَرَ وَ عَصَى وَ كَذَّبَ وَ تَوَلَّى ، أَلَا فَهَلُمُّوا عِبَادَ اللَّهِ وَ بَايَعُوا

بِيعَتْ هَدى ، فَلا وَ الَّذِي جَعَلَ السَّمَاءَ سَقْفاً مَكْفُوفاً وَ الْأَرْضِ فِجاجاً

سُبُلاً مَا بَا يَغْتَمُّ بَعْدَ بِيعَتْ عَلِيِّ بْنُ أَبِيطَالِبٍ وَ آلِ عَلِيٍّ علیه السَّلَامُ أَهْدَى مِنْهَا

و بروایتی این کلماترا بدین گونه تلقين داد :

اَلَا فَهِمُوا عِبَادِ اللَّهِ إِلَى بَيْعَةِ الْهُدَى وَ مُجَاهَدَةُ الْأَعْدَاءِ وَ الذَّبِّ

عَنِ الضُّعَفَاءَ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ المصطفی صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ وَ أَنَا السلط عَلَى الْمُحِلِّينَ

الطَّالِبُ بِدَمِ ابْنُ نَبِيٍّ رَبِّ الْعَالَمِينَ ، أَمَا وَ منشىءالسحاب الشَّدِيدُ الْعِقاب

لا نبشن قَبْرِ ابْنِ شِهَابٍ المفترى الْكَذَّابِ الْمُجْرِمُ الْمُرْتَابِ وَ لَا نفين

الْأَحْزَابِ إِلَى بِلَادِ الْأَعْرَابِ ثُمَّ وَ رَبَّ العالمین لَأَقْتُلَنَّ أَعْوَانُ الظَّالِمِينَ

وَ بَقَايَا الْقَاسِطِينَ .

آنگاه برفراز منبر بایستاد و گفت :

أَمَا وَ الَّذِي جَعَلَنِي بَصِيراً وَ نَوِّرْ قَلْبِي تنويراً لَأُحْرِقَنَّ بِالْمِصْرِ دَوْراً

وَ لَا نبشن بِهَا قُبُوراً وَ لأشفين بِهَا صدوراً وَ لَأَقْتُلَنَّ بِهَا جَبَّاراً كَفُوراً

ص: 324

مَلْعُونَاً غَدُوراً وَ عَنْ قَليل - وَ رَبِّ الْحَرَمِ وَ الْبَيْتِ الْمُحَرَّمِ ، وَ حَقٌّ

النُّونِ وَ الْقَلَمَ - لَيَرْفَعَنَّ لِي عَلَمُ مِنَ الْكُوفَةِ إِلَى أَضَم إلى أَكْنَافِ ذِي سَلَمَ

مِنَ الْعَرَبِ وَالْعَجَمِ ثُمَّ لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ بَنِي تميم أَكْثَرَ الْحَدَمِ

از این کلمات باز نمود که خدای نصر و فیروزی را بهرۀ اولیای خود و

خسارت و تبه روزی را در خود دشمنان خود فرمود ، و ما را مدتی معین و زمانی

مشخص و رایتی ممدود و آیتی مشهود مقرر فرمود تا بآن چند که مقدر و مقرر است

آن مدت را بپای بریم؛ و آن رایت را بپای داریم و آن مدت را بیهوده و باطل و

آن رایت را فرو افتاده و ضایع نگذاریم و اعدای دین را بر افکنیم و رایت آئین را

برافرازیم وضعیفانرا یاری و ستمدیدگان را دادرسی فرمائیم وخون مظلومانرا بجوئیم

و براه هدی بپوئیم ، پس دور بادا کسی که از راه حق بر تابد و کلمه حق را تکذیب

نماید، ای بندگان خدا شتاب کنید و در این بیعت که دلیل هدایت و کلید ابواب

فلاح و نصرت است مبادرت جوئید ، سوگند بخداوند زمین و آسمان بعد از بیعت

علی و اولادش هیچ بیعتی از این بهتر و به هدایت نزديك تر ننموده اید .

ای بندگان خدا بمجاهدت دشمنان دین و دفع گزند از آل محمد صلی الله علیه و آله بشتابید

همانا من بر این گروه با بکار بسلطنت و اقتدار برخور دارم ، و در طلب خون پسر

پیغمبر پرخاشگرم ، سوگند بآنکس که سحاب را برانگیخت و عذاب را شدید

ساخت قبر محمد بن شهاب زهری کذاب مرتاب را بر شکافم ، و بلاد اعراب را از این

احزاب جلادت انتساب پیا کنم ، واعوان ظالمین و بازماندگان قاسطین را از شمشیر

در گذرانم، سوگند بآن خدای که چشم مرا بصیر و قلب مرا تنویر نمود، در این مصر

خانه ها بسوزم و گورها نبش کنم و باین سبب سینه ها را شفا بخشم ومردم جبار کافر

نا بكار را به هلاك ودمار در آورم.

سوگند بپروردگار حرم و بیت محترم و بحق نون و قلم که برای من رایتی

از کوفه تا اضم - که نام کوهی است در یمامه - افراخته شود و اکناف دی سلم از

ص: 325

عرب و عجم را در سپارد، آنگاه اکثر خدام خویش را از مردم بنی تمیم مقرر دارم.

معلوم باد که اگر مقصود از ابن شهاب همان محمد بن شهاب زهری باشد درست

نیاید چه ابن شهاب در آن زمان در قید حیات باقی بود مگر اینکه این سخن از روی

مجاز باشد یا از ابن شهاب دیگری مقصود باشد بالجمله چون مختار از خطبه خویش

به پرداخت از منبر فرود گردید .

ذکر بیعت کردن مردم کوفه

با مختار بن أبی عبید و فرار ابن مطیع از کوفه

مختار از مسجد جامع بسرای امارت برفت و اشراف کوفه و زعمای قبایل

در خدمتش در آمدند و بر قانون کتاب خدا و سنت رسول هدى وطلب دماء أهل بيت

مصطفى وجهاد محلّين ودفع گزند ظالمین از مظلومین وقتال با قاتلین وسلامت با

سالمین بیعت کردند و از جمله آنانکه با وی بیعت نمودند منذر بن حسان و پسرش

حسان بودند ، و چون این دو تن از خدمت مختار بیرون شدند ، سعید بن منقذ ثوری

با جماعتی از شیعه ایشانرا در یافتند و گفتند : سوگند با خدای این دو تن از رؤس

جبارین باشند و برایشان بتاختند و هر چند سعید بن منقذ آن جماعت را منع نمود

تا از مختار چه حکومت رود اطاعت نکردند و هر دو را بکشتند و چون مختار بشنید

ناگوار شمرد آنگاه روی بمردمان کرد و ایشان را از هر طرف امیدوارهمی ساخت

واشراف را با نواع الطاف وحسن سيرت بمحبت ومودت آورد.

در اینوقت پاره بدو معروض داشتند که ابن مطیع در سرای ابوموسی اشعری

جای دارد ، مختار خاموش شد و بشب هنگام يك صدهزار درهم و بقولی ده هزار

درهم بدو بفرستاد ومختار را با وی از پیشین روزگار مصادقتی بود و بدو پیام کرد

که مکروه میدارم در این شهر گزندی بتورسد و میدانم که مکث تو بسبب تنگدستی

وعدم نفقه است ، باین دراهم تجهیز سفر بساز و بجانبی راه سپار ، پس عبدالله بن

ص: 326

کامل شاکری آن دراهم و پیامرا بابن مطیع بازرسانید و ابن مطیع شاكر وخرم

و پوشیده از کوفه بیرون شد ، و یکباره جانب بصره گرفت و با بن زبیر روی نکرد

چه از آن کار و کردار ازوی شرمسار بود .

و بروایتی نزد ابن زبیر شد و از وی چندان ملامت یافت که جای اقامت

نیافت و ببصره شتافت.

آنگاه مختار از بیت المال کوفه قفل برگرفت و نه هزار بار هزار درهم

موجود دید پس دست ببذل وعطا برگشود و بآن جماعت که در خدمتش در حصار

ابن مطیع مقاتلت ورزیدند ، و این هنگام سه هزار و پانصد تن بجای مانده بودند

هر مردی را پانصد درهم بداد ، و نیز بآن مردم که در آنوقت که قصر را احاطه

کرده بود بدو پیوستند و ششهزار تن بشمار آمدند و در آن شب و آن سه روز محاصره

با وی بیائیدند بهر مردی دویست درهم عطار کرد.

آنگاه با مردمان جانب مهر و احسان سپرد و ایشانرا نوازش کرد و اشراف

را مجالس و مصاحب خویش گردانید ، وعبد الله بن کامل شاکری را بشحنکی شهر

کوفه برکشید وابوعمرة كيسان را امیر پاسبانان خود ساخت و چنان افتاد كه يك

روز مختار باشراف کوفه روی آورده بمحادثت و صحبت بگذرانيد وأبو عمرة بر

حسب شأن و منصب خود بر فراز سرش ایستاده بود ، و این کردار مختار بر اصحاب

او ناگوار افتاد ، و پاره از اصحاب مختار که از جمله موالی بودند با أبو عمره گفتند

هیچ نگران هستی که ابو اسحق یکباره با مردم عرب روی کرده و در ما نگران

نیست ، چون مجلس منقضی شد مختار از أبو عمره از آن سخن بپرسید و او باز گفت

مختار فرمود باین جماعت بگو این کردار برایشان دشوار نیاید چه شما از من و من

از شما هستم ، آنگاه مدتی درنگ كرده و این آیت مبارك قرائت كرد « إِنَّا مِنَ

المجرمین مُنْتَقِمُونَ» کنایت از اینکه ما در تحصیل وقت وصدد انتقام هستیم و امروز

بر حسب تکلیف و تقاضای زمان باید رفتار کنم، چون اصحاب مختار این جواب بشنیدند

پاره باپاره گفتند بشارت باد شما را سوگند با خدای چنان بدانید که کشتید

ص: 327

یعنى رؤساء کوفه را .

ج 3

و چون مختار از امور خود بپرداخت شروع به تعیین حكام وعمال فرمود ، و

نخست رایتی که بر بست برای عبدالله بن حارث برادر مادری اشتر برای امارت ارمنیه

بود ، و محمد بن عمير بن عطارد را بآذربایجان فرستاد ، وعبد الرحمن بن سعيد بن قيس

را امارت موصل داد، و اسحق بن مسعود را بحکومت مداین و ارض جوخی نامور

نمود ، وقدامة بن أبى عيسى بن زمعة النصري حليف ثقيف را در بهقباد اعلی و محمد بن

كعب بن قرظه را بر بهقباد اوسط امارت داد ، وسعيد بن حذيفة بن اليمان را در

حلوان حکمران ساخت ، و بقتال اکراد و ایمنی طرق وشوارع فرمان کرد .

و چنان بود که ابن زبیر محمد بن اشعث بن قیس را در موصل امارت داده بود

و چون مختار بامارت نامدار شد و عبدالرحمن بن سعید را بدیار موصل امیر گردانید

محمد بن اشعث از موصل بتکریت شد تا باز نگرد که مردم موصل چه معاملت ورزند

وحال مختار برچه منوال باشد ، و از آن پس بمختار شد و بیعت نمود ، بالجمله چون

مختار ازین امور بپرداخت وممالك ديگر را که بفتح آن عالم بود در قبضه اقتدار

مردم هوشیار کار گذار باز گذاشت یکباره در کوفه بتأسيس قواعد عدل و داد ، و

تقویم مراسم نصفت و اقتصاد، و انتظام مهام و آسایش انام بنشست ، و رسم جود و

اعتساف را برافکند و چون چندی بر آمد گفت مرا شغلی خطیر و مهمی بزرگ در

پیش است که با قضاوت و حکومت مباینت دارد ، پس شریح قاضی را فرمان داد تا

بقضاوت بنشيند ، لكن شريح بمحبت عثمان متهم بود از مردمان بيمناك شد چه

مردمان همی گفتند وی عثمانی است ، و برگزند حجر بن عدی شهادت داد و آنچه

رسالت داشت به هانی بن عروة تبلیغ نکرد؛ و علی علیه السلام او را از شغل قضاوت عزلت

داد، پس شریح تمارض کرد و از قضاوت چشم بر گرفت ، و مختار عبدالله بن عتبة

بن مسعود را بجای او در مسند قضاوت بنشاند، و نیز عبدالله بن مسعود در بستر

ناتوانی در افتاد و عبدالله بن مالك طائى بفرمان مختار قضاوت یافت.

ص: 328

بیان آغاز مقاتله مختار

با ابن زیاد و سپاه شام و مأمور شدن یزید بن انس

بدفع شامیان

در اینسال مختار بن أبي عبيد در كوفه بآهنك قتل قتله امام حسين علیه السلام

برآمد و سبب این بود که چون امارت شام چنانکه سبقت تحریر گرفت بر مروان

بن حکم استوار گشت ، مروان دو دسته لشکر بساخت و یکی را بسرداری جیش

بن دلجه القينى بجانب حجاز فرستاد چنانکه امر او وقتل او مسطور گردید، و

سپاه دیگر را بسرداری عبیدالله بن زیاد بدفع جماعت توابین فرستاد، چنانکه این

داستان نیز مذکور شد و چنان بود که ابن زیاد شرط نهاده بود که هر شهری مفتوح

دارد در امارت او باشد ، و نیز سه روز کوفه را بغارت در سپارد.

و چون ابن زیاد بجزیره پیوست و اینوقت قیس عیلان و زفر بن الحارث در

جزیره بطاعت ابن زبیر سکون داشتند و ابن زیاد بمقاتلت و مطاردت ایشان اشتغال

یافت ، لاجرم از امر عراق باز ماند ، و نزديك يك سال بايشان مشغول بود ، و در

این اثنا که بقتال وضراب مشغول بودند مروان بن حکم بار بدیگر جهان بربست

وعبدالملك بن مروان بجایش بر نشست و عبیدالله بن زیاد را بر آنچه پدرش او را

ولایت داده بود مستقل گردانید ، و بدو فرمان کرد تا در دفع وقلع مخالفان از

کشش و کوشش قصور نورزد ، و از آنطرف چون ابن زیاد در دفع زفر بن حارث

و جماعت قیس کاری از پیش نبرد روی بموصل نهاد و عبد الرحمن بن سعيد عامل

مختار چون توجه او را بموصل بشنید این خبر بمختار بگذاشت و باز نمود که از

آن پس که ابن زیاد باراضی موصل در آید وی جانب تکریت سپرد ، مختار یزید

ص: 329

بن انس اسدی را بخواند و او را فرمان کرد تا بموصل راه سپارد و در ادانی اراضی

موصل فرود آید تا مدد مختار بدو برسد ، یزید گفت مرا بگذار تا ازین لشکر سه

هزار سوار اختیار کنم و نیز مرا با آنکس که بدو روی میکنم بحال خویش بازدار

اگر بلشکر دیگر و امداد دیگر نیازمند شدم اظهار میکنم ، مختار پذیرفتار شد و

یزید سه هزار سوار جرار برگزید ، و از کوفه رایت بیرون زد و مختار و مردمان

بمشایعت او بیرون شدند ، ویزید بن انس به کمال شجاعت و جمال فخامت و وفور

شہامت و ظهور جلادت از جمله عظمای کوفه ممتاز بود .

بالجمله مختار تا دير أبي موسى بمشایعت او برفت و از آنجا قاصدی بعبد_

الرحمن بن سعید که این وقت در تکریت منزل نهاده بود بفرستاد و بدو پیام کرد

که در اینجای بپای تا فرمان من بتو باز رسد ، و چون خواست با یزید بن انس و داع

گوید گفت : وصیت من با تو این است که چون با دشمن خویش دچار شوی وروز

روشن ایشانرا دریابی روی در روی مشو واز گوشه و کنار کارزار کن ، و هیچ فرصت

از کف مگذار، و دما را از دشمن برآر ، وهمه روز خبر خویش با من بگذار وچون

بمدد حاجت یا بی بی تأمل بمن بنویس ، اگر چند من خود بمدد تولشکر میفرستم

واگر خواستار هم نباشی ترا مدد کار میشوم چه این کار اسباب قوت بازوی تو

و بیم دشمنان تو است.

چون ازین سخنان بپرداخت مردمان دست بدعا برداشتند تا خدایش بسلامت

باز آرد، یزید نیز ایشانرا بدعای خیر یاد کرد و گفت در حضرت احدیت شهادت مرا

مسئلت کنید ، سوگند با خدای اگر چه پیروزی و نصرت از من فوت شود بازی

دولت شهادت را از کف ننهم ، و بکوشم تا کشته شوم ، و نیز مختار مکتوبی به عبد_

الرحمن بن سعید نوشت که بلاد را باختیار یزید باز گذار ، پس یزید همی راه

نوشت تا بمدائن پیوست ، و نیز از مداین کوچ کرده باراضی جوخی و رزانات تا

بزمین موصل زمین در سپرد ، و در بافکّی (1)فرود گردید.

ص: 330


1- ناحیه ایست در موصل نزديك نهر خازر که مشتمل بر چندین قریه است و تمام آن بافکی - بفتح فا وتشديد كاف مقصوراً - نامیده میشود، در نسخه ها کلمه بصورت ناتلی باقلی تصحیف شده.

این وقت خبر نزول او بابن زیاد پیوست گفت در برابر يك هزارتن دو هزار

تن میفرستم، و بفرمود تا ربيعة بن مخارق الغنويرا با سه هزارتن و عبدالله بن جبلة

الخثعمي را باسه هزار نفر رهسپر داشت ، وربيعه يك روز پیش از حرکت عبدالله راه

سپرد و در بافکّی برابر یزید فرود گردید ، ویزید بن انس در این حال سخت رنجور

بود و توانائی سواری نداشت ، پس او را بر دراز گوشی مصری بر نشانده و مردمان

او را بر فراز حمار نگاهبان شده بیرون آوردند، پس در میان اصحاب خود توقف

کرده چنانکه شایسته بود آن مردم را برصف بداشت ، و برقتال دشمنان تحریض

کرد ، و فرمود اگر من جانب هلاك سپارم امير شما ورقاء بن عازب اسدی است ، و

اگر وی کشته شود عبدالله بن ضمرة العذری بجای اوست ، و اگر عبدالله را آسیبی

رسد امارت شما با سعر بن أبى سعر حنفی است.

آنگاه عبدالله را در میمنه سپاه وسعر را در میسره و ورقا را درخیل باز داشت

و خود از حمار فرود شد و او را در میان صفوف بر سریری بنشاندند پس مردمانرا

بقتال فرمان داد و از هوش بشد و دیگر باره بهوش پیوست و آندو سپاه کینه خواه

در بامداد روز عرفه آغاز قتال نهادند و جنگ سخت شد و ویله مردان بالا گرفت ، و

گرد و غبار چهره فلك دوار را تار نمود ، و هیاهوی مردان و تکاپوی گردان کوه

گرانرا جنبان و چرخ گردانرا لرزان ساخت ، وبروایت صاحب روضة الصفا گاهی

که یزید بتکریت رسید عبدالرحمن بن سعید نیز با هزار تن بدو پیوسته بود.

بالجمله مردم عراق سخت بکوشیدند و داد مردی بدادند ورقاء بن عازب

چون عنقای مغرب بر مبارزی از شامیان حمله آورده تیغ براند و از فراز زینش برزمین

افکندو بادل قوی و خاطر استوار و کمال استظهار فرمان کرد تا مردم عراق همگروه

بر شامیان حمله بردند، و همی با تیغ و سنان دست؛ سودند و راه مجادلت ومقاتلت پیمودند

چندانکه شامیانرا نیروی درنگ نماند ، و چون گور شیر دیده رمیدن گرفته پشت

ص: 331

بجنگ آورده بلشکرگاه خویش شتافته و مردم عراق از دنبال ایشان تازان بتاختند

چندانکه بربيعة بن مخارق رسیدند.

واينوقت أصحابش از اطرافش پراکنده شده بودند و اوهمی فریاد بر کشیدی

يا أولياءالحق من ابن مخارق هستم ، و شما با گروهی از بندگان بزه کار نمك نا۔

شناس که از دین اسلام بیرون شده و دین را فرو گذاشته اند مقاتلت میورزید ، این

بیم و خشیت و خوف و غفلت چیست، ازین سخنان جماعتی برگردش انجمن شدند

و به معاونتش قتال دادند ، و جنگی سخت دیگر باره بیای بردند ، و همچنان مردم

شام را نیروی شکیبائی برفت ، و يك باره انهزام یافتند ، و ربيعة بن مخارق بدست

عبدالله بن ورقاء اسدى وعبدالله بن ضمرة العذرى بقتل رسيد .

و از آنطرف آن لشکر شام که جانب فرار گرفتند همچنان ساعتی فرارنده

شتابنده بودند تا در طی راه عبدالله بن حمله با آن سه هزار سپاه که بجانب ایشان

رهسپار بود ایشان را دریافت و جملگی را با خود بازگردانید ، و از آنطرف یزید

در بافکّی فرود گردید و آن شب را تا بامداد به پاسداری خویشتن ببودند ، چون

صبحگاه جشن گوسفند کشان نمایان گردید، گردان سپاه چون گرگان کینه

خواه بخون گوسفندان لشگر تشنه جگر شدند و صفوف قتال را به صفوف أبطال

بیاراستند ، و از بامدادان بگاه تا چاشتگاه مردم پرخاشگر را شمشیر بر سر وخنجر

برگلو و جگر کارگر همی بود.

آنگاه نماز ظهر را بسپردند و دیگر باره بمقاتلت معاودت گرفتند از خون

نحرها نهرها جاری و از نهرها به بحرها ساری گردید و سوار در سوار پیوست و

غبار برمه نشست دلها در درونها آب شد، مادر زمانه از خون فرزندان خوناب

خورد و مردم عراق صیت مردانگی بآفاق در آوردند و صیحه و ویله از نه رواق

بر گذرانیدند ، سرانجام سپاه خون آشام شام را شام انهزام نمود ، و مردم مختار

را روز فیروزی پدیدار شد ، و جماعتی روی بفرار نهاده برخی با این حمله بماندند و

همچنان جنگی سخت بیای بردند در اینحال عبدالله بن قراد الخثعمی برابن حمله حمله

ص: 332

برد و او را بکشت و مردم کوفه چون شیران شکاری و نهنگان دریا باری بر آن

گوسفندان بی شبان و افسردگان بیمایه و آب و ماهیان در تابه بتاب تاختند ، و جمعی

بزرگ را از شمشیر گذرانیدند، و بدستیاری حدتی منیع و صولتی رفیع شریف و

وضیع را به بطشی عنیف وقتلی ذریع فرو گرفتند ، و بعلاوه سیصدتن از ایشان را

اسیر ساختند، و خوار و دستگیر هنگام نماز دیگر بیای تخت امارت امیر

آوردند .

یزید را این زمان رمقی بیش نبود و نیروی تکلم و توان سخن نداشت باشارت

بقتل آن جماعت اشارت فرمود ، پس آنجمله را چون گوسفندان اندر برغندان (1)

سر بریدند ، و نیز یزید را در پایان نهار پایان روزگار نمودار شد ، اصحابش از

خاکش (2)بخاکش آوردند، و در فقدانش سر گشته و حیران فرو ماندند ، چنان بود

که ورقاء بن عازب که خلیفه یزید بود و بروی نماز گذاشته بود، بر حال ایشان

نگران شد، و با ایشان گفت بازگوئید تا اندیشه شما بر چیست ؟ چنانکه با من پیوسته

ابن زیاد با هشتاد هزار سپاه کینه نهاد ، بدینسوی در تکاپوی است ، من نیز تنی

از شما بیش نیستم هر چه دانید با من اشارت کنید چه من میدانم ما را با اینمردم قلیل

با آن سپاه کثیر و این هلاکت یزید و تفرق جماعت نیروی مقاتلت نیست ، لكن يك

سخن درمیان نهان است ، و آن اینست که اگر امروز ما از ایشان روی بر تابیم و

باز شویم همی گویند که چون سردار ایشان یزید بخداوند مجید پیوست لاجرم

اینجماعت معاودت گرفتند لکن هول و هیبت ، در درون ایشان خواهد بود ، واگر

امروز بپائیم و با ایشان بکارزار گرائیم از خطر بیرون نباشیم، و اگر ایشانرا درهم

شکنیم آن شکست که ایشانرا دیروز از ما پدید گشت سودی بما نرساند.

ص: 333


1- برغندان بر وزن در بندان، جشن و نشاطی را گویند که بسبب نزديك شدن ماه رمضان در روز آخر شعبان بپا کنند، و بعضی گویند نام روز آخر شعبان است ، که آنرا كلوخ اندازان هم گویند
2- مقصود همان سریری است که او را بر آن نشانیده بودند .

چون حاضران آن سخنان را بشنیدند تصدیق کردند و گفتند رأیی رزین و

اندیشه دوربین آوردی ،پس جملگی از آن مکان بکوچیدند و بکوفه روی نهادند و

چون مختار وأهل کوفه باین خبر مستحضر شدند ، مردم کوفه باراجیف همی گفتند

یزید در میدان کارزار بقتل رسیده و بطبيعت نمرده است، و اينك ورقاء از لشكر اعدا

بهزیمت میآید ، و همچنین زبان بطعان مختار در از داشتند ، و مختار سخت غمگین

و اندوهدار شد و در همان حال بشارت دهندگان بشهر آمدند و از حقیقت امر در خدمت

مختار معروض داشتند ، مختار نيك شادمان و شاد خوار گردید .

و بعد از تقدیم شرایط استشاره و تقویم لوازم استخاره قرار بر آن نهادند که

ابراهيم بن مالك اشتر را كه شیر بیشه جلادت و جدال و نهنگ لجه شجاعت و قتال است

در این پیکار رهسپار دارند ، پس مختار هفت هزار تن لشکر پرخاشگر که باسنان

آبدار سینه چرخ دوار را بخراشیدند ، و در میدان کارزار چون نهنگ دریا ب---ار

بخروشیدند بیار است و ابراهیم بن اشتر را بر آنجمله امارت داد و گفت روی براه

کن و چون جیش یزید بن انس را دریابی توخود برایشان امیر باش و آنجمله را

با خود بازگردان تا با ابن زیاد دچار شوی و بازار پیکار آراسته سازی.

و بروایت مجلسی در بحار الانوار مختار بن أبي عبيد همچنان در کوفه بماند

و ابراهیم اشتر را بر لشکر امارت داد و بحرب عبیدالله رهسپار نمود و ابراهیم درروز

شنبه هفتم محرم سال شصت و هفتم با دو هزار تن از مردم مذحج و اسد و دو هزار تن از

تمیم و همدان و یکهزار و پانصد تن از قبایل مزينه و يك هزار و پانصد تن از جماعت

کنده وربيعة و دو هزار تن از مردم حمرا و بقولی ابراهیم بن اشتر با چهار هزار

تن از مردم قبائل و هشت هزار نفر از جماعت جمرا رهسپار شد و بروایت یافعی با

هشت هزار تن جانب راه گرفت و مختار بمشایعت او پیاده گام همی نهاد ابراهیم

گفت رحمك الله تعالی سوارشو! فرمود هر گامی برگیرم اجری یا بم و سخت دوست

میدارم که در نصرت آل محمد صلی الله علیه و آله قدمهای من در خاک گذرد ، آنگاه با ابراهیم

وداع کرده بازگشت و ابراهیم برفت تا بمداین در رسید و از آنجا همچنان بآهنگ

ابن زیاد ملعون روان گردید .

