سرشناسه : بوحمیدی، محمدرضا، 1364-
عنوان قراردادی : توحید المفضل. شرح
عنوان و نام پديدآور : کوکب دری : ستاره درخشان ، شرحی بر توحید مفضل امام صادق علیه السلام/مولف محمدرضا بوحمیدی.
مشخصات نشر : اصفهان: نورالحیات، 1401.
مشخصات ظاهری : 296ص.
شابک : 978-622-5985-03-2
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
يادداشت : کتاب حاضر شرحی است "بر توحید المفضل" که مطالب آن توسط امام صادق (علیه السلام) بر مفضل املاء نموده شده است.
یادداشت : کتابنامه: ص.292- 296.
عنوان دیگر : ستاره درخشان ، شرحی بر توحید مفضل امام صادق علیه السلام.
موضوع : جعفربن محمد (علیه السلام)، امام ششم، 83 - 148ق.
موضوع : jafar i bn Mu hammad, Imam VI, 702- 765.
موضوع : مفضل بن عمر، قرن 2ق . توحید المفضل -- نقد و تفسیر
موضوع : خدا -- اثبات
God -- Proof
خداشناسی
God -- Knowa bleness
شیعه -- دفاعیه ها
Shi'ah -- Apologeti c works
شناسه افزوده : جعفربن محمد (علیه السلام)، امام ششم، 83 - 148ق.
شناسه افزوده : jafar i bn Mu hammad, Imam VI, 702- 765.
شناسه افزوده : مفضل بن عمر، قرن 2ق . توحید المفضل. شرح
رده بندی کنگره : bP217/2
رده بندی دیویی : 297/42
شماره کتابشناسی ملی : 8891256
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فیپا
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 1
کوکب دری (ستارۀد رخشان) ، شرحی بر توحید مفضل امام صادق (علیه السلام)
جلد اول
نویسنده : محمد رضا بوحمیدی
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
ص: 4
پيشگفتار 11
1- شرح حال كوتاهى از مفضّل بن عمر 11
2- جايگاه رفيع مفضّل در روايات 12
3- جايگاه مفضّل از نظر دانشمندان اسلامى 14
4- پاسخ به يك شبهه 19
5- كتاب توحيد مفضّل 21
6- مشابهت توحيد مفضّل با قرآن كريم 21
7- معجزات كلام امام صادق (علیه السلام) 24
8- کلام آخر 26
توحيد مفضل 31
گفتگوى مفضّل و ابن ابى العوجاء. 32
[علت املاى كتاب بر مفضّل]. 33
مجلس اوّل 36
[هيأت جهان و شكل گيرى آن]. 39
برهان نظم 40
[آفرينش آدمى و تدبير جنين در رحم]. 53
نشانه هاى او در تطّورات جنين 54
[چگونگى تولد كودك، تغذيه، رشد دندان و بالغ شدن او]. 61
انتقال جنين به خارج 62
راز رويش مو بر صورت 68
بی مو بودن صورت مردان ، غالباً دو علت دارد. 68
الاهمال ام التدبیر؟. 70
ص: 5
[اگر انسان، با هوش و انديشه به دنيا مى آمد]. 73
بيدار شدن تدريجى عقل و حواس در كودكان 75
[فوايد گريه كودكان]. 78
[آفرينش آلات مجامعت و شكل مناسب آنها]. 80
اعضاى بدن و فوايد هر كدام 81
نشانه هاى او در آفرينش اعضاى بدن 82
[پندار اهل طبيعت و پاسخ به آنان]. 85
طبيعت فعل خداست 86
[هضم غذا، ساخت خون و جريان آن در تمام بدن]. 89
دستگاه گوارش (آبدارخانه و آشپزخانه بدن) 90
[آغاز رشد بدن و چگونگى شكل گيرى آن در رحم]. 100
[ايستادن و نشستن وجه تمايزى براى انسان]. 102
اختصاص حواسّ پنجگانه به آدمى و بزرگداشت او]. 104
شگفتي هاى چشم 105
[اسرار حواسّ پنجگانه]. 110
[حكمت محروم بودن عدّه اى از چشم و گوش و عقل]. 113
چشم و گوش دو ابزار مهمّ شناخت 114
چرا خداوند بعضی از انسانها را ناقص آفریده است؟. 117
[آفرينش اعضاى جفت و فرد]. 127
[چگونگى آفرينش دستگاه صوتى]. 129
سخن گفتن. 130
[مغز و جمجمه و محافظ ها]. 132
ستاد كلّ فرماندهى بدن. 132
[شگفتى در پلك چشم]. 138
[قلب و پوشش آن]. 139
ص: 6
تلمبه خودكار 139
[ناى و مرى]. 145
[منافذ خروجى مواد زايد]. 146
كنترل حرارت 147
نظم و نكات توحيدى: 148
1. وقت شناسى ريه ها 148
2. همكارى ريه ها و قلب. 149
3. قدرت عجيب ريه ها 150
4. اقدامات احتياطى 150
[جهاز هاضمه و كبد]. 152
[مغز، خون، ناخنها، گوش و ران]. 153
دستگاه گردش خون (دستگاه پخش ارزاق كشور تن) 154
عظمت رگها 157
نعمت شنوایی. 157
[آفرينش انسان به صورت نر و ماده]. 159
[قلب و پيوند آن با ريه]. 162
[آلت مرد و تدبير در آفرينش آن]. 162
[چگونگى آفرينش مخرج]. 164
[آفرينش شگفت دندانها]. 166
نعمت دندان. 166
[مو و ناخن و فوايد آنها]. 169
موی انسان. 170
[راز رويش مو در روى زهار و زير بغل]. 172
[فوايد آب دهان]. 174
چشمه هاى بزاق. 175
ص: 7
[چرا شكم انسان مانند لباس، زيپ و دكمه ندارد؟]. 177
[اسرار خوردن، خوابيدن و مجامعت كردن]. 180
حس گرسنگی. 183
جهان اسرار آميز خواب 183
[نيروهاى درونى و جايگاه آنها]. 190
[نعمت حافظه و فراموشى]. 190
حافظه انسان. 191
[در ميان حيوانات، تنها انسان با حياست]. 199
اقسام حیاء. 200
[اختصاص يافتن آدمى به نطق و نوشتن]. 204
[رفع نيازهاى دينى و دنيايى انسان]. 207
اهميّت علم منحصر به علوم دينى نيست! 208
فراگيرى علوم مفيد در روايات اسلامى 212
با حقيقت غيب آشنا شويم. 219
با اقسام غيب آشنا شويم. 221
دريچه هايى به جهان اسرار آميز غيب. 224
[عدم آگاهى انسان به مدت عمر خود]. 230
[خواب و راز درهم آميختگى راست و دروغ آن]. 234
هنگام خواب. 234
معارف الهي رزق كريم است. 235
رؤيا دريچه اي به جهان آخرت. 236
كسب معارف در عالم رؤيا 237
تفاوت تعبير خواب و تأويل. 239
صدق رؤيا در سحر 240
[شرح آفرينش اشيا براى رفع نياز آدمى]. 242
ص: 8
توصيه اسلام به بهره گيري از منابع طبيعي. 244
ضرورت بهره وري بهينه از منابع طبيعي. 245
اهميت كار در اسلام. 250
رابطه كار و هستي شناسي. 251
گستردگي عرصه كار 252
تلاش جدّي و مستمر 253
كار، مآيه كسبِ عزّت. 256
اصول و ضوابط كار 258
1. تخصّص و تعهّد. 258
2 . اتقان و زيبايي اثر 259
3. پايداري در كار 261
4.اخلاص در كار 261
5. انتخاب شغل مناسب. 262
6. خلاقيت در كار 262
7. كار هدفمند. 263
[نان و آب، عوامل اصلى معاش و حيات آدمى]. 265
نعمت نان. 266
اهمیت نان. 268
نعمت آب. 269
[ناهمگونى شكلهاى مردم و همگونى وحوش و پرندگان]. 272
اختلاف صورت انسانها 273
[رشد بدن حيوان و راز توقف آن]. 274
عوامل موثر بر رشد انسان کدامند؟. 275
وضعیت اجتماعی و اقتصادی. 275
ژنتیک.. 275
ص: 9
تومورهای هیپوفیز 276
دارو. 276
بیماری. 276
میکروب ، رشد بدن از دولت سر ميكروب ها! 277
[دشوارى حركت و راه رفتن براى انسان]. 278
«مصائب بيدارگر». 279
قرآن و مصائب بيدار كننده 281
حوادث بيدارگر در روايات اسلامى 284
آزمون به وسيله مشكلات! 286
[تولد نر و ماده، عامل بقاى نسل حيوانات]. 288
نظام جنسيت در جهان بشريت 288
[راز رويش مو بر زهار و رشد ريش براى مردان]. 291
منابع و مآخذ. 292
ص: 10
از آنجا كه «مفضّل بن عمر» راوى اين كتاب است و كسى است كه امام صادق (علیه السلام) او را سزاوار حمل اين اسرار و معارف دانسته و اين شگفتيها و عجايب خلقت را بر او املا فرموده، هر قدر كه جايگاه رفيعش بيشتر روشن شود، بر اعتبار كتاب نيز افزوده مى شود.
نگارنده هر چه تلاش كرد به شرح حال كاملى از اين شخصيت اسلامى دست نيافت (1) در نتيجه در اين مقدمه بيشتر كوشش شده كه جايگاه و منزلت مفضّل در نزد امامان معصوم علیهم السلام و دانشمندان بزرگ اسلامى- رضوان اللَّه عليهم- بيان شود.
نامش «مفضّل»، نام پدرش «عمر» و كنيه اش «ابو محمد» يا «ابو عبدللَّه» است.(2)
و در اواخر قرن اول يا آغاز قرن دوم هجرى در شهر كوفه به دنيا آمده است.(3)
وى از اصحاب جليل القدر امام صادق و امام كاظم (علیهما السلام) بوده است.(4) او در نزد ائمّه (علیهم السلام) از جايگاه رفيع و منزلت عظيمى برخوردار بوده و از اصحاب خاص آنان به شمار مى رفته است (5).
در عصر امام صادق و امام كاظم (علیهما السلام) در ميان مردم كوفه وكيل آنان بوده، نيز از جانب امام صادق (علیه السلام) وظيفه داشت با اموالى كه از طرف او در اختيارش گذاشته شده بود و يا اجازه اخذ آنها را از مردم داشت، ميان مردم را اصلاح
ص: 11
كند و اختلافها را بردارد.(1) در اين باره در كتاب شريف «كافى» داستانى شيرين و واقعى بيان شده كه مجال ذكر آن نيست امّا خوب است كه خوانندگان آن را بخوانند.(2)
مهمترين دليل عظمت اين شخصيت كم نظير اسلامى، روايات بسيارى است كه در فضيلت و برترى او از خود امامان (علیهم السلام) رسيده است، اين روايات به قدرى زياد است كه ذكر همه آنها در اين مقدمه نمى گنجد، امّا چون مهمترين دليل ما در اعتبار اين مرد جليل القدر به شمار مى رود،(3) ناچاريم كه به برخى از آنها اشاره كنيم:
1- شيخ مفيد، با سند صحيح از امام صادق (علیه السلام) نقل مى كند:
اى مفضّل! به خدا سوگند تو را و دوستدار تو را دوست دارم. اى مفضّل! اگر همه اصحاب من آنچه را كه تو مى دانى مى دانستند، هيچ گاه ميان دو كس از آنان اختلافى رخ نمى داد.»(4)
2- «محمد بن سنان»(5)
مى گويد:
«به خدمت امام كاظم (علیه السلام) شرفياب شدم. در اين هنگام، فرزند بزرگوارش، على بن موسى (علیهما السلام) در نزد او بود. امام كاظم (علیه السلام) به من فرمود: اى محمّد! عرض
ص: 12
كردم: بله بفرماييد، فرمود: اى محمّد! مفضّل انيس و همدم و راحتى بخش من بود و تو نيز همدم و باعث راحتى آن دو [امام رضا و جواد (علیهما السلام)] هستى.»(1)
3- «كلينى(قدس سره) » در كتاب گرانقدر «كافى» با چند واسطه، از ابن سنان و او از مفضّل نقل مى كند:
«امام صادق (علیه السلام) فرمود: هر گاه ميان دو نفر از شيعيان ما منازعه اى رخ داد با مال من بين آنان آشتى برقرار كن.»(2)
4- «يونس بن يعقوب» مى گويد:
«امام صادق (علیه السلام) فرمانم داد كه به نزد مفضّل بروم و مرگ اسماعيل (علیه السلام) را به او تسليت بگويم. آنگاه امام (علیه السلام) فرمود: به مفضّل سلام برسان و به او بگو: مصيبت مرگ اسماعيل بر ما وارد شد و صبر كرديم. تو نيز چون ما در اين مصيبت صابر باش. ما چيزى خواستيم و خدا چيزى ديگر اراده كرد و ما تسليم امر خداى جلّ و علا شديم.»(3) مرحوم خويى(قدس سره) در كتاب گرانقدر «معجم رجال الحديث» در ذيل اين حديث مى گويد: «اين روايت نشان از شدت علاقه امام صادق (علیه السلام) به مفضّل بن عمر دارد و روايت، صحيح است.»(4)
5- «فيض بن مختار»(5)
مى گويد:
«به امام صادق (علیه السلام) عرض كردم: جانم فداى شما باد. من هر گاه كه در ميان گروههاى دانشمندان كوفه مى نشينم، از بس در ميانشان اختلاف عقيده مى بينم، گاه در ترديد مى افتم، ولى هنگامى كه به «مفضّل بن عمر» روى
ص: 13
مى آورم، مرا چنان آگاه مى كند كه راحت مى شوم و دلم آرام مى گيرد. امام صادق (علیه السلام) فرمود: بله اى فيض! حقيقت چنان است كه مى گويى.»(1)
6- «هشام بن احمد» مى گويد:
«در يك روز گرم و سوزان، در زمينى كه امام صادق (علیه السلام) در آن مشغول كار بودند و عرق از سينه مباركشان سرازير بود، به خدمت آن حضرت رسيدم تا در باره «مفضّل بن عمر» بپرسم. پيش از آنكه حرفى بزنم، امام (علیه السلام) فرمود: به خدايى كه جز او خدايى نيست، مفضّل بن عمر جعفى مرد خوبى بود. آن گونه كه من شمردم، امام (علیه السلام) سى و چند بار اين عبارت را همچنان تكرار كرد.»(2)
براستى كه تنها يكى از اين احاديث كافى است كه نشان از عظمت و جايگاه والاى اين مرد بزرگ باشد. اميد كه خواننده عزيز به شتاب از احاديث نگذرد و با تفكر و تدبر در آنها به خوبى از جايگاه مفضّل آگاه گردد.
بسيارى از دانشمندان علم رجال و شرح حال نگار، فقهاى عاليقدر و محدثان بزرگوار به مرتبه «شامخ» اين مرد بزرگ اشاره كرده اند. در اينجا تنها به بخش اندكى از اين ديدگاهها مى پردازيم:
«شيخ صدوق (قدسس » در جايى جاى كتابهاى گرانقدر خود احاديث و رواياتى آورده كه «مفضّل» در طريق آنها قرار گرفته است. از آنجا كه بناى شيخ صدوق آن بوده كه بويژه در كتاب «من لا يحضره الفقيه» تنها به احاديث معتبر و آنها كه بين او و خدا حجت است بپردازد، از طرفى بارها به احاديث مفضّل استناد جسته مى توان نتيجه گرفت كه مفضّل در نزد شيخ صدوق از جايگاه و اعتبار بالايى برخوردار بوده است.(3) «محمد بن يعقوب كلينى» نيز در
ص: 14
جاى جاى كتاب «كافى» به احاديثى پرداخته كه «مفضّل» راوى آنهاست. بويژه روايت «يونس به يعقوب»(1) كه به وضوح دليل بر جلالت شأن و منزلت عظيم مفضّل است.
شيخ مفيد(قدس سره) در باره مفضّل مى گويد:
«او از كسانى است كه نصّ امامت امام موسى كاظم (علیه السلام) را از پدر بزرگوارش، امام صادق (علیه السلام) نقل نموده. وى از ياران خاص و جليل القدر امام صادق (علیه السلام) و از فقيهان صالح و مورد وثوق- رحمةاللَّه عليهم- بوده است.»(2)
«شيخ طوسى(قدس سره) » هم مفضّل بن عمر جعفى را از اصحاب امام صادق و امام كاظم (علیهما السلام) شمرده است.(3) نيز در كتاب «الغيبة» مى گويد:
«وى از اصحاب و ياران واقعى ائمه (علیهم السلام) و در نزد آنان مورد وثوق و اعتماد بوده و همواره پوينده طريق آنان بوده است.»(4) يكى از دانشمندان بزرگ اسلامى، در توضيح يكى از احاديث شيخ طوسى(قدس سره) كه از مفضّل بن عمر نقل كرده، مى گويد:
«اين سخن شيخ طوسى، دليل قاطع و صريحى است كه شيخ بر مفضّل اعتماد داشته و نزد او ضعيف و مطعون نيست.»(5)
«ابن شهر آشوب(قدس سره) » او را از خواصّ اصحاب امام صادق (علیه السلام) شمرده است.(6)
«سيد بن طاوس(قدس سره) » در باره كتاب مفضّل مى فرمايد:
«از جمله آداب مسافر آن است كه كتاب» توحيد مفضّل» را كه در باره شناخت حكمتها، تدابير و اسرار نهفته در آفرينش اين جهان است و وى آن را
ص: 15
از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده، به همراه داشته باشد.»(1)
همچنين خطاب به فرزندش مى گويد:
«در نهج البلاغه و اسرار آن و در كتاب مفضّل بن عمر كه امام صادق (علیه السلام) در باره آفرينش خداى جلّ و علا بر او املا فرموده، بنگر و انديشه كن.»(2) «علّامه مجلسى(قدس سره) » نيز به خاطر ارزشى كه براى اين دو حديث (3)
قائل بوده، هر دو را به طور كامل در جلد سوم «بحار الانوار»(4) آورده است و جاى جاى آنها را شرح و توضيح داده است.
وى در آغاز ذكر آنها مى گويد:
«مرسل (5)
بودن توحيد مفضّل و رساله هليله كه از امام صادق (علیه السلام) روايت شده اند، زيانى ندارد؛ زيرا انتساب آنها به مفضّل در ميان دانشمندان اشتهار دارد. از جمله «سيد بن طاوس» و ديگران آنها را تأييد كرده اند. نيز ضعيف شمردن «محمد بن سنان» و «مفضّل بن عمر» هم زيانى ندارد؛ زيرا ما اين ضعفها را نمى پذيريم؛ چون در روايات فراوانى به جلالت قدر و منزلت آن دو اشاره شده است. وانگهى متن دو خبر، شاهد صدقى بر صحت آنهاست و علاوه بر اين نوع متون نيازى به صحيح بودن خبر ندارد»(6) نيز در اول ترجمه توحيد مفضّل، اين دو كتاب و راوى آنها را اين گونه ستايش مى كند:
ص: 16
«چون حديث شريفى در اثبات صانع قدير و توحيد و ساير صفات كماليه او- جلّ شأنه و تعالى سلطانه و عظم برهانه- [از] شيخ جليل، مفضّل بن عمر جعفى كه از خواص اخيار، سلاله اطهار، امام المغارب و المشارق، ابو عبد اللَّه، جعفر بن محمد صادق (علیهما السلام) بود ... و رشاقت مضامين و وثاقت براهينش شهادت مى داد و مى دهد كه از منبع وحى و الهام جارى گرديده ... و كافّه
شيعيان در تقويت بيقين ايقان و ايمان به آن محتاج بودند و ... آن را به فارسى ترجمه كردم.»(1)
«علّامه سيد صدر الدين عاملى(قدس سره) »(2) مى گويد:
«كسى كه بدقت در حديث مشهور مفضّل از امام صادق (علیه السلام) بنگرد، در مى يابد كه امام (علیه السلام) اين سخنان بليغ و معانى شگفت و الفاظ غريب (3)
را جز با مردى بزرگ، جليل القدر، دانشمند، با ذكاوت، هوشمند و شايسته حمل اسرار دقيق و ظريف و بديع با كس ديگر در ميان نمى نهد. اين مرد در نزد من بسيار رفيع المقام و جليل القدر است(قدس سره) .»(4) محدث بزرگ اسلامى، «حاج شيخ عباس قمى(قدس سره) » نيز اگر چه در كتاب گرانقدر «سفينة البحار» با اينكه آراء مختلف را بيان نموده امّا گويى عقيده خويش را ذكر ننموده و ليكن در كتاب شريف «منتهى الآمال» هنگام بحث در اصحاب امام موسى كاظم (علیه السلام) به طور
ص: 17
مفصّل در باره مفضّل بحث نموده و از جمله در ستايش از اين مرد بزرگ مى گويد:
«از كتاب شيخ معلوم مى شود كه او از «قوّام ائمّه» و پسنديده نزد ايشان بوده و بر منهاج ايشان از دنيا گذشته و هم دلالت دارد بر جلالت و وثاقت او بودن او از وكلاى حضرت صادق و كاظم (علیهما السلام) و «كفعمى»(1) او را از بوّابين ائمه شمرده است.»(2)
آنگاه به چند حديث (3)
كه در فضيلت «مفضّل» آمده اشاره مى نمايد و در پايان در باره احاديثى كه در ردّ مفضّل است و نيز ضعيف بودن وى در نزد برخى از علما، سخنانى دارد كه ما اين سخنان را- ان شاء اللَّه- در پايان اين بخش مى آوريم.
«شيخ آقا بزرگ تهرانى» در فضيلت مفضّل و كتابش چنين مى نگارد:
«اين كتاب از آن ابو عبداللَّه يا ابومحمد، مفضّل بن عمر جعفى كوفى است.
«نجاشى» در رجالش آن را كتاب «فكر» ناميده و يكى از دانشمندان بر آن، نام «كنز الحقائق و المعارف» (گنجينه حقايق و معارف) نهاده است. «سيد بن طاوس» در كتاب «كشف المحجة» و «امان الاخطار» امر نموده كه اين كتاب همراه باشد و در آن انديشه شود ... نيز به خاطر جليل و شريف بودن اين دو كتاب (4)، مرحوم مجلسى عيناً هر دو را در «بحار الانوار»(5) آورده است.»(6)
صاحب مستدرك (قدس سره) نيز از جمله عالمانى است كه از جايگاه رفيع او دفاع
ص: 18
كرده و به شبهات برخى از روايات پاسخ داده است.(1) «آيت اللَّه خويى(قدس سره) » مفسّر، فقيه و رجالى بزرگ در باره مفضّل مى گويد:
«در جلالت و عظمت مفضّل همين قدر بس كه امام صادق (علیه السلام) او را مورد چنين لطف و عنايتى قرار داد و كتاب مشهور به «توحيد مفضّل» را به او املا نمود.(2) اين كتاب همان است كه «نجاشى» آن را كتاب «فكّر» (انديشه كن) ناميده. اين امر خود دليل واضحى است كه مفضّل از خواص اصحاب و مورد عنايت امام صادق (علیه السلام) بوده است. گذشته از اين، «ابن قولويه» و «شيخ مفيد» به وثاقت او تصريح كرده اند و شيخ مفيد او را از سفراء ممدوح شمرده است.»(3)
پس از ذكر اين ديدگاهها بايد مسأله اى را روشن كنيم و آن اين است كه:
اگر مفضّل از اصحاب خاص، بوّاب ائمّه، از قوّام آنان، حامل و محرم اسرار آنان و خلاصه از چنين مرتبت و جلالت قدرى برخوردار است، چرا رواياتى در ذم و ردّ او رسيده (4)
و شمارى او را ضعيف الايمان، فاسد و ... دانسته اند؟
هنگامى مى توان به پاسخى قطعى و درست رسيد كه انسان از اوضاع عصر امام صادق (علیه السلام) و فشارهاى عباسيان آگاه باشد.
به خاطر فشارهاى دستگاه بنى العباس بر امام (علیه السلام) و يارانش، «تقيّه» يكى از كارهاى رايج آنان بوده است. گاه امام (علیه السلام) نزديكترين افرادش را متهم مى كرد
ص: 19
تا آنان را از مرگ و نابودى به دست دشمنان برهاند. اين است راز احاديثى كه در ذم اصحابى رسيده كه عدالت و وثوق آنها جاى هيچ شكى ندارد. «مفضّل» نيز از همين گروه است كه بايد احاديث در ردّ او را حمل بر «تقيّه» نمود.
امام صادق (علیه السلام) به «عبد اللَّه بن زرارة بن اعين» مى گويد:
«به پدرت سلام برسان و به او بگو: اگر سخنى عليه تو مى گويم بدان كه براى دفاع از توست. مردم و دشمنان همواره تلاش مى كنند افرادى را كه در نزد ما جايگاه دارند و به ما نزديكند، بيازارند. آنان اين افراد را به خاطر دوستى ما به آنان، نكوهش مى كنند و مى كشند. در عوض، هر كه را كه ما نكوهش مى كنيم و ردّ مى نماييم ستايش مى كنند. [بگو به پدرت:] اگر در ظاهر تو را نكوهش و ردّ مى كنم به خاطر آن است كه تو به ولايت ما شناخته شده اى و همه مى دانند كه طالب مايى؛ از اين رو در نزد مردم مذموم و ناپسندى چون كه ما را دوست دارى و به جانب ما مايلى پس خواستم تو را در ظاهر ردّ و نكوهش كنم تا در نزد مردم محبوب باشى و بدين ترتيب به دينت آسيب نرسد و شرّ آنان از تو برداشته شود.»(1)
در اين باره شيخ عباس قمى(قدس سره) مى گويد:
«و امّا روايات قدح در مفضّل قابل معارضه با اخبار مدح او نيستند. شيخ ما در خاتمه مستدرك، كلام را در حال او بسط داده و از روايات قدح در او جواب داده و كسى كه رجوع كند به توحيد مفضّل كه امام صادق (علیه السلام) براى او فرموده، خواهد دانست كه مفضّل نزد آن حضرت، مرتبه و منزلتى عظيم داشته و قابل تحمل علوم ايشان بوده است.»(2)
صاحب «معجم الرجال» نيز پس از تحليل و بررسى محققانه احاديث مدح و ذمّ مفضّل و وارسى سخنان دانشمندان رجالى، در پايان بحث اينگونه نتيجه مى گيرد (نقل به مضمون):
ص: 20
«روايات فراوانى در جلالت شأن و عظمت قدر مفضّل رسيده كه غالباً علم اجمالى به صدور آنها از معصوم (علیه السلام) پديد مى آيد. اگر چند حديث نيز در ذم و ردّ او رسيده بايد گفت: در ميان اين احاديث تنها سه حديث، سند تامّ دارند و اين احاديث اندك در برابر آن همه حديث معتبر تاب نمى آورد. همچنين در باره اين احاديث بايد همان حكمى را صادر كنيم كه در باره احاديث ردّ «زرارة بن اعين» بيان نموديم (1)
و علم واقعى اين احاديث را در اختيار اهل آن بدانيم.»(2)
پس از ذكر نمى از درياى بيكران فضيلت مفضّل، اينك نكاتى را در باره كتابش يادآور مى شويم.
امام صادق (علیه السلام) اين حديث بلند را در چهار روز و چهار نشست، بر مفضّل املا فرموده است. شايد بتوان براى هر مجلس عنوانى كلى را برشمرد.
مجلس اول: در باره شگفتيهاى آفرينش انسان.
مجلس دوم: در باره شگفتيهاى آفرينش حيوان
مجلس سوم: در باره شگفتيهاى آفرينش طبيعت
مجلس چهارم: در باره ناملايمات و مصائب
اين يك شيوه قرآنى است كه مردم دعوت شوند به تأمل و تدبّر در باره اشيا و موجودات پيرامون خود. با يك نظر اجمالى در مى يابيم كه قرآن كريم بارها و بارها مردم را به تدبر و نگريستن در چيزهايى فراخوانده كه مردم در طول روز و بلكه هر لحظه و هر ساعت با آن در تماس هستند.
ص: 21
قرآن كريم مردم را تشويق مى كند كه به «شتر»، «آسمان»، «كوهها» و «زمين» بنگرند. راستى مگر مردم آنها را نديده اند؟ در پاسخ بايد گفت: آرى ديده اند، اما در آنها درنگ و انديشه نكرده اند. اگر مردم در همين امور «به ظاهر بديهى» بنگرند و براستى در آنها انديشه و تدبر نمايند، به شگفتيهاى تمام اجزاى آفرينش پى مى برند. امام صادق (علیه السلام) نيز كه قرآن ناطق است مردم را به تأمل در كوه، دشت، دريا، آسمان، زمين، حيوان، انسان، پرنده، درنده و ... فرا مى خواند.
نظم، تدبير، حكمت، اندازه گيرى و هماهنگى در اشيا محيّر العقول است.
در اين جهان هستى همه اجزا، از ستاره تا ذرّه با حكمت شگفتى همراه است. امّا چون انسان تدريجاً با اين جهان هستى آشنا مى شود براى او همه چيز عادى و طبيعى جلوه مى كند. هنگامى كه انسان به دنيا مى آيد هيچ چيز نمى فهمد.(1) اندك اندك رشد مى كند و با پيرامون خود آشنا مى شود. اين شناخت چنان آرام و تدريجى است كه ملموس نيست. اگر انسان در آغاز تولّد از درك بالايى برخوردار بود و ناگاه وارد اين عالم هستى مى شد، حيرت و شگفتى مانع حيات طبيعى او مى شدند.
خواننده عزيز، سخنان امام (علیه السلام) را دست كم و آسان مگير. راه نجات همين است كه با انديشه در همين نظم و حكمت حاكم بر همه عالم، به مبدأ متعال پى ببرى و نيك فرجام شوى.
امام (علیه السلام) مفضّل و همه مردم را به انديشه در آفاق و انفس فرا مى خواند؛ زيرا آيات الهى را در آنها مى توان مشاهده كرد. قرآن كريم مى فرمايد:
«به زودى آيات قدرت خود را در آفاق و در وجود خودشان به آنها نشان خواهيم داد تا بر ايشان آشكار شود كه او حق است.»(2) پس انديشه در سخنان
ص: 22
امام صادق (علیه السلام) انسان را به سوى حقيقت رهنمون مى سازد و انسان وجود خدا را در همه جا مى يابد. خداوند در ادامه آيه مذكور مى فرمايد:
«آيا اينكه پروردگار تو در همه جا حاضر است، كافى نيست» گويى اگر انسان در آفاق و انفس بينديشد بر اثر حكمتهاى شگفت، خداى را نيز در همه جا جلوه گر مى بيند.
بايد انسان عادت كند كه در همه چيز بينديشد. اگر كسى ديده عبرت بين داشته باشد، به قول حضرت على (علیه السلام) همه چيز آفرينش عبرت آور است.
پس بى جهت نيست كه در روايات ساعتى تفكر برتر از هفتاد سال عبادت
شمرده شده است (1)؛ زيرا تفكر و انديشه، انسان را به خدا مى رساند. گاه انسان چيزى را مى داند ولى دانستن كافى نيست بايد در دانسته ها انديشيد. امام صادق (علیه السلام) در همين كتاب، بارها مفضّل را چنين خطاب مى كند: «انّك ترى ...»؛ يعنى: «تو مى بينى كه ...» براستى اگر مفضّل «مى داند» و بالاتر اينكه «مى بيند» امام از او چه مى خواهد؟ امام از او انديشه و عبرت مى خواهد؛ از اين رو همواره مى فرمايد: «اى مفضّل در ... انديشه كن و از ... درس عبرت بگير».
همه مردم مى دانند كه چوب بر روى آب مى ماند و اين در نظر آنان امرى عادى است و مسأله خاصى در آن نيست امّا امام (علیه السلام) مى فرمايد: در همين امر انديشه كنيد عادى بودن يك امر نبايد مانع انديشيدن شود، انسان از انديشه در همين امور به ظاهر ساده به مسائل بزرگى مى رسد.
همه مردم بارها سقوط سبيب را از درخت ديده اند و اى بسا گاه بر سر عده اى خورده باشد و آخى! هم گفته باشند امّا چرا در اين ميان تنها «نيوتن» از سقوط سيب بر زمين و طرح پرسشهاى فراوان به يك قانون بزرگ علمى
ص: 23
(جاذبه عمومى) پى مى برد؟؛ زيرا بديهى بودن و ساده بودن امور مانع انديشيدن او نشده است. بايد همه اجزاى اين عالم را به چشم انديشه بنگريم.
غالب مردم از شگفتيهايى چون، كهكشانها، آسمان، موشك، هواپيما، سفر انسان به كرات ديگر، شكافتن اتم و ديگر امور خارق العاده عبارت «جلّ الخالق» را بر زبان جارى مى سازند، در حالى كه «جليل» و «حكيم» بودن خدا در همه چيز، جارى و سارى است و اين همان چيزى است كه امام از مفضّل و همه انسانها مى طلبد.
به مضمون آيه برگرديم، در جهان طبيعت و آفاق و در جهان درون و انفس انديشه كنيد تا پى به وجود «حق» ببريد.
«معجزه» عملى است كه ديگران از آوردن آن عاجز باشند، هميشه وقتى كه مردم بخواهند از معجزه هاى ائمه (علیهم السلام) نام ببرند، فكرشان به سوى، زنده كردن مرده، برگرداندن خورشيد، رام كردن حيوان درنده، شفا دادن بيمار لا علاج و ديگر امور مى رود. در حالى كه «نهج البلاغه» معجزه است، «صحيفه سجاديه» معجزه است، و «توحيد مفضّل» نيز معجزه است و ضرورتى ندارد كه آنها را بكاويم تا يك سخن از آينده و يك پيشگويى ببينيم.
اين كتاب يك معجزه است، امام صادق (علیه السلام) به فلسفه و اسرار آفرينش كاملا احاطه داشته و در القاى اين درسها به صورت فيلسوفى الهى، دانشمندى كلامى، پزشكى حاذق، تحليلگرى شيميدان، تشريح كننده اى متخصص، كارشناس كشاورزى و درختكارى و به يك كلام، «عالم و آگاه از همه پديده هاى ميان آسمان و زمين» جلوه گر شده است.(1) براستى چه اعجازى از اين بالاتر؟! ناگفته نماند، از همان نوع معجزهاى «جلىّ» كه درك اعجاز در آن به تدبر و انديشه زياد نياز ندارد در اين كتاب وجود دارد؛ از جمله:
ص: 24
1- هنگامى كه امام (علیه السلام) در باره عجايب آفرينش ماهى سخن مى گويند، مى فرمايند: «ماهى، آب را از دهان مى گيرد و از دو گوش بيرون مى كند تا چون ديگر حيوانات از فوايد هوا بهره ببرد».
اين سخن بروشنى بيانگر استفاده ماهى از «اكسيژن» هواست كه قرنها پس از سخن امام كشف شده است.
2- هنگامى كه امام (علیه السلام) در باره ستارگان و حركت آنها سخن مى گويد، براى هر ستاره دو حركت را ذكر كرده اند، آنگاه اين دو حركت را به حركت كردن مورچه بر روى سنگ آسياب به سمت چپ و حركت سنگ به سمت راست تشبيه كرده اند. در چنين صورتى سنگ به جانب راست مى گردد
و مورچه با اينكه با سنگ مى گردد امّا خود نيز به جانب مخالف و از راست به چپ مى گردد. از سخن و مثال امام (علیه السلام) مى توان به حركت «وضعى» و «انتقالى» و جهت حركت ستارگان پى برد. البته امام (علیه السلام) در اين بخش و بسيارى از قسمتهاى ديگر مفصّلا بحث كرده اند و اگر دانشمندان متخصص هر رشته به گرد هم آيند و به بحث بنشينند بى شك دهها و صدها قانون حتى كشف نشده را در مى يابند. اما افسوس كه بشر با بى اعتنايى به سخنان معصومين (علیهم السلام) بزرگترين ستم را بر خود روا مى دارد.
3- امام (علیه السلام) در بحث «هوا»، آن را عامل حركت امواج صدا دانسته اند، امروز نيز به اثبات رسيده كه در مكان بى هوايى (خلأ) امواج به حركت در نمى آيند. نيز مركّب بودن هوا و جسم بودن آن بدرستى از سخن امام (علیه السلام) فهميده مى شود در صورتى كه در آن اعصار مردم به مركّب بودن هوا و جسم بودن آن پى نبرده بودند.
4- مى توان «حركت زمين» و «كروى» بودن آنها را از عبارات امام در اين بخشها فهميد. امام (علیه السلام) فرموده است: «فجعلت تطّلع اوّل النّهار من المشرق فتشرق على ما قابلها من وجه المغرب»؛ يعنى: خورشيد چنين آفريده شد كه
ص: 25
از جانب مشرق طلوع كند و بر آنچه كه از جانب مغرب با آن رو به رو مى شود بتابد.
به ويژه تكيه ما بر روى «ما قابلها من وجه المغرب» است. و اينكه امام (علیه السلام) نفرمود: «قابلته» كه ضمير به خورشيد برگردد و اين نشان از آن است كه بر اثر گردش زمين نور خورشيد به همه جاى آن مى رسد.
نيز در جاى ديگر هنگام ذكر فوايد غروب كردن خورشيد از جمله مى فرمايد: «و غروب مى كند تا بر آنچه كه در آغاز صبح نتابيده بتابد» به راستى چه عبارت شگفتى است! شما اگر درست دقت كنيد مى يابيد كه در اين جمله كروى بودن زمين و حركت آن نهفته است.
در جاى ديگر مى فرمايد «و خورشيد بر زمين مى تابد تا هر بخشى از زمين نصيب خود را از نور آن بگيرد.» اين جمله نيز هم بيانگر كروى بودن زمين و هم حركت آن است؛ زيرا در عبارت امام (علیه السلام) «قسط» است كه ما آن را «نصيب»، ترجمه كرديم. و «قسط» بيانگر نوعى همانندى نسبى است و اين در حالت كروى بودن زمين درست است.
در هر حال سرتاسر كتاب اعجاز است و شگفتى و تنها بايد در آن انديشيد و به مبدأ اعلى يقين پيدا كرد.(1)
خدا را شکر میکنم که به این بنده حقیر ناتوان توفیق داد که قدمی برای اهل بیت (علیهم السلام) بردارد و قطرهای از دریای بیکران علوم امام صادق (علیه السلام) را برای رهروان راه حقیقت بیان کند علومی که قرنها دانشمندان را متحیّر کرده و مقام و منزلت الهی این امام را ثابت کرده امید است که این عمل ناچیز مورد قبول ذات اقدس الهی قرار بگیرد ومن را مورد لطف خود قرار بدهد و در پایان از زحمات و همراهی همسر صبور و مهربانم نهایت تشکر و سپاس را دارم و
ص: 26
ثواب نوشتن این کتاب را به ائمه اطهار (علیهم السلام) و صلحاء ومومنین وبالاخص پدر همسرم هدیه میکنم .
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
ربنا تقبل منا انک انت السمیع العلیم
محمد رضا بوحمیدی
27رجب1439 / بهار 1397شمسی
مصادف با مبعث پیامبرکرامی اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم)
ص: 27
كلام ابن أبي العوجاء مع صاحبه
رَوَى مُحَمَّدُ بْنُ سِنَانٍ (1)
قَالَ حَدَّثَنِي الْمُفَضَّلُ بْنُ عُمَرَ(2) قَالَ كُنْتُ ذَاتَ يَوْمٍ بَعْدَ الْعَصْرِ جَالِساً فِي الرَّوْضَةِ بَيْنَ الْقَبْرِ وَ الْمِنْبَرِ وَ أَنَا مُفَكِّرٌ فِيمَا خَصَّ اللَّهُ تَعَالَى بِهِ سَيِّدَنَا مُحَمَّداً ص مِنَ الشَّرَفِ وَ الْفَضَائِلِ وَ مَا مَنَحَهُ وَ أَعْطَاهُ وَ شَرَّفَهُ وَ حَبَاهُ مِمَّا لَا يَعْرِفُهُ الْجُمْهُورُ مِنَ الْأُمَّةِ وَ مَا جَهِلُوهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ عَظِيمِ مَنْزِلَتِهِ وَ خَطِيرِ مَرْتَبَتِهِ فَإِنِّي لَكَذَلِكَ إِذْ أَقْبَلَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ فَجَلَسَ بِحَيْثُ أَسْمَعُ كَلَامَهُ فَلَمَّا اسْتَقَرَّ بِهِ الْمَجْلِسُ إِذْ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ قَدْ جَاءَ فَجَلَسَ إِلَيْهِ فَتَكَلَّمَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ(3)
فَقَالَ
ص: 28
لَقَدْ بَلَغَ صَاحِبُ هَذَا الْقَبْرِ الْعِزَّ بِكَمَالِهِ وَ حَازَ الشَّرَفَ بِجَمِيعِ خِصَالِهِ وَ نَالَ الْحُظْوَةَ فِي كُلِّ أَحْوَالِهِ فَقَالَ لَهُ صَاحِبُهُ إِنَّهُ كَانَ فَيْلَسُوفاً ادَّعَى الْمَرْتَبَةَ الْعُظْمَى وَ الْمَنْزِلَةَ الْكُبْرَى وَ أَتَى عَلَى ذَلِكَ بِمُعْجِزَاتٍ بَهَرَتِ الْعُقُولَ وَ ضَلَّتْ فِيهَا الْأَحْلَامُ وَ غَاصَتِ الْأَلْبَابُ عَلَى طَلَبِ عِلْمِهَا فِي بِحَارِ الْفِكْرِ فَرَجَعَتْ خَاسِئَاتٌ وَ هِيَ حُسَّرٌ فَلَمَّا اسْتَجَابَ لِدَعْوَتِهِ الْعُقَلَاءُ وَ الْفُصَحَاءُ وَ الْخُطَبَاءُ دَخَلَ النَّاسُ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً فَقَرَنَ اسْمَهُ بِاسْمِ نَامُوسِهِ (1)
فَصَارَ يَهْتِفُ بِهِ عَلَى رُءُوسِ الصَوَامِعِ فِي جَمِيعِ الْبُلْدَانِ وَ الْمَوَاضِعِ الَّتِي انْتَهَتْ إِلَيْهَا دَعْوَتُهُ وَ عَلَتْهَا كَلِمَتُهُ وَ ظَهَرَتْ فِيهَا حُجَّتُهُ بَرّاً وَ بَحْراً سَهْلًا وَ جَبَلًا فِي كُلِّ يَوْمٍ وَ لَيْلَةٍ خَمْسَ مَرَّاتٍ مُرَدِّداً فِي الْأَذَانِ وَ الْإِقَامَةِ لِيَتَجَدَّدَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ ذِكْرُهُ وَ لِئَلَّا يُخْمَلَ أَمْرُهُ فَقَالَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ دَعْ ذِكْرَ مُحَمَّدٍ ص فَقَدْ تَحَيَّرَ فِيهِ عَقْلِي وَ ضَلَّ فِي أَمْرِهِ فِكْرِي وَ حَدِّثْنَا فِي ذِكْرِ الْأَصْلِ الَّذِي نَمْشِي لَهُ ثُمَّ ذَكَرَ ابْتِدَاءً الْأَشْيَاءَ وَ زَعَمَ أَنَّ ذَلِكَ بِإِهْمَالٍ لَا صَنْعَةَ فِيهِ وَ لَا تَقْدِيرَ وَ لَا صَانِعَ وَ لَا مُدَبِّرَ بَلِ الْأَشْيَاءُ تَتَكَوَّنُ مِنْ ذَاتِهَا بِلَا مُدَبِّرٍ وَ عَلَى هَذَا كَانَتِ الدُّنْيَا لَمْ تَزَلْ وَ لَا تَزَالُ.
محاورة المفضل مع ابن أبي العوجاء
قَالَ الْمُفَضَّلُ فَلَمْ أَمْلِكْ نَفْسِي غَضَباً وَ غَيْظاً وَ حَنَقاً فَقُلْتُ يَا عَدُوَّ اللَّهِ أَلْحَدْتَ فِي دِينِ اللَّهِ وَ أَنْكَرْتَ الْبَارِيَ جَلَّ قُدْسُهُ الَّذِي خَلَقَكَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ وَ صَوَّرَكَ فِي أَتَمِّ صُورَةٍ وَ نَقَلَكَ فِي أَحْوَالِكَ حَتَّى بَلَغَ إِلَى حَيْثُ انْتَهَيْتَ فَلَوْ تَفَكَّرْتَ فِي نَفْسِكَ وَ صَدَقَكَ (2) لَطِيفُ حِسِّكَ لَوَجَدْتَ دَلَائِلَ الرُّبُوبِيَّةِ وَ آثَارَ الصَّنْعَةِ فِيكَ
ص: 29
قَائِمَةً وَ شَوَاهِدَهُ جَلَّ وَ تَقَدَّسَ فِي خَلْقِكَ وَاضِحَةً وَ بَرَاهِينَهُ لَكَ لَائِحَةً فَقَالَ يَا هَذَا إِنْ كُنْتَ مِنْ أَهْلِ الْكَلَامِ كَلَّمْنَاكَ فَإِنْ ثَبَتَتْ لَكَ حُجَّةٌ تَبِعْنَاكَ وَ إِنْ لَمْ تَكُنْ مِنْهُمْ فَلَا كَلَامَ لَكَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ أَصْحَابِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ فَمَا هَكَذَا تُخَاطِبُنَا وَ لَا بِمِثْلِ دَلِيلِكَ تُجَادِلُ فِينَا وَ لَقَدْ سَمِعَ مِنْ كَلَامِنَا أَكْثَرَ مِمَّا سَمِعْتَ فَمَا أَفْحَشَ فِي خِطَابِنَا وَ لَا تَعَدَّى فِي جَوَابِنَا وَ إِنَّهُ الْحَلِيمُ الرَّزِينُ الْعَاقِلُ الرَّصِينُ لَا يَعْتَرِيهِ خُرْقٌ (1)
وَ لَا طَيْشٌ وَ لَا نَزَقٌ (2)
يَسْمَعُ كَلَامَنَا وَ يُصْغِي إِلَيْنَا وَ يَتَعَرَّفُ حُجَّتَنَا حَتَّى إِذَا اسْتَفْرَغْنَا(3)
مَا عِنْدَنَا وَ ظَنَنَّا أَنَّا قَطَعْنَاهُ دَحَضَ حُجَّتَنَا بِكَلَامٍ يَسِيرٍ وَ خِطَابٍ قَصِيرٍ يُلْزِمُنَا بِهِ الْحُجَّةَ وَ يَقْطَعُ الْعُذْرَ وَ لَا نَسْتَطِيعُ لِجَوَابِهِ رَدّاً فَإِنْ كُنْتَ مِنْ أَصْحَابِهِ فَخَاطِبْنَا بِمِثْلِ خِطَابِهِ
سبب إملاء الكتاب على المفضل
قَالَ الْمُفَضَّلُ فَخَرَجْتُ مِنَ الْمَسْجِدِ مَحْزُوناً مُفَكِّراً فِيمَا بُلِيَ بِهِ الْإِسْلَامُ وَ أَهْلُهُ مِنْ كُفْرِ هَذِهِ الْعِصَابَةِ وَ تَعْطِيلِهَا(4) فَدَخَلْتُ عَلَى مَوْلَايَ ع فَرَآنِي مُنْكَسِراً فَقَالَ مَا لَكَ فَأَخْبَرْتُهُ بِمَا سَمِعْتُ مِنَ الدَّهْرِيَّيْنِ (5)
وَ بِمَا رَدَدْتُ عَلَيْهِمَا فَقَالَ يَا مُفَضَّلُ لَأُلْقِيَنَّ عَلَيْكَ مِنْ حِكْمَةِ الْبَارِي جَلَّ وَ عَلَا وَ تَقَدَّسَ اسْمُهُ فِي خَلْقِ الْعَالَمِ وَ السِّبَاعِ وَ
ص: 30
الْبَهَائِمِ وَ الطَّيْرِ وَ الْهَوَامِّ وَ كُلِّ ذِي رُوحٍ مِنَ الْأَنْعَامِ وَ النَّبَاتِ (1)
وَ الشَّجَرَةِ الْمُثْمِرَةِ وَ غَيْرِ ذَاتِ الثَّمَرِ وَ الْحُبُوبِ وَ الْبُقُولِ الْمَأْكُولِ مِنْ ذَلِكَ وَ غَيْرِ الْمَأْكُولِ مَا يَعْتَبِرُ بِهِ الْمُعْتَبِرُونَ وَ يَسْكُنُ إِلَى مَعْرِفَتِهِ الْمُؤْمِنُونَ وَ يَتَحَيَّرُ فِيهِ الْمُلْحِدُونَ فَبَكِّرْ عَلَيَّ غَداً(2)
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ* «محمّد بن سنان» از «مفضّل بن عمر» نقل مى كند:
پايان روز بود. در «روضه»، ميان قبر و منبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) نشسته بودم و در باره شرافت و فضيلتهاى خدادادى و برترى جايگاه رفيعش كه جمهور امّت نسبت به آنها آگاه نبودند، مى انديشيدم.
ص: 31
در اين حال بودم كه ناگاه «ابن ابى العوجاء» وارد شد و در جايى نشست كه مى توانستم سخنش را بشنوم. آنگاه يكى از يارانش نزد او رسيد و نشست. ابن ابى العوجاء لب به سخن گشود و گفت: «بى شك، صاحب اين قبر در تمام حالاتش به منتها درجه كمال، شرافت و عظمت رسيده بود.» همراه او گفت: «او فيلسوفى بود كه دعوى مرتبه اى بس عظيم و منزلتى بس بزرگ داشت و بر اين ادّعاى خود معجزاتى آورد كه عقلها را مغلوب و فهم ها را ناتوان و سرگشته نمود. خرد پيشگان براى درك حقيقت آنها در درياى خروشان انديشه فرو رفتند و سرگشته و ناكام و تهيدست باز آمدند.
آنگاه كه انديشمندان و فصيحان و خطيبان، دعوتش را به جان پذيرفتند، مردم ديگر، گروه گروه به دينش درآمدند. نام او با نام خداى جلّ و علا قرين گشت و روزانه پنج بار در اذان و اقامه اين فرياد از مأذنه عبادتگاهها و هر جايى كه دعوت و حجت الهى او بدان جا راه يافته بود، در دشت و صحرا و كوه و دريا به هوا خاست ... تا هر ساعت، يادش تازه ماند و رسالتش به خموشى نگرايد.» ابن ابى العوجاء گفت: «سخن از محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) را بگذار و بگذر كه عقل من در باره او سرگشته و انديشه ام در كار او گمراه و بسته است. در باره راز و ريشه كار او سخن بگو كه مردم بدان سبب آن را مى پويند.» آنگاه بگونه اى به آغاز پديد آمدن اشيا پرداخت، كه هيچ پردازش، تدبير و تقديرى نبوده و آفرينش، صانع و تدبيرگرى ندارد، بلكه همه چيز خود به خود و بدون تدبير مدبّرى پديد آمده و دنيا هميشه چنين بوده و چنين خواهد بود.
مفضّل مى گويد: [با شنيدن اين سخنان ناروا] چنان به خشم و غضب آمدم كه عنان از كفم بيرون رفت و [خطاب به او] گفتم:
«اى دشمن خدا! در دين خدايت الحاد مى ورزى و خداوندى را كه به نيكوترين صورت و كاملترين آفرينش پديدت آورد و تو را تا بدين جا رسانيده،
ص: 32
انكار مى كنى؟! اگر در درون خويش نيك انديشه كنى و حس لطيف تو در خطا نيفتد، هر آينه براهين ربوبيّت و آثار صنعت صانع را در وجودت نهفته و نشانه ها و دلايل او- جلّ و علا- را در آفرينشت روشن مى يابى.
زاده ابو العوجاء [پس از شنيدن آهنگ تند سخنان مفضّل] گفت:
«اى مرد! اگر از متكلمانى با تو سخن مى گوييم. در صورتى كه [بر ما چيره شدى و] حق را نزد تو يافتيم، از تو پيروى خواهيم كرد. اما اگر از اينان نيستى هيچ سخن مگوى. اگر از ياران و اصحاب [امام] جعفر صادق (علیه السلام) هستى، بدان كه او با ما اين گونه سخن نمى گويد و همانند تو با ما مجادله نمى كند. او بيش از آنچه تو از ما شنيدى، از ما شنيده، امّا هيچ گاه سخن را با فحش و تعدى آلوده ننموده است. او همواره در سخنان خود شكيبا، باوقار، انديشه گر و استوار بوده و هيچ زمانى به ستوه مى آمد و خلقش تنگ نمى گشت و بر نمى آشفت. ابتدا نيك به سخنان ما گوش فرا مى دهد، مى كوشد كه دليل ما را بدرستى دريابد، ما نيز همه چيز خود را به ميان مى آوريم. هنگامى كه [سخنان ما تمام مى شود و] مى پنداريم او را محكوم كرديم [و بر او چيره شديم]، ناگاه با سخنى كوتاه و اندك [بر ما غالب مى آيد،] دليلمان را مى شكند. عذرمان را مى برد و ما را تسليم دليل خود مى كند، به گونه اى كه هيچ پاسخى در جواب به دلايلش نمى يابيم. حال اگر از ياران اويى تو نيز با ما چون او سخن بگو.
مفضّل مى گويد: در حالى كه از اين سخنان، اندوهگين و در اين انديشه بودم كه چگونه اسلام و مسلمانان، دچار كفر و انكار اين گروه شده اند از مسجد بيرون آمدم. به نزد مولايم (علیه السلام) رفتم. آن حضرت مرا شكسته دل و نگران ديد. فرمود: چه شده است؟ من نيز تمام سخنانى را كه از آن گروه دهرى شنيده بودم و هم سخنان خود را بازگو كردم(1)
ص: 33
المجلس الأول
قَالَ الْمُفَضَّلُ فَانْصَرَفْتُ مِنْ عِنْدِهِ فَرِحاً مَسْرُوراً وَ طَالَتْ عَلَيَّ تِلْكَ اللَّيْلَةُ انْتِظَاراً لِمَا وَعَدَنِي بِهِ فَلَمَّا أَصْبَحْتُ غَدَوْتُ فَاسْتُوذِنَ لِي فَدَخَلْتُ وَ قُمْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَأَمَرَنِي بِالْجُلُوسِ فَجَلَسْتُ ثُمَّ نَهَضَ إِلَى حُجْرَةٍ كَانَ يَخْلُو فِيهَا وَ نَهَضْتُ بِنُهُوضِهِ فَقَالَ اتْبَعْنِي فَتَبِعْتُهُ فَدَخَلَ وَ دَخَلْتُ خَلْفَهُ فَجَلَسَ وَ جَلَسْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَقَالَ يَا مُفَضَّلُ كَأَنِّي بِكَ وَ قَدْ طَالَتْ عَلَيْكَ هَذِهِ اللَّيْلَةُ انْتِظَاراً لِمَا وَعَدْتُكَ فَقُلْتُ أَجَلْ يَا مَوْلَايَ فَقَالَ يَا مُفَضَّلُ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى كَانَ وَ لَا شَيْ ءَ قَبْلَهُ وَ هُوَ بَاقٍ وَ لَا نِهَايَةَ لَهُ فَلَهُ الْحَمْدُ عَلَى مَا أَلْهَمَنَا وَ الشُّكْرُ عَلَى مَا مَنَحَنَا فَقَدْ خَصَّنَا مِنَ الْعُلُومِ بِأَعْلَاهَا وَ مِنَ الْمَعَالِي بِأَسْنَاهَا وَ اصْطَفَانَا عَلَى جَمِيعِ الْخَلْقِ بِعِلْمِهِ وَ جَعَلَنَا مُهَيْمِنِينَ (1) عَلَيْهِمْ بِحِكَمِهِ فَقُلْتُ يَا مَوْلَايَ أَ تَأْذَنُ لِي أَنْ أَكْتُبَ مَا تَشْرَحُهُ وَ كُنْتُ أَعْدَدْتُ مَعِي مَا أَكْتُبُ فِيهِ فَقَالَ لِي افْعَلْ يَا مُفَضَّلُ
جهل الشكاك بأسباب الخلقة و معانيها
إِنَّ الشُّكَّاكَ جَهِلُوا الْأَسْبَابَ وَ الْمَعَانِيَ فِي الْخِلْقَةِ وَ قَصُرَتْ أَفْهَامُهُمْ عَنْ تَأَمُّلِ الصَّوَابِ وَ الْحِكْمَةِ فِيمَا ذَرَأَ(2) الْبَارِي جَلَّ قُدْسُهُ وَ بَرَأَ(3) مِنْ صُنُوفِ خَلْقِهِ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ السَّهْلِ وَ الْوَعْرِ فَخَرَجُوا بِقَصْرِ عُلُومِهِمْ إِلَى الْجُحُودِ وَ بِضَعْفِ بَصَائِرِهِمْ إِلَى التَّكْذِيبِ وَ الْعُنُودِ حَتَّى أَنْكَرُوا خَلْقَ الْأَشْيَاءِ وَ ادَّعَوْا أَنَّ تَكَوُّنَهَا بِالْإِهْمَالِ لَا صَنْعَةَ فِيهَا وَ لَا تَقْدِيرَ وَ لَا حِكْمَةَ مِنْ مُدَبِّرٍ وَ لَا صَانِعٍ تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَصِفُونَ وَ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ*(4)
ص: 34
فَهُمْ فِي ضَلَالِهِمْ وَ غَيِّهِمْ وَ تَجَبُّرِهِمْ بِمَنْزِلَةِ عُمْيَانٍ دَخَلُوا دَاراً قَدْ بُنِيَتْ أَتْقَنَ بِنَاءٍ وَ أَحْسَنَهُ وَ فُرِشَتْ بِأَحْسَنِ الْفُرُشِ وَ أَفْخَرِهِ وَ أُعِدَّ فِيهَا ضُرُوبُ الْأَطْعِمَةِ وَ الْأَشْرِبَةِ وَ الْمَلَابِسِ وَ الْمَآرِبِ الَّتِي يُحْتَاجُ إِلَيْهَا وَ لَا يُسْتَغْنَى عَنْهَا وَ وُضِعَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنْ ذَلِكَ مَوْضِعَهُ عَلَى صَوَابٍ مِنَ التَّقْدِيرِ وَ حِكْمَةٍ مِنَ التَّدْبِيرِ فَجَعَلُوا يَتَرَدَّدُونَ فِيهَا يَمِيناً وَ شِمَالًا وَ يَطُوفُونَ بُيُوتَهَا إِدْبَاراً وَ إِقْبَالًا مَحْجُوبَةً أَبْصَارُهُمْ عَنْهَا لَا يُبْصِرُونَ بُنْيَةَ الدَّارِ وَ مَا أُعِدَّ فِيهَا وَ رُبَّمَا عَثَرَ بَعْضُهُمْ بِالشَّيْ ءِ الَّذِي قَدْ وُضِعَ مَوْضِعُهُ وَ أُعِدَّ لِلْحَاجَةِ إِلَيْهِ وَ هُوَ جَاهِلٌ لِلْمَعْنَى فِيهِ وَ لِمَا أُعِدَّ وَ لِمَا ذَا جُعِلَ كَذَلِكَ فَتَذَمَّرَ وَ تَسَخَّطَ وَ ذَمَّ الدَّارَ وَ بَانِيَهَا فَهَذِهِ حَالُ هَذَا الصِّنْفِ فِي إِنْكَارِهِمْ مَا أَنْكَرُوا مِنْ أَمْرِ الْخِلْقَةِ وَ ثَبَاتِ الصَّنْعَةِ فَإِنَّهُمْ لَمَّا عَزَبَتْ (1) أَذْهَانُهُمْ عَنْ مَعْرِفَةِ الْأَسْبَابِ وَ الْعِلَلِ فِي الْأَشْيَاءِ صَارُوا يَجُولُونَ فِي هَذَا الْعَالَمِ حَيَارَى فَلَا يَفْهَمُونَ مَا هُوَ عَلَيْهِ مِنْ إِتْقَانِ خِلْقَتِهِ وَ حُسْنِ صَنَعْتِهِ وَ صَوَابِ هَيْئَتِهِ وَ رُبَّمَا وَقَفَ بَعْضُهُمْ عَلَى الشَّيْ ءِ يَجْهَلُ سَبَبَهُ وَ الْإِرْبَ (2) فِيهِ فَيُسْرِعُ إِلَى ذَمِّهِ وَ وَصْفِهِ بِالْإِحَالَةِ وَ الْخَطَإِ كَالَّذِي أَقْدَمَتْ عَلَيْهِ الْمَنَانِيَّةُ(3) الْكَفَرَةُ وَ جَاهَرَتْ بِهِ الْمُلْحِدَةُ الْمَارِقَةُ الْفَجَرَةُ وَ أَشْبَاهُهُمْ مِنْ أَهْلِ
ص: 35
الضَّلَالِ الْمُعَلِّلِينَ أَنْفُسَهُمْ بِالْمُحَالِ (1) فَيَحِقُّ عَلَى مَنْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ بِمَعْرِفَتِهِ وَ هَدَاهُ لِدِينِهِ وَ وَفَّقَهُ لِتَأَمُّلِ التَّدْبِيرِ فِي صَنْعَةِ الْخَلَائِقِ وَ الْوُقُوفِ عَلَى مَا خُلِقُوا لَهُ مِنْ لَطِيفِ التَّدْبِيرِ وَ صَوَابِ التَّقْدِيرِ بِالدَّلَالَةِ الْقَائِمَةِ الدَّالَّةِ عَلَى صَانِعِهَا أَنْ يُكْثِرَ حَمْدَ اللَّهِ مَوْلَاهُ عَلَى ذَلِكَ وَ يَرْغَبَ إِلَيْهِ فِي الثَّبَاتِ عَلَيْهِ وَ الزِّيَادَةِ مِنْهُ فَإِنَّهُ جَلَّ اسْمُهُ يَقُولُ- لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ(2)
امام فرمود: بامدادان به نزد من آى تا حكمت خداى جلّ و علا در آفرينش جهان، درندگان، چهارپايان، پرندگان، حشرات و جانوران ديگر؛ چون: حيوانات، گياهان، درختان ميوه دار و بى ميوه و سبزيهاى خوردنى و ناخوردنى را چنان برايت بيان كنم كه شايستگان از آن عبرت گيرند، مؤمنان با شناخت آن، آرام گردند و ملحدان و انكاركنندگان در آن سرگشته شوند.
مفضّل مى گويد: خرسند و شادمان از نزد آن حضرت (علیه السلام) خارج شدم. آن شب به خاطر وعده امام (علیه السلام) و انتظار آن، بر من دير گذشت.
بامدادان، به نزد مولايم شتافتم، اجازه ورود يافتم. در برابرش [از سر ادب] ايستادم. فرمود: بنشين. آنگاه به اتاقى رفت كه در آن خلوت مى كرد. من نيز با خاستن او به پا خاستم. فرمود: در پى من بيا. به دنبال آن حضرت رفتم. به اتاق وارد شد و من نيز پشت سر او وارد شدم. امام (علیه السلام) نشست و من هم در برابرش نشستم. فرمود: اى مفضّل! مى دانم به خاطر شدت انتظار براى آنچه كه وعده ات دادم، ديشب بر تو به درازا كشيد.
گفتم: آرى اين گونه بود، مولايم! فرمود: اى مفضّل! خداوند هميشه بوده است، بى آنكه پيش از او چيزى باشد و هميشه باقى خواهد بود، بى آنكه پايانى
ص: 36
داشته باشد. او را سپاس كه به ما الهام كرد و او را شكر كه به ما عطا كرد و برترين و والاترين دانشها و برتريها را بويژه نصيب ما نمود. با علم خود ما را بر جميع آفرينش برگزيد و با حكمت خويش ما را امين و گواه بر آنان قرار داد.
اى مفضّل! دو دلان [شكّاكان] اسباب و معانى آفرينش را در نيافتند و آنگاه كه انديشه هاى آنان از درك صواب و حكمت آفريدگان بارى- عز و جلّ- درماند با ناچيزى دانش خود، همه چيز را انكار كردند و با ضعف بصيرت خود به تكذيب و عناد پناه بردند. آنان آفرينش اشيا را انكار نمودند و مدعى شدند كه هيچ صنعت، تدبير و تقديرى در آفرينش اشيا نيست و حكمت هيچ مدبّر و صانعى در كار خلقت وجود ندارد. بى شك خداوند از آنچه پندارند برتر است. خداى اينان را بكشد. از حقيقت به كدام سوى مى گريزند؟(1) اينان در گمراهى و تيره بختى و سرگردانى به كورانى مى مانند كه بر سرايى در مى آيند در نهايت استحكام و زيبايى، در آنجا بهترين و فاخرترين فرشها گسترانده شده، همه نوع خوردنى، نوشيدنى، پوشيدنى و هر نياز ديگرشان فراهم آمده. در آنجا هر چيزى از سر حكمت و تقدير بر جاى شايسته خود است. اما اين بى بصران از اين سوى به آن سوى مى روند و همه جاى آن سرا را به زير پا مى نهند ولى هيچ چيزى نمى بينند. نه سراى را مى بينند و نه آنچه را كه در آن مهيّاست. بلكه چه بسا [به خاطر نابينايى] گاه پاى يكى از آنان بلغزد و چيزى را كه به آن نيازمندند و در جاى مناسبش قرار داده شده و او از حكمت وجود آن آگاه نيست از ميان ببرد و او نيز به خشم و غضب آيد و سراى و صاحب آن را نكوهش كند.
حال اين گروه كه حكمت و تدبير را در كار آفرينش انكار مى كنند همين گونه است.
ص: 37
از آنجا كه انديشه هاى اينان از درك اسباب و علل آفرينش اشيا ناكام ماند، در اين جهان چنان سرگشته شدند كه اتقان، استوارى، حسن تدبير، شكل دهى و هيأت آفرينى نيكوى آن را [به دست يك حكيم و آفريننده] در نيافتند چه بسا كسى از اين گروه به خاطر عدم آگاهى به سبب و حكمت آفرينش يك چيز، به نكوهش و انكار و لغزش آن بپردازد. مانند كار گمراهانى چون «مانى» و اصحاب كافر او و ملحدان فاجر و فاسق و خارج از دين. كسانى كه با سخنان محال و دروغين، خود را سرگرم كردند. [و از اطاعت پروردگارشان سرباز زدند].
بنا بر اين، بر كسى كه خداوند جلّ و علا، نعمت شناخت و هدايت و بينش به او داده و موفقش نموده كه در كار آفرينش ژرف بينديشد و با برهان قاطع بر وجود صانع هستى، لطف تدبير و حسن تعبير را دريابد، لازم است كه پيوسته مولاى خود را به خاطر اين نعمت عظيم سپاس گويد و از او بخواهد كه در اين طريق، ثابت قدم ماند و نعمتش فزونى يابد. خداوند جلّ و علا، فرموده است: «گر سپاس گوييد، نعمتتان را بيفزاييم و گر كفر ورزيديد بى شك عذابم سخت است.»(1) و (2)
ص: 38
تهيئة العالم و تأليف أجزائه
يَا مُفَضَّلُ أَوَّلُ الْعِبَرِ وَ الدَّلَالَةِ عَلَى الْبَارِي جَلَّ قُدْسُهُ تَهْيِئَةُ هَذَا الْعَالَمِ وَ تَأْلِيفُ أَجْزَائِهِ وَ نَظْمُهَا(1) عَلَى مَا هِيَ عَلَيْهِ فَإِنَّكَ إِذَا تَأَمَّلْتَ الْعَالَمَ بِفِكْرِكَ وَ خَبَرْتَهُ بِعَقْلِكَ وَجَدْتَهُ كَالْبَيْتِ الْمَبْنِيِّ الْمُعَدِّ فِيهِ جَمِيعُ مَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ عِبَادُهُ فَالسَّمَاءُ مَرْفُوعَةٌ كَالسَّقْفِ وَ الْأَرْضُ مَمْدُودَةٌ كَالْبِسَاطِ وَ النُّجُومُ مُضِيئَةٌ(2) كَالْمَصَابِيحِ وَ الْجَوَاهِرُ مَخْزُونَةٌ كَالذَّخَائِرِ وَ كُلُّ شَيْ ءٍ فِيهَا لِشَأْنِهِ مُعَدٌّ وَ الْإِنْسَانُ كَالْمَلِكِ ذَلِكَ الْبَيْتِ وَ الْمُخَوَّلِ (3) جَمِيعَ مَا فِيهِ وَ ضُرُوبُ النَّبَاتِ مُهَيَّأَةٌ لِمَآرِبِهِ وَ صُنُوفُ الْحَيَوَانِ مَصْرُوفَةٌ فِي مَصَالِحِهِ وَ مَنَافِعِهِ فَفِي هَذَا دَلَالَةٌ وَاضِحَةٌ عَلَى أَنَّ الْعَالَمَ مَخْلُوقٌ بِتَقْدِيرٍ وَ حِكْمَةٍ وَ نِظَامٍ وَ مُلَائَمَةٍ وَ أَنَّ الْخَالِقَ لَهُ وَاحِدٌ وَ هُوَ الَّذِي أَلَّفَهُ وَ نَظَّمَهُ بَعْضاً إِلَى بَعْضٍ جَلَّ قُدْسُهُ وَ تَعَالَى جَدُّهُ وَ كَرُمَ وَجْهُهُ وَ لَا إِلَهَ غَيْرُهُ تَعَالَى عَمَّا يَقُولُ الْجَاحِدُونَ وَ جَلَّ وَ عَظُمَ عَمَّا يَنْتَحِلُهُ الْمُلْحِدُونَ (4)
اى مفضّل! نخستين عبرت و دليل بر خالق جلّ و علا، همين هيأت دهى، گردآورى اجزا و نظم آفرينى در كار اين عالم است؛ از اين رو اگر با انديشه و خرد در كار عالم، نيك و عميق تأمل كنى، هر آينه آن را چون خانه و سرايى مى يابى كه تمام نيازهاى بندگان خدا در آن آماده و گرد آمده است. آسمان، همانند سقف، بلند گردانيده شده، زمين بسان فرش، گسترانيده شده،
ص: 39
ستارگان چون چراغهايى چيده شده و گوهرها همانند ذخيره هايى در آن نهفته شده و همه چيز در جاى شايسته خود چيده شده است. آدمى نيز چون كسى است كه اين خانه را به او داده اند و همه چيز آن را در اختيارش نهاده اند. همه نوع گياه و حيوان براى رفع نياز و صرف در مصالح او در آن مهياست. اينها همه، دليل آن است كه جهان هستى با اندازه گيرى دقيق و حكيمانه و نظم و تناسب و هماهنگى آفريده شده. آفريننده آن يكى و او همان شكل ده، نظم آفرين و هماهنگ كننده اجزاى آن است. براستى كه او در قدسش جليل و در كارش بلند مرتبه و وجهش كريم است. خدايى جز او نيست و از آنچه منكران مى پندارند منزّه و از آنچه ملحدان به او نسبت مى دهند برتر و جليلتر است.(1)
انسان هاى خداپرست براى اثبات وجود آفريدگار جهان، دلايل فراوانى را آورده اند و روشن ترين و قانع كننده ترين دليل آنها برهان نظم مى باشد. چرا كه برهان نظم، عقل و وجدان را قانع و راضى مى سازد. به همين دليل، اين برهان، هميشه مورد توجّه دانشمندان و فلاسفه الهى قرار گرفته است.
برهان نظم بر دو محور عمده قرار گرفته است:
1. در سرتاسر جهان، آثار و نشانه هاى نظم، حساب، قانون و هدف به چشم مى خورد.
