تفسیر معنوی قرآن کریم جلد 12 و 13

مشخصات کتاب

سرشناسه : نیک اقبال، مصطفی، 1355 -

عنوان و نام پديدآور : تفسیر معنوی قرآن کریم/ مصطفی نیک اقبال؛ [برای] موسسه فرهنگی قرآن و عترت روح الجنان.

مشخصات نشر : لواسان: نسیم جانان، 1400.

مشخصات ظاهری : 30 جلد

شابک : دوره 978-622-98022-1-2 : ؛ 430000 ریال 978-622-98022-0-5 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [241] - 247.

موضوع : تفاسیر (جزء 29)

موضوع : تفاسیر شیعه -- قرن 14

Qur'an -- Shiite hermeneutics -- 20th century

شناسه افزوده : موسسه فرهنگی قرآن و عترت روح الجنان

رده بندی کنگره : BP102/85

رده بندی دیویی : 297/18

شماره کتابشناسی ملی : 7564965

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

إِنَّ هٰذَا الْقرآن يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً کَبِيراً

(الاسراء:9)

همانا این قرآن ازبهترین راه آدم را به خدا میرساند و به مؤمنانی که نیکی میکنند بشارت میدهد که پاداشی بزرگ در انتظار ایشان است

ص: 2

نشر «ویراستاران»، میدان انقلاب، خ کارگر جنوبی

خ لبافی نژاد، پلاک 322، واحد 6، 02166919962

خرید اینترنتی با پست رایگان : virastaran.net/f

ویرایش و صفحه آراییِ این اثر با ناشر نبوده است.

ص: 3

تفسیر معنوی قرآن کریم

جزء دوازدهم و سیزدهم

مصطفی نیک اقبال

ص: 4

بسم الله الرحمن الرحیم

«هو الحی و هو الحق و هو الهو»

سپاس خدای را که به ما خاکیان، توفیق انس با قرآن را عطا فرمود و بقدر ظرفیتمان از آب حیات آن سیرابمان کرد.

تفاسیر به روایی و تاریخی و فقهی و ادبی و عرفانی و کلامی و فلسفی و تجربی و موضوعی قابل تقسیم اند. در هر یک از اقسام فوق، غیر از آنکه فهم قرآن مد نظر باشد، ناخواسته تحمیل اندیشۀ بشری بر قرآن نیز رخ داده است. در این تفسیر سعی بر آن بوده تا برای فهم کلام الله، ذهن از یافته ها و بافته های چهارده قرن تمدن مسلمین منخلع گردد تا توان یابد قرآن را همانطور بفهمد که ابوذر و مقداد و سلمان می فهمیدند؛ یعنی بر اساس فطرت الهی و نه ذهن بشری.

و هدف در هر سوره و آیه این بوده تا پیام هدایت بخش آن برای رشد و تعالی انسان درک شود؛ چون قرآن کتاب "هدایت" است.

به همین دلیل این تفسیر به "معنوی" مسمی شد، چون غایتش تفصیل و تبیین و تحویل قرآن به پیامهایی معنوی برای هدایت سالکان بسوی خداست؛ که غرض قرآن بوده.

یعنی در قرآن در پشت این الفاظ، معنایی است که بسوی عالم معنی میبرد. تفسیر معنوی بر فهم و تبیین این معانی متمرکز شده.

این تفسیر تحفه ای است مورانه به سلیمان زمانه، حسین بن علی(ع)، خون خدا، که هرسال از نو میجوشد و حیات میبخشد؛ که بی اشارت و عنایت ایشان صورت نمی پذیرفت.

تعمّد بوده که این تفسیر از جزء آخر به اول نوشته و خوانده شود، چون تنزیل تقریبا چنین بوده و فهم، این گونه بهتر راه معنا میسپارد.

لذا هر چند جزء که توفیق تالیف دست داد به این نحو منتشر میگردد و پس از این حقیر نیز ضمن طلب آمرزش برایم، چنین کنند. یا لااقل خواننده ترجیحا چنین بخواند.

مصطفی نیک اقبال

ص: 5

ص: 6

سوره هود

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سورهٔ هود یک مقدمهٔ بیست و پنج آیه ای دارد و سپس وارد داستان انبیاء می شود؛ آنگاه به ترتیب فرازهایی از زندگی نوح، هود، صالح، ابراهیم و لوط، شعیب، و موسی را ذکر می کند و سپس یک مأخّره دارد که آنهم حدود بیست و پنج آیه است و به منزلهٔ نتیجه گیری از داستان های انبیاءست.

مقدمه، با ذکر عظمت قرآن آغاز می شود، آنرا کتابی استوار، حکیمانه، روشن، و مشروح توصیف می کند. کتابی که خلاصهٔ آن یک چیز است: خدا را بندگی کنید!

در راستای بندگی، توصیه به طلب مغفرتِ مدام کرده و به چرخاندن مسیر زندگی بسوی خدا، یعنی توبه؛ و وعده داده: کسی که چنین کند، هم آخرتش آباد می شود، هم دنیایش.

واحسرتا که در مواجهه با قرآن و فرامین حکیمانه اش، عدّه ای به آن پشت کرده و سر در گریبان نهان می کنند و می گریزند.

سپس سخن از روزی دهی خدا می کند و میگوید هرجنبده ای، رزق و روزی اش بر ذمّهٔ خداست و دو جور رزق دارد: یکی رزق مستقرّ و دیگری، رزق عاریه ای. تک تک اینها پیش خدا معلوم است.

سپس هدف خلقت را ظهور استعدادهای نهانی انسان در گذر امتحاناتی که خدا پیش پایش می گذارد عنوان می کند تا عدّه ای را لایق رحمت خاصّ خویش کند.

سپس از انسان انتقاد می کند که گاهِ نعمت، سرمست می شود و سر به غفلت و طغیان برمی دارد و گاهِ نقمت، دَمَغ می شود و داشته ها را هم کفران می کند و به زمین و زمان بد و بیراه می گوید. حال آنکه باید در داشته ها، کریم و شکور و در نداشته ها، قانع و صبور باشد.

سپس به پیامبر تذکّر می دهد که نکند از کافران بترسی و بخش هایی از قرآن را بخواهی پیش خودت نگه داری و از فریاد زدن آن در جامعه واهمه داشته باشی! حال آنکه قرآن معجزهٔ توست و اگر همهٔ کافران هم دست به دست هم دهند نمی توانند مشابهش را بیاورند.

ص: 1

سپس یادآور میشود که دنیاخواهانِ بی خدا گرچه کمی از دنیا بهره مند می شوند، اما در آخرت بی نصیب می مانند.

در مقابل، آنها که از ایمان و عمل صالح برخوردار بوده و بعلاوه، عاشق خدا بوده اند(أخبتوا الی ربّهم)، در دنیا و آخرت از خدا نصیب می برند و برکت می یابند.

بخش دوم سوره، داستان انبیاء ست. شیرازهٔ داستان نوح و هود و صالح و لوط و شعیب و موسی، یکی است. پیامبرانِ آنها قوم کافر و لجوجشان را به توبه و استغفار فرامی خواندند، اما آنها می رمیدند و بر کفر و عناد خود اصرار می ورزیدند. عاقبت، همگی به عذابی جمعی هلاک و از میان برداشته شدند.

بخش آخر سوره به منزلهٔ نتیجه گیری از قصّهٔ آن شش قوم یا آن شش قریهٔ معدوم است. میگوید خدا در حقّشان اجحافی نکرد، خودشان به خود ستم کردند.

و هشدار می دهد که روز عذاب برای هرکسی که با کفر و کفران، به خود و اطرافیانش ستم کند، در پیش است.

آن روز روزی است که عدّه ای در آن سعید و عدّه ای شقی می گردند.

در اواخر سوره از رسول خدا (ص) و یاران او استقامت بر ایمان می خواهد و اینکه ذرّه ای به سمت ظالمان و کافران متمایل نشوند. چون به همان اندازه، آتش دامنگیرشان می شود و اینکه نواقص خود را در بندگی با نماز در اوّل وقت جبران کنند. چون حسنات و در رأس آنها نماز، سیئات را می شوید و می بَرَد. و همیشه ملازم صبر باشند و نسبت به محیط اطراف خود بی تفاوت نباشند بلکه نهی از منکر کنند و مُصلح باشند تا نکبتِ فسادِ جامعه وبال آنها نشود و لااقل خودِ آنها نجات پیدا کنند.

در آخر تذکّر می دهد که اختلاف بر سر دین و مذهب، همیشه بوده و قرار هم نیست رفع شود اما در این میان خدا مؤمنان صادق را مشمول رحمت خود ساخته و به کمالی که لایق آنند و برایش خلق شده اند میرساند؛ بقیه را هم میریزد توی جهنم!

پس مؤمنین طبق اقتضای بندگی عمل کنند و منتظر عاقبتِ مبارکی باشند که خدا برایشان تدارک دیده است.

ص: 2

هستی از آنِ خداست و سررشته ها همه دست خداست. پس باید بر خدا توکّل کرده و سر بر آستان بندگی او نهاد و او را بر خود محیط دید.

***

الر كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ (1)

الف، لام، را.

این، کتابی است که آیه هایش محکم شده و سپس برای تفهیم، تفصیل داده شده. کتابی است از جانب خدای حکیمِ خبیر.

"الر" در آغاز سوره های دهم، یازدهم، دوازدهم، چهاردهم، و پانزدهم از قرآن کریم آمده؛ یعنی یونس، هود، یوسف، ابراهیم، و حجر. ممکن است حروف مقطعهٔ آغاز سوره، نام آن سوره یا آن چند سوره باشند. در اینصورت این چند سوره، سوره های "الامیم راء" اند، مثل حوامیم که اوّلشان "حم" است.

اهل ذوق گفته اند "الر" یعنی أنا اﷲ أری؛ منم خدایی که می بینم یا أنا اﷲ الرؤف؛ منم خدای رئوف.

تعبیر "أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ" از تعابیر دقیق و منحصر بفردی است که راجع به قرآن بکار رفته. آیات قرآن، نخست محکم شده یعنی درست و مطابق با حکمت انشاء شده، و بعد از آن تفصیل گشته. یعنی تشریح، تبیین، و منتشر گشته است.

کارهای ما هم باید همینطور باشد، اوّلش خوب محکم شود، بعد تفصیل گردد. همچنین حرف هایی که میزنیم باید کاملاً حساب شده باشد، بعد تشریح و منتشر گردد.

تک تک آیه های قرآن محکم است یعنی درست و بجا و مطابق با واقع است و اصطلاحاً مو لای درزش نمی رود. برای همین تک تک مفاهیم قرآن حجّت است بخلاف روایات که فقط وقتی می شود به آنها عمل کرد که تعداد زیادی از آنها را کنار هم گذاشت و تعارضات آنها را حلّ و فصل کرد و عامّ و خاصّ آنها را از هم جدا کرد و مطابقت آنها با کلام الله و روح حاکم

ص: 3

بر آنها را فهمید. استحکامی که در کلام خدا هست در هیچ کلامی نیست، برای همین هیچ تعارض و اختلافی در قرآن نیست.

حکیمانه بودن آیات قرآن بدلیل آنست که تک تک آن ها مُنشآتِ خدای حکیم و خبیرند. خبیر مبالغهٔ حکیم است و حکمت را در مصادیق و جزئیات تسرّی می دهد و صلاح هر موجودی را جداگانه برقرار می سازد.

أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنَّنِي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ وَبَشِيرٌ (2)وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى وَيُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ (3)إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (4)

پیام قرآن اینست که جز خدا را نپرستید. من از طرفش هشداردهنده و مژده رسان به شمایم.

و اینکه از خدا آمرزش بخواهید و به سویش برگردید تا زندگی خوبی تا پایان عمر نصیبتان کند. بله، خدا به هر شخص لایقی به قدر لیاقتش می دهد. اگر از این کتاب سرپیچیدید، من می ترسم گرفتار عذابِ روزی بزرگ شوید!

چون به سوی خداست برگشت شما و او از عهدهٔ هر کاری برمی آید.

این سه آیه، خلاصهٔ تعالیم قرآن است که به شکل هسته ای پُر بار، إحکام یافته ای و بقیهٔ قرآن به منزلهٔ تفصیل آن است.

هستهٔ محکم قرآن توحید و طلب غفران از خدای واحد است و نتیجهٔ آن بهره مندی از فضل خداست.

عبارت "لا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ" یعنی بندهٔ غیر خدا نشوید و از جز خدا اطاعت نکنید و از غیر خدا نه بترسید، نه بدو امید ببندید. همهٔ اینها در این عبارت جمع است و هرکدام را که بخواهیم نادیده بگیریم، بخشی از توحید اسقاط می شود و عبودیت واقعی، ابتر می ماند.

عبارت "اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" چهار بار در این سوره تکرار شده و به نوعی درس اصلی این سوره است. این عبارت مهم ترین خواستهٔ عبد از خداست. او از پروردگارش می خواهد که او را بیامرزد. یعنی او را از ظلمت به نور خارج کند یا اگر در نور است نورش را فزون کند.

ص: 4

استغفار فقط برای مجرمین نیست، برای همه است. هرکس برای آنکه از آنجا که هست یک پله بالاتر برود و به خداوند نزدیکتر شود باید مشمول مغفرت واقع شود. مهمترین خواستهٔ انسان از خدا، طبق قرآن، غفران است و انسان تا ابد مدام محتاجِ مغفرت است.

استغفار از دل بر می خیزد و با زبان محقّق می شود اما اجابتش نیازمند فعل است. فعلی که لازم است تا استغفار مستجاب شود نامش توبه است. توبه یعنی بنده در عمل به سوی خدا برگردد و از خدا فرمان ببرند. پس توبه مکمّل استغفار است و موجب قبولی آن و استغفار، مقدّمهٔ توبه است. نتیجهٔ استغفار و توبه هم در عبارت "يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى" آمده. این بازگشتن عبدِ فراری به درگاه مولا، اوّل از همه دنیای او را به سامان می کند و امورات دنیایی اش را رو به راه می کند. مقصود از این متاعِ نیکوی دنیوی فقط آب و نان نیست، گرچه همان آب و نان هم کم نعمتی نیست، اما علاوه بر آن خداوند در دنیا برکات بسیاری برای مؤمنینِ متّقی دارد، از جمله اینکه: یاد خویش را به ایشان الهام میکند، از شیاطین جن و انس و شرار خلق حفظشان میکند، توفیق تقوای بیشتر نصیبشان میکند، دلشان را برای شریعت و طریقت شرح میکند، در برابر دشمن درونی و بیرونی نصرتشان میکند، آیاتش را متواتراً به ایشان نشان میدهد و معرفت را در دلشان فزون میکند و به وادی یقین میکشاندشان، از انوار علم و قدرت خویش بقدر ظرفیت بهره مندشان میکند، معاشرت و معیّت با ابرار را نصیبشان میسازد، اهل خانه را قرّةالعين ایشان میکند، معیّت با خویش را نصیبشان میسازد، سکینه و آرامش و طمانینه و حلم بر ایشان نازل میکند، امور دنیا و آخرتشان را به یُسر میکشاند، توفیق احسان به خلق نصیبشان میکند، دلشان را به حکمت زنده میکند و آنرا بر لسانشان جاری میسازد، از طیّبات روزی شان میکند، باب درگاه خویش را بر ایشان میگشاید و صدایشان میزند تا دعایشان را بشنود و عبادتشان را قبول کند، اعمالشان را میپذیرد و به زندگی شان برکت میدهد، آنچه برای بندگی و پیشرفت در طریقش لازم است برایشان مهیّا و میسّر میکند، باب علم انبیاء و اوصیاء و نیز علم لدنی را برایشان مفتوح میکند، معیّت با خاندان نبوت و امامت را نصیبشان میسازد و ایشان را از اهل البیت

ص: 5

قرار میدهد، دائم بر ایشان صلوات میفرستد و از ظلمات به نور سوقشان میدهد، ... همه اینها عیناً آیات قرآن است نه برداشت از قرآن.

در تفسیر آیهٔ یازدهم سورهٔ جمعه هم تفصیلاً به نصیب دنیوی متّقین اشاره کرده ایم که بازخوانی اش در اینجا بجاست:

برخی از آنچه نزد خداست و در خزانه هیچ کس جز او نیست و در همین دنیا نصیب متّقین میکند، به احصائی که این حقیر از قرآن نموده ام، عبارتند از: رحمت خاص خدا و لطف بیکران و نزول سکینه و نصرت و حفاظت و تقدیر نیکو برای او و همسر و فرزندانی که مایه چشم روشنی او باشند و صحّت و سلامت و امن و فراغ و انس به عبادت و توفیق احسان و وقایه از شُحّ نفس و حرص و حسد و کبر و طمع و القای استغناء و عنایت کفاف و نزول فرشتگان و تایید به روح و برخورداری از علوم لدنّی و تزکیهٔ الهی و استجابت دعا و جریان حوائج بدست او و لباس تقوی و ازدیاد هدایت و انشراح صدر و ایتاء نور وجودی و تعویق موت و برکت زندگی و حلاوت مؤانست با خدا و دوستی با انبیاء و درجات صدق و شهادت و قرب و صبر و رفعت به مکانت عالی و القاء تواضع و خشوع و توفیق خلوص و قبولی اعمال و رؤیاهای صادقه و حلم و زهد و طمأنینه و دیدن درجه خود در بهشت و گرفتن اجر در دنیا و زیارت و همنشینی با ابرار و شنیدن تسبیح موجودات و کشف حکمت وقایع و ترک ادعا و محو شیطنت از وجود و تاثیر کلام و نفوذ نفس و تمکّن در زمین و تسبیح موجودات با او و تسهیل امور برای او و یُسر مدام برای او و نشر رحمت و رفق امر و دِرع حصین و کهف مألوف و امداد به مال و بنین و أکل از جهات اربعه و از طیّبات و رطب جنیّ و ماء غدق و نصر من الله و فتح قریب و نجات از عذاب ألیمِ دوری از خدا و الهام خیرات و مرگ راحت و شفای خاصّ و حسنهٔ دنیا و آخرت و جعل وُدّ و میل أفئده و القاء محبت و صنع علی عین الله و تقبُّل الهی و إنبات حسن و رزق بی حساب و تکلیم و منّت و رجعت و رفع حزن و نجات از غم و اصطناء و سیادت و تحصیر و تعلیمات خاصّه و بشارات و اعطاء آیات و اعطاء علم کتاب و تعلیم حُکم و حکمت و حَنان و توفیق برّ والدین و رفع جبر و شقاوت و سلام خاصّ الهی و عطاء بی حساب و خلافت فی الارض و رحمتی که ایشان را ملایم میکند و لطف خاصّ و

ص: 6

بخشش خدا و صلوات او و توفیق توکّل و تفویض و کفایت الهی و رضای خدا از ایشان و رضای ایشان از خدا و فوز کبیر و اکبر و عظیم و مبین و تصدیق رؤیا و رضوان الهی و مَفاز و اِعراض از لغو و لهو و لعب و وَضع وِزر و رفع ذکر و قبول استعاذه و پذیرش استغاثه و رسیدن دعا به گوش خدا و اعطاء بصیرت و رفع سلطان شیطان و جعل حجاب مستور و جعل سدّ و انداختن غشاوة بر اعداء و رحمت خاص لدنّی و رشد خاص ربانی و تعلیم اسماء و قبول توبه و حمل در کشتی نجات و هبوط به سلام و جعل فرقان و روزی بی گمان و راه برون شد از مشکلات و خروج از خسران و خیر کثیر و نجات به برکت سحرگاه و رفعت آوازه و لسان صدق و نیکنامی و دریادلی و بیهراسی از غیر خدا و تبدیل سیئات به حسنات و رفع حزن و توفیق درک لیلةالقدر و حصول اخوّت و همدلی و رفع تفرقه و نفاق و امّت گشتن و معیّت با حق و در رأس همه آنچه گفته شد قرار و آرامش و اطمینان که همه در پی آنند و هزاران چیزی که نه چشمی دیده نه گوشی شنیده و نه به عقلی خطور میکند.

همهٔ اینها در عبارت "مَتَاعًا حَسَنًا" جوهرکشی شده لذا گزاف نیست که این عبارت را پُرمصداق ترین و دامنه دارترین و باطن دارترین عبارت کلّ قرآن بدانیم: وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا [سوره النحل : 18] نعمت های خدا را هرچه بشمارید تمام نمی شود.

عبارت "يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ" عبارت منحصر بفردی است و بجز اینجا در هیچ کجای قرآن نیامده. اصولاً جزاء خدا در مقام تنبیه، بر مبنای عدل است و در مقام پاداش بر مبنای فضل. یعنی همیشه بیش از آنچه بایسته است جزاء می دهد: يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَاللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ [سوره النور : 38]. امّا نکتهٔ جالبی که این آیه دارد اینست که گفته فضل نصیب کسی می شود که "ذی فضل" است. ذی فضل قاعدتاً باید مستحقّ فضل معنا بدهد. یعنی خداوند فضلش را فقط نصیب کسی می کند که لایق و مستحقّ آن است نتیجتاً پیش از رسیدن فضل به کسی مرحله ای به نام "استحقاق فضل" وجود دارد و اگر انسان بتواند مستحق آن شود، خود به خود از فضل هم بهره مند خواهد شد.

اما چه کنیم که ذی فضل شویم؟ بخشی از استحقاق فضل، استعدادی است و استعداد افراد با هم متفاوت است. بعضی ها جوری خلق شده اند که مستعدّ دریافت فضل بیشتری هستند.

ص: 7

هیچ عیبی هم ندارد. نظام خدا بر مبنای تسویه نیست، برمبنای تفضیل است. هیچ دو درختی یک جور نیستند و هیچ دو حیوانی مثل هم نیستند و هیچ دو انسانی هم ظرفیت های یکسان ندارند. کسی را خدا خلق کرده که حبیب او باشد و کسی را خلق کرده که کلیم او باشد و قس علی هذا. البته این ها علّت تامّ نیست و خود فرد هم باید بخواهد و خواستش ادامه داشته باشد. اما مبنای فضل منحصر به استعداد خدادادی و خلقت اولیه نیست و بخشی از استعداد فضل، اکتسابی و قابل تحصیل است.

اما استعداد فضل چطور تحصیل می شود؟ با قرار دادن خود در معرض عنایت خدا.

چطور خود را در معرض عنایت حق تعالی قرار دهیم؟ با سؤال(درخواست) از خدا؛ با عبادتِ خدا؛ با کار برای خدا؛ با اطاعت فرمان خدا؛ با دوستی با دوستان خدا؛ ...

نکتهٔ دیگر: در اینجا "فضل" از "متاع حَسَن" جدا شده و پس از آن ذکر شده. بنابراین باید مقصود از آن درجهٔ وجودی و قرب انسان پیش خدا باشد. این یک طرف و متاع حسن با آن همه تفصیل که ذکر شد یکطرف. این به همهٔ آنها می ارزد. کسی که معیّت با خدا داشته باشد، بی متاع، مسرور و ذو بهاء ست.

ذیل عبارت "وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ" کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که روزی یاران رسول خدا به ایشان گفتند: ما تا پیش شما هستیم، مشتاق آخرت و به دنیا بی اعتناییم. اما همین که از محضر شما بیرون می رویم و خانوادهٔ خود را در آغوش می کشیم، باز ترس از آینده سراغ ما می آید و مشغول دنیا می شویم. آیا این نفاق نیست؟ رسول خدا (ص) فرمود: هرگز؛ این حالات نیرنگ های شیطان است تا شما را از خدا غافل کند. سپس فرمود: این وسوسه ها را با توبه تدارک کنید. خدا آنقدر به توبه کنندگان شائق است که اگر شما به اختیار خود گناه نکنید، او خلقی را می آفریند تا گناه کنند و سپس از درگهش آمرزش بخواهند تا آنها را بیامرزد. بدانید که مؤمن پذیرای فتنه و بسیار توبه کننده است (إنّ المؤمن مفتّنٌ توّاب). خداوند توّابین و مطهّرین را دوست دارد. برای همین او بارها در قرآن دستور به استغفار داده است.

ص: 8

راجع به عبارت "يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ" کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که مؤمنان با سبقت به سوی حسنات و عزم صالحات، ذی فضل می گردند و عاقبت به فضل مورد نظر می رسند.

جلد نود بحارالانوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که مقصود از عبارت "يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ" درجات ایمان و منازل آن است.

***

أَلَا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلَا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيَابَهُمْ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ (5)

افسوس که آنها سر در لاک می کنند و جامه بر سر می کشند تا قرآن را نشنوند و پیامبر را نبینند!

خدا می داند چه ها پنهان می کنند و چه ها آشکار؛ خدا حتی به آنچه در دل ها می گذرد، آگاه است.

"يَثْنُونَ" از مصدر ثَنْی به معنی تا کردن و دولا کردن است. وقتی آدم نمی خواهد چیزی را بشنود و پیش وجدانش بخاطر آن چیز شرمنده است، سرش را بطرف سینه خم می کند. این، عکس العملِ طبیعی انسان و بخشی از زبانِ بدن اوست.

زبانِ بدن(body language) بخلاف زبان سر، دروغ نمی گوید و از سیمای رفتاری هرکسی می توان به حالات درونی اش پی برد: وَلَوْ نَشَاءُ لَأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيمَاهُمْ [سوره محمد : 30] اگر صلاح بدانیم منافقان را بتو میشناسانیم بطوریکه با نگاه به سیمای آنها پی به نفاقشان بری. این آیه راجع به نفاق است که قاعدتاً انسان سعی می کند مخفی اش کند؛ خداوند می فرماید اگر بخواهیم از ظاهر و رفتار آن ها، نفاق شان را به تو نشان می دهیم. یعنی تشخیص نفاق از روی زبان بدن سخت است، اما در قرآن به موارد دیگری اشاره شده که به راحتی از روی کنش ها و واکنش های انسان قابل تشخیص است. از جمله:

ص: 9

عیانی بغض از حالت لب و دهان: قَدْ بَدَتِ الْبَغْضَاءُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ وَمَا تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ [سوره آل عمران : 118].

عیانی فقرِ مأخوذ به حیاء: يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا [سوره البقرة : 273].

کفر و ایمانِ محض: وَعَلَى الْأَعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيمَاهُمْ [سوره اﻷعراف : 46].

تهجّد و عبادت: سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ [سوره الفتح : 29].

اشمئزاز از پیام انبیاء: جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِيَابَهُمْ [سوره نوح : 7].

تأثّر از پیام انبیاء: وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ [سوره المائدة : 83].

تأثّر از واماندن از جهاد و انفاق: تَوَلَّوْا وَأَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا أَلَّا يَجِدُوا مَا يُنْفِقُونَ [سوره التوبة : 92].

ترس: فَإِذَا جَاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشَى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ [سوره اﻷحزاب : 19].

خشم: وَإِذَا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ [سوره آل عمران : 119].

شهوتِ به جوش آمده: وَجَاءَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَمِنْ قَبْلُ كَانُوا يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ [سوره هود : 78].

اینها مواردی است که در دنیا امکان تشخیصش هست، منتها نه برای همه و نه همیشه؛ برای اهلش و بوقتش. اما در قیامت که "یوم تُبلی السرائر" است، باطن تمام انسان ها در ظاهرشان کاملاً هویدا می شود و همه همدیگر را می شناسند.

وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَيَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ (6)

هر موجود زنده ای در روی زمین است، روزی اش به عهدهٔ خداست. خدا روزی مستقرّ و روزی مشروطِ همه را معلوم کرده و می داند. تمام این ها در کتاب مبین ثبت است.

ص: 10

این آیه از آیات معروف راجع به روزی است و می گوید خداوند روزی هر مخلوقی را که خلق کرده ضامن است. پس نیازی نیست هیچکس غم روزی را بخورد، چون روزی بر عهده خداست و خدا هم خوب کارش را بلد است. خدا در این آیه روزی رسانی را بر خود فرض دانسته.

اگر روزیِ کسی کم یا زیاد شده به دست خداست و روی حکمت است، تا کمالاتی را در او ایجاد کند. مثلاً او را به صفت صبر مزیّن سازد یا او را کریم کند. انسان، هم در قبض روزی و هم در بسط آن امتحان می شود. یعنی نه قبض روزی و نه بسط آن دلیل ادبار یا اقبال خدا به بنده نیست بلکه امتحان خداست. منع و عطای دنیا ابتلاست نه جزاء. این ملاک اصلی و حکم اولیه راجع به روزی است.

اما احکام ثانویه ای هم هست:

گاهی قبض روزی به خاطر غفلت مدام یا گناهی است که انسان کرده؛ خدا روزی او را قبض می کند تا به خود بیاید و متذکّر گردد. گاهی قبض روزی عقاب است، انسان روزی کسی را بُریده و طبق سنّت خدا باید روزی اش بریده شود. گاهی بسط روزی یُسری است که بخاطر تقوی نصیب بنده شده: اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا وَيُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ وَيَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَيَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهَارًا [سوره نوح : 12] استغفار کنید تا درهای آسمان را بر شما بگشاید و شما را با فزونی اموال و فرزندان مدد کند و به شما باغها و نهرها ارزانی کند.

اینها حکم ثانویه است و حکم اولیه که امتحان به روزی، و قبض و بسط آن است، همیشه برقرار است. پس گول داد و نداد خدا را نباید خورد: فَأَمَّا الْإِنْسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهَانَنِ كَلَّا [سوره الفجر : 17] آری انسان اینگونه است که هرگاه خدا در مقام امتحان به او عزّت و ثروت دهد، مغرورانه میگوید خدا مرا دوست دارد؛ و اگر باز برای امتحان روزی اش را کم کند، میگوید خدا مرا رها ساخته. هرگز اینطور نیست!

ص: 11

این راجع به اصل روزی و علی الله بودن آن. اما عبارت "يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا" ظاهراً به روزی برمی گردد و از آن استنباط می شود که دو جور روزی داریم؛ یکی روزی مستقرّ و دوم روزی مُستَودَع. اوّلی "قرار" دارد و حتمی است ولی دومی مضطرب است و امکان دارد با آدم وداع کند و برود. مثل ایمان که در روایات هست که دو جور است: مستقرّ و مستودع. ایمان مستقرّ برای آدم می ماند و ایمان مستودع، از انسان خداحافظی می کند و پَر می کشد و می رود. پناه بر خدا! رزق هم همین جور است. یک سری از ارزاق منوط به کارهای انسان نیست و انسان هرقدر هم بدی کند، به او می رسد. اما نوع دومِ رزق، منوط به عنایت خدا و عنایت هم مشروط به اَعمال انسان است. اگر انسان از خدا مسألت و گدایی کرد و به غیر خدا تفضّل و اعطا کرد، به او میرسد ولی اگر در عبادت حق اعمّ از استغفار و تسبیح و تسلیم و ذکر کثیر کوتاهی نمود یا در خدمت به خلق اعمّ از مهربانی و صله و احسان دست کشید، از او دریغ می شود. هر عبادت و هر خدمتی بابی از روزی مستودع است و همهٔ اینها در کتاب مبین که کتاب قوانین تکوینی هستی است، ثبت است.

مکارم الاخلاق از رسول خدا (ص) روایت می کند که دنبال روزی بودن را تمام همّت خود قرار مده که از عبادت خدا و صالحات باز بمانی. چون خدا فرموده "مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا".

اَعلام الدین از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند می فرماید: ای فرزند آدم، تو حرکت کن تا من برکت و روزی دهم(حرّک یدک ابسط لک فی الرزق)؛ تو فرمان مرا ببر و من به صلاح تو تقدیر می کنم.

جلد شصت و یکم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که هر کس مَرکبی می خرد، بهره سواری اش برای اوست و روزیِ مرکب بر عهدهٔ خداست. یعنی مَرکب بخرید و در این گونه امور زاهد و مُمسِک نباشید.

وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَلَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَٰذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ (7)

ص: 12

خداست که آسمان ها و زمین را در شش مرحله آفرید درحالیکه عرشش بر "ماء" حاکم بود.

هدف از آفرینش این بوده است که امتحانتان کند تا ببیند کدامتان بهتر رفتار می کنید.

اگر بگویی شما بعد از مرگ حتماً زنده می شوید، کافران می گویند: چنین چیزی فقط می تواند سحر باشد و بس!

خلق شدن هستی در شش مرحله در شش جای دیگر قرآن هم آمده، نکتهٔ منحصر به فردی که این آیه دارد عبارت "كَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ" است. این آیه همچنان که قابل انتظار است بشدّت تأویل بردار است و معرکهٔ آراء درست کرده و از مبهم ترین عبارات در کل قرآن مجید است. مقصود از عرش، مقام فرمانروایی خداست و عرش فوق کرسی است. اگر کرسی را به قرینهٔ عباراتی مثل "وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ" کلیّت کائنات بدانیم، عرش باید ملکوتِ حاکم بر این مُلک باشد. در نتیجه "عرش خدا بر ماء است" یعنی عرش خدا بر ماء مستولی و بر آن مسلّط است. پس مقصود از ماء باید همان کلیّت کائنات یا کرسی باشد. البته این ماء غیر از آبی است که مایهٔ حیات در زمین است و مراد از آن به قرینهٔ روایات ماء بسیط است. یعنی اوّلین چیزی که خدا در عالم مُلک خلق کرده و بعد همه چیز را از آن آفریده. ماء بسیط مثل صفحهٔ کاغذ سفیدِ بی انتهایی است که خداوند با بریدن تکّه هایی از آن به شکل های مختلف و رنگ آمیزی آنها، موجودات مختلف را خلق کرده و میکند. این ماء، مادهٔ اولیهٔ هستی و عظیم ترین مخلوق مُلک است که وقتی زیر سایهٔ عرش قرار میگیرد، به مدد روح که عظیم ترین مخلوق ملکوت است، از آن، زمین و زمان و آسمان و تمام موجودات خلق می شوند. این بود بضاعت ما در مورد این عبارت و لَا يَعْلَمُ الغیب إِلَّا هُوَ.

ضمیر در "لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" اگر به انسان برگردد، این آیه بر عظمت انسان دلالت دارد. چون گفته آسمانها و زمین خلق شده اند تا آزمون انسان قرار گیرند. اما به گمان ما مخاطبین آیه نه فقط انسان بلکه تمام موجودات هستی اند، چنانکه در جای دیگر به صراحت آمده: وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ ثُمَّ إِلَى رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ [سوره اﻷنعام : 38] هیچ جنبنده ای در زمین نیست و هیچ

ص: 13

پرنده ای در آسمان پرواز نمی کند جز اینکه آنها هم امّت هایی مثل شما آدمیانند. ما همه چیز را در کتاب گفته ایم. سپس همهٔ موجودات به سوی خداوند محشور می شوند.

طبق این آیه هدف از خلقت، ابتلاء یا اختبار است. یعنی انسان یا کل هستی خلق شده تا سنجیده و آزموده شود. نسبت به چه چیز؟ نسبت به بندگی خدا: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ [سوره الذاريات : 56]. حُسن عمل هم که در اینجا آمده، نسبت به بندگی خداست. پس مخلوقاتِ ذی اختیار نسبت به چگونگی بندگی آزمون می شوند و خوبان آنها از بدان متمایز می گردند: لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ [سوره اﻷنفال : 37]. و نسبت به این تمایز، جزا می بینند: وَخَلَقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَلِتُجْزَى كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ [سوره الجاثية : 22]. (چگونه حیات و ممات ایندو طایفه یکسان است؟ هیهات! درحالیکه) خداوند آسمانها و زمین را بر اساس حکمت آفرید تا تک تک افراد بی آنکه به ایشان ستم شود به جزای کارهایشان برسند.

پس اهداف خلقت در طول هم اند و امتحانی که در اینجا آمده یکی از اهدافِ میانی است و هدف غایی جزاست، آنهم نه هر جزایی. طبق آیهٔ 119 همین سوره، هدف جزای احسن است که تجلّی رحمت حقّ است. بنابراین عذاب، به طفیل رحمت و در حاشیهٔ آن، بوجود آمده. مثل ظلمت که طفیلی نور است و به نبود نور اطلاق می گردد: إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ [سوره هود : 119].

پس هدف از خلقت انسان یا هر موجود ذی شعوری عبارتست از مشمول رحمت شدن آن موجود. اما رحمت لیاقت می خواهد و لیاقت به محنت و امتحان حاصل میگردد. زمین و زمان در کارند تا انسان و موجودات شبیه به انسان، به رشد معنوی اختیاری برسند. برای همین، زمانه منتظر دیدن فعل نیک از ابناء خویش است ولی انسان فراموش کرده که برای چه خلق شده و مشغول کامجویی از زمانه است.

امیرمؤمنان (ع) در نهج البلاغه میفرمایند: امتحان خدا برای دانستن نیست، برای بروز فعل از انسان و آشکار شدن باطن اوست.

ص: 14

عبارت "أَحْسَنُ عَمَلًا" در روایات معنا شده به عملی که مطابقت بیشتری با عقل فطری دارد؛ به عملی که بیشتر موافق ورع و احتیاط است؛ به عملی که أزهد است نسبت به دنیا یعنی بوی دنیا از آن نمی آید؛ به عملی که مطابق با شریعت است؛ به عملی که خالصانه تر است؛ به عمل کسی که متّقی تر است؛ به عملی که با خشوع بیشتری همراه است و نیّت صادقانه تری دارد.

وَلَئِنْ أَخَّرْنَا عَنْهُمُ الْعَذَابَ إِلَىٰ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ لَيَقُولُنَّ مَا يَحْبِسُهُ أَلَا يَوْمَ يَأْتِيهِمْ لَيْسَ مَصْرُوفًا عَنْهُمْ وَحَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ (8)

اگر عذابی را که مستحقّ آن اند، مدّتی عقب بیندازیم، به مسخره می گویند: پس چه شد؟! چه چیزی جلوی آمدنش را گرفته؟! بدانید: روزی که آن عذاب بیاید، کسی نمی تواند جلویش را بگیرد! و همان عذاب هایی را که مسخره می دانستند، به جانشان می افتد.

کنزالدقایق از امام صادق (ع) روایت می کند که این مدّت که عذاب به تأخیر افتاده، تا ظهور قائم است. وقتی مهدی ظهور کند، انواع عذاب دنیوی بسوی اهل دنیا سرازیر می گردد.

حبس عذاب و تعویق آن حکمت های بسیاری دارد از جمله فرصت توبه برای اهلش، استدراج نااهلان، تولّد و استقلال فرزندان مؤمن از پدران کافر، بقای دیگر جانداران، اتمام حجّت، آزمودن صبر مؤمنان و تعلیم حلم به ایشان، ...

در هرحال، عذاب خواهد رسید، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد.

غیبت نعمانی از امام صادق روایت می کند که عبارت " أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ" تعداد افراد حاضر در جنگ بدر بودند و تعداد اصحاب امام عصر(عج) هم خواهند بود.

وَلَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَيَئُوسٌ كَفُورٌ (9) وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئَاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ (10) إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَٰئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ كَبِيرٌ (11)

ص: 15

انسان اینطور است که وقتی از سرِ لطف، نعمتی به او می چشانیم و بعد از مدتی از روی حکمت از او پس می گیریم، اوقاتش تلخ می شود و به خدا پشت می کند. وقتی هم پس از بلایی که سرش آمده، طعم آسایش به او می چشانیم، سرمست می شود و میگوید "مشکلاتم همه حلّ شد" و خود را بهتر از دیگران می بیند.

همه اینطورند جز صابرینی که دنبال نیکی کردن اند. آنها هستند که مشمول مغفرت خدا می شوند و اجر بسیار می برند.

یعنی این طایفه، در سختی ها و سلب نعمت ها، صبورند و بی تابی نمی کنند و در آسانی و نزول نعمت، به شکرانه اش نیکی می کنند. جز این طایفهٔ صبورِ شکور، بقیهٔ آدم ها یا در نارضایتی و ناشکری ناشی از ناداری غرق اند و همانچه را هم که دارند، نمی بینند؛ یا در سرمستی و تفاخر و اسراف ناشی از دارایی مستغرق اند. و سخت دورند این دو طایفه از مغفرت و اُجرت.

مغفرت، سعهٔ وجودی و درجهٔ قرب انسان است و اُجرت، برکات و نعمات او در آن درجهٔ خاص. انسان هم به مغفرت محتاج است، هم به اجر. منتهی تا مغفرت شامل انسان نشود و او را وارد درجات قرب نکند، از اجر خبری نیست.

این سه آیه از شاه کلیدهای سلوک و تعالی انسان است و تکلیف انسان را در مواجهه با عالم بیرون و داد و نداد هستی معیّن می کند. انسان باید بجای سخط یا فرح، در صبر یا شکر، بلکه هر دو، مستقرّ باشد تا مشمول غفران حقّ بشود. وقتی نعمتی رفت، امیدوارِ آمدن نعمت دیگری باشد و وقتی نعمتی آمد، آنرا به رخ دیگران نکشد بلکه با آن خوبی کند. به نعمت هم دل نبندد و فکر نکند همیشگی است و او را به غفلت نکشاند.

غفران یعنی همه چیز. غفران مهم ترین خواستهٔ انسان است و تمام خواسته های دیگر در غفران مستتر است. غفران یعنی مشمول عنایت خدا شدن و از جای فعلی، گامی بسوی خدا رفتن. با هر استغفار، بنده، ذرّه ای از ظلمات بسوی نور میرود.

راجع به عبارت "إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ" تفسیر قمی روایت می کند که در سختی ها صبر و در گشایش ها انفاق می کنند.

ص: 16

فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَىٰ إِلَيْكَ وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جَاءَ مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّمَا أَنْتَ نَذِيرٌ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ (12)

نکند بعضی آیه هایی را که به تو وحى مى شود، به مردم نرسانی و دلت بگیرد، از ترس اینکه منکران بگویند: چرا گنجى بر او فرستاده نشده یا فرشته اى همراهش نیامده؟! پیامبر، تو فقط هشداردهنده اى. همه کارهٔ هستی خداست.

از این تهدیدها در قرآن زیاد است. وقتی خدا با پیامبرانش شوخی ندارد، تکلیف بقیه معلوم است. هرکس ذرّه ای از مقتضای بندگی عدول کند، از چشم خدا می افتد و خدا دستش را ول می کند.

گفته اند رسول مکرّم اسلام (ص) وحی را می گرفته اما وقتی عناد و بی لیاقتی کافران را می دیده، رغبت نداشته وحی را به ایشان ابلاغ کند یا با تأخیر ابلاغ می کرده. برای همین این آیات نازل شده.

شیوهٔ خطاب در این آیه هم منحصر بفرد است: نگفته تو چنین هستی یا چنین کرده ای، گفته گویا چنین هستی و مبادا چنین کنی! اینگونه تلطّف داشتن و تجنّب نمودن، شیوهٔ نهی کردن خوبان از منکر است. با خوبان نباید به صراحت انتقاد کرد.

در برخی روایات این آیه به مسئلهٔ جانشینی امیرالمؤمنین و لزوم ابراز آن توسط رسول خدا (ص) و ترس ایشان از حسادت قوم نسبت به علی (ع) تأویل شده .

أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيَاتٍ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (13) فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ وَأَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (14)

گاهی هم می گویند این قرآن ساخته وپرداختهٔ خودش است! بگو: اگر راست می گویید، ده سورهٔ ساختگی مثل آن بیاورید و در برابر خدا هرکه را می توانید، برای کمک در این کار دعوت کنید. اگر به دعوتتان پاسخ ندادند، بدانید این قرآن به علم الهی فرستاده شده و نیز معبودی جز خدا نیست. حالا دیگر مسلمان می شوید؟

ص: 17

این آیه یکی از آیاتی است که در آن خداوند تحدّی میکند یعنی برای مِثل آوردن برای قرآن حریف میطلبد. این تحدّی قاعدتاً فقط منحصر به فصاحت و بلاغت قرآن نیست بلکه معانی و معارف قرآن را نیز در برمیگیرد.

این تحدّی بلحاظ ترتیب نزول، دومین تحدّی خداوند است. اوّلی در سورهٔ إسراء آمده و در آن نسبت به کل قرآن یا جنس قرآن تحدّی شده: قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا (آیه 88) بگو: حتّی اگر تمام انس و جن جمع شوند تا مثل این قرآن بیاورند، نمی توانند؛ ولو دست در دست هم بدهند.

اما در اینجا در سورهٔ هود، مشخصاً برای آوردن ده سوره و در سورهٔ بقره برای آوردن یک سوره تحدّی شده. در سورهٔ طور با عبارت "فَلْیَأْتُوا بِحَدِیثٍ مِثْلِهِ" حتی به کمتر از یک سوره تحدّی شده.

نسبت به تحدّیِ قرآن، معارضاتی هم صورت گرفته اما وهن و سستی آنها چنان بوده که بعنوان مضحکه در تاریخ مانده اند. مثلاً مُسَیلمهٔ کذّاب چُنین سورهٔ فیلی بقول خودش نازل کرده: الفیل، ما الفیل، و ما ادراك ما الفیل، له ذنب وبیل و خرطوم طویل...

جلد هفدهم بحارالأنوار روایت میکند که ابن ابی العوجا با چند نفر دیگر بنا داشتند سال بعد در کنار کعبه یکدیگر را ملاقات کنند درحالیکه هر یک، بخشهایی از قرآن ساختگی خود را آورده باشند. سال بعد که یکدیگر را دیدند هیچ کدام نتوانسته بود. یکی گفت من به این آیه رسیدم و مأیوس شدم: وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَيَا سَمَاءُ أَقْلِعِي وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِيَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ [سوره هود : 44]

دیگری گفت: مرا این عبارت مأیوس کرد: فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا [سوره يوسف : 80]

امام صادق (ع) که از آنجا میگذشت از غیبشان خبر داد و خطاب به آنها فرمود: لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ.

قرآن علاوه بر فصاحت و بلاغت و حلاوت بی نظیرش، اعجاز دیگرش تأثیر در قلوب و متحوّل کردن انسانهاست. ویژگی دیگر قرآن محتوای ژرف آن و اشاره به غوامضی از خلقت

ص: 18

است که از دسترس بشر خارج بوده و هست، همچنین قرآن پرده از تاریخ اقوام گذشته برداشته و وقایعی را در آیندهٔ بشر پیش گویی کرده. قرآن تنها کتاب آسمانی است که بدون تحریف مانده و قوانین انسان سازش تا ابد بی بدیل است.

مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِيهَا وَهُمْ فِيهَا لَا يُبْخَسُونَ (15) أُولَٰئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلَّا النَّارُ وَحَبِطَ مَا صَنَعُوا فِيهَا وَبَاطِلٌ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (16)

آن هایی که زندگی دنیا و زرق وبرقش را می خواهند، نتیجهٔ دوندگی هایشان را همین جا کامل به آن ها می دهیم و چیزی هم از حقّشان کم گذاشته نمی شود!

اما آن ها، کسانی هستند که در آخرت، فقط آتش نصیبشان می شود! هرچه در دنیا به زحمت ساخته اند به هدر رفته و همهٔ کارهایشان باطل می شود.