ص: 334

بیان خروج مردم کوفه بر مختار

و احضار نمودن مختار ابراهیم اشتر را

و مراجعت او بكوفه

چنان بود که مختار بن ابی عبید مهتران مردم کوفه را که قبل از بیرون شدن

ابن مطیع باوی بیعت کرده بودند بر مهتران آن دیار که بعد از بیرون شدن او

با مختار مبایعت ورزیدند در هر چیزی فزونی و برتری دادی بیعت اینطایفه ثانیه

آنقوت و رونق بیعت گروه نخست را نداشت ، و ازروی یأس و در حکم ایمان یاس

بود، لاجرم این کردار بر بزرگان کوفه دشوار همی افتادی و بآن اندیشه اتفاق

کردند که هر وقت فرصت یابند او را بگوشمالی دنبال کنند و چون ابراهیم اشتر

بعزم محاربه ابن زیاد ره سپر گشت ؛ انجام مقصود را موقع ومقام یافتند ، واشراف

کوفه در سرای شبث بن ربعی انجمن کردند، و شبث زمان جاهلیت و اسلام را

دریافته و اینوقت فرتوتی کهن روزگار و شیخ و پیشوای ایشان بود، پس با او گفتند

همانا مختار بن ابی عبید بیرون از رضای ما بر ما فرمان روا گردید ، و اينك موالی

ما را برما برگزید و برباره عزت سوار گردانید وفیء و بهره ما را با ایشان بخشید

شبث گفت مرا بگذارید تا او را ملاقات کنم.

پس نزد مختار شد و سخنان آنجماعت را بازراند و آنچه ایشان را مکروه

افتاده بود بگفت و بنمود که اگر با این مردم بشیمتی پسندیده تر روی نکنی ترا از میان

برگیرند و آنچه گفتم برای آسایش تو و آرامش ايشانست « وقد أعذر من أنذر»

مختار چون عقلی کامل و هوشی نامدار داشت، هر چه او برشمرد گفت این خوی

بگردانم و آنچه محبوب ایشان است بجای آورم ، آنگاه از رنجش ایشان از جهت

موالی و مشارکت در فی ایشان باز گفت ، فرمود من از موالی چشم میپوشم و

فی شما را با شما میگذارم ، لیکن شما را باید که در رکاب من باشید ، و بابنی

ص: 335

امیه و ابن زبیر جنگ نمائید ، و عهدی استوار بایمان مغلظ (1)مؤکد دارید که

موجب اطمینان من شود، شبث گفت تا باصحاب خویش شوم و با ایشان

باز گویم .

چون نزد ایشان شد پذیرفتار نشدند و شبث بجانب مختار باز نیامد ، و آراء

قوم بر قتال مختار اتفاق یافت ، و منافقان و مخالفان کوفه و آنانکه در خون

حسين علیه السلام شريك بودند ، و در این مدت از بیم جان در سراهای خود پوشیده و پنهان

میزیستند همه نیرومند و مسلح و مستعد و آماده گردیدند ، و بجمله يك تيغ و يك

زبان آمدند ، و شبث بن ربعی و محمد بن الاشعث و عبدالرحمن بن قیس و شمر

ذى الجوشن و قبایل بجیله و کنده نزد کعب بن ابی کعب شدند و در اینکار باوی سخن

کردند او نیز پذیرفتار شد.

آنگاه نزد عبدالرحمن بن مختف أزدی آمدند و او را دعوت کردند عبدالرحمن

گفت اگر بسخن من گوش دارید ، بهتر آنست که این خروج را فرو گذارید

گفتند از چه روی؟ گفت از اینکه بیمناک هستم که در اینکار باختلاف و تفرقه روید

و اينك شجعان و فرسان شما مثل فلان و فلان در خدمت این مرد یعنی مختار حاضرند

و نیز عبید و موالی شما یکدل و یکجهت در رکاب او جان بازی کنند ، و موالی

شما از تمامت عدوان شما برشما سخت تر و کینه ورترند ، و با شما بشجاعت عربی و

دشمنی عجمی مقاتلت خواهند ورزید ، اما اگر چندی در نگ کنید و او را بخویش

گذارید تا سپاه شام و مردم بصره فرا رسند نيك تر است، چه ایشان اورا کافی باشند

و شما این شدت و شوکت خویش را در کار مردم خود بپای نخواهید آورد .

چون آن جماعت اینکلما ترا بشنیدند گفتند ترا سوگند بخدای میدهیم که

با ما مخالفت نورزی و رأی ما را فاسد و کاسد و اجتماع ما را متشتت نداری ،عبدالرحمن

گفت من نیز تنی از شما هستم اگر کار بر این منوال باید هر وقت خواهید خروج

نمائید پس ایشان یکباره آماده خروج شدند ، وهر رئیسی در محله برفت و چون

ص: 336


1- یعنی سوگندهای شدید و محکم.

مختار خبر خروج ایشانرا بشنید جمازه سواریر در طلب ابراهیم برانگیخت و بدو

نوشت که حالت مردم کوفه بر این منوال است، هر چه زود تر با مردم خویش مراجعت

گیر ، و اینوقت ابراهیم در ساباط مدائن بود و چون نامه مختار را بخواند در ساعت

بمراجعت بر نشست .

و از اینطرف مختار بزعمای کوفه پیام کرد که سبب این جوش و خروش

چیست، آنچه مقصود دارید بازگوئید چه آنچه شما را محبوب باشد بجای میآورم

گفتند خواهش ما این است که از امارت ما عزلت بجوئی چه تو مستمسك بر آن شدی

که ابن الحنفیه ترا بکوفه فرستاده ، و ما را چنان معلوم شد که ترا او نفرستاده است

مختار گفت این کار بس آسان است شما جماعتی را از طرف خود و من نیز جمعی را

از جانب خود بدو بفرستیم ، و از صدق و کذب این سخن استفسار مینمائیم تا صدق

قول من برشما آشکار آید ، و مختار همی خواست بدین سخنان و این تسویف و ملاطفات

ایشانرا مشغول دارد تا ابراهیم فرا رسد ، و نیز أصحاب خود را بفرمود تا با ایشان

از درستیز و آویز بیرون نشوند، اما مردم ابواب بازارها و کوچه ها را بر ایشان

مسدود ساخته بودند و آنچه مختار را لازم افتادی جز اندکی بدو نرسیدی.

و بروایتی مختار چون آهنگ مردم کوفه را بدانست با جماعتی از مردم

سپاهی که در خدمتش بجای بودند پذیرای قتال گردیده از دارالاماره بیرون شد و

در فضائی که با نموضع نزديك بود توقف نمود ، و چون شمر ذی الجوشن و محمد بن

اشعث وعمر بن سعد بن ابی وقاص و سایر فتنه انگیزان باشبث بن ربعی ملاقات کرده

او را بر مخالفت مختار تحریض همی کردند ، شبث گفت نزدیکتر بصواب آنست

که از نخست رسولی بمختار بفرستیم و او را پند و نصیحت گوئیم و بنگریم با ما

بچه مقام است آنگاه بر حسب تقاضای وقت کار کنیم ، ایشان تصدیق کردند و شبث

پسر خود را نزد مختار فرستاده پیام نمود که اعیان کوفه مثل فلان وفلان جوشنها

در برو شمشیرها بر کمر نزد من آمده و در محاربه تو دل یکی کرده اند ، اگر بر

گردن میسپاری که بتلافی تقصیرات گذشته اقدام کنی تواند بود این فتنه بیدار در

ص: 337

خواب شود ، و این آتش تافته خاموش آید ، و گرنه دخان وحشت چنان ترا

بوخامت و دهشت در افکند که از هیچ راه تدبیرش نتوانی.

مختار در برابر اینکلمات بسخنان دلپذیر جواب فرستاد که هر چه خواستارید

بر کاغذی برنگارید تا بآن کار کنم و دستورالعمل گردانم ، از آن طرف عبدالله بن

سبیع بمیدان در آمد و بنوشاکر با وی قتالی سخت بدادند ، و عقبة بن طارق -

الجشمى بدو پیوست و ساعتی بمساعدتش مبارزت جست تا آنجماعت را از وی

برتافت ، پس از آن روی براه خود نهاده و عقبة با شمر نزول نمود ، و قيس

عیلان نیز در جبانة سلول با وی بود ، و عبدالله بن سبيع با اهل یمن در جبانة

سعد در آمد .

و از آن سوی چون رسول مختار در طلب ابن اشتر برفت شامگاه آن روز

بدو رسید و ابن اشتر چون آن خبر بدانست در همان شب مراجعت نمود و تا

بامداد راه پیمود و تا شامگاه بیارمید و از رنج راه چندی آسایش گرفته تا بامداد

یکسره راه نوشت، و نیز آنروز را از پای ننشست و تا عصر راه سپرد ، وشب هنگام

با ابطال رجال بکوفه در آمد و شهری آشفته و مردمی پر آشوب بدید و در آن شب

در مسجد بیتوته ورزید ، و از آن طرف چون اهل يمن در جبانة السبيع انجمن

شدند این وقت هنگام نماز فرا رسید و هر رئیسی از مردم یمن کراهت داشت که

بامامت دیگری نماز بسپارد ، عبدالرحمن بن مختف گفت : اينك آغاز اختلاف

است، هم اکنون یکدل و يك جهت سيد قراء رفاعة بن شداد البجلی را که پسندیده

جمله شما است مقدم بدارید تا شما را امامت کند ایشان چنان کردند و تا وقعه که

پیش آمد همه گاه پیشوای نماز او بود.

و از آنسوی چون ابراهیم فرا رسید و آوای کر نای و بوق را از عیوق

بگذرانید و با مختار ملاقات کرده آن داستان بشنید ، گفت : اینان چه کسان

باشند که با تو از راه مخالفت بیرون شوند، آنگاه مختار اصحاب خود را در سوق

تعبیه کرد لکن در آنجا بنیانی نبود، و از آنسوی چون مردم کوفه از قدوم ابراهیم

ص: 338

با خبر گشتند دو فرقه شدند يك فرقه مضر و ربيعة، و فرقه دیگر اهل یمن بودند

و شبث بن ربعی و محمد بن عمير بن عطارد با مردم مضر در آن کناسه جای داشتند ، مختار

ابراهیم را مختار ساخت که بهريك از این دو فرقه که خود خواهد بپردازد، ابراهیم

گفت : بمیل و اختیار تو باشد ، و چون مختار را عقلی وافر و رأیی حاضر بود

بدانست که اگر ابراهیم را بجانب مردم یمن فرستد بسبب علقه خویشاوندی

چنانکه باید با ایشان قتال ندهد ، لاجرم ابراهیم را بمقاتلت مردم مضر رهسپر

ساخت و خودش بمقاتلت مردم یمن بجبانة السبيع روی نهاد ، و کنار سرای عمرو بن

سعيد بايستاد و احمر بن شميط بجلی و عبدالله بن کامل شاکری را از پیش روی

خود روان کرد و بفرمود تا هر يك بر طریق معینی که با ایشان باز نموده بود و

بجبانة السبيع راه میسپرد ملازم و مواظب باشند ، و هم ایشان را باز نمود که طایفه

شبام بده پیام کرده اند که از وراء آن گروه بخواهند آمد.

پس احمر و عبدالله بطریقی که فرمان یافتند برفتند و چون اهل یمن مسیر

این دو نفر را بدانستند بایشان روی آوردند و شدیدتر قتالی که مردمان را بنظر

نرسیده بود بپای آوردند، و چنان بسختی و شجاعت مبادرت کردند که اصحاب

احمر بن شمیط و مردم ابن کامل را در هم شکستند چندانکه گریختگان بمختار

پیوستند، مختار گفت : خبر چیست ؟ گفتند بهزیمت آمده ایم ، و چنان بود که

احمر بن شمیط با نفری چند از اصحابش که از کارزار روی برنتافته بودند در

آنجا بجای بودند، واصحاب ابن کامل همی گفتند ندانستیم ابن کامل چه کار بپای برد .

اینوقت مختار با آنمردم روی بآنسوی آورده تا بسرای ابوعبدالله الجدلی

رسید و بایستاد، و عبدالله بن قراد خثعمی را با چهارصدتن بمدد ابن کامل بفرستاد

و با عبدالله گفت: اگر ابن کامل بقتل رسیده باشد تو در مکان او میباش ، و الا

سیصدتن ازین جماعت را با وی گذار و خویشتن با یکصد تن از ناحیه حمام قطن

بجبانة سبيع و مردمش روی گذار.

پس عبدالله با آن انجمن برفت ، و ابن کامل را بدید که با جماعتی از

ص: 339

اصحابش که عار فرار را برخود هموار نداشته بحرب مشغول بودند ، پس آن سیصد

تن را بحمایت ایشان بگذاشت و خود با یکصد تن برفت تا بمسجد عبدالقیس پیوست

وبا أصحاب خود گفت سوگند با خدای دوست میدارم که مختار فيروز گردد لكن

مکروه میدارم که اشراف عشيرتم بهلاك و دمار رسند ،سو گند با خدای اگر بمیرم

دوست تر میدارم که ایشان بقتل برسند ، لكن شما توقف جوئید چه شنیده ام که

طایفه شبام از ورای ایشان میرسند شاید ایشان با این جماعت مقاتلت ورزند وما ازین

کار معاف شویم پس آنمردم اجابت کردند و در مسجد عبدالقیس بیتوته نمودند .

و نیز مختار فرمان کرد تا مالك بن عمرو نهدی که مردی دلیر بود با عبدالله

بن شريك نهدی با چهارصد تن بیاری احمر بن شمیط شدند و چون بدو رسیدند

در میان مردم کوفه دچار کارزار بود و ایشان نیز مدد او شمشیرها بر آهیختند وبا

دشمنان در آویختند و جنگ سخت شد.

واما ابن اشتر بمردم مضر روی نهاد وشبث بن ربعی را با آنانکه با وی

بودند بدید و گفت ویحکم بخانه های خویش بازشوید چه هیچ دوست نمیدارم که

مردم مضر را ازمن زيان وضرری رسد ، ایشان بسخنان او گوش ندادند و بمقاتلت

مبادرت گرفته از وی هزیمت یافتند ، و در میانه حسان بن ق-ائد العبسي جراحت

یافته او را بنزديك أهلش حمل نمودند ، و در آنجا بمرد ، و حسان باشبث بود

و از هزیمت مردم مضر بخدمت مختار بشارت آوردند ، و مختار کسی را بفرستاد

تا از هزیمت مردم مضر بابن كامل وأحمر بشارت بردند ، و از استماع این خبر امر

ایشان استوار وقلبشان قوی گردید .

وازین سوی طایفه شبام که ابوالقلوض را بر خویشتن امیر ساخته بودند

اجتماع ورزیدند تا بمردم یمن تاختن برند، پس جماعتی با جماعتی گفتند اگر جد

وجہد خویش را در دفع مردم مضر منحصر كنيد نيك تراست وابوالقلوص خاموش

بود گفتند بفرمای تاراه چیست ؟ گفت خدایتعالی میفرماید « قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ

مِنَ الْكُفَّارِ » چون این سخن بشنیدند با وی بمردم یمن بتاختند ، وچون بجبانة

ص: 340

السبیع رسیدند آن جماعت را اعسر شاکری در دهنه آنکوچه دریافت ، و بدست

ایشان بقتل رسید ، آنگاه، داخل جبانة شدند و ندای یا لثارات الحسین برکشیدند ؛ و

يزيد بن عمير بن ذیمران همدانی بشنید و گفت یا لثارات عثمان چون رفاعة بن شداد

این بشنید گفت ما را با عثمان چه کار؟ هرگز با آنجماعت که در طلب خون عثمان

سخن کنند قتال ندهم جماعتی از اصحابش بدو گفتند که ما را بیاوردی وما تورا

اطاعت کردیم تا بدانجا که قوم خود را دچار شمشیر آبدار دیدیم، آن وقت گوئی

باز شوید و ایشان را بجای میگذاری پس برایشان منعطف شد و همی گفت:

انا ابن شداد علی دین علی***لست لعثمان بن أروى بولىّ

لاصلينّ اليوم فيمن يصطلى***بحر نار الحرب غير مؤتلى (1)

پس چون شیر شمیده و پلنگ رمیده جنگی سخت بکرد و بگشت و بکشت تا

کشته شد، و این رفاعه با مختار بود و چون کذب او را بدانست بآن آهنگ بود که

بیخبرش بقتل رساند لکن گفت این قول رسول خدای صلی الله علیه و آله:

«مَنِ اثْتَمَنَهُ رَجُلٌ عَلَى دَمِهِ فَقَتَلَهُ فَأَنَا مِنْهُ بَرِي»

هرکس که مردی او را برخون خود امین بداند و او را بکشد پس من

ازوی بیزارم، مرا ازین کار بازداشت و چون این روزگار پیش آمد با اهل کوفه

قتال ورزید و بحمایت آنان مقاتلت جست و چون بشنید که یزید بن عمیر همی گفت

يا لثارات عثمان از مردم کوفه بازگشت و بخدمت مختار شد و در رکاب آن امیر

جلادت آثار چندین قتال داد تا کشته شد.

و بروایت مجلسی حمید بن مسلم قتال همی داد و همیگفت:

لاضربن عن أبي حكيم***مفارق الأعبد و الحميم

ص: 341


1- منم پسر شداد که بر آئین علی بن ابیطالب ،میروم من دوستدار عثمان پسراروی (دختر کریز مادر عثمان) نیستم . من امروز با آتش حرب در میان این جمع آتش هولناکی بر افروزم و هیچ کوتاهی نکنم و قصور نورزم .

قتل و عذاب قتله حضرت ثار الله و ابن ثاره

سلام الله عليه

و سبب تأخير عذاب بعضی در دار دنیا

همی گوید کمترین بنده آفریننده تابنده ماه و فروزنده مهر عباسقلی سپهر

که چون رشته کلام بدین مقام پیوست و آغاز اشارت بقتل و جزای قاتلین حضرت

سيد الشهداء وشهداء دشت کربلا فرا رسید، بهتر چنان دید که هر کس ازین مردم

ملعون بهرگونه عذاب وقتل و عقاب دچار شده مذکور دارد و نیز سبب تأخیر عذاب

و عقاب پاره ازین گروه مطرود را در این جهان باز نماید تا این مبحث وافي وعلاج

جراحات صدور شیعیان را دوائی شافي باشد و من الله التوفيق والاعانة.

در ثواب الاعمال از حضرت ولی ذو الجلال أبو عبد الله امام جعفر صادق علیه السلام

مسطور است :

«إنَّ آلَ أبي سُفْيانَ قَتَلُوا الْحُسَيْنَ بْن عَلَى علیه السلام فَنَزَعَ اللَّهُ مُلْكَهُم

وَ قَتَلَ هِشَامُ زَيْدَ بْنَ عَلى فَنَزَعَ اللهُ مُلْكَهُ ، وَ قَتَلَ الْوَلِيدُ يَحْيَى بْنَ

زَيْدٍ رَحِمَهُ اللهُ فَنَزَعَ اللَّهُ مُلْكَهُ.

میفرماید فرزندان أبي سفيان حسين بن على علیه السلام را شهید ساختند ، وخدای

قاهر منتقم آنانرا از وساده سلطنت بخاك ذلت در آورد و سلطنت ایشانرا بیاد فنا

سپرد ، وهشام بن عبدالملك زيد بن علی بن الحسين علیه السلام را شهید ساخت و فاعل

ما يشاء ملکش را زائل گردانید ، و وليد بن عبد الملك يحيى بن زيد بن على بن

الحسین علیه السلام را شهید نمود و خداوند مجید سلطنت ولید را سرنگون آورد.

علامه مجلسى عليه الرحمة در بحار الانوار میفرماید که از کعب الاحبار در

ص: 342

آن هنگام که در ایام عمر بن الخطاب اسلام آورده از آن فتنه ها که در پایان زمان

نمایان میشود پرسش همیکردند ، وكعب الاحبار از انواع فتن و فسادی که در

انجام روز گار پدیدار میشود داستان همی کرد آنگاه گفت : از تمامت این فتنه ها

عظیم تر و مصیبتش شدیدتر که أبدالاباد فراموش نخواهد شد ، مصیبت حسین

عليه السلام است ، و این همان فسادیست که یزداندادار در فرقان معجز آثار حکایت

کند وفرماید « ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ» همانا افتتاح

فساد در قتل ها بیل پسر آدم و ختمش بقتل حسين علیه السلام باشد ، آیا نمیدانید که

در روز قتل آنحضرت ابواب سماوات مفتوح و آسمانرا دستوری گریستن میرسد و

خون می گرید ، هروقت نگران شدید که حمرتی در آسمان نمایان باشد ، بدانید

که برحسین گریان است.

گفتند ای کعب از چه روی آسمان بر آن پیغمبران که از حسین عليه السلام افضل

هستند گریستن نگرفت ، گفت : ويحكم کشته شدن حسین علیه السلام امری عظیم است

چه او پسر سیدالمرسلین است و او را آشکارا از روی ظلم وعدوان بخواهند کشت، و

وصیت جدش رسول خدای صلی الله علیه و آله را در حقش محفوظ نخواهندداشت ، با اینکه حسین

ازماء ومايه آنحضرت ، و پاره از گوشت بدن آنحضرت است ، او را در پهنه و دشت

کربلا سر خواهند برید ، سوگند بآنکس که جان كعب بدست قدرت اوست که

يك زمره از فریشتگان هستند که در هفت آسمان تا آخرالزمان بدون انقطاع و

انفاک بروی گریان باشند ، همانا آن بقعه که وی در آن مدفون گردد بهترین

بقاع است ، وهیچ پیغمبر رهسپر نشود جز آنکه بآن بقعه شریفه در آید ، و زیارت

کند ، و بر مصیبت آنحضرت گریستن گیرد ، و نیز همه روز جماعتی ازملائكه و جن

وانس بكربلا بزيارت شوند ، وچون شبهای جمعه فرا رسد ، نود هزار فرشته از

آسمان بانمکان عرش بنیان فرود آیند و برحسین علیه السلام بگریند و از فضایلش باز

گویند ، و آنحضرت را در آسمان حسین المذبوح ودرزمين أبوعبدالله مقتول و در

دریاها فرخ الأزهر المظلوم خوانند.

ص: 343

و آنروز که شهید شود آفتاب در روز و ماه در شب منکسف ومنخسف گردند

و تا سه روز تاریکی و ظلمت جهانرا در سپارد ، و آسمان خون بگرید و کوهها درهم

شکافد ، و دریاها صداهای مهیب در افکند و اگر نه بقیتی از ذریت او و طایفه از

شیعیان آنحضرت باشند که خون او بجویند خدایتعالی نیرانی از آسمان بزمین

افکند ، که جمله زمین و جمله زمینیانرا بسوزاند.

چون کعب الأحبار این اخبار بگذاشت گفت ایقوم گویا از آنچه از امر

حسین علیه السلام شما را داستان راندم بشگفتی در آمدید ، همانا یزدان تعالی جمله ما

كان وما يكون را از اول روزگار تا پایان جهان برای موسی علیه السلام تفسیر نمود ، و

خدایتعالی تمامت مردمانرا در عالم ذر بآدم علیه السلام و باز نمود ، و نیز این امت را بروی

عرضه داد آدم در ایشان و اختلاف و خصومات ایشان با همدیگر در طلب این دنیای

دنیه بدید، عرضکرد ای پروردگار من این امت زکیه با اینکه افضل امم هستند

از چه ببایستی دچار بلای این دنیای دنیه باشند فرمود ای آدم این امت چون براه

اختلاف روند لاجرم قلوب ایشان نیز اختلاف گیرد، و زود است که فسادی در

زمین مانند فساد قابیل در هنگام قتلها بیل در افکنند ، و جوجه حبيب من حمد مصطفى صلی الله علیه و آله

را بکشند.

آنگاه مقتل ومصرع حسين علیه السلام و وثوب امت جدش صلی الله علیه و آله را بر آنحضرت

بآدم بنمود و آدم علیه السلام آنگروه را سیاه روی بدید ، عرضکرد پروردگارا عذاب

را بر این گروه گسترده بدار ، چنانکه جوجه نبی کريم تورا بكشند عليه أفضل

الصلواة والسلام.

در سبب تأخیر عذاب پارۀ قتله آنحضرت و علت قتل أولاد قتله وانتقام ایشان

در ایام حضرت قائم عجل الله فرجه ورجعت ائمه اطهار سلام الله عليهم ادله بسیار

در كتب مقتل وأخبار وارد است که بنگارش آنجمله حاجت نیست ، و نیز پاره ازین

اخبار در طی تحریر حالات امام زین العابدین و دیگر ائمه علیهم السلام مسطور گردیده

خواهد شد .

ص: 344

در بحار الانوار از ابن عباس مسطور است که گفت خدایتعالی بمحمد صلی الله علیه و آله

وحی فرستاد که من بسبب خون يحيى بن زكريا هفتاد هزار تن را بکشتم ، و

بسبب خون پسر دختر تو دوبار هفتاد هزار میکشم ، وحضرت صادق علیه السلام فرمود

در عوض حسين صلواة الله عليه صد هزار کس کشته شد و خون او طلب نشد و زود

است که خونش را بجویند.

درعيون أخبار از هروی مسطور است که گفت : بحضرت امام رضا علیه السلام

عرضکردم یا بن رسول الله در این حدیث که از حضرت صادق علیه السلام مرویست چه

میفرمایی که فرموده است: چون حضرت قائم خروج نماید ذراری کشندگان

حسين حسين را بعلت افعال پدران ایشان خواهد کشت؟ فرمود این حدیث همین

طور است ، عرض کردم خدای میفرماید « وَ لا تَزِرُ وازِرَةُ وِزْرَ أُخْرى»هیچکس حامل

وزر دیگری نمیشود ، معنی این چیست؟ فرمود خدای در تمامت أقوال خود صادق

است، لیکن ذراری قتله حسین با فعال پدران خودشان شادان بودند و بآنکار افتخار

میورزیدند و هرکس کاریرا خوش بدارد مانند آنکس باشد که نموده باشد و اگر

مردی در مشرق کشته شود و خوشنود شود بکار او وقتل او مردی در مغرب اینشخص

خوشنود شونده در حضرت خدای شریکست با قاتل، همانا قائم علیه السلام گاهی که

خروج نماید ذراری قتله را بسبب خوشنودی ایشان بافعال پدرانشان بقتل میرساند

عرض کرد قائم شما از نخست بچه بدایت میگیرد؟ فرمود بجماعت بنی شیبه پس

قطع میفرماید دستهای ایشانرا زیرا که اینجماعت سراق و دزدان بیت الله عز وجل

باشد ، و ازین قبیل اخبار و آیات بسیار است .

ص: 345

346

بیان حال آنجماعت قتله که بسبب نفرین نمودن

آنحضرت در اینجهان گرفتار نکال شدند

در کشف الغمه و دیگر کتب احادیث و اخبار مسطور است که أبو جعفر محمد بن

علی از پدرش از جدش سلام الله عليهم روایت فرمود: در قبضه وقائمه شمشیر رسول

خدای صلی الله علیه و آله صحیفه را مربوط دیدم که در آن مکتوب بود :

«أَشَدُّ النَّاسِ عَذَابًا أَلْقَاتِلُ غَيْرَ قاتِلِه وَ الضّارِبُ غَيْرَ صَارِبِه وَ مَنْ

جَحَدَ نِعْمَةَ مَوالِيهِ فَقَدْ بَرَىءَ مِما أَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ.