2. هر دستگاه و مجموعه اى كه در آن، آثار نظم، حساب، قانون و هدف باشد، نشان دهنده آن است كه سازنده آن از علم و عقل برخوردار بوده است.
اينك به توضيح دو محور فوق توجّه فرماييد:
ص: 40
در تمام نقاط اين دنياى وسيع، دستگاه ها و سازمان هاى منظّم و مرتّبى به چشم مى خورد در حالى كه برنامه، حساب و قانون، حتّى بر كوچك ترين اجزاى آنها حكومت مى كند. موجودات گوناگون جهان، مانند لشكرى بزرگ كه به گروههاى مختلفى تقسيم شده اند، با صف هاى منظّم و هماهنگى شگرف و عجيبى، زير نظر فرمانده اى واحد، به سمت هدف مشخّصى، حركت مى كنند.
به عبارت ديگر جهان آفرينش، آشفته و مشوّش نيست بلكه مى بايست موجودات و حوادث در مسير مشخّصى حركت كنند تا سرانجام به هدف نهايى كه دست تقدير براى آنها رقم زده برسند.
به عبارت سوم يك نوع ارتباط و هماهنگى خاصّى در بين تمام اجزا و موجودات عالَم هستى ديده مى شود كه با اوّلين نگاه متوجّه آن مى شويم. براى روشنتر شدن اين حقيقت به نكات زير توجّه فرماييد:
1. همواره بايد در اين جهان مجموعه اى از علّت و معلول (قوانين و شرايط خاص) دست به دست هم دهند تا موجود زنده اى پديد آمده و بقا يابد و تا آخرين لحظه زندگى از پرتو هدايت آن قوانين بهره مند گردد. به عنوان مثال براى آنكه دانه اى سر از خاك در آورد و به صورت درخت سرسبزى در آيد و سرانجام ميوه دهد، بايستى آب، هوا، زمين و حرارت مناسب و مشخّصى داشته باشد و همچنين مى بايست مسائلى از قبيل: تنفّس، تغذيه، توليد مثل و تمام فعّاليّت هاى حياتى آن، مطابق با شرايط و قوانين خاصّى انجام پذيرد و سرانجام مى بايست از انتهاى ريشه ها تا سَرِ شاخه ها، زير نظر يك سلسله قوانين منظّم تكوينى و طبيعى اداره شود تا به كمال برسد. بدين ترتيب روشن و واضح است كه عدم يكى از شرايط موجود، آن را به نابودى و تباهى مى كشاند. از اين جريان به خوبى متوجّه مى شويم كه موجودات در هر نوع شرايطى، امكان رشد ندارند.
ص: 41
2. هر موجودى داراى اثر و خاصيّتى مخصوص به خود مى باشد و وجود هر موجود، مشروط به اين است كه آن اثر و خاصيّت، وجود داشته باشد. به عنوان
مثال اثر و خاصيّت آتش، سوزاندن و سم، كشتن است. سوزاندن و كشتن آتش و سم در شرايط مناسب از لوازم اين اشيا است، مگر اينكه قدرتى مافوق قوانين طبيعى در اثر و خاصيّت آنها دخل و تصرّف كند و آنها را كم اثر و يا بى اثر سازد. بدين ترتيب، ثبات اثر و خاصيّت مخصوص موجودات، يكى ديگر از نشانه هاى نظم جهان به شمار مى رود.
3. موجوداتى كه در راهى معيّن و به سوى هدفى مشخّص در حركت اند، تمام اعضا و جوارح وجودى آنان در اين هدف مشترك با همديگر همكارى و هماهنگى دارند. به عنوان مثال يكى از موجودات اين جهان، بدن انسان است. اگر خراشى در دست ايجاد شود، سربازان بدن هجوم آورده و براى جلوگيرى از ورود عفونت و ميكروب در محلّ زخم تجمّع مى كنند.
عمل دستگاه گوارش، فعّاليّت هاى معده براى هضم غذا، ترشّحات غدّه هاى هفت ميليونى معده به منظور آسان شدن هضم، باز و بسته شدن دريچه معده، تصفيه و توزيع خون به وسيله قلب به تمام سلّول هاى بدن و ... از ديگر نمونه هاى هماهنگى اعضاى بدن در راه رسيدن به يك هدف عالى و مشترك است.
4. علاوه بر هماهنگى خصوصى در ميان اعضا و جوارح يك موجود، در بين تمامى موجودات عالم، نوعى اتّحاد و هماهنگى عمومى، برقرار مى باشد. گويى همه آنان با هم متّحد شده و در مسير مشخّصى، هدف واحد و معيّنى را تعقيب مى كنند. در حالى كه كار هر كدام از آن موجودات، لازم و ملزوم يكديگر است و در واقع يكى، مكمّل فعّاليّت ديگرى است. به عنوان مثال براى رشد يك گياه مى بايست ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دست به كار شوند؛ خورشيد بتابد، آب دريا بخار شود، باد آن را به هر طرف ببرد. برف و باران به گونه اى جالب، زيبا، طرب انگيز و فرح بخش، فرو بارند و گياهان را با نشاط و
ص: 42
طرب انگيز سازند. از سوى ديگر، زمين به وظيفه خود (تأمين موادّ غذايى) عمل نمايد تا در نهايت، گياه رشد كند و براى مدّتى به زندگى ادامه دهد.
شعاع اين همكارى ها به اندازه اى گسترده است كه حتّى كرات مختلف منظومه شمسى و فراتر از آن را هم در بر مى گيرد و تنها منحصر به يك گوشه از اين عالم خلقت نمى باشد.
نمى توان باور داشت كه دقّت و نظم چنين سازمانى، نتيجه اتّفاق و تصادف باشد. يعنى، تعدادى عوامل بدون درك و شعور، آن را به وجود آورده باشند.
از اين دو مقدّمه (نظم عالم و ممكن نبودن آن نظم بدون فاعل عاقل حكيم) مى توان چنين نتيجه گرفت كه جهان داراى آفريدگارى دانا و تواناست و اين آفريدگار دانا و توانا، سازمان عظيمى را طبق نقشه و هدف خاصّى ايجاد كرده و رهبرى و هدايت مى كند.
حال كه اساس اين استدلال به طور اختصار روشن شد، به توضيح كامل هر يك از آن دو مقدّمه مى پردازيم و چون مطالب مقدّمه دوم ساده تر و از طرفى در هنگام مطالعه از مقدّمه اوّل جلوتر و به حضور ذهن نزديك تر است (1)، ابتدا به اثبات مقدّمه دوم و سپس به بحث پيرامون مقدّمه اوّل مى پردازيم.
از دو راه مى توان به اين حقيقت رسيد كه نظم همواره حكايت از يك مبدأ عاقل و متفكّر مى كند. اين دو راه عبارتند از:
ص: 43
1. همه مى دانيم كه بايد براى ساختن يك خانه معمولى از مصالح خاصّى (سنگ، چوب، آهن و ...)، باكميّت (مقدار متناسب مصالح) و كيفيّت خاصّى (مثل اينكه آهن به صورت بُراده نباشد) استفاده شود.
بنابراين بايد براى رسيدن به مقصود، از ميان تمام مصالح و موادّ گوناگون موجود، موادّ مورد نظر را انتخاب نماييم. همچنين بايد به مقدار و اندازه آن نيز توجّه داشته باشيم كه كم و زياد نشود و نيز كيفيّت و چگونگى هر يك از مصالح را از ميان تمام كيفيّات موجود، انتخاب كنيم و گر نه هرگز به هدف خود نخواهيم رسيد.
وقتى از اين سه مرحله كه گذشتيم، صحبت از طرز تركيب اين مصالح مختلف پيش مى آيد كه چگونه آنها را به صورت خاصّ و به هم پيوسته تركيب كنيم، تا ساختمان موردنظر به دست آيد؟
بديهى است كه هر يك از اين مراحل چهارگانه (انتخاب نوع مصالح، كمّيّت لازم، كيفيّت مورد نظر و طرز تركيب آنها با يكديگر) نيازمند به يك مبدأ عقل و شعور است كه آن را انجام دهد و بدون آن هيچ يك از اين مراحل، عملى نيست.
تصادف كور و كر نمى تواند مصالح لازم و كيفيّت و كميّت آن را انتخاب كرده و به گونه اى خاص با هم تركيب كند. اين گونه است كه ما با مشاهده يك ساختمان به سرعت متوجّه مبدأ عقل و شعورى مى شويم كه در ساختن آن به كار رفته است.
2. راه دوم، حساب احتمالات است.(1)
فرض كنيد كتابى علمى كه مطالب آن طبق شماره صفحه مرتّب شده و داراى 100 برگ مى باشد، در اختيار داريد. اوراق آن را درهم ريخته و پس و
ص: 44
پيش سازيد، به طورى كه شماره ها و مطالب به صورت نامنظّم قرار گيرند. اكنون كتاب را به دست شخص بى سواد و يا نابينايى بدهيد و خواهش كنيد كه آن را به صورت اوّل باز گرداند. به منظور برداشتن برگه اوّل، يك برگه بر مى دارد، ناگفته پيداست كه احتمال رسيدن او به اين مقصود، يك احتمال از صد احتمال است. اين برگه را هر چه كه هست، كنار مى گذارد؛ برگه ديگرى را به احتمال برگه دوم برمى دارد، احتمال درست از آب در آمدن آن، يك احتمال در نودونه احتمال است. بنابراين موفّقيّت او در قرار گرفتن برگه هاى شماره 1 و 2 در پشت سر هم، حدود يك احتمال در مقابل ده هزار احتمال است.
000، 110/ 1100* 1100
ميان اين ده هزار احتمال، تنها يك احتمال وجود دارد كه در دفعه اوّل، برگه اوّل و در دفعه دوم، برگه دوم را بتواند بردارد.
همچنين اگر برگه ديگرى را به منظور برگه سوم بردارد، احتمال موفّقيّت آن، يك احتمال در نودوهشت احتمال است. يعنى احتمال منظّم شدن برگه اوّل و دوم و سوم، حدود يك احتمال در مقابل يك ميليون احتمال است.
000، 000، 11/ 1100* 1100* 1100
بنابراين احتمال موفّقيّت اين شخص نابينا يا بى سواد در جمع آورى اين كتاب و مرتّب كردن آن، يك احتمال از عدد يك با بيش از 150 صفر در مقابل آن است. به عبارت ديگر، احتمال موفّقيّت اين شخص نابينا يا بى سواد از روى تصادف، مساوى با صفر است.
چند مثال ديگر:
1. فرض كنيد شعرى در كمال فصاحت و بلاغت و داراى مضمونى اخلاقى و بسيار موزون، و خوش قافيه بر روى كاغذى نوشته شده است. آيا كسى، احتمال مى دهد كه بچّه خردسالى به قصد بازى، قلمى در دست گرفته و از روى اتّفاق، اين شعر زيبا را به وجود آورده باشد!؟
ص: 45
2. فرض كنيد تابلوى نقاشى بسيار زيبايى كه مربوط به دو هزار سال پيش بوده در يكى از حفّارى ها به دست آمده است. آيا مى توان احتمال داد كه اين تابلوى هنرمندانه بر اثر چرخش ناهماهنگ دست كسى كه هيچ گونه اطّلاعى از اصول نقّاشى نداشته، به وجود آمده است!؟
3. بدن انسانى را در نظر بگيريد. فرض كنيد اين بدن داراى صد جزء است كه با صد كيفيّت، تشكيل يافته است. هر كدام از اين اجزا با يك حساب دقيق، تنظيم شده و هر كدام به طور منظّم، كار خود را انجام مى دهند. آيا اكنون احتمال به وجود آمدن اين بدن با اين كيفيّت از روى تصادف و اتّفاق، بر طبق حساب احتمالات، با صفر، مساوى نيست!؟ و آيا مى توان اين موجود منظّم و هزاران موجود ديگر را كه در سازمان خلقت به چشم مى خورند، به علل بدون شعور و اراده نسبت داد!؟
اساساً موضوع حكايت نظم، از وجود يك مبدأ عاقل، به اندازه اى روشن است كه بعضى آن را از بديهيّات شمرده اند تا آنجا كه فريد وجدى دانشمند معروف مصرى آن را از فطريّات، مى داند.
از مباحث بالا چهار نتيجه گرفته مى شود كه چهار اصل مادّى گرايان را كه اساس اعتقادات آنها را تشكيل مى دهد متزلزل مى سازد:
1. نيرويى مقتدر و دانا در ماوراى جهان مادّه وجود دارد كه سازمان هستى را بنا كرده و اداره مى كند.
2. همه حوادث و موجودات را نمى توان به علل طبيعى تفسير كرد.
3. در ساختمان جهان، نقشه صحيح به كار رفته است، بنابراين علّت اوّليه داراى هدف است.
4. اين دستگاه شگفت انگيز با آن همه ريزه كارى هاى دقيق از روى تصادف به وجود نيامده و احتمال تصادفى بودن آن مساوى با صفر است.
ص: 46
براى پى بردن به چگونگى نظم جهان طبيعت، تنها راهى كه به نظر مى رسد، همان مطالعه و تفكّر در موجودات مختلف عالم است. البتّه ناگفته پيداست كه براى اين منظور، نمى توان با نظر سطحى و بدون تفكّر، به موجودات عالم نگريست؛ بلكه بايد براى درك و فهم هر گوشه اى از جهان خلقت، تجربه ها، ابزارهاى علمى، فكرها و عمرها مصرف شود. بنابراين ما تنها با حواسّ ظاهر، نمى توانيم به مطالعه ظواهر اين عالم، اكتفا كرده و با ادراكات و حواسّ محدود خود، نظم عالم را دريابيم و به اسرار خلقت، آگاه گرديم.
خوشبختانه پيش از ما دانشمندانى عمر خود را در اين راه صرف كرده اند.
ميليون ها دانشمند در طىّ صدها سال، هر كدام در گوشه اى از جهان، مشغول مطالعه و دقّت بوده اند و فرآورده هاى فكرى و نتيجه هاى علمى خود را تحويل جامعه بشريّت داده اند و در نتيجه اسرار پاره اى از موجودات عالم براى بشر معلوم گرديده است.
البتّه مسلّم است كه مقصود همه آنها از اين همه رنج و مشقّت، رسيدن به هدف ما نبوده و همه آنها از نقطه نظر توحيد و خداپرستى به موجودات عالم نگاه نمى كردند، بلكه اگر خوشبين باشيم بايد بگوييم كه مقصود آنها از اين همه تفكّر و كوشش، تنها پيشرفت علم بوده و بس! ولى در هر حال ما از زير ذرّه بين خداپرستى، فرآورده هاى علمى آنها را مورد مطالعه و بررسى قرار مى دهيم. به راستى نهايت بى انصافى است كه اگر از اين ميراث هاى علمى، نتايج توحيدى نگيريم و از دانشمندان تقدير و سپاسگزارى ننماييم.
مى توانيم پاسخ اين سؤال را در دو قسمت خلاصه كنيم:
1. بديهى است هر چه معلومات بشر زيادتر شود، معرفت او نسبت به خالق جهان، زيادتر خواهد گرديد و هر اندازه به اسرار و رموز جهان خلقت، آشناتر
ص: 47
گردد، ايمان او نسبت به پديد آورنده آن، راسخ تر و محكم تر مى گردد و از همين جاست كه زمينه مناسبى براى اين سؤال پيش مى آيد كه آيا دانشمندان علم نجوم در گذشته كه جهان را بسيار كوچك و محدود و آن را در كره اى به نام فلك الافلاك گنجانيده بودند و فاصله زمين را تا سطح مقعّر (فرو رفته) آن با محاسبات رياضى تعيين كرده بودند، معرفتشان نسبت به مبدأ اين جهان بيشتر بوده يا دانشمندان امروز كه با وسايل و تجهيزات بسيار پيشرفته، جهان را مطالعه مى كنند!؟ آيا بطلميوس دانشمند قرن دوم ميلادى كه قائل بود ستارگان مانند ميخ بر صفحه آسمان كوبيده شده اند! بهتر مى توانست به عظمت پروردگار پى ببرد يا نيوتن (1) دانشمند فلك شناس قرن اخير كه مى گويد: «كواكب داراى مدار و فاصله معيّنى هستند كه اگر هر كدام از آنها از مدار خود خارج شوند، جهان هستى از هم مى پاشد!».
به طور كامل روشن است آن كه جهان را عظيم و به همان نسبت، منظّم و دقيق مى داند، ايمانش بيشتر است از آن كه جهان را در قالبى كوچك ريخته و به همان نسبتِ محدود، به نظم و ترتيب عالم پى برده است.
بنابراين يكى از فوايد تفكّر در نظم جهان، آشنايى هر چه بيشتر باعظمت و قدرت پديدآورنده آن است كه ايمان انسان را قوى تر و راسخ تر مى گرداند.
ص: 48
2. مطالعه در نظم عالم، حسّ شكرگزارى را در بشر تحريك مى كند. بشر خود را جهانى كوچك و منظّم در مقابل جهانى بزرگ و منظّم مى بيند. او اگر بداند كه قلب و يا ساير اعضاى او چگونه با نظم خاصّى به انجام وظيفه مشغول هستند و از طرفى بفهمد كه تمام موجودات عالم، مانند خود او داراى نظم و حسابند و همه در ادامه بقا و زندگى او تأثير دارند؛ كه اگر به فرض محال گوشه اى از عالم، از حساب و برنامه خود خارج شود، زندگى براى او محال خواهد بود، فطرتاً حسّ شكرگزارى او نسبت به خالق بزرگى كه اين جهان عظيم را بر پا كرده، تحريك شده و با عشق و محبّت در مقابل او خضوع مى كند. امّا آن كه جهان را با نظر سطحى بنگرد، به همان اندازه، خضوع و شكرگزارى او از خالق جهان، سطحى خواهد بود!
اكنون نمونه هايى از صفحات خيره كننده و منظّم عالم را ورق مى زنيم.
اندكى به اين آسمان نيلگون خيره شويد!. خورشيد مى درخشد، ماه نور مى دهد، ستارگان به صورت زيبايى چشمك مى زنند، طلوع و غروب خورشيد و ماه، رفت و آمد منظّم شب و روز، به وجود آمدن چهار فصل، كسوف و خسوف و ... سبب شد كه فكر بشر از اوّلين روز به سوى جهان بالا متوجّه گردد و اين موضوع از ابتدايى ترين موضوعاتى است كه فكر او را به سوى خود جلب كرده است.
پس اين آسمان زيبا و نيلگونى را كه مى بينيد، همان آسمانى است كه هميشه فكر كنجكاو بشر، براى فهميدن اسرار آن مى انديشيده، امّا هميشه عظمت آن در نظر او به اندازه رشد فكرى وى بوده است.
دانشمندان فلك شناس قديم بر پايه معلومات و توانايى فكرى خويش اوضاع آسمان را تشريح و نظريّه هايى نسبت به آن مى دادند. سالها گذشت تا علماى فلكى و نجومى وارد ميدان شدند و هر كدام با مطالعات عميق خود، مجهولاتى را كشف كرده و گرهى از گره هاى بى شمار آن باز نمودند، پرده هاى جهل را كنار زده، معلومات تازه اى از آسمان براى بشر به ارمغان آوردند.
بشر تا حدود قرن 16 ميلادى، تنها با نيروى ضعيف و ناتوان چشم، اوضاع
ص: 49
آسمان را مطالعه مى كرد، امّا اين وضع با ظهور گاليله (1)
دانشمند ايتاليايى، تغيير پيدا كرد، زيرا او اوّلين كسى بود كه با چشم مسلّح به آسمان خيره شد.
ص: 50
بعد از گاليله، دوربين هاى قوى و تلسكوپ هاى بزرگ، اختراع شد و در نتيجه معرفت و دانش بشر به عوالم آسمانى به سرعت پيش رفت و به صورت كامل ترى درآمد. در ضمن نبايد از نظر دور داشت كه محاسبات رياضى در حلّ قسمتى از اسرار عالم بالا، نقش مهمّى را بازى كرد. بايد گفت: تكميل ابزار فلكى و محاسبات رياضى، دو عامل پيشرفت علم نجوم و شناختن اوضاع جوّى محسوب مى گردد.
حال اندكى به اين آسمان نيلگون خيره شويد تا گوشه اى از عظمت آن را براى شما تشريح كنيم. آنگاه تصديق خواهيد كرد كه اگر فرمول هاى رياضى و اعداد و محاسبات نبود، تصوّر آن براى افكار محدود ما چقدر مشكل بود؟
راستى شگفت آور است! زمانى كه خود را در مقابل اين عظمت عجيب ملاحظه مى كنيم.
پاسكال (1)
دانشمند معروف قرن 17 ميلادى فرانسه، بارها مى گفت: «بشر در
ص: 51
طبيعت چيست؟ عدمى در مقابل بى نهايت! ... بى نهايتى در مقابل عدم! ... مركزى است در ميان عدم و وجود».
اين سخن مربوط به 420 سال پيش است، امّا حالا كه عظمت علوم و عوالم بيشتر آشكار گرديده چه بايد گفت!؟(1)
ص: 52
نَبْدَأُ يَا مُفَضَّلُ بِذِكْرِ خَلْقِ الْإِنْسَانِ فَاعْتَبِرْ بِهِ فَأَوَّلُ ذَلِكَ مَا يُدَبَّرُ بِهِ الْجَنِينُ فِي الرَّحِمِ وَ هُوَ مَحْجُوبٌ فِي ظُلُماتٍ ثَلاثٍ ظُلْمَةِ الْبَطْنِ وَ ظُلْمَةِ الرَّحِمِ وَ ظُلْمَةِ الْمَشِيمَةِ(1)
حَيْثُ لَا حِيلَةَ عِنْدَهُ فِي طَلَبِ غِذَاءٍ وَ لَا دَفْعِ أَذًى وَ لَا اسْتِجْلَابِ مَنْفَعَةٍ وَ لَا دَفْعِ مَضَرَّةٍ فَإِنَّهُ يَجْرِي إِلَيْهِ مِنْ دَمِ الْحَيْضِ مَا يَغْذُوهُ الْمَاءُ وَ النَّبَاتُ فَلَا يَزَالُ ذَلِكَ غِذَاؤُهُ (2)
اى مفضّل! سخن خود را با بيان آفرينش انسان آغاز مى كنيم، تو نيز بكوش كه از آن پند گيرى.
اوّل اينكه: تدبير چنان شد كه جنين، در رحم در پس سه ظلمت، پوشيده ماند: شكم، رحم و بچه دان، جايى كه توان چاره انديشى براى اخذ غذا و دفع ناروا را ندارد. نه صلاح خويش مى داند و نه ضرر خويش مى راند.
خون حيض براى او غذاست، چون آب براى گياه. پيوسته غذايش چنين است.(3)
ص: 53
ساليان دراز دگرگونى هاى جنين در شكم مادر از نظر دانشمندان پنهان بود؛ تا اينكه سر پنجه علم پرده از روى اين جهان اسرارآميز برداشت، و نشان داد كه يك نطفه هنگامى كه در قرارگاه رحم واقع مى شود و سير تكاملى خود را شروع مى كند، چه مراحل مختلف و گوناگونى را طى مى نمايد تا به صورت يك انسان كامل درآيد؛ و عجيب اينكه قرآن مجيد در آيات مختلف، در آن عصر و زمان كه خبرى از اين اكتشافات نبود روى مسأله تطوّرات جنين بارها تكيه كرده، گاه براى اثبات توحيد و گاه براى اثبات معاد.
گرچه علم جنين شناسى هنوز مراحل طفوليّت خود را طى مى كند، و اطلاعات ما از اين عالم اسرارآميز هنوز بسيار ناچيز است؛ ولى همين مقدار كه دانش بشرى پرده از روى آن برداشته، دنيائى از عجائب و شگفتى ها را در برابر چشمان دانشمندان مجسّم ساخته است.
با اين اشاره اكنون با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.
1- وَلَقَدْ خَلَقْنَا الأِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِيْنٍ- ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِى قَرارٍ مَكيْنٍ- ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ احْسَنُ الْخالِقِيْنَ (1)
2- الَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِىٍّ يُمْنَى- ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّى فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الَذَّكَرَ وَ الأنْثَى (2)
3- أوَلَمْ يَرَى الأِنْسانُ أَنّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَاذا هُوَ خَصِيْمٌ مُبِيْنٌ (3)
ص: 54
4- قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِى خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوّاكَ رَجُلًا(1)
5- هُوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثَمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثَمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّ كُمْ ثَمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخاً وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفّى مِنْ قَبْلُ وَلِتَبْلُغُوا اجلًا مُسَمًّى وَ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُوْنَ (2)
ترجمه
1- «ما انسان را از عصاره اى از گل آفريديم- سپس آن را نطفه اى در قرارگاه مطمئن (رحم) قرار داديم- سپس نطفه را به صورت «علقه» (خون بسته) و «علقه» را به صورت «مضغه» (چيزى شبيه گوشت جويده) و «مضعه» را به صورت استخوان هايى در آورديم، از آن پس، آن را آفرينش تازه اى بخشيديم، بزرگ است خدائى كه بهترين خلق كنندگان است.»
2- «آيا انسان نطفه اى ناچيز از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟ سپس به صورت خون بسته در آمد، و خدا او را آفريد و موزون ساخت- و از او دو مذكر و مؤنث خلق كرد.»
3- «آيا انسان نمى داند كه ما او را از نطفه اى بى ارزش آفريديم؟ سپس او (چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد كه) به مخاصمه اشكار برخاست!»
4- «دوست (با ايمان) اش در حالى كه با او به گفتگو پرداخته بود گفت: آيا به خدايى كه تو را از خاك، و سپس از نطفه، آفريد، و بعد از آن تو را مرد كاملى قرار داد، كافر شدى؟!»
ص: 55
5- «او كسى است كه شما را از خاك آفريد، سپس از نطفه، بعد از علقه (خون منعقد) سپس شما را به صورت طفلى بيرون مى فرستد، بعد به مرحله كمال قوّت مى رسيد، بعد از آن پير مى شويد و (در اين ميان) گروهى از شما پيش از رسيدن به اين مرحله مى مى رند و هدف اين است كه شما به سرآمد عمر خود برسيد و شايد تعقل كنيد.»
ضرب المثل معروفى است كه وقتى مى خواهند ناپايدارى چيزى را بيان كنند، مى گويند: همچون نقش بر آب است؛ چرا كه با اندك حركت و نسيمى به هم مى خورد. ولى عجب اينكه خداوند بزرگ تمام نقش هاى مختلف انسانى و بسيارى از جانداران ديگر را نقش بر آب مى كند، و اين همه صورت ها را بر قطره آب نطفه مى زند؛ و به راستى چه كسى در آب، صورت گرى كرده است جز خداوند بزرگ؟
عجيب تر اينكه: به گفته قرآن، اين خلقت هاى پى در پى را كه در آب نطفه ايجاد مى كند، تا در مدّت كوتاهى، به صورت انسان كاملى درآيد، همه را در ظلمت كده اى كه هيچ كس دسترسى به آن ندارد انجام مى دهد؛ چنانكه قرآن در آيه 6 سوره زمر مى گويد: يَخْلُقُكُمْ فِى بُطُوْنِ أُمَّهاتِكُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلَقٍ فِى ظُلُماتٍ ثَلاثٍ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لاالهَ الّا هُوَ فَانّى تُصْرَفُوْنَ: «شما را در شكم مادرتان، خلقتى بعد از خلقت ديگر، در ميان تاريكى هاى سه گانه مى بخشد، اين است خداوند پروردگار شما كه حكومت جهان هستى از آن او است، هيچ معبودى جز او وجود ندارد، با اين همه نشانه هاى روشن چگونه از راه حق منتحرف مى شويد؟»
ص: 56
ظلمت هاى سه گانه، چنانكه بسيارى از مفسّران گفته اند و در بعضى از روايات نيز به آن اشاره شده؛ ظلمت شكم مادر، سپس ظلمت رحم، و بعد از آن ظلمت «مَشيمه» (كيسه مخصوصى كه جنين در آن قرار دارد) مى باشد كه به صورت سه پرده ضخيم بر روى جنين كشيده شده است.(1)
نقاشّان و صورت گران چيره دست هميشه بايد در مقابل نور و روشنائى؛ كامل، صورتگرى كنند؛ ولى آن آفريدگار بزرگ در آن تاريك خانه عجيب، چنان نقشى بر آب مى زند كه همه را مجذوب و مفتون و محو تماشاى خود مى كند.
قرآن با صراحت در آيه 13 سوره مؤمنون مى گويد: ما نطفه انسان را در قرارگاه أمن و امانى قرار داديم: «ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِى قَرارٍ مَكِيْنٍ»
در حقيقت محفوظترين نقطه بدن همان جايى است كه نطفه و جنين در آن قرار مى گيرد كه از هر طرف تحت حفاظت است. از يكسو ستون فقرات و دنده ها، و از سوى ديگر استخوان پر قدرت لگن خاصره، و از سوى سوم پوشش ها و عضلات متعدّدى كه روى شكم را فرا گرفته، بعلاوه به هنگام بروز بعضى از حوادث خطرناك دست هاى مادر نيز به صورت ناخودآگاه سپرى مى شوند در مقابل آن!
از همه اينها شگفت انگيزتر اينكه جنين در ميان كيسه اى است مملو از يك آب لزج به طورى كه در ميان آن كيسه به صورت معلّق و در حالت كاملاً بى وزنى قرار دارد. يعنى هيچ فشارى از هيچ سو بر آن وارد نمى شود، چرا كه
ص: 57
به قدرى ساختمان جنين (مخصوصاً در آغاز كار) ظريف و لطيف است كه مختصر فشارى بر آن مى تواند آن را متلاشى سازد.
اين كيسه با آن آب مخصوص، حالت ضد ضربه را نيز دارد؛ و درست مانند فنرهاى بسيار نرم كه در كامل ترين اتومبيل ها كار مى گذارند هرگونه ضربه اى كه بر اثر حركات سريع مادر متوجّه آن شود در خود جذب كرده، و از ميان مى برد.
جالب تر اينكه درجه حرارت را بر روى جنين در حد اعتدال نگه مى دارد، و اجازه نمى دهد حرارت ها و برودت هاى ناگهانى كه از بيرون متوجّه شكم مادر مى شود به آسانى روى جنين اثر بگذارد!
آيا قرار گاهى از اين مطمئن تر پيدا مى شود؟ و قرآن چه زيبا جايگاه نطفه را «قَرارٍ مِكِيْن» نام نهاده است؟!
اين نيز يكى ديگر از شگفتى هاى جنين است، خواه آن را به معنى قدرت انسان بر سخن گفتن و استدلال و محاجّه كردن تفسير كنيم؛ آنچنان كه جمعى از مفسّران گفته اند، يا به معنى مسابقه و منازعه اى كه ميان اسپرم ها (نطفه هاى نر) هنگام حركت به سوى اوول (نطفه ماده) در رحم مادر صورت مى گيرد؛ كه سرانجام يكى از آنان موفّق مى شود با اوول تركيب گردد و بقيّه كه در اين مخاصمه شكست خورده اند محو و نابود و جذب خون مى شوند؛ و يا اشاره به هر دو تفسير بدانيم؟
در هر حال اين از نكته هاى ظريف و بديع جنين است كه از موجود به ظاهر پست و ناچيز آنچنان پديده اى والا و پر ارزش به وجود مى آيد.
ص: 58
از عجائب ديگر، مسأله تغذيه جنين است؛ چرا كه براى پرورش و نموّ سريع جنين، مواد غذايى به طور كامل و از هر نظر پاك و تصفيه شده از يك سو، و اكسيژن از سوى ديگر، و آب به حد كافى لازم است كه به طور مداوم به جنين برسد. خداوند اين وظيفه را بر عهده دستگاهى بنام جفت گذارده است كه از همان لحظه نخستين آن را در كنار جنين قرار داده؛ از يك طرف به وسيله دو شريان و يك وريد به قلب مادر مربوط است و از طرف ديگر از طريق بند ناف با جنين ارتباط دارد. تمام مواد غذائى و آب و اكسيژن لازم را از طريق سيستم جريان خون مادر جذب كرده، و بعد از تصفيه مجدّد به جنين منتقل مى كند؛ و زوائد و فضولات و كربن و مانند آن را جمع آورى كرده به خون مادر باز مى گرداند.
بنابراين جفت هم نقش دستگاه گيرنده و دهنده دارد و هم به منزله يك فيلتر و كابراتور است كه به تنهايى انسان از مطالعه ساختمان شگفت انگيز همين جفت مى تواند پى به عظمت خالق برد.
جالب اينكه در حديثى آمده است كه امام (علیه السلام) فرمود: «بچه از نسيمى كه مادر استفاده مى كند بهره مى برد!»
چند سال است كه دانشمندان دانسته اند بچه اى كه ريه اش كار نمى كند، و در آب رحم شناور است اكسيژن لازم دارد؟ و چند سال است كه فهميده اند اكسيژنى كه مادر مصرف مى كند وارد خون اش شده و به جفت مى رسد، و بچّه از راه بندناف از آن استفاده مى نمايد؟
هرچه باشد زمان زيادى نگذشته؛ ولى چشم بيناى امام (علیه السلام) آن را ديده و مى فرمايد: بچه از اين نسيم استفاده مى كند. آيا در برابر هواى آلوده اى كه ما تنفّس مى كنيم تعبيرى بهتر از نسيم كه امام براى بيان اكسيژن ذكر فرموده پيدا مى شود؟(1)
ص: 59
كيفية ولادة الجنين و غذائه و طلوع أسنانه و بلوغه
حَتَّى إِذَا كَمَلَ خَلْقُهُ وَ اسْتَحْكَمَ بَدَنُهُ وَ قَوِيَ أَدِيمُهُ (1) عَلَى مُبَاشَرَةِ الْهَوَاءِ وَ بَصَرُهُ عَلَى مُلَاقَاةِ الضِّيَاءِ هَاجَ الطَّلْقُ (2)
بِأُمِّهِ فَأَزْعَجَهُ أَشَدَّ إِزْعَاجٍ وَ أَعْنَفَهُ حَتَّى يُولَدَ فَإِذَا وُلِدَ صَرَفَ ذَلِكَ الدَّمَ الَّذِي كَانَ يَغْذُوهُ مِنْ دَمِ أُمِّهِ إِلَى ثَدْيِهَا وَ انْقَلَبَ الطَّعْمُ وَ اللَّوْنُ إِلَى ضَرْبٍ آخَرَ مِنَ الْغِذَاءِ وَ هُوَ أَشَدُّ مُوَافَقَةً لِلْمَوْلُودِ مِنَ الدَّمِ فَيُوَافِيهِ فِي وَقْتِ حَاجَتِهِ إِلَيْهِ فَحِينَ يُولَدُ قَدْ تَلَمَّظَ(3) وَ حَرَّكَ شَفَتَيْهِ طَلَباً لِلرِّضَاعِ فَهُوَ يَجِدُ ثَدْيَ أُمِّهِ كَالْإِدَاوَتَيْنِ (4) الْمُعَلَّقَتَيْنِ لِحَاجَتِهِ فَلَا يَزَالُ يَتَغَذَّى بِاللَّبَنِ مَا دَامَ رَطْبَ الْبَدَنِ رَقِيقَ الْأَمْعَاءِ لَيِّنَ الْأَعْضَاءِ- حَتَّى إِذَا يُحَرِّكُ وَ احْتَاجَ إِلَى غِذَاءٍ فِيهِ صَلَابَةٌ لِيَشْتَدَّ وَ يَقْوَى بَدَنُهُ طَلَعَتْ لَهُ الطَّوَاحِنُ مِنَ الْأَسْنَانِ وَ الْأَضْرَاسِ (5) لِيَمْضَغَ (6) بِهَا الطَّعَامَ فَيَلِينَ عَلَيْهِ وَ يَسْهُلَ لَهُ إِسَاغَتُهُ فَلَا يَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يُدْرِكَ فَإِذَا أَدْرَكَ وَ كَانَ ذَكَراً طَلَعَ الشَّعْرُ فِي وَجْهِهِ فَكَانَ ذَلِكَ عَلَامَةَ الذَّكَرِ وَ عِزَّ الرَّجُلِ الَّذِي يَخْرُجُ بِهِ مِنْ جد [حَدِّ] الصَّبَا وَ شَبَهِ النِّسَاءِ وَ إِنْ كَانَتْ أُنْثَى يَبْقَى وَجْهُهَا نَقِيّاً مِنَ الشَّعْرِ لِتَبْقَى لَهَا الْبَهْجَةُ وَ النَّضَارَةُ الَّتِي تُحَرِّكُ الرَّجُلَ لِمَا فِيهِ دَوَامُ النَّسْلِ وَ بَقَاؤُهُ اعْتَبِرْ يَا مُفَضَّلُ فِيمَا يُدَبَّرُ بِهِ الْإِنْسَانُ فِي هَذِهِ الْأَحْوَالِ الْمُخْتَلِفَةِ هَلْ تَرَى مِثْلَهُ يُمْكِنُ أَنْ يَكُونَ بِالْإِهْمَالِ أَ فَرَأَيْتَ لَوْ لَمْ يَجْرِ إِلَيْهِ ذَلِكَ الدَّمُ وَ هُوَ فِي الرَّحِمِ أَ لَمْ يَكُنْ سَيَذْوِي وَ يَجِفُّ كَمَا
ص: 60
يَجِفُّ النَّبَاتُ إِذَا فَقَدَ الْمَاءَ وَ لَوْ لَمْ يُزْعِجْهُ الْمَخَاضُ عِنْدَ اسْتِحْكَامِهِ أَ لَمْ يَكُنْ سَيَبْقَى فِي الرَّحِمِ كَالْمَوْءُودِ(1)
فِي الْأَرْضِ وَ لَوْ لَمْ يُوَافِقْهُ اللَّبَنُ مَعَ وِلَادَتِهِ أَ لَمْ يَكُنْ سَيَمُوتُ جُوعاً أَوْ يَغْتَذِي بِغِذَاءٍ لَا يُلَائِمُهُ وَ لَا يَصْلُحُ عَلَيْهِ بَدَنُهُ وَ لَوْ لَمْ تَطْلُعْ لَهُ الْأَسْنَانُ فِي وَقْتِهَا أَ لَمْ يَكُنْ سَيَمْتَنِعُ عَلَيْهِ مَضْغُ الطَّعَامِ وَ إِسَاغَتُهُ أَوْ يُقِيمُهُ عَلَى الرَّضَاعِ فَلَا يَشْتَدُّ بَدَنُهُ وَ لَا يَصْلُحُ لِعَمَلٍ ثُمَّ كَانَ يَشْغَلُ أُمَّهُ بِنَفْسِهِ عَنْ تَرْبِيَةِ غَيْرِهِ مِنَ الْأَوْلَادِ (2)
آنگاه كه آفرينش او كامل گردد، بدنش سخت شود، پوستش بتواند با هوا سازگار آيد و ديده اش تاب ديدن نور به هم رساند، مادرش درد زاييدن گيرد و درد، چنان بر او سخت مى آيد كه جنين از فشار درد بيرون مى افتد. چون [از تنگناى رحم به پهناى جهان آمد و] متولد گشت، همان خونى كه غذايش بود، اينك با رنگ و بويى جز آنچه بود و در شكل غذايى ديگر، از پستان مادر سرازير مى شود. اين غذا براى نوزاد از همه چيز سازگارتر است.
وقتى كه به دنيا آمد، زبان خود را به نشانه خواستن غذا بيرون مى كند و پيرامون دهان مى چرخاند. در اين زمان پستانهاى مادرش را كه چونان دو مشك از سينه او آويخته، مى يابد و تا زمانى كه تن او تر و درونش ظريف و اعضايش نرم است از آن مى نوشد.
آنگاه كه حركت كرد و به غذايى سخت و قوى نياز پيدا نمود تا تنش استحكام يابد، در هر طرف، دندانهاى آسيا سر برمى آورد تا غذا را بجود، نرم گرداند و براحتى فرو برد. پيوسته حالش اين گونه است تا آنگاه كه پاى در
ص: 61
بلوغ نهد. در اين وقت اگر مذكّر است، موى در رويش مى رويد تا نشانه مردى و عزّت او باشد و از همانندى با زنان و بچگان بدور ماند و اگر مؤنث است، رخش از موى پيراسته ماند تا طراوت و زيبايى اش دل مردان را بربايد و نسل بشر ماندگار و پايدار گردد.
اى مفضّل! در اين مراحل، نيك بينديش. آيا مى شود كه [اين همه تدبير] بى مدبّر و حكيم باشد؟ مى دانى اگر در رحم، خون به او نمى رسيد همانند گياهى كه آب به وى نرسد خشك و پژمرده مى گشت؟ آيا مى دانى وقتى كه بزرگ شد اگر مادرش را درد زاييدن نمى گرفت چون زنده بگور در رحم مى ماند و اگر در هنگام ولادت، شير با او نمى ساخت، يا از گرسنگى مى مرد و يا با غذايى نامناسب و زيانبار تغذيه مى شد؟ و اگر در وقت مناسب، دندانهايش نمى روييد، بر جويدن و فرو بردن غذا ناتوان بود و بايد هميشه شير مى خورد و بدن او براى كار، قوت و استحكامى نمى يافت و مادرش به خاطر او از تربيت فرزندان ديگرش باز مى ماند؟(1)
همانگونه كه در تفسير آيه 5 سوره حج خوانديم؛ خداوند بيرون فرستادن جنين را از رحم به خودش نسبت مى دهد، «سپس شما را به صورت طفلى بيرون مى فرستيم»: ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً اين تعبير اهميّت مسأله تولّد را كه امروز دانشمندان به آن پى برده اند روشن مى سازد.
چه عاملى زمان تولّد را تنظيم مى كند؟ و تحت چه شرايطى فرمان خروج به جنين داده مى شود؟ و چگونه تمام اعضاى بدن خود را آماده براى اين تحوّل مهم مى كنند؟ تحت چه عواملى كودك تدريجاً معلّق مى گردد تا با سر متولّد شود؟ آيا مى داند تولّد او با پا غير ممكن يا بسيار مشكل است؟ چه
ص: 62
كسى به تمام عضلات بدن مادر دستور مى دهد شديدترين فشار را روى جنين براى خارج شدن بياورند؟
هنگامى كه ندرتاً اين سيستم به هم مى خورد و اطبّا مجبور به سزارين مى شوند؛ اهميّت آن معلوم مى شود، و شايد وجود چنين افراد نادرى هشدارى است به همگان تا به اهميّت اين موضوع بينديشند.
البته در بعضى از موارد زمان تولّد را به طور تقريبى پيش بينى مى كنند؛ ولى در پاره اى از موارد طفل زودتر از موعد و گاهى ديرتر متولّد مى گردد.
به اين ترتيب مسأله تولّد با تمام شاخ و برگ حساب شده اش، آيتى ديگر از آيات الهى است.
همان گونه كه گفتيم هيچ كس دقيقاً نمى تواند لحظه تولّد را تعيين كند؛ و آنچه به صورت پيش بينى از سوى اطبّا بطور عموم، يا بطور خصوص، به افراد گفته مى شود، جنبه تخمينى دارد؛ چنانكه در آيه 8 سوره رعد مى خوانيم:
اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُثْنى وَ ما تَغِيْضُ الأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ وَ كُلُّ شَي ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ: «خدا از جنين هايى كه هر مؤنث حمل مى كند، آگاه است، و نيز از آنچه رحم ها كم مى كنند (و قبل از موعد معمول مى زايند) و هم از آنچه افزون مى كنند (بعد از موعد مى زايند) با خبر است، و هر چه نزد او اندازه اى دارد»(1)
ص: 63
ظاهر آيه اين است كه اين از علوم خاصّ الهى است؛ كه ويژگى هاى جنين را قبل از تولّد از هر نظر مى داند. نه تنها مسأله جنسيت بلكه از تمام استعدادها، ذوق ها، صفات ظاهر و باطن جنين با خبر است؛ و همچنين لحظه تولّد جنين را تنها خدا مى داند، و براى اينكه تصوّر نشود اين كم و زيادها بى حساب و بى دليل است؛ بلكه ساعت و ثانيه و لحظه آن حساب دارد، مى افزايد: «و كُلُّ شَيى ءٍ عِنْدَهَ بِمِقْدارٍ»: «هر چيز نزد او اندازه و مقدار معينى دارد.»
جالب اينكه در لحظه تولّد، دگرگونى هاى عجيبى در سيستم زندگانى نوزاد، ظاهر مى شود كه براى تطبيق دادن او با محيط جديد، كاملاً ضرورى است، و از ميان آنها تنها به دو موضوع اشاره مى كنيم:
الف: دگرگون شدن سيستم گردش خون؛
به اين صورت كه مسأله گردش خون در جنين يك گردش ساده است؛ زيرا حركت خون هاى آلوده به سوى ريه ها براى تصفيه انجام نمى گردد، چون در آنجا تنفّسى وجود ندارد؛ لذا دو قسمت قلب او (بطن راست و چپ) كه يكى عهده دار رساندن خون به اعضاء، و ديگرى عهده دار رساندن خون به ريه براى تصفيه است به يكديگر راه دارد. امّا به محض اينكه جنين متولّد شد، اين دريچه بسته مى شود، و خون دو قسمت مى گردد: بخشى به سوى تمام سلّولهاى بدن براى تغذيه فرستاده مى شود و بخش ديگرى به سوى ريه ها براى تنفس!
آرى جنين تا در شكم مادر است اكسيژن لازم را از خون مادر مى گيرد ولى بعد از تولّد بايد خودكفا باشد و از طريق ريه و تنفس، اكسيژن را دريافت دارد.
ريه اى كه قبلًا در رحم مادر كاملًا ساخته و آماده شده با يك فرمان الهى ناگهان به كار مى افتد؛ كه به راستى از عجائب است.
ب- بسته شدن بند ناف و خشكيدن و افتادن آن بند ناف را كه طريق تغذيه جنين به وسيله جفت از خون مادر است معمولًا بعد از تولّد مى چينند؛ ولى اگر هم نچينند تدريجاً مى خكشد و مى افتد. يعنى به هنگام تولّد
ص: 64
همان طور كه راه دريافت اكسيژن عوض مى شود؛ راه تغذيه نيز ناگهان عوض مى شود، و دهان و معده و روده ها كه در دوران جنينى كاملاً ساخته و آماده شده اما به كار نيفتاده اند ناگهان به كار مى افتند؛ و اين يكى ديگر از شگفتى هاى مهم آفرينش انسان است(1)
نوزاد انسان و بسيارى از حيوانات در آغاز تولّد، قدرت استفاده از غذاهاى سخت و سنگين را ندارند؛ به همين دليل، دست قدرتمند آفرينش، غذاى مخصوصى به نام شير براى آنها در پستان مادر، فراهم ساخته است. در حقيقت همان خون هاى بدن مادر، كه در دوران جنينى مورد استفاده او بود؛ با يك دگرگونى وسيع و سريع به شكل شير در مى آيد، و تا مدّت لازم او را تغذيه مى كند.
پستان مادر، در دوران باردارى تدريجاً تغيير شكل مى دهد؛ و بر اثر ترشّحاتى كه از جفت به خون مادر مى ريزد و به آنها آماده باش مى دهد، روز به روز بزرگ تر شده و خود را براى وظيفه سنگين آينده آماده مى سازد. لوله هايى كه در پستان است و تا نوك پستان امتداد دارد، منشعب و زياد شده و ترشّح مختصرى دارند، و به هنگام تولّد نوزاد، اعلام آمادگى كامل مى كنند.
عجب اينكه ترشح شير از سلّولهاى پستان دائمى نيست، وگرنه مرتّباً به خارج مى ريخت، بلكه به محض اينكه لب هاى نوزاد، به پستان مادر مى رسد، و شروع به مكيدن مى كند، تحريكات عصبى از راه اعصاب به نخاع و از نخاح به هيپوتالاموس رفته و باعث دو نوع ترشح مى گردد كه يكى از آنها از راه خون به پستان ها مى ريزد و نسوج اطراف مجارى شير را منقبض ساخته و به آنها فشار وارد مى كند تا شير به سوى نوك پستان رانده شود، و تمام اين اعمال، ظرف
ص: 65
30 ثانيه كامل مى شود، و عجيب تر اينكه نه تنها شير در آن پستانى كه به آن لب زده جارى مى گردد؛ بلكه در پستان ديگرى نيز همين جريان برقرار و آماده مى شود، و لذا تأكيد شده نوزاد را از هر دو پستان شير دهند.
شير يك غذاى كامل است؛ مخصوصاً شير مادر براى نوزادش غذاى اكملى محسوب مى شود، و هيچ چيز در دنيا جانشين آن نمى گردد.
شير داراى ويتامين آ، ب، د، پ، و ويتامين هاى ديگر است؛ و 22 نوع مادّه مختلف از سوى دانشمندان در آن كشف شده است، به اضافه انواع آنزيم ها.
بسيارى از داروهاى لازم نيز از طريق شير مادر به نوزاد منتقل مى شود؛ و به همين دليل كودكانى كه از شير مادر بى بهره مى شوند گرفتار كمبودهاى مختلفى مى گردند.
به نظر مى رسد كه شير مادر تنها جسم كودك را تغذيه نمى كند؛ بلكه عواطف و روح او را نيز سيراب مى كند، به همين دليل كسانى كه از شير مادر محروم مى شوند داراى اشكالات و كمبودهاى عاطفى نيز احياناً خواهند بود.
به همين دليل قرآن مجيد مى گويد: «وَالْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمنْ أرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ»؛ «مادران فرزندان خود را دو سال تمام شير مى دهند اين براى كسى است كه بخواهد دوران شير دادن را تكميل كند»(1)
ص: 66
حال من لا ينبت في وجهه الشعر و علة ذلك
وَ لَوْ لَمْ يَخْرُجِ الشَّعْرُ فِي وَجْهِهِ فِي وَقْتِهِ أَ لَمْ يَكُنْ سَيَبْقَى فِي هَيْئَةِ الصِّبْيَانِ وَ النِّسَاءِ فَلَا تَرَى لَهُ جَلَالَةً وَ لَا وَقَاراً قَالَ الْمُفَضَّلُ فَقُلْتُ لَهُ يَا مَوْلَايَ فَقَدْ رَأَيْتُ مَنْ يَبْقَى عَلَى حَالَتِهِ وَ لَا يَنْبُتُ الشَّعْرُ فِي وَجْهِهِ وَ إِنْ بَلَغَ الْكِبَرَ فَقَالَ ع ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ(1)
فَمَنْ هَذَا الَّذِي يَرْصُدُهُ (2) حَتَّى يُوَافِيَهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مِنْ هَذِهِ الْمَآرِبِ إِلَّا الَّذِي أَنْشَأَهُ خَلْقاً بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ ثُمَّ تَوَكَّلَ لَهُ بِمَصْلَحَتِهِ بَعْدَ أَنْ كَانَ فَإِنْ كَانَ الْإِهْمَالُ يَأْتِي بِمِثْلِ هَذَا التَّدْبِيرِ فَقَدْ يَجِبُ أَنْ يَكُونَ الْعَمْدُ وَ التَّقْدِيرُ يَأْتِيَانِ بِالْخَطَإِ وَ الْمُحَالِ لِأَنَّهُمَا ضِدُّ الْإِهْمَالِ وَ هَذَا فَظِيعٌ مِنَ الْقَوْلِ وَ جَهْلٌ مِنْ قَائِلِهِ لِأَنَّ الْإِهْمَالَ لَا يَأْتِي بِالصَّوَابِ وَ التَّضَادَّ لَا يَأْتِي بِالنِّظَامِ (3)
تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَقُولُ الْمُلْحِدُونَ عُلُوّاً كَبِيراً (4)
ص: 67
مى دانى اگر در صورتش موى نمى روييد، همواره به هيأت و صورت زنان و بچگان مى ماند، در نتيجه نه ابّهت داشت و نه وقار؟
مفضّل مى گويد: عرض كردم: آقاى من! من كسانى را ديده ام كه بزرگ و كهنسال بوده اند ولى مويى بر رويشان نروييده است.
حضرت (علیه السلام) فرمود: «اين به خاطر اعمالى است كه از پيش فرستاده اند و خداى جلّ و علا هيچ گاه بر بندگانش ستم روا نمى دارد». (انفال، آيه 51) جز خدايى كه از نيستى اش رهانيد و هستى اش بخشيد، چه كسى همواره در انديشه برآورى اين همه نيازهاى اوست و تأمين آنها را خود بر عهده گرفته است؟(1)
یکی وجود بیماری های مهلکی چون «سفلیس»و«سوزاک» و دیگر کشیده شدن بیضه ها. این امر مسلم است که اعمال و رفتارهای زشت و ناهنجار، تأثیر بسزا و مستقیمی بر بدن دارند، و هر چه عمل ناپسندتر باشد، تأثیر نیز شدیدتر است. مثلاً گناهی همچون «زنا» با عث بیماریهای کشندۀ مقاربتی، همچون«سلفیس» و «سوزاک» می شود واین بیماریها دگرگونیهایی در جسم به وجود میآورند که نه تنها شخص زناکار که نسل در نسل پس از او را دست خوش این مشکل قرار میدهند. یکی از آثار نفرت انگیز میکروب «سلفیس» این است که چون وارد خون می شود وبه همه قسمتهای بدن راه مییابد، ریشه موهای بدن را فاسد میکند ودر نتیجه باعث ریزش مو، به ویژه در قسمت صورت میگردد و اگر کسی که چنین مشکلی پیدا کرده، در این حالت، فرزندی بیاورد، او نیز صورتی کوسه و بی مو خواهد داشت. به راستی
ص: 68
عامل این همه آسیب که شخص گناه کار ونسل پس از او را در مخاطره قرار داده کیست، جز خود او؟ بی شک خدا به بندگانش ستم نمیکند.
اما علت دوم: نزد پزشکان ثابت شده که بیضهها علاوه بر منی، ماده دیگری به نام «هرمون بیضوی» ترشح میکنند که مایه قدرت وقوت ونشاط در مرد است و روییدن مو و فراوان شدن آن، به ویژه در صورت او، و باعث خشونت صدا ودرشتی اندامش میشوند. بنابراین اگر بیضهها پیش از بلوغ کشیده شوند، علایم مردانگی در قیافه وهیکل شخص بروز نمیکند و اگر این کار پس از آن انجام گردد، نشانهها یکی یکی از بین میروند و مرد، صورت و صدا و اندامی زن گونه مییابد.(1)
ص: 69
الاهمال ام التدبیر؟(1)
فَمَنْ هَذَا الَّذِي يَرْصُدُهُ (2) حَتَّى يُوَافِيَهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مِنْ هَذِهِ الْمَآرِبِ إِلَّا الَّذِي أَنْشَأَهُ خَلْقاً بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ ثُمَّ تَوَكَّلَ لَهُ بِمَصْلَحَتِهِ بَعْدَ أَنْ كَانَ فَإِنْ كَانَ الْإِهْمَالُ يَأْتِي بِمِثْلِ هَذَا التَّدْبِيرِ فَقَدْ يَجِبُ أَنْ يَكُونَ الْعَمْدُ وَ التَّقْدِيرُ يَأْتِيَانِ بِالْخَطَإِ وَ الْمُحَالِ لِأَنَّهُمَا ضِدُّ الْإِهْمَالِ وَ هَذَا فَظِيعٌ مِنَ الْقَوْلِ وَ جَهْلٌ مِنْ قَائِلِهِ لِأَنَّ الْإِهْمَالَ لَا يَأْتِي بِالصَّوَابِ وَ التَّضَادَّ لَا يَأْتِي بِالنِّظَامِ (3) تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَقُولُ الْمُلْحِدُونَ عُلُوّاً كَبِيراً(4)
اگر چنين تدبير و حكمتى زاييده اهمال و رها بودن امور به حال خود بود، مى بايست از تقدير و هدفمندى نيز اختلال و ناهماهنگى برخيزد؛ زيرا اين دو ضدّ اهمال اند. [و بايد نتيجه آنها نيز با نتايج اهمال نسازد] بى شك چنين سخنى ناشايست و ناصواب و نشانه ناآگاهى و كم مايگى گوينده آن است؛ چه هيچ گاه در اثر اهمال و بى تدبيرى، درستى و صواب پديد نمى آيد و تضاد نيز نظم و هماهنگى را در پى ندارد. خداوند چه بسيار منزه و والاتر از گفته ملحدان است. (اسراء، آيه 43) (5)
ص: 70
یعنی وجدان انسان در مییابد و حکم میکند که امور متضاد، مثل سرما و گرما، آثار متضاد و نا هم خوان با یکدیگر دارند. اهمال و تدبیر نیز از امور متضاداند. پس اگر اهمال باعث این همه نظم وترتیب و درستی شده است، ضد آن یعنی«تدبیر» باید خطا و اشتباه و به هم ریختگی نظام در پی داشته باشد، در حالی که هیچ صاحب خردی به این مطلب تن نمیدهد و آن را نمیپذیرد. پس حقیقت غیر آن است که منکران میگویند. نظم و ترتیب، علامت تدبیر و وجود مدبر است و اختلاف در نظام و اشتباه کاری نشانه بی تدبیری و نبود تدبیر کننده، و ما هر چه در اطراف خود ودر عالم هستی مینگریم، جز صواب و راست کاری و نظم نمیبینیم.(1)
ص: 71
حال المولود لو ولد فهما عاقلا و تعليل ذلك
وَ لَوْ كَانَ الْمَوْلُودُ يُولَدُ فَهِماً(1) عَاقِلًا لَأَنْكَرَ الْعَالَمَ عِنْدَ وِلَادَتِهِ وَ لَبَقِيَ حَيْرَانَ تَائِهَ الْعَقْلِ إِذَا رَأَى مَا لَمْ يَعْرِفْ وَ وَرَدَ عَلَيْهِ مَا لَمْ يَرَ مِثْلَهُ مِنِ اخْتِلَافِ صُوَرِ الْعَالَمِ مِنَ الْبَهَائِمِ وَ الطَّيْرِ إِلَى غَيْرِ ذَلِكَ مِمَّا يُشَاهِدُهُ سَاعَةً بَعْدَ سَاعَةٍ وَ يَوْماً بَعْدَ يَوْمٍ وَ اعْتَبِرْ ذَلِكَ بِأَنَّ مَنْ سُبِيَ مِنْ بَلَدٍ وَ هُوَ عَاقِلٌ يَكُونُ كَالْوَالِهِ الْحَيْرَانِ فَلَا يُسْرِعُ إِلَى تَعَلُّمِ الْكَلَامِ وَ قَبُولِ الْأَدَبِ كَمَا يُسْرِعُ الَّذِي سُبِيَ صَغِيراً غَيْرَ عَاقِلٍ ثُمَّ لَوْ وُلِدَ عَاقِلًا كَانَ يَجِدُ غَضَاضَةً(2) إِذَا رَأَى نَفْسَهُ مَحْمُولًا مُرْضَعاً مُعَصَّباً بِالْخِرَقِ مُسَجًّى (3) فِي الْمَهْدِ لِأَنَّهُ لَا يَسْتَغْنِي عَنْ هَذَا كُلِّهِ لِرِقَّةِ بَدَنِهِ وَ رُطُوبَتِهِ حِينَ يُولَدُ ثُمَّ كَانَ لَا يُوجَدُ لَهُ مِنَ الْحَلَاوَةِ وَ الْوَقْعِ مِنَ الْقُلُوبِ مَا يُوجَدُ لِلطِّفْلِ فَصَارَ يَخْرُجُ إِلَى الدُّنْيَا غَبِيّاً(4) غَافِلًا عَمَّا فِيهِ أَهْلُهُ فَيَلْقَى الْأَشْيَاءَ بِذِهْنٍ ضَعِيفٍ وَ مَعْرِفَةٍ نَاقِصَةٍ ثُمَّ لَا يَزَالُ يَتَزَايَدُ فِي الْمَعْرِفَةِ قَلِيلًا قَلِيلًا وَ شَيْئاً بَعْدَ شَيْ ءٍ وَ حَالًا بَعْدَ حَالٍ حَتَّى يَأْلَفَ الْأَشْيَاءَ وَ يَتَمَرَّنَ وَ يَسْتَمِرَّ عَلَيْهَا فَيَخْرُجَ مِنْ حَدِّ التَّأَمُّلِ لَهَا وَ الْحَيْرَةِ فِيهَا إِلَى التَّصَرُّفِ وَ الِاضْطِرَارِ إِلَى الْمَعَاشِ بِعَقْلِهِ وَ حِيلَتِهِ وَ إِلَى الِاعْتِبَارِ وَ الطَّاعَةِ وَ السَّهْوِ وَ الْغَفْلَةِ وَ الْمَعْصِيَةِ وَ فِي هَذَا أَيْضاً وُجُوهٌ أُخَرُ فَإِنَّهُ لَوْ كَانَ يُولَدُ تَامَّ الْعَقْلِ مُسْتَقِلًّا بِنَفْسِهِ لَذَهَبَ مَوْضِعُ حَلَاوَةِ تَرْبِيَةِ الْأَوْلَادِ وَ مَا قُدِّرَ أَنْ يَكُونَ لِلْوَالِدَيْنِ فِي الِاشْتِغَالِ بِالْوَلَدِ مِنَ الْمَصْلَحَةِ وَ مَا يُوجِبُ التَّرْبِيَةَ لِلْآبَاءِ عَلَى الْأَبْنَاءِ مِنَ الْمُكَافَأَةِ بِالْبِرِّ وَ الْعَطْفِ
ص: 72
عَلَيْهِمْ عِنْدَ حَاجَتِهِمْ إِلَى ذَلِكَ مِنْهُمْ (1) ثُمَّ كَانَ الْأَوْلَادُ لَا يَأْلَفُونَ آبَاءَهُمْ وَ لَا يَأْلَفُ الْآبَاءُ أَبْنَاءَهُمْ لِأَنَّ الْأَوْلَادَ كَانُوا يَسْتَغْنُونَ عَنْ تَرْبِيَةِ الْآبَاءِ وَ حِيَاطَتِهِمْ فَيَتَفَرَّقُونَ عَنْهُمْ حِينَ يُولَدُونَ فَلَا يَعْرِفُ الرَّجُلُ أَبَاهُ وَ أُمَّهُ وَ لَا يَمْتَنِعُ مِنْ نِكَاحِ أُمِّهِ وَ أُخْتِهِ وَ ذَوَاتِ الْمَحَارِمِ مِنْهُ إِذَا كَانَ لَا يَعْرِفُهُنَّ وَ أَقَلُّ مَا فِي ذَلِكَ مِنَ الْقَبَاحَةِ بَلْ هُوَ أَشْنَعُ وَ أَعْظَمُ وَ أَفْظَعُ وَ أَقْبَحُ وَ أَبْشَعُ لَوْ خَرَجَ الْمَوْلُودُ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ وَ هُوَ يَعْقِلُ أَنْ يَرَى (2)
مِنْهَا مَا لَا يَحِلُّ لَهُ وَ لَا يُحْسِنُ بِهِ أَنْ يَرَاهُ أَ فَلَا تَرَى كَيْفَ أُقِيمَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنَ الْخِلْقَةِ عَلَى غَايَةِ الصَّوَابِ وَ خَلَا مِنَ الْخَطَإِ دَقِيقُهُ وَ جَلِيلُهُ (3)
اگر نوزاد، فهيم و عاقل به دنيا مى آمد، وقت تولد جهان هستى را انكار مى كرد و هنگامى كه با حيوانات، پرندگان و ديگر موجودات غريب روبرو مى گشت و هر ساعت و هر روز پاره اى از اشكال مختلف و شگفت عالم را كه از پيش نديده بود مى ديد، هر آينه عقل و انديشه اش سرگشته و گمراه مى گشت.
بدان كه اگر عاقلى را به اسيرى از سرزمينى به سرزمين ديگر ببرند [از ديدن شگفتيهاى نامأنوس] همواره واله و سرگشته است و به خلاف كودكى كه در كودكى اسير شود به سرعت، زبان و آداب [آن سرزمين جديد] را فرا نمى گيرد. نيز اگر نوزاد، دانا و هوشمند پاى در جهان مى نهاد از اينكه [آنقدر
ص: 73
ناتوان است كه توان راه رفتن ندارد و ناچار] بايد ديگران بر دوشش گيرند، شيرش بنوشانند، در جامه اش بپيچند و در گاهوارش بخوابانند، سخت احساس خوارى و پستى مى كرد از سوى ديگر او به خاطر ظرافت و طراوت و رطوبت بدن، هيچ گاه از اين امور بى نياز نيست [در نتيجه چه بسا در هلاكت مى افتاد و يا رشد روحى و] [بدنى مناسب نمى كرد.] همچنين در چنين حالى آن شيرينى، دلبندى و محبوبيت كودكان را نداشت؛ از اين رو آنان در حالى به دنيا مى آيند كه از كار جهان و جهانيان غافلند.
اينان با ذهن ضعيف و شناخت اندك و ناقص خود با همه چيز روبرو مى شوند، امّا اندك اندك و گام به گام و در حالتهاى گوناگون بر شناخت و آگاهى آنان افزوده مى شود. كودك، پيوسته چنين كسب شناخت مى كند تا آنكه از مرحله حيرت و سرگشتگى و تأمل، پاى فراتر مى نهد و با كمك عقل و انديشه، قدم در وادى تصرف و تدبير و چاره انديشى معاش و ... مى گذارد، از حوادث، پند مى گيرد، اطاعت مى كند و يا در اشتباه و فراموشى و غفلت گناه سقوط مى كند.
حكمتهاى فراوان ديگرى نيز در پس اين امر نهفته است؛ از جمله:
اگر كودك در گاه تولد، عقلى كامل داشت و مستقل و خودكفا مى بود، شيرينى فرزند دارى از ميان مى رفت. پدر و مادر به مصالحى كه در تربيت كودك نهفته است نمى رسيدند؛ در نتيجه، تربيت، سرپرستى و رحم و شفقت بر آنان هنگام پيرى بر فرزند لازم نبود. [زيرا پدر و مادر در قبال او زحمتى نكشيده اند كه او در سنّ كهنسالى و نياز، به آنان برسد. او از آغاز، مستقل و بى نياز از والدين بوده است].
همچنين با اين فرض، در ميان فرزندان و والدين هيچ پيوند و الفتى حاكم نبود؛ زيرا كودكان از تربيت و سرپرستى پدران بى نياز بودند و از زمان تولد از پدران خويش جدا مى گشتند. او نيز پس از آن، پدر و مادرش را [و خواهر و
ص: 74
برادرش را] نمى شناخت و اين عدم شناخت باعث مى شد كه بر سر راه ازدواج با مادر و خواهر و ديگر محارم مانعى پديد نيايد.
و كمترين مفسده- و بلكه شنيعترين و قبيحترين زشتى- هنگامى است كه چنين طفل هوشمندى، در هنگام تولد بر چيزى نظر افكند كه رخصت اين عمل را از او ستانده اند و سزاوار نيست كه چنين كند.
آيا نمى بينى كه چگونه هر چيز آفرينش در جاى مناسب خود استوار گشته و در ريز و درشت اجزاى هستى، اندك خلل و ناصوابى پيدا نيست؟(1)
اگر كودك از آغاز عقل مى داشت، مسلّماً بسيار رنج مى برد؛ زيرا احساس ناتوانى و مذلّت مى كرد. چرا كه نمى تواند راه برود، غذا بخورد و كمترين حركتى داشته باشد؛ بايد او را در پارچه اى بپيچند و در گهوار بخوابانند و جامه اى بر او بيفكنند وتر و خشك كنند.
امام صادق (علیه السلام) ضمن اشاره به اين مطلب در حديث معروف توحيد مفضّل مى افزايد: «به علاوه اگر عاقل متولّد مى شد و زندگى مستقل داشت، شيرينى حركات كودكانه و حلاوت تربيت اولاد و رابطه اى كه از اين طريق ميان فرزندان و پدر و مادر در تمام عمر برقرار مى شود از ميان مى رفت.»(2)
گذشته از اينها انتقال به دنياى كاملًا جديد و ناشناخته چنان وحشت و اضطرابى در او ايجاد مى كرد كه ممكن بود فكر و اعصاب او را آزار دهد؛ ولى آن قدرت لايزالى كه انسان را براى تكامل آفريده همه اين اصول را در او پيش بينى فرموده است.
ص: 75
همچنين اگر حواس او كامل بود، يك مرتبه چشم باز مى كرد و صحنه هاى تازه را مشاهده مى نمود و گوش او صداها و آهنگ هاى جديد را مى شنيد؛ و چه بسا قدرت تحمّل آنها را نداشت؛ لذا اين امور تدريجاً و يكى پس از ديگرى صورت مى گيرد.
