ناسخ التواریخ : حضرت امیر المؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله عليه جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم از جلد سوم

از کتاب ناسخ التواریخ

حضرت امیر المؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله عليه

تالیف : مورخ شهیر میرزا محمدمتقی لسان الملک سپهر

ناشر: موسسه مطبوعاتی دینی قم

خیابان ارم

ص: 1

بقیه کتاب صفین

مبارزت عبدالرحمن بن خالد بن الوليد

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »

وارجوزۀ، سرهنگان سپاه از دوجانب در سال سی و هشتم هجری

معویه دیگر باره کار ساخت و سپاهیانرا ساخته قتال وجدال آورد، لشکر را چون دیوار آهنين برصف كرد و میمنه و میره بیار است از آنسوی امير المؤمنين على (علیه السّلام) نیز رده راست کرد و قلب وجناح بساز آورد و این شعر تذکره فرمود:

ایّ یوميّ من الموت أفر***" يوم ماقدّر أم يوم قدر

از لشکر شام اول کس عبدالرحمن بن خالد بن الوليد اسب بزد و بميدان

آمد و رایت اعظم معويه با او بود و این ارجوزه همی خواند :

أنا ابن سيف الله ذاكم خالد*** . أضرب كلّ قدم و ساعد

بصارم مثل الشهاب الواقد*** أنصر عمي إنّ" عمي والدي

بالجهد لا بل فوق جهد الجاهد*** ما أنا فيما نابني براقد

جارية بن قدامة السعدی چون کلمات او را شنید پذیره جنگ او شد و بدین

ص: 2

ارجوزه او را چنين پاسخ گفت :

اثبت لصدر الرمح یا ابن خالد*** اثبت لليث ذی فلول حارد

من اسد خفّان شدید الساعد*** ينصر خير راكع و ساجد

من حقّه عندي كحقّ الوالد*** ذاكم علىّ كاشف الأواید

این شعر نیز عبدالرحمن خالد بن ولید راست :

انّی إذا ما الحرب فزّت عن كبر*** تخالني أخزر من غير خزر

أقحم والخطّي في النقع کشر*** كالحيّة الصمّاء في رأس حجر

حمّلت ما حمّلت من خير وشر

در این شعرها بگفت و برجارية بن قدامه حمله گران افکند جاریه را نیروی محاربت عبدالرحمن نبود روی از جنگ بر تافت و این معنی با خاطر عمرو بن العاص موافق آمد پس با جماعتی از لشکر پیش تاخت و عبدالرحمن خالد را بانگ زد که یا ابن سيف الله نصرت و ظفرمندی تر است علم پیش بر وحمله گران کن عبد الرحمن نیز جلادت میکرد و علم پیش میتاخت از این سوی گروهی با مالك اشتر گفتند یا اشتر مگر نمی بینی که عبدالرحمن رایت معويه را تا کجا حمل داده ؟ اشتر چون شیر آشفته علم بدست کرد و حمله در انداخت و این ارجوزه قرائت فرمود:

إنّي أنا الأشتر معروف الشتر*** إنّى أنا الأفعى العراقيّ الذكر

لست من الحيّ ربيعة و مضر*** لكنّني من مذحج الغرّ الغرر

این بگفت و تکاور را چون برق خاطف و صرصر عاصف بر جهاند و آنقوم

را بزخم نیزه وضرب تیغ باز پس برد نجاشي شاعر این شعر بگفت :

رأينا اللواء لواء العقاب*** يقمّحه الشانيء الأخزر

کليث العرين خلال المجا*** ج وأقبل في خيله الأبتر

دعونا لها الكبش كبش العرا*** ق قد خالط العسكر العسكر

فردّ اللواء على عقبه*** و فاز بخطوتها الأشتر

ص: 3

كما كان يفعل في مثلها ***إذا ناب معصوصب منکر

فان يدفع الله عن نفسه*** فحظّ العراق بها أوفر

إذا الأشتر الخير خلّى العرا ***ق فقد ذهب العرف و المنكر

و تلك العراق ومن قد عرفت*** كفقع تبيّنه القر فر

این هنگام خزيمۀ ثابت باهنگ قتال بیرون شد و این شعر تذکره کرد :

قد مرّ يومان و هذا الثالث*** هذا الذي يلهث فيه اللاهث

هذا الذي يبحث فيه الباحث*** کم دایرجّی أن يعيش الماكث

الناس موروث و منهم وارث*** هذا علي من عصاه ناكث

و حمله در افکندو ساعتی رزمداد از پس او خالد بن خالدالانصاریززم را تصمیم

عزم داد و اسب بر انگیخت و این شعر بگفت :

هذا علىّ والهدى أمامه*** هذا لوا نبيّننا قدّامه

يقحمه في نقعة إقدامه*** لاجينه نخشي ولا آثامه

وی نیز زمانی از چپ و راست بتاخت ورزم ساخت از پس او جندب بن زهير

آغاز مبارزت کرد و این ارجوزه بر خواند :

هذا علىّ والهدی حقّ معه*** يا ربّ فاحفظه ولا تضيّعه

فانّه يخشاك ربّ فارفعه*** نحن نصرناه على من نازعه

صهر النبي المصطفی قدطاوعه*** أوّل من بايعه و تابعه

این بگفت وساعتیاز يمين و شمال قتال داد و باز شتافت و دیگر باره اشتر نخعی که جنگ شیر را بچیزی شمار نمیکرد تکاور برانگیخت و این بیت بگفت :

أضربهم ولا أری معويه*** الأخزرالعين العظيم الحاويه

هوت به في النار أمّ هاویه*** جاوره فيها كلاب عاويه

أغوی طغاة بالهداة هادیه

عمرو بن العاص چون این بدید میان را تنگی برای جنگ بر بست؛ معويه گفت یا عمرو با بنی اعمام خویشتن آغاز نبرد میكن چه ایشان با تو یکدل و يك

ص: 4

رای باشند و گرد نفاق وخدیعت نگردند پس عمرو با خویشاوندان خویش ساخته جنگی شد و گروهی از اهل یمن را مخاطب داشت و گفت ای مردمان يك امروز با من حمله در دهید و در دفع دشمن هم آهنگی شوید و از پس امروز چند که زنده مانید خداوند منزلت و مکانت خواهید بود این بگفت و با گروهي از اهل خویش و مردم یمن بميدان تاخت و این شعر بگفت :

أكرم بجمع طيّب يمان*** جدّوا تكونوا أولياء عثمان

إنّي أتاني خبر فجاني*** أنّ "عليا فتل ابن عفّان

خليفة الله على تبيان*** ردّوا علينا شيخنا كما كان

در پاسخ عمرو این شعر گفته آمد :

أبت شیوخ مذحج و همدان*** بأن تردّ نعثلا كما كان

خلقاً جديداً بعد خلق الرحمن

و جريش السكونی که در جیش على (علیه السّلام) بود بدین شعرها معويه را

مخاطب داشت :

معاوى ما أقلّت إلّا بجرعة*** من الموت رعباً تحسب الشمس کو کیا

نجوت وقد أدميت بالسوط بطنه*** لزوماً على فاس اللجام مشذّ با

فلا تكفرنه و اعلمن أنّ مثلها*** إلى جنبها مالابك الجري أو كبا

فان تفخروا بأبني بديل وهاشم*** فنحن قتلنا ذا الكلاع و حوشبا

وانّهما ممّن قتلتم على الهدی*** ثواء فكفّوا القول تنسى التحوّ یا

فلمّا رأينا الأمر قد جدّ جدّه ***وقد كان ممّا يترك الطفل أشيبا

صبرنا لهم تحت العجاج سيوفنا*** . و كان خلاف الصبر جدعاً موعّبا

فلم نلف فيها خاشعين أذلّة*** ولم تك فيها حبلنا متذبذياً

کسرنا القنا حتّى إذا ذهب القنا***، و ضربنا و فلّلنا الصفيح المجرّ با

فلم نرفي الجمعين صارف خدّه*** ولا ثانياً من رهبة الموت منكيا

ولم نر إلّا قحف رأس و هامة*** و ساقاً طنوناً أوذراعاً مخضبّا

ص: 5

این وقت آتش قتال اشتعال یافت سیاه در سپاه افتاد و همال قصد همال کرد جنگجویان را از شش جهت جز روی کریه مرگ و دندان جانگزای اجل دیدار نبود زمین معرکه یکسر زهاب (1) خون گشت و سیف وسنان رنگی طبر خون (2) گرفت اسب ختلانی (3) نعل از یاقوت رمانی است و تیغ یمانی سلب از لعل بدخشانی

کرد ، دليران همی شمشیر از پس شمشیر راندند و نیزه بر اثر نیزه زدند برادر برادر نمی شناخت ، پسر پدر نمیدانست ، جنگجویان مرکز خويشرایاده کردند و از جای خویش بدیگر جای افتادند از یکسوی مردم شام اقتحام نمودند و جماعتی که در گرد أمير المؤمنين بودند بپراکندند، مردم ربیعه پای بر صبر و ثبات بيفشردند و حاضر خدمت [حضرت] علي (علیه السّلام) شدندعدیّ بن حاتم آشفته حال استعجال کردتا مگر ادراك خدمت [حضرت] علی کند آنحضرت را در جای خویش نیافت آسیمه سر، بهر جانب تاختن همی کرد تا گاهی که در میان ربیعه چشمش بر روی أمير المؤمنين افتاد پس خدايرا سپاس بگذاشت و عرض کرد یا أمير المؤمنين منت خدایرا که ترا بسلامت یافتم و از کید دشمن! یمن دیدم اکنون که در طلب تو میشتافتم جز بر سر و سینه مقتول ودست و پای مقطوع نگذشتم همانا از لشکر شام و سپاه عراق هیچ صاحب رایتی و سید جماعتی بجای نماند اکنون که خداوند ابواب رحمت بر روی ما فراز داشت وتر! از بهر ما باقی گذاشت همچنان جدال میکن وقتال میده چند که با فتح و ظفر دیدار کنی ودار بست این کافران جاحد را از بیخ بزنی .

عدی بن حاتم درین سخن بود که اشعث بن قیس کندی ازراه در رسید و از نادیدن على (علیه السّلام) در مرکز خویش بیخویشتن بود وهمی لب بدندان در میفشرد وجزع میکرد چون چشمش بعلى (علیه السّلام) افتاد فرياد بتكبير برداشت و عرض کردیا أمير المؤمنين ایشانرا سواران پیکار چون سواران ما و پیادگان جنگجوی

ص: 6


1- زهاب بكسر اول: چشمه جوشان .
2- تیر خون (طبر خون) بر وزن شفق گون : عناب است .
3- ختلان بر وزن چولان نام ولایتی است که اسب نیکو دارد .

چون پیادگان ماست و هم اکنون فضل و غلبه بهره ما خواهد بود چنان صواب مینماید که بمقام نخستین باز شوی چه لشکریان ترا در آنجا دانند و چون در آنجا نبینند آشفته خاطر شوند اینوقت سعید بن قیس پیام فرستاد که يا أمير المؤمنين ما بر جای خویشتن ثابت و استواریم اگر امداد کسی واجب افتد مدد نیز توانیم داد علي (علیه السّلام) روی مبارك با مردم ربیعه کرد و فرمود « أنتم درعي و رمحي، شمائید زره من و نيزه من.

عدی بن حاتم گفت يا أمير المومنین امروز این قوم ربیعه را بر گردن ما عظیم حقی است سوگند با خدای که ایشان از برای مرگی حاضرند و در غلوای جنگ صابر ، این هنگام على (علیه السّلام) بر اسب رسول خدای که مرتجز نام داشت سوار شد و لختی برفت پس پیاده شد و بر استر رسول خدای که شهباء بود بر نشست و عمامه سیاه که نیز از رسول خدای بود بر سر بست وندادر داد که ایها الناس چند که از شما خسته و کشتۀ در میدان افتاد از دشمنان شما مقتول و مجروح کم از آن نیست کیست که خویشتن را بخدای فروشد و رضای خدایرا با دشمنان خدای بکوشد دوازده هزار کس از اصحاب آن حضرت بر ترك جان پیمان نهادند و شمشیرهای کشیده بر فراز گردن استوار داشتند و گرداگرد استر آنحضرت فراهم آمدند پس اميرالمومنين آهنگ حمله نمود و این شعر قرائت فرمود :

دِبُّوا دَبِیبَ النَّمْلِ لَا تَفُوتُوا***وَ أَصْبِحُوا فِی حَرْبِکُمْ وَ بِیتُوا

حَتَّی تَنَالُوا اَلثَّأْرَ أَوْ تَمُوتُوا***أَوْ لاَ فَإِنِّی طَالَمَا عُصِیْتُ

قَدْ قُلْتُمْ لَوْ جِئْتَنَا فَجِئْتُ ***لَیْسَ لَکُمْ مَا شِئْتُمْ وَ شِیْتُ

بَلْ مَا یُرِیدُ اَلْمُحْیِی اَلْمُمِیتُ.

این شعر بگفت و حمله گران افکند و از قفای او عدی بن حاتم علم بگرفت .

ص: 7

و آهنگی جنگی کرد و این شعر تذکره نمود :

أبعد عمّار و بعد هاشم*** و ابن بديل فارس الملاحم

نرجو البقاء مثل حلم الحالم*** وقد عضضنا أمس بالأباهم

فاليوم لانقرع سنّ نادم*** ليس امرء من يومه بسالم

آنگاه اشتر نخعی اسب بر انگیخت و این شعر بگفت :

حرب بأسباب الردى تأجّج*** يهلك فيها البطل المدجّج

يكفيكها همدانها و مذحج*** قوم إذا ما حمشوها أنضجوا

روحوا إلى الله ولاتعرّ جوا ***دین قویم و سبيل منهج

اینهنگام أمير المومنین (علیه السّلام) بفرمود تا لشکرها دست در دست دادند و هم گروه حمله واحده در افکندند هوای معرکه از غبار سوار گردونی دیگر پدیدار کرد و لمعان سنانهای خطّی و پیکانهای خدنگی در کردسپاه همه ستاره و ماه نمود مردان جنگی بیهشانه همی تیغ زدندو خلف از أمام ندانستند أمير المؤمنین که کوه در میزان حربش حمل کاه نداشت شمشیر بکشید و چون شیر شری (1) حمله در افکند و همي ميمنه بر میسره زد و ميسره به یمنه آورد اشتر نخعی ودیگر سرهنگان همدست وهمداستان بجنگ در آمدند ابر بلا متراکم گشت وسيلاب فنامتواتر شد مطروح بالین مجروح کشت و خسته سینۀ کشته بستر گرفت على علیه السلام این ارجوزه بفرمود :

أضرِبُهُم ولا أری مُعاوِیَهْ*** الأخزَرَ العَینِ العَظیمَ الحاوِیَهْ

هَوَت بِهِ فِی النّارِ اُمٌّ هاوِیَهْ

صفی از سپاه شام بجای نماند الا آنکه نیمی کشته و پراکنده گشت معويه را هول وهرب فرو گرفت و ابواب خدیعت ومكيدت مسدود گشت در خاطر نهاد

ص: 8


1- شری بفتح اول و دوم محلی است جانب فرات که شیر درنده فراوان دارد و بدان مثل آورند .

که مگر از این داهية دهيا جان بسلامت بیرون برد اسب طلب فرمود تا بجانبی بگریزد و چون اسب حاضر کردند پای در رکاب کرد و تمثّل بشعر عمرو بن الأطنا به کرد:

أبت لي عفّتي و أبی بلائی*** و أخذى الحمد بالثمن الربيح

و إقدامي على المكروه نفسی*** وضربی هامة البطل المشيح

وقولي كلّما جشأت و جاشت*** مكانك تحمدي أو تستريحي

أُناضل عن مآثر صالحات*** و أحمی بعد عن عرض صحيح

بذي شطب كلون الملح صاف*** ونفس ماتقرّ على القبيح

ألا من مبلغ الأحلاف عنّى*** وقد تهدي النصيحة للنصيح

بالجمله معويه عزیمت را بگردانید و روی بعمرو بن العاص کرد و گفت « يا ابن العاص اليوم صبر وغدافخر»، امروز پای بر صبر و ثبات میفشاریم و فردا فخر و مباهات میجوئیم عمرو گفت سخن بصدق کردی و شاهد ما شعر ابن الافلح است که گوید :

. ما علّني وأنا رام نابل*** و القوس فيها وتر عنابل

تزلّ عن صفحتها المعابل*** الموت حقّ والحياة باطل

اما گاهی که معويه پای از رکاب خالی نمود و عزم ثبات وتوقف درست کرد در نزد قبیله عك و اشعریین ناله برداشت و استغاثت کرد چند بنالید که ایشان ترك جان گفتند و اندیشه فرار از بیخ بزنند و غایت مجهود مکشوف داشتند و حرب در پیوستند چندانکه هر دو گروه را اينمقاتلت و مناجزت مکروه افتادشنّی که ملازم رکاب أمير المومنین (علیه السّلام) بود این شعر درین معنی گفت. .

أتانا أمير المؤمنين فحسبنا*** على الناس طرّاً أجمعين بها فضلا

على حين أن زلّت بنا النعل زلة*** ولم تترك الحرب العوان لنا فحلا

وقد أكلت منّا و منهم فوارساً*** كما تأكل النيران ذا الحاب الجزلا

وكنّاله في ذلك اليوم جنّة*** وكنّاله من دون أنفسنا نعلا

ص: 9

فأثنى ثناء لم ير الناس مثله*** على قومنا طرّاً وكنّاله أهلا

و قال لنا أنتم ربيعةُ "جنّتی *** رمحي وما أدري أيتبعها النبلا

ورغبّه فينا عدیّ بن حاتم *** بأمر جمیل صدّق القول و الفعلا

فان يك أهل الشام أودوا بهاشم *** أودوا بعمّار وأبقوا لنا ثكلا

و با بنی بدیل فارسی کلّ بهمة*** و غيث خزاعی به ندفع المحلا

فهذا عبیدالله و المرء حوشب*** وذوكلع أمسوا بساحتهم قتلى

مع القصه معويه در میان لشکر ندا در داد که ای پهلوانان روز نبرد وای نیزه گذاران وقت دار و برد (1) امروز روزیست که مرد از مرد پدید آید وشجاع از جبان بادید گردد الصبر الصبر پای بر صبر وثبات بیفشارید و آب رفته را بجوی باز آرید خسته ومانده نشوید، ایشان بر شما چنان تاختند که شما بایشان تاختید يك امروز صبر کنید و از این پس چند که زنده باشید فخر کنید از آنسوی علی (علیه السّلام) نیز لشکر را جنبش داد و با جنگ تحريض همی کرد اصبغ بن نباته تمیمی عرض کرد یا امير المؤمنين تو اکنون مرا بر مردم پیش جنگی بر گماشتی وبی آنکه از من شکیبائی و فیروزمندی نگران گردی این مکانت و منزلت فرمودی همانا مردم شام فراوان پایمال فتا ودمار شدند و بما نیز رسید آنچه رسید اکنون فرمان کن تا من پیش آهنگان سپاه را بر جنگ بياغالانم (2) وحمله سنگین در افکنم ویورش دز دهم امير المومنین فرمود :یا اصبغ تقدّم باسم الله .

اینوقت احنف بن قيس سعدی اسب بر انگیخت و از پیش روی سپاه فریاد برداشت که ای مردم عراق سوگند یا خدای که این جماعت از بهر دین طریق منازعت نمی سپارند و جز از غیرت جاهلیت این مصابرت نمیفرمایند هیچ ذلت و خذلان از این افزون نیست که ایشان در طلب باطل خود با شما مقاتل باشند امروز شما را

ص: 10


1- فردوسی گفته : بپوشید رستم سليح نبرد***بآورد که رفت بادار و برد
2- آغالیدن و آغالش بر جهانیدن و تحریص کردن بجنك است .

مرگ از این زندگی خوشتر و معجر نیکوتر از مغر است مردی کنید و نام خود را از جریده مردان ساقط مخواهید آنگاه روی با علي (علیه السّلام) آورد و عرض کرد یا امير المومنین اگر فرمان کنی هم امروز مقاتلت را سبقت کنم بدانسان که دی سبقت گرفتم على (علیه السّلام) فرمود یا احنف با مردم خویش ساخته جنگی میباش و آنجا که باید سبقت جست عجلت میکن و آنجا که روانیست مسامحت میفرمای پس لشکر چون موج دریای اخضر بجنبش آمد وصف از پس صف متواتر گشت هوای معرکه از نیزه تشوير [تصویرظ] نیستان کرد و زمین وقعه از دلیران بیشه شیران نمود از آنسوی سپاه شام جنگرا پذیره شدند و اسبهای تازيرا بتازیانه بیازردند و عنان زنان بر روی لشکر عراق در آمدند عمروعاص را با حارث بن نضر الجشمی از پیش خصومتی بود و در مجالس و محافل او را بزشتی یاد میکردو ناهموار میگفت حارث چون کلمات او بشنید این شعرها انشاد کرد:

ليس عمرو بتارك ذكره الحرب*** مدى الدهر أويلاقي علياً

واضع السيف فوق منكبه*** الأيمن لايحسب الفوارس شيئا

ليس عمر ويلقاه في حمس النقع*** وقد صارت السيوف عصيّا

حيث يدعو البراز حامية القوم*** إذا كان بالبر از ملیّا

فوق شهب مثل السحوق من*** النخل ينادي المبارزين إليّا

ثمّ ياعمرو تستريح من الفخر*** و تلقى به فتى هاشميّا

فالقه إن أردت مكرمة الدهر*** أو الموت كلّ ذاك عليّا

چون این شعرها بعمروعاص آوردند در خشم شد و گفت اگر هزار بار پایمال مرگی شوم دست از مبارزت على باز نخواهم داشت و با او نبرد خواهم جست لاجرم اینوقت که حرب بر پای بود خواست تا بصورت جلادتی کند و چنان بنماید که از جنگی علی هراسان نیست پس نخستين بعصا به سرخ معلم گشت و این علامتی بود که چون این عصابه بر سر بستند معنی چنان است که ما اگر همه جان بر سر این جنگی نهیم باز نشویم تا گاهی که با شاهد فتح و نصرت هم آغوش گردیم بالجمله

ص: 11

عمرو عصا به بر سر بست و این رجز تذکره کرد:

شدّ و اعلى شكّتي لاتنكشف*** بعد طليح والزبير ناتلف

يوم لهمدان و يوم للصدف*** وفي تميم نحوه لاتنحرف

و أضربها بالسيف حتّى تنصرف*** إذا مشيت مشية العود الملف

و مثلها لحمير أو تنحرف*** و الر بعيّنون لهم يوم عصف

على (علیه السّلام) از پیش روی سپاه اسب و سلاح را دیگر گون ساخته تا کس او را نشناسد متنكّر أجولانی میکرد و این شعر میگفت :

قَد عَلِمَت ذاتُ القُرونِ المِیلِ*** وَالخَصرِ وَالأَنامِلِ الطُّفولِ

أنّی بِنَصلِ السَّیفِ خَنشَلیلُ*** أحمی وأرمی أوَّلَ الرَّعیلِ

بِصارِمٍ لَیسَ بِذی فُلولِ

وهمی خواست تاعمرو دلیر شودو تاسرّه (1) میدان پیشتازد و ازصفوف معويه دورافتد تاچون بخواهد گریخت نتواند بسلامت بیرون جست لاجرم امير المؤمنين لختی پیش میتاخت وقدمی واپس میگذاشت عمرو ازین کردار چنان دانست که هم آورد او مردی بزدل وجبان است وهمی خواهد خویشتن را از چنگ او برهاند پس دل قوی کرد و اندك اندك پیش شد و این رجز را خواندن گرفت :

يا قادة الكوفة من أهل الفتن*** يا قاتلي عثمان ذاك المؤتمن

و كفى بهذا حزنة من الحزن*** أضربكم ولا أری أبا الحسن

اینوقت على (علیه السّلام) نگریست که عمرو بن عاص نيك از سپاه معويه دور افتاده پس آهنگ پیکار او کرد و بدین ارجوزه نام خویش آشکار فرمود :

أَنَا اَلْإِمَامُ اَلْقُرَشِیُّ اَلْمُؤْتَمَنُ***اَلْمَاجِدُ اَلْأَبْلَجُ لَیْثٌ کَالْقَطَنِ

ص: 12


1- سره : بمعنی ناف است و مقصود: وسط میدان است .

یَرْضَی بِهِ اَلسَّادَهُ مِنْ أَهْلِ اَلْیَمَنِ***مِنْ سَاکِنِی نَجْدٍ وَ مِنْ أَهْلِ عَدَنَ

أَبُو حُسَیْنٍ فَاعْلَمَنْ وَ بُو حَسَنٍ

عمرو بن العاص چون بانگی امير المؤمنين را بشنید رعدتی در اندام او افتاد گفتی مفاصل او وداع اتصال خواهد گفت ناگاه دیده فرازکرد خویش را در دهان اژدهای گرزه و چنگال شیر شرزه (1) نگریست از پی چاره بهر طرف نظاره افکند مر گرا معاینه کرد که دهان باز کرده هم اكنونش بدم در میکشد عنان بر تافت و تازیانه بزد تامگر از آنمهلکه جان بسلامت بدر برد أمير المومنین چون عقاب دهان از پی او شتاب گرفت و زودازود بدو در رسید و از گرد راه نیزه بزد از قضا سنان نیزه بر دامان درع عمر و آمد اگر چند از زخم نیزه جراحت نیافت لكن از پشت اسب جدا شد و از قفا بر روی زمین افتاد، على (علیه السّلام) چون شیر شکار کرده برسر او آمد تا کارش بپای آرد عمرو از کمال دهشت هر دو پای خویش را برافراشت وعورت خویشرا پیش داشت أمير المومنين (علیه السّلام) را آن کردار قبیح و صورت زشت مکروه افتاد روی مبارک ازوبگردانید و باز شد و این ارجوزه همی فرمود:

ضَرْبِ ثُنا اَلْأَبْطَالِ فِی اَلْمَشَاغِبِ*** ضَرْبَ اَلْغُلاَمِ اَلْبَطَلِ اَلْمُلاَعِبِ

أَیْنَ اَلضِّرَابُ فِی اَلْعَجَاجِ اَلثَّائِبِ***حِینَ اِحْمِرَارِ اَلْحَدَقَ اَلثَّوَاقِبِ

بِالسَّیْفِ فِی تَهْتَهَهِ اَلْکَتَائِبِ*** وَ اَلصَّبْرُ فِیهِ اَلْحَمْدُ لِلْعَوَاقِبِ

اصحاب آنحضرت بانگ در دادند که يا أمير المومنین هم آوردخویش را به سلامت گذاشتی وروی برگاشتی (2) فرمود وی عمرو بن العاص بود عورت خویش را با من نمود روی برگردانیدم .

ص: 13


1- گرزه: ماری است که سرش بزرك باشد وشرزه : شیر خشمناك راگویند
2- برگاشت : بر گردانید .

بالجمله چون على از عمرو بن العاص باز گشت او برخاست و بگریخت و خویشتن را بمعويه رسانید معاویه گفت یاعمرو بگوی تا چه کردی؟ گفت علی با من نبرد آزمود ومرا از اسب در انداخت برخاستم و بجستم معاویه گفت خدايرا سپاس دار باش که از مرگ رهائی دادت ودیگر شکر عورت خویش را بگوی که تو آزاد کردۀ عورت خویشی رواست چند که زنده باشی عورت خویش را بنده باشی چه نیکومکری اندیشیدی ومبارك حيلتی کردی بيرون توهیچکس بکشف عورت از مرگ رهائی نجست تو از پیش چه دانستی که با علی خواهی کوشید و چاره خویش را إزار (1) نپوشیدی و چنین سهل کشف عورت کردی همانا علی مردیست هاشمی نسب ومنافی نژاد، در عورت کس نظاره نکند و بر تو عظیم منتی دارد که بر جان تو بخشایش آورد سوگند با خدای اگر دانستی با علی دو چار خواهی شد هرگز آهنگ پیکار نکردی این سخنان همی گفت وهمی خندید، عمر و بر آشفت و گفت ایمعويه چند خوش همی گوئی و خوش همی خندی سوگند با خدای اگر تو بجای من بودی زنده باز جای نشدي على خونت همیریخت و فرزندانت يقيم همی کرد مرا فراموش نمیشود آنساعت که ترا بجنگی طلب کرد رنگ از رویت بپرید و چهرگانت کبود شداز پس پیادگان وسواران میگریختي ورهائی خود را گوناگون حيلتهامی انگیختی تومردی قویدل وجنگ آور نبوده و در هیچ میدان مقاتلت اثری وهنری ننموده که امروز توانی مرا هدف طعن وتسخّر سازی و بر من خوش بخندی معويه غضب و غلظت عمرو را فرحتی تازه میشمرد و برخنده و مزاح می افزود و میگفت بگوی تا آنوقت که از اسب جدا شدی چه حیلت کردی که از پشت بزمین آمدی تا بتوانی زود پای برداری و عورت پیش کنی ، عمر و گفت ایمعويه عنان باز كش من سخن طيبت دوست دارم و از مزاح نپرهیزم لكن هر میدانراغایتی

ص: 14


1- ازار، لنگ که بکمر بندند و عورت را مستور سازند، عمرو عاص باوجوداینکه مطابق رسم اعراب ازار پوشیده بود با افتادن از اسب در غلطید و با افراشتن هر دو پای خود بسهولت کشف عورت کرد و گو با مقصود مؤلف از از او شلوار باشد.

و هر کار را نهایتی است تو اندازه نمیدانی و از حد میبری مگر چه افتاد و چه احدوثه ظاهر گشت که چندین باید بخندید و معجب شمرد ، معويه گفت عجیب تر از این چه چیز است که تو کشف عورت کردی و این فضيحت در روزگار بتذكره گذاشتی و اگر نه تو از علی ابوطالب جای دارد اگر بترسی و از جنگ او بهراسی عمرو عاص گفت در هر حال عیبی نباشد اگر من از علی بگریختم او پسر عم من است مرا بشناخت و از خون من در گذشت ، معاویه گفت این سخن بگذار مگر نشنیدی که مصطفی با علی گفت که ایعلی من و تو از يك تنيم تا بآدم (علیه السّلام) عمرو گفت شنیده ام، معويه گفت پس چگونه او با تو پسر عم شود پدر او مهتر و بهتر بنی هاشم است و پدر تو از جماعت قریش مردی قصاب بود و این اشعار معويه انشاد کرد : .

ألا الله من هفوات عمرو*** يعاتبني على ترکی برازی

فقد لاقي أبا حسن عليّاً*** فأب الوائليّ مآب خازی

فلو لم يبد عورته للاقي*** به ليثا يذلل كلّ نازی

له كفّ كأنّ براحتيها*** منايا القوم يخطف خطف بازی

فان تكن المنيّة أخطأته*** فقد غنّى بها أهل الحجاز

عمرو سخت غضبناك شد و گفت ايمعويه اگر من بمکاتیب تو فریفته نشدم و شیفته مخادعت تو نگشتم و دین خود را بدنیای تو نفر و ختم امروز هدف طعنت و شناعت تو نگشتم و در حبال بازیچه تو نیفتادم این گناه بر منست بر تو عیبی نیست چون معوية نگریست که عمر وسخت برنجیدسخن رادگر گونه ساخت و بجبر شکسته پرداخت ولختی دل او را فرا دست آورد .

اینوقت جندب بن زهير رایت بر گرفت و سوگند یاد کرد که تا این علم را در خون خصم خضاب نکنم باز نشوم وحمله کرد و یکنن را بزخم نیزء و آن دیگر را بزخم شمشیر بکشت.

ص: 15

قویدل ساختن معويه بزرگان سپاه شام را برای جنك لشکر عراق در سال سی و هشتم هجری

معويه چون نگریست که سپاه شام را در کار مقاتلت ملالتی تمام روی نموده سران سپاه را حاضر پیشگاه ساخت و گفت ای دلیران دشت نبرد و پروردگان میدان دارو برد ، مرا صورت میشود که لشکر شام ازین جنگهای سخت و حربهای صعب و کثرت آویختن وخون ریختن ملول و مانده گشته اند و این صورت واجب میکند که خصم برما چیره شود و بر شدّت و شوکت بیفزاید و خاك این مملکت بباد دهد و بنیان این اراضی بر آب نهد بباید دانست که حریرا گاهی هرب و هزیمت است وروزی غلبه و غنیمت نباید جنگرادست باز داد و از پای بنشست اگر از سرهنگان سپاه ماتنی چند کشته شد از لشكر على ابوطالب نیز بسیار کس عرضه هلاك ودمار آمد اگر ذوالکلاع حمیری از مامقتول گشت مانند عمار یاسر کسی از ایشان کشته شد ، اگر مارا بر دوشب ذوظليم دريغ باید خورد از ایشان نیز هاشم مرقال بهره تیغ گشت ، واگر عبيد الله بن عمر بن الخطّاب از ما دستخوش شمشیر شد از ایشان عبدالله بن بديل که او را فاعل الأفاعيل گفتند پایمال هلاك ودمار کشت اکنون از سران سپاه علی جز اشعث بن قيس و اشتر نخعی و عدی بن حاتم کس بجای نیست اگر لختی پای بر صبر و شکیب بیفشارید این سه تن را نیز از شکم خاك وطن کنید .

معوية بن خديج که از بزرگان شام بود وما شرح حال او را در ذیل حدیث فرمانگذاران مصر یاد کردیم روی بامعویه کرد و گفت ایمعويه انصاف نکردی مردمان اگر چند آدمی و آدم نژادند لکن چون بميزان احتساب روندیکیراثقل جبل است و آندیگر را خفت خردل عبيدالله بن عمر بن الخطاب در حسب و نسب قرن آفتا بست ، وحو شب ذوظليم در غزارت علم ورزانت حلم جبلي است عظیم و ذوالکلاع حمیری را بشری در زمانه لاف همسری نزند ، چرخه زنانرا باچرخ گردان چه

ص: 16

نسبت و کرم شب تاب را با پیشگاه آفتاب چه مناسبت ، مکانت و منزلت مارااز اینگونه هندسه مگیر و سخنرا سنجیده میگوی واندازه میفرمای این بگفت ودامن بیفشاند و برفت حضرمی این شعر انشاد کرد :

معوي قد نلنا ونيلت سر اتنا*** و وجدّع أحياء الكلاع ويحصب

بذی کلع لايبعد الله داره *** و كلّ يمان قدأصيب بحوشب

وقد علقت أرماحنا بفوارس*** مني قومهم منّا يجذع موعّب

هماما هما كانا معوي عصمة*** متى ما أقله جهرة لااُكذّب

وليس ابن قيس أوعديّ بن حاتم*** والاشتر إن ذاقوا فلا بتحوب

ولو قبلت فيهالك بذل فدية*** فديناهما بالنفس والامّ والاب

بالجمله معويه کس فرستاد و او را باز آورد و گفت ای پسر خدیج این هنگام تدبیر وچاره است نه وقت مناقشه و مناظره همانا ترا معاینه میرود که مردم شام بیشتر مقتول ومطروح اند و اگر نه مرضی و مجروح وتوقف مادر صفين بطول انجامید ومارا طاقت برسید و لشكر را قدرت محاربت بجای بماند ترا با اشعث بن قیس کندی عرفی از خویشاوندیست و او را در خدمت على قربتی است بیرون صلاح و صواب دید او کار نکند مرا درست می آید که بسوی اشعث مکتوبی کنی تا از علی ابوطالب خواستار شود که کشندگان عثمانرا بسوی ما فرستد وما بقصاص خون عثمان ایشان را بکشیم و این جنگی و جوش را بنشانیم و هر دو لشكر را از کشتن و کشته شدن برهانیم معوية بن خديج گفت فرمان ترا پذیرا میشوم اگر چندمیدانم باد بچنبر بستن و کوه بناخن خستن است و هر گز مقصود ما از اشعث حاصل نشود این بگفت و بدینگونه با اشعث مکتوب کرد، در جمله میگوید که : سخن خواهم گفت که متضمن خير جانبين و اصلاح ذات بين باشد و انجاح مقصود را غایت الحاح مبذول خواهم داشت تا این فتنه انگیخته از پای بنشیند و خون چندین هزار مرد مسلم ناریخته بماند همانا ای اشعث ترا در حضرت علی ابوطالب قربتی تمام است چندانکه در معظم اموراز صلاح وصوابدید تو بیرون نشود و از سلوك يمن هیچکس جز

ص: 17

تو و آنديگر ذوالکلاع حمیری مسلمانی نگرفت ذو الكلاع را مقام در شام افتاد وترا جای نشست مرز عراق گشت مکانت ومنزلت شما درین هر دو مملکت شایع و شامل گشت، از پس آنکه ذوالکلاع از دولت معویه فراوان بهرمند آمد روزش برسید وروز گارش سپری شد امروز قیّل (1) قبيله وسيّد سلسله بيرون تو کس نیست صغير وكبير جانب ترا نگرانند تا این آتش افروخته را بزلال تدبير بنشانی و مسلمانان را از این داهيه دهيا ونائبه عميا برهانی و ما ازین زیادت نخواسته ایم که کشندگان عثمانرا ماخون داشته بما فرستید تا ایشانرا بخو نخواهی عثمان باز کشیم و بی توانی باز شویم گمان واثق میرود که در این امر باماموافق باشی در از عثمان جزدلی صافی نداشته و از علی نیز بهرۀ کافی نبرده و با اینهمه نمیگوئیم که معويه را برعلی اختیار کن وشام را بر عراق گزیده فرمای همی خواهیم که علی را ازین سخن همداستان کنی تا کشندگان عثمانرا بگیرد و بنزديك مافرستد و اگر ملتمس مارا با اجابت مقرون ندارد همچنان ساخته جنگی خواهیم شد ورزمخواهیم داد تا کشندگان عثمانرا کیفر کردار در کنار نهیم واگر نه جان بر سر اینکاردهيم والسلام .

چون این نامه باشعث بن قیس رسید او را بدینگونه پاسخ کرد اما بعد ای پسر خدیج از در مهر وحفاوت (2) مرا مکتوب کردی ونعمتهای خداوند را در حق من فرایاد دادی من نیز ترا پاداش نیکو کنم و نعمتهای خداوندرا فرایادخاطر توهم تایزدان پاكرا سپاس گذار باشي و از تو چیزی میخواهم که بسی سهلتر از آن باشد که تو از من خواهی همانا ترا مكان و منزلت در شام چنان است که مرا در عراق است اکنون نظاره کن و بیندیش که چگونه مهاجر و انصار همدست شدند و با أمير المومنین علی پیوستند و او را بخلافت و امامت سلام دادند تو این جمله بگذار و از اصحاب رسول خدای آنانکه مهاجریان وانصارند و نه در اطاعت علی و نه در متابعت

ص: 18


1- قیل بر وزن سید : رئیس و فرمانگذار قبیله را گویند .
2- حفاوت: عنایت .

معويه اند پرسش کن که علی در خورخلافت و سزاوار امامت است یا معاویه اگر گفتند على سزاوارتر است تو بترك معويه بگوی و با ما پیوسته شو وطريق متابعت علی گیر واگر گفتند معويه سزاوارتر است من ترك علی گویم وعنان بدست تو دهم و سردر آستان معاویه نهم و اینکه گفتی از عثمان نرنجیده ام و چند که باید از على شاد خاطر نیستم نه چنان است مرا در عثمان نشان خبری نیست و رضای من تابع قضای امیر المؤمنين عليست که مهاجر و انصار سر در چنبر طاعت او نهاده اند و با او بیعت کرده اند و این مناجزت و مبارزت بحکم او میکنم و تو بحکم مردی خویشتن را درین دارو گیرافکندی و گروهی از خوار ما یگان شام او را بر خودامیر کردند و او راهرگز از خلافت و امامت بخشی و بهری نیست و السلام .

چون مكتوب اشعث بمعوية بن خدیج رسید سخت غضبان وغمنده گشت و روی با معويه کرد و گفت اینهمه از تو بر من می آید مراچه افتاد که اینکلمات از اشعث بایدم شنید و مورد اینهمه طعن ودق گشت عتبة بن ابی سفیان گفت: با اشعث کار بمکاتبه نباید کرد بلکه طریق مناظره و مخاطبه باید سپرداگر اجازت میرود من او را دیدار کنم و با او درین امر فصلی بپردازم معويه گفت روا باشد و عتبه بفصاحت زبان و بلاغت بیان معروف بود اسب برانگیخت و چون بسپاه امیر المومنین نزديك شد عنان بکشید و باعلى صوت اشعث بن قیس را خواندن گرفت بعضی از لشکریان اشعث را گفتند یا ابا محّمد اینك برادر معوية عتبة بن ابی سفیان ترا میخواند اشعث گفت عتبه جوانی لطيف و شریف است ناچار او را دیدار باید کرد و تکاور براندو در برابر عتبه بایستاد و بانگ در داد که با عتبه بگوی تا از این آمدن چه میخواهی عتبه گفت برادر من معويه اگر بيرون على ابوطالب کسی را از بزرگان سپاه دیدار خواهد کرد آن تو باشی زیرا که توقيّل قبيله کنده و سیّدمردم عراقی و احسان عثمان در حق تو ثابتسمت وساحت تو ازخون عثمان صافی است و جز تو ازصنادید سپاه علی کس نیست که از خون عثمان آلایشی دامنگیر او نباشد اشتر نخعی در شمار قتله عثمانست و عدی بن حاتم آن کس است که مردم را بخون

ص: 19

عثمان دعوت نمود و در قتل او ترغیب و تحریض کرد وسعيد بن قيس همدانی دین خویش را بعلى فروخت وشریح بن هاني، وزجر بن قیس کار بهوای نفس خویش کنند و با هیچکس دل يكتا ندارند و تو از این جمله نیست بلکه اهل عراق را از در کرامت حمایت میکنی و با اهل شام بحكم غيرت وحمیت محاربت میفرمائی و نگویم ترك على گوی و نصرت معويه جوی همی خواهیم که مصلحت این مسلمانان را که هنوز دست فرسود هلاك نگشته اند دست بازندهی و این فتنه برخاسته را از پای بنشانی و نزد(يك) ما روشنست که اگر بخواهی اینکار را به نیکوتروجهی بر زمین آری و مردم را از این فتنه جانفرسای برهانی. والسلام .

چون عتبه این فصل بپرداخت اشعث در پاسخ گفت يا عتبه اکنون جواب كلمات خويشرا گوش میدار اینکه گفتی اگر معويه بيرون علی کسی را دیدار میکرد تو بودی سوگند با خدای اگر معويه نزديك من آمدی نه از دیدار او منزلت ومحل من رفيع شدی ونه از نادیدنش خوار مایه وزبون گشتم و اینکه گفتی من سید قبیله و فرمانگذار کنده ام و اهل عراق رازعيم ومطاعم اینجمله خاص على (علیه السّلام)است واین سیادت و حکومت مراور است ، واینکه گفتی عثمانرا در حق من انعام واحسان فراوان است اگر چند روزی عثمان مرا امارت محلی داد سوگند با خدای که مرااز عمل عثمان شرفی و عزی افزون نگشت، و اینکه بزرگان لشکر امیر المومنین را هريك بعیبی نسبت کردی تا مرا پسند خاطر افتدترا از این کلمات بنزديك من هیچ رونقی نیفزود وحشمتی حاصل نگشت نام بزرگان را بزشتی بردن و ایشانرا بناستودگی یاد کردن صفتی پسندیده نخواهد بود . و اینکه من مردم عراق را حمایت میکنم هر کس که در میان جماعتي فرود شود واجب میکند که جانب انجماعت را فرو نگذارد و از رعایت و حمایت ایشان دست باز ندارد و اینکه گفتی آتش این جنك را بنشانیم و مردم را آنچه بجای مانده اند از قتل برهانیم غمخواری مردم را شما از ما سزاوارتر نیستید نگرانیم تا چه پیش آید و مقتضی وقت چه باشد پس عتبه باز شد و معويه را از اينقصه آگهی داد معاویه گفت از این پس اشعث را دیدارمکن

ص: 20

چه او خویشتن را در نفس خویش عظیم میشمارد و بزرگ می پندارد و گفت و شنود ایشان در میان دو لشکر سمر گشت و نجاشی در این اشعار اشعث را بستود :

يا ابن قيس وحارث ویزید*** أنت و الله رأس أهل العراق

أنت و الله حيّة تنفث السمّ*** قليل منها غناء الراقي

أنت كالشمس والرجال نجوم*** لایری ضوؤها مع الاشراق

قد حميت العراق بالأسل السمر*** و بالبيض البروق الرقاق

وأجبناك إذدعوت إلى الشام*** على القبّ كالسحوق العتاق

وسعرنا القتال في الشام بالبيض*** المواضي وبالرماح الدقاق

لاترى غير أذرع وأكفّ*** و رؤوس بهامها أفلاق

كلّما قلت قد تصر مت الحرب*** سقانا ردي المنيّة ساق

قد قضيت الذي عليك من الحقّ*** وسارت به القلاص النياق

و بقی حقّك العظيم على الناس*** وحقّ المليك صعب المراقي

أنت حلولمن تقرّب بالودّ*** و للشا نئين مرّ المذاق

لابس تاج جدّه و أبيه*** لو وقاه لدى المنيّة واق

بئس ما ظنّه ابن هند ومن ***مثلك للناس عندضيق الخناق -

بالجمله چون عتبة بن ابی سفیان بی نیل مرام باز شد معويه نعمان بن بشیر را پیش خواست و گفت اگر چند قتل عمار یاسر بر خاطر توحملی عظیم است با اینهمه اگر بنزديك؛ اينقوم شوی و سخن از در مصالحت ومسالمت برانی واین میارزت ومقاتلت را بمهادنه و مماطله بازدهی روا باشد نعمان بن بشیر با سپاه أمير المؤمنين نزديك شد و در ایستاد و فریاد برداشت که کجاست قیس بن سعد بن عباده؟ مردمان قیس را آگهي دادند تا بنزديك نعمان رفت و گفت یا نعمان بگوی تا از بهر چه آمدي گفت : قد أنصف القارة من راماها۔

آنکس که با کمانداران قاره به تیر انداختن رزم جوید هنر ایشانرا انصاف دهد و آن کس که جماعتي را از طریق ضلالت بجانب رشد وصلاح دلالت کندهم

ص: 21

داد داده باشد ایجماعت انصار شما داد ندادید و عثمانرا مخذول گذاشتید و دست باز داشتید تا او را بناخوشتر وجهی بکشتند عظیم خطائی کردید و بزرگی گناهیرا مرتكب شدید و گناهي ازین بزرگتر آن بود که از پس عثمان باعلي بیعت کردید همانا حق را بگذاشتید و باطل را برداشتید و ازین برزیادت خونخواهان عثمان را در جنگ جمل خون بريختيد و از آنجا آهنگ شام کردید و عنا نريز بر سر ما تاختید و لوای ظلم و طغیان بر افراختید و مردم مارا بکشتید. و اگر از شما یکی کشته شد و علي از قتل اوخسته خاطر گشت او را تسلیت دادیدو بفتح و ظفر آرزومند ساختید و اورا نصرت کردید تا مردمان فراوان مقتول گشت وطاقت بر سیدلاجرم واجب افتاد که ترا دیدار کنم و کلمه چند بگویم تا درین بحر عميق خوض کنی و اصلاح این امر را دامن برزني و این مردم شمرده را که بجای مانده اند از این مهلکه برهاني و السلام .

چون نعمان این کلمات برای آوردقيس بشگفتي در اونگریست وسخت بخندید و گفت ای نعمان هرگز گمان نبردم که بدینکلمات دهان بیالائی و اینگونه ترهات (1) درهم بافي اینکه گفتی جانب عثمان را فرو گذاشتید تا او را بکشتند آنانکه جانب عثمان را فرو گذاشتند تا او را بکشتند هزار مرتبه از توو پدر تو فاضلتر بودند ترا آنمحل ومکانت نیست که با ایشان از در لجاج و احتجاج بیرون شوی واینکه گفتی با اصحاب جمل ازدر جنك وجدل بیرون شدیم آنجماعت نقض بیعت کردند و پیمان أمير المومنين (علیه السّلام) بشکستند قتل ایشان بحكم سنت و شریعت واجب افتاد اما معويه سوگند با خدای اگر تمامت عرب با او بیعت کنند و اطاعت اورا گردن هند هرگز انصار او را بخلافت سلام ندهند و چند، که توانند با او جهاد کنند و اینکه مادر رکاب امير المؤمنين (علیه السّلام) رزم میدهیم چنان است که در رکاب مصطفى (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) رزم میدادیم و با کافران جهاد میکردیم و همچنان سرها پیش شمشیر دشمنان خواهیم داشت و سینها هدف تیر خواهیم ساخت تا دشمنان دین را دفع دهیم وسزا را بسزاوار

ص: 22


1- ترهات بروزن امهات جمع ترمة كنايه از باطل و هرزه باشد .

تسلیم فرمائیم هان ای نعمان يکي بیندیش و بنگر که بیرون تو ومسلمة بن مخلد هیچکس از مهاجر و انصار با معويه يار شد و او را بخلافت سلام داد؟ وشما را و پدران شما را در اسلام حشمتی و سابقتي نبوده است و چنانکه امروز تو برما در آمدی و بهرزه درائی(1) و یاوه سرائی دلیری کردی پدر تو نیز در سقیفه بنی ساعده ازین جنس ترهات درهم بافت و فراوان ژاژ خائی (2) کرد دور شوای نعمان از من و از این بیهوده گوئی لب فرو بند نعمان بازگشت و از کرده پشیمان هميرفت وهمي گفت نکوهیده کاری کردم و خود را با پسر سعد بن عباده بمعرض احتجاج در آوردم و آنچه نبایست و نشایست شنیدم و از آنسوی قیس بن سعد مراجعت کرد و این شعر تذکره میفرمود :

و الراقصات بكلّ أشعث أغبر*** و خوص العيون يحثّها الركبان

ما ابن المخلّد ناسياً أسيافنا*** عمّن نحاربه ولا النعمان

ترکا العيان وفي العيان كفاية*** لو كان ينفع صاحبيه عيان

چون نعمان بن بشير بنزد معويه مراجعت کرد و مکشوف افتاد که کلمات او را در کار مصالحت فائدتی حاصل نگشت معويه عمرو بن العاص را طلب کرد و گفت همانا بعد از علي ابو طالب در سپاه عراق هیچکس را محل ومكانت عبدالله بن عباس نیست مکتوبي بدو فرست باشد که این مخاصمت را بمسالمت و این مناطحت (3) را بمصالحت فرود آرد و اگر نه زود باشد که اژدهای این حرب ما را بيوبارد (4) و از ما يكتن زنده بجای نگذارد عمرو عاص گفت این چه گمانست

ص: 23


1- درائیدن : بمعنی گفتن و یا بانك کردن و آواز بر آوردن است و هرزه درانی کنایه از هرزه گفتن و بیهوده بانك بر آوردن است .
2- ژاژ گیاهی است بیمزه که هر چند شتر آنرا بخاید نرم نشود و ژاژ خائیدن . کنایه از یاوه گفتن و سخن بیحاصل راندن است .
3- شاخ بر شاخ زدن .
4- او باریدن و بیو باریدن : بمعنی فرو بردن و بلع کردن است و این همچنانست که گوئيم : بیوشاند = بیفشاندو بيو کند = بیفکند از افکندن .

که در حق ابن عباس میبری اگر میتوان علی را بفريفت ابن عباس را میتوان فریفت مدویه گفت با اینهمه مارا از ارسال این مکتوب زیانی نخواهد بود لاجرم عمروعاص بدینگونه كتابي بابن عباس نگاشت .

أما بعد فانّ الذي نحن وأنتم فيه ليس بأوّل أمر قاده البلاء و ساقته العافية وأنت رأس أهل الجمع بعد علىّ فانظر فيما بقي ودع ما مضى فوالله ما أبقت هذه الحرب لنا ولكم حياء ولاصبراً واعلموا أنّ أهل الشام لاتملك إلا بهلاك العراق وأنّ أهل العراق لاتملك إلابهلاك الشام وماخیرنا بعدهلاك أعدادنا منكم وماخیرکم بعدهلاك أعدادكم منّا ولسنا نقول ليت الحرب عادت ولكنا نقول ليتها لم تكن و إنّ فينا من يكره القتال كما أنّ فيكم من يكرهه و إنّماهو أمير مطاع أومأمور مطیع أومؤتمن مشاور و هو أنت وأما الأشتر الغليظ الطبع الفاسي القلب فليس بأهل أن يدعى في الشوری ولافي خواصّ أهل النجوی و كتب في أسفل الكتاب :

طال البلاء وما يرجى له آسي*** بعد الاله سوی رفق ابن عبّاس

قولا له قول من يرضى بحظوته*** لاتنس حظّك إنّ الخاسر الناسی

يا ابن الذي زمزمٌ سقيا الحجيج له*** أعظم بذلك من فخر على الناس

كلّ لصاحبه قرن پشاوره*** أسد العرين أسود بين أخیاس

لو قيس بينهم في الحرب لاعتدلوا*** العجز بالعجز ثمّ الراس بالراس

انظر فدى لك نفسي قبل قاصمة*** للظهر ليس لهاراق و لااسی

إنّ العراق وأهل الشام أن يجدوا*** طعم الحياة مع المستغلق القاسي

بسر وأصحاب بسر و الذين هم*** داء العراق رجال أهل وسواس

قوم عراة من الخيرات کلّهم*** فما يساوی بمن أصحابه كاس

إنّي أرى الخير في سلم الشام لكم ***و الله يعلم ما بالسلم من باس

فيها التقى وامور ليس يجهلها*** إلّا الجهول وما النوکی کأ کیاس

خلاصه این کلمات بفارسي چنين میآید میگوید یا ابن عباس این داهيه عظيم که ما و شما در آن افتاده ایم اول کاری نیست که بلاومحن را میکشاند و تن آساني

ص: 24

و آسایش را میر ماند همانا تو امروز بعد از علي ابوطالب رئيس وزعيم مردم عراقي لختي درینکار بیندیش و از آنچه رفت سخن مکن ودرین مردم اندك که هنوز بجایند نظری بگمار سوگند با خدای که حرب برما صعب افتاد وطاقت برسید و این معنی را دانستۀ که مردم شام رضا نمیدهند که در مملکت عراق بر آرنده نفسی و پراننده مگسي بجای ماند و مردم عراق نیز راضي نمیشوند که در همه شام صاحب إزاری وزایر مزاری باشد از آن پس که از ما عددی و از شما عدّتی بجای نماند حاصل اینجنك و جوش چه خواهد بود کاش هرگز این حرب نبوده و این روز نیامدی همانا در میان ما هست کسی که حرب رامکروه میدارد چنانکه در میان شما نیز تواند بود و آنکس یا مطاع است و اگر نه مایع است و سه دیگر مرد دوراندیش [ ودانا] وامين است و آن تو باشی نه اشتر نخعی که بشر است خلق و غلظت خلق و قساوت قلب معروفست و چنین کس امر شوری را نشاید و آن اشعار که رقم شد در پایان کتاب نگار کرد.

بالجمله چون نامه پسر عاص را با بن عباس آوردند بگرفت و بحضرت أمير المومنين آورد و معروض داشت على (علیه السّلام) بخندید و فرمود خداوند بکشدعمرو عاص را که همت براغو او اغرای تومیگمارد آنگاه فرمود او را پاسخ نویس وجواب اشعار اورا از برادرت فضل بخواه چه او شعر نیکو تواند گفت لاجرم ابن عباس کتاب اورا بدینگونه جواب نوشت : أما بعد فانّي لاأعلم رجلا من العرب أقلّ حياء منك إنّه مال بك معوية إلى الهوی و بعنه دينك بالثمن اليسير ثمّ خبطت بالناس في عشرة طمعاً في الملك فلمّا لم ترشيئاً أعظمت الدنيا إعظام أهل الذنوب وأظهرت فيها نزهة أهل الورع فان كنت ترضي الله بذلك فدع مصر وارجع إلى بيتك وهذه الحرب ليس فيها معوية كعلیّ ابتدأها على بالحقّ وانتهى فيها إلى العذر و بدأها معوية بالبغي وانتهى فيها إلى السّرف وليس أهل العراق فيها كأهل الشّام بايع أهل العراق عليّاً وهو خير منهم و بایع معوية أهل الشّام وهم خير منه وليس أنا وأنت فيها بسواء

ص: 25

أُردت الله وأردت أنت مصر وقد عرفت الشّيء الّذي باعدك منّي ولا أعرف الشّی الّذي قرّبك من معوية فان ترد شرّاً لانسبقك به وإن ترد خيراً لاتسبقنا إليه ..

در جمله میفرماید ای پسر عاص من در تمامت عرب از تو بی آزرم تر و اندك شرم تر ندیده ام همانا معويه ترا بفریفت و شیفته هوا وهوس داشت تا دین خود را ببهائی اندك بفروختى آنگاه خویش را کور کورانه در میان مردم افکندی تامگرسلطنت بدست توانی کرد چون دست بدان نیافتی و مانند أهل طغیان و عصیان فریفته دنیا بودی و دنیا را بزرگتر متاع میدانستی از در خدیعت و مکیدت اظهار زهد وورع کردی اگر این سخن راست میگوئی و بدین کردار رضای پروردگار میجوئی ترك معويه و مصر بگوي وتقديم خدمت أمير المومنين بجوی و این معنی مکشوف است که در ینحرب معويه همانند علی نیست زیرا که على از مبتدا تامنتها رضای خدا همیخواست و حق خویش همی جست ومعويه ابتدا ببغى وطغیان کرد وخاتمت امر را بیرون عدل و اقتصاد نهاد و همچنان مردم عراق را با أهل شام قرن و قرین مدان چه أهل عراق با علی بیعت کردند و علی از ایشان فاضلتر بود و مردم شام با معويه بيعت کردند و ایشان از معويه بهتر بودند و دیگر آنکه تو با من همسر و همانند نیستی چه من ازین کلفت رضای خدا ورسول جویم و تو ازین زحمت ایالت مصر خواهی، اکنون مکشوفست چیزی که ترا از من دور میدارد و آن قربت معويه است و معروف نیست چیزیکه ترا با معويه نزديك كند . کنایت از آنکه فریفتن من موجب قربت تست بامعويه و بر این آرزو هیچ روز فیروز نگردی- هان ای پسر عاص آنجا که اراده شرّ کنی ما بر تو پیشی نجوئیم و آنجا که قصد خیر اندیشی بر ما پیشی نتوانی گرفت چون سخن بدینجا آورد فضل بن عباس را گفت ای برادر درین فصل شعری چند بگوی فضل این اشعار بگفت و ابن عباس در پایان کتاب بنوشت:

يا عمرو حسبك من خدع ووسواس*** فاذهب فليس لداء الجهل من آسی

إلا تواتر طعن في نحور کم*** يشجي النفوس ویشفی نخوة الراس

ص: 26

هذا الدواء الذي يشفی جماعتكم*** حتّى تطيعوا عليّاً وابن عبّاس

أمّا علىّ فانّ الله فضّله*** بفضل ذي شرف عال على الناس

إن تعقلوا الحرب نعقلها مخيسّة*** أو تبعثوها فانّا غير أنكاس

قد كان منّا ومنكم في عجاجتها*** مالايردّ و كلّ عرضة الياس

قتلى العراق بقتلى الشّام ذاهبة*** هذا بهذا و ما بالحقّ من بأس

لا بارك الله في مصر لقد جلبت*** شرّاً وحظّك منها حسوة الكاس

يا عمرو إنّك عار من مغارمها*** و الراقصات و من يوم الجزا كاس

چون ابن عباس این مکتوب را بنگاشت حضرت اميرالمومنين آورد و معروض داشت على (علیه السّلام) فرمود اگر پسر عاص خردمند وداناست ابداً تراجوابی نخواهد نگاشت و اگر داعی جهل او را برانگیزد تا دیگر باره چیزی بپردازد همچنانش پاسخ باید گفت اما از آنسوی چون این مکتو برا بعمروعاص آوردند نزديك معويه آورد و گفت: تو مرا با فرزندان عبدالمطلب طريق احتجاج میفرمائی تا ازینگونه سخن ببایدم شنید معويه گفت سخن بصدق کردی لكن من در این امر تدبیری اندیشیدم مگر ندیدی که لشکر ما بیشتر دستخوش شمشیر گشت و آنانکه زنده بماندند نیروی مقاتلت و محاربت ندارند همي خواستم تا بدین اغلوطه جنگی را روزی چند باز پس افکنم تا لشکریانرا دل قوی گردد و مجروحان را بهبودی حاصل آید هم اکنون در خاطر دارم که خویش با عبدالله بن عباس شرحی رقم كنم و روزی چند اورا اغلوطه دهم و این مقاتلت و محاربت را باز پس اندازم اگر تیر تدبیر برهدف آمد نیکوکاری باشد و اگر نه قرعه خدیعت بنام على خواهم افکند وابواب مکاتبت با او فراز خواهم داشت و او را بارسال رسل و آنفاذ کتب مشغول خواهم ساخت تا گاهی که لشكر را آسایشی بدست شود و زخمداران را بهبودی حاصل آید چند که ساخته جنك توانند شد این هنگام اگر کار بر مراد و مرام نشود و این مخاصمت بمسالمت تبدیل نگردد لشکر را همدست وهمداستان کنم و بانبوه

ص: 27

جنگی شگرف (1) اندازم و فرمان دهم تا هیچکس یکشبانروز دیده فراز نکند وسيف وسنان باز نگیرد تا اینکار یکسره شود و نصرت روی بنماید خواه ما راخواه على ابوطالب را ، مرا رای اینست تا شما چه گوئید و اگر چیزی از این بهتر دانید بباید شنید .

عمرو عاص گفت یا معويه ترا با عبدالله عباس بهیچ روی [نسبت] مماثلت نیست چه او شهادت را بزرگتر سعادت میشمارد و ملازمت رکاب علی را مواظبت خدمت مصطفی می پندارد و این جلادت در طلب شهادت میکند و تو این محنت بآرزوی سلطنت میکشی و از جانب دیگر اگر علي ابوطالب برتو غالب گردد و مملکت شام را فرو گیرداهل شام دانند که علی [ ظلم نکند ]حلم كندوهیچکس را بیم وجبی نیازارد و اما مردم عراق چنان دانند که اگر غلبه ترا باشد بر ایشان رحم نکنی و کارهای گذشته را فرا خاطر آری و هر یکرا جدا گانه کين خواهی کنی لاجرم هرگز مردم شام را از بهر مقاتلت اهتمام اهل عراق نخواهد بود و تو هرگز على را نتوانی فریفت چه علم و حلم وشجاعت و شهامت او از آفتاب مشهورتر است معويه گفت ای عمرو ترا اعادت این کلمات همواره بر عادت میرود چند علي را بخواهی ستود ما هر دو از يك نسب و نژادیم و هر دو تن بعبدمناف پیوسته شویم عمرو عاص بخندید و گفت میدانم شما پسران عبدمنافيد لكن با قرابت خاندان نبوت چکنی و مصاهرت رسول خدای راچگوئی و توخود دانسته که مکانت علی را در خدمت پیغمبرهیچ آفریده نداشت واثرهای او را در حضرت مصطفی بهزار دفتر نتوان نگاشت مراچه اغلوطه میدهی و با من بگزافه سخن میکنی با این همه اگر خواهی با بن عباس مكتوبي فرست و خویشتن را آزمون کن لاجرم معويه ابن عباس را بدینگونه مکتوبي کرد :

أما بعد فانّكم يا معشر بني هاشم لستم إلى أحد أسرع بالمساءة منكم إلى أنصار عثمان بن عفّان حتّى أنّكم قتلتم طلحة و الزّبير لطلبهما دمه واستعظامهما۔

ص: 28


1- شگرف بروزن سطبر یعنی عجیب و باشکوه .

مانيل منه فان يكن ذلك لسلطان بني اميّة فقدوليها عدىّ وتيم وأظهرتم لهم الطاعة وقد وقع من الأمر ماقد ترى وأكلت هذه الحروب بعضها من بعض حتّى استوينا فيها فما أطمعكم فينا أطمعنا فيكم و ما آيسكم منّا آیسنا منكم وقد رجونا غير الذي كان وخشينادون ماوقع ولستم بملاقينا اليوم بأحدّ من حدّ أمس ولاغداً بأحدّ من حدّ اليوم وقدقنعنا بما كان في أيدينا من ملك الشام واقنعوا بما في أيديكم من ملك العراق و أبقوا على قريش فانّما بقي من رجالها ستّة رجلان بالشّام ورجلان بالعراق ورجلان بالحجاز فأمّا اللذان بالشّام فأنا و عمر، و أمّا اللذان بالعراق فأنت و علىّ، وأمّا اللذان بالحجاز فسعد و ابن عمر ، و اثنان من الستّة ناصبان لك و اثنان رافقان عليك وأنت راس هذا الجمع اليوم ولو بايع لك الناس بعد عثمان کنّا إليك أسرع منّا إلى علىّ والسلام . .

در جمله میگوید آی جماعت بني هاشم چند که می اندیشم هیچ آفريده . با اصحاب و انصار عثمان چنان خصومت نجست که شما جستيدطلحه و زبير راکه

از بهر خونخواهي او کمر بستند و کشندگان او را همی جستند بکشید و این از بهر آن بود که سلطنت بنی امیه بر شما ناگوار افتاد در ابو بكر وعمر چه گوئید که از تیم و عدی بودند و شما ایشانرا اطاعت میکردید و متابعت مینمودید اکنون در این محاربت که در میان داریم یکی نگران باش و ببین درین قتال چند هزار از صنادید ابطال عرضه هلاك و دمار گشتند و هنوز مخلص و مقطعی بادید نگشته و دانسته باش که از اینکار ما نیز آن خواهیم که شما خواهید و آنطمع و طلب داریم که شما دارید و از هر دو جانب مردان جنك خسته خطّی وخدنك شدند و ازین پس چند که بکوشیم همان شربت بنوشیم اکنون متوقع چنانست که بترك این مخاصمت گوئید و طریق مسالمت جوئيد و دوستان و خویشاوندان خویش را ازین بیش دستخوش شمشیر مخواهید بدانچه دارید از مملكت عراق قناعت جوئيد وما نیز افزون از مملکت شام طلب نکنیم اینك از بزرگان قریش افزون از شش کس بجای نمانده از آن جمله در مملکت شام از دو تن بزيادت نیست و آن یکی

ص: 29

منم و (آن) دیگر عمروعاص واندر حجاز سعد وقاص و دیگر عبدالله بن عمر بن الخطاب است و در عراق على ابوطالبست و آن دیگر تو باشی و از آنچهار(1) کس دو تن شما را دشمن دارند و آن منم و عمر و عاص و دو تن بر طریق مدارا و رفق اند و آن سعد وقاص و عبدالله عمر است اکنون اگر آنچه من گویم بپذیری و این فتنه انگیزی و خونریزی را دفع دهی فاضلتر و فرزانه تر ازین بزرگان ششگانه بعداز علي تو خواهی بود، اگر بعد از عثمان مردمان متابعت تو کردندی و بیعت توجستندی برما گواراتر بود و این کار سهل تر بزمين آمد.

چون این نامه با بن عباس رسید در خشم شد و گفت مرا شگفت مي آيد که هنوز معاویه در من طمع می بندد ودام خدیعت در راه من میگسترد لوح و قلم حاضر کنید تا سلب التباس از سخن بر کشم و کلمه چند بدو نویسم که در قلب ودماغ او کار زبان مار وزبانه نار کند و بدینگونه بسوی او پاسخ نگاشت : أمّا بعد فامّا ما ذكرت من سرعتنا بالمساعة في أنصار ابن عفّان و كراهيتنا لسلطان بني اميّة فلعمري لقد أدر کت فی عثمان حاجتك حين استنصرك فلم تنصره حتّی صرت إلى ماصرت إليه و بيني وبينك في ذلك ابن عمّك وأخو عثمان الوليد بن عقبة وأما طلحة والزبير فنقضا البيعة و طلبا الملك فقاتلناهما على النّكث كما قاتلناك على البغي و أمّا قولك إنّه لم يبق من قريش غیر ستّة فما أكثر رجالها وأحسن بقيّتها قد قاتلك من خيارها من قاتلك ولم يخذلنا إلّا من خذلك وأمّا إغراؤك إيّانا بعديّ و تيم فأبو بكر وعمر خیر من عثمان كما أنّ عثمان خير منك و قد بقي لك منّا يوم ينسيك ماقبله ويخاف ما بعده وأما قولك إنّه لوبايع الناس لي لاستقامت لي فقد بايع الناس علياً و هو خير منّي فلم يستقيموا له وإنما الخلافة لمن كانت له المشورة وما أنت يامعوية و الخلافة و أنت طليق و ابن طليق .

بفارسی چنین میآید که ای معويه مكتوب کردی که ما در زیان اصحاب عثمان عجلت کردیم و سلطنت بنی امیه را مکروہ میداریم قسم بجان من که تو عثمانرا کشته

ص: 30


1- در متن عربی «اثنان من الستة» ، نقل شد یعنی از آن شش کس .

همی خواستي و آنگاه که از تو طلب نصرت کرد و تو بر نصرت او توانا بودی او را در چنگال اژدها رها کردی و یاری نفرمودی و بعد از قتل او آنچه در دل داشتی آشکار ساختی و در طلب خلافت و امارت افتادی گواه من درین سخن پسر عم تو و برادر عثمان ولید بن عقبهاست و آنچه در قتل طلحه و زبیر نگاشتي ایشان پیمان علي بشکستند و نقض بیعت کردند بر ما واجب افتاد که با ناکثین رزم دهیم چنان که واجب افتاد که با شما که طريق بغی میسپاريد قتال کنیم و اینکه گفتي بیرون از قریش شش کس بجای نیست مگر نمی بینی مردان قریش را که هر روز گروها گروه بميدان جنگ می آیند و با شما نبرد می آزمایند و آنان که نه درلشکر شما و نه در جیش ما جای دارند افزون از حصر وشمارند، و اینکه مارا بقبائل تیم وعدی اغراو اغوا میکنی همانا ابوبکر و عمر نیکوتر از عثمان بودند و عثمان نیکوتر از تو بود و اینکه از در ضراءت خواستار شدی که این منازعت به از پس افتد هرگز این آرزو مبر آنجنگها که دیدی فاتحة الكتاب بود و ازين پس روزها بینی که ایام گذشته را فراموش کنی و اینکه گفتی اگر مردم پس از عثمان با من بیعت کردندی با تو موافق تر افتادی اکنون مهاجر و انصار همدست وهمدل با برادر رسول خدای ووصی و وزیر او و پسر عم او أمير المؤمنين علي بیعت کردند و بخلافت و امامت او گردن نهادند و او هزار مرتبه از من بهتر و فاضلتر است چرا با او بیعت نمیکنی وترك محاربت نمیجوئی و حال آنکه میدانی تو از خلافت و امامت بفرسنگها دوری واز أهل مصلحت و مشورت نیستی بلکه طليق ابن طليقي .

چون این نامه بمعاویه رسید سخت غمنده و اندوهگین شد و گفت این بلامن بخویشتن بخریدم و این رنج و محنت خود اختیار کردم برذمت منست که تا يك سال دیگر با عبدالله بن عباس مکتوب نکنم و این شعرها درین معنا انشاد کرد : دعوت ابن عباس إلى حدّ حظّه*** و كان امره أُهدى إليه رسائلي

فأخلف ظنّي والحوادث جمّة*** ولم يك فيما قال منّی بواصل

و ما كان فيما جاء ما يستحقّه*** وما زاد أن أغلى عليه مراجلي

ص: 31

فقل لابن عبّاس تراك مفرّقاً*** بقولك من حولي وأنّك آکلی

وقل لابن عبّاس تراك مخوّفاً*** بجهلك حلمى إنّني غير غافل

فأبرق وأرعد ما استطعت فاننّي*** إليك بما يشجيك سبط الانامل

چون این اشعار گوشزد ! بن عباس شد گفت ازین پس با معويه بخوب و بد

سخن نکنم برادرش فضل بن عباس در جواب منویه این شعر بگفت :

ألا يا ابن هند إننّي غير غافل*** وإنّك ما تسعى له غير وائل

لأنّ الّذي اجتبت إلى الحرب نابها*** عليك وألقت بر کها بالكلاكل

فأصبح أهل الشّام ضربین خيرة*** و نقعة قاع أو شحيمة آكل

و أيقنت أنّا أهل حقّ وإنّما*** دعوت لأمر كان أبطل باطل

دعوت ابن عباس إلى السلم خدعة*** وليس لها حتّى تدين بقائل

فلاسلم حتّی تشجر الخيل بالقنا*** و تضربها مات الرّجال الأماثل

و آليت لا أهدى إليه رسالة*** إلى أن يحول الحول من راس قابل

أردت به قلع الجواب و إنّما*** رماك فلم يخطىء بنات المقاتل

وقلت له : لو بایعوك تبعتهم*** فهذا علىّ خير حاف و ناعل

وصیّ رسول الله من دون أهله*** و فارسه إن قيل هل من منازل

فدونکه إن كنت تبغى مهاجراً*** أشمّ بنعل الشيف غير حلاحل

چون فضل بن عباس این شعرها بپرداخت حاضر حضرت امیر المومنین شد وبعرض رسانید[ علی (علیه السّلام) فرمود: یافضل أنت أشعر قریش تو از همه مردم قریش شاعرتر باشی وچون این شعرها گوشزد معويه گشت همچنان بر کید و كين و غم و اندوه بیفزود و چنان افتاد که در آنشب برادرش عتبة بن ابی سفیان و دیگر ولید بن عقبه و مروان بن الحكم و عبدالله بن عامر وابن طلحة الطلحات وعمرو بن العاص و گروهی دیگر از صنادید خواص در مجلس معويه انجمن بودند و اشعار فضل را تذکره میکردند از میانه عتبة بن ابی سفیان گفت کارما امری عجیب است چه نیست کسی از ما که با او دعویدارخونی نباشد نخستین منم که روز بدر جدّ مرا

ص: 32

بکشت و همچنان در خون ولید بن عتبه و شیبه شريك بود و توای ولید نیز خونخواهی چه پدرت عقبه را دست بگردن بسته گردن بزد و ترا ای عبدالله بن عامر از عمل باز کرد و پدرت را اسیر گرفت، و پدر تراای پسر طلحه در جنگ جمل بکشت و برادرانت را یتیم کرد و تو ای مروان بن الحكم مصداق این شعری که شاعر گوید :

و أقلتهنّ علباء جريضاً*** ولو أدر کته صفر الوطاب

معويه چون این کلمات بشنید گفت نیکو سخن کردید اکنون بگوئیدتا غیرت و حمیّت شما کجاست مروان حكم گفت از این سخن چه اراده کردی و ازین غیرت و حمیت چه خواستی گفت آن خواهم که بر اسبهای رهوار برنشینید و نیزهای خطّي را چون زبان مار در جنبش آرید و آهنگ علی کنید و خون خویش را باز جوئيد مروان گفت ای معويه سخن بهزل و مزاح میرانی یا وجود ما بر تو ثقیل افتاده که ما را بدهان شیر سیاه می افکني باعلي ابوطالب کس کمر مبارزت تواند بست و از چنگ او بسلامت تواند جست؟ ولید بن عقبه این شعر در این معنی گفت :

يقول لنا معوية بن حرب*** أما فيكم لواتر کم طلوب

يشدّ على أبي حسن عليّ*** بأسمر لاتهجّنه الكعوب

فيهتك مجمع اللبّات منه*** و نقع القوم مطّرد يثوب

فقلت له أتلعب يا ابن هند*** كأنّك وسطنا رجل غريب

أتأمرنا بحيّة بطن واد*** إذا نهشت فليس لها طبيب

و ما ضبع يدبّ ببطن واد ***اُتيح له به أسد مهیب

بأضعف حيلة منّا إذا ما*** لقيناه و دامنّا عجيب

دعا اللقاء في الهيجاء لاق*** فاخطأ نفسه الأجل القريب

سوى عمرو وقته خصيتاه*** نجي ولقلبه منها وجيب

كأنّ القوم لمّا عاينود *** خلال النقع ليس لهم قلوب

ص: 33

لعمر أبي معاوية بن حرب*** و ماظنّی بملقحة الغيوب .

لقد ناداه في الهيجا علىّ*** فأسمعه و لكن لا يجيب

چون عمروعاص شنید که ولید بن عقبه از کشف عورت او در مبارزت با امیر

المؤمنين (علیه السّلام) یاد کرده در غضب شد و این شعرها بگفت :

يذكّر ني الولید دعا علىّ*** و بطن المرء يملوه الوعيد

متى يذكر مشاهده فريش*** يطر من خوفه القلب الشديد

فأمّا في اللقاء فأين منه*** معوية بن حرب و الوليد

وعیّرني الوليد لقاء ليث*** إذا ما زار هابته الأسود

لقيت ولست أجهله عليّاً***و قد بلّت من العلق اللبود

فأطعنه و يطعني خلاساً*** و ماذا بعد طعنته أرید

فرمها منه يا ابن أبي معيط*** وأنت الفارس البطل النجيد

فاُقسم لو سمعت ندا عليّ*** لطار القلب و انتفخ الوريد

ولو لاقيته شقّت جيوب*** عليك ولطّمت فيك الخدود

بالجمله چون معويه نگریست که سپاه را در کار جنگی کراهتی تمام است . و سران لشکر از مبارزت با علی در بیم و هراسند خدیعتی دیگر آغاز کرد باشد

که این محاربت و مقاتلت را بسلم وصلح تبدیل کند و اگر نه روزی چند باز پس

افکند، وصول مأمول را بارسال رسل مقرر داشت .

رسالت عمرو عاص و جمعی از بزرگان لشکر معويه بنزديك امير المؤمنين عليه الصلوة والسلام در سال سی و هشتم هجری

چون معويه نگریست که از مخاطبه ومكاتبه مراد حاصل نشد، همچنان جنگی برقرار است و جنگجویان عراق ساخته کار زارند عمرو بن العاص و عتبة بن ابی سفیان و عبدالرحمن بن خالد و گروهی از بزرگان شام را حاضر ساخت و گفت شما را بنزد على ابوطالب باید رفت و اگر توانید سخنی گفت که آبی بر این آتش

ص: 34

تفته زند، ایشان بر نشستند و بکنار لشکرگاه اميرالمومنين آمدند و پیام دادند که مارا معويه بدین حضرت گسیل داشته و سخنی چند فرموده که بعرض رسانیم اگر اجازت میرود حاضر حضرت شویم و پیغام خویش را بگذاریم امير المومنین رخصت کرد تا ایشان در آمدند و بر جای بنشستند این وقت خيمه على(علیه السّلام) کران تا کران همه مهاجر و انصار بود أمير المومنین روی بفرستادگان معویه کرد و فرمودحاجت چیست و از برای چه رنجه شدید؟ عمرو عاص عرض کرد ای ابوالحسن ترا میسزد که ابتدا بسخن کني چه اول کس تو بودی که بخدای ایمان آورد و محمّد را برسالت باور داشت و با جانب قبله نماز گذاشت هیچکس را آنمكانت نیست که بر تو پیشی گیرد لاجرم ترا باید بسخن ابتدا کرد و گوش بكلمات تو میباید داشت.

أمير المومنين فرمود چند که زنده باشم سخن من سپاس و ستایش یزدانست و آرزومندم که هم در آنسرای، بدینگونه زیستن کنم پس سپاس و ستایش خدایرا که مرا بگوناگون کرم و نعم برخوردار داشت و از آفریدگان اختیار فرمود و گواهی میدهم که خدا یکی است و قادر بر کمال است و او را شريك و همال نیست و از ظهير ووزیر بینیاز است و محمّد را که رحمت عالمیان وخاتم پیغمبر انست بخلق فرستاد تا حکم خداوند را چنانکه سزا بود ابلاغ داشت تا مردمان را براه راست دعوت فرمود و ایشانرا از ظلمت کفر وضلالت بنور ایمان دلالت نمود صلی الله علیه و آله و مادر روزگار مصطفی دولتی بسزا داشتیم و پس ازو نیز از فتنها ایمن بودیم چون مردمان بر عثمان بشوریدند و بر او انکار کردند چند که او را بکشتند من در خانه خویش جای داشتم و در کار او نه آمر بودم و نه ناهی پس از عثمان مهاجر و انصار درمن گرد آمدند و گفتند زمام اینکار را باید بدست گرفت و مرا در خاطر نمی آمد که پس از مصطفی دست در کاری کنم مهاجر و انصار همدست وهمداستان مبالغت از حد بدر بردند ناچار ایشانرا تیمار داشتم و با اینجماعت بیعت کردم که با کتاب خدای وسنت رسول با ایشان کار کنم روزی چند گوش فرا من داشتند آنگاه جماعتی نقض بیعت کردند و پیمان من بشکستند اکنون حاجت بشرح نیست شما

ص: 35

آن قصّها شنیدید و دانستید و حکم خدايرا در حق ایشان نگریستید که بر چه سان رفت اکنون فتنه دیگر بادید گشته بدینگونه که نگرانید و بسی خونها بخاك ریخته و دودمانها بیاد رفته و همچنان این آتش افروخته راجما عتی دامن همیزنند و هر ساعت شدت این فتنه را بزيادت همی کنند مرا سخن همانست که از نخست بود با مردمان کار بکتاب خدا و سنّت رسول همی کنم آنکس که بدین حکومت رضا دهد سر بطاءت و بيعت من فرو نهد و رشد خویش دریابد و آن کس که سر بر تابد در مطمورۀ ضلالت و غوایت فرو شود و از طريق سداد و رشاد دور افتد و السلام .

چون أمير المومنین این فصل بپرداخت عمرو عاص آغاز سخن کرد و گفت عثمان که خداوندش در بهشت جاویدان جای دهادو آن ظلم که با او رفت بكفّارت گناهان او حساب کناد از صنادید اصحاب رسول خدای بود و او را حسب و نسبی رفيع ومحلی و منزلتی منیع بود و شرف مصاهرت پیغمبر داشت و باز پرس کشندگان او در آنسرای بر خداوند عالم عادلست اما سوگند با خدای که ما فضایل علی را در اسلام و قربت و قرابت او را با مصطفی نيك میدانیم و فضایل او از حوصله حساب و شمار افزونست و مکارم اخلاق اواز اندازه احاطت و احصا بيرون ، محل و منزلت مهاجر و انصار را نیز نمیتوان انکار کرد لکن ازین نشستن و برخاستن و گفتن و شنفتن مقصود آنست که این فتنۀ برخاسته بنشیند و این ظلمت متراكم متخلخل گردد و خون مسلمانان چند که بجایند ناریخته بماند و درینمعنی رائي زده ایم و مصلحتی اندیشیده ایم باشد که این کار بمقطع رسد و سلم و صلحی بادید گردد متوقع چنانست که در حضرت مبارك علی که اینساعت اشراف شام و بزرگان عراق انجمن دارند بوصول مُني وحصول تمنّی برخوردار شویم و از مسالك مخافت به شاهراه سلامت کوچ دهیم اکنون اگر اجازت میرود بدانچه رأي زده ایم و مقرون بصلاح و صواب دانسته ایم بعرض رسانیم امیر المومنین فرمود چندین بآرایش کلمات پرداختن و پیرایش سخن ساختن واجب

ص: 36

نمیکند مكنون خاطر را مکشوف ساز و اندیشه ضمیر را بپرداز .

اینوقت شرحبيل بن سمط الكندي ابتدا بسخن کرد و گفت ای بزرگان عراق بدانید که خداوند باري از جهت قربت خویشاوندی و قرابت رحم در میان ما عظیم حقی استوار فرمود و بحکم خدا وسنت رسول رعایت آن در شمار واجبات میرود هان اي ابوالحسن قربت و قرابت تو با رسول خدای مکشوفست و خداوند ترابوفور علم وحلم وكمال شرافت و شجاعت و کثرت تجربت وسماحت ازهمگان برگزیده واین مقاتلت ومحاربت که ما تقدیم کرده ایم جز از در جهل وجهالت وحمیت جاهلیت نیست و ازین نکوهیده کار چندین هزار مرد مسلمان بهره هلاك ودمار گشت اگر روزی چند بدین منوال کار بر قتال وجدال رود از عرب عامل کاری و حامل باری بجای نماند چنان راي زده ایم که تو با اینگروه باز عراق و حجاز شوی وما با این جماعت بجانب شام مراجعت کنیم و اینم قاتلت ومحاربت را که جز ضرر وزیان فائدتی نیست دست بازدهیم و ازین بزیادت زنان مسلمانانرا بیوه و فرزندان ایشانرا يتيم نخواهیم و در ین سخن که میگویم خداوند شاهد است کدصلاح وفلاح جانبين رامی اندیشم و بیرون نصيحت و حفظ [حق] قرابت مقصودی ندارم وما التوفيق إلّا من عند الله العظيم .

چون شرحبیل این سخن بپای آورد امير المؤمنين فرمود سوگند باخدای که من فراوان در این کار اندیشه کرده ام و پشت و روی این امر را نيك نگریسته ام بحکم خدا وسنت رسول برمن فرض افتاد که با شمارزم دهم واگر نه بر خدا ورسول کافر شوم سوگند باخدای اگر در این گیرودار جان من فدای مسلمانان شدی و جان ایشان بسلامت بجای ماندی روا داشتمی اکنون صواب آنست که شما معويه را بگوئید که این حمل از گردن مسلمانان فرو نهد و ایشانرا بیم وجبی بکشتن ندهد خویشتن بميدان جنگ بیرون شود و من نیز بآهنگ او بیرون شوم و هر دو تن از خداوند خواستار گردیم تا حق را بر باطل غلبه دهد پس نبرد آغازیم و باهم بکوشیم تاهر کرا خدای خواهد ظفردهد و آندیگر را کیفر کند از پس اینواقعه آنکس که زنده ماندمطاع باشد مردمان متابعت او گیرند و با او بیعت کنند و دانسته باشید آنکس که امروز با من [مردم] رزم میزندو

ص: 37

مخاصمت میجوید فردای قیامت خداوند او را بآتش دوزخ انتقام می فرماید.

شرحبيل چون این کلمات از اميرالمؤمنين بشنید بی توانی برخاست و همراهان خویش را بانگ زد که برخیزید تا بازشویم هرگز سخن مارا با این مرد اثری نخواهد بود و در میان ما فیصل امر جزبزبان شمشیر نخواهد افتاد پس همگان برخاستند و باز شدند و با یکدیگرهمی گفتند سوگند با خدای که از عرب فاعل فعلي و ناعل نعلی بجای نماندو بنزديك معويه آمدند و از آنچه رفته بود بشرح کردند معويه سخت هنده شد و آنشب راتا بامداد از اقتحام خيال وهجوم اندیشه خواب بچشم او در نرفت.

مقاتلت معويه بعد از یاس از مصالحه . باسپاه امیر المؤمنین (علیه السّلام) در سال سی وهشت هجری

بعداز مراجعت عمروعاص و بزرگان شام از خدمت امير المؤمنين معويه دانست که سخن از در صلح گفتن سنگ خاره باخار سفتن است و هیچ حیلت و خدیعتی بکار نیست ناچار کارزار باید کرد اینوقت نعمان بن بشیر بن سعد انصاری ومسلمة بن مخلّد انصاری را پیش خواست و از انصارجز این دوتن هیچکس بامعویه نبود پس روی پایشان کرد و از انصار زبان بشکوی گشود و گفت هیچ میدانید که قبایل اوس و خزرج چند مرا غمنده می دارند هر روز با شمشیرهای کشیده بمحاربت می تازند و اصحاب مرا بمبارزت میخوانند سوگندباخدای هیچ فارسی از سپاه شام در میدان رزمگاه تباه نگشت الا انکه گفتند بدست انصار مقتول افتاد و هم اکنون ایشانرا بشمشیر های زدوده

کیفر کنم و در برابر هر مردی از اینجماعت مدنی که بتمر وشور بای طفیشل پرورش یافته اند مردی از قریش بیابانی که شهر و آبادانی ندیده باشند برگمارم که مکافات کردار ایشانرا در کنار نهد اینکه گویند ما انصار رسول خدائیم و او را در مرابع خویش جای دادیم و نصرت کردیم انکار نتوان کرد لكن حق خویش را باطل کردند و رنج خودرا ضایع گذاشتند نعمان بن بشیر ازین سخنان در غضب شد و گفت يامعويه انصار را بملامت یارمکن و بسرعت حرب شناعت مفرمای چه ایشان در جاهلیت نیز بدینخوی وروش بودند و ایشانرا از جنگ مترسان و از قریش بیم مده مگر در رکاب رسولخدای

ص: 38

مقاتلت این جماعت را با قریش ترا معاینه نرفت و اینکه ایشانرا بخوردن تمر سرزنش کنی شما نیز در اكل تمر با ایشان مشارك گشتید امّا شوربای طفیشل که خورش جهودانست گاهی که ما برایشان غالب شدیم از آن بخوردیم و این کم ازان نیست که قریش سخينه خورش کردند .

اینونت مسلمة بن مخلّد بسخن آمد و گفت يامعويه انصار را بمحل منيع و منزلت رفيع نتوان انکار کرد و اینکه بمخالفت تو پرداختند وترا از قتل صنادید سپاه غمنده ساختند ما نیز غمگین و آزرده خاطريم وتمر و طفيشل مرایشانرا چنان است که سخینه و خرنوب قریش را ، معویه دیگر سخن نکرد و این کلمات را در لشکرگاه امير المؤمنين قیس بن سعد بن عباده بشنید اورا خشم آمد و جماعت انصار را حاضر ساخت و در میان ایشان بر پای شد. و این خطبه قرائت کرد «فقال إنّ معوية قد قال ما بلغكم وأجاب منكم صاحيا كم فلعمري لئن عظتم معوية اليوم لقد عظتموه بالأمس وإن وترتموه في الاسلام لقدوترتموه في الشرك ومالكم إليه من ذنب أعظم من نصر هذا الدين الذي أنتم عليه فجدّ وا اليوم جدّاً تنسونه ما كان أمس وجدّ وا غداً فتنسونه ما كان اليوم وأنتم مع هذا اللواء الذي كان يقاتل عن يمينه جبرئيل وعن يساره میکائیل والقوم مع لواء أبي جهل والأحزاب و أما التمر فانّا لم نغرسه ولكن غلبنا عليه من غرسه وأما الطفيشل فلو كان طعامنا سمّینا به اسماً كما سمّيت قريش السخينة» بفارسی چنین میآید: میگوید ایجماعت انصار آنچه معاویه گفت بشمارسيد و پاسخ نعمان بن بشير ومسلمة بن مخلدرا نیزشنیدید امروزشما معويه را بخشم نیاورده اند دی که کیش .

جاهلیت داشت او را بر خویش خشمگین ساختید و همچنان او را در اسلام کینه جوی و خونخواه نیاورده اید همدی که معلناً مشرك بود او را با خویش کینه جوئ وخونخواه ساختید و شما را هیچ گناهی در چشم معويه بزرگتر از آن نیست که دین خدا و رسول را نصرت می کنید پس امروز بکوشید ودادمبارزت و مردی دهید چندانکه دیرا فراموش کند و فردا چنان کوشش کنید که امروز را از خاطر بستر دزیرا که شمادرزير ان لوأ رزم میزنید که جبرئیلش از یمین و میکائیلش از یسار قتال می دادند و این قوم در

ص: 39

ظلّ لوای ابوجهل و لشكر احزاب حرب می جویند و این که ما را بأكل تمر نکوهش می کند ما خود غرس نخیل نکردیم بلکه بر آنان که غرس أشجار تمر کردند غلبه جستیم و همچنان اگر شور بای طفيشل بخوردیم و بدان نام بردار شدیم قریش نیز بسخينه نامبردار شدند و این اشعار را از پس این خطبه انشاد كرد:

يا ابن هنددع التوثّب في الحرب*** إذا نحن في البلاد نأينا

نحن من قد رأيت فاذن إذا*** و شئت بمن شئت في العجاج إلينا

إن برزنا بالجمع نلقك في الجمع*** و إن شئت محضة أسرينا

فالقنافي اللفيف نلقك في الخزرج ***ندعو في حربنا أبوينا

أيّ هذين ما أردت فخذه*** ليس منّا وليس منك الهوينا

ثمّ لاینزع العجاجة حتّى*** ينجلی حربنا لنا أو علينا

ليت ما تطلب الغداة أتانا*** أنعم الله بالشهادة عينا

إنّنا إنّنا الذين إذا الفتح*** شهدنا و خيبراً و حنينا

بعد بدر و تلك قاصمة الظهر*** واحدُ و بالنضير ثنينا

يوم الأحزاب قد علم الناس*** شفينا من قبلكم و اشتفينا

چون اشعار قیس گوشزد معويه شد عمرو بن العاص را طلب کرد و گفت درشتم ودشنام انصار چه گوئی و چگونه رای میزنی عمرو گفت [نه] ایشانراشتم مکن و أحساب ایشانرا نکوهیده مخوان لكن از تهويل و تهدید باکې نیست معاویه گفت مگر نمي بینی قیس بن سعدرا که هر روز در میان انصار بر پای می شود و خطبه انشا می کند و شعری انشاد می نماید عمروعاص گفت هم بر این جمله صبرمی باید کرد لاجرم معويه مردی رابنزديك بزرگان قبایل انصار رسول فرستاد و او بیامد بنزديك ابومسعود عقبة بن عمرو و براء بن عازب وعبدالرحمن بن ابی لیلی وخزيمة بن ثابت و زید بن ارقم وعمرو بن عمر ووحجاج بن غزیّه و گفت معویه می گوید شما نزديك قیس بن سعد شوید و بگوئید معویه می گوید من زبان از دشنام شما کشیده دارم شما مرا دشنام مگوئید و بیدیادمکنید چون سخن او بقیس بن سعدر دید گفت مثل من کس مانند زنان بنیروی زبان نبرد نجويد لكن چند که زنده باشم زبان سنار از وی دریغ ندارم این هنگام

ص: 40

حرب بر پای ایستاد و لشکرها بجنبیدند و جماعتی از لشکر شام حمله ور گشتند ازين سوی قیس بن سعد چون رعد بخروشید و چون برق خاطف وصرصر عاصف تکاور میدان تاخت سواری را بر پشت اسب نگریست که نيك معوية راما نست بی توانی بروی اسب براندو بزخم تیغش از پشت اسب در افكند و او معاویه نبودهم در [این] حین دیگری رام هویه پندار کرد همچنان اسب رابتازیانه برانگیخت و خویشتن را بدان سوادرسانید وتیغ براند و باز آمد و همي گفت :

قولوا لهذا الشاتمی معويه*** أن كلّما أوعدت ریح هاویه

خوّ فتنا أكلب قوم عاویه*** إلىّ "يا ابن الخاطئين الماضيه

ترقل إرقال العجوز الحاويه*** في أثر السارى ليالالشاتيه

وی نیز معاویه نبود اینوقت عكبر بن جدير الاسدی از لشکر کوفه بميدان آمد و جولانی بکرد و او مردی بود که در شجاعت هیچ هم آورد نداشت و از سپاه شام عوف بن مجزاة المرادی که ابواحمر کنیت داشت بیرون شد او را نیز در میان لشکر کمتر قرنی وفرینی بود اما عكبر بزيادت از جلادت محلّى بعبادت و زهادت بود در حضرت على (علیه السّلام) عرض کرد که با امير المؤمنين اهل شام درمقاتلت با ما شکیبائی نمودند و ما نیز در جنگی ایشان شکيب کردیم و عجب آمدمرا از صبر اهل دنیا از برای اهل آخرت وصبر اهل حق از اهل باطل و نیز شگفتی می آرد مرا جهل من در این آیت مبارك :

« «الم «أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ »

«وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ »(1)

على (علیه السّلام) اورا ترحيب کرد و خیر گفت آنگاه تنور حرب گرم شدو آسیای جنك بگردش آمد و عوف بن مجزاة تازیانه بزدواسب بميدان تاخت و فریاد برداشت که ای مردم عراق آیا در میان شما کسی هست که با من بميدان آید و نبرد آزماید؟ مردمان

ص: 41


1- سوره عنکبوت : آیه 1 - 3

عكبر راندا در دادند که مبارزت عوف مرادي خاص از بهرتست عكبر ترك جان و مال گفته در برابر او حاضر شد عوف این ارجوزه خواندن گرفت :

بالشام أمن ليس فيه خوف*** بالشام عدل ليس فيه حيف

بالشام جود ليس فيه سوف*** أنا المرادیّ و رهطي روف

أنا ابن مجزاة و اسمي عوف*** هل من عراقیّ عصاه سيف

يبرزلی و کیف لی و کیف

عکبر بر روی اودر آمد، و این شعر بگفت :

الشام محل و العراق تمطر*** بها الأمام و الأمام معذر

و الشام فيها للامام مغور*** أنا العراقيّ و اسمى العكبر ،

ابن جدیر و ابوه المنذر*** ادن فانّي للكمي مصحر

پس هردوتن باهم در آويختند و ساعتی باهم بگشتند معويه بر فراز تلی بود و ایشانرا مینگریست ناگادعكير چون شیر سیاه حمله افکند و بزخم نیزه عوف را از اسب در انداخت از پس قتل او عنان اسب را بجانب تل فرو گذاشت وهمی تازیانه بزد و تکاوررابامه مهمیزانگيزداد وچون آتش درخش از شیب بفر از همی شد معويه گفت این دیوانه کیست چنان دانم که از عقل بیگانه می آید و اگر نه از آسمان خط امان دارد یا باستظهار فریشته می شتابد بجوئيد تا كيست و از کجاست، سواری بجانب او شتاب گرفت و فریاد برداشت که هان ای مرد چه میخواهی و بکجا میشوی عکبر اورا هیچ پاسخ نداد وهمچنان فرس میراند و تازیانه میزد چند که بار از تل آمد و با آنان که در گرد معويه بودند در آویخت و چند کس را با نیزه بزد و همی خواست تا با معويه دست یابد و اورا از پای در آورد لشکریان در گرد معوية در آمدند و باسیف و سنان عكبر را همی دفع دادند عكبر بسیار کس از ایشان بکشت و چون دید نتوان بمعويه دست یافت بانگ در داد که هلاك بادی ای پسر هند! منم غلام اسدی این بگفت و باز تاخته بنزد أمير المؤمنين آمد على (علیه السّلام) فرمود یا عكبر ترا چه ، واجب داشت که کار بدینگونه کردی عرض کرد [که] خواستم پسر هند را بکشم

ص: 42

و این شعر بخواند :

قتلت المراديّ الذي جاء باغيا*** ينادي وقد ثار العجاج نزال

يقول أنا عوف بن مجزاة والمنی*** لقاء ابن مجزاة بيوم قتال

فقلت له لمّا علا القرم صوته*** منيت بمشبوح الذراع طوال

فأوجرته في معظم النقع صعدة*** ملأت بهار عبأ قلوب رجال

فغادرته یکبو صريعاً لوجهه ***بنادی مراداً في مکرّ مجال

فقدّمت مهری آخذاً حدّ جربه*** فأضربه في حومة بشمالی

أُريد به التلّ الّذي فوق راسه*** معوية الجاني لكلّ خبال

يقولو مهری یعرف الجری جامحاً*** بفارسه : قد بان كلّ ضلال

فلمّا رأونی أصدق الطعن فيهم*** جلاعنهم رجم الغيوب فعالی

فقام رجال دونه بسيوفهم*** و قام رجال دونه بعوالي

فلونلنه نلت التي ليس بعدها*** من الأمر شيء غير قیل وقال

ولومتّ في نيل المنى ألف ميتة*** لقلت إذا مامتّ لست أُبالي

مردم شام از قتل عوف سخت غمنده و شکسته خاطر شدند و معويه در خشم شد و خون عكبر را هدر ساخت عکبر چون این بشنید گفت: «یدالله فوق يد معوية» قدرت خداوند از نیروی معويه افزون است نجاشی دریغ میخورد بر اطاعت، مردم مر معويه را و این شعر می گوید :

کفی حزناً أنّا عصينا إمامنا*** . عليّاً وأنّ القوم طاعوا معويه

وأنّ لأهل الشام في ذاك فضلهم*** علينا بما قالوه فالعين باكيه

فسبحان من أرسی ثبيراً مكانه***ومن أمسك السبع الطباق كماهيه

أيعصى إمام أوجب الله حقّه*** علينا وأهل الشّام طوعاً لطاغيه

از پس این قتال چنان افتاد که طلیعه سیاه شام و عراق با یکدیگر راه نزديك كردند و سخن بفخرومباهات در انداختند وهريك جداگانه لشکرهای خویش را بستودند مردی از اهل شام که در میان طلیعه بود این اشعار انشاد کرد:

ص: 43

ألا قل لفجاً رأهل العراق *** ولين الكلام لهم سيّة

متى ما تجيئوا بر جراجة*** نجکم بجأواء خضريّة

فوارسها کأسود الضراب*** طوال الرماح يمانيّة

قصار السّيوف بأيديهم*** يطوّلها الخطو و النيّة

يقول ابن هند إذا أقبلت*** جزى الله خيراً جذاميّنة

چون جذامی این شعر بگفت مردم عراق با نجاشی گفتند توئی شاعر اهل عراق اورا پاسخ بگوی نجاشی ساعتی سر فروداشت آنگاه سر برافراشت و کف بر لب آورد و باعلى صوت این شعر بگفت :

معاوى إن تأتنا مزيدا***بخضريّة تلق رجرجة

أسنّتها من دماء الرجال*** إذا جالت الخيل مجّاجة

فوارسها كأسود الضراب*** إلى الله في القتل محتاجة

وليست لدى الموت وقّافة*** وليست لدي الخوف فجّاجة

وليس بهم غير جدّ اللقا *** إلى طول أسيافهم حاجة

خطاهم مقدّم أسيافهم*** و أدرعهم غير إخداجة

وعندك من وقعهم مصدق*** وقد أخرجت أمس إخراجة

فشنّت عليهم ببيض السّيو***ف بها فقع لجّاجة

در خبر است که از لشكر أمير المومنين اسود بن قیس در میان کشتگان عبود میدادناگاه بعبدالله بن کعب رسید که هنوز خشاشه (1) جان در بدن داشت گفت ای عبدالله سوگند با خدای که بر من گران می آید که ترا بدینحال. نظاره کنم و از اسب فرود آمد و در کنار او بنشست و گفت دوست دارم که دیگر زنده نمانم و با تو پیوسته شوم اکنون مرا وصیتی بگوی عبدالله گفت ای اسود ترابپرهیزکاری وصیت میکنم و دیگر آنکه تاجان در تن داری در رکاب امير المومنین جهاد میكن و از من در حضرت او معروض دار که با دشمنان دین رزم میزن وجهد ميکن که ایشان

ص: 44


1- آخرین رمق و نفس .

را باز پس بری و معرکه جنگرا از پس پشت اندازی آنکس که چنین کند البته غلبه جوید این بگفت و جان بداد چون اسود كلمات او را بعرض رسانید أمير المومنين فرمود رحمه الله چند که زنده بود با دشمن ما جہاد کرد و گاهیگه جهانراوداع گفت ما را بنصیحت یاد کرد.

صبحگاه دیگر که جوی شیر از دریای قیر بجوشید و خاتون صباح بناخن نور رخسار شب دیجور را بخراشید لشکر عراق رایات جنگی برافراختند و کار دارو گیر بساختند از آنسوی سپاه شام نیز بجنبش آمد ورده راست کرد أمير المومنین على اسب بميدان تاخت و بانگ بر داشت که ای پسر هند از اینبزيادت مردم را کشته و خسته مخواه خویشتن بیرون شوو با من قتال میده تاهر کرا خدای خواهد بکشد و اگر نه بر کشد اینوقت ابرهة بن الصباح بن ابرهة الحمیری در میان لشکر يمن بر پای خواست و گفت ایها الناس سوگند با خدای که یکتن از شما زنده نخواهد ماند این چه کار است که پای در آن نهاده اید و دست بخون خویش میشوئید مگر شما را بفریفتنديا عقل شما را بشیفتند بیکسوی شوید علی ابوطالب را بامعویه دست باز دهید تا با هم نبرد آزمایند و استعمال سیف وسنان فرمایند و ابرهه از بزرگان لشکر شام بود چون سخن او بأميرالمومنین علی رسید فرمود ابرهه سخن براستی آورد هر گز از اهل شام سخنی نشنیدم که مانند سخن ابرهه مرا خوشدل سازداما از آنسوی معويه چون این کلمات بشنید باز پس شد و در آخر صفوف جای کرد و با جمعی که او را نزديك بودند گفت همانا ابرهه را نقمانی در عقل راه کرده! بزرگان شام گفتند و الله ابرهه در دین و دانش فاضل تر از ماست این نیست الا آنکه معويه از جنگ علی هراسنا كست و ابرهه این شعر انشاد كرد:

لقد قال ابن أبرهة مقالا*** وخالفه معوية بن حرب

لأنّ الحقّ أوضح من غرور*** ملبّسة عرائضه بحقب

و رمى بالفيلقين به جهاراً*** و أتم ولد قحطان بحرب

ص: 45

فخلّوا عنهما ليني عراك*** فانّ الحق يدفع كلّ كذب

و ما إن يعتصم يوماً بقول*** ذووا الأرحام إنّهم لصحبي

وكم بين المنادي من بعيد ***ومن يغشي الحروب بكلّ عضب

و من يرد البقاء ومن يلاقی*** باسماح الطعان و صفح ضرب

أيهجرني معوية بن حرب*** و ما هجرانه سخطاً لربّی

و عمرو أن يفارقني بقول*** و فانّ ذراعه بالغدر رحب

و إنّي إن أفارقهم بدیني*** لفي سعة إلى شرق و غرب

عروة بن داود دمشقی که مکنّی بابی داود بود گفت اکنون که معويه مبارزت على ابوطالب رامکروه میدارد من این جنگ بیای میبرم اینهگام چون معويه امیر المومنین را اجابت نکرد همی خواست تا بصف خویش مراجعت کند که ناگاه عروه تاختن کرد و نعره بر داشت که ای پسر ابوطالب ساعتی بجای باش تا من در تو رسم و ترا در آموزم که مردان مرد چگونه نبرد کنند اگر معويه از جنگ تو سیر می آید من چون شیر می آیم و اگر او را درین مناطحت مسامحت میرود مرادر این منازعت مسارعت میآید أميرالمومنین از کلمات او تافته گشت و عنان تکاور برتافت تا او را کیفر کند بعضی از اصحاب عرض کردند يا أمير المومنین این چه کس است که تو با او کار زار کنی کار او را با ما گذار فرمود چون او مرا خواسته مقاتلات او را بدیگر كس حوالت نکنم این بگفت و آهنگ عروه کرد عروه نیز بجنگ در آمد شمشیر خویش را بر أميرالمومنین فرود آوردوزخم او کارگر نیفتاد على (علیه السّلام) چون ضیغم غضبان تیغ بر فرق عروه براند چنانکه خود و مغفر و زره بشکافت و شمشیر برزین اسب آمد عروه بدو نیمه شد نیمی بیسار و نیمی بیمین افتاد هر دو لشكر را ازین ضرب دست رعدتی گرفت بر خویش بترسیدند و در هول وهرب افتادند آنگاه على(علیه السّلام) فرمود ای عروه از آنچه دیدی قوم خویش را خبری میده سوگند با خدای بكيفر عمل خویش گرفتار شدی و در آتش دوزخ جای گرفتی و از کرده پشیمان گشتی و اینونت پشیمانی را فایدتی نیست اما مردم شام بر قتل

ص: 46

عروه فراوان افسوس خوردند و گفتند دریغ از عروه که در همه شام يكتن هماننداو نبود و عروه را پسر عمی بود فریاد برداشت که واسوء صباحاه بعد از ابی داود ما چه کار آید و زندگانی را چه بهری و خطری باشد و در مرثيه او این شعر بگفت :

فقدت عروة الأرامل والأيتام*** يوم الكريهة الشّغباء

كان لايشتم الجليس و لاینكل*** يوم العظيمة النّكباء

آمن الله من عديّ و من*** ابن ابیطالب و من علباء

يا لعين ألّا بكت عروة *** يوم العجاج و النرباء

فليبكّه نسوة من بني عامر *** من يثرب و أهل قباء

رحم الله عروة الخير ذا النّجدة*** و ابن القماقم النجباء

أرهقته المنون في قاع صفّين*** صريعاً قد عاين الحوباء

غادرته الكماة من أهل بدر*** و من التابعين و النقباء

عبدالله بن عبدالرحمن الانصاری در نکوهش عروه این بیت میگوید :

عرو یا عرو قد لقيت حماماً*** إذ تقحّمت في حما اللهوات

أعليّاً لك الهوان تنادي*** ضیغماً في أباطل الحومات

ليس لله فارس كأبي*** الشّبلين ما إن يهوله المتلقات

مؤمناً بالقضاء محتسباً بالخير*** . يرجر الثواب بالسابقات

ليس يخشى كريهة في لقاه*** و لا يجيء به الافات

فلقد ذقت في الجحيم نكالا*** و ضراب المقامع المحميات

يا ابن داودقد وقيت ابن هند*** أن يكون القتيل بالمقفرات

مع القمه بخونخواهی عروه پسر عم اوفرس بميدان راند و بر على (علیه السّلام)حمله افکند امير المومنین او را بزخم نیزه با عروه ملحق ساخت معويه از فراز تلنگر ان بود و بروی گران می آمد روی با مردم خویش کرد و گفت کاش هلاك از شما بر می آمد و نیست و نابود می گشتید که سخت قبیح و بی غیرتمردمی هستید در میان شما

ص: 47

یک مرد نیست که با علی بمبارزت بیرون شود يامغافصة (1) بر او حمله افکند یا در میان گرد و غبار و اختلاط لشکرها او را زخمی زند ولید بن عقبه گفت یا معويه اين سر کوب و سرزنش چیست که ما را میگوئی جنگی علی را تو پسندۀ واجب میکند که تو بمبارزت او بیرون شوی خود گوچه سلامت گرفته وزبان ملامت برما گشادۀ زبان ببند و بازو بگشای اینك على است که در میدان ایستاده ترا میجوید و بمبارزت میخواند معاویه گفت سوگند باخدای که هرگز بمبارزت او بیرون نشوم مادام که ابطال رجال در گرد من حاضرند و لشکرها صف از پس صف ایستاده اند مرا فرض نمیاید که خویشتن قتال کنم و بردم تیغ و تیر روم الاگاهی که حفظ لشکر واجب افتد برادرش عتبة بن ابي سفيان گفت چنین مگوی مگر نمی بینی علی ابوطالب خویشتن رزم میزند مگر بانگ او را اصغا نمیفرمائی که هر ساعت ترا بمبارزت طلب میکند مگر ندیدی حریث را بکشت وعمرو عاص را فضيحت كرد .

معوبه روی با بسر ابن ارطاة کرد و گفت ای بر هیچ توانی با علی بیرون شوی و با او نبرد کنی باشد که نصرت ترا افتد و نام تو بلند شود بسر گفت ایمعويه هیچکس جنگ علی راسزاوارتر از تو نیست و اگر تو سر برتابی از پس تو هیچکس سزاوارتر از من نیست معاویه گفت متوقع چنانست که فردادر گردگاه میدان او را دیدار کنی و با او کار زار جوئی بسر بن ارطاة را پسر عمی بود که اینوقت از حجاز می آمد تأدختر بسر را بشرط زناشوئی خطبه کند چون اینقصه بشنید بنزديك بسر آمد و گفت شنیده ام که با معاویه پیمان نهاده که با على ابو طالب بمبارزت بیرون شوی مگر علی را نمی شناسی خویشتن را در چنگال شیر سیاه میفکن و بیم وجبی دودمان خود را تباه مکن نخست اینجنگ معويه را باید و چون از و فرود شود برادرانش عتبه و محمّد باید مبارزت على جویند ترا چه افتاد که خویشتن بکشتن میدهی بسر گفت سخن بصدق کردی لکن در میان جماعت سخنی بر زبان من رفت اکنون شرم میدارم که از آنچه پیمان نهادم سر برتابم پسر عم بسر بخندید و این شعر بگفت :

ص: 48


1- ناگهانی و در حال غفلت .

تنازله یا بسر إن كنت مثله*** وإلّا فانّ الليث للضبع آكل

كأنّك یا بسر بن أرطاة جاهل*** بآثاره في الحرب أو متجاهل

معوية الوالي و صنواء بعده*** و ليس سواء مستعار و ثاكل

أوُلئك هم أولى به منك إنّه*** علىّ فلا تقربه أمُك هابل

متى تلقه فالموت في رأس رمحه*** و في سيفه شغل لنفسك شاغل

و ما بعده في آخر الحرب خاطف*** ولاقبله في أوّل الخيل حامل

بسر را غلامی بود که لاحق نام داشت و او مردی مجرب و کار افتاده بود اورا پیش خواست و گفت ای لاحق می بینی که هر روز علی ابوطالب بميدان می آید و معويه را بمبارزت طلب میکند و او از هول و هرب تن بجلباب عار وعوار می پوشد و در پس پشت صفوف لشکر جای میکند در خاطر نهاده ام که خویشتن آهنگ جنگی علی کنم و نبرد آزمایم باشد که نصرت مرا افتد و نام من چون آفتاب جهان گرد گردد وذکر من تا قیامت تذکره خاطرها شود تودرین کار چه مصلحت می بینی و چگوند رأی میزنی لاحق گفت ای امیر هولناك كاری اندیشیده و جانفرسای عزیمتی کردۀ رزم علي را تصمیم عزم دادن در کنام (1) شیر خفتن و بکام اژدها رفتن و پلك پلنگ خاریدن و دندان نهنك خائید نست تو مگر علی را نمی شناسی تا کنون هیچ یاد داری که کس باعلى نبرد آزماید و بسلامت باز آید مرا هر کز دل نمیدهد که اجازت این امر را در حضرت تو بعرض رسانم بسر گفت ای لاحق چند ازینگونه سخن کنی افزون از مرگ چه خواهد بود مراکه مرگ مقرر است گو در مصاف مردان باش نه در لحاف زنان، لاحق گفت اگر چندمن بدین رای خوش نیستم خداوند ترا نصرت دهد و بر آرزوی خویش فیروز کناد روز دیگر که چشمه نور شب دیجور را بدیبای زرتار تشريف کرد اميرالمومنين على (علیه السّلام) بآهنك آن تل که معويه جای داشت بیرون شد و اشترنخعی در رکاب او ميرفت اميرالمومنين (علیه السّلام) این ارجوزه بفرمود:

ص: 49


1- آشيانه

أَنَا عَلِیٌّ فَاسْأَلُونِی تُخْبَرُوا***ثُمَّ ابْرُزُوا لِی فِی الْوَغَی وَ ابْدُرُوا

سَیَفِی حُسَامٌ وَ سِنَانِی یَزْهَرُ***مِنَّا النَّبِیُّ الطَّاهِرُ الْمُطَهَّرُ

وَ حَمْزَهُ الْخَیْرُ وَ مِنَّا جَعْفَرٌ***له جناحٌ فی الجنانِ أخضرُ

ذا أسدُ الله وفیه مفخَرُ*** هَذَا لِهَذَا وَ ابْنُ هِنْدٍ مُحْجَرٌ

مُذَبْذَبٌ مُطَرَّدٌ مُؤَخَّرٌ

آنسوی بسر بن ارطاة چنان خویشتن را در آهن و فولاد نهفته بود که جز دیدگانش دیده نمیشد شاکی السلاح بميدان آمد و بانك در داد که یا ابا الحسن من اینجا انتظار تومیبرم و مبارزت تو را حاضرم اگر با من رزم میزنی بیا و آنچه داری بیار کلمات او بر امير المؤمنين ناگوار افتاد چون شیر خشم کرده عنان بر تافت و بجانب او بشتافت و بی آنکه بسر را مجال طعني وضربي دهد از گردراه سنان نيزه بر سینه بسر بزد اگر چند بادو زره متظاهر بود و جراحت نیافت لكن صدمۀ نیزه اورا از پشت اسب جدا کرده از قفا بر زمين افكند على (علیه السّلام) بر سر او آمد تا سرش بر گیرد بسر چون این بدید حفظ جان را اقتفا بعمروعاص جست بي توانی هر دو پای برافراخت وعورتن خویش ظاهر ساخت امير المؤمنین روی ازوی بگردانید بسر برخاست تا بجهد از عجلت و شتابزدگی مغفر از سرش بیفتاد اشتر نخعي او را بشناخت فریاد برداشت که يا أمير المؤمنین این دشمن خدا ورسول بسر ارطاة است مگذار تازنده بدر شود ، فقال: دعه عليه لعنة الله فرمود بگذار او را که خدایش لعنت کناد از پس این فعل شنیع اورا دیدار نکنم؛ بسر را پسر عمی بود از کردار بسر شرمگین گشت خواست تا این جراحت را مرهمي کند آهنك جنك امير المومنین کرد و اسب بر انگیخت و حاضر میدان شد و این شعر انشاد کرد :

أرديت بسرة والغلام ثائره*** أرديت شيخاً ذا غاب عنه ناصره

و كلّنا حام لبسر واتره

ص: 50

اشتر نخعی بر او تاخت و این شعر بفرمود :

أكلّ يوم رجل شیخ شاغرة*** وعورة وسط الدجاج ظاهرة

تبرزها طعنة كفّ واترة*** عمرو و بسر رميا بالفاقرة

آنگاه حمله افکندو بانیزه کمر گاه اوراخرد در هم شکست اما از آنسوی همچنان که بسر میگریخت أمير المؤمنين او را بانگ زد که ای بسر اگر معويه در ینجنگ حاضر شدی از تو بسزاتر بودی نضر بن الحارث را درین قصه شعری چند است که نگاشته می آید :

أفي كلّ يوم فارس تند بونه*** له عورة وسط العجاجة باديه

یکفّ بها عنه عليّ سنانه*** ويضحك منها في الخلاءمعويه

بدت أمس من عمر وفقنّع رأسه*** وعورة بسعر مثلها حذو حاذیه

فقولا لعمرو وابن ارطاة أبصرا*** سبيلكما لاتلقيا الليث ثانيه

ولاتحمدا إلّا الحيا وخصا كما*** هما كانتا والله للنفس واقيه

فلولاهما لم تنجوا من سنانه*** وتلك بما فيها عن العودناهیه

متى تلقيا الخيل المشيحة صبحة*** و فيها علىّ فاتر کا الخيل ناحيه

وكونا بعیداً حيث لا يبلغ القني*** وحمي الوغا إنّ التجارب كافيه

وإن كان منه بعد في النفس حاجة*** فعودا إلى ما شئتما هی ماهیه

بالجمله چون چشم معويه بر بسر افتاد نيك بخندید و گفت ای بسر سہل باشد سرهنگان من بیشتر عورت خویش سپر میکنند و از جنگ خصم خونخواره بسلامت میجهند این نه اول کاریست که تو آوردۀ دی عمروعاص بدین هنر اختصاص یافت شمارا فرض می آید چند که زنده باشید شکر عورت خویش گوئید و چه منتها که جان شما را واجب می افتد که از عورت شما باید کشید .

عمرو عاص که همواره دستخوش ملامت و شماتت بسر برد اینوقت چون گل بامدادی خندان گشت و بسررا گفت این همان از من بسلامت داری اگر تدبیرمرا بکار نبستی ازین مهلکه بیرون نجستی ، لاحق گفت ای امیر نگفتم که تو مرد میدان

ص: 51

علی نیستی نصیحت مرا نشنیدی و این فضيحت بر آوردی که تا قیامت مردمان بدان تمثّل کنند و تسخّر زنند، بسر این همه می شنیدو سر بگریبان خجلت فرومی داشت این هنگام مردی از سپاه عراق فریاد برداشت که ای اهل شام مردان مرد در میدان نبرد شمشیر دشمن را سر پیش می دهند شما کون پیش می کنید این چه قبيح قانونست که بکار می بندید و شرم نمی دارید لعنت خدای بر عمروعاص باد که این کردار نکوهیده را بکار بست و جمله حيلتهای او در وزارت معاویه از اینگونه است .

بالجمله بسرچند که زنده بود از آن کردار. شرمسار می زبیست و در هر صف که علی را میدانست کناره می جست تا مبادا با او دوچار شود و على اورا دیدار کند .

بعداز هزیمت و فضیحت بسرارطاة، اشتر نخعی و اشعث بن قيس وسعيد بن قيس همدانی وعدی بن حاتم و چند تن دیگر از سرهنگان سپاه امير المؤمنين با هزار سوار نامدار برلشکره معویه حمله گران افکندند و بسیار کس از مردمشام را دستخوش تیغ خون آشام داشتند و زمین معرکه را از سر بی تن و تن بی سر و دست و پای مقطوع بينباشتند ولشكر معويه را از جای بکندند و مبلغی باز پس بردند و این حرب همچنان بر پای بود تا آفتاب بنشست و تاریکی در میان هر دو لشکر میانجی افتاد .

چون لشکرها از هم باز شدند قلب معويه راغم و اندوه فرو گرفت چه از جانبی جمعی از بزرگان سپاه را مقتول مینگریست و از طرفی آن فضیحت که بسر ارطاة كرد خاطر اورا خسته می داشت لاجرم اورا خواب بچشم در نمیرفت هر چند خواست نفس را بمواعيد خوب آرامش دهد نتوانست لاجرم از جامه خواب برخاست و کس فرستاد بزرگان قریش را که در نزد اومیزیستند حاضر کرد و زبان بملامت و شماتت گشود و گفت اینکار که مرا افتاده و این رنج که مرا رسیده در خاطر می رفت که از شما بدست و زبان مددی می رسد چند که این اندیشه کردم وشکیبا نشستم نه سخنی از در مهر وحفاوت گفتید [و] نه هنری نمودید و هیچکس از شما در مصاف صفين اثری ظاهر نساخت که روزی تواند باز گفت چه بی غیرت و بی حمیّت مردمی که شما بوده اید ولید بن عقبه گفت یا معويه مرا نیزدرين شمار آورده؟ گفت تو بیرون این شمار نيستي

ص: 52

بگوی تا چه کردی؟ کدام مبارز را از پای درآوردی کدام هنر و اثر را آشکارساختی ولید گفت آنگروه قریش که در عراق جای دارند چه هنر نموده اند که مارا نبوده است؟ معويه گفت ایشان گوش و هوش بر سلامت علي بسته دارند و شبانروز بحفظ و حمایت او مشغولند ، وليد گفت لاوالله بلكه على بنفس خویش ایشان را حفظ و حمایت میفرمایدو از هر حادثه وداهيه محفوظ می دارد، معويه گفت ای ولید شکایت من خاص از [ برای] تو نیست بلکه من از همه لشكردل نژند(1) وخاطر آزرده دارم خاصه شما که خاصگان در گاه و سپهسالاران سپاه و محرمان اسرار و خویشاوندان آل و تبارید بگوئید دل بر کداميك از شما استوار بندم که با علی ابوطالب کارزار تواند کرد کدام روز رفته است که از لشكر على خوار مایه تر کس برنامبرداری از شما غلبه نجسته است عمروعاص که عقل را شاگرد خویش می داند و شجاعترا کمترهنر خود می شمارد در مجالس مصلحت و نصیحت چنان سخن گوید که سپاه را بر من تباه کند و از میدان رزمگاه چنان باز شود که تا قیامت فضيحت آن طراز کتابهای طیبت گردد اگر از بسرارطاة گویم با تخوت طاوس و غلظت عقاب و کبر پلنك و حشمت شیر بر زمین میرفت و جز علی ابوطالب رابمرد نمیشمرد و هم آورد نمی گرفت و همی خواست بر علي فيروز گردد و نام او بفيروزی جهان را فرو گیرد دیدید که چه کرد و رسوائی او چگونه جهان را فروگرفت الحق با این سرداران و سرخیلان بلند آوازه توانیم شد و فخر و مباهات توانیم کرد.

مروان حكم بسخن آغاز کرد و گفت ای معويه اگر تحریر مفاخر و مباهات از روز گار جاهلیت باید کرد تمام عرب در نژاد و نسبت خویش را از قریش فروتر شمرده اند و بنی عبدالمطلب را در میان قریش شریفتر وفاضلتر دانسته اند وعلى از فرزندان عبدالمطلب است و اگر این مفاخرت و مباهات را در اسلام باید بمیزان احتساب

ص: 53


1- نژند بر وزن پلنك : اندوهگین و غمناك .

آورد خداوند می فرماید : «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ ». (1)

پرهیز کاری علی را نتوان انکارداشت مارا بهیچ روی دست نیست که از در فخر

ومباهات برعلی ابوطالب غالب گردیم .

معويه گفت ای مروان عظیم ساده مردی بوده من خزانهای انباشته را پراکنده کردم وصدهزار مرد درین دشت فراهم آوردم این رنج و تعب بر خویش ننهادم که حسب و نسب درست شود و مكشوف سازم که فخر کراباید و مباهات کراشاید من نگفته ام سخن از نسب و نژاد باید کرد میگویم کار با تیغ فولاد باید کرد قال وماقال را بگذار و سخن از گرز و کوپال کن (2) مروان گفت ای معويه على ابوطالب هرگز اجازت نمی فرماید که فرزندانش حسن وحسين وسه دیگر محمّد بن حنفیّه حاضر جنگی شوند و آهنگ نبرد کنند و همچنان ابن عباس و برادران او را رخصت جنگ نمیفرماید بلکه بنفس خویش تنور حربرا تافته می کند و آسیای جنگرا بگردش می آورد کنایت از آنکه تو در پس سپاه می گریزی و ما را بجنگی شیر سیاه می فرستی این سخن بر عتبة بن ابی سفیان گران آمد گفت ايمروان عنان باز کش وازینگونه سخن مكن من فردا جعدة بن هبيره را دیدار میکنم و با او سخنی چند می گویم اگر کار با مخاطبه انجام نیافت بامحاربه تمام خواهم کرد مروان گفت بخ بج مادر او ام هانيء خواهر على ودختر ابوطالب است و پدرش هبيرة بن ابی وهب و قبیله اش بنی مخزوم قرني بزرگی و کفوی کریم است لکن بگوی چون او را بینی چه خواهی گفت؟ عتبه گفت از مثل من کس نپرسند چه خواهی گفت زبان من مفتاح فصاحتست و قلب من مصباح مساحت از سورت شمشیرم شير بترسد و از پرتاب خدنگم شهاب بهراسدمروان در پاسخ او خاموش ایستاد این هنگام در میان عتبه و همکنان سخن بغلظت افتاد رگهای گردن ضخم کردند و آوازها خشن ساختند و بانگها درهم افکندند وشررا در یکدیگر نگران شدند ، مروان حكم گفت اگر نه این بود که در یوم دار آنهنگام که عثمان را حصار دادند مردمان به پشتوانى على ابوطالب با من کردند آنچه

ص: 54


1- سورۀ حجرات آیه : 13
2- چوبدستی و چماق را گویند و بمعنی بازوی قوی هم آمده .

کردند و در جنگ جمل چندین محنتها بر من آوردند بنزديك على ميرفتم وخدمت او اختیار میکردم که نگاه دارندۀ پناهنده است دین اواز آفتاب روشنتر است و حسب او از ستاره رفيعتر لكن بر کار از دست شده نباید دریغ خورد ولید بن عقبه نیز در این غوغا از سورت صفرا چهرگان زرد ساخته و از شدت خشم چشمها سرخ نموده سخنان سخت می گفت و همه بر زیان معويه بود لاجرم مویه بروی بخروشیداو نیز بر غلظت بیفزود معويه گفت ای ولید این جسارت و جلادت تو بر من بخویشاوندی و برادری عثمانست ترانمی زیبد که بمظاهرت وخویشاوندی عثمان مباهات ومفاخرت جوئی عثمان همان است که بر تواجرای حدفرمود و در میان جماعت تازیانه بزد و از حکومت کوفه معزول ساخت .

بالجمله چون معويه آشفتگی خاطر اصحاب و پراکندگی اندیشه ایشان را نگریست طریق رفق و مدارا پیش داشت و آغاز مهادنه ومداهنه نمود و سخنهای نرم ولطيف گفت تادل ایشان را بجای آورد آنگاه هريك را بعطیّتی و موهبتی جداگانه خوشدل ساخت تا بآرامش خاطر بآرامگاه خویش شتافتند آنگاه روی باعتبه کرد و گفت با جعده چگونه دیدار خواهی کرد گفت فردا با او بزبانی نرم و بیانی لطيف سخن خواهم کرد اگر پسنده نیفتاد بامداد دیگر حوالت بزبان شمشير خواهد رفت ، و جعده را در میان قریش شرافتی بكمال بود و على علیه السلام او را نيك دوست میداشت .