را قم حروف گوید در حضرت امام حسین علیه السلام بنگرید اینجمله در آنحضرت با

آنمردم موجود است ، بعلاوه خودشان بوسائل و عرایض او را بطلبیدند ، و آنگونه

مقاتلت ورزیدند.

در بحارالانوار و تاریخ طبری و دیگر کتب اخبار مسطور است که چون امام

حسین علیه السلام در روز عاشورا فرمان کرده بود تا خندقی برگرد خیام مبار که بر آورده

از آتش افروخته اش آکنده بودند ، ابن جویریه مزنی اسب بکنار خندق راند

و آن خندق و آتش را نگران شد گفت: ایحسین و اصحاب حسین مژده باد شمارا که

قبل از آتش آخرت به نیران اینجهان شتابان شدید ، فرمود اینمرد کیست ؟ عرض

کردند: ابن جويرية، فرمود آیا مرا بآتش تغییر میکنی با اینکه بحضور پروردگار

کریم میروم : آنگاه عرض کرد پروردگارا عذاب آتش را در اینجهان باو بچشان

و بروایتی بآن ملعون فرمود «ويحك انا تعنى» اینخطاب با من کنی ؟ گفت آری ، فرمود

«ولی رب رحيم وشفاعة نبي مطاع اللهم ان كان كاذباً فجر الى النار»

در زمان عنان اسبش بهم پیچید و برمید چنانکه آن خبیث را از فراز زین بر

زمین افکنده یکپایش اسیر رکاب بمانده آنمر کب بیشتر رمیدن گرفت و همی سرکشی

ص: 346

آورد ، و آنملعون را بدانحال بهرسوی بکشید، و سر و مغزش را برسنگ و خاره

بکوفت تا در کنار خندق بیاورد و بآن آتش تافته اش در افکند، و چون اصحاب

امام علیه السلام این معجز بزرگ را نگران شدند آواز تکبیر در آوردند ، و همی گفتند

« يا لها من دعوة ما أسرع إجابتها » و از سرعت اجابت این دعوت شادو شاکر گردیدند

و ندائی از آسمان بزیر آمد كه « لتهنك الاجابة يا بن بنت رسول الله» ای پسر دختر

رسول خدا گوارا بادتر اجابت دعوت ، مروان بن وائل که در جمله لشگر ابن

سعد بود حدیث میکند که چون بر اینصورت نگران شدم از مقاتلت آنحضرت مباعدت

جستم ، ابن سعد گفت چیست ترا که از قتال حسین دست باز کشیدی ؟ گفتم سوگند

بخدای چیزی از اهل بیت بدیدم که تو ندیدی ، قسم بخدای هرگز باحسين بجنك

آهنك نجويم.

اما ابن اثیر گوید: از صفوف مردم شام مردی بمیدان تاخت که او را

ابن جوزه گفتند ، و روی بآنجماعت کرد و گفت آیا حسین در میان شما باشد

و این سخن را تا سه دفعه مکرر ساخت گفتند آری ترا حاجت چیست ؟ گفت ایحسین

بشارت بادتر ا بآتش فرمود : «كذبت بل اقدم على رب رحیم و شفیع مطاع» بازگوی تا

کیستی؟ گفت ابن جوزه پس آنحضرت هر دو دست مبارك را بركشيد وعرض كرد

« اللهم جره الى النار » ابن جوزه از این کلام خشمگین شد و اسب خویش را

در آن نهر که بآنحضرت فاصله بود بتاخت اینوقت قدمش در چنبر رکاب در افتاده

اسبش بجولان در آمد و ابن جوزه فرود افتاد در آن ، و ساق و قدمش از تن جدا

گرديد و يك نيمه بدنش همچنان از رکاب آویزان بود و اورا برهر شجر وحجری

بزد تا هلاک شد.

و مسروق بن وائل حضر می بآن اندیشه بکربلا بیامده که شاید سر مبارك

آنحضرت بدست او آید، و باین وسیله نزد ابن زیاد قرب و منزلت یا بد، چون نگران

گردید که خدای با ابن جوزه چه مکافات نمود، ودعای حسین علیه السلام چگونه مستجاب

گردید باز شد و گفت چیزی ازین اهل بیت دیدم که هرگز بمقاتلت ایشان

ص: 347

مبادرت نگیرم .

بالجمله پس از هلاکت ابن جويرية ملعونی دیگر که او را تمیم بن الحصین

الفزاری میخواندند ، بیرون تاخت ، وندا بركشيد: أى حسين و اصحاب حسین آیا

بر این آب فرات نگران نیستید که چون شکم ماهی یا مار روشن ومواج است ؟

سوگند باخدای قطره از آن نمیچشید تا گاهیکه با تمام جزع شربت مرك بنوشيد

امام حسین علیه السلام فرمود: اینمرد کیست؟ عرض کردند تمیم بن حصین است فرمود

وی و پدرش از اهل آتش باشند « اللهم اقتل هذا عطشاً في هذا اليوم» پروردگارا

تمیم را در همین روز به تشنگی بکش، پس آتش عطش درون تمیم را چون حمیم

بگداخت ، چندانکه از کمال تشنگی و بیچارگی خود را از اسب بزیر افکنده

و بدنش پایمال سم ستوران گردید، اینوقت عمر بن سعد از ساقه سپاه پدید گشت

وحمد بن اشعث بن قیس کندی فراز آمد، و گفت ایحسین پسر فاطمه ترا در حضرت

رسول خدای کدام حرمت و حشمت است که جز تو کس را بهره نیست ؟ امام علیه السلام

این آیت مبارک را تلاوت فرمود:

«إنَّ اللهَ اصْطَفَى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرانَ عَلَى

العالمین . آنگاه فرمود : وَاللَّهِ إِنَّ مُحَمَّداً لَمِنْ آلِ إِبْراهيمَ، وَ إِن

الْعِترَةَ الْهادِيَة لِمَنْ آلِ مُحَمَّدِ .

سو گند با خدای ، محمد از آل ابراهیم باشد و ذریه هادیه از آل محمد هستند

و فرمود گوینده این کلمات کیست؟ عرض کردند محمد بن اشعث پس حسین علیه السلام

سر مبارك بآسمان برداشت و عرض کرد « اللهم أرحمد بن الاشعث ذلاً في هذا اليوم

لا تعزه بعد هذا اليوم أبداً» بار خدا یا پسر اشعث راهم در این روز جامه خواری در

پوشان، و هر گزش خلعت عزت بر تن میارای اینوقت محمد بن اشعث را حالتی پدید گشت

که سر بقضای حاجت نهاد، و از جماعت بعید ،افتاد در آنحال که آن پلید به پلیدی

ص: 348

راندن و گمیز افکندن مشغول بود، ناگاه خدایتعالی کژدمیرا بروی چیره ساخت

تا حشفه اش بگزید و او فریاد کنان و با تن عریان در پلیدی خویش غلطان گشت تا

بآن ذلت و هوان رخت به نیران کشید .

و نیز چنانکه در کتب مقاتل مسطور است شمر بن ذی الجوشن عليه اللعنه چون

آن خندق شعله ور را در شرر نگریست فریاد بر کشید و گفت ایحسین پیش از آنکه

روز قیامت قیام گیرد بآتش شتاب گرفتی ؟ فرمود این گوینده کیست ؟ مگر شمر

باشد ، عرض کردند: جز او نیست ، فرمود ای پسر بز چران تو بآتش نیران

سزاوارتری، و چنانکه از این پس بقتل آن ملعون اشارت رود ، و در خبری هست

که او را بجوشانیدند و بسوختند .

و دیگر در بحار ودیگر کتب اخبار مسطور است که حضرت امام حسین علیه السلام

با عمر بن سعد فرمود « إِنَّ مِمَّا يُقِرَّ لِعَيْنِي أَنَّكَ لَا تَأْكُلْ مِنْ بُرِّ الْعِرَاقِ بَعْدِى

الاَّ قَلِيلاً»از آن چیزها که چشم مرا روشن میدارد این است که تو بعد از شهادت

من از گندم عراق جز اندکی نخواهی خورد ، آن ملعون از روی استهزاء گفت

یا اباعبدالله اگر بگندم نایل نشوم از جو میتوان بهره یاب شد، لکن چنان بود که

امام علیه السلام بفرمود و آن ملعون بمملکت ری نایل نشد ، و بدست مختار بدوزخ شتافت

چنانکه انشاء الله تعالی نگارش یابد .

و دیگر در بحارالانوار از ابن عیینه مرویست که گفت از قتله حسین دو تن را

نگران شدم که یکی را آیت ذلت در درازی آلتش نمودار گشت چندانکه در هم

پچیدی، و بروایتی بدان مثابه بود که خواستی بردوش افکند و آن دیگر را تشنگی

چنان مسلط بود كه يك راویهٔ آن را پذیرا شدی و تا بآخر بیاشامیدی ، و سیراب

نیامدی ، و تشنه از پی آب دویدی، و سبب اینحال چنان بود که نظر بامام حسین

افکند، و نگران شد که آنحضرت همی خواست آبی بردهان مبارك رساند و آن

خبيث تيرى بجانب آن حضرت پر ان ساخت « فقال الحسين علیه السلام وَ لَا أرواك اللَّهِ من

الماء فِي دُنْيَاكَ وَ لَا فِي آخِرَتِكَ » فرمود خدا در دنیا و آخرت ترا سیراب نکند.

ص: 349

و نیز در روایت است که مردی از جماعت کلیب تیری بجانب آن حضرت

پر ان ساخت ، چنانکه بر کنج لب مبارکش بنشست، آن حضرت فرمود«لا أرواك الله»

خدای ترا سیراب نفرماید لاجرم آن مرد را چنان تشنگی فرو گرفت که خویشتن را

همی در نهر فرات بیفکند، و بخورد تا بمرد .

و دیگر طبری گوید که ابوالقاسم واعظ گفت : مردی ندا بر کشید که ای حسین

یکقطره از آب فرات نچشی تا بمیری یا بحکم امیر سر در آوری ، آنحضرت عرضکرد

« اللَّهُمَّ اقْتُلْهُ عَطَشاً وَ لَا تَغْفِرُ لَهُ » بار خدایا او را از زحمت عطش بکش ،وهر گزش

در بحر آمرزش بهره یاب مدار ، پس رنج تشنگی بروی چیره گی گرفت چندانکه

خویشتن را در آبها غرقه ساختی و فریاد و اعطشاه بر آوردی ، تا جانش از تن بدر شدی.

و در تاریخ طبری این شخص منادی را عبدالله بن حصین ازدی نگاشته است و

حمید بن مسلم راوی این خبر است لکن در روایت دیگر وارد است که وی مردی از

دارم بود ، واز أبوالسعادات مسطور است که چون آنمرد دارمی تیری بآنحضرت

افكند و آن تير برحنك مبارك امام علیه السلام بنشست ، و خون فروریخت ، آنحضرت

خون را میگرفت و برخود ميماليد وميفرمود « هَكَذَا الَىَّ السَّمَاءِ » واينشخص دارمی

از حرارت اندرون و برودت بیرون همی بنالیدی ، و باد بیزنها و برف در پیش روی

و کانونهای آکنده از نیران از پس پشت نهادی و همی گفتی مرا آب دهید و قدح آب

مینوشید و نیز می گفت مرا آب دهید که تشنگی مراکشت و چندان آب بخورد تا

شکمش پاره پاره گشت.

و دیگر در کامل ابن اثیر مرقوم است که در آنحال که امام حسین علیه السلام بیفتاده بود،

و هر كس بدو نزديك شدي باز شدی چه مکروه داشتی که متولی قتل آنحضرت و مرتکب

چنان امری بزرگ و گناهی عظیم گردد، مردی از قبیله کنده که او را مالك بن

البشیر میگفتند با قدم شقاوت و جسارت بآنحضرت شد ، وشمشیری بر فرق مبارکش

براند؛ چنانکه برنس آنحضرت را ببرید، و خون از سر مبارکش جاری گردید

و آن برنس از خون سر مبارکش آکنده شد ، امام علیه السلام باو فرمود : «لا أَكَلْتُ بِهَا

ص: 350

وَ لَا شَرِبْتَ وَ حَشَرَكَ اللَّهَ مَعَ الظَّالِمِينَ»با این دست نخوری و نیاشامی ، وخدایت در

زمره ظالمان محشور فرماید، آنگاه آن برنس را بیفکند و قلنسوه بپوشید و آن

کندی ملعون برنس را برگرفت ، و چون بسرای خویش آمد آن برنس را از

خون همی بشست زنش بدو گفت : ای خبیث برنس پسر رسول خدایر اسلب میکنی

و بخانه من اندر همی آئی ؟ بیرون بر این برنس را از نزد من ، راوی میگوید يك

سره آنمرد به فقر و بد حالی دچار بود تا هلاك شد .

و بروایتی زوجه اش بدو گفت از خانه من بیرون شو که خدای گورت را از

آتش تفته تافته دارد ، سوگند با خدای نه توشوی من و نه من زوجه توأم وهرگز

در زیر سقف خانه با تو حاضر نشوم ، بالجمله از نفرین امام حسین علیه السلام هر دو دست

مالك بن بشیر از کار بشد و در تابستان مانند دو عود خشکیده ، و در زمستان خون و چرك

فرو چکانیدی و آن ملعون با سوء حال و کمال کلال ، پریشان و فقیر راه به بئس

المصیر گرفت.

و بروایت ابی مخنف چون مالك بن بشیر آنكلمات از زوجه اش بشنید بروی

گران گردید و از کمال خشم دست بر آورد تا بلطمه اش بیازارد، دستش بمسمار در

آمد و میخ بر دستش بنشست ، و بآن مسمار معلق بماند هرچند در خلاص خویش

تدبير کرد چاره نیافت تا دستش از مرفق جدا شد ، و با تمام فقر و فاقت بزیست تا جای

بدوزخ گرفت، و بروایتی دیگر این ملعون خود حسین علیه الصلاة والسلام را برده بود.

و دیگر هلال بن معاویه روایت کند که آن ملعون که سرمبارك حسين علیه السلام

را در مخلاة اسب نهاد دید که آن سر مطهر سخن کرد ، و فرمود میان سر وجسد من

جدائی افکندی خدای درمیان گوشت و استخوان تو جدائی افکند ، و ترا آیت

نکالی برای جهانیان گرداند، آن ملعون بعقوبت مختار دچار شد تا در جای خود

مذکور شود .

و دیگر در آن هنگام که آب فرات را بروی حسین علیه السلام بر بستند ، عبدالله بن

حصين ازدی از جماعت بجیله فریاد برآورد و گفت ای حسین نظاره نمیکنی آب

ص: 351

فراترا که گویا زلال باران و جگرپاره آسمانست ، سوگند باخدای از آن آب

نیا شامی تا از شدت تشنگی تباه شوی ، امام علیه السلام عرض کرد خداوندا عبدالله را تشنه

بکش و هر گزش آمرزیده مدار ، حمید بن مسلم میگوید: سوگند بآن خدای که

جزاو خدائی نیست عبد الله بن حصین را نگران شدم که از تاب تشنگی فریاد بر کشیدی

و از بهرش آب حاضر می کردند ، و آنچند که توانست شکم را آکنده میساخت و از

آن پس قی مینمود ، و همچنان تشنه فریاد العطش بر میاورد ، و دیگر باره آب

میآشامید و همچنان قی مینمود، و بدینگونه بیای برد تا روز گارش بپای رفت .

ذکر هلاك و دمار بعضی از قتله آنحضرت

که هر يك بسببی دچار دمار و علتی شدند

در کامل ابن اثیر و دیگر کتب اخبار مسطور است چون حسین علیه السلام را از سه

تن یاور بیشتر نماند ، سراویلی بخواست آنگاه آن ازار را در هم پاره و بیمقدار

فرمود تاکسی را در طلبش طمع نباشد و از پیکر همایونش بیرون نکند، عرض

کردند اگر بصواب دانی تبانی در زیرش بر تن بیارای، فرمود این جامه ذلت است

و شایسته نیست که بپوشم چون آنحضرت شهید گردید ابجر بن کعب خبیث از تن

مبارکش بیرون آورد، لاجرم تا پایان روزگار چون برودت زمستان سورت گرفتی

هر دو دست نحسش آب برافشاندی ، و چون گرمی تابستان شدت فزودی چنان

خشك شدند، که گفتی دو دستش مانند دو چوب خشك است ، و بروایتی دیگر

چون فصل زمستان نمایان شدی از دو دستش خون فرو چکیدی، و بروایتی ابجر

بن کعب تمیمی سراویل آنحضرت را برد و بپوشید و زمین گیر شد و تا زنده بود.

نیروی بپاي خواستن نداشت ، لیکن ابن شهر آشوب علیه الرحمه میفرماید بحیر بن

عمر الجرمی سراویل آنحضرت را ماخوذ داشت اما چنان مینماید که دیگران باین

ص: 352

روایت اشارت نکرده باشند.

و روایت کرده اند که عمامه آنحضرت را جابر بن یزید ازدی و بقولی

اخنس بن مرثد بن علقمة الحضر می برگرفت و بر سر بست ، و در حال معتوه یعنی

دیوانه و بقولی مجذوم گردید، وثوب مبارکش راجعوبة بنحوبةالحضرمی برگرفت

و برتن بیاراست ، پس رویش دیگرگون گردید و مویش بریخت و بدنش مبروص

گردید ، وقیس ابن اشعث کندی قطیفه مبارکش را که از خز بود ببرد، و اورا از

آنروز ابوالقطیفه نامیدند، و بدست مختار کشته شد و بروایت خوارزمی بمرض جذام

گرفتار گشت ، و چندان روزگارش بر اهل بیتش ناهموار گشت که آن لاشه

مجذوم را ناچار از سرای بیرون برده نیم جانش در مزابل در افکندند و هنوزش

حشاشه از جان برجای بود که سگانش با چنگ و دندان آزار همی کردند و از

گوشتش بخوردند.

و دیگر اسحق بن جونة الحضرمى ملعون قميص شریف آن امام مظلوم را

سلب نموده بر تن پلیدش بیار است، و بمرض برص و رنج پیسی دچار گردید وموی

از سرو رویش بریخت ، و در آن پیراهن نشان یکصد و چند زخم تیر و تیغ و نیزه

وسنگ بود ، و خاتم مبارکش را بجدل بن سلیم خبیث ببرد ، و در هوای آن خاتم

انگشت مبارکش را قطع نمود، و خداوندش در دست مختار بعقوبت و عذابی ناهموار دچار

ساخت تا در جای خود مسطور آید، و نعلین مبارکش را اسود بن خالد الازدی ببرد

و از روزگار بر نخورد ، ويك درع آنحضرت را مالك ابن يسر كندي بروايتي ببرد

و رنج جنونش در سپرد.

معلوم باد در ضمن اسامی این ملاعين مالك بن بشير و مالك بن يسرو مالك

بن البشير ، و مالك بن يسير باقسام مختلفه دیده شده ، و نیز بسر بن مالك وبشر بن

مالك مختلفاً نگارش رفته ممکن است پارۀ در کتابت تصحیف شده باشد ، ونیز

تواند بود اسم اشخاص مختلفه باشد و در نسبت ملتفت تصحیح اسم نشده باشند و گاهی

يك نسبت را بدو شخص یا یکتن داده باشند.

ص: 353

صاحب غرر الخصايص الواضحه مینویسید که اسحق بن جنوه قمیص مبارکش را

مسلوب داشت و مبروص گشت و این همان پلید است که بفرمان پسر سعد بانه تن

دیگر از یارانش بر بدن مبارکش اسب براندند، و هم گوید یحبی بن کعب سراویل

آن حضر ترا ببرد و کور گشت .

در بحار الانوار و دیگر کتب اخبار از قرة بن اعین از خالد مسطور است که

گفت نزد آبی رجاء عطاردی حضور داشتم ، و او می گفت اهل بیت رسالت راجز

بفضل ومنقبت یاد نکنید، در اینحال مردی از آنان که بکر بلا حاضر بودند بروی

در آمد، و حسین علیه السلام راسب مینمود، در ساعت دو تیر شهاب را خدای بروی فرود

کرد ، و هر دو چشمش را کور ساخت .

و دیگر عبدالله بن ریاح قاضی کوریرا از علت کوریش پرسش گرفت گفت در وقعه

كربلا حاضر شدم ، لكن بمقاتلت مقابلت نورزیدم ، و از آن پس که امام حسین علیه السلام

شهید گردید شبی در عالم خواب مردی هایل را نگران شدم ، پس بانگی برمن زد

و گفت برخیز و بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله حاضر شو، از بیم و هیبت نیروی حرکت

از من برفت ، و گفتم طاقت حرکت ندارم پس دست مرا بگرفت و کشان کشان به

حضرت رسول یزدان ببرد ، آنحضرت را اندوهناك بدیدم که در دست مبارکش

حربه و در پیش روی مبارکش نطعی بگسترده بودند ، وفرشته با شمشیری از آتش

در حضرتش بیای، و گروهی را گردن همیزد و آن آتش در ایشان میافتاد و آنان

را میسوخت ، و دیگر باره زنده میشدند و همچنان بدان گونه کشته و

سوخته میشدند .

چون اینحال بدیدم گفتم السلام عليك يا رسول الله سوگند با خدای نه با

شمشیر بزدم و نه با نیزه طعنه فرود آوردم و نه تیری بکسی پر ان داشتم ، فرمود

آیا برسواد سپاه و کثرت لشکر نیفزودی؟ پس مرا فرو گرفت ، و از طشتی که از

خون حسین علیه السلام سرشار بود مرا مکحول نمود، و چشمهای من بسوخت ، و چون

از خواب برجستم هر دو چشمم کور بود .

ص: 354

و دیگر ابوالفرج در کتاب مقاتل از قاسم بن اصبغ بن نباته روایت کند که

گفت مردی از ابان بن دارم را باروئی سیاه نگران شدم ، و از آن پیش همیشه با

جمال و بسیار سفیدش دیدم بودم. گفتم چهره تو چنان دیگرگون شده است که

نزديك بود ترا نشناسم ، از چه روی باینصورت و حالت دچار شدی ؟ گفت: جوانی

امرد را که در پیشانیش نشان سجده و در خدمت حسین علیه السلام بود بکشتم و از آن پس

تاکنون هیچ شبی سر بخواب نبرده ام، جز اینکه مردی میآید و جامه های مرا

میگیرد و بجهنم میکشاند ، و بآتش دوزخ دچار میسازد و من از هول و عذاب چنان

صیحه بر می افکنم که تمام مردم قبیله از آن فریاد سر از خواب برمیکشند، راوی

میگوید مقتول این ملعون حضرت عباس بن علی علیه السلام بوده است.

و بروایت دیگر آنمرد گفت مردی سپید اندام از اصحاب حسین علیه السلام را

بکشتم که در جبینش نور سجود موجود بود و سرش را بیاوردم ، قاسم گفت اینمرد

را براسبی با نشاط نگران شدم که آن سر را از سینه اش آویزان کرده و نزديك

بود بزانوی اسب برسد، با پدرم گفتم اگر این سر را قدری بالاتر بدارد بهتر است

چه این سر برزانوی اسب میخورد و در نشاط و جنبش می افکند ، و آسیب می بیند

پدرم گفت آنچه با صاحب سر نمود ، از این شدید تر بود .

بالجمله میگوید آنمرد گفت از آن روز که ویرا بکشتم هیچ شبی بر من نمیگذرد

جز آنکه چون بخواب میشوم میآید و مرا بجامه و پیشانی مأخوذ میدارد و می کشد،

و میگوید بشتاب پس مرا بجهنم می کشاند و بآتش دوزخ عذاب میدهد تا بامداد میشو در اوی

میگوید از زنی که او را همسایه بود بشنیدم که گفت این خبیث هیچ شبی ما را

آسوده نمیگذارد تا سر بخواب بریم ، و از صیحه اش آسایش نداریم ، آنگاه این

خبر را از زن او پرسیدم گفت چنانست که شنیده اید .

و نیز از ابن عطیه مسطور است که گفت با جماعتی خورد سالان که در زمره

غلمان بشمار بودیم ، یکی روز در گذرگاه کوی مردیرا تشنه نگران شدیم که

اندامش سفید و چهره اش سیاه تر از شب تار بود، پرسیدم این کس کیست ؟ گفتند

از آن مردم است که برحسین علیه السلام بیرون شد .

ص: 355

و دیگر از محمد بن سلیمان از عمش مروی است که گفت گاهی که در زمان

حجاج مراجعت گرفتیم، و از کوفه با جماعتی از مردم خودمان پوشیده و پنهان

بیرون شدیم بکربلا در آمدیم ، و در آنجا مکانی از بهرسکون نیافتیم ، پس منزلی

از نی بساختیم ، و در کنار فرات فرود شدیم، تا در آن منزل پناه بریم ، در اینحال

مردی ناشناس و غریب بدیدیم گفت مرا رخصت دهید تا در این شب در این منزل

بیای برم ، چه مردی عابر سبیل هستم ، او را اجابت کردیم، چون آفتاب سر به

کوه کشید و ظلمت شب جهان در سپرد ، چراغی از نفط افروخته ساختیم و و گردهم

بنشستیم ، و از حسین علیه السلام و مصیبت و قتل آنحضرت سخن همی راندیم و همی گفتیم

هیچکس از قتله آنحضرت بجای نماند حز آنکه خداوند بلیتی در بدنش افکند.

آنمرد گفت همانا من نیز در جمله قاتلان او بودم سوگند با خدای گزندی

با من نرسید و شما آنچه گوئید از روی کذب و دروغ است، ما خاموش شدیم ، و چراغ

خاموشی گرفت آنمرد بپای شد تا فتیله چراغ را با انگشت خود اصلاح نماید

پس کف او را آتش فرو گرفت ، و از آن سوز جگر دوز فریاد کنان بیرون تاخت و

از بیم جان خود را در فرات بیفکند تا مگر آن آتش جگر تاب را بآن آب بنشاند

سوگند با خدای نگران بودیم که چون سر بآب فرو بردی آتش بر روی آب در

تاب بود ، و چون ناچار سربیرون کشیدی ، زبانه آتش او را فرو گرفتی ، و اورا

بآب در بردی ، و چون سر بر آوردی همچنان او را فرو گرفتی ، و براینگونه بپای

برد تا از آن آتش تابنده بنیران جاویدان شتابنده گشت .

