تفسیر معنوی قرآن کریم جلد 24

مشخصات کتاب

سرشناسه : نیک اقبال، مصطفی، 1355 -

عنوان و نام پديدآور : تفسیر معنوی قرآن کریم/ مصطفی نیک اقبال؛ [برای] موسسه فرهنگی قرآن و عترت روح الجنان.

مشخصات نشر : لواسان: نسیم جانان، 1400.

مشخصات ظاهری : 30 جلد

شابک : دوره 978-622-98022-1-2 : ؛ 430000 ریال 978-622-98022-0-5 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [241] - 247.

موضوع : تفاسیر (جزء 29)

موضوع : تفاسیر شیعه -- قرن 14

Qur'an -- Shiite hermeneutics -- 20th century

شناسه افزوده : موسسه فرهنگی قرآن و عترت روح الجنان

رده بندی کنگره : BP102/85

رده بندی دیویی : 297/18

شماره کتابشناسی ملی : 7564965

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

إِنَّ هٰذَا الْقرآن يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً کَبِيراً

(الاسراء:9)

همانا این قرآن ازبهترین راه آدم را به خدا میرساند و به مؤمنانی که نیکی میکنند بشارت میدهد که پاداشی بزرگ در انتظار ایشان است

ص: 2

نشر «ویراستاران»، میدان انقلاب، خ کارگر جنوبی

خ لبافی نژاد، پلاک 322، واحد 6، 02166919962

خرید اینترنتی با پست رایگان : virastaran.net/f

ویرایش و صفحه آراییِ این اثر با ناشر نبوده است.

ص: 3

تفسیر معنوی قرآن کریم

جزء بیست و چهارم

مصطفی نیک اقبال

ص: 4

بسم الله الرحمن الرحیم

«هو الحی و هو الحق و هو الهو»

سپاس خدای را که به ما خاکیان، توفیق انس با قرآن را عطا فرمود و بقدر ظرفیتمان از آب حیات آن سیرابمان کرد.

تفاسیر به روایی و تاریخی و فقهی و ادبی و عرفانی و کلامی و فلسفی و تجربی و موضوعی قابل تقسیم اند. در هر یک از اقسام فوق، غیر از آنکه فهم قرآن مد نظر باشد، ناخواسته تحمیل اندیشۀ بشری بر قرآن نیز رخ داده است. در این تفسیر سعی بر آن بوده تا برای فهم کلام الله، ذهن از یافته ها و بافته های چهارده قرن تمدن مسلمین منخلع گردد تا توان یابد قرآن را همانطور بفهمد که ابوذر و مقداد و سلمان می فهمیدند؛ یعنی بر اساس فطرت الهی و نه ذهن بشری.

و هدف در هر سوره و آیه این بوده تا پیام هدایت بخش آن برای رشد و تعالی انسان درک شود؛ چون قرآن کتاب "هدایت" است.

به همین دلیل این تفسیر به "معنوی" مسمی شد، چون غایتش تفصیل و تبیین و تحویل قرآن به پیامهایی معنوی برای هدایت سالکان بسوی خداست؛ که غرض قرآن بوده.

یعنی در قرآن در پشت این الفاظ، معنایی است که بسوی عالم معنی میبرد. تفسیر معنوی بر فهم و تبیین این معانی متمرکز شده.

این تفسیر تحفه ای است مورانه به سلیمان زمانه، حسین بن علی(ع)، خون خدا، که هرسال از نو میجوشد و حیات میبخشد؛ که بی اشارت و عنایت ایشان صورت نمی پذیرفت.

تعمّد بوده که این تفسیر از جزء آخر به اول نوشته و خوانده شود، چون تنزیل تقریبا چنین بوده و فهم، این گونه بهتر راه معنا میسپارد.

لذا هر چند جزء که توفیق تالیف دست داد به این نحو منتشر میگردد و پس از این حقیر نیز ضمن طلب آمرزش برایم، چنین کنند. یا لااقل خواننده ترجیحا چنین بخواند.

مصطفی نیک اقب

ص: 5

ص: 6

سوره غافر

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سوره غافر نخستین سوره از هفت سوره ای است که با "حم" آغاز میشود. این سوره ها که به حوامیم مشهورند، سراسر جزء بیست و چهارم و بیست و پنجم و اولین سوره از جزء بیست و ششم را تشکیل میدهند. حوامیم سوره هایی پر محتوی و پر طنین اند و از مهابت خاصی لبریز میباشند. این مطلب برای خواننده کاملا جلوه گر است.

وسائل الشیعه از امام صادق(ع) روایت میکند که حوامیم ریحان قرآن اند. در دیگر روایات، تاج قرآن، دیباج قرآن، و لباب قرآن هم نامیده شده اند.

در روایت دیگری، امام(ع) میفرمایند: حوامیم فضلی بسیار دارند و شرحی طویل.

نورالثقلین از رسول خدا(ص) روایت میکند که در نمازهای شب، حوامیم بخوانید تا در ریاض جنّت متنعّم شوید.

نورالثقلین از امام صادق(ع) روایت میکند که هرکس با حوامیم مانوس شود، درجه اش در بهشت بالا میرود.

"غافر" یعنی آمرزنده، سوره غافر با نام سوره مؤمن هم شناخته میشود، چون ذکری از مؤمنی مجهول الاسم در آن هست که به مؤمن آل فرعون موسوم شده.

سوره غافر با آیه ای زیبا که بیان صفات متضاد پروردگار است آغاز میشود: "شدیدالعقاب ذی الطول..." سپس ذکر تکذیب اقوام پیشین به میان میآید و نابودی ایشان و در ضمنش تذکّر میدهد که کرّ و فرّ کافران، شما مؤمنین را تحت تاثیر قرار ندهد. سپس نوبت به آیاتی عرشی میرسد که ذکر فرشتگان حامل عرش و حول عرش است و استغفارشان برای مؤمنین تائب و درخواست از خدا برای بخشیدن خانواده ایشان و همراه کردن آنها با مؤمنین در بهشت. و سپس برای مؤمنین درخواست وقایة و عصمت میکنند.

مسیر سوره غافر بعد از این به ذکر مَقت کافران یعنی ناخرسندی ایشان از خود در صُعق وجودشان میرسد و اینکه آنها هرقدر از خود متنفرند، خداوند بیشتر از آنها متنفر است.

ص: 1

سپس باز صحبت از عرش است و خدای ذوالعرش که روح را بر بندگانش گسیل میدارد تا به آنها تقوی را الهام کند. و سپس خداوند فریاد میزند: فرمانروای مطلق هستی کیست؟ و خودش پاسخ میدهد: خدای واحد قهار!

سپس مسیر کلام متوجه "یوم الآزفة" میشود یعنی روزی که جان هرکس به گلویش میرسد: میگوید بترسید از آن روز!

سپس مقطعی از داستان موسی(ع) است، منتهی بی پرداختن زیاد به موسی(ع). حکایت دربار فرعون است و مشورت آل فرعون برای قتل موسی(ع) و برچیدن نهضتش و اینجا سر و کلّه مؤمن آل فرعون پیدا میشود و طولانی ترین دیالوگ قرآن که میان او و درباریان جاری است بیان میشود و نکات بسیار جالبی دارد که معروض خواهیم داشت.

سپس عاقبت آل فرعون است و حکایت عذاب برزخی ایشان و به اقتضاء، تحقیقی راجع به برزخ ارائه شده.

سپس آیه ای زیبا و امیدوار آمده: ما رسولان و مؤمنان را در همین زندگی دنیا و نیز در مهالک آخرت یاری میکنیم.

سپس یک نسخه عملی سلوک آمده: صبر و تسبیح و استغفار و استعاذه.

سپس یکی از زیباترین آیات قرآن آمده: "اُدعونی اَستَجِب لَکُم".

سپس امر به تسلیم در برابر خدا کرده و در نهایت سوره را پایان میدهد با تذکّر به این نکته که فرصت ایمان و توبه تا پیش از پدیدار شدن آثار مرگ است و وقتی کسی مرگ را "معاینه" کرد دیگر ایمانش پذیرفته نیست.

***

حم (1) تَنْزِيلُ الْکِتَابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ (2)

حا، میم. این عبارات تنزیل کتاب است از جانب خدای عزیز و علیم.

در تمامی حوامیم، آیه نخست، حروف مقطعۀ "حا" و "میم" است و آیه دوم، ذکر عظمت قرآن. همانطور که کرارا گفته شد معنای دقیق حروف مقطعه بر امثال ما معلوم نیست و از رموز

ص: 2

قرآن است. برخی گفته اند خدا خواسته بگوید از همین حروف مقطع، من قرآن را نگاشته ام، شما هم اگر میتوانید مانند آن را بیاورید!

معانی الاخبار از امام صادق(ع) روایت میکند که "حم" یعنی خدای حمید و مجید.

در اینجا قرآن نازل شده توسط خدای عزیز و علیم، یعنی تجلّی عزّت و علم خدا دانسته شده و در سوره های بعد نازل شده توسط خدای رحمان و رحیم، یا خدای عزیز و حکیم، و در دو سوره هم قرآن را کتاب مبین دانسته. پس قرآن طبق توصیف حوامیم، سندی مُبین و تجلّی عزّت و علم و حکمت و رحمت خداست. یعنی کسی که با قرآن انس بگیرد علاوه بر آنکه میفهمد از کجا آمده و به کجا میرود و از او چه میخواهند، گرد عزّت بر تنش مینشیند یعنی تن به پستی و پستی افق نمیدهد و از دریای علم و حکمت خدا بهره مند و در رحمت عام و خاص خدا غرق میگردد. حیف از این کمالات که با آن غریبه ایم و به جهل و سفاهت خویش غرّه.

غَافِرِ الذَّنْبِ وَ قَابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقَابِ ذِي الطَّوْلِ لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ (3)

خدای آمرزنده گناهان، خدای توبه پذیر، همانکه هم شدیدالعقاب است و هم بسیار بنده نواز! خدایی جز او نیست و فرجام هستی، به او ختم میشود.

این آیه از آیات اُلوهی قرآن است که به توصیف خداوند پرداخته. امثال این آیات در قرآن کریم کم است و قرآن بخلاف آنچه تصور میشود "خدای نامه" نیست بلکه "انسان نامه" است یعنی بیشتر به معرفی انسان میپردازد تا خدا. شاید چون خدا چندان وصف شدنی نیست! قرآن داستان انسان است، از آغاز تا فرجام؛ نه داستان خدا که تغیّری در او نبوده و نیست.

از دیگر آیاتی که مختصّ توصیف حق است، سوره توحید و اوائل حدید و اواخر حشر است. این آیه هم در عین اختصار هم ردیف آنها و بسیار پرمغز است.

در این آیه خداوند با عبارت "شَدِيدِ الْعِقَابِ ذِي الطَّوْلِ" واجد دو صفت به ظاهر متباین معرفی شده، یعنی هم عقابش شدید است، هم ثوابش بی حساب و پایدار و مستمر. این جمعِ میان خشم و رحمت، در تمام قرآن هست و از نقاط قوّت و جامعیّت فرهنگ قرآنی محسوب

ص: 3

میگردد. دینی که خدایی سراسر رحمت و شفقت را ترسیم میکند، خدایی خیالی به خورد انسان میدهد و از جانب خدای واقعی نیامده. حتی طبیعت که مخلوق خداست، پر از جلوه های خشم و جبر و بیرحمی است. اینها صفات خداست که در خلقش جلوه گر است. و لازمه تغییر و تبدیل احوال و تقلیب امور، توالی موت و حیات است که خودش از اقسام فصل و وصل است. اگر فصل و وصل نباشد خلقتی نیست و لازمه فصل، خشم است و لازمه وصل، لطف. یعنی غضب و رحمت همیشه در عالم جاری و ساری اند و به ترتیب و توالی،موجودات را مشمول خویش میسازند. کاری که ما باید بکنیم، فرار از خشم خداست بسوی رحمت او. و الاّ خشم بوده و خواهد بود و انکار کردنش نابخردی است. راه فرار از خشم حق به سوی رحمتش هم همانچیزی است که در اول آیه آمده یعنی طلبِ غفران و التجاء به غافریّت حق. برای همین در مطلع آیه خداوند را "غافرالذنب و قابل التوب" دانسته. "ذنب" هم همان است که انسان را مشمول عقاب خدا میکند. پس ببینید همین یک آیه کوتاه، یک دنیا مطلب در خودش جا داده و فرجام انسان را دارد ترسیم میکند. عبارت "إِلَيْهِ الْمَصِيرُ" در ته آیه، ذکر فرجام انسان است. انسان با خوب و بدی که میکند یک مسیری را دارد میرود و هر مسیری یک ته دارد؛ ته مسیر نامش "مصیر" است. مصیر انسان و تمام هستی، خداست. ما از خداییم و بسوی او باز میگردیم. منتهی عاقبت همه ما رحمت خدا نیست و بعضی در آخر، در غضب خدا ساکن میگردند.

مضمون عبارت "لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُو" هم بیان توحید در عبودیّت و فاصلِ حق و باطل و قسیم النار و الجنة میباشد. یعنی کسی که فقط خدا را بندگی کند، بهشتی میشود و کسی که از بندگی خدا سر باز زنَد، جهنمی میگردد. خدا برای بهشتیان، ذی الطول یعنی کثیرالاکرام است و برای جهنمیان، شدیدالعقاب.

سوره با این مطلع آغاز میشود و همین مسائل به نحو تفصیلی در بدنه سوره بازطرح میگردد.

***

مَا يُجَادِلُ فِي آيَاتِ اللَّهِ إِلاَّ الَّذِينَ کَفَرُوا فَلاَ يَغْرُرْکَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلاَدِ (4)

ص: 4

در برابر نشانه های خدا هیچ کس چون و چرا نمیکند بجز کافران (و این در نهایت موجب زمینگیر شدن ایشان میشود) پس پیشرفتهای مادیِ موقّت ایشان تو را تحت تاثیر قرار ندهد.

این بخش از سوره، خط و نشانی آشکار و به وسعت تاریخ است برای کسانی که "کفر" ورزیدند. کفر و کفران در اصل پوشاندن معنی میدهد. کسی که کافر است روی حق، پوششی افکنده و آنرا پوشانده است. گاهی جنس این پوشش از انکار و تکذیب است، این نوع کفر، در برابر ایمان است و انسان را از دین خارج میکند؛ گاهی هم جنس این پوشش از غفلت است، این نوع کفر در برابر حضور است و گرچه انسان را از دین خارج نمیکند اما باعث نقص درجه اوست و آنرا فسق مینامند: وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ [سوره الحشر : 19] مثل کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند، پس خدا هم ایشان را به فراموش کردن خود حقیقی شان کشاند، اینان فاسق اند.

پس کفر دَرَکات دارد، و درکات آن عکس درجات ایمان است و هرقدر کسی در ایمان و حضور – که استمرار ایمان است – متمکّن شود، از درکات کفر فاصله میگیرد. این مقدمه را آوردم که عرض کنم امثال این آیات در حق ما -به ظاهر اهل ایمان - نیز جاری است و مصداق دارد منتها از حیثی و تا حدودی.

مقصود از "جدال در آیات خدا" که عادت کافران است، جدل نمودن و یکی به دو کردن و نپذیرفتن حقی است که خداوند از طریق نشانه هایی دارد پیوسته به ما متذکّر میشود.

مراد از حق، وجود خدا و اسماء و صفات خدا و سنّتهای خداست که طبق آن دارد عالم را میچرخاند، به علاوه وظایفی که از انسان خواسته. اصل آیتیّت قرآن به اینهاست و بقیه، مقدمات و شروح و دلایل و امثال و نتایج اینهاست. پس حق عبارت است از معرفت الله به اضافه معرفت الشریعه. خداوند از طریق آیاتش دائم با ما حرف میزند و حق را یادآوری میکند. آیات خدا هم چند جور است: یکی آیات لفظی او یعنی کتب سماوی که فرستاده، دوم آیات تکوینی او که تمام خلایق اند که دلیل اویند و از ورای ایشان، او ظهور کرده و خود را مینمایاند و کمالات خویش را به رخ میکشد. سوم آیات تقدیری او که حوادث و انقلابات و وقایعی است که در هستی رخ میدهد و او از پس آنها قدرت و علم خویش را اظهار میکند. این نوع هم

ص: 5

نوعی از آیات تکوینی است منتها از حرکت هستی انتزاع شده نه از سکون آن. یک گُل در حال شکفتنش سکونی دارد و به نوعی آیت خداست، از طرفی با آمدن پاییز و خشک شدنش و آمدن بهار و سبز شدنش، حرکتی دارد و به نوع دیگری آیت خداست. این آیاتِ سکون و حرکت در درون ما نیز موجود است و اگر در خود سر به جیب تفکر و مراقبه فرو بریم، دست خدا را پسِ هر حرکتی و قیومیّت او را پس هر سکونی میتوانیم ببینیم.

همانطور که معروض داشتیم آیات فقط وجود خدا را نشان نمیدهند، بلکه گاها به آنچه خدا از ما میخواهد یعنی طریقی که باید بپیماییم تا به او نزدیکتر شویم دلالت دارند. این قسم آیات هم به تفصیل در کتب سماوی مکتوب شده اند و مجموعه آنها، شریعت یا راه را ساخته و هم بطور اختصاصی مِن باب یکی از جلوات رحیمیت و تربیت خاصّ الهی در زندگی مؤمنین جلوه گر میشوند تا او راه خاص خویش را گم نکند و در راه سست نشود. مثلا وقتی مؤمن خَبطی میکند تنبیه میشود و به او تفهیم میکنند بخاطر فلان خبط بوده یا به او الهام میکنند که طاعتی - مثلا عبادتی یا خدمتی - انجام دهد تا کیسه اش را پر کند و زاد و توشه برگیرد. یا به طریقی به او میفهمانند که با فلان کس معاشرت نکند یا پی فلان کسب نباشد که خیری برایش در آنجا نیست و الی آخر. اینها هم همگی آیات خدا هستند و اگر کسی چشمش را باز و دلش را پاک و ذهنش را صاف کند، به یاری خدا میتواند آنها را ببیند و به فلاح رسد. همه اینها وقتی است که آن عادت و خصلت ناپسند و عاقبت سوز "جدل" را وانهشته باشد. این آیه میخواهد همین را بگوید. یعنی باید خط ایمان را بگیرد و پیوسته در آن خط طی طریق کند و سعی کند روحش بخواب نرود و چرتش نگیرد. یعنی تا میتواند باید از این غِشاوه کفر حذر کند.

این بخش اول آیه، اما بخش دوم آیه یا "لاَ يَغْرُرْکَ تَقَلُّبُ الذین کفروا فِي الْبِلاَدِ" :

وقتی انسان پی کفر و کفران رفت، غایت همّتش میشود دنیا و همه توجّه و تلاش خود را بکار میگیرد تا در دنیا متمکّن شود یعنی ثروت و قدرت جمع کند تا بیشتر متلذّذ گردد. پس او را میبینی که دائم میدود و برو بیا دارد و کرّ و فرّ میکند. از اینها با لفظ "تقلّب" یاد شده که از ریشه قلب و در اینجا به معنی دگرگون کردن است. آیۀ شریفه میفرماید این تلاشها و حتی

ص: 6

پیشرفتهای مادی کافران تو را متاثّر نکند و به چشمت نیاید و مرعوبت نکند و مبادا فریفته گردی و فکر کنی این کافران خوشبخت اند! هرگز! کمال، در بندگی خداست و راحت حقیقی و ابدی تنها در جوار حق ممکن است و کافران تنها "ادای" خوشبختی را در میآورند که همین هم مقطعی است و بسیار زود به خود آمده و خود را در هاویۀ اخذ و حامیۀ عذاب خدا خواهند دید. آیات بعد بیان همین فرجام تلخ ایشان است.

ابن طاووس در التّحصین از رسول خدا(ص) روایت میکند که خداوند مجادلین را از زبان هفتاد نبی لعن کرده و هرکس با دین خدا مجادله کند کافر شود.

وسائل الشیعه همین حدیث را نقل کرده و اضافه میکند: ... و هرکس قرآن را به رأی خویش تفسیر کند به خدا افترا بسته و هرکس بدون علم فتوی دهد ملائکه لعنش میکنند.

کَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ الْأَحْزَابُ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ هَمَّتْ کُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ وَ جَادَلُوا بِالْبَاطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَکَيْفَ کَانَ عِقَابِ (5)

قبل از کافران مکه، قوم نوح و بعدش گروه های دیگری، دین خدا را تکذیب کردند. هر امّتی بگویی، نقشه میکشیدند تا پیامبرشان را محدود کنند و پیوسته باطل را علم میکردند تا با آن حق را پایمال کنند. لذا همه را فروگرفتم! خب، عقاب من چطور بود؟!

تعبیر "هَمَّتْ بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ" تعبیر منحصر بفردی است و در قرآن نظیر دیگری ندارد. معنی تحت اللفظی اش این است که قصد کردند پیامبرشان را محدود یا دستگیر کنند. نکته آنکه، خود چنین قصدی – بی آنکه در اغلب اوقات آنرا به فعل برسانند – موجب هلاکت ایشان گشت. پس خیلی باید مواظب بود چون صرف بدخواهی نسبت به انبیاء و اولیاء و ایضاً مؤمنین، موجب هلاکت دنیا و آخرت است.

میخواستند فرستاده خدا را "اخذ" کنند ولی خودشان به "اخذ" الهی دچار شدند. معمولا سر آدم همان میآید که با دیگران قصدِ کردن دارد!

"اخذ" الهی البته مراتب دارد و از فسردگی روح و ناکامی در انجام فعل آغاز میشود، یعنی دلش نمیرود دست به هیچ کاری بزند و دست به هرکاری هم که میزند به نتیجه نمیرسد یا

ص: 7

دودش توی چشم خودش میرود، این اولین درجه اخذ است؛ تا اینکه خدا او را میگیرد و میکُشد و نابود میکند و روحش را هم در برزخ، اسیر و زندانی میکند. این درجۀ اشدّ اخذ است که در قرآن با عبارت "وبیل" از آن تعبیر شده:فَعَصَى فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ فَأَخَذْنَاهُ أَخْذًا وَبِيلًا [سوره المزمل : 16]

البته اخذهای دیگری هم هست؛ مثل:فَعَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رَابِيَةً [سوره الحاقة : 10]

در این آیه سه موضع احزاب مخالف انبیاء بیان شده که عبارتند از: تکذیب، توطئه، و تبلیغ علیه او. در واقع مخالفت با انبیاء و لزوم اتّخاذ این مواضع، موجب گردآمدن آنها دور هم و بوجود آمدن حزب و تشکیل تشکّل بوده است.

وَ کَذٰلِکَ حَقَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ عَلَى الَّذِينَ کَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحَابُ النَّارِ (6)

وعده خدا راجع به آنانکه پذیرای دین نشدند اینطور حتمی شده که آنها جهنمی باشند.

این آیه فرجام کار و غایت اخذ خداوند است.

***

الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا وَسِعْتَ کُلَّ شَيْ ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تَابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَکَ وَ قِهِمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ (7)

فرشتگانی که عرش خدا را حمل میکنند و فرشتگانی که در آن اطرافند همگی از سر سپاس، پروردگار را تسبیح میکنند و به خداوند دل داده اند و برای مؤمنین استغفار میکنند و میگویند: خدایا رحمت و علم بی پایانت همه چیز را در برگرفته! پس بیامرز آنانرا که توبه میکنند و سر به بندگی ات نهاده اند، و از عذاب سوزان جهنم حفظشان کن!

این بخش از سوره به عنوان یک بخش مستقل شرح دعای فرشتگان برای عِباد تائب است یعنی کسانی که سر در کمند طاعت حق نهاده و دائم به درگاه وی راجع اند. مقصود از حاملین

ص: 8

عرش گویا فرشتگان معظّمی است که تدبیر عالم بر دوش ایشان است و اداره جهان را عهده دارند. گویند میکائیل و اسرافیل و جبرائیل و عزرائیل اند که مامور زنده کردن و روزی دادن و زنده کردن و هدایت کردن و کشتن اند.

تعبیر "مَنْ حَوْلَهُ" فرشتگان اطراف عرش اند که در جای دیگر آمده: وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ [سوره الزمر : 75] شاید هم فرشتگان اطراف حاملین عرش اند نه خود عرش؛ یعنی حلقه مقرّبین و نزدیکان آن چهار فرشته هستند که از طرف آنها به ماموریت گسیل میشوند. در هر حال وقتی سلاطینِ فرشتگان به تسبیح حق و استغفار برای خلق مشغولند، حال بقیه فرشتگان نیز معلوم است چون ایشان هم قاعدتا بر دین ملوک خویش اند. پس کار مَلِک، علاوه بر ماموریت در تدبیر جهان، تسبیح خداست و دعا برای بندگان خدا. درست مثل انسان که در این تفسیر کراراً معروض داشتیم که دو وظیفه بیشتر ندارد: توجه به حق و محبت به خلق. در امور جهان هم بخلاف ملائکه که حامل و مامور و موظف اند، از انسان خواسته شده که محمول باشد و تسلیم و تابع. غیر از این مورد، کمال انسان و فرشته همان دو چیز است: توجه به خالق و محبت به خلق. توجه با تسبیح محقّق میشود و محبت با دعا و خدمت. از انسان و جنّ و مَلِک، هر که در این امور کوشاتر باشد، بیشتر بُرد کرده و اصطلاحا به "فوز" میرسد.

در این آیه آمرزش و غفران انسانها از جانب خدا – طبق دعای فرشتگان که طراز حق است - منوط شده به متابعت از سبیل خدا و توبۀ مکرّر . متابعت چیزی است که وقتی خدا انسان را به زمین تبعید کرد از او خواست: قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 38] همگی به زمین هبوط کنید و هرگاه از جانب من هدایتی رسید از آن "تبعیّت" کنید که هرکس تابع هدایت من شود خوف و حزن از وی برخیزد.

"توبه" با اینکه خودش جزء تعالیم واجب الاتّباع هست ولی جداگانه هم ذکر شده چون بخصوص برای غفران، شرط لازم است و اهمیت حیاتی دارد. یعنی بنده باید بندگی کند بخصوص "توبه" کند تا آمرزیده شود. مقصود از غفران یا آمرزش، مشمول رحمت خدا شدن

ص: 9

است تا بخشیده شود و از ظلمات هبوط به نور قرب بازگردد. "توبه" هم مثل فرمان است که دائم باید آنرا چسبید تا در راه خدا ماند و از آن خارج نشد. توبه یک فرایند مدام است تا در پیچ و خم زندگی، آدم در راه خدا باقی بماند و کج و کوله و منحرف نشود. پس توبه فقط از گناه نیست و عمدۀ آن از غفلت و رکون به نفس است. اینها آدم را پرت میکند و آدم باید با توبه های مکرّرِ هر روزه، فرمان را بچرخاند و سلوکش را با سبیل خدا طراز کند و دلش را به محضر خدا بازگرداند.

از دیگر نکاتی که میتوان از این آیه دریافت، ادب دعاست: فرشتگان نخست زبان به تسبیح و تحمید و تجلیل حق گشودند، سپس درخواست خویش مبنی بر غفران آدمیان را بیان کردند. نکته دیگر اینکه این ملائکه گرچه وظیفه مهمی چون حمل عرش بر دوش دارند اما از تسبیح حق و محبت به خلق باز ننشسته اند.

بعد از تمام این بحثها، جای صحبت راجع به "عرش" خالی ماند: در قرآن یکی تعبیر عرش را داریم و یکی تعبیر کرسی را. حقیقت اینگونه امور بر بشر روشن نیست اما از مجموع بیست آیه ای که صحبت از عرش خدا کرده و روایات اسلامی میتوان فهمید که عرش خدا مکان مقدسی از خلقت در ورای آسمان هفتم است که اوامر الهی نخست به آنجا میرسد سپس از آنجا به سایر مخلوقات و عوالم ابلاغ میشود. پس عرش مرکز فرماندهی هستی و محل صدور فرامین الهی است و استوای خدا بر عرش کنایه از بدست گرفتن زمام امور و تدبیر آنهاست بر اساس علم و قدرتش. مفهوم عرش و حاملین آن و فرشتگانی که دورادورش به تسبیح خدا مشغولند اختصاص به قرآن ندارد و عیناً در عهد قدیم و عهد جدید نیز مذکور است.

کافی از امام رضا(ع) روایت میکند که عرش، کنایه از علم و قدرت پروردگار است. خداوند حمل آنرا به کسانی غیر از خودش نسبت داده و آنها را حاملین عرش نامیده یعنی علم و قدرت خویش را به ایشان تحمیل(=تملیک) کرده. همچنین فرموده خلقی پیرامون عرش وی دائماً تسبیح میگویند.

ص: 10

راجع به عبارت "يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا" کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که به دعای این فرشتگان گناه از دوش مؤمنان ریخته میشود مثل برگ خزان که با باد ریخته میشود.

تاویل الآیات روایت میکند که امام رضا(ع) فرمود ملائکه خادمین مؤمنین اند سپس آیه فوق را قرائت فرمود.

رَبَّنَا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَکِيمُ (8)

خدایا، آنانرا به همراه هر یک از پدر و مادر و همسر و بچه هایشان که شایسته اند، وارد بهشتی کن که بدانها وعده داده ای؛ آخر تو عزیز و حکیمی!

این آیه که یک دعاست مثل اکثر دعاهای قرآن با عبارت "ربّنا" آغاز میشود. شروع دعا با این عبارت یا عبارت "ربِّ" ادبی است که باید آموخت!

این آیه از آیه های منحصر بفرد قرآن است و مضمون آن اینست که خداوند برای خوشآمد مؤمن و روشنی چشمش، والدین و اولاد و ازواج او را هم داخل بهشت میکند. البته یک شرط دارد و آن اینکه "صالح" باشند. ملاک صلاح هم ایمان اجمالی است به اضافۀ اعمال صالح گاه گاهی، این یک فضل و نوعی ترفیع افراد بخاطر پدر یا پسر یا همسری است که واقعاً مؤمن بوده است. فی الواقع یک نوع شفاعت است. یعنی این افراد بخاطر خوبی هایشان به تنهایی لایق بهشت نبوده اند ولی بستگی به یک مؤمنِ بهشتی و خوبیهای احتمالی که به وی کرده اند، ایشان را بهشتی میکند. در واقع بخاطر او ایشان را میبخشند و وارد بهشت میکنند. پس هم لیاقت مهم است هم انتساب که یک لطف ناخواسته است.

یک آیه دیگر هم در این زمینه هست که باید نقل شود:

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَمَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ [سوره الطور : 21] کسانیکه ایمان آوردند و ذریّه ایشان هم بدنبالشان ایمان آوردند، آن ذریّه را به ایشان ملحق میکنیم بدون آنکه از ثواب ایشان چیزی کم کنیم. این آیه راجع به "متّقین" است و گفته ذریّه ایشان یعنی فرزندانشان را در بهشت به ایشان ملحق میکند. این آیه اخصّ

ص: 11

از آیه قبل است چون اختصاصاً راجع به اولاد است نه ازواج و والدین. یعنی بخاطر مؤمن، والدین و اولاد و ازواجش را وارد بهشت میکنند اما اختصاصاً اولادش هستند که در بهشت همیشه پیش او هستند، مثل خیلی اوقات در همین دنیا.

البته ذریّه شامل نوه ها و نتیجه ها هم میشود، منتها به نظر میاید مناط در این الحاق، علقه ای است که میان مؤمن است با ذریه اش و مسلما کسی نسبت به نتیجه ها و نبیره هایی که هرگز ندیده و مُرده، علقه ای ندارد. پس تحقّق الحاق بهشتی، تا جایی است که مؤمن بخواهد و دوری ایشان او را مشوّش سازد.

البته ممکن است در عین پیش او بودن هم درجه او نباشند مثل همین دنیا که نعمات افرادِ خانه نوعاً یکی است اما درجۀ قرب ایشان و انسشان با خدا منحصر بفرد است. در بهشت هم مؤمنین با هم مجالس و همنشین و رفیق اند اما بعضی پیش خدا مقرّب تراند.

پس خوش بحال کسی که پدرش یا مادرش یا فرزندش یا لااقل همسرش واقعا مؤمن و متّقی باشد، چون او را هم - ولو در عمل و همّت و انقطاع الی الله کوتاهی هایی کرده باشد - میکشاند و در آخر با خودش به بهشت میبرد. پس قدر مؤمنین اطراف خود را بدانیم و برای بهره بردن از این برکت، سعی کنیم ایشان را حرمت نهیم و خدمت کنیم و تا میشود در ایجاد سنخیت با ایشان بکوشیم که برگ برندۀ ما در قیامت اند. یعنی اطرافیان کسی که مؤمن و متّقی است اگر کمی تلاش کنند و اصطلاحاً تکانی به خود بدهند، اهل بهشت اند. پس مبادا کوتاهی کنند!

وَ قِهِمُ السَّيِّئَاتِ وَ مَنْ تَقِ السَّيِّئَاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَ ذٰلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (9)

و از بدیها حفظشان کن که هرکس را امروز از بدیها حفظ کنی، به او حسابی لطف کرده ای و این است پیروزی بزرگ.

برخی این آیه را مربوط به قیامت دانسته اند و "سیئات" را سختیهای قیامت شمرده اند و آیه را اینطور معنا کرده اند: و از سختیهای قیامت حفظشان کن که هرکس را آنروز از سختیها حفظ کنی، بسیار به او لطف کرده ای.

ص: 12

هر دو معنا ممکن است و "یومئذ" هم امروز معنا میدهد و هم آنروز و اصولاً بدیهای امروز است که سختیهای فردای قیامت را میسازد و الا برای صالحین از مؤمنین، در قیامت سختی و شدتی نیست. در فرهنگ قرآن گاها مرز دنیا و آخرت درنوردیده میشود و آخرت، باطن دنیا معرفی میگردد. باطنی که هم اکنون جاری است. مثلا به این آیه دقت بفرمایید: إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا [سوره النساء : 10] آنانکه اموال یتیمان را به اجحاف میخورند، در حقیقت آتش میخورند و در آتشی هم افکنده خواهند شد.

در هر حال، به نحوی که ما بیان کردیم آیۀ شریفه دعای فرشتگان است که در آن، عصمت نسبی را برای بندگان تائب استدعا کرده اند. و عصمت امروز، سلامت فردا را هم در پی دارد.

در این بخش فرشتگان دامن خدا را گرفته و برای مؤمنین توبه کار، غفران و وقایه و حفظ و عصمت میخواهند و به این هم قانع نیستند و میگویند خدایا خانواده ایشان را هم بخاطر ایشان وارد بهشت کن!

پس، از کارهای اصلی فرشتگان، امداد مؤمنین است و مؤمن اگر در قُطری از اقطار زمین، تک و تنها افتاده باشد بداند که تنها نیست و حاملین عرش و حواشی آن پیوسته دعاگوی وی اند. و نیز اگر کسی آلوده به گناهان نمیشود به خود غرّه نشود و ملتفت باشد که وقایه از گناهان رحمت خداست و دعای ملائکه آنرا به جنبش درآورده. البته خودمان هم نباید بیکار بنشینیم و توفیق مصونیّت از گناه را باید از خدا بخواهیم چون در واقع داد اوست نه هنر ما.

***

إِنَّ الَّذِينَ کَفَرُوا يُنَادَوْنَ لَمَقْتُ اللَّهِ أَکْبَرُ مِنْ مَقْتِکُمْ أَنْفُسَکُمْ إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَى الْإِيمَانِ فَتَکْفُرُونَ (10)

سر کافران فریاد میزنند: حال که به ایمان دعوت شدید و اجابت نکردید، نفرت خدا از شما بسیار بیشتر از نفرت شما از خویشتن است.

ص: 13

از این آیه برمیاید که انسان کافر نسبت به خودش خشم و تنفّر دارد درحالیکه مؤمن، قبل از دیگران، خودش از خودش در امن و سِلم و آرامش است. این نکته مهمی است و یادآوری میکند کفر و ایمان آدمی اول از همه بحال خودش مضرّ یا نافع است. اصل کلمه "مقت" به معنی تنفّر و کینه و دشمنی است و کسی که ظلمانی شود اول از همه از خودش بدش میاید و اکثر کارها و شلوغ بازیها و مشغولیتهای او هم برای فرار از خویش است چون ظلمت نفس و ظلمات آن فی نفسه موذی است و هرکسی را آزار میدهد پس آنقدر اینطرف و آنطرف فرار میکند و خودش را به این چیز و آنچیز مشغول میکند و این در و آن در میزند تا لحظه ای با خودش تنها نباشد و خودش را فراموش کند. اما در قبر میخواهد چه کند؟ آنجا که کاری نیست! آنجا که کسی نیست! آنجا که چیزی نیست! پس عذاب کافران یا عذاب بُعد کُفرانی هر کس، تازه از قبر شروع میشود.

اما این آیه چیز دیگری میخواهد بگوید. میگوید کافران چقدر از خود بیزارند؟ خدا بیشتر از آن از ایشان بیزار است. یعنی کافران در درون از خویش در عذابند و سر که از گریبان بیرون میکنند، در بیرون خدا از ایشان بیزار است. وقتی هم کسی را خدا "مقت" کرد، زمین و زمان برایش تیره و تار است و پیوسته تیره تر خواهد شد. این تیرگی در قبر و قیامت کاملا عیان میشود چون آنجا ظاهری نیست که ظاهرسازی کند.

شرح نهج البلاغه از رسول خدا(ص) روایت میکند که حیا کنید که خدا بر کارهایتان مطّلع است و ممکن است بخاطر کاری شما را "مقت" کند. سپس تلاوت نمودند: لَمَقْتُ اللَّهِ أَکْبَرُ.

قَالُوا رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَى خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ (11)

گویند: خدایا ما را دوبار جان ستاندی و دوبار زنده کردی! اکنون به گناهان خویش معترفیم. آیا راه نجاتی برای ما هست؟

مقصود از دوبار زنده شدن، در مکتب متاخرین – یعنی مفسرین پس از عصر صفوی و پس از افول مجلسی – عبارتست از زنده شدن در برزخ و زنده شدن در قیامت و مقصود از دوبار

ص: 14

مرگ، مرگ در پایان حیات دنیوی و مرگ در پایان حیات برزخی است. انسان یکبار میمیرد و در برزخ زنده میشود و بار دوم میمیرد و در قیامت زنده میشود.

تفسیر دیگری از این آیه در بحرالعرفان از قول ابن عباس نقل شده، او میگوید: مرگ اول، نیستی پیش از تولد است و زنده شدن اول، تولد به دنیاست. مرگ دوم، مرگ از دنیا و زنده شدن دوم، در آخرت است. سپس آیه "كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَكُنْتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ [سوره البقرة : 28]" را شاهد میآورد که به نیستیِ پیش از دنیا، موت اطلاق شده. گوییم این قول که نخستین قول و قدیمی ترین فهم از آیۀ شریفه و کاشف از فهم عصر نزول وحی است، بهترین قول برای تفسیر این آیه است اما این آیه جورهای دیگری هم فهمیده شده که نظر به اهمیت آنها باید همه را نقل و نقد کنیم.

در هر حال، این دو مرگ و این دو زنده شدن، موجب یقین به حساب و کتاب و اقرار به گناهان است، بخلاف زندگی در دنیا که قبل از مرگ دنیوی و زندگی برزخی و مرگ برزخی و زندگی اخروی است و چنین یقینی را برای ایشان ایجاد نمیکند. پس با اینکه انسان لااقل سه زندگی و دو مرگ دارد اما نخستین زندگی را معمولا در کفر سپری میکند پس در این آیه موضوعیت برای بیان ندارد. البته از برخی آیات و نیز روایات بسیار برمیاید که پیش از این زندگی دنیوی، هرکس زندگی در عوالم اظلال و اشباح و ارواح را هم تجربه کرده اما در این کالبد مادی، آنها را از یادش برده اند تا امتحان مجددی از او در زمینه بندگی بگیرند. پس فی الواقع زندگی ها و مرگهای متوالی را هر روح تجربه میکند اما فقط دو تا از آنها مد نظر این آیه است مگر اینکه کلمه "اثنتین" را در آیه به معنای مکرر و نه تثنیه بدانیم که تکلّف است.

برخی این آیه را دال بر تناسخ دانسته اند.

مقصود از تناسخ زندگی چندباره یک روح است در کالبدهای گوناگون در حیات مادی برای تکامل یا اتمام حجّت. اصل اندیشه تناسخ از هند است و از دید دین شناسی، هیچ یک از ادیان ابراهیمی که بر خط نبّوت بنا شده اند، قائل به آن نیستند. اما این اندیشه از هندوئیسم به شرق دور و از آنسو به برخی فرق فرعی مسلمین راه یافته است.

در تناسخ شرقی روح انسان تا قبل از تزکیه و پاکی کامل هزاران بار در بدنهای مختلف وارد شده و به این جهان بر می گردد و کیفیت زندگی کنونی او بسته به رفتار و کردار نیک انسان در زندگی

ص: 15

گذشته اش دارد و راه نجات او مدد از شهود و درونگرایی و توجه به حقیقت است تا بتواند از چرخه تناسخ رها شده و به حقیقت مطلق بپیوندد.

اما تناسخ یک نسخه اسلامی شده هم دارد. این نسخه در میان دروزیان سوری که غالیان اسماعیلی اند به "تقمّص" و در میان اهل حق کرمانشاه که آئینی برساخته از درویشی و زرتشتی گری است به "دونادون" و در عرفانهای کاذب نوظهور به "انتقال کالبد ذهنی" موسوم است. در این نسخه روح چند بار فرصت زندگی مجدد پیدا میکند تا رشد و تعالی پیدا کند و کامل شود و اگر کوتاهی کرد در قالب حیوانی یا نباتی مسخ میگردد و هزاران سال میگذرد تا باز به او ارفاق کنند و اجازه این چند زندگی را بدهند. البته ممکن است روحی نیاز به چندین بار تناسخ نداشته و زودتر کامل شود. کمال روح آغاز ورود او به برزخ و طی تناسخات برزخی است. پس از برزخ هم عالم آخرت است و بهشت و جهنم. یعنی ویرایش اسلامی تناسخ الزاما نافی عالم آخرت نیست بخلاف تناسخ شرقی که در آن آخرتی مفروض نبود و هرچه هست همینجاست. در تناسخ شرقی، وقتی هم کسی از چرخه تناسخ رها میشود با ذات هستی متحد میگردد. علاوه بر آنکه در ویرایش اسلامی تناسخ، روح هربار پس از مرگ موقتا به برزخ میرود و راجع به او تصمیم میگیرند که صلاح اوست که در چه کالبدی زندگی بعدی را ادامه دهد یعنی این کار آگاهانه و توسط اراده الهی صورت میپذیرد نه بطور تصادفی.

فلسفه اسلامی با تناسخ میانه خوبی ندارد و فلاسفه مسلمین هر یک با دلائلی کوشیده اند تناسخ را ناممکن و مستلزم محذور و عقلا باطل بدانند.

عارفان مسلمان نیز هیچکدام هیچ صورت تناسخ را نپذیرفته و آنرا نادرست و غیر حقیقی دانسته اند.

فقیهان و مفسران و متکلمان و محدثان اسلامی به جدّ با تناسخ مخالفت کرده و قائل به آنرا مسلمان ندانسته اند. اعتقاد به تناسخ سبب تکفیرهای بسیاری در طول تاریخ بوده و عالمان به کتاب و سنّت هیچ تساهلی در این امر روا نداشته اند. عدم تصریح کتاب و سنّت به تناسخ اقوی دلیل بر بطلان آن و بشرساخت بودنش میباشد، مضاف بر آنکه با آیات و روایات زیر بر بطلان آن استدلال میکنند:

آیۀ شریفه: حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ [سوره المؤمنون : 100] تا اینکه مرگ یکی از ایشان فرا میرسد پس میگوید خدایا مرا بازگردان تا کارهای صالحی که ترک کرده ام را انجام دهم. هرگز! اینها همه حرف است و پیش روی ایشان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند.

این آیه صریح است بر عدم امکان بازگشت روح و تکرار زندگی مادی، خداوند چنین مقدر کرده که باید برود و سیرش را در برزخ ادامه دهد.

ص: 16

از دیگر آیاتی که بر بطلان تناسخ بدان استدلال شده همین آیه سوره غافر است که صحبت از دوبار مرگ و حیات شده که قابل تطبیق بر برزخ و قیامت است نه زندگیهای متوالی دنیایی.

جلد چهارم بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت میکند: قائلین به تناسخ راه دین را رها کرده و برای خود آئینی اختراع کرده اند.

عیون اخبارالرضا روایت میکند که مأمون از امام رضا(ع) درباره تناسخ پرسید. امام (ع) فرمود: کسی که تناسخ را بپذیرد و به آن عقیده داشته باشد به خدای تعالی کفر آورده.

احتجاج از هشام بن حکم نقل می کند: روزی در محضر امام صادق (ع) نشسته بودیم که زندیقی –کافری - از ایشان پرسید: نظر شما در مورد مکتب کسانی که به بازگشت ارواح عقیده دارند، چیست؟ حضرت (ع) در پاسخ فرمودند: پیروان این عقیده گمراه هستند و تمام ادیان الهی و احکام دینی را نادیده گرفته اند و اگر از آنان در مورد عقیده شان دلیلی خواسته شود، حیران می مانند و هیچ دلیلی برای ارائه ندارند.

احتجاج روایت میکند که راوی از امام رضا(ع) راجع به تناسخ میپرسد. امام(ع) میپرسد: همان تناسخی که هندیان قائل اند؟ راوی میگوید: بله. امام(ع) میفرماید: هرکس که قائل به تناسخ باشد از ما نیست.

محاسن از امام رضا(ع) روایت میکند که هرکس قائل به تناسخ باشد کافر است. پایان بحث بطلان تناسخ.

تفسیر قمی از امام صادق(ع) روایت میکند که آیه "أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ" راجع به رجعت و اثبات کننده آن است.

جلد پنجاه و سوم بحارالأنوار از امام رضا(ع) روایت میکند که این آیه راجع به "کرّة" است.

گوییم "کرّة" همان "رجعة" است و اینجا لازم است راجع به "رجعت" توضیح دهیم و مطلب را باز کنیم.

رجعت در لغت یعنی بازگشت. "رجعت" مصطلح که محل اجماع علماء شیعه است عبارتست از بازگشت مؤمنان و کافران خالص در زمان نزدیک به ظهور مهدی(عج) و پس از آن. البته طبق روایات به مؤمنان میگویند قائم آل محمد(عج) رجعت کرده، دوست دارید به دنیا بازگردید و در رکابش باشید؟ یعنی رجعت مؤمنان اختیاری است اما رجعت برخی سران کفر اجباری و برای تعذیب است.

ص: 17

در بحث رجعت آنچه یقینی است بازگشت اختیاری ارواح مؤمنان ممحّض یا کامل است برای تکمیل تعالی خویش و درک دولت حق، چون اکثر ایشان در دولت باطل و در صبر و تقیه زیسته و مرده اند. مختصرالبصائر از امام صادق(ع) روایت میکند که مؤمنی که کشته شده برمیگردد تا موت را بچشد و آنکه مصداق ذائقةالموت بوده بازمیگردد تا در راه خدا مقتول گردد چون قتل و موت هرکدام بهره ای دارد. روایت بسیار زیبایی در مختصرالبصائر از امیرمؤمنان(ع) منقول است که مؤمن وقتی در اثر ذنوبی، زودتر از اجلش میمیرد، باید به دنیا بازگردد تا روزی اش را کاملا استیفاء کند و بعد دوباره بمیرد. گوییم: گویا بخش ناکاملی از زندگی را باید کامل کند. این مفهوم از رجعت، قدرمتیقّن از آن است و قابل خدشه نیست ولی در بسط و توسعه رجعت و بیان جزییاتش باید کمی محتاط بود چون راویان متهم به غلو در سند روایات این باب بسیار اند. برای مثال روایات زیادی از ابوالخطاب، احمد بن محمد سیّاری که روایات تحریف قرآن تقریبا همگی از او نقل شده، یونس بن ظبیان، یقطینی، معلّی بن خنیس، و دیگر غالیان نقل شده و در برخی روایات، عجائبی هست که نمیشود ابداً محتمل دانست. مثل رجعت دوباره حسین(ع) و کشتن خلق بسیار سپس قیام مردم علیه وی و شکست و کشته شدن مجددش و ایضاً رجعت دوباره و چندباره علی(ع) و جنگ مجدد در صفّین و پیروزی وی که به ظهور مکرر خدایان هندی در کالبدهای مختلف شبیه است و به نظر میآید علی(ع) و حسین(ع) را شکست خورده تاریخ پنداشته اند و برای جبران شکست آنها کرّتی برایشان ساخته اند و ایضا تفسیر رجعت به زنده بودن جسدانی ائمه و دنیایی دانستن برپایی بهشت اخروی در حوالی کوفه و گاها ادعای حذف کلمه ای از قرآن که همگی مهملاتی بیجا و مُعرَضٌ عنه و ساخته همین طائفه غلات است که عنقریب راجع به ایشان مفصّلا تحقیقی خواهد آمد.