جالب توجّه اينكه قرآن مجيد مى گويد: «وَاللَّهُ أخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُوْنَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمْ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُروُنَ»: خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج ساخت، در حالىكه هيچ نمى دانستيد و براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد تا شكر نعمت او را به جا آوريد»(1)
طبق اين آيه، در آغاز انسان هيچ علمى نداشت و حتّى گوش و چشم نداشت؛ سپس خداوند قدرت شنيدن و ديدن و انديشيدن را به او داد. شايد ذكر واژه «سمع» «گوش» قبل از ذكر «ابصار» «چشم ها» اشاره به اين است كه در نوزادان نخست فعاليّت گوش شروع مى شود، و بعد از مدّتى چشم ها توانايى ديد پيدا مى كند. حتّى همانگونه كه قبلًا اشاره كرديم بعضى معتقدند كه گوش در عالم جنين، كم و بيش قدرت شنوايى دارد و آهنگ قلب مادر را مى شنود، و به آن عادت مى كند(2)
ص: 76
منفعة الأطفال في البكاء
اعْرِفْ يَا مُفَضَّلُ مَا لِلْأَطْفَالِ فِي الْبُكَاءِ مِنَ الْمَنْفَعَةِ وَ اعْلَمْ أَنَّ فِي أَدْمِغَةِ الْأَطْفَالِ رُطُوبَةً إِنْ بَقِيَتْ فِيهَا أَحْدَثَتْ عَلَيْهِمْ أَحْدَاثاً جَلِيلَةً وَ عِلَلًا عَظِيمَةً مِنْ ذَهَابِ الْبَصَرِ وَ غَيْرِهِ وَ الْبُكَاءُ يُسِيلُ تِلْكَ الرُّطُوبَةَ مِنْ رُءُوسِهِمْ فَيُعْقِبُهُمْ ذَلِكَ الصِّحَّةَ فِي أَبْدَانِهِمْ وَ السَّلَامَةَ فِي أَبْصَارِهِمْ أَ فَلَيْسَ قَدْ جَازَ أَنْ يَكُونَ الطِّفْلُ يَنْتَفِعُ بِالْبُكَاءِ وَ وَالِدَاهُ لَا يَعْرِفَانِ ذَلِكَ فَهُمَا دَائِبَانِ (1) لِيُسْكِتَانِهِ وَ يَتَوَخَّيَانِ (2)
فِي الْأُمُورِ
مَرْضَاتَهُ لِئَلَّا يَبْكِيَ وَ هُمَا لَا يَعْلَمَانِ أَنَّ الْبُكَاءَ أَصْلَحُ لَهُ وَ أَجْمَلُ عَاقِبَةً فَهَكَذَا يَجُوزُ أَنْ يَكُونَ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ مَنَافِعُ لَا يَعْرِفُهَا الْقَائِلُونَ بِالْإِهْمَالِ وَ لَوْ عَرَفُوا ذَلِكَ لَمْ يَقْضُوا عَلَى الشَّيْ ءِ أَنَّهُ لَا مَنْفَعَةَ فِيهِ مِنْ أَجْلِ أَنَّهُمْ لَا يَعْرِفُونَهُ وَ لَا يَعْلَمُونَ السَّبَبَ فِيهِ فَإِنَّ كُلَّ مَا لَا يَعْرِفُهُ الْمُنْكِرُونَ يَعْلَمُهُ الْعَارِفُونَ (3) وَ كَثِيراً مَا يَقْصُرُ عَنْهُ عِلْمُ الْمَخْلُوقِينَ مُحِيطٌ بِهِ عِلْمُ الْخَالِقِ جَلَّ قُدْسُهُ وَ عَلَتْ كَلِمَتُهُ فَأَمَّا مَا يَسِيلُ مِنْ أَفْوَاهِ الْأَطْفَالِ مِنَ الرِّيقِ فَفِي ذَلِكَ خُرُوجُ الرُّطُوبَةِ الَّتِي لَوْ بَقِيَتْ فِي أَبْدَانِهِمْ لَأَحْدَثَتْ عَلَيْهِمُ الْأُمُورَ الْعَظِيمَةَ كَمَنْ تَرَاهُ قَدْ غَلَبَتْ عَلَيْهِ الرُّطُوبَةُ فَأَخْرَجَتْهُ إِلَى حَدِّ الْبَلَهِ وَ الْجُنُونِ وَ التَّخْلِيطِ إِلَى غَيْرِ ذَلِكَ مِنَ الْأَمْرَاضِ الْمُتْلِفَةِ كَالْفَالِجِ (4) وَ اللَّقْوَةِ(5) وَ مَا أَشْبَهَهُمَا
ص: 77
فَجَعَلَ اللَّهُ تِلْكَ الرُّطُوبَةَ تَسِيلُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ فِي صِغَرِهِمْ لِمَا لَهُمْ فِي ذَلِكَ مِنَ الصِّحَّةِ فِي كِبَرِهِمْ فَتَفَضَّلَ عَلَى خَلْقِهِ بِمَا جَهِلُوهُ وَ نَظَرَ لَهُمْ بِمَا لَمْ يَعْرِفُوهُ وَ لَوْ عَرَفُوا نِعَمَهُ عَلَيْهِمْ لَشَغَلَهُمْ ذَلِكَ مِنَ التَّمَادِي فِي مَعْصِيَتِهِ فَسُبْحَانَهُ مَا أَجَلَّ نِعْمَتَهُ وَ أَسْبَغَهَا عَلَى الْمُسْتَحِقِّينَ وَ غَيْرِهِمْ مِنْ خَلْقِهِ تَعَالَى عَمَّا يَقُولُ الْمُبْطِلُونَ (1) عُلُوّاً كَبِيراً(2)
اى مفضّل! از منافع گريه كودكان نيز آگاه باش، بدان كه در مغز كودكان رطوبتى است كه اگر در آن بماند بيماريها و نارساييهاى سخت و ناگوار به او رساند؛ مانند نابينايى و جز آن. گريه آن رطوبت را از سر كودكان سرازير و بيرون مى كند و بدين وسيله سلامتى تن و درستى ديده ايشان را فراهم مى آورد. پدر و مادر از اين راز آگاه نيستند و مانع آن مى شوند كه كودك از گريه اش سود ببرد.
اينان همواره در سختى مى افتند و مى كوشند كه او را ساكت كنند و با فراهم كردن خواسته هايش از گريه بازش دارند، ولى نمى دانند كه گريه كردن به سود اوست و سرانجام نيكى پيدا مى كند.
بدين ترتيب چه بسا كه در اشيا، منافعى نهفته باشد كه معتقدان به اهمال و بى تدبيرى در كار عالم از آن غافل اند و اگر مى دانستند، هيچ گاه نمى گفتند كه فلان چيز بى ثمر است؛ زيرا آنان از اسباب و علل آگاه نيستند. براستى هر چه را كه منكران نمى دانند عارفان مى بينند. چه بسيار است چيزهايى كه دانش اندك آفريدگان از آن كوتاه و خالق آفرينش با دانش بى پايانش از آن آگاه است. قداستش عظيم و كلمه اش والاست.
ص: 78
و اما آبى كه از دهان كودكان سرازير مى شود و خارج مى گردد، رطوبتى است كه اگر در بدنهايشان بماند، آثار وخيمى برجاى مى گذارد. چنان كه دانى گاه كه رطوبت بدن چيره مى شود [و بر ديگر عناصر، غلبه مى كند] شخص، دچار كودنى، ديوانگى، كم عقلى، فلج و لقوه و جز آن مى گردد.
خداوند جلّ و علا تدبير چنان نمود كه اين رطوبت در دوران كودكى از دهانشان بيرون رود و در بزرگى از سلامت تن برخوردار گردند. بدين ترتيب، پروردگار به خاطر نادانى آفريدگان بر آنان منت نهاد و تفضل نمود. اگر اينان از داده ها و نعمتهاى بى شمار او آگاه بودند، هيچ گاه در معصيتى و لغزش از فرمانش فرو نمى افتادند. پاك و منزه خدايى كه چه بزرگ است نعمتهاى او بر مستحقان و ديگر آفريدگان! و چه والاتر است از آنچه باطل گرايان مى پندارند(1)
جز آنچه امام علیه السلام ذکر فرموده گريه براي بچهها فايدههاي دیگري نِیز دارد بالای هر چشم و زیر پلک بالايی چشم غدههاي مخصوصی وجود دارد که اشک از آنها به چشم ترشح میکند وبا به هم خوردن پلکها، اشک در اطراف چشم پخش میشود وآن را شست و شو میدهد. وقتی این اشک بیش از نیاز چشم باشد، از سوراخ گوشه داخلی چشم، از سمت پایین-که نزدیک بینی است- به داخل بینی میریزد واز آنجا به صورت مخاط دفع میگردد و گرد و غبار و میکروبها را بیرون میراند. این غدههای اشکی، با گریه وتنفس شدید و ناله وشیون به کار می افتند و وظیفه خویش را به انجام میرسانند.
نیز با گریه و شیون، هوا با شدت وارد ریه طفل می شود و ریههای او را برای تنفس وجذب اکسیژن وبیرون دادن کربن آمادگی بیشتر میبخشد، و دستگاه تنفس و خون رسانی طفل تقویت میشود.(2)
ص: 79
آلات الجماع و هيئتها
انْظُرِ الْآنَ يَا مُفَضَّلُ كَيْفَ جُعِلَتْ آلَاتُ الْجِمَاعِ فِي الذَّكَرِ وَ الْأُنْثَى جَمِيعاً عَلَى مَا يُشَاكِلُ ذَلِكَ عَلَيْهِ فَجَعَلَ لِلذَّكَرِ آلَةً نَاشِرَةً تَمْتَدُّ حَتَّى تَصِلَ النُّطْفَةُ(1)
إِلَى الرَّحِمِ إِذَا كَانَ مُحْتَاجاً إِلَى أَنْ يَقْذِفَ مَاءَهُ فِي غَيْرِهِ وَ خَلَقَ لِلْأُنْثَى وِعَاءً قَعِراً(2) لِيَشْتَمِلَ عَلَى الْمَاءَيْنِ جَمِيعاً وَ يَحْتَمِلَ الْوَلَدَ وَ يَتَّسِعَ لَهُ وَ يَصُونَهُ حَتَّى يَسْتَحْكِمَ أَ لَيْسَ ذَلِكَ مِنْ تَدْبِيرِ حَكِيمٍ لَطِيفٍ- سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ (3)
اينك اى مفضّل! بنگر كه چگونه در مرد و زن، آلات مجامعت آفريد. همه در صورتى كه شايسته است. براى مرد آلتى بلند و كشيده قرار داد تا به قعر رحم برسد و بتواند نطفه اش را در آن بريزد. براى زن نيز ظرف گودى را آفريد تا هر دو آب را يك جا گرد آورد، فرزند را جاى دهد و [به تناسب رشد او] گشاده شود تا او استحكام يابد. آيا اين از تدبير حكيم و لطيف نيست؟ به درستى كه خداى، منزه از شرك مشركان است.(4) و (5)
ص: 80
أعضاء البدن و فوائد كل منها
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِي أَعْضَاءِ الْبَدَنِ أَجْمَعَ وَ تَدْبِيرِ كُلٍّ مِنْهَا لِلْإِرْبِ- فالْيَدَانِ لِلْعِلَاجِ وَ الرِّجْلَانِ لِلسَّعْيِ وَ الْعَيْنَانِ لِلِاهْتِدَاءِ وَ الْفَمُ لِلِاغْتِذَاءِ وَ الْمَعِدَةُ لِلْهَضْمِ وَ الْكَبِدُ لِلتَّخْلِيصِ وَ الْمَنَافِذُ(1)
لِتَنْفِيذِ الْفُضُولِ وَ الْأَوْعِيَةُ لِحَمْلِهَا وَ الْفَرْجُ لِإِقَامَةِ النَّسْلِ وَ كَذَلِكَ جَمِيعُ الْأَعْضَاءِ إِذَا مَا تَأَمَّلْتَهَا وَ أَعْمَلْتَ فِكْرَكَ فِيهَا وَ نَظَرَكَ وَجَدْتَ كُلَّ شَيْ ءٍ مِنْهَا قَدْ قُدِّرَ لِشَيْ ءٍ عَلَى صَوَابٍ وَ حِكْمَةٍ(2)
اى مفضّل! در تمام اعضاى جسم آدمى و تدابيرى كه در آنها نهفته است انديشه كن. دستها براى كار كردن، پاها براى رفتن، ديدگان براى راه يافتن و ديدن، دهان براى خوردن، معده براى هضم كردن، كبد براى تصفيه نمودن، منافذ خروجى بدن براى دفع فضولات جسم، ظرفهايى براى حمل آنها و فرج براى حفظ نسل آفريده شده اند؟ اگر ژرف در كار تمام عضوهاى بدن انديشه نمايى مى يابى كه هر چيزى از سر حكمت و تدبير و استوارى پديد آمده است(3)
ص: 81
براى اينكه انسان بتواند با خارج از وجود خود رابطه برقرار كند؛ به ابزارهاى مختلفى نيازمند است كه آفريدگار او را با آنها مجهّز ساخته. براى مشاهده شكل و رنگ و كميّت و كيفيت موجودات، حس بينائى و چشم، و براى ضبط انواع صداها، حسّ شنوائى و گوش، و همچنين حواس ديگر براى درك بوها، سرما و گرما، خشونت و لطافت و ... ساختمان اين ابزار به قدرى پيچيده و ظريف و دقيق است كه شرح هر كدام مى تواند موضوع علم مستقلى قرار گيرد؛ و در اين باره كتاب هاى زيادى نوشته شده كه در حقيقت مجموعه اى است از اسرار توحيد، و درس هاى خداشناسى، و پيام ها و نغمه هايى از معرفة اللَّه، كه از سوى اين اعضاء در گوش جان انسان نواخته مى شود.
ممكن نيست كسى در ساختمان اين اعضاء دقت كند و در برابر قدرت و عظمت آفريدگار آنها سر تعظيم فرود نياورد؛ خواه با زبان اعتراف بكند يا نكند.
با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:
1- «وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُوْنِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُوْنَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفْئَدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُوْنَ»(1)
2- «وَ هُوَ الَّذِىْ أَنْشَأَلَكُمْ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفئِدَةَ قَلِيْلًا ما تَشْكُرُوْنَ»(2)
3- «قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ أمْ مَنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ ... وَ مَنْ يُدَبِّرُ اْلأَمْرَ فَسَيَقُوْلُوْنَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلا تَتَّقُوْنَ»(3)
4- «ألَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ»(4)
ص: 82
5- «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ اخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلَى قُلُوْبِكُمْ مَنْ الهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيْكُمْ بِهِ أُنْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ اْلآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُوْنَ»(1)
6- «سَنُرِيْهِمْ آياتِنا فى اْلآفاقِ وَ فى أنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُ»(2)
ترجمه:
1- «و خداوند شما را از شكم مادران خارج نمود در حالى كه هيچ نمى دانستيد، اما براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد، شايد شكر نعمت او را به جا آوريد.»
2- «او كسى است كه براى شما گوش و چشم و قلب (عقل) آفريد، اما كمتر شكر او را بجا مى آوريد.»
3- «بگو چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ و يا چه كسى مالك (و خالق) چشم و گوش ها است؟ ... و چه كسى امور جهان را تدبير مى كند؟ به زودى (در پاسخ) مى گويند: خدا، بگو: پس چرا تقوا پيشه نمى كنيد؟ (و از خدا نمى ترسيد)»
4- «آيا براى او (انسان) دو چشم قرار نداديم؟- و يك زبان و دو لب؟»
5- «بگو آيا فكر كرده ايد اگر خداوند گوش و چشم هاى شما را بگيرد و بر دل هايشان مهر نهد (كه چيزى را نفهميد) چه كسى جز خدا است كه آنها را باز گرداند؟ ببين چگونه آيات را براى آنها به گونه هاى مختلف شرح مى دهيم سپس آنها رو مى گردانند.»
6- «به زودى نشانه هاى خود را در اطراف جهان، و در درون جانشان، به آنها نشان مى دهيم، تا آشكار گردد كه او حق است.»
ص: 83
از مجموع آيات گذشته به خوبى نتيجه مى گيريم كه هريك از اعضاى بدن انسان، بلكه هر جزئى از اجزاى آن، آئينه تمام نماى حق است، و نشانه مستقل روشنى از علم و قدرت و حكمت و تدبير خالق جهان محسوب مى شود.(1)
ص: 84
زعم الطبيعيين و جوابه
قَالَ الْمُفَضَّلُ فَقُلْتُ يَا مَوْلَايَ إِنَّ قَوْماً يَزْعُمُونَ أَنَّ هَذَا مِنْ فِعْلِ الطَّبِيعَةِ فَقَالَ ع سَلْهُمْ عَنْ هَذِهِ الطَّبِيعَةِ أَ هِيَ شَيْ ءٌ لَهُ عِلْمٌ وَ قُدْرَةٌ عَلَى مِثْلِ هَذِهِ الْأَفْعَالِ أَمْ لَيْسَتْ كَذَلِكَ فَإِنْ أَوْجَبُوا لَهَا الْعِلْمَ وَ الْقُدْرَةَ فَمَا يَمْنَعُهُمْ مِنْ إِثْبَاتِ الْخَالِقِ فَإِنَّ هَذِهِ صَنْعَتُهُ (1) وَ إِنْ زَعَمُوا أَنَّهَا تَفْعَلُ هَذِهِ الْأَفْعَالَ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لَا عَمْدٍ وَ كَانَ فِي أَفْعَالِهَا مَا قَدْ تَرَاهُ مِنَ الصَّوَابِ وَ الْحِكْمَةِ عُلِمَ أَنَّ هَذَا الْفِعْلَ لِلْخَالِقِ الْحَكِيمِ فَإِنَّ الَّذِي سَمَّوْهُ طَبِيعَةً هُوَ سُنَّتُهُ فِي خَلْقِهِ الْجَارِيَةُ عَلَى مَا أَجْرَاهَا عَلَيْهِ (2)
مفضّل مى گويد: گفتم: آقا! برخى مى پندارند كه اين همه از كار «طبيعت» است. فرمود: از اينان بپرس كه اين طبيعت كه مى گوييد، نسبت به اين افعال، «علم» و «قدرت» دارد يا نه؟
اگر علم و قدرت را براى طبيعت ثابت كردند، پس چرا از اثبات خالق سر مى زنند؟ اين هم صنعت و تدبيرش. و اگر مى گويند كه بدون علم و قدرت، اين اعمال حكيمانه و با تدبير را انجام داده، معلوم مى شود كه كار از آفريننده اى
ص: 85
حكيم است و آنچه طبيعتش مى شمارند همان سنّت الهى در آفرينش اشياست كه مطابق فرمان و حكمت الهى جريان دارد(1)
آنچه را كه ما طبيعت مى ناميم، آنچه امروزه دانشمندان به كمك علوم كشف كرده و به آن مى بالند، تمام اسرارى كه با سرپنجه دانش گشوده شده، همه اسرارى كه چهره پر ابهّت و مرموز خود را همچنان در پشت پرده اين طبيعت از نظر پنهان داشته و عاشقان بى قرار خود (دانشمندان و متفكّرين) را به تكاپوى مداوم وا داشته؛ به يقين هزاران هزار مرتبه از آنچه كشف شده بيشتر است. آرى همه اينها كار خدا، خواست او و مظهر مشيّت و اراده اوست و هيچ يك از اينها از خود استقلال و اختيار ندارند.
كواكبى كه قانون جاذبه و نيروى گريز از مركز، آنها را در مدارهاى معيّن و با حركات منظّم نگاهداشته، هرگز از خود اراده و اختيارى ندارند و از نتيجه و آثار خود هم بى خبرند. نه تنها اين دو قانون بلكه تمام طبيعت بى جان، به اندازه يك كودك چند ماهه عقل، هوش، اراده و اختيار ندارد. با اين حال اين همه قوانين با يك نظم حيرت آور، سر سختى فوق العاده، نقشه حساب شده و سرانجام هدفى مشخّص، به وظايف سنگين خود ادامه مى دهند.
آقايان مادّى! اينهاست كه ما را به وجود آن مبدأ بزرگ علم و قدرت رهبرى مى كند، اينها همان گواه وجود آن مبدأ بزرگ هستى است، اينها در عين خاموشى هزار زبان دارند و با هر زبان علم و حكمت آفريدگار خود را شرح مى دهند، اينها همه وابسته به او و سر به فرمان اويند.
طبيعت كور و كر و فاقد شعور و اراده، كوچك تر از آن است كه بتواند از طريق تصادف، يك اطاق گِلى بسازد، تا چه رسد به اينكه يك موجود بى ارزش
ص: 86
و پست مانند نطفه را كه با چشم ديده نمى شود، آن قدر پرورش و عظمت دهد تا انسان متفكّرى گردد و فضا را جولانگاه خود قرار دهد.
جهانى كه تمام دانشمندان در برابر اسرار آن خاضعند و تنها كشف يك راز آن كافى است كه كاشف آن را براى هميشه سربلند ساخته و نام او را با افتخار تا ابد به عنوان كاشف يا مخترع بزرگ در تاريخ بشريّت ثبت كند، چنين جهانى نمى تواند معلول مادّه بى روح و طبيعت بى شعور باشد، پس اين طبيعت فعل خداست نه بيگانه از او(1)
در پايان اين بحث ذكر اين نكته نيز لازم بنظر ميرسد كه در كلمات علماء علوم طبيعى گاه ديده ميشود كه براى «طبيعت» (خالق اصلى جهان از نظر آنها) صفاتى از قبيل علم و هدف قائل شده اند مثلا ميگويند: «طبيعت دريچههاى قلب را باين جهت يك طرفه قرار داده كه خون از حفرههاى پائين قلب به حفرههاى بالا برنگردد و عمل گردش خون مختل نشود»!
بديهى است طبيعت كور و كر، نه تنها در كارش «هدف» ندارد، بلكه اساسا وجود خود را هم درك نميكند و اين خداوند بزرگ است كه قدرت و علم فوق العاده دارد و هر چيز را در اين جهان براى هدف و منظور خاصى آفريده است.
اين دسته از علماء مادى را بايد «خدا پرستان شرمگين»! نام نهاد زيرا به حقيقت ذات و صفات او معترفند ولى در اسم گذارى او با خداپرستان سر جنگ دارند. و روى نامگذارى دعوا دارند؛ در حالى كه ما آنها را كاملا از نظر نامگذارى آزاد مىگذاريم. آنها همينقدر بگويند علت نخستين اين جهان داراى علم و هدف و برنامه است ما از آنها قبول مىكنيم، بگذار نام او را «طبيعت» بگذارند.(2)
ص: 87
عملية الهضم و تكون الدم و جريانه في الشرايين و الأوردة
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِي وُصُولِ الْغِذَاءِ إِلَى الْبَدَنِ وَ مَا فِيهِ مِنَ التَّدْبِيرِ فَإِنَّ الطَّعَامَ يَصِيرُ إِلَى الْمَعِدَةِ فَتَطْبُخُهُ وَ تَبْعَثُ بِصَفْوِهِ إِلَى الْكَبِدِ فِي عُرُوقٍ دِقَاقٍ وَاشِجَةٍ(1) بَيْنَهُمَا قَدْ جُعِلَتْ كَالْمُصَفِّي لِلْغِذَاءِ لِكَيْلَا يَصِلَ إِلَى الْكَبِدِ مِنْهُ شَيْ ءٌ فَيَنْكَاهَا(2)- وَ ذَلِكَ أَنَّ الْكَبِدَ رَقِيقَةٌ لَا تَحْتَمِلُ الْعُنْفَ ثُمَّ إِنَّ الْكَبِدَ تَقْبَلُهُ فَيَسْتَحِيلُ بِلُطْفِ التَّدْبِيرِ دَماً وَ يُنْفِذُهُ إِلَى الْبَدَنِ كُلِّهِ فِي مَجَارِي مُهَيَّأَةٍ لِذَلِكَ بِمَنْزِلَةِ الْمَجَارِي الَّتِي تُهَيَّأُ
لِلْمَاءِ لِيَطَّرِدَ فِي الْأَرْضِ كُلِّهَا وَ يَنْفُذَ مَا يَخْرُجُ مِنْهُ مِنَ الْخَبَثِ وَ الْفُضُولِ إِلَى مَفَايِضَ (3) قَدْ أُعِدَّتْ لِذَلِكَ- فَمَا كَانَ مِنْهُ مِنْ جِنْسِ الْمِرَّةِ(4) الصَّفْرَاءِ جَرَى إِلَى الْمَرَارَةِ(5) وَ مَا كَانَ مِنْ جِنْسِ السَّوْدَاءِ جَرَى إِلَى الطِّحَالِ وَ مَا كَانَ مِنَ الْبِلَّةِ وَ الرُّطُوبَةِ جَرَى إِلَى الْمَثَانَةِ(6) فَتَأَمَّلْ حِكْمَةَ التَّدْبِيرِ فِي تَرْكِيبِ الْبَدَنِ وَ وَضْعِ هَذِهِ الْأَعْضَاءِ مِنْهُ مَوَاضِعَهَا وَ إِعْدَادِ هَذِهِ الْأَوْعِيَةِ فِيهِ لِتَحْمِلَ تِلْكَ الْفُضُولَ لِئَلَّا تَنْتَشِرَ
ص: 88
فِي الْبَدَنِ فَتُسْقِمَهُ وَ تَنْهَكَهُ فَتَبَارَكَ مَنْ أَحْسَنَ التَّقْدِيرَ وَ أَحْكَمَ التَّدْبِيرَ وَ لَهُ الْحَمْدُ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ وَ مُسْتَحِقُّهُ (1)
اى مفضّل! در باره تغذيه بدن و تدابير نهفته در آن نيك بينديش. غذا در آغاز به معده مى رسد، معده آن را مى پزد [هضم مى كند]. آنگاه عصاره آن از طريق مجارى بسيار ريز و نازكى كه مانند يك پالنده كار مى كنند به كبد مى رسد. اين مجارى ريز براى آن است كه مبادا چيزى خشن و غليظ به آن راه يابد؛ زيرا كبد در نهايت ظرافت و نازكى است و تاب فشار و خشونت را ندارد. كبد، آن را مى پذيرد و با تدبير حكيم به خون تبديل مى شود و از طريق عروق و مجارى به تمام بدن سرازير مى شود، بسان جويهايى كه در زمين است و آب را به همه جاى آن مى رسانند. نيز مواد زايد و آلوده در ظرفهاى خاص خود قرار مى گيرد. آنچه از صفراست به سوى كيسه صفرا، آنچه از سوداء است به سمت طحال و آنچه از ترى و رطوبت است به جانب مثانه مى رود. در حكمت الهى در تركيب بدن درنگ كن كه چگونه هر عضوى را در جايش قرار داده و اين ظرفها را چنان نهاد كه مواد زايد و فاسد را در خود گرد آورند تا اين مواد در سراسر بدن منتشر نگردد و جسم را بيمار و زار ننمايد. چه بلند مرتبه است كسى كه تقدير را نيكو نمود و تدبير را استوار كرد. سپاس او را چنان كه شايد و سزد.(2)
ص: 89
دستگاه گوارش كه از مهم ترين دستگاه هاى بدن انسان است، مأمور تأمين نيازمندى هاى غذايى بدن مى باشد.
موقعيّت اين دستگاه در زندگى بدن، به اندازه اى است كه با تعطيل شدن آن در شرايط عادى، ادامه حيات براى انسان امكان پذير نخواهد بود.
اين دستگاه از تعدادى اعضا و كارگاه هاى فرعى تشكيل شده كه با نظم و هماهنگى بى نظيرى، موادّ غذايى را از خارج بدن دريافت داشته و آنها را در اثر فعّاليّت هاى مداوم شبانه روزى، به صورتى در مى آورد كه قابل ورود به خون و تغذيه سلّول ها باشد.
غذاهاى خارج از بدن، به صورت معمولى قابليّت ندارند كه به طور مستقيم،
جزء بدن انسان شوند.(1)
براى درك اين واقعيّت، كافى است كه مقدارى شير، سبزى و ميوه را با گوشت، خون و پوست انسان مقايسه كنيد و ببينيد تا چه اندازه تفاوت دارد؟
ص: 90
از اين گذشته تمام آنها به درد بدن نمى خورد؛ بنابراين براى اينكه اين گونه موادّ غذايى بتواند جايگزين انرژى، حرارت و موادّ مصرف شده بدن شود، بايد قسمت هاى مورد نياز آن تجزيه شده، به صورت مناسبى درآيد و بقيّه قسمتهاى زايد دفع گردد. اين كار در طىّ چند مرحله در دستگاه گوارش صورت مى گيرد كه اكنون به شرح قسمت هاى جالب آن مى پردازيم.
زمانى كه غذا نرم و به صورت گلوله لغزنده اى در مى آيد، بايد دهان را ترك گفته و به قسمت ديگر دستگاه گوارشى تحويل گردد. اين كار به وسيله عمل مكانيكى بلع انجام مى گيرد. براى اين كار لازم است تمام راه هاى حلق به كلّى كنترل و بسته شده و غذا تنها به راهى كه به معده منتهى مى شود، هدايت گردد. مجراهايى كه هنگام عبور غذا از حلق بايد بسته شوند، عبارتند از:
1. مجراى تنفّس كه در قسمت جلوى گردن و حلق واقع شده است.
2. مجراى بينى
3. مجراى گوش
اكنون به چگونگى انجام عمل بلع توجّه فرماييد:
دريچه غضروفى اپى گلوت مَدخَل حنجره و مجراى شش ها را گرفته، زبان
كوچك هم به حالت افقى در جلوى مجراى بينى آويزان شده و سرانجام عضلات و ماهيچه هاى مخصوصى مجراى بينى را به طور كامل مى بندد. در اين هنگام نوك زبان به سقف تكيه كرده، لقمه را به عقب مى راند و حنجره نيز بالا آمده و به وسيله انقباض ماهيچه هاى حلق كه يك نوع عمل مكانيكى و انعكاسى مى باشد، به سرعت غذا را از حلق عبور داده و به مرى- كه تنها راه باز است- وارد مى كند و به اين وسيله عمل بلع انجام مى گيرد.
مأموريّت اين دسته از خدمتگزاران، شبانه روزى است و همواره به حالت آماده باش به سر مى برند و به محض اينكه قطره آب و يا لقمه غذايى وارد اين
ص: 91
محوطه (حلق) شود، در يك لحظه با هم همكارى كرده و انجام وظيفه مى كنند.
حال تصوّر كنيد كه اگر كوچك ترين راهى به يكى از مجارى بينى، گوش و به خصوص شش ها باز باشد، چه دردسرها وزحماتى براى انسان به وجود خواهد آمد؛ حتّى ممكن است ورود يك تكّه غذا به مجراى شش ها، باعث مرگ انسان گردد!
هنگامى كه لوله مرى غذا را دريافت مى كند، به كمك حركات مخصوصى كه در ماهيچه هاى ديواره آن ظاهر مى شود، لقمه غذا را به معده تحويل مى دهد و معده نيز شروع به فعّاليّت نموده و عمل مكانيكى خود را آغاز مى نمايد.
وظيفه معده تا اندازه اى سنگين است، زيرا همه گونه غذاى سنگين و دير هضم وارد آن مى شود كه بايد همه هضم و طبخ شده و به صورت مايع رقيق و قابل جذبى در آيد. ابتدا معده با حركات مخصوصى شبيه به حركت دود، از دريچه ابتدايى معده تا دريچه انتهايى آن غذا را به اين طرف و آن طرف مى راند و به اين وسيله اجزاى آن را به كلّى در هم آميخته و به صورت رقيق ترى در مى آورد.
غدد معده نيز دست به كار مى شوند و با ترشّح موادّ لازم، اعمال انجام شده را تكميل مى كنند. سرانجام غذا با موادّ مزبور و شيره معده، مخلوط گرديده و يك سلسله فعل و انفعالات شيميايى بر روى آن انجام مى گيرد كه در نتيجه تغيير صورت داده و با حالت هضم شده و به صورت مايع رقيقى به نام «كيموس معدى» بار يك سفر طولانى را مى بندد.(1)
ص: 92
تعداد غدّه هاى معده كه در هضم غذا با معده همكارى مى كنند، در حدود 6 تا 7 ميليون مى باشند كه در هر سانتيمتر مربع از ديوار معده تعداد 1200 عدد از آنها وجود دارند!
علاوه بر اين هر كدام از آنها براى خود ساختمان و سازمان مخصوصى دارند كه در زير ميكروسكوپ مى توان آنها را تشريح و مطالعه نمود.
براستى ديگِ معده بسيار عجيب است! زيرا در موقع خالى بودن به اندازه يك مشت بسته بيشتر نيست، در حالى كه مى تواند بيش از 5 ليتر آب و انواع غذا را در خود پذيرفته و با فعّاليّت دائمى، در خواب و بيدارى و با همكارى ياران بى شمار و وفادارش، همه آنها را در هم ريخته و هضم نمايد!
آيا ممكن است اين همه نظم و همكارى دائمى شگفت انگيز، از علل فاقد شعور و طبيعت كور و كر پديد آمده باشد؟ و آيا مى توان آن را از پيش آمدهاى تصادفى محض و پيش بينى نشده به حساب آورد؟ باور كنيد پديدآمدن يك غدّه معدى به اين صورت محال است تا چه رسد به 7 ميليون غدّه و اعضاى عجيب ديگر.
در طول مدّت فعّاليّت معده، دريچه انتهايى معده- كه در حقيقت مرزبان معده و روده هاست- به طور كامل بسته است. وقتى كه غذا در معده به اندازه كافى هضم شد، دريچه انتهايى معده به دفعات متوالى باز شده و هر دفعه مقدارى از كيموس معدى را وارد اوّلين قسمت روده ها (اثنا عشر) مى كند و اين عمل چندين بار اتّفاق مى افتد تا معده به طور كامل خالى گردد.
در اين هنگام كه كيموس معدى وارد اثنى عشر مى شود، غدّه هاى مهمّ بدن شروع به فعّاليّت كرده و موادّ غذايى را براى جذب، آماده تر مى سازد.
ص: 93
لوزالمعده (پانكراس) شيره مخصوصى ترشّح مى كند كه از مجراى خاصّى به داخل اثنى عشر وارد مى شود و كبد نيز- كه از بزرگترين غدد بدن است- مايعى به نام صفرا توليد مى كند.
صفرا كه در كيسه مخصوصى جمع مى شود، ابتدا در مجراى شيره پانكراس وارد شده وبا آن مخلوط مى گردد وسپس توسّط مجراى ظريفى وارد اثنى عشر مى گردند. از طرف ديگر، غدد روده اى دست به كار شده و با ترشّح شيره روده اى، عمل همكاران خود را تكميل مى كنند و به اين وسيله غذا در روده، به طور كامل هضم شده و به صورت مايع قابل جذبى- كه به نام كيموس روده اى خوانده مى شود- در مى آيد.
كيموس روده اى كه در طول روده باريك در حركت است، كم كم موادّ غذايى خود را از دست مى دهد و اين عمل كه به نام «جذب» خوانده مى شود، به وسيله گروه مأمورين فعّال بيشمارى انجام مى گيرد.
در ديواره درونى روده، تعداد زيادى از برآمدگى هاى مخصوصى به نام «خمل ها» وجود دارد كه موادّ غذايى را از كيموس روده اى جذب نموده و به رگ هاى بسيار نازكى به نام «رگهاى مويين» تحويل مى دهند و آنها نيز به نوبه خود موادّ دريافت شده را به شبكه هاى خون هدايت مى كنند.
قابل توجّه اينكه در هر سانتيمتر مربع از ديواره داخلى روده، تعداد 2500 خمل ديده مى شود! كه هر كدام براى خود دستگاه جداگانه اى دارند. عمل جذب آنها نيز يك عمل مطلق و ساده نيست و تمام موادّ محتوى روده را جذب نمى كنند، بلكه عمل خمل ها به صورت انتخابى انجام مى گيرد، يعنى تنها آن قسمت از مواد را كه به درد خون وبدن مى خوردوبا هدف دستگاه گوارشى موافقت دارد، جذب مى كنند.
هرگز در مأموريّت خود راه خطا نپيموده و خلاف نظم و قانون عمل نمى كنند.
ص: 94
حال خود بگوييد، آيا درست است كه انسان از تمام اين اعمال منظّم وهماهنگ، غفلت ورزد و درباره اهميّت اين عمل حياتى و به وجود آورنده آن نينديشد؟!
تمام محتويّات كيموس روده اى قابل جذب نيست، زيرا قسمتى از موادّ آن يا هضم نشده و يا به هيچ وجه قابل هضم نمى باشد. اين قسمت پس از عمل جذب، به وسيله دريچه مخصوصى وارد روده بزرگ شده و همين دريچه از برگشت موّاد نامبرده جلوگيرى مى كند.
روشن است كه بايد اين مواد، كشور تن را ترك كنند. به همين خاطر، روده بزرگ پس از آنكه موادّ دفعى را حدّاكثر در حدود 19 تا 24 ساعت نگهدارى نمود، به وسيله حركات مخصوصى آنها را از خود دفع مى كند. ديگر اينكه ممكن است باز مقدارى از موادّ قابل جذب در محتويّات روده بزرگ وجود داشته باشد كه در طول مدّت اقامت اين مواد، آنها نيز به وسيله جدار روده
بزرگ جذب مى شوند. از كارهايى كه به وسيله روده بزرگ انجام مى گيرد، ترشّحات مخصوصى است كه در سهولت امر دفع، تأثير بخشيده و موادّ دفعى را براى بيرون راندن آماده مى كند(1)
امير المؤمنين مولا على (علیه السلام) براى اولين بار و صريحاً «گردش خون در بدن» را در نامۀ شماره 10 نهج البلاغه به معاويه بن ابوسفيان اعلام مى دارد. آن حضرت خطاب به پسر ابوسفيان مى فرمايد:
ص: 95
تو فردى خوشگذران هستى كه شيطان بر تو مسلط گرديده است، به آرزوى خود از تو رسيده است و همانند روح و خون در بدن تو در گردش است.
متن كامل ترجمه نامه شماره 10 امام (علیه السلام) به شرح زير است:
امام (علیه السلام) به معاويه نوشت:
وقتى زينت هاى دنيا كه تو را فريفته است و لذتهايى كه تو را گول زده است از تو گرفته شود چه خواهى كرد؟
لذتها تو را دعوت كرده اند، پذيرفته اى! تو را رهبرى نموده اند قبول كرده اى. دنيا به تو امر كرده اطاعت كرده اى. ترس اين هست كه به جايى منتهى شوى كه راه نجاتى برايت نماند. از روشى كه داراى دست بردار! گوش خود را در اختيار گمراهان قرار مده! اگر گوش به حرف من ندادى به آنچه از آن غافلى آگاهت مى سازم.
تو فردى خوشگذران هستى كه شيطان بر تو مسلط گرديده است به آرزوى خود از تو رسيده است و همانند روح و خون در بدن تو درگردش است.
اى معاويه! شما (بنى اميه)چه وقت سياستمدار و رهبر اين ملت بوده ايد!نه حسن سابقه اى دارى و نه شرافت خوبى. به خدا پناه مى برم از وجود سوابق ظلم و ستم!
اى معاويه به تو اعلام خطر مى كنم بيش از اين در غرور آرزوهاى آشكار و نهان نفاق پيش نروى. من تو را به جنگ دعوت مى كنم. مردم را كنار بگذار و خودت به جنگ بيا! مردم را رها مى كنيم و هردو به جنگ يكديگر مى رويم تا ببينيم چه كسى قلب، چشم و فكر را از دست داده است؟
من ابو الحسن هستم قاتل جد، برادر و دايى تو.من بودم كه آنها را در جنگ بدر مانند نى شكستم. همان شمشير در دست من است و با همان قلب با دشمنم روبرو مى شوم. نه دين خدا را تغيير داده ام و نه پيامبرى تازه آورده ام. من در همان مسيرى كه شما از اطاعت آن سرپيچى كرديد و از روى جبر وارد آن شديد (اسلام) گام برمى دارم.
ص: 96
فكر مى كنى كه براى خونخواهى عثمان آمده اى! مى دانى كه خون عثمان را چه كسى ريخته است. (طلحه و زبير) اگر مطالبه خون مى كنى از آنان مطالبه كن.
مى بينم كه از جنگ به تنگ مى آيى همان وقت كه حيوانات باركش زير بار انتقال وسايل جنگ به تنگ بيايند و مى بينم كه با يارانت از ضربه هاى پى درپى حادثه اى كه به وجود آمده،كشته ها
پشت سرهم روى زمين مى ريزد عاجز شده اى و فرياد ناله ات بلند است و قرآن كتاب خدا را كه همگى به آن كافر هستيد قاضى قرار مى دهيد و با دعوت به پيمان عدم تعرض مى نماييد.(1)
امام صادق (علیه السلام) (83-148 ه.ق) در سخنان خود به شاگردش مفضل «گردش خون»را بيان كرده است.وى مى فرمايد:
«اى مفضل! در مورد رسيدن غذا به بدن فكر كن و ببين خداوند چه تدبير عظيمى در اين عمل به كار برده است.زيرا غذا وقتى كه داخل معده شد، معده با ترشحات و حرارت لازم آن غذا را خورد مى كند.عصاره آن را از موادش جدا مى سازد، آن عصاره تصفيه شده را به كبد مى دهد، آن هم به وسيله رگهاى بسيار ريز كه شاخه شاخه شده مثل اينكه براى صاف كردن غذا به وجود آمده اند تا در كبد چيزى به معده داخل نشود. چون كبد بسيار رقيق و نرم است فشار زياد را تحمل نمى كند، در نتيجه عصارۀ غذاها به وسيله آن رگهاى نرم و صافى بودن فشار زياد وارد كبد مى شود، بعد هم كه آن عصاره ها را مى گيرد در خود به وسيلۀ انجام اعمالى تبديل به خون مى كند كه بعد آنها را در مجراهاى آماده شده در رگهاى انتقال دهندۀ خون به تمام بدن مى رساند. اين مجراها مانند همان مجراهايى است كه مى خواهد آب به همه زمين برسد كار مى كنند. بعد هم كبد هنگام تهيه خون آنچه كثافات و فضولات دارد جدا مى كند، آنها را جدا به محلها و مجارى مى دهد كه براى همين كار در بدن
ص: 97
آماده شده اند. مثلا آنچه كه در آن فضولات تلخ و صفرايى باشد به كيسۀ صفرا مى ريزد و اگر از جنس سودا باشد به طحال مى ريزد و اگر از جنس رطوبت باشد و مايع به مثانه مى ريزد.
پس در حكمت و تدبير خداوند قادر و حكيم فكر كن كه چه حكمتى در ساختمان بدن به كار برده است و هركدام از اين اعضا را در مكان مناسب قرار داده و اين ظرفها را در بدن آماده كرده تا جمله فضولات را حفظ كنند و نگذارند در سطح بدن پراكنده شده آنرا بيمار و ناتوان كنند تعادل آن را به هم بزنند،پس مبارك باد چنين تقدير و حكمت و تدبير از سوى خداوند متعال».
سخنان آن حضرت علاوه بر كيفيت دوران خون، وظايف جهاز هاضمه و جهاز بولى-كبد و مثانه را هم بيان مى كند.امروزه ثابت شده است كه اگر بول از مثانه برگشته به خون داخل شود،به واسطه انتشار خون در همه بدن آن بول هم در تمام بدن منتشر مى شود، مسموميت بولى به وجود مى آورد، درنتيجه بدن را بيمار مى كند. همچنين اگر فضولات از مجارى اصلى معده خارج نشوند به تمام بدن مى ريزند و آنرا بيمار مى كنند.(1)
در سال 1924 ميلادى جوانى مصرى به نام «التطاوى» در دانشكدۀ طب آلمان در شهر فراى بورگ دكترايى نوشت كه در آن ثابت كرده بود كه «گردش خون كوچك» را «ابن النفيس» در قرن 12 تا 13 ميلادى كشف كرده است.يعنى 300 سال قبل از«ويليام هاروى» انگليسى و 200 سال قبل از«ميخائيل زروت» اسپانيايى.
اين حملۀ متقابل يك دانشجوى آفريقايى كه در قلب اروپا انجام گرفت با توجه به كم اهميت بودنش مقدمه اى بود براى بحث و گفتگو و توجه دانشمندانى كه در همان اروپا به وسيله انواع دروغ پردازى هاى خودشان از
ص: 98
حقايق تاريخ تمدن جهان به خصوص اسلام به دور نگه داشته مى شدند و مى شوند.(1)
نکته:
از جمله این بیماری ها که طب جدید به آن دست یافته، یکی (مسمومیت ادراری) است که ازباقی ماندن ادرار در خون، یا بازگشت ادرار از مثانه به خون، حاصل می شود . همچنین بیماری «یرقان» و مانند آنکه نتیجه جدا نشدن صفرا از خون و نریختن آن از کبد به کیسه صفرا است . نیز بیماری های سوداوی پوستی همچون دمل ها و اگزما که چون مواد سودایی از خون به طحال نمی ریزد و در آن باقی می ماند ، بروز می کنند .
بی شک خون در همه بدن پخش و جاری است و اگر فضولات بدن به ظرفهای مخصوص خود نریزند و از بدن خارج نشوند و همچنان در خون باقی بمانند ، تمام دستگاههای بدن را دچار بیماری و نا توانی میکنند.(2)
ص: 99
قَالَ الْمُفَضَّلُ فَقُلْتُ صِفْ نُشُوءَ الْأَبْدَانِ وَ نُمُوَّهَا حَالًا بَعْدَ حَالٍ حَتَّى تَبْلُغَ التَّمَامَ وَ الْكَمَالَ قَالَ ع أَوَّلُ ذَلِكَ تَصْوِيرُ الْجَنِينِ فِي الرَّحِمِ حَيْثُ لَا تَرَاهُ عَيْنٌ وَ لَا تَنَالُهُ يَدٌ وَ يُدَبِّرُهُ حَتَّى يَخْرُجَ سَوِيّاً مُسْتَوْفِياً جَمِيعَ مَا فِيهِ قِوَامُهُ وَ صَلَاحُهُ مِنَ الْأَحْشَاءِ وَ الْجَوَارِحِ وَ الْعَوَامِلِ إِلَى مَا فِي تَرْكِيبِ أَعْضَائِهِ مِنَ الْعِظَامِ وَ اللَّحْمِ وَ الشَّحْمِ وَ الْعَصَبِ وَ الْمُخِّ وَ الْعُرُوقِ وَ الْغَضَارِيفِ (1) فَإِذَا خَرَجَ إِلَى الْعَالَمِ تَرَاهُ كَيْفَ يَنْمُو بِجَمِيعِ أَعْضَائِهِ وَ هُوَ ثَابِتٌ عَلَى شَكْلٍ وَ هَيْئَةٍ لَا تَتَزَايَدُ وَ لَا تَنْقُصُ إِلَى أَنْ يَبْلُغَ أَشُدَّهُ إِنْ مُدَّ فِي عُمُرِهِ أَوْ يَسْتَوْفِيَ مُدَّتَهُ قَبْلَ ذَلِكَ هَلْ هَذَا إِلَّا مِنْ لَطِيفِ التَّدْبِيرِ وَ الْحِكْمَةِ(2)
مفضّل مى گويد: عرض كردم: رشد تدريجى بدن تا مرحله كمال و تمام آن را شرح دهيد.
فرمود: در آغاز، جنين، در رحم- جايى كه چشمى آن را نمى بيند و دستى بدان نمى رسد- شكل و صورت داده مى شود. اين تدبير همچنان ادامه دارد تا اينكه انسانى كامل و استوار با تمام نيازهاى او بيرون مى آيد. بدن اين انسان، كامل و استوار و همه چيز در آن نهفته شده است، از احشا و جوارح و ديگر عوامل بدن گرفته تا استخوان و گوشت و پيه و مغز و عصب و رگها و غضروفها. وقتى كه به جهان پاى نهاد چنان كه مى بينى تمام اعضاى او همه با هم و
ص: 100
هماهنگ چنان رشد مى كنند كه شكل و هيأت و اعضاى او ثابت مى ماند، نه افزايش مى يابد و نه كاستى مى پذيرد. اين سير همچنان ادامه دارد تا شخص اگر تقدير باشد به سن بلوغ و كمالش برسد. آيا اين [پيچيدگيها و حكمتها] جز از لطف مدبرى و حكيمى است؟(1)
ص: 101
انْظُرْ يَا مُفَضَّلُ مَا خُصَّ بِهِ الْإِنْسَانُ فِي خَلْقِهِ تَشَرُّفاً وَ تَفَضُّلًا عَلَى الْبَهَائِمِ فَإِنَّهُ خُلِقَ يَنْتَصِبُ قَائِماً وَ يَسْتَوِي جَالِساً لِيَسْتَقْبِلَ الْأَشْيَاءَ بِيَدَيْهِ وَ جَوَارِحِهِ وَ يُمْكِنَهُ الْعِلَاجُ وَ الْعَمَلُ بِهِمَا فَلَوْ كَانَ مَكْبُوباً عَلَى وَجْهِهِ كَذَوَاتِ الْأَرْبَعِ لَمَا اسْتَطَاعَ أَنْ يَعْمَلَ شَيْئاً مِنَ الْأَعْمَالِ (1)
اى مفضّل! بنگر كه خداوند جلّ و على به خاطر تكريم و بزرگداشت و شرافت انسان، و برترى او بر چهارپايان چگونه در آفرينش او ويژگيهاى قرار داد.
چنان آفريده شده كه مى ايستد و راست مى نشيند تا با دست و اعضايش رو به اشيا باشد و بتواند با دستانش كار كند. چنان كه اگر چون چهار پايان برو در مى افتاد نمى توانست كارى كند(2)
در جواب به این پرسش که انسان چگونه کشیده و راست قامت میشود، پاسخهای متعدد داده شده که نزدیک ترین آنها به ذهن، جوابی است که «ابن مسکویه» به «ابوحیان» داده و خلاصه آن چنین است: حرارت، طبیعی لطیف و سبک، و تاثیرگذار در رطوبت دارد و قبول امتداد و کشیدگی میکند، و جسم دارای حرارت را به سمت طبیعی خود، یعنی بالا، میکشاند و مستقیم میسازد.از طرفی واژگونی و میل به سمت پایین به خاطر دو چیز است: ضعیف و کم شدن حرارت جسم، و پذیرش اندک حرارت از سوی جسم.
ص: 102
انسان جسمی است رشد کننده، و چون حرارتی قوی در آن موجود است و اجزای خاک وآب بدن او لطیف و معتدلاند و سخت و سنگین نشدهاند، به طور طبیعی، روبه بالا و کشیده و راست قامت، رشد میکند. از این رو وقتی پیر میشود و حرارت بدنش کاستی میپذیرد، و رطوبتهای غلیظ فراوان میگردند و حرارت روبه بالای بدن را پس میزنند،جسم منحنی وگوژ میشود تا اینکه به صورت شاخهای خشک و لاغر در میآید.(1)
ص: 103
انْظُرِ الْآنَ يَا مُفَضَّلُ إِلَى هَذِهِ الْحَوَاسِ (1) الَّتِي خُصَّ بِهَا الْإِنْسَانُ فِي خَلْقِهِ وَ شُرِّفَ بِهَا عَلَى غَيْرِهِ كَيْفَ جُعِلَتِ الْعَيْنَانِ فِي الرَّأْسِ كَالْمَصَابِيحِ فَوْقَ الْمَنَارَةِ لِيَتَمَكَّنَ مِنْ مُطَالَعَةِ الْأَشْيَاءِ وَ لَمْ تُجْعَلْ فِي الْأَعْضَاءِ الَّتِي تَحْتَهُنَّ كَالْيَدَيْنِ وَ الرِّجْلَيْنِ فَتَعْتَرِضَهَا الْآفَاتُ وَ يُصِيبَهَا مِنْ مُبَاشَرَةِ الْعَمَلِ وَ الْحَرَكَةِ مَا يُعَلِّلُهَا وَ يُؤَثِّرُ فِيهَا وَ يَنْقُصُ مِنْهَا وَ لَا فِي الْأَعْضَاءِ الَّتِي وَسَطَ الْبَدَنِ كَالْبَطْنِ وَ الظَّهْرِ فَيَعْسُرَ تَقَلُّبُهَا وَ اطِّلَاعُهَا نَحْوَ الْأَشْيَاءِ(2)
اينك اى مفضّل! در چگونگى آفرينش حواسّ آدمى كه نشانه شرافت و برترى او بر ديگر مخلوقات است بينديش. بنگر كه چگونه ديدگان، چون چراغهايى بر فراز مناره در سر او قرار گرفته تا بتواند همه چيز را بدرستى و كامل ببيند و در اعضاى سافله چون دستها و پاها قرار نگرفتند تا از آفات نگاهدارى شوند و مستقيماً با كار و ابزار در تماس نباشند و اين برخوردها نارسايى در آنها پديد نياورد. نيز مانند شكم و پشت در وسط بدن قرار نگرفتند؛ تا اطلاع بر اشيا و ديدن آنها دشوار نشود.(3)
ص: 104
چشم را معمولا به يك دستگاه دوربين عكاسى تشبيه مى كنند كه با عدسى بسيار ظريف خود از صحنه هاى مختلف عكسبردارى مى كند، عكسهايى كه به جاى فيلم روى "شبكيه چشم" منعكس مى شود، و از آنجا به وسيله اعصاب بينايى به مغز منتقل مى گردد.
اين دستگاه عكسبردارى فوق العاده ظريف و دقيق، در شبانه روز ممكن است هزاران هزار عكس از صحنه هاى مختلف بردارد، ولى از جهات زيادى قابل مقايسه حتى با پيشرفته ترين دستگاههاى عكسبردارى و فيلمبردارى نيست، زيرا:
1- دريچه تنظيم نور (ديافراگم) در اين دستگاه كه همان" مردمك چشم" است به طور خودكار در برابر نور تغيير شكل داده در مقابل نور قوى تنگ تر و در مقابل نور ضعيف گشادتر مى شود در حالى كه دستگاههاى عكاسى را بايد به وسيله اشخاص تنظيم كرد.
2- عدسى چشم بر خلاف تمام عدسيهايى كه در دوربينهاى عكاسى دنيا به كار رفته دائما تغيير شكل مى دهد، به طورى كه گاه قطر آن 5/ 1 ميليمتر است و گاه تا 8 ميليمتر مى رسد! تا آماده عكسبردارى از صحنه هاى دور و نزديك شود، و اين كار به وسيله عضلاتى كه اطراف عدسى را گرفته اند، و آن را مى كشند يا رها مى كنند انجام مى شود، به طورى كه يك عدسى چشم
به تنهايى كار صدها عدسى را انجام مى دهد! 3- اين دستگاه عكاسى در چهار جهت مختلف حركت مى كند، و مى تواند به كمك عضلات چشم به هر طرف حركت كرده و فيلمبردارى كند.
4- نكته مهم ديگر اينجا است كه در دوربينهاى عكاسى بايد فيلمها را عوض كنند، و يك حلقه فيلم كه تمام شد بايد حلقه ديگرى جاى آن بگذارند، اما چشمهاى انسان در تمام طول عمر فيلمبردارى مى كند، بى آنكه چيزى از آن عوض شود، اين به خاطر آن است كه در قسمت شبكيه چشم كه تصويرها
ص: 105
روى آن منعكس مى شود دو رقم سلول وجود دارد، سلولهاى" مخروطى" و استوانه اى" كه داراى ماده بسيار حساسى در برابر نور است، و با كمترين تابش نور تجزيه مى شود و امواجى به وجود مى آورد كه به مغز منتقل مى شود، و بعد اثر آن زائل مى شود، و شبكيه مجددا آماده فيلمبردارى جديد خواهد شد.
5- دوربينهاى عكاسى از موادى بسيار محكم ساخته شده است، ولى دستگاه عكاسى چشم به قدرى ظريف و لطيف است كه با مختصر چيزى خراش مى يابد و به همين جهت در محفظه محكم استخوانى قرار گرفته اما در عين ظرافت بسيار از آهن و فولاد پر دوامتر است.
6- مساله" تنظيم نور" براى فيلمبرداران و عكاسان مساله بسيار مهمى است و براى اينكه تصويرها روشن باشد گاهى لازم است چندين ساعت مشغول تنظيم نور و مقدمات آن باشند در حالى كه چشم در هر شرائطى از نور قوى و متوسط و ضعيف حتى در تاريكى به شرط آنكه نور بسيار كمى در آنجا باشد عكسبردارى مى كند، و اين از عجائب چشم است.
7- گاهى ما از روشنايى به تاريكى مى رويم، و يا لامپهاى برق دفعتاً خاموش مى شود در آن لحظه مطلقا چيزى را نمى بينيم، ولى با گذشتن چند لحظه چشم ما به طور خودكار وضع خود را با آن نور ضعيف تطبيق مى دهد، بطورى كه وقتى به اطراف خود نگاه مى كنيم تدريجاً اشياء زيادى را مى بينيم و مى گوئيم چشم ما با تاريكى عادت كرد، و اين تعبير عادت كه با زبان ساده ادا مى شود نتيجه مكانيسم بسيار پيچيده اى است كه در چشم قرار دارد، و مى تواند خود را در زمان بسيار كوتاهى با شرائط جديد تطبيق دهد.
عكس اين معنى به هنگامى كه از تاريكى به روشنايى منتقل مى شويم نيز صادق است، كه در آغاز، چشم ما تحمل نور قوى را ندارد ولى بعد از چند لحظه خود را با آن تطبيق مى دهد و به اصطلاح عادت مى كند، اين امور هرگز
در دستگاههاى فيلمبردارى وجود ندارد.
ص: 106
8- دستگاه هاى فيلم بردارى از فضاى محدودى مى توانند فيلم تهيه كنند در حالى كه چشم انسان تمام نيم دايره افق را كه در مقابل او قرار داد مى بيند و به تعبير ديگر ما تقريبا 180 درجه دائره اطراف خود را مى بينيم در حالى كه هيچ دستگاه عكاسى چنين نيست.
9- از مطالب عجيب و جالب اينكه دو چشم انسان كه هر كدام دستگاه مستقلى است چنان تنظيم شده كه عكسهاى حاصل از آنها درست روى يك نقطه مى افتد بطورى كه اگر كمى اين تنظيم به هم بخورد انسان با دو چشمش جسم واحد را دو جسم مى بيند! همانگونه كه در اشخاص" احول" (دو بين) اين معنى مشاهده مى شود.
10- نكته جالب ديگر اينكه تمام صحنه هايى كه چشم از آن عكسبردارى مى كند به طور وارونه روى شبكيه چشم مى افتد، در حالى كه ما هيچ چيز را وارونه نمى بينيم، اين به خاطر عادت كردن چشم، و حفظ نسبت اشياء با يكديگر مى باشد.
11- سطح چشم بايد دائما مرطوب باشد به طورى كه اگر چند ساعتى خشك شود ضربه شديدى بر آن وارد مى گردد، اين رطوبت دائمى از غده هاى اشك تامين مى شود، كه از يك سو وارد چشم شده، و از رگهاى بسيار باريك و ظريفى كه در گوشه چشمان قرار دارد بيرون مى رود، و به بينى ها منتقل مى شود، و بينى را نيز مرطوب مى كند.
اگر غده هاى اشك بخشكد چشم به خطر مى افتد و حركت پلكها غير ممكن مى شود، و اگر بيش از حد فعاليت كند دائماً اشك بر صورت جارى مى شود يا اگر راه باريك فاضل آب چشم بسته شود بايد دائماً دستمالى به دست داشته باشيم آبهاى زيادى را از صورت خشك كنيم و چه دردسر بزرگى است.
12- تركيب اشك (آب چشم) تركيب پيچيده اى است، و از بيش از ده عنصر تشكيل مى يابد كه در مجموع بهترين و مناسبترين مايع براى نگهدارى چشم است.
ص: 107
كوتاه سخن اينكه عجائب چشم به قدرى زياد است كه بايد روزها نشست و در باره آن سخن گفت، و كتابها نوشت، و با تمام اينها ماده اصلى آن را كه مى نگريم تقريبا يك تكه پيه بيشتر نيست! امير مؤمنان على (علیه السلام) در آن سخن پرمايه اش مى فرمايد:
اعجبوا لهذا الانسان ينظر بشحم، و يتكلم بلحم، و يسمع بعظم، و يتنفس من خرم!: " شگفتا از اين انسان كه با يك قطعه پيه مى بيند، و با قطعه گوشتى سخن مى گويد، و با استخوانى مى شنود، و از شكافى نفس مى كشد"! (و اين كارهاى بزرگ حياتى را با اين وسائل كوچك انجام مى دهد)(1)
ص: 108
فَلَمَّا لَمْ يَكُنْ لَهَا فِي شَيْ ءٍ مِنْ هَذِهِ الْأَعْضَاءِ مَوْضِعٌ كَانَ الرَّأْسُ أَسْنَى الْمَوَاضِعِ لِلْحَوَاسِّ وَ هُوَ بِمَنْزِلَةِ الصَّوْمَعَةِ لَهَا فَجَعَلَ الْحَوَاسَّ خَمْساً تَلْقَى خَمْساً لِكَيْ لَا يَفُوتَهَا شَيْ ءٌ مِنَ الْمَحْسُوسَاتِ فَخَلَقَ الْبَصَرَ لِيُدْرِكَ الْأَلْوَانَ فَلَوْ كَانَتِ الْأَلْوَانُ وَ لَمْ يَكُنْ بَصَرٌ يُدْرِكُهَا لَمْ تَكُنْ فِيهَا مَنْفَعَةٌ وَ خَلَقَ السَّمْعَ لِيُدْرِكَ الْأَصْوَاتَ فَلَوْ كَانَتِ الْأَصْوَاتُ وَ لَمْ يَكُنْ سَمْعٌ يُدْرِكُهَا لَمْ يَكُنْ فِيهَا إِرْبٌ وَ كَذَلِكَ سَائِرُ الْحَوَاسِّ ثُمَّ هَذَا يَرْجِعُ مُتَكَافِياً فَلَوْ كَانَ بَصَرٌ وَ لَمْ تَكُنِ الْأَلْوَانُ لَمَا كَانَ لِلْبَصَرِ مَعْنًى وَ لَوْ كَانَ سَمْعٌ وَ لَمْ تَكُنْ أَصْوَاتٌ لَمْ يَكُنْ لِلسَّمْعِ مَوْضِعٌ.
فَانْظُرْ كَيْفَ قَدَّرَ بَعْضَهَا يَلْقَى بَعْضاً فَجَعَلَ لِكُلِّ حَاسَّةٍ مَحْسُوساً(1)
يَعْمَلُ فِيهِ وَ لِكُلِّ مَحْسُوسٍ (2) حَاسَّةً تُدْرِكُهُ وَ مَعَ هَذَا فَقَدْ جُعِلَتْ أَشْيَاءُ مُتَوَسِّطَةٌ بَيْنَ الْحَوَاسِّ وَ الْمَحْسُوسَاتِ لَا تَتِمُّ الْحَوَاسُّ إِلَّا بِهَا كَمِثْلِ الضِّيَاءِ وَ الْهَوَاءِ فَإِنَّهُ لَوْ لَمْ يَكُنْ ضِيَاءٌ يُظْهِرُ اللَّوْنَ لِلْبَصَرِ لَمْ يَكُنِ الْبَصَرُ يُدْرِكُ اللَّوْنَ وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ هَوَاءٌ يُؤَدِّي الصَّوْتَ إِلَى السَّمْعِ لَمْ يَكُنِ السَّمْعُ يُدْرِكُ الصَّوْتَ فَهَلْ يَخْفَى عَلَى مَنْ صَحَّ نَظَرُهُ وَ أَعْمَلَ فِكْرَهُ أَنَّ مِثْلَ هَذَا الَّذِي وَصَفْتُ مِنْ تَهْيِئَةِ الْحَوَاسِّ وَ الْمَحْسُوسَاتِ بَعْضُهَا يَلْقَى بَعْضاً وَ تَهْيِئَةِ أَشْيَاءَ أُخَرَ بِهَا تَتِمُّ الْحَوَاسُّ لَا يَكُونُ إِلَّا بِعَمَلٍ وَ تَقْدِيرٍ مِنْ لَطِيفٍ خَبِيرٍ.(3)
ص: 109
وقتى كه هيچ عضو ديگرى براى ديدگان جايى مناسب نبود بى ترديد، «سر» بهترين جايگاه حواس انسان و همانند خانه و صومعه آنهاست.
براى انسان پنج حسّ آفريده شد تا پنج محسوس را درك نمايد و از درك چيزى از محسوسات عاجز نماند. ديده آفريده شد تا رنگها و صورتها را دريابد.
اگر صورتها و رنگها بودند ولى ديدگانى براى ديدنشان نمى بود چه سودى داشتند؟
گوش آفريده شد تا صداها را بشنود. اگر صدايى بود و گوش نبود، نيازى به آن نبود. ديگر حسها نيز اين گونه است.
به عكس آن نيز صادق است، اگر ديده اى بود امام صورت و رنگى نبود، چه معنى داشت و يا اگر گوش بود ولى صدايى نبود گوش به چه كار مى آمد؟
بنگر كه چگونه تقدير شده كه هر كدام چيزى را دريابند. براى هر حسّ، محسوسى است و هر محسوس، حسّى دارد كه آن را ادراك مى كند. با اين همه، چيزهايى در ميان حسّ و محسوس قرار گرفته كه تنها از طريق آنها، حس صورت مى پذيرد؛ مانند نور و هوا. اگر نورى كه رنگ و صورت را براى ديده عيان كند نبود ديده آن را ادراك نمى كرد و نمى ديد. اگر هوايى نبود كه امواج صدا را به گوش برساند گوش نيز آن را ادراك نمى نمود.
آيا بر كسى كه در آنچه شرح دادم، مانند آفرينش خاص حواس و محسوسات و رابطه آنها و نيز ديگر لوازم ادراك و حس، نيك تأمل و انديشه كند پوشيده مى ماند كه اين اعمال حكيمانه جز نتيجه هدف، تقدير و تدبير از جانب خداوند لطيف و خبير نيست؟(1)
اینکه خداوند برای انسان پنج حس گر بیرونی قرار داده، بی علت نیست. وقتی ما به اشیاء خارجی اطراف خود-که محسوسات به شمار میآیند- دقت
ص: 110
می کنیم، می بینیم یا به صورت جسم و شکل و رنگ و دور ونزدیک قرار دارند که «چشم» آنها را درک میکند، یا به صورت پدیدههایی دارای بوهای خوش نامطبوع، تند و قوی یافت میشود که «بینی» آنها را از یکدیگر تمیز میدهد، یا دارای مزه خاصی هستند که «زبان» آنها را میچشد یا نقطه تماسی خشن یا نرم دارد یا سبکاند یا سنگین و یا گرماند یا سرد که خداوند حس لامسه را در همه جای«پوست بدن» برای درک آنها قرار داده است، و یا صدایی دارند که از حرکت و سکون آنها ایجاد میشود و «گوش» انواع مختلف آن را حس میکند.
بی شک هر محسوس دیگری جر آنچه گفتیم، وجود داشته باشد، تحت یکی از حس گرهای بالا قرار می گیرد و اگر جز این بود خداوند حس ششمی خلق میکرد.(1)
ص: 111
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِيمَنْ عَدِمَ الْبَصَرَ مِنَ النَّاسِ وَ مَا يَنَالُهُ مِنَ الْخَلَلِ فِي أُمُورِهِ فَإِنَّهُ لَا يَعْرِفُ مَوْضِعَ قَدَمَيْهِ وَ لَا يُبْصِرُ مَا بَيْنَ يَدَيْهِ فَلَا يَفْرُقُ بَيْنَ الْأَلْوَانِ وَ بَيْنَ الْمَنْظَرِ الْحَسَنِ وَ الْقَبِيحِ وَ لَا يَرَى حُفْرَةً إِنْ هَجَمَ عَلَيْهَا وَ لَا عَدُوّاً إِنْ أَهْوَى إِلَيْهِ بِسَيْفٍ وَ لَا يَكُونُ لَهُ سَبِيلٌ إِلَى أَنْ يَعْمَلَ شَيْئاً مِنْ هَذِهِ الصِّنَاعَاتِ مِثْلِ الْكِتَابَةِ وَ التِّجَارَةِ وَ الصِّيَاغَةِ حَتَّى أَنَّهُ لَوْ لَا نَفَاذُ ذِهْنِهِ لَكَانَ بِمَنْزِلَةِ الْحَجَرِ الْمُلْقَى وَ كَذَلِكَ مَنْ عَدِمَ السَّمْعَ يَخْتَلُّ فِي أُمُورٍ كَثِيرَةٍ فَإِنَّهُ يَفْقِدُ رَوْحَ الْمُخَاطَبَةِ وَ الْمُحَاوَرَةِ وَ يَعْدَمُ لَذَّةَ الْأَصْوَاتِ وَ اللُّحُونِ الْمُشْجِيَةِ وَ الْمُطْرِبَةِ وَ تَعْظُمُ الْمَئُونَةُ عَلَى النَّاسِ فِي مُحَاوَرَتِهِ حَتَّى يَتَبَرَّمُوا بِهِ وَ لَا يَسْمَعُ شَيْئاً مِنْ أَخْبَارِ النَّاسِ وَ أَحَادِيثِهِمْ حَتَّى يَكُونَ كَالْغَائِبِ وَ هُوَ شَاهِدٌ أَوْ كَالْمَيِّتِ وَ هُوَ حَيٌّ فَأَمَّا مَنْ عَدِمَ الْعَقْلَ فَإِنَّهُ يُلْحَقُ بِمَنْزِلَةِ الْبَهَائِمِ بَلْ يَجْهَلُ كَثِيراً مِمَّا تَهْتَدِي إِلَيْهِ الْبَهَائِمُ أَ فَلَا تَرَى كَيْفَ صَارَتِ الْجَوَارِحُ وَ الْعَقْلُ وَ سَائِرُ الْخِلَالِ (1) الَّتِي بِهَا صَلَاحُ الْإِنْسَانِ وَ الَّتِي لَوْ فَقَدَ مِنْهَا شَيْئاً لَعَظُمَ مَا يَنَالُهُ فِي ذَلِكَ مِنَ الْخَلَلِ يُوَافِي (2) خَلْقَهُ عَلَى التَّمَامِ حَتَّى لَا يَفْقِدَ شَيْئاً مِنْهَا فَلِمَ كَانَ كَذَلِكَ إِلَّا أَنَّهُ [لِأَنَّهُ] خُلِقَ بِعِلْمٍ وَ تَقْدِيرٍ قَالَ الْمُفَضَّلُ فَقُلْتُ فَلِمَ صَارَ بَعْضُ النَّاسِ يَفْقِدُ شَيْئاً مِنْ هَذِهِ الْجَوَارِحِ فَيَنَالُهُ مِنْ ذَلِكَ مِثْلُ مَا وَصَفْتَهُ يَا مَوْلَايَ قَالَ ع ذَلِكَ لِلتَّأْدِيبِ وَ الْمَوْعِظَةِ لِمَنْ يَحِلُّ ذَلِكَ بِهِ وَ لِغَيْرِهِ بِسَبَبِهِ كَمَا يُؤَدِّبُ الْمُلُوكُ النَّاسَ لِلتَّنْكِيلِ وَ الْمَوْعِظَةِ فَلَا يُنْكَرُ ذَلِكَ عَلَيْهِمْ بَلْ يُحْمَدُ مِنْ رَأْيِهِمْ وَ يُتَصَوَّبُ مِنْ تَدْبِيرِهِمْ ثُمَّ إِنَّ
ص: 112
لِلَّذِينَ تَنْزِلُ بِهِمْ هَذِهِ الْبَلَايَا مِنَ الثَّوَابِ بَعْدَ الْمَوْتِ إِنْ شَكَرُوا وَ أَنَابُوا مَا يَسْتَصْغِرُونَ مَعَهُ مَا يَنَالُهُمْ مِنْهَا حَتَّى إِنَّهُمْ لَوْ خُيِّرُوا بَعْدَ الْمَوْتِ لَاخْتَارُوا أَنْ يُرَدُّوا إِلَى الْبَلَايَا لِيَزْدَادُوا مِنَ الثَّوَابِ (1)
اى مفضّل! در حال كسى كه از داشتن ديده محروم است، انديشه كن. بنگر كه چگونه در كارش نارسايى پديد مى آيد. اين شخص قدمگاهش را نمى شناسد، مقابلش را نمى بيند، رنگها را از هم باز نمى شناسد، زشت و زيبا را تفاوت نمى دهد. اگر ناگاه بر گودالى مشرف شود آن را نمى بيند، اگر دشمنى به او هجوم برد نمى شناسدش. به درستى توان كتابت و تجارت و صياغت (زرگرى، ريخته گرى) ندارد. تا جايى كه اگر از ذهن و انديشه برخوردار نباشد همانند يك سنگ در حال سقوط است.
همچنين كسى كه نمى شنود، نارسايى بسيار در كارش پديد مى آيد. روح و لذت مخاطبه (گفت و شنود) و محاوره را از دست مى دهد، از نغمه هاى دلربا و الحان راحت افزا محروم است، براى مردم گفتگو با او بسيار دشوار و ملال آور مى شود. مانند يك غايب و مرده بدرستى از اخبار مردم ديگر آگاه نمى شود در حالى كه همه چيز را مشاهده مى كند و زنده است. امّا اگر عقل و انديشه نداشته باشد، به حيوان مى ماند و چه بسا بسيارى از مصالح حيوانات را نداند و نتواند؛ [زيرا حيوانات از سر غريزه كارهاى شگفتى مى كنند].
آيا نمى بينى كه چگونه براى انسان اعضا، عقل و ديگر ويژگيها آفريده شد تا با نبود و يا ناقص بودن آنها دشوارى در كارش رخ ندهد و آفرينش او تمام و كامل باشد. چرا چنين شد؟ آيا اين جز بيانگر خلقتى حكيمانه و عالمانه است؟
ص: 113
مفضّل مى گويد: عرض كردم: پس از چه روى برخى از مردم شمارى از اين اعضا را ندارند و به خاطر آن در دشواريهايى كه فرموديد مى افتند؟
فرمود: اين امر گاه براى آن است كه شخص مبتلا، تأديب شود و نيز ديگران از آن، درس عبرت بگيرند. چنان كه گاه پادشاهان مردم را به خاطر اين اهداف تأديب مى كنند. بى شك اين اعمال آنان، گاه پسنديده و تدبيرى نيكوست.