و دیگر در ثواب الاعمال از یعقوب بن سلیمان مرویست که گفت : شبی با

یاران خود از هر در حدیث میراندیم، تا از مقتل حسین علیه السلام سخن در میان آمد

یکی از یاران گفت: هیچکس در قتل آنحضرت مشارکت نجست، جز آنکه

بلائی در جان و خانمانش فرود گشت، پیری فرتوت از میانه آنجماعت گفت:

سوگند با خدای در قتل او حاضر و معین بودم، و تاکنون هیچ امری مکروه

ندیده ام ، و بناگواری دچار نیفتاده ام ، مردمان از سخنش در خشم شدند و در این

ص: 356

حال چراغرا فروغ کاستن گرفت، و از نقط روشن بود ، و آن شیخ با صلاح چراغ

برخاست، در ساعت شعله در انگشتانش فروزان شد. آن پیر بر آن فروز دمیدن

گرفت تا مگر خاموش دارد، آتش از انگشتش بریشش در افتاد و آن فرتوت

بی هوشانه و مبهوت بیرون تاخت و بسوی آب شتاب گرفت ، و خویشتن را در نهری

فرود افکند ، و آتش بر فراز سرش زبانه همی آورد و چون سر از آب برکشیدی

در رویش در افتادی، چندانکه از آتش این جهان به آتش آن جهان

شتابان گردید .

راقم حروف گوید چنان مینماید که این دو حکایت یکی باشد و در تغییر عبارت

شبهتی رفته باشد.

ودیگر در بحار الانوار مسطور است که مردیرا بدون دست و پای و کور

نگران شدند که با اینحالت ناهموار همی گفت : پروردگارا مرا از آتش دوزخ

رستگار کن ، با وی گفتند بهر عقوبتی سخت گرفتار هستی معذالک رستگاری از

نار را خواستاری؟ گفت همانا من با آنکسان بودم که در کربلا بقتال حسین علیه السلام

برفتیم، و چون آنحضرت را شهید ساختند ، و بدن مبارکشرا از جامه مسلوب

نمودند ، سراویلی که بجای بود بندی نیکو داشت ، خواستم تا آن تکه (1)را از

سراویل برگیرم آن مقتول مظلوم با دست راست آن بند را محکم گرفت ، چنانکه

نتوانستم بمقصود نایل گردم پس باحر به دست راستشرا قطع کردم ، وخواستم تا

تکه را برگیرم اینوقت با دست چپ بند را استوار بداشت، همچنان شرمسار نشدم

ویسارش را نیز بیفکندم ، و به تکه طمع کردم .

اینوقت آشوب زلزله بشنیدم ، و بيمناك شدم و روی برگاشتم ، ناگاه خواب

بر من چیره گشت پس در میان کشتگان بخفتم، و در خواب چنان دیدم که محمد صلی الله علیه و آله

با علی و فاطمه علیهما لسلام بیامدند و سر مبارك حسين علیه السلام را بیاوردند، فاطمه علیها السلام آن

سر مبارك را ببوسید و فرمود يا ولدی تراکشتند خدای بکشد ایشانرا ، اینکار را

ص: 357


1- تكه بضم تا و تشدید کاف، بند زیرجامه است :

کدام کس با تو کرد؛ آن شهید مظلوم گفت: شمر مرا بکشت ، و این شخص که در

خواب است دو دست مرا قطع نمود، آنگاه با من اشارت کرد فاطمه علیها السلام با من

فرمود خدای هر دو دست و هر دو پای ترا از تن بیفکند ، و چشمت را کور گرداند

و بآتشت در اندازد، پس از هول و دهشت از خواب برجستم ، و هر دو دست و پای خود

را از تن جدا دیدم و از نور بصر عاری شدم، و از آن نفرین جز سوختن در دوزخ

چیزی بجای نمانده است.

و در خبری بس طویل که در بحار الانوار از سعید بن مسیب باین حکایت مسطور

اشارت رفته میگوید : چون آن خبیث حدیث خویشرا باین مقام رسانید گفت

اکنون در این خانه خدای بیامده ام و بآستانه کعبه در آویخته ام و استشفاع مینمایم

با اینکه میدانم خدای تعالی هرگز مرا مغفور نمیدارد ، پس در تمامت مکه هیچکس

بجای نماند جز آنکه حدیث آن خبیث را بشنید و بلعنت کردن بروی بحضرت یزدان

تقرب جست ، و هريك با او همی گفتند: ای ملعون آنچه کردی ترا کافی است

«وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ » و در این خبر مذکور است که این ملعون

ساربان امام علیه السلام بوده ، و در خدمت آنحضرت از مدینه بعراق شده بود .

و نیز در بحار الانوار مسطور است که مردی آهنگر از مردم کوفه گفت

چون لشکریان از کوفه بآهنگ حرب حسین بن علی علیه السلام بیرون شدند ، آنچه

اشیاء آهنین و آلات حدادی با خود داشتم برگرفتم ، و با آن سپاه جانب راه سپردم

و بهر کجا فرود میشدند و خیمه و خرگاه بر پای می کردند من نیز خیمه خویش بر

افراختم ، واوتاد خيام ومرابط خیل را باسنانهای رماح و سیف و خنجر باصلاح

آوردم ، چه بر اینجمله عالم بودم ازین روی در میان آن لشکر جرار نامدار شدم

و بفزونی رزق و روزی کامکار گشتم، و بر اینحال ببودیم تا حضرت حسین علیه السلام با

لشکرش نزديك شدند ، وما بکربلا کوچ نهادیم، و در کنار نهر علقمی خیمه

برافراشتیم .

پس کار بقتال پیوست و آب را بر روی آنحضرت بر بستند و او را با یاران و

ص: 358

فرزندانش بکشتند و مدت اقامت و ارتحال ما نوزده روز بود ، ومن با رفاه حال و

فراغ بال وفزونى مايه بمنزل خویش مراجعت گرفتم ، و اینوقت أسرا نیز با ما

بودند، پس ایشانرا بر عبیدالله عرض دادند، و فرمان کرد تا بجانب یزید بسوی

ملك شام روان دارند ، ومن روزی چند در منزل خویش در نك نمودم تا یکی شب

که بر فراش خویش سر بخواب داشتم ، قیامت را بر پای و مردمان را چون جراد

منتشر و ملخهای پراکنده پریشان وسر گشته نگران شدم که از شدت عطش زبانها

برسینه ها آویزان داشتند ، و با این بلیت و شدت که در ایشان مشاهدت همی کردم

خویشتن را از تمامت آنان تشنه کام تر میدانستم، چه از شدت تشنگی در سمع و بصرم

کلال افتاده بود ، و براین برافزون آفتاب تابنده چنان حرارت نمودار کرده بود

که مغزم را بجوش و خروش آورده ، و بعلاوه زمین چنان تفته و گرم گردیده که

گفتی قیر را در زیرش آتش برافروخته و گداخته اند، و چنان همی پنداشتم که هر

دو قدمم از پاهایم جدا گردیده است،سو گند بخدای عظیم که اگر مرا مختار

می داشتند که گوشت بدنم را پاره کنند تا از خون بدنم آشامیدن گیرم بر من خوش

تر بودي تا باين عطش در زحمت و محنت باشم .

و در اثنای این عذاب الیم و بلای عمیم ناگاه مردیرا نگران شدم که شعاع

جمال مبارکش عرصه محشر را در سپرد و زمین و زمانراسرو راوفرو گرفت و بر کرسی

نشسته و با موی سفید میگذشت، و از جماعت پیغمبران وأوصياء وصديقان وشهيدان

وصالحان گروهان گروه در اطرافش انبوه کرده بودند ، وچون با دوزان و گردش

گردون گردان بگذشت ، و چون ساعتی برگذشت ، ناگاه سواری نمودار گردید

که بر اسبی جواد و پیشانی سفید بر نشسته گوئی چهره اش چون ماه شب چارده

روشن است ، و گروهی بیشمار در رکابش رهسپار و بامر و نهیش پاسدار بودند چون

بگوشه چشم نگران شدی اجسامرا ارتعاش و لرزیدن فروسپردی ، واگر حرکتی

بدست دادی پهلوها را رعده افتادی.

مرا اندوه فرو خورد ، و دریغ و افسوس در سپرد ، تا چرا بسبب این بیم و

ص: 359

دهشت از آن شخص که از نخست بآنجمال و جلال بگذشت پرسش نگرفتم این

وقت نگران شدم که این سوار برکاب بایستاده و باصحاب خود اشارت کرده و

شنیدم که فرمود: بگیرید او را ، پس یکتن بتاخت و بازوان مرا چنان بگرفت که

گفتی با چنگالی آهنین که از آتش تافته آخته باشند مأخوذ داشته باشد، وبدو

بر کشید ، یقین کردم کتف راستم کنده میشود .

پس زبان بمسئلت برگشودم ، تا مگر بمدارات رود ، بر ثقل و سختی بیفزود

پس گفتم ترا سوگند میدهم بآنکس که ترا بگرفتاری من فرمان کرد، بازگوی

کیستی ؟ گفت : ملکی از ملائکه پروردگار جبارم، گفتم این شخص کیست ؟

گفت : علی کرار ، گفتم آنکس که پیش از وی بر گذشت کدام کس بود؟ گفت

محمد مختار ، گفتم آنانکه در اطرافش بودند کیانند؟ گفت پیغمبران وصديقان و

شهداء وصلحاء ومؤمنان، گفتم از من چه روی داده است که علی این فرمان کرده

است؟ گفت فرمان اور است و حال تو بر منوال این مردم است.

چون درست نظر کردم عمر بن سعد امیر سپاه را با جماعتی که ایشانرا نمی

شناختم بدیدم که او را در زنجیری آهنین برگردن بازداشته و از دو چشم و دو گوش او آتش

زبانه بر میکشید ، اینوقت به هلاك خويش يقين كردم ، و دیگر مردمانرا پاره در

زنجیر مغلّل، و برخی را مقید و گروهی را مانند خودم اسیر و دستگیر ببازو نگران شدم

و در اینحال که ما را میبردند رسول خدای را با ردۀ از فرشتگان دیدم ، و آنحضرت

برفراز تختی بلند و فروزنده نشسته بود که از مروارید غلطان بود ، و دو مرد نيك

موى نيك روى با چهرهٔ روشن از طرف یمین او نشسته بودند ، از آن فرشته پرسیدم

این دو تن کیستند؟ گفت نوح و ابراهيم هستند، و در اینحال نگران شدم

که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: یا علی چه کردی؟ عرض کرد هيچيك از كشندگان

حسین علیه السلام را بجای نگذاشتم مگر آنکه بیاوردم چون این سخن بشنیدم

سپاس خدای را بگذاشتم که از جمله قاتلان نبودم ، و هوش و عقل بامن بازگشت.

آنگاه رسول خدای فرمود این جماعت را نزديك بياوريد ، چون بآنحضرت

ص: 360

نزديك ساختند همی از ایشان پرسش میکرد و میگریست ، چندانکه از گریه آن

حضرت تمام اهل محشر بگریستند ، چه آنحضرت از مردی میپرسید بازگوی در

کربلا با فرزندم چه ساختی؟ و او جواب میداد یا رسول الله آبرا از وی باز داشتم

و دیگری گفتی او را بکشتم، و دیگری گفتی سینهاش را از سم ستور در هم

شکستم ، و دیگری گفتی پسر بیمارش را مضروب ساختم .

این وقت رسول خدای صیحه بر کشید و فرمود وا ولداه واقلة ناصراه وا

حسیناه واعلیاه بعد از من ای اهل بیت من بر شما چنین بر گذشت؟ ای پدرم آدم بنگر

ای برادرم نوح بنگر! که بعد از من با فرزندان من چه پیش آوردند ایشان چنان

بگریستند که در محشر زلزله افکندند آنگاه فرمان كرد تا زبانية جهنم يك بيك

را از آغاز تا انجام فرو گرفت و بآتش در آورد .

پس از آن مردیرا آوردند و از وی پرسید در کربلا چه کردی ؟ عرض کرد

کاری نکردم، فرمود آیا نجار نبودی؟ گفت آری ایمولای من لكن هیچکاری

از من روی ننمود جز آنکه عمود خیمه حصین بن نمیر را که از لطمه بادشکسته شد

باصلاح آوردم فرمود سواد لشکر را بر پسرم بیشتر نمودی اورا بآتش برید ، پس

صیحه بر آوردند که حکم و فرمان جز برای خدای و رسولخدای و وصی رسول

خدا نیست.

حداد میگوید اینوقت بر هلاکت خودیقین آوردم پس بفرمود تا مرا بحضورش

حاضر کردند ، و از حال من بپرسید و بعرض رسانیدم، بفرمود تا مرا بآتش برند

چون مرا بر روی بآتش بکشیدند از کمال دهشت بیدار شدم ، و هر کس را بدیدم آن

داستان باز گفتم ، و از آن پس زبان آن حداد از کار بشد و يك نيمه اش مردار گرديده

دوستانش از وی کناری و بیزاری گرفتند و در شدت حال و سختی روزگار جانب

بئس القرار گرفت.

و نیز در آن کتاب و بعضى كتب تواريخ وأحاديث و اخبار از سدی مرویست

که گفتی شبی یکی از دوستانم با من بضیافت بنشست ، و از هر روی صحبت در افکند

ص: 361

و نگران شدم که بضخامت و درشتی سیلی که از فراز بفرود آید سخن میراند پس

بحديث او گوش آوردم تا بحکایت کربلا پیوست ، و با قتل حسين علیه السلام قريب

العهد بود ، چون سخن باین مقام افتاد آهی سرد بر آوردم، و نالهٔ اندوهگین بر

کشیدم ، گفت ترا چه پیش آمد؟ گفتم مصیبتی فرا یاد آوردم که تمام مصائب

روزگار در پهلویش سهل و هموار است ، گفت آیا در صحرای کربلا حاضر نبودی

گفتم سپاس خدای را که حضور نداشتم ، گفت ترا نگرانم که بر هر چیز سپاس

گذار باشی، گفتم شکر مینمایم که از ارتکاب خون حسین علیه السلام آسوده ام ، چه از

جدش خبر داده اند که فرمود هر کس بخون پسرم حسین طلب کرده شود در روز

قیامت خفیف الميزان باشد .

گفت جدش چنین فرمود ؟ گفتم آری و نیز فرمود که پسرم حسین را بظلم

وعدوان شهید میکنند.

أَلاَ وَ مَنْ قَتَلَهُ كانَ في تابوتِ مِنْ نارِ ، وَ يُعَذِّبُ بِعَذَابِ نِصْفِ

أَهْلِ النَّارِ ، و قَدْ غُلَّتْ يَداهُ وَ رِجَلاهُ ، وَ لَهُ رائِحَةُ يَتَعَوَّذُ أَهْلُ النَّارِ

مِنْها ، هُوَ وَ مَنْ شايَعَ وَبايَعَ أَوْ رَضِيَ بِذلِكَ ، كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُ هُم

بدلُوا بِجُلُودٍ غَيْرِها لَيَذُوقُوا الْعَذابَ الْأَلِيمَ ، لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ سَاعَةً وَ

يُسْقَوْنَ مِنْ حَمِيمٍ جَهَنَّمَ ، فَالْوَيْلُ لَهُمْ مِنْ عَذَابِ جَهَنَّمَ.

دانسته باشید که هر کس حسین علیه السلام را شهید گرداند ، اورا در تابوتی از

آتش در آورند، و باندازه يك نيمه عذاب جملۀ اهل نار بدو عذاب کنند ، در حالتی

که هر دو دست و هر دو پای او را مغلول کرده باشند ، و از او بوئی ناخوش برآید

كه أهل آتش از آن بوی بهرسوی پناهنده شوند ، اینشخص و هر کس اور امشایعت

و متابعت کرده باشد ، یا بکار او خوشنود شده باشد ، در آتش دوزخ عذاب بیند ، و

هر وقت پوست اندام ایشان ناچیز شود پوستی دیگر برایشان بر کشند ، تا از ذوق

ص: 362

عذاب الیم هیچ آنی آسایش نیابند ، و از حمیم جحیم بیاشامند ، پس وای برایشان باد

از عذاب جهنم .

چون آنمرد این سخنان را بشنید گفت ای برادر من، اینکلام براستی

نگذاشتی، گفتم چگونه چنین میگوئی با اینکه رسول خدای صلی الله علیه و آله میفرماید هرگز

نه دروغ گفته ام و نه دروغ گفته شده ام ، گفت : میبینی که میگویند رسولخدای

فرموده است که قاتل فرزندم حسین بطول عمر برخوردار نمیشود ، هم اکنون من

حاضرم بدوستی توسوگند میخورم که روزگارم از نود سال برگذشته ، با اینکه

تو ندانی در جمله کدام مردم هستم گفتم : لا والله گفت من اخنس بن زيد

هستم گفتم مگر دریوم الطفّ از توچه نمودار شد ؟ گفت من امیر آنمردم هستم که

عمر بن سعد فرمان داد تا اسب بر جسم حسین بتازند ، پس استخوانهای او را درهم

شکستم ، و چنان نطع علی بن الحسین را که بیمار بود از زیر پایش بیرون کشیدم

که او را بروی در افکندم، و چنان هر دو گوش صفیه دختر حسین را در طمع گوشوار

بر کشیدم که پاره گردید.

سدی میگوید دل و دیده مرا خونین ساخت ، و بیرون شدم ، تا در هلاك آن

ملعون تدبیری بکار برم ، در اینحال فروغ چراغ کاستن گرفت ، و بپای شدم تا

روشن دارم گفت بجای بنشین و او هم چنان از روی تعجب از سلامت نفس خویش

حکایت میکرد، و انگشت دراز کرد تا آن چراغ را برافروزد ، چراغ در وی در

گرفت ، پس بخاك در افکند و همچنان آتش خاموش نشد ، فریاد برآورد ای

برادر مرا دریاب ، پس کاسه آب بروی افشاندم ، با اینکه در دل دوست نمیداشتم

چون آتش بوی آب بشنید بر قوت وحدت بیفزود ، وصیحه بر آورد که اینچگونه

آتش بود که خاموش شدن ندارد ، گفتم خود را در نهر درافکن پس ناچارخودرا

در آب انداخت و از قدرت خداوند قدیر هر چه در آب بیشتر در آمدی آتش دروی

بیشتر گرفتی ، چنانکه چوبی خشك و كهنه را بادی گرم تافته کند او را آتش در

میر بود ، و من همچنان دروی نگران بودم، سوگند باخدا که آن آتش خاموش

ص: 363

نگشت تا جسد آن پلید را مانند ذغال بر روی آب افکند.

و دیگر در بستان الواعظین از فضل بن زبیر مرویست که گفت در مجلس سدی

جایداشتم ، ناگاه مردی در آمد و بنشست ، و از وی مجلس را بوی قطران فرو

گرفت ، سدی گفت مگر قطران فروش باشی ؟ گفت نیستم ، فرمود این بوی از

چیست؟ گفت من در لشکر عمر بن سعد حضور یافتم ، و میخهای آهن با مردم لشکری

فروختم ، و از آن پس که حسین علیه السلام شهادت یافت رسول خدایرا در خواب بدیدم

حسین و علی علیهما السلام در خدمتش حاضر بودند ، و علی علیه السلام اصحاب حسین را که در

روز عاشورا با او کشته شدند ، سقایت همی فرمود ، و من نیز سخت تشنه بودم ، و

خواستار شربتی آب شدم ، رسول خدای فرمود تو آن کس هستی که دشمنان ما را

یاری کردی ؟ عرض کردم، جز این نبود که میخهای آهنین بایشان بفروشم پس

با على علیه السلام فرمود او را از قطران بنوشان ، و آنحضرت قدحی از قطران با من

داد تا بنوشیدم ، چون سر از خواب برگرفتم تا سه روز بول من قطران بود آنگاه

قطران قطع شد ، لیکن این بوی درمن بجای ماند.

سدی گفت هر کس از آن لشکر که گندمی برده یا گیاهی خورده یا از

آب فرات نوشیده باشد أبداً دیدارش بدیدار محمد صلی الله علیه و آله برخوردار نشود ، و از بهشت

کامکار نگردد .

و ديگر عبدالملك بن عمیر میگوید : مرا از بنی ساعده همسایه بود ، یکروز

در وی نگران شدم ، روی و اندامش سیاه و سرش سفید مینمود ، گفتم این چه حالی

عجب است که در تو مینگرم؟ گفت ای برادر در جمله لشکر عبیدالله بن زیاد در

يوم الطف تنی از أصحاب حسین علیه السلام را سر بر گرفتم ، وصبحگاه دیگر باین صورت.

و هیئت بر آمدم ، و ازین برافزون هر شب چون سر بخواب نهادم تمامت شب را با من

سخن راندی و بدوزخم در افکندی ، و یکسره پایکوب دهشت و وحشت همی بودم

و چون اهل و عیالم از اینداستان دانا شدند هر وقت سر بخواب نهادم ، و آغاز اضطراب

نمودم از خوابم برانگیختند.

ص: 364

در مدينة المعاجز مسطور است که در روز عاشورا چون اصحاب حسین علیه السلام

بتمامت عز شهادت یافتند ، آنحضرت کهنه پیراهانی را از چند جای پاره ساخت

و در زیر البسه بپوشید ، تا چون بدن مبارکشرا از جامه مسلوب دارند ، بآن کهنه

پیراهن طمع نیارند ، بعد از شهادت آنحضرت مردی خبیث و لئیم از آن پیراهن

نیز چشم برنداشت و از بدن مبارکش بیرون ساخت ، و در زمان هر دو دستش از کار

شد و شل گردید.

ذكر تغییر و تبديل بعضى غنائم قتلة

حضرت امام حسین علیه السلام بیاره اشیاء

در بحار الانوار از جمیل بن مره مرویست که در آنروز که حضرت سید

الشهداء بقتل رسید ، شتری از لشکرگاه آنحضرت بدست مشرکان افتاد ، پس آن

شتر را بکشتند و بپختند، و چون خواستند از آن مطبوخ مأكول دارند مانند علقم

که درختی بس تلخست مرارت یافت، چندانکه نتوانستند از گوشت و آب -

گوشتش بخورند.

و دیگر از سفیان نسوی مسطور است که گفت جده ام با من حدیث راند و

گفت که در آنروز که حسین علیه السلام بعز شهادت فایز گشت ، نگران شدم که ورس

یعنی اسپرك (1)بخاكستر عود گرفته بود ، و نیز گوشتها را آتش در افتاده بود، عقبة

.بن أبي حفصه گوید که پدرم میگفت اگر آن ورس از ورس حسین علیه السلام باشد این

سخن صحیح باشد ، وبخاکستر تبدیل جوید.

و نیز از زید بن ابی الزیاد مرویست که گفت در روز شهادت امام حسین علیه السلام

ص: 365


1- باكاف فارسی بروزن بهترك گیاهی است زرد که بدان چیزها رنگ کنند و آن در ولایت یمن بیشتر از جاهای دیگر بهم میرسد گویند چون یکسال بکارند ده سال باقی ماند و گیاه آن شبیه گیاه کنجد است و جامه که از آن رنگ کنند پوشیدنش قوت بسیار دهد.

چهارده ساله بودم و آن ورسی که در لشکرگاه آنجماعت بود خاکستر شده بود

و آفاق آسمان بجمله حمرت گرفته و شتری را در لشکرگاه خودشان بکشتند ، و

در گوشتش آتش افروخته دیدند.

و دیگر از فتح بن شخرف عابد مروی است که میگفت چنان بود که بهرروزی

مقداری نان برای گنجشگان ریز ریز همیکردم ، و عصافير از آن بخوردندوچون

روز عاشورا در آمد و بقانون دیگر ایام نانرا ریز ریز کردم، آن حیوان نخورد

و بدانستم که عصافير بسبب قتل حسین علیه السلام از خوردنش امتناع ورزیدند.

راقم حروف گوید ممکن است در طعم نان تغییری رویداده باشد که آن

حیوان را امکان خوردن آن نباشد و میشود آنحیوان بسبب اندوه آنروز اجتناب

ورزیده باشد.

و هم در آنکتاب از این حاشر مسطور است که گفت مردی که بر حسین علیه السلام

خروج کرده بود، و نزد ما بود شتری و مقداری زعفران بیاورد ، و چنان

بود که از آن زعفران هر وقت کوبیدن گرفتند آتش میگردید ، و نیز زنی مقداری

از آنرا بر دست خود بسود و بآسیب برص دچار گردید و آنشتر را بکشتند و

چون با کاردش پاره همیساختند از مکانش آتش بر افروختی ، و چون پاره پاره

کردند همچنان آتش از آن بر آمد و چون در دیگ بطبخ در آوردند از دیگ آتش

برافروخت، و نیز از سفیان بن عیینه و یزید بن هارون واسطی مرویست که

گفتند شتر حسین علیه السلام را نحر کردند، و چون نگران شدند از گوشتش آتش

برافروخت.

و دیگر ابو مخنف حدیث کرده است که چون سر مطهر حضرت سیدالشهدا

علیه السلام را بمجلس یزید علیه اللعنه در آوردند ، چنان بوئی خوش بردمید که

از جمله طیبهای جهان برتر بود ، و چون آن شتریرا که حامل سرمبارك آنحضرت

بود نحر کردند، گوشتش را از صبر سقوطر (1)تلختر دیدند ، و چون آنحضرت

ص: 366


1- سقوطر بروزن کبوتر گیاهی است که صبر از آن حاصل میشود

شهید شد، ورس بخون عود گرفت ، و خورشید تا مدت سه اسبات منکسف گشت، و

هر سنگی آز زمین بر گرفتند در زیرش خون بود، و جماعت جن تا یکسال همه روز بر فراز قبر

مطهر پیغمبر بر آنحضرت بگریستند .

معلوم باد که اسبات جمع سبت است که روز شنبه باشد و اینکلام از آنروی

باشد که پاره گفته اند قتل آنحضرت در روز شنبه روی داد، ازین ابتدای انکساف

شمس از روزشنبه بوده است.

و نیز در خبر زعفران و جمل از ابی عبدالله ناصح مروی است که کنیز کی

حدیث رانده گفت بود و چون از آن گوشت در قدح ریختند آتش از آن بردمید

و در آن هنگام من كودك بودم ، و پاره از استخوان شتر را بر گرفتم و در گل نهفتم

و بعد از زمانی از گل در آوردم و چون کارد بر آن بر کشیدیم ، از جایش آتش نمودار

شد ، بدانستم آن استخوان همان شتر است پس مدفونش ساختم .

و هم در آن کتاب مسطور است که ام کلثوم سلام الله علیها در آن هنگام

که ایشان را میبردند ، با حاجب ابن زياد فرمود : ويلك اينك هزار درهم است

این دراهم را برگیر و سرمبارک امام حسین علیه السلام را در پیش روی روانه دار ، وما

را در پهلوی شتران و دنبال مردهان جای ده، تا ایشان از نظاره سر آنحضرت بما

روی نیاورند ، پس حاجب دراهم را از بهر خویش برگرفت و آن سر منور را در

پیش روی اهل بیت پیغمبر روان داشت . و چون روز دیگر فرا رسید خدایتعالی آن

دراهم را بسنگهای سیاه برگردانیده بود ، وبريك جانبش مكتوب بوده « وَ لا تَحْسَبَنَّ

اللَّهَ غافِلاً عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ » و بر جانب دیگر « وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَىُّ

مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ».

و دیگر در کشف الغمه از عیسی بن حارث کندی مسطور است که گفت از

زكريا ابن يحيى بن عمر طائی شنیدم که گفت : جماعتی بسیار از مشایخ طی گفتند

که شمر بن ذی الجوشن لعنة الله علیه در میان بار و اثقال امام حسین علیه السلام مقداری

طلای سرخ بیافت، و آنذهب را بیکی از دختران خویش بداد و آندختر بزر گری بداد

ص: 367

تا از بهرش حلی وزیور سازد ، چون مرد صائغ آن زر در آذر برد هباء گردید و

میگوید از دیگری غیر از زکریا شنیدم که آنزر سرخ مس گردید ، و آندختر

با پدر خبیثش باز گفت : شمر آن زرگر را بخواست ، و بقیه آن زررا بدو داد

و گفت در حضور من بآتش بتاب ، و چون صائغ در آتش برد هباشد ، وهباء آن

گرد هواست که از روزن در تابش آفتاب پدید شود، و بروایتی آن در بآتش

تبدیل گرفت.