البته شواهد برای رجعت کافران محض هم در روایات زیاد است و عبارت "لا رجعة الا لمن محض الایمان محضا او محض الکفر محضا" مستفیض است و در برخی روایات هست که کافران محض میآیند تا عذاب دنیوی را پیش از عذاب اخروی بکشند و بدست مؤمنین مخذول شوند. البته درحالی به دنیا بازمیگردند که همچنان در کفر اند و حتی در برخی روایات هست کفر کرّة از کفر زندگی نخستینشان بیشتر است.

مسخ پس از مرگ هم شاید نوعی از رجعت برای کافران باشد. در این نوع از رجعت که به آخرالزمان هم منحصر نیست موجودِ ممسوخ، خود را میشناسد اما دیگران او را نمیشناسند مثل حدیث غریب مسخ عمر سعد پس از مرگش در قالب بوزینه ای دستآموز که اهل منزلش خریداری کرده بودند. و از این قسم چند مورد هست و قابل اعتنا و مداقّه است و شاید مسخ بنی اسراییل هم

ص: 18

که در قرآن آمده، مسخ پس از مرگ باشد. گرچه جمهور مفسرین آنرا مسخ در حیات دانسته. البته در برخی روایات هست مدت کمی پس از مسخ، مردند نه اینکه از خود نسلِ حیوانی بجا بگذارند.

فرق رجعت با تناسخ در این است که رجعت در بدنی به همان شکل سابق رخ میدهد بگونه ای که همه میگویند فلانی رجعت کرد و خودش هم میداند کیست و این اتفاق در حوالی ظهور و پس از آن و فقط یکبار رخ میدهد و مخصوص بعضی هاست در صورتیکه تناسخ - به اعتقاد معتقدینش - در بدنی دیگر و سرزمینی دیگر و بدون اینکه فرد بداند که بوده و چه کرده رخ میدهد و تقریبا اجباری و عام است و بارها هم ممکن است تکرار شود و اختصاص به آخرالزمان هم ندارد و در تمام طول تاریخ جاری است. این قرائت از تناسخ بخلاف قرائت هندی موجب انکار برزخ و قیامت نیست، چون روح پس از چند تناسخ، با چند جلد پرونده که حاصل زندگیهای متوالی است، عازم برزخ و قیامت میشود. در هر حال تناسخ نزد تمامی عالمان اسلامی باطل است و در تحقیقی جداگانه در همین سوره این عقیده را بررسی کردیم.

در میان عالمان شیعی نخستین کسی که در رجعت مستقلا کتاب نوشت حر عاملی بود، او اصرار دارد که اعتقاد به رجعت از ضروریات مذهب تشیّع است. پس از او مجلسی هم حدود دویست روایت را که به نحوی از انحاء میشده از آن برداشت رجعت کرد در بحارالأنوار نقل کرده و بر اصل این باور - نه جزییاتش - ادعای تواتر نموده. باید گفت رجعت یا کرّة یا دولة یا ردّ یا حشر یا اَوبَه لفظی است که در این اخبار تکرار شده و این مفهوم از رجعت "برداشتی" است که از مجموع روایات میشود و در واقع نوعی حقیقت شرعیه برای آن میسازد. ادعا شده کسانی مثل سید مرتضی یا طبرسی، رجعت را دوران اقتدار تشیّع در اواخر تاریخ میدانند نه زنده شدن دوباره شیعیان درگذشته. مجلسی قول ایشان را نقد میکند و نمیپذیرد و صرف استبعاد میداند. عقیده به رجعت در میان اصحاب ائمه(ع) کاملا شایع بوده و رجالیون عامّه رجعت را از مختصات شیعیان میدانسته اند. شیخ مفید که تدوین گر اندیشه کلامی شیعه است مدّعی است شیعیان بر رجعت اجماع دارند. از معاصرین کسانی مثل مطهری و امام خمینی(ره) و شاه آبادی رجعت را در قالب مثالی دانسته اند. البته نظر اکثر قائلین به فلسفه صدرایی قاعدتا باید همین باشد چون رجعت به معنای مصطلح نوعی بازگشت از فعل به قوه و در حکمت متعالیه پذیرفته نیست. فیض کاشانی هم رجعت را در قالبهای مثالی شبح مانند قابل قبول میداند. شیخیه هم رجعت را نوعی تمثّل هورقلیایی دانسته اند که شاید تمثّل برزخی مرادشان باشد. در مقابل، علمای عامّه مطلقا رجعت را قبول نداشته و بخاطر این اعتقاد بر شیعیان طعن ها زده اند و رجالیون آنها باور به رجعت را دلیل انتساب راویان به تشیّع دانسته، ذم کرده اند. نه تنها عامّه رجعت را ویژه شیعیان دانسته اند بلکه در

ص: 19

روایات زیادی از معصومین(ع) اعتقاد به آن علامت ایمان (به معنای خاص یعنی تشیّع ) دانسته شده. نتیجتا بر اصل رجعت – نه جزئیات و کیفیت آن - اجماع علماء شیعه قائم است و منکری برای آن تا آنجا که ما فحص کردیم گزارش نشده.

امهات آیاتی که دلیل بر رجعت دانسته شده چند تاست:

- یکی آیۀ شریفه "وَيَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجًا مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآيَاتِنَا فَهُمْ يُوزَعُونَ [سوره النمل : 83]" که راجع به آن مکررا توسط امامان(ع) بر رجعت استدلال شده، به این نحو که میفرمایند مراد این آیه نمیتواند حشر آخرتی باشد چون حشر آخرتی مربوط به همه است چنانکه هست "وَحَشَرْنَاهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًا [سوره الكهف : 47]" اما در این آیه میگوید از هر امّت، فقط گروهی را حشر میکنیم. پس این حشر، حشر آخرتی نیست و زنده شدن مجدّد عدّه ای در دنیاست.

- دوم، آیه "وَإِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا بِآيَاتِنَا لَا يُوقِنُونَ [سوره النمل : 82]" که صحبت از موجودی بنام "دابّة الارض" است که روزی از زمین خارج میشود و به کفر و ایمان آدمیان شهادت میدهد. روایات زیادی - شاید در حد استفاضه که قبل از تواتر است - وارد شده که این جنبده زمینی، امیرمؤمنان(ع) است. روایات بسیاری از خود ایشان صادر شده و فرموده اند: "انا دابّة الارض".

- سوم، داستان عزیر نبی(ع) که در سوره بقره آمده: او بر روستایی گذر کرد که همه مرده بودند، پس گفت خدا چطور اینها را زنده میکند؟ پس خدا او را قبض روح کرد و صد سال بعد باز زنده کرد، درحالیکه دید خرش استخوان شده ولی غذای همراهش تازه مانده، سپس خدا جلوی چشمش خرش را هم زنده کرد و عزیر به سوی زادگاهش آمد درحالیکه پسرش صد ساله و فرتوت بود اما او به هیبت روزی که مرده بود یعنی پنجاه سالگی بود.

- چهارم، آیۀ شریفه " أَلَمْ تر إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَاهُمْ[سوره البقرة : 243]" که داستان هزاران نفری است که از ترس طاعون گریختند اما خدا همه را در صحرا قبض روح کرد و سپس دوباره زنده کرد تا قدرتش را به همه نشان دهد.

- پنجم، ماجرای مردن همراهان موسی(ع) در طور و سپس زنده شدن ایشان یا زنده شدن مقتول بنی اسراییل با دم گاوی که خداوند دستور ذبحش را به ایشان داد یا زنده شدن مردگان توسط عیسی(ع) که رجعتی سریع است، قبل از پوسیدن بدن.

ششم، آیۀ شریفه: وَإِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا [سوره النساء : 159] که از مشکلات قرآن است و حجّاج ملعون میگوید من بسیار یهودی- کشته ام و پیش از مرگشان خوب به هرچه زیر لب میگفته اند گوش دادم ولی ندیدم به مسیح(ع)

ص: 20

ایمان آورند. امام باقر(ع) چون این سخن را شنید فرمود این آیه راجع به رجعت عیسی(ع) است در زمان مهدی(ع)، آنوقت است که همه بدو ایمان میآورند.

- هفتم، آیۀ شریفه " وَحَرَامٌ عَلَى قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا أَنَّهُمْ لَا يَرْجِعُونَ [سوره اﻷنبياء : 95]" که در استدلال ائمه اطهار(ع) به عنوان دلیل – و در روایتی، اعظم دلائل - رجعت ذکر شده البته به همان قول ما نظر دارد که رجعت، فضلی بر مؤمنین است و کافرین هلاک شده به عذاب دنیوی دیگر رجعتی نخواهند داشت. گرچه شاید کافرینی که عذاب دنیوی را نچشیده اند باید رجعت کنند تا طور عذاب ادنای آنها طی شود، چون آیه "وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ [سوره السجدة : 21]" را هم در روایات، ناظر به رجعت دانسته اند.

- هشتم، آیۀ شریفه " وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ [سوره القصص : 5]" که حکومت صالحان و عبادت خدا در علن است و تاکنون محقق نشده و در روایات زیادی است که در رجعت محقق میشود و اگر رجعتی نباشد چطور میخواهد در حق مؤمنین مستضعفی که وفات کرده اند منجّز شود؟! همچنین آیه "هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ[سوره الصف : 9] که وقتش در رجعت است. مجلسی میگوید برخی با اخذ به این دلیل به عنوان دلیل اصلی، رجعت را رجوع حق به اهلش معنا کرده اند اما این، برداشتی تاویل گون و اجتهاد در برابر نصّ است.

- نهم، آیۀ شریفه "يَوْمَ تَأْتِي السَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ [سوره الدخان : 10]" که از مشکلات قرآن است چون به عذابی فراگیر پیش از قیامت حواله داده. در احادیث هست که تاویلش در رجعت معلوم میشود.

- دهم، داستان اصحاب کهف که گرچه خواب یا به تعبیر قرآن "رقود" بودند اما بعد از حدود سیصد سال بیدار شدند و نزد مردم بازگشتند، قرآن راجع به اموات نیز همین واژه "مرقد" را بکار میبرد: قَالُوا يَا وَيْلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا[سوره يس : 52]

غیر از این آیات که دلیل رجعت و مصداق آن بود، آیات بسیاری است که تاویل آن، رجعت است و ما در جای جای این تفسیر به آنها اشاره کرده ایم اما چون نسبت به رجعت جنبه اثباتی ندارند و صرف ادعا هستند و دلیل قبولشان فقط قول منتسب به معصوم(ع) است، در اینجا ذکر نکردیم. مثلا کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که "ثُمَّ رَدَدْنَا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ[سوره اﻹسراء : 6]" راجع به رجعت حسین(ع) است. مسلم است که امثال این اخبار نمیتوانند دلیل رجعت باشند بلکه پس از اثبات رجعت،تطبیقی برای آنند. البته تطبیقی که ممکن است مستشکل بر آنها ایراد بگیرد و آنها را خلاف ظاهر و دلالت عرفی قرآن بداند و گزاف هم نگفته. یا راجع به "كَلَّا سَيَعْلَمُونَ ثُمَّ كَلَّا سَيَعْلَمُونَ" هست که اولی

ص: 21

در رجعت است و دومی در قیامت. در اینجا اگر هم اشکال مخالفت با ظاهر متوجه کلام نباشد باز صرف ادعاست و قبول ادعا در گرو شنیدن از معصوم(ع) است و الا در حد خبر واحد قابل اعتناست نه بیشتر و احدالاقوال است.

این بحث قرآنی اما؛ کلیت رجعت به عنوان مصداقی از قدرت پروردگار در چند صد حدیث وارد شده و انکار آن انکار طریق علم ما به ائمه هدی(ع) و در عمل مستلزم انکار تشیّع است. اما جزئیات رجعت معلوم نیست و حتی روایات زیادی هست که رجعت از اسرار است و از چیزهایی است که تاویلش نرسیده لذا کنکاش در آنها مفید علم نیست. مثلا مختصرالبصائر از امام صادق(ع) روایت میکند که رجعت از اموری است که اوانش نیامده و مصداق این آیه است: "لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ[سوره يونس : 39]". در کتاب سلیم راجع به رجعت از امیرمؤمنان(ع) هست که این، علمی خاص و مخصوص خداست. در برخی روایات عبارت "حدیثنا صعب مستصعب" یعنی روایات ما ثقیل و سنگین است، راجع به رجعت آمده. در خبری هم نسبت به آن تذکر داده شده که: هر دانستنی گفتنی نیست و هر گفتنی وقتش نیست و هر چیزی که وقت گفتنش رسیده اینطور نیست که حامل علمش هم حاضر باشد.

رجعت بیش از همه در زیارتنامه ها ضمن دعا و درخواست از خدا برای بازگشت به دنیا و نصرت حق و درک دولت ائمه(ع) آمده و شاید یکی از فقراتی است که در اکثر زیارتنامه ها حضور دارد. مجلسی مدعی است اکثر زیارتنامه هایی که از شهید و مفید و ابن طاووس نقل شده این فقره را دارد. گوییم: از اینها فهمیده میشود که رجعت یک کمال و فرصت تکمیل است و باید آرزومند آن بود و به کرّات آنرا از خدا خواست چنانچه کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که شیعیان ما پس از مرگ در برزخ با ما هستند و از طعام ما میخورند و از شراب ما مینوشند و از مجالس ما متنعّم اند تا قائم ما قیام کند، آنگاه گروه گروه قبول رجعت میکنند و لبیک گفته و بدنیا باز میگردند. گوییم: گویا ایفای نقش در آن برهه تاریخی، آرزوی مؤمنان ممحّض است.

یک نکته جالب که در روایات رجعت دیده میشود این است که عده یاران سپاه مهدی، هزاران هزاران است ولی سیصد و سیزده فرد شاخص دارد که سرداران ایشان اند، از این سیصد و سیزده نفر عدّه زیادی مال آن زمان نیستند و کاملینی هستند که طی قرنها، رجعتشان و یاوری خاصّشان نسبت به حضرت(عج) امضاء شده است. از لوازم احتمالی ظهور، تکمیل عدد این عدّه است.

ذٰلِکُمْ بِأَنَّهُ إِذَا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ کَفَرْتُمْ وَ إِنْ يُشْرَکْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُکْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْکَبِيرِ (12)

ص: 22

(هرگز!) چون وقتی صحبت از یکتایی خدا میشد، میگریختید اما بجایش هرجا حرفی از بتها بود پای کار بودید! لذا خداوند خودش راجع به شما حکم خواهد نمود؛ خدایی که علیّ و کبیر است.

بصائرالدرجات روایت میکند که به امام صادق(ع) گفتیم ابوالخطاب میگوید " إِذَا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ" منظور "دعی امیرالمؤمنین وحده" است. امام(ع) فرمود: هرکس چنین بگوید مشرک است و من از او بیزارم.

گوییم ابوالخطاب از "غالیان" معروف بود و رد پای غلات در بسیاری از روایات خصوصا روایات تفسیری ملموس است لذا باید این مکتب انحرافی را شناخت و از آن برحذر بود.

تحقیقی راجع به غلوّ

در بحث امامت، لازم است يک بلاي خانمان سوز را بشناسيم؛ بلايي که از آغاز تاريخ شيعه پا به پاي عقيدۀ صحيح شيعه به همراه آن مي­رفته، با آن منتشر مي­شده و عقايد شيعيان را تهديد مي­کرده است؛ اين بلاي خانمان سوز «غُلُوّ» است.

غلوّ شبيه کردن خلق به خالق است. شريک دانستن ائمۀ اطهار(ع) در مُلک، يعني خالقيّت و رازقيّت حقّ است.

اصحاب بزرگ و جليل ائمه(ع) همواره موضوع غلوّ و جمعيت غُلات(قائلان به غلو) را جدي مي گرفته اند و در ردّ علمي و طرد عملي ايشان مي­کوشيده­اند. براي مثال، يونس بن عبدالرحمن از اصحاب بزرگ امام رضا(ع)، فضل بن شاذان نيشابوري از اصحاب بزرگ امام جواد(ع)، علي بن مهزيار اهوازي از اصحاب بزرگ امام هادي(ع)، هر يک کتابي با نام «الرد علي ­الغالية» نوشته­اند. (و نيز در فهرست کتب شيعه، ده­ ها عنوان کتاب با موضوع رد غلوّ موجود است. رجوع کنيد به فهرست مؤلَّفات شيعه در کتاب الذريعة). قميّين(علماي قم در اَوان غيبت کبري) در طرد و نفي بلد( تبعيد) آنان که در عقايدشان بويي از غلوّ به مشام مي­رسيد، جِدّ بليغ مي کرده­اند. از کبار ياران ائمه(ع) روايات بسياري در نفي ­غلوّ به دست ما رسيده است؛ وجود اين افراد در سند رواياتي که در آنها به ابطال عقيدۀ غلوّ و جرح غاليان مي­پردازد، دليل روشني بر اهميت اين بحث است. براي مثال اَصبَغ بن نُباتَة، صاحب سرّ امير المؤمنين(ع)، ابوحمزۀ ثُمالي که امام صادق(ع) سلمان زمانش خوانده بود، زُرارة بن اَعيَن که افقه اصحاب صادقيَن(امامان باقر و صادق(ع)) است، فُضَيل­بن­يَسار، ابوبصير، ابي­نصربَزَنطي، عبدالله بن مُغَيرة، صَفوان­بن­يحيي، ابن­مُسکان، ابن­

ص: 23

محبوب، ابن ابي عُمَير، فُضالةبن­ايّوب­اَزدي، اَبان­بن­عثمان، جابر جُعفي و ديگران که همگي از وکلا، معتمدين و اصحاب سرّ ائمه(ع) و به عبارتي، ارکان شيعه در روزگار خود بوده­اند، بر سر مبارزه با غلوّ کوشش بسيار مي­کرده­اند.

موضع گيري صريح و قاطع ائمه(ع) در برابر غُلات با تعابيري که تندتر از آن دربارۀ هيچ نحله و گروهي ديده نشده، زنگ خطري است براي همه.

علم رجال اصلاً براي تميز و بازشناختن متّهمان به غلوّ و طرد اخبار ايشان پديد آمده است. به اين هم اکتفا نشد، بلکه امامان ما(ع) تحذير کردند که هر چه از ما به شما مي رسد، آن را با ميزان قرآن بسنجيد و هر چه خلاف کتاب خدا بود، از ما نيست؛ به اين علّت که بسياري از غاليان(جمع غالي) به جواز حديث سازي و افترا معتقد بوده­اند و حتي آن را قربةالي­الله مرتکب مي شدند تا به قول خودشان شأن واقعي ائمه(ع) را به مردم بشناسانند. هُشام­بن­حَکَم(از کبار اصحاب امام صادق(ع) و بزرگ ترين متکلّم دورانش) از امام(ع) روايت مي­کند که آن حضرت فرمود: «مُغيرةبن­سعيد به عمد بر پدرم دروغ مي­بست. ياران او در ميان ياران پدرم مخفي بودند، کتاب هاي اصحاب پدرم را مي­گرفتند و به مغيره مي­دادند و او در آن کتب به صورت مخفيانه کفر و زندقه جاي مي­داد و آنها را به پدرم منسوب مي­کرد. سپس آن کتب را به يارانش مي­داد تا در بين شيعيان پخش و منتشر کنند. پس هرگونه غلوّي که در کتاب هاي پدرم مي­يابيد، بدانيد که از آنهاست که مغيرة در آنها جاي داده است(اختيار معرفة الرجال:137).

به همين دليل، روايات بسياري از ائمۀ اطهار(ع) در ترسيم عقيدۀ صحيح در امامت و نفي غلوّ صادر شده است. روايات نفي غلوّ از حيث سند، از احاديث محکم و صحيح شيعه محسوب مي­شود. از دو سوم اصحاب اجماع( که قول آنان را محدثين بي برو برگرد پذيرفته اند؛ يعني بر وثاقت ايشان اجماع است) در مسئلۀ نفي غلوّ روايت صادر شده است. هيچ يک از رُوات(راويان) احاديث نفي غلوّ را رجاليون جرح يا تضعيف نکرده­اند. در کمتر مسئله­اي، چنين اتّحادي ميان اصحاب ائمه و چنين وثاقتي از حيث طريق رسيدن اخبار به ما به چشم مي­آيد.

صدوق در عيون الاخبار به واسطۀ حميري از امام رضا(ع) روايت مي­کند: «هرکه غاليان را دوست بدارد، ما را دشمن داشته است. دوستي ما در دشمن داشتن ايشان است» (عيون اخبارالرضا:81).

باز در خصال از امام صادق(ع) روايت مي­کند: «کمترين چيزي که باعث خروج از ايمان است، نشستن با غاليان است» (الخصال:37:1).

ص: 24

کشّي از ابن­مُسکان از ايشان(ع) روايت مي­کند: «خدا لعنت کند آن را که راجع به ما آنچه گويد که ما خود نمي­گوييم»(الرجال:194).

شيخ طوسي در اَمالي اشاره مي­کند که اميرالمؤمنين(ع) غاليان را نفرين کرد و گفت: «بارالها، من از ايشان بيزارم»( أمالي:54).

مناقب آل ابي­طالب از علي(ع) روايت مي­کند: «دو گروه هلاک شوند: يکي، محبّي که در محبّت من آن گونه افراط کند که آنچه از آنِ من نيست به من نسبت دهد. ديگر، مبغضي که نفرتش او را به افترا بستن به من کشاند» (مناقب:226:1).

صدوق در عيون الاخبار روايت مي کند که مأمون به امام رضا(ع) گفت: «گروهي دربارۀ شما غلوّ مي کنند و از حد درمي­گذرند». حضرت رضا(ع) فرمود: «اجدادم از پيامبر(ص) روايت کردند که مي فرمود: مرا از حدّم بالاتر مبريد که پيش از آنکه پيامبر باشم، بندۀ خدا هستم. و خدا فرموده است: بشري را نسزد که خداوند کتاب و حکم و نبوّتش را به او دهد، سپس او مردم را به سوي خود دعوت کند و بگويد بندگان من باشيد. بلکه او پيوسته بايد مردم را دعوت کند که خداپرست باشيد، همان گونه که در کتاب مي­خوانيد و به ديگران نيز مي­آموزيد»(آل­عمران:79). و نيز فرموده است: «خدا شما را فرمان نداده است که فرشتگان يا پيامبران را ارباب بگيريد. آيا خدا به کفر فرمان مي­دهد؟»(آل­عمران:80). سپس حضرت رضا(ع) فرمود: «ما بيزاريم از آنانکه در شأن ما غلوّ مي­کنند» (عيون الاخبار:324).

شيخ طوسي در امالي از امام صادق(ع) روايت مي کند: «مراقب جوانانتان باشيد که غلات ايشان را نفريبند و عقايدشان را فاسد نسازند. اينان عظمت خدا را کوچک و براي بندگان او ربوبيّت توهمّ مي کنند». سپس امام(ع) فرمود: «مقصّر در حقّ ما، به سوي حقّ بازمي­گردد و اميد اصلاحش هست، اما غالي از انديشه­اش بازنمي گردد». راوي گويد: «پرسيديم چرا چنين است؟». امام(ع) فرمود: «چون غالي(به انديشه­اش) معتاد مي­شود و قادر بر ترک آن نيست» (أمالي:54).

صدوق در خصال از اميرمؤمنان(ع) روايت مي­کند: «مبادا در حقّ ما غلوّ کنيد، ما بندگانِ تحت ربوبيّت خداييم» (الخصال:157:2).

کشّي از امام صادق(ع) روايت مي­کند: «ما نيز چون ديگران، بندگان خداييم، اگر او را نپرستيم عذابمان مي­کند»( الرجال:218).

طَبرِسي در احتجاج توقيع شريف امام زمان(ع) را روايت مي­کند که در ردّ بر غلات صادر شده است. امام(ع) مي­فرمايند: «ما در علم يا قدرت خدا شريک نيستيم. چنانچه خداوند در محکم کتابش گفته است: بگو هيچ کس در آسمان و زمين جز خدا غيب را نمي داند(نمل:65) و فرموده

ص: 25

است: «هرکس از ياد من روي برتابد زندگي­اش سخت و حشرش با کوري است»(طه:124). سپس حضرت(ع) مي­فرمايند: «عقايد جاهلان شيعه و احمقان آنان ما را مي­­آزارد. خدا را شاهد مي­گيرم که بيزارم به سوي خدا و رسولش از کسي که مي­گويد: ما غيب مي­دانيم يا در مُلک خدا شريکيم يا کسي که ما را در غير از محلّي قرار دهد که خداوند قرار داده است. اين توقيع امانت است براي هرکس که به او مي­رسد. پس بايد آن را کتمان نکند و به شيعيان ما برساند تا همه از آن مطلّع شوند. هرکس نوشتۀ مرا بخواند و به سوي دين حق بازنگردد، لعنت خدا براو باد»(الاحتجاج:265).

حِميَري در قرب الإسناد از امام صادق(ع) روايت مي­کند: «دوست بداريد اهل بيت پيامبرتان را، دوست داشتني مقتصد(ميانه رو) و غلوّ مکنيد و متفرّق نشويد» (قرب الاسناد:61).

طبرسي در احتجاج از اميرمؤمنان(ع) روايت مي­کند: «پناه بر خدا از طريق ضالّين که مصداق اين آيه اند که خدا در حقّشان فرمود: «اي اهل کتاب در دينتان غلوّ مکنيد و تابع هوي و هوس گمراهان مباشيد» (الاحتجاج: 40).

در تفسير منسوب به امام عسکري(ع) از امام رضا(ع) روايت شده است: «مثال غلوّ در ما اهل بيت، مثال سفيري است که سلطاني به شهري گسيلش کرده است. مردم شهر چون خلعت سلطان را در بر سفير مي­بينند، به گرد او جمع شوند و او را با سلطان اشتباه گيرند. هرچه سفير ايشان را بيم دهد که آنچه دارد همه دولت پادشاه است، پادشاهي که غيور و اجلال طلب است، مردم او را اکرام، اما سخنش را انکار کنند. در اين حال، موکب پادشاه دررسد و چون ببيند رعايا از بندگي او بيرون رفته­اند، به غضب درآيد و همه را عذاب کند» (تفسيرالامام: 18).

باز در همان کتاب، از امام رضا(ع) روايت مي شود: «علي(ع) و فرزندانش بندگان شايستۀ خدا هستند، اما مالک موت يا حيات، نشور، قبض و بسط، حرکت يا سکوني نيستند جز آنچه خدا بر آن قادرشان ساخته است. هرکس ايشان را واجد صفات ربّ بشمارد، از کافران است»(تفسير الامام: 21).

شيخ مفيد در امالي از امام رضا(ع) روايت مي­کند که در خراسان، خطاب به گروهي از بني­هاشم که از مدينه به ديدار ايشان آمده بودند، فرمود: «به من رسيده است که شما گمان مي­کنيد مردمان بندگان امامان هستند. هرگز چنين نيست. مردم فقط بايد مطيع ما باشند در دين خدا» ( أمالي: 148).

کشّي از امام صادق(ع) روايت مي­کند: «ما بر ضَرّ يا نفعي مالک نيستيم. اگر خدا بر ما رحمت آورد، از فضل اوست و اگر عذابمان کند، از گناهان ماست. ما نيز مانند همۀ مسلمين در پيشگاه

ص: 26

او، در قيامت، نگه داشته مي­شويم و بايد جوابگوي اعمالمان باشيم. سوگند به خدا که حتي اگر مردم به وسيلۀ ما امتحان شوند و ما خودمان ايشان را به غلوّ دعوت کنيم، بر آنها واجب است که نپذيرند و ابا کنند» ( الرجال:147).

همو در جاي ديگري از کتابش، از امام(ع) روايت مي­کند که چون بر عقيدۀ گروهي از شيعيان کوفه، که اهل غلوّ بودند، آگاهي يافت، سر به سجده نهاد و گريست و فرمود: «همان گونه که عيسي اگر از آنچه نصارا در حقّش گفتند ساکت مي­نشست، حقّ خدا بود که کور و کرش سازد، من نيز اگر در برابر آنچه غالي مي­گويد سکوت کنم، بر خداوند حقّ است که کر و کورم سازد»(الرجال:139).

کشّي از ابابصير روايت مي­کند که گفت: «به امام صادق(ع) گفتم که مردم مي­گويند شما عدد قطره هاي باران و ستارگان آسمان را مي دانيد». آن حضرت فرمود: «به خدا سوگند اين چنين نيست. اينها را جز خدا کسي نمي­داند»( الرجال:193).

کُليني از امام صادق(ع) روايت مي­کند: «در عجبم از آنانکه گمان مي­کنند ما عالم به غيبيم. غيب را جز خدا کسي نمي­داند، همانا فلان کنيزم را قصد کردم و او از من گريخت، اکنون نمي­دانم در کدام پستويِ خانه پنهان شده است»( اصول کافي:257:1). و امثال اين روايات بسيار است.

لازم به ذکر است که نفي علم غيب از امامان که نتيجۀ آيات بسيار و روايات متواتر است، در مقام حصر علم ايشان است به آن مقدار که خدا به آنان تمليک کرده است. يعني اينکه از جانب خود و به خودي خود، داراي هيچ علمي نيستند. توجّه کنيد که قسمت اعظم دانش را خداوند از ماسوي(جز خودش) دريغ کرده است و در خزانۀ غيب، نزد خود نگه داشته. گاهي ذرّه­اي را بر زبان پيغمبري يا امامي جاري مي­کند تا اين علم وَهَبي(خداداد) نشانه و آيت اتصال اين فرد به خدا باشد. تا مردم بفهمند که اين مرد مؤيّد است از جانب او، رسول يا وليّ اوست. مثلاً همين قرآن گوشه­اي از علم غيب است که بر زبان پيامبر جاري شده. غير از اين علم وهبي که براي آيتيّت اوليا از حقّ است، خداوند به دليل رسالت هر موجودي به او قدر مشخّصي از علم را تمليک مي­کند؛ مثلاً زنبور علومي دارد که ما نداريم. خضر(ع) چيزهايي مي داند که من و شما و حتي موسي(ع) نمي­دانست. يا هُدهُد چيزهايي مي­دانست که سليمان نبي نمي­دانست و رجز مي­خواند و «أحطّ بما لم تحطّ»(چيزي مي­دانم که تو نمي­داني) مي­گفت. بر همين اساس، امام هم براي هدايت مردم علومي از معرفت النفس و السُنَن مي­داند که از ما دريغ شده است و اين براي اجراي وظيفه­اش در هدايت خلق است. في­المثل در برخي موارد ديده شده است که امام از مَغيبات افراد باخبر بوده و مي دانسته اند آن فرد در خفا چه مي کند و در دل چه مي گذراند. يا به کسي مي گفته اند

ص: 27

فلان کار را نکن که ريشۀ گرفتاري هاي تو اثر وضعي آن کار است. يا اينکه خبر مي داده اند فلان کس به فلان بلا مبتلا خواهد شد. يا از مواليد و موت ها خبر مي داده اند. يا سرنوشت افراد و امّت ها را پيش پيش مي گفته اند و از آيندۀ آنها پرده برمي داشتند. يا از گمشده اي خبر مي دادند. يا از چيزي مي گفته اند که فرسنگ ها دورتر در حال وقوع بوده است. و از اين قبيل امور (نوکرانِ درِ خانۀ ائمه(ع) از چنين مغيباتي مطّلع هستند و ما بالعيان ديده ايم، چه رسد به خود ائمه(ع)). همۀ اينها براي هدايت خلق و خدمت به ايشان بوده است و خداوند آناً فآناً به ايشان تمليک مي کند و از خود آنان نيست. به تعبير خودشان:«يبسط لنا فنعلم و يُقبض عنّا فلا نعلم»(گاهي پرده کنار مي رود و اموري را مي بينيم و گاهي پرده مي افتد و نمي توانيم ببينيم ). قطره اي از علم الهي است براي هدفي خاص. پس از طرفي لازم هم نيست که همه چيز را بداند. التفات مي­کنيد؟ امام آنچه را مي­داند که «لازم» است بداند. چه اهميتي دارد که بداند تعداد ستاره­ها چندتاست؟ اين علمي است که براي او لايضرّ و لاينفع است(نه نفعي دارد، نه ضرري). و حتي شايد ضرر داشته باشد و او را بُت کند و مقدمۀ غلوّ مردم احمق بشود که قطعاً، خلاف مصلحت غالبۀ الهي است. از اين رو، بسيار شده است که خدا رسول خودش، وليّ خودش را در جهل(که البته مقصود از آن در اينجا، نوعي غفلت ممدوح است) رها کرده و امدادخاصّ نکرده است، بلکه حتي امداد عامّ هم نکرده. با ندانستن، کوچکش کرده است که هم خودش ادب شود و بداند که از خودش نيست و هم مردم بدانند که نه، مثل اينکه کار دست ديگري است. اين يکي از دلايل حبس وحي از پيامبر اکرم(ص) است که چند بار رخ داده. سهو هم از وجود مقدّس ايشان اگر صادر شده باشد، به همين دليل است. در همۀ اينها، فتح بابي عظيم از معرفة الله مراد بوده است. اين راجع به چيزهايي که دانستنش ممکن است، امّا به مصلحت و حکمتي از نبي دريغ شده؛ ولي حساب علم «مستأثر» الهي به کلي جداست. اين علم عبارت است از علمي که مخصوص خود خداست و خدا آن را براي خودش نگه داشته و از ماسوي دريغ کرده است.

اين راجع به علم، اما دربارۀ قدرت.

کشّي روايت مي­کند که مفضّل گويد: «به امام صادق(ع) عرض کردم که شما ارزاق عباد را تقدير مي­کنيد؟». حضرت فرمود: «به خدا سوگند ارزاق را جز خدا کسي تقدير نمي­کند، حتي ارزاق خود ما. روزي به طعام همسران و فرزندانم محتاج شدم، فکر بر من هجوم آورد تا آنگاه که قوتي براي آنان يافتم، پس آنگاه نفسم آرام گرفت» ( الرجال:207).

ص: 28

صدوق از امام رضا(ع) روايت مي­کند: «خداوند امر دينش را به پيامبرش تفويض کرده است آنجا که گفته«آنچه پيامبرتان داد بگيريد و از آنچه نهي کرد، رها کنيد»(الحشر:7). اما امر خلق و رزق را به ايشان تفويض نکرده است» (عيون الاخبار:326).

و نيز صدوق از امام(ع) روايت مي­کند: «هرآن کس که گمان کند خداوند امر خلق و رزق را به حجّت­هايش تفويض کرده، مشرک است» (عيون الاخبار:70).

و نيز در برخي اخبار، از آيۀ شريفۀ «ليس لک من الامر شيء»(چيزي از امور به دست تو نيست) براي نفي تفويض امور به معصومين استدلال شده است.

پايان اين بحث را روايتي زيبا از احتجاج قرار مي­دهيم که فصل الخطاب و حسن الختام است. علي بن احمد روايت مي­کند که بر سر اين مسئله که خداوند امر خلق و رزق را به ائمه(ع) تفويض کرده است، اختلاف پديد آمد. گفتيم نزد محمد بن عثمان، نايب حضرت حجّت(ع) مي­رويم تا مسئله بر ما مکشوف شود. چنين کرديم. توقيع شريف خارج شد که: «همانا خداوند است که خلق مي کند و اوست که روزي ها را قسمت مي کند. اما امامان شما، پس ايشان از خداوند مسئلت مي کنند، پس او خلق مي کند. از او روزي طلب مي کنند، پس او رزق مي دهد تا استجابت مسئلت ايشان باشد که حقّ ايشان را عظيم مي­شمرد»( الاحتجاج:264). (از روايت برمي­آيد که امام(ع) چون بنده­ترين است، دعا و خواستش در عالم نافذ­ترين است).

از طرف ديگر، مي­بينيم که گاهي کمالاتي به اولياي دين نسبت داده مي­شود که هرچه فکر مي­کنيم، مي بينيم که اينها واقعاً کمال نيست. مثلاً گفته مي­شود که پيغمبر(ص) سايه نداشته است. يا اينکه ائمه(ع) از ران مادرانشان به دنيا آمده­اند يا اينکه خون آنها پاک است. علت انتساب اين گونه فضيلت­نماها به اولياي دين، فهم تنگ و شعور حقير عوام است. حاکي از آنکه عوام ارزش هاي متعالي و فضايل حقيقي آنان را نشناخته اند، پس مطابق با سليقه و شعور خودشان، مطابق آنچه مي­شناسند و فضيلت گمان مي­کنند، براي آنان فضيلت تراشيده اند يا بر مسائلي تکيه ­کرده اند که در آنها ارزشي نيست. و همۀ اينها باعث مي­شود که ارزش واقعي معصومين مجهول بماند. بنابراين، از وظايف انديشمندان اسلام يکي همين است که اين شخصيت­ها را به جامعه­اي که آنان را مي­پرستد، ولي نمي­شناسد، معرفي کنند. جاي تأسف است که برخي که بايد معرفي کنندۀ اسلام ناب باشند، به تأمين و تداوم برداشتي اسطوره اي از دين دامن مي زنند، چون اساساً در پناه اين اسطوره ها ارتزاق مي کنند.

بنا به آنچه گفته شد تحلیل نسبتا دقیقی از غلوّ بدست میاید:غلوّ، آية را با ذوآية اشتباه گرفتن است؛ چه علماً و چه عملاً. در حجاب آيه فرورفتن و غافل شدن از ذوآية است. نوعي انحراف،

ص: 29

نوعي لغو و نوعي غفلت است. در غلو، مسئلۀ اصلي اين است كه نبي يا وصي او شأن مشخصي را دارد يا خير. و در صورت داشتن، به چه نحو آن شأن را دارد.

شأني كه غاليان به آن قائل شده اند يكي، علم مطلق است و ديگري، قدرت مطلق. راجع به اولي قائل هستند كه ائمه علم به غيب و علم به ماكان و مايكون و ماهوكائن(آنچه بوده است و آنچه هست و آنچه خواهد بود) دارند و در موضوع دوم مي گويند كه ائمه بر خلق و رزق و تدبير و هدايت عالم قادر هستند و اصولاً، اين گونه امور به آنان تفويض شده است. موضوع سوم، ادعای انطباق شاء انبيائ است با شاء الهی، يعنی هرچه می کنند به اذن الله و مرضی اوست.

نظر صحيح اين است كه انبيا و اوصياي ايشان، به خودي خود، فقير محض هستند و هيچ ندارند، جز آن علم و قدرتي كه خداوند به اندازه اي كه خواسته به آنان تمليك كرده است؛ در عين حال، خداوند خود به آن علم و قدرت املك است و به طرفة العيني مي تواند آن را پس بگيرد. امّا مسلم است كه اين حدود اين علم و قدرت عقلي و وجداني نيست و بايد براي دانستن آن به نقل مراجعه كرد. اما راجع به شاء انبياء، از برخی ماجراها مثل خوردن آدم از شجره ممنوعه، رفتن يونس در شکم ماهی، مشورت پيامبر اسلام(ص) با اصحاب در امور زندگی و در جنگ ها، و نيز از روايات بسياری که از ائمه اطهار نقل شده و مضمون آنها اينست که اينطور نيست که همواره هرچه ما بخواهيم، خدا هم همانرا بخواهد... برمی آيد که انبياء و اوصياء دارای تصميمات شخصی نيز بوده اند و اينگونه نبوده که هميشه به اصطلاح کنترل از راه دور بوده و تصميماتشان درهمه امور وحيانی باشد. و اصولاً عقل و سيره عاقلان، تصميم شخصی و حتی اشتباه در تشخيص اولی را در امثال اينگونه امور، مخلّ عصمت در دريافت و ابلاغ وحی و هدايت مردم نمی داند. در اينجا بايد اشاره کنيم که کلاً، بناي قرآن بر بت شکني است و از اين راه مردم را به سوي توحيد مي برد. در جاهليت، مشرکان الله را خداي واحد مي دانستند، اما در کنار الله، گاه به گونه اي انتزاعي و گاه در شکل بت به خداياني معتقد بودند و اراده يا شفاعت ايشان را در حال خود يا جهان نافذ مي دانستند. بر آن بودند که تدبير عالم به اين موجودات شريف و مقرّب خدا واگذار شده است، پس بايد آنها را پرستيد تا براي پرستندگان خود نزد خدا شفاعت کنند و آنان را به او نزديک گردانند: «أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ في ما هُمْ فيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفَّارٌ». همين عقيدۀ نادرست بعدها در غُلات اسماعيليه مقبول تلقّي شد و بعدها به تبع آنان در شيعه نيز راه يافت و قسمي از جهان بيني برخي شيعيان شد و تاکنون نيز هست.

ص: 30

البته غلوّ دو سو دارد: يكي شبيه كردن خلق به خالق، كه به بحث امامت و نبوّت مربوط است و ديگر، شبيه كردن خالق به خلق. يعني قائل شدن به اينكه تأبّي ندارد كه گاهي حق بنا به مصلحتي متّصف به برخي اوصاف ممكنات شود. مثلاً مي گويند چه عيبي دارد که خدا عيسي شود يا اينكه خدا مجسم در صورت علي بشود و از اين پوست و متّصف به اين وصف كارهايي در عالم بكند. اين سو از غلوّ به بحث توحيد مربوط مي شود، چون درواقع نفي تنزيه است.

اين نكته نيز حائز اهميت است كه خاتم الانبيا(ص) نسبت به ممكنات عظيم القدر است، امّا نسبت به خدا هيچ است.

***

هُوَ الَّذِي يُرِيکُمْ آيَاتِهِ وَ يُنَزِّلُ لَکُمْ مِنَ السَّمَاءِ رِزْقاً وَ مَا يَتَذَکَّرُ إِلاَّ مَنْ يُنِيبُ (13)

آنکه آیات و معجزاتش را پیوسته به شما نشان میدهد، خود خداست و هموست که از آسمان برای شما رزق و روزی میفرستد. اما جز آنکه انابه دارد کسی بخود نمیآید.

این بخش از سوره از جلال سرشار است و از فقراتی است که فقرات میشکند. منتها در صدرش یک راه نجات برای عذابی که فراگیر است و همه ما انسانها را خواهد بلعید ذکر کرده که "انابه" است.

"انابه" عبارتست از "نوب" بدرگاه خدا. نوب بازگشت مدام زنبور عسل است به کندو، بطوریکه هرجا میرود زود برمیگردد. تنها، کسی از عذاب خدا ایمن است و کیسه جهنم به تنش نمیخورد که اینطور باشد یعنی هر خبط و خطایی کرد و هر غلطی نمود زود به درگاه خدا بازگردد و خود را توی بغل خدا بیاندازد و اعتذار کند. بلکه حتی اگر اشتباهی هم نکرده آشنای دائم این درگاه باشد زیراکه دور شدن از این آستان و غفلت از یاد حق و انفصال از انس حق، خودش ریشه تمام اشتباهات بلکه ام الخبوط و عین الخطیئه است. "منیب" کسی است که خانه زاد درگاه شاهی حق و نوکر همیشه حاضر درب خانه و مقیم اندرونی حرم و حافظ اسرار حق و همکلام رب و پیوسته با خدا در مجیز و محمدت گو باشد. خدا چنان بندگانی میخواهد و اگر یافت همه چیز بپای آنها میریزد. چنین بندگانی هم پیوسته متذکّر به

ص: 31

آیات الهی اند و حضور او را در پس هر واقعه ای وجدان میکنند. چنین بنده ای مطلوب دین است نه عبد آبق و بنده عاصی و مخدوم نمک بحرام و دزد آستانه و رعیت غرغرو و نوکر اختیار سر خود! چنین کسی ولی نعمت شناس نیست و مهمانی مدام خویش بر سر سفره حق را نمیبیند و در کفر و کفران زندگی را میگذراند.

فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ وَ لَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ (14)

پس خدا را از ته دل عبادت کنید، گرچه بی دینها خوششان نیاید.

عبارات قرآنی "وَ لَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ " و "وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" و "وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ" که بارها بکار رفته نشان میدهد که ما مسلمانها هیچ وقت نباید در پی جلب رضایت این طوایف باشیم و بخاطر آنها از انجام وظیفه الهی خویش دست برداریم.

رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاَقِ (15)

اعلا درجات کمال مال خداست و اداره هستی دست اوست. روحی را به فرمان خودش بر هر یک از بندگانش که شایسته بداند میفرستد تا روز دیدار را هشدار بدهد.

"رفیع الدرجات" علاوه بر مرتفع که ما معنا کردیم، میتواند معنای رافع الدرجات هم بدهد، به قرینه آیاتی مثل: يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ[سوره المجادلة : 11]؛ در این معنا درجات مایملک خداست یعنی خداوند درجات عالیه ای دارد که به هرکه بخواهد میدهد: نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ [سوره اﻷنعام : 83]. و مؤمنین باید این درجات را از خدا طلب کنند چون چیزهایی در چنته خدا هست که فقط به آنهایی میدهد که آنرا استدعا کنند. در این مطلب تعمق بفرمایید!

روح نام یک جنس از موجودات است مثل ملک و جن و انس. روح مامور ویژه خداست و اعظم از اکثر ملائکه است و ملائکه معمولا زیر نظر یکی از ایشان عمل میکنند. از چیزهایی که خداوند بعضی از مؤمنین را بدان مخصوص میکند تایید ایشان با یک روح است. خداوند

ص: 32

همانطور که در این آیه آمده روحی از امر خویش را به او القاء میکند یعنی با او همراه میکند تا او را حفظ و حراست کند و توفیق بر او بریزد و پیوسته به راه خدا هدایتش کند و طریق احسن را به او الهام نماید. پس کسی که مویّد به روح بود مثل دیگر انسانها نیست و دائم آویزه گوشش است که روز دیدار با خدا نزدیک است و باید برای آنروز مهیا شود و توشه اندوزد. در این راه ملائکه هم تحت امر روح اند و به او کمک میکنند: يُنَزِّلُ الْمَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ [سوره النحل : 2]

نتیجتا این روح باعث نورانیت مؤمن میگردد و عده ای هم به نور این مؤمن راه را پیدا میکنند: وَكَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحًا مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَلَا الْإِيمَانُ وَلَكِنْ جَعَلْنَاهُ نُورًا نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَإِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ [سوره الشورى : 52]

همانطور که معروض داشتیم تایید به روح اختصاص به انبیاء نداشته و کثیری از مؤمنین از آن بهره مندند: لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ[سوره المجادلة : 22]

روح القدس یکی از این روح است که اختصاصا بر مسیح(ع) مامور بود و وی را تایید و نصرت میکرد:وَآتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِروح القدس [سوره البقرة : 87]؛ این روح القدس بشارت بارداری را به مریم داد و تا پایان حضور عیسی(ع) در زمین بود. سپس به آسمان پرکشید و از بعثت رسول مکرم اسلام(ص) با وی بود: قُلْ نَزَّلَهُ روح القدس مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ [سوره النحل : 102]. البته روحی دیگر بنام روح الامین هم پیامبر اسلام(ص) را همراهی میکرد: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ [سوره الشعراء : 193]. پس از رحلت رسول اکرم(ص) به تصریح برخی احادیث این ارواح زمین را ترک نمودند. در برخی دیگر از احادیث از ملاقات گاه گاه روح القدس با اهل بیت عصمت و طهارت(ع) سخن رفته اما تصریح شده که بخلاف رسول اکرم(ص) همیشه با ایشان نیست و گاهی دیداری رخ میدهد.

