ناسخ التواریخ سید الشهدا جلد 2
جزء دوم
در احوالات حضرت سید الشهدا علیه السلام
تالیف : مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمد تقی سپهر
طاب ثراه
با تصحیح کامل ، ترجمه بعضی اشعار و لغات و مزایای دیگر، تحت نظر عده ای
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 1
جز دوم از جلد ششم و
ناسخ التواريخ * ( در احوالات حضرت سید الشهداء علیه السلام )
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
حاضر شدن امام حسین علیه السلام بر سر قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و شکایت آن حضرت از ستم امت
محمّد بن ابیطالب الحسيني الحائری در کتاب مقتل خود (1) مینویسد که حسين علیه السلام و نیمه شبی بر سر قبر رسول خدا صلی الله علیه و اله حاضر شد و نوری مشعشع نگریست که
از قبر مبارك فرازگشت و دیگر باره بجای خویش باز شد.
فَقال : السَّلامُ عَلَیک یا رَسُول الله انا الحُسَین بْنُ فاطِمَةَ فَرْخُکَ وَ ابْنُ فَرْختِکَ وَ سِبطک الذی خلَّفْتَنی فی امَّتِک فاشهد عَلَیْهِم یا نبی الله انَّهُم قَدْخذَلُونی وَ ضیَّعونی وَ لَم یحْفَظونی فهذه شکوای الیْک حتی القاک
عرض کرد : سلام بر تو باد ای رسول خدا ! این منم حسین پسر تو و پسر دختر تو وفرزند تو ، آن فرزندی که ودیعت گذاشتی در میان امت خود (2) و وصیت فرمودی برعايت من وحفظ وحمایت من. ای پیغمبر خدا ! گواه باش بر ایشان که
ص: 2
جانب مرا نگاه نداشتند و مرا ضایع گذاشتند و مرا خوار و خفیف خواستند و از حرمت وحشمت من بكاستند . اینست شکایت من که بحضرت تو آوردم، آنگاه که ترا دیدار کنم باقی بعرض رسانم .
این بگفت و بنماز در ایستاد و همه شب بر کوع و سجود میبود ، تا شب را
بپایان آورد ، بامدادان باز (1) سرای شد.
و در خبر است (2) که ولید در آنشب کس فرستاد تا از حال حسين علیه السلام فحصى کند و بداند که با چه مشغول است ؟ فرستاده باز شتافت و گفت : حسین را در سرای نیافتم ، وليد شادمان گشت و گفت : سپاس میگذارم خدای را که حسین گریخته باشد و از امضای (3) آنچه یزید فرمان کرده است، بجسته باشم .
بالجمله حسين علیه السلام آنروز را نیز بشام آورد و شبانگاه ، دیگر باره بر سر قبر رسول خدای آمد و رکعتی چند نماز بگذاشت و چون از نماز فراغت یافت ،
قول اللّهمَّ هذا قَبرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ وأنا ابنُ بِنتِ نَبِيِّكَ وَقَد حَضَرَنِي مِنَ الامْرِ ما قَدْ عَلِمْتَ اللّهُمَّ إنِّي اُحِبُّ المَعْروفَ وَأنكَرُ المُنكَرَ وَأنَا اسْأَلُكَ يا ذَا الجَلالِ وَالاكْرامِ بِحَقِّ الْقَبْرِ وَمَن فيهِ إِلاَّ اخْتَرتَ لي ما هُوَ لَكَ رِضىً و لرَسولک رضی
عرض کرد: ای پروردگار من! اینك قبر پیغمبر تو نخل بالا است و من پسر پیغمبر تو ام ، اکنون بکاری در افتاده ام که تو میدانی ، ای بار خدای من ! تو آگاهی که من دوست میدارم معروف را (4) و دشمن میدارم منکر را و از تو خواهنده ام اي ذو الجلال و الاكرام ! بحق این قبر و آنکس که اندرین قبر است ، مرا برخوردار کن بدانچه تو خشنود میشوی و پیغمبر تو خشنود میگردد .
ص: 3
چون ازين كلمات پرداخت سرمبارك را بر قبر مطهر نهاد و فراوان بگریست چند که در خواب رفت و در خواب چنان دید که رسول خدای می آید و فرشتگان تراوان از يمين وشمال آنحضرت برصف می آیند و گروهی نیز از پیش روی و جماعتی از قفا گام (1) میزنند ، پس رسول خدای برسید و حسین را بر گرفت و بسينه خود بچفسانيد (2) و میان هر دو چشمش را بوسه زد ،
و قال حَبِيبِي يَا حُسَيْنُ كَأَنِّي أَراكَ عَنْ قَرِيبٍ مُرَمَّلاً بِدِمائِكَ مَذْبُوحاً بِارْضِ كَرْبٍ وَ بَلاَءٍ مِنْ عِصَابَةٍ مِنْ اُمَّتِي وَ أَنْتَ مَعَ ذَلِكَ عَطْشَانُ لاَ تَسْقِي وَ ظَمْآنُ لاَ تَرْوِي وَ هُمْ مَعَ ذَلِكَ يَرْجُونَ شَفَاعَتِي يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ لاَ أَنَا لَهُمُ اَللَّهُ شَفَاعَتِيحُبِيبِي يَا حُسَيْنُ اِنَّ أَباكَ وَ اُمَّكَ وَ أَخاكَ قَدِمُوا عَلَيَّ وَ هُمْ مُشْتَاقُونَ اِلَيْكَ وَ اَنَّ لَكَ فِي الْجَنَّاتِ لَدَرَجاتٍ لَنْ تَنالَها اِلاّ بِالشَّهادَةِ
یعنی رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود : ای محبوب من ای حسين ! گویا می بینم ترا که در این نزدیکی در زمین کربلا بخون خویش می غلطی ، ترا جماعتی از امت من میکشند، در حالتیکه بشدت تشنه میباشی وترا آب نمیدهند، با اینهمه آرزومندند شفاعت مرا ؛ خداوند ایشانرا در قیامت از شفاعت من بی بهره کناد. ای محبوب من ای حسین ! همانا پدر تو و مادر تو و برادر تو بنزد من آمدند و مشتاق روی تو میباشند و از برای تو در بهشت درجات رفیع است و بأن درجات نتوان رسید الا بسعادت شهادت ..
حسين علیه السلام در خواب عرض کرد:
ص: 4
يا جَدَّاهْ لا حاجَةَ لِي فِي الرُّجُوعِ إِلى الدُّنيا فَخُذْنِي إِلَيْكَ وأَدْخِلْنِي مَعَك فِي قَبْرِكَ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ لابُدَّ لَكَ مِنَ الرُّجُوعِ إِلَى الدُّنْيَا حَتَّى تُرْزَقَ الشَّهادَةُ وَمَا قَدْ كَتَبَ اللَّهُ لَك فِيهَا مِنَ الثَّوَابِ الْعَظِيمِ فَانَّكَ وأباكَ وأخاكَ وعَمَّكَ وعَمَّ أبيكَ تُحْشَرُونَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِي زُمْرَةٍ وَاحِدَةٍ حَتَّى تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ
عرض کرد : با جداه ! مرا هیچ حاجت برجوع دنیا نیست، بگیر مرا وداخل کن با خود در قبر خود. رسول خدا فرمود : ای فرزند ! تو را لابد باید بدنیا رجوع کرد (1) تا سعادت شهادت دریابی و آنچه خداوند از ثواب عظیم در حق تو مقدر فرموده ، ادراك فرمائی همانا تو و پدرت علی و برادرت حسن وعم تو جعفر وعم پدرت حمزه در روز قیامت در زمره واحده انگیخته میشوند (2) و همگان باتفاق داخل بهشت میشوند .
اینوقت حسين علیه السلام ترسناك و دهشت زده از خواب انگیخته شد و این خواب وحشت انگیز را با اهل بیت خویش و بنی عبدالمطلب بشرح کرد ، حزن و اندوهی بر اهل بیت رسول خدا اقتحام (3) کرد که در همه مشرق و مغرب قومی از ایشان مغموم تر و محزونتر نبود ، بانگ ناله وعويل (4) بالا گرفت همگان بهای های بگریستند ، اینوقت حسين علیه السلام عزیمت کرد که از مدينه بمکه شود و نیمه شب حاضر مضجع (5) مطہر رسول خدای شد ورکعتی چند نماز بگذاشت و آن مرقد مبارك
ص: 5
را وداع باز پسين (1) گفت و از آنجا بقیع (2) غرقد (3) رفت و بر سر قبر مادر نشست و فاطمه را نیز وداع گفت پس بمزار برادر آمد. و پس از وداع حسن ، هنگام بامداد باز سرای شد.
اینوقت نخل بن حنفیه (4) از در درآمد چه دانسته بود آن حضرت بسیج (5)
سفر میکند و نمیدانست بکدام جانب خواهد شتافت .
فقال یا أَخِي أَنْتَ أَحَبُّ اَلنَّاسِ إِلَيَّ وَ أَعَزُّهُمْ عَلَيَّ وَ لَسْتُ أَدَّخِرُ اَلنَّصِيحَةَ لِأَحَدٍ مِنَ اَلْخَلْقِ إِلاَّ لَكَ وَ أَنْتَ أَحَقُّ بِهَا تَنَحَّ بِبَيْعَتِكَ عَنْ يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ وَ عَنِ اَلْأَمْصَارِ مَا اِسْتَطَعْتَ ثُمَّ اِبْعَثْ رُسُلَكَ إِلَى اَلنَّاسِ فَادْعُهُمْ إِلَى نَفْسِكَ فَإِنْ تَابَعَكَ اَلنَّاسُ وَ بَايَعُوا لَكَ حَمِدْتَ اَللَّهَ عَلَى ذَلِكَ وَ إِنْ أَجْمَعَ اَلنَّاسُ عَلَى غَيْرِكَ لَمْ يَنْقُصِ اَللَّهُ بِذَلِكَ
ص: 6
دِينَكَ وَ لاَ عَقْلَكَ وَ لاَ تَذْهَبُ بِهِ مُرُوءَتُكَ وَ لاَ فَضْلُكَ إِنِّي أَخَافُ أَنْ تَدْخُلَ مِصْراً مِنْ هَذِهِ اَلْأَمْصَارِ فَيَخْتَلِفَ اَلنَّاسُ بَيْنَهُمْ فَمِنْهُمْ طَائِفَةٌ مَعَكَ وَ أُخْرَى عَلَيْكَ فَيَقْتَتِلُونَ فَتَكُونُ أَنْتَ لِأَوَّلِ اَلْأَسِنَّةِ فَإِذَا خَيْرُ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ كُلِّهَا نَفْساً وَ أَباً وَ أُمّاً أَضْيَعُهَا دَماً وَ أَذَلُّهَا أَهْلاً
هل بن حنفیه عرض کرد: ای برادر! تو از هر کس نزد من عزیزتر و محبوبتری و من آن کس نیستم که نصیحت خود را از احدی دریغ دارم و تو سزاوارتری نصیحت مرا زیراکه تو ممازجی با اصل من و نفس من و جان من و چشم من و توئی امروز سند رسید اهل بیت و تو آنکسی که طاعت تو بر من واجب است، چه خداوند تو را برگزیده است از من (1) و تو را در شمار سادات بهشت مقرر داشته ، هان ای برادر! بپرهیزاز يعت یزید بن معاویه و از بلاد و امصاری که در تحت فرمان اوست و بسوی مردم رسولان فرست و ایشان را با بیعت خود دعوت کن (2) ، اگر اجابت کردند خدای را سپاس گذار و اگر با دیگر کس
بیعت کردند، خداوند از عقل و دین تو نکاهد و بفضل و مروت توکاهش (3) نرسد. همانا من بر تو میترسم که داخل شوی در بلدى از بلاد و اختلاف کلمه در میان مردم بلد (4) با دید آید : جماعتی حضرت توفراز آیند و گروهی خصومت آغازند (5) چون کار بمحاربت و مضاربت افتد ، اول کس توئی که هدف تير وفسان (6) شمشیر باشی ، اینوقت بهترین است که از جهت نفس و از قبل پدر و مادر که توئی خونت ضایع و اهلت ذلیل خواهد بود .
فقال له الحسين : أين أذهب : ياأخي
ص: 7
الا به حد بن حنفیه جک اطمأنت بك الدار سبيل ذلك ، و إن تن خرجت إلى بلاد اليمن فإنهم أنصار جد و أبيك و م أزعن الناس و أهم قلوبا وأوسع الناس بلاد فإن أطمانت بك الدار إلا لحقت بالمال وشعوب الجبال وجزت من بلد إلى بلد حتى تنظر ما يؤول إليه أمر الناس، فإنك أصوب ما تكون رأيا حين تستقبل الأمر استقباله و بحكم الله بيننا وألقوم الفاسقين .
حسين علیه السلام فرمود : ای برادر؛ بکدام جانب سفر کنم ؟ عرض کرد : بمکه شو و در آنجا باش ، اگر بر تو مبارك افتاد نیکو باشد . واگرنه بجانب یمن سفر کن ، چه ایشان انصارجد تو و پدر تواند و مردمی مهربان و رقیق القلب میباشند و بلاد ایشان پر نعمت ووسعت است، اگر در توقف یمن نیز آسایشی بدست نشد پیوسته شو بریگستانها و کوهسارها واز جائی بجائی جنبش میکن و نگران مباش (1) که سرانجام مردم چه خواهد بود و همانا رأی تو صایب تر و سدید تر (2) است گاهی که امری را پذیره (3) باید شد و خداوند حکم میفرماید میان ما و آنان که برطریق فسق وفجور میروند.
فقال الحسين : «یا أَخِی! وَاللهِ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِی الدُّنْیا مَلْجَأٌ وَ لا مَأْوَى، لَما بایَعْتُ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ
حسين علیه السلام فرمود : ای برادر ! اگر در تمامت دنیا مأمنی وپناهی بدست نشود، من با یزید پسر معاویه بیعت نخواهم کرد . اینوقت هل بن حنفیه قطع سخن کرد
وسخت بگریست ، حسین نیزساعتی با او گریان بود .
ص: 8
ثُمَّ قَالَ يَا أَخِي جَزاكَ اَللَّهُ خَيْراً فَقَدْ نَصَحْتَ وَ أَشَرْتَ بِالصَّوَابِ وَ أَنَا عَازِمٌ عَلَى اَلْخُرُوجِ إِلَى مَكَّةَ وَ قَدْ تَهَيَّأْتُ لِذَلِكَ أَنَا وَ إِخْوَتِي وَ بَنُو أَخِي وَ شِيعَتِي مِمَّنْ أَمْرُهُمْ أَمْرِي وَ رَأْيُهُمْ رَأْيِي وَ أَمَّا أَنْتَ يَا أَخِي فَمَا عَلَيْكَ أَنْ تُقِيمَ بِالْمَدِينَةِ فَتَكُونَ لِي عَيْناً عَلَيْهِمْ لاَ تَخْفِ عَنِّي شَيْئاً مِنْ اُمُورِهِم
فرمود : ای برادر! خدایت جزای خیر دهاد ، شرط نصیحت بیای بردی و صوابدید مصلحت بجا آوردی. اینك عزيمت مکه درست کرده ام و کار سفر بساخته ام من و برادران من و فرزندان برادر من و شیعیان من کوچ خواهیم داد ، چه آر ایشان امر منست و رأی ایشان رأي منست اما بر تو ای برادر! چیزی نیست اندر مدینه سکون میفرمای و بر این جماعت نگرانی و عینی (1) میباش و هیچ امری از امور ایشان را بر من پوشیده مدار . آنگاه قلم و قرطاس (2) طلب داشت و بدین منوال وصیتی برای برادر نگاشت :
بسم اللَّهِ الرحمن الرَّحِيمِ هَذَا مَا أَوْصَى بِهِ اَلْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ إِلَى أَخِيهِ مُحَمَّدٍ المعْرُوفِ يَا بْنَ اَلْحَنَفِيَّةِ أَنَّ اَلْحُسَيْنَ يَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَأنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَرَسولُهُ جاءَ بِالحَقِّ مِنْ عِنْدِ الحَقِّ وَأنَّ الجَنَّةَ وَالنَّارَ حَقٌ وَأَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيبَ فِيهَا وَأَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ وأَنِّي لَم أَخرُج أَشِرَاً ولا بَطِراً وَلا مُفْسِدَاً وَلاَ ظَالِماً وإنَّما خَرَجت لِطَلَبِ الاصْلاحِ في أُمَّةِ جَدِّي صلى الله عليه وآله أُرِيدُ أَن آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وأنْهَى عَنِ المُنكَرِ وأُسِيرُ بِسِيرَةِ جَدِّي وأَبِي عَلِيّ ابي عَلِيِّ
ص: 9
اِبْنِ ابي طَالِبٍ ع فَمَنْ قَبِلَنِي بِقَبُولِ اَلْحَقِّ فاللّه اولى بِالْحَقِّ و مَن رَدّ علَيّ هذا اصبر حَتَّى يَقضِيَ اَللَّهُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الْقَوْمِ بِالْحَقِّ وَ هُوَ خَيْرُ اَلْحَاكِمِينَ وَ هَذِهِ وَصِيَّتِي يا اَخِي اِلَيْكَ وَ ما تَوْفِيقِي اِلاّ بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ اِلَيْهِ اُنيب
میفرماید : این وصیتی است از حسین بن على بسوی برادرش محل بن حنفیه ، پس از شهادت بوحدانیت خدا و رسالت محمد مصطفی از آفریدگار با فریدگان میفرماید : همانا بهشت و دوزخ بفريه (1) نیست و قیامت آمدنیست و خداوند بر می انگیزد
مردمانرا از قبور (2)
اینک من از مدینه کوچ نمیدهم (3) در طلب راحت و نشاط و فزونی حشمت و انبساط و فساد در بلاد و ظلم بر عباد بلکه از برای اصلاح حال امت باز آوردن مردم را از طریق ضلالت بیرون میشوم وچند که توانم در امر بمعروف و نهی از منکر بسنت جدم و پدرم کار میکنم، آنکس که سخن مرا بپذیر، در شد خویش در یابد و آنکس که رد کند بر ستم او شکیبائی هیفرمایم تاخداوند در میانماحکم فرماید . اینست وصیت من با برادر من نیست توفیقی جز از خدای من و من بخداوند پناهنده ام . پس این
مکتوب را در هم نوردید (4) و خاتم بر نهاد (5) و نخ را وداع گفت (6) .
اینوقت زنان بنی عبدالمطلب از عزیمت حسین ہی آگهی یافتند، همگان
انجمن شدند و بانگ عويل ونباحه (7) در دادند چندانکه حسین علیه السلام بمان ایشان آمد و گفت : شما را با خدای سوگند میدهم طريق عصیان خدا و رسول را نسپارید و ازین نیاحت و سوگواری دست باز دارید. گفتند: یا ابن رسول الله! ماچگونه نگرئیم و ناله نکنیم که ما امروز چنانیم که روز مرگ رسول خدا و على مرتضی
ص: 10
وفاطمه زهرا وحسن مجتبی بودیم ؟ ! . ای حبیب ابرارا سوگند میدهیم خدای را که ما را فدای تو گرداند. یکتن از عمات آن حضرت عرض کردند که ای حسین ! شنیدم که مردم جنى نوحه میکردند و شنیدم که این شعر بر خواندند :
وَإنَّ قَتيلَ الطَّفِّ مِن آلِ هَاشِمٍ *** أَذَلَّ رِقَاباً مِنْ قُرَيْشٍ فَذَلَّتْ (1)
حَبِيبُ رَسُولِ اَللَّهِ لَمْ يَكُ فَاحِشاً *** أَبَانَتْ مُصِيبَتُهُ اَلْأُنُوفَ فجِلَتْ
و نیز این اشعار را از جن روایت کرده اند :
أَبْكُوا حُسَيْناً سَيِّداً وَ لِقَتْلِهِ شَابَ اَلشَّعْرُ *** وَلِقَتْلِهِ زُلزِلَتُم ولِقَتْلِهِ انكَسَفَ القَمَرُ (2)
وَاحمَرَّ آفاقُ السَّماءِ مِنَ العَشِيَّةِ والسَّحرُ *** وَتَغَيَّرَت شَمسُ البِلادِ بِهِم وَأَظلَمَتِ الكُورُ (3)
ذاكَ ابنُ فاطِمَةَ المُصابُ بِهِ بِهِ الخَلائِقُ وَالبَشرُ *** أَوْرَثْتَنَا ذُلاً بِهِ َ َجَدْعُ اَلْأُنُوفِ مَعَ اَلْغُرَرِ (4)
اینوقت ، ام سلمه عرض کرد: ای فرزند، چگونه محزون نباشم که تو آهنك
عراق داری ؟ ! وخود از جد تو شنیدم که فرمود:
يُقْتَلُ وَلَدِي أَلْحَسِينُ بِأَرْضِ اَلْعِرَاقِ اَلْعِرَاقِ فِي أَرْضٍ يُقَالُ لَهُ كَرْبَلاَ
خبرداد مراکه حسین در کربلا کشته میشود:
ص: 11
فقال لها : يَا اُمَّاهْ وأنَا وَاللَّهُ أَعْلَمُ ذَلِكَ وإِنِّي مَقْتُولٌ لا مَحَالَةَ ولَيْسَ لِي مِن هذا بُدٌ وإِنِّي واللَّهِ لاعَرِفَ الْيَوْمَ الَّذِي اقْتُل فِيهِ واعْرِفْ مَنْ يَقْتُلُنِي وأَعْرِفُ الْبُقْعَةَ الَّتِي ادْفَنْ فيها وَإِنِّي أَعْرِفُ مَنْ يُقْتُلُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي وقَرابَتي وَشِيعَتِي وإِنْ أَرَدْتَ يا امَّاهُ اُريكَ حُفرَتي وَمَضْجَعي
حسين علیه السلام فرمود : ای مادر! سوگند با خدای من میدانم سرانجام کشته میشوم و از آن چاره نیست و البته میدانم آنروز را که کشته میشوم و میشناسم آن کس را که مرا میکشد و میشناسم آن بقعه ای (1) را که مرا بخاك میسپارند و میشناسم آنان را که کشته میشوند از اهل بیت من و خویشاوندان من و شیعت من و اگر بخواهم اي مادر؛ قبر خود را و خوابگاه خود را با تو نمودار می کنم (2) آنگاه بجانب کربلا اشارتی فرمود تا زمین فرو شد و اراضی کربلا دیدار گشت و ام سلمه محل شهادت آن حضرت را، مضجع ومدفن او را و لشگر گاه او را بدید و های های بگریست .
یا أُمّاهُ قَدْ شاءَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یَرانی مَقْتُولا مَذْبُوحاً ظُلْماً وَ عُدْواناً، وَ قَدْ شاءَ أَنْ یَرى حَرَمی وَ رَهْطی (3) وَ نِسائِی مُشَرَّدینَ (4)، وَ أَطْفالی مَذْبُوحینَ مَظْلُومینَ مَأْسُورینَ (5) مُقَیَّدینَ، وَ هُمْ یَسْتَغیثُونَ فَلا یَجِدُونَ ناصِراً وَ لا مُعیناً و نسائي مشردين (4) وأطفالي مذبوحين مظلومین مأسورين (6) مقيدين وم يستغيثون فلا يجدون ناصرا ولا معينا.
حسين علیه السلام با ام سلمه فرمود : ای مادر ! خداوند می خواهد مرا بدست ظلم وعدوان کشته و سر بریده به بیند. اهل بیت مرا، زنان مرا و جماعت مرا متفرق و
ص: 12
پراکنده دیدار کند و اطفال مرا مظلوم و مذبوح نگرد و همگان را اسیر و در غل و زنجير نظاره فرماید، در حالتی که ایشان واذلاء. و واغوثاه ! گویند و هیچ ناصری و معینی نیابند .
فَقَالَ وَ اَللَّهِ إِنِّي مَقْتُولٌ كَذَلِكِ وَ إِنْ لَمْ أَخْرُجْ إِلَى اَلْعِرَاقِ يَقْتُلُونَنِي أَيْضاً
فرمود : ایمادر! قسم بخدای، من بدین شرح کشته میشوم اگر چه بسوی عراق نروم نیز کشته خواهم شد. اینوقت ، ام سلمه عرض کرد که در نزد من تربتی است که رسول خدای مرا داد است و اینک در قاروره (1) نهاده ام . پس حسين عليه السلام از خاك کر بلا پاره بر گرفت و او را داد تا در قاروره دیگر نهاد و فرمود: این هردو را بدار ، تا گاهی که خون اندرین قارورها موج زند بدان که مرا کشته اند.
در کتاب شافی که عمر در علم نسب نگاشته سند بجد خود عمل بن عمر بن علی بن ابی طالب میرساند که چون عمر بن علی در مدینه انکار حسين علیه السلام را از بیعت یزید نگریست ، بنزديك حسين آمد و عرض کرد: فدای تو شوم یا اباعبدالله ! برادرت حسن از پدر خویش مرا حدیثی کرده است ، این بگفت و بگریست و بانگ عويل و شهيق (2) در افکند .
حسین او را در بر کشید و گفت : ای برادر! تورا بجان پدر سوگند میدهم خبر بقتل من داد ؟ عرض کرد: چنین است، کاش با یزید بیعت میکردی و این بلا را از خویش میگردانیدی .
فَقَالَ حَدَّثَنِي أَبِي اَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صلى الله عليه وآله أَخْبِرَهُ بِقَتلِهِ وَقَتلِي وَأنَّ تُربَتي تَكونُ بِقُرْبِ تُرْبَتِهِ فَتَظُنُّ أنَّكَ عَلِمْتَ مالِمٌ أعلَمُهُ وإنَّهُ لا أُعْطِي الدَّنِيَّةَ مِن نَفْسِي أَبَداً وَلَتُلْقِيَنَّ فَاطِمَةُ أباها شَاكِيَةً مالِقِيتِ ذُرِّيَّتَها مِن
ص: 13
أُمَّتِهِ وَلا يَدخُلُ الجَنَّةَ أحَدٌ آذاها في ذُرِّيَّتِها
فرمود : ای برادر! رسولخدا پدر مرا خبر داد که یاعلی تو کشته میشوی وحسین نیز کشته میشود و قبر شما با یکدیگر نزديك خواهد بود. های ای برادر ! گمان میکنی که تو میدانی و من نمیدانم سوگند با خدای که من بایزید بیعت نمیکنم و حمل این خواری و ذلت برخویشتن نمیفرمایم. همانا فاطمه رسول خدای را ملاقات میکند و شکایت امت را در ظلم باذریت خود ، بدان حضرت میبرد و آنکس که فاطمه از وی شاکی باشد روی بهشت نمی بیند .
اینوقت حسین علیه السلام سفر مکه را تصمیم عزم داد و از برای خواهران دختران محملها پرداخت و قاسم بن حسن را فرمان داد ، تا ملازم رکاب باشد و بیست و یکتن از اصحاب و اهل بیت را بفرمود تاکو چدهند. از این جمله ابوبکر بن على و محمد بن علی و عثمان بن علي وعباس بن علی و عبدالله بن مسلم بن عقیل و على بن الحسين الاكبر وعلى بن الحسين الأصغر عليهم السلام بودند . ا وداع حسين عليه السلام با قبر رسول خدا ( صلی الله علیه و آله ) .
آنگاه ، دیگر باره بر سر قبر رسول خدا آمد و سلام داد :
و قال : «بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی یا رَسُولَ اللّهِ لَقَدْ خَرَجْتُ مِنْ جَوارِکَ کُرْهاً، وَ فُرِّقَ بَیْنی وَ بَیْنَکَ حَیْثُ أَنِّی لَمْ أُبایِعْ لِیَزیدَ بْنِ مُعاوِیَةَ، شارِبِ الْخُموُرِ، وَ راکِبِ الْفُجُورِ، وَ ها أَنَا خارِجٌ مِنْ جَوارِکَ عَلَى الْکَراهَةِ، فَعَلَیْکَ مِنِّی اَلسَّلامُ یا رسول الله
عرض کرد: پدر و مادرم فدای تو باد ای رسول خدا ! بتمام کره و اندوه (1) از جوار تو بیرون شدم و از حضرت تو دور افتادم ، همانا قهرا بر من سخت
ص: 14
گرفتند که با یزید شرابخواره عصیان باره (1) بیعت کنم. اگر بپذیرم براه کفر رفتم
و اگر سر برتافتم با تیغ کیفر یافتم (2) . هان ای رسول خدا ! سلام بر تو باد این منم که با کراه از پناه تو دورمیشوم اینوقت اورا خوابی فرو گرفت و رسول خدای را دیدار کرد که در آمد و برای سلام داد .
وَ قَالَ يَا بُنَيَّ لَقَدْ لَحِقَ بِي أَبُوكَ و أُمُّكَ وَ أَخُوكَ وَ هُمْ مُجْتَمِعُونَ فِي دَارِ الْحَيَوَانِ وَ لَكِنَّا مُشْتاقُونَ اِلَيْكَ فَعَجِّلْ بِالْقُدُومِ عَلَيْنا وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنْ لَكَ فِي اَلْجَنَّةِ دَرَجَةٌ مِغْشَاشٌ بِنُورِ اَللَّهِ فَلَسْتَ تَنَالُهَا اِلاّ بِالشَّهَادِشِ وَ مَا أَقْرَبَ قُدُومَكَ عَلَيْنَا
فرمود : ای فرزند من! این پدر و مادر و برادر تو اندر بهشت با من اند و همگان مشتاق دیدار توایم بشتاب بسوی ما و بدان ای فرزند! همانااز برای تو در بهشت مقامیست که محفوف است بنور خداوند و جز شهادت ادراك آن سعادت نتوانی کرد
این هنگام حسین و با تمام خوف وخشیت مانند موسی بن عمران بیرون
شد و همی گفت :
رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (3)
از سکینه دختر حسین و مردیست میفرماید : وقتی ما از مدينه بيرون شدیم، هیچ اهل بیتی از اهل بیت رسول خدا ترسان تر و هراسان ترنبود. بالجمله حسین علیه از جاده معروف روان شد ، اصحاب عرض کردند: یا ابن رسول الله: اگر باره به دوست
ص: 15
از جاده اعظم راه بگردانیم و مانند عبدالله زبير از راه نا شناخته کوچ دھیم نیکوترباشد .
فقال وَ اَللَّهِ لاَ أُفَارِقُهُ حَتَّى يَقْضِيَ اَللَّهُ مَا هُوَ قَاضٍ
فرمود: سوگند با خدای از جاده اعظم بیکسوی نشوم تا خداوند بدانچه
داند حکم براند . آنگاه فرمود: بیم دارید که در طلب شما بیرون شوند عرض کردند: بيمناكيم . فرمود: من. بیم دارم که برای حذر کردن از مرگ راه بگردانم
و این شعر انشادکرد :
إِذَا اَلْمَرْءُ لاَ يَحْمِي بَنِيهِ وَ عِرْسَه *** وَ عِتْرَتِهِ كَانَ اَللَّئِيمُ أَلْمُسَبَّباً (1)
وَمِن دُونَ ما نَبغي يُرِيدُ مِنَّا غَداً *** يَخوضُ بِحارَ المَوتِ شَرَفاً ومَغرِباً
وَ نَضْربُ ضَرْباً كالحَريقِ مقدّماً *** اذا مَا رَآهُ ضَيْغَمٌ فَرَّ مَهْرَباً (2)
ابوسعید مقری گوید که هم در این شب ، چون حسین از مسجد بیرون شد ،
بدین شعر یزیدبن مفرغ تمثل جست
لاَذْغَرْتُ السَّوامَ فی غَسَقِ اللیل *** مُغیراً، وَ لا دُعوتُ یَزیدا (3)
یَوْمَ أُعْطى مِنَ الْمَهابَةِ ضَیْماً *** وَ الْمَنایا یَرْصُدْنَنی أَنْ احیدا (4)
ص: 16
بالجمله چون حسين علیه السلام لختی راه به پیمود، از افواج فرشتگان فراوان دیدار شد و همگان حربه های مبارزت بدست کرده ، بر پشت اسبهای جنت نشست نموده در رسیدند و سلام دادند .
فَقالَ حُجَّةُ اللَّهِ على خَلقِهِ بَعدَ جَدِّهِ وَأَبيهِ وَأخيهِ
گفتند : ای حجت آفریدگار بر تمامت آفریدگان بعد از جد و پدر و برادر،
بسیار افتاد که خداوند ما را بمدد جدتو فرستاد و اکنون بمدد تو فرمان داد .
فَقالَ لَهُم المَوعِدُ حُفْرَتِي وبُقْعَتِي الَّتي أُسْتَشْهَدُ فيها وَهيَ كَرْبَلاَءَ فَإِذَا وَرَدْتُهَا فَأْتُونِيفَقَالُوا يَا حُجَّةَ اللَّهِ مُرْنَا نَسْمَعْ ونُطَعْ فَهَلْ تَخْشَى مِن عَدُوٍ يَلْقَاكَ فَنَكُونَ مَعَكَ فَقالَ لاَ سَبِيلَ لَهُمْ عَلَى وَلاَ يَلْقَوْنِي بِكَرِيهَةٍ أَوْ أَصِلَ إِلَى بُقْعَتِي
فرمود : میعاد شما مزار و مضجع منست ، جائیکه شهید میشوم و آنجا کربلا ست. گاهی که وارد میشوم ، در آنجا بنزد من حاضر شوید . عرض کردند : اگر از ملاقات دشمن بیمی و خطری هست فرمان کن تا با تو باشیم ، فرمود : دشمنان توانا بر زبان من نشوند مرا آسیب نتوانند زد ، تا گاهی که بكربلا در آیم .
ایشان باز شدند (1) وجماعتی از مسلمانان جن در آمدند و عرض کردند : ای سید و مولای ما ! گروهی از شیعیان توایم . بهر چه خواهی ما را مأمور کن ، اگر بقتل دشمنان اجازت کنی و همچنان در جای خود میباشی ما کفایت امر ایشان رابسنده ایم (2) . حسین و آن جماعت را بدعای خیر باد کرد.
ص: 17
وقالَ لَهُمْ أوما قَرَأْتُمْ كِتَابَ اَللَّهِ اَلْمُنْزَلَ عَلَى جَدِّي رَسُولِ اَللَّهِ صلى الله عليه وآله أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ ولَوْ كُنتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ (1)
وقال سُبْحَانَهُ وَلَبَرَزَ الَّذينَ كُتِبَ عَلَيهِمُ القَتلُ إلى مَضاجِعِهِم (2)
فرمود مگر شما قرائت قرآن نکرده اید؟ آنجا که خداوند می فرماید : شما را مرگ در مییابد اگر چند در معاقل (3) مستحکمه جای کنید و آناترا که برایشان قضای قتل رفته است هم ، در خوابگاه خویش ناگزیر کشته شوند ، آنگاه فرمود :
وَإِذَا أَقَمْتُ بِمَكَانِي فَبِمَاذَا يَبْتَلِي هَذَا الْخَلْقُ الْمَتَعُوسُ (4) وَبِمَاذَا يُخْتَبَرُونَ ومَن ذَا يَكُونُ سَاكِنَ حُفْرَتِي بِكَرْبَلاَ وَ قَدِ اخْتَارَهَا اللَّهُ تَعالَى يَوْمَ دَحَا الارْضَ وجَعَلَهَا مَعْقِلاً لِشِيعَتِنَا وَيَكونُ لَهُم أَمَاناً فِي الدُّنْيَا والآخِرَةِ وَلَكِن تَحضُرُونَ يَوْمَ السَّبْتِ وَهُوَ يَوْمُ عاشوراءَ الّذي فِي آخِرِهِ اُقْتُل ولا يَبْقَى بَعْدِي مَطْلُوبٌ مِنْ أَهْلِي ونَسَبِي وإِخْوَتِي وَأَهْلَ بَيتي وَيُسارُ (5) بِرَأسي إلى يَزِيدَ لَعَنَهُ اللَّهُ
. فرمود : اگر من در جای خود اقامت کنم ، این مردم با چه چیز امتحان میشوند؟ .
و با کدام اختبار (6) بد از نيك بادید می آید؟ و آن قبر که در کربلا خاص من داشته اند، کدام کس ساکن میگردد ؛ خداوند آن قبر را در روزی که زمین را گستریده و گردانیده است آن را معقل ومأمنی بر شیعیان ما را، برگزیده است و مقام امن و امانی برای ایشان در دنیا و آخرت است. لکن شما حاضر شوید در روز
ص: 18
شنبه که روز عاشوراست و در عصر آن روز من کشته میشوم و باقی نمیماند بعد از من صاحب جاه و منزلتی از اهل من ونسب من و برادران من واهل بیت من و سر مرا برای یزید لعنه الله میبرند.
جماعت جن بعرض رسانیدند که ای حبیب خدا و پسر حبیب خدا ! اگر نه این بود که طاعت تو برما واجب و مخالفت تو برما حرام است ، سوگند با خدای که دشمنان تورا از آن پیش که در تورمند، یکتن زنده نمیگذاشتیم . حسین علیه السلام فرمود:
نَحْنُ وَ اللهِ أَقْدَرُ عَلَيْهِمْ مِنْكُمْ.
قسم بخدای که قدرت من بر ایشان از شما افزونست لکن خدا ! میفرماید :
«لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ
(1) »
هلاك شد آنکس که انگار بینات نمود و زنده ماند آنکس که اقرار به بنیات آورد.
مع القصه، حسين علیه السلام با اصحاب و اهل بیت خویش طریق مکه پیش داشت. چون لختی راه پیمود عبدالله بن ابی القریشی که از قفای آن حضرت تاختن میکرد، برسید و فریاد برداشت :
جُعِلْتُ فِدَاكَ اِنِّي أَنْصَحُكَ اذا دَخَلْتَ مَكَّةَ فَلاَ تَبْرَحَنَّ مِنْهَا فَهِيَ حَرَمُ اَللَّهِ وَ اَلْأَمَانُ لِلنَّاسِ فَأَقِمْ فِيهَا وَ تَأَلَّفْ أَهْلَهَا وَ خُذِ الْبَيْعَةَ عَلَيَّ كُلُّ مَنْ دَخَلَهَا مِنَ النَّاسِ و عَدَّهُمُ الْعَدْلَ وَ رَفَعَ الْجَوْرِ عَنْهُمْ وَ أُقِمْ فِيها خُطَباءَ تَخطُبُ وَ تَذكُرُ عَلَيَّ المَنابِرَ شَرَفَكَ وَ تشرَحُ فَضْلَكَ وَ يُخبرونهُم بِأَن جَدَّكَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ أَبَاكَ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ أَنَّكَ أُولِي بِهَذَا اَلْأَمْرِ مِنْ غَيْرِكَ
ص: 19
اياك أَنْ تَذْكُرَ الكُوفَةَ فانَّها بَلَدٌ مَشُومٌ قُتِلَ فِيهَا أَبُوكَ وَ لاَ تَبْرَحْ مِنْ حَرَمِ اللَّهِ تَعالَيْ فَاِنْ مَعَكَ أَهْلُ الْحِجازِ وَ الْيُمَنِ كُلِّها وَ سَيُقْدِمُ اِلَيْكُ النَّاسُ مِنَ الآفاقِ وَ يَنْصَرِفُونَ اِلَيَّ أَمْصارَهُمْ وَ اُدْعُهُمْ اِلَيَّ بَيْعَتَكَ فَاقْبَلْ نَصِيحَتِي وَ سرمسددا فَوَ اَللَّهِ اِن قَبِلْتُ لَتُرْشِدَن
گفت : فدای تو شوم ، تورا نصیحتی خواهم گفت : همانا چون بمکه در آئی از آنجا بیرون نشوی زیرا که آنجاحرم خدای و محل امن وامان است ، پس در آنجا اقامت فرمای و با مردم طريق مؤالفت سیار و از آنان که بمکه در آیند بیعت بگیر و ایشان را باظهار عدل و انکار ظلم استظهار میكن (1) و خطبارا فرمان میده، که در فراز منابر منزلت تو را باز گویند و فضیلت تورا شرح دهند و مردم را بیاگاهانند که جد تو رسول خدا و پدر تو علی مرتضی است و خلافت بيرون غير تو و خاص تو است .
پرهیز از اینکه یاد از کوفه کنی و نام آن بلد مشئوم را تذکرہ فرمائی، چه در آنجا پدر تورا بکشتند و برادر تورا ذلیل و زبون (2) داشتند. لاجرم از حرم خدای بیرون مشو ! در آنجا اهل یمن و حجاز در خواستاری تواندازند (3) وزود باشد که مردم از بلاد خویش بسوی تو سرعت کنند و از نزد تو بامصار (4) خویش مراجعت نمایند و مردم را ببیعت تو دعوت فرمایند. اکنون نصیحت مرا گوش دار و طريق مقصد سپار ! سوگند با خدای اگر از من بپذیرفتی رشد خویش در بافتی .
ص: 20
حسین بن علی علیهما السلام شب یکشنبه بیست و هشتم شهر رجب الاصم پاسی بیش و کم از شب گذشته، از مدینه بیرون شد و روز جمعه سیم شهر شعبان ، المعظم وارد مکه گشت و باین آیه مبارکه تمثل جست :
وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ (1)
و از آنسوی چون ولید بن عتبه ، بدانست که حسین علیه السلام نیز بجانب مکه شتافت، کس بطلب عبدالله بن عمر بن الخطاب فرستاد، باشد که حاضر شود و بایزید بیعت کند. عبدالله در پاسخ گفت : چون دیگران تقدیم بیعت کردند (2) من نیز متابعت خواهم کرد. چون ولید در بیعت عبدالله عمر نگران شود و زیانی نبود، مصلحت بتوانی دید و او را بحال خود گذاشت ، عبدالله عمر نیز طرین مکه پیش داشت ...
بالجمله چون حسين علیه السلام وارد مکه گشت، مردم مکه او را پذیره شدند (3) و بقدوم او شاد و شاد خواره (4) گشتند و بامدادان و شامگاهان حاضر حضرت او شدند (5) وشرط خدمت بجای آوردند. عبدالله زبیر اگر چند (6) اقامت حسین علیه السلام
در مکه بر خاطر او گرانی داشت، چه دانسته بود که با اقامت آن حضرت، اهل مکه اورا مكانتی ننهند و با او دست بیعت ندهند، لکن آن نیرو نداشت که بتواند مکنون خاطر را ظاهر کند، ناچار همه روزه در حضرت او حاضر بود و در نماز با او اقتدا مینمود (7) .
ص: 21
اما عبد الله بن عباس وعبدالله بن عمر بن الخطاب باتفاق نزد امام حسین علیه السلام آمدند. نخستین ، عبدالله عمر عرض کرد: یا ابا عبدالله ! توخصمی (1) مردم مکه را با خاندان خویش نیکو میدانی ، واجب میکند که از شر این جماعت واپائی (2) و از کبد و کین ایشان آسوده خاطر نباشی .
نیز دانسته ای، که این جماعت با یزید بیعت کرده اند و آخرت را بدينا ودين را بدنیا فروخته اند سخت میترسم که جانب تو را دست باز دهند و تو را پایمال هلاك و دمار سازند. و بعد از تو اهل بیت تو بنا خوش تر و جهتی گرفتار شوند و نیست و ناچیز گردند ، چه من از رسول خدا شنیدم که فرمود : فرزند من حسین کشته خواهد شد و آنانکه اورا نصرت نکنند و بجانب او نگران نشوند ، خداوند در روز رستاخیز، بدیشان نگران نشود. اکنون صواب چنان است که با یزید بیعت کنی و چنانکه در خلافت معاویه شکیبائی کردی، با وی نیز مخالفت نکنی و شکیبا باشی تا گاهی که خداوند ابواب فرج بگشاید و ایام فرح فراز آید.
حسين علیه السلام فرمود : یا ابا عبدالله الرحمن ! تو گمان میکنی که من آنكس باشم که با یزید دست بیعت فرا دهم و بمتابعت او گردن فرونهم ؟ عبدالله گفت : یا ابا عبدالله؛ من از رسول خدا شنیدم که میفرمود : مرا چه افتاده است با یزیدبن معاویه که فرزند من و پسر و دختر من حسين را میکشد ؛ سوگند بدان خدای که جان من بدست قدرت اوست، اگر فرزند من در میان جماعتی کشته میشود (3) که قادر بر نصرت او میباشند و جانب اورا فرو گذارند، خداوند قاهر غالب در میان دل وزبان ایشان بینونت افکند (4) .
عبدالله عباس از اصفای اینکلمات بهای های آغاز گریستن کرد و حسين علیه السلام و نیز بگریست و گفت : یا ابن عباس ! تو میدانی که من پسر دختر رسول خدایم ؟
ص: 22
عرض کرد که من در همه عالم، جز تو کسی را پسر دختر رسول خدا نمیدانم و نصرت تو پر ذمت این امت چنان فرض است که نماز و زكات؛ فرمود: یا ابن عباس ! چه کوئی درحق جماعتی که پسردختر پیغمبر را از وطن و مأمن و خانه و مولدومنشا (1) اخراج کنند و بزیارت قبر پیغمبر ومجاورت آنمرقد مطهر نگذارند و او را چندان بیم قتل دهند که در هیچ محل ومسكن، مأمن نتواند گرفت و بجرم وجریرت (2) قتل اورا برذمت فرض شمرده باشند.
ابن عباس گفت : در حق این چنین مردم چه گویم ؟ جز اینکه گویم بخدای
کافر شدند و از رسول روی بر کاشتند و این آیت قرائت کرد :
وَمَا مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقَاتُهُمْ إِلَّا أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَىٰ (3) .
اما تو ای پسر پیغمبر! قدوه ابرار وفرزند رسول مختار وجگربند علی مرتضى و نور چشم بتول عذراتی. گمان مکن که خداوند کین و کید (4) ظالمان را در حق تو نداند و ایشان را بکیفر اعمال خود نرساند . گواهی میدهم که هر که رغبت تو را از مجاورت روضه جد تو بگرداند ، او را در آن سرای از رحمت پرورد گار نصيبه (5) نخواهد بود. حسين علیه السلام فرمود: یا ابن عباس: أَللَّهُمَّ اشْهَدْ ابن عباس گفت : بِأَبيِ أنْتَ وَأُمي پدر و مادرم فدای تو باد چنان مینماید که خبر مرگ خویش را نهی میفرمائی و بدان خطی که در میافتی، مرا می آگاهانی؟ و نصرت میطلبی؟. سوگند با خدای اگر در راه تو شمشیر زنم تا هر دو دست من قطع شود، هنوز از حق تو آنچه بر ذمت منست ادا نکرده باشم .
اینوقت عبدالله عمر بسخن آمده و گفت: یا ابن عباس ! صواب آنست که از
ص: 23
اینگونه دیگر سخن نکنی و روی بامام حسين علیه السلام مي آورد و گفت: بیا تا در خدمت تو باز مدینه شویم و تو نیز مانند دیگر مردم با یزید بیعت کن و از سرای خویش و جد خویش
پراکنده مشو و اگر بیعت یزید را بسنده نداری (1) تو را مجبور نخواهند ساخت و از در عنف (2) بدین امر نخواهند گماشت . بباش تاگاهی که بخواهی و بیعت کنی و تواند بود که یزید دیر نپاید و بسی زود مرگش فراز آید و سخن کوتاه شود .
حسين علیه السلام گفت : یا ابا عبدالرحمن ! اگر چنان دانی که من در کار خویش بخطا میروم ، بگوی تا باز شوم؟ عبدالله عمر گفت: خداوند پسر پیغمبر را بر طریق خطا نگذارد و بر سهو و نسیان نگمارد ، اما با زمانه باید انباز بود (3) وباناسازگاری های او دمساز شد، من از آن میترسم که دشمنهای تو با شمشیرهای کشیده بر روی تو تمهید مناجرت (4) و مبارزت نمایند و تورا طاقت مقاتلت و مدافعت نباشد و کار بناخوشتر وجهی بخاتمت (5) رسد ، صواب آنستکه باتفاق طريق مدينه گیریم و اگر بیعت یزید بر توثقیل میآید، در خانه خویش فرود آی و در فر از كن (6) و گوش از اصفاي (7) این سخنان بپرداز .
حسین علیه السلام گفت : هیهات یا ابا عبدالرحمن ! مرا چگونه دست باز دارند و در خانه گذارند ، مگر نمیدانی دنیا در حضرت حق چند. خوار و ناچیز است ؟ مگر نشنیده ای که سر یحیی بن زکریا را بنزدیکی از حکم گذاران بنی اسرائیل بریدند ؟ مگر نشنیده ای بنی اسرائیل از آن دم، که سفیده صبح بردمید ، تا گاهی
که آفتاب سر بر کشید، هفتاد تن از پیغمبران را بکشتند ؟ و بی آنکه ساحت ایشان را آلایش کراهتی رسد ، یا خاطر ایشان را غبار اندوهی فرو گیرد، بازارها بگشادند و بانگ داد و ستد در دادند. خداوند در کیفر این گناه بزرگ ، آن جماعت ر امهلت
ص: 24
نهاد ، تا گاهی که خواست ابواب انتقام بگشاد ...
های ای ابو عبد الرحمن ! تو از نصرت من دست باز دار و مرا بحال خویش باز گذار، الاآنکه بدعای خیر مرا یادمیکن بدان خدای که جدمرا برسالت فرستاده اگر پدرت عمر بن الخطاب درین روزگار مرا دریافتی، سر از یاری من برنتافتی و چنانکه پیش مصطفی، پیش من در استادی و مرا نصرت دادی (1) و اگر امروز تو را در موافقت ومرافقت من عذريست ، بتشریف قبول بیار استم (2) و از تو جز دعای خیر نخواستم، اکنون بمصلحت خویش گام میزن و در بیعت این مردم مماطله میکن (3) تا سرانجام کار مکشوف افتد .
عبدالله گفت : خداوند جدت را در اختیار دنیا و آخرت مختار ساخت و آن حضرت آخرت را بردنیا برگزید ، تو نیز پسر مصطفی و جگر بند مرتضائی هرگز از دنیا حظی و بهره ای نبری و اهل بیت تو از دنيا تمنعی نبرند، خداوند شما را نعیم جاودانی داده و ذخیره آن جهانی نهاده ، این بگفت و بگریست و آن حضرت را وداع گت .
اینوقت حسين علیه السلام ابن عباس را مخاطب ساخت و فرمود : تو پسرعم پدرمنی و همواره پدر مرا برای رزین (4) واندیشه متین در کارها متفق بوده و ناصحی مشفق گشته. اگر خواهی بجانب مدینه سفر میکن و اخباری که هست بسوی من متواتر میدار ، من اندر مکه بخواهم بود چند که اهل مکه با من از درمهر و حفاوته (5) باشند. و اگر روزی کار دیگر گون کنند ، رأی دیگر گون خواهم زد (6) و آن کلمه خواهم گفت که ابراهیم وقت سقوط نارهمی گفت: « حَسَبْنَا الله وَ نَعَم الْوَكيل » و بجای دیگر کوچ خواهم داد پس همگان بگریستند و برفتند .
ص: 25
چون یزید بن معاویه آگهی یافت که حسین بن على عليهما السلام و عبدالله زبیر سر از بیعت برتافتند و بجانب مکه شتافتند، بر ولید بن عتبه ابن ابی سفیان خشم گرفت و او را در شهر رمضان المبارك از حکومت مدينه معزول داشت و عمروبن سعيدا الأشدق را بجای او گماشت و بدین منوال مکتوبی بسوی عبدالله بن عباس
أمَّا بَعْدُ فَإنَّ ابْنَ عَمِّك حُسَيناً وعَدُوَّ اللَّهِ ابْنَ الزُّبَيْرِ التَوَيا بِبَيعَتي ولَحِقَا بِمَكَّةَ مُرْصِدِينَ لِلْفِتنَةِ مُعْرِضِينَ أَنفُسَهُمَا لِلْهَلَكَةِ فَأَمَّا اِبْنُ الزُّبَيْرِ فَإِنَّهُ صَرِيعُ الفَنَاءِ وقَتِيلُ السَّيْفِ غَداً
وأمَّا الحُسَيْنُ فَقَدْ أحْبَبْتُ الإعْذَارَ إلَيْكُم أَهْلَ البَيْتِ مِمَّا كَانَ مِنْهُ وَقَدْ بَلَغَنِي أنَّ رِجَالاً مِن شِيعَتِهِ مِنْ أَهْلِ العِراقِ يُكاتِبُونَهُ ويُكَاتِبُهُمْ ويُمَنُّونَهُ الْخِلافَةَ وَيُمَنِّيهِمُ الإمارَةَ وقَد تَعْلَمُونَ مَا بَيْنِي وبَيْنَكُمْ مِنَ الوُصْلَةِ وعَظِيمِ الحُرْمَةِ وَنَتايِجِ الأرحامِ وقَدْ قَطَعَ ذَلِكَ الْحُسَيْنُ وَبَتَهُ (1) وأَنْتَ زَعيمُ أهلِ بَيْتِكَ وسَيدُ أهْلِ بِلادِك فَألْقِهِ وارْدُدْهُ عَنِ السَّعْيِ في الفُرْقَةِ وَرَدَ هذهِ الأُمَّةَ عَنِ الفِتنَةِ فَإن قَبِلَ مِنكَ وأنابَ إِلَيكَ فَلَهُ عِندِي الأَمَانُ والْكَرَامَةُ الواسِعَةُ وأُجْرِي عَلَيْهِ مَا كانَ أَبِي يُجْزِيهِ عَلَى أَخِيهِ وإِنَّ طَلَبَ الزِّيَادَةِ فَاضْمَنْ لَهُ ما أَراكَ اللَّهُ انْفُذْ ضَمانَكَ وأقوم
ص: 26
لَهُ بِذلِكَ وَلَهُ عَلَيَّ الأيمانَ المُغَلَّظَةَ والمَواثِيقَ المُؤَكَّدَةَ بِما تَطْمَئِنُّ بِهِ نَفْسُهُ ويَعْتَمِدُ في كُلِّ الأُمورِ عَلَيهِ عَجِّل بِجَوابِ كِتابي وَبِكُلِّ حاجَةٍ لَكَ إليَّ وَقَبلي والسَّلامُ
نوشت که : يا ابن عباس پسرعم تو حسین و دیگر دشمن خدا عبدالله زبير بیعت مرا خوارمایه انگاشتند و طریق مکه برداشتند ، اکنون مترصد فتنه نشسته اند و دل بانگیزش فساد بسته اند و نمیدانند که خویشتن را بتهلکه می افکنند و عرضه هلاك و دمار میکردند ، اما پسر زبیر زود باشد که در اشباك بلا اسیر گردد (1) و دستخوش شمشير شود .
اماحسين، دوست میدارم که شکایت او را بسوی شما اهل بیت شرح دهم و گله کنم ، همانا بمن رسید که جماعتی از اهل عراق که در شمار شیعیان حسين اند، او را بارسال مكاتيب (2) بخلافت خویش میخوانند وحسین نیز آن جماعت رابامارت خویش بشارت میدهد. شما میدانید که در میان ما صله نتایج ارحام راحرمتی عظیم است وحسين قطع رحم کرد، با ابن عباس؛ توامروز سید سلسله مقاید (3) قبيله و بزرگ بلاد خویشتنی، او را دیدار کن و از تفرق وتشتت امت باز دار و بانگیزش فساد وجنبش فتنه نگذار،اگر از تو بپذیرفت و بترك فتنه گفت ، او را در نزد من امان وکرامتی بیگرانست و آنچه پدر من معاویه در وجه برادرش حسن مقررداشت (4) از من نیز در وجه حسين برقرار است . و اگر از آن نیز افزون بخواهد تو پایندانی کن (5) که من از وی دریغ نخواهم داشت و بر ذمت منست از برای او سوگند های عظیم و پیمان های
ص: 27
محکم که در انجاح مطالب (1) و انتظام امور مطمئن خاطر باشد .
در پاسخ نامه تعجیل کن و حوایج خویش را نیز بنگار . و در پایان نامه
این اشعار نگاشت :
يَا أَيُّهَا اَلرَّاكِبُ اَلْغَادِي لِمَطِيَّتِهِ *** عَلَى عُذَافِرَةٍ فِي سَيْرِهَا قُحْمٌ (2)
أَبْلِغْ قُرَيْشاً عَلَى نَأْيِ اَلْمَزَارِ بِها *** بَيني وَبَيْنَ الحُسَينِ اللَّهُ وَالرَّحِمُ (3) ومُوقِفَ بِفِناءِ البَيتِ أنشَدَهُ *** عَهْدِ اَلْإِلَهِ غَداً يُوفَى بِهِ اَلذِّمَمُ
هَنَّيْتُمْ قَوْمَكُمْ فَخْراً بِأُمِّكُمْ *** أُمْ لَعَمْرِي حِسَّانٌ عِفَّةُ كَرَمٍ
هِيَ الَّتِي لا يُدانِي فَضْلَهَا أَحد *** بِنْتَ الرَّسولِ وَخَيْرُ النَّاسِ قَد عَلِمُوا
إنِّي لَأعلَمُ أو ظَنّاً لِعالِمِهِ *** وَالظَّنُّ يَصدُقُ أحياناً فَيَنْتَظِمُ
أن سَوْفَ يَتْرُكُكُمْ مَا تَدْعُونَ بِه *** قَتلي تَهاداكُمُ العِقْبَانُ والرَّخَمُ (4)
يَا قَوْمِنَا لا تَشُبُّوا الْحَرْبَ إِذ سَكِنَت *** وأمْسِكُوا بِحِبالِ السّلمِ واعتَصمُوا (5)
قَد غَرَّتِ الْحَرْبُ مَن قَدْ كان قَبْلَكُم مِنَ *** مِنَ القُرُونِ وقَدْ بَادَتْ بِه اَلْأُمَمُ
فَأَنْصِفُوا قَوْمَكُمْ لاَ تَهْلِكُوا بَذَخاً *** فَرُبَّ ذِي بَذَخٍ زَلَّتْ بِهِ اْلَقَدَمُ
چون نامه یزید با بن عباس رسید، در جواب او بدینگونه مکتوب کرد :
ص: 28
أمَّا بَعدُ فَقَد وَرَدَ كِتابُكَ فَأَمَّا ابنُ الزُّبَيرِ فَرَجُلٌ مُنقَطِعٌ عَنَّا بِرَأْيِهِ وَهَواهُ يُكاتِمُنا مَعَ ذلِكَ أَضْغَاناً يَسَّرُّهَا فِي صَدْرِهِ يُورِي عَلَيْنَا وَرِيَ اَلزِّنَادِ لاَ فَكَّ اَللَّهُ أَسِيرَهَا فَاراً فِي أَمْرِهِ مَا أَنتَ راءٍ وَ أمَّا الحُسَينُ فَإنَّهُ لَمَّا نَزَلَ مَكَّةَ وَتَرَكَ حَرَمَ جَدِّهِ وَمَنازِلِ آبائِهِ سَأَلتُهُ عَن مُقَدمِهِ فَأَخْبَرَنِي أنَّ عُمَّالَك بِالمَدينَةِ أَسَاؤُا إِلَيْهِ وَعَجَّلُوا إِلَيْهِ بِالْكَلاَمِ اَلْفَاحِشَ فَأَقْبِلْ إِلَى حَرَمِ اللَّهِ مُسْتَجِيراً بِهِ وَسَألقاهُ فِيمَا أَشَرْتُ إِلَيْهِ ولَنْ أَدَعَ النَّصِيحَةَ فِيما يَجْمَعُ اللَّهُ بِهِ الكَلِمَةَ ويُطْفِئُ بِهِ النَّائِرَةَ وَيَخمُدُ بِهِ الْفِتْنَةَ ويَحْقِنُ بِهِ دِماءُ الأُمَّةِ فَاتَّقِ اللَّهَ في السِّرِّ وَالعَلانِيَةِ وَلا تَبِيتَنَّ لَيْلَةً وأنْتَ تُريدُ لِمُسلِمٍ غَائِلَةٍ ولا تَرْصُدْهُ بِمَظْلِمَةٍ ولا تَحْفِرْ لَهُ مَهْوَاةٌ فَكَم مِن حَافِرٍ لِغَيْرِهِ حُفَراً وَقَعَ فيهِ وَكُم مِن مُؤَمِّلٍ أمَلاً لَم يُؤتَ أَمَلَهُ وَخُذْ بِحَظِّك مِن تِلاوَةِ الْقُرْآنِ ونَشْرِ السُّنَّةِ وعَلَيْكَ بِالصِّيامِ وَالْقِيَامِ لا تَشغَلُكَ عَنْهُمَا مَلاهِي الدُّنْيَا وأَبَاطِيلُهَا فَإِنَّ كُلَّ مَا اشْتَغَلْتَ بِهِ عَنِ اللَّهِ يَضُرُّ ويَفْنَى وَكُلُّ مَا اشْتَغَلْتَ بِهِ مِن أسبابِ الآخِرَةِ يَنفَعُ وَيَبْقى وَ السَّلامُ
معنی چنان است که نامه تو رسید باز نموده بودی . که حسين علیه السلام و عبدالله زبير بمكه شتافتند اما پسر زبیر مردی است که خود را از ما بیگانه شمرده و برأي و هوای خویش کار کرده و با اینهمه سینه ،او از کین و کید آکنده (1) است وهمی خواهد
ص: 29
که آتش درما زند . خداوند او را کامروا نكناد ، عبدالله در کار خود نگران امری است که تو نیز آن را نگرانی .
اماحسين، گاهی که از حرم جای خود روی برتافت و بجانب مكه شتافت از وی پرسش کردم که تو را چه افتاد و مرا خبر داد که عمال تو در مدینه بوار دات مكرره او را بستوه آوردند (1) و بكلمات ناشایست حشمت او را پست کردند ؛ لاجرم رخت بر بست و در جوار خدای جار (2) دهندو پناهنده گشت . اکنون علتمس تو را باجابت مقرون خواهم داشت و بدانچه اشارت فرمودی اطاعت خواهم کرد ، حسین علی را دیدار میکنم و شرط نصيحت بپای میبرم ؛ باشد که اختلاف كلمه از میانه برخیزد و عواصف (3) فتنه و فساد گرد بلا برانگیزد و آتش مناجزت (4) و مبارزات انگیخته نگردد و خون بیگناهان امت ریخته نشود .
اما تو ای یزید ! در پیدا و پنهان از خدای بترس و هیچ شب بکین هیچ مسلمان مخسب (5) و بد خواه جاه و مال مسلمانان مباش مگر از امثال نخوانده ای ؟ که
نوشته اند: چه بسیار حافر (6) که از بهر دیگری چاه کرد و خود در افتاد و چه و بسیار آرزومندی که هرگز بر آرزوی خود دست نیافت . صواب آنستکه بقرائت
قرآن و نشر سنت قیام سازی و بمواظبت صوم وصلوه پردازی و از ارتکاب ملاهی (7) ومناهی بپرهیزی و با اصغایترهات و اباطیل نیامیزی، خویشتن راوا پای، که آنچه تو را بکار دنیا باز دارد ضایع وفانی است و آنچه تو را بامر آخرت بگمارد ، نافع و باقی است والسلام
ص: 30
چون خبر اقامه حسين علیه السلام چه در مکه گوشزد قاصی و دانی شد (1) مردم از دور و نزديك بحضرت او شتاب گرفتند (2) . مشاهیر اقوام و قبایل خدمت اوراتقدیم کردند (3) روز تا روزحشمت آن حضرت بزیارت شد و اختلاف (4) و اختلاط مردم در آستانش افزون گشت چون مردم کوفه این بدانستند نيك شاد خاطر شدند وجماعتی از مشاهیر طوایف و مشایخ قبایل در خانه سلیمان بن صرد الخزاعی انجمن شدند و گفتند: معاویه ستمكار رخت بربست و یزید شراب خواره (5) بجای او نشست ، حسين بن على سر از بیعت او برتافت و بمکه شتافت ، اکنون برای چیست؟ سلیمان آن جماعت او آنکس که در شمار شیعیان علی بود ، بفرمود از پای بنشتند.
خود بیای خاست ، پس خدای را سپاس گفت و مطفی را ستایش. فرستاد ، آنگاه گفت : های ایمردمان ! دانسته اید که معاویه بسرای باز پرس رخت کشیده پسرش یزید متصدی امر خلافت گشت ، فوجی از مردم بیخرد و گروهی با هوشمند با او بیعت کردند .
وَ خَرَجَ إِلَى مَكَّةَ هَارِباً مِنْ طَوَاغِيتِ آلِ أَبِي سُفْيَانَ وَ أَنْتُمْ شِيعَتُهُ وَ شِيعَةُ أَبِيهِ فَإِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ أَنَّكُمْ نَاصِرُوهُ وَ مُجَاهِدُو عَدُوِّهِ فَاكْتُبُوا إِلَيْهِ وَ إِنْ خِفْتُمُ اَلْوَهْنَ وَ اَلْفَشَلَ فَلاَ تَغُرُّوا اَلرَّجُلَ فی نفسه
همانا معاویه را مرگ فرا رسید و حسین با پسرش یزید نقض بیعت نمود و بجانب مكه سفر فرمود ؛ امروز شیعت اوئید وهم شیعت پدر او بوده اید واجب میکند که نصرت او را دست باز ندارید و در مدافعت با اعدا متابعت او را واجب شمارید ، هم اکنون مكنون خاطر را سر بر گشائید ، اگر خدمت اورا تصمیم عزم خواهید داد ؟ و با دشمنانش رزم خواهید زد ؟ بدو مکتوب کنید و او را بمساكن و اماکن خود بخوانید و اگر غم جان و مال خواهید داشت و بر عشیرت و عیال خود دریغ خواهید خورد ، پسر رسول خدای را فریفته نخواهید ، همچنان خاموش بنشینید و بهیچگونه یاد از پیام و کتاب مکنید . همگان هم آواز شدند که ما د راه پسر پیغمبر جان و سر را بچیزی نشمریم، او را در خانهای خویش جای دهیم و در پیش او دو دستی شمشیر زنیم وجان ودل فدای او کنیم . سلیمان با ایشان حجت تمام کرد و پیمان محکم ساخت.
آنگاه گفت : همگان نامه بسوى آن حضرت بنگارید و خاتم برزنید و او را دعوت کنید ، تا بجانب کوفه روان شود . گفتند : صواب آنستکه تو این مکتوب بنگاری ، سلیمان گفت : مصلحت در تحریر جماعت است و بدینگونه مکتوبی نگاشتند :
بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ الى الحُسيْن بنِ عَلِيٍ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ مِن سُلَيْمَانَ بْنِ صُرَدَ الْخُزَاعِيِّ والْمُسَيَّبِ بْنُ نَجَبَةَ ورِفَاعَةَ بْنِ شَدَّادٍ وحَبِيبِ بْنِ مُظَاهِرٍ شِيعَتِهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُسْلِمِينَ مِنْ اَهْلِ اَلْكُوفَهِ
ص: 32
سَلاَمٌ عَلَيْكَ فَإِنَّنَا نَحْمَدُ إِلَيْكَ اَللَّهَ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إلاَّ هُوَ أمّا بعدُ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي قَصَمَ (1) عَدُوَّكَ اَلْجَبَّار اَلْعَنِيدَ اَلَّذِي اِنْتَزَى (2) عَلَى هَذِهِ الأُمَّةِ فَابتَزَّها (3) أمرَها وغَصَبَها فَيئَها وَتَأمَّرَ عَلَيها بِغَيْرِ رِضِيٍ مِنْهَا ثُمَّ قَتَلَ خِيارَها واستَبقيَ شِرارَها وَ جَعَلَ مَالَ اَللَّهِ دُولَةَبَيْنِ جَبَابِرَهَا وَ اِغْنِيَائِهَا فَبُعْداً لَها بَعُدَتْ ثَمُودُ انَّه لَيسَ عَلَيْنَا امام فاقْبَل لَعَلَّ اللَّهَ ان يَجْمَعَنا بِكَ عَلَيَّ اَلْحَقْ.
وَ النعمان اِبْنِ بَشِيرٍ فِي قَصْرِ اَلْإِمَارَةِ لَسْنَا نَجْتَمِعُ مَعَهُ فِي جَمْعِهِ وَ لاَ نَخْرُجُ مَعَهُ اِلى عِيد وَ لَوْ قَدْ بَلَغَنا انَّكَ قَدْ اَقْبَلْتَ إِلَيْنا اَخْرَجْناهُ حَتّى نُلْحِقَهُ بِالشَّامِ اِنْ شاءَ اللّهُ.
یعنی این نامه ایست از سلیمان بن صرد الخزاعي ومسيب بن نجيه ورفاعه بن شداد البجلی وحبیب بن مظاهر وعموم شیعیان حسین بن علی علیهما السلام، از مردم کوفه بنزد آن حضرت وعرض میکنند :
سلام بر تو باد ای پسر پیغمبر ! همانا ما سپاس میگذاریم خدای یکتا را که دشمن تورا در هم شکست و نابود ساخت آن جبار ستمکاری که بر روی این امت جستن کرد و ایشان را فرو گرفت و فيء ایشان را غصب نمود و بيرضای امت متصدی امر امامت گشت و احرار (4) را بکشت و اشرار را بگذاشت و بیت المال را در میان جباران ومالداران دست بدست گردانید ، خداوند دور کند او را چنانکه قوم ثمود را.
ص: 33
امروز يزيد خود را اميرالمؤمنين میخواند و امام مسلمين میداند ، ما او را بامامت خویش نپذیریم و اطاعت او را بر گردن حمل نگیریم ، تو ای پسر پیغمبر ! بجانب کوفه سفر کن و نزديك ما گرای (1) . باشد که خدای ما را در حضرت تو بطریق حق پیوسته دارد .
اينك نعمان بن بشیر از جانب یزید در دارالاماره نشسته و خودرا امیر این جماعت دانسته ، لكن ما اورا امیر نمیدانیم و بامارت نمیخوانیم و در هیچ جمعه نماز با او نمیگذاریم و در هیچ عید با او طريق مصلی نمیسپاریم (2).گاهی که ما را آگهی رسد که عنان اقبال بدينجا فرو گذاشته باشی، او را از کوفه بیرون کنیم و تا خاك شام برانیم .
این مکتوب را بصحبت (3) عبدالله بن مسمع الهمدانی و عبدالله بن وال روان کردند و فرمان دادند که در طی مسافت سرعت کنند و خویشتن را بحسين * رسانند . ایشان بتعجيل و تقریب (4) براندند . و روز دهم شهر رمضان المبارك بمکه رسیدند و مکتوب کوفیان را بحضرت حسین ابلا برسانید ، آن حضرت نامه را فروخواند و لختی سرفرو داشت و هیچ پاسخ نداد و جواب نامه نوشت ، رسولان نیز دره که اقامت نمودند . مردم کوفه دو روز بعد از بیرون شد عبدالله بن مسمع وعبدالله ابن وال، دیگر باره قيس بن مسهر الصيداوي وعبدالله بن شداد بن عبدالله الأرحبي وعماره بن عبدالله السلولی را ، بسوی مکه روان داشتند و با ایشان از صنادید (5) کوفه یکصد و پنجاه مکتوب بود ، هر مردی دو نامه وسه نامه و بیشتر نگاشته بود، حسین به این جمله (6) را قرائت فرمود و دعوت ایشان را اجابت نمود و
ص: 34
پاسخ باز نداد .
از پس آن، شبث بن ربعی و حجار بن ابحر ویزید بن حارث بن رويم وعروه ابن قیس و عمرو بن حجاج الزبيدي ومحمد بن عمرو الیتمی، بدینگونه مکتوب کردند :
بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ إِلَى اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍ مِن شِيعَتِهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ والْمُسْلِمِينَ فَقَدِ اخْضَرَّتِ الْجَنَّاتُ وَ أَيْنَعَتِ الثِّمارُ وَ أَعْشَبَتِ الاَرْضُ وَ أَوْرَقَتِ الْأَشْجارُ فَأَقْدِمْ اَذَا شِئْتَ فَانَّما تَقَدَّمَ عَلَيَّ جُنْدٌ مُجَنَّدَةٌ وَ اَلسَّلاَمُ
یعنی بوستانها سبزوریان گشت (1) و میوها برسید وزمین گیاه برویانید و درختان برگ بر آوردند، وقت است که اقبال فرمائی بجانب سپاهی که بهر خدمت تو تجهیز شده . بدینگونه مکاتیب متواتر کردند، چندانکه دوازده هزار نامه در حضرت حسین از بزرگان کوفه حاضر گشت و همچنان آن حضرت تصمیم عزم را تقدیم نمیفرمود و در پاسخ خاموش میبود ، چون صنا دید کوفه نگریستند که رسولان ایشان دیر میرسد و پاسخ دیر می آید، بدین منوال کتابی نگاشتند و بصحبت هانی بن هاني السبيعي وسعيد بن عبدالله الحنفی روان داشتند :
بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ إِلَى اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍ مِن شِيعَتِهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ والْمُسْلِمِينَ أمَّا بَعْدُ فَحَيَّ هَلا فَانٍ اَلنَّاسَ يَنْتَظِرُونَكَ لاَ رَأْيَ لَهُمْ غَيرُكَ فالعَجَلَ العَجَلَ ثُمَّ العَجَلَ العَجَلَ والسَّلامُ
عرض کردند : شیعیان تو همگان بانتظار تو نشسته اند و بر امامی بیرون تو (2) دل نبسته اند ، تعجیل کن در آمدن بكوفه . این نامه را برسولان سپردند و بروایت اعصم کوفی یکصد و پنجاه تن از معارف کوفه (3) طريق مكه پیش داشتند
ص:35
و در طی مسافت عجلت کردند. ایشان نیز از مردمان، هر يك دو نامه و سه نامه با خود همی بردند . چون بحضرت حسين عليه السلام رسیدند شرط اطاعت و انقیاد (1) مرعی داشتند ومکاتیب کوفیان را از نظر مبارکش در گذرانیدند و در حرکت آن حضرت
بجانب کوفه، الحاح از حدود بدر بردند (2) .
این معنی پوشیده نیست، که پیغمبر خدا و ائمه هدی صلوات الله عليهم أجمعين از مکنون خاطر منافق و مستور ضمير موافق آگاه بودند ، چنانکه در کتاب سید المرسلين (3) بشرح رفت که چون رئیس المنافقين عبد الله ابی سلول را مرگ فراز آمد، رسول خدا بروی نماز گذاشت و همچنان چون در میان دو کس حکومت خواست کرد ، گواه طلب میفرمود و با اینکه حقیقت حال را مصور (4) خاطر میداشت . . کار بصورت ظاهر میکرد. وهمچنان سيد الشهداء ابلا میدانست که ناگزیر بکربلا باید رفت و هدف تیر و تیغ بلا باید شد و در قیامت شفيع امت باید بود ، لكن خواست تا حجت تمام کند و مردم پندار نکنند که خویشتن را بتهلکه افکند ، چندان در مکه اقامت فرمود که دوازده هزار نامه بروی گرد آمد و از وجوه کوفیان حضرت او بستوه گشت .