همچنين كسانى كه دچار اين بلاها مى شوند اگر [بى شكيب نباشند و] خداى را سپاس گويند و به درگاهش انابه كنند، پس از مرگ از پاداش عظيم و بسيار بهره مند مى گردند تا جايى كه اگر پس از مرگ اختيار داشته باشند چنين مى خواهند كه بار ديگر در بلاها درافتند و از پاداش و اجر الهى سود ببرند.(1)
مهم ترين ابزار شناخت انسان چشم و گوش اوست، آدمى در ابتداى تولّد فاقد هر گونه علم و دانش است (وَ اللَّهُ اخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ امَّهاتِكُم لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً).(2) تمام علوم و دانش هاى انسان پس از رشدِ لازم از طريق چشم و گوش به او مى رسد؛ حتّى علوم عقلى.
علوم تجربى از طريق چشم منتقل مى شود؛ انسان در آزمايشگاه مسايل مختلف را تجربه كرده، مى بيند و بدان واقف و آگاه مى شود امّا علوم نقلى كه ديگران آن را منتقل مى سازند- مخصوصاً دانش هايى كه از طريق وحى به انسان منتقل مى شود- از طريق گوش نصيب آدمى مى گردد. البتّه علوم عقلى نيز بر پايه علوم حسّى است؛ يعنى اگر چيزى ديده يا شنيده نشود، عقل
ص: 114
نمى تواند مسايل آن را درك كند؛ زيرا بنيان علوم عقلى، بر اساس «تجريد» و «تعميمِ» محسوسات است. بدين جهت، اگر انسانى فاقد حسّ بينايى و شنوايى باشد- كه طبعاً لال نيز خواهد بود- هرچند مغزى همچون مغز بوعلى سينا هم داشته باشد، به اندازه بچّه پنج ساله اى نخواهد فهميد؛ زيرا چنين انسانى، دو پايه اساسى علوم عقلى؛ يعنى بينايى و شنوايى را از دست داده است.(1)
حیوانات برای گذراندن زندگی خود و سالم ماندن از مخاطرات و تهدیدهای در کمین، از نوعی الهامات فطری و هدایتهای طبیعی بر خوردارند که خداوند به لطف خود در وجود آنها نهاده است. امّا انسان، این موجود محاصره شده در چنبره انواع مشکلات و هجمهها و ناملایمات محیط و طبیعت اطراف، نه قوت و نیرویی طبیعی حیوان را دارد و نه هوش خاص حیوانی و الهامات فطری او را، ولی در عوض، نیرویی گرامیتر و با ارزشتر همچون عقل به او عطا گردیده که در حالات و موقعیتهای گوناگون ، در طریق زندگی دنیا و آخرت او بسیار مفید و راه گشا است .
اگر آدمی از این نیرو و موهبت الاهی خود سود نبرد و تدبیر امور مادی و معنوی خود آن را به کار نگیرد، بی شک در شمار حیوانات به حساب میآیند، و نیک که بنگریم از آنها هم ضعیف تر و گمراه تر خواهد گردید چون با وجود نعمت عقل و اندیشه، به حیات حیوانی تن در داده و همچون آنان زیسته است.(2)
ص: 115
النواقص خلقهم(1)
قَالَ الْمُفَضَّلُ فَقُلْتُ فَلِمَ صَارَ بَعْضُ النَّاسِ يَفْقِدُ شَيْئاً مِنْ هَذِهِ الْجَوَارِحِ فَيَنَالُهُ مِنْ ذَلِكَ مِثْلُ مَا وَصَفْتَهُ يَا مَوْلَايَ قَالَ ع ذَلِكَ لِلتَّأْدِيبِ وَ الْمَوْعِظَةِ لِمَنْ يَحِلُّ ذَلِكَ بِهِ وَ لِغَيْرِهِ بِسَبَبِهِ كَمَا يُؤَدِّبُ الْمُلُوكُ النَّاسَ لِلتَّنْكِيلِ وَ الْمَوْعِظَةِ فَلَا يُنْكَرُ ذَلِكَ عَلَيْهِمْ بَلْ يُحْمَدُ مِنْ رَأْيِهِمْ وَ يُتَصَوَّبُ مِنْ تَدْبِيرِهِمْ ثُمَّ إِنَّ لِلَّذِينَ تَنْزِلُ بِهِمْ هَذِهِ الْبَلَايَا مِنَ الثَّوَابِ بَعْدَ الْمَوْتِ إِنْ شَكَرُوا وَ أَنَابُوا مَا يَسْتَصْغِرُونَ مَعَهُ مَا يَنَالُهُمْ مِنْهَا حَتَّى إِنَّهُمْ لَوْ خُيِّرُوا بَعْدَ الْمَوْتِ لَاخْتَارُوا أَنْ يُرَدُّوا إِلَى الْبَلَايَا لِيَزْدَادُوا مِنَ الثَّوَابِ (2)
مفضّل مى گويد: عرض كردم: پس از چه روى برخى از مردم شمارى از اين اعضا را ندارند و به خاطر آن در دشواريهايى كه فرموديد مى افتند؟
فرمود: اين امر گاه براى آن است كه شخص مبتلا، تأديب شود و نيز ديگران از آن، درس عبرت بگيرند. چنان كه گاه پادشاهان مردم را به خاطر اين اهداف تأديب مى كنند. بى شك اين اعمال آنان، گاه پسنديده و تدبيرى نيكوست.
همچنين كسانى كه دچار اين بلاها مى شوند اگر [بى شكيب نباشند و] خداى را سپاس گويند و به درگاهش انابه كنند، پس از مرگ از پاداش عظيم و بسيار بهره مند مى گردند تا جايى كه اگر پس از مرگ اختيار داشته باشند چنين مى خواهند كه بار ديگر در بلاها درافتند و از پاداش و اجر الهى سود ببرند(3)
ص: 116
طبق بیان آیات و روایات، فطرت انسان بر نیكی و خیر بنا نهاده شده است و بشر با فطرت و سرشت نیكوی الهی خلق شده است و هیچ فطرت بد و سرشت ناروا در كار نیست؛ زیرا هدف خداوند از خلقت انسان، تكامل و رشد او است و نیز او ارحم الراحمین است و با هیچ كس دشمنی ندارد.
خداوند درباره آفرینش انسان می فرماید:
«لَقَدْ خَلَقْنَا الاِنْسانَ فی اَحْسَنِ تَقویم؛(1) ما انسان را به بهترین شكل آفریدیم.»
و نیز می فرماید: «اَلّذی اَحْسَنَ كُلَّ شَیءْ خَلْقَهُ»(2)
«او همان كسی است كه هر چه را آفرید نیكو آفرید.»
نعمتهای الهی عمومی است و اگر به كسی نرسد، باید دید عیب از كجاست و چه عواملی باعث گرفتاری او شده است. بنابراین در این جهان بینی، خلقت بد و فطرت ناروا معنا ندارد. چنانكه رسول خدا a می فرماید:
«ما مِنْ مَوْلُودٍ اِلاّ یولَدُ عَلَی الْفِطْرَةِ فَأَبَواهُ یهَوِّدانِهِ وَینَصِّرانِهِ ویمَجِّسانِهِ(3)؛ تمام انسانها بر فطرت [سالم] متولد می شوند و این پدر و مادر كودك اند كه او را یهودی و نصرانی و مجوسی می كنند.»
خداوند بدبختیها و زشتیها را از خود انسان می داند و می فرماید: «ما أَصابَكَ مِن حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه وَما أصابَكَ مِنْ سَیئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكْ»(4)؛ «هر احسان و نیكی كه به تو می رسد از جانب خداست، و هر بدی و زشتی كه به تو می رسد از خود توست.»
ص: 117
و نیز می فرماید: «وما أصابَكُمْ مِّنْ مُّصیبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أیدیكُمْ»؛(1) «هر مصیبتی كه به شما می رسد نتیجه اعمال شماست.»
از این آیات و روایات به دست می آید كه اصل، در آفرینش انسان، بی عیب و نقص بودن است و اگر انسانی فاقد بعضی كمالات باشد، وجود او استثنایی بوده و جنبه ثانوی دارد كه بر قانون خلقت وارد شده است، و نیز بیانگر آن است كه تمام بدیها، پلیدیها، نقصها و صفات زشت و ناهنجاریها، همه از خود انسان است.
آنچه از روایات اسلامی و ره آورد دانش بشری به دست می آید این است كه بخش مهمی از این نقیصه ها مربوط به جهل و نادانی والدین درباره وظایف همسری، نحوه آمیزش، كیفیت پرورش فرزندان و تغذیه مادران هنگام بارداری و نیز ناشی از اموری مانند مصرف شراب، مواد مخدر، سیگار، آمیزشهای حرام و تا حد زیادی وراثت است. به دیگر سخن آن نقیصه ها و كمبودها، غرامتی است كه پدران و مادران به جهت نادانی خود می پردازند. البته علل پیدایش این استثناها منحصر در عوامل یاد شده نیست.(2)
ص: 118
احادیث اسلامی، سوء تغذیه را مایه پیدایش كمبودها دانسته و تغذیه مناسب را یك پیشگیری می داند: قال رسول اللّه a : «اَطْعِمُوا السَفَرجَلَ فَاِنَّهُ یحْسن اَوْلادكُم؛(1)
[به زنان باردار] به بخورانید زیرا این میوه مایه زیبایی كودكان شما می شود.» و در روایت دیگر می فرماید: «أَطعِموا نِساءَكُمْ اَلحَوامِلَ اللُّبانَ فَانَّهُ یزیدُ فی عقلِ الصبی؛(2)
به همسران باردار خود «كندر» بدهید، زیرا كندر خِرَد بچه را می افزاید.»
در علوم روز نیز این مسئله به طور گسترده مطرح است كه سوء تغذیه باعث بیماری و نقص كودك می گردد. در ذیل نمونه هایی متذكر می شویم:
1. یكی از پزشكان اروپا آمار جامعی از نطفه هایی كه در اوایل سال مسیحی منعقد می شود برداشته و منتشر كرده است. این پزشك اروپایی می نویسد:
«به طور كلی هشتاد درصد اشخاص ناقص الخلقه و معلول، محصول شب اول ژانویه می باشند؛ زیرا در این شب مسیحیان عید بزرگی دارند و به عیش و نوش پرداخته، بیش از حد متعارف مشروب می خورند و عیاشی می كنند؛ به حدی كه مریض می شوند.»(3)
ص: 119
2. «اگر هنگام تولید مثل، نطفه پدر مسموم باشد، تمام سلولهای بدن او مسموم بوده و در نتیجه علیل خواهد بود و از این نطفه مسموم و علیل جنین ناقص و علیل به وجود می آید. این مسمومیت ممكن است در اثر غذای فاسد چون خوردن مشروب، كشیدن تریاك، كشیدن بنگ و غیره باشد. پس در هنگام مسمومیت به خصوص مستی باید از تولید مثل خودداری كرد.»(1)
3. عده ای از كودكان در روزهای اول عمر مبتلا به زخمهایی می شوند كه آنها را «اگزمای» كودكان و «رشكا» می نامند. این زخم نتیجه سوء تغذیه مادر هنگام بارداری است. مادر در این مدت بر اثر خوردن ادویه جات مانند خردل یا دارچین، نوزاد را مبتلا به «اگزما» می كند.(2)
4. بنابر نظر پزشكان، سلامتی جنین و مادر بستگی كامل به غذایی دارد كه مادر در زمان حمل می خورد. كم مو بودن و پر مو شدن كودك، نتیجه غذای مصرفی مادر است، رنگ چهره، مو، سرخی و سفیدی، سبزه نمكی، مشكی شدن موی سر، بور شدن آن و رنگ چشم، به غذای مادر بستگی دارد.(3)
5. سوء تغذیه باعث كم هوشی می شود. همچنین كاهش عمومی هوش و نیروی عقل، از الكل و مصرف غذای اعتیادآور ریشه می گیرد. طبق یك آمار رسمی 80% از كودكان ناقص الخلقه جهان و كودكانی كه دارای نقصان رشد مغزی، عصبی و جسمی هستند، مادرانشان در دوران بارداری تغذیه درست نداشتهاند.(4)
ص: 120
6. فرزندان مادران سیگاری در دوران تحصیل از سایر كودكان هم سن خود عقب ماندهترند، و این عقب ماندگی به مقدار سیگار مصرفی مادر در دوران حاملگی بستگی دارد؛ زیرا سیگار باعث كم شدن سلولهای مغز كودك می گردد.(1)
دكتر «ملوین كنزلی» كه سالهای زیادی را به تحقیق درباره الكلیسم گذرانده است، در كنگره جهانی مبارزه با الكل و الكلیسم در «واشنگتن» گفت: «تحقیقات گسترده ای كه درباره مصرف الكل شده است، نشان می دهد كه مشروبات الكلی - حتی به میزان بسیار كم - سبب ضایعات مغز و انحلال در كار سلولهای مغزی می شود.»(2)
خلاصه سخن اینكه: بنابر پژوهشهای پزشكان، سوء تغذیه ممكن است آثار زیر را در پی داشته باشد:
سقط جنین، نارس و ناقص به دنیا آمدن كودك، مرگ بچه قبل از تولد، كمبود وزن و قد كودك.(3)
از مطالب گذشته این چنین به دست می آید كه هر گونه سوء تغذیه در دوران حاملگی؛ اعم از خوردن غذاهای غیرمقوی یا حرام مانند شراب، كشیدن سیگار، و غذاهای فاسد، به امراض گوناگون و سقط جنین یا نارس بودن و ناقص الخلقه بودن كودك می انجامد.
وراثت اصلی است كه اسلام بر آن صحه گذاشته است. گرچه ژنتیك در غرب علم نوپایی است، اما قانون وراثت به صورت كلی در قرآن و احادیث اسلامی وارد شده است.
ص: 121
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود:
«اُنْظُر فی ای شَیءٍ تَضَعُ وَلَدكَ فَاِنَّ العِرْقَ دَسّاسٌ؛(1) ببین نطفه خود را در چه محلی قرار می دهی؛ زیرا اخلاق پدران به فرزندان منتقل می شود.»
امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
«اِنَّ اللّه تبارك وَتعالی اِذا أرادَ اَنْ یخْلُقَ خَلقا جَمَعَ كُلَّ صُورَةٍ بَینَهُ وَبَینَ آبائِهِ اِلی آدَمَ g ثُمّ خَلَقَه عَلی صُورَةِ أحَدِهِمْ فَلا یقُولَنّ اَحَدٌ هذا لایشْبِهُنی وَلا یشْبِهُ شَیئا مِنْ آبائی؛(2) وقتی خدا بخواهد انسانی را بیافریند صورتهایی كه میان او و پدران او تا حضرت آدم، وجود دارد جمع كرده و او را به شكل یكی از آن صورتها می آفریند. كسی نباید بگوید این فرزند به من و یا به یكی از پدران من شباهت ندارد.»
پزشكان امراض روحی، ثابت كردهاند كه 66% كودكان مبتلا به امراض روحی بیماری را از مادران خود به ارث بردهاند (3)
دكتر آلكسیس كارل فیرایولوژیست و جراح و زیست شناس معروف فرانسوی در این باره می گوید: «هیچ كس نباید با افرادی كه نشانه های بیماریهای ارثی دارند، زناشویی كند. تقریبا تمام بدبختیهای آدم ناشی از نقایص ساختمان عفونی و روانی و عوامل ارثی اوست، در حقیقت كسانی كه بهره بسیاری از دیوانگی، ضعف عقل و سرطان ارثی به دوش دارند باید از زناشویی خودداری كنند.»(4)
ص: 122
آمیزش زن و مرد پاسخ به یك نیاز فطری است. با اینكه این كار، یك عمل طبیعی و غریزی است، ولی آدابی در اسلام(1)
برای آن بیان شده است كه سرپیچی از آن مایه تباهی فرزند می شود. در ذیل نمونه هایی از آن را متذكر می شویم:
رسول اكرم (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند:
«یكْرَهُ أنْ یغْشَی الرَّجُلُ الْمَرْأَةُ وَقَدْ اِحْتَلَمَ حتّی یغْتِسلَ مِنْ اِحْتِلامِهِ الَّذی رَأی، فَإِنْ فَعَلَ فَخَرَجَ الْوَلَدُ مَجْنُونا فَلا یلُومَنَّ إلاّ نَفْسَهُ؛(2)
كراهت دارد كه مرد محتلم قبل از غسل [جنابت] از احتلامی كه دیده است با همسرش نزدیكی كند. اگر چنین كرد و فرزند دیوانه ای به وجود آمد، فقط خود را ملامت كند.»
كسی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) پرسید: چرا بیماری جذام و برص دامنگیر كودكان می شود؟ حضرت فرمود:
«مَنْ جامَعَ اِمْرأئةً وَهِی حائضٌ فَخَرَجَ الوَلَدُ مَجْذُوما اَو أَبْرَصَ فَلا یلُومَنَّ الاّ نَفْسَهُ؛(3) اگر كسی با همسرش در حال حیض نزدیكی كرد و فرزندش با جذام یا برص به دنیا آمد، فقط خودش را سرزنش كند.»
ص: 123
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
در هنگام آمیزش به آلت جنسی زن نگاه نكنید كه بیم آن می رود فرزند كور شود.(1)
از امام صادق (علیه السلام) نقل شده كه فرمودند:
مرد و زن در هنگام آمیزش سخن نگویند، زیرا بیم آن می رود كه فرزند لال شود.(2)
در اینجا ممكن است سؤالی مطرح شود و آن اینكه والدین خبر نداشتند كه این عمل در فلان شرایط آثار سویی روی نوزاد می گذارد، در این صورت آنان چه تقصیری دارند؟
پاسخ آن است كه دانستن یا ندانستن پدر و مادر در پیامد طبیعی اثر ندارد. ما اگر ندانیم كه در سیم، برق است و دست به آن بزنیم، برق ما را می گیرد. برق صبر نمی كند ببیند ما بی اطلاعیم تا به ما كاری نداشته باشد. ما اگر ظرف شرابی را به خیال آب بخوریم، مست خواهیم شد. زیرا مست شدن پیامد طبیعی شراب است. خواه خیال كنیم آب است یا چیز دیگر، بنابراین بی تقصیری پدر و مادر به معنای آن است كه گناه عمدی نكرده، اما پیامدهای طبیعی و وضعی همچنان درجای خود باقی است.(3)
ص: 124
سؤال دیگر این است كه اگر والدین كوتاهی كردند، گناه كودك چیست؟
در پاسخ می توان گفت: هم خدا منزّه است و هم كودك بی تقصیر. مقصر اصلی، والدین هستند ولی ناراحتی آن به دوش كودك است و این مخصوص نوزاد نیست. در تمام ظلمهای عالم، ظالم مقصر است؛ اما ناراحتی ظلم به دوش مظلوم می افتد.
اگر من سنگی به سوی شما پرتاب كردم و پیشانی شما شكست، نه شما گناهكارید، نه خدا، گناه از من است كه سنگ زدم. ولی سختی این گناه را شما تحمل می كنید. این سؤال مانند سؤال در مورد سایر ظلمهاست كه ظالمان تقصیر كردهاند، گناه مظلومان چیست؟ آیا اگر شما خمیر شور یا تلخی را نزد نانوا ببرید و او نان شور یا تلخ به شما داد، می گویید نانوا ظالم است؟
در ادامه باید گفت: تأثیر علل و اسباب طبیعی، یك امر قهری است و به اراده و خواست ما تعلق ندارد. ما خواه بدانیم یا ندانیم، هر علت طبیعی نتیجه خاصی را به دنبال دارد. عدسی چشم به اندازه ای ظریف و لطیف است كه اصابت سنگریزه ای آن را نابود می سازد، خواه چشم انسان بی گناه باشد یا مجرم، كودك باشد یا بزرگسال، عالم باشد یا جاهل.
به عبارت دیگر: اگر انسان كاری انجام دهد و اثر نكند و به نتیجه نرسد، و خداوند آثار علل را از معلولها بگیرد، مثلا: سم اثر نكند، الكل مؤثر نباشد، ترس شدید بی اثر باشد و... و اگر فقط جلوی آثار كارهای بد را بگیرد و یا نگذارد كار بد صورت بپذیرد، جبر لازم می آید و این خلاف اختیار و انتخاب و آزادی انسان است. و اگر گفته شود، انسانها، هرچه می خواهند بخورند و هركاری دلشان می خواهد انجام دهند، خدا هست، بلاها و بدیها را دور می كند!! حرف بسیار نادرستی است، چون خلاف قانون علت و معلول و اثر و مؤثر است، در نظام هستی خداوند علت و معلول را كنار هم نهاده است.
ص: 125
بنابراین، این ما هستیم كه بر اثر عدم رعایت شرایط بهره برداری، خود و عزیزان خود را میان بلاها و آفتها می افكنیم. كاشف نیروی الكتریسیته عالی ترین خدمت را به جامعه انسانی انجام داده است، ولی هرگاه كسی در مقام بهره برداری، شرایط لازم را رعایت نكند، هرگز نمی توان «ادیسون» را مقصر شناخت كه بشر را به چنین موهبت طبیعی راهنمایی كرده است.(1)
حاصل سخن اینكه: از تمام این مطالب استفاده می شود:
1. مقصر اصلی ناقص الخلقه شدن، خود انسان است.
2. جهانی كه افراد سالم و معلول در آن به سر می برند، جهان ماده و طبیعت است و تكامل هر فردی در آن به صورت تدریجی در عین حال در گرو شرایطی است كه باید با آن همراه شود، در غیر این صورت به نتیجه مطلوب نخواهد رسید.
3. بشر در رحم مادر مانند درختی است كه باید پدر و مادر در مراقبت آن به طور كامل كوشش كنند و از روزی كه پیوند زناشویی می بندند، باید شرایط تحویل كودكان سالم را نیز فراهم سازند.
ص: 126
الأعضاء المخلوقة أفرادا و أزواجا و كيفية ذلك
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِي الْأَعْضَاءِ الَّتِي خُلِقَتْ أَفْرَاداً وَ أَزْوَاجاً وَ مَا فِي ذَلِكَ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ التَّقْدِيرِ وَ الصَّوَابِ فِي التَّدْبِيرِ فَالرَّأْسُ مِمَّا خُلِقَ فَرْداً وَ لَمْ يَكُنْ لِلْإِنْسَانِ صَلَاحٌ فِي أَنْ يَكُونَ لَهُ أَكْثَرُ مِنْ وَاحِدٍ أَ لَا تَرَى أَنَّهُ لَوْ أُضِيفَ إِلَى رَأْسِ الْإِنْسَانِ رَأْسٌ آخَرُ لَكَانَ ثِقْلًا عَلَيْهِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ إِلَيْهِ لِأَنَّ الْحَوَاسَّ الَّتِي يَحْتَاجُ إِلَيْهَا مُجْتَمِعَةٌ فِي رَأْسٍ وَاحِدٍ ثُمَّ كَانَ الْإِنْسَانُ يَنْقَسِمُ قِسْمَيْنِ لَوْ كَانَ لَهُ رَأْسَانِ فَإِنْ تَكَلَّمَ مِنْ أَحَدِهِمَا كَانَ الْآخَرُ مُعَطَّلًا لَا إِرْبَ فِيهِ وَ لَا حَاجَةَ إِلَيْهِ وَ إِنْ تَكَلَّمَ مِنْهُمَا جَمِيعاً بِكَلَامٍ وَاحِدٍ كَانَ أَحَدُهُمَا فَضْلًا لَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ وَ إِنْ تَكَلَّمَ بِأَحَدِهِمَا بِغَيْرِ الَّذِي تَكَلَّمَ بِهِ مِنَ الْآخَرِ لَمْ يَدْرِ السَّامِعُ بِأَيِّ ذَلِكَ يَأْخُذُ وَ أَشْبَاهُ هَذَا مِنَ الْأَخْلَاطِ وَ الْيَدَانِ مِمَّا خُلِقَ أَزْوَاجاً وَ لَمْ يَكُنْ لِلْإِنْسَانِ خَيْرٌ فِي أَنْ يَكُونَ لَهُ يَدٌ وَاحِدَةٌ لِأَنَّ ذَلِكَ كَانَ يُخِلُّ بِهِ (1)
فِيمَا يَحْتَاجُ إِلَى مُعَالَجَتِهِ مِنَ الْأَشْيَاءِ أَ لَا تَرَى أَنَّ النَّجَّارَ وَ الْبَنَّاءَ لَوْ شَلَّتْ إِحْدَى يَدَيْهِ لَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يُعَالِجَ صِنَاعَتَهُ وَ إِنْ تَكَلَّفَ ذَلِكَ لَمْ يُحْكِمْهُ وَ لَمْ يَبْلُغْ مِنْهُ مَا يَبْلُغُهُ إِذَا كَانَتْ يَدَاهُ تَتَعَاوَنَانِ عَلَى الْعَمَلِ (2)
اى مفضّل! در آفرينش عضوهاى جفت و فرد و حكمتها و تدبيرهاى درست نهفته در آن بينديش. «سر» از اعضاى فرد است. به سود انسان نبود كه بيش از يك سر داشته باشد؛ زيرا در همين يك سر تمام حواسّ مورد نياز انسان قرار
ص: 127
گرفته و اگر سرى ديگر مى داشت بى آنكه به آن نيازى باشد تنظيم بدن از ميان مى رفت.
اگر انسان دو سر داشت در واقع به دو بخش تقسيم مى شد. اگر با يكى سخن مى گفت ديگرى بى فايده مى ماند. اگر با هر دو يك سخن بگويد، يكى زايد است و اگر با يكى سخنى بگويد و با ديگرى سخن ديگر، شنونده نمى داند كه به كدام توجه كند. نيز آميختگيهاى ديگر پيش مى آمد.
دستها جفت آفريده شدند؛ زيرا از يك دستى، سود فراوان به انسان نمى رسيد و در كارهاى روزمره او خلل وارد مى ساخت، نمى بينى كه اگر نجّار و بنّا يك دست داشته باشند قادر به انجام كار خويش نخواهند بود و در فرضى كه با يك دست به كارهايش بپردازد آن استوارى و فوايد كار دو دستى را نخواهد داشت؟(1)
ص: 128
أَطِلِ الْفِكْرَ يَا مُفَضَّلُ فِي الصَّوْتِ وَ الْكَلَامِ وَ تَهْيِئَةِ آلَاتِهِ فِي الْإِنْسَانِ فَالْحَنْجَرَةُ كَالْأُنْبُوبَةِ لِخُرُوجِ الصَّوْتِ وَ اللِّسَانُ وَ الشَّفَتَانِ وَ الْأَسْنَانُ لِصِيَاغَةِ الْحُرُوفِ وَ النَّغْمِ أَ لَا تَرَى أَنَّ مَنْ سَقَطَتْ أَسْنَانُهُ لَمْ يُقِمِ السِّينَ وَ مَنْ سَقَطَتْ شَفَتُهُ لَمْ يُصَحِّحِ الْفَاءَ وَ مَنْ ثَقُلَ لِسَانُهُ لَمْ يُفْصِحِ الرَّاءَ وَ أَشْبَهُ (1)شَيْ ءٍ بِذَلِكَ الْمِزْمَارُ(2)
الْأَعْظَمُ فَالْحَنْجَرَةُ تُشْبِهُ قَصَبَةَ الْمِزْمَارِ وَ الرِّئَةُ تُشْبِهُ الزِّقَ (3)
الَّذِي يُنْفَخُ فِيهِ لِتَدْخُلَ الرِّيحُ وَ الْعَضَلَاتُ الَّتِي تَقْبِضُ عَلَى الرِّئَةِ لِيَخْرُجَ الصَّوْتُ كَالْأَصَابِعِ الَّتِي تَقْبِضُ عَلَى الزِّقِّ حَتَّى تَجْرِيَ الرِّيحُ فِي الْمَزَامِيرِ وَ الشَّفَتَانِ وَ الْأَسْنَانُ الَّتِي تَصُوغُ الصَّوْتَ حُرُوفاً وَ نَغْماً كَالْأَصَابِعِ الَّتِي تَخْتَلِفُ فِي فَمِ الْمِزْمَارِ فَتَصُوغُ صَفِيرَهُ أَلْحَاناً غَيْرَ أَنَّهُ وَ إِنْ كَانَ مَخْرَجُ الصَّوْتِ يُشْبِهُ الْمِزْمَارَ بِالْآلَةِ وَ التَّعْرِيفِ فَإِنَّ الْمِزْمَارَ فِي الْحَقِيقَةِ هُوَ الْمُشَبَّهُ بِمَخْرَجِ الصَّوْتِ(4)
اى مفضّل! در صدا، سخن گفتن و آفرينش ابزار آنها در انسان، بسيار انديشه كن. «حنجره» مانند لوله اى صدا را خارج مى كند. زبان و لبها و دندانها نيز وسيله اداى حروف و نغمه ها هستند. نمى نگرى كسى كه دندان
ص: 129
ندارد «سين» و كسى كه لب ندارد «كاف» و كسى كه زبانش سنگين است، «ر» را بدرستى تلفظ نمى كند؟
اين دستگاه بيش از هر چيز به يك قره نى مى ماند. حنجره شبيه ناى آن و ريه بسان انبانى است كه در آن مى دمند تا باد داخل آن شود. عضلاتى كه شش را مى گيرند تا صدا بيرون آيد همچون انگشتانى است كه بر آن انبان مى نهند تا باد در قره نى در جريان افتد. لب و دندانى هم كه حروف و نغمات را ادا مى كنند چون انگشتانى است كه پيوسته و مرتب بر دهان قره نى مى گذارند تا از دميدن در آن، صداهاى مختلف پديد آيد. اگر چه براى راهنمايى و ... دستگاه صوتى را به اين وسيله شبيه دانستيم امّا در واقع اين وسيله خود شبيه دستگاه صوتى انسان است.(1)
گرچه ما به خاطر عادت به سخن گفتن آن را مساله ساده اى فكر مى كنيم، ولى در حقيقت سخن گفتن از پيچيده ترين و ظريف ترين اعمال انسان است، بلكه مى توان گفت هيچ كارى به اين ظرافت و پيچيدگى نيست! زيرا از يك سو دستگاههاى صوتى براى ايجاد اصوات مختلف با يكديگر همكارى مى كنند، ريه هوا را در خود جمع مى كند و آن را تدريجا از حنجره بيرون مى فرستد، تارهاى صوتى به صدا در مى آيند، و صداهاى كاملا متفاوت كه بعضى نشانه رضا و ديگرى خشم و ديگرى استمداد و ديگرى تكلم و ديگرى محبت يا عداوت است ايجاد مى كنند، سپس اين صداها با كمك زبان و لبها و دندانها و فضاى دهان، حروف الفبا را با سرعت و ظرافت خاصى به وجود
مى آورند، و به تعبير ديگر آن صداى ممتد و يك نواخت كه از حنجره بيرون مى آيد به اشكال و اندازه هاى مختلف بريده مى شود و حروف از آن تشكيل مى گردد.
ص: 130
از سوى ديگر مساله وضع لغات پيش مى آيد كه انسان بر اثر پيشرفت فكرى لغات گوناگون براى انواع نيازهاى مادى و معنويش وضع مى كند، و عجب اينكه هيچگونه محدوديتى براى انسان در وضع لغات نيست، و تعداد زبانهاى موجود در دنيا به قدرى زياد است كه دقيقاً نمى توان آنها را احصا كرد، و حتى با گذشت زمان لغات و زبانهاى جديدى تدريجاً تشكيل مى شود.
بعضى تعداد زبانهاى موجود در دنيا را سه هزار زبان! مى دانند، و بعضى اين عدد را بالاتر از اين ذكر كرده اند(1) ولى به نظر مى رسد كه هدف، شمارش اصول السنه بوده و گرنه اگر زبانهاى محلى را در نظر بگيريم مطلب از اين هم فراتر خواهد بود تا آنجا كه گاه ديده شده دو روستاى مجاور با دو زبان مختلف محلى صحبت مى كنند.
از سوى سوم مساله تنظيم جمله بنديها و استدلالات يا بيان احساسات از طريق عقل و فكر پيش مى آيد كه روح بيان و نطق است، و به همين دليل سخن گفتن مخصوص انسانهاست.(2)
ص: 131
وَ لَوْ رَأَيْتَ الدِّمَاغَ إِذَا كُشِفَ عَنْهُ لَرَأَيْتَهُ قَدْ لُفَّ بِحُجُبٍ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ لِتَصُونَهُ مِنَ الْأَعْرَاضِ وَ تُمْسِكَهُ فَلَا يَضْطَرِبَ وَ لَرَأَيْتَ عَلَيْهِ الْجُمْجُمَةَ بِمَنْزِلَةِ الْبَيْضَةِ كَيْمَا تَقِيهِ (1)
هَدَّ الصَّدْمَةِ وَ الصَّكَّةِ الَّتِي رُبَّمَا وَقَعَتْ فِي الرَّأْسِ ثُمَّ قَدْ جُلِّلَتِ الْجُمْجُمَةُ بِالشَّعْرِ حَتَّى صَارَتْ بِمَنْزِلَةِ الْفَرْوِ لِلرَّأْسِ يَسْتُرُهُ مِنْ شِدَّةِ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ فَمَنْ حَصَّنَ الدِّمَاغَ هَذَا التَّحْصِينَ إِلَّا الَّذِي خَلَقَهُ وَ جَعَلَهُ يَنْبُوعَ الْحِسِّ وَ الْمُسْتَحِقَّ لِلْحِيطَةِ وَ الصِّيَانَةِ بِعُلُوِّ مَنْزِلَتِهِ مِنَ الْبَدَنِ وَ ارْتِفَاعِ دَرَجَتِهِ وَ خَطِيرِ مَرْتَبَتِهِ (2)
اگر موانع كنار مى رفت و مغز را مى ديدى، در مى يافتى كه به حايلها و لايه هاى مختلف پوشيده شده تا ثابت ماند و از حوادث آسيبى نبيند. جمجمه نيز كلاه خودى است كه مغز را از آسيب پذيرى در برابر ضربه ها و صدمات نگاه مى دارد. نيز سر انسان با انبوهى از مو پوشيده شده تا پوستينى براى سر باشد و آن را از گرما و سرماى شديد حفظ كند. براستى جز كسى كه مغز را آفريده و منشأ فرماندهى احساس قرارش داده و به خاطر بلند مرتبه بودنش در بدن و حساس و ....(3)
مغز وظيفه سنگين و بسيار ارزشمندى را در زندگى انسان به عهده دارد.
ص: 132
اين عضو كوچك و بسيار لطيف، فرمانده تمامى نيروهاى بدن است و تمام دستگاه هاى بدن در روابط دو طرفه خود، به وسيله آن اداره مى شوند. علاوه بر اين مغز رابط بين بدن و محيط خارج و همچنين وسيله تفكّر و فعّاليّت هاى روحى انسان مى باشد.
بديهى است كه انسان براى ادامه زندگى، احتياج به ارتباط با جهان خارج و محيط زندگى خود دارد تا بتواند به اين وسيله از اوضاع محيط و شرايط خارجى زندگى خود آگاه گردد.
مغز براى اين موضوع، مأمورينى در اختيار دارد كه وى را در اين كار خطير يارى مى كنند. كارگاه هاى حواسّ پنجگانه (بينايى، شنوايى، بويايى، چشايى و لامسه)- يا بيشتر- هر كدام با ساختمان شگفت انگيزى كه دارند با صميميّت تمام با مغز همكارى كرده و ارتباط انسان را با جهان خارج برقرار مى نمايند. اينها در حقيقت، شبكه آگاهى و سازمان اطّلاعات مغز هستند كه به وسايل گوناگونى مجهّز مى باشند و هر كدام در حوزه مأموريّت خود با مهارت زياد مشغول جمع آورى اخبار و گزارش آن به مركز فرماندهى هستند.
به عنوان مثال چشم، منظره و اشياى خارج را به خوبى دريافت كرده، به وسيله دستگاه مجهّز مخصوصى شبيه به دستگاه عكاسى از آنها عكس بردارى نموده و تصوير آنها را خيلى سريع به مغز انتقال مى دهد. گوش هم صداهاى گوناگون را با دستگاه مخصوص خود گرفته، به مغز گزارش مى كند. همچنين ساير حواس كه ساختمان و طرز كار هر كدام به نوبه خود شرح مفصّلى دارد.
جالب تر اينكه حواسّ مذكور، يك نوع همكارى سرّى و عميق با هم دارند، زيرا در مورد يك حادثه، همه با هم كار مى كنند و جريانات مربوطه را به مغز گزارش مى دهند؛ مغز هم در يك لحظه همه آنها را گرفته و بلافاصله دستورات لازم را صادر مى كند؛ يعنى هنگام مخابره با چشم از گزارشات گوش غفلت
ص: 133
ندارد و با استفاده از يك سيستم تناوب سريع، با اطّلاعاتى كه از راه حواسّ ديگر مى رسد، همه را به دقّت بررسى كرده و تصميم خود را مى گيرد!(1)
همان طور كه اشاره شد مغز انسان مركز سلسله اعصاب و داراى موقعيّت بسيار خطيرى مى باشد، زيرا دستگاهى فوق العاده دقيق و منظّم است و هنوز هم قسمتى از اسرار آن براى
متخصّصين فن پوشيده است، ولى به طور اختصار مسلّم است كه مغز، از دو قسمت مخ و مخچه تشكيل شده است.(2)
قسمت اصلى مغز همان مخ است كه در اينجا شرح مختصر آن را از نظرتان مى گذرانيم. مخ بزرگ ترين قسمت اصلى مغز و عضو بسيار لطيفى است كه به وسيله مادّه خاكسترى رنگى به ضخامت چند ميليمتر پوشانده شده و با يك شكاف بزرگ به دو نيمكره تقسيم مى گردد. شكل ظاهرى آن شباهت زيادى به مغز گردو دارد و البتّه رشته هاى مخصوصى اين دو نيمكره را به هم مربوط مى سازد.
در سطح مخ شيارها، پستى و بلندى ها و خطوط عجيب و غريبى وجود دارد كه آن را بسيار چين خورده مى سازد. گر چه ساختمان اين عضو لطيف، بسيار حيرت آور است، ولى كارها و وظايف خطيرى كه به وسيله آن انجام مى گيرد به مراتب حيرت آورتر و شگفت انگيزتر مى باشد.
مخ مركز هوش، اراده، شعور و حافظه است و بسيارى از اعمال روحى مانند:
ص: 134
ترس، نگرانى و ... با آن رابطه دارد، زيرا آزمايش هايى كه بر روى حيوانات مختلف انجام گرفته، اين موضوع را تأييد كرده است، به عنوان مثال در آزمايشى كه بر روى كبوترى به عمل آمد، مشاهده شد كه كبوتر پس از برداشتن مخ زنده ماند، ولى شعور خود را به كلّى از دست داد و چيزى از محيط خود را ادراك نكرد، به گونه اى كه اگر به هوا پرتابش مى كردند، مى توانست پرواز كند، ولى از موانعى كه در جلوى راهش قرار داشت، بى خبر بود و بدون توجّه، خود را به در، ديوار، درخت و ...
مى زد و اگر دانه در جلويش مى ريختند متوجّه نمى شد، به همين جهت از گرسنگى و تشنگى مى مرد، ولى اگر دانه را در دهانش مى گذاشتند، آن را مى بلعيد و به اين ترتيب ممكن بود كه مدّتى را به زندگى خود ادامه دهد، زيرا همان گونه كه به اختصار گذشت، اعصاب مربوط به حركت وفعّاليّت دستگاه گوارشى و ... خودكار بوده و مراكز اراده و حس مى توانند چرخهاى دستگاه هاى خودكار بدن را به گردش درآورند.
همچنين در آزمايشى، مخ سگى را بيرون آوردند و مشاهده كردند كه سگ تا مدّت 18 ماه زنده ماند، ولى حافظه، هوش، خشم، ترس و ... را از دست داد و دوست و دشمن را از هم نمى شناخت.
آزمايش هاى مربوط به مغز و مخ انسان نيز نشان داده ضايعاتى كه در مخ پيدا مى شود، همواره با نقصان هوش و حافظه همراه بوده و چه بسا موجب جنون مى گردد و از دست دادن اين عضو حسّاس با از دست دادن درك و شعور مطلق همراه است!
ص: 135
مخ داراى قسمت هاى مختلف است كه هر كدام از آنها مركز بخشى از فعّاليّت هاى ادراكى مى باشد،(1) و از جالب ترين و شگفت انگيزترين آنها مى توان قسمت مربوط به حافظه و خاطره را نام برد. كار اين قسمت بسيار حيرت آور است، زيرا در آنجا خاطرات يك عمر به صورت پرونده هاى منظّمى بايگانى مى گردد و انسان مى تواند با دقّت و مراجعه، در عرض چند ثانيه، تمام پرونده هاى بايگانى شده را زير و رو كند و به طور كلّى اوضاع چندين سال پيش، درباره شخص يا حادثه اى را به ياد آورد!
از اين گذشته، اين قسمت كوچك مخ، كار يك كتابخانه بزرگ را انجام مى دهد و دانش ها و فرآورده هاى علمى و تحقيقاتى انسان در همين قسمت ناچيز درج مى شود، با اين تفاوت كه در كتابخانه هاى بزرگ و مجهّز، لااقل چندين دقيقه براى پيدا كردن كتاب و مطلبى، وقت لازم است، در صورتى كه اين كتابخانه چند ميليمترى، بيشتر از چند ثانيه تفحّص و جستجو نياز ندارد و اغلب به محض اراده كردن، صفحات پرونده يا كتاب مورد نظر در مقابل فكر، مجسّم مى شود.
در بعضى از جرّاحى ها كه يك قسمت از مراكز حافظه كسى را برداشته شده مشاهده مى شود كه شخص مورد آزمايش جريان چند سال از عمر خود را به كلّى فراموش كرده و مانند كسى كه هيچ وقت آن سال ها را در دنيا
ص: 136
نبوده، از كارهاى نيك و بد خود، از آشنايى ها و اوضاع و حوادثى كه در اين مدّت به وقوع پيوسته بود، به طور كامل بى اطّلاع شده و هر چه فكر و تأمّل مى كرد چيزى از آنها را در خود نمى يافت! آيا به نظر شما ثبت و ضبط كردن آن همه معلومات و خاطرات در يك چنين عضو بسيار كوچك، آن هم به صورتى كه به آسانى هر چه بيشتر، در دسترس فكر انسان باشد، كار ساده اى است؟ معلوم نيست آنهايى كه طبيعت بى عقل و فكر و حافظه را به وجود آورنده موجودات مى دانند، در مورد پيدايش عقل، فكر و حافظه چه جوابى دارند؟(1)
ص: 137
تَأَمَّلْ يَا مُفَضَّلُ الْجَفْنَ عَلَى الْعَيْنِ كَيْفَ جُعِلَ كَالْغِشَاءِ وَ الْأَشْفَارَ(1) كَالْأَشْرَاحِ (2) وَ أَوْلَجَهَا(3) فِي هَذَا الْغَارِ وَ أَظَلَّهَا بِالْحِجَابِ وَ مَا عَلَيْهِ مِنَ الشَّعْرِ(4)
اى مفضّل! در باره پلك چشم فكر كن و بنگر كه چگونه بسان پرده اى روى ديدگان را مى پوشاند. در كنار آن بندها و حلقه ها تعبيه شده تا هر وقت كه خواهند بالا كشند و ديده در ميان غارى قرار داده شده و با آن پرده و موهاى مژه، چشم حفظ مى شود.
از جمله فواید وحکمتهای وجود پلکها آن است که از برخورد اشیا خارجی و داخل شدن غبار جلوگیری میکنند، مانع رسیدن نور شدید به چشمها میشوند، چشمها را شست و شو میدهند، و با حرکات پی درپی غدههای اشکی و چربی را برای ترشح در چشم تحریک میکنند.(5)
ص: 138
يَا مُفَضَّلُ مَنْ غَيَّبَ الْفُؤَادَ فِي جَوْفِ الصَّدْرِ وَ كَسَاهُ الْمِدْرَعَةَ(1) الَّتِي غِشَاؤُهُ وَ حَصَّنَهُ بِالْجَوَانِحِ وَ مَا عَلَيْهَا مِنَ اللَّحْمِ وَ الْعَصَبِ لِئَلَّا يَصِلَ إِلَيْهِ مَا يَنْكَؤُهُ (2)
اى مفضّل! چه كسى قلب را در ميان سينه نهاده و با پرده محكمى آن را پوشانده و با دنده ها و گوشت و پوستى كه بر آنهاست آن را از صدمه نگاه مى دارد؟(3)
مركز دستگاه گردش خون، عضوى است به نام «قلب» كه گلابى شكل بوده و حجم آن به اندازه يك مشت بسته است. اين عضو از نظر اهميّت فوق العاده اى كه دارد، در جاى محفوظى از بدن، ميان دو ديواره محكم استخوان هاى پشت و قفسه سينه، در بين دو شش و در سمت چپ بدن قرار گرفته و توسّط سرخرگ ها و سياهرگ هاى بزرگ از بالا آويزان است. اين عضو عجيب (قلب) داراى ساختمان پيچيده و بسيار دقيقى مى باشد كه در اينجا به قسمت هايى از آن به طور مختصر اشاره مى نماييم.
ص: 139
به طور كلّى قلب داراى چهار حفره است؛ دو حفره در قسمت بالا به نام «دهليز» و دو حفره در قسمت پايين به نام «بطن».
اين حفره ها به گونه اى خاص با هم ارتباط دارند، يعنى دهليز فوقانى سمت چپ، به وسيله دريچه مخصوصى (دريچه سه لختى) با بطن راست ارتباط دارد. البتّه ديواره و گنجايش حفره ها با هم فرق دارد. بطن ها هم ضخيم تر و هم بزرگ ترند، به خصوص بطن چپ كه با ديواره ضخيم و ظريف، بيشتر نقش اصلى را در دستگاه گردش خون ايفا مى كند. اين را هم بايد دانست كه بطن و دهليز راست به وسيله ديواره اى از بطن و دهليز چپ جدا شده و به اين وسيله قلب به دو بخش چپ و راست تقسيم مى گردد و همانطورى كه خواهيم ديد اعمال اين بخش نيز به طور كامل از هم متمايز و جدا مى باشد.(1)
كارهاى اساسى قلب را مى توان در دو قسمت زير خلاصه كرد:
ص: 140
1. پس از آنكه خون، پاكيزه و تصفيه شد، در اثر حركت هاى مخصوص حفره هاى فوقانى، به وسيله سياهرگ هاى شش، وارد دهليز چپ (تحويلدار قلب) مى شود؛ حفره مزبور (دهليز چپ) به وسيله انقباض و جمع شدن با باز شدن دريچه، خون محتوى خود را به حفره پايين (بطن چپ) خالى مى كند و بطن چپ نيز (وكيل خرج قلب) در اثر انقباض شديد، خون را به وسيله لوله بزرگى به نام سرخرگ آئورت، با فشار تمام به داخل شريان ها و مويرگ هاى بدن مى فرستد و به اين وسيله، خون در لوله هاى پرپيچ و خم و باريك بدن به راه افتاده و عادلانه در تمام قسمت هاى بدن تقسيم مى گردد.
اينجاست كه رازِ بزرگى و استحكام بطن چپ نيز روشن مى شود، زيرا بطن چپ، بايد در يك انقباض، با فشار زياد، سيل خون را به تمام نقاط بدن برساند. به همين خاطر بايد ساختمان آن نيز از جهت استحكام و ظرفيّت متناسب با اين وضع باشد، يعنى ديواره هايش محكم باشد تا هنگام انقباض، بتواند فشار بيشترى را تحمّل كند و حجمش هم بيشتر باشد تا در هر مرتبه مقدار زيادى خون در رگ ها به جريان افتد.(1)
2. خون كه حامل موادّ غذايى و حياتى است، بعد از آنكه به اين ترتيب با سرعت و نشاط، سيل آسا در تمام بدن منتشر شد و با يك بخشش بى دريغ موادّ حياتى لازم سلّول ها را به آنها داد، بار ديگر به سوى وطن اصلى (قلب)
ص: 141
حركت مى كند و به وسيله دو مجراى مخصوص به نام «سياهرگ زيرين» و «زبرين»، وارد دهليز راست مى گردد.
خون در اين بازگشت ديگر آن سرعت، نشاط و شفّافيّت گذشته را ندارد و علاوه بر اينكه موادّ حياتى را از دست داده، حامل موادّ سمّى است كه از سلّول ها جمع آورى كرده و به همين خاطر رنگ آن تيره و كبود است.
دهليز راست هم كه خون كثيف و افسرده را دريافت داشته، به نوبه خود با يك ضربه (انقباض)، آن را به بطن راست مى ريزد و سپس خون مزبور در اثر انقباض ديواره هاى بطن راست به طرف ريه ها رانده مى شود و همان طور كه در ادامه خواهيم ديد خون كثيف، پس از عبور از سرخرگ شش، در مويرگ هاى بيشمار ريه ها پخش شده، در آنجا تصفيه مى شود و دوباره با نشاط و رنگ روشن به دهليز چپ قلب باز مى گردد و فعّاليّت حياتى خود را از نو شروع مى كند. بنابراين خون در بدن، دو گردش دارد:
الف) گردش بزرگ و طولانى، كه در تمام بدن انجام گرفته و از بطن چپ آغاز و در بطن راست پايان مى يابد.
ب) گردش كوچك و كوتاه، كه از بطن راست شروع شده، پس از تصفيه در پالايشگاه شش ها، در دهليز چپ خاتمه پيدا مى كند و قلب با قدرت و پشت كار عجيبى مانند دو دستگاه تلمبه قوى خودكار به وسيله ضربات متوالى، اين دو گردش خون را اداره مى كند.(1)
عمل قلب دائمى است؛ و شب و روز در خواب و بيدارى آنى از كوشش و فعاليت نمىايستد و كوشش و فعاليت نمىايستد و كوچكترين وقفه در كار قلب با مرگ ناگهانى توأم است و همانست كه «سكته قلبى» ناميده ميشود، بنابراين قلب تنها موتورى است كه هرگز سرويس نمىشود.
ص: 142
با اين ترتيب شما خودتان ميتوانيد حساب كنيد كه در يك شبانه روز و سپس در يك سال و يك عمر چند مليون ليتر خون از قلب ميگذرد و چند مليون مرتبه باز و بسته ميشود، استعداد و قدرت اين قطعه گوشت مختص كه به اندازه يك مشت بسته انسان بيش نيست راستى حيرت آور است، و با توجه به اين حقايق ثابت مىشود كه اين موتور به نسبت خود نيرومندترين موتورهاى جهان است.
در «دستگاه گردش خون» علاوه بر آنچه گفته شد نكات و اسرار فراوان ديگرى ديده ميشود كه هر كدام به نوبه خود شاهد بارزى بر وجود منبع علم و قدرت بى پايانى است كه بر همه سازمانهاى جهان طبيعت حكومت ميكند، در اينجا فقط چند قسمت آنرا از نظرتان ميگذرانيم:
1- همه چيز در اين دستگاه حساب و ميزان معينى دارد: تعداد ضربانها و فواصل آنها، مقدار فشار حاصل از انقباض و انبساط هر يك از حفرهها، مواد تركيبى خون و ميزان هر يك از اجزاء آن، به طوري كه هر گاه يكى از اين حسابها به هم بخورد فوراً يك نوع بيمارى پشت سر آن به انسان دست ميدهد.
2- ميزان كار قلب در سنين مختلف عمر، بر حسب كم و زياد شدن احتياجات بدن فرق ميكند و به طور كلى در اوائل و اواخر عمر فعاليت آن بيشتر و در اواسط عمر كمتر است به اين ترتيب كه تعداد ضربان قلب به طور متوسط:
در طفل يكساله 130 مرتبه در دقيقه است.
در طفل سه ساله 100 مرتبه در دقيقه است.
در 10 ساله 90 مرتبه در دقيقه است.
از 20 تا 50 ساله در حدود 70 مرتبه در دقيقه است.
ص: 143
و بعداً رو به زيادى ميگذارد و تا حدود 80 و بيشتر ميرسد. البته اين نوسان مربوط بكم و زياد شدن احتياجات سلولها و مقاومت آنها در برابر گرسنگى و تشنگى است به شرحى كه در مقاله سابق گفته شد.
3- ميزان كار قلب در مواقع فوق العاده مانند موقع ورزش و انجام كارهاى سنگين زياد و در مواقع استراحت كمتر ميشود. يعنى قلب جداً مراقب وضع بدن و احتياجات سلولهاست و فوراً خود را بر هر وضعى تطبيق ميدهد.
4- قبل از تولد نوزاد دو دستگاه راست چپ قلب وسيله دريچه مخصوصى به هم مربوط است و حكم يك دستگاه را دارد ولى پس از تولد، دريچه مزبور بلافاصله براى هميشه بسته ميشود و فقط دريچههایى كه هر يك از دهليزها را ببطن زيرين مربوط ميسازد به حال خود ميماند. علت اين موضوع نيز انطباق بر وضع موجود است، زيرا در رحم مادر چون هوا وجود ندارد تصفيه ريوى كه به كمك دهليز و بطن راست صورت ميگيرد موضوعى ندارد و جنين در واقع از همان خونهاى تصفيه شده وسيله ريه مادر و جفت استفاده ميكند. اما همين كه قدم به خارج رحم گذارد و ريهها شروع به كار كردند و تصفيه وسيله آنها صورت گرفت بايد دستگاه راست قلب به صورت يك دستگاه مستقل كار خود را انجام دهد.
5- مقاومت جدار هر يك از چهار حفره قلب به اندازه فشاريست كه بايد آن را تحمل كند و به همين دليل جدار «بطن چپ» كه بيش از همه تحمل فشار ميكند و بايد خونرا به تمام اعضاء برساند از همه ضخيمتر است.
6- دريچههایى كه هر يك از دهليزها را به بطن زيرين آن مربوط ميسازد (مانند تلمبههاى معمولى) يك طرفه است و باين ترتيب خون از دهليزها با فشار به بطنها ميريزد ولى هرگز از بطن ها بدهليز برنميگردد.
اين اسرار عجيب و صدها نظائر آن است كه انسان را بى اختيار در برابر آفريدگار و پديد آورنده آن وادار به خضوع كرده و دل را مملو از نشاط و ايمان ميسازد.(1)
ص: 144
مَنْ جَعَلَ فِي الْحَلْقِ مَنْفَذَيْنِ أَحَدُهُمَا لِمَخْرَجِ الصَّوْتِ وَ هُوَ الْحُلْقُومُ الْمُتَّصِلُ بِالرِّئَةِ وَ الْآخَرُ مَنْفَذاً لِلْغِذَاءِ وَ هُوَ الْمَرِي ءُ(1) الْمُتَّصِلُ بِالْمَعِدَةِ الْمُوصِلُ الْغِذَاءِ إِلَيْهَا وَ جَعَلَ عَلَى الْحُلْقُومِ طَبَقاً يَمْنَعُ الطَّعَامَ أَنْ يَصِلَ إِلَى الرِّئَةِ فَيَقْتُلَ.(2)
چه كسى دو مجرا در گلو آفريد، يكى براى خروج صدا كه همان نامى متصل به ريه است و ديگرى مرى، محل عبور غذا كه به معده ختم مى شود؟
و چه كسى در گلو در پوشى آفريد تا غذا به ريه نرسد و آدمى را هلاك نگرداند؟ و چه كسى ريه را وسيله خنكى قلب قرار داد تا با كار هميشگى و پيوسته اش حرارتى در قلب گرد نيايد و به هلاكت شخص نينجامد.(3)
ص: 145
مَنْ جَعَلَ الرِّئَةَ مِرْوَحَةَ الْفُؤَادِ لَا تَفْتُرُ وَ لَا تَخْتَلُّ لِكَيْلَا تَتَحَيَّرَ(1)
[تَتَحَيَّزَ] الْحَرَارَةُ فِي الْفُؤَادِ فَتُؤَدِّيَ إِلَى التَّلَفِ مَنْ جَعَلَ لِمَنَافِذِ الْبَوْلِ وَ الْغَائِطِ أَشْرَاجاً(2)
تَضْبِطُهُمَا لِئَلَّا يَجْرِيَا جَرَيَاناً دَائِماً فَيَفْسُدَ عَلَى الْإِنْسَانِ عَيْشُهُ فَكَمْ عَسَى أَنْ يُحْصِيَ الْمُحْصِي مِنْ هَذَا بَلِ الَّذِي لَا يُحْصَى مِنْهُ وَ لَا يَعْلَمُهُ النَّاسُ أَكْثَرُ(3)
چه كسى دو مجرا در گلو آفريد، يكى براى خروج صدا كه همان نامى متصل به ريه است و ديگرى مرى، محل عبور غذا كه به معده ختم مى شود؟
و چه كسى در گلو در پوشى آفريد تا غذا به ريه نرسد و آدمى را هلاك نگرداند؟ و چه كسى ريه را وسيله خنكى قلب قرار داد تا با كار هميشگى و پيوسته اش حرارتى در قلب گرد نيايد و به هلاكت شخص نينجامد؟
جز خدا چه كسى براى منافذ خروجى بول و غائط، شيرهايى قرارداد كه هر گاه خواهند ببندند و هر گاه خواهند بگشايند تا هميشه جارى نباشند و زندگى آدمى را به فساد نكشانند؟ براستى انسان تا كجا مى تواند اين نعمتها را به شماره در آورد؟ بى شك آنچه كه شمرده نمى شود بيش از آن است كه مردم مى دانند و مى شمارند.(4)
ص: 146
در ميان مردم مشهور است كه «ريه بادزن قلب است؛ زيرا قلب بر اثر حركت دائمى گرم مىشود، ريختن خونهاى گرم به قلب آن هم بر حرارت آن مى افزايد؛ اما همينكه خونها از قلب بريه آمدند و در ديواره هاى ريه منتشر شدند و با هواى ملايم تماس پيدا كردند، مقدار زيادى از حرارت خود را از دست داده و به وسيله «بازدم» به خارج مىفرستند، اين خون هنگاميكه به قلب بر مىگردد تأثير عميقى در كنترل حرارت قلب دارد لذا هر وقت قلب ما به واسطه گرما زدگى دچار خفقان مىشود با تنفس در هواى ملايم آنرا تسكين مىدهيم اين نعمت هم از دولت سر ريه هاست.(1)
شش ها كه به صورت دو توده ارتجاعىِ اسفنجى شكل ديده مى شود، در پشت قفسه سينه جاى دارد و داراى تعداد زيادى از حفره هاى بسيار كوچك به نام «كيسه هاى هوايى» است. وجود اين كيسه ها سبب مى شود كه گنجايش شش ها به مراتب زيادتر گردد، به طورى كه همين توده كوچك، وسعتى برابر با 200 متر مربع دارد و اين يكى از نكات حيرت آور شش هاست.(2)
در ديواره شش ها مويرگ هاى زيادى پخش شده كه همه از دو سرخرگ شش- كه خون تيره را از قلب به شش ها مى آورند- منشعب گرديده اند. اين مويرگ ها كه در كيسه هاى هوايى شش ها وجود دارد، پيوسته با آنها در تماس بوده و هنگامى كه در اثر تنفّس، هوا وارد كيسه هاى مزبور مى گردد، مبادله ميان خون و هوا صورت مى گيرد، يعنى موادّ حياتى هوا از ديواره كيسه هاى هوايى نفوذ كرده، از ديواره نازك مويرگ ها نيز گذشته و وارد خون مى شود. همچنين سموم خون، تحويل حفره ها گرديده و به وسيله بازدم از راه حلق و
ص: 147
بينى به خارج فرستاده مى شود. به اين ترتيب در هر دم و بازدم مقدارى خون در مويرگ ها تصفيه شده و كم كم به هم پيوسته و جمع مى شود و سپس به وسيله چهار سياهرگ شش به قلب (دهليزچپ) باز مى گردد.
هنگامى كه ما هوا را از بينى يا دهان به شش ها هدايت مى كنيم (دم) كيسه هاى هوايى پر شده و به حجم شش ها افزوده مى شود. پس از مبادله و عمل تصفيه، شش ها به حال عادى برگشته و حفره ها خالى مى گردند و هواى مسموم به خارج رانده مى شود (بازدم).(1)
حركت ريه ها- كه همان باز و بسته شدن آنهاست- مانند حركت قلب، يك حركت خودكار و دائمى مى باشد كه در تمام مدّت عمر در خواب و بيدارى انجام مى گيرد، با اين تفاوت كه انسان مى تواند حركت آن را به اختيار خود كنترل كند ولى حركت قلب به كلّى از كنترل ما خارج است.
در اين دستگاه نيز نكات دقيق توحيدى بسيارى وجود دارد كه همگى از وجود يك آفريننده دانا و توانا حكايت مى كند. به عنوان نمونه مى توان نكات قابل توجّه زير را ذكر كرد:
حركت شش ها مانند ضربان قلب، در سنين مختلف انسان و انواع حيوانات تفاوت فاحشى دارد. لطفاً به دو جدول زير توجّه فرماييد.
ص: 148
مقدار سن تعداد حركت شش ها در دقيقه ابتداى تولّد 544 سالگى 2026- 15 سالگى 2520- 20 سالگى 3018- 25 سالگى 4016 سالگى 18
نوع حيوان تعداد حركت شش ها در دقيقه اسب 12- 10 سگ 20- 15 گربه 24 خرگوش 60- 55 موش 150
از آنچه ذكر شد روشن مى گردد كه تعداد تنفّس در جانداران مختلف متفاوت است و دقّت در اين اختلاف، ما را به يكى از نمونه هاى آشكار نظام دقيق خلقت هدايت مى كند. همان گونه كه احتياجات غذايى بدن حيوانات با يكديگر تفاوت دارد، احتياجات بدن آنها نسبت به مادّه حياتى اكسيژن نيز متفاوت است، به همين جهت هر اندازه كه احتياج سلّول هاى بدن حيوانى، به اين مادّه حياتى، بيشتر باشد، تنفّس آن سريع تر و تعداد حركات شش ها نيز افزايش خواهد يافت. چنانكه در اطفال، حيوانات كوچك و انسان هاى پير به علّت احتياج بيشتر بدن آنها به اكسيژن و به عبارت صحيح تر، عدم مقاومت آنها در برابر كمبود آن، تعداد حركت ريه ها و تنفّس بيشتر است.
موضوع جالب تر، همكارى مستقيم ريه ها و قلب است كه با يك نظم و تناسب مخصوص، همواره در بين آن دو مركز حسّاس، ارتباط و هماهنگى برقرار مى باشد؛ به گونه اى كه هر اندازه ضربان و فعّاليّت قلب- به منظور بيشتر رساندن موادّ حياتى به سلّول ها- زيادتر شود، به همان اندازه، حركات تنفّس، سريع تر و عمل تصفيه زودتر انجام مى گيرد. به اين وسيله با همكارى اين دو دستگاه، احتياجات سلّول هاى بى شمار بدن، برآورده مى شود.
ص: 149
به يقين مشاهده كرده ايد كه در موقع ورزش، انجام كارهاى سنگين و يا در موقع ظهور بعضى از حالات روحى (مانند: وحشت، اضطراب و ...) تعداد ضربان قلب همراه با تعداد تنفّس، بالا مى رود؛ زيرا سلّول ها در اثر فعّاليّت زياد و احتراق (مصرف) موادّ حياتى، توليد مواد سمّى و انيدريد كربنيك نموده و براى اعمال حياتى و فعّاليّت بيشتر، احتياج به اكسيژن و موادّ غذايى بيشترى پيدا مى كنند، به همين جهت لازم است كه موادّ سمى خيلى سريع جمع آورى شده، خون مسموم سريع تر تصفيه گردد و رساندن موادّ غذايى و اكسيژن، به سلّول ها زودتر انجام پذيرد، كه اين مشكل با همكارى و هماهنگى عجيب ريه ها و قلب حل مى شود.
قدرت عجيب شش ها، يكى ديگر از شگفتى هاى جهان آفرينش است. اين عضو لطيف اسفنجى شكل، داراى مقاومت و قدرتى است كه به طور متوسّط در هر دقيقه، 20 مرتبه و در هر 24 ساعت، در حدود 28800 مرتبه باز و بسته شده و خون را تصفيه مى كند. به اين ترتيب، ساليانه در حدود چهار هزار تن خون را تصفيه كرده و از خود عبور مى دهد. بر اين اساس، در يك عمر متوسّط، ممكن است 250 هزار تن خون، در آن تصفيه گردد و هرگز اين همه فعّاليّت و كار طاقت فرسا، آن را خسته نمى كند و هيچ وقت اتّفاق نيفتاده كه ما در تنفّس، حركت و فعّاليّت ريه هاى خود در حال عادى، احساس خستگى نماييم.
هواى مورد احتياج براى تنفّس، همه جا هست ولى چه بسا اتّفاق افتاده كه هواى اطراف انسان كثيف و غبار آلوده است. بنابراين اگر هوا با همان وضع وارد ريه ها شود ممكن است در كار ريه ها توليد اشكال و ناراحتى كند، به
ص: 150
همين دليل در مجراى طبيعى ورود هوا، برنامه اى پيش بينى شده كه از ورود كثافات و گرد و غبار جلوگيرى مى كند.
گرچه اين موضوع، جزئى به نظر مى رسد ولى دو نكته در آن قابل توجّه است؛ اوّلًا، در دو حفره بينى، كه مجراى طبيعى و معمولى هوا مى باشد، موهايى وجود دارد كه در مسير عبور هوا تشكيل شبكه اى مى دهد. هوا در هنگام عبور از آن تا اندازه اى تصفيه شده، گرد و غبار و كثافات خود را از دست مى دهد.
ثانياً، لوله بينى همواره در اثر جريان اشك- كه هميشه از گوشه چشم وارد آن مى شود- و ترشّحات غدّه خاصّى، كه در خودبينى قرار دارد، به اندازه مناسبى گرم و مرطوب است. اين كار باعث مى شود كه هواى تنفّسى، جهت ورود به ريه ها آماده و مناسب گردد، زيرا بسيارى از اوقات، هواى مزبور، سرد و خشك است و اگر به همان ترتيب داخل ريه ها گردد، ايجاد سرماخوردگى و يا امراض ديگر ريوى مى كند؛ بنابراين لازم است كه چنين هوايى قبل از ورود به ريه ها، گرم و مرطوب شود. اين مهم در هنگام عبور از دو حفره بينى، تأمين مى گردد. به همين جهت بايد تا جايى كه امكان دارد به خاطر مسايل بهداشتى، از تنفّس به وسيله دهان پرهيز كرده و فقط با بينى تنفّس نمود.(1)
ص: 151
مَنْ جَعَلَ الْمَعِدَةَ عَصَبَانِيَّةً شَدِيدَةً وَ قَدَّرَهَا لِهَضْمِ الطَّعَامِ الْغَلِيظِ وَ مَنْ جَعَلَ الْكَبِدَ رَقِيقَةً نَاعِمَةً لِقَبُولِ الصَّفْوِ(1)
اللَّطِيفِ مِنَ الْغِذَاءِ وَ لِتَهْضِمَ وَ تَعْمَلَ مَا هُوَ أَلْطَفُ مِنْ عَمَلِ الْمَعِدَةِ إِلَّا اللَّهُ الْقَادِرُ أَ تَرَى الْإِهْمَالَ يَأْتِي بِشَيْ ءٍ مِنْ ذَلِكَ كَلَّا بَلْ هُوَ تَدْبِيرُ مُدَبِّرٍ حَكِيمٍ قَادِرٍ عَلِيمٍ بِالْأَشْيَاءِ قَبْلَ خَلْقِهِ إِيَّاهَا لَا يُعْجِزُهُ شَيْ ءٌ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ.(2)
چه كسى جز خدا معده را اين گونه سخت و با صلابت آفريده تا غذاهاى سنگين را نيز هضم كند؟ چه كسى جگر را آنقدر نرم و لطيف آفريده تا عصاره و لطافت غذا را بپذيرد و هضم آن از عمل معده ظريفتر باشد؟
آيا اندكى اهمال و ناهماهنگى در اين اعمال مى بينى؟ هرگز! چه اينها همه به تدبير مدبّرى حكيم است كه پيش از آفرينش، نسبت به اشيا قادر و دانا بود و چيزى او را ناتوان نمى گرداند و هم او لطيف و بسيار آگاه است.(3)
ص: 152
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ لِمَ صَارَ الْمُخُّ الرَّقِيقُ مُحَصَّناً فِي أَنَابِيبِ الْعِظَامِ هَلْ ذَلِكَ إِلَّا لِيَحْفَظَهُ وَ يَصُونَهُ لِمَ صَارَ الدَّمُ السَّائِلُ مَحْصُوراً فِي الْعُرُوقِ بِمَنْزِلَةِ الْمَاءِ فِي الظُّرُوفِ (1) إِلَّا لِتَضْبِطَهُ فَلَا يَفِيضَ لِمَ صَارَتِ الْأَظْفَارُ عَلَى أَطْرَافِ الْأَصَابِعِ إِلَّا وِقَايَةً لَهَا وَ مَعُونَةً عَلَى الْعَمَلِ لِمَ صَارَ دَاخِلُ الْأُذُنِ مُلْتَوِياً كَهَيْئَةِ اللَّوْلَبِ (2)
إِلَّا لِيَطَّرِدَ فِيهِ الصَّوْتُ حَتَّى يَنْتَهِيَ إِلَى السَّمْعِ وَ لِيَكْسِرَ حُمَّةَ الرِّيحِ فَلَا يَنْكَأَ فِي السَّمْعِ لِمَ حَمَلَ الْإِنْسَانُ عَلَى فَخِذَيْهِ وَ أَلْيَتَيْهِ هَذَا اللَّحْمَ إِلَّا لِيَقِيَهُ مِنَ الْأَرْضِ فَلَا يَتَأَلَّمُ مِنَ الْجُلُوسِ عَلَيْهَا كَمَا يَأْلَمُ مَنْ نَحَلَ جِسْمُهُ وَ قَلَّ لَحْمُهُ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْأَرْضِ حَائِلٌ يَقِيهِ صَلَابَتُهَا.(3)
مفضّل! بينديش كه چرا مغز رقيق و ظريف در درون استخوانهاى لوله اى شكل قرار گرفته؟ اين جز براى حفظ و نگاهدارى آن است؟
چرا خون روان در رگها قرار گرفت و بسان آب در ظرف شد؟ آيا جز براى نگاهدارى و هدايت صحيح آن است؟
چرا ناخنها بر سر انگشتان روييد؟ جز براى حفظ انگشتان و يارى شخص
ص: 153
در كار كردن است؟ چرا ميان گوش را مانند محبسها و دخمه ها پيچيده قرار داد؟ آيا اين جز براى آن است كه صدا وارد گوش شود، بشكند و به پرده گوش آسيب نرساند؟
چرا انسان اين گوشتهاى زياد رانها و نشستنگاهها را حمل مى كند؟ جز براى آن است كه درگاه نشستن بر زمين سخت و بى حايل مانند افراد نحيف و لاغر در سختى درد نيفتد؟(1)
يكى ديگر از دستگاه هاى بزرگ بدن، دستگاه گردش خون مى باشد كه هميشه خون را در تمام بدن انسان به گردش در مى آورد. دستگاه گردش خون به خاطر نظم عجيب و دقّت و ظرافت فوق العاده اى كه دارد بسيار قابل توجّه است!