ص: 33

جلد بیست و ششم بحارالأنوار از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که خداوند هرکس را با روح تایید کند او را از دیگر مردم ممتاز میکند و به او قدرت زنده کردن مردگان تفویض میکند و از گذشته و آینده مطلعش میسازد و طی الارض میکند و از دلها خبر دارد و آنچه در خفایای زمین و آسمان است میداند.

نورالثقلین از امام صادق(ع) روایت میکند که "یوم التلاق" روز دیدار اهل زمین با اهل آسمان است.

جلد پنجم بحارالأنوار از ابن عباس نقل میکند که روز دیدار خلق با خالق است.

يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ لاَ يَخْفَى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ ءٌ لِمَنِ الْمُلْکُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ (16)

روزی که حقیقت همه رو میشود، چیزی از کسی نزد خدا مخفی نمیماند. او میپرسد: امروز فرمانروایی از آن کیست؟ خودش پاسخ میدهد: از آن خدای واحد قهار!

البته "للّه المُلک" همیشه جاری است و اختصاص به فردای قیامت ندارد و دیروز نیز همینطور بوده و امروز نیز همانطور است؛ "الیوم کما کان". اما در قیامت این مساله بروز و ظهور میکند و آنچه امروز برای عارفان بالله روشن است برای همه روشن خواهد گشت.

در هر حال، عبارت "لِمَنِ الْمُلْکُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ" ندای دائم خدا و پاسخ مدام هستی است: أَوَلَمْ يَرَوْا إِلَى مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ يَتَفَيَّأُ ظِلَالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَالشَّمَائِلِ سُجَّدًا لِلَّهِ وَهُمْ دَاخِرُونَ [سوره النحل : 48] آیا نمبینند که هرچیز که خدا خلق کرده، چون سایه از هر سو به سجده افتاده و سر بر خاک فروتنی میساید؟!

راجع به عبارت "لِمَنِ الْمُلْکُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ" تفسیر قمی از امام سجاد(ع) روایت میکند که نخست خداوند به اسرافیل فرمان میدهد تا به بیت المقدس فرود آید و رو به کعبه در شیپور بدمد، پس کسی از اهل آسمان و زمین باقی نمیماند جز اینکه میمیرد جز جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل. در این وقت خداوند رو به عزرائیل میکند و میگوید چه کسی هنوز زنده است؟ پاسخ میدهد: ما چهار نفر. خداوند به او فرمان میدهد تا آن سه تای دیگر را قبض روح کند. سپس میپرسد: الان چه کسی زنده است؟ عزرائیل پاسخ میدهد: فقط بنده

ص: 34

ضعیف و مسکین تو ملک الموت! در این وقت خداوند به خود او میگوید: اکنون خودت هم بمیر به فرمان من! پس ملک الموت صیحه ای میزند و میمیرد، پیش از مرگ و حین صیحه زدن میگوید اگر میدانستم در مرگ چنین تلخی است در مرگ مؤمنان شفقت بیشتری بکار میبردم. در این وقت که هیچ کس نمانده، خداوند ندا میدهد: کجایند قدرقدرتان؟ کجایند قوی پنجگان؟ کجایند جباران؟ کجایند آنها که خود را مالک گمان میکردند؟ کجایند آنها که رزق مرا میخوردند و جز مرا میپرستیدند؟ سپس میگوید: "لِمَنِ الْمُلْکُ الْيَوْمَ " و خودش پاسخ میدهد: "لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ".

جلد پنجاه و هفتم بحارالأنوار روایت میکند کسی از رسول خدا(ص) پرسید خدا با آسمانها وقتی ساکنانش همه مردند چه میکند؟ پیامبر(ص) فرمود: چون کاغذ سندی آنرا در هم میپیچد. سپس فریاد میزند: کجایند شاهان؟ کجایند شاهزادگان؟ کجایند زورگویان؟ کجایند زورگوزادگان؟ سپس میگوید: "لِمَنِ الْمُلْکُ الْيَوْمَ " و خودش پاسخ میدهد: "لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ".

الْيَوْمَ تُجْزَى کُلُّ نَفْسٍ بِمَا کَسَبَتْ لاَ ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ (17)

امروز هرکس به سزای آنچه کرده سزا داده میشود. ظلمی هم در کار نیست چون خدا به سرعت حسابرسی میکند.

خود طولانی شدن فرایند حسابرسی و دادرسی، از اشقّ اعمال است و اگر کسی کار و بارش به دادگستری بیفتد خوب اینرا میفهمد، لذاست که حاضر است از حقش بگذرد و دادخواهی را رها کند. اما در دادگاه عدل خدا چنین نیست و به طرفةالعینی به حسابها رسیدگی میشود اگر هم صحنه هایی از معطّلی و انتظار برای حسابرسی آخرت در روایات ذکر شده، مال مؤمنین نیست و مال کسانی است که دیگران را منتظر گذاشته اند و حقشان را نداده اند یا منتظر قیامت نشسته اند و خود را حسابرسی نکرده اند یا کسانی که شاکی خصوصی دارند و تا رضایت نگیرند نمیتوانند از صراط بگذرند. اما در روایات تصریح شده که مؤمنان متّقی بخصوص آنها که گذشت بیحساب نسبت به دیگران داشته اند، حساب و کتابی ندارند و بی حساب به بهشت میروند. آری، خدا سریع الحساب است و آنانکه عذابی سخت در

ص: 35

انتظارشان هست هم معطلی های محکمه اخروی، به منزله مقدمه آن عقاب است وگرنه حسابشان معلوم است و خداوند سریع الحساب است. شاید در گرفت و گیر دادگاه بتوانند برای خود ضامن یا شافعی دست و پا کنند. پس طولانی شدن حساب به منزله استمهال عذاب و نوعی لطف است گرچه خودش هم سخت و طاقت بُر است.

روایت است که "لا ظلم الیوم" بخاطر اینست که در آنروز خداوند تقاص مظلوم را از ظالم میگیرد و دیگر ظلمی باقی نمیماند.

وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ کَاظِمِينَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَ لاَ شَفِيعٍ يُطَاعُ (18)

ای پیامبر بترسانشان از روز "آزفه" که جانها به لب میرسد درحالیکه از غم خودخوری میکنند. در چنین وقتی، ظالمین نه رفیقی دارند نه شفیعی که حرفش برش داشته باشد.

"آزفه" یعنی چیزی که دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. مقصود از روز آزفه، روز مرگ است اما برخی آنرا روز قیامت دانسته اند و تعبیر جان به لب رسیدن را هم کنایه از ترس آنروز دانسته اند. توصیفی که بعد آمده (یعنی آدم نه رفیق دلسوزی دارد نه شفیع مطاعی) هم به روز مرگ میخورد هم به قیامت و اصولا مرگ سرآغاز قیامت است. رسول خدا(ص) فرمود: "من مات فقد قامت قیامته" یعنی هرکس مرد قیامتش اقامه شده.

از امام کاظم(ع) روایت میکنند که هرگاه کسی گناهی کرد باید کاظم شود یعنی وجدانش ناراحت شود و الا ظالم است سپس این آیه را تلاوت فرمود.

تعبیر "کاظمین" نشان میدهد که شرایط قیامت برای ظالمین سخت و نفسگیر است و آنها پر از حسرت و اندوه اند اما کسی قدرت یا جرئت ابراز ندارد.

راجع به عبارت "شَفِيعٍ يُطَاعُ " در توحید صدوق کسی از امام کاظم(ع) میپرسد چطور در حق اهل کبائر شفاعت میشود و روی چه حسابی پیامبر(ص) فرموده "شفاعتی، لاهل الکبائر من امتی"؟ یعنی شفاعتم را گذاشته ام برای اهل گناهان کبیره از امتم. امام(ع) پاسخ داد: هرکس از کار بدی که میکند بدش بیاید و از انجام آن پشیمان باشد، گرچه قدرت بر ترک آن

ص: 36

نداشته باشد، مشمول این شفاعت رسول خدا(ص)ست چون ایمان در دلش زنده است و امّت پیامبر(ص) است.

يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ مَا تُخْفِي الصُّدُورُ (19)

آری، خداوند همواره از خیانت چشمها و آنچه سینه ها در خود مخفی کرده اند آگاه است.

این عبارت بقصد ارهاب قلوب آمده تا همه بدانند چشم چرانیهایشان از چشم خدا دور نمیماند و بددلیهایشان را خداوند احصاء میکند و روزی همه را روی دایره میریزد و باید جوابگو باشند.

البته خیانت چشم یک معنای باطنی و عمیق هم دارد که عبارتست از چشم دوختن به غیر خدا! خداوند ما را از این " خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ" نجات دهد!

غیر معشوق ار تماشایی بود؛ عشق نبود هرزه سودایی بود.

به همین قیاس و بر همین منهج، "مَا تُخْفِي الصُّدُورُ" خود را نیز باید پاس داشت:

پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب؛ تا درین پرده جز اندیشه تو نگذارم

وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لاَ يَقْضُونَ بِشَيْ ءٍ إِنَّ اللَّهَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (20)

خداست که به حق داوری میکند و آنچه بجای خدا میپرستند، اصلا از داوری چیزی سرشان نمیشود. خداست که همه چیز را میشنود و میبیند.

أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا کَيْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ کَانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ کَانُوا هُمْ أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ آثَاراً فِي الْأَرْضِ فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَ مَا کَانَ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَاقٍ (21)

آیا در زمین نگشته اید که ببینید عاقبت کسانیکه قبل از شما زندگی میکرده اند، چه شد؟ قوی تر از شما بودند و بیش از شما در زمین آثار پدید آوردند. اما خدا بخاطر گناهان، گیرشان انداخت و هیچ کس نتوانست آنها را از چنگ خدا نجات دهد!!

ص: 37

مقصود از "سیر فی الارض" حضور در مکان برای تفحّص در زمان است، یعنی برویم و خرابه های تخت جمشید را ببینیم، سپس در تاریخ ایشان غور کنیم که چه کسانی بودند و چه کردند و چه شدند؟ پس تاریخ میتواند معرفت زا باشد.

"اخذ به ذنوب" از تعابیری است که در چند جای قرآن تکرار شده و از ما هم دور نیست و حتما روزی سر ما هم خواهد آمد مگر اینکه حدود بندگی را مراعات کنیم: نگه دار سرِ رشته تا نگهدارد. از این تعبیر به راحتی نگذریم که ما از آنها که "ماخوذ بذنب" شدند بهتر نیستیم. ما هم بشری جایزالخطا و کثیرالذّنبیم چون ایشان، خدا هم در کمین است، شب هم دراز و قلندر بیدار است. به کدام سو بگریزیم و از که امان بخواهیم و از کجا عصمت طلب کنیم؟! کجاست امان الخائفین؟ کجاست غیاث المستغیثین؟ کجاست حرز المستعصمین؟

در روایات، سیر در زمین و سپس عبرت گرفتن، به سیر مطالعاتی تاویل شده و قرآن خواندن یکی از مصادیق آن ذکر شده. با خواندن قرآن در واقع تاریخ انسان دوره میشود و عاقبت نیکان و بدان به تفکیک بیان میگردد. بخش مهمی از قرآن هم اختصاصا بیان تاریخ انبیاءست.

در اینجا عبارت "عاقبة" آمده و خدا فرموده عاقبت گذشتگان را مطالعه کنید. سی بار در قرآن این تعبیر تکرار شده تا انسان بجای نگاه به وضع فعلی خودش و دیگران، حساس باشد تا عاقبت خود و دیگران را ببیند. در کتاب معرفت نفس، این حقیر خاطره ای را از علامه کرباسچیان نقل نموده ام که ذکرش در اینجا بجاست: یکبار کسی خدمت ایشان گله و شکایت کرد که ما که رعایت دین خدا را میکنیم آنچنان وضعمان خوب نیست اما فلان خانواده در ده ونک که دائم در غفلت و معصیت اند، اوضاعشان رو به راه است. مرحوم علامه فرمود: عاقبت را نگاه کنید! همین یک کلمه را گفت و سکوت کرد. سالها گذشت و آن شخص گفت دیدم حال و روز ما کم کم بسوی یُسر و برکت و کفاف و آرامش رفت ولی حال و روز آنها بسوی اضطراب و نابسامانی و قلق افتاد بطوریکه با آنهمه ثروت، بچه های آنها معتاد شدند و زنانشان طاغی و ثروتشان را یا دولت مصادره کرد یا کلاهبردارها بالا کشیدند و

ص: 38

خلاصه در همین دنیا ابتر و ناکام گشتند چه رسد به آخرت. منتها این عبارت "عاقبت" که آقای علامه گفته بود یک نسل طول کشید.

آری، عاقبت ایمان و تقوی، برکت و نصرت و آرامش دنیا و آخرت است و عاقبت کفر و فسق، نکبت و خذلان و اضطراب دنیا و آخرت. ولی گاهی چند ده سال طول میکشد تا این عاقبت خودش را نشان بدهد.

ذٰلِکَ بِأَنَّهُمْ کَانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَکَفَرُوا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ إِنَّهُ قَوِيٌّ شَدِيدُ الْعِقَابِ (22)

چون پیوسته پیامبران آنها دلایل روشنی برایشان آوردند اما آنها ایمان نیاوردند، پس خدا گریبانشان را گرفت. خدا قوی و شدید العقاب است.

خداوند هم آنطور که در آیات قبل آمد خبط و خطاهای ما را میبیند و از خبث ذات ما آگاه است، هم اینطور که در این آیه آمده "قوی" و بر سیاست یعنی تنبیه ما تواناست و هم از انگیزه سیاست کردن سرشار است، چون "شدیدالعقاب" است. البته با آنها که این همه انذار انبیاء را به پشیزی نخریدند و به درگاه رحمتش اعتنایی نکردند.

این بخش از سوره که گذشت، از مهیب ترین فقرات قرآن است و قهاریت در آن موج میزند حتی عنایات خاصش با مؤمنین هم که در مطلع این بخش آمده با "انذار" توأم است.

***

بخش پیش رو از سوره از بیست و سه آیه تشکیل شده و بازخوانی بخشی از داستان موسی(ع) است که در آن صحبت از "مؤمن آل فرعون" میشود. این بخش چند نکته جالب دارد که در جایش به آن اشاره خواهیم کرد:

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِآيَاتِنَا وَ سُلْطَانٍ مُبِينٍ (23) إِلَى فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ قَارُونَ فَقَالُوا سَاحِرٌ کَذَّابٌ (24)

موسی را با معجزاتمان و منطق واضح بسوی فرعون و هامان و قارون فرستادیم. اما گفتند: موسی جادوگری است بس لاف زن!

ص: 39

چون "سلطان مبین" در کنار "آیات" آمده، لاجرم باید منطق بی نقص موسی(ع) معنا دهد. موسی(ع) به عنوان آیه و معجزه، عصا را میانداخت تا اتصال خویش را به قدرت حق که مافوق طور و توان بشری است نشان دهد و توجهات را جلب و گوشها را تیز کند، سپس سخن میگفت. دعوت او در سخنش منطوی بود و برای اینکه حرفش مقبول شود باید با منطق فطری منطبق میبود. این انطباق سخن با عقل درونی آدم، بطوریکه با تذکر، ایشان را بخود آورد و به خدا متوجه کند، سلطان مبین میخواهد. این سلطان مبین استجابت همان دعای اوست که در طور عرضه داشت: وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي، يَفْقَهُوا قَوْلِي [سوره طه : 28] خدایا گره از بیانم بگشا تا حرفم را بفهمند. این، عنایتی است که خدا فقط به بعضی ها میکند. خطبات علی(ع) را ملاحظه بفرمایید. الحق که کلام الامیر، امیرالکلام است. خداوند به هرکسی سلطان مبین نداده و نمیدهد. پس اگر کسی رشحه ای از آنرا واجد است باید شکر بسیار کند و در خدمت به دین و دعوت به خدا کوشا باشد.

در اینجا میفرماید موسی(ع) را بسوی فرعون و هامان و قارون فرستادیم. فرعون قدرقدرت مصر بود و آنچنان حکمش مطاع بود که تلویحا ادعای خدایی و نسب آسمانی میکرد. هامان، وزیر او بود که مدبّر ملک و مستوفی مال بود. فرعون نماد زور است و هامان نماد تزویر و مکر. هامان در کنار فرعون مثل عمرعاص است در کنار معاویه. مکر وزیر است که قدرت شاه را نافذ میکند و بقاء میدهد والا زور بی تزویر، ظلم بی کفر است و دوامی ندارد که گفته اند: الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم. در کنار زور و تزویر، البته زر هم لازم است. قارون نماد زر است. از اتحاد زر و زور و تزویر، مثلث فسادی شکل میگیرد که بر هم زدنش کلیم الله و عصای اژدها میخواهد.

قارون آنطور که از تورات و لابلای گفتار مفسرین کهن برمیآید - و با قرآن مباینت ندارد - از بستگان موسی(ع) بود که فرعون، ریاست بر بنی اسرائیل و جمع آوری مالیات از ایشان را به او سپرده بود. به همین دلیل قارون ثروت زیادی به هم زده بود و پیشکاران و مریدانی هم داشت. قارون ثروتش را زیاد به رخ همگان میکشید و زرنگی خود را باعث ثروتش میدانست. قارون اوائل از دشمنان موسی(ع) بود اما سرانجام به موسی(ع) ایمان آورد و با او از نیل

ص: 40

گذشت و به صحرای سینا وارد شد. در آنجا از پرداخت زکات و هزینه کردن مالش در راه خدا سر باز زد و عده ای هوادار دور خودش جمع کرد و مدعی شد که نبوت دروغی است که موسی از خود ساخته تا بر بنی اسراییل ریاست کند، حال آنکه خدا همینجاست: درون دلهای توده های مردم(این عین جمله اوست که تورات نقل کرده). قارون یکبار هم به زنی پول داد تا نسبت زنا به موسی(ع) بدهد اما نقشه اش برملا شد. هرچه موسی(ع) او را تحذیر کرد نتیجه نبخشید و عاقبت به همراه زرخریدان و مریدانش از بنی اسراییل جدا شد و در جایی دیگر ساکن گشت. در این حال موسی(ع) او را نفرین کرد و او با خانه اش در زمین فرو رفت و خَسف شد.

فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِنَا قَالُوا اقْتُلُوا أَبْنَاءَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ وَ اسْتَحْيُوا نِسَاءَهُمْ وَ مَا کَيْدُ الْکَافِرِينَ إِلاَّ فِي ضَلاَلٍ (25)

وقتی موسی از طرف ما حقیقت را برایشان آورد، گفتند: آنها که به او ایمان میآورند، پسرانشان را بکشید و زنانشان را به کنیزی برید. اما نقشه کافران همیشه نقش بر آب است.

این نظر در جمع مشاوران فرعون مطرح شد ولی به عمل در نیامد، خود فرعون نظرش این بود که شخص موسی باید از میان برداشته شود:

وَ قَالَ فِرْعَوْنُ ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسَى وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ إِنِّي أَخَافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَکُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسَادَ (26)

خود فرعون گفت: بگذارید موسی را بکشم و او هرچه میخواهد برای نجات خویش، خدایش را صدا بزند. میترسم آئین شما را عوض کند یا سرزمینتان را به آشوب بکشد.

ببینید فرعون چطور خود را طرفدار مردم مصر نشان میدهد تا حکومتش مقبول ایشان افتد! همچنین سرکوب را به بهانه حفظ آرامش، موجّه جلوه میدهد.

ص: 41

علل الشرایع روایت میکنند که از امام صادق(ع) پرسیدند چرا فرعون با اینکه گفت: "ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسَى" اما موسی(ع) را نکشت؟ امام(ع) فرمود: چون از نسل پاک بود و انبیاء و اولاد ایشان را نکشد جز زنازاده.

وَ قَالَ مُوسَى إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّکُمْ مِنْ کُلِّ مُتَکَبِّرٍ لاَ يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسَابِ (27)

چون موسی چنین دید، گفت: پناه میبرم به پروردگار خودم و شما، از هر متکبّری که روز حساب را باور ندارد.

این آیه یک درس بزرگ دارد و به ما یاد میدهد که برابر تهدید جبّاران یک کار بیشتر لازم نیست و آن پناه بردن به خداست. اگر کسی واقعا به خدا پناه ببرد، خدا نصرتش میکند. موسی(ع) نیز با پناه بردن به خدا تهدید فرعون را هیچ و پوچ انگاشت.

اعلام الوری روایت میکند که در ختام خطبه در روز عاشوراء امام حسین(ع) تلاوت نمود: إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّکُمْ مِنْ کُلِّ مُتَکَبِّرٍ لاَ يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسَابِ .

جلد هشتم بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت میکند که در جهنم آتشی است که اهل جهنم همه از آن احتراز میکنند، این آتش مخصوص متکبّرین است.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که پیش از آن، در صحنه محشر، متکبّرین به شکل مورچه محشور میشوند و مردم آنها را پایمال میکنند تا نوبت حساب و کتاب آنها برسد.

وَ قَالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آل فِرْعَوْنَ يَکْتُمُ إِيمَانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جَاءَکُمْ بِالْبَيِّنَاتِ مِنْ رَبِّکُمْ وَ إِنْ يَکُ کَاذِباً فَعَلَيْهِ کَذِبُهُ وَ إِنْ يَکُ صَادِقاً يُصِبْکُمْ بَعْضُ الَّذِي يَعِدُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ (28)

در این هنگامه، مردی مؤمن از خاندان فرعون که ایمانش را مخفی میکرد، لب به سخن گشود: "میخواهید کسی را بکشید، فقط به این جرم که میگوید پروردگار من خداست؟ درحالیکه اینقدر هم از طرف پروردگارتان برایتان معجزه آورده! اگر دروغگو باشد، دروغش

ص: 42

رسوایش میکند. اما اگر راستگو باشد، لااقل بخشی از عذابهایی که به شما وعده میدهد، سرتان میآید. چون خدا مدعیان دروغگو را هیچ وقت به مقصود نمیرساند".

مؤمن آل فرعون یکی از اشراف و از خاندان سلطنتی فرعون بود که باطناً به موسی(ع) ایمان داشت اما ایمانش را کتمان میکرد یعنی مخفی میساخت. این آیه بر جواز و اهمیت تقیّه دلالت دارد. احادیث متواتری هم هست که امامان(ع) فرموده اند: تقیّه دین ما و پدران ماست. در روایات زیادی هم روش این مؤمن نمونه ای از تقّیه دانسته شده.

دخالت بجای مؤمن آل فرعون در این برهه مانع اجماع فرعونیان بر قتل موسی(ع) گشت اما خود آن مؤمن را در خطر قرار داد لذا خود او هم آنطور که در آیات بعد آمده با تفویض امرش به خدا به آستان او پناه برد و مصون ماند.

جمله "إِنْ يَکُ کَاذِباً فَعَلَيْهِ کَذِبُهُ" راجع به مدّعیان دروغین معنویت، صادق است، یعنی دروغهایشان، آخر رسوایشان میکند، و تلویحاً میگوید اقدام خاصی لازم نیست. فقط بنشینید و تماشا کنید و البته اگر لازم بود حرفهای ایشان را نقد کنید و نادرستی مسیرشان را با دلیل و مدرک نشان دهید اما بگیر و ببند معمولا لازم نیست. عبارت "مُسْرِفٌ کَذَّابٌ " هم راجع به همان مدعیان دروغین معنویت و پدرخوانده های عرفانهای ذهنی و خیالی است. فی الواقع آنها هم پایشان را از گلیم خویش درازتر کرده اند یعنی مدعی اند؛ و هم دروغ میگویند یعنی هیچ رسالت حقیقی معنوی ندارند. نتیجتاً یا متوهم اند و خیال میکنند دارند مردم را هدایت میکنند یا رِند خر سوارند و معنویت را برای خود دکّان کرده اند تا خرج بطن و فرج کنند! در صورت اول مجنون اند و در صورت دوم بسیار زیرک، منتها غایت زرنگی شان دنیاست. از این دو حال که معروض شد، بیرون نیست. و در هر حال در سَرَف و کِذب، مقیم اند و سنّت خداست که امرشان را به سامان نرساند و کارشان را پیش نبرد، چنین بوده و هست. تا باد چنین بادا! هرکس به شبری، پای از گلیمش درازتر کند یا کلمه ای کذب از دهانش خارج شود از قطار هدایت خدا بیرونش میاندازند و در صحرای ظلمت وا میماند. برود بر دیگر واماندگان فخر بفروشد یا برایشان قصه ببافد یا ایشان را به خود مشغول کند و مراد هدایتشان شود؛ چه سود؟! در بخش بعدی سوره هست که خدا همه این وا ماندگان از هدایت حقیقی

ص: 43

را، با هم به جهنم میریزد و آنجا با هم مخاصمه میکنند که تو ما را گمراه کردی و پاسخ میشنوند که خودت گمراه بودی!

در روایات شیعه، ایمان ابوطالب، به ایمان مؤمن آل فرعون تشبیه شده.

نکته جالب این است به نام و نشان مؤمن آل فرعون پرداخته نشده و اصولا مؤمن به ایمانش شناخته میشود نه اسم و رسمش. این مؤمن نمونه کسانی است که در دستگاه فاسدی زندگی میکنند اما سعیشان اصلاح است. از طرفی این داستان نشان میدهد که حتی در کاخ فرعون نیز میشود دلی بیدار بشود و بخدا ایمان آورد و به خدا دعوت کند. خود موسی(ع) هم مثالی دیگر برای چنین افرادی است چون فرزندخواندۀ فرعون بود.

کافی از امام کاظم(ع) روایت میکند که مدح مؤمن آل فرعون، مدح اقلیتی از جامعه است که پیرو عقل اند و راه جهل اکثریت را نمیروند.

در بعضی اخبار هست که مؤمن آل فرعون نامش حِزقیل بود و پسر عموی فرعون و قائم مقام و ولیعهد وی بود و در برخی روایات هست که به جذام مبتلا بود و انگشتان دستانش همه ریخته بودند.

بصائر روایت میکند که به امام صادق(ع) گفتند حسن بصری(مدعی و بنیانگذار تصوّف) میگوید هرکس علم را کتمان کند، روز قیامت لگامی از آتش بر او میزنند. امام(ع) فرمود: پس مؤمن آل فرعون چه بود که علم و ایمانش را کتمان میکرد؟! سپس فرمود: حسن بصری هرکجا میخواهد برود؛ قسم به خدا دانش جز در سینه ما اهل بیت(ع) نیست.

صدوق در امالی از امام رضا(ع) روایت میکند که مؤمن آل فرعون از مصادیق اصطفاء خداست؛ خداوند هر که را بپسندد تربیت و برای خودش اصطفاء میکند.

جلد سی و یکم بحارالأنوار از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که وقتی عثمان و اطرافیانش تصمیم به تبعید ابوذر گرفتند، خطاب به آنها فرمود: ابوذر را رها کنید، مثالش در میان شما مثالی است که مؤمن آل فرعون آورده: اگر دروغگو باشد، دروغش وبال خود اوست ولی اگر راست گفته و بر حق باشد، عذاب خدا دامنگیر شما خواهد شد. سپس فرمود از

ص: 44

رسول خدا(ص) شنیدم که آسمان سایه نیافکنده و زمین بر خود حمل نکرده، گوینده ای راستگوتر از اباذر.

يَا قَوْمِ لَکُمُ الْمُلْکُ الْيَوْمَ ظَاهِرِينَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ يَنْصُرُنَا مِنْ بَأْسِ اللَّهِ إِنْ جَاءَنَا ... (29)

"ای قوم من! امروز در این سرزمین حکومت دست شماست و چیره اید. اما اگر (نظر خدا برگردد و) ما به خشم او مبتلا شویم، چه کسی میتواند به ما کمک کند؟"

تلطّف که لازمه سخن گفتن مؤمن آل فرعون با خاندان سلطنتی و اشراف مصر است تا گفتارش نافذ گردد و موثر افتد، کاملا در کلامش هویداست. دقت بفرمایید که از سیاق جمع استفاده میکند و خودش را جزء آنها میداند و میگوید: اگر نظر خدا از ما برگردد چه خاکی به سر کنیم؟

این کلام نصیحتی به ما هم هست. مبادا در دولتچه ای که داریم و در فرصتی که بما داده اند و بساط شاهی که به ما داده اند – ولو بوسعت یک خانه و حکومت بر یک خانواده – به رضای خدا عمل نکنیم و از شکر نعمت وا بمانیم و بدتر، به مَقت و بأس و سخط خدا گرفتار شویم که خانمانسوز است.

... قَالَ فِرْعَوْنُ مَا أُرِيکُمْ إِلاَّ مَا أَرَى وَ مَا أَهْدِيکُمْ إِلاَّ سَبِيلَ الرَّشَادِ (29)

فرعون در جواب گفت: "من شما را به چیزی توصیه میکنم که به صلاحتان میدانم و راه صواب را نشانتان میدهم".

در این عبارت، فرعون بر نظرش مبنی بر قتل موسی(ع) تاکید میکند اما آنرا به صلاح جامعه نسبت میدهد تا از تهمت خصومت شخصی با موسی(ع) برکنار باشد. دیکتاتورها معمولا چنین سناریویی را پیش میبرند.

همانطور که در این آیه مشهود است، مَن مَن گفتن ها تماماً صفت فرعونی نفس انسان است.

ص: 45

وَ قَالَ الَّذِي آمَنَ يَا قَوْمِ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْکُمْ مِثْلَ يَوْمِ الْأَحْزَابِ (30) مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عَادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبَادِ (31)

آن مرد مؤمن ادامه داد: "ای قوم من، من برایتان میترسم از آنچه که بر سر پیشینیان آمد. مثل آنچه بر سر قوم نوح و عاد و ثمود و بعدی ها بخاطر روشی که داشتند، آمد. البته خدا قصد کوچکترین ظلمی به بندگانش ندارد".

یعنی آنچه بر سرشان آمد نتیجه کارهای زشت و تکذیبهای خودشان بود و شما هم اگر چنان کنید، چنان شوید! بخصوص امان از وقتیکه تکذیب حق، دأب انسان شود.

عبارت "مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبَادِ" را میشود اینطور هم فهمید که بدترین نوع ظلم، ظلم به زیر دستان است که خداوند اصلا چنین چیزی را نمیپذیرد. یعنی از علل نابودی آن اقوام ظلم به زیردستان بود. در این صورت مقصود از "عباد" بردگان و فرودستان است البته این برداشت از سیاق آیه بدور است گرچه نفس عبارت، صرفنظر از سیاق، تابَش را دارد.

وَ يَا قَوْمِ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْکُمْ يَوْمَ التَّنَادِ (32) يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ مَا لَکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عَاصِمٍ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ (33)

"ای قوم من، میترسم برایتان از روزی که صدا به صدا نمیرسد. روزی که پشت میکنید و میدوید و جز خدا پشت و پناهی در آن روز نیست. و هرکه را خدا واگذارد، هیچ راهبری ندارد".

"تناد" فریاد زدن و کمک خواستن و پاسخ نشنیدن است. "یوم التناد" البته منحصر به آخرت نیست و در همین دنیا هم وقتی اخذ شدید الهی دامنگیر میشود و داد آدم به آسمان بلند میگردد و کسی نیست که به فریاد رسد، یوم التناد است. روز مرگ کافران هم یوم التناد است. در داستان موسی(ع) هم، یوم تناد آمد و همگی در نیل غرق شدند.

عبارت " مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ" که خودش و مشابهاتش بارها در قرآن آمده نشان میدهد که هدایت و ضلالت، آخرش بدست خداست و هرچه انسان نقش دارد در مقدمات آن است یعنی نوع عرضه خویش بدرگاه خدا و نوع تعاملش با دین خدا.

ص: 46

وَ لَقَدْ جَاءَکُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فِي شَکٍّ مِمَّا جَاءَکُمْ بِهِ حَتَّى إِذَا هَلَکَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً کَذٰلِکَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتَابٌ (34) الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذِينَ آمَنُوا کَذٰلِکَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ (35)

"البته یوسف هم پیشتر، همین ها را به شما میگفت اما همه اش در حرفهای او شک میکردید تا به رحمت حق شتافت، بعدش (او را باور کردید و) گفتید او پیامبر بوده ولی(باز مدعی شدید) بعد از او دیگر خدا پیامبری نخواهد فرستاد. خدا شکاکهایی که نعمتش را هدر میدهند، اینطور در گمراهی رها میکند". "همانها که در برابر آیات خدا بی آنکه دلیلی داشته باشند، جدل میکنند؛ این کار هم در نظر خدا ناپسند است هم در نظر مؤمنان. وقتی خدا میخواهد قلب کسی را که متکبّر است و زورگو، مهر کند، چنین میکند".

آیاتی که از جانب مؤمن آل فرعون نقل شده مجموعا طولانی ترین نقل قول قرآن است و مطالب جالبی دارد. در اینجا او راجع به یوسف(ع) سخن میگوید، البته چهارصد سال از زمان یوسف گذشته است و در این مدت بنی اسرائیل هم زیاد شده و یک کانون جمعیتی را در پایتخت مصر تشکیل میدهند و هم از لحاظ سیاسی بشدت تضعیف شده و عملا به بردگی گرفته شده اند و نیروی کار مصریان را تشکیل میدهند. بخاطر ظلم و جوری که به ایشان میشود بر طبق بشارت انبیاء و اوتاد خویش منتظر یک منجی اند تا ایشان را از دست فرعون نجات دهد و به فلسطین بازگرداند. در حالیکه در زمان یوسف و بخاطر موقعیت یوسف و وقوع قحطی در حالیکه بیش از دوازده خانواده نبودند به مصر کوچیده بودند.

در جلد سیزده بحارالأنوار از رسول خدا(ص) روایت میکند که وقتی آثار مرگ در یوسف(ع) هویدا شد بنی اسرائیل را جمع کرد و گفت پس از من ظلم بسیار خواهید دید تا اینکه خداوند شما را با قیام کننده ای از نسل لاوی نجات میبخشد. پس این سالهای بین یوسف و موسی(ع) زمان غیبت قائم ایشان بود.

در اینجا به یک عادت تاریخی بنی آدم اشاره میکند: تا یکی از اولیاء خدا در میان ایشان است از او بهره نمیبرند و تا مرد، از او امامزاده میسازند و یادش را گرامی میدارند اما به اولیاء زنده

ص: 47

وقعی نمینهند و معتقدند مادر گیتی دیگر کسی مثل آنکه اکنون مرده نخواهد زایید. در واقع زنده کُش و مرده پرستند! تا مرحوم سید علی قاضی طباطبایی زنده بود منفور و مقهور و مهجور و متّهم بود و اکنون که مدتهاست مرده، قبرش را آباد میکنند و یادش نقل مجالس است اما اگر کسی شبیه به او پیدا کنند باز تکفیر و تفسیق و تنقیصش میکنند و میگویند قاضی کجا و اینها کجا؟ و باز روز از نو و روزی از نو!

دو عبارت در کلمات مؤمن آل فرعون هست که جلب توجه میکند: یکی "مسرف کذّاب" است که راجع به مدعیان دروغین هدایت بکار برده و دوم، "مُسرف مُرتاب" است که راجع به کسانی بکار برده که به اولیاء حقیقی خدا که منبع هدایت اند دل نمیدهند و همراه نمیشوند، از بس اهل شک و ریب اند. یعنی استادنماهای دروغین هدایت و سختدلان بی اعتماد به اولیاء واقعی خدا هر دو به "اسراف" و "سرف" دچارند و راستی و درستی را گم کرده اند.

عبارت "لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً" که توسط مؤمن آل فرعون رد شده، بی اشعار نیست که خداوند هیچ گاه جامعه را بی حجّت و راهنما نمیگذارد. اما همانطور که از "کَذٰلِکَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتَابٌ " برمیآید: خداوند شکّاکان و کسانی را که در انحراف لجاجت میکنند، بدست حجّت خویش هدایت نخواهد کرد. نتیجتاً کسی که تعالیم انبیاء و اوصیاء ایشان را نپذیرد، استعداد و قابلیت خویش را بر باد داده و اسراف کرده است. در این عبارات "شکّ" به عنوان یک آفت محسوب شده که انسان را خاسر میکند.

وَ قَالَ فِرْعَوْنُ يَا هَامَانُ ابْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبَابَ (36) أَسْبَابَ السَّمَاوَاتِ فَأَطَّلِعَ إِلَى إِلٰهِ مُوسَى وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ کَاذِباً وَ کَذٰلِکَ زُيِّنَ لِفِرْعَوْنَ سُوءُ عَمَلِهِ وَ صُدَّ عَنِ السَّبِيلِ وَ مَا کَيْدُ فِرْعَوْنَ إِلاَّ فِي تَبَابٍ (37)

فرعون در اینجا برای اینکه قافیه را نبازد، رو به وزیرش کرد و من باب مزاح گفت: "هامان! برایم برجی بساز! تا به چیزی دست پیدا کنم، چیزی در آسمانها تا ببینم این خدای موسی آیا در آسمان است؟ من که فکر میکنم اینطور نیست و او دروغگوست. اینچنین برای فرعون

ص: 48

عمل زشتش زینت یافت و از راه درست بازش داشت. البته کید فرعون هیچ نفعی برایش نداشت جز اینکه تباهش کرد.

فرعون خود را خدای زمین میدانست و پیش از آن هم گفته بود خدایی جز خودم برای شما سراغ ندارم؛ حالا به مسخره میگوید خدای موسی در زمین که نمیتواند باشد چون همه میبینید که فرمانروایی بر زمین مال من است، لاجرم باید در آسمانها باشد. پس ای هامان برو برجی بساز تا از آن بالا روم شاید بتوانم خدای موسی را آن بالاها پیدا کنم. گرچه که فکر نکنم اصلا خدایی در کار باشد و موسی این حرفها را از خودش درآورده.

پس این سخن فرعون باز کردن باب مزاح و طعنه است تا حرفهای متین مؤمن آل فرعون را ابطال کند و در مَحاق ببرد اما برخی مفسرین برداشتهای عجیب کرده اند و این سخن را واقعی گرفته و گفته اند خواسته رصدخانه ای برایش بسازند تا از اوضاع فلکی بتواند راجع به خدای موسی(ع) و حقیقتش تحقیق کند.

وَ قَالَ الَّذِي آمَنَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِکُمْ سَبِيلَ الرَّشَادِ (38) يَا قَوْمِ إِنَّمَا هٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا مَتَاعٌ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دَارُ الْقَرَارِ (39)

مؤمن آل فرعون ادامه داد: "ای قوم من، به حرفم گوش کنید تا شما را به "راه رشاد" هدایت کنم. ای قوم، این زندگی دنیا جز پشیزی نیست و "دارالقرار"، آخرت است".

این آیه جواز متابعت از مؤمن است در سبیل رشاد، یعنی راهی که به رشد ختم میشود، یعنی راه درست و راست. بهترین ترجمه برای "متاع" در آنجا که دنیا را متاع دانسته، پشیز است. چون ناچیزی و زودگذری آنرا خوب نشان میدهد. "دارالقرار" یعنی قرارگاه، جایی که انسان آرام و قرار دارد و به سکینه و سکون میرسد. این تعبیر فقط همین یکبار و از زبان مؤمن آل فرعون آمده و خود این صاحب اصطلاح بودن، نشان میدهد که دلش کانون علم الهی بوده.

جلد چهل و چهار بحارالأنوار روایت میکند که حسین(ع) خطاب به لشکر کوفیان فرمود: از من اطاعت کنید تا شما را به راه رشاد هدایت کنم.

ص: 49

مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً فَلاَ يُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا وَ مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولٰئِکَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيهَا بِغَيْرِ حِسَابٍ (40)

"هرکس بدی کند به قدر همان بدی که کرده عقاب شود و هرکس خوبی کند – چه زن باشد و چه مرد – اگر مؤمن باشد، داخل بهشت شود و بی حساب پاداش برد".

جوهره دین در این عبارت کوتاه از زبان مؤمن آل فرعون بیان شده. نکته اینکه عمل صالح حتما باید با ایمان توأم شود تا آدم را بهشتی کند.

نورالثقلین روایت میکند که به امام صادق(ع) گفته شد که ابوالخطاب(از غالیان معروف) از قول شما گفته "حقیقت را بشناس، سپس هرطور خواستی عمل کن". حضرت(ع) فرمود: دروغ گفته! من گفتم حقیقت را بشناس، آنگاه هرکار نیکی که خواستی عمل کن که از تو پذیرفته است. چنانچه خداوند فرموده: مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولٰئِکَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيهَا بِغَيْرِ حِسَابٍ.

جلد بیست و هشتم بحارالأنوار از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که امّت اسلام هفتاد و سه فرقه خواهد شد که هفتاد و دو فرقه آن باطل اند درحالیکه از میان آنها سیزده فرقه مدّعی محبت ما اهل بیت اند. اما کسی واقعا ما را دوست دارد که مطیع ما باشد و از دشمن ما بیزاری جوید. در حق آنها خداوند فرموده: فَأُولٰئِکَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيهَا بِغَيْرِ حِسَابٍ.

در ذیل همین آیه روایت زیبایی در جلد هفده بحارالأنوار از امیرمؤمنان(ع) روایت شده: از ایشان میپرسند چه خواهد آمد بر سر کسی که راجع به شما توقف کرده، نه به شما اقتدا میکند نه شما را دشمن میدارد؟ امیرمؤمنان(ع) فرمود: چنین کسی وقتی آنچه مورد اتفاق امّت اسلام است را قبول دارد و بدان عمل میکند و علم آنچه بر او آشکار نیست را به خدا وامیگذارد، چنین شخصی نجات یافته است. و اکثریت مردم چنین اند. اصحاب اعراف همین ها هستند و همینها هستند که حساب و کتاب میشوند تا معلوم شود به علم خویش عمل کرده اند یا نه! و الا شیعیان ما بی حساب به بهشت روند و دشمنان ما بی حساب به جهنم.

ص: 50

در همان کتاب از زائده کنیز عمر که به رسول خدا(ص) علاقه مند بود و زیاد خدمت ایشان میرسید نقل میکند که به رسول خدا(ص) عرض کرد: خمیری درست کردم و آتش افروختم تا نان بپزم که ناگاه سواری پیدا شد. نزدیک که آمد دیدم خیلی زیباروست. پیش آمد و به من گفت: حال محمد چگونه است؟ گفتم: خوب است و به خدایش دعوت میکند. گفت: سلام مرا به او برسان و بگو خازن بهشت میگوید خداوند بهشت را برای امّت تو سه قسمت کرده است: یک قسمت که بی حساب به آن میروند؛ یک قسمت که با حساب آسان وارد آن میشوند؛ قسمت سوم هم با شفاعت تو بدان نائل میگردند.

جلد چهل و چهارم بحارالأنوار روایت میکند که علی(ع) چون از صفین بازمیگشت از سرزمین کربلا گذر کرد. ایستاد و مشتی از خاک آنجا برداشت و بویید و سپس فرمود: عجب خاکی هستی، گروهی از قِبَل تو بیحساب وارد بهشت میشوند. گوییم: از نظر این حدیث که در جلد چهل و یکم آمده برمیآید که مراد ایشان هم شهدای عاشوراء بوده هم زائران ایشان در طول دهر.

جلد شصت و چهارم بحارالأنوار از رسول خدا(ص) روایت میکند که یکی از مصادیق آنها که بی حساب به بهشت میروند، کسانی هستند که از مردم درمیگذرند.

وَ يَا قَوْمِ مَا لِي أَدْعُوکُمْ إِلَى النَّجَاةِ وَ تَدْعُونَنِي إِلَى النَّارِ (41) تَدْعُونَنِي لِأَکْفُرَ بِاللَّهِ وَ أُشْرِکَ بِهِ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ أَنَا أَدْعُوکُمْ إِلَى الْعَزِيزِ الْغَفَّارِ (42)

"ای قوم من، چه شده که من بسوی نجات دعوتتان میکنم و شما مرا بسوی آتش دعوت میکنید: دعوتم میکنید تا بخدای واحد کفر ورزم و چیزهایی را شریک او سازم که اصلا آنها را نمیشناسم. درحالیکه من دعوتتان میکنم به خدای عزیز بسیار آمرزنده".

در اینجا کم کم مؤمن آل فرعون تقیّه اش را میشکند و ایمانش را اظهار میکند و آنها هم او را به بازگشت به آئین شرک فرا میخوانند.

ص: 51

در کلام او چندین بار عبارت "یا قوم" هست که بر سوز و گداز او و اصرار او بر هدایت مردمش دلالت دارد. همچنین از تعبیرات محترمانه ای استفاده میکند مثلا میگوید "ما لی ..." مرا چه شده؟! حال آنکه میتوانست بگوید "ما لکم" شما را چه شده؟

تعبیر " أُشْرِکَ بِهِ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ" چند بار در قرآن آمده از جمله آنجا که میگوید به انسان سفارش کردیم به پدر و مادرش احسان کند اما اگر آنها تلاش کردند تو را به شرک بکشانند که "مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"، از آن دو اطاعت مکن. چرا شرک را اینگونه وصف کرده؟ به زعم حقیر چون بنیادی ترین معرفت در عقل فطری انسان، وجدان خدای واحد قهار است. اصلاً شرک برای انسان ناشناخته و مستلزم تبلیغات بسیار است از جانب بتخانه ها و کاهنان. آدم ذاتاً خدا را میشناسد و صفات حسنایش را وجدان میکند و میداند خداوند اجمالا از او چه میخواهد و با او چه خواهد کرد. اما نه فرعون صفتان را میشناسد و نه بتها را و نه اجنّه و فرشتگان را و نه رب الانواع را و نمیداند چه توقع خیالی از او دارند و با او چگونه رفتار خواهند کرد. پس خدا معروف و جز خدا بر دل بیدار، پیوسته مُنکَر(ناشناخته) است.

لاَ جَرَمَ أَنَّمَا تَدْعُونَنِي إِلَيْهِ لَيْسَ لَهُ دَعْوَةٌ فِي الدُّنْيَا وَ لاَ فِي الْآخِرَةِ وَ أَنَّ مَرَدَّنَا إِلَى اللَّهِ وَ أَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحَابُ النَّارِ (43)

"واقعا که بتهایی که مرا بسویش میخوانید نه در دنیا حرف مفید و بدرد بخوری دارند، نه در آخرت. و بازگشت ما همگی بسوی خداست و آنانکه نعمات خدا را به باد داده اند، اصحاب آتش اند".

"مسرف" در اینجا یعنی کسی که نعمتِ وقت و وجود و هدایت را باخته و عمرش را با بی عقلی بدنبال تیله بازی در خسران گذرانده و ضایع کرده. شاید بهترین ترجمه برای اسراف، ضایع کردن و به باد دادن باشد.

فَسَتَذْکُرُونَ مَا أَقُولُ لَکُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ (44)

ص: 52

"روزی به حرفهایم میرسید. من هم تقدیرم را به خدا میسپارم که خدا حال و روز بندگانش را خوب میداند".

این عبارات اتمام سخن بلند مؤمن آل فرعون با فرعونیان است و با عبارت " أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ " به خداوند پناهنده میشود و خود را به او میسپارد.

تفویض امر به خدا یعنی اینکه آدم با تمام وجود خودش را به خدا بسپارد و دست از تدبیرهایی که نمیداند به کجا ختم میشود و افکاری که نمیداند منشأ ش کجاست بردارد و دل آرام باشد و مطلب را ول کند و پی وظیفه بندگی اش برود که خدا، خدایی اش را خوب بلد است و نگه داشتن مؤمنان و محافظت از مفوّضان بخشی از خدایی خداست. البته وقتی تفویض، مقبول حق واقع میشود که انسان، چون مؤمن آل فرعون نخست به وظیفه خویش عمل کرده باشد. ببینید بعد از چقدر امر به معروف و نهی از منکر، دست شُست و خود را به خدا سپرد.

عبارت "إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ" نقطه امید و تکیه گاه انسان در تفویض امرش به خداست. یعنی به خدایی باید امر خویش را واسپاری نمود که حال مرا بداند و از اوضاعم باخبر باشد.

مصباح الشریعه از امام صادق(ع) روایت میکند که کسی که امرش را به خدا تفویض میکند، همّتش عالی است. تفویض پنج حرف دارد: تاء به ترک تدبیر اشاره میکند، فاء به فناء همه همّت انسان جز همّت رسیدن به لقاء خدا، واو نشانه وفا به عهد بندگی است، یاء نشانه یاس از خویشتن است، ضاد نشانه ضمیر پاک است.