این آیات، عاقبتِ دنیای بی خدا را به تصویر می کشد. دنیای بی خدا غایت آمال آدم های بی خداست و آدم های بی خدا عمری می دوند تا فقر و ضعف و فقدان خود را با دنیا و زرق و برقش پر کنند. دنیا هم – تا حدّی که خدا بخواهد نه بقدری که خودشان می خواهند – نصیب آن ها می شود. اما افسوس، چون گمشدهٔ انسان دنیا نیست، خداست. خدا را از درون ما آدمیان بیرون کشیده اند و به هبوط، ما را روانهٔ دنیا کرده اند. هیچ چیز جز همان خدا، فقدان درونی ما را پر نمی کند و سینهٔ ما به هیچ چیز جز خدا آرام و قرار نمی گیرد. آنهایی که موفق نمی شوند این گمشدهٔ واقعی خویش را پیدا کنند و به این و آن، و این چیز و آن چیز دل می بندند، طرفی نبسته و آرام نمی گیرند بلکه داشته های دنیایی، وزر و عذاب شان می شود و با همان اندوخته ها و ساخته ها تنها گذاشته می شوند. این حال دنیای آنهاست. در آخرت هم به نصّ این آیه و آیات دیگر، آتش دوری از خدا و ظلمت خودخواهی، زبانه می کشد و آنها را در خود فروگرفته و می بلعد. و هرچه کرده اند و هرچه برای خود ساخته اند، حبط و باطل می شود. البته از اوّل حبط و باطل بوده منتها آنزمان پوچی اش آشکار می شود.

ص: 19

این راجع به فراموشی خدا و باطنِ دنیاخواهی. اما این آیه نکتهٔ جالبی هم دارد؛ این آیه میگوید آنها که بجای خدا، دنیا را می طلبند و برای رسیدن به دنیا تلاش می کنند و جان می کَنند، طبق سنّت خدا، از دنیا بی نصیب نمی مانند و به کمی از آنچه می خواهند میرسند. چرا به کمی؟ چون دنیا مال خداست و قرار نیست هرکس طبق هوسش به هرچه خواست برسد. این مطلب به صراحت در جاهای دیگر آمده:

مَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ [سوره الشورى : 20]هرکه بهره آخرت را بخواهد بر بهره اش میافزاییم و هرکه بهره دنیا را بخواهد او را نیز بی نصیب نمیگذاریم و "کمی" به او میدهیم اما در آخرت نصیبی ندارد.

مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلَاهَا مَذْمُومًا مَدْحُورًا [سوره اﻹسراء : 18] آن هایی که مدام دنیای زودگذر را میخواهند، به "بعضی از آن ها، قدری که صلاح بدانیم" میدهیم. ولی در آخرت، جهنم را نصیبشان می کنیم که با خفت وخواری، در آن میسوزند!

نکتهٔ جالب آیهٔ اخیر از سورهٔ هود، موکول نمودن دادِ دنیا به عمل است. یعنی انسان بی خدایی که دنیا را میخواهد، بر طبق عملش امکان برخورداری از دنیا را دارد. یعنی باید جان بکَند و تدبیر کند. و تدبیر و تلاشش هم در راستای درستِ چیزی که می خواهد باشد. از این حیث، این آیه متممّ دو آیهٔ دیگر است که ذکر شد.

در آن دو آیه صحبت از خواستن دنیا بود و در اینجا صحبت از عمل در جهت آن خواسته. سهم چنین کسی مسلّماً بیش از کسی است که فقط آرزوی دنیا را دارد. بنابراین در اینجا صحبت از برگشت نتیجهٔ تلاش آنها به آنها شده اما باز معلوم نکرده که به همهٔ آنچه میخواهند میرسند یا نه! جواب این سوال در همان دو آیه داده شده که خیر نمیرسند، گرچه به نتیجهٔ تلاش خود - برحسب اقتضاء هستی نه انتظاری که در ذهن دارند - خواهند رسید. خلاصه اینکه انسانِ بی خدا به گوشه ای از آرزوهای خود میرسد. اینکه چند درصد آن آرزوها؟ منوط به مصلحت خداست. البته تلاش او هم بی اثر نیست. اما اینطور نیست که هرکس

ص: 20

تلاشش بیشتر باشد، بیشتر به آرزوهایش برسد. آدم زحمت کشِ فقیر کم نیست! البته صفاتی مثل صدق و صله و احسان و امانت و مشورت و خیرخواهی و مهربانی، انسان را به آرزوهایش نزدیک می کند، چه انسانِ مؤمن را و چه انسان کافر را. و صفات ضد این صفات، بهرهٔ انسان را از دنیا کم می کند، چه انسان مؤمن را و چه انسان کافر را. خداوند عادل است و حتّی آنهایی که برای او کار نمی کنند، پاداششان را در این دنیا به طور کامل می دهد مگر اینکه با بخل و کذب و بدخواهی و بدخُلقی و خیانت و قطع رحم، سعی خود در جهت رفاه دنیوی را حبط کنند و خرمنی را که گردآورده اند عمداً یا سهواً به آتش بکشند.

مقصود از "نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِيهَا" دو چیز است؛ یکی تلاش های آنها برای رسیدن به دنیا، مثلاً نوجوانی زحمت می کشد تا کنکور قبول شود یا دانشجوی پزشکی بی خوابی می کشد تا دکتر شود. دوم، خوبی های آنها؛ مثل صلهٔ رحم ها و امانتداری ها و راست گویی ها. افراد بی خدا برای دنیا زحمت می کشند و طبق فطرت شان نیکی می کنند و از نتیجهٔ این اعمال طبق عدل خدا در همین دنیا برخوردار می شوند: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ [سوره الزلزلة : 7]. هرکس ذرّه ای خوبی کند، نتیجه اش را می بیند.

حبط آخرت و بطلان اعمال آنها در آن عالم هم، برای اینست که آخرت بر مبنای بندگی خالصانه است نه خواست انسان یا صورت فعل او.

در عبارت "حَبِطَ مَا صَنَعُوا فِيهَا وَبَاطِلٌ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ" به نظر میآید که بین صنع انسان و عمل او تفکیک قائل شده. شاید صنع، اشیاء فیزیکی است که انسان ساخته مثل خانه، ابزار، مزرعه، لباس، ... و عمل، کارهایی است که کرده مثل رفتن وآمدن، حرف زدن، دوستی ودشمنی کردن،... طبق این آیه اختراعات انسانِ بی خدا گرچه دنیای دیگران و خودش را کمی آباد می کند، اما برای آخرت دستش را نمی گیرد.

أَفَمَنْ كَانَ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَىٰ إِمَامًا وَرَحْمَةً أُولَٰئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ (17)

ص: 21

محمد از بصیرتی الهی برخوردار است و قرآن هم شاهد نبوّت اوست و تورات موسی هم که پیش از او هدایت و رحمت بوده، بر درستی معارفی که آورده شهادت می دهند. مؤمنان به او ایمان دارند. هرکس او را باور نکند، از هر گروهی که باشد، وعده اش آتش است. نسبت به این مطلب ذرّه ای شکّ مکن. این حکم حقّی است از جانب خدا گرچه اکثر مردم در نهایت ایمان نمی آورند.

قسمت آخر آیه، یعنی "فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ" را می شود این جور هم معنی کرد: ذرّه ای در حقانیّت قرآن شک نکن که آن کلامِ حق خداست؛ اما بیشترِ مردم به آن ایمان نمی آورند. این معنا عامّ تر است و معنای قبلی را هم شامل است.

این آیه کمی مُغلَق و پیچیده است و سخت تن به ترجمه می دهد. در سورهٔ هود چنین آیاتی زیاد است.

در برخی روایات که به حدّ استفاضه می رسند "يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ" به علی (ع) تأویل شده که شاهدی از جنس خود پیامبر است. این آیه هم افق است با آیه ای از سورهٔ رعد: وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ [سوره الرعد : 43]. در آنجا هم روایات فریقین، علی (ع) را شهیدِ واجد علم کتاب دانسته اند.

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أُولَٰئِكَ يُعْرَضُونَ عَلَىٰ رَبِّهِمْ وَيَقُولُ الْأَشْهَادُ هَٰؤُلَاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَىٰ رَبِّهِمْ أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ (18) الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَيَبْغُونَهَا عِوَجًا وَهُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ (19)

چه کسانی ظالم تر از آن هایی اند که با انکار قرآن، به خدا نسبت دروغ می دهند؟! آن ها را در قیامت در برابر خدا احضار می کنند و شاهدان اعمال شهادت می دهند: این ها بودند که به خدا نسبت دروغ می دادند. هان! لعنت خدا بر ظالمان! همان هایی که مردم را از راه خدا باز می داشتند و راه مستقیم خدا را کج نشان می دادند و آخرت را باور نداشتند.

ص: 22

طبق این آیه دشمنان سعی می کنند راه خدا را سدّ کنند و مانع از انتشار آیین حق در جامعه شوند، اگر نتوانستند، آیین را تحریف می کنند تا از غایتش باز بماند و به هدفش نرسد. قدم اوّل در تحریف دین، خانه نشین کردن معلّم واقعی آنست. کار که بدست نااهلان افتاد و جاهلان که بر مسند علم نشستند، دین را به رأی خود تفسیر می کنند و از آن پوستینی وارونه میدوزند و مردم را می دوشند. این بلایی بوده که سر یهودیت و مسیحیت و اسلام آمده. از اینجا فهمیده می شود که اینکه گفته شده اساس دین ولایت و امامت است، یعنی چه.

متشابه القرآن روایت میکند که یزید به امام سجاد (ع) گفت پدرت چیزی را طلب کرد که اهلش نبود و خدا او را به دست کسی کشت که اهلش بود؛ گناه من در این بین چیست؟! امام سجاد (ع) فرمود: خدا می فرماید أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ؛ به نظر تو آیا خدا در این آیه قاتل امام حسین (ع) را لعنت کرده یا خود امام حسین را؟! یزید از جواب دادن عاجز شد و مبهوت ماند.

أُولَٰئِكَ لَمْ يَكُونُوا مُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَمَا كَانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ يُضَاعَفُ لَهُمُ الْعَذَابُ مَا كَانُوا يَسْتَطِيعُونَ السَّمْعَ وَمَا كَانُوا يُبْصِرُونَ (20) أُولَٰئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ (21) لَا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ (22)

آن ها هرچه کنند حریف خدا در زمین نمی شوند و در برابر خدا هیچ حمایتگری ندارند. چنین گمراهانِ گمراه کننده ای عذابشان دو چندان است. نه توان شنیدن حق را داشتند و نه یارای دیدن آن را!

خود را به خُسران دچار کردند و باورهای ساختگی شان بر باد رفت.

بی شک، ورشکسته ترین مردم در آخرت، همین هایند!

"لَمْ يَكُونُوا مُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ" یعنی هرچه تلاش کنند نمی توانند جلوی پیشرفت دین خدا را در زمین بگیرند و نیز، نمی توانند خلاف تقدیری که بر ایشان نوشته شده عمل کنند و آخرش، ذلیل تدبیر خدا هستند.

علّت عذاب مضاعف برای ایشان اینست که هم گمراه بودند، هم گمراه کردند.

ص: 23

عبارت "مَا كَانُوا يَسْتَطِيعُونَ السَّمْعَ وَمَا كَانُوا يُبْصِرُونَ" نشان می دهد که یا کسی باید خودش بصیرت داشته باشد و حقیقت را ببیند یا باید گوش شنوا داشته باشد و به حرف آنها که حقیقت را دیده و شناخته اند گوش کند.

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَأَخْبَتُوا إِلَىٰ رَبِّهِمْ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (23)

در مقابل، کسانی که ایمان بیاورند و به مقتضای ایمان نیکی کنند و عاشق خدا باشند، بهشتی اند و آنجا ماندنی.

عبارت منحصر بفرد این آیه که نیاز به توضیح دارد "أَخْبَتُوا إِلَىٰ رَبِّهِمْ" است.

در سورهٔ حج هست: فَإِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ، الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَالصَّابِرِينَ عَلَى مَا أَصَابَهُمْ وَالْمُقِيمِي الصَّلَاةِ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ [سوره الحج : 35]

خدای شما یگانه است؛ پس در برابرش تسلیم باشید. پیامبر! مُخبتین را مژده بده؛ همانانی که وقتی یاد خدا به میان بیاید، دل هایشان به تب وتاب می افتد؛ در حوادث ناگواری که برایشان رخ می دهد، صبورند؛ مقیمِ نمازند و از آنچه روزی شان کرده ایم میبخشند.

این آیه مهم ترین آیهٔ سوره حجّ است و بی گزاف، دری را بسوی آسمان می گشاید.

طبق این آیه تسلیم به اِخبات میانجامد و کمال تسلیم اِخبات است. "اخبات" از مصدر خ ب ت میآید که با خَبط اشتقاق اکبر است. پس معنای آن هم باید با آن هم افق باشد. اخبات، واله خدا شدن و در راه خدا سر از پا نشناختن است. توصیفی که بعدش آورده هم همین معنی را تأیید میکند: إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ. وقتی نام خدا میآید یا یاد خدا میافتند، دل هاشان به تب و تاب میافتد. مُخبتین در عبادات خویش اینچنین اند و در میادین زندگی اهل صبر و استقامت و آرامش اند. دو صفت هم دارند که از صفات اولیهٔ کمال است و به کرّات در قرآن آمده: اهل نماز و راز و نیازند و اهل انفاق و دستگیری.

پس مخبتین، عاشقانِ صبورند و مصلّیانِ دست گیر.

ص: 24

این آیه را اگر از آخر به اول لحاظ کنیم یک دستورالعمل سلوکی است. یعنی نماز و زکات، به اضافهٔ صبر، انسان را عاشق و دلدادهٔ ذکر میکند و از آن مَجرا میکشاند به وله و حیرت و گم شدگی در خدا. وقتی اینطور شد آدم خودبخود در اوج تسلیم است.

در اینجا در سورهٔ هود، مؤمنین مُخبِت را وعدهٔ بهشت جاودان می دهد.

مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْمَىٰ وَالْأَصَمِّ وَالْبَصِيرِ وَالسَّمِيعِ هَلْ يَسْتَوِيَانِ مَثَلًا أَفَلَا تَذَكَّرُونَ (24)

حال و روز این دو گروه مثل وضعیت کر و کور است در مقایسه با بینا و شنوا. حال و روزشان یکی است؟! پس چرا به خود نمی آیید؟!

***

این بخش از سوره، داستان نوح (ع) است:

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَىٰ قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ (25) أَنْ لَا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ (26)

نوح را برای هدایت قومش فرستادیم؛ به آن ها می گفت: من برایتان هشداردهنده ای هستم که رکّ و پوست کنده حرف می زند. خلاصهٔ حرفم اینست که جز خدا را نپرستید. می ترسم گرفتار عذابِ روزی زجرآور شوید!

عبارت "لَا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ " خلاصهٔ تعالیم نوح (ع) و تمام انبیاء پس از اوست. آنها به عبودیت خدا دعوت می کردند یعنی انسان ها را دعوت می کردند که فقط بندهٔ خدا باشند. وقتی کسی بندهٔ خدا بود، همهٔ زندگی اش به یاد و برای خدا می شود و عبادت خدا، اصلِ زندگی او را می سازد. حرکات و سکناتش جوری می شود که رضای خداست.

نوح را شیخ الانبیاء و پدر ثانی لقب داده اند، چون بسیار زیست و پدر معنوی نسلِ باقی مانده از طوفان بود. در روایات است که خانهٔ قوم نوح در روستایی بود که هم اکنون در دل رودخانهٔ فرات و در غرب کوفه است. یعنی پس از طوفان نوح تا کنون، زیر آب است و آب بر آن

ص: 25

می گذرد. در روایات است که جنس کشتی نوح از چوب تنهٔ خرما بود. نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت می کند که عمر افراد قوم نوح طولانی و حدود 300 سال بود.

فَقَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مَا نَرَاكَ إِلَّا بَشَرًا مِثْلَنَا وَمَا نَرَاكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِيَ الرَّأْيِ وَمَا نَرَىٰ لَكُمْ عَلَيْنَا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كَاذِبِينَ (27)

در جواب دعوتش، سران بی دینِ جامعه گفتند: از نظر ما، تو فقط بشری هستی مثل خود ما! و می بینیم که فقط مشتی پابرهنهٔ زودباور از مردم ما دنبالت راه افتاده اند! تو و آن ها امتیازی که نسبت به ما ندارید، هیچ؛ تازه فکر می کنیم که همه تان دروغگویید!

چون ملاک حقیقت و تبعیّت، پیش مردم، ثروت و قدرت است، نوح (ع) را ملامت می کردند که تو نه ثروتی داری و نه قدرتی! مشتی پابرهنه هم به دور تو جمع شده اند. چرا باید فکر کنیم که بر حقّی و پیام خدا را آورده ای.

حال آنکه دلیل صحّت پیام، متن پیام و مطابقت آن با فطرت است؛ نه بازتاب پیام و پذیرش آن در میان مردم. نوح (ع) به بندگی خدای یکتا فرا می خواند و مردم را از ظلم به خویش و دیگران باز می داشت و به عبادت و احسان به خلق دعوت می کرد.

راجع به اینکه به نوح اشکال می گرفتند که اطرافیان ایشان بیشتر از "ارذلون"اند و از ایشان می خواستند آنها را از خود برانند، در سورهٔ شعراء هم آمده:

قَالُوا أَ نُؤْمِنُ لَکَ وَ اتَّبَعَکَ الْأَرْذَلُونَ (111) قَالَ وَ مَا عِلْمِي بِمَا کَانُوا يَعْمَلُونَ (112) إِنْ حِسَابُهُمْ إِلاَّ عَلَى رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ (113) وَ مَا أَنَا بِطَارِدِ الْمُؤْمِنِينَ (114) إِنْ أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ مُبِينٌ (115)

سرکردگان کفر گفتند: چطور به تو ایمان بیاوریم درحالیکه مشتی پابرهنه راه افتاده اند پشت سرت؟! نوح گفت: چه کار دارم به کارهای آنها. حساب آنها هم با خداست، کاش بفهمید! من این مؤمنان را از خودم دور نمیکنم. من آمده ام روشن و صریح به همه هشدار دهم، همین.

ص: 26

مقصود از "ارذلون" در اینجا و در سورهٔ هود، آدمهای رذل و بدکار نیست، چون بدکاری مانع ایمان به پیام انبیاست، چنانکه به صراحت آمده: ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ [سوره الروم : 10] عاقبت بدکاران، تکذیب انبیاست. ایراد اشراف این بوده که دور و بر نوح را قشر ضعیف و مستضعف جامعه تشکیل میداده اند. پس این ارذلون را آنها کوچک میپنداشتند و دید خود را در قالب لفظی مذموم بیان داشته اند، حال آنکه نوح آنها را مؤمن خطاب کرده و به معاشرت با آنها مباهات میکند.

سوال: آیا فقراء شانس بیشتری برای ایمان آوردن دارند؟ خیر. به انبیاء، هم فقیران ایمان میآوردند هم اغنیاء، منتها چون نسبت فقراء در تمام تاریخ، در تمام تمدّن ها، خیلی بیشتر از اغنیاء بوده، بطوریکه در برابر هر صد نفر فقیر، فقط یک الی دو نفر غنی وجود داشته، و الآن کما کان، لذا تعداد و نسبت فقیران نیز در میان ایمان آورندگان به انبیاء، همیشه بیش از اغنیاء بوده. منتها بلندگوی جبههٔ دشمنی با انبیاء معمولا دست رؤسا که از اغنیاء بوده اند بوده است. اما در مکتب انبیاء، بلندگو دست خود نبی یا وصی او بوده است.

این نسبت صد به یک و نیم در خود انبیاء هم هست، یعنی از هر صد پیامبر، یکی دو تا خودش از اغنیاء بوده اند. البته در قرآن این نسبت بیشتر است: ابراهیم، موسی، داوود، سلیمان، و پیامبر ما محمد (ص) در اکثر برهه های زندگی خود ثروت زیادی داشته اند. ائمهٔ اطهار (ع) نیز همگی از ثروتمندان زمان خود بوده اند، گرچه اکثراً، مشی زاهدانه داشته اند. البته ناگفته نماند که ایمان ثروت میآورد بخصوص وقتی چند نسل در خاندانی دوام آورد: وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَيَسْتَخْرِجَا كَنْزَهُمَا [سوره الكهف : 82] به آیه مراجعه و در آن دقت بفرمایید، عمداً ترجمه اش را نیاوردم تا نیاز به مراجعه باشد. آیاتی مثل این هم تأیید حرف ماست: فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى وَاتَّقَى وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَى فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى [سوره الليل : 7].

نخستین کسی که به پیامبر اکرم (ص) ایمان آورد نیز همسرش خدیجه(س) بود که از اشراف و ثروتمندان عرب بود. خود رسول مکرم اسلام (ص) هم چنانکه اشاره شد از خاندانی شریف

ص: 27

در رأس جامعه – به تعبیر همین آیه: ملأ – بوده و در بیشتر برهه های عمر شریفشان از مال بسیار بهره مند بودند.

دو جمله ای هم که نوح، تعلیقه بر ارذلون خواندنِ تابعینش گفته، و در سورهٔ هود هم عنقریب خواهد آمد، بسیار زیبا و آموزنده است. گفته اولاً من کاری به کارهای دیگران ندارم، من از آنها ایمان میخواهم جزئیات زندگی آنها به خودشان مربوط است. بعضی گفته اند گفته: سابقه و گذشتهٔ آنها به من مربوط نیست، که گرچه حرف درستی است اما مقصود نوح این نیست و عامّ تر است. او میخواهد بگوید کارهای شخصی افراد ربطی به رسالتی که من راجع به آنها دارم ندارد. من همه را به خدا دعوت میکنم و هرکس را که اظهار ایمان کرد، به خود نزدیک و احترام میکنم.

دوم، نوح (ع) فرموده: آنها را نقد نمیکنم و نمره به کسی نمیدهم، حساب و کتاب هرکسی با خداست، نه من. من متولّی حساب و کتاب کسی نیستم.

این دو مطلب خیلی آموزنده است. یعنی من چه کار دارم که کسی که پشتم نماز می خواند چه کاره است؟ و به من چه که آخر عاقبتش به کجا ختم میشود؟ نه گذشتهٔ افراد به من مربوط است نه آینده آنها. من باید کمکم را به آنها کنم. بنده شناس، خداست، حسابگر، خداست، ما باید کار خودمان را کنیم، ما را چه به کنکاش در کار دیگران؟! تجسّس و عیب جویی در زندگی شخصی دیگران ممنوع است.

عبارت "وَ مَا أَنَا بِطَارِدِ الْمُؤْمِنِينَ " هم از کلیدهای بسیار بسیار مهم در روابط اجتماعی است. مؤمن موظّف است با مؤمنان رفاقت کند و آنها را از خود نراند مگر اینکه احساس کند معاشرتش با فرد خاصی به دلایلی به صلاح نیست. این یک استثناست و از استثنا نباید تجاوز کند.

این آیه هم که خطاب به پیامبر ماست، متمّم این بحث است: وَلَا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ(انعام:52). مردم مستضعفی را که هر صبح و شب خدا را صدا می زنند و دنبال رضایتش هستند، برای به دست آوردن دل خواصِّ متکبر از دور و برت

ص: 28

دور نکن! نه چیزی از حساب وکتاب آن ها به عهدهٔ توست و نه چیزی از حساب و کتاب تو به عهدهٔ آنان، تا برای آن بخواهی از خودت دورشان کنی و در نتیجه از بدکارها شوی.

از این آیات یک درس مهم دیگر هم میشود گرفت، اینکه همیشه جاذبهٔ مؤمن باید بیش از دافعه و طرد او باشد. جاذبه، همیشه و دافعه، در موارد ضروری.

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَآتَانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَنُلْزِمُكُمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ (28)

گفت: مردم! اگر بیّنه ای از طرف خدا داشته باشم و از طرف خودش به من رحمتی نثار کرده باشد که بر شما مخفی مانده باشد، چه؟! آیا می توانیم به پذیرفتنش مجبورتان کنیم؛ درحالی که به آن رحمت میلی ندارید؟!

لبّ کلام این آیه، عدم امکان اجبار دیگران به دین خداست. خصوصاً وقتی حالت "عماء" یا کورباطنی بر ایشان مستولی شده باشد.

وَيَا قَوْمِ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مَالًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَلَٰكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ (29)

مردم! من که برای تبلیغ دین پولی از شما نمی خواهم. مُزدم تنها به عهدهٔ خداست. برای به دست آوردن دل شما هم، مؤمنان را از خودم دور نمی کنم؛ چون آن ها روزی به ملاقات خدا می روند و حسابشان با اوست، نه من. ولی به نظر من شما جماعتی هستید که خودتان را به نادانی زده اید.

در خیلی جاهای قرآن آمده که مبلّغ دین نباید از مردم بابت تبلیغ دین اجرت بخواهد. تبلیغ دین از بس پُر اجر است اجرش با خود خداست: إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ.

وَيَا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ (30)

ص: 29

مردم! به فرض از خودم دورشان کنم، آن وقت چه کسی از خشم خدا نجاتم می دهد؟! متوجّه نیستید؟!

این آیه نشان میدهد که طرد مؤمنین - ولو آنانکه در مال، هم کفو ما نبوده و فقیر و مستضعف باشند - ما را از چشم خدا میاندازد و از درگاه خدا طرد می کند. یعنی ملاطفت و محبت با مؤمنینِ ضعیف، یک توصیه نیست، بلکه یک ضرورت و یک تکلیف است. در آیهٔ بعد هم مأیوس کردن و راندن ایشان، ظلم دانسته شده:

طبق این آیات از غایات دین، نگاه یکسان به فقیر و غنی است. اغنیاء چون برابری اجتماعی با فقرا را تاب نمی آوردند، با دین به مخالفت برمیخواستند یا برای خود پیشنهاد جایگاه ویژه در دین داشتند و به شرطی به دین تن می دادند که پیامبر فقرا را از خود براند یا وقت ویژه ای برای آنها اختصاص دهد و اصطلاحاً شأن اجتماعی آنها را مراعات کند. اما پیامبران مجاز به چنین تمییزی نبودند و این مطلب در چندین جای قرآن آمده. اغنیاء چون به احترام ویژه در جامعه عادت کرده اند، در دین و در میان متدیّنین نیز انتظار احترام ویژه دارند. امّا بنای دین نگاه یکسان به انسانها و تفاوت بر اساس تقوی و سبقت در ایمان و گذشتن از مال و جان در راه دین است.

وَلَا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزَائِنُ اللَّهِ وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَلَا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَلَا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْرًا اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِينَ (31)

ادعا نمى کنم که گنجینه هاى رحمت خدا پیش من است؛ علم غیب هم ندارم؛ ادعا هم نمى کنم که من فرشته ام! اما مردمی که در چشمتان خواروخفیف اند را هم نمی توانم از خیر خدا مأیوس کنم. خدا خودش از دل آنها خبر دارد. اگر آنها را از خود برانم و مأیوس کنم، ظلم کرده ام.

یعنی دلیل نبوّت من، علم غیب یا قدرت غیب نیست؛ بلکه محتوای دعوت من است. دلیل حقانیت هرکس، صدق پیام اوست نه برخورداری از علم غیب و توان انجام کارهای

ص: 30

محیّرالعقول. ذهن های شعبده پسند بدانند که کیمیای واقعی آدم سازی است که انبیاء داشتند.

خلاصهٔ این آیات اینست که ملاک دوستی، ایمان است، نه فقر و ثروت؛ و مؤمن باید با مؤمنین دوستی کند و نسبت به ایشان خاکسار باشد: وَاخْفِضْ جَنَاحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ [سوره الشعراء : 215]. اگر خودش را از ایشان کنار بکشد، از جَنب خدا کنار کشیده می شود. جزئیات زندگی مؤمنین به خودشان مربوط است و تجسّس در امور ایشان نادرست است و عاقبتِ هرکس را خدا می داند.

این گفت وشنود ها میان نوح (ع) و قوم بی بصیرتش، از مطوّل ترین دیالوگ های قرآن است. بی جهت نیست که آنها از چانه زدن با نوح خسته شده و در آیهٔ بعد این خستگی را ابراز می کنند.

نکتهٔ بسیار بسیار نابی که این آیه دارد اینست که خیر خدا، معمولاً نصیب کسانی می شود که در چشم مردم ناچیزند؛ یعنی مؤمنان گمنام و ضعیف، نه آقاها و آقازاده ها.

قَالُوا يَا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَكْثَرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (32)

دست آخر، گفتند: ای نوح، با ما جرّوبحث کردی! بسیار هم جرّوبحث کردی! اگر راست می گویی، آن عذابی که ما را از آن می ترسانی، به سرمان بیاور!

این آیه پایداری و پیگیری انبیاء در دعوتشان را می رساند.

عبارت "فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا" نشان می دهد که انسان عجول است و حتّی در نزول عذاب بر خود عجله می کند.

قَالَ إِنَّمَا يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شَاءَ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ (33)

گفت: اِن شاء الله که خدا شما را دچار آن عذاب خواهد کرد! شما هم نمی توانید حریف خدا شوید.

ص: 31

جواب نوح هم اِخبار است، هم اِنشاء نفرین. هم نشان می دهد که تعذیب مخالفان و مجرمان در ید قدرت اولیاء خدا نیست و منحصر است به خواست خود خدا.

وَلَا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ إِنْ كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (34)

اگر خدا بخواهد به حال خودتان رهایتان کند، حتی اگر بخواهم نصیحتتان کنم، دیگر نصیحتم در شما تأثیری ندارد؛ چون که او ربّ شماست و به سوی او برتان می گردانند.

این کلام نوح که بر نهصد و پنجاه سال تجربه بنا شده، خیلی باارزش است و خصوصاً مبلّغین، باید ملتفتش باشند و آویزهٔ گوشش کنند.

قرب الإسناد از امام رضا (ع) روایت می کند که خداوند از زبان نوح (ع) فرموده: لَا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي.. إِنْ كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ. یعنی امور در دست خداست و هرکس را که خودش بخواهد هدایت میکند. گوییم: یعنی اختیار انسان علّت تامهٔ هدایت و خوشبختی او نیست و انسان در اثر سوء اختیار خود سوء تقدیری برای خود می سازد که نجات از آن به راحتی میسّر نیست.

أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَعَلَيَّ إِجْرَامِي وَأَنَا بَرِيءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ (35)

پیامبر! منکران می گویند: این حرف ها را محمد، به دروغ، به نوح نسبت می دهد! بگو: به فرض که چنین باشد، گناهش به گردن خودم است؛ ولی شما به هرحال گناهکارید و من از حال و روز شما بیزارم.

در اینصورت این آیه، جمله ای معترضه است خطاب به پیامبر اسلام (ص) که در وسط داستان نوح (ع) آمده. بخصوص که در لولای داستان یعنی بین دو فصل آن آمده.

تفسیر دیگر آنست که آنرا خطاب به نوح و جزئی از داستان نوح بدانیم.

وَأُوحِيَ إِلَىٰ نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ (36)

ص: 32

پس از قرن ها، سرانجام به نوح وحی شد: از قومت، جز آنانی که تابه حال ایمان آورده اند، کس دیگری ایمان نمی آورد؛ پس دیگر بخاطر کارهایشان غصه مخور!

این آیه صراحت دارد که ایمان، توفیق می خواهد و از آستانه ای که گذشت، انسان حبس توفیق می شود و احتمال برگشتن او از کفر، صفر است.

یعنی گرچه اختیارشان بر ایمان آوردن باقی است، اما اختیار دیگر کارگشا نیست! چرا؟ چون اختیار با توفیق باید معاضدت شود تا کارگر افتد: مَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ [سوره اﻷنعام : 111]؛ وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ [سوره اﻹنسان : 30].

پناه بر خدا از چنین خذلانی!

البته پیش از این عقوبت، خداوند عقوبت دیگری بنا به نفرین نوح بر آنها مسلّط ساخته بود؛ اینکه توفیق ایمان از فرزندانشان هم رفته بود:

وَ قَالَ نُوحٌ رَبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکَافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّکَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبَادَکَ وَ لاَ يَلِدُوا إِلاَّ فَاجِراً کَفَّاراً (نوح: 27)(نوح قبل از شروع سیلاب گفت :) خدایا هیچ کدام از این بی دین ها را روی زمین باقی مگذار! اگر باقی شان بگذاری بندگانت را از راه به در میکنند و جز نسلی تبه کار و نمک نشناس نمی زایند. گویا این دوصفت علت تامه یا مقتضی تامه هلاکت است: اینکه آدم علاوه بر آنکه ضالّ است مُضلّ باشد و دیگر اینکه امید ایمان در نسل وی منقطع گردد. یعنی هرکه از او متولّد گردد بخاطر تربیت نادرست او یا بخاطر عدم اقتضاء او برای داشتن بچهٔ مؤمن، فاجر و کَفّار باشد. ناسپاسی و بدکاری یا کفر و بدکاری اگر با هم جمع شود لیاقت حیات را از انسان میگیرد. لذا کسی که نور ایمان را فاقد است لااقل نیکوکار باشد تا رحمت خدا روزی او را دریابد و دلش به نور ایمان روشن شود و کسی هم که بدکار است لااقل سلطنت خدا را کفران نکند و به خدا پشت نکند شاید همان نیم بند ایمان، روزی نجاتش دهد و از بدی بازش دارد. این است که در برخی روایات هست که اگر گناه بر شما مستولی شد بگویید خدایا مرا ببخش که به آنچه مرضی تو نیست دست یازیدم و نفسم بر من چیره شد. از من درگذر! حقیقت توبه نیز همین بازگشت به خداست و ندامت از تجرّی در درگاه وی.

ص: 33

طبق سورهٔ هود خداوند به نوح وحی کرد که جز این جمعِ انگشت شماری که به تو ایمان آورده اند، دیگر کسی به تو ایمان نخواهد آورد. لذا نوح گفت خدایا فرزندان اینها هم همه کافر خواهند شد و آنگاه عذاب جمعی را خواستار شد و فرجام کار به اینجا رسید.

در روایات هست که در چهل سال آخر اصلاً بچه ای زاده نشد تا بچهٔ معصومی به گناه پدر و مادرش در طوفان غرق نشود. هرکه بود لااقل سی سال داشت و به اختیار خودش کفر را انتخاب کرده بود.

روایت است که در روز عاشوراء حضرت سیدالشهداء(ع) بر کسی غلبه کرد و شمشیر مبارکشان را برای کشتن او بالا برد اما شمشیر را پایین آورد و به او امان داد و او گریخت. یکی از اصحاب علّت را پرسید. امام(ع) فرمود: مقدّر است از نسل او مؤمنانی بدنیا بیایند. این قضیه راجع به امیرمومنان(ع) در جنگ صفین نیز نقل شده است.

نکتهٔ دوم: غصهٔ نوح بر کفر قومش، غصه از سر دلسوزی بوده نه از سر خشم؛ بدلیل اینکه در آیهٔ بعد خدا میفرماید بر سَرِ عفوّ ایشان با من چانه نزن! چون حکم کرده ام که همه را غرق کنم.

تفسیر قمی روایت می کند که از امام باقر (ع) پرسیدند: چرا نوح (ع) قومش را نفرین کرد؟ امام فرمود: چون می دانست در میان ایشان احدی نجابت ندارد. پرسیدند: چگونه چنین چیزی را می دانست؟! حضرت فرمود: خدا به او وحی نموده بود: أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ. پس از این بود که نفرین کرد و گفت: خدایا در روی زمین هیچ کس از کافران را مگذار! نوح هنگام طلوع خورشید قومش را نفرین کرد. گوییم: سرّی در این حدیث است و نشان میدهد که وقت نفرین آن هنگام است.

وَاصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا وَوَحْيِنَا وَلَا تُخَاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ (37)

بجایش، تحت عنایت و طبق نظر ما، کشتی بساز و دربارۀ نجات ظالمان دیگر حرفی با من نزن! چون همه شان غرق خواهند شد.

ص: 34

چه خوب است که مؤمن همهٔ کارهایش طبق "بِأَعْيُنِنَا وَوَحْيِنَا" باشد. یعنی هم طبق الهام الهی کار کند، هم لحظه لحظه از خدا مدد بخواهد. چه زیباست که مؤمن همیشه خود را زیر چشم خدا و در آغوش خدا ببیند. آنوقت دیگر احساس تنهایی و بی کسی نمی کند.

عبارت "لَا تُخَاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا" نشان می دهد که نوح تا آخر، دلسوز قومش بوده و نمی خواسته عذاب شدن آنها را ببیند. و نشان می دهد که تقدیر که محکم شد و حکم آن صادر گشت، شفاعتِ حتّی انبیاء بَرَش نمی گرداند. تنها راه برگشت چنین تقدیری توبهٔ خود شخص است که چنانچه دیدیم ابر عذاب را از قوم یونس برگرداند.

این آیه نشان می دهد که برای نجات مردم، وعظ و خطابه کافی نیست و گاهی باید آستین بالا زد و کشتی نجات ساخت. باقیات الصالحاتی مثل مسجد و مدرسه و حسینیه کشتی های نجات اند که اگر ناخدای درستی داشته باشند در هر نسل، عدّه ای را نجات می دهند.

از این آیه نتیجه گرفته اند که کشتی سازی به آن ابعاد، قبلش در بنی آدم وجود نداشته و از الهام خدا به نوح سرچشمه می گیرد.

برهان از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند به نوح وحی کرد: در میان قومت فریاد بزن که هرکس در ساختن کشتی به تو کمک کند، خداوند عوضش را در بهشت به او خواهد داد.

وَيَصْنَعُ الْفُلْكَ وَكُلَّمَا مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قَالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَمَا تَسْخَرُونَ (38) فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ وَيَحِلُّ عَلَيْهِ عَذَابٌ مُقِيمٌ (39)

او به ساختن آن کشتی عظیم مشغول شد. هر بار که گروهی از مردم از کنارش رد می شدند، مسخره اش می کردند. نوح گفت: الان شما ما را مسخره می کنید! اما روزی خواهد آمد که عیناً ما شما را مسخره خواهیم کرد.

بالاخره خواهید فهمید که عذاب خوارکنندهٔ دنیا سراغ چه کسی می آید و عذاب دائمی آخرت یقهٔ چه کسی را می گیرد!

ص: 35

در روایات است که طول کشتی چهار صد ذراع (هر ذراع کمتر از یک متر است) و عرض آن چهل ذراع بود. محل ساختن کشتی جایی بود که اکنون مسجد کوفه است. هشتاد سال ساختن کشتی طول کشید.

از عبارت "إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا" برمیآید که پیروان نوح به او در ساخت کشتی کمک می کردند.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که نوح (ع) هسته های خرما را کاشت. قومش بر او گذر کردند و می خندیدند و می گفتند نوح غرّاس شده. سالها گذشت تا آن هسته ها هر یک به درخت خرمای قطوری بدل گشت است و نوح آنها را برید و تراشید. آن وقت بر او می گذشتند و می گفتند نوح نجّار شده. سپس چوب ها را روی هم نهاد و با آن کشتی ساخت. قومش که عبور می کردند، می خندیدند و می گفتند نوح ملّاح شده.

در برخی روایات هست که نوح درخت کاشت تا بزرگ شدند، سپس خدا فرمود دانهٔ این درخت را دوباره بکار تا باز سبز و بزرگ شوند و دوباره دانهٔ آن را کاشت تا هفت بار. هر بار چون عذاب نمی رسید عده ای از یاران نوح کافر می شدند. تا عاقبت هفتاد و اندی باقی ماندند.

علل الشرایع از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند به او وحی کرد که پسرت از اهل تو نیست زیرا پسرش با او مخالفت می کرد و در عوض، خداوند کسانی را که از نوح اطاعت و تبعیت می کردند در زمره اهل او به شمار آورده. راوی می گوید منظور این نیست که پسرش زنازاده بود؟! امام فرمود: هر که این حرف را زده اشتباه کرده، کنعان واقعاً پسر نوح بود ولی خداوند وقتی دید که با دین نوح مخالف است، رابطهٔ فرزندی اش را نفی کرد. در روایات است که ساخت کشتی پنجاه سال طول کشید.

حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَأَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ (40)

گذشت تا... وقتی فرمان ما فرا رسید و آب از تنور جوشیدن گرفت، به نوح گفتیم: از هر نوع حیوانِ منطقهٔ زندگی ات یک جفت سوار آن کشتی عظیم کن. اعضای خانواده ات را هم، جز

ص: 36

آن هایی که عذاب بر آن ها حتمی شده. مؤمنان را هم سوار کن. البته با نوح، جز عدّهٔ کمی ایمان نیاورده بودند!

مقصود از تنور، گویا وجه الارض است و جوشیدن تنور، جوشش چشمه های بسیار بر سطح زمین است. و گفته اند خدا به نوح گفته بود که هروقت آب از تنور نان پزی فلان پیرزن فوران کرد، بدان که طوفان عنقریب است و همه را سوار کشتی کن. شاید هم "فَارَ التَّنُّورُ" کنایه از خروش خشم خدا باشد. اینکه از تنور که محلّ آتش است، آب که مایهٔ حیات است بجوشد و حیات همه را سلب کند، سبب سازی و سبب سوزی خدا را نشان می دهد، چنانکه آتش بر ابراهیم به اذن خدا برد و سلام شد! از امیرالمومنین روایت است که "فَارَ التَّنُّورُ" یعنی طلوع خورشید.

مقصود از "إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ " همسر و یکی از پسران نوح است که از اول با نوح زاویه داشتند و حاضر نمی شدند سوار کشتی شوند، گرچه نوح به آنها اصرار می کرد. خداوند با این عبارت می گوید مقدّر شده که این دو هلاک شوند، ولشان کن! این، نشان می دهد که مرگ یا نجات افراد در حوادث طبیعی، از پیش رقم خورده و فرشتهٔ مرگ یک به یک سراغ کسانی که در لیست او هستند میآید و آنها را با خود میبرد.

مؤمنانِ با نوح (ع) طبق نقل احادیث هفتاد و دو نفر بوده اند. به تعداد افرادی که همراه حسین (ع) همسفر کشتی نجاتش بودند. الان هم اگر نوحی یا حسینی، بخواهد مردم را سوار کشتی نجات کند و از هلاکت برهاند، گمان نکنم بیش از هفتاد و اندی، او را لبیک بگویند: وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ.

(عصر تاسوعای سال 1399 خورشیدی، تهران. ثواب تفسیر این سوره بطور خاصّ تقدیم می شود به ساحت حضرت ابالفضل العباس علیه السلام)

طبق روایات، با نوح سه پسر و یک دخترش سوار کشتی شدند.

تلاش نوح برای نجات نسل جانوران، نشان میدهد که حفاظت از حیات وحش، وظیفه ای انسانی و الهی است. چقدر زشت است که نتیجهٔ کار انسان نابودی نسل جانوران باشد.

ص: 37

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که مسجد کوفه بسیار قدیمی است و پیامبران بسیاری در آن نماز خوانده اند. رسول خدا (ص) هم طی سفر معراج در آنجا نماز خوانده. مسجد کوفه محل ساختن کشتی نوح بوده همچنین عصای موسی و نگین سلیمان در آنجا مخفی اند. تنور طوفان نیز در همان مسجد کوفه واقع بوده است.

جلد یازدهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند به نوح وحی کرد که با زبان سریانی موجودات را به سمت کشتی فرا بخواند. لذا تا همه شنیدند گرد آمدند.

همان کتاب از امام صادق (ع) روایت می کند که مراد از ازواجی که نوح با خود به کشتی برد، نه همهٔ حیوانات روی زمین، بلکه ازواج هشتگانه ای است که همراه آدم از بهشت خارج شدند تا معیشت زندگی آدم ها از آنها تأمین شود و همین ها همراه او سوار بر کشتی شدند . از جمله گوسفند و بز و شتر و گاو، نر و مادّ:. ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَمِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ [سوره اﻷنعام : 143]

جلد هفتاد و ششم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که خدا نوح را امر فرمود تا در کشتی از هر نوع دو تا سوار کند و درخت خرما و عجوه را هم سوار کرد و با هم جفت نمود. گوییم یعنی مقصود از "زوج" اقسام و نژادهای مختلف یک گونه است. مثلاً انواع گونهٔ سگ. یعنی نوح انواع مختلف هرگونه را نیز همراه خودش سوار کشتی کرده است.

جلد 65 بحارالانوار از امام باقر روایت می کند که "مَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ" همیشه جاری است و شیعیان واقعی ما هم اندکند.

وَقَالَ ارْكَبُوا فِيهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (41)

ندا داد: سوار کشتی شوید که حرکت کردن و پهلوگرفتنش با نام خداست؛ او آمرزندهٔ مهربان است.

یعنی این کشتی متعلّق به خدا و مأمور خداست. همچنین حرکت و سکوتش به اذن خدا و به امر خداست. ما نیز به یاد و به استعانت خدا کشتی را می رانیم و متوقف می کنیم. خدای صاحب کشتی غفور و رحیم است لذا مسافرانش را می آمرزد و نجاتشان می دهد.

ص: 38

این جمله، خطاب خدا به نوح است و به تبع آن، خطاب نوح به مسافران کشتی.

به نقل روایات، کشتی در اول رجب بر سطح آب شناور شد.

در ماجرای طوفان، مؤمنان کشتی ساختند و سوارش شدند، اما بیاد خدا و به امید خدا بودند. جمع بین توسّل به اسباب و توکّل بر خدا در این داستان بخوبی پیداست و میتواند الگوی ما باشد. وسائل، اسباب جریان مغفرت و رحمت حق اند: إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ.

مجمع البیان از امام صادق (ع) روایت می کند که روز بر کشتی نشستن، نوح روزه گرفت و به یارانش نیز دستور روزه داد و فرمود: روزه کلید رستن از خطرات است. گوییم: در قرآن هم آمده: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ [سوره البقرة : 45].

فقیه از امام باقر روایت می کند که هرگاه سوار کشتی شدی بخوان بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ

نورالثقلین از امام رضا (ع) روایت می کند که وقتی نوح سوار کشتی شد، خداوند به او وحی کرد که اگر از غرق شدن ترسیدی، هزار مرتبه تهلیل (لا اله الا الله) بگو سپس دعا کن و از من نجات بخواه تا تو را کفایت کنم. گوییم: این دستور العمل یعنی دعا کردن و نصرت خواستن پس از هزار بار تهلیل، در روایات دیگری نیز آمده و از گوهرهای خزائن اسرار آل محمد است.

وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ وَنَادَىٰ نُوحٌ ابْنَهُ وَكَانَ فِي مَعْزِلٍ يَا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنَا وَلَا تَكُنْ مَعَ الْكَافِرِينَ (42)

کشتی مسافرانش را میان امواجی به پیش می بُرد که به بزرگی کوه بودند.

در این بحبوحه، نوح پسرش را که در کناری ایستاده بود، صدا زد: پسرم، بیا با ما سوار کشتی شو و با بی دین ها نباش!

عظمتی که در عبارت "وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ" موج می زند، یکی از زیباترین توصیفات کلّ قرآن را از آن ساخته و خواننده را همراه کشتی در میان امواج بالا و پایین می برد.

ص: 39

در "مَعزَل" بودن پسر نوح که گویا کنعان نام داشته، کناره گیری اعتقادی از پدر هم معنا میدهد. وقتی کسی مکانتش از نبوّت جدا شد، مکانش هم قاعدتاً جدا می شود و دوری می گزیند.

صحنه ای که نوح، فرزندش را صدا می زند از تراژیک ترین صحنه های قرآن است و دل انسان را مالامال از غم و اندوه می سازد. تعبیری هم که نوح بکار برده جگر انسان را می سوزاند: ای پسر عزیزم! با ما سوار شو و از کافران مباش.