اینوقت تمهید دعوت ایشان را بساخت و بدین هندسه (5) نامه ایشان را
پاسخ بپرداخت :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ مِنَ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ علیه السلام إِلَى الْمَلَإِ مِنَ
ص: 36
الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُسْلِمِینَ
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ هَانِئاً وَ سَعِیداً قَدَّمَا عَلَیَّ بِکُتُبِکُمْ وَ کَانَا آخِرَ مَنْ قَدِمَ عَلَیَّ مِنْ رُسُلِکُمْ وَ قَدْ فَهِمْتُ کُلَّ الَّذِی اقْتَصَصْتُمْ (1) وَ ذَکَرْتُمْ وَ مَقَالَهُ جُلِّکُمْ (2) أَنَّهُ لَیْسَ عَلَیْنَا إِمَامٌ فَأَقْبِلْ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ یَجْمَعَنَا بِکَ عَلَى الْحَقِّ وَ الْهُدَى
وَ أَنَا بَاعِثٌ (3) إِلَیْکُمْ أَخِی وَ ابْنَ عَمِّی وَ ثِقَتِی مِنْ أَهْلِ بَیْتِی مُسْلِمَ بْنَ عَقِیلٍ فَإِنْ کَتَبَ إِلَیَّ بِأَنَّهُ قَدِ اجْتَمَعَ رَأْیُ مَلَئِکُمْ وَ ذَوِی الْحِجَى (4) وَ الْفَضْلِ مِنْکُمْ عَلَى مِثْلِ مَا قَدَّمَتْ بِهِ رُسُلُکُمْ وَ قَرَأْتُ فِی کُتُبِکُمْ فَإِنِّی أَقْدَمُ إِلَیْکُمْ وَشِیکاً (5) إِنْ شَاءَ اللَّهُ فَلَعَمْرِی مَا الْإِمَامُ إِلَّا الْحَاکِمُ بِالْکِتَابِ الْقَائِمُ بِالْقِسْطِ الدَّائِنُ بِدِینِ الْحَقِّ الْحَابِسُ نَفْسَهُ عَلَى ذَلِکَ لِلَّهِ وَ السَّلَامُ
عموم مسلمانان کوفه را خطاب میفرماید و مکشوف میدارد که هانی بن هاني السبيعي وسعيد بن عبدالله الحنفی، آخر کس بودند از فرستادگان شما برسیدند و مکاتیب شما را برسانیدند ، بر آنچه رقم کردید مشرف و مطلع شدم و اینکه نگاشتید ما را امام و پیشوائی نیست، که بر طریق هدایت و دلالت کند بدانستم. از برای صدق و کذب این معنی ، برادر خود و پسرعم خود و معتمد خود و از اهل بیت خود مسلم بن عقیل را بسوی شما فرستادم . اگر آرای شما را متشتت ندید و كلمات شما را متفرق نیافت و عاقلان وفاضلان شما را با آنچه نگاشتید و رسول
ص: 37
ه فرستادید، موافق و متفق نگریست و بسوی من مکتوب کرد، انشاء الله عنقریب بسوی شما خواهم آمد .
قسم بجان خودم، امام نیست مگر کسی که کتاب خدای را باز داند و بحكم خدای حکم راند و بر مرکز عدل متمکن گردد و بدین حق متدین باشد و خویشتن را در شهر بند شریعت موقوف ومحبوس دارد .
اینوقت حسين علیه السلام مسلم بن عقیل را طلب داشت و او را وصیت فرمود که پرهیز کاری پیشه میکن وامر خویش را پوشیده میدار و بامردمان طريق مو الفت (1)
و ملاطفت میسپار و پس از ورود بکوفه، اگر مردمان را در موافقت و مرافقت من همدست وهمداستان بافتی وقلب ایشان را بشکافتی وبكافتي (2) و بی شائبه مکیدت و آلایش خدیعت نگریستی ، صورت حال ایشان را بسوی من تحرير کن، تا اجابت دعوت ایشان را تعجیل کنم .
قيس بن مسهر الصيداوي و عماره بن عبدالله السلولی و عبدالرحمن بن عبدالله الازدی را، با جماعتی از صنادید کوفه که حاضر مکه بودند. ملازمت خدمت مسلم فرمود . و فرمان داد تا بجانب کوفه روان شوند. لاجرم مسلم آن حضرت را وداع گفت و روز نیمه شهر رمضان المبارك، از مکه بیرون شد و بشرحی که رقم میشود، طی منازل فرموده، روز پنجم شهر شوال وارد کوفه گشت .
بالجمله مسلم را بر گرفت و چون از مکه بیرون شد - ز منزلی بیش و کم طی طریق نکرده بود، که از جانب یمین صیادی را دیدار کرد که از قفای آهوئی در تکتاز بود . و چون بادبزان در رسید و آهورا بگرفت و سر برید ، این صورت بر خاطر مسلم آیتی مظلم آمد و سخت بترسید و این حال را مبارك بفال نیافت. بی توانی (3) باز شتافت وحاضر حضرت حسین شد و عرض کرد: یا ابن رسول الله !
ص: 38
چنان دانم که این سفر برمن مبارك نیفتد و این خدمت کو از من خواسته ای بخاتمت نرود ، امام حسين علیه السلام فرمود : يا ابن عم ! اگر بيمناك باز آمدی ؟ هیچ باك نیست . بنزد من باش تا دیگری را بجای توکسیل (1) سازم. مسلم عرض کرد: پدر و مادرم فدای تو باد ! من بردمت خویش فرض دانم که آنچه دیدار کنم بعرض رسانم و اگر نه بی فرمان تو من چگونه گام توانم نهاد ، اگر چند بدریای آب و آتشم عبور باید داد . یا ابن رسول الله ! از آن بترسیدم که دیگر چشمم بدینجمال مبارك روشن نشود. آمدم تا دیگر بارت دیدارت کنم و پیش شد و دست و پای آن حضرت را بوسه داد و زبان بوداع بر گشاد و سخت بگریست و گفت : جانم فدای تو باد؛ چنان دانم که ازین پس تورا دیدار نخواهم کرد . امام حسین علیه السلام نیز بگریست و او را بسینه خود چفسانید (2) و فراوان نواخت و نوازش فرمود .
بس مسلم روی براه نهاد وهمی رفت و همی گریست ، گفتند : ای مسلم؛ این گریه چیست ؟ گفت : میگریم تا چرا از حضرت حسین دور افتادم ، زیرا که دور ازین حضرت شکیبائی از من برود و نیروی صبوری نماند . بالجمله همچنان مسلم غم اندوز و اندوهگین منازل و مراحل را در سپرد ، تا بمدينه آمد و شباهنگام وارد شهر شد و از گرد راه بروضه رسول خدا در رفت ورکعتی چند نماز بگذاشت و باز سرای شد و اهل وعشيرت را وداع گفت و دوستان را بازپرسی کرد و پسرهای خود را ملازمت رکاب فرمود و از بنی قیس دوتن دلیل (3) بمزدبگرفت، تا او را از راه بادیه بکوفه رسانند. آنگاه از مدینه بیرون شد و راه کوفه پیش داشت ، دليلان از جاده اعظم بیکسوى شدند، تا از راهی نزدیکتر بمقصد رسند، از قضا یاوه (4) شدند و راه را ندانستند و در طی طریق سخت گشتند. چون وقت رسید که عطشانه جان بسپارند ، مسلم را باشارت آگهی دادند که از فلان جانب شتاب کن ، باشد که بابرسی و در زمان بمردند و مسلم با مردم خود نیز سخت تشنه
ص: 39
بودند و بیم میرفت که از آن سختی نرهند و بسختی جان بدهند ، با تمام زحمت همی طی طریق کردند تا بقريه مضيق (1) رسیدند و از ایشان جز حشاشه جان بجای نبود ، اینوقت آب نوشیدند و لختی بیارمیدند .
مسلم بمردن دلیل نیز تطیر کرد و بفال بد گرفت ، و بدینگونه بحضرت
حسين علیه السلام نامه نگاشت:
أَمَّا بَعْدُ: فَإِنَّنِي أَقْبَلْتُ مِنَ اَلْمَدِينَةِ مَعَ دَلِيلَيْنِ لِي فَجَارَا عَنِ اَلطَّرِيقِ فَضَلاَّ وَ اِشْتَدَّ عَلَيْنَا اَلْعَطَشُ فَلَمْ يَلْبَثَا أَنْ مَاتَا وَ أَقْبَلْنَا حَتَّى اِنْتَهَيْنَا إِلَى اَلْمَاءِ فَلَمْ نَنْجُ إِلاَّ بِحُشَاشَةِ أَنْفُسِنَا وَ ذَلِكَ اَلْمَاءُ بِمَكَانٍ يُدْعَى اَلْمَضِيقَ مِنْ بَطْنِ اَلْخَبْتِ (2) وَ قَدْ تَطَيَّرْتُ مِنْ وَجْهِي هَذَا فَإِنْ رَأَيْتَ أَعْفَيْتَنِي مِنْهُ وَ بَعَثْتَ غَيْرِي وَ اَلسَّلاَمُ..
در جمله بعرض رسانید که با دو تن دلیل از مدینه بیرون شدم و ایشان از شدت عطش در عرض راه بمردند و من با مردم خود، با نیمه جانی بمضيق شتافتیم و آب یافتیم ، لاجرم من این سفر را تطير زدم و بد گرفتم ، اگر خواهی مرا معفو دار و دیگری را بگمار .
چون این نامه بحسين علیه السلام رسید در پاسخ نگاشت :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ مِن اَلحُسيْن بن على إِلَى اِبْنِ عَمِّهِ مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلٍ أَمَّا بَعْدُ: فَقَدْ خَشِيتُ أَنْ لاَ يَكُونَ حَمَلَكَ عَلَى اَلْكِتَابِ إِلَيَّ فِي اَلاِسْتِعْفَاءِ مِنَ اَلْوَجْهِ اَلَّذِي
ص: 40
وَجَّهْتُكَ اني سَمِعْتُ جَدِّي رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَقُولُ مَا مِنَّا اَهْلَ اَلْبَيْتِ مَنْ تَطَيَّرَ وَ لاَ يَتَطَيَّرُ بِهِ فَاِذا قَرَّاتُ كِتابِي فَامْضِ عَلَيَّ مَا اَمْرْتُكَ وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ
میفرماید : این نامه ایست از حسین بن علی بسوی پسرعم من مسلم بن عقیل همانا فراخاطر من (1) چنین میآید که تو را جبن بر این گماشت که این نامه بمن نگاشتی و از آن جانب که میشتافتی سر بر تافتی و استعفا فرمودی ، بی توانی بهمان جانب روان شو ! و دانسته باش که من از جد خود رسول خدای شنیدم که فرمود: با اهل بیت هرگز تطيرنکردیم و نکنیم و کس ما را تطير نكند .. چون این مکتوب را قرائت کردی ، بدانچه تو را مامور فرمودم، کار میکن و جانب کوفه کوچ میده .
چون مسلم در جواب کتاب خویش، این نامه را خواند، گفت : من بر جان خویشتن نترسیدم و در زمان اصحاب را بکوچ دادن شتاب کرد و بار بر بست و خویشتن نیز بر نشست وراه کوفه پیش داشت و بتعجیل و تقریب براند تا وارد کوفه گشت . نیمه شبی در سرای سلیمان بن صرد الخزاعی در رفت. و بروایتی در خانه مختار بن ابوعبیده ثقفی فرود آمد، بامدادان چون مردمان آگاه شدند، که مسلم ابن عقيل از جانب حسين بن علي عليهما السلام کوفه اندر آمده ، تقديم خدمت اورا کمرشوق بر میان استوار کردند. وفوج از پس فوج بخدمت او شتاب گرفتند و سلام دادند و تهنیت و تحیت گفتند . چون مسلم نگریست که مجلس از بزرگان
کوفه آکنده است مکتوب حسين علیه السلام را بر آورد و بر آن جماعت قرائت کرد. مردم ازین بشارت و اشوقاها گفتند و آغاز گریه فرحت نمودند و با مسلم دست بیعت فرا دادند و پیمان متابعت استوار فرمودند و روز تا روز بر اقتحام وازدحام بر افزودند
ص: 41
چندانکه هجده هزار کس با مسلم بیعت کرد و شرط متابعت بجای آورد . .
اینوقت عابس بکری بپای خاست و خدای را سپاس گفت و مصطفی را درود
فرستاد و روی با مسلم آورد ،
و قَالَ إِنِّي لَسْتُ أَعْلَمُ ما في قُلُوبِ النَّاسِ ولَكِنْ أُخْبِرُكَ بِنَفْسِي إِذَا دَعَوْتُمُونِي أَجَبْتُكُم وأَضْرِبُ بِسَيْفي عَدُوَّكُمْ حَتَّى أَلْقَى اللَّهَ تَعالى عَزَّ و جَل
گفت من برضمیر مردم دانا نیستم، لكن از اندیشه خویش تورا آگهی میدهم: روزی که بخوانید مرا شما را اجابت میکنم و دشمن شمارا میزنم با شمشیرخویش، تا گاهی که در راه خدا کشته شوم . این بگفت و بنشسته
پس حبیب بن مظاهر برخاست و بجانب او نگران شد ،
قَالَ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ تَعَالَى قد قضيت ماعليك أنا والله عَلَى مِثْلِ ذَلِكَ
فرمود خداوند تو را رحمت کناد. آنچه بر تو واجب بود قضافر مودی، سوگند با خدای که من نیز بر آن عقیدتم که تو باشی . و مردمان ده تن و بیست تن ساعت
ساعت در میرسیدند و با مسلم بیعت میکردند . بروایت ابومخنف (1) هشتاد هزار کس با مسلم بیعت کرد و ابومخنف خود در آن هنگامه حاضر و ناظر بوده . چه
ص: 42
ابومخنف کنیت لوط بن يحيی است. و يحيی در شمار اصحاب امير المؤمنين علیه السلام است، چنانکه در کتاب علی یاد کرده آمد. ولوط از اصحاب حسن و حسين عليهما السلام بود ، لاجرم روایت او از دیگر راویان بصدق نزدیکتر می آید .
بالجمله چون مسلم نگریست که جمعی کثیر و جمعی غفیر در تحت بیعت در آمدند وطريق متلقعت گرفتند حسین علیه السلام را آگهی فرستاد ، که اینک بیست هزار و بروایت لوط بن يحيی هشتاد هزار مرد شمشیر زن دست بیعت فرا دادند و قلاده اطاعت بر گردن نهادند ، اگر خواهی بدینجانب عنان عزیمت فرو گذاری روا باشد .
اینوقت حسین به نامه ای بدینمنوال بمشایخ بصره نگاشت :
بسم اللّه الرحمن الرَّحيم مِنَ اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علَيْهِمُ السَّلامُ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى اِصْطَفَى مُحَمَّدٌ صَلي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِهِ وَ أَكرَمَهُ بِنُبُوَّتِهِ وَ حَباهُ بِرِسالَتِهِ ثُمَّ قَبَضَهُ إلَيهِ مُكْرِماً وقَدْ نَصَحَ العِبادَ وبَلَّغَ رِسَالاتِ رَبِّهِ وكانَ أهلَهُ وَأصفِياؤُهُ أَحَقُّ بِمَقَامِهِ مِن بَعْدِهِ وَقَدْ تَأَمَّرَ عَلَيْنَا قَوْمٌ فَسَلَّمْنَا رَضِينَا كَرَاهَةَ اَلْفِتْنَةِ طَلَبَ أَلْعَافِيَةٍ قَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ بِكِتَابِي هَذَا وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ إِلَى اَللَّهِ وَ إِلَى نَبِيِّهِ فَإِنَّ السُّنَّةَ قَد امِيتَتْ فَإِنْ تُجِيبُوا دَعْوَتِي وَ تُطِيعُوا أَمْرِي أَهْدِكُم سَبيلَ الرَّشادِ والسَّلامُ
در جمله میفرماید: خداوند تبارك وتعالی مصطفی را بنبوت ورسالت برگزیده تا مردمان بنل نصیحت فرمود و ابلاغ رسالت کرد ، آنگاه اورا مكرماً بسوی خویش مقبوض داشت و مقام وی را بعد از وی اهل بیت او احق و اولی بودند . جماعتی برما غلبه کردند وحق ما را بدست گرفتند و ما تا فتنه انگیخته نشود (1)
ص: 43
و خونها ریخته نگردد، خاموش نشستیم اکنون این مکتوب را، بسوی شما روان میدارم و شما را بسوی خدا و رسول خدا میخوانم . همانا شریعت نابود گشت و سنت رسول خدا تباه شد. اگر اجابت کنید دعوت مرا و اطاعت کنید فرمان مرا، شمارا از طریق غوایت (1) بگردانم و براه راست هدایت فرمایم این نامه را بمردی که سلیمان نام داشت و مکنی بابورزین بود، سپرد و بروایت ابن نما (2) بذراع سدوسی داد و فرمان کرد که بتعجيل طی مسافت کند و بصناديد (3) بصره رساند . سلیمان بر حسب فرمان ، طی طریق کرده ببصره آمدو مشایخ بصره مانند احنف بن قيس و منذر بن جارود و یزیدبن مسعود نه شلی و قیس بن هشيم و دیگر بزرگان بصره، مکتوب آن حضرت را ماخوذ داشتند و قرائت کردند
و شادمانه گشتند.
یزید بن مسعود نهشلی ، مردم بنی تمیم وجماعت بنی حنظله و گروه بنی سعدرا
طلب فرمود . چون همگان حاضر شدند ،
قال : يا بَني تَميمٍ كَيفَ تَرَونَ مَوضِعي فِيكُم وَحَسبِي مِنكُم
گفت مكانت ومنزلت من در میان شهر چیست ؟ و رعایت و اعانت شما در
حق من تا کجاست ؟
فَقَالُوا بَخْ بَخْ أَنْتَ وَ اَللَّهِ فَقْرَةُ اَلظَّهْرِ وَ رَأسُ الفَخرِ حَلَّتْ في الشَّرَفِ وَسَطاً وَ تَقَدَّمت فيهِ فَرَطا
گفتند مرحبا واهلا ، سوگند با خدای، تو پشت و پشتوان مائی و هامه فخر و شرف و مرکز عزو علائی و از همه کردنفر ازان پیش تازی یزید بن مسعود گفت :
ص: 44
همانا من شما را انجمن ساختم و با شما بمحاوره و مشاوره پرداختم و از استشارت شما در امری عظیم استعانت جستم . گفتند: ما هیچ دقیقه از نصیحت فرونگذاریم و رأی رزین تورا، طربق سپاس سپاریم . اکنون چه خواهی گفت: بگوی تا بشنویم.
فَقالَ : إنَّ مُعاوِيَةَ قَد ماتَ فَأَهوِن (1) بِهِ وَاللّه ِ هالِكا ومَفقودا ، ألا وإنَّهُ قَدِ انكَسَرَ بابُ الجَورِ وَالإِثمِ ، وتَضَعضَعَت أركانُ الظُّلمِ ، وقَد كانَ أحدَثَ بَيعَةً عَقَدَ بِها أمرا وظَنَّ أنَّهُ قَد أحكَمَهُ ، وهَيهاتَ وَالَّذي أرادَ ، اجتَهَدَ وَاللّه ِ فَفَشِلَ ، وشاوَرَ فَخُذِلَ ، وقَد قامَ ابنُهُ يَزيدُ شارِبُ الخُمورِ ورَأسُ الفُجورِ ، يَدَّعِي الخِلافَةَ عَلَى المُسلِمينَ ، ويَتَأَمَّرُ عَلَيهِم بِغَيرِ رِضىً مِنهُم ، مَعَ قَصرِ حِلمٍ وقِلَّةِ عِلمٍ ، لا يَعرِفُ مِنَ الحَقِّ مَوطِئَ قَدَمِهِ ، فَاُقسِمُ بِاللّه ِ قَسَما مَبرورا ، لَجِهادُهُ عَلَى الدّينِ أفضَلُ مِن جِهادِ المُشرِكينَ .
وهذَا الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ ابنُ رَسولِ اللّه ِ ذُو الشَّرَفِ الأَصيلِ وَالرَّأيِ الأَثيلِ (2) لَهُ فَضلٌ لا يوصَفُ ، وعِلمٌ لا يُنزَفُ ، وهُوَ أولى بِهذَا الأَمرِ لِسابِقَتِهِ وسِنِّهِ وقَدمِهِ وقَرابَتِهِ ، يَعطِفُ عَلَى الصَّغيرِ ، وَيحنو عَلَى الكَبيرِ ، فَأَكرِم بِهِ راعي رَعِيَّةٍ وإمامِ قَومٍ ، وَجَبَت للِّهِ بِهِ الحُجَّةُ ، وَبَلَغَت بِهِ المَوعِظَةُ . فَلا تَعشوا (3) عَن نورِ الحَقِّ ، ولا تَسكَعوا في وَهدَةِ الباطِلِ ، فَقَد كانَ صَخرُ بنُ قَيسٍ قَدِ انخَذَلَ بِكُم يَومَ الجَمَلِ فَاغسِلوها بِخُروجِكُم إلَى ابنِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ونُصرَتِهِ ، وَاللّه ِ لا يَقصُرُ أحَدٌ عَن نُصرَتِهِ إلّا أورَثَهُ اللّه ُ الذُّلَّ
ص: 45
في وَلَدِهِ ، وَالقِلَّةَ في عَشيرَتِهِ
وها أنَا قد لَبِستُ لِلحَربِ لَأمَتَها ، وَادَّرَعتُ (1) لها بِدِرعِها، مَن لَم يُقتَل يَمُت، ومَن يَهرُب لَم يَفُت، فَأَحسِنوا رَحِمَكُمُ اللّه ُ رَدَّ الجَوابِ.
گفت دانسته باشید که معاویه که خمیر مایه ضلالت وقاید غوایت بود در گذشت . و چه بسیار خوار و زبون که او بود ؛ اینك حبال (2) جور و جریرت بگسیخت و قواعد ظلم وستم فروریخت و معاویه از آن پیش که بمیرد با پسرش یزید بیعت کرد و از مردم نیز بیعت بستد . و چنان دانست که این کار بر یزید راست آمد و این آرزو چنانکه خواست شد ! هیهات این اندیشه محال و خار بست (3) خیال بود، که جز بخواب و خیال صورت نبندد . با اینهمه یزید شراب خواره زنا باره ، درمیان امت دعوی دار خلافت و آرزومند امارت است و حال آنکه از حليه حلم بری و از زینت علم عريست (4) . سوگند با خدای که قتال دادن با او از جهاد کردن با مشر کین در نزد خداوند پسندیده تر است.
هان ای جماعت ! اینك حسين بن على پسر رسول خداست ، با شرافت اصل وحصافت عقل (5) اور اافضلی است از هندسه صفت بیرون و عملی است از اندازه جهت افزون . او را بخلافت سلام کنید و دست بیعت فرا دهید که با رسول خدای خداوند قربت و قرابت دست و دانای سنن و شریعت صفير را عطوفت کند و کبیررا ملاطفت فرماید . چه بسیار بزرگوار است ! رعیت را رعایت او و امت را امامت او لاجرم خداوند او را بر خلق حجت فرستاد و مواعظت او را ابلاغ داد .
هان ای مردم ! نیک و بینید تا کورکورانه از نورحق بیکسوی خیمه نزنید
1 - وهده : جای پست ، مغاك
ص: 46
و خویشتن را سراشیب در مغاك غوایت نیفکنید . همانا صخر بن قیس یعنی احنف، در يوم جمل از رکاب امير المؤمنين علیه السلام تقاعد ورزید و شما را آلایش خذلان داد ، اکنون آن آلودگی را بنصرت پسر رسول خدا بشوئید و آن کس که از نصرت آن حضرت مسامحت آغازد، خداوند خاندان او را دستخوش ذلت سازد و عترت و عشیرت او را از جهان براندازد .
اينك من زرۂ مبارزت در بر کرده ام و جوشن مناجزت پوشیده ام. و بدانید آنکس که کشته نشود، سرانجام جان دهد و آنکس که بگریزد هم از چنك مرگ نرهد. خداوند شمارا رحمت کند! مرا پاسخ دهید تا چه خواهید گفت ؟
نخستين بنو حنظله بانگ برداشتند و گفتند: یا ابا خالد : ها خدنگهای کنانه (1) توایم و رزم آزمودگان عشيرت توایم ، اگر ما را از کمان گشاد دهی بر نشان زنیم و اگر قتال فرمائی نصرت کنیم . چون بدریای آب و آتش زنی واپس نمانیم وچند که سیلاب بلا بر تو روي کند ، روی نگردانیم ، با شمشیر های خود بنصرت تو پردازیم و جان و تن را در پیش تو سپر سازیم .
اینوقت، بنو سعد بن رید ندادر دادند که یا ابا خالد ! هیچ چیز را مبغوض تر از مخالفت تو ندانیم و بیرون فرمان تو گام نزنیم همانا صخر بن قيس ما را بترك قتال مأمور ساخت و هنر ما در ما مستور ماند. هم اکنون کمتر مدتی مهلت بگذار، تا با یکدیگر مشاوره افکنیم و پشت و روی این کار را نظاره کنیم و صورت حال را بعرض رسانیم .
همانا ما تقاعد صخر بن قیس را که ملقب باحنف است در کتاب جمل نگاشتیم و باز نمودیم، که چگونه احنف ملازمت رکاب على علیه السلام را دست بازداشت و قبیله خویش را بمقاتلت سپاه عایشه نگذاشت . .
بالجمله از پس ایشان بنو عامر بن تمیم آغاز سخن کردند و گفتند: یا اباخالد :
ص: 47
ما فرزندان پدران توایم و خویشاوندان و هم سو گندان توایم . آنجا که تو خشمگین آئی ما نیز بر کید و کن بیفزاییم و به سوی تو سفر کنی ما بر اثر آئیم حکم مر تور است دعوت تورا حاضر اجابتیم و فرمان تو را ساخته اطاعت. ابوخالد گفت : ای بنی سعد ! اگر گفتار شما باکردار شمار است آید خداوند همواره شما را محفوظ بدارد و نصرت فرماید .
مع القصه، چون ابوخالد مکنون خاطر آنجماعت را مکشوف داشت و بر
ایشان حجت تمام کرد، جواب نامه حسين علیه السلام را بدین سیاقت در قلم آورد:
بسم اللّهِ الرحمن الرَّحيم أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ وَصَلَ إِلى كِتابِكَ فَهِمتُ ما نَدَبتَني إِلَيهِ وَدَعَوْتَنِي لَهُ مِنَ الأَخذِ بِحَظِّي مِن طاعَتِكَ وَالْفَوْزِ بِنَصِيبِي مِن نُصْرَتِكَ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَمْ يُخْلِ اَلْأَرْضَ قَطُّ مِنْ عَامِلٍ عَلَيْهَا بِخَيْرٍ أو دَلِيلٍ علَى سَبِيلِ نَجَاةٍ وَأنتُم حُجَّةُ اللَّهِ على خَلْقِهِ وَدِيعَةً فِي أرضهتفرعتم مِن زَيْتُونِهِ أَحْمَدِيَّةٌ هُوَ أَصْلُهَا وَ أَنْتُمْ فَرْعُهَا فَأقْدم سعدت باسعد طائِرٍ فَقَدْ ذَلَّلْتُ لَكَ أَعْنَاقَ بَنِي تَمِيمٍ وَ تَرَ كَتَّهُمْ أشد تتا بَعا فِي طَاعَتِكَ مِنَ الْإِبِلِ الظَّماءِ لِوُرُودِ أَلَمَاءِ يَوْمِ خُمُسِهَا (1) وَ قَدْ ذَلَّلْتُ لَكَ رِقَابَ بَنِي سَعْدٍ وَ غَسَلْتْ دُونَ صدو رها لِمَاءِ سَحَابَةِ مُزْنٍ حَيْثُ اِسْتَهَلَّ برقُهَا فَلَمَع
در جمله مکشوف میدارد که با ابن رسول الله ! کتاب تو را قرائت کردم وخطاب تورابدانستم مرا بسوی خویش خواندی و باطاعت خود دعوت فرمود تا
ص: 48
از نصرت تو نصيبه وافي مأخوذ دارم و بهره کافی بردارم . همانا خداوند تبارك و تعالی جهان را از عاملی که کار بنیکوئی کند و دلیلی که براه رشاد و سداد هدایت فرماید، خالی نگذارد . شما حجت خدائید بر خلق خدا و امان و امانت اوئید در روی زمین . شما شاخهای زیتونه احمدیه اید و آن درخت را اصل رسول خداست وفرع (1) شمائید . اکنون بفال نيك بسوی ما سفر کن که من گردن بنی تمیم را در خدمت تو خاضع داشتم و چنان در طاعت و متابعت تو شایق گماشتم. که شتر تشنه مر آبگاه را . وهمچنان قلادهء اطاعت تو را بر گردن بنی سعد انداختم و ایشان را نیز در خدمت تو نرم کردن ساختم و بزلال نصیحت ساحت ایشان را که آلایش تقاعد وتوانی در تقديم خدمت داشت، بشستم و پاک ساختم .
چون این نامه بحسين علیه السلام رسید،
قال : مَالِكٍ آمَنَكَ اَللَّهُ يَوْمَ اَلْخَوْفِ وَ أَعَزَّكَ وَ أَرْوَاكَ يَوْمَ اَلْعَطَشِ.
فرمود خداوند تو را در روز دهشت ایمن بدارد و در روز تشنه کامی سیراب
فرماید .
أمَّا بَعدُ فاصْبِرْ إنَّ وَعْدَاللَّهِ حَقٌ وَلا يَستَحِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا لاَ يُوقِنُونَ (2) .
از ایراد این آیه مبار که بکنایت اشارتی از بیوفائی مردم کوفه بعرض رسانید.
اما چون نامه حسين علیه السلام بمنذر بن جارود رسید بترسید، که مبادا این مکاتیب از مکیدنهای عبیدالله بن زیاد باشد و همی خواهد اندیشهای مردم را باز داند و هر کس را بکیفر عمل خود رساند. و دختر منذر که بحريه نام داشت نیز در حباله نكاح عبیدالله بود. و بالجمله منذر بن جارود مكتوب حسين علیه السلام رابارسول آن حضرت بنزد عبيدالله بن زياد آورد . ابن زیاد رسول را باز داشت و بتهدید
ص: 49
وتهويل پرسش کرد ، که حسین کیان را از مردم بصره نامه کرده است و آنان را
که نام برد ، کس فرستاد و حاضر ساخت و گفت شما بیباکی زیاد را در نتاکی دیده اید و خوی او را در خون ریزی دانسته اید ، من پسر آن پدر وثمر آن شجرم. خویش را واپائید و تقدیم هیچ گناه مکنید تا تباه نشوید و فرمان داد که رسول حسين علیه السلام را بردار کنند . این بگفت و خود بجامع بصره آمد و بر منبر شد و مردم را تهدید و تهویل تنبیهی بلیغ نمود و بقتل و نهب بیمی بزرگ نهاد و هنوز عبیدالله حکومت بصره داشت و او را با کوفه کاری نبود .
در خبر است که مردم بصره وقتی تجهيز لشگر کردند، که در کربلا بنصرت حسین علیه السلام حاضر شوند، ایشان را آگهی رسید که آن حضرت را شهید کردند ، لاجرم بار بگشودند و بسوگواری نشستند .
چون مردم کوفه نعمان بن بشير را وقعی نمیگذاشتند و از وی همی در دل نمیداشتند، بی آنکه خویش را واپاینده از عمال یزید بهراسند فوجی از پس فوجی و گروهی از قفای گروهی، بنزديك مسلم میشتافتند و از بیعت و متابعت با حسین و مناجزت ومقاتلت با اعدای او ، سخنها میگفتند و داستانها میزدند.
با این خبر بنعمان بن بشیر بردند که چه آسوده نشسته ای ؟ زودا که این شهر برتو بشورند و روز روشن را بر تو سیاه کنند و روزگار تو را تباه سازند ، اگر از این داهيهء دهیا و نایبهء عميا (1) برهی و بسلامت بجهی ، چه شکرها که بایدت گفت : نعمان از این خبر آسیمه سرو پریشیده خاطر گشت. بی توانی بمسجدجامع
ص: 50
خطبه نعمان بن بشیر در مسجد کوفه آمد و مردم را انجمن ساخت و بر منبر صعود داد وخدای را ثنا گفت و رسول را درود فرستاد .
ثُمَّ قالَ أَمَّا بَعْدُ فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبادَ اللَّهِ ولا تُسَارِعُوا إلى ألْفِتِنَةٍ والفُرْقَةِ فَإِنَّ فِيهَا تَهْلِكُ الرِّجالُ وَ تُسْفَكُ اَلدِّمَاءُ وَ تُعْصَّبُ اَلْأَمْوَالُ إِنِّي لا اُقَاتِلُ مَنْ لا يُقَاتِلُنِي ولا أتى على مَن لَم يَأتِ عَلَيَّ ولا أُنَبِّهُ نَائِمَكُمْ وَلا أتَّخِذُ بِألْقُرْفٍ ولا الظِّنَّةِ ولا التُّهَمَةِ وَلكِنَّكُم أبْدَيْتُم صَفْحَتَكُم لِي ونَكَثْتُم بَيْعَتَكُم وخَالَفْتُم إمامَكُم فَوَاللَّهِ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ غَيْرُهُ لَأَضَرَّ بنُكُم بِسَيْفِي مَا ثَبَتَ قَائِمُهُ فِي يَدِي وَلَوْ لَمْ يَكُنْ لِي نَاصِراً أَمَا إِنِّي أَرجُوا أَنْ يَكُونَ مَنْ يَعْرِفُ الْحَقَّ مِنْكُمْ أَكْثَرَ مِمَّنْ يَرْوِيهِ الْبَاطِل
بانگ برداشت که ای بندگان خدای ؛ از خدای بترسید و از انگیزش فتنه و پراکندگی جماعت ، دست باز دارید ودر هلاکت نفوس وار اقت دماء (1) چندین مکوشید و اموال مردم را بعواصف نهب (2) و قواصب غصب (3) ضایع مکنید و بدانید که من با هیچ آفریده ساخته مجادات نشوم تا تقدیم مقاتلت نکند و از سود هیچکس نکاهم تازیان من نخواهد و از درستم، هیچ خفته را بر نینانگیزم و از طریق بهانه جوئی با هیچکس در نیاریزم و هیچکس را بگمان نا استوار و تهمت مردم نابهنجار مأخوذ ندارم ، لكن شما رشد خویش را نمیدانید و حفظ حوزه
ص: 51
خود را نمیتوانید نکث بیعت مینمائید و با امام خود دق الباب مخالفت میفرمائید.
سوگند با خدای، شمارا دستخوش شمشير خویش میدارم؛ چند که این شمشیر در دست منست ، بی آنکه مرا پای مردی باشد امید وارم که خردمندان شما از مردم جاهل و راویان باطل افزون باشد .
چون نعمان بن بشیر سخن بدینجا آورد، عبدالله بن مسلم بن ربيعه الخضرمی که در شمار خلفای بنی امیه بود ، بپای خواست و گفت: با نعمان ! این سخنان ناتندرست چیست؟ که بگزافه می آرائی او درهم میلائی ؟ بدینکلمات اصلاح معادات با امير المؤمنين یزید خواهی داد؟ حاشا و کلا ، این سخنان مختار خائفين و اختیار مستضعفین است.
فقال له نعمان :فَقَالَ لَهُ اَلنُّعْمَانُ أَكُونُ مِنَ اَلْمُسْتَضْعَفِينَ في طَاعَةِ اَللَّهِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَكُونَ مِنَ الأَغرين فِي مَعْصِيَةِ اَللَّه
نعمان گفت : من دوست تر دارم که در طاعت خدای از مستضعفين شمرده شوم و در عصیان خداوند در شمار شیفتگان نروم. این بگفت و از منبر بز بر آمد و
جانب سرای خویش گرفت.
وعبدالله بن مسلم ربيعه الخضرمی ، در زمان بسوی یزید بن معاویه بدین رقم
مکتوبی در قلم آورد :
أَمَّا بعد فَإِنَّ مُسْلِمَ بْنَ عَقيلٍ قَد قَدِمَ اَلْكُوفَةَ وبايعه الشِّيعة الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطالب فَإِنْ يَكُنْ لَكَ فِي الْكُوفَةِ حَاجَةٌ فَابْعَثْ إِلَيْهَا رَجُلًاً قَوِيّاً يُنْفِّذُ أَمْرَكَ وَ يَعْمَلُ مِثْلَ عَمَلِكَ فانّ النعمان بنَ بَشِيرٍ رَجُلٌ ضَعِيفٌ او هُوَ يَتَضاعَفُ .
یزید را باگاهانید که مسلم بن عقیل کوفه در آمد و از مردم بیعت بستد، تا در متابعت حسین بن علی پای استوار کنند و همدست وهمداستان باشند. اگر
ص: 52
کوفه را در تحت سلطنت خویش خواهی داشت ، مردی را بحكومت فرست ، که با قلب قوی و عزمی ثابت امر تورا انفاذ تواند داد و خصم تورا دفاع تواند کرد. همانا نعمان بن بشير مردی ضعیف و در انظار ناس بي سنك و خفیف است ، یا چنان وا مینماید، که من مردی ضعیف و ناتوانم و دفع دشمن نتوانم .
این اول مکتوبی بود که یزید را ، بتحريص قتل سيد الشهدادرسید. از پس او عمر بن سعد بن وقاص و دیگر عماره بن عقبه نیز بسوى يزيد عليه اللعنه بدینگونه نامه کردند چون این مکاتیب بیزید رسید، سرحون رومی را طلب داشت. و این سرحون در شمار عبید معاویه بود و او را روز تا روز مورد ملاطفت داشت ، چند که وزارت خویش بدو گذاشت . چون معاویه درگذشت همچنان یزید او را از عمل وزارت باز نکرد.
بالجمله سرحون حاضر مجلس شد. یزید آن مکاتیب را باو سپرد و آغاز مشورت کرد و مصلحت جست که سزاوار حکومت کوفه کیست تا اورا دهیم ؟ ودفع این حادثه از وی خواهیم ؟ سرحون اصلاح این امر ومفتاح این باب را ، جز بخشونت خوی و شر است طبع عبیدالله زیاد چاره ندانست . لكن چون یزید را در این وقت ازعبید الله ملالتی در خاطر بود. ابتدا بنام او نکرد با یزید گفت مرا باتو مسئلتی خواهد رفت. با من بگوی اگر امروز معاویه سر از خاك بيرون کند و فرمانی دهد، تو فرما نپذیر خواهی بوده یا سر از فرمان برخواهی تافت؟ گفت : البته پذیرای فرمان شوم. این وقت سرحون مکتوبی از جیب بیرون کرد و گفت این عهدنامه معاویه است بدینگونه نگاشته و حکومت کوفه را بعبید الله مفوض داشته، حکومت کوفه را تو نیز بعهده عبیدالله فرمای و صلاح اینگونه وقایع را از وی بخواه ! .
یزید صوا بدید سر حونرا بپذیرفت و منشور حکومت کوفه را بدینگونه
بعبيدالله بن زیاد رقم کرد:
ص: 53
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّهُ كَتَبَ إِلَى شِيعَتِي مِنْ أَهْلِ اَلْكُوفَةِ يُخْبِرُونَنِي أَنَّ ابْنَ عقِيلٍ بِالْكُوفَةِ يَجْمَعُ الْجُمُوعَ لِشِقِّ عَصَا اَلْمُسْلِمِينَ فَسِرْ حِينَ تَقْرَأُ كِتَابِي هَذَا حَتَّى تَأْتِى أَهْلُ اَلكُوفَةِ فَتَطْلُبَ اِبْنَ عَقِيلٍ كَطَلَبِ اَلْخُرْزَةِ حَتَّى تَثقَفَهُ فَتُوثِقَهُ أو تَقتُلَهُ أو تَنفِيَهُ والسَّلام.
در جمله میگوید شیعیان من از مردم کوفه مرا مکتوب کردند و آگهی فرستادند : که پسر عقیل در آن بلد باجماعتی ممهد (1) گشته، که مردم را پراکند وشق عصای مسلمین کند . چون بر این کتاب مشرف و مطلع شدی، بیتوانی (2) برنشین وبجانب کوفه کوچ میده و بتمام استقرا و استقصا ، طلب میكن پسر عقیل را چنانکه کس جوهری جوید، تا گاهی که بر وی نصرت جوئی و بند بر نهی، یا او را بقتل رسانی و اگر نه از آن بلده اخراج کنی . و این مکتوب را بصحبت مسلم بن عمر الباهلی روان داشت .
چون یزید از مردم کوفه و بصره ، مطمئن خاطر نبود و در دفع مسلم عجلتی
تمام داشت ، دیگر باره عبیدالله را بدین اسلوب مکتوب کرد:
مِنْ يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ أَهْلَ الكُوفَةِ قَدْ أَجْتَمَعُوا عَلَى الْبَيْعَةِ الْحُسَيْنُ بْنَ عَلِيٍ قَدْ كَتَبْتَ اِلَيْكَ كِتَاباً فَاعْمَلْ عَلَيْهِ فَإِنِّي لاَ أَجِدُ سَها أَرْمِي لَهُ عَدُوِّي أَجْرَى مِنْكَ فَإِذَا قَرَأْتَ كِتَابِي هذا فار نَحِلُّ مِن وَقْتِكَ وِسَاعَتَكَ وَ إِيَّاكَ وَ الإبْطاء والتَوَانِي واجْتَهِدَ ولا نَبْقَ مِن نَسْلِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طالِبٍ أحَداً و اطْلُبْ
ص: 54
مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ طَلَبَ الخَرَزَةِ واقتُلْهُ وَابعَث إلى بِرَأسِهِ والسَّلامُ
یعنی این نامه ایست از یزید بن معاویه بسوی عبیدالله زیاد ، همانا بمن رسید که مردم کوفه سخن یکی کردند و در بیعت حسین همداستان شدند . من اینك بسوی تو کتابی روان کردم واجب میکند که بدانچه نگاشته ام ، پذیرای فرمان باشی. و من بیرون تو خدنگی نیافتم که دفع دشمن را نيك تر از تو بر نشان آید، چون این نامه قرائت کنی وقت را در از مکش ، در ساعت برنشين و بتعجيل و تقریب طی طریق میکن! بپرهیز از توانی و گرانی وچند که در قوت بازوی تست ، پای استوار کن و یکتن از فرزندان على ابوطالب زنده مگذار و مسلم بن عقیل را دستگیر کن و از پای در افکن و سر او را بنزد من فرست.
چون این نامه در شهر بصره مشهود عبيد الله زیاد افتاد سخت شاد شد که مصرين بصره و کوفه در تحت حکومت اور عدلین گشت . در زمان فرمان داد تا مردم بصره وضیع و شریف در مسجد جامع مجتمع شدند، آنگاه بر منبر صعود داد .
وقالَ يَاأَهْلَ الْبَصْرَةِ إِنَّ الخليفة يَزِيدَ قَدْ و لاَنِي الْكُوفَةِ قَد عَزَمْتُ علَى الْمَسِيرِ إِلَيْهَا وقَدِ اسْتَخلَفْتُ عَلَيْكُم أخي عُثْمَانَ بْنَ زِيَادٍ فَاسْمَعُوا لَهُ وَأَطِيعُوا وَ ايَّاكُمْ وَ الْأَرَاجِيفَ فَوَ اَللَّهِ إِنْ بَلَغَنِي أَنَّ رَجُلاً مِنْكُمْ خَالَفَ أَمْرُهُ لَأَقْتُلَنَّ عَزِيزَهُ وَ لاَ خُذْنَ اَلْأَدْنَى بِا لَأَ قُصًى حَتَّى تَسْتَقِيمُوا.
ندا در داد که ای مردم بصره ! دانسته باشید که خلیفه زمان یزید بن معاویه ایالت کوفه را، نیز بمن حوالت فرمود و هم اکنون عزیمت درست کرده ام که بدانجا شوم و برادر خویش عثمان بن زیاد را بجای خود خليفتی داده ام ، فرمان او را گوش دارید و اطاعت کنید ! و از تهيج اراجیف و سخنان سخیف بپرهیزید ! سوگند با خدای اگر بمن رسد که مردی از شما اوامر و نواهی او را مخالفت آغاز وفرزندان
ص: 55
او را با تیغ در میگذرانم و نزدیکان را بگناه گریختگان و دور افتادگان مأخوذ میدارم و زنده نمیگذارم ، تا گاهی که اعوجاج شما باستقامت گراید .
این جمله بپرداخت و از منبر فرود آمد و بسیج راه کوفه کرده ، صبحگاه دیگر، با اهل و عشیرت وحشم وحشمت از بصره خیمه بیرون زد و وجوه مردم بصره را، که نامزد بدعوت حسين علیه السلام بودند، ملازمت رکاب فرمود. از جمله مسلم بن عمر الباهلي ومنذر بن جارود العبدی وشر بك بن الاعور الحارثی بودند و مالك بن مشيع متقاعد شد و بوجع خاصره متعذر گشت و پیام داد که چون از این مرض بهبودی بابم، از دنبال بشتابم و با شما ملحق شوم
اینوقت ابن زیاد جامه سفید در پوشید و عمامه سياه بر سر بست و لثاهی چون لثام حسین بن علی علیهما السلام استوار کرد و طیلسانی (1) از فرق سر فرو گذاشت و شمشیری حمایل ساخت و کمانی ببازوانداخت و کنانه ای (2) انباشته با تیر برمیان بست و بر استری شهبا برنشست وقضیبی بدست کرد و طریق کوفه پیش داشت و آن مسافت را همواره بسرعت در مینوردید ، تا روز جمعه هنگام نماز دیگر بظاهر کوفه رسید. پس پیاده شد و مردم او نیز پیاده شدند و لختی بیارمیدند. از آن سوی مردم شهر را آگهی رسید که گروهی در بیرون کوفه فرود آمده اند . مگر توقف کوفه کرده اند و از فرسایش (3) راه آسایشی خواسته اند، این نیست مگر جیش حسین بن علی ، پس اهل کوفه مرد و زن در کوی و برزن (4) انجمن شدند و چشم براه میگماشتند و انتظار قدوم حسین میداشتند.
اما عبيد الله بن زیاد در بیرون کوفه ببود تا دو ساعت از شب سپری شد پس برخاست و بر نشست و مردم او جماعتی بر مقدمه رفتند و گروهی يمين وشمال
ص: 56
نیرنگ ابن زیاد او را گرفتند و این شب چنان از نور ماهتاب جهان روشن بود که گفتی در سایه آفتاب میروند و مردم از راه و بیراه پذیره اورا شتاب میگرفتند و میگفتند : اینك حسین بن علی است و بر گرد بارهء (1) او فراهم میشدند و دم بارگی (2) را فرا میگرفتند و میگفتند : مرحبا يا ابن رسول الله !
زنی بانگ بر داشت که الله اکبر ! سوگند بخداوند کعبه که این پسر رسول خدا است و مردمان یکدیگر را صیحه میزدند و دورهم می آوردند و میگفتند :
با این رسول الله : اينك ما چهل هزار تن تو را بامامت برداشته ایم و سر وجان در راه تو گذاشته ایم ، از این کلمات پوست بر تن عبیدالله زندان میگشت و موی بر اندامش، زحمت پیکان میداد و با مردم جز بجواب سلام سخن نمیکرد و طی مسافت مینمود چون بنزديك دارالاماره رسید خبر بنعمان بن بشیر بردند که چه آسوده نشسته ای؟ اینك حسين بن علی است که از راه در میرسد. نعمان نگاهبانان را بفرمود تا دار الاماره را در بستند و نیمی از فراز باره (3) ونیمی از پس در نشستند.
در اینوقت عبیدالله فرا رسید و مردم کوفه گرد اورا فرو گرفتند و بانگ در افکندند که ای نعمان ! در بر روی پسر رسول خدای بگشای و او را شتم کردند و فحش گفتند. نعمان برلب بام آمد و سرفروداشت ،
فَقالَ أَنْشُدُكَ اللَّهَ إِلاَّ تَنَحَّيْتَ وَاللَّهِ مَا أَنَا بِمُسْلِمٍ إِلَيْك أمَانَتِي ومَالِي فِي قِتَالِك مِن إِرْب.
گفت : ای پسر رسول خدا ! با خدای سوگند میدهم که از فتح این باب دست باز دار و بجای دیگر فرود آی. قسم با خدای این سرای را که با من سپرده اند تسلیم نكنم . ودوست ندارم که با تو طریق مقاتلت سپارم.
ص: 57
اینوقت عبیدالله لثام بگشود و آغاز سخن نمود و گفت یا نعمان : در بگشای که شب بدراز کشید. یکتن از مردم کوفه بانگ او را بشنید و بشناخت و واپس دوید و گفت :
يَا قَوْمِ اِبْنَ مَرْجَانَةَ وَ وَ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ
قسم بآنکس که جز؛ وخدائی نیست ، اينك پسر مرجانه است . و مسلم بن عروه باهلی نیز بانگ برداشت که هان ای مردم کوفه ! دورشوید این عبیدالله زیاد است. مردمان سر برتافتند و یکدیگر رادر نوشتند و در گذشتند و ابن زیاد را همیبد گفتند و لعن کردند. از آن سوی نعمان بن بشیر در بگشاد و ابن زیاد را در برد .
عبیدالله آن شب را بروز آورد و بامدادفرمود تاندا دردادند : الصلوه جامعه
و مردمان در مسجد جامع مجتمع شدند ، پس عبیدالله زیاد از سرای بیرون شد و بمسجد آمد و بر منبر صعود داد و خدای را ثنا گفت و رسول را درود فرستاد ،
ثُمَّ قال أَمَّا بَعْدُ فَان أميرَ المُؤْمِنينَ يَزِيدَ وَلاَّنِي مِصْرَكُمْ وثَغْرَكُمْ وفَيْئَكُمْ وأَمَرَنِي بِانصافِ مَظلومِكُم وإِعْطَاءِ مَحْرُومِكُمْ والاحْسَانِ إلَى سَامِعِكُمْ ومُطِيعُكُمْ كَالْوَالِدِ الْبَرِّ وسَوْطِيِّ وسَيفِي على مَن تَرَكَ أَمْرِي وخَالَفَ عَهْدِي فَلْيَتَّقِ امْرَءً عَلَى نَفْسِهِ اَلصِّدْقُ يُنْبِي ءَ عَنْكَ لاَ اَلْوَعِيدُ
گفت: دانسته باشید که یزید مرا فرمانروا ساخت بر شهر شما وحدود و ثغور شما وغنایم شما و مأمور ساخت که داد مظلوم را بستانم وعطای محروم را برسانم و
8- این یکی از امثال عرب است ( ومعناه كما قال الجوهري : أن الصدق رفع عنه العائله في الحرب دون التهدید ) با راستی و صداقت میتوان آتش جنگ خونین و خانمانسوزی را خاموش کرد ولی با تهدید نمیتوان .
ص: 58
خطبه ابن زیاد در کوفه مردم فرمانبردار و طاعت دار را چون پدر مهربان مورد بذل و احسان فرمایم و تازیانه و شمشير من خاص کسی است، که امر مرامخالفت کند و عهد مرا بشکند. لاجرم مردم باید از بیفرمانی من بر جان خویش بترسند. آنگاه گفت : کردار بکار آید نه گفتار. عدوى عنید را با حسام حديد دفع توان داد نه با وعید و تهدید . آنگاه گفت :
فَا بَغِّلُوا هَذَا اَلرَّجُلَ اَلْهَاشِمِيَّ مَقَالَتِي لِيَتَّقِيَ غَضِّي.
یعنی مسلم بن عقیل را بیاگاهانید که از خشم من بپرهیزد. این بگفتم از منبر بزیر آمد و بسرای خویش باز شد و کارداران خویش را که معتمد و مؤتمن میدانست، پیش خواند و بفرمود: تا عرفاو نقبای شهر را حاضر کردند و هرعریفی (1)
را چندانکه از مردم و محلات در عهده عرافت اوست جريده نمودند (2) وحکم داد
که هر عریفی در سکنه محال خویش، از اهل حروريه (3) و آنان که براه شقاق و نفاق میروند و آنکسی را که از مخالفین یزید میشناسند بنام و نشان بنویسند و پایندانی (4)
وضمانت برذمت عريف است، که نام هیچیک از مخالفین را پوشیده ندارد و همانا چون مخالفی از حوزه عرافت عریفی آشکار شود و برخصمی مابیرون آید و جیبه (5) عريف را قطع کنم و او را بر سر ایش بدارزنم و جان و مالش
را بهدر خوانم و بر قتل و سبی بازماندگانش حکمرانم . بدین منوال عرفا و نقبا را مأخوذ داشت و این مواثيق ممهد و مشيد (6) ساخت .
وأَمَرَ مُنَادِيَهُ يُنَادِي فِي قَبَائِلِ اَلْعَرَبِ أَنِ اُثْبُتُوا عَلَى بَيْعَةِ يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ
ص: 59
قَبْلَ أَنْ بِيعَثَ إِلَيْكُمْ مِنَ اَلشَّامِ رِجَالاً يَقْتُلُونَ رِجَالَكُمْ وَ يَسُبُّونَ حَرَمَكُم.
یعنی فرمان داد تا منادیان او در تمام قبایل عرب ندا دردادند : که ایها الناس؟
بیعت یزید را خوارمایه مشمارید و متابعت او را دست باز مدارید . از آن پیش که لشگر شام بر شما بتازد و مردان شما را عرضه شمشیر سازد و زنان شما را اسیر گیرد. مردم کوفه چون این کلمات دهشت انگیز شنیدند و این تهدید و تهويل نگریستند با یکدیگر گفتند ما را چه افتاده ؟ که با خداوند سرير خلافت مخالفت آغازیم و خویشتن را بتهلکه در اندازیم ، بیعت حسین را بشکستند و بمتابعت یزید پیوستند.
الان مسلم بن عقیل در سرای مختار ازین اخبار آگهی یافت و نگران بود که این امر مظلم را، از کجا استضائت کند؟ بامدادان از برای نماز حاضر نشد و چون هنگام نماز ظهر فراز آمد از خانه بیرون شد و بمسجد در آمد و باذان ندا در داد. بنماز ایستاد و از آن چهل هزار تن و بروایتی هشتاد هزار تن که با او بیعت کرده بودند، یکتن حضور نداشت و مسلم وحيداً فريدا نماز بگذاشت چون از نماز خویش فراغت جست، غلام خویش را گفت:
يَا غُلاَمُ مَا فَعَلَ أَهْلُ هَذَا اَلْمِصْرِ
بگوی: مردم این شهر را چه افتاد ؟ و بكجا شدند و گفت :
ای سید و مولای من! مردم این شهر بیعت حسین را بزیر پا نهادند و دست بمتابعت یزید دادند . مسلم چون این کلمه بشنید، از در فسوس و دریغ دست بردست زد و دانست که دیگر در خانه مختار ایمن نتوان نشست و یکتنه با شیعیان یزید مقاتلت نتوان پیوست .
ص: 60
از مسجد بیرون شد و ناشناخته در کوی و برزن ، هایم و آسیمه (1) راه در
نوردید تا بمحلت بنی خزیمه رسید . ناگاه خانه شاهانه کریاس (2) دید و کرباسی
بلند اساس نگریست ، مسلم بردر آن سرای در ایستادناگاه جاریه ای از خانه بیرون شد ، اورا گفت بگوی تا این خانه کراست ؟ عرض کرد: این سراي هانی بن عروه است ،
فرمود بشتاب وهانی را بگوی : مردی بر باب تورا میطلبد ، اگر گفت آنمرد را نام چیست ؟ بگوی مسلم بن عقیل . جاریه برفت و بگفت و باز شتافت و عرض کرد: ایسیدو مولای من! در آی همانا هانی علیل است ، جنبش کرد تا تو را پذیره کنده نیرو نیافت .
پس مسلم بسرای هانی در آمد و هانی مقدم اورا مبارك شمرد و در خدمت
در ایستاد و فراوان ترحيب وترجيب (3) فرستاد و در حرمسرای خویش بیتی خاص مسلم ، معین فرمود و روزان و شبان در صحبت او وقت میگذرانید . و جماعتی از شیعیان حسین علیه السلام چون دانستند مسلم در سرای هانی بن عروه است ، در حضرت او مختلف و متردد گشتند ، ومسلم از هريك بيعت میگرفت و ایمان مغلظه بر وی حمل میکرد، که این راز را مستور بدارد و از منافقین پوشیده کار کند.
شبانگاهی مسلم را با هانی از عبيدالله زیاد تذكره رفت و در رفع مخاصمت او با آل رسول و تدبیر مسالمت مسلم از معاندت او سخن بشوری افتاد ، هانی گفت : ای سید و مولای من ! روزی چند است که شدت مرض مرا بملازمت خانه گماشته و رهینه (4) بالش و بستر داشته ، چون دوستان من خبر ناتوانی من بعبیدالله زیاد برند، بی توانی بعیادت من شتاب گیرد و هم درین خانه مرا دیدار کند
ص: 61
وشرط مهربانی بیای برد ، تو اینوقت این شمشیر را با خویشتن میدار و در مخدعی و بیغوله ای میباش ، چون وقت رسد تورا آگهی دهم ، پس چون شیر شمیده (1) از کمین بیرون تاز و آن پلید غدار را سر بردار . مسلم گفت : انشاء الله. هانی گفت: تو نگران من میباش چون دیدی که عمامه از سر برداشتم و بر زمين گذاشتم فرصت از دست مگذار عجلت كن و درای و او را دستخوش شمشیر فرمای و نیك برحذر باش که اگر زنده بجهد و از چنگ تو بسلامت برهد ، دمار از تو بر آورد و مرا نیز زنده نگذارد . و از آنسوی عبیدالله را گفتند: که هانی بن عروه روزگاریست که عليل وسقیم در بستر ناتوانی مقیم است ، اکنون که اسقام او روی بیهودی نهاده، از آن زیاده نیست که ساعتی بیش و کم در عتبه خانه نشیمن تواند کرد .
هانی بن عروه نیز کس بعبيدالله فرستاد و آغاز گله نهاد که مرا اسیر رنج و شکنج دیدی و از حال من نپرسیدی؟ عبیدالله عذرخواه گشت و گفت از رنج تو آگاه نبودم، اکنون شامگاه بنزديك تو شتابم وسعادت عیادت دریابم . .
چون نماز عشا بگذاشت ، طریق سرای هانی برداشت و برباب سرای ایستاد. هانی را آگهی بردند که امیر اذن دخول میطلبد ، هانی کنیز خود را گفت : ابن سيف (2) بمسلم سيار و او را در مخدع جای ده ، مسلم شمشیربگرفت و بمخدع (3) رفت . عبيدالله در آمد و در کنار هانی بنشست و حاجب عبیدالله از پشت او ایستاده شد . اینوقت سخن در پیوستند و هانی ازحدت تعب و شدت مرض لختی شکایت کرد.
آنگاه عمامه خویش را از سر برداشت و بر زمین گذاشت و چنان میدانست که مسلم بیرون خواهد تاخت و کار خواهد ساخت و مسلم از مخدع بیرون نشد. بالجمله سه کرت هانی عمامه خویش را بر زمین نهاد و دیگر باره بر سر جای داد و مسلم اقدام نفرمود.هانی بدین شعر تمثل جست. تا مسلم اصغا فرماید و در آید :
ص: 62
مَا اَلْإِنْتِظَارُ بِسَلْمَى لاَ تُحَيُّوهَا *** حَيُّوا سَلِيمَى وَحْيُوا مَنْ يُحْيِّهَا
هَلْ شَرْبَةٌ عَذْبَةٌ أَسْقَى عَلَى ظَماء *** وَ لَوْ تَلِفَتْ وَكَانَتْ مَنِيَّتِي فیها (1)
وإنْ تَخَشَّيْتَ مِن سَلمى مُرَاقَبَةً *** فَلَسْتَ تَأْمَنُ يَوْماً مِنْ دَوَاهِيهَا (2)
این اشعار را چند کرت اشاد نمود. تکرار انشاد هانی برابن زیاد گرانی کرد
مگر مکیدتیش بخاطر رسید. گفت چه رسیده است این مرد را که بدین شعر چندین تمثل کند : گفتند : شدت مرض اورا باکثار سخنان نا بهنگام میگمارد . ابن زیاد برخاست و از سرای هانی بیرون شد و بر نشست و بدار الاماره مراجعت کرد. از پس او مسلم از مخدع بیرون شد. هانی گفت: چه بود این توانی و تراخي ؟ و تورا چه باز داشت از قتل عبیدالله ؟ مسلم گفت : دو چیز ، نخست آنکه زنی با من در آویخت،
وقَالتْ نَشَدْتُكَ اَللَّهَ إِنْ قَتَلْتَ نُ زِيَادٍ فِي دَارِنَا فَبَكَتْ فی وَ جْهی
گفت تو را با خدای سوگند میدهم ، ابن زیاد را در خانه ما مسته شمشير مکن و بنیان ما را از بیخ مکن و در روی من سخت بگریست .
و دیگر آنکه حدیث رسول خدای را بخاطر آوردم که میفرماید :
إنَّ الايمانَ قَيَّدَ الفَتكَ وَلا يَفتِكُ مُسلِمٌ
یعنی ایمان، مسلمان را از مکیدت و خدیعت باز میدارد و هیچ مؤمن مغافصه (3) مسلمانی را بقتل نمیرساند .
هانی گفت: اگر بیرون تاختی و اورادستخوش شمشیر ساختی ، فاسقى فاجری کا فری را کشته بودی ، اکنون مرا پی سپر دمار
ص: 63
وهلاك ساختی و خود رابتهلکه در انداختی و واقع شدی در چیزی که آن را دافع بودی. و این هنگام هانی از ابن زیاد بيمناك شد و بتمادی تمارض از مجلس او متقاعد کشت . بود که گاه گاهی بر در شرای خویش مینشست، لكن بیشتر ملازمت بالين و بستر برخود میبست .
اما از آنسوی چون ابن زیاد بدار الاماره رسید ، تصمیم عزم داد در تشدید تدبير، تامسلم بن عقیل را دستگیر کند. اورا غلامی بود که معقل نام داشت و او در چاپلوسی وحیلت اندوزی بشیمت اکالب (1) وشیوه ثعالب (2) میرفت بفرمود اورا حاضر کردند. گفت: یامعقل سه هزار درهم از خازن من فراگیر و در فحص حال مسلم بن عقیل میباش و از هرجا و هر کس تفرس میکن و تجسس میفرما ، چونیکی از دوستان او را بدست کنی بدانسان که دانی و توانی از مسکن مسلم آگاه شوی و بدو راه یابی و این مبلغ را تسلیم ساز و گوئی این هدیه ایست از برای تجهیز سپاه و جهاد دشمنان گمراه ، چون از پنهان و پیدای ایشان آگاه شوی مرا آگهی بایدت داد . پس معقل آن درهم بگرفت و از پی امتثال فرمان برفت و بهردرنگران بود و بهر کس ابواب مرافقت و موافقت بگشود . تا از این قراردادش را دارید
روزی بمسجد جامع آمد مردی را نگریست که جامهای سفید در بر کرده نماز در ایستاده و جان و تن را بنیاز فرا داده . معقل با خود اندیشید، که این کس نیست جز از شیعیان علی ابوطالب ، پس بنزديك مصلای او بیامد و بنشست و اینمرد مسلم بن عوسجه بود ، چون از نماز فراغت جست معقل برخاست و پیش او شد و با او معانقه کرد و آغاز مهر وحفاوت فرمودو بتمام ضراعت (3) نیازمندی خود را باز نموده ، گفت : یا عبدالله! من مردی از اهالی شامم خداوند تبارك و تعالی مرا بفضل و کرم خود بنواخت و قلب مرا از محبت اهل بیت آکنده ساخت.
ص: 64
شنیده ام که در این شهر ، از خویشاوندان رسول خدا مردی که گاه روی مینماید و از مردم ، بنام حسین بن على اخذ بیعت میفرماید . من این سه هزار درهم با خود حمل دادم و در حضرت خداوند برذمت نهاده ام ، که این مبلغ را با وی تسلیم دارم ، تا در بهای سیف و سنان (1) صرف کند و با دشمنان دین رزم زند . تنی چند گفتند : تو از محبین آن خاندان و از شیعیان ایشانی بعید نباشد، اگر مسئلت مرا با اجابت مقرون داری و در اسعاف حاجت من مسامحت نفرمائی .
فَقَالَ مُسْلِمُ بْنُ عَوْسَجه يَا أخَا ألْعَرَب أَغْرَبُ مِنْ هَذَا الْكَلامِ مَا لَنَا وَأَهْلَ اَلْبَيْتِ فَا أَصَابَ اَلَّذِي أَرْشَدَكَ إِلَي.
مسلم گفت ای برادر عرب ؛ از اینگونه سخن مکن مرا با اهل بیت موالات ومودتی نیست؟ آنکسیکه تورا بسوی من دلالت کرده، اصابت نفرموده. معقل گفت: یا عبدالله! مرا اغلوطه مده (2) اندرین مسجد گروهی از مردم دین پژوه مرا آگهی دادند ، که تو با حسین بن علی دست بیعت داده و قلاده اطاعت او را گردن نهادهای . اگر مرا با خویش موافق نمیدانی و مخالف ومنافق میخوانی ، نخستین از من بیعت
بستان و مواثيق مرا باسوگند های محکم استوارفرما و این دراهم رانیز از من مأخوذ دار ، آنگاه مرابنزد ابن عقیل دلیل باش .
مسلم بن عوسجه سخنان معقل را که همه دروغ و دغل بود ، باور داشت .
فَقَالَ أَحْمَدُ اَللَّهَ عَلَى لقائِك اياي فَقَد سَرَّنِي ذلِكَ لِتَنَالَ اَلَّذِي تُحِبُّهُ وَ لَيَنْصُرُونَ اَللَّهَ بِكَ اَهْلَ بَيْتٍ نَبیِّه وَ لَقَدْ سَائَنِي مَعْرِفَةُ النَّاسِ إِيَّايَ بِهَذَا اَلْأَمْرِ قَبْلَ أَن يتمَّ مَخَافَةَ هَذَا اَلطَّاغِيَةِ وَ سطوَته
گفت سپاس خدای را که مرا دیدار کردی و شاد شدم که بر آرزوی خود
ص: 65
سوار شدی و خداوند تورا بنصرت اهل بیت پیغمبر خود، برخوردار کرد. لكن دوست نداشتم چندانکه این خمیر مایه بیداد و فساد یعنی ابن زیاد بر اریکه حكم رانی متکی است، مردم مرا از محبین اهل بیت بشمار گیرند . معقل آغاز شادمانی و فرحت کرد و گفت : اکنون از من بیعت بگیر و برادر طریقت بدان !
پس مسلم بن عوسجه از وی بیعت بستد و بکتمان سروصیت کرد و بمواثيق مغلظه مشيد (1) فرمود آنگاه گفت : یکدوروز بنزديك من مختلف و متردد میباش تا وقت بدست کنم و اجازت حاصل نمایم ، آنگاه تو را بمجلس مسلم بن عقیل دلالت خواهم کرد. پس معقل ملازمت خدمت مسلم بن عوسجه را مواظبت نمود ، تا بمجلس مسلم بن عقیل راه یافت و اظهار عقیدت نمود و تجدید بیعت کرد و بفرمان مسلم آن دراهم را بابو ثمامه صایدی تسلیم داد ، تا در تجهیز لشگر بکار برد ، چه ابو ثمامه در شناخت اسب و سلاح بصیر و در میدان حرب وضرب دلیر بوده و بالجمله معقل در هر صباح اول کس بود که خدمت مسلم را دریافتی و آخر کس بود که شامگاهان باز شتافتی؛ بدینگونه کار کرد تا شیعیان حسين علیه السلام رابتمامت
شناخت و اسرار ایشان را بالجمله مکشوف ساخت . و ابن زیاد را از بیش و کم آگاه نمود.
ابن زیاد از صورت حال اگهی بدست کرد. عمل بن اشعث بن قیس کندی را ودیگر اسماء بن خارجه را ودیگرعمرو بن حجاج زبیدیراطلب کرد، دخترعمرو بن حجاج که رويحه نام داشت ، در حباله نکاح هانی بود و او از هانی پسری بنام یحیی داشت، بالحمله چون این بزرگان قبایل حاضر شدند، ابن زیاد گفت: چیست که هانی بن عروه را نمی بینم ؟ چرا بمجلس من حاضر نمیشود ؟ مگر از من کراهتی در خاطر دارد و گفتند : تواند بود که ناتوانی هانی را از حضرت تو معذور داشته
گفت شنیده ام که همه روز بر در سرای خویش می نشیند و از هر درسخنها
ص: 66
میکند و داستانها میزند ، من دریغ میدارم ، که بزرگ مردی مانند هانی بنا چیز مرضی بهانه گیرد و از مجلس من کرانه جوید. اگر بی شائبه تمارض حلیف بستر واليف بالين (1) است ،مرا بیاگاهانید تا عیادت او اعادت کنم و اگرنه، این استبطا (2) و انحراف را جز بر استکبار و استنکاف (3) نتوان حمل داد و من دوست ندارم ، که اشراف عرب مانند هانی کس از من در هول وهرب افتد . اکنون همگان بشتابید و او را دیدار کنید و بنزديك من آرید .
لاجرم ایشان هنگام عشا بشتافتند و هانی را بر درسرای خویش یافتند. گفتند: .
ای هانی ! تورا چه افتاده ؟ که بنا واجب با ابن زیاد در انداختی و خود را دست آزمون مخاصمت او ساختی ؟ دیدار او را دشمن میداری و بمجلس او در نمی آئی ؟
گفت : اگر مردم رنجور روزی چند از مجلس امیر مهجور مانند ، معذور باید داشت. گفتند : یا هانی ! ما این بگفتیم پاسخ داد که هانی همه روزه برباب سرای خویش نشسته و با مردمان از هر درسخن پیوسته، او را رنجی و شکنجی نیست .
هان ای هانی ؛ مرد خرد مند جور بر سلطان نکند و مشت برسندان نزند ، تو را با خدای میسپاریم که بر نشینی تا باتفاق جانب سرای امیر گیریم ، این بگفتند و سلب اورا طلب کردند و بر وی بپوشانیدند و او را بر استری بر نشانیدند و راه پیش داشتند. .
چون راه با دارالاماره نزدیک کردند، چنان شد که گفتی از سترات غيب دریچه بقلب هانی گشوده شده و از دیدار ابن زیاد ، بيمناك کشت . روی باسماء بن خارجه آورد و گفت : ای برادر زاده ! مرا از دیدار ابن زیاد هراسی در خاطر افتاد ، صواب آنستکه بنزديك او حاضر نشوم و با سرای خویش روم . اسماء بن
ص: 67
خارجه چون از خدیعت معقل و مکیدن ابن زیاد آگاه نبود ، گفت : ای عم !
الاوالله برتو هیچ خوفی وخشیتی نیست ، خاطر خویش را برهم دوراندیش تکدر مکن و ساحت امیر را بخیالات ناخوش مشوش مفرمای . منت خدای را که ذیل تو از آلایش هر نقصانی پاک و پاکیزه است .
هانی بترك مراجعت گفت و با آن جماعت بر ابن زیاد در آمد . چون چشم عبیدالله بروی افتاد گفت : أَتَتْكَ بِخائِنٍ رِجْلاهُ خائن را دو پای او بنزد تو آورد. و این کلمه از امثال عرب است یعنی خاین بپای خویش آمد.
چون هانی نزدیک شد ، روی با تشریح کرد که از جمله مجلسیان بود و بدین
شعر عمرو بن معدیکرب تمثل چست :
أُريدُ حَياتَهُ وَ يُريدُ قَتْلى *** عَذیرَكَ مِنْ خَليلِكَ مِنْ مُرادي (1)
عبیدالله همواره مقدم هانی را مکرم میداشت و تمام رغبت با او صحبت میکرد. اینوقت اورا رقع نگذاشت و از وی روی بگردانید اگر چند ، این معنی برهانی
گرانی کرد ، لكن او را هیچ چاره جز بشکیبائی رسائی نداشت ، ناگزیر ابن زیاد را بامارت سلام داد ، پاسخ نشنید.
فَقالَ لِماذا أَصْلَحَ اللهُ الاُمِيرَ
گفت : هان ای امیر ! این سرگرانی از چیست ؟ ابن زیاد گفت : اي هانی ابن عروه ! خاموش باش ، در خانه خویش برکین و کید امیر المؤمنين يزيد و عموم
مسلمين فتنه و فساد را انگیزش میدهی و تفرقه جماعت را نعل بر آتش مینهی ، هم
اکنون مسلم بن عقیل را در خانه خود نگاهبانی و مردم را به بیعت او میخوانی و . در سرای همسایگان و نزدیکان خود ، ابطال رجال را با سلاح جنك و جدال باز
ص: 68
میداری و انتهاز فرصت میبیری و چنان میدانی که کید و کین تو بر من مخفی و کردار تو برمن پوشیده است . هانی گفت : ای امیر ! چنین مگوي نه من این کارها کرده ام و نه مسلم را بخانه برده ام .
چون در میان ایشان سخن بدراز کشید ، ابن زیاد بانگ در داد :
يا مَعْقِلُ اُخْرُجْ اِلَيْهِ وَ كَذِّبْهُ.
ای معقل؛ بیرون شوو کذب این دروغزن را بر روی او زن . پس معقل در آمد.
فَقَالَ مَرْحَباً بِكَ يَاهَانِي أَتَعَرَّفُنِي.
گفت : هان ای هانی ! مرا میشناسی؟ هانی دانست که از جانب ابن زیاد جاسوسی بوده، گفت تورا میشناسم عظیم منافقی و کافری که بوده ای. آنگاه روی بابن زیاد آورد و گفت ای امیر ! سوگند با خدای که من کس در طلب مسلم نفرستاده ام و او را با خویشتن دعوت نکرده ام ، او خود بنزد من شتابنده آمد و پناهنده شد، مرا شرم آمد که اورا بار ندهم و از خویش برانم ، ناچار او را در آوردم وضیافت کردم . اکنون اگر مرا هدف شناعت (1) میپسندی رخصت مراجعت فرمای، تا عهد او را از گردن فرونهم و اورا اجازت جواز دهم ، تا بهر کجا که میخواهد میرود .
ابن زیاد گفت : سوگند با خدای تا فرمان مرا تقدیم نفرمائی و مسلم را با
من تسلیم نکنی ،
لا مَفَرَّ لَكَ ولا خَلاصَ مَناصٍ .
هانی گفت : لاوالله فرمان میکنی مهمان خود را با تو تسلیم کنم ، تا دست آزمون شمشیر کنی ؟ هرگز اینکار نخواهم کرد و این عار ودیعه نخواهم گذاشت
ص: 69
ابن زیاد گفت: لاوالله تا اورا دست بگردن بسته با من رها نکنی، از دست من رها نشوی .
این قال و قیل بتطویل انجامید. مسلم بن عمرو الباهلی بپای خواست،
فَقالَ أَصْلَحَ اللهُ اُلاُمِير گفت : ای امیر ! مرا باهانی بگذار تا لختی با
یکدیگر مکالمت آغازیم ، باشد که اینکار را بطريق مسالمت بخاتمت رسانیم ، پس هانی را برداشت و کناری گرفت ، چنانکه هردو تن را ابن زیاد نگران بود،
این وقت مسلم بن عمرو آغاز سخن کرد و گفت : ای هانی ! تو را با خدای سوگند میدهم که خویشتن را عرضه هلاك و دمار مدار و اهل و عشیرت خود را بدست نهب وقتل مسپار . ودانسته باش ، که مسلم بن عقیل از خویشاوندان ابن زیاد و از عمزادگان یزید است ، هرگز حشمت رحم را بزیر پای نگذارند و او را دستخوش شمشير نفرمایند . او را تسلیم کن وطريق سلامت پیش دار ودانسته باش که این کار بر تو واجب نکند و موجب ملامت و شناعت نشود، چه با سلطان نتوان براه جدال رفت و سهل و آسان نتوان ترك جان و مال گفت .
هانی گفت : سوگند با خدای ، که هیچ خواری و خذلانی عظیم تر از آن نیست که من پناهنده خود را که رسول پسر پیغمبر است، بدشمن سپارم و حال آنکه من تندرست و توانا باشم و اعوان و انصار من فراوان باشند. سوگند با خدای اگر مرا هیچکس نصرت نکند ویکتنه بایدم رزم داد ، او را از دست باز ندهم تا جان بر سر اینکار نهم . و این هنگام از شدت غضب هردوتن بآواز بلند سخن میکردند و ابن زیاد گوش میداشت .