اين دستگاه از هيچ طرف به خارج راه نداشته و از اين جهت دستگاه بسته ناميده مى شود.
دستگاه گردش خون، نمونه كامل لوله كشى بسيار دقيق و منظّمى است كه با نقشه و هندسه شگفت آورى در تمام پيچ و خم اعضاى كوچك و بزرگ بدن انسان كشيده شده و به طور خودكار يك وظيفه مهمّ حياتى را انجام مى دهد.
لوله هاى اين دستگاه كه در سرتاسر كشور تن، كشيده شده، در بعضى از جاها به قدرى ظريف و باريك است كه گرچه به نام «مويرگ» خوانده مى شود، ولى به مراتب از مو باريك تر و ظريف تر مى باشد، امّا با وجود اين، وظيفه خود را به خوبى انجام داده، خون محتوى موادّ غذايى را عبور مى دهند و گردش خون را اداره مى كنند.
ص: 154
اين دستگاه با فعّاليّت دائمى و خستگى ناپذيرى كه دارد، مأمور رساندن موادّ حياتى (انواع موادّ غذايى، آب و هوا) به تمام كارگاه هاى بزرگ و كوچك بدن است و نقش يك دستگاه مجهّز پخش ارزاق را در كشور تن بازى مى كند؛ در ضمن تمام سلّول هاى بدن را شستشو داده، موادّ دفعى و زايد آنها را دريافت مى دارد و از اين راه كار سازمان بهداشت و نظافت بدن را نيز انجام مى دهد!
دستگاه گردش خون به وسيله مأمورين فعّالى كه در اختيار دارد، اين مأموريّت سنگين را در پيچ و خم هاى باريك اعضاى بدن، حتّى در لابه لاى طبقات حسّاس مغز، پرده هاى ظريف چشم، ... به خوبى انجام داده و جيره غذايى لازم را به سلّول هاى آنها مى رساند.
دستگاه گردش خون، موادّ غذايى لازم را از روده ها و هواى لازم را از ريه ها و همچنين در موقع عبور خون از كبد، مقدارى از موادّ قندى لازم را نيز از آنجا مى گيرد، آنگاه با نظم و دقّت شگفت آورى كه شرح داده خواهد شد، تمام سلّول هاى بدن انسان (ده كاتريليون) را غذا داده و آنها را شستشو مى دهد!(1)
چه وظيفه اى از اين سنگين تر كه بايد احتياجات ده كاتريليون جيره خوار زودرنج و كم طاقت را برآورده سازد، كه هميشه چشم به راه كمك هاى حياتى او هستند؟!(2)
ص: 155
خون كه حامل موادّ غذايى و حياتى است، بعد از آنكه به اين ترتيب با سرعت و نشاط، سيل آسا در تمام بدن منتشر شد و با يك بخشش بى دريغ موادّ حياتى لازم سلّول ها را به آنها داد، بار ديگر به سوى وطن اصلى (قلب) حركت مى كند و به وسيله دو مجراى مخصوص به نام «سياهرگ زيرين» و «زبرين»، وارد دهليز راست مى گردد.
خون در اين بازگشت ديگر آن سرعت، نشاط و شفّافيّت گذشته را ندارد و علاوه بر اينكه موادّ حياتى را از دست داده، حامل موادّ سمّى است كه از سلّول ها جمع آورى كرده و به همين خاطر رنگ آن تيره و كبود است.
دهليز راست هم كه خون كثيف و افسرده را دريافت داشته، به نوبه خود با يك ضربه (انقباض)، آن را به بطن راست مى ريزد و سپس خون مزبور در اثر انقباض ديواره هاى بطن راست به طرف ريه ها رانده مى شود و همان طور كه در ادامه خواهيم ديد خون كثيف، پس از عبور از سرخرگ شش، در مويرگ هاى بيشمار ريه ها پخش شده، در آنجا تصفيه مى شود و دوباره با نشاط و رنگ روشن به دهليز چپ قلب باز مى گردد و فعّاليّت حياتى خود را از نو شروع مى كند. بنابراين خون در بدن، دو گردش دارد:
الف) گردش بزرگ و طولانى، كه در تمام بدن انجام گرفته و از بطن چپ آغاز و در بطن راست پايان مى يابد.
ب) گردش كوچك و كوتاه، كه از بطن راست شروع شده، پس از تصفيه در پالايشگاه شش ها، در دهليز چپ خاتمه پيدا مى كند و قلب با قدرت و پشت كار عجيبى مانند دو دستگاه تلمبه قوى خودكار به وسيله ضربات متوالى، اين دو گردش خون را اداره مى كند.(1)
ص: 156
رگها: به منزله لوله هاى بزرگ و كوچك براى تقسيم عادلانه خون هستند و شكل ساختمان و موقعيّت آنها در گردش خون، اهميّت به سزايى دارد و سه نوع رگ در بدن ديده مى شود، سرخرگ ها، سياهرگ ها و مويرگها.(1)
شنوايى در انسانها از طريق انتقال امواج به گوش ها- كه در برابر امواج صوتى حساسيّت دارد و پرده «صماخ» را كه همچون پوسته طبلى است، به حركت در مى آورد و از آنجا به مغز منتقل مى شود- مى باشد، و از آنجا كه ساختمان اين اسباب از جهات مختلفى محدود است انسان توانايى شنيدن همه صداها را ندارد و به گفته دانشمندان: «تنها قادر است صداهايى را بشنود
ص: 157
كه طول موج آن، بين شانزده مرتبه در ثانيه تا بيست هزار مرتبه در ثانيه بوده باشد» يعنى: آنچه زير شانزده مرتبه در ثانيه مى باشد براى انسان قابل درك نيست، همانطور كه آنچه بيش از بيست هزار مرتبه در ثانيه باشد شنيده نمى شود.
البتّه اين اعداد در همه جانداران يكسان نيست. حيواناتى پيدا مى شوند كه حسّ شنوايى آنها از ما بيشتر است و صداهايى را مى شنوند كه طول موج آنها كمتر است ولى آنها نيز قادر به شنيدن همه صداها نيستند و هر گاه طول موج آن از تعداد معيّنى پايينتر باشد براى آنها قابل درك نيست، اين از يكسو.
از سوى ديگر، هر گاه طول امواج بسيار شديد باشد، ممكن است پرده گوش آدمى را پاره كند و براى هميشه از نعمت شنوايى محروم گردد، به همين دليل به هنگام آتش كردن بعضى از سلاح هاى پر صداى جديد، نظاميان از آن دور مى شوند و جلوى گوش هاى خود را محكم مى گيرند، مبادا به پرده گوش آنها آسيب برسد.
از سوى سوم، صدا هر قدر قوىّ باشد اگر انسان زياد از آن دور شود توان شنيدن آن را ندارد و به اين ترتيب حسّ شنوايى انسان و ساير جانداران از جهات متعدّدى ناتوان است. در گرداگرد ما آن قدر امواج صوتى وجود دارد كه ما از لحظه تولّد تا مرگ، از شنيدن آنها ناتوان و محروميم.(1)
ص: 158
الإنسان ذكر و أنثى و تناسله و آلات العمل و حاجته و حيلته و إلزامه بالحجة
مَنْ جَعَلَ الْإِنْسَانَ ذَكَراً وَ أُنْثَى إِلَّا مَنْ خَلَقَهُ مُتَنَاسِلًا وَ مَنْ خَلَقَهُ مُتَنَاسِلًا إِلَّا مَنْ خَلَقَهُ مُؤَمِّلًا وَ مَنْ أَعْطَاهُ آلَاتِ الْعَمَلِ إِلَّا مَنْ خَلَقَهُ عَامِلًا وَ مَنْ خَلَقَهُ عَامِلًا إِلَّا مَنْ جَعَلَهُ مُحْتَاجاً وَ مَنْ جَعَلَهُ مُحْتَاجاً إِلَّا مَنْ ضَرَبَهُ بِالْحَاجَةِ(1) وَ مَنْ ضَرَبَهُ بِالْحَاجَةِ إِلَّا مَنْ تَوَكَّلَ بِتَقْوِيمِهِ (2) وَ مَنْ خَصَّهُ بِالْفَهْمِ إِلَّا مَنْ أَوْجَبَ الْجَزَاءَ وَ مَنْ وَهَبَ لَهُ الْحِيلَةَ إِلَّا مَنْ مَلَّكَهُ الْحَوْلَ (3) وَ مَنْ مَلَّكَهُ الْحَوْلَ إِلَّا مَنْ أَلْزَمَهُ الْحُجَّةَ مَنْ يَكْفِيهِ مَا لَا تَبْلُغُهُ حِيلَتُهُ إِلَّا مَنْ لَمْ يَبْلُغْ مَدَى شُكْرِهِ فَكِّرْ وَ تَدَبَّرْ مَا وَصَفْتُهُ هَلْ تَجِدُ الْإِهْمَالَ يَأْتِي عَلَى مِثْلِ هَذَا النِّظَامِ وَ التَّرْتِيبِ تَبَارَكَ اللَّهُ تَعَالَى عَمَّا يَصِفُونَ (4)
چه كسى انسان را نر و ماده آفريد، جز آنكه او را براى تناسل پديد آورد؟
چه كسى او را براى تناسل پديد آورد جز كسى كه او را اميدوار آفريد؟
چه كسى او را اميدوار آفريد و ابزار كار به او داد جز كسى كه او را كار كن خلق كرد؟
چه كسى او را كاركن آفريد جز كسى كه او را نيازمند خلق كرد؟
چه كسى او را نيازمند آفريد جز كسى كه اسباب رفع نياز را برايش پديد آورد؟ چه كسى اسباب رفع نياز را پديد آورد جز كسى كه ضامن رفع حاجتش شد؟
ص: 159
چه كسى او را در ميان آفريدگان، با عقل و شعور ممتاز كرد جز كسى كه برايش پاداش و كيفر مقرر فرمود؟
چه كسى او را چاره داد جز كسى كه او را توان چاره انديشى عطا كرد؟
چه كسى به او چنين قدرتى داد جز آنكه بر او حجت را تمام كرد؟
چه كسى كارهاى او را كه او قادر به چاره انديشى آنها نيست چاره كرده جز
كسى كه كس قادر بر شكر واقعى او نيست؟ در آنچه گفتم خوب انديشه نما، آيا ذرّه اى در اين سازماندهى و نظم و ترتيب، ناهماهنگى مى بينى؟ براستى كه خداوند از آنچه وصف مى كنند پيراسته است.(1)
امید وآرزو حالتی است ثابت در نفس که هر چه نیرومندتر شود، راه برای وصول به خواستهها هموارتر میگردد. امید و زندگی، دو هم زادند که بی یکدیگر، نمیتوانند بود. بی آرزو و امیدواری، نیروهای معنوی و مادی انسان به ضعف میگرایند و عزم و اردهها سست میشوند و یأس بر اندام حیات انسانی سایه میافکند. آرزوها از دسته فضایلاند، چرا که شخص آرزومند را از بسیاری گناهان و لغزشها باز میدارند و فرجامهای نیک و فرخنده را پیش چشمش می آورند واو را از لذتی فکری، که اگر درک شود از بهترین خوشیها است، برخوردار میکنند. در حدیث است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود:
«امیدواری، از سر رحمت، برای امت من قرار داده شده است. اگر امید و آرزو نباشد، هیچ مادری فرزندش را شیر نمیدهد و هیچ باغبانی درخت نمیکارد.»(2)
ص: 160
أَصِفُ لَكَ الْآنَ يَا مُفَضَّلُ الْفُؤَادَ اعْلَمْ أَنَّ فِيهِ ثُقَباً مُوَجَّهَةً نَحْوَ الثُّقَبِ الَّتِي فِي الرِّئَةِ تُرَوِّحُ عَنِ الْفُؤَادِ حَتَّى لَوِ اخْتَلَفَتْ تِلْكَ الثُّقَبُ وَ تَزَايَلَ بَعْضُهَا عَنْ بَعْضٍ لَمَا وَصَلَ الرَّوْحُ إِلَى الْفُؤَادِ وَ لَهَلَكَ الْإِنْسَانُ أَ فَيَسْتَجِيزُ ذُو فِكْرَةٍ وَ رَوِيَّةٍ أَنْ يَزْعُمَ أَنَّ مِثْلَ هَذَا يَكُونُ بِالْإِهْمَالِ وَ لَا يَجِدُ شَاهِداً مِنْ نَفْسِهِ يزعه (1)
[يَنْزِعُهُ] عَنْ هَذَا الْقَوْلِ لَوْ رَأَيْتَ فَرْداً مِنْ مِصْرَاعَيْنِ فِيهِ كَلُّوبٌ (2) أَ كُنْتَ تَتَوَهَّمُ أَنَّهُ جُعِلَ كَذَلِكَ بِلَا مَعْنًى بَلْ كُنْتَ تَعْلَمُ ضَرُورَةً أَنَّهُ مَصْنُوعٌ يَلْقَى فَرْداً آخَرَ فَيُبْرِزُهُ لِيَكُونَ فِي اجْتِمَاعِهِمَا ضَرْبٌ مِنَ الْمَصْلَحَةِ وَ هَكَذَا تَجِدُ الذَّكَرَ مِنَ الْحَيَوَانِ كَأَنَّهُ فَرْدٌ مِنْ زَوْجٍ مُهَيَّأٌ مِنْ فَرْدٍ أُنْثَى فَيَلْتَقِيَانِ لِمَا فِيهِ مِنْ دَوَامِ النَّسْلِ وَ بَقَائِهِ فَتَبّاً(3) وَ خَيْبَةً وَ تَعْساً لِمُنْتَحِلِي الْفَلْسَفَةِ كَيْفَ عَمِيَتْ قُلُوبُهُمْ عَنْ هَذِهِ الْخِلْقَةِ الْعَجِيبَةِ حَتَّى أَنْكَرُوا التَّدْبِيرَ وَ الْعَمْدَ فِيهَا.
لَوْ كَانَ فَرْجُ الرَّجُلِ مُسْتَرْخِياً كَيْفَ كَانَ يَصِلُ إِلَى قَعْرِ الرَّحِمِ حَتَّى يُفْرِغَ النُّطْفَةَ فِيهِ وَ لَوْ كَانَ منعضا(4) [مُنْعَظاً] أَبَداً كَيْفَ كَانَ الرَّجُلُ يَتَقَلَّبُ فِي الْفِرَاشِ أَوْ يَمْشِي بَيْنَ النَّاسِ وَ شَيْ ءٌ شَاخِصٌ أَمَامَهُ ثُمَّ يَكُونُ فِي ذَلِكَ مَعَ قُبْحِ الْمَنْظَرِ تَحْرِيكُ الشَّهْوَةِ فِي كُلِّ وَقْتٍ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّسَاءِ جَمِيعاً فَقَدَّرَ اللَّهُ جَلَّ اسْمُهُ أَنْ يَكُونَ أَكْثَرَ ذَلِكَ
ص: 161
لَا يَبْدُو لِلْبَصَرِ فِي كُلِّ وَقْتٍ وَ لَا يَكُونَ عَلَى الرِّجَالِ مِنْهُ مَؤُنَةٌ بَلْ جَعَلَ فِيهِ قُوَّةَ الِانْتِصَابِ وَقْتَ الْحَاجَةِ إِلَى ذَلِكَ لِمَا قَدَّرَ أَنْ يَكُونَ فِيهِ مِنْ دَوَامِ النَّسْلِ وَ بَقَائِهِ (1)
اى مفضّل! اينك قلب را برايت شرح مى دهم:
بدان در برابر روزنه هاى شش، روزنه هايى نيز در قلب است تا قلب حرارت نگيرد، تا جايى كه اگر اين روزنه ها ناهماهنگ گردند و ترتيب و تقابل را از دست بدهند نسيم و نفس به دل نمى رسد و آدمى هلاك مى گردد، آيا هيچ هوشمند و خردمندى مى پندارد كه اين از سر خود چنين باشد و آيا عقل او سخنش را تصديق مى نمايد؟
اگر لنگه درى را ببينى كه در آن لولايى است آيا آن را بيهوده مى شمارى؟
هرگز بلكه در مى يابى كه سازنده اين لنگه، لنگه ديگر را نيز آفريده كه با هم جفت شوند و به همراه يك ديگر هدفى را به انجام رسانند و سود بدهند. حيوان نر نيز يكتاست و عقل حكم مى كند كه براى او جفتى آفريده شود و مؤنثى تا نسل آدمى پايدار ماند.
ننگ و نفرين و مرگ باد بر كسانى كه مدّعى فلسفه و حكمت اند ولى ديدگان دلهاشان از اين آفرينش شگفت كور است و تدبير و هدفمندى را در كار هستى انكار كردند!
اگر آلت مرد، سست و آويخته مى بود چگونه به قعر رحم مى رسيد و نطفه را در آن مى نهاد؟ يا اگر هميشه ايستاده و بلند بود شخص با اين چيز سخت و بلند كه در جلو داشت چگونه در ميان بستر مى گرديد و يا در ميان مردم راه
ص: 162
مى رفت؟ اين حالت، گذشته از قبيح المنظر بودنش، باعث تحريك دائمى شهوت مردان و زنان مى شد. خداوند حكيم چنان كرد كه غالبا به چشم نيايد و مردان از آن در دشوارى نيفتند؛ از اين رو چنان است كه در هنگام نياز مى تواند راست شود تا نسل آدمى از ميان نرود و باقى بماند.(1)
منظور از سوراخ روبه روی ریه، در سخن امام علی علیه السلام، بطن راست قلب است که خون را به سوراخ ریه، یعنی ورید ریوی، میراند و این ورید، خون را به ریه راست و چپ میرساند تا مواد کربنی آن گرفته شود و با اکسیژن حاصل از تنفس ریهها، تصفیه و پالایش گردد(2)
اعْتَبِرِ الْآنَ يَا مُفَضَّلُ بِعِظَمِ النِّعْمَةِ عَلَى الْإِنْسَانِ فِي مَطْعَمِهِ وَ مَشْرَبِهِ وَ تَسْهِيلِ خُرُوجِ الْأَذَى أَ لَيْسَ مِنْ حُسْنِ التَّقْدِيرِ فِي بِنَاءِ الدَّارِ أَنْ يَكُونَ الْخَلَاءُ فِي أَسْتَرِ مَوْضِعٍ مِنْهَا فَكَذَا جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ الْمَنْفَذَ الْمُهَيَّأَ لِلْخَلَاءِ مِنَ الْإِنْسَانِ فِي أَسْتَرِ مَوْضِعٍ مِنْهُ فَلَمْ يَجْعَلْهُ بَارِزاً مِنْ خَلْفِهِ وَ لَا ناشزا [نَاشِراً] مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ بَلْ هُوَ مُغَيَّبٌ فِي مَوْضِعٍ غَامِضٍ مِنَ الْبَدَنِ مَسْتُورٌ مَحْجُوبٌ يَلْتَقِي عَلَيْهِ الْفَخِذَانِ وَ تَحْجُبُهُ الْأَلْيَتَانِ بِمَا عَلَيْهِمَا مِنَ اللَّحْمِ فَتُوَارِيَانِهِ فَإِذَا احْتَاجَ الْإِنْسَانُ إِلَى الْخَلَاءِ وَ جَلَسَ تِلْكَ الْجِلْسَةَ أَلْفَى (3) ذَلِكَ الْمَنْفَذُ مِنْهُ مُنْصَبّاً مُهَيَّأً لِانْحِدَارِ الثُّفْلِ (4) فَتَبَارَكَ مَنْ تَظَاهَرَتْ آلَاؤُهُ وَ لَا تُحْصَى نَعْمَاؤُهُ (5)
ص: 163
اينك اى مفضّل! در نعمتهايى كه خداوند جلّ و علا در خوردن، آشاميدن و آسانى دفع زوايد قرار داد انديشه كن و درس عبرت بگير.
آيا حكيمانه نيست كه در ساختن يك سرا، مستراح در پوشيده ترين جايگاه قرار گيرد؟ خداوند نيز مجراى خروجى انسان را در مخفيترين جاى قرار داد. آن را در پشت او ظاهر نكرد و در جلويش ننهاد. بلكه در جايى از ديدگان پوشيده است.
رانها و لگنها آن را با گوشت در بر گرفته اند و پوشانده اند. هر گاه كه انسان به قضاى حاجت نيازمند گشت و به آن هيأت معمول نشست، مخرج چنان مى گردد كه سنگينى و فضولات را براحتى دفع مى كند. خداوند، والامرتبه است، كسى كه نعمتهايش عيان و عطايش بى پايان است.(1)
قال الصادق (علیه السلام) : انما سمى المستراح مستراحا لاستراحة الانفس (النفوس) من أثقال النجاسات و استفراغ الكثافات و القذر فيها، و المؤمن يعتبر عندها ان الخالص من حطام الدنيا كذلك يصير عاقبته، فيستريح بالعدول عنها و تبركها، و يفرغ نفسه و قلبه من شغلها، و يستنكف عن جمعها و أخذها استنكافه عن النجاسة و الغائط و القذر، و يتفكر في نفسه المكرمة في حال: كيف تصير ذليلة في حال.
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: مستراح به اين كلمه ناميده شد بخاطر استراحت نفوس از حمل سنگينى نجاسات، و براى فارغ شدن از كثافات در آن محل.
شخص مؤمن بايد از موضوع مستراح عبرت بگيرد كه متاع لذيذ دنيا و خوردنيهاى خوشمزه چگونه به اين صورت در آمده است، و عاقبت امر آنها به كجا مى رسد.
ص: 164
پس شخص مؤمن چنان كه از نجاست و كثافت پرهيز مى كند و از حفظ و حمل آنها استنكاف مى نمايد، چون از زينتهاى دنيا منصرف شده و از جمع و جلب متاع دنيا خود دارى كند، از هموم و غموم دنيا راحت شده، و آرامش خاطر و فراغت قلب پيدا خواهد كرد و ضمناً شخص عاقل بايد به خود آمده و تفكر كند كه: نفس گرامى و عزيز او، در اين حال كه محتاج به مستراح رفتن است چگونه عاجز و ذليل و كوچك مى شود.
همين طورى كه با دفع و تخليه فضولات غذا، كمال استراحت و آرامش و سكونت بدن حاصل مى شود: روح انسان نيز براى آرامش و سكونت و رفع اضطراب و گرفتگى باطنى محتاج به تخليه فضولات است. و اين معنى در علم اخلاق به عنوان تخليه اخلاق و صفات رذيله و تزكيه قلب از ذمائم انديشه ها و خويها عنوان مى شود. و تا تخليه از فضولات و آلودگيها حاصل نشده است، تغذيه و تجديد قوى و تحليه (آراستن با نيكوييها و خوبيها) امكان پذير نخواهد شد. جاروب كن تو خانه و پس ميهمان طلب.
پس توقع ايمان و نورانيت و روحانيت و دعوى سير و سلوك و توجه و حال و ارتباط و مقام پيش از تخليه كامل، كاملا بيمورد و باطل بوده، و هرگز صحيح و پسنديده نيست. و اگر توجه و حالى براى چنين آدم پيدا شد موقتى است، زيرا روايات شريفه قريب به مضمون «الحسد يأكل الحسنات كما تأكل النار الحطب» و در مورد صفات رذيله ديگر زياد است.(1)
ص: 165
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِي هَذِهِ الْطَوَاحِنِ (1) الَّتِي جُعِلَتْ لِلْإِنْسَانِ فَبَعْضُهَا حِدَادٌ(2) لِقَطْعِ الطَّعَامِ وَ قَرْضِهِ وَ بَعْضُهَا عُرَاضٌ (3) لِمَضْغِهِ وَ رَضِّهِ فَلَمْ يَنْقُصْ وَاحِدٌ مِنَ الصِّفَتَيْنِ إِذْ كَانَ مُحْتَاجاً إِلَيْهِمَا جَمِيعاً(4)
مفضّل! قدرى در باره دندانها بينديش. برخى تيزند تا غذا را قطع كنند و ببرند و برخى پهنند تا غذا را بسايند و خرد گردانند. خداوند هر دو نوع را به انسان داد؛ زيرا به هر دو نياز است(5)
غذا در اوّلين مرحله وارد فضاى دهان مى شود و براى اينكه آماده هضم شود بايد در آنجا نرم و به صورت نيمه مايع درآيد. اين كار كه بايد در آستانه دستگاه گوارش انجام گيرد، توسّط 32 دندان محكم، دو فكّ قوى و نيرومند و سه جفت غدّه بزاقى با نظارت و هدايت زبان انجام مى شود. وقتى غذا وارد محوّطه دهان مى شود، فكّ پايين به وسيله بالا و پايين آمدن و با قدرت عجيبى كه دارد، دندان ها را به كار مى اندازد؛ دندان ها هم كه سه دسته ممتاز هستند، شروع به فعّاليّت كرده و غذا را بريده بريده و خرد مى كنند.
ص: 166
از سوى ديگر چشمه هاى بزاقى شروع به كار كرده و با ترشّح مايع لزج مخصوصى، كار دندان ها را راحت و جويده شدن و نرم شدن غذا را تكميل مى نمايند؛ زبان هم امر هدايت را به عهده گرفته و با جَست و خيزهاى ماهرانه خود، تكّه هاى غذا را به اين طرف و آن طرف حركت مى دهد و غذاهاى جويده شده را به عقب رانده و آنهايى را كه هنوز جويده نشده است، به زير دندان ها هدايت مى كند، كه كار خطرناكى است! ولى زبان چنان در كار خود ورزيده و ماهرانه عمل مى كند كه همواره در طول اين مدّت، جان خود را از نيش دندان ها حفظ كرده و به ندرت اتّفاق مى افتد كه انسان زبان خود را بجود. البتّه اين هم لطفى است در جهت آگاهى و بيدارى انسان كه اگر نظمى در كار نبود، مى بايست در هر بار، براى جويدن غذا، زبان هم همراه غذا جويده شود!
سرانجام پس از گذراندن مراحل تشريفات، گذرنامه عبور غذا از مرزِ گلو به سوى معده صادر مى گردد.
تعداد 32 دندان كه تا حدود 30 سالگى تكميل مى شوند، بر روى آرواره ها با نظم و نقشه مخصوصى قرار دارند كه از نظر شكل و نوع كار، به سه دسته تقسيم مى شوند:
1. هشت عدد از دندان هاى پيشين (چهار تا بالا و چهار تا پايين) به نام «ثنايا» كه مأمور بريدن غذا مى باشند.
2. چهار دندان (دو تا بالا و دو تا پايين) به نام «انياب» كه در دو طرف دندان هاى ثنايا قرار گرفته و به جهت تيز بودنشان، به كار دريدن غذا مى خورند.
3. هشت دندان آسياى كوچك (چهار تا بالا و چهار تا پايين) كه در دو طرف دندان هاى انياب جاى گرفته و دوازده دندان آسياى بزرگ (شش تا بالا و شش تا پايين) كه هم پهن است و هم برجستگى هايى دارد و براى ساييدن غذا مورد استفاده قرار مى گيرند(1)
ص: 167
تَأَمَّلْ وَ اعْتَبِرْ بِحُسْنِ التَّدْبِيرِ فِي خَلْقِ الشَّعْرِ وَ الْأَظْفَارِ فَإِنَّهُمَا لَمَّا كَانَا مِمَّا يَطُولُ وَ يَكْثُرُ حَتَّى يُحْتَاجَ إِلَى تَخْفِيفِهِ أَوَّلًا فَأَوَّلًا جُعِلَا عَدِيمَا الْحِسِّ لِئَلَّا يُؤْلِمَ الْإِنْسَانَ الْأَخْذُ مِنْهُمَا وَ لَوْ كَانَ قَصُّ الشَّعْرِ وَ تَقْلِيمُ الْأَظْفَارِ مِمَّا يُوجَدُ لَهُ أَلَمٌ وَقَعَ مِنْ ذَلِكَ بَيْنَ مَكْرُوهَيْنِ إِمَّا أَنْ يَدَعَ كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا حَتَّى يَطُولَ فَيَثْقُلَ عَلَيْهِ وَ إِمَّا أَنْ يُخَفِّفَهُ بِوَجَعٍ وَ أَلَمٍ يَتَأَلَّمُ مِنْهُ قَالَ الْمُفَضَّلُ فَقُلْتُ فَلِمَ لَمْ يَجْعَلْ ذَلِكَ خِلْقَةً لَا تَزِيدُ فَيَحْتَاجُ الْإِنْسَانُ إِلَى النُّقْصَانِ مِنْهُ فَقَالَ ع إِنَّ لِلَّهِ تَبَارَكَ اسْمُهُ فِي ذَلِكَ عَلَى الْعَبْدِ نِعَماً لَا يَعْرِفُهَا فَيَحْمَدَهُ عَلَيْهَا اعْلَمْ أَنَّ آلَامَ الْبَدَنِ وَ أَدْوَاءَهُ (1) تَخْرُجُ بِخُرُوجِ الشَّعْرِ فِي مَسَامِّهِ (2)
وَ بِخُرُوجِ الْأَظْفَارِ مِنْ أَنَامِلِهَا وَ لِذَلِكَ أُمِرَ الْإِنْسَانُ بِالنُّورَةِ وَ حَلْقِ الرَّأْسِ وَ قَصِّ الْأَظْفَارِ فِي كُلِّ أُسْبُوعٍ لِيُسْرِعَ الشَّعْرُ وَ الْأَظْفَارُ فِي النَّبَاتِ فَتَخْرُجَ الْآلَامُ وَ الْأَدْوَاءُ بِخُرُوجِهِمَا(3) وَ إِذَا طَالا تَحَيَّرَا [تَحَيَّزَا] وَ قَلَّ خُرُوجُهُمَا فَاحْتَبَسَتِ الْآلَامُ وَ الْأَدْوَاءُ فِي الْبَدَنِ- فَأَحْدَثَتْ عِلَلًا وَ أَوْجَاعاً وَ مَنَعَ مَعَ ذَلِكَ الشَّعْرَ مِنَ الْمَوَاضِعِ الَّتِي تَضُرُّ بِالْإِنْسَانِ وَ تُحْدِثُ عَلَيْهِ الْفَسَادَ وَ الضُّرَّ لَوْ نَبَتَ الشَّعْرُ فِي الْعَيْنِ أَ لَمْ يَكُنْ سَيَعْمَى الْبَصَرُ وَ لَوْ نَبَتَ فِي الْفَمِ أَ لَمْ يَكُنْ سَيُنَغِّصُ عَلَى الْإِنْسَانِ طَعَامَهُ وَ شَرَابَهُ وَ لَوْ نَبَتَ فِي بَاطِنِ الْكَفِّ أَ لَمْ يَكُنْ سَيَعُوقُهُ عَنْ صِحَّةِ
ص: 168
اللَّمْسِ وَ بَعْضِ الْأَعْمَالِ وَ لَوْ نَبَتَ فِي فَرْجِ الْمَرْأَةِ وَ عَلَى ذَكَرِ الرَّجُلِ أَ لَمْ يَكُنْ سَيُفْسِدُ عَلَيْهِمَا لَذَّةَ الْجِمَاعِ فَانْظُرْ كَيْفَ تَنَكَّبَ (1)
الشَّعْرُ عَنْ هَذِهِ الْمَوَاضِعِ لِمَا فِي ذَلِكَ مِنَ الْمَصْلَحَةِ ثُمَّ لَيْسَ هَذَا فِي الْإِنْسَانِ فَقَطْ بَلْ تَجِدُهُ فِي الْبَهَائِمِ وَ السِّبَاعِ وَ سَائِرِ الْمُتَنَاسِلاتِ فَإِنَّكَ تَرَى أَجْسَامَهَا مُجَلَّلَةً بِالشَّعْرِ وَ تَرَى هَذِهِ الْمَوَاضِعَ خَالِيَةً مِنْهُ لِهَذَا السَّبَبِ بِعَيْنِهِ فَتَأَمَّلِ الْخِلْقَةَ كَيْفَ تَتَحَرَّزُ(2)
وُجُوهَ الْخَطَإِ وَ الْمَضَرَّةِ وَ تَأْتِي بِالصَّوَابِ وَ الْمَنْفَعَةِ (3)
باز تأمل كن در اينكه خداوند با حسن تدبير و حكمت، مو و ناخن را آفريد.
از آنجا كه اين دو رشد مى كنند و بلند مى شوند و بايد كوتاه گردند، حس ندارند تا انسان به هنگام گرفتن آنها احساس درد نكند. اگر انسان از گرفتن مو و ناخن درد مى كشيد ميان دو محذور قرار مى گرفت: يا اينكه هر دو را رها مى كرد تا دراز شوند و يا اينكه با دشوارى و تحمل درد، آنها را كوتاه مى كرد.
مفضّل مى گويد: به امام g عرض كردم: چه مى شد اگر خداوند آنها را چنان مى آفريد كه افزوده نگردند تا آدمى به اصلاح و كوتاه كردن نيازمند نباشد.؟
امام (علیه السلام) فرمود: خداوند متعال در اين كار، نعمتهايى نهاده كه آدمى از آنها آگاه نيست تا سپاس گويد. آگاه باش! دردهاى بدن با خروج مو از منافذ بدن و با خروج ناخن از سر انگشتان خارج مى گردد؛ از اين رو به انسان فرمان داده شده كه هر هفته با نوره ماليدن و مو تراشيدن و كوتاه كردن ناخنها به اين
ص: 169
كار اقدام كند. اين كار باعث مى شود كه موى و ناخن با شتاب بيشترى برويند و دردها و بيماريها را سريعتر خارج كنند. اگر شخص چنين نكند، رشد آنها كوتاه و اندك مى شود، در نتيجه، دردها در بدن مى ماند و بيماريهاى مختلف پديد مى آيد.
نيز از رويش مو در چند جاى بدن كه وجود آن براى انسان مايه رنج و زيان است جلوگيرى شده. اگر مو در ديدگان مى روييد آيا آدمى نابينا نمى شد؟ و اگر در دهانش مى روييد آيا خوردن و آشاميدن انسان دشوار و بى لذّت نمى گشت؟ اگر در كف دست رشد مى كرد آيا انسان از لمس درست اشيا و انجام برخى از كارها باز نمى ماند؟ يا اگر بر فرج زن و يا آلت مرد مى روييد آيا لذّت مجامعت از اينان نمى گرفت؟ پس نيك بنگر كه چگونه در جايى كه سود و مصلحتى در كار نيست نروييده. اينها مخصوص انسان نيست، بلكه در چهارپايان و درندگان و ديگر حيوانات توليد مثل كننده نيز چنين است؛ از اين رو با اينكه بدن آنها از مو پوشيده است و ليكن اين مناطق، دقيقا به خاطر آنچه كه ذكر شد، مويى بر آنها نيست. نيك انديشه كن كه چگونه آفرينش از هر خطا، زيان و ناهماهنگى به دور است و يكسره حكمت و تقدير است و مصلحت و سود.(1)
وقتی غذا هضمهای چهارگانه خود را پشت سر میگذارد و به صورت خون در میآید و قلب آن رابه سرتاسر بدن روانه میکند، مقداری زایده و تفاله از آن درون جسم باقی میماند. حرارت بدن این تفالهها را میگدازد و بخاریهای حاصله از آن، از منفذهای زیر پوست خارج میشوند. این بخارها اگر سبک باشند، به همان صورت بیرون میآیند: ولی اگر غلیظ و سنگین باشند، در
ص: 170
منافذ میمانند و موها را میرویانند. فرایند رویش مو بدین صورت است که بخارهای غلیظ، زیر پوست جمع شوند و پیازچه های مو را به وجود میآورند.
هر پیازچه از لولهای باریک تشکیل شده که جای بیرون آمدن مو است. برای اینکه موها خشک نگردند و نرم و لطیف باشند، مقداری از چربیهای زیر پوست به داخل این پیازچهها سرازیر میشوند که هرگاه متراکم گردند باعث تجمع غبار و چرک و مانند آن روی پوست و مو میشوند. از این رو، شستن و کوتاه کردن و نظافت مو امر مهم و پسندیدهای است.(1)
ص: 171
إِنَّ الْمَنَّانِيَّةَ(1)
وَ أَشْبَاهَهُمْ حِينَ أَجْهَدُوا فِي عَيْبِ الْخِلْقَةِ وَ الْعَمْدِ(2) عَابُوا الشَّعْرَ النَّابِتَ عَلَى الرَّكَبِ وَ الْإِبْطَيْنِ وَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ ذَلِكَ مِنْ رُطُوبَةٍ تَنْصَبُّ إِلَى هَذِهِ الْمَوَاضِعِ فَيَنْبُتُ فِيهَا الشَّعْرُ كَمَا يَنْبُتُ الْعُشْبُ فِي مستنفع [مُسْتَنْقَعِ] الْمِيَاهِ أَ فَلَا تَرَى إِلَى هَذِهِ الْمَوَاضِعِ أَسْتَرَ وَ أَهْيَأَ لِقَبُولِ تِلْكَ الْفَضْلَةِ مِنْ غَيْرِهَا- ثُمَّ إِنَّ هَذِهِ تُعَدُّ مِمَّا يَحْمِلُ الْإِنْسَانُ مِنْ مَؤُونَةِ هَذَا الْبَدَنِ وَ تَكَالِيفِهِ لِمَا لَهُ فِي ذَلِكَ مِنَ الْمَصْلَحَةِ فَإِنَّ اهْتِمَامَهُ بِتَنْظِيفِ بَدَنِهِ وَ أَخْذِ مَا يَعْلُوهُ مِنَ الشَّعْرِ مِمَّا يَكْسِرُ بِهِ شِرَّتَهُ (3)
وَ يَكُفُّ عَادِيَتَهُ (4) وَ يَشْغَلُهُ عَنْ بَعْضِ مَا يُخْرِجُهُ إِلَيْهِ الْفَرَاغُ مِنَ الْأَشَرِ(5) وَ الْبِطَالَةِ(6)
اصحاب «مانى» و ديگران كه خواستند بر آفرينش و هدفمندى آن اشكال گيرند، رويش مو در روى زهار و زير بغل را ناروا شمردند، غافل از اينكه رشد مو در اين مكانها با وجود رطوبت در آنها مرتبط است و چنان كه گياه در جاى مرطوب مى رويد، مو نيز در اين جايها رشد مى كند. آيا نمى بينى كه اين جايها براى پذيرش مواد زايد بدن از همه جا مناسبتر است؟ وانگهى اين امر باعث مى شود كه [گذشته از تدابير الهى] خود انسان نيز قدرى به بدن خود برسد و
ص: 172
از رهگذر بهداشت و نظافت، تنى سالم داشته باشد. همچنين با كوتاه كردن موهاى زايد بدن، روحيه آتشين، تندى، سرمستى و خشم او شكسته شود و از پرداختن به سرگرميهاى گمراه كننده و بيكارى پرهيز نمايد.(1)
ص: 173
تَأَمَّلِ الرِّيقَ وَ مَا فِيهِ مِنَ الْمَنْفَعَةِ فَإِنَّهُ جُعِلَ يَجْرِي جَرَيَاناً دَائِماً إِلَى الْفَمِ لِيَبُلَّ الْحَلْقَ وَ اللَّهَوَاتِ (1) فَلَا يَجِفَّ فَإِنَّ هَذِهِ الْمَوَاضِعَ لَوْ جُعِلَتْ كَذَلِكَ كَانَ فِيهِ هَلَاكُ الْأَسْنَانِ ثُمَّ كَانَ لَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يُسِيغَ (2) طَعَاماً إِذَا لَمْ يَكُنْ فِي الْفَمِ بِلَّةٌ تُنْفِذُهُ تَشْهَدُ بِذَلِكَ الْمُشَاهَدَةُ وَ اعْلَمْ أَنَّ الرُّطُوبَةَ مَطِيَّةُ الْغِذَاءِ وَ قَدْ تَجْرِي مِنْ هَذِهِ الْبِلَّةِ إِلَى مَوَاضِعَ أُخَرَ مِنَ الْمِرَّةِ(3) فَيَكُونُ فِي ذَلِكَ صَلَاحٌ تَامٌّ لِلْإِنْسَانِ وَ لَوْ يَبِسَتِ الْمِرَّةُ لَهَلَكَ الْإِنْسَانُ.(4)
درباره آب دهان و مصالح آن بينديش. خداى جلّ و علا چنان تدبير نمود كه اين آب همواره به سوى دهان سرازير باشد تا كام و گلو را تر نگاه دارد و خشك نشوند. اگر اين جايها نامرطوب بمانند هر آينه آدمى هلاك مى شود؛ زيرا آبى در دهان نمى ماند كه انسان با آن آب، غذاى خشك را نرم گرداند و فرو برد [بسيار ديده شده كه غذايى، خشك آدمى را هلاك كرده است] بدان كه اين رطوبت در حكم مركب راهوار غذاست [و آن را به معده مى رساند] نيز اين ترى به صفرا [و يا سوداء] مى رسد و اين كاملا به سود انسان است و اگر صفرا خشك شود آدمى در هلاكت مى افتد.(5)
ص: 174
سه جفت چشمه هاى بزاقى، در دهان به قدرى حسّاس و بيدارند كه به محض مشاهده غذا و يا تصوّر آن، شروع به فعّاليّت نموده و مايع مخصوص بزاق را ترشّح مى كنند. در هر شبانه روز در حدود 300 تا 1100 گرم بزاق ترشّح مى شود كه در سال، حدود 300 كيلوگرم مى شود!
جالب تر اينكه غدّه هاى مزبور كه يك جفت آن در انتهاى دهان و ابتداى حلق، جفت ديگر در فكّ زيرين و جفت سوم در زير زبان جاى دارند، همه يك نوع بزاق ترشح نمى كنند، بلكه هر كدام بزاق مخصوصى از خود بيرون مى دهند و هر كدام وظيفه خاصّى به عهده دارند.
اين مايعات در نرم كردن غذا، لغزندگى آن، سهولت بلع و همچنين در امر هضم، تأثير فراوانى دارند و گذشته از تمام اينها به دهان نوعى آمادگى و طراوت دائمى مى بخشند!(1)
ص: 175
وَ لَقَدْ قَالَ قَوْمٌ مِنْ جَهَلَةِ الْمُتَكَلِّمِينَ وَ ضَعَفَةِ الْمُتَفَلْسِفِينَ بِقِلَّةِ التَّمْيِيزِ وَ قُصُورِ الْعِلْمِ لَوْ كَانَ بَطْنُ الْإِنْسَانِ كَهَيْئَةِ الْقَبَاءِ(1) يَفْتَحُهُ الطَّبِيبُ إِذَا شَاءَ فَيُعَايِنُ مَا فِيهِ وَ يُدْخِلُ يَدَهُ فَيُعَالِجُ مَا أَرَادَ عِلَاجَهُ أَ لَمْ يَكُنْ أَصْلَحَ مِنْ أَنْ يَكُونَ مُصْمَتاً(2)
مَحْجُوباً عَنِ الْبَصَرِ وَ الْيَدِ لَا يُعْرَفُ مَا فِيهِ إِلَّا بِدَلَالاتٍ غَامِضَةٍ كَمِثْلِ النَّظَرِ إِلَى الْبَوْلِ وَ جَسِّ الْعِرْقِ وَ مَا أَشْبَهَ ذَلِكَ مِمَّا يَكْثُرُ فِيهِ الْغَلَطُ وَ الشُّبْهَةُ حَتَّى رُبَّمَا كَانَ ذَلِكَ سَبَباً لِلْمَوْتِ فَلَوْ عَلِمَ هَؤُلَاءِ الْجَهَلَةُ أَنَّ هَذَا لَوْ كَانَ هَكَذَا كَانَ أَوَّلَ مَا فِيهِ أَنْ كَانَ يَسْقُطُ عَنِ الْإِنْسَانِ الْوَجَلُ مِنَ الْأَمْرَاضِ وَ الْمَوْتِ وَ كَانَ يَسْتَشْعِرُ الْبَقَاءَ وَ يَغْتَرُّ بِالسَّلَامَةِ فَيُخْرِجُهُ ذَلِكَ إِلَى الْعُتُوِّ(3)
وَ الْأَشَرِ(4) ثُمَّ كَانَتِ الرُّطُوبَاتُ الَّتِي فِي الْبَطْنِ تَتَرَشَّحُ وَ تَتَحَلَّبُ (5) فَيُفْسِدُ عَلَى الْإِنْسَانِ مَقْعَدَهُ وَ مَرْقَدَهُ وَ ثِيَابَ بدلته [بِذْلَتِهِ] وَ زِينَتِهِ بَلْ كَانَ يُفْسِدُ عَلَيْهِ عَيْشَهُ ثُمَّ إِنَّ الْمَعِدَةَ وَ الْكَبِدَ وَ الْفُؤَادَ إِنَّمَا تَفْعَلُ أَفْعَالَهَا بِالْحَرَارَةِ الْغَرِيزِيَّةِ الَّتِي جَعَلَهَا اللَّهُ مُحْتَبِسَةً فِي الْجَوْفِ فَلَوْ كَانَ فِي الْبَطْنِ فَرْجٌ يَنْفَتِحُ حَتَّى يَصِلَ الْبَصَرُ إِلَى رُؤْيَتِهِ وَ الْيَدُ إِلَى عِلَاجِهِ لَوَصَلَ بَرْدُ الْهَوَاءِ إِلَى الْجَوْفِ فَمَازَجَ الْحَرَارَةَ الْغَرِيزِيَّةَ وَ بَطَلَ عَمَلُ الْأَحْشَاءِ فَكَانَ فِي ذَلِكَ هَلَاكُ الْإِنْسَانِ أَ فَلَا تَرَى أَنَّ كُلَّمَا تَذْهَبُ إِلَيْهِ الْأَوْهَامُ سِوَى مَا جَاءَتْ بِهِ الْخِلْقَةُ خَطَأٌ وَ خَطَلٌ.(6)
ص: 176
برخى از نادانان كه بدروغ دعوى كلام و فلسفه مى كنند، از سر كم مايگى و كوته انديشى مى گويند: چه مى شد كه شكم انسان نيز مانند قبا و بالاپوش باشد تا هر گاه كه پزشك اراده كرد، آن را بگشايد و درون آن را به درستى ببيند، دست در آن كند و به معالجه بپردازد و اين گونه بسته و پوشيده از چشم و دست نباشد؟ زيرا پزشك تنها با دلالتها و راهنماييهاى ناقص؛ چون: نظر در بول و معاينه و لمس عرق و ديگر امور اشتباه آميز و نادرست به درمان مى پردازد و اين امور [و عدم درمان صحيح] چه بسا به مرگ بيمار منتهى شود.
اين جاهلان نمى دانند كه اگر اين پندار واقع مى شد، گذشته از آنكه انسان، ديگر هيچ هراس و دلهره اى از مرگ نداشت و غرور بقا و سلامت، او را به ورطه سرمستى و خوشگذرانى مى كشانيد، باعث مى گشت كه مايعات شكم ترشح كند و سرازير شود و خواب و بيدارى او را بر هم زند و فاسد گرداند. نيز اين ترشحات، لباس و آراستگى انسان را آلوده مى سازد و در كل، زندگى شخص را خراب مى نمايد.
معده و كبد و قلب نيز با يك حرارت مشخّصى كه خداوند در درون انسان قرار داده كار مى كنند. اگر شكم شكافى داشت كه چشم درون آن را بنگرد و دست به آن برسد، هر آينه سردى دماى خارج به داخل بدن راه مى يافت. با حرارت بدن در مى آميخت و آن را از حالت تعادل خارج مى نمود؛ در نتيجه كار طبيعى احشا و درون انسان بى ثمر مى شد و شخص هلاك مى گشت. آيا نمى بينى جز آنچه در آفرينش پديد آمده، تمام پندارهاى خيال انسان، ناصواب و خطاست؟(1)
ص: 177
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِي الْأَفْعَالِ الَّتِي جُعِلَتْ فِي الْإِنْسَانِ مِنَ الطُّعْمِ وَ النَّوْمِ وَ الْجِمَاعِ وَ مَا دُبِّرَ فِيهَا فَإِنَّهُ جُعِلَ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا فِي الطِّبَاعِ نَفْسِهِ مُحَرِّكٌ يَقْتَضِيهِ وَ يَسْتَحِثُّ بِهِ فَالْجُوعُ يَقْتَضِي الطُّعْمَ الَّذِي فِيهِ رَاحَةُ الْبَدَنِ وَ قِوَامُهُ وَ الْكَرَى (1)
يَقْتَضِي النَّوْمَ الَّذِي فِيهِ رَاحَةُ الْبَدَنِ وَ إِجْمَامُ (2) قُوَاهُ وَ الشَّبَقُ (3) يَقْتَضِي الْجِمَاعَ الَّذِي فِيهِ دَوَامُ النَّسْلِ وَ بَقَاؤُهُ وَ لَوْ كَانَ الْإِنْسَانُ إِنَّمَا يَصِيرُ إِلَى أَكْلِ الطَّعَامِ لِمَعْرِفَتِهِ بِحَاجَةِ بَدَنِهِ إِلَيْهِ وَ لَمْ يَجِدْ مِنْ طِبَاعِهِ شَيْئاً يَضْطَرُّهُ إِلَى ذَلِكَ كَانَ خَلِيقاً أَنْ يَتَوَانَى (4) عَنْهُ أَحْيَاناً بِالثِّقْلِ وَ الْكَسَلِ حَتَّى يَنْحَلَ بَدَنُهُ فَيَهْلِكَ كَمَا يَحْتَاجُ الْوَاحِدُ إِلَى الدَّوَاءِ لِشَيْ ءٍ مِمَّا يَصْلُحُ بِهِ بَدَنُهُ فَيُدَافِعُ بِهِ حَتَّى يُؤَدِّيَهُ ذَلِكَ إِلَى الْمَرَضِ وَ الْمَوْتِ وَ كَذَلِكَ لَوْ كَانَ إِنَّمَا يَصِيرُ إِلَى النَّوْمِ بِالْفِكْرِ فِي حَاجَتِهِ إِلَى رَاحَةِ الْبَدَنِ وَ إِجْمَامِ قُوَاهُ كَانَ عَسَى أَنْ يَتَثَاقَلَ عَنْ ذَلِكَ فَيَدْفَعَهُ حَتَّى يُنْهَكَ بَدَنُهُ وَ لَوْ كَانَ إِنَّمَا يَتَحَرَّكُ لِلْجِمَاعِ بِالرَّغْبَةِ فِي الْوَلَدِ كَانَ غَيْرَ بَعِيدٍ أَنْ يَفْتُرَ عَنْهُ حَتَّى يَقِلَّ النَّسْلُ أَوْ يَنْقَطِعَ فَإِنَّ مِنَ النَّاسِ مَنْ لَا يَرْغَبُ فِي الْوَلَدِ وَ لَا يَحْفِلُ بِهِ- فَانْظُرْ كَيْفَ جُعِلَ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْ هَذِهِ الْأَفْعَالِ الَّتِي بِهَا قِوَامُ الْإِنْسَانِ وَ صَلَاحُهُ مُحَرِّكاً مِنْ نَفْسِ الطَّبْعِ يُحَرِّكُهُ لِذَلِكَ وَ يَحْدُوهُ عَلَيْهِ وَ اعْلَمْ أَنَّ فِي الْإِنْسَانِ قُوًى أَرْبَعاً قُوَّةً جَاذِبَةً تَقْبَلُ الْغِذَاءَ وَ تُورِدُهُ عَلَى الْمَعِدَةِ وَ قُوَّةً مَاسِكَةً تَحْبِسُ الطَّعَامَ حَتَّى تَفْعَلَ فِيهِ الطَّبِيعَةُ فِعْلَهَا وَ قُوَّةً
ص: 178
هَاضِمَةً وَ هِيَ الَّتِي تَطْبُخُهُ وَ تَسْتَخْرِجُ صَفْوَهُ وَ تَبُثُّهُ فِي الْبَدَنِ وَ قُوَّةً دَافِعَةً تَدْفَعُهُ وَ تَحْدُرُ الثُّفْلَ (1) الْفَاضِلَ بَعْدَ أَخْذِ الْهَاضِمَةِ حَاجَتَهَا فَفَكِّرْ فِي تَقْدِيرِ هَذِهِ الْقُوَى الْأَرْبَعِ الَّتِي فِي الْبَدَنِ وَ أَفْعَالِهَا وَ تَقْدِيرِهَا لِلْحَاجَةِ إِلَيْهَا وَ الْإِرْبِ فِيهَا وَ مَا فِي ذَلِكَ مِنَ التَّدْبِيرِ وَ الْحِكْمَةِ فَلَوْ لَا الْجَاذِبَةُ كَيْفَ كَانَ يَتَحَرَّكُ الْإِنْسَانُ لِطَلَبِ الْغِذَاءِ الَّذِي بِهِ قِوَامُ الْبَدَنِ وَ لَوْ لَا الْمَاسِكَةُ كَيْفَ كَانَ يَلْبَثُ الطَّعَامُ فِي الْجَوْفِ حَتَّى تَهْضِمَهُ الْمَعِدَةُ وَ لَوْ لَا الْهَاضِمَةُ كَيْفَ كَانَ يَنْطَبِخُ (2) حَتَّى يَخْلُصَ مِنْهُ الصَّفْوُ الَّذِي يَغْذُو الْبَدَنَ وَ يَسُدُّ خَلَلَهُ (3)
وَ لَوْ لَا الدَّافِعَةُ كَيْفَ كَانَ الثُّفْلُ الَّذِي تُخَلِّفُهُ الْهَاضِمَةُ يَنْدَفِعُ وَ يَخْرُجُ أَوَّلًا فَأَوَّلًا أَ فَلَا تَرَى كَيْفَ وَكَّلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِلُطْفِ صُنْعِهِ وَ حُسْنِ تَقْدِيرِهِ هَذِهِ الْقُوَى بِالْبَدَنِ وَ الْقِيَامِ بِمَا فِيهِ صَلَاحُهُ وَ سَأُمَثِّلُ لَكَ فِي ذَلِكَ مِثَالًا إِنَّ الْبَدَنَ بِمَنْزِلَةِ دَارِ
الْمَلِكِ لَهُ فِيهَا حَشَمٌ (4) وَ صِبْيَةٌ وَ قُوَّامٌ (5) مُوَكَّلُونَ بِالدَّارِ فَوَاحِدٌ لِقَضَاءِ حَوَائِجِ الْحَشَمِ وَ إِيرَادِهَا(6)
عَلَيْهِمْ وَ آخَرُ لِقَبْضِ مَا يَرِدُ وَ خَزْنِهِ إِلَى أَنْ يُعَالَجَ وَ يُهَيَّأَ وَ آخَرُ لِعِلَاجِ ذَلِكَ وَ تَهْيِئَتِهِ وَ تَفْرِيقِهِ وَ آخَرُ لِتَنْظِيفِ مَا فِي الدَّارِ مِنَ الْأَقْذَارِ وَ إِخْرَاجِهِ مِنْهَا فَالْمَلِكُ فِي هَذَا هُوَ الْخَلَّاقُ الْحَكِيمُ مَلِكُ الْعَالَمِينَ وَ الدَّارُ هِيَ الْبَدَنُ وَ الْحَشَمُ هُمُ (7) الْأَعْضَاءُ وَ الْقُوَّامُ هُمْ (8) هَذِهِ الْقُوَى الْأَرْبَعُ وَ لَعَلَّكَ تَرَى ذِكْرَنَا هَذِهِ
ص: 179
الْقُوَى الْأَرْبَعَ وَ أَفْعَالَهَا بَعْدَ الَّذِي وَصَفْتُ فَضْلًا وَ تَزْدَاداً(1) وَ لَيْسَ مَا ذَكَرْتُهُ مِنْ هَذِهِ الْقُوَى عَلَى الْجِهَةِ الَّتِي ذُكِرَتْ فِي كُتُبِ الْأَطِبَّاءِ وَ لَا قَوْلُنَا فِيهِ كَقَوْلِهِمْ لِأَنَّهُمْ ذَكَرُوهَا عَلَى مَا يُحْتَاجُ إِلَيْهِ فِي صِنَاعَةِ الطِّبِّ وَ تَصْحِيحِ الْأَبْدَانِ وَ ذَكَرْنَاهَا عَلَى مَا يُحْتَاجُ فِي صَلَاحِ الدِّينِ وَ شِفَاءِ النُّفُوسِ مِنَ الْغَيِ (2)كَالَّذِي أَوْضَحْتُهُ بِالْوَصْفِ الشَّافِي وَ الْمَثَلِ الْمَضْرُوبِ مِنَ التَّدْبِيرِ وَ الْحِكْمَةِ فِيهَا (3)
اى مفضّل! در خوردن، خوابيدن، مجامعت كردن و تدابير نهفته در آنها بنگر، براى هر كدام از اين افعال، محرّك و عاملى درونى پديد آمده: گرسنگى عامل خوردن و راحتى و قوام بدن است. بيخوابى و چرت زدن، عامل خواب، استراحت و تقويت بدن است. شهوت [و شعله ور شدن آن] عامل مجامعت و ماندگارى نسل است.
اگر انسان [گرسنه نمى شد و] در درون، تقاضاى طبيعى براى خوردن نمى يافت، بلكه از طريق ديگر به نياز بدنش به غذا پى مى برد، چه بسا بر اثر
سنگينى و كسالت و ... چيزى نمى خورد و در اثر آن، لاغر و سپس هلاك مى شد.
چنان كه گاه آدمى براى درمان يك نارسايى به دارو نيازمند است ولى بر اثر سهل انگارى و عدم استفاده از آن، درد و بيمارى اش شديد و يا به مرگ منتهى مى شود.
ص: 180
همچنين اگر انسان [بدون آنكه به طور طبيعى خوابش بيايد] تنها با توجه به نياز بدن به خواب و استراحت و تقويت مى خوابيد، چه بسا بر اثر سستى و تنبلى و يا ... نمى خوابيد و اين امر او را به ضعف جسمى دچار مى كرد و در پايان به هلاكت او مى انجاميد.
نيز اگر [نيروى شهوت در درون نبود و] انسان، تنها به خاطر علاقه و به هم رسيدن فرزند به مجامعت تن در مى داد، هيچ دور نبود كه چنين كارى نكند و در نتيجه، نسل انسان كاسته مى شد و يا از ميان مى رفت؛ زيرا بسيارند كسانى كه به فرزنددارى رغبتى ندارند و به آن اهميت نمى دهند.
بنگر كه چگونه براى هر كدام از اين افعال كه قوام و سود بدن در آنهاست، در درون و به طور طبيعى محرّك و عامل حركت دهنده آن قرار داده شده است.
بدان كه در [جسم] انسان چهار نيرو [و دستگاه] نهفته شده است:
1- نيروى جاذبه [يا گرسنگى يا طلب درونى غذا] كه غذا را مى گيرد و سوى معده مى فرستد.
2- نيروى ماسكه [يا نگاهدارنده] كه غذا را در معده و جز آن نگاه مى دارد تا عمليات طبيعى روى آن انجام شود.
3- نيرو [يا جهاز] هاضمه كه غذا را در معده طبخ [يا هضم] مى كند.
عصاره و اصل خالص آن را جدا مى كند و در تمام بدن مى پراكند.
4- نيروى دافعه كه زوايد و سنگينيهاى غذا را پس از رفع نياز دستگاه هاضمه به جانب پايين سرازير مى كند [و دفع مى نمايد].
با تأمل فراوان در اين نيروهاى چهارگانه و كارهاى آنها نياز بدن به آنها و هم در حكمتها و تدابير الهى نهفته در آن انديشه كن.
اگر نيروى جاذبه نبود، انسان چگونه در انديشه چاره جويى غذا كه ايستادگى بدن به آن است، مى افتاد.؟
اگر نيروى نگاهدارنده و ماسكه غذا نبود، چگونه غذا در درون مى ايستاد تا معده آن را هضم كند؟
ص: 181
اگر نيروى هاضمه نبود، چگونه غذا هضم مى شد و مى پخت تا خالص آن كه برآورنده نياز [سلولهاى] بدن است، از آن جدا شود؟
اگر نيروى دافعه نبود، چگونه سنگينيها، غذاهاى غير قابل هضم و مانده هاى دستگاه هاضمه دفع و خارج مى گشت؟
نمى نگرى كه خداوند جلّ و علا چگونه با لطف تدبير و حسن تقدير خود اين نيروها را بر بدن گمارد تا به سود و مصلحت و براى تقويت آن عمل كنند؟
در اين باره براى تو مثالى مى زنم:
بدن به منزله خانه پادشاه است. او در اين خانه غلامان، نوكران، خدمتكاران و تدبيرگران داخلى دارد، يكى از اين مدبّران براى رفع نيازها و برآورى حاجات آنان (جاذبه)، يكى براى آنكه هر چه را كه وارد مى شود بگيرد و ذخيره سازد (ماسكه). يكى براى آنكه آن را به عمل آورد و مهيا سازد و ميان نيازمندان پخش كند. (هاضمه). و يكى براى آنكه خانه را از آلودگيها و زوايد پاكيزه نمايد. (دافعه).
در سخن ما نيز آفرينشگر حكيم، پادشاه عالميان و بدن نيز همان خانه و غلامان و حشم، اعضاى آن است و موكلان و مدبّران هم اين نيروهاى چهارگانه به شمار مى روند. شايد بپندارى كه شرح اين قوى و نيروهاى چهارگانه و عملكرد آنها زيادى است.
آنچه كه من شرح كردم با آنچه كه طبيبان در نوشته هاى خويش گرد آورده اند يكسان نيست؛ آنان چيزهايى را توضيح داده اند كه دانش پزشكى و سلامت بدن به آن نياز دارد ولى ما آن را به گونه اى گفتيم كه مصلحت دين و شفاى جانها از بيمارى گمراهى در آن نهفته است. براى اين مقصود، حكمتها و تدابير را با شرح كافى و مثال نيك بيان نموديم.(1)
ص: 182
از فواید «صفرا» این است که اگر به معده ترشح نکند، حس گرسنگی و طعام خواهی در انسان پیدا نمیشود و معده خالی میماند، بی آنکه طلب غذا نماید وبه احتیاج خود واقف گردد. و اگر این وضع ادامه پیدا کند، هلاکت انسان حتمی خواهد بود. همچنین وقتی صفرا بر عضلهای که در مخرج روده بزرگ واقع است، میریزد، خبر از تخلیه وخروج فضولات میدهد. پس اگرصفرا با رطوبت آب دهن که در غذا است، به جریان نیفتد، بی شک میخشکد، در نتیجه غذایی جذب بدن نمیشود و تخلیهای صورت نمیگیرد واین دو که نباشند، برای انسان بقا وآسایش نخواهد بود.(1)
حقيقت خواب چيست؟ و چه مى شود كه انسان به خواب مى رود؟ در اين باره دانشمندان بحثهاى فراوانى دارند:
بعضى آن را نتيجه انتقال قسمت عمده خون از مغز به ساير قسمتهاى بدن مى دانند، و به اين ترتيب براى آن" عامل فيزيكى" قائلند.
بعضى ديگر عقيده دارند كه فعاليتهاى زياد جسمانى سبب جمع شدن مواد سمى مخصوصى در بدن مى شود، و همين امر روى سيستم سلسله اعصاب اثر مى گذارد و حالت خواب به انسان دست مى دهد، و اين حال ادامه دارد تا اين سموم تجزيه و جذب بدن گردد، به اين ترتيب" عامل شيميايى" براى آن قائل شده اند.
جمعى ديگر يك نوع" عامل عصبى" براى خواب قائلند و مى گويند:
ص: 183
دستگاه فعال عصبى مخصوصى كه در درون مغز انسان است و مبدء حركات مستمر اعضا مى باشد بر اثر خستگى زياد از كار مى افتد و خاموش مى شود.
ولى هيچيك از اين نظرات نتوانسته است پاسخ قانع كننده اى به مساله خواب بدهد، هر چند تاثير اين عوامل را به طور اجمال نمى توان انكار كرد؟
ما فكر مى كنيم چيزى كه سبب شده دانشمندان امروز از بيان تفسير روشنى براى مساله خواب عاجز بمانند همان تفكر مادى آنها است، آنها مى خواهند بدون قبول اصالت و استقلال روح اين مساله را تفسير كنند، در حالى كه خواب قبل از آنكه يك پديده جسمانى باشد يك پديده روحانى است كه بدون شناخت صحيح روح تفسير آن غير ممكن است.
قرآن مجيد در آيات فوق دقيقترين تفسير را براى مساله خواب بيان كرده، زيرا مى گويد خواب يك نوع" قبض روح" و جدايى روح از جسم است اما نه جدايى كامل.
به اين ترتيب هنگامى كه به فرمان خدا پرتو روح از بدن برچيده مى شود و جز شعاع كم رنگى از آن بر اين جسم نمى تابد، دستگاه درك و شعور از كار مى افتد، و انسان از حس و حركت باز مى ماند، هر چند قسمتى از فعاليتهايى كه براى ادامه حيات او ضرورت دارد، مانند ضربان قلب و گردش خون و فعاليت دستگاه تنفس و تغذيه ادامه مى يابد.
در حديثى از امام باقر (علیه السلام) مى خوانيم:
ما من احد ينام الا عرجت نفسه الى السماء، و بقيت روحه فى بدنه، و صار بينهما سبب كشعاع الشمس، فان اذن اللَّه فى قبض الا روح اجابت الروح النفس، و ان اذن اللَّه فى رد الروح اجابت النفس الروح، فهو قوله سبحانه" اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها ...؛
ص: 184
" هر كس مى خوابد نفس او به آسمان صعود مى كند و روح در بدنش مى ماند، و در ميان اين دو ارتباطى همچون پرتو آفتاب است، هر گاه خداوند فرمان قبض روح آدمى را صادر كند" روح" دعوت نفس را اجابت مى كند، و به سوى او پرواز مى نمايد، و هنگامى كه خداوند اجازه بازگشت روح را دهد" نفس" دعوت" روح" را اجابت مى كند و به تن باز مى گردد، و اين است معنى سخن خداوند سبحان كه مى فرمايد: اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها"(1)
و(2)
ضمنا از اينجا مساله مهم ديگرى كه مساله "رؤيا" (خواب ديدن است) نيز حل مى شود، چرا كه بسيارند خوابهايى كه عيناً يا با مختصر تغييرى در خارج واقع مى شوند.
تفسيرهاى مادى از بيان و توجيه اينگونه خوابها عاجزند، در حالى كه تفسيرهاى روحى به خوبى مى توانند اين مطلب را روشن سازند، زيرا روح انسان به هنگام جدايى از تن و ارتباط با عالم ارواح حقايق بيشترى را مربوط به گذشته و آينده درك مى كند، و همين است كه اساس رؤياهاى صادقه را تشكيل مى دهد.(3)
بهترین و مناسب ترین وقت برای خواب شب است، چرا که در شب ، به واسطه سکون و آرامش هوا، گردش خون به کندی میگراید و حرارت طبیعی بدن اندک میشود، در نتیجه بدن کرخت و بی حس، و برای خواب آماده میگردد. همچنین وقتی نور خورشید که از بزرگترین منابع حیات و جنب و
ص: 185
جوش است – وجود ندارد، نیروها و قوای حیاتی ضعیف میشوند و از حرکت روزانه باز میمانند. نیز رطوبت فراوان هوا در شب، تخدیر جسم و اعصاب را در پی میآورد و باعث آرامش و استراحت میگردد.
خوب است که خواب انسان معتدل باشد ، نه چندان زیاد بخوابد که عقل و حافظه و قوه تخیّل او به تحلیل رود و نه چندان کم که لاغری و روی زردی و کج خلقی و سر درد و مانند این به سراغش آید.(1)
اگر ما به دستورات بيان شده در روايات عمل كنيم، مي توانيم نياز بدنمان را به خواب با ساعات كم تري تأمين كنيم؛ از جمله اين كه اگر ما قسمت عمده خواب خود را قبل از نيمه شب قرار دهيم، بسيار مفيدتر خواهد بود تا اين كه آن را به بعد از نيمه شب موكول كنيم. متأسفانه امروزه شرايط زندگي به گونه اي شده است كه خواب بيش تر خانواده ها از نيمه شب به بعد است. در زمان پيامبر و ائمه اطهار (علیهم السلام) و برخي زمان هاي ديگر كه مردم به دستورات اسلام و ائمه (علیهم السلام) عمل مي كردند، برنامه هر شب آنها به اين صورت بود كه اول مغرب نمازشان را به جماعت مي خواندند، سپس به منزل رفته و شام مي خوردند، مجدداً به مسجد برگشته و نماز عشا را مي خواندند و آن گاه به منزل رفته و مي خوابيدند. البته، امكانات و شرايط زندگي هم به گونه اي بود كه به اين برنامه كمك مي كرد؛ مثلا نبودن برق و تاريكي شب يكي از دلايل زودتر خوابيدن مردم بود.
خواب سرشب علاوه بر اين كه نياز عمده بدن را تأمين مي كند، موجب ميشود تا انسان بتواند سحر با نشاط از خواب برخيزد و به عبادت بپردازد. طبيعي است كسي كه تا نيمه هاي شب به تماشاي تلويزيون مي پردازد، نمي تواند چنين برنامه اي داشته باشد؛ زيرا خستگي و كسلي او حتي مانع از اداي به موقع فريضه صبح مي گردد.
ص: 186
در گذشته، مسلمانان كمبود خواب خود در شب را با خواب قيلوله در روز جبران مي كردند. اين خواب كه قبل از ظهر و حدود نيم ساعت به طول ميانجاميد، از سويي، موجب برطرف شدن خستگي كار روزانه مي شد و از سوي ديگر، آمادگي لازم را در مسلمانان فراهم مي كرد تا با نشاط بيش تري نمازظهر خود را به جا آورند. اين شيوه زندگي، به مسلمانان كمك مي كرد تا از خوابيدن كم اما به موقع خود، بيش ترين بهره و نشاط لازم را ببرند.
اگر چه امروزه شرايط زندگي نسبت به گذشته تغيير كرده است، اما با برنامه ريزي درست و سعي و تلاش مي توانيم از اوقات زندگي خود حداكثر استفاده را ببريم، مثلاً نبايد وقت خود را صرف تماشاي فيلم هاي بي فايده و يا برنامه هاي سرگرم كننده اي كنيم كه نه به درد دنياي ما مي خورد و نه آخرتمان و چه بسا ضرر هم دارند. افرادي كه احتياج به مطالعه دارند، خصوصاً طلبه ها كه عادت دارند اول شب مطالعه كنند، بهتر است قسمت عمده مطالعه خود را به آخر شب موكول نمايند. اين كار باعث مي شود تا اولا، به دليل بازتر بودن و آمادگي بيش تر ذهن، استفاده بيش تري از مطالعه عايد گردد و ثانياً، فرصتي فراهم شود تا انسان به نافله شب و قرائت قرآن نيز بپردازد.
نكته ديگر اين كه صِرف كم خوابيدن در شب به تنهايي موضوعيت ندارد، بلكه نحوه سپري كردن آن مهم است. هدف از بيدار ماندن، گپ زدن و انجام كارهاي لغو و بي فايده و يا خداي ناكرده كشيده شدن به سمت امور مشتبه نيست، بلكه براي پرداختن به عبادت فردي و خودسازي است:
«وَ مِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَيْلاً طَوِيلاً»؛(1) و شب را[در نماز]به سجده خدا پردازو شب دراز را به تسبيح و ستايش او صبح گردان. «وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً»؛(2) و بخشي از شب بيدار و
ص: 187
متهجد باش و نمازشب كه بهره افزوني براي تو است به جاي آور، باشد كه خدايت به مقام محمود (شفاعت) مبعوث گرداند.