طبق این آیه تا آخرین لحظه باید درصدد نجات دیگران بود. خدا خواست کسی را غرق کند، خودش می داند؛ ما باید دست بیندازیم تا اگر می توانیم نجات دهیم.

آنها که گمان می کنند به صرف سلامت خانواده و برخورداری از تربیت مذهبی آن می توانند به دارالکفر هجرت کنند و فرزندانشان سالم بماند، از عاقبت پسر نوح عبرت بگیرند. پسر نوح را بیش از همه محیط کفر و رفیقان کافر به انحراف کشاند، گرچه پدرش پیامبر خدا بود و محیط خانه محیط نسبتاً سالمی بود. البته ایران هم چندان دارالایمان نیست! و همان خطرات در کمین است.

قَالَ سَآوِي إِلَىٰ جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاءِ قَالَ لَا عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ وَحَالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ (43)

پسرش گفت: به بالای کوهی پناه می برم که از شرّ سیلاب حفظم کند! نوح گفت: امروز در برابر خروش خشم خدا، هیچ پشت وپناهی نیست؛ جز برای کسی که خدا به او رحم کند. هنوز گفت وگو بینشان تمام نشده، امواج میانشان فاصله انداخت و پسر نوح هم به غرق شده ها پیوست.

کنعان گمان می کرد که سبب هلاکت آب است و سبب نجات، جبل. درحالیکه آنکه هلاک می کند خداست و آنکه نجات می دهد خداست. نتیجهٔ "مع الکافرین" بودن میشود "مع المغرقین". کنعان جلوی چشم پدرش غرق شد، آنهم پدری که پیامبر اولوالعزم بود و هزار

ص: 40

سال پیش خدا آبرو داشت، پدری که دست به شفاعت برداشته بود و به خدا التماس می کرد. خدا با کسی شوخی ندارد! پناه بر خدا!

در تمام حوادث اینگونه است که مؤمنین به خدا و مشرکین به کوه پناه می برند. خدا مؤمنین را نگه می دارد و مشرکین را با کوه شان غرق می کند. از قهر خدا تنها باید به خود خدا پناه برد.

مئة منقبة از رسول خدا (ص) روایت می کند که من و علی پدران این امّتیم. هر کس از ما نافرمانی کند با پسر نوح محشور می شود.

وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَيَا سَمَاءُ أَقْلِعِي وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِيَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَقِيلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (44)

بعد از پاکسازی زمین، خداوند دستور داد: ای زمین، آب هایت را فرو ببر و ای آسمان، دیگر نبار. سیلاب فرو نشست و دستور خدا به سرانجام رسید و کشتی بر کوهِ جودی آرام گرفت و صدایی برخاست: نفرین بر مردم بدکار!

ادعا شده این فصیح ترین و بلیغ ترین آیهٔ قرآن است. قرطبی گوید در عرب و عجم، هرچه گشتم، زیباتر و رساتر و جامع تر از این آیه، عبارت نیافتم. نقل شده که ابن مقفّع(همان مترجم کلیله و دمنه) میخواست شبیهی برای قرآن بیاورد، به این آیه که رسید قلمش را شکست و به عظمت قرآن و بی بدیلی آن اعتراف کرد.

جودی مطلق کوه است یا کوهی در شمال عراق و حوالی موصل. و گفته اند آرارات است در مرز ایران و ترکیه. بقایای فسیل شدهٔ کشتی عظیمی در دامنهٔ آرارات موجود است.

عبارت "بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" یا ندایی آسمانی بوده که در زمین پیچیده، مثل صیحه هایی که در حوالی ظهور در سراسر زمین می پیچد؛ یا بیان ماجرای طوفان است یعنی خلاصهٔ طوفان، نابودی ظالمین بود.

از این عبارت جواز لعن ستمگران را پس از مرگ آنها نتیجه گرفته اند.

مرآة العقول از امام کاظم (ع) روایت می کند که نوح (ع) کشتی را رها کرده بود که خودش مسیر خود را برود. خداوند به کوهها وحی کرد که من می خواهم کشتی نوح را که بندهٔ من

ص: 41

است بر یکی از شما فرود آورم. کوه ها برای آنکه انتخاب شوند سر بر آوردند و خود را بالا بردند و گردن کشیدند. اما کوه جودی سر فرود آورد و فروتنی کرد پس بدستور خدا کشتی در دامنهٔ آن نشست.

خصال از امام باقر (ع) روایت می کند که شیطان پس از طوفان به نزد نوح آمد و گفت تو با نفرینی که کردی، همه را غرق نمودی و زحمت مرا کم کردی. حالا نصیحتی به تو می کنم تا از تو تشکر کرده باشم: ای نوح بدان که در سه جا من بسیار به تو نزدیکم؛ یکی به هنگام خشم، دوم هنگامی که راجع به دیگران قضاوت میکنی، سوم هنگامی که با زنی نامحرم خلوت کرده ای. ای نوح، از حسد بپرهیز که با من چنین کرد و از حرص بپرهیز که با پدرت آدم چنان کرد.

وَنَادَىٰ نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ (45)

داخل کشتی، نوح خدا را صدا زد: خدایا، پسرم از خاندان من است؛ گرچه وعدهٔ تو برای هلاکت ظالمین حتمی است و تو عادل ترین حُکم رانی!

در اینجا داستان کمی به عقب پریده و به اصطلاح فلش بَک کرده. نوح (ع) راجع به غرق شدن فرزندش نگران است و با گفتن این عبارات قصد دارد پیش خدا برای پسرش شفاعت کند. اما شفاعت را با احتیاط جلو میبرد و میگوید: خدایا، حکم حکمِ توست و وعدهٔ تو برای هلاکت ظالمین حتمی است. اما چیزی که هست، این پسر هم از خاندان من است!

یعنی عدل، غرق شدن بچهٔ من با بقیه است ولی هرچه باشد بچهٔ من است. نمی شود کاری کنی او هم سوار کشتی شود؟! چون هرکس که به اختیار خود سوار کشتی شود نجات پیدا می کند.

قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ (46)

ص: 42

فرمود: نوح، او دیگر اهلیّتی با تو ندارد! چون تمام وجودش را پلیدی فراگرفته. پس چیزی را که نمی دانی، از من نخواه. من نصیحتت می کنم که مبادا به ندانم کاری دچار شوی!

برخی گفته اند با عبارت "إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ" خدا پرده از راز زنازادگی کنعان برداشته و گفته او اصلاً پسر تو نیست. اما این وجه چنگی به دل نمیزند و روایات هم صریحاً آن را رد می کنند. پس مقصود از "اهل" در کلام خدا، سنخیّت باطنی است. یعنی گرچه کنعان پسر توست اما اهلِ تو نیست و نسبتی با تو ندارد.

پسر نوح با بدان بنشست، خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند، پی نیکان گرفت و مردم شد

طبق این آیه، سنخیّت معنوی، اهلیّت میآورد. پس معنای اهل البیت هم کسانی هستند که سنخیّت معنوی با پیامبر (ص) دارند نه کسانی که الزاماً همسر یا داماد ایشانند. برای همین سلمان (ع) از اهل البیت است و برخی از زنان پیامبر (ص) این شرافت را شاید از دست داده باشند. برای همین ابی لهب و جعفر کذّاب از اهل البیت نیستند و فضّه از اهل البیت است و قس علی هذا. یعنی ملاک معیّت و اهلیّت، هم کیشی است نه هم خویشی.

چرا کسی اهلیّت خود را گم می کند؟ چون مرتکب عمل ناصالح می شود. تعبیر "إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ" نشان می دهد که انسان، همان فعل اوست و کسی که پیوسته بدی می کند، عین بدی می شود. یعنی انسان مجموعه ای از افعال خویش است نه چیزی دیگر. البته مقصود از فعل، فقط فعل جوارحی نیست و گفتار و پندار را هم شامل است. یعنی فعل انسان که هویّت اوست از نیّات او آغاز می گردد و تمام افکار و گفتار و کردار انسان را شامل است. اگر کسی طالب اهلیّت با پیامبران خداست، باید هرچه از او صادر میگردد، صالح باشد.

تحف العقول از امام رضا (ع) روایت میکند: همانطور که پیغمبر فرموده "أُمّتی آلی" تمام امّت اسلام آل محمدند. اما فقط مؤمنین متّقی و شیعیان خالص ما جزو اهل بیت پیامبرند، کسانی مثل سلمان (ع) . گوییم: این روایت از ابواب علوم جمعی و از کارگشاترین روایات در مبحث منازل المؤمنین است.

ص: 43

عبارت "فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" زبان انسان را از دعای مصداقی می بندد و عبارت "أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ" دعای مصداقی را نوعی جهل و ندانم کاری به حساب می آورد. دعا باید خیرِ محض و مُستَوعِب(مطلق و فراگیر) باشد، دعاهای انبیاء در قرآن همگی خیر محض و مستوعب اند. یعنی چیزی می خواهند که قطعاً خیر است و عامّ و مطلق هم می خواهند. مثل مغفرت(در رأس دعاها)، حسنهٔ دنیا، علم، نصرت، حفاظت، رحمت، رشد، رزق، عافیت، یُسر، توفیق بندگی و تسلیم، قبولی اعمال، عاقبت به خیری، نبودن با کافران، پیروزی بر کافران، نجات از جهنم ... . مصداق این خیرات هم به خدا دیکته نشده که فلان چیز را بده و فلان چیز را نده، یا چه وقت بده، یا چقدر بده، یا چطور بده.

دعاهای ما اکثراً مصداقی و مشروط و مقیّد و خاصّ و از روی بچگی و خودخواهانه است، مثلاً خدایا! فلان دختر به من علاقه مند شود و با او عروسی کنم و برایم دو پسر بیاورد و هر دو در کنکور قبول شوند! یکی دکتر شود، یکی مهندس! برای همین هم دعاهای ما در هستی اصلاً شنیده نمیشود یا اجباراً با دعاهای درست و به صلاح و مستوعب ، عوض می شود. ما معنای دعا را درست نفهمیده ایم. خیلی از ما مردمِ جاهل، دعا به درگاه خدا را، نعوذ باللّه با سفارش دادن غذا به گارسن رستوران اشتباه گرفته ایم. فکر می کنیم خدا، بندهٔ ماست که قلم به دست گرفته ببیند چه میل داریم تا همان را برایمان از آشپزخانه هستی سفارش بدهد و بیاورد سر میز.

در حدیث قدسی است که خدا فرموده: "یا ابن آدم، أطعنی و لا تعلّمنی ما یُصلحک". یعنی ای پسر آدم مرا بندگی کن و به من یاد نده که چه چیز به صلاح توست.

قَالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْأَلَكَ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَإِلَّا تَغْفِرْ لِي وَتَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخَاسِرِينَ (47)

گفت: خدایا، به تو پناه می برم از درخواست چیزی که آن را نمی دانم، و اگر مرا نیامرزی و به من لطف نکنی، سرمایهٔ عمرم را می بازم.

ص: 44

پس همانطور که از شیطان باید به خدا پناه برد، از دعای جاهلانه هم باید به خدا پناه برد. یعنی که دعای جاهلانه علاوه بر اینکه مستجاب نمی شود، تقدیر انسان را می پیچاند و انسان را مبتلا به خسران کرده و از رحمت و مغفرت دور می سازد.

وقتی پیامبر خدا بخاطر مطرح کردن تقاضای ظاهر الصلاحی به خدا پناه میبرد، ما چه کنیم که یک عمر برای خدا تعیین تکلیف کرده ایم و چیزهایی خواسته ایم که سر و ته اش برای ما معلوم نبوده.

نورالثقلین از امیرمؤمنان (ع) روایت می کند که خداوند داستان خانوادهٔ نوح را عمداً در قرآن آورده تا لغزش های انبیاء را نیز بیان کند تا نشان دهد که قدرت غالب و عزّت محض فقط از آن خود خداست و همه بدانند که غیر خدا کامل نیست و موصوف به نقصی است و لو نقصی قابل توجیه.

عیون اخبار روایت می کند که وقتی زید برادر امام رضا (ع) در مدینه شورش کرد، آتش به پا نمود و گروه زیادی را سوزاند. به حدی که او را زیدالنّار نامیدند. زید عاقبت بدست مأموران حکومت اسیر شد. مأموران او را به خراسان نزد مأمون بردند. مأمون گفت وی را به نزد امام رضا (ع) ببرید. وقتی زید را به حضور امام بردند، امام فرمود: ای زید، آیا کلام جاهلان پست کوفه که می گویند اولاد فاطمه بر آتش حرامند تو را مغرور کرد؟! به خدا قسم که این مطلب جز برای حسن و حسین (ع) نیست. زید در جواب گفت ولی من برادر تو و پسر موسی بن جعفر هستم. امام رضا (ع) فرمود: تو مادامی برادر منی که خدا را اطاعت نمایی! مگر خداوند پسر نوح را به خاطر مخالفت با فرمانش از دودمان نوح اخراج نکرد؟!

در روایت دیگری است که در مجلس، زید با تفاخر گفت که ما سادات چنین و چنانیم. حضرت رضا (ع) تغیّر نمود و فرمود: چه چیز تو را مغرور کرده؟! اگر پدرمان موسی بن جعفر خدا را اطاعت می کرد، روزها روزه دار بود و شب ها به تهجّد سپری می کرد، این کمالات به تو که معصیت خدا را می کنی و فردای قیامت باید جوابگو باشی چه دخلی دارد؟! آیا در فردای قیامت تو با پدرمان موسی بن جعفر در یک جا هستی؟! خیر چنین نیست. پاداش نیکوکاران

ص: 45

خاندان ما دو برابر و عذاب گناهکاران آنها نیز دو برابر است، چنان که خدا راجع به زنان پیغمبر چنین فرموده.

جلد چهل و ششم بحارالأنوار از امام باقر (ع) روایت می کند که وقتی امام حسین (ع) به شهادت رسید، محمد حنفیه کسی را به دنبال امام سجاد (ع) فرستاد و با او خلوت کرد و گفت: پدرت به شهادت رسیده و بر کسی وصیت نکرده؛ من عموی تو و هم ریشهٔ پدر تو هستم و در این سن و قدمت از تو در این سن جوانی به آن مقام شایسته ترم. پس در مسئلهٔ وصیّت و امامت با من منازعات و مخالفت مکن! امام سجاد (ع) به او گفت: ای عمو رعایت تقوای الهی را بکن و ادعای چیزی را که مال تو نیست مکن. سپس تلاوت فرمود: إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ. به درستی که پدرم پیش از آن که به سمت عراق حرکت کند به من وصیّت نمود و ساعتی پیش از شهادت نیز در این باره عهد بست و سلاح رسول خدا را به من سپرد.

قِيلَ يَا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلَامٍ مِنَّا وَبَرَكَاتٍ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَأُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ (48)

گفته شد: ای نوح، اکنون از کشتی پیاده شو، با سلامی از جانب ما و برکاتی که بر تو و امّت های همراه تو نثار می کنیم. البته در آینده، نسل ناشایستی از آن ها به وجود می آید که از نعمت های دنیوی برخوردارشان خواهیم کرد؛ ولی در نتیجهٔ ناشکری، از طرف ما عذابی زجرآور سروقتشان می آید.

با اینکه همراه نوح در کشتی چند ده مؤمن بیشتر نبودند، اما چون از آنها نسل ها و امّت های بسیار در قرون آینده بوجود آمدند، آنها را امّت های همراه نوح نامیده.

هم اکنون نیز هرکس دلش با نوح است، گویا با نوح در کشتی است و شامل "مِمَّنْ مَعَكَ" است. بین ابراهیم (ع) و نوح، چند هزار سال است، اما خدا میفرماید: وَإِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْرَاهِيمَ [سوره الصافات : 83]. از جمله شیعیان نوح، ابراهیم است. به همین دلیل کسی که پیرو علی (ع) باشد، قرن ها بعد هم که باشد، شیعهٔ علی (ع) است.

ص: 46

عبارت "سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ" نشان می دهد که نعمت، با غفلت و گناه، بدل به نقمت می شود.

نعمت هایی دنیوی که خدا نصیب مؤمنین میکند، طبق این آیه سلام و برکت اند. همین نعمت ها در دست کافر، در ادامهٔ عبارت، متاع نامیده شده اند. یعنی بهره ای ناچیز! سنّت خداست که اوّل نعمت و مهلت می دهد، سپس پاداش یا کیفر میرساند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که وقتی آب فرو نشست و نوح (ع) استخوان های مردهٔ کافران را دید، سخت بی تاب شد و اندوه خورد. خداوند به او وحی کرد که این کار را خودت خواستی و خودت آنها را نفرین کردی! نوح (ع) گفت: خدایا طلب آمرزش می کنم و به سوی تو توبه می نمایم. خدا فرمود: انگور سیاه بخور تا غم و اندوه تو از بین برود.

تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ مَا كُنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَلَا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هَٰذَا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ (49)

داستان نوح از خبرهای غیبی است که بر تو وحی می کنیم. قبل از این، نه تو از آن آگاه بودی و نه مردمت. پس تو هم در برابر سختی ها صبوری کن که عاقبت به نفع متّقین است.

عبارت "فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ" از مختصرترین و زیباترین شعارهای قرآن و از ابواب علوم جمعی آن است. طبق این عبارت، استقامت بر تقوی و صبر بر ایمان، فرجام وقایع را در دنیا و عقبی جوری رقم میزند که به نفع مؤمنِ متّقی باشد.

***

این بخش از سوره، داستان هود (ع) است. بدلیل اینکه ماجرای هود در اینجا مفصّل تر از جاهای دیگر قرآن ذکر شده، این سوره، سورهٔ هود نامیده شده.

وَإِلَىٰ عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَٰهٍ غَيْرُهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُفْتَرُونَ (50)

برای هدایت قوم عاد، همشهری شان هود را فرستادیم. به آن ها می گفت: مردم! خدا را بپرستید که معبودی جز او ندارید. با پرستش بت ها، فقط مشغول خیال بافی هستید.

ص: 47

هود، نخستین پیامبری است که پس از نوح مبعوث شد. پیام او هم مثل نوح و پیامبران بعدش، یک کلمه بیشتر نبود: خداپرستی. جز پرستش خدا، هر معبودی دروغ است و پرستشش، دل دادن به دروغ!

اکمال الدین از امام صادق (ع) روایت می کند که پس از مرگ نوح (ع) دوران غیبت بود و خدا حجّتی ظاهر نساخت و مؤمنان کم کم در اقلیّت واقع شدند تا اینکه خدا هود را ظاهر ساخت. نوح موقع مرگ به پیروانش گفت: پس از من غیبتی خواهد بود که در آن طاغوت ها پدید میآیند. سپس خداوند توسط قائمی از نسل من که نامش هود است برای فرزندان شما گشایشی میرساند.

در تفسیر قمی است که عدّه ای به در خانه هود آمدند تا او را ملاقات کنند، همسرش با بدخلقی گفت: شما کیستید؟ گفتند ما مردم سرزمینی هستیم که خشکسالی تباه مان کرده، آمده ایم تا از هود بخواهیم که برای ما دعا کند. زن هود به هود دشنامی داد و گفت اگر هود دعاکن بود، برای خودش دعا می کرد. سپس جای هود را به آنها نشان داد. آنها به سراغ هود رفتند و از او تقاضای دعا کردند. هود دو رکعت نماز خواند و دست به دعا برداشت و سپس فرمود: برگردید که باران بر شما باریده و سرزمینتان سبز شده. گفتند: ای پیامبر خدا چرا زنت چنین است و راجع به تو چنین می گوید؟ هود گفت: من او را دوست دارم، خدا برای هر مؤمنی کسی را آفریده تا وی را آزار دهد. این زن برای من همان کس است. دشمنی که در اختیار من باشد بهتر از دشمنی است که من در اختیار او باشم.

يَا قَوْمِ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى الَّذِي فَطَرَنِي أَفَلَا تَعْقِلُونَ (51)

مردم! من که برای تبلیغ دین مزدی از شما نمی خواهم. مزدم تنها بر عهدهٔ کسی است که مرا آفریده است. پس چرا عقلتان را به کار نمی اندازید؟!

این عبارات پیشتر از زبان نوح هم نقل شد.

ص: 48

وَيَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا وَيَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَىٰ قُوَّتِكُمْ وَلَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ (52)

مردم! از خدا طلب مغفرت کنید، سپس به سویش برگردید تا باران های پی درپی برایتان بفرستد و قدرت تان را بیش از پیش کند. با آلوده شدن به گناه، به خدا پشت نکنید.

عبارت "اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" در اوّل این سوره هم آمده است، همانطور که به عرض رسید، غفران مهم ترین خواستهٔ عبد از خداست. عبد از پروردگارش می خواهد که او را بیامرزد. یعنی او را از ظلمت به نور خارج کند یا اگر در نور است نورش را فزون کند. استغفار فقط برای مجرمین نیست، برای همه است. هرکس برای آنکه از آنجا که هست یک پله بالاتر برود و به خداوند نزدیکتر شود باید مشمول مغفرت واقع شود. مهمترین خواسته انسان از خدا طبق قرآن غفران است و انسان تا ابد مدام محتاجِ مغفرت است.

استغفار از دل بر می خیزد و با زبان محقّق می شود اما اجابتش نیازمند فعل است. فعلی که لازم است تا استغفار مستجاب شود نامش توبه است. توبه یعنی بنده در عمل به سوی خدا برگردد و از خدا فرمان ببرد. پس توبه مکمّل استغفار است و موجب قبولی آن و استغفار، مقدّمهٔ توبه است. نتیجهٔ استغفار و توبه در آغاز سوره در قالب "يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى" آمده بود و در اینجا جزئی تر و مصداقی تر آمده: يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا وَيَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَىٰ قُوَّتِكُمْ. مقصود از سماء فقط سماوات مادّی نیست و همانطور که در اوّل سوره گفتیم، توبه و استغفار، هم امور مادّی عبد را به سامان می کند، هم امور معنوی او را. به شرح مشابه، مقصود از قوّة هم فقط قوّت مادّی و دنیایی نیست و توان مندی های روحی و معنوی را هم شامل می شود.

پس استغفار و بندگی خدا را کردن، به انسان ارزاق و قدرت های فراوان میدهد و دنیا و آخرت او را آباد می سازد.

عبارت "لَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ" واجد دو نهی است؛ یکی اینکه گناه نکنید. دوم اینکه اگر گناه کردید، به خدا پشت نکنید. ظرافت این تعبیر، غوغا می کند. یعنی نگذارید گناه چنان پشتتان را سنگین کند که باعث دوری شما از درگاه خدا شود. چگونه؟ هرگناه را با توبه تدارک کنید و

ص: 49

حین گناه هم نگذارید کفر و غفلت بر شما حاکم شود. بگویید خدایا اگر زنا می کنم، منکر خدایی تو و زشتی این عمل و اسائهٔ خود به درگاه تو نیستم! بلکه شهوتم بر من چیره شده و شقاوت در من زبانه کشیده! خدایا مرا ببخش! چنین گناهی خیلی فرق دارد با گناهی که حینش گنه کار خدا را ناظر نمی داند یا گناه را حقّ خود می شمارد یا خدا را ناتوان از جزاء می پندارد یا خلاف شریعت الهی، اصلاً گناه را گناه نمی داند. این ها پشت کردن به خداست. آدم اگر گناه هم می کند رو به خدا و با سرافکندگی و اقرار به خدایی خدا و گنه کاری خود بکند.

این آیه نشان می دهد که اگر حکومتی درصدد توسعهٔ اقتصادی است، باید جامعه را از ظلم و فساد بسوی خداوند توبه دهد و بازگرداند. این مهم ترین کار است. جزای دنیوی روکردن به خدا، ثروت و قدرت است. فکر نکنیم که تقوی مستلزم دوری از ثروت و قدرت است. ایمان و تقوی نه تنها از دنیای آدم نمی کاهد، بلکه بر آن می افزاید: يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَىٰ قُوَّتِكُمْ.

مصباح کفعمی روایت می کند که روزی حسن بن علی نزد معاویه رفت، وقتی بازگشت یکی از دربانان معاویه به دنبالش راه افتاد و گفت من مردی پول دار هستم اما بچه دار نمی شوم. چیزی به من بیاموز که خداوند به من فرزندی بدهد. امام مجتبی (ع) فرمود: بسیار استغفار کن. وی بسیار استغفار می کرد طوریکه گاهی روزی به هفتصد بار می رسید و ده پسر برایش متولد شد. روزی به نزد امام (ع) رسید و فرمود دستوری که به من دادید از کجا بود؟ حضرت (ع) فرمود: از قرآن؛ مگر در داستان هود نخوانده ای که: يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَىٰ قُوَّتِكُمْ.

قَالُوا يَا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَيِّنَةٍ وَمَا نَحْنُ بِتَارِكِي آلِهَتِنَا عَنْ قَوْلِكَ وَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ (53)

گفتند: ای هود، ما را قانع نکردی! پس به صِرف حرف هایت، از بت هایمان دست برنمی داریم و باورت نمی کنیم.

إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَرَاكَ بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوءٍ قَالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَاشْهَدُوا أَنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ (54) مِنْ دُونِهِ فَكِيدُونِي جَمِيعًا ثُمَّ لَا تُنْظِرُونِ (55)

ص: 50

تشخیص آخر ما اینست که بعضی از معبودهایمان تو را مجنون کرده اند! گفت: خدا را شاهد می گیرم، شما هم شاهد باشید، که از معبودهایتان بیزارم.

پس شما و بت هایتان برضدّ من هر نیرنگی می خواهید، بزنید و به من مهلت ندهید تا ثابت شود هیچ کاره اید!

إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُمْ مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (56)

من به خدا توکّل می کنم که پرورگار من و شماست. هیچ موجودی نیست، جز آنکه زمام امورش بدست خداست. خدا با راه وروشی درست کار می کند.

این آیه، حرف آخر هود (ع) و تمام انبیاء ست. توکّل کردن به خدا یعنی بندگی کردن و همهٔ امور خود را به خدا سپردن و مطمئن بودن به خدا و وعده هایش از جمله حفظ و نصرت و تکفّل مؤمنین.

عبارت "مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا" دلیل توکّل و از عبارات منحصر بفرد قرآن است. ناصیه، موی پیشانی است و اینکه خدا زلف همهٔ موجودات را در دست دارد یعنی همه را لگام زده و لگامشان دست اوست. یعنی همه در مشت خدایند و بی اذن و اجازهٔ او تکان نمی خورند. این تعبیر نهایت چیرگی، احاطه و سلطهٔ خدا بر موجودات را میرساند و نشان می دهد که به هیچ کس آسیبی نمی رسد مگر اینکه خدا اجازه داده باشد.

عبارت "إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ" استدراکِ قدرت با حکمت و تذکّر به این نکته است که قدرت خدا او را به جور نمی کشاند. بلکه فعل خدا عین عدل و حق است و خدا مطابق مصلحت موجودات و به مقتضای رحمت بر آنها اعمال ولایت می کند و ریسمان تقدیرشان را به این سو و آن سو می کشاند.

مناقب روایت می کند که از جنگلی عبور می کردیم که ناگهان دیدیم شیر در راه ایستاده و بچه هایش هم پشت سرش هستند. من مرکبم را چرخاندم تا به آرامی باز گردم که امیرالمؤمنین فرمود: کجا؟! برو جلو! این سگ خداست و سپس تلاوت فرمود "مَا مِنْ دَابَّةٍ

ص: 51

إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا". ناگهان شیر به طرفش آمد در حالی که دمش را تکان می داد، گفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین.

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ وَيَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْمًا غَيْرَكُمْ وَلَا تَضُرُّونَهُ شَيْئًا إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ حَفِيظٌ (57)

اگر سرپیچی کنید، مهم نیست؛ چون پیامی را که مأمور رساندنش بودم، کامل به شما رساندم. خدا مردم دیگری را در این سرزمین جانشینتان می کند و کمترین ضرری هم به او نمی زنید. خدا مراقب همه چیز هست.

عبارت "إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ حَفِيظٌ" فراگیری و سلطهٔ اسم "حفیظ" خدا را می رساند. اینکه چیزی از دست خدا در نمی رود و کاری بی اذن او نمی شود و لطمه ای به کسی نمی خورد، مگر او اراده کرده باشد.

وَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا هُودًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَنَجَّيْنَاهُمْ مِنْ عَذَابٍ غَلِيظٍ (58)

وقتی فرمانمان فرا رسید، هود و مؤمنانِ همراهش را با رحمتی از جانب خود، نجات دادیم و از عذابی نفس گیر رهایی شان بخشیدیم.

"بِرَحْمَةٍ مِنَّا" را میشود از سر رحمت هم معنی کرد. یعنی باء بجای معیّت، میتواند برای بیان سبب باشد. تنوین در "عذابٍ غلیظٍ" برای تفخیم است و مراد از عذاب غلیظ یا همان عذاب قوم عاد است یا عذاب روز قیامت.

وَتِلْكَ عَادٌ جَحَدُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَعَصَوْا رُسُلَهُ وَاتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ (59)

این هم مردم عاد! نشانه های خدا را منکر شدند، پیامبران را نافرمانی کردند، و گوش به فرمانِ زورگویان لج بازی شدند.

این آیه نشان می دهد که هود، آخرین پیامبر قوم عاد بوده، نه تنها پیامبر آنها. شاید هم خدا خواسته بگوید که انکار یک پیامبر، به منزلهٔ انکار همهٔ پیامبران است.

ص: 52

در این آیه به عادیان، جحود، عصیان، و تبعیّت از جبّاران نسبت داده شده.

وَأُتْبِعُوا فِي هَٰذِهِ الدُّنْيَا لَعْنَةً وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ أَلَا إِنَّ عَادًا كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلَا بُعْدًا لِعَادٍ قَوْمِ هُودٍ (60)

در این دنیا عاقبت شان به لعنت ختم شد؛ روز قیامت هم همینطور. هان! مردم عاد خدا را باور نکردند. هان! نفرین بر مردم عاد، همشهری های هود!

"لعنت" دور بادی از رحمت حق است که از فراق بگذرد و به عذاب ختم شود. این کلمه نکره آمده تا هم عمق و عظمت پیدا کند، هم روی ناشناختگی اش تأکید شود. یعنی که لعنت بر حسب نوع عذابی که بر آدم حلول می کند، انواع و اقسام دارد. عاد به یکی از آنها دچار شد. پناه بر خدا از تمام انواع و اقسام لعنت!

"بُعداً" که در آخر آیه آمده، دور باش از رحمت خداست که حقیقت لعنت و باطن نفرین است.

***

این بخشِ سوره، داستان قوم ثمود و پیامبرشان صالح (ع) است:

وَإِلَىٰ ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَٰهٍ غَيْرُهُ هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ (61)

برای قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستادیم. او هم به آن ها می گفت: ای مردم! خدا را بندگی کنید که معبودی جز او نیست. اوست که شما را از زمین بیآفرید و آبادسازی اش را به شما سپرد. پس، از او آمرزش بخواهید و به سویش برگردید که خدا نزدیک است و اجابت کننده.

خداوند غیر از صالح، نوح و هود و لوط و شعیب را هم برادر قوم خود دانسته و با لفظ "أخوهم" از آنها یاد کرده. یعنی این انبیاء از خود آن مردم و جنس همان ها بودند و برای مردم خودی محسوب می شدند. در نتیجه اگر قرار است مبلّغی به منطقه ای اعزام شود، بهتر است از مردم همان منطقه باشد.ساختار اصلی دعوت صالح نیز مثل انبیاء قبلی از جمله نوح و هود، و نیز انبیاء زیادی که پس از او آمدند، دعوت به عبودیت خدا و نفی شرک و بت پرستی بود. در زمان نوح، هویٰ پرستی

ص: 53

شایع شده بود و در زمان هود چنانکه دیدیم، جبّاران جامعه، مردم را به اطاعت خویش فرامیخواندند. زمان صالح، آغاز شکل گیری بت پرستی بود.

عبارت "وَاسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا " نشان می دهد که از وظایف انسان، آباد کردن زمین است. یعنی انسان باید هرچه می تواند کشت و زرع کند و به حسبِ نیاز، عمارت بسازد و حیوانات اهلی را پرورش دهد و در کنار این عمران و آبادی و شهرسازی، از طبیعت نیز مراقبت کند. البته عُمران بر دست نخورده ماندن طبیعت ترجیح دارد و نباید به بهانهٔ حفظ طبیعت، مانع عمران شد. افراط در حفظ منابع طبیعی به ضرر عُمران، خلاف خواست خدا و نصّ قرآن است و القائی است از جانب کشورهای استعمارگر برای ضعیف نگه داشتن جوامع دیگر.

جلد نوزدهم وسائل الشیعه از امیرالمؤمنین روایت می کند که معیشت خلق در چند چیز است؛ از جمله امارت، عمارت، تجارت، اجاره و صدقه.

راجع به استغفار و توبه و توالی آن دو صحبت شد. نکتهٔ این آیه معرفی خدا به دو اسم "قریب و مجیب" است. که همین یک جا در قرآن به این شکل آمده. البته مشابهی هم در سورهٔ بقره دارد که مبیّن آن است: وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ [سوره البقرة : 186]. ای محمد، اگر بندگانم راجع به من پرسیدند، بگو من نزدیکم به آنها و وقتی کسی دعا می کند، اجابتش می کنم. پس از من طلب اجابت کنند و به من اعتماد داشته باشند تا رشد کنند.

هرکس خدا را صدا بزند، خدا صدایش را می شنود: إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ [سوره سبأ : 50] و اجابتش می کند و چه کسی خوش اجابت تر از خدا؟

وَلَقَدْ نَادَانَا نُوحٌ فَلَنِعْمَ الْمُجِيبُونَ [سوره الصافات : 75] نوم ما را صدا زد. ما چه اجابت کنندهٔ خوبی هستیم!

ذکر "یا قریب و یا مجیب" ذکر سائلین از فضل خداست. ذکر آنها که به فقر خویش، و غنا و کرم حق تعالی، آگاه گشته اند. ذکر صاحبین معرفت نفس و واجدین معرفت ربّ.لازم به ذکر است که معنای اجابت این نیست که بنده هرچه بخواهد، خدا همان را میدهد. چنین نیست، چون خدا بهترش را می دهد. خدا بهترین چیزی را که به صلاح بنده است، در

ص: 54

بهترین وقتی که نیاز بنده است، به بنده تفضّل می کند. برای همین خدا نعم المُجیبین است. مگر پدر هرچه بچه بخواهد، همان را به او می دهد؟ چنین نیست و اگر پدری چنین کند، ناقص العقل و ضعیف النفس است. وقتی پدر چنین نیست، چطور خدا چنین باشد: سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يَصِفُونَ [سوره اﻷنعام : 100].

خدا "قریب" است، یعنی به ما نزدیک است. ولی اعمال و نیّات و غفلت های ما، سبب دوری و احتجاب ما از خداوند شده.

قَالُوا يَا صَالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَٰذَا أَتَنْهَانَا أَنْ نَعْبُدَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا وَإِنَّنَا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ (62)

گفتند: ای صالح، قبل از این، به تو امیدها داشتیم! آن وقت، ما را از پرستش بت هایی بازمی داری که پدرانمان می پرستیدند؟! ما دربارۀ چیزهایی که به آن ها دعوتمان می کنی، کلاً شک داریم!

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَآتَانِي مِنْهُ رَحْمَةً فَمَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَيْتُهُ فَمَا تَزِيدُونَنِي غَيْرَ تَخْسِيرٍ (63)

صالح گفت: ای مردم! اگر بیّنه ای از طرف خدا داشته باشم و از طرف خودش به من رحمتی خاصّ داده باشد، چنانچه در رساندن پیامش کوتاهی کنم، آن وقت چه کسی در برابرش به من کمک خواهد کرد؟! ترک مسئولیت نبوّت برای من جز ضرر، چیزی در پی ندارد!

وَيَا قَوْمِ هَٰذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَلَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ (64)مردم! این ماده شتر که معجزهٔ خداست، آیت راستگویی من است. رهایش کنید تا در زمین خدا بچرد و آزاری به او نرسانید و الّا عذابی سریع دامن گیرتان می شود!

ص: 55

شتر صالح، مادّه شتری بود که به درخواست منکرین از دل صخره درآمد درحالیکه آبستن بود. بعد از مدتّی بچه ای زایید. شتر و بچه اش یکروز آب چشمهٔ ثمود را مینوشیدند، در عوض به نقل روایات چنان شیر میداد که غذای یک روز مردم بود. ثمودیان در قبال این شتر هیچ مسئولیتی نداشتند جز اینکه کاری به کارش نداشته باشند.

یک درس بسیار بزرگ در ماجرای شتر صالح این است که رحمتی را که خداوند با بزرگواری اش در زندگیهای ما جاری ساخته نباید دستکاری کرد و با آن ور رفت. گاهی بهترین کار برای بقای رحمت، دست نزدن به آن است چنانچه صالح به ایشان میگوید: فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّه. یعنی این نشانه خداست، انگلش(!) نکنید و بگذارید بحال خودش باشد و دست به آن نزنید که عذاب خواهد رسید. در زندگی همه ما گاهی شتر صالحی پیدا میشود افسوس که چون آبی از جوی زندگی ما میخورد معمولا پی اش میکنیم و برکت الله را از دست میدهیم و مشمول عذاب میگردیم. این شتر صالح گاهی مِلکی است که نصیب ما شده، گاهی بزرگتری است که سایه اش بالای سر ماست، گاهی بچهٔ ناخواسته ای است که سایهٔ ما بر سر اوست، گاهی یک بیماری مزمن است که سهم ما یا خانوادهٔ ما شده، و قس علی هذا. باید بگذاریم باشد و بچرد، چون آیت خداست. ضامن بقای ما هموست.

برهان روایت می کند که صالح که از ایمان نیاوردن قومش خسته شده بود، به آنها گفت من پیشنهادی دارم: از من چیزی بخواهید تا از خدای خود بخواهم یا بگذارید من چیزی از خدایان شما بخواهم. آنها گفتند سخن منصفانه ای است، به ما مهلت بده! سه روز بت ها را عبادت کردند و آنها را به نیّت تبرّک دست مالیدند و برایشان قربانی کردند. روز سوم صالح به آنها گفت: کار شما طولانی شد. گفتند: اکنون وقتش است؛ آنچه میخواهی از بت ها بپرس! صالح به بزرگترین بت نزدیک شد و گفت: اسمت چیست؟ جوابی نشنید. به آنها گفت این ها چرا جواب نمی دهند؟! آنها گفتند: کنار برو تا ببینیم. با گریه و زاری رو به بت ها کردند و خاک بر سر خود ریختند که چرا بت ها جواب نمی دهند. عاقبت پیش صالح آمدند و گفتند: اینهاجواب نمی دهند ولی حالا ما از خدای تو درخواستی داریم: از خدا بخواه از این کوه ماده شتری سرخ موی آن هم نه سرخ کامل بلکه سرخ مایل به زردی بیرون آورد که آبستن باشد و

ص: 56

به محض خروج از کوه بچه اش را بزاید و شیر از پستان او فوران کند. صالح از خدا چنین خواست و چنین شد. شتر در میان آنها بود؛ یک روز آب شان را می خورد و روز بعد وسط روستا می ایستاد و هیچ کس نمی ماند جز آنکه به میزان حاجتش از آن شیر میدوشید. اما آنها شتر را کشتند. صالح به آنها گفت تا سه روز دیگر عذاب بر شما فرو می آید؛ اگر توبه کردید که کردید وگرنه خواهید مرد. علامتش هم این است که فردا چهره هایتان زرد میشود، پس فردا سرخ، و در روز سوم سیاه می گردد. همین اتفاق ها به ترتیب افتاد اما سران آنها گفتند اگر همهٔ ما هم کشته شویم حرف های صالح را باور نمی کنیم و دست از خدایانی که پدرانمان میپرستیدند بر نمی داریم. آنها با زرد و سرخ و سیاه شدن چهره هایشان، به آمدن عذاب یقین کردند. بنابراین قبل از آن حنوط کرده، کفن پوشیدند و آمادهٔ مردن شدند اما هرگز ایمان نیاوردند. همراه با آنها تمام حیوانات آن سرزمین نیز به هلاکت رسید. همه در آن سرزمین مردند و با خاک یکسان شدند.

فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَٰلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ (65)

ولی آن ها آن شتر را کشتند! صالح به آنها ابلاغ کرد: فقط سه روز دیگر فرصت دارید که در شهر و دیارتان از زندگی برخوردار شوید. این تهدید دروغ نیست!

جلد دهم بحارالانوار از امام رضا (ع) روایت میکند که خداوند هرگز بخاطر گناه پدران، فرزندان را مجازات نمیکند. کسی پرسید پس چرا از جدّتان امام صادق (ع) روایت شده که قائم آل محمد فرزندان قاتلین امام حسین(ع) را میکشد? امام(ع) فرمود: این مال وقتی است که به کار پدران خویش راضی و بدان مفتخر باشند. اگر کسی را در مشرق بکشند و کسی در مغرب راضی باشد، در گناهش شریک است. شتر صالح را هم یک نفر کشت اما خدا گفت شتر را کشتند و همه را هلاک کرد چون همه راضی بودند.نکتهٔ بعد: چرا صالح مأمور شد به آنها خبر دهد که تا سه روز مهلت دارند و بعد عذاب میرسد؟ جواب: شاید این خبر غیبی خودش آیت دیگری بر نبوّت او بود. وانگهی ممکن بود با شروع عذاب در موعدش، عدّه ای ایمان بیاورند و کافر از دنیا نروند. شاید هم رحمت خدا اقتضاء

ص: 57

می کرده سه روز فرصت توبه داشته باشند. شاید هم نوعی عذاب بوده. چون اعلام روز اعدام به اعدامی، خودش یکجور عذاب است.

جلد دهم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین روایت می کند که چهارشنبهٔ آخر ماه که هلال ناپیدا می شود نحس و ثقیل است. در آن قابیل برادرش را کشت و شتر صالح را پی کردند.

فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا صَالِحًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَمِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ (66)

وقتی فرمان ما فرا رسید، صالح و مؤمنانِ همراهش را از سرِ لطفمان نجات دادیم و از خواریِ آن روز رهاندیم. بله، پروردگار تو نیرومندِ شکست ناپذیر است.

اسم "قویّ" با اسم "عزیز" شش جا در قرآن جفت شده تا نهایت قهاریّت و قدرت خدا را برساند.

جلد یازدهم بحارالأنوار از امام باقر (ع) روایت می کند که شب آخری که فردایش قرار بود قوم صالح هلاک شوند شب هنگام به سوی خانهٔ او هجوم آوردند تا او را بکشند اما فرشتگان از خانهٔ صالح محافظت کردند و با پرتاب سنگ مردم را فراری دادند.

وَأَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ (67)

صیحه ظالمان را فرا گرفت و در سرزمین شان به زانو درآمدند.

صیحه، بانگ و غرّش مهیبی است که هرکه می شنود در جا خشکش می زند و می میرد. صیحه عذاب خاص الهی برای نابودی جمعی است و مشابهی ندارد. چون هرچند هزار سال یکبار رخ می دهد.

"جاثم" یعنی به زانو درآمده و درجا خشک شده.كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيهَا أَلَا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلَا بُعْدًا لِثَمُودَ (68)

چنان نابود شدند که انگار در آنجا زندگی نکرده بودند! بدانید مردمِ ثمود خدا را باور نکردند. هان! نفرین بر مردم ثمود!

ص: 58

تحقیقی پیرامون هود و صالح: این دو پس از زمان نوح بوده اند زيرا قرآن به امّتش خطاب مي كند كه شما را جانشين قوم نوح ساختيم و آنچه از قرآن برمي آيد اين است كه نام قوم هود عاد بوده و از آنجا كه در قرآن خطاب به ثمود است كه شما را جانشنيان عاد ساختيم، عاد و ثمود بايد دو قوم پس از يكديگر و بنابراين در يك جا و در مكاني كوهستاني بوده باشند، زيرا عاد به اِرَم ذات العماد و ثمود به جابوالصّخر بالواد توصيف شده اند. اينگونه، صالح پيامبر ثمود نيز بايد با فاصله ي كمي از هود و در همان منطقه مبعوث شده باشد و شاهد بر اين گفته، مزارهاي هود و صالح است كه همه جا تحت قبه ي مشترك اند.

اما نسبت به مكان آنها – گرچه زمان آنها نيز به دقت معين نگشت – باز اتفاق نظر نيست و محتمل است كه در جنوب اردن در كوه هاي حُسمي نزديك مرز شمالي عربستان واقع باشد و از آثار آتشفشاني منطقه، برمي آيد كه با رَجفِه (لرزه) و صَيحِه (فرياد) هلاك شدند. و اين ناحيه در جنوب شرقي ناحيه اي است كه مؤتفكات قوم لوط در آنجا بعداً ساخته شد و به نوعي شايد قرن ها بعد قوم لوط وارث سرزمين ايشان شدند و شايد به همين مناسبت باشد كه در قرآن مجيد در دو جا ذكر عاد و سپس ثمود و سپس لوط و عذاب هر يك به ترتيب ذكر شده است.

ذكر صخره تراشي و عمارت سازي ايشان و اين كه باز در جايي قرآن مكان ايشان را احقاف ناميده به ضميمه ي قصه ي برآمدن شتر صالح از صخره نيز با جغرافياي كوه هاي حُسمي و آثار بجامانده از ايشان كه باز قرآن آن را آية مي نامد، اين فرض را به ذهن متبادر مي كند كه ايشان شايد همان اصحاب حِجر باشند كه انبياء را تكذيب كردند و تكذيب چند نبي كه در آيه به آن اشاره رفته اشاره به تجديد حيات اجتماعي آنها پس از هر دوره ي عذاب است و گفته اند فرهنگ اعراب بسيار متأثر از ثموديان بود، چنانكه نام بت هاي جاهلي (وُدّ، شمس، مَناف،هُبَل، يَغوث) همه نام هاي ثمودي است و شايد هم از اينروست كه قرآن بسيار به ذكر عاد و ثمود و عذاب ايشان مي پردازد.

***

ص: 59

بخش بعدی سوره، فرازی از زندگی ابراهیم (ع) و پایان قصهٔ قوم لوط است:

وَلَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَىٰ قَالُوا سَلَامًا قَالَ سَلَامٌ فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ (69)

مأموران ما برای ابراهیم مژدهٔ بچه دارشدنش را آوردند. آنها سلام کردند. ابراهیم جواب سلامشان را داد. طولی نکشید که گوساله ای بریان برای پذیرایی آماده کرد.

این آیه به ادب مواجهه با غریبه و فضیلت مهمان نوازی دلالت دارد. براستی چه کسی برای مهمانی ناشناس، گوساله اش را می کشد و در تنور درسته بریان می کند؟! جالب اینست که مهمانان دو سه نفر هم بیشتر نبوده اند.

عبارت "ما لَبِث" نشان می دهد که ابراهیم برای پذیرایی از مهمانان و سفره انداختن، در تکاپو و شتاب بوده.

از این آیه عدم کراهت گوشت گاو و فضیلت کباب و جواز سفرهٔ پر آب و تاب دانسته می شود.

در سورهٔ ذاریات آمده که گوساله، چاق بود: فَجَاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ [سوره الذاريات : 26].