بنده نگارنده گوید: در این اخبار و آثار در مقام استعجاب و انکار نشاید

رفت ، چه امام علیه السلام قلب عالم امکان ، و علت وجود جمله آفریدگان است !

اگر دروی گزندی رسد البته در تمامت اشیاء اثر بخشد ، و اگر بدیده تحقیق

نگرند ، از دیده شمر و سنان و جملۀ آنکسان خون میریخت ، چنانکه آسمان و

زمین و سکان سموات و ارضین خون گریستند ؛ و دیگرگون شدند ، و مخالفان

مانند عبد الملك مروان که خود نگران شده بودند گواهی دادند.

گر چشم روزگار بر او فاش میگریست***

خون میگذشت از سر ایوان کربلا

و این آثار از ابتدای روزگار در حق هر پیغمبر ووصی که شهید شد پدیدار

شد ، و البته در مقام جناب سید الشهداء سلام الله عليهم که بر آنجمله برتر است

بیشتر روی میدهد، مگر نه آنست که آتش بر ابراهیم به برد وسلام تبدیل گرفت

و آب نیل بر فرعونیان خون گردید و آسمان بریحیی بن زکریا خون گریست

از آن چاه خون جوشید، و كذلك غير ذلك ، و ازین برافزون از سال شهادت

فرزند رسول خدای صلی الله علیه و آله تا کنون که مدار سال هجرت با یکهزار و سیصد و

دوازده سال پیوسته است ، چگونه معجزات و آثار نمودار شده ، و علمای اعلام در

کتب خویش اشارت کرده اند ، و اگر بجمله در يك جاى فراهم گردد، چندین

مجلدش کافي نباشد ، و در زمان خودمان آنقدر شنیده ایم و خوانده ایم که از يك

کتابی مبسوط بر تر است.

ص: 368

چنانکه در همین سنوات معجزه باهره که در روز عاشورا در بادکوبه والصاق

زن و مردی در حال مباشرت بیکدیگر و بآنحال وقیح تا چند روز باقی ماندن

و عجز اطبای حاذق از انفکاک ایشان ، و شیوع این خبر در تمام ممالك ، و نگارش

اغلب مخالفین مذهب اینداستان عجیب را در روزنامه های وقایع ایام ، وانعقاد مجالس

عدیده مناقب ائمه اطهار ، و مجالس وعظ و افروختن کرورهای مشاعل ، وأقسام

چراغها در تمامت بیوتات و خانات و معابر و مساجد و دکاکین و بازارها و خیابانها

در كل ممالک اسلام و مطابقت و متابعت رعایای دول خارجه با مسلمانان و ظهور

پارۀ معجزات در همان ایام بطوریکه در هیچ دولت و ملتی و در زمان هیچ طبقه از

ابتدای ظهور دین اسلام حتی در زمان سلاطین صفوت آئین صفویه انار الله براهينهم

شنده نشده.

بلکه ظهور این اسباب و آلات انجام این مجالس بدون ترتیب مقدمات معجزه

بزرگ است چه موافق تخمین پاره اشخاص با بصیرت در هر شبی در شهر دار الخلافه

پنج کرور عدد چراغ بلور باقسام و انواع مختلفه روشن شدی ، و بر مقدار بهای شمع

نیفزودی ، و آنچند اسباب نفیسه نمایش دادند که از پنجاه کرور تومان بهایش

افزون بودی ، و بدلایل عدیده این معجزه باهره از تمامت معجزات انبياى عظام و

فرستادگان ملك علام برتر و عجیب تر است، چه از هیچ پیغمبری بعد از آنکه سالیان

دراز از وفاتش برگذشته باشد ، بلکه در زمان خودش نیز چنین معجزه باهره که

مخالف و موافق بنگرند و راه انکار ننگرند تاکنون نمایش نیافته است.

ازین بر افزون اینمرد خبیث که در لباس اسلام بوده است در باطن از دین

بیگانه بوده است و آنزن که اسلام نبوده با وی گفته شما حرمت این

روز را بسیار میدارید ، از چه میخواهی در چنین روز از من کامیاب شوی ، آنخبیث

اعتنائی نکرده و مرتکب آن فعل شنیع شده بود ، و باین بلیت و افتضاح و رسوائی

ابد الدهر دچار مانده بود ، و چون طرف برابر مسلمه نبود ، بهیچوجه راه چون

و چرا و انکار و پاره احتمالات برای احدی از آحاد باقی نماند ، و نيز نزديك بظهور

ص: 369

همین معجزه باهره دیگر است که در اوقات سوختن جامع اموی در شهور سال يك

هزار و سیصد و یازدهم روی داده و ددجای خود مسطور میشود .

ذکر آنجماعتی که از ابتدای خروج مسلم بن عقیل

تا زمان شهادت شهدا علیه السلام بقتل رسیدند

از جمله این ملاعین معقل است که در زمان خروج مسلم بن عقيل بدست محمد

بن کثیر کشته گشت ، و دیگر دو تن از غلامان ابن زیاد بود که بدست محمد بن کثیر

کشته شدند ، و نیز بیست تن از اعوان ابن زیاد بدست پسر ابن کثیر جانب بئس

المصیر گرفتند ، و همچنان در آنروز جمعی از هواخواهان محمد بن کثیر در بیرون

دارالاماره با لشکر شام جنگ کردند ، و جماعتی از مردم شام تباه شدند ؛ و دیگر

کشته شدن یکصد و هشتاد تن از مردم شام در اول جنگ جناب مسلم با این گروه و این

هنگام بود که از سرای طوعه بیرون آمد، و ابن زیاد پانصد نفر بمدد ابن اشعث ولشکر

شام بفرستاد و نیز جمعی كثير بدست آنجناب بقتل رسیدند، و دیگر باره نیز ابن زیاد

پانصد تن بمدد او بفرستاد، و بدو پیام کرد که مسلم را پناه و امان بده که جز

باین تدبیر بروی چیره نشوی، و همچنان آنجناب وقعی بأمان ایشان ننهاد، وجمعيرا

بکشت وارجوزه بخواند و جماعتيرا دستخوش شمشیر آبدار فرمود ، و دیگر ابن

حمران را رحمی منکر بزد و دیگری از دلیران را بکشت، و کوفیان چاهی در معبر

آنحضرت بکندند و سرش را پوشیده کردند و با او جنگ انداختند، و آنحضرت

جمعی از شجعانرا در این کرت بکشت و بآن مغاك در افتاده گرفتار شد و آنکس

که بقتل او فرمان یافت، رسول خدایرا در برابر خویش بدید، و از نهایت

دهشت بیفتاد و جان بداد .

و دیگر حارث را که بدون اجازت ابن زیاد دو پسر مسلم را بکشت بفرمان

آنملعون بکشتند ، و در آغاز مقاتلت روز عاشورا يسار غلام ابن سعد ، و سالم غلام

ص: 370

عبیدالله بن عمیر بقتل رسیدند، و نیز جماعتی از لشکر ابن سعد به تیرباران مردم امام

حسين علیه السلام هلاک شدند، و بیست و چهار تن از مردم کوفه را علی بن حر بکشت و بروایتی

هفتاد تن بدست او بقتل رسیدند، و قتل یزید بن سفیان تمیمی بدست حر بن یزید ریاحی

ونيز قتل جماعتی از لشکر شام ، وصفوان بن حنظله و سه تن برادرانش بدست حر

و نیز از دنبال ایشان هشتاد و چندتن دیگر را بکشت.

و همچنین کشته شدن بعضی بدست مصعب که از اصحاب سید الشهداء علیه السلام بود

و نیز کشته شدن جماعتی بدست عروه غلام حر و دیگر کشته شدن یزید بن معقل وسی

تن از لشکر ابن زیاد بدست بریرین خضیر، و کشته شدن سی و یکتن پیاده و سوا

یا از آن افزون بدست وهب ، و هلاکت سه تن بدست مادر وهب ، وهلاکت تنی چند

بدست عمرو بن خالد ازدی و پسرش خالد بن عمرو، و کشته شدن تنی چند بدست

عمير بن عبدالله مذحجى، وهلاکت پنجاه نفر از آن مردم خبیث بدست مسلم بن

عوسجه، و تباهی سی تن بدست پسر مسلم بن عوسجه ، وبقتل رسیدن نود و چهار تن

از آن گروه به تیر و تیغ هلال بن نافع بجلی، و هلاكت مزاحم بن حریث بدست

نافع بن هلال ، و هلاکت جماعتی از آنان در تیر باران ، و کشته شدن ابوعذره

ضبابی از وجوه لشکر شمر بن ذی الجوشن ، و هلاكت شصت و دو تن از کوفیان

بدست حبیب بن مظاهر، و بقتل رسیدن یکصد و بیست تن از شجاعان کوفه بدست

زهير بن القين ، وهلاکت پانزده تن بدست حجاج بن مسروق و بروایتی یکصد

و پنجاه تن بدست او و غلامش بقتل رسیدند.

و کشته شدن پنجاه تن بدست يحيى بن كثير ، و قتل جما عتی بدست یحیی بن سليم وقتل

تنی چند بدست عبدالرحمن بن عبدالله بن الیزنی، و هلاکت جمعی بدست عمرو بن

قرظه انصاری ، و هلاکت تنی چند بدست عمرو بن خالد صیداوی و دمار گروهی

بسیار بدست سويد بن عمرو بن أبي مطاع ، و قتل سه نفر از کوفیان بدست مادر

پسریکه پدرش را کشته بودند ، و هلاکت شانزده تن از ایشان بدست جنادة بن حارث

انصار ، و کشته شدن جمعی کثیر بشمشیر عابس بن شبيب وغلام او شوذب ، وبقتل

رسیدن هفتاد تن از آن مردم ملعون بدست غلام ترکی امام علیه السلام.

ص: 371

و بقتل رسیدن پنجتن از آنان به تیر یزید بن زیاد ، و هلاکت جمعی بدست

ابو عمر نهشلی ، و تباه شدن پنج نفر ازتير يزيد بن مهاجر، و بقتل رسیدن نه تن

از آنجماعت خبیث بدست زیاد مصاهر کندی ، و هلاکت هشتاد و چهار تن بدست

ابراهيم بن الحسین و دمار هفتاد تن بدست علی بن مظاهر و شصت و چهار نفر بشمشیر

المعلى بن العلى ، وتباهی هفتاد نفر بدست محمد بن مطاع و هلاکت هشتاد تن مردم

رزم آزمای بدست جابر بن عروه، و شصت نفر بدست بن داود ، و جماعتی بدست

عبدالرحمن بن الكدری، و تنی چند بدست مالك بن اوس مالکی، وهلاکت افزون

از ده تن بدست انیس بن معقل اصبحى .

و اینجمله که اشارت رفت اسامی آن کسان است که بدست اصحاب آنحضرت

از روی تعیین مورخین کشته شده اند ، و البته جماعتی نیز بدست سایر اصحاب

آنحضرت که شهادت یافته ، و از مقتول ایشان نام نبرده اند بقتل رسیده اند، اکنون

بآنان که بدست بنی هاشم کشته شدند اشارت میرود.

ذکر آن ملا عین که از لشکر ابن زیاد

بدست شهدای بنی هاشم علیهم السلام بدمار رسیدند

اول کسیکه از بنی هاشم در حمایت پسر پیغمبر بمیدان تاخت وجنك در انداخت

عبدالله بن مسلم بن عقیل بن ابیطالب رضوان الله عليهم بود و او در سه حمله نودتن

از کفار را بدار البوار فرستاد آنگاه در جوار رحمت پروردگار قرار یافت ، پس

از وی محمد بن مسلم بمیدان قتال تاخته تنی چند از ابطال رجال را پایمال هلاك

و دمار گردانیده بسوی برادر رهسپر شد، و دیگر پانزده تن از آن مردم جفاکار

بشمشير جعفر بن عقيل عرضۀ هلاك شدند، و هفده تن را عبدالرحمن بن عقیل از

خاگ بخاک افکند و هفتاد تن بدست موسی بن عقیل کشته شدند، و هشتاد تن از شمشیر

احمد بن محمد بن عقیل به نیران جاویدان شتاب گرفتند، و ده تن بدست محمد بن

ص: 372

عبدالله بن جعفر بجهنم رهسپر شدند، و یازده تن پیاده و سوار بشمشیر آتشبار عون

بن عبدالله بن جعفر طیار بآتش جاوید رهسپار گشت ، و هفتاد تن بدست قاسم بن

حسن علیه السلام جانب دوزخ گرفتند ، و چهارده تن از دلاوران آن سپاه را عبدالله

اکبر ابن حسن سلام الله عليهما بدوزخ فرستاد، و یکصد و نود نفر از آن جماعت

نکوهیده سیر در حملات احمد بن حسن علیه السلام بدركات نار رهسپار شدند، و بیست

و يك نفر از خبیثان كوفه بشمشیر عبدالله اصغر ابن على علیه السلام شربت هلاك و دمار

نوشیدند.

و زجر بن بدر ملعون قاتل عبدالله اصغر را با جماعتی از آنمردم شقاوت بنیاد

را عمر بن علی سلام الله عليهم از شمشیر آتشبار بآتش دوزخ نگونسار فرمود، و جمعی

كثير را محمد اصغر ابن على علیه السلام بجهنم سفیر ساخت، و صالح بن سیار و برادرش

بدر و گروهی بسیار از شمشیر آبدار عون بن علی علیه السلام بشرب حمیم رهسپار شدند

و افزون از هشتاد نفر از آن گروه شقاوت سیر را حضرت عباس بن علی سلام الله عليهما

بشفير دوزخ سفیر ساخت و دویست تن از آن سپاه کینه خواه بشمشیر آبدار حضرت

على اكبر سلام الله علیه روی بدوزخ نهادند.

و اینجمله سوای آنان هستند که بدست بعضی از شهدای بنی هاشم که مقتولین

ایشانرا مذکور ننموده اند بهلاکت و دمار پیوسته اند و تمیم بن قحطبه که از ابطال

شام بنام بود ، با تنی چند از شجعان آن گروه و افزون از دو هزار نفر از آن مردم

نکوهیده اثر از تیغ آبدار فرزند حیدر کرار ، و جگر بند رسول مختار حضرت

خامس آل عبا جناب سیدالشهداء صلوات الله و سلامه علیه ازین جهان بیمدار بآتش

جاوید نگونسار شدند ، و آنجمله که بدان اشارت رفت مطابق اصح روایات بود

و اگر بپارۀ روایات دیگر اشارت میرفت بسیاری ازین برافزون نوشته اند.

و دیگر بروایت پاره از مورخین چهل نفر از آن گروه را اسب سواری

آنحضرت بضرب لگد و دندان تباه ساخت، و دیگر قتل حامل سر مبارك آنحضرت

بدست ابن زیاد و بقولی بحکم یزید، و تباهی جمعی از ایشان در فتنه ابن عفیف

ص: 373

و تباهی چهل ونه تن سوار که حامل سر آنحضرت بودند بامر پروردگار قهار ، و هلاکت

ششصد تن از آن گروه با بکار گاهی که در طی راه و حرکت دادن رؤس شهداء

و حضرات اهل بیت را بسوی یزید بزمین سینور رسیدند ، و کشته شدن بیست وشش

تن از ایشان بدست مردم حمص در آن هنگام که با اساری و رؤس شهدا بجانب

دمشق میرفتند، و هلاکت پیرزالی فرتوت با پنج زن دیگر گاهیکه سر مبارك حسين

عليه السلام را در شهر دمشق حمل میکردند و آنملعون سنگی بآنسر همایون افکند

و هلاکت دژخیمی که بفرمان یزید پلید تیغ بقتل سید سجاد بر کشید.

بیان خلاصه تباهی جماعتی از مردم شام

وقتله شهدا علیهم السلام بعد از عاشورا تا زمان مختار

چون امام حسین علیه السلام و اصحابش در دشت کربلا شهادت یافتند اغلب مردم

راهیجان و خروش فرو گرفت چنانکه از ابتدای فتنه اهل مدينه ومكه ووقعه حره

و محاصره بيت الله ، و محاربه ابن زبیر و تباهی جمعی از مردم شام ، چه در زمان یزید

وچه پس از مرگ آن پلید، و بعد از آن خروج سلیمان بن صرد خزاعی در کوفه

و نیز خروج مردم بصره بر ابن زیاد ، و فتنه زفر بن حارث و حاکم قرقیسیا و پاره

بلدان و امصار را با نواع و اقسام مختلفه تا زمان طلوع مختار وجنك او وابراهيم

اشتر و اصحاب ایشان با ابن مطیع و تباهی گروهی از مردم ابن زیادو سپاه مروان بن الحکم

و عبدالملك .

و نیز تباهی جمعی در فتنه از ارقه و دیگر جماعت خوارج ، وفتنه ضحاك بن

قيس ، و دیگر مخالفان بنی امیه بجمله تا هزیمت لشکر ابن زیاد از ابراهیم و

اصحاب او و تباهی جماعتی از مردم کوفه که بر مختار خروج نمودند ، در ذیل این

کتاب مستطاب مسطور گردید ، وقتل امراء و سرداران نامدار شام و کوفه به

ترتیب باز نموده شد ، لاجرم به تجدید نگارش آن مشروحات حاجت نبود، و

اکنون بقتل آنانکه بحكم مختار کشته شدند اشارت میکند .

ص: 374

ذکر قتل جماعتی از قتله حضرت امام حسين علیه السلام

بدست مختار بن أبي عبيد ثقفى

ازین پیش در ذیل خروج مردم کوفه در غیاب ابراهيم بن مالك اشتر بر

مختار عليهم الرحمه و جنگ مختار با آنجماعت و مبارزت رفاعة بن شداد در رکاب

مختار ، باحضار نمودن مختار ابراهیم بن اشتر، را وقتال دادن با مردم کوفه اشارت شد .

بالجمله چون رفاعة بن شداد قتال بداد تا قتیل گردید، و همچنان از مردم

کوفه يزيد بن عمير بن ذی مران و نعمان بن صهبان جرمی که مردی ناسك بود، و

فرات بن زجر بن قيس بقتل رسیدند ، و پدر فرات مجروح گردید و عبد الله بن سعید

بن قيس و عمر بن مخنف کشته شدند، وعبدالرحمن بن مختف برادر عمر چندان

قتال داد که مجروح گردید و مردمانش گاهی که از خویش بی خبر بود بر روی

دست ببردند: و هم جماعتی از مردم ازد با وی قتال میدادند.

صاحب روضة الصفا میگوید در وقعه کوفه ابراهیم اشتر در اول حمله پنجاه

تن بکشت ، وهشتصد تن اسیر ساخت ، وبقول ابن اثیر و دیگران مردم کوفه و یمن

درهم شكسته وهو لناك ومفتضح بهرسوی پراکنده شدند ، و گروهی در خانه های

خویش پنهان گردیدند و بعضى بمصعب بن زبیر روی کرده بدو پیوستند ، و جمعی

روی بنادیه نهادند و بشارت شکست و فرار ایشان بمختار رسید.

این هنگام بفرمود تا بسراهای مردم کوفه بتاختند و از خانه های وادعیین

پانصد تن را اسیر کرده بیرون کشیدند و بخدمت مختار در آوردند مختار گفت در

این جماعت بنگرید و هر کس در کربلا وقتل حسین علیه السلام حضور یافته با من معلوم

دارید ، و بروایت روضة الصفا دویست تن و بروایت مجلسی دویست و چهل و هشت

وابن اثیر نیز با مجلسی موافق است، و گوید آنجماعت را دست بسته بحضرت

ص: 375

مختار در آوردند ، واز آنجمله دویست و چهل و هشت نفر را که در قتل حسین

علیه السلام حاضر بودند يك بيك معلوم کرده سر از تن بر گرفت ، و دیگران را

رها کردند.

و بروایت ابن اثیر اصحاب مختار نیز ازهريك از اساری آزاری دیده بودند

او را بقتل رسانیدند ، چون مختار این خبر بدانست بفرمود اساری را حاضر کرده

و از ایشان عهد و پیمان استوار بگرفت که از آن پس گرد فتنه و آشوب و اجماعی

که مخالف امر مختار واصحاب اوست نگردند ، آنگاه ایشانرا براه خود بگذاشت

اینوقت مختار فرمان کرد تا در کوی و برزن کوفه ندا بر کشیدند ، هر کس در

سرای خویش بنشیند ، و در بر خود فراز کند ، و در خون آل محمد صلی الله علیه و آله شريك نشده

در امان و آسایش است.

ذکر قتل شمر بن ذی الجوشن

و بعضی از قتله لعنهم الله تعالى بحكم

مختار بن ابی عبید ثقفی

ابن اثیر و دیگران نوشته اند: بعد از آنکه منادی مختار آن ندا در کوفه

بر کشید ، و بیرون از شرکاء خون آل پیغمبر صلى الله عليه وسلم را امان بخشید عمرو بن الحجاج

الزبيدي لعنة الله علیه که ازجمله آنان بود که در قتل امام حسين علیه السلام حضور

یافت ، و بعد از شهادت آنحضرت براسب خویش بر آمد ، و از طریق واقصه جانب

راه سپرد ، ودیگر از نام و نشان آن بد فرجام اثری مشهود ، و خبری معلوم نبود

تا در اینساعت که اجلش بمقتلش دوانید .

و بروایتی چون بدانست که مختار در طلب او کوشش دارد ، از بیم جان سر

بیابان نهاد و تشنگی بروی چیره افتاد ، چندانکه نیروی راندن راحله ازوی برفت

ص: 376

وفرو افتاد، در اینحال جمعی از اصحاب مختار را که سعادت یار گردیده بود او

را دریافتند، و با آنحال پریشان و جگر تفته بشهر کوفه اش در آوردند ، و این

ملعون بروایتی اول کسی بود که تیغ بر بدن مبارک امام حسین علیه السلام رانده بود.

چون مردمان کوفه را دیدار بر چهره اش افتاد، بروی انجمن شدند و در

هر کوی و برزن مرد وزن خیو بر چهرۀ نامحمودش بیفکندند ، وخاك وخاشاك بر

روی و مویش بریختند ، و بآنحال پر ملالش بخدمت مختار در آوردند ، مختار بفرمود

تا بسخت تر حالتی سرش را از بدن جدا کردند، و درخاک و خونش بیاغشتند ، و

بقولى اصحاب مختار چون در آنحال عطش افتاده اش دیدند همچنان عطشان سر

بریدند و بنیرانش گسیل ساختند .

در کتاب روضة الصفا و دیگر کتب اخبار مأثور است که چون امارت مختار

استقامت یافت ، بآنطور که مامول بود در قتل قتله عليهم اللعنة مساعی جمیله معمول

نمیداشت، پس محمد بن حنفيه و طایفه از مردم شیعی، زبان بطعن و دق وی دراز

کرده گفتند اینمرد که با خاندان نبوت دعوی محبت مینماید ، در سخن خویش

بصداقت نیست ، چه اکثر قتله آل رسول صلی الله علیه و آله با فراغت بال و امنیت خاطر ، و

آرامش قلب ، و آسایش خیال در شهر کوفه غدو بآصال (1)و ماه بسال می سپارند ، و

مختار جز تخم تسامح در مزرع تغافل نمی افشاند.

چون این خبر بمختار پیوست بخویش آمد، و بر تقصیر خود اعتراف ورزید

و گفت محمد بن حنفیه و جماعت شیعه آنچه گفته اند براستی و درستی توامان است.

آنگاه با عبدالله بن کامل فرمان کرد تا اسامی قاتلان و حاضران دشت کربلا را

مفصلا نگاشته بعرض او برساند، و نیز نام عمرو بن الحجاج را در جریده کشته

شدگان ثبت نمایند، پس عبدالله اسامی آنجماعت را بتمامت بر نگاشته بمختار بداد

و مختار در آن نگران گردیده یکباره بر گرفتاری و قتل آنجماعت عزیمت بر نهاد

و بدانست که شمر بن ذی الجوشن لعنة الله علیه با تنی چند از آن مردم شقاوت اثر

ص: 377


1- غدو : یعنی صبحگاه ، و آصال : یعنی شامگاهان

که درخون پسر پیغمبر با وى شريك ومعين بوده اند ، از بیم او فرار کرده اند، و

در یکی از قراء کوفه پنهان شده اند، پس مختار فرمان کرد تا غلام سیاه او که

او را رزین و بقولی زربی مینامیدند ، و غلامی شجاع و دلیر بود ، در طلب شمر و

اصحابش با جماعتی روی براه نهادند .

چون بشمر نزديك شدند آن ملعون با اصحابش گفت این غلامرا بحال خود

بگذارید تا درمن طمع در اندازد آنجماعت از کنار شمر چندی دور شدند

وزربی کار را بکام خویش پنداشت ، و بدو حمله در انداخت و شمر او را بکشت و

أصحابش نیز پراکنده شدند ، وشهر راه بر گرفت تا در قریه کلتانیه که در کنار

نهر وتلى از يك سويش واقع بود در آمد.

و بروایت مجلسی اعلی الله مقامه مختار غلام خود زربی را با ده تن از دنبال

شمر بفرستاد تا سرش را برگرفته و بدو بیاوردند ، مسلم بن عبدالله الضبابی میگوید

گاهی که از مختار هزیمت شدیم من با شمر بودم ، و آن غلام که از پی شمر میآمد

چون با ما نزديك شد ، شمر گفت از من دور شوید ، شاید این سیاه در قتل من طمع

بر بندد ، ما از وی دوری گرفتیم، و آنغلام وقت را غنیمت شمرد، و بر شمر بتاخت

شمر او را بکشت ، و ما روی براه آورده تا بقریۀ کلتانیه فرود شدیم.

و بروایتی از آن پس که حکم بن طفیل ملعون چنانکه مسطور آید بدست

مختار کشته شد ، شمر بن ذی الجوشن و اسحق بن اشعث وسنان بن انس ویزید بن

حارث ومرة بن عبد الصمد لعنهم الله تعالی که از رؤسای قتله امام علیه السلام بودند چون

از قتل حکم و رفتن عدی بن حاتم بخدمت مختار خبر یافتند بيمناك شدند ، و شمر

گفت با آن حشمت و شوکت عدی بن حاتم مختار برادر زن او حکم را بکشت

وعدی نتوانست او را حمایت کند، چگونه ما آسوده توانیم زیست ، بهتر آنست که

هم امشب از این سرای بیرون شویم ، و ببصره روی کنیم ، و بمصعب بن زبیر

پیوسته گردیم .

آن چهار ملعون گفتند ما ازین سرای بدر نمیرویم، شمر گفت شما خود

ص: 378

دانید اما من بیرون میروم پس کسی را بحارث بن قرین که خاله زاده آن لعین

بود بفرستاد و خواستار شد که دلیلی با وی گسیل دارد تا ببصره اش برساند

حارث برسخن او وقعی ننهاد، شهر تضرع بسیار کرده چندان که حارث

پذیرفتار شد.