از روايات و احاديث چنين برمي آيد كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله وسلم) در طول شب چندين مرتبه مي خوابيدند و بيدار مي شدند. مستحب است كه مؤمنان بعد از بيدار شدن در نيمه شب، ابتدا چهار ركعت نافله بخوانند و بعد استراحت كنند. مجدداً بيدار شوند و چهار ركعت ديگر بخوانند و باز استراحت كنند... . البته اين برنامه براي كساني است كه بتوانند به خوبي از آن استفاده كنند به گونهاي كه به كار و وظايف واجبشان لطمه اي وارد نيايد. كساني كه مي خواهند از دقايق عمرشان حداكثر استفاده را ببرند، بايد براي كيفيت و تقسيم مطلوب آن نيز برنامه ريزي كنند. اما كساني كه دلشان مي خواهد وقتشان را طوري بگذرانند كه حتي نفهمند عمرشان چگونه گذشته است، احتياجي به برنامه ريزي ندارند؛ چرا كه شيطان زمينه را به گونه اي فراهم مي كند كه همواره سرگرمي هايي از قبيل جدول پر كردن، فيلم تماشا كردن، سخن لغو گفتن و... براي آنها مهيا باشد.
بر خلاف شب، كه مخصوص خودسازي و انجام عبادات فردي است، روز براي عبادات جمعي و فعاليت هاي اجتماعي از قبيل تحصيل، تدريس، جهاد، كمك به مستمندان و... است. انجام بعضي از مشاغلي كه جامعه به آنها نياز دارد، علاوه بر اين كه واجب كفايي است، اگر به قصد قربت باشد، بزرگ ترين عبادت است. بنابراين مي توان گفت كه كارهاي اجتماعي بيش تر در روز و كارهاي فردي و اموري كه پنهاني بودن آنها مطلوب است، بيش تر در شب انجام مي شود. يكي از برنامه هاي شبانه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله وسلم) ، حضرت علي (علیه السلام) و ساير ائمه (علیهم السلام) رسيدگي به فقرا بود به گونهاي كه شناخته نشوند. حال اگر ما از انجام اين امور در شب عاجزيم، حداقل مي توانيم انفاق سرّي را جزو برنامه هاي روزمان قرار دهيم.(1)
ص: 188
تَأَمَّلْ يَا مُفَضَّلُ هَذِهِ الْقُوَى الَّتِي فِي النَّفْسِ وَ مَوْقِعَهَا مِنَ الْإِنْسَانِ- أَعْنِي الْفِكْرَ وَ الْوَهْمَ وَ الْعَقْلَ وَ الْحِفْظَ وَ غَيْرَ ذَلِكَ أَ فَرَأَيْتَ لَوْ نُقِصَ الْإِنْسَانُ مِنْ هَذِهِ الْخِلَالِ (1) الْحِفْظَ وَحْدَهُ كَيْفَ كَانَتْ تَكُونُ حَالُهُ وَ كَمْ مِنْ خَلَلٍ كَانَ يَدْخُلُ عَلَيْهِ فِي أُمُورِهِ وَ مَعَاشِهِ وَ تَجَارِبِهِ إِذَا لَمْ يَحْفَظْ مَا لَهُ وَ مَا عَلَيْهِ وَ مَا أَخَذَهُ وَ مَا أَعْطَى وَ مَا رَأَى وَ مَا سَمِعَ وَ مَا قَالَ وَ مَا قِيلَ لَهُ وَ لَمْ يَذْكُرْ مَنْ أَحْسَنَ إِلَيْهِ مِمَّنْ أَسَاءَ بِهِ وَ مَا نَفَعَهُ مِمَّا ضَرَّهُ ثُمَّ كَانَ لَا يَهْتَدِي لِطَرِيقٍ لَوْ سَلَكَهُ مَا لَا يُحْصَى وَ لَا يَحْفَظُ عِلْماً وَ لَوْ دَرَسَهُ عُمُرَهُ وَ لَا يَعْتَقِدُ دِيناً وَ لَا يَنْتَفِعُ بِتَجْرِبَةٍ وَ لَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يَعْتَبِرَ شَيْئاً عَلَى مَا مَضَى بَلْ كَانَ حَقِيقاً أَنْ يَنْسَلِخَ مِنَ الْإِنْسَانِيَّةِ
فَانْظُرْ إِلَى النِّعْمَةِ عَلَى الْإِنْسَانِ فِي هَذِهِ الْخِلَالِ وَ كَيْفَ مَوْقِعُ الْوَاحِدَةِ مِنْهَا دُونَ الْجَمِيعِ وَ أَعْظَمُ مِنَ النِّعْمَةِ عَلَى الْإِنْسَانِ فِي الْحِفْظِ النِّعْمَةُ فِي النِّسْيَانِ فَإِنَّهُ لَوْ لَا النِّسْيَانُ لَمَا سَلَا(2) أَحَدٌ عَنْ مُصِيبَةٍ وَ لَا انْقَضَتْ لَهُ حَسْرَةٌ وَ لَا مَاتَ لَهُ حِقْدٌ وَ لَا اسْتَمْتَعَ بِشَيْ ءٍ مِنْ مَتَاعِ الدُّنْيَا مَعَ تَذَكُّرِ الْآفَاتِ وَ لَا رَجَاءَ غَفْلَةٍ مِنْ سُلْطَانٍ وَ لَا فَتْرَةَ مِنْ حَاسِدٍ أَ فَلَا تَرَى كَيْفَ جُعِلَ فِي الْإِنْسَانِ الْحِفْظُ وَ النِّسْيَانُ وَ هُمَا مُخْتَلِفَانِ مُتَضَادَّانِ وَ جُعِلَ لَهُ فِي كُلٍّ مِنْهُمَا ضَرْباً مِنَ الْمَصْلَحَةِ وَ مَا عَسَى أَنْ يَقُولَ الَّذِينَ
ص: 189
قَسَّمُوا الْأَشْيَاءَ بَيْنَ خَالِقَيْنِ مُتَضَادَّيْنِ فِي هَذِهِ الْأَشْيَاءِ الْمُتَضَادَّةِ الْمُتَبَايَنَةِ وَ قَدْ تَرَاهَا تَجْتَمِعُ عَلَى مَا فِيهِ الصَّلَاحُ وَ الْمَنْفَعَةُ(1)
اى مفضّل! [پس از قواى بدنى و ظاهرى اينك] در باره نيروى انديشه، خيال، عقل، حافظه و ديگر قواى درونى و باطنى انديشه كن، هيچ مى دانى كه اگر در ميان اين نيروهاى روانى فقط حافظه [وجود نداشت و يا] ناقص بود انسان چه حالتى پيدا مى كرد؟ آيا مى دانى اگر سود و زيان، داد و ستد، ديده ها و شنيده ها، چيزى كه گفته و آنچه بدو گفته اند و مفيد و مضرّ را نمى دانست و به ياد نمى آورد و شخصى را كه به او نيكى كرده و يا بدى نموده فراموش مى كرد، چه خلل و نارساييهاى در زندگى معيشتى و تجربه اى او پديد مى آمد؟
اگر چنين بود هر قدر كه از راهى مى رفت آن را فرا نمى گرفت، اگر تمام عمرش را بر روى حفظ و فراگيرى درس مى نهاد هيچ گاه آن را نمى آموخت، نه دينى مى توانست برگزيند و نه از تجربه اى سود برد و نه از گذشته اى درس عبرت بگيرد. در حقيقت از انسانيت خارج مى شد [و مانند حيوانات هيچ انديشه و اختيارى نداشت].
بنگر كه چگونه تنها يكى از اين ويژگيهاى فراوان باطنى اين گونه مهم است [كه اگر وجود نداشته باشد اين همه نارسايى در كار انسان پديد مى آيد؟ با اينكه نعمت حافظه تنها يكى از آن همه نعمت است].
ص: 190
بدان كه نعمت فراموشى بسيار بزرگتر از نعمت حافظه و يادآورى است.
اگر [نعمت] فراموشى نبود، هيچ كس مصيبت و سختى خود را فراموش نمى كرد.
حسرتش پايان نمى يافت. كينه اش تمام نمى گشت. با ياد داشتن [و عدم فراموشى] آفات دنيا هيچ گاه از آن بهره نمى جست. اميدى به فراموشى و غفلت سلطان [و حاكمى كه دشمن اوست] و رهايى از حسد رشكبران نداشت.
آيا نمى بينى كه چگونه دو نيروى حافظه و فراموشى كه ضدّ يك ديگرند، هر كدام براى مصلحتى خاص در نهاد آدمى نهفته شده است؟
حال كه چنين است و اين دو نعمت [خداى جلّ و علا] كه ضدّ يك ديگرند به سود انسان كار مى كنند و هر كدام براى آدمى ضرورى است، چرا، بايد برخى [از مردم نادان و مشرك] در اين اشياء متضاد به دو خالق و آفرينشگر متضاد معتقد شوند؟(1)
حافظه انسان كه بايگانى معلومات مختلف او است به قدرى عجيب و شگفت انگيز است كه اگر ما بخواهيم صدها نفر را مأمور نگهدارى و بايگانى معلومات خود كنيم محال است بتوانند كار حافظه را با اين سرعت و ظرافت انجام دهند.
اگر يك ساعت نيروى حافظه از ما گرفته شود زندگى كردن براى ما غير ممكن خواهد شد. نه تنها راه خانه خود را پيدا نخواهيم كرد؛ بلكه حتى براى خوردن غذا فراموش مى كنيم كه بايد لقمه را در دهان بگذاريم! همه چيز براى ما ناشناخته، نامأنوس، و مجهول و حيرت زا خواهد شد.
ص: 191
جوانى كه در يك حادثه رانندگى بر اثر يك ضربه مغزى تنها بخشى از حافظه خود را از دست داده بود وقتى او را به خانه اصلى اش بردند آنجا را نشناخت و مى گفت: اين اولين بارى است كه گام در اين خانه مى گذارد! و حتى مادرش را زن بيگانه اى تصور كرد، و تابلود نقاشى كه كار خود او بود كاملًا ناآشنا به نظر مى رسيد و مى گفت: اولين بارى است كه آن را مى بينم!
ما هزاران هزار موجود، و هزاران هزار انسان، و هزاران هزار مواد مختلف، و هزاران هزار خاطره و صحنه، و هزاران هزار معلومات مختلف ديگر را در بايگانى حافظه خود جاى داده ايم؛ و شگفت انگيز اينكه براى يادآورى يك خاطره بيش از يك هزارم ثانيه وقت لازم نيست تا انسان بتواند خاطره مورد نظر را كه مربوط به يك لحظه، يا يك سال، يا پنجاه سال پيش است، از ميان معلومات طبقه بندى شده بيرون آورد و مورد توجّه قرار دهد! مخصوصاً دانشمندان به يكى از كارهاى حيرت انگيز حافظه اشاره مى كنند كه به آن معجزه حافظه نام داده اند و آن به اين شرح است:
بسيار مى شود كه انسان نام شخص يا موضوعى را فراموش كرده، سپس به تلاش و كوشش براى پيدا كردن آن مى پردازد؛ و قفسه هاى بايگانى حافظه را يكى پس از ديگرى زير و رو مى كند.
خوب، اگر انسان آن اسم يا آن موضوع را مى داند، چرا دنبالش مى گردد؟ و اگر نمى داند چگونه دنبال چيزى كه نمى داند مى گردد؟ آيا ممكن است انسان دنبال گمشده اى بگردد كه نمى داند چيست، يا كيست؟!
با اين حال اين مطلب در مورد حافظه انسان صادق است كه به هنگام نسيان و فراموشى دنبال گمشده اى مى گردد كه نمى داند چيست؟ و ناگهان به سراغ قفسه اى مى رود كه گمشده او آنجا است و آن را مى يابد.(1)
ص: 192
در اينجا نكته باريكى وجود دارد كه راه حل شگفت آور مسأله در آن نهفته است؛ و آن اينكه: در اينگونه موارد انسان دنبال خود آن نام يا آن موضوع كه نمى داند چيست نمى گردد؛ بلكه براى به دست آوردن آن، مجموعه حوادثى را كه اجمالاً مى داند همراه نام مورد نظر در ذهنش جمع آورى و بايگانى شده جستجو مى كند.- زيرا حوادث مختلف به صورت مجموعى و گروهى بايگانى مى شوند- مثلًا مى داند با شخص مورد نظر كه نامش را فراموش كرده، در فلان روز و فلان محل براى نخستين بار آشنا شده است؛ فوراً پرنده آن روز و آن محل را از بايگانى حافظه مى خواهد و برق آسا آن را ورق مى زند، تا در لابلاى آن، نام شخص مورد نظر را پيدا كند.
اين سخن را با كلامى از امام صادق (علیه السلام) كه در توحيد مفضّل آمده است پايان مى دهيم. فرمود:
«اى مفضّل! در اين قوا و نيروهايى كه در نفس و روح آدمى است، بينديش:
در تفكّر و وهم و عقل و حافظه و غير اينها. اگر از ميان همه اينها حافظه به تنهايى از دست رود حال انسان چگونه خواهد بود؟ و چه اختلالاتى در امر معاش و تجارت رخ مى دهد؟ اگر نتواند آنچه را كه به نفع او يا به زيان او است حفظ كند، و همچنين اگر آنچه را گرفته، و آنچه را داده، آنچه را ديده، و آنچه را شنيده، آنچه را گفته و آنچه درباره او گفته اند، همه اينها را فراموش كند، چه خواهد شد؟
در صورت فراموشكارى اگر هزاران بار از جادّه اى برود باز هم آن را پيدا نمى كند، و اگر در تمام عمر درسى بخواند چيزى فرا نمى گيرد، و به هيچ دين و مذهبى نمى تواند عقيده پيدا كند، و از هيچ تجربه اى نمى تواند بهره گيرد، و نه از هيچ حادثه اى عبرت بيندوزد؛ بلكه سزاوار است كه نام انسانيّت به كلّى از او برداشته شود!» سپس امام افزود: «از نعمت حافظه بالاتر نعمت فراموشى
است. (فراموشى در موارد معيّن) اگر نسيان و فراموشى نبود يك مصيبت كه در زندگى انسان رخ مى داد براى هميشه او را داغدار مى كرد؛ حسرت و
ص: 193
اندوهش هرگز پايان نمى يافت و با يادآورى آفات و مشكلات هيچ نعمتى در دنيا براى او گوارا نبود.»(1)
گاه بعضى از ناآگاهان، ساختمان روح و فكر و مغز انسان را با ساختمان مغزهاى الكترونيكى مقايسه مى كنند؛ در حالى كه تفاوت اين دو با هم از تفاوت هواپيماى بازيچه كودكان با يك هواپيماى غول پيكر واقعى بيشتر است! توضيح اينكه:
فعاليّت مغزهاى الكترونيكى تنها در محدوده حافظه آنها است، و حافظه آنها همان چيزى است كه انسان به آنها تغذيه مى كند، و لذا در ماوراى اين حافظه محدود، مطلقاً فعاليّتى ندارند؛ در حالى كه دامنه فعاليّت مغز و فكر انسان نامحدود است.
به علاوه مغزهاى الكترونيكى فاقد هرگونه ابتكار و انديشه در برابر يك حادثه جديد است، هر قدر حادثه ساده باشد. مانند عكس العمل نشان دادن در مقابل وزش يك باد شديد، تا چه رسد به ابتكار و خلاقيت و ابداع در مسائل مهم و پيچيده.
وانگهى فرض كنيم اين دو، قابل مقايسه باشند؛ كدام عقل باور مى كند كه ساختن يك مغز الكترونيكى پيشرفته كه اعجوبه صنايع بشرى محسوب مى شود به وسيله يك انسان بى سواد و يا حتى كور و كر و ديوانه انجام گرفته باشد.
آيا طبيعت بى روح، و فاقد عقل و تفكّر و ابتكار، مى تواند پديد آورنده روح و عقل و ابتكار باشد؟ اينجا است كه مى گوئيم در درون روح انسان هزاران آيه از آيات پروردگار و نشانه از نشانه هاى او است.(2)
ص: 194
تأثير ميل و علاقه در ادراك منحصر به ادراكات حسي نيست، بلكه در تخيّلات و افكار و حتي در استنتاجات عقلي به صورتهاي گوناگون وجود دارد: مثلاً حافظه افراد نسبت به چيزهاي مورد علاقه ايشان قوي تر است و كارهاي فكري در مورد مسائلي كه مورد علاقه متفكر است بهتر پيش مي رود.
شخصي نقل مي كرد كه ما در يكي از دانشگاههاي لندن درس مي خوانديم و روزي در كلاس درس روان شناسي كه دانشجوياني از مليّتهاي گوناگون در آن شركت داشتند، استاد روان شناسي واژههاي گوناگون و درهمي را از زبانهاي مختلف بر روي تابلو نوشت. سپس تك تك دانشجويان را خواست كه از آغاز تا انتها آن واژهها را مطالعه و مرور كنند. بعد از آن ها خواست كه چشم از تابلو بردارند و واژههايي را كه در حافظه سپرده اند بيان كنند. مشخص شد كه هر دانشجو، واژههاي زبان مادري خود كه معاني زشت و ناخوشايندي داشتهاند به حافظه نسپرده است و واژههاي را در حافظه نگهداري كرده بود كه معنايي خوشايند داشته است.
شگفت آورتر آن كه بسياري از اشخاص از افكار خودشان همان نتيجه اي را مي گيرند كه قبلا دلشان پسنديده و به ايشان الهام كرده است. گرچه گمان كنند كه اين نتيجه به طور طبيعي از استدلال عقلي به دست آمده، اما بي ترديد ميل باطني ايشان در انتخاب مقدمات يك دليل و يا در كيفيت تنظيم آن مقدمات مؤثر بوده و چه بسا موجب مغالطه و منحرف گشتن از حق و استنتاج
باطلي گشته است: بَلْ يُرِيدُ الاْنْسَانُ لِيَفْجُرَ اَمَامَهُ(1) ؛ بلكه آدمي ميخواهد كه فراپيش خود (در آينده نيز) گناه كند(2)
ص: 195
دو دسته آيات درباره علم و جهل انسان هست: برخي آفرينش بشر را همراه سرمايه هاي علمي مي داند و بعضي بشر را هنگام آفريده شدن جاهل مي داند كه به تدريج از جهل به سوي علم مي رود. مضمون دسته نخست، ناظر به علوم و معارف الهي و اصول ارزشي نظير خداشناسي، معادشناسي، شناخت فضايل و... است و سخن افلاطون مبني بر تذكّري بودن علوم در اين باره است، هرچند جريان تقدّم روح بر بدن با مبناي «جسمانيّة الحدوث و روحانية البقاء»
هماهنگ نيست. دسته دوم درباره دانشهايي چون علوم تجربي، رياضي و... است كه محصول كاوشهاي بشري و مهمان روح آدمي است و اثبات صحّت رأي افلاطون درباره اين علوم دشوار است.
قرآن كريم علوم ذاتي، فطري و حضوري را ميزبان و صاحب اصلي جان انسان مي داند و علوم كسبي و حصولي را كه از عوارض بشري است و سابقه و لاحقه عدم دارد، مهمان نفس او مي شمارد؛ مگر آنكه علوم كسبي در روند ادراك به امامت عقل نظري كه از قواي فطري بينش انسان است ادراك شود، كه در اين صورت، هماهنگ با علوم فطري و به تبع آن، ثابت و جاودان خواهد شد.
علومي كه از عوارض روح آدمي است و مهمان نفس بشر به شمار مي رود، از راه اكتساب و تحصيل به دست مي آيد؛ مانند دانش پزشكي، مهندسي و... از علوم بشري و زير مجموعه آنها كه هيچ يك در نهاد انسان ذخيره نشده و درباره آنها آگاهي قبلي وجود نداشته، بلكه بشر به تدريج آنها را تحصيل كرده است و در مقطع پاياني عمر نيز شايد آنها را از دست بدهد.
قرآن كريم درباره عدم سابقه اين علوم به جهل نوزاد اشاره مي فرمايد: «واللّهُ اَخرَجَكُم مِن بُطُونِ اُمَّهتِكُم لاتَعلَمونَ شيءاً».(1) كلمه «شيئاً» كه در
ص: 196
اصطلاح ادبي، نكره در سياق نفي است و افاده عموم مي كند، دلالت دارد كه نوزاد هيچ شيئي از اين علوم عادي و بشري را نمي داند و همه را از راه چشم و گوش و عقل فرا مي گيرد: «وجَعَلَ لَكُمُ السَّمعَ والاَبصرَوالاَفءدَةَ لَعَلَّكُم تَشكُرون»(1) پس هيچ كس همزاد با هيچ علم بشري به دنيا نيامده است.
درباره سرانجام اين علوم بشري نيز مي فرمايد: «ومِنكُم مَن يُرَدُّ اِلي اَرذَلِ العُمُرِ لِكَي لا يَعلَمَ بَعدَ عِلمٍ شيءاً»(2)؛ يعني بعضي پيران دانسته هاي خود را فراموش مي كنند. اينجا نيز كلمه «شيئاً» نكره در سياق نفي است و دلالت دارد كه ذرّه اي از آنچه در همه عمر به دست آورده اند، در حافظه علمي برخي از آنان نمي ماند.
دانشي كه به علم حصولي و وجود ذهني پديد آمده است، اگر به لحاظ وجودي با حقيقت و جان عالم متّحد نشده باشد و در حدّ وصف حال نفساني او باشد، با برخي بيماريها و پديد آمدن بعضي از عوارض جسماني زوال پذير است؛ مثلاً حادثه توانفرساي مرگ، چنان قوي است كه بسياري از بديهيات دانش حصولي را نيز از ياد مي برد. به همين دليل نيز بسياري در شب اوّل قبر از پاسخ به پرسشهاي ابتدايي ديني نظير سؤال از خدا و پيامبر و دين او باز مي مانند. البته كساني كه اين معارف فطري را پاس مي دارند، كاملاً نسبت به آنها حضور ذهن دارند.
آن كه علوم تحصيلي را با جان و گوهر هستي خود پيوند مي زند، برپايه «من حفظ من أُمّتي أربعين حديثاً ممّا يحتاجون إليه من أمر دينهم، بعثه الله يوم القيامة فقيهاً عالماً»(3) در قيامت فقيه مبعوث مي شود، زيرا او اين دانش را
ص: 197
با خود به برزخ مي برد و در قيامت نيز عالم محشور مي شود و اذن شفاعت ديگران را نيز مي يابد.
برخي علم را كه حسنه اي الهي است، به برزخ و قيامت مي برند؛ يعني نه تنها فعل نيكو در دنيا انجام مي دهند، بلكه با «حسنه» از حوادث مرگ مي گذرند و در معاد با حسنات دنيايي خود همراه مي شوند كه در آنجا چندين برابر پاداش مي گيرند: «مَن جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشرُ اَمثالِها»(1)؛ امّا هر كه علم را تنها خرج نام و نان كند و دانش با هستي او وحدت و يگانگي نيابد، در قيامت به تباهي و هلاكت كرده هايش پي خواهد برد: «فَاُولئِكَ حَبِطَت اَعملُهُم».(2)
ص: 198
انْظُرْ يَا مُفَضَّلُ إِلَى مَا خُصَّ بِهِ الْإِنْسَانُ دُونَ جَمِيعِ الْحَيَوَانِ مِنْ هَذَا الْخَلْقِ الْجَلِيلِ قَدْرُهُ الْعَظِيمِ غَنَاؤُهُ أَعْنِي الْحَيَاءَ فَلَوْلَاهُ لَمْ يُقْرَ ضَيْفٌ (1) وَ لَمْ يُوفَ بِالْعِدَاتِ وَ لَمْ تُقْضَ الْحَوَائِجُ وَ لَمْ يُتَحَرَّ الْجَمِيلُ وَ لَمْ يُتَنَكَّبِ (2)
الْقَبِيحُ فِي شَيْ ءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ حَتَّى إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْأُمُورِ الْمُفْتَرَضَةِ أَيْضاً إِنَّمَا يُفْعَلُ لِلْحَيَاءِ فَإِنَّ مِنَ النَّاسِ مَنْ لَوْ لَا الْحَيَاءُ لَمْ يَرْعَ حَقَّ وَالِدَيْهِ وَ لَمْ يَصِلْ ذَا رَحِمٍ وَ لَمْ يُؤَدِّ أَمَانَةً وَ لَمْ يَعِفَّ عَنْ فَاحِشَةٍ أَ فَلَا تَرَى كَيْفَ وَفَى الْإِنْسَانُ جَمِيعَ الْخِلَالِ الَّتِي فِيهَا صَلَاحُهُ وَ تَمَامُ أَمْرِهِ (3)
اى مفضّل! در آنچه كه خداوند جليل القدر و عظيم الغناء در ميان آفريدگان تنها انسان را به آن آراست بنگر. مقصودم «حيا» ست.
اگر حيا نبود انسان هيچگاه ميهمان نمى پذيرفت، به وعده وفا نمى كرد، نيازها [اى مردم] را برآورده نمى ساخت، از نيكيها بر حذر بود و بديها را مرتكب مى شد.
بسيارى از امور لازم و واجب نيز به خاطر حيا انجام مى شود. بسيارى از مردم هستند كه اگر حيا نمى كردند و شرمگين نمى شدند، حقوق والدين را رعايت نمى نمودند، صله هيچ رحمى نمى كردند، هيچ امانتى را بدرستى باز پس نمى دادند و از فاحشه بر حذر نبودند.
ص: 199
نمى نگرى چسان تمام ويژگيهايى كه انسان به آنها نياز دارد و سود و مصلحت و كمال او در آنهاست، در او گرد آمده است؟(1)
در حديثى آمده است كه حيا و شرم دو قسم است: شرم معقول و شرم احمقانه (2) حياى عقل و شرم معقول آن است كه انسان به هنگام مواجهه با گناه و معصيت از خداوند خويش شرم كند و به سراغ گناه نرود. بيزارى از گناه و زشتيها، شرم معقول و خجالت ممدوح و پسنديده است. و امّا شرم احمقانه، خجالت از پرسش در برابر مجهولات است. انسان بايد در سؤال كردن شجاع و دلير باشد، و شرم و خجالت را كنار بگذارد؛ و نه تنها خود در مورد موضوعات مورد سؤال پرسشگر باشد، كه ديگران را هم تشويق به اين كار كند(3)
در حديثى امام على (علیه السلام) مى فرمايند:
«قُرِنَ الحياءُ بِالْحِرمانِ ؛ كمرويى با محروميت قرين است».(4)
اين نوع حيا جلوى پيشرفت انسان را مى گيرد. در حديث ديگرى همان حضرت فرموده است:
«الحَياءُ يَمنَعُ الرِّزْقَ ؛ كمرويى مانع روزى است».(5)
يك معناى ديگرى هم حديث مورد بحث دارد كه اشخاصى داراى حيا و شرم ممدوح و پسنديده هستند بايد تن به محروميت هايى بدهند يعنى شخص
ص: 200
با حيا آن آزادى را كه يك فرد معمولى دارد، ندارد بلكه محدوديت هايى براى او وجود دارد.
درباره خود شرم و حيا روايات فراوان است كه نمونه هايى را ذكر مى كنيم:
امام على (علیه السلام) مىفرمايند:
«الحياءُ سَبَبٌ إلى كُلِّ جَميلٍ؛ شرم وسيله رسيدن به هر زيبايى و نيكى است».(1)
و همچنين فرموده است:
«الحياءُ مِفْتاحُ كُلِّ الخَيرِ ؛ شرم كليد همه خوبى هاست».(2)
و از ايشان روايت شده است كه:
«الحَيَاءُ يَصِدُّ عنِ الفِعْلِ القَبِيحِ؛ شرم مانع زشتكارى مى شود».(3)
و همچنين فرموده اند:
«سَبَبُ العِفَّةِ الحَياءُ؛ علّت پاكدامنى حياست.(4)
امام صادق (علیه السلام) فرموده است:
«لا إيمانَ لِمَنْ لاحَياءَ لَهُ ؛ ايمان ندارد كسى كه حيا ندارد».(5)
امام على (علیه السلام) هم فرموده اند:
«مَنْ لَمْ يَسْتَحْىِ منَ النّاسِ لَمْ يَسْتَحْىِ مِنَ اللَّهِ سُبحانَهُ ؛ كسى كه از مردم حيا نكند از خداوند هم حيا نمى كند».(6)
و رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) مى فرمايند:
ص: 201
«لِيَسْتَحِ أحَدُكُمْ مِن مَلَكَيْهِ اللّذَيْنِ مَعَهُ كما يَسْتَحِي مِنْ رَجُلَيْنِ صَالِحَيْنِ مِن جِيْرَانِهِ وَهُما مَعَهُ باللَّيْلِ والنَّهارِ؛ هر يك از شما بايد از دو فرشته اى كه با خود دارد شرم كند، همچنان كه از دو همسايه خوب خود كه شب و روز كنارش هستند، شرم مى كند.(1)
ص: 202
تَأَمَّلْ يَا مُفَضَّلُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ بِهِ عَلَى الْإِنْسَانِ مِنْ هَذَا الْمَنْطِقِ الَّذِي يُعَبِّرُ بِهِ عَمَّا فِي ضَمِيرِهِ وَ مَا يَخْطُرُ بِقَلْبِهِ وَ يُنْتِجُهُ فِكْرُهُ- وَ بِهِ يَفْهَمُ عَنْ غَيْرِهِ مَا فِي نَفْسِهِ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ كَانَ بِمَنْزِلَةِ الْبَهَائِمِ الْمُهْمَلَةِ الَّتِي لَا تُخْبِرُ عَنْ نَفْسِهَا بِشَيْ ءٍ وَ لَا تَفْهَمُ عَنْ مُخْبِرٍ شَيْئاً وَ كَذَلِكَ الْكِتَابَةُ الَّتِي بِهَا تُقَيَّدُ أَخْبَارُ الْمَاضِينَ لِلْبَاقِينَ وَ أَخْبَارُ الْبَاقِينَ لِلْآتِينَ وَ بِهَا تُخَلَّدُ الْكُتُبُ فِي الْعُلُومِ وَ الْآدَابِ وَ غَيْرِهَا وَ بِهَا يَحْفَظُ الْإِنْسَانُ ذِكْرَ مَا يَجْرِي بَيْنَهُ وَ بَيْنَ غَيْرِهِ مِنَ الْمُعَامَلَاتِ وَ الْحِسَابِ وَ لَوْلَاهُ لَانْقَطَعَ أَخْبَارُ بَعْضِ الْأَزْمِنَةِ عَنْ بَعْضٍ وَ أَخْبَارُ الْغَائِبِينَ عَنْ أَوْطَانِهِمْ وَ دَرَسَتِ الْعُلُومُ وَ ضَاعَتِ الْآدَابُ وَ عَظُمَ مَا يَدْخُلُ عَلَى النَّاسِ مِنَ الْخَلَلِ فِي أُمُورِهِمْ وَ مُعَامَلَاتِهِمْ وَ مَا يَحْتَاجُونَ إِلَى النَّظَرِ فِيهِ مِنْ أَمْرِ دِينِهِمْ وَ مَا رُوِيَ لَهُمْ مِمَّا لَا يَسَعُهُمْ جَهْلُهُ وَ لَعَلَّكَ تَظُنُّ أَنَّهَا مِمَّا يُخْلَصُ إِلَيْهِ بِالْحِيلَةِ وَ الْفِطْنَةِ وَ لَيْسَتْ مِمَّا أُعْطِيَهُ الْإِنْسَانُ مِنْ خَلْقِهِ وَ طِبَاعِهِ وَ كَذَلِكَ الْكَلَامُ إِنَّمَا هُوَ شَيْ ءٌ يَصْطَلِحُ عَلَيْهِ النَّاسُ فَيَجْرِي بَيْنَهُمْ وَ لِهَذَا صَارَ يَخْتَلِفُ فِي الْأُمَمِ الْمُخْتَلِفَةِ وَ كَذَلِكَ لِكِتَابَةِ الْعَرَبِيِّ وَ السِّرْيَانِيِّ وَ الْعِبْرَانِيِّ وَ الرُّومِيِّ وَ غَيْرِهَا مِنْ سَائِرِ الْكِتَابَةِ الَّتِي هِيَ مُتَفَرِّقَةٌ فِي الْأُمَمِ إِنَّمَا اصْطَلَحُوا عَلَيْهَا كَمَا اصْطَلَحُوا عَلَى الْكَلَامِ فَيُقَالُ لِمَنِ ادَّعَى ذَلِكَ أَنَّ الْإِنْسَانَ وَ إِنْ كَانَ لَهُ فِي الْأَمْرَيْنِ جَمِيعاً فِعْلٌ أَوْ حِيلَةٌ فَإِنَّ الشَّيْ ءَ الَّذِي يَبْلُغُ بِهِ ذَلِكَ الْفِعْلَ وَ الْحِيلَةَ عَطِيَّةٌ وَ هِبَةٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ فِي خَلْقِهِ فَإِنَّهُ لَوْ لَمْ يَكُنْ لَهُ لِسَانٌ مُهَيَّأٌ لِلْكَلَامِ وَ ذِهْنٌ يَهْتَدِي بِهِ لِلْأُمُورِ لَمْ يَكُنْ لِيَتَكَلَّمَ أَبَداً وَ لَوْ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَفٌّ مُهَيَّئَةٌ وَ أَصَابِعُ لِلْكِتَابَةِ لَمْ يَكُنْ لِيَكْتُبَ أَبَداً وَ اعْتَبِرْ ذَلِكَ مِنَ الْبَهَائِمِ
ص: 203
الَّتِي لَا كَلَامَ لَهَا وَ لَا كِتَابَةَ فَأَصْلُ ذَلِكَ فِطْرَةُ الْبَارِي جَلَّ وَ عَزَّ وَ مَا تَفَضَّلَ بِهِ عَلَى خَلْقِهِ فَمَنْ شَكَرَ أُثِيبَ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ(1)
اى مفضّل! بنگر كه چگونه خداوند- تقدّست اسمائه- به آدمى نعمت نطق عطا كرد و او مى تواند با اين نيرو آنچه را كه در نهان و قلب دارد باز گويد و انديشه اش را بيان نمايد و از درون مردم آگاه شود؟
اگر اين توان نطق در او نبود، هر آينه به يك حيوان چهار پا مى مانست كه نتواند ديگران را از درون و انديشه هاى خود آگاه سازد و نه از ما في الضمير ديگران با خبر شود.
قدرت كتابت و نوشتن نيز اين گونه [با اهميت و] مخصوص انسان است. با نوشتن، اخبار گذشتگان براى حاضران و اخبار حاضران براى آيندگان حفظ و منتقل مى شود.
با نوشتن، دانشها و علوم و آداب مختلف در قالب نوشته ها و كتابها جاودان و ماندگار مى مانند.
با نوشتن، حساب و كتاب و روابط بين انسانها در معاملات ثبت مى شود.
اگر نوشتن نبود، اخبار و حوادث روزگاران نابود و منقطع مى گشت، خبرى از غايبان به ميهنشان نمى رسيد، دانشها مندرس و محو مى شد، آداب [و فرهنگها] از ميان مى رفت، در كار، زندگى و معاملات مردم نارسايى و دشوارى پديد مى آمد، مردم نمى توانستند كه براى حفظ دين و عمل به شريعت به احكام نوشته شده و روايات نقل شده كه آنها را نمى دانند بنگرند.
ممكن است پندارت چنين باشد كه اين نيروى نطق در سرشت و آفرينش انسان نيست بلكه او با كياست و چاره جويى آن را مى يابد. سخن گفتن نيز اين
ص: 204
گونه است. خود مردم اين الفاظ و كلمات را در ميان خود اصطلاح كرده اند و در ميانشان جارى است؛ از اين رو هر امّتى و ملّتى زبان و كلماتى متفاوت با زبان و كلمات ديگر امتها دارد. در نتيجه يكى به عربى، ديگرى به سريانى، كسى به عبرى و يكى به رومى و ... مى نويسد. اين لغتها و زبانها در ميان اقوام منتشر است و خود آنان آنها را وضع نموده اند.
در پاسخ پندار اين مدّعى بايد گفته شود:
اگر چه انسان، خود با كياست و چاره جويى به اين دو مى رسد ولى بايد انديشيد كه ابزار اين امور چيست؟ جز آن است كه خداوند جلّ و علا در آفرينش و طبيعت او ابزار نطق و نوشتن را به وديعت نهاد؟ بى ترديد اگر زبانى مناسب براى سخنگويى و انديشه و ذهنى براى درك اشيا و معانى نداشت، هيچ گاه قادر به سخن گفتن نبود. اگر كف دست و انگشتانى مناسب براى نوشتن نداشت، هيچ گاه توان نوشتن چيزى در او نبود. اين حقيقت را در نگرش و تأمل در حيواناتى درياب كه نه سخن مى گويند و نه مى نويسند؛ پس اصل و ريشه اين نعمتهاى سترگ، آفرينش حكيمانه خداى جلّ و علا و تفضل او بر آفريدگان است. آن كه سپاس گويد پاداش مى گيرد و آن كه كفر و ناسپاسى ورزد بى ترديد خداى جلّ و علا از همه عالميان بى نياز است. (سوره نمل، آيه 40)(1)
ص: 205
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِيمَا أُعْطِيَ الْإِنْسَانُ عِلْمَهُ وَ مَا مُنِعَ فَإِنَّهُ أُعْطِيَ جَمِيعَ عِلْمِ مَا فِيهِ صَلَاحُ دِينِهِ وَ دُنْيَاهُ فَمِمَّا فِيهِ صَلَاحُ دِينِهِ مَعْرِفَةُ الْخَالِقِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِالدَّلَائِلِ وَ الشَّوَاهِدِ الْقَائِمَةِ فِي الْخَلْقِ وَ مَعْرِفَةُ الْوَاجِبِ عَلَيْهِ مِنَ الْعَدْلِ عَلَى النَّاسِ كَافَّةً وَ بِرِّ الْوَالِدَيْنِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ وَ مُوَاسَاةِ أَهْلِ الْخُلَّةِ وَ أَشْبَاهِ ذَلِكَ مِمَّا قَدْ تُوجَدُ مَعْرِفَتُهُ وَ الْإِقْرَارُ وَ الِاعْتِرَافُ بِهِ فِي الطَّبْعِ وَ الْفِطْرَةِ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ مُوَافِقَةٍ أَوْ مُخَالِفَةٍ وَ كَذَلِكَ أُعْطِيَ عِلْمَ مَا فِيهِ صَلَاحُ دُنْيَاهُ كَالزِّرَاعَةِ وَ الْغِرَاسِ وَ اسْتِخْرَاجِ الْأَرَضِينَ وَ اقْتِنَاءِ الْأَغْنَامِ وَ الْأَنْعَامِ وَ اسْتِنْبَاطِ الْمِيَاهِ وَ مَعْرِفَةِ الْعَقَاقِيرِ الَّتِي يُسْتَشْفَى بِهَا مِنْ ضُرُوبِ الْأَسْقَامِ وَ الْمَعَادِنِ الَّتِي يُسْتَخْرَجُ مِنْهَا أَنْوَاعُ الْجَوَاهِرِ وَ رُكُوبِ السُّفُنِ وَ الْغَوْصِ فِي الْبَحْرِ وَ ضُرُوبِ الْحِيَلِ فِي صَيْدِ الْوَحْشِ وَ الطَّيْرِ وَ الْحِيتَانِ وَ التَّصَرُّفِ فِي الصِّنَاعَاتِ وَ وُجُوهِ الْمَتَاجِرِ وَ الْمَكَاسِبِ وَ غَيْرِ ذَلِكَ مِمَّا يَطُولُ شَرْحُهُ وَ يَكْثُرُ تَعْدَادُهُ مِمَّا فِيهِ صَلَاحُ أَمْرِهِ فِي هَذِهِ الدَّارِ فَأُعْطِيَ عِلْمَ مَا يَصْلُحُ بِهِ دِينُهُ وَ دُنْيَاهُ وَ مُنِعَ مَا سِوَى ذَلِكَ مِمَّا لَيْسَ فِي شَأْنِهِ وَ لَا طَاقَتِهِ أَنْ يَعْلَمَ كَعِلْمِ الْغَيْبِ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ وَ بَعْضُ مَا قَدْ كَانَ أَيْضاً كَعِلْمِ مَا فَوْقَ السَّمَاءِ وَ مَا تَحْتَ الْأَرْضِ وَ مَا فِي لُجَجِ الْبِحَارِ وَ أَقْطَارِ الْعَالَمِ وَ مَا فِي قُلُوبِ النَّاسِ وَ مَا فِي الْأَرْحَامِ وَ أَشْبَاهِ هَذَا مِمَّا حُجِبَ عَنِ النَّاسِ عِلْمُهُ- وَ قَدِ ادَّعَتْ طَائِفَةٌ مِنَ النَّاسِ هَذِهِ الْأُمُورَ فَأَبْطَلَ دَعْوَاهُمْ مَا يَبِينُ مِنْ خَطَئِهِمْ فِيمَا يَقْضُونَ عَلَيْهِ وَ يَحْكُمُونَ بِهِ فِيمَا ادَّعَوْا عَلَيْهِ [عِلْمَهُ] فَانْظُرْ
ص: 206
كَيْفَ أُعْطِيَ الْإِنْسَانُ عِلْمَ جَمِيعِ مَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ لِدِينِهِ وَ دُنْيَاهُ وَ حُجِبَ عَنْهُ مَا سِوَى ذَلِكَ لِيَعْرِفَ قَدْرَهُ وَ نَقْصَهُ وَ كِلَا الْأَمْرَيْنِ فِيهَا صَلَاحُهُ (1)
اى مفضّل! بينديش كه خداوند جلّ و علا چه دانشى را به آدمى آموخت و عطا نمود و كدام را به او نداد؟ دانش دين و دنيا را به او ارزانى داشت. در باره دانش دينى، با نشانه ها و براهينى كه در ميان آفرينش نهفته شده معرفت و شناخت آفرينشگر را و شناخت واجباتى چون، رعايت عدالت در ميان مردم، نيكى و احسان به پدر و مادر، اداى امانت، كمك به برادران دينى و ... را به او عطا كرد.
اين امور همه باعث مى گردند كه انسان مخالف و موافق در سرشت خود خداى را بشناسند و در فطرتشان به او اقرار و اعتراف نمايند.
همچنين دانش دنيا را نيز به او هديه نمود. از جمله اين نوع دانش مى توان به دانش زراعت و درختكارى، دانش استفاده از زمين، نگاهدارى از گوسفندان و چهارپايان ديگر، جارى كردن و اخراج آبها از دل زمين بر روى آن، شناخت داروهاى شفا بخش بيماريهاى گونه گون، شناخت و بهره گيرى از معادن مختلف كه از آنها جواهر استخراج مى شود، سوار شدن بر كشتيها، فرو رفتن در دل آب، انواع چاره ها در شكار حيوانات وحشى، پرندگان و ماهيان، به كارگيرى صنعتها و تجارت و بازرگانى و كسب اشاره كرد. بى شك اگر بخواهيم دانشهاى مفيد دنيوى ديگر را كه به سود انسان است برشماريم از شماره بيرون است و شرح آنها بدرازا مى كشد.
خداوند جلّ و علا تنها به انسان دانشهايى عطا فرمود كه به سود دين و دنياى اوست و او را از فراگيرى دانشهايى كه در شأن و طاقت او نيست باز
ص: 207
داشته است؛ مانند دانش غيب، علم به آنچه واقع مى شود؛ علم برخى از آنچه واقع شده؛ چون: دانش فوق آسمانها و درون زمين، دانش ژرفاى برخى از آبها و بخشهاى جهان، دانش شناخت درون دلهاى مردم، شناخت ما في الارحام و دانشهايى چون اين دانشها كه از مردم پوشيده شده است.
گروهى دعوى دانستن اين دانشها را دارند و حال آنكه لغزشها و نادرستى سخنان و پيشگوييهاى آنان خود دليل بطلان ادعاى آنان است.
نيك بنگر كه چگونه تمام دانشهايى كه به سود دين و دنياى اوست به او داده شده و از ديگر شناختها محروم گشته تا نقص و كمال خود را دريابد؛ زيرا اين دو امر هر دو به سود اوست.(1)
ممكن است بعضى چنين تصوّر كنند؛ اين همه تأكيدات كه درباره فراگرفتن تعليم و تعلّم و نشر علوم و دانشها در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى آمده است؛ تنها ناظر به علوم دينى است، و آنچه را در «بحث حكومت اسلامى» و گسترش همه علوم مورد توجّه است، شامل نمى شود.
ولى اين اشتباه بزرگى است؛ زيرا هم از آيات قرآن و هم از روايات اسلامى اهميّت علم و تعليم و تربيت به طور مطلق استفاده مى شود.
شواهد اين معنى فراوان است از جمله در آيات قرآن، موارد زير به چشم مى خورد:
1- در داستان آدم (علیه السلام) مسأله تعليم اسماء بيان شده كه اشاره به علم و آگاهى بر اسرار آفرينش تمام موجودات است نه اينكه در علوم دينى منحصر باشد: «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا»(2)
ص: 208
2- در سوره «الرّحمن» به تعليم بيان از سوى خداوند پرداخته، و آن را به عنوان يك موهبت عظيم الهى در آغاز سوره اى كه مجموعه بزرگترين نعمتها در آن ذكر شده است معرّفى مى كند «عَلَّمَهُ الْبَيان».(1)
3- در سوره «يوسف» به علم تعبير خواب و حكايت رؤياها از حوادث آينده- كه گاه مى تواند در سرنوشت ملّتى همچون ملّت مصر اثر بگذارد- اشاره كرده، و از قول يوسف نقل مى كند «ذلِكُما مِمّا عَلَّمنى رَبّى».(2)
4- باز در همين سوره به مسأله تدبير امر يك كشور و آگاهى بر مديريّت بيت المال اشاره كرده، و از قول يوسف خطاب به عزيز مصر مى گويد: «اجْعَلْنى عَلى خَزائِنِ الارْضِ انّى حَفيظ عَليم ؛ مرا سر پرست خزائن اين سرزمين (مصر) بگمار كه من نگاه دارنده و آگاهم». (و مديريّت آن را به خوبى مى دانم).(3)
5- (در همين مديريّت يك كشور) داستان طالوت و جالوت، هنگامى كه دليل انتخاب طالوت را از سوى پيغمبر آن زمان (اشموئيل) بيان مى كند، مى گويد: «انَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَزادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ» ؛ «خداوند او را بر شما برگزيده است، و علم و قدرت جسمانى او را وسعت بخشيده».(4) بديهى است امتياز طالوت برساير بنى اسرائل تنها در معارف الهى نبود بلكه آگاهى و مديريّت در امور نظامى و سياسى كه در نهاد اين جوان هوشيار و مدبّر وجود داشت، نيز مورد توجّه و استدلال بوده است.
6- در داستان داود (علیه السلام) نيز تعليم «صنعةَلَبُوس» (علم زره بافى) را يكى از افتخارات بزرگ او مى شمرد بلكه «لبوس» به گفته طبرسى در مجمع البيان
ص: 209
هر گونه اسلحه دفاعى و تهاجمى را شامل مى شود و منحصر به زره نيست (1)؛
و مى فرمايد: «وَعَلّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأسِكُمْ».(2)
7- در سوره «كهف» در داستان موسى و خضر، از علوم و دانشهايى سخن مى گويد كه از سوى خضر (علیه السلام) به موسى (علیه السلام) آموخته شد و هيچ كدام از آنها از علوم و معارف دينى به معنى خاص نبود، بلكه از علومى بود كه جامعه انسانى را طبق نظام احسن اداره مى كند، مى فرمايد:
فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً: در آنجا (موسى و دوست همسفرش يوشع) بندهى از بندگان ما را يافتند كه او را مشمول رحمت خود ساخته و از سوى خود، علم فراوانى به او تعليم داده بوديم.(3)
و سپس در آيات بعد سه نمونه از اين علوم را مشروحاً بيان مى كند كه هيچ كدام از علوم و معارف دينى نيست؛ بلكه همه آنها مربوط به تدبير اموز زندگى است.
8- در سوره «نمل» از آگاهى سليمان نسبت به چگونگى سخن گفتن پرندگان سخن به ميان آورده، و آن را به عنوان يكى از افتخارات سليمان كه به آن مباهات مى كرد؛ ذكر مى كند: «وَقالَ يا ايُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ؛ گفت اى مردم زبان پرندگان به ما تعليم داده شده است».(4)
9- در اواخر سوره «كهف» در داستان ذى القرنين سخن از سدّ سازى او به عنوان يك واقعه مهم به ميان آمده، و حتى جزئياتى از چگونگى تدبير او در امر ساختن يك سدّ نيرومند آهنين براى جلوگيراى از هجوم قبايل فاسد و
ص: 210
مفسد (يأجوج و مأجوج) را بيان مى كند: «آتُونى زُبُرَ الْحَديدِ حَتّى اذا ساوَى بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قالَ انْفُخُوا حَتّى اذا جَعَلَهُ ناراً قالَ آتُونى افْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً ؛ قطعات بزرگ آهن را برايم بياوريد (و آنها را روى هم بچينيد) تا هنگامى كه كاملاً ميان دو كوه را پوشانيد، سپس گفت:" (در اطراف آن آتش بيفروزيد) و در آن بدميد" (آنها دميدند) تا قطعات آهن را سرخ و گداخته كرده، گفت اكنون مس مذاب برايم بياوريد تا بر روى آن بريزم».(1)
اين موهبت نيز به علم و دانش سد سازى اشاره مى كند.
10- در سوره «لقمان» نيز در آياتى كه شرح و صاياى لقمان به فرزندش مى دهد به يك سلسله دستورات برخورد مى كنيم كه جنبه روانشناسى و اجتماعى و مردم دارى دارد؛ كه رعايت آنها براى همگان در زندگى نيز مهم و كارساز است؛ از جمله اينكه به پسرش دستور میدهد: «نسبت به مردم بى اعتنايى و ترشرويى نكن، مغرورانه بر زمين راه نرو، در راه رفتن اعتدال را رعايت كن، بلند سخن نگو، فرياد نكش، و صبر و شكيبايى و استقامت در كارها داشته باش».(2)
اين در حالى است كه خداوند مقام لقمان را به خاطر برخوردارى از موهبت علم و حكمت و دانش بزرگ داشته است، تا آنجا كه سخن او را در كنار سخن خويش قرار داده است!
11- در سوره «سباء» در شرح حال سليمان، سخن از برنامه هاى گسترده عمرانى و هنرى به ميان آمده است، كه پريان زير نظر سليمان، انجام مى دادند: «يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحاريبَ وَ تَماثيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسياتٍ؛ آنها هر چه سليمان مى خواست (و دستور مى داد) برايش درست مى كردند معبدها، تمثالها، ظروف بزرگ غذا همانند حوض و ديگهاى ثابت»!(3) و در آيه
ص: 211
قبل از آن، به دستيابى سليمان به دانش ذوب فلزّات اشاره كرده، و مى فرمايد: «وَاسَلْنا لَهُ عَيْنَ القِطْرِ؛ ما چشمه هاى مس (مذاب) را براى او روان ساختيم».(1)
12- در سوره «بقره» درباره زمامدارى داوود پيامبر (علیه السلام) مى فرمايد:
«وَ قَتَلَ داوُودُ جالُوتَ وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ ؛ داوود جالوت را كشت و خداوند حكومت و حكمت و دانش را به او بخشيد و از آنچه مى خواست به او تعليم داد».(2)
روشن است علم و حكمت در اينجا دانشى است كه براى تدبير ملك و مملكت لازم است؛ و اگر معنى وسيع ترى نيز داشته باشد، اين بخش از علوم مربوط به كشوردارى و نظام حكومت را قطعاً شامل مى شود.
از مجموع اشاراتى كه در آيات فوق و بعضى ديگر از آيات قرآن وارد شده به خوبى مى توان استفاده كرد؛ كه بر خلاف پندار كسانى كه تصوّر مى كنند، قرآن تنها به علوم دين و معارف الهيّه؛ اهميّت داده و سخنى از علوم ديگر به ميان نياورده است، قرآن براى اين بخش از علوم اهميّت فوق العاده اى قائل است، و آن را از مواهب بزرگ الهيّه مى شمرد، و مسلمانان را تشويق به فراگيرى هر گونه علم مفيد و نافع در زندگى مادّى و معنوى مى نمايد.
در احاديث اسلامى نيز (به پيروى از آيات قرآن مجيد)، تنها اكتفا به تشويق از فراگيرى علوم دينى نشده بلكه علاوه بر آن هر گونه علم مفيد در زندگى مادّى و معنوى مورد توجّه قرار گرفته است؛ به عنوان نمونه به روايات زير توجّه كنيد:
1- در حديث معروفى از پيغمبر اكرم (صلی الله علیه و آله وسلم) مى خوانيم؛ كه فرمودند:
ص: 212
«اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بِالصِّيْنِ فَانَّ طَلَبَ الْعِلْمِ فَريضَة عَلى كُلِّ مُسْلِمٍ ؛ دانش را فرا گيريد هر چند در كشور چين باشد؛ زيرا تحصيل دانش بر هر مسلمانى واجب است».(1)
بايد توجّه داشت كه مملكت چين در آن زمان دورترين كشور جهان شناخته مى شد؛ بنابراين منظور اين است كه به سراغ دانش برويد هر چند در دور افتاده ترين كشورهاى دنيا باشد.
بديهى است دانشى كه در آن روز در چين يافت مى شد معارف قرآنى و دينى نبود؛ چرا كه جاى آن مراكز وحى بود بلكه منظور دانش هاى مفيد دنيوى است.
2- در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنان على (علیه السلام) مى خوانيم:
«الْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤمِنِ فَاطْلُبُوها وَلَوْ عِنْدَ الْمُشْرِكِ ؛ دانش گمشده شخص با ايمان است، پس آن را طلب كنيد هر چند نزد مشركان باشد».(2)
روشن است، آنچه نزد مشركان يافت مى شود؛ معارف توحيدى و علوم الهى نيست، بلكه علوم مفيد ديگرى است كه در زندگى به كار مى آيد، و گاه نزد آنان است.
اين گونه احاديث؛ شعار معروف «علم وطن ندارد» را تداعى مى كند؛ و تأكيد مى نمايد كه علم و دانش گمشده مؤمنان است، هر جا و نزد هر كس بيابند، آن را فرا مى گيرند.
چنانچه در حديث ديگرى آمده است:
«كَلِمَةُ الْحِكْمَةِ ضالَةُ الْمُؤمِنِ فَحَيثُ وَجَدهَا فَهُوَ احَقُّ بِها ؛ دانش گمشده مؤمن است، هرجا آن را بيابد به آن سزاوارتر است».(3)
ص: 213
3- در حديث معروفى از پيامبر اكرمa مى خوانيم:
«الْعِلْمُ عِلْمانِ: عِلْمُ الادْيانِ وَ عِلْمُ الابْدانِ ؛ علم دو گونه است: علوم دينى و علوم پزشكى».(1)
اوّلى مايه سلامت روح انسان است و دوّمى مايه سلامت جسم.
4- در حديث ديگر از همان حضرت آمده است:
«الْعِلْمُ ثَلاثَة: الْفِقْهُ لِلَادْيانِ وَ الطِّبُ لِلَابْدانِ وَ النَّحْوُ لِلِّسانِ؛ علم بر سه گونه است: آگاهى نسبت به اديان، و پزشكى براى بدن ها، و نحو (ادبيات) براى زبان».(2)
در اين حديث سه شاخه مهم از علوم الهى و بشرى مطرح شده است؛ علوم دينى و علم پزشكى و ادبيات كه در واقع كليد علوم ديگر است.
5- در حديث ديگرى از امير مؤمنان على (علیه السلام) آمده است:
«الْعُلُومُ ارْبَعَةٌ: الْفِقْهُ لِلَادْيانِ وَالطِّبُ لِلَابْدانِ وَالنَّحْوُ لِلِّسانِ، و النُّجُومُ لِمَعْرِفةِ الازْمان؛ دانش چهار بخش است: فقه براى دين، پزشكى براى بدن، نحو (ادبيّات) براى زبان، ستاره شناسى براى شناخت اوقات».(3)
6- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم:
«وَكَذلِكَ اعْطى (الِانْسانَ) عِلْمَ ما فيهِ صَلاح دُنْياهُ كَالزِّراعَةِ وَالغِراسِ وَاسْتِخْراجِ الارَضِيْنَ، وَاقْتِناءِ الاغْنامِ وَالانْعامِ وَاسْتِنْباطِ المِياهِ، وَ مَعْرِفَةِ الْعَقاقِير الَّتى يُسْتَشْفى بِها مِنْ ضُرُوبِ الاسْقامِ، والْمَعادِنِ الَّتى يُسْتَخْرَجُ مِنْها انْواعُ الْجَواهِرِ، وَ رُكُوبِ السُّفُنِ وَالْغَوْصِ فِى الْبَحْرِ ... وَالتَّصَرُّفِ فِى الصِّناعاتِ وَ وُجُوهِ الْمَتاجِرِ وَالْمَكاسِبِ»:
ص: 214
امام صادق (علیه السلام) مطابق اين روايت ضمن بر شمردن علوم و دانشهاى مفيدى كه خداوند به لطف و كرمش بر انسان ارزانى داشته، مى فرمايد: «همچنين به او علومى بخشيده؛ كه اصلاح دنياى او در آن است، مانند:" كشاورزى، باغدارى، استخراج زمين (1)،
دامدارى و استخراج آبها از زمين، شناخت گياهان دارويى كه براى انواع بيمارىها مفيد است و شناخت معادنى كه از آن انواع جواهر استخراج مى شود، وسوار شدن بر كشتى ها و غواصّى در درياها ... و تصرّف در انواع صنايع و انواع تجارتها و كسب ها"».(2)
به اين ترتيب امام (علیه السلام) تمام اين علوم را از مواهب الهى شمرده و انسانها را به تحصيل و تعليم و گسترش آن تشويق فرموده است.
7- در حديثى از پيامبر اكرم a ضمن بيان حقوق فرزندان بر پدران آمده است:
«وَيُعَلِّمَهُ كِتابَ اللَّهِ وَ يُطَهِّرَهُ وَ يِعَلِّمَهُ السِّباحَةِ ؛ از حقوق فرزندان بر پدر اين است كه كتاب خدا را به او تعليم كند، و او را از پليدى ها و گناهان پاك سازد، و فن شنا را به او بياموزد».(3)
از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه حتّى تعليم فن شنا از نظر قانون گذار اسلام دور نمانده، و تعليم آن را به فرزندان توصيه كرده است.
8- در حديثى ديگرى از امام موسى بن جعفر (علیهما السلام) مى خوانيم:
«وَ بَعْدَ عِلْمِ الْقُرآنِ ما يَكُونُ اشْرَفَ مِنْ عِلْمِ النُّجُومِ وِ هُوَ عِلْمُ الانْبياءِ وَالاوْصِياءِ وَ وَرَثَةِ الانْبياءِ الَّذينَ قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: وَ عَلاماتٍ وَ بالْنَجْم هُمْ يَهْتَدونَ ؛ بعد از علم قرآن علمى شريف تر از علم نجوم و ستاره شناسى نيست و آن علم انبياء و
ص: 215
اوصياء و وارثان آنها است، همانها كه خداوند متعال در حقّ آنها فرموده: خداوند علاماتى قرار داد و به وسيله ستارگان هدايت مى شوند».(1)
از مجموع آيات و روايات فوق و نيز روايات ديگرى كه شرح همه آنها به طول مى انجامد به خوبى استفاده مى شود كه چگونه اسلام يك نهضت علمى نيرومند را پايه گذارى كرد؟ و به همين دليل با گذشت دو سه قرن اين نهال برومند رشد و نمو كرد و شاخ و برگ آن سراسر جهان اسلام را زير پوشش خود قرار داد، و چنان به ثمر نشست كه در مدّت كوتاهى كتاب هاى فراوان در رشته هاى مختلف علمى اعم از معارف الهى، فلسفه، طب بهداشت، جغرافيا، فيزيك، شيمى و غير آنها تأليف و تصنيف شد؛ كه بخشى از آن به صورت ترجمه، و بخش ديگرى به صورت تحقيقات جديد دانمشندان اسلام، در رشته هاى مختلف علمى انتشار يافت.
دانشمندانى كه درباره تاريخ تمدن اسلام بحث كرده يا كتاب نوشته اند؛ از جمله دانشمندان غربى فصل مهمّى از تاريخ تمدن اسلام را به نهضت علمى مسلمين اختصاص داده؛ و رشته هاى مختلف علوم را كه زير نظر مسلمين رونق و گسترش يافت؛ را با ذكر نام دانشمندان هر يك از علوم و فنون بر شمرده اند.
اين نكته بسيار قابل توجّه است كه به اعتراف صريح مورّخان غربى نهضت علمى اروپا از نهضت علمى مسلمين مايه گرفت؛ و اروپائيان در نهضت علمى خود مديون دانشمندان اسلاماند!
در كتاب تاريخ تمدن غرب و مبانى آن در شرق كه به وسيله چند نفر از دانشمندان غربى نگارش يافته مى خوانيم: «هنگامى كه كمك هاى بيزانس (2) و
ص: 216
مسلمانان را (به فرهنگ مغرب زمين) مورد توجّه قرار دهيم؛ مى توان گفت كه نور بسيارى از شرق به غرب تابيده است»!
دكتر ماكس ميرهوف در كتاب ميراث اسلام مى گويد:
«علوم عرب (مسلمانان) مانند ماه تابانى بود كه تاريك ترين شبهاى اروپاى قرون وسطى را روشن كرد، و چون علوم جديد ظاهر گشت، ماه بى رنگ شد، و همان ماه بود كه ما را در شبهاى تار هدايت كرد تا به اينجا رسانيد، و مى توانيم بگوييم هنوز هم تابش آن با مااست»!(1)
در عبارت ديگرى در همان كتاب مى خوانيم: «... خلاصه به اين وسيله (وسيله ترجمه كتب دانشمندان اسلام) علوم شرق مانند باران رحمت بر خاك خشك اروپا باريد و آن را حاصل خيز و بارور ساخت و كم كم اروپائيان با علوم شرق آشنا شدند!»
او در يادداشتهايى تحت عنوان علوم طبيعى و طب، چنين مى نويسد: «آنچه در اين سالهاى اخير كشف شده روشنايى جديدى بر تاريخ قديم علوم جهان اسلام افكنده است؛ مسلّماً اين كشفيّات هنوز كافى نيست؛ و دنيا در آينده بيشتر به اهميّت علوم اسلامى پى خواهد برد.»(2)
در گفته ديگر از پرفسور گيب استاد زبان عربى در دانشگاه لندن، در مقاله اى كه تحت عنوان نفوذ ادبيات اسلامى در اروپا نگاشته چنين نقل مى كند:
«هنگامى كه به گذشته نظر مى افكنيم، مى بينيم علوم و ادبيّات شرق و به منزله خمير مايه اى (براى تمدن غرب بود، به گونه اى كه نفوذ روحيّات و افكار شرق، روح تاريك مردم قرون گذشته غرب) را روشن ساخت و آنها را به جهان وسيعترى هدايت نمود»!(3)
ص: 217
جرجى زيدان مورّخ معروف مسيحى در كتاب تاريخ تمدن اسلامى در بحث تأثير اسلام در علوم و دانشهايى كه از خارج به حوزه اسلامى وارد شد چنين مى نويسد:
«هنگامى كه تمدّن اسلامى به مرحله كامل رسيد و علوم بيگانه در بلاد اسلام انتشار يافت؛ مسلمانان به فراگرفتن آن پرداختند، گروهى (از دانشمندان اسلام) نبوغ خود را به كار گرفته و بر صاحبان اصلى آن علوم پيشى گرفتند؛ و آراء و كشفيّات جديدى بر آن افزودند؛ و به اين ترتيب علوم و دانشها تنوّع و تكامل يافت، و با فرهنگ و آداب اسلامى آميخته شد، و شكل تمدّن اسلامى به خود گرفت و هنگامى كه اروپائيان براى باز پس گرفتن علوم يونان نهضت كردند، بيشتر اين علوم را با همان رنگ اسلامى از لغت عربى گرفتند»!(1)
در عبارت ديگرى مى نويسد:
«از آنچه درباره نقش تعليم، در تمدّن اسلامى گفتيم به خوبى استفاده مى شود كه علم و دانش، در جهات مختلف (نزد مسلمانان) بارور گشت، و علما و فقها و پزشكان و فلاسفه، نبوغ خود را در اين راه آشكار ساختند».(2) كوتاه سخن اينكه در كتب تاريخ عمومى جهان، يا كتبى كه در خصوص تاريخ تمدّن اسلامى نوشته شده است؛ اعترافات زيادى از مورّخان شرق و غرب، پيرامون نهضت علمى مسلمانان و تأثير آن در دراز مدّت و كوتاه مدّت در تاريخ علم و فرهنگ بشرى به چشم می خورد که شرح آن در خور کتاب مستقلی است وآنچه در بالا گفته شد تنها گوشه ناچیزی از آن است».(3)
ص: 218
1. غيب در مقابل شهادت است.
2. همه چيزها در برابر خدا حاضر است و مقياس در تقسيم موجود، به حاضر و غائب، حواس نارساى بشر است.
3. اقسام و اصول سه گانه غيب.
4. طرق و راه هاى آگاهى از غيب.
5. پيش بينىهاى كارشناسان امور سياسى و اقتصادى آگاهى از غيب نيست.
از بررسى موارد استعمال لفظ «غيب» اين حقيقت به دست مىآيد كه مقصود از «غيب» همان امور پنهان از حس بشر است، يعنى امورى كه از قلمرو ابزار آگاهىهاى عادى او بيرون مىباشد. مثلاً هنگامى كه آفتاب از ديدگان انسان مستور و پنهان مىگردد، مىگويند: «غابت الشمس»؛ آفتاب پنهان گرديد.
قرآن چيزهايى را كه از قلمرو حس بشر بيرون باشد «غائبة» مىگويد، آن جا كه مىفرمايد:
«وَما مِنْ غائِبَة فِى السَّماءِ وَ الأَرْضِ إِلاّ فى كِتاب مُبین (1)؛ هيچ امر پنهانى در آسمان و زمين نيست، مگر آن كه در كتاب مبين مضبوط مىباشد».
قرآن در آيات متعددى، خدا را با صفت «عالم الغيب والشهادة» توصيف مىكند، مقصود اين است كه علم او بر آنچه كه از قلمرو حس بشر خارج است، يا در قلمرو حواس او قرار دارد، محيط و مسلط مىباشد و او از آنچه كه از شما غايب يا بر شما محسوس است آگاه مىباشد.
از اين بيان مىتوان دو مطلب را نتيجه گرفت.
ص: 219
1. در زبان عرب نقطه مقابل «غيب»، لفظ «شهادت» است و لذا قرآن خدا را به «عالم الغيب والشهادة» توصيف مىنمايد.
پيامبر گرامى پس از پيام تاريخى خود در سرزمين غدير فرمود:
«ألا فليبلغن الشاهد الغائب(1)؛ حاضران به غايبان برسانند».
امير مؤمنان در نكوهش گروهى از ياران خود چنين فرمود:
«مالي أراكم أشباحاً بلا أرواح... وايقاظاً نُوَّماً وشهوداً غُيَّباً؛(2) چرا شما را جسمهاى بدون روان، بيدارهايى مانند خفتگان و حاضرانى، بسان غايبان، مىبينم؟».
2. ملاك در تقسيم اشياء، به غايب و حاضر، پنهان و آشكار، علم محدود انسان است، از آن جا كه برخى از اشياء در محيط حس و علم او قرار دارند، و برخى ديگر از قلمرو احساس و ابزار ارتباط او با خارج، بيرون مى باشند، اشياء و حوادث در نظر او به دو نوع تقسيم شدهاند. برخى حاضر و برخى ديگر غايب و پيرو همين تقسيم، آگاهى او نيز بر دو نوع منقسم گرديده است: آگاهى از غيب، و آگاهى از شهادت و محور تمام اين تقسيمها علم محدود و ابزار نارساى ادراكى انسان است.
اگر اين جهت را ناديده بگيريم و موجودات را با علم محيط خدا بسنجيم، علمى كه تمام موجودات جهان از ريز و درشت، زمينى و آسمانى در پيشگاه او حاضر است، اين تقسيم مفهوم درستى نخواهد داشت. نه موجودى خواهيم داشت كه از وجود و قلمرو علم او خارج باشد، نه آگاهى خواهيم داشت كه نام آن را آگاهى از غيب بگذاريم، بلكه تمام ذرات جهان، در برابر ذات او حاضر بوده و علم و آگاهى او شهود مطلق خواهد بود. اگر اميرمؤمنان خدا را با صفت «عالم السرائر و الضمائر» توصيف مىكند، و مىفرمايد:
ص: 220
«قد علم السرائر وخبر الضمائر له الاحاطة بكلّ شىء و الغلبة لكلّ شىء(1)؛ خدا، از ضماير و افكار درونى انسان آگاه است، بر همه چيز احاطه دارد، و بر همه چيز چيره است».
اين تقسيم برپايه آگاهى محدود انسان و از نقطه نظر اوست، و اگر ملاك در تقسيم، علم الهى باشد همه چيز براى او ظاهر و آشكار مىباشد از اين جهت امام در يكى از خطبههاى خويش خدا را چنين توصيف مىكند:
«كلّ سرّ عندك علانية، وكلّ غيب عندك شهادة(2)؛ هر رازى پيش تو آشكار و هر پنهانى نزد تو، حاضر است».
مهمترين منابع آگاهى از غيب را مىتوان در سه قسم خلاصه نمود:
1. موجوداتى كه از افق حس بشر بيرون بودن، و هيچ گاه در قلمرو حس او قرار نمىگيرد. مانند ذات پروردگار جهان و حقيقت اسماء و صفات وى، و جنود غيبى خدا يعنى فرشتگان و شيوه كار آنان مانند تدبير عالم خلقت، و جهان ارواح و جن و عالم برزخ و فرازهاى مختلف آن، و رستاخيز و مواقف گوناگون آن و....
حقايق اين موجودات و كيفيات و خصوصيات آنها از افق حس و ادراك انسان بيرون بوده، و هيچ گاه بشر از حقيقت و خصوصيات كمى و كيفى آنها، آگاه نخواهد گشت، و در برابر آنها وظيفهاى جز ايمان به وجود آنها ندارد و اگر قرآن يكى از صفات افراد پرهيزگار را ايمان به غيب مىشمارد، مقصود، ايمان به اين گونه از غيبها است آنجا كه مى فرمايد:
«الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْب(3)؛ كسانى كه به غيب ايمان دارند».
ص: 221
انسان فقط در يك صورت مىتواند از حقيقت برخى از موجودات غيبى آگاه گردد، مثلاً فرشتگان و مواقف برزخ و عرصات محشر و نعيم هاى بهشتى و عذابهاى دوزخى از نزديك مشاهده كند، و آن وقتى است كه ظرف زندگى را دگرگون سازد، و گام در عالم غيب بگذارد و به تعبير قرآن، ديده او تيزبين گردد.(1)
2. مكتشفات علمى بشر مانند قوانينى كه بر پهنه هستى حكومت مىكنند و موجوداتى كه قرنها از افق حس او بيرون بوده اند. مثلاً روزگارى بشر از قانون جاذبه و قانون گريز از مركز آگاه نبود و نمىدانست كه كاخ بى ستون منظومه شمسى، و تمام كهكشانها و سحابىها بر اساس اين دو قانون استوار است، از اين جهت اين دو قانون و قوانين ديگرى كه بشر بعدها كشف كرد همگى از اقسام «مغيبات» بودند.
