جزء اول از جلد سوم از کتاب ناسخ التواریخ
حضرت امیر المؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله عليه
تالیف : مورخ شهیر میرزا محمدمتقی لسان الملک سپهر
ناشر: موسسه مطبوعاتی دینی قم
خیابان ارم
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 1
این دیباچه را فرزند اعزار شد ارجمندمیرزا هدایت الله مستوفی دیوان اعلی تلفیق داده و از آنجا که این بنده را در تمامت بضاعت این جهانم اگر چند مزجاة است بهره مند بود خواستم تا در پاداش آن دیگر سرایم نیز بی نصيبه و قسمت نماند از این روی نگارش دیباچه را بدوحوالت نمودم وهي هذه
بسم الله الرحمن الرحيم
یکتا خدائی را ظهر سلطانه و بهر برهانه ستایش سزاست که بمشیت، شامله و قدرت کامله مراسم مآثر پیشینیان سلف را زواجر مسامع باز پسنيان خلف ساخت تا از فاتحة الكتاب الوهیتش آیت لمن الملك اليوم لله الواحد القهار تلاوت نماید و با معان و تحقیق صدق نسبت وحدانیتش را گردن نهند ، و از روی سویدای دل و جان اذعان و تصدیق فرمایند ، و بزرگی کبریائی را جلت عظمته وعظمت قدرته نیایش رو است که بحکمت بالغه و رحمت سابقه مواقع وقایع آثار ماضمين راقوارع سوا مع مستقبلين فرمود تا از مقدمة الكتاب دیمو میتش کلمت : کل شی هالك الاوجه را قرائت کنند ، وبادله عقلیه تحقق اضافت قیمومیتش را زانو زند و واجب القبول از بدیهیات اولیه شمارند و بدرگاهی پناه آورده ایم که عاقله عقول عشره راکمیت فکرت در شش جهت ساخت عظمت و جلالش اگر چند سد اسبه تازد پای مسیر در
ص: 2
عقده عقال اندازد ؟ و ببار گاهی پناهنده ایم که مدرکه ناطقه نفوس مفارقه را سفير كمان هر چند جولان کند و طفره در مسافت را مجوز شمارد در چهار خانه قدرت و کمالش در ششدر حیرت فرو ماند و از حيز خویش گامی بیرون شدن نتواند سبحان الله ندانم که با کدامین زبان ثنای تو گذارم و شکر تو آرم که برهر ثنایم ثنائی و بر هرشکرم شکری واجب نسازم كما قال على امير المؤمنين عليه صلوات الله رب العالمين .
من شكر الله سبحانه وجب عليه شكران شكر النعمة وشكر أن وفقه الله لشکره.
پس در خور و شایان چنان دانم که زبان بعجز و مسکنت همی بر گشایم و بفقر و فاقت خویش گواهی در دهم و شكر و ثنای بر تو را جز از تو بر تو نخواهم و صلوة افزون از حوصله بیان وتحیاتی بیرون از هندسه گمان آستان آسمان بنیانی را ارمغان است که بهین آموزگار آموختگان ازل است ، ومهين خداوندگار و خشوران کردگار لم يزل آنکه صحیفه صور ممکنات را ستوده دیباچه هبوبات است ، و قضیه اشکال موجودات را گزیده نتیجه مقدمات اولین صادر يست که تعینات اولیه را آخرين سبب اصلی است ، و پیشین سببی است که تشخصات ثانویه را نخستین علت غائی تام الصفاتی است که ذات ذو الجلال خدائی رامر آت جلال و جمال است کامل الذاتي است که صفات کمال کبریائی را آیات بروز كمال عدمي الإيجابی است که واجب الوجودش خوانند، ممکن الوجودیست که ضروری الوجودش دانند ، شهریاری است که در چار بالش لولاك لما خلقت الافلاك مربع نشینی ویرا سزد ، بختیاری است که در جهات شش سرير كنت نبياً و آدم بین المآء والطين مسند گزینی او رازیبد ، کامکاریست که جمال شاهد عیب احببت ان اعرف را تابش آفتاب و تجلیاتست ، نامداریست که محبوب لاریب فخلقت الخلق لکی اعرف را ریزش سحاب فيوضات اعني واقدموا قد خلوتسرای دنی فتدلی شاهد مشاهد وحدت سرای قاب قوسین او ادنی خاتم انبیا ، خواجه هردو سرا محمد مصطفی صلی الله علیه و اله و سلم
ص: 3
الطيبين الطاهرين
الذين هم دعائم الدين ، قوائم اليقين اولیاء الرحمن ادلاء الإيمان كلمات الله القارعة آيات الله البارعة انوار الله المقدسة مظاهر الله المنعكسة سيما ابن عمه وصهره و ظهیره وظهره وموضع سرير ته و ودیعته و عيبة علمه وحلمه، و ثبج اوداجه وودج اثباجه ، و شقيق اعرافه في اصلابه و دوحة اوراقه في اعقابه ، نقطة دوائر الابداع ، خاتمة زوايا الاختراع واسطة التكوين و التقويم ، رابطة الحادث بالقديم المرتدي رداء من اطاع علياً ادخله الجنة وان عصاني و المكتسی کساء من عصى علياً ادخله الناروان اطاعني ، المبشر ببشارة لولا على لما خلقتك، والمخاطب بخطابة أنت مني وانا منك القائل بقول انا ابو الحسن القرم سلوني قبل أن تفقدونی و المتكلم بكلمة ياحار همدان من يمت یر نی مصلی القبلتين ، بايع البيعتين الضارب بالسيفين ، والطاعن بالرمحين قاتل القاسطين و عبدة اللات والعزى و مبير الناكثين والمارقين لإعلاء كلمة الله العليا اعني سباق الحلبات ، فلاق الهامات ، کشاف الکر بات ، حلال المشكلات و عين الله الناظرة يدالله القاهرة ، وجه الله الكريم ، صراط الله المستقيم ، عروة الله الوثقى كلمة الله العليا حبل الله المتين، خليفة الله في العالمين الذي من تشبث به هدی ومن لايقتدي به غوى ، ومن لايتای به فقد عمی ملجا الهارب منجا الائب بغية الراغب منية الجاذب مظهر العجایب مظهر الغرايب امير المؤمنين على ابن ابیطالب عليه من الصلوات ماطابت و من التحيات ماطهرت ما النجوم انارت و ماالافلاك تحر کت ودارت.
و بعد چنین مینگارد بنده از بندگان در گاه سبحانی و چاکری از چاکران پیشگاه سلطانی هدایت الله بن لسان الملك نال کلماتمناه ، وعميت عين من عاداه که بحمدالله و المنة كه در خجسة روزگار فرخنده آثار ، فرازنده کاویان لوای کیهان خدائی برازنده شایگان ردای کبریائی ستاننده باج وخراج جهانبانی، گذارنده دیهیم و تاج کیانی زینت بخشای اریکه ایوان کسروی، رتبت افزای و ساده دیوان
ص: 4
خسروی ، شمس شرفات شوکت و جلال ، بدر غرفات قدرت و کمال ، غره ناصيه بخت و بهروزی، فره باصره؛ فتح وفيروزی، حامی حمای حوزه ملك قویم، راعی ضیای بیضه دین مستقیم، موسس اساس جود و انتصاف، مطمس أدناس بغی و اعتساف، بانی بنیه عدل ساتر ماحی دمنه جور،جایر جوهر کان کرم و کرامت ، عنصر ارکان جود وجودت فهرست مقدمة الكتاب كیاست ، عنوان خاتمه الابواب فراست ، طغرای منشور نبالت سر لوح سطور ایالت ، مشيد اصول ملك ، ممهد فصول دین و دولت شراره اوراق فوز و فلاح، پیرایه اطباق رشد و صلاح ، فروزان فروغ بینندگان افسرده دلان ، درخشان چراع شبستان تیره روزگاران ، ضرغام غات فهر و غلبت ، صمصام قراب فتح و نصرت ، نهنگ اوژن دریا بار شجاعت ، پلنگ افکن کوهسار مناعت ، بیژن شکن افراسیاب عزم، تهمتن اسفندیار رزم ، سلیمان قدر جمشید اورنگ، فریدون فر هوشنگ فرهنگ، خسرو کسری بشان ، سکندر دارا در بان، فلذة الكبد کالبد دانش حبة القلب قالب بینش ؟ قرة العين ديده علم و عطا ثمرة الفواد سينه حلم وحيا اعني ذا الحزم المتين والراى المبين غيث الانام غیاث الاسلام ملاذ العرب و العجم معاذالترك والديلم اخذ الرقيب و المعلی في حلبة المجد والعلی حائز قصب السباق في حومة الفخار والاستباق ظل الله في الارضين قهرمان الماء و الطين ناصر الاسلام و المسلمين كاسر الأصنام والمشرکین السلطان بن السلطان بن السلطان والخاقان بن الخاقان بن الخاقان ابوالمظفر سلطان صاحبقران السلطان:
ناصر الدین شاه قاجار شاهنشاه تمام ممالک محروسه ایران صانها الله عن طوارق الليالي و الايام و عوائق الشهور و الاعوام .
سر پادشاهان گردنفر از*** بدرگاه او بر زمین نیاز
تو اضعت الملوك لعزه***و اطاعة الأفلاك والادوار
که تامهر را شرف، بدر را کلف، اختر را تأثير قمر را تدویر گرد ونرا اوج جیحونرا موج است گردونش بلند پیشگاه خورشیدش کیانی ، کلاه مریخش
ص: 5
لشکر را دیدهبان بهرامش کشور را نگاهبان بادالی یوم التناد.
بصريحة اذا اقبلت الدول خدمت الشهوات العقول بمصابيح ملكه عقل مستفاد که ابواب واردات ایام وشهور را مفاتيح معضلات است و بمشكاة رویه و رای بیضا نهاد که صور صادرات اعوام ودهور را مرآتی مجلاة است و از زمان غليان قدر قهرمانی و اوان عنفوان امر حکمرانی دشت فرسود هواجس نفس حیوانی نگشته و از بامداد ریعان دور کامرانی و صبحگاه عنوان عهد جهان ستانی پایکوب وساوس همس شیطانی نیفتاده ، وزلال چشمه سار دها وذكارا بخاشاك وخار عاروعوار هوا مکدر نساخته ، و محیای مستنار اعطا و ایثار ابغبار انقباض راح شح واقترار مجدر نفرموده ،ودست آشوب طلبان خیره سرانرا بامر اس بازوی مردی برهم بسته و پای فتنه انگیزان تیره دلان را بداس نیروی پایمردی در هم شکسته خرمن بدکیشان سلطنت عظمی را ببرق تیغ آتش فشان در هم سوخته و دیده بداندیشان ملت بیضا را بنوك خدنگ کرزه نشان برهم دوخته.
سما فوق هامات الملوك بهمة***يحوم بها فوق السموات نسران
و اطلع في افق المعالی خلافة***عليها وشاح من علاه و سمطان
و باحتيال ديده بانان مماليك اكناف مملكترا از اغتيال راهزنان صعاليك بپرداخته و بتقيظ شحنه عدل دوربین اطراف دولت و دین را مصون و مستحفظ و حصنی بس حصین ساخته ، و بشآبيب سحاب فواید عواید و بأمطار غمام طرایف عوارف اقطار و آفاق ایران حرسه الله عن الحدثان را شنعه گرجنات اربعه زمین بل طعنه زن هشت بهشت برین فرمود.
وقام فقام العدل في كل بلدة***خطيباً و اضحي الملك قدشق باذله
جهان از تست چون بتخانه چین***پر از زیب و نگار و فر و آئین
و از آنجا که ماهیات حقایق وجود سلاطین ستوده آئین و کیفیات دقایق بود و نمود پادشاهان با داد ودین که خمیر مایه طينتشان را سر پنجه کار کنان ملاء ملکوت تخمیر نموده ، و کار نامه حقیقتشان را کارفرمایان کارخانه عوالم جبروت
ص: 6
تقریرداده، و بمخایل نفسانی و فضایل انسانی و پاکی ذات و نیکی صفات از انواع اجناس بنی نوع انسان اصول فصولشان را امتیازی باین و افتراقی مباین است ، و از پستان قدرت شیر شهامت نوشیده اند ، و در دامان عصمت بر بالش نصفت آرمیده اند ، ودر دبستان بسالت سبق حکمت خوانده اند ، و در میدان نبالت فرس مسابقت را رانده اند کار پا کانرا قیاس از خود مگیر همانا ظل اللهند و از دیگر مردمان دیگر کسان و چون ظل را باذي ظل ارتباط معیت و اختلاط علیت و معلولیت است بلکه بسان مشبه ومشبه به جهات اربعه تشبیهشان در میان آفتاب جهانتاب را مانند که بر بحروبر وشجر و حجر و گل و خار و پیش و جدواز یکسان تابند تا ترجیح بلا مرجح و تفضيل بلا مفضل از قبيل تقديم امكان بروجوب و تفضيل أمكان اخس بر اشرف لازم وواجب نیفتد تا هر که را هر چه از لؤلؤ و گوهر در اصداف مشيمه فطرت ومطوید طینت مکنون و مسطور است بعرصه بروز و ظهور رساند و آنچه از سیم وزر در کان شیعت و طبیعت پوشیده و نهفته دارد بجلوه شهوه و نمود کشاند از آنجمله رضيع دانش وصنيع بینش و زاده آزاده فضل و فضیلت ودست پرورده امان هنر و حرفت بود که در روزگار معدلت آثار این بزرگ شهریار که از فریدون و جم بهترین یادگار است .
فليس شبيهه للدين واق***وليس نظيره للملك حام
فقدر العلم منه في ارتفاع***وامر الملك منه في انتظام
نهال قامتش بکمال رسيد ، ومکیال قسمتش مالامال گشت ، و متاع صنعتش گرانبها شد، و اصطناع حرفتش بالا گرفت چنانکه مفرده افراد جموع سخن سرایان و من ذالك فذلك دفعات دانشوران جناب فرید الزمان و حیدالدوران لسان الملك والد من بنده یکچند غارب اغتراب را بر مسامره اصحاب و اتراب و اقصا و ارجای بلادنا معروف را بر مسقط الراس ، ووطن مالوف رجحان نهاد و رنج را بر گنج و تعب را بر طرب و زحمت را برراحت ، و نیش را بر نوش اختیار فرمود و در تحصيل فواید فنون علم و ادب و تكميل قواعد شجون فضل مكتسب محسود ابن
ص: 7
عباد وابن العميد ، و مسجود ابن بواب، وعبد الحميد و مقصود بدیع الزمان وسحبان و محفود اعشی و حسان گشت و داهية دهر و باقعه عصر و اعجوبه جهان و احدوثه کیهان و مضروب المثل جهانیان و المشار اليه بالبنان في البيان كالشمش في رابعة النهار ، و البدر في ليلة تمامه آمد، و بتلفیق و تحریر و تقریر کتاب ناسخ التواریخ که از فرط و فور اشتهار و ظهور آثار اظهر من الشمس وابين من الأمس است تشمير ثياب و ازدفار جراب فرمود که آنانکه کم و کیف سخن طراز را مقیاس اند ، و نقد و زیف نامه پردازيرا معیار بقياس اعتبار آزموده اند و بعیار اختيار سنجيده اند که این مجموعه که لارطب ولایا بس الافي کتاب مبین مجمع السعدین منشور و منظوم است و این جامعه که لايغادر ضعيرة ولا كبيرة الا احصاها مطلع الشمسين منطوق و مفهوم است هر سطرش بر تالیف گذشتگان قلم نسخ و بطلان کشد، و هر حرفش بر تصانیف آیندگان خط جایزه و ترقين زند بلكه ثانی سبع المثانيش سرایند و پنجم چارم کتاب آسمانیش آورند مادح خورشید مداح خود است که از آنجمله این مبارك کتاب مستطاب که عضا ده فصاحت و بلاغت را اسطرلابست و مقصوره براعت وير اعت را همایون محراب که محتویست بر صادرات حالات و واردات حکایات از گاه روز میلاد تا شامگاه غم اندوز میعاد بدن آفرينش و روان بينش قدوه اوصیا پیشرو انبياء امير المؤمنین علی مرتضی صلوات الله وسلامه علیه که مشتمل است بر پنچ کتاب نخستین کتاب جمل دويم كتاب صفین سه دیگر کتاب خوارج چهارم کتاب شهادت و تابعین و معجزات پنجم کتاب کلمات قصار والسلام على من اتبع الهدی .
ص: 8
(کتاب جمل)
بسم الله الرحمن الرحیم
که ابتدا می شود بكتاب جمل وجهاد با ناکثین
بنده یزدان و چاکر سلطان محمد تقی لسان الملك مستوفي ديوان اعلى متخلص بسپهر چنین مینگارد که چون جلد دوم از کتاب دوم ناسخ التواریخ که آن نیز مشتمل بر پنج کتاب بود نخستین کتاب ابو بكر دوم کتاب عمر بن الخطاب سه دیگر کتاب عثمان بن عفان ، و چهارم کتاب اصحاب رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم و پنجم کتاب امثله عرب پرداخته شد شروع میشود بجلد سیم از کتاب دوم و این مجلد نیز مشتمل بر پنج کتابست نخستین کتاب جمل دويم كتاب صفين ، سيم کتاب خوارج ، چهارم کتاب شهادت، پنجم کتاب اصحاب و کلمات قصار واحوال سلاطین اینجهان و اعیان معاصرین ایشان از هر طبقه و طایفه بشرحی که در فهرست این مجلد مرقوم شده در ذیل این پنج کتاب نگارش خواهد یافت اگر چندفضايل اميرالمؤمنين على علیه السلام از عرض آفرينش پهناورتر است علمای ابرار و مؤرخین آثار کتابها نگار داده اند لكن نسبت دهقانان و طریقت مؤرخین سخنرا سیاقت نکرده اند بلکه بیشتر ابتدا را از عروض موخر و عجز را بر صدر مصدر داشته اند و من بنده از خداوند بخشنده خواسته ام که تشریف ایندولت را بر اندام نا زیبای من موافق بدارد
ص: 9
و در انجام اینکتاب چنانکه در کتابهای پیشین موفق فرماید و دیگر آنکه ذمت من رهینه است که خطب امير المومنین علی علیه السلام را وارجوزه شعرا را چند که منوط و مربوط بقصه ایست و در عرض غزوات و حکایات انشاء وانشاد يافته رقم كنم لاجرم از خوانندگان اینکتاب خواهنده ام خاصه آنان که در تحصیل فهم معانی كلمات عربيه رنجی نبرده اند یا مجال نکرده اند کوفته خاطر نشوند چه اگر بجمله آنکلمات عربيه را ترک گویند و هنگام مطالعه بگذارند و بگذرند خللی و ثمله در ترکیب قصها نخواهد انداخت و ابلاغ حکایاترا نارسا نخواهد داشت چون اینمعذرت گفته شد بر سر سخن میرویم .
ازین پیش در کتاب عثمان بن عفان بشرحی تمام تقریر یافت که مردم مهاجر و انصار و جماعت مصریان انبوه شدند و همگروه عثما نراحصار دادند و او را عرضه دمار داشتند پس از قتل عثمان مرد مرا امامي وخليفتی میبایست لاجرم مهاجر و انصار در مسجد رسولخدای انجمن شدند تا بدانند این کار بر کدام کس فرو می آید .
عمار بن یاسر و ابو الهيثم بن التيهان و رفاعة بن رافع و مالك بن عجلان و ابو ایوب انصاری و خالد بن يزيد از دیگر مردم در خلافت على علیه السلام شیفتگی افزون داشتند پس عمار یاسر فریاد برداشت و گفت ای جماعت انصار عثمانرا نیکو نگریستید که در میان شما چگونه زیست خویشتن را واپائید که با چون اوئی دوچار نشوید اینك على مرتضی در میان شماست قربت او را با رسولخدا شناخته اید و سبقت او را در اسلام دانسته اید از تفرقه جماعت بپرهیزید و در بیعت او سرعت کنید عمار را مهاجر و انصار هم آواز پاسخ دادند که یا عمار بيرون اینسخن رای نیست جمله بصدق سخن کردی و همگروه بدر سرای، علی آمدند ومردمان پی در پی در میرسیدند و ازدحام و اقتحام میفرمودند و اینوقت علی در سرای خویش بود وبروایتی در حايط یکتن از بني عمرو بن مبذول جایداشت گفتند یا على دست
ص: 10
بگشای تا با تو بیعت کنیم چه مردمان از امامي وخليفتی ناگزیرند و امروز در روی زمین جز تو کس سزاوار این کار نیست على علیه السلامن فرمود :
دَعُوني وَالْتَمِسُوا غَيْرِي; فإِنَّا مُسْتَقْبِلُونَ أَمْراً لَهُ وُجُوهٌ وَأَلْوَانٌ; لاَ تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ، وَلاَ تَثْبُتُ عَلَيْهِ الْعُقُولُ، وَإِنَّ الاْفَاقَ قَدْ أَغَامَتْ، وَالْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَكَّرَتْ وَاعْلَمُوا أَنِّي إنْ أَجَبْتُكُمْ رَكِبْتُ بِكُمْ مَا أَعْلَمُ، وَلَمْ أُصْغِ إِلَى قَوْلِ الْقَائِلِ وَعَتْبِ الْعَاتِبِ، وَإِنْ تَرَكْتُمُونِي فَأَنَا كَأَحَدِكُمْ; وَلَعَلِّي أَسْمَعُكُمْ وَأَطْوَعُكُمْ لِمنْ وَلَّيْتُمُوهُ أَمْرَكُمْ، وَأَنَا لَكُمْ وَزِيراً، خَيْرٌ لَكُمْ مِنِّي أَمِيراً.
امیر المومنین علی فرمود ایجماعت مرا بگذارید و جز من کسیرا بردارید چه مرا معاینه میرود که ناگزیر پذیره امری باشم که چندان بلاهای گوناگون دیدار کند که از دلها توان شکیبائی برود و عقول را قبول آن پای ثبات بلغزد و جهانرا چنان تاریکی فتنه و ظلمت جهل فرو گیرد که شاهراه شریعت و طریق حقیقت ناشناخته ماند ، بعداز آن فرمود هان ایمردم بدانید اگر من مسئلت شمارا با اجابت مقرون دارم و دعوت شمارادر بذل بیعت بپذیرم بر گردن شما سوار خواهم شد و چنانکه خود خواهم شد و چنانکه خودخواهم کرد و سخن هیچکس راوقعی نخواهم گذاشت و از شنعت هیچکس باکی نخواهم داشت، هان ایمردم اگر مرادست باز دارید ودیگر کس را با مارت خویش بگمارید تواند بود که من نیکوتر از شما در پذیر فتن فرمان فروتن و نرم کردن باشم ، همانا من شما را وزير باشم نیکوتر است تا شما را امير باشم .
مکشوف باد که علمای عامه را در تقرير اینکلمات بر مردم شیعی کنایتی است گویند اگر خلافت أمير المؤمنين على از جانب خدا و رسول منصوص بود
ص: 11
واجب میآید که هر وقت دست یابد حق خويشرا فرا گیرد چگونه می فرمود مرا بگذارید و دیگر کس را بردارید و شیعت على هم از اینکلمات حجت کنند و در پاسخ گویند که بر اميرالمومنين على علیه السلام مكشوف بود که اینجماعت بشرط بیعت کنند که على براه عمر برودو طریق مواسات و مساواترا دست بازدارد و مردم با قوت و ثروترا از فقراء و مساکین افزون عطا کند چنانکه عمر وعثمان همیکردند امیر المومنین علی علیه السلام که در میزان عدلش حمل خردلی از ثقل جبلی افزون مینمود دانسته بود که بیست سال بزیادتست که مردم شیفت عمر و عثمانرا بر عادت بوده اند و سنت رسولخدایرا از خاطر سترده اند چون بر آن قانون رود فتنهای گوناگون پدید شود و اینکلمه کنایتی بود بر نقض بیعت طلحه و زبیر و مخالفت معويه و غوایت خوارج و از اینجاست که فرمود اگر من حمل این امر بر گردن نهم از سرزنش کس پرهیز نخواهم جست و بر راه عمر وعثمان نخواهم رفت و اینکه فرمود مراوزیر گیرید نیکوتر از آنست که امیر گیرید خبر میدهد که نیکو نباشد که امیر باشم و نتوانم شما را بر طریق حق کوچ دهم و اگر وزیر باشم شما را از مواعظ و نصایح دریغ نخواهم داشت و اگر پذیرفتار نباشید بر من حملی نخواهد انداخت. و تواند بود که اینسخن از در شنعت و طعنت فرمود یعنی چنانکه از زمان ابو بکر تا کنون دیگریرا بامارت برداشتید و حق مرا وزارت پنداشتید ومن چند که فاطمه و حسنين را برداشتم و بر تمامت مهاجر و انصار عبور دادم مرا داد ندادید وبر ضلالت و غوایت خویش بایستادید همچنان بر طریق خویش روید و هوای خویش جوئید و تواند بود که از در تسخر فرماید یعنی همانکار بدارید که داشتید و ستوده می پنداشتید تا گاهی که در آنسرای کیفر خویش معاینه کنید چنانکه خدای فرماید:
ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ(1).
ص: 12
تو آنی که خود را بزرگ می پنداشتی و کردار خويشرا ستوده می انگاشتی اکنون بچش عذاب خدایرا. اکنون بر سر سخن آئیم چون قوم كلمات على را بشنیدند و کراهت او را در اقدام امر بدانستند آوازها در هم افکندند و بانگ در دادند که ای ابوالحسن اینك جسد عثمان در سرای در افتاده تا خلیفتی بر پای نشود کس او را بخاك نسپارد مردم از امامی چاره ندارند و بیرون تو کس نشناسیم هم اکنون بدینکار رغبت فرمای تا مردمان بتمام رغبت با تو بیعت کنند مالك اشتر پیش شد و گفت یا ابا الحسن برخیز و با مردم بیعت کن که بدین آرزو انجمن شده اند و جز ترا نخواسته اند :
وَ اللَّهُ لَئِنْ نکلت عَنْهَا لتعصرن عَلَيْهَا عَيْنَيْكَ مَرَّةً رَابِعَةُ .
سوگند با خدای اگر درین کار توانی جوئی و سر برتابی تواند شد که دیگری متصدی این امر شود و تو در کرت چهارم از حق خویش محروم مانی و مظلوم باشی و مردمان کوس(1) با هم میزدند وصف می دریدند و پیش میشدند و میگفتند :
ما نَحْنُ بمفارقيك حَتَّى نُبَايِعُكَ. ما از تو جدا نشویم تا بیعت نکنیم.
قال: إِنْ كَانَ لَا بُدَّ مِنْ ذَلِكَ فِي الْمَسْجِدِ فَإِنْ بيعني لَا يَكُونُ خَفِيّاً وَ لَا يَكُونُ إِلَّا عَنْ رِضَاءُ الْمُسْلِمِينَ وَ فِي مَلَاءٍ وَ جَمَاعَةُ .
فرمود اکنون که در انجاح این مسئلت چندين الحاح میفرمائید در مسجد رسولخدای حاضر شوید که بیعت من پوشیده نتواند بود واجب میکند که در میان انجمن وجماعت اینکار بپای رود و مسلمانان بتمامت رضا دهند .
پس مردمان حاضر مسجد شدند و امیر المومنين على علیه السلام نیز حاضر شد بروایت صاحب کتاب اوایل طلحه و زبیر نیز اینوقت در میان قوم بودند و در خاطر
ص: 13
داشتند که اگر توانند انجام این امر را بشوری باز دهند اشتر اینمعنی را تفرس کرد و بجانب طلحه نگریست و گفت چند گرانی کنی و توانی جوئی پس دست بزد و تیغ بکشید : فقال قم یابن الصعبة لاجرم طلحه بر خاست و پای کشان همی آمد و دست بر دست على زد قبيصة بن ذويب اسدی گفت :
أَوَّلَ مَنْ بَايَعَهُ أَشَلِّ لَا يَتِمُّ أَمْرِهِ
یعنی اول دستی که با او بیعت کرد شل بود لاجرم اینکار بانجام نرود از پس او اشتر روی باز بير کرد:
فَقَالَ قُمْ یا زُبَيْرُ وَ اللَّهِ لَا يُنَازِعُ أَحَدُ الَّا وَ ضُرِبَتْ قرطه بِهَذَا السَّيْفِ
گفت ای زبير بر خیز و بیعت کن سوگند با خدای هیچکس از در منازعت بیرون نشود الا آنکه سرش بر گیرم پس زبیر برخاست و بیعت کرد.
و بروایتی اول، کس اشتر برخاست وخميصه(1) خویشرا بیفکند و با علی بیعت کرد و تیغ بر کشید و با زبير و طلحه گفت :
قَوْماً فبايعا وَ الَّا كُنْتُمَا اللَّيْلَةِ عِنْدَ عُثْمَانَ
یعنی بر خیزید و بیعت کنید و اگرنه هم در این شب خوابگاه پهلوی عثمان خواهید داشت پس ایشان بتوانی و گرانی برخاستند و بیعت کردند لکن آنچه من بنده از کلمات على علیه السلام و از موثقين مورخين فهم کرده ام حدیث، صاحب كتاب اوایل استوار نباشد بلکه طلحه و زبیر بتمام رغبت بیعت کردند و چون کار بر آرزوی ایشان نرفت نکث بیعت نمودند .
بالجمله بعد از طلحه و زبیر مردم بصره جنبش کردند و اول کس از آن جماعت عبد الرحمن بن عديس البلوی بیعت کرد و این شعر قرائت نمود :
خذها اليك و اعلمن اباحسن***انانمر الأمر امرار الرسن
اینوقت ابو الهيثم بن التيهان ورفاعة بن رافع ومالك بن العجلان وابو ایوب
ص: 14
الانصاری و عمار بن یاسر و خزيمة بن ثابت و حجاج بن خزيمه و خالد بن زیدهر يك در فضایل علی وسبقت اسلام و زحمت جهاد او وقربت و قرابت او با رسول خدای خطبه کردند و بعضی او را بر مسلمین عصر و برخی بر تمامت مسلمانان پیشین وواپسين تفضيل نهادند و مردم در بیعت از یکدیگر سبقت گرفتند تا هیچیك بیعت ناکرده بجای نماند الااز مهاجرین سعد بن ابی وقاص و عبدالله بن عمر بن الخطاب و اسامة بن زيد ، و از انصار محمد بن مسلم ومسلمة بن مخلد و کعب بن مالك وحسان بن ثابت و عبد الله بن سلام و ابو سعيد الخدری و نعمان بن بشیر و زید بن ثابت و رافع بن حديج و نضالة بن عبيد و کعب بن عجزه اینجماعت از اقدام در بیعت تقاعد ورزیدند امير المومنين على علیه السلام فرمان کرد تا عبدالله بن عمر را حاضر ساختند پس فرمود بر خیز و با من بیعت کن گفت بیعت نکنم تا گاهی که جميع مسلمين بیعت کنند .
فَقَالَ لَهُ فَاعطني جَمِيلًا أَنْ لَا تَبْرَحَ قَالَ ولااعطيك جَمِيلًا .
فرمود پس مرا عهدی بایست تا بمخالفت بیرون نشوی گفت بهیچ پیمان ذمت خویش را مشغول نکنم اشتر نخعی چون کلمات او را شنيد در خشم شد و گفت یا امير المومنین فرمان کن تا سر او را از تن دور کنم فرمود بگذار تا براه خودرود چون عبدالله روان شد فرمود وی از کودکی بدخوی بود چند که بزرگ شد بدخوی تر گشته
آنگاه حکم داد تا سعد بن ابی وقاص را بیاوردند پس فرمود یا سعد برخیز و با من بیعت کن گفت یا ابا أحسن مرا بگذار تا بیعت تو با تمامت به مسلمانان بپای رفت بیعت کنم سوگند با خدای که از من امری که میکروه تو باشد با دید نشود فرمود سخن بصدق کردی بگذارید تا براه خویش برود و از پس او محمد بن مسلمه را حاضر ساخت و فرمود بیعت کن.
قَالَ انَّ رَسُولُ اللَّهِ أَمَرَنِي اذا اخْتَلَفَ النَّاسُ وَ صَارُوا هَكَذَا وَ شَبَّكَ بَيْنَ أَصَابِعِهِ انَّ اخْرُجْ بِسَيْفِىَ فَاضْرِبْ بِهِ عُرِضَ أَحَدُ فاذا تُقْطَعُ أَتَيْتَ منزلی فکنت
ص: 15
فِيهِ لَا أبرحه حتی تاتيني يَدِ خاطِئَةٍ أَوْ مُنْيَةِ قَاضَيْتُ
گفت رسولخدای مرا فرمود چون مردم مختلف شوند و در هم افتند شمشیر خود را بر سنگی احد بزنم و بشکنم و بخانه خویش در شوم و در فراز کنم و بباشم تا گاهی که مرگ من فرا رسد على فرمود چنان باش که رسولخدای فرمود او نیز برفت و نوبت باسامة بن زید رسید چون حاضر شد على فرمود اي اسامه چنداز بیعت من کندی داری.
فَقالَ: إنّي مَولاكَ، ولا خِلافَ مِنّي عَلَيكَ، وسَتَأتيكَ بَيعَتي إذا سَكَنَ النّاسُ.
گفت من عبد توام و هرگز مخالفت تو از من پدید نشود و زود باشد که باتو بیعت کنم گاهی که مردم در تحت بیعت تو باشند . على علیه السلام او را نیز رخصت انصراف داد و دیگر کس را نام نبرد گفتند یا امیر المومنین حسان بن ثابت و كعب بن مالك وعبدالله بن سلام و جز ایشان را نخوائی طلب فرمود گفت مرا حاجت با کسی نیست که با من حاجت ندارد .
و بروایت جماعتی از اهل خبر و مسیر اینگروه نیز بیعت کردند الا آنکه از جنگ جمل تقاعد ورزیدند. و اینخبر نزد این بنده معتبر است چه کلام علی علیه السلام بر اینمعنی حجت است که میفرماید:
یُّهَا النَّاسُ إِنَّکُمْ بَایَعْتُمُونِی عَلَى مَا بُویِعَ عَلَیْهِ مَنْ کَانَ قَبْلِی وَ إِنَّمَا الْخِیَارُ لِلنَّاسِ قَبْلَ أَنْ یُبَایِعُوا فَإِذَا بَایَعُوا فَلَا خِیَارَ لَهُمْ وَ إِنَّ عَلَى الْإِمَامِ الِاسْتِقَامَةَ وَ عَلَى الرَّعِیَّةِ التَّسْلِیمَ وَ هَذِهِ بَیْعَةٌ عَامَّةٌ مَنْ رَغِبَ عَنْهَا رَغِبَ عَنْ دِینِ الْإِسْلَامِ وَ اتَّبَعَ غَیْرَ سَبِیلَ أَهْلِه لَمْ تَكُنْ بَيْعَتُكُمْ إِيَّايَ فَلْتَةً وَ لَيْسَ أَمْرِي وَ أَمْرُكُمْ وَاحِداً، إِنِّي أُرِيدُكُمْ لِلَّهِ وَ أَنْتُمْ تُرِيدُونَنِي لِأَنْفُسِكُمْ وَ ايْمُ اللَّهِ لَأُنْصِحنَّ لِلخَصم وَ لَانصِفَن لِلْمَظْلُومِ وَ قَدْ بَلَغَنی عَنْ
ص: 16
سَعْدُ وَ ابْنِ مِسَلَّةٍ وَ أُسَامَةَ وَ عَبدِاللِه وَ حَسَّانَ بْنِ ثَابِتٍ أُمُورِ کَرِهتُها وَ أُلْحِقَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ .
خلاصه سخن بپارسی چنین میآید فرمود ایمردم با من بیعت کردید چنانکه با کسی که پیش از من بود و از برای کس بعد از بیعت خیار مخالفت نماند پس هر کس ازین بیعت عامه سر برتابد سر از اسلام بر تافته باشد و بیعت شما با من مانند بیعت ابو بکر نیست که ناگهانی باشد و بروایت، شیعی بر خطا باشد همانا بمن رسید که سعد بن ابی وقاص و محمد بن مسلمة وأسامة بن زيد و عبدالله بن عمر بن الخطاب و حسان بن ثابت طریق مخالفت سپردند و خداوند در میان من و ایشان نگرانست. لاجرم از اینکلمات مکشوت می افتد که اینجماعت نیر در تحت بیعت شدند و همچنان امير المومنین در بدو امر فرمود که اگر همه يکتن سر از بیعت من بر تابد سر بدینکار در نخواهم آورد و این سخت واجب میکند که کس بیرون بیعت نباشد بالجمله بعد از انجام بیعت على خزيمة بن ثابت این اشعار انشاد کرد؛
إِذَا نَحْنُ بایَعنا عَلِيّاً فَحَسَبْنَا***اَبُو حَسَنٍ مِمَّا نَخافُ مِنَ الْفِتَنِ
وَجَدْنَاهُ أَوْلَى النَّاسِ بِالنَّاسِ إِنَّهُ***أَطِبْ قُرَيْشٍ بِالْكِتَابِ وَ بِالسُّنَنِ
وَ إِنَّ قُرَيْشاً لَا تُشَقُّ غُبَارِهِ***إِذَا مَا جَرَى يَوْماً عَلَى ضامِرٍ البَدَنِ
فَفیهِ الذی فیهِم مِنَ الْخَبَرِ کُله***وَ مَا فیهِم مِثْلَ الذی فیهِ مِنْ حَسَنٍ
وَصِيُّ رَسُولِ اللَّهِ مَنْ دُونَ أَهْلِهِ***وَ فَارِسُهُ قَدْ كَانَ فِي سَالِفَ الزمَنِ
و أَوَّلُ مَنْ صَلَّى مِنَ النَّاسِ كُلِّهِمْ ***سِوَى خَيْرَةُ النِّسْوَانَ وَ اللَّهِ ذُوالمِنَنِ
وصاحب كَبْشُ الْقَوْمِ فِي كُلِّ وَقَعْةٍ***يَكُونُ لَهَا نَفْسُ الشُّجَاعَ لَدَى الذَّقَنِ
ص: 17
فَذَاكَ الَّذِي تُثْنِي الْخَنَاصِرُ بِاسْمِهِ***إِمَامُهُمْ حَتَّى أَغِيبَ فِي الْكَفَنِ
ابن عباس گوید در روز بیعت علی سخت بيمناك بودم چه بسیار کس در آن انجمن حاضر بودند که پدر و برادر ایشانرا على با تیغ در گذرانید همی گفتم مبادا یکتن ازین خونداران سر بردارد و سخنی ناهوار گوید و امير المومنین علی برنجد و پذیرای بیعت نشود تا گاهی که هیچکس بجای نماند الا آنکه بتمام رضا و رغبت بیعت کرد.
مکشوف باد که رور قتل عثمان چنانکه من بنده در کتاب عثمان نیز رقم کردم روز جمعه هیجدهم شهر ذیحجه در سال سی و پنجم هجری بود و تا اینوقت که خلافت بر على تقریر یافت روز جمعه بیست و پنجم ذیحجه بود و از آنروز که عثمانرا حصار دادند و نتوانست حاضر مسجد شد با موذن گفت با خدمت على رو تا بر مردم نماز گذارد چون موذن اینسخن با علی برداشت بفرمود تا ابو ایوب انصاری بمسجد رفت و با مردم نماز گذاشت ، و پس از روزیچند سهل بن حنیف هم بفرمان علی با مردمان نماز همیکرد چون کار بیعت بنهايت شد نماز آدینه را امیر المومنین علی گذاشت . و از بعض اخبار چنان مستفاد می افتد که بیعت على روز جمعه دهم ذیحجه مطابق روز دوم نوروز عجمان بود و این درست نیاید چه آنچه بقهقرا از زیج احتساب شد و شمار بباز پس رفت در سی و پنجم هجری در شهر ذیحجه آفتاب در جوزا بوده پس قتل عثمان با نوروز عجم نزديك نباشد لاجرم مكشوف افتاد که در جمعه هيجدهم ذیحجه مقتول شده و در آنروز آفتاب در بیست و هشتم در جه جوزا بود.
بالجمله على علیه السلام نماز آدینه را بگذاشت و بسرای خویش باز شد و دیگر روز که شنبه بود بمسجد آمد و بر منبر صعود داد و پس از حمد خداوند بر رسول درود فرستاد و فرمود :
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّهُ لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ إستَخلَفَ النَّاسُ أَبَا بَكْرٍ، ثُمَّ
ص: 18
اسْتُخْلِفَ أَبُو بَكْرٍ عُمَرَ فَعَمِلَ بطريقته ، ثُمَّ جَعَلَهَا شُورَى بَيْنَ سِتَّةٍ فَأَفْضَى الْأَمْرِ مِنْهُمْ إِلَى عُثْمَانَ فَعَمِلَ مَا أنکَرتُم وَ عَرَفْتُمْ ثُمَّ حَصْرِ وَ قُتِلَ ثُمَّ جِئْتُمُونِي فطلبتم إِلَيَّ وَ إِنَّمَا أَنَا رَجُلُ مِنکُمْ لِي مالکم وَ عَلَى مَا عَلَيْكُمْ وَ قَدْ فَتَحَ اللَّهُ الْبَابِ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ أَهْلِ الْقِبْلَةِ وَ أَقْبَلْتُ الْفِتَنِ كَقِطَع اللَّيْلِ أَلَمظُلْمُ وَ لَا يَحْمِلُ هَذَا الْأَمْرِ إِلَّا أَهْلُ الصَّبْرِ وَ النَّصْرَ وَ الْعِلْمُ بِمَواقِعِ الْأَمْرِ وَ إِنِّي حامِلکُم عَلَى مَنْهَجِ نَبیِکُم وَ مَنْفَذُ فيکُم مَا أَمِرْتَ بِهِ إِنْ اسْتَقَمْتُمْ لِي وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ أَلَا إِنَّ مَوضِعي مِنْ رَسُولِ اللَّهِ بَعْدَ وَفَاتِهِ کَموضِعي مِنْهُ أَيَّامُ حَیوتِه فَامْضُوا لِما تؤمَرُونَ وَقِفُوا عِنْدَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ وَ لَا تَعْجَلُوا فِي أَمْرٍ حَتَّى نُبَيِّنُهُ لَكُمْ فَإِنَّ لَنَا عَنْ كُلِّ أَمْرٍ مُنْكَرٍ تُنْكِرُونَهُ عذرأ أَلَا وَ إِنَّ اللَّهَ عَالِمُ مِنْ فَوْقِ سَمَائِهِ وَ عَرْشُهُ أَنِّي كُنْتُ کارِهًا لِلوَلايَة عَلَى أُمةِ مُحَمَّدٍ حَتی اجْتَمَعَ رَأْيُكُمْ عَلَى ذلِکَ لَانِي سَمِعْتُ رَسُولَ الِلَّهِ يَقُولُ أیما وَالِ وَلِيُّ الْأَمْرُ مِنْ بَعْدِي أُقِيمَ عَلَى حَدِّ الصِّرَاطِ وَ نَشْرَت الْمَلَائِكَةُ صَحِيفَتِهِ فَإِنْ كَانَ عَادِلًا أَنْجَاهُ اللَّهَ بِعَدْلِهِ وَ إِنْ كَانَ جَائِراً إنتَقَضَ بِهِ الصِّرَاطِ حَتَّى تَتَزائَلَ مَفَاصِلُهُ ثُمَّ يَهْوِي إِلَى النَّارِ فَيَكُونُ أَوَّلَ مَا يَنْقَى بِهِ النَّارُ أَنْفَهُ وَحَرِ وَجْهِه وَ لَكِنِّي كَمَا اجْتَمَعَ رَأْيُكُمْ لَمْ يَسَعْنِي تَركُکُم.
ص: 19
خلاصه این کلمات بپارسی چنین میآید بعد از رسولخدا مردمان ابوبکر را بخليفتی برداشتند و ابو بکر از پس خود عمر بن الخطاب، را بدین امر باز داشت و آنگاه که عمر خواست جای بپردازد کار بشوری افکند تا از میانه خليفتی بر عثمان تقریر یافت و او کار چنان کرد که شما انکار او کردید و او را بکشتيدو از پس او مرا برداشتید همانا من یکتن از شمایم سود شما وزيان من زیان شماست همانا خداوند میان شما و اهل قبله حاجزی و حجابی نگذاشت و فتنها چون پارهای شب سیاه در آمد و جز اهل شکیبائی و فیروز مندی ملاقات آن نتواند کرد و من شما را بر شریعت رسول خدا خواهم داشت ، بدانید که محل و مکانت من در نزد رسول خدا بعد از وفات او چنانست که در حیات او بود پس بدانچه فرمایم کار کنید و از آنچه فرمودم باز ایستید و عجلت نکنید هان ایمردم در نزد خداوند مکشوفست که من خليفتی این امت را مکروه داشتم تا شما همدست وهمداستان شدید و اینکار بر من افکندید چه از رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که فرمود هر کس بعد از من حکومت امت بدست کند در آنسرای بر حد صراط بایستم و فرشتگان نامه عمل او را باز کنند تا اگر کار بعدل کرده در گذرد و الأبروی در آتش افتد چون علی علیه السلام سخن بدینجا آورد بسوی راست و چپ نگریست :
فَقَالَ : أَلَا لَا یَقولَنَّ رِجَالٍ مِنْكُمْ غَداً قَدْ عُمَرَ تَهُمُّ الدُّنْيَا فَاتَّخَذُوا الْعَقَارَ وَ فَجَّرُوا الْأَنْهَارَ وَ رَكِبُوا الْخُيُولُ الْفَارِهَةَ وأتخَذُوا الْوَصَائِفَ الرُّوقَةَ فَصَارَ ذَلِكَ عَلَيْهِمْ عَاراً وَ شَنَاراً إِذا مَا مَنَعْتُهُمْ مَا كَانُوا يَخُوضُونَ فِيهِ وأصرَتُهُم إِلَى حُقُوقَهُمُ الَّتِي يَعْلَمُونَ فَينقِموُنَ ذَلِكَ وَ يَستَنكِرُونَ وَ يَقُولُونَ حَرَّمَنَا ابْنِ أَبِيطَالِبٍ حُقُوقِنَا ، أَلَا وأیما رَجُلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ
ص: 20
وَ الْأَنْصَارِ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ يَرَى أَنَّ الْفَضْلَ لَهُ عَلَى مَنْ سِوَاهُ لِصُحَبتِه فَإِنَّ لَهُ الْفَضْلُ النَيّرَ غَداً عِنْدَ اللَّهِ وَ ثَوَابَهُ وَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ، وَ أیما رَجُلِ اسْتَجَابَ لِلَّهِ وَ للرَِّسُولِ وَ صَدَقَ مِلَّتَنا وَ دَخَلَ فِي دِينِنَا وَاسْتَقْبَلَ قِبْلَتَنَا فَقَدِ اسْتَوْجَبَ حُقُوقَ الْإِسْلَامِ وَ حُدُودَهُ فَأَنْتُمْ عِبَادَ اللَّهِ وَ أَلِمَالُ مَالُ اللَّهِ يُقَسَّمُ بَيْنَكُمْ بِالسَّوِيَّةِ لا فَضْلَ فِيهِ لِأَحَدٍ عَلَى أحَدٍ، ولِلمُتَّقینَ عِندَ اللّه ِغَداً أحسَنُ الجَزاءِ وأفضَلُ الثَّوابِ ، لَم یَجعَلِ اللّه ُالدُّنیا لِلمُتَّقینَ أجراً ولا ثواباً و ماعند الله خير للأبرار و إذا كان عد إنشاء الله فأغدوا علينا فإن عندنا مالا نقسمه فيكم ولا يتخلفن أحد منكم عربي ولا عجمي كان من أهل العطا أو لم يكن إذا كان مسلما حرا أقول قولي هذا واستغفر الله لي ولكم.
خلاصه سخن اینست که فرمود هان ایجماعت چنان زیست کنید که ساحت شما آلايش عیب و عار نه بیند و مردمان نگویند در دنیا فرو شديد و دل بضياع و عقار بستيد و چون شما را بر حق خویش دست باز دهم نگوئيد على حقوق ماراباز گرفت و آنکس را که از صحبت رسولخدا فضلی و فضیلتی است خداوندش در آنسرای جزای جزیل دهد و آنکس که در تحت شریعت آمد بزيادت باید حدود اسلام را استوار بدارد و از برادران دینی فزونی جویدشما بندگان خدائید و مال جز مال خداوند نیست فردا بگاه نزد من حاضر شوید و هیچکس از عرب و عجم بجای نماند چه در نزد من مالیست که در میان شما قسمت خواهم کرد.
پس از منبر فرو شد و فرمان کرد تا آنمال که خاص عثمان بود بوارث
ص: 21
او باز گذاشتند و آنچه خاص بیت المال بود برداشتند و بر خزانه بیت المال بیفزود و روز دیگر مردمان در حضرت او انجمن شدند پس عبدالله بن أبي رافع كاتب را بفرمود تا نخست بذل عطای مهاجرین را بنمود آنگاه نوبت یا نصار رسید پس از انصار هر که بود از سفید و سیاه بهره خود را مأخوذ داشت و هر کس راسه دینار بهره افتاد و هیچکس را از دیگر کس نه فزونی بودنه کاستی و اینمعنی بر خاطرصنادید قوم گرانی افکند و عدل امير المومنین علی علیه السلام بر ساحت ایشان ثقیل افتاد و این در روز دوم خلافت علی بود و از اینجاست که فرمود.
وَ اَللَّهِ لَوْ وَجَدْتُهُ قَدْ تُزُوِّجَ بِهِ اَلنِّسَاءُ وَ مُلِكَ به اَلْإِمَاءُ لَرَدَدْتُهُ فَإِنَّ فِي اَلْعَدْلِ سَعَةً وَ مَنْ ضَاقَ عَلَيْهِ الْعَدْلُ فَالْجَوْرُ عَلَيْهِ أَضْيَقُ.
میفرماید سوگند با خدای آن اموال وقطايع که عثمان بر بنی امیه بخش کرده اگر بکابین زنان و بهای کنيزکان رفته باشد باز گیرم و بخداوند مال باز دهم همانا آنکس که با عدل که همه سعت وراحتست رضا ندهد چگونه با جورکه درینجهان و آنجهان همه نقمت و زحمت است صابر تواند بود چون على علیه السلام شتران صدقه و سلاح جنگ و دیگر چیزها که خاص جهاد و تقویت اسلام بود از اموال عثمان موضوع داشت و بر مسلمین بخش کرد ولید بن عقبه که از جانب مادر با عثمان برادر بود این شعر انشاد كرد :
بنی هاشم ردو اسلاح ابن اختكم***ولاتنهبوه(1) لاتحل مناهبه
بنی هاشم كيف الهوادة(2)بيننا***و عند على درعه و نجائبه
بنی هاشم گيف التودد منکم***و بر این اروی فيکم و جرائبه
بنی هاشم الأتردوا فانما***سواء علمينا قاتلاه و سالبه
بنی هاشم اناو ماكان منكم***کصدع الصفالايشعب الصدع شاعبه
قتلتهم اخی کیما تکونوا مكانه***کماغدرت يوما بكسرى مراز به
ص: 22
چون اشعار را عبدالله بن ابی سفیان بن الحارث بن عبدالمطلب اصغا فرمود در پاسخ او شعری چند بگفت و اینچند بیت از آنجمله است :
فلا تسئلونا سيفكم ان سيفكم***اضيع والقاه لدى الروع صاحبه
سلوا اهل مصر عن سلاح ابن اختنا***فهم صلبوه سيفه وحرائبه
و كان ولي الأمر بعد محمد***على و في كل المواطن صاحبه
على الى ان اظهر الله دينه***و انت مع الاشقين فيمن يحاربه
وانت امرء من اهل صفور نازح***فمالك فينا من حميم تعاتبه
وقدانزل الرحمن انك فاسق***و مالك في الاسلام سهم تطالبه
و شبهته کسری و قد كان***مثله شبيها بكسري هديه و ضرائبه
مسعودی در مروج الذهب این اشعار را بدختر فضل بن عباس بن عتبة بن ابي لهب نسبت کرده .
رنجش جماعتی از امیر المومنین
از بهر آنکه قسمت اموال بمساوات کرد
چون امير المؤمنين على علیه السلام خزانه بیت المالرا بر مردمان بالسویه بخش کرد هر کس را سه دینار بهره افتاد نخستین سهل بن حنیف سر برداشت و گفت يا امير المومنین اینمرد دی غلام من بود ومن او را آزاد کردم امروز در قسمت عطيت مرا با او برابر میداری این بگفت و خاموش شد. در اینوقت مردم دنیا طلب در هول وهرب افتادند و کیدو کین علی را در خاطر نهادند خاصه طلحه و زبیر و عبد الله بن عمير و سعید بن عاص ومروان الحكم و گروهی از قریش اندیشه دیگر گون کردند این هنگام عبدالله بن زبیر پدر را مخاطب داشت و بجانب طلحه نیز نگران شد و گفت تا دوش از کلمات على اينمعنيرادانسته بودیم و فهم کردیم که در حضرت او بر کتی وسعتی نتوان بدست کردوسعید بن عاص بازید بن ثابت بدینمعنی غمزی فرمود عبدالله بن ابی رافع که حاضر بود اینجمله بشنید و با سعید و عبدالله بن زبیر گفت :
ص: 23
ان الله يقول في كتابه:
«وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ(1)»
از خدای بترسید و از راه حق بیکسوی نشوید آنگاه بنزد امیر المومنین آمد و او را از اینسخنان آگهی آورد على علیه السلام بنی العاص را لعنت فرستاد و فرموداگر زنده بماندم ایشانرا برطریق خواهم داشت . روزدیگر از بامداد طلحه و زبیر حاضر مسجد شدند و لختی دور از علی نشستند آنگاه مروان و سعید و عبدالله بن زبیر از در در آمدند و پهلوی ایشان جای کردند پس گروهی از قریش در رسیدند و با آنجماعت انجمن گشتند و با یکدیگر سخن بسر میکردند و بنجوی راز گفتند اینوقت عبدالله بن عمر بن الخطاب بنزديك على آمد :
فَقَالَ أَنِّي لَكَ نَاصِحُ انَّ بَيْعَتِكَ لَمْ يَرْضَ بِهَا کلهم فَلَوْ نَظَرْتَ لِدِينِكَ وَ رَدَدْتُ الْأَمْرِ شوری بین الْمُسْلِمِينَ.
گفت من ترا نصيحتی خواهم گفت همانا مردم بتمامت از در رضا بیعت ترا گردن ننهاده اند اگر نگران دین خویش باشی این امر را بشوری باز گذاری تا هر کرا مسلمانان بخواهند بردارند امیرالمومنین او رازجر کرد:
قَالَ وَيْحَكَ وَ هَلْ مَا كَانَ عَنْ طَلَبِ مِنِّي لَهُ أَلَمَ يَبْلُغْكَ صَنيعُهُم قُمْ عَنِّي يَا أَحْمَقُ مَا أَنْتَ وَ هَذَا الْكَلَامَ
فرمود وای بر تو مگر جوشش و کوشش مردم را با من ندیدی و کردار ایشانرا نشنیدی بر خیز ای احمق تراکی محل و مکانت اینگونه سخن کردنست پس عبدالله بر خاست و برفت و از پس او ولید بن عقبة بن ابی معیط برخاست و بنزد على آمد و گفت یا امیرالمومنین تو ازما فراوان بکشتی و خونها ریختی نخستن منم که پدرم را در يوم بدر دست بگردن بسته گردن زدی و برادرم رادر يوم دار پست کردی و سعید بن عاص نیز همانند من است چه در بدر پدر او را با تیغ
ص: 24
در گذرانیدی و حال آنکه فحلی از قریش بود و دیگر مروان بن الحكم است که او را نیز در نزد عثمان ناکس و ناچیز شمردی همانا ما در میان بنی عبد مناف از برادران توایم و همانند توایم و امروز با تو بیعت کردیم که با ما آن کنی که عثمان همیکرد و آن عطا دهی که عثمان همیداد و کشند گان او را زنده نگذاری و اگر از فتنه ما ترسناک باشی دست باز داری تا سفر شام کنیم و اگر از زمان عثمان ذمت ما مشغول مالی از مسلمین باشد دست باز داری و طلب نفرمائی امیر المومنین علىعلیه السلام فرمود:
أَمَّا مَا ذَكَرْتُمْ مِنْ وَتْرِي إِيَّاكُمْ فَالْحَقُّ وَتَرَكُمْ وَ أَمَّا وَضْعِي عَنْكُمْ مَا أَصَبْتُمْ فَلَيْسَ لِي أَنْ أَضَعَ حَقَّ اللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَنْ غَيْرِكُمْ وَ أَمَّا قَتْلِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ فَلَوْ لَزِمَنِي لِقَتْلِهِمْ الْيَوْمَ لَقَتَلْتُهُمْ أَمْسِ وَ لَكِنَّ لَكُمْ عَلِيُّ إِنَّ خِفتُمُوني أَنْ أؤمنَكُم وَ إِنْ خِفتُکُم أَنْ أَسِيرٍ كَمْ .
على فرمود تو آن خونها که دعوی دار شدی بحق ریخته شد و در تقویت شریعت و ترویج دین جهدی و جهادی بود و از آنچه گوئی ذمت شما را از حقوق مسلمین آزاد سازم و هرمال که ماخوذ داشته اید باز نستانم این نتوانم چه واجب میکند که حق الله را از جز شما طلب فرمایم و از آنچه گفتی کشندگان عثمانرا بباید کشتن اگراین امر بر من واجب افتادی کارويرا بامروز نیفکندم لکن بر منست که اگر از من ترسناك باشید شما را ایمنی دهم و اگر از فتنه شما بهر اسم شمار اسفر فرمایم ، وهم اينخطبه را درينمعنى انشاء میفرماید:
يَا إِخْوَتَاهْ إِنِّي لَسْتُ أَجْهَلُ مَا تَعْلَمُونَ وَ لَكِنْ كَيْفَ لِي بِقُوَّةٍ وَ الْقَوْمُ المُجلِبونَ عَلَى حَدِّ شوکَتِهِم يَملِکُونَنا وَ لَا نَملِکُهُم وَ هَامُ هَؤُلَاءِ قَدْ
ص: 25
تَارَةً مَعَهُمْ عُبْدَانُكُمْ وَ اللِّفْتُ إِلَيْهِمْ أَعْرَابُكُمْ وَهْمُ خِلالُكُمْ يَسُومُو نَکُم ماشاوا وَ هَلْ تَرَوْنَ مَوْضِعاً لِقُدْرَةٍ عَلَى شَيْ ءٍ تُریدُونَهُ إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ أَمْرُ جَاهِلِيَّةٍ وَ إِنَّ لِهَؤُلَاءِ الْقَوْمِ مَادَّةً إِنَّ النَّاسَ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ إِذَا حُرِّكَ عَلَى أُمُورٍ فِرْقَةٌ تَرَى مَا تَرَوْنَ وَ فِرْقَةٌ تَرَى مَا لَا تَرَوْنَ وَ فِرْقَةٌ لا تَرَى هَذَا وَ لَا ذَاكَ فَاصْبِرُوا حَتَّى يَهْدَأَ النَّاسُ وَ تَقَعَ الْقُلُوبُ مَوَاقِعَهَا وَ تُؤْخَذَ الْحُقُوقُ مُسْمَحَةً فَاهْدَءُوا عَنِّي وَ انْظُرُوا مَا ذَا يَأْتِيكُمْ بِهِ أَمْرِي وَ لَا تَفْعَلُوا فَعْلَةً تُضَعْضِعُ قُوَّةً وَ تُسْقِطُ مُنَّةً وَ تُورِثُ وَهْناً وَ ذِلَّةً وَ سَأُمْسِكُ الْأَمْرَ مَا اسْتَمْسَكَ وَ إِذَا لَمْ أَجِدْ بُدّاً فَآخِرُ الدَّوَاءِ الْكَيُّ و اللهُ هاد إلَى الرَّشادِ.
فرمود ای برادران من نیز در امانم بر آنچه شما دانید لکن امروز نیرو نیست بر قومی که با تمام قوتند و تواناتر از ما باشند نه بینند که بندگان شما با ایشان همدست شدند و عرب نیز پیوسته گشت اینك در میان شما جای دارند و شما را بگوناگون زحمت رسانند آیا هیچ موقعی و نیروئی میشناسید که بر کشندگان عثمان دست یابید و کار بکام کنید همانا آنچه بر اندیشیده اید از در جهل و نادانیست چه اینجماعت را عدت وعدت فراوانست واین مردمان اگر جنبشی کنندهر جماعتی بر شریعتی رود و گروهی در خونخواهی عثمان شما را بصواب شمرند و با شماهمدست باشند و گروهی شما را بر خطا دانند و بدفع شما بیرون شوند و جماعتی دیگرند که کشندگان عثمانر؛ نه مدح گویندو نه قدح کنند پس بباشید تا مردمان بیاسایند و بآسانی حقوق مردم را بتوان ماخوذ داشت اکنون بیارمید و نگران فرمان من باشید و دست بکاری بیرون مکنید که نیروی شما را بلغزاند و توان شما را ساقط سازد و مورث پستی و سستی گردد و زودا که من دست بکاری زنم که کارها استوار
ص: 26
کنم و اگر نه آتش فتنها بشمشیر آبدار فرو نشانم.
اکنون بر سر سخن رویم چون ولید بن عقبه از امیر المومنین علی آنسخنان بشنید برخاست و بنزديك دوستان خود شتافت و شنیده بگفت و با ایشان در خلاف اطاعت واشاعت خلاف مواضعت کرد. و روز دیگر که روز سیم خلافت على بود مردی بنزدیک وی آمد و گفت یا امیرالمومنین دانسته باش که عبدالله بن عمر بن الخطاب از مدینه باهنگ مکه بیرون شد تا اگر تواند مردم را بر تو بشوراند على فرمود تاکس برود و اورا ماخوذ داشته باز آرد ام كلثوم دختر علی علیه السلام زوجه عمر بن الخطاب بود بنزد پدر آمد و عرض کرد که عبدالله عمر را آنقوت و سلطنت نیست که کس سخن او را وقعی بگذارد و بپذیرد همانا بمکه میرود تا در آنجا اقامت کند و در شفاعت او فراوان ضراعت فرمود تا على بپذیرفت و فرمان کرد که از ابن عمر دست باز دارید تا بهر جا میخواهد میرود.
اینوقت مغيرة بن شعبه حاضر حضرت شد و عرض کرد یا امیرالمومنین اکنون که مادر تحت بیعت تو شديم واجب میکند که از نصیحت تو خویشتن داری نکنیم همانا اینعمال که عثمان در بلادو امصار گماشته هر يك در بلد خویش مكانتي و قوتی بدست کرده که چون بخواهی او را از عمل باز کنی فتنه حديث کند که دفع آن صعب افتد با ایشان همان کن که عثمان باعمال عمر کرد یکسال دست از ایشان باز دار چون کار بر تو استوار گردد آن میکن که میخواهی خاصة معويه که خلفای پیشین امارت شام را خاص ار گذاشتند و او در آن مملكت نيك باشو کنست
فقال امير المومنین اتضمن لي عمرى يامغيرة فيما بين توليته الى خلعه
فرمود ای مغیره آیا ضامن میشوی از روزیکه من معاویه را امارت فرمایم تا گاهی که از عمل باز کنم زنده مانم.
«وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا(1)»
ص: 27
من از گمراهان پشتوانی نخواهم و نيرو نجویم نه ایشان آن مردمند که من عثمانرا همي گفتم این ستمکارانرا بر بیچارگان فرمانروائی مده و او از من نپذیرفت، تا ملك بر او تباه شد من خود چگونه بر آنگونه خواهم داشت اول کار من عزل وعزلت کارداران عثمانست. مغیره برخاست و برفت و روز دیگر باز آمد و گفت، یا امیر المومنین من در آنحدیث که دوش گفتم نيك نظاره کردم و پشت و روی آن کار را نیکو نگریستم حق بدست تو بود عمال عثمانرا از عمل باز کن و اگر نه مردمان خواهند گفت این عمال همانست که عثمان داشت و کار ما چون روز گار عثمان خواهد رفت این بگفت و بیرون شد . اینوقت عبدالله بن عباس با او باز خورد گفت هان ایمغیره حال چیست حدیث دی و امروز را باز گفت ابن عباس گفت دی نصیحت کردی و امروز خیانت آوردی مغيره گفت دی نصیحت کردم نپذیرفت لاجرم امروز خیانت کردم پذيرفتار شد و این اشعار را انشاد کرد
نصحت علياً في ابن هندمقالة***وزدت فلايسمع لها الدهر ثانیه
وقلت له ارسل اليه بعهده***على الشام حتى يستقر معويه
و يعلم أهل الشام ان قدملكته***و ام ابن هند عند ذلك هاويه
فتحكم فيه ماتريد فانه***لداهية فارفق به ای داهية
فلم يقبل النصح الذى جئته به***وكانت له تلك النصيحة كافية
قیس بن سعد عرض کرد که یا امیر المومنین مغیره از خدیعت كلمه میگوید تااگر غلبه ترا باشد بدانکلمه با تو تقرب جوید و گوید ترا نصيحتی کردم و اگر غلبه معاویه را باشد با او تقرب جوید و گوید بحكم مشورت شام را بهره تو گذاشتم و این شعر بگفت :
يكاد و من ارسی ثبيرأ مكانه***مغيرة ان يقوى عليك معوية
و كنت بحمد الله فينا موفقا***وتلك التي ار آگها غير كافيه
فسبحان من علا السماءمکانها***والارض دحاهافاستقرت كماهية
بالجمله چون اندیشه مخالفت زبیر و طلحه و جماعتی که همدست بودند
ص: 28
اشاعت یافت و عمار ياسر این بدانست دوستان خود را گفت برخیزید و اینگروه از برادران خود را نظاره کنید که از دین بگشتند و آهنگ طعن ودق بر امام خویش دارند پس ابو الهيثم و عمار و ابو ایوب و سهل بن حنیف و تنی چند بنزدعلی علیه السلام آمدند و گفتند یا امير المؤمنين در کار خویش نظری کن و جماعتی از قریش را نظاره باش که عهد ترا بشکستند و خلاف پیمان کردند اینك در نهانی مارا برفض تو دعوت میکنند از آنگاه که میان ایشان و اعاجم کار بمساوات کردی و عطای ایشانرا همانند دادی انکار تو کردند و در خصومت تو شوری افکندند تا بطلب خون عثمان بیرون شوند و این تهمت بر تو بندند اکنون درین امر رای چیست على علیه السلام از جای برخاست و بمسجد آمد و این روز چهارم خلافت بود و جنایش از طاقی ردی داشت و از برد قطری ازار کرده و کفشها در بغل نهاده بر منبر صعود داد پس شمشیر حمایل فرمود و تکیه بر کمان کرد:
فَقَالَ : أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا نَحْمَدُ اللَّهَ رَبَّنَا وَ إِلَهَنَا وَ وَلِیَّنَا وَ وَلِیَّ النِّعَمِ عَلَیْنَا الَّذِی أَصْبَحَتْ نِعَمُهُ عَلَیْنَا ظَاهِرَهًًْ وَ بَاطِنَهًًْ امْتِنَاناً مِنْهُ بِغَیْرِ حَوْلٍ مِنَّا وَ لَا قُوَّهًٍْ لِیَبْلُوَنَا أَ نَشْکُرُ أَمْ نَکْفُرُ فَمَنْ شَکَرَ زَادَهُ وَ مَنْ کَفَرَ عَذَّبَهُ فَأَفْضَلُ النَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ مَنْزِلَهًًْ وَ أَقْرَبُهُمْ مِنَ اللَّهِ وَسِیلَهًًْ أَطْوَعُهُمْ لِأَمْرِهِ وَ أَعْمَلُهُمْ بِطَاعَتِهِ وَ أَتْبَعُهُمْ لِسُنَّهًِْ رَسُولِهِ وَ أَحْیَاهُمْ لِکِتَابِهِ لَیْسَ لِأَحَدٍ عِنْدَنَا فَضْلٌ إِلَّا بِطَاعَهًِْ اللَّهِ وَ طَاعَهًِْ الرَّسُولِ هَذَا کِتَابُ اللَّهِ بَیْنَ أَظْهُرِنَا وَ عَهْدُ رَسُولِ اللَّهِ وَ سِیرَتُهُ فِینَا لَا یَجْهَلُ ذَلِکَ إِلَّا جَاهِلٌ عَانِدٌ عَنِ الْحَقِّ مُنْکِرٌ قَالَ اللَّهُ تَعَالَی «یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ
ص: 29
شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاکُمْ(1) ثُمَّ قال صَاحَ بِأَعْلَی صَوْتِهِ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّیْتُمْ فَإِنَّ اللهَ لَا یُحِبُّ الْکَافِرِین ثم قال يَا مَعْشَرَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ اتَمنُونَ عَلیَ اللهِ و رَسُولِه بإِسْلامَکُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْکُمْ أَنْ هَداکُمْ لِلْإيمانِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقينَ ثُمَّ قَالَ أَنَا أَبُوالْحَسَنِ الْقَرَمِ وَ كَانَ يَقُولُهَا إِذَا غَضَبَ ثُمَّ قَالَ ألأإن هَذِهِ الدُّنْيَا الَّتِي أَصْبَحْتُمْ تَمَنونَها وَ تَرْغَبُونَ فِيهَا واصبَحَت تَغضِبُکُم وتَرضیکُم لَيْسَتْ بِدَارِ کُم وَ لَا مَنْزِلِكُمُ الَّذِي خُلِقْتُمْ لَهُ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ فَقَدْ حُذِرتُمُوها وَ اسْتَتِمُّوا نِعَمُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ لِأَنْفُسِكُمْ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ وَالذُّلِّ لِحُکمِهِ جَلَّ ثَناؤُهُ ، فَأَمّا هذَا الفَبیءُ فَلَیسَ لِأَحَدٍ عَلی أحَدٍ فیهِ أثَرَهٌ ، وقَد فَرَغَ اللّهُ مِن قَسمَتِهِ فَهُوَ مالُ اللّهِ ، وأنتُم عِبادُ اللّهِ المُسلِمونَ ، وهذا کِتابُ اللّهِ بِهِ أقرَرنا ولَهُ اسْلَمْنا، وعَهدُ نَبِیِّنا بَینَ أظهُرِنا، فَمَنْ لَمْ یَرْضَ بِهَذَا فَلْیَتَوَلَّ کَیْفَ شَاءَ، فَإِنَّ الْعَامِلَ لِطَاعَهِ اللَّهِ وَ الْحَاکِمَ بِحُکْمِ اللَّهِ لَا وَحْشَهَ عَلَیْهِ.
خلاصه اینکلمات بپارسی چنین میآید فرمود شکر میکنم خدایرا که مارا غرقه نعمت داشت و بر طریق امتحان عبور داد تاشاکر از کافر پدید شود پس آن کس که شکر نعمت کردنعمتش افزون دادو آنکس که کفران نعمت ورزیددر زحمت نقمت افتاد پس افضل وافرب در حضرت یزدان آنکس است که فرمانبردار تر باشد و نزديك
ص: 30
ما هیچکس را جز بطاعت یزدان و اطاعت رسول فضلی و فضيلتی نیست ابنك كتاب خدا حاضر است و عهد رسول معروف، خداوند می فرماید : ایمردم ما شما را نروماده خلق کردیم و از شما قبایل و طوایف آوردیم تا بدانید که از شما گرامی تر نزد خدا آنکس است که پرهیز کار تر باشد، آنگاه فریاد برداشت و با على صوت بانگی در داد که ایمردم خدا و رسولرا اطاعت کنید و اگر نه خداوند کافرانرا دوست ندارد هان ایمهاجر و انصار آیا بر خدا و رسول با سلام خویش سنت میگذاریدبلکه خداوند بر شما منت میگذارد که شما را برطریق ایمان هدایت فرمود ، اینوقت گفت منم ابو الحسن قرم اینکلمه را هنگام غضب میفرمود از پیش آن گفت ایمردم این دنیا را بچیزی نشمريد و نعمت خدا را بطاعت خدا در یابید و در بخش خزانه بیت المال هیچکس را بر دیگری فضیلت ندانید چه آنجمله مال خداوند است و شما بندگان خداوندید و این کتاب خداوند بر اینجمله حاکم است و شما بدان اقرار دادید و تسلیم شدید پس هر کس روی برتابد باید بدیگر سوی شود آنحاکم که بحکم خدا فرمان میدهد بیمی نخواهد داشت
پس از منبر فرود شد و دو رکعت نماز بگذاشت و عمار یاسر را بفرمود تا طلحه و زبیر را از ناحیه مسجد طلب داشت ایشان برخاستند و بنزديك على آمده بنشستند امير المومنین روی بایشان کرد فر مود شما را با خداوند سو گند میدهم آیا از در طاعت و طلب بیعت بنزديك من آمدین و مرا بخلافت دعوت کردید و حال آنکه مرا عظیم کراهت بود گفتند سخن بصدق کردی فرمود آیا با من بیعت کردید و پیمان استوار نمودید بی آنکه جبری و قسری حدیث شود گفتند آری فرموداز شما خبر باز میدهند و بمن میرسد و چه پیش آمد که حال دیگر گونه کردید، گفتند ما با تو بیعت کردیم تا بيمشاورت ما هیچ امریرا فیصل ندهی و بی آگهی ماهیچ حکمی بامضا نرسانی وجانب مارا فرو گذاشتی و مارا نا بوده انگاشتی و حال آنکه تو خود میدانی که ما را بر غير ما فضیلتی است بدینمعنی هیچ نپرداخته و مار ااز
ص: 31
محل و مکانت خود ساقط ساختی بی آگهی ما تقسیم اموال کردی و امضای احکام فرمودی ، امیر المومنین علیه السلام فرمود بخدای باز گردید تا خداوند شما را معفو دارد.
لَقَدْ نَقَمْتُما یَسِیراً، وَأَرْجَأْتُمَا کَثِیراً، أَلاَ تُخْبِرَانِی، أَیُّ شَیْ ء لَکُمَا فِیهِ حَقٌّ دَفَعْتُکُمَا عَنْهُ وأَیُّ قَسْم اسْتَأْثَرْتُ عَلَیْکُمَا بِهِ أَمْ أَیُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَیَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِینَ فضَعُفْتُ عَنْهُ، أَمْ جَهِلْتُهُ، أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ وَاللهِ مَا کَانَتْ لِی فِی الْخِلاَفَهِ رَغْبَهٌ، وَلاَ فِی الْوِلاَیَهِ إِرْبَهٌ، وَلکِنَّکُمْ دَعَوْتُمُونِی إِلَیْهَا، وَحَمَلْتُمُونِی عَلَیْهَا، فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَیَّ نَظَرْتُ إِلَی کِتَابِ اللهِ وَمَا وَضَعَ لَنَا، وَأَمَرَنَا بِالْحُکْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ، وَمَا اسْتَسَنَّ النَّبِیُّ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ فَاقْتَدَیْتُهُ، فَلَمْ أَحْتَجْ فِی ذلِکَ إِلَی رَأْیِکُمَا، وَالی رَأْیِ غَیْرِکُمَا، فلم یَقَعَ حُکْمٌ جَهِلْتُهُ، فَأَسْتَشِیرَکُمَا وَإِخْوَانِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ; وَلَوْ کَانَ ذلِکَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْکُمَا، وَلاَ عَنْ غَیْرِکُمَا وَأَمَّامَا ذَکَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَهِ، فَإِنَّ ذلِکَ أَمْرٌ لَمْ أَحْکُمْ أَنَا فِیهِ بِرَأْیِی، وَلاَ وَلِیتُهُ هَویً مِنِّی، بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَأَنْتُما مَاجَاءَ بِهِ رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ قَدْ فُرَغَ مِنْهُ، فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَیْکُمَا فِیَما قَدْ فَرَغَ اللهُ مِنْ قَسْمِهِ، وَأَمْضَی فِیهِ حُکْمَهُ، فَلَیْسَ لَکُمَا، وَاللهِ، عِنْدِی وَلاَ لِغَیْرِکُمَا فِی هذَا عُتْبَی. أَخَذَ اللهُ بِقُلُوبِکما وَقُلُوبِکُمْ إِلَی الْحَقِّ، وَأَلْهَمَنَا وَإِیَّاکُمْ الصَّبْرَ ثم قال علیه السلام رَحِمَ اَللَّهُ رَجُلاً رَأَی حَقّاً فَأَعَانَ عَلَیْهِ اوَ رَأَی جَوْراً فَرَدَّهُ وَ کَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَی صَاحِبِهِ
ص: 32
وَاللهُ أعلَمُ.
حاصل معنی اینست که فرمود همانا پسندیده نداشتيد ترك مشورت با شما و مساوات عطيت را که چیزی اندك بود و باز پس انداختیدو نادیده انگاشتید نیکوئیهای مراکه بس فراوان بود اکنون مرا خبر دهید آیا هیچگاه شما را از حق خود دفع داده ام یا بر شماظلمی روا داشته ام گفتند معاذالله ، فرمود آیا در میان مسلمانان امری حدیث شد یا کسی را حقی ثابت آمد و من آن امر را دست بازداشتم ودر امضای آنمسامحت و توانی جستم گفتند معاذالله ، فر مود سوگند باخدای که مرا رغبتی در خلافت نیست و حاجتی بولايت نبود لكن شما مرادعوت کردید و مرابر این کار افکندید و من بكتاب خدای وسنت رسول کار کردم و این کار بصلاح و صوابدید شما وجز شما چه حاجتست کدام امر است که از من پوشیده باشد تا استشارت دیگری واجب افتد و اینکه در میان مسلمانان بذل وعطا بمساوات کردم نه بهوای خویش کردم بلکه اقتدا واقتنا برسولخدا جستم این چیست که از شما بمن میرسد و کراهت شما از حکومت من از چه روی می افتد. گفتند در قسمت اموال سنت عمر بن الخطا برا دست بازداشتی و مارا با مردمی که از امثال واقران ما نیستند همانند انگاشتی و حال آنکه این مالها را خداوند بشمشیرها و نیزه های ما قهراً قسرا بهره مسلمانان ساخت . على فرمود همانا بسیار کس در اسلام از شما پیشی گرفتند و با تيغ و نیزه نصرت اسلام کردند و رسول خدا ایشانرا بسیقت اسلام و جهاد با سیف وسنان فضيلتی بر دیگران نگذاشت الا آنکه خداوند در روز جزا بهره هريك را بسزا میدهد و آنکس که باسبقت اسلام زحمت جهاد بر خود نهاده بزيادت مشمول رحمت میدارد لاجرم شما را در نزد من و در نزد غير من چیزی نتواند بود و با من طرف مشاورت نخواهید شد لکن اگر بيرون احکام کتاب وسنت کاری افتد و حاجت بمشاورت رود با شما کار بشوری کنم پس شما در خلافت شريك من نیستید اما در غنایم شريك من باشید.
ص: 33
لا أستَأثِرُ عَلَیکُما ولا عَلی عَبدٍ حَبَشِیٍّ مُجَدَّعٍ بِدِرهَمٍ فَمَا دُونَهُ لاَ أَنَا وَ لاَ ,2وَلَدَایَ هَذَانِ فَإِنْ أَبَیْتُم إِلاَّ لَفْظَ الشِّرْکَةِ فَأَنْتُمَا عَوْنَانِ لِی عِنْدَ الْعَجْزِ وَ الْفَاقَةِ لاَ عِنْدَ الْقُوَّةِ وَ الاِسْتِقَامَةِ.
من خودرا و این دو فرزند خود حسن و حسین را برتر نگیرم واختيار نکنم نه بر شما و نه بر عبد حبشی بینی بریده اگر همه بيك درهم و کمتر از يك درهم باشد ، و شما بیرون امر خلافت که شريك نتوانید بود معین و یاور من باشید. پس ایشان لختی از علی دور شدند وز بدر در میان مردم گفت پاداش ما از علی این بود که ایستادیم تا عثمان مقتول شد آنگاه که کار بر على تقرير یافت آنان که در فرود ما بودند بر فراز ما بداشت ولی طلحه گفت ملامت جز بر ما روا نیست :
بايعناه فأعطيناه مَا فِی أَیْدِینَا بَایَعْنَاهُ فَأَعْطَیْنَاهُ مَا فِی أَیْدِینَا وَ مَنَعْنَا مَا فِی یَدِهِ فَأَصْبَحْنَا قَدْ أَخْطَأْنَا الْیَوْمَ مَا رَجَوْنَاهُ أَمْسِ وَ لاَ نَرْجُو غَداً مَا أَخْطَأْنَا الْیَوْمَ.
گفت بیعت کردیم باعلى و آنچه در دست داشتیم باو بذل نمودیم وعلی بر آنچه قدرت داشت از ما دریغ فرمود پس خطا کردیم امروز آنچه را دی آرزومند بودیم ، و آرزو نکنیم دز فردا آنچه را امروز خطا کردیم.
مكشوف باد که موافق روایت ابن ابی الحدید، وجماعتی از اهل سنت چون أمر خلافت بر عمر بن الخطاب استوار گشت اندك اندك قانون رسول خدايرا در قسمت أموال دیگر گون ساخت و بنا بر مصالح سلطنت و تقویم دولت در میان مردم پست و بلند مقرر داشت ، آنرا که در نصرت سلطنت دست قوی بود در بذل مال مضايقت نمیفرمود و از برای مردم ضعیف محلی و مکانتی نمیخواست بلکه از عطيت میکاست و چون نوبت بعثمان افتاد این عادت را بزیادت کرد و بیرون عدل و مساوات قومی را بعطای فراوان دلخوش میداشت و گروهی را محروم میگذاشت چنانکه
ص: 34
در کتاب عثمان بشرح نگاشتیم.
لاجرم از روز وفات ابو بکر تاکنون مدت بیست و دو سال بود که قسمت اموال بمساوات نکردند و مردم قانون رسول خدایرا فراموش نمودند و عطایای بزرگ بهره یافتند و عمال وحکام در بلاد و امصار بسعت ودعت روز بردند و آنچه توانستند از مردم بستدند وخزينها بينباشتند و اینوقت که امير المؤمنين على علیه السلام خليفتی یافت کار بعدل همیخواست کرد پس قانون رسول خدای پیش داشت و بیرون مساوات در همی بکس نمیگذاشت لاجرم بر مردم گران آمد و بزرگان امت بیاشوفتند و حکام سر از طاعت برتافتند . امير المومنین اینجمله میدانست که میفرمود من خلیقی نمیخواهم دیگری را طلب کنید و اگر نه از حق خویش چگونه دست باز می داشت و چگونه رضا میداد که مردم در ضلالت باشند و اینکه همیشه غمگین بود چنانکه از خطبه شقشقيه و خطب و کلمات دیگر که هر يك در جای خود مذکور میشود مکشوف می افتد که سخت غمگین و محزون بود که اورا از حق خویش دفع دادند و منبر و محراب رسول خدایرا غضب کردند و این غم وحزن نیز از بهر خلافت و طلب امارت نبود بلکه غم امت میداشت که حق آل محمد نشناختند وطريق ولایت، ندانستند و براه غوایت رفتند .
رسیدن عایشه از مكه بمدينة و مراجعت او
و کتاب علی علیه السلام بمعوية
روز پنجم خلافت امير المومنين على علیه السلام بمسجد آمد و بر منبر صعود داد و این خطبه قرائت فرمود:
إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَنْزَلَ كِتَاباً هَادِياً بَيَّنَ فِيهِ الْخَيْرَ وَ الشَّرَّ، فَخُذُوا نَهْجَ الْخَيْرِ تَهْتَدُوا وَ اصْدِفُوا عَنْ سَمْتِ الشَّرِّ تَقْصِدُوا. الْفَرَائِضَ أَدُّوهَا إِلَى اللَّهِ، تعالی تُؤَدِّكُمْ إِلَى الْجَنَّةِ؛ إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ حَرَاماً غَيْرَ مَجْهُولٍ وَ حَلَّلَ
ص: 35
الحَلَالً غَيْرَ مَدْخُولٍ، وَ فَضَّلَ حُرْمَةَ الْمُسْلِمِ عَلَى الْحُرَمِ كُلِّهَا وَ شَدَّ بِالْإِخْلَاصِ وَ التَّوْحِيدِ حُقُوقَ الْمُسْلِمِينَ فِي مَقاعدِهَا، فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لَا يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلَّا بِمَا يَجِبُ. بَادِرُوا أَمْرَ الْعَامَّةِ وَ خَاصَّةَ أَحَدِكُمْ وَ هُوَ الْمَوْتُ، فَإِنَّ النَّاسَ أَمَامَكُمْ وَ إِنَّ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ مِنْ خَلْفِكُمْ، تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ. اتَّقُوا اللَّهَ فِي عِبَادِهِ وَ بِلَادِهِ، فَإِنَّكُمْ مَسْئُولُونَ حَتَّى عَنِ الْبِقَاعِ وَ الْبَهَائِمِ، أَطِيعُوا اللَّهَ وَ لَا تَعْصُوهُ، وَ إِذَا رَأَيْتُمُ الشَّرَّ فَأَعْرِضُوا عَنْهُ.
یعنی خداوند قرآن کریم را فرو فرستاد وخير وشر را بنمود پس بسوی خیر گرائید و از شر بپرهیزید و ادای فرائض فرمائید تا بپاداش جای در بهشت کنید همانا خداوند حلال و حرام را روشن و استوار بنمود و حرمت مسلم را بر تمام حرمتها فضیلت نهاد و حقوق مسلمين را با دولت توحید مربوط داشت پس هر که مسلمی را بکشت چنانست که از توحید بگشت پس مسلم کسی است که از دست وزبان او مسلمانان بسلامت باشند مگر گاهی که حدود شرعيه مقتضی شود و اجرای حد واجب افتد ، هان ای مردم پديرة قیامت شوید و بسیج راه مرگ بسازید چه مرگ از قفای شماست و کوچ میدهد شمارا ومیراند شما را بسرای دیگر پس آن احمال واثقال که از وزر وو بال حمل میدهید فرو گذارید و سرعت کنید تا با همسفران پیوسته شوید چه انتظار داده میشود واپس ترین شما نخستین شمارا بترسید از خدا و دست ستم از عباد و بلاد کوتاه دارید چه بازپرس میشوید از بقعها که تا چگونه وطن ساختید و از چهار پایان که تاچگونه زدید و کشتید پس عصیان مورزید و با
ص: 36
نیکی گرائید و از بدی کرانه کنيد . پس از منبر فرود شد و از سرای خویش گشت.
همانا در کتاب عثمان مرقویم افتاد که عایشه گیاهی که آهنگی مکه نمود مردم را بقتل عثمان بشورانید و نيك تحريص کرد و برفت اینوقت از مکه در میر سید عبید بن سلمة اللیثی که معروف بابن کلاب بود او را پذیره کرد عایشه گفت ای عبید باز گوی تا در مدینه خبر چیست گفت خبری سخت ناهموار عایشه گفت از آن خبر شاد خاطر باشیم یا غمیده گردیم گفت شادی و غم ندانم مردم بر عثمان بر آغالیدند و او را با تیغ در گذرانیدند عایشه گفت از پس او امر خلافت بر که تقرير یافت گفت مردم با علی ابوطالب بیعت کردند عایشه گفت کاش آسمان نگون در افتادی و این سخن گوشزد من نشدی همانا باعثمان ستم کردند و خون او بناحق بریختند سوگند باخدای از پای ننشینم و خون او طلب کنم ، عبيد بن کلاب گفت یا ام المومنین این چیست که میگوئی مگر تو علی را فراوان نستودی و نفرمودی امروز در اینجهان کس او را همانند نیست و قربت او را در حضرت یزدان هیچ آفریده ندارد و مردم را بر قتل عثمان برانگیختی و پی در پی تحریض دادی چه پیش آمد که امروز علی را مکروه میداری و اینگونه سخن طراز ميکني، گفت من عثمانرا در آنزمان نابهنجار میدانستم و کردار او را زشت می پنداشتم چون در این معنی غوری کردم و بازپرسی بسزا نمودم بدانستم که اورا گناهی نیست و بر زیادت شما ازو توبت و انابت خواستید و او با خدای باز گشت کرد و با اینهمه بر وی رحم نکردید وخون او بستم بریختید هرگز از اینکار دست باز ندارم و خاموش ننشینم تاخون او باز نجویم ، عبید گفت ای ام المؤمنین سوگند باخدای که اقدام در امری ناستوده میکنی و مردم را در هم می افکنی بسا فتنها که انگیخته شود و بس خونها که ریخته گردد.
عایشه سخن عبید را وقعی نگذاشت و از نیمه راه روی بزرگماشت و جانب مکه گرفت اینوقت ابن کلاب اینشعر ها بگفت:
ص: 37
فمنك النداء ومنك العير*** ومنك الرياح ومنك المطر
وانت امرت بقتل الإمام***و قلت لنا انه قد كفر
فهبنا أطعناك في قتله***و قاتله عند نا من امر
ولم يسقط السقف من فوقنا***ولم ينكسف شمسنا والقمر
وقد بايع الناس ذا تدرء***يزيد السما و يقيم الصغر
و تلبس للحرب اثوا بها***وما من وفا مثل من قد غدر
از این سوی علی علیه السلام چون از کار مردم مدینه و بیعت ایشان بپرداخت بسوی معويه بدینگونه مکتوب کرد :
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ النَّاسَ قَتَلُوا عُثْمَانَ عَنْ غَیْرِ مَشُورَهٍ مِنِّی وَ بَایَعُونِی عَنْ مَشُورَهٍ مِنْهُمْ وَ اجْتِمَاعٍ؛ فَإِذَا أَتَاکَ کِتَابِی فَبَایِعْ لِی وَ أَوْفِدْ إِلَیَّ أَشْرَافَ أَهْلِ الشَّامِ قِبَلَکَ.
یعنی مردم بی اجازت من عثمانرا بکشتند آنگاه بشور یکدیگر و اجتماع با من بیعت کردند چون مكتوب من با تو میآید بیعت کنی و بزرگان شام را پیش از خود بسوی من فرست. چون کتاب علی را سعویه قرائت کرد از مردم پوشیده بداشت و مکتوبی بسوی زبیر بن العوام بدینگونه نگاشت :
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ لِعَبْدِ اللَّهِ اَلزُّبَیْرِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ مِنْ مُعَاوِیَةَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ سَلاَمٌ عَلَیْکَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی قَدْ بَایَعْتُ لَکَ أَهْلَ اَلشَّامِ فَأَجَابُوا وَ اسْتَوْثقُوا کَمَا یَسْتَوْثقُ الْحَلَبُ فَدُونَکَ اَلْکُوفَةَ وَ اَلْبَصْرَةَ لاَ یَسْبِقُنکَ إِلَیْهَا اِبْنُ أَبِیطَالِبٍ فَإِنَّهُ لاَ شَیْءَ بَعْدَ هَذَیْنِ الْمِصْرَیْنِ وَ قَدْ بَایَعْتُ لِطَلْحَةَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ مِنْ بَعْدِکَ فَأَظْهِرَا الطَّلَبَ بِدَمِ عُثْمَانَ وَ ادْعُ النَّاسَ إِلَی ذَلِکَ وَلْیَکُنْ مِنْکُمَا الْجِدُّ وَ التَّشْمِیرُ أَظْفَرَکُمَا اللَّهُ وَ خَذَلَ مُنَاوِیکُمَا.