بالجمله چون روز دیگر خورشید جهان گرد بزوبین زرین جگر گاه زنگی شب بردرید و مردان جنگ از دوسوی صف بر کشیدند عتبه اسب در جهاندو با صفوف امير المؤمنين نزديك شد پس بانگ بر داشت که یا جعده یا جعده چون خبر بجعده بردند که عتبه ترا میخواند از امیرالمؤمنين رخصت حاصل کرد و بیامد و در برابر عتبه ایستاد و مردمان از دو سوی انجمن شدند تا کلمات عتبه وجعده را بشنوند عتبه گفت ای جعده بر ما پوشیده نیست که تو بدوستی خال خود على ابوطالب برما

ص: 55

در آمدی و جنگ آغاز کردی ومانمیگوئیم معويه فاضل ترازعلی است و خلافت را لایق ترازوست اگر ساحت على از آلایش خون عثمان صافی بود هیچکس از طاعت و بیعت او سر بر نميتافت اکنون که این خلل در کار افتاده و مردم شام جز بحکومت معويه رضا نميدهند شام را با او گذارید سوگند با خدای نیست مردی در شام الاآنکه در جنگ علی حریص تر از معويه است اما در عراق نیست کسی که در جنگی معويه حریص تر از علی باشد و ما در اطاعت معويه بجد تریم تا شما در اطاعت علی و هیچ از علی پسندیده نیست که چون دست در سلطنتی کند مردم را بجنگی بر آغالد و گرد ازعرب بر آرد والسلام .

جعده گفت ای عتبه كلمات ترا بجمله شنیدم و فهم کردم اینکه گفتی تو شیفتۀ دوستی خال خود شدی و برما در آمدی سوگند با خدای اگر تراخالی مانند علی بودی هرگز یاد از پدر نیاوردی امّا فضيلت على برمعويه، این سخنی نیست که هیچ آفریده تواند انکار نمود و اینکه گفتی رضا میدهید که امروز شام را باشما بگذارند و بگذرند شما ازین پیش نیز این مسئلت نمودید و با اجابت مقرون نیفتاد و اینکه گفتي جدوجهد مردم شام در جنگ علی افزون از معويه است برخلاف مردم عراق که جدوجهدایشان در دفع معونه از علی فروتر است جز این نتواند بود چه على بر يقين است و معويه در شك و شبهت لابد اهل يقين نيکتر در کاردین کوشند تا اهل باطل در باطل و اینکه گفتي ما در اطاعت معويه استوارتریم تا شما در اطاعت على ، سوگند با خدای اگر ساکت باشد حشمت او را نگاه داریم و سؤال نكنيم و اگر فرمان دهد اگر همه بدریای آب و آتش باید رفت سستی نکنیم و میانجی نجوئیم و اینکه گفتي هلاك از عرب بر می آید اینحکم مربوط بتقدیر خداوند است جماعتی را قضا رفته است که در جامه خواب جان دهند و گروهی دستخوش تیغ و تیر گردند هیچیكرا از تقدیر گزیری نیست و حكم قضا دیگرگون نخواهد شد چون عتبه اینکلمات بشنید سخت خشمناك گشت وجعده را برشمرد و اختي شتم کرد و فحش گفت، جعده از آن و قار که داشت او را پاسخ نگفت و مغضباً باز شد

ص: 56

و بتجهيز لشکر پرداخت عتبه نیز از آنسوی باز شد و جماعت سکون و مردم أزد و قبیله صدف را ساخته جنگی ساخت بامداد دیگر که شمشیر سحر کمر گاه چرخ نیلگونرا چاك زد جعده چون شیر ژیان آهنگ میدان کرد و مردم خویش را برصف بداشت از آنسوی عتبه نیز بالشكر خود حاضر نبرد گشت هر دو لشکر در هم افتادند و سیف و ستاندرهم نهادند جعده چون پلنگ زخم خورده بچپ و راست میتاخت و میزد و میکشت و می انداخت ناگاه عتبه در غلوای گیرودار چشمش بر جعده افتاد صاغقه مرا دید که بر پشت ابر نشسته و مانند رعد می خروشد و بر روی سواران چون برق در ميجهد عتبه از دیدار اومرگ را معاینه کرد و قوت درنگ یکباره از وی برفت بی آنکه تیغی بکشد و مردی بکشد یا کمانی بزد کند وخدنگی پرتاب سازد عنان تکاور برتافت و گریز را مهمیز بزد سواری چند از قفای او عنان زنان همیرفتند و او را کلمات نکوهیده همی گفتند عتبه بدان نمینگریست از بیم جان بیهشانه میرفت و تازیانه میزد تا خویشتن را در پره معويه در انداخت.

چون چشم معاویه بر عتبه افتاد جهان پیش چشمش تاریکشد گفت کاش هرگز زنده نبودی و اینگونه جلادت و مردی ننمودی از پس آنکه با قوم خویش طریق مفاخره و مكابره سپردی برفتی و با جعده آغاز مخاطبه و مناظره کردی سپاهیان از دو جانب انجمن شدند تا فصاحت ترا در سخن باز دانند ساعتی بیش بر نگذشت که بدست جعده لال ماندی و بجای فصاحت فضاحت آوردی با اینهمه مجرب نشدی و آهنگ جنگ جعده کردی برفتی و بی آنکه خروشی کنی یاخراشی بینی سپاه خویش را در میدان رزمگاه بگذاشتی و مانند روباه که از پیش شیر سیاه گریزد یکتنه باز آمدی ساحت مرا بعيب و عاری آلایش دادی که با آب هفت دریا نتوان شست ، عتبه گفت آنچه گفتی همه بحق گفتی لکن خدای چنین خواست و تقدیر چنين افتادوهیچگاه تدبیر دست تقدیر بر نتابد مروان ودیگر خویشاوندان آغاز ملامت و شماتت کردند و گفتند رواست اگر سر نشوئي تا این کین از جعده باز نجوئی عتبه گفت لاوالله هر گز بسوي جعده بازنگردم و آرزوی جنگی او نکنم

ص: 57

از آنسوی بزرگان عراق جعده را فراوان بستودند و منزلت او در حضرت اميرالمومنين (علیه السّلام) بزيادت گشت نجاشی از آن دشنام که عتبه جعده را گفت این شعر انشاد کرد:

إنّ شتم الكريم يا عتب خطب*** فاعلمنه من الخطوب عظيم

أمّه أُمّ هانی، و أبوه*** من معدّ و من لؤيّ صميم

ذاك منها هبيرة بن أبي وهب*** أقرّت بفضله مخزوم

كان في حربكم يعدّ بألف*** حين تلقى بها القروم القروم

و ابنه جعدة الخليفة منه*** هكذا يخلف الفروع الأروم

كلّ شيء تريده فهو فيه*** حسب ثاقب و دین قویم

وخطيب إذا تمعسّرت الأوجه*** يشجى به الألدّ الخصيم

و حليم إذا الحيا حلّها الجهل*** و خفّت من الرّجال الحلوم

و شكيم الحروب قدعلم النّاس*** إذا حلّ في الحروب الشكيم

و صحیح الأريم من تغل العيب*** إذا كان لايصحّ الأريم

حامل للعظيم في طلب الحمد*** إذا أعظم الصغير اللئيم

ماعسى أن تقول للذهب الأ *** حمر عيبا هیهات منك النجوم

كلّ هذا بحمد ربّك فيه*** وسوى ذاك كان و هوفطيم

وشنّی نیز در نكوهش عتبه این بیتها در هم پیوست :

و ظلت تنظر في عطفيك ابّهة*** لايرفع الطرف منك التيه والصّلف

لم يصبح القوم إلّا" فقع قرفرة*** أو شحمة يشوها شاو لها نطف

حتّى لقيت ابن مخزوم و أيّ فتى*** و أحيي مآثر آباء له سلف

إن كان رهط أبي وهب حجاجحة*** في الأوّلين فهذا منهم خلف

أشجاك جعلة إذ نادى فوارسه*** حاموا على الدين والدّنيا فماوقفوا

حتّى رموك بخيل غير راجعة ***إلّا و سمر العوالي منكم تكف

ص: 58

قد عاهدوا الله لن يثنوا أعنّتها*** و عند الطعان ولافي قولهم خلف

لمّا رأيتهم صبحاً حسبتهم*** اُسد العرين حمى أشبالها العرف

ناديت خيلك إذغصّ النقاف بهم*** خيلي إلىّ فما عاجوا ولاعطفوا

هلّا عطفت على قتلى مصرّعة*** منها السّكون ومنها الأزد والصّدف

قد كنت في منظر عن ذا و مستمع*** یا عتب لولاسقاه الرأي والسرف

فاليوم يقرع منك السنّ من ندم*** ما للمبارز إلّا العجز و النصف

اعلام فرمودن أمير المومنین علی (علیه السّلام) معويه را از برای جنك انبوه در سال سی و هشتم هجری

وقتی که لشکر شام را از هول و هیبت سپاه عراق خون در عروق چون شاخ بقمّ (1) افسرده بود و چندانکه ابواب مسالمت ومصالحت را قرع الباب کردند آوازی برنیامد معويه را آگهی بردند که فردا بگاه أميرالمومنین بانبوه جنگ خواهد کرد تا این کار را یکسره کند و مردم را ازینجنگ وجوش برهاند ازین خبر فرعی تمام در لشکر شام درافتاد و از این سوى اشتر نخعی را این عزیمت برحسب آرزو میرفت و این شعر انشاد کرد :

قددنا الفضل في الصّباح و*** للسلم رجال و للحروب رجال

فرجال الحروب كلّ خدبّ*** مقحم لاتهدّه الأهوال

يضرب الفارس المدجّج بالسيف*** إذا فلّ في الوغا الأكفال

يا ابن هند شدّ الحيازيم للمو*** ت ولا يذهبن بك الآمال

إنّ في الصبح إن بقيت لأمراً*** تتفادى من هوله الأبطال

فيه عن العراق أوظفر الشام*** بأهل العراق و الزّلزال

فاصبر واللطعان بالأسل السمر*** و ضرب يجرى به الأمثال

إن تكونوا قتلتم النفر البيض*** و حالت أولئك الآجال

ص: 59


1- با تشديد قاف : درختی است که شاخ آن همیشه آویزان است

فلنا مثلهم وإن عظم الخطب*** قليل أمثالهم أبدال

يخضبون الوشيج طعناً إذا*** جرّت للموت بينهم أذيال

طلب الفوز في المعاد و في*** ذاتستهان النفوس و الأموال

معاوية بن ضحاك بن سفیان در جيش معوية بن ابی سفیان میزیست وصاحب رایت قبیله بنی سلیم بود لكن دردل مبغض معاوية بن ابی سفیان بود وأمير المومنین على را دوست میداشت و پوشیده از مردم شام بعبد الله بن الطفيل العامري مكتوب میکرد وعبدالله مکاتیب او را بنظر مبارك أمير المومنین میگذرانید اینوقت که خبر بمردم شام بردند که علی (علیه السّلام) تصمیم عزم داده که با انبوه لشکر آغازمقاتلت فرماید و این امر را بخاتمت رساند معويه بن ضحاك بعبدالله بن طفیل مکتوب کرد که من شعری چند گفته ام و معوية بن ابی سفیان را ولشکر شام را بیم داده ام و بهول و هرب انداخته ام، و از مردی طليق اللسان بود و فضلی و نجدتی بسزا داشت در اینوقت این اشعار تذکره کرد :

ألاليت هذا الليل أطبق سرمداً*** علينا وأنّا لانرى بعده غدا

و ياليته إن جائنا بصباحه*** وجدنا إلى مجرى الكواكب مصعدا

حذار علىّ إنّه غير مخلف*** مدى الدهر مالبّي الملبّون موعدا

فأمّا فراري في البلاد فلیس لی*** مقام ولوجاوزت جابلق مصعدا

كأنّي به في الناس كاشف رأسه*** على ظهر خوّار الرحالة أجردا

يخوض غمار الموت في مرجحنّة*** ينادون في نقع العجاج محمّدا

فوارس بدر و النضير و خیبر*** وأحُد يردون الصفيح المهنّدا

و يوم حنين جالدوا عن نبيّهم*** فريقاً من الأحزاب حتّی تبدّدا

هنالك لاتلوى عجوز على ابنها*** و إن أكثرت في القول نفسى لك الفدا

فقل لابن حرب ما الذي أنت صانع*** أئثبت أم ندعوك في الحرب قعددا

وظنّي بأن لايصبر القوم موقفاً*** نقفه و إن لم نخز في الدهر للمدا

فلا رأي إلا تركنا الشام جهرة*** وإن أبرق الفجفاج فيها و أرعدا

ص: 60

چون اشعار معوية بن ضحاك در لشکر شام پراکنده شد و این خبر بمعویه بردند و شعرهای او را معروض داشتند سخت غضبناك شد و تصمیم عزم داد که معوية ابن ضحاك را بقتل رساند، خویشاوندان، اورا آگهی بردند و نیم شبی او را از لشکرگاه بیرون فرستادند پسر ضحاك از شام فرار کرده به در آمد معوية بن ابی سفیان چون این بشنید گفت سوگند یا خدای که آسیب شعر او بر مردم شام افزون از غلبه على ابوطالب است اگر بجا بلسا و جابلقا بگریزد دست ازو باز ندارم تا خونش بریزم بروایتی پسر ضحاك از آنجا بحضرت امیر المؤمنين على آمد و ملازمت خدمت اورا اختیار کرد و این حادثه بر معويه نا گوار آمد و با اینکه میدانست که علي اینهمه رنج و شکنج که بر خویش می نهد بحكم شریعت واجب میداند و مسامحت و توانی را در انجام این امر حرام می شمارد با اینهمه در خاطر نهاد که بحضرت امیر المؤمنين مكتوبی بنگارد باشد که ایالت شام را بدو گذارد، مکنون ضمیر را با عمروعاص مکشوف داشت.

عمرو گفت یا معويه ساده مردا که توئی هنوز چنان پندار میکنی که مکیدت و خدیعت تو در على ابوطالب کار می کند و او مردیست که در احبال و اشباك تو گرفتار میشود عنقارا با تار عنکبوت نتوان بست و عقاب را با محجمه ذباب

توان خست مویه گفت ای عمر و هرگز از تو سخنی نشنیدم که بدان خوشدل کردم مشکلی نیاورده ام و محالی نگفته ام علی را با آب و گل دیگر نساخته اند و با عنصر دیگر نسرشته اند ماهردو نژاد و نسب بعبد مناف میبریم و بيك رشته و شمار میرویم ، عمرو گفت سخن در نسب شما نیست این بینونت در حسب شماست ایشان در ملكوت خداوند طیران مینمایند و از مشكوة نبوت . اقتباس فيوضات میفرمایند شما را در جولانگاه ایشان راه نیست، از آن دولت و نعمت بهره و نصيبۀ نبوده است با اینهمه اگر چنین رأی زدۀ بنویس تا اصابه رأى من بدانی .

پس معويه عبدالله بن عقبه را که از قبيله سكاسك بود پیش خواست و این مکتوب را بصحبت او ارسال خدمت امير المؤمنین علی (علیه السّلام) داشت « أمّا بعد فانّا لوعلمنا أنّ الحرب تبلغ بناوبك ما بلغت لم يجنها بعضنا على بعض وإن كنّا قدغلبنا على عقولنا

ص: 61

فقد بقي لنا منها مانندم به على ما مضى و نصلح ما بقي وقد كنت سألتك الشام على أن لا تلزمني لك طاعة فأبيت ذلك علىّ وأنا أدعوك اليوم إلى ما دعوتك إليه أمس فانّك لاترجو من البقاء إلّا ما أرجو ولاتخاف من الفناء إلّا ما أخاف وقد والله رقّت الأجناد وذهبت الرجال و نحن جميعاً بنو عبد مناف ليس لبعضنا فضل على بعض يستدلّ به عزیز و يسترقّ به حرّ»..

خلاصه این کلمات فارسی چنین می آید میگویداین بلاو آسيب که حرب برما فرود آورد اگر ازین پیش مکشوف بود هیچکس از ما گرد این امر نمی گشت لكن نفوس ما بر عقول ماغليه جست و ما را در شش در نقمت و زحمت انداخت اما از آنچه هنوز از حوزه اختیار و اصلاح بیرون نشده دست نتوان باز داشت همانا ازین پیش از تو خواستار شدم که شام را بی آنکه با شرط طاعت و بیعت مربوط داری با من گذار، سخن مراوقعی نگذاشتی و نپذیرفتی امروز نیز آن گویم که دی گفتم و پوشیده نیست که تو از بقا آن خواهی که من خواهم و از آن ترسی که من ترسم سوگند با خدای که سپاه بیشتر تباه گشت و مردان جنگ بجان آمدند این لجاج وزفتي (1) را دست باز باید داشت مهمگان فرزندان عبدمنافیم اگر یكيرا عزتی بدست شود واجب نمی کند که اندیگر را خوارداند و بند، خواند .

چون عبدالله عقبه این نامه بامير المؤمنين (علیه السّلام) آورد فرمود شگفت می آید مرا از معویه و کتاب او و عبدالله بن [أبي] رافع را پیش خواند و فرمان کرد تا پاسخ نامه معويه رابدینگونه بنگارش داد :

«أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ جَاءَنِي كِتَابُكَ تَذْكُرُ أَنَّكَ لَوْ عَلِمْتَ وَ عَلِمْنَا أَنَّ اَلْحَرْبَ تَبْلُغُ بِنَا وَ بِكَ مَا بَلَغَتْ لَمْ يَجْنِهَا بَعْضُنَا عَلَى بَعْضٍ وَ إِنَّا وَ إِيَّاكَ فِي غَايَةٍ لَمْ نَبْلُغْهَا بَعْدُ وَ إِنِّي لَوْ قُتِلْتُ فِي ذَاتِ اَللَّهِ وَ حَيِيتُ ثُمَّ قُتِلْتُ ثُمَّ حَيِيتُ سَبْعِينَ مَرَّةً لَمْ أَرْجِعْ عَنِ اَلشِّدَّةِ فِي ذَاتِ اَللَّهِ وَ اَلْجِهَادِ لِأَعْدَاءِ اَللَّهِ

ص: 62


1- زفت بفتح در اینجا مصدر است بمعنی غیظ و خشونت .

وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّهُ قَدْ بَقِيَ مِنْ عُقُولِنَا مَا نَنْدَمُ بِهِ عَلَى مَا مَضَى فَإِنِّي مَا نَقَضْتُ عَقْلِي وَ لاَ نَدِمْتُ عَلَى فِعْلِي وَ أَمَّا طَلَبُكَ إِلَيَّ اَلشَّامَ فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ اَلْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّ اَلْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ اَلْعَرَبَ إِلاَّ حُشَاشَةَ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ أَلاَ وَ مَنْ أَكَلَهُ اَلْحَقُّ فَإِلَى اَلْجَنَّةِ وَ مَنْ أَكَلَهُ اَلْبَاطِلُ فَإِلَى اَلنَّارِ وَ أَمَّا اِسْتِوَاؤُنَا فِي اَلْخَوْفِ وَ اَلرَّجَاءِ فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى اَلشَّكِّ مِنِّي عَلَى اَلْيَقِينِ وَ لَيْسَ أَهْلُ اَلشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى اَلدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ اَلْعِرَاقِ عَلَى اَلْآخِرَةِ وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ لَيْسَ لِبَعْضِنَا عَلَى بَعْضٍ فَضْلٌ فَلَعَمْرِي إِنَّا بَنُو أَبٍ وَاحِدٍ وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ وَ لاَ حَرْبٌ كَعَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ وَ لاَ أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ وَ لاَ اَلْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لاَ اَلصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ وَ لاَ اَلْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ وَ لاَ اَلْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ وَ لَبِئْسَ اَلْخَلَفُ خَلَفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ اَلنُّبُوَّةِ اَلَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا اَلْعَزِيزَ وَ نَعَشْنَا بِهَا اَلذَّلِيلَ وَ لَمَّا أَدْخَلَ اَللَّهُ اَلْعَرَبَ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ اَلْأُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي اَلدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً عَلَى حِينَ فَازَ أَهْلُ اَلسَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ وَ ذَهَبَ اَلْمُهَاجِرُونَ اَلْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ فَلاَ تَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نَصِيباً وَ لاَ عَلَى نَفْسِكَ سَبِيلاً وَ اَلسَّلاَمُ .

در جمله میفرماید: یا معويه مكتوب تو معلوم افتاد مرقوم داشتی که اگر زحمت وصدمت این مضاربت و محاربت تا بدینجاه کشوف بودی تقدیم نمیرفت دانسته باش که اگر من هفتاد کرت کشته شوم ودیگر باره زنده گردم در کار جهاد بجدتر

ص: 63

باشم و با دشمنان خدا حدّت وشدّت افزون کنم و از آنچه باز مینمائی که ماهمه کار بر زبان کردیم و بحکم عقل از آنچه رفت پشیمان باید بود من بيرون عقل کار نکرده ام و از کرده پشیمان نیستم واما اینکه ایالت شام را از من خواستی تو ازین پیش نیز این مسئلت کردی و با اجابت مقرون نیفتاد کدام حجت واجب می کند که آنچه رادی ندادم امروز عطا کنم ، و اینکه گونی مادرجنك وصلح و بیم و رجا یکسانیم، تودر شك و شبهت خویش چنان استوار نیستی که من در يقين خود و مردم شام در طلب دنیا حريصتر نیستند از مردم عراق در طلب آخرت و آنچه گفتی ما همگان فرزندان عبد منافیم وهیچیکرا بر دیگری فضلی نیست، سوگند بجان من که با فرزندان يك پدریم لكن امیه مانند هاشم وجرب مانند عبدالمطلب نبود و ابوسفیان در شمار ابوطالب نمیرفت و منزلت مهاجرین را کس باطلقاء نسنجد و خالص پاكرا با آلوده غشناك برابر نکند وراستگورا با دروغزن و مومن را با مفسد بايك ميزان نبرد همانا بدخلقی است آن خلف که اقتنا بسلفی کند که در آتش جاي دارد و ازینجمله بزيادت ما را فضیلت نبوتست که بدان عزیز بیفرمان را ذلیل می کنیم وذلیل مطیع را رفیع میداریم هماناگاهی که عرب بوجه رغبت باز در کراهت اسلام را گردن نهادند و گروه از پس گروه مسلمانی گرفتند شما نیزیا در طلب امان ایمان آوردید یا در طمع غنیمت مسلمانی گرفتيد لكن این وقتی بود که سابقين قصب السبق برده بودندو مہاجزين اولین در معارج فضيلت جای داشتند لاجرم ایمعويه خویشتن را واپای تا شیطان در تو راه نکند و ترا بهره ونصيبه خویش نسازد .

چون این نامه به مویه رسید سخت پشیمان گشت گفت کاش هرگز بنگارش این نامه نپرداختم و خویشتن را دستخوش كلك وبنان على نساختم و این نامه را از کمال کراهت یکدو روز از عمروعاص پوشیده داشت آنگاه او را بخواند و بروی قرائت کرد عمرو بی توانی آغاز شماتت نمود و گفت ای معوبه با تو نگفتم باب مخاطبه و مكانيه باعلی فراز مکن و خودرا در زبان او میفکن مگر نمیدانی علی آنکس است که اگر

ص: 64

همه گویندگان جهان کلمه یکی کنند با او مکالمه نتوانند کرد نصيحت من نشنیدی و این فضيحت بار آوردی واین شعرها نیز درین معنی انشاد کرد :

ألا لله درّك يا ابن هند*** و درّ الآمرين لك الشهود

أتطمع لاأبالك في عليّ*** وقد قرع الحديد على الحديد

و ترجو أن تحيّره بشكّ*** وترجو أن يهابك بالوعيد

وقد كشف القناع وجرّ حرباً*** يشيب لهولها رأس الوليد

له جأواء مظلمة طحون*** فوارسها تلهّب كالأسود

يقول لها إذا دلفت إليه*** وقد ملّت طعان القوم عودي

فان وردت فأوّلها وروداً*** وإن صدرت فليس بذي صدود

و ماهي من أبي حسن بنکر*** وماهي من مسائك بالبعيد

و قلت له مقالة مستكين*** ضعيف الرکن منقطع الوريد

دعنّ الشام، حسبك يا ابن هند*** من السّوءات والرّای الزّهيد

ولو أعطا کہا ما ازددت عزّا*** ولا لك لو أجابك من مزید

ولم تكسر بذاك الرأي عوداً*** لركنّه ولا ما دون عود

وعمرو بن العاص از آنروز که على (علیه السّلام) او را از پشت اسب در انداخت و چون عورت بنمود اورا بسلامت گذاشت و بازگشت در تعظیم و تبجيل على مي افزود و در خاطر شکر این احسان می داشت . .

بالجمله معاویه گفت ای عمر و من دانسته ام که تو از این کلمات چه خواهي گفت همی خواهی مرا در کارها خاطی وساهی خوانی و علی را باصابت رأی و کرامت طبع وشرافت حسب وحصافت عقل بر من ترجیح وتفضيل گذاری عمرو گفت ای معويه خطای رای تومكشوف افتاد وستابش من علی را در خدمت توموجب فائدتی نیست چه فضایل علی را تونیکوتر از من میدانی معاویه در خشم شد و گفت ای عمر وچه بی غیرت و حمیّت مردی که توئی مگر اینمرد على نیست که دی در میدان جنگی ترا از اسب در انداخت و تو پناهنده عورت خویش شدی تا از چنك او بر هیدی عمرو

ص: 65

بخندید و گفت أي معويه این علی ابوطالب است كه نهنك از چنك او نتواند رهید واژدها از دولت او نتواند رها گشت هر آفریده که بميدان اورود، و بهر حیلت و خدیعت که صورت بندد بتواند از چنگے او رها گشت این در میان مبارزان جهان و دلیران نامبردار فخری تمام است و اگر تو از من دلير تری هنوز ابواب مکاوحت (1) و مقاتلت فراز است فردابگاه آهنگی میدان کن و مردی خودرا بیازمای به بینم چگونه از شیر شرزه و اژدهای گرزه نجات خواهی یافت معويه همچنان سخن بدر ازمي کشيد و عمرورا شماتت میکرد و عمرو این شعرها بگفت :

معوي لاتشمت بفارس بهمة*** لقى فارساً لا تعتريه الفوارس

معوى إن أبصرت في الخيل مقبلا*** أبا حسن يهوی دهتك الوساوس

وأيقنت أنّ الموت حقّ و أنّه*** لنفسك إن لم تمض في الركض حابس

فانّك لو لاقيته كنت بومة*** أتيح لهاصقر من الجوّ آنس

و ماذا بقاء القوم بعد اختباطه*** و إنّ أمرءة يلقى عليّاً لآيس

دعاك فصمّت دونه الأُذن هارباً*** فنفسك قد ضاقت عليها الامالس

وأيقنت أنّ الموت أقرب موعد*** و أنّ الّتي ناداك فيها الدهادس

و تشمت بی أن نالني حدّ رمحه*** وعضعضني ناب من الحرب ناهس

أبى الله إلّا أنّه ليث غابة*** أبو أشبل تهدى إليه الفرايس

و إنّي امره باق فلم يلق شلوه*** بمعترك تسفي عليه الرّو امس

فان كنت في شكّ فأدهج عجاجه*** . وإلّا فتلك الترّهات البسا بس

اما ازینسوی چون على (علیه السّلام) نگر یست که مردم شام بهیچوجه از طریق غوایت بشاهراه هدایت بازنگردند دل بر آن نهاد که این کار را یکسره کندو مغشوش را از ناسره بادید آرد واینوقت یک دو روز قبل از ليلة الهریر بود پس چاشتگاه جمعه در میان جماعت بر پای شد و این خطبه قرائت کرد: ..

«الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی نِعَمِهِ الْفَاضِلَهِ عَلَی جَمِیعِ خَلْقِهِ الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ وَ عَلَی

ص: 66


1- سرکوب کردن و دشنام دادن .

حُجَجِهِ الْبَالِغَهِ عَلَی خَلْقِهِ مَنْ عَصَاهُ أَوْ أَطَاعَهُ إِنْ یَعْفُ فَبِفَضْلٍ مِنْهُ وَ إِنْ یُعَذِّبْ فَبِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَ مَا اللَّهُ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ* أَحْمَدُهُ عَلَی حُسْنِ الْبَلَاءِ وَ تَظَاهُرِ النَّعْمَاءِ وَ أَسْتَعِینُهُ عَلَی مَا نَابَنَا مِنْ أَمْرِ دِینِنَا وَ أُومِنُ بِهِ وَ أَتَوَکَّلُ عَلَیْهِ وَ کَفی بِاللَّهِ وَکِیلًا* ثُمَّ إِنِّی أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ أَرْسَلَهُ بِالْهُدَی وَ دِینِهِ الَّذِی ارْتَضَاهُ وَ کَانَ أَهْلَهُ وَ اصْطَفَاهُ عَلَی جَمِیعِ الْعِبَادِ بِتَبْلِیغِ رِسَالَتِهِ وَ حُجَجِهِ عَلَی خَلْقِهِ وَ کَانَ کَعِلْمِهِ فِیهِ رَءُوفاً رَحِیماً أَکْرَمَ خَلْقِ اللَّهِ حَسَباً وَ أَجْمَلَهُمْ مَنْظَراً وَ أَشْجَعَهُمْ نَفْساً وَ أَبَرَّهُمْ بِوَالِدٍ وَ آمَنَهُمْ عَلَی عَقْدٍ لَمْ یَتَعَلَّقْ عَلَیْهِ مُسْلِمٌ وَ لَا کَافِرٌ بِمَظْلِمَهٍ قَطُّ بَلْ کَانَ یُظْلَمُ فَیَغْفِرُ وَ یَقْدِرُ فَیَصْفَحُ وَ یَعْفُو حَتَّی مَضَی مُطِیعاً لِلَّهِ صَابِراً عَلَی مَا أَصَابَهُ مُجَاهِداً فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ عَابِداً لِلَّهِ حَتَّی أَتَاهُ الْیَقِینُ فَکَانَ ذَهَابُهُ علیه السلام أَعْظَمَ الْمُصِیبَهِ عَلَی جَمِیعِ أَهْلِ الْأَرْضِ الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ ثُمَّ تَرَکَ فِیکُمْ کِتَابَ اللَّهِ یَأْمُرُکُمْ بِطَاعَهِ اللَّهِ وَ یَنْهَاکُمْ عَنْ مَعْصِیَتِهِ وَ قَدْ عَهِدَ إِلَیَّ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله عَهْداً لَنْ أَخْرُجَ عَنْهُ وَ قَدْ حَضَرَکُمْ عَدُوُّکُمْ وَ قَدْ عَرَفْتُمْ مَنْ رَئِیسُهُمْ یَدْعُوهُمْ إِلَی بَاطِلٍ وَ ابْنُ عَمِّ نَبِیِّکُمْ صلی الله علیه و آله بَیْنَ أَظْهُرِکُمْ یَدْعُوکُمْ إِلَی طَاعَهِ رَبِّکُمْ وَ الْعَمَلِ بِسُنَّهِ نَبِیِّکُمْ وَ لَا سَوَاءَ مَنْ صَلَّی قَبْلَ کُلِّ ذَکَرٍ لَمْ یَسْبِقْنِی بِالصَّلَاهِ

ص: 67

غَیْرُ نَبِیِّ اللَّهِ وَ أَنَا وَ اللَّهِ مِنْ أَهْلِ بَدْرٍ وَ اللَّهِ إِنَّکُمْ لَعَلَی الْحَقِّ وَ إِنَّ الْقَوْمَ لَعَلَی الْبَاطِلِ فَلَا یَصْبِرِ الْقَوْمُ عَلَی بَاطِلِهِمْ وَ یَجْتَمِعُوا عَلَیْهِ وَ تَتَفَرَّقُوا عَنْ حَقِّکُمْ قاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا لَیُعَذِّبَنَّهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِی غَیْرِکُمْ.

خلاصه كلمات امير المؤمنين بفارسي چنين می آید: بعد از ستایش یزدان پاك و درود بر خواجه لولاك می فرماید چون رسول خدا که رحمت واسعۀ حق وفيض مطلق بود این سرای ناپاینده را وداع گفت مصیبت او بر مردم ارض چه صالح و چه طالح صعب افتاد و آنحضرت کتاب خدايرا در میان شما بودیعت گذاشت و شما را بطاعت خداوند مأمور داشت و از ارتکاب معاصی نهی فرمود و همچنان با من پیمان نهادو من هرگز پیمان او نشکنم و از فرمان او بیرون نشوم اکنون که بحكم قضا شما درین ارض با دشمنان خویش حاضر شدید و دانستید معويه را که رئیس این جماعت است ایشانرا بسوی باطل دعوت میکند و پسرعم پیغمبر شما در میان شماست و شما را بطاعت حق و سنت رسول میخواند چگونه اورا با من برابر توان گذاشت وحال آنکه من از تمام مردمان در نماز سبقت گرفته ام و جز رسول الله هیچکس در نماز برمن پیشی نگرفت و من غازی بدرم سوگند باخدای شما بر حفيد و معويه ومردم او بر باطل اند، کی روا باشد که ایشان بر باطل خود انجمن شوند و شما از حق خویش پراکنده گردید جلدی کنید و با ایشان قتال دهید تا خدا وند بدست شما ایشان را کیفر کند و اگر کندی کنید و توانی جوئید هم بدست دیگری ایشانرا مکافات خواهد فرمود چون أمير المؤمنين اینکلمات برای برد اصحاب در حضرت او برای شدند و عرض کردند یا امیرالمومنين ما بندگان فرمان پذیریم بهر چه خواهی فرمان کن بآب و آتش در زنیم و نپرهیزیم و در همه اینجهان ترا بدل نگیریم با تو بمیریم و با تو زنده شویم اینوقت أمير المؤمنين فرمود سوگند بدانکس که جان من

ص: 68

در دست اوست در خدمت رسول خدا صلّی الله عليه و آله رزم میدادم و جهاد میکردم : فَقالَ :«لا سَیفَ إلّا ذُو الفَقارِ ولا فَتی إلّا عَلِیٌّ آنگاه فرمود: [یاعلی] أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَهِ هَرُونَ مِنْ مُوسَی غَیرَ أَنَّهُ لَا نَبِی بَعْدِی وَ حَیَاتُکَ یَا عَلِیُّ وَ مَوْتُکَ مَعِی فَوَ اللَّهِ مَا کَذَبْتُ وَ لَا کُذِبْتُ وَ لَا ضَلَلْتُ وَ لَا ضُلَّ بِی وَ لَا نَسِیتُ مَا عَهِدَ إِلَیَّ إِنِّی إِذاً لَنَسِی ءٌ وَ إِنِّی لَعَلَی بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّی بَیَّنَهَا لِنَبِیِّهِ صلی الله علیه و آله فَبَیَّنَهَا لِی وَ إِنِّی لَعَلَی الطَّرِیقِ الْوَاضِحِ أَلْقُطُهُ لَقْطاً .

یعنی ای علی چنانکه هرون وزیر موسی و خلیفه موسی بود تو وزیر من و خلیفه منى الاآنکه بعد از من پیغمبری نمی آید و مرگ و حیات تو ای علی با منست یعنی حیات تو چون حيات من و موت توچون موت منست و من همه جا باتوام وتو با منی آنگاه فرمود سوگند باخدای دروغ نمیگویم و برمن دروغ نتوان بست و گمراه نمیکنم و گمراه کرده نمیشوم و فراموش نمیکنم آنچه رسول خدای بامن بمیان نهاده و اگر نه با من پیمان خویش محكم نکرد و من بر حجت و برهان پروردگار خویشم آن برهانی که خداوند پیغمبر را سرود واو مرا فرمود و من بر طريق واضح وراه روشن میروم و این سخن آشکار و ناپروا میفر مایم از پس اینکلمات لشکریان دل بر جنگ نهادند و فرض داشتند که جان بر سر این کار کنند یا نصرت جویند.

جنك واپسين صفين که آنرا ليلة الهریر گویند در روز پنجشنبه دهم صفر در سال سی و هشتم هجری

چون معويه چند که احبال و اشباك خدیعت و مکیدت گسترده داشت باشد که این مکاوحت بمصالحت پیوسته گردد و اینجنگی در باقی شود وتير تدبير او بر نشان نیامد ناچار جان و مال را بترك گفت و دل بر مرگی نهاد و سرهنگان سپاه

ص: 69

را پیش خواست و گفت ایشيران صف شکن و دلیران مردافکن چند که خواستم این مخاصمت را بمسالمت بازدهم پذیرفته نشد لابد جنگی باید کرد و حفظ حوزه خویش نمود شما دانسته اید که اگر مردم عراق بر شما دست یابند بر زنان و فرزندان شما رقّت نکنندو دودمان شما را از بن براندازند پس بکوشید تا گاهی که شربت مرگ بنوشید از پس مرگ گو هر چه خواهی باش چون جان به مردی دادید شمارا شناعتی وسرزنشی نخواهد بود پس ازینگونه گفت تا سپاه شام راساخنه جنگ ساخت وصف بیار است ورده از پس رده باز داشت . . از آنسوی امیرالمؤمنین علی درع مصطفی را بر تن راست کرد و شمشیرمصطفی را حمایل فرمود و مغفر سحاب مصطفی را بر سر بست. و بر اسب مصطفی که مرتجز نام داشت بر نشست و تکاور براند و در پیش روی صف بیامد و در ایستاد وندادرداد که ایمردمان! امروز روزیست که در روزگاران دراز ازینروز باز خواهند گفت سوگند بدان خدای که جان علی در دست اوست اگر اینقوم برخلاف سنت رسول و شریعت او کار نکردند و دست توانا را بر ناتوان نگشودند و حدود خدایرامعطل نداشتند و در ابطال حقوق مسلمانان و اسعاف مسئلت ظالمان نکوشیدند و در کفران و عصیان شاگرد شیطان نشدند من هرگز این رزم را تصمیم عزم نمیدادم ومیدان مقاتلت را بر زاویه عزلت اختیار نمیکردم لكن چون کنم که بر من واجب افتاده است که این جماعت را از طریق ضلالت وغوایت بگردانم و باسنت و شریعت دعوت کنم و اگر اجابت نکنند چند که توانم ازمقاتلت ایشان توانی نجویم هم اکنون چنان افتاد که کار ما جز با حرب وضرب بمقطع و مخلص نرسد هان ای مردم کیست که خود را بخدای فروشد و جلباب حمیت وغیرت بپوشد و چند که تواند در راه دین بکوشد شما مردان جنگی و پروردگان تنگی نبردید زنانرا چهره از گلگونه گلگونست و گلگونه مردان همه خونست پای اصطبار استوار کنید و ساخته کارزار شوید و بدانید که معويه تيمار عثمان ندارد بلکه غم برادر و جد وخال خویش میخورد و کینه آن مشركين که در بدر واحد کشته شدند در کانون سینه اش شعله

ص: 70

میزند امروز بدست آویز خون عثمان جماعتی از بیخردان شام را درگرد خود انجمن ساخته و بكين توزی بنی عبدالشمس کردن افراخته .

«فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لَا أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ » (1)

چون أمير المومنین سخن بدینجا آورد بیکبار مهاجر و انصار بانگ برداشتند وصنادید سیاه عراق و حجاز با ایشان هم آواز گشتند که يا أمير المومنین از آنروز که ما دست بیعت با تو دادیم و طریق متابعت تو گرفتیم اطاعت ترا چون اطاعت یزدان بر خویش واجب شمردیم و در رکاب تو با این جماعت رزم دادیم و آنروز که عمار یاسر بدست این قوم شهید شد ارادت ما بزيادت گشت و اگر خاطر کسی در میان ما يخلجان شك وشبهت مضطرب بود استوار شد ماهمه بندگان فرمان پذیریم فرمان کن تا بدریای آب و کوه آتش عبور دهیم و بکاریکه از آن صعب تر نیست مارا آزمون کن تا به بینی که در تقدیم انجام آن چگونه ترك جان و سر میگوئيم [ومیکوشیم] و ده هزار تن که پیمان بر مرگ بستند در رکاب اوهم پشت شدند و دست در دست دادند .

اینوقت مردی از سپاه أمير المومنین بیرون شد بر اسبی کمیت (2) بر نشسته ونیزه بلند بدست کرده و چنان در آهن و فولاد محفوف بود که جز چشمش دیده نمیشد همی از پیش روي صفوف عبور میداد و سنان نیزه بر فراز خودسواران میگذاشت و میگفت صف خویش مستوی بدارید ورده راست کنید تا آنگاه که صف راست کرد و علمهارا از پیش روی صفوف بجای خویش نصب نمود آن گاه این خطبه قرائت کرد الحمدلله الّذي جعل فيكم ابن عمّ نبيّكم أقدمهم هجرة وأوّلهم إسلاماً سيف من سيوف الله صبّه على أعدائه فانظروا إذا حمي الوطيس وثار القتام و تكسّر المرّ ان وجالت الخيل بالأبطال فلا أسمع إلّا غمغمة أوهمهمة میگوید سپاس و ستایش خدایرا که پسر عمّ پیغمبر خویش را بر ما أمير فرمود که اول کس است که اسلام آوردو

ص: 71


1- سوره توبه آیه13.
2- مصغراً : اسبی که برنك سرخ مایل بسياهی باشد .

پیشترین مرداست که هجرت فرمودوشمشیری از شمشیرهای خداست که بر فرق دشمنان خود فرود آورد ساخته جنگی باشید گاهی که تنور چرب افروخته گردد و غبار جنك افراخته شود و سواران بر روی سواران زند و بانگها در بانگها افكنند و این مرد اشتر نخعی بود پس روی با مردم خویش کرد و گفت یا آل مذحج شما را در مصاف دلیران ناف بریده اند و از غبار جنك قماط کرده اند و با پستان پیکان شیر داده اند شما پسران حرب و نو باوکان دار ضربيد يك امروز این جان که از خدای بمستعار دارید هم در راه خدای باخدای سپارید این بگفت و چون شیر عرين بغريد و آهنك جنك كرد و آل مذحج دل از جان بر گرفتند و از قفای او برفتند و على (علیه السّلام) که دل کوه از نهیب حمله اش می شکافت و جگر اژدها از سهم صولتش میتراکيد با ده هزار مرد که در بذل جان با او پیمان نهادند ساخته حمله شد .

اینوقت مردی از سپاه شام بیرون شد و در میان هر دو صف فریاد برداشت که

يا علي يا ابوالحسن بامن حاضر شو که مرا با تو حاجتی است أمير المومنین اسب برانگیخت و چنان با او نزديك شد که گردنهای اسب ایشان از یکدیگر در گذشت و فرمود بگوی تا چه داری عرض کرد یا علي قدمت ترا در هجرت وسبقت ترادر اسلام هیچ آفریده ندارد و هیچکس با تو همانند وهمال نتواند بود مرا با تو حاجتي است ورأیی زده ام که این فتنه انگیخته از پای بنشیند و خون مسلمانان ناریخته بماند فرمود بگوی تا چه اندیشیدی گفت اکنون اینجنگ را بتأخیر می افکنیم تو بمبارکی بجانب عراق مراجعت میفرمائی وما باز شام می شویم تا این شور وشر بنشیند و مردمان روزی چند بر آسایند آنگاه نیز کار بدست تست گاهی که بخواهی بر سر کار شوی أمير المؤمنين فرمود این سخن از در نصیحت و شفقت میگوئی لکن من اینکار را نيك بر اندیشیدم و پشت و روی آنرا نیکو بدیدم جز مقاتلت ومحاربت [را] مخلصی نیافتم یا پیکار باید کرد یا بدانچه خدای فرمود انکار نمود هرگز خداوند از اولیای خود پسنده ندارد که أمر بمعروف و نهی از منکر را معطل گذارند همانا

ص: 72

قتال با ابطال بر من سهل تر می آید تا اغلال نکال و نار جهنم .

شامی چون این بشنید مراجعت کرد وهمی گفت « انالله وانا اليه راجعون » گرد از عرب بر آمد و دودمان قبایل بر باد رفت این همی گفت تا بصف خویش پیوست اینوقت ابر بلا بالا گرفت و سیلاب فناسراشیب شد حمحمۀ اسب و همهمه مرد درهم رفت مرگ چون گرگی دیوانه در گرد میدان دندان همی زد و اجل چون شیر شکاری دهان بخميازه فراز داشت أمير المومنین روی با آن سپاه که از پس پشت داشت آورد و فرمود من این حمله خواهم کرد شما در موافقت من چنان حمله در دهید که گوئی این جمله يك حمله بود این بگفت و از قلب سپاه جنبش کرد وعدی بن حاتم برقفای او بود پس اشتر نخعی از میمنه و ابن عباس از ميسره حمله در دادند و از آنسوی نیز سپاه شام با تیغهای خون آشام جنگی را پذیره شدند و این هردو لشکر چون دو دریای پهناور درهم افتادند ، فراخای دشت از سم ستور شاخ برشاخ شد و چنگال اجل در قبض جان و اخذ روان گستاخ گشت روز روشن از تراکم غبار از شب تار پیشی گرفت و شعشعه سیف وفروغ سنان باستاره وماه خویشی نمود گرز گران بردرعهای داودی وخودهای عادی کار پتك وسندان میکرد و فضای معرکه را غیرت بازار آهنگران می ساخت دلیران پرخاشجوی چون دیو دیوانه میتاختند و بیهشانه بر چپ و راست میزدند نه هیچ پدر پسر میدانست نه هیچ برادر برادر میشناخت و اگر میشناختند نیز چنان بیخویشتن بودند که تیمار آن نمیداشتند میزدند و می کشتند و می افکندند چندانکه خاك میدان همه خون شد و ریگ بیابان رنك طبر خون گرفت .

مقرر است که هیچ گروهی از مردم شام مانند قبیله عك در مخاصمت اهل عراق اتفاق نداشتند وهیچ قوم چون این قبیله در موافقت معويه همداستان نبودند و از آنسوی مردم همدان وطوایف ربیعه و مذحج در حضرت امير المؤمنین فرمانپذیرتر ازهمه قبایل بودند و با معويه از همه کس خصمی افزون داشتند درین غلوای جنگی عمرو بن قيس بن عامر عکّی که رئیس و قاید سپاه عك بودفریاد برداشت که ایمردم!

ص: 73

جماعت عك از فرمان من بیرون نمی شوند اگرسرهنگان و سپهسالاران شام بامن اتفاق کنند و در موافقت من حمله دردهند سپاه عراق را درهم شکنم و هزیمت کنم مردم شام گفتند نیکو رای زدی و با او همدست و همداستان شدند و با تفاق حمله کردند و چون سیل بنیان کن بجانب سپاه عراق روان شدند محمد بن حنفیه که جنگی را نوباوه شیر و کارنامۀ شمشیر بود با تفاق اشتر نخعی و عباس بن ربيعة الهاشمی و عبدالله بن جعفر بر آشوفتند و آهن بآهن همی کوفتند و چنان از تراکم گرد و غبار فضای معرکه تاريك شد و پیاده و سواره ناشناخته درهم رفت که رایتهای جنگی را از هم باز ندانستند و جایگاه خویش را پاره کردند و امير المؤمنين (علیه السّلام) چنان در لشكر شام غرق بود که هیچکس از لشکر عراق نشان او ندانست بزرگان سپاه کمان کردند که آنحضرت شهید شده است فریاد بناله برداشتند وهای های بگریستند امام حسن (علیه السّلام) فرمود ای مردم خاموش باشید بگمان خطامگریید اگر مردم شام امير المؤمنين را شهید ساختند با جرئت و جلادت دیگر بر شما بتاختند بزيادت ازین امیر المومنین مرا خبر داد که شهادت آن حضرت در کوفه خواهد بود سخن براینجمله داشتند که ناگاه پیرمردی از لشکریان برسید و گفت امير المؤمنين را شهید کردند و من خود جسد مبارکش را در میان کشتگان نظاره کردم لشکر چون این سخن بشنیدند بأعلا صوت بنالیدند و سخت بگریستند امام حسن (علیه السّلام) گفت ای جماعت این شیخ مردی دروغزنست او را تصدیق مکنيد امير المؤمنین مرا فرمود مردی از قبیلۀ مراد در کوفه اورا شهید می کند و آنحضرت هرگز بكذب خبر نمی دهد شمادل بدمکنید و ساخته جنك باشيد لختي مردم را آرامش داد و از آنسوی اشتر نخعی از مردم عك بسیار کس بکشت و امير المؤمنين در آن جمله چندان خون بریخت که نعل ستوران همه لعل شد و قوایم اسبهاي اشهب و ادهم شاخ بقمّ(1) گشت آنگاه باصف خویش مراجعت کرد .

معويه روی بعمرو بن العاص آورد و گفت یا اباعبدالله امروز روزیست که صبر باید کرد و ازین پس در روزگاران دراز فخر باید جست عمرو گفت سخن بصدق کردی

ص: 74


1- معرب بكم، درختی است که شاخ آن افسرده و سرخ فام است .

لکن، امروز روزیست که مرگ حق است و حیات باطل است اگر على بر اینگونه که رفت یک حمله دیگر افکند هیچ کس از مازنده نماند که خبر بازدهد و ازينسوی (علیه السّلام) این هنگام در صف سعید بن قيس همدانی جای داشت و اشتر نخعی هنوز از آن حضرت خبری نداشت و بر سرهنگان سیاه يكيك عبور مینمود و باز پرس می فرمود و غلام خویش هاشم را گفت اگر از امير المؤمنین نشان گرفتی و مرا بشارت آوردی درحق تو عنایتها خواهم کرد و كرامتها خواهم نمود هم درینوقت اشتر نخعي علي(علیه السّلام) رادر صف سعید بن قیس همدانی دیدار کر دوسخت آشفته خاطر و پریشان حال بود (حضرت) علی (علیه السّلام) فرمود یا اشتر چیست ترا مگر فرزندت ابراهیم را آسیبی رسیده ؟ اشتر در پاسخ آنحضرت این اشعار بعرض رسانید :

كلّ شيء سوى الإمام صغير*** و هلاك الإمام أمر كبير

قد رضينا وقد أُصيب لنا اليوم*** رجال هم الحماة الصقور

من رأى غرّة الامام علىّ*** أنّه في دجى الحنادس نور

بالجمله درین حمله که قبيله عك و همدان خاصه با هم مخاصمت و مقاتلت داشتند از قبیلۀ همدان سیصد و دوازده کس مقتول گشت و از قبیله عك هشتصد و هفتاد تن و بروایتی هشتصد و هشتاد کس کشته شد و سعیدبن قیس همدانی بارجوزه این بیت می گوید :

و قد علمت عك بصفيّن أنّنا*** إذا ما التقى الجمعان نطعنهم شزرا

ونحمل رايات الطعان تحفّها*** فنوردها بيضة و نصدرها حمرا

و دیگر باره لشکر ساخته حمله گشتند سعید بن قیس همداني لشکر خویش را فراهم آورد وعلمها پیش داشت و اشتر نخعى وحجر بن عدی الکندی و قیس بن سعد بن عباده وعبدالله بن عباس و سلیمان بن صرد خزاعی ومغيرة بن خالد و احنف بن قيس ورفاعة بن شدّاد وجندب بن زهير ودیگرسرهنگان وداع جان وسر گفتند و دل بر جنگی نهادند امير المؤمنين علي (علیه السّلام) خفتاني اخضر که آکنده بقزّ بود برزبر درع رسول الله در پوشید و سپر از پس پشت بینداخت و اینوقت عصای رسول خدای را که ممشوق

ص: 75

منیامیدند در دست داشت پس روی باشتر نخعی آورد و گفت يا مالك رايت رسول خدای با من است و بعد از وی تا کنون بیرون نیاورده ام و آن اول رایتي است که رسول خدای بست ومرا فرمود گاهی که برای دیگر تحویل میداد :

« یا أَبَا الْحَسَنِ ! إنّک لَتُحاربُ النّاکثینَ وَالقاسطینَ والمارقینَ وأیّ تَعِبَ وَ نَصِبَ یُصیبُکَ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ فَاصْبِرْ علی مَا أصابک إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصابرین . »

یعنی ای ابوالحسن تو با عایشه و لشكر جمل و معاویه و سپاه شام و جماعت خوارج که از دین بیرون شوند حرب خواهی کرد و بسی رنج و شکنج که از مردم شام خواهی دید بر اینجمله شکیبا میباش که خداوند پشتوان صبر کنندگان است پس رایت رسول خدای را منصوب داشت لشکریان چون آن رایت بدیدند در گرد آن انجمن شدند و بآواز بلند بگریستند و هر که را دسترس افتاد و جمع را توانست شکافت و پیش شد آنرایت را ببوسید آنگاه على (علیه السّلام) قنبر را فرمود که نیزۂ رسول خدای را که معروف برمح ملموس است حاضر کن قنبر آن نیزه را بیاورد و على بگرفت و گفت این رمح رافرزند من حسن از من بمیراث میبرد لكن بدو کار نمی۔ فرماید وچون بحسين نوبت میرسد با این نیزه رزم مي زند و در دست او شکسته میشود هان ای مالك بدانکه رسول خدای مرا خبر داد که خداوند دنیا را از برای فنا آفرید و خیرخاص آخرتست چه آخرترا از برای بقا آفرید آنگاه آهنگ جنك فرمود، بدانسان که دریا موج از پس موج میراند لشكر فوج از پس فوج روان کرد زمین از زخم سم ستور بتوفید(1) و آفتاب از گرد سپاه فروپژمرید .

اوّل کس از سپاه شام مردی بیرون تاخت با در عی زراندود وخودی عادی و اورا شمشیری حمیری در دست بود جولانی بكرد و ندا در داد که ای مردم عراق شما را گمان میرود که امروز جوی خون در زمین روان خواهید داشت من اکنون گمان شمارا با یقین پیوسته میدارم و از شما چندان خون میریزم که جوی های خون بر-

ص: 76


1- توفیدن : جنبش و اضطراب .

زمین روان گردد از شما آنکس که خویش را به نیرو تر میداند و از همگان خود را شجاعتر میخواند با من بیرون شود و نبرد آزماید تا مرد از مرد بادید آید از سپاه امیرالمؤمنين عمرو بن عدی بن وهب بن خضيب بن يعمر النخمی تازیانه بزد و بر روی او در آمد و گفت ای مردك شاهي تو اول کسی که امروز بدست من کشته شوی و با اودر. آویخت و از گرد راه تیغ بزد و او را از اسب در انداخت و در جای او بایستاد و ندا در دادکه ای مردم شام کیست مبارز تا با من قتال دهد عبيد بن ذويب السكر في اليمانی که ابوجندب كنیت داشت و در میان شجعان وفرسان نامبردار بود بميدان آمد و باعمرو در آویخت و خونش بريخت از پس او بشر بن عوف النخعي بميدان رفت و همچنان بدست ابو جندب کشته شد آنگاه سنجر بن يحيى النخعی که مردی عالم و جواد بود وجلادت وزهادتی بكمال داشت آهنك جنك ابوجندب کرد و اسب بزد و با او روی در روی شدزمانی دیر برنیامد که هم بدست ابوجندب شهید گشت .

اشتر نخعی چون نگریست که چند تن از فرسان قوم او بدست ابوجندب تباه گشت جهان در چشم او سیاه شد و چون شیر زخم خورده خروش بر آورد و بکردار صاعقه آتشبار تاختن کرد و مانند شعله جوّاله میدان جنگرا در پیچید و بانك بر ابوجندب زد که خدایت بکشدصنادید نخع را میکشي ابوجندب ندانست که اواشتر است گفت بحكم سنّت و شریعت قتل این جماعت واجب است چه ایشان بر عثمان خروج کردند و هم اکنون با معويه قتال می کنند اشتر گفت عظیم احمق مردی که تو بودۀ معويه عقل ترا بشیفت وترا بفريفت تا گاهی که طاعت مخلوق را بر عصیان خالق اختیار کردی ابوجندب بر اشتر حمله کرد و شمشیر براند اشترزخم او را با سپر برتافت و تیغ بز دو سرش را بینداخت و در جای او با ایستاد و مبارزطلب کرد بازده تن از فرسان سپاه شام يك از پی دیگری بیرون شدند و با او کوشیدند و از دست او شربت مرگی نوشیدند اینوقت اشتر با صف خویش شدهم در زمان از سپاه معو به مردی بیرون آمد و فریاد برداشت که ای مردم عراق كجا شد آن مرد که یازده تن را بکشت وازین جمله برادر وعم وخال من بودند اشتر چون سخن او بشنید بانك در داد که بجای

ص: 77

باش تا هم اکنون تو را با ایشان ملحق سازم و اسب بر انگیخت، مردشامی این شعر بگفت :

أنا الغلام الأريجي الكنديّ*** أختال في الديباج و الفرند

اشتر نخعي سخن در دهان او بشکست از گرد راه تیغ بزد و سرش برانید و باز آمد اینوقت امير المؤمنين انصار را ندا میدادو می فرمود امروز روی از جنك بر گاشتن پشت بادین اسلام داشتن است اگر سردر رضای خدا نهاده اید و از خدا بهشت جاوید خواسته اید خویش را بخدای فروشید و مردانه بکوشید اول کس از انصار ابو الهيثم بن التيهان اسب برجهاند و این شعر بگفت :

أحمد ربّي و هو الحميد*** ذاك الّذي يفعل مايريد

دین قویم وهو الرشید

و خویش را بر لشکر معويه زد و سیف و سنان در ایشان گذاشت میزدو میکشت تا کشته گشت از پس او خزيمة بن ثابت که معروف بذو الشهادتين بود تازیانه بر تکاورزد و بميدان آمد و این ارجوزه بگفت :

کم زایرجّی أن يعيش الماكث*** والنّاس موروث وفيهم وارث

هذا علىّ من عصاه ناكث

پس حمله افکند و چند کس از سپاه معويه را بخاك افکند و همچنان رزم میزد

تا شهید شددختر اومنيعه اورامرثیه میگوید :

عين جودي على خزيمة بالدّمع*** قتيل الأحزاب يوم الهنات

قتلوا ذا الشهادتين عياناً*** أدرك الله منهم بالتّرات

و از پس او دوتن پسران خالد انصاری که نیزیکی خالد نام داشت و آن دیگر را

خلده مینامیدند بميدان آمدند و خالد این شعر بگفت : .

هَذَا عَلِيُّ وَ الْهَدْيِ يَقُودُهُ * * * مِنْ خَيْرٍ عِيدَانِ فُرُشٍ عَوْدِهِ

وخلده این بیت انشاد کرد:

هَذَا عَلِيُّ وَ أَلَهُدىً إِمَامَهُ *** هَذَا الَّذِي ثَبِّتْنَا إقدامُهُ

ص: 78

ایشان نیز مبارزتها کردند واثرها نمودند و بسیار کس بکشتند تاشهید گشتند آنگاه جندب بن زهير از سرجان برخاست و مانند برق خاطف برسياه معويه زدو از یمن و شمال داد تا بدیگر شهیدان پیوست اشتر نخعی بر این جمله نگران بود وسخت میگریست امير المؤمنین فرمود یا اشتر خداوند چشم ترا نگریاند این گریستن چیست عرض کرد از آن می گریم که جماعتی در حضرن تو بدست شهادت ادراك سعادت کردند و من همچنان زنده ام امير المؤمنین اورا بنواخت و شفقت فرمود آنگاه قنبر را فرمان کرد که بجانب میمنه شو و عبدالله بن جعفر و فرزند من محمّد را بگوی گوش بر من دارید و چشم بر من نهید تاچون حمله افکنم حمله در دهید و همچنان کمیل بن زیاد و سلیمان بن صرد را آگهی ده و از آنجا بجانب ميسره شو ومردم میسره را بدین سخن همداستان کن تا بجمله لشكر بتمامت چشم برایت امیر المؤمنين (علیه السّلام) داشتند و آن حضرت روی در قبله آوردو بأعلى صوت این دعا قرائت کرد:

«یا اللّهُ یا رَحمنُ یا أحَدُ یا صَمَدُ،یا اللّهُ یا إلهَ مُحَمَّدٍ،اللّهُمَّ إلَیکَ نُقِلَتِ الأَقدامُ،وأَفضَتِ القُلوبُ،ورُفِعَتِ الأَیدی،وَامتَدَّتِ الأَعناقُ،وشُخِصَتِ الأَبصارُ، وطُلِبَتِ الحَوائِجُ،اللّهُمَّ إنّا نَشکو إلَیکَ غَیبَهَ نَبِیِّنا صلی الله علیه و آله،وکَثرَهَ عَدُوِّنا،وتَشَتُّتَ أهوائِنا، «رَبَّنَا افْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ» ای خداوند احدصمد!ای آفرینندۀ جهان و خدای محمّد؛ پناهندگان بسوی تو گام میزنند و دلها بسوی تو راه میجویند و دستها بسوی تو برداشته مي شود و گردنها بسوی تو کشیده میآید و چشمها بسوی تو نگران میگردد و حاجتها از تو خواسته میآید همانا ما بسوی تو شکایت می آوریم از دوری پیغمبر ما و فزونی دشمنان ما و پراکندگی آرای ما، ای پروردگار ما! بگشای میان ما و میان قوم مارا بحق زیرا که

ص: 79

تو بهترین گشایندگان وحکم کنندگانې، آنگاه روی بالشکر کرد و فرمود: « سيروا على بركة الله » بروید بفضل و برکت خداوند پس فرمود « لاإله إلاالله والله اكبر كلمة التقوى » اینوقت امير المؤمنین چون شير غضبان بخروشید و مانند دریای آتش بجوشید ولشكر در موافقت آنحضرت بتمامت حمله افکندند روزگار دیگر گونه شد ومتولّی حیات نعل باژگونه زد گرد آوردگاه خیمه بر چرخ ماه کشید و چون ابری سیاه دیدار خورشید رادر پوشید نخستین کمانداران كمانها بزه کردندوچون باران بهاران از دو جانب تیر باران نمودند چندانکه زه بگسست و کمانها بشکست و جعبها از تیر پرداخته گشت كمانها بگذاشتند و نیزه برداشتند سوار بر روی سوار همیرفت و مرد بر زبر مرد همی افتاد چندان بزدند و یکدیگر را بکشتند که نیزها دو پاره و سه پاره گشت اینوقت سواران پیاده شدند و زانوها بر زمین زدند و شمشیرها بکشیدند و بر سر و مغزیكدیگرهمی بکوفتند میدان همه موج خون شد و علمها نگون افتاد و هوای معرکه از تغمغم(1) ابطال وتغمغم (2)افراس وويله مطروح و ناله مجروح ضجّه واحده گشت بانك شمشیرهای فولاد برخود آهن و درع حدید چنان هولناك آمد که که گفتی کوه پایها ازهم فرو میریزندو پارهای کوه با یکدیگر مصادمه میکنند مواقيت صلوةرا کس ادای نماز نتوانست و اگر توانست جزتکبیر واشارت نبود بدینگونه چنگال مرگ در جان کاوش می کرد و آسیای حرب در خون گردش مینمود تا آفتاب در خون شفق نشست وتاریکی غبار با سیاهی شب تار دولايه گشت وظلمت از پس ظلمت متراكم افتاد وجنك همچنان پیوسته بود ناگاه در آن رزمگاه ولید بن عقبه با هزار تن از ابطال رجال باميرالمؤمنين دوچار شد على را نگریست که از يمين وشمال تیغه می زد و مردومرکب بخاك [ مي] افكند مرك خویش را در دست او معاینه کرد چون عصفوری که شاهین بیندیا روباهی که در شیر نگرد ہی۔ توانی روی بر تافت و عنان زنان از پیش بدر رفت امير المؤمنين از قفای او تاختن نفرمود اصبغ بن نباته وصعصعة بن صوحان عرض کردند یا امیر المؤمنين چگونه ما

ص: 80


1- فریاد و غوغا
2- شبهه و غرش .

با فتح و نصرت دست یابیم که گاهی که ایشانراهزیمت کنیم از قفای ایشان نتازیم و بقنل ایشان نپردازیم و گاهی که ما هزیمت شویم از دنبال ما استعجال کنند و دست از قتال باز ندارند امیر المومنین فرمود همانا معويه با کتاب خدای وسنت رسول كار نكند، و من چون معويه نباشم اگر او را علم وعمل بودی در میان ما این جنك وجدل نیفتادی .

بالجمله زمان تازمان نيران جنك افروخته تر گشت و اشتر نخعی همی حمله متواتر میکردوحيّان بن هوذة النخعی در قفای او بود و اشتر مردم خویش را همی گفت : «فدی لكم عمّی وخالی» یرشدّت وحدّت بیفزائید و حمله از پی حمل روان کنید و باندازه رمح من بیشتر شوید چون لختی پیش شدند همیگفت بمقدار قاب كمان من پیش شوید و این سخنراهمی مکرّر می ساخت و لشکر را پیشتر میساخت و همچنان نماز شام و خفتن هیچکس را دسترس نیفتادمبارزان میکوشیدند و با یکدیگر راه نزديك میکردند تا گاهی که دست در گریبان شدند و چنگ درهم افکندند و سروروی یکدیگر را با چنگال میخستند و بادندان میگزیدند و گلوگاه یکدیگر را فشار میدادند و خبه میکردند و بخاك می افکندند و با چنگ و دندان بقتل میرسانیدند مشایخ شام در اثنای آن حرب مینالیدند ومیگفتند ايقوم از خدای بترسید و بر این مردم شمرده که از بیشمار مانده رحم کنید و بر فرزندان يتيم وزنان بیوه بخشائید و یا معشر العرب الله الله في الحرمات والنساء والبنات» ، واین کلمات هیچ فائدتی نداشت حرص جنگجویان ساعت بساعت افزون میگشت و تنور حرب زمان تا زمان تافته تر میشد على (علیه السّلام) در غلوای آن گیرودار بر اسب رسول خدای سوار بود و باذو الفقار رزم میداد و بهر ضربی که میزد بآواز بلندتکبیری میگفت و مردی میکشت و همیخواست تا لشکر بانگی او بشنوندو دل قوی دارند .

ودر آنشب بروایت احمد بن اعثم کوفی وحديث مسعودی که در مروج الذهب یاد کرده امير المؤمنين پانصد و بیست و سه تن را با دست خویش بکشت وبهر ضربی تکبیری گفت خوارزمی گوید مقتولین امیر المومنین در آنشب از پانصد افزون بود

ص: 81

وسخن فاضل مجلسی در بحار الانوار بارو ایت خوارزمی موافق است و ابوسعدالسمعانی در کتاب مستقصی از معويه روایت می کند که اميرالمومنين در آنشب بدست خویش افزون از نهصد کس بکشت و بزیاد و کم فراوان سخن کرده اند که ذکر آنجمله موجب تطويل است و هیچ کس از پانصد کمتر حديث نکرده است و آنشب را ليلة الهریر گفته اند وهریر بانگ سك را گویند و آن بانکی است که از شدت سرها بعجزو ناصبوری بر آرد كأنّه سپاه شام بدانگونه ذليل و زبون بودند و بانك بدانگونه همي کردند بالجمله آنشب تا بامداد بدینگونه حرب بر پای بود و صبح جمعه تا چاشتگاه همچنان مردان جنك در هم آویختند و خون یکدیگرهمی ریختند اینوقت على (علیه السّلام) برپایی شد و این خطبه قرائت کرد:

قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ بَلَغَ بِکُمُ الْأَمْرُ وَ بِعَدُوِّکُمْ مَا قَدْ رَأَیْتُمْ وَ لَمْ یَبْقَ مِنْهُمْ إِلَّا آخِرُ نَفَسٍ وَ إِنَّ الْأُمُورَ إِذَا أَقْبَلَتِ اعْتُبِرَ آخِرُهَا بِأَوَّلِهَا وَ قَدْ صَبَرَ لَکُمُ الْقَوْمُ عَلَی غَیْرِ دِینٍ حَتَّی بَلَغَنَا مِنْهُمْ مَا بَلَغَنَا وَ أَنَا غَادٍ عَلَیْهِمْ بِالْغَدَاهِ أُحَاکِمُهُمْ إِلَی اللَّهِ عَزَّوَجَّلّ.

می فرماید ایمردم دیدید و دانستید که کار جنك، با شما و دشمنان شما تا کجاانجامید. اکنون این جماعت راکار بجان افتاده و کارد باستخوان رسیده و آثار فتح و نصرت بادید گشته و نهایت هر امری را از بدایت آن توان دانست همانا این قوم برخلاف دین حق پای اصطبار استوار کردند و ما را برنج و شکنج افکندند و من برایشان چاشت خواهم کرد و این حكومت را در حضرت إله بمقطع خواهم رسانید .

چون این خبر بمعويه بر داشتند عمرو بن العاص را پیش خواست و گفت شنیدی علی چه گفت و عزیمت چه دارد رأی چیست؟ عمرو گفت یا معويه دانسته باش که مردان ما را با مردان على فرن و قرین نتوان داشت و تو نیز باعلي همال وهمانند نتواني بود دیگر آنکه علی از پنجنگ سعادت شهادت میطلبد و تو زخارف دنیا

ص: 82

میجوئی و مردم عراق از تو بيمناکند که چون دست یابی ایشان را از پای در آوری دوم شام از علی ایمن اند که اگر ظفر جوید ایشان را کیفر نکند با این عوایق و موانع که بشرح رفت تو برعلى ابوطالب غالب نتوانی شد معویه درخویشتن فرو رفت و اندیشه های جانگزای اورا فرو گرفت گفت ای عمرو ترا نخواسته ام که مرابیم دهی ولشکر مرا بزدل وضعيف خوانی و سپاه عراق را بشجاعت بستائی تدبیری بیندیش وهنری بنمای مگر ایالت مهر را از خاطر بستردی و صحبت اصحاب را خوار - مایه شمردی بگوی تا چگونه از این سیلاب بلا بسلامت بجهيم عمرو گفت اي معويه من از نخست روز دانسته بودم که بر علی نتوان فیروز شد و از برای امروز حیلتی اندیشیده ام و در خزانه خاطر ذخيره نهاده ام صورت چنین می بندد که فرمان کنی نادر لشکرگاه هرکرا قرآنیست مأخوذدارند و فراهم آورند پس آن قرآنها را بر سنان نیزها نصب کنیم و بر لشکر عراق عرضه دهیم و گوئیم ای قوم با ما بكتاب خدای کار کنید و خون مسلمانان را بناحق ریخته میخواهید اگر دعوت مارا اجابت کنند طريق محاربت مسدود افتد و راه چاره گشاده گردد و اگر نپذیرند در میان ایشان مخالفت افتد و مردم دو گروه شوند، تشتت آراء و اختلاف کلمه ایشان را ضعیف کند و کار مقاتلت بتدوين و تعویق افتد معاویه گفت احسنت ایعمر و نیكو حيلتي کردی و ستوده خدیعنی آوردی ودل بر إعداد خدیعت عمرو نهادند اما جنك همچنان بر پای بود و کسی بر صلوة بامدادی نیز نصرت نیافت، سپیده جگر گاه شب چال زد و آفتاب بالا گرفت و روز جمعه نیز بنیمه رسیدو بروایتی تا نیمی از شب شنبه سپری شد مبارزان از هم باز نشدند .

حدیث کرده اند که در آن رزمگاه چند کرت ذو الفقار در دست علی بخميد اصحاب میگرفتند و بازانو مستوی میداشتند و باز میدادند دیگر باره میز دو میکشت تاخمیده میگشت امير المؤمنین فرمود اگر نه این بود که با این تیغ در خدمت مصطفی رزم دادم و رسول خدا [ بسیار وقت] فرمود: «لا سيف الأذوالفقار ولافتي الأعلى» من این تیغ الهی شکستم و میافکندم و از این سخن در حضرت خداوند معذرت می جست. یعنی

ص: 83

اگر جز این تیغ داشتم دشمنان دین را از این افزون کشتم و حال آنکه علمای خبر وسیر نوشته اند که رئیس هیچ قومی در یک شب چندان نکشت که امیر المؤمنين کشت و شمشیر امير المؤمنين همه بر خود و در ع می آمد و آهن می درید و مردمی کشت من بنده نیز باندازه نیروي خویش بر کتابها گذشته ام و اخبار روی زمین را پشت باروی کرده ام بیگمان خداوند متعال حضرتش راهمال نیافريد وهمالش را در فراخنای آفرینش تعلق قدرت بر محالست عليه الصلوة والسلام .

او همچنان در يك مصاف با سیف و سنان چندین مردم کشته نگشت :

ابن شهر آشوب گوید در آن شب از لشكر على چهار هزار کس مقتول گشت و از سپاه معویه سی و دو هزار مرد بخاك افتاد، قتاده حدیث میکند که عدد کشتگان شصت هزار کس بود ابن سیرین درانساب اشراف گوید بر سر هر کشته قصبي نصب نمودند آنگاه بشمار گرفتند هفتاد هزار کس بر آمد احمد بن اعثم کوفی گوید در آن شب سی و شش هزار کس مقتول گشت و مصنف کشف الغمه باصاحب کتاب فتوح اتفاق کرده و مقتولين ليلة الهریر راسی و ششهزار کس نوشته و در مناهج السالكين سی و سه هزارتن مسطور است ونقله اخبار از این گونه فراوان سخن کرده اند و در مصنفات خویش مرقوم داشته اند و من بنده را از ذکر آن جمله إطناب کازم بیمه همی داد لاجرم عنان قلم کشیده داشتم اما شمار این هر دو لشکر که در صفین انجمن شدند روز تاروز افزوده میگشت و هر دو جانبرا مدد می رسید در لشکرگاه معويه از سیصد هزار مرد افزون بود چه او يكصد و پنجاه هزار مرد رزم آزمای داشت و ایشانراخادمان و پرستاران بود، بکم و زیاد تنی راتنی از خدام هم می افتد ، و در لشکرگاه أمير المومنين (علیه السّلام) بیرون از اتباع وخدام یکصد و بیست هزار کس مرد لشکری بود وعدد مقتولین هر دو لشكر را که در مدت چهارده ماه روی در روی بودند و یکصد و ده رزم دادند احمد بن الدورقی از یحیی بن معین حدیث میکند که یکصدو ده هزار کس مقتول بشمار آمد و از این جمله نودهزار کس از مردم شام عرضه هلاك ودمار گشت و از سپاه أمير المومنین بیست هزار تن شهید شد، دیگر میثم بن عدي الطائي وشرقی

ص: 84

بن قطامي و ابي مخنف لوط بن يحيی مقتولین فریقین را نودهزار [کس] دانسته اند و از این جمله بیست و پنجهزار تن از سپاه عراق و شصت و پنجهزار تن از سپاه شام کشته شد، از غازيان بدر آنانکه ملازم خدمت أمير المومنين (علیه السّلام) بودند بیست و پنج تن شهید شدند و این نودهزار کس مقتول آنانند که قصب بر سر ایشان نصب کردند و بشمار آوردند و جز این بسیار کس که مقتول شد و بشمار نیامد و در بیابانها افتاده و طعمه سباع کشت زنی از اهل عراق را سه پسر مقتول شد و این شعر را به مرثیه ایشان گفت :

أعينيّ جودا بدمع سرب*** على فتية من خيار العرب

وماضرّ هم غير جبن النّفوس*** وأىّ أمير قریش غلب

ذکر خديعت عمروعاص در رفع مصاحف و در سال سی و هشتم هجری

چنانکه بشرح رفت روز پنجشنبه دهم صفر از بامداد تا شبانگاه و ازشبانگاه تا بامداد جمعه که آنرا ليلة الهریر گفتند و ازبامداد جمعه تا نیمه روز و بروایتی تا نیمه شب شنبه جنك پیوسته بود و آتش حربرا حدّت وشدّت افزون میگشت اینهنگام چون لشكرها بضرورت از هم باز شدند تا لختی بیاسایند معويه بتمهید و تشیید خديعت عمرو بن العاص پرداخت و فرمان کرد تا هر قرآن که در لشکرگاه بود حاضر کردند آنجمله پانصد مصحف بود و قر آن خط عثمانرا که بس عظیم بود و از مسجد دمشق آورده با خود میداشتند حاضر کردند و آنرا بر سر سه نیزه و بروایتی بر سر چهار نیزه نصب کردند وده تن آن نیزها را بدست گرفته و از پیش روی صف بداشتند و صد تن سوار صد مصحف بگرفتند و بر سر نیزها نصب نمودند و از پس قرآن عثمان بر صف ایستادند وچهار صد سوار نیمی از یمین و نیمی از شمال هريك قر آنی را بارمح افراخته کردند اما از آنسوی لشکر عراق همی گفتند گاهی که آفتاب از گریبان افق سر برزند نبرد آغازیم و میدان خالی نکنیم الّا

ص: 85

آنکه بر لشکر شام چاشت خوریم واگر نه کشته شویم ولشکر شام همی گفتند چون سپیده سر برزند بجنگ در آئیم وروی بر نتابیم تا نصرت جوئیم یا بر خون خویش غلطان گردیم .

بالجمله چون بامدادان بانگی خروس برخاست در لشکرگاه أمير المؤمنين (علیه السّلام) از چهار جانب طبل جنگ بکوفتند و صنادید سپاه عراق در لشکر شام نگران شدند و علمای بسیار در پیش روی سپاه دیدار کردند چون روز نيك روشن شد مکشوف افتاد که آنجمله قرآنهاست که بر سر نیزها افراخته کردند اما اشتر نخعی بر اسبی کمیت بر نشست و تن در آهن و فولاد محفوف داشت و اسب براندو از پیش روی سپاه بایستاد و مغفر از سر بر گرفته بر قربوس زین نهاد و فریاد برداشت که ایمعشر مؤمنین جنگی بر پای ایستاد و تنور حرب تافته کشت الصبر الصبر یکی از لشکریان گفت اگر اشتر را در این كر وفرّ نیّتی صافی است هیچکس با او برابر نتواند بود دیگری با او خطاب کرد که مادرت در مرگت گریان شود کدام نیت ازین صافی تر تواند . بود نمی بینی که در بحر خون شنا میکند وقتی که دلها بگلوگاه می آید و مغز مردم شجاع چون دیگی که بر سر آتش جای دهي جوش میزند .

مع القصه اشتر نخعی چون شیر شمیده و اژدهای دمیده آهنگ جنگی کرد و لشکریان از قفای او بجنگ در آمدند و مردم شام با شدت ضرغام وحدت صمصام در آویختند و سیف وسنان در هم نهادند دیگر باره صهيل اسب و صلیل حدید در گوشها سیماب ريخت و چکاچاك تيغ وفشا فاش تير دلها را آب کرد مشایخ شام در غمرات جنگ همي بعره میزدند و میگفتند « یا معشر العرب الله الله في الجرمات من النساء والبنات ، معويه سخت آشفته حال شد و دانست که مدتی دیر برنگذرد که لشکر شام پشت باجنگ کند و یکباره هزیمت شود فرمان کرد تا در آنهارا پیش تاختند طفیل بن ادهم از پیش روی قرآن اعظم بود در برابر على (علیه السّلام) آمد و ابوشریح الجذامی از جانب میمنه و ورقاء بن المعمر از طرف ميسره بايستاد و پانصد سوار

ص: 86

باقر آنهای افراخته از پس پشت ایشان بر صف شدند آنگاه این سه تن فریاد برداشتند که یا مشعر العرب الله الله في نسائكم وبناتكم فمن للرّوم والأتراك وأهل فارس غدا إذا فنيتم الله الله في دينكم هذا كتاب الله بيننا وبينكم همی گفتند ایجماعت عرب از خدا بترسید و بر زنان و دختران خود رحم کنید آنگاه که شما بتمامت بهره هلاك گشتید با دشمنان دین کدام لشکر مصاف خواهد داد و با سپاه روم و ترک و فارس کدام مبارز رزم خواهد زد از خدا بترسید و پشت با دین مکنید . این کتاب خداست در میان ما و شما وما بدین کتاب ایمان داریم و باحكام آن رضاداده ایم اگر شما نیز مسلمانید و با کتاب خدای ایمان دارید بر این زنان بیوه و کودکان صغير رحم کنید و با ما با کتاب خدای کار فرمائید چون أمير المؤمنين (علیه السّلام) اینکلمات بشنید فرمود :

«اللّهُمَّ إنَّکَ تَعلَمُ أنَّهُم مَا الکِتابَ یُریدونَ،فَاحکُم بَینَنا وبَینَهُم،إنَّکَ أنتَ الحَکَمُ الحَقُّ المُبینُ.

ای خداوند جهان تو میدانی که این جماعت اطاعت ترا گردن نمیگذارند و این کار بحکم خدیعت آورده اند تو در میان ما وایشان حکم فرمای که حاکم برحق و قادر مطلقی این هنگام در میان اصحاب على (علیه السّلام) اختلاف کلمه بادید آمد جماعتی گفتند این نیست مگر خديعت عمروعاص، القتال القتال و گروهی گفتند باید از این مخاصمه دست باز داشت و با کتاب خدای محاکمه کرد اکنون که مارا بکتاب خدای میخوانند قتال با ایشان حلال نباشد اشعث بن قيس الكندی در میان جمع بر پای شد و این خطبه قرائت کرد : الحمدلله أحمده و أستعينه أومن به و أتوكّل عليه و أستنصره و أستغفره و أستخيره و أستهديه فانّه من يهده الله فلا مضلّ له ومن يضلل [ الله ] فلاهادی له و أشهد أن لا إله إلّا الله وحده لاشريك له وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) : ثمّ قال قدر أيتم يا معشر المسلمين ما قد كان في يومكم هذا الماضي و مافد فني فيه من العرب فوالله لقد بلغت من السّنّ ما شاء الله أن أبلغ فما رأيت مثل هذا اليوم قطّ ألا فليبلغ الشاهد الغايب أنّا إن نحن تواقفنا غداً فانّه لفناء

ص: 87

العرب وضيعة الحرمات أما والله ما أقول هذه المقالة جزعاً من الحتف ولكنّي رجل مسن أخاف على النساء و على الذّراری غداً إذا فنينا اللّهم إنّك تعلم أنّي قد نظرت القومي ولأهل دینی فلم آل - أي لم أقصّر. و ما توفيقي إلّا بالله عليه توكّلت وإليه أنيب والرّای يخطىء و يصيب وإذا قضى الله أمر أمضاه على ماأحبّ العباد أو كرهوا أُقول قولی هذا و أستغفر الله لي ولكم . .

بعد از ستایش یزدان پاك و درود خواجه لولاك گفت ای مسلمانان مراسالیان دراز بر سر سپری شدو بر گرم و سردجهان فراوان عبور داده ام سوگند باخدای که هرگز چنین روز ندیدم و هلاك عرب را تا بدین غایت نشنیدم واجب میکند آنانکه بودند و دیدند آنانرا که حاضر نبودند خبر بازدهند اگر یکروز دیگر کار بدینگونه رود عرب دستخوش فنا کردند و زنان و ذراری اسیر و دستگیر شوندسوگند با خدای که من این سخن از بیم مرگ نمیگویم لکن مردی سالخورده ام و بر زنان و فرزندان میترسم آنگاه گفت ای خداوند تو میدانی که من غم قوم میخورم وتیمار أهل دین میبرم و يترك آنچه توانایم نمیگویم همانا مردمان گاهی بخطا رأي زنند و گاهی اصابه کنند و خداوند چون قضا کند امضا کند خواه بندگانرا پسند خاطر افتد وخواه مکروه دارند .

چون سخن بدینجا آورد چشم معويه بدینکلمات روشن شد ، فقال أصاب وربّ الكعبة سوگند بخدای کعبه که سخن براستی کرد اگر یکروز دیگر نبرد آزمائیم بجمله نابود شویم و سپاه روم زنان و فرزندان مارا اسیر کنند وزن و فرزند مردم عراق را لشکر فارس اسیر گیرند.

بالجمله اشعث بنزديك على (علیه السّلام) آمد و گفت يا أمير المؤمنين مارا بالشكر شام جای سخن نماند توتا کنون همی گفتی که با کتاب خدای و سنّت رسول با شما کار خواهم کرد و امروز ایشان آن همی گویند که شما دی همی گفتیدلاجرم مسئلت ایشانرا اجابت باید کرد و اگر نه مادر روی ایشان در نیائیم و کمانی نگشائیم و تیغی نکشیم و مردی نکشیم امیر المؤمنين فرمود ای اشعث از ینگونه سخن

ص: 88

مکن و اختلاف کلمه در میان مردم میفکن مگر ندیدی که من همه روز ایشانرا بكتاب خدای خواندم و اجابت نکردند امروز خویش راذلیل وزبون دیدند و بر جان خود بترسیدند این حيلت برانگیختند باشد که از چنگال مرگی سلامت بجهندزینهار که ای اشعث مغرور مشو و از اشباك خديعت اینقوم بپرهیز و همچنان قتال. میده و رزم میزن که عنقریب فتح و فیروزی دیدار مینماید اشعث گفت حاشا و کلّا با گروهی که ما را بكتاب خدای همی خوانند آغاز مناجزت نکنم و بمبارزت نياغالم عدي بن حاتم عرض کرد یا أمير المومنین این قوم بر باطلند و ما بر حقیم و معويه را دلیران جنگی با رجال توهمال نتواند بود و اگر مردان او چون مردان تو باشد علم تراو صبر ترا و بصیرت تراو شجاعت ترا از کجا بدست کند استعانت از خدای باید جست و با تيغ يمان امان از ایشان برداشت . .

عمرو بن الحمق گفت يا أمير المؤمنين ما را بر باطل نصرت نکردیم و از در عصبیت اختیار ننمودیم بلکه در متابعت تو خدایرا اجابت کردیم و حق را طلب نمودیم و با تو از خویشتن رایی نداریم بهر چه خواهی فرمان کن تا امتثال فرمان کنیم دیگر باره اشعث بن قیس برخاست و سخت غضبناك بود عرض کردیا أمير المومنین ما با تو چنانیم که دی بودیم و هیچکس درخصومت مردم شام وحمايت أهل عراق بجد تر از من نیست صواب آنست که ایشانرا اجابت فرمائی و با کتاب خدای حکومت کنی چه تو در اجرای احکام کتاب خدای از ایشان سزاوارتری أمير المومنین فرمود تانيك بينديشم. از آنسوی مردم شام نگریستند که همچنان آتش حرب زمان تازمان زبانه میزند و اشتر نخعی رزم میدهد بفزع آمدند و در نزد معويه بنالیدند و گفتند مردم عراق دعوت ترا اجابت نکردند ساعت دیگر اثری از ما بجای نماند معويه پسر عمرو بن العاص عبدالله را بخواست و گفت شتاب کن و با مردم عراق سخنی چند بگوی عبدالله عجلت کرد و در میان هر دو صف بایستاد و ندا در داد که ای أهل عراق من عبدالله بن عمرو بن العاصم همانا در میان ما کاری افتاد و آن از بهر دین بود و اگر نه از بهر دنیا بود اگر از بهر دین بود سوگند با خدای که داد بدادیم

ص: 89

وحق آن ادا کردیم و اگر از بهر دنیا بود سوگند باخدای که ما از حد بدر بردیم و شما نیز از حد بدر بردید اکنون شما را بكتاب خدای خوانده ایم و اگر شما ما را بدان بخوانید البته اجابت کنیم اگر شما با ما در این سخن هم داستان شوید خدايرا خشنود دارد و اکنون این مسامحت را در مقاتلت غنیمت شمارید تا این قليل که از کثير زنده مانده اند روزی چندزندگانی کنند سعید بن القيس الهمداني بحضرت أمير المومنین آمد و این قصه بگفت أمير المؤمنين على (علیه السّلام) فرمود باز شو و او را پاسخ بگوی سعید مراجعت کرد و گفت ای اهل شام در میان ما أمری چند حادث شد که شما آنرا حمل کردید که با در راه دین است و اگر نه در طلب دنیا حال ما امروز با شما چنانست که دی بود نه مردم شام باز شام خواهند شد و نه أهل عراق بسوی عراق مراجعت خواهند کرد همچنان قتال میدهیم تا خداوند در میان ماحكم كند مردی از اهل شام این شعرها گفته است :

رؤوس العراق أجيبوا الدعاء*** فقد بلغت غاية الشدّة

و قد أودت الحرب بالعالمين*** و أهل الحفائظ و النجدة

فلسنا ولستم من المشركين*** ولا المجمعين على الردّة

ولكن أُناس لقوا مثلهم *** لنا عدّة. و لهم عدّة

فقاتل كلّ على وجهه*** تقحّمه الجدّ والجدّة

فان تقبلوها ففيها البقاء*** و أمن الفريقين و البلدة

وإن تدفعوها ففيها الفناء*** و كلّ بلاء إلى مدّة

و حتّی متى محض هذا السقا*** ولابدّ أن يخرج الزبدة

ثلاثة رهط هم أهلها *** وإن يسكتوا تخمد الوقدة

سعيد بن قيس و كبش العراق*** و ذاك المسوّد من كندة .

وازین سه رهط که در شعر یاد کرده از کبش عراق مالك اشتر را میخواهد که جز بجنك رضا نمیداد و از مسوّد کنده اشعث بن قيس را میگوید که جزاز در صلح سخن نمیکرد اما سعيد بن قيس بهیچ جانب استوار نمی ایستاد.

ص: 90

بالجمله مردمان درحضرت أمير المومنین انجمن شدند و فریاد برداشتند که حرب ما را ببلعید و از مبارزان اثری نگذاشت : وجماعتی گفتند ما امروز نیز قتال میدهیم چنانکه میدادیم، وایشان اندك بودند و هم در پایان کار بدینقدر هم، استوار نایستادند و در طلب مصالحت همداستان شدند أمير المؤمنين برخاست و فرمود ایجماعت تاکنون کار بدانگونه کردم که خود خواستم و صواب دانستم .. ألا إنّی کُنتُ أمسِ أمیرُ المُؤمِنینَ ، فَأَصبَحتُ الیَومَ مَأمورا ، وکُنتُ ناهِیا فَأَصبَحتُ مَنهِیّا ، وقَد أحبَبتُمُ البَقاءَ ولَیسَ لی أن أحمِلَکُم عَلی ما تَکرَهونَ

فرمود ای مردم من دی أمير بودم و امروز مأمورم و دی ناهی بودم و امروز منهیم این نیست الا آنکه از جنك سیر شدید و از جان بترسیدید و من نمیگمارم شما را بچیزیکه مکروه میدارید چون سخن بدينجا آورد بنشست ..

اینونت صناديد قبایل بسخن آمدند نخستین کردوس بن هانىء البكری برخاست و گفت ایها الناس از آنروز که از معويه برائت جستیم و با علی پیوستیم حجاب شك منقشع گشت و آفتاب یقین طالع شد که کشتگان ما شهیدانند و زندگان آزادگان جه على برطریق حق میرود آنکس که متابعت علی جوید رستگار شود و آن کس که مخالفت آغازد بهره نار گردد والسلام

آنگاه شقیق بن ثور البكری برخاست و گفت ایجماعت مامردم شام را بکتاب خدای خواندیم و اجابت نکردند ناچار با ایشان از در کارزار بیرون شدیم امروز ایشان ما را با کتاب خدای دعوت می کنند اگر ما نیز اجابت نکنیم امروز چنان باشیم که ایشان دی بودند و بدانید که حرب دمار از ما بر آورد وعلى آنکس نیست که از جنك دست باز دارد و این مقاتلت را باز پس افکند لكن سلامت در مسالمت است و السلام .

از پس او حریث بن جابر البكری برخاست و گفت ای مردم اگر أمير المومنین که شیر بیشه شجاعت است دست ازین حرب باز دارد او را نسبت بجبن و بددلی کنند و این چگونه شود و حال آنکه اوقاید سپاه و سایق لشکر است و در میان ماو آن کس که بر ماطغیان کند فیصل امر جز بازبان شمشیر نخواهد بود و السلام

ص: 91

اینوقت خالد بن معمر برخاست و گفت يا أمير المومنین تا کنون خاموش نشستم و حال آنکه هیچکس را بسخن سزاوارتر از خود ندانستم خوشدل بودم که در ملازمت خدمت تو باسعادت ابدی هم آغوشیم اکنون که جماعتی فرس فصاحت بميدان تاختند و بتشتت آراء و اختلاف کلمه سخن کردند واجب میکند که فصلی بپردازم همانا مادر طاعت و متابعت تو استواریم و خویش را بر حق دانیم اگر سخن اینقوم را از در. صدق میدانی اجابت کن و اگر بخدعه و نیرنگ بخواهند از غمرات جنگ مخلصی بدست کنند فرمان کن تا بر سر جنگ شویم وجوی خون برانيم والسلام .

از پس او حصين بن منذر الرّبعي برخاست و اوجوانی نورس بود و از همه سرهنگان سالیان عمر کمتر داشت و گفت ایها الناس بنیان این دین را برضاوتسلیم تقویم کرده اند این اساس محکم را بقياس خویشتن متزلزل مكنيدوشك وشبهت را در خاطر خویش راه مگذارید و يقين بدانید که أمير المومنين صادق ومصدّق است و سخن او همه استوار و بر حق است آنچه را بپسندد پسنده دانیم و آنرا که براند پیش نخوانیم بهیچ روی مخالفت او نجوئیم و در ردوقبول اولا و نعم نگوئیم.

حديث کرده اند که چون این خبر بمعويه رسید کس بمصقلة بن هبيره فرستاد که با مصقله من از هیچکس آن رنج و شکنج ندیدم که از قبیله ربیعه دیدم مصقله گفت شدت قبیله ربیعه در خصمی توافزون از قبایل دیگر نیست با اینهمه من بدیشان کس میفرستم تاچه کرده اند و این شعرها بگفت :

لن يهلك القوم أن تبدي نصيحتهم*** إلّا شقيق أخو دهل و کردوس

و ابن المعمّر لاتنفك خطبته*** فيها البيان و أمر القوم ملبوس

أمّا حریث فانّ الله ضلّله*** إذ قام معترضاً و المرء کردوس

طاطا حصين هنافي فتنة جمحت*** إنّ ابن وعلة فيها كان محسوس

منّوا عليّا ومنّاهم و قال لهم*** قولا يهيج له البزل القناعيس

كلّ القبائل قد أدّى نصيحته*** إلاّ ربيعة رغم القوم محبوس

و این اشعار از نجاشی انصاری است :

إنّ الأراقم لايغشاهم بوس*** مادافع الله عن حوباء کردوس

ص: 92

نمته من تغلب العليا فوارسها*** تلك الرؤوس وأبناء المرائيس

قل للّذين ترقّوا في تعنّتهم*** إنّ البكارة ليست كالقناعيس

لم تدركوا الدّهر کردوساً وأُسرته*** بنيّ تغلبة الحادی و ذو العيس

و این شعر خالد بن معمر راست:

وفت لعلىّ من ربيعة عصبة*** بصمّ العوالي والصّفيح المذکّر

شقيق و کردوس ابن سيّد تغلب*** و قد قام فيها خالد بن المعمّر

وقارع بالشوری حریث بن جابر*** و فاز بها لولا حصين بن منذر

لأنّ حصيناً قام فينا بخطبة*** من الحقّ فيها منية المتجبّر

أمرنا بمرّ الحقّ حتّی كأنّها*** خشاش تفادي من قطام وقرقر

وكان أبوه خير بكر بن وائل*** إذا خيف من يوم أغرّ مشهّر

نماء إلى عليا عكاية عصبة*** و آب أبيّ الدنيّة أزهر

و این شعر الصلتان گوید :

شقيق بن ثور قام فينا بخطبة*** يحدّثها الرکبان أهل المشاعر

بها يتقافينا الخطيب بمثلها*** جزى الله خير أمن خطيب وناصر

وقد قام فينا خالد بن معمر*** و کردوس الحامي ذمار العشایر

بمثل الّذي جاء به حذو نعله*** وقديين الشوری حریث بن جابر

فلايبعدنك الدهر ماهبّت الصبا*** ولازلت مسقيّا بأسحم ماطر

ولازلت تدعي في ربيعة أوّلا*** باسمك في أخرى الليالي الغوابر

أُتي نبأ من الانباء ينمي*** و قد يشفي من الخبر الخبير

چون کلمات حسين بن منذر باخاطر بكر بن وائل موافق نیفتاد آغاز مخاصمت و مناجزت کردند و على (علیه السّلام) میان ایشانرا به اصلاح آورد اینوقت رفاعة بن شدّاد البجلی برخاست و گفت أيّها الناس خطبی واقع نشده و احدوثه در میان نیفتاده اینجماعت ما را بچیزی میخوانند که ما ایشانر دی بدانچیز میخواندیم اگر این سخنرا بصدق میکنند و مکری و نیرنگی نیانگیخته اند مسئلت ایشانرا با اجابت

ص: 93

مقرون میداریم و اگر نه ما همانیم که بودیم خداوند اسبهای رونده و شمشیرهای برنده ایم بر ایشان حمله میکنیم و تیغ میزنیم و مردم می کشیم تا گاهی که با أمير المؤمنين بيعت کنند و سر در متابعت او فرو نهند و این شعرها قرائت کرد :.

تطاول ليلي تلهموم الحواضر*** وقتلى أصيبت من رؤس المباشر

بصفين أمست والحوادث جمّة*** يهبل عليها الترب ذيل الأعاصر

فانّهم في ملتقى الخيل بكرة*** وقدجالت الأبطال دون المشاعر

فان يك أهل الشام نالو اسراتنا*** فقد نيل منهم مثل جزرة جازر

وقام مجال الدمع منّا ومنهم*** يبكيّن قتلى غير ذات مقابر

فان يستقلّ القوم ما كان بيننا*** وبينهم أُخرى اللّيالي الغوابر

و ماذا علينا أن نريح نفوسنا*** إلى سنة من بيضنا و المغافر

ومن نصبنا وسط العجاج جباهنا*** لوقع السيوف المرهفات البواتر

وطعن إذا نادي المنادي أن اركبوا*** صدور المذاکی بالرماح الشواجر

أثرها الّذي كانت بصفّين بكرة*** ولم نك في تسعيرها بعواثر

وإن حكما بالحقّ كانت سلامة*** ورای وقانا منه في شوم قاسر

و باز خواندن أمير المؤمنين على (علیه السّلام) اشتر نخعی را از مقاتلت باسپاة معويه درسال سی و هشتم هجری

آنگاه که لشکر معويه قر آنها را بر سر نیزه بیفراختند و گفتند ای لشکر عراق باما بكتاب خدای کار کنید امیر المومنین فرمود ای مردم من سزاو از ترم باجابت اینکلمه و اجرای احکام کتاب الله لكن معويه و عمر و بن العاص وابن ابی معیط و حبيب بن مسلمة وابن ابی سرح اصحاب دین و فرمانبردار قر آن نیستند و من ایشانرا نیکوتر از شما شناخته ام از گاهی که اطفال بودند تا زمانی که در شمار رجال آمدند .

فَکانوا شَرَّ أطفالٍ ، وشَرَّ رِجالٍ ، إنَّها کَلِمَهُ حقٍّ یُراد بِها باطِلٌ

ایشان ناستوده ترین کودکان و نکوهیده ترین مردان بودند با جرای احکام کتاب خدای ودعوت کردن سخن حق لكن ایشان از این سخن اراده باطل کرده اند وحيلتي بكار آورده اند ساعتی سروساعد خودر ا با من بمستعار گذارید وحمله دردهید

ص: 94

که حق بمقطع رسید وظالمانرا هزیمت وهلاكت نزدیک شد .

و در اینوقت مسعر بن فدکی و زید بن حسین با بیست هزار تن مرد شمشیر زن مقنّع بآهن و فولاد شمشیرهای کشیده بر گردن نهاده شاکی السلاح حاضر حضرت امیر المومنین (علیه السّلام) شدند و پیشانی ایشانرا از کثرت سجود. علامتی عظیم از سواد بود و جماعتی از قاریان قرآن که ازین پس خوارج گشتند هم با ایشان بودند بالجمله این هنگام على (علیه السّلام) را امير المؤمنین خطاب نکردند گفتند یاعلى اجابت کن مردم شام را بكتاب خدای و اگرنه ترا می کشیم بدانسان که عثمان بن عفّان را کشتند تو میدانی که ما عثمان را از بهر آن کشتیم که با کتاب خدای کار نمیکرد. اکنون که این قوم ترا داد بدادند و با کتاب خدای دعوت کردند تو نیز ایشانرادادبده و مسئلت ایشان را اجابت کن و اگرنه ترا بکشیم یا ببندیم و بدیشان سپاريم سوگند با خدای اگر اجابت نکنی جز این نکنیم امير المؤمنين از کلمات ایشان شگفتی می گرفت و سخن نمیکرد پس سر برداشت و گفت وای بر شما آیا من اول کس نیستم که ایشانرا بکتاب خدای خواندم و اول کس نیستم که کتاب خدای را اجابت کردم و برمن روانیست که کسی مرا بکتاب خدای بخواند و اجابت نکنم و این مقاتلت که با ایشان مراست از بهر آنست که بحكم قر آن گردن نهند و کتاب خدایرا اجابت کنند لكن معويه و اصحاب او کتاب خدايرا از پس پشت انداختند و بر خدای عاصی شدند و ازینکار کتاب خدایرا اراده نکرده اند بلکه شعبده انگیخته اند باشد که از دست ما مخلصی بدست کنند و من مكنون خاطر ایشان را با شما مکشوف داشتم و از من نپذیرفتید و مرامتهم داشتید همانا از جنك سیر آمدید و از مقاتلت ملالت گرفتید وحیات را بر مرگی فضيلت نهادید و من شما را بکاري که مکروه میدارید مجبور نمیدارم لكن آگهی میدهم پذیرای فرمان من بهشت جاودان یابد و آن کس که مرا به فرمان باشد و هوای نفس کار کند و من منع نتوانم کرد خودداند و السلام .

چون سخن بدينجا آورد گفتند اکنون کس بفرست و اشتر نخعی را از جنك باز خوان که او همچنان در غلوای قتال رزم می زند امير المؤمنين يزيد بن هانی را فرمود

ص: 95

برو واشتر نخعی را بگوی که دست از جنك بدار و باز آی چون بزيد بن هانی با اشتر ابلاغ فرمان کرد گفت در حضرت امیر المؤمنين معروض دار که اینوقت روانیست که من باز آیم وموقف خالی کنم هم درین ساعت نسیم نصرت بوز وسپاه شام هزیمت شود و کار بر مراد و مرام گردد يزيد بن هانی باز آمد و گفت یا امیرالمؤمنین غبارجنك بالا گرفته و نعره ابطال در هم افتاده هم اکنون سپاه عراق غلبه جویند ولشکر شام را درهم شکنند آنجماعت گفتند ما ترا گفتیم که اشتر را از جنك بازخوان وتوفر مودی که او در جنك بجدتر باشد چه آنگاه که رسول فرستادی ماغبار جنگرا افزون و نعره مردان را بزيادت بینیم امير المؤمنین فرمود که من در چشم شما فرمان کردم و با یزید سخنی بنجوی نراندم شما از کجا دانستید که من اشتر را جنك فرمودم و دیگر باره با یزید گفت برو واشتررا بگوی که امير المؤمنين ترا مقاتلت نمی فرماید عجلت کن وباز شو که فتنه بادید آمد یزید برفت و این پیام بگذاشت اشتر گفت مگر این فتنه از رفع مصاحف بادید آمد یزید گفت جز این نتواند بود اشتر گفت سوگند با خدای دانستم که ازين شعبده که این نابغه انگیخته این فتنه حادث شود و درمیان امت اختلاف کلمه یادید آید اکنون ای یزید آیا می بینی که آثار فتح پدیدار گشت آیا می بینی که خداوندکار بکام ماهمی خواهد این چه وقت است که من این جنگرا بگذارم و باز شوم یزید گفت ای اشتر آیارضامیدهی که فتح کنی وچون بازشوی امیر المؤمنين راکشته بینی یا بدست دشمن بسته نگری اشتر گفت سبحان الله سوگند باخدای که اگر همه جهان در تحت فرمان می آید و من امير المؤمنين را نبینم نخواهم یزید گفت حال بر این منوال است چه این جماعت هم آواز گفتند که اگر اشتر را باز نخوانی تورا چنان بکشیم که عثمانرا کشتیم واگرنه بدشمن سپاريم .

اشتردر خشم شد و دست از جنگی بازداشت و باز شتافت وهمی گفت اي اهل عراق ای اهل شقاق و نفاق ای مردم ناستوده خوی چه بيوفا مردم که شما بوده اید چه نکوهیده ای که شما زده اید آیا چنان پندار می کنید که این جماعت بكتاب خدای کار می کنند سوگند باخدای که این قوم بترك فرمان خدای گفته اند و کتاب خدای را

ص: 96

از پس پشت انداخته اند ایجماعت هوش باز آرید و هر لحظه بازگذارید تا دیگر باره بکارزار شوم و ایشان را عرضه هلاك ودمار دارم اشعث بن قیس گفت مادی برای خداجنك کردیم و امروز نیز برای خدا بترك جنگ گفتیم اشتر گفت ای اشعث ما را اغلوطه مده و خودرا بغلط میفکن فراوان رنج بردیم و شکنج دیدیم مگذار به نیرنگ ابن نابغه این جمله بر بادرود مرادستوری دهید تا باز جنگ شوم و در زمانی اندك بافتح و فیروزی مراجعت کنم آخریکی نظاره کنید بزرگان شما پایمال هلاك [ ودمار] شدند و مشتی خوارمایگان بجای ماندند اشعث گفت حاشا که تورا بمبارزت اجازت کنیم وقتال با اینقوم را حلال شمریم اشتر گفت مرا چندان رخصت کنید، که عطف عنان کنم ويك میدان برایشان تاختن برم چه اگر رخصت کنید بیگمان با فتح و نصرت قرین گردم اشعت با آنگروہ منافق که اوراموافق بودند گفتندماهر گز ترا دستوري ندهیم چه اگر با این جماعت از در منازعت بیرون شوی گناهی بزرگ کرده باشی وچون باجازت ما این مبارزت جو ئي مارادر گناه خویش شريك خواهی داشت اشتر گفت تاکنون بر طریق حق کار کردید و اکنون راه باطل گرفتید وزود باشد که بكيفر آن مأخوذ گردید قاریان قرآن که در پیشانی داغ سجده داشتند گفتند ای اشتردست از ما بدار و چند که ما این قرآنهارا برستان نیزها بینیم نه ترا اطاعت کنیم و نه متابعت علی جوئیم دورشوازما اشتر گفت افسوس که شیفته مکرابن نابغه شدید و جهاد را دست باز داشتید آنگاه روی با قاریان قرآن کرد و گفت ای صاحبان جباه (1) داغ زده چنان صورت می بست که این اثر سجده در پیشانی شمادر طلب آخر تست مکشوف افتاد که این تعب وطلب جز از بهر دنیا نبوده است چه زشت کردار و ناستوده هنجار که شما بوده اید کاش چون قوم ثمود نابودگشنید پس لختی ایشان را برشمرد و دشنام گفتوروی اسب ایشان را با تازیانه بزد ایشان نیز اشتر را برشمردند و دشنام گفتند و بر پیشانی اسب او تازیانه بزدند مردم اشتر از جای جنبش کردند و بانك برایشان زدند و آن جماعت نیز آوازهارا خشن ساختند و رگهای گردنرا ضخم کردند و بانگ در انداختند نزديك شد که فتنه

ص: 97


1- جمع جبهه: یعنی پیشانی

بزرك بادیدشود و مردم عراق تيغ درهم افكنند امير المؤمنين بانگی برایشان زد و آن فتنه برخاسته را بنشاند چند تن از آن جماعت گفتند ای اشتر خاموش باش و این جنگ و جوش را فرو گذار زیرا که امير المؤمنین علی بحکم قرآن رضاداد و بیرون این حال مجال نبود اشتر گفت از آن پس که اميرالمؤمنين بحكم قر آن رضا شود مرا جای سخن نماند و من رضا دادم بدانچه امير المؤمنين رضا داد و مردمان همی گفتند که علی ایشانرا اجابت کرد و آن حضرت خاموش بود ابو مجید نافع بن اسود

تمیمی این شعر بگفت : .

ألا أبلغا عنّي عليّاً تحيّة*** فقد قبل السمّاء لمّا استقلّت

بني قبّة الاسلام بعد انهدامها*** وقامت عليه قصره فاستقرّت

كأنّ نبيّاً جاءنا حين هدمها*** بماسنّ فيها بعد ماقد أبرّت

این هنگام امير المؤمنین فرمود بیرون کتاب خدای حکمی نیست و حکم کتاب اورا مزیدی نتواند بود من جزاین نخواهم که زنده کنم آنچه قرآن زنده میکند و بمیرانم آن چیز را که قرآن بمیراند آنگاه که در خدمت مصطفی در حرب حدیبیه بودیم و اصحاب ساخته مقاتلت بودند و بمصالحت رضا نمیدادند مصطفی مسالمت را بر مخاصمت اختیار فرمود هم اکنون اینقوم در هول و هرب افتادند و از غایت خوف و هراس مارا بكتاب خدای بخوانند خاموش باشید تا بنگریم چه خواهند گفت حريث بن جابر البكری گفت ای جماعت سخن امير المؤمنين را اصغا فرمودید اکنون گوش دارید تا من چه میگویم همانا اگر امیرالمؤمنین متصدی امر خلافت و امامت نبود و گوشه عزلت وزاویه خمول میداشت هم بر ما فرض می آمد که حاضر حضرت او شویم و بیرون مصلحت و مشورت او کار نکنیم اکنون که خود قاید سپاه وسایق لشکر است بیفرمانی اوجز از در غوایت وضلالت نیست و امروز از ینقوم نخواهد جز آنکه دی خواست و آنکس که در امیر المؤمنين عاصي شود وزبان بطعن ودق گشاید با او جز با زبان شمشیر سخن نکنیم اینوقت گروهی از بنی بکروایل مانند حریث بن خالدوخالد بن معمّر و شقیق بن ثورو کردوس ابن عبدالله برخاستند و گفتند یا امیر المؤمنين ما

ص: 98

سر در خط فرمان تو داریم اگر این جماعت را اجابت میکنی ما نیز بر طریق تومیرویم واگرنه تیغهای یمانی بر کشیم و از سر زندگانی برخیزیم میزنیم و میکشیم تاهر کرا خدای خواهد بر کشد امير المؤمنین فرمود در پذیرائی کتاب خدای هیچکس از من سزاوارتر نیست و اینقوم مرابکتاب خدای میخوانند و من از یشان می پذیرم لكن معویه وعمرو بن العاص و پسر معيط و حبیب بن مسلمة وضحاك بن قیس و پسران آبی سرح اهل قر آن نیستند چه ایشانرا از عهد صبی تا کنون نيك می شناسم و افراختن این مصاحف بر نیزها جز نیرنگ و خديعتي نيست و بدین خدیعت شما را بفریفتند چندان که در مخالفت من يكجہت شدید من ناچار جانب شما را نگاه داشتم و مسئلت ایشان را بپذیرفتم .

دراینونت معويه از برای تقریر امروتشييد مكر ابو الأعور السلمي را بفرمود تا بر برذونی سفید بر نشسته و قرآنی بزرك بر سر نهاده پس آن اسب کودنرا براند و در میان هر دوصف بايستادوندا در داد که یا اهل العراق این کتاب خداست در میان ما و شما با ما بدین کتاب کار کنید و این کلمات رامعويه بعلی (علیه السّلام) فرستاد :

« إنّ هذا الأمر قد طال بيننا و بينك و كلّ واحد منّا يرى أنّه على الحقّ فيما يطلب من صاحبه ولن يعطی واحدمنّا الطاعة للآخر وقد قال فيما بيننا بشر كثير و أنا أتخوّف أن يكون ما بقي أشدّ ممّا مضى و انّا نسئل عن ذلك الموطن ولا يحاسب به غيري و غيرك فهل لك في أمر لنا ولك فيه حيوة و عذر و برائة وصلاح للأُمة وحقن للدّماء واُلفة للدين وذهاب للضغاين و الفتن أن يحكم بيننا وبينكم حكمان مرضيّان أحدهما من أصحابي والآخر من أصحابك فيحكمان بمافی كتاب الله بيننا فانّه خیر لی ولك وأقطع لهذه الفتن فاتّق الله فيما دعيت له وارض بحكم القرآن إن كنت من أهله و السلام .

در جمله میگوید این مقاتلت و مخاصمت در میان ما بدراز کشید و ما هريك خویش را بر حق میدانیم و اطاعت آن دیگر را گردن نمیگذاریم ازین روی بسیار کس در میان ما کشته شد و من بیمناکم که ازین پس این بلای عظیم در میان ما بر آنچه

ص: 99

گذشت فزونی جوید همانا در موقف محشر مارا ازینموقف باز پرس خواهند کرد و بیرون من و تو هیچ کس مأخوذ نخواهد بود و من درینکار رایی زده ام که مشتمل بر صلاح حال ما و شما است اگر از من بپذیرید این مخالفت بمؤالفت بدل گردد و این فتنه برخاسته از پای بنشیند و خون مسلمانان ناریخته بماند صواب آنست که دو حكم اختیار کنیم تا بر طریق قرآن در میان ما حکم کنند ازین دو حکم یکتن از اصحاب ما و آندیگر از اصحاب شما، اکنون ای علی از خدای بترس و بحکم قرآن راضي باش اگر از أهل قرآنی والسلام از مردم عراق بسیار کس آواز دادند که ما بحكم قرآن رضا دادیم ابو الاعور گفت سپاس خداوند را که این فتنه بیایان آمد و بنزديك معويه شتافت و خبر بازداد مردمان شادشدندوجامۀ حرب و حمل حديد از تن فرو گذاشتند و دل بر حكم حكمين بستند اینوقت عمروعاص گفت یا معويه تدبیر مرا چگونه دیدی هیچ میدانی از چه دریای خونخواری ترابکنار آوردم و از چه گرداب تن او باری جانت را بسلامت رهادادم؟ مهویه لختی اورا پوزش نمود و دوا بود.

بالجمله أمير المومنین در پاسخ معو به این مکتوب بدو فرستاد :

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ أَفْضَلَ مَا شَغَلَ بِهِ الْمَرْءُ الْمُسْلِمُ نَفْسَهُ اتِّبَاعُ مَا حَسَّنَ بِهِ فِعْلَهُ وَ اسْتَوْجَبَ فَضْلَهُ وَ سَلِمَ مِنْ عَیْبِهِ وَ إِنَّ الْبَغْیَ وَ الزُّورَ یُزْرِیَانِ بِالْمَرْءِ فِی دِینِهِ وَ دُنْیَاهُ وَ یُبْدِیَانِ مِنْ خَلَلِهِ عِنْدَ مَنْ یُغْنِیهِ مَا اسْتَرْعَاهُ اللَّهُ مَا لَا یُغْنِی عَنْهُ تَدْبِیرَهُ فَاحْذَرِ الدُّنْیَا فَإِنَّهُ لَا فَرَحَ فِی شَیْ ءٍ وَصَلْتَ إِلَیْهِ مِنْهَا وَ لَقَدْ عَلِمْتُ أَنَّکَ غَیْرُ مُدْرِکٍ مَا قُضِیَ فَوَاتُهُ وَ قَدْ رَامَ قَوْمٌ أَمْراً بِغَیْرِ الْحَقِّ وَ تَأَوَّلُوهُ عَلَی اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ فَأَکْذَبَهُمْ وَ مَتَّعَهُمْ قَلِیلًا ثُمَّ اضْطَرَّهُمْ إِلی عَذابٍ

ص: 100

غَلِیظٍ فَاحْذَرْ یَوْماً یَغْتَبِطُ فِیهِ مَنْ أَحْمَدَ عَاقِبَهَ عَمَلِهِ وَ یَنْدَمُ فِیهِ مَنْ أَمْکَنَ الشَّیْطَانَ مِنْ قِیَادِهِ وَ لَمْ یُحَادَّهُ وَ غَرَّتْهُ الدُّنْیَا وَ اطْمَأَنَّ إِلَیْهَا ثُمَّ إِنَّکَ قَدْ دَعَوْتَنِی إِلَی حُکْمِ الْقُرْآنِ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّکَ لَسْتَ مِنْ أَهْلِ الْقُرْآنِ وَ لَا حُکْمَهُ تُرِیدُ وَ الْمُسْتَعَانُ اللَّهُ فَقَدْ أَجَبْنَا الْقُرْآنَ إِلَی حُکْمِهِ وَ لَسْنَا إِیَّاکَ أَجَبْنَا نَعَمْ فَبَیْنَنَا وَ بَیْنَکَ حُکْمُ الْقُرْآنِ ولَقَد عَلِمتُ أنَّکَ لَستَ مِن أهلِ القُرآنِ ، ولَستَ حُکمَهُ تُریدُ ، وَاللّهُ المُستَعانُ . وقَد أجَبنَا القُرآنَ إلی حُکمِهِ ، ولَسنا إیّاکَ أجَبنا . ومَن لَم یَرضَ بِحُکمِ [القُرآنِ] فَقَد ضَلَّ ضَلالاً بَعیداً.

میفرماید : بهتر چیزی که مرد خویشتن را بدان بگمارد کردار نیکوست که جاذب محاسن و دافع معایب است و بغی و بطلان، دین و دنیای مرد را بزیان آرد و زبان بدسگال را گشاده دارد و آنکس که صلاح خود نیندیشد خداوندش تشریف فلاح نفرماید هان ایمعويه از دنیا بر حذر باش و بدانکه از دنیا بهر چه دررسی هم از آن بهره ونصيبه نتوانی گرفت زیرا که ناپایدار و در گذر است و نياك . ميداني آنچیزیرا که وقت ، در گذشت نتوانی دریافت - و عثمان را نتوانی نصرت کرد و این قوم که برخلاف حق خون عثمان میطلبند و این کار را با رضای خدا مؤوّل میدارند خداوند دروغ ایشانرا آشکار میسازد و بدین کردار ایشانرا کامکار نمیگذارد و باتش جهنم كيفر میفرماید هان ایمعويه بترس از آنروز که محسود می افتد آنکس که کردار ستوده دارد و پشیمان میشود آنکس که زمام نفس بدست شیطان میگذارد و خویش را بفریب دنیا آرامش میدهد اکنون مرابحكم قرآن دعوت میکنی وخود میدانی که تو از اهل قر آن نیستی و حکم قرآنرا گردن نمیگذاری و من ترا اجابت نمیکنم لكن حكم قر آنرا اجابت میفرمایم و آنکس که حکم قرآنرا رضا ندهد از تیه ضلالت بسلامت نرهد .. .

هم درینوقت گروهی از قاریان قرآن شمشیرهای کشیده بر گردن نهادند وحاضر حضرت امير المؤمنين شدند و عرض کردند در حق اینقوم چه میفرمائی اگر فرمان کني بجانب ایشان تاختن میکنیم و میزنیم و میکشیم تا فرمانروای مطلق در

ص: 101

میان ما و اینقوم حكم بحق فرمايد أمير المؤمنين (علیه السّلام) فرمود اکنون که سخن بر آن نهادیم که با کتاب خدای کار کنیم قتال با ایشان روا نباشد پس خاموش باشیم تاحکم قر آن بر آید هم درینوقت معو به این مکتوب بعلي (علیه السّلام) فرستاد : أمّا بعد عافانا الله وإيّاك فقد آن لك أن تُجيب إلى ما فيه صلاحنا وأُلفة بيننا وقد فعلت الّذي فعلت وأنا أعرفُ حقّي ولكن اشتريتُ بالعفوصلاح الأمّة ولا اُكثرُ فرحاً بشيء جاه ولاذهب وإنّما أدخلني في هذا الأمر القيامُ بالحقّ فيما بين الباغي والمبغيّ عليه والأمر بالمعروف والنهي عن المنكر فدعوت إلى كتاب الله فيما بيننا وبينك فانّهُ لايجمعنا و إيّاك إلّا هو، نُحيي ما أحيي القرآن ونُميت ما أمات القرآن والسلامُ ، میگوید معفو بدارد خداوند ماراوتراهماناوقت رسید که اجابت فرمائی چيزیرا که در آن صلاح حال جانبين وموجب الفت طرفين است همانا کردی آنچه کردی و من میدانم که باید در طلب حق خود بکوشم وخون عثمان را بهدر نگذارم لیکن تاخون مسلمانان ناریخته بماند دست از طلب بازداشتم وشاد نیستم بدانچه در میانه برفت و اینکه من درین امر قيام نمودم خواستم تادر إقدام امر بمعروف و نهی از منکر تقصیر نکرده باشم اکنون ترابكتاب خدای خواندم تا در میان ما حکم باشد و جز قرآن کلمه خلاف از میان ما بر نگیردوما زنده میکنیم آنرا که بر آن زنده کند و بمیرانیم آنرا که قرآن بمیراند والسلام .

این هنگام امیر المؤمنين (علیه السّلام) این مکتوب بعمرو بن عاص فرستاد :

« أَمَّا بَعْدُ ، فَإِنَّ الدُّنْیَا مَشْغَلَهٌ عَنْ غَیْرِهَا ، ولَمْ یُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَیْئا ، إِلاَّ فَتَحَتْ لَهُ حِرْصا یَزیدُه فیْهَا رَغبهً ، ولَنْ یَسْتَغْنِیَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ عَمَّا لَمْ یَبْلُغْهُ ، ومِنْ وَرَاءِ ذَلِک فِرَاقُ مَا جَمَعَ ، والسَّعِیدُ مَن وُعِظَ بِغَیْرِه ، فَلا تُحْبِط أبا عبْد اللّه أجْرَک ، ولا تُجارِ مُعاوِیَه َ فی باطِلهِ »

میفرماید شاغل دنیوی دافع مثوبات اخرویست ودنیا پرستان را از زخارف دنیا چیزی بدست نشودالّا آنکه زمان تا زمان حرص ایشان بزيادت شود ورغبت ایشان بحطام

ص: 102

دنیوی افزون گردد و مرد دنیا طلب هرگز مستغنی نگردد از آنچه از دنیا بدست گرد از آنچه بدان دست نیافت و از پس آن باید آنچه را درهم آورده بگذارد و در گذرد هان ای اباعبدالله اجر خویش را ضایع مکن و باطله و معویه راتابع مباش .

چون این نامه بعمرو عاص رسید در پاسخ أمير المؤمنين بدینگونه مکتوب کرد: أمّا بعدُ فانّ مافيه صلاحنا و اُلفتنا الانابةُ إلى الحقّ وقد جعلنا القرآن حكما بيننا فأجبنا إليه وصبر الرّجل منّا نفسهُ على ما حكم عليه القرآن وعذرهُ الناس بعد المحاجزة میگوید آنچیز که متضمن خیر و مصلحت است و موجب موافقت و مؤالفت ما میشود بازگشت بسوی پروردگار است وما قرآنرا درمیان خودحکم ساختیم و بحکم قرآن رضادادیم ومعويه نیز گردن فرو نهاد و بحكم قر آن رضا دادومردمان کردار او را پسنده داشتند .

أمير المؤمنين اورا دیگر باره بدینگونه مکتوب کرد :

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الَّذِی أَعْجَبَکَ مِنَ الدُّنْیَا مِمَّا نَازَعَتْکَ إِلَیْهِ نَفْسُکَ وَ وَثِقْتَ بِهِ مِنْهَا لَمُنْقَلِبٌ عَنْکَ وَ مُفَارِقٌ لَکَ فَلَا تَطْمَئِنَّ إِلَی الدُّنْیَا فَإِنَّهَا غَرَّارَهٌ وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضَی لَحَفِظْتَ مَا بَقِیَ وَ انْتَفَعْتَ مِنْهَا بِمَا وَعَظْتَ بِهِ.

خلاصه این کلمه بفارسی چنین میآید میفرماید ای پسر نابغه بهتر چیزی که از دنیا ترابشگفت می آورد و نفس در طلب آن با توکاوش میکند و تو از دنیا بدان شاد میشوی و استوار می پنداری هر آینه دیکرگون میشود و از تو بعید میافتد پس دل با دنیا خوش مدار که او فریبنده وغرّ ار است و اگر بدانچه از روز تو سپری شد اعتبار گیری بدانچه از عمر بجای مانده است بهره توانی گرفت و السلام .

دیگر باره عمر و پاسخ نگاشت : أمّا بعد فقد أنصف من جعل القرآن إماماً ودعا الناس إلى أحكامه فاصبر أباحسن فانّا غير منيليك إلّا ما أنالك القر آنُ میگوید آنکس که قرآنرا امام داشت و مردم را باحكام قر آن دعوت نمود داد داد پس تو نیز

ص: 103

ای أبو الحسن انصاف کن و بحكم قر آن راضی باش و بدان که از ما ترابهره نمیرسد مگر چیزی که بحکم قرآن بدان دست یابي و بهرمند شوی .

ذكر متفق شدن سپاه شام و عراق در اختیار حکمین در سال سی و هشتم هجری

چون سخن در میانه بسیار شد و مکاتیب ومقالات فراوان گشت اشعث بن قیس حضرت امیر المؤمنين (علیه السّلام) آمد و عرض کرد که چنان می بینم که لشکر بتمام رغبت بحکم قرآن رضا داده اند و این رای که معويه زده است صواب شمرده اند اگر فرمان کنی بنزديك او شوم و باز پرس کنم که از رفع مصاحف چه خواسته است امير المؤمنين (علیه السّلام) فرمودچون تو میخواهی برو و باز پرس کن پس اشعث بنزديك معويه رفت و گفت ملتمس تو مقبول افتادا كنون بگوی ازین رفع مصاحف چه خواستۀ معويه گفت رای چنان زده ام که من از مردم شام مردی اختیار کنم و شما نیز از اصحاب خود مردی گزیده دارید تا بحكم قر آن در میان ما حکومت کنند و بزلال حکومت آتش این محاربت رافرونشانند اشعث گفت سخنی بر حسب دادودانش گفتی و از نزداومراجعت کرده باخدمت امير المؤمنین آمد و از آنچه رفت بشرح کرد سپاهیان گفتند ما نیز بدین گفته رضادادیم پس امیر المؤمنين قرّ ای اهل عراق را فرمان کرد و معاویه قرّ ای شام را و ایشان با مصاحف خویش بمیان هر دوصف آمدند و در آیات قرآن نيك نظر کردند و در تنزيل وتاویل فراوان گفتند و شنیدند و مقرر داشتند که زنده کنند آنرا که قرآن زنده کند و بمیرانند آنرا که قرآن بمیراند در پایان امر کار بر اینگونه تقریریافت که دو تن حکم منصوب دارند و ایشانرا یکسال مهلت گذارند تا پشت و روی اینکار رانيك بنگرندو حسن و قبح آنرا بدقت نظر برند و آنچه از روی حقیقت فهم کردندمکشوف دار ندوامير المؤمنين علي (علیه السّلام)ومعويه بحكومت ایشان راضی باشند مردم شام گفتند ماعمرو بن العاص را اختیار کردیم و اشعث بن قیس و آن جماعت قراء که ازین پس خوارج شدند گفتند ما ابوموسی اشعری را اختیار کردیم .

ص: 104

نگارندۀ این حروف را صورت است که هم در اینجا حدیث رسول خدایرا در نصب حكمين مرقوم دارد همانا ابن شهر آشوب در کتاب مناقب و مسعودی در مروج الذهب ودیگر نگارندگان رقم کرده اند که ابن مردويه باسانید خود از سوید بن غفله حديث میکند که او گفت با ابو موسی اشعری در شاطىء الفرات بودم .

قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ إِنَّ بَنِی إِسْرَائِیلَ اخْتَلَفُوا فَلَمْ یَزَلِ الِاخْتِلَافُ بَیْنَهُمْ حَتَّی بَعَثُوا حَکَمَیْنِ ضَالَّیْنِ ضَالٌّ مَنِ اتَّبَعَهُمَا وَ لَا تَنْفَکُّ أُمُورُکُمْ تَخْتَلِفُ حَتَّی تَبْعَثُوا حَکَمَیْنِ یَضِلَّانِ وَ یَضِلُّ مَنْ أتَبِعَهُمَا فَقُلْتُ أُیّاُکَ أَنْ ادرَکتَ ذلِکَ الزّمانَ . أن تَکُونَ أحدَ الحَکَمینِ قالَ أنا قُلتُ نَعَم أنتَ فَکانَ یَخلَعُ قمیصَهَ قَالَ بَرَّأَنِی اللَّهُ مِنْ ذَلِکَ کَمَا بَرَّأَنِی مِنْ قَمِیصِی وَ لَا جُعِلَ اللَّهُ لی إِذَا فِي السَّمَاءِ مُصْعِداً وَ لا فِي الْأَرْضِ مُقْعَداً .

ابوموسی از برای سوید بن غفله حديث کرد که از رسول خدای شنیدم که فرمود در میان بنی اسرائیل مخالفت افتاد و این اختلاف در میان ایشان بجای بود تا دو تن حکم برانگیختند و این حکمین گمراه بودند و آنکس که متابعت ایشان کرد گمراه شد و همچنان در میان شما اختلاف کلمه بادید آید پس دوتن حکم برانگیزند و هر دو تن گمراه باشند و گمراه شود آنکس که متابعت ایشان کند. چون ابوموسی حديث بدينجا آورد سوید بن غفله گفت ای ابوموسی بپرهیز از اینکه آن زمان را دریا بی ویکتن ازین حکمین باشی ابوموسی گفت من؟ سوید گفت آری تو پس ابوموسی پیراهن خویش را بر آورد و گفت خداوند مرا بری دارد ازین امر چنانکه ازین پیراهن بری داشت و در آسمان وزمین جای مدهادچون ليلة الهریر سپری شد و کار بر حكمين مقرر گشت وابو موسی کرد آنچه کرد یکروزسوید بن غفله او را دیدار کرد و گفت ای

ص: 105

ابوموسی هیچ یاداری حدیث حکمین که مراقصه میکردی؟ گفت ای سوید عافيت کار مرا از پروردگار خویش مسئلت کن.