چون دانستکه هانی مسلم را بآسانی تسلیم نکند ، فرمان کرد که اورا بمن آورید چون نزديك آوردند ، گفت : با هانی ؛ مسلم را تسلیم کن و اگرنه بفرمایم
.
ص: 70
تا سرت را بردارند ، هانی گفت : تورا این زورمندی نیست و این دلیری بیرون قدرت تست چه در زمان سرای تو را با شمشیر های کشیده ، حصار دهند و تو را بدست مذحج کیفر فرمایند . و چنان میدانستکه قبیله او از بیرون در گوش با او میدارند. ابن زیاد گفت: والهفاه مرا با شمشیر بیم میدهی؛ برجست و با قضیبی که در دست داشت ، سرو مغز هانی را بکوفت و بینی اورا بشکست و پوست و گوشت جبین رخسار او را بپراکند و خون بر روی وموی او بدوید. هانی دلیری کرد و دست بقبضه شمشیر برد تا بکشد و او را بکشد. از شرطی مردی او را بگرفت و نگذاشت تا تیغ براند ، ابن زیاد فریاد برداشت که بگیرید اورا و بزندان خانه در برید. هانی را بگرفتند و بکشیدند و در بیتی از بیوت خانه ، باز داشتند و جماعتی را بحراست او گماشتند .
مکشود باد که قصه گرفتاری هانی را بدست ابن زیاد، تا بدینجا که مرقوم افتاد بیشتر از مورخین و محدثین ، چنانکه در کتاب لهوف و روضه بحار و دیگر كتب مسطور است همداستانند و در دلیری هانی بینونتی که در خوربيان باشد ندارند
لكن ابومخنف لوط بن يحيی در کتاب مقتل خویش مینگارد : که چون ابن زیاد سر و مغز هانی را در هم شکست و سیلان خون از روی و موی او درهم پیوست، هانی چون شیر زخم خورده ، شمشیر بکشید و بر سر ابن زیاد فرود آورد و کلاهی و مطرفي از خز که بر سر داشت، چاك زد و جراحتى منکر بر سر او آورد. اینوقت معقل بسوی او بتاخت و هانی تیغ بزد و رخسار او را دو نیمه ساخت. ابن زیاد چون این بدید بانك در داد که :
دوُنَكُمُ الرَّجلْ یعنی ایمردم ! هانی را مأخوذدارید . عوانان و پرستاران اورادر پرده افکندند. هانی تیغ میزد ومدافعت میفرمود و بر يمين و شمال حمله می افکند .
ص: 71
وَقَالَ يَا وَيْلَكُمْ لوكَانَتْ رِجْلِي عَلَى طِفْلٍ مِنْ آلِ اَلرَّسُولِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لاَ أَرْفَعُهَا حَتَّى تَقْطَع.
وهمی گفت : وای بر شما اي جماعت ؛ اگر پای من برزیر کودکی از آل رسول باشد بر نگیرم، تا گاهی که قطع شود . چند که بیست و پنج تن از آن جماعت رامقتول ساخت، آنگاه بکثرت عدد او را چاره کردند و بروی چیره شدند. پس او را مأخوذ ساختند و نزد ابن زیادش بتاختند. ابن زیاد را عمودی از آهن در دست بود ، بی توانی بر سرهانی فرود آورد و فرمان داد تا اورا بحبس خانه درانداختند.
ما از این پیش باز نمودیم که یحیی از اصحاب على مرتضی است و پسرش ابو مخنف از اصحاب حسن وحسين عليهما السلام است و خود در کوفه میزیست و این وقایع را مینگریست. پس واجب میکند که با وقوف او در این مواقف، روایت او را از خبر دیگران بصدق نزدیکتر دانیم ، اگر چند این دلیری در چنین مجلس از هانی عظیم شگفت می آید .
بالجمله چون هانی را با چندین جراحت بازداشتند ، مردی در میان جماعت فریاد برداشتکه ای بنی مذجح ! چه آسوده غنوده اید ؟ هانی بن عروه را در دارالاماره بکشتند ، چون عمرو بن الحجاج الديناری این سخن بشنید و دختر او که رويحه نام داشت ، ضجيع (1) هانی بود، لاجرم مردم را بدفع ابن زیاد دعوت کرد و فرسان قبیله را در هم آورد و با چهار هزار تن مرد مبارز ، دار الاماره را محاصره دادند و ایشان فریاد همی کردند :
یا اِبْنَ زِيَادٍ تَقْتُلُ صَاحِبَنَا لَمْ يَخْلَعْ طَاعَةً وَ لَمْ يُفَارِقْ جَمَاعَةً.
یعنی ای پسر زیاد ! صاحب مارا میکشی وحال آنکه نه خلع طاعت کرده و نه تفرقه جماعت فرموده ؟ و گروهی منادی میکردند : که یاهانی ! اگر زنده با ما سخن
ص: 72
میگوی، اینك عمزادگان و خویشاوندان توحاضرند، تا با دشمن تو قتال دهند
چون ابن زیاد کلمات ایشان را اصفا نمود ، روی با شریح قاضی آورد و گفت : برخیز و بیرون شو و هانی را دیدار کن تا بدانی زنده است ، پس بنزد این جماعت رو و ایشان را آگهی ده ، که صاحب شما را نکشته اند بلکه امیر برای مصلحتى اورا ساعتی بیش و کم با خود نگاه میدارد ، تا از چیزی چند از وی پرسش فرماید .
پس شریح بنزد آن گروه ، آگهی آورد : ایمردم ! بیهوده مخروشید و در امر باطل مکوشید ، اينك صاحب شما در نزد امیر نشسته و با او سخن در پیوسته . امیر با او مصلحتی خواهد پرداخت و او را بسوی شما گسیل خواهد ساخت . مردم را بدین سخنان فریبنده دل بشیفت و پراکنده فرمود ، همگان بزندگانی هانی خدای را ستایش گرفتند و برفتند.
اینوقت اسماء بن خارجه ، بپای خواست و گفت: ای امیر! تو مارا برانگیختی و بسوی هانی گسیل ساختی، تا او را مطمئن ساختیم وامان دادیم و بنزد تو آوردیم، آنگاه او را بسب وشتم بیازردی و مغزش را با قضيب بكوفتی و پوست و گوشت سر و رویش را بر آشوفتی و اینك آهنك قتل او داری . ابن زیاد. بروی خشم گرفت و گفت : تو نیز از آنانی که بایدت کشت و فرمان کرد تا بر سر و مغزش زدند و بضرب مشت و سیلی او را از مجلس براندند و در ناحیه بیت در افکند . نخل بن اشعث بن قیس کندی گفت: من نگران سود و زیان خویش نیستم ، بلکه در محجوبه ضمیر من، جز اطاعت امیر چیزی نمی آید . اینوقت ابن زیاد با خدام و شرط (1) وعوانان و بزرگان بلد، بمسجد آمد و مردم را حاضر ساخت و بر منبر صعود داد :
فَقال أَمَّا بَعْدُ أَيُّها النَّاسُ فاعتَصِمُوا بِطاعَةِ اَللَّهِ وَطَاعَةِ أَئِمَّتِكُمْ
ص: 73
لا تُفَرِّقُوا تَهْلِكُوا وَ تَذِلُّوا وَ تُقْتَلُوا وَ تُجْفَوْا فَتُحْرَمُوا إِنَّ أَخَاكَ مَن صَدَقَك وقَدْ أَعْذَرَ مَنْ أَنْذَرَ
گفت ای مردم ! چنك در طاعت خدای در زنید و اطاعت امامان خود را واجب دانید و تفرقه جماعت را میاغازید و خود را بتهلکه میندازید و خویشتن را مقتول وذلیل و محروم مخواهید. همانا برادر تو کسی است که با تو سخن بصدق کند و از این پس چیزی بر من نیست . این بگفت و از منبر بزیر آمد.
در این هنگام غوغای مردم در هم افتاد و از باب تمارین ندا در دادند ، که مسلم بن عقیل با جیش خود در رسید ، ابن زیاد چون این بشنید تعجیل کرد و خود را بدارالاماره در انداخت و بفرمود تا ابواب دارالاماره را فرو بستند. و این چیان بود که عبدالله بن حازم که از شیعیان حسين علیه السلام بود، او را مسلم بن عقیل بفرمود که بدار الاماره در رود و کردار ابن زیاد را با هانی بنگرد و هر چه زودتر خبر باز برد. این حازم بود ، تا هانی را بحبسخانه باز داشتند .
اینوقت بیرون شد و بر نشست وعجلت کرد و اول کس بود که در سرای هانی این خبر بمسلم آورد . جماعتی از زنان فریاد برداشتند ، که واعبر تا او اثكلاه ! مسلم چون این خبر بدانست ، عبدالله بن حازم را فرمان کرد ، تا ندا در داد و مردم را بیاکانید. زمانی دیر برنیامد که چهار هزار مرد ، فوج از پس فوج و گروه از پس گروه برگرد سرای مسلم انبوه شدند . آنگاه از برای بزرگان کنده و مذحج و تمیم واسد ومضر وهمدان رایت بست ومنادی را فرمود ، ندا کن که با منصور أمت (1) چون منادی این ندا کرد، از هر قبیله آن جماعت که با وی بیعت کرده
ص: 74
بودند ، این کلمه را شعار کردند و طریق دارالاماره را پیش داشتند. وقتی که برسیدند ابن زیاد خود را از مسجد بسرای در برده بود و بدر بندان در افتاده بود . اوراحصار دادند و مردمان از قفای یکدیگر در آمدند ، چندانکه مسجد و کوی و بازار آکنده از مرد گشت.
از قضا اینوقت افزون از سی تن از سرهنگان لشگر و بیست تن از اشراف شهر، کس با ابن زیاد نبود کار بروی سخت افتاد و جز استوار کردن ابواب دار الاماره هیچ چاره نمیدانست ، از دارالاماره دری بخانه روميين گشوده میشد و کس از آن راه آمد شدن نداشت ، بعضی از اعیان کوفه از آن راه بنزد ابن زیاد میرفتند و او را دیدار میکردند .
از اینسوی جماعتی که در دارالاماره بودند بر فراز قصر می آمدند ، تا خلق را نظاره کنند و اندازه گیرند. اصحاب، ایشان را شتم میکردند و فحش میگفتند و سنك میپرانیدند و پدر و مادر و زن و عشیرت ابن زیاد را بزنا و زنا زادگی یاد میکردند و بزشت تر فحشی و نیکوهیده تر صفتی خطاب مینمودند " ابن زیاد کثیر بن شهاب را طلب کرد و گفت : در قبیله مذحج تو را دوستداران فراوانند ، از دار الاماره بیرون شو و در میان کوفه عبوری کن و مردم را از لشگر شام وخشم یزید بترسان و از جماعت ابن عقیل و ارهان و نخل بن اشعث راگفت : تو نیز بیرون شو و از مردم کنده و حضرموت هر کس تو را اطاعت میکند ، بدینگونه نصیحت فرمای و رایت امان بر فراز ، تا از آن مردم که از ما میهراسند ، در گرد آنرایت انجمن کردند و از جان و مال ایمن شوند . و دیگر قعقاع الذهلي و شبث بن ربعی التميمي و حجاز بن الجرالسلمي وشمر بن ذی الجوشن العامری را، پیش خواند وهر یک را بدینگونه وصیت کرد و از دارالاماره بیرون فرستاد . سایر سرهنگان را از
* مسلم بن عقیل نیز ( با منصورامت) را شعار خویش قرار داره ، بوسیله جار زدن آن شعار ،
توانست سپاه انبوهی از مردم کوفه گرد آورد ( ح . خراسانی ) .
ص: 75
استيحاشی (1) که خود داشت، بیرون شدن نگذاشت .
اما كثير بن شهاب بمیان شهر آمد و چندانکه توانست ، مردم را از موافقت مسلم متقاعد ساخت و محمّد بن الأشعث تا بخانهای بنی عماره پیش تاخت ، مسلم بن عقیل چون این بشنید . عبدالرحمن بن شريح شیبانی را با جماعتی بمدافعت او فرمان کرد . محمّد بن اشعث دانست که با مقاتلت ایشان نیروی مقاومت ندارد ، لختی باز پس شتافت و باتفاق کثیر بن شهاب و قعقاع بنشور الذهلي وشبث بن ربعی، مردم را بوعد ووعيد وتحبيب و تهدید از موافقت مسلم بازداشتند، تا بر ایشان جماعتی گرد آمد. پس ایشان را برداشته از طریق خانه روميين داخل دار الاماره شدند و ابن زیاد را نیروئی بدست شد. کثیر بن شهاب گفت :
ای امیر! دیگر جای درنگ نیست آهنگ جنگی باید کرد ، دار الاماره از وجوه رجال و فحول ابطال آکنده است ، واجب میکند که با ما بیرون شوی تابا ایشان رزم آزمائیم . ابن زیاد این سخن را بصواب ندانست ولوائی از برای شبث بن ربعی بست و او را با جماعتی که حاضر بودند ، بیرون فرستاد و سرهنگان سپاه و بزرگان قبایل را فرمان کرد، تا بمیان شهر شتافتند و مردم را برسیدن لشگر شام و خشم یزید تهويل و تهدید کردند و قلوب مردم را از قتل وغارت لشگریان بهول و هراس بیا کندند. و از آن سوی تا گاهی که آفتاب ، راه با مغرب نزدیکی کرد اصحاب مسلم در خدمت او بیاییدند
شامگاه کثیر بن شهاب فریاد برداشت :
فَقال أَيُّهَا النَّاسُ ألْحِقُوا بِأَهَالِيكُمْ وَلا تَعْجَلُوا الشَّرَّ وَلا تُعَرِضُوا أَنفُسَكُم لِلقَتلِ .
فَإِنَّ هَذِهِ جُنُودُ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ يَزِيدَ قَد أقبلت وَقَدْ أَعْطَى اَللَّهُ الأَمِيرَ
ص: 76
عَهْداً لِأَنَّ تَمَمْتُمْ عَلَى حُرٍ بِهِ وَ لَمْ تَنْصَرِفُوا مِنْ عَشِيَّتِكُمْ أن يَحْرَمَ ذُرِّيَّتَكُمُ العَطاءَ ويُغْرِقُ مُقاتِليكُم فِي مَغَازِي اَلشَّامِ وَ أن يَأْخُذَ البَرِّيَ مِنْكُمْ بِالسَّقِيمِ والشَّاهِدُ بِالْغَائِبِ حَتَّى لاَ يَبْقَى لَهُ بَقِيَّةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْمَعْصِيَةِ الاّ أذاقها وَ بال مَا جنت أيْسِيها
گفت ای مردم ! بسوی اهل و عشیرت خود عجلت کنید و شرارشر و نیران
فتنه را دامن مزنید و خویشتن را ببارقه تیغ و صاعقه تیر (1) تباه مخواهید .
اینک لشگر امير المؤمنين يزيد است ، که در رسید و بدانید که ابن زیاد با خداوند خویش پیمان نهاد، که هر کس از جنگجویان شما ، تا هنگام عشابجای ماند و از کنار ابن عقيل بجانبی گسیل نشود، فردا بگاه بدست لشگر خون آشام شام تباه خواهد گشت و آن وجیبه که در وجه او و اولاد او مقرراست ، از جریده عطامنقطع خواهد شد که بسا بيجرم و جریرت کس که بجای مرد گناهکار تباه گردد؛ و چه بسیار حاضر پاکیزه خاطر که در ازای مرد گریز ناچیز شود، چندانکه از بی فرمانان کس نماند که بکیفر کردار خویش گرفتار نگردد .
سایر زعمای قبایل نیز از اینگونه سخنهای هایل (2) در انداختند و وصول لشگر شام را ، بر خاص و عام از متواترات اخبار باز نمودند .
مردم کوفه را این کلمات وحشت آمیز دهشت انگیز شد، چنان افتاد که مردان و زنان با تمام خوف و خشیت فرزندان و برادران را نصیحت میکردند و میگفتند : شما در مقاتلت سپاه شام چگونه مقاومت توانید کرد ؟ بیهوده مستیزید و و بیاره خون مریزید و از آن پیش که ناگزیر باخصم در آریزید، بجانبی گریزید.
بالجمله مردم کوفه را دیگر نیروی درنگ نماند ، آهنگ تفرقه کردند و از کنار، مسلم ، ده تن و بیست تن پراکنده می شدند ، زمانی دیر نگذشت که وقت
ص: 77
نماز فراز آمد و از آن جماعت انبوه افزون از سی مرد با مسلم نماز مغرب نگذاشت. چون مسلم چنان دید از مسجد بیرون شد و بجانب ابواب کنده شتابنده گشت. چون راه با ابواب نزدیک کرد. در مرافقت او زیاده از ده کس موافقت داشت. چون از باب پای بیرون گذاشت خویشتن را یکتنه همی نگریست شهری پر دشمن و شبی تاریک بود و در طی طریق و مرور بکوی و بازار ، دلیل رهنمونی نداشت.
در کتاب بحار الانوار و کتاب عوالم و کتاب زبده الفكره و کتاب لهوف و شیخ مفید (1) وكتاب ابن شهر آشوب و کتاب اعلام الوری و بحر اللئالی و الفي و طبری و کتاب مروج الذهب و کتاب فصول المهمه و کتاب خواص الامه و کتاب شرح شافیه و کتاب
کشف الغمه و کتاب یافعی و کتاب طریحی و کتاب اعصم کوفی و معینی و ابو مخنف و در کتاب مطالب السئول و در کتاب عبدالله بن محمّد رضاالحسینی معروف بجلاء العيون و درصد مجلد کتاب عربی و فارسی که خاصه، علمای نحریر در مقتل حسين علیه السلام تحریر کرده اند و هنگام تسطیر این اوراق، بنده نگارنده در همگان بیننده و پژوهنده بود ، در هیچیك قصه گرفتاری محمّد بن کثیر را در نصرت مسلم بن عقيل، باین تطویل و تفصیل نیافت .
چون اعصم کوفی از علمای اهل سنت و جماعت است و در جمع سیر حاوی احاظت و بلاغت و بیشتر روایت از ابن اسحق و ابن هشام میکند ، دریغ داشتم که
ص: 78
نگارش او را ندیده انگارم ، او بدین اسلوب مکتوب میکند : که چون مردم کوفه پراکنده شدند و مسلم بن عقیل یکتنه (1) ماند ، در تاریکی شب بر اسب خویش برنشست و خواست تا از کوفه بیرون شود و راه بیرون شدن ندانست ، در کوی و برزن بیهشانه (2) و بیخویشتن همی رفت.
ما از قضا سعیدبن احنف با او بازخورد و او را بشناخت و پیش تاخت و گفت: ای سید ومولای من ! چنین نا بهنگام آهنگ کجا داری ؟ و بكجا میروی ؟ گفت : همی خواهم که از این بلند بیرون شوم و بمسکنی ومأمنی روم ، باشد که از آنجماعت که با من بیعت کردند ، گروهی با من پیوسته شوند و مرا نصرت کنند.
سعیدبن احنف گفت : حاشا و کلا به این شهر را برتر در بندان کرده اند و حافظان و حارسان گماشته اند، تا در کجا تورا دیدار کنند و دستگیر نمایند. مسلم گفت : اکنون بگوی رأی چیست ؟ سعيد بعرض رسانید ، که با من باش تا تو را رهنمونی کنم و بمأمنی رسانم و مسلم را بیاورد و بر در سرای ابن کثیر، و بانگ در داد که هان ای عمل بن کثیر ! بیرون شتاب و مسلم بن عقیل را دریاب و نخل بی آنکه سر از پای بداند و پای در پای افراز کند ، بیرون شتافت و پای پسر عقیل را مورد ومحل تلثيم و تقبيل (3) یافت وخدای را سپاسگزار گشت ، که بدین دولت بزرگ و نعمت عظیم برخوردار شد. و اورا اندر نشیب سرای، بیتی و نهانخانه ای بود
که کس کمتر توانست از آنجا نشان گرفت و بدانجا راه یافت. مسلم را بدان بیت در آورد و آنچش در بایست بود، فراهم کرد.
از آن سوی آنان که بفحص حال مسلم مأمور بودند و در گرد محلات تجسس مینمودند این معنی را تفرس کردند ، و ابن زیاد را آگهی بردند ، سخت شاد شد.
ص: 79
پسر خود خالد را بفرمود تا با فوجی از لشگر برفت و منافضه ، خانه محمد بن كثير را در حصار گرفتند و چون او را اعوان و انصار نبود ، بی انگیزش تیغی و ریزش خونی ، محمّد و پسرش را بگرفتند و بنزد ابن زیاد فرستادند و چند که پژوهش حال مسلم شتافتند ، او را نیافتند .
لاجرم خالد بدار الاماره مراجعت کرد . و از این سوی ، سلیمان بن صرد خزاعی و مختار بن ابوعبیده ثقفی وورقاء بن عازب و گروهی از اشراف کوفه، چون از واقعه محمّد كثير آگاه شدند ، با یکدیگر مواضعه نهادند ، که فردا بگاه لشگری درهم آوردند و بر ابن زیاد حمله برند و محمّد و پسرش را مأخوذ دادند ، آنگاه با لشگرهای خود از کوفه خیمه بیرون زنند و با حسین علیه السلام به پیوسته شوند و در رکاب او با دشمنان رزم دهند ! بر این نسق رأي استوار کردند و قبایل خویش را آگهی فرستادند که اعداد کار کرد، ، بامداد برابن زیاد تاختن برند .
از آن سوی از قضا چنان افتاد که از آن پیش که سفیده صبح بردمد عامر بن طفیل با ده هزار مرد ، از لشگر شام از راه در رسید و با ابن زیاد پیوست و این وقت پسر زیاد سخت شاد شد و دل قوی کرد و چون آفتاب از مشرق سر برزد محمّد ابن كثير را مخاطب داشت و او را بدشنامی نکوهیده و شتمی ناستوده ، برشمرد . نخل گفت : هان ای پسر زیاد؛ این هرزه درائی چیست ؟ تورا آن مکانت نیست که با من آغاز سفاهت کنی ؟ من تورا نيك میشناسم وحسب ونسب تورانی کو میدانم ، پدر تورا بدروغ با ابوسفیان بستند و بدستیاری این نبهره (1) نژاد تأسیس، چندین فتنه و فساد نمودند .
و
. .
ص: 80
هنوز محمّد با ابن زیاد سخن بمحاوره و مشاوره در میان داشت که ناگاه فریاد کوس جنك زخمه بر افلاك نواخت ، و ها یا هوی مردم ، پرده صماخ همی چاك ساخت و نزديك بچهل هزار تن مرد جنك ، دارالاماره را احصار دادند و فوج از پس فوج در ایستادند ، خشم ابن زیاد بزيادت شد و گفت : ای پسر كثير بجان و سر یزید که بر این سخن هیچ مزید نیست ، پسر عقیل را با من سپاری واگرنه باحدود تیغت در سپارم . در پاسخ گفت : تورا آن پای نیست و آن دستبرد ، که یکموی از سر من توانی سترد ، ابن زیاد اگر چند خشم آگین بود ، همچنان دوربین بود ، لختی سر فرود داشت و اندیشه درهم بافت و حمل اصغای این کلمات را نتوانست برتافت ناچار سر بر آورد و گفت: ای محمّد كثير ! اکنون بگوی: تو خویشتن را دوست تر میداری یا مسلم را بیشتر میخواهی ؟ نخل گفت: ای پسر زیاد ! جان مسلم راخداوند جان آفرین ناصر و معین است و یاور من سی هزار شمشیر خونخواره است ، که دارالاماره را در پره افکنده است ، دیگر نیروی شکیب در ابن زیاد نماند ، دواتی در پیش روی او بود ، بر گرفت
و بسوی نهال پرانید ؛ راست بر پیشانی محل آمد و خرد در هم شکست و خون بر روی و موی او بدوید ، نخل دست بزد و تیغ بر کشیده آهنك ابن زیاد کرد، اشراف کوفه اطراف او را فرو گرفتند و در میانه حایل و حاجز شدند .
اینوقت معقل که از هانی جراحت یافت ، چنانکه بدان اشارت شد بر روی عمل در آمد. ابن کثیر چون شیرشمیده بروی تاخت و تیغ بزد و او را دو نیمه ساخت. ابن زیاد چون آن شهامت و شجاعت را نظاره کرد، از میان انجمن کناره گرفت و غلامان خویش را بانگ زد که: جلدی کنید و او را زنده نگذارید، سپاهیان او را در پره افکندند و از هر سوى بجانب او حمله بردند و نه از يمين وشمال قتال میداد، از آن جماعت نیز دوتن بکشت، ناگاه در آن گیرودار ، پایش ببند شادروان
ص: 81
آمد و برای در افتاد ، سپاهیان فرصت بدست کردند و او را از پای در آوردند .
اما پسر محمّد نیز با شمشیر کشیده رزم میزد و دروازه دارالاماره میجست باشد که جان بسلامت بدر برد و مردی دلیر و کنداور بود ، میزد و میکشت و راه میبرید، گاهی که بدروازه دارالاماره رسید ، بیست تن را بکشته بود .
اینوقت غلامی از پس پشت او در آمد و نیزه بزد و او را در انداخت و شهید ساخت و همچنان از بیرون دروازه سپاه شام با مردم کوفه درهم افتاده بودند و يك دیگر را هدف سهام و نیام حسام میفرمودند . سپاه شام از صبروسکون مردم کوفه اندازها میگرفتند و شگفتی مینمودند .
ابن زیاد گفت: مقاومت کوفیان بیشتر در طلب عمل کثیر و پسر اوست سر های ایشان را از تن دور کنید و میان مردم پرانید تا دلهای ایشان نا تندرست گردد و دست و بازویشان در کار سست شود . لاجرم سرهای ایشان را از فراز باره ، بمیان مردم پرانیدند و ایشان را از قتل محمد و پسرش آگاه ساختند ، لكن کوفیان جنگ را دست باز نداشتند ، همچنان بپائیدند و رزم دادند تا روز بیگاه شد . چون شب در آمد هر کس بسرای خویش شتافت و از آن جماعت يك تن بجای نماند .
از آن سوی چون خبر این واقعه گوشزد مسلم بن عقیل شد، از نهانخانه کثیر بیرون آمد و برنشست و ندانست بکجا میرود و ابن زیاد هم از مردم کوفه بيماك بود، که بروي بشورند و هم در فحص حال مسلم جدی بكمال داشت . لشکر را چند بخش میکرد ، خاصه در شب، هر محلتی از شهر را ببخشی میسپرد.
لاجرم عبور مسلم درعرض راه نخست بطلابه ابن زیاد افتاد و ایشان دوازده . هزار کس بودند و ایشان بتفاریق هر گذرگاهی ومعبری و سرائی را نگران بودند. بعضی
ص: 82
مسلم را دیدار کردند، گفتند : چه کسی ؟ وبكجامیشو ی ؟ گفت: مردی از قبیله بنی فزاره ام ، بقوم خویش میروم گفتند : باز شوکه این راه تو نیست. مسلم راه بگردانید ودر محلت دیگر بدار البيع رشيد . در آنجا خالد پسر عبیدالله زیاد ، با دوازده هزار تن از لشکریان دیدبان بودند. از آنجا نیز روی برتافت ولختی از چپ و راست راه برید ، پس بكناسهء رسید، در آنجا خادم شامی با دوهزار تن حاضر بود، از آنجا دلیرانه بر گذشت و طریق بازار درودگران پیش داشت. چون از کناسه بسرعت بر گذشت ، مردی که اورا حارث مینامیدند ، سواری را دید که بعجلت عبور میدهد با خود اندیشید که این نیست، مگر مسلم بن عقیل .
در اینوقت نزديك بود که سفیده صبح بردهد پس دوان دوان بدار الاماره آغد و نعمان حاجب را گفت : مسلم را دیدم که ببازار درودگران میرود و روی دروازه بصره دارد. نعمان در زمان با پنجاه سوار تاختن کرد ، ناگاه مسلم تکاپوی سواران را بشنید ، دانست که او را میطلبند، می توانی از اسب پیاده شد و اسب را بزد و براند و خود راه بگردانید و در شارع دیگر روان شد، سواران برسیدند و پی اسب بر گرفتند و برفتند و چون بمحله حلاجان رسیدند ، اسبی پیسوار دیدند . ناچار اسب را مأخوذ داشتند و باز شتافتند و ابن زیاد را از صورت حال آگهی دادند، که اگر چند شتافتیم مسلم را نیافتیم ،
ابن زیاد فرمان داد ، تا دروازه ها را استوار در بستند و در بازار و برزن ، کمین گذاران بنشستند ، و در همه شهر منادی ندا در داد که هر کس عوانان مارا بسوی مسلم برد ، یا مسلم را نزد ما آورد ، او را در میان امثال و انباز سر افراز داریم و از برك و ساز دنیوی بی نیاز فرمائیم . این کلمات شیفتگان زر و ذهب را در طمع و طلب افکند و فحص حال مسلم را در روز روشن و شب مظلم از پای ننسشتند .
ص: 83
اما از آن سوی مسلم چون سواران نعمان حاجب را اغلوطه داد و راه بگردانید ، نمیدانست بکجا میرود . بکردار بیهشان میرفت و سخت جوعان و عطشان بود ، ناگاه بکوچہ رسید و چنان دانستکه ازین کو بیرون شدن توانست چون لختی راه بشتافت پایان آن کوی را مسدود یافت وطریق عبورمفقود دید ، آسیمه سر (1) وحیرت زده بچپ و راست دوید پس بمسجدی خراب رسید، بدان مسجد در رفت و در گوشه بیارید تا آفتاب افول یافت و سیاهی جهان را فرو گرفت ، پس از مسجد بیرون شد و دیگر باره بهر سوئی تکاپوئی کرد و عبور او به بیوت بنی جبله از جماعت کنده افتاد ، ناگاه بسرائی رسید که بنیانی بلند و ارکانی ارجمند داشت ، در آستانه نشیمن کرد تا لختى بز آساید و این سرای زنی ام ولد بود ، که طوعه نام داشت و از نخست ضجيع اشعث بن قیس بود، چون او را آزاد کرد و رها ساخت بحباله نکاح اسید حضرمی در آمد و از وی فرزندی آورد ، که بلال نام داشت و بلال بامدادان از سرای خویش بیرون شده ، اسعاف حاجات خود را در اطراف کوفه طواف میداد ، چون شهری آشوفته و آکنده بمردم دل کوفته بود ، چون بلال دیر می آمد طوعه پایمال ملال میگشت ، پس بر در سراي با خاطری نژند می نشست و انتظار فرزند میداشت .
این هنگام که مسلم برسید و بیاسود بر طوعه سلام داد و جواب بستد، آنگاه گفت : یا امه الله ! مرا بشربتی آب سقایت فرما ! طوعه او را بشر به ای از آب سیر آب ساخت . پس لختی بنشست آنگاه بدرون خانه رفت و دیگر باره بیرون شتافت و روی با مسلم آورد و گفت : یا عبدالله آب خوردی ؟ فرمود سیر آب شدم گفت: اکنون بسوی اهل خویش باز شتاب ! مسلم جواب باز نداد ، این سخن اعادت کرد همچنان مسلم خاموش بود ، در کرت سیم گفت :
-
ص: 84
سُبْحَانَ اَللَّهِ يَا عَبْدَ اَللَّهِ قُمْ عَافَاكَ اَللَّهُ إِلَى أَهْلِكَ فَإِنَّهُ لاَ يَصْلُحُ لَكَ اَلْجُلُوسُ عَلَى بَابِي
طوعه گفت: ای بنده خدا ! برخیز و بسوی اهل و عیال خویش بشتاب شایسته
نیست نشستن تو بر در سرای من ، مسلم اینوقت برخاست ،
وَقَالَ يَا أَمَةَ اللَّهِ مَا لِي فِي هَذِ الْمِصْرِ أَهْلٌ وَلا عَشِيرَةٌ فَهَلْ لَكِ في أَجْرٍ وَ مَعْرُوفٍ وَ لَعَلِّي مُكَافِئُك بَعْدَ هَذا اليَوْمِ
فرمود: ای کنیز خدای ! مرا در این شهر بیتی و اهلی وعشیرتی نیست آیا تو ثوابی توانی کرد و تقديم امری خير نمود ؟ باشد که من در ازای این نیکوئی، تو را جزای خیردهم و پاداشی فرمایم .
طوعه گفت : بگوی تو کیستی ؟ و از کجائی؟ و بدینجا چرائی ؟ گفت: من مسلم بن عقیلم . این کوفیان مرا بفریفتند و دروغ گفتند و مرا بدین شهر در آوردند. آنگاه مرا دست باز داشتند و بیرون کردند ! طوعه گفت : تو مسلم بن عقیلی ؟ فرمود : جز مسلم نیستم، عرض کرد : بخانه من در آی و او را بخانه در آورد و در بیتی، که جز بیتی بود که خود نشیمن داشت جای داد و فرش نیکو بگسترد و خورش و خوردنی بیاورد ، مسلم تمکن نمود لكن تعشی نفر مرده
در اینوقت بلال در رسید و کثرت آمد شد مادر را در آن بیت که مسلم بود، دیدار کرد . خلجان ریب و شبهت در قلب او راه کرد (1) ، گفت : ای مادر ! در این شب این تواتر مراودت (2) بر خلاف عادت در این بیت چیست؟ همانا حدوث احدوثه یا نزول نایبه ایست؟ (3) طوعه گفت : ای پسر! تو را با این سخن چکار؟ برام خویش میرو و اندیشه کار خویش میكن، بلال الحاح از حد بدر برد و گفت : تو را با خدای
ص: 85
سوگند میدهم ، که مرا بیاگاهانی و از این اندوه برهانی ، طوعه گفت: ای فرزند تورا آگهی میدهم بشرط که این سرمستور را ذایع نکنی و این راز پوشیده را از پرده بیرون نیفکنی و از وی بأيمان مغلظه عهد گرفت و پیمان استوار کرد و قصه ورود مسلم را با او باز گفت ، چون هنگام خواب فراز آمد مسلم در بیت خود بیاسود و بلال با مادر نیز بغنود .
اما از آن سوی عبیدالله زیاد نگریست که نام اصحاب مسلم بيکبار از زبانها افتاد وغلوای غوغا دفعه واحده فرونشست. با خود اندیشید که تواند بود که مسلم با اصحاب خویش مواضعه در کلید و کین من نهاده، تا مغافصه بر من بتازد و غيله كاری بسازد ، و بيمناك بود که دارالاماره را در بگشاید و از برای نماز ، بمسجد گراید لاجرم مردم خود را فرمان داد تا هر بیغوله و زاویه که در مسجد بود فحص کردند و با مشاعل و مصایح بتاریکیها عبور دادند و آنجا که حفره و مغاکی عمیق بود چراغدانها و قناديل افروخته میکردند و بدستیاری رسن فرو میفرستادند تا پایان آن ظلمتکده ها را دیدار میکردند و مکشوف میداشتند که دشمنی قصدی نکرده و کمپنی ننهاده .
چون از این کار بپرداختند، ابن زیادرا آگهی بردند و مطمئن خاطر ساختند . این هنگام فرمان داد. تا آن باب که از دار الاماره بمسجد بسته بودند بگشادند و با مردم خود بمسجد آمد و هنوز زمانی تا وقت نماز عشا بمانده بود ، پس بفرمود : تا مردمان بنشستند وعمر بن نافع راگفت تا منادی کرد:
أَلاَ بَرِئَتِ اَلذِّمَّةُ مِنْ رَجُلٍ مِنَ الشَّرْطِ أوِ العُرَفَاءِ أوِ الْمَنَاكِبِ أَوِ الْمُقَاتِلَةِ صَلَّى الْعَتَمَةَ إِلَّاَّ فِي أَلْمَسْجِد
در جمله، می آگاهاند که : ذمه من بریست از عهد و پیمان مردی از سرهنگان
ص: 86
شرط با رزم آزمايان عرفاء یا سپاه آرایان مناكب (1) یا سپهسالاران را که نماز خفتن را در مسجد نگذارند. ساعتی بیش و کم برنگذشت که مسجد از اهل شهر آکنده گشت ، پس عوانان و حارسان (2) را گفت : تا از پس پشت او در ایستادند و بحر است او قيام نمودند تا مبادا کسی بغيله (3) بروی حمله افکند .
آنگاه اذان بگفتند، پس برخاست و با جماعت نماز گذاشت و بی توانی (4)
برمنبر صعود داد و خدای را سپاس و ثناگفت،
ثُمَّ قَالَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اِبْنَ عَقِيلٍ اَلسَّفِيَّةَ اَلْجَاهِلَ قَدْ آتَي مَا رَأَيْتُم مِنَ الخِلافِ والشِّقَاقِ فَبَرِئَتْ ذِمَّةُ اللَّهِ مِنْ رَجُلٍ وَجَدْناهُ فِي دارِهِ وَ مَنْ جاءَ بِهِ فَلَهُ دِيَتُه .
اتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَا لَزِمُوا طَاعَتَكُمْ وَ بَيْعَتَكُمْ وَلا تَجعوا عَلَى أَنْفُسِكُم سَبِيلاً
گفت : ای مردم نگریستید پسر عقیل را که مردی سفیه و جاهل بود ، چه مايه (5) خلاف و شقاق انگیخت ، همانا مردی که مسلم را در سرای او بیاییم مالش هبا (6) و خونش هدر (7) است و آنکس که مسلم را نزد ما حاضر کند بهای دیت او ویرا دهیم .
ص: 87
هان ای مردم ! از خدای بترسید وطاعت خود را دست باز مدهید و بیعت خود را بزیر پای منهید وخویشتن را در تهلکه میفکنید. آنگاه گفت : ای حصین بن نمير! مادر بسوگواریت نشیند اگر کوی و بازار کوفه را دیدبان نگماری و نگران نباشی، تا اگر پسر عقیل از سرائی بیرون شود، او را مأخوذ داری و دست بگرذن بسته بنزد من آری ، من اینك ترا بر تمامت خانهای کوفه سلطنت دادم تا در همه مراصد (1) و معابر (2) دیدبانان (3) نصب کنی و خانهای کوفیان را يك بيك تجسس فرمائی و هیچ مغاکی (4) و زاویه را بتغافل و تسامح باز نگذاری . پس
حصين بن نمير که از زعمای بنی تمیم بود ، با جماعت شرط طریق فرمان گرفت و ابن زیاد بدار الاماره در آمد و رایت از برای عمرو بن حريث بست و اورا إمارت جیش داد و آن شب را بپای آورد و بامداد بنشست و مردم را بار داد ، چون عمل ابن الاشعث در آمد اورا ترحيب (5) و ترجيب (6) کرد و لختی از حسن عقیدت او در ارادت بنی امیه براند، آنگاهش در پهلوی خویش جای داد تا بنشست .
از آن سوی چون مسلم بن عقیل در خانه طوعه از خواب انگیخته شد، سخت بگریست ، چه خوابهای آشفته دید و دانست روز شهادت اوست و بسی یاد از حسين علیه السلام و اهل وعشیرت خویش همی کرد وهمی نالید. طوعه بیامد و او را جامی آب داد و عرض کرد: دوش چه در خواب دیدی که چنین کوفته و آشوفته برخاستی؟
فَقَالَ إِنِّي رَقَدْتُ وَ رَأَيْتُ عَمِّي أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ هُوَ يَقُولُ الوحا اَلْوَحَا أَلْعَجِلُ أَلْعَجَلَ وَ مَا أَظُنُّ إِلاَّ أَنَّها آحَرُ حَيَوتِي مِنَ الدُّنيا وأَوَّلُها مِنَ الآخِرَةِ
فرمود: همانا در خواب عم خویش، علی بن ابیطالب را دیدم ، فرمود: بشتاب بشتاب تعجیل کن تعجیل کن، گمان نمیکنم، جز اینکه امروز آخر زندگانی من
ص: 88
در دنیا و اول زندگانی من در آخرت است .
اما از آن سوی چون بلال پسر طوعه از خواب برخاست باستعجال بدار الاماره شتافت و بانگ در داد که : أَلنَّصيحَه النَّصيحَه پدرش اسیدحضرمی گفت : ای پسر؛ کدام نصیحت ؟ بیار تا چه داری ؟ گفت : مادرم دشمنی را پناه داده ، گفت کدام دشمن ؟ گفت : مسلم بن عقيل و اينك در سرای ما جای دارد. پس اسید حضرمی عبدالرحمن بن محمد بن اشعث کندی را آگهی داد و او بدین مژده، ابن زیاد راشاد ساخت، پس ابن زیاد بلال را بطوقی زرین و تاجی زر آگين (1) و اسبی چون باد بزين تشريف کرد.
آنگاه بروایت صاحب بحارالانوار ومؤلف عوالم ، علی بن اشعث بدفع مسلم بیرون تاخت و عبیدالله بن عباس السلمی را، ابن زیاد با هفتاد تن از بنی قیس ملازم رکاب او ساخت و اعصم کوفی گوید: که محمّد را با سیصد تن روان داشت و ابی مخنف حديث کند که : پسر اشعث با پانصد تن تاختن کرد .
بالجمله لشكریان ابن زیاد شاکی (2) السلاح ترکتاز کردند و سرای طوعه
را از نشیب و فراز در پره افکندند .
چون بانگی قعقعه (3) سلاح و همهمه مردان غازی و حمحمه اسبان تازی گوشزد مسلم گشت، گفت : این جماعت جز مرا نجویند و جز بقصد من نپوینده هان ای طوعه ! سلاح جنگی مرا حاضر کن، پس برخاست و میان خویش را تنگ بر بست و زره در پوشید و شمشیر بر کشید و جنبش داد و مانند شیر شرزه (4) و اژدهای گرزه (5) آهنگ قتال فرمود عمرو بن دینار وجزا و حدیث میکنند که مسلم
ص: 89
جنگ مسلم با لشکر ابن زیاد ابن عقیل آن زور بازو داشت، که چون مردی را بگرفتی و بسوی فراز بر پرانیدی برز بر بیت فرود آمدی.
بالجمله اینوقت طوعه پیش آمد و گفت : ایسید و مولای من ! تورا چنان میبینم که ساخته مرگ میشوې ، گفت : سوگند با خدای که از مرگ چاره نیست. این بگفت وچون صاعقه آتشبار از دار بیرون تاخت و آن تیغ مرگ او بار را که چون شعله نار و زبان مار بود باهتزاز آورد و بر آن جماعت بی نام و ننگ حمله مردان جنگ افکنده، سپاه ابن زیاد جلباب (1) صبر وسکون بپوشیدند و چند که توانستند در مقاتلت مسلم بکوشیدند و مسلم بريمين وشمال میتاخت و مرد و مرکب بخاك می انداخت، چندانکه یکصد و هشتاد تن از آن جماعت را با تیغ در گذرانید. دیگران چون این زور بازو بدیدند دانستند که با او هم ترازو نتوانند شد ، پشت باجنگ دادند و روی بهزیمت نهادند .
نهال بن اشعث چون این شجاعت نگریست، کس با بن زياد فرستاد که مرا جماعتی از ابطال رجال مددفرست. ابن زیاد پانصد تن دیگر از شجعان لشکر بسوی او گسیل داشت. (2) هم در این کرت جنکی صعب در میاه برفت و عددی كثير از سپاه ابن زیاد هسته (3) تیغ و تبر شد. دیگر مردم از پیش روی مسلم پشت دادند و در کوچهای کوفه متفرق شدند ، نخل بن اشعث، دیگر باره ابن زیاد را آگهی داد که مارا بسواره و پیاده مدد فرست ، که از شمشیر مسلم کس بسلامت نتواند جست ، جماعتی از ما کشته و گروهی مجروح ومطروح گشته . ابن زیاد از این خبر در خشم شد و او را بدینگونه پاسخ باز داد : .
فَقالَ ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ وعَدموكَ قَومُكَ رَجُلٌ واحِدٌ يَقْتُلُ مِنْكُم هَذِهِ اَلْقِتْلَةَ اَلْعَظِيمَةَ فَكَيْفَ لَوْ أَرْسَلْنَاكَ إلى مَن هُوَ أشَدُّ بَأساً وأصْعَبُ مِراساً
ص: 90
یعنی مادر بسوگواری تو نشیند و از تو نام و نشان « ماناد » ، مردی یکتنه
جماعتی از شما را کشته و با خاك و خون آغشته، اگر تو را به بارزت کسی مأمور میداشتم که از مسلم بشجاعت اشد و بسخت کمانی اصعب است چگونه زیست میکردی؟ و روی این سخن با حسين علیه السلام داشت (1)، ابن اشعث در پاسخ او
نگاشت :
أَيُّهَا اَلْأَمِيرُ أَتَظَنُّ أَنَّكَ بَعَثْتَنِي إِلَى بقال مِنْ بَقَالِي اَلْكُوفَةِ أَوْ إِلَى جُرْمَقَانِي مِن جَرَامِقَةِ الحيرَةِ أو لَمْ تَعْلَمْ أَيُّهَا اَلْأَمِيرُ أَنَّكَ بَعَثْتَنِي إِلَى أَسَدٍ ضِرْغَامٍ وَسِيفٍ حُسَّامٌ فِي كَفِّ بَطَلٍ هُمَامٍ مِنْ آلِ خَيْرِ اَلْأَنَامِ .
گفت : ای امیر گمان میکنی که مرا بجنگ بقالی از بقالهای کوفه یا زارعی از زارعین حیره فرستاده، مگر نمیدانی مرا بجنگ شیری درنده و شمشیری برنده فرستاده و آن شمشیر در دست شجاعی دلیر و شاهی دلاور از عشیرت پیغمبر است.
اینوقت ابن زیاد پسر اشعث را دیگر باره پانصد تن مرد رزم آزمای فرستاد و پیام داد، که مسلم را امان بده که جز بر این تقدیر نتوانی بر وی دست یافت لشکریان دیگر باره نیرو یافتند و بر مسلم حمله افکندند و همچنان مسلم چون شير غضبناك بجنگش در آمد و این شعر بگفت :.
هُوَ اَلْمَوْتُ فَاصْنَعْ وَيْكَ مَا أَنْتَ صَانِعٌ *** فَأَنْتَ لِكَأْسِ اَلْمَوْتِ لاَ شَكَّ جارع
فَصَبَرْ لِأَمْرِ اَللَّهِ جَلَّ جَلاَلُهُ *** فَحُكْمُ قَضَاءِ اَللَّهِ فِي اَلْخَلْقِ ذَائِعٌ (2)
ص: 91
از این بگفت و تیغ در لشکر ابن زیاد نهاد و آن جماعت در تنگنای سكک
کوفه از بیم شمشیر مسلم میرمیدند و کوس بر یکدیگر میزدند و بر زبر یکدیگر میرفتند و مسلم از قفای ایشان میزد و میکشت و میشتافت و صف میشکافت ..
ابن اشعث چون این بدید، خواست مگر بدستیاری امان اورا از پای بنشاند . بانگ برداشت که : ای مسلم ! اميرتورا امان داد ، بیهوده رزم مزن وخودرابهلاکت میفکن ، مسلم گفت: از برای شما در نزد من امان نیست، ای دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا ! و این اشعار را از حمران بن مالك خثعمی بارجوزه (1) برخواند :
أَقْسَمْتُ لاَ أُقْتَلُ إِلاَّ حُرّاً *** وَ إِنْ رَأَيْتُ اَلْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً
اَكْرَهُ اَنْ اخْدَع اَوْ اَغَرَّا *** رَدَّ شُعَاعُ اَلنَّفْسِ فَاسْتَقِرَّا (2)
اَوْ يُخْلَطُ اَلْبَارِدُ سُخْناً مُرّاً *** كُلُّ اِمْرِءٍ يَوْمَأُ مُلاَقٍ شَرّاً (3)
اِضْرِبْكُمْ وَ لاَ اِخْفِ ضَرّاً *** فَعَلَ غُلاَمٌ قَطُّ لَنْ يَفِرَّا
وَ كُلُّ ذِي عُذْرٍ سَيُلْقِي عُذْراً *** اَيضَا وَ يُصَلِّي فِي اَلْمَعَادِ حَراً (4)
و همچنان حمله از پی حمله متواتر میداشت و زخم از پس زخم متوالی میفرمود. جماعتی را از پای در آورد و پشت بر دیوار سرای بکر بن حمران داد و در ایستاد . اینوقت بکر بن حمران که از شناختگان شجعان بود از پیش روی مسلم بیرون شد وحمله گران افکند. مسلم نیز اهنگ او کرد، لختي باهم بکوشیدند و بطعنات وضربات (5) یکدیگر را ممتحن داشتند، ناگاه بکر فرصتی بدست کرده تیغ براند و لب فرازین (6) مسلم را قطع کرد. مسلم چون شراره نار جستن کرد و
ص: 92
شمشیر آتشبار بر فرق بکر فرود آورد و او را بزخمی درشت هزیمت کرد و تنی دیگر را از پس او با تیغ در گذرانید . کار بر کوفیان سخت اوفتاد و مسلم را نتوانستند دفع داد، لاجرم بر بامها بر آمدند و از فراز بام او رابسنگباران گرفتند و همچنان بستهای نی را آتش در زدند و بر سر او بر افشاندند. مسلم خود را از کوی بیکسوی کشیده و پشت بر دیوار نهاد، تا از آسیب نار و ضرب احجار کمتر زحمت بیند پس روی با کوفیان کرد .
فَقَالَ مَالُكُمْ تَرْمُونِي بِالْأَحْجَارِ كَمَا تُرْمَى اَلْكُفَّارُ وَ أَنَا مِنْ أَهْلِ بَيْتِ اَلْأَنْبِيَاءِ الأ برار أَلاَّ تَرْعَوْنَ حَقَّ رَسُولِ اللّه في ذرِّيته
فرمود : چرا مرا سنگباران میکنید ؟ چنانکه کفار را ، آیا رعایت نمیکنید حق رسول خدای را در حمایت فرزندان او ؟ کلمات او در گوش آنجهال چون آب در غربال بود .
در اینوقت مردی از کوفیان در آمد و گفت: من تدبیری اندیشیده ام و در این سکه چاهیرا با خس و خار سرپوشیده ام ، واجب میکند که هم آهنك (1) بر مسلم حمله افکنید و چون او آغاز جنگ کند ، بقانون کروفر لختی باز پس شوید، تواند شد که مسلم خشمناك شود و ترکتاز کند و در مغاك افتد . این رأی را ستوده شمردند و همگروه بر مسلم حمله افکندند و مسلم چون شیر آشوفته ومارسر کوفته از چپ و راست حمله افکند و بسیار کس از شجعان عرب را بخاك انداخت و ناگاه خویشتن در مغاك افتاد. لشکر ابن زیاد فرصت بدست کردند و آن مغاك را در پره افکندند و چند که توانستند آن تن مبارك را به نیش سنان و زخم بلارك (2) بیازردند . محمد بن اشعث شمشیری بر چهره همایونش فرود آورد، بدانسان که از
ص: 93
عرنين (1) بینی بر گذشت و در دهانش بعضی از دندانهای او را پراکنده ساخت کافری دیگر نیز بر پشتش زد، چنانکه برای در افتاد . پس او را بگرفتند و اسيروار ببردند.
در خبر است که درع و تیغ او را نه بن اشعث مأخود داشت و این شعر
را در این معنی بعبدالله بن زبیر اسدی نسبت کنند :
اِتْرَكْتَ مُسْلِمٌ لاَ تُقَاتِلُ دُونَهُ *** حَذَرَ اَلْمَنِيَّةِ اَنْ تَكُونَ صَرِيعاً
وَ قَتَلْتُ وَافِدَ آلِ بَيْتِ محمَّد *** وَ سُلِبَتْ اِسْيَافاً لَهُ وَ دُرُوعاً (2)
بالجمله، مسلم را بخوار مایه تر وجهی بتاختند و در خاك و خون بکشیدند تا بباب دار الاماره رسیدند. جماعتی از اولیای ابن زیاد، حاضر باب بودند و انتظار میبردند تا چه هنگام بار یابند . عماره بن عقبه بن ابی معیط و عمرو بن حريث و مسلم بن عمرو و کثیر بن شهاب نیز با هم نشسته و سخن پیوسته بودند و در کنار ایشان خنبی (3) سرشار از آب زلال حاضر بود، مسلم که در تنور حرب تافته و چندین جراحت یافته بود و هنوز از اندام مبارکش خون میجهید ، پیداست که چگونه عطشان بود، روی با آن گروه کرد و فرمود : مرا پاره از این آب دهید.
فَقَالَ لَهُ مُسْلِمُ بْنُ عَمْرٍو أَتْرَاهَا مَا أَبْرَدَهَا لا وَ اَللَّهِ لَأَ تَذُوقُ مِنْهَا قَطْرَةً أَبَداً حَتَّى تَذُوقَ ألحميم فِي نَارِ جَهَنَّمَ
مسلم بن عمرو گفت: ای پسر عقیل : آبی سرد و گوارنگریستی ؟ سوگند با خدای قطره از این آب بهره نخواهی یافت تاگاهی که از حمیم جهنم سیر آبشوی . مسلم فرمود: وای بر توبگوی : تو چه کسی و از کجائی؟ .
ص: 94
فَقَالَ أَنَا اَلَّذِي عرف أَلْحَقَ إِذَأ نَكَّرْتَهُ وَ نَصَحَ لِإِمَامِهِ إِذْ غَشَشْتَهُ وأَطَاعَهُ إِذ خالَفْتَهُ أنا مُسلِمُ بنُ عَمرٍو ألباهِلي.
گفت : من آن کسم که حق را شناختم، گاهی که تو انکار کردی و امام خویش را نصیحت نمودم، زمانی که تو بتمويه (1) سخن گفتی و او را اطاعت کردم وقتی که تو مخالفت نمودی ، این منم مسلم بن عمرو باهلی .
فَقَالَ لَهُ اِبْنُ عَقِيلٍ لِأُمِّكَ اَلثَّكْلَ مَا أَجْفَاكَ وَ أَفَظَكَ وَ أَقْسَى قَلْبَكَ أَنْتَ يَا اِبْنَ بَاهِلَةَ أَوْلَى بِالْحَمِيمِ وَ اَلْخُلُودِ فِي نَارِ جَهَنَّم.
مسلم فرمود : مادر تو بر تو بگرید ، ای پسر باهله؛ عظیم جفاکار ستم پیشه قسی القلب که تو بوده ، همانا تو سزاوارتری از من بشرب حميم وخلود جهنم .
اینوقت عمرو بن حریث غلام خود را فرمان کرد: تا کوزه پر آب با قدحی بنزد مسلم آورد و پاره آب در قدح بریخت و بدست مسلم داد ، چون خواست بنوشد قدح از خون دهان مبارکش سرشار شد ، بدست غلام داد تا بر افشاند و دیگر باره پر آب کرد ، هم در این کرت خوناب گشت ، در کرت سیم دندان های ثنای (2) درقدح افتاد .
فَقَالَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ لَوْ كَانَ لِي مِنَ اَلزُّرْقِ أَلْمَقْسُومِ لَشَرِبْتُهُ.
خدای را سپاس گذاشت و گفت: اگر مرا از این آب بخشی و بهره بود، هر آینه بنوشیدم
گریه مسلم بر حضرت حسین علیه السلام پس بنشست و بر دیوار متكي گشت و بگریست .
ص: 95
فَقَالَ لَهُ عُبَيْدُ اَللَّهِ اِبْنُ اَلْعَبَّاسِ إِنَّ مَنْ يَطْلُبُ مِثْلَ الَّذِي طَلَبْتَ إِذَا نَزَلَ بِهِ مِثْلُ مَا نَزَلَ بِكَ لَمْ يَبْكِ.
عبیدالله بن عباس، در میان جماعت آغاز شناعت کرد و گفت: کسی که طلب کند مانند آن را که تو طلب کردی، گاهی که بر روی نازل شود انباز آنچه بر تو نازل شد، زشت باشد که بگرید .
قالَ واللَّهِ إِنِّي مَا لِنَفْسِي بَكَيْتُ وَ مَا لَهَا مِنَ الْقَتْلِ أَرْثِي وإِنْ كُنْتُ لَمْ أُحِبَّ لَها طَرْفَةَ عَيْنٍ تَلَفاً وَلَكِنِّي أَبْكِي لِأَهْلِي المُقْبِلينَ إليَّ أبكِي لِلحُسَينِ وَآلِ ألحَسِين.
فرمود: سوگند با خدای، من برخویشتن نمیگریم و بر نفس خود مرثيه (1) نمیخوانم، اگر چند هلاك خود را يك چشم زد دوست نمیدارم، لكن بدانجماعت میگریم که بدین سوی سفر میکنند ، همانا برحسين و فرزندان حسين میگریم ، آنگاه روی به محمّد بن اشعث کرد، چه در میان جنك مسلم را بشارت امان میداد، چنانکه بدان اشارت شد.
فَقَالَ: يَا عَبْدَ اَللَّهِ، إِنِّي أَرَاكَ وَ اَللَّهِ سَتَعْجِزُ عَنْ أَمَانِي، فَهَلْ عِنْدَكَ خَيْرٌ! تَسْتَطِيعُ أَنْ تَبْعَثَ مِنْ عِنْدِكَ رَجُلاً عَلَى لِسَانِي يُبْلِغُ حُسَيْناً، فَإِنِّي لاَ أَرَاهُ إِلاَّ قَدْ خَرَجَ إِلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ مُقْبِلاً أَوْ هُوَ خَارِجٌ غَداً هُوَ وَ أَهْلُ بَيْتِهِ، وَ إِنَّ مَا تَرَى مِنْ جَزَعِي لِذَلِكَ، فَيَقُولَ [اَلرَّسُولُ]: إِنَّ اِبْنَ عَقِيلٍ بَعَثَنِي إِلَيْكَ وَ هُوَ فِي أَيْدِي اَلْقَوْمِ أَسِيرٌ لاَ يَرَى أَنْ يُمْسِيَ حَتَّى يُقْتَلَ، وَ هُوَ يَقُولُ: اِرْجِعْ بِأَهْلِ بَيْتِكَ، وَ لاَ يَغُرَّكَ أَهْلُ اَلْكُوفَةِ! فَإِنَّهُمْ أَصْحَابُ أَبِيكَ اَلَّذِي كَانَ يَتَمَنَّى فِرَاقَهُمْ بِالْمَوْتِ أَوِ
ص: 96
اَلْقَتْلِ! إِنَّ أَهْلَ اَلْكُوفَةِ كَذَبُوكَ وَ كَذَبُونِي! وَ لَيْسَ لِمُكْذَبٍ رَأْيٌ!
با محمّد بن اشعث فرمود : قسم بخدای نگرانم که زود باشد که از امان دادن من عاجز باشی، آیا تقدیم امر خیری توانی کرده و آن اینست که : مردی را از جانب خود بسوی حسين علیه السلام گسیل سازی زیراکه چنان میدانم که امروز واگرنه فردا با اهل بیت خود بدینجانب کوچ دهد ، بگوید که : ابن عقیل مرا نزد تو رسول فرستاد ، در حالتی که بدست کوفیان اسیر بود ، هم در آن روز دستخوش شمشير خواهد گشت ، عرض میکند که : پدرومادرم فدای تو باد ، بازشو و بجانب کوفه کوچ مده وسخن کوفیان را استوار مدار، چه مردمی دروغ زنند و در وغزنان را رأي استوار نیست . محمّد بن اشعث گفت : سوگند با خدای، چنان کنم و ابن زیاد را آگهی دهم که من مسلم را امان دادم .
دم دست داشتند ایا مرا در تربیت فرزندان در اینوقت ابن زیاد مردی را از دارالاماره بیرون فرستاد ، که مسلم را در آورید، پس مسلم وارد مجلس شد و بر ابن زیاد سلام نداد .
فَقَالَ لَهُ الحرسي سَلِّمْ عَلَى اَلْأَمِيرِ فَقَالَ لَهُ اُسْكُتْ وَيْحَكَ وَ اَللَّهِ مَا هُوَ لِي بِأَمِيرٍ.
یکتن از حارسان در بار بر مسلم بانگ زد که : برامير سلام کن، فرمود : وای بر تو، ساکت شو ، سوگند با خدا ، او برمن امیر نیست . ابن زیاد گفت : برتو چیزی نیست ، چه سلام کنی و چه نکنی هم اکنون کشته خواهی شد
فَقَالَ لَهُ مُسلِم إِنْ قَتَلْتَنِي فَلَقَدْ قَتَلَ مَنْ هُوَ شَرٌ مِنْكَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنّی
فرمود : بعید نیست اگر قتل من بر تو حمل شود ، چه نا کس تر از تو بسی بهتر از من بکشته است و هیچکس در خبث طینت ولوم نقیبت (1) از برای مثله (2)
ص: 97
مقتول و جرحه مطروح انباز تو نتواند بود .
ابن زیاد گفت : قسم بجان من که ازهاق (1) جان تورا بعهده تیغ تیز حوالت خواهم داد . مسلم فرمود : چون چنین است بگذار تا وصیت خویش را با یکتن از خویشاوندان خود القا فرمایم ، فرمود: روا باشد ، پس مسلم بهمگنان مجلس نظری افکند در میانه چشمش بعمر بن سعد بن ابی وقاص افتاد .
فَقالَ يا عُمَرُ إِنَّ بَيني وَبَيْنَكَ قَرابَةٌ وَلِي إِلَيكَ حَاجَةٌ وَقَدْ يَجِبُ عَلَيْكَ لِي نُجْحُ حَاجَتِي وَ هِيَ سِر
فرمود : ای عمر ! همانا میان من و تو قرابتی است و از برای من بسوی تو
حاجتی است و آن قرابت واجب میکند اسعاف (2) حاجت مرا ونهفتن سر مرا عمر بن سعد در اصفای وصیت مسلم مسامحتی مینمود ، ابن زیاد فرمود : در اصغای وصیت ابن عم خود این گرانی چیست ؟ گوش فرادار تا چه گوید، لاجرم عمر سعد برخاست و مسلم را بکناری آورد ، بجائی که ابن زیاد نیز ایشان را نگران بود، پس مسلم آغاز سخن کرد :
فَقَالَ أَوَّلُ وَصِيَّتِي شَهَادَةُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ أَشهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسو لَهُ وأَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ اللَّهِ والثَّانِيَةُ تَبِيعُونَ دُرَّ عِي هَذَا وَ تُوَفُّونَ عَنِّي أَلْفَ دِرْهَمٍ اقتر ضَتَّها فِي بَلَدِكُمْ هَذَا وَ اَلثَّالِثَةُ أَنْ تَكْتُبُوا إِلَى سيدَى ألْحَسِينَ أَنْ يَرْجِعَ عَنكُم قَد بَلَغَنِي أنَّهُ خَرَجَ بِنِسائِهِ وَأَولادِهِ فَيُصيبُهُ ما أصابَني
ص: 98
مرتضی، فرمود : مرا در این شهر هزار درهم دين بردمت است ، درع مرا بفروش و دین مرا ادا کن ودیگر بمن رسیده است که : سید من حسين علیه السلام با زنان و فرزندان بدینجانب کوچ میدهد و سخت میترسم که از آن شربت که مرا دادند او را نیز سقایت کنند (1) بنزديك اومکتوب کند که راه بگرداند و از این سوی سخن نراند
عمر سعد در پاسخ گفت: آنچه از کلمه شهادت باد کردی همگان بدین کلمه همداستانیم و آنچه از بیع درع فرمودی، ما اولائیم در این امر، اگر خواهیم دین تو را ادا کنیم و اگر نخواهیم نکنیم و آن وصیت که در حق حسین نمودی ، دانسته باش که : حسين ناچار است که بسوی ما سفر کند و بدست ما بتمام سختی کشته شود ، آنگاه روی بابن زیاد کرد و گفت : دانی مسلم چه گفت؟ وچه پاسخ گرفت ؟ صورت حال را بعرض رسانید
وَقالَ ابْنُ زِيَادٍ انَّهَ لا يَخُو نَكُ الأَمِينُ ولَكِنْ قَدْ يُوتَمَنُ الْخَائِنُ فَبِحَكَ اللَّهِ مِن مُسْتَوْدَعِ سِرَا
ابن زیاد بدین کلمات تمثل جست ؛ یعنی مرد امین خیانت نمیکند لکن گاهی خائن بغلط در شمار امين میرود و خداوند زشت کند تو را که ودیعت را ضایع گذاشتی و از کشف اسرار باك نداشتی، اگر مرا امين اسرار خویش میداشت سراو را بپوشیدم و در اسعاف حاجت او بکوشیدم ، .
اما ای پسر سعد ابی وقاص ! بدین گناه که تو کردی و در امانت پسرعم خود خیانت ورزیدی، اول کس توخواهی بود که بجنك حسين بن علی فرمان خواهی یافت
آنگاه روی بمسلم آورد و گفت: ای پسر عقیل ! برامام خود بیرون شدی و شق (2) عصای مسلمين فرمودی و فتنه خفته را برانگیختی و بسی خونها که ریختی
ص: 99
فَقَالَ مُسْلِمٌ كَذَبْتَ يَا اِبْنَ زياد انما شَقَّ عَصَا اَلْمُسْلِمِينَ مُعَاوِيَةُ وَ اِبْنُهُ يَزِيدُ وَ أَمَّا الْفِتْنَةُ فَاِنِمَا أَلْحَقَهَا أَنْتَ وأبُوكَ زِيَادُ بْنُ عُبَيْدٍ عَبْدُ بَنِي عِلاجٍ مِنْ ثَقِيفٍ وَ اَنَا اَرْجُوا اَنْ يَرْزُوقَنِي اللّهُ الشَّهادَةَ عَلَيَّ يَدَي شَرِّ بَرِيَّتِه
مسلم گفت : ای پسر زیاد ! دروغ گفتی، معاویه مسلمانان را پراکنده ساخت و پسرش یزید نیز همان آهنك نواخت اما انگیزش فساد و فتنه را تو تقدیم فرمودی و دیگر، پدرت زیاد بن عبید که عبدی از بنى علاج از قبیله بنی ثقیف بود تأسیس نمود و من اینك آرزومندم که بدست بدترین مردم شربت شهادت
بنوشم .
ابن زیاد گفت : همانا تورا نفس تو بامری امیدوار ساخت که خداوند از برای دیگر خواست و با آنکس گذاشت که اهلیت داشت ، مسلم گفت : ای پسر مرجانه بگوی اهل آن امر کیست ؟ گفت یزید بن معاویه ، مسلم گفت :
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ ِ رَضِينَا بِاللَّهِ حَكْماً بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ
فرمود: ما بدان رضا داده ایم که خداوند در میان ما و شما حکومت فرماید.
ابن زیاد گفت: هانای مسلم ! گمان میکنی که در امر خلافت شما را بهره ایست فرمود : سوگند با خدای گمان نمیکنم بلکه يقين میدانم ، گفت : اکنون بگوی از بهر چه بدین بلد آمدی ؟ وامر مردم مجتمع بود پراکنده ساختی و اختلاف کلمه در میان ایشان انداختی ؟
فقال مسلم مَا لِهَذَا أَتَيْتَ وَلكِنَّكُم اظْهَرْتُمُ المُنْكَرَ وَ دَفَنْتُمُ اَلْمَعْرُوفَ وَ تأمر تَمَّ عَليٌ اَلنَّاسُ بِغَيْرِ رِضي وَ حملتُمُوهُمْ عَلَيَّ غَيْرَ مَا أَمَرَكُمُ اَللَّهُ بِهِ وَ عَمِلْتُمْ فِيهِمْ بِاعْمَالِ كَسْرِيٍ وَ قَيْصَرَ فاتيْناهم لِنَأْمُرَ فِيهِمْ بِالْمَعْرُوفِ
ص: 100
وَ نَنْهَي عَنِ المُنكَرِ وَ ندعوهُم عَلَيَّ حُكْمَ الكِتابِ وَالسُّنَّةِ وَ كُنَّا اَهلَ ذلِكَ
مسلم فرمود : من در این شهر از بهر آن آمدم که شما معترف منکر شدید ومنكر معروف آمدید و بی رضای مردم بر گردن مردم پای نهادید و امارت بدست کردید و بیرون حکم خدای ، حکم خود را بر ایشان حمل نمودید و بکردار جبابره اكاسره وقياصره در میان ایشان سلطنت آوردید پس ما آمدیم ، تا در میان ایشان امر بمعروف و نهی از منکر فرمائیم و ایشان را باحکام کتاب خدا و سنت مصطفی دعوت نمائیم ، چه ما اهل اینکاریم .نکه دین بیزید دو شفته ام که پسرو درمانی من ابن زیاد از این کلمات سخت درغضب شد و گفت : ای فاسق ! تو چه کس باشی که بدین صفات خویشتن را بستائی ؟ تو اندر مدینه بشرب خمر شاغل بودي
قال مُسْلِمٌ انَا اشْرَبِ الخَمْرَ امَّا واللَّهِ انَّ اللَّه لَيَعْلَمُ اِنَّكَ تَعْلَمُ اَنَّكَ غَيْرُ صادِقٍ وَ اِنَّكَ قَدْ قُلْتَ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ اِنِّي لَستُ كَما ذَكَرْتَ وَ اِنَّكَ أَحَقُّ بِشُرْبِ اَلْخَمْرِ مِنِّي وَ أُولِي بِهَا وَ مَنْ بَلَغَ فِي دِمَاءِ الْمُسْلِمِينَ وَ لعا فَيَقْتُلُ اَلنَّفْسَ اَلَّتِي حَرَّمَ اَللَّهُ قَتْلَهَا وَ يَسْفِكُ الدَّمَ الَّذِي حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيَّ الْغَضَبَ وَالعَداوَةَ وَ سُوءِ الظَّنِّ وَ هُوَ يَلهو وَ يَلعَبُ كانَ لَم يَصنَع شَيئاً
مسلم گفت : مرا با شرب خمر نسبت میکنی ؟ همانا خدای میداند که تو دانسته این دروغ میزنی و بکذب این سخن میرانی و من چنان نیستم که تو میگوئی و تو بشرب خمر سزاوار تری از من و تو آن کسی که بتمام اهتمام در ازهاق خون مسلمانان حریصی و بسفك (1) دمی که خداوند حرام کرده است ، از در ستم و
ص : 101
خصومت و سوء ظن و لوعى (1) واز پس چندین قتل شنيع (2) که صنيع طبیعی (3) تواست خویشتن را شاغل لهو و لعب میداری و این جمله را بچیزی نمیشماری .
این مخاطبان خشم ابن زیاد را دوچندان ساخت و زبان بلید را بفحش و
شتم علي وحسن وحسين عليهم السلام بگشاد .
فقال لَهُ مُسْلِمٌ أَنْتَ وأبُوك أَحَقُّ بِالشَّتِيمَةِ فَاقْضِ مَا أَنْتَ فَاضٍ يَا عَدُوَّ اللَّهِ
فرمود : ای دشمن خدا ! تو و پدرت سزاوارتری بسب و فحش ، هم اکنون حکم کن بدانچه حکم کننده ، ابن زیاد گفت : بكر بن حمران احمری را حاضر کنید ، که پسر عقیل فرق اورا بشکافت ، چون حاضر شد فرمود: تو میکشی پسر عقیل را ؟ گفت : چرا نکشم ؟ گفت : بگیر او را و با خود میبری و در فر از این قصر گردن میزنی .
فَقَالَ مُسْلِمٌ وَاللَّهِ لَوْ كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ قَرَابَةٌ مَا قَتَلْتَنِي
گفت : قسم بخدای اگر در میان من و تو خویشاوندی بود ، حكم بقتل من نمیکردی و مسلم از این کلمات نه همی خواست که سخنی از در ملامت گوید ، یا طریق سلامت جوید، بلکه خواست بیاگاهاند که عبیداله . پدرش زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نژادی و نسبي از قریش ندارند .
بالجمله ، بکر بن حمران ، مسلم را برداشت و زینهای (4) بام قصر را فرو گرفت و آن حضرت در عرض راه تسبیح و تهلیل همی گفت و استغفار فرمود ورسول خدای را درود فرستاد .
ص: 102
وقال اللّهُمَّ احكُم بَيْنَنا وبَيْنَ قَوْمٍ غَرُّونَا وَ كَذَبُونَا ثُمَّ خُذ لَوناً وَ قَتَلُونَا.
یعنی ای پروردگار من ! حکم کن در میان ما و میان جماعتی که ما را فریب دادند و با ما دروغ گفتند ، پس مخذول گذاشتند و مقتول داشتند . چون بفراز بام رسید ، مسلم فرمود : مرا بگذار تا دو رکعت نماز بگذارم ، آنگاه بدانچه مأموری میکن ، گفت : روا نباشد ، مسلم بگریست و این شعر بگفت :
جَزَى اللَّهُ عَنَّا شَرَّ مَا قَدْ جَزَى *** شِرَارُ الْمَوَالى بَل أَعَقُّ وأظْلَما (1)
هُم مَنَعونا حَقَّنا وَتَظاهَرُوا *** عَلَينا وَرَامُوا أن نُذِلَّ وَنَرغَمَا (2)
غَارُوا عَلَيْنَا يَسْفِكُونَ دِمَائَنَا *** وَ لَمْ يَرْقُبُوا فِينَا ذِمَاماً وَ دَما (3)
فَنَحْنُ بَنُوا اَلْمُخْتَارُ لاَ خَلْقَ مَثَّلَنَا *** نَبِيٌ اِبْتِ اَرْكَانَهُ اَنْ تُهْدَمَا (4)
فَا قسم لَوْلاَ جَبِئُكُمْ آلُ مَذْحِجٍ *** وَ فُرْسَانُهَا وَ اَلْحُرُّ فِيهَا اَلْمُقَدَّمَا (5)
اینوقت بکر بن حمران گفت : أَلحَمْدُ لِلهِ اَّلذي أَقادَني مِنْكَ.
یعنی سپاس خدای را که مرا بر توسلطنت داد . این بگفت وتیغ براند ، شمشير
او کارگر نیفتاد.
فَقَالَ لَهُ مُسْلِمٌ أَوْماً يَكْفِيكَ فِي خَدْشِ وَفَاءٍ مِنِّي بِدَمِكَ اَيُّهَاالْعَبْدُ !
در ازای خون تو این خراش که بر گردن من آوردی کافی
ص: 103
نیست؛ چون این سخن بابن زیاد رسید ، گفت : هنگام مرگ بمفاخرت سخن کرده ، بالجملة، در ضرب ثانی مسلم را شهید کرد و دهشت زده و آسیمه سر از فراز قصر بزیر آمد. ابن زیاد گفت : هان ای بکر تو را چه رسید گفت : چون مسلم را بکشتم مردی باسیاهی چرده (1) وشراست (2) خوی نگریستم که لب بدندان همی
گزید یا اصابع را به ثنایا میخست. (3) چنان بترسیدم که در هیچ خطبی و هیچ داهيه چنان نهراسیدم، ابن زیاد گفت: دهشتي تو را فرا گرفته وخیالی مصور افتاده .
تند و در کتاب عبدالله بن نخل رضا الحسینی مسطور است که : چون بکر خواست تیغ براند ، دستش از کار شد (4) ، لاجرم از بام بزیر آمد وابن زیاد را آگهی داد ، دیگری را فرمان کرد تا ببام قصر بر آمد ، چون آهنگ قتل مسلم کرد، رسول خدای را در برابر خویش نگریست ، از کثرت دهشت در افتاد وجان بداد، پس مردی شامی را مأمور ساخت تا برفت و مسلم را گردن بزد و سر شرا از فراز قصر بزیر افکند و تن مبارکش را از دنبال سردر افکند.