امام(ع) ادامه داد: مفوّض به جایی میرسد که صبح میکند درحالیکه از آفات بدور است و شب میکند درحالیکه دینش در عافیت است.

فقیه از امام صادق(ع) روایت میکند که تعجب میکنم از کسی که به او مکر میکنند، چرا خود را در پناه این آیه قرار نمیدهد، درحالیکه خدا گفته: "فَوَقَاهُ اللَّهُ سَيِّئَاتِ مَا مَکَرُوا" یعنی پس خدا او را شرّ مکرشان نگه داشت.

من باب رعایت امانت در نقل، به عرض میرسانم که در برخی اخبار هست که مؤمن آل فرعون را کشتند اما در دینش نتوانستند رخنه کنند. گوییم: این مطلب دست شستن از ظهور و فهم عرفی مفهوم "وقایه و محافظت الهی" در آیه بَعد و بسی بعید است، و الله اعلم!

ص: 53

فَوَقَاهُ اللَّهُ سَيِّئَاتِ مَا مَکَرُوا وَ حَاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذَابِ (45) النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوّاً وَ عَشِيّاً وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آل فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ (46)

پس خدا هم او را از شرّ نقشه هایشان حفظ کرد و بد عذابی به جان فرعونیان افتاد: اکنون در برزخ صبح و شام به آتشی عرضه میشوند تا روزی که قیامت بپا شود و فرمان رسد که: فرعونیان را وارد شدیدترین عذاب کنید!

این آیه صریحا بر عذاب برزخ دلالت دارد و برو برگرد ندارد! یعنی اگر با کفر و فسق زندگی ما به سر رسد، تا قیامت در برزخ، صبح و شام، مهمان آتشیم.

عبارت "آل فرعون" در اینجا مفهوم پر رنگی دارد و نشان میدهد همراه با فرعون، آل او نیز غرق میشوند. چنانکه آل لوط با او نجات می یابند و آل ابراهیم و آل عمران و آل هارون به عنایاتی مخصوص میگردند. حالا یک سوال: ما آل امام زمانه خویشیم یا آل فرعونهای زمانه خویش؟

احتجاج از امام صادق(ع) روایت میکند که از حِزقیل (مؤمن آل فرعون) پیش فرعون سعایت کردند که او بخدای موسی(ع) دعوت میکند. فرعون آنها و او را با هم در یک مجلس خواست و گفت: ای حزقیل از تو تا کنون دروغی نشنیده ام. اینها میگویند از خدایی من بازگشته ای آیا چنین است؟ حزقیل سعایت کنندگان را مخاطب قرار داد و گفت: خدای شما کیست؟ همه یکصدا گفتند: فرعون. آنگاه حزقیل گفت: شهادت میدهم که خدای من همان خدای ایشان است(یعنی خدای زمین و آسمان که در دلش قصد کرده بود). پس فرعون از او گذشت و سعایت کنندگان را سیاست نمود.

راجع به عذاب آل فرعون که در این آیه آمده در روایات بسیار از زبان امامان مختلف، به عذاب برزخ حمل شده، همانطور که ما هم معروض داشتیم.

کافی از امام باقر(ع) روایت میکند که سوال و جواب قبر مخصوص مؤمن محض و کافر محض است و دیگر مردمان به حال خود رها میشوند و به آنها توجهی نمیشود تا قیامت. در ضمن سوالات قبر از حجّت خدا و امام زمان هرکسی هم میپرسند.

ص: 54

تحقیقی راجع به مرگ و برزخ

برزخ به معنای حائل بین دو چیز، به عالمی اطلاق میشود که ارواح پس از مرگ وارد آن میشوند و از آن میگذرند تا به قیامت برسند.

در تورات و انجیل اشاره مستقیمی به برزخ نیست و این اصطلاح نخستین بار در قرآن بیان شده است: حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِنْ وَرَائِهِمْ "بَرْزَخٌ" إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ [سوره المؤمنون : 100] وقتی مرگ یکی از آنها فرا میرسد میگوید خدایا مرا به دنیا برگردان تا کارهای خوبی که نکرده ام، تکمیل کنم. هرگز! اینها همه حرف است و بازگشتی نیست و جلوی روی ایشان "برزخی" است تا روزی که در قیامت برانگیخته شوند.

چند آیه دیگر هم به برزخ دلالت دارد، منجمله:

- آیاتی که راجع به زنده بودن روح شهیدان پس از مرگ است، مثلا: به آنها که در راه خدا کشته شده اند مرده نگویید زیرا زنده اند و هم اکنون نزد خدا روزی میخورند(بقره:154) بعدش هم میگوید که اینها به زنده ها بشارت میدهند که ترسی و حزنی آنطرف یعنی در برزخ نیست. یا مثلا: به او گفته شد بیدرنگ به بهشت درآ! گوید کاش قومم میفهمیدند که خدا چگونه مرا مشمول غفران ساخت و مرا تکریم نمود(یس:26) که راجع به مؤمن آل یس است که چون از مبلغان مسیحی طرفداری میکرد، مردم تکه تکه اش کردند.

- فای تعقیب در بعضی آیات مثل: مِمَّا خَطِيئَاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَارًا [سوره نوح : 25] که راجع به مغروقین طوفان نوح است: بخاطر خطاهایشان غرق شدند "بلافاصله" وارد آتش شدند. یا: فَادْخُلِي فِي عِبَادِي [سوره الفجر : 29] که راجع به نفس مطمئنه است: پس از مرگ "بلافاصله" وارد بهشت من شو! میشود این نوع فا را فای برزخیه نامید.

- آیات دال بر استنطاق فرشتگان از کافران پس از مرگ که نشان از زنده بودن ایشان دارد. مثل: إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ[سوره النساء : 97] وقتی ملائکه، ظالمین به خویشتن را قبض روح میکنند به آنها میگویند در چه وادی بودید؟ گویند بدبخت و توسری خود بودیم! میگویند چرا هجرت نکردید؟... از این قسم چند مورد دیگر هم در سوره انعام و انفال و نحل هست.

ص: 55

- آیه عذاب آل فرعون: النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوًّا وَعَشِيًّا وَيَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آل فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ [سوره غافر : 46] که راجع به آن در همین سوره صحبت شده و عذاب برزخ را پیش از قیامت برای آل فرعون اثبات میکند.

- آیه تعدّد مرگ و حیات: قَالُوا رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَأَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ [سوره غافر : 11] که راجع به آن در همین سوره صحبت شده و بنا بر قول متاخّرین بر وارد شدن به برزخ و خارج شدن از آن دلالت دارد.

- چند ده آیه دیگر که دلالت آنها بر برزخ به صراحت نیست و یا به قرینه روایات است یا به کمی تکلّف، لذا آنها را نیاوردیم و هرکه خواست به کتب کلامی مراجعه کند.

اما از منظر سیره و سنّت روایی، برزخ از یقینیّات است و برخی آنرا ضروری دین و مذهب شمرده اند. راجع به حیات برزخی چند صد حدیث در جوامع روایی موجود است که گزیده ای از زیباترین آنها – نه از حیث اثبات برزخ بلکه از حیث کاربرد و نتیجه عملی – در اینجا ذکر میشود:

نخست، روایات زیبایی راجع به اصل مرگ:

دعوات راوندی از امام سجاد(ع) روایت میکند که به آنکه با طاعون مرده است نگویید به عذاب خدا مرده است چون چنین مرگهایی برای مؤمن مطیع تمحیص از گناهان است درحالیکه برای عاصی، عذاب است. خداوند مرگ را برای مؤمنین رحمت و برای کافرین و فاسقین وسیله عذاب قرار داده.

تفسیر علی بن ابراهیم از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که چنانکه در تورات هم مکتوب است علامت اولیاء خدا، آرزوی مرگ است.

جلد ششم بحارالأنوار از امام باقر(ع) روایت میکند که به یاد مردن بودن به انسان "زهد فی الدنیا" میدهد.

خصال از رسول خدا(ص) روایت میکند که آدمی از مرگ کراهت دارد، حال آنکه برای مؤمن شروع راحتی است؛ آدمی از فقر کراهت دارد حال آنکه باعث راحتی حساب آخرت است.

طوسی در امالی از رسول خدا(ص) روایت میکند که هیچ کس بخاطر سختی ای که متوجه او شده نباید مرگ خویش را بخواهد چون اگر نیکوکار باشد، عمر بیشتر نیکی بیشتر است و اگر بدکار باشد شاید فرصت توبه پیدا کند.

معانی الاخبار روایت میکند که گفتند چرا ما مرگ را ناخوش میداریم؟ امام مجتبی(ع) فرمود: چون چیزی برای آنطرف نفرستاده اید و دست خالی هستید.

ص: 56

صدوق در امالی از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که کسی حق مرگ را ادا کرده که همین امروز آماده رفتن باشد و به ماندن تا فردا یقین نداشته باشد.

جلد ششم بحارالأنوار از سلمان فارسی(ره) نقل میکند که اگر در دنیا لذت سجود و مؤانست با مؤمنین نبود، هر لحظه مرگ را آرزو میکردم.

مصباح الشریعه از امام صادق(ع) روایت میکند که هرکس لقاء خدا را دوست داشته باشد، خدا هم دوستدار لقاء اوست.

دوم، روایات زیبایی راجع به ملک الموت(سلام الله علیه):

جامع الأخبار روایت میکند که ابراهیم(ع) به ملک الموت(سلام الله علیه) گفت میتوانی آن قیافه ای که با آن روح فاجر را قبض میکنی نشانم دهی؟ ملک الموت(سلام الله علیه) فرمود: طاقت دیدنش را نداری.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که هیچ خانه ای نیست جز اینکه ملک الموت(سلام الله علیه) روزی پنج بار به آن سرکشی میکند. در روایتی رسول خدا(ص) فرمود: اینها، مواقیت پنج گانه صلات است که شهادت مؤمنین را بر اذان میشنود و خوشنود میگردد و غفلت غافلان را میبیند و خشمگین میگردد و میگوید اکنون اجازه ندارم اما روزی به حسابتان خواهم رسید.

کافی روایت میکند که از امام باقر(ع) پرسیدند علت مکث لحظه ای آدمها که چند ثانیه طول میکشد و مانند بُهت است چیست؟ حضرت(ع) فرمود: لحظه ای است که ملک الموت(سلام الله علیه) نگاهشان میکند.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که لحظه ای که ملک الموت(سلام الله علیه) برای قبض روح میآید، کسی که وقت مردنش رسیده مبهوت میشود و مسلوب الحرکة میگردد. گوییم: در حدیث لفظ "ایثاق" بکار رفته که خشک شدن کسی است در حالیکه بغتتاً با شیر رو برو شده.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که دنیا در دست ملک الموت(سلام الله علیه) چون درهمی در کف دستش است، به هرجای دنیا که بخواهد انگشت میگذارد و قبض روح میکند.

کافی روایت میکند که از امام صادق(ع) پرسیدند ملک الموت(سلام الله علیه) چطور میداند که روح چه کسی را باید قبض کند؟ فرمود: نوشته ای از آسمان هر روز برایش نازل میشود.

سوم روایات زیبایی راجع به سکرات موت:

مفید در مجالس از رسول خدا(ص) روایت میکند که مرگ کفاره ذنوب مؤمنین است. گوییم: ذنوب، هم شامل اثم یا گناه است و هم شامل آثار وضعی کارها که معمولا نادانسته و ناخواسته اند و هم تلمبار شدن غفلتها.

ص: 57

مفید در مجالس حدیثی قدسی روایت میکند که خداوند میفرماید: در هیچ چیز مثل قبض روح بنده مؤمنم تردّد نمیکنم. من میخواهم به آغوشم بیاید ولی او میخواهد هنوز زندگی کند و مرگ را ناخوش میدارد و ناخوشی او ناخوشی من است! پس وقتی اجلش میرسد دو گل بهشتی را توسط فرشتگان بسویش میفرستم، اولی مُنسیه نام دارد و دومی مُسخیه. اولی را که بویید از مال و اهلش دل میکند و آنها را به فراموشی میسپارد و دومی را که بویید عاشق سخای من میشود، پس بسویم میآید.

عیون اخبارالرضا از امام عسکری(ع) روایت میکند که مرگ چون خوشبوترین بویی است که مؤمن تا کنون شنیده، پس از بویش مست میشود و تمام درد و رنجش به پایان میرسد.

معانی الاخبار از امام سجاد(ع) روایت میکند که مرگ برای مؤمن چون کندن لباسی و گسستن بندی است. در همان کتاب امام باقر(ع) فرموده: مرگ مثل خواب هر شب است جز اینکه طولانی است.

معانی الاخبار روایت میکند از امام هادی(ع) پرسیده شد چرا مسلمین از مرگ میترسند؟ فرمود: چون آن را نمیشناسند. در همان کتاب روایت میکند که امام هادی(ع) بر یکی از اصحابش وارد شد که در حال جان کندن بود، در حالیکه میگریست و از مرگ جزع مینمود. امام(ع) فرمود: نترس که مرگ مثل حمام است و تو را پاکیزه میکند. مؤمن وقتی میمیرد نمرده، کافر است که وقتی میمیرد مرده است.

علل الشرایع از امام صادق(ع) روایت میکند چهار چیز فقط بخاطر ذنوب است: حبس روزی و سخت جان دادن و بیماری و توبیخ سلطان.

خصال از امام رضا(ع) روایت میکند که سه موطن، برای فرزند آدم موطن وحشت است و خدا در همانها به مؤمنین سلام میکند: وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا [سوره مريم : 15].

فرات کوفی از امام صادق(ع) روایت میکند مؤمن وقتی موقع وفاتش میشود، رسول الله(ص) و اهل بیتش(ع) بر بالینش حاضر میشوند.

فرات کوفی از امام صادق(ع) روایت میکند که وقتی ملک الموت(سلام الله علیه) خود را به مؤمن نشان میدهد، مؤمن جزع میکند؛ پس به او میگوید جزع مکن که من از مادر به تو مهربان ترم.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که وقتی جان مؤمن به حلقومش رسد منزل بهشتی اش را میبیند، میگوید یک لحظه برم گردانید تا به خانواده ام بگویم! میگویند: شدنی نیست!

ص: 58

کافی از رسول خدا(ص) روایت میکند به بالین یکی از اصحاب آمد و دید ملک الموت(سلام الله علیه) حاضر شده، پس به او گفت با دوست من رِفق نما! ملک الموت(سلام الله علیه) گفت: بشارت ای محمد، که من با هر مؤمنی رفیقم! اما جزع خانواده او مرا آزار میدهد. به آنها میگویم صبر کنید تا اجر برید و جزع نکنید که جزع در برابر خواست خدا گناه است؛ اما نمیشنوند!

مفید در مجالس از حارث همدانی(به سکون میم، قبیله ای است در یمن که شیعه بودند) روایت میکند که علی(ع) به او فرمود: ای حارث! حین مرگ و موقع عبور از صراط و بر لب حوض و حین انداخته شدن افراد در جهنم، من به کمک دوستانم میایم و آنها را نجات میدهم. لذا تو مرا در این مواطن خواهی دید و کمکت خواهم کرد.

صحیفةالرضا از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که هرکس مرا دوست دارد همانگونه که دوست دارد مرا هنگام مرگش خواهد دید.

چهارم، روایات زیبایی راجع به برزخ:

تفسیر علی بن ابراهیم از امام سجاد(ع) روایت میکند که قبر، باغی از باغهای بهشت است یا حفره ای از حفره های جهنم.

جلد ششم بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت میکند چون سعد بن مُعاذ را پیامبر(ص) در قبر نهاد، فرمود دیدم که فرشته ها هم همراه ما او را مشایعت میکردند. در این لحظه مادرش گفت: ای سعد، بهشت گوارای تو باد! پیامبر(ص) فرمود: ای امّ سعد ، بر خدا حتم مران! حال آنکه سعد با همسرش تلخ زبان بود.

تفسیر علی بن ابراهیم از امام کاظم(ع)روایت میکند که ای شیعیان من جز از برزخ برای شما نمیترسم.

صدوق در امالی از رسول خدا(ص) روایت میکند که عیسی(ع) بر قبری گذشت که صاحبش عذاب میشد اما فردا که آمد دید عذاب متوقف شده، خداوند فرمود: فرزند صالحش به یتیمی نیکی کرده و مانعی از راه مردم کنار زده.

صدوق در امالی از رسول خدا(ص) روایت میکند که عذاب قبر کفّاره تضییع نعمتهایی است که در اختیار انسان بوده.

علل الشرایع از امام صادق(ع) روایت میکند که یکی از اخیار(یعنی اولیاء الله) را در قبرش نشاندند و گفتند یک تازیانه طلبکاری! گفت چرا؟ گفتند: روزی بی وضو نماز خواندی و روزی دیگر بر ضعیفی گذر کردی و او را یاری ننمودی.

ص: 59

علل الشرایع از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که کارهایی مثل حرفکِشی، بول، و نیاز جنسی زن خویش را برآورده نکردن، موجب عذاب قبر است. گوییم: بول در این حدیث طهارت نگرفتن پس از بول است بحیثی که عادت فرد بر کثیفی مستقرّ باشد.

تفسیر علی بن ابراهیم از امام صادق(ع) روایت میکند وقتی مرده را در قبر میگذارند "مُنکِر" میاید و میپرسد: این محمد که مدعی پیغمبری بود چه میگفت؟ اگر بگوید: "میگفت خدایی جز خدای یکتا نیست و راست میگفت"، رهایش میکند و دری بسوی بهشت برایش گشوده میشود ولی اگر بگوید: "چه میدانم چه ادعا میکرد؟!" چنان بر سرش بکوبند که همه خلق جز انسان بشنوند و شیطانی تا قیامت بر او مسلط میشود. گوییم راجع به صدای این گرز که فرموده غیر انسان آنرا میشنوند، کافی از رسول خدا(ص) روایت میکند که روزی از جبرئیل پرسیدم: من چوپان بوده ام و زیاد میدیدم که حیوانات بی آنکه کسی موجب ترسشان شود، ناگهان میترسند و رم میکنند یا پرنده ها هراسان میگریزند، این از چیست؟ جبرئیل فرمود: از گرزی است که در آستانه برزخ بر سر کافران میکوبند. این صدا را آنها میشنوند ولی انسان نمیشود.

تفسیر علی بن ابراهیم از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که حین مرگ، انسان به مالش گوید خیلی برایت حرص میزدم و خیلی گرامی ات میداشتم. مال میگوید: بیا سهم تو از من تنها کفنی است، آنرا بگیر! سپس انسان رو به اهلش میکند و میگوید خیلی شماها برایم عزیز بودید و بخاطر شما همه کار میکردم. آنها میگویند: جز اینکه تو را تا دم گورت برسانیم کاری از دست ما ساخته نیست. سپس رو به عملش میکند و میگوید: بر دوشم سنگین بودی و به زحمت و با بی رغبتی به تو میپرداختم. تو برایم چه داری؟ عمل میگوید: من همنشین تو ام در قبر و در قیامت.

صدوق در امالی از رسول خدا(ص) روایت میکند اطفالی که وفات میکنند، به ابراهیم(ع) سپرده میشوند تا تربیت شوند.

تفسیر علی بن ابراهیم از امام صادق(ع) روایت میکند اطفال شیعیان را به فاطمه(س) میسپارند.

بصائر روایت میکند که علی(ع) خواهرزاده ای از بنی مخزوم داشت، روزی جوانی از ایشان نزد علی(ع) آمد و گفت: دایی جان! برادرم مرده و من خیلی غصه میخورم، میخواهم او را به من نشان دهی تا بفهمم پس از مرگ حیاتی هست. علی(ع) با او به نزد قبر برادرش آمد و چیزی زیر لب خواند و با پا به قبر زد. کسی از قبر خارج شد که به فارسی سخن میگفت. علی(ع) گفت: مگر تو عرب نبودی؟ او گفت: بودم ولی بر سنّت مَجوس مردم؛ پس زبانم برگشت.

بصائر روایت میکند که پیش علی(ع) پیرمردی را دیدیم. وقتی رفت پرسیدیم: که بود؟ فرمود: وصی موسی(ع).

ص: 60

بصائر از امام کاظم(ع) روایت میکند که سالها پیش با پدرم به یکی از املاک ایشان رفته بودیم. به صحرا رفتیم تا کمی گردش کنیم. پیرمردی آمد و با پدرم انس گرفت و بسیار با هم سخن گفتند و پدرم خیلی او را احترام کرد. وقتی رفت از پدرم پرسیدم او که بود؟ فرمود: پدرم جعفر بن محمد(ع) بود.

محاسن از امام صادق(ع) روایت میکند که مؤمنین وقتی به بستر میروند و میخوابند، روحشان بسوی خدا بالا میرود. اگر وقت مرگشان رسیده باشد، خداوند روحشان را در باغی از بهشت مهمان گنج رحمت خویش میکند و نگه میدارد و اگر وقت مرگشان نرسیده باشد با امینانی از ملائکه، به جسمشان برشان میگرداند تا بیدار شوند.

خرائج از امام صادق(ع) روایت میکند که ظالمان بنی امیه که میمیرند، به شکل وزغی مسخ میشوند. عبدالملک مروان که مرد فقط پسرش پیش جسدش بود، دید که به شکل وزغی در آمد. وحشت کرد و نفهمید چه کند. رفت تا دیگران را خبر کند. وقتی آمدند آن وزغ را هم گم کردند. پس برای حفظ آبرو تکه چوبی چوبی را بوزن و هیکل او کفن و دفن کردند.

جامع الاخبار از رسول خدا(ص) روایت میکند قبر اولین منزل آخرت است هرکس از آن جان سالم بدر برد، بعدش آسانتر است و هرکس در آن گیر کند، بعدش هم برایش سخت تر است.

جامع الاخبار از امام سجاد(ع) روایت میکند که روح مؤمن حین غسل دادن بدنش با خود میگوید خوب بود به بدن برمیگشتم؟ بعد خودش میگوید: نه؛ دنیا پر از بلا و غم و خسران است.

دعوات از امام باقر(ع) روایت میکند که کسانیکه رکوع طویل و تامّ دارند به وحشت قبر دچار نمیشوند.

دعوات از رسول خدا(ص) روایت میکند که ناکر(=منکِر) و نکیر دو فرشته هستند که از میّت خدا و رسول و امامش را میپرسند، اگر جواب حق داد، او را به ملائکه نعیم تسلیم میکنند و اگر جوابش باطل بود او را به ملائکه عذاب تحویل میدهند.

اختصاص از امام صادق(ع) روایت میکند که در راه مکه با پدرم میرفتیم که سر و کله کسی پیدا شد که زنجیر بر گردنش بود، آمد و آب خواست. پدرم فریاد زد: مبادا به او آب بدهی! دیدیم سر زنجیر دست کسی است که از پی اش میاید. گفت باید او را با خود به جهنم ببرم. گوییم: امثال این روایات و روایات تالی، تداخلات گاه گاه برزخ با دنیای ما را نشان میدهند.

کافی از امام صادق(ع)روایت میکند که ارواح مؤمن برحسب عمل صالحی که داشته اند آزادند که شبهای جمعه یا ماهانه یا سالی یکبار به خانواده خود سر بزنند، اما نمیگذارند از غم و غصه آنها مطلع شوند و محزون گردند حال آنکه روح کافر از بدبختیهای خانواده خود مطلع میگردد و

ص: 61

پیوسته در رنج است. در همان کتاب سپس روایت میکند که: از خدا اجازه میگیرند و به همراه دو مَلَک به شکل پرنده ای میآیند و اطراف خانه مینشینند و از حال و روز آنها مطلع میشوند و نزدیک میشوند تا کلام اهل خانه را بشنوند.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که سوال قبر مخصوص مؤمنین محض و کافرین محض است و در آنجا کاری به کار بقیه ندارند. گوییم: گویا بقیه در حالتی از خواب و اغما بسر میبرند تا قیامت، چنانکه رجعت نیز برای آنها نیست. آدم با دیدن این احادیث چنین برداشت میکند که اگر به درجه ای از ایمان نائل نشود، پس از مرگ در کتم عدم فرو میرود گویا که اصلا نبوده اما آنکه در ایمان مُمَحَّض شده، موت ندارد و پس از مرگ به سیر و صعودش به سمت خدا ادامه میدهد.

کافی از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که مؤمن در هر کجای زمین بمیرد به روحش میگویند: به وادی السلام ملحق شو! که بقعه ای از بقعه های بهشت عدن است. گوییم: شاید قبرستان موسوم به وادی السلامِ نجف یکی از دروازه های ورود به این وادي السلام باشد که بهشت برزخی شیعیان علی(ع) است و ایضا شاید برهوتِ حَضرَموت دروازه ای برای ورود ارواح کفار به جهنم برزخی باشد.

کافی روایت میکند از کسی که به امام صادق(ع) عرض کردم: برادرم در بغداد است، میترسم آنجا بمیرد. حضرت(ع) فرمود: چه فرق میکند؟ روح مؤمن به وادی السلام ملحق میشود.

تفسیر علی بن ابراهیم از امام باقر(ع) روایت میکند که موحّدین مسلمان گرچه امامی نداشته باشند یعنی به مذهب ما نباشند اگر به علم خویش عمل کرده و دارای عمل صالح باشند، از قبرشان راهی بسوی بهشت برایشان گشوده میشود. همچنین است حال مستضعفان و ابلهان و اطفال.

دو نکته راجع به برزخ:

یکی اینکه برزخ مَعبَر است لذا یکی ممکن است سریعتر از آن بگذرد و کسی مدتها در آن گیر کند. به نظر میآید مؤمنین کامل و اولیاء الهی راحت تر و سریعتر از آن گذشته و به دارالخلودِ آخرت میرسند اما بقیه باید بیشتر در آن درنگ کنند و برخی حتی احقابی در آن بمانند. ممکن هم هست برزخ را از کسی بردارند یعنی مستقیما وارد بهشت عدن شود.

دوم اینکه در برزخ برای مؤمنی که افعالش از بدن مستغنی شده، باز هم عمل صالح و تعالی هست. چنانکه در احادیث، به تعلیم و عبادت و شفاعت و دعا و مجالست با اهل الله اشاره شده و به اینکه هر شب جمعه درجه ارواح مؤمنین در برزخ تعالی می یابد. پس با مرگ، تکامل ارواح مؤمن متوقف نشده بلکه معمولا سرعت میگیرد. بخلاف کافرین که معمولا متوقف میشوند چون فاقد جنبه روحانی و ملکوتی اند و اعمال زشتشان برایشان به غل و زنجیر بدل میشود.

ص: 62

***

وَ إِذْ يَتَحَاجُّونَ فِي النَّارِ فَيَقُولُ الضُّعَفَاءُ لِلَّذِينَ اسْتَکْبَرُوا إِنَّا کُنَّا لَکُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا نَصِيباً مِنَ النَّارِ (47)

در آتش، دوزخیان با هم جر و بحث میکنند و ضعیفان به سران خودکامه میگویند: ما در دنیا دنباله رو شما بودیم، حالا شما میتوانید کمی از آتش را از ما دور کنید؟

در چند جای قرآن محاجّۀ مستضعفان با مستکبران در جهنم آمده و این نشان میدهد که استضعاف مجوز متابعت از مستکبرین و دین خویش را بپای دنیای آنها ریختن نیست، والا در جهنم هم آدم با آنها محشور است و در حال یقه گیری با آنهاست. اینجا دنیا و دین آدم را بردند و آنجا هم مدعی هستند که خودت دادی و خودت کردی! یعنی مشکلات دنیوی مجوز سرسپردگی به طواغیت نیست و این تبعیّت سرانجامش دوزخ است.

قَالَ الَّذِينَ اسْتَکْبَرُوا إِنَّا کُلٌّ فِيهَا إِنَّ اللَّهَ قَدْ حَکَمَ بَيْنَ الْعِبَادِ (48)

سران متکبّر کفر میگویند: فعلا که همگی در آتشیم! خداوند میان بندگانش چنین حکم کرده.

یعنی داوری خدا چون و چرا ندارد چون داوری عادلی است که همه چیز را دیده و از نیّت ها نیز آگاه است.

وَ قَالَ الَّذِينَ فِي النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّکُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ الْعَذَابِ (49)

جهنمیان از نگهبانان دوزخ درخواست میکنند: از خدایتان بخواهید برای یکروز هم که شده از شدت عذابمان بکاهد!

کار کافران سرانجام به جایی میرسد که به مامورین عذاب خود ملتجی میشوند. اما تخفیف در عذاب فقط بدست خداست.

ص: 63

قَالُوا أَ وَ لَمْ تَکُ تَأْتِيکُمْ رُسُلُکُمْ بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا بَلَى قَالُوا فَادْعُوا وَ مَا دُعَاءُ الْکَافِرِينَ إِلاَّ فِي ضَلاَلٍ (50)

نگهبانان جواب میدهند: "مگر پیامبرانتان دلایل آشکار برایتان نمیآوردند؟" گوید: "چرا." نگهبانان گویند: "پس خودتان از خدا بخواهید!" اما دعای کافرین بجایی نمیرسد.

اینکه میگویند دعا کنید یعنی طبق بیّنات و تعالیم و آدابی که انبیاء به شما یاد میدادند، دعا کنید. مگر به شما ارتباط با خدا و چگونه دعا کردن را یاد نداده بودند؟

ظاهرا جمله "مَا دُعَاءُ الْکَافِرِينَ إِلاَّ فِي ضَلاَلٍ" جمله معترضه خداوند است یعنی بی دینانِ خدانشناس حتی اگر دعا کنند به جایی نمیرسد.

جالب است که خزنۀ جهنم درس توحید میدهند و میگویند خودتان با خدا حل و فصل کنید. بخش بعدی آیه، چه از زبان خدا باشد چه تتمه کلام همان خزنه، درس ایمان و تقوی میدهد یعنی دعای کسی پذیرفته میشود که دعوت و فرمان خدا را پذیرفته باشد. پذیرش دعوت، ایمان است و پذیرش فرمان، تقوی. آیه بعد صریحتر این مطلب را بیان میکند.

مرحوم علامه طباطبایی(ره) در اینجا بیانی دارد که گرچه به نظر قاصر این کمترین تلمیذِ مکتب ایشان درست نمیآید، اما آنقدر زیبا و پر امید است که باید نقل شود، ایشان میفرماید: این آیه نمیگوید دعای کافران مطلقاً مستجاب نمیشود بلکه میگوید دعای ایشان فقط راجع به آنچه بدان باور نداشته اند و منکر بوده اند مستجاب نمیشود و الا در سایر حوائج به اجابت میرسد، خصوصاً در حال اضطرار. یعنی – عملاً – مرحوم علامه طباطبایی(ره) لفظ "کافرین" را به مضمون دعا برگردانده نه صفت داعی و به اطلاق آیاتی مثل " أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ [سوره النمل : 62]" اخذ کرده اند. و الله عالم!

إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهَادُ (51)

همانا که ما پیامبرانمان و آنان را ایمان آوردند، حتی در همین زندگی دنیا، یاری میکنیم چه رسد به آخرت که شاهدان برای شهادت بپا میخیزند.

ص: 64

این آیه که مخصوصا پس از داستان مؤمن آل فرعون آمده، از جوامع الکلم قرآن و از دلگرم کننده ترین آیه های کتاب خداست و بر وسعت و عمق نصرت خدا نسبت به مؤمنین تصریح میکند که این تصریح برای اطمینان خاطر با ادوات تاکید، موکّد شده. بخصوص تاکید آن راجع به نصرت دنیوی مؤمنان منحصر بفرد است.

اقامه شهادت، موطنی از مواطن قیامت است و در آن خدا و فرشتگان و انبیاء و مؤمنین و زمین و زمان و حتی اجزاء بدن به سخن میایند و بر آنچه شاهدش بوده اند شهادت میدهند. خداوند در آخرت، و خصوصا در چنین روزی، یاور مؤمنین است. این آیه سنگینی "یوم یقوم الاشهاد" را نشان میدهد. شاید چون در آنروز هیچ کس یاور آدم نیست چون بر حسب وظیفه اش باید آنچه را دیده بیان کند. نتیجتاً موضعی که در آن بیش از همه مو را از ماست میکشند، همین موطن "یقوم الاشهاد" است. پناه بر خدا از آنروز که جز آغوش خدا پناهی نیست!

گوییم در برخی احادیث، رجعت مؤمنان یکی از مصادیق و مواطن نصرت دنیوی ایشان دانسته شده است.

يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ الظَّالِمِينَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ (52)

روزی که عذرخواهی تبه کاران سودی به حالشان نبخشد و لعنت و سوء عاقبت در انتظار ایشان است.

"لعن" دور باش از رحمت حق است و واگذاری شخص به خودش. خداوند حدود بیست طایفه را لعن کرده: کافرین(بقره:88)، کسانی که آنچه را از کتاب خدا آموخته اند مخفی میکنند و در برابر انحرافات، علم خویش را آشکار نمیکنند(بقره:159)، دروغگویان(آل عمران:61)، کسانیکه به حق میرسند اما بخاطر منافع انکار میکنند(آل عمران:87)، کسانیکه با کلک شرعی غایت احکام خدا را دور میزنند(نساء:47)، مؤمنین به جبت و طاغوت(نساء:52)، کسی که عمدا مؤمنی را بکشد(نساء:93)، شیاطین(نساء:118)، کسانیکه میثاق بندگی با خدا را نقض میکنند(مائده:13)، منکرین قدرت خدا(مائده:64)، منافقین(توبه:86)،

ص: 65

کسانیکه بر خدا دروغ ببندند و حرف خود را به خدا منتسب کنند(هود:18)، متابعان فرعون(هود:99)، مفسدین(رعد:25)، تهمت زنندگان و کسانی که نسبت زشت ناروا به مؤمنین میدهند(نور:23)، سردمداران کفر(قصص:42)، کسانیکه پیامبران را آزار داده اند(احزاب:57)، قاطعان رحم(محمد:23)، بدگمانان به خدا(فتح:6)، ...

در این آیه و دو سه جای دیگر هم ظالمین لعن شده اند. پس لعن، ضد رحمت و همانند آن شایع است و خداوند همانطور که رحمتش واسع است، لعنتش هم میتواند شامل باشد و گریبان آدم را بگیرد و طوایف ملعونه آنقدر زیاد اند که تنها راه مصونیت از لعن خدا – که لعن ملائکه و انبیاء و مؤمنین، بلکه تمام مردم را هم در پی دارد – ایمان و تقوی و پناه بردن به خود خدا و اخذ به رحیمیت اوست.

وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْهُدَى وَ أَوْرَثْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ الْکِتَابَ (53) هُدًى وَ ذِکْرَى لِأُولِي الْأَلْبَابِ (54)

به موسی هدایت بخشیدیم و برای بنی اسرائیل کتاب ارث نهادیم که وسیله هدایت و ذکر است، البته برای خردمندان.

مقصود از "هدای" اول، ایصال به رشد است و مقصود از "هدای" دوم، وسیله ای که رشد را معرفی میکند و راه آنرا نشان میدهد. اصطلاحا هدای اول هدایت تکوینی است و هدای دوم هدایت تشریعی و ارشادی. یعنی خداوند خودش متکفل تربیت موسی(ع) بود و او را هدایت کرد و به مقصود رساند. آنگاه موسی(ع) واسطه شد تا از طرف خدا کتابی به بنی اسرائیل داده شود. هرکس این کتاب را گرامی دارد و آنرا بیاموزد و بدان عمل کند، مشمول دستگیری خاص خدا که راجع به موسی(ع) جریان داشت میشود و مانند او به کمال میرسد.

تورات کتاب هدایت و ذکر است منتها نه برای همه، تنها برای عاقلانی که میفهمند که در فرصتِ دنیا باید پی تبعیّت از حق و تحصیل کمال وجودی خویش باشند. یعنی اگر عقل نباشد دین هم بدرد انسان نمیخورد و دین در دست آدم بی عقل چون شمشیر است در دست

ص: 66

مست. دین خود راه است و عقل چراغی است که آدم باید در دست داشته باشد تا با آن در این راه طی طریق کند.

این آیه همچنین میگوید هدایت اگر مکتوب نشود ماندگار نمیگردد و رمز جاودانگی ادیان الهی، کتب آسمانی است. انضمام کلمه "ذکری" به "هدی" نشان میدهد که هدایت حتما باید واجد عنصر تذکّر باشد و الا به فراموشی سپرده میشود. آدم اگر روزی چند بار نماز نخواند، یادش میرود از کجا آمده و دارد به کجا میرود.

در این آیات عناصر هدایت همگی ردیف شده اند: عنایت خدا، معلم الهی، کتاب آسمانی، تذکر، عقل.

فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِکَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْکَارِ (55)

پس صبور باش که وعده نصرت خدا حق است و برای آثار ناخواستۀ کارهای خود پیوسته استغفار کن و برای ستایش پروردگارت، دائما او را شامگاه و سحرگاه تسبیح گوی!

مقصود از "ذنب" آثار وضعی کارهای انسان است که خواسته یا ناخواسته، دانسته یا ندانسته عارض میشود و در زندگی انسان بشکل غم یا قبض یا بلا تجلّی میکند. مثلا انسان طبق وظیفه اش به کسی "نه" میگوید یا بنا به صلاح دیدش کارگر کاهل را جریمه میکند یا ناخواسته برای کسی بوق میزند و جلویش میپیچد یا حواسش نیست کسی سلام کرده و در جواب کندی میکند یا مادرش انتظاری دارد ولی او التفات نمیکند یا در ذکر خدا کم میگذارد یا در کسب علمِ لازم تنبلی میکند یا وقتش را به لغو تلف میکند یا پرخوری و پرخوابی میکند و الی آخر. اینها ذنوبی است که دنباله دارد و دنباله اش به شکل قبض و غم و بلاست. اینها را همه دارند، حتی انبیاء به بعضی اقسام آن دچارند. اینها در واقع عوارض انسان بودن و هبوط کردن است. اکثر آنها هم عمدی نیست بلکه سهوی یا قهری است، برای همین به آنها "ذنب" یا دنباله یا دامنه میگویند. راه حل، استغفار مکرّر است تا اینها را خداوند پاک کند و از حلول آثارشان جلوگیری نماید.

ص: 67

در این آیه توصیه به صبر و استغفار و تسبیح شده. این آیه یک دستورالعمل کامل سلوکی است و باعث طلوع شمس توفیق در زندگی هرکس میشود.

صبر در برابر هر چه در بیرون است، استغفار در برابر خود و کارهای خود، و تسبیح و ذکر کثیر در برابر خدا. پس این آیه تکلیف آدم را با بیرون و درون و خدا، یا دیگران و خودش و خدا معین کرده است و از جوامع الکلم و یک نسخه کامل سلوک است.

البته این آیه یک نکته دیگر هم دارد و آن اینکه نسخه پیروزی در دنیاست و با آن میتوان بر اکثر اعداء ظفر یافت جز آنکه چیزی دیگر رقم خورده باشد. در جای دیگر هم مشابهش هست:وَإِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا لَا يَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ [سوره آل عمران : 120] اگر صبور باشید و از دایره تقوی خارج نشوید، کید آنها شما را ضرر نرساند و کارهایشان همه در چنگ خداست.

جلد هشتاد بحارالأنوار از رسول خدا(ص) روایت میکند که خدا میفرماید: ای پسر آدم، ساعتی در صبح و ساعتی در غروب مرا یاد کن تا مهماتت را کفایت کنم.

گوییم: ساعتی یعنی مقداری یا مجلسی؛ والا ساعت به معنای یک بیست و چهارم شبانه روز از مفاهیم جدید است.

إِنَّ الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلاَّ کِبْرٌ مَا هُمْ بِبَالِغِيهِ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (56)

کسانیکه در برابر آیات خدا بی دلیل موضع میگیرند، به این خاطر است که در دلشان جز خود بزرگ بینی، دیگر هیچ چیز نیست. البته هیچ وقت هم به بزرگی نخواهند رسید. پس تو از چنین چیزی به خدا پناه ببر! که خدا پناه آوردن شما به خویش را میشنود و میبیند.

این آیه از آیات کلیدی در باب "علّةالكفر" است و پرده ای از باطن انسان کفور برمیدارد. این "کبر" جَوَلان همان تکّه خاکِ جهنم در طینت انسان است که شیطان را هم عاقبت به شر کرد. چون نخستین گناه هستی، گناه شیطان بود یعنی کبر؛ دومین گناه، مال آدم بود یعنی حرص؛ سومین گناه، مال قابیل بود یعنی حسد. در وجود همه ما آدمها هرسه تای اینها

ص: 68

هست و غوغا میکند. اگر دقت کنیم سر برآوردن گاه گاه آنها را خواهیم دید. پس لازم است دائم به خدا پناه بریم و از خدا پناه بجوییم. از چه؟ از شر خودمان و شرارت های نهفته خودمان چون اگر این کبر تمام صفحه دل را اشغال کند – چنانکه این آیه وصف کرده - دیگر امیدی به انسان نیست.

البته کلید تهذیب اخلاق، استعاذه به خداست نه کُشتی گرفتن و جنگیدن با خود؛ که اگر نصرت خدا نباشد همیشه مغلوب خویشیم.

لَخَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ أَکْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ (57) وَ مَا يَسْتَوِي الْأَعْمَى وَ الْبَصِيرُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ لاَ الْمُسِي ءُ قَلِيلاً مَا تَتَذَکَّرُونَ (58) إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا وَ لٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ يُؤْمِنُونَ (59)

براستی که آفرینش آسمانها و زمین با شکوه تر از آفرینش انسان است؛ گرچه اکثر مردم به این مساله دقت نمیکنند. البته همیشه اینگونه است که: کوردل با بصیر برابر نیست؛ و مؤمنان نیکوکار با بدکاران برابر نیستند، اما کو گوشی که بدهکار باشد؟! قیامت هم بی شک خواهد آمد اما مردم اکثراً باور ندارند.

یعنی اگر آدم از خود سر برآورد و در هستی سر بچرخاند شکوه و عظمت بسیاری خواهد دید. اما افسوس که آدم از بس گرفتار خویش است زیبایی و عظمت خلقت را نمیبیند و کور باد چشمی که مجذوب معشوق نیست:

حسن لیلی جز یکی مجنون نداشت؛ عالمی مجنون لیلای من است

اینها که عظمت هستی را نمیبینند چه انتظار که خدای هست آفرین را وجدان کنند! و چه انتظار که ورای این ملک در پی ملکوت و باطن باشند! و چشم به "آخرة" یعنی دنیای برتر نهاده باشند!

دور باد آنکه به کوری خوش است!

سعادتعلیشاه در بیان السعادة اعظم بودن خلقت آسمانها و زمین را از خلقت انسان - که در مشرب فکری اش، جهان اکبر نامیده میشود - تاب نیاورده و آنرا معطوف به ظاهر آسمانها و

ص: 69

زمین دانسته و گفته: اما در باطن، انسان اعظم است. گوییم: لیس هذا اول قارورة کسرت فی الاسلام!

وَ قَالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَکُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ (60)

و پروردگار شما فرمود: "مرا بخوانید تا جواب شما باشم"؛"همانا آنانرا که از عبادتم رخ میگردانند، با خفّت به جهنم داخل کنم".

این آیه از زیباترین و درخشانترین آیه های کل قرآن است و حرف حق تمام انبیاء را در دو جمله جوهرکشی کرده و سزاست که بر قلب خویش، نوشتش و صبح و شام متذکّرش بود.

مقصود از "ادعونی" این است که مرا بخوانید نه آنطور که مصطلح شده: از من چیز بخواهید! یعنی غایت "ادعونی" خداخواهی است نه پشمک خواهی! میگوید مرا صدا بزنید تا به شما جواب دهم. آدم، معشوق را صدا میزند چون از فراقش در سوز و گداز است و از معشوق، خودش را میخواهد؛ اینکه همنشینش باشد. سدّ فقر عاشق، خود معشوق است و اگر هدایای معشوق، جلوه ای دارد چون ظهور محبت معشوق است به عاشق. لهذا اگر نعمات حق و نصرت او، برای مؤمن گواراست، چون دلیل توجه اوست به مؤمن. اما آنچه غایت آمال مؤمن است خود حضرت حق است و معیّت با وی.

پس معنای حقیقی و اصلی و ذاتی و حتی ظاهری آیۀ شریفه این است که "مرا صدا بزنید، جواب میدهم". اما اینکه "برای حاجات خود بدرگاه من دعا کنید، من استجابت میکنم" گرچه درست است اما معنای آیه و حتی شان نازله آن نیست الا به تکلّف .

پس مؤمن همواره باید ذاکر و داعی خدا باشد تا خدا به او توجه کند و ذاکر و مجیب و انیس و جلیس او باشد. از کثرت خواندن و خواستن کسی، محبت خلق میشود و محبت، اکسیر آدمساز و حلقه وصل به محبوب است.

کلید رشد و تعالی انسان در همین عبارت، قابل تلخیص است. البته شرحش یک کتاب است بنام قرآن و عمل بدان شُکر نوح میخواهد و صبر ایوب و استادی خضر و تسبیح ذوالنون و

ص: 70

اشک یعقوب و کلام موسی و دم عیسی و خِلّت ابراهیم و زهد یحیی و ابتهال زکریا و رجاء مریم و وعد اسماعیل و همّت محمد(ص) و البته عزم نداشته آدم! درود و سلام خدا بر او و تمام فرزندان برگزیده اش.

در هرحال، عبارت "ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَکُمْ" از صمیمی ترین کلمات خداست خطاب به بشر و باید دامنش را گرفت و بدان ملتزم شد.

جمله دوم یا "إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ " مفسّر جمله قبل است و نشان میدهد خواندن خدا، عبادت است و امر در عبارت "ادْعُونِي" تعارف و دعوت و ارشاد نیست بلکه امر حقیقی مولوی بلکه فوری و انحصاری و دائمی است. یعنی همگی از همین الان دائما فقط خدا را بخوانید تا دوست و ولیّ خدا شوید، چون برای همین خلق شده اید. و کسانیکه از این عبادت تخلّف میکنند مستکبرند و بخلاف آن کبر خیالی، با ذلّت در جهنم افکنده میشوند. پس داعی انسان به رکون نفس و نخواندن و نخواستن خدا، کبر اوست و بس.

حالا اگر آیه را آنطور که اکثر مفسّرین معنا کرده اند بدانیم یعنی: به درگاهم دعا کنید، استجابت میکنم. در اینصورت این سوال پیش میآید که پس چرا خیلی از دعاها مستجاب نمیشود؟ پاسخ این است که دعا، همانطور که مفهوم قرآنی آن حکایت دارد، خواستن خیر است نه مطلق خواسته. پس وقتی کسی دعا کند و چیز خیری را بخواهد، به حالش نظر میکنند و یا همانرا به او میدهند یا بهترش را. در مواردی که همان را میخواهند بدهند گاهی گذر زمان لازم است و تحصیل شدن مقدمات. در مواردی که تصمیم میگیرند چیز بهتری به او بدهند به نفع اوست چون بلاها و مشکلات و سختیهای پیش رو را از برابرش برمیدارند و نور وجودی او را پر فروغتر میسازند و توفیقاتش را بیشتر میکنند، نتیجتاً سیرش در دنیا و برزخ تسریع میشود و درجاتش در آخرت مرتفع میگردد. اصل چیزی هم که یک آدم لازم دارد همینهاست، نه آنچه خیال میکند برایش خوب است. برای همین در روایت است که مؤمن در قیامت از دعاهای ظاهراً مستجاب نشده در دنیا آنقدر خیر میبیند که میگوید کاش هیچ کدام از دعاهای من در آنجا برآورده نمیشد و به آخرت که دار بقاست موکول میشد. اینها همه

ص: 71

مال وقتی است که کسی لیاقت استجابت داشته باشد اما اکثر افراد بخاطر شرک و ظلم و تعدّی و غفلت و حق خوریهای مدام و گناهان خفی و آشکار و به دل داشتن کینه دیگران، اصلا مستحق استجابت نیستند و اصطلاحا به "حبس دعا" مبتلایند. چنانکه به این مطالب در روایات بسیار تصریح شده و در همین سوره هم هست که : قَالُوا فَادْعُوا وَمَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلَالٍ [سوره غافر : 50] هرچه میخواهید دعا کنید که دعای کافران راه به جایی نمیبرد. وانگهی حتی اگر کسی مستحق استجابت هم باشد گاهی آنقدر خواسته اش بچگانه و مقیّد است که آنرا از دایره خیر خارج میکند مثلا اگر هرکس هوس زن و زندگی دیگران را کرد و دست به دعا برداشت، بخواهند به او بدهند، آیا در هستی سنگ روی سنگ بند میشود؟ خداوند هم فرموده آنچه را به دیگران داده ایم آرزو نکنید: وَلَا تَتَمَنَّوْا مَا فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلَى بَعْضٍ[سوره النساء : 32].