ص: 38
میگوید این کتابی است بسوی امير المؤمنين زبير بن العوام از معوية بن ابی سفیان دانسته باش که من از اهل شام خلافت تو بیعت گرفتم و میثاق مؤکد کردم اینک کوفه و بصره با شما نزدیکست گوش دارید که علی برشما سبقت نجوید این دو شهر را بتحت فرمان آرید و بدست آویز خونخواهی عثمان جنبش کنید و مردم را بدینمعنی دعوت فرمائید همانا من از برای طلحة بن عبيدالله نیز بیعت گرفتم که بعداز تو متصدی امر او باشد. اکنون بر شماست که میان استوار کنید و این کار بخاتمت رسانید.
چون کتاب معويه را بزبير آوردند از بس رغبت بامارت داشت دستخوش فریب گشت و این اکاذیب را بصدق پنداشت پس مکتوب مدویه را پوشیده داشت و در نهانی طلحه را آگهی دادوهردو تن درکید و كين على مواضعه نهادند و محمد بن طلحه را بسوى على رسول فرستادند و او را آموختند که مگو یا امیر المؤمنين بگو یا ابا الحسن ما امر ترا محکم کردیم و عرب را در بیعت تو نرم کردن ساختیم مهاجر وانصار نیز با ما اقتفا کردند و در تحت بیعت تو شدند چون عنان کار بدست کردی دست از ما بازداشتی وزمام امر خویش بدست اشتر و حکیم بن جبله و جز ایشان گذاشتی اینك آرزوی ما در ساحت وناحيت تو چنانست که گفته اند:
فكنت کمهريق الذي في سقائه***لرقراق آل فوق رابية صلدا
على علیه السلام محمد بن طلحه را فرمود هم اکنون بنزديك طلحه و زبیر شو و بگو آن چیست که شما را راضی بدارد و از این کراهت که دارید برهاند محمد برفت و بگفت و باز آمد و عرض کرد که طلحه امارت بصره خواهد و زبیر از حکومت کوفه گوید ابن عباس گفت یا امیر المؤمنين بصره و کوفه عين الخلافه است و تو مكانت طلحه و زبیر را در اسلام دانسته من ایمن نیستم که ایشان در این دو شهر فرمانروا شوند على فرمود:
لاَهَا اللَّهِ إِذَنْ یَحْلُمُ الْأَدِیمُ وَ یَسْتَشْرِی الْفَسَادُ وَ تَنْتَقِضُ عَلَیَّ الْبِلاَدُ
ص: 39
مِنْ أَقْطَارِهَا وَ اللَّهِ لاَ آمَنُهُمَا وَ هُمَا عِنْدِی بِالْمَدِینَةِ فَکَیْفَ آمَنُهُمَا وَ قَدْ وَلَّیْتُهُمَا اَلْعِرَاقَیْنِ اذْهَبْ إِلَیْهِمَا فَقُلْ أَیُّهَا الشَّیْخَانِ احْذَرَا مِنَ اللَّهِ وَ نَبِیهَ عَلی امَتِهِ وَ لاَ تَبْغِیَا الْمُسْلِمِینَ غَائِلَةٌ وَ کَیْداً وَ قَدْ سَمِعْتُمَا قَوْلَ اللَّهِ تَعَالَی «تِلْکَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِین(1)
خلاصه معنی چنین میآید میفرماید گاهی که طلحه و زبیر فرمانگذار عراقين باشند چه بسیار رخنها و ثلمها که در دین افتد و کالای فساد گرانبها شود و جهان برمن شوریده گردد من از شر ایشان ایمنی ندارم و حال آنکه در مدينه جای دارند گاهی که ایشان را بحكومت عراقين فرستم چگونه ایمن باشم. پس روی بمحمد بن طلحه کرد و فرمود برو و با این دو مرد سالخورده بگوی از خدا و رسول بترسید و در امت او بغی و فساد روا مدارید همانا شنیده باشید که خدای میفرماید:ما آن جهانرا از بهر پرهیز کاران نیکو داشته ایم نه از برای جباران و متکبران . پس محمد بن طلحه بنزديك طلحه و زبير آمد و قصه بگفت ایشان دانستند که بر آرزو ظفر نجویند پس روزی چند خاموش نشستند آنگاه مردی از قبیله عبدالقیس که خداش نام داشت پیش خواندند و گفتند هیچکس را با ما حفاوت و مهر تو نیست اکنون ترا نزد على ابوطالب برسالت گسیل خواهیم داشت و دانسته باش که او مردی از خاندان سحر و کهانت است از طعام و شراب او بپرهيز و دست در عسل و دهن او مكن و فراوان در دیدار او نظاره میفکن خویش را و اپای كه اسير خديعت او نشوی پس از ما بگری که دو تن از برادران دینی تو و فرزندان عم تو قسم میدهند ترا بحشمت رحم آیا نمیدانی از آنروز که رسول خدای وداع جهان
ص: 40
گفت ما در راه تو ترك قبایل و عشایر گفتیم اکنون که باره کار بکام کردی حشمت ما بشکستی و ما را از پیش براندی همانا آن مردم که زلال خاطر ترا بغبار فتنه از ما مکدر ساختند در جلب منافع و دفع آعادی مانند ما نیستند دیگر آنکه بما رسید که ما را بدءای بد یاد کنی و لعن و شتم فرمائی همانا لعن و شتم کار عجزه ناس است ترا چه افتاد که اشجع فرسان عربی .
چون خداش، بحضرت امیر المؤمنين آمد خویشتن را نگران بود که مبادا بحيلتي و خدعتی شیفته و فریفته شود على علیه السلام در روی او تبسمی فرمود و فرمان داد که در مجلس جلوس نماید خداش گفت مرا رسالتی بیش نیست بگویم و باز شوم فرمود نیکو آنست که جامه باز کنی و باکل و شرب پردازی چون لختی آسایش کردی رسالت خویش بگذاری گفت مرا باینجمله حاجت نیست على فرمود اکنون ترا با خداوند سوگند میدهم زبیر ترا باین جمله وصیت فرمود گفت چنین است ، فرمود از آنچه پرسم پوسیده مدار ترا با خداوند سوگند میدهم که بر ابطال سحر ترا آیتی آموخت که چون مرا دیدار کنی بخوانی گفت چنین است ، فرمود اکنون قرائت کن و هفتاد کرت بروی آن آیت را تکرار داد، آنگاه فرمود اکنون آسوده خاطر شدی وقت است که پیام خود را بگذاری و پاسخ آن بشنوی چون خداش آنچه از طلحه و زبیر شنیده بود بعرض رسانید ، فرمود ایشان را بگوی کلمات شما بر دفع مقالات شما حجت است « وَ لكِنَّ اللَّهُ لايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» گمان کردید که شما برادران من باشید در دین و پسران عم من باشید در نسب انکار نمیکنم نسب شما را چه شما از قریشید اگر چند خداوند نسب را مقطوع داشت الا آنکس که با سلام پیوند کرد.اما اینکه گفتید ما برادران تو ایم دردین اگر راست گفتید پس کتاب خدايرا از پس پشت انداختید و طریق عصیان گرفتید و با برادر خود خیانت کردید واگرنه دروغ گفتید برادر دینی من نبودید ، و اینکه گفتید بعد از رسول خدا از مردم بریدیم و با تو پیوستیم اگر بحق بریدید چرا عهد بشکستید و در مخالفت من عاصی شدید و اگر بباطل بریدید
ص: 41
هم از نخست عاصی بودید همانا شما جز در طلب دنیا و طمع مال گامی نزنید ، و اینکه گفتید من اشجع فرسان عربم چرا شما را بدعای بد یاد میکنم هرروزی از برای کاریست آنروز که دریای لشکر موج زند، و نیزها درهم افتد خداوند ما را با دل قوی کفایت فرماید و شما که مرا مردی ساحر و از قوم سحره دانید از نفرین من چه باك دارید .
اللّهُمَّ اقْعَصِ الزُّبَیْرَ بِشَرِّ قِتْلَةٍ وَ اسْفِكْ دَمَهُ عَلَى ضَلَالَةٍ وَ عَرِّفْ طَلْحَةَ الْمَذَلَّةَ وَ ادَّخِرْ لَهُمَا فِي الْآخِرَةِ شَرّاً مِنْ ذَلِكَ إِنْ كَانَا ظَلَمَانِي.
انتشار قصه قتل عثمان در بلاد و امصار و اختلاف کلمه مردم در قتل او
چون خبر قتل عثمان در شهرها پراکنده گشت و این قصه در کوفه نیز پهن شد و مکشوف افتاد که مهاجر و انصار بعد از عثمان با امير المومنین علی بیعت کردند و اینوقت ابو موسی اشعری بفرمان عثمان حکومت آن بلدداشت پس مردم کوفه بنزد ابو موسی انجمن شدند و گفتند ان امير مردم عثمانرا بکشتند و على را بخليفتی بداشتند چرا در تقدیم بیعت او تاخیر می افکنی و مردم را با بیعت او دعوت نمیفرمائی ابو موسی که چون دیگر مردم دنیا طلب از خلافت على علیه السلام در هول و هرب بود گفت بباشیم تابه بينم ازین پس چه پیش آید و از تو چه خبر میرسد هاشم بن عتبة بن ابی وقاص گفت ای ابو موسی این چه ناسنجیده سخن است که گوئی و بعد ذلك چه خبر میرسد عثمانرا بکشتند و خار بگذاشتند و على را بخواندند و بخليفتی برداشتند مگر از آن می اندیشی که عثمان سر از گور بیرون کند و از تو بشکوند و گله کند و بگوید ای ابوموسی مرا دست بازداشتی و با علی بیعت کردی آنگاه دست خود را افراشته کرد و گفت هان ایمردم بدانید که این دست راست من بجای دست على است پس دست چپ را بر افراخت و گفت این دست دست منست
ص: 42
آنگاه دست بر دست زد و گفت با علی بیعت کردم و خویشتن را باطاعت و بیعت او مربوط ساختم ابو موسی چون چون این بدید عنان توانی و تقاعد از دست داد اگر خواست و اگر نه از جای بر خاست و تقدیم بیعت کرد و از پس او وضیع و شریف از یکدیگر سبقت گرفتند و در تقدیم بیعت سرعت کردند.
و چون اینخبر گوشزد مردم یمن شد شاد خاطر شدند و این قصه را همه فرج و فرح شمردند و ادراك خدمت امير المؤمنين على را بسیج سفر کردند اول کس رفاعة بن و اهل الهمداني آهنگ راه کرد و از پس او روينة بن دير البجلی با مردم خویش کوچ داد اینخبر با على آوردند که اینک بزرگان یمن پی در پی میر سند امير المؤمنين على اشتر نخعی را بفرمود تا با گروهی از صناديد قوم ایشانرا پذیره کنند مالك اشتر با گروهی انبوه استقبال آنجماعت را استعجال کردند و چون ایشانرا دیدار کرد فراوان تحیت و تهنیت فرستاد و فراوان پرسش کرده نيك بنواخت و گفت فرخ فال و نیکو حال بادید که ادراك خدمت امام عالم عادل می کنید که خدايرا ولی مطلق و رسولرا خلیفه بحق است و از پیش روی ایشان طی مسافت همیکرد تا اینجمله را بمدينه در آورد و در منزل نیکونشیمن داد و خویشتن بنزد على علیه السلام آمده صورت حال مکشوف داشت و بنمود که هر يك از کدام قبیله است و محل و مکانت او چیست و در شعری چند ایشانرا بستود .
و انجماعت روز نخستین را بیاسودند و گرد راه از خویشتن بستردند روز دیگر بزرگان آنقوم حاضر حضرت امیر المؤمنين على شدند نخستین فیاض بن جليل الازدی ، و دیگر ورقاء بن و اهل الهمداني ، و دیگر یکسوم بن سلمة الجهنی ، و دیگر روينة البجلي ، و دیگر رفاعة بن شد ادالخولانی ، و دیگر هشام بن ابرهة النخعي ، و دیگر جميع بن ختم الکندی ، و دیگر اخنس بن قيس الكندي، و دیگر عقبة بن النعمان المحمدي ، ودیگر عبدالرحمن بن ملجم المرادی اینجمله ده تن بودند از اشراف آنجماعت امير المؤمنین ایشانرا بار داد و نزديك با خویشتن نشستن فرمود و نيك بنواخت آنگاه گفت شما از شناختگان و معروفان یمن شمرده
ص: 43
میشوید آیا اگر ما را کاری صعب با دید آید و فيصل امور بزبان سیف و سنان افتد شما را در کار مبارزت ومناجزت چند صبر و شکیب تواند بودو تا کجا بادوش میروید از میانه عبدالرحمن ملجم مرادی آغاز سخن کرد و گفت : يا أمير المؤمنين ما را با حرب ناف بریده اند و با پستان پیکان شیر داده اند و در میدان مردان پرورده اند زخم سیف و سنان در چشم ما گلهای بهارستانست اطاعت ترا چون طاعت خداوند واجب دانیم و بهر جانب فرمان جنگ دهی نصرت کرده و ظفر دیده باز آئیم علی علیه السلام ایشانرا ترحيب و ترجیب کرده و بمواعيد بزرگ مستمال ساخت و از ملبوسات گرانبها خلعت فرموده آنجماعت شاد خاطر و نیکو حال باز شدند .
اما چون خبر با بهره بردند که عثمانرا از مرکب حيوة پیاده کردند و امير المؤمنين علي عليه السلام بر اشهب حکمرانی سوار شد عبد الله عامر که از جانب عثمان حکومت بصره داشت سخت آشفته خاطر گشت و دانست که على علیه السلام او را دست باز ندارد و بحکومت بصره نگذارد پس عجلت کرد و بمسجد جامع آمد و مردم را اجتماع فرمود و بر منبر صعود داد و خدایرا ستایش کرد و پیغمبر را درود فرستاد آنگاه گفت ایمردم شنیده باشید که در مدینه چه فتنه انگخیتند و عثمانرا چگونه بناحق خون بريختند شمارهينه بيعت و متابعت اوئيد امروز واجب میکند که ذمت خود را از حقوق او آزاد سازید و نیکو عهدی خود را بعد از وفات او افزون از ایام حیات اوظاهر کنید و مرا نیز با شما حتی ثابت است چه در اینمدت که امارت شما داشتم با وضيع وشريف طريق مؤالفت وملاطفت سپردم و جانب عدل و اقتصاد را فرو نگذاشتم شما نیز جانب مرا فرو نگذارید و دانسته باشید که من خون عثمانرا بهدر نخواهم گذاشت و از پای نخواهم نشست تا کشند گان او را دستگیر نکنم و با شمشیر در نگذرانم اینك علي ابن ابيطالب بخليفتی نشسته و جماعتی با او پیوسته اند لکن گمان نمیرود که این خليفتی بروی درست شود و کار او بنظام گردد شما باید که کار حرب و ضرب راست کنید و ساخته قتال و جدال گردید تا چون بفرمایم از بهر جنگ بیرون شوید مردی از صنادید بصره که حارث
ص: 44
نام داشت از جای بجست و بانگ در داد که ای پسر عامر چند بیاوه زنخ میزنی و بیهوده میگوئی نه ما را بزر خریده و نه این شهر را بزور گرفته تو تا کنون بحكم عثمان حکومت این شهر داشتی وما امروز بمسامحت، طبع ولطف خاطر ترا دفع ندادیم و از امارت این شهر خلع نکردیم اینك عثمانرا چنانکه دانی مهاجر و انصار عرضه هلاك و دمار داشتند و سر بمبايعت و متابعت امير المؤمنين على فرو نهادند و بر امامت و خلافت او اتفاق کردند تونيز مناعت محل و مکانت منزلت او را نيك دانسته اگر از این پس على علیه السلام همچنان ترا بامارت این شهر منشور فرستد ذمت ما رهينه حکومت تو خواهد بود و اگر دیگریرا مامور فرماید او را فرمانبردار خواهیم شد اینساعت ترا آن دست نیست و آنمحل و مكانت نباشد که از ما سپاه طلبي و بمقاتلت حوالت کنی بباش تا امير المومنین علی چه میفرماید چون سخن بدینجا رسید عبدالله عامر بدانست که خديعت او در مردم بصره باد بخيبر بستن و کوه بناخن خستن است سخت تافته شد و از منبر بزیر آمد و اندیشناک باز سرای خویش گشت او را از مردم حضرموت نایبی بود کس فرستاد و اورا حاضر ساخت و گفت چنان می بینم که سفر مدینه کنم و حال علی بن ابیطالب را نگران شوم تا بر چه سانست و مهاجر و انصار را در خلافت او انديشه چیست تو در این شهر بر عادت خویش میباش و از حال رعیت باز پرس میکن تا گاهی که من بمدينه رسم و حال بدانم و ترا آگهی رسانم پس بسیج سفر کرد و چون شب به نیمه رسید از بصره بیرون شد و بر نشست و بقدم عجل و شتاب طی مسافت کرده بمدینه رسید نخست طلحه و زبیر او را دیدار کردند و گفتند لامرحبا بك این چه ناستوده کار است که بدست کردی و بصره را دست باز داشتی و اموال و املاك خود را تباه ساختی چرا روزیچند در جای خود نتوانستی بود تا ما بنزديك تو آئیم همانا از شمشير على علیه السلام بترسیدی و طاقت در نگ نیاوردی ولید بن عقبه نیز زبان بشناعت گشود و لختی او را ملامت نمود از اینگونه گروهی از شیعیان عثمان در مدینه دق الباب فتنه همی کردند و پوشیده در مخالفت على مواضعنی نهادند .
ص: 45
يك شب امير المؤمنین علی در کوی و بازار مدینه عبور همیداد چون بردر سرای زینب دختر ابوسفیان رسید آوازی شنید که از میانه خانه برترانه دف این شعر انشاد همیکرد :
ظلامة عثمان عند الزبير***و اظلم منه لنا طلحة
و از اینگونه شعری چند قرائت کرد و باز نمود که طلحه و زبیر در قتل عثمان طريق ظلم و عدوان سپردند و از در خدیعت با امير المومنین علی بیعت کردندهم در بیعت، او نپایند و خاتمت این مبايعت را بمنازعت پیوندند على علیه السلام از آنجا بگذشت ، و هم در اینوقت بمسجد میشتافت در کنار مسجد جوانی نورس را دید که بر زبر دست خویش خفته و شعری چند میسراید و باز مینماید که طلحه و زبیر با خلافت علی همداستان نیستند و قصد مخالفت دارند واجب میکند که امیر المومنین تدارك این امر را ساخته گردد و علی علیه السلام او را بانگ زد که هان ايغلام این شعر از که شنیدی سر از زبر بر داشت و عرض کرد یا امیرالمومنین من خود همیگویم على علیه السلام ازين احادیث در اندیشه رفت و بامدادان با دوستان خود اینداستان بشرح کرد گفتند يا أمير المؤمنین دل فارغ دار که خداوند بر آنجماعت که طریق خدیعت پیمایند و بر عهد و پیمان نپایند درهای رحمت فرو بندد و از وصول منی و مراد باز دارد .
بالجمله مكنون خاطر ایشان در نزد على مكشوف بود و از غدر و نفاق ایشان غافل نمیزیست چنانکه خود فرماید :
وَ اللَّهِ لَا أَكُونُ كَالضَّبُعِ تَنَامُ عَلَى طُولِ اللَّدْمِ حَتَّى يَصِلَ إِلَيْهَا طَالِبُهَا وَ يَخْتِلَهَا رَاصِدُهَا وَ لَكِنِّي أَضْرِبُ بِالْمُقْبِلِ إِلَى الْحَقِّ الْمُدْبِرَ عَنْهُ وَ بِالسَّامِعِ الْمُطِيعِ الْعَاصِيَ الْمُرِيبَ أَبَداً حَتَّى يَأْتِيَ عَلَيَّ يَوْمِي فَوَاللَّهِ مَا زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّي مُسْتَأْثَراً عَلَيَّ مُنْذُ قَبَضَ اللَّهُ نَبِيَّهُ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ حَتَّى
ص: 46
يَوْمِ النَّاسِ هَذَا
میفرماید سوگند باخدای که من مانند کفتار نیستم که صیاد او بصوت حجر او را بخواباند تا خویشتن بدو رساند و او را مأخوذ دارد چه مقرر است که در صيد كفتار گاهی که او را در وجار یابند نرم نرم دست بر سنگ زنند و اورابدین بانگ فریفته سازند تا مأخوذ دارند آنگاه میفرماید لكن من با آنان که نصرت حق کنند دفع میدهم آنرا که از حق بگردد و با پذیرای فرمان به فرمانرا کیفر میکنم تا گاهی که روز من فرا رسد ، سوگند با خدای از آنگاه که رسولخدا بدانسرای تحویل داد تا این روزهماره بیمعين ومددکار بوده ام وحق من دستخوش دیگر کسان بوده است و از این سخن روی با بوبکر و عمر و عثمان دارد که در اینمدت متصدی خلافت گشتند و از اینکلمات ابلاغ میشود که اینزمان که یارو معين فراهم شده از پای نخواهم نشست و نصرت حق خواهم کرد.
فرستادن على علیه السلام عمال خویش را در بلاد و امصار وطلب داشتن عمال عثمان را
امير المؤمنين على اول کس عبد الله بن عباس را حاضر ساخت و فرمودساخته سفر شام باش ومعويه را از عمل باز کن وحكومت آن مملكترا خاص خویش میدار و این در ماه محرم بسال سی وششم هجری بود ابن عباس گفت یا امير المؤمنين من سفر شام نتوانم کرد که حکومت معويه در شام بسالیان دراز استوار گشته و مردم شام با طاعت معويه بر عادت میروند و بنی امیه در این مملکت هريك محلی منیع دارند چون بعزل و عزلت معويه فرمان کنی سر برتابند و مرا ازدر قتال و جدال استقبال کنند صواب آنست که منشور حکومت شام بنام معويه رقم کنی و بنی امیه راهر یك بنو بد و نوائی کامروا فرمائی تا این جمله در جای خود بیارامند و کار بر تو استوار گردد آنگاه خوددانی و آنچه بخواهی بتواني على فرمود من يکچشم زد چشم از
ص: 47
حق نپوشم و دست بنی امیه را بر مردم دراز نکنم و فيصل أمر من با معوبه جز با زبان شمشير نخواهد رفت ابن عباس گفت يا أمير المؤمنين خدای در دل تو بیم و هراس ننهاده و همه دلیری و دلاوری داده این شجاعت و شهامت که تراست خاتمت این امر بوخامت مربوط میشود و اگر آنچه من گویم گوش داری و نصیحت مرا از در قبول استقبال فرمائی بی آنکه فتنه گردد و خونی ریخته شود من بنی امیه را ذلیل و زبون توسازم و شام را از معاویه و عشیرت او بپردازم امير المؤمن على علیه السلام فرمود با ابن عباس من حصافت عقل و کفایت حزم ترا در کارها دانسته ام و نفاق و نكرای معاویه را نیز تيك ميدانم لكن کار حق را دقيقه بس لطیف است که هر کس نتواند شنا خت من همیخواهم که چون با تو کار بشوری افکنم آنجا که من سخن تو گوش ندارم تو فرمان من بپذیری ابن عباس گفت سمعاً و طاعة كمتر حقی که از تو بردمت منست اطاعت و متابعت تست .
بالجمله چون عبدالله بن عباس را سفرشام صعب نمود امير المؤمنين على سهل بن حنیف را بامارت شام مامور داشت لاجرم سهل از مدینه بیرون شده منزل تا منزل راه برید و چون بارض تبوك رسید مردی پیش او شد گفت کیستی و از کجائی و بكجا میشوی گفت من سهل بن حنيف بفرمان اميرالمؤمنين على از مدینه میآیم و بحکومت شام میروم گفت باز شو که مانه على رابخليفتی پذیره ایم و نه ترا امير میگیریم سهل گفت اینسخن تو بخویشتن میگوئی یا مردم شام بتمامت بیفر مانند گفت مردم شام بدینسخن همدست وهمداستانند و از پای ننشینند تا خون عثمانرا از علی باز نجویند و سپاهی که حافظ ثغر مملکت بودند هم بر این گفته گواهی دادند سهل بن حنیف چون این بدید ناچار عطف عنان کرده بازمدینه شتافت و صورت حال را با علی مرتضی مکشوف داشت .
دیگر از عمال على علیه السلام برادر عبدالله بن عباس عبيد الله بن عباس بود که اورا بحکومت بمن مامور ساخت ویعلی بن منبه را که از قبل عثمان فرمانگذار
ص: 48
آنمملکت بود معزول داشت چون عبيد الله راه با یمن نزديك كرد یعلی بن منيه خزانه بیت المال را مضبوط ساخت و اثقال و احمال خودرا در هم آورد و اینجمله را حمل داده از خدمت على سر برتافت و بجانب مكه شتافت .
و دیگر از عمال على عثمان بن حنیف بود که او را بامارت بهره مامورداشت و اینوقت عبدالله بن عامر بن کربز پسر خال عثمان که از جانب او حاکم بصره بود در مدینه میزیست چنانکه بدان اشارتی رفت پس عثمان بن حنيف بيدافعی و مانعی : بشهر بصره در آمد و مردم او را بقدم قبول تلقی کردند .
و دیگر از عمال على عمارة بن شهاب بود که او را بفرمانگذاری کوفه رقم کرد و منشور حکومت ابو موسی اشعریرا خط ترقين کشید عماره بسیج سفر کرده از مدینه بیرون شد آنگاه که راه با کوفه نزديك كرد بفرمان ابوموسی اشعری طليحة بن خویلد او را پذیره کرد و گفت مردم کوفه جز ابو موسی را بحكومت اختيار نکنند بيمنازعت طریق مراجعت سپارد و اگر نه مردم کوفه خون عثمانرا از توو از آنکس که ترا بحكومت فرستاد باز خواهند جست و هم اکنون من تنت را می افکنم و سرترا بكوفه میرسانم عداره چون این بشنید بیچاره گشت و بیتوانی مراجعت کرده قصه خویش بعرض رسانید.
دیگر از عمال على علیه السلام قیس بن سعد بن عباده بود که مامور مصر فرمود ذکر حال اوودیگر عمال آنحضرت هريك در جای خود بشرح میرود.
ذکر غلبه محمد بن ابی حذیفه در مصر بسال سی و پنجم هجری
در کتاب عثمان بشرح رفت که چون مردم مصر بشوریدند و سر از خلافت عثمان بر تافتند عبدالله بن سعد بن ابی سرح که حکومت مصر داشت عقبة بن عامر الجهنی را بنیابت خود در مصر بگذاشت و امر خراج را بسليمان بن عنبر النجيبي
ص: 49
تفويض فرمود و خود آهنگ خدمت عثمان کرد از پس او محمد بن ابی حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف در شهر شوال بسال سی و پنجم هجری اعداد کار کرده بر عقبة بن عامر که نیابت عبد الله ابيسرح را داشت حمله افکند و او را از فساط اخراج فرمود و مردم را بخصمی عثمان و خلع اواز خلافت دعوت نمود شیعیان عثمان چون معاوية بن حديج و خارجة بن حذافه و بسر بن ارطاه و مسلمة بن مخلد وجماعتی دیگرذلیل و زبون شدند و عثمانرا از اینحديث آگهی فرستادند عثمان برای اصلاح این امر سعد بنابی وقاص را با گروهی گسیل مصر داشت باشد که درین کار چاره اندیشد سعد چون راه با مصر نزديك كرد مردم مصر بروی در آمدند و او را بر شمردند و شتم کردند و سرش را بشکستند و خیمه بر سرش فرود آوردند لاجرم سعد بر نشست و مراجعت کرد، از پس او عبدالله بن سعد بن ابی سرح خویشتن آهنگ مصر کرده باشد که آتش آن فتنه را بزلال حکمت و سیلاب شوکت فرو نشاند مردم او را بچیزی نگرفتند لشکر بر او تاختند و او راهزيمت کردند عبدالله بعسقلان گریخت و در آنجا ببود تا عثمان کشته شد
بالجمله چون عبد الله بعسقلان گریخت محمد بن ابی حذيفه عبد الرحمن بن عدیس را با ششصد تن از مردم مصر بسوی مدینه روان داشت تا در قتل عثمان با مخالفین اومتفق شوند و از اینسوی بعد از قتل عثمان دوستان او بامعوية بن حديج مواضعه نهادند که خون عثمانرا از کشندگان او بازجویند و همگروه بصعيد مصر شتافتند محمد بن ابی حذيفه لشکری بدفع ایشان فرستاد و در ظاهر صعید جانبين صفت راست کردند و رزمی صعب بدادند سپاه محمد بن ابی حذیفه هزیمت شده مراجعت کردند ابنوقت معوية بن حديج از صعيد مصر بجانب برقه سفر کرد و از آنجا باسكندرية شد دیگر باره محمد بن أبي حذيفه لشکر بساخت وبدفع ایشان گسيل داشت معويه بن حديج نیز ساخته جنگ شد و در غره شهر رمضان در ارض خربتا هر دو لشکر یکدیگر را ملاقات کردند و جنگ در پیوستند . این کرت
ص: 50
نیز لشکر محمد بن ابی حذيفه شکسته شد و باز آمد و شیعیان عثمان درخر بتا(1) اقامت کردند چون اینخبر بشام رسیدومعوية بن ابی سفیان قوت معوية بن حديج را بدانست دل، قوی کرد و اینوقت على مشغول وقعه جمل بود لاجرم معاوية بن ابی سفیان بآهنگ فتح فسطاط مصر با لشکر ساخته بتاخت و در شهر شوال در ارض سلمنت(2) لشکرگاه کرد محمد بن ابی حذیفه با مردم مصر بدفع او بیرون شد لکن هر دو لشکر از مقاتلت کراهت داشتند لاجرم در پایان امر کار بر آن نهادند که محمد بن ابیحذيفه در مصر نماند دیگریرا از جانب خود در آن بلده نصب کند و خویشتن باجماعتی از قتله عثمان بگروگان بیرون شود .
پس محل بن ابی حذیفه حکم بن الصلت را بحكومت مصر باز گذاشت و با عبدالرحمن بن عدیس و چند تن از قتله عثمان بیرون شد چون بارض لد رسیدند معوية بن ابیسفیان بفرمود تا ایشانرا محبوس نمودند و خودرو انه دمشق شد پس از وی ایشان از حبس بگریختند و بحكم معويه مالك بن هبيرة الكندي امير فلسطين از دنبال ایشان بتاخت و آنجماعت را دستگیر ساخته با تیغ در گذرانید چون اینخبر بعلی علیه السلام بردند حکومت مصر را بدیگر کس گذاشت چنانکه ذکر می شود.
سفر کردن حجاج بن خزيمة بنزد معاویه و انگیختن او را بمخالفت على علیه السلام
معوية بن ابی سفیان همه روز در شام فحص حال على علیه السلام مینمود یکروز حاجب در گاه در آمد و گفت مردی از راه میرسد و اجازت بار میجوید معويه فرمان کرد تا او را در آوردند گفت کیستی و از کجا میرسی عرض کرد که من حجاج
ص: 51
بن خزيمة التيهانم از مدینه میرسم و از خطبی بزرگ خبرمیدهم معويه گفت ای حجاج بمن رسید که در یوم الدار تو حاضر مدينه بودی گفت بودم و از کم و بیش آگهی دارم فرمود از کشندگان عثمان ما راخبرده تا يكيك را بدانیم و بشناسیم گفت: على الخَبيرِ بها سقَطْتَ.
کار بر دانا فرود آوردی چه من در جمله دانایم همانا مكشوح مرادی بسوی او سرعت کرد و حکیم بن جبل در قتل أو تحريض همی داد و محمد بن ابی بکر اورا جراحتی کرد و كنانة بن بشير و سيدان بن حمران المرادي او را بزخمهای گران از پای در آوردند آنگاه اشتر نخعی و عمار یاسر و عمرو بن حمق الخزاعی و گروهی دیگر که از شمار ایشان سخن بدر از کشد فراهم شدند و دست بستم بر آوردند و این ناستوده کار بپای بردند و شهری چند در این قصه انشاد کرده بر معويه قرائت کرد معويه سر بر داشت و گفت چه گمان می رود که عثمان را بيجرمی و جنایتی بکشند و او را خار و بیمقدار بیفکنند کس خون او نجوید سوگند با خدای اگر مردم شام مرا بلشکر مدد کنند از پای ننشینم تا این کین از کشندگان عثمان نکشم.
حجاح گفت من از در نصيحت با تو سخنی . خواهم گفت دانسته باش که وجود مهاجر و انصار و صناديد مصر و یمن و اشراف حجاز و کوفه با علی بیعت کردند لكن با اینهمه امر او صافی نشده و بقوام و استحکام نیامده و تو با لشگر شام بروی غلبه توانی جست چه لشگر تو همگروه وهمدلند و سپاه او را تشتت رای و اختلاف کلمه است چندانکه صعب می نماید که بتواند از مدینه بیرون شد پس عجلت کن و شتاب گیر پیش از آنکه امر او بنظام شود و کار او استقرار گیرد ساخته حرب و ضرب او باش و دانسته باش گاهی که علی بر امر خود سوار شود نخستین ترا از شام باز کند پس بروی چاشت کن پیش از آنکه بر تو شام کند .
معاویه گفت سوگند با خدای همه سخن بصدق کردی و من سخت پشیمانم که چرا عثمان را دست باز داشتم تا بکشتند و از من استمداد کرد و داد او ندادم
ص: 52
و در اینمعنی شعری چندانشاد كرد و از پشیمانی خود باز نمود که چراداد عثمان ندادم ومکشوف داشت که خون او بخواهم جست و کين او بخواهم کشید .
این شعرها پراکنده کشت در مدینه گوشزد مغيرة بن شعبه شد مغيره بحضرت اميرالمومنين آمد و گفت مرا سخنی است اگر فرمائی بعرض رسانم فرمود توانی مجوی و آنچه دانی بگوی گفت از معويه ایمن نتوان بود و کار او را خار نتوان گرفت قرابت او را با عثمان دانسته و استیلای او را در مملکت شام شنیده باشی واجب می کند که او را استمالتي فرمائی و بحکومت شام خرسند داری اگرمعويه از در مخالفت بیرون نشود هیچکس از کار داران عثمان جز طریق موالفت نتواند سپرد.
امير المومنین علی فرمود ای مغيره سخن بصدق کردی و رای بصواب زدی من نیز این دانسته ام لکن از حکم خدای وشریعت رسول بیرون نتوانم شد تو نیز جور و اعتساف(1) معويه را دانسته و ظلم و ستم او را با رعیت شنیده با اینهمه او را به بیعت خویش میخوانم و بمتابعت مسلمین دعوت می کنم اگر رشدخویش بجوید و از راه طغیان و عصیان بگردد از رعایت جانب او مضایقتی نخواهد رفت.
مغیره گفت آنچه من دانستم بعرض رسانیدم و نیز دانسته ام که معويه بدینکار سر در نیاورد و نرم گردن نشود و خطبی عظیم بادید آید. اینوقت على علیه السلام تصمیم عزم داد که سفر شام کند و کار معويه را معاینه فرماید .
ابو ایوب انصاری این بدانست و حاضر حضرت شدو عرض کردیا امیر المومنین مرا بمصلحت راست نمی آید که مدینه را از خویشتن خالی کنی و از دار الملك خلافت دور افتی مدینه مرکز خلافت و دار هجر تست و نیز از این پیش هر کس بخلیفتی برخاست هم در این جایگاه نشست امیرالمومنین هم در این بلد بپاید تا حکام و عمال از دور و نزديك در آیند و دست به بیعت فرا دهند و طریق متابعت
ص: 53
فراگیرند چون کار خلافت بقوام آمد و امور بلاد و امصار بنظام شد اگر کسی از جانبی بمناجزت و مبارات(1) بیرون شود لشکر ساختن و بدفع او تاختن زیانی نخواهد داشت .
على علیه السلام فرمود من بر آن بودم که از عراق مال و مرد فراهم کنم و مملکت شام را از متمردان صافی سازم اکنون که تو نپسندی بیرون مشورت تو کار نکنم و بجانب شام کوچ ندهم اینوقت جعدة بن هبيرة بن وهب المخزومی را حاضر ساخت و او پسر ام هانی خواهر على بود بالجمله منشور حکومت خراسانرا بنام جعده ر قم کرد و فرمود سفر خراسان کند و کار لشکری و رعیت را ساخته فرماید و هوشهر که فتح نا شده بگشاید و خویشتن در مدینه اقامت فرمود. یکروز بعرض امير المومنین علی رسانیدند که ولید بن عقبة و سعید بن عاص و مروان بن الحكم و چند تن دیگر پریشیده(2) خاطر و پراکنده خیال اند و از جان و مال ایمن نیستند مروان بن الحكم در این جمله شعری چند انشاد کرده و این یکدو بیت بر امير المومنین قرائت کردند :
تقدمت لما لم اجد لي مقدماً***أمامي وخلفي سوق الموت موصل
واودی ابن امي والحوادث جمة***قوافي المنايا والكتاب الموجل
اتيت علياً كنت راض بامره***ولا ناظر فيه محق و مبطل
على علیه السلام بفرمود تا ولید بن عقبه و سعید بن العاص و مروان بن الحكم را حاضر ساختند و ایشان را مورد ملاطفت ساخت و فرمود اگر شما را از من وحشتی و دهشتی در خاطر است و بهیچگونه آسایش و آرامش حاصل نیست بهر جانب که خواهید سفر کنید شما را از هیچکس زحمتی نمی رسد چه بشام نزديك معويه شوید چه بجای دیگر روید مضایقتی نیست مروان عرض کرد یا امير المومنین هیچوقت جانب ما را فرو نگذاشتی و همواره مورد رأفت و ملاطفت داشتی در ظل حمایت و
ص: 54
رعایت امير المومنین امن و آسوده ایم و همچنان در مدینه خواهیم بود چه مدینه بحال ما از همه جا لايقترو موافق تر است علی فرمود در هر حال زمام اختیار بدست شماست پس ایشان باز شدند
و با اینهمه آسوده نبودند چنانکه شبی در کویهای مدینه مردی از دوستان مروان او را دیدار کرد و گفت ترا از مدت زندگانی چند سال سپری شده گفت تا آن روز که عثمان را بکشتند چهل و پنج سال بشمار بود و پس از عثمان آنچه میگذرد از زندگانی بحساب نمیگیرم و از علی ابوطالب نیز بجان و مال ایمن نيستم گفت ای مروان از اینگونه سخن مکن و خویشتن راواپای که چون اینکلمات گوشزد امير المومنین شودزبان بر تو دراز کند گفت چه خواهد بود گوز بان دراز کند گفت گاهی که زبان دراز شود شمشیر دراز شود مروان نصیحت او را از پس گوش انداخت و در قدح على شعری چند در پیوست واندر آن یاد کرد که کشندگان عثمان در کوی و بازار مدینه بسلامت عبور می دهند و از قتل عثمان بمفاخرت سخن میکنند و على ابوطالب خاموش نشسته است لكن معويه خاموش نخواهد نشست و این کینه باز خواهد جست ، اینسخن از پرده بیرون افتادو بعرض امير المومنین رسید گروهی از مسلمین تصمیم عزم دادند که مروان را عرضه هلاک دارند على علیه السلام فرمود اورا زحمت مکنید و آسیب مزنید که مرا به گفته نه شمارا و آنچه گفته هم بر او میآید نه بر من ولید بن عقبه تقرير اینکلمات را از مروان بی هنجاردانست و اورا ناهموار
گفت و هم در این فصل شعری چند انشاد کرده بمروان فرستاد و از آن پس مروان از نيك و بد دم در بست و خاموش نشست و چند که در مدينه بودند اظهار مخالفت نکردنی .
سفر کردن طلحه و زبیر بمكه متبرکه و نکث ایشان از بیعت علی علیه السلام
چون طلحه و زبیر دانستند که على علیه السلام ایشان را حکومت کوفه و بصره ندهد روزی چند خاموش نشستند پس یکروز بنزد على علیه السلام آمدند و گفتند یا
ص: 55
امیرالمومنین اگر اجازت کنی ما از بهر عمره سفر مکه کنیم تا کار آن سرای را اعداد ثوابی کرده باشیم و بر زیادت آنکه چون امارت کوفه و بصره را از ما دریغ فرمودی مردمان چنان دانند که ما برنجیدیم و بر مخالفت تو عقد مؤالفت استوار کردیم و آن روز که دست یابیم دست مناجزت و مبارزت از آستین بیرون کنیم لاجرم مردمان گوش بما دارند و در حضرت تو در طلب بیعت و تقديم خدمت کمتر حاضر شوند آنگاه که ما بمکه رویم و عزلت و انزوا اختیار کنیم و بزهادت و عبادت پردازیم و معتقد مردم در مخالفت دیگر گون شود یکدل و يك جهت بر تو گرد آیند و این خليفتی برتو درست گردد .
على فرمود بگوئید تا بيرون عمره چه در خاطر دارید همانا ضمیر شما بر من مكشوفت و اندیشه شما بر من روشنست از نخست گفتم مرا بخلافت رغبتی نیست شما نپذیرفتید و پیمان نهادید و سوگند یاد کردید که از اطاعت من بیرون نشوید و اینساعت اندیشه دیگرگون کردید گفتند ما هرگز اندیشه مخالفت تو نکرده ایم ونکنیم و از نو بیعت کردند و تجدید عهد و میثاق فرمودند و بسوگندهای عظیم استوار داشتند و امير المومنین علیه السلام را وداع گفتند و بر فتند .
چون از مجلس بیرون شدند على علیه السلام عاقبت امر ایشان را باز نمود و فرمود: وَ اللَّهِ لَا تَرَوْنَها إِلَّا فِي فِئَةٍ يُقْتَلَانِ فِيهَا
روی با اهل مجلس کرد و فرمود سوگند بأخذای که از این پس ایشان را دیدار نکنید جز در میان لشکری که ساخته مقاتلت و مبارزت باشند و هم در آنجا کشته شوند .
همکنان گفتند یا امیرالمومنین از آن پس که پوشیدها در نزد تو آشکار است ایشان را چرا دست باز داری بفرمای تاکس برود و هردوانرا باز آرد فرمود :
لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولاً
واجب میکند امری را که خداوند قادر مقدر داشته مقرر گردد .
و بالجمله طلحه و زبیر از مدینه خیمه بیرون زدند و عبدالله بن عامر بن کربز
ص: 56
و سعید بن العاص نیز بدیشان پیوستند عبدالله باطلحه و زبیر گفت چه نیکوکاری کردید که از مدینه بیرون شدید زود باشد که بر گردن آرزو سوار شوید و من شمارا بصد هزار سوار و پیاده مدد کنم ایشان شاد شدند و شاد خاطر طی طریق کرده مکه در آمدند .
عایشه چون این بشنید قدوم ایشان ر اعظيم مبارك شمرد ودر مخالفت اميرالمومنين که متردد می بود تصمیم عظم دادو بنی امیه چند که بودند از هر جانب برایشان گرد آمدند و در خونخواهی عثمان ترغیب و تحریص دادند و آنجمله با عایشه گفتند این خليفتی سزاوار تست و این کار بیرون التفات توهموار نخواهد شد اکنون باید ترا باما سفر بصره کرد تا در رکاب تو مجهود خویش را مبذول داریم ولشكرها فراهم کنیم و امر خلافت را بر تو فرود آوریم.
آنگاه بنزد عبدالله بن عمر بن الخطاب آمدند و گفتند ای عبدالله آن مبین که با علی ابوطالب بیعت کردیم و در بدوامر سخنی گفتیم امروز جز بترویج شریعت وصلاح امت قصدی نداریم زبیر گفت: بایعت واللج على قفی یعنی من بیعت کردم از بیم شمشير اشتر که بر قفای من بود هان ای عبدالله ترا از صلاح کار امت بیرون نباید شد، و غم امت بیشتر بایدت خورد خاصه اکنون که عایشه اعداد کار کند و فاید این امر وی باشد جلالت قدر و مناعت محل او روشن تر از آنست که وصف باید کرد وتو البته جانب او را فرو نگذاری و از موافقت او خویشتن داری نکنی اکنون بباید سفر بصره کرد بسیج راه کن که باهم کوچ میدهیم .
عبدالله گفت ای بزرگان قوم و آزادگان قبایل همی خواهید که مرا فریفته کنید و بدهان شیری چون على مرتضى افكنید چنانکه خر گوش را بفريبند و از سوراخ بر آورند حیلت شما در من نگیرد و فریفته مكر شما نشوم من از همه جهان بیغوله گزیده ام و بگوشه گریخته ام و دل بر عبادت و زهادت بسته ام من بعد از پدر که گمان می رفت روی دلها بامن شود دست بطلب و طمع بیرون نکردم امروز
ص: 57
چگونه فریفته شما خواهم شد دست از من بدارید و این دام بر دیگری افکنيد زبیر گفت خداوند ترا ازما بی نیاز ساخته مارا نیز از تو بی نیاز کناد.
این وقت یعلی بن منیه که علی علیه السلام او را از یمن باز کرد چنانکه بشرح رفت از راه برسید و با ایشان به پیوست زبیر گفت هان ای یعلی کاری بزرگ در پیش داریم و دانسته که تجهيز لشکر بی زد نتواند بود مارا بمال مدد کن تا ساز سپاه کنیم یعلی شصت هزار دینار زر سرخ اورا بوام داد زبیر کار لشگر بساخت و سپاه بر خود گرد آورد .
آنگاه سخن بشوری کردند تا يکدام جانب کوچ دهند زبیر گفت مر اچنان میآید که بسوی شام شویم چه در آنجا مردان شمشیر زن حاضرند و معويه از کید وکین علی دلی آکنده دارد چون ما با او همدست و همداستان شویم کارهای صعب بر ما آسان شود ، ولید بن عقبه گفت این رای نیست شما بكتاب معويه مغرور نشوید و اینکه نوشت مردم شام را از بهر شما بیعت گرفتم باور مدارید و از حیلت و خدیعت او ایمن مباشید مگر ندیدید گاهی که عثمانرا در بندان دادند بسوی او مكتوب کردو استمداد فرمود و باز نمود که اگر دیر میرسی مرا زنده نخواهی دید معويه جانب او را فرو گذاشت و رضا داد که او را در خون خویش غلطانند تا مملکت شام بروی صافی گردد و حكم هیچکس بروی روان نباشد اکنون شما بر این دست خفته اید که بشام خواهید رفت و معويه مملکت شام را بر شما مسلم خواهدداشت و خزاین اندوخته را نثار مقدم شما خواهد ساخت هرگز گرد این اندیشه مگردید ودر بدو امر شکوه خویشتن را در هم مشکنید.
و از آنسوی خبر بمعويه بردند که عایشه و طلحه و زبير رایت مخالفت امير المومنین علی را افراخته کردند و تصمیم سفر شام را ساخته آمدند . معويه آهنگ ایشانرا بجانب شام پسنده نداشت و نخواست که آشکارا ایشانرا از مكنون خاطر آگهی دهد تا مبادا در خصومت علی دل شکسته شوند و سستی گیرند پس
ص: 58
شعری چند بگفت و کلمه چند بنوشت بر اینگونه که شنیدم عایشه و زبیر و طلحه آهنگ شام دارند من ایشان را پندی خواهم گفت و بدانند که پند مرا بباید پذیرفت عزیمت شام را بر خود حرام دانند و معويه را از جای نجنبانند که معويه مردی محتشم و حیلت گری زبر دست است مگر ندیدند که عثمان را بلشکر مدد نکرد و دست باز داشت تا بخون غلطید و اگر دست باز نداشتی کس را براودست نیافتی پس بیاید مقصود او را از این مسامحت مکشوف داشت چون این نامه را بپرداخت بدست مردی ناشناخت داد و گفت میبایدت بمکه رفت و این مکتوب را چنان بر طلحه و زبیر مشهود ساخت که ما خود نشوی و شناخته نگردی .
پس آن مرد متنكراً بمکه آمد و روزیکه طلحه و زبیر در سرای نبودند آن نامه را از دیوار خانه بیاویخت و بجانبی گریخت چون ایشان باز سرای شدند آن نگاشته را از دیوار بزیر آوردند و مطالعه کردند و بدانستند چنين خدعه جز معويه نکند لاجرم عزیمت شام را بشکستند و تصمیم عزم بصره را درست کردند و این خبر پراکنده شد که عایشه وطلحه و زبیر برای انگیزش فتنه دست بادست داده و آهنگ بصره کرده اند.
اشتر نخعی از مدینه عایشه را بر اینگونه مکتوب کرد:
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّکِ ظَعِینَةُ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ قَدْ أَمَرَکِ أَنْ تَقِرِّی فِی بَیْتِکِ فَإِنْ فَعَلْتِ فَهُوَ خَیْرٌ لَکِ فَإِنْ أَبَیْتِ إِلاَّ أَنْ تَأْخُذِی مِنْسَأَتَکِ وَ تُلْقِی جِلْبَابَکِ وَ تُبْدِی لِلنَّاسِ شُعَیْرَاتِکِ قَاتَلْتُکِ حَتَّی أَرُدَّکِ إِلَی بَیْتِکِ وَ الْمَوْضِعِ الَّذِی یَرْضَیهُ لَکِ رَبُّکِ.
در جمله میگوید تو زوجه رسول خدائی و او ترا فرمان کرد که از خانه بیرون نشوی اگر بیفرمانی کنی و بیرون شوی وخویشتن را بر مردم آشکار فرمائی باتو جنگ میکنم تا گاهیکه ترا باز خانه برم و بجای خود نشانم .
ص: 59
عایشه در جواب بدینسان کتاب کرد :
مَّا بَعْدُ فَإِنَّکَ أَوَّلُ اَلْعَرَبِ شَبَّ الْفِتْنَةَ وَ دَعَا إِلَی الْفُرْقَةِ وَ خَالَفَ الْأَئِمَّةَ وَ سَعَی فِی قَتْلِ الْخَلِیفَةِ وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّکَ لَنْ تُعْجِزَ اللَّهَ حَتَّی یُصِیبَکَ مِنْهُ بِنَقِمَةٍ یَنْتَصِرُ بِهَا مِنْکَ لِلْخَلِیفَةِ الْمَظْلُومِ وَ قَدْ جَاءَنِی کِتَابُکَ وَ فَهِمْتُ مَا فِیهِ وَ سَیَکْفِینِیکَ اللَّهُ وَ کُلَّ مَنْ أَصْبَحَ مُمَاثِلاً لَکَ فِی ضَلاَلِکَ وَ غَیِّکَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ.
در پاسخ نوشت که تو اول کسی از عرب كه تشبیب فتنه کرد و تفرقه جماعت خواست و در قتل عثمان سعی و سعایت نمود خداوند خون خليفه مظلوم را بهدر نگذارد و ترا و آنان را که در ضلالت روش تو دارند کيفر فرماید.
از پس آن بنزديك حفصه دختر عمر بن الخطاب آمد و گفت ای حفصه على ابن ابیطالب خليفتی را از خاندان تیم وعدی بیرون کرد من اینك باطلحه و زبیر سفر بصره خواهیم کرد مارا از صحبت خود بی بهره مگذارو از مرافقت و موافقت دست باز مگیر باشد که پی کاری گیریم و او را بر این کار نگذاریم .
حفصه ملتمس او را باجابت مقرون داشت و بفرمود تا بسبيح راه کردند و در بایست سفر را حملها محکم نمودند ، برادرش عبدالله عمر این خبر بشنید و شتاب زده بنزديك حفصه آمد و گفت این رای بصواب نیست تو مگر علی ابوطالب را نشناختی و جنگهای او را ندیدی هیچکس در این جهان با قوت باز وهم ترازو نشود و بفرمود حملهای او را باز کردند و عزیمت اورا با قامت صرف داد.
این وقت نیززوجه رسول خدا ام سلمه درمکه جای داشت عایشه بنزديك وی آمد و گفت ای دختر ابی امیه تو از زنان رسول خدای مهتر و بهتری و اول زنی باشی که مهاجرت اختیار کرد و در نزد رسول خداى آن حشمت داشتی که از هر جا هديه بحضرت او آوردند از خانه تو بدیگر خانها بهره و نصيبه فرستاد هما نادیدی
ص: 60
و دانستی که عثمان را با اینکه صائم و تائب بود در شهر حرام بستم خون ریختند انابت و ضراعت او در دل آنجماعت رخنه نکرد، اکنون عبدالله بن عامر بر ذمت نهاده که صد هزار مرد شمشیر زن در بصره انجمن کند و خون عثمان باز جوید ، زبير و طلحة نيز لشکری ساخته اندو آهنگ بصره دارند، من نیز تصمیم عزم داده ام که ببصره شوم باشد که این آتش افروخته را بزلال تدبير بنشانم چه دانسته ام که از این فتنه انگیخته چه بسیار خونها ریخته شود اکنون ای ام المومنین نیکو کاریست که تو با ما باشی و باتفاق ماکوچ دهی باشد که این کار بدست ما اصلاح پذیرد.
چون سخن بدینجا آورد ام سلمه گفت ای دختر ابوبکر مگر تو نیستی که مردم را بقتل عثمان ترغیب و تحریص همیکردی و در قتل او سبب بزرگ تو بودی باز امروز چه افتادت که بخونخواهی عثمان برخاستی و کین و کید علی بیاراستی ترا باخون عثمان چه کار است او مردیست از بنی عبد مناف و تو زنی باشی از بنی تیم و چند که زنده بود دل از کين او آكنده داشتی دیگر بگوی این چه مخاصمت و معاداتست که با علی مرتضی پیشنهاد خاطر ساخته و حال آنکه علی برادر رسول خدا و خليفه اوست و امروز بجمله مهاجریان و انصار بر امامت و خلافت او بیعت کردند و بر طاعت و متابعت او گردن نهاده اند تو از بار عثمان که همواره اورا نعثل(1) می نامیدی امروز با علی مر تضی خصومت می آغازی اگر خواهی از فضايل على لختي که خود بوده و دیده ای ترا فرا یاد آرم ، عایشه گفت بگوی ، گفت بیاد داری آن روز که رسول خدا با علی سخن بسر همیکرد و تو خواستی نزديك شوی گفتم بجای باش نپذیرفتی و بر فتي و گریان باز آمدی گفتم ترا چه افتاد ، گفتی بر فتم وایشانرا بنجوی یافتم ، گفتم ای پسر ابوطالب بخش من از نه روز یکروز است هم مرا بدین پخش نمی گذاری این وقت رسول خدای روی بمن آورد و از خشم چهره گلرنگ کرد:
فَقَالَ الرَّجْعِيِّ ورآئَكِ وَ اللَّهِ لَا يُبْغِضُهُ أَحَدٍ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي وَ لَا مِنْ غَیْرِهِمْ
ص: 61
مِنَ النَّاسِ إِلَّا وَ هُوَ خَارِجُ مِنَ الإیمانِ.
فرمود ایعایشه باز شو سوگند با خدای خواه از اهل بیت من و خواه از دیگر مردم هر که دل با علی بد کند کافر گردد پس من پشیمان و اندوه زده باز شدم عایشه گفت چنين بود ، ام سلمه گفت اگر خواهی نیز ترا چیزی فرایاد دهم آنروز را فراموش مکن که من با تو در خدمت رسولخدای بودیم تو موی او را باصلاح میآوردی و من از خرما و کشک وروغن حیس(1) میکردم رسولخدایرا آنحيس پسنده افتاد و شگفتی گرفت پس سر بر داشت :
و قال لَيْتَ شِعْرِي أَيَّتُكُنَّ صَاحِبَةُ الْجَمَلِ الأَدِببِ تَنْبَحُهَا كِلابُ الحوْأَبُ.
فرمود کاش دانستم که کدام يك از شما برشتر ادیب(2) سوار شوید وسگهای جوئب در روی شما بانگی کند، پس روی با من کرد:
فقَالَ يَا بِنْتَ أَبِي أُمَيَّةَ إِيَّاكِ أَنْ تَكُونِيهَا فَتَکونُ ناکِبَةً عَنِ الصِّراطِ.
فرمود ایدختر ابی امیه بپرهیز از اینکه تو باشی و گاهی که عبور بر صراط باید داد و اژونه قدم زنی . سر برداشتم و گفتم باخدا ورسول ،از چنين روز پناهنده ام اینوقت دست مبارك بر پشت توزد :
فَقَالَ إِيَّاكَ أَنْ تَکُونيها یا حُمَيْرَاءُ أَمَّا أَنَّا قَدْ أنذَرتُكِ .
فرمود هان ایعایشه بپرهیز از اینکه تو باشی من اکنون ترا از چنین روز میترسانم . عایشه گفت سخن بصدق کردی
ص: 62
دیگر بار ام سلمه گفت همچنان ترا تذکره میکنم از آنسفر که من و تو با رسولخدای بودیم و روزی که على علیه السلام جامه رسول الله رامیشست و نعلين اورا در پی(1) ميزديك نعل بمانده بود آنرا نیز در سایه درخت سمره نشسته اصلاح میفرمود اینوقت پدر تو ابوبکر و عمر بن الخطاب بردر آمدند و اجازت بار جستند ما بر خاستیم و از پس حجاب شدیم و ایشان بدرون آمدند و لختی سخن کردند آنگاه گفتند یارسول الله ما را خبر ده تا بدانیم بعد از تو خلیفتی بر که فرود میآید تا مارا پناهی باشد.
فَقَالَ لَهَُما أَمَا إِنِّي قَدْ أَرَى مَكَانَهُ وَ لَوْ فَعَلْتُ لَتَفَرقتُم عَنْهُ کمَا تُفَرَّقَ بَنُو إِسرآئيلَ عَنْ هرُونَ بْنِ عِمْرَانَ.
فرمود اگر من مسئلت شما را با اجابت مقرون دارم و آنکس که خليفتی من حق اوست بر شما عرضه دارم و جای اورا بنمایم ازو روی میگردانید و متفرق میشوید چنانکه بنی اسرائیل از هرون که وزیر وخليفه موسی بود منفرق شدند و بیفرمانی کردند عایشه گفت چنین بود.
اینوقت عبدالله بن زبیر که بر در سرای بود آواز در داد که ای ام سامه تا چند سخن کنی از آل زبیر چه بدیده که چندین خصومت کنی و ایشانرا دشمن داری ام سلمه گفت ای عبدالله این فتنها تومی انگیزی و پدرت را بصاعب و مهالك می افکنی آیا روامیداری که علی مرتضی را که رسولخدا او را والی مسلمانان خوانده و مهاجر و انصار با او بیعت کردند بگذارند و با پدر تو بیعت کنند ، عبد الله گفت ما هیچگاه نشنیده ایم که رسولخدا على را والی مسلمانان فرموده ، ام سلمه گفت اگر تو نشنیدی خاله تو نزد من نشسته اینسخن در روی او میگویم هان ایعایشه ترا
ص: 63
با خداوند سوگند میدهم شنیده باشی که رسولخدای فرمود که علی خلیفه من است در حال حیات من و بعد از وفات من هر کس درو عاصی شد در من عاصی شده عایشه گفت شنیدم و گواهی میدهم .
اینوقت ام سلمه گفت ایعایشه از خدای بترس و از آنچه پیغمبر ترا حذر فرمود حذر کن نه ترا گفت :
لا تَكُونِي صَاحِبَ كِلَابُ الحوئب وَ لَا يَغُرَّنَّكِ الزُّبَيْرِ وَ طَلْحَةُ فَإِنَّهُمَا لَا يُغْنِيَانِ عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شیئاً .
یعنی ایعایشه زینهار که تو آنزن باشی که سگهای حویب بر تو فریادزنند وزبيرو طلحه ترا مغرور کنند و فریب دهند که ایشان هیچ خبری از برای تو نخواهند داشت و هیچ شری از تو باز نتوانند گرفت .
اینوقت ام سلمه او را بدینخطبه تنبیهی داد و فرمود:
إِنَّكَ سُدَّة بَيْنَ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ وَ بَيْنَ أَمَتَهُ وَ حِجابُکِ مَضْرُوبٍ عَلَى حُرْمَتَهُ قَدْ جَمَعَ الْقُرْآنَ ذَیلَکِ فَلَا تَندَحیهِ وَ سَکن عُقيراكِ فَلَا تُضحِریِها اللَّهُ مِنْ وَرآء هَذِهِ الْأُمَّةِ لَوْ أَرَادَ رَسُولُ اللَّهِ أَنْ يَعْهَدَ إِلَيْكَ عَهْداً عُِلَّت عِلَُّت بَلْ قَدْ نَهَاكِ عَنِ الفُرطَةِ فِي الْبِلَادِ إِلَى عَمُودَ الْإِسْلَامِ لَا يُتَابُ بِالنِّسَاءِ إِنَّ مَالَ وَ لَا يُرابُ بِهِنَّ إِنْ صُدِعَ حَمادِياتُ النِّسَاءِ غَضُّ الْأَطْرَافِ وَ خَفرَ الْأَعْرَاضِ وَ قَصَّرُ الوَهازَةِ ماكُنتِ قَائِلَةً لَوْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ عارَضَكِ بَعْض َ الْفَلَوَاتِ ناصة قَلُوصاً يَقُودُكِ مِنْ مَنْهَلَ إِلَى مَنْهِلٍ آخَرَ إِنْ بِعَيْنِ اللَّهِ مَهواكِ وَ عَلَى رَسُولِهِ تَردينَ وَ قَدْ وَجَّهْتُ صُدافَتَهُ وَ تَرَکتِ
ص: 64
عُهَّيْدَاهُ لَوْ صِرْتُ مَسِیرَکِ هَذَا ثُمَّ قِیلَ لِیَ ادْخُلِی الْفِرْدَوْسَ لاَسْتَحْیَیْتُ أَنْ أَلْقَی مُحَمَّداً هَاتِکَهً حِجَاباً قَدْ ضَرَبَهُ عَلَیَّ اجْعَلِی حِصْنَکِ بَیْتَکِ وَ رُباعَةَ السِّتْرِ قَبْرَکِ حَتَّی تَلْقَیْهُ وَ أَنْتِ عَلَی تلِکِ أَطْوَعُ مَا تَکُونِینَ لِلَّهِ مَا لَزِمْتِهِ وَ أَنْصَرُ مَا تَکُونِینَ لِلدِّینِ مَا جَلَسْتِ عَنْهُ لوْ ذَکَّرْتُکِ قَولاً تَعرِفینَهُ لَنَهَشْتِ بِه نَهْسَ الرَّقْشَاءِ الْمُطْرِقَهِ.
در جمله میگوید حشمت حریم رسولخدایر امشکن وبفرمان رسولخداوحكم قرآن از خانه بیرون مشو و شهر تا شهر کوچ مده اگر در اسلام خللی و ثلمة افتد اصلاح آن باز نان نیست از زنان آزرم از بیگانه وسکون در عقر خانه(1) نیکوست اگر در عرض اینمنازل و طی اینمسافت رسولخدایرا دیدار کنی چه گوئی اگر چون تومن این بیفرمانی کنم و آنگاه با بهشتم دعوت فرمایند از دیدار رسول خدا شرمگین باشم تو اکنون ملازمت بیت خویش میكن و پذیرای فرمان میباش همانا اگر تذکره کنم آنچه تو نیز میدانی و هوش باز آری چنان باشی که افعی جانگزایت گزیده باشد.
عایشه گفت ای ام سلمه اینکار چنان نیست که تو پندار کرده اینك مسلمانان دو بهره شده اند و طریق مخاصمت و مناطحت(2) گرفته اند من میروم تا اینکاررا بمسالمت و مصالحت فرود آرم .
اینوقت ام سلمه این شعر بخواند :
لَوْ كانَ مُغتَصماً مِنْ زِلْة أَحَدُ*** کانَت لِعايِشَةَ الرتبا عَلَى النَّاسِ
ص: 65
كَمْ سَنَةً لِرَسُولِ اللَّهِ دَارِسَةُ***وَ ذَكَرَ آيٍ مِنَ الْقُرْآنِ مِدراسٍ
وَ حِكْمَةٍ لَمْ تَكُنْ إِلَّا لِهاجِسِها***فِي الصَّدْرِ يَذْهَبُ عَنْهَا كُلُّ وَسْوَاسٍ
یَستَنزُع اللَّهُ مِنْ قَوْمٍ عُقُولِهُمُ ***حَتي يَمُرُّ الَّذي يُقْضِي عَلَى الرَأسِ
ويَرحَمُ اللَّهُ أُمَّ الْمُؤْمِنِينَ لَقَدْ***تَبَدلَت لِى إِيحَاشاً بِانياسٍ
عایشه گفت ای ام سلمه مراشتم کنی و فحش گوئی گفت شتم نکنم لكن چون فتنه روی کند بينا اعمی شود و چون پشت کند جاهل دانا گردد پس عایشه را سآمتي(1)عارض شد و از نزد ام سلمه باز سرای خویش شد.
عبدالله بن زبیر در اندیشه رفت که مبادا از نصیحت ام سلمه فتوری(2)در عقیدت عایشه راه کرده باشد عایشه را گفت اگر بجانب بصره کوچ دهی واگرنه من خویشتن را با شمشیر در گذرانم یاسر در بیابان نهم تا کس مرا نه بیند و من کس رادیدار نکنم و این عبدالله را عایشه نيك دوست میداشت چه پسر اسماء ذات النطاقين بود و خواهر زاده عایشه بود ، لاجرم عایشه را از این کلمات در تقديم امر لشکر تصميم عزم رفت و لختی بر عثمان بگریست و مردم را بخونخواهی او همی دعوت کرد عبدالله حضرمی که امیر مکه بود گفت جستن این خون بر من فرض تر است و مردم مکه بر او بیعت کردند جماعتی بزرگ فراهم رفت .
پس طلحه و زبیر فرمان کردند تا منادی ندا در داد که ایمردم کار بسازید که بجانب بصره باید رفت اینوقت یعلی بن منیه ششصد نفر شتر حاضر ساخت تا زبير بر مردم بخش کرد و یعلی را شتری بود که عسکر نام داشت بهشتاد دینارزر سرخ خریده بود آنرا بخدام عایشه تسلیم داد تا هودج عایشه را بر آن حمل دادند
ص: 66
و هر که رازاد نبود بدادند و از مکه خیمه بیرون زدند ششصد مرد مر كوب شتر داشتند و چهارصد تن بر اسب بودند پس همگروه طریق بصره پیش داشتند و چون عایشه بر سر راه آمد این دعا بخواند :
اللَّهُمَّ أَنِّي لَا أُرِيدُ الَّا الْإِصْلَاحُ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ فاصلح بَيْنَهُمْ أَنَّكَ عَلَى كُلِّ شیء قَدِيرُ .
اینوقت بانگ در دادند که شتر عسکر را حاضر کنید عایشه چون این نام بشنید گفت «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» آنرا باز برید که من بر این شتر سوار نشوم گفتند چرا گفت رسولخدای نام او بگفت و از ركوب او نهی فرمود شتری دیگر حاضر بکنید چندانکه فحص کردند شتری بدان توش(1)و توان نیافتند گفتند سوار میباش تا مانند آن شتری بدست کنیم پس عایشه رضا داد و بر نشست وراه با گرفت .
آگاه شدن امیر المومنین علی از سفر کردن عایشه و طلحه وز بیر بجانب بصره در سال سی وششم هجری
علي عليه السلام در خاطر داشت که بجانب. شام سفر کند باشد که معويه راو مردم را از طریق غوایت بشاهراه صلاح و سداد هدایت فرماید و اگرنه فيصل أمر بزبان سیف و سنان باز دهد پس مردما نرا همی گفت بسیج سفر شام کنید و محمد بن حنیمه را علم جنگ بداد ، و عبدالله بن عباس را از بهر میمنه مقرر داشت ، و عمر و بن ابي سلمه راخاص میسره گذاشت و ابو لیلی را بر مقدمه کرد ، و عثمان بن حنیف را که عامل بصره بود منشور فرستاد که سپاه بصره را ساختگی کن و بجانب ما روان دار و محمد بن ابی حذیفه را که در مصر مستولی بود مکتوب کرد که سپاه مصر را بجانب شام گسیل دار.
ص: 67
اینوقت عمر بن ابی سلمه از مکه برسید و مکتوب ام سلمه را برسانید در اینگونه اما بعد امير المومنین علی بداند که طلحه و زبیر و عایشه در مکه سپاهی درهم آوردند که خون عثمان طلب کنند و باتقاق عبدالله بن عامر بن کر بز طریق بصره پیش داشتند خداوند باری ترا ازشرایشان حافظ و ناصر باد و بلای بد از تو بگرداناد و اگر نه آن بود که خداوند زنانرا از بیرون شدن نهی فرموده و رسولخدای منع نموده من که ام سلمه ام ملازمت رکاب تو اختیار کردم و موافقت و مرافقت سپاه ترا ازدست ندادم و بهر جانب کوچ دادند اثر ایشان همیگرفتم و رفتم لكن عذر من پذیرفته است چه بر خلاف امر خداور سول نتوانم بود اینك عمر بن ابی سلمه که فرزندمن است و رسول خدا او را نيك دوست میداشت حضرت تو روان داشتم تا غلام تو باشد و بهر چه فرماندهی فرمانپذیر گردد و این عمر مردی زاهد و عالم بود امير المؤمنين را ورود او پسنده افتاد و نامه ام سلمه را مطالعه نمود و بر خاصان حضرت قرائت فرمود اصحاب حصانت، عقل و سلامت عقیدت او را بستودند امير المؤمنین نیز او را فراوان بستود .
و اینزمان مکشوف افتاد که طلحه و زبیر یکباره نكث عهد کردند و دل بر حرب نهادند و راه بصره پیش گرفتند امير المؤمنین فرمود:
أَبْعَدَهُمَا اللَّهُ وَ أَغْرَبَ دَارَهُمَا أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُ أَنَّهُمَا سَیَقْتُلَانِ أَنْفُسَهُمَا أَخْبَثَ مَقْتَلٍ وَ یَأْتِیَانِ مَنْ وَرَدَا عَلَیْهِ بِأَشْأَمِ یَوْمٍ وَ اللَّهِ مَا الْعُمْرَهَ یُرِیدَانِ وَ لَقَدْ أَتَیَانِی بِوَجْهَیْ فَاجِرَیْنِ وَ رَجَعَا بِوَجْهَیْ غَادِرَیْنِ نَاکِثَیْنِ وَ اللَّهِ لَا یَلْقَیَانَنِی بَعْدَ الْیَوْمِ إِلَّا فِی کَتِیبَهٍ خَشْنَاءَ یَقْتُلَانِ فِیهَا أَنْفُسَهُمَا فَبُعْداً لَهُمَا وَ سُحْقا.
خلاصه معنی چنین میآید میفرماید دور بدارد خداوند ایشانرا و دور كناد قرارگاه ایشانرا، سوگند با خدای زود باشد که مشئوم تر روزیرا دیدار کنندو
ص: 68
بزشت تر وجهی کشته گردند همانا مرا ملاقات می کنند با دیدار فاجر و باز می شوند ناکث و غادر ، سوگند با خدای ازین پس ملاقات نکنند مرا الادر لشکری جرار پس جان بر سر این کار کنندخداوند ایشانرا دور بدار اد و ناچيز کناد.
بالجمله مردم مدینه چون دانستند عایشه در مخالفت امير المؤمنین علی جنبش کرده است و طلحه و زبیر با او طریق موالفت سپرده اند لختی از آنچه بودند در تقديم خدمت سستی گرفتند على علیه السلام بمسجد آمد و مردم را انجمن کرد:
فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ عَائِشَةَ سَارَتْ إِلَی اَلْبَصْرَةِ وَ مَعَهَا طَلْحَةُ وَ اَلزُّبَیْرُ وَ کُلٌّ مِنْهُمَا یَرَی الْأَمْرَ لَهُ دُونَ صَاحِبِهِ أَمَّا طَلْحَةُ فَابْنُ عَمِّهَا وَ أَمَّا اَلزُّبَیْرُ فَخَتَنُهَا وَ اللَّهِ لَوْ ظَفِرُوا بِمَا أَرَادُوا وَ لَنْ یَنَالُوا ذَلِکَ أَبَداً لَیَضْرِبَنَّ أَحَدُهُمَا عُنُقَ صَاحِبِهِ بَعْدَ تَنَازُعٍ مِنْهُمَا شَدِیدٍ وَ اللَّهِ إِنَّ رَاکِبَةَ الْجَمَلِ الْأَحْمَرِ مَا تَقْطَعُ عَقَبَةً وَ لاَ تَحُلُّ عُقْدَةً إِلاَّ فِی مَعْصِیَةِ اللَّهِ وَ سَخَطِهِ حَتَّی تُورِدَ نَفْسَهَا وَ مَنْ مَعَهَا مَوَارِدَ الْهَلَکَةِ إِی وَ اللَّهِ لَیُقْتُلَنَّ ثُلُثُهُمْ وَ لَیَهْرَبَنَّ ثُلُثُهُمْ وَ لَیَتُوبَنَّ ثُلُثُهُمْ وَ إِنَّهَا الَّتِی تَنْبَحُهَا کِلاَبُ اَلْحَوْأَبِ وَ إِنَّهُمَا لَیَعْلَمَانِ أَنَّهُمَا مُخْطِئَانِ وَ رُبَّ عَالِمٍ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ مَعَهُ عِلْمُهُ لاَ یَنْفَعُهُ وَ حَسْبُنَا اللّٰهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ فَقَدْ قَامَتِ الْفِتْنَةُ فِیهَا الْفِئَةُ الْبَاغِیَةُ أَیْنَ الْمُحْتَسِبُونَ أَیْنَ الْمُؤْمِنُونَ مَا لِی وَ لِقُرَیْشٍ أَمَا وَ اللَّهِ لَأَبْقُرَنَّ الْبَاطِلَ حَتَّی یَظْهَرَ الْحَقُّ مِنْ خَاصِرَتِهِ فَقُلْ لِقُرَیْشٍ فَلْتَضِجَّ ضَجِیجَهَا.
فرمود ایمردم عایشه بجانب بصره کوچ داد وطلحه و زبير بموافقت او برفتند لکن هر يك سلطنت خویش را میجویند اما طلحه عمزاده عایشه است وزبیر شوهر
ص: 69
خواهر اوست سوگند با خدای اگر کار بکام کنند هريك بتواند گردن آن دیگر را بزند سوگند با خدای عایشه که هودج بر شتر سرخ موی بسته بر هیچ پشته نمیگذرد و هیچ عقده نمیگشاید الادرعصیان خدا و خشم خداوند چندانکه خویش را و هر که با اوست بهلاکت افکند سوگند باخدای ازین جیش که بمبارزت میآورنديك ثلث عرضه شمشیر گردد ، ويك ثلث بهزیمت برود، ويك ثلث از طریق طغیان بگردد و در کنف ایمان آید همانا عايشه آنکس است که سگهای حوئب بر او بانگ زنند و طلحه و زبير آنانند که دانسته بر راه خطا میروند چه بسیار داننده است که جهلش مورث هلاکت شود و از دانش منفعت نبیند ، اینک فتنه برپای شده که تقویم آن بکار داران بغي و فساد است قریش را با من چه مناجزت و مباراتست سوگند با خدای پهلوی باطل را بشکافم تا حق آشکار شود و بر قریش واجب افتد که ملازم جزع وصيحه شوند.
چون مردم مدینه را از مقاتلت و مبارزت عایشه و طلحه و زبیر کراهتی بودودر اعداد کار توانی همی جستند دیگر روز على علیه السلام بمسجد آمد و بر منبر شد و بعد از ستایش و ثنا فرمود :
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّهُ لَمَّا قَبَضَ اَللَّهُ نَبِیَّهُ قُلْنَا نَحْنُ أَهْلُهُ وَ وَرَثَتُهُ وَ عِتْرَتُهُ وَ أَوْلِیَاؤُهُ دُونَ اَلنَّاسِ لاَ یُنَازِعُنَا سُلْطَانَهُ أَحَدٌ وَ لاَ یَطْمَعُ فِی حَقِّنَا طَامِعٌ إِذَا نَبَری لَنَا قَوْمُنَا فَغَصَبُونَا سُلْطَانَ نَبِیِّنَا فَصَارَتِ اَلْإِمْرَهُ لِغَیْرِنَا وَ صِرْنَا سُوقَهً یَطْمَعُ فِینَا اَلضَّعِیفُ وَ یَتَعَزَّزُ عَلَیْنَا اَلذَّلِیلُ فَبَکَتِ اَلْأَعْیُنُ مِنَّا لِذَلِکَ وَ خَشُنَتِ اَلصُّدُورُ وَ جَزِعَتِ اَلنُّفُوسُ وَ اَیْمُ اَللَّهِ لَوْلاَ مَخَافَهُ اَلْفُرْقَهِ بَیْنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ أَنْ یَعُودَ اَلْکُفْرُ وَ یَبُورَ اَلدِّینُ لَکُنَّا عَلَی غَیْرِ مَا کُنَّا لَهُمْ عَلَیْهِ
ص: 70
فَوَلِیَ اَلْأَمْرَ وُلاَهٌ لَمْ یَأْلُوا اَلنَّاسَ خَیْراً ثُمَّ اِسْتَخْرَجْتُمُونِی أَیُّهَا اَلنَّاسُ مِنْ بَیْتِی فَبَایَعْتُمُونِی عَلَی شَأن مِنِّی لِأَمْرِکُمْ وَ فِرَاسَهٍ تَصْدُقُنِی عَمَّا فِی قُلُوبِ کَثِیرٍ مِنْکُمْ وَ بَایَعَنِی هَذَانِ اَلرَّجُلاَنِ فِی أَوَّلِ مَنْ بَایَعَ تَعْلَمُونَ ذَلِکَ وَ قَدْ نَکَثَا وَ غَدَرَا وَ نَهَضَا إِلَی اَلْبَصْرَهِ بِعَائِشَهَ لِیُفَرِّقَا جَمَاعَتَکُمْ وَ یُلْقِیَا بَأْسَکُمْ بَیْنَکُمْ اَللَّهُمَّ فَخُذْهُمَا بِمَا عَمِلاَ أَخْذَهً رابِیَهً وَ لاَ تَنْعَشْ لَهُمَا صَرْعَهً وَ لاَ تُقِلْهُمَا عَثْرَهً وَ لاَ تُمْهِلْهُمَا فُوَاقاً فَإِنَّهُمَا یَطْلُبَانِ حَقّاً تَرَکَاهُ وَ دَماً سَفَکَاهُ اَللَّهُمَّ إِنِّی اِقْتَضَیْتُکَ وَعْدَکَ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ اَلْحَقُّ لِمَنْ بُغِیَ عَلَیْهِ لَیَنْصُرَنَّهُ اَللّهُ اَللَّهُمَّ فَأَنْجِزْ لِی مَوْعِدِی وَ لاَ تَکِلْنِی إِلَی نَفْسِی إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ .
جا سستی مردم مدینه و سخنان على يلا در باره طلحه و زبیر 71 فولى الأمر لا يألوا الناس خير ثم استخرجتوني أيها الناس من بيتي قبايعوني على شأن متي لأمركم و فراسة صدقي عما في قلوب كثير منكم و با يعني هذا الرجلان في أول من بايع تملون لك وقد نگتا ودرا وهضا إلى البصرة بعايشة الفرقا جماعتك و يقيا بأسبين اللهم فذهما بما عملا أخذة رابية ولا تنعش" تا صرعة ولا يلهما عثرة و لا تمنها واقا فإنهما بطبان حقا تراه و دما فكه ، اللهم إني أقتضيك وعدك انك قلت وقولك التي من بنى عليه لينصره الله ، اللهم فأنجزلي موعدي ولا تكلني إلى نفسي إنك على كل شيء قدير
خلاصه معنی چنین میآید میفرماید ما می پنداشتیم که بعد از رسول خدا در سلطنت او که حق ماست هیچکس طلب و طمع نبندد لكن مردم ما از در جود و اعتساف حق ما بر دیگر کسان فرود آوردند و ما را ذلیل و زبون خواستند سوگند با خدای اگر بيم آن نمير فت که مسلمانان پراکنده شوند و مسلمانی نابود شود سلطنت خويشرا دست باز نمیداشتم و بدیگر کسان نمیگذاشتم ، لاجرم جماعتی بر امارت مسلمین دست آختند و مردمرا از خیر خویشتن بی بهره ونصيب ساختند از پس ایشان مرا از خانه بر آوردند و با من بیعت کردندطلحه و زبیر نیز از در بیعت بیرون شدندو طاعت مرا بر ذمت نهادند آنگاه غدر کردند و نكث بیعت نمودند وعايشه را بسوی بصره کوچ دادند تا در میان امت حديث خصومت کنند و ایشانرا در هم افكند ایخدای قادر ایشانرا کیفر عمل باز ده و بکردار خویش مأخوذدار
ص: 71
و مهلت یکدم بر آوردن مگذار چه ایشان حقی را طلب کنند که خود از دست گذاشته اند و خونیرا جویند که خود ریخته اند ، الهامرا نصرت بخش بدانچه و عده فرمودی و مرا با خویشتن دست باز مده که تو قوی دست و قادری.
بالجمله اميرالمؤمنين على علیه السلام اينخطبه بر مردم قرائت کرد و در ایشان جنبشی و جوششی دیدار نفرمود همچنان روز دیگر مسجد آمد و محراب و منبر را تشریف داد و چون حمد خدای و درود رسول رابگذاشت فرمود :
انَّ اللَّهَ لَمَّا قَبَضَ نَبِیَّهُ اسْتَأْثَرَتْ عَلَیْنَا قُرَیْشٌ بِالْأَمْرِ وَ دَفَعَتْنَا عَنْ حَقٍّ نَحْنُ أَحَقُّ بِهِ مِنَ النَّاسِ کَافَّةً فَرَأَیْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَی ذَلِکَ أَفْضَلُ مِنْ تَفْرِیقِ کَلِمَةِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ سَفْکِ دِمَائِهِمْ وَ النَّاسُ حَدِیثُو عَهْدٍ بِالْإِسْلاَمِ وَ الدِّینُ یُمْخَضُ مَخْضَ الْوَطْبِ یُفْسِدُهُ أَدْنَی وَهْنٍ وَ یَعْکِسُهُ أَقَلُّ خُلْفٍ فَوُلِّیَ الْأَمْرَ قَوْمٌ لَمْ یَأْلُوا فِی أَمْرِهِمْ اجْتِهَاداً ثُمَّ انْتَقَلُوا إِلَی دَارِ الْجَزَاءِ وَ اللَّهُ وَلِیُّ تَمْحِیصِ سَیِّئَاتِهِمْ وَ الْعَفْوِ عَنْ هَفَوَاتِهِمْ فَمَا بَالُ طَلْحَةَ وَ اَلزُّبَیْرِ وَ لَیْسَا مِنْ هَذَا الْأَمْرِ بِسَبِیلٍ لَمْ یَصْبِرَا عَلَیَّ حَوْلاً وَ لاَ شَهْراً حَتَّی وَسَبا وَ مَرَقَا وَ نَازَعَانِی أَمْراً لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُمَا إِلَیْهِ سَبِیلاً بَعْدَ أَنْ بَایَعَا طَائِعَیْنِ غَیْرَ مُکْرَهَیْنِ یَرْتَضِعَانِ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ وَ یُحْیِیَانِ بِدْعَةً قَدْ أُمِیتَتْ أَ دَمَ عُثْمَانَ زَعَمَا وَ اللَّهِ مَا التَّبِعَةُ إِلاَّ عِنْدَهُمْ وَ فِیهِمْ وَ إِنَّ أَعظمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلَی انْفُسِهِمْ وَ أَنَا رَاضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَیْهِمْ وَ عَمَلِهِ فِیهِمْ فَإِنْ فَاءَا وَ أَنَابَا فَحَظَّهُمَا أَحْرَزَا وَ أَنْفُسَهُمَا غَنَّمَا وَ أَعْظِمْ بِهَا غَنِیمَةً وَ إِنْ أَبَیَا أَعْطَیْتُهُمَا حَدَّ السَّیْفِ وَ کَفَی بِهِ
ص: 72
نَاصِراً لِحَقٍّ وَ شَافِیاً لِبَاطِلٍ
میفرماید بعد از رسولخدای جماعت قريش حقی را از من باز گرفتند که در همه جهان جز من سزاوار آن نبوده و من نگریستم که صبر بر این ذلت نیکوتر از تفرین مسلمين وتشتت آرا و سفك دماء است و مردم در اسلام روزگاری فراوان نبرده اند و دین خدایرا اینوقت استقراری بكمال نیست و باندک جنبشی فساد پذیرد پس جماعتی امارت یافتند و در امر خویش استوار آمدند و ازینجهان بشدند خداوند بر عفو سيئات و هفوات ایشان تواناست طلحه و زبیر را چه افتاده و حال آنکه ایشانرا با خلافت قرابتی نیست سالی و ماهی با من نپاهیدند سر از بیعت برتافتند و بمنازعت شتافتند از پس آنکه از دررغبت با من بیعت کردند ابواب طمع و طلب بر ایشان مسدود گشت پستان خوشیده را لب بطلب لبن گشوده اند و بدعتی که بمرده بود و محرومنسی گشته زنده خواهند کرد و اینکه خون عثمانرا دست آویز ستیز و آویز کرده اند سوگند با خدای که خون عثمان بر ایشانست و عقوبت آن مرایشانراباید همانا بزرگتر حجت ایشان مرایشاتر است و من بحجت خدا و امر او در حق ایشان خشنودم پس اگر باز گشت کنند بهره نيك يابندو سخت بزرگ میآید بهره ایشانرا و اگرسر بر تابند جز بادم تیغ کار نخواهم کرد و کافیست آن تیغ نصرت حق را وشافی است اهل حق را اززحمت باطل .
چون امير المؤمنین علی علیه السلام روز سیم نیز از قرائت خطبه فراغت جست جماعتی را بجهاد رغبت افتاد پس از مردم مدینه نهصد کس اعداد کار کردند و ساخته سفر شدند و چند کس از ملازمت رکاب تقاعد ورزیدند چنانکه ازین پیش نیز بدان اشارت شد که هر کس در مدینه حاضر بود در تحت بیعت آمد الا آنکه چند کس از سفر بصره و مبارزت با ناكثين بيفرمانی کردند .
درینوقت اشتر نخعی حاضر حضرت شد و عرض کرد یا امیر المومنین محمد بن مسلمه و اسامة بن زید و حسان بن ثابت وسعيد بن مالك وسعد وقاص و چند تن
ص: 73
دیگر از تقديم خدمت بیکسوی میروند و در عزيمت مردم سستی می افکنند و منفعت خویش را بر مسلحت تومقدم میدارند تو نیز مصلحت خویش نگاه میدار و ایشانرا دست باز مده تا بهوای خویش میروند . على فرمود آنکس که هوای من نجوید من از پی او نپویم و آنرا که با من رغبتی نباشد مرا با او حاجتی نیفتد . اشتر گفت اینکار که ما بدان اندريم بشرط موافقت بخاتمت رود و تخلف این گروه موجب اختلاف کلمه و تشتت آرا گردد فرمان کن تا ایشانرا حاضر کنند. پس اگر خواهند و اگر نه کوچ دهند.
على فرمود يا مالك بجای باش و بدانچه من میکنم پسنده میدار که تومردم را چنانکه من دانم ندانی و نشناسی لاجرم اشتر خاموش شد ولختی کوفته خاطر گشت.
اینوقت زیاد بن خنطله تمیمی برخاست و گفت يا أمير المومنین قومی که در میان سپاه با کراه باشند زودا که بر لشکریان کار تباه کنند از لشکر شایگان(1) چه بهره توان گرفت لشکر باید بتمام رغبت تقديم خدمت کند و الا بجای سود همه زیان آرد اگر فوزو فلاح خویش جویند ملازمت تو خواهند جست و الا دست باز دار تا حمال خیال خویش میباشند و اندیشه خویش میبافند .
اینزمان سعد وقاص گاهی چند پیش گذاشت و عرض کرد یا امیر المومنین
ص: 74
سوگند با خدای که هیچکس همانند تو نیست و نمرفه خلافت خاصه و خالصه تست لكن این مردم که از جماعت ما بشمار میروند از منازعت تو دست باز ندارند اگر خواهی که من ملازمت رکاب کنم مراشمشیری ده که آنرايك زبان و دو لب باشد در میان حق و باطل سخن کند على فرمود ایسعد از دراغلوطه مباش و سخن بحجت متراش من با مسلمانان بكتاب خدای و سنت رسول کار می کنم اگر ترا پسند است در تنویم دین تقديم خدمت میکن و اگر نه در خانه خویشتن میباش ترا هیچگونه کار نفرمایم . عمار یاسر گفت ایسعد آزرم نگاهدار از امير المومنین شمشیر سخن گوی میخواهی ازین بیهوده سخن لب فروبند .
هم در اینوقت از ام الفضل دختر حارث بن عبدالمطلب نامه رسید بدینگونه اما بعد امير المومنین بداند که طلحه و زبیر باتفاق عایشه بر مخالفت تو موافقت کردند و مردمانرا بر محاربت توبياغالیدند(1) و باز نمودند که ما بخونخواهی عثمان بر خاسته ایم و اینک راه بصره پیش داشتند همانا تو برحقی و خداوند جانب ترا فرو نگذارد و ظفر بهره فرماید و این نامه را بمردی داد که هم او را ظفر نام بود و زبانی طليق و فصاحتى انيق داشت و بترقيب وتعجیل فرمان کردو گفت اگر در هر منزلی شتری ناچیز کنی بها بدهم و ازین پس ترا بعطاهای بزرگ خرسند سازم و هم در وقت صد دینار زد سرخ اور اعطا کرد پس بکردار صبا وسحاب شتاب گرفت و در مدینه این نامه بامير المومنین آورد .
على علیه السلام مکتوب فرو خواند و محمد بن ابی بکر را پیش طلبید و گفت شنیده باشی که خواهر توعایشه چه فتنه حدیث میکند نخستین از بیتی که مأمور بملازمت آنست بیرون شده و دیگر با طلحه و زبیردر مخالفت من سگالش(2) نموده و اینك
ص: 75
جانب بصره گرفته تا با من از در محاربت بیرون آید و نبرد آزماید . محمد گفت یا امیر المومنین این خطبى صعب نیست، بهیچگونه اندوه نباید داشت خداوند تر اظفر میدهد و نصرت میفرماید زودا که مظفر میشوی و دشمنان را کیفر میکنی .
اینوقت عمار یاسر با مغيرة بن شعبه گفت یا مغيره اجابت این دعوت کن و بسیج راه فرمای مغیره گفت یا ابا اليقظان نیکوتر از آن کاری دانم و آن اینست که بخانه خویش اندر شوم و در فرو بندم و سلسله جماعت بر هم نزنم تا گاهی که امر بر من روشن گردد عمار گفت هیهات بعد از دانش جاهل شدی و بعد از بینش نا بینا گشتی .
اینوقت على علیه السلام بر ایشان عبور داد و قصه بدانست :
فَقَالَ یَا أَبَا اَلْیَقْظَانِ مَا یَقُولُ لَکَ اَلْأَعْوَرُ فَإِنَّهُ وَ اَللَّهِ دَائِماً یَلْبِسُ اَلْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَ یُمَوِّهُ فِیهِ وَ لَنْ یَتَعَلَّقَ مِنَ اَلدِّینِ إِلاَّ بِمَا یُوَافِقُ اَلدُّنْیَا وَیْحَکَ یَا مُغِیرَهُ إِنَّهَا دَعْوَهٌ تَسُوقُ مَنْ یَدْخُلُ فِیهَا إِلَی اَلْجَنَّهِ.