اکنون بر سر داستان رویم آنگاه که اشعث بن قيس وجماعتی از قاریان قرآن گفتند ماابوموسی را نصب کردیم امیرالمؤمنین فرمود من بحكومت ابوموسی راضی نیستم اشعث بن قیس و یزیدبن حصين ومسعر بن فدکی و عبدالله بن الكوّ ! وجماعتی از قراء گفتند أبو موسى وافد رسول خدا و صاحب مقاسم ابو بکر و عامل عمر است وما بیرون او کس را اختیار نکنیم و اوما را از چنین روز بیم میداد و ازین دواهی آگهی میفرمود امیرالمومنین فرمود من بحكومت ابوموسی رضا نمیدهم و او را در خور اینکار نمیدانم چه او چندماهاه من روی برگاشت و مردم را از متابعت من بازمیداشت تامن اورا ایمنی دادم و باز آوردم اگر از نصب حكم گزیری نیست عبدالله بن عباس حاضر است آن جماعت گفتند ابن عباس را از تو جدا نتوان شناخت این چنانست که تو از خود حاکم باشی کسی بیاید که اندیشه او در حق توومعويه یکسان باشد امير المؤمنين فرمود اگر ابن عباس را نپذیرید اشتر رامیفرمایم اشعث گفت آتش این فتنه اشترافروخته است او راچگونه حکم توان ساخت امير المؤمنين فرموداشتر چگونه بر خلاف کتاب خدای حكم تواند کرد اشعث گفت حکم اشتر همه اسب تاختن وحرب ساختن و مردم را درهم انداختن است تا گاهی که بر گردن آرزوسوار گردد اشتر بر آشفت و گفت ای اشعث اینکلمات غرض آمیزهمه از بهر آن گوئی که أمير المومنین ترا از عمل باز کرد زیرا که تو در خور ایالت وزیبای مملکت نبودی اشعث گفت سوگندباخدای چون مرا ایالت دادشاد و شاد خوارنشدم و گاهی که عزل وعزلت فرمود غمنده و آزرده نگشتم أمير المومنين فرمود ای اشعث نبینی که عمرو بن العاص چون از دیگر مردم در نزد معويه اختصاص داشت و موتمن ومعتمد بود معویه اینحکومت بدو گذاشت و دانستۀ که عمرو مردی حيلت گرو فریبنده است و دیگر قرشي نژاد است مردی قرشی بیاید که با او پهلو بپہلو برزند و اوعبدالله بن عباس است که آنچه عمر و ببندد بگشاید و آنچه بگشاید ببندد اشعث گفت لاوالله هرگز رضا ندهیم که دو مرد از قبیله مضر در میان ماحكم

ص: 106

گردد اگر مردی از مضر باید آندیگر جز از یمن نشاید أمير المؤمنين فرمود عمرو مردی روباه باز و حیلت ساز است بیم آن میرود که مرد يماني بدست وی فریفته شود اشعث گفت اگر یمانی و مضری چنان حکم کنند که بعضی ها را ناگوار افتد دوست تر داریم که هر دو تن مضری باشند و بر آرزوی ما حکم برانند .

أمير المؤمنين (علیه السّلام) فرمود: از جمله ابو موسی را چرا گزیده داشتید ؟ گفتند از بهر اینکار سزاوارتر ازو کس نشناخته ایم أمير المؤمنين فرمود :

لَا رَأْيَ لِمَنْ لَا يُطَاع. .

وازین سخن روی خاطر با اشعث داشت که فرمود امر من [ بر شما] چنانست که اخوبني جشم گوید :

أَمَرْتُكُمْ أَمْرِي بِمُنْعَرَجِ اَللِّوَى*** فَلَمْ تَسْتَبِينُوا اَلنُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى اَلْغَدِ

اکنون که کار بفرمان من نمیرود شما دانید و آنچه خواهید کنید پس سر برداشت و گفت: إلها تو گواه باش که من از کار و کردار اینقوم بیزارم و بدانچه میگویند و می کنند رضا نداده ام و خاموش شد

حاضر ساختن مردم عراق ابوموسی اشعری را برای تقریر حکمین در سال سی و هشتم هجری

چون اشعث بن قيس و جماعتی از قاریان قرآن که از پس این واقعه خوارج شدند همدل و همدست گشتند که یکتن از حکمین جز ابوموسی نباید بود ناچار کس بطلب ابوموسی گسیل داشتند و ابوموسی اینوقت حفظ جان ومال را از معرکه جنگی کناری گرفته بود و از اراضی شام در بلدُ عرض جای داشت و نگران جنگ علی (علیه السّلام) و معويه بود این هنگام غلام او برسید و او را آگهی آورد که در میان سپاه شام و عراق کار بمصالحت رفت گفت الحمدلله رب العالمين درثانی خبر داد که صنادید سپاه تقریر داده اند که تو در میانه حكم باشی گفت انالله و انا الیه راجعون

ص: 107

بالجمله آنجماعت کس فرستادند و ابو موسی را با لشکرگاه أمير المؤمنین علی آوردند اینوقت اشتر نخعی حاضر حضرت شد و عرض کرد يا أمير المؤمنین سوگند بدانخدای که جز او خدائی نیست اگر چشم من بر روی عمرو بن العاص افتدبی توانی او را با تیغ در گذرانم پس احنف بن قيس تمیمی برخاست و عرض کرد یا أمير المومنین من همواره سر در خط طاعت تو داشته ام در جنگ جمل عرض کردم که اگر خواهی ملازم رکاب باشم و با دشمنان تو نبرد آزمایم واگر نه بجای باشم و قبیله بنی سعد را از قتال با تو نگاه دارم فرمان کردی که بجای باش لاجرم پذیرای فرمان گشتم و آن قبیله را از مقاتلت تو باز داشتم امروز نیز نصیحت خویش را از تو دریغ نخواهم داشت و مصلحت وقت را از دست نخواهم گذاشت همانا ابوموسی اشعريرا بزيادت از بدسگالیدن (1) و نابهنجار بودن عمقی و قعری نیست بارها نقد خاطر او را در محك امتحان ناسره (2) یافته ام وسفير انديشه اورا در ارتقای معارج نارسا دیده ام ، و دیگر آنکه مردیست یمانی و خویشاوندان او بجمله در نزدمعويه جای دارند او کیست که باعمروعاص که خمیر مایه خدیعت است فرس بميدان راند و بر زیادت جانب خویشاوندان فرونگذارد هر گز بحکومت اورضا مده و تقديم این خدمت از من بخواه تا هر عقده که عمر و فرو بندد بسر انگشت تدبير بگشایم و بتمهید هر تاسیس بپردازد از بن براندازم و اگر شرط است که حکمین از اصحاب رسول خدای باشند و من در شمار اصحاب نیستم بیرون ابوموسی مردیرا از اصحاب اختیار فرما و مرا نیز با او فرست أمير المؤمنين (علیه السّلام) فرمود ای احنف اینقوم جز با بوموسی رضا ندهند این هنگام ابن كوادر برابر أمير المؤمنين بايستاد و گفت اینمردابوموسی است و اووافد اهل یمن است بر رسول خدای وصاحب مقاسم ابو بکر و عامل عمر است و ماعبدالله بن عباس را نیز با قوم عرض دادیم نپذیرفتند و گفتند او را بأمير المومنین قربت و قرابت تمام است أيمن بن خزيم الاسدی که از معويه

ص: 108


1- سگالیدن : اندیشیدن و بدسگال یعنی بداندیش .
2- سره: يعنی خالص، و ناسره: یمنی مغشوش و قلب

اعتزال گزیده بود و خاطر او بجانب مردم عراق توجه میداشت این ابیات را در قلم آورد :

لوكان للقوم رأي يعظمون به*** بعد الخطار رمو کم با بن عبّاس

الله درّ أبيه أيّما رجل*** ما مثله لفصال الخطب في النّاس

لكن رمو کم بشیخمن ذوي یمن*** لم يدر ما ضرب أخماس لأ سداس

إن يخل عمر و به يقذفه في لجج*** یهوی به النّجم تيسا بين أتباس

أبلغ لديك عليّاً غير عايبة*** قول امرء لايرى بالحقّ من باس

ما الأشعريّ بمامون أبا حسن*** فاعلم هديت وليس العجز کالراس

فاصدم بصاحبك الأدنى زعيمهم*** إنّ ابن عمّك غبّاس هوالآسي

از کلمات ایمن بن خزيم صناديد لشكر در خاطر نهادند که ابن عباس حکم باشد همچنان اشعث و جماعت قراء انکار کردند و جز بر حکومت ابو موسی رضا ندادند و دیگر أيمن بن خزیم بن فاتك که هم از لشکر شام و هم از سپاه عراق اعتزال جسته بود این شعر بگفت :

أما و الّذي أرسی ثبيراً مكانه*** وأنزل ذا الفرقان في ليلة القدر

لئن عطفت خيل العراق عليكم*** و الله لا للناب عاقبة الأمر

تقحّمها قدماً عديّ بن حاتم*** والاشتريهدى الخيل في وضح الفجر

و طاعنكم فيها شریح بن هانی*** وزجر بن قيس بالمثقّفة السّمر

و شمّر فيها الأشعث اليوم ذيله*** يشبّهه بالحارث بن أبي شمر

لتعرفه یا بسر يوماً عصبصباً*** يحرّم أطهار النساء من الذّعر

شیب وليد الحيّ قبل مشيبه*** وفي بعض ما أعطوكرانية البكر

وعهدك يا بسر بن أرطاة و القني*** روا من أهل الشّام أظمأها تجری.

و عمرو بن سفیان علی شرّ آلة*** بمعترك حام أحرّ من الجمر

و این ایمن بن خزیم مردی بزهادت و عبادت معروف بود معويه كس بدو فرستاد و پیام داد که با من در مقاتلت با علی ابوطالب بیعت کن تاحکومت فلسطين

ص: 109

را خاص تو گردانم در پاسخ گفت من با علی رزم ندهم و این شعر بمعويه فرستاد :

و لست مقاتلا رجلا يصلّي*** على سلطان آخر من قريش

له سلطانه و علىّ إثمی*** معان الله من سفه و طیش

أأقتل مسلماً في غير جرم*** فليس بنافعی ما عشت عیشی

و با مردم شام پیام داد که راستی خواهي، حق با مردم عراق است و اگر من از در مبارزت بیرون میشدم با أهل عراق اتفاق میداشتم و با شما رزم میزدم لكن طلب سلامت مرا از مخاصمت دفع داد چند که زاویه عزلت را برداهيه مقاتلت اختیار کردم بالجمله چون اشعث قيس و جماعت قراه و گروهی از مردم عراق دل بر صلح نهادند و امر مصالحت را استوار داشتند أمير المؤمنین علی(علیه السّلام) این کلمات قرائت فرمود:

«إِنْ هَؤُلاَءِ اَلْقَوْمَ لَمْ يَكُونُوا لِيَفِيئُوا إِلَى اَلْحَقِّ وَ لاَ لِيُجِيبُوا إِلَى كَلِمَةِ اَلسَّوَاءِ حَتَّى يُرْمَوْا بِالْمَنَاسِرِ تَتْبَعُهَا اَلْعَسَاكِرُ وَ حَتَّى يُرْجَمُوا بِالْكَتَائِبِ تَقْفُوهَا اَلْجَلاَئِبُ وَ حَتَّى يَجُرَّ بِبِلاَدِهِمُ اَلْخَمِيسُ يَتْلُوهُ اَلْخَمِيسُ وَ حَتَّى يَدَعُوا اَلْخَيْلَ فِي نَوَاحِي أَرْضِهِمْ وَ بِأَحْنَاءِ مَسَارِبِهِمْ وَ مَسَارِحِهِمْ وَ حَتَّى تُشَنَّ عَلَيْهِمُ اَلْغَارَاتُ مِنْ كُلِّ فَجٍّ وَ حَتَّى يَلْقَاهُمْ قَوْمٌ صُدُقٌ صُبُرٌ لاَ يَزِيدُهُمْ هَلاَكُ مَنْ هَلَكَ مِنْ قَتْلاَهُمْ وَ مَوْتَاهُمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ إِلاَّ جِدّاً فِي طَاعَةِ اَللَّهِ وَ حِرْصاً عَلَى لِقَاءِ اَللَّهِ وَ لَقَدْ كُنَّا مَعَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ نَقْتُلَ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ أَعْمَامَنَا مَا يَزِيدُنَا ذَلِكَ إِلاَّ إِيمَاناً وَ تَسْلِيماً وَ مُضِيّاً عَلَى أَمَضِّ اَلْأَلَمِ وَ جِدّاً عَلَى جِهَادِ اَلْعَدُوِّ وَ اَلاِسْتِقْلاَلِ بِمُبَارَزَةِ اَلْأَقْرَانِ وَ لَقَدْ كَانَ اَلرَّجُلُ مِنَّا وَ اَلْآخَرُ مِنْ عَدُوِّنَا يَتَصَاوَلاَنِ

ص: 110

تَصَاوُلَ اَلْفَحْلَيْنِ يَتَخَالَسَانِ أَنْفُسَهُمَا أَيُّهُمَا يَسْقِي صَاحِبَهُ كَأْسَ اَلْمَنُونِ فَمَرَّةً لَنَا مِنْ عَدُوِّنَا وَ مَرَّةً لِعَدُوِّنَا مِنَّا فَلَمَّا رَآنَا اَللَّهُ صُبُراً صُدُقاً أَنْزَلَ اَللَّهُ بِعَدُوِّنَا اَلْكَبْتَ وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا اَلنَّصْرَ وَ لَعَمْرِي لَوْ كُنَّا نَأْتِي مِثْلَ اَلَّذِينَ أَتَيْتُمْ مَا قَامَ اَلدِّينُ وَ لاَ عَزَّ اَلْإِسْلاَمُ وَ اَيْمُ اَللَّهِ لَتَحْلُبُنَّهَا دَماً فَاحْفَظُوا مَا أَقُولُ لَكُمْ»

میفرماید این قوم آنان نیستند که بازگشت ایشان بسوی حق باشد و هیچ گاه داعی عدل و اقتصاد را اجابت نکنند تا گاهیکه پایمال ستود و دست فرسود عساکر گردند و لشکر از پس لشکر در بلاد ایشان در آید و مرابع و مراتع ایشانرا فرو گیرد. از چهار جانب أهل غارات برایشان تاختن کنند و اموال و اثقال ایشان را بنهب و غارت بر گیرند پس مردان خدای با ایشان دوچار شوند جماعتی که اهل صدق و صبر باشند و هر چند از ایشان بیشتر کشته شود حرص ایشان در طاعت خدای ولقای خداوند فزونی گیرد ،همانا در خدمت رسول خدای با پدران و فرزندان و برادران و اعمام خویش قتال میدادیم و ساعت تا ساعت ایمان ما استوارتر میگشت وجدو جهد ما در جهاد افزون میشد و صبر و سکون مادر مقاتلت و مبارزت فزونی میگرفت وچنان می افتاد که مردی از ما و مردی از دشمنان ما بمبارزت بیرون میشدند و مانند دوهیون(1) مست با یکدیگر حمله می افکندندورزم میدادند تا یکتن مقتول میگشت گاهی مارا نصرت بود و گاهی دشمن ما را چون خداوند مارا قرین صبر وصدق دید دشمن ما را بر وی در انداخت و مارا منصور ساخت قسم بجان من اگر ماچنان بودیم که امروز شمائید دین خدای بر پای نمیشد و اسلام عزیز نمیگشت سوگند با خدای که از این کردار ناهنجار جز سفك دماء و ازهاق ارواح بهرۀ نخواهید یافت این سخن از من گوش دارید تا گاهی که این روز را معاینه کنید و امير المؤمنين (علیه السّلام)

ص: 111


1- هیون بر وزن زبون : شتر تیز رفتار و تندرو است .

از این کلمات روی با خوارج داشت .

اینوقت عبدالله بن حارث الطائی پیش امير المؤمنين (علیه السّلام) آمد و او مردی بود که بیست سال باوضوی نماز شام، ادای نماز بامدادان کرد و در ليلة الهرير بسبب شانزده جراحت منکر که از جنگ داشت سخت ضعیف و ناتوان گشته بودامير المؤمنين او را ترحيب وترجیب کرد و پرسشی بسزا فرمود عرض کرد یا امیر المؤمنين فراوان ناتوان شده ام و نیروی من برفته است و روز گار من بیشتر سپری شده است و اگر چیزی مانده است اندکی مانده است اکنون بزحمت تمام بحضرت تو آمده ام تا سخنی که هست بگویم و شرط نصيحت بجای آورم فرمودبگوی گفت: بابی انت و امی چه چیز واجب میکند که تو با این قوم از در مصالحت و مسالمت بیرون شوی و بحكمين رضا دهی، همچنان تنور حرب را تافته میدار و تیغ میزن و مردمیکش تاخداوند در میان تو و اینجماعت حکومت فرماید چون قراء این سخن بشنیدند عبدالله را شتم کردند و برشمردند و خاك بر او پاشیدند و خواستند تا او را با تیغ در گذرانند امير المؤمنن بانگ زد که که او را بگذارید تا با راه خود میرود عبدالله برخاست و بمنزل خویش شتافت و از پس یکدوروز جهانرا وداع کرد بالجمله هردو لشکر کار بحكومت حکمین مقرر داشتند و سلاح جنگی از تن فرو گذاشتند و امير المؤمنين (علیه السّلام) و معويه و بزرگان هر دو سپاه مجلس کردند و گوش تا گوش جای گرفتند پس امير المؤمنین دبیر خویش عبد الله بن [أبي] رافع را درمان کرد تا حاضر حضرت شد و بفرمود تا کتاب صلح در ابرنگاردعبدالله نوشت «هذا ماتقاضى عليه عليٌ أمير المؤمنين» معاویه گفت اگر من على را امیر المؤمنین دانستم چگونه با او قتال میدادم عمروبن العاص گفت هان ای کانب نام علی و نام پدر اورا و نام معويه و نام پدر او را بر نگار چه علی امیر شماست لکن امير ما نیست على (علیه السّلام) فرمود این لقب را از این صحیفه محو کن احنف بن قیس گفت لاوالله هرگز رضا نمیدهم که امارت مؤمنان ازین صیحفه سترده گردد اگر چه مردمان یکدیگر را بتمامت باتیغ در گذرانند چه بیم دارم که دیگر باره این نام تو بازنگردد اشعث بن قیس پیش شد و گفت ای پسر [ ابی] رافع این لقب را محو

ص: 112

کن امیر المؤمنين فرمودلا اله الا الله والله اكبر این بدان ماند که روز حدیبیه رسولخدا مرا فرمود که کتاب صلح بنگارم نوشتم «هذا ما تصالح عليه محمّد رسول الله و سیل بن عمرو سهیل گفت اگرما اورا رسول خدای دانستیم چگونه با او قتال دادیم و اورا از طواف بیت الله منع نمودیم هان ای ابو الحسن بنویس محمّد بن عبدالله وسهيل بن عمرو وابوسفیان ابن حرب رسول خدای فرموديا على من رسول خدایم و محمّد بن عبدالله و ازین کتاب که ایشان بدست کنند رسالت از من محو نشود وزود باشد که ترا چنین روز پیش آیدفان لك يوماً كيومي بروايتي «إنّ لك مثلها ستعطيها وأنت مضطهدُ»، یعنی از برای تو چنین روز می آید که تو مقهور خواهی بودا کنون مرا کار با فرزندان ایشان چنان رفت که رسول خدايرا با پدران ایشان، ومن بنده اینحدیث را در مجلداوّل از کتاب دوم ناسخ التواریخ بشرح رقم کردم .

مع القصه چون سخن بدينجا رسید عمرو بن العاص گفت سبحان الله مارا با کافران تشبيه میفرمائی و با مشرکان مثل میزنی و حال آنکه ما و شما از مؤمنانیم امير المؤمنين فرمود ای پسر نابغه مگر تودو ستار کافران ودشمن مسلمانان نیستی دم فرو بندو ازین مجلس بپای شو که تو را آن محلّ ومكانت نیست که در اینجا بنشینی و سخن کنی عمر و برخاست و گفت سوگند با خدای ازین پس آنجا که تو باشی حاضر نشوم و بر فت و در گوشه بنشست امير المؤمنین فرمودامید میرود که خداوند ترابکردار بد کیفر کند اینوقت جماعتی شمشیرهای کشیده بر گردن نهاده پیش شدند و عرض کردند يا أمير المؤمنین بهر چه خواهی فرمان کن که ما جان وسر و فرزند در راه تو نهاده ايم سهل بن حنیف گفت ای مردم رای خویش را با دین خویش توام بدارید همانا ما با رسول خدای در حديبيه بودیم واگر خواست قتال همی داديم لكنچون کار بر صلح افتاد دست بازداشتیم.

اینوقت عبدالله بن حباب بر پای جست و مردی دلاور و رزم آزمای بود گفت ای امير المؤمنين ما را بهر کار فرمان دادی فرمان پذیر بودیم امروزهمانیم ودیگر گون نشدیم این قوم از بیم کمانهای چاچی و نیزهای خطی و تیغهای مشرفی با کلام خدای پناهنده گشتند اگر ایشانرا اجابت کردی تو دانی و اگر نه مادر حضرت تو

ص: 113

حاضریم وشمشیرها بر گردن نهاده ایم و چشم بر حکم و گوش بر فرمانیم بهر چه خواهی فرمان میکن که سر از طاعت ومتابعت تو بیرون نكنيم والسلام .

این هنگام صعصعة بن صوحان العبدی بسخن آمد و گفت یا امیر المؤمنين خداوند خمیر مایه عنصر ما را با محبت تو عجین فرموده ودلهای ما را با طاعت ومتابعت تو در هم سرشته و بعد از مصطفی تو مقتدا و سند و سیّد مائی و هیچکس را با مصطفی قربت و قرابت تو بدست نشود اگر این مصالحت ومسالمت پسند خاطر تو نیست بسمع قبول تلقی مفر مای کیست که در تو عاصی شود و فرمان تو نپذیرد و اگر بجمله بيفرمانی کنند ماسر از فرمان تو بر نتابیم و از بذل جان و مال مضايقت نکنیم اگر دعوت ایشان را اجابت میکنی تودانی واگر انکار میفرمائی هم حکم تر است ما مطیع فرمانیم والسلام امير المؤمنین او را مرحبا گفت .

از پس او منذر بن جارود العبدی بپای خاست و گفت يا أمير المؤمنین سخن معويه وعمرو بن العاص را شنیدم ودرون و بیرون آنرا بدقت نظر برفتم و بدانستم ما همی خواستیم دست در کاری کنیم که این قوم را زيان وماراسودی باشد و مقرر است که چون کاری سخت شود و دفع آن صعب افتد ناچار بدان راضی شوند و ما نمیدانیم امير المؤمنين را رای چیست اگر جنگی خواهی کرد لشكر ما با تیغهای کشیده و سنانهای زدوده حاضرند و این قوم را دفع توانند دادوهزيمت توانند ساخت و مادر هیچ کار از خویشتن رأیی نزنیم ومصلحتی نرانیم چشم بر حکم و گوش بر فرمانیم و السلام .

اینوقت حارث بن مرة بپای خاست و گفت یا امير المؤمنين در میان ماجماعتی باشند که گفتار ایشان با کردارراست نیاید نیکو میگویند و اقدام نمیفرمایند و گروهی دیگرند که همی خواهند تا تقديم خدمت کنند نیروی آن ندارند، و با آنکس توان بر گردن آرزو نشست که چون بگوید بکند و بتواند و در گفتار و کردار معتمد باشد و امروز ازین جنس مردم بسی نمانده است در هر حال ما سر از خط طاعت بیرون نکنیم چه دانسته ایم تو در راه خدا با معویه رزم میزنی واودر طلب دنيا باتومقاتلت میکند اگر ترا در اجابت مسئلت ایشان کراهتی است کار از سر گیر وجنگ میكن وماجنگ

ص: 114

میکنیم تا خداوند در میان ما حکم فرماید هر يك از سرهنگان لشکر بدینگونه سخنی میکردند .

اینوقت سعیدبن قیس همدانی و احنف بن قيس وحارثه بن قدامة السعدی بر پای شدند و گفتند یا امیرالمؤمنين واجب نمیکند که مسئلت اینقوم را اجابت فرمائی و گوش در حكمين داری فرمان کن تا بر سر کار شویم و با این جماعت کارزار کنیم و از اینگونه سخن بسیار کردند چندانکه معويه بيمناك شد که مبادا اندیشه او صورت نبندد و در روی ایشان نظاره میکرد و این کلمات می شنید و خشم خویش فرو میخورد

اینوقت عبدالله بن سوار برخاست و این عبدالله آنکس بود که عبیدالله بن عمر بن الخطاب را بکشت پس فریاد برداشت که ایقوم خاموش باشید تامن سخنی بگویم وروی با على (علیه السّلام) آورد و گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای که حق با تست و تو با حقی و در هیچ کار داخل نشوی جز اینکه برهانی برنده تر از تیغ یمانی و حجتی روشنتر از آفتاب نورانی بدست دازی ما از آنقومیم که خاص از برای طاعت تو آفریده شدیم اگر برامضای قضای حکمین رضا داده باشی ما نیز راضی باشیم و اگر نه فرمان تر است لکن امروز کار دیگر گون شده است مردان کار زار که کار از در بصیرت میکردند و پای بر صبر وثبات استوار داشتند عرضه هلاك ودمار گشتند و جماعتی از اهل شك و شبهت بجای مانده اند با اینهمه فرمان تراست بهر چه مصلحت بینی و فرمان کنی پذیرای فرمان باشیم چه تو از همه کس فاضلتر ورای تو از همه کس عالیتر است و السلام. . .

اشتر نخعی چون اینکماترا که مشعر بر ضعف سپاه بود بشنید در خشم شد واز جای جستن کرد و گفت ای پسر سوّار این سخنان یاوه و كلمات ضعیف چیست که در هم میبافی و در میان می افکنی برو در گوشه بنشین و زبان در کش وچندین هرزه ملای، عبدالله سوار سر در گریبان کشید و اشتر روی با على آورد و گفت یا امیرالمؤمنین او را با معويه قياس نتوان کرد و لشکر او را با لشکر تو بمیزان

ص: 115

نتوان بردچه سپاه او کورکورانه در طلب مالقتال میدهند و از مرك سخت می هراسند و لشکر تو از در بصیرت تیغ میزنند و شهادت را سرمایه سعادت میشمارند و اینکار بمخلص رسیده است و نصرت دیدار کرده است با این همه آنجا که تو باشی هیچ آفریده نتواند رأی زد اگر این قوم را اجابت میفرمائی هیچکس را نرسد که دم بر زند تو امامي وخلیفه رسولی حکم تو حکم خدا و رسول است و اگر از اجابت ایشان کراهت داری ما همگان حاضریم با ایشان رزم میزنیم و آهن بر آهن میکوبیم و از خداوند یاری می طلبیم تا در میان ما حکم فرماید و السلام .

امير المؤمنین فرمود ای اشتر بنشین تو حق خویش ادا کردی و گفتی بگفتی معويه وعمر وعاص و بزرگان شام حاضر بودند و این کلمات می شنیدند و هیچ سخن نمیکردند مردی گفت یا امیر المؤمنین آیا معویه و مردم شام مؤمنان و مسلمانانند ؟ فقالَ علىُّ : ما أقِرُّ لِمُعاوِیَهَ ولا لِأَصحابِهِ أنَّهُم مُؤمِنونَ ولا مُسلِمونَ ، ولکِن یَکتُبُ مُعاوِیَهُ ما شاءَ بِما شاءَ ویُقِرُّ بِما شاءَ لِنَفسِهِ ولِأَصحابِهِ ، ویُسَمِّی نَفسَهُ بِما شاءَ وأصحابَهُ ما شاءَ.

فرمود من معويه و اصحاب او را مسلم نمیخوانم و مؤمن نمیدانم لكن معویه آنچه میخواهد میگوید و می نویسد و خود را و اصحاب خود را بهر نام و لقب که می پسندد نامبردار میکند مع القصه امیر المؤمنين عبد الله بن [أبي] رافع را پیش خواست و فرمود بنویس این قراریست که میدهند علي بن أبي طالب و معوية بن أبي سفيان، ابو الاعور السلمی گفت ای کاتب ابتدا بنام معويه کن اشتر نخعي گفت ای ابوالاعور ساکت باش کیست که در روی زمین بر على مقدم باشد معو به گفت ای اشتر بگذار تا بنویسد وهرکرا تو میخواهی مقدم بدار پس کتاب صلح را بدینگونه نگار کردند

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا تَقَاضَى عَلَيْهِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ وَ مُعَاوِيَةُ بْنُ أَبِي سُفْيَانَ وَ شِيعَتُهُمَا فِيمَا تَرَاضَيَا بِهِ مِنَ اَلْحُكْمِ بِكِتَابِ اَللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَضِيَّةُ عَلِيٍّ عَلَى أَهْلِ اَلْعِرَاقِ وَ مَنْ كَانَ مِنْ شِيعَتِهِ مِنْ شَاهِدٍ أَوْ غَائِبٍ وَ قَضِيَّةُ مُعَاوِيَةَ عَلَى أَهْلِ اَلشَّامِ وَ مَنْ كَانَ مِنْ

ص: 116

شِيعَتِهِ مِنْ شَاهِدٍ أَوْ غَائِبٍ إِنَّا رَضِينَا أَنْ نَنْزِلَ عِنْدَ حُكْمِ اَلْقُرْآنِ فِيمَا حَكَمَ وَ أَنْ نَقِفَ عِنْدَ أَمْرِهِ فِيمَا أَمَرَ وَ أَنَّهُ لاَ يَجْمَعُ بَيْنَنَا إِلاَّ ذَلِكَ وَ أَنَّا جَعَلْنَا كِتَابَ اَللَّهِ فِيمَا بَيْنَنَا حَكَماً فِيمَا اِخْتَلَفْنَا فِيهِ مِنْ فَاتِحَتِهِ إِلَى خَاتِمَتِهِ نُحْيِي مَا أَحْيَا وَ نُمِيتُ مَا أَمَاتَ عَلَى ذَلِكَ تَقَاضَيَا وَ بِهِ تَرَاضَيَا وَ إِنَّ عَلِيّاً وَ شِيعَتَهُ رَضُوا أَنْ يَبْعَثُوا عَبْدَ اَللَّهِ بْنَ قَيْسٍ نَاظِراً وَ مُحَاكِماً وَ رَضِيَ مُعَاوِيَةُ وَ شِيعَتُهُ أَنْ يَبْعَثُوا عَمْرَو بْنَ اَلْعَاصِ نَاظِراً وَ مُحَاكِماً عَلَى أَنَّهُمَا أَخَذُوا عَلَيْهِمَا عَهْدَ اَللَّهِ وَ مِيثَاقَهُ وَ أَعْظَمَ مَا أَخَذَ اَللَّهُ عَلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ لَيَتَّخِذَانِّ اَلْكِتَابَ إِمَاماً فِيمَا بَعَثَا لَهُ لاَ يَعْدُوَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ فِي اَلْحُكْمِ بِمَا وَجَدَاهُ فِيهِ مَسْطُوراً وَ مَا لَمْ يَجِدَاهُ مُسَمًّى فِي اَلْكِتَابِ رَدَّاهُ إِلَى سُنَّةِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَلْجَامِعَةِ لاَ يَتَعَمَّدَانِ لَهُمَا خِلاَفاً وَ لاَ يَتَّبِعَانِ فِي ذَلِكَ لَهُمَا هَوًى وَ لاَ يَدْخُلاَنِ فِي شُبْهَةٍ وَ أَخَذَ عَبْدُ اَللَّهِ بْنُ قَيْسٍ وَ عَمْرُو بْنُ اَلْعَاصِ عَلَى عَلِيٍّ وَ مُعَاوِيَةَ عَهْدَ اَللَّهِ وَ مِيثَاقَهُ بِالرِّضَا بِمَا حَكَمَا بِهِ مِنْ كِتَابِ اَللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ لَيْسَ لَهُمَا أَنْ يَنْقُضَا ذَلِكَ وَ لاَ يُخَالِفَاهُ إِلَى غَيْرِهِ وَ أَنَّهُمَا آمِنَانِ فِي حُكُومَتِهِمَا عَلَى دِمَائِهِمَا وَ أَمْوَالِهِمَا وَ أَهْلِهِمَا مَا لَمْ يَعْدُوَا اَلْحَقَّ رَضِيَ بِذَلِكَ رَاضٍ أَوْ أَنْكَرَهُ مُنْكِرٌ وَ أَنَّ اَلْأُمَّةَ أَنْصَارٌ لَهُمَا عَلَى مَا قَضَيَا بِهِ مِنَ اَلْعَدْلِ فَإِنْ تُوُفِّيَ أَحَدُ اَلْحَكَمَيْنِ قَبْلَ اِنْقِضَاءِ اَلْحُكُومَةِ

ص: 117

فَأَمِيرُ شِيعَتِهِ وَ أَصْحَابِهِ يَخْتَارُونَ مَكَانَهُ رَجُلاً لاَ يَأْلُونَ عَنْ أَهْلِ اَلْمَعْدَلَةِ وَ اَلْإِقْسَاطِ عَلَى مَا كَانَ عَلَيْهِ صَاحِبُهُ مِنَ اَلْعَهْدِ وَ اَلْمِيثَاقِ وَ اَلْحُكْمِ بِكِتَابِ اَللَّهِ وَ سُنَّةِ رَسُولِهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ لَهُ مِثْلُ شَرْطِ صَاحِبِهِ وَ إِنْ مَاتَ أَحَدُ اَلْأَمِيرَيْنِ قَبْلَ اَلْقَضَاءِ فَلِشِيعَتِهِ أَنْ يُوَلُّوا مَكَانَهُ رَجُلاً يَرْضَوْنَ عَدْلَهُ وَ قَدْ وَقَعَتِ اَلْقَضِيَّةُ وَ مَعَهَا اَلْأَمْنُ وَ اَلتَّفَاوُضُ وَ وَضْعُ اَلسِّلاَحِ وَ اَلسَّلاَمُ وَ اَلْمُوَادَعَةُ وَ عَلَى اَلْحَكَمَيْنِ عَهْدُ اَللَّهِ وَ مِيثَاقُهُ أَلاَّ يَأْلُوا اِجْتِهَاداً وَ لاَ يَتَعَمَّدَا جَوْراً وَ لاَ يَدْخُلاَ فِي شُبْهَةٍ وَ لاَ يَعْدُوَا حُكْمَ اَلْكِتَابِ وَ سُنَّةَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَإِنْ لَمْ يَفْعَلاَ بَرِئَتِ اَلْأُمَّةُ (سَقَطَ مِنْ كِتَابِ اِبْنِ عُقْبَةَ) مِنْ حُكْمِهِمَا وَ لاَ عَهْدَ لَهُمَا وَ لاَ ذِمَّةَ وَ قَدْ وَجَبَتِ اَلْقَضِيَّةُ عَلَى مَا قَدْ سُمِّيَ فِي هَذَا اَلْكِتَابِ مِنْ مَوَاقِعِ اَلشُّرُوطِ عَلَى اَلْأَمِيرَيْنِ وَ اَلْحَكَمَيْنِ وَ اَلْفَرِيقَيْنِ، وَ اَللَّهُ أَقْرَبُ شَهِيداً وَ أَدْنَى حَفِيظاً وَ اَلنَّاسُ آمِنُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَ أَهْلِيهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ إِلَى اِنْقِضَاءِ مُدَّةِ اَلْأَجَلِ وَ اَلسِّلاَحُ مَوْضُوعٌ وَ اَلسُّبُلُ مُخَلاَّةٌ وَ اَلْغَائِبُ وَ اَلشَّاهِدُ مِنَ اَلْفَرِيقَيْنِ سَوَاءٌ فِي اَلْأَمْنِ وَ لِلْحَكَمَيْنِ أَنْ يَنْزِلاَ مَنْزِلاً عَدْلاً بَيْنَ أَهْلِ اَلْعِرَاقِ وَ أَهْلِ اَلشَّامِ وَ لاَ يَحْضُرَهُمَا فِيهِ إِلاَّ مَنْ أَحَبَّا عَنْ مَلَإٍ مِنْهُمَا وَ تَرَاضٍ. وَ أَنَّ اَلْمُسْلِمِينَ قَدْ أَجَّلُوا اَلْقَاضِيَيْنِ إِلَى اِنْسِلاَخِ رَمَضَانَ فَإِنْ رَأَى اَلْحَكَمَانِ تَعْجِيلَ اَلْحُكُومَةِ فِيمَا وُجِّهَا لَهُ عَجَّلاَهَا وَ إِنْ أَرَادَا تَأْخِيرَهَ بَعْدَ

ص: 118

رَمَضَانَ إِلَى اِنْقِضَاءِ اَلْمَوْسِمِ فَإِنَّ ذَلِكَ إِلَيْهِمَا فَإِنْ هُمَا لَمْ يَحْكُمَا بِكِتَابِ اَللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ إِلَى اِنْقِضَاءِ اَلْمَوْسِمِ فَالْمُسْلِمُونَ عَلَى أَمْرِهِمْ اَلْأَوَّلِ فِي اَلْحَرْبِ وَ لاَ شَرْطَ بَيْنَ وَاحِدٍ مِنَ اَلْفَرِيقَيْنِ وَ عَلَى اَلْأُمَّةِ عَهْدُ اَللَّهِ وَ مِيثَاقُهُ عَلَى اَلتَّمَامِ وَ اَلْوَفَاءُ بِمَا فِي هَذَا اَلْكِتَابِ وَ هُمْ يَدٌ عَلَى مَنْ أَرَادَ فِيهِ إِلْحَاداً وَ ظُلْماً أَوْ حَاوَلَ لَهُ نَقْضاً.

وشهد بما في الكتاب من أصحاب علیّ: عبدالله بن عباس والأشعث بن قیس والأشتر مالك بن حارث و سعید بن قيس الهمداني والحصين والطفيل أبناء الحارث بن المطلب وأبواُ سيد ربيعة بن مالك الأنصاري و خبّاب بن الأرت وسهل بن حنیف وأبو اليسر بن عمرو الأنصاري و رفاعة بن رافع بن مالك الأنصاري وعوف بن الحارث بن المطّلب القرشيّ وبريدة السّلمي وعقبة بن عامر الجهنی ورافع بن خديج الأنصاري و عمرو بن الحمق الخزاعي والحسن والحسين أبناء عليّ وعبدالله بن جعفر الهاشمى والنعمان بن عجلان الأنصاري وحجر بن عدي الكندي و ورقاء بن مالك بن کعب الهمداني و ربيعة بن شرحبيل و أبو صفرة بن يزيد و الحارث بن مالك الهمدانی و حجر بن یزید و عقبة بن حجية .

ومن أصحاب معوية : حبیب بن مسلمة الفهريّ وأبو الأعور بن سفيان السلمي و بسر بن أرطاة القرشيّ و معوية بن خديج الكندي والمخارق بن الحارث الحميري و رعبل بن عمرو السّكسكيّ و عبدالرحمن بن خالد المخزومي و حمزة بن مالك الهمداني وسبيع بن يزيد الهمدانی و یزید بن الحرّ العبسي و مسروق بن حرملة العكّى ونمير بن یزید الحميري وعبدالله بن عمرو بن العاص وعلقمة بن يزيد الكلبي و خالد بن المعرض السّکسکی و علقمة بن يزيد الجرميّ و عبدالله بن عامر القرشی و مروان بن الحكم والوليد بن عقبة القرشی و عتبة بن أبي سفيان و محمّد بن أبی سفیان و محمّد بن عمرو بن العاص و یزید بن عمر الجذامی و عمار بن الاحوص الكلبي

ص: 119

و مسعدة بن عمرو النجيبي و الحارث بن زياد القيني و عاصم بن المنقشر الجذامی و عبدالرحمن بن ذي الكلاع الحميري والصبّاح بن جلهمة الحميري وثمامة بن حوشب و علقمة بن حکیم و حمزة بن مالك و أنّ بيننا على ما في هذه الصّحيفة عهد الله و میثاقه .

و كتب عمير يوم الأربعاء الثلاث عشرة ليلة بقيت من صفر سنة سبع وثلاثين.

خلاصۀ این کلمات را بفارسی معنی چنانست که علی بن ابیطالب و معاویه بن أبي سفيان و شیعت ایشان رضا دادند بحکم کتاب خدا و سنت پیغمبر او وحكم على (علیه السّلام) و شامل اهل عراق و شیعت اوست خواه حاضرند و خواه غايب و حکم معويه شامل اهل شام و شیعت اوست چه حاضر باشند و چه غایب که ما رضا دادیم بر اینکه فرود آئیم بحکم قرآن و ما بایستیم بانچه امر کند و زنده کنیم آنچه زنده کند و بمیرانیم آنچه بمیراند چه جز قرآن اصلاح ذات بين نکند و على وشیعت او راضی شدند که عبدالله بن قيس يعني أبوموسی اشعری حکم باشد و معويه و شیعت او رضا دادند که عمرو بن العاص حکم باشد و از ایشان عهد گرفتند و پیمان محکم کردند که کتاب خدای را در پیش روی بگذارند و از حکم آن بیرون نشوند و هر چه در کتاب خدای یافتند بي کم و بیش مکشوف دارندو حکم برانند و اگر کفایت این حکومت از کتاب خدای نتوانستند کرد بسنت رسول باز آیند و بر طریق ضلالت نروند و بهوای نفس حكم نرانند و خویش رادر شك و شبهت نیندازند و عبدالله قيس و عمرو بن العاص نیز از علی و معويه عهد بسندند که بهر چه موافق كتاب و سنت حکم کنند ایشان رضا باشند و از برای حكمين زیانی و ضرری نباشد و در حکومت خویش بر جان و مال و اهل و آل ایمن باشند و امت ایشان را نصرت کنند مادام که بر عدل و اقتصاد حکم فرمایند و اگر یکی از حكمين قبل از انقضای مدت جهانرا وداع گوید امیر لشکر دیگری را بجای او نصب کند بهمان شرایط و عهود که مرقوم افتاد و اگر یکی از امیرين قبل از انقضای حکومت در گذرد شیعه او دیگری را بر خویش امیر گیرد پس

ص: 120

این حکم تقریر یافت و لشکریان با امن و سلامت قرین شدند و سلاح جنگ از تن فرو نهادند و بر حكمين فرض افتاد که از عهد و پیمان بیرون نشوندو طریق جور و عدوان نسپارند و خویش را در شك و شبهت نیندازند و اگر جز این روش سازند امت از ایشان و حکومت ایشان برائت خواهد جست اکنون مردمان از دو جانب تا انقضای مدت بر جان و اهل و مال یمن خواهند بود و طرق وشوارع را گشاده خواهند داشت و حكمين در میان شام و عراق منزلی اختیار خواهند

کرد با جماعتی که مکروه خاطر ایشان نباشد و مسلمانان مهلت نهادند حکمین را تا آخر شهر رمضان که از روی بینش و دقت نظر این حکم از قرآن استخراج کنند و اگر نتوانستند تا انقضای موسم حج مهلت دارند و اگر موسم برسید و حکمین از کتاب خدای و سنت رسول این حکومت نتوانستند کرد مسلمانان باز گردند بکار نخستین و حرب از سر گیرند.

و از اصحاب على (علیه السّلام) بر احكام این صحيفه شاهد شدند : عبدالله بن عباس واشعث بن قيس و اشتر نخعی و سعید بن قيس همداني و حصین و طفیل پسرهای حارث بن مطلب و أبو اسيد ربيعة بن مالك انصاری و خبّاب بن الارت و سہل بن حنیف وابو اليسربن عمر والأنصاری و رفاعة بن رافع بن مالك الانصاری و عوف بن الحارث بن المطلب القرشی و بريدة السلمی و عقبة بن عامر الجهنی و رافع بن خديج الانصاری و عمرو بن الحمق الخزاعی و حسن و حسین پسرهای علی (علیه السّلام) و عبدالله بن جعفر الهاشمي و نعمان بن عجلان الانصاری و حجر بن عدی الكندي و ورقاء بن مالك بن کعب همدانی و ربيعة بن شرحبيل وابوصفرة بن يزيد و حارث بن مالك همدانی و حجر بن یزید و عقبة بن حجية.

و از اصحاب معویه اینان شاهد شدند : حبیب بن مسلمة الفهری و ابوالاعور بن سفيان السلمی و بسر بن ارطاة القرشی و معوية بن خديج الكندي و مخارق بن حارث الحمیری و دعبل بن عمر و السکسکی و عبدالرحمن بن خالد المخزومی وحمزة بن مالك همدانی وسبيع بن یزیدهمدانی و یزیدبن حر العبسي و مسروق بن حرملة العكی و نمیر بن یزید الحميري وعبدالله بن عمرو بن العاص وعلقمة بن يزيد الكلبي وخالد

ص: 121

بن المعرض السکسکی و علقمة بن يزيد الجرمی و عبدالله بن عامر القرشی ومروان بن حکم و ولید بن عقبة القرشی و عتبة بن أبي سفيان و محمّد بن أبي سفيان و محمّد بن عمرو بن العاص و یزید بن عمرو الجذامی و عمارة بن احوص الكلبی و مسعدة بن عمرو النجيبي و حارث بن زیاد القيني و عاصم بن المنقشر الجذامی و عبد الرحمن بن ذو الكلاع الحميري وصباح بن جلهمة الحمیری و ثمامة بن حوشب وعلقمة بن حکیم و حمزة بن مالك.

و در این صحیفه عمیر کاتب معويه رقم کرده است که روز چهارشنبه سیزده روز از شهر صفر بجای مانده در سال سی وهفتم هجری رقم شد و این درست نباشد چه در هيجدهم ذیحجه در سال سی و پنجم هجری در روز جمعه عثمان بن عفان مقتول گشت و خلیفتی بامير المؤمنين على (علیه السّلام) فرود آمد و در جمعه دیگر مهاجر و أنصار با او بیعت کردند و ماه محرم برسید و ابتدا بسال سی و ششم هجری شد و جنگ جمل پیش آمد و امیر المومنین (علی) از مدینه ببصره شد و از بصره بكوفه آمد و با معويه ارسال رسل و رسايل فرمود بشرحی که در این کتاب مبارك مرقوم افتاد و در آخر سال سی وششم هجری روز بیست و هشتم ذیحجه وارد صفین گشت؛ از پس دو روز محرم برسید و سال سي و هفتم هجری در آمد و چهارده ماه بیش و کم در صفین بود و با معويه مقاتلت میفرمود لاجرم این مصالحه در ماه صفر در سال سي وهشتم هجری تقریر یافت، تواندشد که کتاب را در این کتّاب صلح در تعیین سال خطائی رفته باشد.

بالجمله دبير امير المؤمنين علي (علیه السّلام) عبدالله ابن ابي رافع صورت این معاهده را یکی نوشت و بزرگان شام را سپرد و دبیر معاویه عمیر بن عباد الكلبی یکی رقم کرد وصنادید سپاه عراق را داد و از مردم شام و عراق بسیار کس خاص خویش مکتوب کرد و مقرر داشتند که حكمين بروند ، در دومة الجندل. و آن حصني است که از سنگ بر آورده اند از اعمال مدینه در هفت منزلی شام.وأمير المؤمنين على چهارصد سوار با أبوموسی روان کند و معويه چهارصد سوار با عمرو بن العاص

ص: 122

همراه دارد، سخن بدينجا فرود آمد.

اینوقت اشتر نخعی را پیش خواند تا بر آن حکم رضادهد و بر آن صحیفه خاتم برنهد گفت يمين و شمال من از کار بیفتد و مصاحب من نباشد اگر نام من در تقرير مصالحت بر این صحيفه رقم شود مگر ما از خدای خویش بر حجتی ساطع و برهانی قاطع نیستیم؟ مگر بر ضلالت و غوایت دشمن خویش شکی وشبهتی داریم مگر ما از جنگی این جماعت ضعفي و ذلتی آورده ایم؟ مگر شما آثار فتح از لشکر ما دیدار نکردید؟ چون سخن بدینجا آورد اشعث قیس گفت یا اشتر سوگند با خدای شما آثار فتح و ظفر دیدار نکردید از این کلمات باز آی و بر آنچه در این صحیفه رفته راضی باش و بدانکه مردم بدانچه تو خواهی رغبت نکنند و با اراده توهمدست نشوند اشتر گفت من از تو در دنیا از برای دنیا بیزارم و در آخرت ازطلب آخرت بيزارم و خداوند با شمشیر من خون مردان را فراوان بریخت وتودر نزدمن از ایشان بهتر نیستی و خون تو از ایشان حرام تر نیست اشعث را از اصغای اینکلمات چنان خشم میآمد که آتش بسر بر میرفت و خاموش بود اینوقت اشتر گفت با اینهمه بآنچه اميرالمؤمنين رضا میدهد راضی میشوم و بهر در داخل میشود داخل میشوم و از هر چه بیرون میرود بیرون میشوم زیرا که او هرگز داخل نمیشود مگر در طریق حق.

این هنگام اشعث همیخواست تا تمامت لشکریان را از کتاب صلح آگهی دهد تا مردمان بیرون شرایط صلح کاری نکنند، آن صحیفه را بر گرفت و بر صفوف لشكر عبور همی داد نخستین بر سپاه شام گذشت و بر سر آنسپاه قرائت

کرد ایشان سر تسلیم و رضا فرو گذاشتند و اظهار فرح و خشنودی کردند از آنجا بصفوف عراق آمد و آنجا که رایتی در پیش صف نصب بود بایستاد و کتاب معاهده را قرائت کرد از جماعت عنزه چهار هزار تن ملازمت رکاب امير المؤمنين داشتند چون اشعث برایشان میگذشت و آن کلمات میگفت معدان و جعد که از آن جماعت دو برادر بودند از کتاب معاهده و تعيين حكمين آتش خشم از مغز ایشان

ص: 123

بردمید گفتند « لأحكم إلّا لله » حكم و حکومت خاص پروردگار فرداست این بگفتند و تیغ بکشیدند و باهنك سپاه شام بشتافتند وهمی صف بشکافتند و بسیار كس بکشتند و در گذشتند تا در کنار رواق معديه بقتل رسیدند و ایشان اول کس بودند که گفتند و لاحكم إلّا الله ، اشعث از ایشان در گذشت و برقبيله مراد عبور داد صالح بن شقيق که قاید آن قبیله بود چون کلمات او را شنید گفت:

ما لعليّ في الدماء قدحكم*** لو قاتل الأحزاب يوماً ما ظلم

«لاَ حُكْمَ إِلاَّ لِلَّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ»، هم در اینجا جواب برحسب مراد اشعث نرفت از آنجا بقبيلۀ بني راسب آمد و آنمكتوب بر ایشان مکشوف داشت ایشان نیز گفتند:

لاَ حُكْمَ إِلاَّ لِلَّهِ لاَ نَرْضَى وَ لاَ نُحَكِّمُ اَلرِّجَالَ فِي دِينِ اَللَّهِ. .

حكم جزاز برای خدا نیست و ماهر کز رضا نمی دهیم و کسی را در دین خدا بحكومت بر نمیداریم . از آنجا بقبيلۀ ربيعه آمد و مکتوب معاهده را عرض داد مردی از آن قبیله بی آنکه سخنی فرماید و جوابی اصغا نماید بر اسب خویش بر نشست و گفت مرا دمی آب دهید و او را شربتی آب دادند بنوشید وتیغ بکشیدوخویش را بر لشکر معويه زد و تنی چندرا بکشت و باز آمد و با مردم خود گفت مرا آب دهید دیگر باره مقداری آب بخورد و فریاد برآورد که ای مردم بدانید که من هم از معويه بيزارم وهم از علی ابوطالب و این نوبت خویش را بر لشكر على(علیه السّلام) زد و چند کس بكشت، بدینگونه گاهی با لشکر شام و گاهی با سپاه عراق رزم همی زد و بروایتی آنمرد از قبیله بنی بشکربن بكر بن وایل بود يك تن از قبیله همدان او را بکشت شاعر همدان این شعر در این معنی گوید:

و ما كان أغنى اليشكري عن الّتي*** تصلّی به جمرة من النّار حامياً

غداة ينادي و الرّماح تنوشهُ*** خلعت عليّاً بادياً و معاوياً

و بروایتی اول کس که طریق خوارج گرفت و گفت « لاحكم إلّا الله ، حجّاج بن عبد الله المعروف بالبرك از قبيلة بني سعد بن زيد مناة بن مرة از بنی صریم

ص: 124

بود و این آنکس است که قصد قتل معاویه کرد و در شام شمشير بر أليه معويه زد چنانکه در جای خود مرقوم می شود.

بالجمله این هنگام اشعث بقبیله بنی تمیم آمد و کلمات فتنه انگیز را گوشزد ایشان کرد مردی گفت « لاحكم إلّا الله يقضي بالحقّ وهو خير الفاصلين» ، حکم خاص خداوند یگانه تواند بود که میان حق و باطل فصل الخطاب است مردی نیزه خویش را جنبش داد و گفت اکنون قتال با شما فرض می آید عروة بن اذينه برادر مرداس تمیمی گفت «أتحكمون الرجال في أمر الله؛ لاحكم إلّا لله» ، آیا مردم در حکم خدای مداخلت می کنند و حال آنکه حكم جز از برای خدا نیست هان ای اشعث بگوی کشتگان چه شدند و از بهر چه کشته شدند؟ این بگفت وتیغ بکشید و قصد اشعث کرد و تیغ براند و آن زخم بخطا افتاد و بر کفل اسب اشعث آمد و اندك جراحتی بکرد و مردم بنی تمیم اورا بانگ زدند که دست بازدار و احنف بن قيس ومعقل بن قیس و مسعر بن فدکی و گروهی از بنی تمیم با اشعث معذرت آوردند تا اشعث ازوی عفو فرمود و با حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) آمد و عرض کرد که بر صفوف شام و عراق عبور دادم و کتاب عهدنامه را برایشان قرائت کردم و مردمان بجمله سررضا فرو داشتند جز چند تن از بنی راسب وعددى قليل از دیگر مردم که گفتند «لاحكم إلّا لله » ما از مردم عراق و شام بیزاریم و با هر دو جانب جنگ خواهیم کرد و تیغ خواهیم زد أمير المؤمنين (علیه السّلام) فرمود اگر چنانست که تو میگوئی و ایشان جماعتي اندکند بحال خویش باز گذار هنوز این سخن در میان بود که مردمان از چهار جانب فراهم شدند و ایشان آنانند که خوارج گشتند بجمله در حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) بانگ در دادند:

لاَ حُكْمَ إِلاَّ لِلَّهِ اَلْحُكْمُ لِلَّهِ يَا عَلِيُّ لاَ لَكَ.

گفتند ياعلى حكم از برای خداست نه از برای تو و ما رضا نمیدهیم که مردم باجتهاد خویش در دین خدای حکومت کنند و ما بحکم خدا بامعويه قتال دادیم تا

ص: 125

داخل نشود در آنچه ما در آمدیم و اینکه با حکمین رضادادیم جریرت و جنایتی بودا کنون از آن گناه بازگشت نمودیم و طریقتو بت وانابت گرفتیم تو نیز یاعلی بازگشت فرمای و طريق توبت و انابت گیر و همچنان بر سر مقاتلات می باش امير المؤمنين فرمود:

«أَصابَکُمْ حاصِبٌ، وَلا بَقِیَ مِنْکُمْ آثِرٌ، أَبَعْدَ إِیمانِی بِاللّهِ وَجِهادِی مَعَ رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله أَشْهَدُ عَلَی نَفْسِی بِالْکُفْرِ! لَقَدْ «ضَلَلْتُ إِذاً وَما أَنا مِنَ الْمُهْتَدِینَ» فَأُوبُوا شَرَّ مَآبٍ وَارْجِعُوا عَلَی أَثَرِ الْأَعْقَابِ، أَمَا إِنَّکُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِی ذُلًّا شامِلاً وَسَیْفاً قاطِعاً وَأَثَرَهً یَتَّخِذُها الظّالِمُونَ فِیکُمْ سُنَّهً».

فرمود فرو گیرد شما را صرصر عنا وعذاب و باقی مماناد از شما خبر باز دهنده آیا بعد از ایمان با خدا و جهاد در خدمت مصطفی بر کفر خویشتن گواهی دهم و از جمله گمراهان باشم هان ای مردم شتاب گیرید بسوی حق و باز شوید از آن راه که بیرون شدید(1) و بدانید زودباشد که بعد از من ذلتهای گوناگون بینید و با شمشیر های برّان کیفر شوید و بسنّت ظالمان و مختار ایشان مأخوذ گردید و این شعر انشادفرمود:

یَا شَاهِدَ [اللَّهِ] عَلَیَّ فَاشْهَدْ*** إِنِّی عَلَی دِینِ النَّبِیِّ أَحْمَدَ

مَنْ شَکَّ فِی الدِّینِ فَإِنِّی مُهْتَدِی

اما خوارج پند و اندرز أمير المؤمنين (علیه السّلام) را وقعی نمیگذاشتند و حضرتش را بتوبت وانابت مأمور میداشتند و می گفتند آن عهد که با معويه بستی بشکن و آنمدت و مهلت که در مقاتلت با معاویه نهادی بچیزی مگیر و آهنك جنگ كن أمير - المؤمنین دیگر باره آغاز سخن کرد:

فَقال عَليُّ: «وَیْحَکُمْ! أبعدَ الرضا والعهدِ نَرْجِعُ أو لیس اللّه یقول

ص: 126


1- معنی جمله بعکس اینست یعنی : باز شويد( بهمان دوران جهالت ) بدتر بن بازگشتی وواپس رو بد از همان راهی که بجانب حق آمدید . و مقصود اظهار نفرت و انزجار است.

(أَوفُوا بِالعُقُود) وقالَ:(وَ أَوفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ) ، (وَ لا تَنْقُضُوا الأیمانَ بَعْدَ تَوْکِیدها وَقَدْ جَعَلتُمُ اللّهُ عَلَیْکُمْ کَفیلاً إِنّ اللّهَ یعلم ما تَفعَلُونَ)

امیر المومنین فرمود وای بر شما مراگوئيد نقض عهد کنم و پیمان بشکنم مگر می بینید خداوند در کتاب خویش میفرماید که وفا بعهد کنید و پیمان مشکنید و نقض ایمان مکنيد جماعت خوارج چون نگریستند که امير المؤمنین سخن ایشان را وقعی نگذاشت و براه خویش میرود از علی (علیه السّلام) برائت جستندو علی از ایشان برائت جست اینوقت خدمت امير المؤمنين بعرض رسانیدند که اشتر رضا بدین صحیفه نمی دهد و او را جز اندیشه قتال ضمیری نیست

فَقَالَ عَلِیٌّ: بَلَی إِنَّ الْأَشْتَرَ لَیَرْضَی إِذَا رَضِیتُ وَ رَضِیتُمْ وَ لَا یَصْلَحُ الرُّجُوعُ بَعْدَ الرِّضَا وَ لَا التَّبْدِیلُ بَعْدَ الْإِقْرَارِ إِلَّا أَنْ یُعْصَی اللَّهُ وَ یُتَعَدَّی مَا فِی کِتَابِهِ وَ أَمَّا الَّذِی ذَکَرْتُمْ مِنْ تَرْکِهِ أَمْرِی وَ مَا أَنَا عَلَیْهِ فَلَیْسَ مِنْ أُولَئِکَ وَ لَا أَعْرِفُهُ عَلَی ذَلِکَ وَ لَیْتَ فِیکُمْ مِثْلَهُ اثْنَانِ بَلْ لَیْتَ فِیکُمْ مِثْلَهُ وَاحِدٌ یَرَی فِی عَدُوِّی مِثْلَ رَأْیِهِ إِذاً لَخَفَّتْ مَئُونَتُکُمْ عَلَیَّ وَ رَجَوْتُ أَنْ یَسْتَقِیمَ لِی بَعْضُ أَوَدِکُمْ وَ أَمَّا الْقَضِیَّهُ فَقَدْ اسْتَوْثَقْنَا لَکُمْ فِیهَا وَ قَدْ طَمِعْتُ أَنْ لَا تَضِلُّوا إِنْ شَاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ .

امیر المؤمنین فرمود همانا اشتر راضی می شود گاهی که من راضی باشم ومن رضا دادم و شما نیز رضا دادید از پس اقرار انکار نتوان آورد الاگاهی که در خدای عاصی شوند و بیرون کتاب خدای کار کنند و اینکه گفتید اشتر پذیرای فرمان

ص: 127

نیست این سخن من استوار ندارم و هرگز اشتر را از اینگونه مردم نمی پندارم کاش در میان شما دو تن چون اشتر بودی واگر نه يك تن چون اشتر دیدارشدی این وقت کار بر من سهل گشتی و امید میرفت که ناتندرستیهای شما اندک بهبودی گرفتی امادر نصب حكمين و قضای ایشان طمع می بندیم که اگر خدای بخواهد کار بر حسب مرادرود اینوقت سلیمان بن صرد خزاعی حاضر حضرت شد و چهره او را در میدان مقاتلت زخم تیغی رسیده بود چون امیر المؤمنين (علیه السّلام) او را دیدار کرد این آیت مبارك قرائت فرمود:

« فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا »(1)

وتو ای سلیمان از آنانی که هنوز انتظار میبری عرض کرد یا امیر المؤمنين اگر مردم بیفرمانی کردند هرگز بنگارش این صحیفه رضا ندادمی سوگند با خدای که بر مردم عبور دادم وفحص کردم آن مردم که در نزدایشان چیزی بود اندك یافتم محرز ابن جریش بن ضليع برخاست و گفت يا أمير المومنین مارا مجال نیست که حمل این صحیفه را از گردن فرو نهیم سوگند با خدای که من بیمناکم که ما را مورث ذلّتی شود امير المؤمنين فرمود بعد از آنکه ما رضا دادیم و نگاشته شد نقض عهد روا نباشد این محرز آنکس است که مشکی از آب وکاردی از حدید بر میگرفت و بعد از قتال در میان مجروحان عبور میداد و یكيك را جنبش میداد و پرسش میکرد اگر از سپاه شام بود با کارد کارش را برای می آورد و اگر از عراق بود او را آب میداد و ازین روی مخضخض لقب یافت .

بالجمله چون کار معاهده استقرار یافت اشتر نخعی و عدیّ بن حاتم طائی و عمرو بن حمق الخزاعی و گروهی از سران سپاه برخاستند و بنزديك معويه آمدند و گفتند که زینهار در خاطر صورت نکنی که ما فريفته خديعت توشدیم ما امروز آنیم که دی بودیم جز این نیست که شما جنگی مارا درنك نتوانستید و از بیم تیغ مادرهول وهرب افتادید ودفع حمله ما راحیلتی کردید و پناهنده کلام خدا شدیدومارا بقرآن

ص: 128


1- سوره احزاب آیه 23.

خواندید و ما مسئلت شمارا قرین اجابت داشتیم اگر حکمین حکمی بقانون آوردند نیکو باشد و اگرنه ما بر سر جنگی شویم ورزم زنیم دانسته باش چند که یکتن از ما بجای باشد، ما از خون ریختن و آویختن باز ننشینیم و بترك جنگ نگوئیم معویه گفت روا باشد کار بر مرادخویش میرانید و بر آرزوی خویش میروید .

اینوقت أمير المومنین فرمان کرد تا هر اسیر از لشکر شام در لشکرگاه بود آزادساختند و آنحضرت را بقانون بود که هر اسیر که از شام بدست میشد اگر از لشکر عراق کسی را کشته بود حکم قصاص بر او جاری میفرمود و اگرنه او را رها می ساخت واگر کرت دیگر اسیر میشد در ثانی عفو نمیفرمود و فرمان قتل میداد بالجمله از آن سوی اسیران عراق که در لشکر گاه شام محبوس بودند بعد از معاهده، عمرو بن العاص معویه را گفت فرمان کن تاایشان را با تیغ بگذرانند معويه گفت یا عمر ومرابکاری زشت دلالت فرمودی مگر ندیدی علی اسیران مار ارهاساخت گویند چون عمرو بن اوس بدست لشکر شام اسير شد او را بنزديك معاویه بردند عمرو بن العاص حاضر بود معويه را گفت فرمان کن تا سر او را بر گیرند چه او عمرو بن اوس اودی است عمرو بن اوس روی با معویه کرد و گفت تو چگونه مرا میتوانی کشت و حال آنکه توخال من باشی وقبيلۀ بني اود آنانکه در نزد معویه جای داشتند برخاستند و گفتند عمرو بن اوس برادر ماست او را با ما بخش معویه گفت در این سخن که مرا خال خویش خواند حجتی آورد حاجت بشفاعت شما نیست من او را آزاد کنم و اگر دروغی میزند دروغزن را دست باز ندارم آنگاه با عمرو بن اوس گفت میان ما و بني أود ھرگز مصاهرتی نبوده است بگوی من چگونه خال تو گشتم گفت اگر حجت گویم امان جویم گفت در امانی عمرو ابن اوس گفت يامعويه ام حبیبه دختر ابوسفیان زوجۀ رسول خدای نیست گفت هست گفت ام المومنین نیست گفت هست گفت تو برادر او نیستی گفت هستم گفت من يكتن از مؤمنانم و فرزند ام حبيبه ام و توخال منی معويه گفت هيچيك از اسیران این دقیقه را نتوانست ادرا کرد و بفرمود تاعمرو بن اوس را رها ساختند.

ص: 129

فرار زیدبن عدی بن [حاتم] طائی بنزدمعوية درسال سی و هشتم هجری

اصحاب سیر حدیث کرده اند که عمر بن الخطاب در ایام خلافت خویش یك روز حابس بن سعد الطائی راطلب داشت و گفت مراصورت می بندد که قضای حمّص را با تو گذارم تا تو چه گوئی حابس گفت اگر فرمائی من امشب رأیی میزنم و با دوستان خویش کار باستشارت و استخارت میگذارم عمر گفت توداني حابس باز شد و از یاران او کمتر کس قضای او را در حمص امضا داشت روز دیگر باخدمت عمر آمد و عرض کرد ای امیر دوش خوابی دیده ام دوست دارم که بعرض رسانم گفت چه دیدی گفت دیدم که آفتاب از جانب مشرق سر بر زد و روان گشت و در ملازمت او گروهی عظیم روان شدند و قمر از جانب مغرب بیرون شد و جماعتی بزرگی با او روان شدند عمر گفت تو با کدام بودی ؟ گفت با قمر بودم عمر گفت با آیت ممحوّه بوده لاوالله من هرگز ترا عامل عملی نکنم و فضای حمص را از وی دریغ داشت .

چنان افتاد که در صفین ملازم خدمت معويه بود و در جنگ واپسين مقتول گشت این هنگام که کار مصالحت تقریر یافت و اجازت رفت که از دو جانب لشكرها کشتگان خودرا با خاك سپارند عدی بن حاتم طائی باتفاق فرزند خود زید در میان کشتگان عبور میدادند تا اگر از خویشاوندان او کسی مقتول افتاده باخاك سپارند ناگاه چشم زید بن عدی بر جسدحابس افتاد و اوخال زیدبود جهان در چشم زید تاريك شد گفت وا أسفاه دريغ حابس که کشته گشت نمیدانم کدام ناکس او را بکشت تا خون اورا از وی بجویم مردی از قبیلۀ بكر بن وائل که توانا و بلند بالا بود گفت من کشتم ودر حضرت خداوند قتل او را موجب قربت دانستم چه او از دوستان معويه و اصحاب او بود زید گفت در ست که از اصحاب معويه بودلكن خال من بود مگر ندانستی که من خون خال خودرا ضایع نمیگذارم و کین او را باز میجویم این بگفت و می توانی نیزه بزد و او را بکشت عدی چون این بدید بر آشفت و بجانب او حمله ور گشت وزبان

ص: 130

بسبّ وشتم گشود و او را و مادر او را برشمرد و گفت بر دین محمّد نیستم اگر تراباو نرسانم زید بيمناك شد و با تازیانه اسب بر انگیخت و بنزديك معويه گریخت عدید مدت برداشت

«فقال أللهمّ إنّ زيداً قد فارق المسلمين و لحق بالمحلّین (1) اللهمّ فارمه بسهم من سهامك لايسوّى- يقول لا يخطی-فانّ رميتك لا تنمي لا والله لا اُكلمهُ من رأسي كلمة أبداً ولا يُظلّني وإيّاهُ سقفُ بيت أبداً» ، گفت الها پروردگارا زید از مسلمانان برگشت و با کافران پیوست تو او را با سهم خویش بزن که خطا نمیکند و بهبودی نمی پذیرد سوگند باخدای که ازین پس سخن با او نمیکنم و در زیر يك سقف نمی نشینم و از آنجا نزد امير المؤمنين (علیه السّلام) آمد و عرض کرد که بر دست زید عظیم کاری رفت روز او در دنیا سیاه شد و کار او در آخرت تباه گشت الاآنکه گاهی می اندیشم از آن شفقت و عنایت که با من داری و آن قربت وقرابت که ترا با مصطفی است و آن مکانت و منزلت که درحضرت یزدان داری ازوی شفاعت کنی و اگر من اینساعت برزید دست یابم اورا قصاص کنم و اگر خبر مرك او بمن آرند غمگین نشوم چه زیدرا آنوقت فرزندخویش میدانستم که رضای تو میجست امروز غم او ندارم امير المؤمنين عدی را بنواخت و اوراخوشدل ساخت از آنسوی زید در قتل بکری این شعرها انشاد کرد:

ومن مبلع أبنا، طیّ بانّنی*** ثأرت بخالی ثمّ لم أتأثّم

تركت أخا بکرینوء بصدره*** بصفين مخضوب الجيوب من الدّم

و ذکّرنی ثاری غداة رأيته*** فأوجر ته رمحی فخرّ على الفم

لقد غادرت أرماح بكر بن وائل*** قتيلاً عن الأهوال ليس بمحجم

قتيلا يظلّ الحيّ يثنون بعده*** عليه بأيد من يداه و أنعم

لقد فجعت طيّ بحيّ ونائل*** و صاحب غارات و نهب مقسّم

لقد كان خالی ليس خال كمثله*** و دفاعاً لضيم و احتمالا لمغرم

و این اشعار را عدی بن حاتم در حق فرزند خودزید میگوید :

و یا زید قد عصبّتني بعصابة*** وما كنت للثوب المدبّس لابسا

ص: 131


1- در نسخه نهج حديدي : ولحق بالملحدين ، ثبت است .

فليتك لم تخلق وكنت كمن مضى*** وليتك إذلم تمض لم ترحابسا

ألازار أعداء و عقّ ابن حاتم*** أباه و أمسى بالفريقين ناکسا

وحامت عليه مذبح دون مذجج*** وأصبح للأعداء ساقاً ممارسا

نكصت على العقبين یازید ردّة*** وأصبحت قد جدّ عت منّا المعاطسا

قتلت امرءة من آل بكر بحابس*** فأصبحت ممّا كنت آمل آیسا

وزید از کردار زشت خود پشیمان بود وهمی خواست بحضرت امیر المؤمنين مراجعت کند بیشتر از پدرش عدی بيمناك بود در پایان کار از دزد معويه نیز بگریخت و بمیان قبیله طی رفت و در آنجا همی روزگار گذرانید تاروزش برسید و این اشعار را پسرعم نجاشی انصاری در واقعه صفین گوید:

و نجّی ابن حرب سابح ذو غلالة*** أجشّ هزيم و الرماح دوانی

سليم الشظي عبل الشو یشنج النسا*** أقبّ الحشا مستطلع الرديان

إذا قلت أطراف العوالي ينلنه*** مرته به الساقان و القدمان

حسبت طعان الأشعرين ومذحج*** و همدان أكل الزبد بالصرفان

فما قتلت عكّ و لحم و حمير*** و غيلان إلّا يوم حرب عوان

وما دفنت قتلی قریش و عامر*** بصفين حتّى حكّم الحكمان

غشيناهم يوم الهرير بعصبة*** يمانيّة كالسيل سيل عران

فأصبح أهل الشام قدرفعوا القنا*** عليها كتاب الله خير قران

و نادوا عليّاً يا ابن عمّ محمد*** أما تتّقى أن يهلك الثقلان

فمن للذراری بعدها ونسائنا*** و من للحريم أيّها الفتيان

أبعد عبيد الله ينوء بصدره*** غداة الوغا يوم التقى الجبلان

وبتنا نبكّي ذا الكلاع وحوشباً*** إذا ما أشا أن يذكر القمران

ومالك واللّجلاج والصخر والفتي*** محمد قد ذلّت له الصدفان

فلا تبعدوا لقّاكم الله خيرة*** و بشّرکم من نصره بجنان

وما زال من همدان خيل تدوسهم*** سمان و أُخرى غير حدّ سمان

ص: 132

فقاموا ثلاثاً يأكل الطاير منهم*** على غير نصف والأُنوف دوان

وما ظنّ أولاد الامام ينوستها*** بكلّ فتى رخو النجتادیمان

فمن ير خيلينا غداة تلافيا*** يقال : جبلا جيلان ينتطحان

كأنّهما ناران في جوف غمرة*** بلا حطب حدّ الضحی تقدان

و عارضة برّاقة صوبها دم*** تكشّف عن برق لها الأُفقان

تجود إذا جادت وتجلو إذا انجلت*** بلبس ولا يحمى لها کریان

قتلنا و أبقينا وما كلّ ما تري*** بكفّ المذرّی یا كلالرحيان

و فرّت ثقيف فرّق الله جمعها*** إلى جبل الزيتون و القطران

كأنّي أراهم يطرحون ثيابهم*** من الروع والخيلان يطّردان

فياحزنا ألّا أكون شهدتهم*** فأدهن من شحم الثماد سنانی

و أمّا بنو نضر فقرَّ شريدهم*** إلى الصلبان الحوز و العجلان

و فرّت تمیم سعدها و ربابها*** إلى حيث يصفو الحمص و الشبهان

فأضحى ضحى من ذي صباح كانه*** و إيّاه راما حفرة قلقان

إذا ابتلّ بالماء الحميم رأيته*** كقادمة الشؤ بوب ذی نفیان

كأنّ جنابی سرجه و لجامه*** إذا ابتلّ ثوباً أنجد خضلان

جزاه بنعمي كان قدّمها له*** وكان لدى الاسطبل غير مهان

ابن مقبل العامری شعر اورا پاسخ میگوید:

تأمل خليلي هل ترى من ظعائن*** تحمّلن بالجرعاء فوق ظعان

على كلّ جيّاد اليدين مشهّر*** يمدّ بذفری درّة و جران

فأصبح من ماء الوحيدين قفرة*** بميزان زعم قد بدا ضدوان

وأصبحن لم يتركن في ليلة السری*** من السوق إلّا عقبة الدبران

و عرّسن في الشعري تفور كأنّها*** شهاب غضاً يرمی به الرجوان

فهل يبلغنّى أهل دهماء حرّة*** وأغبس نضّاح القرى مرحان

ص: 133

ذكر مراجعت امیر المومنین (علیه السّلام) از صفين بكوفه ومعوية بشام وروان شدن حکمین بدومة الجندل در سال سی وهشتم هجری

چون کتاب مسالمت بخاتمت پیوست و بزرگان لشکر خاتم بر نهادند امير المؤمنین على (علیه السّلام) فرمان کرد تا ابو موسی اشعری بجانب دومة الجندل روان شود و چهارصد تن از لشکریانرا ملازم خدمت او داشت و عبدالله بن عباس را فرمود با ایشان روان شود و با آن جماعت نماز گذارد و شریح بن هانی، بن حارث را نیز فرمود با او کو چ دهد ابوموسی بعرض رسانید که یا امير المؤمنين عمرو بن عاص مردیست که خمیر مایه فطرت او عجين مكرومكید تست ودرجادوئی وحيلت بندی عظیم داناو تواناست بیم دارم که مرا اغلوطه دهد و در غلط اندازد و در حضرت تو شرمگین و آزرم زده سازدصواب آنست که چند تن از مردم دوراندیش که ترا دوست و نیکو سگال باشند با من بدومة الجندل فرستی تا مرا در کارها نگران و از کیدو کين پسر نابغه آگهی دهند امير المؤمنين (علیه السّلام) شریح بن هانی را مثال داد تا او را چون لغزشی خواهد کرد بیاگلعاند و از اشراك واشباك مکروفریب عمرو برهاند.

چون ابوموسی خواست پای درر كاب کند شریح دست او را بگرفت و گفت ای ابوموسی گوش دار تا چگويم دانسته باش که در خطبی بزرگی در افتادی و کاری عظیم بر گردن نهادی اگر در قول وفعل تو لغزشي افتد و ثلمه در این امر بادید آید هیچ آفریده اصلاح آن نتواند این مرد را که در برابر تو نصب کرده اند خوار مایه مپندار تاسیس حيلت أو ابلیس را بلغزاند و دور باش فتنه و فریب او بوقبیس را بغلطاند خویش را وا پای کاری نکنی که در روزگاران دراز از تو باز گویند و تا قیامت ترا موردشتم ولعنت دارند و نیز این معنی را بدان که اگر على (علیه السّلام) برشام دست یابد بحکم کرم و کرامتی که اوراست مردم شام را زیان نرساند و جرم و جریرت ایشانرا در گذراند اما اگر

ص: 134

معويه بر گردن آرزو سوار شود دمار از اهل عراق بر آرد ویکتن زنده نگذارد و توای ابوموسی کرتی در على (علیه السّلام) عاصی شدی و از خدمت او درافتادی وبگرم شامل آنحضرت معفو گشتی اگر دیگر بار ، لغزشی کنی یکباره از مکانت خويش ساقط گردی و این شعرها نیزشریح در حق ابوموسی انشاد کرد:

أبا موسى رميت بشرّ خصم*** فلا تضع العراق فدتك نفسی

و أعط الحقّ شامهم وخذه*** فانّ اليوم في هل كأمس

و إنّ غداً يجيء بها عليه*** يدور الأمر من سعد و نحس

ولا يخدعك عمرو إنّ عمراً*** عدوّ الله مطلع كلّ شمس

له خدع يحار العقل فيها*** مموّهة مزخرفة بلبس

فلا تجعل معوية بن حرب*** کشيخ في الحوادث غیر نکس

هداه الله للاسلام فرداً*** سوى بيت النبيّ وأيّ عرس(1)

ابوموسی گفت سزاوار نیست از براي قوم که مرا متهم بدارند و در حق من اندیشه فاسد کند و حال آنکه مرا در انجام امری گسیل میدارند که روی شر از ایشان بگردانم و اجرای حق کنم بیگمان آن کار که در قوت بازوی من باشد بر حسب آرزو بامضا رسانم و چنان میدانم که این امر بدانسان بپای آرم که متضمن خیر جانبين باشد نجاشی بن حارث بن کعب که از دوستان ابوموسی بود این شعرها بدوفرستاد :

يؤمّل أهل الشام عمر وإنّني*** لآمل عبدالله عند الحقایق

و إنّ أبا موسى سيدرك حقّنا*** إذامارمی عمراً أباحدى الصواعق

و خنّقه حتّى يدرّ وریده*** ونحن على ذاكم كأخنق خانق

على أنّ عمراً لايشقّ غباره*** إذاما جرى بالجهد أهل السوابق

فلله ما يرمي العراق وأهله*** به منه إن لم يرهه بالبوائق

اما شنی ابوموسی را مردی قریب القمر وضعيف رای میدانست آنگاه که شریح بوجهی نیکوترساز و برك سفر او بساخت و از بسیج راه پرداخت تا او را در چشم مردم

ص: 135


1- نهج حديدی: سوی عرس النبي وأي عرس .

بزرك كند این شعرها انشاد كرد:

زففت ابن قيس زفاف العروس*** شريحُ ! إلى دومة الجندل

وفي زفّك الأشعري البلا*** وما يقض من حادث ينزل

و ما الأشعريّ بذي إربة*** ولا صاحب الخطبةالفيصل

ولا آخذ حظّ أهل العراق*** ولو قيل : ها خذه لم يفعل

يحاول عمراً و عمرو له*** خدائع يأتي بها من عل

فان يحكما بالهدى يتّبع*** وإن يحكها بالهوى الأميل

يكونا كتيسين في قفرة*** أكيلي نقيف من الحنظل

شریح بن هانی گفت مردمان تعجیل میکنند، در امر ابوموسی و بسوء ظن خویش اورا بد میسنگالند از آن پیش که اورا لغزشی افتد باشد که خداوند او را حفظ کند و بخواست خداوندکار بر مراد شود بالجمله ابوموسی طریق دومة الجندل پیش داشت وجماعتی از اصحاب امير المؤمنين که بشمار دوستان ابوموسی بودند با او بقانون وداع همی رفتند چون ابوموسی خواست که وداع باز پسین کند احنف بن قیس دست او بگرفت و گفت ای ابوموسی هیچ میدانی که در چه کاری عظیم در افتادى از خدای بترس و عراق را ضایع مگذار و کار بر قانون عدل و انتهاد میکن تا از بهر تو خیر دنیا و آخرت فراهم شود و در این جهان نام تو باستاره و ماه بهم برود و در آن جهان بهشت جاودان بهره و نصيبه تو گردد واگر نه از چرخ ماه به بنگاه چاه درافتی وهردوجهانرا بر خویش تباه کني الله الله از عمرو بن العاص ایمن مباش چون او را دیدار کنی ابتدا بسلام مكن اگر چند از سنت خير الانام است لکن او از اهل سلام نیست ودست خویش را فرادست اومده چه دستی که در گروگان بیعت است در نزد تو جز بامانت نیست حاشاو کلّا بر بساط او منشين و آغاز مخالطت من که ازهر رقعه خدعه انگیخته و باهر کلمه دمدمه آمیخته ، زنهار که با او خلوتی بسازی و خانه از بیگانه بپردازی و دوستانه سخن کنی دانسته باش که از پس دیوار مردی چند گماشته باشد تا بر سخنان تو گواه گیرد و روزگار بر تو تباه کند و اگر نتوانی بر گردن عمرو سوار شوی تا برخلافت

ص: 136

علی گردن نهداو را مختار کن که اهل عراق را اختیار کند بشرط که ایشان از قریش شام کسی را اختیار کنند زیرا که ایشان اختيار باما میگذارند و ماهر کرامیخواهيم بر میداریم و اگر این سخن را نیز نپذیرد اورا بگوی قریشی شام را مختار کند تا از قریش عراق هر کرا بخواهند اختيار کنند چون چنین کنی در هر حال کار برما فرود آید.

ابوموسی گفت دل آسوده دار که من چندانکه وسع من است در انجام این امر رنج خواهم برد و غایت جهد مبذول خواهم داشت احنف باخدمت اميرالمؤمنين آمد و گفت ابوموسی را وداع گفتم و آنچه دانستم و توانستم از نصیحت اوخویشتن داری نکردم لكن او را با خردی نارسا ودینی نا پارسا میدانم خدای داند تا او چكند و اینکار را چگونه بمقطع رساند امير المؤمنين فرمود چنين است که تو کوئی لكن بدانچه خدای تقدیر کرده دیگر گون نخواهد شد و بدان باید رضاداد شنّی نیز با ابوموسی همی رفت و او را وداع گفت و این ابیات را انشاد کرد:

أبا موسى جزاك الله خيراً*** عراقك، إنّ حظّك في العراق

وإنّ الشام قد نصبوا إماماً*** من الأحزاب معروف النّفاق

و إنّا لانزال لهم عدوّاً*** أبا موسى إلى يوم التّلاقی

فلا تجعل معوية بن حرب*** . إماماً ما مشت قدم بساق

ولا يخدعك عمرو إنّ عمراً*** أبا موسى تحاماه الرّواقی

فكن منه على حذر وأنهج*** . طريقك لاتزلّ بك المراقي

ستلقاه أبا موسی مليّاً*** بمرّ القول من حقّ الخناق

ولا تحكم بأنّ سوي علىّ*** إماماً إنّ هذا الشرّ باق

وهم این شعر صلتان برای ابوموسی از کوفه بدومة الجندل فرستاد :

لعمرك لا الفى مدى الدهر خالعاً*** علياً بقول الاشعري ولاعمرو

فان يحكما بالحقّ نقبله منهما*** وإلا أثر ناها كراغية البكر

ولسنا نقول الدهر ذاك إليهما***وفي ذاك لو قلناه قاصمة الظهر

ص: 137

ولكن نقول الأمر بالحقّ كله*** إليه و في كفيّه عاقبة الأمر

وما اليوم إلّا مثل أمس وإنّنا*** لفي رهق الضحضاح أولجّة البحر

وشعر صلتان درحق ابوموسی خاطرها رادیگر گون ساخت و در کار او بد گمان گشتند بالجمله از آنسوی نیز معويه عمرو بن العاص را با چهار صد سوار بجانب دومة الجندل روان داشت و شرحبيل بن السمط الکندی را فرمود تا با او کو چ دهد و آنجا که از تعرض خیل عراق ایمن شد او را وداع گوید و باز شود شرحبيل با او برفت و هنگام مراجعت اوراگفت ایعمرو تو مردی قرشی نژادی و معويه، ترابدين أمر متصدی نساخت الا آنکه بحصافت عقل ورزانت رای تو واثق بود و بصدق عقیدت و صفای نیت تو استظهار داشت و ما نیز دانسته ایم که تو باهیچ شعبده شیفته و باهیچ حیلتی فریفته نگردي چنان باش که گمان ما بخطا باز نگردد و آنچه از مانند تو کس متوقّعست دیدار شود .

چون هردوجانب از کار حكمين بپرداختند و ایشانرا روان ساختند امير المؤمنين (علیه السّلام) بفرمود تا منادی کردند که ای لشکر عراق ساخته راه شوید و طریق مراجعت پیش دارید و از آنسوی معويه نیز فرمان کرد تا لشکر شام باز جای شوند پس معويه باز شد و امير المؤمنين (علیه السّلام) بر نشست و طریقعراق پیش داشت و فرمود : آئِبُونَ عَائِدُونَ لِرَبِّنَا حَامِدُونَ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ وَ کَآبَهِ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِی الْمَالِ وَ الْأَهْلِ وَ الوَلَدِ. .

و از آنراه که از کوفه بصفين آمد باز نشد طریق بیابان گرفت و بر شاطىء الفرات عبور همی داد تا ببلده هیت رسید جماعت أنماريون باستقبال بیرون شدند وعلف و آزوغه وخورش و خوردنی حاضر ساختند و از آنجا کوچ بر کوچ طی مسافت کرده در نخيله فرودشد و بيوت کوفه دیدار گشت .

در آنجا امير المؤمنين مردی را دیدار کرد که آثار مرض در چهره داشت بر او سلام کرد و او بوجهی نیکو جواب باز دادگفت مریضی؟ گفت هستم فرمود مکروه

ص: 138

میداری این مرض را؟ عرض کرد دوست نمیدارم که بهبودی پذیرد فرمود در این ابتلا برحمت خداوند و مغفرت او شاد باش اکنون بگوی کیستی و چه نام داری عرض کرد صالح بن سلیم فرمود تو این سخن گفته «أما الأصل فمن سلامان بن طیّی، وأمّا الجوار و الدعوة فمن بني سليم بن منصور»، چه نیکوست نام توو نام پدر تو و نام اجداد تو و نام آنکس که نسبت بدومیرسانی اکنون بگوی که در غزوه صفین با ما بودی؟ عرض کرد یا امیر المؤمنین تصمیم عزم دادم و افتحام مرض نگذاشت .

قالَ عليُّ(علیه السّلام) : لَیْسَ عَلَی الضُّعَفَاءِ وَلاَ عَلَی الْمَرْضَی وَلاَ عَلَی الَّذِینَ لاَیَجِدُونَ مَایُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا للّهِ وَرَسُولِهِ مَا عَلَی الْمُحْسِنِینَ مِن سَبِیلٍ وَاللّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ (1).

فرمود بر ضعیفان و بیماران و تهیدستان حرجی نیست و گاهیگه از جهاد باز مانند گناهی نکرده باشند اکنون بگوی تا مردمان در آنچه در میان ما واهل شام رفت چه میگویند عرض کرد اغنيا مسرورند و جز ایشان دریغ و افسوس میخورند.

واز پس او امير المؤمنین (علیه السّلام) عبدالله بن وديعۀ انصاری را دیدار کرد ازوی نیز پرسش نمود که مردم چه میگویند در امر ما؟ عرض کردمردم چنانکه خدای فرماید: «ولا يزالون مختلفين» ، بعضی را عجب میآید و جماعتی این مراجعت را مکروه می دارند فرمود صاحبان خرد و رویّت را عقیدت چیست عرض کرد میگویند امير المؤمنين لشکری بزرگی فراهم کرد و خود متفرق ساخت و بنیانی محکم نهاد و خود ویران نمود و ازین پس چگونه بنیان میکند آنچه را ویران کرد و چگونه فراهم می آورد آنچه را پراکنده ساخت بایست از آنان که عصیان ورزیدند دست باز دارد و با آنان که فرمان نپذیر بودند رزم دهد تا بکشد یا کشته شود امير المؤمنین فرمود من آن بنیانرا ویران کردم با ایشان کردند و من آن جمع را پریشان کردم با ایشان کردند و اینکه میگویند بحكم حزم باید باتفاق آنانکه اطاعت داشتند قتال کنم

ص: 139


1- سورۀ توبه آیۀ 92 .

تا گاهي که نصرت جویم و اگر نه کشته شوم من از اقدام این امر باك نداشتم و ازمرگی بيمناك نبودم چون نگریستم که با عددی قلیل غلبه نتوان جست و بیم میرفت که حسن و حسین مقتول کردند و نسل مصطفى مقطوع افتدو درمیان امت ازیشان نشان نماند دست باز داشتم سوگند با خدای اگر ازین پس این قوم را ملاقات کنم حسنین بامن نخواهند بود.

و از آنجا بخانهای بنی عوف عبور دادو در آنجا هفت واگر نه هشت قبر پدیدار شد فرمود این قبور کراست قدامة بن عجلان أزدی عرض کرد یا امیر المؤمنين از پس آنکه بالشكر سفر شام پیش داشتی خبّاب بن الأرت را مرگ فرارسیدو اورا بحكم وصیت درین زمین مدفون ساختند و این دیگر چون وداع جهان گفتند در جوار او بخاك سپردند .

فَقَالَ عَلِیٌّ : «رَحِمَ اَللَّهُ خَبَّاباً قَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً وَ هَاجَرَ طَائِعاً وَ عَاشَ مُجَاهِداً وَ اُبْتُلِیَ فِی جَسَدِهِ أَحْوَالاً وَ لَنْ یُضِیعَ اَللَّهُ« أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً ».

فرمود خداوند رحمت کند خباب را که در کمال رغبت مسلمانی گرفت و بتمام طوع هجرت فرمود و چند که زنده بود با کافران جهاد کرد و بابتلای گوناگون ممتحن گشت همانا خداوند پاداش او را بوجهی نیکوتر عطا فرماید آنگاه بیامدو بر سر قبر ایشان بایستاد و فرمود :

«عَلَیْکُمُ اَلسَّلاَمُ یَا أَهْلَ اَلدِّیَارِ اَلْمُوحِشَهِ وَ اَلْمَحَالِّ اَلْمُقْفِرَهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ وَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ اَلْمُسْلِمَاتِ وَ أَنْتُمْ لَنَا سَلَفٌ وَ فَرَطٌ وَ نَحْنُ لَکُمْ تَبَعٌ وَ بِکُمْ عَمَّا قَلِیلٍ لاَحِقُونَ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لَنَا وَ لَهُمْ وَ تَجَاوَزْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ» ثُمَّ قَالَ: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی جَعَلَ« اَلْأَرْضَ کِفاتاً ` أَحْیاءً وَ أَمْواتاً » اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی جَعَلَ مِنْهَا خَلْقَنَا وَ فِیهَا یُعِیدُنَا وَ عَلَیْهَا یَحْشُرُنَا طُوبَی لِمَنْ ذَکَرَ

ص: 140

اَلْمَعَادَ وَ عَمِلَ لِلْحِسَابِ وَ قَنِعَ بِالْکَفَافِ وَ رَضِیَ عَنِ اَللَّهِ بِذَلِکَ»

مردگانراسلام فرستاد و فرمود ای اهل دیار وحشت و دهشت و ساکنین وادی خاموشان و فاطنين ويرانه بیکسی و تنهائی شما پیشروان مائيد ومادنباله پویان شمائیم زود باشد که با شما ملحق شويم الها پروردگارا بیامرز مارا و ایشانرا آنگاه فرمود سپاس خداوند را که زمین را نگاهبان ما آفريده خواه در شمار زندگان باشیم و خواه در حساب مردگان سپاس مرخدایراکه مار ااز خاك بیاورید و هم با خاك بازمیگرداند وهم بر خاك حشر میفرماید نیکو کار کسی که معادرا فرایاد می آورد و کار بشمار بازپرس میکند و قناعت را نیکوترصناعت میداند ورضای خداوند نگاه میدارد .

و از آنجا بثور همدان (1) عبور داد و بانگی گریه جماعتی را اصغا فرمود گفت این چیست گفتند بر کشتگان صفین میگریند فرمود من شاهدم آنانرا که در راه خدا جهاد کردند همانا در شمار شهیدان میروند و از آنجا بثور فاشین(2) گذشت و بانگ گریه شنیدو بدینگونه سخن کرد و از آنجا بشبامیین آمد در آنجا ناله زنان بلند بود و بأعلی صوت مینالیدند و نوحه میکردند اینوقت حارث بن شرحبيل الشبامی حاضر شد امیر المؤمنين فرمود « أيغلبكم نساؤكم ألاننهونهنّ عن هذا الصباح والرنين » آیا زنان بر شما غلبه جستند و بر کشتگان خویش بقانون جاهلیت بگریستند و شما ایشانرا ازین صيحها و فریادها منع نمیکنید عرض کرد یا امير المؤمنين اگريك خانه و دوخانه وسه خانه بود سهل بود ازین قبيله صد و هشتاد کس شهید شده و ماخوشدلیم که کشتگان ما سعادت شهادت یافتند و بر ایشان گریه نمیکنیم اما این زنانرا از گریستن و ناله کردن باز داشتن سخت صعب مینماید چون این کلمات بعرض رسانید امير المؤمنين (علیه السّلام) فرمود«رحم الله قتلاكم وموتاكم» ، وروان گشت .

حارث نیز درركاب او روان شد امير المؤمنين سوار بود و او پیاده پس اورافرمود بازشو این مشی تو فتنۀ والی و لغزش مؤمنانست و از آنجا بقبيلۀ ناعطيين (3) آمد شنید که

ص: 141


1- ثور همدان : قبيله ایست از قحطانیه همدان فرزندان ثور بن مالك بن معاوية بن دومان بن بكيل بن جشم ، وفایش وهمچنین ناعط : بطنی است از همدان از مالك بن زيد بن كهلان از قحطانیه « معجم قبائل العرب »
2- ثور همدان : قبيله ایست از قحطانیه همدان فرزندان ثور بن مالك بن معاوية بن دومان بن بكيل بن جشم ، وفایش وهمچنین ناعط : بطنی است از همدان از مالك بن زيد بن كهلان از قحطانیه « معجم قبائل العرب »
3- ثور همدان : قبيله ایست از قحطانیه همدان فرزندان ثور بن مالك بن معاوية بن دومان بن بكيل بن جشم ، وفایش وهمچنین ناعط : بطنی است از همدان از مالك بن زيد بن كهلان از قحطانیه « معجم قبائل العرب »

عبدالرحمن بن مرثد میگوید که علی چه صنعت کرد ازین سفر؟ سوگند باخدای که چیزی بود برفت و ناچیز باز آمد اميرالمومنين از دریأس و حيرت درونگریست و با آن مردم که حاضر صفین بودند فرمود «قوم فارقتهم آنفاً خير من هؤلاء ، گاهیکه ازیشان جدا شدیم بهتر ازین بودند و این شعر بفرمود -

أخوك الذي إن أحرضتك ملمّة*** من الدّهر لم يبرح لبثّك و اجماً

وليس اخوك بالذي إن تشعبّت*** عليك أُمورظلّ يلحاك لائماً

و این شعر را در حق مقتولین لشکر شام میفرماید :

وكم قد تر کنافي دمشق وارضها*** من لشمط موتور وشمطاء ثاكل

و غانية صاد الرّماح حليلها*** فأضحت تعدّ اليوم إحدى الأرامل

تبكّي على بعل لها راح غاديا*** فليس إلى يوم الحساب بغافل

وإنّا أُناس ما تصيب رماحنا*** إذا ما طعنّا القوم غير المقاتل

ذكر رسیدن عمرو بن العاص و ابوموسی الاشعری بدومة الجندل درسال سی و هشتم هجری

اکنون بازگردم بقصه حکمین، نخستین عمرو بن العاص وارد دومة الجندل شد و از پس روزی چند ابوموسی اشعری نیز برسید چون عمرو خبر ورود ابوموسی شنید برخاست و از خیمه خویش بیرون شد و ابوموسی را استقبال کرد و بوروداو كمال بشاشت و خشنودی فرمود و مقدم اورا عظیم بزرك داشت و بر او سلام داد ابوموسی از اسب پیاده شد ودست عمرورا بگرفت و بسینه خویش بر چفسانید و گفت ای برادر درمان تومرا عظیم زحمت کرد و طول زمان مفارقت قلب مرا شکنجه نهاد خوشا روزگاری که در صحبت چون تو دوستی بپای رود و ازین پیش بقانون بود که عمرو عاص بر ابوموسی تقدم مي فرمود چه در میان اصحاب ابوموسی را محل ومكانت او نبود اینوقت عمرو از بدو ورود ابوموسی را بر خودم مقدم می داشت و در خدمت او بتمام رغبت چاپلوسی و فروتنی میفرمود .

ص: 142

بالجمله دست ابوموسی را بگرفت و بر بساط خویش آورد و در صدر مجلس جای داد و بفرمود تا خوردنی بیاوردند و با هم بخوردند و بیاشامیدند و ساعتی از در مصاحبت ومخالطت بنشستند و ازهر گونه سخن کردند پس ابوموسی برخاست و گفت خداوند آنچه صلاح وصوابست از بهر این امت بر دست ما جاری کناد و با منزل خویش آمد بدینگونه هر روز می آمد و ساعتی باهم می نشستند و از هردر سخن میکردند و باز میشدند و روز تاروز عمرو بن العاص بر عزت و منزلت او ميافزوذ و جماعتی از صنادید شام و عراق حاضر بودند و در ایشان مینگریستند که اینکار چگونه بمقطع رسد چون مدت بدراز کشید و همگانرا ضجرت و ملالت آمد یکروزعدی بن حاتم طائی برخاست و گفت ایعمرو ترا خاطریست ازهوا وغرض آکنده و روی با ابوموسی کرد و گفت ای ابوموسی بازوی تو نیروی اینکار ندارد و عاقبت رای تو ضعیف شود و قوای تو با فتور قرین گردد عمروعاص گفت ای عدی تو کتاب خدايرا چه دانی ترا وامثال ترادراین میدان مجال ترکتازی نیست. آنگاه روی با ابوموسی کرد و گفت روانیست هر کس بحکم ارادۀ خویش حاضر این مجلس شود و سخنان مارا گوش دارد و کلمات ما را انگشت ردّ و قبول فرانهد و مردمان از دور و نزديك همی گفتند بدان میماند که ابوموسی این کار را از علی بگرداند .

نضر بن صالح حدیث میکند که در غزوۂ سجستان شریح بن هانی مرا بگفت که

امير المؤمنين بصحبت من عمرو بن العاص را بدین کلمات پیام کرد:

إِنَّ أَفْضَلَ الْخَلْقِ عِنْدَ اللَّهِ مَنْ کَانَ الْعَمَلُ بِالْحَقِّ أَحَبَّ إِلَیْهِ وَ إِنْ نَقَصَهُ وَ إِنَّ أَبْعَدَ الْخَلْقِ مِنَ اللَّهِ مَنْ کَانَ الْعَمَلُ بِالْبَاطِلِ أَحَبَّ إِلَیْهِ(1) وَ إِنَّ زَادَهُ وَ اللَّهِ یَا عَمْرُو إِنَّکَ لَتَعْلَمُ أَیْنَ مَوْضِعُ الْحَقِّ فَلِمَ تَتَجَاهَلُ أَفبِأَنْ أُوتِیتَ طَمَعاً(2) یَسِیراً صِرْتَ لِلَّهِ وَ لِأَوْلِیَائِهِ عَدُوّاً فَکَانَ مَا أُوتِیتَ قَدْ زَالَ عَنْکَ فَ لا تَکُنْ لِلْخائِنِینَ خَصِیماً وَ لَا لِلظَّالِمِینَ ظَهِیراً أَمَا إِنِّی

ص: 143


1- أن زاده ، ظ..
2- طعما ، ظ.

أَعْلَمُ أَنَّ یَوْمَکَ الَّذِی أَنْتَ فِیهِ نَادِمٌ هُوَ یَوْمُ وَفَاتِکَ وَ سَوْفَ تَتَمَنَّی أَنَّکَ لَمْ تُظْهِرْ لِی عَدَاوَهً وَ لَمْ تَأْخُذْ عَلَی حُکْمِ اللَّهِ رِشْوَهً.

خلاصه اینکلمات فارسی چنین می آید می فرماید فاضلترین مردم در نزد خدای کسی است که کاری که خدایرا خوشنود سازد دوست تر دارد اگر چه اورازيان آرد و دور افتاده تر از خدای آنکس است که کردار باطل را دوست تر دارد اگرچه اورافزونی دهد ، سوگند با خدای ایعمرو تو موضع حق را نيك میدانی و تجاهل میکنی و طمع در چیزی اندك می بندی و باخدانی و دوستان خدای مخاصمت میکنی ، سوگند یا خدای آنچه فرادست کمی زود زایل شود زودا که چنگال مرگ ترافراگیرد و از کرده پشیمان شوی و آرزو کنی که کاش با هیچ مسلمی لوای خصومت نیفراشتم و در هیچ حکمی چشم برشوت نداشتم .

شريح بن هاني گفت چون این پیغام بعمرو عاص بردم افروخته گشت و گفت من کی از علی ابوطالب مشورت جستم یا بفرمان او کار کردم که با من چنین خطاب میکند گفتم ای پسر نابغه اگر تو از مولای خود ومولای مسلمانان استشارت کنی چه زیان دارد ابو بكر وعمر که از توهزاردرجه مکانت و منزلت افزون داشتند از وی استشارت میکردند و بفرمان وی میرفتند عمرو بر آشفت و گفت مانند من کسی با مثل تو کس سخن نکند گفتم ای عمر و عنان باز کش تو با کدام پدر و مادر از مکالمه من عار داری آیا با پدرت وسیط یا مادرت نابغه اینمنزلت بدست کردی چون سخن بدینجا رسید عمر و دیگر سخن نگفت برخاست و راه خویش گرفت من نیز برخاستم و با منزل خویش آمدم .

بالجمله درین ایام که عمر و عاص و ابوموسی در دومة الجندل جای داشتند و این خبر در بلاد و امصار پراکنده بودسعد بن ابی وقاص که از على (علیه السّلام) اعتزال جست و با معويه نیز دست بیعت نداد در ارض بادیه بر سر آبی از بنی سلیم انزوا گزید و کشف اخبارهمی کرد تا بداند کار علی و معاویه چگونه بمقطع میرسد و با هيچيك خاطر او

ص: 144

موافق نبود پسرش عمر بن سعد بر نشست و پست و بلند زمین را در نوشت و بنزديك در آمد و گفت ای پدر خبر لشکر شام و عراق و مقاتلت ایشان را در صفین شنیدی و دانست که بیشتر مردم عرضه هلاك ودمار گشتند اکنون کار بر حکمین تقریر یافته و ایشان در دومة الجندل جای کرده اند و بزرگان قریش در آنجا حاضر شده اند تو از اصحاب رسولخدای و از اهل شورائی و آنکسی که رسول خدای در حق تو فرمود : از دعای او بپرهیزید، و او کسی است که در امري داخل نمیشود که مکروه امت باشد برخیز وطريق دومة الجندل پیش دار که مجلس چونین بی مقدم تو مبارك نباشد سعد گفت ای پسر آهسته باش که من از رسولخدای شنیدم که فرمود بعد از من انگیزش فتنه میشود بهترین مردم کسی است که خویشتن را مخفی بدارد من ازینکار کناره گرفتم و در اول امر حاضر نشدم و در آخر آن نیز حاضر نشوم و اگر دست در اینکار کردم در خدمت على (علیه السّلام) بودم هان ای پسر امشب در نزد پدر خویش بباش عمر بن سعد اقامت جست و نیمۀ شب شنیدکه سعد این شعر قرائت میکند همانا سعد پسر را بداشت تا این شعر را بدو بشنواند :

دعوت أباك اليوم والله للذي*** دعاني إليه القوم و الأمر مقبل

فقلت لهم للموت أهون جرعة*** من النار فاستبقوا أخاكم أواقتلوا

فكفّواو قالوا إنّ سعد بن مالك*** مزخرف جهل و المجهّل أجهل

فلصّا رأيت الأمر قد جدّ جدّه*** و کاشفنا يوم أغرّ محجلّ

هربت بديني والحوادث جمّة*** و في الأرض أمن واسع ومعوّل

فقلت معاذ الله من شرّ فتنة*** لها آخر لا یستقال و أوّل

ولو كنت يوماً لامحالة وافداً*** تبعت عليّاً و الهوی حيث يجعل

ولكنّني زاولت نفساً شحيحة ***على دينها تأبى علىّ وتبخل

فأمّا ابن هند فالتراب بوجهه*** و إنّ هوای من هواه لأميل

فياعمر ارجع بالنصيحة إنّني*** سأصبر هذا العام والصبر أجمل

عمر سعد بدانست که در این رأی که زد پدر با او موافقت نمیکند پس طریق

ص: 145

مراجعت گرفت از آنسوی چون اقامت حكمين در دومة الجندل بدراز کشید و قضائی نراندند مویه بیمناك شد که مبادا عمرو بن العاص حیلتی بکار برد و امر خلافت را بر خویشتن فرود آرد جماعتی از قریش که نه با علی بیعت کردند و نه متابعت معويه جستند در مدت مقاتلت ایشان در طایف اقامت داشتند کس بدان جماعت فرستاد که اکنون روزگار مصالحت ومسالمت است روا باشد که بدینجانب سفر کنید و ما را دیدار فرمائید لاجرم عبد الرحمن بن زبیر و عبد الله بن عمر بن الخطاب و عبد الله بن صفوان الجمحي و ابو الجهم بن حذيفه و عبدالرحمن بن اسود ابن عبد يغوث الزهری و جماعتی از قریش بنزديك او سفر کردند مغيرة بن شعبه که نیز در طایف بود بنزديك او شد معويه با مغيره گفت من از عمرو بن العاص ایمن نیستم چه مرا گویند این کار از بهر خویش خواهد مغیره گفت چند که در قوت بازوی منست از نصرت تو دست باز نگیرم لكن اکنون بر آن مزیدی نیست که تا دومة الجندل سفر کنم واز اندیشه عمرو و أبوموسی فحمی کنم و اراده ایشان را باز دانم معويه گفت روا باشد .

پس مغيره طریق دومة الجندل پیش داشت و عبد الله [بن] زبیر و عبدالله [بن] عمر وعبدالله بن صفوان و ابوالجهم و عبدالرحمن نیز حاضر دومة الجندل شدند نخستین مغيرة بن شعبه بنزديك أبو موسى آمد و گفت يا أبا موسی چگوئی در حق آنکس که نه اطاعت علی کرد و نه متابعت معويه و چون نگریست که آتش فتنه تافته گشت دامن در چید و کناری گرفت أبو موسی گفت عاقل مردی که اوست نه دست در خون مسلمانان کرد و نه شکم از اموال ایشان آکنده ساخت مغیره ازین کلمات هندسه تحقيق و تمييز أبوموسی را بدانست و دیگر با او سخن نکرد و از آنجا به نزديك عمر و بن العاص آمد و گفت یا عمر و چگوئی در حق آن کس که از این مقاتلت عزلت گزید و ساحت خویش را بخون مردم آلايش نداد عمرو گفت چنین کس از همه مردمان غافلتر و جاهلتر است زیرا که حق از باطل نشناخته و زشت از زیبا ندانسته تا یکی را بگذارد و دیگر را بردارد مغیره دیگر سخن نکرد

ص: 146

و از نزد او بیرون شد و طریق شام در پیش داشته بنزد معويه آمد و گفت برفتم و هر دو را دیدار کردم و سخنان ایشانرا بشنیدم و بی هیچ شك بدانستم که ابوموسی علی را از خلافت خلع خواهد کرد و دل او بسوی عبدالله بن عمر بن الخطاب میرود و اما عمرو عاص را در اندیشه ژرف مغمور يافتم و چنان فهم کردم که خویش را در امر خلافت سزاوارتر از تو و بداند ازین سخن خوف و خشیت معويه افزون گشت و این اشعار را بصحبت مغیره بابوموسی فرستاد: نفي النّوم ما لا يبلغنه الأضالع*** وكلّ امرء يوماً إلى الصّدق راجع

فيا عمروُ قد لاحت عيون كثيرة*** فياليت شعري عمروُ ما أنت صانع

و يا ليت شعري عن حديث ضمنته*** أتحمله یا عمرو ما أنت ضابع

و قال رجال إنّ عمرواً، يريدُها*** فقلت لهم عمروُ لى اليوم تابع

فان تك قد أبطأت حتّى تبادرت*** إليك بتحقيق الظنون الأصابع

فانّی و ربّ الراقصات عشيّة*** خواضع بالركبان والنقع ساطع

بك اليوم في عقد الخلافة واثق*** و من دون ما ظنّوا به السمّ نافع

فأسرع بها أو أبط من غير ريية*** . و کم تعدوا الأمر الّذي حمّ واقع

چون خاطر أبوموسی در حق أمير المؤمنين (علیه السّلام) با هواجس نفسانی و تسويلات شیطانی آلایشی تمام داشت وأصحاب آنحضرت او را مورد نصيحت و شناعت میداشتند برائت ساحت خود را خدمت أمير المؤمنین مکتوبی کرد و آن حضرت در پاسخ او این نامه نگاشت و بدو فرستاد:

فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَیَّرَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ عَنْ کَثِیرٍ مِنْ حَظِّهِمْ- فَمَالُوا مَعَ الدُّنْیَا وَ نَطَقُوا بِالْهَوَی- وَ إِنِّی نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً- اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ- فَإِنِّی أُدَاوِی مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ یَکُونَ عَلَقاً- وَ لَیْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ عَلَی جَمَاعَهِ أُمَّهِ؟مُحَمَّدٍ ص؟- وَ أُلْفَتِهَا مِنِّی- أَبْتَغِی بِذَلِکَ

ص: 147

حُسْنَ الثَّوَابِ،وَکَرَمَ الْمَآبِ.وَسَأَفِی بِالَّذِی وَأَیْتُ عَلَی نَفْسِی،وَإِنْ تَغَیَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی عَلَیْهِ،فَإِنَّ الشَّقِیَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِیَ مِنَ الْعَقْلِ،وَالتَّجْرِبَهِ،وَإِنِّی لَأَعْبَدُ أَنْ یَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ،وَأَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللّهُ.فَدَعْ مَا لَاتَعْرِفُ،فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَیْکَ بِأَقَاوِیلِ السُّوءِ،وَالسَّلَامُ..

در جمله میفرماید مردم بهرۀ خویش را از آنسرای دست باز دادند و بدنیا دل در بستند و سخن بهوای نفس کردند و من در محلی شگفت واقع شدم وهمی خواستم جراحات ایشان را مداوا کنم و بیم داشتم که بهبودی نپذیرد و هیچ کس حريصتر از من در تشييد أمر امت و جمع شمل جماعت نیست و بدین خویشتن را بحسن ثواب خشنود میدارم هان ای ابوموسی گوش دار تا از آن پیمان که با من نهادی و از من جدا شدي بیرون نشوی همانا شقی کسی است که از طریق عقل و تجربت بیرون شود و سود خویش را بدست زیان باز دهد و من رضا نميدهم که کسی بباطل سخن کند و آنچه را خداوند باصلاح آورده خلل پذیرد هان ای أبو موسی تقدیم امری مکن که بر آن دانا و بینا نیستی و پذیرای سخن مردم مفسد و منافق مباش والسلام .

و از این سوی مردم از تسویف و مماطله حكمين ملول شده ایشانرا گفتندتا چند اینکار را باز پس می افکنید و ایام را بترّهات میگذرانید ما از آن بیمناكیم که مدت معلوم منقضی شود و ما را دیگر باره بر سر جنگی باید رفت عمرو برخاست و نزديك ابو موسی آمد و عبدالله بن هشام و عبدالرحمن بن عبد يغوث و ابوالجهم بن حذيفة العدوی را حاضر ساخت تا بر کلمات عمرو گواه باشد و مغیره بن شعبه نیز حاضر بود پس روی با ابوموسی کرد و گفت ای ابوموسی چه میگوئی در خلافت

ص: 148

معويه چه زیان دارد اگر او این امت را خلافت و امامت کند ؟ ابوموسی گفت با عمرو این سخن بگذار در خلافت معويه هیچ حجتی بدست نتوان کردعمر و گفت ای ابوموسی آیا عثمانرا مظلوم نکشتند گفت کشتند و اگر آنروز که عثمانرا حصار دادند من حاضر بودم او را نصرت کردم عمرو گفت اکنون معويه ولیّ دم عثمان است و بیت او در قریش اشرف بیوتست بر خلافت او اتفاق میکنیم و اگر مردمان ترا گویند چرا در خلافت معويه متفق شدی و حال آنکه او از مهاجرین اولین نیست و او را در اسلام سابقتی و منزلتی نباشد بگو اورا ولیّ دم خليفه مظلوم یافتم و خونخواه او دیدم و مردیست باحصافت عقل و حسن تدبیر و از اصحاب رسول خدا و برادر ام حبیبه زوجه رسول خداست هان ای ابوموسی فرصت از دست مگذار چون خلافت معويه را امضا داری و اینکار بر وی فرود آریم و زمام سلطنت بدست وی دهیم ترا فراموش نکند و در حق تو چندان جود فرماید که عطایای ترا بمطايا نتوان حمل داد.

ابوموسی گفت ای عمر و از خدای بترس از شرافت بيت معویه بامن مگوی اگر بحكم شرافت بیت کار باید کرد احق از همه کس ابرهة بن الصباح است امر خلافت خاص از بهر اهل دینست و على (علیه السّلام) افضل قریش است و اینکه گفتی اینکار را با معويه گذارم چه او ولیّ دم عثمان أست من هرگز مهاجرین اولین را نتوانم گذاشت و معويه را برداشت و اینکه مرا بعطيت معويه تطمیع میکنی اگر همه سلطنت خود را بمن گذارد من بولايت اورضا ندهم ودر کار حق رشوت نستانم لكن اگر خواهی سنت رسول خدا را زنده کنم و صلاح امت را از دست فرو نگذارم عبدالله بن عمر بن الخطاب را بخليفتی برداریم وعلی و معويه را از خلافت خلع کنیم زیرا که عبدالله داخل این فتنه نشده وخونی بدست او ریخته نگشته عمرو عاص گفت ای ابوموسی این امر خلافت کبری و سلطنت عظمی و کار جهانگیری و جهانیانیست بینش عقاب و حذر غراب و غيرت خروس و حشمت طاوس و شجاعت شیر وصلابت نهنگ میخواهد و عبدالله بن عمر جبان تر از نعامه و ساده تر از ارنب و ضعیف تر از ذباب و

ص: 149

خفیف تر از عصفور است چگونه اینکار ساخته تواند کرد .

اینوقت عبد الله بن عمرو عبدالله بن زبیر با مجلس ایشان نزديك بودندو کلمات ایشان میشنودند عبد الله بن زبیر با عبدالله بن عمر گفت شنیدی تا ابوموسی وعمرو عاص چه گفتند ساخته کار باش و امشب عمروعاص را دیدار کن و رشوتی بر ذمت گیر تاهر دو تن متفق شوند و ترا بخليفتی بردارند تو پسر عمر بن الخطابی چه بی رونق پسری باشی که سمت پدرزنده نکنی عبدالله عمر گفت مرا بحال خود گذار و بچنگ شیر ودهان تنّين (1) دلالت مگن لكن عمروعاص را دیدار میکنم و او را میگویم ای پسر نابغه از خدا بترس از آن پس که عرب شمشیرها زدند و نیزها بکار بردند تراز بهر حکومت اختيار کردند از خدای بترس و مردم را دیگر باره بمهلکه میفکن.

بالجمله عمروعاص گفت ای ابوموسی اکنون که امر خلافت را از پسرعمر بن الخطاب دریغ نداری چه زیان دارد که از بهر اینکار پسر مرا اختیار کنی وفضل و صلاح او را نیک میدانی ابوموسی گفت دانسته ام که او مردی فاضل وصادق است لكن چون درین فتنه داخل گشت و خونریزی کرد صلاحیت اینکار نخواهد داشت عمر و عاص چون دید که از هیچ در ملتمس او باجابت مقرون نیفتاد سخت غمنده گشت و سخن بدينجا فرو گذاشت و برخاست و روان شد و او را پسر عمی بود که ملازمت خدمت او داشت و جوانی نورس و خادع و شاعر بود و این شعرهادر حق عمروانشاد کرد :

يا عمرو إنّك للأُمور مجرّب*** فارفق ولا تقذف برأيك أجمع

و استبق منه ما استطعت فانّه*** لاخير في رأي إذا لم ينفع

و أخلع معوية بن حرب خدعة*** يخلع عليّاً ساعة و تصنّع

و اجعله قبلك ثمّ قل من بعده*** اذهب فما لك في ابن هندمطمع

تلك الخديعة إن أردت خداعه*** والرّاقصات إلى متى خذ أُودع

ص: 150


1- بروزن سكين: مار بزرك، اژدها.

بالجمله روز دیگر عمروعاص بنزديك ابوموسی آمد و چون روباه حيلت گر روغانی (1) بكرد و روی سخنرا بگردانید و گفت ای ابوموسی سخنی از در صدق خواهم گفت همانا تو اهل عراق را چنان ناصح مشفق نیستی که من اهل شام را و على ابوطالب را چنان نمیخواهی که من معويه را و اهل عراق نیز با تو وثوقی كمال ندارند چه ترادوستار عثمان و دشمن تفرقه [انداز) میدانند با اینهمه بشنو تاچه گویم اگر کسی گوید معويه طليق بن طليق نیست گوئیم هست و اگر گويد معويه و پدر او در شمار احزاب نیستند گوئیم هستند و از آنجانب نیز روشنست که علی ابوطالب کشندگان عثمانرا در جوار خود جای داد و مورد شفقت و عنایت داشت و از ایشان استظهار فرمود و فرمان کارزار را داد، چه فرمائی که من معويه را از حکومت ، حكم عزلت دهم و تو علی را از خلافت خلع فرمائی آنگاه اگر خواهی این امر بر عبدالله عمر فرود آریم واگرنه بشوری باز گذاریم تا مسلمانان هر کرا خواهند اختيار کنند ابوموسی گفت رحمت خدای بر تو باد، چه نیکو رأى زدی و چه نیکو سخن گفتی سخن حق اینست و هیچ کس را درین سخن مجال طعن ودق نیست عمرو گفت امروز این سخن بگوئیم و این امر خطیر را بخاتمت بازدهیم و مردم را از انتظار بر آریم ابوموسی گفت فردا روز شنبه است و روز مبارکی است حاضر شویم ودست در دست دهیم و این سخن بگوئیم و ازین غم برهيم عمرو گفت حکم تر است فردا بگاه حاضر شوم وترا بگفتار و کردار اقتفا و اقتدا کنم این بگفت و برفت و دوستان خود را انبوه کرد و ایشانرا از قصه آگاه ساخت تا از بامدادحاضر شوند و بر آنچه ابو موسی گوید گواه باشند دیگر روز که آفتاب سر از کوه بر زد و گواهان را بر داشت و حاضر مجلس شد و از دو جانب مردمان انبوه شدند تا سخن حكمين را بشنوند.

پس عمرو بنشست و گفت ای ابوموسی ترا سوگند میدهم بدان خدای که جزاو خدائی نیست آیا خلافت درخور آنکس است که وفا بعهد کند و احقاق حق

ص: 151


1- روغان : از چپ بر است و از راست بچپ پیچیدن است هنگام دویدن و فرار کردن.

فرماید یا آنکس که چشم از حق بپوشد و پیمان بشکند؟ ابوموسی گفت پاسخ این سخن را زحمت بیان واجب نیست عمرو گفت در عثمان چه گوئی اور ابحق کشتند يا بناحق خون بريختند أبو موسی گفت عثمان مظلوم کشته شد گفت در حق کشندگان عثمان چه اندیشی واجب میکند که ایشان را قصاص کنندیازنده گذارند أبوموسی گفت قاتل عثمانرا در هر حال باید کشت عمر و گفت کدام کس باید کشند گان عثمانرا باز کشد گفت اولیای دم عثمان که خدای فرماید:

« وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلَا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ » (1)

عمرو گفت اکنون بگویمعويه در شمار اولیای دم عثمانیست یا بیگانه است ابو موسی گفت از اولیای دم او است عمرو فریاد برداشت که ایمردمان گواه باشید که معويه از اولیای دم عثمانست.

اینوقت أبوموسی گفت ای عمر و برخيز و معاویه را از خلافت خلع کن تا من علی را عزل فرمایم عمرو گفت معاذالله این چه سخن است که گوئی چگونه من بر تو تقدم جویم و حال آنکه تو وافد رسول خدا و صاحب مقاسم ابوبکر و عامل عمر بن الخطابی ودر ایمان وهجرت بر من تقدم داری برخیز و سختی که داری بگوی تا من نیز برخیزم و سخنی که دارم بگویم پس ابوموسی برخاست و خدایرا سپاس گذاشت و گفت ای مردم بدانید که فاضلتر کسی است که حفظ و حراست خویشتن نیکوتر کند وخوار مایه تر کسی است که خویشتن را دست باز دارد و همگان دیدید و شنیدید که چه جانهای گرامی بر سر این جنگ رفت و چه جانهای عزیز طعمه شمشیر تیزشد اکنون من ورفيق من عمرو بن العاص در امری متفق شده ایم که امید میرود که مصلحت حال امت باشد و موجب صلاح و سلامت گردد عمرو عاص آواز برداشت که سخن از در صدق وصواب میکند اکنون ای ابوموسی سخن تمام کن و آن کلمه که باید گفت بگوی چون ابوموسی خواست اقدام در کلام کند عبدالله

ص: 152


1- سوره اسراء آیه33.

ابن عباس اورا بانگ زد که ای ابوموسی خویش را واپای سوگند با خدای پسر نابغه ترا بفريفت در سخن از وی پیشی مجوی بگذار تا بروفق آنمواضمه که باهم نهاده اید او نخست سخن کند تو از پس او بگوی واگر نه دانسته باش که بعد از تو با تو موافقت نخواهد جست و بر حسب آرزوی خویش چیزی خواهد گفت ابو موسی مردی گول و احمق بود و ساحت خاطرش با عداوت امير المؤمنين (علیه السّلام) آلایشی داشت در پاسخ ابن عباس گفت من نخست آنچه میدانم میگویم :

فَحَمِدَ اَللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ: یَا أَیُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا قَدْ نَظَرْنَا فِی أَمْرِ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ فَلَمْ نَرَ شَیْئاً هُوَ أَصْلَحُ لِأَمْرِهَؤلاء وَلا أَلَمُّ لِشَعَثِهَا أن لا تَبَترَ أُمُورُهَا وَ قَدْ أَجْمَعَ رَأْیِی وَ رَأْیُ صَاحِبِی عَمْرٍو عَلَی خَلْعِ عَلِیٍّ وَ مُعَاوِیَهَ وَ أَنْ نَسْتَقْبِلَ هَذَا اَلْأَمْرَ فَیَکُونَ شُورَی بَیْنَ اَلْمُسْلِمِینَ فَیُوَلُّونَ أُمُورَهُمْ مَنْ أَحَبُّوا وَ إِنِّی قَدْ خَلَعْتُ عَلِیّاً وَ مُعَاوِیَهَ فَاسْتَقْبِلُوا أَمْرَکُمْ وَ وَلُّوا مَنْ رَأَیْتُمْ لَهَا أَهْلاً. ثُمَّ تَنَحَّی فَقَعَدَ.

پس از حمد و ثنا گفت ای مردم ما در امر این امت نيك نظر کردیم و پشت و روی آنرا نیکو نگریستیم چیزیکه پراکندگی ایشانرا فراهم کند و فساد امر ایشانرا باصلاح آرد و امور ایشانرا از انقطاع و انفصام حفظ کند نیافتیم الا آنکه من ورفيق من عمر و بن العاص متفق شویم برخلع علی و معاویه از خلافت و بیفکنیم این کار را در میان مسلمانان بشوری تاهر که را دوست دارند بر خویشتن والی گیرند لاجرم من بیرون آوردم علی ومعويه را از خلافت پس شما امر خویش را از ایشان بگردانید و باز گذارید بدان کس که أهل اینکار دانید .

و بروایت احمد بن اعثم کوفی انگشتری خویش را از انگشت بر آورد و گفت من على را از خلافت بر آوردم چنانکه این انگشتر را از انگشت خویشتن

ص: 153

این بگفت و کناری گرفت و خاموش ایستاد پس عمرو بن العاص برخاست

فحمد الله وأثنى عليه فقال :فَحَمِدَ اللّهَ وأثنی عَلَیهِ وقالَ : إنَّ هذا قَد قالَ ما سَمِعتُم وخَلَعَ صاحِبَهُ ، وأنَا أخلَعُ صاحِبَهُ کَما خَلَعَهُ ، واُثبِتُ صاحِبی مُعاوِیَهَ ؛ فَإِنَّهُ وَلِیُّ عُثمانَ ، وَالطّالِبُ بِدَمِهِ ، وأحَقُّ النّاسِ بِمَقامِهِ .

پس از ستایش یزدان پاك گفت ایمردم آنچه ابوموسی گفت شنیدید و دانستید که علی را از خلافت خلع کرد من نیز علی را خلع کردم چنانکه ابوموسی خلع کرد و معويه را بخلافت نصب کردم زیرا که اوولی دم عثمان وخونخواه اوست و سزاوارتر است جای او را ، و بروایت ابن اعثم [کوفی] گفت چنانکه ابوموسی در خلع علي انگشتری خویش را از انگشت بر آورد من در نصب معويه انگشتری خویش را در انگشت میکنم و چنان کرد ابو موسی چون این کلمات بشنید مغزش از آتش خشم تافته گشت و بانگ بر عمروعاص زدو گفت:

ما لَکَ لا وَفَّقَکَ اللّهُ ! غَدَرتَ وفَجَرتَ ! إنَّما مَثَلُکَ «مَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث .

یعنی چیست ترا ای، عمرو خداوند تراموفق ندارد توسگ را ماني که در

هیچ حال از تو آسوده نتوان بود عمرو گفت.

إنَّما مَثَلُکَ مَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارَاً» .

عمرو عاص گفت توخريرا مانی که حمل اسفار کرده باشی و هیچ ندانی .بالجمله ابوموسی وعمرو فراوان یکدیگر را برشمردند و شتم کردند و فحش گفتند و بروایتی دست در گریبان شدند و چنك در روی وریش زدند واصحاب على (علیه السّلام) از کردار ابوموسی سخت مضطرب شدند و گفتند «لاحكم الالله و الله ماصنع الرّجلان شيئاً واشتدّ اضطراب الأمّة وشتم القوم أباموسی و قالوا ياحمار الاشعريّة

ص: 154

انّ أمير المؤمنين قدعلم حماقتك فلذلك كرهك للحكومة ولكنّه اُكره» گفتندای دراز گوش اشعرى على (علیه السّلام) حماقت ترا میدانست وهرگز بحکومت تو رضا نمیداد را با کراه از حضرتش این اجازت گرفتند این وقت شریح بن هانی از کمال خشم بجانب عمروعاص حمله کرد و با تازیانه سرو مغز اورا بكوفت و پسر عمرو بحمايت پدر باتازیانه شریح را بزد و مردمان در میانه حاجز و مانع شدند و ایشان را از هم باز کردند و چند که شريح زنده بود همی گفت افسوس که بجای تازیانه تیغ بر عمرو عاص نزدم و آتش فتنه او را با آب شمشير فرو نشاندم و ابوموسی از شرم علي (علیه السّلام) وبیم اصحاب وشماتت مردم نیروی باز شدن نداشت از میانه بیرون جست وناقه خویش را بر نشست و راه مکه پیش داشت و همواره در جوار مکه میزیست .

بالجمله چون مجلس حكمين بپای رفت و مردم از جنگ و جوش فرو ۔ نشستند عمرو بن العاص بمنزل خویش شد و بدست سواری شرح حال را با این اشعار بمعويه فرستاد :.