نکته مهم: احادیث بسیاری حول این آیۀ شریفه صادر شده و در تمامی آنها همان معنای "به درگاهم دعا کنید که من مستجاب میکنم" آمده یعنی فهم عرفی از آیه همین است و ظهور آیه همین مطلب را اقتضاء دارد در اینصورت معنایی که ما از آیه کردیم یعنی "مرا بخوانید که من جواب شما هستم" یکی از مصادیق دعاست چون خدا را خواندن و خدا را خواستن، در اصل خواستن قرب و انس و همنشینی با خداست و خودش یک دعا بلکه از افضل ادعیه است. یعنی ما آیه را به یکی از مصادیق بلند آن حمل یا حصر کرده بودیم اما با مراجعه به احادیث بسیاری که حول آیه صادر شده، به این نتیجه میرسیم که از ظاهر آیه همان مطلب مشهور فهمیده میشود. در بین احادیثی که فحص شد چند حدیث زیبا یافت شد که اینجا تقدیم میکنم:

مکارم الاخلاق از رسول خدا(ص) روایت میکند که هیچ چیز را بر یاد خدا ترجیح مده که خودش میفرماید "ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَکُمْ". گوییم: این حدیث نزدیک به معنای ماست چون دعا را یاد دانسته.

بصائر از امام صادق(ع) روایت میکند: خدا ما را بحال خود رها نکرده چون میفرماید "ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَکُمْ".

ص: 72

دعوات از رسول خدا(ص) روایت میکند که افضل عبادت امّت من پس از قرآن خواندن دعاست. دعا مهمترین عبادت است. گوییم در برخی روایات دعا از قرائت قرآن هم برتر دانسته شده، مثلا عُدّةالداعی از امام صادق(ع) روایت میکند که دعا افضل از قرآن خواندن است، چون سخت تر است.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که پیوسته دعا کن و مگو کار از کار گذشته.

دعائم از امام صادق(ع) روایت میکند که از مواطن مهم استجابت، دعای پس از نمازهای واجب است، آنرا از دست مده. خدا هم فرموده:فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ [سوره الشرح : 7].

کافی از امام باقر(ع) روایت میکند که هیچ چیز نزد خدا محبوب تر از این نیست که دعا کنی و از او حاجت بخواهی و هیچ چیز مبغوض تر از آن نیست که از او چیزی از نعمتهایش نخواهی.

وسائل الشیعه از امام صادق(ع) روایت میکند برای دعا، نخست خدا را ستایش کن و مدح نما و نامهایش را ببر و صلوات بفرست و به گناهانت اقرار کن. و سپس همراه خواستن چیزی بگو خدایا به من چیزی بده که با آن به رضوان و بهشت تو برسم.

نورالثقلین از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که هرکس صد آیه از هرکجای قرآن که خواست بخواند و سپس هفت بار یا الله بگوید حاجتش رد نشود.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که هرکس موفق به دعا شد از اجابت محروم نگردد.

قرب الاسناد از رسول خدا(ص) روایت میکند که جمله "ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَکُمْ" که در قرآن است کرامت خداست به امّت من، کرامتی که پیشتر فقط انبیاء از آن برخوردار بودند.

احتجاج از امام صادق(ع) روایت میکند که میدانید چرا دعای بعضی مستجاب نمیشود؟ چون: ظلم کرده اند و هنوز توبه نکرده اند؛ به خیرشان دعا نمیکنند بلکه چیزی را میخواهند که نمیدانند به صلاحشان هست یا نه؛ زمان آنچیزی که میخواهند نرسیده مثلا بارانی میخواهند که هنوز وقتش نرسیده یا هلاکت ظالمی را میخواهند که هنوز وقتش نرسیده. گاهی هم بجای اینکه خود دعا مستجاب شود آنرا به تحویل بلا مبدّل میکنند چون همان

ص: 73

بکار بنده میآید. گاهی هم میگویند چنین نیازی نداری و دعایش را ذخیره میکنند تا در برزخ یا قیامت که محتاج است به او چیزی دهند.

تفسیر قمی از امام صادق(ع) روایت میکند که اصل عبارت "ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَکُمْ" یعنی بهشت را بخواهید تا به شما بدهم. این بالاترین دعاست.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که گاهی خدا حکم به استجابت دعای کسی میکند اما به فرشته ها میگوید هنوز به او ندهید چون صدایش را خیلی دوست دارم. اگر بگیرد میرود و پیدایش نمیشود.

اعلام الدین از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که میدانید چرا دعاهای شما مستجاب نمیشود؟ چون حق بندگی خدا را رعایت نمیکنید، سنت رسولش را زنده نگه نمیدارید، با کتاب خدا مانوس نیستید و بدان عمل نمیکنید، شکر چیزهایی را که تا بحال به شما داده شده بجا نمیآورید، به عیوب مردم مشغولید ، ... گوییم: این حدیث تفسیر ظلم است در حدیث احتجاج از امام صادق(ع).

اختصاص از امام صادق(ع) روایت میکند که استجابت دعا، نیاز به خلوص نیت از جانب دعا کننده دارد.

جلد چهل و سوم بحارالأنوار از حضرت زهرا(س) روایت میکند که این آیه راجع به مُخلصین است.

ارشادالقلوب از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که با دلی خاشع و با تمام وجود و نیتی پاک و یقین به اجابت دعا کنید تا این آیه محقق شود و نباید حین دعا توجهتان به غیر خدا باشد.

جلد نود بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت میکند که راه تحقّق این آیه انقطاع الی الله و بریدن امید از غیر خداست.

جلد نود بحارالأنوار روایت میکند که طبقی خرما نزد امام صادق(ع) بود، سائلی آمد و حضرت به او خرما داد، سپس سائلی دیگر آمد و خرما گرفت، سائل سوم که آمد حضرت فرمود: خدا بتو بدهد. سپس به اصحاب فرمود: اگر فرد ثروت عالم را هم داشته باشد و شروع به دادن در راه خدا کند، بزودی خودش فقیر میشود و جزء آن سه نفری است که دعایشان مستجاب

ص: 74

نمیشود: یکی مردی که خدا مالی به او داده ولی او همه را در راه خدا میبخشد و سپس میگوید خدایا باز به من مال بده، دوم کسی که زنش اذیتش میکند اما بجای طلاق دادن دائم از خدا مرگ زن را میخواهد، سوم کسی که در خانه نشسته و ترک طلب کرده و میگوید خدایا روزی بده.

همچنین از پیامبر اکرم(ص) است که دعای اینها مستجاب نشود: کسی که سه بار برده اش فرار کند و او را نفروشد، کسی که از زیر دیوار کجی که در حال ریختن است رد شود ولی شتاب نکند، کسی که قرض دهد و شاهد نگیرد.

جلد هفتاد بحارالأنوار از امام سجاد(ع) روایت میکند که چند چیز دعا را حبس میکنند: بد نیتی، دو رویی، تاخیر نمازها، ترک خیرات، بد دهنی، ...

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که مؤمن همیشه در خیر و استجابت دعاست تا عجله نکرده. عجله یعنی اینکه مایوس شود و دعا را ترک کند چون میگوید مدتی است دعا کرده ام و نشده!

اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَکُمُ اللَّيْلَ لِتَسْکُنُوا فِيهِ وَ النَّهَارَ مُبْصِراً إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَ لٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْکُرُونَ (61) ذٰلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ خَالِقُ کُلِّ شَيْ ءٍ لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُوَ فَأَنَّى تُؤْفَکُونَ (62) کَذٰلِکَ يُؤْفَکُ الَّذِينَ کَانُوا بِآيَاتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ (63)

خداست که شب را تاریک آفریده تا در آن استراحت کنید و روز را روشن (تا بکار مشغول شوید). خدا به انسانها خیلی لطف دارد اما اکثر آنها شکر نمیکنند. این است پروردگار شما که خالق همه چیز خود اوست، معبودی جز او نیست، چرا دست از پا خطا میکنید؟! چنین خطاکاری کار آنهاست که از نشانه ها، خدا را نمیبینند.

"سکونت" که در اینجا ذکر شده، خصلت شب است منتها برای کسانی که اهلیت آرامش را داشته باشند. برای اهلیت آرامش باید از کانونهای اضطراب کاذب خود را دور نگه داشت و از ایجاد اضطراب در دیگران حذر کرد بلکه سعی در آرامش بخشیدن به دیگران نمود. کسی که موجب خواب راحت مردم میشود، خودش هم خواب راحتی نصیبش میشود. طبق قرآن یاد

ص: 75

خدا و عنایت پیامبر(ص)، خصوصاً باعث آرامش اند: أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ [سوره الرعد : 28]، إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ [سوره التوبة : 103]

در این آیه خالقیت به نحو عام علی الاطلاق به خدا نسبت داده شده یعنی هرکس هرچه میسازد، خداست که میسازد و هرچه ساخته میشود پرتویی از خالقیت خداست. یعنی خداوند خالقیت را به کسی تفویض نکرده و خالق مستقیم همه چیز خود اوست. فهم این حقیقت البته کار دارد و به این آسانی نیست و خدا نصیب ما کند! همینقدر به عرض میرسانم که این عبارت خیلی عمیق است و راحت نتوان از آن گذشت.

اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ قَرَاراً وَ السَّمَاءَ بِنَاءً وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ وَ رَزَقَکُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ ذٰلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ فَتَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ (64)

خداست که زمین را برایتان آرام و قرار داد و آسمان را سقف بالای سرتان کرد و به شما شکل و شمایل داد آنهم زیبا؛ و از چیزهای پاک و پاکیزه هم روزیتان کرد. این است خدایی که پروردگار شماست پس آفرین به خدا پروردگار جهانیان!

خداوند در این آیات دائم "اوج" گرفته تا آخرش در اینجا، خودش را در قالب عبارت "تبارک الله" مدح کرده. این مدح به شکل گُلی زیبا در راس ساقه کلام، هویدا گشته و به طراوت تمام شکفته است. آیه بعد حتی زیباتر است:

هُوَ الْحَيُّ لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (65)

اوست حیاتی که معبودی جز او نیست؛ پس او را خالصانه و از ته دل، صدا بزنید. دین شما هدیه اوست. حمد و ستایش از آن خداست پروردگار جهانیان.

این آیه زیور این سوره است و شعار بلند مرتبه ای است که بر تارک آن نشسته و تمام مطالب سوره به نحوی در آن مرور شده و منطوی است.

"حیّ" از اسماء کلیدی خداست و حتی برخی آنرا اسم اعظم میدانند، چون علم و قدرت را که جمع کنیم به حیات میرسیم. چیزی که زنده است میتواند قوام زندگی دیگران هم باشد. یعنی

ص: 76

قیومیّت خدا از حیات او ناشی میشود و امتداد حیات اوست. پس تمام اسماء خدا در حیّ جمع است. فی الواقع تنها حیّ واقعی خداست و زندگی بقیه، بواسطه سریان حیات اوست که با عنایت و توجه او ممکن میشود. ما زنده ایم ولی به حق اما او زنده به خویش است پس حیات واقعی فقط اوست.

در اینجا هم آن شاه کلید "ادعوا" یا صدا زدن خدا آمده منتها یک راهنمایی هم کرده و گفته با حال "مخلصین" او را بخوانید. خلوص هم در "سمت" است یعنی فقط خدا را بخوانید و هم در "قصد" است یعنی خدا را برای خودش بخوانید نه برای چیزی یا برای خودتان و هم در "اشتداد" است یعنی از خواندن او خسته نشوید و دست نکشید چون ضعف نوعی ناخالصی است.

عبارت "له الدین" را برخی متصل به "مخلصین" دانسته اند و گفته اند "در دین خود خالص باشید" یعنی دین را برای خدا خالص کنید و از اغراض نفسانی پاک نمایید. اما ما آنرا منفصل از "مخلصین" معنا کرده ایم در این صورت "مخلصین" به "فادعوه" راجع است و "له الدین" جمله ای مستقل.

"الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ " هم فصل الخطاب و اتمام الکلام است در فرهنگ قرآن. چنانچه آخرین کلام اهل بهشت همین است(یونس:10) یا وقتی نوح(ع) و مؤمنین در کشتی قرار گرفتند همین کلمه را گفتند(مؤمنون:28). ختام سوره صافات نیز همین عبارت است. آخرین کلام فرشتگان و ختام سوره زمر نیز همین عبارت است(زمر:75).

عبارت " هُوَ الْحَيُّ لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُوَ " را در برخی روایات، اسم اعظم خدا دانسته اند.

دعوات از امام سجاد(ع) روایت میکند که هرگاه گفتید "لا اله الا الله" سپس بگویید "الحمد لله رب العالمین" که این ذکری کامل است. سپس آیۀ شریفه فوق را تلاوت فرمود.

***

قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَمَّا جَاءَنِي الْبَيِّنَاتُ مِنْ رَبِّي وَ أُمِرْتُ أَنْ أُسْلِمَ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ (66)

ص: 77

بگو از طرف خدا آشکارا نهی شده ام از پرستش بتهایی که بجای خدا میخوانید و به من فرمان داده اند که با همه وجود تسلیم شوم در برابر پروردگار جهانیان.

این آیه نشان میدهد که هر گونه ناتسلیمی در برابر تشریع یا تقدیر خدا، یعنی مخالفت با دستورات خدا که "فسق" نامیده میشود یا ناراضی بودن از آنچه خداوند در زندگی آدم تقدیر کرده که "سخط" نامیده میشود، ترک طور تسلیم و بندگی است و با کفر به خدا همطراز است. غایت ایمان هم کافر شدن به عبودیت غیر خدا و سر در کمند تسلیم خدا نهادن است. یعنی تسلیم محض، امر خداست و غایت ایمان است. همنوایی تولیّ و تبرّی به خوبی در این آیه خودنمایی میکند. یعنی تا از شرک فاصله نگیریم، موحّد نمیشویم.

عبارت "قُلْ إِنِّي نُهِيتُ" نشان میدهد که پیامبر(ص) وحی را عینا همانطور که میشنیده، بیان میکرده و الا "قل" را در اول عبارت نمیآورد.

هُوَ الَّذِي خَلَقَکُمْ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ يُخْرِجُکُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّکُمْ ثُمَّ لِتَکُونُوا شُيُوخاً وَ مِنْکُمْ مَنْ يُتَوَفَّى مِنْ قَبْلُ وَ لِتَبْلُغُوا أَجَلاً مُسَمًّى وَ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ (67)

اوست که شما را از خاک آفرید، سپس از نطفه ای، سپس از تکه گوشتی، سپس به شکل نوزاد شما را از شکم مادر خارج کرد تا بزرگ شوید و سپس پیر گردید، البته بعضی قبل از پیری میمیرید؛ در هر صورت باید به اجلی برای مرگتان تعیین شده برسید. اینها را گفتیم تا لختی بیاندیشید.

هرکس که به دنیا میآید اجلی هم برایش تقدیر میشود بنام اجل مسمی که بر پیشانی اش نوشته میشود. اجل بعضی در میانسالی و بعضی در کهنسالی است. در هر حال هیچ کس تا اجل نرسد نمیمیرد: وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتَابًا مُؤَجَّلًا [سوره آل عمران : 145]

و وقتی اجل کسی رسید بلندش میکنند و به مضجعش میبرند: قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ [سوره آل عمران : 154]

ص: 78

البته گاهی ممکن است بر حسب کارهای کسی در اجلش تجدید نظر کنند و آنرا تقدیم و تعجیل نمایند: يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَه ام الْكِتَابِ [سوره الرعد : 39] یعنی کتاب مادر پیش خداست و مداد و پاک کن هم دست اوست هرچه را بخواهد پاک میکند و از نو مینویسد.

در این آیه در انتهای مراحل تکامل انسان، "توفّی" را مطرح کرده. چون وفات، نیستی نیست بلکه کامل ستادن وجود کسی و بردنش به بُعد بالاتری از هستی است. مرگ برای مؤمن مثل شکفتن گل زندگی است و مؤمن وقتی کامل شد مرگ را به شکل تحفه ای به او هدیه میدهند. برای همین مؤمن واقعی و مویّد، برای مرگش لحظه شماری میکند.

هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ فَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ کُنْ فَيَکُونُ (68)

اوست که به شما زندگی بخشیده و شما را میکشد، هرگاه چیزی را بخواهد، فقط میگوید "باش!" پس میشود.

عبارت "إِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ کُنْ فَيَکُونُ" حکایت از قدرت مطلق حق و نفوذ بی حصر اراده او در هستی دارد. این عبارت هشت بار در قرآن آمده. البته "قل" نسبت به خداوند بخصوص نسبت به معدومان - که نیستند تا بشنوند - الزاما صوت نیست و اِعمال اراده برای خلق کردن است. اما میشود نسبت به جریان تقدیرات، القاء کلام برای اطاعت عاملان باشد. در هرحال کلمه "قل" در این عبارت اهمیت و عظمت "کلام" را نشان میدهد و کسانیکه برایشان مهم نیست چه میگویند و کجا میگویند ملتفت باشند که هر سخن انسان، خلقتی در هستی است که میسازد یا ویران میکند. اگر کسی بهشتی شود بخاطر کلام نیک است و اگر جهنمی شود بخاطر کلام خبیث. رسول خدا(ص) فرمود: مگر مردم را جز زبانهای ایشان جهنمی میکند؟ یعنی سخن و کلام ایشان.

أَ لَمْ تر إِلَى الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِ اللَّهِ أَنَّى يُصْرَفُونَ (69) الَّذِينَ کَذَّبُوا بِالْکِتَابِ وَ بِمَا أَرْسَلْنَا بِهِ رُسُلَنَا فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (70)

ص: 79

کسانیکه در آیه های ما چون و چرا میکنند، ندیدی کجا میبرندشان؟ همانها که کتاب خدا و آنچه پیامبرانمان را مامور ابلاغش کردیم، دروغ دانستند. بزودی خواهند فهمید.

إِذِ الْأَغْلاَلُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَ السَّلاَسِلُ يُسْحَبُونَ (71) فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ (72) ثُمَّ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ مَا کُنْتُمْ تُشْرِکُونَ (73) مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالُوا ضَلُّوا عَنَّا بَلْ لَمْ نَکُنْ نَدْعُو مِنْ قَبْلُ شَيْئاً کَذٰلِکَ يُضِلُّ اللَّهُ الْکَافِرِينَ (74)

وقتی در گردنهاشان غل و زنجیر میاندازند و در آب داغ کشیده سپس در آتش سوزانده میشوند. سپس میگویند: کجایند آنها که بجای خدا میپرستیدید؟! گویند: گم و گور شدند. گویا اصلا هیچ وقت چیزی را نپرستیده ایم. بله خدا بی دینها را اینطور سر در گم میکند.

راجع به حمیم، در سوره الرحمن گفتیم که جهنم مرطوب و محیط به جهنم خشک است و پیش از آن واقع شده بطوریکه آنها که میخواهند از جهنم بگریزند بدان مبتلا میشوند: يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَبَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ [سوره الرحمن : 44] در اینجا هم گفته برای آنکه کسی را در آتش بیاندازند نخست از حمیم ردش میکنند.

به عبارت "ضَلُّوا عَنَّا" توجه بفرمایید: آنها که به خالق هستی و مالک آن، پشت کرده اند، همواره در حال گم کردن و از دست دادن مایملک خویش اند. در اینجا میگوید خدایان خیالی خویش را گم میکنند و در جاهای دیگر صحبت از گم کردن راه(فرقان:17)، گم کردن اعمال(کهف:104)، گم کردن استدلالات واهی خویش است(انعام:24) و حتی گم کردن خود خویش(حشر:19) است. نقطه مقابل این حالت، کسانی هستند که به خداوند رو کرده و دل و دین داده اند؛ ایشان پیوسته در حال یُسر و پیدا کردن همه چیزند و چیزی از اعمال صالحی که انجام داده اند گم نمیشود بلکه پیوسته به فضل خدا در تزاید است و از تحفه های بی حساب رب الارباب روزی میخورند. و پیوسته به ایشان خطاب میرسد که : وَاللَّهُ مَعَكُمْ وَلَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ [سوره محمد : 35] خدا با شماست و چیزی از اعمال شما گم نمیشود. لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَيَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَاللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ [سوره النور : 38] تا با طراز بهترین کاری که در طول عمرشان انجام داده اند، نسبت به اعمال کل عمر

ص: 80

جزاء داده شوند و تازه خدا از فضل خویش بر آن خواهد افزود. آری خدا هرکه را بپسندد بی حساب روزی دهد. ...

صدها آیه از قرآن به این حقیقت شیرین گواه است.

ذٰلِکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِمَا کُنْتُمْ تَمْرَحُونَ (75)

همه آن عذابها بخاطر خوشحالی کاذبی است که در دنیا داشتید و بخاطر آن سرمستی ناشی از آن.

"فرح" سرخوشی بیجاست و "مرح" سرمستی و غفلت ناشی از آن یا بدتر از آن، بدمستی است. "فرح" همه جا بد نیست: فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ [سوره آل عمران : 170]، فرح به غیر خدا و در حال غفلت از او بد است. فرح به غیر خدا همان گول نعمت را خوردن و از صاحبخانه غافل شدن است. بهترین ترجمه آن همان سرخوشی است.

اما "مرح" که سرمستی و بدمستی است همه جا بد است و بخلاف فرح، نوع "به حق" ندارد.

آنها که اینجا به دنیا و لذاتش سرخوشند، در قیامت معذّب میشوند. بخصوص اگر سرمستی کرده باشند یعنی در لذات افراط نموده و خود را ضایع کرده باشند یا از آن بدتر بدمستی کرده باشند مثلا با نعمت، دل سوزانده باشند یا بخل ورزیده باشند یا نعمت را دلیل خوبی خود دانسته باشند.

ادْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَکَبِّرِينَ (76)

اکنون از دروازه های جهنم داخل شوید که در آن جاودانید و بد جایی است جایگاه متکبرین.

مقصود از ابواب جهنم غیر از درکات آن است. ابواب جهنم دلیل جهنمی شدن آدم است. آدم به هزار دلیل ممکن است جهنمی شود و هر گناه کبیره ای میتواند موجب جهنمی شدن انسان شود. اما در سوره حجر هست: لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ لِكُلِّ بَابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ [سوره الحجر : 44] یعنی جهنم هفت باب دارد. این هفت باب را به هفت گناه اصلی تاویل کرده اند البته در مصادیق آنها اختلاف کرده اند.

ص: 81

فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَإِمَّا نُرِيَنَّکَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّکَ فَإِلَيْنَا يُرْجَعُونَ (77)

پیامبر، صبوری کن که وعده خدا حق است و بعضی از چیزهایی را به کافران وعده داده ایم، چه اینجا نشانت دهیم و چه جانت را بگیریم و در قیامت نشانت دهیم، در هر حال بسوی ما برشان میگردانند.

یعنی چنین نباش که منتظر دیدن شکست و زمینگیر شدن دشمنانت باشی. این صفت خلاف صبر است.

در این آیه غایت صبر هم روشن شده: تا کی باید صبر کرد؟ تا پایان عمر! یعنی مؤمن، تا در این دنیاست، باید ملازم صبر باشد و عجله را کنار بگذارد. چون خدا در کیفر مجرمان اصلا عجله ندارد. کسی عجله میکند که میترسد کار از دستش در رود. درحالیکه هیچ کس از دست قدرت خدا رهایی ندارد: فَإِلَيْنَا يُرْجَعُونَ

صبر با مردم با مدارا در هم تنیده شده و از آن جدا نیست، اینگونه است که صبر زیبا و شیرین میشود.

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِنْ قَبْلِکَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنَا عَلَيْکَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْکَ وَ مَا کَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ فَإِذَا جَاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ وَ خَسِرَ هُنَالِکَ الْمُبْطِلُونَ (78)

قبل از تو پیامبرانی فرستادیم؛ قصه برخی را برایت گفتیم و قصه برخی را نگفتیم. اما بدان که هیچ پیامبری نمیتوانست آیه ای بیاورد جز به اذن خدا، در سرگذشت انبیاء هم هر وقت که خدا فرمان داده، حق جاری شده و خسارت اهل باطل آشکار شده.

عبارت "مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْکَ" بطلان حرف کسانی است که افراط کرده و میگویند همه چیز در قرآن ذکر شده و همه چیز را میتوان از آن استخراج کرد. این عبارت صراحت دارد که خیلی چیزها در قرآن نیامده چون قرآن کتاب هدایت است و خیلی چیزها بکار هدایت نمیآیند.

ص: 82

در قرآن قصه حدود چهل پیامبر مذکور است اما نام برخی از آنها نیامده و تنها گفته رسولشان چنین گفت. غیر از محمد(ص) نام "حدود" بیست و پنج پیامبر آمده. این رقم حدودی است برای اینکه معلوم نیست اسماعیل صادق الوعد همان اسماعیل ذبیح است و معلوم نیست ذوالقرنین و لقمان هم پیامبرند یا خیر؟ همچنین کلمه "رسول" در قرآن به مبلغین دین هم اطلاق شده مثلا در سوره یس. یعنی رسل منحصر به انبیاء نیستند. افرادی مثل خضر هم با عبارت "عبد" توصیف شده اند با اینکه معلم انبیاء اولوالعزم بوده اند. این موارد شمارش تعداد "رسل مقصوص" در قرآن را مشکل میکند. اما آنها که ذکری از آنها نشده گویا چند ده هزار نفرند چون مشهور است که خداوند جمعا یکصد و بیست و چهار هزار رسول مبعوث کرده. نبوت ختم شده اما شاید رسالت به معنای عام همانطور که سوره یس آمده هنوز باقی باشد چنانکه رسول خدا(ص) علماء امتش را با انبیاء بنی اسرائیل مقایسه فرموده و ترجیح داده. شاید اینها رسولان خدا برای بیداری نسلهای فعلی باشند. و الله عالم.

اختصاص روایت میکند که ابن سلام از رسول خدا(ص) پرسید شما رسولید یا نبی؟ ایشان(ص) فرمود: هر دو. سپس این آیه را تلاوت فرمود. گوییم این حدیث هم دال بر تفاوت این دو مقام است. چه بسیار انبیاء که رسالتی نداشتند و چه بسیار رسولانی که نبی نبودند.

جلد شصت و چهار بحارالأنوار روایت میکند که در مدینه دلقکی بود که مردم را میخنداند، میگفت هرگز نتوانسته ام علی بن حسین(ع) را بخندانم. پس مترصّد بود تا روزی امام(ع) از کوچه ای میگذشت، پس از پشت سر آرام آمد و عبای حضرت را از دوش ایشان برداشت و فرار کرد، مردم خندیدند. امام(ع) عکس العملی نشان نداد. عده ای عبا را گرفته به امام پس دادند. حضرت(ع) فرمود: این مرد کیست؟ گفتند: مردم را سرگرم میکند. فرمود: روزی خواهد رسید که مُبطِلین(بیهوده بازان) میبینند که زیان کرده اند: خَسِرَ هُنَالِکَ الْمُبْطِلُونَ .

ص: 83

اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَکُمُ الْأَنْعَامَ لِتَرْکَبُوا مِنْهَا وَ مِنْهَا تَأْکُلُونَ (79) وَ لَکُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَ لِتَبْلُغُوا عَلَيْهَا حَاجَةً فِي صُدُورِکُمْ وَ عَلَيْهَا وَ عَلَى الْفُلْکِ تُحْمَلُونَ (80) وَ يُرِيکُمْ آيَاتِهِ فَأَيَّ آيَاتِ اللَّهِ تُنْکِرُونَ (81)

خداست که برایتان چهارپایان را خلق کرد تا سوار بعضی شوید و بعضی را بخورید. و نیز در آنها دیگر منفعت هاست و تا با آنها به برخی حاجات و خواسته هایتان برسید و بر آنها جابجا میشود، درست مثل کشتی که برای شما وسیله جابجایی است. خداوند نعمات خود را به شما نشان میدهد کدام را میخواهید انکار کنید؟!

أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا کَيْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ کَانُوا أَکْثَرَ مِنْهُمْ وَ أَشَدَّ قُوَّةً وَ آثَاراً فِي الْأَرْضِ فَمَا أَغْنَى عَنْهُمْ مَا کَانُوا يَکْسِبُونَ (82)

آیا در زمین سیاحت نکرده اند؟ تا ببینند عاقبت کسانیکه پیش از آنها بودند چه شد؟ هم جمعیتشان بیشتر بود و هم قوی تر بودند و هم موثر تر. اما کارهایشان دردی از آنها دوا نکرد.

فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حَاقَ بِهِمْ مَا کَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ (83)

وقتی پیامبرانشان برایشان بیّنات آوردند، به دانسته های خویش دلخوش بودند و سرانجام همان چیزهایی که آنها را شوخی میدانستند و دست میانداختند، گردنبارشان شد.

این آیه یکی از عوامل کفر و بی توفیقی انسان را عدم پذیرش؛ و عدم پذیرش را ناشی از "امتلاء از خویش" میداند. پناه بر خدا از چنین حال قبیحی!

این آیه محملی جا دار برای مصداق یابی علوم بدرد نخور هم شده و هر طایفه از علماء علمی را که نمیپسندیده مصداق این آیه دانسته. بعضی گفته اند علم معیشت مراد است و برخی گفته اند علم کلام مراد است و بعضی گفته اند فلسفه مراد است. مولوی چه زیبا گفته که علم آخور مراد است یعنی علمی که وسیله ترقّی انسان به آسمان نیست. البته آنچه ما معروض

ص: 84

داشتیم ادقّ از اینهاست چون همه اینها در صورتیکه مصداقی از مشغولیت به خویش باشد رهزن است و اگر وسیله خداشناسی یا خدمت به خلق باشد، ممدّ راه است.

در این آیه با عبارت " عِنْدَهُمْ" به ریشه بدبختی های بشر هم اشاره کرده که "مال من" است:

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است درین مذهب خودفکری و خود رایی

مشابه عبارت "عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" که در اینجا آمده عبارت "نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ" است که سه بار در قرآن راجع به منحرفین بکار رفته. یعنی همانطور که خودفکری آدم را نابود میکند، کم سوادی و دانستن تنها گوشه ای از کتاب خدا هم عامل نابودی خود و دیگران است. پس آدم باید دانسته های خود را غلاف کند و پی علم صحیح از کانون انبیاء برود و به تمام کتاب خدا و مکتب انبیاء هم عالم بشود تا خودش و دیگران را نجات دهد. خلاصه اینکه خرده علم، مثل جهل، نابودگر است و تنها علمِ کافی است که نجاتبخش است.

این آیه به صراحت میگوید علوم بشری که غایتشان رفاه مادی است نمیتوانند انسات را از علوم الهی که غایتش سعادت حقیقی است بی نیاز کنند.

فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنَا قَالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ کَفَرْنَا بِمَا کُنَّا بِهِ مُشْرِکِينَ (84)

تنها وقتی عذاب ناشی از خشم ما را دیدند گفتند به خدای واحد ایمان آوردیم و به آنچه شریکش کرده بودیم کافر شدیم.

فَلَمْ يَکُ يَنْفَعُهُمْ إِيمَانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنَا سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبَادِهِ وَ خَسِرَ هُنَالِکَ الْکَافِرُونَ (85)

اما ایمان حین دیدن عذاب – طبق سنت خدا که در بندگانش جاری کرده - نفعی بحالشان نداشت و آنجاست که بی دین ها میبینند که سرمایه عمرشان را باخته اند.

کشف الغمه روایت میکند که مردی نصرانی با زنی مسلمان زنا کرد، چون مامون میخواست بر او حد جاری کند مدعیِ اسلام آوردن شد. فقهیان گفتند رسول خدا(ص) فرموده "الاسلام

ص: 85

یَجُبُّ ما قبله" یعنی اسلام گذشته اش را پاک کرده. مامون خشمگین شد و از امام رضا(ع) نظر خواست. امام(ع) فرمود: باید حدّ بر او جاری شود چون خدا فرموده: فَلَمْ يَکُ يَنْفَعُهُمْ إِيمَانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنَا. ایمان این مرد از دیدن مرگ است.

***

سوره غافر چند عبارت کلیدی دارد که آموزنده و روشنایی بخش اند. یکی آیه"غَافِرِ الذَّنْبِ وَقَابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقَابِ ذِي الطَّوْلِ" که نشان میدهد خداوند بجایش مهربان و بجایش خشمناک است. اینکه با کدام وجه او طرف شویم به خود ما مربوط است. دوم عبارت "الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَا يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلَادِ" است که تذکر میدهد مبادا درخشش و پیشرفتهای دنیایی اهل دنیا مؤمنین را از پیمودن راه ایمان سست و منصرف کند، چون عاقبت است که مهم است. سوم، حکایت دعای فرشتگان است برای مؤمنین که برای ایشان قوّت قلب است و هم آموزش است که اصولا مؤمن باید اهل دعا و استغفار برای دیگران باشد. منتها شرط بهره مندی از استغفار ها اینست که آدم خودش هم اهل توبه باشد. چهارم، مفهوم انابه در عبارت "وَمَا يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ" است که نشان میدهد اگر آدم "انابه" یعنی رجوع مکرر به درگاه خدا داشته و دائم الذکر باشد، نشانه های خدا را هم خوب میبیند و راهش را در کشاکش دنیا بسوی خدا پیدا میکند؛ و الا فلا. پنجم، خداوند در این سوره دعوت به خواندن خویش کرده آنهم با خلوص: فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ. و جایزه کسانی را که به راهش یعنی به دینش دل میدهند، تایید با روح عنوان کرده که تفصیلش را عرض کردیم. جلوتر، از ظلم بر حذر میدارد چون ظالمین در روز "آزفه" میفهمند چه کلاهی سرشان رفته. مطلب بعدی که گویا هفتمی باشد از زبان موسی(ع) است و یاد میدهد که در برابر تهدیدها یک کار، کار اصلی است و آن پناه بردن به خداست. درس دیگر سوره از زبان مؤمن آل فرعون است؛ او میگوید در برخورد با مدعی، احتمال بدهید که بر حق باشد! و الا ممکن است سر و کار شما با خدا بیافتد و عذاب شوید. همچنین مؤمن آل فرعون به عنوان یک اصلاحگر در درون حکومت خودکامۀ فرعون، ایشان را از استبداد و خودکامگی برحذر میدارد و معتقد است این

ص: 86

خصلت، مُلک را بر باد میدهد. مؤمن آل فرعون دست از امر به نیکی و نهی از بدی برنمیدارد و وقتی هم نصایح او اثر نمیکند بلکه با تهدید تلافی میشود، امرش را به خدا تفویض میکند و هرکس که با تفویض، بسط نشین حرم الهی گردد در حریم خداست و در امن و امان خواهد ماند. درس بعدی سوره، جهنمی بودن مستضعف و مستکبر و ادامه کشکمش مستضعفین با مستکبرین در آتش است مگر کسی که مؤمن باشد، تنها او اهل نجات است و خدا او را از استضعاف و استکبار نجات میبخشد. اواخر سوره حاوی توصیه نامه ای جامع است و همانطور که در مقدمه معروض داشتیم به صبر و تسبیح و استغفار و استعاذه به حضرت حق فرمان میدهد . شصتمین آیه سوره مهم ترین آیه آن است که فرمان به خداخواهی و خداخوانی و حاجتخواهی از خدا میدهد: ادعونی استجب لکم. تمام راه در همین عبارت قابل تلخیص است. کمی بعد هم - مثل کمی قبل - میگوید: فادعوه مخلصین له الدین. یعنی این صدا زدن خدا باید در موطن دین و با خلوص باشد. بعدش فرمان به تسلیم میدهد که غایت اسلام است. در اواخر سوره فرح بخصوص "فرح بما عندهم من العلم" و مرح که غفلت ناشی از آن است را رهزن طریق معرفت دانسته و از آن تحذیر کرده و گفته آنها که دنیایشان را به فرح ناحق و مرح میگذرانند، فردا مهمان آتش اند. ختام سوره تشویق به تسریع در ایمان است چون اگر فرصت بگذرد و مرگ هویدا شود، ایمان مقبول یا رافع عذاب نیست.

ص: 87

سوره فصّلت

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سوره فصّلت از حوامیم و از عزائم است. حوامیم سوره هایی هستند که با "حم" شروع میشوند و عزائم سوره هایی هستند که آیه سجده واجب در آنها هست. نام دیگر سوره فصّلت، سجده است.

در برخی روایات هست که وقتی خداوند به پیامبر اسلام(ص) فرمان داد تا دعوتش را علنی کند و این علنی کردن را از انذار "عشیرةالاقربين" یعنی فامیل نزدیک خویش آغاز کند، پیامبر(ص) یک مهمانی گرفت و ایشان را دعوت و اطعام کرد سپس انذارشان نمود و به اسلام دعوتشان کرد. اما آنها نپذیرفتند و با ناراحتی مجلس را ترک کردند و از فردا به چاره برخواستند تا محمد(ص) را مهار کنند. نخستین راهی که به فکرشان رسید این بود که با او مذاکره کنند و پیشنهاد رشوه دهند، لذا گفتند اگر ریاست میخواهی به تو خواهیم داد، اگر زن میخواهی برایت فراهم میکنیم، اگر مال میخواهی بی نیازت میسازیم، دیگر چه حاجت به مخالفت با دین آباء و اجداد است؟! در پاسخ به ایشان بود که سوره حم فصّلت نازل گشت.

این سوره هم مثل دیگر حوامیم، با ذکر عظمت قرآن آغاز میشود. این سوره چند بخش مجزا دارد و هر بخش هدفی را دنبال میکند.

بخش اول تلاش منکران برای مایوس کردن محمد(ص) از هدایت کردن ایشان است؛ میگویند: نه گوش به حرفهای تو میدهیم، نه اصلا میفهمیم چه میگویی، نه میخواهیم که بفهمیم! در برابر، خداوند میفرماید پیام دعوت محمد(ص) خیلی ساده است: او پیامبری است از جانب خدا تا به پرستش خدا دعوت کند.

سپس منکران را به تدبّر و تحیّر در خلقت زمین و آسمان فرامیخواند و میگوید اگر باز هم نمیپذیرند، ایشان را بترسان از عاقبتی مثل عاقبت عاد و ثمود. آن دو قوم نیز مثل کافران مکه، بخاطر غرور حاضر به تمکین در برابر پروردگار نبودند؛ و گرچه آنرا حق میدانستند اما میخواستند تابع هوای نفس خویش باشند. پس، همگی هلاک شدند.

ص: 88

سپس دامنه انذار را به مهالک قیامت و صحنه شهادت اعضای بدن علیه کافران میکشاند و هشدار میدهد که آنروز نه شهادتی کتمان شدنی است، نه پوزشی مقبول واقع میشود، و نه بر عذاب، صبر ممکن است.

سپس بیان میدارد که یکی از عوامل تباهی منکران و نیز از مصادیق نکبت دنیوی که شامل ایشان میشود، قرین سوء است که موجب زینت بدی در نظر ایشان گشته و به مرور ایشان را در گرداب عذاب گرفتار میکند. و سرانجام روزی خواهد رسید که آرزو میکنند که این همرهان را که موجب گمراهی ایشان بودند، زیر پای خود لگدمال کنند.

نقطه مقابل این گروه، مؤمنینی هستند که بر ایمان خویش پایداری کردند، میفرماید فرشتگان بر ایشان نازل میشوند و با ایشان دوستی میکنند و بشارت میدهند. نزول فرشتگان برکات بسیار دارد که نخستینش آرامش مؤمنین است.

سپس دستور به مدارا و جبران بدیهای دیگران با خوبی میدهد و چنین کاری را روش صابران میداند و میخواهد که در این راه از شر شیطان به خدا پناه بریم.

سپس آیه عزیمة آمده که سجده واجب دارد و میگوید برای شمس و قمر سجده نکنید، برای خدایی که خالق آنهاست سجده کنید.

سپس پیامبر را دلداری میدهد که پیامبران پیش از تو را نیز تکذیب کردند.

سپس آیاتی راجع به قرآن و لزوم اعزاز آن است و اینکه برای مؤمنین هدایت و شفاست و هرکس از آن بهره برد به فوز رسیده و هرکس آنرا درنیابد بخود ستم کرده.

در اواخر سوره چند آیه به انسان شناسی اختصاص دارد: انسان حریص است به دنیا و وقتی چیزی از آن به او میرسد مغرور و خودسر میگردد و وقتی چیزی از آن از دستش میرود گمان میکند دنیا به آخر رسیده و مایوس میشود.

ختام سوره آیاتی توحیدی است و به معرفت الله از طریق آیات آفاقی و انفسی اشاره میکند.

***

ص: 89

حم (1) تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ (2) کِتَابٌ فصّلت آيَاتُهُ قرآناً عَرَبِيّاً لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (3) بَشِيراً وَ نَذِيراً ...

حا میم؛ این کلمات سخنانی از جانب خدای رحمان رحیم؛ کتابی است که آیاتش برای مردم خوش فهم، به زبانی رسا تشریح شده؛ تا خوانده شود؛ تا بشارت باشد و اندرز...

رحمان و رحیم را عمدا ترجمه نکردیم چون قابل ترجمه نیستند و حین ترجمه بخشی از معنای خود را از دست میدهند. رحمانیت خدا مهربانی ذاتی او با همه است و به گستردگی رحمت خدا نظر دارد. نتیجه این رحمت عام، خلق موجودات و روزی رسانی به ایشان و هدایت عمومی آنهاست بسوی هدفی که برایش خلق شده اند. بعث رسل و انزال کتب هم در همین رحمت عام جای میگیرد.

رحیمیت خدا، تخصیص رحمت خاص به کسانی است که آنها را برگزیده و از خصّیصین خویش کرده. در این رحمت، آنها را دستگیری میکند، الهام به خیرات میکند، بطور ویژه نصرت میکند، نور وجودی ایشان را فزون میسازد، از سکینه و طمانینه بهره مندشان میکند، و در آخرت هم میهمان بهشت خویش میسازد.

قرآن نتیجه رحمانیت و رحیمیت خداست. بعد رحمانی قرآن گستردگی انتشار و دردسترس بودن و روانی ظاهر و آسانی فهم و تبیین معانی و وضوح فرامین آن است که لفظ "فصّلت" به معنای تفصیل شده به گوشه ای از آن اشاره دارد و بعد رحیمیت قرآن، نور و هدایت و حکمت و ذکر و برهان و انسی است که از آن نصیب مانوسین و عاملین بدان میشود.

فَأَعْرَضَ أَکْثَرُهُمْ فَهُمْ لاَ يَسْمَعُونَ (4) وَ قَالُوا قُلُوبُنَا فِي أَکِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ وَ فِي آذَانِنَا وَقْرٌ وَ مِنْ بَيْنِنَا وَ بَيْنِکَ حِجَابٌ فَاعْمَلْ إِنَّنَا عَامِلُونَ (5)

اما تاسف که اکثر مردم از آن اعراض کرده و در نتیجه پیامهای هدایتش را نمیشنوند. میگویند: قلبهایمان نسبت به آنچه ما را بدان میخوانی پذیرا نیست و گوشهای ما سنگین است و بینمان حجابی است. تو به راه خودت برو، ما هم براه خودمان!

ص: 90

خلاصه اینکه ما کجا و تو کجا؟ حرفهای تو اینجا خریدار ندارد لذا خودت را معطل مکن! مفهوم "حجاب" که گفته "بَيْنِنَا وَ بَيْنِکَ حِجَابٌ" مفهومی مهم و به نوعی آخرین حرف آنهاست تا پیامبر را از ایمان آوردنشان مایوس کند. یعنی سخت ترین نوع مانع، حجاب است. این حجاب از استمرار غفلت و استمهال توبه و استدوام معصیت بوجود میآید و زمینه اصلی آن دنیاخواهی است: إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ [سوره ص : 32] من آنقدر یاد دنیا را بر یاد خدا ترجیح دادم، تا خورشید (معرفت) در حجاب شد!

قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلٰهُکُمْ إِلٰهٌ وَاحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ ...(6)

ای محمد به آنها بگو: من هم بشری مثل شما هستم با این تفاوت که به من وحی میشود. هان! که خدای شما خدای یگانه است؛ پس در راه او ثابت قدم باشید و از او طلب آمرزش کنید! ...

این آیه از آیات مهم قرآن در بحثهای کلامی خصوصا بحث نبوت است چون صراحت دارد که پیامبر جز اختصاص به وحی ویژگی دیگری ندارد و جنبه بشری او مانند جنبه بشری دیگر انسانهاست. یعنی مثل آنها گرسنه میشود و نیاز به خواب دارد و به اقتضای طبع مائل به همبستری با زنان میشود. یعنی غرایض مثل همه در او هم هست و او هم مثل دیگران با آنها دست به گریبان است. اگر نخورد و نخوابد میمیرد و اگر نیاز جنسی اش تامین نشود و سرکشی کند آزارش میدهد. البته ویژگیهای بشر به اینها خلاصه نمیشود، بشر به صراحت قرآن: ضعیف و جهول و عجول و حریص و یئوس و کفور و ظلوم و کفار و قتور و مجادل و قنوط و هلوع و کنود هم هست. یعنی همه اینها هم به اقتضای بشری در نبی هست منتها به تایید حق و نور عقل مهار گشته و به راه آمده و اصلاح شده. خلاصه اینکه انسان به خودی خود خیلی خطرناک است مگر آنکه بداند چیست و باید چه کند. و این علم توسط وحی به او میرسد. البته وحی به یک نفر میشود و او میرود و این وحی را به دیگران میرساند. سنت خدا چنین است. پس همه باید دنباله وحی را بگیرند و بروند تا از خطرات خویش ایمن باشند و به خدا برسند. اگر کسی مستقیما در معرض وحی نیست یعنی پیغمبر نیست باید به

ص: 91

پیغمبر تمکین کند و وحی غیرمستقیم را دریافت کند و خود را با آن تطبیق دهد تا از چاه به جاه برآید.

پیامبر(ص) در این آیه دارد میگوید من هم مثل شما هستم منتها به وحی خدا مخصوص گشته ام یعنی میدانم از کجا آمده ام و به کجا باید بروم و چه باید بکنم و چه نباید بکنم. پس از من تبعیّت کنید تا به رشد نائل گردید.

یعنی انسان بخاطر بشر بودن و خصلتهای بشری نیازمند وحی است تا بفهمد باید چه کند تا توجه خدا به او جلب شود و نظر عنایت خدا بر او بیافتد و فقرش را سد کند و ظلمتش را نور بیافشاند و به کمال برسد.

عبارت "فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ" خلاصه وحی و همان تعالیم است منتها در وادی عمل و میگوید در راه خدا پایدار باشید و به جلب رضایتش بکوشید تا به لقای او نائل شوید و در این راه هیچ چیز مثل استغفار یعنی طلب غفران از خدا راهگشا نیست. غفران عنایت خاص خداست که وقتی شامل کسی شد او را از ظلمات به نور میرساند. پس استغفار، طلب نور از خداست. و چون نیاز انسان به نور مدام است پس استغفارش هم باید مدام باشد.