فَلَمَّا رَأَىٰ أَيْدِيَهُمْ لَا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قَالُوا لَا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَىٰ قَوْمِ لُوطٍ (70)

وقتی دید دستشان را به طرف غذا دراز نمی کنند، احساس ناخوشایندی به او دست داد و از آنان ترسی به دل گرفت! گفتند: نترس! ما فرشته ایم و ما را فرستاده اند برای عذاب قوم لوط.

این آیه نشان می دهد که سنّت نمک گیر شدن از همان زمان وجود داشته. یعنی کسی که از دست دیگری خیری به او می رسیده، حیا کرده که حرمت نعمت را بشکند. ابراهیم هم که دیده آنها غذا نمی خورند گفته نکند قصد سوئی دارند و به خاطر اینکه نمک گیر نشوند از غذای ما نمی خورند. ولی ماجرا این نبوده و اصولاً فرشته ها وقتی به هیئت انسانی در می آیندغذا نمی خورند. این یکی از علامت های شناختن فرشته ای است که تجسّد انسانی پیدا کرده و مشغول مأموریتی است یا برای بشارتی آمده.

اینکه ابراهیم آنها را نشناخت و گمان کرد انسان اند نشان می دهد که علم انبیا محدود است و تا جایی که خدا بخواهد می دانند، نه بیشتر.

ص: 60

وَامْرَأَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَمِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ يَعْقُوبَ (71) قَالَتْ يَا وَيْلَتَىٰ أَأَلِدُ وَأَنَا عَجُوزٌ وَهَٰذَا بَعْلِي شَيْخًا إِنَّ هَٰذَا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ (72)

ساره، زن ابراهیم، ایستاده بود که یک دفعه حیض شد! به او مژدهٔ پسری به نام اسحاق و نوه ای به نام یعقوب دادیم.

ساره گفت: ای وای! مگر می شود بچه بزایم؟ درحالی که خودم و شوهرم هر دو پیر شده ایم! واقعاً که این، چیز عجیبی است!

دست انداز این آیه عبارت "وَامْرَأَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَتْ" است. معنای متبادر به ذهن از "ضَحِكَتْ" خندیدن است، در نتیجه مفسّرین در توجیه ایستادن ساره و خندیدن او مجبور شده اند توجیهاتی بیاورند. از جمله اینکه پشت پرده ایستاده بود و مخفیانه به گفتگوی ابراهیم با فرشتگان گوش میداد؛ از جمله این که ایستاده بود و از مهمانها پذیرایی می کرد در حالی که ابراهیم نشسته بود؛ از جمله اینکه به نماز ایستاده بود. خندهٔ او را نیز گفته اند از روی تعجب یا خوشحالی بوده. آیهٔ بعد مؤیّد اینست که از سر تعجب خندیده.

اما اگر "ضَحِكَتْ" را چنانکه در روایات آمده، حیض معنا کنیم، معنای آیه این می شود که ساره ایستاده بود که یک دفعه عادت ماهیانه شد. درحالیکه در آن سن و سال انتظار عادت ماهیانه یا حیض از او نمی رفت. حیض شدن علامت شروع سیکل تخمک گذاری تخمدان و امکان بچه دار شدن است که قاعدتاً از مدّتی قبل آغاز شده و فرشته ها باعثش نبوده اند بلکه به آن اشاره کرده و بواسطه اش بشارت به بچه داده اند.

چون در این آیه بشارت به زنده ماندن اسحاق و ولادت یعقوب از اوست، پس اسحاق نمی تواند ذبیح باشد. یعنی ذبیح، اسماعیل است. همچنین از این آیه بر می آید که نامهایبعضی از پیامبران از پیش تعیین شده. به عبارتی بعضی ها به دنیا می آیند که پیغمبر باشند. چنانکه بعضی ها را خداوند برمی گزیند و پیغمبر میکند مانند خود ابراهیم (ع) . بعضی ها را هم به پیشنهاد پیغمبر دیگری پیغمبر میکند مثل هارون که به پیشنهاد موسی (ع) نبوّت یافت تا معاون او باشد.

ص: 61

قَالُوا أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ (73)

فرشتگان گفتند: از کار خدا تعجب می کنی؟! آن هم با اینکه رحمت و برکت های الهی بر خانوادهٔ شما سرازیر است. خدا ستوده ای سخاوتمند است.

این آیه از اهمیت خانواده حکایت میکند و نشان میدهد که عنایت خدا، مشمول اهل یک خانه می شود یا از اهل یک خانه بازداشته می شود. خانواده ای که مشمول رحمت و برکت خدا باشد با خانواده های معمولی فرق می کند. قدر رحمت و برکت خدا بر خانواده را باید دانست و مراقب بود که نظر لطف خدا از خانواده برنگردد.

اسم خاصّ خدا که موجب طهارت و بالندگی مجموعهٔ خانه می شود، حمید و مجید است. حمید یعنی پاک و ستوده و مجید یعنی بالنده و بلند مرتبه. وقت دعا برای خانواده و اهل آن باید خدا را به این اسماء خواند و مَحمدَت و مجد خواست.

این آیات گواه است که افراد عادی که پیغمبر نیستند هم می توانند با فرشتگان گفتگو کنند.

این آیه فرزند صالح را رحمت و برکت خدا دانسته.

جلد دوازدهم وسائل الشیعه از امام باقر (ع) روایت می کند که گروهی بر امیرالمؤمنین گذر کردند. حضرت امیر (ع) به آنها سلام داد، آنها در پاسخ گفتند: علیک السلام و رحمة الله و برکاته و مغفرته و رضوانه. امیرالمؤمنین به آنها فرمود: در سلام بیش از آنکه ملائکه به خاندان ابراهیم گفتند اضافه نکنید؛ بگویید: علیکم السلام و رحمة الله و برکاته.

فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَىٰ يُجَادِلُنَا فِي قَوْمِ لُوطٍ (74) إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ (75)همین که ترس ابراهیم برطرف شد و از مژدهٔ بچه دارشدن شاد گشت، شروع کرد به چانه زدن با فرستاده های ما دربارهٔ شفاعت از مردم لوط. آخر، ابراهیم خیلی حلیم و دلسوز و پناه همیشگی اش درگاه ما بود.

ص: 62

تلاش ابراهیم (ع) برای رفع عذاب از مردم لوط در این آیه به صفاتِ مبارکی نسبت داده و صریحاً ستوده شده. گرچه خدا شفاعت ابراهیم (ع) را نپذیرفت، اما شفاعت کردن او را ستود. حتّی شفاعت نامقبول، ممدوح است.

در این آیه سه صفت به ابراهیم (ع) نسبت داده شده تا نصب العین ما قرار گیرد و در پی آن ها باشیم:

حلیم، کسی است که وجودش با حلم درآمیخته. حلم، آرامش ناشی از صبر است. ممکن است کسی صبور باشد اما از حلم بی نصیب باشد. صبر جمیل در گذر زمان به حلم ختم می شود. از این حیث حلم صفتی بغایت عزیز و کم یاب است. حلیم نه تنها در سختی رنج چندانی نمی کشد و آرامش خود را از دست نمی دهد بلکه برای رفع بلا هم عجله نمی کند. حلم، آرامش همراه با طمأنینه و سکینه است که جلوی عصبانی شدن آدم را هم میگیرد. حلم بی اغراق رفیع ترین سجیّهٔ اخلاقی انسان است و در روایت است که "کاد الحلیم أن یکون نبیّا" شخص حلیم تا مقام نبوّت یک قدم بیشتر فاصله ندارد.

أوّاه، یعنی اهل آه و ناله. أوّاه کسی است که دعاها و مناجات های عاشقانه با خدا دارد.

منیب، یعنی اهل انابه. اصل این واژه از نوب گرفته شده که زنبور عسل است. زنبور عسل را نوب گویند چون هرکجا برود، باز برمیگردد به کندو. عبد مُنیب، بنده ای است که زیاد از خدا دور نمی شود و هرکجا برود زود برمیگردد پیش خدا و در آغوش خدا، آرام گاه اوست. مُنیب، کسی است که زیاد دست به درگاه خدا برمیدارد و دعا میکند. أوّاه کسی است که دعاهایش عاشقانه است و سوز و گداز دارد.

این سه صفت باعث شده بود که ابراهیم (ع) برای تأخیر عذاب از قوم لوط، با خدا و رسولانش مجادله کند؛ یعنی اصرار داشته باشد. ابراهیم خودش حلیم بود و از خدا هم در اینجا انتظار حلم و فروخوردن غضب داشت و با آه و ناله و به اصرار، تأخیر عذاب لوطیان را می خواست.اما خدا نپذیرفت. چرا؟ چون خدا طبق حکمت، حُکم کرده بود. عدالت خدا در اینجا اقتضای غلبهٔ غضب بر حلم داشت و مصلحت هستی در تعذیب بود. وَاللَّهُ يَحْكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ [سوره الرعد : 41].

ص: 63

المجتنی از امام رضا (ع) ضمن دعایی روایت کرده که: خدایا من در کتاب دیدم که تو دوستت ابراهیم را به خاطر دفاع از کافران در این کلامت که "يُجَادِلُنَا فِي قَوْمِ لُوطٍ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ" ستوده ای؛ اما در همان قرآن، پیامبرت محمد را به خاطر دفاع از افراد خیانت پیشه و گنه کار منع کرده ای. پس از این دو آیه فهمیدم که خیانت و نفاق نزد تو از کفر و دشمنی بدتر است.

يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَٰذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ (76)

گفتند: ابراهیم، از این موضوع بگذر! که فرمان خدا دربارهٔ مردم لوط فرا رسیده و عذابی که سراغشان می آید بی بُروبرگرد است.

وَلَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا لُوطًا سِيءَ بِهِمْ وَضَاقَ بِهِمْ ذَرْعًا وَقَالَ هَٰذَا يَوْمٌ عَصِيبٌ (77)

وقتی مأموران ما پیش لوط آمدند، او از آمدنشان ناراحت شد و دلش گرفت و با خود گفت: روز سختی در پیش است.

وقتی رسولان پیش لوط آمدند او در کشتزارش در بیرون شهر مشغول کار بود. تا آن غریبه های زیبا رو را دید یکّه خورد و چون می دانست قوم تبه کارش به آنها دست درازی خواهند کرد، به فکر فرو رفت.

تفسیر قمی روایت می کند که وقتی لوط مهمان ها را مخفیانه به خانه خود برد، به زنش گفت: امشب برایم مهمان آمده، آنها را مخفی کن تا از خطاهای تو در این مدّت بگذرم. همسرش گفت همین کار را می کنم اما مخفیانه به پشت بام رفت و آتش درست کرد. اهل روستا که فهمیدند از هر طرف به سوی خانه لوط هجوم آوردند.وَجَاءَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَمِنْ قَبْلُ كَانُوا يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ قَالَ يَا قَوْمِ هَٰؤُلَاءِ بَنَاتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَلَا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَلَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ (78)

ص: 64

مردان شهر که به عمل زشتِ همجنس بازی عادت داشتند، باشتاب و بی اختیار به طرف خانهٔ لوط هجوم آوردند! لوط به آن ها گفت: اینان دختران من اند. از هر نظر بهتر است که با این ها ازدواج کنید. از خدا بترسید و پیش مهمانانم مرا شرمنده نکنید. بین شما کسی که مرد باشد و غیرتمند نیست؟!

اینکه گفته ازدواج با زنان، اطهر است دلیل بر طاهر بودن و جواز لواط نیست بلکه خواسته در لفظ با ایشان مماشات کند. مثل عبارت "مَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ [سوره الجمعة : 11]" که دلیل جواز لهو نیست.

محاسن از رسول خدا روایت می کند که هر کس در لواط با مردان اصرار کند نمی میرد مگر اینکه پیش از مرگش مردان را به سوی لواط با خود فرا می خواند. یعنی فاعل آخرش مفعول می شود.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند اگر در کسی خیری سراغ داشت و به او حاجتی داشت، او را به این بلیّه مبتلا نمی ساخت. هرکس مبتلا به چنین فعلی باشد اگر از چهل سالگی بگذرد دیگر موفق به ترک آن نمی شود.

قَالُوا لَقَدْ عَلِمْتَ مَا لَنَا فِي بَنَاتِكَ مِنْ حَقٍّ وَإِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نُرِيدُ (79)

گفتند: خوب می دانی که رسم ما اجازه نمی دهد سراغ دخترهایت بیاییم. خودت خوب می دانی ما چه می خواهیم!

عبارت "مَا لَنَا فِي بَنَاتِكَ مِنْ حَقٍّ" عبارت مُغلَقی است و برخی گفته اند چون لوط (ع) آنها را کافر می دانسته، طبق شریعتش مجاز به تزویج دخترانش به آنها نبوده. پس اصطلاحاً تعارف کرده و خواسته بگوید جنس مؤنث برای شما بهتر است. آنها هم جواب داده اند: خودت می دانی که حق تزویج با دختران تو یکی را نداریم! بعضی هم گفته اند زن را حقّ خود نمی دانستند و همجنس بازی را حقّ خود می دانستند؛ درست مثل همجنس بازان روزگار ما.شاید هم مراد از حق در اینجا میل باشد و خواسته اند بگویند ما میلی به دخترانِ تو نداریم. شاید هم مرادِ لوط از "بَناتی" دختران قوم لوط بوده، چون پیامبر به منزلهٔ پدر امّت است.

ص: 65

قَالَ لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلَىٰ رُكْنٍ شَدِيدٍ (80)

لوط گفت: کاش زوری داشتم که جلوی تان بایستم یا جایی داشتم که به آنجا پناه ببرم!

از این آیه برداشت می شود که اگر انسان نمی تواند جلوی گناه را بگیرد، باید از محیط گناه دور شود.

جلد سیزدهم شرح نهج البلاغه از رسول خدا روایت می کند: در عجبم از برادرم لوط که چگونه گفت "أَوْ آوِي إِلَىٰ رُكْنٍ شَدِيدٍ" در حالی که پناهگاه او خدا بود. کاش می دانست که جبرئیلِ شدیدالقویٰ به شکل انسان در کنار اوست.

احتجاج از امیرالمؤمنین روایت می کند که حال من وقتی خلافت را غصب کردند این آیه بود که "لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلَىٰ رُكْنٍ شَدِيدٍ". وقتی پیامبر اینچنین باشد وصیّ معذور است.

نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت می کند خداوند بعد از لوط، هر پیامبری را که مبعوث کرد او را در میان قومش عزیز و ارجمند کرد.

قَالُوا يَا لُوطُ إِنَّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَلَا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلَّا امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصِيبُهَا مَا أَصَابَهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ (81)

مهمانان لوط گفتند: ما مأموران خداییم. دستشان هرگز به تو نخواهد رسید. کمی که از شب گذشت، خانواده ات را راه بینداز. پشت سرتان را هم نگاه نکنید! البته زنت را نبر که به همان عذاب مردمِ بدکار گرفتار خواهد شد. وقت عذابِ مردم شهر، همین سَحَر است. مگر سحرگاه نزدیک نیست؟!

اگر "إِلَّا امْرَأَتَكَ" استثنا از "لَا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ" باشد، معنایش اینست که زن لوط هم با آنها راه افتاد اما وسط راه التفات به عقب کرد و به عذاب مبتلا شد. و اگر استثنا از "بِأَهْلِكَ" باشد، معنایش اینست که آن زن را اصلاً خبر نکردند و همراه خود نبردند.مقصود از اینکه به فراریان دستور داده "التفات نکنید" اینست که به عقب ننگرید یا به خانه و کاشانه فکر نکنید یا از لوط (ع) لحظه ای تخلّف نکنید. شاید هم هرسه وجه درست باشد. در

ص: 66

هرحال عبارت "لَا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ" یک توصیهٔ مهم سلوکی است و مؤمن همیشه باید به حالت عدم التفات، ملتزم باشد. این حالت برایش انقطاع و سرعت رشد و تعالی میآورد و وصول به غایت سلوک و وصال را نزدیک می کند: أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ؟!

فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ (82) مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ وَمَا هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ (83)

وقتی فرمان ما فرا رسید، شهرشان را زیرورو کردیم و با گِل هایی سفت، سنگ بارانش کردیم؛ گِل هایی که پیش خدا نشانه گذاری شده و هدف هرکدام روشن بود! تکرار آن حادثهٔ هولناک از دیگر ظالمین دور نیست.

یعنی چنین عذابی یا مشابهش، در سر راه آنها در دنیا یا برزخ یا آخرت، کمین کرده و عنقریب است.

مردم لوط به همجنس بازی معتاد شده بودند و خداوند فرشتگانی را به شکل جوانانی زیبارو به میان آنها فرستاد. اینکه خدا شهوت کسی را طعمه کند و سر قلاب بزند تا او را به هلاکت گاهش بکشاند، از مصادیق مکر خداست.

***

وَإِلَىٰ مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْبًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَٰهٍ غَيْرُهُ وَلَا تَنْقُصُوا الْمِكْيَالَ وَالْمِيزَانَ إِنِّي أَرَاكُمْ بِخَيْرٍ وَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ (84)

بسوی شهر مَدیَن هم، برادرشان شُعیب را فرستادیم. به آن ها گفت: ای مردم! بندهٔ خدا باشید که معبودی جز او نیست. پیمانه و ترازویتان را دست کاری نکنید؛ بخصوص حالا که اوضاع تان روبه راه است. در صورت ادامهٔ بت پرستی و کم فروشی، من می ترسم گرفتار عذابِ روزی ویرانگر شوید!مَديَن يا شعيب شهر را امروزه مَعان گويند كه در اردن كمي شرق تر از خطي است كه بحرالميت را در شمال به خليج عقبه در جنوب وصل مي كند. سرزميني كه آن روز پوشيده از

ص: 67

بيشه ها بوده، از اين رو قرآن قوم شعيب را اصحاب اَیكه (بيشه) خوانده و گفته اند مسكن پاره اي از فرزندان اسماعيل (پسر ديگر ابراهيم) بوده. موسی (ع) در مدین ماندگار و داماد شعیب میشود.

عبارت "إِنِّي أَرَاكُمْ بِخَيْرٍ " نشان می دهد که در گشایش و وفور نعمت بودند. عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند که در ارزانی زندگی می کردند. این عبارت نشان می دهد که ثروت و گشایش به تنهایی مانع حرص و تقلّب در معامله نیست. چه بسا آدمِ دارایی که از دزدی ها و خیانت های کوچک دست نمی کشد

قبح کم فروشی همیشگی است ولی وقتی اوضاع روبه راه است، قبحش مضاعف می گردد و هیچ توجیهی ندارد جز بدجنسی!

جعفریات از امیرالمؤمنین روایت می کند که منظور از "إِنِّي أَرَاكُمْ بِخَيْرٍ" این است که من برای شما فراوانی رزق و ارزانی قیمت را آرزو می کنم.

کافی از امام صادق روایت می کند که قیمت کالاهای آنها ارزان بوده.

وَيَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيَالَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ وَلَا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (85)

ای قوم من، پیمانه و ترازویتان را درست و دقیق کنید و از حق مردم چیزی کم نگذارید و با سودجویی، در زمین تباهی مکنید.

اجناس یا بر مبنای کِیل(حجم) خرید و فروش میشوند، یا بر مبنای وزن(جرم)، یا بر مبنای تعداد. کم فروشی آنست که بجای یک لیتر شیر، یا یک کیلو گوشت، یا صد عدد گردو کمتر از آن را به مشتری بدهیم ولی چنین وانمود کنیم که یک لیتر یا یک کیلو یا صد عدد تحویلش داده ایم. چطور چنین چیزی ممکن است؟ با دستکاری در کیل یا ترازو یا شمارش یا درج اشتباه وزن و حجم بر روی بسته بندی محصول. البته امروزه تقلّب های دیگر هم ممکن استمثل تغییر تاریخ انقضاء محصول یا کم کردن کیفیت محصول یا جایگزینی محتویات درجهٔ یک با درجهٔ دو مثلا چربی شیر را گرفتن و چربی نباتی اضافه کردن، ... البته کم فروشی فقط

ص: 68

منحصر به اجناس نبوده و در خدمات هم صادق است، مثلا طبیبی که به بیمارش درست رسیدگی نکند، یا مهندسی که برای نظارتش کم بگذارد هم از مطففّین یا کم فروشان است.

آخر آیه نشان می دهد که کم فروشی نوعی فساد در زمین است و کم فروش برحسب نقصانی که پدیدآورده، فاسد و فاسق است.

عبارت "وَلَا تَبْخَسُوا النَّاسَ" دلالت دارد که بی انصافی و ستم کردن به همه، حتّی کافران، ناپسند است. کما اینکه نیکی به همه، حتّی کافران، ممدوح است مگر اینکه آن کافر در برابر ما شمشیر کشیده باشد : لَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ [سوره الممتحنة : 8]. خدا نهی تان نمیکند از خوبی کردن و مسالمت با بی دین هایی که بخاطر دیندار بودنتان با شما نجنگیده اند و از دیارتان اخراجتان نکرده اند؛ چون خدا مردم عادل را دوست دارد.

کافی از امام باقر روایت می کند که امیرالمؤمنین (ع) صبح زود از دارالإمارهٔ کوفه بیرون می آمد و در بازارها دور می زد و تازیانه ای که دو سر داشت و سبیبه می نامیدش به دست می گرفت. در هر بازاری می ایستاد و در میان آن فریاد می زد: ای گروه تاجران، طلب خیر از خدا را بر داد و ستد مقدّم بدانید و با آسان گیری در معامله برکت بجویید؛ گران نفروشید تا از شما نگریزند؛ خود را به حلم و بردباری زینت دهید؛ سوگند مخورید؛ از دروغ کنار بگیرید و از ستم دوری کنید و با مظلومان به انصاف رفتار کنید؛ و گرد ربا نگردید.

بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ (86)

اگر واقعاً ایمان دارید، سود حلال و منصفانه ای که خدا باقی می گذارد، برایتان بهتر است. گرچه من نمی توانم وقتی نمی خواهید، به زور شما را وادار به خوبی کنم.

کلید درک این آیه، درک حقیقت "خیر" است. اصلی ترین واژه هایی که هر انسان با آنها سر و کار دارد، دو واژهٔ خیر و شر است. خوبی، کاری است که خیر ایجاد کند و بدی، کاری استکه شر ایجاد کند. خیر که ایجاد شد، خودش منشأ خلق خیر بیشتر می شود و شر هم که ایجاد شد، شر بیشتر می آفریند.

ص: 69

حُسن خوبی کردن و قبح بدی کردن، عقلی یعنی فطری و وجدانی است. به عبارت اُخری، انسان جوری خلق شده که حسن خوبی و قبح بدی و در نتیجه خیر و شر را می تواند تشخیص دهد. پس خیر و شر مفهومی است که معلوم انسان است. ریشهٔ خیر، دیگرخواهی و در رأس آن خداخواهی، و ریشهٔ شر خودخواهی است. از خداخواهی و دیگرخواهی، خیرات بسیار برمیخیزد و خودخواهی باعث شرور بسیار میگردد.

کم فروشی چون ریشه اش در خودخواهی است شر است و مقبوح و قناعت و عدالت چون ریشه اش در دیگرخواهی و انصاف است، خیر است و ممدوح. آدم که در خیر بود، در گذر زمان، بهمنی از خیر عایدش می شود و آدمی که بنای شر را نهاد، کم کم در مرداب شر غرق تر می شود و به مرور همه چیزش را از دست می دهد.

این راجع به "خیر" اما راجع به "بَقِيَّتُ اللَّهِ":

در فرهنگ اسلامی به بازماندگان جنگ و جهاد، بقیّة الله میگفتند.

در روایات زیادی، لقب بقیّة الله به امام باقی مانده، یعنی امام دوازدهم که از نظرها غایب است، اختصاص یافته. یعنی انبیاء و اوصیاء رفته اند و تنها کسی که مانده، "م ح م د" بن حسن عسکری (ع) ملقّب به مهدی امّت است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند آیا به امام قائم به عنوان امیرالمؤمنین می شود سلام کرد؟ امام صادق (ع) فرمود: خیر؛ این لقب مخصوص علی بن ابیطالب است و پیش از او هر کسی به این نام نامیده نشده و بعد از او هم جز کافر، آن نام را برخود نبندد. لقب ایشان بقیةالله است. بگویید السلام علیک یا بقیه الله.

کمال الدین از امام باقر (ع) روایت می کند که وقتی قائم آل محمد ظهور کند به کعبه تکیه می زند و 313 نفر دور او جمع می شوند. اولین سخنی که می گوید این آیه است که بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ. سپس می گوید من بقیة الله در روی زمین هستم.قَالُوا يَا شُعَيْبُ أَصَلَاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوَالِنَا مَا نَشَاءُ إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ (87)

ص: 70

گفتند: ای شُعیب! آیا تحت تأثیر نمازت از ما می خواهی بت هایی را رها کنیم که پدرانمان مى پرستیده اند؟! یا اینکه در اموالمان هرطور دلمان خواست تصرف نکنیم؟! تو که عاقل و فهمیده ای!

"صلاة" عبادت خاصی بود که شعیب ضمن آن خداوند را عبادت می کرد. شعیب به نقل روایات، کثیر الصلاة بود برای همین آنها روی نمازش دست گذاشته بودند. یعنی شعیب را به نماز می شناختند. نماز بخلاف مطلقِ ذکر، عبادتی انقطاعی است یعنی انسان باید از محیط و کارهای دیگر منقطع شود و ذکر و گفتگو و دعا با خدا را در قالب حصر فیزیکی و با آدابی خاص بجای آورد. اهمیت نماز هم برای همین است. انسان باید قبل از نماز و بعد از نماز و در حین نماز، ذاکر و متوجه خدا باشد، اما نماز یک چیز دیگر است و ذکرِ قلبی و زبانی جای آن را نمی گیرد.

مَدیَنیان برای اینکه شعیب بپذیرد که کاری به کار آنها نداشته باشد، روی دو صفت حلم و رشد او دست گذاشتند. یعنی تو که آدم صبور و آرامی بودی و کاری به کار کسی نداشتی و از دیگران متأثر و نسبت به آنها خشمگین نمی شدی!! و تو که رشید یعنی فهیم بودی و مناسبات اجتماعی ما و نفع اقتصادی ما را درک می کردی!! چون از خود ما بودی!

استدلال آنها نشان می دهد که برخی فضایل اخلاقی اقتضایشان رها کردن مردم و ترک نهی از منکرند. بله این درست است و در قضایایی مانند تقیّه، به همین صفات تکیه شده و طبق آنها بر لزوم تقیّه و ترک نهی از منکر استدلال گشته. اما نکته ای که هست اینست که صفات اخلاقی یکدیگر را حدّ میزنند و دایرهٔ تسرّی و ممدوحیّت مصداقی همدیگر را محدود می کنند. جایی که خدا حکم به نهی از منکر کرده، باید نهی از منکر کرد بخصوص که شعیب وظیفهٔ خاصّی برای ابلاغ این پیام ها به آنها داشت و باید پیام را ابلاغ می کرد. اما اگر ما باشیم، طبق حلم و رشد، در دایرهٔ تأثیر و حین امان از آفات و مصونیت از مفاسد، موظّف به نهی ایشانیم؛ نه بیشتر.حلم و رشد اقتضاء می کنند که مدارای آدم همیشه بچربد و رفتارهایش سنجیده و لطیف باشد. به سند صحیح وسائل الشیعه روایت می کند که امام رضا (ع) خواستند زنان اهل بیتش را

ص: 71

در مقولهٔ حجاب، نهی از منکر کند. نپذیرفت و فرمود: پدرم موسی بن جعفر میفرمود: کسی را نصیحت نکنید که نصیحت خشن است.

از این آیه بر می آید که نمازِ انسان او را از پرستش غیر خدا باز می دارد و مانع می شود که انسان کورکورانه راهی را برود که جامعه و پدران می رفتند. همچنین انسان را از بی انصافی و کم فروشی و اجحاف به دیگران باز می دارد. همچنین انسان را وامیدارد به امر به معروف و نهی از منکر. اصولاً دین نه از سیاست جداست نه از اقتصاد.

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَرَزَقَنِي مِنْهُ رِزْقًا حَسَنًا وَمَا أُرِيدُ أَنْ أُخَالِفَكُمْ إِلَىٰ مَا أَنْهَاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ (88)

شُعیب گفت: مردم! اگر از طرف خدا حجّت بر من تمام شده باشد و خدا خودش رزقی نیکو روزی ام کرده باشد، به نظر شما باز هم به غیر خدا رو و در معامله بی انصافی کنم؟! من نمی خواهم با ارتکاب آنچه شما را از آن بازمی دارم، عملاً، به عکسِ دعوتم عمل کرده باشم. قصد من اصلاح است تا جایی که بتوانم. توفیق من در این راه هم، دست خداست. توکّلم بر اوست و پیوسته به درگاه او رو می آورم.

در بخش اوّل آیه، شعیب بر لزوم التزام عملی به مضامینی که به آن دعوت میکند، پا فشاری می کند. این یک اصل تربیتی است که مربّی باید اوّل از همه، خودش به آنچه بدان دعوت می کند، عامل باشد. در پایان این بخش، قصد اوّل و آخر مربّی را بیان می کند. مربّی و مبلّغ دین، باید قصدش اصلاح خود و دیگران باشد نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر.

در بخش دوم آیه، تذکّر داده که حصول این قصد، حتّی اگر خالصانه و به روش درست باشد، منوط است به توفیق خدا. و توفیقِ خداداد منوط است به توکّل و انابهٔ مدام به درگاه خدا.ضمناً شعیب دارد به آنها تذکّر می دهد که او با اینکه هرگز کم فروشی نکرده اما از رزقی نیکو برخوردار است؛ چون روزی انسان از خدا و به لطف خداست. در گفتگوی شعیب با قومش، او

ص: 72

مالش را مال خدا و امانت می داند ولی آنها مال را مال خودشان و خود را مجاز به هرنوع تصرّف در آن می دانند.

عبارت "مَا اسْتَطَعْتُ" نشان می دهد که حدّ عمل به وظایف الهی، اعمّ از تبلیغ و عبادت و خدمت، توان و استطاعت است؛ نه مثل کارمندیِ بشری، ساعت و زمان. استطاعت هم به توفیق خداست. نتیجه هم به دست خداست. و همهٔ اینها پس از آنکه نیّت انسان، اصلاح برای خدا بود کارساز است.

وَيَا قَوْمِ لَا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقَاقِي أَنْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ مَا أَصَابَ قَوْمَ نُوحٍ أَوْ قَوْمَ هُودٍ أَوْ قَوْمَ صَالِحٍ وَمَا قَوْمُ لُوطٍ مِنْكُمْ بِبَعِيدٍ (89)

مردم! مبادا مخالفت شما با من به همان بلایی گرفتارتان کند که بر سر قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح آمد! یا قوم لوط که از شما چندان دور نیست.

این آیه نشان می دهد که شقاق یعنی عداوت روشن و افروخته شده، میتواند انسان را به تباهی و نابودی بکشاند.

وَاسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ (90)

از خدا آمرزش بخواهید و به سویش برگردید که او مهربان است و وَدود.

توصیهٔ اوّل و آخر شعیب هم مثل باقی پیامبران چنانکه ذکر شد، همین دو کلمه است؛ یعنی طلب غفران و عزم بندگی.

شعیب مردم را به درگاه خدایی رحیم و ودود، توبه می دهد و بازمی گرداند. خدا "رحیم" است یعنی مهربانی خاصّ و منحصر بفردی دارد و "ودود" است. اسم ودود یک جای دیگر هم آمده، در سورهٔ بروج: وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ (آیه 14) خداست که می بخشد و در آغوش می گیرد. ودود یعنی کسی که دیگران را در آغوش می گیرد و غرق محبت می کند."ودود" از گرم ترین و انس آور ترین اسماء خداست. آن را بنده نواز هم ترجمه کرده اند. کاش آن را دریابیم و از آن بهره بریم.

ص: 73

طبق این آیه، خداوند طبق فضل و کرم خودش با تائبین رفتار می کند، نه طبق شایستگی آنان.

جلد شانزده وسائل الشیعه روایت می کند که رسول خدا (ص) هر روز هفتاد مرتبه به درگاه خدا استغفار می نمود و می فرمود "استغفرالله ربی و اتوب الیه" و به اصحاب خود نیز چنین سفارش می کرد. روزی یکی از اصحاب به ایشان عرض کرد: اما ما در عین استغفار، دائم گناه می کنیم. حضرت فرمود: عفو و بخشش خدا بیشتر از گناه شماست. پیوسته استغفار کنید تا شیطان منکوب شود.

قَالُوا يَا شُعَيْبُ مَا نَفْقَهُ كَثِيرًا مِمَّا تَقُولُ وَإِنَّا لَنَرَاكَ فِينَا ضَعِيفًا وَلَوْلَا رَهْطُكَ لَرَجَمْنَاكَ وَمَا أَنْتَ عَلَيْنَا بِعَزِيزٍ (91)

ولی مردم لج باز مَدیَن به شُعیب گفتند: بیشترِ حرف هایت را نمی فهمیم و اصلاً تو را در بین خودمان، چیزی به حساب نمی آوریم! اگر به احترام بستگانت نبود، سنگسارت می کردیم و تو توان رویارویی با ما را نداشتی!

اینکه شعیب را ضعیف می دانستند، به گفتهٔ برخی مفسّرین بخاطر نابینا بودنش بوده، شاید هم ضعیف الجسم و بیمار بوده. برخی هم گفته اند بی کس بوده که البته با عبارت "لَوْلَا رَهْطُكَ لَرَجَمْنَاكَ" نمی سازد. مقصود از رجم، برحسب کاربرد غالبش سنگسار است اما قطع رابطه و تبعید هم می تواند معنا بدهد چون اصل واژهٔ رجم یعنی رماندن.

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَهْطِي أَعَزُّ عَلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَاتَّخَذْتُمُوهُ وَرَاءَكُمْ ظِهْرِيًّا إِنَّ رَبِّي بِمَا تَعْمَلُونَ مُحِيطٌ (92)شُعیب گفت: ای مردم! یعنی بستگان من در نگاه شما محترم ترند از خدا؟! ملاحظهٔ آن ها را می کنید؛ ولی به خدا هیچ اعتنایی نمی کنید! بی گمان خداوند به کارهایتان کاملاً محیط است.

ص: 74

محیط بودن خدا بر افعال، هم از حیث علم است، هم از حیث قدرت. چون تحقّق افعال عباد بی اذن خدا ناممکن است.

وَيَا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلَىٰ مَكَانَتِكُمْ إِنِّي عَامِلٌ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ وَمَنْ هُوَ كَاذِبٌ وَارْتَقِبُوا إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ (93)

مردم! هر کاری از دستتان برمی آید، بکنید. من هم به وظیفه ام عمل می کنم. بالاخره خواهید فهمید که عذابِ خوارکنندهٔ دنیا سراغ چه کسی می آید و دروغگوی واقعی چه کسی است. چشم به راه عذاب باشید که من هم با شما چشم به راه می مانم!

وَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا شُعَيْبًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَأَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ (94)

وقتی فرمانمان فرا رسید، شُعیب و مؤمنانِ همراهش را از سرِ لطفمان نجات دادیم و صیحه ای بدکارها را فرا گرفت و زیر آوارِ خانه هایشان به زانو درآمدند!

كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيهَا أَلَا بُعْدًا لِمَدْيَنَ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ (95)

چنان نابود شدند که گویا هرگز در آنجا زندگی نکرده بودند. هان! نفرین بر مردم مَدیَن، مثل همان نفرین بر مردم ثمود!

***

در اینجا فرازی کوتاه از داستان موسی (ع) می آید:

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَىٰ بِآيَاتِنَا وَسُلْطَانٍ مُبِينٍ (96)موسی را با معجزه هایمان و سلطانی آشکار، فرستادیم.

آیاتِ موسی (ع) نُه معجزه ای است که در سورهٔ اسراء به آنها اشاره شده: وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى تِسْعَ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ [سوره اﻹسراء : 101]. این نُه معجزه، عبارتند از عصا و یدِ بیضاء که در کوه طور

ص: 75

و هنگام مبعوث شدن به پیامبری به او عنایت شد؛ به علاوهٔ معجزات پنجگانه ای که در سورهٔ اعراف آمده و مربوط به سالهای کشمکش با قبطیان است: فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ وَالضَّفَادِعَ وَالدَّمَ آيَاتٍ مُفَصَّلَاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا مُجْرِمِينَ [سوره اﻷعراف : 133] پس بر سر قبطیان طوفان(سیل)، جراد(هجوم ملخ)، قُمّل(شیوع طاعون و آبله)، ضفادع(هجوم قورباغه)، دَم(خون شدن نیل)، فرستادیم که هریک جداگانه بود... به علاوهٔ شکافتن دریا و قحطی.

اما "سلطان مبین"، چون این عبارت در کنار "آیات" آمده، میتواند منطق بی نقص موسی(ع) معنا دهد. موسی(ع) به عنوان آیه و معجزه، عصا را میانداخت تا اتصال خویش را به قدرت حق که مافوق توان بشری است نشان دهد و توجهات را جلب و گوشها را تیز کند، سپس سخن میگفت. دعوت او در سخنش منطوی بود و برای اینکه حرفش مقبول شود باید با منطق فطری منطبق می بود. این انطباق سخن با عقل درونی آدم، بطوریکه با تذکّر، ایشان را بخود آورد و به خدا متوجّه کند، سلطان مبین میخواهد. این سلطان مبین استجابت همان دعای اوست که در کوه طور عرضه داشت: وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي، يَفْقَهُوا قَوْلِي [سوره طه : 28] خدایا گره از بیانم بگشا تا حرفم را بفهمند. این، عنایتی است که خدا فقط به بعضی ها میکند. خطبات علی(ع) را ملاحظه بفرمایید. الحق که کلام الامیر، امیرالکلام است. خداوند به هرکسی سلطان مبین نداده و نمیدهد. پس اگر کسی رشحه ای از آنرا واجد است باید شکر بسیار کند و در خدمت به دین و دعوت به خدا کوشا باشد.

اما یک آیهٔ دیگر راجع به موسی (ع) هست که از آن چیزی دیگر به سلطان مبین می شود فهمید:

قَالَ سَنَشُدُّ عَضُدَکَ بِأَخِيکَ وَ نَجْعَلُ لَکُمَا سُلْطَاناً فَلاَ يَصِلُونَ إِلَيْکُمَا بِآيَاتِنَا أَنْتُمَا وَ مَنِ اتَّبَعَکُمَا الْغَالِبُونَ (قصص: 35)خدا فرمود: بزودی پشتت را به برادرت گرم میکنیم و برای شما سلطه ای قرار خواهیم داد. به برکت معجزه های ما به شما دست درازی نمیکنند. شما و هرکس که از شما پیروی کند، در نهایت پیروز است.

ص: 76

از این آیه برمیآید که مراد از سلطان، جعل سلطه است و اینکه خدا برای کسی "جعل سلطان" کند یک نوع نصرت خاص است که نصیب برخی مؤمنین میشود. در اینصورت شکست دادن آن مؤمن تقریباً محال است و هرکس با او در بیفتد هلاک میشود. این سلاطین زیادند و خدا طومار عزت هرکس را که میخواهد در هم بپیچد، با این سلاطین درشان میاندازد. اینها مظهر اسم سلطان خدا هستند و این خاصیت در آنهاست که پادشاهان و فرعون ها را از تخت به زیر بکشند. اگر فهمیدید کسی "سلطان" است، هرگز با او در نیفتید. چون صد در صد مغلوب میشوید. این مطلب از اسرار الهی است. البته این اسم در هر مؤمنی تجلّی نمیکند و هر مؤمنی سلطان نیست. سلطانی از کمالات و نعماتی است که نباید خواست، خدا اگر خودش صلاح دانست به کسی که بخواهد افاضه میکند و از آثار و آفاتش هم حفظش میکند. ریاست هم از جملهٔ چنین کمالاتی است. اینها کمالات ممنوع السؤال اند.

إِلَىٰ فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ وَمَا أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِيدٍ (97)

بسوی فرعون و نزدیکانش؛ ولی آن ها راه وروش فرعون را ادامه دادند؛ با آنکه راه وروش فرعون راه صحیحی نبود!

يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ وَبِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ (98) وَأُتْبِعُوا فِي هَٰذِهِ لَعْنَةً وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ (99)

روز قیامت، او پیشاپیشِ قومش رَوَد و آن ها را به آتش دوزخ درآوَرَد. برای رفع عطش، چه بد برکه ای است!

در این دنیا با لعنتی بدرقه شدند؛ در قیامت نیز در آن لعنت مقیم اند و بد تحفه ای! نثارشان می شود.در قیامت، هرکس با امامش محشور می شود: يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ [سوره اﻹسراء : 71]. متابعان فرعون هم با او محشور و در پی او روانهٔ دوزخ می شوند.

ص: 77

"وِرد" آبشخور و برکه ای است که پس از سختی بسیار و طیّ بیابان های قِفار به آن می رسند. این تعبیر نشان می دهد که ظالمینِ سر از قبر برآورده و به صحرای محشر رسیده، تشنگی بسیار کشیده اند و در جستجوی آب اند؛ اما به آتش میرسند!

عبارت "أُتْبِعُوا فِي هَٰذِهِ لَعْنَةً" نشان می دهد که نوع بدرقهٔ آدم در این دنیا، مهم است و طلیعهٔ آخرت از آن معلوم می شود. بخشی از عاقبت به خیری، همین بدرقه است. خوشا به حال کسی که خواتیم عملش، طاعت باشد. یعنی در طاعتی بدرود حیات گوید. مثلاً در اوج عبادتی یا حین خدمتی.

***

فصل پایانی یا ختام سوره، نتیجه گیری از داستان نوح و هود و صالح و ابراهیم و لوط و شعیب و موسیٰ است:

ذَٰلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْقُرَىٰ نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْهَا قَائِمٌ وَحَصِيدٌ (100)

این ها بخشی از اخبار شهرها و آبادی ها بود که برایت بازگو کردیم. بعضی از آن آبادی ها هنوز پابرجاست و برخی همچون کشت زار، درو شده اند.

به کار بردن عبارت "انباء" (جمع نبأ به معنای خبر مهم و سرنوست ساز) نشان می دهد که تاریخ انبیاء از مهمترین بخش های تاریخ بشری است.

وَمَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَٰكِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَمَا أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتِي يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ لَمَّا جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَمَا زَادُوهُمْ غَيْرَ تَتْبِيبٍ (101)

ما به آن ها بد نکردیم؛ بلکه آن ها خودشان در حق خود بد کردند. وقتی هم که عذاب الهی فرا رسید، بت هایی که به جای خدا می پرستیدند، دردی از آن ها دوا نکرد. بت ها برایشان، جز بدبختی و تباهی ، چیزی نداشتند.وَكَذَٰلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذَا أَخَذَ الْقُرَىٰ وَهِيَ ظَالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ (102)

ص: 78

این چنین است به کیفر گرفتن خدا، وقتی دیار ستم کاران را به عذاب می گیرد، درحالیکه مردمش بدکارند.

بله، خِفت گیری خدا جان کاه است و سخت!

سنّت "أخذ به ذنب"، یعنی گریبان گرفتن بخاطر گناه. مثل اینکه خدا یقهٔ کسی را بگیرد و بگوید: کجا?! وقت حساب پس دادن است!

إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خَافَ عَذَابَ الْآخِرَةِ ذَٰلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَذَٰلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ (103) وَمَا نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ (104)

در این ماجراها درس عبرتی است برای کسانی که از عذاب آخرت بترسند. آخرت، روزی است که مردم را به خاطرش جمع می کنند و همگان آن را به چشمشان می بینند.

قیامت را به وقت معیّنش برپا می کنیم و آن را عقب نمی اندازیم.

روز مشهود را می شود روزی دانست که همه در آن روز خوب دیده می شوند و به چشم می آیند؛ هزارتوی کسی هم بر دیگری مخفی نیست: يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ [سوره الطارق : 9].

يَوْمَ يَأْتِ لَا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَسَعِيدٌ (105) فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النَّارِ لَهُمْ فِيهَا زَفِيرٌ وَشَهِيقٌ (106) خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ إِلَّا مَا شَاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ (107)

روزی است که دیگر کسی حرفی نمی زند، جز با اجازۀ خدا. آن روز گروهی از مردم بدبخت اند و گروهی خوشبخت؛

اما آن ها که خود را بدبخت کرده اند، در آتش اند و آنجا نعره می شکند و ناله می زنند.

و تا آسمان ها و زمین پابرجاست، در آتش ماندنی اند؛ مگر آنکه خدا نجاتشان دهد. او هر کاری بخواهد، می کند.در قیامت مواطن و صحنه های مختلفی هست. در یکی از آن صحنه ها سکوت محض حکم فرماست. در یکی، به اذن خدا سخن گفته می شود. در دیگری، اهل محشر با هم بگومگو

ص: 79

می کنند و صدا به صدا نمیرسد. در دیگری مکذّبین، به دروغ متوسّل میشوند و دست و پایشان به سخن می آید و محکومشان می کند. در دیگری خطاب میرسد که همه خفه خون بگیرید و سخن نگویید: قَالَ اخْسَئُوا فِيهَا وَلَا تُكَلِّمُونِ [سوره المؤمنون : 108]. در یک صحنه ملائکه و انبیاء سخن می گویند. در یک صحنه جهنم نعره می کشد. و قس علی هذا. تمام اینها جداگانه در آیاتی وارد شده و در قرآن پَخش است.

"زفیر" غرش و خروشی است که با بازدم صورت میپذیرد. بخلاف "شهیق" که بانگی است که با دم و فرو دادن هوا در سینه برمیخیزد مثل خِرخِر. در قرآن، هم به خودِ جهنم، هم به کسانیکه در آن در حال عذاب شدن اند زفیر و شهیق نسبت داده شده. بهترین ترجمه برای زفیر نعره است و برای شهیق، جیغ یا ناله.

در عبارت "خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ" دلالت بر خلود عدّه ای در جهنم دارد. خلود تا کی؟ تا وقتی آسمانهای هفتگانه از جمله آسمان بالای سر ما که آسمان اوّل است و زمین مادّی باقی است. اینها تا کی باقی است و کی خدا به همشان میزند و جهانی نو خلق می کند؟ کسی نمی داند.

این آیه از آن حیث مهم است که خلود ابدی را که در آیات بسیاری آمده، نه بی منتهی بلکه زمان مند می داند، منتهیٰ زمانش خیلی خیلی طولانی است. طبق این آیه مجرمین بالاخره "وقتی" از جهنم خارج می شوند و آیهٔ سورهٔ جاثیه که می گوید: "فَالْيَوْمَ لَا يُخْرَجُونَ مِنْهَا وَلَا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ [سوره الجاثية : 35]" باید تأویل شود. مگر اینکه آیهٔ سورهٔ جاثیه را اصل بگیریم و این آیه را تأویل کنیم به اینکه مقصود از "مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ" همیشه است.

حقیقت خلود، از اسرار الهی است و نمی توان قفلش را با آیات قرآن که در مقام انذار و هشدار و تربیت اند، واکرد.

استثنای "إِلَّا مَا شَاءَ رَبُّكَ" بارحهٔ رحمت خداست و پیام امیدبخشی که خدا هروقت بخواهد عدّه ای را از جهنم نجات می دهد. باید به این شاء خدا دل بست و امیدوار بود، حتّی درجهنم. این آیه، امیدبخش ترین آیهٔ قرآن برای کسی است که جهنمی شده. در آنجا این آیه به

ص: 80

فریادش میرسد و از قرآن فقط همین آیه برایش می ماند. این آیه بقیّةالله قرآن برای محکومان جهنمی است.