أتتك الخلافة مزفوفة*** هنيئا مريئا تقرّ العيونا

تزفّ إليك كزف العروس*** بأهون من طعنك الدّارعينا

وما الأشعری بصلدالزّناد*** ولاخامل الذكر في الاشعرينا

و لكن اُتيحت له حيّة*** يظلّ الشجاع له مستكيناً

فقالوا وقلت و كنت امرءاً*** اُجهجه بالخصم حتّی یلینا

فخذها ابن هند على بابها*** فقد دافع الله ما يحذروناً

فقد صرّف الله عن شامكم*** عدواً شنيئاً وحرياً زبوناً

پس عمرو بن العاص با آنمردم که بملازمت خدمت او بدومة الجندل آمده بودند باشام مراجعت کردند و بر معويه بخلافت سلام دادند و ازینسوی شریح بن هانی و عبدالله بن عباس و دیگر مردم از اصحاب على (علیه السّلام) حاضر خدمت امير المؤمنين گشتندشنی این شعر در شناعت حکمين انشاد کرد :

ألم تر أنّ الله يقضي بحكمه*** و عمرو وعبدالله يختلفان

ص: 155

وليسا بمهدي أُمة من ضلالة*** بدوماه سخما فتنة عميان

مثير انما في النفس من كل حاجة*** شدیدان ضرّاوان مؤتلفان

أصمّان عن صوت المنادي تراهما*** على دارة بيضاء يعتلجان

فيا راكباً بلّغ تميماً و عامراً*** وعبساً وبلّغ ذاك أهل عمان

فمالكم ألّا تكونوا فجرتم*** بادراك معصاة الكرام يدان

بكت عين من يبكی ابن عفّان بعدما ***. نفي ورق الفرقان كلّ مكان

کلا فتنيه عاش حيّاً وميّتاً*** يکادان لولا الحقّ يشتبهان

وامير المؤمنين (علیه السّلام) این شعر در حق ابوموسی فرماید :.

ياربّ إن كان أبو موسی ظلم*** وخانني في حكمه حين حكم

فاقدر له لميمة من اللمم *** لميمة من دخس أعنى أصم

لايطأ السهل ولا يرعى الأكم

ابوموسی را پسرعمي بود این شعرها در سرزنش او گفت :

أباموسی بلیت و کنت شيخاً*** قریب القعر مدهوش الجنان

رمي عمر وصفاتك يا ابن قیس*** بأمر لا تنوه به اليدان

و قد كنّا نجمجم عن ظنون*** . فصرّحت الظنون عن العيان

فعضّ الكفّ من ندم وماذا*** يردّ عليك عضّك بالبنان

واهل شام مردم عراق را مورد شناعت و شماتت ساختند و كعب بن جعيل الثعلبي که شاعر معويه بوداین شعرها بپرداخت :

كأنّ أبا موسى عشيّة أذرج*** يطوف بلقمان الحكيم يو اربه

فلمّا تلاقوا في تراث محمّد*** نمت با بن هندفی قریش مضاربه

سعی با بن عفّان ليدرك ثأره*** و أولی عبادالله بالثّار طالبه

وقد غشيتنا في الزبير غضاضة*** وطلحة إذ قامت عليه نوادبه

فرّد ابن هند ملكه في نصابه*** ومن غالب الأقدار فالله غالبه

ومالا بن هند في لؤيّ بن غالب*** نظیر وإن جاشت عليه أقاربه

ص: 156

فهاذاك ملك الشام واف سنامه***وهاذاك ملك القوم قد جبّ غاربه

يحاول عبدالله عمروة وإنّه *** ليضرب في بحر عريض مذاهبه

دعا دعوة في صدره فهوت به*** إلى أسفل المهوي ظنون کواذبه

مردی از اصحاب على (علیه السّلام) این شعر در پاسخ او گفت :

غدرتم و كان الغدر منكم سجيّة*** فما ضرّ ناغدر اللئيم وصاحبه

و سمّيتم شرّ البريّة مؤمناً*** كذبتم فشرّ القوم للناس كاذبه

فكان لكم في ابن حرب بصيرة*** بلعن رسول الله إن كان كاتبه

عمرو عاص در سرزنش ابوموسی وخدیعتی که با او کرده بود میگوید :

خدعت أباموسی خداعة شيظم*** يخادع سقباً في فلاة من الأرض

فقلت له إنّا كرهنا كليهما*** فنخلعهما قبل التلاتل والدحض

فانّهما لايغضيان على قذي*** من الدهر حتّى يفصلان على أمض

فطاوعني حتّی خلعت أخاهم*** وصار أخونا مستقيماً لدى القبض

و إنّ ابن حرب غير معطيهم الولا*** ولا الهاشمي الدهر او يرفع الحمض

عبدالله بن عباس او را بدین شعر پاسخ گفت :

كذبت ولكن مثلك اليوم فاسق*** على أمر كم يبغي لنا الشرّ والعزلا

و تزعم أنّ الأمر منك خديعة*** إليه و كلّ القول في شأنكم فضلا

فأنتم وربّ البيت قد صاردینکم*** خلافاً لدين المصطفى الطيّب العدلا

أعاديتم حبّ النبيّ و نفسه*** فما لكم من سابقات ولا فضلا

فانتم وربّ البيت أخبث من مشي*** على الأرض ذی نعلين أو حافياً رجلا غدرتم وكان الغدر منكم سجيّة*** فان لم یکن حرثاً و إن لم يكن نسلا

حديث کرده اند که هنگامی که ابوموسی مشغول طواف بیت بود از وی سوال کردند که چگونه بود این فتنه که ما خبر آن میشنویم گفت این حیضی بود از حيضهای فتن چون دیگر بلیات ودواهی که ناگاه جماعتی را فرو میگیرد هيثم بن اسود نخعی این اشعار انشاد کرد :

ص: 157

لمّا تدارکت الوقود بأخرج*** في أشعرىّ لايحلّ له الغدر

أدّ أمانته و أوفى نذره*** وسما فأصبح غادراً عمرو

ياعمرو إن تدع القضية تغترف*** ذلّ الحياة و تنزع النصر

نزل القرآن فأوّل آية*** و ارتاب إن جعلت له مصر

مع القصه چون خبر حكمين وخيانت ابو موسی در حضرت امیر المؤمنين (علیه السّلام) مكشوف افتاد اصحاب آن حضرت بهم بر آمدند و خشم گرفتند و ابوموسی را بلعن و شتم زبان برگشادند سعیدبن قیس همدانی بر پاي جست و گفت اگر ماجنگ را از دست نگذاشتیم وتیغ ازینقوم بر نداشتیم امروز نبایست مورد شماتت شامی بودلاوالله هم اکنون بنیانی ویران شده و سقفی بسرد نیامده ابوموسی و پسر نابغه چه کس باشند که ضلالت وغوایت ایشان ما را از راه راست بگرداند ما امروز همانیم که دی بودیم تیغ از پس تیغ میرانیم و نیزه از پس نیزه میزنیم هريك ازسرهنگان و سرداران سپاه برمیجوشیدند و می خروشیدند و ازینگونه سخن میکردند و اشعث بن قیس همچنان خاموش بود و هیچ نمیگفت کردوس بن هانی بر آشفت و روی با اشعث کرد و گفت سوگند با خدای اوّل کس تو بودی که در سدّ سدید سنّت و شریعت ثلمه افکندی و در این حصن حصين و معقل منيع خلل انداختی و این شعرها نیز اینوقت بپرداخت : ألاليت من يرضي من الناس كلهم***بعمرو و عبدالله في لجّة البحر

رضينا بحكم الله لا حكم غيره*** و بالله ربّا والنبيّ و بالذكر

و بالأصلع الهادي علىّ إمامنا*** رضينا بذاك الشيخ في العسر واليسر

رضينا به حیّا و میتاً وأنّه*** إمام هدي في الحكم و النهى والامر

فمن قال لا قلنا بلى إنّ أمره*** لأفضل ما نعطاه في ليلة القدر

وما لابن هند بيعة في رقابنا***و ما بيننا غير المثقّفة السمر

و بيض تزيل الهام عن مستقرّه*** وهيهات هيهات الولاآخرالدهر

أتت لي أشياخ الأراقم سبّة*** اُسبّ بها حتّى أغيّب في القبر

از قواد سپاه معوية يزيد بن الأسدالقشیری حاضر بود چون دید که سرهنگان الشكر امير المؤمنين (علیه السّلام) مانند دیگی که بر فراز آتش جای دهی درغلیان می آیند

ص: 158

و ساعت ساعت چون زبانه نار بر میدمند بیم کرد که مبادا دیگر بار بر سر کار بایدشد گفت ای اهل عراق از خدای بترسید که ما را و شماراحب پاك بخورد و مردمان چشم برصلح نهادند و دل بر بقای نفس بستند و بر کشتگان خود بگریستند چیست شمارا که با حکومت حكمين رضا دادید و امروز مکروه میدارید بالجملة على (علیه السّلام) روی با اصحاب کرد و فرمود نه آنروز که بیرون مصلحت من تمهید مصالحت میکردید و تقرير حكمين میدادید شمارا گفتم ابو موسی اشعری در خور اینکار نیست و با من خاطر صافي ندارد از من نپذیرفتند و گفتند جز ابوموسی در خور اینکار نیست ناچارمن گوش بشما داشتم و بر طریق شما رفتم چون نصیحت مرا گوش نداشتید آلوده این فضیحت

گشتید و امروز با آن میعاد که نهاده ایم وفا باید کرد و بحکم کتاب صلح چند که یکسال تمام بپای رود دست از جنگی کشیده باید داشت اکنون بجای باشید و چهار پایانرا بنیرو کنید و تيغهارا بصيقل زنید و سنانهار از روده دارید تاسال بپای رودومیعاد فراز آید هم با سرجنگ خواهیم شد و رزم خواهیم زد تا خدای در میان ما حكم كند و از آن پس على (علیه السّلام) چون از نماز صبح و مغرب فراغت یافتي فرمودی :

اَللَّهُمَّ اِلْعَنْ مُعَاوِيَةَ وَ عَمْراً وَ أَبَا مُوسَى وَ حَبِيبَ بْنَ مَسْلَمَةَ وَ اَلضَّحَّاكَ بْنَ قَيْسٍ وَ اَلْوَلِيدَ بْنَ عُقْبَةَ وَ عَبْدَ اَلرَّحْمَنِ بْنَ خَالِدٍ بنِ الوَلیدِ..

چون معویه این بشنیددر قنوت نماز خویش با علی (علیه السّلام) وحسنين عليهما السلام وعبدالله بن عباس وقيس بن سعد بن عباده همین معامله میداشت رایسی که مردیست از اهل حرورا و شعر نیکو توانست گفت این ابیات در هم پیوست :

قدمنا على ما كان منّا ومن يرد*** سوى الحقّ لايدركه واه ويندم

خرجنا على أمر فلم يك بيننا*** و بين علىّ غير غاب مقوّم

وضرب يزيل الهام عن مستقرّه *** كفاحاًكفاحاً بالصفيح المصمّم

فجاء علىّ بالتي ليس بعدها*** مقال لذي حلم ولا متحلّم

رمانا بمرّ الحق إذ قال جئتم*** إلىّ بشیخ للأشاعر قشعم

ص: 159

فقلتم رضينا با بن قيس ومالنا*** رضی غیرشیخ ناصح الجيب مسلم

و قال ابن عباس يكون مكانه*** فقالوا له لالا ألا بالتهجّم

فما ذنبه فيه و أنتم دعوتم*** إليه عليّاً بالهوى والتقحّم

فأصبح عبدالله بالبيت عائذاً*** يدير المني بين الحطيم وزمزم

این شعر را نابغه جعدی گوید :

سألتني جارتي عن أُمّتي*** و إذاماعىّ ذو اللبّ سئل

سألتني عن أناس هلكوا*** شرب الدّهر عليهم وأكل

بلغور الملك فلمّا بلغوا*** بخسار وانتهى ذاك الأجل

وضع الدّهر عليهم بركة*** فاُبيدو الم يغادر غیرفلّ

فأراني طرباً في إثرهم*** طرب الواله أو كالمختبل

أُنشد الناس ولا أُنشدهم*** إنّما ينشد من كان أضلّ

ليت شعري إذ مضى ما قد مضى*** و تجلّى الأمر لله الأجلّ

ما يظنّنّ بناس قتلوا*** أهل صفين وأصحاب الجمل

أينامون إذا ماظلموا*** أم يبيتون بخوف و وجل

و این شعر طلبة بن قيس بن عاصم المقری گوید:

إذا فاز دونی بالمودّة مالك*** وصاحبه الأدني عدیّ بن حاتم

و فاز بها دونی شریح بن هانی*** ففيم تنادی للامورالعظایم

ولو قيل من هذا علىّ فديته*** بنفسك ياطلب بن قيس بن عاصم

لقلت نعم تفديه نفس شحيحة*** وتفدی بسعد کلّهاحیّ هاشم

ذكر تحقیق امیر المؤمنين (علیه السّلام) در معنی قضا و قدر وخاتمه کتاب صفین در سال سی و هشتم هجری

چنان صواب مینماید که معني قضا و قدر را موافق تخمین محققین علما باز نمائیم باشد که در استدراك حديث امير المؤمنين (علیه السّلام) تشحید فهم کرده آید همانا لفظ قضا و قدر را گاهی بحسب علم اطلاق کنند و گاهی بحسب وجود آنگاه که در علم

ص: 160

اطلاق کنند از لفظ قضا علم اجمالی بسیط خواهند که عین ذات واجب الوجود است و از لفظ قدرصور علمیه مفصله را خواهند و آنگاه که لفظ قضا و قدر را در وجود اطلاق کنند از قضا معاول اول را خواهند که اجمالا بر جمیع موجودات ما بعد مشتمل است واز قدر اعیان موجودات کلیه و جزئيه متحققه در خارج را خواهند برسبیل تفصيل لاجرم بهر تقدير قدر تفصيل قضاست واطلاق قضا و قدر بحسب وجود افرب بتحقيق است چنانکه خواجه نصیر الدین طوسی و امام فخر رازی در شرح اشارات بشرح کرده اند « قال الامام و اما لفظا القضاء و القدر فيعني بالقضاء معلوله الأوّل لأنّ القضاء هو الحكم الواحدالذي ترتّب عليه ساير التفاصيل والمعلول الأول كذلك وأما القدر فهو سائر المعلولات الصادرة عنه طولا وعرضاً لأنّها بالنسبة إلى المعلول الأوّل يجري مجری تفصيل الجملة وهو القدر وقال المحقق فاعلم أنّ القضاء عبارة عن وجود جميع الموجودات في العالم العقلی مجتمعة ومجملة على سبيل الابداع والقدر عبارة عن وجودها في موادّها الخارجية بعد حصول شرائطها مفصلة واحداً بعد واحد كما جاء في التنزيل عزّ من قائل ««وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ » (1) .

حاصل معنی کلمات خواجه و امام فخر همانست که در معنی لفظ قضا و قدر بحسب وجود مرقوم افتاد بالجمله ازین تفصیل معلوم ومكشوف گشت که جمیع موجودات کلیّه وجزئيّه واقعند بقضا و قدر الهی اما در غير افمال عباد بر سبیل حتم وجزم است و هیچ تغيير و تبدیل رادر آن راه نیست و امّا در افعال عباد بر سبیل تعلیق بر اراده ایشاست وتحقيق امير المؤمنين (علیه السّلام) در معنی قضا و قدر در حدیث اصبغ بن نباته مراد آنحضرت قضا و قدر در افعال عباد است اکنون بر سر سخن رویم .

چون امير المؤمنين (علیه السّلام) از غزوه صفين مراجعت فرمود مردی از لشكريان عرض کرد یا امير المؤمنین این مقاتلت و مناطحت که در میان ما و اهل شام رفت آیا بحكم تقدیر خداوند قادر بود یا کاری بیرون قضا و قدر الهی است؟ آن حضرت در

ص: 161


1- سوره حجر آیه 21.

پاسخ فرمود :

«وَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ وَبَرَأَ النَّسَمَهَ مَا وَطِئْنَا مَوْطِئاً وَلَا هَبَطْنَا وَادِیاً وَلَا عَلَوْنَا تَلْعَهً إِلَّا بِقَضَاءٍ مِنَ اللَّهِ وَقَدَرٍ». -

فرمود سوگند بدانخدای که دانه را بشکافت و نبات را برویانید و مردم راجلباب حیات در پوشانید که هیچ گامی نزدیم و بر هیچ فرازی صعود ندادیم و در هیچ نشیبی فرود نشديم الّا بحكم قضا و قدر الهی آنمرد عرض کرد پس مرا در حضرت خداوند اجر و ثوابی نیست چه ما را قضا و قدر خداوند کو چ داد و بتقدیم این امر باز داشت .

فَقَالَ لَهُ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ: إِنَّ اَللَّهَ قَدْ أَعْظَمَ لَکُمُ اَلْأَجْرَ عَلَی مَسِیرِکُمْ وَ أَنْتُمْ سَائِرُونَ وَ عَلَی مَقَامِکُمْ وَ أَنْتُمْ مُقِیمُونَ وَ لَمْ تَکُونُوا فِی شَیْءٍ مِنْ حَالاَتِکُمْ مُکْرَهِینَ وَ لاَ إِلَیْهَا مُضْطَرِّینَ وَ لاَ عَلَیْهَا مُجْبَرِینَ .

فرمود همانا خداوند اجر شمارا بزرگی داشت وثواب شمارا عظيم فرمود چه امام خویش را اطاعت کردید و در حرکت و سکون ملالت و کراهت نداشتید. و در تقديم امر مضطرّ ومجبور نبودید عرض کرد یا امير المؤمنين چگونه مضطر و مجبور نبودیم و حال آنکه بحكم قضا و قدر تقدیم این امر کردیم و ما را قضا و قدر این سیر داد .

فَقَالَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ لَعَلَّکَ أَرَدْتَ قَضَاءً لاَزِماً وَ قَدَراً حَتْماً وَ لَوْ کَانَ کَذَلِکَ لَبَطَلَ اَلثَّوَابُ وَ اَلْعِقَابُ وَ سَقَطَ اَلْوَعْدُ وَ اَلْوَعِیدُ وَ اَلْأَمْرُ مِنَ اَللَّهِ وَ اَلنَّهْیُ وَ مَا کَانَتْ تَأْتِی مِنَ اَللَّهِ لاَئِمَهٌ لِمُذْنِبٍ وَ لاَ مَحْمَدَهٌ لِمُحْسِنٍ وَ لاَ کَانَ اَلْمُحْسِنُ أَوْلَی بِثَوَابِ اَلْإِحْسَانِ مِنَ اَلْمُذْنِبِ

ص: 162

وَ لاَ اَلْمُذْنِبُ أَوْلَی بِعُقُوبَهِ اَلذَّنْبِ مِنَ اَلْمُحْسِنِ تِلْکَ مَقَالَهُ إِخْوَانِ عَبَدَهِ اَلْأَوْثَانِ وَ جُنُودِ اَلشَّیْطَانِ وَ خُصَمَاءِ اَلرَّحْمَنِ وَ شُهَدَاءِ اَلزُّورِ وَ اَلْبُهْتَانِ وَ أَهْلِ اَلْعَمَی وَ اَلطُّغْیَانِ هُمْ قَدَرِیَّهُ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ وَ مَجُوسُهَا إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی أَمَرَ تَخْیِیراً وَ کَلَّفَ یَسِیراً وَ لَمْ یُعْصَ مَغْلُوباً وَ لَمْ یُطَعْ مُکْرِهاً وَ لَمْ یُرْسِلِ اَلرُّسُلَ هَزْلاً وَ لَمْ یُنْزِلِ اَلْقُرْآنَ عَبَثاً وَ لَمْ یَخْلُقِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مٰا بَیْنَهُمٰا بٰاطِلاً ذٰلِکَ ظَنُّ اَلَّذِینَ کَفَرُوا فَوَیْلٌ لِلَّذِینَ کَفَرُوا مِنَ اَلنّٰارِ .

امير المؤمنين(علیه السّلام) فرمود همانا از قدر و فضا چنان دانسته که فضای لازم و قدر حتم است اگر چنین باشد باطل میشود پاداش ثواب و كيفر عذاب وساقط میشود نوید بجنان و تهدید بنيران وياوه میگردد امر بمعروف و نهی از منکر، دیگر نیکو کاردا چه ستایش و نکوهیده کردار را چه نکوهش زیرا که نکو کار را از نکوهیده کردار در پاداش عمل فزایشی نباشد و مجرم را از محسن در کیفر کردار سبقتي واجب نگردد این سخن گفتار برادران بت پرستان و لشکرهای شیطان و دشمنان خداوند رحمن است و دروغ زنان و مجوسان بر این آیین روند وجماعت قدر به این امت نیز بر این عقیدت باشند همانا خداوند بندگانرا بنيکوئی فرمان کرد لكن مختار داشت و از بدها بیم داد لكن مجبور نساخت و کردار قليل را عطای کثیر فرمود و کسی را از در کراهت اطاعت نداشت و بدست غلبه بمعصیت نگماشت و تکلیف شاق نفر مرد و پیغمبران را ببازیچه وهزل مبعوث نساخت و قرآنرا بیهوده فرو نفر ستاد و آسمان و زمین را و آنان که در میان آسمان و زمین جای دارند بباطل نیافرید این گمان كافرانست پس وای بر کافران که کيفر از آتش دوزخ بینند چون از این کلمات بپرداخت این آیت مبارك را قرائت کرد:

ص: 163

«وَقَضَى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ » . (1)

این وقت آن مرد عرض کرد که یا امير المؤمنین این قضا و قدر که یاد

کردی چیست ؟

قال : قَالَ الْأَمْرُ بِالطَّاعَهِ وَ النَّهْیُ عَنِ الْمَعْصِیَهِ وَ التَّمْکِینُ مِنْ فِعْلِ الْحَسَنَهِ وَ تَرْکِ الْمَعْصِیَهِ وَ الْمَعُونَهُ عَلَی الْقُرْبَهِ إِلَیْهِ وَ الْخِذْلَانُ لِمَنْ عَصَاهُ وَ الْوَعْدُ وَ الْوَعِیدُ وَ التَّرْغِیبُ وَ التَّرْهِیبُ کُلُّ ذَلِکَ قَضَاءُ اللَّهِ فِی أَفْعَالِنَا وَ قَدَرُهُ لِأَعْمَالِنَا أَمَّا غَیْرُ ذَلِکَ فَلَا تَظُنَّهُ فَإِنَّ الظَّنَّ لَهُ مُحْبِطٌ لِلْأَعْمَالِ .

فرمود امر بمعروف و نهی از منکر وتمكين افعال ستوده وترك کردار نکوهیده و پژوهش قربت حضرت و دوری از اهل جرم و جریرت و نویددادن و بیم فرمودن و ترغیب نیکوکاری و ترهيب بد کرداری این جمله قضا و قدر خداوند است در افعال و اعمال ما و اگر جز این بیندیشی از وصول مثوبات باز مانی و از پاداش اعمال قایدتی بدست نکنی :« وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَقْدُورًا »

و بروایتی چون از قضا و قدر سئوال کرد .

فَقَالَ لاَ تَقُولُوا وَکَلَهُمُ اَللَّهُ عَلَی أَنْفُسِهِمْ فَتُوَهِّنُوهُ وَ لاَ تَقُولُوا أَجْبَرَهُمْ عَلَی اَلْمَعَاصِی فَتُظَلِّمُوهُ وَ لَکِنْ قُولُوا اَلْخَیْرُ بِتَوْفِیقِ اَللَّهِ وَ اَلشَّرُّ بِخِذْلاَنِ اَللَّهِ وَ کُلٌّ سَابِقٌ فِی عِلْمِ اَللَّهِ .

فرمود مگوئید خدا واگذاشت مردم را بتمام اختیار بر نفوس خویش تاتوهین قدرت واحاطت والتفات پیوستۀ حق کرده باشید و مگوئید خداوند اختياررايجمله از

ص: 164


1- سوره بنی اسرائیل آیه 20 .

ایشان باز گرفت و بر اقدام معاصی مجبور داشت تا خدای را بظلم و ستم نسبت کرده باشید لکن بگوئید خير بتوفيق خداوند بدست شود و شر از مباعدت حضرت دامنگیر گردد و این جمله مجملةً درعلم سابق خداوند است که بی شایبه ترکیب عین ذات اوست چون امیر المؤمنين (علیه السّلام) این کلمات بپرداخت آن مرد عرض کرد یاعلی عقده دل مرا بگشادی و مراشاد خاطر ساختی و این شعر در مدح آن حضرت انشاد کرد :

أنت الامام الذي نرجو بطاعته*** يوم للنشورمن الرحمن غفراناً

أوضحت من ديننا ما كان ملتبسا*** جزاك ربّك عنّا فيه إحسانا

وليس معذرة في فعل فاحشة*** قد كنت راكبها فسقاو عصياناً

کلّا ولا قائلا ناهيه أوقعه*** فيه عبدت إذاً يا قوم شيطاناً

ولاأحبّ ولاشاء الفسوق ولا*** قتل الولیّ له ظلماً وعدواناً

أنّي بحبّ وقد صحت عزيمته*** على الذى والأعلن داك إعلاناً

نفسي الفداء لخير الناس كلّهم*** بعد النبيّ علىّ الخير مولانا

أخي النبي ومولى المؤمنين معاً*** . وأوّل الناس تصديقا و إيماناً

و بعل بنت نبي الله فاطمة*** أكرم بها شرفاً سراً و إعلاناً

مقرر است که مردم سنی و شیعی خواه عالم فاضل و خواه جاهل غافل چون مجلسی فراهم آرند بسیار وقت سخن از قضاوقدر کنند وزورق اندیشه درین بحر مظلم افکنند و نشنیدم که سفینۀ هیچکس بر ساحل آرزو فرود آیداز قضا چنان افتاد که روزی یکتن از متصوفه که خویش را در شمار عرفای حقه میدانست فرس لجاج بر جهاند و با من طريق احتجاج گرفت و همه از جبر گفت و بر راه قدریه رفت و بر سخنهای محال از آیات قرآن استدلال کرد وهمی گفت: « لامؤثر في الكون إلا الله ، گفتم ای مردصوفی « هذه كلمة الحق وتريد بها الباطل ، تو همی گوئی « ان الله خلق آدم على صورته ، و انسانرا صورت جامعه دانی و آینه سراپا نمای خوانی و او را در موافقت هندسه خلقتي او صاحب صفات خداوند شماری و عالم و قادر وسیع و بصیر دانی اکنون بگوی خدای رامختار دانی یا مجبور خوانی؟ گفت جل جلاله مختار است بکل اختیار گفتم چون

ص: 165

عبدرا مظهر جميع صفات خداوند دانستی و از هر صفتی باندازه خلقت او بهره و نصیبی دادی چیست تراکه صفت اختیار را از وی دریغ میداری و او را بهره ونصيبه نمیرسانی تا خدای را عادل و منتقم دانی و بر راه شریعت رفته باشی چون این سخن بشنید پاره خاموش نشست و جوابی باز نداد .

وا کنون بجای آنصوفي من همی گویم که اینجمله تشحيذ مناظرات و تلفیق کلمات است چه بسیار کتابها نگاشتيم و سخنها در هم بافتيم وخصم را بتزيين وترصیع الفاظ عجيبه و تهدید و تدهیش لغات غريبه ساکت ساختیم و حال آنکه خود بیرون لغزشی نبودیم و پای بر صفات ثبات نداشتیم ایخدای بخشنده مارا بنور ولایت فروغی بخش تا سخنان دروغ بر خصم غلبه نجوئيم والفاظ را بیفکنیم و از راه معنی برطریق هدایت رویم و این توفیق از على (علیه السّلام) میخواهم که کتاب او مینگارم و اخبار او درهم می آورم ومدح او میگویم و دست در دامن ولايت او میزنم .

ای علی که جمله عقل و دیدۀ*** شمة و اگر از آنچه دیدۂ

کرمی کن و کرامتی فرمای و از اشعه انوار غیب نور هدایتی بمافرست تا این حجب و غواشی را چاك زند و ساحت ما را از آلايش شك وريب پاك كند و بمدارج حق اليقين ارتقا دهد و اگر نه ما بتو ایمان آورده ایم و تورا صادق و مصدق داشته ایم و بهر چه فرمودۀ گوشت و پوست ما شهادت داده است جز این نیست که تشیید عقیدت خویش را بزيادت جوئیم و آنچه در علم ما محفوف است مکشوف خواهيم ابراهيم خليل عليه وعلى نبينا و آله السلام با قوت نبوت اطمینان خاطر را از حضرت حق مسئلت کرد تا بوجودات ضعيفه ما چه رسد.

اللّهمّ اجعل خاتمة أُمورنا خيراً حمداً حمد که کتاب صفین روز یکشنبه بیستم شهر صفر المظفر در سال یکهزار و دویست وهشتاد و چهار هجری بیایان آمد ومدت تالیف و تصنیف این کتاب یکسال وششماه بر آمد اگر چه در نگارش چنين کتاب با این استقرا واستيعاب و تنقیح کتب وخطب وتصحیح اشعار عرب و استخراج احادیث پراکنده و ترتیب اخبار درهم شده که در تحریر و تسطیر هر ورقی مطالعه

ص: 166

صد مجلد از مؤلفات سابقین کافی نیست اگر در سالیان دراز کسی بنگارش چنین کتاب موفق گردد فخری بزرگی باشد با اینهمه توانم گفت که در نگارش این کتاب خاطر من افزونتر از شش ماه شاغل نبوده و بدانچه قلم گرفته ام ورقم کرده ام بتكرار هیچ نگاری نپرداخته ام و هیچ مسوده در کنار نگذاشته ام و در تقريرهیچ شطري وتحر یر هیچ سطری خط ترقين (1) نکشیده ام و در نگارش هر قصه وحدیثی اگر بر صد کتاب و بیشتر گذشته ام در خزانه خاطر ملفق و مرتب کرده ام و نوشته ام و در جمله سخن هیچکس را منحول نیاورده ام بلکه مقبول نداشته ام و بر این نمط که سخن کرده ام طريق اقتصاد و توسط گرفته ام تا عوام از درك معانی یکباره بی بهره نماند و خواص نیز اسطقسّات کلمات را خوار مایه نگیرند و اگر نه فراوان ازین نرم تر توانم نوشت و بسی ازین درشت تر توانم نگاشت منت خدایراکه مرا در نظم و نثر طبع توانا داد و در مقامات سخن زبان گویا عطا فرمود و این جمله که میگویم در روی حاضران میگویم تا غایبان این کلماترا بكذب حمل نکنند اکنون استعانت بخداوند میبرم که مرا زنده گذارد و موفق بدارد که پس از کتاب صفين غزوه مارقین و شهادت أمير المؤمنين ودیگر کتب در شرح حال ائمه طاهرین تا قائم آل محمّد صلوات الله عليهم أجمعين نگاشته آید اللهم وفّقنی بالاتمام بالنبيّ و آله الكرام .

ص: 167


1- خط بطلان، یعنی خط کشیدن و سیاه کردن جملات زائدو یا مغلوط .

کتاب خوارج

اشاره

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »

بنده ضعيف محمّد تقی لسان الملك همی گوید که چون از نگارش کتاب صفين

و شرح حال قاسطین پرداختم دست در دامن ولایت و همت أمير المؤمنين علی (علیه السّلام) میزنم و شروع بكتاب خوارج و شرح حال مارقین میکنم و توسل و توکل بحضرتی میجویم که بیرون تقرب حضرتش هیچ آفريده ادراك قربت آفریدگان نکند .

ای خداوند قادر محلّ منبع أمير المؤمنين را در حضرت تو شفیع می آورم که مرام و بد و موفق بداری که بی شائبه شك وريب وداهيه سمعه وریا شرح حال أمير المؤمنين وائمه طاهر(علیهم السّلام) راتا قائم آل محمّد بر حسب آرزوی خویش بنگارم.

ای خدای بخشنده تو مرا بدين آرزو کامگار کن و از مثوبات آن در دو جهان

برخوردار فرمای اکنون بر سر سخن رویم.

چون أمير المؤمنين (علیه السّلام) از صفین مراجعت کرده بشهر کوفه در آمد چنانکه در کناب صفين بشرح رفت همیخواست تاعمّال خویش را در بلاد وأمصار از غزوه صفين ومراجعت بكوفه آگهی فرستد پس دبیر طلب فرمود و بهر يك جدا گانه بدینگونه نامه کرد :

وَکَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَیْنَا وَالْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ،وَالظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا وَاحِدٌ، وَنَبِیَّنَا وَاحِدٌ،وَدَعْوَتَنَا فِی الْإِسْلَامِ وَاحِدَهٌ،وَلَا نَسْتَزِیدُهُمْ فِی الْإِیمَانِ بِاللّهِ وَالتَّصْدِیقِ بِرَسُولِهِ وَلَا یَسْتَزِیدُونَنَا:الْأَمْرُ وَاحِدٌ إِلَّا

ص: 168

مَا اخْتَلَفْنَا فِیهِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ،وَنَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ فَقُلْنَا تَعَالَوْا نُدَاوِمَا لَایُدْرَکُ الْیَوْمَ بِإِطْفَاءِ النَّائِرَهِ، وَتَسْکِینِ الْعَامَّهِ،حَتَّی یَشْتَدَّ الْأَمْرُ وَیَسْتَجْمِعَ،فَنَقْوَی عَلَی وَضْعِ الْحَقِّ مَوَاضِعَهُ،فَقَالُوا:بَلْ نُدَاوِیهِ بِالْمُکَابَرَهِ فَأَبَوْا حَتَّی جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَرَکَدَتْ، وَوَقَدَتْ نِیرَانُهَا وَحَمِشَتْ.فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا وَإِیَّاهُمْ،وَوَضَعَتْ مَخَالِبَهَا فِینَا وَفِیهِمْ،أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِکَ إِلَی الَّذِی دَعَوْنَاهُمْ إِلَیْهِ،فَأَجَبْنَاهُمْ إِلَی مَا دَعَوْا، وَسَارَعْنَاهُمْ إِلَی مَا طَلَبُوا،حَتَّی اسْتَبَانَتْ عَلَیْهِمُ الْحُجَّهُ،وَانْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَهُ فَمَنْ تَمَّ عَلَی ذَلِکَ مِنْهُمْ فَهُوَ الَّذِی أَنْقَذَهُ اللّهُ مِنَ الْهَلَکَهِ،وَمَنْ لَجَّ وَتَمَادَی فَهُو الرَّاکِسُ الَّذِی رَانَ اللّهُ عَلَی قَلْبِهِ،وَصَارَتْ دَائِرَهُ السَّوْءِ عَلَی رَأْسِهِ.

در جمله می فرماید که ابتدای امر ما این بود که ما و اهل شام یکدیگر را دیدار کردیم و حال آنکه ظاهر است که پروردگار ما یکی است و پیغمبر مایکی است و دعوت ما در اسلام جداگانه نبوده است و مادر ایمان بخدا و تصدیق رسول از ایشان فزونی نجستیم و ایشان نیز از ما برتری نجستند کار ما و ایشان برطریق واحد بود الاآنکه خون عثمان سبب انگیزش فتنه گشت و در میان ما اختلاف بادید آورد و ما از خون عثمان بری بودیم لاجرم گفتیم بیایدواز در فحص و پژوهش بیرون شوید و آنچه را تاکنون مستور است مکشوف سازیم و این آتش برخاسته را بنشانیم و این مردم شوریده را آرامش دهیم تا کار دین محکم گردد و مسلمانان فراهم آیند و نیروئی بدست شود تا بر طریق عدل و اقتصاد توان رفت و حق را بر جای خود استقرار توان داد این سخنانرا از پس گوش انداختند و گفتند بیرون مخاصمت و

ص: 169

مبارات کار نکنیم و چاره جز از در مكابره نجوئیم چندان در طریق مخالفت استوار ایستادند که آتش حرب زبانه زدن گرفت و نیران کار زارا فروخته گشت و عقبان (1) قتال پرو بال بگشود و ما را فرو گرفت و چنگالهای خویش را در ما وایشان فرو داد اینوقت آنجماعترا قوت مقاتلت ضعیف شد پس اجابت کردند مارا بچیزی که ما دعوت میکردیم ایشان را بآنچیز و پذیر فتار نبودند و ما دعوت ایشانرا اجابت کردیم و دست از قتال باز داشتیم تا گاهی که حجت بر ایشان روشن گردد و انشای معذرت منقطع شود پس آنکس که فرمان ما را پذیرفتار شود خدایش از هلاکت دنیا و عقوبت عقبی برهاند و آن کس که از در لجاج و ستیز بیرون شود از طریق حق مغلوب و مردود افتد و دلش را سیاهی فرو گيرد و غمرات دواهی بر سرش دایر گردد . بالجمله اميرالمؤمنين (علیه السّلام) عمال وحكام خویش را در مصر و یمن و تمامت اراضی عرب و مملکت آذر بایجان و عراق عجم و فارس و کرمان و خراسان وغور تا درسند فرمانگذار هر مملکت را از قصه صفين و تقریر امر حكمين آگهی فرستاد و این بود تا در دومة الجندل کار حكمين بکران آمد و ابوموسی اشعری از خجلت کردار زشت خویش و بیم اصحاب أمير المومنين بمکه گریخت چنانکه بشرح رفت و عمرو بن العاص با مردم خود بنزديك معويه شد و از محاسن تدبیر خود قصها تقریر کرد و از حمق ابو موسی اشعری داستانها زد و مورد ترحيب وتحسين مویه گشت و محمود مردم شام افتاد .

تدبیر کردن معويه برای اطلاع و استحضار عاقبت امر خویش با امیر المومنین علیه السلام در سال سی وهشتم وهجری

بعد از قضیه حکمین اگر چه معويه از خلع ابوموسی اشعرى على (علیه السّلام) را از خلافت نيك شاد بود لكن از سطوت أمير المومنين وصولت مبارزان صفين هراسی تمام داشت و از انگیختن شر و آویختن با شیعیان علی بيمناك بود یکروز با عمرو بن

ص: 170


1- جمع عقاب .

العاص و چند کس از مقربان درگاه خویش سخن بشوری کرد و گفت نیکوکاری بود اگر دانستیم که عاقبت امر ما با علی ابوطالب چگونه خواهد بود همگنان گفتند عواقب امور را جز خدای تبارك وتعالی چه داند این امری نیست که هیچ آفریده بدان راه تواند کرد معاویه گفت من اینمعنی را هم از علی ابوطالب استخراج کنم چه علی همه چیزها بداند و سخن بكذب نراند پس سه تن از مردم خویش را که نزديك او در شمار ثقات بودند طلب ساخت و گفت شما را از اینجا بكوفه سفر باید کرد و چنان میروید که هريك از شما از دیگری بيك منزل باز پس کوچ دهید و خبر مرگ مرا متواتر برسانید و با هم مواضعه کنید که در عارضه مرض وروز وفات ومحل قبر و دیگر چیزها در میان شما اختلاف کلمه با دید نشود و گوش دارید تا بعد از اصفای اینخبر على ابوطالب چه گوید .

پس ایشان راه بر گرفتند و طی مسافت کرده بكوفه آمدند نخستين يكتن از ایشان بر شتری رھوار نشسته شتاب زده و گرد آلود بکوفه در آمد مردمان گفتند از کجا میائی گفت از شام گفتند خبر چیست گفت معوية بن ابی سفیان بفلان مرض از جهان در گذشت و او را در فلان موضع بخاك سپردند و فلان مردبر او نماز گذاشت این خبر در میان شهر پراکنده گشت و یکتن از اصحاب على حاضر حضرت شد و عرض کرد یا امیرالمومنین هم اکنون سواری از شام رسید و خبر مرگ معاویه را برسانید أمير المؤمنين (علیه السّلام) در پاسخ او هیچ سخن نکرد این ببود تاروز دیگر همچنان سواری عنان زنان در رسید و خبر مرگ معویه را مانند سوار نخستین باز دادو قصه او را نیز در حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) معروض داشتند و آن حضرت بهیچوجه التفات نفرمود روز سیم سوار سیم در رسید و سخن چنان کرد که آن دو تن دردی و پریر کردنداینوقت یکتن از اصحاب دوان دوان بحضرت أمير المؤمنین شتافت وعرض کرد خبر درست شد که معويه بمرده است چه هم امروز سواری از شام برسید و سخن چنان کرد که آندوتن کردند .

ص: 171

قالَ عَليُّ (علیه السّلام) : کَلَّا أَوْ تُخْضَبَ هَذِهِ مِنْ هَذِهِ وَ یَتَلَاعَبُ بِهَا ابْنُ آکِلَهِ الْأَکْبَادِ.

أمير المؤمنین فرمود حاشا و کلّا که معاویه بمرده باشد یا بمیرد تا گاهی که محاسن من با خون فرق من خضاب شود و پسر هند جگر خواره با سلطنت و خلافت بازی کند فرستادگان معویه این کلمات بشنیدند و باز شام شدند و او را آگهی بردند معويه سخت شاد خاطر گشت و درست کرد که بعد از امیرالمومنین (علیه السّلام) در چار۔ بالش خلافت متكی خواهد شد و از هول و هرب برست و دل در قتل و غارت پست و سران سپاه را از بهر مشورت حاضر ساخت .

ذکر غارت ضحاك بن قيس الفهری نواحی کوفه را در سال سی و هشتم هجری

حديث کرده اند که بعد از واقعه حكمين خبر بمعويه بردند که مردم عراق محاکمه ابوموسی و عمروعاص را با بهای فلسی بمیزان نبردند و اگر ابوموسی نگریخت کیفر کردار او را جز با تیغ آبدار ندادند و اینك امير المؤمنين على (علیه السّلام) از کوفه خیمه بیرون زد و درنخيله إحتشاد لشکر می کند و آهنگ شام همی دارد و ازین خبر دهشتی تمام در خاطر معو یه راه کرد و سران سپاه بيمناك شدند معويه نیز ناچار در ظاهر دمشق لشکرگاه کرد و از بلاد وامصار شام سپاهیانرا طلب فرمود و إنها کرد که علی ابوطالب بيموجبي بجانب شما تاختن آورد و کرد آنچه کرد آنگاه در میان ما عهدی و پیمانی تقریر یافت و بهر طایفه و قبيله جدا گانه بدینگونه مکتوبی فرستاد:

أمّا بعد فانّا كذا كنّا كتبنا بيننا وبين علىّ وشرطنا فيه شروطاً وحكمنا رجلين يحكمان علينا وعليه بحكم الكتاب لايعدوانه و جعلنا عهد الله و میثاقه على من نكث العهد ولم يمض الحكم وإنّ حكمي الذي كنت حكّمته أثبتني و إنّ حكمه

ص: 172

خلعه و قد أقبل إليكم ظالماً و من نكث فانّما ينكث على نفسه تجهّزوا للحرب بأحسن الجهاز و أعدّوا آلة القتال واقبلوا خفافاً و ثقالا يسّرنا الله وإباکم لصالح الأعمال .

در جمله میگوید کتابی میان ما وعلى تحرير شد و شرطی چند تقریر یافت پس ابو موسی اشعری و عمرو عاص را از میان هر دو سپاه اختیار کردیم و حکم ساختیم تا بحكم كتاب خدای در میان ما حکومت کنند و خدایرا شاهد گرفتیم تا آنکس که نكث عهد کند و از حكم حكمین بیرون شود خدایش کیفرفرماید همانا عمرو بن عاص که از جانب من حكم بود مرا بخلافت استوار داشت و ابوموسی علی را از خلافت خلع کرد با این همه على نكث عهد فرمود واینك از در ظلم و ستم آهنگ شما دارد واجب میکند که به نیکوتر وجهی ساخته جنگ شوید وسلاحهای حرب و ضرب را زدوده کنید و قتال را پیاده و سواره پذیره شوید.

چون این کلمات بقبایل بردند لشکرها از دور و نزديك حاضر دمشق شدند اینوقت معويه سخن بشوری افکند که این لشکر را چه فرماید و تا کجا براند؟ حبیب بن مسلمه گفت من چنان دانم که تا صفین کوچ دهیم و هم در آنموضع که بودیم لشکرگاه کنیم چه آن منزل مارا مبارك افتاد و خداوند ما را از شر دشمن محفوظ داشت عمرو بن العاص گفت یا معويه من چنان دانم که این لشکر را تا بارض جزیره کوچ باید داد و زمینی را که در تحت سلطنت علی ابوطالب است لشکر گاه ساخت چه اینگونه تاختن از قوت ماوذلت دشمن علامتی گردد و در قلوب اهل عراق هول وهيبتى افكند معاویه گفت سوگند با خدای رای آنست که تو میزنی و سخن صواب آنست که تو میگوئی لکن این قوم از شمشیر علی ابوطالب بترسیده اند و تا آنجا که گوئی باید رفت اطاعت نکنند و جز در ارض صفين اقامت روا ندارند .

بالجمله روزی چند سخن از در مشورت میکردند و پشت و روی این کار را

نگران بودند که تا کجا باید رفت و کجا لشکرگاه باید کرد ناگاه جواسيس وعيون معويد از کوفه خبر بده آوردند که جماعتی از قراء لشکر امیر المومنین

ص: 173

واقعه حکمین را انکار کردند و بر آنحضرت عاصی شدند ناچار امیر المومنین اصلاح ایشانرا مقدم داشت و عزیمت بگردانید و سفر شام را از پس پشت انداخت سپاه معويه ازین خبر آواز تکبیر بر آوردند و نيك شادخاطر شدند و اینوقت معويه دل قوی کرد وضحاك بن قيس فهريرا که شحنگی ولایت شام داده بود پیش خواند و او را چهار هزار سوار بیش و کم از ابطال رجال ملازم رکاب ساخت و فرمود از راه سماره و نواحی بنی کلب بر طریق کوفه ورساتیق آن بلده میروی و هر کس را از شیعیان علی دیدار میکنی با تیغ در میگذرانی و هر مال و مواشی که با دید آید بنهب وغارت بر میگیری و گوش دار تا شبی وروزی در یکجای اقامت نکنی تا مبادا بالشكر على دو چار شود و کار بر خویشتن دشوار کني ضحاك گفت چنان کنم و راه بر گرفت و بهرجا عبور داد دقیقه از قتل و غارت فرو نگذاشت و چون بثعلبيه رسید بر اهل حاج تاختن برد و اموال و اثقال ایشانرا مضبوط ساخت و عمر و بن عميس بن مسعود ذهلی را که برادر زاده عبدالله بن مسعود صاحب رسول خدای (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) بود در طریق حاج نزديك بقطقطانه بکشت و از همراهان او نیز شمشیر بازنگرفت چون این خبر بامیر المومنین (علیه السّلام) آوردند سخت غمنده گشت و بر قتل مسلمين فراوان دریغ خورد پس مردم را در مسجد انجمن ساخت و بر منبر صعود داد

فَقالَ:أَیُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَهُ أَبْدَانُهُمْ الْمُخْتَلِفَهُ أَهْوَاؤُهُمْ کَلامُکُمْ یُوهِی الصُّمَّ الصِّلابَ وَفِعْلُکُمْ یُطْمِعُ فِیکُمُ الْأَعْدَاءَ تَقُولُونَ فِی الْمَجَالِسِ کَیْتَ وَکَیْتَ فَإِذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُمْ حِیدِی حَیَادِ مَا عَزَّتْ دَعْوَهُ مَنْ دَعَاکُمْ وَلا اسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاکُمْ أَعَالِیلُ بِأَضَالِیلَ وَسَأَلْتُمُونِی التَّطْوِیلَ دِفَاعَ ذِی الدَّیْنِ الْمَطُولِ لا یَمْنَعُ الضَّیْمَ الذَّلِیلُ وَلا یُدْرَکُ الْحَقُّ إِلّا بِالْجِدِّ أَیَّ دَارٍ بَعْدَ دَارِکُمْ تَمْنَعُونَ؟ وَمَعَ أَیِّ إِمَامٍ بَعْدِی تُقَاتِلُونَ؟

ص: 174

الْمَغْرُورُ وَاللَّهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ وَمَنْ فَازَ بِکُمْ فَقَدْ فَازَ وَاللَّهِ بِالسَّهْمِ الْأَخْیَبِ وَمَنْ رَمَی بِکُمْ فَقَدْ رَمَی بِأَفْوَقَ نَاصِلٍ أَصْبَحْتُ وَاللَّهِ لا أُصَدِّقُ قَوْلَکُمْ وَلا أَطْمَعُ فِی نَصْرِکُمْ وَلا أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِکُمْ مَا بَالُکُمْ؟ مَا دَوَاؤُکُمْ؟ مَا طِبُّکُمْ؟ الْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُکُمْ أَ قَوْلاً بِغَیْرِ عِلْمٍ؟ وَغَفْلهً مِنْ غَیْرِ وَرَعٍ؟ وَطَمَعاً فِی غَیْرِ حَقٍّ؟

بفرماید ایجماعتی که بدنهای شما فراهم است و اندیشهای شما پراکنده گرفتار شما در اظهار جلادت سنگی صلب را سست و ناچیز بشمارد و کردار شما هنگام کار دشمنانرا بشما در طمع می افکنده در مجالس امن : أسایش در جلادت و جوانمردی ابطال رجال را به مرد نمی شمارید وروز گیر و دار و خونریزش پشت با جنگ کنید و همی گوئید ای درب دور شو از ما و البته دور شو. کامگار نشون أنکس که شمارا یار خواهد و مدی کار خواند و آسایش نیافت آنکس که رنج شما را برد و از شما پاداش خواست هنگام جهاد ودفع اعادی بعذرهای باطل جنان کار بتسویف و مماطله کنید که صاحب دین با وامخواه کند و هر روز بوعدهای دروغ ادای دین را باز پس افکند، بدین ضعف و ذات که شمائيد دفع ظلم از خویشتن نتوانید کرد و ادراك حق جز بتمام جد و جهد نتواند بود کدام سرای را بعدار سرای شما که در دار اسلام است حافظ وحارس خواهید بود و با کدام امام بعد از من که شناخته شمایم جهاد خواهید کرد سو گند با خدای که فربفته کسی است که شما او را بفريفتید و آنکس که با شما فیروزی خواهد چنان است که از سهم اخبب فيروزی جوید (و آن سهمی است که در قمار هیچ بهره ندارد ) و کسی که شمارا بدفع دشمن بگمارد چنان است که با تبر شکسنه بی پیکان رزم زند سوگند با خدای که سخن شما را استوار ندارم و طمع دریاری شما نبندم و دشمن را به پشتوانی شما بیم ندهم هان

ص: 175

ایمردم چیست شما را ؟ چیست دوای شما ؟ چیست علاج شما ؟ همانا این جماعت که با شما طريق منازعت میسپارند مردانی مانند شما باشند میگوئید بی آنکه با دل گواهی دهید و غفلت میورزید بی آنکه اندیشه ورع و پارسائی دارید و طمع تفضیل و فزونی می بندید بی آنکه موجب حقی باشد یا استحقاقي واجب کند

و همچنان در تحریض مردم کوفه بمقاتلت ضحاك بن قیس میفرماید :

يا أهل الكوفة اخرجوا إلى العبد الصالح عمرو بن عمیس وإلى جيوش لكم قد أصيب منهم طرف اخرجوا فقاتلوا عدوكم وامنعوا حريمكم إن كنتم فاعلين فرمود ای مردم کوفه بيرون شوید و خون عمرو بن عمیس را ازضحاك بن قیس بازجوئید و بیگانه را از تعرض مملکت خویش دفع دهید و مردم کوفه در پاسخ آنحضرت تغمغمی داشتند و چون مردم هراسناك سخنی در هم می آوردند فقال والله لوددت أنّ لي بكلّ ثمانية منكم رجلا منهم ويحكم اخرجوا معی ثم فرّ واعني ما بدا لكم فوالله ما أكره لقاء ربّي على نیّتی و بصیرتی و في ذلك روح لی عظیم و فرج من مناجاتكم و مقاساتكم.

فرمود سوگند باخدای دوست میدارم که هشت تن از شما در تقدیم فرمان من چنان باشید که یکتن از مردم شام مرمعويه را وای بر شما کمتر از آن نباشید که با من بیرون شوید اگر چند استوار نمانید چه رسید شما را به سوگند با خدای که مرگ بر من مکروه نیست چه فرج وروح من در مرگست زیرا که از دعوت شما آسوده میشوم .

چون این کلماترا بفرمود از منبر فرود شد آنگاه حجر بن عدي الكندي را طلب فرمود و از بهر اولوائی بیست و چهار هزار کس مرد لشکری ملازم رکاب اوساخت واورا بدفع ضحاك بن قیس مامور فرمود لاجرم حجر بن عدی راه بر گرفت و بر زمین سماوه عبور داد و در اراضی کلب ، امرء القيس بن عدی بن اوس بن جابر بن کعب بن غليم الكلبي را دیدار کرد و او خویشرا بمصاهرت حسین بن على (علیهما السّلام) نسبتی میکرد پس حجر بن عدی را دلیل راه و نمودار مياه گشت و از دنبال ضحاك بشتافتند

ص: 176

و در نواحی تدمر باورسیدند ناچار ضحاك روی برتافت و جنگ در پیوست ساعتی قتال دادند نوزده تن از مردم ضحاك كشته شد و دو تن از مردم حجر شهید گشت اینوقت شب در آمد و تاریکی جهانرابگرفت ناچار هر دو لشکر دست از جنگ بکشیدند وجداگانه لشکرگاه کردند همه شب حجر بن عدی ستاره میشمرد که فردا بگاه خویش را بر لشکر ضحاك زندو اورا و مردم او را تباه کند از آنسوی ضحاك بن قيس دانسته بود که با حجر بن عدی نیروی مبارزت ندارد لاجرم هول وهرب او را فرو گرفت و نیمه شب با مردم خود بر نشست و بشتاب صبا و سحاب طریق فرار پیش داشت با مداد که حجر بن عدی سر از جامه خواب برداشت نشانی از ضحاك و مردم او ندید دانست که دیگر بدو نتواند رسید، ناچار طریق مراجعت گرفت و بحضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) آمدن و صورت حال را بعرض رسانید .

اما ضحاك چون از پیش حجر بن عدی بگریخت سخت هراسان بود و در تاریکی شب بچپ و راست میتاخت چندانکه راه را یاوه کرد ولشکر نیز از وی دور افتادند و او با عددی قلیل طی مسافت میکرد و سخت تشنه شد و آن شنریکه حمل آب میداد نیز یاوه گشت ناگا، عبورش بر جاده افتاد چون لختی برفت بانگ مردی را شنید که میگوید :

دعاني الهوى فازددت شوقاً وربّما*** دعاني الهوى من ساعة فأُجيب

وأرّقني بعد المنام و ربّما*** أرقت لسارى الهمّ حين يئوب

فان أك قد أحببتكم و رأيتكم*** فانّی بداری عامر لغريب

پس ضحاك تازیانه بزد و خود را بدانمرد رسانید و گفت یا عبدالله مرابشربتی آب سقایت کن گفت هرگز ترا آب ندهم الاآنکه بهای آب بازدهی ضحاك گفت مگر در شأن تو نیست که مهمانی را پذیره شوی و نان و آب دهی گفت گاهی هست و گاهی نیست ضحاك گفت لاوالله هرگز از دست تو حیری جاری نشود ای بنده خدای برخیز و مرا بر شربتي آب دلالت کن تا من تو را پاداش نیکو کنم وجامه نیکو دهم گفت سوگند باخدای که بهای آن شربت آب که تو خواهی از صد دینار

ص: 177

زر سرخ کمتر نستانم ضحاك گفت وای بر تو مرا آب در گفت وای بر تو مرا بهای آب ده ضحاك گفت من با خود در هم حمل نکرده ام مرا سیراب کن و با من بیا تاترابها۔ دهم گفت اینکار نکنم ضحاك گفت اسب خویش را با تورهینه میکنم تا گاهی که بهای آب[ باتو ] بازدهم گفت نیکو باشد پس برخاست و راه بر گرفت وضحاک بر اثر او همی رفت تا قبیله از عرب دیدارشد گفت اینجا باش تا من میروم و آب می آورم ضحاك گفت من نیز با تو می آیم پس هر دو تن بمیان قبیله در آمدند آنمرد برفت در خیمه خویش و مقداری آب آورد ضحاك گفت نمی خواهم چه در آنجا آب فراوان بود و مردمان فراوان بودند پس ضحاك شیخی را گفت مرا شربتي آب ده شیخ بفرمود دخترش آب و شیر آورد و ضحاك را سیراب کرد آن مردعرب چون این بدید روی باضحاك کرد و گفت من ترا از تشنگی برهانیدم و اکنون میخواهی حق مرا باز ندهی سوگند با خدای از تو جدا نشوم تا حق خود نستانم ضحاک گفت بیاش تا حق تو ادا کنم آنگاه روی با مردم قبیله کرد و گفت ازینمرد لئيم تر کس نشناسم بامن چنین و چنان کرد و اکنون از من جدا نشود تاصد دینار زر نستاندمردم قبیله اورا ملامت کردند و بد گفتند در ینهنگام لشکر ضحاك كم و بيش فرا میرسیدند و برضحاك بامارت سلام میدادند تا انبوهی فراهم آمد آنمرد عرب بترسید و خواست تا بر خیزد و بیرون شود ضحاك گفت باش تا ادای حق تو کنم و بفرمود تا او را صد تازیانه بزدند و آن شیخ را صد دینار زر بداد و اورا و دخترش را خلعت کرد و بعضی از مردم قبیله را نیز تشریف داد و از آنجا بنزديك معویه رفت و قصه خویش باز گفت .

اگر چه خبر ضحاك بن قيس انشاءالله در جای خود مرقوم خواهد شد چنان صواب نمود که در اینجا شطری نگاشته آید، همانا بعداز زیاد بن ابیه چون نوبت امارت کوفه بضحاك بن قیس رسید اورا گفتند که جماعتى از اهل کوفه عثمان راسب کنند و شتم گویند به مسجد کوفه رفت و مردم را انجمن ساخت و بر منبر صعود داد .

قال: فسمعته يقول بلغني أنّ رجالا منكم ضلالا يشتمون أئمة الهدى و يعيبون

ص: 178

أسلافنا الصالحين والذي ليس له ندٌولا شريك لئن لم تنتهوا عما يبلغني عنكم لاضعنّ فيكم سیف زیاد ثم لاتجدونني ضعيف السورة ولا كليل الشفرة وإني صاحبكم الذي أغرت على بلادكم فكنت اوّل من غزاها في الاسلام و شرب من ماء الثعلبية و من شاطىء الفرات اعاقب من شئت وأعفو عمن شئت فلقد ذعرت المخدرات في خدورهن وإن كانت المرءة ليبكي ابنها فلاترهبه ولانسكنه إلا بذكر اسمی فاتّقوا الله يا اهل العراق انا الضحاك بن قيس انا ابو انیس آنا قاتل عمرو بن عمیس.

گفت بمن رسید که جماعتی از شما ائمه هدی را و بزرگان بر گذشته را دشنام میگویند و عیب ميجویند سوگند بدانکس که نظیر وشريك ندارد اگر این کردار زشت را دست باز نگیرید شمشیر زیاد بن ابیه را در شما میگذارم من اول کسم که در اسلام بلاد شمارا بمعرض نهب و غارت در آورد و از آب ثعلبیه بیاشامید و سواحل فرات را بزیر پای در نوشت هرکرا بخواهم دست فرسود عقاب و عذاب فرمایم و هر که را بخواهم جرم و جریرتش را نادیده انگارم همانا دختران پردگی در حجابات خویش از من هراسناك باشند و زنان ولوداطفال خود را بنام من بترسانند و از گریه باز دارند هان ای اهل عراق بترسید از خدای، من ضحاك بن قيسم و من ابوانیسم و من قاتل عمر و بن عمیسم.

چون سخن بدینجا آورد از میان مردم عبدالرحمن بن عبید برای خاست و گفت امیر سخن همه بصدق کرد وماترا بدینصفات شناخته ایم چه در آن سفر که بر بلاد ما غارت آوردی و بازشدی من در جيش حجر بن عدی بودم و در نواحی قریه تدبر در تو رسیدیم وقتال دادیم ترادلير وشجاع و صبوریافتیم این بگفت و بنشست و همی گفت سوگند با خدای بعضی از مواطن ومواقع اورا فرایاداو میدهم ضحاك چون اینكلمات بشنیداختی خاموش شدد«کانّه خری و استحیی» چنان شد که گویا در فراز منبر زیر خود را پلیدی کرده است و در خجلت فرو مرده است پس از منبر فرودشد و برای خودرفت محمد بن مخنف روی با عبدالرحمن بن عبید آورد و گفت ازضحاك نترسیدی گفت مرا روزیست معلوم واجلى محتوم ازضحاك وجزازضحاك نترسم.

گویند وقتی ضحاك بكوفه در آمد با عبدالرحمن بن مخنف گفت در یوم غربی

ص: 179

تدمر از میان لشکر حجر بن عدی مردی که مانند اورا در شجاعت ندیده ام بجانب ها حمله افکند و صف مارا بشکافت و یکدو تن را بکشت و چون طریق مراجعت گرفت من بر او حمله کردم و او را با نیزه بزدم از اسب درافتاد و بی توانی برخاست و بر نشست وبصف خویش پیوست و بی آنکه درنگ کند اسب برانگیخت ودیگرباره حمله افکندو مردیرا از ما بکشت و بازگشت من نیز او را مجال نگذاشتم و بر او تاختم و تیغ براندم چنانکه استخوان سر او را شمشیر آسیبی عظیم کرد او نیز هر ازخمی زد وزخم اومرا زیانی نرسانید پس یازیانه بزد و خود را بصف خویش رسانید هرگز گمان نداشتم که اوزنده بیاید چه جای آنکه باز آید زمانی بر نیامد که سر خويشرا با عصا به سخت بربسته بجانب ماحمله افکند من براو بانگ زدم که مادر بعزایت بنشینان اززحمت مبارزت و آسيب آندو زخم گران هیچ رنجه نشدی و پند نگرفتی که دیگر بار باز آمدی گفت این همه در راه خداوند سهل است و با نیزه حمله افكند من نیز با نیزه بر او در آمدم و لشکریان از دو جانب درهم افتادند تا گاهی که تاریکی شب درمیان ماحاجز و حايل افتاد. از میان شما آنمرد کدام است؟ عبدالرحمن گفت ربيعة بن ماجد که فارس قبیله است آنروز حاضر بود گمان نمیکنم امر آنمردمخفی باشد ضحاك گفت ای عبدالرحمن آیاتو او را میشناسی گفت چرا نشناسم گفت كیست گفت اینک منم پس ضحاك دستار عبدالرحمن را بر گرفت و در فرق اونگریست که زخم تیغ آسیبی بزرگی باستخوان سررسانیده گفت ای عبدالرحمن اکنون بر آن عقیدتی که در یوم تدمر بودی گفت : اکنون آن عقیدت دارم که جماعت دارند ضحاك گفت شما در امانید. چند که طریق خلاف نسپرده اید لكن عجب دارم که چگونه از شمشیر زیاد بن ابيه بسلامت جستی گفت خداوند مر احافظ وحارس بود.

گویند قیس که پدر ضحاك بود در زمان جاهلیت چهار پایان نر مانند شتر و گاو و بزنگاه میداشت تا هر کس راحاجت می افتاد چیزی باو میدادو اونرهارا بر مادها می افکند از اینجاست که بعد از امير المؤمنين (علیه السّلام) روزی عقیل بن ابیطالب بر معويه در

ص: 180

آمد در اینوقت ازهردو چشم نابینا بود معویه گفت یا با یزید چگونه دیدی لشکر مرا ولشکر برادرت علی را زیراکه تو بر هر دو در آمدی گفت لشکرگاه برادرم مانند لشکرگاه رسول خدای بود همه قرآن خوانان و نماز گذاران بودند الّا آنکه رسول خدای حاضر نبود و در لشکر گاه شما گروهی از منافقين مرا استقبال کرد آنانکه در ليلة العقبه با رسول خدای بداندیشیدند ای معويه بگوی تا در پهلوی تو کدام کس جای دارد گفت عمرو بن العاص گفت این آنکس است که چون از مادر متولد شد شش پدر بر سر او خصمی کردند تا فرزند که باشد عاقبت کار بر قصاب قریش که عاص باشد قرار گرفت اکنون بگوی که از آنسوی تو کیست گفت ضحاك بن قيس فهری گفت سوگند باخدای که پدرش قیس بزهای نر را بر بزهای ماده می افکند و فلسی بها میگرفت در پهلوی او کدام کس نشسته است معويه گفت ابوموسی اشعری عقیل گفت او پسر سراقه است . .

ابن ابی الحدید روایت میکند که چون معويه نگریست که بزرگان مجلس از کلمات عقيل بيازردند و غضبناك شدند رضا داد که عقیل نیز ازوی چیزی نکوهیده بگوید تا خشم دیگران فرونشیند گفت یا بایزید در من چگوئی گفت مرا بگذار فرمود لابد ببایدت گفت عقیل گفت حمامه را میشناسی معويه گفت کيست حمامه؟ گفت تراخبر میدهم و برخاست و برفت معويه کس فرستاد که نشانه آورد و پرسش کرد که حمامه کیست ؟ گفت مرا امان ده تا بگویم گفت در امانی گفت حمامه مادر ابوسفیان است و اوزانیه بود و در جاهلیت صاحب رایت بود معويه روی با همگنان کرد و گفت خشمناك مباشید که مرا افزون از شما بعیب نسبت کرد .

طلب کردن عبدالله بن عمر بن الخطاب و چند کس دیگر عطای خودرا از امیرالمؤمنين عليه السلام در سال سی و هشتم هجری

بعد از واقعه صفین چون امير المؤمنين على (علیه السّلام) مراجعت بكوفه فرمودعبدالله بن عمر بن الخطاب و سعد بن ابی وقاص ومغيرة بن شعبه و جماعتی که از غزوه جمل وجنگ

ص: 181

صفين تخلف کردند حاضر حضرت امير المؤمنين (علیه السّلام) شدند و عرض کردند که آن مبلغی که از بیت المال دروجه مامقرر بود مارا عطا فرمائيد على (علیه السّلام) فرمود چه افتاد شمار ا که در جنگ جمل وغزوہ صفین از من تخلف کردید و با من کوچ ندادید گفتند قتل عثمان مارا از اقدام مقاتلت بازداشت چه ندانستیم خون او بحکم سنت وشریعت ریخته شد یا مظلوم کشته کشت اگر چه عثمان احدوثه چند در دین آورد و بر خلاف سنّت و شریعت فراوان کار کرد لكن شما او را توبت فرمودید واوسخن شما بپذیرفت و تایب گشت از پس آن بسرای او در شدید و او را بصعب تر وجهی بکشتید اکنون یا امير المؤمنين ماقربت و قرابت ترا با رسول خدا میدانیم و بفضل و شرافت تو وسابقت هجرت تو اعتراف داريم لكن نمی دانیم در قتل عثمان اصابه فرمودیدیا خطا کردید امیر المؤمنين (علیه السّلام) فرمود آیا نمیدانید که خداوند شما را مأمور داشت تا از امر بمعروف و نهی از منکر خویشتن داری نکنید آیا خداوند در قرآن مجید نیاورده است : «وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ » (1).

میفرماید اگر دوطایفه از مؤمنين با هم از درمقاتلت و مبارزت بیرون شوند در میان ایشان کار بمصالحت کنید و اگر یكطافه بر بغی و طغیان همی فزایند و نصیحت نپذیرند با ایشان رزم زنیدو بازبان شمشیر پاسخ گوئید تا گاهی که امر و نهی خدایراکردن نهند وطريق اطاعت گیرند.

سعد بن ابی وقاص گفت ياعلي من چه دانم که چگونه رزم دهم و مؤمن را از کافر چگونه بشناسم الاآنکه مرا شمشیری دهی که مؤمنرا از كافر بازداند چه من بیم دارم که مؤمنی بکشم وقتل او واجب کند که کيفر من بآتش دوزخ افتد امیر المؤمنين(علیه السّلام) فرمود اگر شما چندین فقیه باشید و سخن از در صدق می کنید مگر باعثمان بیعت نکردید و بامامت و خلافت اورا سلام ندادید ازین بیرون نیست که عثمان يانيك و

ص: 182


1- سوره حجرات آیه 9.

نیکوکار بود و اگر نه فاسق و بد کردار اگر نیکو کار بود شما ظلم کردید که او را بگذاشتید و دست بازداشتید تا بدان ذلّت مقتول کشت چرا امام خود را نصرت نکردید و با دشمنان او قتال ندارید و اگر فاسق و بد کردار بودهم ظلم کردید زیرا که اعانت نکردید در امر بمعروف و نهی از منکر و همچنان ظلم کردید گاهی که با ما کوچ ندادید و در میان ما و دشمنان ایستاده نشدید و رزم نزديد و از حکم خدای گردن بر تافتید چه فرمود « «قَاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ » شما را چگونه از بیت المال مسلمين عطائی توانم داد و بهره رسانید بر خیزید و براه خود روید .

مکشوف باد که از احاديث سابقه و اخبار متواتره موافق صحيحين وغير ذلك از کتب اهل سنت وجماعت و روایت علمای شیعی از آفتاب روشن تر است که در میان امير المؤمنين على (علیه السّلام) وأبو بكر وعمر بن الخطاب و عثمان بن عفان همراره کار بر مخاصمت ومبارات میرفته و بعد از رسول خدای خصمی ایشان نيك آشکار شد خاصه در حق عثمان که بهچوجه نتوان مستورداشت چه آن احتجاج که علی (علیه السّلام) باسعد بن ابی وقاص فرمود افزون از وبر امير المؤمنين وارد میآید چه وقتی ریختن خون عثمان حرام باشد و بر سعد وقاص واجب افتد که او را نصرت کند و با دشمنان اورزم زندوقتال دهد بر امير المؤمنين که زهادت از سعد و امثال او بزيادت دارد و با نیرو و قوتی دیگر است نصرت عثمان فرض ترمیآید چگونه شد که او را دست بازداشت تامقتول گشت واز پس او نزديك على (علیه السّلام) هيچكس فاضل تراز کشندگان عثمان نبود مانند اشتر نخعی و محمّد بن ابی بکر و دیگر کسان از قتله عثمان وعلى (علیه السّلام) آن مرد است که چون عمر بن الخطاب را بکشتند و پسرش عبيدالله هرمزانرا بکشت چنانکه بشرح رفت قتل عبيدالله را بخون هرمزان عجمي واجب شمرد و چون امر خلافت بر عثمان فرود آمد اورا فرمود عبيدالله را بکش عثمان گفت دی پدرش را کشتند امروز من پسر را خواهم کشت ؟ على (علیه السّلام) با عبيدالله فرمود هر روز که دست یابم ترابخون هرمزان قصاص کنم از اینجا بود که چون مردم با على(علیه السّلام) بیعت کردند عبيد الله بنزديك

ص: 183

معویه گریخت .

کسی که در خونخواهی هرمزان چندين بجد باشد اگر عثمان را خليفه بحق دانستی چگونه اورا نصرت نکردی و کشند گان او را قصاص نفرمودی، اگر خویشتن را بشك وريب اندازیم و گوئیم قصاص ممکن نبود چرا این کشندگان را چندین محرم و محترم بداشتی ازین جمله روشن میگردد که على (علیه السّلام) خون عثمانرا مباح میدانست و با اینکه در آن روزگار طعن برخلفا مشکل بود و سبب شورش مردم میگشت با این همه از کلمات آن حضرت بتلويح و تصریح روشنست که ایشانرا ظالم وفاسق میشمرد وغاصب حق خویش میدانست و هم از این خطبه ظاهر میشود که خون عثمان را مباح میداند : «لوأمرتُ به لكنتُ قاتلاً أو نهيتُ عنه لكنتُ ناصر غير أنّ من نصره لا يستطيعُ أن يقُول خذله من أنا خيرٌ منه ومن خذله لايستطيعُ أن يقُول نصره من هو خيرٌ منّي وأنّا جامعٌ لكم أمرَه استأثر فأساء الأثرة وجزعتُم فأسأتم الجزع ولله حكمُ واقعُ في المستائر والجازع». .

چون معويه وجماعتى از اهل شام و گروهی از شیعیان عثمان نسبت قتل عثمان را بامير المؤمنين على (علیه السّلام) میدادند بعضی آنحضرترا آمر و بعضی قاتل میخواندند و گروهی از جمله خاذلين مینامیدند امير المؤمنين میفرماید اگر من فرمودم که عثمان را بکشند بلسان عرف قاتل عثمان خواهم بود و اگر مردم را از قتل او نهی فرمودم عثمان را نصرت کرده خواهم بود جز این نیست که آنکس که نصرت کرد عثمان را نتواند بگوید که من بهتر از آن کسم که اورافرو گذاشت ودست بازداشت و آنکس که اورا بدست دشمن فرو گذاشت هم نتواند بگوید که بهتر است از من آنكس که اورا نصرت کرد .

خلاصه این سخن آنست که آنانکه عثمانرا دست باز داشتند تا مقتول گشت فضیلت دارند بر آن جماعت که عثمان را یاری کردند چه یاری کنندگان او جماعتی فاسقند از بنی امیه چون مروان حکم و از دیگر مردم امثال او بود ، وخاذلين او که اورا فرو گذاشتند از اکابر اصحاب رسول خدای بودند آنگاه میفرماید من کار عثمان را از برای شما مكشوف میدارم همانا اختیار کر د امری چندرا برضرر مسلمانان و استبداد

ص: 184

ورزید و بداختیار کرد و شما شکیب نگردید و این ناشکیبائی نازیبا بود و مرخدای راحکمی است واقع و ثابت در حق عثمان واختيارات او ودر حق شما و عجلت شما ، ابن ابی الحدید میگوید از این کلمات چنان مفهوم می افتد که خون عثمان در نزد امير المؤمنين از امور مباحه بود که نه امری در آن رفت ونهیی آنگاه در اصلاح این کلمات میگوید که معنی هر سخنرا نباید بظاهر مقصور داشت بلکه گاهی تاویل واجب گردد و اگر نه لازم می آید بر انسان که اصحاب رسول خدای را انکار کند مردم شیعی گویند وقتی که معاویه و اهل شام خون عثمان را از على (علیه السّلام) میجستندو آنحضرت از خون او برائت میجست در معنی زمان تقیه بود نه اینکه سخنی را که در حق عثمان [ بتصريح) بفرماید کس اصلاح آنرا بتاویل برد بلکه اینگونه کلماترا در حق عثمان بوجوب قتل او تاویل باید کرد هم از این کلمات که گاهی بتلويح وزماني بقصریح فرمود استشمام تقیه میشود چه جائی در قتل او می فرماید : ما سرني ولاسائنی ، یعنی مرانه خوش آمدونه بد آمد « وقيل له أرضيت بقتله؟ فقال لم ارض فقيل له أسخطت قتله فقال لم أسخط ، یعنی بقتل اوراضی نبودم و قتل اوهم مرا بغضب نیاورد وجای دیگر می فرماید « الله قتله وانامعه» يعني خداوند او را بکشت و من با خدا بودم و در جایی میفرماید «ماقتلت عثمان ولامالأت في قتله» من عثمان را نکشتم ورضا ندادم ودرجائي میفرماید« كنت رجلا من المسلمين وردت اذاوردواوصدرت ان اصدر وا » من یکی از مسلمانانم با ایشان در می آیم و با ایشان بیرون میشوم و مردم عاقل از این کلمات و دیگر اخبار و احادیث دانند که حال على با عثمان چون بوده است و ابن ابی الحدید در معنی این کلمه که فرمود : «فأسأتم الجزع» میگوید که مقصودامير المؤمنین [على(علیه السّلام) ] آنست که نباید در قتل او تعجیل کنند بلکه بباید او را از خلافت خلع کنند و در حبس بدارند این نیز کم از قتل نیست چه آن روز که بسرای عثمان در رفتند گفتند اگر سلامت جوئي خویش را از خلافت خلع کن گفت نکنم بقتل رضادادو بخلع راضی نشد .

ص: 185

شرح حال عقيل بن ابیطالب وذكر حديده محماة ومقالات او بامعوية (بن ابی سفیان)

ابوطالب رضي الله عنه چهار پسر داشت نخستین طالب دوم عقیل سه دیگر جعفر چهارم على (علیه السّلام) ایشان بترتيبي که رقم شد هریكرا از دیگری سنين عمر ده سال افزون بود و ابوطالب عقیل را فراوان دوست میداشت چنانکه در سال قحط رسولخدای وعباس بن عبدالمطلب خواستند بعضی از اولاد ابوطالب را بسرای خویش برندفرمود عقیل را با من گذارید چنانکه شرح اینقصه در جلد دوم از کتاب اول مرقوم شد و از اینجاست که رسول خدای فرمود «یا بایزیدانّی اُحبّك حبیّن حبّاً لقرابتك منّي وحبّاً لما كنت أعلم من حبّ عمّی ايّاك» چه کنيت عقيل ابویزید بود فرد ود اي ابویزید من ترا دوست دارم بدو گونه دوستی یکی برای خویشاوندي تو با من و دیگر از بهر آنکه عمّ من ابو طالب تورا فراوان دوست میداشت وماقصه عقيل و بعضي حالات اورا در کتاب رسول خدای(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) رقم کردیم هنگام خلافت امير المؤمنين با فرزندان حاضر حضرت شد و خویشتن را عرضداد امیرالمؤمنین او را از سفر کردن و رزم زدن معفوداشت چه عقیل در اواخر عمر نابینا گشت .

سنين عمر اور ابن ابی الحدید نودو شش سال دانسته ووفات اور ادر سال پنجاهم هجری نوشته واین نزديك من درست نشود چه عقيل بتصديق ابن ابی الحدید وجميع مورخین سی سال از امیر المؤمنين (علیه السّلام) بسن بزرگتر بود و امير المؤمنین در سال چهلم که شهید شد شصت و سه سال داشت و عقیل نودوسه ساله بود پس در سال پنجاهم هجری که عقيل وداع جهان گفت یکصدو سه سال داشت . وهیچکس در محاوره و مناظره سرعت جواب وسورت خطاب عقیل را نداشت و در علم نسب و ایام عرب وحيد دهر و فرید عصر بود و از این روی اشراف قبايل وزعمای طوایف با او دل برداشتند و از ملاقات و مقالاتش خسته خاطر بودند چه بر مساوی و معایب انساب واحساب همگان مشرف و مطلع بودودر میان عرب چهار کس در علم نسب نامبردار بود نخستین عقيل و دیگر مخرمة بن نوفل الزهری و ابو الجهم بن حذيفة العدوى و حويطيب بن عبدالعزی

ص: 186

العامري و عقيل را پاره حصیری بود که در مسجد رسول خدای میگستر دومی نشست و مردم عرب بر او انجمن میشدند و از علم نسب پرسش میکردند سرای عقیل در مدينه بود وقتي از آنجا بمکه سفر کرد و از مكه بشام شد و از آنجا بمدينه مراجعت کرد .

اما در سفر کردن عقیل به نزديك معويه اهل سیر خلاف کرده اند گروهی بر آنند که در زمان خلافت امير المؤمنين (علیه السّلام) از تنگی عیش و سختی معاش طريق شام گرفت چنانکه مجلسی در جلد فتن میگوید عقیل بكوفه آمد و از امیرالمؤمنین عطائی در سمت معیشت مسئلت کرد آنحضرت عطائی که در وجه اومقرر بود تسلیم داد گفت من از بیت المال چیزی بزیارت خواستم و در مسجد پس از صلوة جمعة عرض کرد چه فرماني در حق کسی که بر خلاف این جماعت رود؟ فرمود مردی بد کردار است عرض کرد تو مرا بدین کردار فرمان دادی و من پذیرای فرمانم کنایت از آنکه مرا بمقدار معاش احسان نفرمودی ناچار آهنگ معویه کنم این بگفت و از مسجد بیرون شدو طریق شام گرفت و چون بمعويه در آمد اورا صدهزار درهم عطاداد و گفت یا بایزید من از برای تو بهترم یا برادرت علی؟ گفت علی خویش را واپائید و در نفس خویش نگران شد و تو مرا واپائیدی ودرخویش نگران نشدی یعنی علي دین خویش را بمن نفروخت و مرا از آنچه باید بزيادت نداد وتو در طلب دنیا نگران دین نشدی ومرارعایت کردی معویه گفت ای عقیل شما بنی هاشم را ليّن العريکه می بینم « قال نعم انّ فينا لليناً من غير ضعف وعزّأ من غير عنف وإنّ لينكم يا معوية غدر وسلمكم کفر »، گفت در ما نرمی و لینی است نه از درستی و ضعف و عزّ يست نه از راه غلبه وعنف لكن لين شماغدر ونفاق است و سلم شما کفر وشفاق معويه گفت یا بایزیدند چنانست که بجمله چنین باشد عقیل این شعر قرائت کرد:

لذي الحلم قبل اليوم مايقرع العصا*** وما علّم الانسان إلّا ليعلما

وهم این شعر بگفت :

إنّ السفاهة طيش من خلائقكم*** لاقدّس الله أخلاق الملاعين

ص: 187

معويه خواست تا سخن او را قطع کند گفت یا ابایزید معنی «طه» چیست گفت ما اهل طاهائیم واز بهر ما فرودشده نه از برای تو و پدر تو ، ولید بن عقبه گفت ای عقیل برادرت علی در ثروت و حشمت، بر تو پیشی گرفت گفت آری همچنان بر من و تودر دخول بهشت پیشی گیرد یکروز عقیل بر معويه در آمدوسلام دادمعويه گفت: «مرحبا برجل عمّه ابو لهب » عقیل گفت «و اهلا برجل عمّته حمّالة الحطب في جيدها حبل من مسد» چه غرض از حمالة [الحطب.] ام جميل خواهر ابو سفیان است که در خباله نکاح ابولهب بودمعويه گفت یا با یزید چه گمان داری در حق ابولهب گفت وقتی بدوزخ در میشوی در پهلوی خود نگران شود یدار میکنی که ابولهب بر شکم عمّه ات نشسته است آنگاه مکشوف دار که ناكح بهتر است یا منکوح معويه گفت هردوشاند و بداند لکن آنچه از اخبار صحيحه مستفاد میشود و ابن ابی الحدید نیز فرایاد میدهد عقیل در مدت زندگانی امير المؤمنين (علیه السّلام) بنزديك معويد سفر نکرد و این درست تر است و نیز از حدیده محماة ودیگر سؤالات که معاویه از عقیل کرده است میتوان دانست که ملاقات او با معويه بعد از وفات امير المؤمنین است امّا نخستین خطبه على (علیه السّلام) را که منهی قصه حدیده محماةاست بنگاریم از پس آن بمحاورات معويه و عقیل پردازیم :

قالَ(علیه السّلام) : وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِیتَ عَلَی حَسَکِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً- أَوْ أُجَرَّ فِی الْأَغْلاَلِ مُصَفَّداً- أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَلْقَی اللَّهَ وَ رَسُولَهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ ظَالِماً- لِبَعْضِ الْعِبَادِ- وَ غَاصِباً لِشَیْءٍ مِنَ الْحُطَامِ- وَ کَیْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ یُسْرِعُ إِلَی الْبِلَی قُفُولُهَا- وَ یَطُولُ فِی الثَّرَی حُلُولُهَا- وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَیْتُ؟عَقِیلاً؟ وَ قَدْ أَمْلَقَ- حَتَّی اسْتَمَاحَنِی مِنْ بُرِّکُمْ صَاعاً- وَ رَأَیْتُ صِبْیَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ- کَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ- وَ عَاوَدَنِی مُؤَکِّداً وَ کَرَّرَ عَلَیَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً- فَأَصْغَیْتُ إِلَیْهِ سَمْعِی فَظَنَّ أَنِّی أَبِیعُهُ دِینِی-

ص: 188

وَ أَتَّبِعُ قِیَادَهُ مُفَارِقاً طَرِیقَتِی- فَأَحْمَیْتُ لَهُ حَدِیدَهً ثُمَّ أَدْنَیْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِیَعْتَبِرَ بِهَا- فَضَجَّ ضَجِیجَ ذِی دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا- وَ کَادَ أَنْ یَحْتَرِقَ مِنْ مِیسَمِهَا- فَقُلْتُ لَهُ ثَکِلَتْکَ الثَّوَاکِلُ یَا؟عَقِیلُ؟- أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِیدَهٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ- وَ تَجُرُّنِی إِلَی نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ- أَ تَئِنُّ مِنَ الْأَذَی وَ لاَ أَئِنُّ مِنْ لَظَی-

وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَهٍ فِی وِعَائِهَا- وَ مَعْجُونَهٍ شَنِئْتُهَا- کَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِیقِ حَیَّهٍ أَوْ قَیْئِهَا- فَقُلْتُ أَ صِلَهٌ أَمْ زَکَاهٌ أَمْ صَدَقَهٌ- فَذَلِکَ مُحَرَّمٌ عَلَیْنَا؟أَهْلَ الْبَیْتِ؟- فَقَالَ لاَ ذَا وَ لاَ ذَاکَ وَ لَکِنَّهَا هَدِیَّهٌ- فَقُلْتُ هَبِلَتْکَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِینِ اللَّهِ أَتَیْتَنِی لِتَخْدَعَنِی- أَ مُخْتَبِطٌ أَمْ ذُو جِنَّهٍ أَمْ تَهْجُرُ- وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِیتُ الْأَقَالِیمَ السَّبْعَهَ بِمَا تَحْتَ أَفْلاَکِهَا- عَلَی أَنْ أَعْصِیَ اللَّهَ فِی نَمْلَهٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِیرَهٍ مَا فَعَلْتُهُ- وَ إِنَّ دُنْیَاکُمْ عِنْدِی لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَهٍ فِی فَمِ جَرَادَهٍ تَقْضَمُهَا- مَا؟لِعَلِیٍّ؟ وَ لِنَعِیمٍ یَفْنَی وَ لَذَّهٍ لاَ تَبْقَی- نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِینُ

میفرماید اگرخار سعدان بستر کنم و رنج بیداری وسار کشم یا دست بگردن بسته رهينه بند گران گردم سوگند باخدای دوست تر دارم تا خداورسول را در قیامت دیدار کنم و حال آنکه مرديراظالم یا شیئی را غاصب باشم و چگونه ظلم می کنم کسی را بهوای نفسی که هر چه زودتر بخاك در شود و بپوسد سوگند با خدای که برادرم عقیل را دیدار کردم که بخت فقير و درویش بود و چهره کودکانش از شدت جوع خاك-

ص: 189

آلود و نیلگون مینمود و از بیت المال شمايك صاع گندم طلب کرد و فراوان الحاح نمود و سخن بتاکید و تکرار آورد من گوش فرا او میداشتم و کلمات اورا اصغا مینمودم چند که گمان داشت من دین خویش را بدو بفروختم ومتابعت هواي او کردم اینوقت پاره آهنی را در آتش بگداختم چندانکه گونه آتش گرفت پس آنرا با جسم او نزديك بردم تا عبرت گیرد عقیل مانند شتری رنجور ناله سخت بر کشید چه نزديك شد از اثر آن آهن تافته عضواومحترق گردد گفتم ای عقیل مادر بر تو بگرید آیا از آهنی که صاحب آن بلعب و بازی تافته باشد بدین سختی مینالی و مرا بآتشی که خداوند قهار افروزنده آن است دلالت میکنی .

آنگاه بحديث اشعث بن قیس می آید میفرماید که از قصّه عقيل عجیب تر آنست که شبی مرا بوعائی آکنده از حلوا هدیه آوردند من آنرا چنان دشمن داشتم که گفتی آنرا بلعاب دهان مار وقتی افعی عجین کرده اند گفتم این دست آویز مسئلت است باز کوتی واگرنه صدقه ایست و این جمله بر اهل بيت محمّد حرام است گفت نه از این جمله است بلکه هدیّه ایست بدینحضرت آورده ام و آلوده ی هیچ مسئلتی نیست گفتم مادر بر تو بگرید آیا مصروعی یادیوزدۀ و اگر نه هذيان همي گوئی اگر آنچه در زیر آسمان است با من عطا شود که در حق موری جفا کنم و پوست شعيری ازوبر بایم این کار نخواهم کرد چه دنیای شما در نزد من خوارتر از برگی است که ملخی بدهان بر گیرد چیست علی راو نعمتی که فانی باشد و لذّتی که باقی نماند بخداوند پناهنده ام از خواب غفلت و قبح ذلّت و از او استعانت میجویم و یاری میخواهم .

همانا آنوعای خرما را اشعث بن قیس در طبقی نهاد و سرش را پوشیده بحضرت امیر المؤمنين (علیه السّلام) فرستان چون نفاق او در آن حضرت مکشوف بودو هدیۀ او آلوده بخدیعتی و مغشوش به سئلتی بود پذیرفته نشد و اگر نه امير المؤمنين (علیه السّلام) هدیّه بپذیرفتی.

اکنون باز گردیم بقصّه عقيل و او بعد از امير المؤمنين سفر شام کرد یکروز معويه اورا گفت یا با یزید هیچ حاجتی داری تا ادا كنم؟ گفت کنیز کی برمن عرضه

ص: 190

داده اند که من دوست میدارم او را بگیرم و از چهل هزار درهم کم نمیدهند معویه گفت یا با یزید کنیز کی چندین گرانبها چه می کنی جاریه بگیر به پنجاه درهم تو مردی نابینائی زشت و زیبا در نزد تو یکسانست گفت نه چنانست میخواهم نژاده او اصیل باشد تا از و فرزندی برومند آرم که هر گاه تو بروی خشم گیری سرترا با تیغ بر گیردمعویه بخندید و گفت مزاح کردم و بهای جاریه را بداد و عقیل با اومضاجعت فرمود ومسلم از وی متولد شد چون عقيل وداع جهان گفت و مسلم دوازده ساله گشت یکروز با معويه گفت مرا در مدینه زمینی است که صد هزار درهم بها دارد آنرا بتومیفروشم چه بهای آنرا واجب دارم معوية بها بداد و فرمان کرد تا آن زمین را در مدینه ضبط کردند چون امام حسين (علیه السّلام) این بدانست بسوی معویه بدینگونه مکتوب کرد :

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّكَ اغْتَرَرْتَ غُلَاماً مِنْ بَنِي هَاشِمٍ فَابْتَعْتَ مِنْهُ أَرْضاً لَا يَمْلِكُهَا فَاقْبِضْ مِنَ الْغُلَامِ مَا دَفَعْتُهُ إِلَيْهِ وَ ارْدُدْ عَلَيْنَا أَرْضُنَا .

یعنی کودکی از بنی هاشم را بفريفتی و زمینی را از وی بخریدی که مالك نبود آنچه دادی باز گیر وزمین ما را باز گذار معويه مسلم را طلب فرمود ومكتوب امام حسين (علیه السّلام) را بروی قرائت کرد و گفت صدهزار درهم که در بها بگرفتی بازده چه چیزی را که مالك نبودۀ بفروختید «فقال مسلم أمّا دون أن أضرب راسك بالسيف فلا» گفت این ها باز ندهم الاآنکه با تیغ گردنت بزنم معويه بپشت افتاد و از غلبه خنده زمین را با عقب پای میزد آنگاه گفت ای پسر سوگند با خدای آنروز که مادر ترا میخریدم پدرت ازین سخن مرا خبر داد آنگاه در جواب امام حسین (علیه السّلام) نوشت : «إني قدرددت عليكم الأرض و سوغت مسلماً مااخذه» ، یعنی زمین را بأشماردّ کردم و آن بها که بمسلم دادم دست باز داشتم و باز نگرفتم امام حسين (علیه السّلام) فرمود «و أبيتم یا آل أبي سفيان إلا كرماً» ..

مکشوف باد که این قصّه برمن راست نیاید چه اگر عقیل بعداز وفات امیر المؤمنين (علیه السّلام) بشام رفته باشد و آن کنیز کراگرفته حامل مسلم شو د واجب میکند

ص: 191

که روز شهادت مسلم در کوفه هیجده ساله با شد و حال آنکه پسرهای مسلم پانزده ساله بودند که در رکاب امام حسين (علیه السّلام) شهید شدند الّا آنکه گوئیم عقیل در اوایل امر عثمان سفرشام کرد و بعضی قصهای دیگر کهاز عقیل با معاویه حديث کنند بعد از وفات امير المومنین علی (علیه السّلام) بوده .

هم بر سر داستان عقیل شویم یکروز معويه گفت یا ا با یزید مرا از قصّه حديدۀ محماة خبر ده، عقیل بگریست و گفت نخست حدیثی از حسين (علیه السّلام) گویم پس باسر حدیدۀ محماة آيم يكروز مهمانی بر حسین وارد شددر همی داد تا برفتند نان بخریدند و بیاوردند از بهر أدام چیزی حاضر نبود الا آنکه چند مشك عسل که از یمن حمل داده بودند در بیت المال حاضر بود قنبر را بفرمود تا از آن عسل مقداری بنزديك مہمان آورد چون أمير المؤمنين (علیه السّلام) آن مشکها را طلب فرمود تا قسمت فرماید با قنبر گفت مگر ازین مشك چیزی بر گرفتی؟ عرض کرد رطلی برداشتم و قصه را بعرض رسانید أمير المؤمنين در غضب شد و بادرّه بنزديك حسين شتافت تا اورا آسیب زند حسين عرض کرد بحق عمی جعفر چه آنحضرت را هر گاه که بحق جعفر سوگند دادند ساکت شدی آنگاه فرمود ترا چه افتاد که ازین عسل مأخوذ داشتی عرض کرد مرا نیز درین عسل قسمتي و بهره ایست حق خویش را بر گرفتم تاچون قسمت شود بازدهم .

قَالَ فداک أبوک وَ إِنْ کان لک فیه حَقُّ فلیس لک أَنْ تَنْتَفِعَ بحقک قَبْلَ أَنْ ینتفع الْمُسْلِمُونَ بِحُقُوقِهِمْ أَمَّا لَولَا انی رأیت رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ یقبل ثنیتیک لأوجعتک ضَرْباً .

فرمود پدر فدای تو شود اگر چه ترا در این عسل حقی است لكن روا نیست قبل از آنکه مسلمانان قسمت خويش ماخوذ دارند توحق خود بدست کنی اگر نه این بود که رسول خدا را دیدم که بر دهان تو بوسه میزد ترا دردناك میساختم پس

ص: 192

قبر را در همی بدان تا برفت و عسلي نيکوتر بخرید و بیاورد وعلى (علیه السّلام) باهردو دست سر مشك را بداشت تا عسل را بريخت پس سرمشك را می بست و میگریست و میگفت « اللهم اغفر الحسين فانّه لم يعلم» ، چون معویه این قصه بشنید گفت :

«ذكرت من لا ينكر فضله رحم الله أبا حسن فلقد سبق من كان قبله وأعجز من يأتي بعده»، کسی را یاد کردی که هیچکس انکار فضل او نتواند کرد خداوند ابوالحسن را رحمت کناد که پیشی گرفت از هر کس قبل از وی بدنیا آمد و عاجز کرد هر کس از پس او بجهان آید دیگر باره از حدیده محماة پرسش نمود عقیل قصه آن قحط سال و گرسنگی اطفال خود را بشرح کرد و گفت چون ابرام والحاح در حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) از حد بدر بردم با آن فرزندم که عصای مرا میکشید فرمود بيك سوى شو چون بکنارشد «قال ألافدونك» فرمود اينك در نزد تست من از غایت شره گمان کردم که صره از درهم و دینار است دست فرا بردم و آن آهن تافته را فراگرفتم «فلمّا قبضتها نبذتها وخرت كما يخور الثور تحت يد جازره»، چون بگرفتم بیفکندم و فریاد بر آوردم چون گاو که در زیر چنگ قصاب فریاد بر آورد پس فرمود مادر تو بر تو بگرید این پاره آهنی است که از آتش دنیا تافته شده چگونه میشود حال من و تو اگر فردا در سلاسل جهنم شویم و این آیات قرائت فرمود ««إِذِ الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلَاسِلُ يُسْحَبُونَ فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ »(1) آنگاه فرمود ای عقیل از حق تو در نزد من از آنچه خدای واجب داشته افزون نیست باز شو بأهل خویش معويه از ین قصه شگفتی گرفت و گفت «هیهات هيهات عقت النساء أن يلدن بمثله» زنان جهان عقیم و نازاینده شدند که مانند على (علیه السّلام)کسی را بزایند .

ص: 193


1- سوره مؤمن آیه 72 .

غارت بردن عبدالرحمن بن اشتم بفرمان معوية و در اراضی جزیره در سال سی و هشتم هجری

عبدالرحمن بن الأشتم مردی از بزرگان شام بود و بشجاعت و شهامت مکانتی منبع داشت و معويه او را طلب کرد و سپاهی لاین جنگ در موافقت او روان داشت و گفت در اراضی جزیره از چپ و راست تاختن کن و آن مملکت را بزیر سم سنور در سپار و دقيقه از درجات نهب و غارت فرو میگذارد و هر کس را از شیعیان علی ابوطالب دیدار کنی سر از تن برگير عبد الرحمن گفت سمعاً وطاعةً من از فرمان أمیر بیرون نکنم و غایت جهد، مبذول دارم پس بسیج راه کرد و با لشگر خویش طریق جزیره پیش داشت و اینوقت از جانب أمير المؤمنين (علیه السّلام) مردی که شبت نام داشت در آن اراضی فرمانگذار بود و در نصیبین نشیمن داشت و این شبت جد خدیع بن على الكرما نیست که با نصر سیار طريق مقاتلت میسپرد چنانکه انشاء الله در جای خود مرقوم مي شود بالجمله شبث با ششصد مرد لشکری در نصیبین جای داشت چون شنید

که عبدالرحمن غارت جزیره را تصمیم عزم داده مسرعی بجانب کمیل بن زیاد کسیل داشت و او را آگهی فرستاد که اینک عبدالرحمن بالشکری ساخته باهنگ قتل و غارت این بلاد در میرسد نيك بر حذر باش وحدود و ثغور این اراضی را مضبوط کن کمیل از جانب أمير المؤمنین حکومت هیت داشت چون این خبر بشید در پاسخ شبث شرحي رقم کرد که من پشت و روی این کار را نيك نگریستم و چنان صواب شمردم که باجيش خويش نزديك تر آیم و با تو پیوسته شوم این مكنوبرا بسوی تو فرستادم و خویشتن بر اثر نامه در میرسم پس نامه روان کرد و خود با چهار صد مرد جنگی بر نشست و عنان زنان بنصیبین آمد و باشبث هر دو بهم ساخته جنگ عبدالرحمن شدند و با سرعت و عجلت تمام بر سر راه عبد الر حمن آمدند و از دو جانب لشكر برصف شد و جنگ پیوسته کشت و به بسیار کس مطروح و مفتول افتاد کمیل و شبث حمله متواتر کردند و لشکر شام را در هم شکستند و هزیمت

ص: 194

کردند و از قفای هزیمتیان فراوان بتاختند و بسی مرد و مرکب بخاك انداختند عبدالرحمن با گروهی که بسلامت بجستند بناخوشتر وجهي طريق شام گرفت و کمیل بکیفر آنکه عبدالرحمن بعضی از مدال جزبره را غارت کرده بود تا قرقيسيا تاختن کرد و هیچ از شدت وحدت فرو نگذاشت اینوقت با مردم خود گفت که صواب آنست که باز بلده هيت شویم چه فتحی کرده ایم و دشمن را دفع داده ایم مبادا از شام سپاهی برما بتازد و کار دیگر گونه شود از آنجا بهیت مراجعت کرد و شبث باز نصیبین شد چون این خبر بأمير المومنین (علیه السّلام) رسید از کمیل پسندیده نداشت که مرکز خالی کند و بیرون شود چه این مشعر بر ضعف کمیل بود پس بدینگونه اورامکتوب کرد :

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْيِيعَ اَلْمَرْءِ مَا وَلِيَ وَ تَكَلُّفَهُ مَا كُفِيَ لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْيٌ مثبر [مُتَبَّرٌ] وَ إِنَّ تَعَاطِيَكَ اَلْغَارَةَ عَلَى أَهْلِ قِرْقِيسِيَاءَ وَ تَعْطِيلَكَ مَسَالِحَكَ اَلَّتِي وَلَّيْنَاكَ لَيْسَ لَهَا مَنْ يَمْنَعُهَا وَ لاَ يَرُدُّ اَلْجَيْشَ عَنْهَا لَرَأْيٌ شَعَاعٌ فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ اَلْغَارَةَ مِنْ أَعْدَائِكَ عَلَى أَوْلِيَائِكَ غَيْرَ شَدِيدِ اَلْمَنْكِبِ وَ لاَ مَهِيبِ اَلْجَانِبِ وَ لاَ سَادٍّ ثُغْرَةً وَ لاَ كَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْكَةً وَ لاَ مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لاَ مُجْزٍ عَنْ أَمِيرِهِ . .

خلاصه معنی فارسی چنین می آید میفرماید تضییع والی مر ولایت خود را گاهی است. که امریرا که بسهل تر وجهی تدارك تواند کرد از ضعف وجود و فسادرای خویشتن را بصعب تر کاری افکند همانا این تاختن و رزم ساختن تو با اهل قرقیسیا و خالی گذاشتن مرکزی که در تحت امارت و حمایت تست نیست مگر ازرای آشفته و ضمیر پراکنده همانا تو قنطره شذی و جسری گشتی تابی شائبه خوف و خشیت بر تو عبور دهند و دشمنان تو بر دوستان تو چیره شوند و تو چنان ذلیل و ضعیف باشی که نه جيش دشمن توانی شکست و نه ثلمه مملکت توانی بست

ص: 195

و نه أمير خویش را از خویش راضی توانی داشت .

بالجمله این نامه بكميل فرستاد و هم بدینگونه بجانب شبث مکتوبی کرد اما کمیل را در حضرت أمير المومنين (علیه السّلام) قربتی بكمال بود وهو كميل بن زیاد بن بهيل بن هیثم بن سعد بن مالك بن الحارث بن صہبان بن سعد بن مالك النخع بن عمرو بن وعلة بن خالد بن مالك بن أدد، و اواز خواص شیعه على وصاحب اسرار بود حجاج بن یوسف ثقفی او را شهیدساخت چنانکه انشاء الله در جای خود بشرح میرود اکنون با سر سخن میرویم .

دیگر بار معويه حارث تنوخی را بخواند و هزار سوار از فرسان عرب در فرمان او کرد و فرمود چند که در قوت بازوی اوست در اراضی جزیره از قتل و غارت دست باز نگیرد حارث راه بر گرفت و بقدم عجل وشتاب همیرفت تا در نواحی نصیبین جماعتی از قبیله بنی تغلب را که در حضرت امیرالمومنین سمت اطاعت و فرمانبرداری داشتند دیدار کرد و بر ایشان ترکتازی افکند و از احمال و اثقال ایشان آنچه بدست کرد مضبوط ساخت و هشت تن اسیر گرفت و طریق مراجعت را بتقريب و تعجیل پیش داشت مردی از صناديد اهل جزیره که او را عتبة بن على مینامیدند بکیفر کردار حارث کمر بر میان بست و گروهی از مردم بني تغلب را بر خود گرد آورد و طریق قصر منبج (1) گرفت و آب فرات را عبره کرد و بسیار دیه و قريد از اعمال شام را بزیر پی در سپرد و غنيمت فراوان بدست کرد و بجانب جزیره معاودت نمود و اینشعر بمعويه فرستاد :

ألا أبلغ معوية بن صخر*** بأنّي قد أغرت كماتغير

معويه از آن پس جماعتی را پوشیده بمکه فرستاد و ایشانرا فرمود تا اندك اندك قلوب مردم مکه را از علی (علیه السّلام) بگردانند و روی دل ایشان را با معویه کنند و مکشوف دارند که علی (علیه السّلام) عثمانرا بکشت و اگر نه او را دست باز داشت تا بکشتند و با چنین ستم که در حق خليفه مظلوم روا داشته و کشندگان عثمانرادر جوار خویش جای داده خلافت و امامت مسلمانانرا سزاوار نیست بلکه این تشریف

ص: 196


1- بروزن مجلس نام موضعی است.

بر بالای معویه زیبا می آید که خون عثمان همی جویدجواسيس و عيون أمير المومنین (علیه السّلام) اینمعنی را بدانستند، و بحضرت امیر المومنین مکتوب کردند اینوقت قثم بن عباس بن عبدالمطلب حكومت مكه داشت چه آن هنگام که خليفتي براميرالمؤمنين (علیه السّلام) فرود آمد خالد بن العاص بن هشام بن المغيرة المخزومی از جانب عثمان فرمانگذار مکه بود على (علیه السّلام) او را از عمل بازداشت و حکومت مکه را با ابو قتاده انصاری گذاشت بعد از انقضای ایامی چند اورا نیز بخواند وقثم بن عباس را بایالت مکه مامور فرمود و او تا گاهی که امیر المومنین (علیه السّلام) وداع جهان گفت حکومت مکه داشت .

ذكر ارتداد بنی ناجيه وغلبة معقل بن قیس برایشان بحكم امیر المومنین علیه السلام در سال سی وهشتم هجری

چنان صواب مینماید که نخست نسب بني ناجیه را باز نمائیم آنگاه بحديث ایشان پردازیم همانا چنانکه در جلد اول از کتاب اول ناسخ التواریخ در ذیل قصه ظهور قریش رقم کردیم لؤي بن غالب را چهار پسر بود اول کعب دویم عامر سه دیگر سامه چهارم عوف اما کعب و سامه و عوف از يك مادر بودند و مادر ایشان ماویه دختر کعب بن القين بن حسر بود از قبیله قضاعه ومادر عامر مخشيّه دختر سیان بن محارب بن فهر بود. از قضا در میان سامه و برادرش عامر که جداگانه مادر داشت کار بخصومت افتاد و هر روز این معنی ممهّد و مشیّد گشت چندانکه کار بر سامه سخت شد ودلبر جلانهاد و آهنگی عمان و نواحی بحرین [را] فرمود چون بسیج راه کرد و بر نشست و لختی طی مسافت نمود شتر او سر به بنگاه خاری فرو برد تا علف عشب بچرد ناگاه لفچه او را افعی بگرفت و بگزید شتر جان بداد از پس آن ساق سامه را زخمی زد او نیز در افتاد و در سکرات موت این کلمات بگفت :

لاأرى مثل سامة بن لؤي*** يوم حلّوا به قتيلا لناقة

. برادرش کعب بدین شعر اورا مرثیه گفت :

ص: 197

عين جودی لسامة بن لویّ*** علقت ساق سامة العلّاقة

ربّ كأس فرقتها ابن لؤيّ*** حذر الموت لم تكن مهراقة

ضجيع سامه زنی بود که ناجیه نام داشت چون شوهر را مرده یافت ببحرین آمد و مرديرا بشوهر گرفت و از وی پسری آورد و او را بنام حارث خواند روزی چند برنگذشت که شوهر ثانی نیز وداع زندگی گفت و حارث در کنار مادر تربیت همی شد تا اندکی ببالید و نیرومند گشت اینوقت ناجیه طمع بسمت که حارث را با قریش پیوسته کند و فرزند سامه خواند پس حارث را برداشت و از بحرین بمکه آمد .

کعب بن لوی را گفتند اینك برادر زاده ات حارث بن سامه با مادرش ناجیه در میرسد کعب ایشان را پذیرفت چه ناجیه را میشناخت و او را صادق میپنداشت این بود تاجماعتی از بحرین بمکه رفتند و حارث را دیدار کردند و او را بشناختند و بپرسیدند و اظهار مهر و حفاوت نمودند کعب گفت شماری را چه میدانید ؟ گفتند چگونه او را نمیدانیم و حال آنکه پسر فلان مرداز اهل ماست کعب چون این بدانست حارث را با مادرش ناحیه از سرای خویش اخراج فرمود لاجرم ایشان دیگر باره روانه بحرین شدند و در آنجا اقامت جستند و حارث فرزندان آورد و اولاد واحفاد او فراوان شد و چون نسب ایشان را با قریش مقطوع دانستند آنجماعت را منسوب بمادر داشتند و بنی ناجیه خواندند .

و ناجیه دختر جرم بن زبان بن علاف است و نام اولیلی بود یکروز با شوهر خود سامه در بیاباني قطع مسافت همی کرد و سخت تشنه شد از سامه آب خواست و او سراب را باو مینمود و میگفت اینك آبست تادل قوی کرده طی مسافت نمود تا گاهی که بآب رسید و سیراب گشت و از زحمت عطش برست پس ناجيه لقب یافت لكن در جمهرة النسب بروایت ابن کلبی مسطور است که سامة بن لوی دو فرزند آورد یکی غالب و مادر او ناجیه است و فرزند دیگرش حارث بود و مادر اوهند دختر تیم بن غالب است و چون سامة بن لوی وداع جهان گفت حارث ناجیه را بنکاح مقت گرفت و نکاح مقت در جاهلیت آن بود که زن پدر را بعد از وفات [پدر] بشرط زنی

ص: 198

میگرفتند بالجمله حارث بعد از پدر ناحیه را بزنی گرفت و او فرزندی آوردو او را عبدالبیت نام گذاشت و همچنان سامی دختر تیم بن شيبان بن محارب بن فهر را تزويج كرد و از وی چهار پسر آورد نخستین لوی دویم عبيده سه دیگر ربیعه چهارم سعد ازینجاست که زبير بن بكار بنی ناحیه را از طوایف قریش دانسته الاآنکه ایشان را قریش عازب خواند از بهر آنکه از میان قبيله قريش دور افتادند و در بلاد بحرین زیستند و این با روایت رسول خداي (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) درست نشود« كما قال: عمّی سامة لم يعقّب» میفرماید عم من سامه فرزند نیاورد ازینجا مکشوف میشود که بنی ناجیه از قریش نیستند و منسوب بنام مادرند ابوبکر و عمر بن الخطاب نیز اقتغا برسول خدا کردند و ایشانرا در شمار قريش بحساب نگرفتند لکن عثمان بن عفان ایشان را در شمار قریش گرفت و چون نوبت خلافت امير المومنين على (علیه السّلام) رسید همچنان ایشان را از شمار قریش اخراج فرمود و به این سبب گشت مرعداوت آنجماعت را با امیر المومنین و همواره با آنحضرت بر طریق مخالفت میرفتند چنانکه در بهره بشرحی که در کتاب جمل مرقوم افتاد چهار صد تن از ایشان در کنار شتر عایشه مقتول افتادند آن گاه که أمير المؤمنين (علیه السّلام) نصرت یافت و مردم بصره با آن حضرت بیعت کردند بني ناجیه بیکسوی شدند و لشکرگاهی ساختند أمير المؤمنين (علیه السّلام) فوجی را مأمور داشت تا ایشانرا با طاعت خواند و اگر نه قتال دهد .

لشکریان بنزديك ایشان شدند و گفتند چیست شما را که سر از اطاعت و

بیعت برتافتید و حال آنکه کس نماند که امیر المؤمنين را اجابت نکند ایشان سه گروه شدند گروهی گفتند ما بر کیشن نصاری بودیم و جزیت بردمت مینهادیم هم اکنون بر کيش نصارائیم و ادای جزیت میکنیم رئيس لشكر أميرالمومنین فرمود شما بیکسوی شوید ایشان کناری گرفتند گروه دویم گفتند مانصاری بودیم و اسلام آوردیم و اکنون بر آن راه رویم که مسلمانان روند این جماعت نیز بسلامت بجستند گروه سیم گفتندما نصاری بودیم و مسلمانی گرفتیم مسلمانی پسند خاطر ما نیفتاد دیگر باره بدین نصاری رفتیم و ادای جزیت میکنیم چنانکه نصاری میکنند رئیس

ص: 199

لشكر گفت حکم شما دیگر گونه است شما مرتد شده اید و طریق ارتدادگرفته اید هم اکنون قتل شما واجب گشته است الّا آنکه طریق توبت وانابت سپارید و از کرده پشیمان شوید ایشان پذیرای این سخن نشدند و قبول توبت نفرمودند لاجرم لشکر امير المؤمنین (علیه السّلام) تیغ در ایشان نهادند و مردان آن جماعت را بکشتند و زنان و فرزندان را اسیر گرفتند و بحضرت امیر المومنین (علیه السّلام) آوردند .

اکنون بر سر سخن رویم مردی از قبیلۀ بنی ناجیه که اوراخرّيت بن راشد نام بود در صفین ملازمت رکاب امير المؤمنين على (علیه السّلام) داشت چون واقعه صفین بیایان رفت و کار حكمين بنهایت شد باتفاق سی تن از اصحاب خود بحضرت امیر المؤمنين (علیه السّلام) آمد و در پیش روی آنحضرت بایستاد «فقال لا والله لااُطبع أمرك ولا اُصلّی خلفك وإنّي غداً لمفارق لك» گفت سوگند با خدای دیگر فرمان ترا امتثال نکنم و در قفای تو نماز نگذارم و فردا از نزد تو طریق مفارقت سپارم امير المؤمنین فرمود مادربرتو بگرید چه افتاد ترا که نقض عهد میکنی و در خدای عادی میشوی این نیست الا آنکه خویشتن را زیان میزنی مرا خبرده تا از بهر چه بدین اندیشه ناصواب درافتادی ؟ گفت از بهر آنکه تو از طريق حق بگشتی و بر کتاب خدای حاکم گماشتی و باجماعتی که از در بغي وطغیان بیرون شدند در تقرير حكمين موافقت کردی لاجرم ما از خدمت تو بیزاریم و در نقمت آنجماعت استوار هر دو گروه را بر باطل میدانیم و از هر دو گروه بینونت میجوئیم .

فقال على (علیه السّلام) ويحك هلمّ إلى أُدارسك وأُناظرك في السنن واُ فاتحك اُموراً من الحقّ أنا أعلم بها منك فلعلك تعرف ما أنت الآن له منکر وتبصّر ما أنت الآن عنه عم و به جاهل» فرمود وای بر تو ای خرّیت بنزدمن باش تاترا آموزگاری کنم و بردقایق سنت نگران سازم و حقایق امور را مکشوف نمایم چه من از تو داناترم باشد که دانا شوی بدانچه انکار میکنی و بینا گردی بر آنچه نا بینائی و جهل میورزی خریت گفت من فردا بگاه حاضر حضرت میشوم تا چه فرمائی « فقال علىّ اغد ولايستهوينّك الشيطان ولايقتحمنّ بك رای السوء ولا يستخفنّك الجهلاء الذين لا يعلمون فوالله إن

ص: 200

استرشدتني و استنصحتني و قبلت منّي لأهدينّك سبيل الرشاد ، على (علیه السّلام) فرمود: فردا بگاه حاضر شو لكن خویشتن را وا پای که دستخوش شیطان نشوی واندیشهای ناصواب بر تو مستولی نگردد و مردم بیخرد عقل ترا نربایند سوگند با خدای اگر رشد خویش از من بجوئی و نصیحت مرا گوش داری باراه راست هدایت یابی .

پس از نزد امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) بیرون شد وطريق سرای خویش گرفت و اورا پسر عمی بود نام اومدرك بن الريّان النّاجی و در میان عرب مكانتی داشت و عبدالله بن قعين را با مدرك مهر و حفاوتی تمام بود چون کلمات خرّیت را با امیر المؤمنين (علیه السّلام) بشنید از قفای خریت بیرون شدوهمی خواست تام در ك را دیدار کند و او را از کار خرّیت بیاگاهاند باشد که بزبان پند و اندرز او را از مخالفت امير المؤمنین علی بازدارد بالجمله عبدالله بن قعين شتاب کرد وقتی برسید که خرّیت در سراي خود جای داشت و اصحاب او فراهم بودند و با ایشان همی گفت علی با من فرمود که فردا از بامداد بنزد او حاضر شوم و سخنان اوراگوش دارم لكن من چنان صواب دانسته ام که دیگر او را دیدار نکنم و برراه خویش روم بعضی از اصحاب او گفتند چه زیان دارد که او را دیدار کنی و سخن او را بشنوی اگر در کلمات او سودی ندیدی، هم توانی از وی مفارقت جست .

عبدالله بن قعین برایشان در آمد و مدرك بن الريّان را دیدار کرد و گفت این خیال که در دماغ خرّيت جای کرده بیم آنست که خودرا وتراو تمام عشیرت رابمعرض هلاك ودمار افکند همانا مسلم را بر مسلم حقی است و بر زیادت از آن تورا بر من حق مہر و حفاوت و حق احسان و سماحت است تورا آگهی آوردم تا اورا از مخالفت أمير المؤمنين (علیه السّلام) بازداری، مدرك اورا بستود و گفت خدایت جزای خیر دهادو عبدالله از آنجا باز شدو بامدادان باخدمت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) آمدو خو است قصۀ خویش را بعرض رساند زمانی در از بماند ومجلس را از مردم تهی نیافت پس برخاست و پیش شدو پوشیده از مردم آنچه از خریت شنیدو آنچه بامدرك گفت بعرض رسانیدعلی(علیه السّلام) فرمود او را بگذار اگر از کرده پشیمان شد وطريق حق را پذیرفت پذیرفته ما خواهد بود عبدالله عرض

ص: 201

کرد چرا فرمان نمیکنی او را بگیرند و در زندان بازدارند فرمود من زندان خانه

را بمردم متهم آکنده نکنم و کس را نیازارم تا از در مخالفت بر من بیرون نشود پس عبدالله باز شد و بجای خویش نشست هم در زمان أمير المؤمنين (علیه السّلام) اورا پیش خواند و فرمود کمتر روز بود که اینساعت خرّیت حاضر مجلس ما نشدی بسرای اوشو و خبری از وی باز پرس کن ، برفتم و مکشوف داشتم که کوچ داده اند باز شدم و بعرض رسانیدم . .

فقال: أبعدهم الله كما بعدت ثمود أما والله لوأشرعت لهم الأسنّة وصبّت على هاماتهم السيوف لقد ندموا إنّ الشيطان قد استهواهم وأضلهم و هو منبری، منهم و مخل عنهم . .

فرمود: خداوند دود کناد ایشانرا چنانکه دور داشته شد قوم ثمود سوگند با خدای گاهي که نيزها بسوی ایشان دراز شود و شمشیرها بر فرق ایشان فرو ریزد پشیمان شوند و پشیمانی سود نبخشد همانا شیطان ایشانرا اسير نفس خویش ساخت و بضلالت انداخت آنگاه ایشانرا فرو گذاشت وبرائت جست اینوقت زیاد بن حفصه بهای جست و عرض کرد يا أمير المؤمنین این جماعت کمتر از آنند که اگر از ما دور شوند از عدد ما کاسته گردد یا اگر با ما باشند بر عدد ما افزوده آید در هر حال بیرون شدن ایشان از میان ما خطبی عظیم نیست لكن بيم آنست که فتنۀ حديث کنند وجماعتی با ایشان پیوسته گردد و کار بزرگی شود مرا رخصت فرمای تا از قفای ایشان بتازم و ایشانرا برضا و اگر نه بعنف حاضر حضرت سازم أمير المومنين (علیه السّلام) فرمود روا باشد ساختگی کن و از قفای ایشان روان شو ..

اما خریت چون قبل از سفر صفین از جانب أمير المؤمنين(علیه السّلام) حکومت اهواز داشت صورت می بست که باهواز رود باشد که جماعتی در موافقت او فراهم کرده لكن زیاد بن حفصه از عزیمت او بیخبر بود لاجرم اینونت که از خدمت أمير المومنین (علیه السّلام) بیرون میشد آنحضرت فرمود آیا میدانی اینقوم بکدام جانب کوچ دادند؟ عرض کرد لاوالله لكن بیرون می شوم و پرسش میکنم و بر اثر ایشان میروم فرمود

ص: 202

از اینجا تادیر ابو موسی کوچ میده و در آنجا باش تا در ثانی فرمان من باتو آید چه این جماعت اگر انجمنی شوند و بی پرده در مسالك و منازل عبور کنند عمال من صورت حال ایشان را بنزديك من نگارند و اگر پوشیده و پراکنده سفر کند هم کارداران خویش رقم میکنم تا جواسيس وعيون بگمارند و از حال ایشان آگاهی بدست کنند پس بهر يك از عمال خویش بدینگونه مکتوب کرد و بدیشان فرستاد:

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ علیّ أمیر المؤمنین إلی مِنْ قرء علیه کتابی هَذَا مِنَ الْعُمَّالِ أَمَّا بَعْدُ فَانٍ رِجَالًا لَنَا عِنْدَهُمْ تَبِعَهُ خَرَجُوا هرابا نظنّهم خَرَجُوا نَحْوَ بِلَادِ البصره فَاسْأَلْ عَنْهُمْ أَهْلِ بلادک وَ اجْعَلْ علیهم العیون فی کلّ ناحیه مِنْ أرضک ثُمَّ اکتب إلیّ بِمَا ینتهی إلیک عَنْهُمْ ..

خلاصه سخن بفارسی چنین میآید میفرماید هر کس از عمال من بر این مکتوب مطلع شود بداند که جماعتی از مردم ما که ذمت ایشان رهينه بیعت ماست از ما بگریختند گمان میرود که بجانب بصره شدند عيون وجواسیس در بلادخویش بگمارید و از حال ایشان پرسش کنید و بدانچه آگاه شدید مارا آگهی دهید .

اینوقت زیاد بن حفصه از حضرت اميرالمومنين بسرای خویش آمد و مردم خویش را فراهم کرد و گفت ایمعشر بكر بن وائل أمير المومنين مرا خدمتی فرمود که با ستظهار عشيرت تقدیم آن خدمت توانم کرد و شما را شیعه نخود و انصار خود وواثق تر قومی از بهر خود دانسته، تعجیل کنید و بی توانی و تاخیر بامن کوچ دهید در ساعت یکصد و سی تن از اصحاب او شاکی السلاح ساخته راه شدند فرمود ازین افزون نخواهم و با آن جماعت بر نشست و راه را در نوشت و جسر را عبره کرد و در دیر ابوموسی فرود شد و بانتظار امر امير المؤمنين (علیه السّلام) آنشب را بروز آورد ازین سوی قرظة بن كعب بن عمر والأنماری که یکتن از عمال آنحضرت بود مكتوبي بحضرت فرستاد :

ص: 203

«لعبدالله عليّ أمير المؤمنين من قرظة بن كعب سلام عليك فانّي أحمد إليك الله الّذي لا إله إلّا هو أما بعد فانّی اُخبر أمير المؤمنين أنّ خيلامرّت من قبل الكوفة متوجّهة و إنّ رجلا من دهاقين أسفل الفرات قد أسلم وصلى يقال له زاذان فرُوخ اقبل من عند أخوال له فلقوه فقالوا له أمسلم أنت أم كافر قال بل مسلم قالوا فما تقول في علی؟ قال أقول فيه خيراً أقول إنه أمير المومنين و سيد البشر و وصیّ رسول الله فقالوا كفرت يا عدو الله ثم حملت عليه عصابة منهم فقطعوه بأسيافهم وأخذوا معه رجلا من أهل الذمة يهوديّاً فقالواله: مادينك قال يهودي فقالوا خلوا سبيل هذا الاسبيل لكم عليه فأقبل إلينا ذلك الذمي فأخبرنا الخبر وقد سئلت عنهم فلم يخبرني أحد عنهم بشی. فليكتب إلىّ اميرالمومنين فيهم برایه أنته إليه إنشاء الله » در جمله بعرض رسانید که جماعتی از جانب کوفه در رسیدند و زادان فرّخ را که مسلمان و نماز گذار بود چون دانستند که از شیعیان امير المؤمنين است او را پاره پاره کردند و جہودیرا نیز ماخوذ داشتند و چون مکشوف شد که از اهل ذمّه است رهاساختند پس آنجهود بنزد من آمد و اینقصه بگفت و ازین زیادت از آنجماعت آگهی ندارم اكنون بهر چه از امير المؤمنين فرمان شود فرمان پذیرم على (علیه السّلام) در جواب او نوشت : .

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ فَهِمْتُ مَا ذَکَرْتَ مِنْ أَمْرِ الْعِصَابَهِ الَّتِی مَرَّتْ بِعَمَلِکَ فَقَتَلَتِ الْبَرَّ الْمُسْلِمَ وَ أَمِنَ عِنْدَهُمُ الْمُخَالِفُ الْمُشْرِکُ وَ أَنَّ أُولَئِکَ قَوْمٌ اسْتَهْوَاهُمُ الشَّیْطَانُ فَضَلُّوا کَالَّذِینَ حَسِبُوا أَلَّا تَکُونَ فِتْنَهٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا فَأَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ یَوْمَ یُحْشَرُ أَعْمَالُهُمْ فَالْزَمْ عَمَلَکَ وَ أَقْبِلْ عَلَی خَرَاجِکَ فَإِنَّکَ کَمَا ذَکَرْتَ فِی طَاعَتِکَ وَ نَصِیحَتِکَ وَ السَّلَامُ.

در پاسخ نوشت که از آنگروه که در بلادت و عبور دادند و مسلمان مصلّی را بکشتند وجهود مشر كرا ایمن ساختند شرحی رقم کردی همانا اینقوم را ابليس اسير نفس ساخته و بضلالت انداخته مانند آن جماعت که گمان کردند فتنه نمیباشد پس کور شدند

ص: 204

و کر گشتند گوش دار ایشانرا و نگران روزی باش که اعمال ایشان انگیخته میشود و تودر کار خویش استوار باش و خراج مهلکترامیستان و میفرست چه تو در طریق طاعت و نصیحت پاینده و استواری .

آنگاه این مکتوب بزياد بن حفصه رقم فرمود :

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ كُنْتُ أَمَرْتُكَ أَنْ تَنْزِلَ دَيْرَ أَبِي مُوسَى حَتَّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي وَ ذَلِكَ أَنِّي لَمْ أَكُنْ عَلِمْتُ أَيْنَ تَوَجَّهَ اَلْقَوْمُ وَ قَدْ بَلَغَنِي أَنَّهُمْ أَخَذُوا نَحْوَ قَرْيَةٍ مِنْ قُرَى اَلسَّوَادِ فَاتَّبِعْ آثَارَهُمْ وَ سَلْ عَنْهُمْ فَإِنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا رَجُلاً مِنْ أَهْلِ اَلسَّوَادِ مُسْلِماً مُصَلِّياً فَإِذَا أَنْتَ لَحِقْتَ بِهِمْ فَارْدُدْهُمْ إِلَيَّ فَإِنْ أَبَوْا فَنَاجِزْهُمْ وَ اِسْتَعِنْ بِاللَّهِ عَلَيْهِمْ فَإِنَّهُمْ قَدْ فَارَقُوا اَلْحَقَّ وَ سَفَكُوا اَلدَّمَ اَلْحَرَامَ وَ أَخَافُوا اَلسَّبِيلَ وَ اَلسَّلاَمُ .

در جمله می فرماید ترا فرمودم که در دیرا بی موسی فرودشوی تا فرمان من باتو آید اگر چه این قوم که از ما گریختند مکشوف نیست که آهنگ کجا دارند لكن بمن رسید که در دینی از سواد کوفه عبور داده اند از دنبال ایشان تاختن کن چه این جماعت مرد مسلمی نماز گذاری را از اهل سواد بکشتند و گاهی که ایشانرا یافتی بجانب من گسیل فرمای واگر بیفرمانی کنند از خدای استعانت مهجوی و با ایشان رزم میزن چه این جماعت پشت باحق کردند و خون مسلمی را بناحق ریختند و معبر مسلمین را ناایمن ساختند چون این مکتوب بپای آورد عبدالله بن وال التیمی را پیش خواست و اورا سپرد تا بزيادبن حفصه رساند عبدالله عرض کرد یا امير المؤمنين اگر رخصت رود مکتوبرا بزيادبن حفصه رسانم و خویشتن نیزدر موافقت او با مخالفان تو قتال کنم امير المؤمنين (علیه السّلام) فرمود ای برادر زاده چنان کن سوگند باخدایا میدمير ود که تو در دفع ستمکاران از اعوان و انصار من باشی عبدالله گفت قسم بخدای که اینسخن در نزد من از هزاران شتر سرخ مری محبوب تر است و عبدالله جوانی بود دلاور وتناور

ص: 205

در زمان سلاح بر تن راست کرد و بر اسبی تازی نژاد بر نشست و منشور اميرالمؤمنين (علیه السّلام) را بزياد بن حفصه آورد زیاد در عبدالله نگریست سواری شاك السلاح دید که از جنگی شیر نترسد و از حمله نهنگی نهراسد گفت ای برادر زاده دوستداشتم که درین سفر تو در موافقت من باشی عبدالله گفت من بر این عقیدت بنزديك توشتافتم و از امیر المؤمنين (علیه السّلام) خواستار شدم و اجازت یافتم زياد نيك شادشد.

پس از دیر ابوموسی بیرون شدند و از خرّيت خبر گرفتند مکشوف افتاد که طریق مداین پیش داشته پستازیانه بردند و بتعجيل وتقريب بشتافتند و خریت رادر ارض مداین دریافتند و او در مداین روزی و شبی اقامت فرمود تامردانرا آسایشی بدست شود وخيول علف چرکنند ناگاه خريت لشكریرا نگریست که عنان زنان در میرسد فرمان داد تا مردم او برای جستند و بر نشستند و صف راست کردند هم در زمان زیادبن حفصه در رسید و در برابر ایشان لشکر خویش را برده کردخرّیت بن راشد در میان هر دو صف ندا در داد که ای کوردلان نابینا بگوئید تا با خدا و کتاب خدائید یا با ظالمان ستمکار زياد بن حفصه گفت ایجماعتی که چشمهای شما از دیدار طریق حق کور و گوشهای شما از اصغائ کلمه حق کر است ما با خدا و کتاب خدا و سنت رسول خدائیم و با آن کسیم که [با] خدا و کتاب خدا و رسول خدا و از همه جهان مختار اوست خریت گفت از بهر چه اینجاشدید و چه اندیشه دارید زیاد بن حفصه گفت روانیست که من در میان انجمن با تو سخن کنم صواب آنست که پیاده شویم و هر دو لشکر نیز پیاده شوند و از ما کناری گیرند باهم بنشینیم و سخنی که هست بگوئیم و بشنویم اگر آنچه گفتم پسندتو افتد ورشد خویش در آن دیدی پذیر خواهی کرده اگر سخنی گوئی که سودخویش و خیر ماراشامل باشد من از تو خواهم پذیرفت .