فرمود ای عمار مغیره همواره حق را محفوف باطل داشته و از دین پذیره نکند جز آنکه با طلب دنیا راست آید ، آنگاه فرمود ایمغیره دانسته باش که اجابت این دعوت موجب اصابت جنت است . مغیره گفت یا امیر المومنین اگر من در حضرت تو تقديم خدمت نکنم نیز بر طریق خیانت نخواهم رفت حسان اینشعر در هجای مغیره گوید :
لو أن اللوم ينسب كان عبدا***قبيح الوجه أعور من ثقيف
تركت الدين و الايمان جهلا***غداة لقيب صاحبة النصيف
و راجعت الصبا وذكرت لهوا***من الاخشاء والخصر اللطيف
حمیری گوید:
تهوی من البلد الحرام فنبهت***بعد الهوى كلاب اهل الحوئب
يحدوا الزبیر بهاوطلحة عسکرا***ياللرجال لرای ام مشخب
ص: 76
ذئبان قادهما الشقاء وقادها***الجبن فاقتحما بها في منشب
يا للرجال لرای ام قادها***ذئبان يكتنفانها في اذؤب
ام تدب الى ابنها و وليها***بالموذيات لها دبيب العقرب
زاهی گوید :
کم نهیت عن تبرج فعصت***واصبحت للخلاف متبعه
قال لهافي البيوت قری***فخالفته العفيفة الورعه
سوسی راست :
و ما للنسآء و حرب الرجال***فهل غلبت قط انثى ذكر
ولو انها لزمت بیتها***و مغز لها لم ينلها ضرر
بالجملة على علیه السلام لشکر درهم آورد و سهل بن حنیف را در مدینه بخلفيتی بگذاشت . وقثم بن عباس را بحكومت مكه منشور کرد و خود با سپاه رهسپار گشت تامگر راه بر طلحه و زبیر ببندد و ببصره شدن نگذارد ایشان نیز از آنسوی ترسناك بودند تا مبادا در عرض راه با علی دوچار شوند. پس دلیلی راه جوی گرفتند تا ایشانرا از راه و بیراه کوچ داده در دیهی فرود آورد که حوئب نام داشت سگان دیه در روی عایشه بانگ زدند و او سخن رسولخدايرا بخاطر آورد از دلیل پرسید این دیه را چه نام است گفت دوئب اینسخن بر عایشه درست شد و بترسيد و زبیر راطلب کرد و اورا گفت من از اینجا باز شوم چه پیغمبر مرا فرمود آنزن که سگان حوئب براو بانگ زنند بزه کار است و کارنه بر صواب میکند پس طلحه نیز حاضر شدو با دبیر سخن یکی کرد و گفتند این دایل سخن بخطا کرد اینجا نه حوئب است عایشه را دل بجای نمی نشست همی گفت من باز شوم زنانرا لشکر کشیدن و نبرد جستن فرموده اند.
طلحه و زبیر بیچاره شدند و کس فرستادند عبدالله بن زبیر را که بطلابه لشكر بود بخواندند و صورت حال با او مکشوف داشتند و او را گفتند شتاب کن و عایشه را بگوی اینك على علیه السلام از راه برسید زود بایست از اینجا در گذشت تا مبادا بدست علی گرفتار شویم ، عبدالله بنزد عایشه آمد و او را برسیدن
ص: 77
على تهدید و تهویلی بزرگ در خاطر انداخت و هفتادتن از مشایخ سپاه و سالخوردگان آن دیه را ببذل رشوت بفريفت تا بنزد عایشه حاضر شدند و بدروغ شهادت دادند که اینجا حوئب نیست و این اول شهادت زور بود در اسلام که بر پای شد اگر چه عایشه از آن اندیشه فراغت نداشت لکن از هول رسیدن على و اصرار والحاح عبدالله جای لا ونعم از برای او نماند پس لشکر بر گرفتند و تا کنار بصره براندند و آن مرد که دلیل ایشان بود طریق مراجعت گرفت و در عرض راه اميرالمؤمنين على او را دیدار کرد و پرسش فرمود که عایشه بکجا شد آن قصه بگفت چون علی علیه السلام دانست که ایشان بر گذشتند و با بصره رسیدند لاجرم عطف عنان بجانب ربذه داد تا در آنجا لشکری در خور جنگ فراهم کرده آهنگ بصره فرماید .
ذكر غلبه طلحه و زبیر بن عثمان بن حنیف و صافی داشتن بصره را از بهر خویش
چون طلحه و زبير راه با بصره نزديك کردند عثمان بن حنیف که از جانب امير المؤمنين على حكومت آن بلد داشت عمران بن الحصين و ابو الاسود دئليرا بنزديك ایشان رسول فرستاد تا بازپرسی کند که این لشکر ساختن و بدینسوی تاختن از بهر چیست پس هر دو تن از بصره بيرون شده بلشکرگاه طلحه و زبیر آمدند و نخستين بنزديك عايشه شدندو گفتند آی ام المؤمنين چه افتاد ترا که از بیتی که در آنجا وحوش و طیور به امن و آسایش بزیند بیرون افتادی و زحمت عبور و سهل و حزن مسالك بر خویشتن نهادی گفت اندر مدینه گروهی از در طغيان انگیزش فتنه کردند و بیگناهی عثمان را که خليفه بحق بود بکشتند وقوع این ستم شکیب من برتافت و صبر و سکون من به نشیب آورد چون مردم بصره را دین باره و حق پرست و با غیرت و قوی دست دانستم بدینجانب شدم تا از ایشان استمداد کنم ولشکری در خور جنگ فراهم کرده بجانب مدينه بتازم و کشندگان
ص: 78
عثمانرا از صفحه روزگار براندازم عمران و ابو الاسود از نزد عایشه بیرون شدند و بنزديك طلحه و زبیر آمدند و سخن چنان گفتند که با عایشه گفتند و جواب چنان شنیدند که از عایشه شنیدند اینوقت با طلحه و زبیر گفتند شما چگونه سر از طاعت على برتافته اید و حال آنکه گردن شما در چنبر بيعت اوست گفتند بیعت ما نه از در رضا و رغبت بود بلکه بیم شمشير اشتر نخعی ما را در مششدر(1)بیعت مأخوذ داشت پس رسولان باز آمدند و عثمان بن حنیف را از مکنون خاطر ایشان آگهی دادند ابو الاسود عثمان بن حنیف را مخاطب داشت و این شعر بگفت :
یَابنَ حُنَیفٍ قَد اُتیتَ فَانفِرِ***وطاعِنِ القَومَ وجالِد وَاصبِرِ
وَابرُز لَها مُستَلئِماً وشَمِّرِ
وهم ابوالاسود گوید :
اتين الزبير فذان الكلام***و طلحة كالنجم او ابعد
و احسن قولیهما قادح***يضيق به الخطب مستنکد
وقد او عدونا بجد الوعيد***فاهون علينا بما او عدوا
فقلنا ركضتم ولا ترملوا***واصدر تم قبل أن توردوا
وان تلحقوا الحرب بين الرجال***فملقحها حده الا نكد
و ان علياً لكم مضجر***الا انه الاسد الاسود
الا انه ثالث العابدين***بمكة والله لا يعبد
فر وحوا الحناق ولاتعجلوا***فان غدا لكم موعد
عثمان بفرمود تا مردمان هم آهنگ شوند و ساحته جنگ کردند و از آن سوی خواست تا بداند اندیشه مردم در حق ایشان بر چه سانست آیا کسی ازین بلداین جماعت رامدد خواهد کرد یاهمدست وهمداستان ایشان را دفع خواهند داد پس قيس بن المغيره را بفرمود که بمسجد آدینه شود و مردم را از رسیدن ایشان
ص: 79
آگهی ده تا چه گویند قيس بمسجد آمد و ندا در داد که ای جماعت اینك عايشه و طلحه و زبیر بدین جانب تاخته اند و همی گویند ما در مکه ایمن نتوانستیم زیست و از هول و هراس بدينجانب شتافتیم و این سخن نزد خرد پذیرفته نیست چه در حریم مکه که گرگ با آهو ، و باز با تیهو بمدار اور فق رود عایشه که ضجيع رسولخداست و طلحه و زبیر که در اسلام محل منبع دارند چگونه دستخوش هول و هراس میشوند و اگر گویند خون عثمان طلب میکنیم شما دانید که از کشندگان عثمان کس درین شهر نیست لاجرم واجب میکند که دست در دست دهید و ایشان را بدین بلد راه نگذارید و اگر نه روز ایمنی در خود تباه کنید.
اسود ابن سرح السعدی سر برداشت و گفت ای قیس چندین بیاوه زنخ مزن ایشان از ما و از جز ما استمداد کنند تا کشندگان عثمان را باز کشند ما نیز قتل آنکس که خون عثمانرا مباح دانست موجب فلاح دانیم چون این سخن بگفت مردم بشوریدند و قیس را با سنگ فراوان زحمت کردند پس قيس هزیمت شد و عثمان بن حنیف را آگهی آورد عثمان ازین کار اختلاف کلمه دانست و اندازه کار بر گرفت.
اما از آن سوی عایشه با طلحه و زبیر گفت نا سنجیده نتوان بدین شهر در رفت ما چه دانیم مردم این بلد در حق ما چه می اندیشند هم اکنون بایدر سولی فرستاد و از بیش و کم آگهی یافت گفتند سخن بحكم خرد فرمودی و عبدالله بن عامر را حاضر کردند و گفتند تو آنی که ما را بصد هزار مرد شمشیر زن دل همی دادی اینك بصره و اينك تو اکنون بشهر بایدت شدن و بر حسب مراد کاری کردن پس عبد الله بن عامر بشهر در آمد وخاصگان خویش را بر گرد خود انجمن کرد و روز دیگر هودج عایشه را بر پشت اشتر عسكر ببستند و او بر نشست و سپاه در گرد اوپیرایه شدند میمنه و میسره بیاراستند و مقدمه و سارقه راست کردند و بتمام حشمت به شهر در آمدند در محلی که خريبه نام داشت و آن
ص: 80
میدانی بس وسیع بود هودج عایشه را از پیش سپاه بداشتند طلحه جانب یمین گرفت و زبیر بر يسار بایستاد و لشکریان از پس پشت او صف راست کردند و از آن سوی عثمان بن حنيف از دار الاماره بیرون شد و در برابر عایشه صف راست کرد و مردم بصره هر ساعت انبوه می گشتند و پای برهم مینهادند و پیش میشدند تا بدانند اینکار چگونه بخاتمت پیوندد .
پس طلحه ابتدا بسخن کرد و گفت : ای مردم شما فضل و فضيلت عثمان را دانسته اید و دیده اید او داماد پیغمبر وخليفه بحق بود قومی را در طغیان و عصیان در وی آویختند و بناحق خونش بریختند واجب میکند که خدای را از خود خشنود کنید و کشند گان او را نابود سازید هان ای مردم از غیرت و حمیت دست باز مدارید و خون خلیفه خدا را بهدر مگذارید .
چون طلحه سخن فرود آورد زبیر بانگ درداد و فصلی از اینگونه بپرداخت آنگاه عایشه سخن ساز کرد و گروهی را بدین معنی هم آواز ساخت .
اینوقت حارثة بن قدامة السعدی فریاد برداشت که يا ام المومنین سوگند با خدای که کشتن عثمان بر رسول خدای سهلتر است از آنکه تو هتک حرمت پیغمبر کردی و بر این شتر ملعون سوار شدی و پرده خویش بدریدی و در میان دو لشکر معاینه بایستادی آخر بگوی این چه ناستوده کار است و ترا با على مرتضی این چه بیهوده پیکار است آزرم خویش نگاهدار و حرمت پیغمبر ازدست مگذار ، هان ای مادر مسلمانان تو اگر بخویشتن از خانه بیرون شدی و فرمان رسول خدای را پشت پای زدی هم بخویشتن باز شو واز پس پرده بنشین و از کرده پشیمان میباش و خدای را از مغفرت میخوان ، و اگر ترا بستم از خانه بر آوردند و شهر بشهر میگردانند و در میان سپاه باز میدارند تا بحشمت تو محتشم شوند و بحرمت تو محترم گردند ما را آگاه کن و از ما مدد بخواه تا با ایشان حرب کنیم و ترا باز جای برده از پس پرده بنشانیم.
اینوقت جوانی از بنی سعد فریاد برداشت که با طلحه و یا زبیر شما خود را
ص: 81
حواری پیغمبر خوانید و صاحب و موافق او دانید سوگند با خدای که بجای پیغمبر بد کردید حق او را دست باز داشتید و حرمت او را پست کردید زن خود را از پس پرده جایدادید و زن پیغمبر را در میان چندین هزار مرد از پیش سپاه بداشتید مرا بگوئيد اگر پیغمبر زنده بودی رضا دادی که زوجه او برین صفت بیرون آید هیچکس او را پاسخ نداد.
اینوقت مردم بصره دو بهره شدند جماعتیرا در خاطر میرفت که عثمان بناحق مقتول گشت و ایشان بحق خون او جویند و گروهیرا عقیدت آن بود که طلحه و زبیر از در طغیان و عصیان بیرون شدند و در طمع خلافت بیعت على را بشکستند و يعایشه پیوستند .
بالجمله هر کس بهوای دل خویش و باندازه فهم خود خیالی میتاخت و اندیشه مینمود ، ناگاه از سپاه عثمان بن حنیف مردی بیرون شد بنام حكم بن صله و بر لشکر زبیر و طلحه حمله افکند ، از آنسوی نیز دردی اسب بر انگیخت و با او در آويخت و اینوقت سواری از پس سواری و پیاده از پی پیاده يكيك ودودو بميدان در رفتند و در هم افتادند چندانکه حرب و ضر برا گرمی بازار افتاد و صغیر و کبیر را کار بکار زار رفت گرد سیاه بر خاست و روز روشن را قیر گون ساخت مردم بصره نیز از بام و در سنگ روان کردند آنروز تا گاهی که آفتاب بکوه نشست بازار ستیز و آویز رواج داشت وسینها سهام مرگ را آماج بود چون تاریکی جهانرا قیر گون ساخت هردو لشکر دست از جنگ بازداشتند طلحه و زبير لشكر ازخریبه بگورستان بني مازن بردند و در آنجا فرودشدند و عثمان بن حنيف بکوشك خویش باز شد و روز دیگر از بامداد حاضر میدان شدند و از دو سوی ده بر کشیدند و در هم افتادند و از یکدیگر بکشتند و بخاری انداختند تا روز به نیمه رسید .
اینوقت عايشه فرمان کرد تا منادی بمیان هر دو سپاه آمده ندا در داد که ای مسلمانان ام المؤمنین میفرماید که دست از قتال بکشید و یکدیگر را مکشید من
ص: 82
برای فتنه انگیزی و خونریزی نیامدم آمدم تا کارها را بصواب وصلاح کنم و مردم را بفوز و فلاح رسانم لشکر دست از جنگ بازداشتند و بر جای ایستادند آنگاه عثمان بن حنیف را پیام کرد و بمصالحت ومسالمت دعوت فرمود. عثمان پاسخ فرستاد که ما با تو برطریق صلح نرویم ا گاهی که طلحه و زبیر را از خویش برانی چه ایشان ثلمه بزرگی در دین افکندند با علی بیعت کردند و بیعت بشکستند وزوجه رسولخدایرا از پیش روی لشکر شهر بشهر کوچ دادند ، عایشه گفت ايشان گویند ما از بیم شمشير اشتر بیعت کردیم به ازدررضا ورغبت . عثمان گفت سخن بكذب کنند توای عایشه در مدینه نبودی و ندانی من بودم ونيك دانم عایشه گفت من کس بمدینه میفرستم و از مردم مدینه باز پرس میکنم تا حق از باطل پدید آید سخن بر این نهادند که لشکریان یکدیگر را زحمت نرسانند عثمان بن حنیف دار الاماره و بیت المال را بدارد وزکوة وصدقاترا اخذ نماید تا آنگاه که سفیر مدینه باز آید اگر طلحه و زبیر سخن : بصدق کرده باشند عثمان بن حنيف شهر بصره بدیشان گذار در بیرون شود و اگرنه عایشه ایشانرا بیرون شدن فرماید پس بدینگونه نامه کردند و کعب بن اسود را سپردند و او را گسیل مدينه داشتند .
چون اینخبر بعلی علیه السلام بردند که زبیر و طلحه میگویند ما از بیم شمشير اشتر بیعت کردیم و بدل بیعت نکردیم ورغبت نداشتیم اگرچه روی اینکلمات با زبیر است لكن طلحه از مفاد اینحکم بیرون نیست فرمود:
یزْعُمُ أَنَّهُ قَدْ بَایعَ بِیدِهِ، وَلَمْ یبَایعْ بِقَلْبِهِ، فَقَدْ أقَرَّ بِالْبَیعَهِ، وَ ادَّعَی الْوَلِیجَهَ. فَلْیأْتِ عَلَیهَا بِأَمْرٍ یعْرَفُ، وَ إلاّ فَلْیدْخُلْ فِیما خَرَجَ مِنْهُ.
در جمله میفرماید اقرار به بیعت کرد ودعوی دار شد که در دل بی رغبت بودم پس باید برین حجتی روشن بیاورد و اگر نه ماخوذ است در آنچه از آن تفصی جوید.
وبعثمان بن حنيف بدینگونه مکتوب کرد :
ص: 83
مِن عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عُثْمَانَ بْنِ حُنَیْفٍ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْبُغَاةَ عَاهَدُوا اللَّهَ ثُمَّ نَکَثُوا وَ تَوَجَّهُوا إِلَی مِصْرِکَ وَ سَاقَهُمْ اَلشَّیْطَانُ لِطَلَبِ مَا لا یَرْضَی اللهُ بِهِ وَ اللهُ أشَدُّ بَأساً وَ أشَدُّ تَنْکِیلاً إذَا قَدِمُوا عَلَیْکَ فَادْعُهُم إلَی الطَّاعَهِ وَ الرُّجُوعِ إلَی الوَفَآءِ بِالعَهْدِ وَ المِیثَاقِ الَّذِی فَارَقُونَا عَلَیْهِ فَإنْ أجَابُوا فَأحْسِنْ جِوَارَهُم مَادَامُوا عِنْدَکَ وَ إنْ أبَوْ إلا التَمَسُّکَ بِحَبْلِ النَکْثِ وَ الخِلافِ فَنَاجِزْهُمُ الْخَلافَ حَتَّی یَحْکُمَ اللهُ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُم وَ هُوَ خَیْرُ الحَاکِمِینَ. وکَتَبتُ کِتابی هذا إلَیکَ مِنَ الرَّبَذَهِ ، وأَنَا مُعَجِّلٌ المَسیرَ إلَیکَ إن شاءَ اللّهُ . وکَتَبَهُ عُبَیدُ اللّهِ بنُ أبی رافِعٍ فی سَنَهِ سِتٍّ وثَلاثینَ.
در جمله می فرماید اینجمله بیعت من بشکستند و طریق بصره گرفتند هم اکنون اگر از در اطاعت بیرون شدند چند که در نزد تو باشند نیکوئی میکن و اگر نه بسخنان خدیعت آمیز ایشان فریفته مشو تو خود در مدینه بودی و نگریستی که طلحه و زبیر بتمام رغبت بیعت کردند هم اکنون در بصره میباش تا من تجهيز لشکر کرده ببصره آیم و آنعرصه را از اعدا خالی کنم.
و از آنسوی چون کعب بن اسود نامه عایشه را بمدينه آورد و آنمكتوب بر مهاجر وانصار بخواند و گفت بگوئید تا طلحه و زبیر از در کراهت بیعت کردند یا برضا و رغبت بودند کسی او را وقعی نمیگذاشت و پاسخی نمی آراست اسامة بن زید که هم از ملازمت رکاب علی و تقدیم جهاد تقاعد ورزید گفت ایشان از بیم شمشير اشتر بیعت کردند . سهل بن حنیف که از جانب امير المؤمنن علی در مدینه خليفتی داشت گفت از دست مگذارید این دروغ زنرا مسلمانان برخاستند و اسامه را بزیر پای در سپردند و فراوان سرو گردنش را بكوفتند و خواستند تا او را بکشند صهيب بن سنان
ص: 84
وابوایوب ومحمد بن مسلمه برخاستند و بتمام زحمت اسامه را از دست مسلمانان بستدند و با او گفتند این چه بیهوده سخن بود که گفتی و جماعت را بر آشفتي وما از بيم جان تو باید بدروغ تعبیها کنیم وترا برهانیم کعب بن اسود از میان آنغوغا خودرا بیرون افكند وطريق بصره در سپرد و در خدمت عایشه صورت حال باز گفت عایشه او را گفت هم اکنون عثمان بن حنيف را از قصه آگاه کن وبگوی از بصره بيرون شو چه مکشوف افتاد که طلحه و زبیر ناخوشدل بیعت کرده اند عثمان گفت کدام مکتوب از مهاجر و انصار بر صدق اینسخن سجل گشته اگر کعب که رسول تست دروغ زن نباشد اسامه منافق را چه خطر باشد که خبر اور معتبر گیریم فضلا عليهذا امير المؤمنين علىعلیه السلام مرامنشور فرستاده که ازین شهر بیرون نشوم تا او با لشکر میرسد کعب از نزد عثمان باز آمد و عایشه را خبر بازداد.
طلحه و زبیر در اندیشه شدند و گفتند اگر کار بصره یکسره نکنیم زود اکه على ابوطالب در رسد و کار ما صعب افتد پس تدبير شبیخون کردند و نیمشب ابطال رجال را از لشکریان گزیده ساخته بر عثمان تاختن بردند و نخست بر در کوشك حمله بردند و چهل تن از حارسان عثمانرا با تیغ در گذرانیدند و اوراماخوذ داشته از کوشك بر آوردند و از آنجا بدار الاماره تاختن کردند و چهار صد تن از شیعیان علی علیه السلام را گردن زدند بیت المال را مضبوط ساخته با جای شدند و روز دیگر کاربصره را یکسره کردند و شهر را بجمله در تحت فرمان آوردند و خواستند تا عثمان بن حنیف را نیز سر بر گیرند عایشه گفت عثمان مردی سالخورده است وادراك صحبت پیغمبر کرده است او را نباید کشت چون خون او را معفوداشتند طلحه و زبیر فرمان کردند تاریش و سبلت عثمانرا پاك بستردند و موی ابرو نیز بجای نگذاشتند آنگاهش رها دادند و گفتند بهرجا میخواهی میر و عثمان بدانجال از بصره بیرون شد طی مسافت کرده بنزديك على علیه السلام آمد و کس او را نمی شناخت گفت من اینك عثمانم واز بصره میرسم اميرالمؤمنين فرمود از نزديك ما پیری سالخورده برفتی و جوانی امرد آمدی بالجمله چون طلحه و زبیر از کار عثمان وضبط بیت المال بپرداختند روز دیگر
ص: 85
بمسجد آمدند ومرد مرا انجمن کردند وهردوتن باتفاق بر منبر صعود دادندوخطبه کردند پس گفتند ایجماعت شما محل ومكانت عثمان بن عفانرانيك دانسته ایدلكن عمال او دست بستم بگشادند و مردم را بیازردند ما ازین روی از وی تافته شدیم وخواستیم اورا زحتمی رسانیم تا بتوبت وانابت گراید مردم بشوریدند و بی خواست ما او را بکشتند و گشندگان اوظالم بودند واجب میکند که ما خون او طلب کنیم وقاتلان اورا حکم قصاص برایم طلحه و زبیر بر سر منبر پهلو به پهلو بودند چون طلحه کلمه گفتی زبیر تصدیق فرمودی و اگر زبیر سخن کردی طلحه مبرهن ساختی ناگاه مردی از میان گروه برپای خاست و گفت یاطلحه تو از مدینه فراوان سوی ما مکتوب کردی و از عثمان فراون قبایح ومثالب نگاشتي وقتل او را واجب داشتی امروز نعل باژ گونه همی زنی و سخن دیگر گونه همی کنی طلحه لختی خجل بنشست وسخن در دهانش بشکست وزیر گفت از من بشما مكتوب نیامد و از بدو خوب مرقوم نیفتاد گفت تو اگر مکتوب کردی با کوفیان کردی اینسخن از آن در گفت که زبیر در قتل عثمان با کوفیان مواضعه داشت و طلحه با یصریان همداستان بود
بالجمله دیگر باره طلحه آغاز خطبه کرد وعثمان را نيك بستود و على را ناهموار گفت اینوقت مردی نامش حکیم از قبيله عبد القيس برجست گفت آزرم نگه دارید شما دو کرت با علی بیعت کردید و میثاق محکم بستید و عهد بشکستید امروز بجای آنکه حق بیعت و طاعت او را بگذارید زبان بشناعت گشوده ایدو على راعيب میگوئید این عیب از کجا میگوئید هنوز علی را در کار ملك بست و گشادی نیفتاده و حل و عقدی نفرموده از کجا دانستید که او نکوهیده کیش و ناستوده کار است چون سخن چنين بنشیب آورد مردم طلحه را شکیب نماند از جای جنبش کردند وتیغ بر کشیدند و از آنسوی از بنی عبدالقيس هر کس بود بر پای خاست آوازها خشن گشت و بانگها در هم افتاد طلحه که انتظار میبرد که در پایان سخن على را از خلیفتی خلع کند و خویش را خلیفه خواند در چنین فتنه انگیخته درنگ نتوانست کرد باتفاق زبیر از منبر پیاده شد و راه دارالاماره پیش داد و در حال بیت المال را
ص: 86
در بگشود و آنچه یافت بر مردم بخش کرد تا نيرو يافت آنگاه بحكم طلحه وز بیر عوانان بكوی و بازار عبور همی دادند و هر کس از بصره بقصد قتل عثمان سفر مدینه کرده بود چند که یافتند بکشتند و طلحه و زبیر دیگر باره بمسجد آمدند وار مردم بحرب أمير المؤمنین علی بیعت گرفتند و ندا در دادند که ای مردم بدانید که عثمانرا علی کشت وخون عثمان را از علی باید جست.
اینوقت حکیم که در همه بصره بشجاعت و مردانگی و سیاحت و آرادگی همانند نداشت با برادران و فرزندان و گروهی از عبد القيس بمسجد آمد و فریاد برداشت که ای طلحه و زبیر بیعت على رابشکستید و در خدای عاصی شدید و خاندان پیغمبر بی حرمت کردید وزوجه رسولخدایرا شهر تا شهر از پیش روی لشکر کوچ دادید و هنوز سير نشدید اکنون مسلمانانرا مانندخود کافر و مرتد میخواهید چون حکیم را قبيله بزرگ بود در مسجد بر او دست نیافتند اینها بگفت و خويشرا از مسجد بیرون انداخت طلحه و زبیر نیز بیرون شدند و مردم خویش را بمقاتلت حکیم فرمان کردند از دورویه جنگ پیوسته شد و بسیار کس کشته گشت ناگاه مردی جلدی کرد و شمشیر بر زانوی حکیم فرود آورد چنانکه پای حکیم باندك پوستی آویخته گشت حکیم هم در آنحال تیغ بر گردن آنمرد بزد و او را در انداخت و کارد بکشید و سرش را ببرید هم در اینوقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و حكیم با هفتاد تن از برادران و فرزندان او شهادت یافتند و دیگر مردم از قبیله او هزیمت شدند و از بصره هجرت کردند و بصره از بهر طلحه و زبیر خالصه شد.
اینونت بشهرها نامهاروان کردند که ما چنین کردیم شما نیز چنین کنیدو ما خون عثمانرا از علی میجوئیم شما نیز بجوئید و مارا مدد کنید ، و بمعاویه نیز رسولی گیسل داشتند و مکتوبی انفاذ نمودند که بمدد ما لشکری فرست که مارا با على ابو طالب جنگ باید کرد، و عایشه بزيد بن صوحان که در کوفه مردی نامور بود نامه فرستاد و اورا بنزد خویش طلب فرمود زيد کتاب او را وفعی نگذاشت و بسیج سفر کرد تا نزد علی شود رسول عایشه باز آمد و اینخبر باز آورد و دیگر
ص: 87
باره عایشه اورا مکتوب کرد که من ترا خواستم و تو بنزد علی میروی اکنون که سخن من نمی پذیری و بنزد من نمی آئی بجانب علی نیز مرو و در خانه خویش میباش.
زید در پاسخ نوشت که ایعایشه ترا خدای فرموده است که از پس پرده بنشین و خویش را با مردم آشکار مکن و مرا فرمان کرده است که سلاح جنگ بر خویشتن راست کن و بميدان مردان بیرون شو و چند که توانی در راه دین از جهاد توانی(1)مجوی اکنون تو کار من همی کنی و کار خودمر أفرمائی.
بالجمله طلحه و زبیر نگریستند که از هیچ شهر و بلدایشانرا مدد نميرسد و مردم بصره نیز بیشتر دل با علی دارند جهان بر ایشان آشفته گشت که خويشرا در کاری بزرگ انداختند و رها نتوانند شد لاجرم بمسجد آمدند و مردم راخطبه کردند و گفتند ایجماعت اینك على ابو طالب در ذي قار جای کرده و لشکر در هم میآورد ما ازوی ایمن نتوانیم بود اکنون ما راهزار سوار میباید تا مغافصة بروی تاختن کنیم باشد که مردم را از وی برهانیم هیچکس ایشانرا پاسخ نداد ، زبیر گفت ایمردم شما با من بیعت کردید که با علي رزم دهید اکنون که وقت رسیده است نصرت نمیکنید همچنان مردم خاموش نشستند و چیزی نگفتند : زبیر گفت «لاحول ولاقوة الابالله العلى العظيم» این همان فتنه است که مردم اندر آن بحيرت شوند و نیز حیرت زده اید .
و در این ایام که طلحه و زبیر بصره را بتحت فرمان کردند هر يك طمع داشتند که با مردم نماز گذارند چه هريك در آرزوی خلافت بودند عایشه از بهر آنکه رفع مناقشه شود فرمود يك روز عبدالله بن زبیر با مردم نماز گذاردو يك روز محمد بن طلحه تا خليفه معین شود.
ص: 88
نزول على علیه السلام در منزل ربذه برای تجهیز لشکر واجتماع عسكر
چون امیرالمؤمنین علی علیه السلام بدانست که طلحه و زبیر ازراه و بیراه در گذشتند و بکنار بصره رسیدند مکشوف داشت که ایشانرا در بصره نیروئی بدست شود و لشکری فراهم آید و با این قلیل سپاه که ملازم رکاب، است دفع ایشان نتوان داد پس در منزل ربذه لشکر گاه فرمود و کس بمدینه فرستاد تا سپاهی انجمن شده بملازمت رکاب حاضر شوند بعضی ازه مردم مدینه گفتند ما علی را نصیحت کردیم که دوستان عثمانرا زنده نگذارد تا اینکار بروی راست بایستد از ما نپذیرفت و خویشتن را در مصاعب افكند و در اعداد حر کت مسامحت کردند از اینجا على علیه السلام از مردم مدینه رنجیده خاطر شد و دل در توقف کوفه بست.
بالجمله از آن پس که امیر المؤمنین علی در ارض ربذه فرود شد و قصه بصره بدانست و قتل حکیم بن جبله را بشنید در میان جماعت بر پای شد :
فَقَالَ إِنَّهُ أَتَانِی خَبَرٌ مُتَفَظَّعٌ وَ نَبَأٌ جَلِیلٌ أَنَّ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ وَرَدَا اَلْبَصْرَهَ فَوَثَبَا عَلَی عَامِلِی فَضَرَبَاهُ ضَرْباً مُبَرِّحاً وَ تُرِکَ لاَ یُدْرَی أَحَیٌّ هُوَ أَمْ مَیِّتٌ وَ فقَتَلاَ اَلْعَبْدَ اَلصَّالِحَ حَکِیمَ بْنَ جَبَلَهَ فِی عِدَّهٍ مِنْ رِجَالِ اَلْمُسْلِمِینَ اَلصَّالِحِینَ لَقُوا اَللَّهَ مُوفُونَ بِبَیْعَتِهِمْ مَاضِینَ عَلَی حَقِّهِمْ وَ قَتَلاَ اَلسَّبَابِجَهَ خُزَّانَ بَیْتِ اَلْمَالِ اَلَّذِی لِلْمُسْلِمِینَ قَتَلُوهُمْ صَبْراً وَ قَتَلُوا غَدْراً.
چون امیرالمومنین مکشوف داشت که طلحه و زبیر در بصره تاختن کردند وحکیم بن جبله وجماعتی از مسلمانان را بعضی بحیلت و خدیعت کشتند و گروهی رادست بگردن بسته گردن زدند مردم بهایهای بگریستند آنگاه امیر المومنین دست برداشت و گفت :
ص: 89
اَللَّهُمَّ اِجْزِ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ جَزَاءَ اَلظَّالِمِ اَلْفَاجِرِ وَ اَلْخُفُورِ اَلْغَادِرِ .
و ایشان را بدعای بدیاد کرد.
و هم این کلمات را در حق طلحه وزبیر بفرمود:
فَخَرَجُوا یَجُرُّونَ حُرْمَهَ رَسُولِ اللَّهِ کَمَا تُجَرُّ الْأَمَهُ عِنْدَ شِرَائِهَا مُتَوَجِّهِینَ بِهَا إِلَی الْبَصْرَهِ فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِی بُیُوتِهِمَا ، وَأَبْرَزَا حَبِیسَ رَسُولِ اللّهِ صَلّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلّم لَهُمَا وَلِغَیْرِهِمَا ، فِی جَیْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلاَّ وَقَدْ أَعْطَانِی الطَّاعَهَ ، وَسَمَحَ لِی بِالْبَیْعَهِ ، طَائِعاً غَیْرَ مُکْرَهٍ ، فَقَدِمُوا عَلَی عَامِلِی بِهَا وَخُزَّانِ بَیْتِ مَالِ الْمُسْلِمِینَ وَغَیْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا ، فَقَتَلُوا طَائِفَهً صَبْراً ، وَطَائِفَهً غَدْراً . فَوَاللّهِ إن لَوْ لَمْ یُصِیبُوا مِنَ الْمُسْلِمِینَ إِلاَّ رَجُلاً وَاحِداً مُعْتَمِدِینَ لِقَتْلِهِ ، بِلاَ جُرْمٍ جَرَّهُ ، لَحَلَّ لِی قَتْلُ ذلِکَ الْجَیْشِ کُلِّهِ ، إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ یُنْکِرُوا ، وَلَمْ یَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَلاَ یَدٍ دَعْ مَا أنّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِینَ مِثْلَ الْعِدَّهِ الَّتِی دَخَلُوا بِهَا عَلَیْهِمْ!
میفرماید طلحه و زبیر عایشه راچنان بآهنگ بصره کوچ دادند که کنیزکی را از بهر بيع و شری کوچ دهند و زنان خود را از پس پرده باز داشتند وپردگی رسولخدایرا از بهر انجام کار خود با لشکری بیرون آوردند که بتمام رغبت با من بیعت کردند آنگاه پیمان بشکستند و بر عثمان بن حنیف و حارسان بیت المال وجماعتی از مسلمانان تاختن بردند پس گروهیرادست بگردن بسته گردن زدندو فوجی را بغدر وحليت بکشتند سوگند با خدای اگر بیجرمی و جنایتی اینجماعت قصد قتل یکتن از مسلمانان کردند خون ایشان بر من حلال بودچه بجمله حاضر شدند و هیچکس
ص: 90
بدست و زبان دفع زیان از وی نکرد همانا کشتند از مردم بصره بشماری که لشکر با عایشه اندر بصره شد و اباحت خون ایشان اگر همه از بهر قتل یکتن بوداز بهر آنست که اینجماعت با على از در منازعت بودند و آنکس که با على حرب كند باخد او رسول محارب باشد و قتلش واجب آید.
بالجمله آنگاه که امير المؤمنين على از اینکلمات بپرداخت بصحبت محمد بن جعفر بن ابیطالب و محمد بن ابی بکر بمردم کوفه بدینگونه مکتوب کرد:
مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَهْلِ الْکُوفَهِ، جَبْهَهِ الْأَنْصَارِ وَسَنَامِ الْعَرَبِ. أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّی أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّی یَکُونَ سَمْعُهُ کَعِیَانِهِ. إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَیْهِ، فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِینَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ، وَأُقِلُّ عِتَابَهُ، وَکَانَ طَلْحَهُ وَالزُّبَیْرُ أَهْوَنُ سَیْرِهِمَا فِیهِ الْوَجِیفُ، وَأَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِیفُ وَکَانَ مِنْ عَائِشَهَ فِیهِ فَلْتَهُ غَضَبٍ، فَأُتِیحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ، وَبَایَعَنِی النَّاسُ غَیْرَ مُسْتَکْرَهِینَ وَلَا مُجْبَرِینَ، بَلْ طَائِعِینَ مُخَیَّرِینَ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ دَارَ اَلْهِجْرَهِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا وَ جَاشَتْ جَیْشَ اَلْمِرْجَلِ وَ قَامَتِ اَلْفِتْنَهُ عَلَی لْقُطْبِ فَأَسْرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُمْ وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّکُمْ إِنْ شَاءَ اَللَّه.
خلاصه اینکلمات بپارسی چنین میآید میفرمایدایمردم کوفه شما اشرف انصار و افضل عربيد من شما را چنان از کار عثمان آگهی دهم که اصغای آن کم از انصار نباشد همانا مردمان کردار ناستوده عثمانرا از در طعنت و شنعت بیرون شدند ومن فراوان رنج بردم که او را از هنجار خویش بگردانم و برضای مسلمانان باز دارم و طلحه و زبیر در مقاتلت او بشتاب و عجلت بودند و مردم را در قتل او تحريص
ص: 91
میفرمودند و عایشه ناگاه بروی خشم گرفت و جماعتی ساخته قتل او شدند و او را بکشتند آنگاه مردم بر من گرد آمدند و بتمام رغبت با من بیعت کردنددانسته باشید که اندر مدینه خطبی بزرگ پدید شد و فتنه بر پای خاست و طلحه و زبير بآهنگ فتنه و فساد بیرون شدند اکنون بسوی من شتاب گیرید و جهاد با دشمنانرا جهادی بسزا واجب شمارید .
و همچنان بجانب ابو موسی اشعری که از قبل امير المومنین حکومت کوفه داشت بصحبت هاشم بن عتبة بن ابی وقاص بدینگونه نامه کرد:
مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ فانی قَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَهَ لِتُشْخِصَ إِلَیَّ مَنْ قِبَلَکَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ لِیَتَوَجَّهُوا إِلَی قَوْمٍ نَکَثُوا بَیْعَتِی وَ قَتَلُوا شِیعَتِی وَ أَحْدَثُوا فِی اَلْإِسْلاَمِ هَذَا اَلْحَدَثَ اَلْعَظِیمَ فَاشْخَصْ بِالنَّاسِ إِلَیَّ مَعَهُ حِینَ یَقْدَمُ عَلَیْکَ فَإِنِّی لَمْ أُوَلِّکَ اَلْمِصْرَ اَلَّذِی أَنْتَ بِهِ وَ لَمْ أُقِرَّکَ عَلَیْهِ إِلاَّ لِتَکُونَ مِنْ أَعْوَانِی عَلَی اَلْحَقِّ وَ أَنْصَارِی عَلَی هَذَا اَلْأَمْرِ وَ اَلسَّلاَمُ.
خلاصه سخن اینست که ابو موسی را انهی داشت که من ترا حکومت کوفه دست باز داشتم که مرا یار و یاور باشی هم اکنون مسلمانانرا انجمن کن و بسوی من فرست تا با آنان که بیعت من بشکستند وشیعت مرا بکشتند رزم دهند و ایشان بکردار خویش کیفر کنند چون سفيران على علیه السلام طی مسافت کرده وارد کوفه شدند و مکتوب امير المؤمنين را برسانیدند ابو موسی سر از فرمان بر تاقت و مردم کوفه را از پذیرفتن فرمان منع فرمود و گفت ایمردم اگر کار آنجهان خواهید ساخت و طريق آخرت خواهید پیمود بجای باشید و ملازمت جيش على را اختیار نکنید و اگر از آخرت چشم میپوشید و در طلب دنیا میکوشید بیرون شويد، وهاشم بن عتبه را پيام کرد که دیگر ازینگونه سخن مکن و مردم کوفه را بلشکرگاه
ص: 92
على دعوت منما که همی فرمایم تا سرت بر گیرند و اگر نه در زندانخانه ات باز دارند.
اینوقت خواهر على بن عدی از قبیله بنی عبدالعزی بن عبد شمس با اینکه برادرش علی بن عدی از شیعیان علی بودو ملازمت رکاب امير المؤمنین داشت طریق ارتداد گرفته اینشعر انشاد کرد :
لاهم فاعقر بعلی جمله***ولا تبارك في عقير حمله
الأعلى بن عدی لیس له
بالجمله ابوموسی هاشم بن عتبه را بدینگونه بیم داد سایب بن مالك الاشعری گفت ای ابو موسی با امیر المومنین على طريق مخالفت مسپار و فرمان او را بپذیر سخن سایب را نیز وقعی نگذاشت و با محمد بن ابی بکر گفت سوگند با خدای که بیعت عثمان برذمت علی و بر گردن من وشما و دیگر مردم ثابت است اگر باید از درمقاتلت بیرون شد نخست باید با قاتلین عثمان قتال داد لاجرم ایشان بر ابوموسی خشم گرفتند و از نزد او بیرون شده بحضرت امیر المؤمنين علیه السلام مراجعت کردند و خبر باز دادند .
و هاشم بن عتبه نیز صورت حال را بامير المومنین مکتوب کرد و آن نامه را بصحبت محل بن خلیفه که مردی از طی بود انفاذ داشت چون محل بن خليفة در ربذه حاضر حضرت شد سلام باز داد و عرض کردیا امیر المومنین سپاس خداوندرا که حق را در جای خود استقرار داد و آنمردم که از خلافت تو برطریق مخالفت میروند ماننده آنقومند که از نبوت محمد بکراهت بودند و با او از در مقاتلت بیرون شدند و خداوند کید و کین ایشانرا موجب هلاك ودمار ایشان ساخت سوگند با خدای که ماوصیت رسولخدایرا در حق اهل بيت او فراموش نکنیم و در رکاب تو در هر مصافي و موفقی رزم دهیم و از جان و مال نپرهیزنم و نامه هاشم بن عتبه را تسلیم داد
ص: 93
أمير المؤمنین او را مرحبا گفت و نزديك خود نشستن فرمود و نامه را پای تا سر نگران گشت آنگاه فرمود ابو موسی را چگونه یافتی عرض کرد من هرگز از وی ایمن نشوم و چنان دانم که اگر ناصری و معینی بدست کند در خصمی تو بی پرده بر پای شود علي فرمود من نیز او را امين و ناصح ندانم و همی خواستم او را از عمل باز کنم اشتر نخعی بنمود که مردم کوفه حکومت او را خواستارند وجزاو را نپسندند.
اینوقت على عليه السلام عبدالله بن عباس و محمد بن ابی بکر راطلب نمود و باصحبت ابشان دیگر باره ابوموسی رابدینگونه مکتوب کرد :
من عبدالله على أمير المؤمنين الى عبد الله بن قيس اما بعد يا بن الحائك يا عاض ایرابيه فوالله اني كنت لاری ان بعدك من هذا الأمر الذي لم يجعلك الله له اهلا ولاجعل لك فيه نصيباً سيمنعك من ردامری و الانتراء على وقد بعثت اليك ابن عباس و ابن ابی بکر فخلهما والعصر واهله و أعتزل عملنا مذؤماً مدحورا فان فعلت و الافانی قد امر تهما ان ينا بذاك على سوءان الله لا يهدي كيد الخائنين فانا ظهر اعليك قطعات ارباً ارباً و السلام على من شكر النعمة ورفا بالبيعة وعمل برجاء العافية .
ابو موسی را خطاب کرد که ای ناستوده نژاد و نکوهیده فعال سوگند با خدای که تو شایسته و شایان حکومت و قضارت نیستی زود باشد که بكيفر اینمخالفت که با من کردی خداوندت از عمل باز دارد اینك عبدالله بن عباس ومحمد بن ابی بکر را بسوی تو گسيل داشتم شهر کوفه و مردم کوفه را با ایشان گذار و گوشه گیر و اگر نه گاهی که بر تو ظفر جويند و غالب شوند تنت را پاره پاره خواهند ساخت سلام بر کسی باد که کفران نعمت نکند و عهد و پیمان نشکند.
لاجرم عبدالله بن عباس ومحمد بن ابی بکر مکتوب امیر المومنین را برداشته بکوفه آمدند و ابوموسی همچنان تسامح و توانی میجست و ایشانرا وقعی نمیگذاشت.
چون وقوف ایشان در کوفه بدراز کشید و خبری باز درفت امير المؤمنين
ص: 94
على علیه السلام از ربذه کوچ داد و تا ذیقار براند و در آنجا فرود شد فرزند خود حسن علیه السلام را با عمار بن یاسر بجانب کوفه روان داشت و زید بن صوحان و قیس بن سعد بن عباده نیز ملازمت خدمت حسن علیه السلام داشتند و نامه بمردم کوفه نگاشت بدینگونه: مِنْ عبْدِاللَّهِ عَلَى أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِلَى مَنْ بِالْكُوفَةِ مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ أَمَّا بَعْدَ فَائِي خَرَجْتُ عَن حَیی هَذَا إِمَّا ظَالِماً وَ اَمّاً مَظْلُوماً باغياً وَ إِمَّا مَبْغِيّاً علَیه و انَا اذکَر اللهَ مَن بَلَغَهُ كِتَابِي هَذَا لماَّ نَفَراً إِلَيَّ فَإِنْ كُنْتُ محسناً أَعَانَنِي وَ إِنْ كُنْتُ مُسبئاً استَعتَبنى.
در جمله میفرماید ایمردم کوفه بیرون آن نتواند بود که من ظالم باشم و اگر نه مظلوم یا من طريق طغیان گرفته ام با مردم برمن از در طغيان بشوریده اند اکنون بنزد من حاضر شوید اگر برراه نیکوئی ونكوكاری میروم پیروی کنید و اگر نه من برای شما کار بخواهم کرد ،
و اینمکتوب نیز با ابوموسی اشعری کرده است:
مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللّهِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ، بَلَغَنِی عَنْکَ قَوْلٌ هُوَ لَکَ وَعَلَیْکَ فَإِذَا قَدِمَ عَلَیکَ رَسُولِی فَارْفَعْ ذَیْلَکَ،وَاشْدُدْ مِئْزَرَکَ، وَاخْرُجْ مِنْ جُحْرِکَ وَانْدُبْ مَنْ مَعَکَ، فَإِنْ حَقَّقْتَ فَانْفُذْ، فإِنْ تَفَشَّلْتَ فَابْعُدْ وَایْمُ اللّهِ لَتُؤْتَیَنَّ مِنْ حَیْثُ أَنْتَ،وَلَا تُتْرَکُ حَتَّی تُخْلَطَ زُبْدُکَ بِخَاثِرِکَ،وَذَائِبُکَ بِجَامِدِکَ وَحَتَّی تُعْجَلَ عَنْ قِعْدَتِکَ،وَتَحْذَرَ مِنْ أَمَامِکَ کَحَذَرِکَ مِنْ خَلْفِکَ،وَمَا هِیَ بِالْهُوَیْنَا الَّتِی تَرْجُو،وَلَکِنَّهَا الدَّاهِیَهُ الْکُبْرَی،یُرْکَبُ جَمَلُهَا،وَیُذَلُّ صَعْبُهَا،وَیُسَهَّلُ جَبَلُهَا،فَاعْقِلْ عَقْلَکَ،وَامْلِکْ
ص: 95
أَمْرَکَ،وَخُذْ نَصِیبَکَ وَحَظَّکَ فَإِنْ کَرِهْتَ فَتَنَحَّ إِلَی غَیْرِ رَحْبٍ وَلَا فِی نَجَاهٍ، فَبِالْحَرِیِّ لَتُکْفَیَنَّ وَأَنْتَ نَائِمٌ،حَتَّی لَا یُقَالَ أَیْنَ فُلَانٌ وَاللّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ،وَمَا یبَالِی مَا صَنَعَ الْمُلْحِدُونَ، وَالسَّلَامُ.
خلاصه اینسخنان بفارسی چنین میآید میفرماید باز داشتن مردمرا از خدمت من جنایتی است که بر ذمت تست چون این نامه فرو خوانی میتوانی دامن بر میان برزن و با آنکس که فرمان تو پذیرد اعداد جهاد کن و بنزديك من شتاب گیر و اگر بيمنا کی دور باش لكن سوگند با خدای که آسوده نخواهی زیست تا گاهی که امر تو زبر زیر شود و روزگار تودیگر گون گردد و از همه سوی هراسناك باشی هان ای ابو موسی این کار را خار مایه مگیر که خطبی بزرگ و داهية دهیاست هوش باز آرو پشت و روی اینکار را نگران شو و سود خویش دست باز مده واگر نه از انجمن کناری گیر چندانکه کس نام و نشان تو نداند ، سوگند با خدای که ترا با حق خواندم و از خدیعت ملحدباك ندارم.
چون حسن بن على علیهماالسلام با ملازمان رکابش از ذیقار راه بر گرفته بقادسيه رسیدند و فرود شدند عمار بن ياسر بند شمشير خویشرا از پس پشت برهردو ساق خود برگردانید بدانسان که عارفان مرتاض کمند وحدت خوانند وهمی گفت :
مَا تَرَکْتُ فِی نَفْسِی حَزَّةً أَهَمَّ إِلَیَّ مِنْ ان أَلاَّ یکُونَ نَبَشْنَا عُثْمَانَ مِنْ قَبْرِهِ ثُمَّ أَحْرَقْنَاهُ بِالنَّارِ.
یعنی هیچ جراحتی اندر جگر من کاری تر از آن نیست که عثمان بن عفانرا از گور بر نیاوردم و با آتش سوختم.
بالجمله ایشان از قادسیه کوچ کرده بكوفه آمدند و مردم در پیرامن ایشان انجمنی بزرگ گشتند ابوموسی اشعری نیز حاضر شد مردمان کوفه چشم بر حسن
ص: 96
داشتند و او را دوستدار بودند و بر او میترسیدند که مبادا در کلمات او لغزشی و سقطه با دید آید چه او جوانی نورس بود و مزاح مبارکش از صحت انحرافي داشت پس او را بدعای نيك همی یاد کردند و همی گفتند :
اللّهُمَّ سَدِّد مَنطِقَ ابنِ نَبِیِّنا
اینوقت حسن علیه السلام تكيه بر عمودی نمود و مکتوب امير المؤمنين على رابر آنجماعت قرائت فرمود آنگاه ابتدا بدینجمله کرد:
فقالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْعَزِیزِ الْجَبَّارِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ الْکَبِیرِ الْمُتَعَالِ سَواءٌ مِنْکُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّیْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ أَحْمَدُهُ عَلَی حُسْنِ الْبَلاَءِ وَ تَظَاهُرِ النَّعْمَآءِ وَ عَلَی مَا أَحْبَبْنَا وَ کَرِهْنَا مِنْ شِدَّةٍ وَ رَخَاءٍ وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ امْتَنَّ عَلَیْنَا بِنُبُوَّتِهِ وَ اخْتَصَّهُ بِرِسَالَتِهِ وَ أَنْزَلَ عَلَیْهِ وَحْیَهُ وَ اصْطَفَاهُ عَلَی جَمِیعِ خَلْقِهِ وَ أَرْسَلَهُ إِلَی الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ حِینَ عُبِدَتِ الْأَوْثَانُ وَ أُطِیعَ اَلشَّیْطَانُ وَ جُحِدَ الرَّحْمَنُ فَصَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ عَلَی آلِهِ وَ جَزَاهُ أَفْضَلَ مَا جَزَی اَلْمُسْلِمِینَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی لاَ أَقُولُ لَکُمْ إِلاَّ مَا تَعْرِفُونَ إِنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ أَرْشَدَ اللَّهُ أَمْرَهُ وَ أَعَزَّ نَصْرَهُ بَعَثَنِی إِلَیْکُمْ یَدْعُوکُمْ إِلَی الصَّوَابِ وَ إِلَی الْعَمَلِ بِالْکِتَابِ وَ الْجِهَادِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ إِنْ کَانَ فِی عَاجِلِ ذَلِکَ مَا تَکْرَهُونَ فَإِنَّ فِی آجِلِهِ مَا تُحِبُّونَ إِنْشَاءَ اللَّهُ وَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ عَلِیّاً صَلَّی مَعَ رَسُولِ اللَّهِ وَحْدَهُ وَ إِنَّهُ یَوْمَ
ص: 97
صَدَّقَ بِهِ لَفِی عَاشِرَةٍ مِنْ سِنِّهِ ثُمَّ شَهِدَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص جَمِیعَ مَشَاهِدِهِ وَ کَانَ مِنْ اجْتِهَادِهِ فِی مَرْضَاةِ اللَّهِ وَ طَاعَةِ رَسُولِهِ وَ آثَارِهِ الْحَسَنَةِ فِی اَلْإِسْلاَمِ مَا قَدْ بَلَغَکُمْ وَ لَمْ یَزَلْ رَسُولُ اللَّهِ رَاضِیاً عَنْهُ حَتَّی غَمَّضَهُ بِیَدِهِ وَ غَسَّلَهُ وَحْدَهُ وَ الْمَلاَئِکَةُ أَعْوَانُهُ وَ اَلْفَضْلُ ابْنُ عَمِّهِ یَنْقُلُ إِلَیْهِ الْمَآءَ ثُمَّ أَدْخَلَهُ حُفْرَتَهُ وَ أَوْصَاهُ بِقَضَآءِ دَیْنِهِ وَ عِدَاتِهِ وَ غَیْرِ ذَلِکَ مِنْ أُمُورِهِ کُلُّ ذَلِکَ مِنْ مَنِّ اللَّهِ عَلَیْهِ ثُمَّ وَ اللَّهِ مَا دَعَا إِلَی نَفْسِهِ وَ لَقَدْ تَدَاکَّ النَّاسُ عَلَیْهِ تَدَاکَّ الْإِبِلِ الْهِیمِ عِنْدَ وُرُودِهَا فَبَایَعُوهُ طَائِعِینَ ثُمَّ نَکَثَ مِنْهُمْ نَاکِثُونَ بِلاَ حَدَثٍ أَحْدَثَهُ وَ لاَ خِلاَفٍ أَتَاهُ حَسَداً لَهُ وَ بَغْیاً عَلَیْهِ فَعَلَیْکُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَی اللَّهِ وَ طَاعَتِهِ وَ الْجِدِّ وَ الصَّبْرِ وَ الاِسْتِعَانَةِ بِاللَّهِ وَ الْخُفُوفِ إِلَی مَا دَعَاکُمْ إِلَیْهِ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَصَمَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکُمْ بِمَا عَصَمَ بِهِ أَوْلِیَاءَهُ وَ أَهْلَ طَاعَتِهِ وَ أَلْهَمَنَا وَ إِیَّاکُمْ تَقْوَایهُ وَ أَعَانَنَا وَ إِیَّاکُمْ عَلَی جِهَادِ أَعْدَائِهِ وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الْعَظِیمَ لِی وَ لَکُمْ.
خلاصه سخن اینست که بعد از سپاس و ستایش خداوند و درود برسول الله فرمود ایمردم کوفه چیزی بگویم که ندانید همانا امیر المؤمنين على مر ابسوی شما رسول فرستاد و شما را بطريق صواب و عمل باحکام کتاب و جهاد با اهل ارتداد دعوت میفرماید اگر کنون همه رنج است و زحمت است پایان آن همه راحت و نعمت است و شما دانسته اید که على اول کس است که با رسول الله نماز گذاشت و از ده سالگی تصدیق نبوت او فرمود و در همه غزوات ملازمت خدمت او کرد و اورا همواره از خود راضی داشت تا گاهی که دیدگان او را با دست خود به بست و اورا يكتنه غسل داد الا آنکه فریشتگان اعانت او کردند و فضل بن عباس حمل آب
ص: 98
همیداد و او راخویشتن در قبر نهاد ، و جز على وصی رسول کس نبود ، ادای دین و نظام امور پیغمبر را او متصدی بود، و بعد از رسول خدا مردم را بخویشتن دعوت نفرمود تا گاهی که مردمان مانند شتران تشنه که بر آبگاه اقتحام کنند بروی در آمدند و بتمام رغبت بیعت کردند. و بی آنکه امری حدیث شود جماعتی بیعت او بشکستند و از در حقد وحسد بروی طغیان کردند، اکنون بر شماست که اطاعت یزدان و اطاعت او را از دست مگذارید و بسوی او سرعت کنید و با دشمنان اورزم دهید تا پاداش نیکو بابید .
چون حسن بن علی اینكلمات بپای برد عمار بن یاسر بپای خواست و خدای را سپاس گفت و رسولرا درود فرستاد آنگاه ندا در داد که ایمردم برادر پیغمبر و پسر عم او شما را از برای نصرت دين طلب کرده است و خداوند شما را در اختیار دین و حشمت پیغمبر و حرمت عایشه ممتحن داشته همانا حق دین اوجب وحشمت پیغمبر اعظم است.
«ایها الناس عليكم با مام لايؤدب وفقيه لايعلم» هان ایمردم بنزد امامی شتاب گیرید که کس او را ادب نیاموخته و عالمی که کس او را معلم نبوده علم اولدنی است و آموزگار او خداوند کردگار است چون حاضر حضرت او شوید از شك و شبهت بر آئید.
ابو موسی اشعری چون اینكلمات بشنيد بيمناك شد که مبادا مردم با جانب علی کوچ دهند بر خاست و بر منبر صعود داد و گفت سپاس خداوندیرا که تفرقه ما را بوجود محمد مجتمع ساخت و مارا بعد از معادات و مبارات دوستان و محبان آورد و خون و مال مارا بر یکدیگر حرام ساخت :
کَمَا قَالَ اَللَّهُ تَعَالَی وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوَالَکُمْ بَینَکُمْ بِالْبَاطِلِ وَتُدْلُوا بِهآ إِلَی الْحُکَّامِ لِتَأْکُلُوا فَرِیقاً مِنْ أَمْوَالِ بِالْإِثْمِ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ .
ص: 99
و نیز خدای فرماید :
وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمناً مُتَعَمِّداً فَجَزائُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها وَ غَضِبَ اللّهُ عَلَیهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظیماً.
هان ایمردم از خدا بترسید و سلاح جنگ باز کنید و با برادران خود حرب ميا غالید ای اهل کوفه اگر اطاعت خداوند کنید و سخن مرا گوش دارید شما اصل عرب و ملجاء مضطرين و پناه خائفین خواهید بودهمایا شما را على ابوطالب طلب میکند که با ما در خود ام المومنین عایشه وحواری رسول طلحه و زبير قتال دهید و با آن مسلمانان که با ایشان کوچ داده اندرزم آغازید من از شما این فتنه را نیکوتر دانم و بر شما ترسانم که مبادا از در مناجزت و مبارزت بیرون شوید و عرضه دمار و هلاك گردید چنان مینماید که گوئی گوش بر سخن رسول خدای دارم که وی از این فتنه یاد میکرد و میفرمود اگر در این فتنه خفته باشی نیکو تر است که نشسته باشی و اگر نشسته باشی نیکوتر است که ایستاده باشی و اگر ایستاده باشی نیکوتر است که رونده باشی ایمردم شمشیرها را ثلمه در افكنید و نیزها را در هم شکنید و پیکان تیرها را بر کشید وزه کمانها را بدرید و قریش را باهم گذارید تا اصلاح کار خویش کنند و نيك و بد دامن گیر ایشان باشد و شما را زیانی وضرری نرسد اکنون شرط نصيحت بجای آوردم و هیچگونه حیلتی وخدیعتی نفرمودم شما پندمن بپذیرید و عصیان مورزید تا در آتش این فتنه نسوزید.
چون سخن بدينجا آورد عمار بن ياسر بر جست و گفت ای ابوموسی تو از رسولخدای این شنیدی گفت شنیدم اینك دست من بدانچه گفتم رهینه است عمارگفت اگر سخن بصدق کردی اجابت اینحکم برذمت تست در خانه خویش جای کن و در بروی خویش و بیگانه ببند و خویشتن را در فتنه میفکن اما من گواهم که رسولخدای علی را بقتال ناکثین فرمان کرد و ایشانرا يكيك بر شمرد و آنگاه
ص: 100
فرمان بقتال قاسطین داد اگر بخواهی بر اینسخن اقامه شهود کنم و گواهان آرم اکنون چنانکه گفتی دست تو رهینه اینسخن است پس دست خویش مراده ودست ابو موسی را گرفت و گفت: غلب الله من غالبه و جاحده و دست او را بکشید و از منبر بزیر آورد.
اینوقت حسن علیه السلام بسرائی که از بهر امیرالمومنین کرده بودند شتافت و ابوموسی بدار الاماره مراجعت کرد روز دیگر همچنان مردم در مسجد انجمن شدند و حسن علیه السلام حاضر شد و روی با مردم کرد و حمد خدا و درود رسول صلی الله علیه و آله و سلم بپای برد:
ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا جِئْنَا نَدْعُوکُمْ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَی کِتَابِهِ وَ سُنَّةِ رَسُولِهِ وَ إِلَی أَفْقَهِ مَنْ تَفَقَّهَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ أَعْدَلِ مَنْ تُعَدِّلُونَ وَ أَفْضَلِ مَنْ تُفَضِّلُونَ وَ أَوْفَی مَنْ تُبَایِعُونَ مَنْ لَمْ یَعِبْهُ اَلْقُرْآنُ وَ لَمْ تَجْهَلْهُ السُّنَّةُ وَ لَمْ تَقْعُدْ بِهِ السَّابِقَةُ إِلَی مَنْ قَرَّبَهُ اللَّهُ تَعَالَی إِلَی رَسُولِهِ قَرَابَة الدیْنِ قَرَابَةَ الدِّینِ وَ قَرَابَةَ الرَّحِمِ إِلَی مَنْ سَبَقَ النَّاسَ إِلَی کُلِّ مَأْثُرَةٍ إِلَی مَنْ کَفَی اللَّهُ بِهِ رَسُولَهُ وَ النَّاسُ مُتَخَاذِلُونَ فَقَرُبَ مِنْهُ وَ هُمْ مُتَبَاعِدُونَ وَ صَلَّی مَعَهُ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ وَ قَاتَلَ مَعَهُ وَ هُمْ مُنْهَزِمُونَ وَ بَارَزَ مَعَهُ وَ هُمْ مُحْجِمُونَ وَ صَدَّقَهُ وَ هُمْ مکَذِّبُونَ إِلَی مَنْ لَمْ تُرَدَّ لَهُ رِوَایَةٌ وَ لاَ تُکَافَأُ لَهُ سَابِقَةٌ وَ هُوَ یَسْأَلُکُمْ النَّصْرَ وَ یَدْعُوکُمْ إِلَی الْحَقِّ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْمَسِیرِ إِلَیْهِ لِتُوَازِرُوهُ وَ تَنْصُرُوهُ عَلَی قَوْمٍ نَکَثُوا بَیْعَتَهُ وَ قَتَلُوا أَهْلَ الصَّلاَحِ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ مَثَّلُوا بِعُمَّالِهِ وَ انْتَهَبُوا بَیْتَ مَالِهِ فَاشْخَصُوا إِلَیْهِ رَحِمَکُمُ اللَّهُ فَمُرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ
ص: 101
وَ احْضُرُوا بِمَا یَحْضُرُ بِهِ الصَّالِحُونَ.
فرمود ایمردم ما شما را بسوی خداو کتاب خدا و سنت رسول خدا میخوانیم وبسوی آنکس که عالمتر از او کس در اسلام نیست و بسوی آنکس که عادلتر از او کس ندانسته اید ، و فاضلتر از او نشناخته اید ، و با وفاتر از هر کس است که با او بیعت کنید ، و کسیکه قرآن گواه فضایل اوست ،و سنت و سبقت طریقت اوست ، و خداوند او را با رسول خویش قرابت دین و قرابت رحم مقرر داشته و بسوی کسی خوانیم که در خصایل خير از مردم پیشی گرفته و از سوانح شر رسولخدایرا کافی بوده وقتی که مردم او را فرو گذاشتند ، و با او قربت جست وقتی که دوری کردند و با او نماز گذاشت وقتی که مشرك بودند ، و با او مقاتلت فرمود وقتی که هزیمت نمودند ، و با او بمبارزت میشتافت وقتی که بباز پس سر بر میتافتند، و بسوی کسی که تصديق رسول خدای کرد وقتی که تكذيب او کردند ، و بسوی کسی که در هیچ غزوه هزیمت نجست و در هیچ امر سبقت او کس نداشت ، اکنون نصرت خويشرا از شما مسئلت میکند و شما را بسوی حق دعوت میفرماید تا بسوی او سرعت کنید و منازعت افكنید با جماعتی که بیعت او بشکستند و شیعیان او را بکشتند و بیت المال مسلمانانرا غارت کردند و اکنون بشتابیدوجانب او وامر بمعروف و نهی از منکر را دست باز مدارید تا خداوند شما را رحمت کند .
اینوقت قیس بن سعد بن عباده بر خاست و خداوند را سپاس و ستایش کرد و گفت ایها الناس اگر امر خلافت را بشوری افکندیم همچنان على علیه السلام احق ناس بود چه در سبقت اسلام و هجرت با پیغمبر و علم بنفع و ضرر و جهاد با کفار هیچکس را مقام و منزلت او نیست و هر کس با او از در خلاف رود قتال أو بر ما حلال باشدخلاصه طلحه و زبیر که بتمام رغبت بیعت کردند و از کمال حسد عهد بشکستند. اینشعر را نجاشی انصاری بگفت :
رضينا بقسم الله ان كان قسمنا***على و ابناء النبي محمد
ص: 102
و قلنا له اهلا و سهلا و مرحباً***بقتل يديه من هوی و تودد
فمرنا بما ترضی نجبك الی الرضا***بصم العوالي و الصفيح المهند
وتسويد من سودت غير مدافع***و ان كان من سودت غير مسود
فان نلت ما تهوى فذاك نريده***و ان تخط ما تهوى فغير تعمد
ابوموسی چون اینکلمات بشنید بر منبر صعود داد و گفت ایها الناس خویشتن رادر فتنه میندازید و با بردران خودقتال مدهید این مکتوب ام المومنین عایشه است که با من فرستاده و ما را بملازمت بیت فرمان داده بجای باشید و چهره سلامت را بناخن خسارت مخراشید. زيد بن صوحان بر پای شد و گفت ایمردم اینك نامه عايشه است که خاص از بهر من نگار داده و این دیگر را بمردم کوفه فرستاده درین نامها نيك نظاره کنید و نیکو بیندیشید رسولخدای او را مامور فرموده که در خانه خویش بنشیند و بیرون نشود و ما را فرمان کرده که بیرون شویم و با دشمنان دین جهاد کنیم اینک کار خویش بما گذاشته و کار مارا او برداشته او بباید در خانه نشیند و دوك ريسد نه اینکه هودج بر شتر بندد و بالشکر کوچ دهد. شبث بن ربعی بر جست و از در طعن و دق گفت ای عمانی احمق تو کیستی و این سخن چیست تو دیروز در جلولا بجريرت سرقت مقطوع اليد آمدی و امروز ام المؤمنين را بد میگوئی زیداز شبث بن ربعی روی بگردانید و با آندست مقطوع بجانب ابوموسی اشارت کرد و گفت ای پسر قیس همیخواهی که دریا را از موج باز داری دست باز دار که باین آرزو دست نیابی و این آیت قرائت کرد :
الم أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لاَ يُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِینَ صَدَقُوا وَ لَیَعْلَمَنَّ اَلْکاذِبِینَ .
آنگاه فریاد برداشت که ایجماعت بسوی امیر المنین سرعت کنید که صراط شریعت و راهنمای حقیقت است .
اینوقت عبد خير برخاست و گفت ای ابوموسی مرا خبر ده که آیا طلحه و
ص: 103
زبیر با علی بیعت کردند یا سر بر تافتند گفت بیعت کردند گفت آیا از علی چیزی معاینه رفت که موجب نقض بيعت شود گفت ندانم عبدخیر گفت پس بباش تا بدانی و از بیش و کم سخن مکن ، اکنون بگوی ازین چهار گروه كداميك بر طريق انصاف و اقتصاد میروند على علیه السلام بر ظهر کوفه جایدارد ، و طلحه و زبیر در بصره ، و معاویه در شام مقام گرفته ، و مردم حجاز در خانهای خویش نشستند و ابواب جدال و قتال با خویش و بیگانه بسته اند ابو موسی گفت بهترین ناس اینجماعتند ، عبدخیر گفت زبان در کش ای ابوموسی که وساوس شیطانی و هواجس نفسانی ترا مغلوب داشته
حسن علیه السلام گفت ای ابو موسی از چه روی مردمرا از نصرت ما باز میداری و حال آنکه میدانی که ما جز اصلاح مردمرا نخواسته ایم و مانند امير المؤمنين کس از هیچ ردی و منعی بیمناك نشود ، ابوموسی گفت با بی انت و امي المستشار مؤتمن مردمان از من استشارت کنند و من آنچه صلاح حار ایشان دانم بگویم
عمار یاسر سخن در دهان او بشکست و گفت تونيك از بد چه دانی و باطل از حق چه شناسی پیغمبر مانند تو کس را مستشار نفرموده
اینوقت مردی از بنی تمیم بر خاست و بانگ بر عمار زد و گفت ای بنده گوش بریده زبان در کش دیروز مردم مصر را در قتل عثمان بر انگیختی و خون قومیرا بیگناه بریختی امروز از بهر فتنه چو نان بدین شهر در آمدی و تهیدکاری دیگر میکنی و بر امیر شهر ما بانگ میزنی حسن علیه السلام آن تمیمیرا بیم داد و بر جای مقیم آورد .
ابو موسی دیگر باره آغاز سخن کرد و گفت ایمردمان امروز روز ابتلا و افتنان است دو تن از قریش در طلب سلطنت و جهانگیری بیرون شده اند یکی علی و آن دیگر طلحه است اگر کار آنجهان خواهید بخانهای خویش باز شوید و در فراز کنید و اگر در طمع جاه و مال باشید اعداد جدال و قتال کنید این جدال
ص: 104
وقتال آنوقت بایست کردن که خلیفه شما را حصار دادند و پایمال د مارو هلاك ساختند . گفتند ای ابوموسی این چه حیلت وخديعت است نه آخر بیعت على بر ذمت تست گفت مگر شما در تحت بیعت عثمان نبودید چرا آن حمل از گردن فرو هشتید و او را بکشتید . گفتند کدام کس کشت گفت نخست محمد بن ابی بکر پس نخست باید ادای حق بیعت عثمان کرد و کشندگان او را کیفر نمود آنگاه در تحت بیعت دیگر کس شد پس روی با عمار یاسر کر و گفت : يا أبا اليقظان بكدام حجت بیعت عثمان بشکستید وخون او بريختيد گفت از بهر آنکه خون مسلمانان بچیزی شمرد و بیت المال مسلمین را بر خویشاوندان خود بخش کرد و بنی امیه را بر گردن مردم سوار ساخت و ضياع و عقار مسلمین را خاص از بهر ایشان پرداخت گفت همانا عثمانرا تو کشتی عمار گفت من نکشتم لکن بر کشتن او افسوس نخوردم حسن علیه السلام گفت ای ابوموسی چند مردمرا از نصرت ما منع میکنی و در کاردین نعل باژگونه میزنی گفت امروز روزگار فتنه است و حق با باطل مانده است صواب آنست که کس در خانه خویش نشیند و اگر اوراکس پناهنده شود از یاری اودست باز نگیرد لكن خويشتن بیرون نشود و بر طریق محاربت و مضاربت نرود که ام المؤمنين مرا چنین فرموده . عمار یاسر گفت عایشه ترا چنین فرموده لكن امیر المؤمنين مرا فرموده است که مردمان کوفه را فراهم کنم و با خدمت او کوچ دهم تا با طلحه و زبیر که طریق مخالفت و مناجزت او جسته اند مبارزت آغازنده.
اینوقت هيثم بن مجمع العامری بر خاست و گفت ایمردم امير المومنین ما را طلب فرموده و فرزند خود را بطلب ما مامور نموده فرمان او بپذیرید و بجانب او کوچ دهید و بهر چه گوید سر بر فرمان نهید ، از پس او قعقاع بن عمرو بر خاست و گفت ایجماعت نصیحت من گوش دارید و از اجابت پشت گوش مخارید بیدزنگ آهنگ خدمت علی کنیدو خرد و بزرگی هم آهنگ شوید و سخنان ابوموسی
ص: 105
را بچیزی نشمرید و نخستین کس منم که با خدمت او شتاب گیرم .
آنگاه برادره صمصعه سحبان بن صوحان که مردی با بلاغت بیان و ذلاقت لسان بود بر پای جست و مردمانرا خطبه کرد و گفت : ایها الناس مردمانرا امامی بایست تا کار دین بسازد و دست عدل از آستین بر آرد و پای فتنه بشکند و داد مظلوم از ظالم بستاند امروز هیچکس را با پیغمبر قربت وقرابت علی نیست و عبادت و زهادت خاص اوست و سماحت و شجاعت مخصوص وی است امروز شما راطلب فرموده تا حق از باطل جدا کند و کار خویش را با مخالفین یکسره فرماید تقصير و توانی مجوئید و بتمام رغبت بسوی او گرائید .
حسن علیه السلام فرمود ایمردمان على امام شماست و شما را نخواست جز اینکه او را نصرت کنید تا امر خویش را بقوت شما با دشمنان فيصل فرماید و نخستین ایشانرا پند دهد و براه حق دعوت کند اگر بپذیرند بسلامت باشند و اگر نه فيصل امر بازبان تيغ افتد با خدمت او شتاب گیرید و یکدیگر را نظاره مکنید که عصیان هیچکس را بر دیگری رقم نکنند.
اینوقت هند بن عمرو خطبه کرد و گفت: ایمردمان این پسر امیرالمؤمنین و نبیره پیمغبر و جگر گوشه فاطمه دختر رسولخداست امير المؤمنين على علیه السلام شما را چندان بزرگ داشته که فرزند خود را بسوی شما رسول فرستاده تقصیر مکنید جان و مال بر کف نهید و بسوی او کوچ دهید .
اینوقت عمار گفت ای ابوموسی تو بر منبر چکنی که این منبر امروز خاص امير المؤمنين على است اگر تو در تحت بیعت اوئی چرا مردم را از نصرت او باز داری و اگر نه ازین منبر فرود آی.
اما از آنسوی خبر با علی علیه السلام بردند که مردم کوفه بترهات ابو موسی در بوك و مكر افتاده اند و از بیرون شدن و اعداد کار کردن تقاعد و توانی دارند امير المؤمنين مالك اشتر راطلب داشت و فرمود من بشفاعت تو ابو موسی را از عمل باز نکردم و او را بحكومت کوفه دست باز داشتم هم اکنون بر ذمت تست که
ص: 106
بدانجا شوی و شر او را دفع دهی و مردم کوفه را حاضر لشکرگاه سازی عرض کرد یا امیر المؤمنين من نیز دانسته ام که سورت آتش فتنه ابو موسی جز بآب شمشیر شکسته نشود و در ساعت بر نشست و بتعجيل و تقریب طی طریق کرده بکوفه آمد و بهرجا در کوی و بازار عبور میداد شناختگان خویش را فراخویش میخواند و میگذشت تا بدارلاماره که نشيمن ابوموسی در آنجا بود همچنان که از راه میر سید بانگ بر غلامان ابوموسی زد که از سرای سلطان بیرون شوید گفتند صاحب مادر مسجد آدینه است آنگاه که باز آید و اجازت فرماید اشتر راعمودی آهنین در دست بود بر آورد و بزد و چند سر از غلامان ابوموسی بشکست غلامان جانب مسجد گرفتند.
واینوقت ابوموسی در منبر جای داشت ورغبت مردمرا با خدمت علی نگریسته خاموش نشسته بود و سخت هراسناك بود که مبادا با این عصیان که کرده و کار بكام نساخته امير المؤمنین او را از عمل باز کند و زحمتی رساند ناگاه نگریست که غلامان او از در مسجد سرشکسته و خون بر چهره و جامه دویده بدرون آمدند و قصه بگفتند یکباره شکیب از ابوموسی برفت و از منبر فرودشده با گروهی بسوی دار الاماره تعجیل کرد چون اشتر او را دیدار فرمود گفت ای ابو موسی سرای سلطان خاص علیست و آنکس را بود که او فرمان دهد تو در اینجا چکنی که باعلى از در عصیان میروی گفت ای اشتر مرا زمانی بده و مهلتی بگذار تا از بهر خود سرائی بدست کنم و بدانجاروم گفت مهلت ندهم وفرمان کرد تا اثاث البيت اورا از دار الاماره برآورده و از بیرون سرای بریختند و آنچه بر آوردند مردم بغارت همی بردند اشتر گفت ای ابوموسی این همان مردمند که ایشانرا اغوی همیکردی و مهربانی وانمودی ابوموسی آغاز ضراعت نمود و زینهار همی جست که يك امشب مرا در اینسرای بگذار تاجای نشستی از بهر خود بپردازم .
اینوقت اشتر اورا امان داد و مهلت گذاشت تا روز بپای بود و او شبانگاه بجای دیگر شود و آنشب را حسن بن على علیه السلام وعمار یاسر و مالك اشتر درسرای
ص: 107
سلطان بامداد کردند و چون آفتاب سر برزد مردم کوفه برگ و ساز راه ساخته و سلاح جنگ بر خود راست کرده در رکاب حسن علیه السلام بیرون شده آهنگ ذيقار نمودند.
اینوقت قیس بن سعد بن عباده بدین اشعار مردم کوفه را ترحيب و ترجیب نمود.
جزى الله اهل الكوفة اليوم نصرة***اجابوا ولم یالوا بخذلان من خذل
و قالوا على خير حاف و ناعل***رضينا به من ناقض العهد من بدل
هما ابرزا زوج النبي تعمداً***يسوق بها الحادی المنيح على جمل
فما هكذا كانت وصاة نبيكم***وماهكذا الانصاف اعظم بذا المثل
فهل بعد هذا من مقال لقائل***الاقبح الله الأماني و العلل
و هاشم بن عتبه که مرقال لقب دارد این بیت بگفت:
و سرناالی خير البرية كلها***على علمنا انا الی الله نرجع
نوقره في فضله ونجله***وفي الله ما نرجو وما نتوقع
ونخصف اخفاف المطر على الرجا*** وفي الله ما نرجووفی الله نوضع
ولعنا بجمع آثروا الحق والهدی***الى ذي تقي في نصرة يتسرع
نكافح عنه والسيول شهيرة***نصافح اعناق الرجال فنقطع
ابن ابی الحدید اینحدیث از ابو الطفيل مینویسد که چون مردم کوفه راه با ذیقار نزديك كردند علی با مردم خویش فرمود «یَأتیکُم مِنَ الکوفَهِ اثنا عَشَرَ ألفَ رَجُلٍ ورَجُلٌ واحد یعنی از مردم کوفه دوازده هزار کس نزیادت یکتن بنزدشما میرسند و چون بشمار گرفتند یکتن فزونی و کاستی نداشت.
بالجمله چون راه نزديك کردند امير المؤمنین ایشانرا پذیره کرده و ترجيب وترحيب گفت و نواخت و نوازش فرمود آنگاه گفت ایمردم کوفه که چنان کنم شهر شما مر کز دین وقبله اسلام باشد و من از همه جهان شهر شما را از بهر نشیمن خود اختیار کردم تا بعد از فتح بصره بدانجا خواهم شد و شما را از دیگر مردمان بر گزیدم و بستودم چه شما با کفار عجم مصافها دادید و مسلمانیرا در روزی پهن کردید اکنون شمارا
ص: 108
بخواندم که مرا نیرو دهید تا این برادران ما که با ما اندیشه مبارزت ومناطحت دارند نخست نصیحت کنيم باشد که بپذیرند و اگر نه ایشانرا بحال خود گذاریم و برفق و مدارا کار کنیم و اگر بر ما از در ستیز و آویز در آیند و ما را در محاربت خویش بیچاره کنند ما نیز یکباره دل بر مدافعت و منازعت افکنيم و خدایرا بخوانیم تا بر ایشان نصرت و فیروزی بخشد کوفیان گفتند : یا امیر المؤمنين ما اطاعت ترا چون طاعت بندان واحب داشته ایم و جان ومال درراه تو گذاشته ایم بهر چه فرمان کنی بی حجتی بپذیریم و شرط متابعت بپای بریم لاجرم أمير المؤمنین ایشان را در ذیقار فرود آورد تا خیمها بر افراختند و با دل قوی و عزمی ثابت جای کردند
در خبر است که در ایام وقوف امیرالمومنین علی در ذیقار عایشه بسوی حفصه دختر عمر بن الخطاب مکتوب کرد که ای حفصه ترا خبر میدهم که علی ابوطالب در ذیقار لشکرگاه کرد لكن گاهی که از کثرت سپاه و عدت وعدت ما آگاه شد سخت خائف و ترسناک گشت اینك اشقريرا ماند که اگر پیش شود عقر گردد و اگر واپس رود نحر شود چون این نامه بحفصه رسید کنیز کانرا بفرمود تادفها بدست کردند و بدینکلمات تغنی ساختند و دف بنو اختند :
مَا الْخَبَرُ مَا الْخَبَرُ عَلِیٌّ فِی السَّفَرِ کَالْفَرَسِ الْأَشْقَرِ(1) إِنْ تَقَدَّمَ عُقِرَ وَ إِنْ تَأَخَّرَ نُحِرَ.
بنات الطلقا چون این بدانستند بخانه حفصه در آمدند و گوش برین ترانه نهادند و استماع غنا کردند اینخبر بام کلثوم دختر على علیه السلام بردند ام کلثوم جلباب خویش بپوشید و در میان زنان متنكراً بخانه حفصه در رفت و چون این کردار را مشاهدت کرد پرده از دیدار بر گرفت حفصه چون چشمش برام كلثوم افتاد فراوان شرمگین و خجلت زده گشت ام کلثوم گفت این خصومت با على آنروز آوردید که با پیغمبر نیز بکار بستيد و خداوند قرآن در حق شما فرود کرد حفصه گفت سخن کوتاه کن که خداوند ترا رحمت کند و کتوب عایشه بدرید. سهل بن حنیف
ص: 109
که از جانب امير المومنين على علیه السلام در مدینه حکومت داشت در این معنی این شعر بپرداخت :
عذرنا الرجال بحرب الرجال***فما للنساء وما للسباب
اما حسبنا ما اتينا به***لك الخير من هتك ذاك الحجاب
و مخرجها اليوم من بيتها***يعرفها الذنب نبح الكلاب
الى ان أتانا كتاب لها***مشوم فیاقبح ذاك الكتاب
بالجمله چون لشکر کوفه درذی قار انجمن شد على علیه السلام در میان جماعت بر پای شد عمامه سياه بر سر بسته و طیلسانی سپاه از بر دوش افکنده مردم را بدینگونه خطبه کرد:
فَقَالَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی کُلِّ أَمْرٍ وَ حَالٍ فِی الْغُدُوِّ وَ الْآصَالِ وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ابْتَعَثَهُ رَحْمَةً لِلْعِبَادِ وَ حَیَوةً لِلْبِلاَدِ حِینَ امْتَلَأَتِ الْأَرْضُ فِتْنَةً وَ اضْطَرَبَ حَبْلُهَا وَ عُبِدَ اَلشَّیْطَانُ فِی أَکْنَافِهَا وَ اشْتَمَلَ عَدُوُّ اللَّهِ إِبْلِیسُ عَلَی عَقَائِدِ أَهْلِهَا فَکَانَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ الَّذِی أَطْفَأَ اللَّهُ بِهِ نِیرَانَهَا وَ أَحمَدَ بِهِ شِرَارَهَا وَ نَزَعَ بِهِ أَوْتَادَهَا وَ أَقَامَ بِهِ مَیْلَهَا إِمَامَ الْهُدَی وَ النَّبِیَّ الْمُصْطَفَی فَلَقَدْ صَدَعَ بِمَا أُمِرَ بِهِ وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ فَأَصْلَحَ اللَّهُ بِهِ ذَاتَ الْبَیْنِ وَ آمَنَ بِهِ السُّبُلَ وَ حَقَنَ بِهِ الدِّمَآءَ وَ أَلَّفَ بِهِ بَیْنَ ذَوِی الضَّغَائِنِ الْوَاغِرَةِ فِی الصُّدُورِ حَتَّی أَتَاهُ الْیَقِینُ ثُمَّ قَبَضَهُ اللَّهُ إِلَیْهِ حَمِیداً ثُمَّ اسْتَخْلَفَ النَّاسُ أَبَا بَکْرٍ فَلَمْ یَأْلُ جُهْدَهُ ثُمَّ اسْتَخْلَفَ أَبُو بَکْرٍ عُمَرَ فَلَمْ یَأْل جهْدَهُ ثُمَّ اسْتَخْلَفَ النَّاسُ عُثْمَانَ فَنَالَ
ص: 110
مِنْکُمْ وَ نِلْتُمْ مِنْهُ حَتَّی إِذَا کَانَ مِنْ أَمْرِهِ مَا کَانَ أَتَیْتُمُونِی لِتُبَایِعُونِی لاَ حَاجَةَ لِی فِی ذَلِکَ وَ دَخَلْتُ مَنْزِلِی فَاسْتَخْرَجْتُمُونِی فَقَبَضْتُ یَدِی فَبَسَطْتُمُوهَا وَ تَدَاکَکْتُمْ عَلَیَّ حَتَّی ظَنَنْتُ أَنَّکُمْ قَاتِلِیَّ وَ أَنَّ بَعْضَکُمْ قَاتِلُ بَعْضٍ فَبَایَعْتُمُونِی وَ أَنَا غَیْرُ مَسْرُورٍ بِذَلِکَ وَ لاَ جَزلٍ وَ قَدْ عَلِمَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَنِّی کُنْتُ کَارِهاً لِلْحُکُومَةِ بَیْنَ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ وَ لَقَدْ سَمِعْتُهُ یَقُولُ مَا مِنْ وَالٍ یَلِی شَیْئاً مِنْ أَمْرِ أُمَّتِی إِلاَّ أُتِیَ بِهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ مَغْلُولَةً یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ عَلَی رُءُوسِ الْخَلاَئِقِ ثُمَّ یُنْشَرُ کِتَابُهُ فَإِنْ کَانَ عَادِلاً نَجَی وَ إِنْ کَانَ جَائِراً هَوَی حَتَّی اجْتَمَعَ عَلَیَّ مَلَئُکُمْ وَ بَایَعَنِی طَلْحَةُ وَ اَلزُّبَیْرُ وَ أَنَا أَعْرِفُ الْغَدَرَ فِی أَوْجُهِهِمَا وَ النَّکْثَ فِی أَعْیُنِهِمَا ثُمَّ اسْتَأْذَنَانِی فِی الْعُمْرَةِ فَأَعْلَمْتُهُمَا أَنْ لَیْسَ الْعُمْرَةَ یُرِیدَانِ فَسَارَا إِلَی مَکَّةَ وَ اسْتَخَفَّا عَائِشَةَ وَ خدعَاهَا وَ شَخَصَ مَعَهُا أَبْنَاءُ الطُّلَقَاءِ فَقَدِمُوا اَلْبَصْرَةَ فَقَتَلُوا بِهَا اَلْمُسْلِمِینَ وَ فَعَلُوا الْمُنْکَرَ وَ یَا عَجَبَا لاِسْتِقَامَتِهِمَا لِأَبِی بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ بَغْیِهِمَا عَلَیَّ وَ هُمَا یَعْلَمَانِ أَنِّی لَسْتُ دُونَ أَحَدِهِمَا وَ لَوْ شِئْتُ أَنْ أَقُولَ لَقُلْتُ وَ لَقَدْ کَانَ مُعَوِیَةُ کَتَبَ إِلَیْهِمَا مِنَ اَلشَّامِ کِتَاباً یَخْدَعُهُمَا فِیهِ فَکَتَمَاهُ عَنِّی وَ خَرَجَا یُوهِمَانِ الطَّغَامَ أَنَّهُمَا یَطْلُبَانِ بِدَمِ عُثْمَانَ وَ اللَّهِ مَا أَنْکَرَا عَلَیَّ مُنْکَراً وَ لاَ جَعَلاَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ نَصَفاً وَ إِنَّ دَمَ عُثْمَانَ لَمَعْصُوبٌ بِهِمَا وَ مَطْلُوبٌ مِنْهُمَا یَا خَیْبَةَ الدَّاعِی إِلاَمَ دَعَا وَ بِمَا ذَا أُجِیبَ وَ اللَّهِ إِنَّهُمَا
ص: 111
لَعَلَی ضَلاَلَةٍ صَمَّاءَ وَ جَهَالَةٍ عَمْیَآءَ وَ إِنَّ اَلشَّیْطَانَ قَدْ ذَمَّرَ لَهُمَا حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ مِنْهُمَا خَیْلَهُ وَ رَجِلَهُ لِیُعِیدَ الْجَوْرَ إِلَی أَوْطَانِهِ وَ یَرُدَّ الْبَاطِلَ إِلَی نِصَابِهِ ثُمَّ رَفَعَ یَدَیْهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنَّ طَلْحَةَ وَ اَلزُّبَیْرَ قَطَعَانِی وَ ظَلَمَانِی وَ أَلَّبَا عَلَیَّ وَ نَکَثَا بَیْعَتِی فَاحْلُلْ مَا عَقَدَا وَ انْکُثْ مَا أَبْرَمَا وَ لاَ تَغْفِرْ لَهُمَا أَبَداً وَ أَرِهِمَا الْمَسَاءَةَ فِیمَا عَمِلاَ وَ أَمَّلاَ .
چون حمد خدایرا بگذاشت و نعمت رسول را بنمودفرمود گاهی که رسولخدای بدانسرای تحویل داد جماعتی فراهم شدند و ابو بکر را بخليفتی برداشتند و او درکار خویش جهدی بجد کرد و چون خواست جای بپردازد آن خليفتى بعمر گذاشته وی نیز هنر خویش بنمود از پس او مردم عثما نرا برگزیدند پس مردمرا از وی و او را از مردم آن آمد که آمد آنگاه ایجماعت بر من اقتحام کردید و بتمام رغبت بیعت نمودید و من بنهایت کراهت داشتم و نخستین طلحه و زبیر با من بیعت کردند و من برخدیعت ایشان دانا بودم و عذر وحيلت از جهت(1) ایشان مطالعه میفرمودم پس از من اجازت سفر مکه یافتند و در مکه عایشه را بفریفتند و با ابناء طلقا ببصره رفتند و جماعتی از مسلما نرا بکشتند ايعجب که ایشان ابو بكر وعمر را بیفرمانی نکردند و با من طغیان و عصیان ورزیدند و حال آنکه نیکو دانند که من فروتر از ایشان نیستم اگر خواستم گویم ایشان چیستند و من کیستم هر آینه گفتم، همانا معویه از شام طلحه و زبیر را مکتوب کرد و ایشانرا مغرور ساخت آن کتاب را از من بنهفتند و از بهرانگیزش فتنه بیرون شدند اینکه طلب خون عثمان می کنند سوگند باخه ای تمهیدعدل و نصفت نکرده اند منکری برمن نتوانند بست بلکه خون عثمانرا از ایشان باید جست و مربوط با ایشان داشت ، سوگند یا خدای
ص: 112
ایشان برطریق ضلالت و جهالت میروند همانا شیطان سواران و پیادگان خودرا فراهم کرد تاجور و اعتساف را استقرار دهد و باطل را بكمال رساند، پس دستهای مبارك را بر داشت و گفت : الهی طلحه و زبیر از من بگسستند و عهد من بشکستند و با من ظلم کردند تو ساخته ایشان را مطموس و تافته ایشانرا منكوث دار و هر گز ایشانرا ميآمرز و اعمال زشت ایشانرا کیفر فرمای.