و ما را از این مقدار فراوان داد و از مدتی بین صفا راینوقت ابن زیاد بقتل هانی فرمان کرد، منم بن اشعث برخاست و گفت : ایها الأمير! تومكانت و منزلت هانی را در این شهر، دانسته وقوم و قبیله اوراشناخته مرا مطمئن خاطر ساختی تا اورا بنزد تو آوردم و روا ندارم که مردم این شهر با تو از در خصمی روند، او را بمن بخش، گفت : روا باشد، و در زمان پشیمان شد و فرمان کرد که هانی را بیازار برند و در ساحتي (5) که اغنام (6) را بيع وشراء در می آورند گردن زنند ؛ پس هانی را دست بسته از دار الأمارة بر آوردند و او فریاد بر میداشت که :
وا مَذْحِجاهْ وَلا مَذْحِجَ لِىَ اْليَوْمَ.
مسعودی در مروج الذهب گوید : چهار هزار مرد زره پوش با هانی سوار
ص: 104
میشد و هشت هزار پیاده فرمانپذیر داشت و چون احلاف را از قبله کنده و دیگر قبایل دعوت میکرد سی هزار مرد زره پوش او را اجابت مینمودند. این هنگام که اورا بجانب بازار میراندند چند که صیحه میزد و مشایخ قبایل را بنام یاد میکرد ووامذحجاه میگفت ، هیچکس او را پاسخ نداد ، قوت کرد و دست خود را از بند رها ساخت .
ثُمَّ قَالَ أَما من عَصًا أَوْ مِسْكِينٍ أَوْ حِجَارَةٍ أَوْ عَظْمٍ يُحَاجِزُ بِهِ رَجُلٌ عَنْ نَفْسِه
گفت : آیا عمودی یا کاردی یا سنگی یا استخوانی نیست که من با آن جهاد کنم ؟ عوانان ابن زیاد، اورا فرو گرفتند و این کرت سخت ببستند و گفتند: گردن بکش .
فَقَالَ مَا أَنَا بِهَا سَخِيٌ وَ مَا أَنَا بِمُعِينِكُمْ عَلَى نَفْسی
گفت : من بعطای جان خود سخي نيستم و برقتل خود اعانت شما نخواهم کرد؛ یکتن غلام ابن زیاد ، که رشید ترکی نام داشت گردن هانی را با تیغ بزد
فَقَالَ هَانِي إِلَى اَللَّهِ اَلْمَعَادُ اَللَّهُمَّ إِلَى رَحْمَتِكَ وَرِضْوَانِكَ
گفت : باز گشت بسوی خداست ، ای پروردگار من ! بسوی رحمت تو و رضوان تو می آیم ، عبدالله بن زبیر اسدی در مرثیه مسلم بن عقيل و هانی ، این اشعار را انشاد کرد و بروایتی فرزدق این اشعار را در مرثیه مسلم و هانی گفته و عبدالله بن زبیر از فرزدق روایت کرده :
فَإِنكُنتِ لا تَدرينَ مَا المَوتُ فَانظُري *** إلى هانِئٍ فِي السّوقِ وَابنِ عَقيلِ
إلى بَطَلٍ قَد هَشَّمَ السَّيفُ وَجهَهُ *** وَآخَرَ يَهوي مِن طِمارِ قَتيلِ (1)
ص: 105
اصابها فَرْخُ الْبَغی فَاصبَحا *** احادیث مَنْ یَسْری بِکل سَبیل (1)
تَرَي جَسَدا قَد غَيَّرَ المَوتُ وَجهَهُ *** ونَضحَ دَمٍ قَد سالَ كُلَّ مَسيلِ (2)
فنی کان احیی مِن فتاة حَییة *** وَأ قطَعَ مِنْ ذی شفرتین صَقیل (3)
أيَركَبُ أسماءُ الهَماليجَ آمِنا *** وقَد طَلَبَتهُ مَذحِجٌ بِذُحولِ (4)
تَطيفُ حَوالَيهِ مُرادٌ وكُلُّهُمُ *** عَلى رِقبَةٍ مِن سائِلٍ ومَسولِ (5)
فَإِن أنتُمُ لَم تَثأَروا بِأَخيكُمُ *** فَكونوا بَغايا اُرضِيَت بِقَليلِ (6)
چون ابن زیاد از قتل هانی پرداخت بفرمود : تا سرمسلم وهانی را بر گرفتند و تنهای ایشان را بگرد کوی و بازار بگردانیدند و در محلت گوسفند فروشان بردار زدند . اینوقت قبیله مذحج جنبشی کردند و تن ایشان را از دار بزیر آوردند و برایشان نماز گذاشتند و بخاك سپردند .
و از آن سوی ابن زیاد تصمیم عزم داد ، که سرمسلم و هانی را بنزدیک یزید پلید گسیل (7) سازد پس دبير (8) خویش عمرو بن نافع را طلب کرد و گفت: قصه مسلم و هانی را بسوی یزید مکتوب کن ، عمرو در این قصه اطاله در مکتوب را مطلوب دانست و در حق هانی و ابن عقیل ، اصابه تطويل (9) کرد و او اول کس بود
ص: 106
که در کتب اطاله مقاله را نوعی از محاسن شمرد. ابن زیاد چون آن بدید ، گفت: چیست این فضول در کلام و تطویل نابهنگام بدینگونه رقم كن: :
ما بعدُ فَالحَمدُ لِلَّهِ الَّذي أَخَذَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ بِحَقِّهِ وَكَفاهُ مُؤنَةَ عَدُوِّهِ أُخبِرُ أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنَّ مُسْلِمَ بْنَ عَقِيلٍ لَجَأَ إلَى دَارِ هَانِئِ بْنِ عُرْوَةَ المُراديُّ وَإنِّي جَعَلتُ عَلَيهِما المَراصِدَ وَالعُيونَ ودَسَسْتُ إِلَيْهِمَا الرِّجَالَ وَكَدْتُهُمَا حَتَّى أَخْرَجْتُهُمَا وأمْكَنَ اللَّهُ مِنْهُمَا فَقَدْ مُتَّهَما وَضَرَبتُ أَعْناقَهُما وقَد بَعَثْتُ إلَيْكَ بِرَأْسَيهِما مَعَ هانِئِ بنِ أبي حَيَّةَ الْوَادِعِيُّ والزُّبَيْرُ بْنُ الأرْوَحِ التَّميميُّ وَهُما مِنْ أَهْلِ السَّمعِ وَالطَّاعَةِ والنَّصِيحَةِ فَلَيْسَا لَهُمَا أَميرُ المُؤمِنينَ عَمَّا أَحَبَّ مِن أمرِهِما فَانٍ عِندَهُما عِلماً وَوَرَعاً وصِدقاً والسَّلامُ
یعنی سپاس خداوندی را که حق امير المؤمنين را مأخود داشت و دشمن اورا کفایت کرد. همانا مسلم بن عقیل در این شهر در خانه هانی بن عروه پناهنده آمد از بهر ایشان کمین جایها مرتب داشتم وعيون وجواسيس (1) بكاشتم تا هردوتن را بدست آوردم و گردن زدم و سرهای ایشان را بصحبت (2) هانی بن ابی حية وزبير بن اروج ، روان داشتم و ایشان اهل طاعت و نصیحت اند و از طریق صداقت وزهادت (3) بیرون نشوند، امير المؤمنين صورت حال را از ایشان سؤال فرماید تا کماهی (4) آگاهی دهند، والسلام.
بالجمله، هانی بن ابی حیّة و زبير بن الاروح مكتوب ابن زیاد را مأخوذ داشتند و سر مسلم و هانی را با خود حمل دادند و بعجلتی تمام روانه دمشق شدند و این اول سری بود از خاندان رسالت که از عراق بدمشق حمل دادند .
ص: 107
بعد از ورود بدمشق يزيد عليه اللعنه نيك شاد شد و ایشان را نیکو بنواخت
و در پاسخ ابن زیاد بدینگونه مکتوب کرد:
مَا بَعْدُ فَإِنَّكَ لَمْ تَعْدُ أَنْ كُنْتَ كَما أُحِبُّ عَلِمْتَ عَمَلَ الْحَازِمِ وَصَلْتَ صَوْلَةَ الشُّجَاعِ الرّابِطِ الجَأشِ وَقَد أغنَيْتَ وكَفَيْتَ وَصَدَّقْتَ ظَنِّي بِكَ وَرَأيي فيكَ وقَدْ دَعَوْتُ رَسُولَيْك وسَأَلْتُهُمَا وَناجَيْتُهُما فَوَجَدتُهُما فِي رَأْيِهِمَا وَفَضْلِهِمَا كَمَا ذَكَرْتَ فَاسْتَوْصِ بِهِمَا خَيْراً
وإِنَّهُ قَدْ بَلَغَنِي أَنَّ حُسَيْناً قَدْ تَوَجَّهَ نَحوَ العِراقِ فَضَعِ الْمَنَاظِرَ والْمَسَالِحَ واحْتَرِسْ واحْبِسْ عَلَى الظِّنَّةِ واقْتُلْ عَلَى التُّهَمَةِ واكتُبْ إلَيَّ في كُلِّ يَومٍ ما يَحْدُثُ مِن خَبَرٍ إنشاءَ اَللَّه
در جمله میگوید: که ای پسر زیاد از فرمان من بیکسوی نشدی، چنان زیستی که من خواستم، چنان کار کردی که خردمند دور اندیش کند و چنان حمله افکندی که شجاع قوى القلب افکند و تقديم خدمت کردی و گمان مرا در حق خود بيقين پیوستی، همانا فرستادگان تورا حاضر ساختم و ایشان را صاحب رأي متين و فضل مین شناختم و از آنچه دربایست (1) بود، پرسش نمودم و بدانچه لایق شمردم القا کردم عمر ابن سیاه ، که عامل يزيد بود، اوستانی که حسین کی سفر عراق همانا بمن رسیده که: حسين بن على طريق عراق میپیماید ، واجب میکند که دیدبانها بگماری و مردان شاکی السلاح در کمین جایها بازداری وهر کراگمان خلاف میرود در زندانخانه افکنی وهر کرا بمخالفت نسبت کنند اگر چند بتهمت باشد گردن بزنی وهمه روزه هر خبری حدیث (2) میشود، بسوى مارقم میکنی.
ص: 108
چون این مکتوب را پرداخت، همچنان بصحبت هانی بن ابي حية وزبير بن الاروح
باز فرستاد و سر مسلم وهاني بن عروه را از دروازه دمشق در آویخت.
و از پس اینواقعه یزید را آگهی رسید که حسين علیه السلام راه با کوفه نزدیک کرده است پاره بيمناك شد. خواست تا ابن زیاد را در تشدید امر تحريض فرماید و نیکو تر با آل رسول رزم آزماید، پس بدین اسلوب تجدید مکتوب کرد :
امَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ حُسَيْناً قَدْ سَارَ إِلَى الْكُوفَةِ وقَدِ ابْتُلِى بِهِ زَمَانَكَ مِن بَيْنِ الأَزْمانِ وَبَلْدِكَ مِن بَيْنِ البُلدانِ وابْتُلِيتَ بِهِ مِن بَيْنِ العُمَّالِ وعِنْدَها تُعْتَقُ أو تَعُودُ عَبْداً كَما تَعَبُدُ العَبيدُ
میگوید: بمن رسید که حسين بسوی کوفه آمد، همانا وقت وزمان تو درمیان اوقات و ازمان ممتحن و مبتلا شد و بلد تو در میان بلدان در بلا افتاد و از جمله حکام و عمال من، تو گرفتار داهية بزرگ و غايلة (1) سترك (2) آمدي آیا در چنین وقت، چون آزادگان کار میکنی و آزاده میروی یا بکردار عبید باز میشتابی وعبد میشوی ؟
از این کلمات نیز کنایتی جسته و لطيفه بکار بسته ، چه زیاد بن ابیه را پسر کا عبید میگفتند و عبید عبدی از بنی ثقیف بود ، او را زیاد بخرید و آزاد کرد و از آن
پس معاویه زیاد را برادر خویش و پسر ابوسفیان خواند و ما این قصه را در کتاب امام حسن علیه السلام بشرح رقم کردیم .
بالجمله، یزید او را میآگاهاند که اگر نیکو رزم کنی و حسین را بشکنی نسبت بقریش میرسانی و نبيره ابوسفیان خواهی بود و اگر نه بازگشت خواهی کرد و نبيره ابوسفیان خواهی بود
ص: 109
مکشوف باد که شهادت محمّد و ابراهیم پسر های مسلم را کمتر در کتاب پیشینیان دیده ام ، الا آنکه اعصم کوفی میگوید : گاهی که ابن زیاد هانی را محبوس داشت چنانکه مرقوم شد و مسلم از سرای هانی بیرون شتافت و شیعیان خود را فراهم کرد تا بردار الامارة حمله افکند ، پسر های خود را بخانه شریح قاضی فرستاد تا در حمایت او بسلامت مانند ، دیگر نه از نام ایشان یاد میکند و نه از شهادت ایشان باز میگوید. و در جلد هفدهم عوالم مسطوراست که: بعد از قتل حسين علیه السلام
چون اهل بیت را اسیر کردند، پسر های صغیر مسلم در میان اسرا بودند. ابن زیاد ایشان رابگرفت ومحبوس نمود ، شرح شهادت ایشان در کتاب روضة الشهداء مسطور است و اگر صاحب حبيب السير سخني باختصار ميراندهم سند بروضة الشهداء میرساند. .
و من بنده این قصه را از روضة الشهداء منتخب میدارم و بر مینگارم زیراکه (1) بیرون سياقت (2) مورخان ومحدثان سخن میراند و مانند نوحه گران و سوگواران مرثیه میخواند و کلمات فضول که مردود عقول است بکارمیبندد؛ اگر چند اینگونه تلفیق و تنميق (3) از برای نوحه گران زیباست تا بر مردمان بخوانند و گریه بستانند؛ لکن مورخ و محدث نتواند از آنچه دست بدست رسیده تکتی بفزاید یا کلمتی بر باید الا آنکه این تواند کرد که سخن نارسائی را ببلاغت بیان کند و کلام ناپسندی را بفصاحت ادا فرماید. اکنون بر سر سخن رویم .
ص: 110
همانا پسرهای مسلم، بحکم پدر در خانه شریح قاضی بودند تا گاهی که مسلم را شهید کردند و ابن زیاد را آگهی دادند که مردم : این شهر در تن پسران مسلم را پوشیده میدارند و بیرون شدن نمیگذارند، ابن زیاد بفرمود: تا در تمام شهر منادی کردند که : هر کس پسرهای مسلم را در خانه خویش بدارد و بنزدمن نیارد خانه او بترکتاز نهب و غارت هبا گردد و خون او بحدود تیغ سر افشان هدر شود ، شریح چون این ندا بشنید منجل و ابراهیم را پیش طلبید، چون حاضر شدند بهای های بگریست ، گفتند : باشریح ! این گریه چیست ؟ گفت : بدانید که مسلم شهید شد و از این سرای فانی بهشت جاودانی آرمید. ایشان جامه چاك کردند و خاك بر سر پراکندند و بانگ : وا أَبَتاه و وا غُرْبَتاه بر آوردند ، شریح گفت : ای برادر زادگان چندین مخروشید و بر خون خویشتن و کید من مکوشید ، چه ابن زیاد شما را می طلبد تا در کجا بیابد و تا شما را بدست نگیرد، نیاساید وصاحب خانه را نیز بزیر پای انتقام بفرساید (1) ، ایشان از بیم ابن زیاد بانگ
در دهن بشکستند و خاموش نشستند ، شریح گفت : شما روشنی چشم وچراغ دل منید ، چنان رأی زده ام که شما را بأمینی بسپارم تا باخود بمدينة برد و بخویشان بسپارد و پسر خود را که اسد نام داشت فرمود که : شنیده ام که بیرون دروازه عراقين کاروانی بجانب مدینه میرود ، این کودکان را بكاروان رسان و با امینی بسپار تا بمدينه برساند و هریکرا پنجاه دینار زر سرخ بر میان بست ، چون تاریکی جهان را فرا گرفت، اسد آن کودکان را برداشت و از شهر بیرون شتافت .
وقتی رسیدند که کاروانیان بار بسته و لختی راه در نوردیده بودند ، اسد نظری افکند شبحی (2) از دور دیدار بود، روی با پسر های مسلم کرد و گفت : این سیاهی که دیدار میشود کاروانیاند، لختی در رفتن تعجیل کنید و خود را
ص: 111
بدیشان رسانید ، این بگفت و باز شا، ، کودکان مسلم که از راه و بیراه آگاه نبودند ، لختی بدویدند و مانده شدند و آثار کاروانیان را یاره کردند (1) ، هم در آن شب چند تن از کوفیان با ایشان دوچار شدند و بدانستند که اینان پسران مسلم اند ، پس هردوتن را مأخوذ داشته بنزد ابن زیاد بردند و او فرمان کرد، تا ایشان را در زندان خانه باز داشتند و مکتوبی بیزید نگاشت که : اينك پسرهای مسلم در محبس منند ، تا چه فرمائی ؟
اما زندانبان که مشکور نام داشت ، از دوستاران اهل بیت بود و از آه و ناله این کودکان هفت هشت ساله غمنده (2) گشت ، نشیمنی شایسته بهر ایشان بپرداخت و خورش و خوردنی حاضر ساخت و چند که توانست نیکو خدمتی کرد و شب دیگر چون سیاهی دامن بگسترد ، ایشان را برداشت و بر سر راه قادسیه آورد و انگشتری خود را بدیشان داد و گفت : این انگشتری از من بنزد شما علامتی است. چون بقادسیه رسیدید، بدین علامت برادر مرا بیاگاهانید تا شما را خدمت کند و بمدینه رساند ، پس مشکور باز شتافت و ایشان راه قادسیه پیش داشتند ، دیگر باره راه را پاره کردند و تا سفیده دم در کنار شهر گرد بر می آمدند (3) بامدادان نگریستند که در کنار کوفه اند ، سخت بترسیدند که مبادا دیگر بارہ گرفتار شوند خود را بخرماستانی کشیدند و در کنار چشمه آبی بزدرختی بر آمدند و در میان شاخهای درخت قرار گرفتند . با
اس دوران نشیلی
کنیز کی حبشی در چاشتگاه بکنار چشمه آمد تا آب بر گیرد ، عکس ایشان را در چشمه دیدار کرد، برخاست و با ایشان از در مهر و حفاوت سخن پیوست و محبت خود و بانوی خود را با خاندان رسول خدای باز نمود و هردو تن را برداشته بسرای آورد. بانوی خانه ایشان را پذیره کرد و سروروی ایشان را بوسه زد و بدین نیکو خدمتی کنیزک را آزاد ساخت و پسران مسلم را در نهانخانه جای
ص: 112
داد و خورش و خوردنی پیش نهاد و کنیزک را وصیت کرد که : شوهر مراز این راز آگاه مکن .
اما از آنسوی ابن زیاد مشکور زندانبانرا طلب داشت و گفت: چه شدند پسرهای مسلم؟ گفت: من ایشانرادر راه خدا آزاد کردم، گفت: از من نترسیدی؟ گفت: جز از خدای نترسم، هان ای پسر زیاد ! دی پدر این کودکان را بکشتی، امروز از این دو طفل نورس چه خواهی ؟ ابن زیاد در خشم شد ، گفت اکنون بفرمایم تا سرت را از تن بردارند، گفت: آن سرکه در راه مصطفی نباشد نخواهم . اینوقت ابن زیاد فرمان کرد که مشکوررا بعداز ضرب پانصد تازیانه گردن بزنند چون او را در عقابين (1) کشیدند و ابتدا بضرب تازیانه کردند در تازیانه نخستین گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم در ضرب ثانی گفت: الهی مراشکیبائی ده ، در کرت سیم گفت: خدایا مرا در حب فرزندان رسول تو می کشند، چون نوبت چهارم و پنجم افتاد گفت : ایپروردگار من! مرابمصطفی و فرزندانش بازرسان و دیگر سخن نکرد تا پانصد ضرب بنهایت شد . اینوقت گفت : مرا شربتی آب دهید . ابن زیاد گفت: او را تشنه گردن زنید ، عمرو ابن الحارث قدم ضراعت (2) پیش گذاشت و مشکور را بشفاعت در خواست و بخانه خویش آورد تا او را مداوا کند ، مشکور چشم بگشود و گفت : بدرود بادید که من از آب کوثر سیراب شدم . این بگفت و جانبداد.
اما از آنسوی پسران مسلم را آنزن و کنیز نیکو خدمت می کردند و پرستاری می نمودند تاشب برسید ، پس خورش و خوردنی حاضر ساختند و ایشان از اکل و شرب بپرداختند و بخفتند. اینوقت شوهر آنزن که حارث نام داشت بخانه
ص: 113
در آمد وسخت آشوفته خاطر و کوفته اندام بود، زن پرسید که مگرتر احادثه ای رسید؟ گفت : على الصباح بردر سرای امیر بودم، منادي ندا در داد که : پسرهای مسلم را مشکور از زندانخانه رها نموده ، هر که ایشان را دستگیر کند از امیر بعطای مال و ثروت و اسعاف منی (1) وحاجت بهره مند گردد. من چون این کلمه شنیدم بی توانی (2) برجستم و بر اسب خویش بر نشستم و چند که توانستم گرداگرد کوفه را در نوشتم و بازار و برزنرا در سپردم(3)، از شدت شتافتن، اسب بتراکید و در افتاد. من نیز از پشت اسب در افتادم و توش و توان از من برفت. گرسنه و تشنه در تاریکی شب بهزار رنج وتعب خودرا بخانه رسانیدم و از ایشان نشانی نیافتم و اثری ندیدم ، زن گفت : ایمردا؛ ین چیست که میگوئی؟ از خدای بترس و بر خدای بیرون مشو و بر فرزندان رسول خدای بدمیندیش. حارث گفت : خاموش باش ابن زیاد مرا مال و مرگب دهد و از فضه و ذهب توانگر کند ، ترا با این سخنان نابهنگام چکار ؛ برخیز و آب وطعام بیار. زن بیچاره گشت و او را پاره ای خورش و خوردنی آورد تا بخوردو بخفت .
اما پسران مسلم، نخل که برادر مهين (3) بود ناگاه از خواب انگیخته گشت و ابراهیم را از خواب برانگیخت و گفت: برخیز که ما نیز کشته میشویم، چه مرا اندراین ساعت در خواب نمودار شد که : مصطفی و مرتضی رسیده کونین و حسنین علیهم السلام در بهشت برین عبور میدادند، ناگاه مرا وترا مصطفی از دور دیدار کرد، پس روی بمسلم آورد و فرمود: ترا چگونه دل داد که این کودکانرا بنزديك دشمنان بگذاشتی؟ و بسوی ما گام برداشتی؟ مسلم عرض کرد که: ایشان از قفای ما میگرایند و فردا نزديك مامیآیند. ابراهیم عرض کرد : ای برادر ! سوگند باخدای که بیرون کم وبیش (4) مرا نیز در خواب اینقصه نمودار شد ، پس دست در گردن یکدیگر در آوردندوهای های بگریستند،
ص: 114
بانک گربه ایشان حارث را از خواب برانگیخت و سر از بالین برداشت و گفت: ای زن این شور و شیون در خانه ما از کیست ؟ برخیز و چراغی بر افروز تا بدانیم این بانک چیست؟ واین سوگواری از بهر کیست؟ زن را نیروی برخاستن و قدرت شمع و چراغ آراستن نبود، ناچار حارث بن عروه خود برخاست وچراغی بر افروخت و بنهانخانه در آمد. پسران مسلم را نگریست که یکدیگر را دست بگردن در آورده، بأعلى صوت میگریند ، گفت: شما کیستید؟ و در اینجا چکنید ؟ ایشان چون او را اهل این سرای دانستند ، از شیعیان پنداشتند. گفتند : ما يتيمان مسلم بن عقیلیم . حارث گفت : من دی در طلب شما ، این شهر و نواحی را بگشتم و اسب خود را بکشتم و شما خانه مرا وطن گرفته اید ؟ و خوش بخفته اید ؟ پس با مشت سر و مغز ایشانرا لختی بکوفت وهردو تن را بر بست و هم در آن نهانخانه در افکند و در استوار کرد . زن پیش دوید و بزاری و ضراعت آغاز شفاعت نمود و دست و پای حارث را بوسه زد و از خدا و رسول بیم و امید داد و در گوش حارث کلمات زن چون آب در پرویزن (1) بود .
على الصباح برخاست و سلاح جنگی برخودراست کرد و پسران مسلم را برداشته روان شد ، تا در کنار نهر گردن بزند زن از قفای او میدوید و مینالید و چون نزديك میشد ، حارث با شمشیر کشیده بروی حمله می افکند و او را باز پس میراند ، بدین
گونه همی رفت تا در کنار نهر فراز آمد ، پس غلام خویش را پیش طلبید و شمشیر خود را بدو داد و گفت : این دو كودك را گردن بزن ، غلام گفت : مرا از مصطفی شرم می آید که این دو طفل بیگناه را از خاندان او گردن زنم و هرگز اینکار نکنم . حارث گفت : نخست تورا خواهم کشت و آهنگی غلام کرد ، غلام دانست که بخشایش در نهاد حارث ننهاده اند و بیگمان کشته خواهد شد، ناچار با حارث در آویخت. هردوتن دست در گریبان شدند، ناگاه حارث بروی درافتاد، غلام خواست تیغ براند ،
ص: 115
حارث جلدی کرد (1) و بر جست و تیغ از دست غلام بستد ، غلام شمشیر خویش را از نیام بکشید و بر حارث فرود آورد ، حارث مردی مبارز بود ، آن زخم را با سپر بگردانید و تیغ بزد ودست غلام را قطع کرد . غلام با دست چپ خود را بار بر چفسانيد (2) تا زخم دیگر نراند ؛
هم در اینوقت زن حارث با پسر در رسیدند، پسر پیش دوید و کمر غلام بگرفت و گفت : ای پدر! این غلام برادر رضاعی من و فرزند خوانده مادر منست از وی چه خواهی ؟ حارث پاسخ نگفت و تیغ بزد و غلام را بکشت و پسر را گفت : هم اکنون تعجیل کن و این دو كودك را گردن بزن، پسر گفت: من این دو كودك را که از خاندان پیغمبرند ، سر بر ندارم و تو را نیز نگذارم و زنش نیز مینالید و میگفت : این دوطفل بیگناه را چرا تباه باید کرد ؟ چه زیان دارد که ایشانرا زنده بنزد ابن زیاد حاضر سازی تا او چه خواهد و چه فرماید ؟ گفت : دوستداران ایشان در این شهر فراوانند ، تواند شد که ایشانرا از دست من فراگیرند و مرا از عطای ابن زیاد بی بهره گذارند و تیغ بکشید و آهنگ کودکان کرد . زن پیش تاخت و با حارث در آویخت که از خدای بترس و از قیامت بیندیش . این چه نکوهیده کردار است که پیش داشته ای؟ حارث در خشم شد و تیغ بزد وزیرا عظیم جراحت کرد. پسر بدوید که مبادا مادر را بزخم دیگر تباه کند و دست پدر بگرفت و گفت: ای پدر ! با خویش آی (3) چندین بیهشانه چکنی ؟ و خویش از بیگانه ندانی، حارث هم در آن غلوای (4) غضب ، تیغ بزد و پسر را بکشت و چون گرگی دیوانه بر سر پسرهای مسلم بتاخت ، چند که زاری وضراءت کردند فایدتی نداشت. گفتند: ما را بگذار تا دو رکعت نماز گذاریم، گفت: نگذارم و دست هريك را میگرفت که سر بر دارد ، آن يك میدوید که من کشته برادر نتوانم دید، مرا بکش. حارث نخست محمّد را سر برید و سرش را بخاك گذاشت و تنش را در آب انداخت. ابراهیم بدوید
ص: 116
و سررا در بر گرفت و بر سینه بچفسانید و بهایاهای بگریست . حارث سر محمّد را از دست ابراهیم بگرفت و او را نیز بکشت و تنش را در آب افکند .
وسرهای مبارک ایشانرا در توبره نهاده بدار الأمارة آورد و نزد ابن زیاد گذاشت، گفت: این چیست ؟ گفت سر های دشمنان تو است که بریده ام و بنزد تو آورده ام تا بدان عطا که وعده کرد ای وفا کنی . پسر زیاد گفت : کدام دشمن؟ گفت: فرزندان مسلم بن عقيل . این زیاد گفت : سرها را بر آوردند و بشستند و در طبقى نهاده پیش گذاشتند. ابن زیاد را کردار او ناگوار افتاد ، گفت : از خدای نترسیدی و دو تن کودک بیگناه را بکشتی ؟ و حال آنکه من بیزید نوشته ام که پسر های مسلم را گرفته ام تا چه فر مائی ؟ اگرخواهی زنده فرستم ، تواند شد که زنده بخواهد چه جواب گویم ؟ چرا زنده بنزد من نیاوردی ؟ حارث گفت : بترسیدم که مردم شهر ایشان را از دست من بگیرند و من ازعطای امیر بی بهره مانم ، ابن زیاد گفت: توانستی ایشانرا باز داری و مرا آگهی دهی تاکس بفرستم و پوشیده بنزد خویش حاضر سازم : حارث را جای پاسخ نماند ، سر بزیر افکند و خاموش ایستاد .
ابن زیاد را ندیمی (1) بود که مقاتل نام داشت ، با اینکه میدانست ، با اهل بیت نبوت محبت دارد، چون ندیمی نیکو گوی و نیكو خوی بود، بروی سخت نمیگرفت . اورا گفت : حارث بی فرمان من پسران مسلم را سر بریده ؛ اوا بگیر و در همانجا که پسرهای مسلم را کشته بهر خواری که خواهی بکش وسرهای پسران مسلم را در آنجا که تنهای ایشانرا در آب افکنده ، در آب افکن . مقاتل سخت شاد شد و همی گفت : اگر پسر زیاد سلطنت خود را بمن داد ، چندین شاد نشدم ، پس بفرمود : تا حارث را دست بگردن بر بستند و کلاه از سر بر گرفتند و از میان بازار کوفه کشان کشان عبور دادند و سرهای کودکان را بر مردمان عرضه میدادند و
ص: 117
صورت حال را تقریر میکردند . مردمان میگریستند و حارث را لعن میفرستادند
چون بکنار نهر رسیدند ، جوانی را نگریستند که کشته اند و غلامی را پاره پاره افکنده اند وزنی مجروح ومطروح افتاده ، چون برحال ایشان مطلع شدند ، شگفتی آنجماعت بر خباثت حارث بزيادت شد . اینوقت حارث روی با مقاتل کرد و گفت : مرا دست باز دار تا بگوشه ای پنهان شوم و ده هزار دینار در ازای این عطوفت از من مأخوذ دار . مقاتل گفت : اگر همه دنیا را توداشتی و بمن
گذاشتی ، تورا دست باز نداشتم و در ازای قتل تو ، از خدای جهان بهشت جاودان خواهم یافت و چون چشم مقاتل بر مقتل پسرهای مسلم وخون ایشان افتاد ، سخت بگریست و در خون ایشان بغلطید ، آنگاه غلام خود را فرمود تا : نخست دستهای حارث را قطع کرد ؛ آنگاه هر دو پای او را برید، از پس آن چشمهای او را بر آورد و گوشهای او را از تن باز کرد ، پس شکم او را بشکافت و آنچه از تن او باز کرده بود ، در شکم او نهاد و سنگی بر شکم او بست و آن تن پلید را در آب افکند . از در خبر است که سه کرت او را در آب افکند و آب او را نپذیرفت و بکنار افکند وسه نوبت او را در چاه افکندند و با سنك و خاشاك انباشته نمودند ، هم زمین او را نپذیرفت و بیرون افكند ، آنگاه تن او را سوختند و خاکسترش را دستخوش صرصر (1) ساختند و چون سرهای پسران مسلم را در آب افکندند ، تنهای ایشان برزیر آب آمد و با سر پیوسته شد و دست در گردن یکدیگر کرده در آب فرو شدند .
امام حسين ! ، شب یکشنبه بیست و هشتم شهر رجب الاصم از مدینه بیرون شد و روز جمعه سیم شعبان ، وارد مکه گشت و ماه شعبان و شهر رمضان و شوال و دیقعده را در مکه معظمه اقامت فرمود و يوم ترویه که روز سه شنبه هشتم ذیحجه بود ، از مکه آهنگ عراق نمود
وطريحی در منتخب خود آورده که : یزید بن معاویه سی تن از شیاطین بنی امیه را مأمور داشت که با زائرین بیت الله کوچ داده ، در مکه حسين علیه السلام را مأخوذ دارند و اگر نتوانند مقتول سازند ، چون حسين علیه السلام
برمکیدت (1) او عالم بود ، ناچار سفر عراق را تصمیم عزم داد. و بروایت شیخ مفید ، این همانروز بود که مسلم ابن عقيل برابن زیاد بیرون آمد و روز دیگر که يوم عرفه بود شهید گشت.
بروایت اعصم کوفی چنانکه بشرح رفت، چنان بر می آید که : شبی هم در خانه عمل بن كثير بمانده باشد ، در اینصورت خروج مسلم روز دوشنبه هفتم ذیحجه و شهادتش يوم عرفه بوده .
بالجمله، چون حسين ، عزیمت درست کرد که بجانب عراق کوچ دهد و مردمان از آهنگ او آگاه شدند سه روز از آن پیش که از مکه خیمه بیرون زند .
سید باسناد خویش آورده که : ابو محمّد واقدی و زرارة بن صالح حدیث کرده اند که : چون عزیمت حسین را بدانستیم بحضرت او شتافتیم و عرض کردیم : يا ابن رسول الله ! دلهای مردم کوفه با شما است و شمشیر های ایشان بر شما،
فَأَوْمَأَ بِيَدِهِ نَحْوَ اَلسَّمَاءِ فَفُتِحَتْ أَبْوَابُ اَلسَّمَاءِ وَ نَزَلَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ
2- انکشاف اسرار : گشوده شدن
ص: 119
عَدَداً لاَ يُحْصِيهِمْ إِلاَّ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ لَوْ لاَ تَقَارُبُ اَلْأَشْيَاءِ وَ هُبُوطُ اَلْأَجَلِ لَقَاتَلْتُهُمْ بِهَؤُلاَءِ وَ لَكِنْ أَعْلَمُ يَقِيناً أَنَّ هُنَاكَ مَصْرَعِي وَ مَصْرَعَ أَصْحَابِي لاَ يَنْجُو مِنْهُمْ إِلاَّ وَلَدِي عَلِيٌّ
یعنی این وقت خواست ایشان را از انکشاف اسرار بشارتی دهد ، پس با دست مبارك بسوی آسمان اشارتی فرمود تا ابواب آسمان بگشود و انبوه فریشتگان چندانکه جز خدای شمار ایشان نداند ، فرود شدند. آنگاه فرمود : اگر وقت زایل نمیگشت و اجر باطل نمیشد ، با این فریشتگان بادشمنان مقاتلت میکردم لكن میدانم که مصرع من و خوابگاه من و خوابگاه اصحاب من، در آنزمین است و بهره دیگری نتواند شد و از آن داهيهء (1) دهیاجز فرزندمن زین العابدین کسرهائی نخواهد داشت .
بالجمله، آنحضرت در یوم ترویه وارد بیت شد و طواف داد و از سعی بین صفا ومروه فراغت جست و احرام را فرو گذاشت و حج را بعمره فرود آورد (2) ، چه بیم داشت که او را در مکه مأخوذ دارند. آنگاه در میان اهل و اصحاب خود بپای خاست و این خطبه قرائت کرد:
فَقَالَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَمَاشَاءِ اَللَّهِ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ اَلْعَلِيِّ اَلْعَظِيمِ وَ صَلَّى اَللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ سَلَّم
خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلى جیدِ الْفَتاةِ، وَ ما أَوْلَهَنی إِلى أَسْلافی اِشْتِیاقُ یَعْقُوبَ إِلى یُوسُفَ، وَ خُیِّرَلِی مَصْرَعٌ اَنَا لاقیهِ. کَأَنِّی بِاَوْصالی تَقْطَعُها عَسْلانُ الْفَلَواتِ بَیْنَ النَّواویسِ وَ کَرْبَلاءَ فَیَمْلاَنَّ
ص: 120
مِنِّی اَکْراشاً جَوْفاً وَ اَجْرِبَةً سَغْباً، لا مَحیصَ عَنْ یَوْم خُطَّ بِالْقَلَمِ، رِضَى اللّهِ رِضانا اَهْلَ الْبَیْتِ، نَصْبِرُ عَلى بَلائِهِ وَ یُوَفّینا اَجْرَ الصّابِرینَ. لَنْ تَشُذَّ عَنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله علیه وآله) لَحْمَتُهُ، وَ هِىَ مَجْمُوعَةٌ لَهُ فى حَظیرَةِ الْقُدْسِ، تَقَرُّ بِهِمْ عَیْنُهُ وَ یُنْجَزُ بِهِمْ وَعْدُهُ. مَنْ کانَ باذِلا فینا مُهْجَتَهُ، وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنا فَاِنَّنِی راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ اللّهُ
پس از ثنای خدا و درود مصطفی میفرماید : مرگ بر گردن فرزندان آدم ملازمت قلاده (1) دارد ، چون قلاده زنان جوان و سخت مشتاقم دیدار گذشتگان خود را چون اشتیاق يعقوب دیدار یوسف را و از برای من مصرعی (2) و مقتلى اختیار کرده اند که ناچار بایدم دیدار کرد . كانه مفاصل (3) خود را در زمین نینوا بدست گرگهای بیابان گرد یعنی لشکر کوفه پاره پاره میبینم ، پس انباشته (4) میکنند از من شکمهای آمال و تهیگاه آرزو را و گزیری نیست از روزی که قلم قضا بر کسی رقم رانده و ما اهل بیت رضا بقضای خدا داده ایم و بر بالای خدا شکیبا بوده ایم و ادراك اجرصابران فرموده ایم و دورنمی افتد از رسول خدا پارهای گوشتی که خاص او است و در بهشت برین روشن میشود چشم رسول خدا بدوور است می آید وعده او، اکنون کسی که در راه ما از بذل جان نیندیشد و در ظلب لقای حق از فدای نفس نپرهیزد ، باید با من کوچ دهد، چه من بامدادان کوچ خواهم داد
چون این کلمات گوشزد نه بن حنفیه شد ، بی توانی بنزد حسین علیه السلام شتافت و عرض کرد : ای برادر ! توغدر و مكر مردم کوفه را شناخته و دانسته که با پدر و
ص: 121
برادرت چه پیش داشتند ، سخت میترسم که آن خدیعت و مکیدن (1) که با پیشینیان بدست گرفتند در حق تو بیای (2) برند ، اگر تو همچنان در حرم اقامت فرمائی چنان دانم که از همه کس عزیز تر و محفوظ تر باشی ؛
فَقَالَ يَا أَخِي قَدْ خِفْتُ أَنْ يَغْتَالَنِي يَزِيدُ بْنُ مُعَاوِيَةَ بِالْحَرَمِ فَأَكُونَ أَلَّذِي يُسْتَبَاحُ بِهِ حُرْمَةُ هَذَا اَلْبَيْتِ . .
فرمود: ای برادر! بیم دارم که یزید بن معاویه حیلتی بیندیشد و غيلة (3) مرا بکشد و بدین جهت حرمت این بیت شکسته شود ، نجل عرض کرد: اگر از اقامت در مکه بیمناکی، بجانب یمن سفر کن یا در نواحي بیابانها اقامت جوی که حصنی (4) حصین و معقلى (5) متين است و هیچکس را با تودسترس نخواهد بود، حسینیه فرمود : يك امشب نظری بگمارم و پشت و روی این کار را بنگرم. عمل بسرای خویش مراجعت کرد ..
در خبر است که امام حسين علیه السلام سفر عراق را از قرآن مجید فال گشود و
این آیت بر آمد که :
كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ
(6) » فرمود : صَدَقَ اللهُ وَ صَدَقَ رَسُولُهُ
بحکم خدا و خبر مصطفی کار خواهم کرد و این هر دو منصوص است بر شهادت من، لاجرم بامدادان بار بر بست و بر نشست، چون این خبر بمحمد بردند، دوان دوان بیامد و زمام اسب برادر را بگرفت و گفت : تو مرا وعده نهادی که در مسئلت من رأی زنی وغوری (7) بسزاکنی و مرا آگهي دهی ، کدام رأی این رنك بست که . تورا بجانب عراق تعجیل داد ؟
ص: 122
فَقَالَ أَتَانِي رَسُولُ اَللَّهِ بَعْدَ مَا فَارَقْتُكَ فَقَالَ يَا حُسَيْنُ اُخْرُجْ فَإِنَّ اَللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ يَرَاكَ قَتِيلا.
فرمود : از پس آنکه تو مراجعت کردی ، رسول خدای در آمد و فرمود :
ای حسين ! بیرون شو ، چه خداوند میخواهد تو را کشته بنگرد، عمل گفت ::.
« إنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إليهِ راجِعُونَ »
ای برادر ! اکنون که حال بر این منوال است ، این زنان و کودکان را چرا باخود
کوچ میدهی ؟ فرمود : هم رسول خدای آگهی داد،
فَقَالَ اَنْ شَاءاللَّهُ قَدْ شَاءَ يُرِيهِنَّ سَبَايَا
فرمود : همانا خداوند همی خواهد : این زنان و کودکان را اسیر و دستگیر
نظاره (1) کند . دیگر از برای من
جای سخن نماند. بعد از وی عبدالله بن عباس وعبدالله بن زبیر در آمدند و عرض کردند: یا ابن رسول الله ! صواب آنست که جز در حرم خدای اقامت نمائی و عزیمت سفر عراق نفرمائی ،
قَالَ لَهَا إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ اَمْرَنِي بِامْرٍ وَ اَنَا مَاضٍ فیهِ .
فرمود : مرا رسول خدای ، بامری فرمان داده و من امتثال امرار خواهم کرد.
ابن عباس دانست که جز فرمان شهادت نیست ، از نزد آنحضرت بیرون شد و همی گفت: و احسيناه.
آنگاه عبدالله بن عمر بن الخطاب در آمد و عرض کرد. با ابن رسول الله ! صواب آنستکه با اهل ضلال طریق مصالحت و مسالمت سپاری و از قتل و قتال دست باز داری
يَا أَبَا عَبْدِ اَلرَّحْمَنِ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ مِنْ هَوَانِ الدُّنْيَا عَلَى اَللَّهِ تَعَالَى
ص: 123
أَنَّ رَأْسَ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا أُهْدِيَ إِلَى بَغِي مِنْ بَغَايَا بَنِي إِسْرَائِيلَ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانُوا يَقْتُلُونَ مَا بَيْنَ طُلُوعِ اَلْفَجْرِ إِلَى طُلُوعِ اَلشَّمْسِ سَبْعِينَ نَبِيّاً ثُمَّ يَجْلِسُونَ فِي أَسْوَاقِهِمْ يَبِيعُونَ ويَشْتَرُونَ كَأَنْ لَمْ يَصْنَعُوا شَيْئاً فَلَم يُعَجِّلِ اللَّهُ عَلَيْهِم بَلِ امْهِلْهُم وأَخَذَهُم بَعدَ ذَلِكَ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ إِتْقَ اللَّهَ يا أبَا عَبْدِالرَّحْمَنِ ولا تَدَعَنَّ نُصْرَتِي
فرمود : ای ابو عبدالرحمن ! مگر پستی و خواري دنيا را نزد خداوند ندانستی؟ مگر نشنیدی سر یحیی بن زکریا را از برای زنی زانیه بهديه بردند و و بروایتی :
وَ سَيُهْدی رَأْسي إِلى ابْن الزّانِيَةِ َيزيدَ .
و زود باشد که سر مرا بنزد یزید که پسر زانیه است هدیه برند، مگر نشیندی از سفیده دم تا دمیدن خورشید ، هفتاد تن از پیغمبران بنی اسرائیل را سر بریدند و و و در بازار بنشستند و بيع وشری در پیوستند و چنان دانستند که خدای را لحظة واحدة بی فرمانی نکرده اند و خدای در کیفر ایشان تعجيل نفرمود ، لكن آنگاه که آغاز انتقام کرد، انتقام عزيز مقتدر بود .
هان ای ابو عبدالرحمن ؛ از خدای بترس و از نصرت من خویشتن داری مکن فرستادن ابن سعید جماعتی را بنزد حسين عليه السلام .
اینوقت عمرو بن سعید ، که عامل يزيد بود ، نپسندید که حسين علیه السلام سفر عراق کند ، مبادا بامردم اتفاق کند ، پس رزم آغازد و خلل در ملك يزيد اندازد ، لاجرم برادر خود یحیی بن سعید بن العاص را با جماعتی بنزد آنحضرت فرستاد ، ایشان برسیدند و بعرض رسانیدند که : بکجا میشوی ؟ مراجعت فرمای ودر جاي خویش اقامت نما و در میان فریقین سخن بلا و نعم (1) افتاد . عوانان جانبين يك
ص: 124
دیگر را بتازیانه زحمت کردند و آسیب زدند. حسين علیه السلام به آنجماعت را اجابت نفرمود ، ایشان را باز فرستاد و طریق عراق پیش داد . مردم عمرو بن سعيد بانگ در دادند :
وقالُوا يَا حُسَيْنُ أَلاَّ تَتَّقِي اَللَّهَ تَخْرُجُ مِنَ اَلْجَمَاعَةِ وَ تُفَرِّقُ بَيْنَ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ ؟
گفتند : ای حسين ! از خدای نمیترسی؟ بیکسوی میشوی جماعت را و متفرق میکنی امت را ؟
فَقالَ لي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ أنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أعْمَلُ وأنَا بَرِيٌ مَا تَعْمَلُونَ (1) »
فرمود : مرا کاری است و شما را کرداری ، شما نکوهیده میدانید کار مرا و
من بیزارم از کردارشما. این بگفت و روان گشت .
اینوقت دوست و دشمن یکباره از اقامت حسين علیه السلام در مکه دل برداشتند و اقامت حسين علیه السلام در مکه بر عبدالله زبير ثقلی (2) عظیم می انداخت ، چه ابن زبیر در بساط خاطر (3) نرد خلافت میباخت (4) و اثاثه سلطنت میپرداخت و با اقامت حسين علیه السلام در مکه ، او را حشمتی نمیگذاشتند (5) وخمیر مایه امری نمیپنداشتند (6) لاجرم چون حسین به بیرون شد ، عبدالله عباس اورا دیدار کرد و گفت :
قَدْ قَرَّتْ عَيْنُكَ ، يَا ابْنَ الزُّبَيْرِ !
ص: 125
و چشم تو در خروج حسین از مکه روشن شد و این شعر را از طرفة بن عبد تمثل کرد :
يَا لَكَ مِنْ قُبْرَةٍ بمعمر *** خَلاَ لَكَ اَلْجَوُّ فَبِيضِي وَ اِصْفِرِي (1)
وَ نَقِّرِي مَاشَدْتِ ان تنقري *** هَذَا اَلْحُسَيْنَ سَائِرٌ فَابْشِرِي (2)
وَ رَفْعِ اَلْفَخِّ فَمَاذَا تحذري *** لابُدَّ مِنْ صَيْدِكِ يَوْماً فَاصْبِرِي (3)
هَذَا اَلْحُسَيْنُ خَارِجٌ فَابشرِي *** اِلي اَلْعِرَاقَ رَاجِياً لِلظَّفَر (4)
مکشوف باد ، که طرفة بن عبد هنگام کودکی در صید قبره این شعر گفت و من بنده در جلد دوم از کتاب ناسخ التواريخ و کتاب امثله عرب بشرح نگاشتم ، لكن اشعارطرفه آن سه شعر نخستین است و شعر آخر را که اشارت بسوی حسین علیه السلام است ، بعید نیست که ابن عباس هنگام تمثل از خویشتن آورده یا دیگری بدوباز بسته. اکنون با سرسخن آئیم
و چون حسین علیه السلام از مکه بیرون شد و چند میل طی مسافت فرمود ، بمنزل تنعیم رسید ، کاروانیرا نگریست که مبلغی برد یمانی و پاره ورس (5) و بعضی اشياء نفیسه حمل میداد و اینجمله را بحير بن ريسان حمیری که عامل يمن بود ،
ص: 126
نزديك يزيدانفاذ داشته بود. حسین علیه السلام که رتق و فتق (1) امور مسلمانان از جانب خدای خاص او بود ، آن احمال را مأخوذ داشت و شتر بانانرا فرمود: که خواهید با ما سفر عراق میکنید و شتران خودرا بهای کری (2) ازمامی ستانید و اگر نه بهای کری تا اینجاکه حمل داده اید بگیرید و باز شوید ، جماعتی ملازمت رکاب آنحضرت اختیار کردند و گروهی بهای کری بگرفتند و باز شدند.
در این منزل عبدالله بن جعفر بن ابیطالب، پسرهای خود : عون و محمد را .
بملازمت حسين علیه السلام روان داشت و بدینگونه مکتوبی نگاشت
مَا بَعْدُ فَإِنِّي أَسْأَلُكَ بِاللَّهِ لَمَّا اِنْصَرَفْتَ حِينَ تَنْظُرُ فِي كِتَابِي فَإِنِّي مُشْفِقٌ عَلَيْكَ مِنَ هذا اَلْوَجْهِ اَلَّذِي تَوَجَّهتَ لَهُ أن يَكُونَ فِيهِ هَلاكُك واسْتِصَالُ أَهْلِ بَيْتِك إِنْ هَلَكْتَ الْيَوْمَ طَفِئَ نُورُ الأَرْضِ فَإِنَّك عَلَمُ المُهتَدينَ وَرَجَاءُ المُؤْمِنِينَ فَلا تَعْجَلْ بِالمَسيرِ فَإنّي في أثَرِ كِتابي والسَّلامُ
میگوید : ترا با خداوند سوگند میدهم ، گاهی که دیدار کنی مکتوب مرا از سفر عراق فسخ عزیمت فرمائی ، همانا من بر تو میترسم که در این راه که پیش داري تباه شوی و اهل بیت توسر گشته و پریشان حال شوند و چون تو نباشی نورخدا در زمین ناپدید شود ، زیرا که تورایت مسلمانان و امید مؤمنانی، اکنون در طی طریق عجلت مفرمای که من براثر (3) مكتوب خویش در میرسم.
عبدالله بن جعفر بعد از ارسال این رسیله (4) بنزد عمرو بن سعيد آمد و گفت : بحضرت حسین مکتوبی فرست و خط اماني انفاذ دار و خواستار شو : تا بجانب مكه مراجعت فرماید عمرو بن سعید این مکتوب بنگاشت و با صحبت برادرش یحیی روان
ص: 127
داشت. عبدالله جعفر نیز باتفاق یحیی حضرت حسین آمد ، نامه عمرو بن سعیدرا برسانیدند و در مراجعت آنحضرت الحاح (1) از حد بدر بردند ، در پاسخ ایشان فرمود : رسول خدای مرا در خواب نمودار شد و هر ابکاری فرمان داد، بيفرمانی رسول خدایرانتوانم . گفتند : چه فرمان کرد و فرمود : با هیچکس نگویم و چند که زنده باشم با کس حديث نکنم ، تا آنگاه که خدایرا ملاقات نمایم . چون عبدالله جعفر این راز بشنید و دانست که آنحضرت باز نخواهد شد ، پسرهای خود عون ونه را بخواست و ایشانرا وصیت فرمود: که از ملازمت رکاب آنحضرت باز نایستند و در راه خدا از جانبازی خویشتن داری نکنند و باتفاق یحیی بن سعید مراجعت بمکه نمود .
در مقتل ابی مخنف مرقوم است که حسين علیه السلام وقتی از مکه آهن کوفه فرمود ، از راه مدینه عبور کرد و دیگر باره قبر رسول خدايرا وداع گفت و محمّد بن حنفیه بیامد و فراوان گریست
قال وَاللَّهِ يَا أَخِي لاَ أَقْدِرُ أَقْبِضُ قَائِمَ سَيْفِي وَ لاَ كَعْبَ رُمْحِي ثُمَّ لَأ فَرِحْتُ بَعْدَكَ أَبَداً ثُمَّ و دَّعه و قَالَ أَسْتَوْدِعُكَ اَللَّهَ تَعَالَى مِنْ شَهِيدٍ مَظْلُومٍ
گفت : ای برادر ! قسم با خدای که نیروی گرفتن قبضه شمشیر ندارم و حمل کعب (2) نیزه خودرا نتوانم ، لاجرم ازملازمت رکاب تو دور افتادم ، اکنون شهید مظلومیرا بخدای میسپارم و میروم .
اما اینوقت هاشم مخزومی در آمد و عرض کرد: ایمولای من ! بكجا میروی؟ بمن رسید که سفر عراق خواهی کرد، سخت بر تو میترسم، بمملکتی میروی که عمال آن بلاد
ص: 128
فراعنه را مانند ، ومخزنهای انباشته از مال دارند و مردم دنیا، بنده دراهم ودینارند ، چگونه بر توایمن باشم که این جماعت ترا نصرت خواهند کرد ؟ حسین علیه السلام فرمود : خداوند ترا جزای خیر جهاد ، نصیحت کردی ، شفقت نمودی ، لكن من از سفر عراق ناگزیرم .
ابن عباس گفت: اگر میدانستم سخن مرا بکار می بستی و تدبیر مرا اطاعت می فرمودی ، بقوت حشمت تو جماعت عظیم فراهم می آوردم. حسین علیه السلام او را نیز دعای خیر گفت . اینوقت ابوبکر بن حارث بن هشام، بر حسين چه در آمد و گفت : یا ابن عم ! آن خویشاوندی که مرا بانو است دست باز نمیدارد که از نصیحت تودست باز دارم. حسین علیه السلام
فرمود : يا أبا بكر ! تو آنکس نیستی که نصیحت را مغشوش (1) کنی و با من بتمويه (2)
سخن گوئی ، عرض کرد: هماناعلی نخستین کسی بود در اسلام و افزون بود از هر کس مهابت (3) و مآثر (4) اودر اسلام و حضرتش مصدر (5) آرزو و آرمان و مردمش پذیرنده فرمان بودند ، چنانکه در رکاب او حاضر شدند و بامعويه قتال دادند ، با اینهمه مردم کوفه دست از وی باز داشتند و آغاز مخالفت نمودند و دنیا را بر آخرت برگزیدند و همواره او را غمگین و اندوهناك كذاشتند ، تا گاهی که برضوان خداوند پیوست . و بعداز پدرت على حاضر بودی، که با برادرت حسن چه صنعت کردند، اکنون توهمی خواهی که بسوی دشمنان پدر و برادرت سفر کنی و باتفاق ایشان با مردم شام رزم زنی (6) همانا اهل عراق در خصمی (7) تو استوارترند و از یزید ترسناکتر، دانی که مردم عبید دنیا باشند. چون آهنگ عراق کنی ، مردم را بذل (8) اموال و اسعاف آمال (9) بفریبند
ص: 129
تا آنانکه تو را وعده معاضدت (1) کردند، تمهيد معاندت (2) کنند ، اکنون خویشتن را واپای (3) حسين فرمود:
جَزَاكَ اَللَّهُ خَيْرٌ يَا اِبْنَ عَمِّ قَدِ اِجْتَهَدْتَ رَأْيَكَ وَ مَهْمَا يَقْضِ اَللَّهُ يَكُنْ
یعنی خداوند تورا جزای خیر دهاد ، نیکو رأی زدی ، لکن آنچه خداوند بر آن حکم رانده ، خواهد شد. ابوبکر بنزد حارث بن عاص آمد و این شعر گفت :
كَمْ تُرِي نَاصِحاً يَقُولُ فَيَقْضِي *** وَ ضَنِيناً بِالْعَيْبِ يُلْفِي نَصِيحاً (4)
و این قصه را بشرح کرد ، گفت : قسم بخدای کعبه نیکو نصیحت کردی ،
بالجمله، حسين علیه السلام راه کوفه پیش داشت و طی طریق فرموده بمنزل ذات عرق (5) رسید. از قضاچنان افتاد که همام بن غالب که معروف بفرزدق شاعر است مادر خویش را برداشته ، باهنگ زیارت مکه میشتافت ، در ذات عرق خیمه های افراشته دید ، گفت : از کیست ؟ گفتند : از حسین بن علی علیهما السلام ، پس بر در خیمه حسین آمد و آن حضرت بر در خیمه بتلاوت کتاب خدای اشتغال داشت ، فرزدق سلام داد و جواب بستد ،
قَالَ لَهُ أَعْطَاكَ اَللَّهُ سُؤْلَكَ وَ أَمَّاكَ فِيهَا تُحِبُّ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ مَا أَعْجَلَكَ مِنْ أَلْحَجَ
عرض کرد : ای پسر رسول خدا ! پدر و مادرم فدای تو باد، خداوند
ص: 130
مسئلت تورا قرین اجابت دارد و آرزو و آمال تورا مقرون اسعاف و انجاح فرماید (1) ، این عجلت چه بود که حج ناکرده از مکه بیرون شدی ؟
قالَ : لَوْ لَمْ أَعْجَلْ لَأُخِذْتُ .
فرمود:اگر تعجیل نمیکردم مأخوذ میگشتم، چه یزید، عمرو بن سعیدرا باجماعتی از لشکریان گماشته بود که اگر توانند آن حضرت را غيلة بشهادت رسانند :
ثُمَّ قَالَ لَهُ أَخْبِرْنِي عَنِ النَّاسِ خَلْفَكَ قَالَ اَلْخَبِيرُ سَأَلْتَ قُلُوبُ اَلنَّاسِ مَعَكَ وَ أسيا فَهُمْ عَلَيْكَ وَ اَلْقَضَاءُ يَنْزِلُ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَللَّهُ يَفْعَلُ ما يشاه قَالَ صَدَقْتَ لَهُ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ كُلَّ يَوْمٍ رَبُّنَا هُوَ في شَانٍ إِنْ نَزَلَ اَلْقَضَاءُ بَا نحبُّ فَنَحْمَدُ اَللَّهَ عَلَى نَعْمَائِهِ وَ هُوَ اَلْمُسْتَعَانُ عَلَى أَدَاءِ اَلشُّكْرِ وَ إِنْ حَالَ اَلْقَضَاءُ دُونَ اَلرَّجَاءِ فَلَمْ يَبْعُدْ مَنْ كَانَ أَلْحَقَ بِهِ وَالتَّقوى سِيرَتُهُ
حسین علیه السلام فرمود: اکنون خبرده مرا از مردم کوفه. فرزدق عرض کرد : که از مرد خبیری (2) پرسش فرمودی ، همانا مردم کوفه از دل تو را دوستدارند و آرزوی دیدار تودارند،لكن روز گیرودار شمشیر در روی تو بکشندو تورابکشنده قضا از آسمان فرود آید و خدای بدانچه خواهد حکم فرماید . حسين علیه السلام فرمود: سخن از در صدق کردی وحکم گذشته و آینده با آفریننده است و هر روز او را شأنی است اگر بدانچه ما خواهیم فرمان رود ، خدای را سپاسگزاریم وهم او است که نیروی سپاس گزاری عطا فرماید و اگر برخلاف آرزوی ما قضا کند، هم دور نیفکند ، آن را که راه حق جوید و طریق تقوی پوید . فرزدق گفت:
بَلَّغَكَ اللهُ ما تُحِبُّ وَكَفاكَ ما تَحْذَرُ .
ص: 131
یعنی برساند خداوند تو را بدانچه دوست میداری و کفایت کند از آنچه ناپسند میشماری . آنگاه فرزدق مسائل خویش را در مناسك حج پرسش نمود و جواب بشنود ، پس امام را وداع گفت و براه خویش برفت .
امام حسین چه از ذات عرق رخت بربست و بر نشست و مسافت طريق را در نوشته ، چاشتگاهی بمنزل ثعلبيه (1) رسید . پس خواب قیلوله (2) را لختی بیارمید، چون از خواب انگیخته شد؛
فَقَالَ قَدْ رَأَيْتُ هَاتِفاً يَقُولُ أَنْتُمْ تُسْرِعُونَ وَ ألمنايا تُسْرِعُ بِكُمْ إِلَى اَلْجَنَّةِ
و فرمود : هاتفی دانگریستم که همی گوید : شما سرعت میکنید در طی مسافت و مرگها شما را میراند بسوی جنت . على بن الحسين چه عرض کرد : ای پدر ! مگرما برحق نیستیم ؟ فرمود : سوگند بدان آفریدگاری که بازگشت آفریدگان بسوی او است ، ما بر حقيم ، عرض کرد: در اینحال ما را از مرگ هیچ ملال نیست ،
فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ جَزَاكَ اَللَّهُ يَابْنَيَّ خَيْرَ مَا جُزِيَ وَ لِدَا عَنْ وَالِدٍ
فرمود: ای فرزند ! خداوند جزای خیر دهاد تو را ، بهتر جزایی که داده میشود پسر را از پدر. و آن شب را حسين علیه السلام با اهل بیت در ثعلبیه بپای آورد .
بامدادان از اهل کوفه ، ابا هرة برسید و بر حسين علیه السلام در آمد و سلام داد و عرض کرد: یا ابن رسول الله ! چه چیز تورا بیرون آورد از حرم خدا وحرم جدت مصطفی؟
فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ وَيْحَكَ يا أباهِرَةُ ان بَنِي اُمِيَّةَ أَخَذُوا مَالِي فَصَبَرْتُ
ص: 132
فشَتَمُوا عِرْضِي فَصَبَرْتُ وَ طَلَبُوا دَمِي فَهَرَبْتُ وَ أَيْمُ اَللَّهِ لتقتلني اَلْفِئَة الباغِية وَ لَيُلْبِسَنَّهُمُ اللَّهُ ذُلاً شامِلاً وَ سَيْفاً قاطِعاً وَ لَيُسَلِّطَنَّ عَلَيْهِمْ مَن يُذِلُّهُمْ حَتّي يَكُونُوا أَذَلَّ مِنْ قَوْم سبأ اِذ مَلَكَتْهُمُ اِمْرَأَةٌ مِنْهُمْ فَحَكَمَتْ فِي أَمْوَالِهِمْ وَ دِمَائِهِم
حسين فرمود: وای بر تو اى ابا هرة ! همانا بنی امیه حق مرا غصب کردند ومن شکیبا بودم و مرا بسب و شتم (1) یاد کردند و بر شکیبائی بر افزودم و چون خون مرا طلب نمودند تدبير هرب (2) نمودم . سوگند با خدای که این جماعت گمراه مرا میکشند و خداوند بیاد افراه (3) ایشان را لباس ذلت میپوشاند و دستخوش شمشیر بران میگرداند و سلطنت میدهد برایشان کسی را که ذليل کند ایشان را ذلیل تر از مردم شهر سبا . گاهی که زنی یعنی بلقیس برایشان پادشاهی داشت و بر جان و مال ایشان فرمان میکرد.
و ریاشی باسناد خویش میگوید : مردی از اهل عراق بزیارت مکه میشتافت، يك روز لختی از راه بیکسو افتاد و چشم فراز کرد، خیمها و فسطاطها انگریست که در دامن بیابان بر افراشته اند ، بشتافت و چون راه نزدیک کرد ، پرسش نمود که این اخبيه (4) و فساطيط (5) كرانست و گفتند : حسین بن علی را ، گفت : پسر علی و پسر فاطمه ؛ گفتند : جز او نیست ، عجلت کرد و حسين علیه السلام را بردر خیمه خویش یافت که بقرائت کتابی مشغول است ، سلام داد و جواب بستد و عرض کرد : ای پسر رسول خدا ! پدر و مادرم فدای تو باد ، در این بیابان بی آب و علف چکنی که آن را نه گیاهی است که علف چر توان کرد و نه معقلی (6) که ملجا توان
ساخت .
ص: 133
قَالَ إِنَّ هَؤُلاَءِ أَخَافُونِي وَهَذِهِ كُتُبُ أَهْلِ الْكُوفَةِ وَ هُمْ قَاتِلُونِي فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ وَ لَمْ يَدَعُوا اَللَّهَ مُحَرَّماً إِلاَّ اِنْتَهَكُوهُ بَعَثَ اَللَّهُ إِلَيْهِمْ مَنْ يَقْتُلُهُمْ حَتَّى يَكُونُوا أَذَلَّ مِنْ قَوْمِ اَلْأُمَّةِ
فرمود : بنی امیه مرا بیم قتل دادند و مردم کوفه مرا دعوت کردند ، اینك مکاتیب ایشان است و حال آنکه کشنده من ایشانند ، لكن گاهی که مرتکب این معنی شدند و پرده محرمات و محظورات (1) را چاك زدند ، خداوند برایشان میگمارد کسی را که همگان را بقتل رساند و ایشان را خوار تر از قوم بلقيس گرداند .
در خبر است (2) که ولید بن عتبة بن ابی سفیان ، گاهی که از جانب پسر
عم خود یزید حکومت مدينه داشت و با حسين علیه السلام کار برفق (3) ومدارا گذاشت و بدین گناه از مسند حکومت بزاویه عزلت (4) افتاد ( چنانکه بشرح رفت ) اینوقت که دانست حسين علیه السلام سفر گونه خواهد کرد، ابن زیاد را بدین منوال مکتوبی فرستاد :
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْحُسَيْنَ قَدْ تَوَجَّهَ إلَى أَلْعِرَاقِ وهو اِبْنُ فَاطِمَةَ وَ فَاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اَللَّهِ فَأَحْذَرُ يَا اِبْنَ زِيَادٍ أَنْ تَأْتِيَ إِنِّي بِسُوءٍ فتهيج عَلَى نَفْسِكَ وَ قَوْمِكَ أمراً في هَذِهِ الدُّنْيَا لَأ يَصُدَّهُ شَيٌ ولا تُساهِ الخاصَّةُ وَ العامَّةُ أَبَداً ما دامَتِ الدُّنيا.
یعنی ای پسر زیاد ! بدان که حسین بجانب عراق کوچ داد و او پسر فاطمه
ص: 134
است و فاطمه دختر رسول خدا است ، هان ای پسر زیاد ! بر حذر باش که با او طریق مخاصمت و مناجزت (1) نسپاری و از برای خود وقوم خود صنيع (2) امر شنیعی (3) نشوی که از تو تا قیامت در میان امت تذكره (4) شود و خاص و عام هرگز از خاطر نزدایند (5) و چند که دنیا بجایست باز نمایند . ابن زیاد نصیحت ولید بن عتبه را وقعی نهاد و نامه اورا پاسخ باز نداد .
در خبر است (6) که طرماح بن حکم، طعام اهل و عیال خویش را حمل داده برای خود میرسانید و بعادت بودند (7) اهل أجا (8) و فيد (9) که خوردنی یکساله را ذخیره مینهادند بلکه علف و آزوغه زائرین بیت الله را از برای بیع و شری در فید مهیا مینمودند. بالجمله، طرماح در عرض راه حاضر خدمت امام
فَقَالَ أذَكِّرُك فِي نَفْسِكَ لاَ يَغُرَّنَّكَ أَهْلُ اَلْكُوفَةِ فَوَ اَللَّهِ لَئِنْ دَخلتها لَتُقتَلَنَّ وَ إِنِّي لَأَ خَافَ أَنْ لاَ تَصِلَ إِلَيْهَا فَإِنْ كُنْتَ مُجْمِعاً عَلَى الْحَرْبِ فَأنْزِلْ أَجَاءَ فَإِنَّهُ جَبَلٌ مَنيعٌ وَاللَّهِ مَانَا لَنَا فِيهِ ذُلٌ قَطُّ وَعَشِيرَتِي يَرَوْنَ جَمِيعاً نَصَرَكَ فَهُم يَمْنَعُو نَك ما أَقَمْتَ فِيهِم
عرض کرد : تو را می آگاهانم که فریب اهل کوفه در تو نگیرد ، سوگند با خدای اگر بکوفه در آئی تو را زنده نگذارند، همانا بیمناکم که بکوفه نتوانی
ص: 135
رسید ، اگر عزیمت درست کرده ای (1) که طريق حرب وضرب سپاری ، در جبل أجا فرود آی که معقلی متین است ، سوگند با خدای که ما هرگز ذلیل وزبون دشمن نشدیم وچند که در آنجا اقامت فرمائی ، اهل و عشيرت من تو را نصرت کنند و اعادی (2) تورا دفع دهند .
فَقَالَ إِنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَلْقَوْمٍ مَوْعِداً أَكْرَهُ أَنْ أَخَافَهُمْ فَإِنْ يَدْفَعِ اَللَّهُ عَنَّا فَقَدْ يَمَا مَا أَنْعَمَ عَلَيْنَا و كَفَى وَ إِنْ يَكُنْ مَا لابُدَّ مِنْهُ فَفَوْزٌ وِشْهَادَةٍ إِنْ شَاءَ اللَّه
حسين علیه السلام فرمود: میان من و مردم کوفه تقریر میعادی رفته (3) واجب میکند که آن وعده وفا کرده اید ، اگر خداوند دشمنان را از مادفع داد ، دیر وقتی است که محفوف (4) عنایت و کفایت او بوده ایم و اگر قضا دیگر گون رفته است ، بسعادت شهادت فایز میشوم ، انشاء الله . طرماح بن حکم میگوید : آزوغه اهل و عشیرت خویش را بسوی ایشان حمل دادم و شرط وصیت و نصیحت بپای آوردم و مراجعت کردم ، باشد که بحضرت حسین پیوسته شوم ، در عرض راه سماعة بن يزيد را دیدار کردم ، مرا خبر داد که : حسين علیه السلام شهید شد ، پس مراجعت کردم.
چون ابن زیاد را آگهی بردند که حسین علیه السلام بجانب کوفه کوچ میدهد، حصین بن نمير را که صاحب شرطه بود، بالشکری رزم آزمای بجانب قادسیه (5)
ص: 136
روان داشت و حصين بن نمير مابين قادسيه و خفان (1) را جماعتی از لشکریان بازداشت و گروهی را بقادسیه تا قطقطانه (2) وارض طف (3) بگماشت و فرمان داد که : بی جواز او احدی در این حدود مرور نکند و مجتازان (4) بی آگهی او عبور ندهند .
و از آن سوی حسين علیه السلام تا ارض حاجز از بطن رمه (5) طی مسافت کرد و هنوز اصحاب آن حضرت از شهادت مسلم بن عقیل آگهی نداشتند، لاجرم از آنجا بزرگان کوفه را بدین منوال مکتوب کرد : .
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ مِنَ اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ إِلَى إِخْوَانِهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُسْلِمِينَ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ فَإِنِّي أَحْمَدُ إِلَيْكُمُ اَللَّهَ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ أَمَّا بَعْدُ: فَإِنَّ كِتَابَ مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلٍ جَاءَنِي يُخْبِرُ فِيهِ بِحُسْنِ رَأْيِكُمْ وَ اِجْتِمَاعِ مَلَاکمْ عَلَى نَصْرِنَا وَ اَلطَّلَبِ بِحَقِّنَا فَسَأَلْتُ اَللَّهَ أَنْ يُحْسِنَ لَنَا اَلصَّنِيعَ وَ أَنْ يُصيبَكُمْ عَلَى ذَلِكَ أَعْظَمَ اَلْأَجْرِ وَ قَدْ شَخَصْتُ إِلَيْكُمْ مِنْ مَكَّةَ يَوْمَ اَلثَّلاَثَاءِ لِثَمَانٍ مَضَيْنَ مِنْ ذِي اَلْحِجَّةِ يَوْمَ اَلتَّرْوِيَةِ فَإِذَا قَدِمَ عَلَيْكُمْ رَسُولِي فَانْكَمِشُوا فِي أَمْرِكُمْ وَ جِدُّوا فَإِنِّي قَادِمٌ عَلَيْكُمْ فِي أَيَّامِي هَذِهِ وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ و برکاته .
میفرماید : این مکتوبی است از حسین بن علی بسوی برادران مؤمن پس از سپاس خداوند بیمانند میفرماید : مسلم بن عقیل مکتوبی بمن فرستاد و مرا آگهی
ص: 137
داد که شما بحسن رأي و رویت (1) متفق شده اید و بنصرت ما کمر بسته اید و در طلب حق ما همداستان کشته اید و من از خداوند خواستار شدم که:نیکو گرداند بساخته خویش هر ما را در این امر، اجر عظیم عنایت فرماید مر شما را . و من روز سه شنبه هشتم ذیحجه دریوم ترویه از مکه بیرون شدم و بجانب شمارهسپار گشتم هم اکنون چون فرستاده من بنزديك شما فرا رسید ، عجلت کنید و کوشش نمائید در امر خود و من نیز در این ایام بنزد شما حاضر خواهم شد ، والسلام عليكم. و نامه ای که قبل از شهادت مسلم بن عقیل بدان حضرت فرستادند ، بیست و هفت زوز قبل از این روز بود .
بالجمله، امام حسين علیه السلام آن نامه را در نوردید (2) وخاتم بر نهاد (3) وعبدالله بن يقطر را داد و او را گسیل فرمود. بالجمله عبدالله بن يقطر ، مکتوب حسين ي را مأخوذ داشت و پست و بلند طریق را در نوشت (4) .، چون بقادسیه برسید ، دیدبانان حصين بن نمیر او را گرفتند و بدریار او بردند . حصین فرمان " داد که او را بکاوید . (5) تا اگرمکتوبی با او است مکشوف افتد. عبدالله بن يقطر چون این بشنید مکتوب حسين
را بر آورد و پاره پاره کرد و چنان هبا (6) ساخت که کس از آن بهره نتوانست بافت ، پس حصين او را دست بگردن بسته ( مكتوفة ) بنزد عبیدالله بن زياد فرستاد .
چون او را بنرد ابن زیاد حاضر ساختند ، گفت : تو چه کسی؟ و اینجا چه کنی: گفته : من یکتن از شیعیان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و فرزند اوحسینم ، گفت: مکتومی که با تو بود چرا پاره ساختی؟ گفت : از بهر آنکه تو ندانی در آن چه
ص: 138
نگاشته اند ، گفت : مکتوب از که بود؟ و بسوی چه کس حمل میدادی ؟ گفت : مكتوب حسین برای جماعتی از اهل کوفه بود ، گفت : آنان کیانند ؟ گفت : نام ایشان را ندانم . ابن زیاد در خشم شد ، گفت : نام ایشان را ببایدت گفت ولعن برحسين و پدر او على و برادرش حسن بایدت فرستاد و اگرنه بفرمایم با شمشیر تنت را إرباً إرباً (1) از یکدیگر باز کنند ، گفت : من اسامی آن جماعت را نگویم و لکن بر فراز منبر شوم وچند که تو خواهی لعن میفرستم . اورا رخصت کرد تا بر منبر صعود داد وخدای را ثنا گفت و رسول را درود فرستاد، آنگاه برعلی و فرزندان او صلوات متواتر کرد ، از پس آن عبیدالله بن زیاد و پدرش را لعن کرد و بنی امیه را از نخستین تا واپسين ، هيچيك را از سب و لعن دست باز نداشت.
اینوقت بانگ بر آورد که : ای مردم کوفه ! من از جانب حسین بسوی شمار سول آمدم و او را در ارض بطن رمه بجای گذاشتم ، اجابت کنیدامام خودرا . ابن زیاد فرمان کرد تا او را از منبر بزیر آوردند و بر فراز بام قصر بردند و از زبر بام مكتوفاً بزیر افکندند . استخوان هایش در هم شکست ، هنوز او را حشاشه ای (2) ازجان در تن بود ، عبدالملك بن عمير اللخمي بر جست و او را سر برید همگان گفتند: این چه نکوهیده کردار بود و گفت: خواستم تا اززحمت بز آساید
امام حسین قبلا از حاجز بطن رمه بجانب کوفه کوچ داد و بر سر آبی از آب های عرب فرود آمد، در آنجا عبدالله بن مطيع العدوی نیز فرود آمده بود، چون چشمش بر حسین علیه السلام افتاد ، در ایستاد :
فَقَالَ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يا ابنَ رَسولِ اللَّهِ ما أقدَمَكَ واحتَمَلَهُ وأنزَلَهُ
گفت : پدر و مادرم فدای تو باد ، ای پسر رسول خدای ! کدام کس تو را
بدینجا کشانید ؟ آنگاه آن حضرت را برداشت و در منزل خود فرود آورد .