بسخن بر این نهادند و هر دو لشکر پیاده شدند و اسب هارا علوفه آوردند و مردها هرچندتن باهم حلقه زدندو بأكل وشرب پرداختند زیاد در مردم خود نگریست و گفت ای قوم شما فرزندان حرب و پروردگان دارضربیدچرا چندین متفرق شده اید و جای جای ده و پنج فراهم گشته اید اگر این ساعت بر شما تاختن کنند یکتن از شما زنده نگذارند برخیزیدو عنان اسبها بدست کنید و چنان باشید که بخواهيد قتال داد و من دانسته ام که

ص: 206

فصل الخطاب در میان ما و این قوم جز زبان شمشیر نخواهد بود و عددشما با این جماعت افزون از پنج تن بیش و کم نیست گوش دارید تا من سخن خویش با خریت بگویم اگر کار با مسالمت بر زمین نیامد ساخته مخاصمت باشید در زمان بر نشینید و حمله در دهید لشكر را بدینگونه وصیت کرد.

پس روی بجانب خرّيت آورد و فریاد زد که یا خریت از لشكر بيك سوی شوتا سخن خویش بگوئیم خریت با چهار کس از لشکر جدا شد و زیاد بن حفصه در موافقت عبدالله بن وال وسه تن دیگر از لشكریان بنزديك او آمد و از دوسوی، روی در روی بنشستند وزیان ابتدا بسخن کرد و گفت ای خریت تراچه افتاد که با امير المومنین على (علیه السّلام) طريق مخالفت گرفتی و ازمامقارنت جستی؟ خریت گفت من علی را بخلافت سلام ندهم و بامامت او گردن ننهم چنان صواب شمردم که کناری گیرم و با آنان همدست باشم که کار بشوری خواهند کرد بعد از مشورت مسلمانان امر خلافت برهر که فرود آمد و مسلمانان با او بیعت کردند من نیز متابعت خواهم نمود زیاد بن حفصه گفت ای خرّبت آیا مردم جز امیرالمومنین علی را اختیار می کنند و حال آنکه او برادر رسول خدا و پسر عمّ رسول خداست و فضیلت او معروف وسبقت اسلامش مکشوف است خرّیت گفت سخن همانست که گفتم زیاد گفت زادان فروخ را که مردی مسلم و مصلّی بود از بهر چه کشتی؟ گفت من نکشتم چندتن از اصحاب من او را کشتند گفت ایشانرا بمن فرست، خریت گفت ترابدین آرزو راه نیست زیاد در خشم شدو از جای بجست وخرّیت نیز برخاست و از دو سوی سپاه را بخواندند لشکریان بر نشستند و جنگ در پیوستندو سیف و سنان درهم نهادند از لشکر زیاد غلام او سوید و دیگر واقد بن بكر مقتول گشت و از سپاه خریت پنج تن کشته شد و از جانبين مجروح فراوان افتاد وعبد الله بن وال وزیاد نیز زخمدار شدند اینوقت آفتاب سر در مغرب کرد و سیاهی دامن بگسترد و هر دو لشکر تاریکی شبرا میانجی نجات وفلاح دانستند و دست از جنگ باز داشتند و از یکدیگر بیکسوی فر اشدند تاشب را بیاسایند .

خرّیت بن راشد چون نیمی از شب در گذشت با مردم خود بر نشست و طریق

ص: 207

اهواز پیش داشت ازینسوی چون بامدادان زیاد از جای بر آمد و کوچ دادن ایشانرا دانست سخت شادشد چه از جنگی ایشان سیر بود پس بی توانی بجانب بصره روان گشت و بحضرت اميرالمؤمنين (علیه السّلام) بدینگونه مکتوب کرد « أمّا بعد فانّا لقينا عدوَّ الله النّاجی و أصحابه بالمدائن فدعوناهم إلى الهدی و الحقّ وكلمة السواء فتولوا وأخذتهم العزّة بالاثم وزيّن لهم الشيطان أعمالهم فصدّهم عن السّبيل فقصدونا وصمدنا صمدهم فاقتتلنا قتالا شديداً ما بین قائم الظهر إلى أن دلكت الشمس و استشهد منّارجلان صالحان وأُصيب منهم خسمة نفروخلّوا لنا المعركة و قدفشت فينا وفيهم الجراح ثمّ إنّ القوم لما أدر کو الليل خرجوا من تحته متنكبّرين إلى أرض الأهواز وقد بلغني أنّهم نزلوا من الأهواز جانباً ونحن بالبصرة نذاوی جرحانا ومنتظر أمرك رحمك الله و السلام .

در جمله بعرض رسانید که ما با خرّیت که دشمن خداوند است در مداین دیدار

کردیم و او را بطريق حق دعوت نمودیم متابعت شیطانرا بر اطاعت حق اختیار کرد لاجرم کار بکارزار انجامید از هنگام زوال تاوقت افول آفتاب رزم دادیم دوتن از ماشهید گشت و پنج تن از ایشان قتيل افتاد چون تاریکی جهانرا فرو گرفت متنكّر بجانب اهواز کوچ دادند و ما باز بصره شدیم و بمداوای زخمداران پرداختیم اکنون گوش داریم تا امير المؤمنين چه فرماید، امير المؤمنين (علیه السّلام) مكتوب او را بر روی جماعت قرائت کرد معقل بن قيس الرياحی بپای جست و گفت یا امیر المؤمنين بجای هريك تن ازین لشکر که در طلب مرتدین بیرون شدند ده تن بایست تا بی زحمت مقاتلت ایشانرا بدست گیرند امیر المومنین فرمودای معقل توخودساخته راه باش و دوهزار تن از مردم کوفه را ملازم رکاب او ساخت و یزید بن معقل را نیز به وافقت اوروان کرد و مکتوبی بر اینوجه بعبدالله بن عبّاس نگاشت:.

أَمَّا بَعْدُ فَابْعَثْ رَجُلاً مِنْ قِبَلِكَ صَلِيباً شُجَاعاً مَعْرُوفاً بِالصَّلاَحِ فِي أَلْفَيْ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ اَلْبَصْرَةِ فَلْيَتَّبِعْ مَعْقِلَ بْنَ قَيْسٍ فَإِذَا خَرَجَ مِنْ أَرْضِ

ص: 208

اَلْبَصْرَةِ فَهُوَ أَمِيرُ أَصْحَابِهِ حَتَّى يَلْقَى مَعْقِلاً فَإِذَا لَقِيَهُ فَمَعْقِلٌ أَمِيرُ اَلْفَرِيقَيْنِ فَلْيَسْمَعْ مِنْهُ وَ لْيُطِعْهُ وَ لاَ يُخَالِفْهُ وَ مُرْ زِيَادَ بْنَ خَصَفَةَ فَلْيُقْبِلْ إِلَيْنَا فَنِعْمَ اَلْمَرْءُ زِيَادٌ وَ نِعْمَ اَلْقَبِيلُ قَبِيلَتُهُ.

ابن عباس را منشور کرد که از جانب خود مردی رزم آزمای با دوهزارسوار از مردم بصره بیرون فرست و او بر لشکر بصره امیر باشد تا گاهی که بمعقل بن قیس پیوسته شود. این هنگام امیر هردو لشکر معقل خواهد بود پس واجب میکند که امر اوراگوش دارد و از امتثال فرمان او بیرون نشود و زیاد بن حفصه را بجانب من گسیل کن وزياد نيك مردیست وقبيله او نيكو قبیله ایست .

و این مکتو برابزيادبن حفصه نگاشت:

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي كِتَابُكَ وَ فَهِمْتُ مَا ذَكَرْتَ بِهِ اَلنَّاجِيَ وَ أَصْحَابَهُ اَلَّذِينَ طَبَعَ اَللّٰهُ عَلىٰ قُلُوبِهِمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطٰانُ أَعْمٰالَهُمْ فَهُمْ حَيَارَى عَمِهُونَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً وَ وَصَفْتَ مَا بَلَغَ بِكَ وَ بِهِمُ اَلْأَمْرُ فَأَمَّا أَنْتَ وَ أَصْحَابُكَ لِلَّهِ سَعْيُكُمْ وَ عَلَيْهِ جَزَاؤُكُمْ وَ أَيْسَرُ ثَوَابِ اَللَّهِ لِلْمُؤْمِنِ خَيْرٌ لَهُ مِنَ اَلدُّنْيَا اَلَّتِي يَقْتُلُ اَلْجَاهِلُونَ أَنْفُسَهُمْ عَلَيْهَا فَ مٰا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ مٰا عِنْدَ اَللّٰهِ بٰاقٍ وَ لَنَجْزِيَنَّ اَلَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ . وَ أَمَّا عَدُوُّكُمُ اَلَّذِينَ لَقِيتُمْ فَحَسْبُهُمْ خُرُوجُهُمْ مِنَ اَلْهُدَى وَ اِرْتِكَاسُهُمْ فِي اَلضَّلاَلَةِ وَ رَدُّهُمُ اَلْحَقَّ وَ جِمَاحُهُمْ فِي اَلتِّيهِ فَذَرْهُمْ وَ مٰا يَفْتَرُونَ وَ دَعْهُمْ فِي طُغْيٰانِهِمْ يَعْمَهُونَ فَأَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ فَكَأَنَّكَ بِهِمْ

ص: 209

عَنْ قَلِيلٍ بَيْنَ أَسِيرٍ وَ قَتِيلٍ فَأَقْبِلْ إِلَيْنَا أَنْتَ وَ أَصْحَابُكَ مَأْجُورِينَ فَقَدْ أَطَعْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ أَحْسَنْتُمُ وَ اَلسَّلاَمُ .

میفرماید مکتوب تورسيد و آنچه از خریت یاد کردی مفهوم شد همانا قلوب ایشان بخاتم ضلالت مختوم و کردار ایشان بفریب ابلیس در چشم ایشان پسندیده و ستوده است اگر چند حیران و سرگشته اند گمان میکنند که نیکوکارانند اما ای زیاد بن حفصه ترا و اصحاب ترا بر خداوند قادر است که جزای خیر دهاد و خشنودی خداوند هر مومن را نیکوتر است اززخارف دنیوی که مقصود و مطلوب جاهلانست چه حطام دنیوی دیر نپاید و نعمت اخروی بنهایت نشود و خداوند کردار نیکوکارانرا به نیکوتروجهی پاداش فرماید اما دشمنان شمارا برون شدن از طریق هدایت و درافتادن در غمرات ضلالت کیفری کافیست ایشان را بهمان بغى وطغيان که ایشانراست بجای گذارید زودا که قتيل و اگرنه اسیر گردند اکنون توای زياد بن حفصه حاضر حضرت شو که تورا واصحاب ترا که اطاعت امام خویش کردید و پذیرای فرمان او شدید پاداش نیکوکارانست .

بالجمله زیاد بن حفصه طریق حضرت گرفت و از آنسوی خریت بن راشددر ظاهر اهواز لشکرگاه کرد کم و بیش دویست تن از کوفه که با او نتوانستند بسیج راه کرد بتدریج ساختگی کردند و بدو پیوستند و نیز جماعتی از صعاليك وعلوج وقطّاع طريق در نزد او انجمن شدند و ازینسوى أمير المومنين (علیه السّلام) معقل بن قيس را وصیت فرمود که از خدای بترس ، مسلمانانرا زحمت مرسان و اهل ذمّت را دستخوش ظلم وستم مفرمای و طريق تكبر و تنمر مگیر که خداوند متکبر انرا دوست نمیدارد معقل عرض کرد که در امتثال این فرمان استعانت از خداوند بیچون میجویم پس راه بر گرفت و عبدالله بن قعين و برادرش کعب بن قعين در موافقت اوروان شدند .

ص: 210

ذکر سفر کردن معقل بن قيس بجانب اهواز در طلب خریت بن راشد در سال سی و هشتم هجری

معقل بن قيس بر حسب فرمان از کوفه خیمه بیرون زد و لشکر خود را عرض داد و ساختگی فرمود پس راه بر گرفت و بجانب اهواز کوچ بر کوچ براند تا باراضي اهواز رسید یکدو روز در آن اراضی لشکرگاه ساخت باشد که سپاه بصره در رسد و با او پیوسته گردد و لشكر بصره دیر همی آمد لاجرم معقل مردم خویش را حاضر ساخت و گفت ایها الناس ما انتظار لشکر بصره میبریم و ایشان در می آیند منت خدایرا که هیچ بیمی ، هراسی در دلهای ماراه ندارد و عدت و عُدت ما قليل و ضعیف نیست صواب آنست که بجانب این خصم ذلیل و زبون بتازیم ورزم آغازیم امید میرود که خداوند ما را نصرت کند وغليه دهد تا ایشان را از بیخ و بن براندازیم کعب بن قعين بر خاست فقال أصبت إنشاء الله رای صواب آنست که تو میزنی و سخن درست آنست که تو میگوئی من نیز چنان دانم که خداوند ما را نصرت کند و اگر نه جاندادن در راه حق دولت سعادت وادراك سعادتست پس معقل بآهنگ جنگی خریت لشكر را کوچ داد وچون يك منزل دیگر برفت مسرعی شتابنده از دنبال برسید و مكتوب عبدالله بن عباس را بجانب معقل بدین شرح برسانید .

من عبدالله بن عباس إلى معقل بن قيس أمّا بعد فان أدر كك رسولي بالمكان الذي كنت مقيماً به أوأدركك وقد شخصت منه فلاتبرحنّ من المكان الذي ينتهی إليك رسولى وأنت فيه حتّى يقدم إليك بعثنا الذي وجّهناه إليك فقد وجّهت إليك خالد بن معدان الطائي وهو من أهل الدّين والصّلاح والنّجدة فاسمع منه واعرف ذلك له إنشاء الله والسلام .

در جمله ابن عباس معقل را آنها داشت که فرستادۀ من آنجا که ترا دیدار میکند خواه مقيم باشی و خواه مسافر گامی فراتر مگذار تا سپاهی که من روان داشته ام با تو پیوسته گردد و خالد بن معدان که بر این لشکر امیر است مردیست

ص: 211

دلاور ودیندار نصیحت اورا بکار بند و سخن اورا خوار مایه مپندار معقل بن قیس مكتوب ابن عباس را بر لشکر قرائت کرد و همگان شاد شدند و خدایرا سپاس بگذاشتند و دیگر گامی فرا پیش ننهادند تا گاهی که خالد بن معدان برسید معقل را بامارت سلام داد پس هر دو لشکر مختلط گشتند و در تحت فرمان معقل شدند و روز دیگر همدست و هم داستان کوچ دادند و در طلب خرّیت و اصحاب اوراه سپر گشتند.

مردی از اراضی رامهرمز ایشانرا آگهی آورد که در تیغ جبال رامهرمز حصنی حصین و معقلی متین است خریت و اصحاب او آن حصن را نشیمن خویش دانسته اند و در آنجا انجمن ساخته اند لاجرم معقل بجانب او شتاب گرفت چون راه نزديك كرد خریت. نیز پذیره جنگ شد پس هردو لشکر صف راست کردند و میمنه و میسره بیاراستند یزید بن معقل الازدی جانب میمنه معقل را گرفت و . منجاب بن راشد الضبّی بمیسره شد ومعقل در قلب لشکر جای کرد و از آنسوی خریت در قلب سپاه بایستاد و چند که مردم عرب داشت در میمنه جای گرفتند و مردم علوج واکراد وجماعتی که خراج باز گرفتند بمیسره شدند .

اینوقت معقل فریاد برداشت که ای بندگان خدا چشمها فرو خوابانید وسخن کمتر کنید و خویشتن را بر طعن وضرب بگمارید و بدانید که درین میدان که با مارقين و علوج ولصوص واکراد رزم میزنید شمارا اجری بزرگی و پاداشی عظیم است در پیش روی صفوف عبور داد و این سخنان بگفت و باز شد و در جای خویش بایستاد و لشکر را در موافقت خویش آگهی داد پس حمله در افکند ولشکر باتفاق او حمله افکندند و شمشیر در بنی ناجیه نهادند مردم خريت تاب در نگی نیاوردند و پشت باجنگی دادند از اصحاب خریت هفتاد کس طعمۀ شمشیر شد واز علوج و اکراد سیصد تن عرضه تیغ و تیر گشت مدرك بن الزبان نیز در آسر که بخاك افتاد و خریت از میان آن رزمگاه بگریخت و خود را بسیفی از اسراف (1) بحر رسانید و هم در آنجا گروهیرا در گرد خود فراهم کرد و ایشان را در مخالفت

ص: 212


1- سیف۔ بكسر- بمعنی ساحل است.

امیر المومنین ومقاتلت با او تحريض داد اما معقل بن قيس باراضی اهواز آمد و صورت حال را بأمير المومنین (علیه السّلام) مكتوب کرد و هزیمت خریت را بسيف البحر وعدد مقتولین اصحاب او را باز نمود على (علیه السّلام) کتاب اورا بر اصحاب قرائت کرد و فرمود اکنون بگوئیدرای چیست و اندیشه صواب کدام است؟ اصحاب باتفاق بعرض رسانیدند که صواب آنست که معقل را منشور فرمائی که همواره از قفای او بتازد و هرجا او را دیدار کرد رزم آغازد چند که او را با تیغ در گذراند واگرنه از بلاد اسلام نفی کند چه ما بیم داریم که او هیچ روز آسوده نماند و مردم را بر تو بشوراند وساعت تاساعت تجدیدفتنه کند پس امير المؤمنين (علیه السّلام) مغقل را بدین شرح مکتوب کرد:

أَمَّا بَعْدُ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى تَأْيِيدِهِ أَوْلِيَاءَهُ وَ خَذْلِهِ أَعْدَاءَهُ جَزَاكَ اَللَّهُ وَ اَلْمُسْلِمِينَ خَيْراً فَقَدْ أَحْسَنْتُمُ اَلْبَلاَءَ وَ قَضَيْتُمْ مَا عَلَيْكُمْ فَاسْأَلْ عَنْ أَخِي بَنِي نَاجِيَةَ فَإِنْ بَلَغَكَ أَنَّهُ اِسْتَقَرَّ فِي بَلَدٍ مِنَ اَلْبُلْدَانِ فَسِرْ إِلَيْهِ حَتَّى تَقْتُلَهُ أَوْ تَنْفِيَهُ فَإِنَّهُ لَمْ يَزَلْ لِلْمُسْلِمِينَ عَدُوّاً وَ لِلْفَاسِقِينَ وَلِيّاً وَ اَلسَّلاَمُ .

در جمله می فرماید که سپاس مرخدایراکه دوستان خود را نیرومند فرمود و دشمنان خودرا مخذول داشت ترا ای معقل وجميع مسلمانان را خداوند جزای خیر دهند چه در تقديم خدمت غایت مجهود مبذول داشتید و آنچه بردمت شما بود ادا فرمودید اکنون پژوهش حال خریت میکن و از قفای او میتاز چند که او را با تیغ تیز کیفر کنی و اگر نه از بلاد اسلام اخراج فرمائی چه او دشمن مسلمانان و دوستدار فاسقان و فاجر انست چون این نامه بمعقل رسید در فحص حال خرّيت کوشش بسزا فرمود و معلوم داشت که در اراضی فارس در سیف البحر جای دارد و جماعتی از عبد القيس و گروهی از عرب ملازم خدمت اویند و این جماعت خراج باز گرفتند ودر عام صفین نیز صدقه ندارند .

بالجمله معقل بن قيس بالشکر کوفه و بصره از دنبال خریت راه سپر گشت چون

ص: 213

خرّیت این بشنید جماعتی را که در امير المؤمنين (علیه السّلام) عاصی بودند فراهم کردو باهر گروهی دیگر گونه سخن راند با خوارج همی گفت رای صواب آنست که شما راست علی را نسزد که تقریر حکمین کند و در دین خدا مردی را حاکم فرماید و با شیعیان عثمان همی گفت من بر راه شما میروم و خون خليفه مظلوم میجویم چه عثمان مظلوم مقتول گشت و با آنان که منع صدقه کردند گفت نیکوکاری کردید این صدقه باز گیرید و خویشاوندان خودرا دهید و اگر افزون آید بر مساکین قبیلۀ خود بخش کنید و جماعتی از نصاری در این اراضی جای داشتند چون کردار ایشانرا بديد گفتند این مسلمانان همه بر خلاف یکدیگر کار کنند و از سفك دماء نپرهیزند وطرق وشوارع را ناایمن دارند این چنین مسلمانی مارابکار نیست مرتد شدند و دیگر باره کیش نصاری گرفتند خریت آنجماعت را دیدار کرد و گفت وای بر شما مگر حكم على ابوطالب را در حق مرتدین نصاری ندانسته اید حکم او گاهی که دست یابدبیرون قتل نیست چه از مرتدین توبت وانابت نپذیرد و جز بقتل فرمان ندهد اکنون چارۂ شما آنست که با من همداستان شویدودر قتال بالشكر او خویشتن داری نکنید باشد که نصرتی بدست کنیم وعلى برشما دست نیابد، ایشانرا نیز بدین نيرنك باخود هم آهنگی ساخت و ساخته جنگ گشت .

ازینسوي معقل بن قیس نیز با سپاه برسید و باخریت روی در روی شدهردو لشکر صفراست کردند و میمنه وميسره بیاراستند اینوقت معقل بن قیس در میان هر دوصف آمد و فریاد برداشت که ای مردم این مکتوب امير المؤمنین علیست گوش دارید تا قرائت کنم و این نامه را بر خواندند :

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مَنْ قُرِئَ عَلَیْهِ کِتَابِی هَذَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَارِقِینَ وَ النَّصَارَی وَ الْمُرْتَدِّینَ سَلَامٌ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی وَ آمَنَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ کِتَابِهِ وَ الْبَعْثِ بَعْدَ الْمَوْتِ وَافِیاً

ص: 214

بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لَمْ یَکُنْ مِنَ الْخَائِنِینَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أَدْعُوکُمْ إِلَی کِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّهِ نَبِیِّهِ وَ أَنْ أَعْمَلَ فِیکُمْ بِالْحَقِّ وَ بِمَا أَمَرَ اللَّهُ تَعَالَی بِهِ فِی کِتَابِهِ فَمَنْ رَجَعَ مِنْکُمْ إِلَی رَحْلِهِ وَ کَفَّ یَدَهُ وَ اعْتَزَلَ هَذَا الْمَارِقَ الْهَالِکَ الْمُحَارِبَ الَّذِی حَارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الْمُسْلِمِینَ وَ سَعَی فِی الْأَرْضِ فَساداً فَلَهُ الْأَمَانُ عَلَی مَالِهِ وَ دَمِهِ وَ مَنْ تَابَعَهُ عَلَی حَرْبِنَا وَ الْخُرُوجِ مِنْ طَاعَتِنَا اسْتَعَنَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ وَ جَعَلْنَاهُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُ وَ کَفی بِاللَّهِ وَلِیًّا وَ السَّلَامُ.

در جمله امیر المؤمنين(علیه السّلام) المسلمين ومارقين ومرتدین نصاری را انها میدارد که من شمارا بکتاب خدا و سنّت رسول دعوت میکنم بر اینکه در میان شما بحق حکومت کنم و از احکام کتاب خدای بیرون نشوم پس آنکس که بازگشت کند و خویشتن را از خصومت من باز دارد و از خرّیت که از دین بیرون شد و با خدا و رسول جنگ آغاز کرد و در مملکت خدای فساد انگیخت اعتزال جوید و اورایار و یاورنگردد از جان ومال در امان است و آنکس که خریت را متابعت کند و بر من بیرون شود از خداوند در دفع او استعانت جویم و خدای را در میان خود و اوحاکم سازم چون معقل این مکتوبرا بر جماعت قرائت کرد رایتی در میان میدان نصب نمود و بانگ در داد که ای مردم این رایت أمانست هر کس بنزديك این رایت آید محفوظ و مأمون خواهد بود الّأخريت بن راشد و اصحاب او که از نخست از دین بیرون شدند و چندین فتنه و فساد برانگیختند چون مردم این ندا بشنیدند بسیار کس از کنار خریت متفرق شدند و نزديك رایت امان جای گرفتند .

ابنوقت خرّیت با اصحاب خویش صف راست کرد و ایشانرا مخاطب داشت که ای مردم هوش باز آرید و در حفظ زنان و فرزندان خودخویشتن داری نکنید سوگند

ص: 215

با خدای اگر اینقوم برشما دست یابند شمارا دستخوش نیزه و شمشیر سازند وزن و فرزند شمارا اسیر گیرند یکتن از اصحاب او گفت ایخریت ، «هذا والله ما جرّته علينا يدك ولسانك» ، این رنجی است که ما از دست و زبان تو میکشیم بالجمله خریت صف خویش را بده هزار کس بیار است و از آن سوی معقل بن قیس رده راست کرد و مردم خود راكفت ایجماعت شمارا درینجنگ اجری عظیم است چه اینگروه بیعت بشکستند ومرتد شدند و صدقه باز گرفتند اگر کشته شوید پاداش بهشت جاودان یابید و اگر نصرت جوئید چشم شما بفتح واخذغنيمت روشن گردد این کلمات بگفت و باز شده در قلب سیاه جای گرفت و کس بیزید بن معقل الازدی که در میمنه جای داشت فرستاد که ساخته جنگ شوو حمله در افکن پس یزید از میمنه جنبش کرد و حمله گران افکندوزمانی دراز رزم داد و بسیار کس بكشت آنگاه باز شد و در میمنه قرار گرفت از پس او کس بمنجاب بن راشد الضبّی فرستاد که از جانب میسره تاختن کن ورزم آغاز وی نیز از ميسره حمله افكند و بسیار كس بکشت و باز آمد .

و این هنگام بفرمود تامیمنه وميسره بیکبارجنبش کردند و خود نیز اسب بر - انگیخت جنگ بانبود شد و هر دو لشکر در روی هم یورش دادندو سیف و سنان درهم نهادند در غلوای جنگی نعمان بن صهبان الراسبی خرّیت را دیدار کرد تازیانه بزد وبجانب او حمله بردواز گرد راه اورا ضربی بزد چنان که از اسب در افتاد خود نیز پیاده شد تا کار اورا تمام کند خریت برخاست و با او در آویخت در میانه ایشان چندضرب وطعن برفت غلبه با نعمان افتاد او را بزد و بکشت و یکصدوهفتاد تن از مردم خریت نیز در آن جنگ مقتول گشت و دیگر مردم اواز يمين وشمال گریختن گرفتند پس معقل فرمان کرد تا لشکر به بنگاه ایشان در رفتند و احمال واثقال آنجماعت را بنهب وغارت بر گرفتند وزن و فرزند اسیر کردند .آنگاه معقل در مسلمانان نگریست آنکس که در اطاعت امير المؤمنين (علیه السّلام) گردن نهاد از وی بیعت بگرفت و آنان که طریق ارتداد گرفتند فرمان کرد تا از در توبت وانابت بیرون شوند و با اسلام باز آیند بیشتر مردم بپذیرفتند و از قید و بند آزاد

ص: 216

گشتند إلامردی از جماعت نصاری که زماخس بن منصور نام داشت گفت چند که زنده باشم دین خود را دست باز ندارم و با دیدن شما نزديك نشوم معقل بن قیس قدم پیش گذاشت و با تیغ سرش را برداشت آنگاه گروهی را که صدقه باز گرفته بودند فراهم کرد و آن مبلغ را که بردمت ایشان بود مأخوذ داشت و از پس آن زنان و فرزندان نصاری را اسیر گرفته با خود کوچ داد و طریق عراق پیش داشت و این مکتوب به امير المؤمنين (علیه السّلام) نگاشت :

« أما بعد فانّي أُخبر أمير المؤمنين عن جنده وعن عدوّه أنّادفعنا إلى عدونا بأسياف البحر فوجدنا بها قبائل ذات حدّ وعدد وقد جمعوا لنا فدعوناهم إلى الجماعة والطاعة وإلى حكم الكتاب والسنّة وقرأنا عليهم كتاب أمير المومنین و رفعنالهم راية أمان فمالت إلينا طائفة منهم وثبتت طائفة أُخرى فقبلنا أمر الّتي أقبلت وصمدنا إلى التي أدبرت فضرب الله وجوههم ونصرنا عليهم وأمّا من ارتدّ فعرضنا عليهم الرجوع إلى الاسلام وإلّا قتلناهم فرجعوا إلى الاسلامغیر رجل واحد فقتلناه وأما النصاری فانساسميناهم وأقبلنا بهم ليكونوا نکالالمن بعدهم من أهل الذمة كيلا يمنعوا الجزية ولايجترئوا على قتال أهل القبلة وهم للصغار والذلة أهل، رحمك الله يا امير المؤمنين عليك الصلاة والسلام وأوجب لك جنّات النعيم والسلام »

در جمله بعرض رسانید که ما خریت بن راشد را در اسياف بحریافتیم و با او عددی کثیر بود پس جنگی مارا ساخته آمدند و بر صف شدند ما ایشانرا بطاعت و جماعت دعوت کردیم و کتاب امير المؤمنين را بر ایشان قرائت نمودیم و رایت امان منصوب داشتیم قبیلۀ از کرده پشیمان شدند وطريق توبت وانابت گرفتند و طائفه بر کفر و نفاق خویش بپائیدند پس آتش قتال افروخته گشت و خداوند مارا نصرت داد پس بر مرتدین واجب داشتیم که با اسلام رجوع کنند همگان بپذیرفتند الامردی وما اورا بكشتيم و زنان و فرزندان نصاری را اسیر گرفتیم تا ازین پس بر قتال اهل قبله جرئت نکنند و جزیه باز نگیرند .

ص: 217

ذکر خریداری مصقلة بن هبيره اسیر انرا از معقل بن قیس و فرار او بنزد معاویه در سال سی و هشتم هجری

معقل بن قیس ازسين البحر طريق عراق گرفت و اسیران نصاری را با خود کوچ داد و این اسیران از جماعت نصاری آنان بودند که هیچگاه مسلمانی نگرفتند وجزيت بر خویشتن بستند این وقت که عهد بشکستند و با خریت پیوستند وجزيت باز گرفتند و بر روی مسلمانان شمشیر کشیدند چون نصرت با معقل بن قیس افتاد ایشانرا اسیر گرفت أما آن مردم نصاری که مسلمانی گرفتند و در موافقت خريت مرتد گشتند بعد از غلبه معقل بتوبت وانابت گرائیدند و با اسلام رجوع کردند الايكتن که بر ارتداد بیائید و بدست معقل مقتول گشت چنانکه مذکور شد و حکم مرتد جز این نیست که با اسلام رجوع کند و اگر نه مقتول گردد بشرط که مرتد فطری نباشد که در هر حال قتل او واجب آید و ازینجمله معلوم توان داشت که از مرتد اسيران نتوان گرفت چه اویا باسلام باز آید و اگرنه مقتول گردن لاجرم معقل بن قیس اسیران نصاری را از آنان داشت که هیچگاه مسلمانی نگرفتند .

بالجمله معقل کوچ بر کوچ طی مسافت کرد تا باردشیر خره در آمدمصقلة بن هبيره از جانب أمير المؤمنين (علیه السّلام) در اردشیر خره حکومت داشت. هو مصقلة بن هبيرة بن شبل بن تیری بنامرءالقيس بن ربيعة بن مالك بن ثعلبة [بن شيبان بن ثعلبة ] (1) بن عكابة بن صعب بن على بن بكر بن وائل بن قاسط بن هنب بن أفصى بن دُعميّ بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان. مع القصه چون معقل اسیر انرا باردشیرخره در آورد و ایشان پانصد تن بودند اینجمله بنزديك مصقلة بن هبيره شدند، زنان و کودکان سخت بگریستند و مردان فریاد برداشتند که «یا ابا الفضل ياحامل الثقل یا ماوی الضعيف وفكاك العصاة» منت بر ما گذار و مارا از معقل بخر و آزاد کن مصقله گفت سوگند با خدای من ایشانرا تصدق میکنم ان «الله يجزى المتصدقين».

چون این سخن بمعقل رسید گفت اگر دانستم که مصقله رادل بر اسیران بدرد

ص: 218


1- با مراجعه، معجم قبائل العرب ص145 تصحیح شد.

آمده و مرا در حق ایشان ستمکار دانسته سر او را از تن بر میگرفتم اگر چه قبیله بنی تميم وبكر بن واین بر سر اینکار نابود میشدند زیرا که من کار بحق کردم و بحكم خدا ورسول خدا و وصی رسول خدا این مهم بمخلص آوردم .

بالجمله مصقله ذهل بن الحارث الذهلي را بنزديك معقل رسول فرستاد که این اسيران نصارای ناحیه را بمن فروش و بها بگیر معقل گفت باکی نیست بهزار هزار درهم می فروشم مصقله گفت این حملی گرانست نیروی مارانگران باش و چنان کن که قوت بازوی ما برتابد بعداز گفت و شنید فراوان قیمت اسیران بر پانصد هزار درهم مقرر گشت و مصقله آن مبلغ را برذمت نهاد و اسیرانرابر گرفت و آزاد ساخت معقل گفت اکنون بهای ایشانرا بحضرت امیر المؤمنين فرست گفت چنان کنم و چند کرت انفاذدارم تاچیزی بجای نماند پس معقل بحضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) آمد و قصه خویش باز گفت و خبر مصقله و خریدن اسیران را باز داد أمير المؤمنين (علیه السّلام) اورامرحبا گفت و احسنت فرمود و چشم براه می داشت که مصقله بهای اسیرانرااتقان دارد اما از مصقله خبری نمیرسید و بعرض رسانیدند که مصقله ادای این دین را بر خود فرض ندانسته چه گاهی که اسیر انرا رها میساخت در ادای این مال از هیچیك استعانت نجست أمير المؤمنين(علیه السّلام) او را بدین شرح مکتوب کرد :

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مِنْ أَعْظَمِ الْخِیَانَهِ خِیَانَهَ الْأُمَّهِ وَ أَعْظَمُ الْغِشِّ عَلَی أَهْلِ الْمِصْرِ غِشُّ الْإِمَامِ وَ عِنْدَکَ مِنْ حَقِّ الْمُسْلِمِینَ خَمْسُمِائَهِ أَلْفِ دِرْهَمٍ فَابْعَثْ بِهَا إِلَیَّ حِینَ یَأْتِیکَ رَسُولِی وَ إِلَّا فَأَقْبِلْ إِلَیَّ حِینَ تَنْظُرُ فِی کِتَابِی فَإِنِّی قَدْ تَقَدَّمْتُ إِلَی رَسُولِی أَنْ لَا یَدَعَکَ سَاعَهً وَاحِدَهً تُقِیمُ بَعْدَ قُدُومِهِ عَلَیْکَ إِلَّا أَنْ تَبْعَثَ بِالْمَالِ وَ السَّلَامُ.

خلاصه مشنور أمير المؤمنين (علیه السّلام) اینست که با مصقله خطاب میکند که

ص: 219

پانصد هزار درهم از مال مسلمانان در نزد تست گاهی که مکتوب مرا دیدار میکنی آن مال را بسوی من فرست واگر نه خویشتن بسوی من روان شو و ساعتی اقامت مجوی پس ابوحرّه حنفی را طلب داشت و فرمود تعجیل کن و این مکتوب را بمصقله رسان اگر در زمان بهای اسير انرا تسلیم داد نیکو باشد و اگر نه او را برداشته بنزديك من شتاب گیر چون ابو حره این مکتوب را در اردشیر خره به مصقله آورد چون مصقله ادای این دین را بضاعت نداشت ناچار از اردشیر خره خیمه بیرون زد و راه بصره گرفت چون ببصره در آمد عبدالله بن عباس گفت ایمصقله چراادای اینمال نکنی گفت این مال را با معقل بن قیس تسلیم ندادم چه بیم داشتم که بر آرزوی خویش صرف کند وانفاذحضرت أمير المؤمنين ندارد لکن هر گاه تو بخواهی باکی نیست بجمله تسليم دارم أبن عباس گفت نیکو باشد ساختگی کن و تسلیم فرمای. روزی بمماطله وتسویف درگذرانید و از آنسو أمير المؤمنین نیز این کتاب بدو نگاشت چه معلوم داشت مصقله ادای این دین را در ضمیر نیاورده است و جز بمماطله کار نخواهد کرد :

بَلَغَنِی عَنْکَ أَمْرٌ إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ إِلَهَکَ- وَ أَغْضَبْتَ إِمَامَکَ- أَنَّکَ تَقْسِمُ فَیْءَ الْمُسْلِمِینَ- الَّذِی حَازَتْهُ رِمَاحُهُمْ وَ خُیُولُهُمْ وَ أُرِیقَتْ عَلَیْهِ دِمَاؤُهُمْ- فِیمَنِ اعْتَامَکَ مِنْ أَعْرَابِ قَوْمِکَ- فَوَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ- لَئِنْ کَانَ ذَلِکَ حَقّاً- لَتَجِدَنَّ بِکَ عَلَیَّ هَوَاناً وَ لَتَخِفَّنَّ عِنْدِی مِیزَاناً- فَلاَ تَسْتَهِنْ بِحَقِّ رَبِّکَ- وَ لاَ تُصْلِحْ دُنْیَاکَ بِمَحْقِ دِینِکَ- فَتَکُونَ مِنَ الْأَخْسَرِینَ أَعْمَالاً- أَلاَ وَ إِنَّ حَقَّ مَنْ قِبَلَکَ وَ قِبَلَنَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ- فِی قِسْمَهِ هَذَا الْفَیْءِ سَوَاءٌ- یَرِدُونَ عِنْدِی عَلَیْهِ وَ یَصْدُرُونَ عَنْهُ .

ص: 220

میفرماید بین رسید که امری بدست تورفت که اگر بصدق باشد خدای خویش را بخشم آوردی و امام خود را غضبناك اختى همانا غنيمت مسلمانانرا که برزم ساختن و اسب تاختن و جان باختن فراهم کرده اند بر خویشاوندان خود قسمت میکنی قسم بد آنکس که دانه را بشکافت و مردم را بیافرید اگر این سخن بصدق باشد ترا خوار وضعیف سازم و در میزان منزلت ومكانت خفيف شمارم هان ایمصقله فرمان خدایرا خوار مایه مگیر و اصلاح دنیای خویش را بکاستن دین خود مخواه تا از جمله زیانکاران نباشی دانسته باش که حق آنکس که از جانب تست و آن کس که از جانب ماست در قسمت این غنیمت یکسانست چنانکه برمن بر تو نیزواجب است که باندازه نیروی خود احقاق حقوق مسلمین کنی همانا بر من در می آیند در طلب غنایم و بیرون میشوند و بی حیف و میل بخش خود می برند. ..

بالجمله مصقله یک دو روز در بصره با ابن عباس بدروغ وعده تسليم مال مینهاد چون کاربر او سخت شداز بصره بگریخت و بکوفه آمد و حاضر حضرت أمير المؤمنين شد بعد از روزی چند آنحضرت فرمودند در ادای بهای اسیران بنی ناجیه این تعلل و تسامح چیست؟ عرض کرد که من اینمال را بمعقل بن قيس و ابن عباس تسلیم نکردم تا مبادا در کار خویش بخرج برند و بحضرت أمير المؤمنین حمل دادم هر گاه فرمان رود تسلیم دارم فرمود در ساعت تسلیم کن عرض کرد کسی را بفرمای تا مأخوذ دارد و از خدمت مجلس برخاست و طریق سرای خویش گرفت و آن روز صد هزار درهم بداد چون شب برسید ذهل بن حارثرا که از خاصان او بود بخواند با او بنشست و از هر در سخن کرد چون از کار اکل و شرب بپرداخت گفت ای ذهل أمير المؤمنین این مال از من طلب میکند سوگند باخدای که قادر برادای آن نيستم ذهل گفت اگر خواهی از قوم خویش توانی استعانت کرد و این مال را فراهم آورد مصقله گفت هرگز بر قوم خود این حمل نکنم و از هیچکس چیزی نخواهم لكن اگر معويه يا عثمان بن عفان وامخواه بودند از من عفو میکردند ندیدی که عثمان هر سال صد هزار درهم از خراج آذر بایجان بر اشعث بن قیس

ص: 221

بذل میفر مود؟ ذهل گفت کار أمير المومنین را با معويه وعثمان بحساب مگير على (علیه السّلام) حبّه ازفییء مسلمین را دست باز نخواهد داشت بصقله ساکت شد و ذهل نیز براه خویش رفت چون شب به نیمه رسید مصقله از کوفه بیرون شد و طریق شام پیش داشت و چون برق و باد سرعت همی کرد تا بشام در آمد و باخدمت معويه رفت ازینسوی صبحگاه دیگر أمير المومنین (علیه السّلام) مصقله راطلب داشت بعرض رسانیدند که بمعاویه گریخت أمير المومنین فرمود:

قَبَّحَ اللَّهُ مَصْقَلَهَ فَعَلَ فِعْلَ السَّادَهِ وَفَرَّ فِرَارَ الْعَبِیدِ فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّی أَسْکَتَهُ وَلا صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّی بَکَّتَهُ وَلَوْ أَقَامَ لَأَخَذْنَا مَیْسُورَهُ وَانْتَظَرْنَا بِمَالِهِ وُفُورَهُ.

فرمود خداوند دور كناد از رحمت خود مصقله را که در خريدن اُسرای بنی ناجية و آزاد کردن ایشان کار کرام و سادات کرد و در امساك ادای بها و فرار بنزديك اعدا طريق عبيد و مماليك گرفت هنوز واصف و مادح او محاسن کردار او را تمام نستوده است که قبایح اعمال اورا فرایاد آرد و خاموش گردد و اگر بمانده بود بر آنچه توانائی داشت ماخوذ میداشتیم و انتظار میبردیم تا مالی بدست کند آنگاه بفرمود تا خانه مصقله را در کوفه خراب کردند.

از آنسوی مصقله از شام با برادرش نعیم بن هبيرة الشيبانی مکتوب کرد که من با معويه در حق تو سخن کرده ام و او با من پیمان کرده است که ترا بانواع کرم و کرامت گزیده دارد و بامارت بعضي از بلاد منصوب فرماید بعد از مطالعه این مکتوب بی توانی و تسامح طريق شام پیش دارو عنان زنان طی مسافت کن ومكتوب خویش را بمردی از بني تغلب که حلوان نام داشت سپرد تا بقدم عجل وشتاب بكوفه آورد و نعيم را داد، چون نعيم از خواص شیعیان أمير المومنين (علیه السّلام) بود مکتوب مصقله را بحضرت امیر المومنین آورد و دست حلوانرا قطع کرد و حلوان بدان زخم

ص: 222

بعد از چند روز در گذشت بنی تغلب چون دانستند که حلوان مقتول گشت نزد مصقله آمدند و گفتند یا حلوان را بما فرست واگر نه دیت او را تسلیم کن مصقله ناچار بهای خون او را بداد و ازین سوی نعیم این شعر بمصقله فرستاد : لاترمینّی هداك الله معترضاً*** بالظنّ منك فمابالی و حلوانا

ذاك الحريص على ما نال من طمع*** و هو البعيد فلا يورثك أحزانا

ماذا أردت إلى إرساله سفهاً*** ترجو سقاط امره لم يلف وسنانا

عرَّضته لعلىّ إنّه أسد*** يمشى العرضنة من آسان خفّانا

قد كنت في خير محطان و مرتبع*** تحمي العراق و تدعی خیر شیبانا

حتّى تقحّمت أمراًكنت تكرهه*** للراكبين له سراً و إعلانا

لو كنت أدّيت مال الله مصطبراً*** للحقّ ذكّيت أحيانا وموتانا

لكن لحقت بأهل الشام ملتمساً*** فضل ابن هند فذاك الرّاي أشجانا

فاليوم تقرع سنّ العِجز من ندم*** ماذا تقول و قد كان الذي كانا

أصبحت تبغضك الأحياء قاطبة*** لم يرفع الله بالعصيان إنسانا

جماعتی در حضرت امیر المومنین (علیه السّلام) بعرض رسانیدند که مصقله بگریخت و بهای اسیران را تسلیم نکرد فرمان کن تا اُسرارا چنانکه بودند در قید رقیت باز داریم فرمود حکم خدای بدینگونه نرفته است ایشانرا مصقله بخرید و آزاد ساخت اکنون این مال برذمّه مصقله است تا گاهی که ادا کند ظبيان بن عماره که مردی از بنی سعد بن زید منات است این اشعار در حق بنی ناجیه انشاد كرد :

هلّا صبرت للقراع ناجيا*** و المرهفات تختلى الهواديا

و الطعن في نحور کم تواليا*** وصائبات الأسهم القواضيا

و همچنین این اشعار ظبیانر است :

ألافاصبروا للطعن والضرب ناجيا*** و للمرهفات يختلين الهواديا

فقد صبّ ربّ الناس خزياً عليكم*** وصیّركم من بعد عزّ مواليا

بما لكم بالخيل جرداً عواليا*** أحوثقة لايبرح الدهر غازياً

ص: 223

فصبّتحكم في رحلكم و خيولكم*** بضرب ترى منه المدجّج هاوياً

فأصبحتم من بعد عزّة وكثرة*** عبيد العصا لاتمنعون الذراريا

دیگر باره نعيم بن هبيره نامه با برادرش مصقله نگاشت و او را فراوان سرزنش

و ملامت فرمود و در پایان نامه این شعر نوشت :

ترکت نساء الحيّ بكر بن وائل*** وأعتقت سبياً من لویّ بن غالب

و خالفت خير النّاس بعد محمد*** المال قليل لامحالة ذاهب

چون این مكتوب بمصقله رسید از کرده پشیمان گشت و در پاسخ نعیم نوشت که اگر تواند در حضرت امیر المومنين (علیه السّلام) ضراعت برد و او را شفاعت کند نعیم خویشاوندان خود را خواست و کتاب مصقله را بر ایشان قرائت کرد و گفت مرا شرم می آید که در حضرت امیر المومنين (علیه السّلام) نام مصقله را بر زبان آرم اگر شما را مجالی بدست شود در آنحضرت، سخنی گوئید و عذری جوئید کرمی کرده باشید ایشان برفتند و در خدمت امير المومنین (علیه السّلام) از آنچه رفته بود بعرض رسانیدند و اجازت حاصل کردند که بمصقله چیزی نویسند و او را مطمئن خاطر سازند تا مراجعت کند لکن امیر المومنین (علیه السّلام) فرمود شما حجت بر او تمام کنید من چنان دانم که باز نیاید حصین بن منذر السدوسی گفت من او را چیزی نویسم که بیرون اثری نباشد و بدینگونه او را مکتوبي کرد که ای مصقله ما تراشناخته ایم که معويه را با علی عدیل نمیدانی و شام را بر عراق و سكاسك را بر ربیعه بدیل نمیگیری و ترا بنزديك معويه کوچ نداد الاآن مالی که بر ذمت نهادی و بر تو ثقيل. افتاد البته ازین سفر در خاطر نداشتی که امیر المومنین را زیانی کرده باشی اکنون که پشت و روی اینکار را نيك نظر کردی و دانستی که آنمال قلیل در خور این نقمت كثير نیست دیگر درنك نباید کرد و زحمت غربت نبایست بر خویشتن نهاد بر خیز و باز آی که هر چه زودتر آئی هنوز دیر است و این نامه را بدست مسرعی زودسیر داد و گفت هر چه زودتر بشتاب و مصقله را دریاب پس رسول بقدم عجل و شتاب بشام آمد و آن مکتوب را بمصقله داد چون مصقله در نامه نظر کرد گفت

ص: 224

چنان مینماید که این مکتوب را حصین بن منذر نگاشته است رسول گفت نیکو

گفتی لکن ایمصقله ترا چه کار که این نامه که نوشت یا این سخن که گفت ما ترا با اصابت رای وحصافت عقل شناخته ایم نيك براندیش که از که بریدی و با که پیوستی و بر زیارت ازین تو در عراق دطاع بودی و در شام مطیعی در آنجا فرمان گذار بودی و در اینجا فرما بپذیری.

مصقله این جمله بشنید و پاسخ نگفت پس برخاست و آنمکتوب را بنزدمعويه آورد معویه گفت ایمصقله تو در نزد من از آن برتر آمدی که ساحت تو آلوده تهمتی شود هیچ حاجت نیست که مکتوب اهل عراق را بر من قرائت کنی و از ایشان برائت جوئی من ترا چنان میدانم که توئی، سلامت با سرای خویش شومصقله باز آمد و رسول را گفت من از أمير المومنین بگريختم نه از بهر آن بود که بر من ستمی کرده باشد بلکه آنمال را که بردمت نهادم ادای آنراقدرت نداشتم ناچار فرار کردم و از آنروز که وارد شام گشته ام سوگند باخدای که در حق أمير المومنين سخن جز بنيکوئی نکرده ام اگر خواهی از مردم شام باز پرس کن.

و در جواب حصين بن منذر بدینگونه رقم کرد که مکتوب شما را از بدایت تا نهایت نگران شدم در اطناب سخن فائدتی جز ملال بدست نشود شما دانسته اید که من از چه روی بترك أمير المؤمنين گفتم و بنزديك معويه آمدم و با او نیز سخنی گفتم و پیمانی نهادم اکنون در میان دو محظور محصورم چند که در شام بمانم مورد ملامت مردم عراقم و اگر مراجعت کنم جماعتی دیگر آغاز شناعت کنند و از من بنزديك شما هیچ عذری پسندیده نخواهد بود چه نخست گناهی کرده ام و این عذر گناهی دیگر خواهد بود چنان بحساب میگیرم که أمير المؤمنين مرا معفو خواهد داشت با آلایش این عار چکنم که همواره بایدم شرمگین زیست بهتر آنست که در شام مقام کنم اگر کاربرمعاویه فرود آید باز عراق خواهم شد و اگر أمير المومنین را نصرت افتد جای من در روم اولی مینماید لكن من در هر جا باشم روی دل من بسوی شما باشد و السلام رسول نامه را بگرفت و بكوفه آورده حصين بن

ص: 225

منذر را سپرد و او باخدمت اميرالمومنين(علیه السّلام) أورد آنحضرت فرمود اورا دست باز دارید که هیچگاه بنزديك ما باز نخواهد شد .

حدزدن امیر المومنين (علیه السّلام) نجاشی شاعر را و گریختن او بنزديك معويه در سال سی و هشتم هجری

از قبیله بني الحارث بن کعب نجاشی شاعر در شمار اعیان و اشراف ميرفت و او در صفین ملازمت رکاب أمير المؤمنين داشت وشاعر اهل عراق بود و شعرای شام را مانند کعب بن جعيل و جز او را بحكم أمير المومنین پاسخ میفرستاد چنان افتاد که روز اول شهر رمضان ابوسمالك الاسدی بر در سرای خویش جای داشت ناگاه نجاشی را نگریست که گرم میگذرد گفت ای نجاشی بکجا میشوی؟ گفت میروم بكناسه نصاری تا خمری فراگیرم همانا گوسفندی کشته ام و سر و ران او را از اول شب در تنوری تافته جای داده ام تا کنون نيك مهرّاَشده(1) است. ابوسماك گفت وای بر تو ای نجاشی روز اول شهر رمضان ؟ نجاشی گفت از چیزی که نمیدانی سخن مكن يك امروز با من باش « قال أسقيك من شراب کالورس يطيب النفس يجري في العرق و يزيد في الطرق يهضم الطّعام و يسهل لفدم الكلام»، گفت سقایت میکنم ترا از شرابی که گونه آفتاب دارد و قلب را نیکو و پاکیزه گرداند و در بنگاه عروق بتازد و بدنرا با نیرو وفربی سازد و طعام را بگو ارد و زبانرا جاری کنداین کلمات چنان ابوسما كرا از راه ببرد که روزه و شهر رمضان را از خاطر بسترد و پسرای نجاشی رفت باهم بنشستند و نخست گوشت یخنی از تنور بر آوردند و بخوردند آنگاه بگساریدن کاسات عُقار (2) پرداختند .

چون اثرشراب والی دماغ گشت و خاطر را از نيك و بد فراغ داد کارمستان همی کردند و سرود ودستان همی زدند و بانگ و آواز نوشانوش از جدران خانه آنسوتر رفت نجاشی

ص: 226


1- اسم مفعول از«هر أاللحم» یعنی نیك بخت .
2- عقار بضم : شراب را گویند.

راز شیعیان علی هسایه بود این هویاهوی بشنید و این معنی بدانست بي تواني بحضرت اميرالمومنين (علیه السّلام) آمد وقصه بگفت على (علیه السّلام) درخشم شد و عوانانرا بفرمود تا برفتند و سرای نجاشی را بمحاصره گرفتندابوسماك بهر حیلت که داشت بگريخت و خویشتن را بمرابع بنی اسد انداخت و پوشیده ساخت نجاشی ماخوذ افتاد او را بگرفتند و باخدمت أمير المؤمنين (علیه السّلام) آوردند .

آنحضرت بفرمود تا نجاشی را از جامه عریان کردند و او راهشتاد تازیانه بزدند چون این شماره بكرانه رسید بضرب بیست تازیانه دیگر فرمان کرد نجاشی گفت یا امير المؤمنين هشتاد تازیانه حدّ خمر بود این بیست دیگرچیست؟ فرمود از برای جرئت تو در خدایتعالی وافطار تو در شهر رمضان آنگاه بفرمود نجاشی را همچنان در میان آن إزار که بود بر جماعت مردم عبور دادند تا مردمان از چنین کار پند گیرند کودکان در گرد نجاشی انجمن شدند و بكرات همی «گفتند« خرى النجاشی خرى النجاشی»، و نجاشی در جواب کودکان همی گفت « کلّا" إنّهايمانيّة و كاهاشعر ، »حاشا که نجاشی پلیدی کرده باشد همانا ثقبه زیرین اویما نیست و سرخيك را با مویهای درهم بافته محکم بسته است .

بالجمله هند بن عاصم السلولی چون نجاشی را عریان تن بدانحال دید جامه مطرف بر او افکند و آن ردائی است از خز و معلم است و مردمان بر او گذشتند و هر کس مطرفی بر او افكند تا از مصارف عددی کثیر در او جمع شد و نجاشی بنی سلول را بدین شعر مدح گفت :.

إذا اللله حيّا صالحاً من عباده*** تقيّاً فحيّا الله هند بن عاصم

و كلّ سلوليّ إذا ما دعوته*** سريع إلى داعی العلي و المكارم

هم البيض أقداماً وديباج أوجه*** و جلوها إذا اسودّت وجوه الملائم

ولايأكل الكلب السروق نعالهم*** ولا ينتقي المخ الذي في الجماجم

چون این حد بر نجاشی فرود آمد مردم یمانیّه رنجیده خاطر شدند و طارق بن عبدالله بن کعب! لنهدی حاضر حضرت شد و عرض کرديا أمير المؤمنين پاداش اهل معصيت

ص: 227

وطاعت واهل فرقت و جماعت را وُلات عدل ومعادن فضل روا نیست که برابر دارندومارا طاقت نیست که حمل این ندمت کنیم ازین حد که بر نجاشی رفت سینهای مارا پر آتش کردی واندیشهای مارا پراکنده ساختی و ما را براهی کوچ دادی که بدروازه دوزخ میرود امیرالمؤمنین فرمود «وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ » (1) همانا حدودخداوند بر مردم به فرمان عظیم می آید و بر مردم خاضع و خاشع گرانی نمی کند مگر نجاشی یکتن از مسلمانان نیست حشمت حکم خدای را در آنچه حرام کرد بشکست ومن

کفارت جریرت اورا باجرای حدود خداوند بگذاشتم و این آیت مبارك را قرائت فرمود: « وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى »(2) نباید بموجب خصمی قومی طریق عدل رها کنید بلکه عدل کنید که با پرهیزکاری نردیکتر است .

و پس طارق از نزد امير المؤمنین بیرون شد و در عرض راه اشتر نخعي أورادیدار

کرد و گفت ايطارق توئی که د. حضرت امیر المؤمنين بعرض رسانیده که سینهای مارا پر آتش کردی و اندیشهای مارا دیگرگون ساختی؟ گفت من گفته ام اشتر گفت سوگند با خدای نه چنان است که تو گفته «إنّ صدورنا له لسامعة وإنّ أُمورنا له لجامعة » مادر حضرت امیر المومنین (علیه السّلام) بندگان فرمانپذیریم و آنچه بر ما فرود آید فیضی و فضلی شماریم و پوزش و نیایش بریم طارق در خشم شد و گفت یا اشتر زود باشد که مکشوف افتد که جز اینست که تو دانسته، این گفت و بسرای خویش رفت چون شب در آمد و تاریکی جهان را فرو گرفت باتفاق نجاشی از کوفه بیرون شد وطريق شام پیش داشت و بمعويه پیوست و نجاشی این شعر در حق امير المؤمنين(علیه السّلام) گفت :

ألامن مبلغ عنّي علياً*** فانّی قد أمنت فلا أخاف

عمدت لمستقرّ الحقّ لمّا*** رأيت اُمور كم فيها اختلاف

ص: 228


1- سور بقره آیه 45.
2- سوره مائده آیه 9.

چون معويه از رسیدن نجاشی آگهی یافت مردم شام را اجازت کرد تا بروی در آمدند و گروهی بزرگی در خدمت او انجمن گشت و نجاشی نیز در میان جماعت بود و در میان انبوه دیدار نمی گشت معويه حاجب را فرمان کرد که نجاشی را حاضر کن نجاشی بانگ برداشت:« فقال ها أناذا النجاشي بين يديك يا أمير المؤمنين إنّ "الرجال ليست بأجسامها إنّمالك من الرّجل أصغراه قلبه و لسانه» ، گفت ای امیر اینك منم نجاشی، و در برابر تو ایستاده ام اگر از صفر جثه دیدار نشوم باکی نیست مردم بقلب و لسان که کوچکترین اعضاست انسان شوند نه با بدن فربی واندام قوی که این صفت از بهایم و چارپایان پسندیده است معویه گفت هان ای نجاشی توئی که این شعر گفتی :

و نجّی ابن حرب سابح ذو غلالة*** أجشّ هزيم والرماح دواني

إذا قلت أطراف الرماح تنوشه*** مرته له الساقان و القدمان

این بگفت و دست بر سینه نجاشی زد و گفت وای بر تومانند من کس هزیمت نشود و بر پشت اسب فرار نکند نجاشی گفت ای امیرمن ازین شعرترا قصد نکردم بلکه برادرت عتبه راخواستم اینوقت معويه روي باطارق کرد واوراترحيب وترجيب فرمود ومقدم اورا عظيم مبارك داشت ولختی از علی (علیه السّلام) آغاز نکوهش کرد و ناستوده بر زبان آورد آسیب زبان او برطارق اززخم سنان ناهموارتر افتاد پس برخاست «فقال يامعوية إنّی متکلم فلايسخطك» ، گفت ای معويه اينك من باسخن میآیم باید که ترا بخشم در نیاورد آنگاه تکیه بر شمشیر خویش کرد:

«فقال: إن المحمود على كلّ حال ربّ علافوق عباده فهم منه بمنتظر ومستمع بعث فيهم رسولا منهم لم يكن من قبله يتلو کتاباً ولا يخطّه بيمينه إذاً لارتاب المبطلون فعليه السلام من رسول كان بالمؤمنين براًرحيماً فانا كنا نوضع فيما اُوضعنا فيه بين يدي إمام تقیّ عادل مع رجال من أصحاب رسول الله أتقياء مرشدين مازالو امناراً للهدی و معالم للدين خلفاً عن سلف مهتدين أهل دين لادنيا كلّ الخير فيهم و اتّبعهم من الناس ملوك وأقيال وأهل بيوتات وشرف ليسوا بناکثین ولا قاسطين فلم يكن رغبة من رغب عنهم

ص: 229

وعن صحبتهم إلّا لمرارة الحقّ حيث جرِّعوها ولوعورته حيث أُسلكوها وغلبت عليهم دنیا مؤثرة وهوى متّبع و كان أمر الله قدراً مقدوراً وقد فارق الاسلام قبلناجبلة ابن الأيهم فراراً من الضيم وأنفا من الذلة فلاتفخرنّ یا معوية إن شددنا نحوك الرحال و أوضعنا إليك الركاب أقول قولي هذا وأستغفرالله لي ولجميع المسلمين .

خلاصه این سخن بفارسی چنین می آید، می گوید پروردگار ماکردار و گفتار بندگان را بیناو شنو است و پیغمبری برایشان هم از نوع ایشان رسول فرستاد که نه هیچگاه کتابی بخواند و نه خطی نگاشت این وقت مردم جاهل در حق پیغمبری که آیت رحمت و طلیعه غیب بود درشك وريب افتادند هان ای معويه ما در خدمت امامی اقامت جستیم که عادل و پرهیزکار است باتفاق جماعتی از اصحاب رسول خدای که پرهیزکارانند و رشد خویش دریافته اند و خلفاً عن سلف آیت هدایت ورایت شریعتند ملوك اقاليم وسلاطين قبایل وصنادید خاندان خیر و شرف فوزو فلاح خویش را در اتباع ایشان دانسته اند و ایشانرا در شمار ناکثین و قاسطين نتوان گرفت و اگر ما از خدمت ایشان روی برتافتیم و از صحبت ایشان تفصّی(1) جستیم از بهر آن بود که اجرای حدود حق را حمل نتوانستیم داد و بر طریق عدل و اقتصاد نتوانستیم رفت پس در موافقت قضا وقدر خداوند حب دنيا و هوای نفس برما دست یافت چنانکه ازین پیش جبلة ابن الايهم نیز از هیبت اجرای حد مرتد گشت و ناررا بر عار اختیار کرد هان ای معويه فخر و مباهات مجوی اگر ما بار بر بستیم و باخدمت تو پیوستیم اکنون ازین کردار ناهموار بحضرت کردگار پوزش میبرم و از بهر خود و دیگر مسلمین آمرزش میجویم.

در این کلمات ساعت بساعت در خاطر معويه آتش میانگیخت و بزلال حلم و شكيب فرو مي خورد بالجمله چون طارق ازينخطبه بپرداخت معويه اورا نيك بنواخت و در سریر خویش جای داد و او را از تليد و طريف (2) تشريف کرد و گفت اگر : من سخنی گفتم نه آن بود که خاطر ترا خسته بخواهم کرد بلکه کلمۀ بر زبان

ص: 230


1- خلاصی ورهائی .
2- تليد بز وزن کلید : کهنه و قدیمی ، طريف : تازه و نو .

من رفت و روی سخن از وی برنتافت تا مجلس برای رفت وطارق بر خاست و عمرو بن مرّو و دیگر عمرو بن صیفی از قبیله جهينه با او برخاستند و باتفاق بیرون شدند و زبان بملامت و شناعت گشودند و گفتند با این تعظیم و تکریم که معاویه در حق شما مرعی داشت روا نبود که در مجلس او بدینگونه خطبه کنی وخاطر اورابدین كلمات ناهموار خسته فرمائی طارق گفت سوگند باخدای مرا در شکم زمین جای دهند خوشتر میاید که بر روی زمین بروم و گوش دارم که معويه على را که در دنیا و آخرت از وی فاضلتر است بد همی گوید واصحاب رسول خدايرا بعيب و نقص نسبت کند در چنین وقت خداوند بر من فرض میدارد که سخن جز بحق نگویم چون قصه طارق و معويه را در کوفه بعرض امير المومنین رسانیدند فرمود: «لوقتل النهدي يومئذ لقتل شهيداً» یعنی اگر طارق بكيفر اینکلمات کشته گشتی شهید بودی بروایتی طارق و نجاشی دیگر باره با خدمت أمير المومنین مراجعت کردند.

ذکر ایالت محمد بن ابی بکر در مملکت مصر از جانب أمير المومنین علی علیه السلام در سال سی و هشتم هجری

از حوادث روزگار چنان افتاد که مرض وبا در مازندران و عراق منتشر گشت و مضای(1) امور بدست تعطیل و تعویق ماخوذ شد من بنده را نیز مدتی مجال تنميق و تلفیق بدست نشد و تاکنون که شهر جمادی الاول سال یکهزار و دویست و هشتاد و چهار هجری ست آن داهيه دهياء ونائبه عميا چون شیر شکاری در مرصد خویش دردمانرا نگرانست تا کرا روز فرارسدو فریسۀ او گردد لكن من بنده قلم بدست کردم و صحیفه بر گرفتم از وبا نمیپرهیزم و در ولایت أمير المؤمنين على (علیه السّلام) میگریزم که حصنی حصین و معقلی منیع است اگر بمیرم دست در دامن أمير المومنین دارم اگر بمانم فضایل او مینگارم .

ای خدای من! ای بخشنده بيمنّت ای فیاض بيضنّت تو مرا بدين عقیدت زنده

ص: 231


1- پیشرفت و نفوذ .

بدار و بدین عقيدت بمیران بحق محمّد و آله الطيبين الطاهرين

اکنون بر سر سخن رویم؛ چون أمير المومنین (علیه السّلام) از صفین مراجعت بكوفه فرمود پس از ایامی چند اشتر نخعی را بایالت ولایت جزیره مامور داشت و محمّد بن أبي بكر رابفرمان گذاری مملکت مصر فرمان داد؛ در تاريخ مصر که خاص سلاطين آنمملکت است مسطور است که محمّد بن ابی بکر در نیمه شهر رمضان وارد مصر شد .

بالجمله چون أمير المومنین محمّد را مامورداشت بدين كلمات وصیت نمود فرمود ای محمّد عهد من با تو این است که در پنهان و آشکار از خدای بترسی و خدایرانگران باشی و با مسلمانان برفق و مدارا کار کنی و با فاجران طریق شدت و غلظت سپاری و اهل ذمت را بدست عدل و اقتصاد داد دهی و سینه مظلوم را بصيقل انصاف صافی کنی و دار بست ظالم را بمنشار نصفت از بیخ بزنی و با مردمان جانب عفو و احسان را فرو نگذاری و از کیفر گناهکاران خویشتن داری نفرمائی و خراج را بدون نقصان ماخوذ داری و بی آنکه حديث بدعتی کنی بر اهلش قسمت نمائی ودرخویش و بیگانه و بادی وحاضر يکسان نگری ودر حق ایشان حكم بحق کنی و از ملامت و شناعت مردم باك نداری و طریق هوا نسپاری و این مکتوب را خطاب باهل مصر ومحمّد بن ابی بکر مرقوم فرمود :

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أُوصِیکُمْ بِتَقْوَی اللَّهِ فِی سِرِّ أَمْرِکُمْ وَ عَلَانِیَتِهِ وَ عَلَی أَیِّ حَالٍ کُنْتُمْ عَلَیْهَا وَ لِیَعْلَمَ الْمَرْءُ مِنْکُمْ أَنَّ الدُّنْیَا دَارُ بَلَاءٍ وَ فَنَاءٍ وَ الْآخِرَهُ دَارُ جَزَاءٍ وَ بَقَاءٍ فَمَنِ اسْتَطَاعَ أَنْ یُؤْثِرَ مَا یَبْقَی عَلَی مَا یَفْنَی فَلْیَفْعَلْ فَإِنَّ الْآخِرَهَ تَبْقَی وَ الدُّنْیَا تَفْنَی رَزَقَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکُمْ تَبَصُّراً بَصَراً لِمَا بَصَّرَنَا وَ فَهْماً لِمَا فَهَّمَنَا حَتَّی لَا نُقَصِّرَ فِیمَا أَمَرَنَا وَ لَا نَتَعَدَّی إِلَی مَا نَهَانَا وَ اعْلَمْ یَا مُحَمَّدُ أَنَّکَ وَ إِنْ کُنْتَ مُحْتَاجاً إِلَی نَصِیبِکَ مِنَ الدُّنْیَا إِلَّا

ص: 232

أَنَّکَ إِلَی نَصِیبِکَ مِنَ الْآخِرَهِ أَحْوَجُ فَإِنْ عَرَضَ لَکَ أَمْرَانِ أَحَدُهُمَا لِلْآخِرَهِ وَ الْآخَرُ لِلدُّنْیَا فَابْدَأْ بِأَمْرِ الْآخِرَهِ وَ لْتَعْظُمْ رَغْبَتُکَ فِی الْخَیْرِ وَ لْتَحْسُنْ فِیهِ نِیَّتُکَ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یُعْطِی الْعَبْدَ عَلَی قَدْرِ نِیَّتِهِ وَ إِذَا أَحَبَّ الْخَیْرَ وَ أَهْلَهُ وَ لَمْ یَعْمَلْهُ کَانَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ کَمَنْ عَمِلَهُ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله قَالَ حِینَ رَجَعَ مِنْ تَبُوکَ إِنَّ بِالْمَدِینَهِ لَأَقْوَاماً مَا سِرْتُمْ مِنْ مَسِیرٍ وَ لَا هَبَطْتُمْ مِنْ وَادٍ إِلَّا کَانُوا مَعَکُمْ مَا حَبَسَهُمْ إِلَّا الْمَرَضُ یَقُولُ کَانَتْ لَهُمْ نِیَّهٌ ثُمَّ اعْلَمْ یَا مُحَمَّدُ إِنِّی وَلَّیْتُکَ أَعْظَمَ أَجْنَادِی أَهْلَ مِصْرَ وَ إِذْ وَلَّیْتُکَ مَا وَلَّیْتُکَ مِنْ أَمْرِ النَّاسِ فَإِنَّکَ مَحْقُوقٌ أَنْ تَخَافَ فِیهِ عَلَی نَفْسِکَ وَ تَحْذَرَ فِیهِ عَلَی دِینِکَ وَ لَوْ کَانَ سَاعَهٌ مِنْ نَهَارٍ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ لَا تُسْخِطَ رَبَّکَ لِرِضَا أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ فَافْعَلْ فَإِنَّ فِی اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَیْرِهِ وَ لَیْسَ فِی شَیْ ءٍ غَیْرِهِ خَلَفٌ مِنْهُ فَاشْتَدَّ عَلَی الظَّالِمِ وَ لِنْ لِأَهْلِ الْخَیْرِ وَ قَرِّبْهُمْ إِلَیْکَ وَ اجْعَلْهُمْ بِطَانَتَکَ وَ إِخْوَانَکَ وَ السَّلَامُ.

میفرماید شما را وصیت میکنم که در پنهان و آشکارا از خدای بترسید و پرهیز کار باشید و بدانید که این جهان دار امتحان و فناست و آنسرای خانه پاداش و بقاست پس بر مرد مختار فرض می آید که سرای جاویدانی را بردار فانی اختیار کند خداوند مارا وشما را بصر وبصیرتی دهاد که از معروف بمنکر نپردازیم بدان ای محمّد که احتياج تو بامر آخرت افزون از کار دنیاست لاجرم چون کاری پیش آید جانب دنیا را فرو گذار و نگران [ سود] آخرت میباش ودر طلب نیکوئی میكوش و نیت خویش راصافی میدار چه خداوند تبارك و تعالی بندگانر ادرازای نیت نیکو پاداش

ص: 233

نیکو فرماید چنانکه رسول خدا هنگام مراجعت از غزوه تبوك با آنانکه ملازمت رکاب داشتند فرمود جماعتی در مدینه اقامت داشتند که شما در هیچ فراز و فرودی عبور نداديد الا آنکه با شما بودند چه در خاطر داشتند که با شما کوچ دهند و آلام و اسقام ایشانرا بجای باز داشت بدان ای محمّد من ترا در بزرگتر مملکت خویش امارت دادم واجب میکند که بر خویش بترسی و بردین خویش خايف باشی وساعتی خدایرا فراموش نکنی و برای رضای مخلوق خالق را بخشم نیاوری چه در هر حال خدای نگرانست و بر آفریدگان خویش خلیفه است پس بر ظالم شدت کن و با مردم نیکو برفق و مدارا باش و ایشانرا با خویشتن نزديك بدار.

پس محمّد بن ابی بکر از کوفه خیمه بیرون زد و روز اول شهر رمضان راه مصر پیش داشت و بتعجيل و تقریب طي مسافت کرده پانزدهم شهر رمضان وارد مصر گشت و مردم را در مسجد جامع انجمن ساخته بر فراز منبر بر پای شد و مکتوب أمير المؤمنين (علیه السّلام) را برایشان عرض داد و آن گاه این خطبه قرائت کرد :

أمّا بعد فالحمد لله الذي هدانا وإيّاكم لما اختلف فيه من الحقّ و بصّرنا و إياكم كثيراً ممّا عمى عنه الجاهلون ألا وإن أمير المؤمنين و لانّی اُمورکم وعهد إلىّ بماسمعتم وأوصانی بكثير منه مشافهة ولن آلو کم جهداً ما استطعت وما توفيقي إلّا بالله عليه توكلت وإليه اُنيب فان يكن ما ترون من آثاری وأعمالی طاعة لله فاحمدوا الله عليه وماكان من ذلك عملا بغير الحقّ فارفعوه إلىّ وعاتبوني عليه فانّی بذلك أسعد وأنتم بذلك ماجورون وفّقنا الله و إيّاكم لصالح العمل.

در جمله میگوید سپاس و ستایش خداوندی را که مارا براه راست هدایت فرمود در امری که نزديك مردم پوشیده بود و بصیر ساخت در اموری که بسیار کس از جاهلان نابینا بودند بدانید ای مردم که امیر المومنين (علیه السّلام) ولایت امر شما را با من بگذاشت بد انسان که در مكتوب او معاینه کردید و از من عهد بستد بدانسان که اصغا فرمودید و مشافهة بامری چند وصیت فرمود که در اصلاح امر شما در آنچه توانائی دارم توانی نخواهم جست پس اگر آنچه از کردار من دیدار کردید

ص: 234

که بر قانون پرهیزکاری و اطاعت خداوند است خدایرا سپاس گوئید که او مرا موفق داشته و بدین کردار هدایت فرموده و اگر کردار مرا ناهموار و ناصواب دیدید باهن بردارید و مرا مخاطب و معاتب سازید که مرا از کردار ناستوده تنبیهی باشد و شما نیز از خداوند پاداش یابید:

چون محمّد ازین کلمات بپرداخت مردم مصر اطاعت اوراگردن نهادند و احكام اورا فرمان پذیر شدند پس عمال خود را از برای بلاد وامصار مصر نامبردار کرد وهریکرابجانب بلدی گسیل داشت الأشیعیان عثمان که در خَربتا(1) جای داشتند اگر چه از ادای زکوة و خراج مضايقت نمیفرمودند لکن بنزديك محمّد نیامدند در اطاعت محمّد نیز چنان بودند که با قیس بن سعد بن عباده بشرحی که در کتاب صفین در ذیل احوال فرمانگذاران مصر مرقوم افتاد بالجمله چون کار مصر بر محمّد راست بایستاد بدینگونه مکتوبی بحضرت أمير المؤمنين(علیه السّلام) فرستاد و از آنحضرت از حلال وحرام و مواعظ و سنن مسئلت کرد :

«لعبدالله أمير المؤمنين من محمّد بن أبي بكر سلام عليك فانّي أحمد إليك الله الذي لا إله إلاهو أمّا بعد فإن رأى أمير المؤمنين- أرانا الله و جماعة المسلمين فيه أفضل سرورنا وأملنا- أن يكتب لنا كتاباً فيه فرائض وأشياء مما يبتلى به مثلی من القضاء بين الناس فعل فان الله يعظّم لأمير المؤمنين الأجر ويحسن له الذخره .

بعد از سپاس و ستایش خداوند میگوید بزرگتر شادی ها و فاضلتر آرزوی ما آنست که أمير المؤمنين از بهر ما کتابی بنگاردو فرایض و سنن را مکشوف سازد و در آنچه من و امثال من در قضای میان مسلمانان محتاج میشویم روشن فرماید که از برای أمير المومنین اجری بزرگی و ذخیره عظیم است علی(علیه السّلام) در پاسخ او بدینگونه رقم کرد:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ إِلَی مُحَمَّدِ بْنِ أَبِی بَکْرٍ وَ أَهْلِ مِصْرَ :سَلَامٌ عَلَیْکُمْ فَإِنِّی أَحْمَدُ

ص: 235


1- محلی در حوالی اسکندریه که از أعمال مصر بوده است .

إالیکُمُ اللَّهَ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ وَصَلَ إِلَیَّ کِتَابُکَ فَقَرَأْتُهُ وَ فَهِمْتُ مَا سَأَلْتَنِی عَنْهُ فَأَعْجَبَنِی اهْتِمَامُکَ بِمَا لَا بُدَّ مِنْهُ وَ مَا لَا یُصْلِحُ الْمُؤْمِنِینَ غَیْرُهُ وَ ظَنَنْتُ أَنَّ الَّذِی دَعَاکَ إِلَیْهِ نِیَّهٌ صَالِحَهٌ وَ رَأْیٌ غَیْرُ مَدْخُولٍ وَ لَا خَسِیسٍ وَ قَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکَ أَبْوَابَ الْأَقْضِیَهِ جَامِعاً لَکَ وَ لا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ

و در جمله میفرماید ای محمّد مكتوب تو بمن رسید نگران شدم و بدانستم آنچه را مسئلت کردی و مرا بشگفت آورد وپسند داشتم اهتمام ترا در کاری که در اصلاح امر مسلمانان از دانستن آن ناگزیری ودانستم که درین مسئلت از افتضای نیت صالح تو و پاکی فطرت تست لاجرم بسوی تو گسیل داشتم کتاب احکام و ابواب اقضيه را که جامع باشد از برای تو و در هیچ کاری ترا معطل و مهمل نگذارد .

بعد از ارسال این مکتوب أمير المؤمنين(علیه السّلام) كتاب قضاون کرموت وحساب وصفت بهشت و دوزخ و کتاب امامت و کتاب وضو ومواقيت صلوة و ذكر ركوع وسجود و کتاب آداب امر بمعروف و نهی از منکر و ذکر اعتکاف و احکام در زنادقه و نصرانی که بازن مسلمه فجور کند و دیگر چیزها بدو فرستاد و محمّد را با حکام شریعت عالم ساخت.

این مکتوب نیز از کتبی است که امیرالمومنين على (علیه السّلام) بمحمد بن ابی بکر فرستاد و اورا و مردم مصر را مخاطب داشت :

أمّا بعد فانّي أُوصيكم بتقوى الله والعمل بما أنتم عنهُ مسؤولون فأنتم به رهنُ و أنتم إليه صائرون فانّ الله عزّ وجلّ يقولُ كلّ نفس بما كسبت رهينةٌ و قال: ويحذّركم الله نفسهُ وإلى الله المصيرُ وقال فوربّك لنسئلنّهم أجمعين عمّا كانوا يعملون فاعلموا عباد الله أنّ الله سائلكم عن الصغير من أعمالكم والكبير فان يُعذّب فنحنُ الظالمون و إن يغفر ويرحم فهُو أرحم الرّاحمين .

ص: 236

و اعلموا أنّ أقرب ما يكونُ العبدُ إلى الرّحمة والمغفرة حين ما يعملُ بطاعة الله ومناصحته في التوبة فعليكم بتقوى الله عزّ وجلّ فانّها تجمعُ من الخير مالايجمعُ غيرها ويُدركُ بها من الخير مالايدركُ بغيرها خيرُ الدّنيا وخير الآخرة يقولُ سبحانه و قيل للّذين اتّقوا ماذا أنزل ربّكم قالوا خيراً للّذين أحسنوا في هذه الدّنيا حسنةٌ ولدار الآخرة خيرٌ ولنعم دارُ المتّقين

واعلموا عباد الله أنّ المؤمن يعملُ لثلاث إمّا لخير الدّنيا فان يُثبهُ بعمله في الدنيا قال الله وآتيناهُ أجرهُ في الدّنيا و إنّه في الآخرة لمن الصالحين فمن عمل لله تعالی أعطاهُ أجرهُ في الدّنيا و الآخرة و كفاهُ المهمّ فيهما وقد قال الله تعالی یا عبادي الّذين آمنوا اتّقوا ربّكم للّذين أحسنوا في هذه الدّنيا حسنةٌ و أرض الله واسعةٌ إنّما يوفىّ الصّابرون أجرهم بغير حساب فما أعطاهم الله في الدّنيا لم يحاسبهم به في الآخرة قال اللهُ تعالى للّذين أحسنوا الحسنى و زيادةٌ فالحسني الجنّة والزيادة الدّنيا و إمّا لخير الآخرة فانّ اللهُ يكفرُ عنهُ بكلّ حسنة سيّئة يقول إنّ الحسناتُ يذهبن السيّئات ذلك ذكرى للذاكرين حتّى إذا كان يوم القيمة حسبت لهم حسناتهم وأعطوا بكلّ واحدة عشر أمثالها إلى سبع مائة ضعف فهو الذي يقولُ جزاء من ربّك عطاءً، حساباً ويقولُ عزّ وجلّ أوُلئك لهم جزآءُ الضّعف بما عملوا وهم في الغرفات آمنون فارغبوا فيه واعملوا به وتحاضّوا عليه .

واعلموا عباد الله أنّ المؤمنين المتّقين قدذهبوا بعاجل الخير و آجله شرکوا أهل الدّنيا في دُنياهم ولم يُشاركهم أهل الدّنيا في آخرتهم يقول الله عزّ وجلّ قل من حرّم زینة الله الّتي أخرج لعباده والطيّبات من الرّزق قل هي للّذين آمنوا في الحياة الدّنيا خالصةً يوم القيمة كذلك نفصّل الآيات لقوم يعلمون ، سکنوا الدّنيا بأفضل ما سُكنت وأكلوها بأفضل ما اُكلت شاركوا أهل الدّنيا في دنياهم فأكلوا من أفضل ما يأكلون و شر بوا من أفضل ما يشربون و لبسوا من أفضل ما يلبسون وتزوجوا من أفضل ما يتزوّجون وركبوا من أفضل ما يركبون أصابوا لذّة الدّنيا مع أهل الدّنيا مع أنّهم غداً من جيران الله عزّ وجلّ يتمنّون عليه

ص: 237

لايردّ لهم دعوةً ولا ينقص لهم لذّةً ، أما في هذا ما يشتاق إليه من كان لهُ عقلٌ؟ ولاحول ولاقوّة إلّا بالله.

و اعلموا عباد الله أنّكم إن اتّقيتم ربّكُم وحفظتم نبيّكم في أهل بيته فقد عبدتموه بأفضل ما عُبد وذكرتموه بأفضل ماذكر وشكرتموه بأفضل ماشكر وأخذتم بأفضل الصبر وجاهدتم بأفضل الجهادو إن كان غير كم أطول صلوةً منكم و أكثر صيامة إذا كنتم أتقي الله وأنصح لأولياء الله من آل محمّد وأخشع .

و احذروا عباد الله الموت و نزولهُ و خذوا له غدّته فانّهُ يدخلُ بأمر عظيم : خيرٌ لايكونُ معهُ شرّ أبداً أوشرّ لايكونُ معهُ خيرٌ أبداً فمن أقربُ إلى الجنّة من عاملها وليس أحدٌ من النّاس يفارق روحُه جسدهُ حتّى يعلم إلى أيّ المنزلتين يصير: إلى الجنّة أم إلى النّار أعدوُّ هولله أم وليّ له فان كان وليّاً فتحت له أبواب الجنّة وشرع له طريقها و نظر إلى ما أعدّ الله عزّ وجلّ لأوليائه فيها، فرغ من كلّ شغل ووضع عنه كلّ ثقل وإن كان عدوّاً لله فتحت له أبواب النار وسهل له طريقها ونظر إلى ما أعدّ الله فيها لأهلها وأستقبل كلّ مكروه وفارق كلّ سرور قال تعالى الّذين تتوفّيهم الملائكة ظالمي أنفسهم قالوا ما كنا نعمل من.سوء بلی إنّ الله عليمٌ بما كنتم تعملون فادخلوا أبواب جهنّم فبئس مثوی المتكبّرين .

واعلموا عباد الله أنّ الموت ليس منه فوتٌ فاحذروه وأعدّوا له عدّته فانّكم طرداء للموت إن أقمتم أخذكم و إن هربتم أدرکكم وهو ألزم لكم من ظلّكم معقودٌ بنواصيكم والدّنيا تطوي من خلفكم فأكثروا ذكر الموت عند ما يتنازعكم إليه أنفسكم من الشهوات فانّه کفی بالموت واعظاً وقد قال رسول الله (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) أكثروا ذكر الموت فانّه هادم اللّذّات .

واعلموا عباد الله أنّ ما بعد الموت أشدّ من الموت لمن لم يغفر الله له ويرحمه واحذروا القبر وضمّتهُ وضيقه وظلمته فانّه الّذي يتكلّم كل يوم: أنا بيت التراب وأنا بيت الغربة وأنا بيت الدّود والقير روضةٌ من رياض الجنّة أو حفرةٌ من حفر النّار إنّ المسلم إذا مات قالت له الأرض مرحباً وأهلاً قد كنت ممّن أحبُ أن

ص: 238

تمشي على ظهري فاذا وليتك فستعلم كيف صنع بك فيتّسع له مدّ بصره و إذا دُفن الكافرُ قالت له الأرض لامرحباً ولا أهلاً قد كنت ممّن أُبغض أن تمشي على ظهري فاذا وليتك فستعلم كيف صنعي بك فتنضمّ عليه حتّى تلتقي أضلاعه .

و أعلموا أنّ المعيشة الضنّك الّتي قال الله سبحانه «فان له معيشةً ضنكاً، هي عذاب القبر وأنّه يسلّط على الكافر في قبره حيّات تسعة وتسعين تنُسيناً عظاماً ينهش لحمه حتّى يبعث، لوأنّ تنّسيناً منها نفخ في الأرض ما أنبتت الزّرع ريعها أبداً .

واعلموا عباد الله أنّ أنفسكم وأجسادكم الرقيقة النّاعمة الّتي يكفيها اليسير من العقاب ضعيفةٌ عن هذا فان استطعتم أن ترحموا أنفسكم و أجسادكم عمّا لاطاقة لكم به ولاصبر عليه فتعملوا بما أحبّ الله سبحانه و تتركوا ماکره فافعلوا ولاحول ولاقوّة إلّا بالله .

واعلموا عباد الله أنّ ما بعد القبر أشدّ من القبريوم يشيب فيه الصغيرُ و يسكر فيه الكبير و يسقُط فيه الجنين وتذهل كلّ مرضعة عمّا أرضعت و احذروا يوماً عبوساً قمطريراً كان شرّه مستطيراً، أمّا إنّ شرّ ذلك اليوم وفزعه استطار حتّى فزعت منه الملائكة الّذين ليست لهم ذنوبٌ والسبع الشداد والجبال الأوتاد و الأرضون المهاد وانشقّت السماء فهي يومئذ واهيةٌ فتتغيّر فكانت وردةً كالدّهان وتكون الجبال سرابا مهيلاً بعدما كانت صمّاً صلاباً يقول الله سبحانه «و نفخ في الصّور فصعق من في السّموات والأرض إلّا من شاء الله»، فكيف من يعصيه بالسّمع والبصر واللّسان والیدو الرّجل والفرج والبطن إن لم يغفر الله ويرحم .

واعلموا عبادالله أنّ ما بعدذلك اليوم أشدّ وأدهى على من لم يغفر الله له من ذلك اليوم فاحذوا ناراً قعرها بعيدٌ وحرّها شديدٌ وعذابها جديدٌ ومقامعها حديدٌ وشرابها صديدٌ لايفتر عذا بها ولا يموت ساكنها دارٌ ليست لله سبحانه فيها رحمةٌ ولا يسمع فيها دعوةٌ.

واعلموا عباد الله أنّ مع هذا رحمة الله الّتي وسعت كلّ شيء لانعجز عن العباد جنةٌ عرضها كعرض السموات والأرض خيرٌ لايكون بعدهٌ شرّ أبداً وشهوةٌ لاتنفد

ص: 239

أبداً ولذّةُ لاتفني أبداً و مجمعٌ لايتفرّق أبداً قوم قد جاوروا الرّحمن و قام بین أيديهم الغلمان بصحاف من ذهب فيها الفاكهة و الريحان فقال رجلٌ يا رسول الله إنّي أحبّ الخيل أفي الجنّة خيلٌ قال نعم و الّذي نفسي بيده إنّ فيها خيلاً من ياقوت أحمر عليها يركبون فتزفُ بهم خلال ورق الجنّة.

قال رجلٌ يارسول الله إنّي يعجبني الصّوت الحسن في الجنّة الصوت الحسن ؟ قال نعم والّذي نفسي بيده إنّ الله ليأمرُ لمن أحبّ ذلك منهم بشجر يسمعه صوتاً بالتسبیح ماسمعت الآذان بأحسن منه قطّ قال رجلُ يا رسول الله إنّي أُحبّ الابل أفي الجنّة إبلٌ قال نعم والّذي نفسي بيده إنّ فيها نجائب من ياقوت أحمر عليها رحال الذهب قد اُلحفت بنمارق الدّيباج يركبون فتزفُ بهم خلال ورق الجنّة وإنّ فيهاصور رجال و نساء يركبون مراكب أهل الجنّة فاذا أعجب أحدهم الصّورة قال ربّ اجعل صورتي مثل هذه الصّورة فيجعل صورته عليها و إذا أعجبته صورة المرئة قال ربّ اجعل صورة فلانة زوجتي مثل هذه الصورة فيرجع وقد صارت صورة زوجته على ما اشتهی .

و إنّ أهل الجنّة يزورون الجبّار سبحانه في كلّ جمعة فيكون أقربهم منه على منابر من نور والّذين يلونهم على منابر من یاقوت والّذين يلونهم على منابر من زبرجد والّذين يلونهم على منابر من مسك فبيناهم كذلك ينظرون إلى نور الله جلّ جلاله وينظر الله في وجوههم إذأقبلت سحابةٌ تغشيهم فتمطر عليهم من النعمة واللذّة والسرور والبهجة مالا يعلمه إلّا الله سبحانه ومع هذا ماهو أفضل منه رضوان الله الأكبر أما إنّا لو لم تخوّف إلّا بعض ماخوفّنا به لكنّا محقوقين أن يشتدّ خوفنا ممّا لاطاقة لنا به ولا صبر لقوّتنا عليه و أن يشتدّشوقنا إلى ما لاغنى لنا عنه ولابدّ لنا منه و إن استطعتم عباد الله أن يشتدّ خوفكم من ربّكم ويحسن به ظنّكم فافعلوه فانّ العبد إنّما تكون طاعته على قدر خوفه و إنّ أحسن النّاس لله طاعة أشدّهم له خوفاً . .

وانظر یا محمّد صلوتك كيف تصلّيها فانّما أنت إمامٌ ينبغي لك أن تتمّها و أن

ص: 240

تخفّفها وأن تصلّيها لوقتها فانّه ليس من إمام يصلّي بقوم فيكون في صلوته وصلوتهم نقص إلّا كان إثم ذلك عليه ولاينقص ذلك من صلوتهم شيئاً واعلم أنّ كلّ شيء من عملك يتّبعُ صلوتك فمن ضيّع الصلوة فهو لغيرها أشدّ تضييعاً و وضوئك من تمام الصّلوة فأت بها على وجهه فانّ الوضوء نصف الإيمان وانظر صلوة الظهر فصلّها لوقتها لا تعجل بها عن الوقت الفراغ ولا تؤخّرها عن الوقت لشغل فانّ رجلاً جاء إلى رسول الله فسئله عن وقت الصّلاة فقال النبيّ : أتاني جبرئيل فأراني وقت الصّلوة فصلّى الظّهر حين زالت الشمس ثمّ صلّى العصر وهي بيضاء نقيّهٌ ثمّ صلّي المغرب حين غابت الشمس ثمّ صلّى العشاء حين غاب الشفق ثمّ صلّی الصّبح فأغلس بها والنجوم مشتبكةٌ كان النّبي (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) كذا يصلّي قبلك فان استطعت ولا قوّة إلّا بالله أن تلتزم السنّة المعروفة و تسلك الطريق الواضح الّذي أخذوا فافعل لعلّك تقدم عليهم غداً .

ثمّ انظر رکوع و سجودك فانّ النّبي (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) كان أتمّ النّاس صلوةً وأحفظها وكان إذا ركع قال سبحان ربّي العظيم وبحمده ثلاث مرّات و إذا رفع صلبه قال سمع الله لمن حمده اللّهم لك الحمد ملاء سمواتك وملاء أرضك وعلاء ماشئت من شي. فاذا سجد قال سبحان ربّي الأعلى و بحمده ثلاث مرّات أسئل الله الّذي يرى ولایری وهو بالمنظر الأعلى أن يجعلنا وإيّاك ممّن يحبّه الله ويرضاه حتّى نبعث على شكره وذكره وحسن عبادته وأداء حقّه وعلى كلّ شيء اختاره لنا في ديننا ودنيانا وأوُلينا وأُخرانا وأن يجعلنا من المتّقين الّذين لاخوفٌ عليهم ولا هم يحزنون.

فان استطعتم يا أهل مصر ولا قوّة إلّا بالله أن تصدّق أقوالكم أفعالكم وأن يتوافق سرّ کم علانيتكم ولاتخالف ألسنتكم قلوبكم فافعلوا عصمنا الله و إيّاكم بالهدى وسلك بناو بكم المحجّة العظمى وإيّاكم ودعوةالكذّاب ابن هند وتأمّلوا واعلموا أنّه لاسواءُ إمامُ الهدى و إمام الرّدی، ووصيّ النبيّ وعدوّ النبي ؛ جعلنا الله وإيّاكم ممّن يحبّ ويرضى لقد سمعت رسول الله (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) يقول إنّي لاأخاف على اُمّتي مؤمناً ولامشركاً أمّا المؤمنُ فيمنعه الله بايمانه وأمّا المشرك فيخزيه الله

ص: 241

بشر که ولكنّي أخاف عليكمُ كلّ منافق عالم اللّسان يقول ما تعرفون و يفعل ماتنكرون وقال النبي (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) من سرّتهُ حسناتهُ وساءته سيّئاته فذلك المؤمن حقّاً وقد كان يقول: خصلتان لاتجتمعان في منافق حسن سمت ولافقهٌ في سنّة .

واعلم يا محمّد أنّ أفضل الفقه الورع في دين الله والعملُ بطاعته أعاننا الله وإيّاك على شكره وذكره وأداء حقّه والعمل بطاعته فعليك بالتّقوى في سرّ أمرك وعلانيته وعلى أيّ حال كنت عليها جعلنا الله وإيّاك من المتّقين .

أُوصيك بسبع خصال هُنّ جوامعُ الاسلام: اخش الله ولا تخش الناس في الله وخير القول ماصدّقه العمل ولاتقض في أمر واحدبقضائين مختلفين فيتناقض أمرك وتزيغ عن الحق وأحبّ لعامّة رعيتك ما تحبّ لنفسك واكره لهم ماتكره لنفسك و أهل بيتك والزم الحجّة عندالله فأصلح أحوال رعيتّك وخض الغمرات إلى الحقّ ولاتخف في الله لومة لائم وانصح لمن استشاركَ واجعل نفسكَ أسوةً لقريب المسلمين و بعیدهم .

وعليك بالصّوم وإنّ رسول الله عكف عاماً في العشر الأوّل من شهر رمضان وعكف العام المقبل في العشر الأوسط من شهر رمضان فلمّا كان العام الثالث رجع وقضى اعتكافهُ فنام ور آی في منامه ليلة القدر في العشر الأواخر كأنّه ليسجدُ في ماء وطين فلمّا استيقظ رجع من ليلته إلى أزواجه واُناس معهُ من أصحابه ثمّ إنّهم مطر واليلة ثلاث وعشرين فصلّى النّبي حين أصبح فرئي في وجه النّبي (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) الطين فلم يزل يعتكفُ في العشر الأواخر من شهر رمضان حتّى توفّاه الله .

و قال النّبي من صام شهر رمضان ثمّ صام ستّة أيّام من شوال فكأنّما صام السنة جعل الله خلّتنا وودّنا خلّة المتّقين وودّ المخلصين وجمع بيننا وبينكم في دارالرضوان إخواناً على سُرر متقابلين انشاء الله .

خلاصه این کلمات فارسی چنین می آید میفرمایدای مردم مصر از ناستوده بپرهیزید و امتثال فرمان کنید چه شما رهینه فرمانید و روزی از شما باز پرس کنند، و شما در نيك و بد پای بست کردار خویشید چنانکه خدای فرماند «كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ » و بازگشت شما بسوی خداوند است، و بدانید که خداوند، از کردار شماخواه

ص: 242

كوچك و خواه بزرك پرسش خواهد کرد و بر آنجمله پاداش و اگر نه کيفر خواهد فرمود پس اگر کیفر کند حق ماست چه ما ستمکارانیم و اگر پاداش فرماید ارحم الراحمين است و بدانید آنچیز که بندگانرا برحمت خداوند و آموزش پروردگار نزديك كند اقدام طاعت و عبادت و تقدیم توبت و انابت است پس بر شماست پرهیز کاری که خیر دنیا و آخرت را از بهر شما فراهم کند و از دنیا و آخرت شما را بر خوردار دارد و بدانید ای بندگان خدا چون مرد مؤمن در طلب دنیا ووسعت عيش عبادت کند رحمت خداوند زحمت او را به در نگذارد و دنیای او را ساخته کند و حال آنکه در آخرت نیز در شمار نیکو کار انست و اگر در طلب آخرت رنج برد و خدایرا پرستش کند خداوند بهر نیکوکاری گناهی از صفيحه اعمال او بسترد زیرا که حسنات ماحی سیئاتست و روز برانگیزش حسنات او را بشمار گیرند و یکی را بده بلکه بهفتاد جزای نيك عطا فرمایندودر غرفات بهشت مامن و ماوی دهند و چون بنده مومن بی طمع دنيا و طلب بهشت خدایرا عبادت

کند خداوند دنیای او را معمور دارد و او را در آخرت کامروا فرماید و مهمات اورا در دنیا و آخرت کفایت کند و آنچه او را در ینجهان عطا فرماید بپاداش او در آن سرای بحساب نگیرد و بیرون حساب او را اجر دهد .

بدانید ای بندگان خدا که بندگان مومن و پرهیزکاران متقی در منافع دنیوی با اهل دنیا شريك و سهیم اند و اهل دنیا در منافع اخروی با ایشان شريك نباشند همانا شريك باشند اهل دنیا را در دنیای ایشان ، در اكل وشربو لبس جامه و تزویج زنان و دیگر چیزها با ایشان شراکت کنند و فزونی جویند و در آخرت نیز در جوار خدای عزوجل جای گیرند و از لذات ایشان کاسته نشود و دعوات ایشان با اجابت مقرون گردد پس آنکس که خردمند باشد از وصول این مقام خویشتن داری نكند .

بدانید عبادالله چون پروردگار خود را پرهیزکار باشید و خویشتن را از ناشایست باز دارید چنانست که خدایرا بنيكوتر وجه عبادت کرده اید و بفاضلتر

ص: 243

امر فرایاد داشته اید و با بهتر حال سپاس گذاشته اید و در طریق بندگی پای اصطبار استوار نموده اید و در راه خداوند بصعب تر کار جهان فرموده اید اگر چند جز شما در صلوة و صیام از شما بزيادت قيام داشته اند چون شما خدایرا پرهیزکارتر و آل محمّد را خاضع تر و خاشع تر باشید فزونی شماراست، هان ای بندگان خدای از مرگ بهراسید و از در رسیدن او بترسيد وزاد و راحله این راه بسازید چه ناگاه درمی آید بامری بزرگی: یا همه خیر است که هرگزشر با او یار نشود یاهمه شرّیست که هرگز روی خیر نبیند و هیچکس نیست که ازینجهان بیرون شود و بداند که بسوی بهشت میرود یا بدوزخ در میشود؟ و او دشمن خداست یا دوست او؟ اگر درهای بهشت بر روی او گشوده شود و راه نموده اید پس نظاره کند بر آنچه خداوند از برای دوستانش مهیا ساخته پس فارغ شود از هر شاغلى و سبك گردد از هر شغلی و اگر دشمن خداست درهای جهنم بر روی او گشوده شود و طریق واضح گردد پس نگران شود آنچه را خداوند از بهر دشمنان آفریده پس در آید بهر مكروهی و دورشود از هر سروری .

بدانید ای بندگان خدا هیچکس را از مرگی چاره نیست حذر کنید از رسیدن مرگ چون بسیج راه نکرده باشید، همانا شما شکاران مر گید: اگر بجای باشید شما را فرو گیرد اگر بگریزید بشما دررسد چه ملازمت مرگ با شما از سایۀ شما با شما افزونست و نواصی شما ماخوذ اوست پس مرگ را فراوان بیاد آورید۔ چون هوا وهوس بر شما غلبه جوید زیرا که واعظی از مرگ بهتر بدست نشودرسول خدا فرمود فراوان یاد مرگ کنید که آن هادم لذات است.

بدانید ای بندگان خدا اگر خداوند نیامرزد ورحم نکند بعد از مرگ کار صعب تر افتد بترسید از قبر و فشار قبر و تنگی قبر و ظلمت قبر همانا هرروزهمی گوید منم خانه خاك منم خانه غربت منم خانه کرمان و جانوران همانا قبرياباغی است از باغهای بهشت یا بیغوله ایست از بیغولهای جهنم چه اگر مسلم را بخاك سپارند زمین با او خطاب کند که مرحباً و أهلاً دوست داشتم که تو بر پشت من گام زنی

ص: 244

اکنون که با تو نزديك شوم خواهی دانست که کار من با تو چگونه بود و در زمان تا جائی که چشم او کار کند گشاده شود و چون کافریرا بخاك سپارند زمین با او خطاب کند که لامرحباً و لا أهلا دشمن میداشتم که تو بر پشت من گام زنی اکنون که با تو نزديك شوم کردار خود را با تو نمودار کنم و در زمان او را چنان فشار کند که اضلاع او یکدیگر بر چفسد .

بدانید تنگی معیشت که خدای خبر داده عذاب قبر است که خداوند اندر قبر بر کافران نودونه تن اژدرها میگمارد که اجساد کافرانرا تا روز برانگیز گاه همی گزند چگونه اژدرها که اگر یکی از آنها بر روی زمین بردمد ابدا از روی زمین گیاهی سر بر نزند بدانید عباد الله که جانهای شما را تاب و توانائی نیست و بدنهای شما بسی نرم ورقيق است چنانکه عذاب و عقاب اندك را برنتابند پس بر خویشتن رحم کنید از عذابی که طاقت حمل آن نخواهید داشت پس آنکار بدست کنید که خدای دوست دارد و بترك گوئید آنچه را مکروه میشمارد .

و بدانید ای بندگان خدای که آنچه بعد از قبر دیدار کنید بسی صعب تر است از آنچه در قبر دیده اید روزیست که از هول و هیبت آن صغير پير شود و پیر بی خویشتن گردد و زنان حامل جنينها ساقط کنند و مرضعه از کار شیر خواره اش ذاهل گردد روزیست که شر آن نشیب و فراز را فرو گیرد و زمین و زمان در فزع افتد و فریشتگان که از معاصی معصومند در غمرات هول و فزع فرو شوند وسماء سبعه و جبال راسيه و اراضی گسترده دستخوش فزع و پایمال فساد گردد و سپهر بلند که خلل نپذیرد شکافته شود و روزگار دیگر گونه آید و کوهساران چنان گداخته شود که نمودار سراب گردد پس در صور دمیده شود و هر آفریده که در آسمانها و زمینهاست بیخویشتن افتد تا چند که خدای خواهد پس چیست حال کسیکه بگوش و چشم و دست و پای و فرج و بطن آلودۀ جرم و جریرت گردد و در خدای عاصی باشد اگر خدایش نیامرزد و رحم نفرماید..

بدانیدای بندگان خدای از پس این روزگار سخت تر شود و دو اهي مظلمه دیدار

ص: 245

کند اگر خدای بر ما نبخشاید و آن آتش افروخته جهنم است که بنگاهش بعیدو حدّت و سورتش شدید است و عذابش نو بنو در آید و مغزها را با گرزهای آهن بفرساید و مردم عطشانرا شراب ریم بپیماید و این عذاب و عقاب هرگز سستی نپذیرد و هیچکس از ساکنین دوزخ هرگز نمیرد، داريست که رحمت خداوند در آنجا راه نكند و استغاثت هیچ آفریده شنیده نشود .

بدانید ای بندگان خدای با اینهمه رحمت خدای که محیط است بر تمامت اشیاء دریغ نمیدارد از بندگان خویش بهشتی را که با ندازه آسمانها و زمینها پهناور است خیریست که از پس او شر دیدار نمیشود و شهوتیست که بینهایت نمی آید و لذتیست که فانی نمیگردد و مجمعی است که پراکنده نمیشود جماعتی باشند که در جوار خداوند در آیند و غلمان بهشتی در برابر ایشان با طبقهای زر، آکنده بفوا که دریاحین ایستاده شوند . همانا مردی در حضرت رسول خدای بعرض رسانید که من اسبهای رهوار را نيك دوست میدارم آیا اندر بهشت خیل باشد؟ فرمودسوگند بدانکس که جان من بدست اوست که اندر بهشت خيلها از ياقوت احمر باشد که بهشتیان سوار شوند و در درختستانهای بهشت سیر کننده دیگری بعرض رسانید که مرا صوت خوش پسنده آید آیا در بهشت صوت حسن شنیده اید؟ فرمود سوگند بدان کس که جان من بدست اوست خداوند از بهر آن کس که صوت حسن دوست دارد فرمان میکند درختي را که میشنواند او را صوتی بتسبیح که هیچ گوشی بهتر از آن نشنیده است مردی دیگر عرض کرد یا رسول الله من شتر را دوست میدارم آیا اندر جنت شتران باشند فرمود سوگند بدان کس که جان من بدست اوست که در بهشت شتران از یاقوت احمر باشند که جهاز از زرسرخ دارند و هر يك مسندی از دیباج بر پشت گسترده دارندو أهل بهشت بر آنها سوار شوند و در خلال اشجار جنّت عبور دهند و اندر جنت صور مردان و زنانی است که بر مراكب اهل بهشت سوار شوند و اگر یکی از اهل بهشت را صورتی بشگفت آرد و از خدای خواستار شود که خداوند آن صورت گردد در زمان بدانصورت بر آید و اگر صورت

ص: 246

زنی او را بشگفت آرد و از خدای بخواهد که ضجيع او بدانصورت باشدهم در زمان بدان صورت بر آید. .

همانا اهل جنت در هر روز جمعه زیارت میکنند خداوند جبّاررا و مقربين حضرت گروهی بر منابر نوروجماعتی بر منابر یاقوت و جمعی بر منابر زبرجد در برخی بر منابر مشك جای دارند و در نور خداوند عزوجل مینگرند و خداوند جل جلاله در روی ایشان نگرانست پس ابری ایشان را فرو گیرد و برایشان نعمت و لذت و سرور و بهجت فرو بارد چندانکه جز خدای مقدار آن نداند با اینهمه رضای خداوند ازینجمله فاضلتر است بدانید ای بندگان خدای اگر نه این بود که ما نترسیدیم الا ببعض چیزی که خداوند بیم داده ما را هر آینه شایسته بود که خوف ما فراوان شود از چیزیکه طاقت نداریم و بر آن صبر نتوانیم و اینکه شدت کند شوق ما چیزی که مستغنی از آن نتوانیم بود هان ای عباد الله اگر توانید بزیادت کنید خوف خودرا از پروردگار خود و این فعل نیکورا دست باز ندارید چه هندسه طاعت بندگان باندازه خوف ایشانست چه آن کس در طاعت خداوند فاضلتراست که خوفش از خداوند بیشتر است .

اکنون ای محمّد نگران نماز خویش باش تاچگونه نماز خویش بیای بری زیرا که تو جماعتی را امامی ، سزاوار آنست که اعمال نماز رانیكو بدانی و بوقت نماز گذاری زیرا که اگر در نماز امام و نماز آنان که اقتدا بوی کنند نقصانی بادید آید گناه اینجمله بر امام حمل شود و اقتدا کنندگانرا زیانی نرسد بدان ای محمّد

که اعمال تو بجمله تابع نماز است آن کس که نماز را فاسد گذاشت فساددیگر اعمالش از نماز افزونست، و بدانکه وضو شرط تمام صلوة است و نصف ایمان است پس نگران باش در نماز ظهر تا بوقت ارا كني و تعجیل مکن بیرون رفت تا ازین فريضه فراغت جوئی وواپس میفکن از وقت تا مشغول کار دیگر باشی همانا مردی بحضرت رسول آمد و از وقت صلوة پرسش کرد رسول خدای فرمود جبرئیل بمن آمد و وقت نماز را بنمود پس نماز ظهر را بگذاشت وقتی که شمس را زوال برسید

ص: 247

و نماز عصر را بگذاشت گاهی که گونه آفتاب بگشت و نماز مغرب را بگذاشت گاهی که شمس ناپدید گشت و نماز عشا را بگذاشت وقتی که شفق بنشست و نماز صبح را بگذاشت وهنوز ستارگان دیدار بودند همانا رسول خدای بدینگونه نماز گذاشت پس اگر توانی بر طریق سنت روی ، وراه روشن را دست باز ندهی ، پس در رکوع و سجود خویش نگران شو، رسول خدای دررکو ع سه کرت فرمود: سبحان ربی العظیم و بحمده و چون برخاست فرمودسمع الله لمن حمده اللهم لك الحمدملاسمواتك وملاارضك وملا ماشئت من شیء ودر سجودسه کرت فرمودسبحان ربی الاعلی و بحمده.

سؤال میکنم از خداوندی که می بیند و دیده نمیشود که بگرداندمار اوترااز آن کس که دوست میدارد او را خداوند و ازوراضی است تا بپای شویم شکر اوراو ذكر او را وحسن عبادت او را وادای حق اورا برهر چیز که اختیار کرده است از از برای ما در دنیای ما و دین ما و اول ما و آخر ما و اینکه بگرداند ما را از جمله پرهیزکارانی که خوفي وحزنی از بهر ایشان نیست .

هان ای أهل مصر چنان باشید که راست آید گفتار شما، با کردار شما و اینکه موافقت کند پنهان شما با آشکار شما و مخالفت نکند زبانهای شما بادلهای شما خداوند مارا و شما را برطریق هدایت بدارد و براه راست ببرد هان ایمردم مصر بپرهیزید از معويه و بدانید که او بدترين امام است و خبیث ترین دشمن است رسول خدارا ، خداوند بگرداند ما را و شما را از آن کس که دوست دارد او را وراضی باشد.

همانا شنيدم از رسول خدا که فرمود من بیمناك نيستم بر امت خود از آنکس که مومن است و آن کس که مشرکست چه مومن را خداوند بیمن ایمان او محفوظ میدارد و مشرکرابشرّ شرك او مخذول می فرماید لکن میترسم برشما از منافقان که دل دانا وزبان گویا دارند سخن بمعروف میکنند و مرتکب منکر میشوند .

رسول خدای فرمود:مومن کسی است که از حسنات خودمسرور شود و از سیئات خویش محزون گردد و نیز فرمود در منافق حسن رای و علم در سنت و شریعت فراهم نشود .

بدان ای محمّد که فاضلترین فقه، ور ع در دین خداوطاعت خداوند است خداونداعانت کندمارا و ترا بر شکر خدای وذکر او وادای حق او و عمل بطاعت او پس بر تست که

ص: 248

در سر و علانيه پرهیز کار باشی خداوند ما را و ترا از پرهیزگاران بدارد .

هان ای محمّد بترس از خدای و از مردمان در کار حق بيمناك مشو و بدان که بهترین قول آنست که با عمل راست آید . و در امر واحد بدوحكم مختلف حکومت مکن وروی از حق برمتاب و دوست میدار از بهر رعیت چیزی که از بهر خود دوست داری و مكروه میدار چیزیرا که از بهر خود و اهل بیت خود مکروه میدازی و باصلاح حال رعیت میکوش و از زحمت در راه حق میندیش و در کار حق از ملامت کس باك مدار و با آن کس که با تو کار بشوری کند طریق نصیحت فرومگذار و کردار خویش را اُسوه مسلمانان فرمان.

و بر تست که روزه بداری . همانا رسول خدای در سالی در عشر اول رمضان اندر مسجد اعتکاف میفرمود و در سال ثانی در عشر ثانی معتكفت شد و در سال سیم چون از ابتدای عشر سیم رجوع باعتکاف فرمود(1) در خواب دیدار کرد که ليلة القدر در عشر اواخر است و حضرتش كأنّه بر آب و گل سجده میکند. چون از خواب انگیخته شد بامدادان باجماعتی از اصحاب آهنگ سرای خویش فرمود (2) در شب بیست و سیم رمضان سحابی متراکم گشت و باررانی، بیارید وچون صبحگاه حضرتش نماز بامداد بگذاشت روی مبارکش باب و گل آلوده گشت و از آن پس هرسال در شهر رمضان در عشر اواخر اعتکاف میفرمود تا گاهی که بسرای دیگر تحویل

کرد و هم رسول خدای فرمود که هر کس در شهر رمضان روزه بدارد و شش روز از شوال را صایم باشد چنانست که در تمامت سال روزه گرفته است خداوند دوستی ما و محبت مارا چنان بدارد که دوستی متقین و محبت مخلصين است و میان ما و شما در دار رضوان دوری و پراکندگی نیفکند انشاءالله چون این کتاب را بمحمد بن ابی بکر آوردند در نزد خویش همی داشت و بدان کار همی کرد . . در خبر است که بعد از شهادت محمّد بن ابی بکر چنانکه عنقریب بشرح میرود

ص: 249


1- بلکه معنی چنین است: چون سال سیم شد برگشت و در عشر اول اعتكاف کرد درخواب...
2- یعنی اعتکاف خود را شکست

این مکتوب بدست عمرو بن العاص افتاد و او نزديك معويه فرستاد معويه در آن مکتوب مینگریست و شگفتی میگرفت ولید بن عقبه گفت چند در این مکتوب

شگفتی نظاره خواهی کرد فرمان کن تا در آتش بسوزانند معاویه گفت چنین سخن مکن این رای نیست که تو میزنی ولید گفت رای آنست که مردمان بدانند که تو از علی ابوطالب اخد احادیث میکنی و شاگرد فرمان اوئی؟ معويه گفت ويحك مرا فرمان میکنی که علمی بدین شگرفی را بسوزانم؟! سوگند با خدای که علمی چنين جامع و حکمتی چنین حاوی نشنیده ام وليد گفت اگرتوباعلم وحکمت علی و فضای او عقیدتی چنین استوار داری از بهر چه با او کارزار میکنی گفت اگر نه این بود که علی عثمانرا بكشت، هرگز با او قتال نکردم پس ساعتی معويه ساكت شد آنگاه سر برداشت و گفت واجب نمیکند که مردمان را بیاگنهانم که این احادیث از على بما رسیده بلکه میگویم این مکتوب ابو بکر است (1) که در نزد پسرش محمّد بود اینك بما رسیده و از آن بهره میتوانیم گرفت و این مکتوب در خزاین بنی امیه بود تا نوبت خلافت بعمر بن عبدالعزیز رسید وی آشکار ساخت که این مکتوب على (علیه السّلام) است بالجمله چون على(علیه السّلام) بدانست این مکتوب بدست معوية افتادسخت محزون گشت و بدین شعر تمثّل جست :

لقد عثرت عثرة لاأعتذر*** سوف أكيس بعدها و أستمر

و أجمع الأمر الشتيت المنتشر

مشاورت معويه با اصحاب خود در فتح مصر ودفع محمد بن ابی بکر در سال سی و هشتم هجری

چون أمير المؤمنين على (علیه السّلام) از صفين بكوفه مراجعت فرمودو قصه حكمين بنهایت شد و مردم شام با معويه بخلافت سلام دادند و او از جانب أمير المؤمنین علی(علیه السّلام) لختی ایمنی حاصل کرد یکباره دل در فتح مصر بست و عمرو بن العاص وحبيب بن مسلمه و بسر بن ارطاة و ضحاك بن قیس و عبدالرحمن بن خالد و شرحبيل بن السمط

ص: 250


1- این صحیح نیست چه درضمن عهدنامه ، مو به مشرك ودشمن رسول خدا خوانده شده و معاویه خود چنین نامه را آشکار نمیکرد

و ابوالاعور السلمي و حمزة بن مالك ودیگرقوّاد سپاه و بزرگان در گاه را حاضر ساخت و با ایشان در فتح مصر سخن بشوری کرد عمرو بن العاص که از نخست دین خویش را بوعده ایالت مصر فروخته بود فرصت بدست کرده فرس طلب وطمع برانگیخت و چند که توانست در تشدید عزم معويه و تحریص خاطر او سخنهای دلپذیر گفت و همکنان بجمله رای عمرو عاص بصواب شمردند و سخن با او یکی کردند پس معويه دل قوی کرد و با مسلمة بن مخلد انصاری و معوية بن خديج الکندی ودیگر شیعیان عثمان که در خُربِتا جای داشتند وخاصة باعلى(علیه السّلام) خصم بودند مکتوب کرد و ایشانرا بخونخواهی عثمان دعوت نمود و ایشان را باعانت خویش مطمئن خاطر ساخت.

و از آنسوی چون یکماه بیش و کم از ایالت محمّد بن ابی بکر در مصر منقضى شد و عمال خویش را در بلاد و امصار مصر فرمانروا ساخت رسولی بخريتا گسیل داشت و معويه بن خدیج و شیعیان عثمانرا مکتوب کرد که بی توانی بنزديك ما کوچ دهید و در طاعت ومتابعت ما بيعت خويشرا استوار کنید و اگر نه از خربتا و اسکندریه و آنجا که بلاد ماست بیرون شوید آنجماعت خاصه اینوقت که بحمایت معوية بن ابی سفیان مستظهر بودند سخن محمّد بن ابی بکر را وقعی نگذاشتند و در پاسخ نوشتند که ما بنزديك تو کوچ ندهیم و از اینجا نیز بیرون نشویم بلکه ایدر بیاشیم و بنگریم که امر خلافت با معويه راست شود یا برعلی فرود آید؟ چون رسول باز آمد و این خبر بمحمد بن ابی بکر بر داشت محمّد در خشم شد و ابن جمہان البلوی و یزیدبن الحارث الكناني را با فوجی از ابطال لشکر بدفع آنجماعت مامور داشت ایشان برفتند تا بارض خربتا ، و از آنسوی معوية بن خديج نیز پذیره جنگی شد و هر دو لشکر روی باروی شدند وصف راست کردند و جنگ در پیوستند ظفر با معوية بن خدیج افتاد ابن جمهان و یزید بن حارث شهید شدند و لشکر ایشان هزیمت شدند چون هزيمتيان مراجعت کردند محمّد بن ابی بکر از نولشکری ساخت و با سرهنگی از بنی کلب روان داشت وی نیز بر فت و قتال داد تا کشته شد و سپاهی شکسته باز

ص: 251

آمد اینوقت معوية بن خديج فوتی بکمال یافت و با عثمانیها تاسكاسك بشتافت و مردم را بخونخواهی عثمان دعوت کرد گروهی انبوه بروی گرد آمدند و کار مصر بر سهل بن ابی بکر شوریده گشت و رفع خراجو اخذزکوة بتعويق وتعطيل رفت . چون این خبر بأمير المؤمنين على (علیه السّلام) آوردند فرمود از اصحاب ما قيس بن سعد بن عباده و اگر به اشتر نخعی را با یالت مصر باید مامور داشت تا کار آن مملکت را بنظام کنند اما قیس بن سعد را وقتی از مصر طلب داشت بسرداری بعضی از لشکر گماشت وهمی خواست چون کار معويه بنهایت شود اور اب حکومت مملکت آذربایجان گسیل سازد لاجرم حکومت مصر بر اشتر فرود آمد و اینوقت اشتر نخعی در اراضی جزیره و نصيبين جای داشت أمير المؤمنين (علیه السّلام) اورا بدینگونه منشور کرد تاحاضر حضرت شود .

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّکَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَی إِقَامَهِ اَلدِّینِ وَ أَقْمَعُ بِهِ نَخْوَهَ اَلْأَثِیمِ وَ أَسُدُّ بِهِ اَلثَّغْرَ اَلْمَخُوفَ وَ قَدْ کُنْتُ وَلَّیْتُ مُحَمَّدَ بْنَ أَبِی بَکْرٍ مِصْرَ فَخَرَجَ عَلَیْهِ خَوَارِجُ وَ کَانَ حَدَثاً لاَ عِلْمَ لَهُ بِالْحُرُوبِ - فَاقْدَمْ عَلَیَّ لِنَنْظُرَ فِی أَمْرِ مِصْرَ وَ اِسْتَخْلِفْ عَلَی عَمَلِکَ أَهْلَ اَلثِّقَهِ وَ اَلنَّصِیحَهِ مِنْ أَصْحَابِکَ.

در جمله میفرماید تو آن کسی که اهل حق را پشتوانی کنی و لوای دین را افزاخته داری و نخوت دشمنان شریعت را در هم شکنی و ثغور مسلمین را از ترکتاز بیگانه محفوظ داری همانا من محمّد بن ابی بکر را بولايت مصر گسیل داشتم گروهی از خوارج بروی بیرون شدند و کار مصر را آشفته کردند و محمّد نورس است و در کار حرب وضرب مجرّب نیست پس بجانب من شتاب گیر تا در کار مصر نگران شویم و از مردم خویش آنکس که وثوق بدو داری در اراضی جزیره و نصبين منصوب دار چون اشتر نخعی منشور أمير المؤمنين (علیه السّلام) را قرائت کرد شبيب بن

ص: 252

عامر الازدی را از قبل خود در نصيبين نصب کرده و خویشتن بحضرت أمير المؤمنين آمد على(علیه السّلام) حديث مصر و قصّه خوارج را با او بشرح کرد و فرمود جز ترا از بهر این امر پسنده ندارم ترا بمصر بایدرفت هم اکنون بسیج راه کن و من بحصافت عقل ورزانت رای تو مستظهرم استعانت از خدای بجوي و شدت را با لين وعنفرا را با لطف و نیش را با نوش میدار چند که ممکن است کارها را بمدارا چاره کن و اگر نه چون سنگ خاره باش و از آن پیش که اشتر طريق مصر پیش دارد أمير المؤمنين (علیه السّلام) این مکتوبراباهل مصر نگاشت وار سال. داشت :

مِنْ عَبْدِ اَللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِلَى اَلْقَوْمِ اَلَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ حِينَ عُصِيَ فِي أَرْضِهِ وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ فَضَرَبَ اَلْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى اَلْبَرِّ وَ اَلْفَاجِرِ وَ اَلْمُقِيمِ وَ اَلظَّاعِنِ فَلاَ مَعْرُوفٌ يُسْتَرَاحُ إِلَيْهِ وَ لاَ مُنْكَرٌ يُتَنَاهَى عَنْهُ.

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اَللَّهِ لاَ يَنَامُ أَيَّامَ اَلْخَوْفِ وَ لاَ يَنْكُلُ عَنِ اَلْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ اَلرَّوْعِ أَشَدَّ عَلَى اَلْفُجَّارِ مِنْ حَرِيقِ اَلنَّارِ وَ هُوَ مَالِكُ بْنُ اَلْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ اَلْحَقَّ فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اَللَّهِ لاَ كَلِيلُ اَلظُّبَةِ وَ لاَ نَابِي اَلضَّرِيبَةِ فَإِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا وَ إِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا فَإِنَّهُ لاَ يُقْدِمُ وَ لاَ يُحْجِمُ وَ لاَ يُؤَخِّرُ وَ لاَ يُقَدِّمُ إِلاَّ عَنْ أَمْرِي وَ قَدْ آثَرْتُكُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِي لِنَصِيحَتِهِ لَكُمْ وَ شِدَّةِ شَكِيمَتِهِ عَلَى عَدُوِّكُمْ.

میفرماید این مکتوبیست از أمير المؤمنین علی بجانب جماعتی که رضای خدایرا بر بیفرمانان خشمگین گشتند گاهیکه عصبان عامیان مملکت خدایرا فرو گرفت و حقوق خداوند را ستمکاران ببردند و بفرمانی کردند و سلطان ظلم و جور

ص: 253

سراپرده حشمت بر سر مومن و فاجر و مقیم و مسافر افراخته کرد پس هیچ معروفی آماده نگشت و هیچ منکری باز ایستاده نشد.

ابن ابی الحدید در شرح این مکتوب مینویسد که على (علیه السّلام) در این کلمات بشهادت قأطعه تصریح فرموده که عثمان عصیان کرد و اتيان بمنکر نمود و قتل او واجب افتاد زیرا که مردم مصر بر او غضب کردند و از مصر بمدينه شدند و او را حصار دادند و مقتول ساختند، وقتی که میفرماید اهل مصر درراه خدا غضب کردند مكشوف می افتد که عثمانرا واجب القتل دانسته .

اکنون با سر ترجمانی بازگردیم میفرماید بنده از بندگان خدایرا بسوی شما گسیل داشتم که هنگام خوف و دهشت خوابرا بر خویشتن حرام داند و گاه بیم و هراس از دشمنان روی بر نتابد و بر زبان فجّار از زبانه نارسخت تر است. و اواشتر نخعی مالك بن الحارث از قبیله مذحج است پس فرمان اورا گوش دارید و امراو را چون سخن بحق کند مطيع و منقاد باشید زیرا که مالك شمشیری از شمشیرهای خداست شمشیریکه تیز نائی او کندی نپذیرد و در بریدن و دویدن بیفرمانی نکند پس اگر فرمان کند که آهنگ جهاد کنید توانی مجوئید و اگر بفرماید که ساکن دار باشید بروی انکار مکنید زیرا که او جز بفرمان من قدمی فراپس نگذارد همانا من او را از بهر شما بر خویشتن اختيار کردم تا شما را یاری کند و دشمنان شمارا دفع دهدو السلام.

وهم این نامه را أمير المؤمنين بأهل مصر نگاشت و اشتر نخعی را سپرد :

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ وَ مُهَيْمِناً عَلَى اَلْمُرْسَلِينَ فَلَمَّا مَضَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ تَنَازَعَ اَلْمُسْلِمُونَ اَلْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ فَوَ اَللَّهِ مَا كَانَ يُلْقَى فِي رُوعِي وَ لاَ يَخْطُرُ عَلَى بَالِي أَنَّ اَلْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا اَلْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ لاَ أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّي مِنْ بَعْدِهِ فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ اِنْثِيَالُ اَلنَّاسِ

ص: 254

عَلَى فُلاَنٍ يُبَايِعُونَهُ فَأَمْسَكْتُ بِيَدِي حَتَّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ اَلنَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ اَلْإِسْلاَمِ يَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دِينِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ اَلْإِسْلاَمَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرَى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً تَكُونُ اَلْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلاَيَتِكُمُ اَلَّتِي إِنَّمَا هِيَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلاَئِلَ يَزُولُ مِنْهَا مَا كَانَ كَمَا يَزُولُ اَلسَّرَابُ أَوْ كَمَا يَتَقَشَّعُ اَلسَّحَابُ فَنَهَضْتُ فِي تِلْكَ اَلْأَحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ اَلْبَاطِلُ وَ زَهَقَ وَ اِطْمَأَنَّ اَلدِّينُ وَ تَنَهْنَهَ.

میفرماید خداوند محمّد را برسالت مبعوث داشت تا مردمانرا از بیفرمانی بیم دهد و بر پیغمبران گواه و نگهبان باشد آنگاه که برای دیگر تحویل داد مسلمانان بعد از وی در امر خلافت منازعت افکندند سوگند با خدای بخاطر من راه نمیکرد

که قبایل عرب بعد از رسول خدا أهل بيت او را از امر خلافت دفع دهند و این منصب که خاص من بود از من بگردانند و بیم نداد مرا در غصب حق من اقتحام مردم بر فلان و بیعت ایشان با او .

ابن ابی الحدید گوید فلان فرموده وابو بکر را خواسته این کلمه را در مقام تحقیر و تخفیف و تذمم کسی گویند و از نام او اعراض کنند چنین معلوم میشود که أمير المؤمنين ازين مكتوب همی خواست مردم مصر را بیاگاهاند که ابو بكر غصب حق او کرد و خلافت او نیز باطل بود .

بالجمله، آنگاه میفرماید که بعد از بیعت مردم با ابو بکر من دست بازداشتم و با او بیعت نکردم تا گاهی که مردم مرتد شدند و از اسلام سر برتافتند و گروهی بدروغ دعوی پیغمبری کردند اینوقت نگریستم که اگر اسلام را نصرت نکنم دین اسلام محو ومنسیّ گردد و این مصیبت بر من صعب تر از غصه بحق من بودچه مدت خلافت روزی چند بیش نیست و عنقریب زایل میشود چنانکه سراب زایل

ص: 255

میشود و سحاب شکافته میگردد پس بنصرت دین بر خاستم تا باطل زایل شد و دین استقرار یافت و دست کفار از کار بازایستاد .