عبارت "إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ" نشان می دهد که نجات عدّه ای از جهنم، امری است واقعی که تحقّق پیدا می کند، و صِرف ابراز قدرت خدا نیست.

پس امید هیچ وقت در انسان نباید خاموش شود، ولو در قعر جهنم، ولو پس از گذشت احقاب بسیار در جهنم.

سبحانک یا لا اله الا أنت، الغوث الغوث خلّصنا من النار یا ربّ.

عدّه ای از مفسّران کوشیده اند خلود در جهنم را بی انتها نشان دهند برای همین اصرار کرده اند که عبارت "مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ" در زبان عرب کنایه است برای نشان دادن جاودانگی. گوییم: ولی اگر خدا بخواهد ببخشد، از رحمانیّت اوست و ما را چه رسد که نخواهیم: قُلْ لِلَّهِ كَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ [سوره اﻷنعام : 12].

راجع به شقاوت تعبیر "شَقُوا" بکار رفته یعنی آدم، خودش خودش را بدبخت می کند و خدا مقصّر نیست. اما در آیهٔ بعدی راجع به سعادت تعبیر "سُعِدُوا" بکار رفته چون سعادت به همّت انسان به تنهایی میسّر نیست و مدد خدا را میخواهد. یعنی انسان، فاعلِ شقاوت ولی مفعول سعادت است. کلید فهم عدل و فضل الهی این مطلب است. این مطلب بابی از ابواب معرفت الله و معرفت النفس است.

وَأَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ إِلَّا مَا شَاءَ رَبُّكَ عَطَاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ (108)

اما آنان که به توفیق الهی خوشبخت شده اند، تا آسمان ها و زمینِ آن جهان پابرجاست، در بهشت ماندنی اند؛ مگر آنکه خدا جز این بخواهد که نمی خواهد. آخر، بهشت بخششی است قطع نشدنی.این آیه هم مثل آیهٔ قبل از مشکلات قرآن است و تمام مؤلفه های بهشت موصوف در دیگر جاهای قرآن را به چالش می کشد. چون اقامت در بهشت را هم محدود به "مَا دَامَتِ

ص: 81

السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ" کرده و اخراج بهشتیان از آن را به شاء خدا ممکن دانسته. مگر آنکه بگوییم مقصود، آسمان و زمینِ آن جهانی است و این عبارت، به خلود و ابد دلالت دارد. و خواست خدا برای باقی ماندن بهشتیان در آن، صِرف تذکّر به منوط بودن همه چیز به شاء خداست و اینکه دست خدا همیشه باز است. با این حال، خدا خلاف وعده اش عمل نمی کند و بهشتیان در بهشت جاودانند چنانکه عبارت "عَطَاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" به این مطلب دلالت دارد.

این آیه تأویلش حتّی در بهشت برای کسی معلوم نمی شود، چون راجع به "ما بعد الجنة" است. در بهشت هم بهشتیان نمی دانند که قرار است در ذات خدا مُندک و در مقام عماء فانی شوند، یا قرار است در بهشت بمانند و عبادت کنند. در صورت نخست، این آیه به فناء ذات مؤمنین دلالت دارد و از رازآمیزترین آیات قرآن است. یعنی غایت هستی برای مؤمن بهشت نیست و چیزی ورای بهشت است.

نه در جنهم آدم می داند که سرانجامش چیست و نه در بهشت می داند که عاقبت به کجا میرود و چه می شود.

این دو آیهٔ مشکل را که شاید بشود گفت مشکل ترین آیات قرآنند، یک جور دیگر هم می شود فهمید. اینکه پس از قرارگرفتن بهشتیان در بهشت و جهنمیان در جهنم و پس از گذشت زمانی بس طویل، خداوند تمام هستی از جمله بهشت و جهنم و اهلش را، به خواست خودش، نابود می کند و از نو خلقتی جدید می آفریند. روایاتی هم در این زمینه در دست است که خدا بارها این کار را کرده!

برخی این دو آیه را به بهشت و جهنم برزخی حمل کرده اند و خیال خود را راحت کرده اند. گفته اند بهشت و جهنم برزخی باقی است مادامیکه جهان مادّی باقی است.

روایاتی هم در تایید این برداشت در دست است. مثلاً جلد نهم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که آیهٔ "خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ" راجع به جهنم برزخی و بهشت برزخی است و خود این آیه، اثبات کننده عذاب و پاداش در پیش از قیامت است.این تأویل با آیات قبل که توصیف قیامت یعنی یوم مشهود و یوم مجموع بود نمی سازد و قابل پذیرش نیست.

ص: 82

فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِمَّا يَعْبُدُ هَٰؤُلَاءِ مَا يَعْبُدُونَ إِلَّا كَمَا يَعْبُدُ آبَاؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ وَإِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِيبَهُمْ غَيْرَ مَنْقُوصٍ (109)

پس، شک نکن که آنچه آن ها می پرستند، بی خاصیت است. این ها همان چیزهایی را می پرستند که پدرانشان در گذشته می پرستیدند. ما هم حقّشان را کامل کف دستشان می گذاریم، بدون کم وکاست!

وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ وَلَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَإِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ (110)

به موسی تورات دادیم؛ ولی بر سرِ آن اختلاف شد. اگر خدا مقدّر نکرده بود که مردم مدتی در زمین زندگی کنند، کار یهودی ها یکسره می شد؛ آن ها هنوز هم دربارۀ تورات، شکّی عمیق دارند.

وَإِنَّ كُلًّا لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمَالَهُمْ إِنَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (111)

حتماً خدا کارهای هر طرف را کامل به آن ها پس می دهد؛ چون او از کارهایشان آگاه است.

فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (112)

پس همان طورکه مأموریت یافته ای، ثابت قدم باش. کسانی هم که با تو رو به سوی خدا آورده اند، ثابت قدم باشند. مبادا سرکشی کنید که خدا کارهایتان را می بیند.

صافی از ابن عباس نقل کرده که این آیه بر رسول اکرم (ص) سخت آمد و او را پیر کرد. چون خدا استقامت اصحاب را نیز از او خواسته بود.

از این آیه فهمیده می شود که پایداری رهبر بدون پایداری امّت بی نتیجه است.

ص: 83

وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ (113)

هرگز به بدکاران گرایش پیدا نکنید که آتش شما را می سوزاند و غیرخدا هیچ یار و یاوری نخواهید داشت.

این آیه از هشدارهای جدّی قرآن است. این آیه خطاب به پیامبر (ص) و اصحاب خاصّ ایشان و مؤمنین هر دوران است. از آنها میخواهد که نه تنها تن به ظلم و بدکاری ندهند، و نه تنها بدکاران را یاری نکنند، بلکه حتّی ذرّه ای به آنها مایل نشوند. این آیه هرگونه نزدیکی، دوستی، و تأییدی نسبت به ظالمان و به نصّ روایات، حتّی امید داشتن به آنها را تهدیدی برای سعادت مؤمنین برشمرده و موجب مسّ نار دانسته. یعنی گرچه از بیخ و بن نمی سوزند اما آتش به آنها سرایت می کند و آسیب می بینند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که اگر حتی به قدر زمانِ دست به جیب کردن ظالم، دوست داشته باشی که زنده بماند تا چیزی به تو بدهد، مصداق این آیه شده ای و عاقبت به خیر نمی شوی.

اگر ظلم را در این آیه عامّ تر معنا کنیم بطوریکه شامل هر نوع گناهی شود، در آنصورت گناه کار نمی تواند بر اریکهٔ هدایت جامعه تکیه زند و رهبر جامعه حتماً باید معصوم باشد تا بشود به او مایل شد و از او اطاعت کرد.

عبارت "ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ" نشان می دهد که عاقبتِ تکیه به زورگویان و ستمگران، تنهایی است.

عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند که از جمله مصداق های این آیه، آن دسته از پیروان ما هستند که رزق و روزی خور حاکمان جور و ستم شده اند.

فقیه از پیغمبر اکرم (ص) روایت می کند که هرکس وکیل مدافع فرد ستمگری شود یا ستمکار را در ستم کردن یاری کند، عاقبت به خیر نمی شود.وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَٰلِكَ ذِكْرَىٰ لِلذَّاكِرِينَ (114) وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (115)

ص: 84

نماز بگذار، در دوطرف روز و پاره هایی از شب؛ زیرا کارهای خوب، مانند نماز، بدی ها را از بین می برد. این نوعی یادآوری است برای کسانی که به خود می آیند.

صبور باش! که خدا پاداش درستکاران را پایمال نمی کند.

در بخش آخر سورهٔ هود دستورالعملی برای مؤمنین دارد که شامل چند بخش است: یکی، مداومت بر نمازِ اوّل وقت. دوم، صبر و خسته نشدن از احسان. سوم، اختلاف نکردن بر سر دین و تمرکز بر عمل به آن.

خداوند از مؤمنین استقامت بر این امور را خواسته.

گفته اند کلید استقامتی که خدا در آیات قبل خواسته بود، اقامهٔ نماز است که در این آیه آمده. طبق این آیه نماز روشن ترین مصداق کار نیک است.

علی (ع) روزی به اصحابش فرمود: امیدبخش ترین آیه کتاب خدا کدام است? عده ای گفتند: إِنَّ اللَّهَ لَا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ [سوره النساء : 48]. عده ای گفتند: وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا [سوره النساء : 110]. عده ای گفتند: قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا [سوره الزمر : 53]. عده ای گفتند: وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّه [سوره آل عمران : 135]. ایشان همه اینها را شنید و سپس گفت: این سوال را از رسول خدا ص پرسیدم، ایشان فرمود: امیدوارکننده ترین آیه در کتاب خدا این است: وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ [سوره هود :114] گوییم: چون نشان میدهد که انسان هر لحظه فرصت جبران دارد.

جلد سیزدهم شرح نهج البلاغه روایت می کند که شخصی خدمت رسول خدا (ص) آمد و گفت: من گناهی مرتکب شده ام. رسول خدا (ص) فرمود: چرا به این آیه تمسّک نمی جویی: وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ.

ص: 85

کنزالدقایق از رسول خدا (ص) روایت میکند که نماز مانند جویباری است که در خانه مسلمان جاری است و هر روز پنج بار در آن خود را می شوید و از گناهان شسته می شود چنان که طفل از شکم مادر زاییده شده.

جلد هفتاد و نهم بحارالأنوار از سلمان فارسی از رسول خدا (ص) روایت می کند که مسلمان وقتی وضو بگیرد و نماز بخواند گناهانش می ریزد چنانکه برگ از درخت میریزد.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند نمازی که مؤمن در شب اقامه می کند کفّارهٔ گناهان روز اوست.

عوالی از رسول خدا (ص) روایت می کند که این آیه امید بخش ترین آیهٔ قرآن است، هرکس به این نیّت که بخشیده شود از جایش برخیزد و وضو بگیرد، تمام گناهان او بخشیده می شود، قبل از آنکه نماز را آغاز کند و مثل طفل معصوم می شود که از مادر زاییده شده.

جلد شانزده بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند از جمله برتری های امّت اسلام بر دیگر امّت ها، تفضّل نمازهای پنجگانه است. برای همین این امّت امّت مرحومه است.

کافی از رسول خدا (ص) روایت می کند اگر قصد انجام کار بدی را داشتی، تا انجامش نداده باشی، چیزی به حسابت نوشته نمیشود. اما اگر آن را انجام دهی ثبت کردن آن هفت ساعت به تأخیر می افتد و فرشته به رفیقش می گوید در ثبت آن شتاب مکن شاید کار خوبی کرد و این عمل را محو نمود چون خداوند می فرماید "أَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ" یا شاید از خدا طلب آموزش کرد.

کافی از امام صادق درباره مردی که به واسطه کار در دستگاه جور مال و ثروت به دست آورده و آن را صدقه می دهد، فرمود آری، کار نیک گناهان را از بین می برد و سپس فرمود اگر مال حلال مخلوط به حرام شود و در هم آمیزد طوری که حلال و حرام از هم شناخته نشود، در این صورت آیه "إنّ الحسنات یذهبن السیئات" راجع به آن جاری است.

فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُو بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ أَنْجَيْنَا مِنْهُمْ وَاتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَا أُتْرِفُوا فِيهِ وَكَانُوا مُجْرِمِينَ (116)

ص: 86

چرا در بین ملت های گذشته، افراد صاحب کمالاتی نبودند که جلوی فساد در جامعه را بگیرند؟! فقط عدّهٔ کمی بودند که به وظیفهٔ خود عمل کردند و ما هم نجاتشان دادیم. درحالیکه بیشتر مردم ستمگر و گناهکار بوده و پی عیّاشی و خوش گذرانی رفتند.

"أُولُو بَقِيَّة" یعنی صاحبان بقیّه. مراد از "بقیّه" کمالاتی است که آخرش برای انسان باقی می ماند، یعنی ملکات انسان. این آیه می گوید مسلمین باید در پی کسب کمالاتی باشند که برای آنها تا ابد باقی می ماند. یعنی کمالات معنوی. از طرفی، کسانی که صاحب کمالات معنوی اند، وظیفه دارند اطرافیان خود را از منکر، نهی کنند. و کسی که این وظیفه را ترک کند، خودش هم همراه مُفسدین هلاک می شود.

یعنی شرط ماندن کمالات برای انسان، انتشار آن کمالات در جامعه است و الا کمال از انسان زائل میگردد.

در اینجا هم، امر به معروف و نهی از منکر، متمّم نماز دانسته شده. مثل آیهٔ "أَقِمِ الصَّلَاةَ وَأْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَانْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ [سوره لقمان : 17]" یا آیهٔ "الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ [سوره الحج : 41]".

این آیه نشان میدهد که در امر به معروف و نهی از منکر بیشترین مسئولیت متوجّه صاحبان فضل و قدرت است، یعنی همان أولوبقیة.

در آخر آیه، ظلم، عیّاشی، و جرم، سه گانه ای معرفی شده که جوامع را نابود می کند.

وَمَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَىٰ بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا مُصْلِحُونَ (117) وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَا يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ (118) إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذَٰلِكَ خَلَقَهُمْ وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ (119)

اینطور نبوده که خدا بی دلیل و از روی ظلم، شهری را نابود کند که مردمش دنبال اصلاح اند.

اگر خدا می خواست، همهٔ انسان ها را به زور، گروهی یکدست می کرد. اما چنین نخواسته و آن ها همیشه در اختلاف به سر می برند؛ مگر آنانی که خدا دستشان را بگیرد و برای همین هم آنان را آفریده است.

ص: 87

البته این وعدهٔ خدا حتمی است که: جهنم را از همهٔ طاغیان جنّ و اِنس پر می کنم.

طبق این آیه، اختلاف، ناشی از نبود رحمت خاصّ الهی است؛ و از آنجا که افراد کمی لایق چنین رحمتی هستند، پس، اختلاف امر شایع و حقیقت تلخی است که تا بوده، بوده و تا همیشه خواهد بود.

طبق این آیه صالح بودن فرد برای نجات جامعه کافی نیست و عدّهٔ زیادی از افراد جامعه باید مُصلح باشند.

مجمع البیان روایت می کند که رسول خدا (ص) تلاوت فرمود: وَمَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَىٰ بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا مُصْلِحُونَ. سپس فرمود: همین که نسبت به هم انصاف داشته باشند مصلح تلقّی می شوند و عذاب از ایشان دفع می گردد.

اختلاف انسان ها ریشه در آزادی و اختیار آنها دارد و خواست خداست.

توحید صدوق از امام صادق (ع) راجع به عبارت "إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذَٰلِكَ خَلَقَهُمْ" روایت میکند: خدا انسان را آفرید تا کارهایی انجام دهد و مستحقّ رحمت حق گردد.

وَكُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ وَجَاءَكَ فِي هَٰذِهِ الْحَقُّ وَمَوْعِظَةٌ وَذِكْرَىٰ لِلْمُؤْمِنِينَ (120)

همهٔ این داستان های پیامبران را که برایت نقل کردیم، برای این بود که دلت را با آن قرص کنیم. در این داستان ها، حقایقی برایت روشن شد و نوعی پند و یادآوری برای مؤمنان بود.

وَقُلْ لِلَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلَىٰ مَكَانَتِكُمْ إِنَّا عَامِلُونَ (121) وَانْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ (122)

به کسانی که ایمان نمی آورند، بگو: هر کاری از دستتان برمی آید، بکنید. ما هم به وظیفهٔ خودمان عمل می کنیم؛

ولی منتظر عاقبت کارهایتان باشید که ما هم منتظر می مانیم!

ص: 88

وَلِلَّهِ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَتَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَمَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (123)

باطن آسمان ها و زمین به دست خداست و همهٔ کارها به او ختم می شود؛ پس او را عبادت و بر او توکّل کن که خدا از کارهایتان بی خبر نیست.

این آیه، خلاصهٔ سورهٔ هود است.

***

سورهٔ هود درس های عملی و فرامین حکیمانهٔ بسیاری دارد.

شروع سوره تذکّر است به محکم بودن مفردات قرآن در عین واضح بودن روح کلّی حاکم بر آن. یعنی هم تک تک آیات قرآن، حجّت و قابل تأسّی است، هم فرهنگی که از پیش هم گذاشتن کلّ قرآن بدست می آید، قابل تبعیّت است.

عبارت "أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا الله" خلاصهٔ تعالیم قرآن و همهٔ کتابهای آسمانی پیش از قرآن است. تفصیلِ این آیهٔ محکم، بقیّهٔ قرآن است. اوّلین ثمرهٔ این عبارت، استغفار مدام و توبه بدرگاه خداست. وقتی چنین شد و مغفرت آمد، طبق ادامهٔ آیه، دنیا و آخرت انسان آباد می شود.

درک عبارت "مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا" و یقین به آن، مؤمن را فارغ البال می کند تا مشغول بندگی اش باشد و رزق و روزی را به خدا بسپارد.

عبارت "وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ.. . لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا " نشان میدهد که غایت خلقت، کمال مؤمن است و مؤمن همیشه باید مترصّدِ خلقِ خوب ترین عمل – نه عمل خوب – باشد.

پیام آیات 9 و 10 و 11 اینست که مؤمن باید در اقبال دنیا و فراغت ناشی از آن، خیّر و در ادبار آن، صابر باشد و بود و نبود دنیا احوالش را دگرگون نکند و به مخاصمه با حقّ یا طغیان و سرمستی نکشاند. کسی که مشمول مغفرت شده، با خداست و همیشه حالش به استعانت خدا خوش است.

ص: 89

عبارت "فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا... " هشداری است برای مؤمنان که مبادا از ترس منکران، بخشی از معارف دینی خود را انکار یا مخفی کنند.

آیهٔ شریفهٔ "مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِيهَا وَهُمْ فِيهَا لَا يُبْخَسُونَ [سوره هود : 15]" معطوف به غایت فکری مؤمنین است و به آنها یاد میدهد که دنیاخواه نباشند، بلکه خداخواه باشند. وقتی خدا رو به کسی کرد، دنیا و آخرت هم به او رو می کنند.

آیهٔ "إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَأَخْبَتُوا إِلَى رَبِّهِمْ أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ [سوره هود : 23]" از غُرَر آیات این سوره بلکه کلّ قرآن است و عشق ورزی را یادِ مؤمنین می دهد و می گوید آخرش عشق به خداست، که دست گیر آنها می شود.

قصّهٔ نوح، قصّهٔ صبر و حوصلهٔ بسیار است. قصّهٔ هزارسال نصیحتِ کسانی است که کاری جز مسخره کردنِ آدم بلد نیستند. نوح آنها را به استغفار فرامیخواند چون همانطور که گفته شد، مغفرت که آمد، سعادت همراهش می آید.

نوح علیرغم اصرار قومش از مؤمنین دست نمی کشد و فقیر و غنی برایش یکسان است. او هرکه را كه دوست دار خداست، دوست میدارد و دوست می گیرد.

نوح کشتی می سازد و اهلش را سوار کشتی می کند. او می خواهد که پسرش نیز سوار کشتی نجات شود ولی پسرک نمی خواهد و خدا هم جانب پسرک را می گیرد. چون نجات، اختیاری است و کسی را خدا به اجبار سوار کشتی نجات نمی کند. پسر نوح اهلیّت با ایمان را از دست داده و از رحمت حق پا پس کشیده و باید غرق شود.

عبارت "فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" که نصیحت خدا به نوح و ردّ خواهش او برای دعای فضولی مبنی بر نجات فرزند اوست، زبان ما را از اکثر دعاها می بندد. جز دعاهای منصوص و مأثور. منصوص در قرآن و مأثور در روایات صحیح.

در قصّهٔ هود، او در برابر تهدید قومش، به خدا توکّل می کند و می گوید "مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا".

در قصّهٔ ابراهیم خداوند مهربانی او و تلاشش برای رفع عذاب از قوم لوط را ستایش می کند و ابراهیم را با سه صفت حلیم، اوّاه، و منیب می ستاید.

ص: 90

قصّهٔ شعیب نشان میدهد که گران فروشی از جملهٔ حق خوری هایی است که دنیا و آخرت انسان را برباد می دهد. مؤمن باید به حلال بودن رزقش حسّاس باشد و آنچه خدا برای او می فرستد را طلب کند نه آنچه را خودش به زرنگی طلب می کند.

همچنین مؤمن باید تا می تواند مُصلح باشد و دغدغهٔ اصلاح جامعه را هرگز از دل بیرون نکند.

پس از ذکر عاقبت شوم این اقوام، در آیهٔ "وَكَذَلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذَا أَخَذَ الْقُرَى وَهِيَ ظَالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ [سوره هود : 102]" صحبت از چیزی بنام "أخذ" می شود. اخذ خدا همیشه در جریان و به راه است و شاید فردا یقهٔ هریک از ما را بگیرد.

در آخر سوره یک دستورالعمل جامع و کامل درج شده. خداوند از مؤمنین استقامت بر ایمان را می خواهد و سر از تقوای الهی برنتافتن. همچنین از آنها میخواهد که فاصلهٔ خود را با اهل کفر و کفران حفظ کنند تا از سرایت آتش آنها به خود محفوظ بمانند.

در آیهٔ 114 به نماز آنهم نماز اوّل وقت برای جبران قصور در بندگی توصیه می کند. نماز در رأس حسنات است و حسنات سیئات را از مؤمن می زدایند.

دستور بعدی به صبر در برابر مشکلات و اذیّت ها و در برابر نهی از منکر مؤثر و بجاست. مؤمن باید همیشه یک مصلح اجتماعی باقی بماند.

درآخرین آیات، مؤمنین را تسلّی می دهد که کمی عدّه و وجود اختلاف نگران شان نکند و چشم به راه رحمت خدا باشند و بر خدا توکّل کنند و به عبادت خدا مشغول باشند.

قم، آخر محرّم سال 99 شمسی، ثواب تفسیر این بخش از سوره باشد برای ارواح مؤمنینی که قبورشان را امروز زیارت کردیم. از جمله مرحوم کل احمد تهرانی، مرحوم حاج آقا فخر تهرانی، مرحوم شیخ سیف الله پیاده، مرحوم سید حسن قاضی پسر سیدعلی آقای قاضی، ...

ص: 91

سوره یوسف

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سورهٔ یوسف صد و یازده آیه دارد. از همان اوّل سوره قصّهٔ یوسف آغاز می شود و حدود صد آیه ادامه پیدا می کند. یازده آیهٔ پایانی سوره، تذکّری است به عظمت قرآن و گله ای است از پشت کردن مردم به قرآن و عبرت نگرفتن از قصّه هایش؛ و تهدیدی است برای مُعرضین و بشارتِ نصرتی است برای مُقبلین.

قصّهٔ یوسف طولانی ترین قصّهٔ قرآن است و برخلاف دیگر قصص قرآن، تکّه هایی از زندگی پیامبران و اشاراتی به وقایع نیست، بلکه یک قصّهٔ کامل است و چهل سال از زندگی یوسفِ نبی (ع) را از صباوت تا صدارت، روایت می کند. این قصّه بخلاف دیگر قصّه های قرآن، برای پیامبر (ص) روایت نشده، تا او برود و برای مردم روایت کند؛ بلکه مخاطبِ قصّه خود پیامبر (ص) است: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ...[سوره يوسف : 3]. این، اهمیّتِ این قصّه را می رساند و شاید برای همین، أحسن القصص نامیده شده. در قصّهٔ یوسف، در نهایت، همه یکدیگر را می بخشند و عاقبتِ همه ختم به خیر می شود. یعنی قصّه ای است آخرخوش!

این قصّه در تاریخ به فراموشی سپرده یا به افسانه آمیخته شده بوده، و با آمدنش در قرآن، از نو زنده شده: وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ [سوره يوسف : 3].

این قصّه پر از عبرت و نشانه است، برای آنهایی که طالب معرفتند: لَقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِلسَّائِلِينَ [سوره يوسف : 7].

شروع قصّه با صحنهٔ رؤیای یوسف است: او در خواب می بیند که یازده ستاره به همراه ماه و خورشید، بر او سجده می کنند.

خواب را که برای پدرش یعقوب نقل میکند، یعقوب میگوید: لا تَقصص! یعنی این ماجرا را برای کسی بازگو مکن. این "لا تقصص" چنانکه خواهد آمد، اُمّ الحِکَم قصّهٔ یوسف است. داستان یوسف داستان بلاهایی است که حرف زدن و اسرار خود را گفتن و از حالات خود خبر دادن، سر آدم می آورد.

ص: 92

پدر میگوید اگر برادران این خواب را بشنوند، حسد می کنند و علیه تو دسیسه می کشند و شیطان بر آنها مستولی میگردد.

و چنین می شود.

یوسف محبوب پدر بوده و پدر محبّتش را به یوسف نمی توانسته پنهان کند. برادران که بار سختی های زندگی هم بر دوششان بوده، تصمیم می گیرند شرّ یوسف را از سر خود کوتاه کنند. پس هم داستان می شوند که او در چاهی بیفکنند و به یکی از کاروان هایی که از مسیر چاه می گذشته، بعنوان برده بفروشند.

کاروان، یوسف را در مصر به عزیز یعنی صدراعظم مصر می فروشد و یوسف در خانهٔ عزیز بزرگ می شود و به سنّ جوانی میرسد.

زلیخا همسر عزیز، دل به یوسف می بندد و به مراودهٔ پنهانی با یوسف طمع می کند. سرانجام روزی یوسف را تنها گیر آورده و به کام ورزی فرامی خواند. یوسف می گریزد و پیراهنش از پشت دریدهٔ زلیخا میگردد. مشخص می شود که یوسف بی گناه است اما زلیخا دست بردار نبوده و سعی می کند زنان رجال مصری را نیز در این هوس و جواز آن شریک کند.

دسیسه های آنها و امتناع یوسف، آخرش یوسف را به زندان می افکند. یوسف که همیشه دل ها مشغولش بوده، در زندان از یادها می رود و سالها در زندان می ماند.

سرانجام روزی خواب پادشاه بی تعبیر می ماند و بیاد یوسف و هنرش یعنی تعبیر خواب می افتند. یوسف خواب را تعبیر می کند و عزّت می یابد و به عزیزی مصر میرسد.

سالهای قحطی چنانکه در خواب شاه بوده و یوسف پیش بینی کرده، فرامیرسد و برادران یوسف از کنعان در جنوب اردن برای خرید آذوقه به مصر می آیند.

یوسف آنها را می شناسد و با آنها گرم می گیرد تا بار دیگر که برای گرفتن آذوقه به مصر می آیند، برادر تنی اش بنیامین را نیز همراه بیاورند.

بار دیگر که می آیند و بنیامین را می آورند، یوسف خود را به بنیامین معرفی می کند و نقشه ای می کشد تا بنیامین را پیش خود نگه دارد. برای این کار به شکل صوری بنیامین را به دزدی متّهم و بازداشت می کند. بزرگترین برادر هم برای مشخص شدن تکلیف بنیامین در مصر

ص: 93

می ماند و بقیه برادر ها به کنعان پیش یعقوب باز می گردند. یعقوب که هم یوسف را از دست داده و هم به تازگی بنیامین را، بی تابی میکند و از آنها رو برمی گرداند و می گوید بروید و یوسف و بنیامین را پیدا کنید و هر دو را برای من بیاورید. یعقوب حدس میزده که یوسف زنده است.

برادران سرافکنده به مصر بازمی گردند و به یوسف التماس می کند که بنیامین را آزاد کند. یوسف خود را به آنها معرفی می کند. برادران شرمسار می شوند. یوسف آنها را دلداری می دهد و به بخشش خدا امیدوار می کند، سپس پیراهنش را می دهد تا برای پدر ببرند.

یعقوب پیراهن یوسف را به چهره می کشد و بینا می گردد و با تمام خانواده به مصر پیش یوسف می آیند. وقتی بر یوسف وارد می شوند در برابر جلال و شوکت یوسف به احترام، به سجده می افتند، یوسف می گوید این تعبیر خوابی است که چهل سال پیش دیده بودم! در این مجلس یوسف خطابه ای ایراد می کند و خدا را می ستاید و به بندگی اش فرامیخواند.

پس از پایان قصّهٔ یوسف، سوره در حدود یک صفحه ادامه پیدا می کند. در این یک صفحه، خداوند قصص قرآن را برای مؤمنین عبرت آموز می داند اما تذکّر می دهد که اکثر مردم مؤمن نیستند و مؤمن نخواهند شد. آنهایی هم که مؤمن می شوند، باز رگه هایی از شرک در دلشان باقی است. چرا؟ چون غافلانه زندگی می کنند.

تفسیر نور الثقلین از رسول خدا (ص) روایت می کند که سوره یوسف را بیاموزید که خداوند بواسطهٔ آن سکرات موت و هراس آن را بر شما آسان نموده و درجه ای خاص به شما عطا می کند.

جلد نوزدهم وسائل شیعه از امام باقر (ع) روایت می کند که پروردگار سورهٔ یوسف را نازل فرمود که عبرت باشد و ما نسبت به یکدیگر حسادت نورزیم و خدا بر غیر خدا ترجیح ندهیم.

***

الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ (1)

الف، لام، را.

این است آیه های کتاب مبین.

ص: 94

اَلِف ْ لام ْ در آغاز سوره های دهم، یازدهم، دوازدهم، چهاردهم، و پانزدهم از قرآن کریم آمده. یعنی یونس، هود، یوسف، ابراهیم، و حجر. ممکن است حروف مقطعهٔ آغاز سوره، نام آن سوره یا آن چند سوره باشند. در اینصورت این چند سوره، سوره های "الامیم راء" اند، مثل حوامیم که اوّلشان "حم" است.

اهل ذوق گفته اند "الر" یعنی أنا ﷲ أری؛ منم خدایی که می بینم یا أنا ﷲ الرؤف؛ منم خدای رئوف.

قرآن کتاب مبین است، مبین یعنی روشن و روشنایی بخش.

قرآن روشن است یعنی معلوم است که کلام خداست. بعلاوه پیام خدا را رکّ و پوست کنده به شنونده منتقل می کند.

قرآن علاوه بر آنکه روشن است، روشنگر است. یعنی راه را نشان آدم می دهد و آدم در پرتوی علمش، می فهمد که از کجا آمده و به کجا رهسپار است و چه باید بکند. کسی که مؤمن به قرآن شود و بدان عمل کند، نوری می یابد که میفهمد نفع و ضررش در چیست.

إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (2)

ما آنرا به زبانِ همه فهم نازل کردیم، تا عقلتان را به کار اندازید.

عربی یعنی روان، بلیغ، و مفهوم. عربی بودن قرآن، مطابقت آن با زبان فطرت است. مقصود از فطرت، عقلی است که انسان بر آن مفطور و سرشته شده. قرآن با زبان فلاسفه، زبان عرفاء، زبان دانشمندان تجربی، و زبان دیگر علوم بشری - که پر از اصطلاحات است و تا کسی تحصیل نکرده و با اصطلاحات آشنا نشده، از آن سر در نمی آورد - با مردم سخن نمی گوید. قرآن به زبان سادهٔ فطرت با مردم سخن میگوید و عقل فطری را مخاطب قرار می دهد تا هر انسانی فارق از رنگ و نژاد و زبان و سرزمین، قرآن را بفهمد و متذکّر معارفش گردد. برای همین در فقرهٔ بعد آورده: لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ.

همانطور که کلمهٔ "عربی" در این آیه بد فهم شده، کلمهٔ "تعقلون" هم بد فهم شده. مقصود از عقل، ذهن فلسفی و استدلال مبتنی بر منطق ارسطویی نیست. عقل قوّهٔ تشخیص آدمی

ص: 95

است و پرتویی از نور علم پروردگار است که به آدم تملیک شده تا اول، ضعف و فقر خویش را وجدان کند. دوم، خداوند را که قیّوم اوست وجدان کند و بفهمد جبران فقر او به پناه بردن به خدای غنی است. سوماً بفهمد بد و خوب چیست و چگونه میشود به خدا تقرّب جست و پناهنده گشت. قوّه ای که انسان با آن اینها را میفهمد، عقل است و تعقّل، بکار بردن نور عقل است برای فهمیدن این مطالب. نقش قرآن در این میان چیست؟ قرآن تذکّر است تا عقل آدمی این معارف فطری را که از ازل در وجودش نهاده شده، وجدان کند. البته پس از به وجدان آمدن انسان و تحصیل علم اجمالی به خود و خدای خود، قرآن نقش القای معارف برای حصول علم تفصیلی به معارف ژرفی چون معرفت الله، معرفت المعاد، معرفت الرسول، معرفت الاسماء و السنن، معرفت الشریعت و الحکمه و غیره را هم دارد که بعید نیست آنها هم مدّ نظر این آیه باشند.

پس قرآن ذکر و علمی است به زبان مبین و رسا که مخاطبش عقل آدمی است. ذکر است برای تحصیل معرفت اجمالی و علم است برای حصول معرفت تفصیلی به مبدأ و معاد.

منتها مخاطب باید پذیرا باشد و عقلش را به کار بیندازد تا به تذکّرات قرآن متذکّر و به معارف قرآن، عالِم گردد.

عبارت "لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" نشان میدهد که تعامل درست با قرآن، فهمیدن قرآن و تفکر در آن است؛ نه صرف خواندن و حفظ کردن.

جلد هفدهم وسائل الشیعه از امام صادق (ع) روایت می کند که زبان عربی را یاد بگیرید که آن کلام خداست و با آن با خلق خود سخن گفته است.

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَٰذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ (3)

با این قرآن که به تو وحی کردیم، قصّهٔ یوسف را برایت حکایت می کنیم که بهترینِ قصّه هاست؛ و تو قبل از این، از آن بی خبر بودی.

ص: 96

"قصّه" از ریشهٔ "ق ص ص" به معنای پیمودن و طی کردن است. قصّه، سرگذشتی را می پیماید و حکایت می کند. قصّه، واقعی است اما داستان، ساختهٔ ذهن مؤلّف است. قصّه بخاطر نقل حقایق و سرگذشتی که بر سر پیشینیان آمده، عبرت آموز و پر از درس است. برای همین خداوند قصّه های بسیاری را روایت می کند. قصّهٔ پیامبران، قصّهٔ دشمنان، قصّهٔ خلقت، قصّهٔ جوامع، قصّهٔ مؤمنان و کافران، شاکران و فاسقان. قصّه، هم سِیرش درس های بسیار دارد و می تواند الگوی مؤمنان واقع شود؛ هم آخرش جالب است و میتواند عبرت آنها قرار گیرد.

امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه میفرماید: من چنان در سرگذشت گذشتگان و عاقبت ایشان تفکّر کرده ام که گویا با ایشان زیسته ام و به اندازهٔ ایشان عمر کرده ام.

اینکه چرا خداوند قصّهٔ یوسف را احسن القصص نامیده، وجهش روشن نیست. اما این قصّه ویژگیهای منحصر بفردی دارد. از جمله اینکه:

قصّه ای است که یکجا در قرآن نقل شده و بیش از صد آیه و دوازده صفحهٔ متّصل را به خود اختصاص داده.

قصّهٔ وصل و هجران است؛ قصّهٔ عاشقی است؛ قصّهٔ عزّت و ذلّت است؛ قصّهٔ غم و شادی است؛ قصّهٔ وفا و جفاست؛ ...

قصّه ای است که هیچ کس در آن مجازات نمی شود بلکه همه همدیگر را می بخشند، خدا هم همه را می بخشد.

قصّه ای است که درسهای بسیار میدهد. از جمله: رازداری، مخفی کردن علاقه، صبر، عفاف، امانت، صدق، احسان، سیاست، بخشش، ...

عبارت "إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ" نشان میدهد که پیامبران، از پیش دانای کل نیستند و علمشان، تدریجی و بقدر دانشی است که خداوند حوالهٔ آنها می کند.

إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ (4)

ص: 97

یک روز، یوسف به پدرش یعقوب گفت: پدرجان، در خواب یازده ستاره دیدم که با خورشید و ماه در برابر من سجده می کنند!

عیاشی از امام سجاد (ع) روایت می کند که رسم یعقوب (ع) این بود که مدام گوسفند قربانی می کرد و بیش از نیاز خانواده اش را انفاق می نمود یا میهمانی می گرفت و همهٔ اهل آن خطّه را دعوت می کرد. شبی دیروقت که میهمانی تمام شده بود و مهمان ها رفته بودند و اهل خانه در مقدمهٔ به بستر رفتن و خوابیدن بودند، خداوند فقیری را به در خانه یعقوب فرستاد. در نقل دیگری هست که آن فقیر در اصل فرشته بود که به شکل انسان به این ماموریت فرستاده شده بود. در هر حال فقیر آمد و درخواست طعام کرد. یعقوب (ع) خوابیده بود. آنها هم که بیدار بودند حال و حوصلهٔ پذیرایی از این مهمان بی وقت را نداشتند لذا جوابش کردند و خوابیدند. همه سیر بودند و خوابیدند و آن فقیر گرسنه بود و به خواب نرفت و به خدا شکایت کرد. همان شب بود که یوسف چنین خوابی دید. این خواب با آنکه عاقبتش به خیر شد اما خبر از حوادثی میداد. به نقلی، یعقوب (ع) که شروع کلام یوسف با "إنّی" را شنید، فرمود: از این "إنیّت" بوی فراق و حزن و جدایی می آید؛ و چنان شد.

خواب یوسف، خواب سروری و تفوّق بر اطرافیان بود و در آخر هم چنین تعبیر شد؛ منتها ده ها سال بعد.

اما چرا خدا این رؤیا را به یوسف نشان داد؟ چون میخواست یوسف ته قصّه را که آینده ای روشن است ببیند، تا در برابر حوادثی که در تقدیر او در مسیر تربیت الهی پیش بینی شده، صبور و امیدوار باقی بماند.

یوسف خواب را با پدرش بازگفت، در حدیث است که خواب را بازنگویید جز با حبیبِ لبیب، یعنی عاقلی که دوست دار شماست. در آیهٔ بعد، یعقوب (ع) حکم به کتمان خواب میکند. یعنی که خواب را نباید تعریف کرد.

در روایت است که رؤیا اقسامی دارد، بعضی از رؤیاها بازخوانی افکار روزانه یعنی متعلّق به گذشته اند. اما رؤیاهای صادق خبر از حقایق حال یا وقایع آینده میدهند.

ص: 98

جلد چهاردهم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت میکند که بعضی خوابها واجد بشارتی روزمره اند؛ بعضی القاء شیطانند برای اندوهگین ساختن مؤمنین؛ و بعضی حدیث نفس و تکرار افکار روزمره اند.

از این آیه بر می آید که یوسف در کودکی تعبیر خواب نمی دانسته، برای همین از پدرش پرسیده. تعبیر خواب را خداوند بعداً در جوانی به او داده.

شروع قصّهٔ یوسف با خواب اوست و پایان قصّه، چهل سال بعد با تعبیر همین خواب.

جلد یازدهم بحارالانوار از امام باقر (ع) روایت می کند که پیامبران پنج گروه اند: دسته ای در بیداری فرشته را می بینند و با فرشته گفت و گو می کنند؛ دسته ای در خواب فرشته را می بینند و با فرشته گفتگو می کنند. دسته ای صدای فرشته را در بیداری می شنوند، بی آنکه چیزی ببینند؛ دستهٔ چهارم صدای زنجیری می شنوند و به دنبالش پیامی در دلشان الهام می شود بدون آنکه جمله ای بشنوند؛ دستهٔ آخر بی مقدمه و ناگهان، بی شنیدن چیزی، معنایی در دلشان الهام می شود. اینها اقسام وحی به انبیاء است.

نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت می کند: یعقوب بدین سبب به داغ فراق یوسف مبتلا شد که گوسفندی سر برید و از یکی از اصحابش به نام بقوم که محتاج و گرسنه بود غفلت نمود و به او چیزی نداد. همان شب یوسف چنان خوابی دید.

علل الشرایع در حدیث مطوّلی از ابوحمزهٔ ثمالی روایت می کند که روزی با امام سجاد (ع) وارد خانهٔ امام شدیم. آن حضرت کنیزش سکینه را طلبید و به او فرمود: اگر سائلی به در خانه آمد، محرومش نکنید و طعامش دهید؛ زیرا امروز جمعه است. من پرسیدم: چنین کند گرچه آن سائل مستحقّ نباشد؟! فرمود: ای ابوحمزه میترسم که سائل مستحقّی بیآید و جوابش کنیم و بلایی بر ما نازل شود چنان که بر یعقوب نازل گردید: شب جمعه ای سائل مؤمن روزه داری که نزد خدا با قرب و منزلت بود، در خانه یعقوب آمد؛ اهالی خانه حرفش را باور نکردند و به او چیزی ندادند. چون ناامید شد در تاریکی شب گریست و گفت ما از خداییم و به سوی خدا باز میگردیم و گرسنگی خود را به خدا شکایت نمود و در حالی که گرسنه بود، تا صبح حمد خدا را به جای آورد و بر گرسنگی صبر نمود. درحالی که یعقوب و خاندانش آن

ص: 99

شب را با شکم سیر خوابیدند. صبح خداوند به یعقوب وحی نمود: یعقوب! بندهٔ مرا ذلیل نمودی و مستحقّ تأدیب من شدی. اکنون تو و تمام خاندانت به بلا مبتلا شوید! ای یعقوب! بدان که عقوبت و بلا به دوستان من نسبت به دشمنان من زود تر می رسد. این از لطف و حسن نظر من به اولیای من است. به عزّتم قسم، بر شما بلا نازل می کنم. اکنون مهیا و آمادهٔ بلا شوید و به قضا و مقدّراتم راضی باشید و در مصائبم صبر پیشه کنید! یوسف در همان شب این خواب را دید. یعقوب از شنیدن خواب او سخت مغموم شد و دانست که این خواب شروع بلاست. با اینکه پدر، یوسف را از نقل خواب منع کرد، یوسف غافل از دستور پدر شد و خواب را برای برادران تعریف کرد. اولین بلایی که یعقوب و خاندانش گرفتار آن شدند، حسد بود. یعقوب می ترسید بلایی که خدا به او وعده داده بود در حق فرزندش یوسف که بسیار محبوب او بود واقع گردد، و چنین شد. قضا و قدر الهی بر خواستهٔ یعقوب غالب گردید. وقتی برادران پیراهن آلوده به خونِ یوسف را آوردند، یعقوب سخت گریست اما یادش به وحی الهی آمد و صبر پیشه کرد. او می دانست که یوسف زنده است، چون هنوز خواب یوسف تعبیر نشده است، ولی چاره ای جز صبر نداشت. وقتی کاروانیان یوسف را از چاه برکشیدند، برادران پیش آمدند و گفتند این غلام ماست که دیروز به چاه افتاده، آمده ایم تا او را با خود ببریم. پس یوسف را به گوشه ای بردند و گفتند یا به غلامی ما اقرار کن تا تو را به مردم این قافله بفروشیم یا تو را خواهیم کشت. یوسف گفت مرا نکشید و هر چه می کنید بکنید. پس برادران او را پیش قافله آوردند و به بیست درهم به کسی از قافله فروختند. در این وقت یوسف نُه سال داشت. زلیخا همسر عزیز مصر در تربیت یوسف کوشش بسیار می کرد تا زمانی که یوسف به رشد و بلوغ رسید. در این وقت زلیخا عاشق او شد و پیوسته یوسف را به سوی خود می خواند اما یوسف نمی پذیرفت و می گفت من از خاندانی هستم که هرگز زنا نمی کنند.

قَالَ يَا بُنَيَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَىٰ إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ (5)

ص: 100

پدر گفت: پسرم، خوابت را برای برادرانت تعریف مکن که از سرِ حسادت نقشه ای برایت خواهند کشید! چرا که شیطان دشمن آشکار آدمی است.

چون رؤیای یوسف به وضوح، تفوّق تقدیری او را نسبت به برادران نشان میداد، حسادت آور بود. این آیه به اَحکمِ حِکَم - که سکوت، کتمان، و راز خود را نگه داشتن و از خود تعریف نکردن و ذهب و ذهاب خویش را مخفی کردن است - دلالت دارد. اگر یوسف بدان عمل می کرد، به همان تقدیر میرسید، اما شاید ظلمت چاه و وحشت زندان را نداشت.

این آیه نشان می دهد که دشمن ترین ها نسبت به انسان، نزدیکان او هستند. آنها به حسادت، آشکار و نهان، علیه او به کارند. گاهی نادانسته بدخواهی می کنند و گاهی دانسته قصوراً یا تقصیراً کید می کشند.

راهِ حل و درمانِ بخت، کتمان است و مخفی کردن فضل.

پس باید از خطرات حسادت آگاه بود و با کتمان و رازداری و سکوت، از حسادت به خدا پناه برد و فرزندان خویش را هم، از اهمیت حسادت و راه پیشگیری از آن مطّلع نمود. همچنین باید از کودکی، شیطان، این دشمن غدّار را به فرزندان خود شناساند.

همچنین وقتی از کمال و ویژگی خاصّ کسی از دوستان یا اطرافیان خود مطّلع شدیم آنرا برای دیگران تعریف نکنیم. چه بسیار مرادها که بخاطر نقل کمالاتشان توسط مریدان صادق - ولی احمق - بدست حسودان نابود گشته اند. خلاصه، در معرفی افراد باید بسیار محتاط بود چون معمولاً بردن آنها به مسلخ است، آنهم نادانسته و ناخواسته!

از اینکه یعقوب گفته خوابت را برای کسی تعریف مکن برمیآید که خودش علم تعبیر خواب داشته. طبق حکمتِ این آیه، نه تنها خوابهای بد، بلکه حتّی خوابهای خوب را نباید برای کسی تعریف کرد.

در روایت است که "البلاء موکَّلٌ بالمنطق" یعنی بلا موکول است به سخن گفتن و تا کسی سخن نگفته باشد، باب بلا بر وی بسته باشد و چون سخن گفت بخصوص وقتی خودی نشان داد، چشم زخم ها و بدخواهی ها و حسادت ها و دشمنی ها بر او هجوم میآورند.