ص: 139
فَقَالَ لَهُ الحُسَيْنُ كَانَ مِن مَوْتِ مُعاوِيَةَ ما قَد بَغَلْتَ وكَتَبَ أهْلُ العِراقِ يَدْعُونِي إلى أنفُسِهِم
فرمود : از آنگاه که معاویه بدرود جهان کرد، چنانکه دیدی و دانستی مکاتیب اهل عراق بسوی من متواتر گشت (1) و مرا برای اصلاح امور خویش دعوت
کردند و من ناچار اجابت نمودم،
فَقَالَ لَهُ عَبْدُ اَللَّهِ بْنُ مُطِيعٍ أَذْ كَرِكَ اَللَّهُ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ وَ حُرْمَةَ اَلْإِسْلاَمِ أَنْ تنهتك أَنْشُدُكَ اَللَّهَ فِي حُرْمَةِ قُرَيْشٍ أَنْشُدُكَ اَللَّهَ فِي حُرْمَةِ اَلْعَرَبِ فَوَ اَللَّهِ لَئِنْ طَلَبْتَ مَا فِي أَيْدِي بَنِي أُمَيَّةَ لَتَقْتُلُكَ وَ لَئِنْ قَتَلُوكَ لا يَهابُوا بَعْدَكَ أَحَداً أَبَداً وَاللَّهِ انَّهَا لِحُرْمَةِ الإِسْلامِ تَنْهَتِكُ وَ حُرْمَةُ قُرَيْشٍ و حُرْمَةُ ألْعَرَبٍ فَلا تَفعَل وَلا تَأتِ ألكوفَةَ وَلا تُعَرِّض نَفسَكَ لِبَنِي أُمَيَّةَ
عبدالله گفت : سوگند میدهم تو را بخدا و بحرمت اسلام ، که نگران باشی تا حرمت اسلام هتک نشود و سوگند میدهم تو را در حفظ حرمت قریش و حفظ حرمت عرب ، سوگند با خدای اگر طلب کنی آنچه امروز در دست بنی امیه است يعني خلافتی که بغصب دارند ، البته تو را بقتل میرسانند و چون تو مقتول باشی ، بعد از تو ابدأ از کسی بیم نخواهند داشت و در هیچ ستمی و ظلمی خویشتن داری نخواهند کرد، سوگند با خدای این جمله از برای حفظ حرمت اسلام وحفظ حرمت قريش وحفظ حرمت عرب است ، واجب میکند که از این اندیشه باز آئی و سفر کوفه رادست باز داری و خویشتن را در مراصد کین و کیدبنی امیه نسپاری. حسين علیه السلام که از ازل با خداوند این عهد بسته و بقای اسلام را بشهادت، خویش دانسته ، این سخنان را وقعی نگذاشت و براه خویش می رفت . اما ابن زیاد جماعتی از سپاهیان
ص: 140
را فرمان داد : تا ما بين واقصه (1) و راه شام وطریق بصره را نگران باشند و دست در دست (2) دهند و راه شد آمد (3) را فرو بندند ، تا احدی بیرون نتواند شد و بدرون نتواند آمد.
و از آن سوی حسین و طی طریق میفرمود . گاهی که در بعضی از قبایل عرب عبور داد ، از حوادث حدثان (4) پرسشی کرد ، عرض کردند: ما هيچ ندانیم جز اینکه از اینجا احدی بیرون شدن و درون آمدن نتواند .
در خبر است (5) گاهی که حسین علیه السلام از مکه طریق عراق پیش داشت، جماعتی از قوم فزاره و قبیله بجيله که آهنگ عراق داشتند ، باتفاق آن حضرت از مکه بیرون شدند و زهير بن القين البجلی رئیس آن جماعت بود ، لكن ایشان از بیم بنی امیه مکروه میداشتند که باتفاق حسین علیه السلام کوچ میدهند: لاجرم چون بمنزل میرسیدند ، از آنجا که خیمهای حسین علیه السلام افراخته میگشت بیکسوی میشدند و جدا گانه منزل میپرداختند، در این منزل هنگامی که ناهار میشکستند (6) و دست در خورش و خوردنی میداشتند ، از جانب حسين علیه السلام رسولی در آمد و گفت : ای زهیر بن القين ! ابوعبدالله ترا می طلبد ، آن جماعت از مخالفت بنی امیه سخت هز اسان بودند و از این سوی بیفرمانی حسین را آسان نمیشمردند، لاجرم آسیمه سر لقمها از دست فرو گذاشتند و بیهشانه بنشستند « كَأَنَّها عَلى رُوُسِهِمُ الطَّيرٌ (7) » در اینوقت دیلم دختر عمرو ، که ضجيع زهير بن القين بود گفت : سبحان الله پسر رسول خدا کس بسوی تو میفرستد و تو را طلب میفرماید و تو اور اجابت نمیکنی؟
ص: 141
برخیز و بشتاب و بشنو تا چه گوید و باز شو. زهیر برخاست و مشتافت ، تاچه گفت و چه شنید ، زمانی در بر نیامد که خندان و شادان مراجعت کرد، تو گفتی که از چهرگانش خورشید بر میتابد ، چون برسید فرمان کرد، تا خیمه او را برکندند و اثقال او را بر هم نهادند و بلشکرگاه حسين الا حمل دادند و زوجه خود دیلم را طلاق گفت و فرمود : با اهل خویش پیوسته شو، دوست ندارم که زحمت بی و اسر (1) بيني ومن عزیمت درست کرده ام ، که در ملازمت حسین کوچ دهم و جان خود را فدای او کنم ، پس مال خود را با زن و بنی اعمام خود عطا کرد و فرمود: دیلم را باهل خود برساند ، دیلم بایستاد و بگریست و شوهر را وداع گفت..
وَقالَتْ خَارَ اَللَّهُ لَكَ أَسْأَلُكَ أَنْ تَذْكُرَنِي فِي اَلْقِيمَةِ عِنْدَ جَدُّ اَلْحُسَيْنِ
گفت : خداوند بهره تورا بخیر کنند، خواستارم از تو که در روز قیامت در نزد جد حسین صلوات الله عليهما مرا فراموش نفرمائی . بروایت اعصم کوفی دیلم با زهیر گفت : تو همی خواهی در رکاب پسر مرتضی جانبازی کنی ، من چرا نخواهم در خدمت دختر مصطفی سرافرازی کنم؟
بالجمله، زهیر با اصحاب خویش گفت : هر کس بخواهد از شما مرا متابعت کند و اگر نه مرا وداع گوید ، که آخر عهد منست با او ، اکنون واجب میکند که حدیثی از سلمان فارسی با شما تذكره نمایم : همانا گاهی که در غزوه بحر، رزم دادیم و نصرت ہافتیم و غنیمت بدست کردیم. ان کا
فَقَالَ لَنَا سَلْمَانُ رَحِمَهُ اَللَّهُ أَفْرَحْتُمْ لَمَّا فَتَحَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ فَقُلْنَا نَعَمْ قَالَ إِذا أَدْرَکتُمْ سَیدَ شَبابِ آل محمد، فَکونُوا أَشَدَّ فَرحاً لقتالِکمْ مَعَهُ مِمَّا أَصَبْتُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلْغَنَائِمِ فَأَمَّا أَنَا فَأَسْتَوْدِعُكُمُ اَللَّه
ص: 142
یعنی سلمان از برای ما گفت : بدین فتح که خداوند بدست شما عطا کرد آیا شاد خاطر شدید ؟ گفتیم : چنین است ، فرمود: گاهی که دریابید خدمت سید جوانان آل نخل را و در رکاب او قتال کنید، واجب میکند که فرخت شما بزيادت باشد از آنچه در آن روز از غنیمت که جنات عدن است بهره شما میگردد و اما من وداع میکنم شما را ، چه در آن روز زنده نخواهم بود
بالجمله، حسين علیه السلام از آنجا بمنزل خزيميه (1) آمد و يك شبانه روز در آنجا اقامت فرمود ، صبحگاه زینب علیها السلام بنزد برادر آمد و گفت : تورا خبر میدهم بکلا می که دوش شنیده ام ، فرمود : چه شنیدی ؟ عرض کرد: نیمه شب برای حاجتی بیرون شدم، شنیدم که هاتفی این شعار را انشاد میکرد.
ألا يا عَينُ فَاحتَفِلي بِجَهدِ *** و مَن يَبكي عَلَى الشُّهَداءِ بَعدي
إلى قومٍ تَسوقُهُم المَنايا *** بمقدارٍ إلى إنجازِ وَعدِ (2)
فَقَالَ لَهُ اَلْحُسَيْنُ يَا أُخْتَاهْ كُلُّ اَلَّذِي قَضَى فَهُوَ كَائِنٌ
فرمود: ای خواهر ؛ آنچه قضا بر آن رفته ، ناچار صورت خواهد بست.
شیخ مفید باسناد خویش روایت میکند که: عبدالله بن سليمان و منذربن اسمعیل که دو تن از قبیله بنی اسد بودند، چون از حج بیت فراغت جستند، همت بر آن بستند که با حسين علیه السلام پیوسته شوند و عاقبت امر او را بدانند و چون آن
ص: 143
حضرت روز ترویه از مکه بیرون امد ، ایشان ازعجلت ناچار بودند ، لاجرم بتعجيل و تقریب براندند، در موضع زرود (1) با جیش آن حضرت ملحق شدند و در آن موضع مردی را نگریستند که از کوفه همی آمد و چون حسین علیه السلام را دیدار کرد ، از راه بیکسوی شد و حسین لختی بایستاد، مگر خواست از وی سؤالی کند، چون او از راه بگشت، حسین نیز در گذشت. عبدالله ومنذر بنزد او شتافتند واورا سلام دادند و جواب بسندند و گفتند : کیستی ؟ و از کجائی ؟ گفت : مردی از بنی اسدم و نام من بکر است. گفتند : ها نیز از بنی اسدیم ، اکنون بگوی: مردم کوفه را چگونه دیدی ؟ گفت : از کوفه بیرون نشدم تا گاهی که مسلم بن عقيل وهاني بن عروه راکشته دیدم و نگریستم که پای ایشان را مأخوذ داشته ، در بازار کشان کشان میبردند.
پس عبدالله ومنذر از وی روی برتافتند و بنزديك حسين شتافتند، هنگامی که آن حضرت در منزل زباله فرود آمد و عرض کردند که در نزد ما خبری است اگر فرمائی آشکار گوئیم و اگر نه پوشیده بعرض رسانیم؟ فرمود : بیرون از این جماعت سری و مستوری نیست (2) . لاجرم بعرض رسانیدند که : از آن سوار که از وی اراده سؤال فرمودی و ناکرده سؤال در گذشتی ، ما او را دیدار کردیم وخبر اهل کوفه را بپرسیدیم ، گفتند: ما از کوفه بیرون نشدیم تا کشته مسلم و هانی را بدیدیم .
فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ إِنَّ لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِمُونَ
آنگاه عبدالله و منذر عرض کردند که : هم اکنون خویش را و اهل بیت خویش را در تهلكه (3) مینداز و از همین مکان بسیچ (4) مراجعت بساز ، چه در
ص: 144
کوفه تو را معاضدي و مساعدی (1) نیست ، بلکه بیم میرود که بمناجزت (2) تو آغازند و بمبارزت تو پردازند . حسين علیه السلام بجانب فرزندان مسلم نگران شد و فرمود : مسلم را بکشتند اکنون رأی چیست ؟ گفتند : لاوالله ، چند که توانیم در طلب خون او بکوشیم ، یا از آن شربت که او نوشید بنوشیم . آن حضرت فرمود: از پس ایشان تن آسانی در زندگانی نیست، عبدالله و منذر دانستند که حسین را فتوری (3) در عزیمت باديد (4) نشود ، حضرتش را وداع گفتند و برفتند. بعضی از اصحاب بعرض رسانیدند که : فدای تو شویم، کار تو از مسلم بن عقیل نیک جدا است، چون تو بکوفه در آئی مردم در حضرت تو انجمن شوند و در دفع دشمن یکجهت گردند ، حسین اورا پاسخ نداد ، چه خاتمت امر در خاطر او حاضر بود .
اعصم کوفی در کتاب خود مینویسد که : مسلم بن عقیل را دختری سیزده ساله بود که با دختران حسین علیه السلام میزیست و شبانه روز با ایشان مصاحبت داشت چون امام حسين علیه السلام خبر مسلم بشنید ، بسرا پرده خویش در آمد و دختر مسلم را پیش خواست و نوازشی بزیادت ومراعاتی بیرون عادت با وی فرمود . دختر مسلم را از آن حال صورتی در خیال مصور گشت ، عرض کرد: یا ابن رسول الله ! با من ملاطفت بی پدران وعطوفت يتيمان مرعی میداری ، مگر مسلم را شهید کرده باشند ؟ حسين علیه السلام را نیروی شکیب برفت ، پس بگریست و گفت : ای دختر! اندوهگین مباش ، اگر مسلم باشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو باشد و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو باشند ، دختر مسلم فریاد بر آورد و زار زار بگریست و پسر های مسلم سر ها از عمامه عریان ساختند و بهای های بانگ گریه در
ص: 145
انداختند و اهل بیت در این مصیبت با ایشان موافقت کردند و بسوگواری پرداختند وحسين علیه السلام از شهادت مسلم ، عظیم کوفته خاطر گشت .
وهمچنان در منزل زباله فرزدق شاعر حضرت حسین آمد و چنان مینماید که فرزدق بعد از زیارت مکه و مراجعت بكوفه ، دیگر باره ادراك خدمت امام فرمود و عرض کرد: یا ابن رسول الله ! چگونه مردم کوفه را معتمد ومؤتمن می شماری و حال آنکه پسر عمت مسلم را شهید کردند و شیعیان تورا دستخوش شمشیر نمودند و آن حضرت بگریست ،
قَالَ رَحِمَ اَللَّهُ مُسْلِما فَلَقَدْ صَارَ إِلَى رَوْحِ اَللَّهِ وَ رَيْحَانِهِ وَ تَحِيَّتُهُ وَرِضْوَانُهُ أَمَّا انه قَدْ قَضَى مَا عَلَيْهِ وَ بَقِيَ مَا عَلَيْنَا
فرمود: خداوند رحمت کناد مسلم را ، همانا او بسوی روح و ریحان (1) خداوند شتافت و تشريف ترحيب ومقام رضوان یافت و هم در آن وقت این اشعار را در تسلیت اهل بیت انشاد فرمود :
فَإِنْ تَكُنِ الدُّنْيَا تُعَدُّ نَفِيسَةً *** فَدَارُ ثَوَابِ اللَّهِ أَعْلَى وَ أَنْبَلُ (2)
وَ إِنْ تَكُنِ الْأَبْدَانُ لِلْمَوْتِ أُنْشِئَتْ *** فَقَتْلُ امْرِئٍ بِالسَّيْفِ فِي اللَّهِ أَفْضَلُ (3)
و إِنْ تَكُنْ الْأَرْزَاقُ قِسْماً مُقَدَّراً *** فَقِلَّةُ حِرْصِ الْمَرْءِ فِي الْرزق أَجْمَل (4)
وَ إِنْ تَكُنِ الْأَمْوَالُ لِلتَّرْكِ جَمْعُهَا *** فَمَا بَالُ مَتْرُوكٍ بِهِ الْحُرُّ يَبْخَلُ (5)
ص: 146
و هم در منزل زباله سیدالشهداء علیه السلام را آگهی آوردند که : ابن زیاد عبدالله بن يقطر را که حامل مكتوب آن حضرت بود ( بشرحی که مرقوم شد ) مقتول ساخت ، امام حسین بگریست و بیرون شد در میان اصحاب و این کتاب را قرائت کرد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَانَا خَبَرٌ فَظِيعٌ قَتِلُ مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلٍ وَ هَانِي بْنِ عُرْوَةَ وَ عَبْدِ اَللَّهِ بن يقطر وَ قَدْ خَذَلَنَا شِيعَتُنَا فَمَن أَحَبَّ مِنكُمُ الانْصِرافَ فَلْيَنْصَرِفْ فِي غَيْرِ حَرَجٍ وَ لَيْسَ عَلَيْهِ زِمَام
فرمود : ایمردم ! خبری زشت و وحشت انگیز بما رسید : همانا مسلم بن عقیل و هانی بن عروه وعبدالله بن يقطر را بکشتند و شیعیان ماخذلان ما را اختیار کردند اکنون من عهد خویش را از رقبت (1) شما بر گرفتم ، تا هر که بخواهد مانعی و دافعی خویشتن را از این مخافت برهاند و بمأمنی (2) رساند . از آن روز که حسين و از مدینه بیرون شد تا اینوقت که از مکه بجانب عراق روان گشت . بتفاریق جماعتي بزرگ بان حضرت پیوسته شدند و سپاهی در خور (3) مصاف مینمودند ، چون این کلمات بشنودند از يمين وشمال طريق تشتت و تفرق (4) گرفتند و در کوه ودشت پراکنده گشتند و آن حضرت از تذکره این کلمات همی خواست که آنمردم که با وی کوچ میدهند ، بدانند که ایشان را مناصى (5) و ملجأي بدست نخواهد شد، بلکه با مرگ روی درروی خواهند رفت ، لاجرم بعد از اصفای این کلمات جز اهل بیت نبوت و آنان که هنگام بیرون شدن از مدینه ملازم رکاب مبارکش بودند وعددی قلیل که بعد از خروج از مدینه با او پیوستند بجای نماند.
ص: 147
بالجمله، حسين علیه السلام از آن منزل کوچ داده بقصرمقاتل رسید، سرا پردهای دیدافراخته و نیزه ای بلند بر زمین بنشاخته و شمشیری عادی (1) از عمود خیمه آویخته و اسبی تازی درباره بند (2) ، بر آهيخته (3) حسين علیه السلام فرمود : این سرا پرده کر است ؟ گفتند : عبدالله حررا که از فارسان کوفیان و دلیران و دلاوران ایشان است و او را در شجاعت وسماحت (4) هیچ قرنی (5) و قرینی نیست . حسين علیه السلام حجاج بن مسروق جعفی را که از قبیله او بود ، فرمان کرد که برود عبدالله حر را بنزد ما دعوت کن ، حجاج برفت وعبدالله را از دعوت حسين علیه السلام آگهی داد ، عبدالله گفت : مرا ابو عبد الله از بهر چه کار طلب میکند ؟ حجاج گفت : از بهر آنکه اورا نصرت کنی و با دشمنان او رزم زنی و بر زخم شمشير و نیزه شکیب نمائی و اگر شهادت نصیب تو شود اجر جزیل (6)
بابي ، عبدالله گفت : من از پیش دانستم که حسین را با کوفیان مقاتلت خواهد رفت، من از کوفه بیرون شدم تا اگر او کشته شود ، در میان قاتلان او نباشم ، ای حجاج ! دانسته باش که کوفیان دنیای فانی را بنعیم جاودانی برگزیدند و محبت خاندان نبوت را بعطای ابن زیاد بیاددادند ، مرا با ایشان ساز مؤالفت (7) نبود و نیروی مخالفت نیز نداشتم ، ناچار از میان ایشان هجرت کردم و در کناری نشستم تا خداوند چه خواهد و قضا چه راند ..
حجاج باز شد و در حضرت امام صورت حال را باز گفت ، امام حسين علیه السلام فرمود : نیکو آنستکه من خود عبدالله را دیدار کنم و اقامه حجت فرمایم ، پس برخاست و بسوی سرا پرده عبدالله روان گشت .. عبدالله چون این بدید ، پذیره را (8) بدوید و آن حضرت را در جائی نیکوفرود آورد و در برابر او ایستاده شد .
ص: 148
امام حسین علیه السلام فرمود : بزرگان شما بسوی من مکاتیب متواتر کردند (1) که من بسوی ایشان سفر کنم و برذمت نهادند که دقیقه ای از شرایط جانبازی فرو نگذارند و در کار جهاد کمال مجاهدت معمول دارند ، اکنون میشنوم که پشت باحق کردند و باطل را بر حق برگزیدند ، توای عبدالله ؛ نيك دانسته ای که هر خیروشری را پاداش و کیفرنست وهر گفتار و کرداری را در قیامت بازپرسی است ، امروز تورا بنصرت خویشتن دعوت میکنم ، اگر اجابت فرمائی فردای قیامت مصطفی را از خود شاد خاطر خواهی یافت .
عرض کرد: این معنی مقرراست و هر کس تو را اطاعت کند و بر متابعت توقدم زند ، جنت جاوید بهره یابد، لكن مردم کوفه از نصرت تو دست بازداشته اند و رایت (2) مخالفت افراشته اند و لشکرهای یزید از حوصله حساب افزونست (3) لابد بر اصحاب توظفر خواهند جست و غلبه بهره ایشان خواهد گشت. در چنین مصاف چون حرب دیدار کریه (4) بنماید ، از من که يك تنم چه آید و خواستارم که مرا معاف داری و این اسب مادیان که ملحقه نام دارد و هیچ سواری گرد آن را چاك نزده و این شمشیر که از دندان شیر کارگر تراست از من بخدمتی بپذیری. حسین علیه السلام فرمود : من بطلب اسب و شمشیر تورا دیدار نکردم ، بلکه خواستم بموافقت من موفق شوی و در آن سرای رستگار آئی . در راه خدای بذل جان باید کرد و ما را ببذل مال حاجت نیست ، همانا از رسول خدا شنیدم که فرمود : آنکس که فریاد اهل بیت من بشنود و دادندهد، خداوند او را بروی در آتش افکند. این بگفت و برخاست و فرمود: «
وَ مَا كُنْتُ مُتَّخِذَ اَلْمُضِلِّينَ عَضُداً (5)
و بیرون شد تا جانب کوفه کوچ دهد.
ص: 149
در خبر است (1) که عبدالله بن الحر از پس این واقعه پشیمان شد و دریغ خورد که چرا ملازمت خدمت آن حضرت را اختیار نکردم ؟ وهم در خبر است که :. عبدالله الحر الجعفي ، چند که زنده بود از اسف (2) دست بر دست میسود (3) و این شعر تذكره مینمود :
أَيا لَكَ حَسْرَةً ما دُمتَ حَيّاً *** تَرَدَّدَ بَينَ صَدري وَالتَّراقي
حُسَينُ حينَ يَطلُبُ نَصرٌ مِثلي *** على أهلِ العَداوَةِ وَالشِّقاقِ
مَعَ اِبْنِ مُصْطَفِيٍ رُوحِي فَدَاهُ *** فَوَيْلِي يَوْمُ تَوْدِيعِ اَلْفِرَاقِ
فَلَوْ اَنِّي اوا سَيِّهِ بِنَفْسِي *** لَنِلْتُ اَلْفَوْزَ فِي يَوْمِ اَلتَّلاَقِي
لَقَدْ فَازَ اَلَّذِي نَصَرُوا حُسَيْناً *** وَ خَابَ اَلْآخَرُونَ ذَوُو اَلنِّفَاقِ (4)
بالجمله، امام حسین فرمان کرد: تا اصحاب او اواني (5) خویش را از آب گرانبار کردند و از آنجا طی مسافت کرده ، در بطن عقبة (6) فرود شد و در آنجا از مشایخ بنی عکرمه ، عمرو بن يوازن را دیدار کرد، عرض کرد: یا ابن رسول الله سوگند میدهم تو را با خدای ، ترك این سفر بگوی و طریق مراجعت بگیر ، قسم بخدای نمیروی مگر برسنان نیزه هاو حدود شمشیرها، این جماعت که بسوی تو رسولان گسیل کردند و تو را طلب نمودند ، اگر باتو نرد مخالفت نباختندو ساز مخاصمت
ص: 150
نواختند و با دشمنان توتمهید مناجزت نمودند و تشیید (1) مبارزت فرمودند ، توانستی بسوی ایشان سفر کرد ، لكن بدین منوال که معاینه میرود ، روا نمیدارم که از این مقام گامی فرا پیش گذاری . حسين علیه السلام ، آغاز پاسخ فرمود:
فَقَالَ يَا عَبْدَ اَللَّه لَيْسَ بِخَفي عَلَى اَلرَّأْيِ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى لاَ يُغْلِبُ عَلَى أَمْرِهِ
فرمود : ای عبدالله ! چنان نیست که من حقیقت این امر را ندانم وعاقبت این کار را نبینم ، لكن خدای تبارك و تعالی بر آنچه قضاکرده مغلوب نشود و حکم او دیگر گون نگردد .
ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَاللَّهِ لاَ يَدْعُو نَنِي حَتَّى يَسْتَخْرِجُوا هَذِهِ اَلْعَلَقَةَ مِنْ جوفي فَإِذَا فَعَلُوا سَلَّطَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مَنْ يُذُ لَهُمْ حَتَّى يَكُونُوا أَذَلَّ فِرَقِ اَلْأُمَمِ
حسین علیه السلام فرمود : سوگند با خدای این جماعت مرا دست باز ندارند ، تا خون من نریزند و از پس آن خداوند مسلط میگرداند بر ایشان کسی را که این جماعت را ذلیل و زبون گرداند ، بدانسان که ذلیل تر از جمیع امم باشند. .
امام حسین علیه السلام ، از بطن العقبه خیمه بیرون زد و با اصحاب و اهل بیت طی طریق کرده تا منزل شراف براند و در آنجا خیمه برافراخت و شب را بپای آورد . بامدادان فرمان داد که : خدم و حشم چند (2) ، که توانندحمل آب کنند ، پس بار بر بست و بر نشست و راه کوفه پیش گرفت، چون روز به نیمه رسید، ناگاه یکتن از اصحاب گفت : الله اكبر ، حسين علیه السلام فرمود : الله أكبر ، آنگاه پرسش کرد که:چه شگفتی نگریستی که تکبیر گفتی ؟ عرض کرد : نخلستانی مینگرم که
ص: 151
هرگز در این اراضی ندیده ام . و چند تن دیگر نیز بدینگونه سخن کردند و گفتند: هیچگاه از این راه نخلستانی دیده نشد. آن حضرت اصحاب را فرمود : نیکو بنگرید. جماعتی گفتند : ما همه گوش اسب و نیش نیزه نگریم . حسین علیه السلام فرمود : سوگند بخدای جز این نیست،
ثُمَّ قَالَ مَا لَنَا مَلْجاً نَلْجَأُ إِلَيْهِ وَ نَجْعَلُهُ فِي ظُهو رنا وَ نَسْتَقْبِلُ اَلْقَوْمَ بِوَجْهٍ وَاحِدٍ.
آنگاه فرمود : ما معقلی و پناهی نداریم که آن را پشتوان خود سازیم و از طريق واحد پذیره (1) جنك دشمن شویم . اصحاب گفتند: چنین است، لکن اینك ذو خشب (2) است که از جانب يسار با ما نزديك است پس حسين علیه السلام عنان (3) بجانب دست چپ فرو گذاشت و اصحاب در ركاب أو سرعت. کردند و از آن سوی مقدمة الجيش (4) سپاه دشمن فرامیرسید ، چنان مینمود که سنانهای نیزه ایشان گزاینده تر از زنبوران سرخ و شاد روان (5) رایات ایشان ، پرنده تر از غراب (6) سیاه است . وحسين علیه السلام از شاهراه بیکسوی همیرفت وسرعت نمود و از آن جماعت سبقت گرفت ، چون بذوخشب رسید ، بفرمود : خیمها بر افراختند و کار جنك را بساختند و از قفای ایشان حر بن یزید ریاحی که قاید (7) بنی تمیم بود با هزار سوار در رسید . و سواران او چنان با آهن و فولاد شاکی السلاح بودند که جزدیده ایشان دیدار نبود .
بالجمله، حربیامد و در برابر حسين علیه السلام لشکر گاه ساخت و اصحاب آن حضرت نیز حامل سیف وسنان بودند ، چون روز بنیمه رسید، از حرارت خورشید
ص: 152
زمین کوره حداد (1) گشت و در لشکر حر، آب نایاب بود ، اسب و مرد عطشان گشتند . حسين و خادمان خویش را فرمود : تا سیاه حررا سیرآب ساختند و اقداح (2) و اوانی ایشان را پر آب نمودند ، آنگاه نوبت بسقایت فرس و جمل (3) رسید. اسبها را نیز کرة بعد كرة آب دادند، تا نيك سيراب گشتند . علی بن الطعان المحاربی گوید : من با سپاه حر بودم و از قفای همگان رسیدم ، چون حسين علیه السلام مرا دیدار کرد و تشنگی مرا و اسب مرا بدانست فرمود : تا شتر راویه (4) را بخوابانیدند و مرا آب دادند ، آنگاه مرا فرمان کرد که : عطف (5) راویه میکن تا نیکتر آب سیلان گیرد . من بر امتثال این امر دانا نبودم ، آن حضرت خود برخاست و بدست مبارک این خدمت کرد تا من سیراب شدم و اسب خود را سیراب کردم.
اینوقت نماز پیشین را هنگام فراز آمد ، حسين علیه السلام حجاج بن مسروق را
فرمود : تا اذان بگفت و چون نوبت باقامه رسید ، آن حضرت ازار و ردای (6) خویش را در بر کرد و نعلین بپوشید و از بهر نماز بیرون خرامید و نخست خدای را ثنا گفت و سپاس گذاشت ،
ثم قال ایها الناس إِنِّي لَمْ آتِكُمْ حَتَّى أَتَتْنِي كُتُبُكُمْ وَ قَدِمَتْ عَلَيَّ رُسُلُكُمْ، أَنِ اِقْدَمْ عَلَيْنَا َ فلَيْسَ لَنَا إِمَامٌ، لَعَلَّ اَللَّهَ ان يَجْمَعُنَا و ایاکم عَلَى اَلْهُدَى و الحق. فَإِنْ كُنْتُمْ عَلَى ذَلِكَ فَقَدْ جِئْتُكُمْ، فَإِع طُونِي مَا أَطْمَئِنُّ إِلَيْهِ مِنْ عُهُودِكُمْ وَ مَوَاثِيقِكُمْ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ كُنْتُمْ لِمَقْدَمِي كَارِهِينَ اِنْصَرَفْتُ عَنْكُمْ إِلَى اَلْمَكَانِ اَلَّذِي جئت مِنْهُ إِلَيْكُمْ
ص: 153
فرمود : ایمردم ! من بسوی شما سفر نکردم تا گاهی که کتب شما متكاثر (1) کشت و رسل (2) شما متواتر شد که : ما را امام و پیشوائی نیست ، واجب میکند که بسوی ما سفر کنی تا ما ادراك خدمت تورا بتوانیم ، باشد که حق از باطل و هدایت از غوایت (3) باز دانیم ، لاجرم بار بر بستم و بسوی شما بشتافتم ، اکنون اگر بر آن عهد و میثاق اتفاق دارید ، مرا مطمئن خاطر سازید و آن مواثيق و عهود را استوار فرمائید و اگر از آنچه گفتید و نوشتید ندامت میدارید و مقدم (4) مرا مکروه میشمارید ، بازشوم تا بدانجای که بودم . حر ولشکر او از اینکلمات خیره بماندند و در پاسخ بهیچگونه سخن نکردند. .
در امالی سند بحر بن یزید منتهی میشود که میفرماید: چون حسين علیه السلام بمنزل رهیمه (5) رسید ، من بر حسب حكم ابن زیاد عزیمت درست کردم که با لشکر خود آهنگ او کنم ، ناگاه ندائی گوشزد من شد که :
( ياحُرُّ ! أبْشِرْ بِالْجَنَّةِ )
بهر جا نگریستم ، گوینده را ندیدم ، گفتم : ای حر ! مادر بر تو بگرید ،
بجنگ پسر رسول خدای میروی و بشارت بهشت میشنوی ؟
بالجمله چون هنگام ظهر حسين علیه السلام از بهر نماز بیرون شد، سلام دادم و جواب
بستدم. فرمود : چه کس باشی ؟ عرض کردم : حر بن یزید ریاحی
فَقَالَ يَا حُرُّ ُ أعلَيْنَا لَنَا فَقَالَ ألحر وَاللَّهِ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ لَقَدْ بُعِثْتُ لِقِتَالِكَ وَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أُحْشَرَ مِنْ قَبْرِي وَ ناصِيَتِي مَشْدُودَةً
ص: 154
اِلَي يَدِي مَغْلُولَةٌ اِلَيَّ عُنُقِي وَ اَكِبَّ عَلَيَّ حُرَّ وَجْهِي فِي اَلنَّارِ
ابوعبدالله فرمود : ای حر؛ آیا بمقاتلت ما آمده ای یا بنصرت ما ؟ عرض کرد: يا ابن رسول الله ! بمقاتلت شما مأمورم و با خدای پناهنده ام از اینکه در قیامت مهار شده و دست بگردن بسته از قبر انگیخته شوم و بر وی در آتش دوزخ در روم ، آنگاه عرض کرد : يا ابن رسول الله ! بکجا میروی و کشته میشوی ، صواب آنستکه بسوی حرم جدت مراجعت فرمائی .
و آنگاه حسین عليه السلام فرزند خود علی را فرمود : برخیز واقامه بگوی و با حر گفت : اگر خواهی با لشکر خویش جداگانه صف راست میکنی و نماز میگذاری. عرض کرد: با تو اقتدا خواهم کرد و نماز خواهم گذاشت ، پس آن حضرت هر دو لشکر را امامت فرمود و نماز پیشین را برای آورد و بسرا پرده خویش شتافت و واصحاب او در حضرتش انجمن (1) و حر نیز بخیمه خویش در رفت و پانصد تن از سپاه او در گرد او انجمن شدند و پانصد تن در صف خویش بپائیدند (2) وهر يك از لشکریان عنان اسب خویش را گرفته در ظل (3) اسب نشیمن ساختند . این
بود تا هنگام نماز دیگر برسید. حسین عليه السلام اصحاب خویش را فرمود : تا بسیچ (4) راه کنند و منادی را فرمود : تا نماز عصر را انهاء (5) کند و اقامه گوید و همچنان نماز را بامامت هردو لشگر گذاشت و چون سلام داد ، روی بجانب مردم آورد،
فَحَمِدَ اَللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ وَ قَالَ أَمَّا بَعْدُ أَيُّهَا اَلنَّاسُ فَإِنَّكُم إِن تَتَّقُوا اَللَّهَ وَ تَعْرِفُوا اَلْحَقَّ لأهلِهِ يَكُنْ أُرْضِي اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ نَحْنُ أَهْلُ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَوْلَى بِهَذَا اَلْأَمْرِ عَلَيْكُمْ مِن هَؤُلاءِ الْمُدَّعِينَ مَا لَيْسَ لَهُمْ والسَّائِرِينَ فِيكُمْ با لِجَوْرٍ وَ الْعُدْوَانِ فَإِنْ أَبَيْتُمْ إِلاَّ ألكَراهَةً كُنَّا وَ الجَهْلَ
ص: 155
بِحَقِّنَا وكَانَ رَأْيُكُمُ الأنَّ غَيْرَ اَلَّذِي أَتَتْنِي بِهِ كُتُبُكُمْ وَ قَدِمْتُ عَلَى بِهِ رُسُلُكُمْ إنصرفتُ عَنْكُمْ
پس از سپاس و ستایش یزدان پاک فرمود : ای مردم ! اگر از خدای بترسیدو سزاوار را از ناسزا باز شناسید برضای خدا قضا کرده باشید ، همانا ما اهل بیت محل در امر خلافیت و امامت امت از این جماعت که دعوی دار این منصب اند اولائيم ، چه ایشان را حقی و نصیبی در این منصب نیست و این در میان شما كار بجور وستم همی کنند و بر طریق معاندت روند ، هم اکنون اگر مقدم ما را مکروه میدارید و حق ما را مجهول میخواهید و از انفاذ (1) کتب و ارسال رسل پشیمان گشته اید و رأى خویش را در طلب کردن مادیگر گون ساخته اید ، باکی نیست، باز شویم . در عرض کرد: سوگند با خدای مرا از این کتب ورسل آگهی نیست
فَقَالَ الْحُسَيْنُ يَا عُقْبَةَ بْنَ سِمْعَانَ أَخْرِجِ اَلْخُرْجَيْنِ اَلَّذِينَ فِيهِمَا كُتُبُهُمْ إِلَيَّ
لاجرم عقبه آن دو خرجین که از کتب اهل کوفه آکنده بود بیاورد و در نزد
حر بن یزید ریاحی بپراکند ، حر گفت : من از آن مردم نیستم که این مکاتیب کرده اند مرا ابن زیاد فرمان داد که ترا پذیره شوم و در هر مکانت دیدار کردم ، مفارقت نجویم تا گاهی که بشهر کوفه در آئی وحاضر مجلس عبيدالله بن زیاد شوی
فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ ألموت أُدْنِي إِلَيْكَ مِنْ ذَلِكَ ثُمَّ قَالَ لِأَصْحَابِهِ قُومُوا فَارْ كَبُّوا
حسين علیه السلام در خشم شد، فرمود: مرگ از این اندیشه با تو نزدیکتر است و اصحاب خود را فرمود : برخیزید و بر نشینید و کوچ دهید ، اصحاب برخاستند و بر اسبها زين بستند و بر نشستند و بودند تا زنان و کودکان در محملها جای کردند
ص: 156
و طریق مراجعت پیش داشتند .
چون لختی راه پیمودند ، لشکر حر بتاختند و بر سر راه ایشان صف راست
کردند و طریق مراجعت را حاجز و حایل (1) شدند
فَقالَ اْلحُسَینُ ثَکَلَتْکَ اُمَّکَ ما نُریدُ
فرمود :
مادر بر تو بگرید، چه اراده داری ؟
فَقَالَ لَهُ اَلْحُرُّ أَمَا لَوْ غَيْرُك مِنَ اَلْعَرَبِ يَقُولُهَا لِي وَ هُوَ عَلَى مِثْلِ هَذِهِ اَلْحَالِ اَلَّتِي أَنْتَ عَلَيْهَا مَا تَرَكْتُ ذِكْرَ أُمِّهِ بِالثُّكُلِ كَائِناً مَنْ كَانَ ولكِن واللَّهِ مَالِي إلَى ذِكْرِ أُمِّكَ مِنْ سَبِيلٍ إِلاَّ بَاحْسَنَ مَا تَقْدِرُ عَلَيْهِ.
حر گفت : اگر جز تو کسی از عرب نام مادر من بر زبان آوردی هرآینه مادر اورا بسوگ و ثكل (2) یاد کر دمی ، هر که میخواهی باش ، لكن سوگند با خدای مادر تورا جز بهتر وجهی که بر آن دست دارم یادنکنم حسین علیه السلام فرمود : اکنون چه میخواهی ؟ گفت : همي خواهم تورا بنزد ابن زیاد کوچ دهم.
فَقَالَ إِذاً وَ اَللَّهِ لاَ أَتَّبِعُكَ فَقَالَ إِذاً وَاللَّهِ لاَ أَدَعُكَ
حسين علیه السلام فرمود : سوگند با خداي هرگز متابعت تو نخواهم کرد. در عرض کرد: هرگز تو را دست باز نخواهم داشت . سه کرت این کلمه در میان ایشان تکرار یافت و از اینگونه سخن فراوان آوردند . حسين علیه السلام فرمود: اي حر ! اگر خواهی از میان این سپاه کناری گیریم و يك تنه با یکدیگر نبرد آزمائیم تا خدای هر کرا خواهد برکشد . و اگر نه بکشد . حر گفت : مرا با تو مقاتلت
ص: 157
نفرموده اند و اجازت مبارزت نداده اند ، بلکه فرمان کرده اند که تو را دست باز ندارم تا گاهی که بکوفه در آرم ، اگر این سخن از من نپذیری بجانبی کوچ میده که بیرون راه کوفه و طریق مدینه باشد تا از راه انصاف انصراف نجسته باشیم ، آنگاه من بامير عبیدالله مکتوب خواهم کرد تا چه فرماید ، باشد که خداوند عاقبت کار مرا بعافيت برساند و از ابتلای با امر تو برهاند.
در کتاب نور العين سند بسکینه دختر حسين عليه السلام منتهی میشود ، میفرماید : در خیمه خویش بودم : بانگ گریه شنیدم ، نخواستم از زنان کسی آگاه شود، بر خاستم و بنزد پدر آمدم ، او را گریان دیدم که باصحاب همی فرمود:
يَا قَوْمِ إِعْلمُوا خَرَجْتُمْ مَعِي بِعِلْمِكُمْ أَنِّي أَقْدَمُ علَى قَومٍ بايَعونا بِالسُّنَّتِهِم وَقُلُوبِهِمْ وَ قَدِ انْعَكَسَ ألعِلَمُ واسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيطانُ وأُنْسِيهِم ذِكْرَ اللَّهِ وَ الأن لَمْ يَكُنْ لَهُمْ مقصد اِلاّ قَتْلِي وَ قَتْلِ مَنْ يُجاهِدُ بَيْنَ يَدَي وَ سَبْي حَرِيمِي بَعْدَ سَلَبِهِمْ وَ أَخْشَى أَنَّكُمْ مَا تَعْلَمُونَ أَوْ تعْلمونَ وَ تستحيونَ و الخدع عِنْدَنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ محرِمٌ فَمَنْ كَرِهَ مِنْكُمْ ذَلِكَ فَلْيَنْصَرِفْ فَا لِلَّيْلِ سَتِيرٌ وَ اَلسَّبِيلُ غَيْرُ خَطِيرٍ وَ اَلْوَقْتُ لَيْسَ بهجير وَ مَنْ آسَانَا بِنَفْسِهِ كَانَ مَعَنَا فِي اَلْجِنَانِ نَجِيّاً مِنْ غَضَبِ اَلرَّحْمَنِو قَدْ قَالَ جَدِّي رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ لَدِي حُسَيْنٌ يُقْتَلُ بِطَفِّ كَرْبَلاَءَ غَرِيباً وَحِيداً عَطْشَاناً فَمَنْ نَصَرَهُ فَقَدْ نَصَرَنِي وَ نَصَرَ وُلدَهُ القائِمَ وَلو نَصَرَنا بِلِسانِهِ فَهُوَ في حِزْبِنا يَومَ القيمَةِ
فرمود : ای جماعت ! گاهی که با من بیرون شدید ، چنان دانستید که بمیان قومی مپروم که با دل و زبان با من بیعت کرده اند و آن اندیشه دیگر گون شده
ص: 158
شیطان ایشان را بفریفت تا خدای را فراموش کردند و اکنون همت ایشان مقصور است بر قتل من و قتل آنان که در راه من جهاد کنند و حریم مرا از پس نهب اسیر گیرند و من بیمناکم که شما پایان این امر را ندانید واگردانید از اظهار آن آزرم (1) دارید ، همانا خديعت و مکیدت (2) در نزد ما اهل بیت حرام است، پس هر کس از این سفر کراهتی دارد طریق مراجعت گیرد،شب تاریک است و راه روشن و وقت شایسته و آنکس که با ما ببذل جان تأسي (3) جوید با ما در بهشت خدا خواهد بود . و بدانید که جد من رسول خدا فرمود : فرزند من حسين در طف کربلا غریب و تنها و تشنه کشته میشود و کسی که اورا نصرت کند نصرت من کرده باشد و نصرت کرده باشد فرزند او قایم آل نه را و آن کس که بزبان ما را نصرت کند در قیامت از حزب ما شمرده شود .
سكينه گوید : سوگند با خدای چون پدرم سخن بدينجا آورد، مردم ده ده و بیست بیست پراکنده شدند و جز هفتاد و چند کس بجای نماند ، پس بسوی پدر نگران شدم و گریه در گلوگاه من گره شد ، نخواستم کس بانگ ناله مرا گوش کند ، روی باسمان کردم و گفتم :
اَللّهُمَّ انَّهُمْ خُذْ لَوْناً فَأَخَذَ لَهُمْ ولا تَجْعَلْ لَهُمْ دُعاءً مَسْموعاً فِي السَّمَاءِ ولا تَجْعَلْ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مَسْكَناً وَلا شَرَفاً وَسَلَّطَ عَلَيهِمُ الفَقْرَ إلَى القَبرِ وَلا تَرْزُقْهُمْ شَفَاعَةَ جَدِّنَا يَومَ القيمَةِ فَاستَجِب دَعوَةَ الطّاهِرَةِ
یعنی ای پروردگار ! این جماعت ما را مخذول (4) ساختند ، پس ایشان را قرین خواری و خذلان بدار و دعوت ایشان را اجابت مفرهای و این جماعت را در زمین مسکنی ومأمنی کرامت مکن وفقر و مسکنت را برایشان بگمار وایشان را در قیامت از شفاعت جد ما بهره و نصيبه مرسان.
ص: 159
سکینه میفرماید : اینوقت مراجعت کردم و آب چشمم . بر چهرگان روان بود ، عمه ام ، ام كلثوم مرا بدینحال دیدار کرد و گفت : ای دختر! تورا چه افتاده ؟ صورت حال را باز گفتم ، فریاد برداشت که :
وَاجِدَاهُ واعلِيَاهُ واحْسْنَاهُ واحْسَيْنَاهُ واقِلَّةَ نَاصِراهُ أيْنَ اَلْخَلاَصُ مِنَ اَلْأَعْدَاءِ ليتهم يَقْنَعُونَ فی العداء تَرَكْتُ جِوَارَ جَدِّكَ وسَلَكْتَ بِنا بَعدَ المَدا فِعلاً مِنَّها الوحیبُ و کثر منا حولها النحیبُ
بانگ و ناله وعويل (1) اورا حسین علیه السلام اصغا فرمود . بیامد و اشکش بر
چهره مبارك روان بود ، فرمود : این گریه چیست ؟ ام كلثوم عرض کرد: :
أَخي ! رُدَّنا إِلى حَرَمِ جَدِّنا .
ای برادر ! ما را بمدينه باز گردان
قَالَ يَا أُخْتَاهْ لَيْسَ لِي إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ أَمَا رَأَيْتَ مِمَّا رايَتْ ألحرَ بِالأَمْسِ قالَتْ أجَلْ ذِكِّرْهُم مَحَلَّ جَدِّكَ وَ أَبِيكَ وأُمِّكَ وأخِيكَ قال ذَكَرْتُهُمْ وَ وَعَظْتُهُمْ فَلَمْ يَسْمَعُوا كَلَامِي و لَمْ يَرْعَوْا مَلَامِي فَمَا لَهُمْ غَيْرُ قَتْلِي سَبِيلا و لابُدَّ أَنْ تَرَوْنِي عَلَى الثَّرَى لَكِن أُوصِيكُنَّ بِتَقْوَى اللَّهِ رَبِّ البَرِيَّةِ وَالصَّبرُ عَلى البَلِيَّةِ وَكَظَمِ نُزُولِ الرَّزِيَّةِ و بهذا وعد جد كم ولأ خُلْفَ لِما وَعَدَ وَ وَدَّعْتُكُم
فرمود : ای خواهر ! بدانچه تو خواهی راهی نیست ، مگر منع حر را دی دیدار نکردی ؟ عرض کرد: پس محل ومكانت جد خود را و پدر خود را و مادر خود
ص: 160
را و برادر خود را برایشان مکشوف دار ، تا دست از تو بازدارند. فرمود: شرافت و کرامت ایشان را بر این جماعت برشمردم و فراوان نصیحت کردم ، سخنان مرا نشنیده انگاشتند و نصیحت مرا بچیزی نشمردند و ایشان را جز قتل من قصدی نیست وشما ناچار باید کشته مرا بر خاك نظاره کنید ، لكن وصیت میکنم شما را بپرهیز گاری و صبر بر این بليه و شکیب بر این رزیه (1) . جد شما خبر داد این مصیبت را و هرگز خلاف نپذیرد وعده او ، اکنون وداع میکنم شما را.
لاجرم حسين علیه السلام از طریق عذيب وقادسیه راه بگردانید و بجانب چپ روان شد وحر نزديك بان حضرت قطع مسافت مینمود و میفرمود: یا ابن رسول الله ! من تو را می آگاهانم و خدای را گواه میگیرم، اگر با این جماعت براه مناجزت و منازعت روی بیگمان کشته شوی . حسين علیه السلام فرمود : ای حر! مرا از مرگ بیم میدهی ؟ همانا چون من کشته شوم شما ببلائی بزرگ وعذاب عظیم کیفرینید. زودا که من آن گویم که مردی از بنى الاوس پسرعم خود را گفت ، گاهی که او را از نصرت رسول خدای باز می داشت و بیم میداد که کشته خواهی شد و او در پاسخ بدین شعر تمثل کرد:
سَأمْضي وما بِالمَوتِ عارٌ عَلى الْفَتى *** إذا ما نَ-وى حَقّ-اً وجَ-اهَد مُسْلِماً
وآسَى الرِّجالَ الصّالِحينَ بنَفسِه *** وفارَقَ مَبْثوراً وخالَفَ مُجْرماً (2)
فَإنْ عِشْتُ لَمْ أنْدَم وَإنْ مِتُّ لَمْ اُلَم *** كَفى بِكَ ذُلا أنْ تَعيشَ وَترْغَماً (3)
ص: 161
فاضل مجلسی گوید : محمّد بن ابیطالب قبل از شعر آخر، این شعر را بر آن افزوده
و روایت کرده :
أُقَدِّمُ نَفْسِي لاَ أُرِيدُ بَقَائَهَا لِثَاقِي خَمِيساً فِي اَلْوَغْيِ فِي اَلْوَغْيِ وَ عرَّ مرَّ
اینوقت حسين علیه السلام روی باصحاب خویش آورد و فرمود : هیچکس از شما میتواند از بیرون جاده بسوی مقصود طی طریق کرد؛ طرماح عرض کرد: یا ابن رسول الله ! من از راه و بیراه نیک آگاهم . حسين علیه السلام فرمود : در طی طریق ، در پیش روی ما میباش، پس راه بر گرفتند و طرماح از پیش روی جماعت همی رفت و این ارجوزه قرائت همی کرد :
يَا نَاقَتِي لاَ تُذْعَرِي مِن زَجْرِي *** وامضِي بِنا قَبلَ طُلوعِ الفَجْرِ
بِخَيْرِ فَتيَانٍ وَخَيْرٍ سُفْرَ *** آلُ رَسُولِ اَللَّهِ أَهْلُ اَلْفَخْرِ
اَلسَّادَةُ اَلْبِيضُ اَلْوُجُوهِ اَلزِّهْر *** الطَاعِنِينَ بِالرِّمَاحِ اَلسُّمْرُ (2)
اَلضَّارِبِينَ بِالسُّيُوفِ اَلْبِتْرِ *** حْتِى تَحَلِّي بِكَرِيمِ اَلنَّجْرِ (3)
اَلْمَاجِدُ اَلْجَدُّ اَلرَّحِيبُ اَلصَّدْرَ *** أْصَابِهِ اَللَّهُ بِخَيْرٍ أَمَرٍ
عَمَّرَهُ اَللَّهُ بَقَاءَ اَلدَّهْرِ *** يا مَالِكَ النَّفعِ مَعاً وَالضُّرِ
أُمَدِّدُ حُسَيْناً سَيِّدِي بِالنَّصْرِ *** عَلَى اَلطُّغَاةِ مِنْ بَقَايَا اَلْكُفْرِ
عَلَى اَللَّعِينَيْنِ سَلِيلٌ صَخْرٌ *** يَزِيدُ لَازَالَ حَلِيفَ الْخَمْرِ (4)
ص: 162
وَ اِبْنُ زِيَادٍ عَهْرُ بْنُ اَلْعَهْرِ (1)
حر بن یزید ریاحی ، چون این ارجوزه بشنید و سب وشتم ابن زیاد و یزید را اصفا نمود ، از کنار حسين علیه السلام بيکسوی رفت ولختی دور از جیش آن حضرت طی مسافت همی کرد.
عقبة بن سمعان گوید : در ملازمت رکاب میرفتم ، ناگاه حسين علیه السلام بر پشت اسب سر فرو داشت و خوابگونه ای (2) اورا فراز آمد، پس سر بر آورد و گفت ؛
إنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إلَيهِ راجِعُونَ ، اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ .
و دو کرت و اگرنه سه كرت این کلمات را تکرار داد. على بن الحسين عليهما السلام پیش آمد و عرض کرد: ای پدر ! این تحمید و استرجاع (3) در اینوقت چه بود؟
فَقَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي خَفَقْتُ خَفْقَةً فَمَنْ لِي فَارِسٌ عَلَى فَرَسٍ وَ هُوَ يَقُولُ اَلْقَوْمُ يَسِيرُونَ وَ المَنايَا تَسِيرُ إِلَيْهِمْ فَعَلِمْتُ أَنَّهَا أَنْفُسُنَا نُعِيَتْ إِلَيْنَا
فرمود : ای پسرك من ! مرا خوابگونه در ربود و سواری بر من ظاهر گشت وهمی گفت : این جماعت همی روند ومرگ بسوی ایشان همی رود . دانستم که این ناعی (4) مرگ ما است و خبر مرگ بما میدهد . على عرض کرد : ای پدر ! مگر ما برحق نیستیم ؟ فرمود: سوگند بآنکس که بازگشت مردم بسوی او است ، ما بر حقيم
ص: 163
عرض کرد: چون چنین است ما را از دمار وهلاك چه باک؟
فَقَالَ لَهُ اَلْحُسَيْنُ جَزَاكَ اَللَّهُ مِنْ وَلَدٍ خَيْرَ مَا جُزِيَ وَلَداً عَنْ وَالِدِهِ
حسين علیه السلام فرمود : خداوند تورا جزای خیردهاد ، بهتر جزائی که پسر را از پدر بهره تواند بود. و همچنان راه در نوردیدند، تا سفیده صبح بردمید و آن حضرت با جماعت نماز بگذاشت و بتعجيل اسب بخواست و بر نشست و از جانب یمین جاده را دست باز داشت و بطرف چپ روان گشت و طی طریق کرده ، بعذيب الهجانات (1) رسید و اصحاب آن حضرت همگان ملازمت رکاب داشتند .
این هنگام مردی را نگریستند که شاکی السلاح بر شتری رهوار بر آمده و کمانی از بر دوش افکنده ، از طریق کوفه بتعجيل وتقریب زمین را در هم مینوردد و زودا که در میرسد ، هر دو لشکر بنظاره او در ایستادند ، چون فراز آمد، حسين علیه السلام را نا دیده انگاشت وحر بن یزید راسلام داد و تحیت فرستاد و مکتوب ابن زیاد را که بدینموال نگاشته بود ، بنزد او گذاشت :
أَمَّا بِهِ فجعْجِعْ بالحينِ با لِحُسَيْنِ حِينَ يَبْلُغُكَ كِتَابي هذا وَ يَقْدَمُ عَلَيْكَ رَسُولِي ولا تُنْزِلْهُ إِلاَّ بِالْعَرَاءِ فِي غَيْرِ خُضْرٍ وَ عَلَى غَيْرِ مَاءٍ وقَدْ أَمَرْتُ رَسُولِي أَنْ يَلْزَمَكَ ولا يُفارِقَكَ حَتَّى يَأتِيَني بِإنفاذِ أمري وَ السَّلامُ
در جمله، میگوید : چون رسول من با تو رسید و مکتوب مرا با تورسانید ، کار را بر حسین سخت و صعب بگیر و او را مگذار فرود شود ، جز در زمین بی آب و علف و فرستاده خود را فرموده ام که از تو جدا نشود و نگران تو باشد، چون امر مرا بنفاذ رسانی ، نیکو خدمتی تو را بمن رساند. در آن مکتوب را مطالعه نمود و بر حسین و اصحاب او نیز قرائت فرمود و گفت : اینك عبید الله بن زياد فرمان
ص: 164
کرده است که در مکانی که مکتوب او را مطالعه نمودم ، شما را فرود آورم. در میان اصحاب حسين علیه السلام يزيد بن مهاجر الكندي ، فرستاده ابن زیاد را بشناخت و روی بدو آورد و گفت : مادر بر تو بگرید ، چه نکوهیده رسالت بود که تو بر ذمت نهادی . گفت : امام خویش را اطاعت کردم و در تقديم خدمت او تشييد (1) بیعت نمودم،
فَقَالَ لَه ابن المُهاجِر بَلْ عَصَيْتَ رَبَّكَ وَ أَطَعْتَ إِمامَكَ فِي هَلَاكِ نَفْسِكَ وَ كَسَبْتَ اَلْعَارَ وَ اَلنَّارَ وَ بِئْسَ اَلْإِمَامُ إِمَامُكَ قَالَ اَللَّهُ وَجعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى اَلنَّارِ وَ يَوْمَ اَلْقِيمَةِ لاَ يُنْصَرُونَ (2) فَإِمَامُكَ مِنْهُمْ
ابن مهاجر گفت : بلکه عصیان کردی پروردگار خود را واطاعت کردی امام خود را در هلاك خود و در تقدیم این خدمت بهره تو در نیا و در آخرت نار شد ، چنانکه خدای فرماید : امامان شما دعوت میکنند شما را بآتش دوزخ ودرقیامت شمارا نصرت نتوانند کرد.
بالجمله، حسين علیه السلام اصحاب خود را فرمان کرد: تا کوچ دهند و ایشان بهر جانب که خواستند روان شد، سپاه حر در برابر آمدند و حایل و حاجز کشتند و گفتند ! الا آنکه در این زمین بی آب و علف فرود آئید .
فَقَالَ لَهُ اَلْحُسَيْنُ دَعْنَا وَ يحكُ تَنْزِلُ هَذِهِ اَلْقَرْيَةُ أوهذهُ يَعْني نَيْنَوَى وَ أَلْغَاضِرِيَّةَ أَوْ هَذِهِ يَعْنِي شَفِيَّنَة
فرمود : ای در دست باز دار ، تا در یکی از این قرى فرود آیم . عرض کرد:
ص: 165
لا والله از قدرت بازوی من بیرونست ، چه اينك فرستاده ابن زیاد مرا نگرانست تا در امتثال امر او چكنم ، زهير بن القين در خشم شد ، عرض کرد: یا ابن رسول الله ! سوگند با خدای آنچه از این پس برما در آید ، اشد بر اینست که امروز مینگریم صواب آنستکه هم در این ساعت با ایشان مقاتلت آغازیم ، قسم بجان من که از این پس لشکری در جنك ما انجمن شود که مقاتلت ایشان را برنتابیم . حسين علیه السلام فرمود : من ابتدا بمقاتلت ایشان نمیکنم تا براین جماعت حجت تمام شود .
و در میان اصحاب برخاست و این خطبه قرائت کرد :
فَحَمِدَ اللَّهَ وَأثنى عَلَيهِ وَذَكَرَ جَدُّهُ رَسولُ اَللَّهِ فصَلَّى عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ إِنَّهُ قَدْ نَزَلَ بِنا مِنَ الأَمْرِ ما قَدْ تَرَوْنَ وَ إِنَّ الدُّنيا قَدْ تَغَيَّرَتْ وَ تَنَكَّرَتْ وَ أَدْبَرَ مَعْرُوفُها ولَمْ يَبْقَ مِنْها الأصْبابَةُ كَصُبَابَةِ اَلْإِنَاءِ وَ خَسِيسُ عَيْشٍ كَالْمَرْعَى ألوييل أَلاَ تَرَوْنَ إِلَى اَلْحَقِّ لَأَ يُعْمَلَ بِهِ وَ إِلَى الْبَاطِلِ لا يُتَنَاهَى عَنهُ لِيَرغَبَ المُؤمِنُ فِي لِقَاءِ رَبِّهِ حَقّاً حَقّاً فَإِنِّي لاَ أَرَى ألموتَ إِلاَّ سَعَادَةً وَ ألحيوة مَعَ اَلظَّالِمِينَ إِلاَّ بَرَما
پس از سپاس خداوند و درود رسول صلی الله علیه و آله فرمود : ای مردم ! نگرانید این شدت و بلا را که بر ما فرود آمد، همانا روزگار واژونه (1) کار شد وروز کریه دیدار بنمود و از نیکوئی بجای نماند الا ناچيز آلایشی ، مانند نمایش مشروب و مأكول در بنگاه (2) اقداح و اواني (3) ، زیستن در این روزگار ، سخت ناگوار
ص: 166
است ، مگر نگران نیستید که کش بسوی حق نرود و از باطل خویشتن داری نکند ؟ لاجرم واجب میکند که مرد مؤمن دیدار حق را طالب آید و بجدی تمام بسیچ (1) مرگ فرماید ومن اکنون مرگ را سعادت دائم وحیات را با این جماعت ذلت شمارم .
اینوقت زهیر بن القين بپای خاست
فَقَالَ قَدْ سَمِعْنَا هَدَاكَ اَللَّهُ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ مَقَالَتَكَ وَ لَوْ كَانَتِ اَلدُّنْيَا لَنَا بَاقِيَةً وَ كُنَّا فِيهَا مُخَلَّدِينَ لَأَ ثَرْنَا اَلنُّهُوضَ مَعَكَ عَلَى اَلْإِقَامَةِ فِيهَا
عرض کرد : ای پسر رسول خدا ! مقالات تورا اصغانمودیم ، اگردنیا بتمامت ما را باشد و جاودانه با ما بیاید و ما مخلد در دنیا بیائیم ، با اینهمه پشت پای بر دنیا خواهیم زد و خدمت تورا دست باز نخواهیم داشت . از پس او هلال بن نافع بجلی برجست
فَقَالَ وَ اَللَّهِ مَا كَرِهْنَا لِقَاءَ رَبِّنَا وَ اَنَا عَلَى نِيَّاتِنَا وَ بَصَائِرِنَا نُوَالِي مَنْ وَالَأَكَ وَ نُعَادِي مَنْ عَادَاكَ
گفت : سوگند با خدای، مالقای پروردگار را مکروه نمیداریم و مر گرا بر خویشتن ناگوار نمیشماریم و بر نیت صافی و بینش رسا استواریم و دوستیم دوستان تو را و دشمنیم دشمنان تورا . آنگاه بریر بن خضير برخاست
فَقَال وَاللَّهِ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ لَقَدْ مَنَّ اَللَّهُ بِكَ عَلَيْنَا أَنْ نُقَاتِلَ بَيْنَ يَدَيْكَ فَيَنْقَطِعُ مِنْكَ أَعْضَائُنَا ثُمَّ يَكُونُ جَدُّ شَفِيعِنَا يَوْمَ اَلْقِيمَة.
گفت : با ابن رسول الله ! سوگند باخدای که خداوند برمامنتی عظیم نهاد ، که
ص: 167
ما را دست داد (1) تا در پیش روی تو جنك آغازیم و جان بازیم و تنهای ما در راه تو پاره پاره شود ، آنگاه جد تو در قیامت ما را شفاعت کند . بالجمله، حسین علیه السلام
روان شد و اصحاب او راه پیش داشتند و سپاه حر از هر جانب مانع و دافع بودند . بدینگونه بیش و کم طی مسافت مینمودند . زهير بن القين عرض کرد: یا ابن رسول الله ! نیکو آنستکه در زمین کربلا فرود آئیم و در کنار فرات لشکر گاه کنیم و از زحمت بی آبی بر آسائيم . آنگاه اگر باما رزم آزمایند ، قتال دهیم و از خدای استعانت جوئیم . حسين علیه السلام چون اینكلمات شنید، آب در چشم بگردانید .
ثمّ قال اللَّهُمَّ إنِّي أعُوذُ بِكَ مِنَ الكَربِ والبَلاءِ
بالجمله، از راه و بیراه قطع مسافت کرده ، بزمین کربلا رسیدند ، ناگاه اسب امام به از رفتار باز ایستاد ، چند که مهمیز (2) بزد از جای جنبش نیارست کرد آن حضرت بفرمود: تا اسب دیگر حاضر کردند ، چون بر نشست همچنان از جای جنبش ننمود. بروایت لوط بن يحيی: هفت اسب واگر نه هشت اسب بدل آوردند وهيچيك گامی فرا پیش ننهادند. حسین فرمود: این زمین را نام چیست ؟ گفتند: غاضرية، فرمود : جزاینش نام نیست؟ عرض کردند: نینوا ، فرمود : دیگر چه گویند؟ گفتند : شاطئي الفرات. گفت : آیا جز این اسامی او را نامی است؟ عرض کردند : کربلا . اینوقت آگهی سرد بر آورد
و قال أَرْضُ کَرْبٍ وَ بَلاَءٍ ثم قال قِفُوا وَ لا تَرْحَلُوا مِنْها، فَهیهُنا وَاللّهِ مَناخُ رِکابِنا، وَ فهیهُنا وَاللّهِ سَفْکُ دِمائِنا، وَ هیهُنا وَاللّهِ هَتْکُ حَریمِنا، وَ هیهنا وَاللّهِ قَتْلُ رِجالِنا، وَ هیهنا وَاللّهِ ذِبْحُ اَطْفالِنا، وَ هیهُنا
ص: 168
وَاللّهِ تُزارُ قُبُورُنا، وَ بِهذِهِ التُّرْبَةِ وَعَدَنِی جَدِّی رَسُولُ اللّهِ وَ لا خُلْفَ لِقَوْلِهِ
فرمود : اینجا زمین اندوه و ابتلا است ، فرود آید و احمال و اثقال خود را فرود آرید و از اینجا بدیگر جای نشوید ، اینجا است که خوابگاه شتران ما است ، اینجاست که خونهای ما ریخته شود ، اینجا است که سترات (1) حشمت و حرمت ما چاك گردد ، اینجا است که گلوگاه مردان ما فسان (2) شمشیر اعدا شود، اینجا است که اطفال ما را چون گوسفند سر ببرند ، اینجا است که شیعیان ما قبور ما را زیارت کنند ، این همان خاكست که جد من رسول خدا وعده نهاد و خبر او هرگز دیگر گون نشود واینواقعه در روز پنجشنبه دوم شهر محرم الحرام بود . این هنگام حسين علیه السلام بنشست و سلاح خویش را اصلاح همی فرمود و این شعر تذکره همینمود:
یا دَهرُ اُفّ لَکَ مِن خَلیلِ *** کَم لَکَ بِالاِشراقِ وَ الاَصی-لِ
مِنْ طَالِبٍ بِحَقِّهِ قَتِيلَ *** وَ الدَّهرُ لا یَقنَ----عُ بِالبَ---دیلِ
و کُلُّ حَیٍّ سالِکٍ سَبیل *** ما اَقربَ الوَعدُ اِلَی الرَّحی--لِ
وَ اِنَّما الاَمرُ اِلَی الجَلی-------لِ *** سُبْحَانَ رَبِّي مَالُهُ مَثِيلٌ (3)
على بن الحسین زین العابدين عليهما السلام، می فرماید : حسین علیه السلام این ابیات را بکرات انشاد فرمود و من از بر کردم و گریه در گلوگاه من گره گشت و بر آن
ص: 169
صبر نمودم و اظهار جزع نفر مودم ، لكن عمه ام زینب ، چون این کلمات بشنید ، خویشتن داری نتوانست کرد ، اشك از دیده ببارید و اظهار جزع و فزع (1) نمود وبيخودانه بحضرت برادر شتافت
وَقَالَتْ يَا أَخِي وَ قُرَّةَ عَيْنِي لَيْتَ الْمَوْتَ أَعْدَمَنِي الْحَيَوةَ يا خَلِيفَةَ ألْمَاضِينَ وجَمَّالَ البَاقينَ
فریاد برداشت که : ای برادر من ! ای روشنی چشم من ! ای ودیعه خلفای پیشین ! ای طليعة جمال واپسین ؟ کاش مرگ مرا نابود ساختی و این زندگانی را از من بپرداختی حسین بجانب او نگریست
وقال يا أختَاهْ لَأ يَذْهَبْنَّ بِحِلْمِكَ اَلشَّيْطَانُ فَإِنَّ أَهْلَ السَّمَاءِ يَمُوتُونَ وَ أَهْلُ الْأَرْضِ أَلا يَبْقُوْنَ كُلَّ شَيْءٍ هالِكٌ الأ وَجْهَهُ لَهُ أَلَحِكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (2) فَأَيْنَ أَبِي وجدي اَللَّذَانِ هماخِيرُ مِنِّي وَلِيٌ بِهِما وَ بِكُلِّ مُسْلِمٍ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ وتَرَقْرَقَتْ عَينَاهُ بِالدُّمُوعِ وقالَ لَوْ تُرِكَ القَطَا لَنَامَ.
( اول کس ، عمرو بن مامه این سخن (3) گفت وما در کتاب امثله عرب نگاشتیم.
از بهر کسی این مثل گویند ، که ناگهان در بلیه گرفتار شود ) بالجمله، حسین علیه السلام فرمود: ای خواهر! نگران باش که شیطان حلم تورا نر باید، همانااهل سماوات میمیرند و جهانیان نیز بقا نپذیرند ، جز خدای کسب جای نماند و جز خدای کس حکم نراند و بازگشت همگان بسوی او است، اکنون بگوی: پدر من مرتضي وجد من مصطفی چه شدند؟ اکنون مرا بسوی ایشان و دیگر مسلمانان تأسی (4) باید جست. این بگفت و آب در چشم مبارك بگردانید و بدین مثل عرب تمثل کرد ، یعنی اگر صیاد بترك مرغ قطا (5)
ص: 170
گفتی ، در آشیانه خود شاد بخفتی. آنگاه از در تعزیت و تسلیت ، سخن آغاز کرد:
وَ قَالَ يَا أُخْتَاهْ بِحَقِّي عَلَيْكَ إِذَا أنَا قُتِلْتُ فَلا تُشفِي عَلَيَّ جَيْباً ولا تَخْمِشِي عَلَى وَجْها.
فرمود : ای خواهر ! تو را سوگند میدهم بحق من بر تو ، گاهیکه من کشته شوم ، گریبان در مرگ من چاك نزنی و چهرگان بناخن خراشیده نکنی. و او را بخيمه خویش مراجعت داد و اهل بیت همگان بتمام جزع و فزع میزیستند و بهای های میگریستند و زينب عليها السلام بیهشانه در افتاد و از هوش بیگانه گشت (1) حسين علیه السلام بشتافت و او را بر گرفت و آب بر چهره مبارکش بزد تا بخويشتن آمد، پی اورا لختی تعزیت و تسلیت فرمود و بصبر وسکون امر نمود . بالجمله حسين علیه السلام در کربلا بار بینداخت و سرا پرده برافر اخت و از آن سوي حر بن یزید ریاحی در برابر او لشکرگاه ساخت .
اینوقت، ابو عبدالله قرطاس (2) و قلم خواست و بدین منوال دیگر باره بمردم
کوفه نامه نگاشت :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ إِلَى سُلَيْمَانَ بْنِ صُرَدٍ وَ الْمُسَيَّبِ بْنِ نَجَبَةَ وَ رِفَاعَةَ بْنِ شَدَّادٍ وَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ وَالٍ وَ جَمَاعَةِ الْمُؤْمِنِينَ
أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ قَدْ قَالَ فِي حَيَاتِهِ مَنْ رَأَى سُلْطَاناً جَائِراً مُسْتَحِلًّا لِحُرُمِ اللَّهِ نَاكِثاً لِعَهْدِ اللَّهِ مُخَالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ يَعْمَلُ فِي عِبَادِ اللَّهِ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ ثُمَّ لَمْ يُغَيِّرْ بِقَوْلٍ وَ لَا فِعْلٍ
ص: 171
كَانَ حَقاً عَلَى اللَّهِ أَنْ يُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ قَدْ لَزِمُوا طَاعَةَ الشَّيْطَانِ وَ تَوَلَّوْا عَنْ طَاعَةِ الرَّحْمَنِ وَ أَظْهَرُوا الْفَسَادَ وَ عَطَّلُوا الْحُدُودَ وَ اسْتَأْثَرُوا بِالْفَيْ ءِ وَ أَحَلُّوا حَرَامَ اللَّهِ وَ حَرَّمُوا حَلَالَهُ وَ إِنِّي أَحَقُّ بِهَذَا الْأَمْرِ لِقَرَابَتِي مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ قَدْ أَتَتْنِي كُتُبُكُمْ وَ قَدِمَتْ عَلَيَّ رُسُلُكُمْ بِبَيْعَتِكُمْ أَنَّكُمْ لَا تُسَلِّمُونِّي وَ لَا تَخْذُلُونِّي فَإِنْ وَفَيْتُمْ لِي بِبَيْعَتِكُمْ فَقَدْ أُصِبْتُمْ حَظَّكُمْ وَ رُشْدَكُمْ وَ نَفْسِي مَعَ أَنْفُسِكُمْ وَ أَهْلِي وَ وُلْدِي مَعَ أَهَالِيكُمْ وَ أَوْلَادِكُمْ فَلَكُمْ بِي أُسْوَةٌ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ نَقَضْتُمْ عُهُودَكُمْ وَ خَلَعْتُمْ بَيْعَتَكُمْ فَلَعَمْرِي مَا هِيَ مِنْكُمْ بِنُكْرٍ لَقَدْ فَعَلْتُمُوهَا بِأَبِي وَ أَخِي وَ ابْنِ عَمِّي وَ الْمَغْرُورُ مَنِ اغْتَرَّ بِكُمْ فَحَظَّكُمْ أَخْطَأْتُمْ وَ
نَصِيبَكُمْ ضَيَّعْتُمْ «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ» وَ سَيُغْنِي اللَّهُ عَنْكُمْ وَ السَّلَامُ.
میفرماید : این نامه ایست از حسین بن علي عليهما السلام ، بسوی سلیمان ابن صرد خزاعی ومسيب بن نجية ورفاعة بن شداد وعبدالله بن وال وجماعت مؤمنين. همانا شنیده باشید که رسول خدا در حیات خویش فرمود : کسی که دیدار کند سلطان ستمکاری را که حرام خدای را حلال داند و عهد خدای را در هم شکند و سنت رسول خدا را مخالفت کند و با بندگان خدا بر طریق مبارات (1) ومخاصمت رود و بر گفتار نکوهیده و کردار ناستوده استوار بیاید ، واجب میکند که خداوند اورا بمنتهای نیت زشت بازگشت دهد ، همانا دانسته اید که این جماعت اطاعت شیطان را بر طاعت بندان برگزیده اند و اظهار فساد را سرمایه عدل و اقتصاد
ص: 172
ساخته اند و اجرای حدود را از پس پشت انداخته اند و فییء (1) مسلمين راخاص خویش پنداشته اند و حرام خدای را حلال و حلال را حرام داشته اند و من امروز امر خلافت را بحكم قرابت مصطفی از هر کس سزاوار ترم و شما بسوی من مکاتیب متواتر کردید ورسولان از پس یکدیگر فرستادید و بیعت مرا برذمت نهادید که مرا دست باز ندارید و مخذول نگذارید. هم اکنون اگر بر بیعت خویش استوارید و متابعت مرا واجب میشمارید ، رشد خویش بدانستید و با بخت بلند پیوستید ، اینوقت جان من از جان شما جداگانه نخواهد بود و اهل من از اهل شما بیگانه نخواهد زیست و شما بر شریعت من خواهید رفت و اگر شما رأی دیگر کون کنید و عهد بشکنید و حمل بیعت از گردن فرو نهید ، قسم بجان من که از شما شگفت نباشد ، چه با پدر من على و برادر من حسن و پسر عم من مسلم جز این نکردید. فریفته کسی است که بعهد و پیمان شما مغرور شود و آن کس که نکوهیده کار کند ان نكوهش بروی باز گردد و زود باشد که خداوند مرا از شما بی نیاز گرداند والسلام .