در مطلع کلام وحی یک عبارت دیگر هم بود: أَنَّمَا إِلٰهُکُمْ إِلٰهٌ وَاحِدٌ؛ این کلام هم خلاصه تعالیم وحی است در وادی نظر. اسلام بر مبنای احدیت و واحدیت خداوند بنا شده که به آن توحید میگویند. توحید غیر از وحدتی است که ادیان و عرفانهای شرقی بر آن بنا شده اند. مفهوم واضحی بنام خدا - آنطور که ما به آن تشخص میدهیم، بدرگاهش دعا میکنیم و نسبت به اراده او تسلیمیم – در ادیان شرقی وجود ندارد. در اصطلاح دین شناسی، ادیان وحدتگرا – بخلاف ادیان ابراهیمی که مکتب انبیاست - فاقد خدای متشخص و قابل اشاره و عبادت اند. در ادیان ابراهیمی، خداوند کسی را برمیگزیند و به وحی مخصوص میگرداند و با او سخن میگوید و او را بسوی مردم گسیل میدارد و اراده مشخصی در باب تشریع و تکوین دارد و منظومه ای از فرمانها را به بشر تکلیف میکند و بعد انسانها را نسبت به کفر و ایمان و فسق و تقوی، قضاوت میکند و جزاء میدهد. میشود با این خدا حرف زد، او واقعا میشنود و به طرقی با انسان تکلم میکند و پاسخ میدهد. اما هیچ یک از این حقایق در ادیان شرقی و

ص: 92

عرفان آنها – منجمله هندوئیسم، بودیسم، تائوئیسم، شینتوئیسم – نیست و از اساس وجود ندارد. آنها قائل به وحدت در وجود هستند و در عمل کاری هم به خالق وجود ندارند و راجع به آن اظهار نظری نمیکنند. آنها به تجلیات مشهود و محسوس وجود کار دارند و وحدت را در آن شهود و از تجربه تسلیم در برابر "کائنات" محظوظ میشوند. ما به این کائنات، ماء بسیط میگوییم و مخلوق اول است که خدا همه چیز را از آن خلق کرده و با خالق خیلی فرق دارد، مخلوق کجا و خالق کجا؟ راجع به جهان آخرت هم هیچ ایده ای ندارند و عملا اظهار بی اطلاعی میکنند و بجایش به چرخه تناسخ و سپس رهایی از آن و اندکاک در وحدت هستی معتقدند. اصل آن دین ها چنین اند اما قرائتهای امروزی از آنها ممکن است متاثر از ادیان ابراهیمی کمی تفاوت کرده باشد.

اینها را عرض کردم تا ارزش و اهمیت و فضل "توحید" را بیان کنم. وحدت در واقع بازگشت به صادر نخستین و فناء در ماء بسیط است. هر چقدر هم این "اول ما خلق الله" عظیم باشد، باز مخلوقی است مثل خود ما. فرض کنید خدا از یک صفحه کاغذی بی انتها یا منتاهی، با برشهای مختلف، هزاران هزار موجود کاغذی خلق کرده باشد. ما یکی از آنهاییم و تجربه وحدت، تجربه عشق و انس است با صفحه کاغذی مادر. این کجا و عشق و انس و قرب و ارتباط با خالق هست آفرین کجا؟! ببینید توحید چقدر فوق وحدت است. حتی تجربه عارفان ابراهیمی به مراتب فوق تجربه عارفان شرقی است. باید مراقب بود که عرفانهای کاذب نوین که بند نافشان به ادیان شرقی وصل است، تجربه توحیدی ما را به ادراک وحدت فرو نکاهند و خدا را از وجود ما گم نکنند و ما را به توهم نیاندازند که بخودآ که تو خود خدایی!

با این مقدمه معنای عبارت "أَنَّمَا إِلٰهُکُمْ إِلٰهٌ وَاحِد" روشن میشود که شما واقعا خدایی دارید و خدای شما خدایی است که خدای همه چیز است و همه چیز را از عدم خلق کرده و پیوسته از فناء نگه میدارند و روزی فانی میکند و باز به کتم عدم خواهد برد. در برابر چنین خدای واقعی که مالک موت و حیات و رزق و نشر ماست گفته " أَنَّمَا إِلٰهُکُمْ إِلٰهٌ وَاحِد".

ص: 93

در ذیل عبارت "فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ" ارشادالقلوب از رسول اکرم(ص) روایت میکند که هرکس استقامت نورزد، اصلاح نمیشود و عزت تقوی و انس طاعت را نخواهد چشید و همواره در ذلت معصیت و وحشت آن خواهد ماند.

... وَ وَيْلٌ لِلْمُشْرِکِينَ (6) الَّذِينَ لاَ يُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ (7) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ (8)

... و وای بر آنها که کس دیگری بجای خدا در دلهاشان نشسته. همانها که از دارایی خویش نمیبخشند و به آخرت باور ندارند. در مقابل، آنها که به خدا دل داده و برای خدا نیکی کرده اند، اجری بی پایان دارند.

این جمله ادامه پیامی است که خدای واحد توسط پیامبرش برای بشر فرستاده و گفته به آنها بگو و چنین هشدار بده!

"مشرک" کسی است که بجای رو کردن به خدای احد و دل دادن به او و از او خواستن و با او سدّ کردن فقر خویش، دل در گرو اصنام دارد و بدانها خود را دلخوش کرده است. از علی(ع) روایت است: هر چیز که از یاد خدا بازت دارد، همان چیز بت توست. و نیز روایت است: هرکس به کسی دل دهد، او را پرستیده. نتیجه اینکه شرک، تنها خم شدن در برابر بت بتکده و پول دادن به کاهن بتخانه نیست بلکه دل در گرو هر چیز و هرکس داشتن، نوعی شرک است ولو شرک خفی، و وای بر مشرکین! قسمت بعدی آیه یعنی "الَّذِينَ لاَ يُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ " توضیح شرک نیست بلکه قید احترازی آن است یعنی میگوید اگر شرک با بخل و انکار آخرت توام شود، آدم را سیه بخت میکند. یا قید غالبی آن است یعنی وای بر مشرکین که علاوه بر شرک، معمولا بخیل و منکر آخرت هم هستند. یعنی شرک معمولا آدم را به بخل و "دنیاغایتی" میکشاند. در هر حال این آیه از شدیدترین آیات راجع به کسانی است که به منع زکات خو کرده اند چون آن را با شرک و کفر قرین کرده.

در برابر، آنها که به ندای وحی پاسخ داده و بدان ایمان آورده و به مقتضایش نیکی کنند، پاداشی بی پایان دارند.

ص: 94

از این آیه برمیآید که عوامل نجات عبارتند است: دلی که به یاد خدا بتپد، دستی که در راه خدا بدهد، و باور به هدفمند بودن هستی و پایان نیافتن زندگی با مرگ. البته مقصود باور واقعی و دارای ثمره عملی است و الا ممکن است کسی به ظاهر، باور به قیامت داشته باشد اما اصلا برای آن کار نکند. میشود گفت چنین کسی واقعا قیامت را باور دارد؟ خیر!

اجر "غَيْرُ مَمْنُونٍ " که بی پایان یا بی منت است ناشی از عمل صالح بی پایان(یعنی ملکه شده) و بی منت (یعنی خالصانه) است. یک نکته دیگر: عطای خدا وقتی همیشه با این صفت بی منتی آمده، آیا عطاهای ما که اصلا با عطای خدا قابل قیاس هم نیست، سزاست که با منت بسیار همراه باشد؟!

***

قُلْ أَ إِنَّکُمْ لَتَکْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَه انداداً ذٰلِکَ رَبُّ الْعَالَمِينَ (9) وَ جَعَلَ فِيهَا رَوَاسِيَ مِنْ فَوْقِهَا وَ بَارَکَ فِيهَا وَ قَدَّرَ فِيهَا أَقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ (10)

بگو چرا انکار میکنید خدایی را که زمین را در دو مرحله آفرید؟! چرا برایش همتا میتراشید؟! اوست که جهان را صاحب است! اوست که بر زمین کوه های استوار بیافکند و در زمین برکت نهاد و ارزاق زمین را در چهار فصل برای روزی خواهان به نحو متناسب تقسیم نمود.

در هفت جای قرآن آمده که آفرینش آسمانها و زمین و موجودات آنها در 6 روز یا 6 مرحله بوده، طبق این آیه خلقت زمین دو روز از آن 6 روز را به خود اختصاص داده اما کیفیت، جزئیات و یا تاویل این مطلب بر ما معلوم نیست. اما مرحله مرحله بودن این خلقت نشان میدهد که بنای خدا بر خلقت، از طریق اسباب و مسبّبات است والا همانطور که خودش گفته میتوانست همه را با یک خطاب "کن فیکون" یکجا خلق کند. نکته دیگر: اینکه زمین با این کوچکی دو مرحله زمان برده و آسمانهای هفتگانه هم دو مرحله، ظرافت زمین را در عین کوچکی آن نشان میدهد و شاید بتوان از آن نتیجه گرفت که حیات مادی با این پیچیدگی، منحصر به زمین است. شاید!

ص: 95

عبارت "بارک فیها" یعنی در زمین برکت نهاد. یعنی برکت و مبارکی زمین در جاهای خاصی از آن نشانده شده که باید گشت تا یافت.

مراد از "قَدَّرَ فِيهَا أَقْوَاتَهَا" قوت و روزی موجودات است که "سَّائِلِينَ " و گدایان خیل سلطان هستی اند و شبانه روز از درگاه کرم حضرت حق روزی میخورند. از این عبارت میشود فهمید که "قوت" را از خدا باید مسالت کرد و، گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست؟!

اینکه فرمود "سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ " یعنی مناسب و لازم نه یکسان و برابر. یعنی هرکس آنقدر روزی میخورد که خدا بخواهد نه آنقدر که خواست خود اوست و روزی های مخلوقات هم با هم برابر نیست بلکه خدا روزی را بر کسی بسط میدهد و بر کسی قبض مینماید. این عبارت "به مقدار سوال هرکس" هم معنی نمیدهد، چه بسا کسی زیاد بخواهد و کم ببرد و کسی اصلا نخواهد و زیاد ببرد چنانکه داریم و میبینیم! پس کلمه "سواء" در اینجا به معنای درست و متناسب است، مثل عبارت "سواء السبیل".

البته جای این سوال باقی است که اگر چنین نظام منظمی به ارتزاق موجودات اختصاص یافته پس قحطی و گرسنگی برای چیست؟ جواب این سوال در سوره ابراهیم است؛ خداوند در آنجا میگوید: آسمان و زمین را خلق کردیم و باران فرستادیم و گیاه رویاندیم و به ثمر نشاندیمشان و به شما کشتی دادیم و نهرها را برای آبیاری در تسخیر شما درآوردیم و ماه و خورشید و شب و روز را مراقب شما ساختیم، سپس میگوید: وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ [سوره إبراهيم : 34] بخشی از هرچه را خواستید به شما دادیم و اگر بخواهید نعمتهای خدا را بشمارید نمیتوانید. اما، انسان بسیار ستم پیشه و ناسپاس است! یعنی ریشه فقر و ناداری، در ظلم و اسراف و کفر انسان نهفته است. انسان است که با تنبلی زمین را نابارور رها میکند، انسان است که با حرص از توزیع درست محصول جلوگیری میکند، انسان است که با احتکار باعث فقر و محرومیت دیگران و نکبت خویش میگردد، انسان است که بیش از نیازش میخورد و انبار میکند، انسان است که به طبیعت تعدی میکند و آنرا آلوده میسازد و با برداشت بیش از حد آب و خاک باعث ویرانی و فساد طبیعت میشود، انسان است که نعمت را نابجا صرف میکند و آنچه نباید در جایی که

ص: 96

نشاید میکارد یا محصولی را که باید صرف سیر کردن شکم شود آسیاب میکند و با آن مثلا لوازم آرایش و زینت میسازد، انسان است که بخلاف دیگر موجودات حتی پس از سیر شدن شکمش باز از همنوعش دریغ میکند و بخل میورزد، انسان است که بیش از نیازش میکشد و میخورد و نسل موجودات را یکی پس از دیگری برمیکند، و غیره و غیره. این کارها علاوه بر اثر تخربیی مستقیمی که در نظام طبیعت دارد، موجب سخط پروردگار نیز میگردد. لذا خداوند اگر حبس مطر کند و سیل و زلزله و صاعقه و آتش بفرستد، سزاست! این است مراد از "إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ".

از عبارت "سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ " برخی نتیجه زیبایی گرفته اند و گفته اند همه موجودات در طبیعت حق یکسان برای بهره برداری از آن دارند و انسان حق ندارد حق آنها را بخورد.

کلمه "سائلین" را برخی سوال عملی یعنی تلاش گرفته اند و گفته اند روزی مال کسی است که تلاش کند. البته این مطلب فی نفسه درست است اما همیشه اینطور نیست و سوال بیشتر دعا معنا میدهد تا تلاش! گرچه دعای همراه با تلاش به اجابت نزدیکتر است. اینقدر میشود حرف ایشان را پذیرفت، نه بیشتر!

عبارت "أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ" را که ما چهارفصل سال معنا کردیم، برخی، چهار روز از 6 روز خلقت دانسته اند اما به چهارفصل سال بهتر قابل تطبیق است و آنگاه میشود "سَوَاء" را مجرور و متصل به آن و صفت آن دانست و گفت چهار فصلی که همه یک اندازه یعنی سه ماهند. در هرحال این عبارت از مشکلات قرآن است. تفسیر قمی هم از علی بن ابراهیم نقل میکند که مراد از این عبارت همان چهارفصل سال است. اقوال علی بن ابراهیم منسوب به معصومین(ع) و چکیده نظرات آنهاست گرچه به املای آنها نیست.

در این آیه صحبت از کوه هاست و عبارت "بَارَکَ فِيهَا" را میشود به کوه ها برگرداند، چون برکات بسیاری اختصاصا از کوه ناشی میشود، از جمله: ذخیره برفآب، سکون زمین، کنترل باد و باران، تامین سنگ و کانیها و فلزات، مصور کردن زمین(و الا همه جای آن شکل هم بود)، و غیره و غیره.

ص: 97

ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ وَ هِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ (11) فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ أَوْحَى فِي کُلِّ سَمَاءٍ أَمْرَهَا وَ زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ وَ حِفْظاً ذٰلِکَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ (12)

سپس سراغ آسمان آمد درحالیکه گازی متراکم بود. پس به آسمان – و نیز به زمین – گفت: خودتان حاضر شوید! یا من به زور حاضرتان میکنم. گفتند: خودمان به رغبت حاضر میشویم.

سپس از آن دخان، در دو مرحله، هفت آسمان برساخت و وظایف هر آسمان را بدو وحی نمود و آسمان دنیا را با ستاره ها بیاراست و حفظش نمود. این است تقدیر دقیق خدای قوی پنجه دانا.

در این آیه میگوید هرچه ستاره تا کنون کشف شده مربوط به سماء دنیاست و از 6 آسمان بالای آن ما هنوز بیخبریم. همچنین ستارگان را عامل حفاظت آسمان دانسته.

از این آیات آنچه در وادی عمل و سلوک – که مقصد نگارش این تفسیر است – بدرد ما میخورد قدرت و دقت و حکمت و علم بینهایت پروردگار است که جهان طبق آن ساخته شده و از "فساد" و بی نظمی یعنی خلل سهوی و "افساد" یعنی اخلال عمدی حفظ شده است. خدای ما چنین خدایی است و الحق لایق بندگی است. سبحان الله!

خطاب خداوند با آسمان و زمین که " ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً" خطاب زیبایی است و گرچه مربوط به خلقت آنها از کتم عدم و ظهورشان در صحنه هستی است، اما نسبت به قوس صعود که نیمه مانده راه است نیز جاری است. ضمنا این خطاب در حق ما هم جاری است و ما نیز چه در خلق شدن از دریای هستی و جدا شدن از اصل خویش و چه در بازگشتن به آن دریا و مندک شدن در آن، مخاطب این خطابیم. ما باید بسوی خدا برویم و در محضرش حاضر شویم، یا باید این کار را به طوع و رغبت و با شوق و محبت انجام دهیم، یا اینکه یقه ما را میگیرند و در غل و زنجیر میکشند و به آنجا میبرند و در محضر حق حاضر میکنند. این مسیر آمدن و بازگشتن یعنی "انا لله و انا الیه راجعون" مسیری حتمی و اجباری است. چه بهتر که به شوق آنرا بپیماییم. باید از زمین و آسمان این "أَتَيْنَا طَائِعِينَ " را یاد بگیریم و هر بار که به نماز

ص: 98

میایستیم بگوییم به طوع و رغبت و برای قرب و رحمت، آگاهانه و با اختیار، با عشق و شوق بدرگاهت باز گشته ایم و بر آستان معراجت ایستاده ایم! ما را راه ده!

این آیه صراحت دارد که زمین و زمان، شعور دارند و آگانه خدا را بندگی میکنند.

تفسیر قمی به نقل از علی بن ابراهیم، "یومین" را دو مرحله ابتداء و انقضاء دانسته یعنی یک فرآیند کامل.

در این آیه ستاره ها را عامل حفظ آسمان دانسته؛ تفسیر نورالثقلین از رسول خدا(ص) روایت میکند که ستارگان امان اهل آسمان اند، پس آنگاه که ستارگان بروند، آسمان نابود میگردد، اوصیاء من نیز امان اهل زمین اند و پیش از نابودی زمین از آن رخت برخواهند بست. گوییم در برخی روایات هست که فاصله ارتحال آخرین حجّت خدا و قیامت، چهل روز است. در آن چهل روز زمین بی حجّت است و بیش از چهل روز تاب نمیآورد و فانی میگردد. در آن چهل روز باب توبه هم مسدود است.

***

فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُکُمْ صَاعِقَةً مِثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَ ثَمُودَ (13) إِذْ جَاءَتْهُمُ الرُّسُلُ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللَّهَ قَالُوا لَوْ شَاءَ رَبُّنَا لَأَنْزَلَ مَلاَئِکَةً فَإِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ کَافِرُونَ (14)

اگر دعوتت را نپذیرفتند، بگو: بترسید از صاعقه ای مثل صاعقه عاد و ثمود! که پیوسته و از هر سو رسولان میآمدند و میگفتند: جز خدا را بندگی نکنید! اما کافران جواب میدادند: چرا خدا بجای شما فرشته ها را برای هدایت نفرستاده؟! ما حرف شما را باور نداریم.

اشکال کافران بر چرایی فرشته نبودن پیامبران باطل است؛ در آن صورت چطور میتوانستند الگوی ما باشند؟! درحالیکه مثل ما در چنبره غضب و حرص و شهوت اسیر نبودند! پیامبر باید انسانی چون ما باشد تا الگویی واقعی برای خوب بودن واقع شود.

ص: 99

فَأَمَّا عَادٌ فَاسْتَکْبَرُوا فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ قَالُوا مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَهُمْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ کَانُوا بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ (15)

اما عاد؛ در زمین نا بجا خود را کسی پنداشتند و گفتند: قوی تر از ما کیست؟ نفهمیدند از آنها قوی تر، خدایی است که خلقشان کرده. با همین خیال باطل پیوسته آیات ما را دانسته انکار میکردند.

در عبارت " فَاسْتَکْبَرُوا فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ" که ترجمه عصری اش میشود نابجا شاخ شدن، غیر حق یا نابجا، قید توضیحی برای استکبار است نه قید تنویعی، یعنی اینطور نیست که استکبار دو جور باشد: حق و غیر حق. خیر؛ استکبار بشر همیشه بغیر حق است و عاقبتش خواری در دنیا و آخرت.

از تاریخ تنها بخشی برای قرآن ارزش دارد که عبرت باشد، مهم نیست عادیان کجا بوده و چگونه زیسته اند و چه کرده اند و نام حاکمشان چه بوده؟ عادیان مغرور شدند و در نتیجه، هلاک گشتند. همینقدر از تاریخ بدرد ما میخورد.

ذیل عبارت "کَانُوا بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ " تفسیر بحرالعرفان از امام صادق(ع) روایت میکند که از آیاتی که همیشه مورد جحود واقع شده، حجّت خداست.

فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيَّامٍ نَحِسَاتٍ لِنُذِيقَهُمْ عَذَابَ الْخِزْيِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ لَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَخْزَى وَ هُمْ لاَ يُنْصَرُونَ (16)

پس بر آنها بادی مسلط کردیم، بادی سرد و استخوان سوز در ایامی نحس! بی آنکه کسی به دادشان برسد تا فعلا در همین دنیا به خواری عذاب شوند و البته عذاب آخرت خوارکننده تر است.

نکته چالش برانگیز این آیه "ایام نحسات" است و راجع به آن بسیار قلم فرسایی شده. ماحصلی که میشود پذیرفت این است که ایامی که متعلق اراده خدا برای اضمحلال چیزی بوده، نسبت به آن چیز، ایام نحس است. یعنی روزی که من قرار است بلایی سرم بیاید برای من روز نحس است. از برخی روایات برمیاید که ماهی حدود شصت ساعت که اوقات مقارنه

ص: 100

قمر با صورت فلکی(نه برج) عقرب است، نحس مستمر است یعنی بسیاری از اراده های تخریبی هستی به اذن خدا در آن زمان صورت میگیرد و برای آن زمان جدول بندی و تقدیر میشود. ضمنا بدلیل کثرت حوادث سوء در آن اوقات، از برخی کارها مثل سفر و عقد و بیع مهم، بهتر است اجتناب کرد یا با صدقه همراهش نمود. حالا عذاب عاد در یکی از ایام نحس صورت گرفته یا بدلیل وقوع عذاب، آن ایام نحس نامیده شده، مشخص نیست و علم نبوی میخواهد یا جسارت مدعی که ما فاقدیم.

قهر الهی گاهی در طرفةالعینی قومی را نابود میکند مانند فرعونیان که در نیل غرق شدند و گاهی در چند روز ذره ذره گروهی را نابود میکند، مثل همینجا. گاهی هم عذاب خدا فرود آمده اما آنقدر به مرور و استمهال در حال نابودی یک قوم است که اصلا به چشم نمیآید. در این موارد است که میگویند چوب خدا صدا ندارد! این نوع سوم عذاب همان سنت مکر و امهال است و خیلی هم شایع است. عذابی است که از بس آرام است حتی به چشم نمی آید که آدم توبه کند.

این سوره با "حم" آغاز میشود و آیه شانزدهم این سوره به "لاَ يُنْصَرُونَ " ختم میشود، در جلد شصت و یکم بحارالأنوار روایت است که در جنگ حنین، پیامبر(ص) مشتی خاک برداشت و بسوی دشمنان پاشید و فریاد زد: شاهت الوجوه! حم لاینصرون. یعنی چهره دشمنان پست باد! حم نصرت نخواهند شد. در جلد بیست و هشتم هم روایت است که در یکی از جنگها، امیرمؤمنان(ع) چنین کرد.

راجع به "عَذَابَ الْخِزْيِ" جلد پنجاه و دوم بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت میکند که مقصود از آن، مسخ پیش از قیام قائم(عج) است. راوی میپرسد: چگونه؟ امام(ع) میفرماید: مرد در خانه خویش و در جمع خانواده خویش نشسته است که به یکباره چهره اش برمیگردد و دیوانه و مسخ میشود. پس اهل خانه با هراس به اینسو و آنسو میدوند و فریاد میزنند: مسخ شد! مسخ! سپس امام(ع) فرمود: چه خواری از این بالاتر! و در آن روزها مسخ بسیار رخ خواهد داد.

ص: 101

وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى فَأَخَذَتْهُمْ صَاعِقَةُ الْعَذَابِ الْهُونِ بِمَا کَانُوا يَکْسِبُونَ (17) وَ نَجَّيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ کَانُوا يَتَّقُونَ (18)

و اما ثمود؛ راهنمایی شان کردیم، اما کوری را بر هدایت ترجیح دادند. پس بخاطر کارهای زشتشان عذاب خوار کننده چون صاعقه ای گریبانشان را گرفت، و مؤمنان متّقی را هم نجات دادیم.

عبارت " َاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى" عبارت مهمی است و متاسفانه وصف حال اکثر ما هم هست. ما در هر درجه از هدایت که هستیم، بد جور به همانجا میچسبیم و نسبت به هدایت بیشتر، کوری خودخواسته پیدا میکنیم و دوست نداریم کسی بیاید و بنای معرفت فعلی ما را به هم بریزد و چیز جدیدی بیان کند. ریشه این عدم پذیرش، عدم جسارت و فقدان جرات برای تغییر است. علتش این است که خدای آدم، خدای واقعی نیست و ایدیولوژیهای ساختگی است. یعنی فی الواقع آدم ایدئولوژی های بشری را میپرستد و به آنها دلخوش است و هیچ تجربه واقعی دینی ندارد و خدای خویش را واقعا وجدان نمیکند اما به انگاره ای که از مذهب در سرزمین او غالب است دلبسته است و برایش حاضر است کشته شود. آری، آدمهای مذهبی بی خدا بسیارند چه در کنیسه، چه در کلیسا، و چه در مسجد؛ چه رسد به مذاهب خیالی و ساختگی و ایسم های بشری. آدمی که از لابلای سطرهای رهبران ساختگی میخواهد آرمانی بیابد و بدان دلخوش کند، مثالی است برای آنانکه " َاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى".

راه نجات، یافتن خدای واقعی و ایجاد ارتباط قلبی با اوست؛ با عبادت و خدمت: وَ نَجَّيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ کَانُوا يَتَّقُونَ.

احتجاج از امام هادی(ع) روایت میکند که هدایت در آیه "وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْنَاهُمْ" معرفی راه است نه رساندن به مقصد.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که عبارت " َاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى" انتخاب گمراهی است از روی اطلاع و آگاهی! پس از آنکه خدا راه هدایت را نشان داد.

ص: 102

تاویل الآیات از امام صادق(ع) روایت میکند که "صَاعِقَةُ الْعَذَابِ" تاویلی دارد که خواهد آمد؛ تاویلش شمشیر صاحب الامر(عج) است.

***

وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْدَاءُ اللَّهِ إِلَى النَّارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ (19) حَتَّى إِذَا مَا جَاءُوهَا شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصَارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِمَا کَانُوا يَعْمَلُونَ (20) وَ قَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ کُلَّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ خَلَقَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (21)

وای از روزی که دشمنان خدا را بسوی آتش میکشانند و آنجا به صف میکنند. در آنجا گوش و چشم و پوستشان علیه آنها شهادت میدهند. به پوستشان میگویند: چرا علیه ما شهادت دادید؟ گویند: خدایی ما را سخن درآورده که همه چیز را به سخن در میاورد. بله هموست که اول بار آفریدتان و بسویش برتان میگردانند.

در آخرت غیر از چشم و گوش و پوست، دست و پا و زبان هم علیه کافران شهادت میدهند(نور:24). همینطور زمین(زلزال:4) همینطور اولیاء خدا و فرشتگان(نساء:41، ق:21). اینکه اعضاء بدن روزی علیه ما شهادت میدهند نشان میدهد که اکنون در حال تحمل شهادت اند؛ نشان میدهد که از کارهای ما بخوبی مطلع اند. شهادت اعضاء بدن علیه کسی در واقع مخاصمه انسان با خویش هم هست. جالب است که کافران شهادت را میپذیرند اما به اعضاء اعتراض میکنند که "لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنَا" یعنی چرا علیه ما شهادت دادید؟!

عبارت" أَعْدَاءُ الله" یک اصطلاح قرآنی است و یک حکم است که طبقش کسی را به این نام مسمّی میکنند و وقتی اینطور شد و آدم - خدای نکرده - ذیل اعداء الله جا گرفت، آنوقت حشر الی النار و حبس در آنجا برایش حتمی میشود.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که عبارت "جُلُودُهُمْ" در این آیه کنایه از عورت و ران است.

ص: 103

جلد هفتم بحارالأنوار از رسول خدا(ص) روایت میکند از جمله شاهدان، ساعات است خصوصا شب و روز جمعه که شهادتش آنها را که در آن به عبادت مشغول بوده اند بهشتی میکند و آنها را که به غفلت و لهو آنرا سپری کرده اند، جهنمی میسازد.

وَ مَا کُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْکُمْ سَمْعُکُمْ وَ لاَ أَبْصَارُکُمْ وَ لاَ جُلُودُکُمْ وَ لٰکِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لاَ يَعْلَمُ کَثِيراً مِمَّا تَعْمَلُونَ (22)

گیریم شهادت گوش و چشم و پوست، علیه خود را مخفی کردید، فکر میکنید خود خدا از خیلی کارهایتان مطلع نیست؟!

این آیه به سختی فهم و ترجمه میشود و ترجمه ما هم خالی از اشکال نیست ولی سعی شده مضمون آیه بیان شود.

وَ ذٰلِکُمْ ظَنُّکُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّکُمْ أَرْدَاکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخَاسِرِينَ (23)

این عدم شناخت صحیح شما، که نسبت به خدا داشتید، باعث تباهی شما شد و دست آخر همه چیز را از دست دادید.

البته برخی مفسّرین ظنّ را در این آیه بدگمانی معنا کرده اند که نسبت به عدم شناخت درست، بیشتر جنبه احساسی دارد تا معرفت شناسی. نتیجتا ذیل آیه را مناسب روایاتی دانسته اند که میگوید بدگمانی نسبت به خدا، متاسفانه محقق میشود و خدا همانطور که نسبت به او گمان داریم با ما تا میکند. یکی از زیباترین این روایات در وسائل الشیعه وارد شده که در تفسیر قمی، جامع الاخبار، کتاب الزهد، ثواب الاعمال، نورالثقلین، و برهان نیز آمده: امام صادق(ع) فرمود: وقتی امر میشود بنده را به دوزخ برند، در لحظه آخر، برگشته و نگاهی میکند. خداوند میفرماید: او را باز گردانید ببینم این نگاهش برای چه بود! او را بازمیگردانند. خداوند میفرماید: چرا در آخرین لحظه روی برگرداندی و نگاه کردی؟ میگوید: در دنیا گمان میکردم که مرا میبخشی و در بهشت خود جای میدهی. خداوند میفرماید: ای فرشتگان! سوگند به عزتم که هرگز چنین گمان نیکی در دنیا نداشته ولی چون آنرا بر زبان رانده،

ص: 104

دروغش را بپذیرید و به بهشت واردش کنید. سپس امام صادق(ع) فرمود: هیچ بنده ای به خدا گمان نیک نداشته باشد جز آنکه خداوند با او همانطور رفتار میکند و هیچ بنده ای بد گمان نباشد جز آنکه با او همانطور رفتار میشود. این همان سخن خداست که فرموده: ذٰلِکُمْ ظَنُّکُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّکُمْ.

فَإِنْ يَصْبِرُوا فَالنَّارُ مَثْوًى لَهُمْ وَ إِنْ يَسْتَعْتِبُوا فَمَا هُمْ مِنَ الْمُعْتَبِينَ (24)

پس صبر بکنند یا نکنند همان آتش جایگاه ایشان است. اگر هم فرصتی برای جبران بخواهند رد میشود.

وَ قَيَّضْنَا لَهُمْ قُرَنَاءَ فَزَيَّنُوا لَهُمْ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنَّهُمْ کَانُوا خَاسِرِينَ (25)

بر اثر زشتکاریشان، در دنیا همنشینان بدی نصیبشان کردیم که لذتهای حال و آرزوهای دور و دراز را در چشمشان زینت دادند؛ و وعده عذاب راجع به ایشان به همراه جمعی دیگر از پیشینیان جن و انس حتمی شده، چون آنها همگی سرمایه وجود خویش را باخته اند.

یکی از اسباب عذاب حضرت حق برای آنها که مستحق این عذاب میشوند، قرین یا دوست ناباب است. کسی که چون انسان او را انیس خود میپندارد، با طناب او آرام آرام در چاه ضلالت و تباهی فرو میرود. در قیامت میگوید: يَا وَيْلَتَى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِي[سوره الفرقان : 29] کاش فلانی را دوست خود نمیگرفتم، مرا از یاد خدا که نصیبم شده بود جدا کرد. هیچ چیز مثل معاشر در شقاوت انسان اثر ندارد و هیچ چیز مثل معاشر در سعادت انسان اثر ندارد. چون تقریبا صد در صد، انسان آخرش مثل معاشرینش خواهد شد. رسول خدا(ص) فرمود: هرکس هرچیز را دوست داشته باشد با همان محشور میشود و حتی اگر کسی سنگی را دوست داشته با همان محشور میشود.

کاری که دوست ناباب با آدم میکند این است که بدی را پیش چشم آدم میآراید و خوبی را مخذول میکند. در واقع فکر و فرهنگ انسان را جهنمی میکند و فکر و فرهنگ جهنمی، آدم

ص: 105

را آرام آرام میکشاند به جهنم. البته این قرینان سوء منحصر به شیاطین انس نیستند و شامل شیاطین جن هم میشوند. یعنی انسان ناسپاس با خدا و بدکار با دیگران، مبتلا به "قُرَنَاء" بدی از جن و انس میشود. انسیان آنها را میبیند اما جنیان آنها را نمیبیند، درحالیکه از القاء آنها متاثر است و سیاه دلی ناشی از مسّ آنها بر دلش مینشیند و میماند. در آیه های جلوتر همین سوره هم هست که در قیامت هرکس میگوید: خدایا آن کسانی از جن و انس که مرا گمراه کردند نشانم بده، تا آنها را لگدمال کنم.

تفسیر قمی از امام صادق(ع) روایت میکند که این قرناء شیاطین جن و انس اند و مقصود از زینت "مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ" اعمال ایشان و "مَا خَلْفَهُمْ" وعده های دروغینی است که به ایشان میدهند.

وَ قَالَ الَّذِينَ کَفَرُوا لاَ تَسْمَعُوا لِهٰذَا الْقرآن وَ الْغَوْا فِيهِ لَعَلَّکُمْ تَغْلِبُونَ (26)

کافران مکه به مردم میگفتند: به این قرآن گوش ندهید و وقت قرآن خواندن محمد سر و صدا راه بیاندازید شاید بر او غالب شوید.

نتیجه این آیه این است که برعکس، راه غلبه نور خدا بر دل، استماع قرآن است و ساکت بودن و بدان دل دادن. این یک کلید بزرگ در سلوک الی الله است. هرکس هم به جایی رسیده از غلبه سلطان حق حین شنیدن قرآن بوده و خشوع و تصدّع از خشیت خدا در آن هنگام(مجلس امام حسین(ع) نیز همین خاصیت را دارد و ثقل دیگر راه و نظیر قرآن است که اینجا جای شکافتنش نیست).

مجمع البیان از ابن عباس نقل میکند که وقتی قرآن خوانده میشد، بلند اشعار جاهلی میخواندند و کف میزدند تا صدای قرآن به کسی نرسد. عبارت "الْغَوْا فِيهِ" یعنی در آن لغوی بیاندازید؛ مثلا آوازی، حرف مسخره ای، سر و صدایی، شبهه ای،...

فَلَنُذِيقَنَّ الَّذِينَ کَفَرُوا عَذَاباً شَدِيداً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي کَانُوا يَعْمَلُونَ (27)

ص: 106

بخاطر همین کارها کافران را عذابی سخت میچشانیم و با ملاک قرار دادن بدترین کارشان مجازاتشان میکنیم.

عبارت "لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي کَانُوا يَعْمَلُونَ" از شدیداللحن ترین عبارات قرآن است. چون میگوید در اعمال فرد میگردند و بدترین را پیدا کرده و درجه عذاب را طبق آن میزان میکنند. البته این میزان، عکسش در مورد مؤمنین صالح هم هست: وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ [سوره العنكبوت : 7] یعنی سنت خداست که جزای بدان را با ملاک قرار دادن بدترین کارشان و جزای خوبان را با ملاک قرار دادن بهترین کارشان که نوعی رکورد در بندگی است میدهد. شاید بشود این سنّت را "سنّت رکورد" گذاشت. آدم اگر جهنمی شود بر حسب رکورد بدی خویش عذاب میبیند و اگر بهشتی شود بر حسب رکورد خوبی خویش، به او درجه و جایگاه بهشتی میدهند. نظام خدا اینطوری است.

ذٰلِکَ جَزَاءُ أَعْدَاءِ اللَّهِ النَّارُ لَهُمْ فِيهَا دَارُ الْخُلْدِ جَزَاءً بِمَا کَانُوا بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ (28)

این سزای دشمنان خداست، همان آتشی که در آن خلود دارند، چون آیات ما را انکار میکردند.

هر کافری عدوّ اللّه نیست و این عنوان وقتی صدق میکند که کسی دشمن دین خدا باشد و با اولیاء خدا دشمنی کند.

وَ قَالَ الَّذِينَ کَفَرُوا رَبَّنَا أَرِنَا اللَّذَيْنِ أَضَلاَّنَا مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ نَجْعَلْهُمَا تَحْتَ أَقْدَامِنَا لِيَکُونَا مِنَ الْأَسْفَلِينَ (29)

در جهنم، بی دینها میگویند: خدایا آن کسانی از جن و انس را که باعث گمراهی ما شدند به ما نشان بده، تا زیر پایمان لگدمالشان کنیم.

خشم گمراهان از کسانی که در گمراهی ایشان نقشی داشته اند چندین بار در قرآن آمده، اما خشمی بی فایده و هدر است. جالب است که از مسبّبين گمراهی انسان، جنّی عنوان شده که ناپیداست و انسان یکبار هم در طول عمرش او را ندیده. و این خطری عظیم را گوشزد

ص: 107

میکند. یعنی دور و بر ما جنیانی میپلکند که کمر بر گمراهی ما بسته اند و با القاء سوء زمینه گمراهی ما را فراهم میکنند. چنانکه گفته شد قرینهای سوء که در آیات قبل آمده میتواند از جنّ هم باشد. وقتی آدم کارهای بد میکند، جاهای بد میرود، افکار بد در سر میپروراند، نتیجتا با آدمهای بد هم دمخور میشود، این یک قاعده است: ناریان، مر ناریان را جاذب اند!

آدمهای بد و جنیان بد که دور و ور کسی پیدا شدند موجبات گمراهی بیشتر او را فراهم میکنند.

جالب است که رهبران ضلالت که در این دنیا معمولا صدرنشین اند و روی سر اهل ضلالت جا دارند، در قیامت متواری اند و لگدمال.

دعائم از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که اولین دو نفری که عصیان کردند و موجب گمراهی شدند، ابلیس است و قابیل.

***

إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَئِکَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَ لاَ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي کُنْتُمْ تُوعَدُونَ (30) نَحْنُ أَوْلِيَاؤُکُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ لَکُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُکُمْ وَ لَکُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ (31) نُزُلاً مِنْ غَفُورٍ رَحِيمٍ (32)

کسانی که گفتند پروردگار ما خداست و پای حرفشان ایستادند ملائکه بر ایشان نازل میشوند که: نترسید و غصه مخورید و مژده باد شما را به بهشتی که به شما وعده میدادند. ما فرشتگان دوستان شما در زندگی دنیاییم و در آخرت نیز، چنین ایم. در بهشت هر لذتی که دلتان بخواهد برایتان مهیاست و هر خواسته معنوی که تقاضا کنید برایتان فراهم است. تازه این "پیش ضیافتی" است از طرف خدای بخشنده مهربان.

این آیه بشارتی است که استقامت در راه خدا، ثمره اش دوستی و نزول فرشتگان است. و دوستی و نزول فرشتگان، ثمره اش رفع خوف و حزن و مژده بهشت است. راجع به رفع حزن و خوف که عبارت اخرای سکینه و آرامش است، حقیقت این است که نزول فرشتگان، تکوینا به آرامش ختم میشود نه اینکه آنها میآیند و میگویند آرام باش!

ص: 108

در ضمن این آیه گرا میدهد که با فرشتگان دوست شوید که دوستان شما هستند. این آیه نزول فرشتگان بر انسان را از انحصار انبیاء خارج کرده و آنرا توسعه داده و مؤمنان متّقی را هم شامل آن میداند و از این حیث آیه مهمی است. البته مؤمنین اهل استقامت، مشمول نصرت جنیان مؤمن هم میشوند چنانکه در سوره جن داشتیم: وَأَنْ لَوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْنَاهُمْ مَاءً غَدَقًا [سوره الجن : 16] یا داشتیم: وَأَنَّهُ لَمَّا قَامَ عَبْدُ اللَّهِ يَدْعُوهُ كَادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَدًا [سوره الجن : 19]

برعکس بر کافران گناهکار، شیاطین نازل میشوند و ایشان را در راه شرّ تحریض میکنند: هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلَى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّيَاطِينُ تَنَزَّلُ عَلَى كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ [سوره الشعراء : 222].

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که در نزول فرشته ها بر کسی، استقامت بر ولایت ما شرط است و این آیه منحصر است به مؤمنین از شیعیان. این معنا در تاویل الآیات از امام باقر(ع) نیز آمده.

نورالثقلین از رسول خدا(ص) روایت میکند که هرکس تا دم مرگ بر ایمان پابرجا باشد از زمره کسانی است که استقامت ورزیده اند.

ارشادالقلوب از رسول خدا(ص)روایت میکند که بر ایمان استقامت ورزید و چون کسی نباشید که رشته اش را از نو پنبه میکند.

بصائر از امام صادق(ع) روایت میکند که تقیه و کتمان احادیث ما هم بخشی از استقامت است.

جلد ششم بحارالأنوار از ابن عباس نقل میکند که جزء اصلی این استقامت، عبادت است.

تفسیر فرات کوفی روایت میکند که از امام باقر(ع) میپرسند، اگر طبق این آیه ملائکه بر مؤمنین نازل میشوند، پس چه وقت مؤمنین آنها را به عیان میبینند؟ امام(ع) میفرمایند: وقتی مرگ مؤمن نزدیک میشود معاینه اش شروع میگردد و ملائکه ای را که همیشه با او بودند به عیان میبیند.

بصائر از امام باقر(ع) روایت میکند که ملائکه به خانه ما آمد و شد میکنند و بر فرشهای ما قدم میگذارد، مگر در قرآن نخوانده ای: تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَئِکَةُ.

ص: 109

کشف الغمه روایت میکند که از امام صادق(ع) پرسیدند: آیا شما فرشته ها را میبینید؟ فرمود: مگر در قرآن نخوانده ای "تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَئِکَةُ"؛ بخدا قسم بسا شده که ما در خانه های خود برای آنها پشتی نهاده ایم. آنها از ما به کودکان ما مهربانترند. سپس بر پشتی که کنار ایشان بود دست کشید و فرمود: بسا شده که ریزه پرهایشان پس از رفتن بر پشتی باقی مانده.

جلد بیست و چهار بحارالأنوار از رسول خدا(ص) روایت میکند که مؤمن پیوسته از اینکه عاقبت به خیر میشود یا نه، نگران است تا زمان مرگش که فرشته ها را در صورت زیبایی به عیان میبیند و به او بشارت میدهند: أَلاَّ تَخَافُوا وَ لاَ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ. پس یقین میکند بهشتی است و بسیار شاد میشود.

جلد بیست و چهارم بحارالأنوار از امام عسکری(ع) روایت میکند که مؤمن پیوسته از بدعاقبتی بیمناک است تا هنگام مرگ که ملک الموت و فرشته های دوست خویش را در صورت زیبایی میبیند و به او بشارت میدهند.

تفسیر قمی از علی بن ابراهیم راجع به عبارت "نَحْنُ أَوْلِيَاؤُکُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ فِي الْآخِرَةِ" نقل میکند که ما در مقابل شیاطین شما را حفظ میکنیم و در حین مرگ نیز حافظ شماییم.

جلد پنجاه و ششم بحارالأنوار راجع به فقره فوق از امام باقر(ع) روایت میکند که یعنی یاران شما در زندگی هستیم و خیرات را از جانب خدا به شما میرسانیم.

جلد بیست و چهارم همان کتاب از ایشان روایت میکند که: عهده دار رساندن لطف و عنایت خدا به شماییم.

راجع به فقره "لَکُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُکُمْ" جلد هشتم بحارالأنوار روایت میکند که از امام صادق(ع) پرسیدند: در بهشت غناء هست؟ فرمود: مگر نخوانده اید "لَکُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُکُمْ". در آنجا درختانی هست که با وزش باد چنان صدایی ایجاد میکنند که تا کنون به زیبایی آن شنیده نشده. منتها فقط مال کسی است که در دنیا بخاطر نهی پروردگار، سماع را ترک کرده. گوییم: سماع، بخلاف استماع که به گوش خوردن آهنگ است، دل دادن به آهنگ است و از آن متاثر گشتن. روایات نهی از غناء معطوف به سماع است نه

ص: 110

استماع چون سماع است که اختیاری است نه استماع. یعنی اگر کسی غنائی ناخواسته بگوشش بخورد گناهکار نیست.

وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعَا إِلَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صَالِحاً وَ قَالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (33)

کیست نیک گفتار تر از کسی که بسوی خدا دعوت کند و کارهای شایسته کند و بگوید: من تسلیم خدایم؟

ظاهر آیۀ شریفه این است که بهترین سخن، سخنی است که متضمن تبلیغ دین باشد اما اگر کمی عمیق شویم در میابیم که مقصود از "احسن قولا" نه بهترین سخن بلکه بهترین انسان است. چون قول، منبعث از ذات انسان است و بهترین کس، خوبترین کلام را هم باعث میشود. پس در این آیه بطور خلاصه دارد بهترین انسان را معرفی میکند؛ کسی که کلامش، عملش، و وجودش داعی الی الله باشد؛ کسی که واجد ملکه نیکوکاری باشد؛ کسی که تسلیم امر خدا باشد یعنی در برابر فرمانهای تشریعی خدا مطیع و در برابر اوامر تقدیری او راضی باشد. صفت نیکوکاری و تسلیم در آیات زیادی آمده و اهمیت این آیه از آن حیث است که دعوت بسوی خدا که شانی است اجتماعی و تبلیغی، در نمره انسان و درجه کمال او ملحوظ شده.

مفسّرین قدیمی شان نزول این آیه را خود رسول اکرم(ص) دانسته اند، اما درست این است که آیه منحصر به ایشان نیست گرچه مصداق اکمل آن، ایشان است.

اینکه "دَعَا إِلَى الله" را با "عَمِلَ صَالِحاً" آورده نشان میدهد که حرف هرکس باید با عمل او مطابق باشد تا ارزشمند تلقی شود. و البته این دو حتی با هم کامل نیستند مگر اینکه با لذت و نشاط تسلیم که غایت دین است توام شوند: إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ .

عیاشی از امام صادق(ع) روایت میکند که اگر این آیه آنطور که مفسّرین میگویند واسع باشد شامل تمام موذّنین هم خواهد بود و حتی قدریه و اهل بدعت از ایشان مستمسکی دارند. گوییم: چنین است چون موذّن ، صرف نظر از مذهبش، داعی الی الله است. البته گویا روایت در مقام محدود کردن وسعت دلالت آیه است نه تاییدش.

ص: 111

وَ لاَ تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَکَ وَ بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ (34) وَ مَا يُلَقَّاهَا إِلاَّ الَّذِينَ صَبَرُوا وَ مَا يُلَقَّاهَا إِلاَّ ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ (35)

خوبی با بدی یکی نیست! جواب بدی را به خوبی بده آنهم به بهترین روش. اگر اینطور کنی، آنکه میان تو و او دشمنی است یکدفعه مثل دوستی صمیمی میشود. این خصلت را فقط به کسانی میدهند که صبور باشند؛ آنرا فقط به کسانی میدهند که از ایمان و عمل، بهره ای بزرگ دارند.

این آیه یکی از دستورات درخشان قرآن است و یکی از قله های مکارم اخلاق را بیان میکند و البته خودش تذکر میدهد که به آسانی نصیب کسی نمیشود. "صبر" میخواهد و "حظ عظیم". حظ عظیم یعنی بهره بزرگ؛ هرچه آدم در ایمان و عمل صالح استقامت بخرج میدهد و متمکن تر میگردد، نور وجودی اش بیشتر میگردد. "حظ" بهره هرکس از نور الهی است. آیۀ شریفه میفرماید، توفیق جبران بدی دیگران با خوبی نصیب کسی میشود که هم صبر داشته باشد هم بهره عظیمی از ایمان و تقوی(معنای اول) یا نصیب دو کس میشود: کسی که صبور است یا کسی که حظ عظیم دارد(معنای دوم). اینکه حظ عظیم عبارت اخرای همان صبر باشد بعید است گرچه برخی چنین احتمال داده اند(معنای سوم). مرحوم علامه طباطبایی(ره) از این عبارت نتیجه گرفته که حظ عظیم تنها نصیب صابران میشود(معنای چهارم). البته در حصول حظ عظیم یا نورانیت فرد، قطعا سالها صبر بر طاعت مدخلیت دارد و بی صبر نمیشود به مقامات عالیه رسید ولی اینکه آیه فوق بخواهد چنین بگوید ملموس نیست. بهترین تفسیر که مطابق با ظاهر آیه هم هست این است که حظ عظیم را بخلاف آنچه معروض داشتیم، اصطلاحی خاص معنا نکنیم و آنرا بر معنای لغوی حمل کنیم آنگاه معنای آیه میشود: به توفیق جبران بدی با خوبی نمیرسد جز کسی که صبور است، چنین کسی حظ وافری میبرد. یعنی وقتی آدم صبور، صبرش را در اینجا هزینه کرد و بدی را با خوبی پاسخ داد، به حظ وافر دنیوی و اخروی میرسد(معنای پنجم). این معنا دم دست ترین

ص: 112

برداشت از آیه است گرچه برداشتهای قبلی هم فی نفسه صحیح اند اما معلوم نیست واقعا مراد آیه باشند.