پس شمر بن ذی الجوشن و سنان بن انس و پانزده تن دیگر از آن مردم

نحوست اثر از کوفه بیرون شدند و این خبر بعبدالله بن کامل رسید و بر نشست و بدر

سرای مختار بیامد، وخیر غلام مختار را استحضار داد ، و آن غلام بی خبر مختار

با هیجده تن غلام از دنبال شمر بتاخت ، تا گاهی که او را دریافت و در میانه جنگ

برخاست، و در هنگامه جنگ و غوغا شمر ضربتی برخیر فرود آورده او را بهزیمت

در آورد ، و شمر ملعون چون گرگ دیوانه و پلنگ آشفته از دنبال هزیمت شدگان

بتاخت وحارث بن مره را با دو تن از غلامان مختار بخاك دمار بيفكند ، وخود روی

براه بصره آورد.

خیر بآنحال پر کلال بکوفه باز شد و بامدادان این داستان در حضرت مختار

مکشوف گشت ، و او را خشم فرو گرفت ، وخیر را عتاب کرد و گفت : کدام کس

ترا فرمان کرد تا در دل شب بر نشینی و بحرب شمر روی کنی ؟ و دو تن از غلامان

مرا بکشتن دهی ؟ گفت همی خواستم شمر بدست من کشته گشته و این ثواب وسعادت

و نیکنامی مرا بهره شود ، لکن نمیدانستم انجام این کار باینصورت ناخجسته و

سیرت بد نمود نمود گیرد. مختار در چهره خیر صفر تی بدید گفت این زردی روی از چه

روی باشد گفت از اندوه کشته شدن آندو غلام باینخال در افتاده ام مختار بدانست

که این صفرت از ضربتی است که بروی فرود گردیده و اينك پنهان همی دارد

گفت لعنت خدای بر شمر باد.

پس عبدالله كامل وابو عمره حاجب را فرمان کرد تا با خیل و حشم خویش

از دنبال آن خبیث بتازند، و او را دست گیر نمایند ، و شمر این هنگام در کلتانیه

که از قراء کوفه است فرود آمده بود ، و دیده بانان برگماشته بود و از آنسوی

ص: 379

عبدالله بن كامل وابو عمره با مردم خویش راه برگرفتند و بآن قریه فرا رسیدند

لکن از وقوف شمر در آنجا خبر نیافتند و بگذشتند و دو فرسنگ راه سپرده در مکانی

فرود شدند.

مسلم بن عمر و ازدی میگوید در کلتانیه با شمر بن ذی الجوشن بودم مرا

گفت تا امام جماعت و مؤذن قریه را بدو بیاورم، با ایشان گفت همیخواهم دو

تا تن را پدید کنید تا یکی را از پیش روی خویش ببصره فرستم مصعب بن زبیر را

از ورود من آگاهی سپارد ، و آن دیگر مرا دلیل راه باشد تا ببصره در آورد

ایشان دو تن را حاضر ساختند یکی جوان و دیگری سال برده تر ، و آنجوان یهودی

بود و راه نیک می پیمود .

پس شمر پنج دینار به پیشوای نماز و مؤذن بداد ، و نامه بمصعب بن زبیر

برنگاشت ، و بجوان یهودی داد و بجای دست مزد عمودی بروی بزد و گفت ببایست

خواب و آرام از خود بازگیری، و این نامه را بمصعب باز رسانی و از بدبختی و

نکبت روزگار قاصد را مزدی نداد، و با دلی آشفته و کینه ورش روانه ساخت

یهودی چون نیم فرسنگ راه پیمود از آن کین و آشوب که اورا بود راه بگردانید

و بدانسوی که اردوی عبدالله وابو عمره فرود گشته بود راه گرفت ، و بروایت

مجلسی چون شمر در آن قریه فرود گردید ، دهقانی را حاضر ساخت و نامه بسوی

مصعب بر نگاشت ، و در عنوان نوشت للامير المصعب بن زبير من شمر بن ذی الجوشن

پس آن مکتوب را بآن دهقان بداد و گفت هر چه توانی بشتاب و این نامه را به

مصعب در بصره ه بازرسان.

و آن دهقان بیابان در نوشت تا بآن قریه که ابو عمره با پانصد تن از پی مهمی

از جانب مختار مأمور شده بودند جای داشتند فرا رسید ، و او را یکتن از أصحاب

أبى عمره بدید و نامه را بگرفت و عنوانش را قرائت کرده از شمر و مکان او بپرسید

دهقان گفت از آنمکان که شمر جای دارد تا اینجا سه فرسنگ مسافت باشد .

ابن اثیر گوید چون شمر بقریه کلتانیه در آمد از مردم آنقریه دهقانی را

ص: 380

حاضر ساخت و او را بزدو نامه بدو داد و گفت بمصعب بن زبیر برسان و او را گمان چنان

بود که دهقانرا از آن ضربت هیبتی در خواهد سپرد و تقدیم خدمت را بر عجلت

خواهد فزود، لکن نمیدانست اثر خون امام عله السلام تدبیرش را سرنگون کند و

ادبار روز گارش بدست خود برخود بر آشوبد ، پس آن دهقان روی براه نهاد و همی

یرفت تا در آن قریه که أبو عمره از جانب مختار فرود گشته دیده بان أهل بصره بود

فرود شد ، و دهقانیرا بدید و از شکایت شمر بدو حکایت همی گذاشت.

ناگاه مردی از اصحاب ابى عمرة که عبدالرحمن بن أبى الكنود نام داشت

بروی عبور داد و آن نامه را که از طرف شمر بمصعب عنوان داشت قرائت نمود، و از

حال ومكان شمر بپرسید، و باز دانست که در میان ایشان افزون از سه فرسنگ بعد

مسافت نیست پس جملگی شادان و خرم روی بدان قریه نهادند، مسلم بن عبدالله

میگوید ؛ با شمر گفتم اگر ازین مکان كوچ كنيم نيك تر است چه ازين مكان

بیمناکم، اما از آنجا که گرگ اجل بر آن خبیث چنگ و دندان باز کرده ، وحکم

قدر بردمار و هلاك آن نابکار صدور یافته بود ، گفت وای بر شما این خیالات

فاسده که شما را در سپرده و این سخنان که شما را باز نموده اند همه بیهوده

و دروغ را رتبت و فروغی نیست، همانا دل این مردم رارعب و بیم فرو گرفته سوگند

باخدای تاسه روز ازین مکان بیرون نشوم میگوید در این اثنا که بخواب غفلت اندر

بودیم ناگاه آوای سم ستور بگوش رسید، با خویشتن همی گفتند آوای پاره دواب

باشد ، و چون چندی اشتداد یافت اصحاب شمر برفتند تا از حقیقت آگاه شوند

ناگاه دیدند مردم ابی عمرة از فراز تل نمایان شدند و گردا گرد خانهای آن

قریه را فرو گرفتند.

مسلم میگوید من در ساعت از زیر آندرخت که بسایه اش خفته بودم بیرون

شدم، و لباس خویش را چون دهقانان بساختم و شمشیر خود را پنهان کردم و، بر درختی

بر آمدم، و این هنگام شمر را اسلحه بر تن نبود و به تنهائی پیراهانی برتن داشت

چون مردم مختار فرا رسیدند اصحاب شمر فرار کرده او را تنها بگذاشتند و آن

ص: 381

ملعون مجال پوشیدن جامه نیافت، و با آن بدن مبروص و اندام پلید که از زیر

ازار پدیدار بود با نیزه بیرون تاخت و اصحاب مختار شتاب گرفتند تا مجال پوشش

اسلحه نیابد .

و چون اصحاب شمر چندی دوری گرفتند آواز تکبیر بلند دیدند که گوینده

همی گفت که این خبیث را بکشتند، و ابوالکنود که آن نامه شمر را نزد آن دهقان

قرائت کرده بود ویرا بکشت، و جسد پلیدش را نزد سگها بیفکندند تا بخوردند

و بروایتی شمر چون چندی با نیزه مقاتلت ورزید، شمشیر بر گرفت و نیزه را

بیفکند ، و یکی از شیعیان را بکشت و همچنان قتال دادو اینشعر با رجوزه بخواند:

نبهتم ليث عرين باسلا***جهما محياه يدق الكاهلا

لم ير يوما عن عدو ناكلا***الاكذا مقاتلا او قاتلا

ينزحهم ضربا و يروى العاملا

این وقت شجعان قوم و فرسان لشکر با حدت شمشیر و صولت شیر بروی

هجوم آوردند و سنان بن انس بحمایت آن ملعون بیامد و بقولی ابو عمره با شمشیر

آخته بر شمر بتاخت و چنانش برسر بنواخت که تا سینه اش بر شکافت پس جماعتی

از اصحابش را بکشتند و سر از تن جدا کرده سرها را بر نیزه ها و تنها را بسگها

افکنده سنان بن انس و حارث بن قرین را گرفتار کرده در بند افکندند.

در جلاء العیون مسطور است که شمر ملعون را در علوای جنگ چندان

جراحت رسید که نیروی حرکت نداشت ، لاجرم او را برگرفتند و بخوارتر حالتی

بخدمت مختار آوردند ، مختار بفرمود تا آتشی عظیم برافروختند ، و دیگی را از

روغن مملو داشته بر آتش تافته بجوش آوردند ، و آن ملعونرا که بر آن دیگدان

نگران بود ، در آن روغن گداخته بیفکندند چندانکه بدن پلیدش ناچیز گردید

و از آن آتش و جوشش بآتش دوزخ و حمیم جحیم گرفتار شد « وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا

أَىُّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ»

و بروایتی آنگاه در خدمتش معروض افتاد که شمر ذی الجوشن شتری از

ص: 382

شتران امام حسین علیه اللسام را بغنیمت برده ، و چون بکوفه رسیده بود نحر نمود و

گوشتش را بمردم کوفه قسمت نمود، مختار فرمان کرد تا تفحص کنند و هر خانه

را که از آن گوشت بهره رسیده معروض دارند ، چون در خدمتش معلوم گردید

بفرمود تا آن خانها را ویران کرده باخاک یکسان داشته ، و نیز هر کس از آن

گوشت بخورده بودسر از تنش بر گرفتند .

و بروایتی چون ابو عمره شهر را بکشت ، وسنان و حارث را اسیر ساختند

و در همان مکان فرود گردیدند، ناگاه جوانی که قمیصی پشمین برتن و دستاری

پشمین بر سر ، و زنبیلی بر دست داشت، نزد عبدالله بن کامل آمد، و گفت: ای

امیر همانا مردم این قریه بتمامت دشمن خاندان رسالت و دوستدار و دولتخواه

بنی امیه هستند ، و برهان بر صدق سخن من این است که اینجماعت کفار نابکار

را در این قریه منزل و ماوی نهادند، و برای ایشان دلیل راه بصره اقامت کردند.

عبدالله گفت سخن همان است که گفتی ، پس بفرمود تا بزرگان قریه را

حاضر کرده و آنجوانرا بایشان بسپرد ، و در رعایت تکریم و تعظیم او سفارش

بلیغ نمود، و فرمود اگر آنچه گفتم مهمل گذارید آنچه با شمر کردم با شما کنم

و خانهای شما را آتش زنم، آنگاه عمامه خود را از سر بر گرفته بآن جوان بداد ، و

خود برنشست و با سر شمر و دیگران روی بکوفه نهادند.

مردم کوفه باستقبال عبد الله و ابوعمرة بیرون شتافتند، و چون سرهای منافقان

را بر فراز نیزه ها نمایان دیدند، از کمال وجد و سرور نعره ها بر آوردند ، و همچنان

بیامدند تا بدر قصر الاماره رسیدند، و سنان بن انس و حارث بن قرین را بزندان

بردند ، لکن این خبر مخالف آنخبر است که سنان نزد مصعب گریخت چنانکه

بخواست خدایتعالی مسطور آید .

در بعضی اخبار وارد است که خدایتعالی شمر ملعون را از پس کشته شدن

بصورت سگی برآورد ، و آن سگ در بیان نجف و بقولی در سر من رأى ، وبروایتی

در زمین کربلا باجگر تفته بهر سوی تشنه دوان است ، و چون سرابی بنگرد آبش

ص: 383

پندارد بدان سوی میتازد تا قیامت گرسنه و تشنه در عذاب الیم دچار و گرفتار است

و این ملعون بکراهت منظر ، و خباثت مخبر ، و وقاحت اخلاق ، وقباحت اطوار

از تمامت قبيح المنظرهای روزگار نکوهیده تر است عليه اللعنة والعذاب .

ابن اثیر گوید در همان روز که مختار مردم کوفه را منهزم کرده بقتل شمر

نیز جمعی را مأمور ساخت ، از قصر از طرف جبانة السبيع روی آورد ، و این وقت

سراقة بن مرداس البارقی را اسیر در خدمت مختار رهسپار داشته بودند ، پس مختار

را باین شعر ندا کرد:

امنن على اليوم يا خير معد***و خير من حل بنجر و الجند

وخير من لبى وحيى وسجد

مختار بفرمود تا او را بزندان بردند و چون روز دیگر آفتاب سر بر کشید

باحضار او فرمانداد پس بیامد و روی بمختار آورده این شعر بخواند:

ألا أبلغ أبا اسحق أنا***نزونا نزوة كانت علينا

خرجنا لانرى الضعفا شيئا***وكان خروجنا بطراوحينا

لقينا منهم ضربا طلخفا***وطعنا صائبا حتى انثنينا

نصرت على عدوك كل يوم***بكل كتيبة تبغى حسينا

كنصر محمد في يوم بدر***و يوم الشعب اذلاقى حنينا

فأسجح از ملكت فلو ملكنا***لجرنا فى الحكومة واعتدينا

تقبل نوبة منى فانى***سأشكر اذ جعلت النقددينا

چون بمختار نزديك شد گفت اصلح الله الامير سوگند بآنخدای که جز او

خداوند نیست گاهی که توقتال میدادی فرشتگان یزدان را نگران شدم که در میان

آسمان و زمین براسبهای ابلق بر نشسته ، در حمایت توقتال میدادند، مختار گفت

بر منبر برآی و اینجکایت را باز نمای ، پس سراقه بر فراز منبر شد، و آنحکایت

براند، و فرود گردید و مختار او را در خلوتی بخواند، و فرمود میدانم چیزیرا

مشهود نکرده و فریشته را ندیده باشی ، و این سخن را گاهی بگذاشتی که بدانستی

ص: 384

ترا نمیکشم ، هم اکنون ازین شهر بیرون شو و بهر کجا خواهی برو! و در میان

اصحاب من آشوب و فساد میفکن، و بر من مشوران ، پس سراقه در بصره بخدمت

مصعب بن زبیر برفت و اینشعر را انشاد کرد :

الا ابلغ ابا اسحق اني***رايت البلق دهما مصمتات

کفرت بو حیكم وجعلت نذرا***على قتالكم حتى الممات

ارى عينى مالم تبصراه***كلانا عالم بالترهات

و از این اشعار باز نمود که آنچه از دیدار ملائکه باوی باز گفتم همه از

روی دروغ بود، و بوحی و اخبار شما کافرو تا هنگام ممات برقتال و دفاع شما حاضرم

وما و تو هر دو میدانیم که این همه از روی اباطیل و ترهات، و مردم فریبی وطمع

و طلب دنیا و ریاست و امارت دنیوی یه است.

بالجمله در این روز بروایت ابن اثیر عبدالرحمن بن سعید بن قیس همدانی

بقتل رسید ، وسعر بن ابی سعر و ابوالزبیر شبامی و شبام قبیله از همدان است، باتفاق

مردی دیگر او را بکشتند ، ابن عبدالرحمن با ابوزبیر گفت آیا پدرم عبدالرحمن را

که سید قوم بود تو بکشتی؟ ابوز بین این آیت در پاسخ او تلاوت نمود «لا تَجِدُ قَوْماً

يومنون بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاخر يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ» تا آخر آیت مبارك و باو

باز نمود که اگر پدرت با خدای و روز جزا ایمان داشتی ، با دشمنان خدای

دوستدار نبودی، و معین و یار نیامدی و چنین کسی سید قوم و بزرك قبيله نتواند بود.

و در این روز چون آنوقعه فرو کشید هفتصد و هشتاد تن از قوم او بقتل رسیده

بودند ، و بیشتر کشتار در مردم یمن پدیدار شد این وقعه در ماه ذی الحجه سال

شصت و ششم روی نمود و اشراف ناس از کوفه بیرون شتافتند و ببصره ملحق شدند

ومختار يکباره بخون قتله فرزند رسول مختار یکجهت گردید .

ص: 385

ذکر قتل جماعتی

از قتله حضرت سیدالشهدا سلام الله عليه

بدست مختار

این وقت مختار در قتل قتله فرزند حیدر کراروریحانه رسول مختار تصمیم

عزم داد و گفت بادین و آئین ما موافق نیست که قتله حسین علیه اسلام در روی زمین

زنده باشند و بآرامش و آسایش روز سپارند و من در دنیا زنده باشم و ایشانرا زنده

بدارم ، و اگر چنین باشد همانا آل محمد علیهم السلام را بد ناصری باشم ، بلکه چنان که

شمارا نام کرده بودند کذاب و دروغ زن هستم، هم اکنون از خدای برایشان

استعانت طلبم ، شما نام و نشان ایشانرا با من باز نمائید ، آنگاه از پی این مردم

خبیث بهر ملك و ديار وضياع و عقار بتازید، و پایمال هلاك ودمار بداريد ، ونيك

بدانید که طعام و شراب بر من گوارا نشود و خواب و آرام بر من پسندیده نیاید

تا زمین را از لوث وجود این گروه شقاوت اثر مطهر ندارم ، و صفحه روزگار را

از آثار ایشان پاک نگردانم.

موسی بن عامر میگوید، اول کسی را کد مختار بعقوبت در آورد ، آنجماعت

بودند که اسب بر بدن مبارك سيد الشهداء صلوات الله وسلامه علیه تاختند ، پس آن

مردم بی باک ناپاك را بیاوردند ، و دستها و پایهای ایشانرا با میخهای آهنین برزمین

بکوفتند ، آنگاه اسبهای تازه نعل و میخ را بر ابدان پلید ایشان همی بتاختند ، چندان

که گوشت و پوست و استخوان آنان را سحق و کوفته ، وباخاك يكسان كرده ، و

در آنچه بجای مانده بود آتش در زدند.

آنگاه عثمان بن خالد بن اسید دهمانی جهنی و ابو اسماء بشر بن شميط را

حاضر کردند . و این دو ملعون در خون عبدالرحمن بن عقيل و لباس او شريك

ص: 386

بودند پس بفرمود گردن هر دو را بزدند و در ساعت جثه هر دو را بآتش بسوختند

و این دو خبیث در جبانه جای داشتند ، آنگاه مالك بن بشیر را در پیشگاه مختار

حاضر ساختند و آن مایه شقاوت با مختار مجاورت داشت ، اینوقت غلام مختار

که خیر نام داشت عرض کرد ای امیر مالک را بمن بخش ، مختار را گمان میرفت

که خیر میخواهد تا او را آزاد کند گفت ایخیر این چه شر است که میخواهی

برانگیزی ؟ گفت میخواهم بطوری سخت سر از تنش بر گیرم پس او را باوی گذاشت

وخير مالك را ببرد و سرش را بدشواری از تن جدا ساخت و نام او را در دفتر اسامی

قتله بنوشتند.

در اینحال یکی از غلامان مختار در آمد و گفت هم اکنون نافع بن مالك را

میآورند، مختار گفت در جهان بجز این آرزوئی نداشتم که این ملعون بچنگ من

در آید ، و این خبیث آب فرات را نگاهبانی کردی تا حسین و اصحابش نیاشامند

و چون حضرت عباس سلام الله عليه مشك بردوش مبارك افکنده از آب فرات پر آب

کرد ، فرمان داد تا مشك را از تیر سوراخ کردند ، پس مختار بفرمود سرش را

چون گوسفند از تن دور کردند و نامش را در جریده قتله ثبت نمودند.

و روز دیگر عبدالله بن کامل را بخواند و فرمود نگران باش تا از قتله

حضرت امام حسین علیه السلام يك تن جان بسلامت نبرد ، پس عبدالله سوار شد و بهر

سوی روی نهاد چون پارۀ راه در نوشت ناگاه پیره زنی نزار و نالان بدید که از راه و

بیراه گام میسپارد با غلام خود گفت دست این فرتوت ناتوانرا بگیر و براه باز آور

پس غلام برفت و دستش را بگرفت آنزن پرسید چه کسی و از کجائی؟ گفت غلام

عبد الله بن كامل خليفه امير كبير مختارم ، گفت مرا بدو بر که سخنی گفتنی باوی -

دارم، غلام او را نزد عبدالله آورد ، عبدالله گفت ای مادر بگو تا چه داری ؟ گفت

سه تن از قتله حضرت امام حسین صلوات الله علیه اینک در خانه من هستند ، و یکصد

دینار بمن داده اند تا برای آنها اسباب سفر و توشه راه فراهم کنم ، چه آهنگ

سفر دارند .

ص: 387

عبدالله در ساعت با آن زن بخدمت مختار باز شد ، و آن داستانرا بعرض

رسانید ، مختار بفرمود پانصد درهم بآن زن بدادند و ابوعمره حاجب را باپنجاه

تن بگرفتاری آن پلیدها روان داشت ، و چنان بودی که چون ابوعمرة بجائی روی

نهادی مردم عوام از پی او راه برگرفتند و با یکدیگر گفتند ابو عمره برای

گرفتاری کسی میرود ، و بالجمله ابو عمرة با مردم خود و جماعت عوام برفتند و

در و بام سرای پیره زال را فرو گرفتند و ابو عمره با تنی چند بدرون سرای اندر

شدند و حارث بن بشر و قاسم بن جارود و حارث بن نوفل عليهم اللعنة را در آنجا

دریافتند، و ایشانرا کشان کشان از آن سرای بیرون آورده و دست و گردن

بر بستند ، و بخدمت مختار حاضر ساختند.

مختار با حارث بن بشر فرمود چه فساد است که از تو زشت نهاد حرام زاده

ظهور ننموده است شراب خوردی و قمار کردی و لواطه نمودی و زنا کردی ، و

فرزند رسول خدایرا کشتی ، پس بفرمود سرش را چون سرگوسفند از تن بر

گرفتند ، و نامش را نوشتند .

آنگاه حارث بن نوفل را حاضر ساختند مختار گفت این همان ملعون است

که روی زینب مظلومه دختر فاطمه زهرا سلام الله علیهما را بضرب تازیانه بیازرد ،

پس بفرمود تا او را بر عقابین کشیده با جلاد فرمود ، هزار تازیانه بروی بزدند ،

آن ملعون امان طلبید ، مختار فرمود خدای مرا امان ندهد اگر ترا امان بدهم،

پس بفرمود تا هزار تازیانه دیگر با و بزدند. آن خبیث از شدت و جع والم آب

طلبيد ، مختار فرمود ای شقی بدنهاد فرزند رسول خدایرا آب ندادی، هرگزت

آب ندهم ، و همچنان او را بزدند تا در زیر تازیانه جان بدوزخ برد آنگاه سرش

را از تن جدا کرده و نامش را بنوشتند.

بعد از آن قاسم بن جارود را در معرض عتاب در آوردند ، قاسم سوگند خورد

که من در کربلا نبودم لكن ابن اشعث را نصرت نموده ام ، و امیر سیصد تن را

بخشیده چه شدی اگر از گناه من نیز بگذشتی، مختار گفت اگر از عدول گواهی

ص: 388

دهند که تو در کربلا حاضر نبودی رهایت کنم، پس چهارتن از بزرگان کوفه

شهادت دادند که در آن اوقات قاسم تمارض کرده خود را بر بستر بیماری درافکنده،

و از سرای خویش بیرون نشد ، مختار چون این گواهی را بدید او را براه خود

بگذاشت.

ذكر قتل خولی بن یزید اصبحى و حكيم بن الطفيل

و پاره دیگر از قتله عليهم اللعنة والعذاب

مختار با ابو عمره در طلب خولى بن يزيد اصبحى لعنة الله علیه فرمان داد

و ابو عمره با جماعتی برفتند ، و سرای آن نابکار را از هر سوی فرو گرفتند، و آن

ملعون از بیم جان در دود کش و بروایتی در بیت الخلاء پنهان شد ، و اورادوزن

در سرای بود یکی کوفیه و آن دیگر شامیه، کوفیه مومنه و دوستدار اهل بیت

رسول مختار ، و با آن شامیه دشمن بود، پس عبدالله کامل از زوجه شامیه آن

ملعون شوم پرسید بازگوی خولی در کجا باشد؟ گفت اينك يكماه برآید که از

سرای بیرون شده ، و هیچم از وی خبر نیست و از وی اثری نی ، از کوفیه پرسید

شوهرت بکجا اندر است و آنزن را چنانکه طبری گوید نوار نام بود ، ودختر

مالک بود و بروایتی عیوف نام داشت ، در پاسخ گفت ندانم بكجاست لكن مكان

اورا باشارت بنمود ، پس آنجماعت بآن سردا به در آمدند ، و آن خبیث را چون

روباه حیلت باز از دود کش در آوردند، و بقولی آن پلید را در پلید گاهی بدیدند

که در زیر جلت خرما (1)پنهان بود ، و از آنجایش بیرون کشیدند ، و روی بخدمت

مختار نهادند.

و از آنسوی مختار نیز با جمعی سوار شده بسرای او میآمد ، چون آن

ملعون را بدید فرمود او را بسرای خودش بازگردانید ، تا سزایش دریابد ، پس

ص: 389


1- جله - بضم -جیم زنبیل بزرگی است از خوص که برای نگهداری خرما و امثال آن میساخته اند

مختار بسرای او شد سرش را از تن جد ساختند و بدنش را در آتش بسوختند.

و بپاره روایات دیگر چون آن خبیث را گرفتند و بر بستند ، و خواستند

بیرون کشند ، این وقت عیوف را اطمینانی در خاطر پدید گردید ، و گفت ای امیر

فرمان کن تا زوجۀ شامیه او را نیز بگیرند که هزار بار از شوهر نایکارش

نابهنجار تر است ، و مرا با وی طرفه حکایتی است که در حضرت مختار ببایست

بعرض برسانم ، عبدالله بفرمود تا هر دو تن را دست و گردن بر بستند ، خولی گفت

ای امیر بر من رحمت بیاور عبدالله گفت ای خبیث مطرود همانا سر امام حسین علیه السلام

را بر نیزه کنی ، و در کوی و برزن کوفه گردش دهی ، هم اکنون در طلب رحم

باشی ؟ گفت پنجهزار دینار در حضرتت نثار میکنم تا بدیده اغماض در نگری،

گفت کشتن تو از تمامت دنیا نزد من گرامی تر است ، پس بفرمود او را و زنش

را با دست بسته و سر برهنه از هر کوچه و بازار بیاوردند ، تا بخدمت مختار

حاضر ساختند.

مختار فرمان کرد تا خولی را خوار بزندان در افکندند ، و عیوف کوفیه

را بخواند و گفت حکایت چیست؟ گفت ای امیر در آنروز که سر مبارک امام

حسین سلام الله علیه را بکوفه در آوردند بضرورت از سرای بیرون شده بودم چون

مراجعت کردم این ملعونه خرم و شادان پای کوب و دست افشان آمد، و گفت

ترا خبری دهم که داغت بر جگر نهم، دانسته باش که هم اکنون سرامام ترا از بدن

جدا کردند ، و بحکم ابن زیاد بر فراز نیزه نمودند ، و لشکر یزید بن معويه بر

فرزندان ابوتراب نصرت یافتند .