چون سخن بدینجا آورد مالك اشتر بر پای خاست و سپاس خدایرا بگذاشت آنگاه گفت یا امیر المؤمنین سخنان ترا اصغا نمودیم همه بصدق و صواب بود تو پسرعم پیغمبر مائی و داماد او و وصی اوئی و اول کسی که تصدیق او کرد و با او نماز گذاشت و در جميع غزوات با او حاضر شدی هیچکس را این فضل و فضیلت نیست پاداش اطاعت و بهشت جاودانی است و دوزخ کیفر بیفرمانی طلحه وزبير کیست و عایشه چیست همانا طلحه و زبیر با تو پیوستند و بیموجبی پیمان بشکستند خون عثمانرا طلب خواهند کرد خویشتن را مأخوذ دارند چه اول کس ایشانند که مردم را بر قتل عثمان برانگیختند تا خون او بریختند سوگند با خدای اگر داخل نشوند در امری که از آن بیرون شدند ایشانرا با عثمان ملحق خواهیم ساخت همانا دلهای ما در سینهای ما استوار و قویست و اسياف ما در اکتاف ما آبدار وروی و امروز در طلب حق چنانیم که دیروز بودیم .
در خبر است که رفاعة بن رافع یکروز عرض کرد يا أمير المؤمنين چه اراده داری و ما را بکجا کوچ میدهی فرمود جز اصلاح ذات بين و فلاح امت نخواهم اگر اجابت کنند گفت اگر نکنند فرمود ایشانرا دعوت کنم و بر طریق حق عطيت فرمایم تا راضی شوند گفت اگر نشوند فرمود ایشانرا میخوانم تاترك ما گویند وما را بخويش گذارند گفت اگر نگذارند فرمود اینوقت ایشانرا از در دفع ومنع بیرون شویم گفت این رای نیکوست.
اینوقت حجاج بن غزیه انصاری بر خاست و گفت سوگند با خدای که ترا امروز بکردار نیکو راضی میداریم چنانکه دیروز بگفتار نیکو راضی داشتیم و
ص: 113
اینکلمات انشاد کرد :
دراکها دراکها قبل الفوت***و انفر بنا و اسم بنا نحو الصوت
لا والت نفسي ان خفت الموت
سوگند با خدای که ما خداوند را نصرت کنیمچنانکه ما را انصار نام نهاد .
بالجمله از صناديد قوم که در رکاب حسن بن علی علیهماالسلام با لشکر کوفه بذیقار آمدند قعقاع بن عمرو ، و دیگر هند بن عمرو ، و دیگر میثم بن شهاب ، و دیگر زيد بن صوحان ، و دیگر مسيب بن نجبه ، ودیگر یزید بن قيس ، و دیگر حجر بن عدي ، ودیگر این محدوج بود .
اینوقت على علیه السلام قعقاع بن عمرو را بجانب بصره رسول فرستاد و فرمانداد که ایشانرا هیچ دقیقه از پند و نصیحت دریغ مدار باشد که این مناطحت بمصالحت پیوندد و این مخاصمت بمسالمت باز آید .
پس قعقاع بر حسب فرمان طی مسافت کرده ببصره آمد و عایشه و طلحه و زبیر را هر سه بهم دیدار کرد گفتند هان ايقعقاع ایدر(1) از چه شدی و بچه کار آمدی گفت اندیشه من جز صلاح امت و فلاح مسلمانان نیست تا اندیشه شما چیست گفتند ما خون بناحق ریخته خليفه را میجوئیم و صلاح امت و فلاح جماعت را درین می دانیم قعقاع گفت سخن شما را ابتدا بانتها راست نیاید و از انگیزش فتنه جز فتنه نزاید همانا شما در بصره سیصد مرد بکشید و سیصد هزار کینه در سینها بهشتید چند که کوشش شما در جستن خون عثمان فزون شود جوشش مسلمانان در کين شما افزون گردد این طريق صلاح و سداد نیست بلکه منهج فتنه و فساد است عایشه گفت ايقعقاع رای بر قانون خرد زدی اکنون بگوی بر چه پهلو باید خفتن و در پاسخ چه باید گفت قعقاع گفت پایان این امر را بدیده عقل دور اندیش
ص: 114
بیاید نظاره کرد و شراره این فتنه را بزلال اندیشه پیش بین بباید خامد ساخت(1) اکنون شما در سرائی سکون دارید که یکدر بجانب امن و سلامت باز است و دری بسوی عنا و عذاب فراز از هر در بخواهید بیرون توانید شد لکی تواند بود که چون از در بلا بيرون شوید نخستین خویشتن مبتلا گردید .
عایشه گفت سخنان تو بحکم خرد و اجازت عقل است اگر على ابوطالب کار برفق و مدارا کند و طریق مصالحت و مسالمت جوید مانیز جانب مخاصمت فرو گذاریم و در راه مهر وحفاوت روبم .
چون قعقاع اینکلمات بشنید آهنگ مراجعت نمود و حاضر حضرت امير المؤمنين علیه السلام گشت و قصه بگفت و سخن صلح در افکند اما اینسخن را اصلی و ثمری نبود .
در خبر است که عبدالله بن عباس بر امير المؤمنين درآمد و اینوقت على علیه السلام نعل خویش را در پی میز دو وصله میدوخت:
فَقَالَ یَا بْنَ عَبَّاسٍ ماقِیمَهُ هَذِهِ اَلنَّعْلِ فقال لا قِيمَةَ لَهَا قَالَ وَاللَّهِ لَهِيَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلا .
فرمو یا ابن عباس بهای این موزه(2) پاره چیست ، عرض کرد این موزه را بهائی نیست ، فرمود سوگند با خدای این موزه پاره در نزد من محبوب تر از امارت و خلافت شما مگر اینکه بتوانم احقاق حقی کنم یا باطلی را دفع فرمایم.
آنگا، بمیان جماعت آمد و این خطبه قرائت کرد:
فقال إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى بَعَثَ مُحَمَّداً صلی الله علیه و اله و سلم وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتَاباً وَ لاَ يَدَّعِي نُبُوَّةً- فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ
ص: 115
وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ وَ اطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ أَمَا وَ اَللَّهِ إِنْ کُنْتُ لَفِی سَاقَتِهَا حَتَّی تَوَلَّتْ بِحَذَافِیرِهَا مَا عَجَزْتُ وَ لاَ جَبُنْتُ وَ إِنَّ مَسِیرِی هَذَا لِمِثْلِهَا فَلَأَنْقُبَنَّ اَلْبَاطِلَ حَتَّی یَخْرُجَ اَلْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ مَا لِی وَ لِقُرَیْشٍ وَ اَللَّهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ کَافِرِینَ وَ لَأُقَاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِینَ وَ إِنِّی لَصَاحِبُهُمْ بِالْأَمْسِ کَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ اَلْیَوْمَ .
در جمله میفرماید که خداوند ما را بر انگیخت در وقتی که هیچکس از عرب بکتا بی ایمان نداشت و پیغمبری نمیشناخت تا ایشانرا در منزل و منزلت خویش که فطرت اسلام است جا وملجاء داد، و کار ایشانرا باستقامت باز داشت، و لغزش ایشانرا به ثبات قدم بدل فرمود ، سوگند باخدای که من در جیش پیغمبر بودم و بیچاره و ترسنده نگشتم تاجیش دشمن بتمامت هزیمت شد هم اکنون جنش من چنانست که دی با رسولخدای بودم پس میشکافم پهلوی باطل را تا حق بیرون شود و آشکار گردد چیست این خصمی قریش با من سوگند باخدای که با ایشان رزم دادم گاهی که کافر بودند و اکنون مقاتلت میکنم که مغرور فتنه و عصیان گشته اند همانا چنانکه دی ایشانرا کیفر کفر دادم امروز مكافات بغی و طغیان خواهم داد .
ركضت على علیه السلام از ذی قار بجانب بصره بعزم مقاتلت باطلحه و زبیر
چون علی علیه السلام خواست تا از ذیقار بآهنگ بصره کوچ دهد مردم را انجمن ساخت و در میان جماعت بر پای شد و اینخطبه فرائت فرمود :
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی فَرَضَ اَلْجِهَادَ وَ عَظَّمَهُ وَ جَعَلَهُ نُصْرَهً لَهُ وَ اَللَّهِ مَا
ص: 116
صَلَحَتْ دُنْیَا قَطُّ وَ لاَ دِینٌ إِلاَّ بِهِ وَ إِنَّ اَلشَّیْطَانَ قَدْ جَمَعَ حِزْبَهُ وَ اِسْتَجْلَبَ خَیْلَهُ وَ شَبَّهَ فِی ذَلِکَ وَ جزَعَ وَ قَدْ بَانَتِ اَلْأُمُورُ وَ تَمَحَّضَتْ وَ اَللَّهِ مَا أَنْکَرُوا عَلَیَّ مُنْکَراً وَ لاَ جَعَلُوا بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ نَصَفاً وَ إِنَّهُمْ لَیَطْلُبُونَ حَقّاً تَرَکُوهُ وَ دَماً سَفَکُوهُ وَ لَإنْ کُنْتُ شَرِکْتُهُمْ فِیهِ إِنَّ لَهُمْ لنَصِیبَهُمْ مِنْهُ وَ لَإنْ کَانُوا وَلُوهُ دُونِی فَمَا التَبِعَتُهُ إِلاَّ عِندَهُم وَ إِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلَی أَنْفُسِهِمْ وَ إِنِّی لَعَلَی بَصِیرَتِی مَا اِلْتَبَسَتْ عَلَیَّ وَ إِنَّهَا لَلْفِئَهُ اَلْبَاغِیَهُ فِیهَا اَللَّحْمُ وَ اَلُّحْمَهُ قَدْ طَالَتْ هِینَتُهَا وَ أَمْکَنَتْ دِرَّتُهَا یَرْتضَعُونَ أُمّاً فَطَمَتْ وَ یُحْیُونَ بَدعَهً تُرِکَتْ لِیَعُودَ اَلضَّلاَلُ إِلَی نِصَابِهِ مَا أَعْتَذِرُ مِمَّا فَعَلْتُ وَ لاَ أَتَبَرَّأُ مِمَّا صَنَعْتُ فَیَا خَیْبَهً لِلدَّاعِی وَ مَنْ دَعَا لَوْ قِیلَ لَهُ إِلَی مَنْ دَعْوَتُکَ وَ إِلَی مَنْ أَجَبْتَ وَ مَنْ إِمَامُکَ وَ مَا سُنَّتُهُ إِذاً الَزَج اَلْبَاطِلُ عَنْ مَقَامِهِ وَ لَصَمَتَ لِسَانُهُ فَمَا نَطَقَ وَ اَیْمُ اَللَّهِ لَأُفْرِطَنَّ لَهُمْ حَوْضاً أَنَا مَاتِحُهُ وَ لاَ یَصْدُرُونَ عَنْهُ وَ لایَعودُونَ الَیهِ أَبَداً وَ إِنِّی لِرَاضٍ بِحُجَّهِ اَللَّهِ عَلَیْهِمْ وَ عُذْرِهِ فِیهِمْ إِذْ أَنَا دَاعِیهِمْ فَمُعَذِّرٌ إِلَیْهِمْ فَإِنْ تَابُوا وَ أَقْبَلُوا فَالتَّوْبَهُ مَبْذُولَهٌ وَ اَلْحَقُّ مَقْبُولٌ وَ لَیْسَ عَلَی اَللَّهِ کُفْرَانٌ فإِنْ أَبَوْا أَعْطَیْتُهُمْ حَدَّ اَلسَّیْفِ فَکَفَی بِهِ شَافِیاً مِنْ بَاطِلٍ وَ نَاصِراً لِلحَق.
در جمله میفرماید خداوند جهاد را بر مردمان واجب ساخت چه کار دین
ص: 117
جز با شمشمیر کج راست نشود هم اکنون شیطان لشگرش را فراهم کرد و کار بساخت اگر چند قتل عثمانرا بر من بسته اند لكن مرادر قتل او خشنود دانسته وعدل و اقتصاد را در میان من وخودحاکم نکرده اند و خونی را که خود ریخته اند از من طلب میکنند اگر من در قتل عثمان با ایشان شريك بودم پس ایشان را نیز در خون او بهره و نصيبه ایست و اگر خویشتن بیشر کت من خون او بریختند پس خون او بر ایشانست و آن حجت که از بهر من میطرازند بر خویشتن می افکنند چه آنکس که خون کس بریزد یا در خون کس شريك باشد بر او نیست که خون او بجوید همانا از مادری که ایشانرا از شیر باز کرده و پستان بخوشیده(1) شير میخواهند ، و از بدعتی که مرده و متروك افتاده زندگی میطلبند کنایت از آنکه از این پیش از بیت المال مسلمانان عطایای فراوان بهره میبردند و خزانهای بزرك برز بر هم می نهادند و من ایدون(2) بر طریق مصطفی میروم و بیرون تساوی فلسی باکس عطا نمیکنم ، آنگاه میفرماید، عظيم شگفت است خيبت وخسران آنکس که مردم را دعوت بمحاربت من کند و آنکس که او را اجابت کند سوگند باخدای بر که سرشار سازم که ذمت من رهينه سقایت آن باشد یعنی حربی بر پای کنم که خود متصدی باشم چنانکه هر کس بدانجا روی کند بجان نرهد، و آنکس که رهیده باشد بدانجا روی ننهد همانا من بحکم خداوند راضیم و بیرون حکم خداوند کار نکنم اگر بتوبت وانا بت گرایند پذیرفته آيند و اگر نه شمشير که ناصر حق و کاسر باطل است بر ایشان خواهم گذاشت .
القصه چون علی علیه السلام اینخطبه بپای برد فرمان کرد تا لشگر بسیج راه کنند و هم در ذیقار عرض سپاه داد نوزده هزار پیاده و سوار بشمار رفت و از این لشکر چهار صد تن از مهاجر و انصار از مدينه ملازمت رکاب اختیار کردند و از آن جمله هفتاد
ص: 118
تن از غازيان(1)پدر بودند بالجمله امير المؤمنين راه بر گرفت ورایت جنگ را به فرزند خود محمد حنفيه سپرد ، وعبد الله بن عباس بر میمنه رفت ، وعمر بن ابی سلمه ربيب رسول خدا ميسره گرفت ، وعلی علیه السلام در قلب جای کرد و بر شتر سرخ موی نشسته و اسبی کمیت خاص او بخببت می کشیدند بدینگونه طی مسافت کرده بمنزل فيد(2) برسید در آنجا مردی از بنی ثعلبه که مره نام داشت چون آن لشگر را دیدار کرد گفت اینان کیستند گفتند امير المؤمنين علي بجانب بصره میرود فقال شفرة قانية فيها دماء من نفوس فانية گفت کاردی از خون مردم مقتول شگرف گون است.
چون این سخن بعلی رسید او را پیش خواند و گفت چه نامی ؟ گفت مره فرمود أَمَرَّ اللَّهُ عَیْشَکَ أَکَاهِنٌ سَائِرَ الْیَوْمِ .
یعنی خداوند تلخ کنادز ندگانی ترا آیا کاهنی باشی ؟ عرض کرد عائفی باشم وعائف آن کس را گویند که زجر طير کند و از دیدار مرغان وخاست و نشست ایشان تطير وتفال فرمايد امير المؤمنين او را رها داد و در فید نزول فرمود جماعتی از بنی اسد و بنی طی حاضر حضرت شدند و همیخواستند تا بالشكر كوچ دهند فرمود در جای خود بباشید که مها جریان کفایت اینمحاربت خواهند کرد
این وقت عامر بن مطرف از کوفه حاضر لشکر گاه گشت امير المؤمنين فرمود مردم کوفه را چگونه دید عرض کرد اگر از در مصالحت باشی ابوموسی بر طریق مو الفت رود و اگر کار بر مقاتلت افتدراه مخالفت گیرد علی فرمود مارا جز اندیشه سليم و سلامت نیست الا آنکه سر از مخاصمت بر نتابند و در کار قتال و جدال ناچار سازند.
و روز دیگر از فید راه بر گرفته آهنگ بصره فرمود منذر بن جارود گوید آن روز على علیه السلام بزاويه بصره در میآمد بیرون شدم تا نظاره لشکر او کنم ناگاه
ص: 119
سواری دیدم بر اسبى اشهب بر نشسته و عمامه سفید بر سر بسته وسلبی سفید در بر کرده و شمشیری حمایل فرموده یا گروهی از لشکر که بیشتر عمامها ابيض واصفر داشتند ومحفوف در آهن و پولاد بودند گفتم این کیست ؟ گفتند ابو ایوب انصاری صاحب رسولخدا واین جماعت انصار و جز انصارند که با او کوچ میدهند از پس او سواری دیدم با عمامه اصفر و جامه ابيض شمشیری حمایل کرده و کمانی از کتف در آویخته با علمی بر فرس اشقر از پیشروی لشکر همرفت و هزار تن مرد لشکری ملازمت رکاب او داشت گفتم این کیست گفتند خزيمة بن ثابت انصاری ذوالشهادتين، از پس او سواری بر اسب کمیت نگریستم که عمامه اصفر بر قلنسوه ابيض داشت او را نیز قبائی سفید در بر بود با تیغ و کمان وهزار تن مرد سپاهی راه در میسپرد گفتم کیست ؟ گفتند ابو قتادة بن ربعی ، آنگاه فارسی را بر فرسي اشهب نگریستم که عمامه سیاه بر سر داشت و دنباله عمامه را از پیشروی و از پس پشت آویخته مردی بنهایت گندم گونه با تمام وقار وسكينه شمشیری حمایل کرده و کمانی علاقه فرموده باعلى صوت قرائت قرآن همیکرد اورا رایتی سفید بودوهزار مرد جنگجو بملازمت رکاب داشت که ایشان را عمامهای گوناگون بر سر بود وجماعتی از پیران و جوانان پیرامون اوداشتند که همگان را در پیشانی علامت سجود بود گفتم کیست ؟ گفتند عمار بن یاسر ، از پس او مردی دلاور بر اسبي اشقر با جامه ابيض و قلنسوه بيضا و عمامه سیاه شمشیری حمایل کرده چنان بود که از پشت اسب هر دو پایش زمین را خراش میداد گفتم کیست ؟ گفتند قیس بن سعد بن عباده و این جماعت انصار و جز انصار و گروهی از قحطان اند، آنگاه مردی را دیدار کردم کهبر اسبی سمند سوار بود که مانند آن ندیدم و او را جامه سفیدو عمامه سیاه بود و دنبال عمامه را از دو سوی آویخته داشت با علمی افراشته گروهی از اصحاب رسول خدا با او طی مسافت کردند گفتم کیست ؟ گفتند عبد الله بن عباس ، واز پس او فارسی دیگر با فوجی لشکر برسید که با نخستین شباهتی بکمال داشت گفتم کیست ؟ گفتند برادر عبد الله بن عباس عبیدالله است، آنگاه جوانی رزم آزمای که نيك با نخستین ماننده بود با فوجی سپاه
ص: 120
برسید گفتم کیست گفتند قثم بن عباس، آنگاه لشکرهای فراوان نمودار گشتند ومواكب بسیار پدید آمدند که جماعتی بر جماعتی سبقت داشتند چنانکه از نیزه های افراخته هوارا مشيك ساختند وهمگان در آهن و فولاد شاکی السلاح بودند و علمهای گوناگون حمل همیدادند ورایتی بنهایت بزرگ از پیشروی بود و فارسی که گفتی همه اعضایش شکسته و دیگر باره بسته اند یعنی شدید الساعدين و پوست و گوشت درهم رفته و برهم کوفته همی نمود و بیشتر نظاره بر زمین داشت و کمتر بسوی فراز دیده فراز کرد و از جانب راستش جوانی چون حلقه قمر و از سوی چپ ماننده اوجوانی دیگر از پیش روی همانند ایشان جوانی پدیدار بود گفتم کیست؟ گفتند اینك امير المؤمنين على علیه السلام و از دو جانب حسن وحسین علیهماالسلام و از پیشروی محمد بن حنفیه است که حمل رایت بزرك وی میدهد و از پس پشت على علیه السلام عبد الله بن جعفر بن ابیطالب و فرزندان عقيل و جوانان بنی هاشم و مشايخ غازيان بدر همی رفتند.
بدینگونه امير المؤمنين طی طریق کرده نزديك بصره بزمين زاویه فرود شد و نخستين چهار رکعت نماز بگذاشت و خاك را با آب چشم نمناك عجین ساخت پس دست برداشت و گفت:
اللهم رب السموات وما أظلت ورب الأرضين وما أقلت رب العرش العظيم هذه البصرة اسئلك من خيرها وأعوذ بك من شرها أللهم أنزلنی فيها خير منزل وأنت خير المنزلين اللهم إن هؤلاء القوم قد بغوا على و خلعوا طاعتي و نكثوا بیعني أللهم احقن دماء المسلمين.
یمنی ای خدای آسمانها و آنچه آسمانها بر آن سایه افکند وای خدای زمین ها و آنچه زمین ها برویاند ای خدای عرش عظیم اینك بصره است نيك آن را از تو خواهنده و بدش را با تو پناهنده ام الهی مرا در بهتر جای فرود آر که تو بهتر فرود آورنده، الهی این
ص: 121
جماعت بامن بغی کردند و از اطاعت من بیرون شدند و بیعت من بشکستند الهی چنان کن که خون مسلمانان به در نشود .
بالجمله علی علیه السلام فرمان کرد تا لشکریان در ارض زاويه لشكرگاه کردند وخيمها برافراختند و آزوغه وعلوفه فراهم آوردند لکن از آنروز که قعقاع بن عمرو از نزديك عايشه باز آمد و سخن صلح در انداخت در لشکرگاه أمير المؤمنين آنانکه آلوده خون عثمان بودند یا در قتل او سخن بترغیب و تحریص کردند بیمناك شدندو گفتند صلح اینان جز بر خون ما نتواند بود اشتر نخعی و عدی بن حاتم که از قواد سپاه بودند از این مصالحت هراسناك میزیستند چه ساحت ایشان از آلايش خون عثمان پاک نبود خاصه این وقت که بروایت طبرى على علیه السلام از بهر آنکه مردم را از طغیان بگرداند و این فتنه را فرو نشاند فرمان کرد که آنان که در مدینه دست در خون عثمان داشتند از لشکرگاه بیکسوی شوند عدی بن حاتم گفت ما این جهان را از بهر خویشتن همیخواهیم اکنون که ببایدرخت از اینجهان بیرون بریم غم این جهان نخوریم نیکو آنست که اگر بخواهند صلح کرد حیلتی کنیم و آتش حربرا دامن زنیم چنانکه ندانند این غدر که اندوخت و این آتش که افروخت.
اما از آنسوی چون طلحه و زبیر نگریستند که امیر المومنین علی با چنان لشکر رزم آزمای تازاویه براند در بیم شدند و بتجهيز لشکر پرداختند و عرض سپاه دادند سی هزار مرد بر آمد پس میمنه و میسره درست کردند و قلب و جناح بنمودند طلحه سردار سواران گشت و عبد الله بن زبیر سالار پیادگان ، مروان بن حکم بر میمنه سواران رفت ، وعبد الرحمن بن عتاب بر هیمنه پیادگان ، بلال بن وكيع میسره سواران را گرفت ، وعبدالرحمن بن حارث ميسره پیادگان را ، و درقلب سواران عبدالله بن عامر بن کربز جای کرد ، و در قلب پیادگان حاتم بن بكير الباهلی بایستاد ، و در جناح سواران عمر بن طلحه ایستاده گشت ، و در جناح پیادگان مجاشع بن مسعود السلمی جای کرد لشكر را بدینگونه تعبیه دادند وصفها پیوسته کردند امارت سپاهرا از جانب عایشه زبير بن العوام داشت از اینجاست
ص: 122
که بعضی بر آنند که عایشه در خاطر داشت که زبیر را بخلافت نصب کند وجماعتی گویند دل أو بسوی طلحه ميرفت اما عبدالله بن زبیر سخن بر این داشت که از آن پیش که عثمان را با تیغ در گذرانند مرا بخلافت وصیت کردنه طلحه را در این امر بهره ایست نه زیر را نصيبه .
بالجمله چون صفوف لشکر راست شد مردی از قبیله بنی ضبه از پیشروی صفها همی عبور داد و باعلى صوت فریاد برداشت که ایمردمان الصبر الصبر دل بر شکیبائی نهید وحمله دردهید که جز بدست صبوری دامن نصرت نتوان گرفت وجز بنیروی شکیبائی هم آغوش فیروزی نتوان شد هان ای مردم بدانید اینجماعت که با شما طراز منازعت میدهند همه اژدهای مرد آغال(1) و شيران تن او بارند(2) شکنج کمند را گیسوی دلبند شمارند ويله کوس را بذله مروس پندارند و آنگاه اینمردان میدان در ظل لوای شیر یزدانند که جگر شیراز سهمش پاره شود و اژدها در رزمش بیچاره ماند مردانه بکوشید و خویشتن را واپائید و نام بلند شده را بزیر پای نیارید.
زبیر چون این کلمات بشنید شکوهيد ومردضبی را پیش طلبید و گفت ای مرد دل لشکر را از جای بردی وخاطرها را بهول افکندی چند در مدح على مبالغت کنی و دلهارا از وی در بیم افکنی گفت یا زبیر سخن بصدق کردم و انصاف دادم تو نیز دانی که علی ابوطالب از آن فزونست که من گفتم تو این کلمات را بر ترس و بيم من حوالت مکن چه آن روز که لشکر رو در روی شود و مرد با مرد در آویزد
ص: 123
اول کس مرا بینی که روی در لشکر بیگانه نهم وشجاعت راداد دهم
اما از آنسوی چون این خبر بامير المؤمنين على آوردند که طلحه و زبیر تعبيه لشکر همی کنند از لشکر حجازو کوفه ومصر سران سپاه را طلب فرمود و گفت طلحه و زبير لشکر تعبیه کردند و ساخته جنگ شدند رای چیست رزم دهیم یا ندهیم رفاعة بن شداد البجلی گفت ایشان ساخته جنگ شدند ما نیز ساخته شویم و با ایشان که بر باطل میروند مقاتلت كنيم و امير المؤمنين خوشدل سازیم .
اینوقت از مردم بصره از قبیله ربیعه سه هزار مرد حاضر حضرت اميرالمؤمنين گشت و بالشكر او پیوست و احنف بن قیس نیز با خویشاوندان خود بنزديك على آمد و گفت مردم بصره همیگویند که اگر على برما دست یابد مردان را کیفر با شمشیر کند و زنان و فرزندان را اسیر گیرد امیر المومنین فرمود من هرگز چنین نکنم زنان و فرزندان اهل بصره مسلمانند کس از مسلمان برده نگیرد آنگاه فرمود ای احنف تو باما طريق موالفت گیری یا بر راه مخالفت روی احنف گفت لاوالله من هرگز سر از اطاعت ومتابعت تو بیرون نکنم اکنون از من دوخدمت بتوانی ساخت تا چه فرمائی نخست آن که با دویست تن مرد جنگ آور ملازمت خدمت کنم و با دشمن رزم دهم و اگر خواهی بازخانه شوم و ششهزار شمشیر از روی تو بازدارم على فرمود ششهزار تن مرد جنگجو را از جنگی من بازداشتن نیکوتر است تا با دویست سوار بامن پیوستن لاجرم احنف بخانه خویش باز شد و آن جماعت را که پیمان داده بود از جنگ امير المومنین بازداشت این وقت على علیه السلام بصحبت عمران بن الحصين بسوی طلحه وزبير بدینگونه نامه کرد :
أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتُمَا وَ إِنْ کَتَمْتُمَا أَنِّی لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّی أَرَادُونِی وَ لَمْ أُبَایِعْهُمْ حَتَّی بَایَعُونِی وَ إِنَّکُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِی وَ بَایَعَنِی وَ إِنَّ الْعَامَّةَ لَمْ تُبَایِعْنِی لِسُلْطَانٍ غَاصبٍ وَ لاَ لِعَرَضٍ حَاضِرٍ فَإِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی طَائِعَیْنِ فَارْجِعَا وَ تُوبَا
ص: 124
إِلَی اللَّهِ مِنْ قَرِیبٍ وَ إِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی کَارِهَیْنِ فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِی عَلَیْکُمَا السَّبِیلَ بِإِظْهَارِ کُمَا الطَّاعَةَ وَ إِسْرَارِکُمَا الْمَعْصِیَةَ وَ لَعَمْرِی مَا کُنْتُمَا بِأَحَقَّ اَلْمُهَاجِرِینَ بِالتَّقِیَّةِ وَ الْکِتْمَانِ وَ إِنَّ دَفْعَکُمَا هَذَا الْأَمْرَ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلاَ فِیهِ کَانَ أَوْسَعَ عَلَیْکُمَا مِنْ خُرُوجِکُمَا مِنْهُ بَعْدَ إِقْرَارِکُمَا بِهِ وَ قَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّی قَتَلْتُ عُثْمَانَ فَبَیْنِی وَ بَیْنَکُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّی وَ عَنْکُمَا مِنْ أَهْلِ اَلْمَدِینَةِ ثُمَّ یُلْزَمُ کُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ فَارْجِعَا أَیُّهَا الشَّیْخَانِ عَنْ رَأْیِکُمَا فَإِنَّ الآْنَ أَعْظَمَ أَمْرِکُمَا الْعَارُ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَجْتَمِعَ الْعَارُ وَ النَّارُ.
میفرماید ای طلحه و زبیر اگر چند این معنی را از مردم پوشیده بداريد لكن خود میدانید که من قصد مردم نکردم تا گاهی که مردم آهنگ من کردند و ایشان راببیعت خویش دعوت ننمودم تا گاهی که ایشان بتمام رغبت با من بیعت کردند شما نیز از آن جمله بودید لاجرم بیعت مردم با من بقوت سلطنت یا طمع بمال و ثروت نبود پس اگر شما از در طوع ورغبت بامن بیعت کردید بیفرمانی نکنید و بتوبت وانابت گرائید و اگر از در کراهت بودید این خود حجتی است بر شما که کار بنفاق أوردید در ظاهر اطاعت کردید و در باطن معصیت ورزیدید سوگند بجان من که شما سزاورتر از مهاجرین نیستید که کار بكتمان و تقیه کنید چه مكانت شما از دیگر مردم بزیادتیست همانا سرتافتن شما از آن پیش که با من بیعت کنید نیکوتر بود بر شما تا اینکه بعد از دخول در امر بیرون شوید و پس از اقرار انکار کنید کنایت از آنکه اکنون مصداق این آیت مبارك كه خداوند می فرماید :
فَمَنْ نَکَثَ فَإنَّمَا یَنْکُثُ عَلَی نَفْسِهِ وَمَنْ أوْفَی بِمَا عَاهَدَ عَلَیْهُ اللّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أجْراً عَظِیماً.
ص: 125
اینکه قتل عثمان را بر من می بندید در میان من و شما آن مردم که نه در تحت بیعت من و نه در اطاعت شمایند بلکه از رعایت هردوجانب بیگانه اند گواهند پس هر مرد باندازه گناهی که حمل داده بازپرس می شود پس ايها الشيخان از این رای باطل باز گردید امروز اگر حمل عاری کنید نیکوتر از آن است که درین رای باطل بپائید تادرين جهان گر فتار عار باشید و در آن جهان سورت نار بینید.
و این اشعار را نیز از علی روایت کرده اند که زبیررا مخاطب داشته
لا تعجلن و اسمعن كلامي***اني ورب الرکع الصيام
اذا المنايا اقبلت خیامی***حملت حمل الاسد الضرغام
ببائر مؤلل حسام***عود قطع اللحم والعظام
بالجملة على علیه السلام این مکتوبرا بعمران بن الحصين الخزاعی سپرد و بسوی طلحه و زبیر روان داشت آنگاه عبدالله بن عباس را طلب داشت و فرمود:
لاَ تَلْقَیَنَّ طَلْحَهَ فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصاً قَرْنَهُ یَرْکَبُ اَلصَّعْبَ وَ یَقُولُ هُوَ اَلذَّلُولُ وَ لَکِنِ اِلْقَ اَلزُّبَیْرَ فَإِنَّهُ أَلْیَنُ عَرِیکَهً فَقُلْ لَهُ یَقُولُ لَکَ اِبْنُ خَالِکَ عَرَفْتَنِی بِالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِی بِالْعِرَاقِ فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا.
فرمود طلحه را دیدار مکن چه او گاوی را ماند که شاخهایش به گرد گوش و سر برتافته باشد و کارهای سخت را سهل بشمار گیرد و هرگز نصیحت نپذیر دلکن زبیر را دیدار کن که خوی و سرشت او نرم تر است و او را بگوی پسر خال تو میگوید چه افتاد ترا که در حجاز مرا شناسا بودی و در عراق انکار کردی چه چیز منع کرد ترا از بیعتی که با من آشکارساختی.
آن گاه این مکتوب را بعدا بشه نگاشت:
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّکِ خَرَجْتِ مِنْ بَیْتِکِ عَاصِیَهً لِلَّهِ عَز وَ جَل وَ لِرَسُولِهِ
ص: 126
مُحَمَّدٍ تَطْلُبِینَ أَمْراً کَانَ عَنْکِ مَوْضُوعاً ثُمَّ تَزْعُمِینَ أَنَّکِ تُرِیدِینَ اَلْإِصْلاَحَ بَیْنَ اَلْمُسْلِمِینَ فَخَبِّرِینِی مَا لِلنِّسَاءِ وَ قَوَدَ اَلْعَسَاکِرِ وَ اَلْإِصْلاَحَ بَیْنَ اَلنَّاسِ وَ طَلَبْتِ کَمَا زَعَمْتِ بِدَمِ عُثْمَانَ وَ عُثْمَانُ رَجُلٌ مِنْ بَنِی أُمَیَّهَ وَ أَنْتِ اِمْرَأَهٌ مِنْ بَنِی تَیْمِ بْنِ مُرَّهَ وَ لَعَمْرِی إِنَّ اَلَّذِی عَرَّضَکِ لِلْبَلاَءِ وَ حَمَلَکِ عَلَی اَلْعَصَبِیَّهِ لَأَعْظَمُ إِلَیْکِ ذَنْباً مِنْ قَتَلَهِ عُثْمَانَ وَ مَا غَضِبْتِ حَتَّی أَغْضَبْتِ وَ لاَ هِجْتِ حَتَّی هَیَّجْتِ فَاتَّقِی اَللَّهَ یَا عَائِشَهُ وَ اِرْجِعِی إِلَی مَنْزِلِکِ وَ أَسْلِی عَلَیْکِ سِتْرَکِ.
خلاصه سخن این است که فرمود ای عایشه از خانه بیرون شدی و با خدا ورسول عصیان ورزیدی طلب میکنی امریرا که بر تو نیامده است پس گمان میکنی که در میان مسلمانان كار بصلاح خواهی کرد با من بگوی که زنان را با لشکر تاختن وبين الناس اصلاح کردن چه کار است و ترا با جستن خون عثمان چه نسبت است عثمان مردی از بنی امیه است و توزنی از بنی تمیم بن مره قسم بجان خودم که گناه تودر بیرون شدن و اقدام در عصبیت بزرگتر از گناه قاتلان عثمان است تواینکار بخویشتن نکردی بلکه ترا بجستن خون عثمان تحريض کردند و بغضب آوردند و جنبش دادند، هان ایعایشه از خدای بترس و بسوی منزل خویش باز شو و پرده خويشرادر آویز
و زيد بن صوحان را فرمود تا باتفاق عبدالله بن عباس اورا نصیحت کنند پس رسولان امير المؤمنين برفتند ومكتوبها بدانند وسخنها بگفتند طلحه و زبیر کتاب امير المؤمنين را جواب ننوشتند و بدینگونه پیام دادند که ابو الحسن تو از بهر آن لشکر بساختی و بدینجای بتاختی که نام تو بلند شود و ذکر تو در آفاق پهن گردد وقصه تو در روزگارها گفته شود و همچنان باز نشوی تا مگر بر گردن آرزو
ص: 127
سوار گردی.
ابن عباس گوید چون پیام اميرالمومنين را خاصه با زبير گذاشتم در پاسخ گفت انا مع الخوف الشديد کنایت از آنکه طمع بسته ام در این خليفتی که تر است باشد که بدست گیرم، و بروایتی گفت اريد ما تريد يعنی اراده کرده ام چیزیرا که تو اراده کرده و آن خلافت است ، عبد الله بن زبیر گفت على را بگوی که در میان ما خون خليفه است و وصیت خليفه .
ابن عباس دانست که بعد از این سخن جز درب نیست پس مراجعت کرد و قصه ایشانرا با على علیه السلام تقریر کرد.
اما عایشه کتاب امير المومنین را بدینگونه جواب نوشت:
قَدْ جَلَّ اَلْأَمْرُ عَنِ اَلْخِطَابِ اُحْکُمْ کَمَا تُرِیدُ فَلَنْ یُدْخُلَ فِی طَاعَتِکَ.
یمنی کار بزرگتر است از مخاطبه و مکاتبه بهر چه خواهی حکم میکن که مادر تحت طاعت تو نخواهیم شد.
مردی از بنی سعد این شعر انشاد کرد:
صنتم حلائلكم وقدتم امكم***هذا لعمرك قلة الانصاف
امرت بجر ذيولها في بيتها***نهوت تشق البيد بالايجاف
عرضا يقاتل دونها أبنائها***و بالنيل و الخطى و الاسياف
این وقت حبیب، بن یساف الانصاری این شعر بگفت:
أباحسن أيقظت من كان نائماً***وما كان من يدعي الى الحق يتبع
و أن رجالا بایعوك و خالفوا***هواك و أجروا في الضلال وضيعوا
و طلحة فيها و الزبير قرينه***و ليس لما لا يدفع الله مدفع
وذكرهم قتل بن عفان خدعة***هم قتلوه و المخادع يخدع
حمیری گوید:
و بيعة ظاهر بایعتموه***على الاسلام ثم نقضتموها
و قد قال الاله لهن قرنا***فما قرت ولا أقررتموها
يسوق لها البعير ابو حبيب***لجبن ابية اذ سير تموها
وهم حمیری در حق عایشه گوید :
ص: 128
جائت مع الأشقين في هودج***ترجي الى البصرة أجنادها
کانها في فعلا هرة***يريد ان تاكل اولادها
وهم حمیری راست :
أعائش ما دعاك الى قتال***الوصي وما عليه تنقبينا
ألم يعهد اليك الله أن لا***تری ابدأ من المتبرجينا
و ان ترخي الحجاب وان تقری***ولا تتبرجی للناظرينها
و قال لك النبي أیا حمیرا***سيبدي منك فعل الحاسدینا
و قال ستنبخن کلاب قوم***من الاعراب و المتعر بينا
و قال ستر کبين على حدب***يسمى عسكراً فتقابلينا
فخنت محمدأ في اقربيه**ولم ترعى له قول الرصينا
و نیز شاعر گوید:
و اقبلت بقايا السيف يقدمها***إلى الخريبة شيخاها المضلان
يقودها عسكرأ حتى اذا قربت***وحللت رحلها في قيس غيلان
وانبحت اكلباً بالحوتب ذکرت***فنادت الويل في و العول ردان
یا طلح أن رسول الله خبر نی***بان سيرى هذا سير عدوان
و انني لعلى منه ظالمة***و یا زبیر اقيلاني أقيلاني
فاقسما قسماً بالله انهما***قد خلف الماء خلف المنزل الثان
وطأطأت رأسها عمداً وقدعلمت***بأن أحمد لم يخبر بهتان
و این شعر از احنف بن قیس است:
حجابك اخفي للذي تسترينه***و صدرك اوعي للذی لا اقولها
فلا تسلكن الوعر صعباً مجاله***فيغبر من سحب الملاء ذيولها
بالجمله امير المؤمنين على خواست تا حجت تمام کند کرتی انس بن مالك را فرمود بنزديك طلحه و زبیر شو و آنچه از رسول خدای در حق ایشان شنیده باشی تذکره میکن و ایشان را فرايا دمیده باشد که از این غوایت باز آیند و بر راه
ص: 129
هدایت رو ندانس برفت و بی آنکه شرط متابعت بپای برد مراجعت کرد و گفت آنچه از رسول خدا شنیده بودم فراموش کردم ندانستم چه گویم لاجرم باز آمدم .
قَالَ إِنْ کُنْتَ کَاذِباً فَضَرَبَکَ اَللَّهُ بِهَا بَیْضَاءَ فِی وَجْهِکَ کُلِّهِ لاَ تُوَارِیهَا اَلْعِمَامَهُ.
فرمود اگر دروغ گو باشی خداوند آن برص بر سر و روی تو آشکار کند که با عمامه نتوانی پوشید، وانس از آن پس مبروص شد چنانکه همواره با برقع میزیست
مع القصه چون فرستادگان امير المؤمنين على از نزد طلحه و زبیر باز آمدند و اعلام با جنگ کردند علی علیه السلام در میان جماعت بر پای شد و این خطبه قرائت کرد از پس حمد خداوند و درود بر رسول فرمود :
أَیُّهَا اَلنَّاسُ إِنِّی قَدْ رَاقَبْتُ هَؤُلاَءِ اَلْقَوْمَ کَیْما یَرْعَوُوا وْ یَرْجِعُوا وَ قَد وَبَّخْتُهُمْ بِنَکْثِهِمْ وَ عَرَّفْتُهُمْ فَلَمْ یَسْتَحیوا وَ قَدْ بَعَثُوا إِلَیَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعَانِ وَ أَصْبِرَ لِلْجِلاَدِ إِنَّمَا تُمَنِّیکَ نَفْسُکَ أَمَانِیَّ اَلْبَاطِلِ وَ تَعِدُکَ اَلْغُرُورَ أَلاَ هَبِلَتْهُمُ اَلْهَبُولُ لَقَدْ کُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لاَ أُرْهَبُ بِالضَّرْبِ وَ لَقَدْ أَنْصَفَ اَلْقَارَهَ مَنْ رَامَاهَا فَلْیُرْعِدُوا وَ لْیُبْرِقُوا فَقَدْ رَأَوْنِی قَدِیماً وَ عَرَفُوا نِکَایَتِی فَکَیفش رَأَوْنِی أَنَا أَبُو اَلْحَسَنِ اَلَّذِی فَلَلْتُ حَدَّ اَلْمُشْرِکِینَ وَ فَرَّقْتُ جَمَاعَتَهُمْ وَ بِذَلِکَ اَلْقَلْبِ أَلْقَی عَدُوِّیَ اَلْیَوْمَ وَ إِنِّی لَعَلَی مَا وَعَدَنِی رَبِّی مِنَ اَلنَّصْرِ وَ اَلتَّأْیِیدِ وَ عَلَی یَقِینٍ مِنْ أَمْرِی وَ فِی غَیْرِ شُبْهَهٍ مِنْ دِینِی أَیُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّ اَلْمَوْتَ لاَ یَفُوتُهُ اَلْمُقِیمُ وَ لاَ یُعْجِزُهُ اَلْهَارِبُ لَیْسَ عَنِ اَلْمَوْتِ مَحِیدٌ وَ لاَ مَحِیصٌ مَنْ لَمْ یُقْتَلْ مَاتَ وَ إِنَّ أَفْضَلَ اَلْمَوْتِ اَلْقَتْلُ وَ اَلَّذِی نَفْسُ عَلِیٍّ بِیَدِهِ لَأَلْفُ
ص: 130
ضَرْبَهٍ بِالسَّیْفِ أَهْوَنُ مِنْ مَوْتَهٍ وَاحِدَهٍ عَلَی اَلْفِرَاشِ اَللَّهُمَّ إِنَّ طَلْحَهَ نَکَثَ بَیْعَتِی وَ أَلَّبَ عَلَی عُثْمَانَ حَتَّی قَتَلَهُ ثُمَّ عَضَهَنِی بِهِ وَ رَمَانِی اَللَّهُمَّ فَلاَ تُمْهِلْهُ اَللَّهُمَّ إِنَّ اَلزُّبَیْرَ قَطَعَ رَحِمِی وَ فَنَکَثَ بَیْعَتِی وَ ظَاهَرَ عَلَیَّ عَدُوِّی وَ نَصَبَ لِیَ الْحَرْبَ وَ هُوَ یَعْلَمُ أَنَّهُ ظَالِمٌ لِی فَاکْفِنِیهِ اَلْیَوْمَ بِمَا شِئْتَ
ضربة بالسيف أفو من مؤتة واحدة على الفراش اللهم إن طلحة نگ ينعتي و ألب على منان حتى قتله ثم عضني به و رماني ألم فلا تنه اللهم إن الوبر قطع رحمي قنگت يعتي و ظاهر على عدوي و نصب إلى الحرب وهو يتلم أنه ظالم لي واكفنيه اليوم بما شنت.
در جمله میفرماید ای مردم من این جماعت را وا پائیدم باشد که از کردار زشت باز آیند و ایشانرا به نکث بیعت توبیخ کردم و بغی ایشانرا بنمودم با اینهمه شرمناك نشدند و مرا بمبارزت ومقاتلت دعوت کردند و مغرور آمال و امانی دانستند مادر های ایشان بعزای ایشان بنشیند من هرگز از حرب و ضرب ترسنده و هراسنده نبودم نيك انصاف کردند که مرا در مصاف طلب داشتند کو دست از تهدید و تحویل باز ندارند چه از این پیش مرا دیده اند و شدت مرا شناخته اند اکنون چگونه مرا میدانند اینك من ابو الحسنم که صفوف مشر کین را بدریدم و جماعت ایشانرا بپراکندم و بهمان دل امروز دشمن را دیدار میکنم و خداوند مرا وعده نصرت فرموده و من در دین و دیدن خود بر يقينم ای مردم هیچکس از مرگ رهائی نتواند جست آنکس که کشته نشود هم بمیرد پس بهترین مرگ قتل است سوگند باخدای که هزار زخم تیغ بر من هموار تر است از مرگ در فراش پس دست بر داشت و گفت الهی طلحه بیعت من بشکست و مردم را بر قتل عثمان برانگیخت و تهمت برمن بست خدایا اور امهلت مگذار ، الهی زبير عهد بشکست ورحم بگسست و پشتوان عدو شد و از بهر من حرب بیار است و حال آنکه میداند بر من ستم میکند توشر اورا از من بازدار بدانسان که خود دانی و خواهی .
این شعر را نیز در این معنی میفرماید:
ان يومي من الزبير ومن طلحة*** فيما يسوئنی لطويل
ظلماني ولم يكن علم الله***الى الظلم لي لخلق سبیل
پس از پای بنشست این وقت ابن کسوا و قيس بن عباد عرضکردند
ص: 131
يا امير المومنین در مقاتلت با طلحه و زبیر حکم چیست کنایت از آنکه ایشان مسلمانند و در شمار حواری رسول خدایند آیا ایشانرا عرضه شمشیر توان داشت فرمود ایشان در حجاز با من بیعت کردند و در عراق بیعت بشکستند پس قتال با ایشان حلال باشد.
وَ إِنْ نَکَثُوا أَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِی دِینِکُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّهَ اَلْکُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُونَ(1)
آنگاه فرمود:
لَقَدْ عَهِدَ إِلَیَّ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ قَالَ یَا عَلِیُّ لَتُقَاتِلَنَّ اَلْفِئَهَ اَلنَّاکِثَهَ وَ اَلْفِئَهَ اَلْبَاغِیَهَ وَ اَلْفِرْقَهَ اَلْمَارِقَهَ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُونَ.
بعد از قرائت آیت مبارك فرمود رسول خدای از من عهد بستده است که با جماعت ناکثین که اصحاب جمل اند و فئه باغیه که مردم معويه اند و فرقه مارقه که خوارج نهروانند مقاتلت کنم چه ایشانرا عهدی و پیمانی و دینی و دیدنی بدست نیست .
و این شعر بفرمود:
واني قدحللت بدار قوم***هم الأعداء والاكباد سود
هم ان يظفر وابي يقتلونی***وان قتلوا فليس لهم خلود
آنگاه روی با مردم کرد و فرمود امروز چهار کس دل در خصومت من استوار کرده اند که مانند ایشان در این جهان کمتر بدست شود نخستین زبير بن العوام است که مانند او سواری کمتر در پشت اسب دیدار شده ، دوم طلحة بن عبدالله است که در حیلت و خدیعت از بهر او نظیری نتوان یافت ، سه دیگر عایشه است که مردمان طاعت او را بر خویشتن فرض می شمارند ، چهارم یعلی بن منیه که از عهد
ص: 132
عثمان مالها بر زبر هم گذاشته و خزانها از سیم و زر انباشته و آن سه کس بمال وی مردم را گمراه کنند و از زر و سیم او ساز سپاه فرمایند سوگند با خدای چون بر او دست یابیم اموال واثقال او را بر بیت المال حمل خواهم داد و بهره مسلمانان خواهم ساخت .
خزيمة بن ثابت چون اینکلمات بشنید برای خواست و عرض کرد یا امیر المومنین در جمله سخن بصدق کردی اینجماعت پیمان تو در نوردیدند و در حق تو بدسگالیدند لكن منت خدایراکه دلیری و دلاوری توده چندان زبير است ، و حلیت وخدیعت طلحه هرگز با علم ودانش تو برابر نشود ، و عایشه را در مطاعیت هیچگاه محل و مکانت تو نباشد ، و مال دنیا را آنقدر و درجت ندانیم که از آن سخن کنیم درهر حال اميرالمومنين راخاطرشاد باید بود وبدفع دشمن میباید پرداخت.
مع القصه امیر المومنين لشكر را از آنجا جنبش داد و فوج فوج بسوی خریبه روان داشت تا بجمله از زاویه بخریبه شدند وصف از پس صف بایستادند و با سپاه خصم مقابله کردند اینوقت لشکر امیر المومنین علی بیست هزار کس بشمار شد و لشکر طلحه و زبیر سی هزار مرد بودند هم در این هنگام على علیه السلام صفوف خویش را مخاطب داشت :
فَقَالَ لاَ تُقَاتِلُوا الْقَوْمَ حَتَّی یَبْدَءُوکُمْ فَإِنَّکُمْ بِحَمْدِ اللَّهِ عَلَی حُجَّةٍ وَ کَفُّکُمْ عَنْهُمْ حَتَّی یَبْدَءُوکُمْ حُجَّةٌ أُخْرَی وَ إِذَا قَاتَلْتُمُوهُمْ فَلاَ تُجْهِزُوا عَلَی جَرِیحٍ وَ إِذَا هَزَمْتُمُوهُمْ فَلاَ تَتْبَعُوا مُدْبِراً وَ لاَ تَکْشِفُوا عَوْرَةً وَ لاَ تُمَثِّلُوا بِقَتِیلٍ وَ إِذَا وَصَلْتُمْ إِلَی رِجالِ الْقَوْمِ فَلاَ تَهْتِکُوا سِتْراً وَ لاَ تَدْخُلُوا دَاراً وَ لاَ تَأْخُذُوا مِنْ أَمْوَالِهِمْ شَیْئاً وَ لاَ تُهَیِّجُوا امْرَأَةً بِأَذًی وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَکُمْ وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَکُمْ وَ صُلَحَاءَکُمْ فَإِنَّهُنَّ ضِعَافُ
ص: 133
الْقُوَم وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ لَقَدْ کُنَّا نُؤْمَرُ عَنْهُنَّ بِالْکَفِّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِکَاتٌ وَ إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیَتَنَاوَلُ الْمَرْأَةَ بِالْهِرَاوَةِ وَ الْجَرِیدَةِ فَیُعَیَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ .
در جمله میفرماید چون این جماعت نكث بیعت کردند شما را در مقاتلت ایشان حجتی است و گاهی که دست باز دارید تا ایشان مبادرت کنند از بهر شما حجتی دیگر باشد و آنگاه که با دو حجت بمقاتلت و مدافعت بر خیزید هیچ جراحت زده را دیگر باره زحمت مکنید ، و از دنبال هیچ هزیمت شده متازید ، و هیچ زنرا پرده مدرید ، وهیچ مقتول را مثله نكنيد، و چون مردیرا مأخوذداشتید بسرایش اندر مشوید ، و اموالش را منهوب مدارید ، و زنانرا بر میاشوبید اگر شما را بد بگویند ، و بر شمرند ، ایشان از عقول و نفوس ضعيفه اند و ما بر رفق با ایشان ماموریم و حال آنکه مشرك باشند، و اگر مردی رنبرا بچوبی و عصائی زحمت کند در اینجهان مورد شناعت شود و در آنجهان عقاب و عذاب بيند .
چون لشکر بدینکلمات نصیحت فرمود آنگاه بثبات قدم وصیت نمود و در کار جهاد قویدل ساخت و رایت جنگ را بمحمد بن حنفیه سپرد .
فقال تزُولُ الْجِبَالُ وَلا تَزُلُ عُضَّ عَلَی نَاجِذِکَ أَعِرِ اللّهَ جُمْجُمَتَکَ تد فی الأرْضِ قَدَمَکَ ارْمِ بِبَصَرِکَ أَقْصَی الْقَوْمِ، وَ غُضَّ بَصَرکَ، واعلمْ أَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللّهِ سُبْحَانَهُ.
در جمله میفرماید بکردار کوه پای بر جای باش و اسنسان خویش بر هم فشار میده که تشدید عظام سر اظهار خشم کند و خویشتن را با خدای بعاریت میسپار که مستعار مسترد گردد، و در مصاف بکردار وند(1) ثابت قدم باش و دیده
ص: 134
بر منتهای صفوف بگمار که تا بدانجا بایدت صف بشکافت و هنگام دریدن صفوف چشم فرو خوابان که شعشعه سيوف و لمعان سنان بصرترا نرباید ودلت را بجبن نگراید و بدان که نصرت جز خدای ندهد.
و بسیار کس از اصحاب على علیه السلام در موقف جمل شعری انشاد کردند عبد الرحمن بن جعیل این شعر گفت:
لَعَمْرِی لَقَدْ بَایَعْتُمْ ذَا حَفِیظَةٍ***عَلَی الدِّینِ مَعْرُوفَ الْعَفَافِ مُوَفَّقاً
عَلِیّاً وَصِیَّ الْمُصْطَفَی وَ ابْنَ عَمِّهِ***وَ أَوَّلَ مَنْ صَلَّی أَخَا الدِّینِ وَ التُّقَی
ابو الهيثم بن التهان که از غازیان بدر بود این شعر گفت:
قُلْ لِلزُّبَیْرِ وَ قُلْ لِطَلْحَةَ إِنَّنَا***نَحْنُ الَّذِینَ شِعَارُنَا الْأَنْصَارُ
نَحْنُ الَّذِینَ رَأَتْ قُرَیْشٌ فِعْلَنَا***یَوْمَ الْقَلِیبِ أُولَئِکَ الْکُفَّارُ
کُنَّا شِعَارَ نَبِیِّنَا وَ دِثَارَهُ***نَفْدِیهِ مِنَّا الرُّوحُ وَ الْأَبْصَارُ
إِنَّ الْوَصِیَّ إِمَامُنَا وَ وَلِیُّنَا***بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ بَاحَتِ الْأَسْرَارُ
مردی از قبیله ازد این شعر گفت :
هَذَا عَلِیٌّ وَ هُوَ الْوَصِیُ***آخَاهُ یَوْمَ النَّجْوَةِ النَّبِیُ
وَ قَالَ هَذَا بَعْدِیَ الْوَلِیُ***وَعَاهُ وَاعٍ وَ نَسِیَ الشَّقِیُّ
سعيد بن قيس الهمدانی راست:
و انت حَرْبٍ أُضْرِمَتْ نِیرَانُهَا***قد کُسِرَتْ یَوْمَ الْوَغَی مُرَّانُهَا
قُلْ لِلْوَصِیِّ أَقْبَلَتْ قَحْطَانُهَا***فَادْعُ بِهَا تَکْفِیکَهَا هَمْدَانُهَا
هُمُ بَنُوه وَ هُمُ إِخْوَانُهَا
زیاد بن لبيد الانعماری گوید :
کَیْفَ تَرَی الْأَنْصَارَ فِی یَوْمِ الْکَلَبِ***إِنَّا أُنَاسٌ لَا نُبَالِی مِنْ عَطَبٍ
وَ لَا نُبَالِی فِی الْوَصِیِّ مِنْ غَضَبٍ***وَ إِنَّمَا الْأَنْصَارُ جِدٌّ لَا لَعِبٌ
ص: 135
هَذَا عَلِیٌّ وَ ابْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ***نَنْصُرُهُ الْیَوْمَ عَلَی مَنْ قَدْ کَذَبَ
مَنْ یَکْسِبُ الْبَغْیَ فَبِئْسَ مَا اکْتَسَبَ
حجر بن عدی کندی این شعر فرماید :
یَا رَبَّنَا سَلِّمْ لَنَا عَلِیّاً***سَلِّمْ لَنَا الْمُبَارَکَ الْمُضِیَّا
الْمُؤْمِنَ الْمُوَحِّدَ التَّقِیَّا***لَا خَطِلَ الرَّأْیِ وَ لَا غَوِیّاً
بَلْ هَادِیاً مُوَفَّقاً مَهْدِیّاً***وَ احْفَظْهُ رَبِّی وَ احْفَظِ النَّبِیَّا
فِیهِ فَقَدْ کَانَ لَهُ وَلِیّاً***ثُمَّ ارْتَضَاهُ بَعْدَهُ وَصِیّاً
خزيمة بن ثابت الأنصاري البدری ذوالشهادتين در این اشعار خطاب بعايشه کند و گوید :
أَعَائِشَ خَلِّی عَنْ عَلِیٍّ وَ عَیْبِهِ***بِمَا لَیْسَ فِیهِ إِنَّمَا أَنْتِ وَالِدَهٌ
وَصِیُّ رَسُولِ اللَّهِ مِنْ دُونِ أَهْلِهِ***وَ أَنْتِ عَلَی مَا کَانَ مِنْ ذَاکِ شَاهِدَهٌ
وحَسبُکِ مِنهُ بَعضُ ما تَعلَمینَهُ ***ویَکفیکِ لَو لَم تَعلَمی غَیرَ واحِدَهٍ
اذا قیلَ ماذا غبتِ مِنهُ رَمَیتِهِ*** بِخذلِ ابنِ عَفّانَ وما تِلکِ آیدَهٌ
ولَیسَ سَماءُ اللّهِ قاطِرَهً دَما***لِذاکَ ومَا الأَرضُ الفَضاءُ بِمائدهٍ
ابن بدیل بن ورقاء الخزاعی گوید:
یَا قَوْمِ لَلْخُطَّهُ الْعُظْمَی الَّتِی حَدَثَتْ***حَرْبُ الْوَصِیِّ وَ مَا لِلْحَرْبِ مِنْ آسِی
الْفَاصِلُ الْحُکْمِ بِالتَّقْوَی إِذَا ضُرِبَتْ***تِلْکَ الْقَبَائِلُ أَخْمَاساً لِأَسْدَاسٍ
زحر بن قیس الجعفي راست :
أَضْرِبُکُمْ حَتَّی تُقِرُّوا لِعَلِیٍ***خَیْرِ قُرَیْشٍ کُلِّهَا بَعْدَ النَّبِیِ
مَنْ زَانَهُ اللَّهُ وَ سَمَّاهُ الْوَصِیَ***إِنَّ الْوَلِیَّ حَافِظٌ ظَهْرَ الْوَلِیِ
مکشوف باد که من بنده را بر عادت نیست که اشعار نگاشته را اعادت کنم وقصه نوشته را بتكرار تقریر دهم چون شعرا در این اشعار تصریح کرده اند که اميرالمومنين على وصی رسول خداست باقتضای اقامت حجت در کتاب عثمان بن عفان مرقوم افتاد و چون این اشعار در وقعه جمل انشاد یافته است واجب میکند در جای خود تذکره شود لاجرم از تکرار آن ناچار آمدیم مطالعه کنندگان از در
ص: 136
عفو این جریرت(1) را پذیره خواهند کرد.
و اکنون بر سر داستان شویم چون على علیه السلام رایت جنگ بمحمد حنفیه داد و سپاه روی درروی ایستاد تامگر آتش این فتنه را بزلال نصيحت بنشاند و مسلمانانرا از گرداب این بلا برهاند دیگر باره عبدالله بن عباس و زيد بن صوحانرا بنزديك عایشه رسول فرستاد ایشان بنزديك وی شدند و گفتند ای عایشه از خدای بترس و خویشتن را بهوای عبدالله زبير تباه مکن و قرابت زبیر را بر محاربت امير المؤمنين اختيار مفرمای هم اکنون نگران باش که لشکرها در برابر یکدیگر رده راست کرده اند و بر قتل یکدیگر کمر بسته اند زمانی بر نگذرد که سخن جز برزبان شمشیر نرود و رسول جز بدست تیر نشود بسوی خانه که بهر سکون تو مقرراست راه بر گیر و دنیا و آخرت چندین هزار مسلمانانرا تباه مکن این چه اغلوط است که میافکنی و خون عثمان طلب میکنی تو اول كس بودی که عثمانرا نعثل نام هادی همانا نعثل مرد بزرگی ریش را گویند و در یمن جهودی بود که ریشی بس بزرگ داشت و نعثل نامیده میشد پس عايشه عثمانرا که نیز بزرگ ریش بود نعثل مینامید و همی گفت بکشید این نعثل را و گمان داشت که بعد از او امر خلافت بر طلحه فرود آیدو آنگاه که از مکه بمدينه مراجعت مینمودچون خبر قتل عثمانرا اصغا نمود همیگفت: «ایه ذا الاصبع» و او را ترغیب بتقديم امر خلافت نمود وعثمانرا جز نعثل نگفت و چون در عرض راه خبر خلافت اميرالمؤمنين را شنید بشرحی که رقم کردیم سخن بگردانید و مراجعت بمکه نمود .
بالجمله چون عایشه مقام امیرالمؤمنین علی را از ابن عباس و زیدبن صوحان شنید گفت من این کلماترا پاسخ نگویم و با علی در سخن بحجت در نیایم گفتند تو امروز با مخلوق سخن بحجت نتوانی فردا با خالق بحجت چکنی و از نزد او مراجعت کرده با خدمت امير المؤمنين على شدند و آن گفتها باز گفتند و شنیدها بشنوانيدند.
ص: 137
على علیه السلام سران سپاه را حاضر درگاه ساخت گفت ای بزرگان و زعيمان بدانید که من غایت جهد خویش را در اصلاح ذات بين مبذول داشتم و هیچ دقيقه از نصایح و مواعظ فرو نگذاشتم باشد که بجان و مال خویش ببخشایند و دین و دنیای خود را تباه نخواهند سخنان مرا وقعی ننهادند و از وعد و وعيد من بیمی و امیدی بشمار نگرفتند مرا بحرب خویش دعوت می کنند و از شجاعت و شهامت خود تهدیدو تهويل همیفرمایند به بینیدای بزرگان آخر چون منی را کس از جنگ بیم میدهد و از میدان مبارزت و مناجزت میترساند مگر من آنکس نیستم که مهد من از میدان کردند و قماط(1) من از درع بريدند من همان ابوالحسنم که صفهای ایشان بدرانیدم و پدران ایشانرا با تیغ در گذرانیدم اینك آن سیف و سنان است که سرهای مشرکانرا بپرانیدم و دلهای ایشانرا بر دریدم هم در دست من است نه قوت من کاستی گرفته نه صبر من سستی پذیرفته و خداوند مرا بنصرت وعده فرموده و نیز این معنی پوشیده نیست که هیچکس را از مرگ گریزی نباشد آن کس را که نکشند هم خویشتن بمیرد پس در میدان مردان جان سپردن هزار بار بهتر است تا چون زنان در فراش مردن آن گاه دست بر داشت و طلحه و زبير را فراوان بدعای بد یاد کرد .
آن گاه بتعبيه لشکر پرداخت چپ و راست و مقدمه بیار است و قلب و ساقه درست کرد تمار یاسر را بر میمنه سواران گماشت ، و شریح بن هانی را بر میمنه پیادگان بداشت ، و ميسره سواران را بسعيد بن قيس همدانی سپرد ، و ميسره پیادگانرا بقاعد بن شداد تفویض فرمود ، محمد بن ابی بکر را در قلب سواران وعدی بن حاتم طائی را در قلب پیادگان جای داد ، زیاد بن کعب سواران جناح ، و حجر بن عدی الکندی پیادگان جناح را سرهنگ شد ، عمرو بن الحمق الخزاعی بر سواران کمین امیر گشت ، و پیادگان کمین را بجندب بن ظهير الأزدی مسلم داشت، آن گاه سرهنگ هر فوج را فرمان کرد که گوش بر مردم خویش دارندو هوش خود
ص: 138
بقبض و بسط دیگر جای پراکنده نسازند پس لشکر بدین گونه آراسته گشتندوصف از پس صف چون دیوار آهنین پای بر جای شدند.
از آن سوی هودج عایشه را بر اشتر عسکر به بستند و آن هودج از چوب ساج بود با میخهای آهن وصحیفهای آهن استوار کرده و از پوست شیر زبر پوش نموده و تمامت آن هودج را با درع محفوف داشتند و بزیب و زینت کردند و علم بصريانرا نیز بر آن هودج نصب دادند عایشه نیز زده بپوشید و در هودج جای کرد.
اینوقت کعب بن سور بنزديك عايشه آمد و گفت ایما در مؤمنان لشكرهما روی در روی شدند و مردان جنگ میدان تنگ کردند هم اکنون فتنه دست بگشاید و حرب بر پای شود دلاوران تیغها کشند و از یکدیگر همی کشند و این خون ریختن و آویختن در میان مسلمانان سنت گردد یا ام المؤمنين مؤمنانرا دست باز مده و اینغيار انگیخته را بزلال صلاح فرو نشان وخاتمت این امر را بوخامت فرو گذار عایشه همچنان خاموش بود و دوازده هزار مرد از قبیله بنی ضبة خاصه در پیرامون هودج او بودند بفرمود تا هودج را از پیش روی لشکر عبور دادند از آن سوی علی مرتضی را نگریست که مانند شیر ژیان از پیشروی سپاه نرم نرم همیرود و مردم را از جنگ باز میدارد و بتقديم مبادرت نمیگذارد عایشه نیز چون این بدید فرمان کرد تاهودج او را باز پس آوردند و آنروز جنگ بتاخیر افتاد و از جانبین کس جنبشی بجنگ نکرد و چون روز بگران رفت هر دو لشکر پیاده شدند و آن شب بیارمیدند.
مقاتلة أمير المومنین علیه السلام در روز پنجشنبه نوزدهم جمادی الاولی در سال سی وششم هجری
چون هر دو لشکر از اسب پیاده شدند و دل از جنگ فارغ کردند و در خیمهای خویش بیارمیدند مردی از اصحاب جمل که حاضر مجلس طلحه و زبیر بود گفت مرا فرا خاطر می آید که هنوز على ابوطالب از ما چشم صلح میدارد و ما را در جنگ خود بعزمی درست نمیپندارد صواب آنست که چون تاریکی جهانرا
ص: 139
فرو گیرد از ابطال رجال فوجی گزیده کنیم و بر ایشان شبیخون افکنیم مروان حکم چون این بشنید خوش دل گشت گفت چه نیکو گفتی و رای بصواب زدی طلحه را نیز این رای پسنده افتاد زبير بن العوام بخندید و گفت نمیدانم شماعلى را چگونه دانسته اید و چه مرد شناخته اید آیا علی را نتوان فریفت و اورانتوان غافل گرفت تجربت او را در محاربت اندازه نکرده اید و دوراندیشی اورا در امور بهندسه نداشته اید حاشا و کلاگرد این اندیشه نگردید که خاتمت آن بوخامت انجامد، طلحه لب فرو بست و سر فروداشت .
لاجرم آن شب را با مداد کردند چون سفیده سر برزد هر دو لشکر سر بر داشتند و کار وضو و نماز بگذاشتند پس درع و جوشن بپوشیدند و زین بر اسبها به مستند و بر نشستند هنوز تیغ آفتاب نیکو دیدار نبود که هر دو سپاه در میدان جنگ حاضر شدند و رده راست کردندوصفها بیاراستند و مانند روزدی صفوف لشکر روی در روی بایستاد.
این وقت علی مرتضی از قلب سپاه بیرون شد و بمیان هر دو صف آمد دستاری سیاه بر سر بسته و پیراهن رسولخدای در بر کرده و ردای رسول بر دوش افکنده و بر استر خنکی که هم از رسولخدای بود و دلدل نام داشت بر نشسته سپس روی باصحاب جمل کردوچند کرت با على صوت ندا در داد که یا اباعبدالله هان ای مردم از شما کدام کس زبير است بگوئید تا بنزديك من آید زبیر چون این ندا بشنیند از قلب سپاه بیرون تاخت و چنان گرم تاختن کرد و با على علیه السلام نزديك آمد که سر و گردن مر کب ایشان در هم رفت عایشه بشنید که زبیر پیش على شد گفت و از بيراه بیچاره خواهرم اسما بيوه گشت گفتند بيمناك مباش که علی را سلاح جنگی در بر نیست همانا با او سخنی خواهد گفت .
بالجمله علی گفت یا اباعبدالله این چه کار است که بدست کرده و از این کار که پیش داری چه اندیشده گفت من خون عثمان میجویم فرمود ذست تو و طلحه مشغول خون عثمانست اگر بر این عقیدتی خویشتن را دست بگردن بسته بورثه
ص: 140
عثمان سپار تا قصاص کنند هان ای زبير من ترا طلب کردم تا سخنی فرا خاطر تو دهم سوگند میدهم ترا با خدای هیچ یاد داری آنروز را که رسولخدا از سرای بنی عمرو بن عوف باز میشد و دست تو در دست داشت چون بمن رسید بر من سلام کرد و بر روی من بخندید من جواب باز دادم و بر روی او بخندیدم و چیزی نیفزودم
فَقُلْتَ لاَ یَتْرُکُ اِبْنُ أَبِی طَالِبٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ زَهْوَهُ فَقَالَ لَکَ مَهْ إِنَّهُ لَیْسَ بِذِی زَهْوٍ أَمَا إِنَّکَ سَتُقَاتِلُهُ وَ أَنْتَ لَهُ ظَالِمٌ.
تو گفتی یا رسول الله على كبر خویش را دست باز نمیدارد فرمود آهسته باش علی را با کبر نسبت مكن و زود باشد که با او از در قتال و جدال بیرون شوی و تو ظالم باشی ونیز یادداری آنروز را که رسو خدا با تو فرمود آیا دوست میداری على را گفتی چگونه دوست ندارم و حال آنکه علی برادر منست و پسر خال من است فرمود ای دبیر زود باشد که با او درب آغازی و ظالم باشی زبیر گفت آری چنین بود لكن يا أبا الحسن چیزی مر بیاد دادی که روزگار از خاطر من سترده بود اگر از این پیش این قصه با من تذکره کردی هرگز بر طریق خلاف تو نرفتم و سخن جز برضای خاطر تو نگفتم سوگند با خدای که از این پس هرگز بر تو بیرون نیایم و بر خصومت توکمر نبندم وچنان زیستن کنم که گردی بر آئینه ضمیر تو ننشیند پس هر دو تن از هم باز گشتند .
چون على بصف خویش باز شد گفتند یا امير المؤمنین نه آخر : بیر فارس قریش است و تو دلیری و دلاوری اورا نيك میدانی بی سیف و سنان ودرع وجوشن بنزد او میروی و حال آنکه او محفوف در آهن و فولاد است و شاکی السلاح بدزد تو می آید .
قَالَ إِنَّهُ لَیْسَ بِقَاتِلِی إِنَّمَا یَقْتُلُنِی رَجُلٌ خَامِلُ الذِّکْرِ ضَئِیلُ النَّسَبِ غَیْلَةً فِی غَیْرِ مَأْقِطِ حَرْبٍ وَ لاَ مَعْرَکَةِ رِجَالٍ وَیْلُ امِّهِ أَشْقَی الْبَشَرِ لَیَوَدَّنَّ
ص: 141
أَنَّ أُمَّهُ هَبَلَتْ بِهِ أَمَا إِنَّهُ وَ أَحْمَرُ ثَمُودٍ لَمَقْرُونَانِ فِی قَرَنٍ.
فرمود زبیر کشنده من نیست هما نامردی بینام و نشان نستوده حست نکوهیده نسب بی آنکه بميدان مردان در آید و بمصاف دلیران گراید مغافصة خواهد کشت وای بر او که بدترین مردم اينجهان است هر آینه در خور آنست و دوست میدارد که مادرش در سوگواری او بنشیند کار او واحمر ثمود که ناقه صالح را پی زد بيك رشته میرود و از این کلمات خبر از شهادت خود بدست ابن ملجم میدهد .
اما از آن سوی چون زبیر بصف خویش باز شد از قفای هودج عايشه بايستاد گفت یا ام المؤمنين هرگز در هیچ موقفی ایستاده نشدم و در هیچ محاربتی مبارزت نجستم جز آنکه بر بصیرت بودم و کار بر يقين همیکردم لکن در این حر بنگاه بسی حیرت زده و سرگشته ام و در گرداب شك وشبهت در افتاده ام عایشه گفت یا فارس قریش چنین مگوی همانا از شد. شمشیر های پسر ابوطالب بترسیدی و ترا بدینقدر ملامتی و شناعتی نکنم سوگند با خدای که شمشیرهای پسر ابوطالب را سورت وحدتی بنهایت است و جوانانی حمل و حمایل کنند که همه تن جودت و جلادتند چه بسیار مردان دلاور که نیز پیش از تو از این شمشیر ها بترسیدند و پشت با جنگ کردند وعبدالله بن زبیرهمی گفت جبناً جبناً ای پدر از شمشیر علی بترسیدی و پشت با جنگ دادی زبیر گفت علی چیزی مرا فرا یاد داد که روز گار محو و منسی داشته بود گفت ای پدر زنان عرب این قصها چه دانند جز آنکه گویند فارس قریش از هول و هراس زهره بشکافت واز جنگ علی روی بر تافت زبیر درخشم شد و گفت من از تو مشئوم تر پسری ندیده ام مرا بجنگ علی بر می آغازی و
حال آنکه سوگند یاد کرده ام که با او جنگ نکنم گفت سوگند را کفارت بباید داد و محاربت بباید کرد زبیر چون شیر خشمگین بغرید و گفت اینك غلام خویش مكحول را بكفارت سوگند آزاد کردم پس سنان نیزه را بر گرفت و اسب برجهاند و بلشكر على حمله افکند أمير المؤمنین فرمود زبیر را با هیچکس کاری نیست راه
ص: 142
دهید تا هر جا میخواهد میرود پس زبير صفوف لشكر را بشکافت تا بدانسوی شد و آنگاه باز شتافت و همچنان نیزه بی سنان بر کف میداشت سه کرت باینگونه در میان آن صفوف آمد شدن کرد آنگاه روی با عبدالله کرد و گفت ای پسرك مانند من کسیرا جبان گویند گفت حیلتی کردی کنایت از آنکه کسی را زحمتی نکردی تا جراحتی بینی.
این وقت زبیر عنان بگردانید و از معرکه جنگ بدیگری سوی آهنگ کرد و این شعرها تذكره همیفرمود:
نادي على بامر لست أنكره***و كان عمر ابيك الخبر مذحين
فقلت حسبك من عذل ابا حسن***بعض الذي قلت منذ اليوم يكفيني
ترك الأمور التي نخشى عواقبها***لله أجمل في الدنيا و في الدين
فاخترت عادة على نار مؤججة***ما ان يقوم لها خلق من الطين
اخال طلحة وسط القوم منجدلا***رکن الضعيف وماوی کل مسکین
قد كنت انصر احيانا و ينصرنی***في النائبات ویرمی من یر امینی
حتى ابتلينا بامرضاق مصدره***فاصبح اليوم ما يعنيه يعنيني
و از آنجا بوادي السباع آمد احنف بن قیس با قبیله بنی تمیم و آن مردم که از جنگ وجوشن اعتزال جستند در آنوادی نشیمن داشتند احنف چون خبر رسیدن زبیر را بشنید گفت نمیدانم باز بیر چه صنعت کنم مسلمانانرا در هم افکند تا بر روی یکدیگر شمشیر کشیدند آنگاه ایشان را بگذاشت و بگذشت پس با على صوت بانگ بر داشت و گفت همانا زبیر جز از بهر قتل نیست خدا او را بکشد .
همانا از اخبار چنان مستفاد میشود که زبیر بن العوام هیچوقت در خصومت امير المؤمنين على بكمال عزم و تمام همت نبود چنانکه فروة بن حارث تمیمی حدیث میکند که در وادی السباع در خدمت احنف بن قیس بودم و با همگان آنان بودیم که از یاری هر دو لشکر اعتزال جستیم جون بن قتاده که پسر عم من بود گفت که من جانب ام المومنين وحواری رسولخدای زبیر را فرو نخواهم گذاشت
ص: 143
پس بر نشست و بلشكر جمل پیوست و بعد از روزی چند باز آمد من او را پذيره کردم و معانقه نمودم و از کار جنگ بپرسیدم گفت همانا اندیشه درست کردم که از خدمت زبیر دور نشوم تا این مقاتلت بنهایت نشود و حق از باطل آشکار نگردد ولكن بشبهتی در افتادم که اقامت خویش را موجب وخامت دانستم و آن این بود که یکروز مردی بنزديك زبیر آمد و گفت ایها الأمير شادزی که علی چون عدت وعدت مارا بدانست باز پس شد و سپاه از گرد او پراکنده گشت هنوز این سخن بپای نبرده بود که مردی دیگر برسیدو حرفاً بحرف سخن چنان گفت که وی گفت زبیر ایشانرا بانگ زد که این چه سخن است ابوالحسن هرگز از جنگ تافته گردد لاوالله اگر همه بکتنه بماند و او را از سلاح جنگ جز چوب عرفج نبودهم بآهنگ ما بپوید و جنگ ما بجوید ایشان در این سخن بودند که مردی دیگر برسیدو گفت ايها الأمير عمار یاسر با چند کس از مردم علی از وی کناره گرفته اند و بسوی تو آیند زبیر گفت کلا ورب الكعبه هرگز عمار از علی جدا نشود آن مرد بر صدق مقال استوار بایستاد و فراوان سوگند یاد کرد و زبیر مرديرا گفت با تفاق او راه بر گیر و فحص حال نموده ما را از در صدق آگهی بخش لاجرم ایشان برفتند و باز آمدند و گفتند اینك عمار یاسر از جانب على علیه السلام بسوی تو رسول می آید و پیغام علی با تو می خواهد گذاشت زبیر چون این سخن بشنید گفت:
وَا انْقِطَاعَ ظَهْرَاهُ وَا جَدْعَ أَنْفَاهْ وَا سَوَادَ وَجْهَاهْ.
و او را رعده شدیدی بگرفت و پشتش سخت بلرزید . جون گفت من چون این بدیدم دانستم که اصحاب جمل در امر خود متزلزلند و بر يقين خویش نیستند لاحبرم مراجعت کردم و روزی چند بگذشت که هم زبیر بوادي السباع آمد.
بروایتی آنگاه که زبیر از لشکرگاه دور افتاد پنجاه سوار از دنبال او تاختن کرد تا مگر او را آسیبی زنند زبیر سر بر تافت و چون برق خاطف بر روی ایشان دوید آنجماعت را طاقت حمله زبیر نبود لاجرم از گرد او پراکنده شدند پس زبير بوادي السباع آمد عمرو بن حرموز بخدمت او رسید و از لشکریان و مقاتلت ایشان پرسشی کرد زبیر گفت هر دو لشکر صف راست کرده روی در روی
ص: 144
بودند و دست در مقاتلت داشتند من ایشانرا بگذاشتم و بدین سوی آمدم عمرو بن جرموز لختی شیر و بعضی خوردنی نزد او حاضر ساخت چون زبیر از اکل وشرب بپرداخت گفت ايعمرو من همی خواهم نماز گذارم و از من ایمنی و من از تو ایمنم گفت آری پس زبير تقدیم وضو نمود و نماز بگذاشت و بخفت چون خواب بروی گران گشت عمرو بن جرموز بر خاست و تیغ بکشید و زخمی سخت بر سر زبیر فرود آورد و او را بکشت و سرشرا بر گرفت و انگشتری و شمشیر او را نیز مضبوط ساخت و زمین را پاره بخراشید و جسد زبیر را بگذاشت و اندکی خاك زبر پوش کرد پس سر اوار بنزديك احنف بن قيس آورد احنف گفت يا عمرو کاری بزرگی بپای آوردی لكن من ندانم که خوب کردی یا بد کردی هم اکنون بنزديك اميرالمومنين علی بایدت رفت تا او چه فرماید ابن جرموز بنزديك على آمد و این وقت روز نخستین جنگی بپای رفته و علی در خیمه خویش جای داشت این جرموز از حاجب اجازت بار جست امیر المومنین بفرمود او را در آوردند این جرموز قصد خویش بگفت و سر زبیر را پیش گذاشت امير المومنین غمنده گشت و فرمود او را چرا کشتی و او امام خویش را بیفرمانی کرد چه فرمان علی این بود که کس از قفای هزیمتی نشود عمرو بن جرموز گفت من چنان دانستم که تو چنین خواستی واگرنه نکشتم علی شمشیر زبیررا بگرفت و لختی جنبش داد :
وقَالَ سَیْفٌ طَالَ مَاجَلَی بِهِ الْکَرْبَ عَنْ وَجْهِ رَسُولِ اللَّهِ .
فرمود این شمشیریست که بسیار رنج و محن از روی رسولخدا دفع داده ابن جرموز عرض کرد یا امیر المومنین جایزه در اعطا کن فرمود :
وَ اللَّهِ مَا کَانَ اِبْنُ صَفِیَّةَ جَبَاناً وَ لاَ لَئِیماً وَ لَکِنَّ الْحَیْنَ وَ مَصَارِعَ السَّوْءِ أَمَا إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ بَشِّرْ قَاتِلَ اِبْنِ صَفِیَّةَ بِالنَّارِ.
گفت سوگند باخدای که زبير جبان نبود ولئيم نبود لكن مرگ در مصرعی زشت او را دریافت همانا از رسولخدای شنیدم که فرمود کشنده زبیررا بآتش دوزخ بشارت دهید ابن جرموز از نزد علی بیرون شدو گفت نمیدانم باشما چگونه توان
ص: 145
زیست اگر کسی در راه شما تیغ بکشد و کسی را بکشد بآتش دوزخ بشارت یابد و اگر بر روی شما بایستد و نبرد آزماید هم کافرگردد و دوزخی باشد این بگفت و برفت و این اشعار انشاد کرد:
اتيت علية برأس الزبير***أبغى به عنده الزلفة
فبشر بالنار يوم الحساب***فبئست بشارة ذي التحفة
فقلت له أن قتل الزبير***لولا رضاك من الكلفة
فان ترض ذاك فمنك الرضا***و الافدونك لي حلفة
ورب المحلين و المحرمين***ورب الجماعة و الألفة
لسيان عندي قتل الزبير***وضرطة عنز بذی الحجفة
بالجمله ابن جرموز برفت و با جماعت خوارج در نهروان بدست لشکر علی علیه السلام مقتول گشت و بروایتی : زنده بماند تا آنگاه که مصعب بن زبیر سلطنت عراق یافت و آنگاه که مصعب ببصره در میآمد ابن جرموز از آنجا بگریخت چون این خبر يمصعب بر داشتند گفت ابن جرموز را چه گمان افتاد که از ما بگریخت آیا می اندیشید که من او را بجای ابیعبدالله خواهم کشت باید بماند و جایزه خویش از ما بستاند این کردار را از کبرهای ستوده بشمار گرفته اند.
بالجمله در قتل زبير و عذر ابن جرموز بسی شعر گفته اند زوجه زبير عابکه دختر زید بن عمرو، شوهر را بدین شعر مرثيه گوید :
غدر ابن جرموز بفارس نهمة***يوم اللقآء و كان غير مسرد
یا عمر و لو و جدته لوجدته***لاطايشة رعش الجنان ولااليد
و زبیر اینوقت که مقتول گشت هفتاد و پنجساله بود و زبير راضياع و شقار بسیار بود در بصره و کوفه و مصر و اسکندریه و دیگر جایها خانها و زمینها داشت و آنگاه که از جهان برفت، پنجاه هزار دینار زر مسکوك آندر خانه نشیمن او بود و از وی هزار اسب و هزار تن کنیز و غلام بجای ماند از اینجا مال و ثروت اورا بميزان قیاس توان آورد و زبیر را ده پسر بود پنج تن از دختر ابوبکر اسماء ذات
ص: 146
النطاقين بودند و ایشان عبد الله و عاصم و عروه ومنذر و مصعب باشند و پنج تن از زنان دیگر داشت و نام ایشان حمزه و خالد و عمر و عبیده و جعفر است.
اکنون بر سر داستان رویم چون هر دو لشکر در برابر یکدیگر ایستاده شدند عبدالله بن زبیر پیش روی صف بایستاد و گفت ایمردم بصره على ابوطالب عثمانرا که خلیفه خدا بود بظلم وستم خون ریخت و اکنون لشکری در هم آورده و بسوی شما تاختن کرده تا شهر شما را بگشاید و زنان و فرزندان شما را برده گیرد هان ایمردم مردانه بکوشید و روح خليفه خود را از خودشان کنید وزن و فرزند خود را بهبا وهدر نگذارید و نام خود را نکوهیده مکنيد.
مردی از بنی ضبه گفت ایعبدالله شاد باش که ما گوش بر فرمان شما گذاشته ایم و دل در هوای شما بسته ایم هم اکنون چشم بر رایت شما نهیم و چنان رزم دهیم که دل شما را خرم و خاطر شمارا خرسند سازیم از جماعت بني ضبه نیز جوانی از پیش صف این شعر قرائت کرد:
نحن بنوضبة اعداء على***ذاك الذي يعرف قدماً بالوصی
و فارس الخيل على عهد النبي***ما انا عن فضل على بالعمى
لكنني ابغى ابن عفان التقى***أن الولی طالب ثار الولی
چون اینخبر با امير المومنین علی برداشتند که عبدالله زبیر چنان صنعت کرد روی بفرزند خود حسن علیه السلام مي آورد و فرمود ایفرزند عبدالله زبیر مردم را خطبه کرده است و خون عثمانرا بر من فرود آورده است تو نیز مردم را کلمه چند بگوی و هيچيك از مسلمانانرا هدف طعن ودق مساز حسن علیه السلام آغاز سخن کرد و پس از حمد و درود فرمود ایمردمان عبدالله زبیر مردم را خطبه کرده است و اندر کلمات خویش ذمت پدر مرا مشغول خون عثمان داشته مهاجر و انصار بجمله بوده و در دیده اند که پدر او زبير بن العوام در حق عثمان چه می اندیشید و چه سخن میگفت و طلحة بن عبدالله هنوز خون عثمانرا نریخته بودند که در بیت المال آويخت او را در حق پدر من مجال سخن نیست لکن ما را مجال هست اگر بخواهیم توانیم
ص: 147
سخنی گفت و اینکه گفته است من بدست بیعت کردم و با دل بیعت نکردم این انکاریست که بعد از اقرار تقریر میدهد و از کس نپذیرند هان ایمردم جنبش اهل کوفه در مقاتلت مردم بصره شگفت نیست همواره اهل حق را با اهل باطل جهاد باید کرد و اینمعانیر اچنان با کلمات رشيقه تلفيق کرد که همکنان زبان بترحيب و تحسین گشودند .
عمرو بن يجيحه این خطبه و خطيب رابدینشعر بستود:
حسن الخير يا شبيه ابيه***قمت فينا مقام حبر خطيب
قمت بالخطبة التي صدع الله***بها عن ابيك أهل العيوب
وكشفت القناع فاتضح الامر***وأصلحت فاسدات القلوب
لست کابن الزبير لجلج في القول***و طأطأ عنان فسل مريب
و أبي الله أن يقوم بما قام***به ابن الوصي وابن النجيب
ان شخصا بين النبي لك الخير***وبين الوصي غير مشوب
و انوقت از دو سوی لشکریان میدان جنگ تنگی گرفتند و آتش حرب زبانه زدن گرفت از اصحاب جمل کمانداران سبقت بجنگ کردند ولشكر على را تیر باران گرفته، امير المومنین فرمود هیچکس را بزخم تير جراحت میکنید و تنی را با سیف و سنان آسیب مزنید و پیش دستی را با ایشان گذارید تا گاهی که شما را زیانی و ضرری رسانیده باشند و همچنان از سپاه بصره خدنگهای پران چون باران بهاران متواتر بود .
این وقت چند تن از اصحاب على آمدند و قتیلی بیاوردند و گفتند اینك به تیر بصریان شهید گشت امیرالمومنین فرمود اللهم اشهد الهی نگران باش هم در زمان کشته دیگر بیاوردند دیگر باره فرمود: اللهم اشهد از پس آن عبدالله بن بدیل بن و رقاء الخزاعی از اصحاب رسولخدای در آمد و جسد برادرش عبد الرحمن را بیاورد وی نیز بزخم تبر بصریان شهید بود .
این وقت اصحاب على بنالیدند و گفتند یا امیر المومنین چند دست از جنگ
ص: 148
کشیده داریم و هدف تیر بصریان باشیم علی علیه السلام این زمان استرجاع فرمود و فرمان کرد تا درع رسول خدای را که ذات الفضول نام داشت بیاوردند و در پوشید و از پیش روی اطراف آنرا از هم در گذرانید و میان در بست و عمامه بر سر استوار فرمود و ذوالفقار حمایل کرد و سپر از پس پشت در انداخت و رأیتی سیاه از رسول خدای که معروف برایت عقاب بود با محمد بن حنفیه گذاشت و با حسن و حسین فرمود من حفظ حشمت شما را با رسول خدای نگریستم و رایت جنگ با برادر شما سپردم آنگاه بر دلدل بر نشست و گفت :
اللّهُمَّ إنّی اشهِدُکَ أنّی قَد أعذَرتُ وأَنذَرتُ فَکُن لی عَلَیهِم مِنَ الشّاهِدینَ
فرمود الهی گواه میگیرم ترا که من ایشانرابيم دادم و معذرت جستم باشد که گرد فتنه نگردند و جان و مال مسلمانانرا هبا و هد نخواهند از من نپذیرفتند آنگاه بر گرد لشکر طوفی همیکرد و این آیت مبارك را قرائت همیفرمود :
أمْ حَسِبْتُمْ أنْ تَدْخُلُوا الجَنَّهَ وَلَمَّا یَأتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمُ البَأسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّی یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَی نَصْرُ اللّهِ ألا إنَّ نَصْرَ اللّهِ قَرِیبٌ(1).