على(علیه السّلام) ازین کلمات کانّه پاسخ میگوید آنکس را که بگويد يا أمير المؤمنين اگر توخلافت ابوبکر و عمر را باطل میدانستی چرا ایشانرا نصرت میکردی چه بیشتر وقت بمشورت تو کار میکردند و تو شیعیان خاص خویش را مانند سلمان و مقداد و جز ایشانرا و هچنان از بني هاشم را بالشكر ایشان بجنگ روم و ایران میفرستادی بشرحی که در کتاب خلفا رقم کردیم؟ در جواب میفرماید خلافت ایشان بر باطل بود و من از بهر آنکه دین اسلام یکباره ازمیان نرود و مردم طریق بت پرستی نگیرند لاجرم ایشان را نصرت کردم .

ذکر کتاب عهدنامه امیر المومنین(علیه السّلام) از برای اشتر نخعی هنگامی که اورا مأمور بایالت مصر فرمود : در سال سی و هشتم هجری

و در حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) مكشوف بود که اشتر نخعی حکومت مصر نخواهد کرد این مکتوب مبارکرا از بهر آن نوشت که مسلمانان تا قیامت این پند و حکمت را بکار بندند و مرسلاطين جهانرا در هر امارت و ایالت قانونی بدست باشد که بدان قانون رفع زكوة و خراج بشود و هیچ ظلم وستم را آماج نگردد اكنون من بنده آن مکتوب مبارك را لخت لخت مینویسم و ترجمانی میکنم تا عارف و عامی باندازه فهم خویش بهره گیرند :

ببِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم . هذا ما أمَرَ بِهِ عَبدُ اللّهِ عَلِیٌّ أمیرُ المُؤمِنینَ مالِکَ بنَ الحارِثِ الأَشتَرَ فی عَهدِهِ إلَیهِ حینَ وَلّاهُ مِصرَ : جِبایَهَ خَراجِها ، ومُجاهَدَهَ عَدُوِّها ، وَاستِصلاحَ أهلِها ، وعِمارَهَ بِلادِها . أمَرَهُ بِتَقوَی اللّهِ ، وإیثارِ طاعَتِهِ ، وَاتِّباعِ ما أمَرَ اللّهُ بِهِ فی کِتابِهِ مِن فَرائِضِهِ وسُنَنِهِ الَّتی لا

ص: 256

یَسعَدُ أحَدٌ إلّا بِاتِّباعِها ، ولا یَشقی إلّا مَعَ جُحودِها وإضاعَتِها ، وأن یَنصُرَ اللّهَ بِیَدِهِ وقَلبِهِ ولِسانِهِ ؛ فَإِنَّهُ قَد تَکَفَّلَ بِنَصِر مَن نَصَرَهُ ، إنَّهُ قَوِیُّ عَزیزٌ . وأمَرَهُ أن یکسِرَ مِن نَفسِهِ عِندَ الشَّهَواتِ ؛ فَإِنَّ النَّفسَ أمّارَهٌ بِالسّوءِ إلّا ما رَحِمَ رَبّی ، إنَّ رَبّی غَفورٌ رَحیمٌ . «وأن یَعتَمِدَ کِتابَ اللّهِ عِندَ الشُّبَهاتِ ؛ فَإِنَّ فیهِ تِبیانَ کُلِّ شَیءٍ ، وهُدیً ورَحمَهً لِقَومٍ یُؤمِنونَ . وأن یَتَحرّی رِضَا اللّهِ ، ولا یَتَعَرَّضَ لِسَخَطِهِ ، ولا یُصِرَّ عَلی مَعصِیَتِهِ ، فَإِنَّهُ لا مَلجَأَ مِنَ اللّهِ إلّا إلَیهِ» . ثُمَّ اعلَم یا مالِکُ أنّی وَجَّهتُکَ إلی بِلادٍ قَد جَرَت عَلَیها دُوَلٌ قَبلَکَ مِن عَدلٍ وجَورٍ ، وأنَّ النّاسَ یَنظُرونَ مِن اُمورِکَ فی مِثلِ ما کُنتَ تَنظُرُ فیهِ مِن اُمورِ الوُلاهِ قَبلَکَ ، ویَقولونَ فیکَ ما کنتَ تَقولُ فیهِم ، وإنَّما یُستَدَلُّ عَلَی الصّالِحینَ بِما یُجرِی اللّهُ لَهُم عَلی ألسُنِ عِبادِهِ ، فَلیَکُن أحَبَّ الذَّخائِرِ إلَیکَ ذَخیرَهُ العَمَلِ الصّالِحِ ، فَاملِک هَواکَ ، وشُحَّ بِنَفسِکَ عَمّا لا یَحِلُّ لَکَ ؛ فَإِنَّ الشُّح بِالنَّفْسِ الْإِنْصَافُ مِنْهَا فِیمَا أَحَبَّتْ أَوْ کرِهَت.

میفرماید این عهدیست از امیر المومنين على (علیه السّلام) که بدان امر میفرماید مالك بن حارث اشتر نخعی را گاهی که اورا ایالت و امارت مصر داد تاخراج آن مملکت را فراهم کند و با دشمنان دین از در جهاد بیرون شود و کار مردم آنمملکت را بصلاح آرد و بلاد و امصار آن اراضی را عمارت فرماید و مامور ساخت اورا که از خدا بیم کند و پرهیزکاری آئین سازد و طاعت او را از دیگر کارها اختیار کند و بدانچه در کتاب کریم از فرایض و سنن فرمان کرده گردن نهد همانا هیچکس دولت سعادت نبرد جز اینکه طریق فرایض و سنن سپرد وهیچکس شقی و بدبخت نشود جز اینکه فرایض و سنن را ضایع و فرو گذارد و انکار کند و دیگر فرمان کرد او را که نصرت کند دین خدایرا بدست و دل وزبان، خداوند بزرگی اسمی که

ص: 257

ضامن است نصرت آنکس راکه دین أورا نصرت کند و ضامن است عزت آنکس را که دوستان اورا ارجمند دارد و دیگری فرمان کرد او را که نفس خویش را درهم شکند و او را از اقتحام درهو اوهوس باز پس افکند چه نفس انسانی بکارهای نکوهیده فراوان فرمان دهد و جز طریق شهوت و غضب نسپرد الا آنکه رحمت خداوندشامل حال بندۂ مستمند گردد .

هانی مالك دانسته باش که من تورا ببلادی روان داشتم که مردم آن بلاد قبل از تو حوادث گوناگون دیده اند و در تحت فرمان سلاطین عدل وجور در آمده اند و مؤدب و مجرب شده اند همانا در کارهای تو بدانسان نگران میشوند که تو در کارهای دیگر وُلات نگران میشدی و از حق تو چنان سخن میکنند که تو در حق دیگران سخن همی کردی هان ای مالك دانسته باش که مرد صالح آن کس است که خداوندزبانهای مردم را در مجالس بمحاسن اخلاق و افعال او گشاده دارد پس چنان زیست کن که مردمان از تو سخن بخیر کنند پس باید که بهترین ذخایر و گنجینهای تو عمل صالح باشد پس برهوای خویش فرمانروا باش و نفس خویش را بر آنچه روا نیست کامروا مفر مای و نفس را از آنچه دوست دارد یا مکروه شمارد دادید و بنکوهیده و ناستوده نیروی جواز مگذار . وهم ازین عهد نامه است میفرماید:

«وَ أَشْعِرْ قَلْبَک الرَّحْمَةَ لِلرَّعِیةِ وَ الْمَحَبَّةَ لَهُمْ وَ اللُّطْفَ بِهِمْ وَ لَا تَکونَنَّ عَلَیهِمْ سَبُعاً ضَارِیاً تَغْتَنِمُ أَکلَهُمْ فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ إِمَّا أَخٌ لَک فِی الدِّینِ وَ إِمَّا نَظِیرٌ لَک فِی الْخَلْقِ یفْرُطُ مِنْهُمُ الزَّلَلُ وَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ وَ یؤْتَی عَلَی أَیدِیهِمْ فِی الْعَمْدِ وَ الْخَطَإِ فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِک وَ صَفْحِک مِثْلِ الَّذِی تُحِبُّ وَ تَرْضَی أَنْ یعْطِیک اللَّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَ صَفْحِهِ فَإِنَّک فَوْقَهُمْ وَ وَالِی الْأَمْرِ عَلَیک فَوْقَک وَ اللَّهُ فَوْقَ مَنْ وَلَّاک وَ قَدِ اسْتَکفَاک أَمْرَهُمْ وَ ابْتَلَاک بِهِمْ وَ لَا

ص: 258

تَنْصِبَنَّ نَفْسَكَ لِحَرْبِ اَللَّهِ فَإِنَّهُ لاَ يَدَ لَكَ بِنَقِمَتِهِ وَ لاَ غِنَى بِكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ لاَ تَنْدَمَنَّ عَلَى عَفْوٍ وَ لاَ تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَةٍ وَ لاَ تُسْرِعَنَّ إِلَى بَادِرَةٍ وَجَدْتَ عَنْهَا مَنْدُوحَةً وَ لاَ تَقُولَنَّ إِنِّي مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ فَإِنَّ ذَلِكَ إِدْخَالٌ فِي اَلْقَلْبِ وَ مَنْهَكَةٌ فِي اَلدِّينِ وَ تَقَرُّبٌ مِنَ اَلْغَيْرِ وَ إِذَا أَحْدَثَ لَكَ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ سُلْطَانٍ أُبَّهَةً أَوْ مَخِيلَةً فَانْظُرْ إِلَى عِظَمِ مُلْكِ اَللَّهِ فَوْقَكَ وَ قُدْرَتِهِ مِنْكَ عَلَى مَا لاَ تَقْدِرُ عَلَيْهِ مِنْ نَفْسِكَ فَإِنَّ ذَلِكَ يُطَامِنُ إِلَيْكَ مِنْ طِمَاحِكَ وَ يَكُفُّ عَنْكَ مِنْ غَرْبِكَ وَ يَفِي إِلَيْكَ بِمَا عَزَبَ عَنْكَ مِنْ عَقْلِكَ إِيَّاكَ وَ مُسَامَاةَ اَللَّهِ فِي عَظَمَتِهِ وَ اَلتَّشَبُّهَ بِهِ فِي جَبَرُوتِهِ فَإِنَّ اَللَّهَ يُذِلُّ كُلَّ جَبَّارٍ وَ يُهِينُ كُلَّ مُخْتَالٍ

میفرماید قلب خویش را در وجه رعیت از رحمت و محبت شعار و دثار كن و از هیچگونه مهر و حفاوت در وجه ایشان دریغ مدار و چون سباع ضاری نخجیر ایشانرا غنیمت مشمار و این رعیت با برادران تواند در دین وملت و اگر نه همال وهمانند تواند در صورت و خلقت همانا اینجماعت جلباب عصمت در بر ندارند چه بسیار افتد که بدست ایشان دانسته و ندانسته خطائی رود و لغزشی صدور یابد و با غوای شیاطین انس والی را بیفرمانی کنند واجب میکند که ایشانرا مورد عفو وصفح خویش بداری زیرا که تو زبر دست ایشانی و آن کس که ترا ولایت داد زبر دست تست و خداوند زبر دست آنکس است که ترا والی ساخت پس رعایت زیر دستان از زبر دست نيك پسنده و ستوده است همانا خداوند همیخواست تا کفایت امر ایشان را واجب شماری و اسعاف و انجاح مسئلت ایشان را دست باز نداری هوش باز آر که خداوند ترا در رعایت رعیت بمحك آزمایش فرسایش میدهد.

ص: 259

هان ایمالك خویشتن را واپای تا در تقدیم معاصی با خداوند قهار بكار زار بیرون نشوی چه تو را توانائی با نقمت و عقوبت خداوند نباشد و از عفو و رحمت اوبی نیاز نباشی حاشا که از عفو زلّات گناهکاران پشیمان شوی و از عقوبت و مکافات ایشان شادمان گردی و شتاب مكن خشمی را که بدان خویشتن را خرسند داری ومگوی که من أمير این جماعتم و ناچار مرا فرمان پذیرند چه این پندار و گفتار قلب را فاسد کند و دین را ضعیف دارد و مرد را از سعت عيش بضيق معاش نزديك کند و گاهی که در سلطنت و نجدت خویش نگران میشوی و در نخوت وحشمت خود خوض میکنی در کبریائی و پادشاهی خداوند جبار جل جلاله نگران باش که فوق قدرت و توانائی تست تا انانيت نفس را از تكبر وتنمر درهم شکنی چه باز میدارد ترا از خود پسندی و باز میگرداند " بسوی تو آنچه را از عقل تو بعید افتاده . هان ای مالك بپرهیز از آنکه با خداوند قادر قهار بکارزار بیرون شوی و در جلال و جبروت خویش را با خداوند همانند کنی چه خداوند گردنکشان و متکبرانرا ذلیل وزبون فرماید ، و هم ازین عهدنامه است که میفرماید :

وَأَنْصِفِ اللَّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِکَ وَ مِنْ خَاصَّهِ أَهْلِکَ وَ مَنْ لَکَ فِیهِ هَوًی مِنْ رَعِیَّتِکَ فَإِنَّکَ إِلَّا تَفْعَلْ تَظْلِمْ وَمَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللَّهِ کَانَ اللَّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ وَمَنْ خَاصَمَهُ اللَّهُ أَدْحَضَ حُجَّتَه وَکَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتَّی یَنْزِعَ أَوْ یَتُوبَ وَ لَیْسَ شَیْ ءٌ أَدْعَی إِلَی تَغْیِیرِ نِعْمَهِ اللَّهِ وَتَعْجِیلِ نِقْمَتِهِ مِنْ إِقَامَهٍ عَلَی ظُلْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ [یَسْمَعُ] سَمِیعٌ دَعْوَهَ الْمُضْطَهَدِینَ وَهُوَ لِلظَّالِمِینَ بِالْمِرْصَادِ وَ لْیَکُنْ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَوْسَطُهَا فِی الْحَقِّ وَ أَعَمُّهَا فِی الْعَدْلِ وَ أَجْمَعُهَا لِرِضَی الرَّعِیهِ فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّهِ یجْحِفُ بِرِضَی الْخَاصَّهِ وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّهِ یغْتَفَرُ مَعَ رِضَی الْعَامَّهِ وَ لَیسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِیهِ أَثْقَلَ عَلَی

ص: 260

الْوَالِی مَئُونَهً فِی الرَّخَاءِ وَ أَقَلَّ مَعُونَهً لَهُ فِی الْبَلَاءِ وَ أَکْرَهَ لِلْإِنْصَافِ وَأَسْأَلَ بِالْإِلْحَافِ وَ أَقَلَّ شُکْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ وَ أَبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ الدَّهْرِ مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّهِ وَ إِنَّمَا عَمُودُ الدِّینِ وَجِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ وَ الْعُدَّهُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّهُ مِنَ الْأُمَّهِ فَلْیکُنْ صَغْوُکَ لَهُمْ وَمَیلُکَ مَعَهُمْ!»

میفرماید داد بده خدايرا از آنچه بر تو فرض داشته و طریق عدل ونصفت سپار مردم را از خویشتن وخاصان خویشتن و آن کس را که بدو از در هوا نگرانی از رعیت خویشتن، اگر بدانچه گفتم نپذیرفتی ظلم کرده باشی و آن کس که بندگان خدایرا ستم کند خداوند خصم او گردد و آن کس را که خداوند خصمی کند حجت او باطل گردد و از بهر او جای سخن نماند و خدایرا محارب باشد الا آنکه بتوبت و انابت گراید دانسته باش که هیچ چیز نعمت خدایرا دیگرگون نکند و نقمت اورا تعجیل ندهد بدانسان که تو غَلّ در ظلم و استواری در ستم چه خداوند تبارك و تعالی مسئلت ستمدیدگانرا شنونده است و اجابت کننده و چنان است که گوئی در گذرگاه ستمکاران حاضر مرصد است تا ایشانراکیفر کند پس باید نیکوترین کار در نزد تو طریق اقتصاد و بسط عدل بود تاخداوند راضي ورعیت خشنود باشد و دانسته باش که رضا جوئی چندتن از خاصگان که در گرد تو انجمن شوند با رنجش عموم رعیت برابر نشود بلکه با رضامندی عامه رنجش چند تن از خاصگان مغتفر است و بدانکه هیچکس از رعیت بر والی ثقیل تر از ین خاصگان نیست چه درگاه سعت و آسایش گرانی کنند و هنگام دواهی و فرسایش کرانه گیرند و عدل وانصاف را مکروه شمارند و در خواهندگی اگر چه بناشایست باشدالحاح کنند و هیچ عطائی راسپاس نگذارند و در پذیرفتن منہیات چند که توانند گردن

ص: 261

فرو نهند و روز کریه جانب والی را فرو گذارند و صبر بر شداید نتوانند لاجرم عامه رعیت را رعایت کن که عمود دین و انبوه مسلمین اند و دفع دشمنان خداوند را عدت وُعدتند پس واجب میکند که مودت و قرب ایشان را دست باز نداری و هوا خواه ایشان باشی و هم ازین عهدنامه است که میفرماید :

وَ لْیَکُنْ أَبْعَدَ رَعِیَّتِکَ مِنْکَ وَ أَشْنَأَهُمْ عِنْدَکَ أَطْلَبُهُمْ لِمَعَایِبِ اَلنَّاسِ فَإِنَّ فِی اَلنَّاسِ عُیُوباً اَلْوَالِی أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا فَلاَ تَکْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْکَ مِنْهَا فَإِنَّمَا عَلَیْکَ تَطْهِیرُ مَا ظَهَرَ لَکَ وَ اَللَّهُ یَحْکُمُ عَلَی مَا غَابَ عَنْکَ فَاسْتُرِ اَلْعَوْرَهَ مَا اِسْتَطَعْتَ یَسْتُرِ اَللَّهُ مِنْکَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِیَّتِکَ أَطْلِقْ عَنِ اَلنَّاسِ عُقْدَهَ کُلِّ حِقْدٍ وَ اِقْطَعْ عَنْکَ سَبَبَ کُلِّ وِتْرٍ وَ تَغَابَ عَنْ کُلِّ مَا لاَ یَضِحُ لَکَ وَ لاَ تَعْجَلَنَّ إِلَی تَصْدِیقِ سَاعٍ فَإِنَّ اَلسَّاعِیَ غَاشٌّ وَ إِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِینَ وَ لاَ تُدْخِلَنَّ فِی مَشُورَتِکَ بَخِیلاً یَعْدِلُ بِکَ عَنِ اَلْفَضْلِ وَ یَعِدُکَ اَلْفَقْرَ وَ لاَ جَبَاناً یُضْعِفُکَ عَنِ اَلْأُمُورِ وَ لاَ حَرِیصاً یُزَیِّنُ لَکَ اَلشَّرَهَ بِالْجَوْرِ فَإِنَّ اَلْبُخْلَ وَ اَلْجُبْنَ وَ اَلْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتَّی یَجْمَعُهَا سُوءُ اَلظَّنِّ بِاللَّهِ تَعالی.

میفرماید که واجب میکند که از رعیت آن کس را بزيادت دشمن بداری و مجال سخن نگذاری که در نزد تو از معایب مردم زبان گشوده دارد زیرا که در مردمان بسی عیبهاست که پردۀ ایشانرا نباید چاك زد و والی سزاوارتر کسی است که چندانکه تواند عیوب مردم را بپوشاند پس مكشوف مساز و پرده بر مدران از آنچه بر تو مستور است و پوشیده بدار عیب مردم را و زشتی رعیت خود را تا خداوند پوشیده بدارد از تو چیزی را که از رعیت خود پوشیده میخواهی و گشوده دار عقدۀ هرکین و کیدی که در سینه فرو بستۀ و قطع کن احبال هر حقد و حسدیکه در خاطر

ص: 262

بهم پیوسته و از هر چیز که هنوز صحت آن بر تو واضح نیست تغافل وتجاهل میکن و سخن ساعی و نمّام را پشت پای میزن چه ساعی و تمام سخن بتمویه کند و نصیحت مغشوش گويد وخویشتن را بدروغ چون مردم ناصح ومشفق عرض دهد، و چون کار بشوری کنی مردم بخيل و جبان و حریص را در مجلس مصلحت بارمده چه بخيل را از بذل مال بترساند و بفقر و نیستی بیم دهد لاجرم آن کار که ببذل مال اصلاح پذیرد هرگز قرین اسعاف نگردد و مرد جبان قلب ترا ضعیف کند و از اقدام در در امر آنجا که واجب باشد باز دارد و حریص ترا در ثروت مردم بطمع اندازد تا بدست ستم اموال مردم را ماخوذ داری و مال امر خود را بوخامت باز دهی .

شگفتی آنکه بخل و جبن وحرص را هريك طبعی و نهادی جدا گانه است لكن در سوء ظن بخدایتعالی هم دست وهمداستانند چه بخیل را اگر سوءظن نباشد و خدایرا کافی و کفیل داند از بذل مال نترسد و جبان اگر خدایرا قادر و مقتدر داند و باجل محتوم ويوم معلوم ایمان آرد از اقدام هیچ امری و هیچ داهيه نپرهیزد وحريص اگر برزق مقدر ونصيبه مقرر معترف باشد در اخذ حطام دنیوی چندین دل خوش نكند و خویشتن را بآب و آتش نیفکند همانا اینجمله بابینونت طبیعی در سوءظن باخدای تعالی همدست باشند. هم ازین عهد نامه است که میفرماید :

شَرَّ وُزَرَائِکَ مَنْ کَانَ لِلْأَشْرَارِ قَبْلَکَ وَزِیراً- وَ مَنْ شَرِکَهُمْ فِی الْآثَامِ فَلاَ یَکُونَنَّ لَکَ بِطَانَهً- فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَثَمَهِ وَ إِخْوَانُ الظَّلَمَهِ- وَ أَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَیْرَ الْخَلَفِ- مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَ نَفَاذِهِمْ- وَ لَیْسَ عَلَیْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ وَ أَوْزَارِهِمْ وَ آثَامِهِمْ- مِمَّنْ لَمْ یُعَاوِنْ ظَالِماً عَلَی ظُلْمِهِ وَ لاَ آثِماً عَلَی إِثْمِهِ- أُولَئِکَ أَخَفُّ عَلَیْکَ مَئُونَهً وَ أَحْسَنُ لَکَ مَعُونَهً- وَ أَحْنَی عَلَیْکَ عَطْفاً وَ أَقَلُّ لِغَیْرِکَ إِلْفاً- فَاتَّخِذْ أُولَئِکَ خَاصَّهً لِخَلَوَاتِکَ وَ حَفَلاَتِکَ- ثُمَّ

ص: 263

لْیَکُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَکَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَکَ- وَ أَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَهً فِیمَا یَکُونُ مِنْکَ مِمَّا کَرِهَ اللَّهُ لِأَوْلِیَائِهِ- وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ هَوَاکَ حَیْثُ وَقَعَ .

میفرماید نکوهیده تر وزیر تو آن کس است که قبل از تو وزیر بدکاران و ستمکاران بوده و آن کس که با اشرار یار بوده و در خدای عاصی شده روانیست که صاحب سرتو گردد و در شمار خاصان تو باشد چه ایشان خوی ستمکاران گرفته اند و اعانت ظلم وستم کرده اند پس تو باید از برای وزارت نیکوتر خلفی بدست کنی که باحصافت عقل و اصابت رای و نفاذ امر باشد وذمتش از عصیان و طغیان بری باشد و اهل ظلم و عصیانرا اعانت نکرده باشد، اینگونه مردم بر تو حملی نیندازند و باتو نیکوئی و مهربانی آغازند و با بیگانگان كمتر الفت گیرند و از اسرار تو با مردم بیگانه خبر باز ندهند پس اینچنین مردم را از بهر وزارت اختیار کن و در شمار خاصگان بدار و در خلوات خویش جای ده و هر يك گوینده تر وفاضلتر باشند در سخن حق و ترایاری ندهند در چیزی که خداوند از بهر دوستانش مکروه میدارد قربت او را در نزد خود افزون کن و از دیگر کسان گزیده تر میدار.

هم ازین عهدنامه است که میفرماید :

وَالْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَالصِّدْقِ ثُمَّ رُضْهُمْ عَلَی أَلَّا یُطْرُوکَ وَلَا یَبْجَحُوکَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ، فَإِنَّ کَثْرَهَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ وَتُدْنِی مِنَ الْعِزَّهِ.

وَلَا یَکُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَالْمُسِی ءُ عِنْدَکَ بِمَنْزِلَهٍ سَوَاءٍ، فَإِنَّ فِی ذَلِکَ تَزْهِیداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِی الْإِحْسَانِ، وَتَدْرِیباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَهِ عَلَی الْإِسَاءَهِ، وَأَلْزِمْ کُلًّا مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ .

میفرماید با پارسایان و راستگویان بار شو و ایشان را با خود رام کن و آرام ده لكن ایشان را چنان بدار که ترا به ثناهای جمیل و مدحهای گزافه شان خاطر

ص: 264

ندارند و آن هنرها که نکرده باشی بر تو نبندند چه بسیاری ثنا و کثرت مديحه موجب کبر و نخوت گردد و مردم را دستخوش کبر و عجب و پای بست ارجمندی و خود پسندی سازد و نیز باید که مردم نیکو کار را از بد کردار بازدانی و ایشان را بيك میزان سخته(1) وسنجيده نفرمائی چه آن خصلت ناستوده رغبت اهل احسان را از احسان بگرداند و عادت مردم بد کار را بکردار بد استوار بدارد پس هريك را بجای خون شناس، کردار نستوده را کیفر کن و مرد محسن را پاداش فرهای .

هم ازین عهد نامه است که فرماید :

وَ اِعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ بِأَدْعَى إِلَى حُسْنِ ظَنِّ وَالٍ بِرَعِيَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ وَ تَخْفِيفِهِ لِلْمَئُونَاتِ عَنْهُمْ وَ تَرْكِ اِسْتِكْرَامِهِ إِيَّاهُمْ عَلَى مَا لَيْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ فَلْيَكُنْ مِنْكَ فِي ذَلِكَ أَمْرٌ يَجْتَمِعُ لَكَ بِهِ حُسْنُ اَلظَّنِّ بِرَعِيَّتِكَ فَإِنَّ حُسْنَ اَلظَّنِّ يَقْطَعُ عَنْكَ نَصَباً طَوِيلاً وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلاَؤُكَ عِنْدَهُ وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلاَؤُكَ عِنْدَهُ وَ لاَ تَنْقُضْ سُنَّةً صَالِحَةً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ وَ اِجْتَمَعَتْ بِهَا اَلْأُلْفَةُ وَ صَلَحَتْ عَلَيْهَا اَلرَّعِيَّةُ وَ لاَ تُحْدِثَنَّ سُنَّةً تَضُرُّ بِشَيْءٍ مِنْ مَاضِي تِلْكَ اَلسُّنَنِ فَيَكُونَ اَلْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا وَ اَلْوِزْرُ عَلَيْكَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا وَ أَكْثِرْ مُدَارَسَةَ اَلْعُلَمَاءِ وَ مُنَاقَشَةَ اَلْحُكَمَاءِ فِي تَثْبِيتِ مَا صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرُ بِلاَدِكَ وَ إِقَامَةِ مَا اِسْتَقَامَ بِهِ اَلنَّاسُ قَبْلَكَ.

خلاصه معنی اینست که میفرماید هیچ احسانی از والی بر عیت بزرگتر از حسن ظن او نسبت برعیت نیست چه حسن ظن والی مشقت رعیت را سبك سازد و

ص: 265


1- مرادف سنجیده است نظامی گوید: سخن به که با صاحب تاج و تخت* بگویندسخته نگویند سخت

تیز کراهت خاطر والی را بپردازد و ضمیر جانبين را پاك وصافی دارد پس بر تست که بسیج کاری کنی که صاحب حسن ظن باشی چه سوء ظن ترا بخيالات دورودراز زحمت کند و رنج فزاید و حسن ظن رنج دراز از تو بر گیرد خاصه آنکس که بميزان امتحان سنجیده شود چه سزاوارتر کس که گمان تو در حق او نیكو باید کسی است که بر محک آزمایش تو بیغش بگذرد و سزاوارتر کس که گمان تو در حق او آلوده باید کسی است که از گداز آزمون تو آلوده بیرون آید لاجرم این سنت ستوده را دست باز مده زیرا که بزرگان این امت کار بدبنگونه کرده اند و سبب تالیف قلوب والفت جماعت شده اند و کار رعیت را باصلاح آورده اند پس کاری بدست مکن که زیان کند سنن گذشته را پس از برای آن کس که این سنت نهاد اجری باشد و جرم وجريرت بر تو افتد تا چرا آن قانون را در هم شکستی و نیز از مخالطت ومجالست علماء وحكماء خویشتن داری مکن و بصوابدید ایشان امور بلاد وامصار خویش را استوار فرمای و کار چنان کن که مردم کاردیده پیش از تو کردند.

هم ازین عهدنامه است که میفرماید:

وَ اِعْلَمْ أَنَّ اَلرَّعِيَّةَ طَبَقَاتٌ لاَ يَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْضٍ وَ لاَ غِنَى بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ فَمِنْهَا جُنُودُ اَللَّهِ وَ مِنْهَا كُتَّابُ اَلْعَامَّةِ وَ اَلْخَاصَّةِ وَ مِنْهَا قُضَاةُ اَلْعَدْلِ وَ مِنْهَا عُمَّالُ اَلْإِنْصَافِ وَ اَلرِّفْقِ وَ مِنْهَا أَهْلُ اَلْجِزْيَةِ وَ اَلْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ اَلذِّمَّةِ وَ مُسْلِمَةِ اَلنَّاسِ وَ مِنْهَا اَلتُّجَّارُ وَ أَهْلُ اَلصِّنَاعَاتِ وَ مِنْهَا اَلطَّبَقَةُ اَلسُّفْلَى مِنْ ذَوِي اَلْحَاجَةِ وَ اَلْمَسْكَنَةِ وَ كُلٌّ قَدْ سَمَّى اَللَّهُ سَهْمَهُ وَ وَضَعَ عَلَى حَدِّهِ فَرِيضَةً فِي كِتَابِهِ أَوْ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً فَالْجُنُودُ بِإِذْنِ اَللَّهِ حُصُونُ اَلرَّعِيَّةِ وَ زَيْنُ اَلْوُلاَةِ وَ عِزُّ اَلدِّينِ وَ سُبُلُ اَلْأَمْنِ وَ لَيْسَ تَقُومُ اَلرَّعِيَّةُ إِلاَّ بِهِمْ ثُمَّ لاَ قِوَامَ لِلْجُنُودِ إِلاَّ بِمَا

ص: 266

يُخْرِجُ اَللَّهُ لَهُمْ مِنَ اَلْخَرَاجِ اَلَّذِي يَقْوُونَ بِهِ فِي جِهَادِ عَدُوِّهِمْ وَ يَعْتَمِدُونَ عَلَيْهِ فِيمَا أَصْلَحَهُمْ وَ يَكُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ ثُمَّ لاَ قِوَامَ لِهَذَيْنِ اَلصِّنْفَيْنِ إِلاَّ بِالصِّنْفِ اَلثَّالِثِ مِنَ اَلْقُضَاةِ وَ اَلْعُمَّالِ وَ اَلْكُتَّابِ لِمَا يُحْكِمُونَ مِنَ اَلْمَعَاقِدِ وَ يَجْمَعُونَ مِنَ اَلْمَنَافِعِ وَ يُؤْتَمَنُونَ عَلَيْهِ مِنْ خَوَاصِّ اَلْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا وَ لاَ قِوَامَ لَهُمْ جَمِيعاً إِلاَّ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِي اَلصِّنَاعَاتِ فِيمَا يَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ وَ يُقِيمُونَ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ وَ يَكْفُونَهُمْ مِنْ اَلتَّرَفُّقِ بِأَيْدِيهِمْ مِمَّا لاَ يَبْلُغُهُ رِفْقُ غَيْرِهِمْ ثُمَّ اَلطَّبَقَةُ اَلسُّفْلَى مِنْ أَهْلِ اَلْحَاجَةِ وَ اَلْمَسْكَنَةِ اَلَّذِينَ يَحِقُّ رِفْدُهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ وَ فِي اَللَّهِ لِكُلٍّ سَعَةٌ وَ لِكُلٍّ عَلَى اَلْوَالِي حَقٌّ بِقَدْرِ مَا يُصْلِحُهُ.

میفرماید دانسته باش که رعیت بهفت طبقه شمرده شده و این طبقات هفتگانه در حصول مطالب ووصول مآرب جز باعانت یکدیگر دست نیابند و هیچ طبقه از طبقه دیگر بی نیاز نتوانند بود نخستین لشکرهای خداوند که در جهاد با اعدا بذل جان و سردریغ ندارند و دیگر نویسندگان و آواره (1) نگاراند و دیگر قاضیان دین و حکمرانان حدود شرعیه اند و دیگر گذارند گان جزبت اند از أهل ذمّت و دیگر خراج گذارندگانند از مسلمانان، و دیگر تاجرانند و پیشه وران و دیگر اهل فقر وفاقت و صاحبان حاجت و مسکنت اند که خداوند در کتاب خود از صدقات و زكوات ایشان را سهمی مقرر داشته و همچنان در کتاب خدای و سنت رسول آن طبقاترا هر يك حدي معين و فريضه مقرر است که شرح آن در نزد ما محفوظ است .

ص: 267


1- آواره گیر و آواره نگار به معنی حساب کننده و آمار گیر است .

همانا لشکرها حصارهای دعيت از دشمنان و زینت و قوت والیان و حشمت و عزت دین و ایمانند و رعیت را جز بحراست لشكر ثباتی و قوامی بدست نشود و لشكر را نیز جز بخراجی که از رعیت برخیزد توانائی نماند و با اعدا جهاد نتوانند و امورش باصلاح نیاید و حاجتش قرین اسعاف نگردد و همچنان قوامی و دوامی ایندو صنف زا نباشد الأبصنف سیم و آن حکمرانان و عاملان و نویسندگانند زیرا که نویسندگان وجه خراج را استوار سازند و حكمرانان فرمان کنند و عاملان ماخوذ دارند و این طبقات را نیزقوامی نخواهد بود الابتاجران و صنعت کاران تا در بازارهای خویش ابواب بیع و شری گشاده دارند و منافع درهم آورند و با دستهای خود بنرمي و آهستگی سودی چند بدست کنند که دیگر کس آن نتواند کرد پس طبقه فرودین (1) که اهل فقر وفاقت اند واجب میکند عطای ایشان را مسكنت ایشان و مرخدایراست از برای هر يك نعمتی وسعتی و هريك از رعیت رابر والی حقی است چند که کار او را در دین ودنیا بسلاح آرد و هم ازین عهدنامه است که فرماید :

فَوَلِّ مِنْ جُنُودِكَ أَنْصَحَهُمْ فِي نَفْسِكَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِكَ وَ أَنْقَاهُمْ جَيْباً وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً مِمَّنْ يُبْطِئُ عَنِ اَلْغَضَبِ وَ يَسْتَرِيحُ إِلَى اَلْعُذْرِ وَ يَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ وَ يَنْبُو عَلَى اَلْأَقْوِيَاءِ مِمَّنْ لاَ يُثِيرُهُ اَلْعُنْفُ وَ لاَ يَقْعُدُ بِهِ اَلضَّعْفُ ثُمَّ اَلْصَقْ بِذَوِي اَلْأَحْسَابِ وَ اَلْبُيُوتَاتِ اَلصَّالِحَةِ وَ اَلسَّوَابِقِ اَلْحَسَنَةِ ثُمَّ أَهْلِ اَلنَّجْدَةِ وَ اَلشَّجَاعَةِ وَ اَلسَّخَاءِ وَ اَلسَّمَاحَةِ فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ اَلْكَرَمِ وَ شُعَبٌ مِنَ اَلْعُرْفِ ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا يَتَفَقَّدُهُ اَلْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا وَ لاَ يَتَفَاقَمَنَّ فِي نَفْسِكَ شَيْءٌ قَوَّيْتَهُمْ بِهِمْ وَ لاَ تُحَقِّرَنَّ لُطْفاً

ص: 268


1- فرود بر وزن ورود بمعنی زیر است و فرودین یعنی زیرین .

تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ فَإِنَّهُ دَاعِيَةٌ لَهُمْ إِلَى بَذْلِ اَلنَّصِيحَةِ لَكَ وَ حُسْنِ اَلظَّنِّ بِكَ وَ لاَ تَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِيفِ أُمُورِهِمْ اِتِّكَالاً عَلَى جَسِيمِهَا فَإِنَّ لِلْيَسِيرِ مِنْ لُطْفِكَ مَوْضِعاً يَنْتَفِعُونَ بِهِ وَ لِلْجَسِيمِ مَوْقِعاً لاَ يَسْتَغْنُونَ عَنْهُ وَ لْيَكُنْ آثَرُ رُءُوسِ جُنُودِكَ عِنْدَكَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِي مَعُونَتِهِ وَ أَفْضَلَ عَلَيْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ بِمَا يَسَعُهُمْ وَ يَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ أَهْلِيهِمْ حَتَّى يَكُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِي جِهَادِ اَلْعَدُوِّ فَإِنَّ عَطْفَكَ عَلَيْهِمْ يَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَيْكَ وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّةِ عَيْنِ اَلْوُلاَةِ اِسْتِقَامَةُ اَلْعَدْلِ فِي اَلْبِلاَدِ وَ ظُهُورُ مَوَدَّةِ اَلرَّعِيَّةِ وَ إِنَّهُ لاَ تَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلاَّ بِسَلاَمَةِ صَدْرِهِمْ وَ لاَ تَصِحُّ نَصِيحَتُهُمْ إِلاَّ بِحِيطَتِهِمْ عَلَى وُلاَةِ أُمُورِهِمْ وَ قِلَّةِ اِسْتِثْقَالِ دُوَلِهِمْ وَ تَرْكِ اِسْتِبْطَاءِ اِنْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ فَافْسَحْ فِي آمَالِهِمْ وَ وَاصِلْ مِنْ حُسْنِ اَلثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ وَ تَعْدِيلِ مَا أَبْلَى ذَوُو اَلْبَلاَءِ مِنْهُمْ فَإِنَّ كَثْرَةَ اَلذِّكْرِ لِحُسْنِ فِعَالِهِمْ تَحُضُّ اَلشُّجَاعَ وَ تُحَرِّضُ اَلنَّاكِلَ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ.

ثُمَّ اِعْرِفْ لِكُلِّ اِمْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أُبْلِيَ وَ لاَ تَضُمَّنَّ بَلاَءَ اِمْرِئٍ إِلَى غَيْرِهِ وَ لاَ تَقْصُرَنَّ بِهِ دُونَ غَايَةِ بَلاَئِهِ وَ لاَ يَدْعُوَنَّكَ شَرَفُ اِمْرِئٍ إِلَى أَنْ تُعَظِّمَ مِنْ بَلاَئِهِ مَا كَانَ صَغِيراً وَ لاَ ضِعَةُ اِمْرِئٍ إِلَى أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلاَئِهِ مَا كَانَ عَظِيماً - وَ اِرْدُدْ إِلَى اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ مَا يُضْلِعُكَ مِنْ اَلْخُطُوبِ وَ يَشْتَبِهُ عَلَيْكَ مِنَ اَلْأُمُورِ فَقَدْ قَالَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ

ص: 269

تَنٰازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اَللّٰهِ وَ اَلرَّسُولِ فَالرَّدُّ إِلَى اَللَّهِ اَلْأَخْذُ بِمُحْكَمِ كِتَابِهِ وَ اَلرَّدُّ إِلَى اَلرَّسُولِ اَلْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ اَلْجَامِعَةِ غَيْرِ اَلْمُفَرِّقَةِ .

میفرماید از میان لشکر کسی را با مارت وایالت گزیده دارد که او را سنجیده باشی و فاضلتر و ناصح تر دانی و اورا چنان شناسی که از برای خدا و رسول و از برای امام تو در تشیید دین و اقامت حدود خویشتن داری نکند و پارساتر و پاکترین مردم باشد و در حلم و برد باری از همه کس فزونی جوید و از آن مردم باشد که دیر خشم و عذر پذیر بُوَد و بر بیچارگان رافت کند و بر زبر دستان رفعت جوید و از آن مردم باشد که بیم وجبی غلظت نکند و بدی و بدخوئی آیین نسازد و آنجا که واجب باشد سستی نکند و از پای ننشیند و دیگر آنکه با مردم حسيب و خانوادهای نیکو و دودمانهای قدیم پیوستگی کن و ایشان را از خویشتن و خویشتن را از ایشان بشمار گیر وهمچنان مردم دلیر و دلاور و خداوندان جود و جوانمردی را دست باز مده که ایشان مجموعه کرم و کرامت و فهرست معروف ومكارم اند.

پس در کار ایشان چنان تفقد و تلطف کن که پدران و مادران در کار فرزندان کنند و باید که بر توسخت نیاید چیزی که بدان نیرودهی ایشانرا و كوچك نشماری احسانی را که کار ایشان را بدان ساخته خواهی و اندك ندانی اگر چه اندك باشد آن ميل و ملاطفت که در حق ایشان رواداری چه این ملاطفت داعی بدل پندو موعظت و کاشف حسن ظن طهارت طویّت است و این عطای شگرف راخرد نباید مردودیگر آنکه تفقدات کوچک را در حق ایشان دست باز مده بدان اندیشه که بذل عطایای بزرگ خواهی فرمود چه ملاطفت کو چکرا موضعی است که بدان سودمند شوند وعطایای بزرگرانیز موقعی است که از آن بی نیاز نتوانند بود و می باید بزرگترین سرداران تو کسی باشد که بالشكریان کار بمواسات کند و در پشتوانی و اعانت و فضل وعطيت بهوای نفس راجح را از مرجوح و فاضل را از مفضول باز پس نیفکند و از عطایای خویش لشکر را چندان مستغنی بدارد که غم باز ماندگان و فرزندان نخورند تا از بهر جهاد با دشمن

ص: 270

دل یکی کنند و با تمام رغبت مقاتلت آغازند همانا مهر و حفاوت تو با ایشان دلهای ایشان را با تو مهربان کند و دانسته باش که لشکریان گاهی نصیحت واليانرا گوش دارند و بکار در آیند که از دل و اليانرا دوست دارند و نگاهبان باشند و دولت ایشان بر لشکر گرانی نکند و مدت ایشان را منقطع نخواهند پس واجب میکند که در اسعاف آمال ایشان خویشتن داری نکنی و از بذل مال مضايقت فرمائی و هم چنان ایشان را بکارهای نیکو بستای و بآن هنرها که نموده اند و در کارهای سخت آزمایش شده اند ستایش میكن چه تذکره محاسن افعال ایشان قلب ایشان را بجنباند و مردم شجاع را از برای جنگ بردماند وهزيمتيانرا چون خدای خواهد بسوی جهاد باز آرد .

و همچنان در آحاد و افراد لشکر نگران باش و نيك بازدان تا آنکس که هنرها نموده و خویشتنرا در خطرها افكنده و از محك آزمون پاکیزه و صافی بر آمده از ستایش او توانی جوئی و هنرهای او را بدیگر کس بندی و نیز خویشتنراواپای که اگر مرديرا مكانتي منيع وحشمتی رفیع باشد وهنري اندك نماید حشمت اوترا دلیر کند که هنر اندك اورا بزرگی شماری و همچنان اگر مردی وضيع وخوار مایه هنری بزرگ نماید بحکم پستی جاه و قلت ثروت هنر بزرگ اورا صغیر کوئی و همچنان باز گردان بسوی خدا و رسول خدا آنچه از کارهای سخت بر تو گران افتد و مشتبه گردد تا حقیقت آن بر تو مجهول نماندهمانا خداوند جل جلاله از بهر گروهی که دوست داشت ارشاد ایشان را فرمود: «ای کسانی که ایمان آورده اید خدا و رسول و امامان عادل را فرمان پذیر باشید و اگر در امری سخن بمنازعت در افكنید که بر شما پوشیده باشد باز گردانید آن امر را بخدا ورسول» چه خداوند بكتاب محکم خویش و رسول بسنت جامعه حلال مشکلات و کاشف معضلاتست و احکام ایشان که بر طریق عدل و قانون اقتصاد است موجب جمعیت و الفت ووداداست و هم ازین عهد نامه است که میفرماید:

ص: 271

ثُمَّ اِخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ اَلنَّاسِ أَفْضَلَ رَعِيَّتِكَ فِي نَفْسِكَ مِمَّنْ لاَ تَضِيقُ بِهِ اَلْأُمُورُ وَ لاَ يَمْحَكُهُ اَلْخُصُومُ وَ لاَ يَتَمَادَى فِي اَلزَّلَّةِ وَ لاَ يَحْصَرُ مِنَ اَلْفَيْءِ إِلَى اَلْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ وَ لاَ يُشْرِفُ نَفْسَهُ إِلَى طَمَعٍ وَ لاَ يَكْتَفِي بِأَدْنَى فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ أَوْقَفَهُمْ فِي اَلشُّبَهَاتِ وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ وَ أَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَةِ اَلْخَصْمِ وَ أَصْبَرَهُمْ عَلَى تَكَشُّفِ اَلْأُمُورِ وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اِتِّضَاحِ اَلْحُكْمِ مِمَّنْ لاَ يَزْدَهِيهِ إِطْرَاءٌ وَ لاَ يَسْتَمِيلُهُ إِغْرَاءٌ وَ أُولَئِكَ قَلِيلٌ ثُمَّ أَكْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ وَ اِفْسَحْ لَهُ فِي اَلْبَذْلِ مَا يُزِيحُ عِلَّتَهُ وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَى اَلنَّاسِ وَ أَعْطِهِ مِنَ اَلْمَنْزِلَةِ لَدَيْكَ مَا لاَ يَطْمَعُ فِيهِ غَيْرُهُ مِنْ خَاصَّتِكَ لِيَأْمَنَ بِذَلِكَ اِغْتِيَالَ اَلرِّجَالِ لَهُ عِنْدَكَ فَانْظُرْ فِي ذَلِكَ نَظَراً بَلِيغاً فَإِنَّ هَذَا اَلدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي اَلْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَى وَ تُطْلَبُ فِيهِ اَلدُّنْيَا .

میفرماید برگزین از برای قضاوت ازرعیت خود آن کس را که بفضل وادب نیکوتر دانی از آنمردم که از اقتحام امورخاطر او تافته نشود و دشمنان عدل و داد ازداغلوط، ولجاج برو غالب نشوند و اگر او را لغزشی افتد درزلت خویش بدراز نیاید بلکه بتوبت وانابت گراید وثقيل نشود بروی بازگشت بسوی حق گاهی که حق را بدانست و نفس خويشرا بر طمع وطلب مشرف ومطلع نسازد و در ادراك مطالب بفهمی اندك قناعت نکند بلکه خوض کند و تا بیای نيك دریابد و حكم بحق راندو در شبهات نيك خوض کند و حجتها بدست گیرد و از مراجعت خصم در مرافعات ضجرت نپذیرد ودلتنگ نشود و در کارهای سخت پای اصطبار استوار دارد و در انکشاف احکام شرعية قاطع ترین مردم باشد و از آن کس بود که دروغ مداحان و اغراء ایشان در نفس او

ص: 272

راه نكند و بد ازسخنان گزافه متكبر ومتنمر نگردد همانا آنانکه بدینگونه صفات آراسته اند اندر جهان اند کند پس کار این چنین قاضی را چون بدست شود استوار دیدار و ابواب بذل و جود بر روی او گشاده میفرمای تاهیچ عذر و عللی از بهر او بجای نماند و با هیچ مردم حاجتمند و آزمند نگردد و در کار قضا بتمام قدرت حکومت کند و همچنان اورا مكانتي منيع و محلی رفیع عطا کن تاهيچيك از خاصگان تو خویشتن را با او همال وهمانند ندانند و در غیبت او سخن بناشایست نتوانند تا او از افترای بدگویان و بهتان ایشان ایمن باشد پس درین امر نیکو نظر کن و غایت مجهود خویش مبذول دار چه این دین در دست اشرار اسير بود، بهوای نفس های کار کردند و جز در طلب دنیا گام نزدند. و روی این سخن بعمال عثمان و دیگر خلفا داشت و هم ازین عهدنامه است که میفرماید: ثُمَّ اِنْظُرْ فِي أُمُورِ عُمَّالِكَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ اِخْتِيَاراً وَ لاَ تُوَلِّهِمْ مُحَابَاةً وَ أَثَرَةً فَإِنَّهُمَا جِمَاعٌ مِنْ شُعَبِ اَلْجَوْرِ وَ اَلْخِيَانَةِ وَ تَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ اَلتَّجْرِبَةِ وَ اَلْحَيَاءِ مِنْ أَهْلِ اَلْبُيُوتَاتِ اَلصَّالِحَةِ وَ اَلْقِدَمِ فِي اَلْإِسْلاَمِ اَلْمُتَقَدِّمَةِ فَإِنَّهُمْ أَكْرَمُ أَخْلاَقاً وَ أَصَحُّ أَعْرَاضاً وَ أَقَلُّ فِي اَلْمَطَامِعِ إِسْرَافاً وَ أَبْلَغُ فِي عَوَاقِبِ اَلْأُمُورِ نَظَراً ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَيْهِمُ اَلْأَرْزَاقَ فَإِنَّ ذَلِكَ قُوَّةٌ لَهُمْ عَلَى اِسْتِصْلاَحِ أَنْفُسِهِمْ وَ غِنىً لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَيْدِيهِمْ وَ حُجَّةٌ عَلَيْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَكَ أَوْ ثَلَمُوا أَمَانَتَكَ ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ وَ اِبْعَثِ اَلْعُيُونَ مِنْ أَهْلِ اَلصِّدْقِ وَ اَلْوَفَاءِ عَلَيْهِمْ فَإِنَّ تَعَاهُدَكَ فِي اَلسِّرِّ لِأُمُورِهِمْ حَدْوَةٌ لَهُمْ عَلَى اِسْتِعْمَالِ اَلْأَمَانَةِ وَ اَلرِّفْقِ بِالرَّعِيَّةِ وَ تَحَفَّظْ مِنَ اَلْأَعْوَانِ فَإِنْ أَحَدٌ

ص: 273

مِنْهُمْ بَسَطَ يَدَهُ إِلَى خِيَانَةٍ اِجْتَمَعَتْ بِهَا عَلَيْهِ عِنْدَكَ أَخْبَارُ عُيُونِكَ اِكْتَفَيْتَ بِذَلِكَ شَاهِداً فَبَسَطْتَ عَلَيْهِ اَلْعُقُوبَةَ فِي بَدَنِهِ وَ أَخَذْتَ مَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ اَلْمَذَلَّةِ وَ وَسَمْتَهُ بِالْخِيَانَةِ وَ قَلَّدْتَهُ عَارَ اَلتُّهَمَةِ.

میفرماید پس نيك نظر کن در کار عمال خویش و آن کس را کار فرمای که بدست اختبار اختیار کرده باشی و دست کسی را بعمل گشاده مدار که قربت او از بهر اخذ مال یا شفاعت کسان باشد و همچنان بیرون تجربت و مشورت کسی را که سزاوار ندانی کار فرمائی چه اینگونه محاباة و استبداد از افنان(1) جوروخیانت شمرده میشود لاجرم از بهر ولایت و امارت مردم آزموده و مجرب را طلب کن که خداوند حلم و حیا و اهل خانواده های شایسته و ستوده اند و در اسلام قدم ثابت و تقدم مکانت و منزلت دارند همانا اخلاق ایشان نیکوتر و ساحت ایشان صافی تر وطمع ایشان در مال مردم کمتر است و گروهی دور اندیش و پیش بینند چون این

گونه مردم کاردان را کاردار فرمائی در بسط و جيبۀ اینجماعت و فراخی روزی ایشان مضايقت نکنی تا نیرومند و بینیاز شوند و چشم در مال زیر دستان فراز نکنند و نیز حجت برایشان تمام باشد تا اگر از فرمان تو سر بدر کنند و در امانت تو خیانت آغازند از برای ایشان جای سخن نماند، و گاهی که عمال خویش را در بلاد وامصآر گسیل داشتی بر هريك از مردم وفا کیش وراستگوی جاسوسان و دیده بانان بگمار تا بدانچه ایشانرا فرمان کردۀ از نگاهداشت امانت و دیانت و رعایت رعيت ومباعدت از اهل جنایت و خیانت ترا خبر بازدهند تا اگر یکی از ایشان از طریق حق سر برتافته باشد و بر راه عصیان و طغیان رفته باشد بر تو مکشوف افتد تا او را در مورد عقوبت باز داری و کیفر کردار اور باز دهی و در مضيق خذلان و خواریش داغ جنایت و خیانت بر جبین نهی و قلاده ننگ و عار بر گردن افکنی تا بدین کردار شنيع شناخته شود و از محل رفيع ساقط گردد و هم ازین عهد نامه است که میفرماید:

ص: 274


1- افنان (مانند فنون) جمع فن است .

وَتَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا يُصْلِحُ أَهْلَهُ، فَإِنَّ فِي صَلاَحِهِ وَصَلاَحِهِمْ صَلاَحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ، وَلاَ صَلاَحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلاَّ بِهِمْ، لاِنَّ النَّاسَ کُلَّهُمْ عِيَالٌ عَلَى الْخَرَاجِ وَأَهْلِهِ. وَلْيَکُنْ نَظَرُکَ فِي عِمَارَةِ الاْرْضِ أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِکَ فِي اسْتِجْلاَبِ الْخَرَاجِ، لاِنَّ ذَلِکَ لاَ يُدْرَکُ إِلاَّ بِالْعِمَارَةِ؛ وَمَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَيْرِ عِمَارَة أَخْرَبَ الْبِلاَدَ، وَأَهْلَکَ الْعِبَادَ، وَلَمْ يَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلاَّ قَلِيلاً. فَإِنْ شَکَوْا ثِقَلاً أَوْ عِلَّةً، أَوِ انْقِطَاعَ شِرْب أَوْ بَالَّة، أَوْ إِحَالَةَ أَرْض اغْتَمَرَهَا غَرَقٌ، أَوْ أَجْحَفَ بِهَا عَطَشٌ، خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ يَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ؛ وَلاَ يَثْقُلَنَّ عَلَيْکَ شَيْءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَؤُونَةَ عَنْهُمْ، فَإِنَّهُ ذُخْرٌ يَعُودُونَ بِهِ عَلَيْکَ فِي عِمَارَةِ بِلاَدِکَ وَتَزْيِينِ وِلاَيَتِکَ، مَعَ اسْتِجْلاَبِکَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ، وَتَبَجُّحِکَ بِاسْتِفَاضَةِ الْعَدْلِ فِيهِمْ، مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ إِجْمَامِکَ لَهُمْ، وَالثِّقَةَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِکَ عَلَيْهِمْ وَرِفْقِکَ بِهِمْ؛ فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الاْمُورِ مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِيهِ عَلَيْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ طَيِّبَةً أَنْفُسُهُمْ بِهِ، فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ؛ وَإِنَّمَا يُؤْتَى خَرَابُ الاَْرْضِ مِنْ إِعْوَازِ أَهْلِهَا، وَإِنَّمَا يُعْوِزُ أَهْلُهَا لاِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلاَةِ عَلَى الْجَمْعِ، وَسُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ، وَقِلَّةِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ.

میفرماید در امر خراج نگران باش و خراج را بازجوی بدانچه کار اهل

ص: 275

خراج را نیز اصلاح کند چه در اصلاح امر خراج و صلاحیت حال أهل خراج امور دیگر مردم بصلاح آید زیرا که دیگر مردم عيال خراج و اهل خراج اند لاجرم در ترفيه حال اهل خراج و آبادانی زمین بزيادت از اخذ خراج کار میکن چه اخذ خراج جز بعمارت ارض ممكن نشود و آن کس که طلب خراج کند و بعمارت زمین نپردازد بلاد خراب شود و عباد نابود گردد و او از مملکت خویش سودمند نشود الابچیزی اندك لاجرم اگر رعیت بنزديك تو شکایت آرد از حمل خراج یا از آفت سماوی و ارضی یا از نارسائی جریان آب یا از انقطاع بارش سحاب و همچنان از ساقط شدن زمین از صلاحیت زراعت یا سپری شدن زمین زرع بطغيان سیل یا خشکیدن گیاه از نارسائی میاء واجب میکند که حمل ایشانرا سبك كنی و لختی ازخراج فرو گذاری و آن را زیان خویش ندانی چه آن ذخیره ایست که نزدرعیت بودیعت میگذاری و آن باز گردد بسوی تو گاهی که عمارت بلاد خویش کنی و مملکت خویش را آبادان خواهی این هنگام همان ذخیره بسوی تو باز گردد و هم نام تو بنیکوئی بلند شود و مردمان ترا بحسن ثنا شاد کنند و بعدل شایع سپاس گذارند و بدان ذخیره که در نزد ایشان گذاشتی و رفاه حال ایشان خواستی نیرومند شوند و بحسن فعال و رفق و مدارای تو مطمئن خاطر گردنداینوقت اگر تراحاجت افتد و حملی گران بر گردن ایشان فرو گذاری آن بار را شاد و شاد خوارحمل دهند و برایشان سهل نماید چه مملكت آبادان و مردمان نیرومندند همانا از زمین خراب جز فقر و درویشی بر نخیزد ووُلات جور لابدزمین را خراب کنند ومردم را مسكين و درویش سازند و این والیان بیشتر بیمناك شوند که ایشان را از عمل باز گیرند پس غم مملکت نخورند و از اخذ مال رعیت نپرهیزند و از اطوار روزگار عبرت نگیرند و هم ازین عهدنامه است که میفرماید:

ثمَّ انْظُرْ فِي حَالِ کُتَّابِکَ فَوَلِّ عَلَى أُمُورِکَ خَيْرَهُمْ، وَاخْصُصْ رَسَائِلَکَ الَّتِي تُدْخِلُ فِيهَا مَکَايِدَکَ وَأَسْرَارَکَ بِأَجْمَعِهِمْ لِوُجُوهِ صَالِحِ

ص: 276

الاْخْلاَقِ، مِمَّنْ لاَ تُبْطِرُهُ الْکَرَامَةُ، فَيَجْتَرِئَ بِهَا عَلَيْکَ فِي خِلاَف لَکَ بِحَضْرَةِ مَلاَ، وَلاَ تَقْصُرُ بِهِ الْغَفْلَةُ عَنْ إِيرَادِ مُکَاتَبَاتِ عُمِّالِکَ عَلَيْکَ، وَإِصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَى الصَّوَابِ عَنْکَ، فِيمَا يَأْخُذُ لَکَ وَيُعْطِي مِنْکَ، وَلاَ يُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَکَ، وَلاَ يَعْجِزُ عَنْ إِطْلاَقِ مَا عُقِدَ عَلَيْکَ، وَلاَ يَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِي الاُْمُورِ، فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ يَکُونُ بِقَدْرِ غَيْرِهِ أَجْهَلَ. ثُمَّ لاَ يَکُنِ اخْتِيَارُکَ إِيَّاهُمْ عَلَى فِرَاسَتِکَ وَاسْتِنَامَتِکَ وَحُسْنِ الظَّنِّ مِنْکَ، فَإِنَّ الرِّجَالَ يَتَعَرَّضُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلاَةِ بِتَصَنُّعِهِمْ وَحُسْنِ خِدْمَتِهِمْ، وَلَيْسَ وَرَاءَ ذَلِکَ مِنَ النَّصِيحَةِ وَالاَْمَانَةِ شَيْءٌ؛ وَلَکِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِينَ قَبْلَکَ، فَاعْمِدْ لاَِحْسَنِهِمْ کَانَ فِي الْعَامَّةِ أَثَراً، وَأَعْرَفِهِمْ بِالاَْمَانَةِ وَجْهاً، فَإِنَّ ذَلِکَ دَلِيلٌ عَلَى نَصِيحَتِکَ لِلَّهِ وَلِمَنْ وُلِّيتَ أَمْرَهُ. وَاجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْر مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ، لاَ يَقْهَرُهُ کَبِيرُهَا وَلاَ يَتَشَتَّتُ عَلَيْهِ کَثِيرُهَا، وَمَهْمَا کَانَ فِي کُتَّابِکَ مِنْ عَيْب، فَتَغَابَيْتَ عَنْهُ، أُلْزِمْتَه.

میفرماید: پس از آن در حال نویسندگان خویش نگران شوو بهترین ایشان را در امور خویش والی کن پس مکاتیب خود را که داويست بر اسرار مملکت و خزاین تدابير تست در کنار دوست و دشمن خاص کسی باید که خداوند خُلق نیکو باشد ، بزرگی و حکمرانی اورا بغلط نیندازد و بخود ستائی و طغیان نپردازد تا گاهی

ص: 277

که بر تو دلیری کند و در نزد جماعت با تو مخالفت آغازد و باید کسی باشد که قصير نکند و غفلت نورزد از آنچه عمال تو بر او مینویسند و او برایشان از جانب تو پاسخ مینگارد و آنچه از عمال ماخوذ میدارد یا از قبل تو عطا میفرماید و باید ضعیف نکند عقديرا که از جانب تو میبندد و پیمانی را که از جانب تو استوار میکند و بایدعاجز نباشد از حل هر عقدی ورتق هر فتقی و باید که بر منزلت و مکانت خود در مسند وزارت جاهل نباشد چه آن کس که قدر خویش نداند بر قدر مردم چگونه دانا باشد هان ای اشتر وزارت خویش را بحكم فراست خویش و اعتماد خویش وحسن ظن خویش باکس مگذارچه مردمان بگوناگون صنعت و خدیعت بروالیان در می آیند و تقديم خدمات گوناگون میکنند و والی را شیفته خویش میسازند تامختار والی شوند و حال آنکه در ایشان صدقی و صفائی نیست پس باید که مردم را نخستين بمیزان امتحان سنجیده داری چنانکه مردم دانا قبل از تو کرده اند پس بهترین کس را اختیار کنی که در میان مردم بامانت و دیانت شناخته باشد پس اینجمله دليل است بر نصیحت کردن تواز برای خدا و از برای آن کس که تراوالی ساخته و از برای هر امری از امور خود رئیسی بگمار تا کارهای بزرگی و امور فراوان در هم نیفتد و بریكتن غلبه نجوید و هرگاه درنویسندگان تو عیبی بادید شود و تو از آن غفلت بورزی در نزد خداوند از جواب بازمانی و هم ازین عهدنامه است که میفرماید :

ثُمَّ اِسْتَوْصِ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِي اَلصِّنَاعَاتِ وَ أَوْصِ بِهِمْ خَيْراً اَلْمُقِيمِ مِنْهُمْ بِبَدَنِهِ وَ اَلْمُضْطَرِبِ بِمَالِهِ وَ اَلْمُتَرَفِّقِ بِيَدَيْهِ فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ اَلْمَنَافِعِ وَ أَسْبَابُ اَلْمَرَافِقِ وَ جُلاَّبُهَا عَنِ اَلْمَبَاعِدِ وَ اَلْمَطَارِحِ فِي بَرِّكَ وَ بَحْرِكَ وَ سَهْلِكَ وَ جَبَلِكَ وَ حَيْثُ لاَ يَلْتَئِمُ اَلنَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا وَ لاَ يَجْتَرِءُونَ عَلَيْهَا فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لاَ تُخَافُ بَائِقَتُهُ وَ صُلْحٌ لاَ تُخْشَى غَائِلَتُهُ وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِكَ وَ فِي حَوَاشِي

ص: 278

بِلاَدِكَ وَ اِعْلَمْ مَعَ ذَلِكَ أَنَّ فِي كَثِيرٍ مِنْهُمْ ضِيقاً فَاحِشاً وَ شُحّاً قَبِيحاً وَ اِحْتِكَاراً لِلْمَنَافِعِ وَ تَحَكُّماً فِي اَلْبِيَاعَاتِ وَ ذَلِكَ بَابُ مَضَرَّةٍ لِلْعَامَّةِ وَ عَيْبٌ عَلَى اَلْوُلاَةِ فَامْنَعْ مِنَ اَلاِحْتِكَارِ فَإِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مَنَعَ مِنْهُ وَ لْيَكُنِ اَلْبَيْعُ بَيْعاً سَمْحاً بِمَوَازِينِ عَدْلٍ وَ أَسْعَارٍ لاَ تَجْحَفُ بِالْفَرِيقَيْنِ مِنَ اَلْبَائِعِ وَ اَلْمُبْتَاعِ فَمَنْ قَارَفَ حُكْرَةً بَعْدَ نَهْيِكَ إِيَّاهُ فَنَكِّلْ بِهِ وَ عَاقِبْهُ فِي غَيْرِ إِسْرَافٍ .

میفرماید در حق بازرگانان و پیشه وران وصیت و نصیحت کن چه مقیم را وچه مسافر را چه ایشان مصدر منافع و مواد سودند وسببهای سودمندی و کشاننده منفعت از بلاد بعیده و اراضی صعب اند دریاها عبره کنند و بیابانها در نوردند از سهل وحزن زمين نترسند و از جبال شامخه نپرسند ومواضعی چند گذاره کنند که هیچ مردم را در آن اراضی جرئت مسافرت نباشد و این تاجران وصنعت کاران مردمی نرم وهموارند و با مردمان جز طریق مسالمت نسپارند و در صلح وصلاح ایشان هیچ داهيه وغایله داخل نشود پس واجب میکند که امور ایشانرا در نزد خود باز پرسی بسزا کنی و در بلادوامصار خود نگران حال ایشان باشی و نیز از این جماعت گروهی باشند که سخت گیر و بخيل ولئيم اندوسود خویش را در احتکار دانند و بیرون شریعت در بيعها حکومت کنند و هنگام خصب نعمت گندم و جو و خرما و مویز و روغن و نمك ببهائی اندك ابتياع کنند و بدارند تا گاهی که بلای غلا بالا گیرد و روزگار قحط فراز آید آنگاه چند که توانند بر مردم حمل کنند و مسلمانانرا بزیان آرند و این احدوثه رعیت را زیانی بزرگ و والی راشناعتی شگرف است پس اینگروه را از احتکار منع فرمای چه رسول خدای احتكار رامنع فرمود واجب میکند که بيع . وشری بموجب مروت و جوانمردی باشد و بمیزان عدل و اقتصاد و تسعیری که بر

ص: 279

فروشنده و خریدار ناهموار نباشد دادوستد کنند پس آن کس که نهی ترا وقعی نگذارد وهمچنان همت بر احتکار بگمارد از عذاب وعقاب او بیرون توانائی اوخویشتن داری مکن وهم ازین عهدنامه است که فرماید :

ثُمَّ اَللَّهَ اَللَّهَ فِي اَلطَّبَقَةِ اَلسُّفْلَى مِنَ اَلَّذِينَ لاَ حِيلَةَ لَهُمْ مِنَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اَلْمُحْتَاجِينَ وَ أَهْلِ اَلْبُؤْسِ وَ اَلْزَمْنَى فَإِنَّ فِي هَذِهِ اَلطَّبَقَةِ قَانِعاً وَ مُعْتَرّاً فَاحْفَظْ لِلَّهِ مَا اِسْتَحْفَظَكَ مِنْ حَقِّهِ فِيهِمْ وَ اِجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَيْتِ مَالِكَ وَ قِسْماً مِنْ غَلاَّتِ صَوَافِي اَلْإِسْلاَمِ فِي كُلِّ بَلْدَةٍ فَإِنَّ لِلْأَقْصَى مِنْهُمْ مِثْلَ اَلَّذِي لِلْأَدْنَى وَ كُلٌّ قَدِ اِسْتَرْعَيْتَ حَقَّهُ فَلاَ يَشْغَلَنَّكَ عَنْهُمْ بَطَرٌ فَإِنَّكَ لاَ تُعْذَرُ بِتَضْيِيعِ اَلتَّافِهِ لِإِحْكَامِكَ اَلْكَثِيرَ اَلْمُهِمَّ فَلاَ تُشْخِصْ هَمَّكَ عَنْهُمْ وَ لاَ تُصَعِّرْ خَدَّكَ لَهُمْ وَ تَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لاَ يَصِلُ إِلَيْكَ مِنْهُمْ مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ اَلْعُيُونُ وَ تَحْقِرُهُ اَلرِّجَالُ فَفَرِّغْ لِأُولَئِكَ ثِقَتَكَ مِنْ أَهْلِ اَلْخَشْيَةِ وَ اَلتَّوَاضُعِ فَلْيَرْفَعْ إِلَيْكَ أُمُورَهُمْ ثُمَّ اِعْمَلْ فِيهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَى اَللَّهِ سُبْحَانَهُ يَوْمَ تَلْقَاهُ فَإِنَّ هَؤُلاَءِ مِنْ بَيْنِ اَلرَّعِيَّةِ أَحْوَجُ إِلَى اَلْإِنْصَافِ مِنْ غَيْرِهِمْ وَ كُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَى اَللَّهِ فِي تَأْدِيَةِ حَقِّهِ إِلَيْهِ وَ تَعَهَّدْ أَهْلَ اَلْيُتْمِ وَ ذَوِي اَلرِّقَّةِ فِي اَلسِّنِّ مِمَّنْ لاَ حِيلَةَ لَهُ وَ لاَ يَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَةِ نَفْسَهُ وَ ذَلِكَ عَلَى اَلْوُلاَةِ ثَقِيلٌ وَ اَلْحَقُّ كُلُّهُ ثَقِيلٌ وَ قَدْ يُخَفِّفُهُ اَللَّهُ عَلَى أَقْوَامٍ طَلَبُوا اَلْعَافِيَةَ فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اَللَّهِ لَهُمْ .

میفرماید هان ای اشتر بترس از طبقه فرودین: آن تنکدستان و مسکینان که از

ص: 280

بهر معاش حيلتي بدست ندارند و مردمی حاجتمند و زمین گیرندو سؤال کننده اند و برخی با شدت احتیاج برتو در می آیند و لب بسؤال نمیگشایند نگاهدار باش ایشان راچند که کاردار ایشانی و خداوند حق خودرادر ایشان بنگاهداشت تو مقرر داشته پس از بیت المال اینجماعت را نصيبۀ فرست و از غلات زمینهای غنیمت مسلمین بخشی مقرردار و در هر شهری و بلدی نگران حال ایشان باش تا آنان که از حضرت تو بعيد افتاده اند از آنان که حاضر حضرتند در اخذ عطیت واپس نمانند پس باید که مناعته محل ترا ازين جماعت غافل نگرداند چه عذر تو در اسعاف حاجات ایشان بدست آویز کثرت امور پذیرفته نیست لاجرم عزیمت خودرااز رعایت ایشان باز مگیر وروی خویش را از در تكبر وتنمر از ایشان بر متاب و از آنان که راه بدرگاه تو ندارند ودیدها بحقارت در ایشان مینگرند و در نزد مردم زبون و ذلیل بشمار میروند بازپرسی بسزا میكن و از ثقات خویش مردی که از خدای بترسد و فروتن و نرم کردن باشد برگمار تاحال ایشان را نيك باز داند و بعرض رساند آنگاه نيك نظر کن و بدانچه خدایت واجب داشته در حق ایشان مرعی دارد تا در آنجهان پاداش یابی همانا این جماعت در میان رعیت محتاج ترند برأفت و نصفت، پس در ادای حق ایشان تقصير مكن و همچنان از رعایت کودکان پدر مرده و پیران سالخورده که از برای معیشت هیچ حیلت ندانند و از کمال خجلت دست مسئلت فراز نکنند دست باز مگیر اگر چه اجرای این احکام بروالیان ثقيل می آیدو پذیرفتن احکام حق همه سخت و ثقیل است لکن خداوند سهل وسبك می فرماید بر آنان که در طلب عافیت و رستگاريندو نفس خود را شکیب فرموده اند وواثق شده اند بدانچه خدای ایشان را بپاداش وعده فرموده ، هم ازین عهدنامه است که فرماید :

وَاجْعَلْ لِذَوِي الْحَاجَاتِ مِنْکَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِيهِ شَخْصَکَ، وَتَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً، فَتَتَوَاضَعُ فِيهِ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَکَ، وَتُقْعِدُ عَنْهُمْ جُنْدَکَ وَأَعْوَانَکَ مِنْ أَحْرَاسِکَ وَشُرَطِکَ، حَتَّى يُکَلِّمَکَ مُتَکَلِّمُهُمْ غَيْرَ مُتَتَعْتِع،

ص: 281

فَإِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ صلّى الله عليه و آله و سلم يَقُولُ فِي غَيْرِ مَوْطِن: «لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّةٌ لاَ يُؤْخَذُ لِلضَّعِيفِ فِيهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِيِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِع». ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَ الْعِيَّ، وَ نَحِّ عَنْهُمُ الضِّيقَ وَالاَْنَفَ يَبْسُطِ اللهُ عَلَيْکَ بِذَلِکَ أَکْنَافَ رَحْمَتِهِ، وَيُوجِبْ لَکَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ. وَأَعْطِ مَا أَعْطَيْتَ هَنِيئاً، وَامْنَعْ فِي إِجْمَال وَإِعْذَار. ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِکَ لاَ بُدَّ لَکَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا، مِنْهَا إِجَابَةُ عُمَّالِکَ بِمَا يَعْيَا عَنْهُ کُتَّابُکَ، وَمِنْهَا إِصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ يَوْمَ وُرُودِهَا عَلَيْکَ بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِکَ. وَأَمْضِ لِکُلِّ يَوْم عَمَلَهُ، فَإِنَّ لِکُلِّ يَوْم مَا فِيهِ.

میفرماید از برای خداوند حاجت بخشی و بهری معین کن و پاره از اوقات خویش را مخصوص اسعاف حاجات ایشان بدار و از برای ایشان مجلسی بساز و بار عام کرده و با ایشان فروتن و نرم کردن باش تا آفریدگار را از خویش خشنود کنی و بزرگان لشکرو سرکردگان و پاسبانان را از ایشان دور بدار تا حشمت مجلس ایشان را بیم ندهد و بی اضطراب قلب و لکنت زبان آنچه در دل دارند بگویند و از هیچکس نهراسند هر آینه از رسول خدای (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ )كرة بعد كرة شنیدم که فرمود « هرگز پاك و پاکیزه نشوند گروهی که حق ضعیف را از قوی ستاند و بذی حق نرسانند در حالتی که بیمناك نباشد و شوریده سخن نکند» ، پس هراس ایشان را در هم شكن تابی دهشت خاطر و لکنت زبان سخن کنند و دور دار از خود تنگی خلق واستنكاف را تا خداوند بر تو گشاده دارد ابواب رحمت خودرا وواجب دارد ثواب طاعت ترا و آنچه عطا کنی با بسط خاطر وروی گشاده عطا میکن ومناهی را چند که ممکن است از

ص: 282

در نیکوئی وملاطفت و طریق موعظت و نصیحت منع میفرمای .

و همچنان از امور تو بسی افتد که ناچار باید در انجام آن بنفس خویشتن اقدام کنی از جمله اجابت عمال تست بدان مكاتيب که بسوی تو نگارند و نویسندگان تو چند که فرمان تورا ندانند اجابت نتوانند و دیگر اسعاف حاجات مردمان است گاهی که بر تو عرضه دارند همانا سينه اعوان تو از اصغای کلمات ایشان تنگ شود پس واجب میکند که خویشتن خوض نمائی و در آنجاح مسئلت ایشان خویشتن داری نفرمائی و دانسته باش که هرروزیرا کاری در پیش است هرگز کار امروز را بدیگر روز باز مگذار که روز دیگر را نیز کاری دیگر است چون کارها درهم افتد وثقيل شود حمل نتوانی داد ناچار در مملکت فتنه بادید آیدو خلل پذیرد. و هم ازین عهد نامه است:

وَاجْعَلْ لِنَفْسِکَ فِيمَا بَيْنَکَ وَبَيْنَ اللهِ أَفْضَلَ تِلْکَ الْمَوَاقِيتِ وَأَجْزَلَ تِلْکَ الاَْقْسَامِ، وَإِنْ کَانَتْ کُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلَحَتْ فِيهَا النِّيَّةُ، وَسَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِيَّةُ. وَلْيَکُنْ فِي خَاصَّةِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِينَکَ إِقَامَةُ فَرَائِضِهِ الَّتِي هِيَ لَهُ خَاصَّةً، فَأَعْطِ اللهَ مِنْ بَدَنِکَ فِي لَيْلِکَ وَنَهَارِکَ، وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَى اللهِ مِنْ ذَلِکَ کَامِلاً غَيْرَ مَثْلُوم وَلاَ مَنْقُوص، بَالِغاً مِنْ بَدَنِکَ مَا بَلَغَ. وَإِذَا قُمْتَ فِي صَلاَتِکَ لِلنَّاسِ، فَلاَ تَکُونَنَّ مُنَفِّراً وَلاَ مُضَيِّعاً، فَإِنَّ فِي النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّةُ وَ لَهُ الْحَاجَةُ.؛ وَقَدْ سَأَلْتُ رَسُولَ اللهِ (صلى الله عليه وآله) حِينَ وَجَّهَنِي إِلَى الْيَمَنِ کَيْفَ أُصَلِّي بِهِمْ؟ فَقَالَ: صَلِّ بِهِمْ کَصَلاَةِ أَضْعَفِهِمْ وَ کُنْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً.

می فرماید اختیار کن از برای ادای فرایضی که در میان تو و خدای تو تقرير

ص: 283

یافته بهترین اوقات و بزرگترین اقسام ایام را آن گاه می فرماید اگرچه والی در کار رعیت باصحّت نیت باشد و سلامت مردم را بخواهد و از ظلم بپرهیزد تمامت اوقات او عبارتست پس باید که در بهترین وقتی که بر گزیدۀ آنرا از برای خدا در استواری دین خود فرایض خدایر ابپای داری آن فرایضی که مخصوص خداوند است پس عطا کن در راه خداوند فرسایش تن خویش را روزان و شبان و تقدیم و فاکن بچیزی که ترا بحضرت خداوند تقرب دهد در حالتی که در تکمیل ادای فرائض خللی و نقصانی نرسیده و مشاغل سلطانی موجب اختصارصلوة ودیگر فرایض نشده باشد پس در تقدیم فرایض خویشتن داری مکن اگر چند بدن ترازحمت رسد و کاسته گردد لکن گاهی که با جماعت نماز گذاری چندان بدر از مکش که مردمان رمیده شوند که در میان جماعت مردم عليل باشند و توانائی دراز کشیدن نماز را ندارند و کسان باشند که حاجتمندند و کاری در پیش دارند و اگر دیر میروند زیانکار میشوند گاهی که رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) مرا سفریمن فرمود سؤال کردم که با جماعت چگونه نماز گذارم؟ فرمود چنان نماز گذار که ضعیفترین ایشان را توانائی بوند«و کن بالمومنين رحيماً» ، و بامؤمنان مهربان باش اینكلمه را برخی لخت حدیث دانند و بیشتر از أميرالمومنين (علیه السّلام) شمارند و هم ازین عهدنامه است که فرماید:

وَ أَمَّا بَعْدَ هَذَا فَلاَ تُطَوِّلَنَّ اِحْتَجَابَكَ عَنْ رَعِيَّتِكَ فَإِنَّ اِحْتِجَابَ اَلْوُلاَةِ عَنِ اَلرَّعِيَّةِ شُعْبَةٌ مِنَ اَلضِّيقِ وَ قِلَّةُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ وَ اَلاِحْتِجَابُ مِنْهُمْ يَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا اِحْتُجِبُوا دُونَهُ فَيَصْغُرُ عِنْدَهُمْ اَلْكَبِيرُ وَ يَعْظُمُ اَلصَّغِيرُ وَ يَقْبُحُ اَلْحَسَنُ وَ يَحْسُنُ اَلْقَبِيحُ وَ يُشَابُ اَلْحَقُّ بِالْبَاطِلِ وَ إِنَّمَا اَلْوَالِي بَشَرٌ لاَ يَعْرِفُ مَا تَوَارَى عَنْهُ اَلنَّاسُ بِهِ مِنَ اَلْأُمُورِ وَ لَيْسَتْ عَلَى اَلْحَقِّ سِمَاتٌ تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ اَلصِّدْقِ مِنَ اَلْكَذِبِ وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَيْنِ

ص: 284

إِمَّا اِمْرُؤٌ سَخِطَ نَفْسَهُ بِالْبَذْلِ فِي اَلْحَقِّ فَفَيِمَ اِحْتِجَابُكَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِيهِ أَوْ فِعْلٍ كَرِيمٍ تُسْدِيهِ أَوْ مُبْتَلًى بِالْمَنْعِ فَمَا أَسْرَعَ كَفَّ اَلنَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِكَ إِذَا أَيِسُوا مِنْ بَذْلِكَ مَعَ أَنَّ أَكْثَرَ حَاجَاتِ اَلنَّاسِ إِلَيْكَ مَا لاَ مَئُونَةَ فِيهِ عَلَيْكَ مِنْ شَكَاةِ مَظْلِمَةٍ أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِي مُعَامَلَةٍ.

میفرماید اما بعد از آنچه گفته شد إنها میدارم که خلوت گزین مباش و در بر روی رعیت بسته مدار و دربان بر درمنشان چه احتجاب والی ازرعيت خبر میدهد از ضيق صدر او و بخل او و نیز می نماید که والی عالم بامور نیست و از بيم آنکه بدو عرض حالی آورند و سؤالی کنند و او جواب نتواند بازداد خویش را پوشیده میدارد و دیگر آنکه احتجاب والیان باز می دارد از ایشان دانستن چیزهائیکه خویشتن را از آن محجوب میدارند لاجرم کار رعیت آشفته میگردد چندانکه کوچك میشمارند ظلم وستم را که امری بزرگست چون بدست مردم زورمند جاری شود و بزرگ میشمارند کارهای کوچکرا آنجا که بدست مردی ضعیف گناهي خفيف افتد و بسا محاسن افعال که بزشتی شمرده شود و قبایح اعمال به نیکوئی سمر گردد و حق با باطل آمیخته شود.

همانا والی مردی چون دیگر مردمان است چه داند آنچه را از وی پوشیده دارند و کار حق راعلا متی و نشانی نباشد که بدان سخن راستگویان و در وغزنان شناخته گردد هان ای اشتر تو مردی هستی که یکی از دو صفت را خوی کرده باشی یا نهاد توسرشته بذل وجود است و از بذل آنچه در قبضه قدرت تست مضايقت نکنی اینوقت بر تو واجب نمیکند که خلوت گزین باشی و از عطای آنچه واجب است دست، باز داری و کار کرمان و معطيان را فرو گذاری و اگر مردی بخیل باشی هم در حجاب نباید رفت زیراکه عنقریب باصفت بخل ممتاز شوی ومردمان دست بسوی تو فراز نکنند، پس در حجاب مشو با اینکه بیشتر جوایج مردم باید بنزد تو

ص: 285

گذارده شود بی آنکه بر تورنجی وزحمتی فرود آید و مردمان از دیدار تو ناگزیرند باشد که از ستمی شکایت آرند یا از عملی عدالت طلبندو هم ازین عهدنامه است که فرماید:

ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِي خَاصَّةً وَبِطَانَةً، فِيهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَتَطَاوُلٌ، وَقِلَّةُ إِنْصَاف فِي مُعَامَلَة؛ فَاحْسِمْ مَادَّةَ أُولَئِکَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْکَ الاَْحْوَالِ. وَلاَ تُقْطِعَنَّ لاَِحَد مِنْ حَاشِيَتِکَ وَحَامَّتِکَ قَطِيعَةً، وَلاَ يَطْمَعَنَّ مِنْکَ فِي اعْتِقَادِ عُقْدَة، تَضُرُّ بِمَنْ يَلِيهَا مِنَ النَّاسِ، فِي شِرْب أَوْ عَمَل مُشْتَرَک، يَحْمِلُونَ مَؤُونَتَهُ عَلَى غَيْرِهِمْ، فَيَکُونَ مَهْنَأُ ذَلِکَ لَهُمْ دُونَکَ، وَعَيْبُهُ عَلَيْکَ فِي الدُّنْيَا وَالآْخِرَةِ. وَأَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِيبِ وَالْبَعِيدِ، وَکُنْ فِي ذَلِکَ صَابِرا مُحْتَسِباً، وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ قَرَابَتِکَ وَخَاصَّتِکَ حَيْثُ وَقَعَ، وَابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا يَثْقُلُ عَلَيْکَ مِنْهُ، فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذَلِکَ مَحْمُودَةٌ. وَإِنْ ظَنَّتِ الرَّعِيَّةُ بِکَ حَيْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِکَ، وَاعْدِلْ عَنْکَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِکَ، فَإِنَّ فِي ذَلِکَ رِيَاضَةً مِنْکَ لِنَفْسِکَ، وَ رِفْقاً بِرَعِيَّتِکَ(1)، وَإِعْذَاراً تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَکَ مِنْ تَقْوِيمِهِمْ عَلَى الْحَقِّ.

میفرمایدای اشتر دانسته باش که والی را خاصگان و خویشاوندان و نزدیکانست و ایشان به پشتوانی والی بیخ انصاف بزنند و دست ستم فراز کنند و چند که توانند مال مردم را از بهر خود ماخوذ دارند پس از بیخ بزن و از بن بر کن داربست طمع و تاسیس ستم ایشان را وهيچيك از حواشی و خویشاوندان خود را مگذار تا خداوند پاره از زمین باشد یا قریه ودیوی بدست کند و بدان دست آويز همسایگان را زیان رساند و بهره آب مردمان را از بهر کشت خویش

ص: 286


1- طبق نسخه نهج البلاغه تصحیح شد ، ترجمه آن در متن موجود است .

باز گیرد و مگذار در کاری مشترك داخل شوند چه زحمت خود را بر شريك حمل کنند و منفعت خویشتن ببرند همانا آنديه و قریه بی آنکه ترا سودی رسد خاصه و خالصه ایشان گردد و از بهر ایشان مهيّا ومهنّا باشد لکن عیب و عار آن در دنیا بر تو فرود آید و در آخرت نیز تو ماخوذ عقاب وعذاب باشی پس کار حق را بر گردن آن کس که واجب افتد از دور و نزديك سوار کن اگر چند از خویشاوندان وخاصگان تو باشد .

از رنجش خاطر کس میندیش و در زحمت این امر صابر و شکیبا باش و پاداش از خداوند بخواه اگر چند بر تو گران آید، عاقبت امر را نگران باش و در این جهان ثنای جمیل و در آن سرای ثواب جزیل است و گاهی که از حکومت تو رعیت نو بدگمان شوند و چنان دانند که ستمی کرده باشی واجب میکند که ایشان را حاضر کنی و عذر خویش را برایشان روشن سازی و باعذار خویش ظن ایشان را بخیر باز دهی و طهارت ساحت خود را باز نمایی چه این ریاضت تو نسبت بر عیت ملاطفتی است و بدین معذرت کار بر حسب آرزو ومرام کني وامر رعیت را بر طریق حن بقوام آری .

وهم ازین عهدنامه است که فرماید :

وَلاَ تَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاکَ إِلَيْهِ عَدُوُّکَ وَلِلَّهِ فِيهِ رِضًى، فَإِنَّ فِي الصُّلْحِ دَعَةً لِجُنُودِکَ وَرَاحَةً مِنْ هُمُومِکَ وَأَمْناً لِبِلاَدِکَ، وَلَکِنِ الْحَذَرَ کُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّکَ بَعْدَ صُلْحِهِ، فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِيَتَغَفَّلَ، فَخُذْ بِالْحَزْمِ وَاتَّهِمْ فِي ذَلِکَ حُسْنَ الظَّنِّ. وَإِنْ عَقَدْتَ بَيْنَکَ وَبَيْنَ عَدُوِّکَ عُقْدَةً، أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْکَ ذِمَّةً، فَحُطْ عَهْدَکَ بِالْوَفَاءِ، وَارْعَ ذِمَّتَکَ بِالاْمَانَةِ، وَاجْعَلْ نَفْسَکَ جُنَّةً دُونَ مَا أَعْطَيْتَ، فَإِنَّهُ لَيْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللهِ شَيْءٌ النَّاسُ أَشَدُّ عَلَيْهِ اجْتِمَاعاً، مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ وَتَشَتُّتِ آرَائِهِمْ، مِنْ تَعْظِيمِ

ص: 287

الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ. وَقَدْ لَزِمَ ذَلِکَ الْمُشْرِکُونَ فِيمَا بَيْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِينَ لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَوَاقِبِ الْغَدْرِ؛ فَلاَ تَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِکَ، وَلاَ تَخِيسَنَّ بِعَهْدِکَ، وَلاَ تَخْتِلَنَّ عَدُوَّکَ، فَإِنَّهُ لاَ يَجْتَرِئُ عَلَى اللهِ إِلاَّ جَاهِلٌ شَقِيٌّ. وَقَدْ جَعَلَ اللهُ عَهْدَهُ وَذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ بَيْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ، وَحَرِيماً يَسْکُنُونَ إِلَى مَنَعَتِهِ، وَيَسْتَفِيضُونَ إِلَى جِوَارِهِ، فَلاَ إِدْغَالَ وَلاَ مُدَالَسَةَ وَلاَ خِدَاعَ فِيهِ. وَلاَ تَعْقِدْ عَقْداً تُجَوِّزُ فِيهِ الْعِلَلَ، وَلاَ تُعَوِّلَنَّ عَلَى لَحْنِ قَوْل بَعْدَ التَّأْکِيدِ وَالتَّوْثِقَةِ، وَلاَ يَدْعُوَنَّکَ ضِيقُ أَمْر لَزِمَکَ فِيهِ عَهْدُ اللهِ، إِلَى طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَيْرِ الْحَقِّ؛ فَإِنَّ صَبْرَکَ عَلَى ضِيقِ أَمْر تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَفَضْلَ عَاقِبَتِهِ، خَيْرٌ مِنْ غَدْر تَخَافُ تَبِعَتَهُ، وَأَنْ تُحِيطَ بِکَ مِنَ اللهِ فِيهِ طِلْبَةٌ، لاَ تَسْتَقْبِلُ فِيهَا دُنْيَاکَ وَلاَ آخِرَتَکَ.

میفرماید گاهی که خصم در طلب مصالحت و مسالمت بر آیدت و طریق مناطحت مسپار ودعوت او را باجابت مقرون دار زیرا که آشتي موجب آسایش لشکر تو و آرامش خاطر تست وهمچنان بلاد و امصار تو بدان ایمن و آسوده گردد لکن گاهی که دشمن طريق آشتی گرفت نيك بر حذر باش و بر حزم وحذر بينزای چه بسا باشد که دشمن طريق مدارا و ملاطفت سپرد وقرع باب محبت کند و گوش دارد تادشمن را خواب خرگوش دهد و چون پلنگ خشمناك براو تازد پس در کمال حزم و احتیاط چند که از خصم بدندیدی گمان خویش با او بد مکن و اگر با او عهدی و پیمانی استوار بستی واورا از جانب خود جلباب زینهار در پوشانیدی پیمان خویش را مشکن و بعهد خود وفا کن وذمت خود را که ر هينه امانت است آلوده خیانت مسازS

ص: 288

و در نگاهداشت پیمان خویش از بذل جان خویش میندیش زیرا که مردمان با تفرق آراء و تشتت اهوا، که ایشانراست در بزرگی داشتن عهد و گذاشتن وفا همدست و همداستانند و در اجرای این فریضه از فريضهای خدا سخت کوش تر باشند همانا مشرکین چون و بال شکستن عهد و کراهت پست کردن پیمان دانسته اند و عاقبت وخیم غدر وخدیعت را دیدار کرده اند نیکو حفظ عهد و پیمان کنند و حال آنکه نگه داشت این فریضه بر مسلمانان واجب تر است و ایشان دست باز داشته اند پس ای اشتر بازینهاری خود خدعه مکن و عهد مشکن و پس از بستن پیمان دشمن خود را فریب مده زیرا که جز جاهل شقی بر خداوند قادر بهار دلیر نمیشود چه خداوند عهد و زینهار خود را حصن امن و ایمنی ساخت تا گشاده و گسترده دارد در میان بندگان رحمت خود را و ایشان را در حریم حفظ و حراست خود جای دهد چند که گروها گروه در جوار امن و امان او انجمن شوند پس هیچ فساد و فریمی ومکرو خديعت و مکیدتی را در عهد و پیمان راه نشاید بود .

و همچنان هیچ عهدی و پیمانی با کس استوار مکن که طریق تباهی وجواز فساد در آن عهد بجای گذاشته باشی و از آن پس که عهد خویش را مؤکد و موثق ساختی گوش بگفتار مردم جاهل و خاطی فراز مکن و در تاسیس پیمان خویش خلل میفکن اگر چند از بهر آن عهد که استوار بسته کارهای ناهموار پیش آید و روزگار بر توتنك گیرد بااینهمه عهد بشکن و بدان سختی و صعوبت شکیبائی پیش گیر و کشف چندین اندوه عظیم را از خدای کریم بخواه همانا نیکو عاقبتی و فرخ سر انجامی نیکوتر است از بدعهدی و بیوفائی، لاجرم خویشتن را در کاری میفکن که نه در دنیا دستگیر باشد و نه در آخرت فریادرس و هم ازین عهدنامه است که فرماید :

إِيَّاکَ وَالدِّمَاءَ وَسَفْکَهَا بِغَيْرِ حِلِّهَا، فَإِنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ أَدْنَى لِنِقْمَة، وَلاَ أَعْظَمَ لِتَبِعَة، وَلاَ أَحْرَى بِزَوَالِ نِعْمَة، وَانْقِطَاعِ مُدَّة، مِنْ سَفْکِ الدِّمَاءِ

ص: 289

بِغَيْرِ حَقِّهَا. وَاللهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُکْمِ بَيْنَ الْعِبَادِ فِيمَا تَسَافَکُوا مِنَ الدِّمَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ؛ فَلاَ تُقَوِّيَنَّ سُلْطَانَکَ بِسَفْکِ دَم حَرَام، فَإِنَّ ذَلِکَ مِمَّا يُضْعِفُهُ وَ يُوهِنُهُ، بَلْ يُزِيلُهُ وَ يَنْقُلُهُ. وَلاَ عُذْرَ لَکَ عِنْدَ اللهِ وَلاَ عِنْدِي فِي قَتْلِ الْعَمْدِ، لاَِنَّ فِيهِ قَوَدَ الْبَدَنِ. وَإِنِ ابْتُلِيتَ بِخَطَإ وَأَفْرَطَ عَلَيْکَ سَوْطُکَ أَوْ سَيْفُکَ أَوْ يَدُکَ بِالْعُقُوبَةِ -فَإِنَّ فِي الْوَکْزَةِ فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَةً- فَلاَ تَطْمَحَنَّ بِکَ نَخْوَةُ سُلْطَانِکَ عَنْ أَنْ تُؤَدِّيَ إِلَى أَوْلِيَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ.

میفرماید بپرهیز از ریختن خونهای ناحق زیرا که هیچ چیز خواننده تر بسوی نقمت و بزرگتر از در عقوبت و سزاوارتر بزوال نعمت و انقطاع مدت از ریختن خونهای ناحق نیست و خداوند تبارك و تعالی در روز بر انگیزش نخستین از خونهای ناحق پرسش کند هان ای اشتر سلطنت خود را بریختن خون ناحق محكم مخواه چه دم حرام موجب استحكام نشود و سلطنت را سست و ضعیف کند بلکه زایل کند و تحویل دهد وترا در قتل عمد در نزد خداوند و در نزد من جای عذر نماند وسخط خداوند و حکم قصاص بر تو فرود می آید و اگر بقتل خطا مبتلاشدی و در اجرای حدود در شمار تازيانه افراط کردی یا ضرب مشت بر کسی متواتر داشتی تا کار بقتل انجامید نباید کبر سلطنت ترا از اجرای حکم حق باز دارد و واجب میکند که بهای خون او را باولیای مقتول بازدهی و هم ازین عهدنامه است که فرماید :

وَإِيَّاکَ وَالاْعْجَابَ بِنَفْسِکَ، وَالثِّقَةَ بِمَا يُعْجِبُکَ مِنْهَا، وَ حُبَّ الاْطْرَاءِ؛ فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّيْطَانِ فِي نَفْسِهِ، لِيَمْحَقَ مَا يَکُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِينَ. وَإِيَّاکَ وَالْمَنَّ عَلَى رَعِيَّتِکَ بِإِحْسَانِکَ، أَوِ التَّزَيُّدَ فِيمَا کَانَ مِنْ

ص: 290

مِنْ فِعْلِكَ أَوْ [أَنْ] تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَكَ بِخُلْفِكَ أَوِ اَلتَّسَرُّعَ إِلَى اَلرَّعِيَّةِ بِلِسَانِكَ فَإِنَّ اَلْمَنَّ يُبْطِلُ اَلْإِحْسَانَ وَ اَلْخُلْفَ يُوجِبُ اَلْمَقْتَ وَ قَدْ قَالَ اَللَّهُ جَلَّ ثَنَاؤُهُ - كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ - إِيَّاكَ وَ اَلْعَجَلَةَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا وَ اَلتَّسَاقُطَ فِيهَا عِنْدَ زَمَانِهَا وَ اَللَّجَاجَةَ فِيهَا إِذَا تَنَكَّرَتْ وَ اَلْوَهْنَ فِيهَا إِذَا أَوْضَحَتْ فَضَعْ كُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ وَ أَوْقِعْ كُلَّ عَمَلٍ مَوقِعَهُ وَ إِيَّاكَ وَ اَلاِسْتِئْثَارَ بِمَا لِلنَّاسِ فِيهِ اَلْأُسْوَةُ وَ اَلاِعْتِرَاضَ فِيمَا يَعْنِيكَ وَ اَلتَّغَابِيَ عَمَّا يُعْنَى بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِعُيُونِ اَلنَّاظِرِينَ فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْكَ لِغَيْرِكَ وَ عَمَّا قَلِيلٍ تُكْشَفُ عَنْكَ أَغْطِيَةُ اَلْأُمُورِ وَ يَبْرُزُ اَلْجَبَّارُ بِعَظَمَتِهِ فَيَنْتَصِفُ اَلْمَظْلُومُونَ مِنَ اَلظَّالِمِينَ ثُمَّ اِمْلِكْ حَمِيَّةَ أَنْفِكَ وَ سَوْرَةَ حِدَّتِكَ وَ سَطْوَةَ يَدِكَ وَ غَرْبَ لِسَانِكَ وَ اِحْتَرِسْ كُلَّ ذَلِكَ بِكَفِّ اَلْبَادِرَةِ وَ تَأْخِيرِ اَلسَّطْوَةِ - وَ اِرْفَعْ بَصَرَكَ إِلَى اَلسَّمَاءِ عِنْدَ مَا يَحْضُرُكَ مِنْهُ حَتَّى يَسْكُنَ غَضَبُكَ فَتَمْلِكَ اَلاِخْتِيَارَ وَ لَنْ تَحْكُمَ ذَلِكَ مِنْ نَفْسِكَ حَتَّى تُكْثِرَ هُمُومَكَ بِذِكْرِ اَلْمَعَادِ - ثُمَّ اِعْلَمْ أَنَّهُ قَدْ جُمِعَ مَا فِي هَذَا اَلْعَهْدِ مِنْ صُنُوفِ مَا لَمْ آلُكَ فِيهِ رُشْداً إِنْ أَحَبَّ اَللَّهُ إِرْشَادَكَ وَ تَوْفِيقَكَ أَنْ تَتَذَكَّرَ مَا كَانَ مِنْ كُلِّ مَا شَاهَدْتَ مِنَّا فَتَكُونَ وَلاَيَتُكَ هَذِهِ مِنْ حُكُومَةٍ عَادِلَةٍ أَوْ سُنَّةٍ فَاضِلَةٍ أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَوْ فَرِيضَةٍ فِي كِتَابِ اَللَّهِ فَتَقْتَدِيَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا بِهِ مِنْهَا وَ تَجْتَهِدَ نَفْسَكَ فِي اِتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَيْكَ فِي عَهْدِي وَ اِسْتَوْثَقْتُ مِنَ اَلْحُجَّةِ لِنَفْسِي لِكَيْلاَ تَكُونَ لَكَ عِلَّةٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِكَ إِلَى هَوَاهَا والسَّلامُ.

ص: 291

میفرماید و بپرهيز از خود بینی و خود پرستی و از اعتماد بچیزیکه ترا به أنانیّت بازدهد و بعجب و کبر اندازد چند که دوست داری مردمان ترا بستایند و در ثنای تو مبالغه كنند ، همانا شیطان در اشباك و اشراك خویش هیچ حبلی و کمندی را چنان محکم، نداند که مردم را بحب ستایش باز دارد چه بدین صفت محاسن ایشان بتمامت محو گردد و بپرهیز از اینکه بار عیت احسان خود را آلوده منت سازی و دیگر آنکه به نیروی سلطنت بر رعیت فزونی جوئی سه دیگر آنکه مردمان را بوعدهای نیکو آرزومند کنی آن گاه وفای وعده را بمسامحت و مماطلت باز پس افکنی زیرا که منت نهادن فضيلت احسان و عطيّت را بسترد و بر مردم فزونی جستن و عجب ورزیدن لطیفه حق را از مرد باز گیرد و خلف وعده خدايرا وخلق را بخشم آورد و موجب خصومت گردد چه خدای فرماید: « بزرگتر است در نزد خدای خصومت که بگویند و نکنند »

و میفرماید بپرهيز از شتابزدگی و عجلت در کارها چون نابهنگام باشد و همچنان از فرو گذاشتن کارها چون هنگام آن باشد و بپرهيز از لجاج و اصرار چون سررشته ناپدید گردد و همچنان از سستی و توانی چون سر رشته بادید آید پس هر کار را در موقع خود وهر عمل را در موقع خودتقرير بايدداد و بپرهیز از آن که خویشتن را با مردمان یکسان ندانی و خود را از دیگران ممتاز ومختار شناسی و بترس از نادیده انگاشتن چی: یکه ديدها بدان نگرانست و اقدام در انجام آن واجب، چه ناگزیر از تو باز گیرند و بذی حق باز دهند و زود باشد که از امور آنچه را تومستور میداری مکشوف افتد و حقوق ستمرسیدگان از تو مأخوذ گردد و با ایشان تفویض شود .

هان ای اشتر خویشتن راوا پای و از حدت خشم وسورت غضب و سطوت سلطنت و زخم زبان بر زیر دستان خویشتن داری کن و خود را دستخوش مبادرت و سرعت سطوت مساز تانیران خشم تو بنشیند و سلطان نفس خویش باشی و آن كيد و كینی که در خاطر داشتی و با نهیب شکیب فرو گذاشتی بذکر پرسش يوم بر انگیزش و

ص: 292

یاد کردن روز معاد و ایستاده شدن در پیشگاه رب العباد يكباره از ساحت ضمیر سترده دار تا موجب هموم و زحمت خاطر نشود که چرا از کیفر کناره گرفتی هان ای اشتر واجب میکند که کردار مرا فراموش نکنی و حکومت عادله را از پس گوش نیفکنی و سنت پیغمبر راست باز ندهی و از احکام کتاب خدای گامی آنسوی تر ننهی و بر آن راه روی که من رفتم و آن طریق سپری که من سپردم و براین عهدنامه که من از بهر تو نگار کردم وحجت خویش بر تو استوار فرمودم بكمال جدوجہد فراگیری و بتمامت رغبت پیروی کنی تا ترا در پیروی نفس و جستن هوا بهانه بدست نباشد و این کلمات خاتمه این عهدنامه است که میفرماید :

وَ أَنَا أَسْأَلُ اَللَّهَ تَبارکَ تَعَالَى بِسَعَةِ رَحْمَتِهِ وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ عَلَى إِعْطَاءِ كُلِّ رَغْبَةٍ أَنْ يُوَفِّقَنِي وَ إِيَّاكَ لِمَا فِيهِ رِضَاهُ مِنَ اَلْإِقَامَةِ عَلَى اَلْعُذْرِ اَلْوَاضِحِ إِلَيْهِ وَ إِلَى خَلْقِهِ مَعَ حُسْنِ اَلثَّنَاءِ فِي اَلْعِبَادِ وَ جَمِيلِ اَلْأَثَرِ فِي اَلْبِلاَدِ وَ تَمَامِ اَلنِّعْمَةِ وَ تَضْعِيفِ اَلْكَرَامَةِ وَ أَنْ يَخْتِمَ لِي وَ لَكَ بِالسَّعَادَةِ وَ اَلشَّهَادَةِ إِنَّا إِلَيْهِ رَاغِبُونَ وَ اَلسَّلاَمُ عَلَى میفرماید، من سؤال میکنم از خداوند تبارك و تعالی بسعت رحمت و کمال قدرت او که قادر است هر بخشش هر مسائلی را آنچه سؤال کند که موفق بدارد مرا وترا از برای چیزیکه خشنودی او در اوست در طاعت و عبادت حق که اقامت عذر واضح در حضرت حق و نزديك خلق است با حسن ثنای در میان عباد و آثار پسندیده در امصار وبلاد و کمال نعمت و فزونی کرامت و ختم کند برای من و تو سعادت شهادت چه ما قربت خدایر اراغب وحضرت اورا طالبيم .

ص: 293

سفر کردن اشتر نخعی بجانب مصر و شهادت او در شهر قلزم درسال سی وهشتم هجری

چون أمير المؤمنين (علیه السّلام) با اشتر نخعی سخن بپای برد و عهدنامه را بخاتمت آورد فرمان کرد تا بسیج راه کند و طريق مصر پیش گیرد و فرمود از راه سماوه رہ سپر میاش تا مبادا از معويه و اصحاب او زحمتی با تو رسد و ترادر عرض راه قتال باید داد بلکه از فراز بادیه طی مسافت میکن تا بشهر ایله در آئی آن گاه در سواحل بجر عبور میده تا گاهی که باراضی مصر در شوی پس اشتر نخعی بر حسب فرمان ساختگی کرده با جماعتی از شجعان نخع وفرسان كمات (1) از کوفه خیمه بیرون زد و کوچ بر کوچ طی مسافت کرده بشهر ایله آمد در آنجا غلام عثمان بن عفان که نافع نام داشت حاضر خدمت اشتر گشت و در میان حواشی وخدم بسی نیکو خدمتی نمود و هنرهای او در خدمت اشتر پسنده افتاد فرمود چه کسی و از کجائی؟ گفت از أهل مدينه غلام عمر بن الخطابم فرمود بكجا میشوی گفت بمصر فرمود بچه حاجت گفت مگر بمقدار حاجت بر نان جوین نصرت جویم چه در مدینه هیچ شب باشکم سیر نخفته ام اشتر بروی رقت کرد و فرمود با من باش که ترا با نان سیر توانم داشت لاجرم نافع ملازم رکاب اشتر گشت و با او کوچ همی داد تا بشهر قلزم رسید در کنار بحر و آن دریا را بنام این شهر بحر قلزم خواندند و از آنجا تا مصر سه روزه راهست.

بالجمله در بلده قلزم پخانه زنی از قبیله جهینه فرود شد زن جهينيّه عرض کرد کدام طعام در نزد اهل عراق پسنده است فرمان کن تا سرانجام کنم؟ فرمود از گوشت ماهی خورشی کن آن زن از ماهی نمکسودخورشی بساخت وروز سخت گرم بود و اشتر در آن روز گرم روزه دار بود شامگاه بدان ماهی شور افطار کرد و طعام بخورد و از پس آن سخت تشنه گشت و كرة بعد كرة آب بیاشامید چندانکه بروی

ص: 294


1- كماة جمع کمی بلکه جمع کامی است بمعنی شجاع و آنکس که در لباس رزم پنهان شده.

ثقیل افتاد و رنجه گشت اینوقت نافع فرصت بدست کرد و گفت ثقل این آب فراوان را جز بجدت عسل نتوان شکست اشتر فرمود مقداری عسل حاضر کنند در آن بلده بدست نشد نافع گفت در نزد من حاضر است برفت و عسلی که باسمّ ناقع آمیخته بود بیاورد و با اشتر پیمود وخود در تاریکی شب بگریخت اشتر چون از آن عسل بخورد در زمان آثار مرگ بروی تاختن کرد بفر مود تا نافع را حاضر کنند چند که بشتافتند او را نیافتند و اشتر بدان سمّ شربت شهادت در کشید و بجنان جاویدان خرامید .

از عیون و بواسیس معويه که در مصر جای داشت مسعود بن دحرجه چون این خبر بدانست بسوی معويه مكتوبی کرد و بدست مسرعی سیکسیر بدو فرستاد معويه از خبر شهادت اشتر چنان شاد شد و منبسط کشت که فراخای جهان بر عظمت وحشمت او تنگ اوفتادو از بهر آنکه مردم شام را بدین مژده شادکام کند بمیان جماعت آمد و بر پای ایستاد .

فقال أما بعد فانّه كان لعليِّ بن أبي طالب يدان یمینان فقطعت إحديهما يوم صفين و هو عمار بن یاسر و قد قطعت الاخرى اليوم وهو مالك الأشترمرَّ بأيله متوجهاً إلى مصر فصحبه نافع مولى عثمان فخدمه و ألطفه حتّی أعجبه و اطمأن إليه فلما نزل القلزم، حاضر له شربة من عسل بسمّ فسقاها له فمات ، ألا و إنّ لله جنوداً من عسل .

میگوید ای مردم شام دانسته باشید که علی ابوطالب را از جانب راست و چپ دو دست نیرومند بود یکی عمار یاسر و او در صفین مقتول گشت و آن دیگر مالك اشتر که خبر مرگ او امروز برسید همانا بأهنگ مصر سفر کرد و در شهر ایله نافع غلام عثمان بن عفان بنزديك وی آمد و چندان در تقديم خدمت او مواظبت نمود که خاطر اشتر از جانب او آسوده گشت پس در بلده قلزم شربت عسلی که بازهر آمیخته بود با او به پیمود و او را مقتول ساخت بدانید که خداوند را از عسل نیز لشكرهاست چون این کلمات بگفت مردم شام یکدیگر را بمرگ اشتر مژده فرستادند

ص: 295

و تهنیت گفتند و از اینسوي چون این خبر بأمير المؤمنين على (علیه السّلام) آوردند عظيم محزون و غمنده گشت و بر مرگ اشتر بگریست و بر منبر صعود داد و مردم را بدین كلمات خطبه فرمود :

ثُمَّ قالَ : إنّا للّهِ وإنّا إلَیهِ راجِعونَ ، وَالحَمدُ للّهِ رَبِّ العالَمینَ ، اللّهُمَّ إنّی أحتَسِبُهُ عِندَکَ ، فَإِنَّ مَوتَهُ مِن مَصائِبِ الدَّهرِ ، فَرَحِمَ اللّهُ مالِکا ، فَلقَد أوَفی عَهدِهِ ، وقَضی نَحبَهُ ، ولَقِیَ رَبَّهُ ، مَعَ أنّا قَد وَطَّنّا أنفُسَنا عَلی أن نَصبِرَ عَلی کُلِّ مُصیبَهٍ بَعدَ مُصابِنا بِرَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله ، فَإِنَّها أعظَمُ المَصیبِاتِ .

میفرماید باز گشت همگان بجانب پروردگار جهان است ایخداوند جهان من اجر مصیبت اشتر را در حضرت تو بشمار گرفته ام زیرا که مرگ اشتر عظیم مصیبتی است از مصایب دهر خداوند رحمت کند مالك را که بعهد خویش وفا کرد و مدت او بپای رفت و خدایرا به نیکوتر وجهی ملاقات کرد همانا ما بر ذمت نهادیم

که بعد از مصیبت رسول خدای (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) و بر هر مصیبتی که بر مادر آید صابر باشیم چه آن بزرگترین مصیبتهاست پس از منبر بزیر آمد و باز سرای شد مشایخ نخع بخدمت أمير المؤمنين (علیه السّلام) آمدند و آنحضرت بر مرگ اشتر متاسف و متلهف بود -

ثُمَّ قَالَ: لِلَّهِ دَرُّ مَالِکٍ وَ مَا مَالِکٌ لَوْ کَانَ مِنْ جَبَلٍ لَکَانَ فِنْداً وَ لَوْ کَانَ مِنْ حَجَرٍ لَکَانَ صَلْداً أَمَا وَ اللَّهِ لَیَهُدَّنَّ مَوْتُکَ عَالَماً وَ لَیُفْرِحَنَّ عَالَماً عَلَی مِثْلِ مَالِکٍ فَلْتَبْکِ الْبَوَاکِی وَ هَلْ مَرْجُوٌّ کَمَالِکٍ وَ هَلْ مَوْجُودٌ کَمَالِکٍ وَ هَلْ قَامَتِ النِّسَاءُ عَنْ مِثْلِ مَالِکٍ.

میفرماید اجر مالك و خير مالك مر خدایر است اگر مالك کوهی بود کوهی عظیم و بیمانند بود و اگر سنگ بود سنگی صلب و سخت بود بدانید سوگند با خدای

ص: 296

که مرگ مالك جهانی را خراب کرد و جهانی را خرم و شادساخت. یعنی اهل عراق وشام را- همانا بر مردی مثل مالك باید گریه کنند گریه کنندگان آیا دیگر پشتوانی و ناصری مانند مالك دیده شود آیا مانند مالك مردی موجود است آیا زنان زاینده ازین پس از زبر طفلی بر می خیزند که او مانند مالك مردی شود اینوقت جماعتی از قريش بحضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) در آمدند و آن حضرت همچنان ملول ومحزون بود.

وقال: مالِکٌ وَ ما مالِکٌ وَ اللهِ لَوکانَ جَبَلاً لَکانَ فِنداً ، لا یَرقِیِ عَلَیهِ الطّائِرٌأما وَاللهِ هَلاكُهُ قَدْ أَعَزَّ أَهْلَ الْمَغْرِبِ وَ أَذَلَّ أَهْلَ الْمَشْرِقِ وَ قَالَ لَا أَرَی مِثْلَهُ بَعْدَهُ أَبَداً..

می فرماید چه کس بود مالك ؟ اگر کوهی بود کوهی بلند ورفيع بودچندانکه

هیچ رونده بر سر او نتوانست پای نهاد و هیچ پرنده بر فراز آن نتوانست پریدن گرفت سوگند باخدای که مرگ او اهل شام ومغربراعزیز کرد و اهل عراق ومشرق زمین را ذلیل ساخت و باز فرمود قسم باخدای که ازین پس مانند مالك راابدا نخواهم دید .

معلوم باد که جماعتی نوشته اند که معويه بعامل بلده قلزم نگاشت که اشتر نخعی بفرمان علی ابوطالب بمصر میرود اگر بحیلتی دفع او کنی خراج بیست ساله آن بلده را با تو گذارم و او با شربت عسل مالكرا شهیدساخت و این بنزد من درست نباشد چه اینهنگام قلزم وايله در تحت فرمان والی مصر بودو عمّال أمير المؤمنين (علیه السّلام) اخذ خراج میفرمودند معويه را در آنجا حکومتی نبود که خراج ملکی را باکس عطا کند، و دیگر نوشته اند که مالك اشتر بعد از ورود مصر با شیعیان عثمان قتال داد و در جنگ شهید شد این خبر نیز سست و نا تندرست باشد زیرا که در تاريخ مصر که خاصه از برای سلاطین و حوادث جزئيه و كليه آن مملکت نگاشته اند از اشتر نخعی اینحدیث یاد نکرده اند و همچنان در کتب دیگر تقریر این خبر کمتر دیده شده و دیگر نوشته اند که معويه غلامی را از آن عمر (1) بن الخطاب مأمور

ص: 297


1- بلکه غلامی از آل عمر چنانکه در نهج حديدي ص29 ج 2 نقل شده و منظور نافع آزاد کردۀ عبدالله بن عمر است چه عثمان را مولائی بدین نام نبوده است .

ساخت تا برفت در خدمت اشتر و از فضایل بني هاشم همواره تذکره مینمود تا اشتر از وی مطمئن خاطر شد آنگاه او را بشربت سویق که باسمّ آمیخته بودشهید ساخت این خبر نیز از تحریف کتّاب است چه این غلام نافع است که غلام عثمان بود چون از اشتر پوشیده داشت و گفت من غلام عمر بن الخطابم تواند شد که بعضی از أهل سیر بی آنکه غوری کنند او را غلام عمر رقم کرده باشند و جز این نیز گفته اند چنان صورت میشود که روایت درست تر آن است که مانگاشتیم .

ذكر شهادت محمد بن ابی بکر وغلبه معوية بن ابی سفیان در مصر در سال سی و هشتم هجری

آنگاه که أمير المؤمنين على(علیه السّلام) مالك اشتر نخعی را بحكومت مصر منصوب داشت محمّد بن ابی بکر رنجیده خاطر گشت و حزنی عظیم اورا فرو گرفت طهارت ساحت محمّد بن ابی بکر از آن افزون بود که بحطام دنیوی رغبت کند یادل در حکومت بندد یا از علی(علیه السّلام) اگر او را آب و آتش غرق وحرق كند برنجد بلکه بر خویشتن میترسید و این حزن و اندوه از آن داشت که مبادا در تقديم خدمت تقصیری کرده باشد یا در انجام احكام أمير المؤمنين تراخی و توانی بسته باشد چون أمير المؤمنين اینمعنی بدانست بعد از شهادت اشتر نخعی این مكتوب بدو فرستاد :

وَقَدْ بَلَغَنِی مَوْجِدَتُکَ مِنْ تَسْرِیحِ الاََْشْتَرِ إِلَی عَمَلِکَ وَإِنِّی لَمْ أَفْعَلْ ذلِکَ اسْتِبْطَاءً لَکَ فِی الجَهْدِ، وَلاَ ازدِیاداً لَکَ فِی الْجِدِّ، وَلَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ یَدِکَ مِنْ سُلْطَانِکَ، لَوَلَّیْتُکَ مَا هُوَ أَیْسَرُ عَلَیْکَ مَؤُونَهً، وَأَعْجَبُ إِلَیْکَ وِلاَیَهً. إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِی کُنْتُ وَلَّیْتُهُ أَمْرَ مِصْرَ کَانَ رَجُلاً لَنَا نَاصِحاً، وَعَلَی عَدُوِّنَا شَدِیداً نَاقِماً فَرَحِمَهُ اللهُ! فَلَقَدِ اسْتَکْمَلَ أَیَّامَهُ، وَلاَقَی حِمَامَهُ وَنَحْنُ عَنْهُ رَاضونَ، أَوْلاَهُ اللهُ رِضْوَانَهُ، وَضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ. فَأَصْحِرْ_ لِعَدُوِّکَ، وَ

ص: 298

امْضِ عَلَی بَصیرَتِکَ، وَشَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَکَ، وَادْعُ إِلَی سَبِیلِ رَبِّکَ، وَأَکْثِرِ الاِسْتِعَانَهَ بِاللهِ یَکْفِکَ مَا أَهَمَّکَ، وَیُعِنْکَ عَلَی مَا یُنْزِلُ بِکَ، إِنْ شَاءَ اللهُ.

میفرماید که : بمن رسید که ترا حزني وملالی فروگرفت از بهر آنکه ترا از عمل باز کردم و مالك اشتر را فرمان حکومت مصر دادم همانا من این کار نکردم که ترا در تقديم خدمت تقصیری رفته یا در اجتهاد امور مملکت قصوری افتاده یا ترا توانگری وسعت نعمت بزيادت شده بلکه اگر ترا ازین عمل باز کردم و این سلطنت که در تحت فرمان داری باز گرفتم سلطنتی بزرگتر دادم و حکومتی عریض تر عطا فرمودم تا حشمت تو بزيادت شود و زحمت تواند گردد و آن مرد را که من بحکومت مصر اختیار کردم مردی بود مارا ناصح وراه نماینده و بردشمنان ما شدید و شکنجه کننده، خداوند رحمت کناد او را هماناروزگار او بسپری شد و دیدار مرگرا راه سپر کشت ما از او خشنودیم خداوند از او خشنود باد و اجر و ثواب او را دو چندان کناد. .

اكنون ای محمّد بیرون شو از برای دفع دشمن و کار بر بصیرت میکن و در حرب آنکس که باتو رزم جوید سستی و تراخی مجوی و مردمان را بر او حق دعوت کن و از خداوند فراوان نصرت بخواه تا ترا دز اسعاف حاجات کافی باشد و در نزول حوادث یاری کند.

چون این مکتوب بمحمد بن أبي بكر رسید سخت شادشد و از اندیشه

جرم و جریرت آزاد گشت و این کتاب را در حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) بجواب اتفاذ داشت : . .

إلى عند(1) أمير المؤمنين (علیه السّلام) من محمّد بن أبي بکر سلامٌ عليك فانّي أحمد إليك الله الذي لا إله إلّا هو، أمّا بعد ، انتهى إلىّ كتاب أمير المؤمنين و فهمته وعرفت مافيه

ص: 299


1- عبدالله ظ. بنهج حديدی ج2 ص 30 چاپ مصر مراجعه شود.

وليس أحد من الناس أشدَّ على عدوّ أمير المؤمنين ولا أرقّ لوليّه منّي وقد خرجت و عسکرت وأمنت الناس إلّا من نصب لناحرباً و أظهر لنا خلافاً وأنا متّبع أمر أمير المؤمنين و حافظه و لاجيء إليه وقایم به والله المستعان على كلّ حال والسلام على أمير المؤمنين ورحمة الله و بركاته .

بعد از ستایش خداوند میگوید: كتاب أمير المؤمنين (علیه السّلام) را قرائت کردم و بر آنچه فرمان کرده بود آگاه شدم همانا هیچکس از مردمان بر دشمنان أمير المؤمنين از من سخت کوش تر و شدیدتر نیست و بر دوستان او از من مهربان تر و غمخوارتر نیست بر حسب فرمان خیمه بیرون زدم و لشکر بیاراستم و مردم را آسوده و ایمن ساختم الا آن کس که با من از در مقاتلت بيرون شد وطریق مخالفت گرفت همانا من سر در اطاعت و متابعت أميرالمؤمنين دارم وامر او را استوار میخواهم وامتثال فرمان اورا پای بر جایم و خداوند را در هر حال بارویاورمیدانم. اما از آنسوی بعد از شهادت اشتر نخعی معويه دل قوی کرد و در فتح مصر تصميم عزم داد و عمرو بن العاص را با ششهزارمرداز ابطال رجال روان داشت عمر و از شام خیمه بیرون زدو کوچ بر کوچ تا حوالی مصر براند و در آن اراضی لشکرگاه ساخت معوية بن خديج وجماعتی از عثمانیه که در اراضی مصر جای داشتند بدو پیوستند .

اینوقت مکتوبی بمحدد بن ابی بکر بدینگونه نگاشت :

أما بعد فتنحٌ عنّی بدمك يا ابن أخيفا بیلا أُحبُّ أن يصيبك منّی ظُفر و إنّ الناس بهذه البلاد قد اجتمعوا على خلافك ورفض أمرك وندموا عن اتّباعك وهم مسلموك قد التقت (1) حلقتا البطان فاخرج منها إنّي لك من الناصحين و السلام .

میگوید ای پسر برادر من ازین مهلکه کناری گیر و بامن طریق مقاتلت مسپار و خون خویشتن را بهدر مخواه زیرا که من دوست ندارم بدست من تباه شوی همانا مردم این بلاد در مخالفت تو و بیفرمانی تو وریختن خون أتباع تو متفق اند و زود باشد که ترا دست بگردن بسته تسلیم دارند من ترا ناصحی مشفقم هوش باز آر

ص: 300


1- «لوقد التقت حلقنا البطان» . نهج حدیدی ج 2 ص 32.

و از میان این مردم بیرون شو که حلقهای تنگی(1) باهم پیوسته شد کنایت از آنکه کار بآخر رسید پس عمرو بن العاص مکتوب خود را با مکتوب معوية بن ابی سفیان که بدینگونه بمحمد بن ابی بکر نگاشته بود در هم پیچید و توام بدو فرستاد :

أما بعد فانّ عب. الظلم والبغي عظيم الوبال و إنّ سفك الدم الحرام لا يسلم صاحبه من النقمة في الدنيا والتبعة الموبقة في الآخرة وما نعلم أحداً كان أعظم على عثمان بغياً ولا أسوه له عيباً ولا أشدّ عليه خلافاً منك سعيت عليه في الساعين وساعدت عليه مع المساعدين وسفكت دمه مع السافكين ثمّ تظنّ أنّي نائم عنك فأتيت بلدة جلّ أهلها أنصاری برون رأيي ويرفعون قولك ويرغبون عليك(2) وقد بعثت إليك قوماً حناقاً عليك يستفكون دمك و بتقربون إلى الله عز وجل بجهادك و قد أعطوا الله عهداً اليقتلنّك ولو لم يكن منهم إليك ماقالوا لقتلك الله بأيديهم أو بأيدي غيرهم من أوليائه وأنا أُحذَّرك وأُنذرك فان الله مقيد منك ومقتصّ لوليّه و خليفته بظلمك له و بغيك عليه و وفيعتك فيه و عدوانک يوم الدار عليه تطعن بمشاقمك فيما بين أحشائه وأوداجه ومع هذا فانّي أكره فتلك ولا أُحبّ أن أتولى ذلك منك ولن يسلمك الله من النقمة أين كنت أبد أفتتحّ وانج بنفسك .

میگوید ظلم وستم را و بالی عظیم و عاقبتی وخیم است و آنکس که خوني بنا حق بریزد از مکافات در دنیا و هلاکت در آخرت ایمن نماند و ما نمیشناسیم کسی را که در مخاصمت و مخالفت و کینه ورزیدن و بدسگالیدن شدیدتر از تو باشددر حق عثمان همانا با دشمنان اوهمدست و همداستان شدید چند که تیغ کین بر آهيختيد و خون او بريختيد گمان کردی که من در خوابم و نگران کردار تو نیستم اكنون بشهری در آمدی که مردمش بتمامت یاران منند و گوش بفرمان من دارند و دفع ترا گوش بهنگام نهاده اند همانا سپاهی بسوی تو گسیل داشتم که بر تو خشمناکند و خون تو بخواهند ریخت و در جهاد تو قربت خداوند میجویند و با خداوند پیمان نهاده اند که خون تو بخاك ريزندواگر از دست ایشان بسلامت جستی هم خداوند

ص: 301


1- مقصود تنك زبن است که در زیر شکم اسب و استر محکم کنند.
2- و یرفصون قولك و يستصرخوني عليك. نهج حديدی ج2 ص 32 طبع مصر.

بدست دیگری از دوستان خود ترامقتول خواهد ساخت و اکنون من ترا بیم میدهم وحذر می فرمایم دانسته باش که خداوند ترا ماخوذ میدارد و بخون ولیّ خود و خلیفه خود قصاص می فرماید، چه در حق او ظلم کردی و طغیان ورزیدی و در یوم دار خصومت بنهایت بردی و با نصال خدنگ و سنان خطّی و حسام یمانی اوداج واحشای او را قطع نمودی با این همه دوست نمیدارم که بدست من کشته شوی چه در هر جای باشی خداوند ترا ایمن نگذارد و این کین از تو بخواهد پس از این هنگامه کناری گیر و سلامت خویش را دست باز مده، محمّد بن ابی بکر چون نامیده معویه و عمرو بن العاص را قرائت کرد در پاسخ معويه بدینگونه نگاشت :

أما بعد فقد أتاني كتابك تذكر من أمر عثمان أمراً لاأعتذر إليك منه و تأمرني بالتنحیّ عنك كأنّك لی ناصح و تخوّ فنی بالحرب كأنّك علىّ شفيق وأنا أرجو أن تكون الدائرة عليكم وأن يخذلكم الله في الواقعة وأن ينزل بكم الذلّ و أن تولوا الدبر فان يكن لكم الأمر في الدنيا فكم لعمري من ظالم قد نصرتم و کم من مؤمن قد قتلتم ومثّلتم به و إلى الله المصير وإليه تردّ الأُمور وهو أرحم الراحمين والله المستعان علی ما تصفون میگوید مکتوب تو بمن آمد از آنچه از امر عثمان باد کردی بنزديك تو اقامت عذر نخواهم فرمودو برائت ذمت نخواهم جست و اینکه مراچون برادری مهربان از در پند و موعظت بیرون شدی و از مبارزت و مقاتلت بيم دادی آرزومند چنانم که حرب بر کرد تو پره زند و خداوند ترا در این محاربت ذلیل وزبون سازد تا پشت با جنگ دهی وروی بهزيمت نهی و اگر کار دیگر گونه شود و نصرت ترا افتدقسم بجان من چه بسیار ظالم را که شما نصرت کردید و چه بسیار مؤمنراکه بکشتيد ومثله نمودید همانا فرمان خداوند راست و بازگشت امور بسوی اوست و او رحم کننده و یاری دهنده است و این نامه را نیز در پاسخ عمرو بن العاص رقم کرد:

أما بعد فقد فهمت كتابك وعلمت ماذكرت وزعمت أنّك لاتحبّ أن يصيبنی منك ظفر فأشهد بالله إنّك لمن المبطلين و زعمت أنّك لى ناصحو أقسم أنّك عندی طنین و زعمت أنّ أهل البلد قدر فضونی و ندموا على اتّباعی فاوُلئك حزبك و حزب

ص: 302

الشيطان الرجيم و حسبنا الله ربّ العالمين و توكلّت على الله العزيز الرحيم ربّ العرش العظيم .