پس نامه را در نوردید (2) و قيس بن مسهر الصيداوی را داد
مکشوف باد که از یوم خروج از مکه تا ورود کربلا، حسين و دو کرت مردم کوفه را مکتوب کرد: نخستین را بصحبت عبدالله بن يقطر انفاذ (3) داشت وما شرح گرفتاری او را وسقطه (4) اورا از بام قصر ابن زیاد ، مرقوم داشتیم و آن دیگر را قيس بن مسهر حامل گشت . لکن در کتب تواریخ و اخبار ، این قصه را روشن نیاورده اند. جماعتی نامه نخستین را ذکر کرده اند و از مکتوت ثانی نام نبرده اند. گروهی هر دو نامه را نگاشته اند؛ لكن حامل آن را ندانسته اند ، که
ص: 173
عبدالله يقطر بود یا قیس بن مسهر و من بنده را در استقرای (1) خویش ، چنان بر آمد که نام اول را عبدالله يقطر حامل بود و بدست ابن زیاد کشته شد، چنانکه شهادت اورا حسین علیه السلام باصحاب خبر داد ، بشرحی که نگاشته آمد و مکتوب ثاني را که اکنون ترجمانی کردم ، قيس بن مسهر حامل گشت وراه کوفه پیش داشت و همچنان حصين بن نمیر که حافظ حدود ودید بان طرق وشوارع (2) بود اورامأخوذ داشت و بنزديك ابن زباد فرستاد تا مقتول گشت .
چون خبر قتل او بحسين عليه السلام رسید ، آب در چشم مبارك بگردانید
ثُمَّ قَالَ اَللَّهُمَّ اِجْعَلْ لَنَا وَ لِشِيعَتِنَا عِنْدَ مَنْزِلاً كَرِيماً وَ اجْمَعْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ في مُسْتَقَرٍ مِن رَحْمَتِكَ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَدِيرٌ.
عرض کرد : ای پروردگار من از برای ما و شیعت ما در نزد تو منزلتی و مکانی است ، ما را با ایشان در مستقر رحمت خود جمع فرما ، چه تو بر هر چیز قادری .
هلال بن نافع بجلی برخاست
فَقَالَ يَا ابنَ رَسولِ اَللَّهِ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّ جَدَّكَ رَسُولُ اللَّهِ لَمْ يَقْدِرْ أن يُشْرِبَ النَّاسَ مَحَبَّتَهُ وَلا أَن يَرْجِعوا إلى أَمرِهِ مَا أحِبَّ وَقَد كانَ مِنهُم مُنَافِقونَ يَعُدُّونَ بِالنَّصْرِ وَيُضَمِّرُونَ لَهُ الغَدرَ يَلْقَوْنَهُ بِأَحْلَى مِنَ الْعَسَلِ ويَخْلُفُونَهُ بِأمرٍ مِنَ الحَنظَلِ حَتَّى قَبَضَهُ اللَّهُ إلَيهِ وَإنَّ أباكَ عَلِيّاً رَحْمَةُ اَللَّهِ عَلَيْهِ قَدْ كَانَ فِي مِثْلِ ذَلِكَ فَقَوْمٌ قَدْ أجْمَعُوا عَلى نَصرِهِ وَقاتَلُوا مَعَهُ
ص : 174
النَّاكِثِينَ وَالْقَاسِطِينَ وَالْمَارِقِينَ حَتَّى أَتاهُ أجَلُهُ فَمَضَى إلى رَحْمَةِ اللَّهِ ورِضْوَانِهِ وأنْتَ الْيَوْمَ عِنْدَنَا في مِثلِ تِلْكَ الْحَالَةِ فَمَن نَكَثَ عَهدَهُ وَخَلَعَ بَيعَتَهُ فَلَن يَضُرَّ إِلاَّ نَفْسَهُ واللَّهُ مُغْنٍ عَنْهُ فَسِرْ بِنَا رَاشِداً مُعَافاً مُشَرِّقاً إِنْ شِئْتَ وإنْشَئْتَ مَغْرِباً فَواللَّهِ مَا أَشْفَقْنَا مِن قَدَرِ اللَّهِ ولا كَرِهنا لِقاءَ رَبِّنا وَإِنَّا عَلَى نِيَّاتِنَا وَبَصَائِرِنَا نُوَالِي مَن وَالاكَ وَ نُعَادِي مَنْ عَادَاكَ
عرض کرد : ای پسر رسول خدا ! تو میدانی که جدت مصطفی آن نیرو نیافت که مردمان را بجمله ، دوستار خویش فرماید و آن قدرت بدست نکرد ، که امت را بتمامت در امتثال امر خود باز دارد ، چه بسیار از مردم اورا وعده نصرت می دادند ؛ لكن در طریق نفاق اتفاق داشتند و کید و كين او را در خاطر می انباشتند و او را ملاقات میکردند بگفتاری و احلى من العسل (1) ، و مخالفت میکردند بکرداریه امر من الحنظل (2) ، تا گاهی که خداوند او را مأخوذ داشت و همچنان پدر تورا كار بر این منوال افتاد ، جماعتی در حضرت او حاضر شدند و در خدمت او با جماعت ناکثین و قاسطین و مارقین قتال دادند ، تا گاهی که او را روز معلوم و اجل محتوم (3) فراز آمد، پس برحمت یزدان پیوست و بر وضۂ رضوان شتافت و و امروز کار تو بر آن منوال است ، آنکس که عهد بشکند و نکث بیعت کند ، زیان نرساند جز خویشتن را وخداوند بی نیاز است از ایشان ، اکنون تو ما را بهر چه خواهی فرمان کن : اگرخواهی بسوی مشرق و اگرنه بجانب مغرب ، سوگند با خدای ما از قضای خدا رنجه نشویم و از آنچه مقدور کرده بیم نداریم و لقای حق را مکروه نشماریم و بر نیت وعقیدت خود ثابت و استواریم و دوستان شما را
ص: 175
دو ستاریم و دشمان شما را دشمن داریم . چون سخن بدینجا آورد، بریر بن خضير بپای خاست
فَقَالَ وَاللَّهِ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ لَقَدْ مَنَّ اَللَّهُ بِكَ عَلَيْنَا أَنْ تُقاتِلَ بَيْنَ يَدَيْكَ لِيُقْطَعَ فِيهِ أَعْضَاؤُنا ثُمَّ يَكُونُ جَدُّكَ شَفِيعَنا يَوْمَ اَلْقِيمَةِ بَيْنَ أَيْدِينَا لَأَ أفلحَ قَوْمٌ ضَيَّعُوا إِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ أُفٍ لَهُم غَداً مَاذَا يُلاقونَ يُنادونَ بِالوَيلِ وَالثُّبُورِ في نَارِ جَهَنَّمَ
بریر بن خضير همدانی عرض کرد : ای پسر پیغمبر ! همانا خداوند برما منتی بزرگ نهاد و نعمتی عظیم عنایت کرد ، تا دست یافتیم که در پیش روی تو با دشمنان دین جنك آغازیم ، چند که اعضای ما با حدود تیغ و سنان از یکدیگر باز شود ، پس جد تو در قیامت ما را شفاعت کند و روی فوز (1) و فلاح نبینند جماعتی که دختر زاده پیغمبر خود را دست بازداشتند و حقوق اورا ضایع گذاشتند ، وای بر ایشان فردای قیامت بعنا (2) وعذاب کیفر میشوند و در آتش جهنم جای میکنند.
اینوفت حسين علیه السلام بسرا پرده خویش در آمد و اهل بیت و برادران و برادر زادگان را فراهم آورد و بجانب ایشان زمانی دراز نگران همی بود و بر حال ایشان ومال کار ایشان ساعتی بگریست
ثمّ قال اَللَّهُمَّ إِنَّا عِتْرَةُ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلي اللّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ وقَدْ أُخْرِجْنَا و طُرِدْنَا وَ اِزْعَجْنَا عَنْ حَرَمِ جَدِّنَا و تعدت تَوا أُمَيَّةً عَلَيْنَا أَللَّهُمَّ فَخُذْ كُنَّا لَنا بِحَقِّنا وانصُرْنا على القَومِ الظَّالِمينَ.
ص: 176
عرض کرد : ای پروردگار من ! ما فرزندان پیغمبر توایم ، ما را از وطن اخراج کردند و مطرود ساختند و ما را از حرم جدما بر کندند و بنی امیه بر ماظلم کردند وخصمی نمودند ، ای پروردگارما ! بگیر حق ما را و بر این قوم ستمکار مار انصرت فرما ، پس روی با اصحاب آورد
فَقَالَ اَلنَّاسُ عَبِيدُ اَلدُّنْيَا وَ اَلدِّينُ لَعْقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ وَ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلاَءِ قَلَّ اَلدَّيَّانُون
فرمود: مردم بنده دنیای دنی همیشوند و دین را زبان همی زنند و بیرون نام، از دین یاد نکنند و از این هندسه (1) نیز آسایش معاش خواهند وچون بورود بلا هنگام آزمایش فرا رسد، دینداران اندک باشند. آگهی یافتن ابن زیاد از ورود حسین علیه السلام بزمین کربلا
چون حسین علیه السلام در زمین کربلا منزل ساخت وحر بن یزید ریاحی در برابر او خیمه بر افراخت ، ابن زیاد را آگهی فرستاد که من حسین را از راه و بيراه بکربلا آوردم و امتثال فرمان کردم ، لكن مرا با او نیروی مناجزت و مبارزت نیست، دیگر توداني. ابن زیاد چون این بدانست ، بسوی حسین چه بدین رقم مكتوبی در قلم آورد :
أَمَّا بَعْدُ يَا حُسَيْنُ فَقَدْ بَلَغَنِي نُزُولُك بِكَرْبَلا وقَدْ كَتَبَ إلَى أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ يَزِيدَ أَنْ لاَ أَتَوَسَّدَ ألو ثير وَ لاَ أَشْبَعَ مِنَ اَلْخَمِيرِ إِلاَّ الحَقَّك با لِلطِيفِ أَلْخَبِيرِ أَوْ تَرْجِعَ إِلَى حُكْمِي وَ حُكْمِ يَزِيدَ بْنِ مَعْوِيَةَ
یعنی بمن رسید ای حسین ! که در کربلا فرود آمدی ، همانا امیرالمؤمنین یزید مرا مکتوب کرده است که خوش نخسبم و سیر نخورم الا آنکه تورا از جلباب
ص: 177
حیات عریان سازم (1) واگر نه، فرمان مرا پذیره کنی و دست در بیعت یزید زنی . رسول ابن زیاد این نامه را بحضرت حسين علیه السلام آورد ، چون آن حضرت بر خواند از دست بیفکند و آستين برافشاند (2)
ثُمَّ قَالَ لاَ أَفْلَحَ قَوْمٌإِ شْتَرُوا مَرْضَاةَ اَلْمَخْلُوقِ بِسَخَطِ اَلْخَالِقِ
فرمود : رستگار نشوند جماعتی که بر گزیدند خوشنودی مخلوق را بخشم خالق . فرستاده ابن زیاد عرض کرد: یا ابا عبدالله بكتاب امیر را جواب چه فرمائی؟
فَقَالَ مَا لَهُ عِنْدِي جَوَابٌ لِأَنَّهُ قَدْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ العذاب
فرمود : کتاب او را در نزد من جواب نیست، چه او مستحق كلمه عذاب است،
لاجرم رسول ابن زیاد باز شتافت و صورت حال را بعرض رسانید . کانون خاطر ابن زیاد از آتش خشم تافته گشت و در دفع حسين علیه السلام برشتاب و عجل بیفزود .
وعمر بن سعد ابی وقاص را که يک دو روز از این پیش منشور (3) ایالت ری داده بود ، طلب فرمود و گفت : یا عمر بن سعد ! اینك حسين بن على است که در کربلا نزول کرده، کسی بیاید که بعجلت بجانب او گراید و با او رزم زند و او را دفع کند ، امروز تقدیم این خدمت تو را میباید و تشریف این نیکو خدمتی تو را میشاید . عمر گفت : ای امیر ! مرا از این خدمت معفودار و جز من کسی را بر گماری نه آخر حسین پسر فاطمه و نبيرة مصطفی وشبل مرتضی است ، من چگونه بمقاتلت او کمر بندم ؟ و از معاندت پیغمبر بیم نکنم ؟ ابن زیاد گفت : بدین ترهات (4) ژاژ (5) مخای (6) و سخنان گزافه چندین ملای (7) امیرالمؤمنین یزید بلادی را که
ص: 178
مملکتی وسیع سلطنتي رفيع است بکسی دهد که نیکوخدمتی کند و با پسر پیغمبر بستیزد و از قتل او نپرهیزد ، اگر تو را در امتثال این فرمان کراهتی است باکی نیست ، عهد ری را باز فرست تا بدیگر کس گذارم و بدین خدمت گمارم . ابن سعد گفت : يك امشب مرا دست باز دار تا پشت و روی این کار را نظاره کنم و بامدادان مختار خود را بعرض رسانم . این بگفت و برای خویش باز آمد شبانگاه جماعتی از مهاجریان و انصار بروی گرد آمدند و او راهدف ملامت و شناعت ساختند و گفتند : ای پسر سعد ! پدر تویکتن از عشره مبشره (1) است و شخص ششم است که بتشریف اسلام مباهي گشت بگو: چگونه با پسر پیغمبر میکوشی و بر روی او شمشیر میکشی؟
حمزة بن مغيرة بن شیبه که یکتن از خویشاوندان و بروایتی خواهرزاده او بود گفت : زینهار با حسين رزم نزنی و خود را در بنگاه (2) دوزخ نیفکنی ، سوگندباخدای اگر در دنیا تورا بشیزی (3) نباشد ، بهتر از آنستکه در قیامت نابود چیزی از خون حسین ساحت تورا آلایشی دهد . گفت : يك امشب مرا با خویش گذارید تا در این امر خوضی کنم و نیکو بیندیشم .
آن شب نخفت و همه شب سخن از امارت ری وقتل پسر پیغمبر گفت . بامداد
شنیدند که این شعر تذکره میکرد : |
َوَ اللَّهِ مَا أَدْرِي وَ إِنِّي لَوَاقِفٌ *** أُفَكِّرُ فِي أَمْرِي عَلَى خَطَرَيْنِ
أَ أَتْرُكُ مُلْكَ الرَّيِّ وَ الرَّيُّ مُنْيَتِي *** أَمْ أَصْبَحَ مَاثُوماً بِقَتْلِ حُسَيْنٍ
حسين اِبْنُ عَمِّي وَ اَلْحَوَادِثُ جَمَّةً *** لَعَمْرِي وُلِّيَ فِي اَلسَّرِيِّ قُرَّةُ عَيْنِي
ص: 179
وَ اَنْ اُلْهُ الْعَرْشَ يَغْفِرُ زَلَّتِي *** وَ اِنْ كُنْتُ فِيهَا اَعْظَمُ اَلثَّقَلَيْنِ (1)
الاّ انما اَلدُّنْيا لِخَيْرٍ مُعَجَّلٍ *** وَ مَا عَاقِلٌ بَاعَ اَلْوُجُودَ بِدَیْن (2)
يَقولونَ إنَّ اللَّهَ خالِقُ جَنَّةٍ *** وَنارٍ وَتَعذيبٌ وَغَلٌ يَدَينِ
فَإِنْ صَدَقُوا فِيمَا يَقُولُونَ اَنَّنِي *** أَتُوبُ إِلَى اَلرَّحْمَنِ مِنْ سَنَتَيْنِ
وَ إِنْ كَذَبُوا فُزْنَا بِدُنْيَا عَظِيمَةٍ *** وَ مُلْكٍ عَقِيمٍ دَائِمُ اَلْحَجَلَيْنِ (3)
در خبر است که چون این ابیات را عمر سعد عليه اللعنة ، قرائت کرد، هانی ندا در داد و این اشعار اشاد نمود :
أَلَا أَيُّهَا النَّغَلُ أَلَّذِي خَابَ سَعْيُهُ *** ورَاحَ مِنَ اَلدُّنْيَا بِبَخْسِهِ عَيْنٌ (4)
سَتَصْلَى جَحِيماً لَيْسَ يُطْفَى لَهِيبُهَا *** وَسَعْيُكَ مِنْ دُونِ الرّجَالِ بِشَيْنٍ
إِذَا كُنْتَ قَاتَلْتُ الحُسَيْنَ بْنَ فاطِمٍ *** وأَنْتَ تَرَاهُ أَشْرَفَ التَّقِلينَ
ولا تَحْسُبَنَّ الرَّيَّ يا أخْسَرَ الوَرى *** تَو بهِ مِن بَعدِ قَتلِ حُسَين (5)
مع القصه ، عمر بن سعد همه شب با خویشتن رأی میزد و حکومت ری را با قتل حسین بقسطاس (6) اندیشه میسنجید ، گاهی از آتش دوزخ در هول وهرب (7) میزیست و گاهی امارت ری را طريق طمع وطلب میسپرد ، در پایان امر بدست نفس
ص: 180
بیچاره شد و پسر پیغمبر را خونخواره گشت . بامدادان بدار الاماره آمد ، ابن زیاد گفت : کیست که ده ساله حکومت ری را منشور بستاند و حسین را بقتل رساند و ابن سعد گفت : من اینك حاضرم .
این هنگام ابن زیاد از دارالاماره بمسجد جامع کوفه آمدو بمنبر صعود داد
ثثُمَّ قَالَ أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّكُمْ بَلَوْتُمْ آلَ أَبِي سُفْيَانَ فَوَجَدَ مَوْ تمُوهُم كَمَا تُحِبُّونَ وَ هَذَا أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ يَزِيدُ قَدْ عَرَفْتُمُوهُ حَسَنَ اَلسَّيرِ مَحْمُودَ الطَّرِيقَةِ مُحْسِناً إِلَى اَلرَّعِيَّةِ يُعْطِي ألعَطاءَ في حَقِّهِ قَدْ أَمِنتَ السُّبُلُ عَلَى عَهْدِهِ وَكَذلِكَ كانَ أبُوهُ مَعوِيَةً في عَصْرِهِ وَهذا البنه يَزيدُ مِن بَعدِهِ بِكَرَمِ العِبَادِ و يُغَنِيهِمْ بِالْأَمْوَالِ ويُكْرِمُهُمْ و قَدْ زَادَكُمْ فِي أَرْزَاقِكُمْ مأةَ مِأَةٍ وَ أَمَرَنِي أَنْ أُوَفِّرَهَا عَلَيْكُمْ وَ أُخْرِجَكُمْ إِلَى حَرْبِ عَدُوِّهِ اَلْحُسَيْنِ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا
گفت : ای مردم ! شما آل ابی سفیان را بمیزان آزمایش بسنجیدید و بر حسب خواهش شما راست آمد و اينك اميرالمؤمنین یزید را بشناخته اید که ستوده سیرت و پسندیده سريرت است و در رعایت رعیت مجد و ساعی ومعطی و سخی است و زمان او حامل امن وامان است . بدانسان کار می کند که پدر او معاویه در زمان خود کرد، اکنون یزید پسر آن پدر است ، بندگان خدای را نیکو بنواخت و ببذل اموال غنی ساخت و بروحیبه (1) واجرای ایشان صد صد بیفزود ، اکنون مرا فرمان کرده است که: بر عطای شما بیفزایم و شما را بجنك حسين که دشمن یزید است روان سازم ، گوش دارید و فرمان پذیر باشید . این کلمات را بگفت و از منبر بزیر آمد و ابواب خزاین بیت المال را بگشود و مردم را از بذل مال و اسعاف آرزو
ص: 181
و آمال شاد خاطر ساخت و نخستین از بهر عمر بن سعد رایتی بست و او را با شش هزار سوار و بروایتی با نه هزار سوار بجانب کربالا روان داشت، از پس از کس
شبث بن ربعی فرستاد که حاضر شو وساختگی کار کن ، که بایدت بمقاتلت حسین رفت ، شبث خواست تا متصدی قتال حسين نشود ، تمارض کرد و بدروغ علتی بر خود بست . ابن زیاد بدو نوشت :
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ رَسُولِي أَخْبَرَنِي بِتَمَارُضِكَ وَ أَخَافُ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلَّذِينَ إِذَا لَقُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّا نَحنُ مُسْتَهْزِؤُنَ (1) إِنْ كُنتَ في طاعَتِنا فَأَقْبِلْ إِلَينا مُسرِعاً
یعنی رسول من باز آمد و مرا آگهی آورد که : تو بدروغ خویش را نا توان نمود و تمارض کردی ،سخت میترسم از آن مردم باشی که چون مؤمنان را دیدار کردند ، از در نفاق گفتند: ما ایمان آورده ایم و چون با منافقان نشستند ، گفتند: ما با شما اتفاق داریم و با ایشان سخنی از در استهزا گفتیم ، هان ای شبث ! اگر در اطاعت ما استواری ومتابعت ما را واجب میشماری ، بی توانی عجلت کن و بنزديك ما سرعت فرمای . شبث را ترك دنیا گفتن و فرمان پسر زیاد را نپذیرفتن سخت صعب مینمود وهمی خواست که ابن زیاد نداند که اورامرضي ميازرده بلکه تمارض کرده، لاجرم چون سیاهی بر سپیدی نصرت یافت و خورشید از جهان روی بر تافت، شبانه بنزد ابن زیاد شتافت ، باشد که صحیح را از سقیم باز نداند و چهره او را نیکو نظاره نتواند . ابن زیاد چون او رادیدار کرد،نيك بنواخت و نزديك خویش بنشاخت (2) و بسی مرحبا واهلا (3) گفت و فراوانترحيب و تر جيب (4) فرمود و گفت: واجب میکند که
ص: 182
تو در دفع حسين با ما همدست وهمداستان باشی و برعطای او بیفزود و از بهر او رایتی بست و چهار هزار سوار در تحت فرمان او کرد.
ودیگر عروه بن قيس را طلب نمود و نیز از بهر او رایتی بر افراشت و چهار هزار سوار در ظل رایت او بازداشت و رایت دیگر بسنان بن انس نخعی داد و ده هزار و بروایتی چهار هزار سوار در تحت حکومت او کرد، و دیگر حصین نمير السكونی سرهنك چهار هزار مرد سپاهی بود و شمر بن ذي الجوشن الضبابی نیز چهار هزار مرد رزم آزمای را فرمانروای بود و مضایر بن رهينة المازنی با سه هزار مرد عزم نبرد کرد ویزید بن ركاب الكلبی با دو هزار مرد جنگی مأمور شد و نضر بن خرشه نیز بر دو هزار تن فرمان داشت و دیگر عمل بن الأشعث با هزار سوار مأمور گشت و دیگر عبدالله الحصين با هزار سوار روان شد و دیگر در شرح شافيه مسطور است که : ابن زیاد رایتی از برای خولی بن یزید اصبحی برپای داشت و ده هزار سوار درظل علم اوروان کرد. ودیگر کعب بن طلحه با سه هزار کس وحجار بن ابحر با هزار مرد جنگی ساختگی کردند و حر بن یزید ریاحی چنانکه از پیش رقم شد با سه هزار سوار حاضر کربلا بود ، بدینگونه ابن زیاد عرض لشکر داد .
باید دانست که علمای اخبار و مورخین آثار، در شمار لشکری که از برای مقاتلت با حسین علیه السلام انجمن شدند ، باختلاف سخن کرده اند . این جمله را که من بنده یاد کردم و با سپاه عمر بن سعد بشمار آوردم ، پنجاه و سه هزار تن در قلم آمد و فاضل مجلسی ، آن سرهنگان را که بنام یاد کرده و سپاه هر تن را بشمار گرفته ، بیست هزار تن در قلم آورده ، آنگاه مینویسد که : لشکر ابن زیاد در کربلا سی هزار کس بود وابن طاوس در کتاب لهوف لشکر ابن زیاد رابیست هزار کس رقم کرده و ابی مخنف لشکر ابن زیاد را هشتاد هزار سوارنگاشته و گوید : همگان کوفی بودند و حجازی و شامی با ایشان نبود و ابن شهر آشوب لشکر ابن زیاد راسی و پنج هزار کس در شمار آورده و اعصم کوفی بیست هزار کس رقم کرده و ابن جوزی
ص: 183
عدد لشکر ابن زیاد ملعون در « تذكرة خواص الأمة في معرفة الائمه »، شش هزار کس رقم کرده و یافعی در تاریخ خود ، بیست و دو هزار کس دانسته و در شرح شافیه پنجاه هزار فارس مکتوب است و در مطالب السؤل ، بیست و دو هزار کس مرقوم است .
بالجمله، شمار سپاه ابن زیاد را باختلاف نگاشته اند و جماعتی صد هزار و دویست هزار تا هشتصد هزار روایت کرده اند که تفصیل آن موجب تحویل است و آنچه من بنده فحض کرده ام ، اختلاف روات را در این روایات از آنجادانسته ام که اگر حسين علیه السلام قبل از ورود ابن زیاد وارد کوفه شدی ، یا مسلم بن عقیل در خانه هانی بن عروه ابن زیاد را گردن زدی، بیگمان بعد از ورود آن حضرت از کوفه و بصره وعرب بادیه ، افزون از صد هزار شمشیر زن در خدمت او انجمن گشتی و روز تا روز از مدینه و یمن و حجاز و دیگر بلدان لشکری تازه بنزد او فراز می آمد ، چنانکه قبل از ورود ابن زیاد بكوفه ، چهل هزار کس با مسلم بن عقیل بیعت کرد و این معنی بریزید و اولیای دولت او روشن بود . لاجرم اعدادجنك صد هزار و دویست هزار کس میکردند و بتمام امصار و بلدان که در تحت سلطنت یزید بود ، مناشير روان میگشت و از هر بلدی باندازه ای که حمل آن را تواند برتافت طلب سپاه میکردند که بجانب كوفه بتازد و با حسين عليه السلام رزم آغازد و همچنان زعمای قبایل عرب را يك يك مكتوب کردند، که با سپاه خود بجا نب کوفه کوچ دهند .
این جمله اگرحاضر شدند کمتر از هشتصد هزارتن نبودند ، چون سرهنگان و اواره نگاران (1) لشکری را که بنام جریده (2) کرده بودند ، باز مینمودند . این صورت تذکره السنه وافواه گشت. از این روی جماعتی صد هزار و گروهی دویست هزار روایت کردند ؛ لكن مردم خردمند داند که هشتصد هزار تن مرد لشکري بدين عجلت نتوان فراهم آورد و در کنار طف تواند منزل کرد و علف و و آزوغه ایشان را سهل نتوان یافت و در دفع هفتاد و دو تن هشتصد هزار را بر
ص: 184
هشتهز ار فضیلت نیست (1) ؛ چه حسين علیه السلام اگر با نیروی الهی و قدرت امامت قتال میداد ، ده چندان چنین اشکری را باشارتی دستخوش هلاکت میداشت و اگر این جنگ و جهاد بقوت جسمانی و نیروی بشری است ، از برای هفتادتن ، هفتصد کس کافی است .
اما اصحاب حسین علیه السلام آنچه فاضل مجلسي رقم کرده ، چهل تن پیاده و سی ودو کس سوار بود و نمد بن ابی طالب سی و دو تن سوار و هشتاد و دو تن پیاده دانسته و از محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام حديث کرده اند که: لشکر حسین
علیه السلام چهل و پنج تن سوار و صد تن پیاده بود و در کتاب اعلام الوری لشکر امام حسين علیه السلام را سی و سه تن سواره و چهل تن پیاده مرقوم داشته و ابن جوزی در تذكرة خواص الأمة مینویسد : لشکر آن حضرت هفتاد سوار و صد پیاده بودند و نیزسی سوار و صد پیاده گفته اند و در شرح شافية ابي فراس في مناقب آل الرسول و مثالب (2) بني العباس مسطور است که : سپاه حسين علیه السلام هزار تن بودند و مسعودی در کتاب مروج الذهب میگوید : هزار سوار وصد تن در رکاب حسین جهاد کردند تا شهید شدند و در جلد هفدهم عوالم عبدالله بن نور الله سی و دو تن سوار و چهل تن پیاده رقم کرده وعبدالله بن محمد رضا الحسینی در کتاب خود که جلاء العيون نیز نام دارد سی و دو تن سوار و چهل تن پیاده آورده و نیز عبوس، منصوری ، در کتاب « زبدة الفكرة في تاريخ الهجرة »، لشکر حسين علیه السلام را سی و دو تن سوار و چهل تن پیاده نگاشته و یافعی در تاریخ مرآت الجنان ، سپاه حسين علیه السلام را از سواره و پیاده هشتاد و دو تن دانسته و دیگر طبری در تاریخ خود سپاه حسين علیه السلام را چهل سوار وصد پیاده رقم کرده و در تاریخ معینی مسطور است که:هفت تن از اولاد على البلا و سه تن از اولاد حسین بن علی علیهما السلام و از اصحاب آن
ص: 185
حضرت هشتاد و هفت تن شهید شدند.
بالجمله،علمای احادیث و اخبار و مورخين قصص و آثار ، در شمار سپاه حسین وعدد لشکر ابن زیاد باختلاف سخن کرده اند. اگر بخواهم كتب عربية و فارسیه را که هنگام اسوداد این اوراق از نظر میگذرد بنام رقم زنم و شمار لشکر جانين را بروایات مختلفه جداگانه یاد کنم ، خوانندگان را موجب کلالت (1) و ملالت گردد . لاجرم مختار خویش را در قلم می آورم . همانا آنچه من بنده از این استقراء و استيعاب بدست کردم ، آنستکه سپاه امام حسین علیه السلام از یکصد و چهل و پنج تن بزيادت نبوده و لشکر ابن زیاد از بیست هزار کمتر نبوده و اگر پذیرای روایات مختلفه شویم، منتهای پذیرائی پنجاه و یکهزار است ، چه من بنده نام سرهنگان وشمار لشکری که در تحت فرمان هريك بوده مرقوم داشتم ؛ لكن از اجتهاد بنده چنان بر می آید، که ابن زیاد پنجاه و يكهزار تن لشکری را عرض داد و سرهنگان بگماشت و از پس یکدیگر روان میداشت . اما افزون از سی هزار کس حاضر کربلا نشد ، چون حسين په شهید شد ، حاجت بدیگران نیفتاد والعلم عند الله .
. اکنون با سر سخن آئیم عمر بن سعد بن ابی وقاص ، بفرمان ابن زیاد از کوفه خیمه بیرون زد و دل برقتل حسين و نهاد و سخن امير المؤمنین علی علیه السلام بروی در ست آمد . بروایت محمد بن سیرین : یکروز اميرالمؤمنين على علیه السلام عمر بن سعد را نگریست ، هنگامیکه جوانی نورس بود
فَقَالَ و يحك يَا اِبْنَ سَعْدٍ كَيْفَ بِكَ إِذَا قُمْتَ يَوْماً مَقاماً تَتَحَيَّرُ فِيهِ بَيْنَ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ فتختارُ النَّار
فرمود : ای پسر سعد ! چگونه خواهی بود آن روز که متحير باشی در اختیار بهشت و دوزخ؛ پس اختیار خواهی کرد دوزخ را. مع القصه ، عمر بن سعد عزیمت
ص: 186
درست کرد که حسين علیه السلام را بقتل رساند و منشور حکومت ری ستاند و بجانب کربلا روان شد.
با لشگر های خود بر بالا چون عمر بن سعد باسپاه خویش بزمین کربلا رسید ، بفرمود : بار ها فرو نهادند و در برابر حسين عليه السلام لشکر گاه ساخت و خیمه هابر افراخت . و اینواقعه روز دو شنبه ششم شهر محرم الحرام بود، چون از رنج راه بیاسود ، عروه بن قیس الاحمسی را طلب فرمود و گفت : بنزديك حسین میروی و پرسش میکنی که : تو را چه افتاد که بدینجانب سفر نمودی ؟ و باز گوی تا چه اراده فرمودی ؟ عروه بن قیس چون از آن جماعت بود که بسوی حسین به نامه کرد، آزرم (1) ميداشت که بسوی او پوید (2) و چنین سخن گوید. گفت : مرا معفو دار و این رسالت بدیگری حوالت کن و بیشتر از بزرگان کوفه بحضرت حسین نامه ها متواتر کردند و او را بجانب کوفه دعوت نمودند، لاجرم هر که را ابن سعد فرمان میکرد که بنزديك حسین بایدت رفت آبا و استنکاف (3) مینمود .
از میان جماعت کثیر بن عبدالله شعبی برخاست و گفت : این منم ، اگر فرمان میدهی میروم و اگر خواهی او را گردن میزنم . ابن سعد گفت : من تو را کشتن نمیفرمایم ، از جانب من رسول باش و حسین را بگوی : چرا بدینسوی شتافتی و از این آمدن چه خواستی ؟ كثير بن عبدالله روان شد و با خدمت حسین علیه السلام راه نزديك كرد ، چون ابو تمامه صیداوی او را بدید ، عرض کرد: اصلحك الله با ابا عبدالله ؛ اینك كثير بن عبدالله که از تمامت اهل ارض شرانگیز تروخونریزتر است
ص: 187
بنزد تو می آید ، این بگفت و بنرد کثير شتافت و او را گفت : اگر نزد حسین خواهی شد ، شمشیر خود را بگذار وطريق حضرت پیش دار ، گفت: لاوالله هرگز شمشير خویش را فرو نگذارم ، اگر گوش فرا دارند ابلاغ رسالت کنم و اگرنه طریق مراجعت گیرم . ابو ثمامه گفت : اگر خواهی قبضه شمشیر تورا مقبوض دارم تا رسالت خویش را بیای بری ، چه تو مردی شرير وفتاکی (1) . كثير بن عبدالله در خشم شد و لختی با ابو ثمامه یکدیگر را بر شمردند ، پس باز شد و خبر بازداد . ابن سعد، قرة بن قيس الحنظلی را بخواست و گفت: بشتاب و حسین را دیدار کن و بگوی: چه اندیشه فرمودی که این مسافت بعیده را به پیمودی ؟ قرة روان شد و چون راه بکران آورد ، ابو عبدالله ال فرمود : هیچکس اینمرد را میشناسد ؟ حبیب بن مظاهر گفت : مردی از بنی حنظله تمیم است و خواهرزاده ما است و در نزد ما بحسن عقیدت و صفای طویت (2) نامبردار است . زهير بن القين اورا گفت : که چه حاجت داری ؟ گفت : از ابن سعد بحضرت حسين علیه السلام رسالتي دارم ، اگر اجازت رود در آیم و بعرض رسانم.
زهير بن القين گفت : سلاح خویش را بجای گزار و نزديك شو گفت : حبّأ وكرامة ، پس سلاح خویش را بجای گذاشت و بنزد حسين علیه السلام شتافت و سلام داد و جواب بستد آنگاه دست و پای امام را بوسه زد و عرض کرد : چرا این راه دراز را در نوردیدی ؟ و بدین اراضی فراز آمدی ؟ فرمود : مردم این شهر مرا نامه کردند و بجانب خویش دعوت نمودند ، من ملتمس ایشان را اجابت نمودم. اگر رأی ایشان دیگر گون شده و مقدم مرا مكروه میدارند ، مراجعت فرمایم . قرة عرض کرد : خداوند لعن کند آن جماعت را که بسوی تو مکتوب کردند و امروز در شمار خاصان و ویژگان ابن زیادند. و چون خواست مراجعت کند ، حبیب ابن مظاهر گفت : وای بر تو ای قرة ! بکجا میروی؟. باش و پسر رسول خدای را نصرت کن که بدست پدران او توفیق اسلام یافتی ، قرة عرض کرد : ای مولای من!
ص: 188
کیست که جهنم را بز بهشت برگزیند ؟ اکنون میروم و رسالت خویش پاسخ باز میدهم و باز می اندیشم پشت و روی این امر را ، پس بنزديك ابن سعد آمد و صورت حال را مکشوف داشت.
ابن سعد گفت : ارجو (1) که خداوند مرا از قتال با حسين وقتل او محفوظ دارد. و بدین شرح ، ابن زیاد را مکتوب کرد :
بسمِ اللّهِ الرحمنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي حَيْثُ نَزَلْتُ بِالْحُسَيْنِ بَعَثْتُ إِلَيهِ رَسُولِي فَسَأَلْتُهُ عَمَّا أَقْدَمَهُ وَ مَاذَا يَطْلُبُ فَقَالَ كَتَبَ إِلَى أَهْلِ هَذَا اَلْبِلاَدِ وَأَتَتْنِي رُسُلُهُمْ فَسَأَلُونِي الْقُدُومَ فَأَمَّا إِذَا كَرِهْتُمُونِي وَ بَدَا لَهُمْ غَيْرُ مَا أَتَتْنِي بِهِ كُتُبُهُمْ فَأَنَا مُنْصَرِفٌ عَنْهُمْ
میگوید : گاهی که بکر بلا نزول کردم ، از قبل خویش رسول حضرت حسین گسیل داشتم و پرسش کردم که تو را چه چیز بدینسوی سفر فرمود و از این سفر مقصود چه بود ؟ در پاسخ گفت : مردم این بلاد بسوی من نامه ها نگاشتند ورسولان پی در پی روان داشتند و قدوم مرا ملتمس شدند و من دعوت ایشان را اجابت کردم ، اکنون اگر از کرده پشیمانند و رأی دیگر گون کرده اند ، طریق مراجعت میسپاریم ، و السلام . حسان بن قايد عبسی گوید : حاضر بودم که مکتوب ابن سعد را بعبيدالله بن زياد آوردند چون خاتم بر گرفت و بر خواند
قالَ ألان عَاقَتٌ مَخَالِبُنا بِهِ يَجو النَّجاةَ ولأت حينَ مَناصٍ
گفت : الان که چنگال ما که مانند براثن سرحان (2) و مخالب عقبان (3) است اورا فرو گرفته ، طريق خلاص میطلبد، او را هرگز ملجأ ومناص بدست نشود و در پاسخ ابن سعد بدین منوال نامه کرد:
ص: 189
فَقَدْ باغنِي كِتَابُكَ وَ فَهِمْتُ مَا ذَكَرْتَ فَاعْرِضْ عَلَى اَلْحُسَيْنِ أَنْ يبايع لِيَزِيدَ هُوَ وَ جَمِيعُ أصحابِهِ فَإذا فَعَلَ ذلِكَ رأينافيهِ رَأينَا والسَّلامُ
یعنی مکتوب تورا قرائت کردم و بدانچه انهاءداشتی بدانستم ، بر حسین سخت بگیر تا با یزید بیعت کند و اصحاب او نیز بادی متابعت کنند ، آنگاه بدانچه رأى زنم و پسندیده دانم مرعی خواهم داشت . چون این مكتوب بابن سعد رسید سخت بیازرد ، چه دانسته بود که حسين علیه السلام هرگز با یزید بیعت نکند و از مقاتلت با آن حضرت وکراهتی بتمام داشت.
در خبر است که حبیب بن مظاهر ، بنزد حسين علیه السلام آمد و عرض کرد: يا ابن رسول الله ! قبيلة بني اسد با ما نزدیکند اگر فرمان کنی بنزد ایشان شوم و نصرت تورا از آن جماعت استمداد نمایم . فرمود : روا باشد، پس حبیب ببود تا سیاهی شب جهان را فرو گرفت ، آنگاه متنكراً (1) از میان اصحاب بیرون شد وبتعجيل قطع مسافت کرده در قبیله بنی اسد در آمد. گفتند : ای حبیب ! بگوی تا چه حاجت داری ؟ گفت : آمده ام تا شما را بخير دلالت کنم ، اینک پسر دختر رسول خدای با جماعتى از مؤمنین که هر تن از هزار مرد افزونست ، در ارض کربلا فرود شده و عمر بن سعد با انبوهی از لشکر گرد او را فرا گرفته ، قوم و عشیرت (2) من شمائید ، واجب میکند که از نصیحت شمادست بازنگیرم ، تا از در بصیرت مرا اطاعت کنید و در نصرت پسر پیغمبر همدست و هم داستان شوید ، تا از شرف دنیا و آخرت برخوردار گردید ، سوگند با خدای هیچکس در خدمت او شهید نشود ، جز اینکه در عليين (3) رفيق مصطفی باشد . عبدالله بن بشر گفت : اول کس منم که این دعوت را اجابت کردم و در راه پسر پیغمبر دل از جان ومال بر گرفتم و این ارجوزه را خواندن گرفت :
ص: 190
قَدْ عَلِمَ الْقَوْمُ إِذَا تَوَاكَلُوا *** وأَحْجَمَ الفُرْسَانُ أو تَنَاضَلُوا (1)
أَنِّي شُجَاعٌ بَطَلٌ مُقَاتِلٌ *** كَانَنِي لَيْثٌ غَرِينَ بِسَل (2)
چون مردان بنی اسد این بدیدند ، مبادرت نمودند و از یکدیگر سبقت گرفتند، چند که نود تن مرد جنگی در هم آمدند و دست در دست دادند و در ساعت طریق خدمت حسین گرفتند. و از آن سوی مردی از بنی اسد که خمیر مایه نفاق و شقاق بود ، سرعت کرد وخودرا بلشکرگاه عمرسعدرسانید و صورت حال رامکشوف داشت . ابن سعد بیتوانی مردی از سران سپاه را که ازرق نام داشت با چهارصدتن مرد رزم آزمای بفرمود تا بتاختند و در عرض راه با بنی اسد دوچار شدند و در کنار فرات جنك در پیوستند. حبیب بن مظاهر بانک بر داشت که : ای ازرق ! وای بر تو از برای تو و از برای ما این کار سزاوار نيست! بگذار تا جز تو کسی این شقاوت انگیزد و با ماعداوت آغازد. ازرق را كلمات حبيب دق الباب طعن ودق نمیکرد و لشكر را بطعن وضرب تحریض میداد ، چون بنی اسد اندک بودند نیروی مقاومت نیاوردند و هزیمت شدند و حبیب بتمام زحمت خود را بحضرت حسين رسانید و صورت حال را باز گفت
فَقالَ الحُسَينُ لا حَولَ ولا قُوَّةَ إِلاَّ بالله
چون عمر بن سعد از مقاتلت حسین و کراهتی بكمال داشت ، آنحضرت را آگهی فرستاد که اگر مسئلت مرا اجابت میفرمائی ، صواب آنستکه ساعتی
ص: 191
باهم بنشینیم و در اصلاح این امر سخن برانیم . حسين علیه السلام فرمود : روا باشد ، پس شبانگاهی در کنار فرات بساطی بگستردن، و مجلس را از فضول بپرداختند (1) و هردو تن نشیمن ساختند و فراوان سخن کردند.
خولی بن یزید اصبحی که خاصه با حسین تشدید معادات و مناوات میکرد
چون این بدید، مکتوبی بدین شرح بعبيدالله بن زیاد نگاشت :
أمَّا بَعدُ أَيُّها الأَميرُ إنَّ عُمَرَ بنَ سَعْدٍ يَخْرُجُ كُلَّ لَيلَةٍ وَيَبسُطُ بِساطاً وَ يَدعو الحُسَينَ وَ يَتَحَدَّثانِ حَتَّى يَمْضِيَ مِنَ اَللَّيْلِ شَطْرُهُ وَ قَد أدرَكتُهُ عَلَى الحُسَينِ الرَّحمَةَ وَالرَّأفَةَ فَأمَرهُ أَنْ يَنْزِلَ عَن حُكمِكَ يَصيرُ الحُكمُ لي وَأنَا أَكفيكَ أمرَهُ
نوشت که: ای امیر؛ همانا پسر سعد هر شب از لشکرگاه خود بیرون میشود و در کنار فرات بساطی میگستراند و حسین را میخواند و از هر در سخن میکنند تا شطری از شب سپری میشود ، او را با حسين جز از در رحمت و رأفت ندیده ام فرمان کن تا : این خدمت را از گردن فرو نهد و زمام کار را بدست من دهد تا من این خدمت را بخاتمت رسانم و کار حسین را کفایت کنم . .
چون ابن زیاد کتاب خولی را قرائت کرد از عمر بن سعد بیازرد و او را
بدینگونه رقم کرد:
أَمَّا بَعْدُ يَا ابْنَ سَعْدٍ قَدْ بَلَغَنِي أَنَّكَ تَخرُجُ في كُلِّ لَيلَةٍ وَ تَبسُطُ بِسَاطاً تَدْعُوا الحُسَيْنَ وَتَتَحَدَّثُ مَعَهُ حَتّي يَمضِي مِنَ اللَّيْلِ شَطْرُهُ فَإذا
ص: 192
قَرَأْتُ كِتَابِي فَأْمُرْهُ أَنْ يَنْزِلَ عَلَى حُكْمِي فَإِنْ أَطَاعَ وَإِلاَّ إَمْنَغَهُ مِن شُربِ ألماء فَإنِّي حَلَلْتُهُ علَى اليَهودِ والنَّصاري وَ حُرْمَتُهُ عَلَيْهِ وَعَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ فَحُلْ بَيْنَ الْحُسَيْنِ وَ أَصْحَابِهِ وَ بَيْنَ أَلْمَاءَ فَلاَ يَذُوقُوا مِنْهُ قَطْرَةً كَمَا صُنِعَ بِالتقِيِّ اَلنَّقِيِّ عُثْمَانَ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ أَلْمَظْلُوم
میگوید:ای پسر سعد ! بمن رسید که هر شب از لشکر گاه خویش بیرون میشوی وبساطی میگسترانی و حسین را می خوانی وطريق محاورة ومسامره (1) میسپارید تا نیمی از شب در میگذرد . هان ای پسر سعد ! چون کتاب مرا قرائت کردی حسین را مأمور کن که پذیرای امر من گردد ، اگر اطاعت کرد نیکو باشد و اگر نه آب را از وی بازگیر و در میان او وفرات حاجز و حایل (2) باش که من آب را بر یهود و نصاری حلال کردم و بر حسین و اهل بیت او حرام نمودم، پس باید حایل و حاجز باشی در میان حسين واصحاب او و میان آب تا نیاشامند قطره ای از آب، بکیفر کرداری که با اميرالمؤمنين عثمان روا داشتند . چون ابن سعد بر مضمون این نامه مشرف و مطلع شد، بیچاره گشت و در زمان عمرو بن الحجاج را طلب داشت و او را با پانصد سوار بر شریعه فرات بگماشت و فرمان کرد که : حسين و اصحاب حسين را از بر داشتن آب مانع و دافع باشند و راه بشريعه نگذارند . و اینواقعه روز سه شنبه هفتم شهر محرم الحرام بود .
اینوقت عبدالله بن حصين الازدی از جماعت بجيله فریاد برداشت ،
فَقَالَ يَا حُسَيْن ُ أَلاَ إِلَى اَلْمَاءِ كَانَه كَبِدُ اَلسَّمَاءِ وَ اَللَّهِ لاَ تَذُوقُونَ مِنْهُ قَطْرَةً وَاحِدَةً حَتَّى تَمُوتُوا عَطَشاً فَقَالَ أَلْحَسِينُ اللَّهُمَّ اقْتُلْهُ
ص: 193
.
َطَشاً ولا تَغْفِرْ لَهُ أَبَداً
با على صوت گفت : ای حسین ! نظاره نمیکنید آب فرات را که گویا زلال باران وجگر پاره آسمان است و سوگند با خدای از این آب نخواهید آشامید تا
گاهی که از شدت عطش بمیرید ، حسين و گفت : ای پروردگار من ! عبدالله حصین را بکش عطشاناً و اورا میامرز ابداً . حمید بن مسلم میگوید : سوگند بدان خدای که جز او خدائی نیست، عبدالله حصين را دیدم که از تاب تشنگی فریاد العطش، برمیداشت و آب حاضر میکردند و چند که توانست شکم خویش را تا گلوگاه از آب سرشار میساخت ، آنگاه آنچه از آب آشامیده بود قی میکرد وهمچنان تشنه بود و فریاد « العطش » بر می آورد، دیگر باره آب می آشامید و دیگر باره قی مینمود ، بدینگونه کار داشت تا گاهی که بهرد. ابن جوزی گوید : که عمرو بن الحجاج نیز بانک بر آورد که :
يَاحِسَيْنِ وَ هَذَا الْمَاءُ تَلَغُ فِيهِ الْكِلابُ وَتَشْرَبُ مِنْهُ خَنَازِيرَ أَهْلِ السَّوَادِ وَ أَلْحُمُرَ وَ الذِّئَابِ ولا تَذوقُ مِنهُ واللَّهُ قَطرَةً حَتَّى تَذوقَ الحَميمَ في نارِ الجَحيمِ
گفت : ای حسین ! اينك آب فراتست که سك بدان زبان میزند و جانوران بیابانی چون خنزیر و گور (1) و گرگ از آن می آشامد وقطرهای بهره تو نخواهد گشت ، تاگاهی که حميم (2) جهنم را بیاشامی.
بالجمله ، چون زحمت عطش بر حسین و اصحاب و اهل بیت فراز آمد، آن حضرت تبری بر گرفت و از بیرون خیمه زنان نوزده گام بجانب قبله برفت ، آنگاه زمین را با تبر لختی حفر کرد ، ناگاه آب زلال و گوارا بجوشید و اصحاب آن
ص: 194
حضرت بنوشیدند و مشکها پر آب کردند ، پس آن چشمه فرو شد چنانکه اثری بجای نگذاشت . چون این خبر بابن زیاد بردند عمر بن سعد را بدین منوال مکتوب کرد :
أمَّا بَعْدُ بَلَغَنِي أنَّ ألحَسَينَ يَحْفِرُ الآبارَ وَيُصِيبُ آلمَاءَ فَيَشْرَبُ هُوَ و أَصْحَابُهُ فَانْظُرْ إِذا وَرَدَ عَلَيْكَ كِتَابِي فَامْنَعْهُمْ مِنْ حُفَرِ الأبارِ ماسْتَطَعْتَ وَ ضَيِّقْ عَلَيْهِمْ ولا تَدَعْهُمْ يَذُوقُوا ألْمَاءَ و أَفْعَلُ بِهِمْ كَمَا فَعَلُوا بِالزَّ كَيْ عُثْمَانَ
نوشت که بمن رسیده است که: حسين حفر چاه میکند و آب بر می آورد و خود می آشامد و اصحاب او می آشامند ، نيك نگران باش ، چون مکتوب مرا قرائت کردی، چند که استطاعت داری مگذار که حفر چاه کنند و باب دست یابند و سخت بگیر برایشان بدانسان که بر عثمان زکی سخت گرفتند. چون عمر بن سعد این مکتوب را قرائت کرد در تشدید امر نیکوتر بکوشید و در منع آب از حسین علیه السلام و اصحاب او استوارتر بایستاد .
و از این سوی چون آب در میان اصحاب کمیاب شد، حسين علیه السلام عباس ر طلب فرمود و بیست سوار وسی تن پیاده ملازم رکاب او فرمود ، تا از طریق شريعه آب بلشکرگاه آورند . عباس ببود تا شب فراز آمد و تاریخی جهان را فرو گرفت. اینوقت عباس چون شیر دهنده بجانب شریعه روان شد. آنگاه از میان اصحاب هلال بن نافع بجلی از پیش روی عباس روان بود ، نخست وارد شریعه گشت. عمرو بن الحجاج گفت : کیستی ؟ واینجا چکنی گفت : يك تن پسرعم تو، آمده ام تا آب بنوشم. عمرو گفت : بنوش بر تو گوارا باد ، هلال گفت : ای عمرو ! مرا آب میدهی و پسر پیغمبر و اهل بیت او را تشنه میگذاری تا از عطش هلاك شوند ! عمرو گفت : این سخن از درصدق میکنی؛ لكن چه توان کرد و بامری مأمورم ولابد باید آن کاررا پنهایت برم. هلال چون این سخن بشنید ، بانک در داد که: ای اصحاب حسين ! در
ص: 195
آئید. عباس سلام الله عليه چون شیر شرزه با جماعت خود بشریعه در آمد و از آن سوی عمر و مردم خود را فرمان جنك داد ، كانون طعن و ضرب افروخته گشت . اصحاب حسين علیه السلام نیمی بمقاتلت پرداختند و نیمی مشکهای خود را از آب ملان (1) ساختند. در این جنك جماعتی از لشکر عمرو بن الحجاج مقتول ومطروح افتادند و گروهی خسته و مجروح گشتند و از اصحاب حسین علیه السلام هیچکس را آسیبی نرسید ، پس عباس بسلامت باز شتافت واصحاب حسین و اهل بیت سیراب شدند و از اینجا است که عباس را سقا نامیدند .
بامدادان که بعد از سقایت عباس ، اصحاب محتاج آب شدند ،
بروایت شرح شافيه ومطالب السؤل ، یزید بن حصین همدانی بحضرت حسین و آمد و عرض کرد: یا ابن رسول الله ! اگر اجازت رود ، عمر بن سعد را دیدار کنم ، باشد که از این غوایت (2) باز آید . فرمود : روا باشد ، پس یزید بنز دابن سعد آمد و اورا سلام نگفت . ابن سعد گفت : یا اخا همدان ! چه چیز تو را از سلام با من مانع افتاد ؟ مگر من مسلمان نبودم و خدا ورسول را نستودم ؟ یزید بن حصين
گفت : ای پسر سعد ! اگر تو چنانکه گوئی مسلمانی ، چگونه بر عترت رسول خدا بیرون شدی ومقاتلت اورا تصمیم عزم دادي ؟ و اينك آب فراتست که كلب وخنزیر از آن می آشامند و حسین بن علی و برادران و زنان و فرزندان او از تشنگی هلاك میشوند و تو در میان ایشان و فرات حاجز و حایل میشوی و گمان میکنی که مسلمانی وخدا و رسول را میشناسی . عمر بن سعد خجل شد و لختی سرفرو داشت پس سر بر آورد
قال : يَا أَخَا هَمْدَانَ مَا أَجِدُ نَفْسِي تُجِيبُنِي إِلَى تَرْكِ اَلرَّيِّ لِغَیْری.
گفت : ای برادر همدان ! چند که با نفس کاوش کردم ، اجابت نفرمود که
ص: 196
ولایت ری را دست باز دارم تا دیگری بدست گیرد . یزید بن حصين باز شتافت و عرض کرد: یا ابن رسول الله ! پسر سعد رضا داده است که تو را عرضه هلاك و دمار دارد تا از حکومت ری برخوردار گردد.
اما عمر بن سعد چون مکروه میداشت که با حسين علیه السلام مقاتلت آغازد و خود را مطرود و ملعون دارین سازد ، رأى همی زد تا حیلتی انگیزد ، باشد که این کار را از در مسالمت بخاتمت رساند ، پس یکتن از مردم خویش رابحضرت حسین علیه السلام فرستاد و پیام داد که ارجو (1) تشریف ملاقات تورا ادراك نمایم وسخنی چند در مجلسی که از بیگانه پرداخته باشد ، بعرض رسانم و پاسخ بشنوم . حسين علیه السلام مسئلت او را باجابت مقرون داشت و در خلوتگاهی او را دیدار کرد . ابن سعد آغاز سخن نمود و گفت: چه چیز تورا بدینجانب جنبش داد ؟ فرمود : رسل ورسایل اهل
کوفه و خواهندگی و پناهندگی ایشان در طلب طریقت و شریعت . ابن سعد گفت :
اکنون دانستید که اهل کوفه عهد بشکستند وهمتها بخصمی تو درهم بستند
فَقَالَ مَنْ خادَعَنا فِی الله انْخَدَعْنا لَهُ
فرمود : کسی که در راه حق با ما خدعه می انگیزد ، پذیرای خدعه او میشویم چه بصورت ظاهر طریقت حق میطلبد ، ابن سعد گفت : اکنون که کار بدینصورت بر آمده چه می بینی ؟ و چه رأی میزنی ؟
فَقَالَ دَعُونِي أرجِعْ فَأُقِيمُ بِمَكَّةَ أو أذهَبُ إِلَى بَعْضِ اَلثُّغُورِ فَأُقِيمُ بِهِ كَبَعْضِ أَهْلِه
فرمود : دست باز دارید تا مراجعت کنم و در مکه اگرنه در مدینه ساکن شوم یا بثغري از ثغور روم و چون دیگر مردم روزگار بسپرم. و اینکه در بعضی از کتب
ص: 197
حدیث کرده اند که حسين علیه السلام با ابن سعد گفت : مرا دست باز دارید تا بمدينه روم یا بدمشق شوم و دست در دست یزید دهم تا چه فرماید ، این سخنی از در کذب و گزافه است ، چه عقبة بن سمعان گوید: من در صحبت حسين عليه السلام بودم، از آن روز که از مدینه بیرون شد تا گاهی که در عراق شهید گشت ، هرگز چنین سخن از وی نشنیدم
بالجمله، ابن سعد چون کلمات حسين علیه السلام را اصغا (1) نمود ، عرض کرد : من اینصورت را بابن زیاد مکتوب میفرستم ، بعید نیست که از من بپذیرد و اینکار را به نیکوئی برزمین آرد، آنگاه بسرا پرده خویش باز شد و بدین شرح مکتوبی بابن زیاد نگاشت :
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اَللَّهَ قَدْ أطفا النّائِرَةَ وَ جَمَعَ اَلْكَلِمَةَ وَ أَصْلَحَ أَمْرَ اَلْأُمَّةِ هَذَا حُسَيْنٌ قَدْ أَعْطَانِي عَهْداً أَنْ يَرْجِعَ إِلَى اَلْمَكَانِ اَلَّذِي مِنْهُ أَتَى أَوْ يَسِيرُ إِلَى ثَغْرٍ مِنَ الثُّغُورِ فَيَكُونَ رَجُلًاً مِنَ الْمُسْلِمِينَ لَهُ ما لَهُم وعَلَيْهِ مَا عَلَيْهِمْ أَوْ يَأْتِي أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ يَزِيدَ فَيَضَعُ يَدَهُ فِي يَدِهِ فَيَرَى فِيهَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ فَيُرِي رَأْيَهُ وَ فِي هَذَا اَلْكَ رِضًى وَ لِلْأُمَّةِ صَلاَحٌ
یعنی خداوند نيران فتنه را منطفي (2) ساخت و کلمه . ختلف را مجتمع کرد وامر امت را بصلاح آورد ، اینک حسین است با من عهد استوار فرمود که مراجعت کند بدان بلد که از آنجا بیرون شد یا بثغري از ثغور سفر نماید و مانند يك تن از مسلمین زیستن فرماید و در سود و زیان با یکتن مسلم همانند باشد و اگرنه نزد امیرالمؤمنین یزید رود ودست در دست او نهد ، تا او چه فرماید . و این جمله صلاح امت و موجب خشنودی خاطر تو است . از این پیش نگاشتم که حسين علیه السلام
ص: 198
هیچگاه نفرمود که بنزد یزید میروم و دست بدست او میدهم ، تواند شد که ابن سعد این کلمه را از جانب حسين علیه السلام در مکتوب ابن زیاد افزوده باشد تا جانب او را در اجابت مسئلت لين العريكة (1) دارد.
بالجمله، چون این مکتوب را ابن زیاد قرائت کرد .
قَالَ هَذَا كِتَابٌ نَاصِبَحٌ مُشْفِقٌ عَلَى قَوْمِهِ
گفت : این مکتوب ناصح مهربانی است بر قوم خود . شمر بن ذی الجوشن عليه
اللعنه چون این بشنید ، برخاست،
فَقالَ أَتَقَبَّلُ هذا مِنْهُ وقَد نَزَلَ بِأَرْضِك وأُتِي جَنْبَك وَاللَّهِ لَئِن رَحَلَ مِنْ بِلادِكَ وَ لَمْ يَضَعْ يَدَهُ فِي يَدِكَ لَيَكُونَنَّ أوْلَى بِالْقُوَّةِ و لَتَكُونَنَّ أَوْلَى بِالضَّعْفِ والْعَجْزِ فَلا تُعْطِهِ هَذِهِ المَنزِلَةَ فإنَّها مَن ألوهُنَّ ولْيَكُنْ لِيَنْزِلَ على حُكْمِكَ وَ أَصْحَابِهِ فَإِنْ عاقَبْتَ فَأَنْتَ أَوْلى بِهِ اَلْعُقُوبَةَ وَ إِنْ عَفَوْتَ كانَ ذَلِكَ لَك
گفت : آیا میپذیری از ابن سعد این کلمات را ؛ وحال آنکه حسین در زمین تو نزول کرده است و در کنار تو آمده است ، یعنی اسیر و دستگیرتو است ، سوگند با خدای اگر از بلاد تو کوچ دهد، از آن پیش که دست در دست تو نهد ، روز تاروز بر شوکت و قدرت او بیفزاید و ساعت تا ساعت ضعف وعجز تو فزونی گیرد ، عطا مكن با وی این منزلت راکه عظيم وهنی (2) است مرسلطنت را . واجب میکند که حسين و اصحاب او فرمان تو را گردن نهند ، آنگاه اگر خواهی عقوبت کنی واگر نه معفو داری . ابن زیاد در پاسخ شمر گفت : سخن آنستکه براستی تو کردی ورای آنستکه تو زدی ، هم اکنون با سپاه خویش بر نشین و دو اسبه بشتاب و کتاب مرا بعمربن
ص: 199
سعد رسان و او را بگوی : تا بر حسین سخت بگیرد ، چند که بر فرمان من گردن نهد ، اگر فرمان پذیر شد ، اورا سالماً بسوی من فرستد واگرراز فرمان برتافت با او قتال دهد ، اگر این جمله را ابن سعد برذمت گرفت ، او را اطاعت کن و اگر کار بمسامحه و مماطله گذاشت ، گردنش را بزن و سرش را بمن فرست و امير جیش تو باش و عمر بن سعد را بدین گونه منشور کرد:
وكَتَبَ إلى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ إِنِّي لَمْ أَبْعَثْكَ إِلَى الحُسَيْنِ لِتَكُفَّ عَنهُ وَلا لِتُطاوِلَهُ وَلا لِتُمَنِّيَهُ السَّلامَةَ وَالبَقاءَ وَلا لِتَعْتَذِرَ لَهُ ولا لِتَكُونَ لَهُ عِنْدِي شَفِيعاً انْظُرْ فَإِنْ نَزَلَ حُسَيْنٌ وأَصْحَابُهُ عَلَى حُكْمِي واسْتَسْلَمُوا فَابْعَثْ بِهِم إليَّ سِلْماً وإنْ أبَوْا فَازْحَفْ إِلَيْهِم حَتَّى تَقتُلَهُم وَتَمَثّلَ بِهِم فَإنَّهُم لِذلِكَ مُسْتَحِقُّونَ وإن قَتَلتَ الحُسَيْنا فأَوْطِئِ الْخَيْلَ صَدْرَهُ وظَهْرَهُ فَإِنَّهُ عاتٍ ظَلُومٌ وَ لَسْتُ أَرى أنَّ هذا يَضُرُّ بَعْدَ الْمَوْتِ شَيئاً ولكِنْ عَلَيَّ قَوْلٌ قَدْ قُلْتَهُلُو قَتَلْتُهُ لَفَعَلْتُ هَذَا بِهِ فَإِنْ أَنْتَ مَضَيْتَ لِأَمْرِنَا فِيهِ جَز يُنَاكُ جَزَاءَ السَّامِعِ الْمُطِيعِ وإِنْ أَبَيْتَ فَاعْتَزِلْ عَمَلَنَا وجُنْدَنَا وخَلِّ بِسينِ شِمْرِ بنِ ذي الجَوشَنِ وَبَيْنَ العَسكَرِ فَإنَّا قَد أَمَرناهُ بِأَمرِنا
میگوید : ای پسر سعد ! من تورا بسوی حسین مبعوث نکردم که از جنك أو خویشتن داری کنی و تورا نفرستادم تا كار بمساهله ومماطله فرود آری و نگفتم سلامت و بقای اورا متمنی و مترجی باشی و نخواستم گناه او را عذر خواه کردی و فرمان ندادم که از در ضراعت (1) اورا در نزد من شفاعت کنی ، نگران باش اگر حسین سربفرمان من فرو گذاشت ، او را واصحاب او را سالماً بنزديك من فرست و
ص: 200
اگر سر برتافت ، بر او و اصحاب او حمله گران افكن تا همگان را با تیغ در گذرانی و مثله کنی، چه ایشان سزاوار اینگونه کیفرند و اگر حسین را مقتول ساختی ، سینه اورا و پشت او را با سم ستور در نورد ، چه او بیفرمان و ستمکار است ، دانسته ام که سم ستور مردگانرا زیان نکند ، لكن چون بر زبان من رفته است که اگر او را کشتم ، اسب بر کشته او میرانم ، این حکم باید بنفاذ شود . اکنون ای پسر سعد ؛ اگر آنچه گفتم پذیرفتی ، تورا جزای شنونده پذیرنده خواهم داد و اگر سر برتافتی عمل ما را دست باز دار و از لشکر ما بر کنار باش و کار را با شمر بن ذی الجوشن
گذار والسلام . .
بالجمله، شمر آن مکتوب را بگرفت و با لشکر خود بتقريب و تعجيل
بكر بالا آمد.
واقدی گوید : چون عمر بن سعد شمر را دیدار کرد ، بانك بر آورد :
لاَ أَهْلاً وَاللَّهِ بِكَ وَلَأَ سَهْلاً يَا أَبْرَصُ لِأ قَرَّبَ اللَّهُ دَارَكَ وَلا أدْنى مَزارٍ قُبَّحٍ ما جِئتَ بِهِ وَاللَّهِ أنِّي لاظَنُّكَ بَهِيتَهُ عَمَّا كَتَبتَ بِهِ إِلَيْهِ وَ أفْسَدْتَ عَلَيْنَا أَمْراً قَدْ كُنَّا رَجَوْنَا أن يَصْلُحَ واللَّهِ لاَ يَسْتَسْلِمُ حُسَيْنٌ إِنَّ نَفْسَ أَبِيهِ لَبَيْنَ جَنْبَيْهِ
گفت : سوگند با خدای سزاوار هیچ ترحيب وترجیب نیستی،ای هبروص (1) خداوند تورا و خانه تو را از آبادانیها دور افکند و قبر تو را از نظرها محو و مستور دارد و زشت کند چیزی را که تو آورده ای ، سوگند با خدای چنان میدانم که تو باز داشتی ابن زیاد را از قبول آنچه من بدو نگاشتم و فاسد کردی امری را که اصلاح آن را امید میداشتم ، والله حسین آنکس نیست که تسلیم شود و با یزید دست بیعت فرا
ص: 201
دهد ، همانا تن او از جان على مرتضی آکنده است . چون مکتوب ابن زیاد را از شمر بگرفت و قرائت کرد روی بدو آورد ،
وقالَ واللَّهِ لَقَدْ ثَنَيْتَهُ مَا كانَ في عَزْمِهِ وَ أذْعَرْتَهُ ولكِنَّكَ شَيْطانٌ فَعَلتَ ما فَعَلتَ
گفت : قسم بخدای تورأي اورا برتافتی وعزم او را دیگر گون ساختی واورا در بیم افکندی ، تو شیطان مردودی . کردی آنچه کردی . شمر گفت : اکنون با امر امير چه می اندیشی ؟ یا فرمان او بپذیر و با دشمن از طریق مناجزت و مبارزت
گیر واگرنه دست از عمل باز دار و سپاه را با من گذار. عمرسعد گفت: «لا، ولا كرامة لك، تو همچنان سرهنك پیادگان خویش باش ، که من خود امیرلشکرم . این بگفت و برخاست ویکباره دل در مقاتلت حسین بست و حجر بن الحررا طلب نمود و او را با چهار هزار تن از ابطال رجال بر شریعه غاضريه گماشت و همچنان روایتی از بهر شبث بن ربعی بست ، او را نیز با هزار سوار بشريعة غاضريه فرستاد و فرمان کرد : که حسین و اصحاب اور قطره ای از آب روا ندارند
چون حدود امور را بر حسب مراد استوار ساخت ، خواست تا حسين را از مطاوی (1) مکتوب ابن زیاد بیا گاهاند ، باشد که چون این شدت و حدت را بداند ، دل از انگیزش مبارزت و مناجزت برهاند و این جنك و جوش را بنشاند. لاجرم کس بحسين علیه السلام فرستاد و او را از این خبر آگهی داد
فَقالَ ألحَسينُ وَاللَّهِ لا وَضَعْتُ يَدِي فِي يَدِ اِبْنِ مَرْجَانَةَ أَبَداً.
سوگند با خدای که من هرگز دست خود را بدست پسر مرجانه فرا ندهم
و این شعر را قرائت کرد :
ص: 202
وَ لا زَعَرتُ السَّوامَ في غَلَسَ *** الصُّبْحُ مُغيراً وَلا دُعِيتُ يَزيدا
يَوْمٍ اَخْشَي مَخافَةَ الْمَوْتِ ضَيْماً *** وَ اَلْمَنَايا بَرْصَدْنَنِي اِنْ اَحَيَدَا (1)
این کرت ثانیست که آن حضرت بشعر یزید بن مفرغ تمثل جست ..
آنگاه حسين علیه السلام ، عمر بن سعد را طلب نمود تا با او سخن کند ، پس ابن سعد با بیست سوار از لشکر گاه خود بیرون شد و حسین علیه السلام نیز با بیست سوار بر نشست و بین العسکرین پیاده شدند. حسین اصحاب خود را فرمود: لختی از ما بیکسوی بباشید ، همگان برفتند ؛ جزعباس و علی اکبر . ابن سعد نیز مردم خود را گفت : تا کناری گرفتند ، پسرش حفص و دیگر لاحق غلامی از وی بجا ماند
فَقَالَ لَهُ الحسين ويْلك يابن سَعْدٍ أَمَا تَتَّقِي اللَّهَ الَّذِي إِلَيْهِ مَعَادُك أَتَقَاتَلُنِي وأَنَا ابْنُ مَنْ عَلِمْتُ ذَر هَؤُلاَءِ اَلْقَوْمَ وَ كُنْ مَعِي فَإِنَّهُ أَقْرَبُ لَكَ إِلَى اَللَّه
فرمود: وای بر تو ای پسر سعد ! از آن خدای که باز گشت تو بسوی او است نمیترسی؟ و با من مقاتله میکنی ؟ و حال آنکه میدانی من پسر رسول خدای صاحب این جماعتم ، با من باش و فرمان مرا گوش دار و خدای را از خود شاد کن . ابن سعد گفت: من چگونه این کار توانم کرد ؟ ابن زیاد خانه مرا از بیخ و بن برمیکند امام حسین فرمود : باکی نیست من خانه نیکو تر از آن از بهر تو بنیان میکنم . ابن سعد گفت : از آن میترسم که ملك و مال وضیعت (2) مرا تماما أخوذ دارد
ص: 203
امام فرمود: نیز بیم مکن من از ضیعت تو انفع (1) و افزون در حجاز با تو عطا میکنم . ابن سعد گفت : مرا اهل وعیالی است بر عیال خوبش ترسناکم. عاطلات (2) او بر حسین علیه السلام ناگوار افتاد ، از وی روی بگردانید و برخاست و روان شد
وَ هُوَ يَقُولُ مَا لَكَ وَ ذَبَحَكَ اَللَّهُ عَلَى فِرَاشِكَ عَاجِلاً وَ لَأْ غَفِرَ كُلَّ يَوْمٍ حَشْرُكَ فَوَ اللَّهِ إِنِّي لَأَرْجُو أَنْ لأَتَأَكَّلَ مِنْ برِّ اَلْعِرَاقِ إِلاَّ يَسِيراً
فرمود : چه افتاد تو را به خداوند بکشد تو را در فراش تو دنیا مرزد تورا در روز قیامت و باز پرس حساب سوگند با خدای امید می دارم که از گندم عراق نخوری الا اندکی .
قَالَ اِبْنُ سَعْدٍ فِي اَلشَّعِيرِ كِفَايَةٌ عَنِ اَلْبِرِّ مُسْتَهْزِءٌ بِذَلِكَ اْلقَولِ
ابن سعد از دراستهزاء گفت : ما را جو ، از گندم مستغنی میدارد و برخاست و بلشکرگاه خویش مراجعت کرد.
و از اینسوي حسين علیه السلام نيز بمعسكر خویش باز شد و مکشوف افتاد که این مخاصمت بمسالمت نخواهد پیوست ، پس اصحاب خویش را طلب فرمود و در میان ایشان ایستاده شد. سید سجاد علیه السلام حدیث میکند که : من با شدت مرض نزديك شدم تا گوش دارم چه فرماید ،
فَسَمِعْتُ أَبِي يَقُولُ لِأَصْحَابِهِ أُثْنِي عَلَى اَللَّهِ أَحسَنَ الثَّناءِ وَ أَحْمَدُهُ عَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرّاءِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَحْمَدُكَ عَلَى أَن أَكْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّةِ وَعَلَّمتَنا القُرآنَ وَ فَهَّمْتَنا في الدِّينِ وَجَعَلْتَ لَنا أَسماعاً وَأبصاراً وأَفْئِدَةً فَاجْعَلْنا مِنَ الشَّاكِرِينَأَمَا بَعْدُ فَإِنِّي لا أَعْلَمُ أَصْحَاباً أَوْفَى ولا خَيْراً مِنْ
ص: 204
أَصْحَابِي ولا أَهْلَ بَيْتٍ أَبَرَّ ولا أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فَجَزَاكُمُ اَللَّهُ عَنِّي خَيْراً أَلاَ وَ إنِّي لَأَظُنُّ يَوْماً لَنَا مِن هَؤُلاءِ ألاَ وَإِنِّي قَدْ أَذِنْتُ لَكُمْ فَانْطَلِقُوا جَمِيعاً فِي حِلٍ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنِّي و لا ذمام هَذَا اَللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُم فَاتَّخِذُوهُ جَمَلاً جملا وَ ليَأْخُذْ كُلُّ رَجُلٍ بِيَدِ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي و تَفَرَّقُوا فِي سَوَادِكُمْ وَ مَدَائِنِكُمْ فَإِنَّ الْقَوْمَ إِنَّمَا يَطْلُبُونَنِي وَ لَوْ قَدْ أَصَابُونِي لَهو اعن طَلَبَ غَيْرِي.
زین العابدین ( علیه السلام ) میفرماید : شنیدم که پدر من در میان اصحاب، خدای را بسپاس بستود و نیایش (1) ستایش فرمود ، آنگاه گفت : ای پروردگار من ! سپاس میگذارم تورا که ما را بتشریف نبوت تکریم فرمودی و مرموزات قرآن را تعليم نمودی و معضلات (2) دین را مفهوم داشتی و مارا گوش شنوا و دیدۂ بینا و دل دانا کراهت کردی و در شمار سپاس گزاران آوردی ، همانا من اصحابی وفا کیش تر از اصحاب خود اهل بیتی نیکو کار تراز اهل بیت خودندانم ، خداوند شمارا جزای خيردهاد، دانسته باشید که من گمان دیگر در حق این جماعت داشتم و ایشان را در طریق اطاعت و متابعت می انگاشتم ، اکنون آن پندار دیگر گونه صورت بست . لاجرم ذمت شما را از حمل عهد و بیعت خود سبکبار ساختم و شما را رخصت کردم تا بهر جانب که خواهید کوچ دهید . اکنون که سیاهی شب جهان را در پرده خویش در افکنده ، هريك شتری بدست کنید و دست يك تن از اهل بیت مرا فرا گیرید و در بلاد و امصار (3) پراکنده شوید. همانا این جماعت مرامیجویند ، چون مرادست پازند بغير من نپردازند.
ص: 205
چون ابو عبدالله علیه السلام سخن به اینجا آورد ، فرزندان و برادران و برادرزادگان و پسرهای عبدالله آغاز سخن کردند و گفتند : « لاوالله » ما بدین كار گردن ننهیم و بعد از تو زندگانی نخواهیم،
لا أَراناً اللهُ ذلِكَ أَبَداً.