آیا بهشت خدای را بهر خویش پندار کردید و حال آنکه مانند بر گذشتگان نیستید که محنت مسکینی و مسکنت دیدند و آسیب تزلزل و رنجوری نگریستند آنگاه بمژده نصرت خرسند گشتند. آنگاه فرمود :
أفْرَغَ اللهُ عَلَیْنَا وَ عَلَیْکُمُ الصَّبْرَ وَ أعَزَّ لَنَا وَ لَکُمُ النَّصْرَ وَ کَانَ لَنَا وَ لَکُمْ ظَهِیراً فِی کُلِّ أمْرٍ. خداوند ما را و شما را صبر عطا کناد و نصرت بهره رساناد و پشتوانی فرماید .
آنگاه قرآن مجید را بر زبردست بر افراشت و گفت کدام کس این مصحف را از من میستاند و این قوم را بکلام خدای میخواند مردی از میانه بیرون شد
ص: 149
بنام مسلم المجاشعی گفت یا امیر المومنین من اینك حاضرم علی گفت، هان ای جوان دانسته باش که نخست دست راست ترا قطع کنند پس قر آن را دست چپ فراگیری و هم دست چپ را از تن باز کنند پس بزیر کش و سینه بر چفساني آنگاهت با تیغ پاره پاره کنند مسلم چون این بشنید گفت مرا بر این جمله طاقت نیست و صبر نتوانم کرد و لختی باز پس ایستاد دیگر باره على ندا در داد که ایها الناس کیست که این قرآن از من بگیرد و این جماعت را باحكام قرآن دعوت فرماید دیگر باره غیرت و حمیت مسلم را جنبش داد بی توانی پیش تاخت و گفت یا علی اینك حاضرم امير المومنین همچنان آن کلمات را بروی اعادت کرد مسلم گفت این همه در راه خداوند اندک باشد و در آن را از علی بگرفت و بمیان سپاه بصره در آمد و بانگ بر داشت که ایمردم اینک کلام خدای در میان ما و شما حاکم است بدان کار کنید و احكام آنرا بکار بندید مردی تيغ بزد و دست راستش را بینداخت پس قرآن را بدست چپ گرفت هم دست چپش را قطع کردند پس بسينه و زیر کش بداشت این وقت از چپ و راست تیغها بروی فرود آوردند و او را پاره پاره کردند مادرش ام ذريح عبدیه این شهر در مرثیه او گوید :
یارب ان مسلما أتاهم***بمصحف أرسله مولاهم
للعدل والإيمان قد دعاهم***يتلوا كتاب الله لايخشاهم
فخضبوا من دمه ظباهم***و امه واقفة تراهم
تامر هم بالغي لاتنهاهم***فرملوهم رملتاً لحاهم
اینوقت على فرمود : «الان طاب الضراب» اکنون کار با شمشير ستوده افتاد و روی بالشکر کرد فرمود:
أَيُّهَا اَلنَّاسُ وَا أَبْصَارَكُمْ وَ عَضُّوا عَلَى نَوَاجِذِكُمْ وَ أَكْثِرُوا مِنْ ذِكْرِ رَبِّكُمْ وَ ايَّاكُم وَ كَثْرَةَ الكَلامِ فَانهُ فَشَلٌ.
هان ایمردم چشمها فرو خوابانید و دندان بر فراز دندان بفشارید و از یاد خدا
ص: 150
بیرون نشوید و سخن بسیار مکنید که مورث جبن و بد دلی گردد و آنگاه محمد بن حنفیه را نهیب زد که ای پسرك من سبك جنبش کن و حمله گران در افکن و اینشعر بفرمود:
اطعن بها طعن ابيك تحمد***لأخير في الحرب اذالم توقد
و بالمشرفي والقنا المسدد
و چون شير غضبان از پیس روی صدف نرم نرم میگذشت و مردمرا در کار جنگ دل گرم میفرمود عایشه با مردم خویش گفت علی مرتضی را نگران باشید که بر صفت و شیمت مصطفی میرود و باندازه او کار میکند و هندسه او بکار میبرد اما محمد حنفیه را کثرت تیر باران مجال نمیگذاشت که حیله اندیشد و حمله افكند على علیه السلام فرمود ای پسر این توانی و سستی چیست حمله در افكن وصف بر شکن عرض کرد يا أمير المؤمنين لختی همی بیایم تا این تیر باران اندك شود و تیر اندر کیش کمانداران کمتر بماند.
عمرو بن حارثة الانصاری این شعر در این معنی انشاد کرد:
أبا حسن انت فصل الامور***يبين بك الحل و المحرم
جمعت الرجال على راية***بها ابنك يوم الوغی مقحم
ولم ينكص المرمن خيفة***ولكن توالت له اسهم
فقال رویدا و لا تعجلوا***فانی اذا رشقوا مقدم
فأعجلته و الفتي مجمع***بما يكره الوجل المحجم
سمى النبي و شبه الوصي***و رايته لونها العندم
با این همه امير المومنین علی این تقاعد و تقاعس(1) را از محمد پسنده نداشت پیش شد و دست بر سینه او بزد وقال ادركك عرق من امك کنایت از آنکه چون مادر تو از قبيله حنفیه است شجاعتی که از اولاد ابوطالب متوقع است از جبين تو مطالعه نمیرود.
ص: 151
و در خبر است که با تم، گفتند این چیست که اميرالمؤمنين ترا در مهالك حرب می افکند و دل فارغ میدارد و حسن و حسين رابجنگ نمیگذارد و بر ایشان میترسد فرمود حسن و حسین از برای پدر بجای دیدگانند ومن بجای دستم هم بر قانونست که آفت چشم را بدست دفع دهند.
بالجملة على علیه السلام رایت جنگی را از محمد بگرفت و چون شیر شرزه بخروشید و حمله گران افكند ذوالفقار در دست راست و علم در دست چپ داشت چون برق خاطف خویشتن را بر صف عایشه زد و در اول حمله صف بدرید و در میان خصم غرق شد و چشم نتوانست احساس کرد که او چگونه میزد و چگونه می انداخت و شمشیر او بر خود و جوش چگونه گذر میکرد و درع آهن چگونه میشکافت لشكر از هول و هرب بر یکدیگر کوس میزدند و یکدیگر را کوفته میکردند و بر روی هم میرفتند ازینگونه بسیار کس بکشت و در انداخت تاگاهی که ذوالفقار خمیده گشت لاجرم باز شتافت و باصف خویش آمده پیاده شد و ذوالفقار را بر زانو نهاد تا راست و مستوى بدارد حسن و حسین و محمد عليهم السلام و اشتر نخعی و عمار یاسر و جز ایشان عرض کردند یا امير المؤمنین این تیغ ماراده تا راست و مستوی بداريم هيچيك را پاسخ نداد و بسوی هیچیك نگران نشد ويزأر زئير الأسد ومانند همهه شیر خروشی داشت همكنا نرا چون غضب امیر المومنین معاینه رفت نتوانستند بجای بود بقهقرا باز پس شدند وعضب أمير المومنین چنان بود که چون خشم گرفتی موی بدن مبارکش سر از چشمهای زره بیرون کردی.
بالجمله امير المومنین ذوالفقار رابازانو راست کرد و علم را بمحمد داد در ثانی حمله کرد و خویشتن را در میان لشکر بصره افکندو بهر جانب روی ميآورد لشکریان مانند رمه کور که از شیر بگریزد هزیمت می کردند چندان مرد مبارز از ایشان بکشت که زمین لعلگون شد وجوی خون روان گشت .
دیگر باره ذوالفقار بخميد و امير المومنین بصف خویش باز شد و همچنان
ص: 152
آن تیغ را بازانو مستوی میداشت این کرت اصحاب از در ضراعت بیرون شدند و او را با خداوند قادر قاهر سوگند دادند که بر جان خویش رحمت کن و بر اسلام رحم فرمای اینخدمت بپای بریم و اینمقاتلت و مبارزت را پسنده باشیم فرمود سوگند باخدای از آنچه می نگرید جز رضای خدا اراده نکرده ام آنگاه روی با محمد کرد و گفت ای پسر حنفیه اینچنین حمله میکن و مصاف میده و این شعر را نیز در مخاطبات او فرموده:
اقْحُمْ فَلَنْ تَنَالَکَ الْأَسِنَّةُ ***وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ عَلَیْکَ جُنَّةً
اصحاب گفتند یا امیر المومنین در قوت بازوی کیست که با توهم تراز و شود اینوقت محمد بن حنفیه با جماعتی از انصار و گروهی از غازيان بدر و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين از جای جنبش کرد و رزمی سخت بداد و حمله از پس حمله متواتر کرد و بسیار کس بکشت امير المومنین او را دوست همیداشت و از شجاعت و دلاوری او خوشدل همی بود سپاه خصم را مبلغی باز پس برد وظفر کرده مراجعت فرمود انصار اورا ثناها گفتند و عرض کردند بیرون حسن و حسین هیچکس از عرب قرن(1) محمد نتواند بود هیچکس اینفضل و فضیلت نتواندداشت.
خزيمة بن ثابت گفت یا امیر المومنین محمد فرزند است از شیر حجز شبل بادید نشود و اینشعر انشاد کرد:
محمد مافي عودك اليوم وصمة***ولاكنت في الحرب الضروس معرد
ابوك الذى لم يركب الخيل مثله***على و سماك النبي محمدا
فلو كان حقاً من ابيك خليفة***لكنت ولكن ذاك مالایری بدا
وانت بحمد الله أطول غالب***لسانا وانداها بماملكت يدا
و اقر بها من كل خير تريده***قریش واوفاها بما قال موعدا
و اطعنهم صدر الكمی برمجه***واكساهم للهام عضباً مهنداً
سوى اخويك السيدين كلاهما***أمام الوری و الداعیان الى الهدا
ص: 153
ابي الله ان يعطى عدوك مقعدا***من الارض اوفي اللوح مرقاً ومصعدا
اینوقت على علیه السلام اشتر نخعی را فرمان کرد تا بر ميسره لشكر بصره حمله افکند هلال بن وكيع که امير ميسره بود براشتر در آمد و رزمی صعب بداد اشتر او را با تیغ در گذرانید و شمشیر در سپاه نهاد ميسره در هم شکست هزیمتیان بلشکر عایشه پیوستند جماعت بني ضبه و بنی عدی و قبیله از دو نجیه در اطراف جمل پره زدند و با تیغ و تیر رزم همیدادند و بسی ارجوزهاتذکره کردند.
یکتن از بنی ضبه این رجز قرائت کرد:
نحن بنوضبة أصحاب الجمل***تناول الموت ان الموت نزل
نبغی ابن عفان باطراف الاسل***ردوا علينا شيخنا ثم بجل
الموت احلى عندنامن العسل***لاعار في الموت اذا حان الاجل
ان علياً هو من شر البدل***ان تعدلوا بشيخنا لا يعتدل
این الوهاد و شمار یخ القلل
يك تن از مردم کوفه از لشکر امیر المومنین علی علیه السلام بیرون شد و در پاسخ او این رجز انشاد کرد :
نحن قتلنا نعثلا فيمن قتل***اكثر من اكثر فيه اواقل
اني يرد نعثل و قد قحل***نحن ضر بناوسطه حتي انجزل
لحكمه حكم الطواغيت الأول***آثر بالفيء وخان في العمل
فابدل الله به خير بدل***اني امر، مستقدم غيرو کل
مشمر للحرب معروف بطل
همانا اصحاب جمل را بر قانون بود که هر کس آهنگ میدان کردی و رزم را تصمیم عزم دادی نخست بنزديك جمل رفتی و مهار بگرفتی پس عایشه نام و نشان اورا بپرسید و بصبر وصیت فرمود و بدعای خیریاد کرد.
این وقت عبدالله بن ابزی برفت ودست در مهار شتر کرد و اجازت حرب یافته باز شتافت و جنگ علی مرتضی را تمنی می کرد و این رجز میخواند :
اضر بهم و لااری ابالحسن***ها ان هذا حزن من الحزن
ص: 154
ذاك الذي يعرف قدماً بالفتن***ذاك الذي نطلبه على الأحن
و نقضه شريعة من السنن
على علیه السلام بروی بیرون آمد و پاسخ اورا بدین رجز حوالت فرمود:
إِنْ کُنْتَ تَبْغِی أَنْ تَرَی أَبَا الْحَسَنِ***وكُنتَ تَرميهِ بِإيثارِ ألفِتَن
فَالْیَوْمَ تَلْقَاهُ مَلِیّاً فَاعْلَمَنْ***بِالضَربِ وَالطَّعنِ عليماً بِالسُنَن
و بروی حمله افکند و از گرد راه تیغ براند وسر اورا بپرانید پس عنان بر تاقت و بر سر او بايستاد و گفت چگونه دیدی ابو الحسن را از پس برادر عبدالله بن أبزی در طلب خون برادر بیرون شد و این رجز انشاد کرد
اضربكم ولو اری علياً***عممته ابيض مشرفيا
و اسمرأ عنطنطاً خطيا***ابکی علیه الولد والولیا
امیر المومنین علی چون ندای او را اصغا نمود***متنكراً بسوی او رفت و بدین شعر او را پاسخ گفت.
یَا طَالِباً فِی حَرْبِهِ عَلِیّ***تمَّمْتَحُهُ أَبْیَضَ مَشْرَفِیّاً
أَثْبِتْ لِتِلْقَاءَ بِهَا مَلِیّاً***مُهَذَّباً سَمَیْدَعاً کَمِیّاً
اینکلمات بگفت و بروی تاختن کرد و در اول حمله شمشیر بر روی او فرود آورد چنانكه يك نيم سر او برفت و از اسب در افتاد و جان بداد .
ابن ابی الحدید قائل این رجز را حباب بن عمر والراسبی دانسته و قاتل اورا اشتر نخعی گمان کرده لكن از مناقب ، ابن شهر آشوب و از مناقب خوارزمی و دیگر کتب چنان مستفاد شد که این مبارزت برادر عبدالله بن أبزی کرده چون على مرتضی بعد از قتل او خواست تا باصف خویش باز شود ناگاه مردیرا نگريست که از قفای او صیحه هميزند و او را بمبارزت طلب کند على عنان بر تافت و نيك نگریست عبدالله بن خلف خزاعی را بدید که چون برق میشتابد و بکردار رعد
ص: 155
میغرد و برمی آشوبد و این آنکس بود که عایشه را در سرای خویش جای داده بود على او را بشناخت گفت هان ای عبدالله چیست گفت هیچ خواهی که با من رزم دهی علی گفت مرا از اینکار کراهتی نیست لکن ای پسر خلف تو نيك مرا می شناسی و رزم مرا میدانی بگوی تا چه راحت در مرگی دیده که بر زندگانی اختیار کرده گفت ای پسر ابوطالب ازین تکبر و تمنر دست باز دار و اینمفاخرت وخودستائی بیکسوی گذار و آهنگی میدان کن و نبرد مردان بين تامرد از مرد پدیدار شود و اینکلمات را بارجوزه قرائت کرد:
یا با تراب ادن منّي فتراً***فَإِنَّنِی دَانٍ إِلَیْکَ شِبْراً
بصارم يسقيك كاساً مراً***هاانّ في صدري عليك وتراً
على علیه السلام مر کب بر جهاند و بر روی او در آمد و گفت ای عبدالله بیا تا چه داری و عبدالله با شمشیر کشیده تاختن کرد و تیغ فرود آورد على علیه السلام زخم او را با سپر بگردانید و تیغ براند و دست راستش را قطع کرد و هنوز عبدالله خویشتن ندانسته بود که با زخم دیگر کاسه سرش را بپرانید پس عبدالله از اسب در افتاد و جان بداد و على عطف عنان کرده بر سرش بايستاد و يك دوكرت این شعر قرائت کرد:
إِیَّایَ تَدْعُو فِی اَلْوَغَی یَا اِبْنَ اَلْأَرِبِ***و فِی یَمِینِی صَارِمٌ یُبْدِی اَللَّهَبِ
اینوقت امير المؤمنين با صف خویش آمد و کعب بن سور قاضی بصره که شیخی صبيح الوجه بود و جامهای نیکو در بر داشت بميدان آمد و این کعب بن سور در بصره منزلت و مكانتی بزرگ داشت و در بدو امر عایشه کس بدو فرستاد که عثمانرا بناحق خون بريختند و این فتنه در میان مسلمانان انگیخته شدو من از بهر آن بیرون شدم که این فتنه را مینشانم تو نیز باید با من باشی و در جيش من کوچ دهی و در دفع این فتنه مرا نصرت کنی کعب در پاسخ بدو پیام کرد که اگر اینسخنان بصدق میگوئی بجانب مدینه مراجعت کن و بدان سرای که
ص: 156
رسول خدای فرمود بنشین این فتنه را بنشانی چه این فتنه بدست تو بر پای گشته است عایشه چون این بدید بیم کرد که مبادا بسخنان کعب مردم بصره از گرد او پراکنده شوند بر خاست و بخانه کعب رفت و گفت من ترا چندان بزرگ داشتم که بخانه تو آمدم تو نيز روا نیست که حشمت مرا فرو گذاری و از یاری من دست بازداری.
بالجمله کعب را بفریفت و با خود بلشکرگاه آورده تا اینوقت که حرب بر پای ایستاد كعب بميدان آمد و این رجز خواندن گرفت :
يا معشر الازد عليكم امكم***فانها صلوتكم و صومكم
والحرمة العظمى التي تعمّكم***فاحضروها جد كم وحز مكم
لايغلبن سّم العدو سمكم***ان العدو ان علاكم زمكم
و خصكم بجوره وعمّكم***لاتفضحوا اليوم فداکم قومكم
تیری بر قتل او آمد و در گذشت . و بروایتی اشتر نخعی او را کشت از پس او نوبت بعمر و بن يثریبی ضبی افتاد و او فارس قوم بود و شجاعتی بکمال داشت مهار شتر را با پسر خویش گذاشت و بمیدان جنگ آمد و لختی ازین سوی بدانسوی کرد بر آمد و جولانی بکرد و مبارز خواست علباء بن میثم السدرسی بروی در آمد و جنگ به پیوست نصرت عمرو را افتاد و علبا را از اسب در انداخت هند بن عمرو چون این بدید اسب بزد و بمیدان آمد عمرو بن يثریبی هند را نیز با تیغ هندی در گذرانید از پس او زيد بن صوحان عبدی که از بزرگان اصحاب على بود بر عمر و حمله افکند چون لختی با هم بگشتند زید نیز بدست او کشته شد.
در خبر است که زید بن صوحان عبدی از آن پیش که آهنگ میدان کند خدمت اميرالمومنين عرض کرد که مرا معاینه رفت که دستی از آسمان بر من مشرف شد و مرا بسوی خویشتن خواند اکنون که من بجنگ عمرو میروم چون کشته شوم مرا غسل مدهید میخواهم با تن خون آلود در حضرت پروردگار با دشمن مخاصمه کنم و آنگاه که از اسب در افتاد وهنوز از جان حشاشه در بدن داشت على
ص: 157
علیه السلام بر سر او حاضر شد:
فَقالَ : رَحِمَکَ اللّهُ یا زَیدُ ، فَوَاللّهِ ما عَرَفتکَ إلّا خَفیفَ المُؤنَهِ ، کَثِیرَ اَلْمَعُونَهِ فَرَفَعَ إلَیهِ رأسَهُ فَقَالَ وَ رأَیتُ یرحَمُکَ اللّهُ فَوَاللّهِ ما عَرَفتُکَ إلّا بِاللّهِ عالِماً، وبِآیاتِهِ عارِفاً، وَاللّهِ ما قاتَلتُ مَعَکَ مِن جَهلٍ ، ولکِنّی سَمِعتُ حُذَیفَهَ بنَ الیَمانِ یَقولُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ یَقولُ : عَلِیٌّ أمیرُ البَرَرَهِ ، وقاتِلُ الفَجَرَهِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مخَذولٌ مَن خَذَلَهُ ، ألا وإنَّ الحَقَّ مَعَهُ.
چون على علیه السلام بر وی رحمت فرستاد عرض کرد یا امیر المؤمنين من ازدر جهل در رکاب توجهاد نكردم حذیفه از رسول خدای مراحديث کرد که على قاتل فاجرانست و منصور کسی است که نصرت او کند و مخذول کسی است که او را واگذارد و حق همیشه با علی است .
و از امیرالمؤمنین حديث کرده اند که فرمود رسولخدای ما را خبر داد که اگر کسی خواهد مردیرا دیدار کند که پاره از اعضای او قبل از وی داخل بهشت شود در زید بن صوحان نظر کند و اینخبر از آنجا بود که در جنگ قادسیه در جهاد با کفار عجم یکدست زید مقطوع گشت .
و هم در خبر است که خالد بن الواشمه که مردی دانا بود و در جیش عایشه جای داشت در پایان جنگ جمل عایشه از وی حال طلحه و زبیر را پرسش کرد گفت هر دو تن کشته شدند و از لشكر علی زید بن صوحان نیز مقتول شد عایشه گفت وی نیز اهل بهشت است خالد گفت يا ام المؤمنین دو طایفه که در روی یکدیگر شمشیر کشند و از هم کشند هر دو جانب جای در بهشت کنند عایشه گفت رحمت خداوند از آن وسیعتر است که کس احصا تواند کزدخالد ازین سخن رای عایشه را ضعیف و نارسا شمرد و از خدمت اوسر برتافته بحضرت امير المؤمنين آمد و در جنگ
ص: 158
صفین ملازم رکاب بود.
بالجمله چون عمرو بن يثریبی زید بن صوحانرا بکشت و بسپاه خویش باز شد ومهار شتر بگرفت و این رجزهمی بخواند :
اردیت علماء و هنداً في طلق***ثم ابن صوحان خضيبا في علق
قد سبق اليوم لنا ما قد سبق***والوتر منا في عدی ذى الفرق
والاشترالغاوی و عمرو بن الحمق***والفارس اممعلم في الحرب الخلق
ذاك الذي في الحادثات لم يطق***اعني علياً ليته فينا مزق
دیگر باره مهار شتر را بگذاشت و از بهر مبارزت بیرون شد اینوقت عمار بن یاسر آهنگ رزم او کرد و همکنان از هزال جثه و دقت عظم او بيمناك بودند که مبادا بدست عمرو شهید شود بالجمله عمار از پیش روی او بیرون شد هر دو با هم بجنگ در آمدند عمر و شمشیر بر عمار خوابانید و او با سپر زخم عمرو رابگردانید وهم بجلدی و چستی تیغ براند و بر سر عمر و جراحتى آورد چنانکه از اسب در افتاد پس پای او را بگرفت و همچنان از میدان اورا بکشید تا بحضرت امیر المؤمنين آورد عمرواز در ضراعت و استغاثت فریاد برداشت که با امير المؤمنين مرا معفو بدار تا در راه توقتال کنم چنانکه از بهر دیگران کردم على فرمود بعد از قتل علباء و هند وزيد بن صوحان ترازنده خواهم گذاشت لاوالله عرض کرد اکنون که مرا بجای نمی گذاری پیش شوو گوش فرا من بدار تا با تو سر ی گویم فرمود مرا رسولخدا از متمردين خبر داده و ترا نیز بشمار متمردين گرفته گوش فرا تو ندارم گفت اگر با من نزديك شدي گوش واگر نه بینی ترا بادندان بر کندم پس علی فرمان کرد تا گردنش را بزدند .
اما در قتل عمرو روات مختلف سخن کرده اند، بروایتی بعد از شهادت علبا وهند وزید چون عمرو خواست دیگر باره آهنگ میدان کند روی با قبيله ازد کرد و گفت ایجماعت از لشکر علی چند کس بکشتم و ایشان از من خون خواهند
ص: 159
و کشنده منند و من باك ندارم از اینکه رزم دهم تا درافتم لكن شما دست از نصرت عایشه باز ندارید اینک مادر شماست نصرت او نصرت دینست وخذلان او موجب عقوق است گفتندای عمرو از لشكر على ما بر تو هیچکس نمیترسيم الا اشتر نخعی عمرو گفت سخن بصواب کردید و رای بصواب زدید و جز از وی بیم نتوان داشت . پس آهنگ میدان کرد و مبارز طلب نموددر زمان اشتر نخعی چون شیر خشم آلود بیرون شد و این زجز بگفت :
اني اذا ما الحرب ابدت نابها***و أغلقت يوم الوغا ابوابها
و مزقت من خنق اثوابها***کنا قداماها ولا اذنابها
ليس العدو دوننا أصحابها***من هابها اليوم فلن اهابها
لاطعنها اخشی و لاضرابها
آنگاه بجانب عمر و تاختنی کرد و با زخم نیزه او را از اسب در انداخت جماعتی از قبیله ازدگرد اورا فرو گرفتند باشد که از آن مهلکه اش بدر برند و عمر ومردی ثقیل بود نیروی جستن و گريختن نداشت اینوقت عبدالرحمن بن طود البكري برسید و او را با نیزه زخمی دیگر بزد و عمرو در كرت ثانی در افتاد و مردی از قبیله سدوس چستی کرد وپای او را بگرفت و کشان کشانش بحضرت امير المؤمنين آورد عمرو بنالید و امير المومنین را با خدای سوگند داد که مرا معفو بدار چه عرب از توتذکره همی کنند که بر جريح تاختن نکنی و زحمت نرسانی علی علیه السلام او را رها ساخت و فرمود بهرجا خواهی میباش عمرو بسوی مردم خود بازگشت و چون مرگش فراز آمد با او گفتند قاتل تو کیست و روز میدان بر تو چه رفت ؟ گفت آنگاه که با اشتر دچار شدم و نيك شاد و توانا بودم اشتر راده چندان خود یافتم و آنگاه که عبدالرحمن بن طود مرا دریافت با اینکه زخمدار بودم خود را ده چندان عبدالرحمن میدانستم آنگاه اضعف ناس مرا اسیر گرفت و نزدعلی برد .
بالجمله بعد از قتل او دخترش شعری چند در مرثيه او گفت و قوم را
ص: 160
ملامت کرد :
یا ضب انك قد فجعت بفارس***حامي الحقيقة قاتل الأقران
عمرو بن یثريبي الذي فجعت به***كل القبائل من بني عدنان
لم يحمة وسط العجاجة قومه***و خنت عليه الازد از دعمان
فلهم عليك بذاك حارث نعمة***و لحبهم احبت كل يمان
لو كان يدفع عن منية هالك***طول الأكف بذابل المران
او معشر وصلوا الخطا بسيو فهم***وسط العجاجة والحتوف دوانی
مانيل عمرو و الحوادث جمه***حتي ينال النجم و القمران
لو غير الاشتر ناله لنديته***و بكيته ما دام هضب ابان
لكنه من لايعاب بقتله***اسد الاسود و فارس الفرسان
بالجمله بعداز عمرو بن یثریبی ختات المجاشعی فریاد برداشت که ایها الناس امكم امكم اينك عايشه مادر شماست از رعایت او دست باز نداریدرزم دهید و نيك بکوشید عوف بن قطن ضبی ندادر داد که ایمردم خون عثمان جز برعلی ابوطالب وفرزندان او نیست و این شهر قرائت کرد:
یَا أُمِّ یَا أُمِّ خَلَا مِنِّی الْوَطَنُ***لا أَبْتَغِی الْقَبْرَ وَ لَا أَبْغِی الْکَفَنَ
من هاهنامحشر عوف بن قطن***أن فاتنا اليوم على فالغبن
او فاتنا ابناه حسين وحسن***اذن امت بطول هم و حزن
محمد بن حنفیه بر او تاخت و بازخم تیغش از اسب در انداخت اینوقت عایشه مشتی از سنگ ریزه بدست کرد و بر روی اصحاب على افشاند و گفت شاهت الوجوه خواست تا بکردار رسول خدای کار کند مردی گفت :
وَ ما رَمَیْتِ إِذْ رَمَیْتِ وَ لکِنَّ الشَّیْطانَ رَمی.
«1» آیه 17-سورة الأنفال
ص: 161
عایشه با على صوت ندا درداد «أَیُّهَا النَّاسُ عَلَیْکُمْ بِالصَّبْرِ فَإِنَّمَا یَصْبِرُ الْأَحْرَارُ» مردم از جای بجنبیدند و آتش غیرت و حمیت بتافتند و تيغ در یکدیگر نهادند از گردسپاه روز روشن چون شب سیاه کشت چنانکه دوست از دشمن شناخته نمیشد امیر المومنین علی گاهی یا منصور امت شعار داشت و لشکرش زمانی یامحمد گفتند ووقتی حم لايبصرون .
اللَّهُمَّ انْصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ اَلنَّاکِثِینَ.
و سپاه بصره یالثارات عثمان شعار داشتند خلقی انبوه عرضه هلاك گشت مردی برشناعت عایشه این شعر گفت :
قلت لها وهي من مهوات***أن لنا سواك امهات
في مسجد الرسول ثاويات
حارث بن زهير الأزدی از اصحاب امیر المومنین علی اسب برانگیخت وهمه چشم بر جمل داست و صف میشکافت و مهار شتر در دست مردی دلیر بود چنانکه هر کس با او نزديك شدی از شمشير او كيفر دیدی حارث بن زهير جلادت کرد و با شمشیر کشیده قصد او نمود و این رجز بخواند:
یا امنا اعتق ام تعلم***والام تغذوا ولدها و نرحم
اما ترین کم شجاع يكلم***و تختلى هامته و المعصم
آن مرد که مهار شتر داشت رها داد و با حارث در آويخت هر دو تن تیغ براندند و هر دو تن در افتادند و جان بدانند و جندب بن عبدالله از دی که حاضر جنگ بود حدیث میکند که بعد از وقعه جمل یکروز در مدینه بنزد عایشه رفتم گفت کیستی و از کجائی گفتم جندب بن عبدالله از مردم کوفه ام گفت در جنگ بصره بودی گفتم بودم ، گفت با کدام جيش ، گفتم باجيش على علیه السلام گفت اینشعر شنیدی :
يا امّنا أعقّ امّ تعلم
ص: 162
گفتم شنیدم گفت آن که بود و یکجا شد گفتم او پسر عم من بود و در همان جنگی مقتول گشت و قاتل خود را نیز بکشت اینوقت عایشه سخت بگریست:
ثُمَّ قَالَتْ لَوَدِدْتُ وَ اللَّهِ أَنَّنِی کُنْتُ مِتُّ قَبْلَ ذَلِکَ الْیَوْمِ بِعِشْرِینَ سَنَةً.
گفت : سوگند با خدای که دوست داشتم بیست سال قبل از وقعه جمل بمردم و آنروز را دیدار نکردم
اکنون بداستان بازگردیم چون آتش جنگ افروخته گشت و حرب برپای ايستاد عمار یاسر در چنان گیر دار مرد همی کشت وصف همی درید تا راه با عایشه نزديك كرد پس فریاد برداشت که ایعایشه چه میکنی و چه می خواهی در جواب گفت خون عثمان میجویم عمار گفت خداوند اندرین ساعت بکشد آنکس را که بر طريق بغی میرود و جز حق را طلب میکند آنگاه روی با مردم کرد و گفت شما میدانید که ما كدام يك آلوده خون عثمانیم و از تواتر خدنگ ، عمار یاسر بزيادت درنگی نتوانست پس اسب بزد و دیگر جای شد و رزم همیداد لشکریان از ده سوی چون سد آهنین از جای نمیشدند و جان را بچیزی نمیشمردند و میدان رزم را ایوان بزم می پنداشتند وارجوزه میکردند و مردی بصری این رجز بخواند :
یا ایها الجند الصليب الايمان***قوموا قياماً واستغيثوا الرحمن
انتي اتانی خبر ذوالوان***ان علياً قتل ابن عفان
ردوا الينا شيخنا كما كان***يا رب و ابعث ناصراً لعثمان
لا يقتلهم بقوة وسلطان
از لشکر امیر المومنين على مردی از اهل کوفه اورا بدینشعر پاسخ گفت
ابت سيوف مذحج و همدان***بان ترد نعثلا كما كان
خلقاً سوياً بعد خلق الرحمن***وقد قضى بالحكم حكم الشيطان
و فارق الحق و نور الفرقان***فذاق كاس الموت شرب الظمان
ص: 163
و نیز یکتن از بصریان این رجز انشاد کرد:
یا امنا عايش لاتراعی***کل بنيك بطل المصاع
ينعى ابن عفان اليك ناعی***کعب بن سور کاشف القناع
فارضی بنعمر السيد المطاع***و الازد فيها كرم الطماع
و هم مردی از لشکر جمل گوید:
یا امتنا يكفيك مناد نوه***لن يؤخذلدهر الخطام عنوه
وحولك اليوم رجال شنوه***وحی همدان رجال الهبوه
والمالكيون القليلواالكبوه***و الازدحي ليس فيهم نبوه
اندر آن گیر و دار که پدر اندیشه پسر نمیکردو برادر غم بردار نمیخورد طلحه فر باد بر می داشت و بانگ در میداد که ایمردمان الصبر الصبر صبر کنید تا ظفر بینید که صبر باظفر توام زادند و از يك پستان شیر خوردند و صا برانرا خدای دوست میدارد و جزای نيك ميدهد چه خود میفرماید :
انَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ(1).
مروان حکم چون بانگ او را بشنید غلام خویش را پیش طلبيد و گفت ايغلام مرا چیزی شگفت میآید و میخواهم ترا آگهی دهم گفت بفرمای تا چه بوده است گفت از آنم عجب میآید که هیچکس در خصومت عثمان مانند طلحه کار نکرده و مردم را در قتل أو تحريض ننمود تا گاهی که بر آرزوی خویش سوار شد وعثمانرا عرضه هلاك و دمار داشت امروز میگوید من خون عثمان میطلبم از نو فتنه انگیخته کرد و بسیار خونها ریخته شد اکنون در حاطر نهاده ام که روزش را کوتاه و روزگارش را تباه کنم تو میباید از پیش روی من حاجزی وحایلی باشی تا او مرا نه بیند و نداند و من او را با يك چوبه تير از مرکب حیات پیاده کنم اگر این خدمت برای بردی از مال من آزاد باشی غلام گفت سمعاً و طاعة چنان کنم که
ص: 164
تو بپسندی و از پیش روی مروان بایستاد پس مروان تیری بزه کرد که پیکانش را بزهر آب داده بود و بسوی طلحه گشاد داد و آن تیر بر اکحل طلحه آمد چنانکه از درد آن از هوش برفت چون بخویش آمد گفت انا لله وانا اليه راجعون همانا خداوند ما را بدین آیت ممتحن داشت که می فرماید :
وَاتَّقُوا فِتْنَهً لَا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّهً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ(1).
و خون از تن او پالوده میگشت چندان خون برفت که او را توانی و نیروئی بجای نماند گفت سبحان الله همانا این تیر از دست قضا و قدر بر من آمد «وكان امر الله قدراً مقدوراً» آه وغلام خويشرا گفت مرا بر گیرو در سایه شاخصی باز دار تا ساعتی بر آسایم غلام او را از پیشروی خویش بر استری بر نشاند و لختی راه به پیمود واورا فرود آورد و گفت در این بیابان سایه ندانم که ترا بدانجا حمل دهم طلحه گفت امروز خون هیچ مردی از قريش ضایعتر از خون من نیست و هم در آنزمين که سبخه(2) مینامیدند جان بداد و مروان یا ابان بن عثمان گفت امروز یکتن از قاتلان پدرت را کفایت کردم و حمیری شاعر این اشعار را در هجای مروان بن الحكم انشاد کردند :
و اختل من طلحة المزهو جنته***منهم بكف قديم الكفر غدار
في كف مروان اللعين اری***رهط الملواء ملوك غير اخيار
و نیز حمیری راست:
و اغتر طلحة عند مختلف القنا***عبل الذراع شديد اصل المنكب
فاختل حبة قلبه بمذلق***ويان من دم جوفه المتصبب
في مارقين من الجماعة فارقوا***باب الهدی وحی الربيع المخضب
ص: 165
و طلحه را ضياع و عقار افزون از اندازه شمار بود و در کوفه و مدینه و دیگر جایها خانهای استوار داشت که با ساج و آجر وجص بر آورده و قيمة غله او که از عراق مضبوط میداشت روزی هزار دینار بر می آمد و اینوقت که مقتول شد شصت و چهار سال داشت و او را ده پسر بود محمد و عمران و عيسی ويحيي و اسمعیل و اسحق ويعقوب وموسی وزکریا و صالح و از این جمله محمد در وقعه جمل مقتول گشت اکنون بر سر سخن باز گردیم آن دو لشکر خو نحوار از یکدیگر همی بکشتند تا آفتاب بنشست و سیاهی جهانرا بگرفت پس دست از جنگ بکشیدند و باز جای شدند و آن شب را نیز تا بامداد اعداد کار کردند و اصلاح سلاح نمودند.
مقاتلت لشكر أمير المؤمنین با سپاه جمل در روز سیم و شکستن بصریان گرفتاری عایشه
روز جمعه بیستم جمادی الاولی در سال سی و ششم هجری روز سیم وقعه جمل بود و در این رور لشکر بصره بيكباره هزیمت، شد و بصره مفتوح گشت و از روز خلافت على علیه السلام تا اینوقت پنج ماه و بیست و شش روز بود بالجمله از بامداد جمعه لشکریان از دو سوی زین بر اسب بستندو بر نشستند و حاضر مصاف شدند ور ده راست کردند پیاده و سواره صف از پس صف بایستاد و میمنه و ميسره بیار است اینوقت چند تن از مشایخ سپاه بصره که در کار مصالحت و مناطحت مجرب وممتحن بودند بنزد عایشه شدند و گفتند یا عایشه اینک نگرانی که طلحه و زبیر کشته شدند عبدالله بن عامر بطرف شام گریخت این کار که ما بدان اندريم خاتمتي وخیم و عاقبتی ناگوار دارد نیکو آنست که علی مرتضی را بخوانی و بوجهی که دانی مردم را از این گرداب بلا برهانی عایشه گفت: كبر عمر وعن الطوق کنایت از آنکه کار بزرگتر از آنست که با گفت و شنود اصلاح پذیرد و این کلمه در میان عرب مثل است وما قصه عمرو بن عدی واینمثل را در جلد دوم از کتاب ناسخ التواریخ رقم کردیم.
بالجمله اگر چند عایشه از قتل طلحه و زبیر شکسته خاطر بود و خویشتن
ص: 166
کشته شدن عده ای از لشگر عایشه بدست اصحاب على علیه السلام
را دست باز نميداشت و کار بضرامت و جلادت میکرد بفرمود تاهودج اورا از پیشروی صف بداشتند و لشكر رافرمان قتال داد دیگر باره بازار حرب وضرب روائی گرفت مازن ضبی اسب بميدان تاخت و این رجز بگفت :
لاتطمعوا في جمعنا المكلل***الموت دون الجمل المجلل
از سپاه امیر المؤمنين علي عبد الله بن نهشل بیرون شد و بدین شعر او را پاسخ گفت:
أن تنكروني فانا بن نهشل***فارس هيجآء وخطب فيصل
و بر مازن حمله افکند لختي باهم بگشتند در پایان امر مازن بدست عبدالله مفتول گشت از پس او عمر و بن جيفر الازدی بیرون شد و این رجز بخواند :
قد وقع الأمر بما لم يحذر***والنبل ياخذن وراء العسكر
وأمنا في خدرها المشهر
اشتر نخعی چون کلمات او را شنید چون ابر بلا بر او تاخت و همیگفت :
اسمع ولا تعجل جواب الأشتر***و اقرب تلاق کأس موت احمر
ينسيك ذكر الجمل المشهر
و در اول حمله او را باتیغ در گذرانید عمر بن سويد الغنوی جلادتی کرد و بر اشتر در آمد او را نیز مجال نگذاشت و فيصل امرش را باز بان تیغ حوالت فرمود و با صف خویشتن بازگشت این وقت اسود بن البختري السلمي اسب بر انگیخت و این بیت قرائت کرد:
ارحم الهی الكهل من سلیمی***و انظر اليه نظرة الرحیم
عمرو بن الحمق از سپاه امير المؤمنین علی بیرون شد و سرش را دستخوش شمشير داشت از دنبال او جابر بن مرثد الازدی برسید و این شعر بگفت :
ياليت أهلى من عمار حاصرى***من سارة الأزد وكانوا ناصری
محمد بن ابی بکر اسب بر جهاند و تیغ بر کشید و با شمشیر سخن در دهان او بشکست اینوقت مردی از قبیله ازد بر محمد بن حنفیه حمله کرد و همیگفت «یامعشر
ص: 167
الازد کر وا» تل بن حنفیه تیغ بزد ودستش را بینداخت و فرمود : «يا معشر الارد فر وا» از پس او بشر ضبی بیرون شد و اینشعر بخواند:
ضبة ابدي للعراق عمعمه***و أضرم الحرب العوان المضرمة
و بدست عمار یاسر مقتول گشت. اینوقت آتش جنگی تیزتر گشت و بازار ستیز گرم تر افتاد مخنف بن مسلم بر لشکر جمل حمله کرد و این شعر بگفت:
قد عشت يا نفس وقد غنيت***دهراً و قبل اليوم ماعنيت
و بعد ذا لاشك قد فنيت***اما مللت طول ما حييت
و حمله گران افکند و لشکر بصره را لختی باز پس برد آنگاه جراحتی عظیم بدو رسید و به صف خویش بازگشت پس برادرش صعب بن مسلم آهنگ میدان کرد او را نیز چند زخم بردند و شهید کردند از پس او صديد برادر صعصعة بن صوحان علم بگرفت و لختی رزم داد او را نیز زخمی گران رسید و بازشد ابوعبيدة العبدی آن علم برداشت ورزم بداد تا شهید شد. و
اینوقت زید بن لقيط شیبانی حمله افکند و چشم بر هودج میداشت صف می شکافت برفت تا اینکس را که مهار شتر داشت از بنی ضبه گردن بزدو بازشد پس مردی از بنی ضبه بنام عاصف بن الدلف مهار گرفت از اینسوی منذر بن حفظه تمیمی چون برق خاطف بر دمید و او را با تیغ در گذرانید و عنان بر تافت و آغاز مفاخرت نمود کردار او بر وكيع بن موئل ضبی گران افتاد از قفای او بتاخت و با او در آویخت ساعتی با هم بگشتند عاقبت نصرت بهره منذر گشت و بر وكيع غالب شد و او را مقتول ساخت .
آنگاه اشتر نخعی چون شیر شرزه خروشی عظیم بر آورد و مبارز طلبیدعامر بن شداد الازدی بمیدان آمد و هر دو با نیزه رزم دادند زمانی در از بر نیامد که اشتر او را با نیزه بزد و بکشت و در میدان جولانی بکرد و گرد بر گرد میدان بر آمد و مبارز طلب کرد عبدالله بن زبير بر وی در آمد اشتر گفت بیا که نيك آمدی من از همه جهان ترا میجویم عایشه گفت عبدالله با چه کس رزم میزند گفتند با اشتر نخعی گفت واثكل اسماء همانا خواهرم اسماء بيفرزند شد.
بالجمله اشتر و عبدالله باهم آویختند و با سیف و سنان یکدیگر را آسیب
ص: 168
زدند أشتر عبدالله را با نیزه جراحتی کرده پس با او دست بگریبان شد وعبدالله را بر زمین زد و بر سینه او نشست عبد الله نیز مردی زورمند بود اشتر را سخت فرو گرفت وهمی فریاد کرد که « اقتلونی و مالکا» یعنی مرا با مالك بکشید چه عبدالله چنان می پنداشت که از چنگ مالك رهائی نخواهد داشت لاجرم رضا میداد که هر دو را بکشند و لشکر ندانستند مالك را که اشتر نخعی اوست و اگر گفته بود مرا با اشتر بهم بکشید هر دو تن را عرضه تیغ میداشتند و اینوفت اشتر سه روز ناهار بود و شجعان عرب بر عادت بودند که در ایام مقاتلت دو روز و سه روز از اکل و شرب خویشتن داری می کردند تا اگر در میدان جنگ پهلوی ایشان را چاک زنند یا شکم پاره کنند پلیدی از درون ایشان آشکار نشود و این را عیبی و عاری میدانستند بالجمله لشکر بصره یاری کردند تا عبدالله از چنگ مالك بجست .
در خبر است که بعد از وقعه جمل عمار یاسر باتفاق اشتر نخعی بنزد عایشه رفتند عایشه با عمار گفت کیست که با تو در آمد گفت مالك اشتر عایشه بامالك گفت توئی که با پسر خواهر من کردی آنچه کردی گفت آری واگر نه این بود که سه روز ناهار بودم امت محمد را از شر او نجات میدادم عایشه گفت مگر نمیدانی که رسولخدا فرمود که خون هیچ مسلم مباح نشود الابسه چیزیکی آنکه بعد از ایمان کافر شود ، یازانی محصن باشد ، سه دیگر آنکه کسی را بناحق بکشد مالك گفت بيرون یکی از این سه کار با او مقاتله نکردم کنایت از آنکه بعد از ایمان کافر شد و با امام زمان قتال جست آنگاه گفت یا ام المومنین سوگند با خدای که شمشير من ازین پیش خطا نکرد و از این پس خطا نکند و این اشعار رادراینمعنی قرائت نمود .
اعايش لولا انني كنت طاوياً***ثلاثاً لالقيت ابن اختك ها لكا
غداة ينادی والرجال تحوزه***باضعف صوت اقتلونی ومالکا
فلم يعرفوه اذدعاهم و عمه***حدب عليه في العجاجة بارکا
فنجاه مني اكله وشبابه***وانی شیخ لم اكن متماسكا
وقالت علی ای الخصال صرعته***بقتل اتی ام ردة لاابالكا
ص: 169
ام المحصن الزاني الذي حل قتله***فقلت لها الأبد من بعض ذالکا
هم بر سر سخن باز آئیم گویند عبدالله بن زبیر در وقعه جمل سی وهفت جراحت یافت بالجمله چون او جان بسلامت برد عبدالرحمن بن عتاب بن اسید بن ابی العاص بن امية بن عبد شمس که از اشراف قریش بود بميدان آمد و نام شمشیر اوولول بود پس این شعر قرائت کرد:
انا ابن عتّاب و سیفی ولول***و الموت عند الجمل المجلل
اشتر نخعی چون شیر آشفته بر او تاخت و در اول حمله اش از اسب در انداخت از پس او حکیم بن حزام از بنی اسد بن عبدالعزی بن قصی که نیز از بزرگان قریش بود اسب بر انگیخت و در گرد میدان جولانی کرد و مبارز خواست همچنان اشتر او را مجال نگذاشت و از گردراه تیغ بر سر او فرود آورد و او را زخمی بزد چنانکه از اسب در افتاد. وهم در زمان برخاست و بگریخت و جان بسلامت برد این هنگام عایشه را دهشتي عظيم روی نمود و با على صوت فریاد برداشت که: ایها الناس عليكم بالصبر فانما يصبر الاحرار . و لشکر بصره و گروهی از قریش اطراف هودج راپره ردندودست در دست دادندو پای ثبات استوار کردند و از آنسوی لشکر امیر المومنین علی علیه السلام در قطع و قمع آنجماعت یکجهت شدند و هريك نظماً و نثراً بتحريض جنگی و ثبات قدم زبان گشود حجاج بن عمرو الانصاری این شعر گفت :
يا معشر الأنصار قدجاء الأجل***انی اری الموت عياناً قد نزل
فبادروه نحو اصحاب الجمل***ما كان في الأنصار جبن وفشل
و فکل شیء ماخلاالله خلل
و شریح بن هانی بدینگونه سخن کرد :
الاعيش الاضرب اصحاب الجمل***والقول لاينفع الا بالعمل
ما أن لنا بعد على من بدل
هانی بن عروة المذحجی راست:
ص: 170
يالك حرب حثها جمالها***فائدة ينقصها فعالها
هذا على حوله اقیالها
سعد بن قيس این بیت قرائت کرد:
قل للوصی اجمعت قحطانها***أن بك حرب اضرمت نيرانها
عمار یاسر این رجزخواند:
اني لعمارو شیخی یاسر***صاح كلانا مومن مهاجر
طلحة فيها و الزبير غادر***و الموت في كف على ظاهر
عدی بن حاتم راست :
هذا على بالكتاب عالم***لم يعصه في الناس الا ظالم
رفاعة بن شداد البجلی گوید :
ان الذين قطعوا الوسیله***و نازعوا علياً الفضيله
في حربه كالنعجة الأكيله
بدینگونه فواد سپاء اميرالمومنين هر يك رجزی گفتند و رزم را تصميم عزم دادند اینوقت مجاشع بن عمرو از لشکر عایشه جدا شد و در میان هر دو صف لختی از ینسوی بدانسوی رفت آنگاه از علی علیه السلام امان طلبيد امیر المومنین اورا امان داد پس مرکب براند و بلشكرعلی پیوست اینوقت جنگ بانبوه شد و جهان از گرد قیر گون گشت حجاج بن غزية الانصاری بانگ بر مردم زد که چند این توانی و سمتی حمله در دهید و رزم در افکنید و خویشتن اسب بزد و خود را در سپاه بصره در افکند خزيمة بن ثابت بر اثر او برفت و هانی بن عروه مذحجی دنبال ایشان گرفت و زیاد بن کعب همداني ، و سعيد بن قيس همدانی، و عمار یاسر ، و اشتر نخعی همعنان حمله در افکندند و عمرو بن حمق الخزاعي وورقاء بن شداد و دیگر هانی بن هانی از دنبال ایشان روان شدند بدینگونه سرداران و سرهنگان سپاه امير المومنن دوش با دوش وعنان در عنان يورش بردند و دیده جز در میان دو گوش اسب فراز نکردندو لشکر از قفای ایشان چشم بر ایشان همیداشت و گام بر
ص: 171
فراز گام ایشان همیگذاشت و رزمی چنان صعب برفت که در روزگاران کس نشان نداد و لشكر أمير المومنين على همه چشم بر جمل میداشت که علم بصریان بود و همی خواستند تا شتر عایشه را بدست گیرند و قبیله ی ضبه و بنی ناجيه هر يك مهار شتر ماخوذ میداشتند و دفع دشمن میدادند تا گاهی که کشته شوند در آنروز هر کس مهار شتر بدست کردی لشکر على یورش میبردند و دست اوراقطع مینمودند چندانکه نود وهشت دست دراخذ مهار شتر مقطوع گشت و همچنان چون حصار آهنين در گرد جمل انحمن بودند و از جای بجای نمیشدند اميرالمومنين بفرمود تا ایشان را تیر باران گیرند پس کمانداران کمان بزه کردند و چون باران بهار بر لشکر بصره و هوج عایشه تیر بیاریدند چنان شد که آن هودج بكردار خار پشتی گشت امير المومنین علی نگریست که چندانکه جمل بر پای باشد فتنه از پای ننشیند لاجرم تیغ بر کشید و با گروهی از لشکر جانب جمل گرفت و رزمی عظیم بداد وجماعتی انبوه کشته گشت تا با جمل نزديك شد پس مردی نخعی را که بحير نام داشت بانگ زد که «یا بحيردونك الجمل» و بروایتی فرمود «عرقبوه فانه شيطان» پس بحیر تیغ بزد و جمل را عقر کرد و او سینه بر زمین نهاد و بانگی مهیب در داد که کس کمتر شنیده بود على علیه السلام مرکب براند و بکنار هودج آمد و چوب نیزه برهودج کوفت و گفت :
یا عايِشَةُ أهكَذا أمَرَکِ رَسُولُ اَللَّهِ أَنْ تَفْعَلِی.
فرمود ای عایشه آیا رسول خدا ترا فرمان کرد که کار بدینگونه کنی عایشه گفت:
«یَا أَبَا الْحَسَنِ ظَفِرْتَ فَأَحْسِنْ وَ مَلَکْتَ فَأَسْجِحْ» گفت یا علی ظفر ومنصور شدی پس نیکوئی کن و سلطنت یافتی پس عفو فرمای امیرالموميين بامحمد بن ابی بکر گفت خواهرت را نگران باش و جز تو هیچکس را اجازت نیست که باهودج او نزديك شود این عمار یاسر بندهای هودج را قطع کرد تا از پشت جمل بزیر آورد و محمد دست در هودج کردتا عایشه را
ص: 172
بر آورد گفت هان تو که باشی که دست تو مس جامه من کرد محمد گفت خاموش باش من برادر توام:
« مَا فَعَلْتِ بِنَفْسِکِ عَصَیْتِ وَ هَتَکْتِ سِتْرَکِ ثُمَّ أَبَحْتِ حُرْمَتَکِ وَ تَعَرَّضْتِ لِلْقَتْلِ».
ایعایشه با خویشتن چه کردی خداوند را عاصی شدی و پرده خویش بدریدی و حرمت خود را تباه کردی و از برای قتال بیرون شدی اکنون هیچ جراحت یافته باشی گفت مجروح نیستم پس محمد، او را در بصره آورد و در سرای عبدالله بن خلف الخزاعی که از پیش منزل داشت جای داد گفت ایبرادر ترا باخدای سوگند میدهم که عبدالله زبیر را اگر فتيل است و اگر جريح بنزديك من حاضر کن محمد بمیان میدان آمد و عبدالله را در میان زخمداران بیافت گفت ای مشئوم اهل خویش برخیز و اورابنزديك عايشه آوردعایشه از دیدار او سخت بگریست و گفت ای برادر اکنون از على امان بخواه تا کس عبدالله را نیازارد محمد بنزد على آمد و از بهر عبد الله امان خواست امير المؤمنين فرمود من عالم را امان داده ام .
اما آنگا که جمل از پای در آمد یکتن از لشكر بصره بجای نماند هر کس بجانبی گریخت و امير المومنین فرمان کرد تاجمل را بسوختند و خاکسترش را به باد دادند آنگاه فرمود:
« لَعَنَهُ اللَّهُ مِنْ دَابَّةٍ فَمَا أَشْبَهَهُ بِعِجْلِ بَنِی إِسْرَائِیلَ» پس این آیت مبارك فرائت کرد:
وَانظُرْ إِلَی إِلَهِک الَّذِی ظَلْتَ عَلَیهِ عَاکفًا لَّنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنسِفَنَّهُ فِی الْیمِّ نَسْفًا(1).
و از پس آن بفرمود تا منادی در کوی و بازار بصره ندا در داد که :
«مَن ألقی سِلاحَهُ فَهُوَ آمِنٌ ومَن دَخَلَ دارَهُ فَهُوَ آمِنٌ» یعنی هر کس سلاح جنگ از تن دور کند و آنکس که بخانه خویش در رود و در فراز کند از آسيب
ص: 173
لشکر ایمنی خواهد داشت و او را بیم قتل و نهب نخواهد بود پس مردم بصره از خوف قتل آسوده شدند و بخانهای خویش در رفتند و اینکار چنان بپای آورد که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در یوم فتح مکه فرمود بدان شرح که در کتاب رسول خدا رقم کردیم .
مع القصه چون لشکر دست از قتل و نهب باز داشتند و مردم بصره ایمن شدند علی بر استر شهیا که دلدل نام داشت سوار شد و بمیان کشتگان عبور داد و نخست طلحة بن عبيد الله و عبدالرحمن بن عتابرا در میان قتلی دیدار کرد و فرمود:
لَقَدْ أَصْبَحَ أَبُو مُحَمَّدٍ بِهَذَا اَلْمَکَانِ غَرِیباً أَمَا وَ اَللَّهِ لَقَدْ کُنْتُ أَکْرَهُ أَنْ تَکُونَ قُرَیْشٌ قَتْلَی تَحْتَ بُطُونِ اَلْکَوَاکِبِ أَدْرَکْتُ وَتْرِی مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ وَ أَفْلَتَنی أَعْیَارُ بَنِی جُمَحٍ لَقَدْ أَتْلَعُوا أَعْنَاقَهُمْ إِلَی أَمْرٍ لَمْ یَکُونُوا أَهْلَهُ فَوُقِصُوا دُونَهُ.
میفرماید: طلحه درینمقام غریب افتاد سوگند باخدای که من مکروه میداشتم که قریش در زیر شکم ستارگان کشته و برهنه افتاده باشند فرزندان عبد مناف بکینه خواهی من مأخوذ گشتند و حماران بنی جمح برهیدند همانا در طلب خلافت که اهل آن نبودند گردن بکشیدند و گردن ایشان درین آرزو شکسته شد و بدینشعر تمثل جست :
وما تدري اذا ازمعت امراً***بای الارض يدر كك المقبل
و مايدري الفقير متى غناه***ولايدي الغني متى يعيل
وما تدریء انتنجت شولا***اتنتج بعد ذلك أم تحيل
همانا ابو محمد کنیت طلحه است وعبدالرحمن پسر عتاب بن اسید ابي العيص بن أمية بن عبد شمس است و عبد شمس پسر عبد منافست اماعتاب بن اسید آنکس
ص: 174
است که در يوم الفتح مسلمانی گرفت و رسول خدا آنگاه که از مکه بچین سفر میکرد او را بحكومت مکه گذاشت و تا زمان ابو بکر حکومت داشت و در روز وفات ابو بکر وادع جهان گفت و ما شرح اینجمله را هريك در جای خود رقم کردیم و پسرش عبدالرحمن از تابعین است و روی سخن امیر المؤمنين از بنی عبد مناف با اوست و نام جمح تیم است و او پسر عمرو بن هصيص بن کعب بن لوی بن غالب است و از حمار ان بنی جمع آنانرا خواهد که از وقعه جمل بجستند و بسلامت جان بردند یکی عبد الله بن طويا، بن صفوان بن امية بن خلف بود که زنده بماند تا امارت مکه یافت ، و دیگر عامر بن مسعود ابن امية بن خلف بود که او را بسبب پستي قامت و سواد چهره حر وجة الجعل مینامیدند وی نیز زنده بود تا گاهی که زیاد بن ابیه و زمانی که عبدالله بن زبیر او را عامل صدقات بكر بن وائل نمودند و دیگر ایوب بن حبيب بن علقمة بن ربيعة بن الأعور بن أهيب بن حذافة بن جمح بود و او در مقاتلت خوارج مفتول گشت و از بنی جمح در رقعه جمل دو تن کشته شد یکی عبدالرحمن بن وهب بن اسید بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح بود ، و آن دیگر عبدالله بن ربيعة بن دراج بن العنبس بن وهبان بن وهب بن حذافة بن جمح بود .
مع القصه اميرالمؤمنين بفرمود تا طلحه را در میان قتلی بر نشاندند پس فرمودوای برتوای طلحه ترا قدمتی بود در اسلام شیطان ترا بفریفت و تعجیل داد بسوی آتش مردی گفت یا امير المؤمنين آنگاه که طلحه زخم پیکان برداشت و زمان او نزديك شد من بر او گذشتم مرا پیش طلبید و گفت کیستی گفتم از اصحاب اميرالمومنين علی گفت دست بگشای تا با تو بیعت کنم بجای امير المومنین و با من بیعت کردو بروایتی طلحه در آن هنگام این شعر خواند :
ندمت وما ندمت وضل حلمي***ولهفي مثل لهف ابی و امی
ندمت ندامة الكسعى لما***طلبت رضابن حزم ابن عمي
کسع بضم كاف وفتح سين مهمله نام قبیله ایست در یمن و عامر بن الحارث
ص: 175
الكسعی مردیست که کمانی بساخت از چوپ نبعه که خود غرس نمود و تربیت کرد و پنج چوبه تیر نیز ماخوذ داشت و شبانگاهی در طلب صيد کمين نهاد ناگاه قطیعی از کور بر او گذشت عامر کمان بزه کرد و بجانب کوری گشاد داد آن تير از کور در گذشت و بر سنگ آمد و از مصادمه پیکان آهن و سنگ برقی بجست عامر چنان فهم کرد که تیر بخطا رفت پس تیرهای دیگر را پی در پی بیفکند و چنان دانست که جمله برخطا رفت پس از در غضب كمانرا بشکست و بخفت بامداد که از خواب انگیخته شد و جهان روشن بود دید که تیرها بر نشان آمده و کور در خون خود طپیده از غایت خشم ابهام خویش را قطع کرد و این شعر بگفت :
ندمت ندامة لو أن نفسي***تطاو عني اذا لقطعت خمسی
تبين لي سفاه الرای منی***لعمر وابيك حين كسرت قوسی
گفت اگر نفس با من همراهی میکرد وهر پنج انگشت را قطع میکردم و این قصه در میان عرب مثل شد و آن پشیمانی را که از پی آن سودی و چاره میسر نبود بندامت کسی مثل میزدند.
همانا اهل سنت و جماعت گویند طلحه از مخالفت على توبه کرد و او از عشره مبشره است و از اهل بهشت است مردم شیعی گویند او توبه نکرد و اگر کرد توبه او پذیرفته نیست چه اگر این شعر را او گفت هم در وقتی گفت که مرگ را دیدار کرده بود چنانکه خدای فرماید :
آلْآنَ وَقَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ(1).
و طلحه نیز این معنی را دانسته بود که می گفت ندامت کسعی است که از آن فایدتی نتوان بر داشت اکنون بر سر سخن رویم بعد از طلحه علي علیه السلام فرمود عبدالرحمن بن عتابرا بنشاندند و گفت وی بزرگ قریش است و خاصه و خلاصه بنی عبد منافست.
ص: 176
گذر کردن على علیه السلام بر کشتگان دشمن
ثُمَّ قَالَ شَفَیْتُ نَفْسِی وَ قَتَلْتُ مَعْشَرِی إِلَی اللَّهِ أَشْکُو عُجَرِی وَ بُجَرِی قَتَلْتُ الصَّنَادِیدَ مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ
مردی گفت یا امیر المومنین عبدالرحمن بن عتا بر افراوان بستودی و افزون از اندازه مدح فرمودی :
«قَالَ إِنَّهُ قَامَ عَنِّی وَ عَنْهُ نِسْوَةٌ لَمْ یَقُمْنَ عَنْکَ» فرمود مارا خویشاوندی و قرابت رحم است و ترا با او این پیوند و قربت نیست.
سه روز بعد از وقعه جمل مردم یمن و بروایتی مردم یمامه دیدند دستی از چنگ عقاب بزمین افتاد آندست را بر گرفتند خاتمی در انگشت داشت چون نگریستند نقش آن عبدالرحمن بن عتاب بود دانستند که در جنگ جمل مقتول گشته .
بالجمله آنگاه علی بر قاضی بصره کعب بن سور عبور داد و فرمود تا او را بر نشاندند .
«فقال ويل امّك كعب بن سور» ترا علمی بود که توانستی بدان سود آنجهانی برد و شیطان ترا گمراه کرد و بآتش انداخت آنگاه بعبدالله بن خلف خزاعی گذشت که رئیس اهل بصره بودو بدست علی کشته شد فرمود تا او را بر نشاندند و گفت وای بر تو ای پسر خلف همانا امری عظیم معاینه کردی آنگاه بر معبد بن مقداد گذشت و فرمود خداوند رحمت کند پدر او را اگر زنده بود نیکوتر ازوی رای میزد عمار یاسر گفت منت خدای را که او را کیفر کرد سوگند با خدای که در عدول از طریق حق از هیچ پدر و پسری باك ندارم امیرالمؤمنین فرمود : رَحِمَکَ اللَّهُ وَ جَزَاکَ عَنِ الْحَقِّ خَیْراً. آنگاه بعبد الله بن ربيعة بن دراج گذشت و فرمود آیا دین او را برانگیخت یا نصرت عثمان سوگند با خدای که عثمان در حق او و پدر او اندیشه نیکو نداشت ، پس بمعبد بن زهير بن ابی امیه گذشت و فرمود اگر فتنه بر فراز ثریا بود این غلام بزیر میآورد و حال آنکه سخت بد دل و جبان بود ، آنگاه بمسلم بن قرظه گذشت فرمود وی از عثمان چیزی خواسته بود و مسئولش باجابت
ص: 177
مقرون نمیشد مرا برانگیخت تا از عثمان بگرفتم و عثمان با من گفت تو اگر نفرمودی ندانم چه او بد مردیست و او بجای آن نیکی بر من در آمد و طلب خون عثمان کرد ، از پس او بعبدالله بن حميد بن زهیر گذشت و فرمود وی نیز با من مكتوب کرد و از عثمان رنجیده خاطر بود و او را قدح مینمود پس عثمان برضای من او را بعطائی خرسند داشت اینزمان رضای خدا را در قتال من دانست ، آنگاه عبدالله بن حکیم بن حزام عبور کرد و فرمود اینمرد در خروج بامن با پدرش مخالفت کرد و پدرش بعد از بیعت با من در شك و شبهت افتاد و مرا نصرت نکرد و من ملامت نمیکنم کسی را که نصرت من نکرد و با دشمن من همدست نشد بلکه ملامت میکنم آنکس را که بمقاتلت من برخاست ، آنگاه بعبدالله بن المغيرة بن الأخنس بن شریق گذشت و فرمود پدر او در یوم الدار هنگام قتل عثمان مقتول گشت و اواز قتل پدر خشمناك بیرون شد غلامی نورس و ترسنده بود. مردی عرض کرد یا امير المؤمنين با کشتگان سخن میکنی و جسدهای بیجانرا مخاطب میداری فرمود سوگند با خدای که میشنوند سخنان مرا چنانکه در يوم بدر اهل قليب سخنان رسولخدا را می شنودند .
در خبر است که مردی بنام مسعود بن عمر وهمدانی در میان قتلی عبور میداد مرديرا دید در میان کشتگان که گاهی سر برمیداشت و گاهی فرو میگذاشت وهر دو دستش را با تیغ قطع کرده بودند و این شعر میخواند :
لَقَد أورَدَتنا حَومَهَ المَوتِ اُمُّنا*** فَلَم تَنصَرِف إلّله ونَحنُ رِواءُ
أطَعنا بَنی تَیمٍ لِشَقوَهِ جَدِّنا***وما تَیمٌ إلّا أعبُدٌ وإماءُ
مرد همدانیرا ازین کار شگفت آمد و پیش شد و گفت ایمرد هنگام مرگ این چه کار است و این شعر چیست که میخوای بگو لااله الاالله در غضب شد و گفت ای پسر زانیه هنگام مرگ مرا امر بجزع میکنی مسعود در عجب شد و خواست از او در گذرد او را فریاد کرد و پیش خواند و گفت نزديك شو و مرا کلمه شهادت بیاموز مسعود فريفته گشت و نيك نزديك شد و سر فراروی او بردنا گاه سر بر آورد
ص: 178
و گوش مسعود را با دندان بگرفت و سخت فشار داد هر قدر مسعود جنبش کردنتوانست خویشتن را برهاند تا گاهی که گوشش از بن کنده شد آنگاه او را گفت چون بنزديك مادرت میروی و از تو پرسش میکند که اینکار با تو از چه کس آمد بگو از عمیر بن الأهلب الضبی که فریب زنی را خورد که میخواست امير المؤمنين شود مسعود تیغ بکشید و او را پاره پاره کرد .
همانا وقعه جمل در خريبه واقع شد و آن موضعیست در بصره که بصيرة الصغرى مینامیدند و چنانکه رقم شددر يوم جمعه بیستم جمادی الاولی از بامداد تا گاهی که آفتاب بزوال رسید ، و بعضی گفته اند از هنگام زوال تا وقتی که آفتاب سر در کشید این جنگ و جوش بپای بود و لشکر امیر المؤمنين بیست هزار كس بشمار میرفت و در جمله هشتادتن از غازیان بدر بود و از آنان که در تحت شجره بیعت کردند دویست و پنجاه تن حاضر گشتند و دیگر از اصحاب رسولخدا هزار و پانصد کس بود و باقی از سایر مسلمانان ملازمت رکاب داشتند و از لشكر على هزار پیاده و هفتصد سوار شهید شد و لشکر عایشه سی هزار کس بود و از ایشان ، از جماعت از دچهار هزار مرد مقتول کشت ، و از بنی ضبه دوهزار کس عرضه دمار شد ، و از بنی ناجيه چهار صد تن کشته شد ، و از بنی بکر بن وائل هشتصد مرد، و از بنی حنظله هفتصد مرد ، و از بنی عدی و موالی ایشان نهصد کس، و از دیگر قبایل نه هزار کس دستخوش تیر و شمشیر شد.
و بعضی بر آنند که جمل را عبدالرحمن بن صرد التنوخي عقر کرد او را گفتند چرا این شتر را پی زدی گفت در این کار مصلحتی بزرگ اندیشیدم اگر این شتر را پی نزدم یکتن از این لشکر بسلامت جان نبرد و اینشعر خواند :
عقرت ولم اعقر بها لهواتها***على ولكنى رايت المهالكا
ومازالت الحرب العوان تحشها***بنوها بها حتی هوى القود تار کا
فاضجعته بعد البروك لجنبه***فخر صريعاً كالثنية حالکا
فكانت شراراً اذ أطيقت بوقعة***فياليتني عرقبته قبل ذلکا
ص: 179
ابومحمد بن اعثم الكوفي و ابن شهر آشوب در روایت شمار مقتولین بینونتی بین ندارند اما مسعودی در مروج الذهب رقم میکند که از سپاه علی علیه السلام پنجهزار کس شهید شد و از لشكر بصره سیزده هزار کس مقتول گشت و در مؤلفات دیگر نیز بگوناگون حديث کرده اند که شرح آنجمله را موجب أطناب میشود و در جمله فایدتی ملحوظ نیست .
بالجمله امیرالمؤمنین علی بر جماعتی که قبل از وقعه جمل در بصره بدست زبیر بن العوام وطلحة بن عبيد الله کشته شدند چنانکه بشرح رفت بزيادت محزون بود و مکرر بدین کلمات بنی ربیعه را یاد میکرد :
بالهف نفسي على ربيعة***ربيعة السامية المطيعة
قبل از ورود على علیه السلام ببصره زنی از قبیله عبدالقیس در میان قتلی طواف میکرد و برادر ها و شوهرش را و دو پسرش را در میان کشتگان یافت و این شعر بگفت :
شهدت الحروب فشيبننی***فلم اريوماً كيوم الجمل
اضرّ على مؤمن فتنة***و اقتله لشجاع بطل
فليت الظعينة من بيتها***وليتك عسكر لم ترتجل
امان دادن علی علیه السلام مردم بصره را و باز فرستادن عایشه را بجانب مدينه
امير المؤمنين علیه السلام چون بر سپاه بصره ظفریافت و کار حرب بپای رفت بشهر بصره در آمد و در سرای سلطان فرود شد مردم بصره چند که سرای راگنجایش بود در حضرت او انجمن شدند على علیه السلام بعد از حمد خداوند و درود برسول فرمود :
أمّا بَعدُ فَإِنَّ اللّه َ ذو رَحمَهٍ واسِعَهٍ ومَغفِرَهٍ دائِمَهٍ وعَفوٍ جَمٍّ وعِقابٍ ألیمٍ ، قَضی أنَّ رَحمَتَهُ ومَغفِرَتَهُ وعَفَوهُ لِأَهلِ طاعَتِهِ مِن خَلقِهِ ، وبِرَحمَتِهِ
ص: 180
اهتَدَی المُهتَدونَ ، وقَضی أنَّ نَقمَتَهُ وسَطَوتِهِ وعِقابَهُ عَلی أهلِ مَعصِیَتِهِ مِن خَلقِهِ ، وبَعدَ الهُدی والبَیِّناتِ ما ضَلَّ الضّالّونَ فَما ظَنُّکُم یا أهلَ البَصرَهِ وقَد نَکَثتُم بَیعَتی وظاهَرتُم عَلَیَّ عَدُوّی.
در جمله میفرماید که خداوند صاحب رحمت و مغفرتست و خداوند عقاب و عذاب، رحمت و مغفرت او از برای اهل طاعت است و عقاب وعذاب او از برای اهل معصيت هان ای مردم بصره چه گمان دارید عهد من بشکستید و نكث بيعت من کردید و پشتوان دشمن من شدید.
مردی از میانه برخاست و گفت یا امیر المؤمنین گمان ما در تو بخیر است همانا برما دست یافتی و غالب شدی و ظفر جستی اگر ما را بمعرص عنا وعذاب در آری کیفر جرم و جریرت ماست و اگر عفو فرمائی فَالعَفوُ أحَبُّ إلَی اللّه عفودر نزد خدا محبو بتر است .
فَقالَ قَد عَفَوتُ عَنکُم فإيام إِیّاکُم وَالفِتنَهَ فَإِنَّکُم أوَّلُ الرَّعِیَّهِ نَکَثَ البَیعَهَ وشَقَّ عَصَا هذِهِ الاُمَّهِ.
فرمود من شما را معفو داشتم لکن از انگیزش فتنه بپرهیزید و شما اول رعیتی باشید که نکث بیعت کردید و شق عصای امت نمودید و مردم را در هم افکندید و جماعت را پراکنده ساختید آنگاه از پای بنشست و مردم بصره چه آنان که حاضر جنگ نشدند و چه آنجماعت که هزیمت شدند وامان یافتند فوج از پس فوج بحضرت امير المؤمنین آمده با او بیعت کردند و از آنچه رفت افسوس خوردند وتوبت وانابت جستند .
اینونت علی علیه السلام عبدالله بن عباس رافرمود بنزديك عایشه روو بگوی ساخته راه شو که بمدينه بایدت رفت عبدالله بدرخان، عایشه آمد و عایشه اورا اجازت بار نداد ابن عباس بیرخصت او بدرون خانه شد و از کنار خانه و ساده بدست کرده بگسترد و بنشست عایشه گفت یابن عباس :
ص: 181
أَخْطَأْتَ السُّنَّةَ قَعَدْتَ عَلَی وِسَادَتِنَا فِی بَیْتِنَا بِغَیْرِ إِذْنِنَا در سنت رسولخدای خطا کردی بی اذن و اجازت من بخانه من در آمدی و بر فرش من جلوس کردی ابن عباس گفت ما از تو قانون پیغمبر را نیکوتردانیم و تو این سنت و شریعت را ازما آموخته داری لَیْسَ هَذَا بَیْتَکِ الَّذِی أَمَرَکِ اللَّهُ أَنْ تَقِرِّی فِیهِ این آن خانه نیست که خدای از بهر تو مقرر داشت و فرمان داد که در آنجا ميباش تو از آنجا بیرون شدی و بر خویشتن ستم کردی وخدایرا بیفرمانی نمودی و رسول را عصیان ورزیدی گاهی که بخانه خویش مراجعت کنی بی اجازت تو بسرای تودر نشوم و برو ساده تو بيرخصت تو ننشینم اکنون دانسته باش که امير المؤمنین علی فرمان کرده است که از آنجا کو چ دهی و بجانب مدینه شوی و در خانه خود قرار گیری عایشه گفت خدا رحمت کند امیر المومنین را و آن عمر بن الحظاب بود ابن عباس گفت سو کند باخدای که امير المومنین علیست چه از جهة قربت و قرابت با رسول خدای و سبقت اسلام و كثرت علم و رفعت آثار از پدرت ابو بکر و از عمر بن الخطاب بزيادت افزونست عایشه گفت من فرمان علی نبرم و از اینجا کوچ ندهم ، ابن عباس گفت سوگند باخدای این بیفرمانی تودرزمانی اندکست و جز زحمت و مشقت وشآمت وسآمت سودی و ثمری ندارد و مدت بیفر مانی تو از يك دوشیدن میش بیش نیست که مصدر هیچ حکومتی نباشی و هیچ قبض و بسطی را فایدتی نبخشی و کار تو نيك ماننده است بدانچه ابن الخضرمی از اخو بنی اسد گوید :
مازال اهداء القصآئد بيننا***شتم الصديق و كثرة الالقاب
حتى نزلت كان صوتك بينهم***في كل نائية طنين ذباب
عایشه چون اینکلمات بشنید بهاهای بگریست چنانکه از پس پرده بانگ عويل أو بلند شد و گفت یابن عباس انشاء الله معجلا کوچ خواهم داد سوگند با خدای که در روی زمین هیچ بلدير امبغوض تر نمیدارم از بلدی که شما بنی هاشم اندر آنجا جای کنید ابن عباس گفت ایعایشه این حلیف که میگوئی این نه سزای
ص: 182
نیکوئیها و نعمتهای ماست که بجای تو کرده ایم مگر ندانی تودختر ام رومان بیش نیستی و امروز ام المؤمنين لقب داری مگر ندانی پدرت را که پسر ابوقحافه است و خویشتن را صديق هميخواند و شد آنچه شد چندین نعمت از بنی هاشم برذمت تست عایشه گفت ای پسر عباس برسول خدای بر ما منت میگذاری گفت نعم چرا نگذارم تو اگر فضول يك ناخن از رسولخدای بودی بر مامنت مینهادی و حال آنکه از نه حشيّه(1) که رسول خدای بجای گذاشت تو يك حشیه افزون نیستی کنایت از آنکه از نه تن زنان پیغمبر تو یکتن افزون نباشی و از هيچيك بنضارت دیدار و حضارت رخسار و شرافت اصل وطهارت ذیل بزيادت نیستی وهمیخواهی که آمروناهی باشی ومردمانت تابع و مطلوع باشند ما که گوشت و پوست و خون رسول خدائیم و مخزن علم و خزانه میراث اوئیم چگونه نخواهیم عایشه گفت ای پسر عباس بدين فضائل که تو از بهر خویش بحساب گیری علی رضا ندهد و گردن ننهد ابن عباس گفت مرا با علی مرتضی مخالفتی نیست چه قربت وقرابت او با رسول نزدیکتر و علم و شرافت او بیشتر و او برادر پیغمبر است ، وشوهر دختر او ، و پدر هر دو فرزند او و قاضی دین او ، و فارس میدان او ، وصاحب ایوان اوست ترا چه افتاده است که در چنين مصاف ترکتازی کنی و با چون اوئی انبازی جوئی نيك ماننده است حال تو با شعر اخوبنی فهر که میگوید :
مننت على قومی فابدوا عداوة***فقلت لهم کفوا العداوة والشكرا
ففيه رضاً من مثلكم لصديقه***واحجي بكم ان تجمعوالبغي والكفرا
پس ابن عباس از نزد عایشه بیرون شد و بحضرت امیرالمؤمنین آمد و قصه بگفت على فرمود من در جمله نيك دانا بودم که ترابدور سول فرستادم.
وهمچنان حديث کرده اند که على علیه السلام عمار بن یاسر را بنزد عایشه فرستاد تا اورا بمدينه کوچ دهد عمار بنزديك وی آمد و گفت ایمادر مؤمنان چگونه دیدی
ص: 183
ضرب شمشیر فرزندان خود را که در راه دین بکار بردند گفت ایعمار اظهار خرسندی میکنی که در ینجنگ غلبه جستی و ظفرمند گشتی ، عمار گفت اگر شما باضرب تیغ ما را تا یاراضی یمن بهزیمت میبردید سوگند باخدای که هم دانا بودیم که ما براه حق میرویم و شما بر باطليد ، عایشه گفت ایعمار از خدای بترس هما ناسن تو بسیار شد و استخوانت ضعیف گشت و روزگارت بنهایت رسید و دینت در راه على ابوطالب از دست شد ، عمار گفت سوگند باخدای که در علم بكتاب الله و تأويل آن و زحمت در ترویج اسلام و قربت با پیغمبر هیچکس مانند علی نیست ، عایشه دم در بست لكن سفر مدینه رارضا نداد .
روز دیگر أمير المؤمنين برنشست و بحائطى از حيطان بصره آمد و گروهی انبوه ملازم رکاب او بود پس شصت تن از بزرگان سپاه را بنام و نشان پیش خواندو بیشتر از قبیله همدان بودند و جمله سلاح جنگ در بر داشتند پس علی با آنجماعت بدر سرای عایشه آمد و اجازت خواست و بدرون سرای شد و در آنجا جماعتی از زنان بصره بودند که با عایشه هم آوازمیگریستند یکی زن عبدالله بن خلف الخزائی بود چون چشمش بر امير المؤمنين افتاد بانگی هایل برداشت ، و دیگر زنان با او هم آهنگ شدند و در روی امير المؤمنين دویدند و گفتند ای قاتل دوستان و مفرق جماعت خداوند فرزندان ترا يتيم کناد چنانکه فرزندان عبدالله خلف رایتیم کردی، امير المؤمنين فرمود ترا ای زن عبدالله ملامت نمیکنم که مرادشمن میداری چرا که جد ترا در غزوه بدر گردن زدم ، و عم ترا دريوم احد بخاك افکندم ، و شوهر ترادی در وقعه جمل بکشتم لكن چنانکه تو گوئی اگر من کشنده دوستان بودم بفرمودم تا کس در این سرای اندر است بر آوردند و گردن زدند پس روی با عایشه کرد و گفت این سگها را تو برمن بر آغالیدی تا در روی من بانگ زنند اگرمن قاتل احبه ام اینجماعت که بدین حجرات اندرند با تیغ در گذرانم و اشارت کرد بجانب سه حجره پس ملازمان ركاب اودست در قبضه تيغها کردند تا چه فرماید و در یکی از آن حجرات عبدالله زبیر باچندتن از آل زبیر مجروح افتاده بود و در حجره
ص: 184
دیگر مروان بن الحكم با جماعتی از جوانان قریش جای داشتند و همه جرحی بودند و در حجره دیگر جراحت یافتگان اشراف بصره بودند .
بالجمله چون على سخن بدینجا آورد از آن زنان قوت سخن کردن برفت همگان خاموش شدند و هر که بر پای بود بنشست و دم دربست آنگاه علی روی با عایشه کرد و فرمود خداوند ترا فرمان کرده است که در خانه بنشینی و در پس پرده جای کنی و از خانه خود بیرون نشوی تو فرمان خدایر ا از پس پشت انداختی و در رسول خدای عاصی شدی و با سپاه شهر بشهر کوچ دادی و مردم را بر من بر آشفتی و بر جنگ من تحريص کردی و حق ما نشناختی که خداوند ترا به نسبت ما ام المؤمنین فرمود و بشرافت ما شريف کرد هم اکنون بدان خانه بایدت رفت که رسول خدا فرموده است. عایشه خواست همچنان دست بمعاذیرزند و کار بمماطله و تسویف کند امير المؤمنين فرمود : اِرْتَحِلِی وَ إِلاَّ تَکَلَّمْتُ کَلِمَهٌ بِمَا تَعْلَمِینَهُ ایعایشه بسيج راه کن و اگر نه میگویم آن سخن را که تو نیز میدانی عایشه چون این سخن بشنید دل بر سفر مدینه نهاد و این از آنجا بود که رسولخدا على علیه السلام را فرمود که این زنان اسهات مؤمنين اند و ایشانر اشرافتی بکما لست هريك از ایشان بعد از من بخروج عصیان خدای کنند او را طلاق بگوی تا این شرافت و مکانت از وی زایل شود.
لاجرم عایشه از بیم طلاق فرمان پذیر شد آنگاه از بهر عبدالله زبيرامان طلبيد وعلى او را امان داد و مروان بن الحكم حسن و حسین را بشفاعت برانگیخته بود تا از بهر او امان طلبند ایشان در حضرت پدر خواستار شدند تامروانرا امان دهد على علیه السلام اورا امان داد :
فَقَالاَ لَهُ یُبَایِعُکَ یَا أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ أَوَ لَمْ یُبَایِعْنِی بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ لاَ حَاجَهَ لِی فِی بَیْعَتِهِ إِنَّهَا کَفٌّ یَهُودِیَّهٌ لَوْ بَایَعَنِی بِیده لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَهً کَلَعْقَهِ اَلْکَلْبِ أَنْفَهُ وَ هُوَ أَبُو اَلْأَ کْبُشِ اَلْأَرْبَعَهِ وَ سَتَلْقَی
ص: 185
اَلْأُمَّهُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ یَوْماً أَحْمَرَ
عرض کردند یا امیر المؤومنين مروان با تو بیعت میکند فرمود مگر بعد از قتل عثمان با من بیعت نکرد مرا با بیعت او حاجت نیست چه بیعت او با دست جهود بيك هندسه میرود که از آن جز حیلت و نیرنگ متوقع نیست و مروان آنکس است که اگر بظاهر پیمان کند در باطن بشکند آنگاه از در کرامت و اعجاز خبر از روزگار آینده میدهد و میفرماید همانا مروانرا امارتی بدست شود باندازه که سنگ بینی خود را زبان زند کنایت از آنکه مدت امارت مروان اندکست و او چند ماه امارت یافت چنانکه در جای خود بشرح خواهدرفت و خبر میدهد که مروان پدر چهار پسر است که هريك متصدی حکومتی و سلطنتی خواهند بود و مروانرا چهار پسر بود یکی عبدالملك که منصب خلافت يافت ، و دیگر عبدالعزیز که والی مصر گشت ، و دیگر بشر که والی عراق بود ، و دیگر محمد که ولایت جزیره یافت .
و بعضی گویند که قصد امیرالمؤمنين از ابوالاكبش الاربعه عبدالملك بن مروانست زیرا که چهار تن پسران عبدالملك که یکی یزید و دیگر سلیمان و سه دیگر ولید و چهارم هشام بود هر چهار تن بدرجه خلافت وسلطنت رسیدند و کم افتاده که چهار برادر بنوت سلطنت کنند ، آنگاه خبر میدهد که مردم از ستم مروان و فرزندان او گرفتار نوایب و شداید شوند و بسیار کس عرضه تیغ و تیر گردند و ما انشاء الله شرح حال هر يك از این جماعت را در جای خود رقم خواهیم کرد .
در خبر است که عایشه در حضرت امیر المومنین معروض داشت که من همی خواهم با تو کوچ دهم و از خدمت تو جدا نشوم فرمود که رسولخدا مرا فرموده است زنی از زنان من بر تو میشورد چون بر او دست یافتی اورا بسرای خویش باز گردان و سرای تو در مدینه است پس بدانجا بایدت شدن آنگاه امیر المومنين از
ص: 186
سرای عایشه بسرای سلطان آمد و عایشه دل بر سفر مدینه نهاد اما بسیار کس از زن و مرد بصری که پدر کشته و شوهر کشته و برادر و فرزند مرده بودند و این فتنه از عایشه میدانستندهر شب در پشت سرای او انجمن میشدند و فریاد بر میداشتند و او را بر میشمردند و سخنهای زشت میگفتند این سخن بعرض أميرالمومنین علی رسانیدند قعقاع بن عمرو را بفرمود که بسرای عایشه شو و آنکس که با او بیرون ادب سخن کند کیفر کن قعقاع بیامد و جماعتی را دید که انبوه شده اند و زبان يسخنهای زشت گشوده اند دوتن را بگرفت وهريك را صد چوب بزد پس آنجمع پراکنده شدند و دیگر گرد سرای عایشه نگشتند.
وامير المؤمنین اینکلمات را در نكوهش زنان بفرمود :
مَعَاشِرَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَلنِّسَاءَ نَوَاقِصُ اَلْإِیمَانِ، نَوَاقِصُ اَلْحُظُوظِ، نَوَاقِصُ اَلْعُقُولِ، فَأَمَّا نَقْصانُ إِیمَانِهِنَّ فَقُعُودُهُنَّ عَنِ اَلصَّلاَهِ وَ اَلصِّیَامِ فِی أَیَّامِ حَیْضِهِنَّ، وَ أَمَّا نُقْصَانُ عُقُولِهِنَّ فَشَهَادَهُ اِمْرَأَتَیْنِ مِنْهُنَّ تَعدِلُ شَهَادَهِ اَلرَّجُلِ اَلْوَاحِدِ وَ أَمَّا نُقْصَانُ حُظُوظِهِنَّ فَمِوارَیثُهُنَّ عَلَی الانِصافِ مِن مَوَارِیثِ اَلرِّجَالِ وَ فَاتَّقُوا شِرَارَ اَلنِّسَاءِ وَ کُونُوا مِنْ خِیَارِهِنَّ عَلَی الحَذَرِ وَ لاَ تُطِیعُوهُنَّ فِی اَلْمَعْرُوفِ حَتَّی لاَ یَطْمَعْنَ فِی اَلْمُنْکَرِ.
فرمود ایمردمان بدانید که زنان ناقصانند، چه در ایمان و چه در بهره و نصيبه و چه در عقول اما نقصان ایشان در ایمان سقوط صوم وصلوة ایشان است در ایام حیض ایشان و نقصان عقول ایشان از آنجا مکشوف افتد که در اقامه شهادت دوزن بجای یکمرد است و نقصان حظوظ ایشان از آنجاست که در اخذ میراث یکمرد بازای دو زن است هان ایمردم بپرهیزید از بدترین زنان و برحذر باشید از بهترین ایشان
ص: 187
و اطاعت نکنید ایشانرا در آنچه سخن بخیر کنند تا طمع ببندند درشما که پذیرای کارهای زشت باشید .
و امیر المؤمنين با اینهمه فتنه ها که عایشه انگیخت جانب رفق و مدارا فرو نمیگذاشت چه گاهی که پیغمبر ار خروج امهات زنان سخن میکرد عایشه بخندید ورسول خدا بدو نگریست :
فَقَالَ اُنْظُرِی یَا حُمَیْرَاءُ لاَ تَکُونِینَ هِیَ ثُمَّ اِلْتَفَتَ إِلَی عَلِیٍّ بنِ ابیطالِبٍ َقَالَ یَا أَبَا اَلْحَسَنِ إِنْ وُلِّیتَ مِنْ أَمْرِهَا شَیْئاً فَارْفُقْ بِهَا.
فرمود ايعایشه نگران باش که آنزن تو نباشی آنگاه روی با على آورد و گفت ای ابوالحسن چون بر او دست یافتی با او مدارا کن، پس علی علیه السلام عبدالله بن جعفر بن ابیطالب را طلب فرمود و در صحبت او از بیت المال دوازده هزار درم بعايشه فرستاد تا بسيج راه کند و بفرمود چهل زن از جماعت عبدالقيس تابمدينه بملازمت خدمت روند و برادر او عبدالرحمن بن ابی بکر را بفرمود که او نیز با چند سوار باتفاق عایشه کوچ دهد .
بروایتی حسن و حسین علیهماالسلام و محمد بن ابی بکر لختی او را مشایعت برفتند اینوقت عایشه گفت ایمردمان این امری بود که بدست قضا و قدر برفت و در گذشت وزمانه آنرا درهم نوردید شما نیز آنرا از خاطر بسترید و بدانید که همه فرزندان منید پس همه با هم برادر باشید ، چه برادرانید و آگهی میدهم شما را که در میان من و علی کینی و کیدی نبود و زلال خاطر من از خصومت او کدورتی نداشت و اگر چیزی بود آن بود که زنان از خویشاوندان شوهران در دل دارند لختی از اینگونه سخن کرد و راه بر گرفت و آنان که بمشایعت بودند مراجعت کردند اما عایشه آن چهل تن زنانرا که بهمراه او بود مردان میپنداشت چه آنجماعت بحكم
ص: 188
امير المؤمنين لثامها(1) بسته خویشتن را چون مردان مینمودند و عایشه از اینروی دلتنگ بود که چرا على ملازمت خدمت بازنان نگذاشت چون بمدينه آمد از وی حال بپرسیدند على علیه السلام را بستود و گفت با من نیکوئی کرد الا آنکه هیچ زن بمرافقت من نگذاشت اینوقت او را آگهی دادند که اینهمه زنان بودند و ایشان آمدند و گفتند که مارا فرمان رفت که چون مردان کوچ دهیم تا چشم کس در ما نیفتد و کسی در ما طمع نبندد عایشه نيك شاد شد و امیر المؤمنين را ستایش کرد و آن زنان را ببذل عطا دلشاد ساخت و باز بصره فرستاد و از کردار خویش سخت پشیمان بود و هر گاه از وقعه جمل یاد میکرد بهای های میگریست و زمانی میگفت که اگر از رسولخدای ده پسر داشتم چنان شاد نمیگشتم که مرا با وقعه جمل یاد نمیکردند و با اینهمه خصومت علی را از خاطر نسترد و پس از روزیچند معويه را در مقاتلت او تحریص همیکرد .