میگوید: از آنچه در مکتوب خود رقم کردی مکشوف داشتم و بدانستم چنان باز نمودی که دوست نمیداری که از تو مرا آسیبی رسد شهادت میدهم با خدای که این سخن بكذب کردی و دیگر باز نمودی که مرا ناصحي شفيق باشی سوگند باخدای که تو در نزد من دروغزن و بخیانت متهمی و گمان کردی که مردم این بلد فرمان مرافرو گذاشتند و از متابعت من پشیمانی گرفتند آنان که بر این عقیدتند لشكر توولشکر شیطانند خداوند مرا در دفع بلیات کافی است که من اتكال بحضرت او میجویم که خداوند عزیز رحیم و پروردگار عرش عظیم است چون محمّد بن ابی بكر از جواب نامه معويه وعمرو بن العاص بپرداخت بدین رقم نامه بحضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) نگاشت :

أما بعد يا أمير المومنين فانّ العاصى بن العاص قد نزل: أدانی مصر و اجتمع إليه من أهل البلد كلّ من كان يرى رأيهم و هو في جيش جرّار و قدر أيت ممّن في قبلي بعض الفشل فان كان لك في أرض مصر حاجة فأمددني بالأموال والرجال . عرض کرد که پسر عاص یعنی عمرو عاص بزه کار نزديك بمصر فرود شد و لشکرگاه کرد و بسیار کس از مردم مصر که با او دل یکی داشتند و هوای او میجستند با او پیوستند اینك بالشکری انبوه ساخته جنگ است و چند که مینگرم جماعتی که با من حاضرند بیشتر دستخوش هول و هراس و پای بست کسل وفشل اند اگر مملکت مصر را باید از دست فرونگذاشت مرا بمال ومرد مدد فرمای.

آنگاه نامه عمرو بن العاص و معویه را که بدو نگاشته بودند در مکتوب خود طومار کرده ارسال حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) داشت و مسرعی سبك سير بحضرت آورد در زمان أمير المومنین (علیه السّلام) کتاب او را بدینگونه جواب نگاشت :

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَانِی رَسُولُکَ بِکِتَابِکَ تَذْکُرُ أَنَّ اِبْنَ الْعَاصِ قَدْ

ص: 303

نَزَلَ أَدَانِيَ مِصْرَ فِي جَيْشٍ جَرَّارٍ وَ إِنَّ مَنْ كَانَ عَلَى مِثْلِ رَأْيِهِ قَدْ خَرَجَ إِلَيْهِ وَ خُرُوجُ مَنْ كَانَ عَلَى رَأْيِهِ خَيْرٌ لَكَ مِنْ إِقَامَتِهِ عِنْدَكَ وَ ذَكَرْتَ أَنَّكَ قَدْ رَأَيْتَ مِمَّنْ قِبَلَكَ فَشَلاً فَلاَ تَفْشَلْ وَ إِنْ فَشِلُوا حَصِّنْ قَرْيَتَكَ وَ اُضْمُمْ إِلَيْكَ شِيعَتَكَ وَ أَوِّلِ(1) اَلْحَرَسَ فِي عَسْكَرِكَ وَ اُنْدُبْ إِلَى اَلْقَوْمِ كِنَانَةَ بْنَ بِشْرٍ اَلْمَعْرُوفَ بِالنَّصِيحَةِ وَ اَلتَّجْرِبَةِ وَ اَلْبَأْسِ وَ أَنَا نَادِبٌ إِلَيْكَ اَلنَّاسَ عَلَى اَلصَّعْبِ وَ اَلذَّلُولِ فَاصْبِرْ لِعَدُوِّكَ وَ اِمْضِ عَلَى بَصِيرَتِكَ وَ قَاتِلْهُمْ عَلَى نِيَّتِكَ وَ جَاهِدْهُمْ مُحْتَسِباً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ وَ إِنْ كَانَ فِئَتُكُ أَقَلَّ اَلْفِئَتَيْنِ فَإِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى يُعِينُ اَلْقَلِيلَ وَ يَخْذُلُ اَلْكَثِيرَ وَ قَدْ قَرَأْتُ كِتَابَ اَلْفَاجِرَيْنِ اَلْمُتَحَابَّيْنِ عَلَى اَلْمَعْصِيَةِ وَ اَلْمُتَلاَئِمَيْنِ عَلَى اَلضَّلاَلَةِ وَ اَلْمُرْتَبِئَيْنِ فِي اَلْحُكُومَةِ وَ اَلْمُتَكَبِّرَيْنِ عَلَى أَهْلِ اَلدِّينِ اَلَّذِينَ اِسْتَمْتَعُوا بِخَلاَقِهِمْ كَمَا اِسْتَمْتَعَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ بِخَلاَقِهِمْ فَلاَ يَضُرَّنَّكَ إِرْعَادُهُمَا وَ إِبْرَاقُهُمَا وَ أَجِبْهُمَا إِنْ كُنْتَ لَمْ تُجِبْهُمَا بِمَا هُمَا أَهْلُهُ فَإِنَّكَ تَجِدُ مَقَالاً مَا شِئْتَ وَ اَلسَّلاَمُ

میفرماید مکتوب تو بدست فرستاده تو بمن آمد رقم کردی که عمر و بن العاص با لشکری بزرگی بنزدیکی مصر فرود آمد و مردم مصر آنانکه بر طربق او بودند نزديك او شتافتند همانا بیرون شدن این چنین مردم بنزديك او از بهر تو سودی بود چه اقامت مردم منافق در نزد تو موجب زبان گردد و باز نمودی که آن لشكر که در نزد تست ترسنده و بيمناکندتو بيمناك مباش و اگر ایشان را هول و هراسیست لشکر گاه خویش را محکم بدار و دیده بانان و جاسوسان بر گمار و از آن مردم که

ص: 304


1- چنین است در نسخ و صحيح وأذک ، است یعنی : ديده بانان بر گمار

مطمئن خاطری بنزد خویش حاضر کن آنگاه كنانة بن بشر را که مردی با اصابت رای وحصافت عقل و کثرت تجربت وشدت باس است با جماعتی از ابطال رجال قتال دشمنرا پذیره فرست من نیز مردم را باستمداد تو میخوانم و بر پشت افراس تازی واجمال صعب وذلول بسوی تو گسیل میدارم.

هان ای محمّد در محاربت اعدا شکیبائی میکن وقتال از در بصیرت و رویّت میده و با نیت صافی طریق جهاد میسپار و اجر خویش از خداوند جل جلاله ميخواه و باك مدار اگر سیاه تو از لشکر دشمن کمتر باشد چه بسیار افتد که خداوند قادر قلیل را منصور کند و کثير را مقهور فرمايد همانا کتاب این دو فاجر را که دوستدار معصیت و طلبکار ضلالت و خاین حکومت و منکر شریعتند قرائت کردم این فاجران ناچارند که از طبیعت و خليقت خویش تمتّع جویند چنانکه پیشینیان ایشان بهره و نصیبۀ خویش از خليقت خویش بر گرفتند و تر اتهویل و تهدید ایشان زیانی نرساند پس دعوت ایشانرا چنانکه سزای تست اجابت کن اگر چند دعوت ترا چنانکه سزاوار ند اجابت نکنند تو بدانسخن که همی خواهی دست یابی .

چون أمير المؤمنين (علیه السّلام) این مکتوب بنگاشت عبدالله بن قُعین را که حامل كتاب محمّد بن ابی بکر بود پیش خواست و اورا سپرد و فرمان کرد تا بقدم عجل و شتاب باز مصر شود و جواب مكتوب محمّد برساند آنگاه فرمان کرد تا مردمان در مسجد جامع فراهم شدند پس بر منبر صعود داد و خدایر اسپاس و ستایش بگفت ورسول را درود فرستاد آنگاه فرمود :

أَمَّا بَعْدُ فَهَذَا صَرِيخُ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ وَ إِخْوَانِكُمْ مِنْ أَهْلِ مِصْرَ قَدْ سَارَ إِلَيْهِمُ اِبْنُ اَلنَّابِغَةِ عَدُوُّ اَللَّهِ وَ عَدُوُّ مَنْ وَالاَهُ وَ وَلِيُّ مَنْ عَادَى اَللَّهَ فَلاَ يَكُونَنَّ أَهْلُ اَلضَّلاَلِ إِلَى بَاطِلِهِمْ وَ اَلرُّكُونِ إِلَى سَبِيلِ اَلطَّاغُوتِ أَشَدَّ اِجْتِمَاعاً عَلَى بَاطِلِهِمْ مِنْكُمْ عَلَى حَقِّكُمْ فَكَأَنَّكُمْ بِهِمْ قَدْ بَدَءُوكُمْ وَ

ص: 305

إِخْوَانَكُمْ بِالْغَزْوِ فَاعْجَلُوا إِلَيْهِمْ بِالْمُوَاسَاةِ وَ اَلنَّصْرِ عِبَادَ اَللَّهِ إِنَّ مِصْرَ أَعْظَمُ مِنَ اَلشَّامِ خَيْراً وَ خَيْرٌ أَهْلاً فَلاَ تُغْلَبُوا عَلَى مِصْرَ فَإِنَّ بَقَاءَ مِصْرَ فِي أَيْدِيكُمْ عِزٌّ لَكُمْ وَ كَبْتٌ لِعَدُوِّكُمْ اُخْرُجُوا إِلَى اَلْجَرَعَةِ وَ اَلْجَرَعَةُ بَيْنَ اَلْحِيرَةِ إِلَى اَلْكُوفَةِ لِنَتَوَافَى هُنَاكَ كُلُّنَا غَداً إِنْ شَاءَ اَللَّهُ.

فرمود ایجماعت اينك عبدالله بن قُعين است که از قبل محمّد ابن ابی بکر و از جانب برادران شما از اهل مصر برای استعانت و استمداد بدینجا شتافته همانا عمرو بن العاص که خدایرا دشمن است و دشمن است کسی را که خدا را دوست دارد و دوست دارد کسی را که خدایرا دشمن دارد با لشکری جرار بجانب مصر تاختن کرده سزاوار نیست که اهل ضلالت وغوایت و عبده اصنام و طواغيت بر باطل خویش استوارتر و پایدارتر باشند تا شما برحق خویش و برادران خود را دست باز دارید تا پایمال هلاك و دمار باشند هم اکنون شتاب گیرید و تعجیل کنید و برادران خودرا نصرت فرمائید و بدانید که مصر از در سود وسكنه از شام عظیم تر است پس رها مکنید که بر مصر دست یابند زیرا که مصر چند که در تحت فرمان شماست موجب عزت شماست و ذلت دشمن شما لاجرم فردابگاه بجمله در ارض جَرعه (1) حاضر شویدتا ساختۀ سفر مصر گردید .

و روز دیگر بامدادان أمير المؤمنين (علیه السّلام) بزمين جرعه آمد و تا نیمه روز بود مردم کوفه از سفر مصر توانی وتراخی جستند و کمتر از ضدتن بیرون شدند لاجرم أمير المومنین (علیه السّلام) با شهر مراجعت فرمود و اشراف قبايل وسرهنگان سپاه را طلب. فرمود و ایشان هنگام شام در باب قصر که سرای امیر المومنین (علیه السّلام) بود حاضر شدند علی (علیه السّلام) اجازت کرد تا در آمدند و از پای بنشستند و آنحضرت سخت غمگین و حزین بود . .

ص: 306


1- جرعه : بالتحريك: موضعی است نزديك كوفه .

فَقالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی مَا قَضَی مِنْ أَمْرٍ وَ قَدَّرَ مِنْ فِعْلٍ وَ ابْتَلَانِی بِکُمْ أَیَّتُهَا الْفِرْقَهُ الَّتِی لَا تُطِیعُ إِذَا أَمَرْتُهَا وَ لَا تُجِیبُ إِذَا دَعَوْتُهَا لَا أَبَا لِغَیْرِکُمْ مَا ذَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِکُمْ وَ الْجِهَادِ عَلَی حَقِّکُمْ الْمَوْتُ خَیْرٌ مِنَ الذُّلِّ فِی هَذِهِ الدُّنْیَا لِغَیْرِ الْحَقِّ وَ اللَّهِ إِنْ جَاءَنِی الْمَوْتُ وَ لَیَأْتِیَنِّی فَلَیُفَرِّقَنَّ بَیْنِی وَ بَیْنَکُمْ لَتَجِدُنَّنِی لِصُحْبَتِکُمْ قَالِیاً أَ لَا دِینٌ یَجْمَعُکُمْ أَ لَارحَمِهٌ تَغِیظُکُمْ (1)أَ لَا تَسْمَعُونَ بِعَدُوِّکُمْ یَنْتَقِصُ بِلَادَکُمْ وَ یَشُنُّ الْغَارَهَ عَلَیْکُمْ أَ وَ لَیْسَ عَجَباً أَنَّ مُعَاوِیَهَ یَدْعُو الْجُفَاهَ الطَّغَامَ الظَّلَمَهَ فَیَتَّبِعُونَهُ عَلَی غَیْرِ عَطَاءٍ وَ لَا مَعُونَهٍ فَیُجِیبُونَهُ فِی السَّنَهِ الْمَرَّهَ وَ الْمَرَّتَیْنِ وَ الثَّلَاثِ إِلَی أَیِّ وَجْهٍ شَاءَ ثُمَّ أَنَا أَدْعُوکُمْ وَ أَنْتُمْ أُولِی النُّهَی وَ بَقِیَّهُ النَّاسِ فَتَخْتَلِفُونَ وَ تَفْتَرِقُونَ عَنِّی وَ تَعْصُونِّی وَ تُخَالِفُونَ عَلَیَّ. َ

فرمود سپاس خاص خداوند است که امر مستور قضا را بدست قدر آشکار ساخت و مرا بصحبت شما ممتحن داشت ایجماعتی که فرمان مرا اطاعت نمیفرمائید ودعوت مرا اجابت نمیکنید شما را با این توانی و تراخی نمیریبد که بنصرت دین وجهاد در طلب حق انتظار برید مرگ از آن زندگی بهتر است که جز در راه حق رهينه ذلت باید بود سوگند با خدای اگر مرگ بر من در آید و در میان من و شما جدائی افکندمی بینید مرا که از صحبت شما کمال کراهت دارم آیا شمارا دینی نیست که در دفع دشمن جنبش دهد آیا مهر و حفاوتی در نهاد شما نیست که شمارا بخشم آورد مگر می شنوید که دشمن شما از بلاد شما بکاست و نهب و غارت در مملکت شما بپراکند

ص: 307


1- «الاحمية تغضبكم»خ ل یعنی آباغیرت در شما نیست که شما را بخشم آورد.

آیا شگفتی نیست که معويه جماعتی از مردم خوار مایه شام رادر هم آورد و بی اینکه عطائی کند و خویشتن اعانتی نماید امر اور اطاعت کنندو دعوت او را اجابت نمایند و در هر سال یکباره و دوباره و سه باره بهر چه فرمان دهد فرمانپذیر باشند و من شما را میخوانم و حال آنکه شما صاحبان خرد و شناختگان قومید بر طریق عصیان من میروید و از من کناره میگیرید و مخالفت میکنید .

چون أمير المومنين (علیه السّلام) سخن بدينجا آورد مالك بن کعب الارحبيّ بپای خاست و عرض کرد يا أمير المؤمنين مردم را با من روان کن تا بجانب مصر کوچ دهم همانا اجر وثواب جز با قدام در کارهای سخت و صعب بدست نشود پس روی بمردم آورد و گفت ايجماعت از خدا بترسید و امام خویش را فرمانپذیر باشید و دعوت اورا اجابت کنید و با دشمنان دین طریق جهاد سپرید دیگر باره گفت يا أمير المؤمنين اینك من حاضرم و کوچ میدهم .

پس اميرالمؤمنين غلام خویش سعدرا بفرمود تا مردمانرا منادی کرد که با مالك بن کعب بجانب مصر كوچ دهید مردمانرا از سفر مصر كراهتی تمام بود یکماه بیش و کم سپری شد تا در ظاهر کوفه دوهزار تن بر مالك بن کعب انجمن گشت پس أمير المؤمنين(علیه السّلام) بلشکرگاه ایشان آمد و بر آن جماعت نظاره کرد و فرمود طريق مصر پیش دارید و روان شويدلكن شما اینقوم را دیدار نخواهید کرد تا کار ایشان یکسره شود پس مالك بن کعب با آنجماعت روان شد .

اما از آنسوی چون مكتوب أمير المؤمنين (علیه السّلام) محمد بن ابی بکر رسید در زمان فرمانداد تاجماعتی که او را فرمان پذیر بودند حاضر شدند پس بر پای خاست و این خطبه قرائت کرد.

فحمد الله و أثنى عليه ثمّ قال أمّا بعد يا معاشر المسلمين فانّ القوم الذين كانوا ينتهكون الحرمة ويغشون أرض الضلالة قد نصبوا لكم العداوة وساروا إليكم بالجنود فمن أراد الجنّة والمغفرة فليخرج إلى هؤلاء فليجاهدهم في الله انتدبوا رحمكم الله مع كنانة بن بشر و من يجيب معه من كندة ثم ندب معه الفي رجل .

ص: 308

بعد از سپاس و ستایش خداوند گفت ایجماعت مسلمانان بدانید که عمرو بن العاص و سپاه او که هتك حرمت اسلام کرده اند و در ضلالت وغوايت فرو شده اند خصمی خویش را از بهر شما استوار ساختند و بالشکری جرار بجانب شما تاختند آنکس که بهشت خدای را خواهد و آمرزش اورا طلبد باید بدفع ایشان بیرون شود و با ایشان در راه خدا جهاد کند هم اکنون كنانة بن بشر و آنکس که از آل کنده او را اجابت کرده بیرون شود چون سخن بپای آورد مسلمانان ساخته جنگ شدندو دو هزار تن از ابطال رجال با كنانة بن بشر بیرون شدند و محمّد نیز بادوهزار مرد لشکری بجای مانده از قفای او همی بود و کنانه بمقدمه برفت و از آنسوی عمرو بن العاص چون این بدانست پذیره جنگی کنانه را فوجی از لشکر بیرون فرستاد کنانه چون شیر شرزه بر ایشان تاخت وجماعتی را با سیف و سنان از اسب در انداخت و آنکس که زنده ماند هزیمت شد واز جنگ روی بر تافت و عنان زنان تا نزد عمرو بن العاص بشتافت عمرو برای جنگ کنانه چند فوج از پس یکدیگر روان داشت و همگان بعضی کشته و بعضی شکسته شدند وهزيمتيان بعمروعاص پیوستند.

عمرو چون این بدید کس بمعوية بن خديج فرستاد و او از لشکرگاه خویش با انبوهی از لشکر جنبش کرد و با عمر و پیوسته شد و هر دو لشكرهمگروه آهنگ کنانه کردند کنانه چون این بدید از اسب پیاده شد و گفت: « وما كان لنفس أن تموت إلّا باذن الله كتاباً مؤجّلا» ، هیچ نفس را مرگ فرا نرسد الاآنکه اورایومی معلوم واجلى محتوم است ولشکر خود را فرمان کرد تا پیاده شدند و شمشيرها بکشیدند پس کنانه چون شیر دیوانه از چپ و راست همی زد و همی کشت و مردم او نیزدل ازجان بر گرفتند ورزم دادند چندانکه کنانه شهید شد و مردم او نیز بیشتر کشته شدند و مجروح و مطروح افتادند چون عمروعاص از کار کنانه بپرداخت آهنگ محمّد بن ابی بکر کرد سپاه محمّدچون شهادت كنانه و قتل مردم اورا بدانستند سخت بترسیدند و از گرد محمّد بپراکندن محمّد چون این بدید ناچار از پیش روی لشکر دشمن باز پس شد و يكتنه ازین کوی بدانكوی همی رفت تا خویشتن را بخرابه افکند و در

ص: 309

بیغوله بنشست .

عمرو بن العاص همی بشتافت تا بفسطاط در آمد و معوية بن خديج در طلب محمّد هميرفت ناگاه در قارعه طریق با چند گبران بازخورد و باز پرس کرد که هیچکس متفكرانه بر شما گذشت؟ گفتند نگذشت یکتن از ایشان گفت من در این خرابه عبور دادم تنی را در بیغوله نشسته دیدم معوية بن خديج گفت ««هوهو ورب الكعبة» اوست اوست قسم بخدای کعبه پس داخل شدند درآنخرابه محمّد راماخوذ داشته بر آوردند محمّد سخت تشنه بود چنانکه بیم میرفت که از عطش جان بدهد پس او را در فسطاط نزديك عمرو بن العاص کشان کشان همیبردند برادرش عبدالرحمن بن ابی بکر که در جيش عمرو بن العاص میزیست چون این بدانست بر جست و گفت لاوالله هرگز نمیگذارم برادر مرادست بگردن بسته مقتول سازند و با عمرو بن العاص گفت کس بفرست و معوية بن خدیج را فرمان کن تادست از قتل او کشیده بدارد و او را بمن سپارد .

عمرو بن العاص معوية بن خدیج را پیام داد که محل را بسلامت باز گذار معويه در جواب گفت مگر كنانة بن بشر پسرعم من نبود که در میدان مقاتلت کشته گشت و هیچکس نپرسید که او کیست و از کجاست هیهات که من محمّد را بگذارم ساعتی زنده بماند چیست شمارا که از کافران نیکو میگوئید و برائت نمیجوئید اینوقت محمّد گفت مرا شربتی آب دهید معاوية بن خديج گفت خداوند مرا سیراب نکناد اگر من ترا قطره از آب بچشانم نه شما آنانید که آب بر روی عثمان بیستید واورا روزه دار و مُحرم بكشتید آنگاه خداوند او را از رحیق مختوم سقایت کرد سوگند با خدای ای پسر ابو بکر ترا تشنه میکشم تا خداوند ترا از شراب جهنم که حميم وغسلين است سقایت کند .

محمّد گفت ای پسر زن یهودیه نسّاجه این اختيار نه ترا و نه عثمانراست خداوند دوستان خود را سیراب میدارد و دشمنانشراتشنه میگذارد و از آن دشمنان توواقران

ص: 310

تست و دوستان تست سوگند با خدای اگر مرا ساختگی کار بود و شمشیر من بامن بود ترا این مایه جرئت و جسارت بدست نمیشد مویه گفت میدانی با توچه صنعت پیش خواهم داشت تورا در شکم این حمار مرده جای میدهم و آتش در میزنم محمّد گفت اگر چنین کنی شگفتی نباشد شما دوستان خدایرا فراوان از ینگونه گزند کرده اید سوگند با خدای که بر من روشن است که این آتش را که تو را بدان بیم میدهی خداوند بر من بردوسلام کند چنانکه بر ابراهیم خلیل کرد و بر شما و دوستان شما چنان کند که بر نمرود و دوستان نمرود کرد و نیز امید میرود که خداوند ترا و امام تو معوية بن ابی سفیان را و این مرد را که عمرو بن العاص است باتش جهنم بسوزاند.

معوية بن خدیج گفت ای پسر ابوبکر من ترااز در ظلم وستم نمیکشم بلکه خون عثمان بن عفان خواهم کشت محمّد گفت تو کیستی و از عثمان چندگوئی عثمان مردی بود که کار بجوروستم کرد و فرمان خدای و احکام کتاب خدایرا دیگر گونه ساخت و كافر شد چنانکه خداوند فرماید « وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ »(1) چون عثمان کافر وظالم و فاسق شد پس ما اعمال او را بر او بر شمردیم و فرمان دادیم که خویشتن را از خلافت خلع کند از ما نپذیرفت لاجرم کشت او را آنکس که کشت ، معوية بن خدیج را چون با اقامت حجت او جای سخن نماند و با مناظره و محاورۀ او پای نداشت خشمگین گشت و پیش شد و گردن او را با تیغ بزد و جسد او را در شکم حمار مرده جای داد و آتش درزد و پاك بسوخت .

حدیث کرده اند که چون این خبر بعايشه رسید به بهاهای بگریست ودر قنوت هر نماز بمعوية بن ابی سفیان و عمرو بن العاص و معوية بن خديج. لعن فرستاد و از پس قتل محمّد بر ذمت، نهاد چند که زنده باشد گوشت کباب نخورد. و پسر محمّد که قاسم نام داشت و عیال اورا بسرای خویش آورد و با خویشتن همی داشت در خبر است :

ص: 311


1- سوره مائده آیات 44 و45 و47.

که وقتی مادر محمّد اسما بنت عمیس در سرای ابو بکر بود یکشب در خواب دید که ابوبكر سر و ریش خود را خضاب کرده و جامه سفید پوشیده! بامدادان عایشه را از خواب خویش آگهی داد عایشه بگریست و گفت خضاب ابی بکر خون اوست وسلب سفید کفن اوست همانا پدر من کشته خواهد شد این وقت رسول خدای در آمد و عایشه راگریان دیدو از قصه آگهی یافت فرمود ابو بکر کشته نمیشود لكن اسماء بنت عمیس فرزندی می آورد که محمّد نام دارد و خداوند او را بر کافران و منافقان بمخاصمت ومحاربت میگمارد.

گویند معوية بن خديج عليه اللعنه همواره على (علیه السّلام) را بناستوده یاد میکردوسب مینمود در زمان خلافت معویه یکروز در مسجد مدینه امام حسن(علیه السّلام) او را دیدار کرد فرمود ایمعويه شنیده ام که أمير المومنین راسب میکنی اگر او را در روز قیامت به بینی اگر چه گمان نمیکنم که به بینی هر آینه می بینی که ساقهای مبارکش از جامه عریانست و بر روی امثال تو میزند و از حوض کوثر میراند بدانسان که شتران غریب را از دور میزنند و میرانند.

اکنون با سر سخن آئیم چون مالك بن کعب بادو هزار تن مرد لشکری از کوفه بجانب مصر راه بر گرفت و پنج منزل براند حجّاج بن غُزيّة الانصاری از مصر برسید و او را گفت من حاضر بودم وقتل محمّد وحرق اورا دیدار کردم و از جانب دیگر عبدالرحمن بن المسيب که از جواسيس وعيون على (علیه السّلام) بود از شام بحضرت أمير المومنین شتافت و عرض کرد که از شام بیرون نشدم تا گاهی که از عمر و بن العاص بشارت آوردند بفتح مصر وقتل محمّد بن ابی بکر و نیز عرض کرد که مردم شام را هرگز چنین شادکام ندیدم که از قتل محمّد شاد کام شدند .

فقال عليّ : «أما إنّ حزننا على قتله على قدر سرورهم به لا بل يزيد أضعافاً ، فرمود حزن مادر قتل محمّد باندازه سرور ایشان است بلکه حزن ما دو چندان سرور ایشان است آنگاه کس فرستاد ومالك بن کعب را باز خواند تا بجانب كونه مراجعت کرد ودر مصیبت محمّد سخت غمنده و محزون بود چندانکه حزن و اندوه از دیدار مبارکش

ص: 312

پدیدار بود پس در میان جماعت بپای خاست و این خطبه قرائت کرد:

فَحَمِدَ اَللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ: أَلاَ وَ إِنَّ مِصْرَ قَدِ اِفْتَتَحَهَا اَلْفَجَرَةُ أَوْلِيَاءُ اَلْجَوْرِ وَ اَلظُّلْمِ اَلَّذِينَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ بَغَوُا اَلْإِسْلاَمَ عِوَجاً أَلاَ وَ إِنَّ مُحَمَّدَ بْنَ أَبِي بَكْرٍ قَدِ اُسْتُشْهِدَ رَحِمَهُ اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ عِنْدَ اَللَّهِ نَحْتَسِبُهُ أَمَا وَ اَللَّهِ لَقَدْ كَانَ مَا عَلِمْتُ يَنْتَظِرُ اَلْقَضَاءَ وَ يَعْمَلُ لِلْجَزَاءِ وَ يُبْغِضُ شَكْلَ اَلْفَاجِرِ وَ يُحِبُّ سَمْتَ اَلْمُؤْمِنِ وَ إِنِّي وَ اَللَّهِ مَا أَلُومُ نَفْسِي عَلَى تَقْصِيرٍ وَ لاَ عَجْزٍ وَ إِنِّي لِمُقَاسَاةِ اَلْحَرْبِ مُجِدٌّ بَصِيرٌ إِنِّي لَأُقْدِمُ عَلَى اَلْحَرْبِ وَ أَعْرِفُ وَجْهَهُ وَجْهَ اَلْحَزْمِ وَ أَقُومُ بِالرَّأْيِ اَلْمُصِيبِ فَأَسْتَصْرِخُكُمْ مُعْلِناً وَ أُنَادِيكُمْ مُسْتَغِيثاً فَلاَ تَسْمَعُونَ لِي قَوْلاً وَ لاَ تُطِيعُونَ لِي أَمْراً حَتَّى تَصِيرَ اَلْأُمُورُ إِلَى عَوَاقِبِ اَلْمَسَاءَةِ وَ أَنْتُمُ اَلْقَوْمُ لاَ يُدْرَكُ بِكُمُ اَلثَّأْرُ وَ لاَ يُنْقَصُ بِكُمُ اَلْأَوْتَارُ دَعَوْتُكُمْ إِلَى غِيَاثِ إِخْوَانِكُمْ مُنْذُ بِضْعٍ وَ خَمْسِينَ لَيْلَةً فَجَرْجَرْتُمْ عَلَيَّ جَرْجَرَةَ اَلْجَمَلِ اَلْأَسَرِّ وَ تَثَاقَلْتُمْ إِلَى اَلْأَرْضِ تَثَاقُلَ مَنْ لاَ نِيَّةَ لَهُ فِي اَلْجِهَادِ وَ لاَ رَأْيَ لَهُ فِي اِكْتِسَابِ اَلْأَجْرِ ثُمَّ خَرَجَ إِلَيَّ مِنْكُمْ جُنَيْدٌ مُتَذَائِبٌ ضَعِيفٌ كَأَنَّمٰا يُسٰاقُونَ إِلَى اَلْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ فَأُفٍّ لَكُمْ .

بعد از حمد و ستایش خداوند فرمود ایها الناس بدانید که فاجر ان وظالمان که از طریق حق بگشتند و اسلام را پشت پای زدند مملكت مصر را بگشودند و محمّد بن ابی بکر را که خداوند او را رحمت کناد شهید ساختند سوگند با خدای که محمّد، انکس بود که همواره چشم رضا بر انتظار قضا داشت کار و کردار خویش راهمه

ص: 313

بپاداش روز جزاکردوفاجرانرا دشمن داشت و مؤمنانرا دو ستار بودو اجر او در حضرت خداوند موجود و مشهود است قسم باخدای که من خویشتن را در امر او مورد شماتت و شناعت نمیدانم چه مقصر نبوده ام وعجزی نداشته ام و برشدايد حرب بینایم و بر اقدام بمقاتلت دانایم همانا شما را بآواز بلند باستعانت طلب کردم و باستغاثت ندا در دادم سخن مرا گوش ندادید و امر مرا اطاعت نکردید چندانکه خاتمت اموربوخامت انجامید شما آن مردم نیستید که بپایمردی شما خونخواهی توان کرد و بر آرزوست یافت چه من شما را دعوت کردم که برادران خویش را نصرت کنید در مدت پنجاه واند شب که شما در پاسخ بانگ خویش را اندر گلو چون شتر دردمندبتغمغم بگردانیدید و گرانی کردید چون کسیکه هرگز آهنگ جهاد ندارد و در طلب اجر وثواب نباشد آنگاه عددی شمرده مضطرب وناتوان فراهم شدید چنانکه گفتی بسوی مرگ رانده میشوید و در روی مرگ نگرانید بزرگ ضجرتی که مرا از شماست، چون سخن بدینجا رسید با تمام حزن و اندوه بسرای خویش شتافت.

و اکنون نسب محمّد بن ابی بکر را از سوی مادر و قربت اورادر حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) رقم كنيم مكشوف باد که هند دختر عوف بن حارث بن حاطمة بن جریرة بن حمير نخستین در سرای حارث بن حزن الهلالية من بني هلال بن عامر بن صعصه بود و از وی دختران آورد نخستين لبابه کبری که زوجه عباس بن عبدالمطلب بود وأُمّ الفضل کنیت داشت و از عباس شش فرزند آورد نخستین فضل که پدر ومادر بنام او کنیت یافتند پس عباس را ابوالفضل و مادرش را ام الفضل گفتند دویم عبدالله که معروف بابن عباس است سیم قُثم چهارم معبد پنجم عبدالرحمن ششم دختری آورد که ام حبیب نام داشت دختر دویم هند میمونه زوجه رسول خداست که شرح حالش در کتاب رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ )مرقوم شد دختر سیم لبابه صغری و در اسلام لبابۀ صغری سندی در دست نیست و او مادر خالد بن ولید است چهارم عصماء پنجم نميره ششم هزيلة .

ص: 314

این شش دختر راهند از حارث بن حزن آورد و بعد از حارث بحباله نکاح عمیس بن سعد بن حارث بن تمیم بن کعب بن مالك [بن کعب] بن قحافة بن عامر بن معويه بن زید بن مالك بن نسر بن وهب الخثعميه در آمد و از وی نیز سه دختر آورد نخستین اسماء زوجه جعفر بن ابیطالب (علیه السّلام) که با جعغر بحبشه هجرت نمود و در حبشه از جعفر نه پسر آورد اول عبدالله دويم عون سه دیگر محمّد نام داشت که در هنگام فتح خیبر چنانکه بشرح مرقوم شد در خدمت جعفر بمدينه آمد و بعد از شهادت جعفر ابو بکر بن ابی قحافه اورا ترویج کرد و در حجة الوداع محمّد از وی متولد شد عایشه او را محمّد نام گذاشت و ابوالقاسم کنیت داد آنگاه که محمّد بسن رشد و بلوغ رسید وزن گرفت و پسر آورد پسر او را قاسم نام نهادند بالجمله بعد از وفات ابو بکر اسماء را أمير المؤمنين (علیه السّلام) تزویج بست و از على (علیه السّلام) پسری آورد که یحیی نام داشت اما دختر دویم عمیس سلمی نام داشت و او در سرای حمزة بن عبدالمطلب بود و از حمزه دختری آورد که امامه نامیده میشد و بعد از شهادت حمزه اورا شدّاد بن اُسامه تزویج کرد و از وی دو پسر آورد یکی عبدالله و آنديگر عبدالرحمن و دختر سیم عمیس سلامه نام داشت و او در سرای عبدالله بن کعب خثعمی بود .

اکنون بر سر سخن رویم محمّد بن ابی بکر ربيب أمير المؤمنين على (علیه السّلام) و در خدمت آنحضرت تربیت یافت و در سرای او میزیست و دیندار وزاهد بود بروایت مردم شیعی که سند بجعفر صادق(علیه السّلام) میرسانند گویندمحمّد بحضرت أمير المؤمنين(علیه السّلام) آمد : « وقال لأمير المومنين يوماً من الأيّام ابسط يدك اُبايعك فقال أوما فعلت؟ قال و بسط يده وقال أشهد أنك إمام مفترض طاعتك وأنّ أبي في النار » .

عرض کرد یا أمير المؤمنين دست فراده تا باتو بیعت کنم فرمود مگر بیعت نکردی و دست بگشود پس محمّد تجدید بیعت کرد و گفت شهادت میدهم که تو امام مفترض الطاعه و پدر من ابو بکر که غصب حق تو کرد در آتش جهنم است.

بالجمله محمّد را در حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) محلی منیع بود چنانکه میفرماید: «محمّد ابني من ظهر ابی بکر»، یعنی محمّد پسر منست از پشت ابی بکر آمده است و محمّد جوانی

ص: 315

نورس بود و در کار حرب وضرب نيك مجرب نبود و این وقت که شهید شد بیست و هشت سال. افزون نداشت از اینجاست که أمير المؤمنين (علیه السّلام) میفرماید :

« وَقَد أرَدتُ تَولِیَهَ مِصرَ هاشِمَ بنَ عُتْبَهَ ، وَلَو وَلّیتُهُ إیّاها، لَما خَلَّی لَهُم العَرصَهَ ، ولا أنهَزَهُم الفُرصَهَ ، بِلا ذمّ لِمُحمّدِ بنِ أبی بکرٍ ، وَلَقَد کان إلیَّ حَبِیبا ، وَکانَ لِی رَبِیبا .

می فرماید همی خواستم که حکومت مصر را با مردی چون هاشم بن عتبه مسلم دارم چه اگر او را امارت دادم میدان جنگ را از برای ایشان خالی نمیگذاشت و فرصت بدست ایشان نمیداد آنگاه میفرماید من که هاشم بن عتبه رابستودم و مدح کردم از بهر نکوهش محمّد نیست زیرا که محمّد حبیب منست دوست خدا و رسول است و مورد نکوهش و ذم نتواند بود و پسر خوانده وربيب منست و او را در کار مصر تقصير وتوانی نبود بلکه عجز و نارسائی نیرومندی بود .

وها شم که ملقب بمر قال بود پسر عتبة ابن ابی وقاص است و عتبه آنکس است که دندان رسول خدای را در یوم احدشکست اماهاشم از خواص شیعیان أمير المؤمنين (علیه السّلام) بود و ماشرح جلادت و شجاعت و قصه شهادت او را در کتاب صفین رقم کردیم مع ام قصه أمير المومنین (علیه السّلام) در شهادت محمّد فراوان محزون بود و این نامه بعبدالله عباس که در اینوقت حکومت بصره داشت نگاشت :

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَي عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبَّاسٍ سَلَامٌ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ اِفْتُتِحَتْ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ رَحِمَهُ اَللَّهُ قَدِ اُسْتُشْهِدَ فَعِنْدَ اَللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً وَ عَامِلاً كَادِحاً وَ سَيْفاً قَاطِعاً وَ رُكْناً دَافِعاً وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ اَلنَّاسَ عَلَى لَحَاقِهِ وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ اَلْوَقْعَةِ وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً وَ عَوْداً وَ بَدْءاً فَمِنْهُمُ اَلْآتِي

ص: 316

كَارِهاً وَ مِنْهُمُ اَلْمُعْتَلُّ كَاذِباً وَ مِنْهُمُ اَلْقَاعِدُ خَاذِلاً أَسْأَلُ اَللَّهَ تَعَالَى أَنْ يَجْعَلَ لِي مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً فَوَ اللَّهِ لَوْ لاَ طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِي اَلشَّهَادَةِ وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى اَلْمَنِيَّةِ لَأَحْبَبْتُ أَلاَّ أَلْقَى مَعَ هَؤُلاَءِ يَوْماً وَاحِداً وَ لاَ أَلْتَقِيَ بِهِمْ أَبَداً عَزَمَ اَللَّهُ لَنَا وَ لَكَ عَلَى تَقْوَاهُ وَ هُدَاهُ إِنَّهُ عَلىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ.

میفرماید مملکت و مصر بدست دشمن گشاده گشت و محمّد بن ابی بکر شهادت یافت و او فرزندی بود از در نصیحت و شفقت حامل رنج و مشقت و شمشیری قاطع ورکنی دافع واجر این مصیبت را از خداوند جل جلاله میخواهم، چندانکه قبل از شهادت او مردمانرا باعانت او تحریص کردم و در پنهان و آشکار و مبتدا و منتها دعوت نمودم که استغاثت او را اجابت کنند فائدتی نبخشيد إلاکاهی که وقت منقضی شد گروهی با تمام کراهت حاضر شدند و جماعتی بدروغ بر خودعلت بستندو ساخته راه نشدند و برخی اور ایکباره دست بازداشتند و جهاد را پشت پای زدند از خداوند میخواهم که مرا ازین جماعت فرجی دهد و کند با خدای اگر مرادر دیدار دشمن طمع شهادت نبود و خویشتن را از بهر مرگ و رسیدن بدان سرای مقرر نفر مودم دوست میداشتم که یکروز با این گروه نبودم و ایشان را دیدار نکردم .

چون این نامه با بن عباس رسید بدینگونه پاسخ فرستاد :

«لعبد الله علىّ أمير المؤمنين من عبدالله بن عباس سلام على أمير المؤمنين و رحمة الله وبركاته أمّا بعد فقد بلغني كتابك تذكر فيه افتتاح مصر وهلاك محمّد بن أبي بكر و أنّك سئلت ربّك أن يجعل لك من رعينك التي ابتليت بها فرجاً ومخرجاً و أنا أسئل الله أن يعلى كلمتك وأن يأتي بما تحبّه عاجلا و أعلم أنّ الله صانع لك ومقرّ دعوتك و كابت عدوّك وأخبرك يا أمير المؤمنين أن الناس ربما قبضوا ثمّ نشطوا فارفق بهم يا أمير المؤمنين و داربهم و منهم واستعن بالله عليهم كفاك الله المهم هو السلام۔

ص: 317

عليك ورحمة الله وبركاته »

میگوید مکتوب تو بمن رسید از فتح مصر وقتل محمّد تذکره فرمودی و از پروردگار خویش سؤال فرمودی که ترا از بيفرمانی رعیت و ابتلای این جماعت فرج و فراغت دهد و من نیز از خداوند مسئلت کردم که کار بکام تو کند و آنچه تو خواهی عطا فرماید واین نیز مکشوف است که خداوند مسئلت ترا باجابت مقرون دارد و دعوت ترا پاسخ دهد و دشمن ترا ذلیل و زبون سازد هم اکنون ترا آگهی میدهم که مردمانرا قبض و بسط فراز آید و در صفت و سجیت گوناگون شوند و با ایشان رفق و مدارا باید کرد پس از خدای استعانت کن که کافی مهماتست و این مکتوبرا بحضرت أمير المومنين(علیه السّلام) انفازداشت و خود نیز از بصره طريق كوفه گرفت و از بهر تعزیت محمّد بن أبي بكر حاضر حضرت شد و أميرالمومنين عليه السلام را تسلیت بگفت.

حدیث کرده اند که عمرو بن الحمق و حجر بن عدی و حارث الأعور و عبدالله بن سبا بعد از شهادت محمّد بن ابی بکر وحزن آنحضرت بر شهادت او بر أمير المومنين (علیه السّلام) در آمدند و عرض کردند يا أمير المومنين در حق ابو بكر وعمر بن الخطاب چه فرمائی أمیر المومنین فرمود آیا از غلبه دشمن برفتح مصروقتل شیعیان من بدست اعدا شما را المی و فرعی رسیده باشد من مکتوبی از بهر شما مرقوم میدارم وشمارا از آنچه پرسش کردید آگهی میدهم و از شما میخواهم که آن مکتوب را از بر کنید و بر شیعیان من قرائت کنید و از آنچه حق مرا ضایع نموده اند باز نمائید واعوان و انصار من باشید و این مکتوب را بدیشان فرستاد :

مِنْ عَبْدِ اَللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِلَى مَنْ قَرَأَ كِتَابِي مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُسْلِمِينَ : اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ فَإِنِّي أَحْمَدُ إِلَيْكُمُ اَللَّهَ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اَللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ وَ أَمِيناً عَلَى اَلتَّنْزِيلِ وَ

ص: 318

شَهِيداً عَلَى هَذِهِ اَلْأُمَّةِ وَ أَنْتُمْ مَعَاشِرَ اَلْعَرَبِ يَوْمَئِذٍ عَلَى شَرِّ دِينٍ وَ فِي شَرِّ دَارٍ مُنِيخُونَ عَلَى حِجَارَةٍ خَشِنٍ وَ جَنَادِلَ صُمٍّ وَ شَوْكٍ مَبْثُوثٍ فِي اَلْبِلاَدِ تَشْرَبُونَ اَلْمَاءَ اَلْخَبِيثَ وَ تَأْكُلُونَ اَلطَّعَامَ اَلْجَشِبَ وَ تَسْفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَ تَقْتُلُونَ أَوْلاَدَكُمْ وَ تَقْطَعُونَ أَرْحَامَكُمْ وَ تَأْكُلُونَ أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ سُبُلُكُمْ خَائِفَةٌ وَ اَلْأَصْنَامُ فِيكُمْ مَنْصُوبَةٌ وَ لاَ يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّٰهِ إِلاّٰ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ فَمَنَّ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْكُمْ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَبَعَثَهُ إِلَيْكُمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِكُمْ وَ قَالَ فِي مَا أَنْزَلَ مِنْ كِتَابِهِ هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيٰاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ إِنْ كٰانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلاٰلٍ مُبِينٍ وَ قَالَ: لَقَدْ جٰاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مٰا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ وَ قَالَ: لَقَدْ مَنَّ اَللّٰهُ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ قَالَ: ذٰلِكَ فَضْلُ اَللّٰهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ.

پس از ستایش یزدان پاك می فرماید که خداوند محمّد را بدین امت رسول فرستاد تا مردمانرا بترساند و تلقین ایمان فزماید و شما ایجماعت عرب در بدترین دین و ناخوشترين دار بودید و خوابگاه شما بر سنگهای درشت و خازههای(1) خشن و خارهای تن فرسای بود و شما در فراز و فرود ارض آب خبيث می آشامیدید و طعام ناگوار میخوردید و خون یکدیگر را ميريختيد و فرزندان خویش را میکشتید و قطع صله رحم میکردید و اموال یکدیگر را بنهب و غارت میبردید و مسالك را قرین مهالك میداشتيد ومعبود شما بتهای شما بود و با خدای ایمان نیاورديد الاآنکه بیشتر مشرك

ص: 319


1- خازه: بروزن تازه گل سرشته ورسیده را گویند که خشك شود .

بودید پس خداوند برسالت محمّد بر شما منت نهاد و اورا بسوی شما فرستاد چنانکه در کتاب کریم می فرماید پیغمبری از نوع شما بشما فرستادم تا آیات خویش را بر شما مکشوف سازد و شمارا پاك و پاکیزه کند و قرآن و حکمت بیاموزد و در چند جای قرآن مجید این نعمت بزرگی و عطیت عظیم را تذکره فرموده هم ازین مکتوب است که میفرماید:

فَكَانَ اَلرَّسُولُ إِلَيْكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ بِلِسَانِكُمْ فَعَلَّمَكُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلْفَرَائِضَ وَ اَلسُّنَّةَ وَ أَمَرَكُمْ بِصِلَةِ أَرْحَامِكُمْ وَ حَقْنِ دِمَائِكُمْ وَ صَلاَحِ ذَاتِ اَلْبَيْنِ وَ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَمٰانٰاتِ إِلىٰ أَهْلِهٰا وَ أَنْ تُوفُوا بِالْعَهْدِ وَ لاٰ تَنْقُضُوا اَلْأَيْمٰانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهٰا وَ أَمَرَكُمْ أَنْ تَعَاطَفُوا وَ تَبَارُّوا وَ تَبَاشَرُوا وَ تَبَاذَلُوا وَ تَرَاحَمُوا وَ نَهَاكُمْ عَنِ اَلتَّنَاهُبِ وَ اَلتَّظَالُمِ وَ اَلتَّحَاسُدِ وَ اَلتَّبَاغِي وَ اَلتَّقَاذُفِ وَ عَنْ شُرْبِ اَلْخَمْرِ وَ بَخْسِ اَلْمِكْيَالِ وَ نَقْصِ اَلْمِيزَانِ وَ تَقَدَّمَ إِلَيْكُمْ فِيمَا تَلاَ عَلَيْكُمْ أَنْ لاَ تَزْنُوا وَ لاَ تَرْبُوا وَ لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَ اَلْيَتَامَى وَ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَمٰانٰاتِ إِلىٰ أَهْلِهٰا وَ لاٰ تَعْثَوْا فِي اَلْأَرْضِ مُفْسِدِينَ وَ لاٰ تَعْتَدُوا إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يُحِبُّ اَلْمُعْتَدِينَ فَكُلُّ خَيْرٍ يُدْنِي إِلَى اَلْجَنَّةِ وَ يُبَاعِدُ مِنَ اَلنَّارِ أَمَرَكُمْ بِهِ وَ كُلُّ شَرٍّ يُدْنِي إِلَى اَلنَّارِ وَ يُبَاعِدُ مِنَ اَلْجَنَّةِ نَهَاكُمْ عَنْهُ فَلَمَّا اِسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ مِنَ اَلدُّنْيَا تَوَفَّاهُ اَللَّهُ إِلَيْهِ سَعِيداً حَمِيداً فَيَا لَهَا مُصِيبَةً خَصَّتِ اَلْأَقْرَبِينَ وَ عَمَّتْ جَمِيعَ اَلْمُسْلِمِينَ مَا أُصِيبُوا قَبْلَهَا بِمِثْلِهَا وَ لَنْ يُعَايِنُوا بَعْدَهَا أُخْتَهَا .

میفرماید پس رسول خدای بشری بود مانند شما و با لغت ولسان شما بر شما

ص: 320

در آمد و قرآن و حکمت بیاموخت و بفرایض و سنن آموزگاری کرد و شما را مامور داشت بحفاوت و رعایت خویشاوندان و ناریختن خونهای ناحق و اصلاح ذات البين وادای امانات وبوفای عهود و نشکستن پیمانها و سوگندها و نیز شمارا امر فرمود که مردمان طریق مهربانی و عطوفت سپريد و از برّ وبذل مضايقت نکنید و ابواب شفقت ورحمت مسدود مدارید و همچنان شمار! منهی داشت از نهب و غارت و از ظلم و حسد بغی و تهمت وشرب حرام و کم آوردن کیل و میزان و همچنان شما را بحكم قرآن نهی فرمود که زنا مکنید و ربا مخورید و اموال ایتام را مأخون مدارید و امانات را اهلش بازسپارید و فساد و تباهی در ارض میکنید و ستمكاره مباشید که خداوندستمکاران را دوست نمیدارد چون بر این جمله روید باجنت نزديك شوید و از آتش دورمانید چون از این طریق راه بگردانید از بهشت خدای دور مانید و با دوزخ نزديك شوید پس گامی که رسول خدای مدّت خویش را در اینجہان فاني بکران آورد و برای جاودانی شتافت مصیبت ها و تمام مسلمین بزرگ شدچندانکه مانند آن نه ازین پیش کس شنید [و] نه ازین پس خواهد دید هم ازین مکتوب است که میفرماید :

فَلَمَّا مَضَی لِسَبِیلِهِ تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ فَوَ اللَّهِ مَا کَانَ یُلْقَی فِی رُوعِی وَ لَا یَخْطُرُ عَلَی بَالِی أَنَّ الْعَرَبَ تَعْدِلُ هَذَا الْأَمْرَ بَعْدَ مُحَمَّدٍ عَنْ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ لَا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّی مِنْ بَعْدِهِ فَمَا رَاعَنِی إِلَّا انْثِیَالُ النَّاسِ عَلَی أَبِی بَکْرٍ وَ إِجْفَالُهُمْ إِلَیْهِ لِیُبَایِعُوهُ فَأَمْسَکْتُ یَدِی وَ رَأَیْتُ أَنِّی أَحَقُّ بِمَقَامِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ مِلَّهِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله فِی النَّاسِ بِمَنْ تَوَلَّی الْأَمْرَ بَعْدَهُ فَلَبِثْتُ بِذَلِکَ مَا شَاءَ اللَّهُ حَتَّی رَأَیْتُ رَاجِعَهً مِنَ النَّاسِ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلَامِ تَدْعُو إِلَی مَحْقِ دِینِ اللَّهِ وَ مِلَّهِ مُحَمَّدٍ فَخَشِیتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلَامَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرَی فِیهِ

ص: 321

ثَلْماً وَ هَدْماً یَکُونُ الْمُصِیبَهُ بِهِمَا عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوَاتِ وِلَایَهِ أُمُورِکُمُ الَّتِی إِنَّمَا هِیَ مَتَاعُ أَیَّامٍ قَلَائِلَ ثُمَّ یَزُولُ مَا کَانَ مِنْهَا کَمَا یَزُولُ السَّرَابُ وَ کَمَا یَنْقَشِعُ السَّحَابُ فَمَشَیْتُ عِنْدَ ذَلِکَ إِلَی أَبِی بَکْرٍ فَبَایَعْتُهُ وَ نَهَضْتُ فِی تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّی زَاغَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ وَ کَانَتْ کَلِمَهُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیَا وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ فَتَوَلَّی أَبُو بَکْرٍ تِلْکَ الْأُمُورَ وَ سَدَّدَ وَ یَسَّرَ وَ قَارَبَ وَ اقْتَصَدَ فَصَحِبْتُهُ مُنَاصِحاً وَ أَطَعْتُهُ فِیمَا أَطَاعَ اللَّهَ فِیهِ جَاهِداً.

میفرماید چون رسول خدای بسرای دیگر تحویل داد مردمان طریق منازعت سپردند و در امر خلافت سخن بمخالفت افکندند سوگند با خدای هرگز گمان نمیکردم و بخاطر من راه نمیکرد که بعد از رسول خدا عرب این امر را از اهل بیت بگرداند و مرا دست بازدارند و مرا بیم نداد جز اقتحام و ازدحام مردم بر ابو بكر تا با او بیعت کنند و من دست باز داشتم و با او بیعت نکردم چه مقام محمّد را جز من نمی شایست و امامت این امت را جز من نمیبایست این ببود تا گاهی که نگریستم مردمان حمل دین را از گردن فرو گذاشتند و طریق کفر و ارتداد برداشتند و بیم هميرفت که این دین خدای محوومنسي گردد و ملت محمّد از خاطرهاسترده شوداینوقت بترسیدم که اگر اسلام را نصرت نکنم یکباره خراب شود و این مصیبت افزون از آن بود که حق مرا غصب کردند چه مدت این سلطنت در میان شما روزی چند بیش نیست زیرا که سراب و سحاب را ماند که زود زایل و مرتفع شود لاجرم بنزديك ابو بکر رفتم و با او بیعت کردم و در دفع این احداث اورا نصرت فرمودم و باطل را از بیخ بزدم اگر چند در آرزوی کافران نبود پس ابو بکر در سلطنت خویش استيلا يافت و بتسديد وتشييد امارت خویش پرداخت و در کارها طريق اقتصاد جست و من سخن او را گوش داشتم در امریكه، خدا را اطاعت همی کرد .

ص: 322

وَ مَا طَمِعْتُ أَنْ لَوْ حَدَثَ بِهِ حَدَثٌ وَ أَنَا حَيٌّ أَنْ يُرَدَّ إِلَيَّ اَلْأَمْرُ اَلَّذِي بَايَعْتُهُ فِيهِ طَمَعَ مُسْتَيْقِنٍ وَ لاَ يَئِسْتُ مِنْهُ يَأْسَ مَنْ لاَ يَرْجُوهُ فَلَوْ لاَ خَاصَّةُ مَا كَانَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ عُمَرَ لَظَنَنْتُ أَنَّهُ لاَ يَدْفَعُهَا عَنِّي فَلَمَّا اِحْتَضَرَ بَعَثَ إِلَى عُمَرَ فَوَلاَّهُ فَسَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا وَ نَاصَحْنَا وَ تَوَلَّى عُمَرُ اَلْأَمْرَ فَكَانَ مَرْضِيَّ اَلسِّيرَةِ مَيْمُونَ اَلنَّقِيبَةِ حَتَّى إِذَا اِحْتَضَرَ قُلْتُ فِي نَفْسِي لَنْ يَعْدِلَهَا عَنِّي لَيْسَ بِدَافِعِهَا عَنِّي فَجَعَلَنِي سَادِسَ سِتَّةٍ فَمَا كَانُوا لِوِلاَيَةِ أَحَدٍ أَشَدَّ كَرَاهِيَةً مِنْهُمْ لِوِلاَيَتِي عَلَيْهِمْ فَكَانُوا يَسْمَعُونِّي عِنْدَ وَفَاةِ اَلرَّسُولِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أُحَاجُّ أَبَا بَكْرٍ وَ أَقُولُ يَا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ إِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتَ أَحَقُّ بِهَذَا اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ أَ مَا كَانَ فِينَا مَنْ يَقْرَأُ اَلْقُرْآنَ وَ يَعْرِفُ اَلسُّنَّةَ وَ يَدِينُ بِدِينِ اَلْحَقِّ : فَخَشِيَ اَلْقَوْمُ إِنْ أَنَا وُلِّيتُ عَلَيْهِمْ أَنْ لاَ يَكُونَ لَهُمْ مِنَ اَلْأَمْرِ نَصِيبٌ مَا بَقُوا فَأَجْمَعُوا إِجْمَاعاً وَاحِداً فَصَرَفُوا اَلْوَلاَيَةَ إِلَى عُثْمَانَ وَ أَخْرَجُونِي مِنْهَا رَجَاءَ أَنْ يَنَالُوهَا وَ يَتَدَاوَلُوهَا إِذْ يَئِسُوا أَنْ يَنَالُوهَا مِنْ قِبَلِي ثُمَّ قَالُوا هَلُمَّ بَايِعْ وَ إِلاَّ جَاهَدْنَاكَ فَبَايَعْتُ مُسْتَكْرَهاً وَ صَبَرْتُ مُحْتَسِباً فَقَالَ قَائِلُهُمْ يَا اِبْنَ أَبِي طَالِبٍ إِنَّكَ عَلَى هَذَا اَلْأَمْرِ لَحَرِيصٌ فَقُلْتُ إِنَّهُمْ أَحْرَصُ مِنِّي وَ أَبْعَدُ أَيُّنَا أَحْرَصُ أَنَا اَلَّذِي طَلَبْتُ تُرَاثِي وَ حَقِّيَ اَلَّذِي جَعَلَنِيَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَوْلَى بِهِ أَمْ أَنْتُمْ إِذْ تَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ وَ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ

ص: 323

فَبُهِتُوا وَ اَللّٰهُ لاٰ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظّٰالِمِينَ.

میفرماید طمع نبستم و گمانی استوار نداشتم که چون روزگارابوبکر سپری شود امر خلافت را با من باز گذارد و نیز مایوس نشایست بود همانا اگر ابوبکر را با عمر بن الخطاب خاصّةً این مهر و حفاوت نبود گمان میرفت که حق مرا از من دریغ ندارد و منصب خلافت را از من سلب نکند لكن مواضعه و محبت باعمر مانع افتاد پس گاهی که خواست وداع جهان گوید عمر بن الخطاب را حاضر ساخت و ایالت امر را بدو گذاشت و ما ناچار طریق اطاعت ومتابعت سپردیم و اورا سیرتی نیکو و بختی میمون بود گاهی که مدّتش بکران آمد و خواست ازین جهان جای بپردازد مرا بخاطر ميرفت بعداز خود مرا از حق خویش محروم نخواهد و خلافت را از من بدیگر کس رواندارد و این نه چنان بود زیرا که مرا از شش تن يکتن بشمار گرفت و کار بشوری افکند و این جماعت از خلافت من كراهتی بتمام داشتند با اینکه هنگام وفات رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) با ابو بکر که پیش آهنگ ایشان بود از در احتجاج بيرون شدم و گفتم ایجماعت قريش ما اهل بیت رسول خدائیم و بدین امر از شما سزاوارتریم چه در میان ماست آنکس که اسرار قرآن بداند و احکام سنت و شریعت بشناسد و بدین حق متدین باشد این کلمات را ناشنیده انگاشتند چه بيم داشتند که چون این کار بر من فرود آید چند که زنده باشند ایشانرا بهره و نصيبه بدست نشود .

لاجرم همگان همدست و هم داستان شدند و امر خلافت را بر عثمان راست کردند و مرا از حق خویش دفع دادند تا این سلطنت را در میان خود دست بدست دهند آنگاه مرا گفتند با عثمان بیعت کن و اگر نه با تو منازعت آغازیم وقتال دهیم تامن ناچار باکمال کراهت بیعت کردم و اجراین ظلم و ستم از خدای خواستم پس یکتن از ایشان گفت ای پسر ابوطالب در طلب خلافت عجب حریص بوده ؟! گفتم شما درين کار از من حریص تر بوده اید چه من ميراث خویش میخواهم و حق خود را که خدا ورسول از بهر من مقرر داشته اند میطلبم و شما بی آنکه صاحب حقی باشید مرا از حق خویش دفع دادید و میان من وحق من حاجز و حایل شدید پس در پاسخ من

ص: 324

بریده زبان و مبهوت شدند چه ایشانرا حجتی بدست نماند لکن بر ظلم بیائیدند چه خداوند ظالمانرا هدایت نکند. هم از این مکتوب است [که میفرماید]:

اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَصْغَوْا إِنَائِي وَ صَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِي وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْهُمْ فَسَلَبُونِيهِ ثُمَّ قَالُوا أَلاَ إِنَّ فِي اَلْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِي اَلْحَقِّ أَنْ تَمْنَعَهُ فَاصْبِرْ كَمَداً أَوْ مُتْ أَسَفاً وَ حَنَقاً فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ مَعِي رَافِدٌ وَ لاَ ذَابٌّ وَ لاَ نَاصِرٌ وَ لاَ مُسَاعِدٌ إِلاَّ أَهْلُ بَيْتِي فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ اَلْمَنِيَّةِ فَأَغْضَيْتُ عَلَى اَلْقَذَى وَ تَجَرَّعْتُ رِيقِي عَلَى اَلشَّجَا وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ اَلْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ اَلْعَلْقَمِ وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ حَزِّ اَلشِّفَارِ حَتَّى إِذَا نَقَمْتُمْ عَلَى عُثْمَانَ أَتَيْتُمُوهُ فَقَتَلْتُمُوهُ ثُمَّ جِئْتُمُونِي لِتُبَايِعُونِي فَأَبَيْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَمْسَكْتُ يَدِي فَنَازَعْتُمُونِي وَ دَافَعْتُمُونِي وَ بسطت [بَسَطْتُمْ] يَدِي فَكَفَفْتُهَا وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا وَ اِزْدَحَمْتُمْ عَلَيَّ حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّ بَعْضَكُمْ قَاتِلُ بَعْضٍ أَوْ أَنَّكُمْ قَاتِلِيَّ فَقُلْتُمْ بَايِعْنَا لاَ نَجِدُ غَيْرَكَ وَ لاَ نَرْضَى إِلاَّ بِكَ بَايَعْنَاكَ لاَ نَفْتَرِقُ وَ لاَ تَخْتَلِفُ كَلِمَتُنَا فَبَايَعْتُكُمْ وَ دَعَوْتُ اَلنَّاسَ إِلَى بَيْعَتِي فَمَنْ بَايَعَ طَوْعاً قَبِلْتُهُ مِنْهُ وَ مَنْ أَبَى لَمْ أُكْرِهْهُ وَ تَرَكْتُهُ

فَبَايَعَنِي فِيمَنْ بَايَعَنِي طَلْحَةُ وَ اَلزُّبَيْرُ وَ لَوْ أَبَيَا مَا أَكْرَهْتُهُمَا كَمَا لَمْ أُكْرِهْ غَيْرَهُمَا فَمَا لَبِثْنَا إِلاَّ يَسِيراً حَتَّى بَلَغَنِي أَنَّهُمَا قَدْ خَرَجَا مِنْ مَكَّةَ

ص: 325

مُتَوَجِّهَيْنِ إِلَى اَلْبَصْرَةِ فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلاَّ قَدْ أَعْطَانِي اَلطَّاعَةَ وَ سَمِعَ لِي بِالْبَيْعَةِ فَقَدِمَا عَلَى عَامِلِي وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِي وَ عَلَى أَهْلِ مِصْرِي اَلَّذِينَ كُلُّهُمْ عَلَى بَيْعَتِي وَ فِي طَاعَتِي فَشَتَّتُوا كَلِمَتَهُمْ وَ أَفْسَدُوا جَمَاعَتَهُمْ ثُمَّ وَثَبُوا عَلَى شِيعَتِي مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ فَقَتَلُوا طَاِئفَةً منْهُمْ غَدْراً وَ طَائِفَةً صَبْراً وَ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ غَضِبُوا لِلَّهِ وَ لِي فَشَهَرُوا سُيُوفَهُمْ وَ ضَرَبُوا بِهَا حَتَّى لَقُوا اَللَّهَ صَادِقِينَ فَوَ اَللَّهِ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنْهُمْ إِلاَّ رَجُلاً وَاحِداً مُتَعَمِّدِينَ لِقَتْلِهِ لَحَلَّ لِي بِهِ قَتْلُ ذَلِكَ اَلْجَيْشِ بِأَسْرِهِ فَدَعْ مَا أَنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ أَكْثَرَ مِنَ اَلْعِدَّةِ اَلَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ وَ قَدْ أَدَالَ اَللَّهُ مِنْهُمْ فَبُعْداً لِلْقَوْمِ اَلظّٰالِمِينَ.

می فرماید ای خداوند باری مرا یاری کن در کیفر قریش چه ایشان خویشاوندی من ببریدند و قطع رحم کردند و کاس آرزوی مراکه سرشار بود وارونه افکندند و منزلت مراکه محلّی منبع و سلطنتی عظیم بود کوچک شمردند و خلافت را که حق من بود و من از هر کس بدان منصب سزاوارتر بودم از من باز گرفتند و گفتند تواند بود که تو دارای این منصب باشی و نیز اگر از تو باز گیرند و دیگر کس متصدی شود ظلمی نخواهد بود اکنون صبر کن اگر چنداندوهناك باشی و اگر نه از درافسوس و دریغ جان در سر این کار کن و مرا درین هنگام دوستی و پشتوانی نبود که به نیروی او دفع دشمن توانم کرد الاّ چند تن اهل بیت من، و من دریغ داشتم که ایشان را بدهان مرگ باز دهم.

لاجرم ازین اندوه که حق مرا تباه ساختند و امت رسول راگمراه نمودند ناچار دل بر شکیب نهادم بدانسان که گفتی پلک چشم بر خار فرو خوابانم و آب .

ص: 326

دهان با غصه گلوگیر در کشم و خشم خویش را فروخورم اگر چند کام را تلختر از حنظل ودل راکاری تر از خنجر بود تا گاهی که شما از اطاعت ، عثمان بگشتید و او را بکشتید پس بر من در آمدید تا با من بیعت کنید و من ابا کردم ورضا ندادم وشما از در منازعت ومدافعت بیرون شدید وهمی دست من بکشیدید و من باز کشیدم و در پایان امر چنان اقتحام وازدحام نمودید که مرا گمان رفت که بعضی بعضی را خواهید کشت و اگرنه مرا پایمال فنا خواهید ساخت اینوقت گفتید با ما بیعت کن که ما اندر جهان جز ترا از بهر این امر نشناسیم و جز بمتابعت تورضا ندهیم و از حضرت تو پراکنده نشویم و اختلاف کلمه بادید نکنیم پس من با شما بیعت کردم و مردم را با بیعت خویش دعوت نمودم و هر کس با تمام رغبت بامن بیعت کرد پذیرفتم و آنکس که ابا کرد ناهموار نگفتم .

و همچنان طلحه و زبیر با تمام رغبت با من بیعت کردند و اگر بیعت مرا مکروه داشتند ایشانرابشایکان(1) دعوت نکردم وحكم نفرموده چنانکه جز ایشان آنکس که بیعت مرا نخواست و متابعت مرا نجست او را نیازردم و رنجه نساختم پس روزی چند برنگذشت که طلحه و زبیر نکث بیعت کردند و عهد مرا بشکستندوطريق مکه گرفتند و از آنجا بالشكر آهنگ بصره کردند و با ایشان مردی کوچ ندادالّا آنکه در چنبر طاعت و بیعت من بود پس در بصره در آمدند و عامل مرا وخازن بيت مال مرا ما خود داشتند و تشتت آراء و اختلاف کلمه در مردمان بادید کردند پس بر شیعیان من حمله نمودند و جماعتی را از درخدیعت بکشتند و گروهی را دست بگردن بسته با تیغ بگذرانیدند و بعضی که خشنودی خدای را تیغ بکشیدند و جهاد کردند هم شهید شدند سوگند با خدای اکریکتن از مسلمانان را این لشکر عمداً شهید میساخت خون تمامت ایشان بر من حلال بود و حال آنکه آنانرا كه مقتول ساختند افزون از آن لشکر بودند که برایشان تاختند پس خداوند ایشانرا کیفر کرد و مردم

ص: 327


1- سایگان بمعنی زور و تحكم و اجبار باشد شیخ ابو الحسن شهید بخارائی گوید : اگر بگروی تو بروز حساب*** مفر مای درو بش را شایگان .

ظالم را قربت ندهد و نصرت نکند هم ازین مکتوبست که فرمايد :

ثُمَّ إِنِّی نَظَرْتُ فِی أَمْرِ أَهْلِ اَلشَّامِ فَإِذَا أَعْرَابٌ أَحْزَابٌ وَ أَهْلُ طَمَعٍ جُفَاهٌ طُغَاهٌ یَجْتَمِعُونَ مِنْ کُلِّ أَوْبٍ مَنْ کَانَ یَنْبَغِی أَنْ یُؤَدَّبَ وَ أَنْ یُوَلَّی عَلَیْهِ وَ یُؤْخَذَ عَلَی یَدِهِ لَیْسُوا مِنَ اَلْأَنْصَارِ وَ لاَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ لاَ اَلتَّابِعِینَ بِإِحْسَانٍ فَسِرْتُ إِلَیْهِمْ فَدَعَوْتُهُمْ إِلَی الطَّاعَهِ وَ الْجَمَاعَهِ فَأَبَوْا إِلاَّ شِقَاقاً وَ فِرَاقاً وَ نَهَضُوا فِی وُجُوهِ اَلْمُسْلِمِینَ یَنْضَحُونَهُمْ بِالنَّبْلِ وَ یَشْجُرُونَهُمْ بِالرِّمَاحِ فَهُنَاکَ نَهَدْتُ إِلَیْهِمْ بِالْمُسْلِمِینَ فَقَاتَلْتُهُمْ فَلَمَّا عَضَّهُمُ السِّلاَحُ وَ وَجَدُوا أَلَمَ الْجِرَاحِ رَفَعُوا الْمَصَاحِفَ یَدْعُونَکُمْ إِلَی مَا فِیهَا فَأَنْبَأْتُکُمْ أَنَّهُمْ لَیْسُوا بِأَهْلِ دِینٍ وَ لاَ قُرْآنٍ وَ أَنَّهُمْ رَفَعُوهَا مَکِیدَهً وَ خَدِیعَهً وَ وَهْناً وَ ضَعْفاً فَامْضُوا عَلَی حَقِّکُمْ وَ قِتَالِکُمْ فَأَبَیْتُمْ عَلَیَّ وَ قُلْتُمْ اقْبَلْ مِنْهُمْ فَإِنْ أَجَابُوا إِلَی مَا فِی اَلْکِتَابِ جَامَعُونَا عَلَی مَا نَحْنُ عَلَیْهِ مِنَ مِنَ اَلْحَقِّ، وَ إِنْ أَبَوْا، كَانَ أَعْظَمَ لِحُجَّتِنَا عَلَيْهِمْ فَقَبِلْتُ مِنْهُمْ، وَ كَفَفْتُ عَنْهُمْ وَ كَانَ اَلصُّلْحُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ عَلَى رَجُلَيْنِ حَكَمَيْنِ يُحْيِيَانِ مَا أَحْيَى اَلْقُرْآنُ، وَ يُمِيتَانِ مَا أَمَاتَ اَلْقُرْآنُ، فَاخْتَلَفَ رَأْيُهُمَا وَ تَفَرَّقَ حُكْمُهُمَا وَ نَبَذَا حُكْمَ اَلْقُرْآنِ وَ خَالَفَا مَا فِي اَلْكِتَابِ فَجَنَّبَهُمَا اَللَّهُ اَلسَّدَادَ، وَ دَلَّاهُمَا فِی الضَّلَالَهِ فَنَبَذَا حُکْمَهُمَا وَ کَانَا أَهْلَهُ.

میفرماید پس در کار مردم شام نگران شدم که از قبایل عرب مردم جافی و طاغی

ص: 328

که سزاوار تأدیب و تنبیه بودند فراهم شدندودست در دست دادند و حال آنکه نه از مهاجر وانصار بودند و نه در شمار تابعین میرفتند پس بر من واجب افتاد که بسوی ایشان سفر کردم و ایشانرا بطاعت و جماعت دعوت نمودم از من نپذیرفتندو طریق شقاق و فراق گرفتند و با مسلمانان بمبارزت ومقاتلت بیرون شدندلاجرم من دستیاری مسلمانان با ایشان رزم زدم وقتال دادم تا گاهی که قوت جنگ از ایشان برفت و نیروی درنگ نماند پس از در خدیعت قرآنهارا بر سر نیزها افراشته داشتند و شمارا باحكام قرآن دعوت کردند و من شما را آگهی دادم که این قوم اهل دین نیستند و اهل قر آن نباشند این خدیعت و مکیدت از در بیچارگی و ضعف پیش داشتند فریفته نیرنگی ایشان مشوید و ازجنگ ایشان خویشتن داری مکنید از من نپذیرفتند و مرا گفتید دعوت ایشان را اجابت کن باشد که بحكم كتاب خداوند با ما همدست وهمداستان شوند و اگر نه حجت برایشان تمام شود ناچار من از شما پذیرفتم واز جنگ ایشان دست بازداشتم چه شما توانی و تراخي جستید و از فرمان من سر بر تافتید آنگاه کاربر حكمين تقرير یافت بشرط که زنده دارند آنرا که قرآن زنده داشت و بمیرانند آنچه راقرآن مرده انگاشت و این دو کس که ابوموسی اشعری وعمرو بن العاص بودند احکام قرآن را دست باز داشتند و با یکدیگر نیز طریق مخالفت برداشتند لاجرم خداوند ایشانرا از طریق سداد ورشاد دور داشت و در ضلالت وغوایت فرو گذاشت وحكم ایشان از محل قبول ساقط گشت چه جز این را لایق نبودند. هم ازین مکتوبست که میفرماید :

فَانْخَزَلَتْ فِرْقَةٌ مِنَّا فَتَرَكْنَاهُمْ مَا تَرَكُونَا حَتَّى إِذَا عَثَوْا فِي اَلْأَرْضِ يَقْتُلُونَ وَ يُفْسِدُونَ أَتَيْنَاهُمْ فَقُلْنَا اِدْفَعُوا إِلَيْنَا قَتَلَةَ إِخْوَانِنَا ثُمَّ كِتَابُ اَللَّهِ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ قَالُوا كُلُّنَا قَتَلَهُمْ وَ كُلُّنَا اِسْتَحَلَّ دِمَاءَهُمْ وَ دِمَاءَكُمْ وَ شَدَّتْ عَلَيْنَا خَيْلُهُمْ وَ رِجَالُهُمْ فَصَرَعَهُمُ اَللَّهُ مَصَارِعَ اَلظَّالِمِينَ فَلَمَّا كَانَ

ص: 329

ذَلِكَ مِنْ شَأْنِهِمْ أَمَرْتُكُمْ أَنْ تَمْضُوا مِنْ فَوْرِكُمْ ذَلِكَ إِلَى عَدُوِّكُمْ فَقُلْتُمْ كَلَّتْ سُيُوفُنَا وَ نَفِدَتْ نِبَالُنَا وَ نَصَلَتْ أَسِنَّةُ رِمَاحِنَا وَ عَادَ أَكْثَرُهَا قَصْداً فَارْجِعْ بِنَا إِلَى مِصْرِنَا لِنَسْتَعِدَّ بِأَحْسَنِ عُدَّتِنَا فَإِذَا رَجَعْتَ زِدْتَ فِي مُقَاتِلَتِنَا(1) عِدَّةَ مَنْ هَلَكَ مِنَّا وَ فَارَقَنَا فَإِنَّ ذَلِكَ أَقْوَى لَنَا عَلَى عَدُوِّنَا فَأَقْبَلْتُ بِكُمْ حَتَّى إِذَا أَظْلَلْتُمْ عَلَى اَلْكُوفَةِ أَمَرْتُكُمْ أَنْ تَنْزِلُوا بِالنُّخَيْلَةِ وَ أَنْ تَلْزَمُوا مُعَسْكَرَكُمْ وَ أَنْ تَضُمُّوا قَوَاصِيَكُمْ وَ أَنْ تُوَطِّنُوا عَلَى اَلْجِهَادِ أَنْفُسَكُمْ وَ لاَ تُكْثِرُوا زِيَارَةَ أَبْنَائِكُمْ وَ نِسَائِكُمْ فَإِنَّ أَهْلَ اَلْحَرْبِ اَلْمُصَابِرُوهَا وَ أَهْلَ اَلتَّشْمِيرِ فِيهَا اَلَّذِينَ لاَ يَنْقَادُوَن مِنْ سَهَرِ لَيْلِهِمْ وَ لاَ ظَمَإِ نَهَارِهِمْ وَ لاَ خَمْصِ بُطُونِهِمْ وَ لاَ نَصَبِ أَبْدَانِهِمْ فَنَزَلَتْ طَائِفَةٌ مِنْكُمْ مَعِي مُعَذِّرَةً وَ دَخَلَتْ طَائِفَةٌ مِنْكُمُ اَلْمِصْرَ عَاصِيَةً فَلاَ مَنْ بَقِيَ مِنْكُمْ صَبَرَ وَ ثَبَتَ وَ لاَ مَنْ دَخَلَ اَلْمِصْرَ عَادَ إِلَيَّ وَ رَجَعَ فَنَظَرْتُ إِلَى مُعَسْكَرِي وَ لَيْسَ فِيهِ خَمْسُونَ رَجُلاً فَلَمَّا رَأَيْتُ مَا أَتَيْتُمْ دَخَلْتُ إِلَيْكُمْ فَلَمْ أَقْدِرْ إِلَى أَنْ تَخْرُجُوا إِلَى يَوْمِنَا هَذَا.

میفرماید بعد از حکمین چون اختلاف کلمه در میان قوم بادید آمد جماعتی ترك ما گفتند و ما نیز ترك ایشان گفتیم تا گاهی که در ارض پراکنده شدند و فساد انگیختند و بناحق خون بريختند و ما ایشان را گفتیم کشندگان برادران مارا باما بسپارید تا کیفر ایشان را بدست قصاص بازدهیم آنگاه کتاب خدايرا در میان

ص: 330


1- مقاتله، جماعت جنگجوراگویند، یعنی در موقع باز گشت بشهر برابر آنانکه از ما شهید و یا منحرف خارجی شدند از شهریان جنگجو با خود همراه کنی. ترجمه مؤلف از این عبارت درست نیست .

خود و شما حکم سازیم از ما نپذیرفتند و کشندگانرا دست باز نداشتند و گفتند، ما همه قاتلانيم و همگان خون ایشان را حلال دانیم و خون شما را نیز مباح شمریم و آهنگ جنگ ما کردند و سواره و پیاده برما بتاختند ما نیز برایشان حمله افکندیم و خداوند مارا نصرت کرد تا بر ایشان غلبه جستیم وخون ایشان را بریختیم .

بعد از منازعت با آن جماعت شما را فرمودم که بی درنگ آهنگ دشمن کنید وبجانب شام کوچ دهید بیفرمانی کردید و گفتید شمشیرهای ما کندو کليل گشته و جعبهای ما از تیر پرداخته شده و نیزها سنان بیفکنده و در هم شکسته لاجرم هارا بجانب كوفه باز گردان تا اعداد جنگ کنیم اینوقت جنگ و جانبازی مارا نظاره خواهی کرد و این بهتر کار است ما را در مقاتلت اعدای ماومن از شما این بپذیرفتم و گاهی که بظاهر کوفه رسیدید فرمان کردم که در نخيله فرود شوید ولشکرگاه کنید و سلاح خويشرا اصلاح نمائید ودل بر جهاد بنديد و بر صحبت زنان و فرزندان حریص نشوید چه مردم جنگجو در سختیها صبورند و در مصائب شکیبا باشند و مردم خوار مایه و شکمخواره بر بیداری شب و تشنه کامی روز وزحمت جوع و تعب تن رضا ندهند و صبر نتوانند پس جماعتی از شما با من فرود شدند لکن عزیمت حرکت را زبان بمعذرت گشودند و گروهی بیفرمانی کردند و بی آنکه پرسشی کندو اجازتي طلبند بشهر در رفتند پس آنکس که فرود شد ثبات و سکون نورزید و آن کس که بشهر شد مراجعت ننمود اینوقت من نگران لشکر گاه خویش شدم کم و بیش پنجاه مرد ندیدم ناچار طریق شهر پیش داشته و نزديك شما شتافتم و تا اکنون قدرت نیافتم که شما را بمقاتلت اعدا کوچ دهم .

مکشوف باد که من بنده را چنان صورت میشود که أمير المومنین (علیه السّلام) این مکتوب را بعد از قتل خوارج مرقوم داشته چه این فقرات که میفرماید بجمله بعد از قتل خوارج بود چون علمای حدیث و اخبار و نقله سير و آثار کمترازين مكتوب یاد کرده اند و در بحار الانوار بعد از شهادت محمّد بن ابی بکر مرقوم افتاده من اقتدا بدان کتاب مبارك کردم در اینصورت باید حمل کنیم که از این کلمات روی سخن

ص: 331

أمير المؤمنين (علیه السّلام) با قصة معقل بن قيس و قتل خریت است چنانکه بشرح رفت لكن ينزديك من درست شود و الله اعلم

هم باسر سخن رویم ، هم از این مکتوب است که می فرماید :

فَمَا تَنْتَظِرُونَ أَ مَا تَرَوْنَ أَطْرَافَكُمْ قَدِ اِنْتَقَصَتْ وَ إِلَى مِصْرِكُمْ قَدْ فُتِحَتْ وَ إِلَى شِيعَتِي بِهَا قَدْ قُتِلَتْ وَ إِلَى مَسَالِحِكُمْ تُعْرَى وَ إِلَى بِلاَدِكُمْ تُغْزَى وَ أَنْتُمْ ذَوُو عَدَدٍ كَثِيرٍ وَ شَوْكَةٍ وَ بَأْسٍ فَمَا بَالُكُمْ لِلَّهِ أَنْتُمْ مِنْ أَيْنَ تُؤْتَوْنَ وَ مَا لَكُمْ تُسْحَرُونَ وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ وَ لَوْ أَعْزَمْتُمْ وَ أَجْمَعْتُمْ لَمْ تُرَامُوا أَلاَ إِنَّ اَلْقَوْمَ قَدِ اِجْتَمَعُوا وَ تَنَاشَبُوا وَ تَنَاصَحُوا وَ أَنْتُمْ قَدْ وَنَيْتُمْ وَ تَغَاشَشْتُمْ وَ اِفْتَرَقْتُمْ مَا أَنْتُمْ إِنْ أَتْمَمْتُمْ عِنْدِي عَلَى هَذَا بِمُنْقِذِينَ فَانْتَهُوا عَمَّا نُهِيتُمْ وَ اِجْمَعُوا عَلَى حَقِّكُمْ وَ تَجَرَّدُوا لِحَرْبِ عَدُوِّكُمْ قَدْ أَبْدَتِ اَلرَّغْوَةُ مِنَ اَلصَّرِيحِ وَ بَيَّنَ اَلصُّبْحُ لِذِي عَيْنَيْنِ إِنَّمَا تُقَاتِلُونَ اَلطُّلَقَاءَ وَ أَبْنَاءَ اَلطُّلَقَاءِ وَ أُولِي اَلْجَفَاءِ وَ مَنْ أَسْلَمَ كَرْهاً فَكَانَ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنْفُ اَلْإِسْلاَمِ كُلُّهُ حَرْباً أَعْدَاءُ اَللَّهِ وَ اَلسُّنَّةِ وَ اَلْقُرْآنِ وَ أَهْلُ اَلْبِدَعِ وَ اَلْأَحْدَاثِ وَ مَنْ كَانَتْ بَوَائِقُهُ تُتَّقَى وَ كَانَ عَلَى اَلْإِسْلاَمِ وَ أَهْلِهِ مُخَوِّفاً وَ أَكَلَةُ اَلرِّشَا وَ عَبَدَةُ اَلدُّنْيَا. وَ لَقَدِ اِنْتَهَى إِلَيَّ أَنَّ اِبْنَ اَلنَّابِغَةِ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى أَعْطَاهُ وَ شَرَطَ لَهُ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً هِيَ أَعْظَمُ مِمَّا فِي يَدِهِ مِنْ سُلْطَانِهِ أَلاَ صَفِرَتْ يَدُ هَذَا اَلْبَائِعِ

ص: 332

دِينَهُ بِالدُّنْيَا وَ خَزِيَتْ أَمَانَةُ هَذَا اَلْمُشْتَرِي نُصْرَةَ فَاسِقٍ غَادِرٍ بِأَمْوَالِ اَلْمُسْلِمِينَ وَ إِنَّ فِيهِمْ مَنْ قَدْ شَرِبَ فِيكُمُ اَلْخَمْرَ وَ جُلِدَ اَلْحَدَّ يُعْرَفُ بِالْفَسَادِ فِي اَلدِّينِ وَ اَلْفِعْلِ اَلسَّيِّئِ وَ إِنَّ فِيهِمْ مَنْ لَمْ يُسْلِمْ حَتَّى رُضِخَ لَهُ عَلَى اَلْإِسْلاَمِ رَضِيخَةٌ.

فَهَؤُلاَءِ قَادَةُ اَلْقَوْمِ وَ مَنْ تَرَكْتُ ذِكْرَ مَسَاوِيهِ مِنْ قَادَتِهِمْ مِثْلُ مَنْ ذَكَرْتُ مِنْهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ مِنْهُمْ وَ يَوَدُّ هَؤُلاَءِ اَلَّذِينَ ذَكَرْتُ لَوْ وُلُّوا عَلَيْكُمْ فَأَظْهَرُوا فِيكُمُ اَلْكُفْرَ وَ اَلْفَسَادَ وَ اَلْكِبْرَ وَ اَلْفُجُورَ وَ اَلتَّسَلُّطَ بِالْجَبْرِيَّةِ وَ اِتَّبَعُوا اَلْهَوَى وَ حَكَمُوا بِغَيْرِ اَلْحَقِّ وَ لَأَنْتُمْ عَلَى مَا كَانَ فِيكُمْ مِنْ تَوَاكُلٍ وَ تَخَاذُلٍ خَيْرٌ مِنْهُمْ وَ أَهْدَى سَبِيلاً فِيكُمُ اَلْعُلَمَاءُ وَ اَلْفُقَهَاءُ اَلنُّجَبَاءُ وَ اَلْحُكَمَاءُ وَ حَمَلَةُ اَلْكِتَابِ وَ اَلْمُتَهَجِّدُونَ بِالْأَسْحَارِ وَ عُمَّارُ اَلْمَسَاجِدِ بِتِلاَوَةِ اَلْقُرْآنِ أَ فَلاَ تَسْخَطُونَ وَ تَهْتَمُّونَ أَنْ يُنَازِعَكُمُ اَلْوَلاَيَةَ عَلَيْكُمْ سُفَهَاؤُكُمْ وَ اَلْأَشْرَارُ اَلْأَرَاذِلُ مِنْكُمْ.

میفرماید ازین توانی وتراخی چه انتظار میبرید مگر نگران اطراف خویش نیستیدا، که بزيان آمد مگر مصر را نمی نگرید که بدست دشمن مفتوح شد و شیعیان من در آنجا مقتول گشتند مگر نظاره نمی کنید که ثغور و مسالح شما دستخوش معادی شد و بلاد و امصار شما پایمال معادات گشت و حال آنکه عیت و عدت شما فراوان بود و شدت و شوکت شما کمالی بنهایت داشت چه رسید شما را مگر دیوانه شدید و از خرد بیگانه گشتید همانا اگر همدست وهمداستان بودید چندین دلیل

ص: 333

وزبون نشدید این دشمنان شما انجمن شدند و یکدیگر را پشتوانی کردند و شما سستی گرفتید و پراکنده گشتید هرگز شما را نجاتی و فلاحی نخواهد بود هان ایمردم مرا گوش دارید و بدانچه شما را نهی فرمودم خویشتن داری کنید و در طلب حق خویش انجمن شوید و ساخنه جنگ دشمن باشید همانا زلال رفق و مدارات کدر گشت و مستورات مخاصمت و مبارات مكشوف افتاد مگر نمیدانید که شما با طلقا و فرزندان طلقا وستمکاران و آنانکه از بیم شمشیر مسلمانی گرفتند قتال میدهید مگر نمیدانید که شما با آن جماعت که در صدر اسلام با رسول خدای محاربت آغاز کردند و خدایر ا دشمن داشتند و احکام قرآن و شریعت را پشت پای زدند و انواع بدعت و دواهی در دین آوردند، و حكمی جز باخذ رشوت و طلب دنیا نفرمودند رزم میزنید .

مگر نظاره نمیکنید که عمرو بن العاص دین خود را بدنیای معويه بفروخت و بیعت خویش را با او بشرط عطای مصر که هنوز در تحت فرمان معويه نبود استوار نمود شما را آگهی میدهم که دست این بایع که دین بر سر دنیا نهاد از منافع تهی ماند و امانت و دیانت این مشتری تباهی گرفت چه نصرت کرد فاسقی را که اموال مسلمانانرا بخدیعت ماخوذداشت همانا از ینقوم که بر معاویه گرد آمدند چون وليد بن عقبه که بسی شراب باره بود که او را در عهد عثمان حد شراب خواره زدند چنانکه در کتاب عثمان بشرح رفت و دیگر مردم چون مروان حكم وامثال او که بدل ایمان نیاوردند .

و اینجماعت امروز قايدان قوم وسرهنگان قبیله اند و بسیار کس را یاد نکردیم که ازینجماعت ناهموارتر و زشت کردارترند و دوست دارند که بر شما فرمانروا گردند و در میان شما كبر و کفر و فساد و فجور آشکار سازندو بهوای نفس کار کنند و با این تواكل وتخاذل که شما راست از اینجماعت نیکوترو براہ راست نزدیکترید چه علما و فقها وقرآن خوانان و شب زنده داران در میان شما جای دارند پس دلتنگی مباشید اگر مردم سفیه و شریر با شما منازعت آغازند و همی خواهند امارت وایالت

ص: 334

شما را خاص مردم رذل خویش سازند و هم از این مانوب است که فرماید :

فَاسْمَعُوا قَوْلِي هَدَاكُمُ اَللَّهُ إِذَا قُلْتُ وَ أَطِيعُوا أَمْرِي إِذَا أَمَرْتُ فَوَ اَللَّهِ لَئِنْ أَطَعْتُمُونِي لاَ تَغْوُونَ وَ إِنْ عَصَيْتُمُونِي لاَ تَرْشُدُونَ خُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا وَ أَجْمِعُوا إِلَيْهَا فَقَدْ شُبَّتْ نَارُهَا وَ عَلاَ شَنَارُهَا وَ تَجَرَّدَ لَكُمْ فِيهَا اَلْفَاسِقُونَ كَيْ يُعَذِّبُوا عِبَادَ اَللَّهِ وَ يُطْفِئُوا نُورَ اَللَّهِ أَلاَ إِنَّهُ لَيْسَ أَوْلِيَاءُ اَلشَّيْطَانِ مِنْ أَهْلِ اَلطَّمَعِ وَ اَلْمَكْرِ وَ اَلْجَفَاءِ بِأَوْلَى بِالْجِدِّ فِي غَيِّهِمْ وَ ضَلاَلِهِمْ وَ بَاطِلِهِمْ مِنْ أَوْلِيَاءِ اَللَّهِ أَهْلِ اَلْبِرِّ وَ اَلزَّهَادَةِ وَ اَلْإِخْبَاتِ بِالْجِدِّ فِي حَقِّهِمْ وَ طَاعَةِ رَبِّهِمْ وَ مُنَاصَحَةِ إِمَامِهِمْ إِنِّي وَ اَللَّهِ لَوْ لَقِيتُهُمْ فَرْداً وَ هُمْ مِلْءُ اَلْأَرْضِ مَا بَالَيْتُ وَ لاَ اِسْتَوْحَشْتُ وَ إِنِّي مِنْ ضَلاَلَتِهِمُ اَلَّتِي هُمْ فِيهَا وَ اَلْهُدَى اَلَّذِي نَحْنُ عَلَيْهِ لَعَلَى ثِقَةٍ وَ بَيِّنَةٍ وَ يَقِينٍ وَ بَصِيرَةٍ وَ إِنِّي إِلَى لِقَاءِ رَبِّي لَمُشْتَاقٌ وَ لِحُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ وَ لَكِنَّ أَسَفاً يَعْتَرِينِي وَ حُزْناً يُخَامِرُنِي مِنْ أَنْ يَلِيَ أَمْرَ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا فَيَتَّخِذُوا مَالَ اَللَّهِ دُوَلاً وَ عِبَادَ اَللَّهِ خَوَلاً وَ اَلْفَاسِقِينَ حِزْباً.

وَ اَيْمُ اَللَّهِ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَمَا أَكْثَرْتُ تَأْنِيبَكُمْ وَ تَحْرِيضَكُمْ وَ لَتَرَكْتُكُمْ إِذْ وَنَيْتُمْ وَ أَبَيْتُمْ حَتَّى أَلْقَاهُمْ بِنَفْسِي مَتَى حُمَّ لِي لِقَاؤُهُمْ فَوَ اَللَّهِ إِنِّي لَعَلَى اَلْحَقِّ وَ إِنِّي لِلشَّهَادَةِ لَمُحِبٌّ فَ اِنْفِرُوا خِفٰافاً وَ ثِقٰالاً وَ جٰاهِدُوا بِأَمْوٰالِكُمْ

ص: 335

وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ ذٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ وَ لاَ تَثَّاقَلُوا إِلَى اَلْأَرْضِ فتفروا [فَتَقِرُّوا] بِالْخَسْفِ وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ وَ يَكُنْ نَصِيبُكُمُ اَلْأَخْسَرَ إِنَّ أَخَا اَلْحَرْبِ اَلْيَقْظَانُ اَلْأَرِقُ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ وَ مَنْ ضَعُفَ أَوْدَى وَ مَنْ تَرَكَ اَلْجِهَادَ فِي اَللَّهِ كَانَ كَالْمَغْبُونِ اَلْمَهِينِ اَللَّهُمَّ اِجْمَعْنَا وَ إِيَّاهُمْ عَلَى اَلْهُدَى وَ زَهِّدْنَا وَ إِيَّاهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اِجْعَلِ اَلْآخِرَةَ لَنَا وَ لَهُمْ خَيْراً مِنَ اَلْأُولَى وَ اَلسَّلاَمُ .

میفرماید گوش دارید گفتار مراگاهی که سخن کردم و اطاعت کنیدامر مرا گاهی که فرمان کردم سوگند با خدای اگر فرمان پذیر من باشید دستخوش ضلالت و غوایت نخواهید گشت و اگر مرا بیفرمانی کنید رشد خویش نخواهید یافت هان ایجماعت ساخته مقاتلت و مبارزت شوید و اعداد جنگ و جلادت کنید نمی بینید که آتش حرب افروخته گشت و لوای مخاصمت، افراخته شد و مردم فاسق متفق وموافق شدند که بندگان خدايرا عذاب کنند و نور خدایرا بنشاند لكن سزاوار نیست که دوستان شیطان که طمع باره واهل مكیدت و ستمکاره اند در ضلالت وغوایت خویش از اولیای خداوند که اهل عبادت وزهاد تند پیشی گیرند و مردم مطيع و متواضع را که در طاعت رسول و ملازمت امام خویش استوارند باز پس اندازند سوگند با خدای اگر ایشان را در میدان جنگ دیدار کنم و حال آنکه از کثرت عدد روی زمین را فرو گرفته باشند و من يكتنه باشم بيم نكنم و آلوده وحشت و دهشت نشوم چه من واثقم که ایشان براه بغي وضلالت میروند و من بر طریق حق وهدایتم و دوست دارم که خدای را ملاقات کنم و پاداش خویش در یا بم لكن مرا اسف و اندوه زحمت میکند که جماعتی از بیخردان و فاسقان بر این است فرمانروا شوند ومال خدایرا در میان خود دست بدست دهند و بندگان خدایرا برده گیرند.

ص: 336

قسم با خدای اگر نه این اندیشه خاطر مرا خسته میداشت شما را ترغیب وتحريص بحنگ نمیکردم وشمارا ترك میگفتم گاهی که توانی وتراخی میجستيد و گرمگاه جنگرا یکتنه میتاختم چه شهادت را دوست دارم پس این آیت مبارك را قرائت فرمود؛

«انْفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالًا وَجَاهِدُوا بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ » ، آنگاه میفرماید از برای جهان گرانی و سستی مکنید تاذليل وزبون نشوید زیرا که مردم جنگجوی همواره نگران کار باشند و خواب خرگوش نخورید و آن کس که سستی گرفت عرضه هلاك ودمار گشت و آن کس که ترك جهاد گفت خوار و خوار مایه شد اینوقت فرمود ای پروردگار ! مارا و ایشان را در در دنیا براہ راست بدار و خیر دنیا و آخرت کرامت فرمای.

مكتوب على (علیه السّلام) بقثم بن عباس برای تقویم حج مسلمانان ورسیدن يزيد بن شجره از جانب معويه درسال سی و هشتم هجری

قثم بن عباس بن عبدالمطّلب از جانب أمير المومنين على (علیه السّلام) حکومت مکه داشت چون ماه ذى الحجة الحرام نزديك شد و موسم حج قریب افتاد على (علیه السّلام) قثم بن عباس را بدینگونه منشود کرد تا مسلمانانرا تقویم حج کند :

أَمَّا بَعْدُ فَأَقِمْ لِلنَّاسِ اَلْحَجَّ وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيّٰامِ اَللّٰهِ وَ اِجْلِسْ لَهُمُ اَلْعَصْرَيْنِ فَأَفْتِ اَلْمُسْتَفْتِيَ وَ عَلِّمِ اَلْجَاهِلَ وَ ذَاكِرِ اَلْعَالِمَ وَ لاَ يَكُنْ لَكَ إِلَى اَلنَّاسِ سَفِيرٌ إِلاَّ لِسَانُكَ وَ لاَ حَاجِبٌ إِلاَّ وَجْهُكَ وَ لاَ تَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَةٍ عَنْ لِقَائِكَ بِهَا فَإِنَّهَا إِنْ ذِيدَتْ عَنْ أَبْوَابِكَ فِي أَوَّلِ وِرْدِهَا لَمْ تُحْمَدْ فِيمَا بَعْدُ عَلَى

ص: 337

قَضَائِهَا وَ اُنْظُرْ إِلَى مَا اِجْتَمَعَ عِنْدَكَ مِنْ مَالِ اَللَّهِ فَاصْرِفْهُ إِلَى مَنْ قِبَلَكَ مِنْ ذِي اَلْعِيَالِ وَ اَلْمَجَاعَةِ مُصِيباً بِهِ مَوَاضِعَ اَلْمَفَاقِرِ وَ اَلْخَلاَّتِ وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِكَ فَاحْمِلْهُ إِلَيْنَا لِنَقْسِمَهُ فِيمَنْ قِبَلَنَا وَ مُرْ أَهْلَ مَكَّةَ أَنْ لاَ يَأْخُذُوا مِنْ سَاكِنٍ أَجْراً فَإِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ سَوٰاءً اَلْعٰاكِفُ فِيهِ وَ اَلْبٰادِ فَالْعَاكِفُ اَلْمُقِيمُ بِهِ وَ اَلْبَادِي اَلَّذِي يَحُجُّ إِلَيْهِ مِنْ غَيْرِ أَهْلِهِ وَفَّقَنَا اَللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ لِمَحَابِّهِ وَ اَلسَّلاَمُ .

میفرماید مردم را در مناسك حج آموزگاری کن و از روز گار که روزی خاص إنعام و روزی بهر انتقام است ایشان را تذکره میکن و از بامدادان و نماز دیگر اسعاف حاجات مردم را حاضر باش و آنکس را که حکمی واجب افتد منشور کن و نادانرا آموزگار باش ودانا را بدست مذاکره توانا فرمای و احکام خدایرابمردمان جزبزبان خویش مگذار تا بدست پیام گذاران کم و بیش نشود و حاجتمندانرا از دیدار خود بزحمت حاجب و دربان محجوب مدار چه اگر از نخست رانده شوندو رنجیده خاطر گردند از پس آن قضای حاجت را ستوده نخوانند و از مال خدای آنچه در نزد تو فراهم شود بر مردم معیل وگرسنه بخش کن و آنچه فزون آید فرامن فرست تا بر مردم تهیدست و جوعان که در نزد منند بخش کنم و مردم مکه را بفرمای که از آنان که در مکه فرود شوند وسکون اختيار کنند اجری و مزدی نخواهند چه خداوند میفرماید « سواء العاكف فيه والباد» یعنی در اقامت مکه حکم مقیم و مسافر یکسانست آنگاه می فرماید خداوند مار او شما را در تقدیم آنچه رضای اوست موفق بدارد .

چون این مکتوب بقثم بن عباس رسید پذیرای فرمانرا ساختگی کرد و از آنسوی معوية ابن ابی سفیان چون موسم حج نزديك شد یزید بن شجره را پیش

ص: 338

خواند و گفت تراب مکه باید رفت و مردمانرا بنيابت من با قامت حج باید بازداشت واجب میکند که چون بمکه رسی قثم بن عباس را که از جانب علی ابوطالب حكومت مکه دارد اخراج فرمائی وز ایرین بیت الله را که از دور و نزديك ميرسند خلافت من تطمیع کنی و از ایشان بیعت ستانی همانا من اصابت رای وحصافت عقل ترادانسته ام و ترا از بهر محاربت و مقاتلت بحرم خدای گسیل نساخته ام بلکه از بهر آن روان داشتم که طوایف قبایل را با طاعت من مایل کنی و بی آنکه فتنه انگیخته شود و در حرم خدای خونی ریخته گردد نایب علی را از آن بلده بیرون شدن فرمائی واگر دانستی که اینکار بی ازهاق ارواح و استعمال سلاح ساخته نگردد شمشیر نکشی و کسی را نکشی یزید بن شجره گفت کار بفرمان کنم و من آن کس نیستم که فتنه انگیزم و در حرم خداوند خون ریزم چه خدای فرماید «و من دخله كان آمنا» .

معویه سخن او را پسندیده داشت و سه هزار سوار نامبردار ملازم رکاب او ساخت و فرموددانسته باش که حرم خدای مولدومنشای منست و مردم مکه خویشاوندان وعم زادگان منند و من از خدای جهان سلامت ایشانرا خواهم و سعت عیش ایشان جویم و هرگز رضا ندهم که ایشانرا رنجی رسد یا شکنجی زحمت كند هان ای یزید از خدای ترس و اهل حرم خدایرا دستخوش ترس و بیم مفرمای .

یرید چون این کلمات اصغا نبود دست برداشت و گفت :

« اللّهُمَّ أنّی لَسْتُ أَعْظَمُ مُجاهَدَةَ مِنْ سَعی عَلی خَلیفَتک وَهَتَکَ حُرْمَتَهُ ، وَ لَا مُنابَذَةَ مِنْ بغی عَلَیهِ وَ خَذَلَهُ، اللَّهُمَّ فَإِنْ کُنتَ قَضَیتَ بَینَ هَذَا الجَیشِ وَبینَ أَهْلِ حَرَمِکَ حَرْباً فَاکفنی ذلِکَ ».

گفت ای پروردگار من از مجاهده دشمنان خلیفه تو نپرهیزم و از مخاصمت آنان که حشمت او را نگاه نداشتند و او را بدست دشمن گذاشتند باك ندارم ای پروردگار من اگر فرمان رفته است که در میان این لشکر و مردم مکه محاربت افتد مرا از

ص: 339

آلایش آن نگاه دار.

این بگفت و طریق مکه پیش داشت و حارث بن نمیر را از پیش دوی روان نمود و کوچ بر کوچ از طریق وادى القرى عبور داد و در جُحفه نزول نمود و از آنسوی أمير المؤمنين على (علیه السّلام) از خدیعت معویه آگاه شد و عيون وجواسيس او از شام اورا آگاهی دادند که معویه لشکری بساخت و بملازمت یزید بن شجره رهاوی بجانب مکه روان داشت لاجرم على (علیه السّلام) این منشور بقثم بن عباس نگاشت :

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ مِنْ عَبْدِ اَللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِلَى قُثَمَ بْنِ اَلْعَبَّاسِ : سَلاَمٌ عَلَيْكَ. أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ عَيْنِي بِالْمَغْرِبِ كَتَبَ إِلَيَّ يُخْبِرُنِي أَنَّهُ قَدْ وُجِّهَ إِلَى اَلْمَوْسِمِ نَاسٌ مِنَ اَلْعَرَبِ ، مِنَ اَلْعُمْيِ اَلْقُلُوبِ، اَلصُّمِّ اَلْأَسْمَاعِ، اَلْكُمْهِ اَلْأَبْصَارِ، اَلَّذِينَ يَلْبِسُونَ اَلْحَقَّ بِالْبَاطِلِ، وَ يُطِيعُونَ اَلْمَخْلُوقِينَ فِي مَعْصِيَةِ اَلْخَالِقِ، وَ يَجْلِبُونَ اَلدُّنْيَا بِالدِّينِ، وَ يَتَمَنَّوْنَ عَلَى اَللَّهِ جِوَارَ اَلْأَبْرَارِ، وَ إِنَّهُ لاَ يَفُوزُ بِالْخَيْرِ إِلاَّ عَامِلُهُ، وَ لاَ يُجْزَى بِالسَّيِّئِ إِلاَّ فَاعِلُهُ. وَ قَدْ وَجَّهْتُ إِلَيْكُمْ جَمْعاً مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ ذَوِي بَسَالَةٍ وَ نَجْدَةٍ مَعَ اَلْحَسِيبِ اَلصَّلِيبِ اَلْوَرِعِ اَلتَّقِيِّ مَعْقِلِ بْنِ قَيْسٍ اَلرِّيَاحِيِّ ، وَ قَدْ أَمَرْتُهُ بِاتِّبَاعِهِمْ وَ قَصِّ آثَارِهِمْ حَتَّى يَنْفِيَهُمْ مِنْ أَرْضِ اَلْحِجَازِ . فَقُمْ عَلَى مَا فِي يَدَيْكَ مِمَّا إِلَيْكَ مَقَامَ اَلصَّلِيبِ اَلْحَازِمِ اَلْمَانِعِ سُلْطَانَهُ اَلنَّاصِحِ لِلْأُمَّةِ، وَ لاَ يَبْلُغُنِي عَنْكَ وَهْنٌ وَ لاَ خَوَرٌ وَ مَا تَعْتَذِرُ مِنْهُ، وَ وَطِّنْ نَفْسَكَ عَلَى اَلصَّبْرِ فِي اَلْبَأْسَاءِ وَ اَلضَّرَّاءِ، وَ لاَ تَكُونَنَّ فَشَلاً وَ لاَ طَائِشاً وَ لاَ رِعْدِيداً وَ اَلسَّلاَمُ.

ص: 340

میفرماید جاسوسی از شام مرامكتوب کرد که معويه جماعتی از اهل شام (1)[رابجانب موسم گسیل داشته] که کوردل و نابینا و ناشنوا بودند و باطل را بصورت حق مينمودند و در اطاعت مخلوق معصیت خالق را اختیار میکردند و در طلب بهشت خدا آرزو می پختند همانا باخير دست نیاید الا آنکس که عامل خیر باشد و دستخوش شر نشود الاآنکس که فاعل شر باشد هان ای قثم آگاه باش که لشکری از مسلمانان بسوی تو گسیل داشتم که خداوند نجدت و شجاعتند و ایشان را ملازمت رکاب معقل بن قیس ریاحی که نژاده و متقی است فرمودم و اورا فرمان کردم که این طاغیان شام را از ارض حجاز اخراج کند تو ای قثم بر آنچه دست داری استوار بپای و پشت و روی کاررا نگران باش و از اطاعت امام خویش و پشتوانی امت خویشتن داری مکن وچنان باش که بضعف و سستی سهر نشوی و بناشایست معتذر نگردی پس پای اصطبار استوار کن و با درشتیهای دهر و سختی های روز گار صابر باش و ترس و هراس و بیم و باس را از بیخ بزن والسلام .

چون این مكتوب بقثم بن عباس رسید و از آنسوی رسیدن يزيد بن شجره را بارض جحفه شنيد منادی کرد و مردم مکه را فراهم آورد و در میان ایشان بپای شد وخدايرا ثنا گفت و ایشان را بجهاد دشمنان دعوت فرمود «وقال بيّنوا لی ما في أنفسكم ولا تغرُّونی» هان ای مردم دشمن نزدیکشد ساخته جنگ باید گشت از در صدق سخن کنید و بگوئید تا چه اندیشه دارید مردم مکه لب از پاسخ فرو بستند و خاموش نشستند قثم بن عباس دانست که ایشان حاضر جنگ نخواهند شد « فقال قد بيّنتم لى ما في أنفسكم» ، فرمود آنچه در دل داشتید مرا آگهي دادید و مکشوف ساختید که ساخته جهاد نخواهید گشت این بگفت و خواست از منبر فرود شود شيبة بن عثمان گفت ای أمير مادر طاعت و بیعت خویش استواریم و تو أمير مائی و پسر عم خلیفه مائی و بهر چه فرمان کنی چند که توانا باشیم خویشتن داری نکنیم قثم سخن اورا وقعی ننهاد و از منبر فرود شدو بسرای خویش آمد و شتران بارکش حاضر ساخت تا اموال واثقال خویش را حمل کند و از مکه کناری گیرد تا گاهی که یزید بن شجره

ص: 341


1- مطابق متن عربی ترجمه و اضافه شد.

از مکه بیرون شود .

ابو سعيد الخدری که هم درینوقت از مدينه بمکه رسیده بود بنزديك وی آمد و گفت یا قثم چه اندیشه داری؟ قثم گفت همانا شنیده باشی که اینك لشکر شام در میرسد چنان صواب شمردم که کناری گیرم چه مردم مکه مرا یاری نکنند اگر از کوفه سپاهی بمدد برسد قتال خواهم داد و اگرنه حفظ جان ومال را کناری خواهم داشت ابو سعید گفت من آنروز که از مدینه بیرون میشدم زایران مکه و بازرگانان برسیدند و خبر باز دادند که معقل بن قيس بالشكری نامبردار بمدد تو می آید قثم گفت ای ابوسعید اینك مكتوب أمير المؤمنين على (علیه السّلام) است که از رسیدن معقل بن قیس مرا خبر میدهد لكن تا آنگاه که معقل ازراه در میرسد ما بدست لشکر شام تباه شویم ابوسعید گفت ای قثم این چیست که میگوئی؟ پسرعم خود على (علیه السّلام) و دیگر بزرگان عرب را اگر گویند از آن پیش که کمانی بزه شود یا تیغی از نیام بر آید چرا هزیمت شدی پاسخ چه گوئی؟ صواب آنست که از فرمان امام خود بیرون نشوی و از میان قوم کناره گیری و این زمین که تو جای داری سرای خداوند است وجای امن و امان است باش تا گاهی که لشکر شام در آید اگر مقاتلت ایشان را در قوت بازوی خویش دیدی رزم میزن واگر نه چون اینوقت از مکه بیرون شوی و در کوهپایها جای کنی معذور باشی قثم گفت سخن تو باصواب نزديك منیماید و در مکه سکون اختیار کرد.

و از آنسوی یزید بن شجره دو روز پیش از ترویه در عرفات فرود شد و بفرمود تا منادی ندا در داد که ایمردم مکه بدانید که مارا با هیچکس اندیشه ظلمی و زحمتی نیست الاآن کس که باما از در خصومت و مقاتلت بیرون شود آنگاه گفت از اصحاب رسول خدای آنکس که حاضر باشد بمن آرید گفتند ابوسعید خدری حاضر است و اورا آگهی بردند که یزید بن شجره ترا می طلبد أبوسعيد بي تواني بمجلس رفت و سلام داد و بنشست یزید گفت ای ابوسعید خدای ترا جزای خیر دهاد دانسته باش که من بمکه نیامدم تا کسی را بیازارم و دلی را برنجانم بلکه از

ص: 342

بهر آن آمدم که تشييد مبانی امر بمعروف و نهی از منکر فرمایم امروز در قوت بازوی منست که قثم بن عباس را دست بگردن بسته بشام برم و با معویه سپارم لکن حرمت حرم وحشمت خانه خدای از دست باز نمیدهم ودر این روزهای مکرَّم حرب وضرب روا نمیدارم ودانسته ام که امیر شما به پیشنمازی من رضا ندهد و من نیز بامامت او رضا نخواهم داد صواب آنست که مردم مکه هرکرا پسنده میدارند بامامت اختیار کنند تا ما همگان با او نماز گذاریم واقامت حج بپای بریم.

ابوسعید اورا دعای خیر بگفت و فرمود در تمامت شام در حق مسلمانان از تونيك خواه تر کس ندانم و از نزديك او بنزد فشم آمد و این قصه بازگفت قثم بدین حکومت رضا داد پس مردم مکه با یکدیگر سخن کردند و بحکم مشورت شیبة بن عثمان عبدیرا به پیشنمازی بر گزیدند پس عثمان اقامت حج کرد و نماز بجماعت بگذاشت و جانبين با او اقتدا واقتفا کردند ومناسك حج بآموزگاری او بپای بردند چون از کار حج بپرداختند يزيد بن شجره با مردم شام گفت ایجماعت خداوند را شکر گوئید که بر آرزوی خویش فیروز شدید و حج خانه بپای بردید و از لشکر على ابوطالب شما را زیانی وضرری نرسید صواب آنست که طریق سلامت گیریم و بی توانی بسوی شام مراجعت کنیم لشکر شام نیز ازین سخن شادکام شدند و بسیج راه کردند و بتعجيل طريق شام پیش داشتند .

اما از آنسوی گاهی که أمير المؤمنين (علیه السّلام) قثم بن عباس را به گسیل داشتن لشكر مکتوب کرد معقل بن قيس را پیش خواست و هزار و هشتصد مردگزیده بملازمت رکاب او بگماشت و بجانب مكه روان داشت معقل بقدم شتاب و عجل طی مسافت همی کرددر عرض راه او را گفتند که یزید بن شجره کار حج بپای بر دو طریق شام گرفت معقل از مکه راه بگردانید و خواست تا از راه شام پیش ایشان گیردو بتعجيل و تقریب همی رفت هم او را خبر دادند که صباح دیگر منزل انجماعت در وادی۔ القری خواهد بود روی بالشكر خود کرد و گفت ای شیران حرب و دلیران دار . ضرب دست در دست دهید و پای استوار کنید اگر من کشته شوم پسر عماره امیر

ص: 343

شما باشد و اگر او نیز مقتول گردد ابوذراع الشاکری را فرمان پذیر باشیداین بگفت و بالشكر تاختن کرد صباح دیگر وقتی بوادي القری رسید لشکر شام کوچ داده بودند. ده تن از آن جماعت بجای بودند تا حمل خویش استوار کنند ایشانرا اسیر گرفت این خبر بيزيد بن شجره بردند و گروهی از مردم شام اورا گفتند باید باز شد و ایشان را برهانید یزید گفت چه دانیم که عاقبت کار نصرت کرا افتد و شتاب خویش را بجانب شام بزيادت کرد و معقل اسیران را بر داشته بكوفه آورد و در حضرت أمير المؤمنين (علیه السّلام) حاضر ساخت و صورت حال را بعرض رسانيد على (علیه السّلام) فرمود چند کس از ما بنزديك معویه محبوسند ایشان را باز دارید تا مردم ما را رها سازد .

اما از آنجانب یزید بن شجره چون وارد شام شد و مکشوف افتاد که جماعتی از مردم اورا معقل بن قيس اسیر گرفته است خویشاوندان اسیران بنزديك معويه شدند و گفتند اگر این اسیر انرا در میدان جنگ بكشته بودند چنین آزرده خاطر نبودیم که امروز ازحبس و بندایشان آزرده ایم و امروز ندانیم که در تخليص ایشان چه حیلت اندیشیم معويه گفت شما عجلت مکنيد و چشم بمن دارید که من در خلاص ایشان بزيادت از شما جاهد و ساعی خواهم بود و هم درینوقت از قبیله تنوخی،حارث که مردی دلیر بود پیش خواند و هزار سوار ازدلیران شام در عهده او کرد و فرمود در بلاد جزیره ترکتازی کن و چند که توانی از نهب و اسر شیعیان علی ابوطالب خویشتن داری مکن پس حارث از شام بیرون شده در بلاد جزيره عبور دادو جماعتی از بني تغلب را که در نواحی نصیبین جای داشتند عرضه نهب وغارت داشت و هشت مرد ازایشان اسیر گرفت و با تمام سرعت باجانب شام مراجعت نمود عتبة بن على که از شناختگان مردم جزیره بود چون این بدانست میان بر بست و گروهی از بني تغلب را در هم پیوست و طریق قصر مَنبج را پیش گرفت و آب فراتر اعبره کرد و در سرحد شام چند دیه و قریه را بدست نهب و غارت پی سپر کرد و با غنیمتی بزرگی باز جزیره شد و این شعر بگفت :

ألا أبلغ معاوية بن صخر*** بأنّي قد أغرت كما تغير

ص: 344

بالجمله بعد از مراجعت يزيد بن شجره از مکه قثم بن عباس در حکومت آن اراضی استقرار یافت ابن عبد البر میگوید گاهی که خليفتی بر أمير المؤمنین علی فرود آمد خالدبن عاص بن هشام بن مغيرة المخزومی از جانب عثمان حکومت مکه داشت على (علیه السّلام) اورا از حکومت باز کرد و ابو قتاده انصاريرا منصوب فرمود پس از ماهی چند ابو قتاده را نیز معزول ساخت و قثم بن عباس را منشورداد وقثم فرمانگذار مکه بود تا آنگاه که أمير المؤمنين على (علیه السّلام) شهید شد و هم ابن عبدالبر حديث میکند که در زمان خلافت معويه قثم بن عباس با سعید بن عثمان بن عفان بسرداری لشكر عرب در اراضی سمرقند جهاد کردند وقثم شهید شد چنانکه مرقوم خواهد شد انشاء الله تعالی .

غارت بردن عبدالله بن عامر الحضرمی از جانب معويه بشهر بصره در سال سی و هشتم هجری

چون معويه مملكت مصر رابگشود ومحمّد بن ابی بکر را شهید ساخت و عمرو بن العاص را بحكومت آنمملکت بگماشت دل قوی کرد و همیخواست تاشهر بصره را بتحت فرمان آرد پس عبدالله ابن عامر الحضرمی را حاضر ساخت و گفت ترا شهر بصره باید رفت و آنمملکت را بتحت فرمان آورد و دانسته باش که بیشتر و مردم بصره گوش بمن دارند و خونخواهان عثماند و بسیار کس از ایشان در طلب خون عثمان مقتول شدند و آنکس که از ایشان بجای ماند باعلى ابوطالب کینه جوی و خونخواه است چه همگان پدر کشته و برادر کشته اند و دوست دارند کسی را که ایشان را پشتوانی کند و در طلب خون عثمان دعوت فرمايد لكن چون در آن اراضي فرود شدی از جماعت ربیعه بر حذر باش که دوستداران على ابو طالبند پس در قبیله مضر فرود شو و جماعت أزد را نیز با خود همدست کن که بیشتر با تو دل یکی کنند ابن حضرمی گفت يامعويه من تیری هستم از کنانه تو بر جان دشمنان و قلب قاتلان عثمان بهر چه فرمان کنی پذیرای فرمانم و چند که توانم در انجام امر تو خویشتن.

ص: 345

داری نکنم .

معويه گفت فردا بگاه از شام خیمه بیرون زن و طریق بصره پیش دار پس ابن حضرمی او را وداع گفت و بیرون شد تا بامدادان کوچ دهد چون ابن حضرمی بیرون شد و شب در آمدمعويه از اصحاب خویش پرسش کرد که امشب قمر در کدام يك از منازل خویش جای دارد گفتند در سعدذابح معاویه ساعتي سر بانديشه فرو برد آنگاه کس با بن حضرمی فرستاد که از شام بیرون مشو! بباش تاترادیگر باره آگهی دهم وهمی خواست تا از عمرو بن العاص در این عزیمت استشارت کند پس بدینگونه نامه بعمرو عاص نگاشت و بسوی مصر انفاذ داشت و بعد از حکومت حکمين خود را در نامها أمير المؤمنين مینامید بالجمله این مکتوب بعمرو بن العاص فرستادن

من عبدالله معوية أمير المؤمنين إلى عمرو بن العاص سلام عليك أما بعد فانّی قد رأيت رأياً هممت بامضائه ولم يخذلني عنه إلّا استطلاع رأيك فان يوافقني أحمدالله وأُمضيه وإن يخالفني أستخير الله وأستهديه إنّي نظرت في أهل البصرة فوجدت معظم أهلهالنا وليّاًولعلیّ و شیعته عدواً وقد أوقع بهم الوقعة التي علمت فأحقاد تلك الدماء ثابتة في صدورهم لا تبرح ولاتريم وقد علمت أنّ قتلنا ابن أبی بکر و وقعتنا بأهل مصر قد أطفات نيران أجاب علىّ في الآفاق ورفعت رؤس أشياعنا أينما كانوا من البلاد وقد بلغ من كان بالبصرة على مثل رأينا من ذلك ما بلغ الناس وليس أحد ممّن يرى رأينا أكثر عدداً ولا أضرّ خلافاً علي عليّ من أُولئك فقد رأيت أن أبعث إليهم عبدالله ابن عامر الحضرمي فينزل في مضر ويتودّ دالأزد ويحذر ربيعة وينعی دم ابن عفان ویذکّرهم وقعة علىّ بهم التي أهلكت صالحى إخوانهم و آبائهم وأبنائهم فقد رجوت عند ذلك أن يفسد على عليّ وشيعته ذلك الفرج من الأرض و متی یؤتوا من خلفهم وأمامهم يضلّ سعيهم ويبطل كيدهم فهذا رأيي فما رأيك فلاتحبس رسولي إلّا قدر مضىِّ الساعة الّتي ينتظر فيها جواب کتابی هذا أرشدنا الله و إياك والسلام عليك ورحمة الله وبركاته.

خلاصه این کلمات فارسی چنین می آید میگوید همانا عزیمت خویش را در تقديم أمری درست کرده ام و اکنون با تو استشارت میکنم و اگر موافق نباشي با

ص: 346

خدای استارت میجویم همانا بیشتر از مردم بصره دوستدار من و دشمنان علی وشيعت اويند چه در جنگ جمل بسیار کس از ایشانرا خون بریخت و دیگر آنکه گاهي که ما مملكت مصر را بگشادیم و محمّد بن ابی بکر را بكشتيم اصحاب على ضعیف شدند و دوستان ما سر بلند گشتند لاجرم چنان رأی زدم که ابن حضرمی را بسوی بصره فرستم تا در میان قبایل مصر فرود شود و مردم أزد را با خویشتن بخواند واز ربیعه بپرهیزد و قتل عثمانرا تذکره کند و مقاتلت علی را با ایشان فرایاد ایشان دهد و بنماید که برادران و پدران و فرزندان شما را در جنگ جمل با تیغ در گذرانید چون اینکار بپای برد چنان دانم که کار علی و شیعت او درهم شود و روزگار ایشان آشفته گردد من بر اینگونه رأی زدم تو بفرمای تا چه داری ورسول مرا افزون از مدت نگارش جواب کتاب من نگاه مدار والسلام . ..

عمرو بن العاص پاسخ مکتوب معویه را بدینگونه رقم کرد : من عمرو بن العاص إلى معوية أما بعد فقد بلغنی رسولك وكتابك فقرأنه و فهمت رأيك الذي رأيته فعجبت له وقلت: إنّ الذي ألقاه في روعك وجعله في نفسك هوالثائر بابن عفان والطالب بدمه وإنه لم يك منك ولامنّا منذ نهضنا في هذه الجرب ونادينا أهلها ولارأى الناس رأية أضرّ على عدوّك ولا أسرّ لوليّك من هذا الأمر الذي أُلهمته فأمض رأيك مسدّداً فقد وجّهت الصّليب الأريب الناصح غير الظنين والسّلام ...

میگوید رسول تو برسید و مکتوب تو برسانید از اندیشه تو آگهی یافتم و از رزانت رای تو بشگفت آمدم و با خود گفتم همانا این معنی را خونخواه عثمان در دل توافکنده و ترا از حضرت غیب این تلقين افتاده زیرا که در میان ماهیچکس این رای نزد و ساخته این جنگ نشد و هیچ کاری در زیان دشمن وسود دوست ازین عزیمت نیکوتر بدست نشود پس ابن حضرمی را که مردی دانا و دلیراست روان فرمای ، والسلام . .

چون از عمرو بن العاص بدین شرح پاسخ مکتوب معويه برسید یکباره دل در فتح بصره بست و همچنان مكتوب عباس بن ضحاك العبدی معویه را قویدل

ص: 347

ساخت که بعد از فتح مصر از بصره بدینگونه بدو نگاشت : أما بعد فقد بلغنا وقعتك بأهل مصر الّذين بغوا على إمامهم وقتلواخليفتهم طمعاً و بغياً وقرّت بذلك العيون وشفیت بدلك النفوس و بردت أفئدة أقوام كانوا لقتل عثمان کارهين ولعدّوه مفارقين ولكم موالين و بك راضين فان رأيت أن تبعث إلينا أميراً أطيّباً زکیّاً ذاعفاف ودین إلى الطلب بدم عثمان فعلت فانّي لا إخال الناس إلّا مجمعين عليك وأنّ ابن عباس غايب عن العصر والسلام .

یعنی مقاتلت تو با اهل مصر که با عثمان عصیان کردند و خلیفه خود را از دربغی وطمع بكشتند بما رسید و آنانرا که از قتل عثمان دژآگاه ودشمن اور اکينه خواه وشمارا دوستدار و بنصرت شما شادخوار بودند دیدها روشن و خاطرها گلشن گشت هم اکنون اگر بسوی ما امیری صافی ضمیر گسیل سازی تا در طلب خون عثمان میان بندد ودر قمع دشمنان ساخته قتال گردد چنان دانم که مردم بصره بر وی انجمن شوند و کار بکام کنند چه اینوقت ابن عباس نیز از بصره غایبست و این سخن از بهر آن نگاشت که بعد از قتل محمّد بن ابی بکر درمصر عبدالله ابن عباس بن عبدالمطلب که از جانب على (علیه السّلام) حکومت بصره داشت زیاد بن ابیه را بنيابت خود در بصره گذاشت و از برای تعزیت محمّد بن ابی بکر روانه کوفه گشت و حاضر حضرت امير المؤمنين (علیه السّلام)شد.

بالجمله معویه از مكتوب عباس بن ضحاك که با قوم خویش مخالفت کرد و بدو نگاشت سخت شادشد و او را بدین کتاب جواب فرستاد وأما بعد فقد قرأت كتابك فعرفت نصيحتك وقبلت مشورتك رحمك الله و سدّ دك اثبت هداك الله على رأيك الرشيد فكأنّك بالرّجل الّذي سئلت قد أتاك و كأنّك بالجيش قد أظلّ عليك فسررت وحبيت و السلام " میگوید نامۀ ترا قرائت کردم و نصیحت ترا دانستم و مشورت ترا پذیرفتم خداوند ترا رحمت کند و استوار بدارد وهدایت فرماید آن امیز که برای فتح بصره طلب نمودی بدان صفت که تو خواستی اینك ابن حضرمی است که با ابطال رجال بنزديك تومیرسد خاطر خوش دار والسلام پس این نامه را

ص: 348

طومار کرد و با جانب عباس بن ضحاك فرستاد .

آنگاه ابن حضرمی را طلب کرد و گفت برو بنام خدا و تا شهر بصره عنان بازمکش و در میان قبیله مضر فرود شو و با مردم أزد ابواب ملاطفت ومؤالفت گشاده میدار و از جماعت ربیعه بپرهيز وقتل خلیفه مظلوم را در مدینه و جنگ جمل را در بصره فرایاد مردم میده تا در كين على ابو طالب همداستان شوند پس مكتوبی نوشت و اورا سپرد و گفت گاهی که وارد بصره شدی این مکتوب را بر مردم بصره قرائت کن پس : بن حضرمی او را وداع گفت و بسیج راه کرد عمرو بن محصن نیز در مرافقت او بود چون از شام بیرون شدند و مسافتی در سپردند آهوئی گوش بریده از جانب چپ دیدار شد و ابن حضرمی دیدار او را مکروه داشت و بسوء حال تطیّر کردبالجمله طی طریق کرده بارض بصره در آمدند و در میان قبیله بنی تمیم فرود شدند از دور و نزديك آنانکه شیعه عثمان بودند بنزديك او انجمن شدند اینونت ابن حضرمی در میان جماعت بپای شد و گفت ایها الناس عثمان بن عفان امام شما وخلیفه شما بود علی بن ابی طالب او را از در ظلم وستم بکشت وشما امام خود را خونخواهی کردید وقتال دادید بسیار کس از شما مقتول گشت و خداوند ایشانرا جزای خیر داد و اینك عددی کثیر از برادران شما به پشتوانی شما بدین اراضی حاضر ساخته اکنون از در غیرت و حمیّت بیرون شوید و با برادران خود هم پشت و همدست گردید و از قاتلان خود کینه خود بازجوئید .