از این اختلافات که بگذریم،یک نکته بسیار جالب در آیه هست که از دید خیلی از مفسّرین مغفول مانده: آیه نمیگوید جواب بدی را با خوبی بده؛ بلکه میگوید جواب بدی را با بهترین خوبی بده. چون برای جواب به یک عمل چندین جور میشود عکس العمل نشان داد که خیلی از آنها هم خوب است.اما یکی هست که بهترین است. آیه میگوید همان را انتخاب کن!

امام سجاد(ع) در دعای مکارم الاخلاق، فقراتی دارند در بیان مصادیقی از "دفع به احسن"؛ ایشان میفرمایند: خدایا مرا موفق کن که در پاسخ غیبت مردم، حسن آنها را بگویم؛ در برابر قطع ایشان، وصل کنم؛ در برابر بخل ایشان، عطا کنم؛ در برابر ظلم ایشان، احسان کنم؛ ...

نتیجه چنین مکتبی، رفع دشمنی است نه دفع دشمن! و کیمیاگری واقعی جز این نیست که دشمن به دوست بدل شود.

در کاف اول عبارت "کَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ " ظرافتی هست: حسن رفتار و دفع به احسن، گاهی دشمن را دوست نمیکند اما چنان شرمنده میشود که از دشمنی دست میکشد و "گویا" دوستی مهربان است.

برهان از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که مگر دست دادن با دوست، گناهان هر دو را نمیآمرزد؟ من میگویم با دشمن خود نیز دست بده چون مصداق آیه " ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَن" است.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که یکی از مصادیق "ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَن" دفن کردن بدی دیگران با نقل نکردن آن است. زیرا فاش کردن بدی همیشه بد است.

فرات کوفی از امام صادق(ع) روایت میکند که فاش نکردن عقائد خود پیش دیگران مصداقی از "ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَن" است. چون اگر از آنچه در دل داری مطلع شوند دشمنی بسیار حاصل میشود. سپس فرمود: عزت هرکس در گرو حفظ زبان اوست.

تاویل الایات از امام صادق(ع) روایت میکند که وقتی آیه "ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" نازل شد، پیامبر(ص) فرمود: فرمان به تقیه صادر شد!

ص: 113

تفسیر قمی از علی بن ابراهیم نقل میکند که "ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" یعنی بدی دیگران را بوسیله خوبی از خود دفع کن.

وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّيْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (36)

اگر از جانب شیطان کمترین وسوسه ای به تو رسد، سریع به خدا پناه ببر که خدا هم میشنود هم حال و روزت را خوب میداند.

این آیه خطاب به پیامبر است و نشان میدهد که همه حتی او از وساوس شیطان در امان نیستند؛ مهم تسلیم نشدن به وسوسه های شیطانی است.

نزغ شیطان وسوسه اوست، شیطان سوگند خورده که سراغ همه برود اما فقط وسوسه میکند و قدرت دیگری ندارد. این آیه میگوید وقتی نوبت شما رسید و سراغ شما آمد، به خدا پناه بیاورید. داروی شیطان زدگی، پناه بردن به خداست. اسلحه مؤمن در برابر نزغ شیطان پناه بردن به خداست. گرچه خدا خودش به ضعف و فقر ما آگاه است اما در استعاذه باید ضعف و فقر خویش را بر زبان آوریم و از خدا پناه بخواهیم. قوام استعاذه به "ابراز" ضعف و "درخواست" پناه است.

آمدن این آیه پس از آیه "ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" ممکن است بخواهد نشان دهد که مقابله بدی با بدی، نزغ شیطان است. در قصه هاست که شیطان به شکل انسانی به دفعات در خانه ذوالکفل میآمد و به شدت درمیزد و وقتی ذوالکفل با آرامش دم در میآمد تا ببیند کیست، میگریخت. آنقدر این کار را تکرار کرد تا ذوالکفل را خشمگین کند اما نتوانست. به پاس این صبر خداوند به ذوالکفل نبوت بخشید و او را از پیامبران بنی اسرائیل قرار داد.

جلد نود و دوم بحارالأنوار از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که هر گاه وسوسه ای در دلت پدید آمد، بگو: "آمنت بالله و برسوله، مخلصا له الدین".

***

ص: 114

وَ مِنْ آيَاتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ لاَ تَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ وَ لاَ لِلْقَمَرِ وَ اسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَهُنَّ إِنْ کُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ (37)

از نشانه های خدا شب و روز است؛ و شمس و قمر. اگر میخواهید خدا را بندگی کنید، برای شمس و قمر سجده نکنید بلکه برای خدایی سجده کنید که آنها را آفریده است.

اگر بگوییم این آیه صریح ترین آیه قرآن است و ابدا نیاز به توضیح و تفسیر ندارد، گزاف نگفته ایم.

در اینجا خورشید را مثال زده که حیاتی ترین و پر برکت ترین موجود جهان ماست و هستی ما بدو وابسته است، وقتی گفته برای خورشید سجده نکنید و تنها برای خدای خورشیدآفرین سجده کنید، تکلیف بتهای بی خاصیت و دست ساز بشر معلوم میشود!

جلد هشتاد و دوم بحارالأنوار از امام باقر(ع) روایت میکند که سوره های دارای سجده واجب چهارتا هستند، اما پدرم امام سجاد(ع) به هر آیه ای میرسید که در آن ذکری از سجود بود، سجده میکرد.

این آیه یکی از عزائم است که سجده واجب دارد. دلیل وجوب سجده در چهار آیه ذوالعزیمة، مضمون صریح امر در آنهاست به سجده و حمل این امر مولوی بر فوریت؛ که معاضدت میشود به روایات صحیح از فریقین و اجماع امّت اسلام بر وجوب فوری سجده به محض استماع یا سماع. البته بعضی وجوب سجده را منوط به شنیدن از قاری حی حاضر میدانند نه دستگاهی که ضبط گذشته را پخش میکند. در سجده هم اکتفا میشود به قدری که ممکن است یعنی اگر جای سجده فراهم نیست و تامینش ذوحرج است، اقتصار میشود به مقداری از حالت سجده که میسور است.

فَإِنِ اسْتَکْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّکَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهَارِ وَ هُمْ لاَ يَسْأَمُونَ (38)

اگر شان خود را بالاتر از این میدانند که خدا را عبادت کنند، نگران مباش! آنها که پیش خدا هستند، شب و روز او را تسبیح میگویند و از این کار دلزده نمیشوند.

ص: 115

مقصود از "الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّکَ" تنها فرشته های عرش نشین نیست بلکه هرکسی است که دلش عرش رحمان است، هرکس که با خدا همنشین است. معیّت با خدا مفهومی وسیع است و هرکس بر حسب بهره ای که از این عندیّت دارد، دائم الصلاة و دائم الذکر است.

در عبارت "يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهَارِ" پیش آمدن شب بر روز نکته جالبی است و شاید سنخیت بیشتر شب را با تسبیح نشان دهد.

وَ مِنْ آيَاتِهِ أَنَّکَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ إِنَّ الَّذِي أَحْيَاهَا لَمُحْيِي الْمَوْتَى إِنَّهُ عَلَى کُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ (39)

از نشانه های خدا این است که زمین را بی حال میبینی ولی وقتی سیرابش میکنیم، به جنب و جوش میافتد و گیاه میرویاند. آری، همان خدایی که زمین را زنده میکند مردگان را هم زنده میکند. او بر هر کاری تواناست.

صفت "خاشع" نسبت به زمین، درسی است برای بشر که خاشع باشد تا خداوند باران رحمتش را بر او نثار کند.

***

إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آيَاتِنَا لاَ يَخْفَوْنَ عَلَيْنَا أَ فَمَنْ يُلْقَى فِي النَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِنًا يَوْمَ الْقِيَامَةِ اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (40)

کسانیکه نسبت به آیات ما ملحد اند، بر ما پوشیده نیست. آیا آنکه در آتش افکنده میشود بهتر است یا آنکه آسوده خاطر به صحنه قیامت پا میگذارد؟ هرکاری میخواهید بکنید، خدا کارهایتان را میبیند.

"الحاد" در لغت یعنی نپذیرفتن و "ملحد" کسی است که دین خدا را نمیپذیرد. عبارت " يُلْحِدُونَ فِي آيَاتِنَا" یعنی آیات ما، منجمله قرآن را رد میکنند و نمیپذیرند. این آیه فرجام الحاد را آتش جهنم میداند.

ص: 116

عبارت "يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيَامَةِ" که صحنه ورود مؤمنین به قیامت را توصیف میکند، خیلی باشکوه است و آرامش را با وقار توام دارد؛ بخلاف کافران که به دورخ پرتاب میشوند.

بحرالعرفان از ابن عباس نقل میکند که یکی از مصادیق "يُلْحِدُونَ فِي آيَاتِنَا" تفسیرهای نادرست و تاویلهای باطل است.

راجع به "مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيَامَةِ" امیرمؤمنان(ع) در نهج البلاغه میفرمایند: من نفس خویش را با تقوی میپرورم تا بر لغزشگاه ها ثابت بماند.

خصال از رسول خدا(ص) روایت میکند که خداوند دو خوف را برای کسی جمع نمیکند، پس کسی که در دنیا از خدا بترسد، در آخرت ایمن است.

قرب الاسناد از امام صادق(ع) روایت میکند که همیشه اهل جود و بخشش باشید، زیرا این بهترین مستمسکی است که شما را به بهشت نزدیک و از جهنم دور میکند. چنین کسانی جزء کسانی هستند که "يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيَامَةِ".

إِنَّ الَّذِينَ کَفَرُوا بِالذِّکْرِ لَمَّا جَاءَهُمْ وَ إِنَّهُ لَکِتَابٌ عَزِيزٌ (41) لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَکِيمٍ حَمِيدٍ (42)

کسانیکه قرآن را که برای هدایتشان آمده باور نمیکنند، جهنمی اند. همانا قرآن کتابی است عزیز؛ که نه حالا و نه بعدها باطلی در آن راه ندارد، زیرا فرستاده خدای حکیم و ستوده است.

عزیز بودن قرآن، ارجمند بودن آن است به اضافه شکست ناپذیری اش و تحریف ناپذیری اش و بی مانندی اش، همینطور تعبیرات منحصر بفردش. در عمل هم مؤمنان باید آنرا عزیز بدارند.

عبارت "لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ" نوعی پیشگویی از آینده هم هست. قرآن ابطال ناپذیر است گرچه تفاسیر و برداشتهای شخصی از آن، به مرور زمان بطلان میپذیرند.

جلد هفدهم بحارالأنوار از امام رضا(ع) روایت میکند که قرآن ریسمان محکم الهی است، طریق برگزیده خداست، در طی زمان کهنه نمیشود و گرد بطلان بر آن نمینشیند.

ص: 117

مصباح الشریعه از امام صادق(ع) روایت میکند که با خضوع و خشوع قرآن را تلاوت کنید و ترس الهی را در دل خود مستقر کنید، وقتی با وعده و وعید آن رو برو میشوید درنگ کنید و در مثلها و پندهایش بیاندیشید.

نورالثقلین از امام باقر(ع) روایت میکند "لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ" یعنی تمام خبرهایش حقیقت است.

عیاشی از رسول خدا(ص) روایت میکند که بزودی فتنه های بسیار در امّت من ظهور میکند، هرکس طالب نجات است به قرآن چنگ زند. هرکس علم را در غیر قرآن بجوید گمراه شود. هرکس از غیر قرآن اطاعت کند، در هم شکسته شود.

مَا يُقَالُ لَکَ إِلاَّ مَا قَدْ قِيلَ لِلرُّسُلِ مِنْ قَبْلِکَ إِنَّ رَبَّکَ لَذُو مَغْفِرَةٍ وَ ذُو عِقَابٍ أَلِيمٍ (43)

هرچه به تو وحی میشود همان است که به دیگر رسولان وحی شده: که خدایت رحمتش گسترده و در عین حال عقابش الیم است.

این آیه، خدای حقیقی که خدای ادیان الهی است را "ذُو مَغْفِرَةٍ وَ ذُو عِقَاب" معرفی میکند. اگر کسی خدا را فقط بخشنده و مهربان معرفی کند، خدایی غیرواقعی و ساختگی را به خورد مخاطب داده است. خدای انبیاء، یعنی خدایی که رسول فرستاده و خود را به بشر شناسانده، نسبت به مؤمنین متّقی، ارحم الراحمین است و نسبت به کافران و فاسقان، اشد المعاقبین.

عبارت "مَا يُقَالُ لَکَ إِلاَّ مَا قَدْ قِيلَ لِلرُّسُلِ مِنْ قَبْلِکَ" را اینطور هم میشود معنا کرد: هر تهمتی که مخالفان به تو زدند، همان است که مخالفان پیامبران پیشین هم به آنها گفتند.

وَ لَوْ جَعَلْنَاهُ قرآناً أَعْجَمِيّاً لَقَالُوا لَوْ لاَ فصّلت آيَاتُهُ أَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُدًى وَ شِفَاءٌ وَ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ فِي آذَانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًى أُولٰئِکَ يُنَادَوْنَ مِنْ مَکَانٍ بَعِيدٍ (44)

اگر قرآن را به غیر عربی میفرستادیم میگفتند: چرا سخنش روشن نیست؟! آیا عرب از کتاب عجمی متابعت کند؟! بگو: قرآن برای هرکس – از هر نژادی - که بدان ایمان آورد هدایت

ص: 118

است و شفاء؛ کسانی هم که ایمان نمیآورند – چه عرب باشند چه عجم - گوشهایشان سنگین است و قرآن برایشان نامفهوم است، مانند اینکه از دور بخواهی چیزی را به آنها تفهیم کنی.

این آیه تلویحا دلیل عربی نازل شدن قرآن را دو چیز میداند یکی ظرفیت زبان عربی برای "تبیین و تفصیل" معانی؛ نام سوره فصّلت هم از همین کلمه آمده. دوم، کم ظرفیتی عرب برای پذیرش کتابی با زبان عجمی و ظرفیت والای عجم برای پذیرش پیام هدایت به هر زبانی حتی عربی. قسمت بعدی آیه صراحت دارد که قرآن برای هرکس که گوش شنوا و دل بیدار داشته باشد و بخواهد پیام خدا را بپذیرد، از هر زبان و نژادی که باشد، هدایت و شفاءست، چنانکه دیدیم و میبینیم چطور در اقصی نقاط گیتی، عالمگیر شده و در هر قطری از اقطار، عارف پرورانده. صدها ترجمه و تفسیر به بیان ظرائف آن پرداخته و پرده ای از معارف آن برداشته و جرعه ای از دریای آن نصیب تشنگان هر دوران میشود. چنانکه همین تفسیر که پیش روی شماست، بیانی است از نویسنده ای عجمی برای عجم زبانان و دارد همین کار را میکند.

وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْکِتَابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ وَ لَوْ لاَ کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَفِي شَکٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ (45)

پیشتر به موسی هم کتاب دادیم اما بر سر آن اختلاف پیش آمد(یعنی راجع به حقانیت کتاب شک کردند که نکند موسی از خودش ساخته) اگر خدا مقدر نکرده بود که یهودیان مدتی معین در زمین باقی باشند، بخاطر این اختلاف کارشان یکسره میشد. هنوز هم راجع به حقانیت کتاب خود در شک اند.

یعنی شاکّ و منکر کتاب خدا مستحق عذاب استیصال است و اگر هنوز ماخوذ به ذنبش نکرده اند، چون بناست مدتی در زمین درنگ کند.

مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا وَ مَا رَبُّکَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (46)

ص: 119

نهایتا، هرکه نیکی کند برای خود کرده و هرکه بدی کند علیه خود کرده و خدا به بندگان کمترین ستمی نمیکند.

عبارت "مَا رَبُّکَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ" میگوید ریشه بدبختی هرکس، کارهای اوست و خدا کسی را به بدی کردن مجبور نمیکند بلکه برعکس به همه اختیار داده تا خوبی کنند و خوب باشند. نقش شیطان نیز در حد وسوسه و دعوت است، چنانکه میگوید: وَمَا كَانَ لِيَ عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلَا تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ [سوره إبراهيم : 22] یعنی من بر شما سلطه ای نداشتم، فقط دعوت کردم و شما استجابت کردید، پس فقط خود را ملامت کنید. دوست بد نیز فقط تزیین میکند و تلقین مینماید اما سالب اختیار نیست و قدرت انتخاب انسان را نمیتواند در محاق برد. چنانکه روزی همان دوستان گمراه گر خواهند گفت: قَالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ [سوره الصافات : 29] یعنی خودتان ایمان نداشتید. که عبارت اخرای این است که کرم از خودتان بود! محیط هم مقصر نیست چنانکه وقتی میگویند ما در زمین مستضعف بودیم، فرشتگان به آنها میگویند: أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا [سوره النساء : 97] مگر زمین خدا وسیع نبود؟ چرا هجرت نکردید؟ همچنین تقصیر مربی و والدین هم نیست چون خدا فرموده اگر ترا به بدی خواندند، اطاعت مکن! پس هر چه بر سر هرکس میآید بخاطر کارهای خودش است که در صحت عقل و کمال اختیار انجام داده. یعنی علم و قدرت داشته و کج رفته.

الغارات از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که نامه نوشت: ای مالک اشتر! اینکه میگویی روش من در عدالت، موجب پراکنده شدن مردم از گرد من و پیوستنشان به معاویه میشود، حتی اگر درست باشد مرا از اجرای عدالت بازنخواهد داشت، خداوند فرموده: "مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا". تازه من بیمناکم که در اجرای عدالت کوتاهی کرده باشم.

متشابه القرآن از امیرمؤمنان(ع) روایت میکند که هرکس هر خوبی که به دیگران کرده، در اصل به خودش کرده و هر بدی که به دیگران کرده، در اصل به خودش کرده. چنانکه خداوند میفرماید: مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا.

ص: 120

إِلَيْهِ يُرَدُّ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا تَخْرُجُ مِنْ ثَمَرَاتٍ مِنْ أَکْمَامِهَا وَ مَا تَحْمِلُ مِنْ أُنْثَى وَ لاَ تَضَعُ إِلاَّ بِعِلْمِهِ ...(47)

علم لحظه وقوع قیامت در انحصار خداست و علمش آنچنان فراگیر است که هیچ میوه ای از شکوفه اش نمیرسد و هیچ ماده ای بارور نمیشود، و نمیزاید جز آنکه خدا میداند.

علم زمان وقوع قیامت از آن علومی است که خداوند به نص قرآن به احدی نداده، این قسم علم را علم مستاثر گویند.

اما علم خدا علاوه بر انحصار و اختصاص در برخی مغیبات مانند زمان قیامت، نسبت به تمام هستی عمومیت و استیعاب هم دارد یعنی دایره علمش بر همه چیز، حتی جزئیات آنها محیط است. مثال میوه های یک درخت برای بیان این استیعاب(= همه گیری) است.

... وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ أَيْنَ شُرَکَائِي قَالُوا آذَنَّاکَ مَا مِنَّا مِنْ شَهِيدٍ (47) وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا کَانُوا يَدْعُونَ مِنْ قَبْلُ وَ ظَنُّوا مَا لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ (48)

روزی که خداوند از بت پرستان میپرسد: کجایند آن کسانی که بجای من میپرستیدید؟ گویند: اعتراف میکنیم که هیچ شاهدی بر مدعای خود نداریم. آنچه میپرستیدند از جلوی چشم آنها غیبشان میزند و باورشان میشود که به آخر خط رسیده اند.

***

لاَ يَسْأَمُ الْإِنْسَانُ مِنْ دُعَاءِ الْخَيْرِ ...(49)

انسان از "خواستن" خسته نمیشود ...

این بخش از سوره خصلتی از انسان و ظهورات آنرا برمیشمرد و تقبیح میکند. این خصلت قبیح، "دُعَاءِ الْخَيْرِ" است. "خیر" در اینجا به معنای ذاتا خوب نیست بلکه چیزی است که انسان عادتا خوب میداند یعنی همان مال و جاه، چنانکه در آیه "إِنْ تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ" به این معنا بکار رفته. پس "دُعَاءِ الْخَيْرِ" یعنی دنیاخواهی. دنیاخواهی خواستن امر دنی و پست است. کلا خواستهای انسان دو تا بیشتر نیست یا خداخواهی است یا دنیاخواهی.

ص: 121

این آیه قبح دنیاخواهی را بیان میکند. دنیاخواهی نوعی خواهش نفسانی است که ضمن آن محبوب انسان بجای اینکه خدای سویدای دلش باشد، اشیاء و افراد و اصنام و احساسات میشود. نتیجتا همت انسان متوجه جمع اشیاء و افراد بگرد خویش میشود تا از بودن آنها احساس غنای کاذب کند. و دائم حرص میزند و دنیا را طلب میکند و خسته هم نمیشود. این صفت قبیح باید جایش را به رفض دنیا و زهد در دنیا و خداخواهی بدهد. یعنی محبوب و خواهش انسان باید خدا باشد که خیر واقعی است و خیریت دیگر چیزها در ربط آنها به خدا معنی پیدا میکند.

این صفت زشت یعنی خواسته های دنی و دنیایی، ظهوراتی دارد که در راس آنها یکی "یاس و قنوط" در اثر ناکامی است و دوم، "غرور و اعراض" در اثر کام است. در فقرات بعدی این ظهورات بیان و شکافته میشود:

... وَ إِنْ مَسَّهُ الشَّرُّ فَيَئُوسٌ قَنُوطٌ (49) وَ

لَئِنْ أَذَقْنَاهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هٰذَا لِي وَ مَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلَى رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْنَى فَلَنُنَبِّئَنَّ الَّذِينَ کَفَرُوا بِمَا عَمِلُوا وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنْ عَذَابٍ غَلِيظٍ (50)

و تا ناکامی به او میرسد زود مایوس و سرخورده میشود. اگر هم پس از مصیبتی که برایش پیش آمده، رحمتی به او بچشانیم، میگوید: حق من همین است! فکر هم نمیکنم قیامتی باشد، اگر هم باشد موقعیت من پیش خدا خوبتر است. حال آنکه ما کافران را از کارهای زشتشان باخبر میکنیم و از عذابی نفسگیر به آنها میچشانیم.

یعنی ناکامی، او را به یاس از رحمت حق میکشاند؛ چون انسان دنیابین و دنیاخواه، حقیقتی وراء خواستهای بچگانه خود قائل نبوده تا بدان امید بسته باشد و کام بخصوص برای تازه بدوران رسیده وقتی پس از ناکامی حاصل شده باشد، سرمستش میکند و نمیگوید درگاه حق داده، میگوید حق خودم بوده و خودم بچنگ آورده ام. و یا خدایی نیست یا اگر هست معلوم است که خیلی مرا دوست دارد که در دنیا چنین داده، پس باکی هم از آخرت نیست! غافل از

ص: 122

آنکه داد حق، حق کسی نیست، امتحان اوست و اکثرا وسیله نابودی! فرجام دادهایی که حق خود دانسته شده، به تعبیر این آیه، عذاب غلیظ است.

راجع به خیر و شر دنیا، لفظ "أَذَقْنَاهُ" و "مَسَّتْهُ" بکار رفته، چون تلخ و شیرین آن تنها در حد لمس و چشیدن است و نه بیشتر؛ اصل عذاب و ثواب در آخرت است.

عبارت "هٰذَا لِي وَ مَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً" نشان میدهد که هر قدر آدم بیشتر در خودش غرق شود، غفلتش از آخرت بیشتر میشود.

وَ إِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى الْإِنْسَانِ أَعْرَضَ وَ نَأَى بِجَانِبِهِ وَ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعَاءٍ عَرِيضٍ (51)

کلا هرگاه بر انسان نعمت ارزانی کنیم، رو بر میگرداند و دور میشود وقتی هم مصیبتی برایش پیش بیاید، مدام بیتابی میکند.

در این آیه خلاصه مطالب پیشین یعنی بدمستی انسان از کام و یاس و بی تابی او از ناکامی آمده. از نکات جالب این آیه این است که نعمت را داد خدا دانسته و نقمت را مستقیما به خدا نسبت نداده و آنرا نتیجه غفلت و گناه انسان میداند. این یک میزان است و در جای دیگر میفرماید: مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ[سوره النساء : 79] هر خوبی که به تو رسید از خداست و هر بدی از نفس توست. مطلب دیگر اینکه اصابه نعمت و نقمت، لابد است و بخشی از فرآیند تربیت هستی است. اگر چنین است انسان باید در مواجهه با آنها چه کند؟ انسان باید حین نزول نعمت، حق شناس و شاکر باشد و خدا را پس نعمت ببیند و نعمت را امتحان به حساب آورد و نعمت را در راه خدا و برای رضای خدا و تقرب به او خرج کند. اگر هم بعکس با نقمت و ناکامی مواجه شد، بی تابی نکند و صبور باشد و از خدا بخواهد آنهم نه به الحاح بچگانه و با دعای عریض، بلکه آنطور که از طور تسلیم خارجش نکند و صبر جمیلش به هم نخورد، مایوس هم نشود و منتظر نصرت حق باشد که افضل اعمال انتظار فرج است. پس خداوند بنده ای میخواهد که در نعمت و نقمت، خوشی و ناخوشی، خدابین باشد و روی از آن آستان برنکشد و دل به جز او نسپارد و داد و نداد را از خدا داند و به غیر خدا نظر نداشته باشد.

ص: 123

ز کوی مغان رخ مگرداند که "آنجا" فروشند مفتاح مشکل گشایی.

تفسیر قمی از علی بن ابراهیم نقل میکند که "أَعْرَضَ وَ نَأَى بِجَانِبِهِ" یعنی وقتی نعمتی به انسان ببخشیم، دچار غرور و تکبر شده و فکر میکند فوق دیگران است و دیگران را خوار و حقیر میپندارد.

***

قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ کَانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ثُمَّ کَفَرْتُمْ بِهِ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ فِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ (52)

بگو فرضا این قرآن از جانب خدا باشد و شما به آن کفر ورزیده باشید، آنگاه چه کسی گمراه تر از مثل شماست که اینقدر از قافیه پرتید!

این بخش آخر سوره یکی از اوجهای توحیدی در سراسر قرآن است، لذا برای تنبّه این آیه را آورده تا مدخلی باشد برای بیان اصل مطلب که در آیات بعد بیان میشود:

سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ...

ما نشانه های خویش را در آفاق و در درونشان به آنها نشان میدهیم تا برایشان مشخص شود که خدا حق است.

این آیه از مهم ترین آیات این سوره و از ابواب "معرفت الله" است. روایت زیبایی از امام رضا(ع) در دست است که میفرمایند: بر خداست که خود را به مردم نشان دهد و بر مردم است که جحود نکنند و بپذیرند. گوییم: اینکه فرموده بر خداست، یعنی خداوند وعده داده و طبق وعده اش عمل میکند. خدا چه چیز را وعده داده؟ اینکه خود را به مردم نشان دهد. خداوند خود را از طریق آیات به مردم نشان میدهد. آیات جمع آیه و به معنی نشانه است. وقتی چیزی آیه خداوند بود، انسان را از خود، به خدا معطوف میکند کما اینکه رسول خدا(ص) فرمود: "الروثة تدلّ علی البعیر و الخلق علی الله" یعنی سرگین دلیل شتر است و هستی دلیل خدا. این انتقال از آیه به خدای ذوالآیه البته انتقال ذهنی و معرفتی است اما کاربرد آیه به این محدود نیست و آیه، آیینه تمام نمای ذوالآیه است. یعنی آیات الله، از حیث بروز کمال، خود

ص: 124

الله اند که به این صورت و به این هیبت و در این قید و در این تعیّن ظهور کرده اند. البته بدلیل نقائص امکانی قطعا نمیتواند تمام صفات کمال خالقشان را ظهور دهد، اما بر حسب ظرفیتی که دارند برخی از کمالات او را بروز میدهند. درست مثل یک تابلوی نقاشی که برخی صفات و روحیات خالقش را نشان میدهد؛ چه برسد به اصل وجود خالق! یعنی اینکه خالقی دارد. امام صادق(ع) میفرمایند نقش خروس دلیل بر نقاشی است که آنرا کشیده، حالا خود خروس میتواند بی خالق باشد؟

در این آیه خداوند میفرماید ما به تدریج آیات خود را در آفاق و انفس به ایشان نشان میدهیم تا برایشان محقق شود که خدا حق است یعنی حقیقت دارد.

چند نکته در این آیه هست یکی کلمه سین که بر عبارت "سَنُرِيهِمْ" آمده و میگوید فرایند نشان دادن آیات فرآیندی تدریجی و به مرور است. آدم یک آیه را که دید و ایمانش قوی شد آیه بعدی را میبیند اما کسی که اولی را انکار کرد معمولا دومی را نشانش نمیدهند یا اگر نشانش دهند نمیبیند.

نکته دیگر این آیه تقسیم آیات به آفاقی و انفسی است. آیات آفاقی زیادتر و عام پسند تر است اما آیات انفسی جنبه آیتیّت بیشتری دارند اما غور در جان و تفکر در خویش و معرفت به نفس، تذکّر و القاء میخواهد لذا راه خواص است. اما "میانبر" است و زودتر به معرفت الله ختم میشود. لذا رسول خدا(ص) فرموده: "من عرف نفسه فقد عرف ربه". اما آیات آفاقی استاد و مربی نمیخواهد و برای همه در دسترس است و از این حیث "شاهراه" است. حتی چوپان امی که گوسفند به صحرا میبرد و میچراند، برایش آیات آفاقی در دسترس است و معرفت زا. البته هرچه در آفاق هست آیه خداست اما در اینجا صحبت از فلسفه نیست صحبت از تربیت خاص الهی است. خداوند باید آیات آفاقی اش را به یک چوپان پشت کوه نشان دهد و اختصاصا او را بیدار کند و به خود آورد و به خدا متوجه کند! این سنت خداست و خدا پیوسته چنین میکند. این آیۀ شریفه نمیگوید درون و بیرون شما پر از نشانه های اوست؛ میگوید او نشانه هایش را به مرور به تک تک شما در درون و بیرون نشان میدهد، این سنت اوست. تا جایی هم پیش میرود که بفهمید و تصدیق کنید و اقرار نمایید که "أَنَّهُ الْحَقُّ". بعدش اگر به

ص: 125

لوازم بندگی او قیام کردید که کردید وگرنه کم کم معرفت "أَنَّهُ الْحَقُّ" در شما کم رنگ میشود و دست آخر رنگ میبازد و کان لم یکن میشود. منتها این منت را خدا سر همه میگذارد و همه را یک یا چند بار بتوسط آیات آفاقی و انفسی بیدار میکند. منتها اگر کسی خواب نباشد بلکه خود را به خواب زده باشد، مگر بیدار شدنی است؟

یک نکته باقی ماند و آن شکافتن آیات آفاقی و انفسی است:

آیات آفاقی مثل گیر کردن در یک طوفان و التجاء به خدا و سپس نجات غیر منتظره، مثل پیدا شدن کسانی در زندگی برای کمک به ما، مثل پدید آمدن بلاهای غیر منتظره و در هم کوبیده شدن ساخته های ما، مثل پیروزی در عین عدم انتظار از جایی که گمانش را نمیکردیم، مثل به هم ریختن نقشه های ما با آنکه حساب همه چیز را کرده بودیم، مثل مواجهه با شکوه و عظمت وقایع طبیعی و حیرت در برابر جمال و جلال آنها، و مثلهای دیگر.

آیات انفسی مثل تولد ما بی آنکه بخواهیم در خانواده ای بی آنکه انتخاب کرده باشیم، مثل حالات ما اعم از غم و شادی و انس و وحشت که بر ما عارض میشود، مثل رزق و روزی مادی و معنوی ما که مستقیما به تلاش ما مربوط نیست و ما مرزوق قدرت قاهری هستیم نه رازق خویش، مثل حوادثی که در زندگی برایمان رقم خورده و مصائبی که در عین نخواستن ما توسط قدرت قادری بر ما حمل میشود، مثل مرگ ما که در ساعت خاصی رخ میدهد بی آنکه بدان راضی باشیم و از ما پرسیده و نظر خواسته باشند، مثل توفیقات ما که در عین گدایی بدست خودمان نیست و باید قیوم ما بر ما روا سازد، مثل خواب هر شب ما که نمیتوانیم در برابرش مدت زیادی مقاومت کنیم و دست آخر در کف قدرت قهاری بخواب میرویم گویا مرده ایم و جان داده ایم لذا لحظه بخواب رفتن از مواطن لقاء رب است منتها اگر آدم با حضور و بهوش باشد نه مدهوش، مثل علم و فهم و جهل و فطانت ما که عملا دست خودمان نیست و چیزی را فراموش میکنیم و چیزی به ما الهام میشود و چیزی را به ما میفهمانند و در چیز دیگری نفهم باقی مان میگذارند تا بدانیم که منشا علم جای دیگر است و اذن افاضه اش در ما نیست، و مثلهای دیگر که خدا وعده داده نشان دهد و اگر ما را قابل بداند به مرور نشان خواهد داد.

ص: 126

بحرالعرفان از امام صادق(ع) روایت میکند که از آیات آفاقی ما امامانیم، ما وسیله تبیّن هستیم.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که از آیات خدا مسخ و خسف و قذف است. در روایت دیگری میفرماید: از آیات، انتقاض الآفاق است. یعنی زمانه بر انسان تنگ میگردد تا بفهمد قدرت دست خداست.

ارشادالقلوب از امام کاظم(ع) روایت میکند که از آیات آفاقی فتنه های زمانه است و از آیات انفسی مسخی است که در دشمنان حق بوقوع میپیوندد.

تفسیر قمی از علی بن ابراهیم نقل میکند که از آیات آفاقی، کسوف و زلزله است و آنچه در آسمان پدید میاید و از آیات انفسی، گرسنگی و سیری و مرض و صحت و فقر و غنا و خشم و رضا و ترس و امنیت است.

... أَ وَ لَمْ يَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ (53)

برای اثبات حقانیت خدا همین کافی نیست که او برای هر مخلوقی مشهود است؟!

این آیه از آیات وجدان برانگیز است یعنی آدم را به سمت مکاشفه سوق میدهد چون میگوید نمیبینید که خداوند در همه چیز جلوه گر است؟ در دعای کمیل داریم: "باسمائک اللتی ملئت ارکان کل شیء" سوگند به صفاتت که ارکان وجود همه چیز را پر کرده. یعنی اطراف ما را صفات خدا پر کرده و خدا در همه چیز ظهور کرده و دارد خودش را به ما نشان میدهد. یعنی خداوند مشهود است، کاملا هم مشهود است. به تعبیر سیدالشهداء در دعای عرفه: "عمیت عین لا تراک علیها رقیبا". کور باد چشمی که تو را بر خویش ناظر نبیند! خداوند بر همه مشهود است منتها از حیث شدت ظهور ناپیداست. (بلاتشبیه) مثل اینکه کسی در درون بحر، آب را نبیند یا در انبوه درختان گم شود و بگوید پس جنگل که میگویند، کجاست؟ اگر شهید را نه به معنای مشهود بلکه به معنای شاهد بگیریم باز فرق نمیکند چون در اینصورت آیۀ شریفه دارد میگوید: کافی نیست که خدا دارد هر کسی را نظاره میکند و درست روبروی ماست؟ یعنی در هر حال آیۀ شریفه در مقام بیان احاطه خدا بر همه چیز و

ص: 127

پر کردن اطراف ما به صمدیت خویش است چه شاهد باشد، چه مشهود. فی الواقع او هم شاهد است و هم مشهود. برای همین هم در آیه بعد به اسم "محیط" او استشهاد کرده.

أَلاَ إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقَاءِ رَبِّهِمْ أَلاَ إِنَّهُ بِکُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطٌ (54)

بدان! که آنها همواره نسبت به لقاء پروردگارشان در شک اند. بدان! که خدا بر هرچیزی محیط است.

این آیه که ختام سوره است میگوید معرفت الله از طریق آیات، قرار است به شوق لقاء الله ختم شود و الا چه فایده ای دارد؟! اگر کسی لقاء الله را بخواهد و مشتاقش باشد بزودی به آن خواهد رسید: مَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ [سوره العنكبوت : 5] هرکس در آرزوی لقاء الله باشد برایش نوبت تعیین میکنند تا به لقاء الله برسد. این لقاء، اتمام ایام هجران و وصال به خدا و تنعّم ابدی در جوار خداست: يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي [سوره الفجر ]

البته راه دارد و راهش طی طریق شریعت است: فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا [سوره الكهف : 110] هرکس در هوای وصال خداست نیکی کند و در عبادت خدا کسی را شریک نکند.

برعکس، آنها که در پی این لقاء نیستند و برایش لحظه شماری نمیکنند، عمرشان بر باد است: قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ الله[سوره اﻷنعام : 31]؛ و از یاد میروند: فَالْيَوْمَ نَنْسَاهُمْ كَمَا نَسُوا لِقَاءَ يَوْمِهِمْ هَذَا [سوره اﻷعراف : 51]؛ و اعمالشان حبط میشود: وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَلِقَاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ [سوره اﻷعراف : 147]؛ و دستگیری نمیشوند: فَنَذَرُ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ [سوره يونس : 11]؛ و به بدترین عقاب که یاس از رحمت خداست دچار میشوند: وَالَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَلِقَائِهِ أُولَئِكَ يَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِي وَأُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ [سوره العنكبوت : 23]؛ و عاقبتشان به عذاب ختم میشود: وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَلِقَاءِ الْآخِرَةِ فَأُولَئِكَ فِي الْعَذَابِ مُحْضَرُونَ [سوره الروم : 16]؛ و در آن جاودان

ص: 128

اند: فَذُوقُوا بِمَا نَسِيتُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا إِنَّا نَسِينَاكُمْ وَذُوقُوا عَذَابَ الْخُلْدِ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ [سوره السجدة : 14].

پس سعادت و شقاوت انسان به این یک کلمه برمیگردد که در پی لقاء الله است یا نه! کسی که در پی لقاء الله است دلش را که باز کنی غیر خدا نباید در آن باشد یا برایش پر رنگ باشد!

***

سوره فصّلت با تذکّر به "شنیدن" پیام هدایتبخش قرآن آغاز میشود. وقتی منکران پای درس قرآن آمدند آنگاه به ایشان توصیه میکند که بر بندگی خدا "استقامت" بورزند و مدام بدرگاه احدیت، استغفار کنند. و نیز اهل ریزش و بخشش باشند.

در بیان سرگذشت عاد، به خواننده تذکر میدهد که مراقب روحیه استکبار و خود بزرگ بینی خود باشد. در بیان سرگذشت ثمود، نسبت به صفت خانمانسوز "شوق به گمراهی" هشدار میدهد.

در ضمن ماجرای سوء عاقبت کافران، بدبینی و بدگمانی به خدا را بسیار پر رنگ میکند تا تذکر دهد که خدا با ما همانطور رفتار میکند که بدو واقعا امید داریم.

سپس نسبت به قرین بد هشدار میدهد و آنرا عامل نابودی انسان قلمداد میکند.

سپس نوبت به عملی ترین و کاربردی ترین آیه سوره میرسد و میگوید کسانی که بر ایمان استقامت ورزیدند، ملائکه بر ایشان نازل میشوند و آرامش خواهند یافت.

سپس انسانی را مدح میکند و الگو میداند که به خدا دعوت میکند و اهل نیکی است و تسلیم امر خداست.

سپس از مخاطب میخواهد که در برابر بدیهای دیگران خوبی کند و در برابر وساوس شیطان به خدا پناه آورد.

سپس آیه عزیمة آمده که ثمره عملی آن کشاندن انسان به درگاه خدا و سجده های مدام و طویل است. تا برسد به مقام "عندیت" مع الله.

ص: 129

سپس توصیه میکند به استفاده از قرآن برای طی طریق الی الله و میگوید قرآن، هم، راه را به شما نشان میدهد، هم، شفای خستگیهای شماست. سپس تذکر میدهد که این توصیه ها همه برای خود شماست چون نتیجه خوبی و بدی هرکس فقط به خودش برمیگردد.

سپس از انسان میخواهد که در برابر آنچه از دنیا که نصیب اوست و به او میرسد، خود را نبازد و خط بندگی را گم نکند بلکه شاکر باشد و در برابر آنچه میخواهد و نمیشود یا به او نمیرسد، صابر و تسلیم باشد و با خدا قهر نکند بلکه یقین بداند که خدا بهترین چیزی را که مصلحت اوست به او خواهد داد. و داد و نداد خدا به حکمت و برای مؤمنان عین رحمت است.

آخرین آیات سوره ثمره و نتیجه سوره است و میگوید چشم خود را باز کنید تا نشانه های خدا را ببینید و از آنها به خدا ملتفت شوید و با شهود مدام حق، اهل یقین گردید.

ص: 130

بستر شناسي قرآن مجيد

راجع به آدم و فرزندانش؛

تاريخ تمدن انسان در اين كره خاكي به روايت انديشه ي ديني از هبوط آدم كه ابوالبشر است آغاز مي شود. اينكه قبل از هبوط آدم و حوا، آدميان يا شبه آدمياني در زمين بوده باشند بعيد نيست و يافته هاي انسان شناسي از وجود موجوداتي دوپا، آدم نما يا كاملاً آدم همچو ما در اعصاري بسياري پيش تر از آنچه مربوط به نسل فعلي بشر (از آدم ابوالبشر) است خبر مي دهد؛ به گونه اي كه براي محقق ترديدناپذير است كه اگر بخواهيم آدم ابوالبشر را نخستين انسان بدانيم چاره اي نداريم جز آن كه او را نخستين انسانِ نسل كنوني بدانيم. در برخي روايات اسلامي نيز پيشينه ي اعتراض ملائكه بر خدا حين خلقت آدم(ع) از آنجاست كه قبل از آن موجوداتي در زمين بوده اند نسناس نام و بسیار خون ریز. شاهد ديگر بر وجود موجودات آدم گون، پيش از هبوط آدم ابوالبشر در زمين، بازمانده ي برخي قبائل بَدَوي است در غرب آفريقاي مياني و نيز استراليا، كه نه تنها با فرهنگ همسايگان متمدن خويش هنوز نتوانسته اند رابطه اي برقرار كنند، بلكه حتي استخوان بندي آنان آنگونه با ديگر آدميان متفاوت است كه محققان در اطلاق لفظ «انسان» بر آنان در ترديدند. و شايد اينان بازمانده ي نسل هاي گذشته اي باشند كه پيش از هبوط آدم ابوالبشر صدها هزار سال زيسته اند و دست آخر در آخرين عصر يخبندان منقرض گشته اند؛ و آنگاه آدم ابوالبشر به زمين هبوط كرده است و فرزندان او همه جا در زمين پراكنده گشته اند و تا به امروز در زمين غالب اند.

و اين اتفاق (= هبوط) را حداكثر ده هزار سال قبل از ميلاد مسيح یعنی دوازده هزار سال پیش بايد انتظار داشت نه قبل تر از آن. زيرا آثار بجامانده از «تمدّن»، لغتي كه تنها نسبت به اين نسل فعلي از آدميان بكار مي رود، از اين تاريخ پيشتر نمي رود؛ و قبل از آن هر چه هست، زندگي حيواني است نه تمدن بشري. منتها حيواناتي كه دسته جمعي چون بوزينگانِ

ص: 131

پيشرفته تر، در غارها مي زايند و در دشت ها به كُشتن و دريدن ساير حيوانات يا يكديگر، مشغولند و نه چيزي بيشتر از اين.

انسان غارنشین کمی کوتاه قدتر اما کمی عضلانی تر بوده است. بخصوص ماهیچه های گردن و کتفهایش آنقدر بزرگ بوده که حالتی کول مانند به او میداده. این انسان البته آتش را میشناخته و در حد اشارات و فریادها با هم قبیله هایش سخن میگفته، ابزارهای ابتدایی را از سنگ و استخوان میساخته و با آن شکار میکرده. زبان و خط و کشاورزی و دامداری و روستاسازی همگی مربوط به نسل ماست نه انسان غارنشین؛ و سبقه ای ده الی دوازده هزار ساله دارد.

و هبوط كه لغتي كاملاً ديني است ظاهراً به معني خروج است، خروجي كه به همراه پائين افتادن و نزول است.

راجع به بهشتي كه خداوند آدم و حوا را در آن جاي داد و پس از خوردن از شجره ي ممنوعه از آن بيرونشان كرد و به زمين هبوطشان داد، مشهور است كه بهشتي غيرزميني، و نه روي اين كره ي خاكي بوده است؛ و آيا همان بهشت خُلد بَرين است كه پس از قيامت به آن خواهيم رفت؟ ظاهراً همان است. زيرا هبوط از آن و تعالي بسوي آن در دو قوس نزول و صعود، چنانكه مسير دين تبيين كرده، گزارۀ مشتركي است كه در تمام صور اديان عالم كم و بيش مذكور است، گرچه انساني كه تعالي يافت و باز به بهشت درآمده، اینبار در آن جاودان است.

از برخي روايات هم برمي آيد كه بهشت آدم از بوستان هاي دنيا بوده كه اگر از بهشت اخروي بود، هرگز از آن رانده نمي شد. و در اين كه كجاي اين ناكجاآباد بوده، نه روايات بلكه مفسران – من عندانفسهم – گفته اند در شمال بين النهرين بوده يا جنوب آن يا جيحون يا ارس يا نيل يا سند يا اورشليم يا هند و اقوال ديگر.

اما راجع به هبوط گاه آدم، برخي روايات اسلامي – صرف نظر از سند آنها – آن را سرانديب (جزيره اي) در جنوب (شرقي) هند دانسته اند (:سريلانكا). و البته روايات خاصه(=شیعه) آن را در مكاني كه امروز مكه است دانسته اند. و اين با رواياتي كه كعبه را ساخته ي آدم و نخستين بناي يادبود مي شمرد نزديك است.

ص: 132

درهرحال، برخي شواهد از مهاجرت آدم به همراه خانواده ي كوچكش به شمال حكايت مي كند. به شام (سوريه، اردن و فلسطين)؛ و دست آخر به بين النهرين؛ و در همان جا زيست و فرزندانش بسيار شدند؛ و ظرف چند هزار سال در بسياري نقاط گيتي پراكنده گشتند؛ و هر جا مناسب بود به كشت و دامداري پرداختند؛ و يا شكارچيانی كوچ نشين گشتند.

جامعه های کوچک ساکن بزرگ تر شدند و به تأسيس شهرهاي كوچك پرداختند و شهرهاي كوچك بزرگ شدند، دولت شهرها را بوجود آوردند.

شايد نخستين شهرهاي بزرگ در گاهواره ي تمدن بوجود آمد، همان جا كه نقطه ي آغاز مهاجرت فرزندان آدم به اطراف بود، بين النهرين. و شايد پرجمعيت ترين ناحيه ي زمين هم، آن روز، همانجا بود.

در چنين بستري يكي از فرزندان آدم به نبوت مبعوث شد، نوح. (5000 ق.م).

قبل از اين تاريخ، «دين» و «شریعت» و تبعاً ايمان يا كفر به آن بي معني بود و مردم بر فطرت انساني خود، امّت واحد بودند. ما هرچه گذشته، اندک اندک از مسیر انسانی و اخلاقی خارج گشته و نصایح آدم (ع) و اوصیاء پاک او را مبنی بر پرستش خدای واحد به فراموشی سپرده و به شرک و بت پرستی و اطاعت از طواغیت جامعه یعنی اصحاب زر و زور روی آورده بودند. در چنین بستری خداوند نوح را فرستاد تا ایشان را به مسیر درست الهی و انسانی بازگرداند. بعثت نوح سرآغاز شريعت شد و نقطه ي آغازين رسالت.