مع القصه چون امير المؤمنين عایشه را با مدينه روان کرد وجوه مهاجر و انصار را حاضر ساخت و بیت المال بصره را در بگشود و آن گنجینه شایگان بود چون چشمش بر آن زرو سیم انباشته افتاد چند کرت فرمود غری غیری جز مرا فریفته میکن که من بمال اینجهان شیفته نشوم آنگاه فرمان کرد که هر يك تن از لشکر را پانصد درهم بهره رسانند چون آن خزانه را بخش کردند نه يكدرهم کاستی آورد و نه يكدرهم افزون آمد امير المؤمنین نیز چون یکتن از افراد لشکر بود پانصد درهم از بهر خويش ماخوذداشت اینوقت مردی بیامد و عرض کرد یا امیر المومنين اگر تن من در این رزمگاه از تو دور بود دل من با تو بود از این مال مرا عطائی فرما امير المومنین فرمان کرد که سهم مرا تسلیم وی داريد و آن پانصددرهم را باوی عطا کرد و حبه از بهر خویش نخواست و از سپاه بصره هر مال که برزمگاه آورده
ص: 189
بودند از اسب و استر و سلاح جنگ و متاع و مملوك بتمامت ماخوذ داشت و بر لشکر بخش کرد لشكريان عرض کردنديا أمير المومنین مردم بصره بیعت تو بشکستند و در تو عاصی شدند و قتال دادند و کافر گشتند و فرزند ایشان بنده و برده ما باشندو آنچه در سرای و بیرون سرای دارند فییء ماست بفرمای تا مأخون داریم و قسمت کنیم امیر المومنین فرمود فرمان خدای بر اینگونه نرفته است گفتند چگونه باشد که خون ایشان برما حلالست وسبی ایشان حرام فرمود آنچه در میدان قتال آورده اند غنیمت شماست اما ذراری ایشان که در شمار مسلمانند و در حال خانهای خویش جای دارند و اموالی که در خانها نهفته اند و در بسته اند بهره شما نتواند بود .
اینوقت عباد بن قيس از قبیله بنی بکر بن وائل که مردی طليق اللسان و سخن تراش بود برخاست و گفت یا امير المومنين وَ اللَّهِ مَا قَسَمْتَ بِالسَّوِیَّهِ وَ لاَ عَدَلْتَ فِی اَلرَّعِیَّهِ سوگند با خدای که کار بعدل نکردی و قسمت بمسماوات نقر مودی فرمود وای بر تو از کجا این سخن میکنی گفت آنچه در لشکرگاه بود بر ما قسمت کردی وزنان ایشان و فرزندان ایشان و اموال ایشانرا دست باز داشتی امیر المومنین روی با مردم کرد :
فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ مَنْ کَانَتْ بِهِ جِرَاحَهٌ فَلْیُدَاوِهَا بِالسَّمْنِ فَقَالَ عَبَّادٌ جِئْنَا نَطْلُبُ غَنَائِمَنَا فَجَاءَنَا بِالتُّرَّهَاتِ فَقَالَ لَهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام إِنْ کُنْتَ کَاذِباً فَلَا أَمَاتَکَ اللَّهُ حَتَّی یُدْرِکَکَ غُلَامُ ثَقِیفٍ فَقِیلَ وَ مَنْ غُلَامُ ثَقِیفٍ؟ فَقَالَ رَجُلٌ لَا یَدَعُ لِلَّهِ حُرْمَهً إِلَّا انْتَهَکَهَا فَقِیلَ أَ فَیَمُوتُ أَوْ یُقْتَلُ فَقَالَ یَقْصِمُهُ قَاصِمُ الْجَبَّارِینَ بِمَوْتٍ فَاحِشٍ یَحْتَرِقُ مِنْهُ دُبُرُهُ لِکَثْرَهِ مَا یَجْرِی مِنْ بَطْنِهِ.
فرمود ایمردم هر کرا جراحتی رسیده بمداوای خویش پردازد عباد بن قيس
ص: 190
بشکوهید که چرا امیرالمومنین پاسخ او نگفت پس روی با مردم کرد و گفت ما بطلب غنایم آمده ایم و این ترهات میشنویم امير المومنین اینوقت خبر از روزگار آینده میدهد فرمود اگر این سخن بكذب کردی خداوند ترازنده بگذارد تا گاهی که پسر ثقفی ترا دریابد گفتند کيست غلام ثقفی فرمود مردیست که هیچ حجابی از حجب شریعت بجای نگذارد الا آنکه پاره کند گفتند خاتمت امر او بمر گ منتهی می شود یا کشته میگردد فرمود خداوند قاهر غالب او را بمرگ سخت کیفر کند چنانکه دبرش را از آنچه از بطنش میرود بسوزاند آنگاه روی بعباد بن قیس کرد و فرمود:
یَا أَخَا بَکْرٍ أَنْتَ امْرُءٌ ضَعِیفُ الرَّأْیِ أَ وَ مَا عَلِمْتَ أَنَّا لَا نَأْخُذُ الصَّغِیرَ بِذَنْبِ الْکَبِیرِ وَ أَنَّ الْأَمْوَالَ کَانَتْ لَهُمْ قَبْلَ الْفُرْقَهِ وَ تَزَوَّجُوا عَلَی رُشْدَهٍ وَ وُلِدُوا عَلَی فِطْرَهٍ وَ إِنَّمَا لَکُمْ مَا حَوی عَسْکَرُهُمْ وَ مَا کَانَ فِی دُورِهِمْ فَهُوَ مِیرَاثٌ فَإِنْ عَدَا مِنْهُمْ احَد أَخَذْنَاهُ بِذَنْبِهِ وَ إِنْ کَفَّ عَنَّا لَمْ نَحْمِلْ عَلَیْهِ ذَنْبَ غَیْرِهِ یَا أَخَا بَکْرٍ لَقَدْ حَکَمْتُ فِیهِمْ بِحُکْمِ رَسُولِ اللَّهِ فِی أَهْلِ مَکَّهَ فَقَسَمَ مَا حَوَی الْعَسْکَرُ وَ لَمْ یَتَعَرَّضْ لِمَا سِوَی ذَلِکَ وَ إِنَّمَا اتَّبَعْتُ أَثَرَهُ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ یَا أَخَا بَکْرٍ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ دَارَ الْحَرْبِ یَحِلُّ مَا فِیهَا وَ أَنَّ دَارَ الْهِجْرَهِ یَحْرُمُ مَا فِیهَا إِلَّا بِحَقٍّ فَمَهْلًا مَهْلًا رَحِمَکُمُ اللَّهُ فَإِنْ لَمْ تُصَدِّقُونِی وَ أَکْثَرْتُمْ عَلَیَّ وَ ذَلِکَ أَنَّهُ تَکَلَّمَ فِی هَذَا غَیْرُ وَاحِدٍ فَأَیُّکُمْ یَأْخُذُ عَائِشَهَ بِسَهْمِهِ.
ص: 191
فرمود ایبرادر دینی من از قبیله بنی بکر تو مردی ضعیف الرأى بوده مگر ندانی که من صغیررا بگناه کبیر ما خود نمیدارم همانا این سپاه بصره بقانون شرع زن کردند و فرزند اوردند و قبل از طغيان و عصیان اموال و اثقال بیندوختند پس آنچه برزمگاه آوردند از بهر شماست و آنچه در خانها گذاشتند بشمار میراث میرود پس از آنان اگر کسی گناهی کند کیفر بیند و اگر نه ما گناه کسی را بر دیگر کس نبندیم همانا در میان شما بدانسان که رسولخدا در اهل مکه هنگام فتح حکم فرمود من حکومت کردم و گام بر اثر گام او نهادم مگر ندانی که حکم دارالحرب جز دارالهجره است و از آنچه بیرون دارالحرب است نتوان چیزی ماخوذداشت مگر آنکه حقی واجب کند هان ایمردم اگر گفتار مرا پذیرفتار نیستید بگوئید تاکدام يك عایشه را بسهم خویش ماخوذ میدارد .
چون سخن بدينجا فرود آورد از هر سوی بانگ برخاست که یا اميرالمومنين تو برصوابی و ما بر خطائیم و تو دانائی وما جاهليم و از آنچه گفتیم بتوبت و انابت میگرآئیم و از خدا مغفرت می طلبیم امیر المومنین فرمود نگران باشید تاچه گویم و بدان کار کنید زیرا که عالم داناتر است از جاهل اگر اطاعت کنید بخواست خداوند شما را بر طریق نجات عبور میدهم اگر چه بزحمت فراوان باشد و بدانید که عایشه را رای نکوهیده که خاض زنانست دریافت و ازین پس درینجهان او را حرمت زمان پیش است و در آنجهان حساب او باخد است هر کرا بخواهد معفو میدارد وهر کرا بخواهد عذاب میکند پس مردمان او را گردن نهادند وزبان بستایش گشادند .
ذكر وقایع ایام توقف امیر المؤمنین علیه السلام در بصره بعد از وقعه جمل
على علیه السلام بعد از وقعه جمل تا گاهی که کوفه را بقدوم مبارك تشریف داد يك ماهه مدت یافت و در این مدت آنان که نکث بیعت کردند و با او طریق منازعت سپردند اگر چند گناه ایشانرا معفوداشت لکن گاهگاه با نشای خطب و القای مواعظ
ص: 192
تنبیهی میداد تا مگر ساحت ایشانرا از آلایش آنعصيان بشوید و این جریرت و جنایت را از خاطر آنجماعت بسترد چنانکه پس از روزیچند که در بصره اقامت داشت بر منبر صعود داد و اینخطبه قرائت کرد:
فقَالَ یَا أَهْلَ الْبَصْرَةِ یَا أَهْلَ الْمُؤْتَفِکَةِ یَا أَهْلَ الدَّاءِ الْعُضَالِ یَا أَتْبَاعَ الْبَهِیمَةِ یَا جُنْدَ الْمَرْءَةِ رَغَا فَأَجَبْتُمْ وَ عُقِرَ فَهَرَبْتُمْ أَخلَاقُکُمْ دِقَاقٌ وَ عَهدُكُم شِقَاقٌ وَ دِينُكُم نِفَاقٌ وَ مَاؤُكُم زُعَاقٌ وَ المُقِيمُ بَينَ أَظهُرِكُم مُرتَهَنٌ بِذَنبِهِ وَ الشّاخِصُ عَنكُم مُتَدَارَكٌ بِرَحمَةٍ مِن رَبّهِ كأَنَيّ بِمَسجِدِكُم كَجُؤجُؤِ سَفِينَةٍ او نَعامَةٍ جاثِمَةٍ قَد بَعَثَ اللّهُ تَعالی عَلَيهَا العَذَابَ مِن فَوقِهَا وَ مِن تَحتِهَا وَ غُرِقَ مَن فِي ضِمنِهَا.
و اینچند کلمه آخر را بدینگونه نیز روایت کرده اند:
وَ ایْمُ اللَّهِ لَتُغْرَقَنَّ بَلْدَتُکُمْ حَتَّی کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی مَسْجِدِهَا کَجُؤْجُؤِ طیَرٍ فِی لُجَّةِ بَحْرٍ.
فرمود ایمردم بصره ای اهل موتفكه ايصاحبان درد بی دوا ، ای پیر وان بهیمه و آن شتر عایشه بود ، و ای لشکر زن همانا چون شتر او فریاد بر داشت در گرد او انجمن شدید ، و چون او را پی زدند فرار کردید ، اخلاق شما زشت و ناستوده است ، و پیمان شما سمت و نادرست است ، کیش شما دو روئی و دو زبانی است ، و آب شما شور و ناگوار است ، کنایت از آنکه بمجاورت دریا فاسد گشته و مورث بلادت و بلاهت شده مقیم در میان شما رهین جریر تست ، ودر گذرنده از شما برخوردار رحمت اینوقت خبر آینده میدهد و میفرماید گوئیا نگرانم مسجد شما را چون سینه کشتی بر آب یا بکردار شتر مرغی که بر سینه خفته باشد و
ص: 193
عذاب خدای از فراز و نشیب در آمده و مردم بصره بتماهت غرق شده ، و بروایتی دیگر فرمود: سوگند با خدای شهر شما غرق میشود چنانکه گویا من نظر میکنم و مسجد شما را چون سینه مرغی بدریا مینگرم .
و بعد از این خبر که امیر المؤمنين فرمود دو کرت از طوفان دریا شهر بصره غرق شد و جز مسجد بصره از آب بیرون نماند کرتی در عهد القادِر بِالله و نوبتی در زمان «القائم بامر الله» چنانکه انشاءالله در جای خود بشرح میرود .
هم در شکایت اهل بصره میفرماید:
أَرْضُکُمْ قَرِیبَهٌ مِنَ اَلْمَاءِ بَعِیدَهٌ مِنَ اَلسَّمَاءِ خَفَّتْ عُقُولُکُمْ وَ سَفِهَتْ حُلُومُکُمْ فَأَنْتُمْ غَرَضٌ لِنَابِلٍ وَ أُکْلَهٌ لِآکِلٍ وَ فَرِیسَهٌ لِصَائِلٍ.
در جمله میفرماید زمین شما با آب نزديك و از آسمان دور است یعنی از اخلاق پست بنشیب رفته اید ، و از رحمت خدا دور افتاده اید ، و بسبب خفت عقل و سفاهت حلم هدف ناوك هر کماندار و لقمه دهان هر خورنده و طعمه هر حمله آورنده اید .
امير المؤمنین این خطبه بعد از وقعه جمل در جمعه نخستین در مسجد بصره قرائت فرمود آنگاه از منبر فرود آمد و روان گشت ناگاه بر حسن بصری گذشت و او بکار وضو اشتغال داشت فرمود : یَا حَسَنُ أَسْبِغِ اَلْوُضُوءَ ای حسن سیراب کن وضو را عرض کرد یا امير المؤمنينل َقَدْ قَتَلْتَ بِالْأَمْسِ أُنَاساً یَشْهَدُونَ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ یُصَلُّونَ اَلْخَمْسَ وَ یُسْبِغُونَ اَلْوُضُوءَ همانا دی جماعتی از مردمراکشتی که همگان بوحدانیت خدا و رسالت محمد مصطفی شهادت میدادند و نماز پنجگانه را بوقت میگذاشتند و وضو را سيراب میکردند.
امير المؤمنين فرمود هان ایحسن تو کردار ایشانرا نگران بودی این چیست که میگوئی و دشمن ما را بر ما دایر میکنی حسن گفت يا أمير المؤمنین سخن
ص: 194
بصدق کردی همانا من روز نخستین که آغاز مقاتلت بود از خانه بیرون شدم وغسل کردم و حنوط نمودم و سلاح جنگ بر تن راست کردم و بریقین بودم که مخالفت از ام المومنین عایشه کفر است چون بخریبه آمدم که در خدمت عایشه رزم دهم ناگاه ندائی شنیدم که گوینده همیگفت یا حسن: ارْجِعْ فَإِنَّ اَلْقَاتِلَ وَ اَلْمَقْتُولَ فِی اَلنَّارِ پس بترسیدم و باز شدم و بخانه خویش در رفتم و در فراز کردم ، روز دیگر با بیندیشیدم که تخلف از عایشه جز کفر نیست دیگر باره غسل و حنوط کردم و حاضر میدان جنگ شدم و همچنان از قفای من منادی ندا در داد که ایحسن دیگر باره بکجا میروی قاتل و مقتول هر دو در جهنم اند ، على علیه السلام فرمود سخن بصدق کردی آیا دانستی آنمنادی کیست و از کجا بود ، گفت ندانستم امير المومنین فرمود آن برادرت شیطان بود و براستی سخن کرد چه از سپاه بصره قاتل و مقتول هر دو در آتش است حسن گفت یا امیر المومنین الان دانستم که این قوم هلاك شدند و در آتش در افتادند .
مع القصه هم در بصره امير المومنین در میان جماعت احنف بن قیس را مخاطب داشت و با نام و نسب او را در کتاب خلفا در ذبل امثله عرب در شرح مثل احلم من احنف رقم کردیم.
همانا على علیه السلام او را از شداید و دو اهی بصره خبر میدهد و میفرماید :
یَا أَحْنَفُ کَأَنِّی بِهِ وَ قَدْ سَارَ بِالْجَیْشِ اَلَّذِی لاَ یَکُونُ لَهُ غُبَارٌ وَ لاَ لَجَبٌ وَ لاَ قَعْقَعَهُ لُجُمٍ وَ لاَ حَمْحَمَهُ خَیْلٍ یُثِیرُونَ اَلْأَرْضَ بِأَقْدَامِهِمْ کَأَنَّهَا أَقْدَامُ اَلنَّعَامِ ومی بذلک إلی صاحب الزنج ثُمَّ قَالَ علیه السلام وَیْلٌ لِسِکَکِکُمُ الْعَامِرَةِ وَ الدُّورِ کُمُ الْمُزَخْرَفَةِ الَّتِی لَهَا أَجْنِحَةٌ کَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ وَ خَرَاطِیمُ کَخَرَاطِیمِ الْفِیَلَةِ مِنْ أُولَئِکَ الَّذِینَ لَا یُنْدَبُ قَتِیلُهُمْ وَ لَا یُفْقَدُ غَائِبُهُمْ أَنَا کَابُّ الدُّنْیَا لِوَجْهِهَا وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا وَ نَاظِرُهَا بِعَیْنِهَا.
ص: 195
فرمود علی علیه السلام با احنف بن قیس
فرمود ای احنف گوئیا نگرانم کسی را که با لشکری سیر میکند که نه گردی دارد و نه بانگ و نه آوا سلاحی و لگامی(1) و نه حمخمه اسبی بشورانند زمین را بقدمهای خود و قدمهای ایشان مانند قدمهای شتر مرغست و بدین سخن اشارت میفرماید بصاحب زنج که در سال دویست و هفتاد هجری خروج کرد و غلامان زنگی را که در نزد بصریان بودند با خود یار کرد و قتل و غارتی شنيع ظاهر ساخت چنانکه شرح اینقصه انشاءالله در جای خود رقم خواهد شد آنگاه فرمود وای بر شما ومحلهای آبادان شما و خانهای آراسته شما که مانند بال عقاب و خرطوم فيل شرفات و کنگرها دارند از آنجماعت که نه بر گفته خویش میگریند و نه گمشده خویش را میجویند از شدت یاسی که ایشانر است آنگاه فرمود که من دنیا را بروی در افکندم و هندسه او را باندازه او بر گرفتم و او را بحقيقت او که ناپایدار است نگریستم آنگاه از شداید ایام و غلبه تر كان وصف بفرمود:
کَأَنِّی أَرَاهُمْ قَوْماً کَأَنَّ وُجُوهَهُمُ اَلْمَجَانُّ اَلْمُطْرِقَهُ یَلْبَسُونَ اَلْإِسْرَقَ وَ اَلدِّیبَاجَ وَ یَعْتَقِبُونَ اَلْخَیْلَ اَلْعَتَاقَ وَ یَکُونُ هُنَاکَ اِسْتِجْرَارُ قَتْلٍ حَتَّی یَمْشِیَ اَلْمَجْرُوحُ عَلَی اَلْمَقْتُولِ وَ یَکُونَ اَلْمُفْلِتُ أَقَلَّ مِنَ اَلْمَأْسُورِ فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ: لَقَدْ أُعْطِیتَ یَا أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ عِلْمَ اَلْغَیْبِ فَضَحِکَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ فَقَالَ لِلرَّجُلِ وَ کَانَ کَلْبِیّاً یَا أَخَا کَلْبٍ لَیْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَیْبٍ، وَ إِنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِی عِلْمٍ، وَ إِنَّمَا عِلْمُ اَلْغَیْبِ عِلْمُ اَلسَّاعَهِ وَ مَا عَدَّدَهُ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ: إِنَّ اَللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلسّاعَهِ- اَلْآیَهَ فَیَعْلَمُ سُبْحَانَهُ مَا فِی
ص: 196
اَلْأَرْحَامِ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَی وَ قَبِیحٍ أَوْ جَمِیلٍ وَ سَخِیٍّ أَوْ بَخِیلٍ، وَ شَقِیٍّ أَوْ سَعِیدٍ، وَ مَنْ یَکُونُ لِلنَّارِ حَطَباً أَوْ فِی اَلْجِنَانِ لِلنَّبِیِّینَ مُرَافِقاً، فَهَذَا عِلْمُ اَلْغَیْبِ اَلَّذِی لاَ یَعْلَمُهُ أَحَدٌ إِلاَّ اَللَّهُ، وَ مَا سِوَی ذَلِکَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اَللَّهُ نَبِیَّهُ فَعَلَّمَنِیهِ، وَ دَعَا لِی أَنْ یَعِیَهُ صَدْرِی وَ یَضْطَمَّ عَلَیْهِ جَوَانحِی.
فرمود گوئیا مینگرم گروهیرا که چهرهای ایشان در اتساع واستداره درشتی سپرهائی راماند که در پی برزبر در پی زده باشندوخرقه چرم بزر بر خرقه، دوخته باشند با این غلظت چهره وضخامت جثه جامهای دیبا پوشند و براسبهای رهوار نشینندو کانون کارزار را گرم بتابند چندانکه جراحت یافتگان بر زبر کشتگان بروند ، ورهاشدگان کمتر از اسیران باشند و ازینکلمات از فتنه چنگیزخان و قتلی که بدست لشکر مغول رفت اشعاری فرمود چون سخن بدینجا آورد مردی از قبیله بنی کلب برخاست و عرض کرد یا امیرالمومنین همانا علم غیب با تو عطا شده است على علیه السلام بخندید و فرمود يا أخا کلب این نه علم غیب است چه این علم را از عالم آموزگار توان آموخت و علم غیب علم بهنگام ظهور قیامت است و علم بدانچه خداوند در گفتار خویش بحساب گرفته چنانکه میفرماید :
إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَهِ وَ یُنَزِّلُ الْغَیْثَ وَ یَعْلَمُ ما فِی الْأَرْحامِ(1).
پس خداوند میداند آنچه در رحمهاست که مرد است یا زنست ، و زشت است یا نیکوست ، و سخی است یا بخیل است و شقی است یا سعید است و کسی است که بدوزخ میرود یا با انبیا ببهشت میشود پس اینست علم غیب که جز خدای کس نداند و جز این علمی است که خداوند به پیغمبر خویش آموخته و پیغمبر مرا آموزگاری کرده و دعا فرموده که سینه من آنرا مخزن باشد و پهلوهای من بر احاطت آن فراهم آید .
ص: 197
و از این کلمات بنمود که علمی را که عالم علم لدنی آموزگاری کند علم غیب نباشد بلکه علم غیب آنست که بی افاضه غیری حاصل باشد و این خاص حضرت آفریدگار است پس امیر المومنین از ماکان و مایکون خبر میدهد و چون اینعلم از خدای بدو رسیده علم غیب نخوانند.
مع القصه چون این کلماترا امیر المومنین برای برد احنف بن قيس برخاست و گفت یا امیر المومنین چه وقت شهر بصره در آب غرقه خواهد شد فرمود یا ابا بحر تو آنزمان را ادراك نخواهی کرد و این قصه پس از قرنها خواهد بود و حاضرین میباید غایبین را ابلاغ کنند و این بصره که بینید از جای بجای شود آنگاه بجانب راست نگران شد و فرمود از اینجا تا ابله(1) چه قدر مسافت است منذر بن جارود عرض کرد با بی انت و امی چهار فرسخ مسافت است فرمود سخن بصدق کردی .
فَوَ الّذی بَعَثَ مُحَمَّداً وَأکْرَمَهُ بِالنُّبُوَّهِ وَخَصَّهُ بالرِّسالَه وَعَجَّلَ بِرُوحِهِ إلَی الجَنَّهِ، لَقَد سَمِعْتُ مِنْهُ کَما تَسْمَعُونَ مِنّی، أن قالَ لی؛ یا عَلیٌ، هَل عَلِمتَ إنَّ بَیْنَ الْتی تُسَمَّی البَصْرَه وتُسَمَّی الأبُلَّه ارْبَعَه فَراسِِخَ، وَسَتَکُونُ فِی الَّتِی تُسَمَّی الأُبُلَّه مَوْضِعُ اصحابِ العُشُورِ، یُقتَلُ فی ذلِکَ المَوضِع مِنْ أُمّتی سَبعونَ ألْفاً، شهیدُهُم یَوْمَئِذٍ بِمَنْزِلَهِ شُهَداءِ بَدْرٍ.
یعنی سوگند بدانکس که محمد را مبعوث داشت و بنبوت ورسالت مخصوص فرمود و بتحويل او در بهشت جاویدان تعجيل نمود که من شنیدم از او چنانکه شما میشنوید و فرمود یا على آیا میدانی که از بصره تا ابله(2) چهار فرسنگ
ص: 198
است و زود باشد که در آبله که جای عشار انست هفتاد هزار تن از امت من مقتول گردد و شهید ایشانرا در جات شهدای پدر باشد. منذر بن جارود گفت یا امير المومنین قاتل این مسلمانان کیست :
قَالَ یَقْتُلُهُمْ إِخْوَانُ اَلْجِنِّ وَ هُمْ جِیلٌ کَأَنَّهُمُ اَلشَّیَاطِینُ سُودٌ أَلْوَانُهُمْ مُنْتِنَهٌ أَرْوَاحُهُمْ شَدِیدٌ کَلَبُهُمْ قَلِیلٌ سَلَبُهُمْ طُوبَی لِمَنْ قَتَلَهُمْ وَ طُوبَی لِمَنْ قَتَلَهُمْ وَ طُوبَی لِمَنْ قَتَلُوهُ یَنْفِرُ لِجِهَادِهِمْ فِی ذَلِکَ الزَّمَانِ قَوْمٌ هُمْ أَذِلَّهٌ عِنْدَ الْمُتَکَبِّرِینَ مِنْ أَهْلِ الزَّمَانِ مَجْهُولُونَ فِی الْأَرْضِ مَعْرُوفُونَ فِی السَّمَاءِ تَبْکِی السَّمَاءُ عَلَیْهِمْ وَ سُکَّانُهَا وَ الْأَرْضُ وَ سُکَّانُهَا ثُمَّ هَمَلَتْ عَیْنَاهُ بِالْبُکَاءِ ثُمَّ قَالَ وَیْحَکِ یَا بَصْرَهُ وَیْلَکِ یَا بَصْرَهُ مِنْ جَیْشٍ لَا رَهَجَ لَهُ وَ لاَ حَسَّ وَ سَیُبْتَلَی أَهْلُکِ بِالْمَوْتِ اَلْأَحْمَرِ وَ اَلْجُوعِ اَلْأَغْبَرِ واللهُ هادٍ إِلَى الرَّشادِ .
اینوقت جماعت زنگیانراكه لشكر صاحب زنج بودندصفت میکند و میفرماید میکشند مسلمانانرا برادران جنیان و ایشان طایفه باشند بمانند شیاطین رنگار ایشان سیاه است ، و بوی ایشان گنده است ، زخم ایشان سخت است، و جامه ایشان پست است خوشا آنکس که کشت ایشانرا، و خوشا آنکس که بدست ایشان کشته شد ، چه هر دو تن جای در بهشت کنند و در آن زمان قومی جهاد ایشانرا انجمن شوند که در چشم متکبرین خارند و در نزد جهانیان گمنام اند، اما فرشتگان آسمان ایشانرا نيك شناسند و بگرید بر ایشان آسمان و ساکنانش و زمین و مردمانش ، پس اميرالمومنين آب در چشم بگردانید و فرمود وای بر توای بصره از جیشی که از نقمت خداست و او را غباری و بانگی و جنبشی نباشد چه این زنگیانرا چون
ص: 199
دیگر لشکرها قعقعه سلاح و صهيل مركب بسیار نبود و زود باشدای بصره که اهل تو بمرگ احمروجوع أغبر تباه شوند یعنی بدست قتل و قحط پایمال گردند آنگاه لختی از حوادث و بلیات بصره و قذف و خسف آن بیان فرمود و دجال اکبر را صفت کرد پس بفرمود .
يابن الجارود و الذي فَلَقَ اَلْحَبَّهَ وَ بَرَءَ اَلنَّسَمَةَ لَوْ أَشَاءُ لَأَخْبَرْتُکُمْ بِخَرَابِ الْعَرَصَاتِ عَرْصَةً مَتَی تَخْرَبُ وَ مَتَی تُعْمَرُ بَعْدَ خَرَابِهَا إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ وَ إِنَّ عِنْدِی مِنْ ذَلِکَ عِلْماً جَمّاً وَ إِنْ تَسْأَلُونِی تَجِدُونِی بِهِ عَالِماً لَا أُخْطِئُ مِنْهُ عَلَماً وَ لَا دَافِئاً وَ لَقَدِ اسْتُودِعْتُ عِلْمَ الْقُرُونِ الْأُولَی وَ مَا هُوَ کَائِنٌ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ
فرمود ای پسر جارود سوگند بدان کس که حبه را بشکافت و خلق را بیافرید اگر بخواهم خبر میدهم شما را بخرابی یكیك از عرصات اینجهان که چه وقت خراب میشود و بعد از خرابی چه وقت آباد میشود تا روز قیامت همانا در نزد من علوم فراوانست اگر پرسش کنی میدانی که بر طریق خطا نمیروم همانا علم قرنهای پیشین و آنچه ازین پس تا بقیامت ظاهر شود در نزد من بودیعت است آنگاه فرمود:
أُقْسِمُ لَکُمْ یَا أَهْلَ الْبَصْرَهِ مَا الَّذِی ابْتَدَأْتُکُمْ بِهِ مِنَ التَّوْبِیخِ إِلَّا تَذْکِیرٌ وَ مَوْعِظَهٌ لِمَا بَعْدُ لِکَیْ لَا تَسَرَّعُوا إِلَی الْوُثُوبِ فِی مِثْلِ الَّذِی وَثَبْتُمْ وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ لِنَبِیِّهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ.
میفرماید قسم یاد میکنم از برای شما ای اهل بصره آنچه گفتم از در پند
ص: 200
و موعظت بود و نه از بهر طعن و شنعت تا پند و اندرز من بکار بندید و از این پس در امثال این امر که اقدام کردید خویشتن داری کنید و خداوند پیغمبر خود را می آگاهاند که سود مسلمانانرا دست باز ندارد و مردمانرا امر معروف فرا ۔ یاد دهد .
مردی از بصریان برخاست و گفت یا امير المومنين مرا خبر ده از اهل جماعت و از اهل فرقت و اهل بدعت و از اهل سنت .
فَقَالَ إِذَا سَئلْتَنِی فَافْهَمْ عَنِّی وَ لَا عَلَیْکَ أَنْ لَا تَسْئلَ أَحَداً بَعْدِی أَمَّا أَهْلُ الْجَمَاعَةِ فَأَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی وَ إِنْ قَلُّوا وَ ذَلِکَ الْحَقُّ عَنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ أَمْرِ رَسُولِهِ وَ أَمَّا أَهْلُ اَلْفِرْقَهِ اَلْمُخَالِفُونَ لی وَ مَنِ اتَّبَعَنهُم وَ إِنْ کَثُرُوا وَ أَمَّا أَهْلُ السُّنَّة فَالْمُسْتَمْسِکُونَ بِمَا سَنَّهُ اللَّهُ لَهُمْ وَ رَسُولُهُ وَ إِنْ قَلُّوا وَ أَمَّا أَهْلُ الْبِدْعَةِ فَالْمُخَالِفُونَ لِأَمْرِ اللَّهِ وَ لِرَسُولِهِ الْعَامِلُونَ بِرَأْیِهِمْ وَ أَهْوَائِهِمْ وَ إِنْ کَثُرُوا وَ قَدْ مَضَی الْفَوْجُ الْأَوَّلُ وَ بَقِیَتْ أَفْوَاجٌ وَ عَلَی اللَّهِ قَصْمُهَا وَ اسْتِیصَالُهَا عَنْ جَدَدِ الْأَرْضِ وَ بِاللَّهِ التَّوْفِیق.
فرمود اکنون که سئوال کردی گوش میدار تا فهم کنی و بر تو نیست که ازین پس پرسش نتوانی کرد اما اهل جماعت منم و آنان که تابع من باشند اگر چه اندك باشند و امتثال امر خدا و رسول بر این رفته اما اهل فرقت مخالفين منند و آنان که متابعت مخالفين من کنند اگر چه بسیار باشند اما اهل سنت آنانند که بر امر و نهی خداوند و شريعت رسول روند اگر چه اندك باشند و اهل بدعت آنانند که بر خلاف امر خدا و رسول کار کنند و همه هوای خویش و رای خویش جویند اگر چه بسیار باشند و فراوان از اینجماعت در گذشته اند و بسی بجای مانده اند که بر خداست ایشان را در هم شکند و از پشت زمین بر اندازد.
ص: 201
و بالجمله روزی چند که امیر المومنين علیه السلام در بصره اقامت داشت کار آن بلده را تنظیم کرد و بوعد ووعيد مردم را قرین بیم و امید داشت آنگاه امارت بهره را با عبدالله بن عباس گذاشت و زیاد بن ابیه را که باصابت رای و حصافت عقل معروف بود در نزد او بدبیری بازداشت و سفر کوفه را تصمیم عزم داد وهمی خواست تا در آنجا مقیم باشد و کوفه را دارالخلافه فرماید چنانکه در کتاب صفين بشرح نگاشته میآید .
در خاتمه کتاب جمل وشطری در شکایت ابنای زمان
مکشوف باد که کتاب جمل در يوم جمعه بیست و سیم شهر رمضان المبارك در سال یکهزار و دویست و هشتاد و دو هجری بخاتمت پیوست و مدت تحریر اینکتاب که ابتدا از دوازدهم شهر شعبان بود تا اینوقت چهل روز بر آمد علمای اخبار و تواريخ شاهد حال و گواه اینمقال اند که شرح احوال امير المومنین على علیه السلام نه در تالیفات سنی و نه در مصنفات شیعی باین نظم و ترتیب نبوده و در اینمدت کس بدینمعنی موفق نیامد و این زحمت بر خویشتن ننهاد تا از خداوند این دولت بهره من افتاد این دوستان و همگنان که روزان و شبان با من ساعی و سایرند و سراً و علانية كار و کردار مرا حاضرند و ناظرند اینک گواهند که من بنده در تحریر اینجمله در پنجاه کتاب و بزیادت، یکتنه عبور کردم و در تلفیق و ترتيب اخبار که همه قرين تشتت و تفاریق بود شريك و معین نپذیرفتم و در نگارش این قصص چه آنرا که ترجمانی کردم و چه آنرا که بعين نوشتم بر هیچ صفحه و سطری خط ترقين نکشیدم و هيچ مسوده به بیاضی نبردم بلکه همان نگارش نخستین است که چندین رزین و متین افتاده .
و همچنان این همگنان گواه اند که درین اربعین مرا ملازمت حضرت و مواظبت خدمت صنا دید دولت از دیگر اوقات بزيادت بوده و آشفتگی خیال و انقسام حواس در تسویف و تعطیل امور افزون افتاد و هیچ ندانم که چه وقت و چگونه با خاطر پریشیده اینکار بنظام رفت شكراً شكراً .
ص: 202
همانا فضل و فيض امیر المومنين على علیه السلام مرا این نیرو داد و اگر نه ار قوت بازوی من بیرون بود مراهمی عجب می آید از جماعتی که سقیم از صحيح ندانند ، و سخیف از فصيح نشناسند و اگر بخواهند با زنان پردگی خود سطری دو نگار کنند با اینکه دانند از پرده بیرون نیفتد نتوانند ، مراکه افزون از يك کرور نظم و نشر در صفحه روزگار بیادگار گذاشته ام دست باز ندارند زبان دراز کنند و نکوهش آغاز نمایند چه خوب میگوید مولوی :
خر بطی ناگاه از خر خانه***سر برون آورد چون طعانه
کاین سخن پست است یعنی مثنوی***قصه پیغمبر است و پیروی
در میان این مردم مردی بزرگ مرا نصرت کرده واجب میکند که قصه او را بنگارم و شکر نعمت او را بگذارم تا در روزگار آینده بزرگان دیگر کار و کردار اورا فراگیرند و امثال من بنده را که مورد طعن و دق فوجی احمق باشند نصرت فرمایند .
همانا بمن رسید که جماعتی از بزرگان که ایشانرا و پدران ایشانرا در كتب قاجاریه بزرگ حسب وستوده نسب یاد کرده ام و آزاده و نژاده خوانده ام فراهم شدند و مرا بد گفتند و دهن زدند از میانه یکتن از شاهزادگان که نام و نشان و حسب و نسب او در جای خود مرقوم خواهد شد سر برداشت و گفت ای جماعت گوش فرا من دارید و از طریق انصاف و اقتصاد بیکسوی نشوید اینك لسان الملك در حضرت شاهنشاه جمجاه ناصر الدین شاه پادشاه خلد الله ملکه و سلطانه بچند منصب مفتخر و سر افراز است نخستین منصب استيفا آیا دیدید یا شنیدید که ازین منصب فلسی و حبه بهره و نصيبه بردگفتند ندیدیم و نشنیدیم ، گفت او را صنعت دیگر شعر و شاعریست که از زمان خاقان مغفور فتحعلی شاه تا اینوقت سلاطين قاجار را مدح نموده و بزرگان در بار را ستایش کرده هیچ شنیدید یا دید که کس او را بجایزه یاد کرده یا صلتی فرستاده یا او مردی بوده که کسی را بشعر یاد کند و جایزه ستاند گفتند ندیدیم و نشنیدیم ، فرمود و حال
ص: 203
آنکه از مصنفات او کتاب براهين العجم حاکیست که پانصد سال از ین پیش تا کنون پارسی زبانان شعر بغلط گفتند و ندانستند و او محاسن و معایب شعر را باز نموده و سخن بر سياقت متقدمین آورد گفتند چنين است ، گفت اکنون از ناسخ التواریخ گوئیم آیا یاد دارید کتابی که مشتمل بر وقایع تمامت روی زمین باشد و پیغمبران و پادشاهان و حکیمانرا زمان تا زمان و وقت تا وقت باز نماید اگر دیدید و شنیدید بگوئید تا بدانیم گفتند ندیدیم و نشنیدیم ، گفت دانسته اید که از کتب تواریخ کس جز سير بر گذشتگانرا متوقع نیست اکنون محاسن ناسخ التواریخ را بر شما شماره کنم تا بدانید که مخزن چند گونه علم است .
نخست در ذیل احوال حکمای الهی چندان از مسائل حکميه رقم کرده که اگر کس فرا گیرد در شمار یکتن از حکما رود.
و دیگر از امثله عرب باقتضای تواریخ چندان یاد کرده که از کتاب جمهره و مستقصى الا مثال زمخشری و مجمع الا مثال میدانی کس ياد نكند .
و دیگر از نژاد و نسب قبایل چندان پدر بر پدر بر شمرده که کتب انسابرا کس بچیزی بشمار نگیرد.
و دیگر از مذاهب و ادیان طوایف چندان باز نموده که ملل و نحل و دبستان مذاهب و امثال آن نافروذاهب گشته .
و دیگر از مساحت جهان و عدد مردمان و تعیین حدود امصار في بلدان چندان نگاشته که جوینده را از کتب جغرافيا مستغنی ساخته .
و دیگر از کتب تواریخ اگر چه کس اثبات نبوت نخواسته چندان از کتب انبيا و خبر کاهنان و اخبار پشینیان ذکر نموده که اگر کس بدقت نظر رود در اثبات نبوت خاصه از طریق نقل براهینی استوار بر دیده عقل گمارد .
و دیگر همچنان در اثبات امامت در ذيل قصص و تواریخ چندان از طریق عامه اخبار و احادیث تذکره کرده که اگر مخالف نيك نظر کند همداستان موالف گردد .
ص: 204
و دیگر از آیات قرآن مجید چند که در ین کتاب نگار یافته مکشوف تر از کتب تفاسیر افتاده چه باقتضای قصص و تواریخ در جای خود رقم شده و صدر و ذیل آن قصه بتمام مذکور گشته .
و دیگر از رفتار جاهلین و ار جوزه ابطال چندان اشعار عرب بشرح رفته که هیچ کتاب ادب با آن برابری نکند و از اینگونه منافع در آنکتاب فراوان است که ذکر آنجمله موجب اطناب شود .
و اینهمه کتب را بدان فصاحت نگاشته که اگر اشعار فردوسی را از قيد قوافی مطلق کنند و با او برابر دارند برفق باشد و اگر چه از تحریر و تقریر ناسخ التواریخ شیمت و سیافت مترسلان مقصود نبوده و پسندیده نباشد لکن در يك كرور تحریر او که بر بدیهه نگاشته باندازه تمامت کتب مترسلان چه آنان که بروانی سخن کرده اند و چه آنان که منشيانه نگاشته اند توان استخراج کرد اکنون بگوئید که در برابر اینخدمت و زحمت و در ازای این مدح و منقبت که نام دولت را باقی گذاشته و آثار شما و پدران شما را تذکره روزگار ها ساخته و از شما حبه و دیناری سود برده تشنیع و توبيخ او سزاوار است با روا نباشد همگان همدست و همزبان استغفار کردند و اظهار ندامت و دريغ خوردند .
ص: 205
( کتاب صفين )
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
عبد عاصی و بنده بزه کار محمد تقی لسان الملك همی گوید که چون از کتاب جمل بپرداختیم ابتدا میکنیم بكتاب صفین و استمداد مینمائیم بفيض و فضل امير المومنین علی علیه السلام آن فیض و فضلی که آفرينش در ساحت بی منتهای آن آرمیده و خداوند این آفرینش را بدست مایه آن فضل و فیض آفریده ای خداوند بخشنده آمرزنده من بنده را با شریعت محل مصطفی زنده میدار و با ولایت علی مرتضی که جز این مبدأ و معاد ندانم و جز این مبتدا و منتها نخوانم .
وقتی این شعر در کتاب اسرار الا نوار فی مناقب الائمة الاطهار گفته ام :
شهر علمی تو و علی در توست***هم در تست هم برادر تست
آفرینش تمام مهتر اوست***هم بیکسال از تو کهتر اوست
او دهد در سرای مدح و هجی***جاودانی حیات و مرگ فجی
از کف او برد نواو و نوال***جنت و دوزخ از یمین و شمال
آنجهان نار و نور راست قسیم***این جهان خوب و زشت را تقویم
نور و نار از تو تافته و تفته است***مور ومار از تو خفته و رفته است
عقل تو جان جبرئیل بود***خال رخسار تو خليل بود
بند فتراك تست عزرائیل***دست بذال تست میکائیل
هم ز میکال تو ستاند پاك***رزق خود با دو آب و آتش و خاك
ص: 206
گر نه امکان ز تو مدد جویند***نوز(1)در بنکه عدم پوید
ای بر خسارو لب چوعدن و عدن***عدن و عدن تو حسین و حسن
اکنون بر سر سخن آئیم چون على علیه السلام چنانکه بشرح رفت از کار بصره پرداخت و عبدالله بن عباس را بحكومت آن بلده باز داشت و آهنگ راه کرد از میان جماعت عمار یا سر بر پای شد و گفت یا امیرالمومنین اینمردمان در عزیمت امير المؤمنين هر يك گمانی دارند و دیگر گون سخن کنند بعضی چنان دانند که بجانب شام کوچ همی دهیم و اندیگر گويد بكوفه ميرويم اکنون ما را خبر ده که تا با کدام سوی عزیمت درست کنیم از آنروز که ما در تحت بیعت امير المومنین میشدیم چنان میپنداشتیم که هیچکس سر از متابعت امير المومنین بیرون نخواهد کرد و این پندار ما استوار نیفتاد و گمان ما بخطا رفت و جماعتی خویشتن را مورد شناعت ساختند و مصداق این آیت مبارك آمدند :
یا أَیُّهَا اَلنّاسُ إِنَّما بَغْیُکُمْ عَلی أَنْفُسِکُمْ مَتَاعَ الحَیَوهِ الدُّنْیَا ثُمَّ إلَیْنَا مَرْجِعُکُمْ فَنُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.
و نیز خداوند می فرماید :
اسْتِکْبَاراً فِی الأَرْضِ وَمَکْرَ السِّیئِ وَلا یَحِیْقُ المَکْرُ السَّیِ ءُ إلَّا بِأهْلِهِ فَهَلْ یَنْظُرُونَ إلَّا سُنَّهَ الأوَّلِینَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّهِ اللَّهِ تَبْدِیلاً .
آنگاه عمار گفت یا امیر المومنین اکنون شهر بصره خالصه گشت و کوفه بیرون حکومت تو نیست و آنانکه در جیش تو متصدی جلادت شدند و دستخوش شهادت گشتند سلطنت جاودانی بدست کردند اکنون بما رسیده که معويه برطریق بغی و فساد همی رود و کار مقاتلت را اعداد همی کند از آن پیش که بر ما شام کند بر وی چاشت بیاید خورد .
ص: 207
چون سخن بدينجا آورد اشتر نخعی بر پای خواست و گفت از آن پیش که امير المومنين بسيج راه کند سخنهای گفتنی را نشاید نگفتن و اندیشهای صواب را نباید نهفتن من چنان دانم که با این لشکر ساخته بجانب شام تاختن کنیم و لشكر معويه را در هم شکنیم و آن مملکت را از آلایش متقلبان صافی سازیم تا امیر المومنین چه فرماید :
على علیه السلام فرمود این وقت که بكوفه خواهیم رفت و کار بر منقضای وقت خواهیم کرد پس لشکریان سفر کوفه را تصمیم عزم دادند و امير المومنین این وقت عمر بن سلمة الأرجی را بسوی کوفه رسول فرستاد و قرظة بن كعب ودیگر کوفیان رابدین گونه نامه کرد:
بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِیمِ- مِنْ عَبْدِ اَللَّهِ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ إِلَی قَرَظَهَ بْنِ کَعْبٍ وَ مَنْ قِبَلَهُ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ سَلاَمٌ عَلَیْکُمْ فَإِنِّی أَحْمَدُ إِلَیْکُمُ اَللَّهَ اَلَّذِی لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا لَقِینَا اَلْقَوْمَ اَلنَّاکِثِینَ لِبَیْعَتِنا وَالمُفارِقِینَ لِجَماعَتِنا، البَاغِینَ عَلَیْنا فِی امَّتِنا، فَحَجَجْناهُمْ فَحَاکَمْنَاهُم إلی اللّهِ فأدَ الَنا عَلَیْهِم، فَقُتِلَ طَلْحَهُ والزُّبَیْرُ وقَد تَقَدَّمْتُ إلَیْهِما بالمَعْذِرَهِ وأقْبَلْتُ إلَیْهِما النَّصِیحَهِ واسْتَشْهَدْتُ عَلَیْهِما صُلَحَآءَ الاُمَّةِ فَما أطاعَا المُرْشِدِینَ وَلا أجابَا النّاصِحِینَ وَلاذَ أهْلُ البَغْیِ بِعَایِشَهَ فَقُتِلَ حَوْلَها مِنْ أهْلِ البَصْرَهِ عَالَمٌ جَسِیمٌ وَضَرَبَ اللّهُ وَجْهَ بَقِیَّتِهِم فأدْبَروا فَما کانَتْ نَاقَهُ الحَجَرِ بأشْئمَ عَلَیْهِم مِنْها علی أهلِ ذلِکَ المِصْر مع ما جَاءَتْ بِه مِنَ الحَرْبِ الکَبیرِ فِی مَعْصِیَتِها رَبَّها ونَبِیَّها واغتِرارَها فی تَفْرِیقِ الْمُسْلِمینَ وسَفْکِ دِمآءِ المُؤمِنِینَ بِلا بَیِّنَهٍ
ص: 208
وَلا مَعْذِرَهٍ وَلا حُجَّهٍ ظاهِرَهٍ فَلَمّا هَزَمَهُمُ اللّهُ أمَرْتُ أنْ لا یُتْبَعَ مُدْبِرٌ وَلا یُجَهَّزَ عَلی جَرِیْحٍ وَلا یُکْشَفَ عَوْرَهٌ وَلا یُهْتَکَ سِتْرٌ ولا یُدْخَلَ دارٌ إلّا بإذْنٍ وآمَنْتُ النّاسَ وقَدِ اسْتُشْهِدَ مِنّا رِجالٌ صَالِحونَ ضاعَفَ اللّهُ حَسَناتِهِم ورَفَع دَرَجاتِهِم وأَثابَهُم ثَوابَ الصّادِقِینَ الصّابِرِینَ وجَزاکُمُ اللّهُ مِن أهْلِ مِصْرٍ عَنْ أهْلِ بَیْتٍ نَبِیِّکُمْ أحْسَنَ جَزاءِ العَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ والشّاکِرِینَ لِنِعْمَتِهِ فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَأَطَعْتُمْ وَأَجَبْتُمْ إذا دُعِیْتُم فَنِعْمَ الإخْوانُ والأعْوانُ علی الحَقِ أنْتُمْ والسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَرَحْمَهُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ کَتَبَ عُبَیْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی رَافِعٍ فِی رَجَبٍ سَنَةَ سِتٍّ وَ ثَلَاثِینَ.
در جمله میفرماید که ما آنقوم را که نکث بیعت ما کردند و تفرقه جماعت ما خواستند دیدار کردیم و با سخن حق احتجاج نمودیم و هیچ دقیقه از پند و اندرز فرو نگذاشتیم و سودی نبخشید پس طلحه و زبیر کشته شدند و طاغیان به عایشه پیوستند و از فرمان خدا و رسول سر بر تافتند و بسیار کس از مسلمانان را بکشتند پس خداوند ایشانرا مقهور ساخت و هزیمت کرد اینوقت من بفرمودم کس از قفای گریخته نرود و جرحی را زحمت نرساند و هیچ زنرا بیحرمت نکند و بهیچ خانه بی اجازت صاحب بیت در نشود و مردم را ایمنی دادم ، آنگاه میفرماید ای مردم کوفه خداوند شما را جزای خیر دهاد که چون فرمان کردم پذیره شدید و چون طلب نمودم حاضر گشتید.
پس عمر بن سلمه مکتوبرا مأخوذ داشت، و بجانب کوفه روان شد بعد از ورود در آن بلده مردم را انهی کرد تا در مسجد جامع انجمن شدند و کتاب على را بر آن جماعت قرائت کرد مردمان ربان بترحيب و ترجیب گشودند و شاد و
ص: 209
شاد خوار گشتند و امير المؤمنين علیه السلام از دنبال او راه برداشت و لشکریان در ملازمت رکابش کوچ بر کوچ طی مسافت کرده تا در کوفه براندند و روز دو ۔ شنبه دوازدهم شهر رجب الأصم در سال سی و ششم هجری وارد آن بلده شدند مردم کوفه صغیر و کبیر ساخته پذیره شدند و استقبال را استعجال کردند و قدوم مبارکش را عظيم مبارك شمردند و قرظة بن كعب عرض کرد: اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی أَعَزَّ وَلِیَّکَ وَ أَذَلَّ عَدُوَّکَ وَ نَصَرَکَ عَلَی اَلْقَوْمِ اَلْبَاغِینَ اَلطَّاغِینَ اَلظَّالِمِینَ عبدالله بن وهب الراسبی گفت سوگند با خدای که آن جماعت که باتومقاتلت کردند از اهل بغی و ظلم بودند و کافر و مشر کند ، على علیه السلام فرمود بر باطل سخن مکن این قوم نه چنانند که تو گوئی اگر کافر و مشرك بودند اموال ایشان را بغنيمت بایست بر گرفت و زنان ایشانرا نکاح توانست کرد.
این وفت اشراف و اعاظم شهر بعرض رسانیدند که امير المومنین در قصر دار الاماره فرود خواهد شد فرمود در رحبه جای خواهم کرد پس در رحبه نزول فرمود و از آنجا به مسجد آمد و دو رکعت نماز بگذاشت و آنگاه بر منبر صعود داد و خداوند را ثنا بگفت و رسول را درود فرستاد .
ثُمَّ قَالَ أَمَّا بَعْدُ یَا أَهْلَ الْکُوفَةِ فَإِنَّ لَکُمْ فِی الْإِسْلَامِ فَضْلًا مَا لَمْ تَبَدَّلُوا أَوْ تَغَیَّرُوا دَعَوْتُکُمْ إِلَی الْحَقِّ فَأَجَبْتُمْ وَ بَدَأْتُمْ بِالْمُنْکَرِ فَغَیَّرْتُمْ أَلَا إِنَّ فَضْلَکُمْ فِیمَا بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ اللَّهِ فَأَمَّا فِی الْأَحْکَامِ وَ الْقِسَمِ فَأَنْتُمْ أُسْوَةُ غَیْرِکُمْ مِمَّنْ أَجَابَکُمْ وَ دَخَلَ فِیمَا دَخَلْتُمْ فِیهِ أَلَا إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَیْکُمُ اتِّبَاعُ الْهَوَی وَ طُولُ الْأَمَلِ أَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَی فَیَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَیُنْسِی الْآخِرَةَ أَلَا إِنَّ الدُّنْیَا قَدْ تَرَحَّلَتْ مُدْبِرَةً وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ تَرَحَّلَتْ مُقْبِلَةً وَ لِکُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا بَنُونَ فَکُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ
ص: 210
الْیَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی نَصَرَ وَلِیَّهُ وَ خَذَلَ عَدُوَّهُ وَ أَعَزَّ الصَّادِقَ الْمُحِقَّ وَ أَذَلَّ النَّاکِثَ الْمُبْطِلَ عَلَیْکُمْ بِتَقْوَی اللَّهِ وَ طَاعَةِ مَنْ أَطَاعَ اللَّهَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمُ الَّذِینَ هُمْ أَوْلَی بِطَاعَتِکُمْ فِیمَا أَطَاعُوا اللَّهَ فِیهِ مِنَ الْمُنْتَحِلِّینَ الْمُدَّعِینَ الْقَالِینَ لَنَا یَتَفَضَّلُونَ بِفَضْلِنَا وَ یُجَاحِدُونَنَا أَمْرَنَا وَ یُنَازِعُونَنَا حَقَّنَا وَ یُبَاعِدُونَنَا عَنْهُ فَقَدْ ذَاقُوا وَبَالَ مَا اجْتَرَحُوا فَسَوْفَ یَلْقَوْنَ غَیًّا أَلَا إِنَّهُ قَدْ قَعَدَ عَنْ نُصْرَتِی مِنْکُمْ رِجَالٌ فأَنَا عَلَیْهِمْ عَاتِبٌ زَارٍ فَاهْجُرُوهُمْ وَ أَسْمِعُوهُمْ مَا یَکْرَهُونَ حَتّی یُعتَبُوا.
خلاصه این کلمات در فارسی چنین می آید میفرماید ایمردم کوفه شما را در اسلام فضل و فضیلتی است مادام که دگر گون نشوید من شما را دعوت کردم و اجابت نمودید آنگاه از راه بگشتید و نا بهنجار شدید همانا شما و دیگر مردم که طریق شما گرفتند در امتثال احکام شریعت و قسمت غنيمت همسر و همانندید و من بر شما سخت ترسنده ام که از پی هوا بروید و در فرمان آرزو شوید پس از راه حق بگردید و آنجهانرا محو و منسی دارید همانا دنیا در گذرد و آخرت فرا رسد و هريك را پیروان و فرزندان باشد نیکو آنست که شما فرزندان آن سرای باشید چه آنچه در این جهان کنی در آنسرای باز پرس کنند منت خدای را که دوست را نصرت کرد و دشمن را قرین ذلت ساخت هان ای مردم بر شماست که از معصیت خداوند بپرهیزید و اطاعت کنید از اهل بیت پیغمبر آنکس را که از اطاعت خدای خویشتن داری نکرد آن اهل بیت بفرمانداری سر اوارند نه آنمردم که بفضل ما بر خویشتن فضیلت بستند و ما را از حق خویش دفع دادند همانا زود
ص: 211
باشد که کیفر اعمال خویش معاینه کنند و سزای افعال خود را ملاقات فرمایند، دانسته باشید که جماعتی از شما دست از نصرت من باز داشتند و من از سرزنش و نکوهش ایشان دست باز ندارم لاجرم شما از ایشان کناره گیریدو ایشانرا بسخنان سخت آزرده دارید تا گاهی که از کرده پشیمان شوند و عذر خویش بخواهند .
این وقت مالك بن حبيب الي بوعی که صاحب شرطه بوددر خاست، وعرض کرد یا امیر المومنین کیفر این جماعت بنكوهش سخن کردن یا بمجالس خویش بار ندادن درست نشود چه ایشان از خدمت تو باز نشستند و از جهاد با اعدای دین تقاعد ورزیدند فرمان کن تا ایشانرا گردن بزنیم امير المومنین فرمود ای مالك كمان را چندان نباید کشید که شکسته شود ایشان را تنبیهی باید داد و زحمتی باندازه باید کرد و تو در این کار از اقتصاد بیکسوی شدی و از حد بیرون شتافتي مالك این شعر بخواند :
لَبَعْضُ الْغَشْمِ أَبْلَغُ فِي أُمُورٍ***تَنُوبُكَ مِنْ مُهَادَنَةِ الْأَعَادِي
على علیه السلام فرمود خداوند چنين نفرموده بلکه میفرماید:
وَلاَ تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّه ُ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلاَ يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُوراً(1).
کسی را جز بحکم شریعت نتوان کشت و اسراف در قتل نباید کرد و آن کس که مظلوم کشته شود اولیای دم او را در طلب خون او حقی و حجتی باشد و در پایان امر فیروزی و ظفر مندی با آن مظلوم افتد.
این وقت ابو بردة ابن عوف الا زدی که از شیعیان عثمان بود و از نصرت جانبين بجای نشست بر پای خاست و گفت یا امیر المومنین آیا کشتگانی که در پیرامون عایشه و طلحه و زبیر بر خاك افتادند معاینه فرمودی بگوی تا چرا
ص: 212
ایشانرا دستخوش شمشیر ساختند و بخاك راه در انداختند.
على علیه السلام فرمود کشته شدند تا چرا عمال مرا کشتند و قريب هزار تن شیعیان مرا عرضه دمار داشتند و گناه ایشان جز این نبود که گفتند شما نكث بیعت کردید و ما نکنیم و شما پیمان بشکستید و ما نشکنیم پس مغافصة بر ایشان شبیخون زدندو ایشان را با تیغ در گذرانیدند و گاهی که من ببصره رسیدم کس بدیشان فرستادم و پیام دادم که کشندگان شیعیان مرا بمن فرستید تا قصاص کنم و با کتاب خدای با شما کار فرمایم با این که بیعت من بر گردن ایشان تقرير داشت و خون شیعیان من بر ذمت ایشان مقرر بود سخن مراوقعی نداشتند و از در مقاتلت و مبارزت بر من بیرون شدند لاجرم من با شمشیر کشیده برایشان تاختم و آنجماعت را طعمه عقاب ونسور ساختم هان ای ابو برده ازین جمله چه فهم کردی از لغزش و زلت بیکسوی شدی یا هنوز در شك و شهبتی.
عرض کرد یا امیر المومنین تا کنون دستخوش شک و شبهت بودم لكن این زمان بدانستم که تو جز بر طریق حق نروی و جز بر طریق حق هادی نشوی و از آنجماعت که بر خلاف تو رفتند از طریق انصاف انحراف گرفتند با این همه دروغ زن و منافق بود چه بعد از وقعه صفین با معاویه ابواب مکاتبت فراز داشت و پوشیده با او نامها می نگاشت و چون کار بر معاویه استقرار یافت او را بپاداش این نیکو خدمتی از اراضی فلوچه(1) سیور غال داد.
بالجمله چون سخن ابو برده بپای رفت چند تن بر پای شدند تا آغاز سخن کنند ایشانرا مجال سخن بدست نشد چه آن حضرت از منبر بزیر آمد و در سرای جعدة بن هبيرة بن أبي وهب فرود شد و این جعده پسر ام هانی خواهرعلی علیه السلام بود و مردمان در سرای جعده بر امير المومنین گرد آمدند على علیه السلام يکتن از اصحاب خویش را پرسش حال فرمود ، مردی گفت «اِسْتَأْثَرَ اَللَّهُ بِهِ» خدای اورا
ص: 213
برگزید و از بهر خود اختیار کرد: فَقَالَ إِنَّ اَللَّهَ لَا یَسْتَأْثِرُ بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ إِنَّمَا أَرَادَ اللَّهُ بِالْمَوْتِ إِعْزَازَ نَفْسِهِ وَ إِذْلَالَ خَلْقِهِ فرمود خداوند کسی را از بهر خود اختیار نمیکند بلکه از القای مرك اراده میفرماید اعزاز نفس خویش و اذلال خلق راو این آیت مبارك قرائت فرمود :
وکُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیَاکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ(1).
این وقت سلیمان بن صرد خزاعی که از بزرگان اقوام بود در آمد و سلام گفت و جواب گرفت امير المومنین او را بملامت و شناعت محاطب داشت : و قاله اِرْتَبْتَ وَ تَرَبَّصْتَ وَ رَاوَغْتَ وَ قَدْ کُنْتَ مِنْ أَوْثَقِ النَّاسِ فِی نَفْسِی وَ أَسْرَعِهِمْ فِیمَا أَظُنُّ إِلَی نُصْرَتِی فَمَا قَعَدَ بِکَ عَنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکَ وَ مَا زَهَدَکَ فِی نَصْرِهِمْ.
فرمود ای سلیمان خویشتن را دستخوش شک و شبهت داشتی و از نصرت من باز نشستی و نگران گشتی که کار من بكجا می کشد و همی از ينسوی بدان سوی شدی و حال آنکه هیچکس از مردم را در نصرت خویش با تو برا بر نمیداشتم باز گوی تا چه چیز ترا از راه بگردانید تا از نصرت اهل بیت پیغمبر خوددست باز داشتی.
سلیمان عرضکرد یا امیر المومنین از گذشته سخن مکن و مرا بملامت و نکوهش کاهش مده و خدایرا سپاس گذار که درین وقعه دوست از دشمن بشناختی و مخالف از موآلف بدانستی ازین پس کمر خدمت استوار به بندم و شرط صحبت و نصیحت تمام کنم و هیچ دقیقه از اطاعت و متابعت فرو نگذارم .
امیر المومنین چیزی نگفت و سلیمان لختى بنشست و بر خاست و همی - خواست تا در خدمت امام حسن علیه السلام خاطر امیر المومنین را ازین کدورت صافی بدارد و این وقت امام حسن در مسجد جامع جای داشت پس بمسجد جامع آمد و در خدمت امام حسن علیه السلام آغاز گله کرد و گفت هیچ شنیدی که امروز امير المومنین در میان
ص: 214
انجمن با من چه کار پیش داشت و تا چند امر بتو بیخ و شنعت زحمت کرد و دوست و دشمن رابجانب من نگران ساخت .
حسن عليه السلام فرمود ای سلیمان دوست از دوست می رنجد و گله می آغازد دوست را با دشمن کاری نیست تو ازین سخنان رنجه مشو و این گونه عتابرا جز از در عنایت بحساب مگیر .
سلیمان گفت هنوز این امر تقریر نیافته و استوار نگشته و بلاد و امصار در تحت فرمان نیامده چه بسیار دشمن که در آرزوی خلافت گردن کشیده که آتش فتنه ایشانرا جز با آب شمشیر آبدار نتوان تسکین کرد لاجرم از نصرت من و امثال من چاره و گریزی نیست پس مارا بسخن های درشت و کلمات گزاینده آزرده مکنید و از پیش مرانید.
حسن عليه السلام گفت ای سلیمان امیر المومنین در حق تو جز نیکوئی نیندیشد و صفای ساحت ترا با هیچ خاطری برابر نکند و او را خوشدل ساخت .
بالجمله علي عليه السلام از روز دو شنبه که وارد کوفه شد تا روز جمعه در سرای جعده جای داشت و هر کس بر او می آمد و سلام میداد اگر از آن مردم بود که ملازمت رکاب او نجست و از جهاد تقاعد ورزید او را بدست ملامت و سرزنش زحمتی میفرمود پس سعید بن قیس در آمد و سلام داد امیر المومنین فرمود سلام بر تو باد اگر چه از آن جماعتی که نگران نشستی تا عاقبت کار مرا بدانستی عرض کرد یا امیرالمومنین حاشا و کلا من از آن جمله نیستم فرمود این حکومت با خداوند است .
محمد بن مخنف بن سلیم گوید باتفاق پدرم مخنف در سرای جعده حاضر حضرت على عليه السلام شدم و هنوز جوانی مراهق بودم على عليه السلام جماعتی را مخاطب داشت و می فرمود :
مَا بطأ بِكُمْ عَنِّي وَ أَنْتُمْ أَشْرَافُ قَوْمِكُمْ وَ اللَّهِ لَئِنْ كَانَ مَنْ ضَعْفُ
ص: 215
النِّيَّةُ وَ تَقْصِيرُ الْبَصِيرَةَ إِنَّكُمْ لَبُور وَ اللَّهِ لَئِنْ كَانَ مَنْ شَكٍّ مِنَ فضلی وَ مُظَاهَرَةَ عَلَى إِنَّكُمْ لِعَدُوٍّ .
فرمود چه چیز شما را از نصرت من گرانی و توانی داد و حال آنکه شما بزرگان قبیله بودید اگر این توانی از نیت نا تندرست و بصیرت نا رسا بود هالكيد ، و اگردر فضل من شبهت افکندید و از نصرت من در شك شدید در شمار دشمنانید گفتند يا أمير المؤمنین حاش لله ما با دوست تو دوست و با دشمن تو دشمن باشیم و ایشان عبدالله بن المعتم العبسي و حنظلة بن الربيع التميمی بودند که در شمار اصحاب رسول خدای اند و دیگر ابو بردة ابن العوف الأزدي و غریب بن شرجیل الهمداني بود آنگاه امير المومنین فرمود لكن مخنف بن سليم و مردم او از خدمت جهاد تخلف نجستند و از آن مردم نیستند که خدای می فرماید :
وَ إِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ ليبطنن فَإِنْ أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةُ قالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَى إِذْ لَمْ أَكُنْ مَعَهُمْ شَهِيداً ، وَ لَئِنْ أَصابَكُمْ فَضْلُ مِنَ اللَّهِ لَيَقُولَنَّ كَانَ لَمْ تَكُنْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ مَوَدَّةُ يا لَيْتَنِي كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فوز عظیما (1) .
خلاصه معنی چنین می آید میفرماید مرد منافق از میان شما در کار غزا و جهاد کندی کند و توانی جوید اگر از شما کس شهید شود گوید خداوند مرا انعام فرمود که حاضر جنگ نشدم و کشته نگشتم ، و اگر فضلی و نصرتی نصيبه شما شود و از کمال حسد آنرا نادیده انگارد و دوست ندارد که ذکر آن بر زبان بگذرد اگر چه در خاطر دارد که کاش با ایشان بودم و ازین غنیمت بهره می گرفتم .
ص: 216
بالجمله بدین گونه اميرالمؤمنين مردم را تنبیه می فرمود. وشن بن عبد القيس این اشعار قرائت کرد:
قل لهذا الإمام قدخبت الحرب***و تمت بذلك النعماء
و فرغنا من حرب من نكث***العهد و بالشام حية صماء
تتفث السم ما لمن نهشته***فار مها قبل ان يعز شفاء
انه و الذي تحج له الناس***ومن دون بيته البيداء
لضعيف النخاع ان رمی***يوم بخيل كانها الأشلاء
جا نحات تحت العجاج سخال***مجهضات تخالها الاسلاء
تتبارى بكل اصيد كالفحل***بكفيه صعدة سمراء
ثم لا ينثني الحديد و لما***يخضب العالمين منها الدماء
لو تذره فما معوية الدهر***بمعطيك ما اراك تشاء
و لنيل السماك أقرب من ذاك***و نجم العيوق و الغوآء
فاصرف الحد و الحديد اليهم***ما ليس والله غير ذاك دو آء
و مردم کوفه آنان که حاضر جهاد نشدند غمنده و شرمنده بودند و هر روز حاضر حضرت شده زبان معذرت میگشودند این ببود تا روز جمعه شانزدهم رجب فرا رسید پس امير المؤمنين از بهر نماز بمسجد آمد و مردم گروه گروه از هر جانب در مسجد انجمن شدند و آن حضرت بر منبر صعود داد و این خطبه قرائت کرد :
الْحَمْدُ لِلَّهِ أَحْمَدُهُ واستعينه وانستهديه وَ أَعُودُ بِاللَّهِ مِنَ الضَّلَالَةِ مَنْ يَهْدِي اللَّهُ فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَا هَادِيَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَأَنْ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رسوله إنتجبه لِأَمْرِهِ وَ اخْتَصَّهُ بِالنُّبُوَّةِ أَكْرَمَ خَلْقِهِ عَلَيْهِ وَ أَحَبَّهُمْ إِلَيْهِ فَبَلَّغَ رِسَالَةَ رَبِّهِ وَ نَصَحَ
ص: 217
لِأُمَّتِهِ وَأَدَّى الَّذِي عَلَيْهِ وَ أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ خَيْرُ مَا تَوَاصَى بِهِ عِبَادَ اللَّهِ وَأَقْرَبُهُ لرضوان اللَّهِ وَ خَيْرَهُ وَ عَوَاقِبِ الْأُمُورِ عِنْدَ اللَّهِ وَ بِتَقْوَى اللَّهِ أُمِرْتُمْ وَ لِلْإِحْسَانِ خُلِقْتُمْ فَاحْذَرُوا مِنَ اللَّهِ مَا حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ فَإِنَّهُ حَذَرٍ بَأْساً شَدِيداً وَ اخْشَوُا اللَّهَ خَشْيَةً لَيْسَتْ بِتَعْذِيرٍ وَ اعْمَلُوا فِي غَيْرِ رِبَاءً ولأسمعة فَإِنَّهُ مَنْ عَمِلَ لغيرالله وَكَلَهُ اللَّهُ إِلَى مَا عَمِلَ لَهُ وَ مَنْ عَمِلَ لِلَّهِ مُخْلِصاً تَوَلَّى اللَّهُ أَجْرَهُ وَ أَشْفَقُوا مِنْ عَذَابِ اللَّهُ فَإِنَّهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً وَ لَمْ يَتْرُكْ شَيْئاً مِنَ أَمْرِكُمْ سُدًى قَدْ سُمِّيَ آثَارَكُمْ وَ عَلِمَ أَعْمَالَكُمْ وَ كَتَبَ آجَالَكُمْ فَلَا تَغْتَرُّوا بِالدُّنْيَا فإنهاغرارة بِأَهْلِهَا مَغْرُورُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا وَ إِلى فَنَاءٍ مَا هِىَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْحَيَوَانِ كو كانُوا يَعْلَمُونَ أَ سُئِلَ اللَّهَ مَنَازِلَ الشُّهَدَاءِ وَ مُرَافَقَةَ الْأَنْبِيَاءِ وَ مَعِيشَةُ السعدآء فَإِنَّمَا نَحْنُ لَهُ وَ بِهِ .
خلاصه سخن اینست که میفرماید که خداوند رسول خویش را برگزید و او را بنبوت مخصوص فرمود و از همه آفریدگان برتر داشت و او ابلاغ رسالت کرد و ذمت خویش را از آنچه مأمور بود آزاد ساخت ای مردمان من شما را وصیت میکنم بپرهیزکاری چه پرهیزکاری در نزد خداوند سبب قربت شود و عواقب امور را نیکو گرداند و شما بپرهیز کاری مامور شدید و از برای نیکوئی خلق شدید پس حذر کنید از آنچه خداوند شما را حذر فرمود و بترسید از آنجه بيرون از تدبير معذرتست و کار بريا و سمعه مکنید چه آنکس که جز خدای را عبادت کند خداونداو را بمعبود خویش باز گذارد و آنکس که از بهر خدای کار کند و خداوند او را پاداش فرماید پس بترسید از عذاب خدای چه خداوند شما را
ص: 218
بیهوده نیافریده ویاوه رها نکرد شما را دین بیاموخت ووقت معلوم کرد پس فریفته دنیا مشوید که او فریبنده است و ناپایدار است همانا آخرت سرای زندگانی جاویدانیست و من اینك طلب شهادت میکنم چه ما از بهر خدائیم و بازگشت ما بدوست .
بالجمله على عليه السلام بعد از ادای این خطبه از منبر بزیر آمد و چون در سرای خویش شد همی خواست تا عمال خویش را در بلدان و امصار عرب و عجم مأمور دارد و ممالك را بنظم کند و آنان که در بلاد بعيده جای دارند در تحت فرمان آرد .
امير المؤمنين عليه السلام چون مردم کوفه را در فرمانبرداری خویش همدست و همداستان ساخت بنظم ممالك بعيده پرداخت پس یزیدبن قیس را بحكومت مداین مأمور داشت و بلده جوخارا نیز بدو گذاشت و جوخا بفتح جيم و خای معجمه و الف مقصوره نام نهریست و در کنار آن شهری بود میان خانقين و خوزستان که هشتاد هزار درم خراج داشت .
و از پس او مخنف بن سلیم را بحكومت اصفهان و همدان گسیل فرمود ، و دیگر قرظة بن کعب را بر بهقبانات(1) حکومت داد و آن نام سه شهر است در نواحی بغداد بهقباذ أعلى و بهقباذا وسط و بهقباذ اسفل و هر يك مشتمل برطساسيج و نواحی بودند .
و دیگر قدامة بن مظعون الازدی را بحکومت کسکر(2) فرستاد و آنمحال را هزار هزار مثقال سیم خراج بود و کسکر با هر دو كاف مفتوح است ، ودیگر عدی بن الحارث را در شهر بهر سیر(3) ایالت داد و آن شهر در برابر ایران
ص: 219
نوشیروان بود ودجله بغداد از میان این هردو میگذشت .
وابوحسان البكریرا در استان العالی فرمانگذار فرمود و آن مشتمل است بر چهار طساسیج و آن يکی انبار است که در غربی بغداد بر کنار فرات بود و عجم آنرا فيروز شاپور می نامیدند چه شاپور ذوالاکتاف عمارت کرد و انبار نامیدند از بهر آنکه در آن اراضی جو و گندم فراوان بر زبر هم می نهادند ابو العباس سفاح در آنجا بنیان قصور و ابنیه کرد و هم در آنجا بمرد ، دوم باد وریا با بای موحده وضم دال مهمله که بنهر عیسی معروف شد و آن در شرقی نهر صراة واقع و از آنجا تا بغداد يكفرسخ است ، سه دیگر قطر بل و آن در غربی نهر صراة است چهارم مسکن بفتح میم و کسر كاف و آن نام طسوجی است از اعمال وجيل و قبر مصعب بن زبير بن العوام که در واقعه عبدالملك بن مروان مقتول گشت در آنجاست چنانکه انشاء الله در جای خود بشرح می آید و استان بضم همزه و سکون سين مهمله معنى رستاق است .
و همچنان على عليه السلام سعد بن مسعود ثقفی را بر استان زو ابی ایالت داد و زوابی جمع زا بست و زاب مواضع چند است در عراق زاب اعلی در میان موصل و اربل(1) است و آنرا از شدت جریان زاب مجنون گویند و مخرج زاب اسفل جبال سلق (2)است میان شهر زور و آذربایجان و از بالای تکریت بدجله میریزد و دو زاب دیگر در میان واسط و بغداد است و از دو جانبه این زوابی بلاد و قرای فراوانست.
و دیگر از عمال أمير المؤمنين ربعی بن كاس است از بنی تمیم که بنام مادر معروف بود او را ایالت سجستان داد و سجستان بکسر سین مهمله و جيم مكسور ولایتی وسیع و معروفست و از شهر آن مملکت تا هرات ده روزه راه است و در جانب جنوب هراتست.
و دیگر از عمال على عليه السلام خلید است که او را ایالت خراسان داد و خلید
ص: 220
چون بخراسان آمدمکشوف داشت که از شاه زادگان ملوك عجم که بكابل گریخته اند گروهی بازن و فرزند به نیشابور آمده اند و اهل نیشابور ایشان را پذیرفته اند و طریق ارتداد گرفته اند لاجرم خلید لشکر بساخت و بر نیشابور تاختن آورد مردم آن بلده او را پذیره جنگ شدند و مصاف دادند نصرت با خليد افتاد لشکر نیشابور را بعد از کشش و کوشش بسیار هزیمت کرد و آن جماعت بگريختند و بمیان شهر در رفتند و در فر از کردند ، خلید ایشانرا حصار داد و در پایان کار نیشابور را بگشاد و دختران ملوك عجم را باتفاق نرسی اسیر گرفته روانه کوفه داشت از این فتح مملکت خراسان در تحت حکومت خلید آمد و از آنسوی چون اسیرانرا بکوفه آوردند على عليه السلام با دختران ملوك عجم فرمود اگر خواهید شمارا بشوهر دهم عرض کردند ما جز پسران ترا شوهر نگیریم چه جز ایشانرا کفو خویش ندانیم نرسی عرض کرد اگر ایشان را با من گذاری کرامتی است چه مرا با ایشان قرابت است امير المؤمنين فرمان کرد تا ایشان را با نرسی گذاشتند ، در خبر است که نرسی این دختران را با اوانی سیم و زر طعام و شراب داد و از دیباج جامه پادشاهانه بپوشانید .
و دیگر از عمال على عليه السلام شنسب بن جرمك پادشاه غور است و غور بضم غین نام مملکتی است در میان غزنه و هرات و همه کوهستان و جبال شامخه است و مساکن آن بيشتر قلاع است وملوك آن مملکت در قلعه فیروز کوه نشیمن فرمایند و ما نسب سلاطین غور را در کتاب عثمان بن عفان بشرح باز نمودیم تا گاهی که سلطنت بشنسب بن جرمك رسید و او در سال بیست و هشتم هجری جلوس نمود و چون نوبت خلافت بامير المؤمنين على عليه السلام رسید او را مکتوب کرد و دعوت نمود شنسب از مردم غور بخلافت علی بیعت گرفت و سر در فرمان نهاد و سلاطین غور آن مكتوبرا از بهر مفاخرت در خزاین خویش میداشتند و تا زمان دولت بهرام شاه بن مسعود بن محمود بجای بود چون یزید بن معويه خلافت و سلطنت یافت فرمان کرد که در مملکت خراسان اهل بیت پیغمبر را در منابر سب کنند و ناسزا
ص: 221
گویند سلاطین غورسر از فرمان او بر تافتند و بدین بیفرمانی در عالم مباهی گشتند چنانکه در جای خود رقم می شود :
و دیگر از عمال على عليه السلام قیس بن سعد بن عبادة الانصاری است که از جمله فرمانگذاران مصر است و در جای خود مذکور می شود .
و دیگر از عمال على عليه السلام مالك اشتر نخعی است و او را بحكومت موصل و نصيبين ودارا و سنجار ، و آمد، وهيت ، و عانات (1) و دیگر بلاد جزیره مامور داشت و بعضی از بلاد جزیره در تحت فرمان معوية بن ابی سفیان بود مانند حران ورقه ورها،(2) وقرقيسيا، وضحاك بن قیس افری از جانب معاویه در این بلاد فرمانگذار بود و جای در حران داشت و هر کس از شیعیان عثمان در کوفه و بصره بود باراضي جزیره فرار کردند و در نزد ضحاك جای گرفتند لاجرم اشتر لشکر بساخت و از کوفه خیمه بیرون زد و راه حران پیش داشت تا دفع ضحاك كند چون ضحاك این
ص: 222
بدانست کس برقه فرستاد و اهل آن بلده را از رسیدن اشتر آگهی داد و فرمان کرد که ساخته جنگی شده حاضر شوند مردم رقه سپاهی بزرگی درهم آورده بسر داری سماك بن مخزمه بنزديك ضحاك گسیل داشتند وضحاك نیز از حران لشکری انبوه بر آورده باتفاق سماك جنگ اشتر را پذیره گشت در ارض مرج مرینا که میان حران ورقه واقعست هردو لشکر یکدیگر را دیدار کردند و میمنه وميسره بیاراستند و از بامداد تا گاهی که آفتاب سردر کشید جنگی پیوسته داشتند اشترنخعی حملهای گران افكند چندانکه ضحاك را نیروی درنگ برفت و پشت با جنگ داده در تاریکی شب طريق فرار پیش داشت و تا در حران عنان باز نکشید چون اشتر این بدانست از دنبال او تاختن کرد و در حران او را بحصار گرفت و سخت در بندان داد و چون این خبر به بمعويه بردند عبد الرحمن بن خالد ولید را حاضر ساخت و از لشکر شام سپاهی بزرگ بملازمت رکاب اوروان داشت تامگر ضحاك را از دربندان نجات دهد و عبد الرحمن مردی دلاور بود از دمشق راه بر گرفت و بتعجيل و تقريب همی طی مسافت کرد از این سوی اشتر نخعی را از رسیدن عبد الرحمن آگهی آوردند در شریعت فروسیت روا ندید که عبد الرحمن را مجال دهد تا با ضحاك پیوسته شود پس لشکر خویش را چند که سواره و پیاده بودند درهم آورد و ایشانرا از رسیدن عبدالرحمن آگاه ساخت و بصبر و سکون و ثبات قدم وصیت فرمود و از در حصاران برخاست و چون شیر شکار دیده استقبال جنگی عبدالرحمن را استعجال کرد در ارض رقه با او دچار گشت از دو سوی صف راست کردند و رزمی صعب در میانه برفت اشتر چون شیر دهنده بخروشید و حملهای متواتر روان داشت و بسیار کس را با تیغ در گذرانید عبدالرحمن را نیروی اقامت برفت و پشت با جنگی داد اشتر لختی از دنبال او بتاخت وجماعتی را با سیف و سنان بخاك افکندو بکنار شهر رقه آمد و آن بلده را حصار داد ضحاک که در حران جای داشت تصمیم عزم داد که اشتر را از کنار رقه بجنباند و اعداد لشکر کرده از حران خیمه بیرون زد چون این اخبار در دمشق پهن شد ایمن بن خزيم الاسدی این اشعار بر معویه خواند
ص: 223
ابلغ امير المؤمنين رسالة***من عاتبين مساعر أنجاد
منیتہم ان آثروك مثوبة***فر شدت اذلم توف بالميعاد
أنسيت ان في كل عام غارة***في كل ناحية كرجل جراد
غارات اشتر فی الخیول یریدکم***بمعرة و مضرة و فساد
وضع المسالح مر صدأ لهلاککم***ما بين عانات الى زيداد
وحوي رساتیق الجزيرة کلها*** غصبا بكل طمرة وجواد
لما رای نیران قومی او قدت***و أبو أنيس فاتر الايقاد
أمضى الينا خيله و رجاله***و أغذ لايجری لامر رشاد
سرنااليهم عند ذلك بالقنا***وبكل أبيض كالعقيقة صاد
في مرج مرينا، لم تسمع بنا***تبع الإمام به وفيه نعادی
لولامقام عشيرتي وطعانهم***و جلادهم بالمرج اي جلاد
لاتاك اشترمذجح لاينثنی***بالجيش ذاحنق عليك و آد
معويه فرمان کرد تا ایمن بن خزيم نيز بمدد ضحاك بيرون شود و انبوهی از لشکر ملازم خدمت او داشت و ایمن بقدم عجل و شتاب بحران آمد و با ضحاك پیوسته شد و از بلاد دیگر نیز لشکرها سواره و پیاده با هم پیوستند و بنزديك ضحاك شدند ایشانرا عدد بسیار شد و دل قوی گشت بیکبار آهنگ رزم اشتر کردند و اشتر نخعی چون کوه آهن پا بر جای بود و از انبوه ایشان بیمی و هراسی نداشت.
بالجمله از دو سوی آهنگ یکدیگر کردند و میمنه و میسره بیاراستند و روی در روی شدند و جنگ در انداختند اشتر نخعی چون گرسنه شیری که در میان گوزنان(1) افتد از چپ براست همیبرد و از راست بچپ همیزد و مرد و مرکب
ص: 224
بخاك انداخت چندانکه آن لشکر گران بشکست وهزیمت کرد و هزیمتیان بجانب معاویه گریختند آنگاه اشتر آن اراضی را عرضه نهب و غارت همیداشت و هر کس سر در بیعت على عليه السلام در نیاورد گردن زد تا ولایت جزيره صافی گشت و گوش تا گوش بتحت فرمان آمد پس صورت حال را با اميرالمؤمنين على خدمتی نوشت و حضرتش را از آنچه رفت آگهی فرستاد.
در خبر است که اهل سواد یعنی آنمردم که در نواحی کوفه نشیمن داشتند حاضر حضرت اميرالمؤمنين شدند چون گروهی انبوه وعددى كثير بودند و با آن جمله سخن کردن صعب مینمود على عليه السلام فرمود یکتن از میان خود اختیار کنید تا با او سخن کنیم چون اهل سواد بیشتر از مردم عجم بودند نرسی را اختیار کردند پس نرسی در حضرت امير المؤمنين جلوس نمود و دیگر مردم بیرون شدند تواند بود که امير المؤمنين همی خواست تا آن جماعت را بیاگاهاند که مردمانرابی امیری و حاکمی نشاید بودن از نرسی پرسش کرد که ملوك عجم در طبقه واپسین چندتن بودند، عرض کرد که سی و سه تن ، فرمود کردار ایشان بر چه سان بود ، گفت کار و کردار ایشان همانند بود و در رأی وروش همدست بودند جز کسری پسر هرمز که خوی و روس بگردانید برخلاف گذشتگان رعیت را خراب کرد و خویشتن را عمارت فرمود پس مردمان بشوریدند و او را بکشتند و زنانش را بیوه کردند و فرزندانش را يتيم گذاشتند.
فَقَالَ یا نرسی إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلٍ خَلَقَ الْخَلْقَ بِالْحَقِّ وَ لَا يرِضًى مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِالْحَقِّ وَفِيُّ سُلْطَانِ اللَّهِ تَذْكِرَةُ مِمَّا خول اللَّهِ وَ إِنَّهَا لَا تَقُومُ مَمْلَكَةِ إِلَّا بتدبير وَ لَا بُدَّ مِنْ إِمَارَةٍ وَ لَا يَزَالُ أَمَرنَا مُتَمَاسِكاً مَا يَشْتِمُ آخِرَنَا أَوَّلُنَا وَ إِذْ خَالَفَ آخرنَا أَوَّلُنَا وَ أَفْسَدُوا هَلَكُوا وَ أُهْلِكُوا .
فرمود ای نرسی خداوند مردمان را براستی آفرید و از ایشان جز براستی وه
ص: 225
صدق خشنود نشود و در سلطنت خداوند از آنچه عطاکرده تذکره ایست برای مردم که از شکر نعمت غفلت نکنند وهیچ مملکتی استوار نایستد جز بتدبير امیری و دستیاری امارتی لاجرم امر ما محکم بود چند که آخر ما بر خلاف اول ما نروند واگرنه هلالی شوند و مردم را بهلاکت افکنند.
مکشوف باد که عقیدت مردم شیعی بر آنست که معويه هیچگاه ایمان نیاورد و مانند پدرش ابوسفیان کافر بزاد و کافر بمرد و از اهل سنت و جماعت طایفه افضليه نیز معويه را کافر دانند .
و در خبر است که در ایام خلافت معويه مردم مدینه نزد او شدند و از قحط سال بنالیدند و گفتند رسول خدا مارا از این روز خبر داد و بصبر وصیت فرمود معويه از در تسخر گفت چنان باشید که او گفت و بصبر دوای جوع کنید هم از اینجا افضليه بر کفر او برهان کنند چنانکه ابن ابی الحدید گواهی دهد .
و باید دانست که خصمي على عليه السلام نه چنان در خاطر معويه مقرر بود که بهیچ حادثه، محو و منسی گردد چه تمامت قبایل و عشیرت او بشمشیر علی کیفر کفر یافتند و اگر نه از در نفاق مسلمانی گرفتند چنانکه حنظلة بن ابی سفیان برادرش را ، و ولید بن عتبه خالش را، و جدش عتبه را در یکروز با تیغ در گذرانید بشرحی که در کتاب رسول خدای مرقوم داشتیم و در مدتی که ابوبکر و عمر وعثمان خليفتی داشتند معويه را و برادرش یزید را ، و ابوسفیان را همواره در ظل حمایت و عنایت خویش میداشتند خاصه در زمان عثمان که بنی امیه سخت قوی شد و هر يك از ایشان مترشح سلطنت و خلافت گشتند و این سلطنت در بنی امیه از عثمان بجای ماندو معويه را در شام پادشاهی بقوام بودو مملکت شام چون بعد از رسولخدای مفتوح گشت اهل آن مملكت جز ابو بکر و عمر و عثمان کس رابخلافت رسولخدای باور نداشتند و از فضايل امير المؤمنین علی کمتر شنیده بودند چه تا کنون بیست
ص: 226
و پنج سال بود که معويه در میان ایشان کار بسلطنت میکرد و چند که می توانست فضایل على عليه السلام را پوشیده میداشت و از آن گاه که مادرش هند بتهمت زنا آلوده گشت و شوهر نخستين او را مطلقه ساخت و بزرگان قریش او را بیمن آوردند و کاهن خبر داد که از این این فرزندی می آید بنام معويه واو در جهان پادشاهی کند وما این قصه را در جلد دوم از کتاب اول بشرح رقم کردیم .
و دیگر کعب الأحبار معاویه را خبر داد که بعد از عثمان این سلطنت بزحمت فراوان بر تو فرود آید این اخبار نیز معويه را قویدل داشت و هرگز سر به بیعت على در نمی آورد و اینکه ابن عباس ومغيرة بن شعبه در خدمت امير المؤمنیں عرض ميكردند كه معويه را در شام بازگذار تا بیعت ترا بر گردن مردم آنمملکت افکند آنگاه او را عزل و عزلت فرمای رای بخطا می زدند على عليه السلام میدانست که فيصل امر او با معويه جز با زبان شمشیر نشود چنانکه در سفر واپسین که معويه از مدينه آهنگ شام کرد در مسجد رسول خدای بجانب علی عليه السلام نگران شد.
و قال له اني شاخص الى الشام و تارك عندك هذا الشيخ يعنی عثمان والله لان انحصت منه شعرة واحدة لاضر بنك بمائة سيف.