من باندوه و گریه در آمدم ، چون اینحال در من بدید بر من خنده همی زد

و گفت آن سر که بر آن مویه کنی(1)اينك در زیر این تخت در زیر طاسی نهاده اند

چون این سخن بشنیدم سراسیمه پیش دویدم ، و طاس را از زیر تخت بیرون آوردم

و برسر آن سرور نظر افکندم ، و فریاد برآوردم، و این ملعونه همچنان بسخنان

ص: 390


1- ناله وزاری و گریه

کنایت نشان بر زخم سینه ام نمك افشاندی ، و با کلمات نابهنجار بر دلم

آشوب نشاندی.

مختار و حضار از استماع این حدیث شرر شعار زار بگریستند ، آنگاه بفرمود

تا از آن شامیه پرسیدند برچه اعتقاد داری؟ گفت یزید امیر المؤمنین بود ، وامام

حسین مذهبی آغاز کرد که بروی خروج نمود ، مختار چون این سخن بشنید بر

خود بلرزید و گفت « لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ » و اين آيت وافي دلالت را

همی قرائت نمود « رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ اذ هَدَيْتَنَا وَهَبَ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً أَنَّكَ أَنْتَ

الْوَهَّابُ » آنگاه بفرمود زبان آن ملعونه شامیه را ببریدند و بنداز بندش برگشادند

و اعضایش را بآتش بسوختند ، چندانکه هیچ اثری از وی نماند و بآنزن مؤمنه

کوفیه پانصد دینار عطا کرد و همچنان عبدالله بن کامل پانصد در همش بداد و خیر

غلام مختار یکصد درهم بدو عنایت نمود و نیز هر يك از بزرگان بذل و بخششی با

وی مرعی داشته و آنزن شاد و خرم بسرای خود برفت.

چون آن شب بکران پیوست، و خورشید خاوری بر آسمان نیلوفری بر نشست

مختار بروساده امارت و تخت ایالت جای گرفت ، و باحضار خولی فرمان دادو او

چون خوار و زارش بحضور مختار در آوردند ، از روی خشم و عتاب بدو روی کرد

و فرمود : بازگوی بدین اسلام هستی یا در کیش کفاری؟ گفت مسلمانم گفت ای

ملعون نابکار در ملت اسلام کجاروا باشد که چنین فتنه و آشوب در اندازی، و آسمان

و زمین را نالان و گریه کنان در آوری،، و فرزند رسول خدای را اسیر گردانی

و سرمبارکش را که مایه فروغ نه رواق است در آفاق بگردانی؟ خولی گفت مانند

من بسیار بودند مختار گفت نه توونه ایشان مسلمان باشید.

و بروایتی که در مقتل ابی مخنف مسطور است چون مختار را بآن میشوم

نظر افتاد گفت: راست بگوی روز عاشورا چکردی ؟ گفت بعلی بن الحسین تاختم

و نطع از زیر پایش بر کشیدم، و مقنعه و دو گوشواره زینب را اخذ نمودم، مختار

سخت بگریست و گفت هیچ شنیدی در آنحال زینب چه فرمود ؟ گفت: میگفت خدای

ص: 391

هر دو دست و هر دو پای ترا قطع فرماید، و بآتش دنیایت پیش از آتش دوزخ بسوزاند

گفت دعوت او اجابت شد آنگاه بفرمود تا آلات قطع وضرب در آوردند ، ومردم-

کشان بیامدند و از نخست دستهای او را از بدن جدا ساختند، پس از آن سرش را

چون سر گوسفند بریدند ، و بدنش را بسوختند و نامش را در جریده قتل قتله

ثبت کردند.

و چون مختار ازین کار بپرداخت ، با عبدالله بن کامل و ابو عمره حاجب

گفت : چونید که از بزرگان این مردم ملعون کسی را نمیگیرید ، ابوعمره گفت

اينك حكيم بن طفيل طائی است که در سرای عدی بن حاتم آسوده نشسته وعدى

بمحافظت او مشغول است ، چه خواهر عدی در سرای حکیم میباشد.

جزی ربه عنی عدی بن حاتم***جزاء الكلاب العاويات وقد فعل

مختار فرمان کرد تا در طلب او بروند پس جماعتی برفتند و او را مأخوذ داشتند

و این ملعون آنکس بود که لباس حضرت ابی الفضل عباس بن علی علیه السلام را ماخوذ

نموده و تیری بامام حسین علیه السلام افکنده بود، و همی گفت که تیر من بسر بال آنحضرت

بیاویخت و گزندی باو نرسانید.

بالجمله چون آن خبیث را بگرفتند اهل و عیالش بعدی بن حاتم شدند

و او را بشفاعت برانگیختند عدی باعوانان مختار لب بشفاعت برگشود گفتند قبول

این مسئلت بمختار حوالت است عدی روی بخدمت مختار نهاد تا مگر شفاعت کند

و آن خبیث را از بند بلا برهاند، و چنان بود که از آن پیش نیز مختار شفاعت

او را در حق جماعتی از قوم و قبیله او که در جبانة السبیع گرفتار شده بودند

پذیرفتار گشته بود، لاجرم چون آهنك شفاعت این ملعون را بنمود، مردم شیعه بيمناك

شدند پس در همان حال که عدی بخدمت مختار روی نهاد مردمان فرصت را مغتنم

شمرده آن جسد پلید را هدف تیر بلا ساختند، و چندانش تیر بر بدن بباریدند که

مانند خار پشت جان بداد ، تا تلافی آن تیر که بر حسین علیه السلام افکنده بود بشود .

و بروایتی چون ملازمان عبدالله آن خبیث را گرفته هر دو دستش را بر بستند.

ص: 392

و بیرون کشیدند، وعدی نزد عبدالله زبان بشفاعت برگشود ، عبدالله گفت بیرخصت

امیر این کار نتوانم کرد همانا این ملعون عباس بن علی علیه السلام را قاتل است، عدی

گفت اگر او را معاف نداری از تو بمختار شکایت میبرم، گفت آنچه توانی باز

گوی، عدی بخشم آمد و گفت اگر قضای اینحاجت را از امیر مسئلت میکردم

روا میفرمود ، عبدالله گفت دروغ گوئی چه این ملعون اگر یکی از بندگان

امیر المومنین را کشته بود شفاعت هیچکس را مختار پذیرفتار نمی شد.

چون عدی ازوی مأیوس گردید روی بخدمت مختار نهاد عبدالله چون اینحال

بدید با ملازمان خویش گفت نيك دانسته اید که عدی را در خدمت مختار حرمتی

بسزا ، و حشمتی کامل است ، بعید نیست که شفاعت او را در حق این شقی پذیرفتار

شود، و چنان بصواب مینماید که هم اکنون او را بکشیم و سرش را به پیشگاه

مختار در آوریم، پس آنجماعت شمشیرها بر کشیده حکیم را قطعه قطعه نموده سرش

را از بدن جدا کرده بخدمت مختار روان شدند.

از آنطرف چون عدی بخدمت مختار در آمد ، مختار او را تعظیم

و تکریم نموده در پهلوی خود بنشاند، عدی بهر سوی نظر کرد و هشت تن را در

بند و زنجیر ایستاده بدید ، پرسید اینجماعت چه کسان باشند فرمود آنمردم هستند

که با ابن اشعث بحرب من تاخته بودند گفت با ایشان چه سلوك فرمائی؟ فرمود

هر کس با من محاربت کرده از وی میگذرم ، و از جریرتش چشم فرو میخوابانم

و هر کس با حضرت امام حسین علیه السلام مقاتلت ورزیده باشد از وی انتقام میکشم، عدی

گفت مگر یکتن که او حکیم بن طفیل است که من بشفاعت او آمده ام .

مختار گفت تو مردی هستی که بفضل و فزونی و صحبت رسول خدای صلی الله علیه و آله

نامداری، شرم و آزرم نمیجوئی که در بارۀ قاتل فرزندش شفاعت کنی؟ عدی گفت

آنچه بدو نسبت داده اند بدروغ باشد و ببایست از خون او در گذری، مختار چندی

سر بزیر افکنده آنگاه سر بر آورد و گفت سوگند با خدای در اینکار بحیرت اندرم

ص: 393

و ندانم چسازم نه رد مسؤل تو را توانم و نه کشنده عباس بن علی علیه السلام رازنده توانم دید

لکن چون مقام تو عالی است از حکیم دست میکشم بدان شرط که در کوفه نماند

عدی گفت چنین باشد ، و ایشان در اینکامات بودند که ناگاه عبدالله بن کامل

بیامد ، و از قتل حکیم خبر گفت ، چه مختار در نهانی بقتل او فرمان کرده بود

مختار گفت از چه در قتل اوشتاب کردید و او را زنده حاضر نساختید ؟ عدی گفت

چون دانستی من بخدمت أمير بشفاعت آمدم تو خود او را کشتی . عبدالله گفت چون

او را بیاوردیم مردمان انجمن کرده غوغا بر آوردند ، و او را از ما بگرفتند و بکشتند

عدی گفت: دروغ گوئی و اورا تو کشتی، عبدالله گفت نه من او را کشتم و

اکنون که تو بر من می بندی چه باشد که ظالمی را کشته باشم ، گفت او از تو

بهتر بود .

ابن کامل چون این سخن بشنید ، زبان بدشنام او برگشود، مختار او را

نهی فرمود ، و از قتل آن ملعون نيك شادمان گردید . و باعدی گفت ای شیخ

خون امام حسین علیه السلام را بریختند ، از قتل حکیم چه غم داری ! عدی خشمگین

بپای شد، و گفت خدایتعالی مرا بتو نیازمند ندارد ، عبدالله گفت اگر نه پاس

حرمت صحبت امیر بودی ترا بحکیم ملحق میساختم، عدی بهمان خشم و ستیز برفت

و دیگر بدیدار مختار باز نیامد.

آنگاه ابوعمره حاجب در آمد و گفت ایهاالامیر اینمقدار حرمت و رعایت

حشمت عدی را بفرمودی لکن او ترا بد و ناسزا میگفت و میرفت . مختار فرمود

مردی فرتوت و شمرده روزگار است ، و رعایت حرمت سال برده گان واجب است

او را بخود گذارید تا هر چه خواهد گوید من از خون هيچيك از قتله امام حسین

علیه السلام نمیگذرم ، و هیچکس را شایسته نیست که ازین گروه بشفاعت

مبادرت گیرد.

معلوم باد که با آن جلالت قدر عدی بن حاتم اینگونه شفاعت و محاورت بعید

مینماید ، مگر اینکه این حکایت از طریق عامه باشد والله اعلم .

ص: 394

از حضرت صادق علیه السلام مرویست که فرمود اگر مختار اهل مشرق ومغرب را بسبب

خون جد بزرگوارم کشته بود اسراف نکرده بود.

آنگاه مختار فرمان کرد تا در طلب مرة بن منقذ عبدی که از قبیله عبدالقیس

بود بر آمدند، و این خبیث ملعون حضرت علی اکبر فرزند دلبند امام حسین علیه السلام

را شهید ساخته بود ، و مردی شجاع و دلیر بود ، پس جمعی برفتند و سرایش را

احاطه کردند، آن خبیث نیزه بدست کرده بر اسب خود برنشست و بیرون تاخت

و با ایشان بمطاعنه پرداخت، و ضربتی بر دستش فرود آوردند و او در میان

گیرودار فرار کرده بمصعب بن زبیر ملحق شد . لکن دستش از کار بشد و

شل گردید.

و بروایت مجلسی عبیدالله بن ناجية الشبامى راطعنه بزد و او را بیفکند لکن

بدو ضرری وارد نگشت، پس عبدالله بن کامل شمشیری بر آن خبیث فرود آورد،

و او دست چپ را وقایه جان ساخت. و شمشیر دستش را آسیب کرد و اسبش تندی کرده

او را ببرد ، و با دست شل بمصعب پیوست.

و بروایت دیگر سعر بن ابی سعر آنخبیث را بگرفت و بخدمت مختار در

آورد ، مختار فرمود ای شقی علی بن امام حسین علیه السلام را تو کشتی ؟ گفت نه

من تنها بودم هزار تن در کشتن او با من شريك بودند ، مختار فرمود اگر هزار

تن با تو دست یار نمیشدند چگونه آن حضر ترا توانستی بکشت ؟ آنگاه بفرمود

تا از نخست دو دست آن ملعونرا بریدند، بعد از آن زبانش را از کام کشیدند

و از آن پس هر دو هر دو چشمش را از کاسه بر کشیدند ، بعد از آن هر دو لبش را از بن

بریدند ، و از آن پس مانند گوسفندش سر از تن جدا ساختند آنگاه بدنش را با

نفط بیالودند ، و در آتش بسوختند، و نامش را در جریده قتله بر نگاشتند ،

مختار این کار از آن میکرد تا نام آنان از میان نرود و هيچيك از قتل نرهند.

و از آن پس در طلب زید بن رقاد الجهنی فرمان کرد ، و این ملعون همی-

گفت که از بنی هاشم جوانیرا که از بیم تیر دست بر جبین داشت تیری بیفکندم ،

ص: 395

و آن تیر دستش را بر جبینش بدوخت ، چندانکه هر چند خواست کف مبارکش را

از جبینش بازگیرد نتوانست ، و اینجوان عبدالله بن مسلم بن عقیل بود ، چون این

ثیر بدو پیوست گفت:

«اللهم انهم استقلونا و استذلونا فاقتلهم كما قتلونا » بار خدایا اینمردم حق

ناشناس ما را دعوت کردند و ذلت مارا عزیمت بر نهادند و بقتل ما مبادرت ورزیدند

پس ایشانرا بکش چنانکه ما را کشتند. و آنملعون تیری دیگر بانجوان افکنده

و همیگفت : پس ازین تیر بدو شدم و او بمرده بود پس آن تیر را که بدانش شهید

ساختم از شکمش بر کشیدم ، و آن تیر که بر جبین داشت بسیاری در جبهه او

گردش دادم و کوشش نموده تا بيرون كشيدم لكن نوك تير در استخوان بماند .

و بیرون نیامد .

و چون اصحاب مختار بگرفتاری آن نابکار بیامدند، با تیغ برهنه بیرون

تاخته ابن کامل با ملازمان خویش گفت با نیزه و شمشیر بروی متازید ، و اورا

بتير باران و سنگریزان در سپارید، پس چندان تیر و سنگ بروی بریختند تا او

را بر زمین افکنده همچنان زنده در آتش بسوختند ، و بروایتی اورا بخدمت مختار

در آوردند ، مختار فرمود ایملعون براستی بگوی تا عبدالله را چگونه بکشتی گفت

تیری بر چشمش زدم که از قفایش سر بیرون کرد، مختار بفرمود تا آنخبیث را

بر عقابین بیاویختند ، آنگاه خویشتن تیری بر کمان نهاده سخت بکشید و بچشمش

رهانید چنانکه بر چشمش فرا رسید، و از قفایش سر بیرون کشید . و مردمان

گفتند ایملعون مکافات خویشرا بچشم خویش بدیدی، پس از آن چندانش تیر بباریدند

که ناپدید شد ، و سرش را بریده نامشرا ثبت نمودند.

آنگاه مختار در طلب سنان بن انس فرمانداد ، چون در عقبش برفتند معلوم

شد که بجزیره فرار کرده است ، مختار بفرمود سرایش را با خاک یکسان کردند

و بروایت ابن اثیر این ملعون یکی از جوانان بنی هاشم را کشته بود و بروایت

مجلسی اعلی الله مقامه سنان بن انس بسوی بصره فرار کرد، خانه اش را خراب

ص: 396

کردند، و از آن پس از بصره بطرف قادسیه فرار کرد ، در آنجا عیون وجواسیس

مختار خبر اورا بمختار برداشتند. و او را در میان عذیب و قادسیه بگرفتند ، و از

نخست انگشتهای او را بریدند، و از آن بعد هر دو دستش را قطع کردند ، و بعد

از آن هر دو هر دو پایش را از تن جدا ساختند، آنگاه آتشی بر افروختند و دیگدانی

را از روغن زیت بجوش آورده و آنخبیث را در آن روغن بجوشانیدند.

و بروایت دیگر چون مختار از قتل شمر ملعون بپرداخت روز دیگر در

طلب حارث وسنان فرمان داد ، چون ایشان را حاضر ساختند ، روی بحارث آورد

و فرمود ای حارث همانا ترا دشمن اهل بیت نمیدانستم ، و گمان همی بردم که از

جمله دوستانی حارث گفت : ایها الامیر سوگند باخدای که من دوستدار اهل بیت

هستم، و در آن روز که ابن زیاد عمر بن سعد را بکربلا میفرستاد در سرای خویش

شدم ، و در بروی خود بربستم ، و بگوشه بگریه و زاری بنشستم ، و و از حضرت

خدای نصرت حسین علیه السلام در خواستم اما کار بر مراد من نرفت ، و از آنروز که

آنحضرت را شهید ساخته اند تا کنون یکساعت چشم من از آب گریه خشگ نبوده

لكن همراهی من با شمر بدان سبب بود که پسر خاله من بود، و مرا بمعاونت خود

بخواند، بیم کردم اگر اجابت نکنم بقتلم رساند ، اینوقت مردم کوفه که حضور

داشتند گفتند ایها الامیر سخن براستی میراند. بالجمله گواهی میدهیم که وی دوستدار

حضرت أمير المؤمنين علیه السلام است.

مختار چون این بدید او را ببخشید ، و سنان بن انس را طلب کرده گفت

ای نبهره (1)نابکار جگر گوشهٔ رسول مختار و حیدر کرار را سرازتن جدا کردی ،

و بر این کردار نابهنجار افتخار ورزیدی، و دلی خرم داشتی ، پس از آن مختار

آهی سرد بر کشید و آب در دیده اش بگردید ، و فرمود آه آه ایدشمن خدا و رسول

مگر فرزند بتول عذرا با تو چه کرده بود، پس روی با ملازمان کرده و گفت این

خبیث را بیرون کشید ، و بقبیح تر عقوبتی دمار از روزگارش بر آورید ، پس او

ص: 397


1- نبهره یعنی فرزند فساد .

را بیرون بردند و گوشت بدنش را از کارد و خنجر و شمشیر باز ربودند ، و چندانش

سنگ ریختند که ناپدید گردید، آنگاهش بآتش بسوختند و خاکسترش را

بیاد دادند.

و در کتاب ناسخ التواريخ مسطور است که چون أمير المؤمنين على علیه السلام بعد

از فراغت از قتل و جنگ مردم خوارج بر منبر صعود داد ، و بقرائت خطبه معروف

بخطبه « سلونی قَبْلَ انَّ تفقدونی» زبان بر گشود ، و فرمود ایها الناس بپرسید از

من هرچه خواهید از آن پیش که مرا در نیابید ومن به دیگر سرای سفر کرده

باشم ، الى آخر الخبر ، مردی برخاست و گفت مرا خبرده که سر من چندموی دارد

ودرريش من چند موی است ؟ فرمود :

«وَ اللَّهِ لَقَدْ حَدَّثَنِي خَلِيلِي أَنَّ عَلَى كُلِّ طَاقَةَ تُشْعَرُ مِنْ رَأْسِكَ مَلَكاً

يلعنك ، وَأَنْ عَلَى كُلِّ طَاقَةَ شِعْرٍ مِنْ لِحْيَتِكَ شَيْطَاناً يغويك ، وَ أَن

فِي بَيْتِكَ سخلا يُقْتَلُ ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ .»

سوگند با خدای دوست من مرا خبر داد که در هر تار موی که در سرداری

فرشته ایست که ترا لعن میکند ، و در هر تارموی که در زنخ داری شیطانی باغوای

تو جایدارد ، و در خانه تو بره گوسفندی یعنی کودکی است که هنوز با سرین راه

میسپارد ، و او میکشد پسر رسول خدايرا ، و آنمرد انس نخعی، و پسرش سنان بن

انس بود که با امام حسین علیه السلام بپای برد آنچه برد .

و هم در آنکتاب مسطور است که یکی روز أمير المؤمنين علیه السلام در اثنای

خطبه فرمود «سلونی قَبْلَ انَّ تفقدونی»تميم بن اسامة بن زهير بن دريد تمیمی

بآنحضرت اعتراض کرد و گفت بگوی برسروز نخ من چندموی است ؟ فرمودسوگند

با خدای میدانم چند موی برسر داری ، لكن مبرهن نتوان داشت ، ترا خبر

میدهم ازواردات احوال تو، همانا در هر موی که برسرداری ملکیست که ترا

لعن میفرستد ، وشیطانیست که اغوامی نماید ، وبرهان اينمعنی آنست که ترا در

سرای بچه گوسفندی یعنی کود کیست که با پسر رسول خدای قتال خواهد داد، و

ص: 398

مرد مرا بقتال او باز خواهد داشت، همانا فرزند او حصین اینوقت شیر خواره بود

واورا عبیدالله بن زیاد بسوی عمر بن سعد رسول فرستاد ، و امر کرد او را در تشیید

وتمهيد قنال باحسين بن على علیه السلام، و صبحگاهی وارد کربلا شد که حسین علیه السلام

شہید گشت.

وأمير المؤمنين علیه السلام چنانکه در کتاب بحار مسطور است و ازین پس مذکور

میشود در حق عمر بن سعد نیز چنین سخن فرمود و هم هر وقت از واقعه هایله شهادت

حضرت سیدالشهدا علیه السلام خبر میداد، از قتله ملعون نیز یاد میکرد ، چنانکه در

اوقات نهروان روزی در ضمن خطبه فرمود : «أَمَا وَ اللَّهِ يَا شَبَثِ وَ يَا بْنِ حُرَيْثٍ

لتقاتلان ابْنَىْ الْحُسَيْنِ هَكَذَا اخبرنی رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ» یعنی قسم با خدای ای شبث

بن ربعی و ای عمرو بن حریث ، شما با فرزندم حسین قتال خواهید داد ، رسول

خدای صلى الله علیه و آله بدینگونه با من خبر فرمود .

و بروایت مجلسی در جلد هشتم بحار حضرت علی بن الحسين علیه السلام فرمود

که چون علی علیه السلام آهنگ نهروان فرمود و مردم کوفه را فرمان کرد تا در مداین

انجمن کنند ، و لشکرگاه سازند، از میانه شبث بن ربعی و عمرو بن حريث واشعث

بن قيس وجرير بن عبدالله باز پس ماندند و عرض کردند روزی چند ما را اجازت

بده تا از تو بازپس بمانیم، و حوایج خویش بجای گذاشته آنکاه با تو پیوسته شویم

فرمود : « قَدْ فَعَلْتُمُوهُ سَوْأَةَ لَكُمْ مِنْ مَشَايِخِ» سوگند با خدای شما را حاجت نیست

که بآن سبب تخلف ورزيد ومن بآنچه در دلهای شماست دانا هستم و بزودی از بهر

شما روشن دارم ، اراده کرده اید که مردمانرا از من درنك دهيد ، وگويا من

در خورنق بشمانگران هستم که سفره خود را برای خوردن طعام بگسترده اید

بناگاه سوسماری برشما میگذرد ، و شما کودکان خود را فرمان میکنید تا او را

صید نمایند ، و مرا خلع مینمائید ، و با سوسمار بیعت میکنید .

آنگاه آنحضرت بمداین راه گرفت، و آنجماعت بمداین رفتند ، وطعامی

مهیاداشتند ، در آنحال که در اینحال بودند و بر سفره دست داشتند و بگسترده بودند

ص: 399

ناگاه سوسماری برایشان بگذشت ، کودکان خود را بفرمودند تا سوسمار را گرفتند

و بر بستند آنگاه دست بر دستش سودند ، چنانکه علی علیه السلام خبر داده بود ، و روی

بمداین آوردند ، امیر المؤمنين علیه السلام فرمود « بِئْسَ الظَّالِمِينَ بَدَلًا»خدا يتعالى البته

شما را در روز قیامت با این پیشوای سوسمار شما که بیعت کردید مبعوث میدارد گویا

در روز قیامت شما را باسوسمار شما میبینم که شما را بآتش میکشد ، آنگاه فرمود

اگر با رسول خدا مردمی منافق بودند با منهم منافقان هستند ، بعد از آن آنکلمات

مذکوره را با شبت وعمرو بن حریث بگذاشت.

[بازگردیم بمطلب ، مختار حکم بگرفتن اسحق بن اشعث فرمود]چون اسحاق

بن اشعث اینخبر بشنید بترسید و بلرزید و غمگین گردید ، چه اول کسی که بر بدن

مبارك امام حسین علیه اللسام زخم زده وی بود ، و خواهر او در سرای عبدالله بن کامل

جایداشت، پس در هنگام نماز خفتن از سرای خود بخانه عبدالله بن كامل برفت

خواهرش پیش دوید و او را در بر کشید ، و نزد عبدالله برد ، چون عبدالله او را بدید

گفت ای اسحق نا خوب کاری کردی که باینسرای در آمدی؟ گفت ای امیر بتو

پناهنده ام ، هر چه دانی چنان کن عبدالله گفت اکنون که اینصورت پیش آمده در

اینسرای بنشین که آنچه در استطاعت من باشد تقصیر نمیکنم .

و چون صبح بردمید عبدالله برنشست و بخدمت مختار پیوست ، وزمین خدمت

ببوسيد ، وعرض كرد أيها الامیر مدتیست با من همیفرمائی که در اینحضرت مسئلتی

نمایم ، و تاکنون بچیزی مستدعی نیامده ام ، و اکنون مراحاجتی است امید همیرود

که محروم نشوم، فرمود هر چه میخواهی بخواه، عرض کرد اسحق بن اشعث را

بمن بخش چنانکه عمر بن سعدرا بخشیدی .

مختار فرمود سوگند باخدای او را امان نداده ام، و این مدارات که با وی

بجای می آورم از آنست که هنوز جمعی از قتله حسین علیه السلام بجای مانده اند، و چون

کار آنانرا بسازم یکساعت بعمر سعد مجال نمیدهم ، عبدالله عرض کرد ای امیر این

يك را با من بخش ، مختار گفت حاجت ترا بر آوردم لكن نفرمود اور ابتو بخشیدم

ص: 400

عبدالله خرسند گردیده چون روزی چند برآمد ، یکی روز مختار در انگشتری

عبدالله بدید و گفت نیکوست عبدالله فوراً آن خاتم را از دست بر آورده ببوسید ، و

بدست مختار داد ، عرض کرد متمنی است که امیر این انگشتریرا بپذیرد ، مختار

آن خاتم را با نگشت کرد آنگاه فرمود ای عبدالله چنان مسموع افتاده که در بساتین

محلّه بنی کنده جماعتی از قتله امام حسین علیه السلام پنهان شده اند بدانسوی روی کن

ونيك تفحص نماى وهر كسر ادیدی بمن آر! عبدالله در ساعت سوار شده بآن محال

رهسپار گردید .