راجع به نوح؛

به هيچ ترديد طوفاني بزرگ حدود 4000 ق.م یعنی 6000 سال قبل تمام بين النهرين و شايد برخي سرزمين هاي مجاور را درنورديده و تمدن آن روز را در آن ناحيه، از ريشه بركنده؛ به گونه اي كه آثار باستاني بدست آمدۀ پس از طوفان، با آثار پیش از آن، به كلي ديگرگون است. رد اين طوفان را در رسوبِ بسترِ لايه هاي زمين و نيز در فرهنگ مكتوب بجا مانده از دولت هاي پس از طوفان – سلسله هاي سومريان – كه در شهر اُور (در ساحل غربي اَروند) باليدند، مي شود جست. چنانچه در كتيبه هاي وارثان ايشان – حمورابي و اخلافش – نيز، به

ص: 133

صراحت مكتوب است. واقعه آنچنان عظيم بوده كه 3000 سال بعد، باز در الواح كتابخانه ي آشور بَني پال، از آن سخن رفته.

اينكه در برخي روايات شيعه، مسجد كوفه محل ساخت سفينه ي نوح؛ و يا در تورات و( به تبع آن، يا مستقلاً) در روايات عامه، كوه جودي در رشته کوه های آرارات واقع در ارمنستان، محل به گِل نشستن آن ذكر شده، برمي آيد كه حوزه ي طوفان، تمام بين النهرين را شامل بوده. گرچه قول برخي مفسرين – مجاهد و قتاده – بر واقع بودن كوه جودي در شمال بين النهرين، نزديك موصل و در شرق دجله، به واقع نزديك تر است؛ برخی روایات شیعه نیز جودی را منطبق با نجف اشرف دانسته اند که محل دفن نوح نیز، به قولی هست.

راجع به ابراهیم؛

باري، نخستين دولتي كه از تاريخ سربرآورد، پس از طوفان بود، دولت سومر. دولت، حاصل رشد و تعالي دولت شهرها بود و فرع بر ساختِ سپاه براي رزم، و اينها همه مقدمه ي پادشاهي شد. نخستين سلسله ي اور شكل گرفت و از اور – واقع در ساحل غربي اروند رود – بر بين النهرين جنوبي حكومت می كرد.

سلسله هاي اور قرن ها قدرت بلامنازع بين النهرين بودند. 2000 سال گذشت. در سلسله ي سوم اور حدود 2000 سال قبل از ميلاد، یعنی 4000 سال قبل ابراهيم بدنيا آمد. چه آنگونه كه تورات گفته، ميلادش را در اور بدانيم و چه به گفته ي طبري، شوش و يا به گفته ي ابن بطوطه، در كوثي از سواد كوفه، در هر حال، پس از استبصارش از ستاره پرستی قوم كه منجر به بت شكني شد، به اتفاق برادرزاده اش لوط عازم بابل (بغداد) شد و محاجه اش با نَمرود حاكم بابل، او را از آنجا نيز بسوي حَرّان در شمال سوريه و از آنجا به كَنعان (لبنان و فلسطين امروز) كشانيد و شايد آنگونه كه طبري گفته در حرّان، سارا – دختر حكمران آنجا – را به زني گرفت. ابراهيم عاقبت در حَبَرون در فلسطين (الخليل امروزی) منزل گزيد و البته با هاجر سفري به حجاز كرد و پس از ساختن بيت الله، هاجر را همانجا نهاد و بازگشت. مزار وي اكنون در الخليل است. در پيري سارا براي او اسحق را زایید و يعقوب (اسرائيل)، فرزند

ص: 134

اسحق است كه با دوازده پسرش منجمله يوسف، عاقبت به مصر كوچيدند و در آنجا تحت سلطه ي فراعنه بودند تا موسي از ميانشان برآمد و ايشان را بازگرداند. (1300 ق.م).

راجع به بنی اسرائیل و موسی؛

در بیان تاريخ اديان، سهم بسزايي به تاريخ بني اسرائيل مختص است. اينان فرزندان يعقوب(نواده ي ابراهيم) اند كه در كنعان پديد آمدند و سرانجام تمام يا اكثر ايشان در دوران صدارت يوسف بن يعقوب در مصر به آن ديار كوچيدند. مصر از آغاز معتقد به الوهيت يا شبه الوهيت فرعون ها بود و ايشان عموماً بر تمامي دلتاي نيل حكم مي راندند.

بني يعقوب (بني اسرائيل) چهار قرن در مصر ماندند و اندك اندك كثير شدند و از عزت نخستينِ عهد يوسف نيز اندك اندك به ذلت و بردگي درآمدند تا سرانجام نجات دهنده ي ايشان، موسی، آنان را از نيل يا خليج سوئز عبور داد و به صحراي سينا كوچانید.

و اين مصادف است با وقايع مهمي در سراسر منطقه: قدرت گيري آشوريان در بين النهرين (نينوا)، اوج قدرت فنيقيه در لبنان و سريانيان در سوريه، كنعانيان در فلسطين و آراميان در غرب فرات.

و در همين ايام، ورود اقوام آريايي از شمال، بوميان زاگرس نشين (كاسيان) را بسوي بين النهرين پس مي راند و آنان را به تدریج به نابودي مي كشاند و در ايران، دولت هاي آريايي شكل مي گيرد.

از خروج بني اسرائيل از مصر تا تصرف ايشان فلسطين را، ده ها سال مي گذرد و در اين مدت در بيابان هاي اطراف آن ديار آواره اند، ضمن اين كه اندك اندك از صحراي سينا گذشته در شمالِ خليج عقبه و از آنجا در شرق بحرالميت و سرانجام در شمال آن سكني مي گزينند. و موسي در كوه نَبو كه همانجا مشرف به سرزمين موعود است درمي گذرد.

اما در سرگذشت موسي دو واقعه است که نیاز به کنکاش دارد، نخست گريختن او در جواني اش از مصر، پس از كشتن مرد قبطي و دوم ديدارش با خضر در مجمع البحرين: در اولي با عبور از صحراي سينا به مدين نزد شعيب درآمده، مَديَن يا شعيب شهر را امروزه مَعان

ص: 135

گويند كه در اردن كمي شرق تر از خطي است كه بحرالميت را در شمال به خليج عقبه در جنوب وصل مي كند. سرزميني كه آن روز پوشيده از بيشه ها بوده، از اين رو قرآن قوم شعيب را اصحابي اَیكه (بيشه) خوانده و گفته اند مسكن پاره اي از فرزندان اسماعيل (پسر ديگر ابراهيم) بوده.

اما دومي، ظاهراً مجمع البحرين محل تلاقي خليج سوئز با خليج عقبه است كه هم به منزلگاه هايي كه موسي از آنجا گذشته نزديك است و هم فرضِ بر كشتي نشستن او با خضر، به سوي شهري كه مي تواند عقبه (ايله) باشد درست مي آيد.

محل نزول الواح بر موسي، كوه طورِ سينا يا سينين نيز واقع در جنوب شبه جزيره ي سيناست، نزديك همين مجمع البحرين. قابل ذكر است كه عبور از صحراي سينا به راحتي ممكن نبوده، از اينرو براي عبور از آن بني اسرائيل در امتداد درياي سوئز به جنوب كوچيده و در حوالي سينا ساكن شده، سپس در ادامه ي مسير باز در امتداد درياي عقبه به شمال رفته اند. دليل ديگر اينگونه طي كردن صحرا اين بوده كه ساحل شمالي صحراي سينا (ساحل مديترانه) آن روز تحت تصرف يا تابع فرعون مصر بوده.

اما ادامه ي ماجراي بني اسرائيل كه در زمان موسي عليرغم ميل او، به جنگ با كنعانيان تن در ندادند و به تسويف و درنتيجه سرگرداني بقولي چهل سال در تیه(صحرا) سر كردند، پس از موسي و به صلاحديد اوصياي او به گرد طالوت نامي، از رود اردن گذشتند و به ضرب شمشير و به سنگ داوود، جالوت نام، بزرگ كنعانيان را بكشتند و به ارض موعود – كه گويا خدا آن را به ابراهيم يا به بني اسرائيلِ در بند فرعون، وعده داده بود – درآمدند.

و آن مُلك در دست ایشان بماند و طالوت و پس از او داوود و سپس سليمان پادشاهي كردند. (1000 ق.م) و در اين سرزمين خصوصاً در عهد سليمان، قدرتشان موقتاً به شمال و شرق و جنوب بسط يافت و معبدي بزرگ بنا كردند.

پس از سليمان، مملكتش به دو نيمِ شمالي (اسرائيل) و جنوبي (يهوديه) بخش شد. اكثر اسباط بني اسرائيل واقع در بخش شمالي به بت پرستي متأثر از آراميان و بَعل پرستی فنيقيیان روی آوردند و تنها اورشليم و حومه اش در دست دوسبطي كه به حكومت پسر سليمان گردن

ص: 136

نهاده بودند باقي ماند. كار اسرائيل(بخش شمالی) دو قرن در پيغمبركُشي و لشكركِشي گذشت و چند ده پادشاه، پياپي به رغبت يا كراهت جاي خود را به یک دگر دادند تا سرانجام، آشوريان آن سرزمين را فتح و مردمانش را هلاك يا تبعيد کردند (722 ق.م). اما حكومت يهوديه(بخش جنوبی) 135 سال پس از اين تاريخ هم بپائيد تا عاقبت به اسارت، روانه بابِل شدند (586 ق.م). اسارت بابِلي، دوران 50 ساله ای از تاريخ يهوديان بر جاي مانده بر شريعت موسي و دوران تأليف سنت هاي شفاهي ايشان است، كه با تصرف بابِل توسط كوروش و بازگشت اكثر ايشان به اورشليم به پايان رسید.

گرچه ايشان هيكل سليمان و باروهاي اورشليم را از نو تجديد کردند اما ظفر يافتن اسكندر مقدوني بر شهر، مانع استقلال سياسي ايشان گردید (331 ق.م). و آن ناحيه تا مدت ها معروض تاخت و تاز مدعيان مُلك اسكندر(سلوکيان و بطالسه) گشت تا عاقبت روميان بدان دست يافتند (63 ق.م). و البته به دنبال شورش هاي مكرر يهود، عاقبت روميان، اورشليم و به تبع آن معبد هيكل را، به كلي ويران و به جاي آن دژي رومي در آن حوالي ساختند (134 م).

در چند قرن بعدي اورشليم ميان ايران و روم دست بدست شد تا سرانجام به تصرف اعراب مسلمان درآمد (637 م). و آن را بيت المَقدَس ناميدند. بناهاي اسلامي چون مسجد صخره و مسجد الاقصي يادگار دوران اموي است.

راجع به لوط؛

تاريخ قوم لوط بسيار پيشتر از اين و مربوط به همان زمان ابراهيم است. لوط، بسته ي ابراهيم و همسفر او از بين النهرين به كنعان (لبنان و فلسطين) بود كه نبوت يافت و به سوي شهرك هاي قوم لوط كه چهار قریۀ نزديك به هم و در ربع جنوبي كناره ي شرقي بحرالميت واقع اند، رهسپار شد و مدتي نزد ايشان درنگ كرد تا ايشان هلاك شدند. قرآن اين شهرك ها را مُؤتَفِكات (زير و رو شده ها) خوانده. ويرانه هاي آنها تا ده ها قرن برجا بوده و مسير تجاري مشركين مكه به شام از آنجا مي گذشته.

ص: 137

راجع به هود و صالح؛

بسيار ديرتر از زمان لوط – شايد 1000 سال قبل از آن – اما پس از زمان نوح بوده زيرا قرآن به امتش خطاب مي كند كه شما را جانشين قوم نوح ساختيم و آنچه از قرآن برمي آيد اين است كه نام قومش عاد بوده و از آنجا كه در قرآن خطاب به ثمود است كه شما را جانشينان عاد ساختيم، عاد و ثمود بايد دو قوم پس از يكديگر و بنابراين در يك جا و در مكاني كوهستاني بوده باشند، زيرا عاد به اِرَم ذات العماد و ثمود به جابوالصّخر بالواد توصيف شده اند. اينگونه، صالح پيامبر ثمود نيز بايد با فاصله ي كمي از هود و در همان منطقه مبعوث شده باشد و شاهد بر اين گفته، مزارهاي هود و صالح است كه همه جا تحت قبه ي مشترك اند.

اما نسبت به مكان آنها – گرچه زمان آنها نيز به دقت معين نگشت – باز اتفاق نظر نيست و محتمل است كه در جنوب اردن در كوه هاي حُسمي نزديك مرز شمالي عربستان واقع باشد و از آثار آتشفشاني منطقه، برمي آيد كه با رَجفِه (لرزه) و صَيحِه (فرياد) هلاك شدند. و اين ناحيه در جنوب شرقي ناحيه اي است كه موتفكات قوم لوط در آنجا بعداً ساخته شد و به نوعي شايد قرن ها بعد قوم لوط وارث سرزمين ايشان شدند و شايد به همين مناسبت باشد كه در قرآن مجيد در دو جا ذكر عاد و سپس ثمود و سپس لوط و عذاب هر يك به ترتيب ذكر شده است.

ذكر صخره تراشي و عمارت سازي ايشان و اين كه باز در جايي قرآن مكان ايشان را احقاف ناميده به ضميمه ي قصه ي برآمدن شتر صالح از صخره نيز با جغرافياي كوه هاي حُسمي و آثار بجامانده از ايشان كه باز قرآن آن را آية مي نامد، اين فرض را به ذهن متبادر مي كند كه ايشان شايد همان اصحاب حِجر باشند كه انبياء را تكذيب كردند و تكذيب چند نبي كه در آيه به آن اشاره رفته اشاره به تجديد حيات اجتماعي آنها پس از هر دوره ي عذاب است و گفته اند فرهنگ اعراب بسيار متأثر از ثموديان بود، چنانكه نام بت هاي جاهلي (وُدّ، شمس، مَناف، هُبَل، يَغوث) همه نام هاي ثمودي است و شايد هم از اينروست كه قرآن بسيار به ذكر عاد و ثمود و عذاب ايشان مي پردازد.

ص: 138

راجع به يونس؛

فرزند الياس يا متيوس (يونس بن متي) كه گفته اند از نوادگان هود و از مادر بني اسرائيلی است به نينوا مبعوث شد. نينواي آن روز پايتخت دولت آشور بود. خرابه هاي نينوا اكنون در نزديكي موصل در شمال بغداد برجاست. عاقبتِ يونس به خروج خشم آلود او از شهر مي انجامد و به سوي شرق رو مي كند تا در كنعان ساحل مديترانه به كشتي بنشيند. اگر آنچه راجع به معاصر بودن او با سناخريب پادشاه آشور (649 ق.م) گفته اند، درست باشد، او در زماني بوده است كه دوران طلايي بني اسرائيل سپري شده و پادشاهي ايشان در لبنان و شمال فلسطين درهم شكسته. گرچه در اين دوران در جنوبِ فلسطين هنوز دولت يهوديه برجاست و همين زمينه ي سفر يونس را كه در كنعان شمالي (لبنان) به كشتي نشست به مقصد احتمالي فلسطين جنوبي توجيه پذير مي كند، زيرا او به نوعي اسرائيلي است و بسوي مردمش بازمي گردد.

راجع به سبأ؛

كه در دو جاي قرآن از آن سخن رفته، نام سرزميني در منتها اليه غرب يمن امروز است، واقع در جنوب غربي جزيرة العرب. قوم سبأ نخستين قوم در عربستان بودند كه به آستانه ي تمدن گام نهادند. مَأرِب پاييتخت ملوك سبأ بود و از آن مركز بر جنوب جزيرة العرب و سواحل حبشه حكم مي راندند. رمز رونق تمدن ايشان كه در هزاره ي قبل از ميلاد مسيح بود به بنای سدي در نزديكي پايتخت بود (سد مآرب یا عِرَم). كه آبِ سيلاب هاي كوهستان را در مخزنی بزرگ ميان كوه ها ذخيره مي كرد و باعث رونق كشاورزي منطقه ا ي وسيعي در اطراف پاييتخت بود و حاصلخيزي اين منطقه ي وسيع، پاييتخت ايشان را به شكلي خاص شكل داده بود، به گونه اي كه از ده ها قريه ي كوچكِ نزديك به يكديگر تشكيل شده بود.

بِلقَيس ظاهراً عنوان عام پادشاهان ايشان بوده و روزگار سليماني زني به عنوان ملكه بر ايشان حكم مي ر انده و آئين ايشان پرستش مظاهر طبيعت(بخصوص خورشيد) و يا حيوانات بوده.

ص: 139

نابودي ايشان به عيّاشي و تفرقه نسبت داده شده، چنانكه آرزوي دوري مساكن خويش را از هم داشتند و عاقبت ظاهراً كمي پيش از ظهور اسلام سدّ ايشان مي شكند و به سيل و سپس خشكسالي منقرض مي گردند.

در يمن در شرق قوم سبأ ظاهراً مسكن قوم ديگري نيز بوده كه پادشاهان ايشان به تُبَّع ملقب بوده اند و اينان نيز به دليل تكذيبِ رُسُل، سياست گشتند.

راجع به ذوالقرنين؛

بيان قرآن كه ظاهراً در پاسخِ پرسش يهود از رسول خدا(ص) است، مشعر بر شخصيتي است شناخته شده نزد آن قوم، و هم از اينرو اگر شخصيتي باستاني، به قدمتي كهن تر از تاريخ كه اطلاع از آن جز بر سبيل غيب ممكن نيست نباشد، لاجرم بايد به مردي شناخته شده در دنياي يهود و مربوط با تاريخ آن قوم بازگردد. از اينرو تطبيق آن با حاكمي چيني بعيد است.

و صحت قول آنان كه وي را منطبق با اسكندر دانسته اند با شبهه در دادگستري اسكندر و اين كه مي دانيم او تنها به شرق تاخته، نه شرق و غرب؛ مخدوش است.

شواهدي كه بر تطبيق او با كوروش گفته اند و قابل تأمل به نظر مي رسد، يكي اين است كه كوروش آنگونه كه در كتيبه ها، نقشش بر جاي مانده تاجي با دو شاخ بر سر مي گذاشت، نخستين كسي بود كه ماد و پارس را قرين و متحد كرد و ايرانيان را از ذلت به اوج سلطنتِ آن دوران رساند، به غرب (ليديه) و شرق (سيحون) لشكر كشيد و همه جا با مغلوبان به رأفت و با دشمنان به مدارا و با صاحبان عقايد و رسوم مخالف به تسامح سلوک کرد، نخستين كسي است كه يك فرمانروايي نوين مبني بر اخلاق و عدالت و نجابت بنا نهاد، به گونه اي كه بيانیۀ او در بابل، نخستين پيش نويس حقوق بشر است.

كوروش در نزد پارسيان، پدر و در نزد يونانيان، پادشاه نمونه و فرمانرواي قانون گذار، و در نزد قوم يهود كه آزادي را به ايشان بازگرداند، شبان یَهُوَه و مسيح(نجات بخش) خدايي بود.

ص: 140

و مردم در سراسر مُلك وسيع وي همه جا در عيلام و ماد و بابل و ليديه و فنيقيه، او را به چشم نجات بخش مي ديدند و از اينكه در امپراطوري او خشونت و تعدّي امپراطوري هاي گذشته، جاي خود را به عدالت و تسامح داده، خرسند بودند.

اما برخي ذوالقرنين را داريوش، وارث مُلك كوروش دانسته اند، به اين دليل كه دو قرن (60 سال) حكومت كرد، حكومتش را – درضمن كتيبه هاي بجاي مانده اش – همه جا عطيه ای از جانب خداوند تلقي كرده، به آبادي ويرانه ها و بسطِ داد، اهتمام تمام داشت، حتي به غرب تر از آنچه كوروش لشكر كشيد، لشكر كشيد، شرقِ يونان و مصر را نيز زير نگين آورده در شرق نيز متصرفاتش بيش از كوروش بود و لشكر به هند و پنجاب كشيد و علیرغم كوروش، به ارمنستان لشكر كشيد و از قفقاز گذشت و در برابر هجوم اقوام وحشي سکایی دشت هاي جنوبِ مسكو، استحكامات ساخت – و شايد آنچه امروز بازمانده هاي آن در كوه هاي قفقاز به سد آهن موسوم است از او باشد – ، همه جا مراقب بود كه در قلمرو وي به قول خودش، قوي ضعيف را نزند و نابود نكند، به يهود اجازه داده تا معبد خود را در اورشليم بنا كنند.

راجع به مجوس و زرتشت؛

آنها كه قرآن مجوس ناميده، پيروان زرتشت اند و گرچه در قرآن در رديف صابئين و اهل شرك آمده اند، اما مسلمانان به حكم سنت نبوي با ايشان معامله ي اهل كتاب كرده اند.

آنچه در استناد آن به خود زرتشت كمتر جاي ترديد است مجموعه سرودهايي است كه گاته (گات ها) می نامندش و زبان سرودن آنها كه به شرق ايران متعلّق است نشان مي دهد كه مولد و منشأ وي را هم بايد در نواحي شرقي فلات ايران – شايد حدود خوارزم – جست. و قطعاً زماني پيشتر از توسعه ي قلمرو طوايف ايراني غربي – ماد و پارس. (6 ق.م)

آنچه روشن است زرتشت ادعاي تلقي وحي داشته و خود را مأمور به نشر دعوت و تعليم اهورا مي دانسته. اهورامزدا چنانكه از گات ها برمي آيد خداي يكتا و آفريننده ي روشنايي و تاريكي و موجِد روز و شب، هر دوست. بعلاوه زرتشت او را آغاز و انجام مي خواند. همه چيز از او شروع

ص: 141

مي شود و همه چيز به او پايان مي يابد و شر و ظلمت نيز چون نور و خير، آفريده ي اوست و پاداش خير و شر هم، به حكم اوست.

قول به ثنويت به احتمال قوي از توسعه ي مفهوم «تابو» كه در ذهن آريایی هاي پيش از زرتشت بوده ، پدید آمده و مدت ها پس از او، با انتشار دينش در ميان طوايف ايران غربي – ماد و پارس، به عقايد و مناسك مغان ايراني در اوستا راه يافت، در كلام خود او نيست.

باري، مغان پارسي كه ديني متضمن بقايايي از آئين شمنی و توتمي و مراسم ناشي از اعتقاد به آنيميسم كه تمسك به سحر و جادو از لوازم آن است، داشتند، ميراث دار دين زرتشت شدند و هم از آن گرفتند و هم به آن افزودند. از خصوصيات آئين زرتشت اعتقاد به حشر و معاد – مدت ها قبل از آنكه در عقايد يهود به عنوان اصلي از اصول شريعت تلقي شود – و نيز قول به اختيار و آزادي اراده در گرايش به خير و اجتناب از شر است و آنچه بعدها در زمان متعزله از آن سر برآورد – نفي تأثير خالق در افعال عباد – مبالغه اي از همين اعتقاد اوليه ي ايشان بود.

در حاشيه ي دين زرتشتي و در دامان آن، دو آيين بوجود آمد كه يكي تفسيري نو از همان آئين زرتشتي رايج در عهد قباد بود كه توسط مزدك كه موبدي منتفذ در دستگاه ساساني بود، پي افكنده شد. نهضت مزدك بر اصلاحاتي اجتماعي كه به عدالت ختم مي شد بنا گرديد و مقصود او رفع تبعيض ها بود، هم از اينرو او مجبور به تأويل متون مقدسي بود كه مستمسك حكومت شاهان و موبدان آن روز بود. او را زنديك (=اهل تأويل) ناميدند. مزدك توفيقي نيافت و به اتهام بدكيشي فرو گرفته شد.

ديگري مانويت است كه برخلاف آئين مزدك دين تازه اي بود و از مجوسیت آن روز جز ثنويت به عاريه نگرفته بود. ماني در بابل مقارن فرمانروايي اردوان اشكاني (قرن 2 م) بدنيا آمد و در ميان صابئيان حَرّان كه مذهب گنوسی داشته باليد و سپس مدعي نبوت شد و خود را فارقليت كه مسيح وعده داده بود ناميد. گرچه در دربار شاپور ساساني مدتي قُرب يافت و سفرهايي به شرق و غرب كرد و رسولان به آن ديارها فرستاد، اما عاقبت به دست جانشینان شاپور و به تحريك موبدان هلاك شد و مانويت نيز چون با مسيحيت تعارض جدي داشت همه جا در غرب – همانند آنچه در ايران بر آن گذشت – مورد نفرت و خصومت كشيشان و

ص: 142

عامه ي مردم واقع شد و طي چند قرن به كلي منسوخ گشت و عاقبت جز در نواحي تركستان و مغولستان باقي نماند. در آنجا نيز با سقوط حكومت اويغوريان براي هميشه نابود گشت (قرن 9 م).

راجع به اصحاب كهف؛

كه برخي آنها را همان اصحاب رقيم دانسته اند، ظاهراً مربوط به دوران تعقيب و ايذاء نومسيحيان در اردن، دمشق يا اِفسوسِ تركيه است.

و صحيح تر آن است كه غار صالحيه ي مشرف به شهر دِمَشق، شهادت گاه جمعي مُسلم است و غاري كه در نزديكي عُمّان پاييتخت اردن با دهانه اي رو به شمال است به قرینه ي نامش مربوط به اصحاب رقيم و غار نزديك شهر اِفسوسِ در ايونيه ي تركيه واقع در ساحل درياي اژه، به اصحاب كهف مربوط باشد. و جوانان يا جوانمردان كهف، نوايمانان شهر آنجِلس باشند كه از دِسيوس، حاكم رومي گريخته و به غار پناه آورده و سه قرن بعد در حالي مبعوث شدند كه امپراطور تئودوسيوسِ مسيحي بر شهر حكم می راند و البته در آنجا نحله ي كشيش تئودور در حال شكل گيري بود كه منكر معاد جسماني بود و از اين رو خداوند اصحاب كهف را به عنوان نشانه فرستاد و شايد از آنجا كه گم شدن يا حبس ايشان در غار، در همان زمان دسيوس بر لوحي مرقوم و در كنار غار نصب يا مدفون شد، برخي گفته اند ايشان اصحاب كهف و رقيم (مرقوم) اند.

راجع به عيسي؛

عیسی بن مریم در روزگاري در شهر بيت لحم در جنوب اورشليم به دنيا آمد كه فلسطين تحت اشغال روميان بود. قوم يهود چند فرقه ي متشتت بودند از جمله فريسيان، اهل حزم و احتياط، به شدت نص گرا و سنتي، تحت رياست كاتبان و ربانيان قوم؛ و دیگر صدوقيان، مقدسيني كه مصلحت انديشي رؤساي ديني جامعه را تقبيح كرده از گرد ايشان پراكنده شده، به پاك ديني خويش مي باليدند.

ص: 143

از آنجا كه مادرش قبل و بعد از زاييدن او در ناصره از توابع جليل ساكن بود وي را عيسای ناصري (جليلي) ناميده اند.

چون عيسي به 30 سالگي رسيد توسط يحيای تعميددهنده، پیغامبری كه آن روزگار در حوالي رود اردن ظهور كرده بود و از قريب الوقوع بودن ملكوت خدا انذار مي كرد، تعميد داده شد.

يحيي فرزند ذكريا و ظاهراً از مادر بسته ي عيسي بود. يحيي زندگي به زهد و انقطاع مي گذرانيد. از بطون صحراهاي اردون بيرون آمده و مردم را موعظه مي كرد، سپس ايشان را به علامت توبه در رود اردن غسل مي داد. عاقبت يحيي با پادشاه جليل درافتاد كه با همسري نامشروع (زن برادرش) وصلت گزيده بود، همين امر سبب حبس و قتل وي گشت.

قريبِ زماني كه يحيي در بند شد، عيسي به جليل آمد و به بشارت خدا موعظه، و به قدرت او معجزه كرد. دوازده حواري يافت و به اتفاقِ آنها به سياحت(ريشه ي واژه ي مسيح) و وعظ پرداخت. خواصّ يهود، آنها كه صاحبان دين و دنيا بودند عليه او به اعتراض درآمدند و به آزارش پرداختند و عاقبت در سفري كه به اورشليم كرد، توطئه قتل او را چيدند. آنچه در تواريخ مذكور است به صليب كشيدن كسي است به نام او. در عين اين كه عيسای واقعي پس از آن باز بر مادر و حواريون و حتي ديگر پيروان ظاهر شده و با ايشان سخن گفته. اين واقعه را در تاريخ مسيحيت قيام مي نامند.

پس از ناپديد شدن عيسي از تاريخ، حواريون و ديگر گروندگان به او كه بالغ بر يكصد تن مي شدند به وعظ و تبليغِ راه او پرداختند. انجمن ايشان درواقع نخستين كليساي تاريخ مسيحيت است (كليساي اورشليم) و چون برخي از حواريون بر رعايت دقيق شريعت موسي بخصوص امرِ ختان تأكيد مي كردند، پطرسِ حواري به شهرهاي ساحلي رفت و كليساهايي جديد تأسيس نمود و اندك اندك بيگانگانِ غيرمختون را نيز در دايره ي جمع مسيحيان پذيرفت و اين باعث تسريع در انتشار دعوتش شد و فرقه ي غالب كه ديگر به كلي از شريعت يهود جدا بود بصورت دينی مستقل پا به عرصه نهاد. با ورود پولس كه از فلسفه ي رواقي – كلبي، الهيات نويني براي اين دينِ نوپا نوشت، آئيين مسيحيت يا موسوم به مسيحيت يا منسوب به مسيح رشد بسيار يافت. الوهيت عيسي از اين زمان و توسط پولس در مسيحيت

ص: 144

راه يافت. پُل سفرهاي بسيار كرد و همه جا به تأسيس كليسا پرداخت. بزرگترين بنيان مذهبي جهان، واتيكان، بر شهادتگاه او در رُم بنا شده است.

هنوز صد سالي نگذشته بود كه مذهب عيسوي كه همه جا در سراسر ممالك روم نشر يافته بود تهديدي براي امپراطوري تلقي شد، و این شروع سخت گيري نسبت به مسيحيان بود. نكال و عذاب ايشان كه از ضبط اموال و قتل اُسقفان و كشيشان ايشان تا قتل عام هاي جمعي را شامل بود، قريب دويست سال به طول انجاميد، تا زمان امپراطور كنستانتين. و سرانجام مسيحيت دين رسمي امپراطوري شد. (383 م).

در آغاز، تشكيلات كليساها بسيار مشوّش و بي نظم بود، كم كم جوامع مسيحي در هر كجا كه بودند براي تنظيم امور خود شورايي از متقدمان تشكيل داده، يك تن رئيس در رأس آنها قرار دادند كه او را «اسقف» نامیدند. هنگامي كه صد سال از ميلاد مسيح مي گذشت يك سلسله نوشته ها و آداب به پيروي از دايره ي كتب عهد عتيق (صحف انبیاء يهود) بوجود آمد و به عهد جديد موسوم شد. اينها شامل انجيل مَرقُس، يوحنا، رسالات پولِس، پِطرُس و يعقوب و انجيل هاي مَتي و لوقا مي باشند. اينها همه يا تاريخ زندگي مسيح اند كه متضمن سيره ي او بودند يا برداشت هاي نخستين مسيحيان از مسيح و پيام دعوت وي.

لقب كاتوليك به معناي جهاني يا عام، مربوط به بدنه ي اصلي كليساي مسيحي است. تا اواسط قرن دوم ميلادي كليساي كاتوليك مؤسسه اي يگانه و متشكل بود ولي براي اين كه همچنان واحد و عام بماند لازم بود كه نه تنها در برابر دشمنان خارجي بلكه در برابر فرقه هاي بدعت گذار كه در داخل دين مسيح بوجود آمده بودند مقاومت نمايد. از جمله نخست، فرقه ي گنوسي مورد تكفير قرار گرفت. گنوسي ها طريقتي فلسفه گرا بودند كه كوشيدند بجاي پولس كه حكمت يوناني را در انديشه ي مسيح حل كرد، مسيح را آخرين مظهر فلسفه معرفي كنند. ايشان قائل به پستي و رذالت دنيا بودند به گونه اي كه حتي خداوند دست به خلقت چنين عالمي نمي يازد پس اين يهوه – خداي يهود – است كه عالم را خلق كرده نه خداي مسيح.

پاسخ كليسا تشريع عهد جديد بود: تحرير قانونيِ كتاب مقدس و طرد جز آن.

ص: 145

مدتي بعد بر سر روابط «ابن و أب و روح القدس» اختلاف شد، كشيشي آريوس نام، عيسي را مخلوقي حادث و از نیست به هست آمده دانست كه عنصر او با عنصر الوهيت فرق دارد. در پي بالا گرفتن جنجال، شوراي نیقیه تشكيل شد و به تصويب اكثريت رسيد كه مسيح از ذات حق، و بنابراين ازلي است. (325 م)

چندين نسل طول كشيد تا مصوبه ي فوق جنبه ي تقدّس یافت و گرچه در شورايي پس از شوراي نیقیه عبارت فوق را به مسيح همانند(یا شيعه) خداوند است تصحيح كردند ولي شوراي بعدتر باز آن را بصورت اول بازگرداند.

بدينگونه در عيسي دو عنصر الوهيت(خالقيت) و انسانيت(مخلوقيت) قائل شدند كه مسيح توأمان واجد هر دو است. بنابراين الوهيت پدر، پسر و روح القدس يك جوهر يا ذات ولي در سه مظهر است؛ يا يك مفهوم در سه مصداق، يا يك ماهيت با سه هويت.

روحانيون انطاكيه نپذيرفتند و گفتند عيسای تاريخي فردي از افراد بشر است كه كلمه ي الهي در پيكر او جاي گرفته، غوغايي به راه انداختند كه جائز نيست مريم را «مادرخدا» بخوانيم و محال است كه زني از افراد بشر نسبت به ذات الهي حالت مادري حاصل كند.

ناگزير باز شورايي ديگر اين بار در كالسدون واقع در آسياي صغير شكل گرفت و پس از مباحثات بسيار اعتقادنامه اي به تصويب رسيد كه تاكنون باقي است (451 م).

حاصل اين كه، مسيح حقيقتاً هم خداست و هم بشر، ازلي اما زاده شده. و اين دو ماهيت بدون تركيب و امتزاج توأمان در او موجودند.

صدور اين اعتقادنامه مانند اعتقادنامه ي نیقیه براي مسيحيان غربي پيروزي درخشاني بود، از اينرو آن را بي درنگ پذيرفتند اما در كليساهاي اسكندريه كه متكلمان مسيحي با افكار عميق شرقي آشنا بودند اين عقيده را اعتقاد به تناقض دانسته، مردود شمردند. آنها به مونوفيزيست ها معروف شدند و كليساهاي قبطي مصر و حبشه و يعقوبيۀ شام و ارمنستان تا امروز پيرو اين عقيده اند.

ص: 146

رسم رهبانيت نخستين بار در مصر توسط آنتونيوس پايه نهاده شد و منجر به تشكيل ديرها گشت. پس از آن سقوط قدرت روم توسط اقوام ژرمن در اروپاي غربي و دگرگوني وضع معيشتي مردمِ آن سامان، در گسترش فرهنگ ديرنشيني در اروپا تأثير بسزا گذاشت.

روند اشتقاق كليسا به شرق و غرب (ارتودكس و كاتوليك) پس از حمله ي مسلمان ها به روم شرقي و اعتراض مسيحيان شرقي – تحت تأثير مسلمين – به تقديس تمثال مسيح آغاز شد.

امپراطور كه تختگاهش در قسطنطنيه بود نصب تصاوير در كليساها را قدغن كرد و اسقف رُم كه بواسطه ي برتري آرامي كه طي صدها سال بر منصب اسقفي سائر شهرها پيدا كرده بود، پاپ (پدر) و جانشين مسيح دانسته مي شد، امپراطور را تكفير كرد.

شوراي روحانيون شهر قسطنطنيه نيز پاپ را به دليل فعاليت سياسي، محكوم به خطا ساخت (876 م). و اين فتوا در واقع حق حكومت مطلق بر كليسا را از پاپ سلب كرد. بالأخره جدايي و انفصال نهايي بين دو كليسا در سال 1054 م با تكفير پاپ بطريق قسطنطنيه را و ملحد دانستن او پاپ را، بوقوع پيوست.

پس از تصرف ممالك شرقي و سقوط قسطنطنيه توسط مسلمين، مركز كليساي شرقي كه آن را ارتودكس مي نامند به روسيه منتقل گشت. دو كليساي ارتودكس و كاتوليك جز در مسئله ي عصمت پاپ و پاره اي مراسم ديني كه بيشتر به بستر جغرافياي محل مربوط است، تفاوتي بنیادين با هم ندارند. مسئله ي تمثال نيز بعدها در كليساي ارتودكس حل و فصل شد و اكنون جز تفاوتِ سبكِ معماري، اختلافی ديگري ميان اين دو فرقه به چشم نمي خورد.

راجع به اديان بَدَوي:

از بررسي انديشه هاي كانون هايي كه هنوز در آنجا اين اديان باقي مانده اند نتيجه ي مهمي حاصل مي گردد: اينكه اين دين ها – چه در قبائل گوناگون آفريقا و چه در سرخپوستان دنياي جديد و چه در شمنهاي تركستان و سیبری - تفاوتي جز در آداب و مناسك نداشته، صورت هاي مختلف يك دين واحد اند.

ص: 147

مثلاً در آفريقا بجز مناطق شمالي و شرقي كه اسلام پا نهاده و نيز مناطق جنوبي و غربي كه اكنون مسيحيت گسترش يافته، در سائر نواحي، مردم در قالب چند صد قبيله كه جمعيت آنها از چند ده هزار تا چند ده نفر متغير است مي زيند. كشاورزي، دامپروري و شكار در گستره ي جغرافيائي قبيله سبب پراكندگي جمعيت به نحوي است كه در آن نواحي – بجز تا اين اواخر – از تمدن و شهرنشيني خبري نيست و هم از اينرو طبقات مختلف كه لازمه ي زندگي متمدن است به چشم نمي خورد و درواقع همه ي افراد قبيله، هر يك همه كاره _ شكارچي، كشاورز، دامپرور، ابزارساز، جنگجو_ اند. و در همه جا نظام اجتماعي، تنها، نظامِ برتري آنكه سنش بيشتر است بر جوانترها مي باشد و رهبريِ رئيس قبيله نيز از شكل مصلحت انديشيِ ريش سفيدِ قوم پا فراتر نمي نهد. همين نظام اجتماعي كه بستر دين ايشان است در ميان سرخپوستان و نيز تركان آسياي مركزي و نيز اسكيموها به چشم مي خورد و البته در همه ي اين جوامع به افرادي برمي خوريم كه صرف نظر از آنكه ايشان را چه بناميم، كاربرد مشتركي براي جامعه خود دارند: شفادهنده.

البته شفادهنده به اقتضاي طبع يا تربیتش مي تواند غيبگويي، باران سازي، جادو، جن گيري و حتي هدايت به سرزمين پرثمر را نيز عهده دار باشد. گرچه شفادهنده در ميان قومش محترم يا گاهاً مقدس است اما هرگز به او به چشم يك روحاني كه دارای منصبي ويژه در دولت شهرهاي متمدن است – با وظيفه ي نظارت بر آئين ها و ميانجي گري مردم با خدايان – نگريسته نمي شود.

در نگاهی اختصاصی تر راجع به شمن ها، در قبائل آسياي مركزي و شمال تر در قبائل اسكيموي سيبري، مناسك بيشتر به جادوگري ميل كرده، شفادهنده كه آنجا شمن ناميده مي شود پس از طي رياضاتي كه نهايت آن تجربه ي شبه مرگ در مواجهه با ارواح است، به قدرت تسخير ارواح و نفرين يا شفا دست مي يابد. شمن در قبيله فردي قدرتمند است كه از او حذر مي كنند و ياري مي طلبند.

ص: 148

در اين مناطق، ارواح و اعتقاد به تأثير آنها در سرنوشت ها توجه زيادي را به خود معطوف كرده است. همانگونه كه در اروپاي پس از رنسانس قوانين و موجودات طبيعيِ مادي کانون توجه انديشه ها بوده است.

راجع به مردم آفريقا، ايشان آشكارا مذهبي اند. اديان سنتي آفريقائي _ گرچه در قالب بيش از هزار قبيله با پاره اي تفاوت ها_ همگي، در تمام بخش هاي زندگي نفوذ دارند. بخلاف مسيحيت يا بوديسم هيچ تمايزي بين امر مقدس (ديني) و دنيوي (غيرمقدس)، بين حوزه هاي مادي و معنوي زندگي به چشم نمي خورد. يك آفريقايي هر كجا كه باشد دين او همانجاست. او دين خود را به مزرعه مي برد يا آن را به ميهماني يا مراسم تدفيني كه شركت كرده. جامعيت دين بگونه اي است كه زندگي بدون مذهب به طرد شخص از كل حيات جامعه منجر مي شود.

به خلاف جهان متمدن هيچ نوع اعتقادنامه اي وجود ندارد، بلكه در عوض، اصول عقايد در قلب هاي افراد نوشته مي شود و هر كس، باوري زنده از دينِ خود اوست.

اديان سنتي جهانشمول نيستند آنها قومي و قبيله اي اند. هر دين محدود و محصور در ميان مردمي است كه در بين آنان رشد يافته. آنان مبشّريني براي تبليغ پيام خود ندارند. اين اديان نه بنيانگذاراني دارند و نه اصلاح گراني. نظر نداشتن به گذشته و استقرار حال نگري در جوامع ايشان، عدم نياز به آينده و نیاندیشیدن راجع به آن، بخصوص آينده ي دور كه لازمه ي جامعه ي شكارچي _ كشاورز است در آنها بخوبی به چشم می خورد. اميد به آينده يا سعادت معنوي در قالب معاد يا حتي سرانجامِ تاريخ در ايشان به چشم نمي خورد. گرچه اعتقاد به ادامه ي زندگي پس از مرگ در تمام ايشان و نيز در جوامع سرخپوست يك اصل مسلم است.

خداوند در نزد ايشان، متعالِ در همه جا حاضر است. كسي كه شخصاً درگير در آفريده هاي خويش است. او حكيمِ يكتاست كسي كه همه چيز را مي داند و به هر چيزي ناظر است. خطاكاران نمي توانند از داوري او بگريزند. جزای خدا در قالب فزوني نعمات مادي و نيز در قالب قحطي و بيماري تظاهر مي كند.

ص: 149

اوست كه باعث مي شود باران ببارد، خورشيد غروب كند و رودها جاري شوند و جنگل تازه گردد. ذات يگانه اي است كه همه چيز را پر مي كند. از خود هستي يافته. نه پدر دارد نه مادر و نه همسر و نه فرزند. او هماني است كه ديروز بوده. عظيم ترينِ عظيم هاست. نمي دانيم شبيه چيست. گرچه افعال و تجلياتش شناخته مي شود اما خودش ناشناخته است. بخشنده و مهربان است. آرامش بخش است. همه چيز به خواست اوست اما اراده اش عادلانه اعمال مي شود. از عدم مي آفريند و شكل مي بخشد. خالق شب و روز است. اوست که روح را بر جسم نوزادان مي فرستد. آجال به دست اوست. حافظ حيات انسان است. سرور همه چيز است.

نيز در برخي اقوام، داستاني مبني بر خوردن انسان از شجره ي ممنوعه و طرد او از بهشت هست. پرستش در ميان ايشان بجاي اين كه مبتني بر مراقبه باشد «ادا مي شود» و به شكل قرباني يا نيايش است.

راجع به برّ جدید، در قبائل سرخپوست، خداوند واكان تانكا (روح بزرگ) است. همه چيز كار اوست، او در همه چيز هست اما بالاتر از هر چيز و هر كسي است.

از او مي ترسيم و دوستش داريم. او را خواهيم شناخت و بعد، همان خواهيم بود، يعني همان طور رفتار و زندگي خواهيم كرد كه خواست اوست.

او يگانه است. ما دائماً به درگاهش دعا مي كنيم.

در برخي قبائل اعتقاد به واسطه اي است كه از جانب واكان تانكا آمده و پاره اي آئين ها چون تقديم دودِ چپق مقدس به او را، به گذشتگان آموخته.

از نكات بسيار حائز اهميت در انديشه ي همه اين اديان بدوي در اقصا نقاط گیتی، باقي بودن ايشان بر حنيفيت (پاك ديني) فطري توحيدي است. گرچه در مناسكِ شكر نسبت به اين خداي واحد مختلف اند اما همه و همه نظر به آستان او دارند. و گرچه در بيان برخي صفاتِ او ندرتاً به تشبيه گرفتارند، اما من حيث المجموع بخلاف مسيحيت رسمي از شرك فرسنگ ها فاصله دارند و نظر به اين وحدت معرفتي، علي رغم كثرت آدابي، امّت واحده اند. و شايد كثرت انبياء در منطقه ي خاورميانه دليلش نه برگزيدگي اين اقوام بلكه گرايش بيشتر آنان باشد كه

ص: 150

در سايه ي تشكيل شهرها(مدنيت، تمدن) و جعل انديشه ها، به شرك گراييده اند. يا پيشرفت و پيچيدگي مناسبات اجتماعي در ايشان، آنان را نيازمند تبيين حقوق هر يك از طبقات اجتماع و در نتيجه نيازمند تشريع كرده است.

زمينه ي تحقيق

بدون نياز به ذكر سوره ها و آيه هاي قرآن راجع به آنچه گذشت، محقق مي تواند با مراجعه به اسامي انبياء يا اشخاص يا مكان ها از طريق معجم مفهرس به مأخذ قرآني آنها دست پيدا كند.

و مكمّل نسبتاً مهم آيات قرآني در آنچه گفته شد يكي روايات عامه است كه در اكثرِ كتب تفسيري چون روح المعاني، تفسير كبير فخررازي، تفسير قُرطُبي، تفسير بيضاوي، الدُّر المَنثور، ... مذكور است و ديگر روايات خاصه كه آن هم در تفاسير روايي چون تفسير قمي، عياشي، صافي، برهان و نورالثّقلين يافت مي شود. تفسير گرانسنگ الميزان نيز در تك تك اعلام و تواريخ تحقيق خوبی ارائه مي دهد؛ همين طور دو تفسير نمونه و مجمع البيان.

نيز مي توان با جستجوي واژه اي در لوح هاي فشرده اي چون نور (نرم افزار جامع روايات شيعه) به اطلاعات ارزشمندي رسيد.

از طرفي عهد قديم(تورات) حاوي اطلاعات ارزشمندي در تاريخ انبياء است كه البته برخي قابل خدشه مي نمايد. قاموس كتاب مقدس تأليف هاكس نيز كمك بسيار مي كند.

دائره المعارف ها چون دانشنامه جهان اسلام، دائره المعارف بزرگ اسلامي، دائره المعارف فارسي، و نيز اكثر دائره المعارف هاي انگليسی چون بریتانيكا و انكارتا به اجمال حاوي مطالب در خور تأملي هستند.

لغت نامه ي دهخدا نيز در بسياري موارد حاوي اطلاعات ارزشمندي است.

دو كتابِ «باستان شناسي كتاب مقدس» و «باستان شناسي و جغرافياي تاريخ قصص قرآن» اولي تأليف جان الدُر و دومي بي آزار شيرازي و نيز قصص الأنبياء عبدالوهاب نجار تحقيقات جالبي در اين زمينه هستند.

ص: 151

از كتب تاريخ نيز طبري و ابن خلدون و الكامل ابن اثير و نيز معجم البلدان به آنچه گفتيم توجه نشان داده اند.

در كتب تاريخ اديان، كتاب اديان زنده جهان(هيوم) و تاريخ جامع اديان(ناس) حاوي اطلاعاتي ارزشمند اند. راجع به اديان بدوي گرچه منابع اندكي در دسترس اند اما مجموعه ي تجزيه و تحليل افكار نوشته ي جلال الدين آشتياني و نيز اديان و فلسفه ي آفريقايي نوشته ي جان مبیتی قابل توجه اند. راجع به اديان سرخپوست نيز نشر ميترا این سالها چندين كتاب ارزشمند منتشر كرده است.

ص: 152

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109