گفت من بشام میروم و عثمانرا بنزد تو میگذارم سوگند با خدای اگر یکموی از سر او کم شود ترا با صد شمشیر خواهم زد این بگفت و بشام رفت چون عثمانرا در حصار گرفتند او را مدد نکرد و همی خواست او را بکشند تا از پس او خود بخليفتی سر بردارد
بالجمله چون مردم مصر ومدینه عثمانرا در تنگنای محاصره افکندندمروان بن الحكم دو مسرع سبك پی حاضر ساخت یکی را بشام بنزديك معويه گسیل نمود ،و دیگر را بجانب یمین بیعلی بن منبه فرستاد و هر يك رابدینگونه نامه کرد. أما بعدان بنی امية في الناس كالشامة الخمر آء وان الناس قد قعدو الهم براس كل محجة و علی كل طريق فجعلهم مرمي العروالغضيهة و مقذف القشب وفي الأفيكة و قدعلمتم انہالم تات عثمان الاكرها بجند من ورائهاوانی خائف ان قتل
ص: 227
أن تكون من بني امية بمناط الثريا ان لم تصر کرصيف الاساس المحكم ولئن وهاعمود البيت لتدعين جدرانه والذي عيب عليه اطعامكا الشام واليمن ولاشك أنكما تابعاه ان لم تحذرا واما انا فمساعف كل مستشير و معین کل مستصرخ ومجيب كل داع اتوقع الفرصة فأثب وثبة الفهد ابصر غفلة مقتنصه ولولا مخافة عطب البریدوضياع الكتب لشرحت لكما من الأمر مالاتفزعان معه الى ان تحدث الأمر في طلب ما أنتما و لیاه وعلى ذلك فليكن العمل انشاء الله
و در آخر این شعر نوشت :
و ما بلغت عثمان حتى تحطمت***رجال و دانت للصغار رجال
لقد رجعت عودا على بدء كونها***و ان لم تجدا فالمصير زوال
سیبدی مکنون الضمائر قولهم***ويظهر منهم بعد ذاك فعال
فان تقعدا لاتطلبا ما ورثتها***فليس لنا طول الحيرة مقال
نعيش بدار الذل في كل بلدة***و تظهر مناکابة و هزال
در جمله میگوید مردمان دل بر بنی امیه بد کردند و ایشانرا بکذب و بهتان آلوده ساختند و شما دانسته اید که عثمان بکراهت پذیره خلافت گشت و من اینك در بیم و هراسم که اگر عثمان کشته شود از بنی امیه نشانی نماندو کس نام ایشان نداند هان ای معويه وای یعلی بن منيه شما دانسته اید که بزرگتر عیبی که بر عثمان گرفتند این بود که ایالت شام و یمن را خاص شما گذاشت و بی شک شما چند که توانا باشید سر از چنبر طاعت او بیرون نمیکنید پس پای ثبات استوار بدارید و این امر را که چون هیکلی عظیم است دست باز مدارید تا پایمال انمحا وانهدام گرددمن اینك حاضرم و بهر چه دعوت کنید اجابت کنم و نگران وقتم تا آنگاه که بتوانم و کردار دشمنانرا کیفر کنم اگر در بیم نبودم که رسول من اسیر شود و مکتوب من دستگیر گردد این داهيه بزرگرا لختی بشرح مینگاشتم تا هیچگاه از پای ننشینید مادام که دامن مقصود بدست گیرید با اینهمه کندی و سستی نباید
ص: 228
جست و در انجام امیر جاهد و ساعی باید بود اما معويه چند که امید نجات از برای عثمان بود در امر او تهاون و توانی میورزید چنانکه مكتوب عثمانرا وقعی نگذاشت و او را مدد نکرد اینوقت که نامه مروان رسید دانست که از پی این نامه خبر قتل در میرسد پس بمسجد آمد و مردمانا منادی کرد تا حاضر مسجد شدند وخویشتن بمنبر صعود داد از زحمت وغربت عثمان بنالید و از مردم در دفع دشمنان او نصرت طلبید از قضاهم درین هنگام مسرعی سبک سیر در رسید و مکتوبی دیگر از مروان بن الحكم برسانید. بدینگونه :
وهب الله لك أباعبدالله قوة العزم و صلاح النية و من عليك بمعرفة الحق واتباعه فاني كتبت اليك هذا الكتاب بعد قتل عثمان امیرالمومنین وای قتلة نحر کما ینحر البعير الكبير عند الناس من أن ينوه بالجمل بعد أن نقبت صفحته بطي المراحل و سير الحجير وانی معلمك من خبره غير مقصر ولامطيل ان القوم استطالو امد ته و استقلوا ناصره و استضعفوه في بدنه و أملوا بقتله بسط ايديهم فيما كان قبضه عنهم و اعصوصبوا عليه فظل محاصرا قد منع من صلوة الجماعة ورد المظالم و النظر في أمور الرعية حتى كانه هو فاعل لما فعلوه فلما دام ذلك أشرفعلي عليهم فخو فهم الله و ناشدهم وذكرهم مواعيد رسول الله له وقوله فيه فلم يجدوا فضله ولم ينكروه ثم رموه بأباطيل اختلفوها ليجعلواذلك ذريعة الى قتله فوعدهم التوبة مما كرهوا ووعدهم الرجعة الى ما احبوا فلم يقبلواذلك ونهبوا داره و انتهكوا حرمته ووثبوا عليه فسفكوا دمه وانقشعوا عنه انقشاع سحابة قدافرغت ماءها منكفئین قبل ابن أبي طالب انكفاء الجراد بصر المرعي فاخلق ببنی امية أن يكونوا من هذا الأمر بمجرى العيوق ان لم يثأره ثائر فان شئت ابا عبدالرحمن تكونه فکنه و السلام .
بعد از تمجید و تجيل معويه میگوید این مکتوبرا پس از قتل عثمان مینویسم همانا او را بکشتند چنانکه شتر را کشتند و آن شتر ازحملهای گران و طی مراحل
ص: 229
بعيده چندان جراحت رسیده باشد که او را قدر و قیمتی نسزد دانسته باش که عثمانرا نصرت نکردند و خار شمردند و در بندان دادند و از نماز جماعت و نظام رعیت باز داشتند و بامید وسعت و ثروت خویش در قتل او یکجهت شدند عثمان چون این بدید بر لب بام آمد و آنمردم را که بر گرد سرای او بودند باخدای سوگند داد و ایشانرا از عذاب خداوند بترسانید و ازنچه بيرون عدل و نصفت کرده بود توبت و انابت نمود و عهد استور نمود که هوای دل ایشان بجوید و برضای ایشان برود از وی نپذیرفتند و با اینکه انکار فضایل او نکردند سرای او را بدست نهب و غارت دادند و حشمت اورا يشکستند و خونش بریختند آنگاه بنزديك على شتافتند و او را بخليفتی سلام دادند اکنون اگر این خونخواهی نشود از بنی امیه نام و نشان نماندهان ایمعويه اگر تو اینجمله بر خود می پسندی هم بر این جمله زیستن میکن.
مع القصه از آنساعت که معویه از قرائت این مکتوب بپرداخت مردم شام را انجمن ساخت و ایشانرا بكلمات غم انگیز خطبه کردو فصلی از آنچه بر عثمان رفته بود تقریر داد چندانکه مرد و زن بهای های بگریستند و بانگ ناله وعويل بلندکردند و زنان چهره بخراشیدند چون مردم را بغيرت و غضب آورد و در خاطر ایشان افکند که این ظلم از علی عليه السلام بر عثمان رفت از منبر فرود شد و در دل نهاد که بدستیاری حیلت و خدیعت جمعیت علی را متفرق ومشتت سازد پس بنگارش مکتوبی چند پرداخت نخستین بطلحة بن عبيد الله بدینگونه نامه کرد:
أما بعد فانك اقل قريش في قريش وترامع صباحة وجهك وسماحة كفك و فصاحة لسانك فأنت بازاء من نقد مك في السابقة وخامس المبشرين بالجنة ولك يوم احد وشرفه وفضله فسارع رحمك الله الى ما تقلدك الرعية من امرها مما لايسعك التخلف عنه و لايرضي الله منك الا بالقيام به فقد أحكمت لك الامر من قبلي والزبير فغير منقدم عليك بفضل وایكما قدم صاحبه فالمقدم الامام و الامر من بعده للمقدم له سلك الله بك قصد المہتدین ووهب
ص: 230
لك رشدالموفقين والسلام
میگوید ای طلحه تودر کرامت طبع و بلاغت بیان و حسن دیدار محلی منيع داری و پنجم کسی ازعشره مبشره که رسولخدایت بجنت بشارت دادو بسبقت اسلام فضیلت نہاد تو آنکسی که در غزوه احد کردی آنچه کردی و شرف و شرافت آنروز خاص تو است با اینهمه این تقاعد و توانی در خونخواهی عثمان از چیست سرعت کن و در امر خلافت رغبت فرمای که تو را از قبول این امر بدی و چاره نیست و جز این خداوند از تو راضی نشود و من ترابر خویشتن فضیلت نهادم و امر ترا در شام محکم کردم این امر خلافت خاص تست و اگرنه از بهر زبیر است هر کدام بخواهید در امر خلافت سبقت گیرید و ولایت عهد را از بهر آن دیگر گذارید و امر رعیت و نظام اسلام را دست باز مدهيد.
و ازین مکتوب نیز حیلتی بساخت و خلافت را در میان طلحه و زبیر چنان داشت که فریسه را در میان دو درنده تا ایشان در طلب خلافت بیرون شوند و کار بر على عليه السلام بشورانند لکن باهم دل یکی نکنند و هر دوتن سلطنت خویش خواهند تا در پایان کار از اینهمه شوریدگی قرعه سلطنت بنام وی بر آید.
مکتوب دیگررابز بير بن العوام بدینگونه رقم کرد:
اما بعد فانك الزبير بن العوام و ابن اخى خديجة وابن عمة رسول الله وحواريه و سلفه و صهر أبی بکر و فارسی المسلمين و أنت الباذل في الله مهجته بمكة عند صبيحة الشيطان بعثك المبتعث فخرجت كالثعبان المنسلخ بالسيف المنصلت تخبط خبط الجمل الرديع كل ذلك قوة ايمان و صدق يقين وسبقت لك من رسول الله البشارة بالجنة و جعلك عمر أحد المستخلفين على الأمة قال يا أبا عبد الله إن الرعية أصبحت كالغنم المتفرقة لغيبة الراعى فسارع رحمك الله في حقن الدماء ولم الشعث وجمع الكلمة وصلاح ذات البين قبل تفاقم الأمر و انتشار الأمة فقد اصبح الناس على شفا جرف هار عما قليل ينهار إن لم يرئب فشمر لتاليف الامة و اتبع الى ربك سبيلا فقد أحكمت الأمر من قبلى لك ولصاحبك على أن الأمر للمقدم ثم لصاحبه من بعده
ص: 231
جعلك الله می ائمة الهدی و بغاة الخير و التقوى والسلام.
میگوید ای زبير همانا تو پسر عموی و پسر برادر خدیجه که او زوجه رسول خدا است و پسر صفیه دختر عبدالمطلبی که او عمه رسولخدا است و ناصر رسول خدائی و شوهر اسماء ذات النطاقينی که خواهر عایشه زوجه رسولخدا است و داماد ابو بكری چه أسما دختر اوست و فارس مسلمانانی چه ملقب بفارس قریشی و تو آن کسی که از بذل حبان در راه دین دریغ نفرمودی و با تیغ برنده بکردار اژدهای دمنده دشمنان دین را دفع دادی وتویکتن از عشره مبشره که رسول خدایت بشارت بهشت داد و تو آنکسی که عمر بن الخطاب در ناصيه تو لیاقت خلافت مطالعه کرد و ترا يکتن از اهل شوری بشمار گرفت و گفت ای ابو عبدالله اینك مردمان از پس من رمه بی شبانرا ماند و مشرف برهلاك و دمار ندهم اکنون سرعت کن و مگذار اختلاف کلمه در میان امت بادید آید منکه معاویه هستم آنچه دانستم ترا و طلحه را آگهی دادم تا هر کدام خواهید در امر خلافت پیش دستی کنید و آنديگر را بولایت عهد گذارید .
آنگاه بمروان بن الحكم بدینگونه مکتوب کرد:
أما بعد فقد وصل الى كتابك بشرح خبر أمير المؤمنين ومار کبوه به و نالوه منه جهلا بالله وجرأة عليه و استخفافا بحقه ولامانی لوح الشيطان بها في شرك الباطل لیدهدههم في أهويات الفتن و وهدات الضلال ولعمري لقد صدق عليهم ظنه ولقد اقتنصهم با نشوطة فخه فعلی رسلك اباعبدالله تمشي الهوينا و تكون أولا فاذا قرأت كتابي هذا فكن كالفهد لايصطاد إلاغيلة ولايتشاور الاعن حيلة و كالثعلب لايفلت الاروغانا و أخف نفسك منهم إخفاء القنفذ راسه عند لمس الأكف و امتهن نفسك امتهان من ييآس القوم من نصره و انتصاره و ابحث عن امورهم بحث الدجاجة عن حب المدخن عند فقاسها و انقل الحجاز فانی منقل الشام والسلام.
میگوید مکتوب تو ملحوظ افتاد و خبر قتل عثمان مسموع گشت و از آن که در حق او روا داشتند و در خداوند عاصی شدند و دشتخوش شیطان گشتند و
ص: 232
در تیه ضلالت افتادند آگاه شدم همانا گمان شیطان در حق اینجماعت بيقين پیوست اما تو ای عبدالله کار برفق و مدارا میکن و از این پس که از مكتوب من آگاه شدی از بهر اصطياد چون یوزباش که ناگاه برحستن کند و صید خویش را فرو گیرد، و کار چون روباه میکن که راست بچپ زندوخویشتن را برهاند، و اندیشه خویش را پوشیده میدار بکردار خارپشت که چون دست فرا او برند سر خویش را در تن خویش فرو دزدد و خویشتن را چون کسی که او را هیچ بارویاوری نباشد خاضع و خاشع نمودار کن تا کین و کید تو از خاطر دشمنان محو و منسی گردد و بکنون خاطر آنجماعت را چنان مکشوف میدار و فحص ميکن که مرغ خانگی دانه کاورس و از میان خار و خاشاك گاهی که بچگان می آورد و افراخ میدارد، و نیز نگران حجاز باش و کار حجاز ساخته میكن چنانکه من نگران شامم و کار شام ساخته میکنم .
از پس آن بسعيد بن العاص بدینگونه مکتوب کرد :
أما بعد فان كتاب المروان ورد على من ساعة وقعت النازلة يقبل به البريد يسير المطي الوجيف تتوجس جس الحية الذكر خوف ضربة الفاس و قبضته الحاوی و مروان الراید لایکذب اهله فعلام الأفكاك يابن العاص ولات حین مناص ذلك انكم يا بني أمية عما قليل تسئلون ادنى العيش من ابعد المسافة فينكر كم من كان بكم عارفا و يصد عنکم من كان لكم و اصلا متفرقين في السلاد يتمنون لمظة المعاش ان امیر المومنین عتيب عليه فيكم وقتل في سبيلكم ففيم القعود عن نصرته و الطلب بدمه و انتم بنو ابيه و ذووارحمه و اقربوه وطلاب ثاره اصبحتم متمسكين بشطف معاش زهيد عما قليل ينزع منكم عند التخاذل وضعف القوی فاذا قرات كتابي هذا فدب دبيب البرء في الجسد الحنيف و سرسير النجوم تحت الغيم و احشد حشد الذرة في الصيف لانحجارها في الصردفقدایندتكم بأسدوتیم
و در آخر این اشعار را نگاشت :
ص: 233
تالله لايذهب شیخی باطلا*** حتى ابير مالکا و کاهلا
القائلين الملك الحلاحلا(1)*** خیر معد حسبا و نائلا
در جمله میگوید ای سعید بن العاص دانسته باش که مکتوب مروان از قتل عثمان بمن آمد و آنگاه نگاشته بود که از غایت غضب و نهایت خوف ماريرا ماننده بود که سرش با تبر بخواهند کوفت اکنون چکنی که طریق نجات ناپدیدار است هان ای بنی امیه زود باشد که بنا خوشتر معاشی قناعت کنید و دست نیابید و از این کار که در پیش دارید عنقریب پراکنده گردید. همانا عثمان در راه شما مقتول گشت و شما نزدیکان و خویشاوندان وخونخواهان اوئید از نصرت او باز نشستید و خون او نجستيد و این سختی وذلت بر خود پسنده داشتید اکنون ایسعید بن العاص چون مکتوب مرا قرائت کردی غیرت فرمای و جنبشی کن و لشکری بزرگی در هم آور و از بهر کین خواهی سرعت نما من نیز شمارا بقبيله اسد و طایفه تیم مدد فرستم و از پای ننشینم تا کشند گان عثمانرا پایمال هلاك و دمار نسازم .
و از پس آن بعبدالله بن عامر بدینگونه نگاشت :
أما بعد فان المنبر مر کب ذلول سهل الرياضة لأينازعك اللجام وهيهات ذلك الا بعد ركوب اثباج المهالك واقتحام امواج المعاطب و كانی بكم يا بني امية شعاریر کالا وارك تقودها الهداة او كرخم الخندمة تذرق خوف العقاب فشب الان رحمك الله قبل أن يستشرى الفساد و ندب السوط جدید والجرح لما يندمل ومن قبل استضرآء الأسد و التقاء لحيته على فريسته و ساور الأمر مساورة الذئب الاطلس كثيرة القطيع و نازل الرای و انصب الشرك و ادم عن تمكن وضع الهناء مواضع النقب و اجعل اكبرعد تك الحذر واحد سلاحك التحريض و اغض عن العورا و سامح اللجوج واستعطف الشارد ولاين الاشوس وقو عزم المريد وبادر العقبة و ازحفزحف الحية واستبق قبل أن تسبق وقم قبل ان يقام بك و اعلم انك غير متروك
ص: 234
ولامهمل فاني ناصح امين والسلام.
و در پایان مکتوب این اشعار را نگار کرد.
عليك سلام الله قيس بن عاصم***و رحمته ماشاء أن يترحمها
تحية من اهدي السلام لاهله***اذ اشط دارا عن مزارك سلما
فما كان قيس هلکه هلك واحد***ولكنه بنیان قوم تهد ما
در جمله میگویدمنبر که سريرسلطنت واریکه خلافت است مرکبی راماند که اگر چند بند و لجام واجب نکند و شموس و حرون نباشد لكن بر پشت آن جای کردن بدهان مرگ رفتن و با اجل دست بگریبان شد نست هان ای بنی امیه شما را چون شتران پراکنده مینگرم که شتر بانان در هم آورند و بحمل گران زحمت کنند و اگر نه کرکس جبل خندمه را مانید که از دیدار عقاب قوت ماسكه از وی برود پس ای عبد الله عامر دلیری کن و حمله در افكن چون گرگ درنده که صید خویش فرو گیرد از آن پیش که شیر شرزه ناب و زنخ در طعمه خویش فرو برده باشد هم اکنون هوش باز آرو دام خدیعت گسترده میدار و از كين و كيد دشمنان بر حذر باش و مردم را بر خصمي على تحريض ميکن که بر نده تر از شمشير تیز زبان فتنه انگیز است و ساحت مردم لجوج را بمسامحت صافی میکن و بر سخنان زشت ایشان صابر میباش و پراکندگانرا باستعطاف استیناس میده و درشت خویانرا بمدارا و نرمی موافق میدار و آنان که آهنگی مخالفت علی دارند بدستیاری موالفت عزم ایشانرا استوار کن و پیش دستی بجوی و چون مار کرزه نرم و زهر کين جنبش فرمای و سبقت بجوی پیش از آنکه بر تو سبقت گیرند و بر خیز پیش از آنکه بكين تو بر خیزند و دانسته باش که ترا بسلامت دست باز ندارند والسلام .
و از پس آن بولید بن عقبه چنين نگارداد .
یا بن عقبة كن الخيش وطيب العيش أطيب من سفع سموم الجوزاء عند اعتدال الشمس في افقها ، ان عثمان اخاك اصبح بعيدا منك فاطلب لنفسك ظلاتستكن به اني اراك عن الترات وقودأ و كيف بالرقاد بك لأرقادلك فلو قداستتب هذا الأمر
ص: 235
لمريده الفيت كشريدالنعام يفزع من ظل الطائر وعن قليل تشرب الرنق وتستشعر الخوف أرائك فسيح الصدر مسترخي اللبب رخو الخرام قليل الاكتراث و عن قليل يجتث اصلك والسلام .
و در خاتمه مکتوب نوشت :
اخترت نومك ان هبت شامية***عند الهجير شربا بالعشيات
على طلابك نارا من بني حكم***هیهات من راقد طلاب ثارات
میگوید ای پسر عقبه بأسعت عيش در سایه کتان خفتن بهتر است تا در سموم جوزادی کوچ دادن وطلب ثار کردن چه آسوده نشسته عثمان از دست بشد اندیشه ملجائی میكن در طلب خون عثمان سخت بی اندیشه خفته اگر خون خواهان بدین سستی و ضعف جنبش کنند روزگار بر تو ناگوار شود و چون شتر مرغ ترا خوف و استشعار فرو گیرد چنددر طلب این امر آسوده خفته وسعت پی و بی باک آرمیده زود باشد که ترا از بیخ و بن بر اندازند و زنده نگذارند و السلام .
و از پس آن بیعلی بن منيه چنين نوشت :
حاطك الله بكلائته و أيدك بتوفيقه كتبت اليك صبيحة يوم وردعلى کتاب مروان يخبر بقتل امير المؤمنين و شرح الحال فيه و أن أمير المؤمنين طال به العمر حتى نقصت قواه و ثقلت نهضته و ظهرت الرعشة في أعضائه فلما رای ذلك اقوام لم يكونوا عنده موضعا للامامة والأمانة و تقليدا لولاية وثبوابه و البوا عليه فكان أعظم ما نقموا عليه و عابوه به ولايتك اليمن وطول مدتك علي عليها ثم ترامی بهم الأمر حالا بعدحال حتي ذبحوه ذبح النطيحة مبادرا بها الفوت و هو مع ذلك صائم معانق المصحف يتلو کتاب الله فيه عظم مصيبته الإسلام بصهر الرسول و الأمام المقتول على غير جرم سفكوا دهه و انتهكوا حرمته و انت تعلم أن بيعته في اعناقهم و طلب ثاره لازمة لنا فلا خير في دنيا تعدل بنا عن الحق الى النار و ان الله جل ثناؤه لا يرضى بالتعذير في دينه فشمر لدخول العراق فأما الشام فقد كفيتك اهلها و احكمت امرهما وقد كتبت الى طلحة بن عبيدالله ان يلقاك بمكة حتى يجتمع رايكما على اظهار الدعوة
ص: 236
و الطلب بدم عثمان اميرالمؤمنين المظلوم و كتبت الى عبدالله بن عامر يمهد لكم العراق و يسهل لكم حزونة عقابها و اعلم يابن امية أن القوم قاصدوك بادی بده لاستنطاف ماحوته يداك من المال فاعلم ذلك واعمل على حسبه انشاء الله تعالی .
و این شعر نیز بنگاشت .
ظل الخليفة محصورا يناشدهم***بالله طورا و بالقرآن احيانا
و قد تألف اقوام على حنق***عن غير جرم وقالوا فيه بهتانا
فقام يذكرهم وعدالرسول له***و قوله فيه اسرارا و إعلانا
فقال كفوا فانی معتب لكم***وصارف عنكم يعلى و مروانا
فكذبوا ذاك منه ثم ساوره***من حاض لبته ظلما وعدوانا
میگوید خدا ترامحفوظ و موفق بدارد این نامه بسوی تو مینگارم در ساعتی که مکتوب مروان بمن رسید و مرا از قتل عثمان و آنچه بر او رفته بود آگهی داد همانا عثمان روزگار دراز یافت وقوای او ضعيف شد چنانکه قوت برخاستن از او بر خاست و در اندامش رعشه و لرزه پدید گشت مردم چون بدیدند که قوت صلابت و حرمت حشمت در وي اندك شده بر او تاختند و او را بکشتند بزرگتر عیبی که بر او رقم کردند ایالت تو در يمن و طول مدت آن بود پس رای در هم افکندند و او را بکشتند در حالتی که روزه دار بود و قرائت قرآن میفرمودبر وی رحم نکردند خونش بریختند و پرده حرمتش را چاك زدند با اینکه کشند گان او رهينه بيعت او بودند هماناخیر در کاری نیست که مردم را از راه راست بسوی دوزخ کشد هان ای یعلی بن منيه من کار شام را پسنده ام تو کار عراق را ساخته میكن و نیز طلحة بن عبيد الله را مکتوب کرده ام که در مکه ترا دیدار کند و در طلب خون عثمان با تو همداستان شود و عبدالله بن عامر را آگهی فرستاده ام که مملکت عراق را بر مراد شما جنیش دهد و کارهای سخت را سهل فرماید تو ای پسر منيه نیز آگاه باش که مردمان ترااز خاطر سترده ندارند و فراموش نکنند و از چندین مال که فراهم کرده و خزانه بر زبرهم نهاده دست باز ندارند تا بدست گیرند پس
ص: 237
چنان کن که بدست مردمان پایمال نشوی و از محل خویش ساقط نگردی .
اما مروان بن الحكم در جواب معويه بدینگونه کتاب کرد :
أما بعد فقد وصل كتابك فنعم کتاب زعيم العشيرة و حامي الذمار و اخبرك ان القوم على سنن استقامة الا شظايا شعب شتت بينهم مقولي على غير مواجهة حسب ما تقدم من امرك و انما كان ذلك رسيس العضاء و رمي الجذر من أغصان الدوحة ولقد طويت اديمهم على نغل يحلم منه الجلد كذبت نفس الظان بنا ترك المظلمة و حب الهجوع إلا تهويم الراكب العجل حتى تجدجماجم وجماجم جذ العراجين (1)المهد لة حين ايناعها و انا على صحعة نیتی و قوة عزيمتي و تحريك الرحم لي وغليان الدم منى غير سابقك بقول ولا متقدمك بفعل و انت بن حرب طلاب الترات وابی الضيم و كتابي اليك و انا كحرباء السبب في ترغب عين الغزالة و كالسبع المفلت من الشرك يفرق من صوت نفسه منتظرا لما تصح به عزيمتك ويرد به امرك فيكون العمل به والمحتدى عليه .
و در آخر مکتوب این اشعار نگاشت :
ايقتل عثمان و ترقادموعنا***ونرفد هذا الليل لانتفزع
ونشرب برد الماء ریاو قد مضى***على ظماء يتلو القرآن ویر کع
و اني ومن حجم الملبون بيته***وطافوا به سعيا وذو العرش يسمع
سامنع نفسي كل ما فيه لذة***من العيش حتى لايرى فيه مطمع
واقتل بالمظلوم من كان ظالما***وذلك حكم الله ما عنه مدفع
میگوید نامه تو رسید و نیکوست نامه حافظ قوم و حامی عهد هم اکنون آگهی میدهم ترا که مردمان در مخالفت على همدست و همداستانند مگر پاره از جماعت که ایشان را نیز بر حسب فرمان تو متفرق و متشتت ساختم و بنیان ایشانرا
ص: 238
که سخت محکم و استوار بود بر آوردم تا در کار ایشان که معقلی منیع بود رخنه و ثلمه در افتاد و از عزیمت خویش دامن در چیدند کس گمان نکند که من ترك طلب میگویم و آسوده مینشینم حاشا و کلا الاآنکه سرهای کشند گان عثمانرا چون خوشه خرما بنان از بیج بزنم دانسته باش که فتوری در عزیمت من وقصوری در نیت من بادید نشود با اینهمه در گفتار و کردار همانند تو نیستم و تو ای پسر حرب آن مردی که از هیچکس احتمال ظلم و تعدی نکنی و در طلب حق خویش از پای ننشینی و من اینك بسوی تو این نامه رقم کردم و مانند حربای بیابانی که چشم بر دریچه آفتاب گمارد چشم بر راه تو دارم و اگر نه چون درنده باشم که از بند دام بجسته باشد و چنان فرسایشی از بند و دام دیده که از آواز خویش بترسد و بهر اسد اکنون روز گار بانتظار میبرم که تو عزم خویش در طلب این امر درست کنی و مرا بدانچه دانی فرمان فرستی تا بر حسب فرمان کار کنم و از هندسه حکم دو گامی بیرون نگذارم .
و عبدالله عامر در جواب معويه بدینگونه نامه کرد :
اما بعد فان أمير المؤمنين كان لنا الجناح الحاضنة تاوى اليها فراخها تحتها فلما اقصده السهم صرنا كالنعام الشارد ولقد كنت مشترك الفكرضال الفهم التمس دريئة استجن بها من خطا الحوادث حتى وقع الى كتابك فانتبهت من غفلة طال فيها رقادي فانا كواجد المحجة كان الى جانبها حائرا و کاني اعاين ما وصفت من تصرف الأحوال والذي اخبرك به أن الناس في هذا الأمر تسعة لك و واحد عليك و والله للموت في طلب العز احسن من الحيوة في الذلة و انت بن حرب فتي الحروب و نضار بنی عبد شمس و الهمم بك منوطة و انت منهضها فاذا نهضت فليس حين قعود و انااليوم على خلاف ما كانت عليه عزيمتي من طلب العافية و حب السلامة قبل قرعك سويداء القلب بسوط الملام و لنعم مؤدب العشيرة انت و انالنرجوك بعد عثمان وها انا متوقع ما يكون منك لامتثله واعمل عليه انشاء الله .
و در آخر مکتوب این شعر نوشت :
ص: 239
لا خير في العيش في ذل و منقمة***و الموت احسن من ضيم ومن عار
آنا بنو عبد شمس معشر انف***غر حجاحجة طلاب او تار
والله لو كان ذميا مجاورنا***ليطلب العز لم نقعد عن الجار
وكيف عثمان لم يدفن بمزبلة***على القمامة مطروحا بها عاری
فازحف الى فانی زاحف لهم***بكل أبيض ماض الحد تبار
در جمله میگوید عثمان ما را چنان همیداشت که مرغان بچگان خود را در زیر بال همیدارند و چون او عرضه دمارشد ما بكردار شتر مرغان از مردمان رمیده شدیم و در کوه و دشت پراکنده گشتیم و من خویشتن را ياوه کردم و رای من آشفته گشت و همیخواستم پوشیده زیست کنم و هیچکس را دیدار نفرمایم تا گاهی که مکتوب ترا معاینه کردم پس از آن غفلت که خواب من ربوده بود باز آمدم و راهرا از بيراه بدانستم اکنون ترا آگهی میدهم که مردمان از ده تن بیرون از یکتن بر خلاف تو نرود همگان با تو همدست و هم داستان باشند سوگند با خدای که مرگ در طلب عزت گواراتر از حیاتی است که رهينه ذلت افتد هان ای پسر حرب تو جوانمرد محاربت و پشتوان عشیرتی درنگها و شتابها موقوف بشتاب ودر نگ تست گاهی که تو بر خیزی کس بجای ننشیند و من از آنگاه که دستخوش تازيانه ملامت تو گشتم گذر گاه عافیت و سلامت در نوشتم اینك چشم بر حکم و گوش بر فرمانم بهر چه حکم کنی پذیرای فرمان خواهم بود .
اما ولید بن عقبه در جواب معويه بدینگونه مکتوب کرد :
اما بعد فانك اسدقریش ععلي عقلا واحسنهم فهما واصو بهم رایا معك حسن السياسة و انت موضع الرياضة تورد بمعرفة و تصدر عن منهل روی مناويك كالمنقلب من العيوق تهوی به عاصف الشمال الى لجة البحر كتبت الى تذكر طيب العيش فملاء بطني على حرام الا مسكة الرمق حتی افری اوداج قتلة عثمان فري الأهب بشفاة الشفاز اما اللين فهیهات الا حنيفة المرتقب يرتقب غفلة الطائر انا على مداجاة و لما تبد صفحاتنا بعد و ليس دون الرم بالدم مر حل ان العار منقصة و الضعف ذل
ص: 240
أيخبط قتلة عثمان زهرة الحيوة الدنيا و یسقون برد المعين ولما يمتط الخوف و يستحلسوا الحذر مع بعد مسافة الطرد و امتطاء العقبة الكنود في الرحلة لادعيت لعقبة ان كان ذلك حتى أنصب لهم حربا تصنع الحوامل لها أطفالها قد ألوت بنا المسافة ووردنا حياض المنايا وقد عقلت نفسي على الموت عقل البعير واحتسبت انی ثاني عثمان او اقتل قاتله فعجل على ما يكون من رايك فانا منوطون بك متبعون عقبك و لم احسب الحال تتر اخي بك الى هذه الغاية لما اخافه من أحكام القوم امر هم .
و در منتهای مکتوب این اشعار مرقوم داشت :
يومي على محرم ان لم اقم***بدم ابن امي من بني العلات
قامت على ان اقعدت و لم اقم***بطلاب ذاك مناحة الاموات
عزبت حياض الموت عندي بعدما***كانت كريهة مورد النهلات
میگوید ایمعويه تو امروز از تمامت قريش بحصافت عقل و اصابت رأي و سياقت سیاست ورصانت ریاست افزونی زیرا که کار همه از در دانش و بینش کردی و دشمنان تو چنانند که گفتی از آسمان نگون شدند و باد شمال ایشانرا در لجه دریا افكند مرا مکتوب کردی که مردی عیش باره و راحت طلبم نه چنين است چه من بر ذمت نهاده ام که نیاسایم و سیر نخورم تا کشندگان عثمانرا سر بر نگیرم مرا در تقديم امر سست و نرم دانستی هیهات من چنان کار میکنم که دشمن از خديعت من آگاه نشود و از دام بيرون نجهد و خصمی دشمنانرا چنان در خاطر نهفته ام و کار بمدارا کرده ام که تا کنون از اندیشه من بیخبرند لکن از عار شعار نخواهم کرد ودر طلب خون جز بریختن خون رضا نخواهم داد این کی تواند شد که کشندگان عثمان با چنین خطبی بزرگی که آورده اند بيخوف و هراس در سعت عیش وراحت نفس روز گار برند مرا پسر عقبه مخوان اگر بیاسایم الاآنکه حربی بر پای کنم که از شدت خوف و هراس زنهای آبستن بچه بیفکنند منکه ولید بن عقبه ام خود را در دهان مرگ دیده و مانند عثمان خویش را مقتول شمرده ام
ص: 241
و جان خود را چنان بر سر مرگ باز بسته ام که شتر را عقال کنند و اگر نه قاتل عثمان را با تیغ در گذرانم تو ایمعویه تعجيل كن بدانچه اندیشیده و تو مرد تراخی و توانی نبوده تا مردم شام بملازمت و متابعت تو کار کنند از آن پیش که کار بر على محکم گردد .
و یعلی بن منيه در جواب معويه بدینکلمات پرداخت :
انا و انتم يا بني أمية كالحجر لایبنی بغیر مدر و كالسيف لايقطع الا بضاربه وصل كتابك بخبر القوم وحالهم فلئن كانوا ذبحوه ذبح النطيحة بودربها الموت لننحرن ذابحه نحر البدنة واني بها الهدى الأجل ثكلتني من انا ابنها ان نمت عن طلب وترعثمان مدى الأيام أن أدلج فانی مدلج و اما قصدهم ماحوته يدى من المال فالمال ایسر مفقودا أن دفعوا الينا قتلة عثمان وان ابواذلك انفقنا المال على قتالهم وان لنا ولهم لمعركة يتناحر فيها نحر القدار النقایع عن قليل تصلي لحومها.
و در پایان کتاب این شعر رقم کرد:
لمثل هذا اليوم اوصى الناس*** لاتعط ضيما اويجز الراس
از اینکلمات مینماید که هیچ امری بی آلات و ادوات ساخته نگردد میگوید ای بنی امیه ما و شما خانه را مانیم که بيخاك و خشت بنیان نشود و شمشیر را ماننده ایم که جز بقوت ضارب نبرد اکنون از مکتوب تو تقدیم مردان شام را در امر بدانستم پس اگر عثما نرا مانند شتر ذبح کردند و دستخوش مرگی ساختند واجب میکند که کشنده او را چون شتر قربانی نحر کنیم و کجا آنقر بانی بدست ميشود که باعثمان بمیزان رود مادر من در سوگواری من نشنيد اگر هرگز از طلب خون عثمان بیاسایم اکنون منتظر فرمانم و از بذل مال نپرهیزم اگر کشندگان عثمانرا با ما گذارند و اگر نه آنمال را در تجهیز لشکر نثار کنم و حربی بر برانگیزم که بسی مردان مقتول گردند مانند شتری که از بهر مهمان کشندو گوشتش را کباب کنند.
ص: 242
همانا اینجماعت که بمكتوب معاویه نامبردار شدند همگان او را در طلب خون عثمان تحريض کردند و از بهر فتنه و فساد انگیزش دادند الاسعيد بن العاص که زبان بنکوهش گشود و اورا از فتنه انگیختن و خون ریختن منع فرمود و در پاسخ نامه او چنین نگارش کرد:
أما بعد فان الحزم في التثبت، والخطاء في المجلة و الشئوم في البدار والسهم سهمك مالم بنبض به الوتر ولن يرد الحالب في الضرع اللبن ذکرت حق امیرالمومنین علينا و قرابتنا منه و انه قتل فينا فخصلتان ذکر هما نقص والثالثة كذب وامرتنا بطلب دم عثمان فای جهة نسلك فيها ابا عبدالرحمن ردمت الفجاج و احكم الأمرعليك وولي دمائه غيرك فدع مناواة من لو كان افترش فراشه صدر الأمر لم يعدل به غیره و قلت كانا عن قليل لانتعارف فهل نحن الاحي من قريش ان لم تنلنا الولاية لم يضتق عنا الحق انها خلافة منافية و بالله اقسم قسما مبرورا لئن صحت عزيمتك على ماورد به كتابك لالقينك بين الحاليين طليحاو هبنی اخالك بعد خوض الدماء تنال الظفر هل في ذلك عوض من ركوب المآثم و نقص الدين أما أنا فلاعلى بني امية ولالهم اجعل الحرم داری والبيت سجنی و اتوسد الاسلام و استشعر العافية فاعدل ابا عبدالرحمن زمام راحلتك الى محجة الحق واستوهب العافية لاهلك واستعطف الناس على قومك و هیهات من قبولك ما اقول حتى يفجرمروان ينابيع الفتن تأجج في البلاد و کانی بكما عند ملاقات الأبطال تعتذران بالقدر و لبئس العاقبة الندامة وعما قليل يضح لك الأمر والسلام .
میگوید ایمعويه و قار و تواتی حاکی حصافت عقل است چنانکه عجلت و شتاب زدگی موجب شامت و خطاست چه تیر از زه بجسته باز نشود و شیر دوشیده باز پستان نگردد همانا گفتی عثمانرا بر ما حق بیعت و قرابتسمت و در میان مامفتول گشت نمیگویم بهره و نصيبه ما در بیعت و قرابت او چه بود لكن قتل او در میان ما یارضای ما در قتل او کذبست و اینکه مارا بخونخواهی عثمان فرمان میکنی با چه
ص: 243
چه روی آهنگ این امر توانیم کرد و تو ایمعاویه واجب نمیکند که کاربر خویشتن سخت کنی و خون عثمان بجوئی و حال آنکه ولی دم عثمان تو نیستی لاجرم خصومت مرديرا فرو گذار که اگر و ساده او در صدر امر گسترده شد هیچکس با او برابر نتواند بود و اینکه گفتی زود باشد که کس ما را نداند و نشناشد ما قبيله از قریشیم واجب نشد که اگر صاحب ولایت نباشیم محل ومكانت ماساقط گردد سوگند با خدای اگر عزم خویش درست کرده باشی بدانچه با من نگاشتی زود باشد که ترا دیدار کنم در حالتی که درمانده و سرگشته باشی هان ایمعویه گرفتم که فتنها برانگیختی و خونها بریختی نصرت کردی و بمر ادرسیدی آیا در حضرت یزدان بزه کار شدن ودین از دست دادن تا این مایه سود بمیزان خواهد رفت اما من نه با بنی امیه رزم خواهم زد و نه در جیش ایشان کوچ خواهم داد حرم مکه را سرای خویش می انگارم وخانه خویش را زندان سرای خود می پندارم و پشتوان خویش را از دولت اسلام مقرر میدارم و تو ای ابو عبدالرحمن زمام مركب خویش را در شاهراه شریعت فرو گذار و اهل و عشیرت خود را ملازمت عافیت و سلامت فرمای و مردم را بر خصومت اقوام خود بر مياغال لكن هيهات تو هرگز نصیحت من گوش نگیری و پند من نپذیری تا گاهی که مروان حكم سیلاب عنا و عنادروان دارد و امصار و بلاد را دستخوش فتنه وفساد سازد گویا می بینم شما را که در میدان مردان سختی سأمت و ملالت را قضا و قدر حوالت میکنید زود باشد که این معنی روشن گردد و از ندامت فایدتی بدست نشود .
آغاز رسل و رسایل در میان علی علیه السلام و معوية بن ابی سفیان
در خبر است که يك روز رسولخدا صلي الله عليه و آله در خانه ام سلمه جای داشت ناگاه علی عليه السلام در آمد.
فقال رسول الله صلي الله عليه و آله هذا و الله قاتل الناكثين والقاسطين والمارقین بعدی.
ص: 244
و از اینگونه حديث بروایت علمای عامه و جماعت اماميه فراوانست و مقصوداز ناكثين طلحه و زبیر و آن گروهند که نكث بعيت على عليه السلام کردند و طریق مقاتلت و مبارزت سپردند و کیفر خویش از شمشیر امیر المومنین معاینه کردند چنانکه در کتاب جمل بشرح رفت ، و از قاسطین مقصود معويه و مردم شام اند که از حق عدول کردند و با امیر المومين على عليه السلام بمعادات و مبارات در آمدند و مقصود از مارقین خوارج اند که ماند تیر که از کمان بیرون شوداز دین بیرون شدند چنانکه عنقریب بشرح خواهیم نگاشت.
اکنون بر سر داستان رویم چون معويه طريق عصیان و طغیان گرفت و خصمي على عليه السلام را آشکارا ساخت اینوقت امير المومنین علی عليه السلام مردمرا انجمن ساخت و فرمود ای جماعت بدانید چند که بر طریق طاعت روید و نگران احكام خداوند باشید و یکدیگر را بنفاق و نکوهش هدف طعن و دق نسازید امور شما رهينه نظام گردد و کارها بر مراد و مرام تقریر یابد و چون خوی بگردانید ویکدیگر را بنكوهيد و زبان بعيب و شتم دراز کنید و ابواب مخاصمت و مبارات فراز دارید امور شما پریشیده اید وجمع شما پراکنده گردد همانا معويه مردم شام را بفریفت و ایشانرا مغرور ساخت که عثمانرا من کشتم و لشکر بجزيره فرستاد تا با اشترنخعی رزم زدند و طریق مکاوحت و مناطحت سپردند هم اکنون ساخته جنگه همی شود و اعداد لشکر همی کند تا با من بمناجزت و مبارزت بیرون شود و من در خاطر نهاده ام که بدو نامه کنم و لختی پند و موعظت فرمایم باشد که از طریق عناد و غوایت بگردد و براه رشاد و هدایت باز آید شما را رای چیست و در آنچه گفتم چه میاندیشید مردمان از چار جانب بانگ در دادند که یا امیر المومنین ما در طاعت تو چنانیم که رسول خدایرا بودیم بهر چه فرمائی ما پذیرای فرمانیم و بر آنچه تو رای زنی مزیدی نتواند بود اندیشه ما را که هم پرو از کرم شب تابست با نور آفتاب برابر نتوان داشت رای آنست که تو سنجیده و مصلحت آنکه تو دیده پس على عليه السلام بدينگونه نامه در قلم آورد:
ص: 245
إِنَّهُ بَايِعْنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أبابكر وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَى مَا بَا يعوهم عَلَيْهِ فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ وَ لَا للغائب أَنَّ يَرُدٍ وَ أَنَّمَا الشوری لْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ فَإِنِ اجتموا عَلَى رَجُلٍ فسَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لله رضی فإِنْ خَرَجَ مِنْ أَمْرِهِمْ خَارِجُ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ فإِنَّ أَبَا قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَلَّاهُ اللَّهُ مَا تَوَلَّى وَ لَعَمْرِي یا معوية لئنَ نظرتَ بعقلك دُونَ هَوَاكَ لتَجِدَنِي أَبرءَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عثمان وَ لَتَعْلَمُنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عزِلة عَنْهُ إِلَّا أَنْ تَتَجَنِي فجن مَا بدالك وَ السَّلَامُ .
معنی سخن بفارسی چنین میآید می فرماید ای معويه جماعت مهاجر و انصار با من بیعت کردند بر آن منوال که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند و در اینسخن على عليه السلام عقیدت ایشانرا بر ایشان حجت می فرماید که امر خلافت را باجماع امت معتبر میدانند و خلافت خویش را که از خدا و رسول منصوص بود نام نمیبرد و می فرماید آن اجماع امت که بعقیدت شما حجت امامت است در حق من تقریر یافت لاجرم از این پس نه از برای حاضر اختیاریست که دیگر کس را برگزیند و نه از برای غایب نجاتی که سر از اطاعت بر تابد و دانسته باش که شوری از بهر مهاجرین و انصار است و تو ای معويه نه از مهاجرین باشی و نه از انصار پس امری که مهاجر و انصار اختیار کردند و امامی بر گزیدند اطاعت او واجب میگردد و اگر کسی سر بر تابد و بر راه مسلمانان نرود او را بر طریق بدارند و اگر بیفرمانی کند مقاتلت آغازند و خداوند او را بعذاب کیفر کند سوگند بجان
ص: 246
من ای معويه اگر نيك نظر کنی و بر راه هوا و هوس نروی دانی که من آلوده خون عثمان نیستم مگر آنکه جنایتی بر من بخواهی بست و آنچه می دانی پوشیده داشت .
چون این نامه را بپای آورد در نور دید و حجاج بن غزیه را بخواند و او را سپرد و بسوی معاویه گسیل داشت حجاج از کوفه بيرون شد و طی مسافت کرده بدمشق آمد و اجازت بار یافته بر طریق سنت معويه را سلام فرستاد و نامه بداد معويه پس از قرائت نامه با حجاج آغاز سخن کرد و از هر در سخن براند تا بدانجا کشید که حجاج را واجب افتاد و گفت ای معويه مرا مشهود میرود که تو از آن جماعتی که خذلان عثمانرا همی خواستی و چندانکه استغاثت و استعانت کرد او را اعانت نفرمودی واکنون نعل باژگونه همی زنی و بر عثمان سوگواری همی کنی اینسخنان که مکنون ضمير معويه را مکشوف ميداشت بروی تلخ آمد و از درخشم گفت حجاج من بدست تو پاسخ نامه على نخواهم نوشت تو هم اکنون سر خویش گیر و راه کوفه پیش دار تا من از قفای تو جواب نامه مینویسم و با صحبت معتمدی می فرستم لاجرم حجاج طریق مراجعت سپرده بحضرت اميرالمومنين آمد و آن قصه بشرح کرد.
چون ولید بن عقبه اصغا نمود که معاویه رسول عليه السلام را بی جواب نامه باز فرستاد نيك شاد شد و نامه از در ملاطفت بنوشت و معويه را در نامه عظیم بستود و این ولید بن عقبه آنکس است که خصمی او را با امیر المومنین در کتابهای سابق نگار کرده ایم و آنکس است که از غایت مستی در کوفه نماز صبح را چهار رکعت گذاشت و بفرمان اميرالمومنين عثمان او را حدشرا بخواره زد، و آنکس است که در زمان رسول خدای با علی عليه السلام گفت سنان من از سنان تو تیز تر و لسان من از لسان تو فصیح تر و من از تو قویترم على عليه السلام براو بانگی زد و فرمود ای فاسق زبان در کش ولید برنجید و شکایت بحضرت رسول آورد این وقت خداو ند اميرالمومنين
ص: 247
علی را بدین آیت مبارك تشريف کرد :
أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ(1).
بالجمله ولید بن عقبه چندانکه توانست معويه را در خصمي على تحريض کرد اما معويه چون حجاج را رخصت انصراف داد و طومار کاغذ ماخوذ داشت و با یکدیگر بچفسانید و بر سر آن نامه نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
و دیگر از بیش و کم سخنی نگار نکرد و مردی از جماعت بنی عبس را که بطلاقت لسان و غلظت سخن و شر است خوی و عدم آزرم معروف بود پیش خواند و آن نامه را در پیچید و خاتم بر نهاد و بدو داد و فرمان کرد تا بنزد امیرالمومنین على برده تسلیم دارد و می خواست تا بکیفر حجاج بن غزیه در نزد علی بوقاحت و بیشرمی سخن کند .
بالجمله مرد عیسی نامه بگرفت و پست و بلند زمین را در نور دیده بكوفه آمد و بعد از اجازت بار حاضر حضرت شد و بر امیرالمومنین سلام داد و جواب باز ستد آنگاه بر چپ و راست نگریست و بانگ در داد که آیا در این انجمن هیچکس از جماعت بنی عبس و قبیله قيس غيلان حاضر است گفتند هست تو کیستی و از کجا می رسی پرسش چه می خواهی و در نزد تو خبر چیست گفت من رسول معويه ام و از نزد او بدینجا شتافته ام و خبر این است که در شام پنجاه هزار مرد سالخورده شاك السلاح دست در دست داده اند و در قتل عثمان بهایهای میگریند و بایمان مؤکد و پیمان استوار همدست و همداستان گشته اند که از پای ننشینند چند که کشندگان عثمانرابا تیغ در نگذرانند و پدران پسرانرا بخونخواهی عثمان وصیت میکنند و مادران فرزندانرا بطلب ثار او تلقین میفرمایند تا این عقیدت را سجیت کنند و بر این اندیشه باليده گردند. امير المؤمنين فرمود این خونرابر ذمت
ص: 248
که دانندیا کرا آلوده این تهمت دارند عبسی گفت: ترا ومتفق اند که عثمانراتو کشته فرمود خاك بر دهانت باد مرا با قتل عثمان چگونه آلایش دهند و من کجا و کی در امرا و اقدام کردم اینوقت صلة بن زفر العبسی بر پای خاست و گفت چه ناهموار رسولی که پسر ابو سفیان گسیل داشته وچه ناهنجار کلماتی که بر زبان او میگذرد و بانگ بر عبسي زد که زبان در کش و چندین زنخ مزن چه بيحيا مردی بودی تو صاحب ذو الفقار و مهاجر و انصار را بیم میدهی که جماعتی بیخرد بر پیراهن عثمان میگریندنه آن پیرهن یوسف است و نه آن گریستن گریستن یعقوب امروز چرا بر وی میگریند آنروز که عثمانرادر بندان کردند و در حصار گرفتند همی بایست اورا مدد کنند نه آنکه از استغاثت او را باطنين ذباب بحساب نگیرند و دست بازدارند تا پایمال هلاك و دمار شود و امروز چون زنان بر وی سوگواری آغازند و چند تن از اصحاب برجستند و بقصد قتل عبسی دست فراتیغ بردند .
على عليه السلام فرمود اورا دست بازدارید که رسولست و بررسول کشتن نبودلكن مكتوب اورا ماخوذ دارید پس نامه از او بستند و با علی آوردند چون خاتم بر گرفت جز بسم الله الرحمن الرحيم نگارشی نیافت دانست که معويه را جز بر طریق جنگ آهنگ نیست و هیچگاه سر در بیعت و مطاوعت در نخواهد آورد و فرمان خدایرا پذیره نخواهد گشت فرمود : لاحول ولا قوة الا بالله حسبي الله ونعم الوكيل .
اینوقت مرد عبسی از جای بجست و گفت یا امير المؤمنين مردم شام چندان حضرت ترا مهبط قذف و تهمت داشتند وساحت ترا بمخائل نکوهیده نسبت کردند که تا کنون هیچ آفریده را باندازه تو خصمی نداشتم و امروز که توفیق دیدار ترا یافتم وسیرت پاك و محاسن مبارك ترا بدیدم هیچ آفریده را همانند تو دوست ندارم و مرا مشاهد رفت و بيقين پیوست که تو بر راه صلاح و سداد میروی و معويه و مردم شام طريق ضلالت و غوایت میسپارند سوگند با خدای که از خدمت رکاب تو دور نشوم و از حضرت تو مهجور نیفتم تا گاهی که روز من فرا رسد و جان در قدم تو ریزم پس ملازمت حضرت اختیار کرد ومعويه را از عزیمت خویش آگهی فرستاد.
ص: 249
از این حديث معويه را اندوهی عظیم فرو گرفت و گفت مارا نازیباکاری افتاد اینمرد عبسی که از پشت و روی امور مابینشی بسزا دارد اینك در نزد ابوالحسن اسرارپوشیده مارا مکشوف سازد و اورا بر مقاتلت و محاربت ما دلیر کند وروزی چند غمنده میزیست از قضا یکروز با گروهی از سواران و جماعتی از بزرگان درگاه و قواد سپاه از شهر دمشق بیرون شد تا تماشای دشت و کوه خاطر او را از اقتحام مكروه شاغل گردد ناگاه مردی را دید بر شتری رهوار نشسته از طریق عراق فرا میرسد فرمان کرد تا او را بیاوردند پس او را گفت کیستی و از کجا میرسی گفت مردی از قبیله طی باشم نامم خفاف بن عبد الله از خویشاوندان عدي بن حاتم همانا عدي از امير المؤمنین علی برای من جواز گرفت تا سفر شام کرده پسر عم خود را دیدار کنم اینك از کوفه بدمشق میایم تا پسر عم خود حابس بن سعدرا که در خدمت تو روزگار برد دیدار کنم معويه بفرمود تا حابس حاضر شد و پسر عم خود را دیدار کرد هردوان شاد شدند و یکدیگر را بپرسیدند آنگاه حابس گفت ای معويه اگر خبر عراقرا بصدق خواهی از وی پرسش کن که مشرف بر تمامت مکنونات و مستورات آن مملکت است معاویه خوشدل شد و او را پیش خواند و نخستین گفت بگوی تا از علی چه داری گفت علی مرتضی چون شیری که در میان رمه کوران افتد صف جمل بدرید وطلحه و زبیر وهر که بود بکشت و اگر نه اسير گرفت و روزی چندکار بصره را بنظام کرده آهنگ کوفه فرمود مردم کوفه آنکس را که قوت خاست و نشست بودجنبش کردو در بیعت و متابعت او سبقت نمودبازار و برزن از مرد و زن انباشته کشت جوانان خرد سال بنیروی شباب شتاب گرفتند و پیران سالخورده بدستیاری عصا در التهاب آمدند در طلب بیعت مرد پای بردوش مرد همي نهاد و زن بر روی زن همی افتاد عروسان پردگی بر کوی و بازار عبور کردند و قلاده بیعت را در گردن خویش مرسله عزت شناختند و طفلان شیرخواره را بر دوش مرور دادند و بیعت ستندند تا بدان خوی پسنده بالیده شود .
ص: 250
بالجمله مردم آن بلد چندان بورودعلی و بیعت با او خرم و خرسند شدند که زبان گوینده بیان آنرا بر نتابد و هم اکنون على عزيمت درستکرده است که سفر شام خواهد کرد و با تو مصاف خواهد داد اینهنگام حابس روی با معويه کرد و گفت خفاف شعری چند مرا بشنوانيد که دل مرا در کار عثمان دیگر ساخت و على را در چشم من بزرگ کرد معاویه گفت یاخفاف آن اشعار بگوی تامن بشنوم خفاف این قصیده را قرائت کرد :
قلت و الليل ساقط الاکناف***و لجنبي عن الفراش تجاف
راقب النجم مائلا و متی***الغمض بعين طويلة التذراف
لیت شعری و انني لسؤل***هل لي اليوم بالمدينة شاف
من صحاب النبی اذ عظم الخطب***و فيهم من البرية كاف
أحلال دم الامام بذنب***ام حرام بسنة الوقاف
قال لي القوم لا سبيل إلى ما***تطلب اليوم قلت حسب خفاف
عند قوم ليسوا باوعية العلم***ولا اهل صحبة و عفاف
قلت لما سمعت قولا دعونی***ان قلبي من القلوب الضعاف
قد مضى ما مضى ومر به***الدهر كما مر ذاهب الاسلاف
انني و الذي يحج به الناس***على لاحق البطون العجاف
تتبارى مثل القستى من النبع***بشعث مثل الشهام النحاف
ارهب اليوم ان أتاك على***صيحة مثل صيحة الأحقاف
انه الليث عاديا و شجاع***مطرق نافث بسم الذعاف
فارس الخيل كل يوم نزال*** و نزال الفتى من الانصاف
واضع السيف فوق عاتقه***الأيمن يذری به شئون القحاف
لا يرى القتل في الخلاف عليه***الف الف كانوا من الاشراف
سوم الخيل ثم لقوم***تابعوه الى الطعان خفاف
استعدوا لحرب طاغية***الشام فلبوه كالبنين اللطاف
ص: 251
ثم قالوا انت الجناج لك***الريش القدامى ونحن منه الخوافي
انت وال وانت والدنا البر***و نحن الغداة كالأضياف
و ثوى الضيف في الديار قليل***قد تركنا العراق للانحاف
وهم ماهم اذا نشب الباس***ذوو الفضل و الامور الكوافي
و انظر اليوم قبل بادرة***القوم بسلم اردت ام بخلاف
ان هذا راى الشفيق على الشام***و لولاه ما خشيت مساف
چون معویه این کلمات بشنید زمانی سر در گریبان فروداشت و اندیشه همیکرد آنگاه در حابس بن سعد نگریست و گفت بیشك این پسر عم تو از جواسيس وعيون على ابوطالب است خفاف برنجید و گفت سو گند باخدای هر گز جاسوس نبوده ام و مملكت ترا دوست نمیدارم و در شهری که تو خواهی بود نمی دانم این بگفت و آهنگ مراجعت نمود.
اما على عليه السلام سفر شام را تصمیم عزم داشت و مردمان را همه روزه ترغیب میفرمود که بسیج راه کنند و ساخته جنگی شوند .
طلب فرمودن على عليه السلام فرمانگذار ان ممالك را از بلاد و امصار
امير المؤمنين على چون مکشوف داشت که مكنون خاطر معويه جز بر تشدید ارکان ضلالت و غوایت نیست و فصل الخطاب این امر جز با زبان شمشير آبدار نخواهد بود حکام بلاد را منشور کردند تا حاضر حضرت شوند وجرير بن عبدالله البجلی را که از جانب عثمان حکومت همدان داشت بصحبت زجر بن قيس الجعفي بدینگونه مکتوب کرد:
أَمَّا بَعْدُ إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سَوْءٍ ، فَلا مَرَدَّ لَهُمْ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ وَ إِنِّي
ص: 252
أُخْبِرُكَ عَنْ نَبَا مِنْ سِرَّنَا إِلَيْهِ مِنْ جُمُوعِ طَلْحَةَ وَ الزُّبَيْرَ عِنْدَ نكثهم بِيعَتَهُمْ وَ مَا صَنَعُوا بعاملي عُثْمَانَ بْنِ حُنَيْفٍ إِنِّي هَبَطَتْ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ حَتَّى إِذَا كُنْتُ بالعذيب بَعَثْتُ إِلَى أَهْلِ الْكُوفَةِ بِالْحَسَنِ بْنُ عَلَىَّ وَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عباس وَ عَمَّارُ بْنُ یاسر وَ قیس بْنِ سَعْدِ بْنِ عُبَادَةَ فاستفزوهم فَأَجَابُوا فَسَّرْتَ بِهِمْ حَتَّى تَرَكَتْ بِظَهْرِ ألبصرة فأعذرت فِي الدُّعَاءِ وَ أَقَلَّتِ الْعَثْرَةَ وَ نَاشَدْتُهُمْ عَقَدَ بِيعَتَهُمْ فَأَبَوْا إِلَّا قتالي فاستعنت بِاللَّهِ عَلَيْهِمْ فَقَتَلَ مَنْ قُتِلَ وَ وَلَّوْا مُدْبِرِينَ إِلَى مِصْرَ هُمْ فسئلوني مَا كُنْتَ دَعَوْتَهُمْ إِلَيْهِ قَبْلَ اللِّقَاءِ فَقَبَّلْتُ الْعَافِيَةِ وَ رَفَعْتُ السَّيْفَ وَ اسْتُعْمِلَت عَلَيْهِمْ عبدالله بْنُ عَبَّاسٍ وَ سِرْتُ إِلَى الْكُوفَةِ وَ قَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكَ زجربن قَيْسٍ فأسئل عَمَّا بَدَا لَكَ .
ابتدا بدین آیت مبارك کرد که خداوند می فرماید نعمت بندگان هر روز بزيادتست مادام که بر طريق ضلالت و غوایت نروند گاهی که دولت ایشانرا فرسایش زوال واجب می افتد خوی و روش بگردانند و از طريق حق بدیگر سوی روند هم اکنون ترا آگهی میدهم که طلحه و زبیر نکث بیعت من کردند و عثمان ابن حنیف را که در بصره عامل من بود بنا خوشتر وجهی از عاج (1) نمودند لاجرم من از مدینه با مهاجر و انصار خیمه بیرون زدم و فرزند خود حسن و عبدالله بن عباس و عمار بن یاسر و قیس بن سعد بن عباده را گسیل کوفه داشتم تا لشکر کوفه را درهم آورده بنزديك من حاضر ساختند پس تاظاهر بصره بر اندام و ایشان
ص: 253
را بطريق حق دعوت کردم پذیرای فرمان نگشتند و جز بمقاتلت و مبارزت من رضا ندادند پس بیاری خداوند رزم دادم پاره ای کشته شدند و برخی بگریختند و از در استیمان(1) بیرون شدند من ایشانرا با قدم ملاطفت و مسامحت پذیره شدم و شمشیر از ایشان برداشتم و عبدالله بن عباس را بر آن جماعت حکومت دادم وبكوفه آمدم و زجر بن قیس را بسوی تو فرستادم تا از هر چه خواهی پرسش کنی . و از جماعت طی جریر را خواهر زاده بود که ملازمت خدمت على عليه السلام داشت وی نیز بصحبت زجر بن قیس این اشعار بجرير، فرستاد :
جریر بن عبدالله لاتردد الهدی***و بايع علياانني لك ناصح
فان عليا خير من وطی، الحصا***سوی احمد و الموت غاد و رائح
ودع عنك قول الناكثين فانما***اولاك أبا عمرو کلاب نوابح
و بایعه إن . بايعته بنصيحة***ولايك معها في ضميرك قادح
فانك أن تطلب به الدين تعطه*** و أن تطلب الدنيا فميعك رابح
و ان قلت عثمان بن عفان حقه***على عظيم و الشكور مناصح
فحق على اذوليك كحقه***وشكرك ما اوليت في الناس صالح
و ان قلت لاترضى عليا اما منا***فدع عنك بحر أضل فيه السوابح
أبا الله الا انه خير دهره***و افضل ماضمت عليه الأباطح
چون زجر بن قیس این نامها را بجرير بن عبدالله آورد جرير بمسجدجامع آمدومرد مرا انجمن کرد و بر منبر صعود داد و گفت ایجماعت این نامه امير المؤمنين علی بن ابیطالیست که در دین و دنیا قرین امانت و زهادتست بدانید که بعد از قتل عثمان تمامت مهاجر و انصار با او بیعت کردند و سر در چنبر طاعت او نهادند و دانسته باشید که اگر بشوری کردندی هم قرعه خلافت بنام او بر آمد چه هیچکس را با رسول خدا قربت و فرابت او نیست و بدانید که آسایش و آرامش بدست نشود و زحمت و محنت در تفریق و تشتت حاصل گردد اگر سر در چنبر
ص: 254
طاعت و بیعت او گذارید شما را بر طریق حق کوچ دهد و اگر برراه مخالفت و مخاصمت روید واجب میکند که بحكم تيغ وتیر اعوجاج شما را باستقامت باز آرد .
چون جریر بن عبد الله از اینكلمات بپرداخت مردمان از چارسوی ندا در دادند که سعا و طاعة ما بخلافت علی رضا دادیم و سر در بیعت او نهادیم اینوقت زجر بن قیس بر خاست و بدینکلمات خطبه کرد:
قال الحمدلله الذي اختار الحمد لنفسه و تولاء دون خلقه لاشريك له في المجد ولااله الاالله و حده لاشريك له القائم الدائم اله السماء و الأرض و أشهد أن محمدا عبده و رسوله ارسله بالحق الواضح والحق الناطق داعيا الى الهدی .
چون از کلمات حمد و نعت بپرداخت گفت ایمردمان من اینك از نزد امیر امیر المنين على عليه السلام بنزديك شما رسول آمده ام و مکتوبی آورده ام و حاجت نیست که مقاتلت و محاربت او را با طلحه و زبير و عایشه شرح دهم چه اینجمله شنیده باشید امروز مهاجرين اولين و انصار و تابعین با او بیعت کردند و سر در طاعت او نهادند بگوئید تا شما چه اندیشه دارید و نامه او را جواب چه مینگارید بگوئید تا باز شوم و شرح حال باز گویم مردمان بیکبار بانگ برداشتند که ما پذیرای فرمانیم و امتثال امر او را واجب دانیم پس جریر بن عبدالله از مسجد بیرون شد و بسیج راه کرد و از سواره و پیاده لشکری در خور جنگی بساخت و این اشعار تذکره کرد:
اتانا کتاب على فلم***نرد الكتاب بارض العجم
و لم نعص مافيه لما أتا***و لما نضام و لما نلم
و نحن ولاة على ثغرها***نضيم العزيز ونحمى الذمم
نساقيهم الموت عند اللقا***بكاس المنايا ونسفي القرم
طحناهم طحنة بالقنا***وضرب السيوف تطير اللمم
ص: 255
مضينا يقينا على ديننا***ودين النبي مجلي الظلم
وصلى الاله على احمد***رسول المليك تمام النعم
رسول المليك و من بعده***خليفتنا القائم المدعم
عليا عنيت وصى النبي***نجالد عنه غواة الأمم
له الفضل والسبق والمكرمات***و بيت النبوة لايهتضم
ابن الازور القشیری این اشعار را در مدح جریر و محاسن اخلاق او انشاد میکند :
العمر ابيك و الأبناء تمني***لقد جلي بخطبته جریر
و قال مقالة جدعت رجالا***من الحيين خطبهم كبير
بدابك قبل امته على***ومخك أن رددت الحق زیر
اتاك بامره زجر بن قيس***و زجر بالتي حدثت خبير
فكنت بما آتاك به سميعا ***و كدت اليه من فرح تطير
فانت بما سعدت به ولی***و انت لما تعد له بصير
و نعم المرء أنت له وزیر***و نعم المرء أنت له امير
فاحرزت الثواب ورب حاد***حذا بالركب ليس له بعير
ليهنك ما سبقت به رجالا***من العلياء و الفضل الكبير
و همچنین تهدی در این معنی گوید :
اتانا بالنبأ زجر بن قیس***عظيم الخطب من جعف بن سعد
تخبره أبو حسن على***ولم يك زنده فيها بصلد
رمى اعراض حاجته بقول***فاحوذ للقلوب بلا تعد
فسر الحى من يمن و ارضی***ذوي العليا من سلفی معد
و ليس بموحشي أمر اذا ما***دنا منی و ان افردت وحدی
له دنیا یعاش بهاودین***وفي الهيجا كذی شبلین ورد
بالجمله جریر بن عبد الله با سپاه خویش از همدان خیمه بیرون زدو بقدم عجل
ص: 256
و شتاب طی مسافت کرده حاضر کوفه گشت و با امیر المؤمنين عليه السلام شرط بیعت و متابعت بجای آورد .
و از پس آن امیرالمومنين عليه السلام اشعث بن قیس را طلب داشت و این اشعث از فرمانگذاران قبایل یمن بود و فرده دختر ابوقحافه را بشرط زنی در سرای داشت بشرحی که در کتاب ابو بکر یاد کردیم و همچنان دختر اشعث در سرای عمر بن عثمان بود و از قبل عثمان حکومت مملکت آذربایجانرا اشعث داشت.
ابنوقت امير المؤمنین علی اورا طلبداشت و بصحبت زیاد بن مرحب الهمداني او را بدینگونه نامه نگاشت :
أَمَّا بَعْدُ فَلَوْلَا هَنَاتُ كُنَّ فِيكَ كُنْتُ الْمُقَدَّمُ فِي هَذَا الْأَمْرَ قَبْلَ النَّاسِ وَ كُلُّ أَمَرَكَ يَحْمِلُ بَعْضُهُ بَعْضاً إِنَّ اتَّقَيْتَ اللَّهُ ثُمَّ إِنَّهُ كانَ مِنَ بِيعَة النَّاسِ أياي مَا قَدْ بَلَغَكَ وَ كَانَ طلحه وَ الزُّبَيْرُ مِمَّنْ بَايَعَانِي ثُمَّ نَقْضاً بَيْعَتِي ، عَلَى غَيْرِ حَدَثُ وَ أُخْرِجَا أُمَّ الْمُؤْمِنِينَ وَ سَارّاً إِلَى الْبَصْرَةِ فَسَّرْتَ إِلَيْهَا فالقينا فَدَعَوْتُهُمْ إِلَى أَنْ يَرْجِعُوا فِيمَا خَرَجُوا مِنْهُ فَأَبَوْا فَأَبْلَغْتُ فِي الدُّعَاءِ وَ أَحْسَنْتَ فِي الْبَقِيَّةِ وَ إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ وَ لَكِنَّهُ أَمَانَةٍ وَفِيُّ يَدَيْكَ مَالُ مِنْ مَالِ اللَّهِ وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانُ اللَّهُ عَلَيْهِ حَتَّى تُسَلِّمَهُ إِلَىَّ وَ لَعَلِّي أَنْ لَا أَكُونَ شَرَّ وُلَاتِكَ لَكَ إِنِ اسْتَقَمْتَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ
میفرماید ای اشعث اگر نه آن بود که پاره كلمات ناهموار بزبان تورفت و برخی حرکات ناشایست از تو باز گفتند اول کس تو بودی که در تشدید امر
ص: 257
طلب میفرمودم چه اصابت رای و حصافت عقل و شهامت طبع در تو معاینه میکردم لكن گفتار و کردار تو دیدار ترا بتاخير افكند با اینهمه از زلات وهفوات تو در گذشتم و گمان میرود که در تقديم خدمات مستقبل تقصير مسامحت ماضي را محو ومنسي داری همانا خبر عثمانرا شنیدی و بیعت مهاجر و انصار را با من دانستی و مکشوف داشتی که طلحه و زبیر نکث بيت من کردند و عایشه راتا بصره کوچ دادند و من از دنبال ایشان بشدم و ایشانرا با خدای بخواندم که پیمان من نشکنند و سر از بیعت من بر نتابند از من نپذیرفتند و شد آنچه شد تو نیز ای اشعث دانسته باش خراج مملكت آذربایجان بشمار اقطاع تو تقریر نمییابد بلکه در حساب بیت المال است و تو آنرا افزون از خازنی و گنجوری نباشی تا گاهی که بنزديك من حمل دهی و بخزان بیت المال بسیاری عجب نباشد اگر برحدود استقامت مستقر باشی و در تقديم خدمت بصدق نیت گام زنی همچنان امارت آذربایجان را بنام تو منشور کنم .
بالجمله چون مكتوب بنهايت شد در نوردید و خاتم بر نهاد وزياد بن مرحب الهمدانيرادادهم در اینوقت مردی از عمزادگان اشعث که ملازمت خدمت امير المومنین داشت اشعث را بدین گونه مکتوب کرد که ای اشعث بدان که مهاجرین اولین و انصار و تابعین با امیر المومنين عليه السلام بیعت کردند من نیز در کار دین و دنيا نيك بیندیشیدم و در امر عثمان بدقت نظررفتم چیزی که موجب تراخی و توانی گردد نیافتم لاجرم بطوع و رغبت سر در طاعت و متابعت علی نهادم و با اصحاب مصطفی همداستان شدم هم اکنون على مرتضی با تونگار کرده ترا به بیعت خویش دعوت فرموده زینهار که در بیعت او گرانی کنی و سستی و توانی جوئی و السلام .
پس زیاد بن مرحب نامها بگرفت و بسرعت صبا و سحاب پست و بلند کوه و دشت را در هم نوشته بآذربایجان برسید و نامها برسانید اشعث چون بر مضمون مکتوب امير المومنین آگهی یافت بمسجد جامع آمد و بفرمود تا منادی ندا در
ص: 258
داد و مردمرا از وضیع و شریف در مسجد انجمن ساخت پس در جای نشست منبر جای کرد و گفت ایها الناس دانسته اید که عثمان امارت آذربایجان مرا داد و اکنون بسرای جاوید تحویل فرمود و مردم با اميرالمومنين علي بن ابیطالب عليه السلام بیعت کردند و فرمان او را منقاد و متابع کشتند و مخالفت طلحه و زبیر و کیفر ایشانرا نیز شنیدید و دانستید همانا علی سید سلسله و قبله قبیله است و در دین و دنیا امین و مامونست و اينك مرا منشور کرده و حاضر حضرت خواسته شما چگوئید و چگونه رأی زنید بیکبار از چار سوی مسجد آوازها در هم افکندند و گفتند:
سمعنا و اطعنا و على اما منا ما بخلافت على عليه السلام رضا دادیم و فرمان او را گردن نهادیم .
اینوقت اشعث از منبر فرود شد و زیاد بن مرحب صعود داد پس از انشای حمد و ثنا و درود بر رسول خدا گفت ای مردم واجب نمیکند که در امر عثمان سخن بدراز کشد دانسته باشید که مردمان با على عليه السلام بیعت کردند و بخلافت او رضا دادند و طلحه و زبیر عهد بشکستند و عایشه را برای تشدید امر خویش از پرده بر آوردند و از پیشروی لشکر کوچ دادند و خداوند ایشانرا بکیفر اعمال مأخوذ داشت و از منبر بزیر آمد.
و اینونت اشعث بن قيس بسرای خویش شد و اهل و عشیرت خود را حاضر ساخت و گفت دانسته باشید که مکتوب امیر المومنین علی عليه السلام مرا بيمناك ساخت اگر چند عليرا سماحت طبع و جلالت قدر افرون از اندازه حصر و حد است لكن بعید نباشد اگر مرا باخذ خراج آذربایجان ماخوذدارد بشرحی که در مکتوب خود یاد کرده مرا گاهی فرا خاطر میآید که طریق شام گیرم و بمعويه پیوندم تا از این تقدیر بیاسایم و این اندیشه خاطر مرا زحمت نکند اکنون بگوئید شما را رای چیست همگنان گفتند حاشا و کلا چگونه ترا مقدور باشد که اهل عشیرت خویش را دست باز داری و شهر و سرای وضياع و عقار خود را نابوده انگاری و سفرشام
ص: 259
کنی و نزديك ما نزد معويه رفتن صعب تر است از ترك زندگی گفتن اشعث چون این کلمات بشنید از سخن شرمگین گشت و سکونی که مردی از خویشاوندان او بود تا مبادا اشعث دل با معاویه نرم کند و ساخته سفر شام گردد این اشعار انشاد کرد:
أعيذك بالذي هو مالك***بمعانة الاباء و الأجداد
مما يظن بك الرجال و انما***ساموك خطة معشر اوغاد
ان آذربيجان التي مزقتها***ليست لجدك فاشنها ببلاد
كانت بلاد خليفة ولاكها***و قضاء ربك رائح اوغاد
فدع البلاد فليس فيها مطمع***ضربت عليك الأرض بالأسداد
فادفع بمالك دون نفسك اننا***فادوك بالأموال و الأولاد
انت الذي تثني الخناصر دونه***و بکبش کندة يستهل الواد
و معصب بالتاج مفرق رأسه***ملك لعمراك راسخ الأوتاد
و اطع زيادا انه لك ناصح***لاشك في قول النصيح زیاد
و انظر عليا انه لك جنة***يرشد و يهدك للسعادة هاد
و این اشعار را نیز باشعث فرستاد:
ابلغ الى الاشعث المعصب***بالتاج غلاما حتى علاه القيتر
يا ابن آل المرار من قبل الام***و قيس أبوه غيث مطير
قد يصيب الضعيف ما أمر الله***و يخطى المدرب النحریر
قداتی قبلك الرسول جريرا***فتلقاه بالسرور جرير
وله الفضل في الجهاد وفي ***الهجرة والدين كل ذاك كثير
أن يكن حظك الذي انت فيه***فحقير من الحظوظ صغیر
يا ابن ذي التاج و المبجل***من كندة ترضي بان يقال امیر
و آذربيجان حسرة فذر نها***و ابغين الذي اليه تصير
ص: 260
و اقبل اليوم مايقول، على***ليس فيما يقوله تخییر
و اقبل البيعة التي ليس***للناس سواها من أمرهم قطمیر
عمرك اليوم قد تركت عليا***هل له في الذي كرهت نظیر
و این اشعار را اشعث بن قیس انشاد کرد:
اتانا الرسول رسول على***فسر بمقدمه المسلمونا
رسول الوصی وصى النبي***له العقل و السبق في المومنينا
بما نصح الله و المصطفی***رسول الاله النبي الأمينا
يجاهد في الله لاينثنی***جميع الطغاة مع الجاهدينا
وزير النبي وذو صهره***و سیف المنية في الظالمينا
و کم بطل ماجد قد أذاق***منية حتف من الكافرينا
و کم فارس كان سال النزال***فأب إلى النار في الابئينا
فذاك على امام الهدی***و غيث البرية والمنجبينا
و كان اذا ما دعى للنزال***کليث عرين ابن ليث العرينا
اجاب السوال بنصح و نصر***و خالص ود على العالمينا
فما زال ذلك من شانه***ففاز و ربی مع الفائزينا
و نیز این اشعار را نسبت باشعث بن قیس کرده اند :
أتانا الرسول رسول الوصی***على المهذب من هاشم
رسول الوصی وصى النبي***و خير البرية من قائم
وزیر النبي و ذوصهره***و خير البرية في العالم
له الفضل والسبق بالصالحات***لهذي النبي به ياتم
محمد اعني رسول الاله***و غيث البرية و الخاتم
أجبنا عليا بفضل له***و طاعةنعمح له دائم
فقيه حليم له صولة***کليث عرين بهاسائم
ص: 261
حليم عفيف و ذونجدة*** بعيد من الغدر و الماثم
بالجمله اشعث سپاه خویشرا از سواره و پیاده بفرمود تا ساخته راه شدند و از آذر بایجان بقدم عجل و شتاب طی مسافت کرده حاضر کوفه گشت و با على عليه السلام بیعت استوار کرد و بالطاف واشفاق امير المومنین استظهار جست
همانا در کتاب جمل رقم کردیم که احنف بن قیس از بهر آنکه قبيله او باجیش طلحه و زبیر ملحق نشوند باجازت على عليه السلام حاضر میدان مبارزت نگشت و با قبیله خویش کناری گرفت تا گاهی که امیر المومنین علی وارد کوفه گشت پس احنف بن قيس ، و جارية بن قدامة ، و حارثة بن بدر ، و زیدبن جبله ، واعين بن ضبیعه و جماعتی از بزرگان بنی تمیم ملازمت رکاب امير المؤمنين على عليه السلام اختیار کرده بكوفه آمدند و حاضر مجلس گشته رخصت جلوس يافتند اینوقت احنف بن قيس و جارية بن قدامه و حارثة بن بدر بر پای شدند و از میانه احنف آغاز سخن کرد و گفت یا اميرالمؤمنين اگر قبيله سعد بن مناة در جنگ جمل نصرت تو نجستند هم باعدوی تو نه پیوستند و این خطا از آن کردند که در کار طلحه و زبير بشك بودند امروز در مقاتلت با معويه هیچ شك وشبهتی ندارندو دفع اور اواجب میشمارند اگر فرمان کنی ایشانرا مکتوب کنم و بدست سفیری بدیشان فرستم تا از بصره کوچ داده حاضر حضرت شوند و اعداد جنگ معویه کنند و آنچه دی از دست بداده اند امروز تدارك فرمایند على عليه السلام بجانب جارية بن قدار که پس از احنف رئیس بنی تمیم بود و حارثة بن بدر که شاعر و فارس آنجماعت بود نگریست و گفت شما را در این امر رأي چیست حاصل سخن ایشان با کلمات احنف موافقتي بكمال داشت لاجرم على عليه السلام را اجازت کرد نا بر آنجماعت چیزی بنگارد و ایشانرا طلبدارد و هر کس از بنی تمیم در آن انجمن حاضر بود این رأی را پسنده داشت پس احنف قبیله بنی سعد را بدینگونه کتاب کرد اما بعد بدانید که قبایل بنی تمیم بسیار کس بوزعمای خود عاصی شدند و بیفرمانی کردند
ص: 262
و بدست خذلان و حرمان كيفر یافتند و خداوند شما را محفوظ ومأجور بداشت از بهر آنکه بفرمان من کار کرده و سر از حكم من بر نتافتید تا گاهی که کار بر مراد و مرام کردید و از آنچه در بيم بودید ایمن شدید و دست در گردن عافیت و سلامت کردید اکنون شما را خبر میدهم که چون ما را سفر کوفه مقرر گشت و بورود آن بلد موفق شدیم متصلان و خویشاوندان شما که در آنجا سکون داشتند ما را بقدم لطف و حفاوت پذیره شدند و در خانهای خویش جای دادند و از بذل جان و مال مضايقت نفرمودند چندانکه مردم کوفه ما را جز بانتساب ایشان نشناسند و اینك بتمامت یکدل و یکجهة اند که بملازمت رکاب امير المؤمنين على عليه السلام سفر شام کنند و در قنال با معوية بذل جان و مال را بچیزی نشمار نداکنون در جمله شما را آگهی فرستادم تا موافقت و مرافقت ایشانرا دست باز ندارید و هر چه زودتر بتقريب و تعجیل حاضر کوفه شوید و سستی و توانی مجوئید که موجب حرمان از عطا وخذلان آن را خواهد بود.
چون احنف بن قیس این مكتوب بپای آورد معوية بن صعصعه که برادرزاده احنف است قبیله بنی سعد زا بدین اشعار کتاب کرد :
تميم بن مرء ان احنف نعمة***من الله لم يخصص بهادونكم سعدا
و عم بها من بعد كم أهل مصر كم***ليالي ذم الناس كلهم الوفدا
سواه لقطع الحبل عن أهل مصره***فامسوا جميعا آكلين به رغدا
و اعظامه الصاع الصغير وحذفه***من الدرهم الوافي بجوزله النقدا
وكان لسعد رايه أمس عصمة***فلم يحط الاصدار فيهم ولا الوردا
وفي هذه الاخرى له محض زبدة*** سيخرجهاعفو افلا تعجلوا الزبدا
ولاتبطوا عنه و عيشوا براية***و لاتجعلوا مما يقول لكم بدا
اليس خطيب القوم في كل وفدة***و أقربهم قربة و أبعدهم بعدا
و ان عليا خير حاف و ناعل***فلا تمنعوه اليوم جهدأ ولاجدا
ص: 263
يحارب من لايخرجون بحربه***و من لايساوی دينه كله زیدا
و من نزلت فيه ثلاثون آية***تسميه فيها مؤمنا مسلما فردا
سوی موجبات جئين فيه وغيرها***بها أوجب الله الولاية و الودا
چون مکتوب احنف واشعار معوية بن صعصعه بقبیله بنی سعد رسید در اطاعت على همگان همدست شدند و بیتوانی طریق کوفه پیش داشتند و با خدمت على عليه السلام آمدند و شرف بیعت بجای آوردند و از پس ایشان قبیله ربیعه نیز برسید و بلشکر گاه على عليه السلام پیوست .
رسالت جریر بن عبدالله البجلی ز جانب امیر المومنین علیه السلام بنزديك معويه
امیر المؤمنين على يكروز فرمود نمیخواهم با معویة مکری اندیشم و بر او ظلم و جوری روا دارم بلکه میخواهم اگر بر این سجیت و فطرت نبودی او را از طریق ضلالت و غوایت باز آرم اکنون مردی میباید با قلبی کافی و لسانی جاری از پشت و روی کارها آگاه و در رتق و فتق امور بینا تا بدو فرستم و اورالختی پند و موعظت گویم باشد که از طریق غوایت بشاهراه هدایت باز آید و از خیالات شیطانی و تسویلات نفسانی دست بازدارد.
جرير بن عبدالله البجلی بر پای خاست و عرض کرد یا امیر المومنین اینك من حاضرم واز دیر باز تا اينوقت با معويه ابواب موافقت و مؤانست فراز داشته ام مرا بسوی او گسیل فرمای تا ابلاغ فرمان کنم و پیام ترا چنانکه در خور است باز گذارم از آن مهر و حفاوت که در میان من و اوعقدی محکمست چنان دانم که دست ازین منازعت باز دارد و سر با طاعت فرو گذارد و از جمله امراء جيش و عمال اميرالمؤمنين بشمار رود و همچنان مردم شام را بابیعت تو دعوت کنم و بر طریق انقياد و اطاعت باز آرم و آنجماعت همه خویشاوندمنند هرگز بیفرمانی من نکنند و عصیان مرا رواندارند .
ص: 264
اشتر نخعی گفت یا امیر المومنین چنان دانم که جریر دوستدار وهواخواه معويه باشد و این رسالت را جزاز بهر کفالت امر او نخواهد
على عليه السلام فرمود چنان نیست که جریر ترك ما بگوید و همه هوای معويه بجوید بگذار تا برود و باشد که کار بکام کند و اگر نه خبری گیرد و باز آید آنگاه بجانب جریر نگریست و گفت ایجریر اینجمله اصحاب رسولخدایند که در نزد من حاضرند و همگان معتمد و موتمن اند و این رسالت را بشایند و من از میانه ترا اختیار کردم و مسئلت ترا باجابت مقرون داشتم چه رسولخدا صلي الله عليه و آله در حق تو فرمود:
انك خير ذي يمن .
هم اکنون سفر شام پیش دارو کتاب مرا بمعويه رسان و بهر گونه مصلحت دانی او را از بذل نصیحت دریغ مدار باشد که مخالفت مرجوع ندارد و دوستی را زبون دشمنی نشمارد و اگر همچنان بر طریق طغیان و عصیان رودواین سخنانرا وقعی و محلی نگذارد او را بگوی منکه امروز در مسند خلافت مستقرم بامارت تو رضا ندهم و مردمان نیز ترا بخلافت نپذیرند لاجرم کردار و گفتار تو همه بيفرمانی خدا و رسول است آنگاه معويه را بدینگونه مکتوب کرد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ بَيْعَتِي لَزِمَتْكَ بِالْمَدِينَةِ وَ أَنْتَ بِالشَّامِ لِأَنَّهُ بَا تَعْنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أبابكر وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَى مَا بويعوا عَلَيْهِ فَلَمْ يَكُ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ فَإِذَا اجْتَمَعُوا عَلِيٍّ رَجُلُ فَسَمُّوهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا فَإِنْ خَرَجَ مِنْ أَمْرِهِمْ خَارِجُ بِطَعْنٍ أَوْ رَغْبَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَلَّاهُ اللَّهُ
ص: 265
ما تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وسآئت مَصِيراً ، وَ إِنَّ طَلْحَةَ وَ الزُّبَيْرَ بَا يُعَانِيَ منم قضا بَيْعَتِي فَكَانَ نَقْضُهَا كردهما فجاهدتهما عَلَى ذَلِكَ حَتَّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَهْمُ كَارِهُونَ فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ الْمُسَلِّمُونَ إِنَّ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَى فِيكَ ألعاقبة إِلَّا أَنْ تَتَعَرَّضَ لِلْبَلَاءِ إِنْ تَعَرَّضْتُ لَهُ قَاتَلَكَ وَ اسْتَعَنْتُ اللَّهُ عَلَيْكَ وَقَدْ أَكْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ ثُمَّ حَاكِمِ الْقَوْمَ إِلَىَّ أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ فَأَمَّا تِلْكَ الَّتِي تُرِيدُهَا فخدعة الصَّبِيُّ عَنِ اللَّبَنِ وَ لَعَمْرِي لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ لتجدني أَبَرُّ ، قُرَيْشٍ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَ اعْلَمْ أَنَّكَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِينَ لَا تَحِلُّ لَهُمُ الْخِلَافَةِ وَ لَا تَعَرَّضْ فِيهِمْ الشُّورَى وَقَدْ أَرْسَلْتُ إِلَيْكَ وَ إِلَى مَنْ قِبَلَكَ جَرِيرِ بْنِ عبدالله وَ هُوَ مِنْ أَهْلِ الْإِيمَانِ وَ الْهِجْرَةِ فَبَايَعَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ .
در جمله میفرماید ایمعويه تو از تحت بیعت من بیرون نیستی اگر چه در شام باشی چنانکه بعقیدت شما بعد از بیعت مردم با ابوبکر و عمر و عثمان از برای حاضر و غايب جز اینکه گردن بگذارند بدی و چاره نبود اکنون که مهاجر و انصار با من بیعت کردند از برای تو آن دست نیست که سر برتابی و از پس آنکه مهاجر وانصار امامی اختیار کردند و با او بیعت نمودند اگر کسی متابعت نكند نخست او را دعوت کنند و چون نپذیرد مقاتلت آغازند و خداوند او را بمیزان دوزخ کیفر کند همانا طلحه و زبیر بامن بیعت کردند و پیمان بشکستند لاجرم
ص: 266
من با ایشان رزم دادم و خداوند نصرت بداد تو ایمعويه بر راه طلحه و زبیر مرو واقتفاء بمسلمانان میکن که من دوست دارم که تو بردست سلامت وعافیت باشی وچون پذیرای فرمان نشوی ناچار باتو قتال خواهم داد و از خداوند نصرت خواهم جست چند کشندگان عثمانرا دست آویز طغیان همی کنی و سخن بدراز کشی در بیعت من با مسلمانان متابعت کن و خونخواهان عثمانرا بمن فرست تا بحكم شریعت در میان ایشان حکومت کنم و ازین در که تو بیرون شده و خون عثمانرا دست آویز وصول آرزو ساخته در شمار خدیعتی است که کودك را از شیر باز دارند سوگند بجان من که اگر هواجس نفسانيرا دفع دهی دانی که ساحت من از آلایش خون عثمان صافی است دانسته باش که تو از جمله طلقائي وهیچوقت خلافت راشائی و شایسته مجلس شورای نشوی اینك جریر را بسوی تو و مردم شام گسیل داشتم که از جمله مهاجرین و مومنین است تا اقدام در بیعت کنی و از شق عصای مسلمین بپرهیزی .
چون این نامها بنهايت شد در هم نوردید و خاتم بر نهاد و جریر بن عبدالله را داد تا طی معابر و مسالك کرده بدمشق آمد و بمجلس معويه در رفت وخدارند راحمد بگفت وستایش کرد آنگاه گفت ایمعويه دانسته باش که از برای پسر عم تو علی بن ابیطالب مردم مکه و مدینه و اهالی بصره و کوفه و قبایل حجاز و طوایف یمن و ساکنین مصر و قاطنين عمان وجماعت بحرین و یمامه انجمن شدند و بخلافت سلام دادند و بجان ومال بیعت کردند و جز مردم این ولایت که در تحت حکومت تست هیچکس بیرون طاعت ومتابعت او نیست و اگر سیلاب عزیمت او بدینجانب جریان کند این اراضی را نیز فرو گیرد و من ازین سفر بیشتر نگران جانب تو بودم صواب آنست که باتفاق من بخدمت امير المومنین علی عليه السلام میرویم بیگمان جز بچشم عنایت درتو نظر نکند و این ولایت را همچنان در تحت حکومت تو بحساب گیرد و اگر بعد از علی توزنده باشی و اندیشه دیگر کنی شاید که
حوصله توحمل این لقمه تواند کرد .