خداوند ما را هرگز بدین ناستوده کردار دیدار نکند . نخستین عباس بن
علی بن ابیطالب علیهم السلام آغاز سخن کرد و لختی بدین منوال بپرداخت،
فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَا بَنِي عَقِيلٍ حَسْبُكُمْ مِنَ اَلْقَتْلِ بسلم بن عَقِيلٍ فَاذْهَبُوا أَنْتُمْ فَقَدْ أَذِنْتُ لَكُمْ
حسين علیه السلام فرمود : ای فرزندان عقيل ! قتل مسلم توانائی صبر و شکیبائی را از شما برتافت ، بر این مصیبت فزونی مجوئید ، من شما را رخصت کردم که از این داهيهء (1) خونخواره بجانبی کناره گیرید. عرض کردند : سبحان الله! مردم با ماچه گویند ؟ و ما چه پاسخ دهیم ؟ که گوئیم : سید خود را و مولای خود را و پسر عم خود را در میان دشمن گذاشتیم ودست بازداشتیم بی آنکه سوفار خدنگی بزه نهيم (2) یا بزخم نیره کسی را دفع دهیم و اگرنه شمشیری از نیام بکشیم ودشمنی بکشیم ، لاوالله ما بیز ریم از چنین کردار ، الا آنکه جان و مال واهل وعیال را در راه تو فدا کنیم و در رکاب تو با دشمن تو رزم زنیم تا برما همان فراز آید که بر تو آید . خداوند زشت کناد آن زندگانی را که بعد از تو خواهیم .
اینوقت مسلم بن عوسجه برخاست
فَقال أَ نَحْنُ نُخَلِّي عَنْكَ فَبِمَا نَعْتَذِرُ إِلَى اَللَّهِ فِي أَدَاءِ حَقِّكَ وَ لأ وَ اللَّهِ
ص: 206
حَتَّى أَطْعَنَ في صُدُورِهِم بِرُمْحِي وأَضْرِبُهُمْ بِسَيْفِي فَأَثْبَتَ قَائِمَهُ فِي يَدِي وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ مَعِي سِلاحٌ أُقَاتِلُهُمْ بِهِ لَقَذَفْتُهُم بِالحِجَارَةِ وَاللَّهِ لَأ نُخَلِّيك حَتَّى يَعْلَمَ اَللَّهُ أَنَّا قَدْ حَفِظْنَا غَيْبَةَ وَرَسُولِ اللَّهِ فِيك أمَا وَاللهِ لَوْ عَلِمْتُ أَنِّي أُقْتَلُ ثُمَّ أُحيى ثُمَّ أُحْرَقُ حَيّاً ثُمَّ أذري يُفْعَلُ ذَلِكَ بِي سَبْعِينَ مَرَّةً مَا فَارَقْتُكَ حَتَّى أُلْقِيَ حِمَامِي دو نك فَكَيْفَ لاَ أَفْعَلُ ذَلِكَ وَ إنَّما هِيَ قَتْلَةٌ واحِدَةٌ ثُمَّ هِيَ الْكَرامَةُ الَّتِي انْقِضاء لَها أَبَداً
عرض کرد: یا ابن رسول الله ! آیا ما آنکس باشیم که دست از تو باز داریم؟ پس با کدام حجت در حضرت إله ادای حق تورا عذر خواه شویم؟ لا والله ما همچنان پا برجائیم تا سینه معادی را دستخوش نیزه خطی فرمائیم و اندام اعدا را نیام شمشير مشرفی سازیم و اگر مارا سلاح جنك نباشد ، بزخم سنك قتال خواهیم داد ، سوگند با خدای که ما از خدمت تو بیکسوی نشویم تا در حضرت حق مورد طعن و دق نگردیم و مردمان بدانند که ما در خدمت تو ، غیبت رسول خدای را نگران بودیم ، سوگند با خدای اگر بدانم کشته میشوم ، آنگاه زنده میگردم ، آنگاه مرا زنده میسوزانند و خاکستر مرا بر باد میدهند و این کردار را هفتاد کرت با من بكار میبندند، هرگز از تو جدا نخواهم شد تا گاهی که در حضرت تو گرگ را ملاقات کنم. همانا این شهادت كرة واحدة هلاکتی است و از پس آن جاودانه کرامتی است که هرگز بنهایت نخواهد شد . چون سخن بدینجا آورد، زهیر بن القين برخاست
فَقَالَ وَاللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنِّي قُتِلْتُ ثُمَّ نُشِرتُ ثُمَّ قُتِلتُ حَتَّى أُقْتَلَ هَكَذَا أَلْفَ مَرَّةٍ وَأَنَّ اللَّهَ يَدفعُ بِذَلِكَ أَلْقَتِلَ عَنْ نَفْسِكَ وَ عَنْ أَنْفُسِ هؤُلاء الفتيان مِنْ أَهْلِ بَيْتِك.
ص: 207
گفت : سوگند با خدای دوست دارم که کشته شوم، آنگاه زنده گردم ، بدینگونه تا هزار كرت مرا بکشند و زنده گردانند و در ازای آن خداوند تورا و جوانان اهل بیت تورا مقتول و مظلوم نگذارد . وهريك از اصحاب بدین منوال شبیه یکدیگر سخن کردند . و حسين علیه السلام همگان را بدعای خیر یاد کرد . در کتاب جلاء العيون عبدالله بن محمد رضا الحسینی مسطور است که: از پس مقالات اصحاب ، مقام هريك از ایشان را در بهشت نمودار فرمود وحور و قصور هر يك را با ایشان بنمود و بریقین هر يك بیفزود و از این روی ، احساس الم سیف و سنان نمیکردند و در تقديم شهادت تعجیل مینمودند .
بالجمله، اینوقت محمّد بشر الحضرمی را آگهی آوردند که پسرت را در ثغر (1) مملکت ری اسیر گرفتند . گفت : در راه خدا بحساب میرود و من دوست ندارم که او اسیر شود و من بعد از وی باقی بمانم. کنایت از آنکه میخواهم در رکاب حسين علیه السلام کشته شوم . چون کلمات اورا امام حسين اصغا فرمود ، از
فَقَالَ رَحِمَكَ اَللَّهُ أَنْتَ فِي حِلٍ مِنْ يَعْتِي فأعمل فِي فَكَاكِ ابْنِكَ فَقَالَ أَكَلَتْنِي السِّبَاعُ حَيّاً إِنْ فَارَقْتُكَ قَالَ فَأَعْطِ اِبْنَكَ هَذِهِ اَلْأَثْوَابَ اَلْبُرُودَ يَسْتَعِينُ بِهَا فِي فِدَاءِ أَخِيهِ فَأَعْطَاهُ خَمْسَةَ أَثْوَابٍ قِيمَتُهَا أَلْفُ دِينَارٍ
و فرمود: خداوند تو را رحمت کناد ، من بیعت خویش را از ذمت تو فرود آوردم ، برو و فرزند خود را از بند اسر برهان . مجلد بن بشر گفت : مرا جانوران درنده زنده پاره پار نسازند وطعمه کنند. اگر از خدمت تودورشوم . حسین فرمود: این جامه های بردیمانی را با برادرش گذار تا فديه برادر کند و او را از بند برهاند و پنج جامه برد، او را عطا کرد که هزار دینار بها داشت .
ص: 208
آنگاه که ابن زیاد از مماطله ابن سعد درجنك حسين علیه السلام برنجید و او را مکتوب کرد و شمرذی الجوشن را فرمان داد که: آن کتاب را مأخوذ دارد و با لشکر خود بجانب کربلا روان شود، جریر بن عبدالله بن مخلد الکلابی بر پای خاست و گفت : ایها الأمير ! مرا سخنی است ، اگر فرمان رود بعرض رسانم . ابن زیاد گفت : بگوی تا چه داری ؟ گفت : على ابوطالب گاهی که در کوفه سكون اخیتار فرمود ، دختر عم مراکه ام البنين نام داشت بحباله نكاح خویش در آورد و از وی چهار پسر متولد گشت ، نخستین عبدالله ، دوم جعفر ، سه دیگرعباس ، چهارم عثمان و این هر چهار تن عمزادگان من باشند ، اگر اجازت فرمائی ایشان را منشوری (1) رقم کنم و خط امان فرستم و این بزرگ عطائی است که در حق ما کرده باشی .
ابن زیاد گفت : ایشان را امان دادم ، صورت حال را رقم كن و بدیشان فرست تا از هول و هرب (2) بر آسایند . جریر بن عبدالله بن مخلد این صورت را نامه کرد و غلام خویش را که عرفان نام داشت طلب نمود و گفت : بایدت بتعجيل و تقریب بكربلا رفت و این نامه را بدست عبدالله وعباس وجعفر وعثمان داد و نگران باش که جز از این چهارتن، کس از این نامه آگاه نشود ، پس عرفان آن مکتوب را مأخوذ داشت و شتاب زده طی طریق کرده بكربلا آمد و آن نامه را بعباس و برادران داد، ایشان آن مکتوب را قرائت کردند و صورت حال را بدانستند ، عرفان را گفتند : باز شو و خال ما پسر عبدالله مخلد را از مابگوی که:ما آنکس نیستیم که دست در ذیل امان پسر زیاد زنیم، امان خداوند قاهر غالب از بهرما نیکوتر است . ما آن را خواهیم که خدای خواهد . لاجرم عرفان باز شد و آنچه شنید ، مولای خود را باز گفت . جریر بن عبدالله سخت بیازرد ، چه مپدانست که در
ص: 209
پایان کار ایشان عرضه هلاك و دمار خواهند گشت و همچنان شهر ذي الجوشن ، چون نسب از قبیله پسر عبدالله داشت ، هنگام بیرون شدن از کوفه امان ایشان را از ابن زیاد خواستار شد و او پذیرفتار گشت ، پس شبانگاهی که حسين عليه السلام اصحاب را حل بیعت فرمود ، بشرحی که رقم شد و بسرا پرده خویش باز گشت ، شمر از لشکرگاه خود بیرون شد و با معسكر (1) حسين راه نزديك كرد و با على صوت ندا در داد که :
أَبن بَنُوا أُخْتِي عَبْدُ اَللَّهِ وَ جَعْفَرٌ وَ عَبَّاسٌ وَ عُثْمَانُ
پسرهای خواهر من کجایند ؟ مرا با ایشان سخنی است . حسين علیه السلام بانك اورا اصغا فرمود ، ایشان را گفت : شمر مردی فاسق است لكن يکتن از اخوال شما است ، جواب او را باز دهید : ایشان اورا پاسخ دادند و گفتند : بگوی تاچه داری؟ گفت : ای فرزندان خواهر من ! شما در امانید، با برادر خود حسين رزم مزنید و خود را بیهوده بکشتن مدهید ، از معسكر حسین کناره گیرید و سردر اطاعت امیر المؤمنین یزید در آورید. عباس بن على عليهما السلام بانك در داد:
قَالَ تَبَّتْ يَدَاكَ وَ لُعِنَ مَا جِئْتَ بِهِ مِنْ أَمَانِكَ يَا عَدُوَّ اَللَّهِ أَتَأْمَرُنَا أَنْ نَتْرُكَ أَخَانَا وسيدنا اَلْحُسَيْنَ بْنَ فَاطِمَةَ و نَدْخُلُ فِي طَاعَةِ الغِناءِ وَأَوْلادِ اَللَّخْنَاءِ أَتَؤُ مِنْنَا وَ اِبْنُ رَسُولِ اَللَّهِ لاَ أَمَانُهُ لَهُ
فرمود : دستهای تو مقطوع باد و امانی که تو آورده ای ملعون باد، ای دشمن خدا ! ما را امر میکنی که برادر خود و مولای خود حسين پسر فاطمه را دست باز داریم و سر در چنبر طاعت فاسق فاجرى زنا زاده گذاریم ، آیا ما را امان میدهی و از برای پسر رسول خدا امان نیست ؟ شمر از اصغای این کلمات خشمناك - شد و بلشکر گاه خویش باز شتافت
ص: 210
و بروایت مجلسی هم در این شب سی و دو تن از سپاه عمر بن سعد بیرون شدند و بلشکرگاه حسين علیه السلام پیوسته گشتند و بامدادان حسين بفرمود : تا خیمه ای برافراختند و قدحی را از مشك و نوره آکنده ساختند و در آن خیمه جای دادند تا از اصحاب هر که را حاجت افتد ، بدان خیمه در رود و موی بسترد.
در خبر است (1) که بریرین خضير همدانی و عبدالرحمن بن عبد ربه الانصاری بردر آن خیمه ایستاده بودند ، تا بنوبت از آن نوره بکار برند ، این هنگام برير با عبدالرحمن سخن بمطایبه و مضاحكه (2) آورد، عبدالرحمن گفت : ای برير ! آیا در چنین ساعت از در طیبت میخندی ؟ و خود را بباطلی شاغل میداری ؟
فَقالَ بُرَيْرٌ لَقَدْ عَلِمَ قُومِي أنَّنِي مَا أَحْبَبْتُ ألْبَاطِلَ كَهْلاً ولأشَابَا وَ إنَّمَا أَفْعَلُ ذَلِك اِسْتِبْشَاراً بِمَا نَصِيرُ إِلَيْهِ فَوَاللَّهِ مَا هُوَ إِلاَّ أَنْ نَلْقَى هَؤُلاَءِ أَقُومُ بِأَسْيَافِنَا نُعَالِجُهُمْ سَاعَةً ثُمَّ نُعَانِقُ اَلْحُورَ اَلْعِين.
بریر گفت : قبيله من همگان دانند که من نه در پیری و نه در جوانی ، باطل را دوست نداشته ام و نهو را شاغل نبوده ام ، اینکه تو میبینی انگیخته بشارتیست که که بازگشت ما بار است ، سوگند با خدای که ما ساعتی بیش و کم با این قوم طريق مبارزت خواهیم سپرد و کار با سیف وسنان خواهیم کرد و از پس آن باحورالعين دست در آغوش خواهیم شد . مکشوف باد که اینوقت آب در لشکرگاه حسين نایاب بود ، تواند شد که تدبیری در اجرای نوره کنند که موی بسترد و آلایشی در بدن بجای نگذارد ، تا بآب حاجت افتد .
در مناقب مسطوراست که: هنگام سحر حسین علیه السلام را خوابی سبك فراز آمد
ص: 211
و چون از خواب انگیخته شد ، روی با اصحاب کرد.،
فَقَالَ أَ تَعْلَمُونَ مَا رَأَيْتُ فِي مَنَامِي السَّاعَةَ فَقَالُوا وَمَا اَلَّذِي رَأَيْتَ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ فَقَالَ رَأَيْتُ كَأَنَّ كِلاباً قَدْ شدت عَلَيَّ لِتَنْهَشَنِي وَ فِيهَا كَلبٌ أَبقَعُ رَأَيتُهُ أَشَدَّ عَلَيَّ وَ أَظُنُّ أَنَّ اَلَّذِي يَتَوَلَّى قَتْلِي رَجُلٌ أَبْرَصُ مِنْ بَيْنِ هَؤُلاَءِ اَلْقَوْمِ ثُمَّ إِنِّي رَأَيْتُ بَعْدَ ذَلِكَ جَدِّي رَسُولُ اَللَّهِ صلى الله عليه وآله وَمَعَهُ جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ هُوَ يَقُولُ يَا بُنَيَّ أَنْتَ شَهِيدُ آلِ مُحَمَّدٍ وَ قَدِ اسْتَبْشَرَ بِكَ أَهْلُ السَّمَاوَاتِ وَأَهْلُ الصَّفِيحِ الأعْلَى فَلْيَكُنْ إِفْطَارُك عِندِي اللَّيْلَةَ عَجِّل ولا تُؤَخِّر فَهَذا مَلَكٌ قَد نَزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ لِيَأْخُذَ دَمَكَ فِي قَارُورَةٍ خَضْرَاءَ فَهَذَا مَا رَأَيْتَ وَقْدَ أَنْفَ الامْرِ واقْتَرَبَ الرَّحِيلُ مِنْ هَذِهِ اَلدُّنيا لا شَكَّ فِي ذلِك
فرمود: آیا میدانید مرا در خواب چه نمودار شد و گفتند چه دیدی؟ یا بن رسول الله ! فرمود : سگی چند نگریستم که بر من حمله کردند و مرا با دندان آسیب زدند و در میان ایشان سگی پیسه بود و شدت او برمن از همگان فزونی داشت ، گمان میکنم که آن کس که مرا بکشد ، مبروص باشد و از آن پس رسول خدای را با
جماعتی از اصحاب دیدم و او مرا گفت : ای پسرك من ! تو شهید آل محمّدی ، همانا . بشارت میجویند بقدوم تو ساکنین سماء و قاطنين (1) ملاء اعلى ، واجب میکند که شبانگاه افطار در نزد ماکنی ، تعجیل کن و توانی مجوی . اینك فریشته ایست که از آسمان فرود شد تا خون تورا در مینای (2) سبز کند و با خود حمل دهد. آنگاه فرمود : این است صورتی که در خواب در نگریستم ، همانا هنگام رسید و وقت
ص: 212
فراز آمد که از این جهان خیمه بیرون زنم.
و نیز در شب پنجشنبه نهم محرم حسين علیه السلام ، در سرا پرده خویش جای داشت و اصحاب آن حضرت هر کس در خیمه خویش میزیست . لشکر ابن سعد در گرد معسكر حسين علیه السلام پره داشتند و از دور و نزديك حراست مینمودند و عبدالله بن سخير (1) که شجاعتی بكمال داشت و شهامتی بسزا و سخت ضحاك و فتاك (2) بود راه با سراپرده حسين علیه السلام نزديك كرد و اصغا نمود که تلاوت قرآن میفرمود :
« وَ لاَ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نعلي لَهُمْ خَيْرٌ لَأ نَفْسُهُمْ إِنَّا نُمْلي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْماً وَلُّهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيَذَرَ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّب (3) »
یعنی پندار نکنند آنانکه کافر شدند که ایشان را مهلت گذاشتیم تا ادراك خيرى کنند ، بلکه ایشان را مهلت دادیم تا برجرم و جريرت بیفزایند و از عذاب وعقاب کیفر کردار برند و خداوند دست باز نمیدهد مؤمنين را بر چیزی که شما خواستارید تا آشکار کند خبیث را از طيب . چون عبدالله بن سخیر این کلمات بشنید ، بانك در داد که: سوگند بخداوند کعبه، مائيم طيبون که شناخته شده ایم از شما . بریر بن خضير فریاد برداشت : که ای فاسق ! تو آن کسی که خداوندت در شمار طيبين آورده ؟ ! عبدالله گفت : وای بر توبگوی تا چه کسی؟ بریر گفت : این منم بریر بن خضير ، پس سخنان نکوهیده سگالش (4) گرفتند ولختی یکدیگر را بشتم و فحش یاد کردند . شمر ذي الجوشن ندا در داد که : خداوند پاک را از پلید بنموده ، ما پاکانیم وشما
ص: 213
از پلیدان. بریر گفت : ای دشمن خدای ! گمان میکنی که تو از پاکانی وحسين بن على و برادران او از پلیدان ؛ سوگند با خدای که تو را جز با دیوانگان که پلیدی خود خورند نتوان ماننده ساخت ، باش تا بکیفر این گفتار باطل ابداً از دوزخ بیرون نشوی . شمر گفت : ای گوینده ! امروز آنچه در دل داری بگوی که فردا با شمشیر ما کشته خواهی شد . بریر گفت : ای دشمن خدا ! مرا از مرگ بیم میدهی؟ خدای قاهر غالب دانا است که در خدمت حسين علیه السلام بمیرم واگر نه کشته شوم، دوست تر دارم تا در میان شما در خصب نعمت و تمام راحت زنده باشم ، سوگند باخدای که شما از شفاعت مصطفی بهره نخواهید یافت و جز در جهنم جای نخواهید داشت. حسين علیه السلام فرمود : ای بریر؛ دريغ باشد که با ایشان سخن کنی و خویش را بشكنجه افکنی، کارتو بکردار آن دو مرد مؤمن مانده است که آل فرعون را نصیحت کردند وسودی نبخشید (1) . تو نیز شرط موعظت بپای آوردی و فائدتی نداشت -« رَضِينَا بِقَضَاءِ اَللَّهِ » ، لاجرم بربر باز شد.
آنگاه حسين علیه السلام بفرمود : تا خیمهای اهل بیت و اصحاب را باهم پیوسته کردند و طناب خیمها را بهم در بردند تا راه آمد شدن ورزم زدن از یکسوی افزون نتواند بود و گرداگرد معسكر را خندقی حفر کردند تا سوار مخالف تاختن نتواند کرد و آن خندق را از حطب و قصب (2) انباشته کردند ، تا هنگام حاجت آتش در زنند .
در کتاب شرح شافيه مسطور است که مردی از لشکر ابن سعد را گفتند :
وای بر تو با فرزند رسول خدای قتال میدهی؟
قَالَ عَضَضْتُ بِالْجَنْدَلِ انك لَوْ شَهِدْتَ مَا شَهِدْنَا لَفَعَلْتَ مَا فَعَلْنَا
ص: 214
ثَارَتْ عَلَيْنَا عِصَابَةٌ ايدِيهَا فِي مَقَابِضِ سُيُوفِهَا كَالاُّسُودِ الضَّارِيَةِ تَحْتِمُ الْفُرْسَانَ يَمِيناً وَ شِمَالاً وَ تُلْقِي أَنْفُسَهَا عَلَيَّ اَلْمَوْتُ لاَ تَقْبَلِ الامان وَ لاَ تَرْغَبْ فِي اَلْمَالِ وَ لاَ يَحُولُ حَائِلٌ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ الْوُرُودِ عَلَيَّ حِمْيَاضُ الْمَنِيَّةِ أَوِ الاِسْتِيلاءِ عَلَيَّ الْمُلْكُ فَلَوْ كَفَفْنَا عَنْهُمْ رُوَيْداً لَأَتَتْ عَلَيَّ نُفُوسُ اَلْعَسْكَرِ بِحِذَا فيرهِ فَمَاذَا كُنَّا فَاعِلِينَ لاَ اُمٌ لَكَ
یعنی بجای این سخن سن میخای (1) ، اگر تو نگران شدی آنچه را ما نگرانیم آن کار کردی که ما همی کنیم . جماعتی برما بیرون شده اند که دستها در قبضهای شمشیر برده اند ، مانند شیر ان درنده درهم میشکنند ابطال (2) رجال را از يمين وشمال و در طلب ملك ، خویشتن را بدهان مرگ در میبرند ، زینهار نپذیرند و مال را بدستمزد آمال نگیرند ، هیچ چیز در میان ایشان و مرگ حاجز وحايل (3) نشود ، یا عروس ملك را در کنار گیرند واگرنه جان بر سر این کار نهند ، اگر ما با این جماعت رزم نزنیم و با ایشان طریق رفق و مدارا سپریم ، تمامت این لشکر را با شمشیر در گذرانند . مادرمباد تورا، چگونه ما از طعن خویشتن داری کنیم ؟ و این شعر انشاد کرد:
قَوْمٌ إِذَا نُودُوا لِدَفْعِ مُلَمَّةٍ *** وَ الْقَوْمُ بَينَ مُدعِسٍ وَمُكَردَسٍ (4)
لَبِسُوا الْقُلُوبَ عَلَى الدُّروعِ وأَقْبَلُوا *** يَتَهافَتُونَ عَلَى ذَهَابِ الأَنْفُسِ (5)
بالجمله ، چون شب نهم محرم بپایان رسید و سفیده صبح بردمید ، در معسكر
ص: 215
حسين علیه السلام آب تنگیاب بود ، اهل بیت و اصحاب سخت تشنه شدند و شکایت به حضرت حسين آوردند . ابوعبدالله برادر خود عباس را طلب کرد و فرمود : با چندتن از اصحاب چاهی حفر کنید، باشد که آبی بر آورید. در این کرت برفتند و چند که کارش کردند آب نیافتند ، چه کرت نخستین در شمار معجزه حسين علیه السلام بود که تبری بزد و آب بجوشید چنانکه بشرح رفت
بالجمله، چون آفتاب از زوال بگشت و دو بهره از روزسپري شد (1) بتحريض شمر بن ذی الجوشن عمر بن سعد برخاست و شاکی السلاح بر اسب خویش بر نشست و با على صوت ندا در داد که :
يَا خَيْلَ اَللَّهِ ِ اِرْكَبِي وَ أَبْشِرِي بِالْجَنَّةِ
یعنی ای لشکرهای خدا ! سوار شوید و مستبشر باشید بهشت خدای. سپاهيان سلاح جنك در بر کردند و بر نشستند و جانب معسكر حسین علیه السلام را پیش داشتند ، چون راه با لشکرگاه ابی عبدالله نزديك شد همهمهء مردان غازی و حمحمهء اسبان تازی و قعقعهء (2) سلاح گوشزد اهل بیت گشت .
اینوقت حسين علیه السلام برباب سرا پرده نشسته اصلاح سیف و سنان میفرمود ، ناگاه خوابگونه ای (3) اورا در ربود ، سر بر زانوى مبارك نهاد . زینب بدوید و برادر را از خواب بر انگیخت و عرض کرد: مگر این هایا هوی را اصغا نفرمودی اينك لشکر دشمن است که در میرسد . حسین علیه السلام سر برداشت ،
فَقَالَ يَا أختاهْ إِنِّي رَأَيْتُ اَلسَّاعَةَ رَسُولَ اللَّهِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِيّاً وَ مِي فَاطِمَةَ وأَخِي حَسَناً وَ هُمْ يَقُولُونَ يَاحِسِينَ إِنَّك رَائِحٌ إِلَيْنَا مِنْ قَرِيبٍ
ص: 216
بروایتی غدا. فرمود: ای خواهر! در این ساعت جدم مصطفی و پدرم مرتضی و مادرم زهرا و برادرم مجتبی را در خواب دیدم ، مرا گفتند :زودا که نزد ما آئی و بروایتی فردا در نزد ماخواهی بود. و نیز در خبر است که رسول خدا فرمود :
إِنَّكَ تَرُوحُ إِلَيْنا زینب چون این کلمات بشنید ، با دست گونه مبارك را آسیب همی زد و فریاد بویل روای برداشت
فَقَالَ لَهَا اَلْحُسَيْنُ لَيْسَ لَكِ ألويل يَا أُخْتَاهْ أَسْكِتِي رَحِمَكِ اَللَّهُ مَهْلاً لاَ تُشْمِتِي بِنَا أَلْقَوْم.
حسین فرمود: ای خواهر ! شایسته نیست ترا که بانك بوایاوی در افکنی خداوند ترا رحمت کناد ، بأنك بناله فراز مکن و زبان دشمن را بشماتت من دراز مخواه . اینوقت عباس عرض کرد: یا ابن رسو الله ! اینك لشکر فراز آمد، رأي چیست ؟ حسین علیه السلام برخاست وعباس را فرمود : سوار شو و این جماعت را بگوی : این عجلت چیست ؟ چه میخواهید ؟ و از بهر چه می آید؟ عباس با بیست سوار روان شد ، زهير بن القين وحبیب بن مظاهر ملازم خدمت او شدند ، چون با لشکر کوفه روی در روی آمدند، عباس بانك برداشت که از بهر چه می آید ؟ گفتند : فرمان امیر عبیدالله رسیده که حسین و اصحاب او بفرمان اور گردن نهند و با یزید دست بیعت دهند و اگرنه مقاتلت آغازند. عباس فرمود : اکنون در اینجا باشید تا من باز شوم و ابو عبدالله را آگهی برم تا چه فرماید . وعنان برتافت و بحضرت حسین آمد وقصه بگفت. آن حضرت لختی سر فرو داشت ، پس سر بر آورد و با اصحاب در کار حرب سخن بشوری افکند و عباس همچنان ایستاده بود، پس روی باعباس کردی
فَقالَ ارجِع إلَيهِم فَإنِ اسْتَطَعتَ أن تُؤَخِّرَ هُمَّ وَ تَدفَعُهُم عَنَّا أَلْعَشِيَّةً لَعَلَّنَا نُصَلّي لِرَبِّنا اللَّيلَةَ وَنَدعُوهُ وَ نَستَغْفِرُهُ فَهُوَ يَعْلَمُ أنّي قَد
ص: 217
أُحِبُّ الصَّلَوةَ لَهُ وَتِلاوَةَ كِتابِهِ وَكَثْرَةَ الدُّعاءِ وَ الإِسْتِغْفَارِ
عباس را فرمود : این جماعت را دیدار کن و اگر توانی این مناجزت (1) و مبارزت را از این شب واپس افکن ، تا يك امشب خدای را نماز گذارم و شب را بدعا و استغفار بپای برم، چه او میداند که من نماز را و قرائت قرآن را و کثرت دعا و استغفار را دوست میدارم ، پس عباس باز شتافت و هنوز سواران او در برابر سپاه کوفه بیای بودند و آن جماعت را نصیحت میکردند و پند و موعظت میگفتند .
بالجمله، عباس برسید و پیام امام را برسانید . عمر سعد با شمر گفت: رأی چیست ؟ روا باشد که ایشان را از این هنگام تا فردا بگاه مهلت گذاریم ؟ شمر گفت اگر من زمام کار داشتم ، ساعتی ایشان را مهلت نمیگذاشتم ، اکنون کار بدست تو است و امیر جنك توئی ، من چه گویم ؟ عمر سعد گفت : کاش هرگز باين امیری تن در ندادم و باین تهلكه (2) در نیفتادم. عمرو بن الحجاج الزبیدی گفت : سوگند با خدای ، اگر مردم ترك و دیلم (3) این مهلت از شما خواستند ، دعوت ایشان را اجابت فرمودید ، نه آخر ایشان آل محمّد ، این تردید و توانی چیست ؟ اینوقت عمر سعد رسولی در خدمت عباس روان کرد و پیام داد که :
اَنْتَ قَدْ أَجَّلْنَا كَمْ إِلَى غَدٍ فَإِنِ اِسْتَسْلمتمْ سَرَّحْنَا بِكُمْ إِلَى عُبَيْداللهِ اِبْنِ زِيَادٍ وَ إِنْ أَبَيْتُمْ فَلَسْنَا بتارٍ كَيْكم
گفت: يك امشب شما را مهلت گذاشتیم بامدادان اگر سر بفرمان در آوردید شمارا بنزد پسر زیاد کوچ خواهیم داد و اگرنه دست از شما باز نخواهیم داشت و فيصل (4) امر برذمت شمشیر خواهیم گذاشت. این هنگام هر دو لشکر بآرامگاه خود باز شدند و بیارمیدند .
ص: 218
ابوحمزه ثمالی از علی بن الحسين عليهما السلام روایت میکند که :
قَالَ لَأ كَانَ اليَوْمُ الَّذي اسْتُشْهِدَ فِيهِ أَبِي أَجْمَعَ أَهْلُهُ وأَصْحَابُهُ فِي لَيْلَةِ ذَلِكَ اليَوْمِ فَقَالَ لَهُمْ يَا أَهْلِي وَ شِيعَتِي اِتَّخِذُوا هَذَا اَللَّيْلَ جِمَالَكُمْ فَانْهَجُوا بَا نَفْسِكُمْ فَلَيْسَ أَلْمَطْلُوبُ غَيْرِي وَ قَتَلُونِي مَا فَكَّرُوا فِي غَيْرِي فَانْجُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ فَأَنْتُمْ فِي حِلٍ سَعَةٌ مِن بَيْعَتِي وعَهْدِي الَّذِي عَاهَدَ تَمُونِي
ابوحمزه میگوید : که سید سجاد ، فرمود : در شب آن روز که پدر من شهید شد ، اهل و اصحاب خود را حاضر ساخت و فرمود: ای اهل من و شیعیان من ! در این شب شتران خودرا بر نشینید و جان خود را بسلامت در گذرانید ، مطلوب این قوم جز من نیست ، چون مرا بکشند هرگز باد از شما نکنند ، طریق نجات پیش دارید که من بیعت خود را و عهدی که شما با من استوار بستيد ، از گردن شما ساقط ساختم . چون آن جماعت این کلمات را اصغا (1) نمودند ، همگان بيك زبان ندا در دادند که : ای ابو عبدالله ؛ ای سید و مولای ما ! سوگند باخدای که هرگز دست از دامن تو باز نداریم ، تا مردمان گویند: ترك گفتند امام خود را و بزرگ خود را و اورا فريداً وحيداً (2) بجای گذاشتند چه عذر در نزد خدای برتراشیم ؟ که امام خود را دست بازداشتیم ؟ لأ أمَّ ، جز این نیست که در رکاب تو کشته شویم . فرمود : ای قوم ! من فردا کشته میشوم و شما همگان کشته میشوید
ص: 219
یکتن از شما باقی نمیماند گفتند : سپاس خدای را که گرامی داشت مارا بنصرت تو و تشريف کرد مارا بسعادت شهادت در حضرت تو، ای پسر رسول خدای! آیا شاد نباشیم از ملازمت خدمت شما ؟
فَقَالَ جَزَاكُمُ اَللَّهُ خَيْراً وَ دَعَا لَهُمْ بِخَيْرٍ فَأَصْبَحَ و قُتِلَ و قُتِلُوا مَعَهُ أَجْمَعُونَفَقَالَ لَهُ الْقَاسِمُ بْنُ اَلْحَسَنِ و أَنَا فِيمَنْ يُقْتَلُ فَاشْفَق عَلَيْهِفَقَالَ لَهُ يَا بُنَيَّ كَيْفَ اَلْمَوْتُ عِنْدكقال يَا عَمِّ أَحْلَى مِنَ العَسلفقال أي وَ اَللَّهِ فِدَاكَ عَمُّكَ إِنَّكَ لَأَحَدُ مَن يُقتَلُ مِنَ الرِّجَالِ مَعِي بَعْدَ أَنْ تَبْلُوَ بِبَلاَءٍ عَظِيمٍ وَ اِبْنَي عَبْدُ اَللَّهفَقَالَ يَا عَمِّ وَ يَصِلُّونَ إِلَى اَلنِّسَاءِ حَتَّى يُقتل عبد اَللَّهِ وَ هُوَ رَضِيعٌ فَقَالَ فِدَاكَ عَمُّكَ يُقْتَلُ عَبْدُ اَللَّهِ إِذَا جَفَّتْ رُوحِي عَطَشاً وَ صِرْتُ إِلَى خَيْمِنَا فَطَلَبْتُ مَاءً وَ لَبَناً فَلاَ أَجِدُ قَطُّ فَأَقُول نَاوِلُونِي اِبْنِي لِأَشْرَبَ مِنْ فِيهِ فَيَأْتُونِّي بِهِ فَيَضَعُونَهُ عَلَى يَدَي فاحمِلْهُ لاَدْنَيْهِ مِنْ في فَيَرْمِيهِ فَاسِقٌ لَعَنَهُ اَللَّهُ بِسَهْمٍ فَيَنْحَرُهُ وَ هُوَ يُنَاغِي فَيَفِيضُ دَمُهُ فِي كَفِّي فَارْفَعْهُ إِلَى اَلسَّمَاءِ وَ أَقُولُ اَللَّهُمَّ صَبْراً وَ احْتِساباً فِيكَ فتعجلني اَلْأَسِنُّهُ مِنْهُمْ وَ النَّارُ تَسْتَعِرُ فِي اَلْخَنْدَقِ اَلَّذِي فِيهِ فِي ظَهْرِ الْخِيمِ فأَكِر عَلَيْهِمْ فِي أَمْرِ أَوْقَاتٍ فِي اَلدُّنْيَا فَيَكُونُ مَا يُرِيدُ اَللَّهُ فَبَكَى وَ بَكَيْنَا وَ اِرْتَفَعَ اَلْبُكَاءُ وَ الصُّراخ مِنْ ذَرَارِي رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي الْخِيَمِ و يَسْئَلُ زُهَيْرٌ اِبْنُ اَلْقَيْنِ وَ حَبِيبِ بْنِ
ص: 220
مُظَاهِرٍ عَنِّي فيقولون يَا سيِّدَنا فَسَيِّدُنَا عَلِيٌ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَيُشِيرُونَ إِلَى مَا ذَا يَكُونُ مِنْ حَالِهِ فَيَقُولُ مُسْتَعْبِراً مَا كَانَ اَللَّهُ لِيَقْطَعَ نَسْلِي مِنَ اَلدُّنْيَا فَكَيْفَ يَصِلُونَ إِلَيْهِ وَ هُوَ أَبُو ثمانیَة أئمة
فرمود : خداوند خبردهاد شما را و چون روز بر آمد آن حضرت شهید شد و همگان با او شهید شدند . هنگام تقریر این کلمات ، قاسم بن حسن عرض کرد: من کشته میشوم؟ فرمود: ای پسرك من ! مرگ در نزد تو چگونه است ؟ عرض کرد: از عسل شیرین تر است ، فرمود :ای والله - عم تو فدای تو شود . تو نیز بعد از ابتلای عظیم کشته شوی و فرزند من عبدالله نیز کشته شود ، گفت : ای عم ! این لشکر تا نزد زنان تاختن کنند ؟ وعبدالله شیرخواره را بکشند ؟ فرمود: - عم تو فدای تو باد - عبدالله را میکشند ، گاهی که از عطش مشرف برموت باشد و چند که من در خیمها طلب آب و شیر میکنم ، چیزی نمی یابم ، میفرمایم : پسر مرا بمن آرید تا او را شربتی از دهان خود بچشانم ، چون او را بمن آوردند ، بر گیرم و گاهی که بنزديك دهان آورم ، فاسقی تیری بسوی او رها دهد و اورا نحر (1) کند و دست من از خون او سرشار میشود و بسوی آسمان می افشانم و میگویم : ای پروردگار من ! صابرم بر بالای تو و احتساب از تو میجویم . اینوقت لشکر با تیغ وسنان بر
من حمله می افكنند و آتش از خندقی که در پشت خیام است ، زبانه زدن میگیرد و من حمله میکنم در تلختر وقتی از اوقات دنیا و این چنین خدای خواسته است .
سید سجاد میفرماید : چون این کلمات را بفرمود بگریست و ما همگان بگریستیم : بانك گریه و فزع از ذریهء رسول خدا بالا گرفت . اینوفت زهير بن القين وحبیب بن مظاهر خواستند بدانند که سید سجاد نیز شهید میشود. عرض کردند : ای سید ما ! چونست حال مولای ما على ؟ با دیده اشك آلود فرمود :
ص: 221
خداوند نسل مرا در دنیا منقطع نمیگذارد ، چگونه با او دست توانند بافت و حال آنکه او پدر هشت امام است؟
بالجمله، چون شب عاشورا فرا رسید و تاریکی جهان را فرو گرفت ، دیگر باره حسين علیه السلام ، مردم خویش را هم تحن داشت و بمیزان آزمون و آزمایش در گذرانید. در تفسیر امام مسطور است :
قَالَ اَلْحُسَيْنُ لِعَسْكَرِهِ أَنْتُمْ فِي حِلٍ مِن بَيْعَتِي فَالْحَقُوا بِعَشَائِرِ كُمْ ومَوَالِيكُم. .
بالشكر خویش فرمود: من بیعت خود را از گردن شما فرو گذاشتم ، بشتابید
و با خویشاوندان و دوستان خود پیوسته شوید . آنگاه روی با اهل بیت کرد
وَقَالَ قَدْ جَعَلْتُكُمْ فِي حِلٍ مِنْ مُفَارَقَتِي فَإِنَّكُمْ لَأطِيقُو نَهَمْ لَتُضَافَ إِعْدادُهُمْ وَ قُوَّادُهُمْ وَ مَا الْمَقْصُودُ غَيرِي فَدَعُونِي والْقَوْمُ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ و جَلَّ يُعِينُنِي ولا يُخلِّيني مِن حُسْنِ نَظَرِهِ كَمَاداتِهِ في أَسلافِنا الطَّيِّبينَ.
با اهل بیت فرمود : شما را نیز اجازت کردم که از من جدا شوید ، چه طاقت رزم ایشان را ندارید و با عدت وعدت (1) ایشان توانا نیستید و هیچکس جز من مقصود این جماعت نیست ، مرا دست باز دهید با این قوم ، همانا خداوند مرا اعانت میکند و بنظر رحمت نگران میگردد ، چنانکه بگذشتگان طيب وطاهرین من نگران بود. امام علیه السلام میفرماید :
فَأَمَّا عَسْكَرُهُ فَفَارَقُوهُ وَ أَمَّا أَهْلُهُ اَلْأَدْنَوْنَ مِنْ أَقْرَبِ نَهُ فَأَبَوْا.
ص: 222
می فرماید : لشکر او مفارقت اختیار کردند و پراکنده شدند و خویشاوندان و خاصان او از تفرق ابا نمودند و بپائیدند . ومن بنده از این پیش رقم کردم : در مروج الذهب میگوید : لشکر حسين علیه السلام هزار سوار و صد پیاده بود ، تواند شد که از آن جماعت چند که بجای مانده بودند در این شب یکباره متفرق شدند و افزون از هفتاد و دو تن کس بجای نماند.
بالجمله، آنان که بجای ماندند عرض کردند : یا ابن رسول الله ما هرگز از تو جدا نشویم و محزون میشویم بدانچه تو محزون میشوی و میرسد ما را آنچه میرسد تورا و قربت و مكانت ما در نزد خداوند آنستکه ملازم خدمت تو باشیم . چون سخن بدینجا آوردند،
فَقَالَ لِهمْفانَ كُنْتُمْ قَدْ وَطَّنْتُمْ انْفُسَكُمْ عَلَيَّ مَا وَطَّنْتُ نَفْسِي عَلَيْهِ فَاعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ اِنَّما يَهَبُ اَلْمَنَازِلَ اَلشَّرِيفَةَ لِعِبادِهِ لِصَبْرِهِمْ بِاحْتِمَالِ الْمُكارِهِو اِنَّ اَللَّهَ وَ اِنْ كانَ خَصَّنِي مَعَ مَنْ مَضِيَ مِنْ اَهْلِي الَّذِينَ اَنَا اَخِرَهُمْ بَقاءٌ فِي اَلدُّنْيَا مِنَ اَلْمَكْرُمَاتِ بِما يَسْهُلُ مَعَها عَليَّ اِحْتِمالُ الْكَرِيهاتِ فَانٍ لَكُم شَطْرُ ذَلِكَ مِنْ كَرَامَاتِ اَللَّهِ تعاليو اِعْلَمُوا اَنَّ اَلدُّنْيَا حُلْوَهَا وَ مُرَّهَا حِلْمٌ وَ الِانْتِبَاهَ فِي الاخِرَةِ وَ اَلْفَائِزِ مَنْ فَازَ فِيهَا وَ اَلشَّقِيُّ مَنْ شَقِيَ فِيهَا
حسين علیه السلام در پاسخ اهل بيت فرمود : باشد که شما دل بر چیزی بندید که من بسته ام. دانسته باشید که خداوند عطا میفرماید منازل شریف و مواطن منيف (1) را با بندگانی که در اقتحام (2) بلیات شاکر و با احتمال مکروهات صابر باشند و اگر
1-
ص: 223
خداوند مخصوص دارد مرا با آنان که از اهل بیت منند و در گذشتند و من واپسين ایشانم در بقای دنیا و از در کرامات مال میفرماید بر من حمل مکروهات را ، شما را نیز بهری از کرامات خدای بهره تواند بود . بدانید که زشت و زیبای دنیا نمایش خواب را ماند و بقا و بیداری در دار آخرت است ، آنکس که در آخرت رستگار است جاودانه رستگار است و آنکس که در آخرت شقاوت شعار است جاودانه گرفتار است .
بالجمله، در شب عاشورا حسين علیه السلام تا بامداد با اصحاب راكع وساجد و قائم و قاعد. بودند و خدای را ستایش و نیایش یاد میکردند و تسبیح و تهلیل مشغول بودند
*ذکر روز عاشورا و بزرگترین داهيهء دهاء در عالم ایجاد و حیز گون وفساد (1)
چون شب عاشورا پای آمد و سفیده صبح سر بر زد حسین علیه السلام نماز بگذاشت
و بروایت زین العابدین علیه السلام دست برداشت
اَللهُمَّ أَنتَ ثِقَتِي فَي کُلِّ کَربٍ وَ أَنتَ رَجَائي فِي کُلِّ شَديدَةٍ وَ أَنتَ لِي فِي کُلِّ أَمرٍ نَزَلَ بِي ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ کَم مِن کَربٍ يَضعُفُ فِيهِ الفُؤادَ وَ تَقِلُّ فيِه الحِيَلَة وَ تَعيَا يَخذُلُ فِيه الصِّدِّيقُ وَ يَشمَتُ به العَدُوُّ أَنزَلتُهُ بِکَ وَ شَکَوتُهُ إِلَيکَ راغِباً إِلَيکَ فِيه عَمَّن سِوَاکَ فَفَرَّجتَهُ وَ کَشَفتَهُ وَ کفَأَنتَ وَليُّ کُلِّ نِعمَةٍ وَ صاحِبُ کُلِّ حاجَةٍ وَ مُنتَهَي کُلِّ رَغبةَ
ص: 224
عرض کرد : ای پروردگار من ! توئی معتمد من در هر اندوه گلوگیزی و توئی امید من در هر شدت جانکاهی (1) وتوئی ملجأ من و ساز و برگمن در هر خطبی که بر من فرود آید. چه بسیار اندوه دلاویز که دل را بكاهش اندازد و
طریق چاره را مسدود سازد و دوست را بدست خذلان فرسایش (2) دهد ودشمن را در شماتت فزایش فرماید، و من بدرگاه تو آوردم و شکایت بحضرت تو کردم و راز دل جز با تو نگفتم و بیرون تو کس نجستم، پس آن بلای متراکم را تو فرح بخشیدی و آن خطب مظلم را منقشع (3) ساختی ، پستوئی ولی هر نعمت خداوند هر نیکوئی و منتهای هر آرزو . چون این مناجات را بنهایت آورد ، سلاح جنك خویش را طلب فرمود وزره رسول خدای را در پوشید و عمامه سحاب آنحضرت را بر سر گذاشت و آن خودی بود از آهن که اطراف آن يك بدست رزه (4) داشت و رزهء آن خود بر فراز رزه می آمد و اطراف گردن و چهرگان را از زخم ستیف و سنان حفظ مینمود . آنگاه شمشیر رسول خدای را بر میان بست و از خیمه بیرون شد و بفرمود : تا آن حطب وقصب (5) که در خندق انباشته داشتند، آتش در زدند تا مبادا در غلوای (6) جنك پاره ای از سپاه کوفه از جانب دیگر بلشکرگاه در آیند. هم بروایت ابن قولویه در کتاب کامل روی باصحاب کرد،
فَقَالَ إِنَّ اَللَّهَ قَدْ أَذِنَ فِي قَتْلِكُمْ فَعَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ وفي بَعْض اَلْأَخْبَارِ أَنَّهُ قَالَ كُلُّكُمْ تُقْتَلُونَ إِلاَّ عَلَى بْنَ اَلْحُسَيْنِ.
فرمود : همانا خداوند شمارا اجازت فرمود تا جهاد کنید ، پس بر شما است که جلباب صبر و شکیبائی در پوشید و چند که توانید بکوشید و بروایتی فرمود : که همگان کشته خواهید شد و جز على بن الحسين کس زنده نخواهد ماند.
ص: 225
اینوقت از آن سوی لشکر ابن سعد جنبش کردند و گرداگرد معسكر حسين علیه السلام را پره زدند چون آن خندق و آتش افروخته را نگران شدند ، شگفتی گرفتند. شمرذی الجوشن با على صوت فریاد برداشت که :
يَاحِسَيْنِ أَتَعَجَّلْتَ بِالنَّارِ قَبْلَ يَوْمِ
و گفت : ای حسین ! پیش از آنکه قیامت برسد شتاب کردى باتش ؟ امام فرمود : این گوینده کیست ؟ مگر شمر است ؟ گفتند : جز او نیست
فَقَالَ لَهُ يَا اِبْنَ رَاعِيَةِ اَلْمُعَزِّي أَنْتَ أَوْلَى بِهَا صَلَّيّاً.
فرمود : ای بز چران ! تو سزاوار تری باتش افروخته . مسلم بن عوسجه خواست تا خدنگی بسوی او بگشاید ، حسين علیه السلام رضا نداد . عرض کرد: رخصت کن تا او را هدف تیر سازم ، چه این فاسق از دشمنان خدا و بزرگان ستمکاران است و خداوند را بر او چیره میفرماید،
فَقَالَ لَهُ اَلْحُسَيْنُ لاَ تَرْمِهِ فَإِنِّي أَكْرَهُ أَنْ أُبَدِّثَهُمْ بِقِتَالٍ.
فرمود : او را با تیرهزن ، چه من مکروه میدارم که با این جماعت ابتدا
بمقاتلت کنم .
آنگاه ابن ابی جويرية المزني ، اسب بکنار خندق راند چون صنعت خندق
و نیران لهب را نظاره کرد ، در عجب شد ندا در داد که :
ياحِسَينَ وأصحابِ الحُسَيْنِ أبْشِرُوا بِالنَّارِ أَبْشِرُوا بِالنَّارِ فَقَدْ تَعَجَّلْتُمُوهَا فِي الدُّنیا
گفت : ای حسین و اصحاب حسين ! شاد خاطر باشید باتش که قبل از آخرت تعجیل کردید ادراك آن را در دنیا، حسين علیه السلام فرمود : کیست اینمرد و گفتند: ابن ابی جويرية.
ص: 226
فَقالَ الحُسَينُ أتعَيرَتِي بِالنَّارِ وأنَا قادِمٌ على رَبٍ کَریمٍ.
آیا مرا باتش تعيير (1) میکنی و حال آنکه من بحضور پروردگار کریم میروم . آنگاه فرمود :
اَللَّهُمَّ أَذِقْهُ عَذَابَ اَلنَّارِ فِي الدنیا
پس عرض کرد: ای پروردگار ! او را در دنیا عذاب آتش بچشان . در زمان اسب او برمید و آغاز حرونی (2) نهاد و اورا از پشت خویش در انداخت، چنانکه یکپایش در چنبر رکاب مقید گشت ، همچنانش همی کشید تا بخندق در افکند و در آتش بسوخت . اصحاب حسين علیه السلام ، چون این بدیدند بانك تكبير بر آوردند
فَقَالُوا يَالُهَا مِنْ دَعْوَةٍ مَا أَسْرَعُ إِجَابَتَهَا
و از سرعت أجابت این دعوت شاد و شاکر شدند و ندانی از آسمان بزیر
آمد که :
تَهْنِئْكَ اَلْإِجَابَةُ يَا اِبْنَ بِنْتِ رَسُولِ اَللَّهِ
یعنی گوارا باد تورا اجابت دعوت ، ای پسر رسول خدای ؛ از لشکرابن سعد مروان بن وائل حدیث میکند که . چون من اینصورت بدیدم ، از قتال با ابو عبدالله پای در کشیدم . ابن سعد گفت : چه افتاد تورا که از جنك حسين دست باز داشتی ؟ گفتم : سوگند با خدای که من دیدم چیزی از اهل این بیت که تو ندیدی. والله هرگز با حسين قتال نخواهم داد .
از پسن او تمیم بن حصين الفرازی فریاد برداشت که :
ياحِسيْن يَا أَصْحَابَ اَلْحُسَيْن ِ تَرَوْنَ إِلَى مَاءِ اَلْفُرَاتِ يَلُوحُ كَانَهُ بُطُونُ الْحَيَّاتِ وَاللَّهِ لَأَ ذُقتُم مِنهُ قَطْرَةً حَتَّى تَذُو قَوالمَوتَ جُرعا .
ص: 227
گفت : اي حسين و اصحاب حسين ! آیا نمی بینید آب فرات را که مانند شکم مار روشن و روان است ؟ سوگند با خدای که قطره ای نخواهید چشید تا گاهی که شربت مرگ در کشید . حسین علیه السلام فرمود : چه کس است ؟ گفتند : تمیم بن حصين
فَقَالَ اَلْحُسَيْنُ هَذَا وَ أَبُوهُ مِنْ أَهْلِ اَلنَّارِ اَللَّهُمَّ أَقْتُلُ هَذَا عَطَشاً فِي هَذ اَلْيَوْمِ
حسين علیه السلام فرمود : تمیم و پدرش حصين از اهل جهنم اند. آنگاه عرض کرد: ای پروردگار ! هلاك كن تمیم را در این روز بزحمت تشنگی ، پس تمیم را چنان زحمت تشنگی گلو گیر گشت که از اسب در افتاد و بزیر پای سواران جان بداد
اینوقت از ساقهء سپاه ، عمر بن سعد بر سید محمّد بن اشعث بن قیس کندی فراز آمد و گفت : ای حسین پسر فاطمه ! از رسول خدا کدام حشمت و حرمت تو را است که بیرون تو دیگری را نیست و آن حضرت این آیت مبارك را تلاوت
إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَى العَالَمِينَ ثُمَّ قَالَ وَاللَّهِ إِنَّ مُحَمَّداً لَمِنْ آلِ إِبْرَاهِيمَ وَ إِنَّ اَلْعِتْرَةَ اَلْهَادِيَةَ لَمِنْ آلِ مُحَمَّد
چون آیه مبارکه قرآن را در فضیلت آل محمّد قرائت کرد و ایشان را بر تمامت عالمیان تفضیل داد ، فرمود : گوینده این کلمات کدام کس بود و گفتند : محمّد بن اشعث ، این هنگام حسين علیه السلام سر بسوی آسمان برداشت،
فَقَال أَللَّهُمَّ أَرِ مُحَمَّدَ بْنَ اَلْأَشْعَثِ ذُلاً فِي هَذَا اَلْيَوْمِ لَأَتَعِزَّهُ بَعْدَ هَذَا اَلْيَوْمِ أَبْدا
یعنی ای پروردگار من ! محمّد بن اشعث راهم امروز لباس ذلت در پوشان و پس
ص: 228
از امروز هرگز او را خلعت عزت عطا مکن . در زمان محمّد بن اشعث راعارضه ای فراز آمد و قضای حاجت را (1) ازمیان جماعت بیکسوی شد. خداوند عقربی بر وی بگماشت تا حشفهء او را بگزید و او مكشوف العورة ، میان پلیدی خویش بغلطید تا جان بسپرد.
اینوقت حسين علیه السلام اصحاب خویش را بصف خواست کرد و همگان سي و دو تن سوار و چهل تن پیاده بودند، پس زهير بن القين را با بیست تن در میمنه باز داشت و حبیب بن مظاهر را با بیست کس بميسره گماشت و رایت جنك را با برادر خود عباس عطا فرد و خویشتن با سایر سپاه در قلب جای کرد و معسكر خویش را از پس پشت انداخت.
از آن سوی ابن سعد نیز رده راست کرد. و اورا سی هزار تن سواره و پیاده بود ، پس میمنه سپاه را بعمر و الحجاج سپرد و شمر بن ذی الجوشن را در میسره جای داد وعروه بن قیس را بر سواران گماشت و شبث بن ربعی را با رجاله باز داشت و خویشتن با گروهی انبوه در قلب در ایستاد .
اینوقت حسین علیه السلام بر شتری دراز بالابر نشست و قرآنی را باز کرده ، بر فراز .
سر گذاشت و بمیان هردو صف در آمد و در ایستاد و بانك در داد که : میان من و میان شما کتاب خدای حاضر است وجد من رسول الله ناظر. اینوقت خداوند رفرف نصرت را بر سر او بازداشت و آن حضرت را بر نصرت اعداو لقاي خدا مخیرساخت آن حضرت لقای خداوند را اختیار کرد و جز خدای را پشت پای زد.
عبدالله بن محمّد رضا الحسینی در کتاب جلاء مینگارد که : اینوقت جماعت جنی
حاضر حضرت شده ، عرض کردند : ما را اجازت فرمای تا تو را نصرت کنیم . حسين عليه السلام رخصت نفرمود و از برای شهادت استوار بیائید
ص: 229
بریر بن خضير عرض کرد: یا ابن رسول الله ! اجارت میفرمائی بجانب این قوم
شوم ؟ وسخنی چند که دانم بگویم ؟ فرمود : روا باشد، پس بریر پیش تاخت و بانك برافراخت
فقال يا مَعْشَرَ النَّاس إنّ اللّه عزّ وَجَل بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيرٌ وَ دَاعِياً إِلَى اللَّهِ بِاِذْنِهِ وسِرَاجاً مُنِيراً وهَذَا مَاءُ الْفُرَاتِ تَلِغُ فِيهِ خَنَازِيرُ اَلسَّوَادِ وَ كِلابُهَا وقَدْ حِيلَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ ابْنِهِ.
گفت: ای گروه مردمان به خداوند عمل را بسوی شما برسالت فرستاد ، تا شما را بپاداش کار نيك ، بشارت بهشت داد و بکیفر کردار بد تهدید دوزخ فرمود ، او است نور تابنده و بندگان را بخداوند خواننده . هان ای مردم اینك آب فرات است که خنازير سواد (1) و سگان کوفه از آن می آشامند و دهان میزنند و شما در میان فرات و اهل بیت او حاجز وحایل (2) گشته اید ! لشکر کوفه او را بانك زدند که : اي بریر ! فراوان سخن مکن .
فَوَاللَّهِ لَيَعْطَشُ أَلْحَسَينِ مَا عَطِشَ مَنْ كَانَ قَبْلَهُ.
یعنی سوگند با خدای ، حسین تشنه میماند چنانکه تشنه ماند آنکس که قبل از وی بود . و روی این سخن را با عثمان بن عفان داشتند ، که او تشنه کشته شد
اینوقت حسین علیه السلام ، را حله خويشرا جنبش داد و با على صوت فریاد برداشت
که : ای اهل عراق !
ص: 230
فقَالَ أَیهَا النَّاسُ اسْمَعُوا قَوْلِی وَ لَاتَعْجَلُوا حَتَّی أَعِظَکمْ بِمَا یحِقُّ لَکمْ عَلَی وَ حَتَّی أُعْذِرَ إِلَیکمْ فَإِنْ أَعْطَیتُمُونِی النَّصَفَ کنْتُمْ بِذَلِک أَسْعَدََ إِنْ لَمْ تُعْطُونِی النَّصَفَ مِنْ أَنْفُسِکمْ فَأَجْمِعُوا رَأْیکمْ ثُمَّ لا یکنْ أَمْرُکمْ عَلَیکمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَی وَ لاتُنْظِرُونِ (1) » «إِنَّ وَلِی اللَّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکتابَ وَ هُوَ یتَوَلَّی الصَّالِحِینَ (2) ».
فرمود : ای مردم ! بهوای نفس عجلت مکنید و گوش فرا دارید، تا شما را
بدانچه سزاوارید موعظتی گویم وعذر خویش را مکشوف سازم که از در انصاف بیرون شوید و آرای پراکنده خود را فراهم آرید و آنچه بر شما مكشوف است مستور مگذارید ، از پس آن بر آنچه میخواهید اقدام کنید و حکم برانید و مهلت مگذارید ، همانا ولی من خداوندی است که قرآن را فرو فرستاد و او است ولی صالحان . آنگاه خدای را ثنا گفت ورسول را درود فرستاد و بدین خطبه مبارکه ابتدا کرد :
ثُمَّ قَالَ أَمَّا بَعْدُ فَانْسُبُونِي فَانْظُرُوا مَنْ أَنَا ثُمَّ ارْجِعُوا إِلَى أَنْفُسِكُمْ وَعَاتِبُوهَا فَانْظُرُوا هَلْ يَصْلُحُ لَكُمْ قَتْلِي وانْتِهَاكُ حُرْمَتِي أَلَسْتُ ابنَ بِنتِ نَبِيِّكُمْ وابْنَ وصِيِّهِ وَابنِ عَمِّهِ وَ أَوَّلِ الْمُؤْمِنِينَ اَلْمُصَدِّقُ لِرَسُولِ اَللَّهِ بِمَا جَاءَ بِهِ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ أوليس حَمْزَةَ سَيِّدُ اَلشُّهَدَاءِ عَمِّي أوليس جَعْفَرٌ اَلطَّيَّارُ فِي الجَنَّة بِجَنَاحَيْنِ عَمِّي أَوْ لَمْ يَبْلُغْكُمْ مَا قَالَ رَسُولُ اللّهِ لِي وَلِأَخِي هَذَانِ سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الجَنَّةِ فَإِنْ صَدَّقْتُمُونِي بِمَا أَقُولُ و
ص: 231
هُوَ الحَقُّ وَاللَّهِ ما تَعَمَّدْتُ كَذِباً مُنْذُ عَلِمْتُ أنَّ اللَّهَ يَمْقُتُ عَلَيهِ أهلَهُ وإنْ كَذَّبْتُمُونِي فَإِنَّ فِيكُمْ مَنْ لَوْ سَأَلْتُمُوهُ عَنْ ذَلِكَ أخبركم سَلُوا جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ الأنْصَارِيَّ وأَبَا سَعِيدٍ الخُدرِيَّ وَسَهلَ بنُ سَعدٍ السَّاعِديِّ وَزِيدَ بْنِ أَرْقَمَ وأَنَسَ بْنَ مَالِكٍ يُخْبِرُوكُمْ أَنَّهُمْ سَمِعُوا هَذِهِ اَلْمَقَالَةَ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اللهُ عليه وآله لِي وَلِأَخِي أَمَّا فِي هَذَا حَاجِزٌ لَكُمْ عَنْ سَفْكِ دَمِي
فرمود : هان هان ای جماعت لختی بیندیشید و نيك نظاره کنید و بدانید من کیستم و نسبت من با کیست ، آنگاه با خویش آئید و خویشتن را ملامت کنید و نگران شوید که پسندیده است از برای شما قتل من و هتك حرمت من. آیا من پسر دختر پیغمبر شما نیستم و پسر وصی پیغمبر شما نیستم که او پسر عم رسول خدا بود که با رسول خدا ایمان آوردور سول خدای را بدانچه از جانب خدای آورد تصدیق کرد؟ آيا حمزه سیدالشهداء عم من نیست و آیا جعفر که بادو بال در بهشت طيران میکند عم من نیست؟
آیا شما نشنیدید که رسول خدا در حق من و برادرم حسن فرمود: ایشان در سید جوانان اهل بهشتند و اگر سخن مرا از در صدق میدانید ، اصابه حق کرده باشید ، سوگند با خدای ، هرگز از در کذب سخن نرانم و دانسته ام خداوند در و غزن را دشمن دارد ، با اینهمه اگر تکذیب میکنید مرا ، در میان شما بسیار کس باشد که آگهی دارد و گواهی دهد : ازجابر بن عبدالله انصاری و ابوس . خدری و سهل بن سعد ساعدی و زید بن ارقم و انس بن مالك ، پرسش کنید تا شما را بیاگاهانند ، چه ایشان در حق من و برادر من ، از رسول خدای شنیده باشند ، آیا کافی نیست مر شما را که خون من نریزید ؟
چون سخن بدینجا آورد ، شمر ذي الجوشن گفت :
أَنَا أَعْبُدُ اَللَّهَ عَلَى حَرْفٍ إِنْ كُنْتَ أَدْرِي مَا تَقُولُ.
ص: 232
یعنی خدای را از در شك و ريب بيرون صراط مستقیم عبادت کرده باشم ،
اگر بدانم تو چه میگوئی و از این، تذکره بایه مبارکه قر آن نمود:
قالَ اللَّهُ تَعَالَى ّ ومِنِ مَن يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ أَطْمَأْنَ بِهِ وَ إِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةُ اَلْقَلْبِ عَلَى وَجْهِ خَيْرِ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ ذَلِكَ هُوَ اَلْخُسْرَانُ اَلْمُبِينُ (1) »
در جمله، میفرماید : بعضی از ناس خدای را عبادت میکنند ، بی آنکه در دین استوار باشند ، پس اگر ادراك خیری کردند ، مطمئن خاطر شوند و اگر کار دیگر گونه شد ، عقیدت خویش را دیگر گونه کنند ، لاجرم ایشان در دنیا و آخرت خایب وخاسر (2) باشند . چون حبیب بن مظاهر ، سخن شمر را اصغا نمود
فَقَالَ لَهُ وَاللَّهِ إِنِّي لَأَرَاكَ نَعْبُدُ اَللَّهَ عَلَى سَبْعِينَ حَرْفاً وَ أَنَا أَشْهَدُ أَنَّكَ صَادِقٌ مَا تَدْرِي مَا يَقُولُ قَدْ طَبَعَ اَللَّهُ عَلَى قَلْبِكَ
حبیب گفت : ای شمر؛ توخدای را بهفتاد شك و ریب عبادت میکنی و من شهادت میدهم که این سخن بصدق گفتی که : من نمیدانم حسین چه میگوید . البته نمیدانی ، خداوند قلب تو را بخاتم خشم مختوم (3) داشته و بغشاوهء غضب مغمور (4) فرمود .
دیگر باره حسین آغاز سخن فرمود :
ثُمَّ قَالَ لَهُمْ فَإِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍ مِنْ هَذَا أفتشكون أَنِّي اِبْنُ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ فَوَ اللَّهِ ما بَيْنَ اَلْمَشْرِقِ وَالمَغْرِبِ اِبْنُ بِنتِ نَبِيٍ غَيْرِي فِيكُمْ
ص: 233
لا فی غَیرکم و يحكم أَ تَطْلُبُونِي بِقَتِيلٍ مِنْكُمْ قَتَلْتُهُ أَوْ مَالٍ لَكُمْ اسْتَهْلَكْتُهُ أَوْ بِقِصَاصٍ مِنْ جِرَاحَة فَأَخَذُوا لاَ يُكَلِّمُونَهُ فَنَادَي يَا شَبَثَ بْنَ رِبْعِيٍ وَ يَا حَجَّارَ بْنَ أَبْحَرٍ وَ يَا قَيْسَ بْنَ الْأَشْعَثِ و يَا يَزِيدَ بْنَ الْحَارِثِ أَ لَمْ تَكْتُبُوا إِلَيَّ أنْ قَد أَيْنَعَتِ الثِّمارُ وَ اخضَرَّ الجَنابُ وَ إنَّما تَقدَمَ عَلَيَّ جُندٌ لَكَ مُجَنَّد
فرمود : اگر بدانچه گفتم شما را شك و شبهتی است، آیا همچنان در شك میباشید که من پسر دختر پیغمبر شما میباشم و سوگند با خدای در میان مشرق و مغرب پسر دختر پیغمبری جز من نیست ، خواه در میان شما و خواه در غیر شما ، وای بر شما، از شما کسی را کشته ام و شما خون او را از من طلب میکنید ؟ یامالی را از شما تباه کرده ام ؟ یا کسی را بجراحتی آسیب زده ام ، قصاص ميجوئيد؟ هیچکس آن حضرت را پاسخ نگفت. دیگر باره ندا در داد که : ای شبث بن ربعی ! و ای حجار بن ابحر ! وای قيس بن اشعث ! و ای یزید بن حارث ! مگر شما نبودید که بسوی من نامه ها متواتر کردید ، که میوهای اشجارما رسیده است و بوستان های ما. سبز گشته است و بسوی ما تعجیل کن که از برای تو لشکرها آراسته ایم.
اینوقت اشعث آغاز سخن کرد و گفت : ما نمیدانیم چه میگوئی؟ هم اکنون
حکم بني عم خود یزید را بپذیر و او تورا جز بدلخواه تو دیدار نخواهد کرد
فَقَالَ لَهُمُ الْحُسَيْنُ لا واللَّهِ لَأ أُعْطِيَكُمْ بِيَدِي إِعْطَاءَ الذَّلِيلِ ولا افْرَ لَكُمْ فِرَارَ الْعَبِيدِ ثُمَّ نَادَى يَا عِباد اَللَّهِ إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ وَ أَعُوذُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يؤمن بيوم الحساب
ص: 234
فرمود : لا والله . هرگز دست خود از درذلت ، بدست کس ندهم و از شما .
نگریزم چنانکه عبید گریزند. یا عباد الله ! من بپروردگار خود و پروردگار شما پناهنده ام، که شما را ناپدید کند و بحضرت خداوند گریزنده ام ، از هر متکبری که ایمان بروز حساب ندارد . آنگاه از راحله خود فرود آمد و عقبة بن سمعان را بفرمود : تا آن شتر را عقال (1) برنهاد و اسب رسول خدای را که مرتجز نام داشت طلب نمود و بر نشست و با چند تن از اصحاب بمیان هردوصف روان شد و بریر بن خضير از پیش روی میرفت .
چون راه با سپاه کوفه نزديك كرد ، بریر را فرمان داد که با این جماعت
فَقَالَ يَا قَوْمِ اِتَّقُوا اَللَّهَ فَإِنَّ ثَقَلَ مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وكَانَ قَدْ أَصْبَحَ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ هَؤُلاَءِ ذُرِّيَّتُهُ وَ عِتْرَتُهُ وَ بَنَاتُهُ وَ حَرَمِهِ فَهَاتُوا مَا عِنْدَكُمْ وَمَا الَّذِي تُرِيدُونَ أَنْ تَصْنَعُوا بِهِمْ
گفت : ای قوم : از خدای بترسید و وصیت پیغمبر را فرا ياد آرید که
فرمود :
إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي. .
اينك نقل محمّد است در میان شما و این جماعت فرزندان اووعترت اوودختران او وحرم اویند ، اکنون بگوئید : اندیشه شما چیست ؟ و با ایشان چه صنعت در نظر دارید ؟ گفتند : الا آنکه سر بفرمان امیر عبیدالله فرود آرد ، تا چه فرماید .
فَقَالَ لَهُمْ بُريْرٌ افْلاً تَقْبَلُونَ مِنْهُمْ اَنْ يَرْجِعُوا اِلَيَّ الْمَكانُ الَّذِي جائُوا مِنْهُ وَيْلَكُمْ يا اَهْلَ اَلْكُوفَهْ اَنْسَيْتُمْ كُتُبَكُمْ وَ عُهُودُكُمُ اَلَّتِي
ص: 235
اعطيتموهاو اِشْهَدْتُمُ اللَّهَ عليها يا وَيْلَكُمْ اِدْعَوْتم (1) اَهْلَ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ وَ زَعَمْتُمْ اَنَّكُمْ تَقْتُلُونَ انْفُسَكُمْ دُونَهُمْ حَتِّي اِذَا اِتَّوَكُمْ اَسْلَمْتُمُوهُمْ اِلَيَّ اِبْنَزِيَادُ وَ حلانموهم عَنْ مَاءِ الْفُرَاتِ بِئْسَ مَا خَلَّفْتُمْ نَبِيَّكُمْ فِي ذُرِّيَّتِهِ مَا لَكُمْ لاَ سَقَا كَمِ اَللَّهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَبِئْسَ اَلْقَوْمُ اِنْتم
بریر گفت : آیا نمی پذیرید تا بمكان خود مراجعت کند ؟ وای بر شما، ای اهل کوفه ؛ آیا فراموش کردید کتب خود را که با او استوار نمودید و خدای را بشهادت گرفتید ؟ وای بر شما ، گاهی که شناختید اهل بیت پیغمبر خودر و گمان کردید در راه او بذل جان خواهید ، چون بنزد شما آمد او را تسليم ابن زیاد نمودید و آب فرات را از وی دریغ داشتید، چه زشت مخلف که شمائید ، پیغمبر خود رادرحق ذريه او ، خداوند سقایت نکند شما را در روز قیامت که بد ترقوم شمائید. جماعتی گفتند : ما نمیدانیم تو چه میگوئی ؟ بریر گفت :
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي زادَنِي فِيكُمْ بَصِيرَة اَللَّهُمَّ إِنِّي أبرءُ إلَيْكَ مِن أفعال هؤلاء القَومِ أَللّهُمَّ ألْقُوْمَ اَللَّهُمَّ الْقَ بَأْسَهُمْ بَيْنَهُمْ حَتَّى يَلْقَوْكَ وَأَنْتَ عَلَيهِم قُضْبَانُ
یعنی سپاس خدای را که افزون کرد بصیرت مرا در شما ، ای پروردگار من!
تبری (2) میجویم بسوی تو از افعال این قوم . ای خداوند من! زیان و ضرر این جماعت را در میان ایشان در افکن ، تا گاهی که تو را ملاقات کنند و تو بر ایشان غضبناك باشی . اینوقت کوفیان او را هدف سهام ساختند وخدنگی چند بسوی او گشاد دادند ، بریر باز شتافت .
حسين علیه السلام لختی اسب پیش راند و در برابر قوم عنان بکشید و با على
صوت ندا در داد ،
ص: 236
فَقَالَأَنْشُدُكُمُ اَللَّهَ هَلْ تَعْرِفُونِي قَالُوا نَعَمْ أَنْتَ اِبْنُ رَسُولِ اَللَّهِ وسبطهُ قال أنشُدُكم اللّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ أُمِّي فَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عليه وآله قَالُوا نَعَمْ قَالَ أَنْشُدُكُمُ اَللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ أَبِي عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالُوا اَللَّهُمَّ نَعَمْ قَالَ أَنْشُدُكُمُ اَللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أنَّ جَدَّتِي خَدِيجَةُ بِنْتُ خُوَيْلِدٍ أَوَّلُ نِسَاءِ هذهِ اَلأُمَّةِ إسْلاماً قَالُوا اَللَّهُمَّ نَعَمْ قَالَ أَنْشُدُكُمُ اَللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ سَيِّدَ اَلشُّهَدَاءِ حَمْزَةَ عَمَّ أَبِي قَالُوا اَللَّهُمَّ نَعَم قَالَ فَأَنْشُدُكُمُ اَللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ جَعْفَراً اَلطَّيَّارُ فِي اَلْجَنَّةِ عَمِّي قَالُوا اَللَّهُمَّ نَعَمْ قَال أَنْشُدُكُمُ اَللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ هَذَا سَيْفُ رَسُولِ اَللَّهِ صلى الله عليه وآله وَأَنَا مُتَقَلِّدُهُ قَالُوا اَللَّهُمَّ نَعَمْ قَالَ فَأَنْشُدُكُمُ
اَللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ هَذِهِ عِمَامَةُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى الله عليه وآله أَنَا لاَبِسُهَا قَالُوا اَللَّهُمَّ نَعَمْ قَالَ فَأَنْشُدُكُمُ اَللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أنَّ عَلِيّاً كَانَ أوَّلَهُم إِسلاماً وَأعلَمُهُم عِلماً وَأعظَمُهُم حِلماً وَأنَّهُ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ وَمُؤمِنَةٍ قالوا اللّهُمَّ نَعَم قالَ فَبِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمِي وأَبِي الْمَذَائِدِ عَنِ الحَوضِ غَداً يَذُودُ عَنْهُ رِجَالاً كَمَا يُذَادُ اَلْبَعِيرُ الصَّادِي عَنِ اَلْمَاءِ وَلِوَاءُ الْحَمْدِ فِي يَدَي جَدِّي يَوْمَ القِيَامَةِ قالُوا قَدْ عَلِمْنَا ذلِكَ كُلَّهُ ونَحنُ غَيرُ تارِكيكَ حَتَّى تَذُوقَ المَوتَ عَطَشاً
فرمود : ای مردم ! شما را سوگند میدهم بخدای آیا مرا میشناسید ؟
ص: 237
گفتند : چرا نشناسیم ! تو پسر رسول خدا و سبط رسول خدائی ، پس در هر سؤالی ایشان را با خدای سوگند داد وهمگان تصدیق کردند . فرمود : میدانید مادر من فاطمه دختر رسول خدا است ؟ گفتند : میدانیم ، فرمود : میدانید علی بن ابی طالب پدر من است ؟ گفتند : میدانیم ، فرمود : میدانید جدة من خدیجه دختر خويلد است و او اول زنی است در این امت که اسلام آورد و گفتند: چنین است. فرمود : میدانید حمزهء سید الشهداء عم پدر من است ؟ گفتند : جز این نیست ، فرمود : میدانید جعفر طیار عم من است ، گفتند : میدانیم ، فرمود : میدانید اینک شمشیر رسول خدا است من بمیان بر بسته ام؟ گفتند : بدانیم ، فرمود : میدانید ، اینک عمامه رسول خدا است من بر سر دارم ؟ گفتند : میشناسیم ، فرمود : میدانید علی در اسلام از همگان سبقت دارد و در علم وحلم از همگان فضیلت او راست و او است مولای هر مؤمن و هر مؤمنه ؟ گفتند: جز این نیست ، فرمود: پس چرا خون مرا مباح میدانید ؟ و حال آنکه فردای قیامت پدر من مردم بزه کار (1) را از حوض کوثر میراند ، چنانکه شتران را از آبگاه رانند و لوای حمد در دست پدر من است ،
گفتند: ما بر این جمله دانائیم و با اینهمه تو را دست باز ندهیم، ناگاهی که با لب تشنه شربت مرگ بنوشی . چون حسین این کلمه بشنید ، دست فرابرد و محاسن مبارك را در پیچید،
ثم قال : إشتد غضب الله على اليهود، حين قالوا : عزيز ابن الله واشتد غضب الله على الصاری، حين قالوا : المسيح ابن الله واشت
ثُمَّ قَالَ إِشتَد غَضَبُ اَللَّهِ عَلَى اَلْيَهُودِ حِينَ قالُوا عزيز ابن اللَّهِ وَاشتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ علَى النَّصاري حِينَ قَالُوا اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اَللَّهِ واشت غَضَبُ اَللَّهِ عَلَى اَلْمَجُوسِ حِينَ عَبَدُوا النَّارَ مِن دُونِ اَللَّهِ وَاشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ على قَوْمٍ قَتَلُوا ابن نبيّهم وَاشتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ علَى هَذِهِ اَلْعِصَابَةِ اَلَّذِينَ يُرِيدُونَ قَتْلاً اِبْنَ نَبِيِّهِمْ أَمَا وَاللَّهِ لاَ أُجِيبُهُمْ إِلَى شَيْءٍ ممايريدونَ
ص: 238
حَتَّى أَلْقَى اَللَّهَ وَ أَنَا مخضب بِدَمِي ثُمَّ قَالَ لَهُمْ لِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمِي قَالُوا بُغْضاً وَ عُدْوَانا .