ص: 101

در آخر آیه تقصیر اصلی را گردن شیطان می اندازد و عداوتی که میان بنی بشر است و کیدی که از آن ناشی میشود را به او منسوب می کند. در سورهٔ إسراء هم هست که: وَقُلْ لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوًّا مُبِينًا [سوره اﻹسراء : 53] پیامبر! به بندگانم سفارش کن که مواظب حرفی که میزنند باشند و بهترین جملات را انتخاب کنند؛ چون شیطان بوسیلهٔ همین سخنان نسنجیده بینشان را به هم میزند. بله، شیطان دشمنِ شمشیر از رو بستهٔ انسان است.

نکتهٔ دیگر این عبارت اینست که شیطان روی نفسانیّت انسان سوار می شود و اگر کسی مهذّب باشد، شیطان راهی به او ندارد.

در این آیه هم بهانه و آلتِ عداوت، کلام انسان است. آدم که حرفی ناسنجیده زد، شیطان دیگران را به دشمنی با او تحریک می کند. و ناسنجیده ترین حرف، بیان توفیقات و امکانات و مقاصد خویش است.

امیرمؤمنان (ع) میفرمایند: إستعینوا علی حاجاتکم بالکتمان. یعنی برای رسیدن به مقاصدتان، آنها را مخفی کنید.

اگر به این یک کلمهٔ "لَا تَقْصُصْ" کسی عمل کند، یعنی قصّهٔ خود را برای خود نگه دارد، بسیاری از سختی ها و بلاها از سرنوشتش حذف می گردد. دیگران، حتّی نزدیکان، حتّی برادران، علاقه ای به شنیدن قصّهٔ ما ندارند و هرکس مفتون قصّهٔ خویش است. پس ما هم سرمان به کار خودمان باشد و توجّه دیگران را به سرنوشت خویش جلب نکنیم و شیطان را بی وسیله بگذاریم.

در این آیه یعقوب خصلت برادران را برای یوسف تشریح کرده و این نوعی غیبت است! در نتیجه چنین غیبت هایی که بقصد مصونیت و پیش گیری از ضرر است، جایز است. اگر هم بگوییم یعقوب راجع به فعلی که هنوز واقع نشده نظر داده، پس به سوء ظن دچار بوده! باز نتیجه می گیریم که چنین سوء ظن هایی مجاز است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که رأی مومن و رؤیای او در آخرالزمان، یکی از اجزاء نبوّت است که پس از ختم نبوت در میان امّت باقی مانده است.

ص: 102

وَكَذَٰلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَىٰ أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (6)

همان طورکه در خوابت دیدی، خدا تو را برمی گزیند و از علم تعبیرخواب به تو می آموزد و نعمتش را بر تو و بر آل یعقوب تمام می کند. همان گونه که قبلاً هم نعمتش را به اجدادت، ابراهیم و اسحاق، تمام کرده. همانا خدای تو علیم و حکیم است.

این آیه تتمّهٔ کلام یعقوب با یوسف است و در آن به یوسف سه بشارت میدهد. یکی اجتباء یوسف که به معنی برگزیدگی اوست. اجتباء اعمّ از نبوّت است و پس از ختم نبوت نیز ادامه دارد. یعنی همین حالا هم خدا کسانی را اجتباء میکند. اجتباء غیر اصطفاء است و طبق قاعده، تفاوت لفظ بر تفاوت معنا دلالت دارد. ما از کم و کیف برگزیدنِ خدا مطّلع نیستیم، چون فعل خداست نه فعل ما؛ همین قدر می فهمیم که خدا کسانی را برمی گزیند و به عنایت، مخصوص میکند.

بشارت دوم، تعلیم تأویلِ احادیث است. البته اینجا هم خداوند تمام علم را به آدم نداده و بخشی از آنرا در اختیار یوسف قرار داده برای همین است که گفته "مِن" تأویل الاحادیث. مقصود از تأویل الاحادیث باید علم تعبیر رؤیا باشد چون یوسف در میان انبیاء به این علم مخصوص بود. شروع قصّهٔ یوسف هم با خوابی است که در آخر قصّه تعبیر می شود. در زندان هم یوسف برای زندانیان خواب تعبیر می کرد. اما به نظر میآید که تأویل الاحادیث اعمّ از تعبیر خواب باشد و پیش بینی آینده با توجه به روند حوادث حال را هم شامل شود.

بشارت سوم، اتمام نعمت است، هم بر یوسف، هم بر دیگر فرزندان یعقوب، چون آنها هم در خواب یوسف به شکل ستار ه هایی درخشان تمثّل پیدا کرده بودند. مقصود از اتمام نعمت، سلوک در یُسر و حسنهٔ در دنیا و آخرت است. بطوریکه سعادت دنیا یعنی ثروت و سلامت و امنیت با ایمان و عمل صالح توأم شده و به سعادت آخرت ختم گردد. چنانچه برای ابراهیم (ع) و اسحاق (ع) چنین بود. راجع به ابراهیم (ع) هست که: وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَجَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَالْكِتَابَ وَآتَيْنَاهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ

ص: 103

[سوره العنكبوت : 27] به او پسری بخشیدیم بنام اسحاق و نوه ای بنام یعقوب. به نسل او نعمت پیامبری و کتاب آسمانی دادیم. آری، به ابراهیم هم در دنیا پاداشش را دادیم و هم در آخرت از شایستگان خواهد بود.

عبارت "يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ" نشان می دهد که علم، نخستین تفضّل خدا به کسانی است که آنها را برمی گزیند.

عبارت "مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ" نشان می دهد که علم یوسف نَمی از یَم این علم بوده و طبق قاعده، بقدری که خدا افاضه میکرده، می دانسته.

عبارت "نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ يَعْقُوبَ" نشان می دهد که علم و حکمتی که خداوند به یکی از اهل یک خانه عنایت می کند، عنایتی است به همهٔ آنها. لذا باید قدر شناخت و از صاحبِ عنایت بهره برد. از همین عبارت، عاقبت به خیری برادران یوسف دانسته می شود.

لَقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِلسَّائِلِينَ (7)

برای تشنگان حقیقت، در داستان یوسف و برادرانش درس های فراوانی است.

درس اوّل چنانکه اشاره شد، لزوم کتمان حال خویش و کوتاه کردن قصّه با دیگران است: "لَا تَقْصُصْ". این در باب حکمت عملی، اما در باب حکمت نظری، اصلی ترین درس داستان یوسف این جمله است که "اللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ [سوره يوسف : 21]" یعنی آخرش، همان می شود که خدا می خواهد. قصّهٔ یوسف قصّهٔ قدرت نمایی خداست. کسی را که خدا خواسته مسجود ماه و خورشید شود، آخرش می شود. این سوره وقتی نازل شد که پیامبر اکرم (ص) و مسلمین در شِعب ابی طالب در محاصره بودند. خداوند میخواست با ذکر داستان یوسف به آنها دلداری بدهد که دوران سختی و محنت به خواست خدا بالاخره به پایان رسیده و دوران جاه و حشمت از راه میرسد. در برخی روایات شعب ابیطالب به زندان یوسف تشبیه شده.

کلمهٔ آیات در اینجا به معنی عبرت و درس بکار رفته. عبارات قرآن اکثرش درسِ عبرت است، برای همین آیه نامیده شده.

کلمهٔ "سائلین" نشان می دهد که برای آموختن باید تشنه بود و تمنّا کرد.

ص: 104

یوسف یک برادر تنی به نام بنیامین داشت که هر دو مادرشان راحیل بود. یوسف و بنیامین کوچکترین فرزندان یعقوب بودند. یعقوب از زنان دیگرش ده پسر بزرگتر داشت. پس جمعاً یوسف یازده برادر داشت.

إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَىٰ أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ (8)

روزی برادرها از روی حسادت، به هم گفتند: با آنکه ما جوان هایی کاری و نیرومندیم، یوسف و برادرش بنیامین در چشم پدر ما عزیزتر از ما هستند. واقعاً که پدر سخت در اشتباه است!

هر چند این عبارت رنگ ملامت ندارد، اما برخی روایات کار یعقوب (ع) را سبب تحریک حسادتِ پسران دانسته و ملامت کرده اند. این، غیر از قبح خود حسادت است. در روایات نیز، هم حسادت نهی شده، هم جوری در خانه رفتار کردن و تمییز گزاردن بین فرزندان که حسادت برخی از آنها تحریک شود. البته حسادت قبحش به مراتب بیشتر است. اما همین که رفتار یعقوب سبب شده بود برادران احساس تبعیض کنند، نشان از افراط در اظهار محبت اوست.

برخی جواب داده اند که یعقوب بین پسرانش تفاوت قائل بوده نه تبعیض، ریشهٔ تبعیض نفع و هوس است و ریشهٔ تفاوت، لیاقت. پس محبتِ بیشترِ یعقوب به یوسف از سَر حکمت بوده، ولی برادران متعصّب، پدر را به نادانی متّهم می کردند.

ریشهٔ انحراف برادران در غرور و نخوتِ عبارت "نَحْنُ عُصْبَةٌ" هویداست. این فکر خطا که ما برتر از دیگرانیم، مسبّب یوسف کُشی های بسیار در تاریخ بوده است. تجمّعِ عدّه ای گمراه و خودشیفته به دور هم، ریشهٔ فرقه گرایی و نهایتاً کشتن مخالفین است. احساس قدرت، عقل را کور می کند و جمع شدن آدم ها دور هم یا دور یک شخص، به شدّت القاء کنندهٔ احساس قدرت است. جنگهای مهیب از همین خِرمن، جهانگیر شده و عالَم را سوخته.

فاشیسم که دیکتاتوری و تمامیت خواهی اکثریت بر اقلیّت است دقیقاً ریشه اش همین عبارت برادران یوسف است که: نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ. ما چون بیشتریم و قوی تر، پس بر حق تریم!

ص: 105

گفته اند سالها بعد روزی زندان بانِ یوسف به او گفت من تو را دوست میدارم. یوسف گفت: امان از محبوب بودن! محبوب پدرم بودم که سر از چاه درآوردم و محبوب زلیخا بودم که سر از زندان درآوردم. این یکی به کجا ختم می شود نمیدانم؟! گوییم: علی رغم بدفرجامی شهرت و محبوبیت، عجیب است که اکثر مردم شیفتهٔ آنند که محبوبِ خاصّ و عام باشند. محبوبیت معمولاً وبال است، مگر اینکه بشود با تکیه بر آن، حرف حقّی را در دلی کاشت و بنای حقّی را در هستی بنیان نهاد.

این راجع به آفات محبوبیت، اما از این آیه نکتهٔ دیگری هم دانسته می شود، اینکه از اصلی ترین نیازهای انسان محبوب واقع شدن است. پیغمبرزادگان چون احساس می کردند به اندازهٔ یوسف کانون توجه نیستند، چنین کیدی اندیشیدند. پس هریک از ما باید بی تلاش برای محبوب شدن و بی وابستگی به محبوبیت، به اطرافیان خود محبت کنیم و آنها را محبوب نماییم تا این نیازشان برآورده شود. یعنی بجای تلاش برای گدایی محبت، باید محبت را نثار کرد. این، کلید خوشبختی و امان از آفات است.

نکتهٔ دیگری هم در این آیه هست: زور و تدبیر، محبت نمی آورد. محبت را خدا باید بدهد: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا [سوره مريم : 96] خداوند مؤمنین نیکوکار را محبوب دلها می کند.

از عبارت "إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ" بر می آید که فرزندان یعقوب، او را معصوم نمی دانستند، یا لااقل تعریفی که ما از عصمت انبیاء داریم برای فرزندان آنها ناشناخته بوده.

جلد هفتاد و چهارم بحارالأنوار از امام باقر (ع) روایت می کند که می فرمود: من گاهی به بعضی از فرزندان خود گرچه استحقاق آن را ندارند اظهار محبت بسیار می کنم، مبادا که حسادت در آنها بیدار شود و مانند برادران یوسف علیه او نقشه بکشند.

اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ (9)

به هم گفتند: یوسف را بکُشید یا در جایی دوردست رهایش کنید تا توجه پدرتان تنها به شما باشد و بعد از آن مردمی نیکوکار شوید!

ص: 106

حسادت اینقدر می تواند خطرناک شود که به قتل بیانجامد، مگر در قابیل چنین نبود؟! قابیل یک نفر بود و نفسش او را به قتل هابیل کشاند و اینجا چند نفر بودند و نفوس شان با هم همداستان شدند.

ریشهٔ حسادت برادران یوسف شرک به خدا بود. آنها بجای تحصیل رضای خدا، بدنبال جلب توجّه پدر بودند.

نکتهٔ منحصر بفرد این آیه استدلال تشفّی گونهٔ آنهاست که میگویند: وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ. یعنی همین یک کار را می کنیم و بعدش آدم خوبی می شویم. این فکر هم بد است و هم خوب. بدی اش بخاطر فریب دادن وجدان و بازکردن باب گناه معلوم است ولی خوبی اش این است که می دانستند دارند بدی می کنند و پیش از ارتکاب آن بدی، عزمِ خوبیِ پس از آن را داشتند. این حالت بهتر از حالتی است که آدم بدی کند و بدی را خوب بداند یا قصد جبران نداشته باشد. آخرش هم عاقبت این برادران طبق نیّتی که داشتند، ختم به خیر شد.

قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ (10)

یکی از آنها گفت: اگر واقعاً می خواهید کاری بکنید، یوسف را نکشید؛ بلکه او را تهِ چاهی بگذارید تا کاروانی به وقتِ بالاکشیدن آب، پیدایش کند و با خودش ببرد.

این قائل روبیل بوده یا شمعون یا یهودا یا لاوی یا حتّی برادر تنی یوسف یعنی بنیامین، فرقی نمیکند. مهم اینست که یوسف را از قتل و برادران را از گناه قتل نجات داده.

گاهی نمی شود به طور کامل از منکر جلوگیری کرد اما می شود با پیشنهادی که دفع أفسد به فاسد است، آن را تخفیف داد یا مسیرش را عوض کرد؛ آن قائل چنین کرد. مشورت نه تنها در کارهای صالح راه گشاست بلکه از ضرر کارهای ناپسند نیز می کاهد.

غَیابات اتاقکی است که در دیوارهٔ چاه آب شُرب، بالاتر از سطح آب تعبیه میکردند تا ایستگاه و استراحتگاه مقنّیان حین حفر و لایروبی چاه باشد. غیابات محلی برای اختفا و نیز جایی

ص: 107

برای زندانی کردن هم بوده. گنج هایی را که در چاه مخفی می کرده اند در دیوارهٔ غیابات می گذاشتند.

کسی اگر وارد چاه می شده و در غَیاب آن جای می گرفته اگر طناب را از دست می داده نمی توانست به تنهایی از چاه خارج شود. لذا برادران، یوسف را در چاه کرده و در غیابات آن نهادند و منتظر ماندند تا کاروانی از راه برسد و دلو درون چاه بیندازد تا یوسف خارج شود.

در قرآن یک آیهٔ عجیب هست که میگوید: مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا [سوره المائدة : 32] یعنی هرکس یک نفر را بکشد، گویا همه را کشته و هرکس یک نفر را از مرگ نجات دهد، گویا همه را نجات داده. دو نمونهٔ عینی برای این آیه در قرآن هست، یکی برادری که نگذاشت یوسف را بکشند و باعث شد زنده بماند و از مرگ میلیون ها نفر در قحطی سالهای آینده جلوگیری کند. نمونهٔ دیگر آسیه که نگذاشت فرعون موسی را بکشد و موسی منجی و حیات بخش بنی اسرائیل شد.

قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَىٰ يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ (11) أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (12)

بالاخره، پیش پدر آمدند و گفتند: پدرجان، چرا دربارهٔ یوسف به ما اطمینان نداری؟! ما که خیرخواه اوییم. فردا او را با ما راهی کن تا بگردد و بازی کند. ما کاملاً مراقبش هستیم!

هرچه طبل، تهی تر، سر و صدایش هم بیشتر. آدم ها هم هرچه خبیث تر، ادعای پاکی شان بیشتر!

سورهٔ یوسف درس سوءظن و بی اعتماد بودن به همه حتی نزدیکان می دهد. یعقوب به پسرانش اعتماد کرد، عزیز مصر به زنش زلیخا اعتماد کرد، یوسف به هم بندش اعتماد کرد، ... روز اول هم پدرمان به شیطان اعتماد کرد و سوگندش را راست دانست. بشر چه ضربه ها که از اعتماد نخورده! اصرار زیاد بر یک موضوع باید آدم را مشکوک کند که کاسه ای زیر

ص: 108

نیم کاسه است. در قضیهٔ یوسف هم برادران برای بردنش اصرار بسیار می کردند و استدلالِ زیاد می آوردند.

عبارت "يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ" نشان می دهد که انسان نیازمند تفریح و ورزش است. تنها با این استدلال بود که یعقوب مجاب شد که یوسف را همراهشان بفرستد.

امیرمؤمنان (ع) در نهج البلاغه می فرمایند مؤمن باید وقتی را به تفریح اختصاص دهد تا بتواند اوقاتی را هم صرف عبادت و اطاعت کند. یعنی قوّت طاعت در بهجت تفریح، تحصیل می گردد.

قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ (13)

یعقوب گفت: یوسف را که ببرید دلم تنگ می شود و از این می ترسم که وقتی حواستان به او نیست، گرگ او را بخورد!

مجمع البیان از رسول خدا (ص) روایت می کند که به فرزندانتان دروغ تلقین نکنید که دروغگو خواهند شد.

قصص راوندی از رسول خدا (ص) روایت می کند که دروغ گفتن را به کسی تلقین نکنید که در دروغ او شریکید. چنانکه پسران یعقوب نمی دانستند که گرگ انسان را میخورد تا اینکه پدرشان این مطلب را به آنها یاد داد. طبق مضمون این روایات، یعقوب در اینجا به فرزندان خطاکارش، القای حجّت کرده. یعنی اصطلاحاً یادشان داده که چه بگویند. این، نمونهٔ دیگری است که کلام، خلق شده و دردسر بپا می کند. چنانکه در حدیث است که البلاء موکَّلٌ بالمنطق.

در روایت دیگری از رسول خدا (ص) هست که یعقوب از آنچه میترسیده سرش آمده و هرکس از هرچه می ترسد خدا سرش می آورد: من أخاف شیئاً سلّطه الله علیه. پس نباید از چیزی جز خدا ترسید!

وابستگی یعقوب به یوسف در این آیه هویداست و خودِ وابستگی، سرنوشت انسان را با حزن قرین می سازد. خود یعقوب هم میگوید: إِنِّي لَيَحْزُنُنِي... همین حزن، سالها بطول انجامید و

ص: 109

یعقوب را پیر و نابینا ساخت. گویا آدمی روی هرچیز که حسّاس است، روی همان آزمون می شود. یکی از اساتید ما می فرمود یکی از سنّت های خدا این است که تا می بیند بندهٔ مؤمنش به چیزی دل بسته، میزند آن چیز را میشکند تا بندهٔ مؤمنش فقط مال او باشد. خداوند قهّار است و روی بندگان مؤمنش غیرت به خرج می دهد.

در روایتی است که چرا یعقوب وقتی یوسف را به برادران می سپرد، مثل آیهٔ 64 همین سوره نگفت: فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ [سوره يوسف : 64]؟! این عبارت را چند ده سال بعد وقتی بنیامین را به آنها می سپرد تا با خود به مصر ببرند فرمود. در این آیه بنیامین را به خدا سپرده، اما سالها قبل وقتی برادران می خواستند یوسف را به گردش ببرند، او را به جای خدا به آنها سپرد و شد آنچه که نباید میشد.

برخی از مفسّرین گفته اند یعقوب در خواب دیده بود که گله ای گرگ به گوسفند حمله می کند. از این رو گفت می ترسم که گرگ او را بخورد. اما گرگ ها خودِ برادران بودند و یعقوب خوابش را به اشتباه تعبیر کرده بود. در هر حال این سخن یعقوب اساس دروغ بعدی آنها شد.

قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ (14)

گفتند: اگر در حضور برادران نیرومندی چون ما، گرگ او را بخورد! باید خیلی بی عُرضه باشیم.

امان از کسانی که خود را قدرت مند میدانند، اما متّقی و امانت دار نیستند.

هرگز نباید به کسانی که به قدرت خود متّکی اند اعتماد کرد.

نکته ای که از فَلَتات لسان برادران یوسف در این آیه هویدا گشته و از پرده برون افتاده، اینست که از مرگ یوسف نگران نمی شوند. بلکه از نسبت بی عرضگی به خود در صورت مرگ یوسف، ابراز ناراحتی می کنند. نفسانیّت آنها از این تعبیر، بخوبی پیداست.

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَٰذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ (15)

ص: 110

پس، بعد از جلب رضایت پدر، یوسف را بردند، همگی با هم اجماع کردند که او را در غیابات چاه بگذارند. ما هم به یوسف وحی کردیم: از عاقبت این کار باخبرشان خواهی کرد. درحالیکه نمی فهمند!

راجع به کلمهٔ "وَأَجْمَعُوا" امام صادق (ع) میفرماید: گمان نکنید اجماع امّت بر امری، همیشه درست است؛ مگر نخوانده اید که یوسف را پیغمبرزاده ها با اجماع به چاه انداختند.

از عبارت "أَوْحَيْنَا إِلَيْهِ" برمی آید که یوسف از همان بچگی، وحی دریافت می کرده یا الهامات قوی داشته. شاید هم در ته چاه، قفل دلش وا شده و نخستین وحی را دریافت کرده. یعنی زمانی وحی به او آغاز شده که از خانه دور افتاده و مورد بی مهری اطرافیان قرار گرفته. آری امداد الهی در لحظه های حساس به سراغ اولیای الهی می آید.

البته احتمالاً مراد از وحی در امثال این آیات وحی تشریعیِ جبرائیلی نیست بلکه الهام توسط ملائکهٔ همراه انسان است. چنانکه نسبت به مادر موسی (ع) هست که: إِذْ أَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّكَ مَا يُوحَى [سوره طه : 38]. انواع ساده تر وحی حتّی شامل حیوانات هم می شود: وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا يَعْرِشُونَ [سوره النحل : 68]. خدا به زنبور عسل وحی کرد که چنین و چنان کن و عسل بساز. اما به نظر می رسد که وحی به یوسف، در دل چاه، چیزی بیش از الهام بوده و تصویری از آینده را دیده. چون به او می گویند: تو روزی از عاقبت این کار باخبرشان خواهی کرد. درحالیکه نمی فهمند!

این عبارت احتمالاً ناظر به آمدن برادران به مصر و دیدار با یوسف است که وزیر مصر شده، یوسف آنها را می شناسد اما آنها او را نمی شناسند: وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ.

شاید هم عبارت "وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ" توصیف حال برادران باشد در حین به چاه افکندن یوسف. یعنی چنین می کردند درحالیکه نمی فهمیدند دارند چه می کنند. چون مست نفس خویش بوده و عملشان برایشان زینت یافته بود. چنین مسخی حال همهٔ ماست وقتی عزم کاری می کنیم و شیفتهٔ آن کار می شویم؛ واقعاً بی شعور می شویم: وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ

تفسیر برهان از رسول خدا (ص) روایت می کند که از جبرئیل پرسیدم تو با این همه قدرت آیا هرگز خسته و ناتوان شده ای؟ جبرئیل پاسخ داد: بله زمانی که یوسف را در چاه انداختند،

ص: 111

خداوند به من وحی کرد که ای جبرئیل، یوسف را دریاب! قسم به عزّت و جلالم اگر یوسف قبل از رسیدن تو به ته چاه برسد، نام تو را از دیوان فرشتگان محو خواهم کرد. پس من خیلی سریع فرود آمده و او را در بین آسمان و زمین گرفتم و در حفرهٔ دیوارهٔ چاه نهادم. یوسف سالم در آنجا فرود آمد و به برادرانش التماس می کرد و از آنها گله می نمود. من به یوسف گفتم: یوسف، این حرف ها را کنار بگذار و مشغول دعا شو؛ بگو: یا مؤنس کل وحید، یا صاحب کل غریب، یا شاهد کل نجوی، بحق لا اله الا انت، أن تجعل لی من امری فرجاً و مخرجاً، برحمتک یا ارحم الراحمین.

وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ (16) قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ (17) وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ ... (18)

سرِ شب، گریه کنان پیش پدر آمدند.

به دروغ گفتند: پدرجان، ما رفتیم و سرگرم مسابقه بودیم و یوسف را در کنار وسایلمان گذاشته بودیم که گرگ او را درید و خورد! البته هر چقدر راست بگوییم باز هم حرفمان را باور نمی کنی!

آنها پیراهن یوسف را هم که به خونی دروغین آغشته بود، با خود آورده بودند!

در تورات است که پیراهن یوسف را به خون بزغاله ای آغشته کرده بودند اما یادشان رفته بود آن را پاره کنند! یعقوب که چنین دید گفت چطور گرگ یوسف را خورده اما پیراهنش پاره نشده؟! گرگی به این بردباری تاکنون ندیده بودم.

از این آیه بر می آید که فریب اشکهای مردم را نباید خورد. گریه همیشه نشانهٔ صداقت نیست.

همچنین اصرار بر باور حرف، از نشانه های کذب است. انبیاء چنانکه قرآن توصیف می کند حرف حق را تنها باید ابراز کرده و اصرار بر پذیرش آن نداشته باشند.

تفسیر قمی روایت می کند که لاوی که برادر بزرگتر بود به آنها گفت: یعقوب پیامبر است و حقیقت را میفهمد؛ بگذارید غسل کنیم و نماز بخوانیم و به درگاه خدا تضرّع کنیم تا این

ص: 112

جریان را از پدرمان مخفی سازد. چنین کردند و وقتی خواستند به نماز جماعت بایستند حیران شدند چون رسم آنها این بود که یکی پیش نماز می شد و ده تن دیگر به او اقتدا می کردند. گفتند چه کنیم که امام جماعت نداریم؟! لاوی گفت: ما خدا را امام خود قرار می دهیم. پس اینگونه نماز خواندند و گریه و زاری نمودند و گفتند پروردگارا این جریان را مخفی نگاه دار!

... قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ (18)

یعقوب گفت: نه! نَفْستان کاری زشت را برایتان آراسته. کاری که اکنون از من ساخته است، صبری جمیل است. در برابرِ ادعای شما هم، از خدا باید یاری خواست.

یعقوب با گفتن "امان از نفس شما" آنها را تلویحاً تکذیب می کند، اما دلیلی ندارد. لذا جز صبر راهی برایش نمانده. صبر جمیل که یعقوب به آن پناه برده، صبری است بی شکایت و با رضا به آنچه شده - چون نهایتاً به اذن خدا بوده - و با احتساب – یعنی به حساب خدا گذاشتن و یقین به مأجور بودن بخاطر صبر - و امید فرج داشتن.

پس صبر جمیل چهار ویژگی دارد: عدم شکایت به خلق، رضا به تقدیر خالق، احتساب أجر، و انتظار فرج.

یعقوب، در این آیه وظیفهٔ خویش را صبر جمیل عنوان می کند، و از فحوای کلام خدا در این سوره برمیآید که در نهایت هم، موفق به صبر جمیل شده.

در این آیه فتنه ای که میان برادران برخواسته، به تسویل نفس آنها نسبت داده شده. تسویل نفس عبارتست از تحریف واقعیت و انحراف از تکلیف. چه وقت نفس موفّق به تسویل ما میگردد؟ وقتی خودبینی، جایگزین خدابینی شود. یعنی وقتی از دید خود بجای دیدِ وسیع الهی به وقایع نگاه کنیم و نفع عاجل خود را در آنها بجوییم. این نفع عاجل بدلیل بسته بودن زاویهٔ دید، همیشه با نفع حقیقی و ابدی یکی نیست. لذا آدم هم واقعیت را نمی بیند، هم تکلیف خود را در آن اشتباه تشخیص میدهد.

واقعیت این بود که محبت یعقوب به یوسف، دخلی به برادران نداشت و آنها بجای گدایی محبت، باید پی جلب رضایت خدا می بودند. حتّی اگر محبت پدر را می خواستند، راهش به

ص: 113

چاه انداختن برادر و ستم کردن بر او نبود. گناه، آدم را از چشم خدا می اندازد و آدم از چشم خدا که افتاد از چشم همه می افتد؛ مضاف بر آنکه سعادت ابدی را از دست می دهد.

پس وقتی تسویل رخ داد، آدم فراموش می کند پی چه باید باشد و چه چیز مهم است. چیزهای جدّی را شوخی می گیرد و شوخی ها را جدّی. سیاه را سفید می بیند و سفید را سیاه. و چون بدنبال کمال واقعی نمی رود، رنج بسیار می کشد و از سرابی که آب گمان میکرده، بهره ای نمی برد.

برای پیش گیری از تسویل باید فتیلهٔ خودخواهی را در خود پایین کشید. چطور؟ با کثرت طاعت، یعنی عبادت و خدمات.

عبارت "و اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ" از عبارات کلیدی و جوامع الکلم این سوره است. یعنی وقتی با غدر یا آزار دیگران روبرو میشویم، بهترین کار رها کردن آنها و به خدا پناه بردن و از خدا یاری خواستن است. این کار متمّم صبر است.

این آیه در سورهٔ انبیاء هم مشابهی دارد: قَالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ وَرَبُّنَا الرَّحْمَنُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ [سوره اﻷنبياء : 112]. خدایا، بین من و این ها به حق حُکم کن. آری، پروردگار ما مهربان است و برای زخم زبان هایتان باید از او کمک گرفت.

قصص جزایری از امام صادق (ع) روایت می کند که اندوه و حزن یعقوب در فراق یوسف بسیار بود، چون یعقوب کلمه استرجاع یعنی إنّا للّه و إنّا إلیه راجعون را نمی دانست. برای همین پیوسته میگفت "یا أسفا علی یوسف".

وَجَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَىٰ دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَىٰ هَٰذَا غُلَامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ (19)

کاروانی از راه رسید. شخصی که وارد بود را سراغ آب فرستادند. به محض اینکه دلوش را بالا کشید، فریاد زد: بشارت! پسربچه ای!

پس به قصد فروش، یوسف را اسیر کردند و پنهانی با خود بردند. و خدا آگاه بود به آنچه می کردند.

ص: 114

"وارد" کسی است که مسئول سور و سات کاروان است. اصولاً مباشر فعل را وارد گویند یعنی به کار وارد است و از پس آن بر می آید.

برادران یوسف را در چاه انداختند و کاروانیان نیز او را از آن سرزمین ربودند و با خود بردند تا بعنوان برده ای بفروشند. عبارت "وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ" بر قبح عمل کاروانیان گواه است.

وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ (20)

در مصر، او را به مبلغ ناچیزِ چند درهم، فروختند و در فروشش به قیمت بیشتر، پافشاری نکردند.

علت پافشاری نکردن آنها در فروش یوسف به قیمتی بالاتر آن بود که یوسف را دزدیده بودند و می ترسیدند که اگر در فروشش تعلّل کنند، مطلب فاش شود و صاحب اصلی یوسف پیدا شود. لذا باید زودتر از شرّ یوسف راحت می شدند.

جلد هجدهم مستدرک است امام رضا (ع) روایت می کند که ثمن بخس که یوسف را به آن فروختند بیست درهم بود، به ارزش سگ شکاری.

جلد هفتاد بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که "درهم" را از این جهت درهم گفتند که خانه اندوه است: دارُ همٍ. کسی که درهم جمع کند و در راه خدا انفاق ننماید گرفتار همّ دنیا و آخرت خواهد شد.

وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَىٰ أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَكَذَٰلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰ أَمْرِهِ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ (21)

صدراعظم مصر که او را خریده بود، به همسرش زلیخا سفارش کرد: حواست خوب به این بچه باشد؛ فکر می کنم به دردمان بخورد، شاید هم او را فرزندخواندهٔ خود کردیم. اینچنین یوسف را در زمین جایگاه دادیم تا تأویل احادیث به او بیاموزیم. خدا بر کار خود مسلّط است؛ اما بیشترِ مردم این حقیقت را درک نمی کنند.

ص: 115

از تورات و نقل مفسّرین بر می آید که آن شخص صدراعظم(عزیز) مصر بوده و در آنجا خدم و حشم و ثروتی داشته، اما صاحب فرزند نمی شده.

راجع به تأویل احادیث گفتیم که پیش بینی حوادث آینده است و دانستن احکام تقدیر با توجه به خواب یا روند فعلی حوادث.

عبارت "وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰ أَمْرِهِ" از زیباترین عبارات این سوره بلکه کلّ قرآن است که باید کتیبه کرد و تا ابد بر طاقچهٔ دل نهاد. از تتمّهٔ آن یعنی "وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ" هم برمیآید که عبارت "وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰ أَمْرِهِ" عبارت غریبی است و جایش در دلها خالی!

عبارت "عَسَىٰ أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا" یک جای دیگر هم در قرآن از زبان آسیه همسر فرعون آمده، وقتی که گهوارهٔ موسی را از آب گرفتند. وقتی خدا در دلها چنین می اندازد، وقتی که عزّت کسی را اراده کرده.

زیردستان را دست کم نباید گرفت، حاکمان آینده را خدا از میان همین ها برمی گزیند. همچنین به زیردستان باید نیکی نموده و مرحله به مرحله آنها را آزمود و به آنها اعتماد کرد و بالا کشیدشان، این شیوه در دراز مدت به نفع انسان است. آنچه را ما شانس و تصادف برای افراد می نامیم در واقع برنامهٔ از پیش تعیین شدهٔ خداست.

وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَ عِلْمًا وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (22)

وقتی یوسف به رشد کافی رسید، به او حکمت و دانش بخشیدیم. این طور به نیکوکاران پاداش می دهیم.

مراد از "بَلَغَ أَشُدَّهُ" بلوغ جسمی و فکری است و قاعدتاً باید در اینجا حوالی بیست سالگی مراد باشد.

حکمت، به کاربردن علم و رسیدن به حُکم و حلّ مسأله است. مثلاً فیزیک یک علم است با فرمولهای بسیار، اما اینکه مسألهٔ مرا کدام فرمول و چگونه حل می کند، حکمت است. عالمِان بی حکمت بسیارند، آنها بسیار میدانند اما نمی دانند علت بدبختی شان در زندگی چیست و راه حل اختصاصی اش کدام است؛ گرچه می توانند ساعت ها راجع به علل بدبختی

ص: 116

سخنرانی کنند! پس علم با حکمت فرق دارد و البته هر دو برای سعادت لازم اند؛ منتها حکمت روی علم سوار می شود.

خداوند نیکوکاری را با علم و حکمتی که به آنها می دهد، جزا می دهد. البته پاداشِ نیکی بسیار است و علم و حکمت، دوتا از آن پاداش هاست.

***

سالها گذشت:

وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (23)

زلیخا که یوسف در خانهٔ او بود به دنبال مراودهٔ نامشروع با او بود! پس در فرصتی مناسب، درها را غفل کرد و به یوسف گفت: بیا که مال تواَم! یوسف گفت: پناه بر خدا! خدا مرا بزرگ کرده و گرامی ام داشته. هماناکه ستم کاران رستگار نمی شوند.

در این آیه یوسف خدا را ربّ خویش معرفی میکند. یعنی کسی که او را در آغوش پُرمهرش پرورش داده و سر سفرهٔ خودش بزرگ کرده. دلیل بندگی و اطاعت از خدا هم اینست که او ربّ و ما مربوب اوییم. خلاف رضای خدا عمل کردن، ظلم به نفس و نمکدان شکستن است.

برخی مفسّرین "ربّ" در "إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ" را عزیز مصر دانسته اند و گفته اند یوسف گفته چطور به ولی نعمتم، عزیز، که اینقدر به من خوبی کرده خیانت کنم؟! این وجه گرچه در جای خود صحیح است اما عمق ایمان و معرفت یوسف را نشان نمی دهد و دور از شأن یوسف است که به عزیز مصر "ربّی" بگوید.

عبارت "مَعَاذَ الله" ذکر استعاذه به خداست و سزاوار نیست که مهجور باشد. مؤمنین باید این لفظ را ذکر اوقات خطر خویش قرار دهند و بوسیلهٔ آن به خدا پناه ببرند. "معاذ الله" از "اعوذ باللّه" ابلغ است زیرا ذکر محض است و اصلاً ذاکر در آن مطرح نیست. تفاوت این دو مثل تفاوت "سبحان الله" است با "اُسبّح لِلّه".

ص: 117

وقتی همهٔ درها را روی آدم ببندند، قدر "معاذ الله" روشن می شود. در پناهندگی به خدا دری است که هرگز بسته نمی شود.

تفسیر کشف الاسرار گوید که وقتی زلیخا گفت بیا که من مال توام یوسف به او پاسخ داد که تو مال شوهرت هستی و من مال خدا.

در این آیه به دو علّت عشق آفرین اشاره شده، یکی بودن زن و مرد نامحرم به مدت مدید در یک مکان؛ و دوم، مراوده یعنی هم کلام شدن با هم. عشق به تدریج بوجود میآید و آدم را اسیر می کند.

وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَٰلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ (24)

زلیخا قصد یوسف کرد تا تصمیمش را عملی کند. یوسف هم اگر چشم دلش به برهان الهی بینا نشده بود، قصد او می کرد و تسلیم خواسته اش می شد. اینچنین سوء و فحشاء را از او بگرداندیم. براستی که او از بندگان خالص ما بود.

برهانی که خدا به یوسف الهام کرد همان است که در آیهٔ پیش آمده، یعنی: إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ. منتهی به نحو علم حضوری و یقین شهودی که باعث سکینهٔ او شد و حفظش کرد و نگذاشت شهوت بر او غالب شود. یعنی انبیاء و اولیاء مثل بقیهٔ آدمها شهوت و غضب دارند اما نور ایمان که از آن تعبیر به برهان ربّ شده، مانع آلوده شدن آنها به گناه می شود.

همین توجّه به لزوم بندگی خدا موجب صَرف سوء و فحشاء از یوسف گشت. سوء مطلق بدی است و فحشاء در قرآن برای زنا و لواط یا مقدّمات آنها بکار رفته که از زشت ترینِ گناهانند و زشتی شان برای همهٔ آدمها فاحش است. سوء خفیف تر از فحشاء است و شاید قصد زنا مراد باشد. خدا یوسف را هم از زنا نگاه داشته هم از قصد زنا. اما این تفسیر با آنجا که گفته یوسف نیز داشت به زلیخا مایل میشد و ممکن بود به گناه بیفتد نمی سازد. برای همین "همّ" یوسف به زلیخا را بعضی از مفسّرین غیر از همّ زلیخا به او دانسته اند. "همّ" زلیخا به یوسف روشن

ص: 118

است، اما همّ یوسف به زلیخا را این دسته از مفسّرین نه همّ شهوت، بلکه همّ غضب معنا کرده اند. یعنی وقتی زلیخا به یوسف میل کرد، یوسف در خشم شد و قصد تنبیه او نمود.

اما عبارت "إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ" از بزرگترین فضائلی است که برای یوسف آمده. به شرط آنکه ضبط واقعی این کلمه "مُخلَصین" باشد، یوسف مقامی بلند دارد. چون مخلِصین کسانی اند که در خلوص تلاش می کنند و مخلَصین کسانی که خلوص آنها را خدا پذیرفته و خودش برعهده گرفته.

مقام مخلِصین، مأمورٌ به است: هُوَ الْحَيُّ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ [سوره غافر : 65] و انسان باید اختیاراً و در اثر استمرار عبادت بدان نائل شود، گرچه گهگاه در کوران حوادث، اضطراراً بدان نائل می شود: وَإِذَا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ [سوره لقمان : 32]. اما این خلوص اضطراری دوامی ندارد و فراموشِ انسان می شود. آدم باید در اثر تفکّر، با نور معرفت، در خود اضطرارِ اختیاری ایجاد کند و فقر مدام خویش را وجدان کند تا بتواند همیشه، حتی در ساحل سلامت، مثل کشتی شکستگان دعای خالصانه کند. در هرحال تحصیل خلوص مأمورٌ به است ولی حصولش کم اتفاق می افتد و اگر افتاد، آدم می شود از مخلَصین که از سوء و فحشاء معصوم است و خصائص دیگری دارد از جمله:

از کید شیطان در امان است(ص:83).

از خطرات قیامت و دوزخ برکنار است(صافات:74).

از حساب و کتاب فارغ است و بی حساب به بهشت میرود(صافات: 40).

به شناخت واقعی خدا نائل میشود(صافات: 160).

راجع به عبارت "لَوْلَا أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ"جلد دوازدهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که زلیخا وقتی میخواست قصد سوء خود را عملی کند به یوسف گفت: صبر کن؛ می خواهم روی بتی را که در گوشهٔ اتاق است، بپوشانم؛ تا ما را نبیند. یوسف خدا را در آن لحظه به یاد آورد و یقین کرد که خداوند او را میبیند، پس از چنگ او گریخت.

راجع به عبارت "لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ" صدوق در أمالی از امام رضا (ع) روایت می کند که فحشاء، زناست و سوء، قتلی که ممکن بود رخ دهد و یوسف زلیخا را بکشد.

ص: 119

وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوءًا إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ (25)

یوسف برای فرار به طرف درِ خروجی دوید و زلیخا به دنبالش. او برای گرفتن یوسف، پیراهنش را از پشت کشید و از بالا تا پایین پاره کرد. ناگهان دمِ در با شوهرش روبه رو شدند! زلیخا پیش دستی کرد و گفت: جزای کسی که به همسرت قصد بدی داشته، چیست؟! جز زندانی شدن یا شکنجه؟

گفته اند چون عشق زلیخا نسبت به یوسف عشق حقیقی نبود بلکه مجازی و ناشی از هوس بود، در تنگنا، یوسف را فدای خود کرد و تقصیر را گردن او انداخت.

این آیه اشاره به اینست که مجرم برای تبرئهٔ خود احساسات جمع را تحریک می کند و اتّهام را متوجّه دیگران می کند، لذا نباید فریفتهٔ او شد و باید مطالبهٔ دلیل و بیّنه کرد.

قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ (26) وَإِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ (27)

یوسف گفت: او بود که دنبال رابطهٔ نامشروع با من بود. شخصی از خانوادهٔ زلیخا هم این طور نظر داد: اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده، زلیخا راست می گوید و یوسف دروغگوست. و اگر پیراهنش از پشت پاره شده، زلیخا دروغ می گوید و یوسف راستگوست.

مشهور است که آن شاهد، طفلی بوده که در گهواره به اذن خدا زبان به سخن گشوده و چنین گفته. هرکس بوده، مشخص است که چنین سخنی حکمت است و خدا بر زبانش جاری ساخته.

شاید هم کلمهٔ شاهد اشاره به مقام معنوی و باطنی آن فامیل زلیخا داشته باشد. یعنی او یکی از اولیاء خدا بود که مقام شهادت بر خلق داشت.

نکته جالب این است که یوسف ابتدا به کلام نکرد و نخواست آبروی زلیخا را ببرد، بلکه فقط وقتی زلیخا به دروغ او را متّهم کرد، به دفاع از خود برخاست و حقیقت را گفت. شاید اگر

ص: 120

زلیخا حرفی نمی زد و اتّهامی مطرح نمی کرد، یوسف هم سکوت می کرد و مطلب را سربسته می گذاشت.

جالب است که هم پاکدامن ترین زن که مریم است متّهم به زنا شد و هم پاکدامن ترین مرد که یوسف است. اما در نهایت عصمت آنها برای مردم مشخّص گردید.

پیراهن یوسف در این قصه چند جا نقش آفرینی می کند. یکی پاره نشدن پیراهن اوست وقتی مدّعی بودند گرگ یوسف را خورده؛ یعقوب گفت پس چرا پیراهن پاره نشده؟! دوم در اینجا که پاره شدن پیراهن دلیل عصمت یوسف است. سوم، پیراهن یوسف در اواخر داستان او از مصر به کنعان فرستاده می شود و باعث بینایی یعقوب می گردد.

ماجرای پیدا شدن شاهدی از غیب، از مصادیق نصرت غیر منتظرهٔ خداست که شامل مؤمنین می گردد: وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ [سوره الطلاق : 3]. هرکه تقوی پیشه کند خدا از گرفتاریها نجاتش می دهد و از جایی که گمان نمی کند روزی اش می دهد. هرکس بر خدا توکّل کند، خدا برایش بس است. خدا کارش را پیش می برد.

فَلَمَّا رَأَىٰ قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ (28)

همین که شوهر زلیخا دید که پیراهن یوسف از پشت پاره شده، گفت: تمام ماجرا از حیلهٔ شما زن ها آب می خورَد و حیلهٔ شما حیرت آور است!

عبارت "إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ" گرچه از زبان عزیز مصر است اما بنای خدا در قرآن چنین است که وقتی جمله ای را از کسی نقل می کند و آن را رد نمی نماید یا قید نمیزند و تعدیل نمی کند. آن جمله مورد تایید خداست گویا که خدا فرموده. در نتیجه طبق این آیه خداوند کید زنان را عظیم دانسته. یعنی از کید آنها باید به خدا پناه برد.

این آیه نشان می دهد که در قضاوت، نه گفته های شاکی و متّهم، بلکه مدارک، قرائن، و شهادات باید ملاک عمل باشند.

ص: 121

در این آیه کید زنان عظیم دانسته شده، درحالیکه در آیهٔ "إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا [سوره النساء : 76]" کید شیطان ضعیف دانسته شده. فیض کاشانی می گوید چون زن با عشوه و ملاطفت و ابراز محبت وارد میشود و علی الدوام مرد را به سمتی که می خواهد سوق می دهد، لذا از مکر زنان ناپاک باید ترسید که حیلهٔ آنها خطرناک است.

برهان از رسول خدا (ص) روایت می کند که مکر زنان از مکر شیطان عظیم تر است؛ زیرا خدا فرموده کید شیطان ضعیف است (نساء:76).

يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَٰذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِينَ (29)

یوسف، از این ماجرا درگذر! و تو ای زلیخا، برای گناهت آمرزش بخواه که واقعاً خطا کردی.

عزیز مصر که آبروی خانواده خود را در خطر می دیده به غلامش توصیه کرده که این قضیه را ندید بگیرد و به زنش توصیه کرده که استغفار کند اینکه او را به استغفار فراخوانده نشان می دهد که طلب غفران از پروردگار در میان آنان معروف و شناخته شده بوده. بنابراین خداشناسی در فرهنگ مصر وجود داشته گرچه کاهنان بت هایی تراشیده و بازار آنها را گرم کرده و مردم را با آنها میچاپیدند! اما فطرت مردم - چنان که باید - بر محور توحید میگشته. ممکن هم هست استغفار را در اینجا معذرت خواهی از دیگران معنا کنیم؛ اما استغفار در قرآن هرگز اینگونه استعمال نشده.

اینکه عزیز همسرش را خطاکار می داند نشان می دهد که بعضی از گناهان مثل خیانت در زناشویی فطرتاً قبیح است و در تمام اعصار و امصار مذموم بوده.

عزیز مصر فرد عادل و خوش نیتی بوده و جملاتش همه حکمت است. همین دو عبارت "أَعْرِضْ عَنْ هَٰذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ" که به یوسف و زلیخا گفته بهترین راه حل برای چنین مسائلی است. سَر این قضایا را باید زد و نگذاشت بر ملا شوند و آنکه خطا کرده باید بین خودش و خدا توبه کند.

***

ص: 122

ماه ها گذشت:

وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ (30)

زنانی در شهر زبان به سرزنش زلیخا گشودند و گفتند: همسر عزیز مصر از بَرده اش کام می خواهد و عشقِ آن بَرده دلش را بُرده! او را سخت در گمراهی می بینیم.