ص: 267
بالجمله از پس این سخنان نامه على عليه السلام را بدست معاویه دادتا خاتم بر گرفت و بشرحی که رقم کردیم بر خواند و آن نامه را دیگر باره بجریر داد و گفت تو نیز مطالعه کن و بدانچه علی نوشته است آگاه باش جریر نامه بستد و بخواند و آنگاه نامه مسکین را بدست معويه داد و این مسكين مردی بود در شمار آشنایان معاویه که باعلى عليه السلام بیعت کرد و آنگاه که جریر از کوفه بیرون میشد بنزديك وی آمد و گفت مرا بامعويه ابواب موالفت و مخالطت فراز بوده اکنون که تو سفر شام خواهی کرد من نیز بسوی او نامه مینگارم و او را در تقديم خدمت امیرالمومنين عليه السلام تحریض مینمایم پس نامه بنوشت و بجریرسپرد وجرير بعد از کتاب امير المومنین نامه مسكين را بمعويه داد ومعويه از شعری چند که مسكین در نامه درج کرده بود در خشم شد و گفت کیست که اشعار مسكين را پاسخی بسزاگوید عبدالرحمن بن خالد بن ولید گفت من اینك حاضرم برفت و شعریچند بر تراشید و بیاورد معويه گفت هر گز ندیدم هیچ مرد قرشی بدین سستی و پستی شعر گوید و خود بر بدیهه شعریچند چنانکه خواست انشاد کرد اینوقت جریر از مجلس بر خاست و بمنزل خویش آمد و روز دیگر معويه بمسجد آدینه رفت و فرمان کرد تا مردم شام در آنجا انجمن شدند و همیخواست تا بر جریر مکشوف دارد که مردم شام در طلب خون عثمان همدست وهمداستانند و در مقاتلت با علی مرتضی یکدل و یکجهت اند جریرنیز در مسجد حاضر شد و بر مردم خطبه قرائت کرد و بعد از حمد و ثنا گفت : ایمردمان در خون عثمان چند سخن کنید آنان که حاضر بودند از حقیقت این امر سخن ندانند کرد شما که غایب بودید از در جهل سخن مکنید و فتنه خوابیده را بر مياغالید و بیموجبی خاك رااز خون مسلمانان سقایت مكنيد .
همانا مهاجر و انصار با علی عليه السلام بیعت کردند وطلحه و زبیر عهد بشکستند و انگیزش فتنه کردند و در بصره با علی رزم دادند البته شنیده اید که طلحه و زبیر چگونه کيفر یافتند و چند هزار مسلمانان عرضه تیغ و تیر گشت و تا کنون
ص: 268
در کوه و دشت بصره تنهای کشتگان فریسه گرگ و شير و طعمه نسر و عقابست این علی همانمرد است که شما دلاوری و شجاعت او را دانسته اید و جنگهای او را در خدمت مصطفی شنیده و قتل لشکر بصره نیز مشهود شما افتاد اگر یکبار دیگر قتلى چنین شنیع واقع شود از عرب کسی باقی نماند اکنون تمامت مردم با علی بیعت کرده اند لكن سوگند باخدای اگر کار بدست ما بودی همچنان جز على لايق خلافت نبود اینوقت روی بمعويه کرد و گفت ایمعاویه از خدای بترس و بهوای نفس خویش را بدست هلاکت بازمده و چون دیگر مردم بیعت کن و اینسخن که گوئی من بامر عثمان فرمانگذار اینولایت شده ام استوار مدان چه آن کس که بمیرد دست او از نیک و بد این جهان کوتاه شود و آنکس که در مسند خلافت جای کند در عزل و نصب عمال آن اختیار دارد که خليفه سابق داشت.
چون سخن بدینجا آورد معويه گفت ایجریر روزی چند بیاش تا من پشت و روی این کارانيك بنگرم و اندیشه مردم شام را باز دانم واز اینوقت معویه در بیم شد که مبادا از کلمات جریر در عزيمت مردم شام فتوری با دید آید لاجرم بفرمود تا منادی از برای نماز جمعه ندا در داد و مردم را از وضیع و شریف در مسجد آدینه فراهم آورد و معويه بر منبر شد و این خطبه بخواند :
الحمد لله الذي جعل الدعائم لاسلام ارکانا والشرایع الایمان برهانا يتوقد قايسه في الأرض المقدسة التي جعلها الله محل الأنبياء والصالحين من عباده فاحلها اهل الشام و رضيهم لهاورضيهالهم لما سبق من مكنون علمه من طاعتهم ومناصحتهم خلفائه و القوام بامره و الذابين عن دينه و حرمائه ثم جعلهم لهذه الامة نظامأ وفي سبيل الخيرات اعلاما يردع الله بهم الناكثين و يجمع بهم الفئة المومنين و الله نستعين على ما تشعب من أمر المسلمين بعد الالتيام وتباعد بعد القرب اللهم انصرنا على أقوام يوعظون نائما و يخيفون امنا و يردیدون هراقة دماءناو اخافة سبلنا و قد يعلم الله أنا لم نرد بهم عقابا ولانهتك لهم حجابا ولا نوطئهم زلفا غير ان الله الحميد
ص: 269
کسانا من الكرامة ثوبا لن ننزعه طوعا ماجارب الصدى وسقط الندی وعرف الهدی حملهم على خلافنا البغي و الحسد فالله نستعين عليهم ایها الناس قد علمتم انى خليفة امير المؤمنين عمر بن الخطاب و اني خليفة عثمان بن عفان عليكم و اني لم اقم رجلا منكم على خزاية قط وانی قتل عثمان وقد قتل مظلوما والله يقول ومن قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف في القتل انه كان منصورا وانا احب ان تعلمونی ذات أنفسكم في قتل عثمان .
از اینکلمات معويه نمود که خداوند شام را در عهد ابراهیم اراضی مقدسه فرمود و جای انبیای بنی اسرائیل بوده و اکنون اهل شام را مسكن و مامن نموده و نظم امور این امت را بدیشان منوط و مربوط داشته و دفع ناكثين و جمع مؤمنين را بر ایشان گماشته و ما از خداوند یاری میطلبیم بر آنان که جمع ما را پریشان میخواهند و آرمیدگان ما را بیم میدهند و قصد قتل ما دارند و حال آنکه مارابر ایشان کینی و کید نیست جز آنکه خداوند ما را سلب کرامت در پوشانیده و ماتا توانیم از خویشتن سلب نخواهیم کرد و جز از در حسد آهنگ مخاصمت و مخالفت ما ندارند و ما از خدای بر ایشان نصرت میجوییم هان ای مردم دانسته اید که از جانب عمر بن الخطاب و عثمان بن عفان این خلافت و ایالت دارم و هر گز بر شما ظلمی و جوری روا نداشته ام و امروز ولی دم عثمان که مظلوم مقتول شدمنم وخداوند می فرماید کسیکه مظلوم مقتول گشت از برای ولی دم او حکومتی است که خون او بجوید اکنون دوست میدارم که مرا آگهی دهید تا اندیشه شما در طلب خون عثمان چیست چون سخن بدینجا آورد مردم شام از چہار جانب بپای خاستند و بانگها در هم افکنند که یا معویه این سخن چیست که میگوئی ماهمگان در طلب خون عثمانیم و از پای ننشینیم تا خون او نجوئیم و با معويه در طلب خون عثمان بیعت کردند و در بذل جان ومال پیمان نهادند.
و این وقت ملاویه از مسجد بسرای خویش شد و در اندیشه همی بود و چون شب فرا رسید و در جامه خواب بیارميد خال مقاتلت با على عليه السلام او را زحمت
ص: 270
میکرد و خواب را در چشم اومجال نمیگذاشت و این شعرها تذكره میکرد :
تطاول لیلی واعترتني وساوسی***لات اتي بالترهات البسابس
اتانا جرير والحوداث جمة***بتلك التي فيها اجتداع المعاطس
أكابده و السيف بيني و بينه***و لست لاثواب الدني بلابس
ان الشام أعطت طاعة بمثية***تواصفها أشياخها في المجالس
فان يجمعوا أصدم عليا بحبهة***تفت عليه كل رطب و یابس
و انی لارجو خير ما نال نائل***و ما أنا من ملك العراق بایس
و الايكونوا عند ظني بنصرهم***وأن يخلفوا ظني أنل کف عانس
و بالجمله هرروز جریر در نزدمعويه حاضر همی شد و او را با بیعت علی دعوت همی کرد و او در پاسخ همی گفت ایجریر لختی بباش تا من در این امر نظری کنم و مرا چندان مجال ده که آب دهان فرو برم و در کار خویش بنگرم و با بزرگان شام سخنی بشوری در افکنم چون رایها بیکسوی تقریر یابد و کلمات یکی گردد پاسخ نامه علی را بنگارم و ترا گسیل دارم او را بدین سخنان فریفته ساخت و باعداد کار هميپرداخت اما از آنسوی پیش از آنکه جریر مراجعت کند با علی مرتضی آگهی بردند که معويه در شام بدینگونه خطبه کرد و از مردم در طلب خون عثمان بيعت بستد و این خبر در میان اصحاب علی پراکنده شد امير المومنین خواست تا بسوی شام کوچ دهد و بتعجيل و تقریب طی مسافت کند و دشمنانرا از بیخ و بن براندازد لشکریان گفتند این بصلاح وصواب مقرون نیست لختی بیاید بود تا اندیشه معويه نيك مكشوف افتد پنج تن از بزرگان قوم نخست اشتر نخعی دیگر عدی بن خاتم، سه دیگر عمرو بن حمق الخزاعی ، چهارم سعيد بن قيس الهمداني ، پنجم هانی بن عروة المذحجی از میان جماعت بپای خواستند و عرض کردند يا أمير المؤمنین این جماعت که در عزیمت شام خلل می اندازند بر جان خویش میترسند و آنکس که آهنگ جنگ کند نخست باید ترك جان گوید و مادر راه تو
ص: 271
بذل جان وسردریغ نداریم و همی خواهیم در پیش روی تو در خون خویش بغلطيم همانا چند که در جنبش سستی کنیم و بر جای بباشيم معويه نيرو بدست کند و ساخته جنگ شود صواب آنست که شتاب کنیم و معاویه را مجال اعداد نگذاریم امير المؤمنين زمانی خاموش بود پس بفرمود جریر را محلی و مکانتی است معويه را بصحبت او كتابی کرده ام و پیامی فرستاده ام قبل از وصول جواب او عجلت و شتاب ما پسنده نمیافتد بباشیم تا رسول باز رسد و اندیشه معويه مكشوف افتد آنگاه بر مقتضای وقت کار کنیم لاجرم اشتر نخعی و دیگرانرا جای سخن نماند دم در بستند و از پای بنشستند وهمگان چشم براه جبر برداشتند تا چه وقت آمد.
طلب کردن معوية بن ابی سفیان عمرو بن العاص را از فلسطين بشام
معاویه را از مبارزت با امیر المومنین علی رعبی تمام در خاطر بود و از آنسوی هواجس نفسانی و تسهیلات شیطانی و آرزوی امارت و حکمرانی اجازت نمیکرد که سر بطاعت و بیعت فرود آرد یکروز اهل و عشیرت خویش را انجمن ساخت و با ایشان سخن بشوری در انداخت و گفت مرا مکنون خاطر چنانست که تا توانم سلب عزت و سلطنت را از خویشتن سلب نکنم و تا جان در بدن دارم در اطاعت علی نرم گردن نشوم و با آنکه از شجعان عرب هیچ مردهم آورد علی نتواند بود با او رزم دهم اگر چه خاتمت این امر بوخامت انجامد. دست باز ندارم شما چگوئید و مصلحت چه دانید و رای چگونه زینداز میانه برادر او عتبة بن ابی سفیان سر بر داشت و گفت آنچه گفتی شنیدم و اندیشه ترا دانستم لكن آگاه باش که این طمع وطلب با جهال شام و اجلاف عرب بپای نرود و در این کار از عمرو بن العاص استعانت جوی و او را بخویشتن بخوان که امروز در حليت و خدیعت أنباز ندارد و او تواند مردم را بشیفت و شیفتد نگردد و بفریبد و فریفته نشود و مردم شام را نیز روی دلها با او است معويه گفت سخن بصدق کردی و عمرو از این بزیادتست که تو گفتی لكن وي در شمار دوستان علي ابوطالېست از آن میترسم که دعوت مرا اجابت
ص: 272
نکند و این معنی حرمت او را در حریم علی بیفزاید عتبه گفت او را ببذل مال و ایالت مصر و مناعت جاه فریفته کن که او شیفته دنیا است و هرگز نام از دین نبرد و غم دین نخورد .
و این وقت معويه بجانب عمرو بن العاص بدینگونه کتابی نگاشت :
من معاوية بن ابی سفیان خليفة عثمان بن عفان امام المسلمين وخليفة رسول رب العالمين ذی النورین ختن المصطفى على ابنته و صاحب جیش العسرة و بئر رومة المعدود الناصر الكثير الخاذل المحصور في منزله المقتول عطشا و ظلما في محرابه المعذب بأسياف الفسقة إلى عمرو بن العاص صاحب رسول الله صلي الله عليه و اله با وثقته و أمير عسكره بذات السلاسل المعظم رایه المفخم تدبيره أما بعد فلن يخفى عليك احتراق قلوب المؤمنين و ما أصيبوا به من الفجيعة بقتل عثمان و ما ارتكب به حسدا و بغيا بامتناعه من نصرته و خذلانه إياه و اسلامه الغارة عليه حتى قتلوه في محرابه فيالها من مصيبة عمت جميع المسلمين وفرضت عليهم طلب دمه من قتلته وأنا أدعوك الى الحظ الأجزل من الثواب و النصيب الا وفرمن حسن الماب بقتال من آوى قتلة عثمان رضي الله عنه و أرضاه و احله جنة الماوی .
در جمله میگوید من این ایالت و خلافت از عثمان دارم عثمان خلیفه رسول خدا و داماد او بدو دختر بود و در تجهيز لشکر تبوك که ایشانرا از تنگی معاش جیش العسره مینامیدند از بذل مال دریغ نفرمود و چاه رویه را بفرمان رسولخدای بخريد بشرحی که در کتاب رسول خدای و کتاب عثمان رقم کردیم و آنچاه را بر مسلمانان سبیل کرد او را در سرای خویش حصار دادند و در محراب عبادت تشنه بکشتند آنگاه میگوید این مکتو برا بعمرو بن العاص مینگارم که از اصحاب رسول خداست و موتمن و سردار لشکر اوست در عزوه ذات السلاسل وما شرح این غزوه را نیز در كتاب رسول خدا رقم کردیم که نخست ابوبکر سردار لشکر گشت و از پس او عمر برفت و هر دو بهزیمت باز آمدند آنگاه عمرو بن العاص سپهسالار لشکر
ص: 273
گشت و ابوبکر و عمر در جیش او بودند وی نیز شکسته شد و باز آمد آنگاه علی مرتضی برفت و نصرت یافت بالجمله میگوید : ای عمروعاص بر تو پوشیده نیست که مسلمانان در قتل عثمان چند محزون وغمنده اند و او را از در حسد نصرت نکردند و دست باز داشتند تا مقتول گشت هم اکنون واجب میکند که مسلمانان در طلب خون او غایت جهد مبذول دارند و من ترا بقتال کشندگان او دعوت میکنم تا از بهر تو موجب ثواب بزرگی و اجر جزیل باشد .
و این مکتوب را بدست مسرعی سبک سیر داد تا بنزد عمرو آورد و در این وقت عمرو در اراضی مسبع که از محال فلسطین است جای داشت و این نام از آن یافت که در آن ناحيه هفت چاه حفر کرده بودند .
بالجمله چون عمر و مکتوب او را ملحوظ داشت بدینگونه پاسخ نگاشت :
مِنْ عُمَرَ بْنِ الْعَاصِ صَاحِبُ رَسُولِ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ إِلَى معوية بْنُ أَبِي سُفْيَانَ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ وَصَلَ كِتَابِكَ فَقَرَأْتُهُ وَ فَهِمْتَهُ فَأَمَّا مَا دَعَوْتَنِي مِنْ خَلَعَ رِبْقَةَ الاسلام مِنْ عُنُقِي والتهور فِي الضَّلالَةِ مَعَكَ وإعانتي إِيَّاكَ عَلَى الْبَاطِلُ وأختراط السَّيْفِ فِي وَجْهِ عَلِيٍّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ وَ هُوَ أَخُو رَسُولِ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ وَصِيَّةٍ وَ وَارِثُهُ وَ قَاضِي دَيْنِهِ وَ مُنْجِزُ وَعْدَهُ وَ زَوْجُ ابْنَتِهِ سَيِّدَةِ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ أَبُو السِّبْطَيْنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَأَمَّا مَا قُلْتَ إِنَّكَ خَلِيفَةُ عُثْمَانُ فَقَدْ صَدَقْتَ وَ لَكِنْ تَبِينُ الْيَوْمَ عزلك عَنْ خِلَافَتَهُ وَ قَدْ بُويِعَ لِغَيْرِهِ فَزَالَتِ خلافتك وَ أَمَّا مَا عطتني بِهِ وَ نَسَبْتَنِي إِلَيْهِ مَنْ صَحِبْتُ رَسُولَ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : وَ إِنِّي صَاحِبُ جَيْشُهُ فَلَا أغتر بِالتَّوْلِيَةِ
ص: 274
وَ لَا أَمْيَلُ بِهَا عَنِ الْمِلَّةُ وَ أَمَّا مَا نِسْبَةُ أَبَا الْحَسَنِ أَخَا رَسُولِ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ وَصِيَّةَ إِلَى الْحَسَدَ وَ الْبَغْيُ عَلَى عُثْمَانَ وَ سَمَّيْتَ الصَّحَابَةِ فَسَقَةُ وَ زَعَمْتُ أَنَّهُ أشلاهم عَلَى قَتْلِهِ فَهَذَا كَذَبَ وَ غَوَايَةٍ وَيْحَكَ يَا معوية أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ أَبَا حُسْنِ بَذَلَ نَفْسِهِ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ الله صلي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ بَاتَ عَلَى فِرَاشِهِ وَ هُوَ صَاحِبُ السَّبْقِ إِلَى الْإِسْلَامِ وَ الْهِجْرَةِ وَ قَدْ قَالَ فِيهِ رَسُولُ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ هُوَ مِنِّي وَ أَنَا مِنْهُ وَ هُوَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هرون مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي وَ قَدْ قَالَ فِيهِ يَوْمَ غدیرخم أَلَا مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فعلی مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ واخذل مَنْ خَذَلَهُ وَ هُوَ الَّذِي قَالَ فِيهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَوْمَ خَيْبَرَ لَأُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ هُوَ الَّذِي قَالَ فِيهِ يَوْمَ الطَّيْرِ اللَّهُمَّ ائْتِنِي بِأَحَبِّ خَلْقِكَ إِلَيْكَ فَلَمَّا دَخَلَ عَلَيْهِ قَالَ اللَّهُمَّ وَ إِلَى وَقَدْ قَالَ فِيهِ يَوْمَ النَّضِيرِ عَلَى إِمَاءِ الْبَرَرَةِ وَ قَاتَلَ الْفَجَرَةُ مَنْصُورٍ مَنْ نَصَرَهُ مَخْذُولُ مَنْ خَذَلَهُ وَ قَدْ قَالَ فِيهِ عَلَى وَلِيُّكُمْ بَعْدِي وَ أَكَّدَ الْقَوْلُ عَلَىَّ وَ عَلَيْكَ وَ عَلَى جَمِيعِ الْمُسْلِمِينَ وَ قَالَ إِنِّي مُخَلِّفُ فِيكُمْ التقلين كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي وَ قَدْ قَالَ أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ
وَ عَلِيُّ بَابُهَا وَقَدْ عَلِمْتَ یا معوية مَا أَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى فِي كِتَابِهِ مِنِ الْآيَاتِ المتلوات مِنْ فَضَائِلِهِ الَّتِي لَا يَشْرَكَهُ فِيهَا أَحَدُ كَقَوْلِهِ تَعَالَى يُوفُونَ بِالنُّذُرِ
ص: 275
وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً إِنَّمَا ولیكم اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصلوة وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ افمن كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدُ مِنْهُ رِجالُ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ وَقَدْ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى لِرَسُولِهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي القربي وَقَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ اله وَ أَمَّا تَرْضَ أَنْ يَكُونَ سَلَّمَكَ سِلْمِي وَ حربك حَرْبِي وَ تَكُونُ أَخِي وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ يَا أَبَا الْحَسَنِ مَنْ أَحَبَّكَ فَقَدْ أَحَبَّنِي وَ مَنْ أَبْغَضَكَ فَقَدْ أَبْغَضَنِي وَ مَنْ أَحَبَّكَ فَقَدْ أَدْخَلَهُ اللَّهُ الْجَنَّةَ وَ مَنِ أَبْغَضَكَ أَدْخَلَهُ اللَّهُ النَّارَ وَ کتاب یا معوية الَّذِي هَذَا جَوَابِهِ لَيْسَ مِمَّا يَخْدَعُ بِهِ مَنْ لَهُ عَقْلُ أَوْ دَيْنٍ وَ السَّلَامُ .
عمر و بن العاص در پاسخ نگاشت که ایمعويه مكتوب تو ملحوظ افتاد و مقصود مفهوم گشت مرا بيرون سنت و شریعت بر ضلالت و غوایت دعوت کردی و بر مقاتلت على ترغیب و تحريض دادی و حال آنکه علی عليه السلام برادر رسول خدا و وصی او و وارث او و گذارنده وام و وفا کننده و عده او و شوهر دختر او فاطمه خاتون زنان بهشت و پدر حسن و حسین است که هر دو تن مولای جوانان جنت اند و اینکه گفتی من خليفه عثمانم سخن بصدق کردی لكن مردن عثمان و بیعت مردم با على منشور عزل و عزلت تست امروز دست تو در عمل بیرون حکم خدا و رسولست و اینکه مرا بصبحت رسولخدا و سپهسالاری لشکر مغرور میخواهی داشت من فريفته نشوم و دین خویش را دست باز ندارم و اینکه على عليه السلام رابحسد و بغی نسبت کردی و صحابه را فسقه خواندی جز از در کذب و عوایت نیست
ص: 276
وای بر تو ایمعویه آیا ندانستی که علی عليه السلام در راه رسولخدا از بذل جان دریغ نفرمود و هنگام هجرت خویش را برخی(1) رسولخدای داشت و بر فراش او بخفت و هیچکس را در اسلام سبقت او نیست و پیغمبر در حق او فرمود على از من است و من از علیم و او در نزد من چنانست که هر ون موسی را بود یعنی وزیر من و خليفه من ووصی من است ، و در روز غدیر خم فرمود هر کرا من مولای اویم علی نیز مولای اوست الهی دوستدار دوستدار اورا و دشمن دار دشمن او را و نصرت کن کسی را که نصرت او کند و مخذول فرمای کسی را که خذلان او خواهد ، ودر غزوہ خیبر فرمود: فردا علم را بدست كسی دهم که خدا ورسول رادوستدارد و خدا و رسول او را دوست دارند، و در يوم طير فرمود الهی آنکس که از همه جهانیان در نزد تو محبوبتر است درین خورش با من حاضر فرمای چون علی در آمدفرمود در نزد من. از همه جهانیان عزیزتر است و در غزوه بني النضير فرمود على امام و پیشوای برره وفاتل فجره است منصوراست کسی که نصرت او جویدو مخذول است کسی که خذلان او خواهد ، و نیز در حق او فرمود على بعد از من ولی شماست و بر من و بر تو و بر تمامت مسلمانان این معنی را مشید و مو کد فرمودو گفت من در میان شما مخلف میگذارم ثقلین را و آن قرآن مجید و عترت من است و فرمود من شهر علمم و على باب آنشهر است و هیچکس جز از در بسرائی و شهری نتواند داخل شدلاجرم بیولایت و هدایت علی کس بمقصود راه نبرد، هان ایمعویه بر تو پوشیده نیست که خداوند تبارك و تعالی بسی آیات مبارك در فضايل على عليه السلام فرو فرستاد چنانکه در سوره مبار که هل اتی که بجمله در فضایل اهل بیت فرود شده از آن جمله است : :
يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً (2)
و همچنین در سوره مبارکه مائده میفرماید :
ص: 277
إِنَّما ولیكم اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصلوة وَ يُؤْتُونَ الزکوة وَهْمُ راكِعُونَ (1).
واجب میکند که این آیات مبار که را که عمر و بن العاص بر معويه حجت کرده شان نزول آنرا بنگارم و این مكتوب عمرو بن العاص را بمعويه خوارزمی که از اکابر اهل سنت و جماعت است در کتاب مناقب خویش مسطور داشته و من بنده هر چیزیرا که درین کتاب مبارك مینگارم البته در آن خبر علمای عامه و مردم شیعی متفق اند لکن آنجا که این دو طایفه را خلاف افتد مکشوف میدارم که اهل سنت و جماعت را درین خبر عقیدت چیست و مردم شیعی را در مخالفت حجت کدام است پس بباید دانست که این کتاب بتمامت موأفق عقیدت علمای عامه است الا آنجا که مخالفت شیعی را مکشوف داشته ایم
اکنون بر سر سخن رویم معلوم باد که علمای عامه و خاصه متفق اند که این آیت مبارك در شأن على عليه السلام فرود شده و قصه چنانست که این روایت از صنادید اهل سنت رسیده که یکروزرسولخدا نماز ظهر میگذاشت و علی نیز حاضر بود سائلی در مسجد سؤال همیكرد و کس او را چیزی نداد پس سائل دست برداشت و گفت :
اللهم اشهد اني سئلت في مسجد رسول الله فلم يعطني احد شيئا یعنی ایخدا شاهد باش که من در مسجد رسول خدا سوال کردم و کس مرا عطائی نکرد على عليه السلام اینوقت در رکوع بود پس خنصر خویش فرا سائل بداشت چنانکه او فهم کرد پس پیش شد و انگشتری از دست علی بر آورد و رسول خدا نگران بود چون نماز بپای رفت پیغمبر دست برداشت و گفت الها برادر من موسی پیغمبر از تو سوال کرد و گفت :
ص: 278
رَبُّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ، وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي ، يَفْقَهُوا قَوْلِي ، وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي ، هرون أَخِي ، أَ شَدَّدَ بِهِ ازری ، وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي(1)
یعنی ای خدا گشاده کن سینه مرا و سهل کن کار مرا از برای من ، وعقده زبان مرا بگشا تا مردمان سخن مرا فهم کنند، و برادرم هارونرا بوزارت من بگمار ، و پشت مرا بدو قوی کن ، و او را در امر من شريك فرمای، و تو مسئلت او را باجابت مقرون داشتی اینك منکه محمدم و پیغمبر تو وصفی توام عرض میکنم
أَللَّهُمَّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أهليعلي عَلِيّاً أَ شَدَّدَ بِهِ ظَهَرَي.
هنوز رسول الله صلي الله عليه و آله از این کلمات بخاتمت نیاورده بود که جبرئیل عليه السلام فرود شد و این آیت مبارك بیاورد که:
إِنَّما ولیكم اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا ألذين يُقِيمُونَ الصلوة وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَهْمُ راكِعُونَ .
يعني اولى بتصرف در جان و مال مردم خدا و رسولست و آنان که ایمان آوردند و نماز را بر پای داشتند و در حین رکوع ادای زکوة کردند.
مردم شیعی این آیت را حجت کنند برنص خلافت على عليه السلام وحسان این اشعار را در این معنی انشاد کرد:
أَبَا حَسَنٍ تفديك نَفْسِي ومهجتي***وَكَّلَ بَطِي ءٍ فِي الْهَدْيِ وَ مسارع
ص: 279
أَيَذْهَبُ مدحيك الْمُحَبَّرِ ضائعا***وَ مَا الْمَدْحِ فِي جَنْبِ الْإِلَهُ بَضَائِعُ
فأَنْتَ الَّذِي أَعْطَيْتَ إِذْ كُنْتُ راکعاً***زکوة فَدَتْكَ النَّفْسِ ياخيرراكع
فَأَنْزَلَ فِيكَ اللَّهِ خَيْرُ وِلَايَةً***وَ ثبتها يَثْنيَ كِتَابِ الشَّرَائِعِ
و این آیت دیگر است که عمر و بن العاص در فضیلت على بر معويه حجت کرد:
أَفَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدُ مِنْهُ(1)
از علمای عامه و خاصه روایت متواتر است که صاحب بينه رسولخدا وشاهد علی مرتضی است و مکانت و منزلت کسی که شاهد پیغمبر باشد و رسالت و نبوت بدو معتبر گردد پیداست و آیت دیگر این است که خداوند می فرماید :
قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى (2)
در خبر است که چون رسولخدا بمدينه آمد و اسلام استحکام يافت انصار حاضر حضرت شدند و عرض کردند یارسول الله اینك اموال ما حاضر است و در راه تو بهیچگونه دريغ نداریم بهر صنعت که صواب میدانی بی حاجزی خرج میكن اینوقت خداوند این آیت بفرستاد و باز نمود که بيولایت اهل بیت و محبت آل پیغمبر صلي الله عليه و آله نجاتی و فلاحی بدست نشود و از رسول خدا پرسش کردند که کیستند این جماعت که خداوند ما را بمودت ایشان مامور داشت فرمود علی و فاطمه و فرزندان فاطمه .
و نیز از آنحضرت حديث کرده اند که فرموداگر کسی هزار سال در میان صفا و مروه عبادت کند و از پس آن هزار سال دیگر و همچنان از پس آن هزار
ص: 280
سال دیگر مشغول عبادت باشد و از زحمت عبادت بدنش چون مشك فرسوده گردد و اگر دوستدار ما نباشند خداوند او را بروی در آتش اندازد.
اکنون که از شأن نزول آیت مبارك پرداختیم باز گردیم بمكتوب عمر و بن العاس که از پس این آیات مبارك نگاشت میگوید : ايمعويه مگر ندانستی که رسولخدای با على فرمود آیا رضا نميباشی که صلح با تو صلح با من باشد ، وجنگ باتوجنگ با من باشد، و تو برادر من باشی در دنیا و آخرت ولی من باشی ، و فرمود : ای ابو الحسن کسی که دوست دارد ترا مرا دوست دارد ، و کسی که دشمن دارد ترا مرا دشمن دارد ، و هر کس ترا دوست دارد خداوند او را در بهشت جای دهد ، و آنکس که دشمن دارد تراخداوند او را بدوزخ افکند ،هان ایمعويه جواب کتاب تو این است که رقم کردم آن که صاحب خرد و دین ست بخدیعت تو فریفته نشود والسلام.
پس این نامه را در هم نوردیدو خاتم بر نهادو بمعويه فرستاد اینوقت بروایت نصر بن مزاحم بدینگونه معويه بجانب عمرو مکتوب کرد: :
أما بعد فإنه قد كان من أمر على وطلحة و الزبير ما قد بلغك و قد سقط الينا مروان بن الحكم في رافضة أهل البصرة و قدم علينا جرير بن عبدالله في بيعة على و قد حبست نفسي عليك حتى تاتيني أقبل أذاكرك امري.
در جمله میگوید. أيعمر و تو مقاتلت علی بن ابیطالب را با طلحه و زبیر شنیدی اینك مروان بن الحكم با جماعتی بعد از آن داهيه خویشتن را بنزد من افکنده اند و على جرير بن عبدالله البجلی را بنزد من فرستاده تا از من بیعت بگیرد و من چشم براه تو دارم تا در آئی و با تو در این امر سخن کنم در آمدن تعجيل كن و بروایت خوارزمی این اشعار بدو نگاشت :
جهلت ولاتعلم محلك عندنا***فأرسلت شيئا من خطاب وماتدري
فثق بالذي عندي لك اليوم آنفا***من العزو الاكرام والجاه والقدر
فاكتب عهدا ترتضية موثقا***و اشفعه بالبذل مني و بالبر
عمرو بن العاص در پاسخ معویه این اشعار را مرقوم داشت :
ص: 281
ابي القلب مني ان يخادع بالمكر***بقتل ابن عفان اجر إلى الكفر
و اني لعمرو دو دهاء و فطنة***ولست ابيع الذين بالريح والوفر
فلو کنت دارای و عقل و حنكة***لقلت لهذا الشيخان خاض في الأمر
تحية منشور جلیل مکرم***بخط صحیح ذي بيان على مصر
اليس صغيرا ملك مصر ببيعة***هي العارفي الدنيا على العقب من عمرو
فان كنت ذاميل شديد الى العلى***و امرة أهل الدين مثل ابی بکر
فاشرك أخا رأى و حزم و حيلة***معاوي في امر جليل لدى الذكر
فان دوآء الليث صعب على الوری***و ان غاب عمر و زید شر الى شر
چون عمرو بن العاص از جواب کتاب معويه بپرداخت پسرهای خود عبد الله و محمدراحاضر ساخت و گفت مكتوب معويه را ملحوظ داشتید و مقصود او را فهم کردید اکنون بگوئید تا در این امر راي صواب کدام است . عبدالله گفت ای پدر رسولخدای از جهان برفت و از تو رنجشی در خاطر نداشت و ابوبکر و عمر در گذشتند و از تو کدورتی در خاطر نداشتند و روزی که عثمان دست آزمون (1) تیغ بران گشت تو حاضر نبودی تا بر تو نکوهشی واجب افتد و نیز در طلب و طمع خلافت بیرون نشدی تا در جنبش و کوشش نا چار باشی پس چه باید در ظل لوای معويه رفت و خویشتن را بهلاکت افکند و بشقاوت سمر گشت عمرو روی از عبدالله بگردانید ومحمد را گفت تو بگوی تا رای چیست گفت ای پدر تو از صناديد قريش وقواد قبیله اگر از چنیں خطبی بزرگی زاویه خمول گیری قدرتوپستی گیرد و نام تواز خاطرها سترده گردد صواب آنست که سفر شام کنی ودر طلب خون عثمان با معوية همدست باشی عمر و گفت ای عبدالله تو در تشدید دین من سخن کردی و تو اي محمد در خیر دنیای من رأی زدی اکنون من در این امر نظری خواهم کرد و آنچه بصواب مقرون دانم اختیار خواهم فرمود :
ص: 282
چون شب تاريك شد اهل و عشیرت او نگران بودند دیدند این شعرها تذكره همی کند :
تطاول لیلی للهموم الطوارق***وخوفي التي تجلو وجوه العوائق
و ان ابن هند سائلى أن ازوره***و تلك التي فيها بنات البوائق
أتاه جرير من على بخطة***امرت علي عليه العيش ذات مضایق
فان نال منی مایومل رده***وان نیله ذل ذل المطابق
فوالله ما ادري و ما كنت هكذا***اكون و مهما قادني فهو سائقی
أخادعه ان الخداع دنية***ام اعطيه من نفسي نصيحة و امق
او أقعد في بیتی وفي ذاك راحة***لشيخ يخاف الموت في كل شارق
وقد قال عبدالله قولا تعلقت***به النفس أن لم يعتلقني عوائقی
و خالفه فيه اخوه محمد***و اني لصلب العود عند الحقائق
عبدالله چون اینكلمات از پدر شنید دانست که سفر شام خواهد کرد بالجمله عمرو را غلامی بود که وردان نام داشت و نيك خردمند و دانا بود اورا طلب کرد و گفت ای وردان بار بربند که آهنگ سفری دارم چون وردان بار درهم بست گفت ای وردان بار فرو گیر وردانرا شگفتی آمد گفت یا ابا عبدالله ترا چه رسیده است لكن اگر بخواهی مکنون خاطر ترا مکشوف دارم همانا در میان دنیا و آخرت اندیشناکی تا کدام را اختیار کنی دانسته باش که بیرون دنیا آخرت در خدمت على عليه السلام است لکن در آخرت دنیا را عوض دهند اما بیرون آخرت دنیا در نزد معاویه است و در دنیا آخرت را عوض ندهند و این معنی در نزد تو مکشوفست عمرو گفت سوگند باخدای که سخن بصدق کردی را در این امر رأی چیست وردان گفت صواب آنست که در خانه خویش اقامت کنی اگر غلبه با اهل دين افتاد على ترا معفو دارد و اگر غلبه با اهل دنیا افتاد از مثل تو کس مستغنی نخواهد بود عمرو سخن وردان وعبدالله را وقعی نگذاشت و گفت اکنون عرب را از عزیمت ما آگهی نیست بار بربندید و این شعرها تذكره همی کرد:
ص: 283
یا قاتل الله و ردانا و فطنته***أبدا لعمرك مافي النفس وردان
اما تعرضت الدنيا عرضت لها***بحرص نفسي وفي الأطباع ادهان
نفس تعف واخرى الحرص يقلبها***و المرء يا كل تبنا و هو غرثان
أما على فدين ليس بشر که*** دنیا و ذاك له دنيا و سلطان
فاخترت من طمعی دنيا على بصر***وما معي بالذي اختار برهان
اني لاعرف ما فيها و ابصره***وفي ايضا لما اهواه الوان
لكن نفسي تحب العيش في شرف***وليس يرضى بذل العيش انسان
امر لعمر ابيه غير مشتبه***و المرء يعطس و الوسنان وسنان
بالجمله عمرو بر شست و طی طریق همیکرد تا بدانجا که راه دو شاخه گشت وردان گفت این راه عراق و طريق آخر تست و این دیگر راه شام و طریق دنیاست تا هر کدام را خواهی اختیار میکن عمرو گفت بگذار تا بسوی شام میرویم و قطع مسافت کرده بشام آمد و چون حاجت معويه را با خویش میدانست مجموع الأطراف ومنيع الذيل با او میزیست و هردو تن در اندیشه بودند تا آندیگر را بفریبد .
بالجمله معاویه با عمرو گفت یا ابا عبدالله مرا سه کار هولناك دوچار گشته که هريك خطبی عظیم است تا تو در اصلاح آن چگونه رای زنی عمرو گفت آن کدام است گفت نخستین آنست که محمد بن بن ابی حذیفه زندان سرای را بشکست و با اصحاب خود بگریخت و او آفتی است در دین و در تصرف مملكت مصر دستی قوی دارد و«من بنده شرح خروج او را در مصر و گرفتاری او را در کتاب جمل رقم کردم».
بالجمله گفت دوم قسطنطین روم که امروز در ممالک اروپا و روم قیصر است تجهیز سپاه کرده آهنگ شام دارد و سه دیگر آنکه علی در کوفه اعداد لشكرهمی کندتا بسوی ما کوچ دهد.
عمر و در پاسخ معويد گفت اما محمد بن ابی حذیفه را آن محل و مکانت نیست
ص: 284
که غم او باید خورد یا از جنگ او باك باید داشت ، و اما قسطنطين ملك روم را باید بهدايا و تحف و اظهار مهربانی و حفاوت فریفته ساخت و کار بمصالحت و مسالمت انداخت لكن امر على عليه السلام ازین دست نیست هان ایمعویه سوگندباخدای که در هیچ امری عرب ترا با او برابر نگیرند و بر زیادت تو خوددلیری و دلاوری على عليه السلام را دانسته که هیچکس از قریش مرد میدان او نتواند بود و با او نبرد نتواند جست .
معويه گفت یا ابا عبدالله این سخنها چیست که میگوئی من ترا خواسته ام که با این مرد جهاد کنیم که در خداوند عاصی شد و خلیفه را بناحق بکشت ، و فتنه بر انگیخت ورشته جماعت بگسیخت ، و قطع رحم کرد.
عمرو گفت مرا بجهاد کدام مرد دعوت میکنی گفت على ابوطالب عمرو گفت چنین مگوی تو هم سنگ علی نتوانی بود و هم ترازو با او نتوانی گشت محل تو در اسلام کجاست و سبقت او وهجرت او، وجهاد او ، و علم او ، وفقه او و فضل او ، و قربت و قرابت او با رسول خدای ، و فهم و فراست او در کار مناطحت و مصالحت.
معاویه گفت ايعمرو این جمله که گفتی اندکی از بسیار و قلیلی از کثير بود لكن او را بخون عثمان متهم سازیم و بدست آویز خون عثمان با او منازعت و مقاتلت آغازیم .
عمرو این سخن بخندید و گفت ایمعويه آنروز که عثمانرا در حصار گرفتند کس بنزديك تو فرستاد و از تو استمداد کرد تو او را دست باز داشت تا بکشتند و من نیز از وی غایب بزیستم و او را یاری نکردم امروز چگونه خون بجوئیم و حال آنکه عرب از این جمله آگاه است .
معاویه گفت چنین است لکن مردمان بیشتر ابله و احمق اند ایشانرا بفریبیم و بدست آويز خون عثمان با علی رزم دهیم .
عمرو گفت مردم را در امری چنین روشن چگونه دستخوش زرق و شعبده
ص: 285
توان ساخت .
معويه گفت ايعمرو من اگر بخواهم ترا بفریبم که در همه عرب بمكر وخدیعت عروفی تا بدیگر مردم چه رسد.
عمرو گفت مانند من کس را نتوان فریفت و زرق و حیلت تو در من کار نکند.
معاویه لختی درنگی کرد و بتفاریق سخن آورد آنگاه گفت ای عمرو سر فرا من بذار تا سخنی در گوش تو گویم چون عمرو سر فرابرد گوش او را با دندان بگرفت و بگزید و گفت ایعمرو دانستی که ترا بفریفتم هیچ نگفتی که در اینخانه بیرون من و تو کس نیست گوش چرا باید نزديك داشت و سخن بسر گفت .
بالجمله ایعمرو با من بیعت کن تا بقوت حیلت و نیرنگ علی را دفع دهیم و جهانرا در تحت فرمان آریم عمرو گفت ايمعويه آسان نتوان شریعت را پشت پای زد ودین را دست باز داشت ومخاصمت علی را در دنیا و آخرت سهل نتوان شمرد و اگر در این امر رغبتي بكمال داری و مرا نادیده نمی انگاری لابد باید آنچه بگویم بشنوی و آنچه بخواهم مبذول داری گفت چه خواهی گفت مملکت مصر خواهم این شعر بخواند :
معاوي لا اعطيك دینی و لم انل***بذلك دنيا فانظرن كيف تصنع
فان تعطنى مصرا فاربح بصفقة***اخذت بها شيخا يضر وينفع
وما الدين و الدنيا سواء واننی*** لأخذ ما تعطى و راسی مقنع
ولكني اغضى الجفون وانی***لاخدع نفسي و المخادع يخدع
و اعطيك امرأ فيه للملك قوة***و اني به آن زلت النعل اصرع
و تمنعنى مصر ولست نزعته*** و اني بذا المسموع قدما لمولع
بر معويه صعب مینمود که مصر را بر عمرو تفویض کند گفت ایعمرو مصر در برابر عراقست گفت چنین است لکن گاهی که ترا باشد گو مرا باش گفت
ص: 286
یا ابا عبدالله روا نمیدارم که عرب گويد عمرو در طلب دنیا با معويه همدست شد صواب آنست که ازین لب فرو بندی و خویشتن را در دهان مردم نیفکنی عمرو برخاست و از نزد معويه بيرون شد و اهل و عشیرت او در خاطر نهادند که کس بعلی فرستند و در بیعت وطاعت او گردن نهند .
از پس او عتبة بن ابی سفیان بنزد معويه آمد و گفت ای برادر چرا نمیخری دین عمرو بن العاص را بمصر امروز نه مصر در دست تست و نه عراق مانند عمرومردیرا که امروز در رای و تدبير نظير او نتوان یافت دست باز میدهی هرگز در حق او از بذل مصر توانی مجوی معویه گفت يك امشب در نزد من بباش تا در این امر نظری کنم عتبه در نزد او اقامت کرد و چون شب تاريك شد معويه همی شنید که عتبه این شعر انشاد میکند :
ايها المانع سيفا لم يهز***انما ملت على حز و بز
انما انت خروف مائل***بين ضرعين و صوف لم يخز
اعط عمروا أن عمرا تارك***دينه اليوم لدنيا لم تحز
يالك الخير فخذ من دره**شخبة الأولى و ابعد ماغرز
و اسحب الذيل و بادر فوقها***و انتهزها أن عمروا ينتهز
اعطه مصرأ او ازدد مثلها***انما مصر لمن عز وبز
و اترك الحرص عليها ضلة***و اشبب النار لمقرور یکز
ان مصرا لعلى اولنا***يغلب اليوم علي عليهامن عجز
چون معويه اشعار عتبه را اصغا نمود بامدادان بفرمود تا عمرو بن العاص را در آوردند و مصر را با او مسلم داشت بشرط که کوفه فتح کند و عراق را بتحت فرمان آرد و از جانبين خدایرا بر این گواه گرفتند و عمرو از نزد معاویه شاد و شاد کام بیرونشد.
عبدالله و محمد پسرانش گفتند چه کردی گفت مملکت مهر را ماخوذ داشتم گفتند مصر را در مملکت عرب قدری وقیمتی نباشد، گفت خداوند شما را سیرمکناد
ص: 287
اگر بمصر سير نشوید
بالجمله عمرو بدین شرط با معويه بیعت کرد و مقرر شد که کتابی در میانه مرقوم افتد معويه کاتب را گفت :
اكتب على ان لاينقض شرططاعته.
یعنی بنویس بر اینکه عمر و نقض نکند شرط طاعت مرا و از این کیدی می اندیشید که از عمر و اقرار بگیرد بر طاعت خویش به بیعت مطلقه یعنی اگر مصر را باو مفوض دارد و اگر نه عمرو نتواندسر از اطاعت او برتافت وعمرو اينمعنی را دریافت و کاتب را گفت :
اكتب على ان لاينقض طاعته شرطا .
یعنی اگر مصر را عطا نکندطاعت او واجب نخواهد بود هردو تن با یکدیگر حیلتی می انگیختند و خدیعتی میکردند چون این کتاب نگاشته شد عمرو بگرفت بجایگاه خویش آمد. با ما
او را پسر عمی بود که عقل وزهادتی داشت گفت یاعمرو چندین خوش و خندان میرسی که دین بدنيا فروخته ازین پس در میان قریش بچه شان خواهی زیست و این مصر در تحت فرمان معويه نیست که با تو عطا کند و على عليه السلام در جای خود است گرفتم که در پایان امر تو صاحب مصر شدی این مصریان همانند که عثمانرا بکشتند با تو چگونه وفا کنند با اینهمه تو بیهشانه دین از دست دادی و شادی.
عمرو گفت ای برادر زاده کار بتقدير است نه با على است نه با معويه در میانه کوشش کنم باشد که بمراد رسم گفت در هر حال تودر خطای بزرگی افتادی اکنون معاویه دین ترا ببرد ندانم از دنیای او ترا بهره برسد یا نرسد این شعر انشاد کرد :
الا ياهند اخت بنی زیاد ***دهی عمرو بداهية البلاد
ص: 288
رمی عمرو با عور عبشمی***بعيد القعر محشي الكباد
له خدع يحار العقل فيها***مزخرفة صوائد للفؤاد
تشرطفي الكتاب عليه حرفا***يناديه بخدعته المنادی
و اثبت مثله عمرو عليه ***كلا المرئين حية بطن واد
الا ياعمر وما احرزت مصر***وماملت الغداة الى الرشاد
و بعت الدين بالدنياخسارا***فانت بذالك من شر العباد
فلو کنت الغداة اخذت مصرا***و لكن دونها خرط القتاد
و فدت الى معوية بن حرب***فكنت بها كوافد قوم عاد
و اعطيت الذي اعطيت منه***بطرس فيه نضح من مداد
الم تعرف ابا حسن عليا***وما نالت يداه من الأعادي
عدلت به معوية بن حرب***فيا بعد البياض من السواد
و یا بعد الاصابع من سهیل***ویا بعد الصلاح من الفساد
انا من ان تراه على خدب***تحت الخيل بالاسل الحداد
ينادي بالنزال و انت منه***بعيد فانظرن من ذاتعادي
عمرو چون این اشعاراصفا نمود گفت ایبرادر زاده اگر با علی بودم نیکو بود و ادراك خير و برکتی لایق میکردم لكن چنان افتاد که با معو یه پیوستم گفت اگر تو قصد معويه نکردی او آهنگ تو فرمود اما قصد دنیای او کردی واو قصد دین تو کرد این سخنان گوشزد معویه گشت، و این اشعار بشنید بفرمود تا او راماخوذ دارند و مقتول سازند عمزاده عمرو این بدانست و از شام گریخته بحضرت امير المؤمنين عليه السلام آمد.
واین شعرها على عليه السلام فرمود :
یا عجبا لقد سمعت منكرا***كذبا على الله يشيب الشعرا
ص: 289
يَسْتَرِقَّ السَّمْعِ وَ يُغْشِي البصرا***ما كانَ يُرْضِي أَحْمَدُ لَوْ خَبَراً
أَنْ يقرنوا وَصِيُّهُ والأبترا***شانی الرَّسُولِ وَ اللَّعِينِ الاخزرا
كلاهما فِي جُنْدَهُ قَدْ عسكرا***قَدْ بَاعَ هَذَا دِينِهِ فأقجرا
مَنْ ذَا بدنیا بَيْعُهُ قَدْ خُسْراً***بِمِلْكِ مِصْرَ إِنْ أَصَابَ الظفرا
إِنِّي إِذَا أَ لِمَوْتِ دَنَا وَ حَضَراً ***شَمَّرْتَ تُوبِي وَ عوت فنبرا
قَدِمَ لوائ لَا تُؤَخِّرْ حَذَراً***لَنْ يَنْفَعُ الحذار مَا قَدْ قَدْراً
لِمَا رَأَيْتُ الْمَوْتَ مونا أحمرا***عبأت هَمْدَانَ وَ عبوا حَمِيراً
حَيُّ يَمَانٍ يُعَظِّمُونَ الخطرا***قَرْناً إِذَا ناطح قَرْناً كِسَراً
قُلْ لإبن حَرْبٍ لَا تدب الْحَمْرَا***أرود قَلِيلًا أَبَدَ مِنْكَ الضجرا
لَا تحسبني يابن حِزْبَ عُمُراً***وَ سَلْ بِنَا بَدْراً مَعاً وَ خَيْبَراً
كَانَتْ قُرَيْشُ يَوْمَ بدرجزرا***إِذْ وَرَدُوا الْأَمْرِ فذموا الصدرا
لَوْ أَنَّ عِنْدِي يَا بْنِ حَرْبٍ جَعْفَراً * * * أوحمزة الْقَوْمِ الْهُمَامُ الأزهرا
رَأَتْ قُرَيْشُ نَجْمٍ لَيْلٍ ظَهْراً
على عليه السلام او را نواخت و نو ازش فرمود و در وجه او عطائی مقرر داشت
اما از آنسوی چون معاویه مصر را بنام عمرو بن العاص منشور کرد این معنی بر خاطر مروان بن الحكم ثقلی عظیم افکند و گفت يامعويه و نزلت مرافرود دیگر مردم دانستي وقدر مرا پست کردی دیگر انرا ولایت عطا میکنی و جانب مرا فرو میگذاری معاویه گفت ايمروان من از تو هیچ چیز دریغ نمیدارم و این مردم
ص: 290
که بدست استعطاف و استمالت با خویشتن همدست بسازم از بهر تست و مروانرا بدینکلمات خاموش و خوشدل ساخت و روز دیگر در گوشه مسند خود مكتوبی یافت بر گرفت و برگشاد کلمه چند بنظم و نثر نگریست باین معنی که ایمعويه چند که از من بيمناك بودی کار بمدارا و مداهنه کردی چون مرا در تحت طاعت خویش آوردی و ایمن شدی نعل باژگونه زدی و خوی بگردانیدی هم اکنون مرا مانند مصر ولایتی باید داد چنانکه عمرو عاص را دادی که بهیچ روی مکانت و منزلت من فرودتر از عمروعاص نیست معويه دانست که این مکتو برا عبدالرحمن بن خالد بن الوليد نگاشته است بفرمود او را حاضر کردند گفت این مکتوب دستنكار تست بر مسند من گفت آری معويه گفت ایبرادر زاده برراه انصاف نرفتی و نیکو نگفتی مگر ندانی که عمرو عاص در جاهلیت صاحب جاه و منزلت و در اسلام محلی منیع و مقامی رفیع داشت تو امروز جوانی نورس و او شیخی است مجرب روا نیست که در وجیبه و عطیه تو خود را با او برابر گیری و چنان نیست که من ترا فراموش کنم و چند که در خور است از بذل جاه و مال کاستی گیرم اکنون همی خواهم که تو خاموش باشی و بدینسخنان ناهموار عمرو را افسرده خاطر و ملول نسازی عبد الرحمن دم در بست و بجایگاه خویش شد.
از آنسوی این سخنان گوشزد عمرو عاص گشت نخست سخت روی با عبدالرحمن کرد و گفت ایبرادر زاده اگر پدر تو خالد وليد زنده بود از تو این کلماترا نپذیرفت مگر نشنیدی آنگاه که اصحاب رسول خدا بحبشه هجرت کردند قریش خواستند کس بنجاشی فرستند تا ایشانرا بار ندهد و از خویش براند از همه مردم بحصافت عقل واصابت رای دو کس اختیار کردند و نخستین من بودم آنگاه روی با معويه آورد و گفت نیکو آنست که مرا دست باز داری تا کناری گیرم و آسوده خاطر در گوشه نشینم واجب نمیکند که من هر روز با سفهای قریش روی در روی شوم و سخنی ناهموار بشنوم و خویش را در آزار افکنم عمر بن الخطاب که از عثمان و از تو مهمتر و بهتر بود ولايت مصر مرا داد و مصطفی صلي الله عليه و آله اگر
ص: 291
مرا لایق ندانست امارت لشکر نداد .
معويه گفت ایعمرو چند اینسخنان تذکره خواهی کرد تو بلندتر از آنی که بدین سخنان پست شوی و من بزيادت از آنچه تو گوئی عبدالرحمن را گفتم و او را خاموش ساختم.
از امام جعفر صادق عليه السلام حدیث کرده اند که یکروز معويه و عمرو عاص با هم نشسته بودند و عبادة بن الصامت در آمد و در میان ایشان نشست گفتند یا عباده مجلس گشاده بود چرا ایشانرا زحمت کردی و در میان نشستی گفت از رسول خدا شنیدم که هر جا معاویه را با عمرو عاص نشسته ببینید ایشانرا از هم جداافكنید که در نشستن ایشان باهم خیری بدست نخواهد شد.
طلب کردن معوية شرحبيل بن السمط را برای اعداد جنك با امیر المؤمنين عليه السلام
چون معويه از بیعت عمرو بن العاص دل فارغ کرد دیگر باره در انتظام امور با او سخن بشوری افکند و گفت در کار محمد بن ابی حذیفه که از زندان بگریخت چه گوئی گفت سخن همانست که گفتم باید از دنبال او لشگری بتاخت تا او را دستگیر کند، لاجرم معوية بفرمود تامالك بن هیبرة الكندی با فوجی از قفای او بتاخت و او را در یافته رزم بساخت و در آن گیرودار محمد بن ابی حذیفه مقتول گشت و همچنان بصوابدید عمر و عاص رسولی چرب زبان با بعضی از اشیاء نفيسة و کتابی مهر انگیز بقسطنطين ملك روم فرستاد و با او کار بمصالحت کرد.
آنگاه گفت اکنون تا با علی مرتضی چه اندیشم عمرو گفت دانسته باش که سر برتافتن از بیعت و متابعت علی و با او از در مخاصمت و مخالفت بیرون شدن کاری عظیم است
اگر در مخالفت او یکدل و یکجہتی صواب آنست که شرحبيل بن سمط را که ازصناديد قبايل شام است طلب کنی و چون حاضر شد گوئیم که علی ابوطالب
ص: 292
عثمانرا بکشت و اينك آهنگ ما دارد و جریر بن عبدالله را بنزد ما فرستاده تا از ما بيعت بستاند تو چه میگوئی وشرحبيل خاصه با جرير بن عبدالله خصومتي بكمال دارد لكن دانسته باش که شرحبیل در حق علی ابوطالب عليه السلام اینکلماترا استوار نخواهد داشت باید جماعتی از بزرگان قوم را که بصدق لهجه معروف باشند قبل از رسیدن شرحبیل حاضر ساخت و با ایشان مواضعه کرد که چون شرحبيل گواہ طلب کند متفق الكلمه گواهی دهند که عثمانرا على کشت چون این سخن در دل او جای کرد دیگر از خاطر او بر نخیزد و مردم شام در طلب خون عثمان همداستان شوند .
معويه گفت نیکو رای زدی و بفرمود تا يزيد بن أنس ، و عمرو بن سفیان و بسر بن ارطاة . و مخارق بن الحارث الزبيدي و حمزة بن مالك وحابس بن سعد الطائی ،و ابو الاعور السلمي ، و ضحاك بن قيس الفهري وحصين بن نمر السكونی و حوشب بن الظليم را حاضر کردند و ایشانرا بیآموخت که بعد از رسیدن شرحبيل بدانسان که رقم شد گواهی دهند و علی را بخون عثمان متهم سازند ، ایشان گفتند سمعا و طاعة هرگز سر از فرمان تو بیرون نكنيم آنگاه بشرحبیل نامه کرد که این جریر بن عبد الله از جانب على ابوطالب که قاتل عثمانست در رسید و از من بیعت میخواهد من دست باز داشتم تا تو در آئی و چه فرمائی تعجیل کن تا رای ترا باز دانم .
اینونت شرحبیل در حمص جایداشت چون کتاب معويه را مطالعه کرد بزرگان حمص را طلبداشت و صورت حال را باز نمود و هر کس سخنی گفت از میانه صاحب معاذ بن جبل عبدالرحمن بن غنم الازدی که از علمای مملکت شام افقه و اعلم بود سربرداشت و گفت ای شرحبیل تو از آنروز که رسولخدا از مکه بمدينه هجرت فرمود تا کنون نام به نیکی بر آورده و خداوند ترا با مناعت محل وسعت عيش موفق داشته و ابواب نعم و مواهب بر روی تو فراز کرده نعمتهای خداوند راحقير مگیر و شکر نعمت را از دست باز مده مادام که مرد حال خویشتن را دیگر گون
ص: 293
نکند. نعمتهای خداوند دیگر گون نشود تو از بزرگان قومی واجب میکند که مرد بزرگ از طریق عقل دیگر سوی نرود دانسته باش که معويه ترا از بهر آن میخواند که در مخالفت على با خویشتن انباز کند و با او مخاصمت آغازد و اینکه در زبانها می افکند که عثمانرا على کشت هیچ خردمند این سخن رامعتبر نخواهد داشت مگر نه بینی مهاجر و انصار را که هريك عالم دین و علم اسلامند با علی عليه السلام بیعت کردند و سر در چنبر طاعت او نهادند اگر على قاتل عثمان بود چگونه او را متابعت میکردند تو بر راه عمرو عاص مرو که دین را بدنیا فروخت اگر همه ایالت و امارت جوئی هم بنزديك على شو که ترا در دنیا مهتری دهد و هم در آخرت امارت بخشد.
شرحبیل گفت جمله بر صواب گفتی و رأی بر طریق خرمندان زدی لكن من اینك بنزديك معويه خواهم رفت تا سخن او را بشنوم و مکنون خاطر او را بشکافم آنگاه غوری کنم و اجتهادی فرمایم و کاری که نیکوتر است اختیار نمایم این بگفت و بسیج سفر شام کرد عیاض الثمالی که مردی بزهادت و عبادت معروف و بصلاح و سداد موصوف بود این شعرها بدو فرستاد :
یا شرح یابن السمط إنك بالغ*** بو دعلى ما تريد من الأمر
یا شرح أن الشام شامك ما بها*** سواك فدع قول المضلل من فهر
فان ابن حرب ناصب لك خدعة*** تكون علينا مثل راغية البكر
فان نال ما يرجو بنا كان ملكنا*** هنيئا له والحرب قاصمة الظهر
فلا تبغين حرب العراق فانها*** تحرم اطهار النساء من الذعر
و ان عليا خير من وطی، الحصا*** من الهاشميين المداريك للوتر
له في رقاب الناس عهد و ذمة*** کعهد ابی حفص وعهد ابی بکر
فبايع ولاترجع على العقد كافرا***أعيذك بالله العزيز من الكفر
ولاتسمعن قول الطغام فانما*** يريدوك ان يلقوك في لجة البحر
ص: 294
وماذا عليهم ان تطاعن دو نهم***عليا باطراف المثقفة السمر
فان غلبوا كانوا عليا أئمة*** و كنا بحمد الله من ولدالطهر
و آن غلبوا لم يصل بالحرب غيرنا*** و كان على حربنا آخر الدهر
يهون علي عليا لوی بن غالب*** دماء بني قحطان في ملكهم تجری
فدع عنك عثمان بن عفان اننا*** لك الخير لاندری وانك لاتدري
علی ای حال كان مصرع جنبه*** فلاتسمعن قول الاعيوز أو عمرو
بالجمله چون شرحبیل راه نزديك كرد جماعتی از شام او را پذیره شدند و با حشمتی تمام در آوردند و معويه مقدم او را بزرگی داشت و در پهلوی خود جایداد و گرم بپرسید و خدايرا ثنا و سپاس گفت آنگاه گفت یاشرحبيل على ابوطالب جریر بن عبدالله را بنزد من رسول فرستاده و مرا با بیعت، خویشتن دعوت کرده و در شهامت و شرافت علی جای حرف نیست و او بهترین مردم است اگر عثمانرا نکشته بود من جریر را نگاه داشتم و در تقدیم بیعت با او توقف کردم تا تو برسی و از تو بپرسم و رأی ترا باز دانم اکنون در این امر چه میفرمائی من يکتن از اهل شامم بهر چه ایشان رضا دهند رضا دهم و آنچه را مکروه شمارند مکروه دانم .
شرحبیل گفت يك امروز بباش تا من درین کار نظری کنم و از نزد معويه بیرون شد معويه آن گواهان را بفرستاد تا يك يك در نزد او گواهی دادند که على عثمانرابکشت .
روز دیگر شرحبيل غضبناك بنزد معويه آمد و گفت یا معويه درست شد که على عثمانرا بکشته است سوگند با خدای اگر با علی بیعت کردی با توقتال میدادم و ترا از شام بیرون میکردم.
مویه گفت من یکتن از شمایم و بیرون رضای شما کاری نکنم گفت اکنون جریر بن عبدالله را باز گردان که در میان ما و على جز شمشیر هیچ میانجی نیست و از نزد معويه بیرون شد و با تفاق حصين بن نمير جرير بن عبدالله را دیدار
ص: 295
کرد و گفت یا جرير خطبی عظیم پیش آورده و کاری هولناك بدست کرده از نزد علی می آئی که مارا بشبهت افکنی و بدهان شیر رها کنی و چنانکه عراق را بیاشفتی شام را بیاشوبی من اکنون از بزرگان قوم که هرگز دروغ زن نباشند و سخن جز از در صدق و امانت نکنند بپرسیدم و بر رسیدم درست شد که عثمانرا على ابوطالب کشته است بهوش باش که فردای قیامت ذمت تورهینه این نقمت خواهد بود .
جرير بخندید و گفت یا شرحبیل این چیست که میگوئی و نا سنجیده سخن میرانی اینکه گفتی خطبی بزرگی و امری هولناك آورده ام اگر امری هولناك بود مهاجر و انصار که بزرگان دین و اعلام سداد ورشادند همدست نمی گشتند و با علی دست بیعت فرازمیداشتند و با طلحه و زبیر که نکث بیعت کردند منازعت و مبارزت نمی جستند ، و اینکه گفتی من کار شام را دیگر گونه کنم رنجیده خاطر نباید بود اگر من حق را از پهلوی باطل بیرون بیاورم و آشکار کنم نیکوتر از آنست که ظلمت جهل شام را فرو گیرد و خاتمت امر بوخامت انجامد ، و اینکه گفتی على عثمانرا بکشته است دریغ دارم که بكلمات با طله چند تن دروغ زن خویش را فریفته کنی و بخطام دنیوی شیفته شوی و امیر المؤمنين را بقذف و بهتان الوده سازی و بازرق وخدعه عمروعاص همداستان شوی ندانم که در آنجهان چه جواب خواهی گفت ، هان ای سرحبيل خویش را در دهان اژدها میفکن و گناهی چندین بزرگی برخویشتن حمل مکن.
شرحبیل از اینکلمات برنجید و خشمناك از نزد جرير بن عبدالله بیرون شد و بنزديك معويه آمد و گفت من ترا خليفة عثمان و پسر عم او وخونخواه او میدانستم و اینک در تو جنبشی و طلبی دیدار نمیکنم اگر بدین توانی و تراخی کار خواهی کرد دست ازین کار باز دار سوگند یا خدای که ترا عزل کنیم وعزلت فرمائیم و دیگریرا بر مسند ایالت جایدهیم و تا یکتن از ما بجای ماند با علی رزم خواهد
ص: 296
داد و اگر نه این کار چندین سهل و آسان مشمار تجهیز لشکر کن و ساخته جنگ باش .
اما از آنسوی چون شرحبیل از نزد جرير بن عبدالله بیرون شد این اشعار را انشاد کرده بدوفرستاد
شرحبيلي يا بن السمط لاتتبع الهوى*** فمالك في الدنيا من الدين من بدل
و قل لابن حرب مالك اليوم حرمة*** تروم بها ما رمت فاقطع له الأمل
شرحبيل أن الحق قدجد جده*** و انك مامون الأديم من النغل
فارود و لاتفرط بشی، نخافه ***عليك ولاتعجل فلاخير في العجل
ولاتك كالمجرى إلى شرغاية*** فقد خرق السربال و استنوق الجمل
و قال ابن هند في على عضيهة*** ولله في صدر بن بي طالب اجل
وما لعلي في ابن عفان سقطة ***بأمر ولاجلب عليه ولاقتل
و ما كان الا لازما قعربيته*** الي أن أتی عثمان في بيتة الاجل
فمن قال قولا غير هذا فحسبه ***من الزور والبهتان قول الذي احتمال
وصی رسول الله من دون أهله*** و فارسه الاولى به يضرب المثل
چون شرحبیل این شعرها بخواند در اندیشه رفت و لختی بترسید و گفت اینکلمات نیست جز نصیحتى اندر دین و دنیای من لا والله من دیگر در این امر شتاب زدگی و عجلت نکنم و چنين سهل و آسان ترك دين نگویم و اندر کار سستی گرفت.
معويه این بدانست و مردمان را آموخت تا بتفاریق نزد او رفتند و علی را قاتل عثمان گفتندو مکاتیب فراوان بمطالعه او رسانیدند وهمگان کشنده عثمان على را نگاشته بودند تا دیگر باره بحليه تموید یا حيلت طمع شرحبیل را تشخید عزیمت دادند و دیگر باره در خصومت على ومقاتلت با او ثابت قدم ساختند و قوم او را که از پشیمانی شرحبیل در جنگ علی آگهی نگذاشتند .
اینوقت از تصمیم عزم او در جنگ علی آگهی فرستادند خواهر زاده او که
ص: 297
مردی زاهدبود اینشعر بشرحييل فرستاد :
لعمر ابي الاشقی ابن هند لقد رزمی*** شرحبيل بالسهم الذي هو قاتله
ولفف قوما يسحبون ذيولهم*** جميعا و اولی الناس بالذنب فاعله
فالقي يمانيا ضعيفا نخاعه*** إلى كل ما يهوون تحدی رواحله
فطاطالها لما رموه بثقلها*** ولايرزق التقوى من الله خاذله
لیا کل به دنیا ابن هند بدينه*** الا و ابن هند قبل ذلك آكله
و قالوا على في ابن عفان خدعة*** و دبت إليه بالشنان غوائله
ولا و الذي أرسى ثبيرا مكانه*** لقد كف عنه كفه و رسائله
وما كان الأمن صحاب محمد*** و كلهم تغلى عليه مراحله
شرحبيل چون این اشعار بشنید گفت اینجمله انگیخته شیطانست و خدا بر اینگونه آزمون میدهد قلب را سوگند با خدای که گوینده این اشعار را کیفر خواهم کرد و بگوناگون عذاب زحمت خواهم داد .
خواهر زاده شرحبيل چون این بشنید بيمناك شد و از شام فرار کرده بكوفه آمد امير المومنین علیه السلام او را بوجيبه و اجری خرسند ساخت و از آنسوی شرحبيل در طريق ضلالت و غوایت ساعی و سایر گشت .
ترغیب شرحبيل معويه را بجنك على علیه السلام و کلمات جریر بن عبدالله با او
چون شرحبیل یکباره آن سر ایرا پشت پای بزد و با معويه همدستوهمداستان گشت صبحگاهی بنزديك معويه آمد و گفت تو خليفه عثمانی و عامل او و پسرعم اوئی و ما از جمله مؤمنانیم و ذمت ما رهينه بیعت عثمانیست اگر آنمردی که با علی ابوطالب و کشندگان عثمان قتال توانی کرد و خون عثمانرا توانی جست حکم تو بر ما روانست و پذیرائی فرمان تو بر ما واجب و اگرنه ترا از عمل باز داریم و این امارت با دیگری گذاریم و در خدمت او با على جهاد کنیم چند که
ص: 298
خون عثمانرا بجوئیم و اگر نه جان بر سر اینکار بذل کنیم.
جریر بن عبدالله البجلی حاضر بود چون اینكلمات بشنید گفت مهلا يا شرحبيل لختي آهسته باش این حدت و شدت چیست خداوند بحفظ دماء مسلمين و جميع مومنین امر میفرماید و تو بشق عصای امت و تفریق جماعت و انگیختن فتنه و ریختن خون فرمان میدهی بپرهیز از چنین سخنان و بترس از روزیکه چون از تو بپرسند ترا نیروی پاسخ نباشد .
شرحبیل گفت لا والله هیچوقت ازین اندیشه باز نگردم و از این عجلت از پای ننشینم واز طلب خون عثمان دست باز ندارم و بر پای خاست و در میان جماعت جملتی از اینگونه سخن کرد مردم شام متفق الكلمه گفتند سخن همانست که شرخبيل گفت و رای همانست که او بامضا رسانید جریر دانست که ازین پس سخن او در حبهال شام مثال آب در غربالست و اقدام معويه در بیعت حديث صرصروچنبر بر خاست بسرای خویش شد .
روز دیگر معويه بمنزل جرير آمد و گفت یا جریر مرا چیزی بخاطر در می آید که مردم شام و عراق بیاسایند و این مقاتلت و مبارات که طلیعه حرب و ضربست بمسالمت و مصافاة منتهی گردد جریر گفت آن کدام است گفت چنان اندیشیده ام که از علی ابوطالب خواستار شوم که شام را با من گذارد و ذمت مرا از حمل بیعت خویش معاف دارد اگر مرا قبل از وی مرگ فرا رسد او داند و مملکت شام و اگر من بعد از وی زنده ماندم بیعت او در گردن من نباشد من دانم و کار خویش .
جریر گفت آنچه میخواهی و میدانی مینویس من نیز بر این منوال مینویسم بر اینگونه مکتوب کردند و با امير المومنین فرستادند .
على عليه السلام چون مکتوب ایشانرا مطالعه فرمود جرير بن عبدالله را بدینوجه نامه نگاشت :
ص: 299
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا أَرَادَ معويه أَنْ لَا يَكُونُ لِي فِي عُنُقِهِ بِيعَةُ وَ أَنْ يَخْتَارَ مِنْ أَمْرِهِ مَا أَحَبَّ ، وَ أَرَادَ أَنْ يرثيك حَتَّى يَذُوقَ أَهْلِ الشَّامِ وَأَنْ الْمُغِيرَةِ ابْنُ شُعْبَةَ قَدْ كَانَ أَشَارَ عَلَى أَنْ أَسْتَعْمِلُ معوية عَلَى الشَّامِ وَ أَنَا بِالْمَدِينَةِ فَأَبَيْتُ ذَلِكَ عَلَيْهِ وَ لَمْ يَكُنِ اللَّهُ ليراني أَتَّخِذُ الْمُضِلِّينَ عَضُداً فَإِنْ بَايَعَكَ الرَّجُلُ وَ إِلَّا فَأَقْبَلَ .
میفرماید ای جریر مکتوب ترا و معاویه را مطالعه کردم و دانستم اندیشه معاویه آنست که سر از چنبر بيعت من بیرون کند و در مملکت شام بر حسب خواهش خویش زیست کند و بهر چه خواهد حکم براند و تا کار بتسویف میکند و روز بمسامحه میگذراند تا بداند که مردم شام با او طریق موالفت خواهند سپرد یا براہ مخالفت خواهند رفت البته شنیدی و دانستی که من هنوز در مدينه بودم که مغيرة بن شعبه خواستار شد که من شام باوی گذارم اجابت نکردم و گفتم خداوند از من پسنده ندارد که از گمراه کنندگان یا رو معین گیرم تو ای جرير اگر معويه دست به بیعت داد وطريق طاعت سپردنیکو باشد و اگر نه طریق مراجعت سپارد بزيادت ازین توقف مکن.
در خبر است که چون ولید بن عقبه مکشوف داشت که معاویه از در مداهنه ومهاونه بیرون شده و از علی عليه السلام بایالت شام قانع شده در خشم شد و این شعرها بدو فرستاد :
معاوی ان الشام شامك فأعتصم*** بشامك لاتدخل عليك الافاعيا
و حام عليها بالقنابل و القنا*** ولاتك محشوش الذراعين وانيا
و ان عليا ناظر ما تجيبه*** فاهد له حربا يشيب النواصيا
و إلا فسلم ان في السلم راحة*** لمن لا يريد الحرب فاختر معاویا
ص: 300
و أن كتابا يا بن حرب كتبته*** على طمع يزجي اليك الدواهيا
سئلت عليا فيه مالن تناله*** و لو نلته لم يبق الا ليا ليا
وسوف ترى منه الذي ليس بعده*** بقاء فلاتكثر عليك الأمانيا
امثل على تعتريه بخدعة*** وقد كان ماجربت من قبل كافيا
و لو نشبت أظفاره فيك مرة ***حداك ابن هندمنه ما كنت حاديا
و این اشعار را نیز ولید بن عقبه بنزد معوية فرستاد :
معاوى أن الملك قد جب غاربه*** وانت بما في كفك اليوم صاحبه
اتاك كتاب من على بخطبة*** هي الفضل فاخترسلمه او تحاربه
و لاترج عند الواترین مودة*** ولا تامن اليوم الذي أنت راهبه
فحاربه آن حاربت حرب بن حرة***و الأفسلم لاتدب عقاربه
فان عليا غير صاحب ذيله*** على خدعة ماسوغ الماء شاربه
و لأقابل ما لايريد وهذه***يقوم بها يوما عليك نوادبه
ولاتد عن الملك و الامر مقبل*** و تطلب ما اعيت عليك مذاهبه
فان كنت تنوي أن تجيب كتابه*** فقبح ممليه و قبح کاتبه
وان كنت تنوي أن ترد كتابه*** وانت بامر لامحالة راكبه
فالق الى الحي اليمانين كلمة*** تنال بها الأمر الذي أنت طالبه
تقول اميرالمومنين اصابه*** عدو و ما لاهم عليه أقاربه
أفانين منهم قاتل و محضض ***بلاترة كانت و آخر سالبه
و كنت اميرا قبل بالشام فيكم ***فحسبي و اياكم من الحق واجبه
تجيبوا و من ارس تبيرا مكانه*** تدافع بحرا لاترد غواربه
فاقلل واكثر مالها اليوم صاحب***و سواك فصرح لست ممن تواريه
بالجمله ولید بن عقبه از توانی و تراخی معويه در جنگ علی دلتنگی شدو
ص: 301
همی گفت معويه چندان در اعانت عثمان کار بتسويف و مماطله گذرانید که مخالفین خون او بريختند اگر در جنگ علی کار امروز بفردا افکند عجب نباشد همانا برادر او عتبة بن ابيسفيان در فراست و فروسیت از معويه افزونست او راباید بر انگیخت تا زودتر تصمیم عزم دهد و آهنگی کار کند پس او را مکتوبی کرد
که ای عتبه کار على بتاخیر افتاد تو چندین نگران معوية مباش از آن پیش که دشمن بر تو شام خورد تو بروی چاشت کن هم اکنون دستخوش غفلت مباش و عجلت کن و با لشکری انبوه برعلی مرتضی تاختن فرمای چون عتبه نامه وليد بن عقبه را قرائت کرد گفت مرا از ولید شگفتی میاید ما از بهر خون برادر او با چون على مر تضی کسی از در مخاصمت بیرون شدیم فرداست که سر و سینه ما هدف تیغ و سنان علی خواهد بود و او بر و ساده امن و امان جای کرده و بطيب خاطر شعری میتراشد و نثری مینویسد و همیخواهد مرا با برادرم معویه در هم افکند و فتنه حديث کند یا مرا بیگانه از خرد میداند و برراه سفها ميراند سوگند باخدای که او را عقیدتی بصفا و نیتی صافی نیست این کی تواند شد که من با معاویه مخالفت آغازم و بی اجازت او لشکر بجانب عراق تازم و اورا پاسخی سرد نوشت. اکنون با حديث شرحبیل آئیم چون معويه کتاب علی را چنانکه مرقوم شد بدست جریر بن عبدالله مطالعه کرد دانست که امیر المومنین اورا بحكومت شام دست باز ندارد شرحبیل را حاضر ساخت و گفت یا شرحبيل خداوند ترا جزای خیر دهاد و بمراد دل رساناد که حق را اجابت کردی و شریعت را تقویت فرمودی لکن این معنی روشن است که خون عثمانرا از على جستن کاری سهل نیست مردم شام باید در طلب این کار کلمه واحد باشند تو اکنون همی باید که در بلاد و امصار شام عبور کنی و همه جا منادی باشی و ندا در دهی که ایمسلمانان بدانید که علی ابوطالب خلیفه مظلوم عثمانرا بکشت و امروز بر جمیع مسلمین و اجبست که خون او را از على بجویندشرحبیل گفتار او را پذيرفتار شد و از نزد معویه خیمه بیرون زد و او در
ص: 302
مملکت شام بزهادت و امانت معروف بود.
بالجمله ابتدا بشهر حمص آمد و در میان جماعت خطبه قرائت کرد و ندا در داد که ایها الناس بدانید که علی ابوطالب عثمانرا بکشت و بر مملکت مستولی گشت و اينك با شمشیر کشیده بشام میآید و هیچکس مرد مبارزت او نیست مگر معاویه تواند رزم داد شما که مسلمانانید از پای ننشینید و با معویه پیوندیدومقاتلت با على را امروز برذمت خود واجب شمارید مردم حمص دعوت او را با اجابت مقرون داشتند الاجماعتی که خدا پرست و زاهد بودند برپای شدند و گفتندای شرحبيل تو خود بیرون آنچه گوئی بهتر دانی ما هرگز از خانهای خود بیرون نشویم مساجد و مرابع ما قبرهای ماست .
مع القصه شرحبیل از حمص بیرون شد و در بلاد و امصار شام عبور داد وروی دلها را با معويه کرد و مردم را در جنگ علی متفق ساخت نجاشی بن حارث و انصاری که از پیش با شرحبیل طریق مهر و حفاوت داشت چون این خبر بشنید این شعر بدو نگاشت:
شرحبيل ما للدين فارقت امرنا*** و لكن لبعض المالكي جرير
و شحناء دبت بين سعد و بينه*** فاصبحت كالحادى بغير بعير
وما أنت اذ كانت بجيلة عاتبت*** قريشا فيالله بعد نصير
اتفضل أمر آغبت عنه بشبهة*** و قد حار فيها عقل کل بصير
بقول رجال لم يكونوا أئمة*** ولا بالتي لقو کہا بحضور
و ما قول قوم غائبين تقاذفوا*** من الغيب ما دلا هم بغرور
و تترك أن الناس أعطو بعهودهم ***عليا على أنس به و سرور
اذا قيل هاتوا واحدا تقتدونه*** نظيرا له لم يفصحوا بنظير
لعلك أن تشفي الغداة بحربه*** شرحبيل ما ماجئته بصغير
جرير بن عبدالله را هنوز معويه آغلوطه میداد و میگفت بباش تا من اندیشه
ص: 303
مردم شام را باز دانم و در کار مخاصمت و مسالمت دل یکی کنم و جریر نگران خدیعت معويه وشرحبيل بود و فحص حال مردم شام همیکرد یکروز در عبور کوی و برزن کودکی را نگریست که این شعرها همیگوید و تذکره کند :
حکیم و عمار الشجي و محمد ***وأشترو المكشوح جر والدواهيا
وقد كان فيها للزبير عجاجة ***و صاحبه الأدنى أشاب النواصيا
فاما على فاستجار ببيته*** فلا آمر فيها ولم يك ناهيا
و قل في جميع الناس ماشئت بعده ***و إن قلت أخطا الناس لم تك خاطيا
و ان قلت عم القوم فيه بفتنة*** فحسبك من ذاك الذي كان كافيا
فقولا لاصحاب النبي محمد*** و خصا الرجال الاقربين المواليا
ايقتل عثمان بن عفان و سطكم*** على غير شيء ليس الأتماديا
فلا نوم حتى نستبيح حريمكم*** و نخضب من أهل الشان العواليا
جریر از کلمات آن كودك در عجب رفت و روی با او کرد و گفت ای برادر زاده تو کیستی و نسب با که میرسانی گفت اصل من از ثقیف و کودکی از قریشم پدر من مغيرة بن اخنس بن شريق از شیعیان عثمان بود و در يوم الدار مقتول گشت جریر اشعار و اقوال او را مکتوب کرده بامير المؤمنين فرستادعلی عليه السلام فرمود :
ماأخطا الغلام شيئا.
این کودك جمله سخن بصدق کرد. اما از آنسوی چون مراجعت جرير از شام بطول انجامید جماعتی از اصحاب على اورا بسوء عقیدت متهم داشتند امير المومنین عليه السلام فرمود من رسول خویش را در آمد و شدن بتعين مدت فرمان میدهم اگر از آن بزيادت اقامت کند شیفته خديعت است و اگر نه رهينه عصیان وجريرت و بدینگونه بسوی او مکتوب کرد :
ص: 304
أَمَّا بَعْدُ فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي هَذَا وَ فَاحْمِلْ معوية عَلَى الْفَضْلُ ثُمَّ خَبَرَهُ وَ خُذْهُ بَا الْجَوَابُ بَيْنَ حَرْبٍ مُخْزِيَةٍ أَوْ سَلَّمَ محظية فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ لَهُ وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ .
می فرماید ایجریر گاهی که کتاب من با تو رسید سخن با معويه قطع کن کار بیرون مناطحت و مصالحت نیست اگر جنگ را پسنده داشت بی درنگی آهنگ مراجعت کن و اگر مسالمت راجوید هم بیعت بگیر و باز آی.
چون این مکتوب بجریر رسید بنزديك معويه آمد و گفت گمان می کنم که تو از این طغیان و عصیان باز آئی و در میان حق و باطل آسیمه سر وحيرت زده افتاده و انتظار می بری حقی را که در دست دیگریست بهره تو گردد اينك منشور امير المؤمنين على است اگر قصد جنگ داری و اگر آهنگ صلح سخن کوتاه کن که مرا از این پس در شام نیروی درنگ نیست هم اکنون راه برگیرم و بسوی على ميروم معويه گفت یا جریر باز شو که مرا با علی فیصل کار جز با زبان شمشیر آبدار نیست و بدینگونه باعلى عليه السلام مكتوب کرد :
مِنْ معوية بْنِ صَخْرٍ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ أَمَّا بَعْدُ فَلَعَمْرِي لَوْ بَايَعَكَ الْقَوْمِ الَّذِينَ بايعوك وَ أَنْتَ بَرِئَ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ كُنْتُ كَأَبِي بَكْرٍ وَ عَمْرٍو عُثْمَانَ وَ لَكِنَّكَ أغريت بِعُثْمَانَ الْمُهَاجِرِينَ وَ خَذَّلَتْ عَنْهُ الْأَنْصَارِ فأطاعك الْجَاهِلَ وَ قَوَّى بِكَ الضَّعِيفِ وَقَدْ أَبِي أَهْلِ الشَّامَ إِلَّا قتالكَ حتي تُدْفَعُ إِلَيْهِمْ قَتَلَةِ عُثْمَانُ إِنْ فَعَلَتْ كَانَتْ شُورَى بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ وَ لَعَمْرِي لَيْسَ حُجَجِكَ عَلَى طَلْحَةَ وَ الزُّبَيْرَ لِأَنَّهُمَا بايعاك وَ لَمْ أُبَايِعُكَ وماحجتك عَلَى أَهْلِ الشَّامِ كحجتك عَلَى أَهْلِ الْبَصْرَةِ لِأَنَّ
ص: 305
أَهْلُ الْبَصْرَةِ أَطَاعُوكَ وَ يطعك أَهْلِ الشَّامِ فَأَمَّا شَرَّفَكِ فِي الاسلام وَ قَرابَتُكَ مِنَ النَّبِيِّ وَ مَوْضِعِكَ مِنْ قُرَيْشٍ فَلَسْتُ أَدْفَعَهُ .
در جمله می گوید قسم بجان خودم اگر مسلمانان بیعت و طاعت ترا گردن نهادند و دامن تو بخون عثمان آلوده نبود تو نیز مانند ابوبکر و عثمان بودی لكن تو مهاجرین را بقتل عثمان بر انگیختی و انصار را از نصرت او باز داشتی مردم خارمایه نادان پذیرای فرمان تو شدند و کردند آنچه کردند اکنون اهالی شام از پای ننشینند و دست از مقاتلت تو باز ندارند الا آنکه کشندگان عثمان را بدیشان سپاری تا بخون عثمان بکشند و امر خلافت را بشوری باز دهی تامسلمانان هر کرا خواهندبخلافت سلام دهند قسم بجان خودم که حجت تو بر من چنان نیست که مر طلحه و زبیر را چه ایشان با تو بیعت کردند چه از نخست روز با تو بر این عقیدت بودم و همچنان حجت تو بر اهل شام چنان نیست که مر اهل بصره را چه اهل بصره ترا اطاعت کردند و اهل شام سر از بیعت تو بر تافتند لكن شرافت ترا در اسلام و قرابت ترابا رسول خدا ومكانت ترا در میان قریش انکار نمی کنم والسلام .
چون مکتوبرا بدینگونه بپای آورد اشعار کعب بن جعیل را در پایان مکتوب نگار کرد:
ارى الشام تكره ملك العراق*** و اهل العراق لها کارهونا
و کل لصاحبه مبغض*** يرى كل ما كان من ذاك رينا
اذا ما رمونا رميناهم ***و دناهم مثل ما تقرضونا
و قالوا على امام لنا*** فقلنا رضينا بن هند رضينا
و قلنا نرى أن تدينوا لنا*** فقالوا لنا لا نرى أن تدينا
و من دون ذلك خرط القتاد***و ضرب و طعن يقر العيونا
و كل يسر بما عنده ***یری غث ما في يديه سمینا
وما في على لمستعتب*** مقال سوی ضمنه المحدثينا
و ایثاره اليوم اهل الذنوب*** و رفع القصاص عن القاتلينا
ص: 306
اذا سيل عنه حذا شبهة*** وعم الجواب عن السائلينا
فليس براض ولا ساخط ***ولا في النهاة ولا الأمرينا
ولا هوساء ولا سره ***ولابد من بعض ذا أن يكونا
جریر بن عبدالله جواب نامه علی را از معويه بگرفت و راه کوفه پیش داشت چون بكوفه رسید و حاضر حضرت امير المؤمنين گشت و نامه معويه را برسانید اشتر نخعی بر خاست و گفت یا امیرالمؤمنین کاش بجای جریر این رسالت مرا فرمودی زیراکه جریر مردی ست پی و دیر خسب است چهار ماه معويه او را اغلوط داد و روزگار او را بمماطله و تسویف ضایع گذاشت چندانکه اعداد و اسباب شر و فسادکرد و لشکر بساخت وساخته جنگ گشت کاش هرگز اینرسالت نکردی و این زیان در کار دین نیاوردی جریر روی با اشتر آورد و گفت يامالك این چیست که می گوئی سوگند با خدای اگر تو بجاي من رسول بودی در ساعت که بشام در آمدی با شمشیرت در گذرانیدند چه ترا و محمد بن ابی بکر را و عمار یاسر را و حکیم بن جبله را و مكشوح مرادیرا در هر جا دیدار کنند و بتوانند در ساعت بکشند چه شمارا قاتل عثمان دانند اشتر گفت ایجریر چندین گزافه متراش ویاوه مباف که کودکان کمتر بدینگونه سخن کنند برفتی و دیر به بماندی و ما را از تقدیم جنگ باز داشتی تا معويه کار خویش بساخت و لشکرها در هم آورد اکنون باز آمدی با یکمشت افسون و افسانه اگر من برفتم اینکار را نیکو بزمين آوردم و سخن را چنان بر معاویه حمل می کردم که از بهر او بیرون اطاعت گریزی نماند جریر گفت هم اکنون برو تا بدانی که عمرو بن العاص و ذوالکلاع و حوشب ذی ظليم خصمی ترا بچه دست تقدیم کنند اشتر گفت اکنون که کار را تباه کردی از رفتن من چه آید و روی از جریر بر تافت و گفت يا أمير المؤمنين من از نخست گفتم که ضمير جرير بر ما تباه است و در خور اینرسالت نیست و دیگر باره روی بجریر آورد و او را شتم کرد و گفت تو آنکسی که عثمان دين ترا بحكومت شهر همدان بخرید و مانند تو کس روا نیست که زنده بر بالای زمین برود سوگند با خدای که تو خواستار این سفر شدی که تقویت معویه کنی برفتی و باز آمدی و
ص: 307
اکنون از ایشان تهدید و تهویلی عظیم در دلها القا می کنی همانا تو یکتن از ایشانی اگر امير المؤمنين اجازت می فرمودترا و امثال تراجز در زندانخانه جای نمیدادم جر بر گفت دوست داشتم که تو بجای من این سفر کردی چه دانستم که هرگز باز نشدی اشتر گفت ایجریر چند مرا بمردم شام بیم میدهی و بعمر و عاص و حوشب ذي ظليم وذو الكلاع تهدید می کنی و این شعر بگفت :
لعمرك يا جرير لقول عمرو*** وصاحبه معوية الشئامی
و ذی کلع وحوشب ذی ظلیم*** اخف على من زف النعام
اذا اجتمعوا على فخل عنهم*** و عن باز مخالبه دوام
فلست بخائف ما خو فونی*** و كيف اخاف اخلام النيام
و همهم الذي حاموا عليه*** من الدنيا وهمی ما امامی
فان اسلم اعمهم بحرب*** يشيب لهو لها راس الغلام
و ان اهلك فقدقد مت امرا*** افوز بفلجه يوم الخصام
وقد زاروا الى و اوعدونی*** ومن ذامات من خوف الكلام
وسکونی نیز این معنی را در اشعار بنظم کرده :
تطاول ليلي يالحب السكاسك*** لقول أتانا عن جرير ومالك
اجر عليه ذیل عمر و عداوة*** وماهكذا فعل الرجال الحواتك
فاعظم بهاجرا عليك مصيبة***وهل يهلك الاقوام غيل التماحك
فان تبقياتبق العراق بغطية*** وفي الناس ماوی للرجال الصعالك
و الأفليت الارض يوما باهلها*** تميل اذا مااصبحا في الهوالك
فان جريرا ناصح لأمامه***حريض على غسل الوجوه الحوالك
ولكن امر الله في الناس بالغ*** يحل منايا للنفوس الشوارك
چون در نفوس اصحاب امير المؤمنين بر جرير جریرتی فرود آمد و از اشتر نخعی آنسخنان سخت بشنید از میان اصحاب علی بیکسوی شد و بقرقيسا فرار کرد و از قبيله قيس جماعتی بدو پیوست و در غزوه صفين حاضر نشد ، ثوير بن
ص: 308
عامر که در میان قبیله خويش نيز مكانتی داشت بنزد جریر