چون سخن بدينجا آورد ضحاك بن عبدالله الهلالی بیای جست و گفت زشت کناد خدای ترا و آنچه را بما آوردی و بدانچه مارا دعوت کردی سوگند یا خدای همان فتنه خواهی انگیخت که طلحه و زبیرانگیختنددانسته باش که ما با امير المؤمنين (علیه السّلام) بیعت کردیم و اطاعت اورا گردن نهادیم و سخن خویش را یکی نمودیم و در اطاعت مردی متفق شدیم که ما را براه راست همی برد و لغزشهای ما را بدست عطوفت تقویم کند و عصیانهای مارا بحکم کرامت معفو دارد تو اکنون مارا بکاری دعوت میکنی که اتّفاق ما بنفاق تبدیل شود و انجمن ما پراکنده گردد پس شمشیر

ص: 349

بکشیم ویکدیگر را بکشیم از بهر آنکه معويه امير شود و تو وزیر باشی سوگند باخدای یکروز از ایام علی که با رسول خدای زیسته بهتر است از معويه و آل معويه اگر همه تاقیامت بیایند.

اینوقت عبدالله بن حازم السلمي برخاست و گفت هان ای ضحاك ساکت شو ترا آن حشمت و سلطنت نیست که در مصلحت عامه سخن کنی وروی به ابن حضرمی آورد و گفت ما دست تو ایم و بازوی توایم و پشتوان توایم بهر چه میخواهی فرمان کن که فرمان پذیریم ضحاك در خشم شد و با بن حازم گفت يا ابن السوداء سوگند با خدای عزیز نشود آنکس که تو ناصرش باشی و ذلیل نشود آنکه تو خذلانش خواهی پس زبان بفحش وشتم بر گشادند و یکدیگر را برشمردند و بسی بد گفتند و این ضحاك آنکس است که این شعر را در کشف حسب و نسب خود همیگوید :

يا أيّهذا السائلی عن نسبی*** بین ثقيف و هلال منصبی

أُمي أسماءً وضحّاكٌ أبي !!!

و این شعر در وصف فرزندان عباس بن عبدالمطلب گوید :

ما ولدت من ناقة لفحل*** في جبلٍ نعلمه و سهل

کستة من بطن أُمّ الفضل*** أكرم بها من کهلة وكهل

عمّ النبيّ المصطفی ذي الفضل*** و خاتم الأنباء بعد الرسل

بالجمله بعد از مشاتمه و مفاحشه ضحاك وابن حازم عبدالرحمن بن عمیر بن

عثمان القرشي ثمّ التميمي برخاست و گفت ای بندگان خدای من شما را باختلاف كلمه وفرقت جماعت دعوت نمیکنم و نمیخواهم شما شمشیر بکشید و یکدیگر را بکشید بلکه میخواهم برادران باشید و اصلاح ذات بين کنيد لكن نامه معاویه را که بسوی شما نوشته است بخوانید و اطاعت کنید پس نامه معویه را خاتم بر گرفتند بدینگونه رقم کرده بود :

من عبدالله مدوية أمير المؤمنين إلى من قری، کتابی عليه من المؤمنين والمسلمين من أهل البصرة أمّا بعد فانّ سفك الدماء بغير حلها وقتل النفوس الّتي

ص: 350

حرّم الله قتلها هلاكٌ موبقٌ وخسران مبينٌ لايقبل الله ممّن سفكها صرفاً ولاعدلاً وقد رأيتم رحمكم الله آثار ابن عفّان وسيرته وحبّه للعافية ومعدلته وسدّه للثغور وإعطائه في الحقوق وإنصافه المظلوم و حبّه الضّعيف حتّی توثّب عليه المتوثّبون و تظاهر عليه الظالمون فقتلوه مسلماً محرماً ظمئان صائماً ولم يسفك فيهم دماً ولم يقتل منهم أحداً ولا يطلبونه بضربة سيف ولاسوط .

وإنّما ندعو كم أيّها المسلمون إلى الطلب بدمه و إلى قتال من قتله فانّا و إيّاكم على أمر هدی واضح و سبیل مستقیم إنّکم إن جامعتمونا طفئت الغائرة واجتمعت الكلمة و استقام أمر هذه الأُمة وأقرّ الظالمون المتوثبون الذين قتلوا إمامهم بغير حق فأُخذوا بجرایرهم وما قدّمت أيديهم إنّ لكم أن أعمل فيكم بالكتاب وأنا اُعطيكم في السّنة عطائين وأن لا أحتمل فضلاً من فيئكم عنكم أبداً فسارعوا إلى ماتدعون إليه رحمكم الله وقد بعثت إليكم رجلاً من الصالحين كان من أمناء خليفتكم المظلوم ابن عفّان وعمّاله و أعوانه على الهدى والحق جعلنا الله وإياكم ممّن يجيب إلى الحقّ ويعرفه وينكر الباطل ويجحده والسلام عليكم ورحمة الله .

خلاصه این سخن بفارسی چنین است می گوید این نامه ایست از معويه بسوی مسلمانان بصره و آنکس که این نامه بر او خوانده شود همانا اقدام در ریختن خونهای ناحق وقتل مردمی که خداوند قتل ایشانرا حرام داشته هلاکت و خسارتی روشن است و در حضرت یزدان پذیرفته نمی شود شما مأثر عثمان و محاسن اخلاق او را ودادخواهی او را نگریستید و دانستید که در حفظ ثغور مسلمين و احقاق حقوق مظلومين چگونه صنعت نمود این بود تا گاهی که ظالمان بر او تاختند و در حالتی که مسلم بود و محرم مکه بود و تشنه بود و روزه دار بود خونش بریختند بااینکه خونی نریخت و کسی را از ایشان نکشت اکنون ای مسلمانان شمارا دعوت میکنم که خون اورا از کشند گان او بازجوئید چه ما و شما بر طریق رشدو هدایتیم کاهی که با یکدیگر همدست شویم آتش فتنه بنشیند و اختلاف کلمه بر خیزد و امر امت استقامت پذیرد و این ستمکاران که امام خودرا بناحق کشتند بكيفر اعمال خویش

ص: 351

مأخوذ گردند و بدانید که من با کتاب خدای و سنّت رسول با شما کار کنم وهرگز دست فرافیی، شما وغنيمت شما نبرم لاجرم تعجیل کنید در خونخواهی خلیفۀ خود و اينك ابن حضرمی که امین خلیفه شما بود بسوی شما فرستادم تا سخن او راگوش دارید و السلام. چون این مکتوب بپای رفت بسیار کس از مردم بصره گفتند سمعنا وأطعنا از میانه احنف بن قیس گفت أمّا أنا فلا ناقة لي في هذا ولاجمل من در این امر ازلا و نعم زبان بسته ام و اعتزال میجویم اینونت عمرو بن مرجوم از قبيلۀ عبد القيس از جای بجست و گفت :

ایّها الناس الزموا طاعتكم ولا تنكثوا بيعتكم فيقع بكم واقعة و تصيبكم قارعة ولايكن بعدها لكم بقيّة ألا إنّي قد نصحت لكم ولكن لا تحبّون النّاصحين هان ای مردم طاعت أمير المومنین علی را دست باز مدهيد ونكث بیعت او نکنید که در داهيه بزرگ و خطبي عظيم گرفتار می شوید چنانکه هرگز روی رهائی دیدار نکنید بدانید که من شمارا نصيحتی گفتم و دانسته ام که هیچ ناصحی در نزد قوم ستوده نشود از پس او ابن صُحار برخاست و با ابن حضرمی گفت بکار باش که ما با دست و شمشیر خویش ترا نصرت کنیم و پشتوانی فرمائیم مثنّی بن مخزمة العبدي بر جست و گفت نه چنين است سوگند بدان خدای که جز او خدائی نیست اگر باز نشوی و از آنجا که آمدی مراجعت نکنی با دستهای خود و شمشیرهای خود و تیرهای خود با تو رزم زنیم وجهاد کنیم ما نه آن کسیم که پسر عم رسول خدای و مولای مؤمنانرا و مسلمانان را دست بازدهیم و در تحت طاعت معويه که از احزاب طاغی است در آئیم سوگند با خدای این هرگز نشود تا گاهی که شمشیر ها در استخوان سرها شکسته شود .

ابن حضرمی چون این سخن بشنید روی با صبرة بن شیمان الازدی (1) کرد و گفت یاصبره تو زعیم قوم خویش و عظیم بزرگان عربی و در طلب خون عثمان جدی تمام داری بگوی تا رأی چیست مردم را دیدی وساخن قوم را اصغا فرمودی اکنون مرا نصرت کن و با من باش صبره گفت اگر بمن آمدی و در خانه من فرود

ص: 352


1- طبق نسخه تاریخ طبری تصحیح شد .

شدی ترا نصرت کردم و یاری نمودم ابن حضرمی گفت مرا معويه فرمود که در میان قبيله مضر فرود شوم گفت چنان کن که او فرمود و از نزد او بیرون شد . . بالجمله مردمان در گرد ابن حضرمی انجمن شدند و عددی کثیر با او متفق

گشتند زیاد بن ابیه که از جانب ابن عباس نیابت بصره داشت و در دارالاماره سکون داشت این خبرها بشنید وسخت بترسید پس کس بحضين بن منذر ومالك بن مسمع فرستاد و ایشانرا حاضر ساخت و گفت شما انصار امير المؤمنیں على وشيعه او وثقه اوئید اکنون خبر ابن حضرمی را و انجمن شدن مردم را در گرد او شنیده اید هیچ توانید مرا جار دهید و از شر دشمن نگاه دارید تا امر امير المؤمنين علي بمن برسد مالك بن مسمع گفت این امر یست که باید صدر و عجز آنرا نيك نظر کرد نیکو آنست که این استشارت با حضين آغازی حضن بن منذر گفت من ترا جار میدهم و از شر دشمن نگاه میدارم زیاد بن ابيه ازين كلمات قویدل نگشت و کس بصبرة بن شیمان الأزدي فرستاد و او را حاضر ساخت و گفت یا ابن شیمان تو سیّد قوم خویشی واز بزرگان این مملکتی آیا مرا پناه میدهی و بيت مال مسلمين را که سپرده منست ازتر کناز بیگانگان محفوظ میداری؟ گفت اگر بخانۀ من در آئی ترا از زحمت دشمن حراست توانم کرد زیاد گفت من چنان کنم که تو گوئی.

اینوقت با ابو الاسود دئلی گنت مردم بصره را نگریستی که دل در هوای معويه بستند و بنزديك ابن حضرمی شدند و من گمان دارم که قبيله أزد مرا نصرت کنند ترا رأی چیست ؟ ابو الاسود گفت اگر ترك ایشان گوئی ترا نصرت نکنند واگر بخانۀ ایشان در آئی ترا حراست نمایند لاجرم زیاد عزیمت درست کرد و چون شب برسید و تاریکی جهانرا فرو گرفت اموال و اثقال خویش را از دار الاماره حمل داده بخانه صبره فرود شد و بدینگونه بسوی عبدالله بن عباس مکتوب کرد:

للامين عبد الله بن عباس من زیاد بن عبيد سلامٌ عليك أمّا بعد فانّ عبدالله بن عامر الحضرمي أقبل من قبل معوية حتّى نزل في بنی تمیم ونعى ابن عفّان ودعاء إلى لحرب فبايعه جلّ أهل البصرة فلمّا رأيت ذلك استجرت بالأزد بصبرة بن

ص: 353

شيمان وقومه لنفسي ولبيت مال المسلمين و رحلت من قصر الامارة و نزلت فيهم وإنّ الأزد معی وشيعة أمير المؤمنين من فرسان القبايل يختلف إلى ابن الحضرمی والقصر خال منّا ومنهم فارفع ذلك إلى أمير المؤمنين ليرى فيه رأيه واعجل إلىّ بالّذي ترى أن تكون منه فيه والسّلام عليك ورحمة الله وبركاته .

مكشوف میدارد که معويه ، ابن حضرمی را بدینجانب فرستاد و او در قبیله بنی تمیم فرود شد وقتل عثمان و خو نخواهی او را تذکره ساخت بیشتر از اهل بصره بروی گرد آمدند من چون چنین دیدم بصبرة بن شيمان وقوم او پناه جستم و از دار الاماره بخانۀ او شدم تا جان من و بيت مال مسلمانان محفوظ ماند اکنون مردم أزد بامنند و فرسان قبایل با ابن حضرمی آمد شدن دارند و از جانبین هیچکس در دار الامارة جای ندارد این خبر را در حضرت امیر المؤمنين على معروض دار و آنچه فرماید بتمام عجلت مرا خبر باز ده .

زیاد بن ابیه این مکتوب را بجانب کوفه روان داشت و از آنسوی قبیله بنی تمیم وخونخواهان عثمان چون دار الاماره را از زیاد بن ابیه خالی دیدند خواستند ابن الحضرمی را در آنجا جای دهند و چون اعداد این کار کردند مردم أزد را آگهی رسید بی توانی سلاح حرب در پوشیدند و بر نشستند وابن حضرمی و مردم بني تميم را پیام کردند که سوگند با خدای هر گز نگذاریم کسی را که ما نخواهیم شما در دارالاماره جای دهید و بنی تمیم جدی تمام داشتند که کار بر مراد خویش کنند احنف بن قیس نگریست که هم اکنون کار بمقاتلت انجام خواهد یافت روی با مردم ابن حضرمی کرد و گفت باز شوید و فتنه میانالید زیرا که شما در اختیار دار الاماره از این قوم سزاوارتر نیستید بنی تمیم باز شدند آنگاه با قبيله أزد فرمود که شما نیز مراجعت کنید کاری را که شما مكروه دارید صورت نخواهد شد ایشان نیز باز شدند صبحگاه دیگرصبرة بن شیمان بنزديك زیاد آمد و گفت یا زیاد روا نیست که تو در میان ما پوشیده همی باشی و از برای او در مسجد حُدّان منبری و سریری نصب کردند تا بجماعت نماز جمعه گذاشت و بر فراز منبر شد وخدایرا ثنا بگفت و این

ص: 354

خطبه قرائت کرد :

قال: يا معشر الأزد إنّكم كنتم أعدائي فأصبحتم أوليائي و أولى النّاس بی وإنّي لو كنت فی بنی تمیم وابن الحضرمي فيكم لم أطمع فيه أبداً وأنتم دونه فلا يطمع ابن الحضرمي فيّ وأنتم دونی و ليس ابن آكلة الأكباد في بقيّة الأحزاب و أولياء الشيطان بأدنى إلى الغلبة من أمير المؤمنين في المهاجرين والأنصار وقد أصبحت فيكم مضموناً وأمانة مؤدّاة وقد رأينا وقعتكم يوم الجمل فاصبروا مع الحقّ صبرکم مع الباطل فإنّكم لاتحمدون إلّا على النجدة ولاتعذرون على الجبن . پس از سپاس و ستایش یزدان گفت ای جماعت أزد شما مرا دشمن داشتید و اکنون دوستانیدهمانا اگر من در میان بنی تمیم بودم و ابن حضرمی در میان شما هرگز آرزو نمیکردم که بر او دست یابم وغليه جویم اکنون که من در میان شما جای دارم و ابن حضرمی در میان بنی تمیم هرگز نتواند طمع در من بست و بر من غلبه جست و بدانید که پسر هند جگرخواره در جیش احزاب و دوستان شیطان بر اميرالمؤمنين علي ومهاجر وانصار غلبه نتواند جست همانا من شجاعت شمارا وصبر و شكيب شمارا در جنگ جمل نظاره کردم امروز بر طریق حق آن صبر وسکون پیشه کنید که در جنگ جمل در طریق باطل داشتید زیرا که شما مردم، دلير و دلاورید و بجبن و بد دلی آلوده نگشته اید .

در این وقت شیمان برخاست و گفت ای جماعت أزد من در جنگ جمل غایب بودم و شما حاضر بودید و کمال نجدت وجلادت ظاهر ساختید لکن از جنگ جمل جز نام زشت و عاقبت نکوهیده بدست نکردید و شما از ین پیش با علی (علیه السّلام) دشمن بودید و کار بخصومت کردید امروز او را یار و یاورید و بدانید که اسلام شما حمیّت جار شماست وخذلان جار عار شما است جلباب صبر و ثبات بپوشید و مردانه بکوشید اگر بنی تمیم با ابن حضرمی آغاز مقاتلت كنند شما باتفاق زیاد مبارزت آغازید و اگر ایشان بهوای معاویه رزم زنند شما بهوای على قتال.کنید و اگر ایشان شما را دست بازدهند شما نیز ایشانرا باز گذارید .

ص: 355

پس شیهان از پای بنشست و پسر ش صبره برخاست و گفت ایجماعت أزد ما در یوم جمل همی گفتیم شهر خویش را حراست میکنیم و خون خليفه مظلوم را میجوئیم از پس آنکه مردمان پشت با میدان جنگ کردند و هزیمت شدند ما پای سخت کردیم و رزم زدیم تا بسیار کس از ما کشته شد امروز زیاد از شما پناه جسته و در میان شما فرودشده بترك جان گوئید و جار خود را حافظ باشید جماعت أزد هم آواز بانك برداشتند و گفتند : از حکم تو گردن نپیچیم و بهر چه فرمان کنی بپذیریم زیاد گفت هان ای صبره بیم داری که این جماعت با بنی تمیم مقاومت نکنند؟ گفت اگر احنف بن قیس با ایشان همدست شود پدر خویش شیمان ابوصبره را بمبارزت بیرون فرستم و اگر نه خود با ایشان بسنده ام بالجمله چون بنی تمیم نگریستند که قبيلۀ أزد بحمایت زیاد هم داستان شدند کس بنزديك صبره فرستادند که شمازیاد را از میان خویش بیرون کنید و ما نیز ابن حضرمی را از میان خود اخراج مینمائیم و بیموجبی خود را عرضه قتل و قتال نمیدانیم همی باشیم تا کار علی و معویه یکسره شود کار برهر که فرود آمده در اطاعت او خواهیم بود صبره گفت این سخن بصواب نزديك است اگر از آن پیش که زیاد راجار دادم مرا گفتید پذیرفتم نکن دانسته اید که من در تکریم جار خویش دقیق فرونخواهم گذاشت.

اما از آنسوی چون مكتوب زیاد با بن عباس رسيد و قصه ابن حضرمي را بعرض أمير المؤمنين (علیه السّلام) رسانید شبث بن ربعی عرض کرد يا أمير المؤمنين مردی از بنی تميم بجانب بصره روان فرماتا بنی تمیم را از کنار ابن حضرمی پراکنده کند و ایشان را بطاعت تو ولزوم بیعت تودعوت فرماید و نگذارد أزد عمان را که از دور افتادگان حضرت و دشمنان تواند بر بنی تمیم که قوم تواند چیره شوند چه یکتن از قوم تو از برای تو بهتر از ده تن از ایشانست مخنف بن سليم أزدی حاضر بود گفت دور افتاده از درگاه و دشمن جاه کسی است که أمير المؤمنين را دشمن دارد و مخالفت آغازد و آن قوم تست و دوست نزديك كسی است که در اطاعت أمير المومنين باشد و نصرت او جوید و آن قوم منست و یکتن از ایشان از برای أمير المؤمنين بهتر از ده تن از

ص: 356

قوم تست.

فَقَالَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: تَنَاهَوْا أَيُّهَا اَلنَّاسُ، وَ لْيَرْدَعْكُمُ اَلْإِسْلاَمُ وَ وَقَارُهُ عَنِ اَلتَّبَاغِي وَ اَلتَّهَاوِي، وَ لْتَجْتَمِعْ كَلِمَتُكُمْ، وَ اِلْزَمُوا دِينَ اَللَّهِ اَلَّذِي لاَ يُقْبَلُ مِنْ أَحَدٍ غَيْرُهُ، وَ كَلِمَةَ اَلْإِخْلاَصِ اَلَّتِي هِيَ قِوَامُ اَلدِّينِ، وَ حُجَّةُ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَافِرِينَ، وَ اُذْكُرُوا إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلاً مُشْرِكِينَ مُتَبَاغِضِينَ مُتَفَرِّقِينَ فَأَلَّفَ بَيْنَكُمْ بِالْإِسْلاَمِ ، فَكَثُرْتُمْ وَ اِجْتَمَعْتُمْ وَ تَحَابَبْتُمْ، فَلاَ تَتَفَرَّقُوا بَعْدَ إِذِ اِجْتَمَعْتُمْ، وَ لاَ تَبَاغَضُوا بَعْدَ إِذْ تَحَابَبْتُمْ، وَ إِذَا رَأَيْتُمُ اَلنَّاسَ وَ بَيْنَهُمُ اَلنَّائِرَةُ وَ قَدْ تَدَاعَوْا إِلَى اَلْعَشَائِرِ وَ اَلْقَبَائِلِ فَاقْصِدُوا لِهَامِهِمْ وَ وُجُوهِهِمْ بِسُيُوفِكُمْ، حَتَّى يَفْزَعُوا إِلَى اَللَّهِ وَ كِتَابِهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ ، فَأَمَّا تِلْكَ اَلْحَمِيَّةُ فَإِنَّهَا مِنْ خُطُوَاتِ اَلشَّيَاطِينِ فَانْتَهُوا عَنْهَا لاَ أَبَا لَكُمْ تُفْلِحُوا وَ تَنْجَحُوا.

میفرماید ایمردم از حميّت جاهليت عنان باز کشید واجب میکند که اسلام وحشمت اسلام شما را از سر کشی و ژاژخائی باز دارد و سخن شما را یکی کندهان ایمردم ملازمت کنید دین خدا را که خداوند راجز آن دین پذیرفته نباشد و مواظبت کنید کلمه توحید را که آن قوام دین وحجت خدای بر کافرانست و فرایاد آرید گاهی که عددی شمرده و پراکنده بودید و با یکدیگر طریق خصومت میسپردید پس اسلام مخالفت شما را بمؤالفت بدل ساخت و شما بسیار کس شدید وانجمن گشتید و یکدیگر را دوستدار آن دید پس واجب میکند از پس آنكه انجمن شدید پراکنده نشوید و بعد از آنکه دوستان گشتیدیکدیگر را دشمن مدارید و اگر جماعتی ر انگریستید که انگیزش فتنه میکنند و برراه جاهلیت میروند سر و روی ایشانرا با شمشیر بران بزنید تا بسوی خدای بازگشت کنند و احکام کتاب خدای و سنت رسول را گردن نهند

ص: 357

و بدانید که این حمیت جاهلیّت از وساوس شیطانست دست بازدارید ورستکار گردید .

أمير المؤمنين (علیه السّلام) از پس این کلمات اعين بن ضبيعة المجاشعی را حاضر ساخت و فرمود يا أعين شنیدۀ که قبيلۀ تو در بصره بر عامل من زیاد بن ابیه بشوریدند و در موافقت ابن حضرمی آغاز مخالفت کردند ودل در هوای گمراهان قاسطین بستند؟ اعين عرض کرد يا أمير المؤمنين ازین روی اندوهگین مباش فرمان کن تا من بدانجا شوم و قبیلۀ بنی تمیم را از کنار ابن حضرمی دور کنم و او را از بصره اخراج نمایم و اگر نه مقتول سازم على(علیه السّلام) فرمود هم در ساعت بیرون شو !

اما بروایت واقدی روزی چند أمير المؤمنين از جماعت بنی تمیم آنان که در کوفه جای داشتند حاضر میساخت و فرمان میکرد تا سفر بصره کنند و بنی تمیم بصره را از گرد ابن حضرمی پراکنده سازند و ایشان تقاعد میورزیدند پس ایشانرا بدینخطبه مخاطب داشت :

وَ قَالَ: ألَيْسَ مِنَ اَلْعَجَبِ أَنْ يَنْصُرَنِي اَلْأَزْدُ وَ يَخْذُلَنِي مُضَرُ . وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ تَقَاعُدُ تَمِيمِ اَلْكُوفَةِ بِي، وَ خِلاَفُ تَمِيمِ اَلْبَصْرَةِ عَلَيَّ، وَ أَنْ أَسْتَنْجِدَ بِطَائِفَةٍ مِنْهُمْ مَا يَشْخَصُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنْهَا فَيَدْعُوَهُمْ إِلَى اَلرَّشَادِ، فَإِنْ أَجَابَتْ وَ إِلاَّ فَالْمُنَابَذَةُ وَ اَلْحَرْبُ. فَكَأَنِّي أُخَاطِبُ صُمّاً بُكْماً لاَ يَفْقَهُونَ حِوَاراً، وَ لاَ يُجِيبُونَ نِدَاءً، كُلُّ ذَلِكَ جُنُباً عَنِ اَلْبَأْسِ وَ حُبّاً لِلْحَيَاةِ. لَقَدْ كُنَّا مَعَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ، نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا الفَضل إلیَ آخِرِه.

فرمود آیا شگفت نیست که مردم أزد مرا نصرت کنند و مردم مضر که قرشی نژادند مرا دست باز دارند و عجبتر تقاعد تميم كوفه است از فرمان من و مخالفت . تمیم بصره است در مخاصمت من و من استعانت میجویم بیکتن از شما که بسوی برادران خود رسول شوید و ایشان را از نکث بیعت بازدارید و بر شد خویش دعوت

ص: 358

کنید اگر پذیرفتند نیکو باشد و اگرنه نيران قتال افروخته گردد و آسیای حرب بگردش آید هان ای مردم چنان مینماید که من با مردم گنگ و کر خطاب میکنم که پاسخ نتواند و جواب ندانند و این نیست مگر از بیم جان وحب حیات هماناما در رکاب رسول خدا با پدران و فرزندان خود رزم میزدیم تا در آنسرای از خداوند پاداش یا بیم.

چون سخن بدينجا آورد اعين بن ضبيعة المجاشمی برخاست و گفت يا أمير المؤمنين من کفایت این امر را بسنده ام على(علیه السّلام) مكتوبی بزیاد بن ابیه نوشت واورا سپرد و بفرمود بسیج سفر کرده طریق بصره پیش داشت و بعد از ورود آن بلده نخستین بمیان أزد فرود شد و بر زیاد بن ابیه در آمد و قصه خویش بگفت ومكتوب امیر المومنین را که بر اینگونه رقم کرده بود اوا سپرد:

مِنْ عَبْدِ اَللَّهِ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ، عَلِيٍّ إِلَى زِيَادِ بْنِ عُبَيْدٍ : سَلاَمٌ عَلَيْكَ، أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي قَدْ بَعَثْتُ أَعْيَنَ بْنَ ضُبَيْعَةَ لِيُفَرِّقَ قَوْمَهُ عَنِ اِبْنِ اَلْحَضْرَمِيِّ ، فَارْقَبْ مَا يَكُونُ مِنْهُ، فَإِنْ فَعَلَ وَ بَلَغَ مِنْ ذَلِكَ مَا يُظَنُّ بِهِ، وَ كَانَ فِي ذَلِكَ تَفْرِيقُ تِلْكَ اَلْأَوْبَاشِ، فَهُوَ مَا نُحِبُّ، وَ إِنْ تَرَامَتِ اَلْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَى اَلشِّقَاقِ وَ اَلْعِصْيَانِ، فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَكَ إِلَى مَنْ عَصَاكَ فَجَاهِدْهُمْ، فَإِنْ ظَفِرْتَ فَهُوَ مَا ظَنَنْتُ، وَ إِلاَّ فَطَاوِلْهُمْ وَ مَاطِلْهُمْ، فَكَأَنَّ كَتَائِبَ اَلْمُسْلِمِينَ قَدْ أَظَلَّتْ عَلَيْكَ، فَقَتَلَ اَللَّهُ اَلظَّالِمِينَ اَلْمُفْسِدِينَ، وَ نَصَرَ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلْمُحِقِّينَ وَ اَلسَّلاَمُ.

و در جمله میفرماید اعين بن صبیعه را روان داشتم با بنی تمیم را از نزد ابن حضرمی متفرق کند نگران باش تا چه صنعت کند اگر آنچه در خاطر دارد بدان دست یافت و این مردم خوار مایه و اوباش را پراکنده ساخت نیكو باشد و اگر آن جماعت در شقاق و انفاق بپائیدند بنیروی آنان که با تو مؤالف اند جهادکن اگرSc

ص: 359

ظفر یافتی چنانکه گمان ماست روا باشد و اگر نه روزی چند با ایشان طریق مسامحه و مماطلة سپارتا گاهی که لشکرهای اسلام با تو پیوسته گردد و خداوند بیخ مفسدین را بزند و مؤمنانرا نصرت کند.

و چون زیاد باحکام این منشور مطلع گشت اعين را داد تا او نیز قرائت کرداعين گفت بجای باش تامن اینکار را کفایت کنم و از نزد او بیرون شد وجماعتي از قوم خود را در گرد خود انجمن ساخت و گفت ايقوم این چه صنعت است که بدست گرفته اید؟ چرا سر بشمشیرهای بران میسپارید چرا خون خودرا ریخته میخواهید چرا بدستیاری سفها و اشرار با اخبار و اخبار مقاتلت ميآغازید سوگند باخدای که : لشکرهای ساخته از کمات رجال قتال شمارا إعداد کرده اند اکنون اگر بازگشت کنید و بتوبت وانابت کرائید از شما پذیرفته شود و اگر نه عرضه هلاك و دمار کردید مردمان گفتند ما سر از فرمان تو بیرون نکنیم تا چه فرمائی گفت اکنون بیرون شوید تا با آنان که در گرد ابن حضرمی انجمن شده اند سخن کنیم .

پس باتفاقي نزديك ايشان شدند آنجماعت شاکی السلاح باتفاق، ابن حضرمی او را پذیره شدند و صف راست کردند اعين ایشانرا باخدای سوگند داد و گفت ای مردم نکث بیعت مکنید و با امام خودمخالفت میاغازید و خون خودرا به در مخواهید چرا در جنگ جمل مجرب نشدید با اینکه دیدید خداوند در نكث بیعت چگونه شمارا عقوبت فرمود آن جماعت در پاسخ اورا شتم کردند و فحش گفتند اعين ناچار از ایشان باز شد و بمنزل خویش رفت و کمر بگشود و آسوده بنشست ناگاه ده تن از مردم خوارج با شمشیرهای کشیده بمنزل او در آمدند و او را زخمی چند بزدند اعين بر جست مگر بجانبی گریزد او را در عرض راه بگرفتند و بکشتند ...

زیاد بن ابیه این بدانست تصمیم عزم داد تا با ابن حضرمي و مردم اورزم دهد بنی تمیم بیم کردند و کس بنزد قبيله أزد فرستادند که ما بازیاد که در جار شماست زحمتی برسانیم شما نیز با ابن حضرمي که پناهنده ماست آسیب نرسانید لاجرم واجب میکند که طریق مخاصمت و مقاتلت نسپاریم و بیهوده تیغ نکشیم و یکدیگر را نکشیم.

ص: 360

ازین پیام جماعت أزد از مدار بت و مضار بت تراخي وتواني جستند این هنگام زیادبن ابيه بحضرت أمير المؤمنين على (علیه السّلام) بدینگونه نامه کرد :

أما بعد يا أمير المؤمنين فانّ أعين بن ضبيعة قدم إلينا من قبلك بجدّ ومناصحة وصدق و يقين فجمع إليه من أطاعه من عشيرته فحثّهم على الطاعة والجماعة وحذّرهم الخلاف والفرقة ثمّ نهض بهن أقبل معه إلى من أدبر عنه فواقفهم عامّة النهار فهال أهل الخلاف تقدّمه و تصدّع عن ابن الحضرمي كثيرٌ ممّن كان يريد نصرته فكان كذلك حتّى أمسى فأتي في رحلة فبيّته نفر من هذه الخارجة المارقة فأصيب فأردت أنا اُناهض ابن الحضرمي عند ذلك فحدث أمرٌ قد أمرت صاحب كتابي هذا أن يذكره لأمير المؤمنين وقد رأيت إن رأى أمير المومنين مارأيت أن يبعث إليهم جارية بن قدامة فانّه نافذ البصيرة ومطاع في العشيرة شديدٌ على عدوّ أمير المؤمنين فان. يقدم يفرّق بينهم باذن الله والسلام على أمير المؤمنين ورحمة الله وبركاته.

حاصل اينمقال چنين است میگوید یا أمير المؤمنين اعين بن ضبیعه بفرمان تو "

برسید وجماعتی از عشیرت او بدو پیوستند ایشانرا بطاعت وجماعت تحريض کرد و از مخالفت و فرقت بیم داد و به پشتوانی این جماعت با مخالفین روی در روی شد و بسیار کس را باندرز و پندار ابن حضرمی پراکنده ساخت و بآرامگه خویش باز شد شبانگاه گروهی از خوارج بروی بتاختند و او را عرضه دمار و هلاك ساختند من تصميم عزم دادم که با ابن حضرمی رزم دهم سانحه دیگر حدیث شد که صاحب این کتاب بعرض . میر ساند اکنون چنان صورت میشود که اگر جارية بن قدامه را بدینجانب گسیل سازی اینکار بپای بر دو کار بر مراد کند.

و چون این مكتوب بامير المؤمنين علي (علیه السّلام) رسید جارية بن قدامه را طلب فرمود و گفت جماعت أزد رعایت عامل من کردندو بنی تمیم طریق مخالفت سپردند ..

جاريه عرض کرد که مرا بدیشان فرست تا بتأييد .خداوند اینکار را ساخته کنم لاجرم امير المؤمنين (علیه السّلام) فرمان کردتا جاریه با پنجاه تن از قبیله بنی تمیم بجانب بصره کوچ دادند و کعب بن قُعين در ملازمت او بود و این نامه . بمردم بصره نگاشت :

ص: 361

مِن عَبدِ اللّه ِ علِیٍّ أمیرِ المُؤمِنینَ إلی مَن قُرِئَ علَیهِ کِتابی هذا مِن ساکِنی البَصرَهِ مِنَ المُؤمِنینَ والمُسلِمینَ : سلامٌ عَلیکُمْ ، أمَّا بَعدُ ؛ فَإنَّ اللّه َ حَلِیمٌ ذو أناهٍ لا یَعجَلُ بِالعُقوبَهِ قَبلَ البَیِّنَهِ ، ولا یأخُذُ المُذنِبَ عِندَ أوَّلِ وَهلَهٍ ، ولکِنَّهُ یَقبَلُ التَّوبَهَ ، ویَستَدِیمُ الأَناهَ ، ویَرضی بالإِنابَهِ ، لِیَکونَ أعظَمَ للِحُّجَهِ وأبلَغَ فِی المَعذِرَهِ ، وقد کانَ مِن شِقاقِ جُلَّکُم أیُّها النَّاسُ ما استَحقَقْتَم أنْ تُعاقَبوا عَلیهِ فَعفَوتُ عَن مُجرِمِکُم ، ورَفعتُ السَّیفَ عَن مُدبِرِکُم ، وقَبلِتُ مِن مُقبِلِکُم ، وأخَذتُ بَیعَتَکُم ؛ فَإن تَفُوا بِبَیعَتِی ، وتَقبَلُوا نَصیحَتِی ، وتَستَقِیمُوا علَی طاعَتِی أعمَلْ فِیکُم بالکتابِ والسُّنّهِ وقَصدِ الحَقِّ وأُقِمْ فِیکُم سَبِیلَ الهُدی.

فَو اللّه ِ ، ما أعلَمُ أنَّ والیا بَعدَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله أعلَمُ بِذَلِکَ مِنّی ولا أعمَلُ ، أقولُ قَولِی هذا صادِقا غَیرَ ذامٍّ لِمَن مَضَی ولا مُنتَقِصا لِأَعْمالِهِم ، فَإن خَطَت بِکُم الأهواءُ المُردِیَهُ وسفَهُ الرَّأی الجائِرِ إلی مُنابَذَتِی تُرِیدونَ خِلافِی ، فَهأنذا قَرّبْتُ جِیادی ورَحَّلْتُ رِکابِی ، وایمُ اللّه ِ ، لَئِنْ ألجأتُمونِی إلی المَسیرِ إلیکُم لأُوقِعَنَّ بِکُم وَقَعَهً لا یکونُ یَومُ الجَمَلِ عِندَها إلاَّ کَلَعْقَهِ لاعِقٍ ، وإنّی لَظَانٌّ ألاّ تجعَلُوا إن شاءَ اللّه ُ علَی أنفُسِکُم سَبِیلاً ، وقَد قَدَّمْتُ هذا الکِتابَ حُجَّهً عَلَیکُم ، ولَن أکتُبَ إلیکُم مِن بَعدِهِ

ص: 362

کِتابا إنْ أنتُم استَغشَشْتُم نصیحَتی ونابَذتُم رَسُولِی حَتَّی أکونَ أنا الشَّاخِصَ نَحوَکُم إنْ شاءَ اللّه ُ ، والسَّلامُ .

در جمله مسلمانان بصره را خطاب میکند و میفرماید خداوند در عقوبت گناهکاران و کيفر بيفرمانان تعجيل نكند و بی اقامت حجت مجرم را مأخوذندارد و این توانی ومسامحت رافرو نگذارد باشد که عاصیان امت بتوبت وانابت گرایند واو توبت بندگانرا پذیرا باشد هان ایجماعت اگر چند جانب خصومت گرفتید و بر طریق بغی و طغیان رفتید اگر نصیحت مرابپذیرید و از کرده پشیمان گردید گناه شما را معفو دارم و تیغ انتقام از شما بردارم و با شما بكتاب خدا و سنت رسول کار کنم .

سوگند باخدای که بعد از محمّد(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) هیچ آفریده در ولایت امت و تقویم شریعت داننده تر از من نیست و بدانید که این سخن براستی می گویم و اگر بهواجس نفسانی ووساوس شیطانی اظهار سفاهت کنید و از اطاعت من كراهت دارید اینك حاضرم سوگند باخدای بجانب شما کوچ دهم و محاربتی آغازم که حرب جمل با او از زبان گردشی بیش نباشد و گمان نکنم که شما بیفرمانی کنید هم اکنون از بهر اتمام حجت اين مكتوب را بشما فرستادم و ازین پس سطری نخواهم نگاشت اگر سخن مرا گوش نداشتید و با فرستاده من طریق مخاصمت گذاشتید با قدم عجل وشتاب نزديك شما میرسم انشاء الله و السلام .

بالجمله جاريه طریق بصره پیش داشت و بعد از طی مسافت زیاد بن ابیه در آمد وزمانی با او سخن بشوری افکند زیاد او را فراوان بیم داد و گفت چون اعين بن ضبيعه مباش که ناگاه بدست دشمن خویش را تباه کنی جاریه از مجلس او برخاست وكتاب أمير المومنين (علیه السّلام) را بر جماعت أزد قرائت کرد صبرة بن شیمان گفت سمعنا وأطعنا ما دوستان أمير المومنین رادوستانیم ودشمنان اورادشمن داریم اینك قوم من حاضرند و ترا ناصر بهر چه خواهی فرمان کن وجماعت أزد همآواز بانگ

ص: 363

برداشتند و بسخن چنان گفتند که صبره گفت .

این وقت زیاد بن ابیه در میان قوم ازد برای شد و گفت ای جماعت أزدی تمیم دیو پریر دوستان أمير المؤمنين بودند و امروز دشمناند و شما دشمنان بودید و امروز دوستانید و من شما را از بهر اختبار اختیار کردم و از در تجربت بجوار شما آمدم وشما مرا جار دادید و از بهر من منبر وسرير نصب کردید و شُرطو اعوان گماشتید هان ایجماعت بدانید بامعويه رزم زدن سهل تر است تا باعلى قتال دادن اینك جارية بن قدامه برای اصلاح امر بنی تمیم از کوفه در میرسد او بفرمان أمير المؤمنين (علیه السّلام) استحکام حکومت مرا میخواهد چون کار بر آرزو کند بجانب كوفه مراجعت خواهد کرد شما که بزرگان أزد وزعمای قومید اورا بسوی بنی تمیم گسیل سازید اگر قوم او فرمان او بپذیرفتند نیکو کاریست و اگر بروی بشوریدند و کار با مقاتلت افتاد اورا یاری کنید.

" چون سخن بدینجا آورد ابوصبره بپای جست و گفت: ای زیاد سوگند باخدای اگر من در یوم جمل حاضر بودم نمیگذاشتم قوم من با على (علیه السّلام) رزم زنند و آن قضائی بود سپری شد و خداوند در جزای نیکوکاری سریعتر است تا در انتقام معاصي و با توبت و پشیمانی معصیت را معفو دارد و درین فتنه اگر چند ریختن خون حرام وجرح را قصاص است ما پشتوان تو ایم و آنچه را تو پسندی پسندیده داریم زیاد را كلمات او بشگفت آورد و گفت در میان مردم مانند ابوصبره کس نشناسم .

از پس او پسرش صبره برخاست و گفت سوگند با خدای هیچ مصیبتی در دنیا و دین مانند یوم جمل مارا دستخوش نساخت امروز امید میرود که درطاعت أمير المؤمنين (علیه السّلام) آن گناه بزرگی را استغفار کنیم اما تو ای زیاد در میان ما بر گردن آرزو سوار نشوی و ما بر آرزوی خویش دست نیابیم تا گاهی که برادر دار الاماره بر مسند خویش جای ندهیم و انشاء الله فردا اینکار بكام خواهیم کرد و چون این کار بپای بردیم از بهرما سزاوارتر از تو کس نخواهد بود و سوگند باخدای ما از حرب معویه در دنیا بیم نداریم بلکه از حرب علي و کیفر آخرت ترسناکیم اکنون بهر

ص: 364

چه خواهی فرمان کن که ما فرمان پذیریم آنگاه خنفر الحمّانی برخاست و گفت ای أمیر مارا در شمار دیگر مردم بحساب مگیر اگر خواهی مارا فرمان کن تا بجانب بنی تمیم تاختن کنیم ورزم زنیم .

بالجمله جارية بن قدامه بنزد بنی تمیم آمد و لختی پند و اندرز گفت باشد که از کنار ابن حضرمی پراکنده شوند ایشان سخن او را وقعی نهادند و گروهی از مردم خوار مایه اورا برشمردند و شتم کردند جار یه کس بنزد زیادفرستاد و صورت حال را باز نمود در زمان قبيلۀ ازد باتفاق زیاد سلاح جنگ بر تن راست کردند و بنزديك جاريه شتافتند و شريك بن الأعور الحارثی که از شیعیان علی (علیه السّلام) و دوستان جاریه بود نیز بازیاد پیوست و از آنسوی نیز ابن حضرمی و عبدالله بن حازم السلمی و مردم بنی تمیم بیرون تاختند و از دو سوی صف راست کرده جنگ در انداختند و ساعتی بیش و کم از یکدیگر بکشتند بنی تمیم را نیروی مقاومت برفت وطريق هزيمت پیش دادند و در دار سبيل سعدی گریختند زیاد با مردم أزد از قفای او تاختن کرد و او را با دویست تن از بنی تمیم بحصار گرفت .

عبدالله بن حازم السلمی را از مردم حبش مادری بود که عجلیٰ نام داشت چون پسر را در تنگنای محاصره دین بترسید که اورا بدست گیرندو سر بر دارند بی توانی برای حصار آمد و بانگ در داد که ايفرزند از این حمار فرود شو و خون خود را به در مخواه عبدالله سخن مادر را نپذیرفت عجلی نقاب بر گرفت و سر خود را برهنه کرد و گفت ای فرزند : سخن مادر را اطاعت کن وازین سرای بیرون شر همچنان عبدالله بيفرمانی کرد عجلی فریاد برداشت که هان ای فرزند اگر ازین حصار بیرون نشوی عریان تن شوم و همچنان برهنه در کوی و بازار دوم ودست در ساق خویش برد و إزار خود را بگرفت تا فرو کشد عبدالله چون این بدید از حصار بزیر آمد.

و از آنسوی زیاد و جاریه بر ابن حضرمی کار سخت گرفتند و جاريه فریاد برداشت که هیزم و آتش حاضر کنید مردم أزد گفتند مارا در حرق بنار کاری نیست

ص: 365

ایشان قوم تواند تودانی و قوم خود جاریه بفرمود تا هیزم و آتش بیاوردند و آنسرای را آتش درزد وابن حضرمی را با هفتاد تن بسوخت که یکی از ایشان عبدالرحمن بن عمیر بن عثمان القرشي ثمّ التمیمی بود و این وقت جاریه رامحرق خواندند .

بالجمله از پس این واقعه جماعت أزد زیاد را برداشته بدار الاماره آوردند وجای دادند و گفتند آیا از جوار تو چیزی برذمت ما باقی است و گفت نیست پس از نزد او بمرابع خویش باز شدند وزیاد این مکتوب بأمير المومنین (علیه السّلام) فرستاد :

أما بعد فانّ جارية بن قدامة العبد الصالح قدم من عندك فتاهض جمع ابن الحضرمی بمن نصره و أعانه من الأزد فقضّه واضطرّه إلى دار من دور البصرة في عدد كثير من أصحابه فلم يخرج حتّى حكم الله تعالى بينهما فقتل ابن الحضرمی وأصحابه منهم من أحرق بالنار و منهم من ألقى عليه جداراً و منهم من هدم عليه البيت من أعلاه ومنهم من قتل بالسيف و سلّم منهم نفراً أنا بوا وتابوا فصفح عنهم فبعداً لمن عصى وغوى والسلام على امير المومنين ورحمة الله وبركاته .

و در جمله میگوید جارية بن قدامه از جانب أمير المؤمنين رسید و با جماعت أزد بر ابن حضرمی تاختن کرد و او را با جماعتی در خانه از خانهای بصره بحصار گرفت پس ابن حضرمی و مردم او مقتول شد گروهی باتش بسوختند و جماعتی را خانه بر سر ایشان فرود شد و برخی را دیوار بر سر آمد و جمعی دستخوش شمشیر کشتند و آنانکه بتوبت وانابت گرائیدند بسلامت بجستند والسلام.

بالجمله این مکتوب را زیاد بن ابيه بصحبت ظبيان بن عماره بحضرت امیر المؤمنين (علیه السّلام) انفاذ داشت علی(علیه السّلام) جاریه و زیاد وأزد بصره را بستود و مسلمانان بدان فتح شادخاطر شدند آنگاه أمير المؤمنين (علیه السّلام) با ظبيان فرمودسرای تو اندر بصره در کدام زمین است چون مکان خویشرا بنمود فرمود در ضواحي بصره جای گیر إنّه أوّلٌ القُرٰی خراباً إمّا غرفاً و إمّا حرقاً حتّى يبقى مسجدها کجؤجؤ سفينةٍ

همانا شهر بصره اول شهریست که بدست غرق و حرق خراب شود و از میان خانهای ایران ، مسجد بصره چون سینه کشتی دیدار باشد و چنان شد که اميرالمومنين

ص: 366

عليه السلام فرمودوشرح اینجمله در کتاب جمل مرقوم شد بتكرار نپرداختیم و این شعر ابن عرندس أزدی در تحریق ابن حضرمی و تعيير تميم گوید:

رددنا زياداً إلى داره*** وجار تميم ينادى الشجب

لحى الله قوماً شوواجارهم*** لعمري لبئس الشواء الشعب

ينادي الخياق و أبنائها*** وقدشيّطوا رأسه باللهب

ذکر مخالفت شیعیان عثمان بر عاملان على (علیه السّلام) عبيد الله بن عباس وسعيد بن نمران درسال سی و هشتم هجری

عبیدالله بن عباس بن عبدالمطّلب از جانب اميرالمؤمنين على (علیه السّلام) در مملکت يمن حکومت داشت و اخذ خراج وزکوة وصدقات برذمت او بود وسعيد بن نمران سپهسالاری لشکر داشت چون خبر شهادت محمّد بن ابی بکر و اشتر نخعی در اراضی یمن سمر گشت وقصه نهب وغارت سپاه شام در بلاد و امصار گوشزد اهالی یمن شد شیعیان عثمان که از بیم در طاعت و بیعت امیر المومنين (علیه السّلام) بودند و انتهاز فرصت میبردند دل قوی کردند و مكنون ضمير راظاهر ساختند و در طلب خون عثمان آغاز مواضعت و عزیمت مخالفت نمودند .

چون عبيد الله بن عباس این بدانست کس بدیشان فرستاد و بزرگان انجماعت را حاضر ساخت و گفت: این چیست که از شما بمن میرسد گفتند چند که مازنده باشیم کشندگان عثمانرا انکار کنیم و پیکار ایشانرا واجب دانيم عبیدالله گفت شما در آرزوی قتل وغارت نشسته اید چه تاکنون بر طریق طاعت و عبادت میرفتید و چون خبر تر کتاز مردم شام بشنیدید اندیشه دیگر گونه کردید مردم رعیت را باحمیت عثمان چکار و فرمان کرد تا ایشان را درزندان خانه باز داشتند.

شیعیان عثمان چون این بدانستند عبيد الله را مکتوب کردند که زندانیان ما رارها کن و اگر نه فرمان ترانپذیریم وطاعت علی را گردن نگذاریم عبیدالله در پاسخ گفت هرگز ایشانرا رها نکنم و هر که سر از فرمان برتابد گردنش بزنم لاجرم ایشان

ص: 367

سر به بیفرمانی بر آوردند و خراج باز گرفتند و لشکریان نیز سر از فرمان سعید بن نمران بیرون کردند و آن کس که شیعه عثمان بود بدیشان پیوست و سخن یکی کردند که عبیدالله بن عباس وسعيد بن نمرآنرا از یمن اخراج فرمایند .

سعيد بن نمران همی خواست تا با ایشان رزم دهد و آنجماعت را با طاعت باز آرد عبيد الله بن عباس گفت از شیعیان عددی قلیل با ماست ما چه دانیم که ازین مقاتلت چه باز آریم اگر شکسته شویم تواند بود که مومیائی این شکست بدست نشودنیکو آنست که صورت خال را مکتوب کرده بحضرت امیر المومنين (علیه السّلام) انفاذ داریم تا چه فرماید و این مکتوب بنگاشت : . .

أما بعد فانّا تخبر أمير المومنين أنّ شيعة عثمان وثبوابنا وأظهروا أنّ معوية قدشيّد أمره واتّسق له أكثر الناس وإنّاسرنا إليهم بشيعة أمير المومنین ومن كان على طاعته و إنّ ذلك أحمشهم وألبتهم فتعبّوا لنا وتداعوا علينا من كلّ أوب ونصرهم علينا من لم يكن له رای فيهم إرادة أن يمنع حقّ الله المفروضة عليه وليس يمنعنا من مناجزتهم إلاانتظار أمیر أمير المؤمنين أدام الله عزّه وأيّده وقضى له بالاقدار الصالحة في جميع أُموره والسلام.

در جمله میگوید شیعیان عثمان آغاز مخالفت نمودند و سخن در انداختند که امرمعويه بقوت شد و بیشتر مردم سر در طاعت او نهادند چون مكنون خاطر ایشان مكشوف افتاد ما جماعتی از شیعیان امیر المومنین بدیشان فرستادیم باشد که آن فتنه برخاسته را بنشانند این معنی موجب وحشت خاطر ایشان گشت پس از هر جانب شیعیان عثمان یکدیگر را دعوت کردند و برایشان گرد آمدند و آنانکه غم عثمان نداشتند نیز ایشانرا نصرت کردند تاخراج باز گیرند وزکوة ندهند اکنون چشم بر فرمان داریم اگر اجازت رود با ایشان طریق مناجات و مبارزت سپاریم.

چون این مکتوب بأمير المومنين (علیه السّلام) رسید در خشم شد و بدینگونه ایشانرا پاسخ نوشت :

مِنْ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ وَ سَعِیدِ بْنِ نِمْرَانَ

ص: 368

سَلاَمُ اللَّهِ عَلَیْکُمَا فَإِنِّی أَحْمَدُ إِلَیْکُمَا اللَّهَ الَّذِی لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّهُ أَتَانِی کِتَابَکُمَا تَذْکُرَانِ فِیهِ خُرُوجَ هَذِهِ الْخَارِجَهِ وَ تُعَظِّمَانِ مِنْ شَأْنِهَا صَغِیراً وَ تُکْثِرَانِ مِنْ عَدَدِهَا قَلِیلاً وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ نَخَبَ أَفْئِدَتِکُمَا وَ صِغَرَ أَنْفُسِکُمَا وَ شَتَاتَ رَأْیِکُمَا وَ سُوءَ تَدْبِیرِکُمَا هُوَ الَّذِی أَفْسَدَ عَلَیْکُمَا(1) فَاسِداً وَ جزءَ عَلَیْکُمَا مَنْ کَانَ عَنْ لِقَائِکُمَا جَبَاناً فَإِذَا قَدِمَ رَسُولِی عَلَیْکُمَا فَامْضِیَا إِلَی الْقَوْمِ حَتَّی تَقْرَءَا عَلَیْهِمْ کِتَابِی إِلَیْهِمْ وَ تَدْعُوَاهُمْ إِلَی حَظِّهِمْ وَ تَقْوَی رَبِّهِمْ فَإِنْ أَجَابُوا حَمِدْنَا اللَّهَ وَ قَبِلْنَاهُمْ وَ إِنْ حَارَبُوا اسْتَعَنَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِمْ وَ نَابَذْنَاهُمْ عَلیٰ سَوٰاءٍ إِنَّ اللّٰهَ لاٰ یُحِبُّ الْخٰائِنِینَ

میفرماید مکتوب شما را قرائت کردم و از آنچه از خروج این جماعت نگاشتید بدانستم عظيم شمردید ایشانرا وحال، اینکه صغيرند بسیار خواندید ایشانرا وحال آنکه اندکند همانا این بددلی شما وضعف نفس شما وسوء تدبير شماست که مردم جبانرا که از دیدار شما در هول و هراس بودند بروی شمادری میسازد و امر شما را بدست فساد باز میدهد هم اکنون که رسول من بنزد شما آمد مکتوب مرا که بر آن جماعت نگاشته ام برایشان قرائت کنید اگر رشد خویش را دریافتند نیکو باشد واگر نه إعداد کار کنید و با ایشان طریق مقاتلت و مبارزت سپارید و این مکتوبرا نیز بمر تدين يمن نگاشت :

مِنْ عَبدِاللّه ِ علیّ أمیرِ المُؤمِنینَ، إلی مَنْ شاقَّ وغَدَرَ مِنْ أهلِ الجُنْدِ وصَنعاءَ. أمَّا بَعْدُ، فإنِّی أحمَدُ اللّه َ الَّذی لا إلهَ إلاَّ هُوَ ، الَّذی لا یُعقَّبُ لَهُ حُکْمٌ ، ولا یُرَدُّ لَهُ قَضاءٌ ، ولا یُردُّ بأسُهُ عن القَوْمِ المُجرِمینَ . وَقَدْ بلَغَنی

ص: 369


1- أفسد عليكما من لم يكن عليكما فاسدا . نهج حدیدی .

تجرُّؤکُم وشِقاقُکُم وإعراضُکُم عَنْ دینِکُم، بعد الطَّاعَهِ وإعْطاءِ البیْعَهِ ، فسألتُ أهْلَ الدِّینِ الخالِصِ ، والورَعِ الصَّادِقِ ، واللُّبِّ الرَّاجِحِ ، عَنْ بَدْءِ مَحْرَکِکُم ، وما نَوَیْتُم بهِ ، وما أحْمَشَکُم لَهُ ؛ فحُدِّثْتُ عَنْ ذلِکَ بما لَمْ أرَ لَکُم فی شَیءٍ مِنهُ عُذْرا مُبیَّنا، ولا مَقالاً جَمِیلاً، ولا حُجَّهً ظاهِرَهً ؛ فإذا أتاکُم رسُولِی فَتفَرّقُوا وانصَرِفُوا إلی رِحالِکُم أَعْفُ عَنْکُم، وأَصفَحْ عَنْ جاهِلِکُم، وأحفظْ قاصِیَکُم ، وأعْمَلْ فِیکُم بِحُکْمِ الکِتابِ ؛ فإنْ لَمْ تَفعَلُوا ، فاستَعِدُّوا لِقُدومِ جَیْشٍ جَمِّ الفُرسانِ ، عَظیمِ الأرْکانِ ، یَقْصِدُ لِمَنْ طَغَی وعَصَی، فتُطحَنوا کَطَحْنِ الرَّحی؛ فمَن أحْسَنَ فَلِنَفْسِهِ ، ومَنْ أساءَ فَعَلَیْها ، وما رَبُّکَ بِظلاَّمٍ للعَبیدِ.

از ممالك يمن خطاب بأهل جند(1) و صنعا میفرماید و می گوید بمن رسید که بعد از بذل بیعت و تقديم طاعت طريق نفاق وشقاق سپردید پس من از مردم دیندار پرسش کردم و سبب اجتماع شما را بر باطل پرسیدم برمن مكشوف افتاد که شما در تقدیم این جریرت بهیچ معذرت متمسك نتوانید بود اینوقت که رسول من بنزد شما میآید انجمن خویش را پراکنده کنید و بخانهای خود باز شوید تا گناه شمارا معفو دارم و بیخردان شما را باز پرس نکنم و در میان شما با کتاب خدای کارفرمایم واگر نصیحت مرا گوش نداريد و فرمان مرا نپذیرید جنگرا بسازید که از ابطال فرسان و کمات شجعان لشکری بسوی شما گسیل میدارم که شما را چنان مالش دهد که سنگ آسيا دانه را پس آنکس که پذیرای فرمان باشد بر جان خویش بخشایش آورده و آنکس که بیفرمانی کند بر خویشتن نبخشوده .

و چون این نامه پرداخته شد امیر المومنین (علیه السّلام) يزيد بن قيس الارحبیّ را

ص: 370


1- جند بتحريك یکی از سه ولایت امن است دوم صنماء سوم حضرموت .

طلب فرمود و گفت ای یزید هیچ میدانی که فوم تو چگونه طريق طغیان گرفتند و بر عمال من بشوریدند و خراج باز گرفتند ؟ يزيد عرض کرد یا امیر المومنین مرا گمان نمیرود که قوم من از اطاعت تو بیرون شود اکنون که این خبر متواتر گشته اگر فرمائی من بنزديك ايشان شوم و ایشان را از طریق باطل بگردانم و اگر خواهی مکنوبی بدیشان فرست تا پاسخ چه گویند.

پس امیر المومنین (علیه السّلام) حسین بن نوف را از قبیله همدان برخواست و این هردو نامه را بصحبت او بجانب یمن روان داشت و حسین بن نوف طی مسافت کرده وارد اراضی بمن شد و در شهر جند فرود آمد و نامه امیر المومنین (علیه السّلام) را بر مرتدین قرائت کرد و گفت ایمردمان بدانید که امیر المومنین (علیه السّلام) همیخواست تایزید بن قيس الارحبی را با لشکری عظیم بجانب شما کوچ دهد کرامت طبع او نگذاشت که در منازعت مسارعت فرمایدلاجرم از در شفقت، أصبحت شمارا بدین منشور اندرز فرمود تا در جواب نامه چکنید اگر بیفرمانی کردید پی سپر اشکر خواهید گشت .

سخن فراوان کردند گروهی گفتند اگر عبیدالله بن عباس وسعيد بن نمران را از عمل باز کند و دیگریرا حکومت یمن دهد اطاعت کنیم در پابان کار سخن بر این نهادند که ما تاکنون در بیعت عثمانیم و در میان ما و على جز شمشیر حکومت نکند حسین بن نوف ناچار بسوی کوفه مراجعت کرد و صورت حال را بعرض رسانید اما از آنسوی مردم بمن ازین دلیری که با امیر المومنين (علیه السّلام) ظاهر ساختند در هم شدند و مکتوبی به معویه نگاشتند که ما سر از اطاعت على ابوطالب برتافتیم ورسول اورا رنجیده خاطر باز تاختیم اگر ما را اعانت میکنی تعجیل کن و امیری بالشكرى لايق مبارزت بسوی ما فرست و اگر در قوت بازوی خود مبارزت باعلى را صعب دانی و اعانت مارا نتوانی آگهی فرست تا با علی ابوطالب از در معذرت بیرون شویم و این شهر را درنامه خود درج کردند:

معوي إلّا تسرع السير نحونا*** نبايع عليّاً أو يزيد اليمانيا

چون مكتوب مردم یمن بمعویه رسید چنان صواب شمرد که بسر بن ابی ارطاة را

ص: 371

در انجام این امر بیمن فرستد.

سفر کردن بسر بن ابی ارطاة بحكم معويه بجانب حجاز و مدینه و یمن

بسر بن ابی ارطاة بن عویمر (1) بن عمران بن الحليس بن سیار بن نزار بن معيص بن عامر بن لؤي بن غالب بن فهر بن مالك بن النضر بن کنانه مردی قسی القلب غليظ الطبع باخباثت فطرت وشراست طویت بود و خونریزی و بی رحمی را فخری میپنداشت گاهی که مکتوب مردم یمن بمعويه آمد اورا حاضر ساخت و گفت یا بسر ترا از طریق مکه بیمن باید رفت چون از شام خیمه بیرون میزنی گوش دار که بهر بلدی و شهری بلکه بهر قریه ودیهی که در میائی مردم آن اراضی را حاضر سازی و شیعیان علی ابوطالب را بازدانی پس نخستين بزخم زبان ایشانرا سخت بیازار و چنان سخن کن که بدانند از خشم تو جان بسلامت نبرند چون بيقين دانستند که مقتول میشوند خشم خویشتن را اندك فروشکن و ایشان را با بیعت من دعوت کن اگر پذیرفتند نیکو باشد و اگر نه يکتن از ایشان را زنده مگذارو برزن و فرزندان ایشان رقت مکن.

بالجمله چهار هزار مرد از ابطال شام را ملازم رکاب او ساخت پس از شام خيمه بیرون زد و جانب مدینه پیش داشت و بهر آبگاهی که رسید شتران مردم آن اراضی را بشایگان بگرفت و مردم خود را بر نشاندو شترهای خویش را بی آنکه مردی سوار شود ياحملی بر نهده همی برد تا آبگاه دیگر این وقت شترهای منزل سابق را رها کرده و شترهای مردم این آبگاه را بگرفت و بر نشست .

بدینگونه طی مسافت نمود تا راه بامدينه نزديك كرد و مردم قضاعه او را پذیره نمودند و بسی شتر بر سر راه او نحر کردند پس به شهر مدینه در آمد این وقت از جانب اميرالمؤمنين على (علیه السّلام) ابو ایوب انصاری صاحب منزل رسول الله (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) حکومت مدينه داشت و چون او را با بُسر قوّت مقاتلت نبود از مدينه بیرون شد و

ص: 372


1- بسر بن أرطاة بن أبي أرطاة عويمر ... استيعاب .

بزاویه گریخت بسر بعد از ورود مدینه در میان مردم بر پای شد و آغاز خطبه کرد و اهل مدینه را بدشنام و شتم فراوان برشمرد آنگاه گفت :

إنَّ اللهَ تَعالی ضَرَبَ اَللّٰهُ مَثَلاً قَرْيَةً كٰانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيهٰا رِزْقُهٰا رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكٰانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اَللّٰهِ فَأَذٰاقَهَا اَللّٰهُ لِبٰاسَ اَلْجُوعِ وَ اَلْخَوْفِ بِمٰا كٰانُوا يَصْنَعُونَ .(1).

یعنی جماعتی که از هر شر وخطر مطمئن بودند و از هر جانب روزی فراخ بدیشان میرسید و با خصب نعمت میزیستند قدر نعمت ندانستند و شکر نعمت نتوانستند لاجرم خداوند بكيفر این کفران نعمتهای ایشان را باز گرفت و لباس خوف وجوع برایشان در پوشانید .

بعد از قرائت این آیت مبارك گفت هان ایمردم مدینه این مثل بر شمادرست می آید زیرا که شهر شما دار هجرت رسول خدا بود و از پس او دار الملك خلفای راشدین بود شما قدر این نعمت ندانستید و حشمت این خلیفگانرا بسرا نگاه نداشتید تا بدانجا که خلیفه مظلوم را در میان شما بکشتند گروهی از شمادر قتل اوسعی کردند وجماعتی جانب اورا فرو گذاشتند و برخی چشم بر قتل او داشتید باشد که خلافت وسلطنت بدست کنید هان ایمردم مدینه شما رادر بوته عذاب چندان بگدازم که در روزگاران دراز باز گویند اینوقت گفت: ای اشرار انصارای بنی زریق وبني النجار ای بنی سالم و بنی عبدالاشہل ایمعشر جهودان و پسر بندگان شمارا بنيران عذابی کیفر کنم که تشنگی قلوب آل عثمان و دیگر مسلمانانرا بنشاند .

چند ازین دست سخن کرد که مردم مدینه بر جان خود بترسیدند و چنان دانستند که همگان را بيك شمشیر خواهد کشت اینونت حويطب بن عبدالعزّی که شوهرمادر او بود بپای خواست و گفت ای امیر نرم و آهسته باش و بر زیادت ازین مردم را مرنجان و جهان فراخ دامن را بر دوستان خود تنگی مساز خلاق جهانیان اینجهانرا خاص

ص: 373


1- وضرب الله مثلا قرية... سوره نحل آیۀ 112.

از بهر تو نیافریده و این بنای بلند اساس را بنام تو بر نکشیده از مرکب نخوت پیاده شو وجلباب سیاست فروگذار اینجماعتراکه بچشم حقارت نظاره میکنی انصار دین خدا و اصحاب رسول خدایند بگمان خطا ایشانرا بقتل عثمان نسبت مكن ایشان کشندگان عثمان نیستند .

چون حويطب اینکلمات بگفت بسر لختی خاموش ایستاد آنگاه سر برداشت و مردم را با بیعت معويه دعوت کرد و اهل مدينه از بیم جان با او بیعت کردند پس از منبر فرود آمد و بفرمود تاسرای ابو ایوب انصاری و رفاعة بن رافع الزرقی وزرارة بن حرون را که از قبیله بنی عمرو بن عوف بود آتش زدند آنگاه گفت چیست که جابر بن عبدالله را نمی بینم و او مردی معمّر و عالم و بزرگوار بود و از بسر پوشیده میزیست بسر همی خواست تا جابر را بقتل رساند ورو با قبیلۀ او بنی مسلمه کرد و گفت اگر جابر را نزد من حاضر نکنید امان من از شما برخیزد وشمارا بجمله سر بر گیرم .

بنی مسلمه بنزد جابر آمدند و او را با خدای سوگند دادند که بر خیز تا بنزديك بسر شویم و با او بیعت کن و خون خود و قبیلۀ خود را به دار مگذار جابر چون میدانست این بیعت مورث ضلالت است رضا نداد و بخانه ام سلمه آمد و صورت حال را بعرض رسانید ام سلمه کس بنزديك بسر فرستاد و از بهر جابر امان طلبید در پاسخ گفت مادام که بیعت نکند روی سلامت نبیند ام سلمه بجابر فرمود برو و بیعت کن و فرزند خود عمر بن ابی سلمه را نیز فرمان کرد که باتفاق جابر برو و بیعت کن پس هردوان بنزديك بسر آمدند و بیعت کردند.

بالجمله بسر روزی چند در مدینه ببود آنگاه روی با مردم مدینه کرد و گفت من گناه شمارا معفو داشتم اگر چه سزاوار عفو نباشید چه جماعتی که امام ایشان را در پیش چشم ایشان بکشند و خاموش باشند در خور احسان نخواهند بود بدانید که من آهنگ مکه دارم اکنون ابوهریره را به نیابت خود در بلد شما بازمیگذارم باید سر از فرمان او بیرون نکنید سوگند باخدای که اگر بیفرمانی کنید باز شوم وهمگانرا با تیغ در گذرانم چنانکه از نسل شما کس بجای نماند این سخنها بگفت

ص: 374

وابوهریره را بگذاشت وخود جانب مکه پیش داشت .

چون راه بامكه نزديك كرد فثم ابن عباس در اینوقت از جانب أمير المومنين (علیه السّلام) حکومت مکه داشت بجانبی گریخت، واهل مکه نیز بشنیدند که بسر گاهی که از مدینه بیرون شده در عرض راه هر که را از شیعیان یافته در بر گرفته سخت در بیم شدند وشيبة بن عثمانرا بر خود امیر گرفتند و پسر را پذیره کردند بسر چون ایشانرا دیدار کرد زبان بشتم و دشنام برگشود و بسی ناهموار گفت پس بمکه در آمد و خانۀ خدای را طواف داد و دور کعت نماز بگذاشت آنگاه در میان مردم بپای خاست و گفت سپاس خداوند را که مارا تشريف عزت و حشمت کرد و شمل ما را مجتمع ساخت و دشمن ما را ذلیل نمود اینك علی بن ابیطالب است که در ناحیه عراق با کمال سختی و تمام آشفتگی بجرم و جریرت خود گرفتار است و اصحاب او با او طریق مخالفت و مخاصمت گرفتند و کار بر معویه که خونخواه عثمان بود راست ایستاد اکنون خویش را در مطمورۀ مرگ میفکنید و بامعویه بیعت کنید مردم طوعاً او كرهاً با او بیعت کردند . - عبیدالله بن عباس را دو پسر بود که یکی سلیمان و آندیگر داود نام داشت و مادر ایشان دختر خالد بن فارط الكنانيه بود و نامش حوریه و کنیتش ام حکیم بود و ایشان در شمار "حلفای بنی زهره بودند اهل سير و اخبار در شهادت پسرهای عبیدالله بن عباس خلافی ندارند لکن بروایت احمد بن اعثم کوفی ایشانرا در مکه شهید ساخت وجماعتی گویند گاهی که بسر بیمن رفت ایشان را بقتل، رسانیڈ ابن ابی الحديد از میان اخبار متخالفه اختیاری نکرده .

عبدالملك بن نوفل گوید گاهی که بسر از طایف بیرون شدو پسرهای عبیدالله بن عباس را طلب کرد مردی از بنی کنانه بوصیت عبیدالله پسرهای او را در سرای خویش میداشت بدرون سرای شد و با شمشیر کشیده بیرون تاخت و آهنگ قتال نمود پسر گفت مادرت در مرگت بگرید من که قصد قتل تو نکردم چرا خویشتن را بکشتن خواهی داد گفت من در حمایت جار خود جدال میکنم و قتال میدهم تادر

ص: 375

نزد خلایق و پیش خالق معذور باشم و این ارجوزه بخواند :

آليت لايمنع حافات الدار*** ولايموت مملتاً دون الجار

إلّا فتى أروع غير غدَّار

و کلاه از سر بر گرفت و بر سپاه بسر حمله افکند و بزدو بکشت تا کشته گشت از پس او پسران عبيدالله را بر آوردند و سر بریدند .

اینوقت زنان بنی کنانه بیرون شدند زنی از میان ایشان آغاز سخن کرد و گفت ای بُسر چه بد مردمی و چه خبیث جماعتی که شما بوده اید مردان با شما قتال میدهند و میکشند و کشته میشوند این دو کودکرا چه گناه بود که بدین خواری باید کشت سوگند با خدای که نه در جاهلیت ونه در اسلام این سنت شنیع در میان عرب نبود وهیچ سلطان ستمکاره پیران فرتوت و طفلان شیرخواره را نکشته است ورفع رحمت وقطع رحم نکرده است .

و بسر در خشم شد و گفت چندین زنخ مزن و اگرنه میفرمایم تاتيغ در میان شما نهند و یکتن زنده نگذارند گفت این بنزد من نیکوتر است تا زنده بودن و این مکاره را نظاره کردن بالجمله این اشعار را ام حکیم در مرثیه فرزندان خود دارد وسليمان گوید :

ها مَنْ أَحَسَّ بنیّ اللذین هُمَا*** کالدّرّتین تشظّی عَنْهُمَا الصدف

هاا مَنْ أَحَسَّ بنیّ اللذین هُمَا*** سمعی وَ قلبی ، فقلبی الیومَ مختطفُ

ها مَنْ أَحَسَّ بنیّ اللذین هُمَا*** مُخُّ الْعِظَامِ فمخّی الیوم مزدهفُ

نُبِّئْتُ بُسْراً وَ مَا صَدَقَةِ مَا زَعَمُوا*** من قتلهم و من الفک الذی اقترفوا

أحیٰ علیٰ ودجی ابنیُّ مرهفةً*** مشِّفحوذةً وَ کذاک الْإِثْمِ یقترفُ

من ذَلَّ والهه حری مسلّبة*** علیٰ صبیّین ضلًّا إِذْ مضی السَّلَفِ

چون بسر ارطاة از کار مکه بپرداخت آهنگ طایف کرد و شیبة بن عثمان العبدی را بنيابت خود باز گذاشت پس روی بمردم آورد و گفت ای اهل مکه من در خاطر داشتم که شما را بنا خوشتر وجهی دستخوش دمار وهلاك سازم حشمت خانه

ص: 376

خدا مانع افتاد این ساعت شما را معفوداشتم بشرط که خویشتن را وا پائيد وطريق مخالفت نسپارید و اگر نه باز شوم وشما را بجمله بانيغ بگذرانم وخانهای شما را آتش درزنم و بر پیر و جوان شما رحم نکنم لختی از ینگونه سخن بگفت و راه بر گرفت .

چون از مکه بیرون شد مردی از مذكوران لشكر خویش که قرشی نژاد بود طلب کرد و گفت مردم تباله (1) بتمامت شیعیان علی ابوطالبند باتفاق جماعتی بدانجا تاختن کن و همگانرا با شمشیر سر بر گیرو خود راه طایف برداشت اینوقت مغيرة بن شعبه در طایف جای داشت چون عزیمت بسر را بدانست از در حفاوت و مهر بانی مکتوبی کرد و اظهار فرح و شادی نمود و کردارهای نابهنجار اورافراوان بستودو چون بسر باطايف نزديك شد با مردم آن بلداورا استقبال کرد بسر گفت من از تونيك خوش دلم که همواره خون عثمان جستی و ازدل با کشندگان او خصمی داشتی .

اما از آنسوی چون مردقرشی بشهر تباله رسید فرمان کرد تا مردان ایشان را بگرفتند وهمی خواست تا ایشان راصبراً (2) گردن زند آنجماعت فریاد واغوثا بر آوردند و گفتند تو مردی قرشی نژادی وما بيرون قوم تو نیستیم چندان مار امهلت بگذار تا کس بنزديك بسر فرستیم اگر از او خط امان آوردیم بپذیر واگر نه امر تراست قرشي قتل ایشانرا بتاخیر افکند و فرمان داد تا همگانرا در زندان خانه باز داشتند پس آنجماعت منيع باهلی را بجانب طایف روان کردند باشد که از بسر خط امان ارد منیع بر نشست و بتعجيل وتقريب خود را بطايف رسانیدو در خانه زنی فرود آمد و چند تن از مردم طایف را باخود هم دست کرده بنزديك بسر آمدند و از در ضراعت زبان بشفاعت گشودند تا بسر رضا داد که ایشان راخط امان فرستد لكن در نگارش مکتوب کار بمماطله میگذاشت و در خاطر داشت که میعاد منقضی شود و گاهی که باهلی مکتوب برساند ایشان بقتل رسیده باشند .

ص: 377


1- تباله - بفتح به نام شهری است در یمن .
2- بعضی دست و گردن بسته و بدون دفاع •

چون چنان دانست که کار بکام کرده است خطی نوشت و منبع باهلی را سپرد منيع چون میدانست مدت بدراز کشیده عجلت کرد و بخانه زن طايفي آمد که حمل خویش بر گیرد آنزنرا در خانه نیافت چشم از حمل در پوشید و ردای خود رابر زیر شتر افكنده بر نشست و بی آنکه هیچگاه از پشت شتر بزیر آید بشتاب صبا وسحاب رهسپار گشت . .

اما از آنسوی چون مدت منقضی شد مرد قرشی بیم کرد که در تأخير قتل آن جماعت مورد باز پرس گردد بفرمود تا همگانرا از زندانخانه بر آورده کردن بزنند چه روز میعاد بچاشتگاه رسید از قضا چنان افتاد که زندانیان را گاهی که قتلگاه می آوردند برادر منبع باهلی از پیش روی ایشان بود مردی از لشکر شام پیش تاخت و شمشیر خویش بروی فرود آورد بی آنکه آسیبی کند شمشير بشکست مردم شام بعضی بر بعضی گفتند که شمشیرهای خویشرا تشميس کنید تا لختی نرم شود آنگاه برانید چه آهن چون سرد باشد زود بشکند پس شامیان شمشیرها را کشیده در برابر آفتاب داشتند .

منيع باهلی که از دور این وقت میرسید فروغ آن شمشيرها را دیدار کرد:بدانست که روز میعاد است و این تیغهای کشیده از بهر قتل قوم اوست نخستین بعضی از جامه خویش را بر فراز سر خود جنبش داد زندانیان این بدیدند و گفتند در نزد این سوار خبر خیر است مارا بگذارید تا او فراز آید و از آنسوی منبع از شتر پیاده شد و سخت بدوید و برسید ومكتوب بسر را بسوی ایشان برانید لاجرم آنجماعت از قتل بیاسودند و سواران شامی مراجعت کردند . .

اما بسر پس از روزی چند بآهنگ نجران از طایف بیرون شد و مغيرة بن شعبه ساعتی اورا مشایعت کرد و پس از موادعت مراجعت نمود بعد از ورود بنجران عبدالله بن عبدالمدان را که از اصحاب رسول خدای (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) بود ودختر او که عایشه نام داشت بشرط زنی در سرای عبيد الله بن عباس بود طلب کرد و سر بر گرفت و پسر او مالك را نیز گردن بزد آنگاه روی بمردم نجران کرد و گفت ایمعشر نصاری

ص: 378

ایجماعت جهود و برادران بوزینگان سوگند با خدای اگر از شما چیزی بمن رسد که مرا ناخوش افتد باز شوم و یکتن از شما را زنده نگذارم و نسل شمارا منقطع سازم و کشتهای شما را آتش درزنم وخانهای شما را خراب کنم .

و از آنجا بقبيلۀ ارحب که در شمار قبايل همدانست تاختن برد و ابا کرب را که سیدی از سادات بادیه بود بکشت و هر کس از شیعیان على (علیه السّلام) را بیافت با تیغ در گذرانید و از آنجا راه صنعای یمن بر گرفت و در عرض راه هرکرا از دوستان على (علیه السّلام) بدست کرد بکشت چون باصنعا نزديك شد سعید بن نمران با عبيد الله بن عباس گفت باید ساخته جنگ شد و با بسر ارطاة قتال داد تاچه فرمائی۔

عبیدالله گفت ما را إعداد این کار نیست و ندانیم مردم چه در خاطر دارندصواب آنست که نایبی بگماریم و کناری گیریم و عمرو بن اراکه ثقفی را بنیابت خود بگذاشت و خواست باتفاق سعید ازصنعا بیرون شودسعید اجابت نکرد و مردم یمن را فراهم آورد و گفت ایجماعت آنکس که در بیعت امير المؤمنين على (علیه السّلام) است با من حاضر شود تا با بسر قتال دهم گروهی او را اجابت کردند پس با آن عددشمرده پذیره جنگی شدیکدو حمله افکند و چند تن در میانه مقتول افتاد مردم یمن هزيمت شدند ناچار بعبيد الله پیوست پس عمرو بن اراکه را بنيابت باز گذاشتند و با تفاق طریق کوفه برداشتند از آنسوی چون بسرارطاة خواست بصنعا در آیدعمرو بن اراکه لشکری در هم آورده اورا استقبال کرد و جنگ در پیوست و رزمی سخت بداد در پایان کار سپاه یمن درهم شکست و عمرو بن اراکه مقتول گشت پدر او این شعر در مرثيه او انشاد کرد : لعمري لقد أردى ابن أرطاة فارساً*** بصنعاء كالليث الهزبر أبي الأجر

تعزّ فان كان البكا ردّ هالكا*** على أُحد فأجهد بكاك على عمرو

ولاتبك ميتاً بعد میت أحبّه*** علىّ وعباس و آل أبي بكر

بالجمله بعد از قتل عمرو بن اراکه پسر ارطاة بصنعا در آمد و شمشیر درشیعیان

ص: 379

أمير المؤمنين على (علیه السّلام) گذاشت و بر پیر و جوان رقت نکرد هرکرا بیافت بکشت جماعتی از مردم مأرب خود بنزد او آمدند باشد که دل برایشان نرم کند و از قتل قبيله ایشان آزرم جوید پسر در ساعت فرمان کرد تا همگان را گردن بزدند یکتن از ایشان بجست و تامأرب بتاخت و قوم خویش را از آنچه رفت آگهی برد آنگاه بسر جانب حضرموت گرفت و هم در آنجا هر کس از شیعیان على (علیه السّلام) را بدست کرد پایمال هلاك ودمار ساخت.

عبدالله بن ثوابه که از ملکزادگان آنملك بود در حواری گریخت و آن حصاری، حصين ومعقلی متین بود بُسر دید که آسان نتوان بر آنقلعه دست یافت احبال واشباك خدیعت و مکیدت بگسترد و کس بنزديك عبدالله فرستاد وخط امان دادو اورا طلب فرمود عبدالله باور نداشت و با سخن او واثق نگشت بسر رسول متواتر کرد و عهدنامه از پی هم فرستاد و سوگندها یاد کرد تا عبدالله مطمئن خاطر شد و حاضر شد در ساعت فرمان کرد تا سر از تنش بر گرفتند.

در خبر است که چون فرمان کرد او را بکشند گفت با کدام گناه مرا بخواهی کشت ؟ گفت بجرم آنکه علی را دوست میداری و او را بهتر از معويه میخوانی گفت چون مرا بخواهی کشت چندان امان ده که دورکعت نماز بگذارم و خاتمت عمر را بدان ختام زنم گفت باکی نیست عبدالله بنماز در ایستاد وهنوز نماز را برای نبرد که با تیغش پاره پاره ساختند .

بروایتی بسر از حضرموت دیگر باره بصنعا آمد و در طلب پسرهای عبیدالله بن عباس صد تن از مشایخ ابنای فارس را بکشت چه پسران عبيدالله در خانه زنی از ابنای فارس که معروف بدختر بزرج بود مخفی بودند و من بنده قتل پسرهای عبیدالله را بنحوی که درست تر دانستم رقم کردم.

مكشوف باد که عباس بن عبدالمطلب از لبابه که ام الفضل کنیت داشت دختر حارث بن حزن الهلاليه از قبیله بنی عامر بن صعصعه خواهر میمونه زوجه رسول خدای (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) پنج پسر آورد اول عبدالله دوم عبیدالله سه دیگرفثم چهارم معبد ينجم عبدالرحمن

ص: 380

وقبور ایشان سخت از یکدیگر دورافتاده است عبدالله که مردی عالم بود در طایف مدفونست و عبیدالله را که بسخاوت سمر گشت در مدینه بخاك سپردند و قبر قثم در سمرقند است و مدفن معبد در افريقيه مغرب و خوابگاه عبدالرحمن در شام است و آن قثم را که ابوجعفر منصور حکومت مدينه داد و معروف بجود وسخا بود پسر عباس بن عبيد الله بن عباس بن عبدالمطلب است و این شعر ابن مولی در مدح او گوید :

أعفيت من کور و من رحلة*** يا ناق إن أدنيتني من قثم

في وجهه نورٌ وفي باعه طولٌ*** و في العرنين منه شمم

خبر یافتن على (علیه السّلام) از قتل وغارت بسر ارطاة دربلاد و رسیدن عبيد الله بن عباس وسعيد بن نمران از یمن

از پس آنکه خبر قتل و غارت بسر ارطاة در حضرت امیر المؤمنين سمر گشت عبيد الله بن عباس وسعيد بن نمران نیز از راه برسیدند و صورت حال را بعرض رسانیدند امير المؤمنين (علیه السّلام) ایشان را خطاب فرمود که چه جبان و بددل مردم که شما بوده اید شما را چه افتاد که از بُسر ارطاة روی برتافتید و با او قتال ندادید؟ سعید عرض کرد يا امير المؤمنین گاهی که بُسر سر راه باما نزديك كرد من با عبيد الله بنشستیم و مجلس را از بیگانه بپرداختیم و گفتم ابن عم تو از تو از من نپذیرد که بی آنکه با بسر ارطاة طريق مبارزت و مبارات سپریم روی برتابیم گفت مارا با او نیروی مبارزت و مناجزت نیست با اینهمه من ازینگونه جلادتی کردم، مردم یمن با من نهائي دند ناچار راه کوفه پیش داشتیم و حاضر حضرت شدیم أمير المؤمنين (علیه السّلام) در خشم شد بفرمود تا منادی کردند و مردم در مسجد انجمن شدند و آن حضرت از تثاقل وتوانی مردم در کار جهاد سخت تنگدل بود پس بر منبر صدود فرمود و این خطبه را قرائت کرد.:

مَا هِيَ إِلاَّ اَلْكُوفَةُ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلاَّ أَنْتِ تَهُبُّ أَعَاصِيرُكِ فَقَبَّحَكِ اَللَّهُ! وَ تَمَثَّلَ :

ص: 381

لَعَمْرُ أَبِيكَ اَلْخَيْرِ يَا عَمْرُو إِنَّنِي*** عَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا اَلْإِنَاءِ قَلِيلِ

ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ:أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اِطَّلَعَ اَلْيَمَنَ وَ إِنِّي وَ اَللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلاَءِ اَلْقَوْمَ سَيُدَالُونَ مِنْكُمْ بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمَامَكُمْ فِي اَلْحَقِّ وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي اَلْبَاطِلِ وَ بِأَدَائِهِمُ اَلْأَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ وَ بِصَلاَحِهِمْ فِي بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ فَلَو اِئْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلاَقَتِهِ.

اَللَّهُمَّ إِنِّي قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونِي وَ سَئِمْتُهُمْ وَ سَئِمُونِي فَأَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ أَبْدِلْهُمْ بِي شَرّاً مِنِّي اَللَّهُمَّ مِثْ قُلُوبَهُمْ كَمَا يُمَاثُ اَلْمِلْحُ فِي اَلْمَاءِ أَمَا وَ اَللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِكُمْ أَلْفَ فَارِسٍ مِنْ بَنِي فِرَاسِ بْنِ غَنْمٍ .

هُنَالِكَ لَوْ دَعَوْتَ أَتَاكَ مِنْهُمْ*** فَوَارِسُ مِثْلُ أَرْمِيَةِ اَلْحَمِيمِ

میفرماید جز بلدۀ كوفه در تحت فرمان من نیست و حل و عقد من بر آن بلد مقصور است با اینهمه ای کوفه اهل توبيك زبان ويك رأی نیستند خداوند ترازشت گرداناد آنگاه از آن شعر که بدان تمثل فرمود آنها می دارد که بهرۀ من از خلافت ودعوت مردم بهدایت باندازۀ آن چربی و چرکیست که بعد از اکل در بن أناء و اقداح بجای ماند از پس آن فرمودای جماعت بمن رسید که بسر [بن ابی] ارطاة مملکت یمن را فرو گرفت سو گند با خدای چنان می بینم که این قوم دولت و مملکت شما بدست گیرند چه ایشان برطریق باطل خود اتفاق و اجتماع دارند و شما در راه حق خود متشتت ومتفرقید و ایشان امام خودرا که بر باطل است اطاعت کنند و شما در

ص: 382

امام خویش که بر حق است عاصی شوید و ایشان ادای امانت کنند و شما خیانت کنید و ایشان باصلاح در بلاد خويش مشغولند و شما با فساد در بلاد چنان باشید که اگر یکتن از شما را بر کاسۀ چوبين امين کنم بند و علاقه آنرا بر گیرید.

آنوقت فرمود : ای بار خدای من از این جماعت ملول شدم و ایشان از من ملول گشتند و من از ایشان سیر شدم و ایشان از من سیر گشتند پس مرا قومی بهتر از ایشان عطا فرما و ایشان را حاکمی شریر برگمار ! ای خدای من قلوب ایشان را بگداز چونان که نمك آندر آب گداخته گردد در خبر است که هنگامی که امیر المؤمنين (علیه السّلام) این خطبه میفرمود حجاج بن یوسف ثقفی از مادر متولدشد باز فرمود : هان ای مردم دوست داشتم که بجای شما هزار سوار از بني فراس بن غنم بن تغلب بن وائل داشتم که در شمار قبایل بنی تمیم اند و تمثل بشعر جندب هذلی جست و آن شعری چند است که خطاب میکند بزنی که ام زنباع کنیت دارد که برخیز بمیان قبیلۀ بنی تمیم رویم و استعانت بدیشان جوئیم و مطلع آن اشعار این است :

ألا يا أُمَّ زنباع أقيمي*** صدور العيس نحو بنی تمیم

سفر کردن حارثة بن قدامه بفرمان امیر المؤمنین علی علیه السلام بجانب یمن برای مدافعه ومقاتله بسر ارطاة

چون امير المؤمنين على (علیه السّلام) مردم کوفه را بدانگونه خطبه کرد و فراوان نکوهش و سرزنش فرمود از میانه حارثة بن قدامة السعدی برخاست و عرض کرد یا امير المؤمنين فرمان ترا چند که روان در کالبد و توان در تن است کمر بر میان بسته دارم بهر چه فرمان کنی غایت مجهود خویش بذل کنم ورضای ترا بهر فريضه مقدم دارم امير المؤمنين (علیه السّلام) راکلمات او پسنده افتاد فرمود همیشه خاطر خویش را با تو خشنود داشته ام و بهر کار که گماشته ام عاقبت آن مجهود افتاده اکنون ترا بجانب یمن باید رفت و بسرارطاۃ را دفع باید داد .

پس از دلیران کارزار دوهزار سوار ملازم رکاب او ساخت و فرمود ای حارثه

ص: 383

در پیدا و پنهان از خدای بترس وطريق زهد و تقوی از دست باز مده و چشم بر فضل خداوند و کرم پروردگار میدار و چون ببلاد یمن در آمدی گوش دار که مردم را از خود بیم ندهي وقليل و كثير ازهیچکس مأخوذ نداری واهل ذمت وجزاهل ذمت را بناواجب از خویش نرنجانی حارثه عرض کرد «سمعاً وطاعةً» ، و بسیج راه کرد و از کوفه خیمه بیرون زد و نخستین ببصره آمد و از آنجا از راه حجاز آهنگ پهن نمود.

بسرارطاة که بدستیاری عیون وجواسيس نگران عراق بود و صورت می بست که لشکری در طلب او جنبش خواهد کرد ناگاه او را آگهی بردند که حارثة بن قدامه در میرسد بسرارطاة چون این بشنید بترسید و از یمن خیمه بیرون زد و از حال حارثه پرسش همیکرد و او را بهر جانب دانست بجانب دیگر همی گریخت بالجمله حارثه عنان ریز تا یمن بشتافت شیعیان عثمان از چپ و راست بگریختند و شیعیان علی(علیه السّلام) بروی گرد آمدند و از قفای بسر بشتافت و بُسر بقدم عجلت و شتاب باراضی يمامه آمد و از جماعتی بیعت گرفت و ابن مجاعه وچند کس از مردم یمامه را با خود کوچ داده بشام برد.

همانا احمد بن اعثم کوفی گوید چون بسر بزمیں یمامه رسید عبيدالله بن عباس هزار سوار درهم آورد و از قفای او شتافت و او را دریافت و جنگ در پیوست و اورا دستگیر کرده سر از تن بر گرفت چون این خبر بحارثه رسید در وقتی که از دنبال بسر تاختن داشت خداوند را سپاس گذاشت و بجانب مكه مراجعت کرد و این خبر بنزديك من درست نباشد زیرا که بسر بعد از امير المؤمنين (علیه السّلام) نیز زنده بود چنانکه بشرح میرود.

بالجمله چون بسر بشام رسید ابن مجاعه ومردم یمامه را بنزد معو به حاضر ساخت و گفت فرمان کن تا ابن مجاعه را گردن بزنم معويه نپذیرفت و از ابن مجاعه بیعت بستد و اورا بقوم خود مراجعت داد آنگاه بسر گفت شکر میکنم خدای را که با این لشکر کوچ دادم و در بلاد و امصار عبور نمودم ودرشدن و آمدن دشمنان ترا بکشتم ودودمان ایشانرا برانداختم معويه گفت این کار تو نکردی بلکه خداوند

ص: 384

کرد و در این سفر بُسرسی هزار کس مردم را کشته بود و برخی را بآتش سوخته بود یزید بن مفرّغ این اشعار را در ین معنی انشاد نموده :

تعلّق من أسماء ما قد تعلّقا*** و مثل الّذي لاقى من الشّوق أرّقا

سقى منفخ الا کناف منبعج الكلى*** منازلها من مشرفان فشرّقا

إلى الشرف الأعلى إلى رام هرمز ***إلى قربات الشيخ من نهراربقا

إلى دست مارين إلى الشطّ كلّه*** إلى مجمع السلّان من بطن دورقا

إلى حيث يرقي من دجيل سفينة*** إلى مجمع النّهرين حيث تفرّقا

إلى حيث سار المرء بسر بجيشه*** فقتل بسر ما استطاع وحرّقا

در خبر است که بعد از امير المؤمنين (علیه السّلام) چون کار بر معاویه فرود آمد چنان افتاد که یکروزعبيدالله بن عباس و بسر [بن] أرطاة در مجلس معويه حاضر شدند عبیدالله روی با معويه کرد و گفت تو حکم دادی این لعين خبيث را که دو پسر مرا سر بر گیرد؟

گفت نفرمودم و دوست نداشتم که پسرهای تو مقتول گردد بسر در خشم شدوشمشیر از میان باز کرد و بنزد معويه افکند و گفت بگیر این تیغ را که بر میان من بستی و مرا امر کردی تا مردم را بکشتم چون بر آرزوی خود سوار شدی همی گوئی من خواستم و نفرمودم بگیر شمشیر خودرا سوگند بجان خودم شگفت مردی ضعیف وجبان که تو بودۀ مردیرا از بنی عبد مناف که من فرزندانش را در بکشتم امروز چون با شمشیر به بینی بترسی و از آنچه رفت بپرهیزی .

عبیدالله گفت ای معو به بسرخبيث لئیم چه کس باشد که تواند فرزندان مرا کشت سوگند با خدای خونخواهی نکرده باشم الاكاهی که پسران تو یزید وعبدالله را بجای فرزندان خود بکشم معویه بخنديد« وقال: وماذنب معوية والله ماعلمت ولا أمرت ولارضيت ولاهوبت و احتمل منه لشرفه و سؤدده» گفت معاویه و فرزندان معويه را چه گناه باشد سوگند با خدای من ندانستم و نفرمودم و راضی نبودم و دوست نداشتم* چون بسر مردی بزرگ و شریف بوداین کردار نابهنجار از وی بپذیر فتم * (1)

ص: 385


1- مابین دو ستاره ترجمه «و احتمل منه لشرفه و سودده» میباشد ولی اشتباه است** چه این جمله از کلام راوی است نه کلام معاویه و «احتمل» فعل ماضی است نه متكلم و معنی چنین است : ومعویه تهدید و سخن درشت و ناهنجار عبيد الله بن عباس راچون مردی شریف و ارجمند بود تحمل کرد و بنرمی پاسخ داد .

و امير المؤمنين (علیه السّلام) این دعا در حق بسر فرمود :

اَللَّهُمَّ إِنَّ بُسْراً بَاعَ دِينَهُ بِالدُّنْيَا، وَ اِنْتَهَكَ مَحَارِمَكَ، وَ كَانَتْ طَاعَةُ مَخْلُوقٍ فَاجِرٍ، آثَرَ عِنْدَهُ مِنْ طَاعَتِكَ، اَللَّهُمَّ فَلاَ تُمِتْهُ حَتَّى تَسْلُبَهُ عَقْلَهُ، وَ لاَ تُوجِبْ لَهُ رَحْمَتَكَ، وَ لاَ سَاعَةً مِنَ اَلنَّهَارِ. اَللَّهُمَّ اِلْعَنْ بُسْراً وَ عَمْراً وَ مُعَاوِيَةَ ، وَ لْيَحُلَّ عَلَيْهِمْ غَضَبُكَ، وَ لْتَنْزِلْ بِهِمْ نَقِمَتُكَ، وَ لْيُصِبْهُمْ بَأْسُكَ وَ رِجْزُكَ اَلَّذِي لاَ تَرُدُّهُ عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْمُجْرِمِينَ.

فرمود: ای بارخدای من بسرارطاة دین خود را بدنیا فروخت و پردۀ شریعت را بدرید وارتكاب محرمات کرد و اطاعت مخلوق را بر طاعت خالق گزیده داشت مرگ او را باز پس انداز تا گاهی که دماغ اورا از خرد بپردازی و مغزشرا پریشان

کنی و اورا از رحمت خود دور داری این بار خدای من بسر ارطاة و عمرو بن العاص ومعوية بن ابی سفیان را از رحمت خود دوردار و آتش غضب و نیران باس وزجر خود را بر ایشان فرودآر . .

بسر از پس این دعا فراوان نزيست که خداوند جنونرا بر وی مسلط کرد تا عقلش برفت سلاح ازو باز گرفتند و او همی فریاد کرد که مرا تیغی دهید تا بدان مردکشم چندان فریاد کرد و ازينسوی بدانسوی شد که اهل او شمشیری از چوب او را دادند و با آن تیغ همی حمله میکرد و اهلش با مرفق دفع میدادند بدینگونه متردد بود تا مرگش فرارسید و بناخوشتر وجهی جای پرداخت گویند آنچه بسر بحكم معويه در حجاز و یمن کرد متشابه است بدانچه مسلم بن عقبه بحكم یزیددر يوم حرّه در مدینه معمول داشت .

ص: 386

اکنون با سر سخن آئیم چون بسر [بن] ارطاة بشام گریخت و حارثة بن قدامه چندانکه بشتافت او را نیافت بجانب مکه مراجعت کرد و بشهر مکه در آمد و مردمانرا طلب کرد و در تمام خشم و غضب ایشان را مخاطب داشت و فرمود ای اهل مکه شمارا مفاد این آیت مبارك میدانم که خداوند جل جلاله می فرماید :

« «وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ »(1).

یعنی چون منافقان مؤمنان را دیدار کنند گویند ما ایمان آورده ایم و برادران شمائیم وچون با پیشوایان خود انجمن شوند گویند مادين خود را دست باز نداشته ایم با ایشان از در سخره واستهزا سخنی میرانیم هان ایمردم مکه این آیت مبارك در شأن شما فرودشده، مردم مکه چون شعله خشم و نيران غضب اورا نظاره کردند بر جان خویش بترسیدند و کلمه گفتند پس با امیر المؤمنين (علیه السّلام) تجدید بیعت کردند.

آنگاه حارثه ازمکه بطايف رفت و مردم طایف را نواخت و نوازش فرمود و از ایشان بیعت بستد وطريق يه ن پیش داشت و درمان کرد که لشکریان علف کسی را نچرانند و بکشتزارها عبور ندهند و بهردیه وبلده که میرسید از بهر امير المؤمنين(علیه السّلام) بتازه بیعت می سند و چون بیمن در آمد مردم را بگونه گون الطاف بنواخت وخاطر هیچکس نیازرد و هیچکس را نکشت الا چند تن يهود که پس از مسلمانی مرتد شدند ایشانرا بکشت و بسوخت چون از کار یمن بپرداخت بسوی مکه بازگشت و سه روز در آنجا اوتراق نمود آنگاه طريق مدينه گرفت مردم مدینه او را پذيره شدند و ستایش گفتند گفت ای اهل يثرب در میان شما جماعتی هستند که از آنچه بسر ارطاة کرده شمارا آماج سرزنش و نکوهش میدارند سوگند با خدای اگر ایشان را بشناختم نخستين بكيفر ایشان پرداختم اگر ازین پس شناخته کردند هم مکافات کردار خویش ببیند از مردم مدينه نیز بیعت بستد و بجانب كوفه کوچ داد، بعد از

ص: 387


1- سوره بقره، آیه 14.

طی طریق حاضر حضرت امیر المؤمنين (علیه السّلام) شد و از آنچه رفته بود بعرض رسانید امير المؤمنين (علیه السّلام) کردار او را بستود و او را مورد الطاف و اشفاق فرمود .

ذكر [نسب و] نژاد معوية بن ابی سفیان بن حرب

چنان صواب نمود که بعد از شرح حال بسر بن ارطاة نسب و نژاد معويه شناخته گردد، موافق روایت ابن ابی الحدید و حدیث علمای سنت و جماعت از جمله زمخشری که از اجله علمای عامه و عالم انساب عرب وفحل علم تاریخ و ادب است در کتاب ربيع الابر ارمرقوم داشته که معویه را بیرون ابوسفیان با چهار پدر نسبت کرده اند نخستین مسافر بن ابی عمرودویم عمارة بن ولید بن مغیره سه دیگر عباس بن عبد المطلب چهارم صباح و او مردی مزدور بود و گاهی از برای ابو سفیان کاری بپای میبردو دست مزد می ستد چون ابوسفیان مردی نکوهیده اطوار و زشت دیدار و قصير و نادلپذیر بود و از آنسوی صباح جوانی و سیم و جسیم و توانا و دلارا بود دل هند بسوی او مير فت و مضاجعت اورا میجست لكن مکروه میداشت که اورا بسرای خویش در آورد و در فراش خویش دعوت کندلاجرم از خانه بیرون میشد و در کوه اجياد (1) ازمردم کناری میگرفت و بکنار صباح در ميرفت عتبة بن ابی سفیانرا از صباح داشت و پدر معویه رانیز جماعتی صباح دانند حسان [بن] ثابت درینمعنی گوید :

لمن الصبيّ بجانب البطحاء ***: في الترب ملقىّ غير ذی مهد

تجلت به بيضاء آنسة*** من عبد شمس صلبة الخدّ

تسعى إلى الصبّاح معولة*** یا هند إنّك صلبة الحرد

فاذا تشاء دعت بمعطرة*** یزکي بها يا أوّه الهند

غلبت على شبه الغلام و قد*** بان السواد لحالك الجعد

أشرت لكاع و كان عادتها*** دق المشاش بناجد جلد

ص: 388


1- اجياد نام کوهی است در مکه و بدین جهت اجياد خوانده شده که جایگاه ایلخی تبع بوده است .

و هم در زنای هندو هجای او گوید :

لمن سواقط صبيان مسقّطة*** بانت تفحّص في بطحاء أجياد

باتت تفحّص ما كانت قوابلها*** إلّا الوحوش و إلاحيّة الوادي

فيهم صبيّ له أُمّ لها نسب*** في ذروة من ذوي الاحساب آباد

تقول وهناً وقدجدّ المخاض بها*** ياليتني كنت أرعى الشول للغاد

قد غا دروه لحرّ الوجه منعفراً*** وخالد و أبوه سيّد النادي

وهند از آن پیش که در حباله نکاح ابوسفیان در آید زوجه فاکه بن المغيرة

المخزومی بود و متهم شد بصفت زنا پدرش عتبه و شوهرش فاکه و جماعتی از قریش اورا بنزد کاهنی بردند تا حکومت کند و ما اینقصه را در جلد دویم از کتاب اول ناسخ التواریخ بشرح نگاشتیم دیگر تکرار نخواهیم پرداخت .

و اکنون باز میگردیم بذکر نسب معویه. بحكم «الولد للفراش» ، هو معوية بن أبي سفيان بن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قُصیّ ، کنیت معويه ابوعبدالرحمن است و کنیت صخر ابو سفیان و مادر معویه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف است عتبة بن ابی سفیان و معاویه از يك مادرند و مادر ایشان هند است اما پسرهای دیگر ابوسفیان مانند یزید و دیگر محمّدودیگر عنبسه و دیگر حنظله و دیگر عمرو از مادرهای متعددند رئیس قبیله بنی عبدشمس پدر هند عتبة بن ربیعه بود چون عتبه در جنگ بدر چنانکه در کتاب رسول خدای بشرح رفت مقتول شد ریاست قبیله بابی سفیان رسید . و ابوسفیانر اصاحب عير گفتند از بهر آنکه چون با قافله قریش از شام بجانب مکه میرفت آگاه شد که لشکر رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) آهنگ نهب وفتل قافله دارند راه قافله را بگردانید و از سواحل بحر بمكه رسانید و عتبه را صاحب نقير گفتند از بهر آنکه چون شنید اصحاب رسول خدای فصد قافله کرده اند مردم را برای حفظ قافله فراهم آورد ورئیس جيش نافر بن عتبه بود و از آن پس در میان عرب مثل شد و از برای گوشه گیران و آنانکه حامل خیر و شری نباشند گویند

ص: 389

«لافي العير ولافي النفير» (1)

در خبر است که در ایام سلطنت عبدالملك يكروز عبدالله ابن یزید بن معویه نزديك برادرش خالد بن یزید که معروف بصنعت کیمیاست آمد و گفت ای برادر دل یکی کرده ام که ولید بن عبدالملك را بكشم خالد گفت این چه سخنست پسر خلیفه و ولیعهد اورا از بهر چه خواهی کشت ! گفت خیل من بر او گذشت کس بدیشان فرستاد و ایشان را براند و مرا تصغیر کرد خالد گفت باش تا من اصلاح ذات بين کنم و بنزديك عبدالملك آمد گاهی که ولید نیر حاضر بود عبدالملك سر در زیر داشت خالد گفت ای امیر فرزند تو ولید حشمت ابن عم خود را نگاه نداشته و او را تصغیر کرده دل او را باز باید جست عبدالملك سر برداشت و گفت : .

« إِنَّ اَلْمُلُوكَ إِذٰا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهٰا وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهٰا أَذِلَّةً وَ كَذٰلِكَ يَفْعَلُونَ » (2)

میفرماید چون پادشاهان در دیهی داخل شوند کار آن دیه دیگر گونه گردد بزرگان خوار کردند و عزیزان ذایل شوند کنایت از آنکه چون حشمت ولید ظاهر گردد مكانت عبدالله ساقط شود و ازین تنگدل نباید بود خالد در پاسخ گفت :

«وَإِذَا أَرَدْنَا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا فِيهَا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِيرًا »(3)

خداوند تبارك وتعالی میفرماید چون بخواهیم اهل بلدی را بکیفر بیفرمانی هلاك كنيم بزرگان و صاحبان ثروت و نعمت آن بلد را بفرمائیم تا اطاعت پیغمبر خویش کنند و ایشان عصیان ورزند ومستوجب عذاب شوند لاجرم ایشان را از بیخ

ص: 390


1- شاعر گويد : اذا ما فصلت عليا قريش*** فلافي العير أنت ولاالنفير
2- سورۀ نمل آیه 34
3- سوره اسراء آیه 16.

وبن براندازیم؛ عبدالملك گفت يا خالد آیا بحمایت عبدالله بامن از در لجاج احتجاج میکنی و حال آنکه دوش بر من در آمد وزبان خویش را ازهفوات و غلطات نگاه نتوانست داشت؟ خالد گفت : آیا بحمایت ولید [بامن] سخن میکنی و حال آنکه در ادای سخن از عبدالله فزونی نتواند داشت ؟ عبدالملك گفت « إن كان الوليد يلحن فانّ أخاه سلیمان» ، اگر ولید را در کلمات لحني وغلطی افتد برادری رطب اللسان چون سلیمان دارد خالد گفت :

«إن كان عبدالله يلحن فان أخاه خالد»، اگر عبدالله کژمژ(1) زبانست برادری فصیح البيان چون خالد دارد .

اینوفت ولید روی باخالد کرد و گفت وای بر تو خاموش شو «فوالله ما تعدّ في العير ولافي النفير» چندین زنخ مزن تو مرد خامل الذكر بینام و نشاني ، خالد با عبدالملك گفت يا أمير المومنین گوش دار پس روی با ولید کرد و گفت وای بر تو صاحب عبر از سوی پدر جد من ابو سفیان است و صاحب نفیر از سوی مادر جد من عتبة بن ربیعه است خوب بود بگوئی «عنيمات و نخیلات (2) والطائف ورحم الله عثمان ، تا سخن بصدق کرده باشی .

وخالد ازین کلمات روی سخن با حکم بن ابی العاص داشت که نسب ولید

بدو پیوسته میشود بدینگونه: ولید بن عبدالملك بن مروان بن حکم بن ابی العاص.

همانا حکم بن ابی العاص را که مردی منافق بود چنانکه ازین پیش بشرح رفت رسول خدا او را نفی بلد فرمود و او بطائف رفت و در آنجا چند درخت رز بخرید و چند گوسفند در هم آورد و گوسفندان را خود شبانی می نمود و بشیر گوسفندان و انگور رزستان کار معیشت راست میکرد.

ص: 391


1- کسیکه زبانش بکامات درست و فصیح روان نشده باشد •
2- صحیح مطابق نسخه نهج حدیدی ج1 ص 112 « حبيلات» ، است جمع حبيلة که آنهم تصغير حبله است یعنی درخت رزچنانکه مؤلف ترجمه فرموده .

و بعد از رسول خدا چون امر خلافت بر ابو بكر فرود آمد عثمان خواست حكم را باز مدينه آورد از در شفاعت بنزد ابوبكر آمد و چندانکه ضراعت نمود اجابت نفرمود چون نوبت بعمر رسید نیز در نزد او شفیع شد و پذیرفته نگشت چون خود بر مسند خلافت نشست حکم را بمدینه آورد و پسرش مروانرا بوزارت برداشت وخالد بن يزيد وليد بن عبدالملك را بدین قصه شناعت و سرزنش نمود

بالجمله بنی امیه دوصنف اند یکی را اعیاص و آن دیگر را عنابس گویند عاص وابو العاص وعيص و ابو العيص را اعیاص خواند و حرب و ابو حرب و سفيان وابو سفیانرا عنابس گویند عثمان بن عفان و بنی مروان از اعیاص اند و معويه و فرزندانش از عنابس اند و این دو صنف را در تفضيل خود با آن دیگر سخن بسیار است .

والجمله بروایت ابن ابی الحدید و علمای عامه هند بزنا و فحشا، معروف بودومعويه وعقبه پسران ابوسفیان نبودند .

ص: 392

فهرست کتاب صفين

دنباله کتاب صفين

عنوان صفحه

مبارزت عبدالرحمن بن خالد بن ولید و ارجوز، سرهنگان سپاه ...2

مبارزت عمروعاص وجنگ انبوه میان لشکر شام و عراق...5

حمله امير المؤمنين (علیه السّلام) و آهنگ فرار معويه...7

متمثل شدن معويه بشعر عمرو بن إطنا به و استقامت کردن او...9

شعر حارث بن نضر جشمی در تحريض عمروعاص بجنگ علی (علیه السّلام)...11

رزم امير المؤمنين (علیه السّلام) باعمروعاص و کشف عورت کردن عمرو...13 سرزنش معويه عمروعاص را بر کشف عورت وسخنان آندو...15

قویدل ساختن معويه بزرگان سپاه شام را برای جنك بالشكر عراق...16

مکالمه معويه با بزرگان سپاه...17

نامه معوية بن خديج باشعث وجواب نامه او...19

مناظره عتبة بن ابی سفیان با اشعث واشعار نجاشی شاعر...21

مناظره نعمان بن بشير باقیس بن سعد بن عباده وجواب گفتن او...23

نامه عمروعاص با بن عباس در تشویق او بصلح وسازش...25

پاسخ ابن عباس بنامه عمر وعاص وشناعت بر او...27

نامه معويه بابن عباس بمنظور کوشش در صلح...29

پاسخ ابن عباس بنامه معويه واندوهگین شدن او...31

سرزنش معويه سران سپاه راو شعر ولید بن عقبه در پاسخ او...33

رسالت عمرو بن عاص و جمعی از بزرگان سپاه شام بنزدعلی«(علیه السّلام)»...34

سخنان على (علیه السّلام) در تشریح علت جنك...35

سخنان بزرگان شام در محضر علي (علیه السّلام) وسیاه عراق...37

مقاتلت معويه . بعد از یأس از مصالحه باسپاه امیر المؤمنين...38

ص: 393

نکوهش معويه بر انصار وجوابدادن مسلمة بن مخلد بدو...39

خطبه واشعار قیس بن سعد در نکوهش معويه وعزم معاویه بر نکوهش انصار...40

کشتن عكبر بن جدیر عوف بن مجزاة راو تاختن تا سراپرده معويه...41

ارحوزه عكبر بن جدیر در بازگشت از سراپرده معويه...43

دعوت کردن على(علیه السّلام) معويه را بمبارزت تن بتن وامتناع او...45

کشته شدن عروة بن داوددمشقی بدست علی (علیه السّلام) و اشعاری در مرثیه او...47

مبارزه علی(علیه السّلام) با پسر بن ارطاة وكشف عورت کردن بسر...49

اشعار نضر بن حارث درسرزنش عمروعاص وسر ارطاة...51

سخنان معويه با سران سپاه و نکوهش آنها بر فرار...53

مناظره عتبة بن ابی سفیان با جعدة بن هبيره...55

مبارزت آندو و فرار عتبة بن ابی سفیان...57

اعلام فرمودن امير المؤمنين معويه را برای جنك انبوه...59

خشمناك شدن معويه از اشعار پسر ضحاك و نامه او بخدمت على (علیه السّلام)...61

پاسخ دادن على (علیه السّلام) بنامه معويه و نکوهش براو...63

سرزنش عمر وعاص معويه را واشعار او...65

خطبه علی(علیه السّلام) در تحریض و ترغیب لشکر بجنك و جانبازی...67

جنك واپسين صفین که آنرا ليلة الهریر گویند در صفر سال 38 هجری... 69 سخنان اشتر نخعی در تحريض لشکر بجنك ...71

حمله سپاهیان عراق و شام با نبوه یکدیگر و کشته شدن جمعی از طرفين...73

مبارزه قبیله عك وهمدان وعدد کشته های آنان...75

کشتن اشتر نخعی چند تن از مبارزین لشکر شام را ...77

مناجات علی (علیه السّلام) در میدان جنك وطلب نصرت از پروردگار...79

جنك واپسين ليلة الهریر و کشته شدگان طرفین...81

سخنان على (علیه السّلام) در صبح ليلة الهریر و تشویق سپاه بحمله آخرين...83

ص: 394

ذکر خدیعت عمروعاص در رفع مصاحف سال 38 هجری...85

خطبه اشعث بن قیس در اجابت اهل شام بصلح...87

پدید شدن اختلاف کامه در سپاه عراق...89

سخنان بزرگان سپاه عراق در موضوع صلح وجنك...91

اشعار شعرای عراق و اختلاف رأي آنان...93

باز خواندن امير المؤمنين (علیه السّلام) اشتر نخعی را از مقاتلت باسپاه معويه...94

یاغی شدن برخی از سپاه عراق بر علی(علیه السّلام) آنها که خوارج شدند...95

گفتگوی اشتر نخعی و اشعث کندي وخشمناك شدن اشتربراو...97

نامه معويه بعلي (علیه السّلام) در امر صلح و سازش...99

پاسخ علی(علیه السّلام) بنامه معويه...101

نامه على (علیه السّلام) بعمر وعاص و پاسخ او...103

ذکر متفق شدن سپاه شام و عراق در اختیار حکمین...104

حديت سويد بن غفله از پیغمبر اکرم و خبر دادن از تحكيم حكمين ضالين...105

حاضر ساختن مردم عراق ابوموسی اشعری را برای تقریر حکمین...107

اشعاری در تحکیم حکمین از شعرای عراق و شام...109

سخنان على (علیه السّلام) در شکایت از سپاه عراق...111

سخنان طرفین در مواد و عنوان صلحنامه...113

سخنان عبد الله بن سوار وخشمناك شدن اشتر نخعی براو...115

متن صلح نامه ایکه در صفین نگاشته شد...117

اسامی کسانیکه ذیل صلحنامه را از طرفین گواهی کردند...119

ترجمه صلح نامه بفارسی...121

قرائت کردن اشعث متن صلحنامه را بر طرفین...123

خروج جمعی از سپاه عراق از تحکیم حكمين و گفتن «لا حكم الالله»...125

سخنان على (علیه السّلام) در نکوهش آنان که عهد صلح را شکستند و تمجید اشتر نخعی ...127

ص: 395

مقرر شدن صلح بين طرفين و آزاد ساختن على (علیه السّلام) اسیران شام را ...139

فرار زید بن عدی بن حاتم طائی بنزد معوية...130

کشتن زید بن عدی مردی از سپاه عراق را بخونخواهی خال خود واشعار او...131

برخی از اشعاری که در جنك صفين سروده شده است...133

ذکر مراجعت امیر المومنین «(علیه السّلام)» از صفين بكوفه ومعوية بشام...134

مهیا شدن ابوموسی اشعری وعمروعاص برای رفتن بدومة الجندل...135

سفارش سپاهیان عراق بابوموسی که از عمر و فریب مخور...137

بازگشت على (علیه السّلام) بكوفه از غير آنراهی که بصفین شده بود...139

عبور امیر المؤمنين (علیه السّلام) بكورستان خبّاب بن الارتّ و برخی از قبائل...141

ذکر رسیدن عمرو بن العاص و ابوموسی بدومة الجندل...142

نامه على (علیه السّلام) بعمروعاص و اندرز او که از ستمکاران جانبداری مکن...143

دعوت عمر بن سعد پدرش را برای حضور در حکومت بامید خلافت...145

نامه على (علیه السّلام) در پاسخ نامه ابوموسی اشعری...14

گفتگوی عمروعاص و ابوموسی اشعری و مشورت آندو...149

فریب دادن عمروعاص ابوموسی اشعری را...151

خلع کردن ابوموسی علی(علیه السّلام) و معويه را از خلافت...153

خلع کردن عمر وعاص على(علیه السّلام) را از خلافت و اثبات کردن معويه را...155

اشعاری در شأن حكمين ضالين...157

مطلع شدن علي (علیه السّلام) از رأي حكمين و نفرین کردن آنهارا...159

ذكر تحقيق امير المؤمنین (علیه السّلام) در معنی قضا و قدر وخاتمه کتاب صفین...160

معنی قضا وقدر طبق اصطلاح حکما و فلاسفه...161

فرمایش على (علیه السّلام) در معنی قضا و قدر و ترجمه آن...163

اشعار مرد سپاهی در ستایش آنحضرت...165

سخن مؤلف كتاب در پایان کتاب صفين...167

ص: 396

فهرست کتاب خوارج

کتاب خوارج

عنوان

صفحه

على(علیه السّلام) بعمال و کارگزاران خود در موضوع جنك وصلح صفین ...169

تدبیر کردن معویه برای اطلاع واستحضار امر خویش از امير المؤمنین ...170

خبردادن جاسوسان معويه ازمرگ اورسخن (علیه السّلام)...171

ذکر غارت ضحاك بن قيس فہری نواحی کوفه را...172

نامه معويه بقبائل شام و دعوت کردن آنهارا بجنك...173

غارت بردن ضحاك بن قيسن بر نواحی عراق...174

خطبة امير المؤمنین در سرزنش سپاه عراق ...175

رفتن حجر بن عدی بدنبال ضحاكو فرار او را...177

خطبه ضحاك بن قیس در موقع امارت کوفه...179

طلب کردن عبدالله بن عمر و چند کس دیگر عطای خودرا از امیرالمؤمنین ...181 احتجاج امير المؤمنين با سعد بن ابی وقاص...183

عقیده علی بن ابیطالب در بارۀ عثمان وقتل او...186

شرح حال عقیل بن ابیطالب وذکر حدیدۀ محماة و مقالات او بامعويه...186

نقل سخن على (علیه السّلام) در موضوع حديدۀ محماة از نهج البلاغه...189

برخی از احوالات عقیل بن ابیطالب و سخنان او با معويه...191

نقل حديده محماة اززبان عقیل بن ابیطالب ...193

غارت بردن عبدالرحمن بن اشتم بفرمان معويه در اراضی جزیره...193

نامه على (علیه السّلام) بكميل بن زیاد و نکوهش او...195

ذکرارتداد بنی ناجیه و غلبه معقل بن قیس بر ایشان...197

نسب بني ناجيه و اینکه آنها از قریش هستند یا نه ؟...199

مخالفت خریت بن راشد و خروج او از فرمان علی (علیه السّلام)...201

ص: 397

نامه على (علیه السّلام) بعمال خود و استطلاع از امر خريت بن راشد...203

دستور دادن آن حضرت زید بن حفصه را بتعقیب خریت...205

پیکار زیاد بن حفصه باخریت بن راشد واصحاب او و فرار آنها...207

نامه آن حضرت بزيادبن حفصه دائر بمراجعت او...209

ذکر سفر کردن معقل بن قيس بجانب اهواز در طلب خریت...211

پیکار معقل بن قيس و شکست خريت واصحاب اوو فرار آنها...213

قرائت نامه علي (علیه السّلام) بر اصحاب خریت وتوبه برخی از آنان...215

پیکار مجدد معقل بن قیس و کشته شدن خریت واصحاب او...217

ذکر خریداری مصقلة بن هبيره اسیران را از معقل...219

نامه على(علیه السّلام) يمصقلة بن هبيره دائر بارسال قیمت اسیران...219

نامه دوم على (علیه السّلام) بمصقله و فرار او بجانب معويه...221

اشعار نعیم بن هبيره راجع ببرادرش مصقله...223

مكتوب حصین بن منذر بمصقله و پاسخ او ...225

حدزدن امير المؤمنين (علیه السّلام) نجاشی شاعررا و گريختن او بنزديك معويه...226

شراب خوردن نجاشی در روز ماه رمضان وحدخوردن او...227

رنجیدن قبیله نجاشی و فرار او باطارق بن عبدالله بشام...229

سخنان طارق در مجلس معویه در ستایش على (علیه السّلام)...230

ذکر ایالت محمد بن ابی بکر در مملکت مصر از جانب امير المؤمنين...231

متن فرمان علی(علیه السّلام) و حاکم ساختن او را در مصر...233

رفتن محمّد بن ابی بکر به در و خطبه او در میان مردم...235

متن عهدنامه علی(علیه السّلام) محمد بن ابی بکر و سفارش او در امر حکومت ...237

ترجمه عهد نامه آنحضرت...243

مشورت معويه با اصحاب خود در فتح مصر ودفع محمّد بن ابی بکر...245

ص: 398

شکست خوردن سپاه محمّد بن ابی بکر از معوية بن خديج...251

فرمان دادن على (علیه السّلام) اشتر نخعی را بایالت مصر ...253

نامه آنحضرت بمصریان. واطلاع دادن آنها از چگونگی سقیفه بنی ساعده...255

ذکر کتاب عهدنامه امير المؤمنين «(علیه السّلام) » از برای اشتر نخعی...256

سفارش آن حضرت بخویشتن داری...257

بلطف ومدارا وتواضع وعفو ...259

بانصاف در امور عامه رعيت...261

بپرهیز از بدگویان و عیب جویان...263

بطردستمکاران و جلب پرهیزکاران...264

بنیکوکاری و نقض نکردن سنن صالحه...265

بمراعات کردن حقوق طبقات مختلفه...267

در امور لشکر و سرداران سپاه...269

در انتخاب قاضی ومراعات حال او...273

در مراعات حال کارمندان و کارگزاران...274

در رسیدگی بامر خراج و اصلاح حال اهل خراج...276

در رسیدگی بامور نویسندگان...277

در رسیدگی بامور تجار وممانعت از احتكار...279

در رسیدگی بامور مساكين وتأدیه حق آنان...281

در رسیدگی بامور حاجتمندان وضعيفان...283

بتعاهد امر صلاة ومواظبت جماعت ...284

باینکه بارعام داده وحاجب و در بان مگذار ...285

باینکه دست دوستان و اقوام خود را در کارها آزاد مگذار...287

باینکه معاهدات صلح خود را کاملا رعایت کن ...289

ص: 399

سفارش آنحضرت که از خونریزی بپرهيز ومظالم رعیت را بر گردان ...298

در پرهیز از عجب و خودپسندی و تحکم و عجله در قضاوت ...292

در پرهیز از خشم و غضب و پایان عهد نامه...293

سفر کردن اشتر نخعي بجانب مصر و شهادت او در شهر قلزم...294

مسموم شدن اشتر نخعی در سفر مصر بدست جاسوس معويه...295

اندوه على (علیه السّلام) بر مالك اشتر و ستایش آن حضرت از او...297

ذکر شہادت محمد بن ابی بکر و غلبه معوية بن ابی سفیان در مصر ...298

نامه على (علیه السّلام) بمحمد بن ابی بکر و دلجوئی ازاو...299

نامه معويه وعمر وعاص بمحمد بن ابی بکر و تهدید آنها و جواب او...301

استمداد محمّد بن أبي بكر از على (علیه السّلام) واطلاع دادن از سیاه معويه...303

سفارش على (علیه السّلام) بمحمد بن ابی بکر باستقامت و پایداری...305

بسیج کردن آن حضرت سپاه عراق را بكمك مصریان و عدم اطاعت آنها...306

خطبه آن حضرت در شکایت از اصحاب و نکوهش آنان...307

پیکار لشکر محمّد بن ابی بکر بالشكر عمروعاص و شکست آنان...309

شهادت محمّد بن ابی بکر وسوختن جسداو...311

خطبه على (علیه السّلام) تأسف آنحضرت از فتح مصر و شهادت محمد...313

نسب محمّد بن ابی بکر و اینکه اوربيب على (علیه السّلام) بود...315

نامه على (علیه السّلام) با بن عباس و اطلاع دادن اور ااز فتح مصر و شهادت محمّد ...317

پاسخ ابن عباس بخدمت حضرت وعرض تسلیت...318

نامه على (علیه السّلام) در گزارش کارهای خود از ابتدای حکومت اسلامی...319

ابتداي نامه دائر ببعثت خاتم انبیاء ودوران جاهلیت...321

گزارش رحلت رسول اکرم (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) و بیعت مردم با ابو بکر...322

گزارش خلیفه شدن عمر بفرمان ابو بکر وسپس خلافت را بشوری افکندن ...324

ص: 400

گزارش کشته شدن عثمان و اصرار مردم در بیعت باعلي (علیه السّلام)...326

گزارش عهدشکستن طلحه و زبیر وپدید آمدن جنگ جمل...327

گزارش جنك صفين ومنتهی شدن بعقد صلح...329

گزارش از جنك نهروان با خوارج...331

نکوهش کردن سپاه آنحضرت را بسستی و توانی در راه حق...333

توصیه آن حضرت سیاهیان را با طاعت و اتفاق ...335

مكتوب على (علیه السّلام)، بقثم بن عباس برای تقویم حج مسلمانان...337 فرستادن معاویه یزید بن شجره را بمکه برای بیعت گرفتن...339

نامه على (علیه السّلام) بقثم بن . عباس دائر . بارسال كمك...341

رضا دادن قثم بن عباس و یزید بن شجره بامامت شيبة بن عثمان...343

غارت بردن عبدالله بن عامر الحضرمی از جانب معويه بشهر بصره...345

مشورت کردن معويه ازعمروعاص برای فتج بصره...347

سفارش معويه بعبدالله بن عامر حضرمی و ارسال باو بصره . . .349

قرائت نامه معويه برأهالي بصره واختلاف بنی تمیم وازد...351

پناه بردن زیاد بن عبيد بصيرة بن شيهان أزدی...353

خطبه زیاد بن عبید در میان قبیله أزد واستنصار از آنها...355

سخنان على (علیه السّلام) در نهی از مفاخرت بعشيره و قبیله و آباء...357

نامه على (علیه السّلام) بزياد بن عبید و سفارش در مراقبت...359

گزارش زیاد بن عبيد از غائله بصره بعلی (علیه السّلام)...361

نامه آن حضرت باهالی بصره و تهدید ووعيد آنها...363

حصاری شدن ابن حضرمی و هواخواهان او از بنی تمیم و آتش زدن آنها...365

ذکر مخالفت شیعیان عثمان بر عاملان على (علیه السّلام) در یمن...367

نامه آنحضرت بأهالي يمن و تهدید آنها بارسال لشكر...369

ص: 401

سرپیچی اهالی یمن از فرمان على (علیه السّلام)...371

سفر کردن بسر بن أرطاة بحكم معويه بجانب حجاز ومدينه ويمن...372

رسیدن بسر بن أرطاة بمدينه وتخويف أهالي آن...373

، ، بمکه و کشتن فرزندان عبيد الله بن عباس...375

نجات یافتن مردم تباله از شمشير نماینده بسر...377

رسیدن بسر بن ارطاة بيمن و کشتن شیعیان على (علیه السّلام)...379

خبر یافتن علی (علیه السّلام) از قتل وغارت بر ارطاة در بلاد...381

شکوای علی(علیه السّلام) از تقاعد وتخاذل سیاه عراق ... 382

سفر کردن حارثة بن قدامة بفرمان امير المؤمنين (علیه السّلام) بجانب يمن...383

فرار بسر از ترس لشكر حارثة بن قدامه بجانب شام و آمدن نزد معويه ... 385 نفرين على(علیه السّلام) بسر بن ارطاة را مبتلا شدن او...387

ذکر نسب و نژاد معوية بن ابی سفیان بن حرب...388

هجای حسان بن ثابت مادر معويه هند بن عتبه را ...389

قصه از ایام سلطنت عبدالملك بن مروان طرداً للباب ...391

ص: 402

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109