قرآن از اين قوانين خبر داده و فرموده است:
«اللّهُ الَّذِى رَفَعَ السَّمواتِ بِغَيْرِ عَمَد تَرَونَها(2)؛ خدايى كه زمين و آسمانها را بدون ستونى كه ديده شود برافراشت».
اين نوع گزارش، خبر از غيب است و گزارش چنين قوانين مستور بر انسانهاى آن روز، خود يكى از جهات اعجاز قرآن به شمار مىرود.
روزگارى بشر از وجود سلول و ميكرب و ملكول و اتم و جهانهاى دور از حس مانند كهكشانها و سحابىها و كيفيت آنها، آگاه نبود. و اگر در قرآن و يا در سخنان پيشوايان معصوم، مطالبى در اين مورد مىرسيد همگى يك نوع اخبار از غيب به شمار مىرفت، ولى پس از آن كه بشر از طريق تجربه آزمايش، و با اختراع ميكروسكوپ و تلسكوپ، بر اين قوانين خارج از حس و يا موجودات دور از قلمرو احساس دست يافت، همه آنها از جهان غيب گام فراتر
ص: 222
نهاده و در حوزه علوم و دانشهاى حسى بشر قرار مىگرفتند و آنچه كه تاكنون بشر كشف نكرده و قوانينى كه بر آنها دست نيافته و موجوداتى را كه با ديدگان مسلح خود نديده است، همچنان در شماره موجودات غيبى باقى ماندهاند تا روزى كه بشر به اراده خداوند بزرگ بتواند پرده از روى آنها نيز بردارد.
3. حوادث غيبى كه در گذشته اتفاق افتاده و يا در آينده رخ خواهد داد.
فرض كنيد در خانه كسى، حادثهاى رخ داد و او شاهد آن بود، آگاهى چنين فردى، آگاهى از امر محسوس بوده و آگاهى از غيب نبود و اگر همان شخص همان حادثه را براى ديگران كه در آن محل نبودند، بازگو كند گزارش از غيب نداده است.
ولى اگر كسى بدون آن كه همان حادثه را ببيند و يا از كسى بشنود، و يا از طريق كتاب و روزنامه و ديگر وسايل ارتباط جمعى، از آن آگاه گردد و يا از قراينى آن را حدس بزند ناگهان به طور يقين از وجود حادثهاى ما را مطلع سازد، يك چنين گزارش، خبر از غيب خواهد بود.
بنابراين گزارشهاى قرآن راجع به امتهاى پيشين به وسيله پيامبرى كه نه درس خوانده و نه اين مطالب را از فردى شنيده است، خبر از غيب مى باشد، چيزى كه هست اين گونه خبرهاى غيبى از طريق وحى قرآن براى او رسيده است ولى در عين حال ممكن است پيامبر برخى از حوادث گذشته را از طريق وحى قرآن آگاه نگردد و در اختيار امت بگذارد و اين قسمت همان حوادث غيبى مربوط به امتهاى پيشين است كه در سنت و اخبار وارد شده است.
در اين گونه گزارشهاى غيبى گزارش از آينده نيز بسان گزارش از گذشته آگاهى از غيب خواهد بود(1).
ص: 223
خدا با لطف و مرحمتى كه نسبت به بندگان خود دارد، دريچه هايى را به سوى جهان غيب باز گذارده است تا همگان بدانند كه آگاهى از غيب يك امر محال و غير ممكن نيست بلكه تسلط انسان بر غيب امرى است صد در صد ممكن؛ كه جاى هيچ شك و ترديد در آن وجود ندارد.
كارهاى شگفت انگيز حيوانات كه در كتابهاى جانور شناسى، به طور گسترده پيرامون آنها بحث شده است نمونه واضحى از وجود الهام در حيوانات است.
كارهاى محيرالعقول جانداران از قبيل تقسيم كار، انتخاب وظيفه، ساختن عضو مفقود و آشنايى به كليه نيازمندىهاى زندگى را نمىتوان از راه تعقل و تفكر توجيه نمود زيرا بديهى است كه حيوان، فاقد دستگاه تفكر و تعقل است همچنان كه نمىتوان آنها را معلول نظم داخلى و ارگانيزم وجود خارجى جانداران دانست زيرا تركيب خواص فيزيكى و شيميايى يك موجود براى انجام امور ابتكارى و ابداعى مانند تقسيم كار، انتخاب وظيفه، تجديد ساختمان عضو مفقود و انطباق با محيط، كافى نمىباشد.
يك ماشين حساب ممكن است آن چنان منظم ساخته شود كه اعمال جمع و تفريق و ضرب و تقسيم را دقيقاً انجام دهد امّا هرگز ماشين حساب قادر به ابداع و ابتكار يك قاعده رياضى نيست، يك ماشين ترجمه مىتواند دقيقاً سخنان يا نوشته يك نفر را ترجمه كند ولى هرگز نظم دقيق آن ماشين قادر به تصحيح اشتباه گوينده نمىباشد. چون در زندگى حيوانات كارهاى ابداعى و ابتكارى بى سابقه ديده مىشود، جز اين كه آنها را معلول الهام از جهان بالا بدانيم توجيه ديگرى ندارد. قرآن مجيد چنين راه يابى را وحى مىنامد.(1)
ص: 224
دانشمندان مىگويند در نهاد انسان استعداد مرموزى وجود دارد كه به مدد آن مىتواند افكار ديگران را بخواند و از حوادثى كه در نقاط دوردست رخ مىدهد؛ با نيروى مافوق حس، آگاهى پيدا كند. مبادله افكار و احساسات از راه دور به واسطه حس مخصوص كاملاً يك امر عملى است هر چند از طريق وسايل فنى نوين از قبيل: تلويزيون، راديو، تلفن و تلگراف، افكار را مبادله مىكنند ولى دانش، براى چنين مبادلهاى راه ديگرى به نام «تله پاتى» و يا حس، روشن بينى معتقد است.
فرق «تله پاتى» با روشن بينى اين است كه روشن بينى همان قدرت درك اتفاقى است از فاصلههاى دور زمانى و مكانى، آن هم بدون وسايل حسى، ولى «تله پاتى» كيفيتى است كه به وسيله آن افكار و هيجانات و احساسات از مغزى به مغز ديگر بدون وسيله حسّى منتقل مىشود و در حقيقت روشن بينى و تله پاتى دو روى يك سكه هستند و هر دو نام مناسبى مىباشند براى ديد دوم انسان، چه در خواب و چه در بيدارى.
امروز «پوگيسم» در اين زمينه به وسعت نظر بيشترى قائل شده است و زندگى را موج مىداند و براى آن امواج گيرنده و فرستنده مىشناسد و معتقد است كه امواج را همچنان كه با سيم مىتوان گرفت با انديشه نيز مىتوان گرفت اندشه را موجى مىشناسد كه بعد از آفريده شدن به ارتعاش مىآيد و در صورت وجود گيرنده قابل گرفتن است.
ارتباط با ارواح به صورتهاى مختلفى انجام مىگيرد كه صورت روشن و قابل اعتماد آن اين است كه استاد ماهر اين فن شخصى را كه براى اين كار آمادگى دارد، با نگاه و تلقين خواب مىكند و روح او به سؤالات استاد پاسخ مىدهد و گاهى در اين تماس از اسرار نهفته پرده برداشته مىشود.
ص: 225
تماس با ارواح به صورت «علمى» از جهات گوناگون قابل مطالعه مىباشد در اين زمينه كتابها و رسالههاى فراوانى به وسيله دانشمندان شرق و غرب نگارش يافته و صفحات زيادى از برخى دايرة المعارفهاى علمى را به خود اختصاص داده است.
دانشمندان اين فن و كسانى كه ساليان دراز در اين راه كوشيدهاند اظهار مىدارند كه نتوانستهاند با مجاهدتهاى پى گير و آزمايشهاى فراوان از روى گوشهاى از جهان مرموز و ناشناخته ارواح، پرده بردارند و كارهاى خارق عادت و حيرت انگيزى را كه به وسيله آنها انجام مىشود از نزديك مشاهده نمايند، نويسنده دايرة المعارف قرن بيستم در جلد چهارم كتاب خود، درباره روح فهرستى از دانشمندان مشهور كه به واقعيت اين علم اعتراف كردهاند را ارائه مىدهد. در اين فهرست نام چهل و هفت نفر از دانشمندان بزرگ فرانسه، انگلستان، ايتاليا، آلمان و آمريكا را ذكر مى كند.
البته بايد دانست كه ارتباط با ارواح به طور اجمال مطلبى است صحيح، ولى هرگز نمىتوان گفتار هر مدعى را در اين باره پذيرفت بلكه بايد با قراين و علايم، راستگويان را از دروغگويان تميز داد.
گاهى ممكن است مطلبى به قلب القاء شود و انسان يك مرتبه خود را بر مطلبى واقف و آگاه ببيند به اين نوع القاء در اصطلاح، الهام مىگويند.
اين گونه الهامات به قدرى در هر زمان و مكان فراوان است كه بايد آن را در رديف حوادث معمولى قرارداد حتى منشأ بسيارى از اختراعات و اكتشافات علمى و ابتكارات و مضامين عالى شعرى همين الهام است.
قرآن مجيد نمونهاى در اين مورد نقل مىكند و مىفرمايد:
ص: 226
«وَأَوْحَيْنا إِلى أُمّ مُوسى أَنِ ارْضِعيه(1)؛ به مادر موسى الهام كرديم كه كودك خود را شير ده».
خواب انواع و اقسامى دارد كه يك نوع آن مورد نظر ما است و آن خوابهايى است كه از يك واقعيت جدا از انديشه و ذهن، از واقعيتى محكم واستوار و پا برجا گزارش مىدهد اين نوع خوابهاى الهى است كه ما را با جهان خارج از خود مربوط مى سازد و از روى حقايقى دور از محيط ذهن و انديشه پرده بر مىدارد و اين قبيل خوابها به اندازهاى زياد است كه هرگز نمىتوان آن را انكار كرد.
پيامبر گرامى اسلام درباره اين نوع خوابها فرموده است:
«انّ الرؤيا الصادقة جزء من النبوة(2)؛ رؤياى صادق بخشى از نبوت است»(3).
ص: 227
تَأَمَّلِ الْآنَ يَا مُفَضَّلُ مَا سُتِرَ عَنِ الْإِنْسَانِ عِلْمُهُ مِنْ مُدَّةِ حَيَاتِهِ فَإِنَّهُ لَوْ عَرَفَ مِقْدَارَ عُمُرِهِ وَ كَانَ قَصِيرَ الْعُمُرِ لَمْ يَتَهَنَّأْ بِالْعَيْشِ مَعَ تَرَقُّبِ الْمَوْتِ وَ تَوَقُّعِهِ لِوَقْتٍ قَدْ عَرَفَهُ بَلْ كَانَ يَكُونُ بِمَنْزِلَةِ مَنْ قَدْ فَنِيَ مَالُهُ أَوْ قَارَبَ الْفَنَاءَ فَقَدِ اسْتَشْعَرَ الْفَقْرَ وَ الْوَجَلَ مِنْ فَنَاءِ مَالِهِ وَ خَوْفِ الْفَقْرِ عَلَى أَنَّ الَّذِي يَدْخُلُ عَلَى الْإِنْسَانِ مِنْ فَنَاءِ الْعُمُرِ أَعْظَمُ مِمَّا يَدْخُلُ عَلَيْهِ مِنْ فَنَاءِ الْمَالِ لِأَنَّ مَنْ يَقِلُّ مَالُهُ يَأْمُلُ أَنْ يَسْتَخْلِفَ مِنْهُ فَيَسْكُنُ إِلَى ذَلِكَ وَ مَنْ أَيْقَنَ بِفَنَاءِ الْعُمُرِ اسْتَحْكَمَ عَلَيْهِ الْيَأْسُ وَ إِنْ كَانَ طَوِيلَ الْعُمُرِ ثُمَّ عَرَفَ ذَلِكَ وَثِقَ بِالْبَقَاءِ وَ انْهَمَكَ فِي اللَّذَّاتِ وَ الْمَعَاصِي وَ عَمِلَ عَلَى أَنَّهُ يَبْلُغُ مِنْ ذَلِكَ شَهْوَتَهُ ثُمَّ يَتُوبُ فِي آخِرِ عُمُرِهِ وَ هَذَا مَذْهَبٌ لَا يَرْضَاهُ اللَّهُ مِنْ عِبَادِهِ وَ لَا يَقْبَلُهُ أَ لَا تَرَى لَوْ أَنَّ عَبْداً لَكَ عَمِلَ عَلَى أَنَّهُ يُسْخِطُكَ سَنَةً وَ يُرْضِيكَ يَوْماً أَوْ شَهْراً لَمْ تَقْبَلْ ذَلِكَ مِنْهُ وَ لَمْ يَحُلَّ عِنْدَكَ مَحَلَّ الْعَبْدِ الصَّالِحِ دُونَ أَنْ يُضْمِرَ طَاعَتَكَ وَ نُصْحَكَ فِي كُلِّ الْأُمُورِ وَ فِي كُلِّ الْأَوْقَاتِ عَلَى تَصَرُّفِ الْحَالاتِ فَإِنْ قُلْتَ أَ وَ لَيْسَ قَدْ يُقِيمُ الْإِنْسَانُ عَلَى الْمَعْصِيَةِ حِيناً ثُمَّ يَتُوبُ فَتُقْبَلُ تَوْبَتُهُ قُلْنَا إِنَّ ذَلِكَ شَيْ ءٌ يَكُونُ مِنَ الْإِنْسَانِ لِغَلَبَةِ الشَّهَوَاتِ لَهُ وَ تَرْكِهِ مُخَالَفَتَهَا مِنْ غَيْرِ أَنْ يُقَدِّرَهَا فِي نَفْسِهِ وَ يَبْنِيَ عَلَيْهِ أَمْرَهُ فَيَصْفَحُ اللَّهُ عَنْهُ وَ يَتَفَضَّلُ عَلَيْهِ بِالْمَغْفِرَةِ فَأَمَّا مَنْ قَدَّرَ أَمْرَهُ عَلَى أَنْ يَعْصِيَ مَا بَدَا لَهُ ثُمَّ يَتُوبَ آخِرَ ذَلِكَ فَإِنَّمَا يُحَاوِلُ خَدِيعَةَ مَنْ لَا يُخَادَعُ بِأَنْ يَتَسَلَّفَ (1) التَّلَذُّذَ فِي الْعَاجِلِ وَ يَعِدَ وَ يُمَنِّيَ نَفْسَهُ
ص: 228
التَّوْبَةَ فِي الْآجِلِ وَ لِأَنَّهُ لَا يَفِي بِمَا يَعِدُ مِنْ ذَلِكَ فَإِنَّ النُزُوعَ مِنَ التَّرَفُّهِ وَ التَّلَذُّذِ وَ مُعَانَاةَ(1)
التَّوْبَةِ وَ لَا سِيَّمَا عِنْدَ الْكِبَرِ وَ ضَعْفِ الْبَدَنِ أَمْرٌ صَعْبٌ وَ لَا يُؤْمَنُ عَلَى الْإِنْسَانِ مَعَ مُدَافَعَتِهِ بِالتَّوْبَةِ أَنْ يُرْهِقَهُ الْمَوْتُ فَيَخْرُجَ مِنَ الدُّنْيَا غَيْرَ تَائِبٍ كَمَا قَدْ يَكُونُ عَلَى الْوَاحِدِ دَيْنٌ إِلَى أَجَلٍ وَ قَدْ يَقْدِرُ عَلَى قَضَائِهِ فَلَا يَزَالُ يُدَافِعُ بِذَلِكَ حَتَّى يَحِلَّ الْأَجَلُ وَ قَدْ نفذ [نَفِدَ] الْمَالُ فَيَبْقَى الدَّيْنُ قَائِماً عَلَيْهِ فَكَانَ خَيْرَ الْأَشْيَاءِ لِلْإِنْسَانِ أَنْ يُسْتَرَ عَنْهُ مَبْلَغُ عُمُرِهِ فَيَكُونَ طُولَ عُمُرِهِ يَتَرَقَّبُ الْمَوْتَ فَيَتْرُكَ الْمَعَاصِيَ وَ يُؤْثِرَ الْعَمَلَ الصَّالِحَ فَإِنْ قُلْتَ وَ هَا هُوَ الْآنَ قَدْ سُتِرَ عَنْهُ مِقْدَارُ حَيَاتِهِ وَ صَارَ يَتَرَقَّبُ الْمَوْتَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ يُقَارِفُ (2)
الْفَوَاحِشَ وَ يَنْتَهِكُ الْمَحَارِمَ (3) قُلْنَا إِنَّ وَجْهَ التَّدْبِيرِ فِي هَذَا الْبَابِ هُوَ الَّذِي جَرَى عَلَيْهِ الْأَمْرُ فِيهِ فَإِنْ كَانَ الْإِنْسَانُ مَعَ ذَلِكَ لَا يَرْعَوِي (4) وَ لَا يَنْصَرِفُ عَنِ الْمَسَاوِئِ فَإِنَّمَا ذَلِكَ مِنْ مَرَحِهِ وَ مِنْ قَسَاوَةِ قَلْبِهِ لَا مِنْ خَطَإٍ فِي التَّدْبِيرِ كَمَا أَنَّ الطَّبِيبَ قَدْ يَصِفُ لِلْمَرِيضِ مَا يَنْتَفِعُ بِهِ فَإِنْ كَانَ الْمَرِيضُ مُخَالِفاً لِقَوْلِ الطَّبِيبِ لَا يَعْمَلُ بِمَا يَأْمُرُهُ وَ لَا يَنْتَهِي عَمَّا يَنْهَاهُ عَنْهُ لَمْ يَنْتَفِعْ بِصِفَتِهِ وَ لَمْ تَكُنِ الْإِسَاءَةُ فِي ذَلِكَ لِلطَّبِيبِ بَلْ لِلْمَرِيضِ حَيْثُ لَمْ يَقْبَلْ مِنْهُ وَ لَئِنْ كَانَ الْإِنْسَانُ مَعَ تَرَقُّبِهِ لِلْمَوْتِ كُلَّ سَاعَةٍ لَا يَمْتَنِعُ عَنِ الْمَعَاصِي فَإِنَّهُ لَوْ وَثِقَ بِطُولِ الْبَقَاءِ كَانَ أَحْرَى بِأَنْ يَخْرُجَ إِلَى الْكَبَائِرِ الْفَظِيعَةِ فَتَرَقُّبُ الْمَوْتِ عَلَى كُلِّ حَالٍ خَيْرٌ لَهُ مِنَ الثِّقَةِ بِالْبَقَاءِ ثُمَّ إِنَّ تَرَقُّبَ الْمَوْتِ وَ إِنْ كَانَ صِنْفٌ مِنَ النَّاسِ يَلْهَوْنَ عَنْهُ وَ لَا
ص: 229
يَتَّعِظُونَ بِهِ فَقَدْ يَتَّعِظُ بِهِ صِنْفٌ آخَرُ مِنْهُمْ وَ يَنْزِعُونَ عَنِ الْمَعَاصِي وَ يُؤْثِرُونَ الْعَمَلَ الصَّالِحَ وَ يَجُودُونَ بِالْأَمْوَالِ وَ الْعَقَائِلِ (1) النَّفِيسَةِ فِي الصَّدَقَةِ عَلَى الْفُقَرَاءِ وَ الْمَسَاكِينِ فَلَمْ يَكُنْ مِنَ الْعَدْلِ أَنْ يُحْرَمَ هَؤُلَاءِ الِانْتِفَاعَ بِهَذِهِ الْخَصْلَةِ لِتَضْيِيعِ أُولَئِكَ حَظَّهُمْ مِنْهَا.(2)
اينك اى مفضّل! در عدم آگاهى انسان به مدت عمرش انديشه كن. اگر او به عمر كوتاهش پى مى برد، هيچ لذتى نمى برد و با علم به مرگ و انتظار آن، زندگى براى او گوارا و شيرين نبود، چنين كسى همانند شخصى است كه مالش نابود شده و يا در شرف نابودى است و احساس فقر و نابودى مال، او را هراسناك كرده. حال آنكه آثار و عواقب ناگوار شناخت پايان عمر بمراتب از آثار نابودى مال بزرگتر و دشوارتر است؛ زيرا كمبود مال جبران شدنى است و اين امر باعث آرامش نسبى شخص مى گردد. ولى كسى كه به پايان پذيرى عمر يقين و باور داشته باشد اگر چه عمرش طولانى شود، هيچ اميدى ندارد.
نيز اگر شخص به طول عمر و بقاى خود اطمينان بيابد، در درياى لذات و معاصى غرق مى گردد. او به اين اميد كه در پايان عمر توبه خواهد كرد همواره در رسيدن به شهوات مى كوشد. بى شك خداى جلّ و علا از اين عقيده خشنود نيست و آن را از بندگانش نمى پذيرد. اگر تو غلامى داشته باشى كه يك سال خشم و نارضايتى تو را باعث شود و يك روز يا يك ماه خشنودت سازد. آيا از او مى پذيرى؟ بى ترديد نمى پذيرى و تا وقتى كه در همه كار و همه وقت فرمان تو را نبرد و سفارشت را گوش فرا ندهد، او را بنده اى صالح نمى شمارى.
ص: 230
اگر بگويى مگر نشده كه گاه شخصى تمام اوقاتش را در معصيت و گناه گذرانده آنگاه توبه نموده و توبه او پذيرفته شده است؟ پاسخ مى دهيم: اين امر هنگامى است كه شهوات بر انسان چيره گردند و از مخالفت با آنها عاجز شود، نه اينكه اساس كار را بر ارتكاب معصيت بگذارد، [تا آخر كار توبه كند.] تنها در اين صورت خداوند از او مى گذرد و با بخشايش بر او تفضّل مى كند. امّا كسى كه با توجه و با قصد گناه كار مى كند تا در پايان كار توبه كند در واقع مى كوشد تا كسى را بفريبد كه فريفتنى نيست، او مى خواهد لذت نقد را بگيرد و قول توبه نسيه بدهد.
[به قول معروف: وعده سر خرمن مى دهد.] غالبا چنين اشخاصى در عمل به اين وعده خود توفيق چندانى نمى يابند؛ زيرا دل كندن از لذت و رفاه و دشوارى توبه به ويژه در دوران كهولت و ضعف بدن كارى بسيار دشوار [و گاه ناشدنى] است.
وانگهى معلوم نيست كه بر اثر فردا فردا كردن، مرگ غافلگيرش نكند و او را بدون توبه از دنيا نبرد [و ميان او و خواسته اش جدايى نيفكند.] چنان كه گاه كسى براى مدتى قرضى گرفته ولى او آنقدر درنگ و فردا فردا مى كند كه زمان پرداخت فرا مى رسد، پولش تمام شده و قرض بر گردن او باقى است.
به اين ترتيب بهترين چيز همان است كه زمان مرگ و مدت عمر بر انسان ناپيدا و پوشيده ماند. تا در طول عمر منتظر مرگ باشد و [با ياد مرگ] گناهان را ترك كند و كارهاى صالح و نيكو را برگيرد.
اگر بگويى: الان هم كه زمان دقيق مرگ از او پنهان مانده و هر ساعت به انتظار مرگ است، باز در فساد و محرّمات غرق گشته است، در پاسخ مى گوييم! وجه تدبير در اين امر همان است كه گذشت و اگر آدمى با اين حال باز از گناه بر حذر نيست و از فساد فاصله نمى گيرد، از سرمستى و سنگدلى او سرچشمه مى گيرد نه از تدبير ناصواب. چنان كه گاه پزشك براى بيمار نسخه اى مى نويسد كه به سود اوست. امّا اگر بيمار از طبيب فرمان نبرد و با او
ص: 231
مخالفت نمايد و از آنچه گفته پرهيز كند و يا بر حذر نباشد، هيچ گاه نسخه دكتر سودى به او نمى بخشد و اين كار زشت و ناروا نه به زيان پزشك كه به زيان خود بيمار است؛ زيرا او از سخنان طبيبانه پزشك پيروى ننموده است.
وانگهى اگر انسان به طول بقاى خود [و عدم فرا رسيدن مرگ ناگهانى] اطمينان داشته باشد، بسيار بيشتر در طغيان و گناهان بزرگ در مى غلتد. پس انتظار مرگ براى او در هر حال از اطمينان بقا مفيدتر است، وانگهى اگر چه شمارى از مردم از ياد مرگ غافل مى شوند و موعظت نمى پذيرند، امّا شمارى ديگر اثر مى پذيرند و از معاصى بازشان مى دارد و اينان عمل صالح را بر مى گزينند. اين دسته از اموال گرانقدر و شتران پر قيمت خود بر فقيران و مساكين انفاق و صدقه مى كنند. با اين وصف از عدالت نيست كه به خاطر عدم آگاهى و غفلت يك گروه كه حق خود را ناديده مى گيرند و سود خود را از اين امر نمى برند، گروهى ديگر از بهره جويى و استفاده از اين امر محروم گردند(1)
از جمله مسائل پوشيده بر انسان، پايان عمر اوست. هيچ كس نمى داند كى مى ميرد. در قرآن مى فرمايد:
«وَمَا تَدْرِى نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَ مَا تَدْرِى نَفْسٌ بِأَىّ أَرْضٍ تَمُوتُ؛ هيچ كس نمى داند كه فردا چه به دست مى آورد، و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد».(2)
اين جزءِ حكمت هاى الهى است كه انسان از مرگ خود بى خبر باشد؛ زيرا پنهان ماندن آن دو فايده دارد كه در كتاب توحيد مفضل بدان ها اشاره شده است.
اگر مقدار عمر انسان معلوم بود از دو حال خارج نبود:
ص: 232
الف) يا مى دانست عمر طولانى دارد كه در اين صورت، غفلت دامان او را مى گرفت و به خودش وعده مى داد كه من ده يا بيست يا پنجاه سال ديگر در اين دنيا مى مانم مجال توبه هم بسيار است عجله اى براى توبه نيست، آن گاه به گناه و غفلت و بى خبرى آلوده مى شد.
ب) اگر هم مى دانست كه تا يك ساعت ديگر يا يك روز يا يك ماه يا يك سال ديگر زندگى مى كند زندگى بر او ناگوار مى شد به خودش مى گفت: من كه تا يك ماه ديگر بيشتر زنده نيستم پس چرا تلاش كنم؟ نشاط زندگى از بين مى رفت و مأيوس مى شد.
همين موضوع فايده ديگرى هم دارد كه انسان هر لحظه احتمال دو طرف را مى دهد، يعنى دائماً بين خوف و رجاست. از يك سو دست از طلب بر نمى دارد و از سوى ديگر آلوده به گناه نمى شود، چون نمى داند شايد ساعتى بيش از عمرش باقى نمانده باشد. در احاديث بر اين مسأله بسيار تأكيد شده است.(1)
ص: 233
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِي الْأَحْلَامِ كَيْفَ دَبَّرَ الْأَمْرَ فِيهَا فَمَزَجَ صَادِقَهَابِكَاذِبِهَا فَإِنَّهَا لَوْ كَانَتْ كُلُّهَا تَصْدُقُ لَكَانَ النَّاسُ كُلُّهُمْ أَنْبِيَاءَ وَ لَوْ كَانَتْ كُلُّهَا تَكْذِبُ لَمْ يَكُنْ فِيهَا مَنْفَعَةٌ بَلْ كَانَتْ فَضْلًا لَا مَعْنَى لَهُ فَصَارَتْ تَصْدُقُ أَحْيَاناً فَيَنْتَفِعُ بِهَا النَّاسُ فِي مَصْلَحَةٍ يَهْتَدِي لَهَا أَوْ مَضَرَّةٍ يَتَحَذَّرُ مِنْهَا وَ تَكْذِبُ كَثِيراً لِئَلَّا يَعْتَمِدَ عَلَيْهَا كُلَّ الِاعْتِمَادِ(1)
اى مفضّل! در باره خوابها و حكمت درهم آميختگى راست و دروغ آن نيك بينديش. اگر تمام خوابها راست و صادق بود همه مردم پيامبر [و از اخبار غيب آگاه] بودند و اگر تمام آنها نادرست و كاذب بود، چيزى زايد و بى معنى بود و سودى نداشت. از اين رو گاه راست است و مردم از آن سود مى برند و با آن به سوى نيكى مى روند و از بدى پرهيز مى نمايند و بسيارى از آنها نيز دروغ است تا بر خوابها اعتماد كامل نشود.(2)
هنگام خواب، حواس آدمی تعطیل میشوند وپیوند نفس با عالم ماده به گونهای قطع میگردد و روی به عالم بالا و افق اعلا میکند وچیزهایی را مشاهده مینمایند که در حال بیداری هرگز نمیبیند. این مشاهدات و رویاها که برای انسان دست میدهد، گاه خبرهایی از آینده را در خود دارد و از این
ص: 234
نظر به یکی از ویژگیهای بزرگ پیامبران که خبر دادن از غیب و آینده از طریق رویاهای صادقه است، شباهت میرساند. از این رو امام (علیه السلام) فرمود:
اگر تمام رویاها صادق میبود، همه پیامبر میشدند، پس حکمت خداوند بر این جاری گشته که بعضی خوابها راست وبعضی دروغ باشند.(1)
يكي از عوامل زياد شدن روزي امانت است و بهترين روزي، معارف الهي است كه رزق كريم است و انسان امين از اين رزق كريم برخوردار است، خواه در بيداري، خواه در خواب، چون معلم انسان در بيداري و خواب، خداي سبحان است: «علم الانسان ما لم يعلم»(2)، «و اتقوا الله ويعلمكم الله»(3)و انسان در حال بيداري ديرتر از خداي سبحان علم فرامي گيرد تا در خواب،زيرا انسان در خواب به خداوند نزديكتر است و در بيداري دورتر. گرچه خداي سبحان نسبتش به همه اشيا
در همه حالات مساوي است و او به ما از خود ما نيز نزديكتر است، ولي ما در خواب به خدا نزديكتر از بيداري هستيم، زيرا آنچه ما را به عالم طبعيت دعوت مي كند مشاغل ماست، ولي در خواب اين شواغل حسي كم مي شود. از اين رو قرآن كريم خواب را توّفي مي داند و مي فرمايد: «الله يتوفّي الانفس حين موتها والتي لم تمت في منامها»(4) و «وهو الّذي يتوفّاكم بالليل و يعلم ما جرحتم بالنار»(5)؛ وقتي شما مي خوابيد خداوند شما را توفي مي كند، يعني حقيقت شما را نزد خود مي آورد.
ص: 235
افسوس به كسي كه در حالت خواب، روح تبهكار و آلودهاي را به خداي سبحان بدهد. چنين روحي وقتي تسليم خدا مي شود شرمنده است. اين است كه از تقرّب و تَوّفي هر شب طرفي نمي بندد. انسان اگر در بيداري مواظب اعمال خود باشد، خوابهاي صادقي خواهد داشت يا در بيداري نيز حقايقي نصيب انسان مي شود.
اين كه انسان امين، هم در عالم خواب موجود با بركت است هم در عالم بيداري، براي آن است كه امانت وصداقت منشاء بركت است. انساني كه دربيداري امين نيست، اگر نعمتي الهي در عالم رؤيا نيز نصيبش شد، باز قوه خيال و وهم او آن را كم يا زياد مي كند، از اين رو وقتي بيدار شد، چيزي در خاطر دارد كه تعبير آن يا دشوار است و يا ناممكن، ولي انسان صادق و امين همان طور كه در بيداري امانت و صداقت را حفظ كرده، در عالم خواب هم اگر چيزي را از عالم ملكوت مشاهده كند، با همان حالت مشاهده اش آن را دارد؛ همچنين يك مُعَبِّر حاذق مي تواند آن صورت ملكوتي را به اصلش برگرداند و عبور بدهد (تعبير رؤيا).
يوسف صديق (علیه السلام) و ديگر انبياي الهي چون خود امينند، هم خوابهاي خوب مي بينند و هم توان آن را دارند كه خوابهاي خوب ديگران را تعبير كنند. بنابراين رؤياي صادق رزق كريمي است كه خداي سبحان نصيب انسانهاي امين و صادق كرده است.
در برخي روايات آمده است كه انسانهاي اوّلي خواب نمي ديدند. وقتي انبياي الهي به آنها مي گفتند: خدايي هست و امر و نهيي دارد،آنها مي گفتند: اگر ما دستورات خدا را عمل كنيم چه خواهد شد؟ جواب مي دادند كه بعد از مرگ پاداش مي گيريد و اگر انجام نداديد بعد از مرگ كيفر مي بينيد. انكار آنان بيشتر شده، مي گفتند بعد از مرگ خبري نيست، زيرا نياكان ما رفتند و
ص: 236
برنگشتند. اينها اوّلاً مي پنداشتند مرگ نابودي است و ثانياً اگر حيات بعد از مرگ راست باشد بايد مردگان به همين دنيا باز گردند و چون مي ديدند نياكان مرده آنها به دنيا برنگشتند، معاد را انكار مي كردند. آنها نمي دانستند كه معاد تبديل نشئه دنيا به نشئه آخرت است نه بازگشت به دنيا. تا اين كه خداي سبحان رؤيا را نصيب انسانهاي اوّلي كرد. آنگاه به انبيا مراجعه كرده، مي گفتند: اينها چيست كه ما در خواب مشاهده مي كنيم؟ انبيا مي فرمودند: آنچه ما به شما وعده مي دهيم، كه پس از مرگ مي بينيد از همين قبيل است (1) يعني وجودي است مثالي كه در عالم مثال (برزخ) با صور مثاليه محشور است و در قيامت كبرا به همان بدن اصلي برميگردد.(2)
خواب مكتبي است كه انسان مي تواند از آن بهره هاي فراوان ببرد. چنانكه خداوند به رسولش مي فرمايد: بعضي از اسرار را ما در خواب به تو فهمانديم: «لقد صدق الله رسوله الرؤيا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله آمنين محلقين رُؤُسكم و مقصّرين لا تخافون فعلم ما لم تعلموا فجعل من دون ذلك فتحاً قريباً»(3) ؛ خداوند فتح مكه را در عالم رؤيا به رسول خود تفهيم مي كند، چنانكه ذبح اسماعيل را در رؤيا براي حضرت ابراهيم (علیه السلام) بيان كرده است: «يا بني اِني أَريٰ في المنام أَني أذبحك»(4) يا اجتبا و برجستگي يوسف را در عالم رؤيا به او تفهيم كرده است: «اني رأيت أحد عشر كوكبا والشمس والقمر رأيتهم لي ساجدين»(5)
ص: 237
پس انسان توان آن را دارد كه در حالت خواب صور حق را ببيند و بسياري از معارف را كسب كند. آنها كه در حالت بيداري از عالم طبيعت منزهند، هم در بيداري از علوم حصولي بهرهاي دارند و هم در خواب از علوم شهودي طرفي مي بندند.
يوسف صديق منشأ همه اين بركات را توحيد خداي سبحان مي داند. اما كساني كه ايمان ندارند، وقتي سخن از خدا و وحدت او به ميان مي آيد، منزجر و مشمئز مي شوند و وقتي سخن از غير خداست خوشحال مي گردند: «وإذا ذكر الله وحده اشمأزّت قلوب الّذين لا يُؤمنون بالآخرة و إذا ذكر الّذين من دونه اذا هم يستبشرون»(1) ، زيرا انسان طبيعت گرا از عالم وحدت هراسناك بوده به جهان كثرت متمايل است. از اين رو يوسف صديق به هم زندانيهاي خود مي فرمود: آيا اين الهه دروغين و پراكنده بهترند يا خداوند واحد قهار؟(2)
و همچنين مي فرمايد: «ذلكما ممّا علّمني ربّي اني تركت ملة قوم لايؤمنون بالله وهم بالآخرة هم كافرون ٭ واتبعت مِلّة آبائي ابراهيم واسحاق و يعقوب ما كان لنا أن نشرك بالله من شي ء ذلك من فضل الله علينا و علي النّاس ولكن أكثر النّاس لا يشكرون»(3)؛ چون موحد بودم و راه مستقيم انبياي الهي را پيمودم و از پدران معصوم خود پيروي كردم خداي سبحان اين علوم را بر من تفضّل كرد. ممكن نيست انسان موحد باشد و در خواب و بيداري از علوم الهي بهره نبرد، چون هر لحظهاي كه مي خوابد، خدا روحش را قبض مي كند. چگونه ممكن است انسان به حضور حكيم عليم برود اما از حكمت و علم چيزي فرا نگيرد مگر آن كه قلبش كور باشد.(4)
ص: 238
تعبير رؤيا به عالم الفاظ و مفاهيم ارتباط دارد و معبّر با استفاده از آن ها بيننده رؤيا را از صورت مناميّه مي گذراند و به حقيقت آن مي رساند، زيرا آنچه انسانْ نخست در خواب مي بيند، اگر اضغاث احلام نباشد، حق است؛ ولي قوه متخيّله صورت هايي را بر آن مي افزايد؛ يا از آن مي كاهد و پس از بيدار شدن، آخرين صورت را كه به ياد دارد براي معبّر نقل مي كند و معبّر بايد از اين صورت ها بگذرد و به صورت نخستين برسد كه حق است. او اگر داراي چنين قدرتي باشد، داناي به تعبير است، وگرنه تعبير به رأي كرده است.
تأويل رؤيا محقق شدن آن در بيرون است، پس «تأويل» وجود خارجي رؤياست و «تعبير» صورت مفهومي آن، هرچند قرآن كريم گاهي «تأويل» را مرادفِ «تعبير» هم به كار برده است؛ دو نمونه: 1. در شرح زنداني شدن يوسف (علیه السلام) : دو زنداني از وي تأويل رؤياي خود را خواستند و حضرت فرمود كه پيش از آنكه طعامي براي شما بياورند، تأويل رؤياي شما را مي گويم: «نَبِّئنا بِتَأويلِهِ إنّا نَراكَ مِنَ المُحسِنين ٭ قالَ لايَأتيكُما طَعامٌ تُرزَقانِهِ إلاّ نَبَّأتُكُما بِتَأويلِه»(1)؛ آن گاه پس از دعوت آنان به «توحيد» فرمود كه يكي از شما دو نفر آزاد و ساقي دربار مي گردد و آن ديگري به دار آويخته خواهد شد.
اين بيان در حقيقت، «تعبير» است كه «تأويل» ناميده شده است، زيرا جريان آن دو زنداني هنوز در مرحله الفاظ و صور ذهني بوده و در خارج رخ نداده است.
2. در داستان شاه مصر: «قالوا أضْغَاثُ أحْلامٍ وما نَحنُ بِتَأويلِ الأحْلامِ بِعَالِمِين»(2)، پس «تأويل» كه حقيقت خارجي و عيني است، گاهي مرادف «تعبير» آمده است كه از مقوله الفاظ و مفاهيم ذهني است.
ص: 239
بر اين اساس، وقتي گفته مي شود كه كلّ قرآن «تأويل» دارد، مي تواند معاني ذهني (تعبير) يا وجود حقايق خارجي (تأويل) مراد باشد كه قرآن در ظرف آن ظهور مي كند و در بعضي آيات هم كه آمده است در قيامت تأويل قرآن روشن مي شود(1)،
لزوماً وجود خارجي آن مراد نيست، زيرا به مفهوم ذهني آن هم «تأويل» گفته شده است و اين دو اصطلاح (تأويل و تعبير)، مثبتين هستند. البته اگر به طور حصر در يكي از دو معناي مزبور به كار رود، جمع هر دو پذيرفته نيست.
تأويل چنانچه با روايتي تأييد شود، يا شاهد قرآني داشته باشد يا لطايف عقلي آن را همراهي كند و نيز مخالف با ظواهر ديني و برهان عقلي نباشد، پذيرفتني و معتبر است، وگرنه اعتبار ندارد.(2)
حضرت ختمي نبوّت (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: أصدقُ الرؤيا بالأسحار.(3)
صدرالدين قونوي در شرح آن چنين گفته است:
سحر، پايان شب و استقبال آغاز روز است. شب مظهر غيب و ظلمت، و روز زمان كشف و وضوح و پايان سفر مقدّرات غيبي در عالم الهي و آن گاه در عالم معاني و ارواح است و چون زمان سَحَر آغاز زمان استقبالِ كمالِ انكشاف و تحقق است، لازم آن اين است كه چيزي كه در آن وقت ديده شود ظهور و تحقق آن نزديك باشد....(4)
صدق رؤيا و نزاهت آن از اضغاث احلام، گاهي توجيه فاعلي دارد و زماني توجيه قابلي؛ توجيه قابلي آن هنگامي به لحاظ زمان است و وقتي به لحاظ
ص: 240
متزمّن. گفتار جناب قونوي توجيه قابلي رؤيا به لحاظ زمان بود؛ ولي توجيه قابلي آن به لحاظ متزمّن، يعني خود شخص بيننده رؤيا، سهل و دلپذيرتر است.(1)
ص: 241
فَكِّرْ يَا مُفَضَّلُ فِي هَذِهِ الْأَشْيَاءِ الَّتِي تَرَاهَا مَوْجُودَةً مُعَدَّةً فِي الْعَالَمِ مِنْ مَآرِبِهِمْ فَالتُّرَابُ لِلْبِنَاءِ وَ الْحَدِيدُ لِلصِّنَاعَاتِ وَ الْخَشَبُ لِلسُّفُنِ وَ غَيْرِهَا وَ الْحِجَارَةُ لِلْأَرْحَاءِ(1)
وَ غَيْرِهَا وَ النُّحَاسُ لِلْأَوَانِي وَ الذَّهَبُ وَ الْفِضَّةُ لِلْمُعَامَلَةِ وَ الذَّخِيرَةِ وَ الْحُبُوبُ لِلْغِذَاءِ وَ الثِّمَارُ لِلتَّفَكُّهِ وَ اللَّحْمُ لِلْمَأْكَلِ وَ الطِّيبُ لِلتَّلَذُّذِ وَ الْأَدْوِيَةُ لِلتَّصَحُّحِ (2) وَ الدَّوَابُّ لِلْحُمُولَةِ وَ الْحَطَبُ لِلتَّوَقُّدِ وَ الرَّمَادُ لِلْكِلْسِ (3)
وَ الرَّمْلُ لِلْأَرْضِ وَ كَمْ عَسَى أَنْ يُحْصِيَ الْمُحْصِي مِنْ هَذَا وَ شِبْهِهِ أَ رَأَيْتَ لَوْ أَنَّ دَاخِلًا دَخَلَ دَاراً فَنَظَرَ إِلَى خَزَائِنَ مَمْلُوءَةٍ مِنْ كُلِّ مَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ النَّاسُ وَ رَأَى كُلَّمَا فِيهَا مَجْمُوعاً مُعَدّاً لِأَسْبَابٍ مَعْرُوفَةٍ أَ كَانَ يَتَوَهَّمُ أَنَّ مِثْلَ هَذَا يَكُونُ بِالْإِهْمَالِ وَ مِنْ غَيْرِ عَمْدٍ فَكَيْفَ يَسْتَجِيزُ قَائِلٌ أَنْ يَقُولَ هَذَا مِنْ صُنْعِ الطَّبِيعَةِ فِي الْعَالَمِ وَ مَا أُعِدَّ فِيهِ مِنْ هَذِهِ الْأَشْيَاءِ-(4)
اى مفضّل! در اين اشيا و موجودات در عالم كه رافع نياز انسان هستند انديشه كن. خاك براى ساختن بنا، آهن براى استفاده در صنعت، چوب براى ساختن كشتى و جز آن، سنگ براى آسياب و جز آن، مس براى ساخت ظروف، طلا و نقره براى معامله و ذخيره سازى ثروت، حبوبات براى غذا، ميوه ها
ص: 242
براى استفاده و لذت، گوشت براى خوردن، بوى خوش براى تلذذ، داروها براى بهداشت و درمان، حيوانات و چهارپايان براى حمل بار، هيزم براى سوزاندن، خاكستر براى ساروج ساختن و رمل براى فرش زمين آفريده شد. راستى مگر انسان مى تواند اين همه و جز آن را در شماره آورد؟! آيا اگر كسى وارد يك خانه شود و تمام اشياى مورد نياز مردم را در آنجا بيابد مى پندارد كه اين آفرينش [و هماهنگى و گردآورى] بى هدف و خود به خود باشد؟ چگونه كسى به خود اجازه مى دهد كه اين همه تدبير عالم و اشياى مهيا و هماهنگ را كار طبيعت بداند؟
اى مفضّل! از آفرينش و آماده سازى حكيمانه و مدبّرانه اشيا براى رفع نياز انسان درس عبرت بگير. براى او غلّات و حبوبات آفريده شده است. در نتيجه بايد آنها را آرد كند، آرد را خمير گرداند و با آن نان و غذا بپزد. براى پوشاكش پشم آفريده شده و او بايد آن را بزند، بريسد و ببافد. براى او درخت آفريده شده و او بايد آن را در زمين بكارد، آب دهد و به آن برسد و از آن بهره گيرد. داروها براى درمانش پديد آمده و او بايد آنها را [از زمين] برگيرد، با مواد ديگر آميخته نمايد و داروى شفا بخش بسازد. ديگر اشيا نيز همين گونه آفريده شده است.
بنگر كه چگونه تمام نيازهاى ضرورى انسان آفريده شده ولى انسان بايد براى دسترسى به آنها قدرى تلاش و حركت كند [تا بركت يابد] اين به سود و صلاح اوست؛ زيرا اگر اين اشيا بدون هيچ كار و تلاش و حركتى نيازهاى او را بر مى داشت، همواره در وادى سرمستى و طغيان سقوط مى كرد و چه بسا دست به اعمالى مى زد كه خود را نيز هلاك كند. اگر تمام نيازهاى انسان آماده و كافى بود براى او زندگى، هيچ مزه و لذّتى نداشت و گوارا نبود. چنان كه مى بينى اگر كسى چند صباحى نزد عده اى مهمان باشد و آنان غذا، نوشيدنى و ديگر نيازهايش را برطرف كنند، هر آينه از بيكارى آزرده مى شود و با خود منازعه و ناسازگارى مى كند كه بايد به كارى مشغول گردد. حال اگر
ص: 243
انسان در تمام عمر براى تحصيل ما يحتاج خود به هيچ تلاش و حركتى نياز نداشته باشد كار بمراتب دشوارتر و ناگوارتر مى گردد.
پس حكمتى عظيم و تدبيرى سترگ در اين است كه نيازهاى انسان با حركت و قدرى تلاش به دست آيند تا از سويى بيكارى او را در دشوارى نيفكند و از سوى ديگر نتواند كه در پى چيزى باشد كه به او نمى رسد و يا اگر برسد به سود او نباشد.(1)
قرآن كريم گاهي با بيان «وَابْتَغُوا مِن فَضْلِ اللَّهِ»(2) و زماني با عبارت: «فَامْشُوا فِي مَنَاكِبَها»(3)، انسان را به بهره گيري از منابع طبيعي فراخوانده مي فرمايد: روي دوش زمين راه برويد و روزي بگيريد. لازمه اين فرمان، تلاش براي استخراج معادن، كشاورزي، ... و بهره گيري هرچه بهتر از مواد خام طبيعت است. امتثال اين دستور الهي كار آساني نيست، بلكه نياز به تلاش و همت جدي دارد. اين سفره گسترده نعم الهي در صحرا و دريا و در اعماق كوهها براي بشر پهن شده و انسان بايد با تلاش خويش از آنها بهره مند شود. خداوند قبل از خلقت انسان همه نعمتهاي لازم جهت زندگي را آفريد؛ يعني زمين و زمينه را براي زندگي بشر فراهم كرد، آن گاه بشر را در روي زمين خلق كرد.
چنين نبود كه انسان ابتدا آفريده شود سپس براي رفع نياز او موجودات ديگر خلق شوند؛ چنان كه نوزاد چون توان هضم غذا ندارد، ابتدا شير مادر براي او فراهم شد و پس از مدتي كه توان غذا خوردن و كار كردن يافت غذا و فعاليت او مشخص گرديد، به انسان نيز عقل و خرد داد، ابزار در اختيار او نهاد،
ص: 244
فرمان تلاش در روي زمين و آبادكردن آن را بيان كرد و فرمود: شما حركت كنيد، «ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ»(1)؛ ما راه را براي شما آسان مي كنيم.
خداي سبحان موجودات را در تسخير انسان قرار داد؛ نه به آن معنا كه خود انسان آنها را تسخير كند، بلكه خداوند آنها را براي بشر مسخر قرار داد؛ چنان كه در سوره «ابراهيم» مي فرمايد: «اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ وَأَنزَلَ مِنَ السَّماءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقاً لَّكُمْ وَسَخَّرَ لَكُمُ الفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي البَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَكُمُ الأَنْهَار ٭ وَسَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَالقَمَرَ دَائِبَيْنِ
وَسَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ»(2)در اين آيات كلمه «سَخَّر» چهار بار تكرار شده است و ضمير خطاب «لَكُمُ» نيز چندين بار تكرار شده است. هر چند واژه «تسخير» مفهوم جامع ذهني دارد ولي تسخير شمس و قمر با تسخير ليل و نهار متفاوت است؛ همچنان كه تسخير بحر با تسخير نهر متفاوت است. بنابراين هر يك از مخلوقات الهي؛ هم وجودشان با ديگري تفاوت دارد و هم تسخير آنها، از اين جهت بهره برداري از آنها نيز متفاوت خواهد بود.ولي آنچه مهم است اينكه همه موجودات مسخر انسان هستند، از اين جهت لازم است به نحو احسن از اين نعمتهاي الهي بهره برداري شود كه در غير اين صورت كفران نعمت است.
يكي از نعمتهاي خدادادي دريا است. اگر انسان استفاده ابتدايي از آن بكند، او با ساير موجودات آبزي و پرندگان دريايي در استفاده از دريا يكسان است و تسخير آن مصداق ندارد. اگر انسان افزون از استفاده از آب دريا و كشتيراني، در درياي نعمتهاي الهي غواصي كند و از عمق دريا تا فضاي درون و بيرون آن به تحقيق علمي بپردازد و معادن دريايي و سرمايه هاي موجود در
ص: 245
دريا را شناسايي و به بشر عرضه كند، آنگاه مي توان گفت از درياي تسخير شده استفاده صحيح كرده است؛ چنان كه اگر تنها از روشنايي و گرماي خورشيد استفاده كند، تفاوتي ميان انسان و ديگر موجودات زنده - اعم از حيوانات و نباتات - در استفاده از خورشيد نخواهد بود، كسي مي تواند ادّعا كند كه از نعمت خورشيد به خوبي استفاده كرده و به آيه «سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْس»(1) عمل كرده است كه انواع استفاده هاي مفيد و منافع زيست محيطي آن را شناسايي كرده در اختيار بشريت قرار دهد.
زمين را نيز خداوند مسخر انسان قرار داد تا به راحتي توان زندگي روي آن را داشته باشد؛ براي كشاورزي بتواند آن را شخم زده و براي استخراج معادن و كاوشهاي علمي در رشته هاي مختلف خاك شناسي و معدن شناسي بتواند حفاريهاي عميق كند و همچنين براي شناخت گسلها و مناطق زلزله خيز به تحقيق عمقي زمين بپردازد تا مردم از زندگي مرفه و أمني برخوردار شوند ولي اگر استفاده از زمين تنها در حد ساختن آشيانه و زندگي عادي باشد، ديگر حيوانات نيز چنين بهره مندي را دارند. هم چنان كه انسان به عمق زمين مي رود و نفت و گاز و ديگر منابع زيرزميني را استخراج مي كند بايد از فضا و موجودات آن نيز بهره برداري مناسب كند.
اگر تنها به استفاده ابتدايي از نعمتهاي الهي بسنده شود و مسخر بودن موجودات براي انسان ناديده گرفته شود؛ چنان كه قرآن كريم مي فرمايد: «أَلَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ مُسَخَّرَاتٍ»(2) «وَالخَيْلَ وَالبِغَالَ وَالحَمِيرَ لِتَرْكَبُوهَا»(3) و از مخلوقات الهي به طور شايسته بهره مند نشود، كفران نعمت كرده شامل آيات: «أَلَمْ تَرَ إِلَي
ص: 246
الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ البَوَارِ»(1)، «إِنَّ الإِنسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ»(2) خواهد بود.(3)
ص: 247
اعْتَبِرْ يَا مُفَضَّلُ بِأَشْيَاءَ خُلِقَتْ لِمَآرِبِ الْإِنْسَانِ وَ مَا فِيهَا مِنَ التَّدْبِيرِ فَإِنَّهُ خُلِقَ لَهُ الْحَبُّ لِطَعَامِهِ وَ كُلِّفَ طَحْنَهُ وَ عَجْنَهُ وَ خَبْزَهُ وَ خُلِقَ لَهُ الْوَبَرُ لِكِسْوَتِهِ فَكُلِّفَ نَدْفَهُ وَ غَزْلَهُ وَ نَسْجَهُ وَ خُلِقَ لَهُ الشَّجَرُ فَكُلِّفَ غَرْسَهَا وَ سَقْيَهَا وَ الْقِيَامَ عَلَيْهَا وَ خُلِقَتْ لَهُ الْعَقَاقِيرُ لِأَدْوِيَتِهِ فَكُلِّفَ لَقْطَهَا(1) وَ خَلْطَهَا وَ صُنْعَهَا وَ كَذَلِكَ تَجِدُ سَائِرَ الْأَشْيَاءِ عَلَى هَذَا الْمِثَالِ فَانْظُرْ كَيْفَ كُفِيَ الْخِلْقَةَ الَّتِي لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ فِيهَا حِيلَةٌ وَ تُرِكَ عَلَيْهِ فِي كُلِّ شَيْ ءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ مَوْضِعُ عَمَلٍ وَ حَرَكَةٍ لِمَا لَهُ فِي ذَلِكَ مِنَ الصَّلَاحِ لِأَنَّهُ لَوْ كُفِيَ هَذَا كُلَّهُ حَتَّى لَا يَكُونَ لَهُ فِي الْأَشْيَاءِ مَوْضِعُ شُغُلٍ وَ عَمَلٍ لَمَا حَمَلَتْهُ الْأَرْضُ أَشَراً وَ بَطَراً(2) وَ لَبَلَغَ بِهِ ذَلِكَ إِلَى أَنْ يَتَعَاطَى أُمُوراً فِيهَا تَلَفُ نَفْسِهِ وَ لَوْ كُفِيَ النَّاسُ كُلَّمَا يَحْتَاجُونَ إِلَيْهِ لَمَا تَهَنَّئُوا(3) بِالعَيْشِ وَ لَا وَجَدُوا لَهُ لَذَّةً أَ لَا تَرَى لَوْ أَنَّ امْرَءاً نَزَلَ بِقَوْمٍ فَأَقَامَ حِيناً بَلَغَ جَمِيعَ مَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ مِنْ مَطْعَمٍ وَ مَشْرَبٍ وَ خِدْمَةٍ لَتَبَرَّمَ بِالْفَرَاغِ وَ نَازَعَتْهُ نَفْسُهُ إِلَى التَّشَاغُلِ بِشَيْ ءٍ فَكَيْفَ لَوْ كَانَ طُولُ عُمُرِهِ مَكْفِيّاً لَا يَحْتَاجُ إِلَى شَيْ ءٍ فَكَانَ مِنْ صَوَابِ التَّدْبِيرِ فِي هَذِهِ الْأَشْيَاءِ الَّتِي خُلِقَتْ لِلْإِنْسَانِ أَنْ جُعِلَ لَهُ فِيهَا مَوْضِعُ شُغُلٍ لِكَيْلَا تُبْرِمَهُ الْبِطَالَةُ وَ لِتَكُفَّهُ عَنْ تَعَاطِي مَا لَا يَنَالُهُ وَ لَا خَيْرَ فِيهِ إِنْ نَالَهُ (4)
اى مفضّل! از آفرينش و آماده سازى حكيمانه و مدبّرانه اشيا براى رفع نياز انسان درس عبرت بگير. براى او غلّات و حبوبات آفريده شده است. در نتيجه
ص: 248
بايد آنها را آرد كند، آرد را خمير گرداند و با آن نان و غذا بپزد. براى پوشاكش پشم آفريده شده و او بايد آن را بزند، بريسد و ببافد. براى او درخت آفريده شده و او بايد آن را در زمين بكارد، آب دهد و به آن برسد و از آن بهره گيرد. داروها براى درمانش پديد آمده و او بايد آنها را [از زمين] برگيرد، با مواد ديگر آميخته نمايد و داروى شفا بخش بسازد. ديگر اشيا نيز همين گونه آفريده شده است.
بنگر كه چگونه تمام نيازهاى ضرورى انسان آفريده شده ولى انسان بايد براى دسترسى به آنها قدرى تلاش و حركت كند [تا بركت يابد] اين به سود و صلاح اوست؛ زيرا اگر اين اشيا بدون هيچ كار و تلاش و حركتى نيازهاى او را بر مى داشت، همواره در وادى سرمستى و طغيان سقوط مى كرد و چه بسا دست به اعمالى مى زد كه خود را نيز هلاك كند. اگر تمام نيازهاى انسان آماده و كافى بود براى او زندگى، هيچ مزه و لذّتى نداشت و گوارا نبود. چنان كه مى بينى اگر كسى چند صباحى نزد عده اى مهمان باشد و آنان غذا، نوشيدنى و ديگر نيازهايش را برطرف كنند، هر آينه از بيكارى آزرده مى شود و با خود منازعه و ناسازگارى مى كند كه بايد به كارى مشغول گردد. حال اگر انسان در تمام عمر براى تحصيل ما يحتاج خود به هيچ تلاش و حركتى نياز نداشته باشد كار بمراتب دشوارتر و ناگوارتر مى گردد.
پس حكمتى عظيم و تدبيرى سترگ در اين است كه نيازهاى انسان با حركت و قدرى تلاش به دست آيند تا از سويى بيكارى او را در دشوارى نيفكند و از سوى ديگر نتواند كه در پى چيزى باشد كه به او نمى رسد و يا اگر برسد به سود او نباشد(1)
ص: 249
كار، در نظام ارزشي اسلام به عنوان راز آفرينش و حكمت وجود مطرح است. آدمي جوهره وجودي خويش را با سعي و تلاش مي نماياند و ارزش حقيقي خود را با كار تعيين مي كند.
خداي سبحان، انسان را آفريد و روح منسوب به خويش را در او به وديعت نهاد: «وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي»(1)و هر آنچه را كه در جهت كسب كمالات و تعالي روحي و مادي، ضروري بود مسخّر وي ساخت: «أَلَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُم مَا فِي السَّماوَاتِ وَمَا فِي الأَرْضِ»(2) و او را به وصف كرامت و فضيلت بر بسياري از پديده ها ستود: «وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي البَرِّ وَالبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُم مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلاً»(3) خداي سبحان انسان را از زمين انشا كرد. تا با كار و كوشش، هم به عمران و آباداني زمين بپردازد: «هُوَ أنْشَأكُمْ مِنَ الأرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فيها»(4) و هم با كارهاي شايسته، به حكمت وجودي خود پي ببرد و كرامت نفساني خويش را تحصيل كند. تا در پرتوي تلاش در عمارت زمين و شناخت خويش محيط زيست بشر سالم و تكامل او حاصل شود.
عزت، كرامت، استقلال، سلامت و امنيت هر ملتي در گرو همت و تلاش آن ملت است؛ چنانكه فرومايگي، زبوني، فسردگي و ناامني هر امتي، پيامد تنبلي و راحت طلبي و بيكاري اوست.
اهمّيت كار و ارزش اشتغال را مي توان از اسناد كار به خداوند استنباط كرد. قرآن كريم در موارد فراوان، انجام كارهاي گوناگون را به خداوند استناد
ص: 250
مي دهد و در برخي از آيات، به طور جامع فراگير مي فرمايد: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ»(1)؛ هر روز، بلكه هر ظهور و تجلّي، خداوند در كاري تازه است. كارهاي خداوند، مشابه يكديگر و تكراري نيست؛ چون او هميشه در حال ايجاد است و هر وجودي داراي خصوصيتي است كه در ديگري نيست لذا تجلّي خداوند تكرارپذير نخواهد بود و همه پديده ها، نيازهاي خود را تنها بر او عرضه مي دارند: «يَسْأَلُهُ مَن فِي السَّماوَاتِ
وَالأَرْضِ»(2)؛ وخدا تنها مبدئي است كه همه نيازها را پاسخگوست و كارگشايي همه گره ها منوط به اراده اوست: «وَآتَاكُم مِن كُلِّ مَا سَالتُمُوهُ»(3)
نگرش انسان به كار، برابر با نگرش وي به جهان هستي است؛ آن كس كه همه موجودات را منحصر در قلمرو ماده مي داند و در بخش شناخت شناسي، راهي جز راه حس و تجربه را به رسميت نمي شناسد، كار را در حد توليد مادي و مصرف مادي مي انگارد؛ ولي آن كس كه با فرهنگ قرآن آشناست، مي داند كه قرآن، هستي را به غيب و شهادت تقسيم كرده است. از اين رو، شناخت نيز به اين دو شعبه تقسيم مي شود؛ چنان كه كار نيز اين دو شعبه را دارد. بر اين اساس، كسي كه هستي را فراتر از ماده مي بيند، به كار نيز با ديد وسيع تري نگاه مي كند و با تقدس بخشيدن به آن از راه ديد معنوي، عرصه هاي فعاليت را گسترده تر مي سازد.
ص: 251
فعاليت توليدي و كسب و كار، با چيرگي بر طبيعت و استخدام آن، وظيفه مستمر و روزانه است. خداي سبحان مي فرمايد: «وَجَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً»(1) روز را براي تحصيل معاش مقرر كرديم: «إِنَّ لَكَ فِي النَّهَارِ سَبْحاً طَوِيلاً»(2)؛ براي تو در روز جهت طلب روزي، كوشش و فرصتي وسيع است.
حوزه كار بشر، محدود به نقطه خاصي نيست؛ بلكه از اعماق درياها تا اوج آسمانها و فراخناي خشكي و صحرا ميدان كار و تلاش است: «هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فِي مَنَاكِبَها وَكُلُوا مِن رِزْقِهِ»(3)؛ اوست كسي كه زمين را براي شما رام گردانيد؛ پس در فراخناي آن رهسپار شويد و از روزي او بخوريد؛ «وَهُوَ الَّذِي سَخَّرَ البَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيّاً وَتَسْتَخْرِجوا مِنْهُ حِلْيَه تَلْبَسُونَهَا وَتَرَي الفُلْكَ مَوَاخِرَ فِيهِ وَلِتَبْتَغُوا مِن فَضْلِهِ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُون»(4)؛ اوست كسي كه دريا را مسخّر گردانيد تا از آن، گوشت تازه بخوريد و از آن زيورهايي كه چون دُرّ و مرجان و خز مي پوشيد، بيرون آوريد و كشتيها را در آن، شكافنده مي بيني تا از فضل او بجوييد و باشد كه شكرگزاريد.
لازم است عنايت شود كه كار، منحصر به فعاليت بدني نيست؛ بلكه دانشمندي كه با دانش و تحقيق خود در رفع مشكل علمي جامعه مي كوشد يا پزشكي كه بيماران را مداوا مي كند يا مهندسي كه طرح فنّي مي ريزد يا دانش پژوهي كه در راه تحصيل دانش رنج مي برد و ...، هر كدام از اين كوششهاي علمي و پژوهشهاي تحقيقي، مصداق بارزي از مصاديق كارند؛ با اين تفاوت كه ارزش آنها يكسان نيست.
ص: 252
از تأكيدات مهم اسلام به انسانها، آن است كه در هيچ زماني از زندگي خود، از كار و تلاش باز نايستند. انسان، همواره بايد در عرصه هاي مختلف زندگي - كه بخشي از آن، تلاش براي تأمين نيازهاي اقتصادي و معيشتي است - به صورتي جدّي و مستمر كوشش كند تا در پرتو چنين تلاشها و زحماتي، جامعه ديني، هم از جهت فردي به صلاح دست يابد و هم از جهت اجتماعي به اهداف عالي خود نايل شود.
بيان نوراني حضرت رسول اكرمa به خوبي روشن كننده ميزان سعي مسلمان در زندگي خود است؛ «ان قامت الساعه و في يد أحدكم الفسيله فإن استطاع أن لا تقوم الساعه حتي
يغرسها فليغرسها»(1)؛ يعني اگر خوشه يا نشايي در دست توست و قيامت هم در آستانه برپايي است و چيزي نمانده كه بميري، اين نهال را بكار و بمير.
طبق اين بيان، انسان تا نفس دارد، بايد كار كند و در جامعه اسلامي، هر كسي به تناسب استعداد و قابليتي كه دارد، بايد تلاش و كوشش كند.
كشاورز در توليد محصولات زراعتي، صنعتگر در توليدات صنعتي، معلم در آموزش و محقق در تأليف و نگارش، همگي بايد دائماً همه همّت خود را براي انجام كمّي و كيفي وظايف خويش به كار گيرند و به معناي واقعي تا توان دارند، كار كنند.
از سوي ديگر، همان گونه كه مردم - طبق تعاليم الهي - به تلاش در عرصه توليد، امر و ترغيب شده اند، از كم كاري و سستي نيز منع شده اند؛ به گونه اي كه فرد بيكار با عدم فعاليت خود در جامعه اسلامي، افزون بر آنكه در سلامت رواني خانواده و محيط زيست سالم تأثير سوء دارد، بزرگ ترين تهديد و
ص: 253
بدبختي در نظام آفرينش را (غضب الهي) براي خود فراهم مي كند؛ چنانكه امام كاظم (علیه السلام) فرمودند:
«إن الله ليبغض العبد الفارغ؛(1) خداوند، به بنده بيكار خشم مي ورزد.
در روايات اهل بيت (علیهم السلام) ، رخوت و سستي از منفورترين خصوصيات اخلاقي بشر شمرده مي شود كه بر اساس آن، هم دنياي فرد از رونق مي افتد و هم آخرت او تباه مي شود. حضرت موسي بن جعفر (علیهما السلام) در اين باره مي فرمايد:
«إياك و الكسل و الضجر فإنهما يمنعانك من حظك من الدنيا و الآخره؛(2) از تنبلي و بي حوصلگي بپرهيزيد كه اين دو شما را از بهره مندي از دنيا و آخرت، منع مي كند.
انسان تا زنده است بايد به وسيله كار و تلاش خويش براي جامعه مفيد باشد. كاري كه به عهده و در توان اوست بايد آن را به نحو احسن انجام دهد، خواه كشاورزي، دامداري، صنعت يا كارهاي فرهنگي و علمي. بيكاري نه مطلوب جامعه و نه مورد رضايت خداوند است. از اين جهت انسان بيكار اگر دعا كند نيايش وي مستجاب نمي شود. هر چند مقدار كاري كه از يك جوان برومند توقع مي رود و از سالمند انتظار نمي رود، ولي با ملاحظه توان جسمي و فكري افراد همگان موظف به كار هستند.
البته روايات زيادي در اين رابطه هست كه نگاه فراگير به آنها مي تواند بيان كننده ارزش فوق العاده كار و تلاش، در مكتب اسلام باشد؛ امّا با همه اين تأكيدات، عده اي مي خواهند برخورد مثبت دين را با تلاشهاي فردي و جمعي مردم براي تحصيل امور مادي زندگي، انكار كنند. آنان براي اين كار به تأكيدات قرآني و روايي اي استناد مي كنند كه در آنها مؤمنان از «دنيا طلبي» منع، و به دوري از مظاهر دنيوي و دلبستگي به آنها امر شده اند.
ص: 254
به نظر مي رسد روايت زير، به خوبي بطلان توهّم فوق را در قالب مغايرت دنيا طلبي - كه واقعاً مذموم است - با تلاش براي تحصيل امور مادي زندگي - كه واقعاً محمود است - بيان مي كند.
شخصي به نام «محمد بن المنكدر» مي گويد: در اطراف مدينه بودم كه حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) را ديدم. ايشان به سبب كار طاقت فرساي كشاورزي در صحراي گرم مدينه به شدت عرق كرده بود و به كمك غلامان خود حركت مي كرد. با خودم فكر كردم او را نصيحت كنم تا خود را اين اندازه به جهت دنياطلبي و تحصيل متاع ناچيز دنيا به زحمت و عذاب نيفكند. به آن حضرت گفتم: خدا تو را اصلاح كند! شيخ بزرگي مانند شما كه ازشيوخ قريش هستيد، در اين ساعت از روز، در اين وضع، بعيد است كه در حال طلب دنيا باشد، سپس او - يعني محمد بن منكدر - با اين تصور كه چنين عملكردي مخصوص طالبان و شيفتگان دنيا و غافلان از مرگ و قيامت است، به حضرت امام باقر (علیه السلام) عرض كرد: اگر با همين حال، مرگ به سراغت بيايد چه خواهي كرد و جواب خدا را چه خواهي داد؟ حضرت امام باقر (علیه السلام) فرمود:
«لو جاءني والله الموت وأنا في هذه الحال جاءني و أنا في طاعه من طاعات الله تعالي؛(1) به خدا قسم! اگر در اين حال، مرگ به سراغم آيد، من در حال به جا آوردن طاعتي از طاعات خداوند جان خواهم داد.
به راستي، بين اين توهم كه تلاش براي فراهم كردن لوازم مادي زندگي، نوعي تخلف از فرامين الهي و تخطي از آخرت طلبي و ايمان واقعي به معاد دانسته شود و اين معرفت حكيمانه كه چنين تلاشي در رديف يكي از طاعتهاي الهي قرار مي گيرد و تأكيدات زيادي براي ترغيب آحاد جامعه به آن اختصاص دارد،
ص: 255
فرق فراواني است؛ به ويژه اموري كه فروگذاري آنها ممكن است عواقب جبران ناپذيري براي دنيا و آخرت انسان داشته باشد.(1)
عزّت و سربلندي هر كسي از ثمرات ايمان او به خداست. مؤمن عزيز است و همواره بايد در حفظ و اعتلاي عزت خود بكوشد و كار، يكي از راههاي كسب عزّت و رسيدن به استقلال مادي است. از اين رو، پيشوايان بزرگ ما از كار به «عزّت»، تعبير كرده اند.
امام صادق (علیه السلام) به يكي از اصحاب خود فرمود: صبح هنگام، در محل كسب عزت خويش، حضور ياب: «أغْدُ إلي عزّك»(2)
«عبدالأعلي» كه از اصحاب امام صادق (علیه السلام) است مي گويد: روز بسيار گرمي، آن حضرت (علیه السلام) را در يكي از راههاي مدينه ديدم و به او گفتم: شما با مقامي كه نزد خداوند و انتسابي كه به پيامبرa داريد، چرا در چنين روز گرمي، خود را به زحمت انداخته ايد؟
حضرت امام صادق (علیه السلام) فرمود: من در طلب روزي بيرون آمده ام تا از مثل تو بي نياز باشم: «خرجت في طلب الرزق لأستغنى عن مثلك».(3)
از سوي ديگر، اسلام با خواري و فرومايگي كه پيامد تلخ كسالت و بيكاري است به شدت برخورد كرده، ريشه هاي آن را مي خشكاند؛ چنانكه در روايات معصومان (علیهم السلام) مي خوانيم:
«اياك و الكسل؛(4) از كسالت بپرهيز».