فرمود: شدت کرد غضب خدا بر یهود ، گاهی که عزیر را پسر خدای خواندند وشدت کرد خشم خدای بر نصاری ، وقتی عیسی را پسر خدا دانستند و شدت کرد غضب خدا بر مجوس ، وقی بپرستش آتش پرداختند و شدت کرد غضب خدا بر قومی که پسر پیغمبر خود را کشتند و شدت کرد غضب خدا بر این جماعت که ارادۂ قتل پسر پیغمبر خود دارند، سوگند با خدای بهیچگونه این جماعت را اجابت نکنم از آنچه در دل دارند ، تا گاهی که خدای را ملاقات کنم و بخون خویش مخضب (1) باشم ، هان ای جماعت! از چه روی قتل مرا بر خود واجب شمرده اید ؟ گفتند : بحكم دشمنی و کین توزی (2)
اینوقت آن حضرت هر دو لشکر را بجای گذاشت و بسوی سراپرده خویش روان شد . زينب عليها السلام ، حدیث میکند که : چون حسین را نگریستم که باز سرا پرده میشود ، بخيمه خویش در رفتم و بنشستم، باشد که نداند من از بیرون خیمه بنظاره بودم . چون بمیان سرا پرده آمد، فرمود : کجا است زینب ؟ عرض کردم : لبيك يا اخي ! آنگاه ام کلثوم را طلب فرمود، بعد از آن فرمود : رقیه و صفیه و سکینه و فاطمه صغری را بخوانید، چون همگان حاضر شدند ، عرض کردند : یا ابا عبدالله ! مگر حاجتی است ؟
فَقَالَ حَاجَتِي أُوصِيكُنَّ إِذَا أَنَا قُتِلْتُ فَلا تَشْقُقْنَ عَلَى جَيْبا ولا تَلْطِمْنَ علَى خَدّاً ولا تَخْدِشَنَّ عَلَيَّ وَجْها
فرمود : حاجت من آنست که : وصیت میکنم شما را گاهی که من کشته میشوم گریبان بر من پاره مکنید و چهره رالطمه مزنید و گونه را مخراشید . زینب عرض
ص: 239
ای برادر ! این سخن کسی است که بر قتل خود يقين داشته باشد. فرمود: چنین است . زینب چون این بشنید صیحه بزد و فریاد بر داشت که :
وَا ثُكْلاَهْ وَا مُحَمَّدَاهْ وَا عُلِيَّاهْ وَا حُسْناهْ وا حُسَيْنَاهْ وَاضْعَفَاهُ واغْرَبَتَاهُ وا قِلَّةَ نَاصِراهْ فَقَالَ لَهَا اَلْحُسَيْنُ يَا أُخْتَاهْ تَغْرِي بعزاءاللَّهِ فَإِنَّ سُكَّانَ اَلسَّمَوَاتِ يَفْنُونَ وَ أَهْلُ اَلْأَرْضِ يَمُوتُونَ وَلا يَبْقَى إِلاَّ اللَّهُ فَلا يَذْهَبَنَّ بِحِلْمِكَ الشَّيْطَانُ
فرمود : ای خواهر ! صبر کن و شکیبائی فرما ، ساكنين آسمانها فنا پذیرند و قاطنين (1) زمين بمیرند ، جز خدای بجای نماند ، هوش دار که شیطان حلم و شكيب تورا نرباید . زینب گفت : ای برادر ! تواند شد که ما را از اینجا کوچ دھی تا کشته نشوی ؟ گریه در گلوگاه آن حضرت گره گیر شد و سرشك از چهره مبارکش روان گشت .
فَقَالَ لَهَا لَوْ تُرِكَ اَلْقَطَا لَيْلاً لَنَامَ
فرمود: ای خواهر! اگر مرغ قطا را شبانگاه دست باز داشتند در آشیان خود شاد بخفت . و اینوقت حسين علیه السلام را خوابی سبك در چشم آمد و در گذشت ،
وهُو يَقولُ رَأَيْتُ السَّاعَةَ جَدِّي رَسُولَ اَللَّهِ وَهُوَ يَقُولُ يَا بُنَيَّ اِصْبِرِ اَلسَّاعَةَ تَأْتِي إِلَيْنَا
یعنی رسول خدای را دیدم که فرمود: ای پسرك من ! لختی صبر کن که ساعت دیگر بنزد ما می آئی . بالجمله، چون امام علیه السلام وصیت خویش را با اهل بیت بیای آورد ، برخاست و بر نشست و دیگر باره بحربگاه آمد.
ص: 240
همانا غم و اندوه انبیا و اوصيا از برای امت بود، تا چرا برطریق غوایت (1) وضلالت روند و بهره آتش دوزخ شوند ، چنانکه بعضی از محققین عرفا گفته اند که :« نوح علی نبینا و آله علیه السلام » ، قوم را از کمال حفاوت و شفقت بدعای بد یاد کرد و روی زمین را بلطمه طوفان از وجود ایشان بپرداخت ، چه دانسته بود که این جماعت چند که بیایند ، بر عصیان خدا بیفزایند و روز برانگیزش (2) عذاب ایشان فزایش گیرد. مصلحت ایشان را در هلاك ایشان دانست و همچنان دیگر انبیا ، چون ابراهيم وموسی و عیسی و یحیی وزکریا و جرجيس عليهم السلام، که ذكر حال ایشان مناسب این مقام نیست و رنج و شکنج خود را بچیزی نمیشمردند ، بلکه بر امت افسوس میخوردند و سید المرسلین یعنی خاتم المبيین ، اینهمه زحمت از این روی برذمت مینهاد ، که یکتن مشرك را از طریق غوایت بشاهراه هدایت آورد و حسين يه که پسر آن پدر و ثمر آن شجر و فروغ آن اختر بود، نیز کار بدین
گونه میداشت ، چه میدانست که قضا بر شهادت. او رفته و از برای ادراك این سعادت سفر عراق فرمود ، لكن این آمد شدن و تجدید خطبه فرمودن از بهر آن بود، که مگر یکتن از مشرکین را تشریف دین بخشد . چنانکه حر بن یزید ریاحی را از تحت الثرى بفوق الثريا بر کشید (3) ، بلکه از مقام هیولانی بپیشگاه عقل نخستين (4) صعود داد .
بالجمله، حسين علیه السلام، بسوی سپاه کوفه نگران شد و ایشان چون سیل بنیان
-
ص: 241
کن درهم پیوسته و مانند ابری مظلم متراكم (1) بودند وعمر بن سعد در قلب لشکر از پیش روی سرهنگان جای داشت. اینوقت زهير بن القین پیش تاخت و سپاه کوفه را بأعلى صوت مخاطب ساخت،
فَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ حَقَّ المُسلِمِ عَلَى المُسلِمِ النَّصيحَةُ وَ نَحْنُ و أَنْتُمْ علَى دِينٍ وَاحِدٍ وقَدِ ابْتَلانا اللّهُ بِذُرِّيَّةِ نَبِيِّكُمْ صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِيَنْظُرَ مَا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ صانِعُونَ وَ أنَا أَدعُوكُم إلى نُصرَتِهِ وخِذلانِ الطُّغاةِ
او گفت : ای مردم ! مسلم را برمسلم حق نصیحت است و ما وشما بيك آئین و يك شريعتيم ، اینك خداوند ما را امتحان میفرماید بفرزند پیغمبر خود . تامشهود افتد کردار ما و شما ، اکنون من شما را دعوت میکنم که حسین را نصرت کنید و گمراهان را مخذول دارید. چون کوفیان این کلمات بشنیدند، گفتند: ما صاحب شما را و متابعان اور اعرضه شمشیر خواهیم داشت الا آنکه با یزید بیعت کنند . زهیر گفت : ای بندگان خدا ! حسين بنصرت ومودت احق است از پسر سمية، اگر اورا نصرت نمیکنید از مقاتلت او دست باز دارید ، تواند شد که یزید از وی خشنود شود، بی آنکه کشته گردد و از شما راضی گردد بی آنکه قاتل حسین باشید. این هنگام شمر ذي الجوشن خدنگی بسوی زهیر بگشاد و گفت : دست باز دار ، چند بکثرت کلام زحمت میکنی، زهیر گفت : ای شمر! تو جز بهیمه ای (2) نیستی ، فردای قیامت در آتش دوزخ جای خواهی داشت و باعذاب الیم دمساز خواهی بود شمر گفت : من تو را میکشم و صاحب تو را نیز خواهم کشت . زهیر گفت : مرااز قتل بیم میدهی ؟ من کشته شدن با حسین زا درست تر میدارم تا زندگانی با شما ،
ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى أَصْحَابِهِ و قَالَ مَعَاشِرَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنْصارِ لأَيْغِّرُكُمْ كَلامُ هَذَا الْكَلْبِ اَلْمَلْعُونِ وَ أَشْبَاهِهِ فَإِنَّهُ لاَ يَنَالُ شَفَاعَةَ مُحَمَّدٍ صَلي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
ص: 242
وَ إِنَّ قَوْماً قَتَلُوا ذُرِّيَّتَهُ وَ قَتَلُوا مَنْ نَصَرَهُمْ فانّهم في جهنّمَ خالدون أبدا
پس روی با اصحاب کرد و گفت : ای مهاجرین و انصار ! نفریبد شما را سخن این سك لعين و امثال او، چه او از شفاعت عمل بهره نخواهد یافت.
اینوقت مردی بنزديك زهیر آمد و گفت: ای زهیر! حسين علیه السلام میفرماید : قسم
بجان من که شرط نصيحت وموعظت بیای آوردی و نیکو سخن کردی.
آنگاه حسين به روی با آن جماعت کرد.
وَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ إِعْلَمُوا أَنَّ الدُّنْيَا دارٌ فَنَا وَ زَوَالٍ مُتَغَيِّرَةٌ بِأَهْلِهَا مِنْ حَالٍ إِلَى حَالٍ مَعَاشِرَ اَلنَّاسِ عَرَفْتُمْ شَرَائِعَ الاسْلامِ وَ قَرَأْتُمُ القُرآنَ وَعَلِمتُم أنَّ مُحَمَّدَ رَسولُ المَلِكِ اَلدَّيَّانِ وَ وَ ثَبَتُّمْ عَلَى قَتْلِ و لَدِهِ ظُلْماً وَ عُدْوَاناً مَعَاشِرَ اَلنَّاسِ أَمَا تَرَوْنَ إِلَى مَاءِ الْفُرَاتِ يَلوحُ كانَهُ بُطونُ الحَيَّاتِ يَشْرَبُهُ اليَهُودُ وَالنَّصَارَى وَ الْكِلابُ وَالْخَنَازِيرُ وَ آلُ اَلرَّسُولِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَمُوتُونَ عَطَشاً
فرمود : ای مردم بدانید که دنیا محل فنا وزوال است و هر ساعت اهلش را از حالی بحالی دیگر گون کند ، هان ای مردم ! شرایع اسلام بشناختید و کتاب خدای را تلاوت کردید و بدانستید که نه رسول خدا است، آنگاه قتل فرزندش را از درخصومت وستم اعداد کردید ، مگر نگران نیستید که آب فرات چون شکم حیات (1) موج میزند و یهود و نصاری وکلب و خنزیر از آن می آشامد و فرزندان رسول خدا بزحمت عطش جان میدهند . کوفیان در پاسخ گفتند : سخن کوتاه کن، توراواصحاب تورابهره ای از آب نخواهد رسید، بلکه شربت مرگ غصة بعد غصة (2)
ص: 243
خواهید نوشید . چون آن حضرت این کلمات را اصغا فرمود،روی با اصحاب کرد
و قَال لَهُمْ إِنَّ ألْقَوْمَ إِسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ اَلشَّيْطَانُ فَأُنْسِيهِمْ ذِكرالله اُولَئِكَ حِزْبُ اَلشَّيْطَانِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اَلشَّيْطَانِ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ (1) »
فرمود : شیطان بر این جماعت غالب گشته است و ذکر خدا را از خاطر ایشان بفرسوده است ، این جماعت لشکر شیطانند و بدانید که لشکر شیطان خائب وخاسر (2) است، پس این شعرها انشاد کرد و بفرمود :.
تَعَدَّیْتُمْ یا شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْیِکُمْ *** وَ خالَفْتُمْ فینا النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ (3)
أَما کانَ خَیْرُ خلق أوْصیکُمْ بِنا *** أما کانَ جدی خَیْرِة الله أحْمَدَ ِ (4)
أما کانَتِ الزَّهْراءُ أُمّی دُونَکُمْ *** أَما نَحْنُ مِنْ نَجْلِ النَّبِیِّ المُسَدَّد (5)
لُعِنْتُمْ وَ أُخْزیتُمْ بِما قَدْ جَنَیْتُمْ *** سَتُصْلونَ نار احَرَّ ها نارٍ تُوَقَّدُ (6)
آنگاه ابتدا بدین خطبه مبارکه فرمود:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ الدُّنْیَا فَجَعَلَهَا دَارَ فَنَاءٍ وَ زَوَالٍ مُتَصَرِّفَةً بِأَهْلِهَا حَالًا بَعْدَ حَالٍ فَالْمَغْرُورُ مَنْ غَرَّتْهُ وَ الشَّقِیُّ مَنْ فَتَنَتْهُ فَلَا تَغُرَّنَّکُمْ
ص: 244
هَذِهِ الدُّنْیَا فَإِنَّهَا تَقْطَعُ رَجَاءَ مَنْ رَکنَ إِلَیْهَا وَ تُخَیِّبُ طَمَعَ مَنْ طَمعَ فِیهَا وَ اراكُمْ قَدِ اجْتَمَعتُمْ عَلَيَّ اَمْرٌ قَدِ اِسْتَخَطْتُمُ اللَّهَ فِيهِ عَلَيْكُمْ وَ اعْرِضْ بِوَجهِهِ الْكَرِيمِ عَنْكُمْ وَ احْلِ بِكُمْ نِقْمَتَهُ وَ جَنَّبَكُمْ رَحْمَتَهُ فَنِعْمَ اَلرَّبُّ رَبُّنَا وَ بِئْسَ الْعَبِيدُ انتم اَقْرَرْتُمْ بِالطَّاعَةِ وَ اَمِنْتُمْ بِالرَّسُولِ مُحَمَّدٍ ثُمَّ انكُم زَحَفْتُمْ الَيَّ ذُرِّيَّتَهُ وَ عِتْرَتِهُ تُرِيدُونَ قَتْلَهُمْ لَقَدِ اِسْتَحْوَذَ عَلَيْكُمُ اَلشَّيْطَانُ فَانْسِيكُم ذِكْرَ اَللَّهِ اَلْعَظِيمِ فَتَبّاً لَكُمْ وَ لِما تُرِيدُونَ اَنَا اَللَّهُ وَ اَنَا اليه راجعُونَ هَوْلاءُ قَوْمٍ كَفَرُوا بَعْدَ ايمَانِهِمْ فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِين
میفرماید : سپاس خداوندی را که بیافرید دنیا را و دار فنا و زوال ساخت و آن را نیروی تصرف داد باهل دنیا از حالی بحالی و شأنی بشأنی ، همانا فريفته کسی است که شیفته دنیا گردد و شقی کسی است که مفتون دنیا شود . هان ای مردم ! دستخوش فریب دنیا نشوید ، چه دنیا قطع کند امید کسی را که بسوی او رغبت کند وخائب و خاسر دارد طمع کسی را که بدو طمع بندد ، و هم اکنون نگرانم شما را که در آمری همداستان شده اید که خداوند را بر شما خشمگین میدارد و روی از شما بر میتابد وعقاب خدای را بر شما فرود می آورد و رحمت خدای را از شما دور میدارد، چه نیکو پروردگاریست پروردگارماو چه بد بندگانی که شما بوده اید، اقرار کردید شریعت و گردن نهادید بطاعت و ایمان آوردید برسالت محمّد، آنگاه بر اهل بیت او باختید و باعداد قتل ایشان پرداختید ، همانا شیطان بر شما نصرت یافت و ذکر خدای را از خاطر شما محور منسی داشت،هلاکت بادشمارا، چه در خاطر دارید ؟ آنگاه استرجاع فرمود و گفت : این قوم ، كافر شدند از پس آنکه ایمان آوردند دور بادند (1) ، این ستمکاران .
ص: 245
چون حسین علیه السلام سخن بدینجا آورد،هماناعمر بن سعد بيمناك شد که مبادالشکریان فریفته كلمات او شوند و عقیدت بگردانند و جانب او گیرند ، پس روی با وجوه لشکر کرد و گفت : حسين را پاسخ گوئید ، او پسر علی ابوطالب است . سوگند با خدای اگر همچنان بجای خویش بیائید و یکروز دیگر بدین روز پیوسته شود ، سخن حسين قطع نخواهد شد و زبان او کليل (1) نخواهد گشت . لاجرم شمر ذی الجوشن پیش شد و گفت : ای حسين ! چه میگوئی ؟ ما را آموزگاری کن تا بدانیم ،
فَقالَ أَقُولُ اِتَّقُوا اللَّهَ رَبَّكُمْ ولا تَقْتُلُونِي إِنَّهُ لاَيَحِلُّ لَك قَتْلِي ولا انْتِهَاكُ حُرْمَتِي فَإنِّي اِبْنُ بِنْتِ نَبِيِّكُم وجَدتي خَديجَهُ زَوَّجَهُ نَبِيُّكُمْ ولَعَلَّهُ بَلَغَكُم قَولُ نَبِيِّكُم ألحَسَنُ وَ الحُسَينُ سَيِّدَا شَبابِ أهلِ الجَنَّةِ
سلام فرمود : میگویم ، از خدا بترسید ومرا مکشید ، چه قتل من وهتك حرمت
من بر شما روا نیست ، همانا من پسر دختر پیغمبر شما میباشم و جدة من خديجه زوجه پیغمبر شما است ، البته شنیده باشید که رسول خدا فرمود : حسن و حسین سید جوانان اهل بهشتند .
اینوقت عمر بن سعد فرمان داد تا لشکر کوفه آن حضرت را فرو گرفتند و دایره کردار (2) عنان در عنان بافتند ، همهمهء سپاه وحمحمهء اسب درهم رفت ، حسين علیه السلام خواست تا حجت خویش تمام کند ، لختی فرس خود را پیش تاخت و فرمود : گوش فرا من دارید تا چه گویم ، هر کس شاغل خویش بود و بفرمان نمیپرداخت
ص: 246
قال لهم:وَيْلَکُمْ ما عَلَيْکُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَيَّ فَتَسْمَعُوا قَوْلي، وَ اِنَّما اَدْعُوکُمْ اِلي سَبيلِ الرَّشادِ، فَمَنْ اَطاعَني کان مِنَ الْمُرْشَدينَ، وَ مَنْ عَصاني کانَ مِنَ الْمُهْلَکينَ، وَ کُلُّکُمْ عاصٍ لِاَمْري غَيْرَ مُسْتَمِعٍ قَوْلي، فَقَدْ مُلِأَتْ بُطُونُکُمْ مِنَ الْحَرامِ، وَ طُبِعَ عَلي قُلُوبِکُمْ، وَيْلَکُمْ اَلَّا تَنْصِتُونَ، اَلا تَسْمَعُونَ.
فرمود: وای بر شما ، چه افتاد شما را که گوش فرا من نمیدارید؟ و سخن مرا نمی شنوید و حال آنکه من شما را براه راست میخوانم ، پس آنکس که اطاعت کند مرا رشد خویش دریافته است و آنکس که عصیان من کند طریق هلاکت سپارد و شما همگان امر مرا بزهکارید و فرمان مرا گوش نمیدارید، زیرا که شکمهای شما بحرام آکنده و دلهای شما بخاتم ظلمت مختومست ، گوش نمیدهید و اصغا نمیکنید . سپاه کوفه یکدیگر را ملامت کردند و گفتند : گوش دهید تا چه گوید، پس حسين علیه السلام آغاز سخن کرد،
ثُمَّ قالَ:نتَبًّا لَكُمْ أَيَّتُهَا الْجَمَاعَه وَتَرَح-ًا! حِينَ اسْتَصْرَخْتُمُونَا وَالِهِينَ، فَأَصْرَخْنَاكُمْ مُوجِفِينَ؛ سَلَلْتُمْ عَلَيْنَا سَيْفَا لَنَا فِي أَيْمَانِكُمْ! وَحَشَشْتُمْ عَلَيْنَا نَارًا اقْتَدَحْنَاهَا عَلَي عَدُوِّنَا وَعَدُوِّكُمْ! فَأَصْبَحْتُمْ إلْب-ًا لاِعْدَآئِكُمْ عَلَي أَوْلِيَآئِكُمْ بِغَيْرِ عَدْلٍ أَفْشَوْهُ فِيكُمْ، وَ لاَ أَمَلٍ أَصْبَحَ لَكُمْ فِيهِمْ! فَهَلاَّ - لَكُمُ الْوَيْلاَتُ - تَرَكْتُمُونَا؛ وَ السَّيْفُ مَشِيمٌ، وَ الْجَأْشُ طَامِنٌ، وَ الرَّأْيُ لَمَّا يُسْتَحْصَفْ!؟ وَ لكِنْ أَسْرَعْتُمْ إلَيْهَا كَطَيْرَه الدَّبَي! وَتَدَاعَيْتُمْ إلَيْهَا كَتَداعی
ص: 247
الفَراشِ فَقُبْحاً لَكُمْ فَانِمَا أنتُمْ مِن طَوَاغِيتِ الأُمَّةِ وشْذَاذِ الأَحْزَابِ وَ تَبَذَةِ الكِتابِ و نَفَثَةِ اَلشَّيْطَانِ وَ عُصبَةُ الأَثَامِ وَ مُحْرٌ فِي الْكِتَابِ وَ مُصْطَفِي السُّنَنِ وَ قَتَلَةَ أَوْلادِ الأَنْبِيَاءِ ومَبْرِي عِتْرَةِ الأَوْصِيَاءِ وَ مُلْحِقِي الْعهَّارِ بِالنَّسَبِ ومُؤذِي المُؤمِنِينَ وصِرَاخِ (1) أَئِمَّةِ الْمُسْتَهْزِئِينَ لَذِينَ جَعَلُوا الْقِرَانَ عِضِينَ (2) وَ أَنْتُمُ ابْنُ حَرْبٍ وأَشْيَاعُهُ نَعْتَمِدُونَ وَايَانَا تُخَادِلُونَ أَجَلْ وَاللَّهِ الْخَذْلَ فِيكُمْ مَعْرُوفٌ وَشَجَتْ عَلَيْهِ عُرُوقُكُمْ وَ توارئته اصُولكم وَ فُرُوعُكُمْ وَ ثَبَتَتْ عَلَيْهِ قُلُوبُكُمْ وَ غُشِيَتْ صُدُورُكُم فَكُنتُم أَخْبَثَ شَيْءٍ سُخْناً (3) النَّاصِبِ وأُكْلَةً لِلغَاصِبِ
الا لَعْنة الله علی النا کِئین الذین یَنْقُضُون الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكيدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللهَ عَلَيْكُمْ كَفيلاً فَأَنْتُمْ وَاللَّهِ هُمُ الأ و ان اَلدَّعِيَّ بنَ الدَّعِيِّ قَدرَ كُزٍ بَيْنَ اثنَتَينِ بَينَ السَّلَّةِ وَالذِّلَّةِ وَ هَيْهَاتَ مَا آخُذُ اَلدَّنِيَّةَ أَبِي اَللَّهُ ذَلِكَ وَ رَسُولُهُ وَ جُدُودٌ طَابَتْ وَ حُجُورٍ طَهُرَتْ وَأُنُوفٌ حَمِيَّةٌ وَ نُقُوسٌ أَبِيَّةٌ لأتؤَثرُ مَصَارِعَ اللِّئَامِ عَلَى مَصارِعِ الْكِرامِ أَلاَ قَدْ اعْذَرْتُ وَ أنْذرْتُ ألاَ إنِّي زَاحِفٌ بِهَذِهِ الأُسْرَةِ عَلَى قِلَّةِ الأَعْوَانِ وخُذْلَةِ الأَصْحَابِ
فرمود: اي جماعت ! شما را هلاکت و ضجرت باد ، سرگشته و حیرت زده پناهنده ما کشتید و ما بتمام توانائی، شمشير در پذیرائی شما بروی خود کشیدیم و تیغ بر گردن خود نهادیم، همانا آتش شروفتنه را برافروختید ، چنانکه دشمن ما و
ص: 248
دشمن شما آن نیران (1) افروخته را اعداد کردند و دامن زدند، پس شما انجمن
گشتید و بکین و کید دوستان خود ، برای دشمنان خود همداستان شدید و عدل و اقتصاد را پشت پای زدید و با اینهمه بر گردن آرزو سوار نشدید (2) ، الاآنکه بدست کردید حرام دنیا را وطمع بستید نکوهیده تر زندگانی دنیا را ، بی آنکه از ما نگران ناستوده ای شده باشید با رأیی بخطا زده باشیم ، پس چگونه دستخوش عذاب وعقاب نباشید ، گاهی که ما را مکروه شمردید و دست باز داشتید و لشکر ها بدفع ما گماشتید ؟ در حالیکه شمشیر ها در حبس نیام بود و دلها ایمن و آرام میزیست و رأيها نیرو داشت :
لكن شما سرعت کردید و انبوه شدید ، در انگیزش نيران فتنه وخویشتن را دیوانه وار درانداختید در کانون نار ، چون پروانگان . چه زشت مردم که شما بوده اید . شما از سرهنگان
گمراهان امت و شاذو شارد (3) جمعیت و منکر کتاب کریم و پیرو شیطان رجیم و گروه بزه کاران و تحریف کننده قرآن و ماحی شریعت مصطفی و کشنده ذریه انبیاء وقاتل عترت اوصیا میباشید . شما اولاد زنا را فرزند میشمارید و دینداران را می آزاريد ومستهزئين چشم عنایت بشما دارند و قرآن را در شمار سحر می انگارند .
هان ای مردم ! شما بوسفیان و شیعیان او را معتمد ومستوثق (4) می شمارد و از یاری ما دست باز میدارید. سوگند با خدای که خذلان در میان شما صفتی است ستوده و عروق شما حاوی (5) این صفت زشت گشته و اصول و فروع شمارا بتوارث فراگرفته و دل های شما در این خصلت استوار ایستاده وصدور شما مأخوذ و مغمور افتاده ، لاجرم شما ناکس و ناچیزید ناصب را وکمتر لقمه اید غاصب را
لعنت خدای برناكثين عهد و پیمان و ناقضين حلف و أيمان . خداوند نگران
ص: 249
ایشان است و برایشان قضا خواهد راند ، سوگند با خدای که آن زنا زاده پسر زنا زاده ، ما را واجب داشته که جلباب ذلت در پوشیم و اگرنه در میدان مبارزت بکوشیم و ما هرگز دستخوش ذلت نشویم . خداوند رضا ندهد و رسول نفرماید . پدران نيك اختر و مادران پاکیزه سیر و زعمای با حمیت و اکابر با غيرت هلاکت الئآم (1) را بر شهادت کرام اختیار نکنند . اکنون حجت بر شما تمام کردم و با خویشاوندان خود با شما رزم خواهم زد . و این اشعار انشاد فرمود :
فَإنْ نغلب فَهَزَّامُونَ قِدْم-ًا *** وَ إنْ نهزم فَغَيْرُ مهزمينَا (2)
وَ مَا إنْ طِبُّنَا جُبْنٌ وَلَكِنْ *** مَنَايَانَا وَدَوْلَه ءَاخَرِينَا (3)
إذَا مَا الْمَوْتُ رَفَّعَ عَنْ أُنَاسٍ *** كَلاَكِلَهُ، أَنَاخَ بِ-َاخَرِينَا (4)
فَأفْنَي ذَلِكُمْ سُرَوَآءَ قَوْمِي *** كَمَا أَفْنَي الْقُرُونَ الاْوَّلِينَا (5)
فَلَوْ خَلَدَ الْمُلُوكُ إذًا خَلَدْنَا *** و لَوْ بَقِيَ الْكِرَامُ إذًا بَقِينَا (6)
فَقُلْ لِلشَّامِتِينَ بِنَا أَفِيقُوا *** سَيَلْقَي الشَّامِتُونَ كَمَا لَقِينَا (7)
ثُمَّ أَيْمُ اللَهِ! لاَ تَلْبَثُونَ بَعْدَهَا إلاَّ كَرَيْثما يُرْكَبُ الْفَرَسُ، حَتَّي
ص: 250
تَدُورَ بِكُمْ دَوْرَ الرَّحَي! وَتَقْلَقَ بِكُمْ قَلَقَ الْمِحْوَرِ! عَهْدٌ عَهِدَهُ إلَيَّ أَبِي عَنْ جَدِّي؛ فَأَجْمِعُو´ا أَمْرَكُمْ وَشُرَكَآءَكُمْ ثُمَّ لاَ يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّه ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَلاَ تُنظِرُونِ! (1) إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَي اللَهِ رَبِّي وَرَبِّكُم مَّا مِن دَآبَّه إِلاَّ هُوَ ءَاخِذٌ بِنَاصِيَتِهَآ إنَّ رَبِّي عَلَي' صِرَ'طٍ مُّسْتَقِيمٍ.اللَهُمَّ احْبِسْ عَنْهُمْ قَطْرَ السَّمَآءِ! وَابْعَثْ عَلَي-ْهِمْ سِنِينَ كَسِني يُوسُفَ! وَسَلِّطْ عَلَيْهِمْ غُلاَمَ ثَقِيفٍ، فَيَسُومَهُمْ كَأْس-ًا مُصَبَّرَه! فإنَّهُمْ كَذَّبُونَا وَخَذَلُونَا وَ أَنْتَ رَبُّنَا! عَلَيْكَ تَوَكَّلْنَا! وَإلَيْكَ أَنَبْنَا! وَإلَيْكَ الْمَصِيرُ!
سوگند با خدای ، که شما بعد از من فراوان زیست نکنید و افزون از هندسه ای (2) که پیاده سوار شود نپائید (3) روزگار آسیای مرگ بر سر شما بگرداند و شما را آسیمه سر (4) پایمال فنا سازد و پدر من از جد من مرا بدین روز آگهی داد . اکنون امور خود را درهم آورید و با اتباع خود همدست شوید، تا امر شما بر شما پوشیده نماند، پس قصد من کنید و مهلت نگذارید ، همانا کار خویش را با خداوندی گذاشتم که هیچ آفریدهای بیرون پر قدرت او نتواند بود و او است که بر طریق اقتصاد استوار است. ای پروردگار من ! آب باران را از این جماعت قطع کن و ایشان را بسالیان قحط فرسایش (5) فرما، چنانکه مصریان را در در زمان یوسف آزمایش فرمودی و غلام ثقیف را بر ایشان سلطنت ده ، تا این
ص: 251
جماعت را بجام زهرآگین سقایت کند ( و از این کلمه اشارتی بظهور حجاج بن یوسف ثقفی فرمود ) آنگاه میفرماید : ای پروردگار من ! احدی از این گروه را بجای مگذار ، الا آنکه در ازای قتلى بقتلی کیفر شود و در حذای (1) ضربتی بضربتی بادافراه (2) بیند. این انتقام رحمتی است از برای من و از برای دوستان من و اهل بیت من و شیعیان من، چه این جماعت ما را بفریفتند و دست بیعت دادند آنگاه تکذیب کردند و مخذول گذاشتند . ای پروردگار من! توسل وتوكل بتو میجویم و بسوی تو باز گشت مینمایم .
چون این خطبه مبار که را بپای آورد ، فرمود : عمر بن سعد را بخوانید تا نزد من حاضر شود . اگر چند ملاقات آن حضرت بر ابن سعد گران بود ، ناچار دعوت او را اجابت نمود و با کراهتی تمام بدیدار امام آمد . حسین علیه السلام او را مخاطب داشت :
فَقَالَ يَا عُمَرُ أَنْتَ تقتلني تَزْعُمُ أن يو لَيْكَ الدَّعِيُّ ابنُ الدَّعِيِّ بِلادَ الرَّيِّ جُرْجَانَ واللَّهِ لا تَتَّهِنَّا بِذَلِكَ أَبَداً عَهْدٌ مَعْهُوداً فَاصْنَعْ مَا أَنْتَ صَانِعٌ فَإِنَّكَ لاَ تَفْرَحُ بَعْدِي بِدُنْيَا وَ لا آخِرَةٍ وَكَانِي فِي بَرْأَ اُسْكُ عَلَى قَصَبَةٍ قَدْ نُصِبَ بِالْكُوفَةِ يَتَرَامَاهُ اَلصِّبْيَانُ وَ يَتَّخِذُونَهُ غَرَضاً بَيْنَهُمْ
فرمود : ای عمر بن سعد ! تو مرا بقتل میرسانی ، بگمان اینکه این زنازاده پسر زنا زاده تورا سلطنت مملکت ری وجرجان خواهد داد . سوگند با خدای که آفریدهای تورا بسلطنت ری تهنیت نخواهد گفت. این سخن را استوار میدار و آنچه خواهی میکن، همانا بعد از من تورا هیچ بهره و نصيبه از دنیا و آخرت بدست نشود. كأنه نگرانم که در کوفه سر تو را بر نیزه نصب نموده اند و کودکان آن را
ص: 252
هدف خویش ساخته اند و بتیر باران پرداخته اند. از این کلمات ابن سعد در خشم . شد و از آن حضرت روی بگردانید و سپاه خویش را بانك زد که : چند انتظار . میبرید ؟ این تكاهل و توانی بیکسو نهید وحمله گران در دهید ، حسین و اصحاب او افزون از لقمه ای نیستند .
اینوقت، حسين علیه السلام بر اسب رسول خدای که مرتجز نام داشت بر نشست و
از پیش روی صف در ایستاد و دل بر حرب نهاد و فریاد برداشت :
أَمَّا مِنْ مُغِيثٍ يُغِيثُنَا لِوَجْهِ اَللَّهِ أَمَّا مِنْ ذَابَ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اَللَّهِ
یعنی نیست آیا فریاد رسی که طلباً لوجه الله اعانت کند ما را و آیا نیست
نیرومندی که شر این جماعت را از حریم رسول خدای بگرداند ؟
حر بن یزید ریاحی چون این بدید، بدانست که : این مخاصمت بمسالمت پیوسته نشود ، هم اکنون باید چشم از شفیع محشر بپوشید و تیغ بر روی پسر پیغمبر کشید. لختی اسب خود را پیش راند و روی با بن سعد آورد و گفت :
أَيْ عُمَرُ وَ أُقَاتِلُ هَذَا اَلرَّجُلَ قَالَ إِي وَاللَّهِ قَتّاً شَدِيداً أَيْسَرُهُ أَنْ تَسْقُطَ الرُّوسُ وَ تَطِيحَ الْأَيْدِي
گفت : ای عمر؛ آیا تو با این مرد قتال خواهی داد و گفت : سوگند با خدای قتالی سخت خواهم داد، چنانکه سرها از تنها بپرد و دستها قلم گردد . حر گفت : آیا نمیتوانی اینکار را از در مسالمت بخاتمت رسانی ؟
قَالَ عُمَرُ أَمَا لَوْ كانَ الأمرُ إلى لَفَعَلْتُ ولَكِنَّ أَميرَكَ قَدْ أَبَى .
عمر گفت : اگر زمام امر بدست من بود ، چنین کردم که تو گوئی ، لكن امیر تو عبیدالله زیاد ، رضا ندهد . حر آزرده خاطر از وی بازگشت و بصف خویش آمد
ص: 253
قرة بن قیس را که يکتن از خویشاوندان او بود. گفت : ای قرة ! امروز اسب خویش را آب داده باشی ؟ واز این سخن این جماعت رابکنایت شناعتي (1) میکرد که آب را از دواب دریغ نمیدارند و فرزندان رسول خدای را تشنه میگذارند !! بالجمله، قرة در پاسخ گفت : امروز اسب خود را آب نداده ام و گاهی که بخواهم سیراب خواهم کرد .
در خبر است که قرة حدیث میکند که : چون در این سخن به من گفت فهم کردم ، که میخواهد از میان حربگاه کناری گیرد وقتال ندهد ومكروه میدارد که اندیشه خود را مکشوف سازد، سوگند با خدای اگر مرا از عزیمت خود آگهی داده بود ، بملازمت او حاضر خدمت حسین شدم. .
بالجمله، حر از کنار قرة نیکسوی شد و اندک اندک بلشکرگاه حسين علیه السلام راه نزديك میکرد . مهاجر بن اوس گفت : ای حر ! خوی و خصال تورا دیگر گونه مینگرم ، مگر اندیشه میکنی که حمله افکنی ؟ حر اورا پاسخ نگفت و رعدهء (2) سخت او را بگرفت . چنانکه گوشت بر دوش او چون سیماب در ترجرج (3) افتاد. مهاجر گفت : ای حر ! امر تو دستخوش شك و ریب گشت. سوگند باخدای تو را در هیچ حرب گاهی بدین صفت نگران نشدم و اگر از من پرسش کردند که : اشجع اهل کوفه کیست ؟ بیرون تو کس را یاد نکردم. .
فَقَالَ لَهُ الْحُرُّ إِنِّي وَاللَّهِ اخِيرُ نَفْسِي بَيْنَ اَلْجَنَّةِ وَ اَلنَّارِ فَوَ اَللَّهِ لا أَخْتَارُ عَلَى الْجَنَّةِ شَيْئاً وَ لَوْ قُطِّعْتُ وأَحْرَقْتُ.
در گفت : سوگند با خدای ، که من نفس خویش را در میان بهشت و دوزخ مخیر داشتم ، قسم با خدای که اختیار نخواهم کرد هیچ چیز را در بهشت ، اگر چند مرا پاره پاره کنند و بانش بسوزانند. در شرح شافیه مسطور است که : اینوقت حر
ص: 254
روی بفرزند خود علی کرد
وقال يَا بُنَيَّ لأصْبِرُ لِي عَلَى اَلنَّارِ فَسِرْ بِنَا إِلَى اَلْحُسَيْنِ لِلنَّنْصرهِ وَ تُقَاتِلُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَلَعَلَّ اَللَّهَ تَعَالَى يَرْزُقُنَا اَلشَّهَادَةَ اَلَّتِي لاَ اِنْقِطَاعَ لَها
گفت : ای پسرك من ! مرا شکیبائی بر آتش دوزخ نیست ، بیا تا بحضرت حسین رویم و اورا نصرت کنیم و با دشمنان او رزم زنیم ، باشد. که بادراك شهادت، سعادت ابدی بدست کنیم. گفت: ای پدر! من هرگز بیرون رضای توکار نکنم و در رکاب پدر روان شد. لشکریان را چنان می نمود که ایشان بآهنك جنك میروند چون لختی ازصف دور شدند، حر دست بر سر نهاد و همی گفت :
اللّهُم إِلَيْكَ أَنبتُ فَتُبْ عَلَيَّ فَقَدْ أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أُوْلِيَا ئِكَ وَ أَوْلاَدَ نَبِيِّكَ
ای پروردگار من ! توبت و انابت (1) بحضرت تو آوردم، بر من ببخشای ،
چه دلهای اولیای تو را و فرزندان پیغمبر تورا بترس و بیم افکندم. وچون باحسين عليه السلام راه نزديك كرد ، از اسب پیاده شد و زمین ببوسید و پیشانی بر خاك نهاد
فَقَالَ لَهُ اَلْحُسَيْنُ مَنْ تَكُونُ رَاْسَکَ
حسين عليه السلام فرمود : چه کس باشی ؟ سر از خاك بردار . عرض کرد: جان من فدای توباد ، ای پسر رسول خدای ! من آن کسم که تو را براه خویش نگذاشتم و طریق بازگشت بر تو مسدود داشتم و تو را از راه و بیراه بگردانیدم، تا بدین زمین به انگیز رسانیدم . و هرگز گمان نداشتم این قوم مكانت ومنزلت تورا دست باز دارند و سخن تورا با تو باز گردانند . سوگند با خدای اگر این بدانستم ، هر گز نمیکردم آنچه کردم . اکنون از آنچه کردم پشیمانم ، نادم و تائب بحضرت خداوند پناهنده ام ، آیا این توبت و انابت در حضرت حق مقبول می افتد؟
ص: 255
حسين علیه السلام فرمود: خداوند از تو میپذیرد و تورا معفو میدارد ، اکنون فرود ای و بیاسای . عرض کرد: اگر من سواره رزم دهم ، نیکوتر است تا پیاده باشم حسين عليه السلام فرمود : تو دانی .
اینوقت، حر از پیش روی امام از بیرون شد و سپاه کوفه را مخاطب داشت
فَقَالَ يَا أَهْلَ اَلْكُوفَةِ لِأُمِّكُمْ ألهبلَ وَ اَلْعِبَرُ دَعْتُمْ هَذَا اَلْعَبْدَ اَلصَّالِحَ حَتَّى إِذَا جَائكُمْ أَسْلَمْتُمُوهُ وَزِعْتُمْ أَنَّكُمْ قَاتِلُو أَ نَفْسَكُمْ دُونَهُ ثُمَّ غَدَرْتُمْ عَلَيْهِ لِتَقتُلوهُ أمكَسَكتُم بِنَفسِهِ وَأَخَذتُم بِكَلْكَلَتِهِ وَ أَحَطْتُمْ بِهِ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ التمنعوه اَلتَّوَجُّه إِلى بِلاَدِ اَللَّهِ اَلْمَرِيضَةِ فَصَارَ كَالْأَسِيرِ فِي أَيْدِيكُمْ لا يَمْلِكُ لِنَفْسِهِ نَفْعاً ولا يَدفَعُ عَنها ضَرّاً وحَلاً تَمَوَّهُ وَ نِسَائِهِ وَ صِبْيَتِهِ وَأهلِهِ مِن ماءِ اَلْمَفَرَّاتِ اَلْجَارِي تَشْرَبُهُ اَلْيَهُودُ وَ اَلنَّصَارَى وَ اَلْمَجُوسُ وَ تَمَرَّغَ فِيهِ خَنَازِيرُ اَلسَّوَادِ وَكِلاَبُهُمْ و هَا هُم قَد صَرَعَهُمُ اَلْعَطَشُ بِئْسَمَا خَلَفْتُمْ مُحَمَّد فِي ذُرِّيَّتِهِ لِأَ سَقَاكُمُ اَللَّهُ يَوْمَ اَلظَّماء
گفت : ای مردم کوفه ! مادر بسوگ (1) شما نشیند و بر شما بگرید ، اینمرد صالح را دعوت کردید ، چون ملتمس شمارا باجابت مقرون داشت ، او را دست باز داشتید و با دشمنانش گذاشتید و حال آنکه بر آن بودید که در راه او جهاد خواهید کرد و از بذل جان دریغ نخواهید خورد . همانا غدر کردید تا او را بقتل رسانید و همچنانش
گریبانگیر شديد و پای برجا بداشتید و برگرد او پره زدید (2) تا بهیچ مصری (3) وبلدی سفر نتواند کرد، لاجرم چون اسیری در دست شما
ص: 256
افتاد که نه جلب نفع توانست کرد و نه دفع ضرر توانست داد. و دفع دادیداور او زنان او را و اهل بیت او را از آب فرات که یهود و نصاری میخورد و مجوس می آشامد و كلب وخنزير دهان میزنند. و اینك آل پیغمبرند که از آسیب عطش از پای در افتاده اند . چه بد مردم که شما بوده اید بعد از پیغمبر در حق آل پیغمبر خداوند سیراب نگرداند شما را در روزی که مردمان تشنه باشند . چون حر سخن بدینجا آورد ، گروهی از کوفیان او را به تیر باران بیم دادند پس باز شد و از پیش روی حسين علیه السلام در ایستاد
این هنگام ابن سعد بانك در داد که :
يَا دُرَيْدُ أَدْنِ رَايَتَك فَأَدْنَاهَا ثُمَّ وَ ضع سَهَا فِي كَبِدِ قَوْسِهِ ثُمَّ رَمَى فَقَالَ أَشْهِدُوا أَنِّي أَوَّلُ مَنْ رَمَي
گفت : ای درید ! علم خویش را پیش دار ، چون علم را نزديك آورد ، خدنگی بزه کرد و بسوی سپاه سید الشهداء و کشاد داد و گفت: ای مردم گواه باشید که اول کس من بودم که بلشکر حسین تیر افکندم و امیر المؤمنین یزید را نیکو خدمتی کردم .
رسل و تحرير مكاتيب تقرير بافت و روز عاشورا نیز تا چاشتگاه کار بدینگونه میرفت . این هنگام مکشوف افتاد که : پسر پیغمبر جلباب ذلت در بر نخواهد کرد وعبیدالله زیاد بغضای (1) آن حضرت را دست باز نخواهد داشت . لاجرم از هردو سوی رزم را تصمیم عزم دادند .
از نخستین کس از سپاه عمر سعد يسار غلام زیاد بن ابیه بود ، که اسب بزد و میدان آمد و مبارز خواست ، از میان اصحاب عبدالله عمير اسب برانگیخت و با او روی در روی شد . يسار گفت : کیستی و نژاد از که داری ؟ گفت : این منم عبدالله بن عمیر ، يسار گفت : تو را نمی شناسم باز شو و زهیر بن قین وحبيب بن مظاهر را که قرن من توانند بود ، بمن فرست ، عبدالله عمر گفت : اي پسر زانیه مگر خاص تو کرده اند که هر که را بمبارزت بخواهی برگزینی ؟ این بگفت و اسب بر جهاند ودررسید و تیغ براند و يسار را از اسب در انداخت .
سالم غلام عبیدالله چون این بدید بتاخت تا یسار را انتصار کنند، اصحاب حسين بن عبدالله را بانك زدند که خویشتن را واپای (2) که دشمن فرا رسید ، عبدالله چون مشغول مقتول خویش بود ، اصغاي این کلمه نفرمود . لاجرم سالم چون ابر مظلم برسید و تیغ بزد عبدالله دست چپ را بجای سپر وقاية (3) سرساخت و انگشتانش بزخم تیغ از تن باز شد ، عبدالله بدین زخم ننگریست وچون شیر زخم خورده عنان برتافت و سالم را بزخم شمشیر از قفای یسار بدار البوار (4) فرستاد و همچنان بر پشت فرس از چپ و راست تکتازی همی کرد و این شعر بارجوزه قرائت فرمود:
إِنْ تُنْكِرُونِي فَاِنّا ابنَ كَلْبٍ *** إِنِّي اَمْرُهُ ذُومِرَةٌ وَ عَضْبٌ
ص: 258
وَ لَسْتُ بِالْخَوَّارِ عِنْدَ اَلسَّلْبِ (1)
بعد از قتل ایشان ، عمرو بن الحجاج با جماعتی از سپاه کوفه میمنهء لشكر حسين را نصب العین کرد ، چون مسافت بين الفريقين اندک شد ، سپاهیان حسين ، زانو بر زمین نهادند و ستان نیز های هفت باز را بسوی دشمن دراز کردند . خیل خصم چون در رسیدند از سنان نیزها بترسیدند و پشت دادند و اصحاب حسين علیه السلام ایشان را بتير باران گرفتند . بعضی در افتادند و جان دادند و گروهی بزخم تیر بخستند و بجستند. .
اینوقت مردی از قبیله بنی تمیم که اورا عبدالله بن جوزه گفتند ، اسب خویش
را بزخم مهميز (2) انگیز داد و روی بلشکرگاه حسين علیه السلام نهاد . اصحاب آن
حضرت گفتند : ما در بر تو بگرید بکجا می آئی؟
فَقالَ إنِّي أَقدَمُ على رَبٍرَحيمٌ وَشَفيعٌ مُطاعٌ .
حسين علیه السلام فرمود : این کیست ؟ گفتند :
ابن جوزه
فَقَالَ اَللَّهُمَّ جُرَّهُ إِلَى اَلنَّارِ
یعنی ای پروردگارمن ! اورا بسوی دوزخ کوچ ده . در زمان اسب در زیر پای ابن جوزه حرون (3) گشت و آغاز شموسي (4) نهاد و او را از پشت در انداخته چنانکه پای چپش در چنبر ركاب علاقه (5) گشت و پای راستش واژونه (6) بر فراز بود . مسلم بن عوسجه جلدی کرد و پیش تاخت و پای راستش را بزخم شمشير از تن باز کرد و اسب او در تکتاز آمد و سر او را سرکوب خار و خاره (7) ساخت
ص: 259
تا اورا بآتش دوزخ درانداخت .
اینوقت حربن یزید ریاحی را آتش غیرت در کانون خاطر زبانه زدن گرفت ، پیش تاخت و عرض کرد: یا ابن رسول الله ! آن روز که ابن زیاد مرا بمقاتلت تو فرمان داد ، چون از دارالاماره بیرون شدم ، از قفای خود اصغای ندائی نمودم که :
إِبْشَرْ يَا حُرُّ بِخَيْرٍ
شاد باش ای حر؛ بوصول خير روی باز پس کردم، هیچکس ندیدم. با خود گفتم : سوگند با خدای این بشارت نیست ؛ چه من بمقاتلت پسر پیغمبر میروم و در خاطر نداشتم که بحضرت تو انابت خواهیم جست، اکنون آن سخن راست آمد که اصابه خیر نمودم. یا ابن سول الله ! اول كس من بودم که بر تو بیرون شدم، اجازت فرمای تا اول کس من باشم که در راه تو جان بازم و فردای قیامت اول کس باشم که با رسول خدای مصافحت آغازم و حر از این سخن همی خواست که پیشرو سرهنگان . و نخستین مبارزان باشد، چه از این پیش جماعتی مجروح و مطروح افتادند .
بالجمله؛ حسین علیه السلام اورا رخصت مناجزت فرمود و حر چون شیر آشفته واگرنه مرد وداع جان گفته بميدان مبارزت آمد و اسب بگردانید و این اشعار تذکره
کرد: ا
الَیْتُ لا اُقْتَلُ حَتّى اَقْتُلا *** اَضْرِبُهُمْ بِالسَّیفِ ضَرْبًا مِقْصَلاً
لَا نَافِلاً عَنْهُمْ وَ لَا مُعَلَّلا *** لَاحَاجِزاً عَنْهُمْ وَلَا مُبَدَّلاً
أَحْمِي اَلْحُسَيْنَ أَلْمَاجِدُ أُلْمُومَلاَ (1)
آنگاه در برابر صفوف کوفه بایستاد و این ارجوزه بگفت :
ص: 260
إِنِّي أَنَا اَلْحُرُّ وَ نَجْلُ اَلْحُرُّ *** أَشْجَعُ مِنْ ذِي لِبَدٍ هِزَبر
وَ لَسْتُ بِالْجَبَانِ عِنْدَ اَلْكُرِّ *** لَكِنَّنِي اَلْوَقَّافُ عِنْدَ اَلْفَرِّ (1)
اینوقت، حر روی با پسر خود علی کرد و گفت : ای فرزند ! بر این قوم ستم کار ترکتازی کن و چند که توانی ، داد جها ديده ، پسر حر اسب برانگیخت و بر سپاه کوفه حمله گران افکند. کوفیان او را در پره افکندند و رزمی صعب دادند.
در شرح شافیه مسطور است که : پسر در بیست و چهار کس از مشركين را مقتول ساخت . و ابومخنف گوید : هفتاد کس بکشت ، آنگاه مقتول گشت . حراز شهادت فرزند عظیم شاد شد
وقال الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي رَزَقَكَ اَلشَّهَادَةَ بَيْنَ يَدَيْ مَوْلانا اَلْحُسَيْنِ بْنِ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِمُ اَلسَّلاَمُ
سپاس گفت خدای را که فرزندش در پیش روی حسين علیه السلام سعادت
شهادت یافت
جمال الدين محدث که از ثقات (2) اهل سنت و جماعت است ، در کتاب روضة الأحباب مینویسد : چون حر آهنك جنك فرمود ، برادرش مصعب بن یزید ریاحی که هنوز در میان لشکر ابن سعد بود، این ارجوزهء حررا بشنید اسب بر انگیخت ، کوفیان چنان دانستند که بمبارزت برادر میتازد ، چون راه نزديك كرد حر را ترحيب و ترجيب (3) فرستاد وندا در داد که : ای برادر ! مرا از مطمورهء غوایت (4) بشاهراه هدایت دلالت فرمودی، اینك از در توبت و انابت آمده ام .
ص: 261
حر او را بحضرت حسين علیه السلام آورد تا تائب گشت و در میان اصحاب برصف شد .
بالجمله، حر بعد از قتل فرزند شاد خاطر ، ساخته جنك شد و این ارجوزه
قرائت کرد : .
اِنی اَنَا الحُر وَ مَأوَی الضیفِ *** اَضْرِبُ فی اَعناقِکم بِالسیفِ
عَنْ خَیرِ مَن حَل بِأرضِ الخَیفِ *** اَضْرِبُکم وَلا اَری مِن حَیف (1)
ومبارزطلب نمود . این صورت بر ابن سعد ثقیل افتاد، صفوان بن حنظله را که بشجاعت و شهامت در میان لشکر نامور بود ، طلب کرد و گفت : تو را به مبارزت حر باید رفت ، لكن نخستين نيران (2) كيد و كين اورا بزلال نصیحت فرو نشان و بمقام خویش باز آر واگر بیفرمانی کند ، بی توانی بروی بتاز وسرش از تن باز کن . صفوان شاکی السلاح (3) تاختن کرد و بر روی حر در آمد و گفت : ای حرا ناستوده کاری که تو کردی ، از یزید که خلیفه زمان است روی بر تافتی و بنزد حسين بشتافتی . حر گفت: ای صفوان ! تو دانشور مردی بودی ، از این سخن ناسخته (4) مرا شگفت می آید، مرا گوئی جانب حسين را فرو گذارم و یزید شراب خواره زنا باره (5) را فراگیرم ؟ صفوان در خشم شد و بسوی حر حمله کرد و نیزه را براند. در زخم اورا بگردانید وسینه او را با سنان نیزه بکوفت ، چنانکه از پشتش سر بدر کرد . صفوان را سه برادر بود ، همدست و همداستان بخرن خواهی برادر بر حر بتاختند ، در دست در کمر یکتن کرد
و او را از زین بر گرفت و بر زمین کوفت چنانکه جان بداد و یکی را با تیغ در گذرانید ، سه دیگر پشت با جنك داده روي
ص: 262
بفرار نهاد . حر از قفای او بتاخت و او را بزخم نیزه با برادران ملحق ساخت و همچنان در میدان بایستاد و مبارز طلب نمود !
در خبر است که گاهی که در آهنگ خدمت حسين علیه السلام نمود ، یزیدبن سفیان که مردی از قبیله بنی تمیم بود ، گفت : اگر او را دیدار کنم با سنان رمحش (1) بخاك افکنم . این هنگام که حر در میان لشکر کروفر مینمود و از يمين وشمال رزم میزد و دو گوش و دو حاجب (2) اسب او بزخم شمشیر معادی برفته بود ، حصين بن نمیر گفت : هان ای یزید بن سفيان ؛ اینك حراست که آرزوی مقاتلت او میداشتی ، گفت : چنین است و اسب برجهاند و بر روی حر در آمد ، حر او را مجال درنگ نگذاشت و بيك زخم تیغ از اسبش در انداخت و این اشعار انشاد کرد :
اكون اميرا غَادِراً وَ اِبْنَ غَادِرٍ *** اِذْ كُنْتُ قَاتَلْتُ اَلْحُسَيْنَ بْنَ فَاطِمِهِ
وَ نَفْسِي عَلَيَّ خِذْلاَنُهُ وَ اِعْتِزَالُهُ *** وَ بَيْعَتَهُ هَذَا اَلنَّاكِثَ اَلْعَهْدَ اَلاِئْمَه
فياندميٌ اَنْ لا اَكَونَ نُصْرَتُهُ *** اِلاّ كُلُّ نَفْسٍ لاَ تُوَاسِيهِ نادمة
اَهُمُّ مِراراً اِنْ اَسِيرا بِجَعْفَلِ *** اَلِيَّ فَئِهِ زَاغَتْ عَنِ اَلْحَقِّ ظَالِمُهُ (3)
فَكَفُّوا وَ اِلاّ ذَرَّتْكُمْ كَتَائِبُ *** اُشْدَّ عَلَيْكُمْ مِنْ زُحُوفِ اَلدَّيَالِمَةِ (4)
سَقَى اَللَّهُ ارواح اَلَّذِينَ تَآوَرُوا *** عَلَى نَصْرِهِ سَحّاً مِنَ اَلْغَيْثِ دَائِمَةٌ (5)
وَقَفْتُ عَلَى اَجْسَادِهِمْ وَ قُبُورِهِمْ *** فَكَادَ اَلْحَشَا تَنْفَّتُ وَ اَلْعَيْن ُساجمة (6)
ص: 263
296
لِعَمْرَى لَقَدْ كَانُوا مَصَالِيتَ إِلَى فِي اَلْوَغَى *** سِرَاعاً اِليَ الهيجا ليوتِ ضَرَاغِمَةَ (1)
تَوَاسَوْا عَلَيَّ نَصْرَ اِبْنِ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ *** بِاسْيَافِهِمْ آسادَ خَيْلِ قَشَاعِمَة (2)
وهمچنان چون شیر شمیده بر دمید و اسب بتاخت و خود را بیان سپاه کوفه
در انداخت و تنی چند را بکشت و باز شتافت و این شعر بگفت :
هُوَ المَوْتُ فَاصْنَع وَيْكَ ما أَنْتَ صانِعٌ *** فَأَنْتَ بِكَأْسِ أَلْمُوتٍ لِأَشُكَّ جارِعَ
وَ حامٍ عَنْ أَبِي الْمُصْطَفِي وَ حَرِيمِهِ *** لَعَلَّكَ تُلْقِي حَصْدَ مَا أَنْتَ زَارِعٌ
لَقَدْ خَابَ قَوْمٌ خَالَفُوا اَللَّهَ وَ رَبَّهُمْ *** يُرِيدُونَ هَدْمَ اَلدِّينِ و الدِّينُ شَارِعٌ
يُرِيدُونَ عَمْداً قَتَلَ آلُ مُحَمَّدٍ *** و جد هُمْ يَوْمَ الْقِيمَةِ شافِع (3)
و دیگر باره حمله افکند و چون برق خاطف و ریح عاصف (4) ، تنی چند را بخاك در انداخت و روی برتافت و باز شتافت و از غایت غيرت و شدت ضجرت بهای های بگریست و این روز گفت :
أَضْرِبُ فِي أَعْرَاضِكُمْ بِالسَّيْفِ *** ضَرْبَ غُلَامٍ لَمْ يَخَفْ مِنْ حَيْفٍ
أَنْصَرُ مِنْ حِلٍ بِأَرْضِ أَلْخيف *** نَسْلٌ عَلَى اَلطُّهْرِ مُقَرِّي اَلضَّيْفِ (5)
ص: 264
در این کرت دل بر گرگ نهاد وحمله گران افکند و هشتاد و اند (1) کس را بضرب سیف وسنان عرضه هلاك و دمار ساخت. کار بر کوفیان صعب افتاد و ابن سعد ندا در داد که : هان ای لشکر ! جلدی کنید و او را بتیرباران بگیرید ، پس کمانداران فراهم آمدند و کمانها بزه کردند و تیر از پس تیر روان داشتند ، چند که جوشن حر چون جلد قنفذى (2) گشت و اسبش را نیز عقر (3) کردند . لختی پیاده رزم داد و از پای در افتاد . اصحاب حسین بتاختند و جسد او را حمل داده بنزد آن حضرت نهادند هنوز حشاشه ای از جان در تن داشت ،امام علیه السلام چهره خون آلود او را مسح میفرمود
وَ يَقول وَاللَّهِ مَا أَخْطَأَتْ أُمُّكَ حَيثُ سَمَّتْكَ حُرّاً وَاللَّهِ إنَّكَ حُرّاً فِي الدُّنيا والآخِرَةِ
یعنی سوگند با خدای ، تورا مادر بغلط حر نام نگذاشت ، والله تو در دنیا و آخرت حری و آزادی . آنگاه بگریست و از بهر او استغفار فرمود ، گویند: امام و او را رثا (4) گفت و اگرنه على بن الحسين عليهما السلام فرمود:
تمام
فَنِعْمَ اَلْحُرُّ حُرُّ بَنِي رِيَاحٍ *** صَبُورٌ عِنْدَ مُشْتَبِكِ اَلرِّمَاحِ (5)
وَ نِعْمَ اَلْحُرُّ فِي رَهجِ اَلْمَنَايَا *** إذَا الْأُ بِطَالٍ تَخْطِرُ بِالصِّفَاحِ (6)
وَ نَعَمْ أَلْحَرْ إِذْ وَاسَا حُسَيْناً *** وَفَازَ بِالْهِدَايَةِ والْفَلاحِ (7)
وَ نِعْمَ الْحُرُّ إِذْ نَادَى حُسَيْناً *** فَجَادَ بَفْسَهُ عِنْدَ اَلصِّيَاحِ (8)
ص: 265
فَيَارَ بِي أَضِفَةٌ فِي جِنَانٍ *** وَ زَوَّجَهُ مَعَ اَلْحُورِ اَلْمِلاَحُ (1)
بروایت مفید ، ابو ایوب بن سرح ومردی از فرسان کوفه در قتل حرهمدست
بودند .
بعد از شهادت حر مصعب از سيد الشهداء اجازت مبارزت یافت و بر
کوفیان حمله گران افکند و فراوان بکوشید تا شربت شهادت بنوشید .
حررا غلامی بود که عروه نام داشت و در جيش ابن سعد بود، چون مولای خود حر را و پسر او على را و برادر او مصعب را کشته دید ، از هوش بیگانه شد و چون دیو دیوانه خود را بر سپاه ابن سعد زد و چند تن از یمین و شمال بکشت ، آنگاه بحضرت حسین ته شتاب گرفت و عرض کرد: یا ابن رسول الله ! مرا معفو دار که بی اجازت تو آغاز مبارزت کردم، همانا از قتل ابن احرار و اقتحام اندوه ومحن بی خویشتن بودم اکنون رخصت فرمای تا بر این معاندین دین مقاتلت افکنم و از سعادت شهادت بهره ای بدست کنم
حسين علیه السلام اورا دعای خیر گفت ، پس اسب بميدان تاخت و گروهی را از
اسب در انداخت تا خویشتن را بمولای خود ملحق ساخت .
اینوقت؛ حرب برپای ایستاد و مرگ دندان بنمود . اصحاب حسين علیه السلام دل از جان بر گرفتند و تن بمرگ در دادند و هريك آهنك مبارزت نمودند ، عرض کردند: السلام عليك يا ابن رسول الله ! و پاسخ باز گرفتند و برفتند و آن حضرت فرمود: ما نیز از قفای شما در میرسیم. و این آیه مبارکه را قرائت میفرمود:
فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً
ص: 266
بالجمله، بریر بن خضیر چون شیر غضبان بميدان نبرد آمد و مرد خواست و این
ارجوزه قرائت کرد:
اَنَا بُرَيْرٌ وَ أَبِي خُضَيْرٌ *** لَيْثٌ يَرُوع اَلْأَسَدُ عِنْدَ الزَّيرِ (1)
يَعْرِفُ فِينَا ألْخَيْرُ أَهْلُ الْخَيْرِ *** أَضْرِبُكُمْ ولا أَرَى مِن ضَيْرِ (2)
كَذَاكَ فَعْلَ الْخَيْرُ مِنْ بَرِيرِ
و حمله گران افکند و تیغ همی زد و همی گفت :
إِقْتَرِبُوا مِنِّي يَا قَتَلَةَ اَلْمُؤْمِنِينَ إِقْتَرِبُوا مِنِّي يَا قَتَلَةَ أَوْلادِ البَدْرِيّينَ إِقْتَرِبُوا مِنِّي يَا قِلَّةَ أَولادِ وَلَرَسولِ رَبِّ العالَمينَ وَ ذُرِّيَّتِهِ الباقين
ای هلاك كنندگان مؤمنان ! و ای قاتلان اولاد غازیان بدر ! وای کشندگان فرزندان رسول خداي ! بمن آئید و با من رزم آزمائید . و از چپ و راست همی تاخت و مرد و مرکب بخاك انداخت ، سی تن مرد مقاتل بدست او مقتول گشت. اینوقت، یزیدبن معقل اسب بتاخت و بانگ زد که : ای طاغی گمراه گواهی میدهم که تو از جمله مضلين باشی . بریر گفت : بیا تا خدای را بخوانیم و از وی بخواهیم تا هر که بر باطل رود بدست آن دیگر کشته شود. این بگفت و بر روی او بتاخت لختی با یکدیگر بگشتند. یزید فرصتی بدست کرد و تیغ بزد، زخم او کارگر نیفتاد ، بریر روی برتافت و تیغ براند چنانکه از مغفر (3) در گذشت و تا قعر دماغ (4) یزید را بدرید ، هم بدان زخم در افتاد و جان بداد .
از پس او بحير بن اوس الضبي اسب بر انگیخت و با بریر در آویخت بریر
بدست او شهید شد و بحير بگرد میدان در آمد و بدین شعر مباهات گفت :
ص: 267
سَلِي تَخْبَّرِي عَنِّي وَ اَنْتِ ذَمِيمَةً *** غَدَاهُ حُسَيْنٌ وَ اَلرِّمَاحُ شَوَارِعُ (1)
أَلَمْ آتٍ أَقْصِي مَا كَرِهْتُ وَ لَمْ يَحُلَّ *** غَدَاةَ اَلْوَغْيِ وَ اَلرَّوْعِ مَا أَنَا صَانِعٌ
مَعِي مُزْنِي لَمْ تَخْتَهِ كُعُوبُهُ *** وَ أَبْيَضَ مَشْحُوذَ الْعَذَّارِينَ قاطِع (2)
فَجَرَّدْتُهُ فِي عَصَبِۀٍ لَيْسَ دِينُهُمْ *** كَدِينِي وَ اِنِّي بَعْدَ ذَاكَ لَقَانِعٌ
وَ قَدْ صَبَرُوا لِلطَّعْنِ وَ اَلضَّرْبِ حَسْراً *** وَ قَدْ جَالَدُوا لَوْ أَنَّ ذَلِكَ نَافِعٌ (3)
فَأَبْلِغْ عُبَيْدَاَللَهُ اذ مَا لَقِيتُهُ *** بِأَنِّي مُطِيعٌ لِلْخَليفَۀ سَامِعٍ
قَتَلْتَ بَرِيراً ثُمَّ جَلَتْ لهمۀ *** غَدَاةَ اَلْوَغْيِ لِمَا دَعَا مَنْ يُقَارِعُ (4)
اور ا پسرعمی بود، گفت : اى بحير!
إِنَّ بُرَيْراً كَانَ مِنْ عِبَادِ اَللَّهِ اَلصَّالِحِينَ
بریر را میکشی و بر قتل او مفاخرت میجوئی؟ وای بر تو ، فردای قیامت چگونه پروردگار خود را ملاقات خواهی کرد؟ بحير از کرده پشیمان شد و سودی نداشت ، این شعر قرائت کرد :
فَلَوْ شَاءَ رَبِّي مَا شَهِدْتُ قِتَالَهُمْ *** وَ لاَ جَعَلَ اَلنَّعْمَاءَ عِنْدَ اِبْنِجَابِرَ
لَقَدْ كَانَ ذَا عَاراً عَلِيَّ وَ سَبۀً *** يُعِيبِرُها الْأَبْناءُ عِنْدَ الْمَعاشِرِ (5)
ص: 268
فَيَالَيْتُ اَنِّي كُنْتُ فِي الرَّحِمِ جيْفة *** وَ يَوْمَ حُسَيْنٍ كُنْتُ ضَمِنَ اَلْمَقَابِرَ (1)
فَيَا سَوْأَتَا مَاذَا أَقُولُ لِخَالِقِيٍ *** وَ مَا حُجَّتِي يَوْمَ اَلْحِسَابِ اَلْقُمَا طَرِيٌ (2)
ودیگروهب بن عبدالله بن حباب الكلبی ساخته جهاد شد . ..
مکشوف باد که طریحی در مبارزین یوم طف دو تن وهب در قلم آورده : نخستين وهب بن وهب گوید : او نصرانی بود و با تفاق مادر بدست حسين علیه السلام ایمان آورد و در کربلا شهید شد و دیگر وهب بن عبدالله ، او را نیز گوید با مادر و زن حاضر يوم طف بود . و آنچه من بنده فحص کردم افزون از یکوهب نیافتم. و طریحی بعضی از واردات احوال وهب را بنام وهب بن وهب و برخيرا بنام وهب بن عبدالله نگاشته - العلم عند الله -
بالجمله، وهب بن عبدالله اسب بميدان راند و این رجز بر خواند :
انْ تُنْكِرُونِي فَأَنَا ابْنُ الْكَلْبِيِّ *** سَوْفَ تَرَوْنِي وَ تَرَوْنَ ضَرْبِي
وَ حَمْلَتِي وَ صَوْلَتِي فِي اَلْحَرْبِ *** أُدْرِكُ ثَأْرِي بَعْدَ ثَأْرِ صَحْبِي
وَ أَدْفَعُ اَلْكَرْبَ أَمَامَ اَلْكَرْبِ *** لَيْسَ جِهَادِي فِي اَلْوَغَا بِاللَّعْب (3)
و تاختن کرد بر لشکر کوفه و چند تن از آن گروه را با تیغ در گذرانید و
ص: 269
باز شتافت و بنزديك مادر آمد که قمری (1) نام داشت ، بایستاد
فَقَالَ يَا أمَاةُ أرْضِيتِ فَقَالَتْ مَا رَضِيتُ أَوْ نُقْتَلَ بَيْنَ يَدَيِ اَلْحُسَيْنِ
گفت : ای مادر ! آیا از من راضی شدی ؟ گفت : راضی نشوم جز اینکه در پیش روی حسین کشته شوی . زن وهب گفت: تورا بخداوند سو گند میدهم پذیرای سخن مادر مشو و بیهشانه در دهن اژدها مرو، جان خویش را پاس دار و مرا نیز بیوه مگذار. مادر گفت . ای فرزند ! سخن زن را از پس گوش گذار و نصرت حسین را دست باز مدار که بی رضای او و رضای من از شفاعت جدش بر خوردار نتوانی شد.
چون از شب زفاف زن وهب تا روز عاشورا افزون از هفده روز نبود ، مفارقت شوی بروی دشوار می آمد ، گفت : ای وهب ! برمن مکشوف است که چون در راه پسر پیغمبر شهید شوی ، در بهشت برین جای کنی و با حورالعين هم آغوش باشی و مرا فراموش فرمائی ، واجب میکند که در حضرت امام با من عهد استوار کنی که فردای قیامت در بهشت خدا جدا از من اقامت ننمائی ، پس هر دو حاضر حضرت شدند ، زن وهب عرض کرد: یا ابن رسول الله ! مرا در این حضرت دو مسئلت است : نخست آنکه این جوان غريب عنقریب بضرب سیف سنان رهسپار باغ جنان است ، این بی کس را در این بیابان بی فریاد، هیچ فریاد رس نیست
مرا با اهل بیت خویش سپاری تا نگران حال من باشند و دیگر آنکه چون وهب ما در این میدان داهيه انگیز سر بدهد با حور العين بيك بالین سر بنهد ، امروز
تورا بر من گواه گیرد که چون با حورهم آغوش شود مرا فراموش نکند . حسین علیه السلام اصغای این کلمات سخت بگریست و مسئلت اورا باجابت مقرون داشت و او را
ص: 270
مطمئن خاطر ساخت. اینوقت وهب با تمام طرب و طلب باز کار زار شد و آغاز گیر ودار نمود و این ارجوزه بسرود :
اِنِّي زَعِيمٌ لَكَ ام وَهْبٍ *** بِالطَّعْنِ فِيهِمْ تَارَةً وَ الضَّرْبِ
ضَرْبَ غُلاَمٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ *** حَتِّي يُذيقُ القَومَ مَرَّ اَلْحَرْبِ
اِنِّي اِمْرُءٌ ذُو مِرَّةٍ وَ عَضْبٍ *** وَ لَسْتُ بالخوَّار عِنْدَ النَّكْبِ
حَسْبِي اِلْهِيَ مِنْ عَلِيمٍ حَسْبِي (1)
چون پلنگ درنده و نهنگ دمنده (2) خویش را بر صفوف كوفيان افکند و از يمين و شمال قتال میداد ، چندانکه دوازده پیاده و نوزده تن سوار را عرضه هلاك و دمار ساخت.
اینوقت، مردی از لشکر کوفه فرصتی بدست کرده، دست راستش را با تیغ از تن باز کرد ، وهب شمشیر را بدست چپ مأخوذ داشت و پاي از تقدیم جهاد فرو نگذاشت ، مردی از قبیله کنده نیز تیغ بزد و دست چپش را قطع کرد . اینوقت زن وهب عمود خیمه بگرفت و بحرب گاه در آمد و گفت : ای وهب ! پدر و مادرم فدای تو باد ، چند که توانی رزم میکن و حرم رسول خدای را از دشمن دفع میده. وهب گفت : ای زن ! تو آنکس بودی که مرا بتقاعد (3) از جنك میگماشتی راز جنك باز میداشتی ؛ چه افتاد تورا که اکنون دق ال