اینوقت مختار غلام خود خیر را بخواند و انگشتری عبدالله را بدو داد و فرمود:

هم در اینساعت بسرای عبدالله گرای وزنش را بگوی که شوهرت عبدالله مرا گفت

که ترا بشارت دهم که مختار برادرت اسحق را با من بخشید ، هم اکنون او را با

من روانه دار که بخدمت امیر آید، تا خلعتی نیز از بهرش بگیرم ، و اينك انگشتری

خود را برای این علامت بتوفرستاده است پس خیر بسرای عبدالله شد ، و پیام اورا

با زوجه اش بگذاشت ، و آنزن این اشارت با سحق بیاورد ، اسحق گفت ایخواهر

از مختار بيمناك هستم ، خیر گفت ای شیخ اگر امیر را با توخیالی ناخوب بودی

جماعتی را بگرفتاری تو بفرستادی كرهاً يا طوعاً بدار الاماره ات در آورند .

پس اسحاق روی بدار الاماره نهاده خیر گفت در اینجا بپای و چندی بنشین تا

بگویم اسحق گفت مگر خواهی گردنم را بزنی یا از شهرم بدرسازی ، با اینکه امیر

امانم داده است ؟ خیر گفت ای ملعون هنوز این ندانی که مختار قتله امام حسین

علیه السلام را امان ندهد ، اسحق گفت بمختارشو ومعروض بدار که اسحق سی

هزار درهم و دویست نفر شتر و هزار سرگوسفند تقدیم مینماید ، و می گوید چه شود

اگر امیر از خون من در گذرد ، و هزار دینار نیز ترا دهم که این مطلب را بدو بعرض

رسانی ، خیر گفت من این سخن را با میر نتوانم معروض داشت ، با حاجب بگوی

تا او بگوید ، حاجب گفت : ای خیر آنچه فرمان امیرشده بجای بگذار که خیر

تو در اینست ، و کشتن این ملعون از دنیا و آنچه در دنیا است بهتر است ، پس خیر

ص: 401

شمشیری بر گرفت و چنان بر گردنش بزد که سر پلیدش ده گام دور افتاد پس نامش

را بنوشتند.

و چون ساعتی برگذشت عبدالله بن کامل از محلهٔ بنی کنده بازگشت ، و

بخدمت مختار درآمد ، و گفت ایها الامیر هیچکس را نیافتم ، مختار گفت لكن

ملعونی را بدست آورده بکشتیم و بفرمود سرش را در آوردند ، عبدالله بدید و بشناخت

و گفت سپاس خداوند را که از قید این خبیث برستم ، و بپای شد و بسرای خود برفت

و مهر زوجهاش خواهر اسحق را بداد و مطلقه ساخت، و روز دیگر آن داستانرا

بعرض مختار باز رسانید، مختار او را در بر گرفت و هر دو چشمش را بوسید و فرمود

خدایتعالی جزای خیرت دهد .

آنگاه مختار در طلب عبد الله بن عقبة الغنوی فرمانداد و آنملعون بجزیره فرار

کرده بود و آن خبيث يك تن از شهدای کربلا را شهید ساخته بود، پس خانه او را

ویران و با خاک یکسان ساختند، و شاعر در حق این خبيث وحرملة بن كاهل

اینشعر گوید:

وعند غنى قطرة من دمائنا***وفي اسد اخرى تعد وتذكر(1)

چه حرمله از قبیله اسد بود و از پس این حمله مختار در طلب حرملة بن كاهل

عليه اللعنة والعذاب برآمد و اینملعون چنانکه ابن اثیر گويد يك تن از شهداء

را مقتول نموده بود و فرار نمود.

ودر بحار الانوار و بعضى كتب اخبار از منهال بن عمرو مرویست که در آن

هنگام که از مکه معظمه معاودت مینمودم در مدینه طیبه بخدمت حضرت علی بن

الحسين علیه السلام در آمدم ، فرمود اى منهال حرملة بن کاهل چه ساخت ؟ عرض کردم

ص: 402


1- این شعر در بحار الانوار (ج 45 ص 293 طبع جدید ) با مختصر اختلافی به سلیمان بن قته نسبت داده شده است و بعضی گویند؛ شعر را ابوالزمیج میدانند شعر بدین صورت است : عند غنی قطرة من دمائنا***سنطلبهم يوما بها حيث حلت

زنده اش در کوفه بگذاشتم ، پس هر دو دست مبارك را بركشيد :

ثُمَّ قَالَ : «اللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ الْحَدِيدِ ، أَللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ الْحَدِيدِ ، اللهُمَّ

أَذِقْهُ حَرَّ النَّارِ.»

خدایا گرمی آهن و آتش را بدو بچشان ! و اینکلام را مکرر فرمود ، منهال

میگوید از مدینه بکوفه بازشدم ، و اینوقت مختار بن ابی عبید ثقفی در کوفه ظاهر

شده بود ، و بامن دوست و صدیق بود ، و چون از دید و بازدید مردمان فراغت یافتم

روی بسرای مختار نهادم و مختار را نگران شدم که از سرای خود بیرون آمده بود

چون مرا بدید گفت ایمنهال در این اوقات بدیدار ما و تهنیت ما و مشارکت در افعال

ما حاضر نشدی ؟ گفتم در این مدت در مکه معظمه اقامت داشتم و اکنون بیامدم و

ادراك خدمت ترا نمودم.

پس با وی بحدیث مشغول بودم ناگاه جماعتی از جوانان او بیامدند و مختار

توقف ورزید ، گفتی بانتظار چیزیست ، چه در خدمت او از منزل و مکان حرمله

بعرض رسانیده بودند ، و مختار در طلبش جمعی را بفرستاده بود ، و چیزی بر نیامد

که جماعتی شتابان و گروهی دوان بیامدند و گفتند ایها الامير ترا بشارت باد که

حرمله را مأخوذ داشتند ، و چندی نگذشت که آنملعون را حاضر ساختند ، چون

مختار او را بدید با او گفت شکر خداوندی را که مرا بگرفتاری تو تمکن داد

آنگاه فریاد کرد که جز اری یعنی شتر کشی حاضر کنید، چون حاضر شد مختار فرمود

هر دو دست این خبیث را قطع کن، و او هر دو دستش را از تن ببرید ، آنگاه فرمود

هر دو پای این خبیث را جدا کن ، پس هر دو را جدا ساخت آنگاه گفت آتش برافروزید

پس آتشی بیاوردند و نیها را مشتعل ساختند و آنخبیث را در آتش در افکندند ، و آن

بدن پلید مشتعل گردید.

چون بر اینحال نگران شدم از کمال شکفتگی گفتم : سبحان الله ، مختار

گفت ای منهال تسبیح خدای در همه حال نیکوست اما در اینمقام از چه روی بود ؟

ص: 403

گفتم ایها الامیر در این مسافرت گاهی که از مکه انصراف یافتم ، بخدمت على بن الحسين

صلوات الله عليهما تشرف یافتم، فرمودای منهال حرمله را کار برچگونه رفت ؟

عرض کردم در کوفه زنده بود، پس هر دو دست مبارك بجمله برافراشت و عرضکرد

« اللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ الْحَدِيدِ ، اللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ الْحَدِيدِ ، اللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ النَّارِ » مختار

گفت آیا اینکلام را از علی بن الحسين علیه السلام بشنیدی؟ عرض کردم سوگند باخدای

چنین شنیدم که فرمود ، این هنگام مختار از مرکب خویش فرود گردید ، و دو

رکعت نماز بشکر بگذاشت ، ودرسجود بسی ببود آنگاه برخاست ، وسوار شد و

اینوقت حرمله در آتش بسوخته بود من نیز در خدمتش سوار شدم ، و همچنان بصحبت

وحدیث مشغول بودیم، ناگاه بر در سرای من عبورش افتاد گفتم ای امیر اگر

مرا شرافت و افتخار دادی و بمنزل من در آمدی و طعام مرا تناول فرمودی چه شدی

گفت ایمنهال تو خود مرا بیا گاها نیدی که علی بن الحسین علیه السلام چند دعوت فرمود

وحضرت احدیت آنجمله را بدست من اجابت فرمود ، و اينك با من امر میکنی که

بمنزل تو در آیم و باکل طعام ،پردازم ، همانا امروز بآن شکرانه که خدای مرا

باین امر موفق داشت روزه دار هستم.

بالجمله حرمله ملعون همان کس بود که حامل سر مطهر حضرت سیدالشهدا

صلوات الله علیه بود و بابن زیاد برد، و عبدالله شیرخواره را با جماعتی از شهدا

شهید ساخت ، و بعضی گفته اند سر مبارك حضرت سيدالشهداء علیه السلام را اینملعون

جدا ساخت.

بالجمله از آن پس در خدمت مختار مکان عبدالله بن اسید جهنى و مالك بن

بشیر بدی و حمل بن مالك المحاربی را باز نمودند مختار جمعی در طلب ایشان

بفرستاد و آنجماعت را از قادسیه گرفتار کرده حاضر ساختند ، چون مختار ایشان

را نگران گشت فرمود ایدشمنان خدای و رسول خدای حسین بن علی کجا علیه السلام کجا

است او را بمن بازدهید، همانا کشتید آنانرا که بدرود فرستادن برایشان مأمور

بودید، گفتند رحمك الله ما را بعنف و حکم بدو بفرستادند ، هم اکنون برما منت

ص: 404

گذار و از کشتن ما در گذر مختار فرمود شما از چه روی برحسین پسر دختر

پیغمبر خودتان منت ننهاده اید ، و او را باقی نگذاشتید و تشنه گذاشتید.

و اين مالك بن بشير و بروايتي مالك بن هشيم بدی که از مردم کنده بود ،

برنس آنحضرت را مأخوذ داشته بود ، پس مختار فرمان کرد تا هر دو دست و

هر دو پای آنملعونرا جدا کرده همچنانش زنده بیفکندند تا چندان درخون و پلیدی

خویش بغلطید تا بعذاب الیم و حمیم جحیم پیوست، و چون هلاك شد بدنش را قطعه

قطعه کرده بهرسوی بیفکندند ، تا طعمه سگ و دیگر جانوران شد.

آنگاه فرمانکرد تا عبدالله بن اسید خبیث را حاضر ساخته ، چون گوسفندش

سر از تن بر گرفتند، و پس از وی حمل بن مالك را حاضر ساخته گردنش را بزدند،

و بروایتی ابو عمره حاجب در خدمت مختار شد و عرض کرد عبدالله بن اسيد ومالك بن

بشیر را که از جمله قتله امام مظلوم سلام الله علیه میباشند گرفتار نموده ام ، مختار

فرمان کرد تا هر دو را در زندان برده مقید ساختند ، و روز دیگر ایشانرا حاضر

ساختند ، و با عبدالله بن اسید بعتاب خطاب کرد و فرمود ایدشمن خدای و رسول

چگونه بر فرزند بتول تیغ کشیدی ؟ عرض کرد اینکار نه باختیار کردم ، بلکه

مرا باکراه و اجبار بردند ، مختار فرمود ایملعون از چه روی خیمۀ آن بزرگوار

را بآتش و نار بسوختی ؟ گفت چاکر و ملازم بودم، هرچه فرمان کردند بعمل

آوردم ، مختار بفرمود تا گردنش را بزدند و نامش را ثبت کردند .

و چون ساعتی برگذشت ابو عمره حاجب بیامد و عرضکرد بشارت بادتراکه

سعر بن ابی سعر عمار را که قاتل عبدالرحمن بن عقیل است دستگیر نموده ، و چنان

بود که آنملعون بر اسب عبدالرحمن بر نشسته آهنگ داشت ، و سعر او را

بدید و از اسب بزمین کشید و بفرمود تا رسنی برگردنش بسته و خوار و زارش از

پیش روی بکشیدند ، و بقصر بیاوردند ، چون مردم او را بدیدند فغان بر آوردند و

با آن خبیث روی بخدمت مختار نهادند .

و در همان حال ابو عمره دست پسری را گرفته از دور می آورد و آن پسر را

ص: 405

چهره از ماه تابنده رخشنده تر بود وزارزار میگریست ، مختار گفت این پسر کیست؟

گفت پسر عبدالرحمن است ، مختار از جای برجست و بر دست و پای آن پسر بیفتاد

و شیعه را از دیدار اینحال غریو برخاست ، مختاراز وی پرسید نامت چیست؟ فرمود

قاسم بن عبدالرحمن بن عقيل ، مختار گفت چه وقت بکوفه در آمدی فرمود ده روز

است بکوفه آمده ام ، و مادر من و خواهری که از من خورد سال تر است با خود

بیاورده ام، پدرم را در کربلا بکشتند وأموال ما را بجمله غارت کردند ، ومن در

مدینه در نهایت عسرت روز مینهادم ، چون امارت تو را در کوفه بدانستم بدینجا

شدم ، تا مگر بآسایش روزگار سپارم ، و اکنون که بشنیدم قاتل پدرم را بگرفتند

بیامدم تا قصاص نمایم مختار گفت اينك قاتل پدر بزرگوارت حاضر است ، هرچه

خواهی چنان کن .

قاسم دشنه از مختار بگرفت ، و از سینه آنملعون تا نافشرا برشکافت آنگاه

سرش را از تن جدا کردند ، و نامش را بنوشتند ، آنگاه مختار بفرمود تا جامه بس

نفیس برتن قاسم بیار استند ، و نیز پنجهزار درهم در حضرتش تقدیم نمود ، و برای

مادر و خواهرش بسی هدیه ها بفرستاد ، وابراهيم بن مالك اشتر نیز هزار درهم وجامه

نفیس تقدیم خدمتش فرمود ، و دیگر بزرگان نيز هر يك تقديم خدمتی بسزا كردند

و قاسم غانم و شاد خوار ، با جماعتی بسیار بسرای خویش رهسپار گشت ، و چون روزی

چند برآمد ، پسری نزد عبدالله بن کامل آمد و گفت مرا در خلوت با تو طرفه

حکایتی است ، عبدالله مجلس را از بیگانه بپرداخت.

آن جوان گفت دانسته باش من پسر هارون بن مقدم می باشم ، و دوستدار

اهل بیت اطهارم و پدرم با علی علیه السلام دشمن است و با دوستدار أهل بیت عداوت دارد

و بنی امیه را بر اهل بیت تفضیل میدهد ، و اينك چهار تن از قتله امام حسین علیه السلام را

در سرای خویش در سردابه پنهان کرده است، اکنون ترا آگاهی دادم دیگر خود

دانی تا چه کنی ، این بگفت و برفت ، و بر فراز سردابه بایستاد ، وعبدالله برفت و

آن مکان را بدانست و سردابه را بگشادند و آنچهارتن را ماخوذ داشتند و اینجمله

ص: 406

را یکی زیاد بن مالك نام بود و غلام حمزه را بکشته بود و آن دیگر را یزید بن ضمیر

مینامیدند، و این خبیث قاتل حبيب بن مظاهر اسدى عليه الرحمة بود ؛ ؛ و دیگری

را اکبر بن حمدان میخواندند ، و اینملعون قاتل عابس بن شبیب رحمة الله علیه بود

و چهارم را عبیدالله بن الاسود بن عمر بن مطاع می گفتند این چهار تن را بخدمت

مختار در آوردند مختار فرمان کرد تا هر چهار را چون گوسفندان سر بریدند و

نامشانرا ثبت نمودند.

و از پس این جماعت زیاد بن مالك ضبعي و بقولی قراد بن مالك و عمران و

بقولى عمرو بن خالد القشيرى وعبدالرحمن بن ابی خشاره البجلي و عبدالله بن قيس

الخولانی را بگرفتند و بخدمت مختار حاضر ساختند.

چون مختار ایشانرا بدید گفت ای کشندگان نیکوکاران ؛ و کشندگان

بزرگ جوانان اهل بهشت جاویدان هیچ میبینید که پروردگار قهار از شما بیزار

است ، و امروز شما را در معرض عقوبت در آورده است « لقد جائكم الورس في يوم

نحس» همانا آن ورس را که بردید شما را دچار روزی نحس نمود و این مردم خبیث

از آن ورس یعنی اسپرك يا کنجد که با حسین علیه السلام بود بغارت برده بودند پس فرمود

تن بتن را چون گوسفند سر بریدند، و بروایتی هر چهار را در بازار برده

گردن بزدند.

آنگاه عبدالله و عبدالرحمن دو پسر صلحت و دیگر عبدالله بن وهب بن عمرو

همدانی را که پسرعم اعشی همدان شاعر معروف بود در خدمت مختار در آوردند

و بقتل ایشان فرمانداد ، و هر سه را سر از تن برگرفتند ، و زمین را از لوث

وجودشان بپرداختند ، آنگاه بجدل بن سلیم کلبی را بحضرتش حاضر ساختند،

و عرض کردند این همان ملعون است که در صحرای کربلا از آن پس که حضرت

سیدالشهداء صلوات الله علیه را شهید ساختند، برفراز کشته آنحضرت حاضر شد

و انگشتری او را در انگشت مبارکشن بدید و طمع ورزید و خواست از انگشتش

در آورد ، چون آسان نگشت، انگشت مبارکش را قطع کرد ، مختار را حالت

ص: 407

بگشت ، و روزگار ناهموار گشت ، پس بفرمود از نخست انگشتهای آن ملعون

را بریدند ، بعد از آن هر دو دستش را از تن جدا کردند ، و از آن پس هر دو پایش

را از بدن بینداختند آنگاه او را بدانحال بیفکندند ، تا در خون و پلیدی خویش

غلطان بآتش نیران شتابان گردید .

و از آن پس در خدمت مختار بعرض رسانیدند که اسماء بن خارجه از آن

مردم بود که در قتل مسلم بن عقيل عليهما الرحمه سعایت مینمود ، مختار گفت

«أما ورب السماء ورب الضياء والظلماء لتنزلن نار من السماء دهماءسحماءحراء تحرق دار

أسماء» سوگند بپروردگار آسمان و نور وظلمت آتشی سوزنده و سیاه از آسمان

فرود میشود و سرای اسماء را میسوزاند چون اینکلام را اسماء بشنید گفت همانا

سجع أبی اسحق است، و ازین پس در اینجای مقام زیستن نباشد ، پس از خانه خویش

ببادیه فرارکرد چون مختار از فرار او خبر یافت، فرمان داد تا سرای او را و

سراهای بنی عم او را بجمله ویران کردند، آنگاه عمرو بن صبیح صیداوی را

طلب کردند و این ملعون یکسره بمفاخرت گفتی شهدا را بسی نیزه و طعنه زدم

و مجروح و زخمدار نمودم، لکن کسی از ایشان را مقتول نساختم.

بالجمله چون عوانان مختار در طلبش رهسپار شدند ، آخر الامر او را

در بام سرایش بآسایش خفته ، و شمشیرش را در زیر سرش نهاده دیدند ، و در آن دل

شب که چشمها همه در خواب بود از خوابش بر انگیختند ، و او را با شمشیرش

مأخوذ نمودند، چون انملعون اینحال را در خود گران شد گفت سخت شمشیری

نکوهیده و ناخجسته بودی که با این نزدیکی سخت دور باشی ، و بصاحبت فایدت

نرسانی . بالجمله آن نابکار را بدربار مختار رهسپار ساختند ، و بامدادان بگاهش

حاضر پیشگاه نمودند ، مختار چون آن خبیث را بدید ، بفرمود تا او را سخت بر

بستند و نیزه فراوان حاضر ساختند، و او را چندان با نوک سنان خسته و مجروح نمودند

كه جان بمالك دوزخ سپرد و جای بآتش برد.

ص: 408

فهرست

جلد سوم ناسخ التواریخ حضرت سجاد علیه السلام

موضوع

ذکر پارۀ سوانح و حوادث سال شصت وسیم هجری نبوی صلی الله علیه و آله...2

ذكر وقایع سال 64 هجری و مسیر مسلم بن عقبة برای محاصره ابن زبیر بمکه...3

هلاك مسلم بن عقبه ، و سالار شدن حصين بن نمیر بر لشکر شام...5

آتش زدن کعبه و ویرانی آن بدست لشکر شام...7

ذکر مرگ یزید بن معویه در سال 64 هجری...9

روایات مختلفه در مرگ یزید و محل قبر او...11-13

اوصاف و اخلاق یزید بن معویه و برخی از کردار نامیمون ومثالب او...14-29

أشعار لهو آميز و كفريات يزيد، واستدلال برجواز لعن او...30-42

ذکر اولاد نکوهیده نهاد یزید بن معاویه...43

پاره مجالس یزید با معاشرین خود و شرح حال سائب خاثر آوازه خوان...45

شرح حال متوكل بن عبدالله لینی از معاصرین و معاشرین معویه و پسرش یزید ...50

شرح حال فضالة بن شريك شاعر...56

خلافت معوية بن يزيد بن معوية بن ابي سفيان در سال 64 هجری...60

استعفای معویه از خلافت وخطبه او در مسجد شام...62

وفات معوية بن يزيد در سال 64 هجری و پارۀ حالات او...68

ذكر بیعت مردمان با عبدالله بن زبیر در سال 64 هجری...73

گفتگوی ابن زبیر با حصین بن نمیر و عدم توافق آندو در امر خلافت...75

برخی از حالات نکوهیده ابن زیاد بعد از مرگ یزید و بیعت مردم بصره با او...78

امارت عبدالله بن حارث بية در بصره و تصمیم ابن زیاد بفرار کردن بجانب شام...85

فسخ شدن عزیمت قبیلهٔ ازد و ربیعه بیاری ابن زیاد ، وفرار او...87

ص: 409

مخالفت مردم شهر ری ، و سرکوب شدن آنان بدست عتاب...96

خلافت مروان بن حکم در سال 64 هجری و بیعت مردم شام با او...97

اوضاع دمشق و اردن در هنگام بیعت با مروان...103

ذكر وقعۀ مرج راهط وقتل ضحاك بن قيس ونعمان بن بشير انصارى...117-110

حرکت مروان بن حکم بجانب مصر وفتح آن...118

بیعت مردم خراسان باسلم بن زیاد و بیان حال عبدالله بن خازم...124-119

ابتدای حال توابین بریاست سلیمان بن صرد خزاعی...125

سخنان مسیب بن نجبه فزاری و سایر بزرگان شیعه در مجمع شیعیان...129

مهیا شدن توابین برای انتقام خون سیدالشهدا علیه السلام...132

مراجعت مختار بن ابی عبید ثقفی بکوفه و آهنگ او بگرد آوری اصحاب...133

مفارقت خوارج از عبدالله بن زبیر و خروج از مکه مشرفه...140

بیان تولد مختار و چگونگی حال و بدایت امر و نسب او...145

بیان عقائد طبقات مردم در حق مختار و پارۀ اخبار وارده درباره او...150

روایاتیکه بر نجات مختار دلالت میکند...157

ذكر بعضی اخبار وارده که بر خروج مختار وافعال او دلالت دارد...160

ذکر حبس شدن مختار در زندان کوفه و رهائی او بفرمان یزید...167

داستان سرائی ابو مخنف درباره رهائی مختار ووصف دربار یزید...170

حرکت مختار از کوفه بجانب حجاز وملاقات ابن زبیر...190

مراجعت مختار از حجاز و حبس او بفرمان والی کوفه...196

برخی از حوادث و سوانح سال 64 هجری...198

مسیر جماعت توابین بجانب شام در سال 65 هجری...200

تشرف توابین بروضة مطهرة سيد الشهدا علیه السلام...201

رسیدن سلیمان بن صرد و توابين بكنار عين الوردة...215

روایت داستان آمیز ابو مخنف در خروج توابین و مقاتله آنان...217

ص: 410

بیان وقعۀ عين الورده و محاربه سلیمان و اصحابش بروایت سایر مورخین...227

مراجعت رفاعة بن شداد با بقایای توابین بکوفه...237

خطبه عبدالملك بن مروان بعد از شهادت توابین...239

بیعت شامیان با دو پسر مروان بولایت عهد...242

فرستادن مروان ابن زیاد را بجانب جزیره و ابن دلجه را بمدینه برای

اخذ بیعت...243

وفات مروان در سال 65 هجری و روایات مختلفه در سبب مرگ او...245

اولاد مروان بن حکم و برادران و خواهران او...249

پاره اوصاف و کردار مروان بن الحكم...251

اخبار پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از خلافت آل مروان...265

خلافت ابوالوليد عبد الملك بن مروان در سال 65 هجری...266

ذكر قتال خوارج با مردم بصره بسردارى نافع بن أزرق...267

مأمور شدن مهلب بن أبي صفرة والی خراسان بحرب مردم خوارج...270

حالات نجدة بن عامر حنفی و متابعت جمعی از خوارج و غارتها و شورشهای او...277

اختلاف اصحاب نجدة بن عامر وقتل او ، و سرداری ابوفديك بجای او...283

منصوب شدن مصعب بن زبير بولايت مدينه طيبه...285

بنیان و مرمت کعبه معظمه بدستور ابن زبیر...286

محاربه ابن خازم سلمی با بنی تمیم در خراسان...287

سوانح و حوادث سال 65 هجری...290

وقایع سال 66 هجری و رهائی مختار از زندان کوفه بشفاعت ابن عمر...294

امارت ابن مطیع از جانب ابن زبیر در کوفه واندیشه او بحبس مختار...299

قوت گرفتن مختار در کوفه و تصمیم بخروج و ادعای نیابت محمد بن حنفیه 301

ملاقات و اتفاق مختار با ابراهیم بن مالك اشتر...303

خروج مختار در کوفه بكمك ابراهيم بن اشتر...311

ص: 411

مقاتله مختار با والی کوفه و تسلط او بر قصر دار الاماره...317

رتق و فتق مختار در کوفه و فرار والی کوفه بجانب بصره...323

خطبه مختار در مسجد کوفه و تشریح برنامه حکومت خود...325

بیعت مردم کوفه با مختار بن ابی عبید ثقفی...326

مأموریت یزید بن انس از جانب مختار بمقابلة بالشكر شام...329

هزیمت سپاه شام از سپاه کوفه...333

شورش بزرگان کوفه بر مختار و مقاتله آنان....335

سرکوب شدن شورش با مراجعت ابن اشتر بكوفه...338

عذاب برخی از کشندگان سید الشهدا علیه السلام و علت تأخير عذاب از بعضی دیگر...342

ذکر آنجماعت که بنفرین آنحضرت مبتلا شدند...346

ذکر آنجماعت از قتله که بعد از وقعه كربلا دچار عذاب و نکال شدند...352

تبدیل یافتن برخی از غنائم که از خیام مطهرات ربوده بودند بخاکستر و آتش...365

ذکر آنجماعت که از ابتدای خروج مسلم بن عقیل تا زمان وقعه کربلا

بدست شیعیان کشته شدند...370

ذکر آنانکه بدست شهدای کربلا بقتل رسیدند...372

تباهی جماعتی از مردم شام و کوفه بعد از عاشورا تازمان مختار...374

ذکر جماعتی که با دست مختار بخونخواهی و انتقام خون سیدالشهدا بهلاك

و دمار دچار شدند...375

کشته شدن شمر و جمعی از أصحاب او...376

ذکر مقتول شدن جماعتی دیگر از کشندگان وقعه کربلا بدست مختار...387

مقتول شدن خولی و حکیم بن طفیل و جمعی دیگر...389

مقتول شدن حرملة بن كاهل اسدى ، و استجابت نفرین حضرت سجاد علیه السلام...403

مقتول شدن سائر کشندگان شهدای کربلا...405-408

ص: 412

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109