با توجه به آنکه یوسف و زلیخا در آن روزِ کذایی با عزیز مصر روبرو شدند و شاهدی با حکمش قضیه را فیصله داد، این واقعه از دید اهل خانهٔ عزیز پنهان نبوده فلهذا کم کم از خانه به بیرون درز کرده است. شاید هم زلیخا که مفتون عشق یوسف بوده، اینجا و آنجا از یوسف سخن می گفته و راز دلش را آشکار می کرده. در هر حال این راز کم کم ورد زبان ها گشته و در شهر پیچید و زبان ها به ملامت زلیخا دراز شد.

(ثواب تفسیر سورهٔ یوسف را هدیه می کنم به حضرت معصومه سلام الله علیها. قم، شب عرفهٔ سال 1441)

این "ضلال مبین" را که بخاطر عشقِ یوسف، به زلیخا نسبت میدهند، پیشتر برادران هم به یعقوب بخاطر عشقش به یوسف نسبت دادند.

فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنْ هَٰذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ (31)

زلیخا که زخم زبانشان را شنید، در پی شان فرستاد. برای پذیرایی از آن ها میوه ای آماده کرد و به دست هریک از آن ها کاردی داد. بعد، به یوسف دستور داد: وارد مجلس شو! همین که یوسف را دیدند، همه محو جمال او شدند و بی اختیار به جای میوه دست هایشان را بریدند و گفتند: جل ّالخالق! این که بشر نیست! فرشته ای باوقار است!

ص: 123

مقصود از "مکرهنّ" دشمنی زنان با زلیخا و بدگویی از او از روی حسادت است. زلیخا دید بهانهٔ خوبی به دست آنها افتاده و به خاطرش پشت سرش بد میگویند، لذا مجلسی ترتیب داد تا آنها را با یوسف مواجه کند.

"مُتَّکَأ" را اکثراً مُتَکّا یا پشتی معنی کرده اند، اما برخی گفته اند "مُتْکاً" است، به معنای تُرنج. که یکی از مرکبّات است و در خطّهٔ مصر به این نام نامیده می شود.

"أَكْبَرْنَهُ" یعنی یوسف را بزرگ و با حشمت یافتند. جمال یوسف چنان در دلشان جلوه کرد که شکوه مندش یافتند و از خود بی خود شدند و دستان خود را بریدند: وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ. تصوّر چنین چیزی برای ما مشکل است و در تاریخ هم یکبار بیشتر رخ نداده. برای همین برخی در مقام انکار گفته اند "قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ" تمثیل است، یعنی از ملامت زلیخا دست کشیدند.

"حَاشَ لِلَّهِ" عبارتی تعویذی است به معنی پناه بر خدا. اما برخی آنرا تنزیهی معنا کرده اند، و گفته اند سبحان الله معنی می دهد؛ بعضی هم تحمیدی معنی اش کرده اند، یعنی تبارک الله. اما همانطور که گفتیم درست تر است که نوعی عوذه باشد، چون حاشَ از حاشیه و تحاشی می آید یعنی کناره گرفتن . پس حاش للّه یعنی در کنار خدا پناه می گیرم. از این عبارت برمیآید که مردم مصر، پیش از فراعنه، خدای واحد را میشناختند.

عبارت "مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنْ هَٰذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ" مبالغه ای است زنانه و شاعرانه در وصف یوسف.

این ماجرا نشان می دهد که نباید کسی را بخاطر عشق و دلبستگی ملامت کرد، زنان یک لحظه جمال یوسف را دیدند و بی اختیار شدند، پس زلیخا که دائم با یوسف بود چه می کشید!

در این ماجرا، بریدن دست، کفّارهٔ ملامت کردن دانسته شده. هرکس دیگران را ملامت کند، خودش گرفتار می شود و دستش بخون خود آلوده می گردد.

از ماجرای یوسف دانسته می شود که جمال، که کمالی خداداد است، می تواند سبب دردسر شود. فقط جمال ظاهر اینچنین نیست و سایر کمالات هم اگر مستور و محتجب نشوند، باعث دردسر می شوند. همهٔ مردم بدنبال اظهار یا تظاهر به کمال اند، غافل از اینکه جای کمال در دنیا، در ته چاه است و کنج زندان!

وظیفهٔ ما احتجاب کمال و اظهار ایمان و تقواست، نه برعکس.

ص: 124

قَالَتْ فَذَٰلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِنَ الصَّاغِرِينَ (32)

زلیخا گفت: این است همان کسی که به خاطرش سرزنشم می کردید! بله من از او کام می خواستم؛ ولی او خود را نگهداشته. اگر به آنچه می خواهم تن ندهد، نهایتاً زندانی و ذلیل می شود!

این خط و نشان را زلیخاه برای یوسف در حضور زنان کشید، طوریکه یوسف بشنود. برای همین در آیهٔ بعد یوسف رو به خدا کرده و از خدا می خواهد که او را از کید زنان نگاه دارد.

عبارت "اسْتَعْصَمَ" که راجع به یوسف به کار رفته عبارتی به جا و درس آموز است. البته نشان می دهد که دنیا جایی نیست که عصمت و بی گناهی همیشه مصونیت دهد و چه بسا آدم های معصوم و بی گناه که راه کمالشان از زندان می گذرد و سرنوشتشان زندان است.

ماجرای یوسف نشان می دهد که عاشقِ شکست خورده، چقدر می تواند خطرناک باشد.

قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ (33)

یوسف به خدا گفت: خدایا، زندان برایم خوشایند تر است تا کار زشتی که به آن دعوتم می کنند. اگر نیرنگ آنها را از سرم باز نکنی، به آن ها رغبت پیدا می کنم و از جاهلان می شوم.

عبارت "كَيْدَهُنَّ" نشان می دهد که یوسف که قبلاً گرفتار زلیخا بوده، پس از آنکه زلیخا به همه نشانش داده، گرفتار کید زنهای دیگر هم شده؛ تا جایی که حاضر شده زندان را ترجیح دهد.

از رسول خدا (ص) روایت است که در عجبم از یوسف که چرا چنین دعا کرد؟! او با این دعا از خدا زندان خواست. می توانست بگوید: خدایا به من عافیت بده و کید آنها را از من باز دار.

ص: 125

در داستان یوسف به چند مورد بر می خوریم که تفوّه به چیزی، یعنی بر زبان آوردن آن باعث جذبش به سرنوشت و خلق آن در خارج شده. اولی نقل خواب یوسف با پدر که تأویل آن پس از سالها محقّق شد؛ دومی ماجرای گرگ که به آن اشاره شد؛ و سومی زندان. اولی رؤیا بود و یوسف در خفا با پدر گفت؛ دومی گمان بود و یعقوب با پسران در علن باز گفت؛ سومی نوعی نفرین در قالب ترجیح بود که یوسف در خلوتِ خود با خدا بر زبان آورد؛ و همگی خلق شدند. در ادامهٔ داستان نمونه های دیگری از خلق کلام خواهد آمد از جمله پیشگویی یوسف راجع به آیندهٔ آن دو زندانی و نیز سرنوشت مصر. از این آیه بر می آید که بر زبان جاری کردن کلمات چقدر خطیر است و سرنوشت انسان را دست کاری می کند و ممکن است خطراتی برای او به وجود آورد. از اینجا اهمیت عبارت "لاتقصص" که در آغاز سوره به آن اشاره شد، مشخص می شود. قصّهٔ یوسف، قصّهٔ تقصیص و خطرات آن است. در اوّلی تقصیص، کید آفرید و در دومی، کید را سامان داد و در سومی، به عنوان عدیلِ کید، یوسف را به زندان انداخت. رسول خدا (ص) فرموده: إتّقوا من ظنون المؤمنین. بعداً همین تقصیص، کسی را بر دار و کسی را ندیم شاه کرد. حتّی شاید همین تقصیص، مصر را به قحطی دچار و از قحطی نجات داد: إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ [سوره آل عمران : 62] فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ [سوره اﻷعراف : 176].

عبارت "أَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ" نشان میدهد که رابطهٔ نامشروع، قبل از هرچیز فهم و درایت را از انسان می گیرد.

فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (34)

خدا هم دعایش را اجابت کرد و شرّشان را از سرش کوتاه کرد؛ آری خدا شنوای دعاها و دانای نیازهاست.

دعای یوسف از همان طریقی که خودش خواسته بود مستجاب شد یعنی زندان. خداوند معمولاً همان را که انسان خواسته به او می دهد: وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ [سوره غافر : 60].

ص: 126

پس، در خواسته ها باید دقّت و ظرافت و لطافت به خرج داد و چیزی را که ته اش برای انسان ناپیداست، نخواست. این نکته زبان انسان را از دعا کوتاه می کند الا دعاهایی که عافیت در آنها موج می زند مانند دعاهایی که از زبان انبیاء در قرآن آمده یا دعاهای مأثوری که به سند صحیح به معصومین (ع) ختم می شود. چقدر زیبا خداوند به نوح (ع) فرموده: يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ [سوره هود : 46] ای نوح پسرت اهل نیست، او ناصالح است. آنچه را که بدان علم نداری از من مخواه. من نصیحتت می کنم تا از جاهلان نباشی.

ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الْآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّىٰ حِينٍ (35)

سرانجام، پس از دیدن شواهد، به نظرشان رسید که برای مدتی یوسف را زندانی کنند!

مقصود از "الْآيَاتِ" در این آیه شواهد پاکدامنی یوسف نیست، چون از اول برای آنها معلوم بوده؛ بلکه دیدنِ مصلحت و لحاظ کردن آن است. آنها دیدند که بهترین کار برای فرونشاندن غائلهٔ رسوایی و محو کردن حاشیه هایی که به وجود آمده و پایان دادن به شایعاتی که بر سر زبان ها افتاده، دور کردن یوسف از محیط است. لذا با اتهامی ساختگی برای مدّتی او روانهٔ زندان کردند تا از شرّش خلاص شوند. اما یوسف از یادها رفته و مدّتها در زندان ماند. آنهم یوسفی که همیشه در نظرها بود و فکر ها را به خود مشغول می کرد.

جلد دوازدهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که پس از آنکه زلیخا، یوسف را به همه نشان داد، هریک از زنان بزرگ مصر، پنهانی برای یوسف پیکی می فرستاد و یوسف را به خود دعوت می کرد و یوسف پیوسته آزرده خاطر و مضطرب می گردید. عاقبت رو به خدا کرد و از خدا زندان خواست.

همان کتاب از امام رضا (ع) روایت می کند که یوسف در زندان به درگاه خداوند نالید و شکایت کرد و گفت: پروردگارا من چگونه مستحق زندان گشتم؟! خداوند به او وحی فرمود: تو خود به اختیار خویش زندان را برگزیدی، آنگاه که گفتی "رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ". چرا نگفتی: "العافیة" أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ.

ص: 127

علل الشرایع روایت می کند که مردم در مسجد کوفه با هم منازعه می کردند که چرا امیرالمؤمنین با سه خلیفهٔ اول مقاتله ننمود؟! حضرت امیر (ع) که شنید فرمود: من از یوسف تبعیت کردم، وقتی فرمود "رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ". وصیّ به انزوا و عدم تعرّض به دیگران سزاوارتر است.

نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت می کند که جبرئیل در زندان به یوسف یاد داد که پس از هر نماز اینگونه دعا کند: اللهمّ اجعل لی فرجاً و مخرجاً و ارزقه من حیث احتسب و من حیث و لا أحتسب.

***

هفته ها گذشت:

وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (36)

هم زمان با یوسف، دو جوان هم به زندان افتادند. روزی یکی شان گفت: من مُدام خواب می بینم که دارم شراب می اندازم! آن یکی گفت: من هم مُدام خواب می بینم روی سرم نانی حمل می کنم که پرنده ها به آن نوک می زنند و از آن می خورند! گفتند: تعبیر خوابمان را به ما بگو زیرا ما تو را از محسنین می بینیم.

از سیاق برمی آید که آن دو این خواب را مکرّر می دیده اند. اینکه گفتند یوسف را از محسنین می بینند یعنی در حرکات و سکنات، و قول و فعل او، نیک فکری و خوش نیتی و نیکوکاری هویدا بوده.

راجع به اینکه آن دو زندانی یوسف را از محسنین نامیدند، نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت میکند که چون برای دیگر زندانیان جا باز میکرد و با آنها مهربان بود و بیماران را تیمار و مداوا میکرد.

گوییم: یعنی بدون مال و منال و در کنج زندان هم می توان نیکی کرد و از نیکوکاران بود. از جملهٔ نیکی ها همین مشورت دادن به مردم است که در این آیه آمده.

ص: 128

قَالَ لَا يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُمَا ذَٰلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ (37)

گفت: غذایی که روزی شماست هنوز نرسیده، که شما را از تأویلش باخبر می کنم. این، از چیزهایی است که خدا علمش را به من داده. زیرا من از آیین جماعتی که خدا را باور ندارند و منکر آخرت اند، دوری گزیده ام.

عبارت "لَا يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ" از مشکل ترین عبارت این سوره است. برخی گفته اند چون تأویل خواب یکی از آن دو خوب نبوده، یوسف با این جمله میخواسته حرف را عوض کند، لذا کلام بی ربطی گفته. گوییم: حتّی اگر چنین باشد، خدا نباید چنین حرفی را نقل می کرد. پس نقلش نشان می دهد که چنین نیست و در این کلام یوسف مطلب مهمی نهفته است.

شاید هم خواسته بگوید خواب تان را تعبیر نمی کنم و به جایش از غیب می گویم که غذای فردایتان چیست. به همین قانع شوید و راجع به خواب خود کنکاش نکنید! این تفسیر، از قول اول پذیرفتنی تر است و اشکال لَغو بودن کلام یوسف تا حدّی مرتفع می شود. اما باز چنگی به دل نمی زند.

برخی گفتند یوسف می گوید هر غذایی که قرار است برای شما در زندان بیاورند، آن که من پیشتر از غیب می گویم که چه غذایی است. یعنی مراد از تأویل الاحادیث پیشگویی وقایع آینده است.

برخی گفته اند تأویلِ غذا، تأثیر آیندهٔ غذا بر باطن و روح انسان است و در اینجا یوسف می گوید من از اثر وضعی غذاها بر حالات شما مطّلع ام. یعنی غذاها از طریق تأثیر در تصمیمات و توفیقات، در سرنوشت شما مؤثرند و من علمِ این امور را دارم.

برخی هم چنانچه ترجمه شد گفته اند یوسف با گفتن این جمله زمان خواسته تا خوابشان را تعبیر کند. یعنی گفته غذایی که روزی شماست هنوز نرسیده، که شما را از تعبیر خواب تان باخبر می کنم. اما چرا زمان خواسته؟ گفته اند میخواسته اوّل موعظه شان کند و توحید را بر

ص: 129

آنها عرضه نماید؛ گفته اند منتظر بوده تا تعبیر خواب آنها به او الهام شود چون علم تعبیر خواب الهامی است نه اکتسابی یعنی برای هر خوابی و هرکسی فرق می کند؛ گفته اند می خواسته آنها را تشنهٔ علوم خود کند؛ گفته اند سیرهٔ انبیاء حلم و تأنّی در جواب بوده و زود پاسخ دادن خلاف سیرهٔ آنهاست. شاید هم همهٔ این وجوه درست باشد.

فقرهٔ " إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ..." نشان می دهد که ترک مردم بی ایمان و آیین آنها باعث می شود که انسان مورد عنایت خدا قرار بگیرد و به علوم خاصی از طرف خدا مخصوص گردد، از جمله تأویل احادیث که چشم انسان را نسبت به آینده باز می کند. یعنی می فهمد که کار امروزش، غذای امروزش، و خواب امشبش، چطور سرنوشت فردایش را می سازد. تأویل احادیث علم شناخت روند وقایع زندگی انسان هاست.

وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْءٍ ذَٰلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ (38)

همچنین از دین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، پیروی کرده ام. محال است که ما چیزی را شریک خدا قرار دهیم. نعمت یکتاپرستی از لطف های خدا بر ما و بر مردم است؛ ولی بیشترِ مردم شکر نمی کنند.

عبارت "ذَٰلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ" می گوید یکتاپرستی فضل خدا - به طور یکسان - بر خاندان نبوت و بر تمام مردم است. اما انبیاء و متابعین آنها این فضل را می پذیرند و پاس می دارند، در حالی که تودهٔ مردم یعنی اکثر آنها نسبت به آن ناشکرند.

ممکن هم هست که مراد از فضل، فضل نبوت باشد. یعنی نبوت فضلی بر ما و از طریق ما بر سایر مردم است. یعنی آنها باید آیین توحید را از ما بشنوند و بپذیرند و متابعت کنند، اما ناشکرند و نمی کنند.

نورالثقلین روایت می کند که امام مجتبی (ع) پس از شهادت امیرالمؤمنین (ع) خطبه خواند و در ضمنش فرمود: کسی که مرا نمی شناسد بداند که من پسر محمد (ص) میباشم. آنگاه این آیه را از زبان یوسف خواند: وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ...

ص: 130

يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (39)

ای دو یار زندانی ام، آیا خدایان متعدد و پراکنده بهترند یا خدای واحد قهّار؟!

"ارباب متفرّق" یک معنی اش بتان متکثّری است که مردم جامعهٔ مصر آنها را پرستش میکردند و برای هر یک معبدی جداگانه داشتند و هر قسم حاجتی را از یکی از آنها می خواستند. معنی دیگر این عبارت، ارباب مختلفی است که یک شخص دارد و باید از آنها حساب ببرد و به آنها حساب پس بدهد. مثلاً هم باید مطیع رئیسش باشد، هم مطیع زنش، هم مطیع مادرش، هم مطیع فرزندش، و هم از رفیقش حساب ببرد. چنین حالتی در خیلی از ما هست و طبق این آیه حالت خوبی نیست و باید عوض شود با توحید. در توحید انسان فقط از خدا حساب می برد و فقط گوش به حرف خدا میدهد و فقط در پی تحصیل رضای خداست. آنوقت رضای هرکس را - اگر در طول رضای خدا بود - به عنوان رضای خدا و قصد قربت به جا می آورد و مانعی ندارد. اما این که جداگانه و در کنار خدا، از مدیر هم بترسد. این شرک است و شرک، دنیا و آخرت آدم را تباه می کند.

پس در این آیه یوسف مصاحبینش را از ارباب متفرّق سوق می دهد به خدای واحد قهار. این آیه از زیباترین استدلالات توحیدی قرآن است.

اسم "واحد" بارها در قرآن برای خداوند به کار رفته، در شش مورد از آنها این اسم به اسم "قهار" ضمیمه شده و به شکل "الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ" استعمال شده .

صفت "قهار" بخوبی پس از صفت "واحد" نشسته و معنایش را بخوبی نشان میدهد. "قهار" یعنی بسیار قهرکن. کسی که دائم با همه قهر است، یک مباینت و دوری و تنزّه از ساحت دیگران و خلوت و واحدیت برای خودش میسازد. البته قهر خدا راجع است به انحصار مقام و فردیت و علوّ او؛ و به کم لطفی و بی رحمتی در مقام ربّوبیتش، با مخلوقاتش منجر نمیشود.

پس رجوع اسم قهّار به اسم واحد و منتجّ از آنست. اما اسم واحد و تفاوت آن با احد:

ابتدا باید عرض کنیم که اسلام بر مبنای احدیّت و واحدیّت خداوند بنا شده که به آن توحید میگویند. توحید غیر از وحدتی است که ادیان و عرفانهای شرقی بر آن بنا شده اند. مفهوم

ص: 131

واضحی بنام خدا - آنطور که ما به آن تشخّص میدهیم، بدرگاهش دعا میکنیم و نسبت به او تسلیمیم – در ادیان شرقی وجود ندارد. در اصطلاح دین شناسی، آن ادیان، وحدتگرا و – بخلاف ادیان ابراهیمی که مکتب انبیاست - فاقد خدای متشخّص و قابل اشاره و عبادت اند. در ادیان ابراهیمی، خداوند کسی را برمیگزیند و به وحی مخصوص میگرداند و با او سخن میگوید و او را بسوی مردم گسیل میدارد و ارادهٔ مشخّصی در باب تشریع و تکوین دارد و منظومه ای از فرمانها را به بشر تکلیف میکند و بعد انسانها را نسبت به کفر و ایمان و فسق و تقوی، قضاوت میکند و جزاء میدهد. میشود با این خدا حرف زد، او واقعا میشنود و به طرقی با انسان تکلّم میکند و پاسخ میدهد. اما هیچ یک از این حقایق در ادیان شرقی و عرفان آنها – منجمله هندوئیسم، بودیسم، تائوئیسم، شینتوئیسم – نیست و از اساس وجود ندارد. آنها قائل به وحدتِ وجود هستند و در عمل کاری هم به خالق وجود ندارند و راجع به آن اظهار نظری نمیکنند. آنها به تجلّیات مشهود و محسوس وجود کار دارند و وحدت را در آن شهود و از تجربه تسلیم در برابر "کائنات" محظوظ میشوند. ما به این کائنات، ماء بسیط میگوییم و مخلوق اول است که خدا همه چیز را از آن خلق کرده و با خالق خیلی فرق دارد، مخلوق کجا و خالق کجا؟ راجع به جهان آخرت هم هیچ ایده ای ندارند و عملاً اظهار بی اطّلاعی میکنند و بجایش به چرخه تناسخ و سپس رهایی از آن و اندکاک در وحدت هستی معتقدند. اصل آن دین ها چنین اند اما قرائتهای امروزی از آنها ممکن است متاثر از ادیان ابراهیمی کمی تفاوت کرده باشد.

اینها را عرض کردم تا ارزش و اهمیت و فضل "توحید" را بیان کنم. بخلاف توحید، وحدت، بازگشت به صادر نخستین و فناء در ماء بسیط است. هر چقدر هم این "اول ما خلق الله" عظیم باشد، باز مخلوقی است مثل خود ما. فرض کنید خدا از یک صفحه کاغذی بی انتها یا متناهی، با برشهای مختلف، هزاران هزار موجود کاغذی خلق کرده باشد. ما یکی از آنهاییم و تجربهٔ وحدت، تجربهٔ عشق و انس است با صفحهٔ کاغذی مادر. این کجا و عشق و انس و قرب و ارتباط با خالقِ هست آفرین کجا؟! ببینید توحید چقدر فوق وحدت است. حتی تجربهٔ عارفان ابراهیمی به مراتب فوق تجربهٔ عارفان شرقی است. باید مراقب بود که عرفانهای

ص: 132

کاذب نوین که بند نافشان به ادیان شرقی وصل است، تجربهٔ توحیدی ما را به ادراک وحدت فرو نکاهند و خدا را از وجود ما گم نکنند و ما را به توهّم نیاندازند که به خودآ که تو خود خدایی!

در سورهٔ فصّلت هست: أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَاسْتَغْفِرُوهُ [سوره فصلت : 6] یعنی شما واقعاً خدایی دارید و خدای شما خدایی است که خدای همه چیز است و همه چیز را از عدم خلق کرده و پیوسته از فناء نگه میدارند و روزی فانی میکند و باز به کتم عدم خواهد برد. در برابر چنین خدای واقعی که مالک موت و حیات و رزق و نشر ماست گفته " أَنَّمَا إِلٰهُکُمْ إِلٰهٌ وَاحِد".

حالا به این نکته توجّه بفرمایید: واحدیّت خدا غیر از احدیّت اوست. "احد" یعنی یکتا. یکتا غیر از یکی است. یکی، واحدیّت عددی را میرساند و یکتا، وحدت در وجود، یعنی احدیّت را. یعنی دُردانه و یگانهٔ هستی و وجود، اوست. اصولا وقتی خدا بینهایت بود، نمیتواند دوتا باشد، چون دومی، اولی را محدود میکند. پس خدا وجودِ واحد و یکتا و واسع است و همه، از هستِ او هستی یافته اند و فرضِ وجودی جز وجود او ممتنع است مگر اینکه لفظ وجود را صرفاً در ذهن دو تا فرض و اینگونه تقسیم کنیم و بگوییم وجود دو تاست: وجود خالق و وجود مخلوق. اما اگر مرادمان وجود حقیقیِ خارجی باشد، فرض دوئیّت در آن تحدید در ذات خدا و ممتنع است. پس احدیت، یکتایی و بی مانندی است. خود خدا هم فرموده: "لَیسَ کَمِثلِهِ شَیء" یعنی او را همانند نیست.

وحدتِ خداوند وحدت عددی نیست که مثلا میشده دو تا خدا باشد اما حالا یکی هست، بلکه واحد حقّه است، یعنی فرض دوئیّت در آن راه ندارد و نامتناهی است. یعنی حد و کیفیت و جزء و ماهیت ندارد.

خداوند در مقام احدیّت حتی صفت ندارد و صفات در ذات او مُندَک و فانی اند. اما این خدای بی صفت، یا "هو"، اسمی به نام "الله" برای خود برگزیده - الله به تعبیر امام رضا(ع) یعنی کسی که "وَلَهَ الخَلقُ فی مَعرِفَتِه" یعنی خلق در او واله و حیران اند - و حدوداً دویست صفت در قرآن به خود نسبت داده که هشتاد و اندی از آنها به شکل اسماء الحسنی کاملاً ممتاز

ص: 133

شده اند. و خدا در تمام این صفات نیز بی همتاست یعنی عالِم واقعی فقط اوست و هرکه عالم نامیده میشود یا دروغ است یا علمش نَمی از یَم علم خداست. مضاف بر اینکه علمش موقتی است؛ پیر که شُد خِرِفت میشود. پس تنها عالم واقعی که علمش صفت مدام و بی منتهاست، خداست. بی همتایی او در این صفات، واحدیّت اوست و بی همتایی او در ذاتش، احدیّت او. یعنی او که خود را الله نامیده، احد و یکتاست و البته صمد است، رحمان است، رحیم است، و غیره و در عین واجدیت این صفات، در صفات خود واحد و یکتاست و شریک ندارد.

ما با يک وجدان که خداوند را وجدان میکنیم با همان وجدان هم همهٔ اوصافش را وجدان مي کنيم. وحدت و بي همتايي و يکتايي او را در ذات و صفات نيز با همان وجدان، وجدان مي کنيم. اين معناي بسيط بودن معرفت، و حرف واحد بودن آن است که امیرمؤمنان (ع) فرمود: علم، حرف واحد است.

یوسف به چنین خدای بی مانندی اعتقاد دارد و دعوت می کند.

مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ (40)

به جای خدا، اسم هایی را می پرستید که شما و پدرانتان از خود ساخته اید و خدا هم دلیلی برای درستیِ حرفتان نفرستاده است. دستوردادن فقط کار خداست و او دستور داده که جز خودش را نپرستید. این همان دین قیّم است. ولی بیشترِ مردم نمی فهمند.

بت پرستان موجودات خیالی به نام الهه تصوّر می کردند و برای هریک نامی و خاصیتی در ذهن خود می ساختند. به مرور زمان تمثالی از آن الهه های انتزاعی به شکل بت می تراشیدند و در پایش کُرنش می کردند. پس بت نماد آن موجود خیالی است که فقط اسم است و هیچ ما به ازای حقیقی در هستی ندارد. فقط تخیّل است و هیچ حقیقتی ندارد. در واقع پشت بت هیچ نیست و باطنش پوچ است. بت پرستان فقط یک خیال مشترک را که در ذهن آنها نسل اندر نسل کاشته شده، عبادت می کنند و مؤثر می دانند، نه خدای حقیقی و واقعی که جهان را

ص: 134

ساخته، نگه داشته، تدبیر می کند، و روزی می رساند. این است معنای "أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ" این بتان، فقط چند اسمند که ما و پدرانمان ساخته ایم و مطلقاً حقیقتی ندارند.

در مقابل، یوسف آیین توحید یعنی باور به خدای یکتا و گوش دادن به فرمان خدای یکتا را "دین قیم" دانسته. یعنی دینی است که قوام سعادت انسان به آن است انسان را از کوتاهترین مسیر، راحت ترین مسیر، و امن ترین مسیر به سعادت دنیا و آخرت و در نهایت جوار قرب حق می رساند.

يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ (41)

ای دو زندانی در بند، یکی از شما آزاد می شود و ساقیِ ارباب خود، یعنی پادشاه مصر، خواهد شد. آن یکی بر دار می شود و پرندگان از مغز سرش خواهند خورد! تعبیر خواب هایتان که نظر مرا درباره اش پرسیدید، قطعی است!

یعنی آنچه درباره اش پرسیدید و گفتم، به آن در قضای الهی حکم شده و قابل تغییر نیست.

در روایت است که آندو پس از شنیدن تعبیر یوسف منکر خواب شدند و گفتند اصلا خوابی در میان نبوده و خوابی از پیش خود ساخته بودیم تا تو را بیازماییم و ببینیم در تعبیرش چه می گویی. در اینجا یوسف می گوید "قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ" یعنی حتی اگر چنین خوابی نبوده، چون من تعبیر کردم، اکنون قضای الهی چنین بر آن استوار گشته و کار از کار گذشته. قُضِیَ یعنی گذشت و تمام شد.

این روایت به اهمیت قول و خطر تقصیص ناظر است و چنانکه پیشتر به عرض رساندیم نخ تسبیح وقایع قصهٔ یوسف تفوّه و تکلّم است و حکمت اول و آخر آن "لا تقصص" که یعقوب در آغاز سوره فرموده.

در اینجا هم شاید اگر آنها چنین نمی گفتند – یعنی خواب خود را کتمان می کردند یا به دروغ خوابی نمی ساختند - و از یوسف چنین تعبیری نمی خواستند تقدیرشان چنین نمی شد و نیز اگر یوسف چنین نمی گفت شاید چنین نمی شد. برای همین رسول خدا (ص) فرمود: اتّقوا من

ص: 135

ظنون المؤمنین. نورعلی الهی در جایی گفته اگر یکی از اولیاء خدا راجع به شما پیشگویی بدی کرد، رهایش نکنید؛ بلکه همانجا به دامانش چنگ زنید و از او بخواهید که خودش کاری کند که تقدیر برگردد.

از امام صادق (ع) روایت است که خواب را تا تعبیر نکرده ای چیزی نمی شود. اما اگر تعبیرش کردی همان طور می شود که تعبیر شده. لذا در روایات بسیاری، نهی شده از نقل کردن خواب و تعبیر خواستن، جز در موارد استثنائی که انسان به اهل دلی که خوش نیت و دوستدار انسان است برخورد کند و از خوابش بوی خوش به مشام رسد. در غیر این صورت نباید از کسی تعبیر خواست بلکه خواب های خوب را خود انسان باید به خوبی تعبیر کند که نوعی تفأل به خیر است و یقیناً محقّق خواهد شد. در مواجهه با خواب های بد باید صدقه داد و به خدا پناه برد یعنی تعبیر به رفع بلا کرد. در این صورت خواب، بلای در حال تقدیر یا تقدیر شده و امضاء نشده را پیش از تقدیر مرتفع می سازد و اصولاً یکی از فلسفه های خواب برای مؤمنین همین است. رنجی هم که مؤمن حین خواب موحِش می بیند، کفّارهٔ گناهان اوست و در واقع بلای مقدّر، حین خواب با همان ترس و حزنی که مؤمن می کشد و حول و ولایی که می بیند مرتفع می گردد. و مُهر رفع آن، صدقه و دعایی است که مؤمن پس از خواب به آن مبادرت می ورزد. و خوب است که دعا و صدقه، بلافاصله پس از بیداری باشد؛ لااقل صدقه را آن وقت کنار بگذارد. در مواردی که خطرِ جدّی تری احساس می شود، غیر از دعا، دو رکعت نماز بخواند و به خدا پناه ببرد و توسّلی کند.

وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ (42)

یوسف به آن یکی که گمان کرد نجات پیدا می کند، گفت: سفارش مرا به اربابت بکن. اما شیطان از خاطرش برد؛ در نتیجه، یوسف چند سال دیگر هم در زندان ماند.

این آیه بحث انگیزترین آیهٔ سوره یوسف است. به دلیل آنکه دو جور معنا می دهد. یکی اینکه شیطان از یاد یوسف برد که به همان خدای واحد قهاری که وصفش را با آب و تاب برای هم

ص: 136

بندانش کرده بود، ملتمس گردد. لذا یوسف غفلت کرد و به انسانی مثل خود متوسّل شد تا او یادش باشد و به پادشاه بگوید که یوسفِ بی گناه در زندان مانده و فراموش شده. همین فراموشی خدا و استعانت به غیر خدا در مقام یوسف پذیرفتنی نبود و باعث شد یوسف به همان کسی که به او دلبسته بود واگذار شود و سال ها در زندان بماند. روایاتی هم در تایید این معنا وارد شده که خواهد آمد. این معنا فی نفسه معنای درستی است و با عصمت هم منافات ندارد.

اشکال این وجه آنست که چطور شیطان توانسته با یوسف که طبق آیهٔ بیست و چهارم همین سوره از "مخلصین" است، چنین کند؛ درحالیکه شیطان خودش گفته : قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ [سوره (ص) : 83]. پاسخ اینست که شیطان نسبت به اغوای اولیاء الهی ناتوان است نه نسبت به نسیان کشاندن آنها. در سورهٔ کهف هم هست که : قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا [سوره الكهف : 63] یوشع گفت: دیدی چطور شد؟! وقتی کنار صخره استراحت می کردیم، یادم رفت جریان ماهی را بگویم. من دیدم که ماهی به طرز عجیبی به دریا پرید و رفت! اینکه این واقعه از یادم رفت، فقط کار شیطان میتواند باشد.

اما معنای دوم آیه که دم دست تر است این است که بگوییم شیطان از یاد آن زندانی آزاد شده بُرد که سفارش یوسف را به پادشاه بکند. بنابراین یوسف سال ها در زندان ماند. اصولاً کسانی که به پست و مقام میرسند آدمهایی را که در گذشته با آنها دوست بوده اند فراموش می کنند، برای همین گفته اند: المُلک عقیمٌ. این وجه مشکلش این است که درنگ یوسف در زندان به خاطر فعل اختیاری یوسف نیست بلکه به کید شیطان است. چطور شیطان می تواند بدون اینکه کسی خطایی مرتکب گردد، سال ها او را در گوشه زندان نگه دارد؟! اینقدر آزادی از شیطان خلاف عدالت خدا نیست؟!

میشود هم هر دو معنا درست باشد. یعنی به دلیل این که یوسف در آن لحظه عبارت "ایّاک نستعین" را فراموش کرد و به بشری متوسّل شد و امید بست، شیطان اختیار پیدا کرد تا از یاد

ص: 137

آن زندانی آزاد شده، ببرد که سفارش یوسف را به پادشاه بکند. بنابراین یوسف به دلیل غفلتی که خود کرده بود و عبرتی که باید برای آیندگان میشد، سالها در زندان ماند. معنای درست هم همین است. در این تفسیر شیطان یوسف را به نسیان کشانده سپس اجازه پیدا کرده آن فرد را هم به نسیان دچار کند تا یوسف اثر وضعی نسیان خود را دریافت کند.

اشکالی که در این تفسیر هست این است که اگر شیطان قدرت این را داشته باشد که ما را نسبت به "إیاک نعبد و إیاک نستعین" به نسیان بکشاند، دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود و اکثر شرک و ظلم افراد به خود ناشی از به نسیان کشاندن توسط شیطان است. پاسخ به این شبهه آن است که شیطان در این زمینه نقش سیطره بر انسان را ندارد، بلکه فقط توجه انسان را می تواند کمی سست کند، آن هم با خطورات. پس با پناه بردن به خدا از شرّ شیطان می شود از این قسمت تصرّفات در امان ماند. برای همین خداوند به همه، حتی پیامبرانش دستور داده که از شیطان به او پناه ببرند. ما باید بدانیم که انسانیم و ضعیف، و جز در جَنب خدا ایمنی نداریم. اگر شیطان توانسته با آدم چنان کند و با یوسف چنین و با یوشع چنون! ، تکلیف ما معلوم است. پس خدایا خودت ما را دریاب!

حالا یک سؤال: اگر ما بجای یوسف بودیم، تکلیف ما چه بود؟ آیا باید به هم بندی که در حال آزاد شدن است می گفتیم که بی گناهیِ ما را ذکر کند و اسباب آزادی ما را فراهم نماید؟ مطمئناً هیچ عاقلی در جواز چنین فعلی ذرّه ای تردید نمی کند. امّا اگر حال انسان اقتضاء کرد، از غیر خدا استعانت نجستن و به اسباب متوسّل نشدن، اولیٰ است. یعنی فعل یوسف نهایتاً ترک اولیٰ بوده. منتهی هر فعلی اثرات وضعی خاصّ خودش را دارد و برخی توسّل به اسباب ها گرچه مجاز است امّا بعکس، حصول نتیجه را به تعویق می اندازد. گاهی هم انسان یقین می کند که وظیفه اش توسّل به اسباب است و متوسّل می شود و چون چنین نبوده، گره در کارش می افتد. ایرادی هم ندارد چون در ضمن همین صدها بار به غیر خدا دل دادن و دل کندن است که انسان به توحید می رسد و کامل می شود. انبیاء هم مثل دیگر انسان ها راه شان را دارند می روند و کامل و کامل تر می شوند. اگر از اول کامل بودند این همه آزمون و امتحان لازم نبود. خدا قصه های آنها و امتحانات شان را طرح می کند تا عبرت دیگران شود و

ص: 138

متذکّر گردند. آنوقت یک انسان که به کمال برسد، گویا انسانیت به کمال رسیده و بقیه انسانها هم بقدر سنخیت و محبت و ولایتی که با او دارند در کمال او سهیم اند. این است سرّ ولایت.

نورالثقلین از رسول خدا (ص) روایت می کند: از برادرم یوسف در عجبم که چگونه به جای خالق از مخلوق یاری خواست؟!

عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند که یوسف به درگاه خداوند تضرّع نکرد و از وی کمک نخواست؛ پس در همان لحظه به او وحی شد و خدا به او فرمود: یوسف چه کسی آن خواب را که دیده بودی به تو نشان داد؟ چه کسی تو را نزد پدرت محبوب ساخت؟ چه کسی آن کاروان را به سوی چاه گسیل داشت؟ چه کسی تو را از حیله و مکر زنان رهایی داد؟ یوسف عرض کرد: تو ای پروردگار! خداوند فرمود: چه کسی تعبیر خواب را به تو یاد داد؟ یوسف عرض کرد: تو ای پروردگار! خداوند فرمود: پس چگونه از دیگران دادرسی خواستی و دست به دامان من نشدی تا تو را از زندان بیرون آوردم؟! چرا به سراغ یکی از بندگان من رفتی و به او امید بستی؟! اکنون به خاطر این گناه چند سال در زندان بمان. چراکه برای رهایی خود بنده ای را به سوی بندهٔ دیگرم فرستادی؟!

جلد نود و یکم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند: پس از آنکه یوسف به آن زندانی چنین گفت، جبرئیل نزد یوسف آمد و به او گفت: پروردگار عالمیان به تو درود می فرستند و از تو می پرسد چه کسی تو را در قالب زیباترین مخلوقات قرار داد؟! چه کسی تو را محبوب دل پدر کرد؟! چه کسی تو را از چاه نجات داد؟! چرا از جز او کمک خواستی؟! پس چندسال در زندان بمان. امام صادق (ع) فرمود: وقتی مدت زندان به سر آمد، خداوند به یوسف اجازه داد تا برای درخواست گشایش دعا کند. پس یوسف چهره بر خاک نهاد و از خداوند درخواست نجات کرد. خداوند نیز گره از کار او گشود. حضرت فرمود شما در چنین مواقعی این گونه دعا کنید: پروردگارا اگرچه گناهان من باعث بی آبرویی من نزد تو شده، اما به آبروی پیامبرت، پیامبر رحمت رو به درگاه تو می آورم.

ص: 139

گوییم: اینکه یوسف در دوران محکومیتِ الهی، اذن دعا پیدا نکرده یعنی توفیق دعا پیدا نکرده و الا دعا کردن همان و مستجاب شدن همان. شاید هم دعا می کرده اما خدا استجابت را به تعویق می انداخته. در هرحال پناه بر خدا از چنین حبس دعایی که از محبس زجرآورتر است.

***

سالها گذشت:

وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَىٰ سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُون (43)

روزی پادشاه مصر به اطرافیان گفت: خواب دیدم که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می خورند و هفت خوشهٔ خشک دیدم و هفت خوشهٔ سبز! ای درباریان، اگر تعبیرخواب می دانید، خواب مرا تعبیر کنید!

در تورات آمده که این دو خواب را پادشاه در دو شب مختلف دید.

ملک یا پادشاه مصر غیر از عزیز مصر است که قبلاً راجع به آن صحبت شد و یوسف پیشتر غلام او بود. مقام عزیزی مقام نخست وزیری و صدر اعظمی مصر بود که بعداً به یوسف رسید.

راجع به تعبیر خواب کلمهٔ "فتویٰ" بکار رفته و این نشان می دهد که تعبیر خواب نوعی حکم کردن است. فتوای فقهی حکم در تشریع است و این فتوی حکم در تکوین. و احکام تکوینی موجب خلق سرنوشت اند چنانکه گفته شد.

الغارات از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که خداوند همه اشیاء را بر اساس عدد هفت آفریده: هفت آسمان، هفت زمین، هفت در جهنم، هفت خوشهٔ سبز و هفت خوشهٔ خشک، هفت گاو چاق و هفت گاو لاغر، ... گوییم: یعنی هر هفت سال، شأنی جدید متجلّی می گردد و تقدیر نویی بر هستی حاکم می شود. هر هفت سال روزگار نو می شود.

ص: 140

قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلَامِ بِعَالِمِينَ(44)

گفتند: این ها خواب های درهم وبرهم است و ما بلد نیستیم چنین خواب هایی را تعبیر کنیم.

شاید هم منظور از عبارت "مَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلَامِ بِعَالِمِينَ" این باشد که ما اصولاً تعبیر خواب بلد نیستیم چه رسد به خوابهایی چنین بی سر و ته.

"ضغث" دستهٔ درهم و مخلوط چند علف است که برای چهارپا در آخور می ریزند. أضغاث أحلام، خوابهای آشفته و پرت و پلاست که نظم و نسقی ندارد. البته خواب پادشاه چنین نبوده و خوابی نمادین و اسطوره ای بوده و چنین خواب هایی معمولاً دارای تعبیر اند. بخصوص که بر عددی خاصّ در آن تأکید شده و بر پیاپی آمدن ضعف و قدرت.

جلد نود و یکم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که فاطمه(س) در خواب دید که حسن و حسین کشته شده اند، لذا اندوهگین شد و پیش رسول خدا (ص) رفت. رسول خدا (ص) فرمود: شیطانی به نام مُذَهِّب کارش اندوهگین کردن مومنین با القاء خوابهای پریشان است. شیطان دشمن مؤمنین است و از اندوهگین کردن ایشان لذت می برد.

در همان کتاب روایت می کند که رسول خدا (ص) روزی به دنبال فاطمه(س) آمد تا با هم به باغی در منطقهٔ قُبای مدینه بروند. آنها با هم به قبا رفتند و در باغی اتراق کردند. صاحب باغ خرمای تازه برایشان آورد. در این لحظه فاطمه(س) منقلب شد و گریست. رسول خدا (ص) فرمود چرا گریه می کنی؟! فاطمه(س) عرض کرد: دیشب در خواب دیدم به همین باغ آمدیم و در همین جا نشستیم و صاحب باغ همین ظرف خرما را برای ما آورد، اما خرماها مسموم بود و شما مسموم شدید. رسول خدا (ص) این مطلب را با جبرئیل در میان نهاد. جبرئیل فرمود: شیطانی به نام مذهّب است که چنین خوابهایی را به مؤمنین القاء می کند تا آنها را اندوهگین سازد. البته این اندوه باعث تطهیر مؤمنین و التجاء آنها به خدا می گردد. سپس جبرئیل آن شیطان را احضار کرد و گفت چرا چنین کردی و او را عتاب نمود.

وَقَالَ الَّذِي نَجَا مِنْهُمَا وَادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ (45)

ص: 141

آن زندانی نجات یافته، تازه بعد از مدت ها یاد یوسف افتاد و گفت: مرا برای ملاقات یوسف بفرستید تا تعبیرش را برایتان بیاورم.

جلد دوازدهم بحارالأنوار روایت می کند که یوسف در زندان با خدا چنین مناجات کرد: پروردگارا تو را به حقی که پدران و اجدادم بر تو دارند سوگند می دهم که مرا از زندان رهایی بخشی. خداوند به او وحی کرد که اجداد تو بر من چه حقی دارند؟! اگر مرادت یعقوب است، من به او دوازده فرزند دادم اما یکی را از او گرفتم. سالها گریه کرد و بر سر راه می نشست و از من پیش مخلوقاتم شکایت می کرد. با این حال پدرانت چه حقّی بر من دارند؟! پس از آن جبرئیل نازل شد و گفت: یوسف، اینطور دعا کن و بگو: خدایا تو را به بخشش بی انتها و لطف بی پایانت سوگند می دهم که مرا نجات دهی.

يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ (46)

یوسف را که دید، گفت: یوسف، ای صدّیق، نظر بده راجع به هفت گاو لاغر که هفت گاو چاق را می خورند و هفت خوشهٔ خشک و هفت خوشهٔ سبز. تعبیر را بگو تا به دربار برگردم تا همه بفهمند ماجرا چیست.

وقتی مصاحب یوسف پس از سالها به یاد او می افتد و به زندان میرود تا یوسف را ملاقات کند، یوسف را با لقب صدّیق صدا میزند. یعنی کسی که همهٔ وجودش صدق و راستی است و هرچه می گوید حقیقت است. یا شاید چون هر چه میگفته و تعبیر می کرده، می شده. این لقب در قرآن ذکر شده و برای ابد برای یوسف یادگار مانده. لقب صدّیق در قرآن برای ابراهیم، ادریس، و مریم هم بکار رفته.

عبارت "سَبْعِ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ" را بعضی معطوف به " يَأْكُلُهُنَّ" دانسته و گفته اند خواب شاه این بوده که هفت خوشهٔ خشک به دورِ هفت خوشهٔ سبز می پیچند و آن ها را از بین می برند.

ص: 142

قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَبًا فَمَا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ (47) ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ (48) ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ (49)

یوسف گفت: هفت سالِ پشت سرِهم بکارید و محصولش را به شکل خوشه ذخیره کنید، جز مقدار کمی که روزانه مصرف می کنید. بعد از آن، هفت سالِ قحطی فرا می رسد. مردم محصول ذخیره شده برای این سال ها را استفاده کنند، به جز اندکی که برای بذر نگه می دارید. در نهایت، سالی می رسد که باران کافی بر مردم ببارد و فراورده های باغی و دامی فراوان شود.

نکتهٔ جالب این آیه آن است که یوسف سال ها پیش، درخواست کمک از همبند خود کرده و قاعدتاً مدت ها پس از آزادیِ آن هم بند هم، به او امیدوار بوده و انتظار داشته که در آزادی اش بکوشد؛ اما چنین نشده و آن هم بند او را فراموش کرده. پس از سال ها هم که بازگشته، تازه با یک درخواست و سؤال آمده. قاعدتاً اینجا جای گله گذاری و شکایت است. اما یوسف هیچ گله ای نکرده و شکایتی نداشته و به درخواست او پاسخ مثبت می دهد و بدون اینکه دانشش را کتمان و اصطلاحاً ناز کند، خوابش را تعبیر می کند. بی آنکه یک کلمهٔ اضافه بر زبان آورد و بی آنکه حتّی آزادی خود را بخواهد. رفتار کریمانهٔ یوسف نشان می دهد که حال و هوای آن روز که باعث شده بود یوسف به این شخص ملتجی شود، دیگر برطرف شده و یوسف مستغرق در توحید و مزیّن به اخلاق ربّانی و از جز خدا ناامید است.