ص: 256
«آفه النجح الكسل؛(1)آفت پيروزي، سستي و كسالت است».
«إيّاك و الكسل و الضجر فإنّهما مفتاح كل شرّ ؛(2) كسالت و نداشتن تحمّل، كليد هر بدي است:
حضرت علي (علیه السلام) مي فرمايد:
«من وجد ماءً و تراباً ثم افتقر فأبعده الله؛(3) كسي كه آب و خاك - به اندازه كافي - داشته باشد و نيازمند به ديگران شود، خدا او را - از رحمت خود - دور كند. اين سخنان، همگان را به توليد و پرهيز از بيكاري دعوت مي كند.
مردي به امام صادق (علیه السلام) عرض كرد: من نمي توانم به خوبي با دستم كار كنم و با تجارت نيز آشنايي كافي ندارم و نيازمند و بيچاره ام، چه كنم؟
امام صادق (علیه السلام) فرمود: كار كن و با سر خود، بار ببر و اين گونه از مردم بي نياز باش.(4)
امام صادق (علیه السلام) وي را به كار تشويق مي كند و به او روحيّه خودباوري مي دهد كه او امرار معاش كند و متكي به ديگران نباشد؛ كه نيازمند ديگران بودن، با عزت و شرافت انسان سازگار نيست.
امام صادق (علیه السلام) مي فرمايد:
«طلب الحوائج الي الناس استلاب للعزّ، مذهبه للحياء؛ درخواست حاجت از مردم، عزّت آدمي را مي ربايد و حيا و شرم او را از بين مي برد».(5)
ص: 257
در هر جامعه اي ذوق هنري و تأمين صحيح نشاط و نيازهاي عاطفي وابسته به ارائه كارهاي هنري هنرمندان است.
استقلال و رشد اقتصادي هر جامعه نيز در گرو نحوه رويكرد آن جامعه به پديده كار است. اسلام، براي سامان بخشي و رشد اقتصادي و تعالي جامعه، اصول و ضوابطي را براي كار، مورد
توجه قرار داده است كه نيازهاي بدني و روحي امّت، در پرتو رعايت آن تأمين مي شود. برخي از اين اصول عبارتند از:
بي ترديد، دو اصل تخصص و تعهّد، در رشد كمّي و كيفي كار مؤثر است؛ زيرا انسان متعهّد و متخصّص، در حوزه مسئوليت شغلي خود، از انضباط و وجدان كاري مناسب برخوردار است و خداي سبحان چنين انساني را دوست دارد: «إنّ الله عزّوجلّ يحبّ المحترف الأمين»(1) و از كسي كه بدون داشتن دو بال تخصّص و تعهّد، تصدّي شغلي را پيشنهاد و آمادگي خود را اعلام مي دارد بيزار است؛ چنانكه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله وسلم) مي فرمايد:
«فمن دعا النّاس إلي نفسه و فيهم من هو أعلم منه لم ينظر الله إليه يوم القيامه؛(2) كسي كه مردم را به خويش فراخواند، در صورتي كه ميان آنان شخصي باشد كه از تخصّص بيشتري برخوردار است، خدا در قيامت به او نمي نگرد؛ يعني نظر عنايي و نگاه تشريفي خداوند در معاد، بهره او نمي شود».
جامعه اي كه كار را به كاردان نمي سپارد، همواره سير نزولي خود را طي مي كند؛ پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله وسلم) مي فرمايد:
ص: 258
«ما ولّت أمه أمرها رجلاً قطُّ و فيهم من هو أعلم منه إلاّ لم يزل أمرهم يذهب سفالاً حتّي يرجعوا الي ما تركوا؛(1) اُمتي كه غير متخصّصي را به كار خويش گمارد و در ميان آنان داناتر از وي باشد، پيوسته كارشان رو به تنزّل و سقوط است تا وقتي كه از آن دست بكشند».
تعهّد در كار، موجب مي شود كه شخص در انتخاب شغل، نياز جامعه و سود اقتصادي عموم را در نظر بگيرد و از شغل هاي كاذبي كه تكاثر و درآمدهاي كلان شخصي دارد ولي خساراتي را به پيكر اقتصادي جامعه وارد مي كند، بپرهيزد.
اسلام در تمام شئون حيات، به دو عنصر محوري اهميت مي دهد و همگان، به ويژه دولتمردان را مسئول تأمين آن دو ركن اساسي مي داند: يكي استحكام عمل و ديگري هنرمندي و زيبايي آن؛ يعني كاري كه مطابق اصول علمي نباشد، چون متقن و استوار نيست، مقبول نيست و كاري كه در عين اتقان و استواري هنرمندانه و زيبا نيست، مطبوع و مطلوب نخواهد بود.
رسول گرامي اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) درباره عنصر محوري اول چنين فرمود:
«إنّ الله يحبّ اذا عمل أحدكم عملاً أن يتقنه؛(2) يعني آنچه محبوب خداست، كار محكم و عمل مُتْقن است».
و درباره عنصر محوري دوم، چنين فرمود:
«يحبّ الله العامل اذا عمل أن يحسن؛(3)يعني آنچه محبوب خداست، كار هنرمندانه، اديبانه و زيباست.»
ص: 259
خداوند نيز جهان را با دو اصل استحكام و زيبايي آفريد و دوست دارد كه جانشين او در زمين، انسانِ وارسته اي باشد كه معماري كارهاي او فنّي و زيباسازيهاي عمل او نيز هنرمندانه باشد. رعايت دو اصل ياد شده، حافظ تمام اصول معياري زيست؛ محيطي است. زيرا استحكام و زيبايي، مآيه پالايش فضاي زندگي است و فضاي پالوده، پايدار خواهد بود؛ همان طوري كه محيط آلوده، زدودني و از بين رفتني است.
انجام هر كاري بدون در نظر گرفتن ضوابط، جوانب و پيامدهاي آن، نافرجام و بي حاصل است. اگر هدف از كار، رفع نياز عموم و تحكيم مباني اقتصادي جامعه است و نه تكاثر، انسان ملزم است به اقتضاي وجدان، هر كاري را كه متصدّي آن است، تحكيم بخشد و آن را در نهايت دقّت و اتقان به ثمر رساند.
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله وسلم) پس از آن كه بنايي را با نهايت دقّت و محكم كاري تمام كرد، فرمود:
«...لكنّ الله يحبّ عبداً إذا عمل عملاً أحكمه؛ (1)مي دانم كه پس از مدّتي فرو مي ريزد؛ ليكن خدا بنده اي را دوست دارد كه وقتي كاري را انجام داد، آن را محكم سازد».
در اسلام از كم كاري، خيانت و تزوير در كار، نيرنگ و پنهان كردن حقيقت، به شدت نكوهش شده است؛ قرآن كريم به گونه اي فراگير و عام از اين مسئله نهي مي كند: «وَلاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ(2)؛ هيچ چيز از مردم كم مگذاريد و پيمانه و ترازو را تمام نهيد». جامعيت پيام اين آيه به قدري است كه تمام اشيا و امور واقع در تحت قانون كار، مشمول آن است؛ خواه كار از سنخ نقل و انتقال كار مادي باشد و خواه از صنف كار معنوي.
ص: 260
داوند در قرآن، پيامبر و مسلمانان را به استقامت و پايداري فرا مي خواند: «فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ»(1) استقامت در كار، موجب مي شود كه كارگر سختيهاي موقّت و محروميتهاي مقطعي را ناديده بگيرد و براي رسيدن به هدف سامي، كوششي همه جانبه داشته باشد.
از قرآن كريم استفاده مي شود كه استقامت موجب تقويت و آرامش دل(2) و وسعت رزق(3)است.
هيچ گاه، نبايد راه علاج را بسته ديد و چاره را منتفي تلقي كرد؛ زيرا جست و جوي مداوم و كوشش پي گير، سرانجام نتيجه بخش خواهد بود. علي (علیه السلام) مي فرمايد:
هر كس، چيزي را طلب كند به همه آن يا دست كم به بخشي از آن خواهد رسيد.(4)
گرچه لازمه كار، تقويت بنيه اقتصادي و قطع دست بيگانگان از ميهن اسلامي و رسيدن به استقلال است، ليكن در دستورهاي ديني توصيه شده است كه انسان، تنها به منظور اطاعت از فرمان خدا كار كند. اخلاص، صبغه عبادي كار را تقويت مي كند و به آن رنگ تقدّس مي بخشد و به منزله زينت كار و زيور عمل است.
علي (علیه السلام) مي فرمايد:
ص: 261
«أخلصوا إذا عملتم؛(1)سعي كنيد كاري را كه انجام مي دهيد با اخلاص و بي پيرايه باشد:
حرفه هر فردي، اثر مستقيم در اخلاق و رفتار وي دارد؛ كسي كه بر اثر طمع زراندوزي، در انتخاب كار و شغل مناسب دقّت نمي كند، بيش از هر كس به خود ضرر مي زند و شخصيت انساني خود را در هم مي شكند. با داشتن شغلي نامشروع، نمي توان روحيه اي نجيب و برجسته داشت و معضلي را حل كرد. شغل خوب و آبرومند، گره از كار جامعه مي گشايد و نيز در تعالي روحي و اخلاقي انسان اثر مي گذارد؛ چنانكه امام صادق (علیه السلام) مي فرمايد:
«إن الله يحبّ معالي الأمور و يكره سفسافها؛(2)خداي عزيز و جليل، كارهاي شكوهمند و عالي را دوست مي دارد و كارهاي پست و سبك را خوش ندارد».
همين مضمون را سيّدالشهدا (علیه السلام) از رسول گراميa فرموده است.
اسلام، برخي شغلها را واجب، بعضي را حرام، بخشي را مستحب و پاره اي از شغلها را مكروه مي داند و يكي از حقوق فرزندان بر پدر را انتخاب شغل مناسب براي فرزند مي شمارد.(3)
گوهر كار بلكه كار گوهرين، هماهنگي كامل بين سنت و صنعت و هماوايي بين طبيعت و هنر است. خداي سبحان، همه موادّ خام و لازم هرگونه ابتكار را در سفره سنّت الهي قرار داده و زمينه هرگونه صنعت بديع و هر نوع نوآوري را
ص: 262
در نهان بشر نهادينه كرده است تا اصل كار از سادگي صدف به پيچيدگي گوهر، بار يابد و از تكرار پرهيز شود و به سمت خلاقيّت جهت گيري كند.
اصل حاكم بر كار، تزيين موادّ خام سنّتي به چهره دلپذير صنعتي است كه يكي را خداوند با دست طبيعت در خارج از ذهن فراهم نموده و ديگري را همان خداوند با دست صنعت در قلمرو انديشه بشر، شكوفا كرده است تا تمام خواسته هاي انساني، «از علم به عين آيد و از گوش به آغوش»؛ چنين كار گوهرين را كيميا گويند.
حضرت امام صادق (علیه السلام) از صنعت كشاورزي به كيمياي اكبر ياد فرمود: «الكيمياء الأكبر الزراعه»(1)؛ زيرا در پرتو چنين صنعتي به موادّ جامد طبيعي، حيات گياهي بخشوده مي شود و هنر اين فنّ ويژه، فراهم نمودن شرايط جهش از مرحله جماد و مردگي به منطقه نبات و زندگي است. پس، اصل كار بايد به منزله دميدن روح هنر در مادّه به ظاهر بي روح طبيعت باشد تا صنايع آدميان، تبلوري از حيات هنر و تجلّي زنده بودن و زنده شدن باشد.
كاري به صورت هنر مدرن متبلور مي شود كه از بدعت سهل انگاري، سست رفتاري، بي رمق و بي رونق بودن، رهايي يابد و به سنّت نوآوري و هدفمند بودن برسد.
چون دوام زندگي و تداوم حيات مسئولانه كارگر، مرهون كار بديع و قانونمند اوست و هر انساني مي كوشد از گمنامي برهد و به نامداري برسد، لازم است كه:
1. كار براي خودِ كار نباشد؛ بلكه براي هدف برين باشد.
2. هدف آن، معقول و مقبول جامعه الهي و انساني باشد.
ص: 263
3. كارهاي متنوّع همانند اعضا و جوارح و جوانح يك پيكر زنده و بالنده، مكمّل يكديگر باشند.
4. فرهنگ كار، جذبه ديني و مدني خود را در تفسير كارهاي گوناگون نسبت به يكديگر تبلور دهد تا كارها بيان كننده و مكمّل يكديگر بوده، تمام نيازهاي صادق جامعه بشري را به بهترين وضع برطرف كنند.
از اين رهگذر است كه گفته مي شود: كار براي هدف برين است؛ نه كار براي خودِ كار.(1)
ص: 264
وَ اعْلَمْ يَا مُفَضَّلُ أَنَّ رَأْسَ مَعَاشِ الْإِنْسَانِ وَ حَيَاتِهِ الْخُبْزُ وَ الْمَاءُ فَانْظُرْ كَيْفَ دُبِّرَ الْأَمْرُ فِيهِمَا فَإِنَّ حَاجَةَ الْإِنْسَانِ إِلَى الْمَاءِ أَشَدُّ مِنْ حَاجَتِهِ إِلَى الْخُبْزِ وَ ذَلِكَ أَنَّ صَبْرَهُ عَلَى الْجُوعِ أَكْثَرُ مِنْ صَبْرِهِ عَلَى الْعَطَشِ وَ الَّذِي يَحْتَاجُ إِلَيْهِ مِنَ الْمَاءِ أَكْثَرُ مِمَّا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ مِنَ الْخُبْزِ لِأَنَّهُ يَحْتَاجُ إِلَيْهِ لِشُرْبِهِ وَ وُضُوئِهِ وَ غُسْلِهِ وَ غَسْلِ ثِيَابِهِ وَ سَقْيِ أَنْعَامِهِ وَ زَرْعِهِ فَجُعِلَ الْمَاءُ مَبْذُولًا لَا يُشْتَرَى لِتَسْقُطَ عَنِ الْإِنْسَانِ الْمَئُونَةُ فِي طَلَبِهِ وَ تَكَلُّفِهِ وَ جُعِلَ الْخُبْزُ مُتَعَذِّراً لَا يُنَالُ إِلَّا بِالْحِيلَةِ وَ الْحَرَكَةِ لِيَكُونَ لِلْإِنْسَانِ فِي ذَلِكَ شُغُلٌ يَكُفُّهُ عَمَّا يُخْرِجُهُ إِلَيْهِ الْفَرَاغُ مِنَ الْأَشَرِ وَ الْعَبَثِ أَ لَا تَرَى أَنَّ الصَّبِيَّ يُدْفَعُ إِلَى الْمُؤَدِّبِ وَ هُوَ طِفْلٌ لَمْ تَكْمُلْ ذَاتُهُ لِلتَّعْلِيمِ كُلُّ ذَلِكَ لِيَشْتَغِلَ عَنِ اللَّعِبِ وَ الْعَبَثِ اللَّذَيْنِ رُبَّمَا جَنَيَا عَلَيْهِ وَ عَلَى أَهْلِهِ الْمَكْرُوهَ الْعَظِيمَ وَ هَكَذَا الْإِنْسَانُ لَوْ خَلَا مِنَ الشُّغُلِ لَخَرَجَ مِنَ الْأَشَرِ وَ الْعَبَثِ وَ الْبَطَرِ إِلَى مَا يَعْظُمُ ضَرَرُهُ عَلَيْهِ وَ عَلَى مَنْ قَرُبَ مِنْهُ وَ اعْتَبِرْ ذَلِكَ بِمَنْ نَشَأَ فِي الْجِدَةِ(1) وَ رَفَاهِيَةِ الْعَيْشِ وَ التَّرَفُّهِ وَ الْكِفَايَةِ وَ مَا يُخْرِجُهُ ذَلِكَ إِلَيْهِ(2)
اى مفضّل! بدان كه نان و آب اصل و رأس معاش و زندگى انسان به شمار مى روند. به حكمتها و تدابير نهفته در آنها بنگر. نياز آدمى به آب تشديدتر از نيازش به نان است؛ زيرا شكيبايى او بر گرسنگى بيش از صبر او در تشنگى
ص: 265
است. اين به خاطر آن است كه بدن انسان به آب بيشتر از نان محتاج است. چون كه آدمى براى نوشيدن، شستن خود و لباس [و ظروفش] و سيراب كردن حيوانات و آبيارى مزرعه به آب نيازمند است. به خاطر اين نيازهاى فراوان، آب براحتى در دسترس قرار گرفته تا انسان براى خريدن و تحصيل آن در دشوارى و رنج فراوان نيفتد. اما نان جز با رنج و مشقت و تلاش و حركت به دست نمى آيد تا انسان [به كسب حلال مشغول شود و] به خاطر بيكارى و بطالت در سرمستى و فساد غوطه ور نگردد. آيا نمى بينى كه طفل را با اينكه به سنّ آموزش نرسيده است در نزد مربّى مى گذارند تا از بازى و فسادى كه چه بسا او و خانواده اش را در امر ناگوارى بيفكند، به دور ماند؟ انسان نيز اين گونه است، اگر مشغول نباشد بر اثر سرمستى و خوشحالى و بيكارى، باعث زيان خود و نزديكانش مى گردد. براى درك اين واقعيت به كسانى بنگر كه در ثروت، رفاه، بى نيازى و خوشى بزرگ شده اند. و ببين كه كارشان به كجا كشيده مى شود.(1)
گندم، مهم ترین ماده غذایی بشر است که تاکنون نتوانسته اند برای آن جانشینی بیابند، و از حیث پروتئین و سایر مواد کالری زا در ردیف بهترین و سالم ترین مواد غذایی قرار دارد.
با توجه به آنچه که از متون تاریخی برمی آید، استفاده، شناخت، کاشت، داشت و مصرف گندم را بایستی همزاد با تاریخ بشر دانست. شاید همین قدمت استفاده از این ماده حیاتی یکی از دلایل مهمی باشد که در برخی تفاسیر، شجره ممنوعه را گندم، معنا کرده اند(2)
ص: 266
اهمیت گندم، آن چنان واضح است که آدمی را از پرداختن به آن بی نیاز میسازد. اگر در تواریخ میخوانیم که فلان حاکم و یا فلان حکیم، مردم را به ذخیره گندم برای مبارزه با قحطیها و خشکسالیها توصیه می کند و اگر یکی از دلایل نجات حضرت یوسف (علیه السلام) از زندان و وزیر شدن او، تدبیر خاصّ وی دربارة ذخیرة گندم بود، همگی بر اهمیت ویژه و حیاتی این محصول دلالت دارد.
گندم در میان تمامی جوامع بشری از قداست خاصّ برخوردار است.
دین مبین اسلام، سفارش بسیاری درباره نان کرده و اهمیت فوق العادهای برای آن قائل شده است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) میفرماید:
«بارِکْ لَنا فِی الْخُبْزِ وَلا تَفَرَّقَ بَیْنَنا وَبَیْنَه؛(1)خدایا! به نان ما برکت بده و میان ما و آن جدایی میفکن.»
همچنین میفرماید:
«فَاِنَّ الْخُبْزَ مُبارَکٌ اَرْسَلَ اللَّهُ لَهُ السَّماءَ مِدْراراً وَلَهُ اَنْبَتَ اللَّهُ الْمَرْعَی وَبِهِ صَلَّیْتُمْ؛(2) نان مبارک است. خدای بزرگ برای [به دست آمدن ] آن، آسمان را فرستاد که بسیار ببارد، و به خاطر نان زمین را رویاند. و به وسیله ناناست که میتوانید، نماز بخوانید.»
امیر مؤمنان (علیه السلام) میفرماید:
«اَکْرِمُوا الْخُبْزَ فَاِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ اَنْزَلَ لَهُ بَرَکاتِ السَّماءِ وَاَخْرَجَ بَرَکاتِ الْاَرْضِ؛(3) نان را اکرام کنید. همانا خداوند عزیز و جلیل، برای آن، برکات آسمان را نازل کرد و برکات زمین را خارج نمود.»
ص: 267
از آنجایی که دین مبین اسلام به معاش انسان توجه خاصی دارد، برای تأمین نیازمندیهای او برنامه ریزی کرده است؛ چنانچه مال را مایه «قوام» و تداوم زندگی، و نان را از اسباب برپا داشتن نماز، روزه، حج و دیگر واجبات دانسته است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) در بیانی میفرماید:
«فَلَوْلا الْخُبْزُ ما صَلَّیْنا وَلا صُمْنا وَلا اَدَّیْنا فَرائِضَ رَبِّنا عَزَّ وَ جَلَّ؛(1)اگر نان نبود، نه نماز میخواندیم و نه روزه میگرفتیم و نه واجبات پروردگار بزرگ خود را ادا میکردیم.»
و در جایی دیگر میفرماید:
«وَبِهِ (الْخُبْزِ) حَجَجْتُمْ بَیْتَ رَبِّکُمْ؛(2) با نان به حجّ خانه پروردگارتان میتوانید رفت.»
آنچه از روایات ائمه اطهار: درباره نان به دست میآید، به شرح ذیل است:
امام صادق (علیه السلام) به مفضل میفرماید:
«وَاعْلَمْ یا مُفَضَّلُ اَنَّ رَأسَ مَعاشِ الْاِنْسانِ وَ حَیاتِهِ الْخُبْزُ وَ الْماءُ؛(3) ای مفضل! بدان که سرچشمه زندگی و معاش انسان، نان است و آب.»
در سخنان گهربار امامان معصوم: نان، بهترین طعام معرفی شده است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود:
«خَیْرُ طَعامِکُمُ الْخُبْزُ وَخَیْرُ فاکِهَتِکُمْ الْعِنَب؛(4) بهترین خوراکتان نان و بهترین میوه تان انگور است.»
ص: 268
ساختمان وجودی انسان به گونه ای است که بدون خوردن نان با مشکل مواجه میشود؛ چنانچه در روایتی از حضرت علی g است که حضرت موسیg گفت: «پروردگارا! هر چه به من از نیکی عطا کنی، نیازمندم.» به خدا سوگند! موسیg جز قرص نانی که گرسنگی را برطرف سازد، چیز دیگری نخواست؛ زیرا موسی g از سبزیجات زمین میخورد، تا آنجا که بر اثر لاغری و آب شدن گوشت بدن، سبزی گیاه از پشت پرده شکم او آشکار بود.»(1)
امام ششمg نیز در تبیین ساختمان وجودی بدن میفرماید:
«اِنَّما بُنِیَ الْجَسَدُ عَلَی الْخُبْزِ؛(2) تن آدمی بر نان بنا شده است.»(3)
خداوند در قرآن به يكى ديگر از مظاهر قدرت الهى كه از بركات آسمان و زمين محسوب مى شود يعنى باران اشاره كرده مى گويد:" ما از آسمان آبى فرو فرستاديم به اندازه معين" «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ»(4).
نه آن قدر زياد كه زمينها را در خود غرق كند، و نه آن قدر كم كه تشنه كامان در جهان گياهان و حيوانات سيراب نگردند.
سپس به مساله مهمترى در همين رابطه كه مساله ذخيره آبها در منابع زير زمينى است پرداخته مى گويد" ما اين آب را در زمين در مخازن مخصوص
ص: 269
ساكن كرديم، در حالى كه اگر مى خواستيم آن را از بين ببريم كاملا قدرت داشتيم" «فَأَسْكَنَّاهُ فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّا عَلى ذَهابٍ بِهِ لَقادِرُونَ».
مى دانيم قشر روئين زمين از دو طبقه كاملا مختلف تشكيل يافته: طبقه نفوذ پذير و طبقه نفوذ ناپذير، اگر تمام قشر زمين نفوذ پذير بود آبهاى باران فوراً در اعماق زمين فرو مى رفتند و بعد از يك باران ممتد و طولانى همه جا خشك مى شد و قطره اى آب پيدا نبود! و اگر تمام قشر زمينى طبقه نفوذ ناپذير همچون گل رس بود تمام آبهاى باران در سطح زمين مى ماندند آلوده و متعفن مى شدند و عرصه زمين را بر انسان تنگ مى كردند، و اين آبى كه مايه حيات است مايه مرگ انسان مى شد.
ولى خداوند بزرگ و منان قشر بالا را نفوذ پذير و قشر زيرين را نفوذ ناپذير قرار داده تا آبها در زمين فرو روند و در منطقه نفوذ ناپذير مهار شوند و ذخيره گردند، و بعدا از طريق چشمه ها، چاهها و قناتها مورد استفاده واقع شوند، بى آنكه بگندند و توليد مزاحمت كنند يا آلودگى پيدا كنند(1)
اين آب گوارايى را كه ما امروز از چاه عميق بيرون مى كشيم و با نوشيدن آن جان تازه پيدا مى كنيم ممكن است از قطرات بارانى باشد كه هزاران سال قبل از ابرها نازل شده و در اعماق زمين براى امروز ذخيره گشته است، بى آنكه فاسد شود. به هر حال كسى كه انسان را براى زندگى آفريد و مهمترين مايه حيات او را آب قرار داد منابع بسيار مهمى براى ذخيره اين ماده حياتى قبل از او آفريده و آبها را در آن ذخيره كرده است! البته قسمتى از ذخيره هاى اين ماده حياتى بر فراز كوه ها است (به صورت برفها و يخها) كه گاهى همه ساله آب شده جريان مى يابد و گاه صدها و يا هزاران سال بر قله كوهى مى مانند تا روزى كه فرمان نزول به آنها داده شود و بر اثر تغيير حرارت جوى به سوى دشت و هامون سرازير گردد و زمينهاى تشنه را سيراب كند.(2)
ص: 270
اختلاف صور الناس و تشابه الوحوش و الطير و غيرها من الحكمة في ذلك
اعْتَبِرْ لِمَ لَا يَتَشَابَهُ النَّاسُ وَاحِدٌ بِالْآخَرِ كَمَا تَتَشَابَهُ الْوُحُوشُ وَ الطَّيْرُ وَ غَيْرُ ذَلِكَ فَإِنَّكَ تَرَى السِّرْبَ مِنَ الظِّبَاءِ وَ الْقَطَا تَتَشَابَهُ حَتَّى لَا يُفَرَّقُ بَيْنَ وَاحِدٍ مِنْهَا وَ بَيْنَ الْأُخْرَى وَ تَرَى النَّاسَ مُخْتَلِفَةً صُوَرُهُمْ وَ خَلْقُهُمْ حَتَّى لَا يَكَادَ اثْنَانِ مِنْهُمْ يَجْتَمِعَانِ فِي صِفَةٍ وَاحِدَةٍ وَ الْعِلَّةُ فِي ذَلِكَ أَنَّ النَّاسَ مُحْتَاجُونَ إِلَى أَنْ يَتَعَارَفُوا بِأَعْيَانِهِمْ وَ حُلَاهُمْ لِمَا يَجْرِي بَيْنَهُمْ مِنَ الْمُعَامَلَاتِ وَ لَيْسَ يَجْرِي بَيْنَ الْبَهَائِمِ مِثْلُ ذَلِكَ
فَيَحْتَاجُ إِلَى مَعْرِفَةِ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا بِعَيْنِهِ وَ حِلْيَتِهِ أَ لَا تَرَى أَنَّ التَّشَابُهَ فِي الطَّيْرِ وَ الْوَحْشِ لَا يَضُرُّهَا شَيْئاً وَ لَيْسَ كَذَلِكَ الْإِنْسَانُ فَإِنَّهُ رُبَّمَا تَشَابَهَ التَّوْأَمُ (1)
تَشَابُهاً شَدِيداً فَتَعْظُمُ الْمَئُونَةُ عَلَى النَّاسِ فِي مُعَامَلَتِهِمَا حَتَّى يُعْطَى أَحَدُهُمَا بِالْآخَرِ وَ يُؤْخَذُ أَحَدُهُمَا بِذَنْبِ الْآخَرِ(2)
وَ قَدْ يَحْدُثُ مِثْلُ هَذَا فِي تَشَابُهِ الْأَشْيَاءِ فَضْلًا عَنْ تَشَابُهِ الصُّوَرِ فَمَنْ لَطُفَ بِعِبَادِهِ بِهَذِهِ الدَّقَائِقِ الَّتِي لَا تَكَادُ تَخْطُرُ بِالْبَالِ حَتَّى وَقَفَ بِهَا عَلَى الصَّوَابِ إِلَّا مَنْ وَسِعَتْ رَحْمَتُهُ كُلَّ شَيْ ءٍ لَوْ رَأَيْتَ تِمْثَالَ الْإِنْسَانِ مُصَوَّراً عَلَى حَائِطٍ وَ قَالَ لَكَ قَائِلٌ إِنَّ هَذَا ظَهَرَ هُنَا مِنْ تِلْقَاءِ نَفْسِهِ لَمْ يَصْنَعْهُ صَانِعٌ أَ كُنْتَ تَقْبَلُ ذَلِكَ بَلْ كُنْتَ تَسْتَهْزِئُ بِهِ فَكَيْفَ تُنْكِرُ هَذَا فِي تِمْثَالٍ مُصَوَّرٍ جَمَادٍ وَ لَا تُنْكِرُ فِي الْإِنْسَانِ الْحَيِّ النَّاطِقِ.(3)
ص: 271
نيك بنگر و درس عبرت بگير كه چرا مردم شبيه يك ديگر نيستند ولى حيوانات و پرندگان و ديگر جانداران چون يك ديگرند. اگر به يك گلّه آهوان بنگرى چنان با يك ديگر همانندند كه نمى توان يكى را از ديگرى باز شناخت. اما مردم را ناهمگون مى بينى چنان كه بسختى مى توان دو كس را كه در يك ويژگى همانندند يافت؛ زيرا مردم به خاطر معاملاتى كه در ميانشان جريان دارد بايد يك ديگر را با ويژگيهايى بشناسند. ولى حيوانات در ميانشان معاملاتى چنين وجود ندارد تا نياز به اين گونه شناختنى باشد. همانندى پرندگان و هم حيوانات به زيانشان نيست ولى در انسان چنين نمى باشد، اگر دو انسان دو قلو به يك ديگر شديدا شبيه باشند مردم در معامله با آنان در رنج و دشوارى مى افتند تا جايى كه به جاى يكى به ديگرى داده مى شود و يا به جاى يكى ديگرى مجازات مى گردد.
اين مشكل گاه در همانندى اشيا اتفاق مى افتد چه رسد به همانندى خود انسانها. چه كسى با اين امور دقيق و ظريف كه به ذهن احدى خطور نمى كند بر بندگانش لطف و عنايت مى كند جز آنكه رحمتش همه چيز را در بر گرفته است؟
اگر كسى بگويد اين صورت انسان كه بر روى ديوار است خود به خود به وجود آمده و كسى آن را نساخته سخنش را باور مى كنى؟ هرگز! بلكه او را به استهزا مى گيرى. چگونه است كه اين امر را در باره يك صورت جامد و بيجان [بر ديوار] انكار مى كنى و در باره خود انسان زنده با شعور و سخنگو مى پذيرى؟(1)
ص: 272
بى شك زندگى اجتماعى بشر بدون" شناخت افراد و اشخاص" ممكن نيست كه اگر يك روز همه انسانها يك شكل و يك قيافه و داراى يك قد و قواره باشند در همان يك روز شيرازه زندگى
آنها به هم مى ريزد، نه پدر و فرزند و همسر از بيگانه شناخته مى شوند، و نه مجرم از بيگناه، بدهكار از طلبكار، فرمانده از فرمانبر و رئيس از مرءوس، و ميزبان از مهمان، دوست از دشمن شناخته نمى شود و چه جنجال عجيبى بر پا خواهد شد! اتفاقاً گاهى اين مساله در مورد برادران دوقلو كه از هر نظر شباهت با هم دارند پيش مى آيد و چه مشكلاتى در برخورد مردم و مناسبات با آنها روى مى دهد تا آنجا كه شنيده ايم گاهى يكى از برادران دو قلوى همرنگ و هم شكل، بيمار بوده و مادر دارو را به ديگرى داده است! لذا براى سازمان يافتن اجتماع بشر خداوند صداها و رنگها را مختلف قرار داده است.
به گفته" فخر رازى" شناسايى انسان نسبت به انسان يا بايد از طريق" چشم" حاصل شود يا به وسيله" گوش"، خداوند براى تشخيص چشم رنگها و صورتها و شكلها را مختلف آفريده، و براى تشخيص گوش اختلاف آوازها و آهنگهاى صدا را ايجاد كرده است، بطورى كه در تمام جهان نمى توان دو انسان را پيدا كرد كه از نظر چهره و آهنگ صدا از تمام جهات يكسان باشند يعنى صورت انسان كه عضو كوچكى است و آهنگ صداى انسان كه موضوع ساده اى است به قدرت پروردگار به ميلياردها شكل مختلف در مى آيد و اين از آيات عظمت او است.(1)
خداوند در قرآن میفرماید :
«مِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّموَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَأَلْوَانِكُمْ إِنَّ فِى ذلِكَ لَآيَاتٍ لِّلْعَالِمِينَ». (الروم/ 22)
ص: 273
لِمَ صَارَتْ أَبْدَانُ الْحَيَوَانِ وَ هِيَ تَغْتَذِي أَبَداً لَا تَنْمِي بَلْ تَنْتَهِي إِلَى غَايَةٍ مِنَ النُّمُوِّ ثُمَّ تَقِفُ وَ لَا تَتَجَاوَزُهَا لَوْ لَا التَّدْبِيرُ فِي ذَلِكَ فَإِنَّ تَدْبِيرَ الْحَكِيمِ فِيهَا أَنْ تَكُونَ أَبْدَانُ كُلِّ صِنْفٍ مِنْهَا عَلَى مِقْدَارٍ مَعْلُومٍ غَيْرِ مُتَفَاوِتٍ فِي الْكَبِيرِ وَ الصَّغِيرِ وَ صَارَتْ تَنْمِي حَتَّى تَصِلَ إِلَى غَايَتِهَا ثُمَّ تَقِفُ ثُمَّ لَا تَزِيدُ وَ الْغِذَاءُ مَعَ ذَلِكَ دَائِمٌ لَا يَنْقَطِعُ وَ لَوْ تَنْمِي نُمُوّاً دَائِماً لَعَظُمَتْ أَبْدَانُهَا وَ اشْتَبَهَتْ مَقَادِيرُهَا(1)
حَتَّى لَا يَكُونَ لِشَيْ ءٍ مِنْهَا حَدٌّ يُعْرَفُ.(2)
اگر تدبير و حكمتى در كار نيست چرا با اينكه حيوانات دائما تغذيه مى كنند، امّا بدن آنها هميشه رشد نمى كند بلكه رشد آنها پايان و حدّى دارد و پس از آن مى ايستد و از آن حد نمى گذرد؟ حكمت و تدبير اين امر آن است كه بدنهايشان گذشته از بزرگى و كوچكى مقدارى خاص داشته باشد. در نتيجه رشد مى كند و به مرز كه رسيد رشد آن متوقف مى گردد و بيشتر نمى رود. اما با اين همه،
تغذيه ادامه دارد. اگر همواره در حال رشد باشند بدنها بسيار بزرگ مى شوند و اندازه ها از كنترل و حساب خارج مى شود و هيچ كدام حدى ندارند كه با آن، شناخته شوند.(3)
ص: 274
اگرچه رشد در درجه اول توسط مقدار هورمون رشدی که بدن انسان تولید میکند، تعیین میشود اما تولید هورمون رشد میتواند تحت شرایط خاص، تغییر کند.
مجله «طب اجتماعی و پیشگیرانه بریتانیا» میگوید که کودکانی با وضعیت اجتماعی و اقتصادی پایینتر یا کودکانی از خانوادههای بزرگ، اغلب آهستهتر رشد میکنند و بنابراین کوچکتر و سبکتر از کودکان خانوادههای ثروتمندتر هستند.
بنابراین فرض احتمالی این است که این کودکان، فاقد برخی مواد (احتمالا مربوط به مواد مغذی) هستند که در خانوادههای ثروتمندتر، فراوانتر است. این روند حتی در آمریکا نیز ادامه دارد و کودکان خانوادههای حقوق بگیر (کارمند) معمولا بلندتر از کودکانی هستند که خانوادههایشان، درامد کمتری داشته و در طبقه اجتماعی پایین تری قرار دارند.
واضح است که قد شما مستقیماً با قد هر یک از والدینتان مرتبط است. حتی اگر شما به طور قابل توجهی بلندتر یا کوتاهتر از سایر اعضای خانواده تان هستید، ژنهایی که شما از پدر و مادرتان به ارث بردهاید، در رشد قدتان نقش دارند.
به گفته آنی تکلنبورگ، یک متخصص ژنتیک در دانشگاه استنفورد، دانشمندان تخمین میزنند که بین 7 تا 20 ژن وجود دارند که میتوانند بر رشد انسان تاثیر بگذارند. بنابراین الگوهای رشد کودکان در یک خانواده ممکن است به علت آنکه هر کودک، یک ترکیب مختلف از ژنها را دریافت میکند، به طور قابل توجهی متفاوت باشند.
ص: 275
افرادی که با تومورهای هیپوفیز متولد شده یا بعدا دچار تومور هیپوفیز میشوند، ممکن است الگوهای رشد متفاوتی را نسبت به افراد دیگر تجربه کنند. به گفته دکتر دانیل کلی، جراح مغز و اعصاب در موسسه سرطان جان وین در کالیفرنیا، یک تومور درغده هیپوفیز میتواند باعث شود این غده، بیشتر از مقادیر طبیعی، هورمون رشد انسانی ترشح کند و به آکرومگالی (اغلب به غول پیکری معروف است) منجر شود. در مقابل، کوتولگی به جای یک تومور غده هیپوفیز معمولا توسط یک جهش ژنتیکی به وجود میآید.
قرار گرفتن در معرض داروهای خاصی میتواند الگوهای رشد انسان را مهار کند و منجر شود که فرد آهستهتر رشد کرده یا هرگز به قد کاملش دست نیابد. یک نمونه از این مورد، گزارش اخبار (علیهما السلام) (علیهم السلام)S در سال 2007 است که اعلام کرد داروی اختلال کمبود توجه و بیش فعالی (یعنی داروی ریتالین)، یک اثر سرکوب کنندگی رشد روی کودکان دارد و باعث میشود افرادی که از این دارو استفاده میکنند، بطور متوسط کوتاهتر و سبکتر از همتایان هم سن و سالشان شوند.
کودکانی که در دوره شیرخوارگی یا اوایل کودکی به یک بیماری شدید مبتلا میشوند، بیشتر احتمال دارد که الگوهای رشد مهار شده را نشان دهند. سوابق تاریخی نشان میدهند افرادی که در قرن 18 و 19 در مناطق مملو از عفونت و بیماری زندگی میکردند، نسبت به آنهایی که در معرض بیماری شدید نبودند، تا ارتفاع کوتاهتری رشد کردند.
ص: 276
علاوه بر این، هنگامی که تکنولوژی تا درجه ای پیشرفت کرد که چنین بیماریهایی توانستند با موفقیت درمان شوند، الگوهای قد انسانها بطور قابل توجهی بهبود یافت.(1)
يكى از دانشمندان در اين باره مى گويد:
اگر ميكروب هاى مضرّ وجود نداشت، اندازه قد انسان از 80 سانتى متر تجاوز نمى كرد!
اين جانداران با آزار، در رشد و نموّ بدن تأثير به سزايى دارند؛ زيرا حملات پى در پى ميكروب باعث مى شود گلبول ها و ساير نيروهاى بدن بيشتر فعّاليّت كنند و بديهى است كه هر چه فعّاليّت نيروهاى بدن در مقابل احساس خطر و مبارزات شدّت يابد، به همان اندازه قوى تر شده و رشد و نموّش بيشتر خواهد بود.(2)
ص: 277
لِمَ صَارَتْ أَجْسَامُ الْإِنْسِ خَاصَّةً تَثْقُلُ عَنِ الْحَرَكَةِ وَ الْمَشْيِ وَ تَجْفُو عَنِ الصِّنَاعَاتِ اللَّطِيفَةِ(1) إِلَّا لِتَعْظِيمِ الْمَئُونَةِ فِيمَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ النَّاسُ لِلْمَلْبَسِ وَ الْمَضْجَعِ وَ التَّكْفِينِ وَ غَيْرِ ذَلِكَ لَوْ كَانَ الْإِنْسَانُ لَا يُصِيبُهُ أَلَمٌ وَ لَا وَجَعٌ بِمَ كَانَ يَرْتَدِعُ عَنِ الْفَوَاحِشِ وَ يَتَوَاضَعُ لِلَّهِ وَ يَتَعَطَّفُ عَلَى النَّاسِ ...-
أَ مَا تَرَى الْإِنْسَانَ إِذَا عَرَضَ لَهُ وَجَعٌ خَضَعَ وَ اسْتَكَانَ وَ رَغِبَ إِلَى رَبِّهِ فِي الْعَافِيَةِ وَ بَسَطَ يَدَهُ بِالصَّدَقَةِ وَ لَوْ كَانَ لَا يَأْلَمُ مِنَ الضَّرْبِ بِمَ كَانَ السُّلْطَانُ يُعَاقِبُ الدُّعَّارَ(2)
وَ يُذِلُّ الْعُصَاةَ الْمَرَدَةَ وَ بِمَ كَانَ الصِّبْيَانُ يَتَعَلَّمُونَ الْعُلُومَ وَ الصِّنَاعَاتِ وَ بِمَ كَانَ الْعَبِيدُ يَذِلُّونَ لِأَرْبَابِهِمْ وَ يُذْعِنُونَ لِطَاعَتِهِمْ أَ فَلَيْسَ هَذَا تَوْبِيخَ ابْنِ أَبِي الْعَوْجَاءِ(3)
وَ ذَوِيِّهِ الَّذِينَ جَحَدُوا التَّدْبِيرَ وَ الْمَانَوِيَّةِ الَّذِينَ أَنْكَرُوا الْوَجَعَ وَ الْأَلَمَ.(4)
چرا در ميان حيوانات، حركت و راه رفتن، تنها براى آدمى دشوار است و به اعمال و كارهاى پر دقت و لطيف و ظريف نمى پردازد؟ آيا اين جز براى آن است كه براى تحصيل ضروريات خود؛ مانند: پوشاك، مسكن و كفن كردن
ص: 278
قدرى در دشوارى افتد؟ اگر هيچ درد و رنجى به انسان نرسد چگونه از فساد و فحشا دور ماند، در برابر خداى جلّ و علا فروتنى ورزد و با مردم مهربان باشد؟ نمى بينى هر گاه كه انسان دچار درد و دشوارى مى گردد خاضع و فروتن مى شود، به سمت خداى جلّ و علا مى رود، از او طلب سلامتى مى نمايد و دستش را براى صدقه دادن مى گشايد. اگر از زدن، احساس درد نمى كرد، سلطان و حاكم چگونه فاسدان را معاقبه نمايد و بزند و ستمكاران و طاغيان را خوار و فروتن كند؟ و بچه ها چگونه دانشها و حرفه ها را فرا مى گرفتند؟ و غلامان و بندگان چسان در برابر اربابانشان فروتن مى گشتند و فرمانشان را گردن مى نهادند؟ آيا اين، توبيخ (ابن ابى العوجاء) و ياران او كه تدبير و حكمت را [در كار آفرينش] و توبيخ اصحاب «مانى» كه حكمت درد و رنج را انكار مى كنند نيست؟(1)
بدون شك بخشى از حوادث ناراحت كننده، اثر مثبتى در پاره كردن پرده هاى غرور، و بيدار ساختن انسان از خواب غفلت، و نجات او از چنگال خود كامگى و هوسرانى دارد، و بسيارى از آنها نقطه عطفى در زندگى انسان هايى كه آمادگى دارند محسوب مى شود.
وفور نعمت، قدرت حكومت، و برخوردارى از سلامت، گاه چنان انسان را مغرور مى سازد كه به كلى خود را فراموش مى كند، همه مواهب را از خود مى داند، خويش را از ديگران برتر مى شمارد، گوئى زندگى را جاودانى مى پندارد، و در اين حال به موجودى خطرناك، بيدارگر، انحصار طلب، خودكامه، و هوسباز، تبديل مى شود، و اگر در زندگى او مشكلى پيش نيايد اينها همچنان ادامه مى يابد، هم زندگى خود را تباه مى سازد، و هم ديگران را.
ص: 279
اينجا است كه دست لطف الهى از آستين رحمانيتش بيرون مى آيد و به كمك انسان مى پردازد.
مصيبتى سخت و سنگين رخ مى دهد، عزيزى از دست او مى رود، در تلاش
خود با شكست و ناكامى مواجه مى شود، زلزله اى كاخ آمال او را فرو مى ريزد، و صاعقه اى بخشى از اموال او را به آتش مى كشد.
در اين حال تكانى مى خورد، گاه بيدار مى شود، در انديشه و فكر فرو مى رود، از بيراهه باز مى گردد، و در جادّه صحيح گام مى گذارد.
ديده ايم در بسيارى از جاده هاى يكنواخت دست اندازهاى مصنوعى ايجاد مى كنند، تا مانع خواب رانندگان گردد، و از سقوط آنها در پرتگاه جلوگيرى كند. بخشى از مصائب «دست اندازهاى جاده زندگى انسان» است كه ماشين وجود او را سخت تكان مى دهد، و از خواب زدگى و غفلت كه منجر به هلاكت او مى شود، باز مى دارد.
اين سخن درباره يك فرد، يا يك جامعه، يا كل جوامع بشرى مى تواند صادق باشد، و فلسفه با ارزشى براى بخشى از حوادث دردناك زندگى ارائه مى دهد.
امروز بشر در پرتو پيشرفت صنايع به قدرى نيرومند شده كه آسمان و زمين را جولانگاه خود ساخته، و دستگاه هاى فضائى او از اسرار دورترين سيّارات منظومه شمسى نيز پرده برداشته، و اخبار عجيب و شگفت انگيزى را از آن مخابره كرده است.
مغزهاى الكترونيكى و كامپيوترها غوغا مى كند، پيوند اعضاء به صورت كار ساده اى درآمده است.
مجموع اين پديده ها ممكن است باعث غرور بسيارى از دانشمندان گردد، امّا وقتى مى بينند على رغم تلاش هزاران بلكه ميليون ها دانشمند در طول تاريخ هنوز معماى سرطان (يعنى يك سلول طغيانگر!) به حال خود باقى است، و يا بيمارى نوظهور ايدز كه از ميكرب يا ويروس بسيار كوچكى سرچشمه مى گيرد، همه را در حيرت و اضطراب فرو برده، و جالب اين كه اين
ص: 280
بيمارى از كشورهاى پيشرفته صنعتى بيش از همه جا قربانى مى گيرد، لرزه شديدى بر بنيان افكار او مى افتد، و لحظه اى متوجّه ضعف و ناتوانى اين انسان نيرومند، در برابر دستگاه عظيم خلقت و خالق آن مى گردد.
انكار نمى توان كرد كه گروه عظيمى از مردم جهان هرگز از اين حوادث پندى نمى گيرند، و درسى نمى آموزند، و همچنان به سير انحرافى خود ادامه مى دهند، و پيوسته در انبوهى از خيالات و پندارها غوطه ورند، ولى مسلماً گروهى از آنها درس مى آموزند و نتيجه مى گيرند، به اصلاح خويش مى پردازند، و اين فلسفه مهم و قابل ملاحظه اى است.
اشتباه نشود نمى گوئيم همه مصائب و حوادث دردناك در اين رده جاى مى گيرد، و نيز نمى گوئيم بايد تسليم حوادث بود و براى مبارزه با مشكلات و مصائب قيام نكرد، بلكه مى گوئيم بخشى از حوادث تلخ است كه نه انسان قدرت پيش بينى آن را دارد، و نه قدرت قيام در مقابل آن، و
بخشى از اين بخش داخل در بحث ما است و در زمره مصائب بيدارگر و حوادث دردناك و هشدار دهنده است.
اكنون به قرآن باز مى گرديم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد يعنى دليل عقل را به محك بيان نقلى زده و با آن تأييد مى كنيم.
از آنجا كه قرآن يك كتاب بزرگ تربيتى است، و موضوع بحث ما نيز رابطه بسيار نزديك با مسائل تربيتى دارد قرآن در اين باره سخن بسيار گفته، و تعبيرات متنوع و مختلف و جالبى دارد از جمله:
1. وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِىٍّ إِلَّا أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ (1)
ص: 281
«و ما در هيچ شهر و آبادى پيامبرى نفرستاديم مگر اين كه اهل آن را به سختىها و رنجها گرفتار ساختيم؛ شايد (به خود آيند، و به سوى خدا) باز گردند و تضّرع كنند».(1)
از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه يكى از فلسفه هاى حوادث ناراحت كننده، در مورد اقوامى كه غرق انواع گناه بودند هشدار و بيدارى بوده و تقارن اين حوادث با دعوت انبياء از اين جهت صورت مى گرفته كه زمينه را براى پذيرش دعوت آنها آماده سازد، و هماهنگى «تكوين» و «تشريع» تأثير اندرزهاى آنها را قويتر سازد.
2. ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ؛ فساد، در صحرا و دريا بخاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است؛ خدا مى خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد (به سوى حق) بازگردند».(2)
اين آيه در دو بعد مختلف، قابل استفاده است، بعد بلاهاى خود ساخته، و هم بعد بلاهاى هشدار دهنده، و هماهنگى اين بخش از مصائب و حوادث نامطلوب زندگى را با مسائل تربيتى و برنامه هاى سازنده الهى روشن مى سازد.
3. وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِنْ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ؛ به آنان از عذاب نزديك (دنيا) پيش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانيم، شايد بازگردند».(3)
«عذاب ادنى» مفهوم وسيعى دارد كه غالب احتمالاتى را كه مفسّران به طور جداگانه در تفسير آن نوشته اند يكجا فرا مى گيرد (مصائب و درد و رنج ها، زيان هاى مالى، خشكسالى و قحطى و گرسنگى، شكست در جنگ ها و مانند آن) و امّا اين احتمال كه در بعضى از كلمات مفسّران آمده كه منظور از عذاب
ص: 282
ادنى عذاب قبر است با ظاهر آيه سازگار نيست، زيرا جمله «لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» هدف اين عذاب را بازگشت و تجديد نظر مى شمارد كه در مورد عذاب قبر مفهوم ندارد (دقّت كنيد).(1)
4. و در مورد آل فرعون چنين مى خوانيم:
وَلَقَدْ أَخَذْنَا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَنَقْصٍ مِنْ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ؛ و ما فرعونيان را به خشكسالى و كمبود ميوهها گرفتار كرديم، شايد متذكّر گردند».(2)
گرچه اين آيه در مورد خصوص آل فرعون است ولى مى دانيم آنها از اين نظر تفاوتى با اقوام ديگر ندارند، خداوند بسيارى از اقوام را گرفتار مشكلات طاقت فرسا مى كند تا از مركب غرور فرود آيند، و بيدار شوند، و به راه حق باز گردند.
جالب اين كه در بعضى از آيات فوق، هدف را تذكر و در بعضى تضرع و در بعضى رجوع و بازگشت ذكر كرده كه در حقيقت مراتب مختلف و منظم بازگشت به سوى خدا را تشكيل مى دهند. نخست انسان متذكر مى شود، سپس به درگان خداوند تضرع مى كند، و بعد عملًا مسير خود را اصلاح كرده و باز مى گردد.
يا به تعبير ديگر مرحله اول فكر است و مرحله دوم ذكر است و مرحله سوم عمل و اين گونه نكته هاى لطيف به هنگامى كه آيات قرآن كنار هم قرار مى گيرند و به صورت موضوعى تفسير مى شوند پيام هاى تازه اى از اين كتاب آسمانى خواهد بود.
البتّه هم تاريخ نشان مى دهد و هم قرآن با صراحت مى فرمايد كه بسيارى از اقوام گنهكار و منحرف واكنش مثبتى در برابر اين مصائب و مجازات هاى بيدارگر نشان نداده و همچنين به راه خود ادامه دادند، تا مجازات نهايى الهى آنها را از ميان برداشت، چنانكه در سوره مؤمنون آيه 76 مى خوانيم:
ص: 283
«وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ؛ و به راستى ما آنها را به عذاب (و بلا) گرفتار ساختيم (تا بيدار شوند)، امّا آنان نه در برابر پروردگارشان تواضع كردند، و نه به درگاهش تضرّع مى كنند».
با اينحال اقوامى بودند كه در برابر اين گونه حوادث واكنش مثبت نشان دادند، و يا در ميان اين اقوام سركش افرادى پيدا شدند كه از آن درس گرفتند و هدايت يافتند و به اين ترتيب اين گونه بلاها براى گروهى عامل بيدارى بود، و براى گروهى اتمام حجت.
در روايات اسلامى نيز تعبيرات روشنى كه حاكى از رابطه ميان بعضى از مصائب و مشكلات زندگى، با امور تربيتى مى باشد، ديده مى شود كه آنچه را از طريق عقل و آيات قرآن استفاده كرديم تأييد مى كند مانند:
1. در يكى از خطبه هاى اميرمؤمنان على (علیه السلام) در نهج البلاغه مى خوانيم:
«انَّ اللَّهَ يَبْتَلى عِبادَهُ عِنْدَ الأَعْمالِ السَّيِّئَةِ بِنَقْصِ الثَّمراتِ، وَ حَبْسِ الْبَرَكاتِ، وَ اغْلاقِ خَزائِنِ الْخَيْراتِ، لِيَتُوْبَ تائِبٌ، وَ يُقْلِعَ مُقْلِعٌ، وَ يَتَذَكَّرَ مُتَذَكِّرٌ، وَ يَزْدَجِرَ مُزْدَجِرٌ! ؛ خداوند بندگان خويش را به هنگامى كه اعمال بد انجام مى دهند، با كمبود ميوه ها، و جلوگيرى از نزول بركات، و بستن درهاى گنج هاى خيرات به روى آنان، مبتلا مى سازد، تا توبه كاران توبه كنند، و آنها كه بايد دست از گناه بكشند خوددارى نمايند، و پندپذيران پند گيرند، و آنها كه آماده اند از گناه باز ايستند».(1)
2. در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على (علیه السلام) مى خوانيم:
ص: 284
«انَّ الْبَلاءَ لِلظّالِمِ ادَبٌ، وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحانٌ، وَ لِلأَنْبِياءِ دَرَجَةٌ، وَ لِلأَوْلياءِ كَرامَةٌ! ؛ بلا براى ظالم ادب است، و براى مؤمن آزمايش، و براى انبياء درجه، و براى اولياء كرامت است»(1)
3. در حديث ديگرى از امام صادق (علیه السلام) مى خوانيم:
«الْمُؤْمِنُ لا لِمَضى يَمِى عَلَيْهِ ارْبَعُونَ لَيْلَةً الّا عَرَضَ لَهُ امْرٌ يُحْزِنُه يَذَّكَّرُبِهِ ؛ مؤمن چهل شب بر او نمى گذرد مگر اين كه حادثه غم انگيزى براى او رخ مى دهد كه مايه تذكر و بيدارى او گردد».(2)
4. در حديث ديگرى از امام صادق (علیه السلام) آمده است:
«اذا ارادَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بِعَبْدٍ خَيْراً فَاذْنَبَ ذَنْباً تَبِعَهُ بِنِقْمَةٍ، فَنُذكِّرُهُ الْاسْتِغْفارَ، وَ اذا ارادَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بِعَبْدٍ شَرّاً فَاذْنَبَ ذَنْباً تَبِعَهُ بِنِعْمَةٍ، لِيُنْسِيَهُ الْاسْتِغْفارَ، وَ يَتَمادى بِه، وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ: سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ بِالنِّعَمِ عِنْدَ الْمَعاصى! ؛ هنگامى كه خداوند خير و سعادتى براى بنده اى بخواهد اگر گناهى كند او را به ناراحتى مبتلا مى سازد، و توبه و استغفار را به ياد او مى آورد، و هنگامى كه براى بنده اى (بر اثر طغيانگرى زياد) شرّى بخواهد، اگر گناهى كند نعمتى به او مى دهد! تا استغفار را فراموش كند، و به راه خود ادامه دهد! و اين همان چيزى است كه خداوند فرموده:" ما آنها را از آنجا كه نمى دانند تدريجاً به سوى عذاب مى بريم" به اين گونه كه به هنگام معصيت، نعمت به انها مى دهيم».(3)
5. اين بحث را با حديث ديگرى از على (علیه السلام) پايان مى دهيم، فرمود:
ص: 285
«اذا رَأَيْتَ اللَّهَ سُبْحانَهُ يُتابِعُ عَلَيْكَ البَلاءَ فَقَدْ ايْقَظَكَ، اذا رَأَيْتَ اللَّهَ سُبْحانَهُ يُتابِعُ عَلَيْكَ النَّعَمَ مَعَ الْمَعاصى فَهُوَ اسْتِدراجٌ لَكَ ؛ هنگامى كه مشاهده كنى (بعد از ارتكاب گناه) خداوند بلاهايى پشت سر هم بر تو مى فرستد تو را بيدار كرده، و هنگامى كه خداوند متعال با انجام معاصى نعمت هايش را بر تو مى فرستد اين نوعى عذاب استدراجى است».(1)
اين را مى دانيم كه آزمون هاى الهى با آزمون هاى بشرى كاملاً متفاوت است، انسان ها به خاطر اين به آزمايش شخص، يا چيزى، اقدام مى كنند، كه مجهولاتى براى آنها روشن گردد، و مقاومت و استعداد و ساير خصوصيات آن شخص يا آن چيز در پرتو امتحان معلوم شود.
در درون و برون اشيا، مخفى و پنهان نيست، تا از طريق آزمايش به آن آگاه شود. پس چرا و چگونه آزمايش مى كند؟!
آزمون هاى الهى جنبه پرورشى دارد، يعنى همان گونه كه «طلا» را به بوته مى برند تا زير فشار آتش ناخالصى هايش بسوزد و خالص گردد، يا سربازان را با كارها و اعمال سنگين و خشن تمرين مقاومت و پايدارى مى دهند تا سطح كارآئى آنها را از اين طريق بالا برند، آزمون هاى الهى درست به همين صورت است.
انسان ها را مقاوم تر، آگاه تر، و خالص تر مى سازد، و در يك كلمه آزمون هاى الهى وسيله تكامل و پرورش روح و جسم انسان است.
بنابراين جاى تعجب نيست كه بخشى از مصائب و مشكلات زندگى در همين راستاى آزمون و امتحان باشد (تكرار مى كنيم بخشى از مصائب و نه همه آنها در اين راستا است).
ص: 286
هيچ ملتى در جهان قادر به پيشرفت و ترقى در جنبه هاى صنعتى و نظامى و علمى نشد مگر اين كه تحت فشارهايى قرار گرفته بود، و به گفته فيلسوف و مفسّر معروف تاريخ تواين بى تمدن هاى درخشانى كه در جهان به وجود آمد به خاطر آن بود كه ملتى مورد هجوم شديد يك دشمن خارجى قرار گرفته (و در اينجا بود كه تمام استعداد و توان و قدرت خود را به كار گرفت و آنچه در درون داشت برون ريخت و به جلو پرتاب شد).
فرماندهانى كه در كوره داغ جنگ هاى بزرگ قرار مى گيرند كاملًا نيرومند و آبديده اند، و تجارى كه در تنگناهاى شديد اقتصادى واقع مى شوند تجربه هاى ذى قيمتى مى اندوزند، و سياستمدارانى كه بحران هاى مختلف را از سر گذرانده اند سياستمدارانى ورزيده و قوى مى باشند.
افراد انقلابى در زندان ها و زير شكنجه ها آبديده مى شوند نمى گوئيم بايد به زندان بيفتند، بلكه مى گوئيم زندان آنها را مقاوم تر و آبديده تر مى كند.
فكر مى كنم با اين تحليل ها و مثال ها رابطه مشكلات و مصائب زندگى با پرورش و تكامل انسان روشن شده باشد، و البتّه باز در اينجا حساب مصائب خود ساخته را بايد جدا ساخت، و آنچه را در بالا اشاره كرديم هرگز بهانه اى براى ترك مبارزه با مشكلات و مصائب قرار نداد.(1)
ص: 287
وَ لَوْ لَمْ يُولَدْ مِنَ الْحَيَوَانِ إِلَّا ذَكَرٌ فَقَطْ أَوْ أُنْثَى فَقَطْ أَ لَمْ يَكُنِ النَّسْلُ مُنْقَطِعاً وَ بَادَ مَعَ أَجْنَاسِ الْحَيَوَانِ فَصَارَ بَعْضُ الْأَوْلَادِ يَأْتِي ذُكُوراً وَ بَعْضُهَا يَأْتِي إِنَاثاً لِيَدُومَ التَّنَاسُلُ وَ لَا يَنْقَطِعُ (1)
اگر از حيوان، فقط جنس نر و يا ماده زاده مى شد آيا نسل، منقطع و نابود نمى گشت؟ در نتيجه تقدير و تدبير چنين حكم كرده است كه برخى از اولاد «ذكور» و برخى ديگر «اناث» باشند تا آفرينش نسل ادامه يابد و منقطع نگردد.(2)
با تمام گفتگوهايى كه در باره عوامل جنسيت جنين شده، و اينكه تحت تاثير چه امورى تبديل به جنس" مذكر" يا" مؤنث" مى شود، هنوز هيچكس به درستى نمى داند كه عوامل اصلى چيست؟
درست است كه بعضى از مواد غذايى يا پاره اى از داروها ممكن است در اين مساله بى تاثير نباشد. ولى يقيناً هيچكدام عامل تعيين كننده محسوب نمى شود، و به تعبير ديگر اين مطلبى است كه علمش نزد خداوند عالم است.
از سوى ديگر همواره يك تعادل نسبى در ميان اين دو جنس در همه جوامع ديده مى شود گرچه در غالب جوامع تعداد زنان كمى بيشتر و ندرتا در
ص: 288
بعضى جوامع تعداد مردان كمى زيادتر است ولى روي همرفته يك تعادل نسبى در ميان اين دو جنس وجود دارد.
اگر فرضاً روزى فرا رسد كه اين تعادل به هم بخورد، و مثلا تعداد زنان ده برابر مردان، يا تعداد مردان ده برابر زنان شود، فكر كنيد چگونه نظام جامعه انسانى به هم مى خورد؟ و چه مفاسد عجيبى از اين رهگذر به وجود مى آيد كه در برابر هر يك زن ده مرد، و يا در برابر هر ده مرد يك زن وجود داشته باشد، و چه جنجالى بر پا مى شود.
فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى اشاره لطيف و سر بسته اى به اين دو موضوع است: از يك سو به تنوع مرموز انسانها، و تقسيم آنها به اين دو جنس در دوران جنين اشاره مى كند، و از سوى ديگر به اين تعادل نسبى.(1)
ص: 289
ظهور شعر العانة عند البلوغ و نبات اللحية للرجل دون المرأة و ما في ذلك من التدبير
لِمَ صَارَ الرَّجُلُ وَ الْمَرْأَةُ إِذَا أَدْرَكَا تَنْبُتُ لَهُمَا الْعَانَةُ ثُمَّ تَنْبُتُ اللِّحْيَةُ لِلرَّجُلِ وَ تَتَخَلَّفُ عَنِ الْمَرْأَةِ لَوْ لَا التَّدْبِيرُ فِي ذَلِكَ فَإِنَّهُ لَمَّا جَعَلَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى الرَّجُلَ قَيِّماً وَ رَقِيباً عَلَى الْمَرْأَةِ وَ جَعَلَ الْمَرْأَةَ عِرْساً وَ خَوَلًا(1)
لِلرَّجُلِ أَعْطَى الرَّجُلَ اللِّحْيَةَ لِمَا لَهُ مِنَ الْعِزِّ وَ الْجَلَالَةِ وَ الْهَيْبَةِ وَ مَنَعَهَا الْمَرْأَةَ لِتَبْقَى لَهَا نَضَارَةُ الْوَجْهِ وَ الْبَهْجَةُ الَّتِي تُشَاكِلُ الْمُفَاكَهَةَ(2)
وَ الْمُضَاجَعَةَ أَ فَلَا تَرَى الْخِلْقَةَ كَيْفَ تَأْتِي بِالصَّوَابِ فِي الْأَشْيَاءِ وَ تَتَخَلَّلُ مَوَاضِعَ الْخَطَإِ(3) فَتُعْطِي وَ تَمْنَعُ عَلَى قَدْرِ الْإِرْبِ (4) وَ الْمَصْلَحَةِ بِتَدْبِيرِ الْحَكِيمِ عَزَّ وَ جَلَّ قَالَ الْمُفَضَّلُ ثُمَّ حَانَ وَقْتُ الزَّوَالِ فَقَامَ مَوْلَايَ إِلَى الصَّلَاةِ وَ قَالَ بَكِّرْ(5)
إِلَيَّ غَداً إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى فَانْصَرَفْتُ مِنْ عِنْدِهِ مَسْرُوراً بِمَا عَرَفْتُهُ مُبْتَهِجاً بِمَا أُوتِيتُهُ حَامِداً لِلَّهِ تَعَالَى عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى مَا أَنْعَمَ بِهِ عَلَيَّ شَاكِراً لِأَنْعُمِهِ عَلَى مَا مَنَحَنِي بِمَا عَرَّفَنِيهِ مَوْلَايَ وَ تَفَضَّلَ بِهِ عَلَيَّ فَبِتُّ فِي لَيْلَتِي مَسْرُوراً بِمَا مَنَحَنِيهِ مَحْبُورٌ [مَحْبُوراً] بِمَا عَلَّمَنِيهِ.(6)
ص: 290
اگر تدبيرى در كار نيست چرا وقتى كه دختر و پسر به سن بلوغ رسيدند بر زهار آنان موى مى رويد ولى بر روى مرد «ريش» مى رويد و صورت زن از آن پيراسته مى ماند؟
از آنجا كه خداوند حكيم و والامرتبه، مرد را قيّم و مراقب زن قرار داد و زن را تابع و جفت او گردانيده، به مرد «ريش» داد تا عزّت و جلالت و هيبت او افزوده شود و به زن نداد تا زيبايى صورت، شادابى، طراوت و ظرافت او كه براى خوشى و همبسترى آنان مناسبتر است. نگاه داشته شود. آيا نمى بينى كه حكيم و تدبيرگر هستى چگونه همه چيز را حكيمانه و پر صواب آفريده و با حكمت و اندازه اى دقيق به قدر نياز و مصلحت مى دهد و مى گيرد؟
مفضّل مى گويد: در اين هنگام ظهر فرا رسيد و مولايم براى نماز به پا خاست و به من فرمود: با خواست خداى جلّ و علا [بار ديگر] بامدادان به نزد من آى. من نيز شاد و سرحال از آنچه فرا گرفتم و به من داده شد و با سپاس خداى عزّ و جلّ بر نعمت عظيم شناخت و اينكه مرا
توفيق فراگيرى سخنان مولايم (علیه السلام) داد و مورد تفضّل و عنايتم نهاد راه خود را گرفتم و شبانگاه را با سرور تمام از آنچه از او (علیه السلام) فرا گرفته بودم آرميدم.(1)
ص: 291
قرآن کریم
الارشاد في معرفة حجج اللَّه على العباد.
اسلام ومحیط زیست.
اصول عقاید، محسن قرائتی، نشر سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ چهارم.
اصول كافى،
اعجاز خوراكیها، دكتر غیاث الدین جزایری، تهران، انتشارات كتابهای پرستو، 1345 ش.
اعيان الشيعة.
الأمان من أخطار الأسفار و الأزمان.
انسان موجود ناشناخته، الكسیس كارل، ترجمه پرویز دبیری، اصفهان، انتشارات تأیید، چاپ پنجم، 1348 ش.
انوار هدايت، مجموعه مباحث اخلاقى.
آفریدگار جهان.
بحار الانوار، علامه مجلسی، بیروت، مؤسسة الوفاء، 1404 ق.
به سوی خود سازی.
بهداشت جسمی و روانی كودك.
پاسخ به مشكلات جوانان، شهید سیدعبدالكریم هاشمی نژاد، مشهد، انتشارات كانون بحث و انتقاد دینی.
پرسشها و پاسخها، استاد جعفر سبحانی، قم، انتشارات سیدالشهداء
پند های امام صادق (علیه السلام) به رجویان صادق.
پيام امام امير المومنين (علیه السلام) ، آیت الله مکارم شیرازی.
پيام قرآن، شیخ ناصر مکارم شیرازی.
تاريخ تمدن اسلامى، جرجى زيدان.
ترجمه و شرح نهج البلاغه، ج سوم، مصطفى زمانى.
ص: 292
تسنیم، آیت الله جوادی آملی
تعالیم بهداشتی اسلام، دكتر صفدر صانعی، مشهد، انتشارات كتابفروشی جعفری.
تفسیر شریف لاهیجی.
تفسیر نمونه، آیت الله مکارم شیرازی
توحید مفضل، ترجمه محمد مهدی رضایی.
توحيد المفضّل، با مقدمه و تعليقه هاى آقاى كاظم مظفر.
حلیة المتقین، علامه محمدباقر مجلسی، تهران، كتابفروشی اسلامیه، چاپ افست.
حياة الامام الصادق، محمد حسين المظفر.
دائرة المعارف، فريد وجدى.
در جستجوی خدا.
دكتر برای همه، اسماعیل اژدری، تهران، چاپ اقبال، نوبت سی ونهم، 1374ش.
الذّريعة الى تصانيف الشيعة.
سفینة البحار، شیخ عباس قمی، دارالأسوة، الطبعة الثانیه، 1416 ق.
سنن الترمذي،
سنن الدارمي،
سيره پيامبران در قرآن .
شرح اربعين حديث، قونوي.
شرح غرر الحكم.
شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، قم، كتابخانه آیت اللّه مرعشی،20 جلد در ده مجلد، 1404 ق.
شگفتيهاى آفرينش، ترجمه توحيد مفضل.
طب الرضا (علیه السلام)
طب الصادق (علیه السلام)
علم غيب (آگاهی سوم).
ص: 293
عيون اخبار الرضا (علیه السلام) ، شیخ صدوق.
غرر الحكم
فرهنگ اسلام در اروپا اختراعات و اکتشافات دانشمندان اسلامی.
الفصول المهمة، تأليف ابن صباغ مالكى.
کافی، کلینی، تهران، دار الکتب الاسلامیه، 1365 ش.
كشف المحجة لثمرة الحجة.
كنزالعمال، متقی هندی.
گفتار معصومین علیهم السلام.
ماهنامه اطلاع رسانی، پژوهشی، آموزشی مبلغان.
مثالهاى زيباى قرآن.
مجله سرگرمی باشگاه خبرنگاران جوان،
مجله مبلغان
مجمع البيان،
المحجة البیضاء، محمدمحسن فیض كاشانی، انتشارات المكتبة الشفیعی، ج3، ص94.
مستدرک الوسائل، محدث نوری، قم، مؤسسة آل البیت، 1408ق.
مسئولیت تربیت، محمد دشتی، قم، نشر امام علی (علیه السلام)، چاپ ششم، 1368 ش.
معجم رجال الحديث.
من لا یحضره الفقیه، الشیخ ابی جعفر الصدوق، بیروت، دارالاضواء، الطبعة الثانیه، 1413ق
المناقب.
منتهى الآمال، شیخ عباس قمی.
ميراث اسلام.
ميزان الحكمه. محمد محمدی ری شهری، دارالحدیث
ص: 294
نهج البلاغه، ترجمه دشتی،
نهج البلاغه، چاپ عبده.
نهج الفصاحه.
وافي.
وسائل الشیعه، شیخ حر عاملی، قم، مؤسسة آل البیت، 1409 ق.
ص: 295