نکته بعدی در تعبیر یوسف است: او خواب را به شکل دستورالعمل تعبیر می کند یعنی از وقایعی که در تکوین در شرف وقوع است، نتیجهٔ تشریعی می گیرد. یعنی راه حل استخراج می کند. پس برخی خواب ها نسخهٔ کاری است که آدم باید در آینده انجام دهد و دستورالعملی است که از غیب برای خواب بیننده رسیده.

خلاصهٔ تعبیر یوسف این است که هفت سال باید قناعت کنید و آذوقه را ذخیره کنید، تا در هفت سال بعدی که قحطی است، از گرسنگی نمیرید و آن را پشت سر بگذارد. این وظیفه نیز بر عهدهٔ حکومت و در رأس آن پادشاه است. این نشان می دهد که اگر خداوند به

ص: 143

کسی قدرتی داده، او باید با آن قدرت به اصلاح امور مردم اقدام کند؛ مردم نیز باید در حوزهٔ ایجاب مصلحت، تابع او باشند و خلاف مصالح عامّه اقدام نکنند. چون عبور از چنین بحران هایی جز با تعاون عمومی امکان پذیر نیست.

عبارت "فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ" ایهام زیبایی دارد، چون هم باران آمدن معنا میدهد، هم اینکه آن سال، سالِ إغاثه یا فریادرسی مردم از جانب خداست.

عبارت "فِيهِ يَعْصِرُونَ" یعنی پس از قحطی سالی میرسد که مواد غذایی آنچنان زیاد می شود که برای نگهداری، عصارهٔ آن را می گیرند تا به شکل روغن، رُب، یا شراب نگهداری کند.

از این آیه برداشت می شود که در زندگی فرد و جامعه هم دوره های فزونی هست، هم کاستی. در دورهٔ فزونی فرد باید پرتلاش باشد و کم مصرف؛ تا برای دوره کاستی اش پس انداز کند. این آیه به اهمیت برنامه ریزی و پیش بینی برای عبور از بحران ها اشاره می کند. فرد و جامعه ای خوشبخت است که آینده نگر باشد و امروز برای فردای خودش اندیشه کند.

وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَىٰ رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (50)

پادشاه، با شنیدن تعبیر خوابش گفت: یوسف را پیش من بیاورید. وقتی فرستادهٔ پادشاه آمد، یوسف گفت: پیش اربابت برگرد و از او بخواه که تحقیق کند ماجرای آن زنانی که دستانشان را بریدند، چه بود. پروردگار من از نیرنگشان آگاه است.

یعنی یوسف حاضر نشد از زندان خارج و همراه فرستادهٔ پادشاه پیش او حاضر شود، بلکه گفت اول در کار من تحقیق کنید که چرا سال ها در زندان بودم و حکم بی گناهی مرا صادر کنید. در واقع می خواست بگوید که آزادی حق اوست که سلب شده، نه فضل و منّتی از جانب شاه بر او. مضاف بر آنکه دفاع از آبرو و حیثیت خود واجب است. یوسف دنبال انتقام نبود، دنبال اعادهٔ حیثیت و کشف حقیقت بود.

از نتایج این آیه، جواز دادخواهی از کافران و حاکمان غیر الهی است.

ص: 144

اطیب البیان از رسول خدا (ص) روایت می کند که از یوسف در عجبم که وقتی تعبیر خواب را از او خواستند، آن را مشروط به آزادی نکرد و علمش را در اختیار آنها قرار داد؛ اما وقتی خواستند او را آزاد کنند حاضر به آزادی نشد تا به بی گناهی اش شهادت دهند.

حاکمان مصر در زمان یوسف هنوز فرعون نامیده نمی شدند و ملک یا پادشاه بودند. لقب فرعون را صدها سال بعد، حاکمان بعدی به خود دادند. نکته جالب این است که خداوند صلاح مملکت را در خواب به پادشاه الهام کرد و با تعبیری که یوسف گفت و تدبیری که اندیشیده شد، از مرگ قطعی میلیون ها نفر جلوگیری شد. وجه روایاتی که میگوید "سلطان ظلّ خدا در زمین است" همین است.

تعبیر "ارْجِعْ إِلَىٰ رَبِّكَ" نشان می دهد که یوسف پادشاه را ارباب خود نمی دانست برای همین گفت برو پیش اربابت! امّا با این حال پادشاه را ربّ خطاب کرد و پیش رعیت، حرمتش را نگه داشت. حاکمان را اگر جائر نباشند باید حرمت نهاد. رسول خدا (ص) فرموده: هرکس را که خدا محترم کرده، شما هم احترام کنید. در سیرهٔ رسول خدا (ص) است که به رؤسای قبایل احترام می گذاشت و پس از اسلام همان ها را امیر قبیله شان میساخت. بَرکشیدن کسانی که پیش از این چیزی نبوده اند، سفله پروری است و سفله پروری بد فرجام است!

جلد دوازدهم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که من از صبر و شکیبایی یوسف در شگفتم. او آنقدر صبر کرد که خداوند حقانیّت او را به اثبات رسانید.

قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ (51)

بعد از احضار زنان، پادشاه پرسید: جریان چه بود که دنبال رابطهٔ نامشروع با یوسف بودید؟! گفتند: پناه بر خدا! ما هیچ لغزشی از یوسف ندیدیم. اینجا بود که زلیخا به حرف آمد و گفت: الان حقیقت برملا شد! من بودم که دنبال رابطهٔ نامشروع با او بودم. او راست می گوید.

ص: 145

ذَٰلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ (52) وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (53)

یوسف گفت: این درخواست برای آن بود که عزیز مصر بداند من در غیاب او به ناموسش خیانت نکردم و همه بفهمند که خدا حیلهٔ خائنان را به سرانجام نمی رساند.

البته من نفس خویش را از ناپاکی مبرّا نمی دانم؛ زیرا نفْسِ سرکش، انسان را به بدی فرمان می دهد؛ مگر اینکه خدا رحم کند. همانا که خدا آمرزندهٔ مهربان است.

برخی این عبارات را ادامهٔ کلام زلیخا دانسته اند. در این صورت او گفته: این اعتراف را می کنم تا یوسف بداند که من هرگز به او خیانت نکرده ام و خدا خیانت کاران را نصرت نمی کند. من خود را از گناه مبرّا نمیدانم چون نفس انسان بالاخره به گناه فرامیخواهند. جز آنکه خدا نگه اش دارد.

این نظر صحیح نمی نماید و نسبت دادن عبارت "أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ" به زلیخا، مُجاز دانستن عشق او به یوسف است. درحالیکه زلیخا با کام خواستن از یوسف میخواست به شوهرش خیانت کند و چون یوسف به هوسش تن در نداد، یوسف را به زندان انداخت. کدام صداقتی در چنین عشقی است؟! مضاف بر آنکه عشق به مخلوق فی نفسه ابتلاست. کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که "القلوب إذا خلت عن ذکر الله اُبتلی بعشق غیره" یعنی دلها وقتی از یاد خدا خالی شوند به عشق غیر خدا مبتلا می گردند.

عبارت "أَنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ" نشان می دهد که خیانت، انسان را به مراد نمی رساند و گذشت زمان خائن را رسوا می سازد. این یک سنّت الهی است.

با عبارت "مَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي" یوسف خواسته کمال را به خود نسبت ندهد و از خدا بداند و بگوید من هم به خودی خود انسانی هستم خطاکار و اگر خدا مرا نگه داشته منّت او بوده بر من. یعنی انسان بی عنایت خدا نمیتواند جلوی نفسش بایستد و زمین گیر نفس میشود. به عبارت دیگر، یوسف دارد می گوید من از زلیخا و دیگران بهتر نیستم، جز اینکه خدا مرا در پناه خود بگیرد و از رحمت خویش برخوردارم سازد. اصولا انسان ها بی عنایت خدا همه مثل هم اند، همه عجول، قتور، کفور، یئوس، ظلوم، جهول،

ص: 146

ضعیف، هلوع، کنود، و طبق این آیه ذلیلِ هوس اند. وجود این صفتها در انسان بدلیل نقص و فقر ذاتی جنس انسان است. اما وقتی کسی ایمان میآورد و تحت تربیت الهی، مُهذَّب و مُزکّیٰ میگردد، از این نواقص فاصله میگیرد و به اعتدال میگراید و راشد میگردد.

پس باید به غفران و رحمت خدا متوسّل شد و از خدا حفظ و حراست خواست: إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ.

دعائم الاسلام از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که اولین پلهٔ گناه تصدیق نفس و تکیه بر هوی است.

ارشاد از رسول خدا (ص) روایت می کند که جهاد اکبر جهاد با نفس است و بهشت دری دارد به نام باب مجاهدین که اهل جهاد اکبر از آن وارد بهشت میشوند.

وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ (54)

پادشاه گفت: یوسف را برای من بیاورید تا جزو خواص خود قرار دهم. همین که با او به گفت وگو نشست، به نبوغ و نجابتش پی برد و گفت: از امروز، تو پیش ما صاحب منزلتی و مورد اعتماد.

عقل و گوهرشناسی مَلِک از این آیه معلوم می گردد و برای همین بوده که برای نجات مردم سرزمینش از قحطی هفت ساله انتخاب شده و با الهامی که خدا به دل او کرده، راه حل کشور را به او القاء نموده است.

امثال چنین رؤیاهایی که موجب نجات جان میلیون ها نفر است، آیا جز وحی است؟!

در روایات است که رویای صادقه، جزئی از هفتاد جزء نبوت است.

اینگونه یوسف یک شبه به اذن خدا از کنج زندان به تخت صدارت رسید و مکنت یافت.

تعبیر "فَلَمَّا كَلَّمَهُ" نشان می دهد که برای انتخاب و گزینش افراد باید آنها را شناخت و بهترین راه برای شناخت افراد، حرف زدن با آنها یعنی مصاحبه حضوری است. پس بدون دیدار حضوری با کسی نمیشود او را تایید کرد و نمی شود او را رد کرد و از آنهایی که بدون دیدن

ص: 147

کسی به او دل می بندند یا بدون اینکه با او جلسه ای ترتیب دهند، جواب رد می دهند، کار اشتباهی مرتکب می شوند.

قَالَ اجْعَلْنِي عَلَىٰ خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (55)

یوسف پیشنهاد کرد: مرا به خزانه داری مملکت منصوب کن؛ چون من هم حافظ مالم و هم میدانم با آن چه کنم.

یعنی هم متعهدم، هم متخصص. از این آیه بر می آید که درخواست مسئولیت برای خود، همه جا قبیح نیست. یعنی این آیه استثنایی است بر آن دسته از روایاتی که میگویند اگر کسی داوطلب مسئولیتی شد به او آن مسئولیت را ندهید.

مثلاً رسول خدا (ص) میخواست فرماندهی برای لشکری تعیین کند. دو نفر دست بلند کردند و گفتند: یا رسول الله این مسئولیت را به ما بدهید. پیغمبر (ص) فرمود: ما به کسی که داوطلب مسئولیتی میشود، مسئولیت نمی دهیم.

همچنین از رسول خدا روایت است که اگر کسی خواستار مسئولیتی شد، خدا او را یاری نمی کند؛ اما اگر نخواسته مسئولیتی به او بدهند، بپذیرد؛ چون خدا او را یاری می کند.

دو صفت حفیظ و علیم دو صفت لازم کسی است که عهده دار مسئولیتی در جامعه می شود.

برداشت دیگری که از این آیه می شود این است که کار کردن در دستگاه پادشاهان همه جا مذموم نیست و اگر کسی توانست با تصدّی منصبی، حقّی را جاری کند و باطلی را مهار نماید، باید چنین کند. مضاف بر آن که منصب، باعث نفوذ کلام در دلهاست و صاحب منصبِ صالح می تواند از این راه اندیشهٔ توحیدی اش را در دلها بکارد.

قبول صدارت توسط یوسف و زندگی اشرافی او در روایات بسیاری بعنوان شاهدی بر جواز جمع ثروت و قدرت با عبودیت و دلیلی بر نادرستی زهد تصنّعی کسانی عنوان شده که به امامان ما ایراد میگرفتند که چرا از زهد علی (ع) در شما نشانی نیست.

ص: 148

البته لازم است تذکّر داده شود که زهد علی (ع) در خوراک و پوشاک بوده و الا علی (ع) در اواسط و اواخر عمر ثروت بسیار داشت و دهش بسیار می کرد و املاک بسیاری نیز برای فرزندانش گذاشت.

اصولاً دایرهٔ زهدِ ممدوح خوراک و پوشاکِ شخصی است و اعراض از مالِ خداداد ممدوح نیست چون مال وسیلهٔ نیکی کردن است. یوسف نیز گرچه لباس زربفت می پوشید اما گویا در غذا زاهد بود چنانکه مجمع البیان از امام صادق (ع) روایت می کند که یوسف در هفت سال اول که وقت صرفه جویی و ذخیرهٔ غذا بود و نیز هفت سال دوم که قحطی بود، هرگز شکم سیر نخورد تا همطراز مردم عادی زندگی کند و فقر آنها را بچشد و فقر بر آنها گران نیآید.

همچنین در روایات بسیاری وقتی به امام رضا (ع) خرده می گرفتند که چرا ولایتعهدی مأمون را پذیرفته، به پذیرش منصب صدارت توسط یوسف استشهاد می کرد. خلاصه اینکه مناسب دنیوی با مراتب بندگی الزاماً تعارضی ندارند.

عیون از امام رضا (ع) روایت می کند که عزیز مصر مشرک بود و یوسف پیامبر خدا، مأمون مسلمان است و من وصیّ پیامبر خدا هستم، یوسف از عزیز درخواست مقام کرد اما مأمون مرا مجبور به این کار کرد. پس کسی بر من خرده نگیرد. در این هنگام مردی از خوارج که چاقویی در زیر لباس نهان کرده بود که امام را مضروب سازد چاقویش را از زیر لباس در آورد و دسته اش را شکست و بر زمین انداخت و گفت: دلیلت قانع کننده بود ای ابوالحسن؛ و الله میخواستم تو را بکشم و مردم را از دستت آسوده کنم.

تحف العقول روایت می کند از امام صادق (ع) پرسیدند آیا جایز است که آدمی از خود تعریف کند؟ فرمود: آری؛ به هنگام ضرورت. آیا سخن یوسف را نشنیده اید که گفته: اجْعَلْنِي عَلَىٰ خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ.

جلد هفتاد و ششم بحارالأنوار از امام کاظم (ع) روایت می کند یوسف خودش پیامبر بود و پدرش هم پیامبر بود ولی قبایش از حریر بود و با طلا مزین شده بود. یوسف در محافل فرعون و بر تخت مینشست. مردم به پوشش او نیازی نداشتند، بلکه به عدل و داد او محتاج

ص: 149

بودند. از امامان خود توقع زهد نداشته باشید بلکه انتظار داشته باشید که سخن حق بگویند و وعدهٔ صادق بدهند و به حق قضاوت کنند.

برهان روایت می کند که خدمت امام صادق (ع) رسیدیم، لباسی سفید به روشنی رنگ پوست تخم مرغ پوشیده بود. گفتیم چنین لباسی در شأن شما نیست. فرمود: خوب گوش کنید و آنچه را می گویم به خاطر بسپارید و به دیگران هم بگویید. رسول خدا (ص) در دوران فقر و نداری زندگی می کرد؛ اما وقتی دنیا روی آورد، شایسته ترین مردم برای آن نیکان هستند نه بدکاران. رسول خدا (ص) فرمود: من از هیچ چیز به اندازه مؤمن در شگفت نیستم چرا که اگر بدنش را با قیچی قطعه قطعه کنند برای او خیر است و اگر به پادشاهی و سلطنتِ تمام عالم برسد باز هم برای او خیر است. مگر سلیمان و داوود و یوسف زندگی شاهانه نداشتند؟! مگر کسی آنها را به خاطر این زندگی ملامت می کرد؟!

وَكَذَٰلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (56) وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ (57)

بدین سان یوسف را در زمین به قدرت رساندیم تا هر کاری بخواهد، بتواند بکند؛ زیرا هرکه را شایسته بدانیم، از رحمتمان برخوردارش می کنیم و پاداش دنیویِ درستکاران را پایمال نمی کنیم. هرچند، پاداش آخرت برای مؤمنان متّقی بهتر است.

"تمکّن" ثروت توأم با قدرت است. ثروتمندان بی قدرت و متنفذّین بی ثروت کم نیستند. اما خدا به یوسف هر دو را داد یعنی ثروت و قدرت. عبارت "يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ" معنای تحت اللفظی اش این است که هرجا که میخواست منزل میگزید. این عبارت کنایه از آنست که چنان مبسوط الید گشت که هرکار میخواست می توانست بکند. از این عبارت برمیآید که غایت تمکّن، تحقّق آمال است. یعنی میگوید کسی که متمکّن شد باید فاعلیّت از خود بروز دهد، چون با هر فعل او، عدّهٔ زیادی روزی میخورند و امورات به چرخش می افتد و جامعه از رکود خارج می گردد. کسی که خدا او را متمکّن کرده باید عمران و آبادی کند، کشت و زرع نماید، تولید را بالا ببرد، تا مردم هم بتوانند زیر سایه او زندگی کنند.

ص: 150

رسول خدا (ص) فرمود بهترین زندگی زندگی کسی است که دیگران در سایه او زندگی می کنند و بدترین زندگی زندگی کسی است که خیرش به دیگران نمی رسد.

تمکّن باز گذاشتن دست بنده است توسط خدا تا بتواند هر کاری خواست بکند. اما اینکه چه بکند و چه نکند، در شریعت معلوم شده. پس با تمکّن، خداوند فرد را امتحان می کند، زیرا به او امکان می دهد تا منشا اثر باشد. اگر آثار نیک خلق کرد، دنیا و آخرتش آباد می گردد و اگر آثار شر خلق کرد مثلاً ستم نمود، اسراف کرد، یا کفران نمود، نعمتش در آستانهٔ زوال قرار می گیرد و مالش بلکه روحش، قبض می شود: رَبَّنَا اطْمِسْ عَلَى أَمْوَالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَلَا يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا الْعَذَابَ الْأَلِيمَ [سوره يونس : 88] موسی دعا کرد: خدایا اموالشان را قبض کن و دلهاشان را قسی نما! تا ایمان نیاورند و عذاب ألیم تو را ببیند.

عبارت "لَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" نشان می دهد که انسان به قدر احسانی که می کند، تمکّن پیدا می کند تا بتواند احسان بیشتری کند. چنانچه خدا فرموده: مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا [سوره اﻷنعام : 160] کسی که یک خوبی کند توفیق ده خوبی مثل آن را پیدا می کند.

تمکّن بخشی از اجر دنیوی نیکوکاری است. در اینجا هم مثل بقیهٔ جاهای قرآن پس از آنکه صحبت از اجر دنیوی شده، تذکر داده شده که اصل اجر مال آخرت است و برای آخرت ذخیره شده و اجر آخرتی برتر از اجر دنیوی است. منتها اجر آخرتی مشروط است به ایمان و تقوا. بخلاف اجر دنیوی که بر فعل مترتّب است و راجع به آن آمده: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ [سوره الزلزلة : 7]. یعنی اگر کافری صلهٔ رحم کند از آثار خوب دنیوی آن برخوردار می شود، گرچه در آخرت چیزی ندارد. اما اگر مؤمنی صلهٔ رحم کند هم دنیا و هم آخرتش آباد می گردد.

مجمع البیان روایت می کند که وقتی قحطی آغاز شد، در سال اول یوسف گندم را با طلا مبادله می کرد، در سال دوم آنرا با جواهرات و در سال سوم با احشام مردم و در سال چهارم با برده های آنها و در سال پنجم با خانه های آنها و در سال ششم با مزارع آنها مبادله میکرد. سال هفتم که رسید مردم دیگر هیچ چیز نداشتند پس خود را به یوسف می فروختند و گندم

ص: 151

می خریدند. به این ترتیب در ظرف این هفت سال تمام مردم و تمام اموال آنها ملک حکومت مصر شد. آنگاه یوسف همه را آزاد کرد و اموالشان را به آنها بازپس داد. پس از این یوسف مُهر شاهی و منصب عزیزی را به پادشاه پس داد و گفت مأموریت من تمام شده و عنقریب باران شروع به باریدن خواهد کرد. پادشاه که چنین دید ایمان آورد و شهادت به یکتایی خدای یوسف داد.

گوییم این روایت دالّ بر جواز گران فروشی در سال قحطی است ! و نشان می دهد که احتکار معقول مذموم نیست.

جلد سیزدهم مستدرک از امام صادق (ع) روایت می کند که یوسف هرگز گرانی را برای هیچ کس نخواست! بازرگانان نزد او می آمدند و می گفتند که به ما بفروش! یوسف می فرمود: بخرید. آنها می گفتند ما فلان مقدار را به فلان قیمت میخریم. یوسف می گفت: بخرید. آنها آن مقدار را بر می داشتند و می رفتند و در شهر قیمت را زیاد می کردند. آنگاه گروه بعدی که برای خرید به سراغ یوسف می آمدند قیمت بیشتری پیشنهاد می کردند و یوسف به آنها هم می گفت: به قیمتی که راضی هستید بخرید. اینگونه قیمت خودش بالا می رفت بدون آنکه یوسف بخواهد آنرا بالا ببرد. گوییم: یعنی بازار خود به خود تعدیل می شد.

وسائل الشیعه از امام سجاد (ع) روایت می کند که فرشته ای بر قیمت ها وکیل است و به امر خدا قیمت ها را بالا و پایین می برد.

همان کتاب روایت می کند که یک سال در مدینه خرما گران شد، پیش پیغمبر (ص) آمدند و گفتند: شما قیمت را تعیین کنید! پیغمبر (ص) فرمود: به خدا پناه می برم از بدعتی که پیش از من هیچ پیامبری مرتکب نشده است. قیمت ها به دست فرشته است و هر وقت می خواهد آنها را بالا و پایین می برد.

***

سالها گذشت؛ در بحبوحهٔ خشکسالی:

وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ (58)

ص: 152

برادران یوسف برای تهیهٔ غلّه راهیِ مصر شدند و بر یوسف وارد شدند. او فوری آنها را شناخت؛ ولی آن ها او را اصلاً نشناختند!

گفته اند چهل سال از زمانی که یوسف را در چاه انداخته بودند گذشته بود، برای همین یوسف را نمی شناختند.

جلد پنجاه و یکم بحارالأنوار روایت می کند که امیرالمؤمنین (ع) بر منبر کوفه فرمود: فتنه های ظلمانی و کدر و تاریک در پیش است که جز نومه کسی از آن نجات پیدا نمی کند. پرسیدند نومه دیگر کیست؟! فرمود: کسی که مردم را می شناسد ولی مردم او را نمی شناسند، یعنی گمنام است و به حساب نمی آید. چنانکه یوسف برادرانش را می شناخت ولی آنها او را نمی شناختند.

وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَلَا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ (59)

وقتی بارشان را بست، گفت: دفعهٔ بعد، آن برادرِ پدری تان را هم که درباره اش حرف زدید، پیش من بیاورید. نمی بینید که در معامله با شما سنگ تمام می گذارم و خوب میزبانی می کنم؟!

از این آیه معلوم می شود که یوسف به برادرانش نزدیک شده و در حالی که او را نمی شناسند، با آنها گرم گرفته و سر حرف را باز کرده و از نام و نشان آنها پرسیده. آنها هم گفته اند که ما برادر دیگری داریم که با ما از یک مادر نیست، آن برادر پیش پدر مانده و با ما نیامده است. یوسف هم سهم پدر و برادر نیامده را میدهد منتهی از آنها می خواهد که آن برادر را بار دیگر با خود بیاورند چون به تعداد افرادی که در مصر پیش یوسف حاضر می شدند، آذوقه به آنها تعلّق می گرفته.

طبق این آیه مهمان نوازی(خیر المُنزلین) از اخلاق انبیاست و مؤمنین هم باید چنین باشند.

فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلَا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَلَا تَقْرَبُونِ (60)

ص: 153

اگر او را پیشم نیاورید، دیگر سهمی از آذوقه پیش من ندارید و نیآیید!

در آیه قبل یوسف آن ها را تشویق کرده که بنیامین را با خود بیاورند و در این آیه آنها را تهدید کرده که در صورت نیاوردن بنیامین خودشان هم نیآیند.

وجه تشویق به عرض رسید، اما وجه این تهدید برای ما معلوم نشد. یعنی به چه حساب اگر برادر خود را نمی آوردند نباید بار دیگر به مصر می آمدند و درخواست آذوقه می کردند؟! بالاخره حرف یوسفی که به قول خودش میزبان کریمی است باید منطق داشته باشد و بشود آن را پذیرفت. شاید در بدو ورود تعداد خانوادهٔ خود را ده نفر ذکر کرده بودند، اما وقتی یوسف با آنها گرم گرفت و اعتراف کردند که برادر دیگری هم دارند، به استناد اینکه در برگهٔ اظهار اولشان، پیش مأمور ثبت، دروغ گفته بودند، چنین تهدیدی کرد. و الله عالم!

قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ (61)

گفتند: سعی می کنیم رضایت پدرش را جلب کنیم. ما از عهدهٔ این کار برمی آییم!

وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَىٰ أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (62)

یوسف به خدمتکارانش دستور داد تا پولی را که بابت خرید غلّه پرداخته اند، در بارهایشان مخفی کنید تا وقتی پیش خانواده شان برگشتند، آن را ببینند و برای آمدنِ دوباره به مصر مصمّم تر شوند.

اینکه یوسف، پول نگرفته، غلّه را تحویل آنها داده، دلیل ولایت مطلق او بر بیت المال دانسته اند و الا از کیسهٔ خلیفه بخشیدن چه وجه دارد؟! مگر اینکه قائل شویم حسّاسیّتی که ما در بیت المال قائلیم، حساسیت بیجاست! چنانکه خدا به سلیمان فرموده: هَذَا عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ [سوره (ص) : 39].

نکته ای که در "لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" هست اینست که هرکس میخواهد مردم جَلدَش شوند، باید برایشان خرج کند.

ص: 154

فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَىٰ أَبِيهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (63)

چون پیش پدرشان برگشتند، گفتند: پدرجان، فروش مجدّد غلّه به ما ممنوع شده! مگر اینکه برادرمان بنیامین را هم با خود ببریم. همراهمان بفرستش تا سهمیهٔ غلّه مان را بگیریم. ما حتماً مراقبش هستیم.

قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَمَا أَمِنْتُكُمْ عَلَىٰ أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (64)

یعقوب گفت: یعنی باز به شما اعتماد کنم؟! همان طورکه قبلاً در ماجرای برادرش یوسف به شما اعتماد کردم؟! این خداست که بهترین مراقب است؛ و از هر مهربانی مهربان تر است.

در این آیه یعقوب از فرزندان دل میکند و حفاظت را از خدا میخواهد. عبارت "فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" از شعارهای زیبای قرآن است و در بعضی روایات آمده که گفتنش خاصیت حفظ دارد. یعنی وقتی آدمی با توجه به مفهوم، این عبارت را بر زبان آورد و خود را به خدا بسپارد، خدا هم او را حفظ می کند.

از این آیه بدست می آید که ذکر "یا ارحم الراحمین" نیز به تنهایی محافظ است. سرچشمهٔ حفاظت رحمت است.

از این آیه دانسته میشود که هروقت کسی وعدهٔ حفاظت داد، در جوابش باید متذکّر شد که حافظ خداست! ببینید افق یعقوب چقدر با افق فرزندانش متفاوت است.

وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مَا نَبْغِي هَٰذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا وَنَمِيرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذَٰلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ (65)

وقتی بارهایشان را باز کردند، متوجه شدند که پول هایشان را به آن ها برگردانده اند. با تعجب گفتند: پدرجان، دیگر چه می خواهیم؟! این هم پول ماست که به ما برگردانده اند. اگر بنیامین

ص: 155

را همراه ما بفرستی، هم آذوقهٔ خانواده را تهیه می کنیم و هم مراقب برادرمان هستیم و به راحتی یک بارِ شتر غلّهٔ زیادتر می گیریم.

قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّىٰ تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحَاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَىٰ مَا نَقُولُ وَكِيلٌ (66)

یعقوب گفت: هرگز او را همراهتان نمی فرستم! تا اینکه با قسم خوردنِ به خدا، به من قول بدهید که سالم به من بَرش گردانید؛ مگر اینکه گرفتار حادثه ای شوید. وقتی به پدر قول دادند، او گفت: خدا را بر قول و قراری که می گذاریم، شاهد می گیرم.

"مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ" یعنی پیمانی از جانب خدا که همان سوگند خودن به خدا و شاهد دانستن خدا بر عهد خویش است. "وکیل" در اینجا به معنای شاهد بکار رفته. خدا بر آنچه می گوییم وکیل است یعنی شاهد است و متخلّف در این عهد، سر و کارش با خداست.

پیمان بستن و موثّق کردن تعهّدات حتّی با نزدیک ترین کسان، ایدهٔ جالب این آیه است. یعنی به صرف خویشاوندی نباید اعتماد کرد و قول و قرارِ محکم باید ستاند و قرارداد را باید محکم نمود. پس از این محکم کاریهای اعتباری و قانونی، نوبت به توکیل به خداست. چون اعتماد به خود و محکم کاری خود، بی توکّل به خدا، بی نتیجه است.

وَقَالَ يَا بَنِيَّ لَا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ (67)

وقت حرکت هم سفارش کرد: فرزندان من، از یک دروازه وارد پایتخت مصر نشوید؛ بلکه از دروازه های مختلف وارد شوید تا از قصد سوء در امان باشید! البته با این سفارش، نمی توانم قضا و قدر الهی را از شما دفع کنم؛ زیرا تقدیرها همه به دست خداست. پس به او توکّل می کنم و اهل توکّل باید که فقط به او توکّل کنند.

این آیه مشکلاتی دارد که باید حل شود. نخست آنکه یعقوب از چه خطری برای فرزندانش میترسید و چرا از یک در وارد شدن، سبب آن خطر بود؟

ص: 156

گفته اند فرزندان او همه رشید و زیبا و شبیه هم بودند بطوریکه از دور معلوم بود که همگی برادرند. پس، از چشم زخم بر آنها میترسید. و می خواست با جدا کردن آنها در بدو ورود جوری آنها را وارد شهر کند که جلب توجه نکنند. چون جلب توجّه، جاذب عین یا چشم زخم است.

چشم زخم در واقع اراده ذهنی کسی برای زوال نعمت از دیگری است. منشا چشم زخم حسادت است. یعنی یک نیروی مخرب و منفی است که ریشه در حسادت انسان دارد. البته این اراده پلید در اکثر مواقع به اختیار انسان نبوده و در یک آن، پدید میاید و ناپدید میشود. حتی گاهی انسان پس از آن خود را ملامت میکند اما چشم زخم دیگر بطرف محسود شلیک شده است. چشم زخم فی الواقع حسادت بی اختیار و دفعی است. قدرت چشم زخم در همه هست اما در مؤمنین کمتر است. روایت است هرگاه در خطر چشم زخم زدن قرار گرفتید یعنی احساس خطر کردید که اعجاب شما منجر به چشم زخم زدن به کسی شود بگویید "ما شاء الله" یا "الحمد لله" یا عباراتی اینچنین. و برای در امان بودن از چشم زخم به خدا پناه بردید که بهترین پناه برای این کار سوره فلق است. در روایات است که گاهی آدم خودش را چشم میزند لذا اگر چنین احساس کرد "ما شا الله لا قوة الا بالله" بگوید. در روایات بسیاری از چشم زخم سخن رفته و آنرا حق دانسته ، یعنی وجود دارد. صدقه و استعاذه به خدا از موانع آن است. نورالثقلین از رسول خدا (ص) روایت می کند که چشم زخم حق است و قلّهٔ کوه را فرو می آورد.

آیهٔ "وَ إِنْ يَکَادُ الَّذِينَ کَفَرُوا لَيُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ (قلم: 51)" را جمهور مفسّران راجع به چشم زخم دانسته اند و گفته اند خداوند در اینجا تلویحاً میگوید تنها راه حفاظت از آن، در پناه خدا بودن است. در این صورت نصب تابلوی این آیه و خواندن آن وسیله استعاذه به خداست.

همچنین آیهٔ "وَ مِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ (فلق :5)" به شکل غیرمستقیم اشاره به چشم زخم دارد. "حسد" بدخواهی دیگران است. لازم نیست حسود علیه شما بد بگوید یا به شما نیش و کنایه بزند، رایجترین شکل حسادت تنگ چشمی است که وقتی در هستی جریان یابد سبب

ص: 157

آسیب به مفعول میشود و نامش چشم زخم است. برای همین در برخی روایات این آیه به چشم زخم مصداق یابی شده.

چشم زخم اگر ناخواسته باشد فاعل مسئول نیست اما اگر خواسته و از روی بدخواهی باشد، دامنگیر و وبال فاعل هم خواهد شد و دیر یا زود به او باز خواهد گشت. پس بهترین بخش از قرآن برای حفاظت از چشم زخم که ناشی از حسد -و لو ناخودآگاه- است، همین سوره است، نه آیه "و إن یَکاد" ، چنانچه در روایات صریحاً این مساله ذکر شده.

یک چیز دیگر هم هست که نباید با چشم زخم اشتباه شود: گاهی آدم لحظه ای بخودش غرّه میشود، این غفلتِ لحظه ای به شکل بلایی درمیاید و دامنگیر انسان میشود تا بخشیده شود. در این مورد گاهی اصطلاحاً میگویند طرف، خودش را چشم زده اما اینطور نیست و چشم زخم ناشی از حسادت لحظه ای شخصی به شخص دیگر است، این إعجاب است و ناشی از عُجب لحظه ای. پناه بر خدا از همه این شرور!

در این آیه از سورهٔ یوسف، یعقوب میخواسته با جلوگیری از جلب شدن توجّهاتِ ناخواسته به فرزندانش، خطر چشم زخم را از آنها دفع کند. اما چرا پس از آنکه دستور به تفرّق و ورود از دروازه های مختلف داده، تصریح کرده که این کار جلوی تقدیر را نمی تواند بگیرد؟! اگر بی فایده است پس چرا فرزندان باید به آن مبادرت ورزند؟! آیا با گفتن جملهٔ "مَا أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ" از جملهٔ اوّلش برگشته؟ و از آن غفلت، توبه کرده؟ سورهٔ یوسف پر است از این توبه ها. یا اینکه واو در اوّل این عبارت حالیه است و میگوید شما چنان کنید که گفتم چون وظیفهٔ ما صیانت از نفس و اعراض از مواضع خطر است "درحالیکه" در برابر تقدیر قطعی خدا نمی شود ایستاد. به نظر میآید که قول درست، همین است.

در اینجا این سؤال پیش می آید که: اگر حذر، مانع قدر نیست، پس چرا مأمورٌ به است؟! این سؤالی است که هربار تا شما میخواهید کمربند ایمنی خود را در خودرو ببندید، جای طرحش هست!

پاسخ این است که حذر(احتیاط) مأمورٌ به و فرمان خداست، چنانچه فرموده: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ [سوره النساء : 71] ای مؤمنان همیشه محتاط و مسلّح باشید. در سورهٔ

ص: 158

نساء هم هست: وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كَانَ بِكُمْ أَذًى مِنْ مَطَرٍ أَوْ كُنْتُمْ مَرْضَى أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ وَخُذُوا حِذْرَكُمْ [سوره النساء : 102] حتی اگر اسلحهٔ خود را کنار میگذارید، زره خویش را کنار نگذارید. یا فرموده: وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ [سوره البقرة : 195] خود را به هلاکت میفکنید. یا فرموده: وَلَا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيمًا [سوره النساء : 29] موجبات مرگ خود را فراهم نسازید چون خدا شما را دوست دارد.

پس باید بخاطر اطاعت فرمان خدا حذر نمود. در اینصورت حذر ننمودن نوعی عصیان است و خودش، انسان خاطی را از حفظ الهی بی نصیب میکند. اما اگر کسی برای خدا حذر کرد و جوانب احتیاط را رعایت نمود، هم ثواب می برد، هم اگر همراه حذر کردن، توکّلش، نه به حذر خودش، بلکه به حفظ الهی بود، یقیناً حفظ میشود و خداوند حتّی در قضای محکم شده، بداء می کند و بنده اش را از خطر می رهاند.

اما اگر کسی نه بعنوان حکم خدا بلکه بخاطر ترس، حذر کرد، او هم بخاطر رعایت فرمان خدا، از آثار وضعی حذر، این فعل نیکی که عقل هم حُسنش را وجدان می کند، برخوردار خواهد بود و درجاتی از حفظ – نه تمام آن – نصیبش خواهد شد.

یقوب نیز همین را گفته، گفته شما احتیاط کنید اما احتیاط شما به تنهایی چندان کارساز نیست و خدا باید بخواهد. لذا من به خدا توکّل می کنم و از او محافظت می خواهم.

در نهایت هم خداوند پسرانش را حفظ کرد و علاوه بر آنها، یوسف را نیز به یعقوب بازگرداند. گرچه این تقدیر، مقدّر بود که از تلخیِ موقّتِ بازداشتِ بنیامین بگذرد.

از این آیه نتیجه گرفته اند که برای رسیدن به هدف نباید به یک سبب بسنده کرد، مثلاً نباید در سرمایه گذاری تمام تخم مرغها را در یک سبد گذاشت، بلکه باید به ابواب مختلف متمسّک بود. و حین تمسّک هم، توسّل به اسباب که وظیفه است نباید ما را از توکّل به مسبّب الاسباب باز دارد.

وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا كَانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ (68)

ص: 159

همان طور که پدرشان سفارش کرده بود، وارد پایتخت مصر شدند؛ اما این کار قضا و قدر الهی را از آن ها دفع نکرد و بنیامین بازداشت شد. با این کار، خدا خواستهٔ درونیِ یعقوب را در پیداشدنِ یوسف عملی کرد. بله، یعقوب بواسطهٔ آنچه به او آموخته بودیم، از علومی برخوردار بود؛ ولی بیشترِ مردم از این گونه علوم بی بهره اند.

گویا اینکه یعقوب گفته از یک دروازه وارد نشوید، منشأاش همان علومی است که خدا اختصاصاً به او آموخته.

این آیه صراحت دارد که حذر، تدبیر، توسّل به اسباب، و حتّی دعا فقط وقتی اثر دارد که با تقدیر خدا مطابق باشد و الا همان می شود که خدا خواسته. و خدا به این راحتی از حکمش دست بر نمیدارد و آنرا عوض نمی کند.

وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَىٰ يُوسُفَ آوَىٰ إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (69)

وقتی بر یوسف وارد شدند، او برادرش بنیامین را کنار خود نشاند و آهسته گفت: من همان برادرِ توام! مأمورانم برای نگه داشتنت نقشه ای اجرا خواهند کرد. تو به دل نگیر!

عبارت "فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ" را اینطور هم معنا کرده اند که: ای بنیامین، بخاطر کارهایی که برادران در این سالها کرده اند، غصه مخور!

یعنی خواسته بنیامین را تسلّی دهد و بگوید عیبی ندارد! فراموش کن بدیهای آنان را! اصولاً آدم باید سختی های گذشته را فراموش کند.

فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ (70) قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ (71)

وقتی یوسف بارشان را بست، جام گرانبها را شخصاً مخفیانه در بارِ برادرش بنیامین گذاشت. بعد، مأموری فریاد زد: ای کاروان، شما دزدید!

برادران یوسف رو به مأموران کردند و با تعجب پرسیدند: مگر چه گم کرده اید؟!

ص: 160

اینجا معرکهٔ آراء به راه افتاده که با چه توجیهی یوسف دروغ گفت که "إنّکم لسارقون"؟! گفته اند یوسف نگفته و یکی از مأمورین که دیده جام مفقود شده گفته؛ گفته اند دروغ بقصد اصلاح جایز است؛ گفته اند دروغ نبوده، مگر یوسف را سالها قبل ندزدیده اند؟!

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند دروغ مصلحت آمیز را دوست دارد، یوسف هم به قصد اصلاح چنین گفت.

جلد شصت و نهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که سخن بر سه قسم است: راست، دروغ، و اصلاح بین مردم. اصلاح بین مردم را دروغ نشمارید.

احتجاج از امام صادق (ع) روایت می کند که در اینجا دروغی رخ نداده چون آنان واقعاً دزد بودند: یوسف را از پدر دزدیده بودند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که سخن یوسف در اینجا نوعی تقیّه است.

قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِيمٌ (72)

گفتند: جام پادشاه را گم کرده ایم و هرکه بیاوردَش، قول می دهیم یک بارِ شتر غلات جایزه بگیرد.

قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ (73)

گفتند: به خدا قسم، شما خوب می دانید که ما برای خرابکاری به این سرزمین نیامده ایم. اصلاً ما تابه حال دزدی نکرده ایم!

این آیه نشان می دهد که دزدی نوعی افساد فی الارض است.

قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كَاذِبِينَ (74) قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ كَذَٰلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ (75)

مأموران پرسیدند: اگر دروغگو از آب درآمدید، مجازاتش در عرف شما چیست؟!

ص: 161

گفتند: هرکس جام در بارش پیدا شود، مجازاتش این است که بَرده می شود! دزدان را ما این طور مجازات می کنیم.

مجمع البیان گوید این مجازات بردگی، فقط برای یکسال بوده نه تمام عمر. برخی گفته اند دزد، نه برده، بلکه بازداشت و زندانی می شده.

طبق این آیه دزدی نوعی ظلم است.

فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِيهِ كَذَٰلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ (76)

یوسف، قبل از بازرسی بارِ برادرش بنیامین، سراغ بارهای برادران رفت! از آن ها که رد شد، جام را از بارِ بنیامین بیرون آورد.

این طور، به نفع یوسف، چاره سازی کردیم؛ وگرنه بر اساس قوانین پادشاه مصر، یوسف حق بازداشت برادرش را نداشت؛ پس به خواست خدا موفق به چنین کاری شد.

هرکه را شایسته بدانیم، پله پله بالا می کشیم؛ البته دست بالای دست، بسیار است!

این آیه چند نکته دارد. یکی، اینکه خدا به نفع یوسف "کید" میزند یعنی تدبیر و چاره سازی میکند، نقشه می کشد و نقشه را به دل یوسف الهام می نماید.

کسی که مال خدا شد، خدا هم دنیا را مال او می کند و وقایع به نفع او تمام می شود.

نکتهٔ دوم، لزوم عمل طبق قوانین کشور است که یوسف نیز از آن مبرّا نیست و باید به "دین ملک" عمل کند. یعنی قوانین سرزمین موضوعیت دارد و محترم است مگر اینکه غیرانسانی باشد. خدا هم از یوسف میخواسته که طبق دین ملک عمل کند. البته عمل به قوانین شاه یک "إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ" هم دارد و خدا مثل همیشه آخرش را سررشته را دست خود نگه داشته. یعنی این طور نیست که قوانین مملکت وحی منزل باشد بلکه هر وقت لازم شد باید به همش زد و طرحی نو ریخت یا خلافش عمل کرد. خلاصه اینکه هیچ قانونی جز قانون خدا بطور مطلق واجب الاطاعه نیست و در تکوین نیز آخرش هیچ چیز نمی شود جز خواست خدا.

ص: 162

اما عبارت "نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ" تذکّر به این نکته است که عطایای علم و قدرتِ مخصوصِ هر درجه از کمال، بی نهایت است و ترقّی در نردبان این درجات هم، به خواست خداست و بس.

یعنی هرچه یوسف داشت از خدا بود هرکس می خواهد به کمالاتی مثل کمالات یوسف متّصف شود به دامان خدا چنگ زند.

چون یوسف پیشتر خودش را به بنیامین شناسانده بود، بنابراین یا بنیامین از صحنه سازی یوسف خبر داشته یا یکّه خورده ولی حدس زده که نقشهٔ یوسف است. روایات نظر اول را تأیید می کنند.

قَالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ (77)

برادران گفتند: اگر بنیامین دزدی کرده، جای تعجب ندارد؛ برادرش هم قبلاً دزدی کرده بود!

یوسف با اینکه از این حرف ناراحت شد؛ ولی ناراحتی اش را در دل مخفی کرد و بروز نداد. فقط یک جمله گفت: شما بد مرامی دارید! خدا به آنچه می گویید، آگاه تر است.

راجع به نسبت دزدی که به یوسف دادند، بعضی از مفسّرین گفته اند از اساس دروغ بوده و بعضی گفته اند بُتی را از خانه جدّ مادری خود دزدیده و شکسته بود؛ و بعضی گفتند غذایی از خانه یعقوب برداشته و بی اجازه صدقه داده بود؛ بعضی نیز گفته اند پس از مرگ مادر یوسف، عمه اش سرپرستی او را بر عهده گرفت و چون مایل نبود که یوسف را از او پس بگیرند، کیدی اندیشید و کمربند اسحاق را بر کمر یوسف بست، آنگاه الم شنگه راه انداختند که یوسف کمربند را دزدیده و به سنّت آل یعقوب باید پیش من بماند! پس مدّتی یوسف را پیش خود نگاه داشت.

عبارت "فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ" نشان میدهد که یوسف دیگر پخته شده و اهل کتمان گشته.

ص: 163

قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَيْخًا كَبِيرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (78)

برادران به التماس افتادند: ای بزرگوار، این بنیامین پدری دارد پیر و فرتوت که دلبستهٔ اوست. یکی از ما را به جایش نگه دار و او را آزاد کن. ما تو را از نیکوکاران می بینیم.

عبارت "يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ" نشان می دهد که در این زمان یوسف عزیز مصر شده و جای همسر زلیخا نشسته.

برادران یوسف را از "محسنین" می دانند، پیشتر از زبان زندانیان هم نقل شد که: إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ [سوره يوسف : 36]. دو سه بار دیگر هم در این سوره، یوسف از زبان خدا از محسنین به حساب آمده. بنابراین بارزترین صفت یوسف، احسان و نیکوکاری مدام در حق خلق بوده.

قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ (79)

یوسف گفت: پناه بر خدا! از اینکه جز کسی را که وسیلهٔ خود را در بار او پیدا کرده ایم، دستگیر کنیم. درآن صورت ستم کرده ایم.

اگر بخواهیم از بین آیات قرآن آیه ای پیدا کنیم که بیشترین دلالت را بر لزوم تبعیت از قوانین سرزمین داشته باشد، همین آیه است. طبق این آیه نیکوکاران قانون شکنی نمی کنند. البته تا جای ممکن!

این کلمهٔ "معاذ الله" را یکبار یوسف در خلوت زلیخا گفته و یکبار در اینجا بر سریر سلطنت و حین قضاوت.

فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّىٰ يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ (80)

ص: 164

وقتی برادران از آزادکردنِ بنیامین مأیوس شدند، به گوشه ای رفتند و به مشورت پرداختند. برادر بزرگ گفت: آیا یادتان نیست که قبل از سفر، پدر با قسم دادنِ به خدا چه قولی از ما گرفت و قبلش هم دربارهٔ یوسف چقدر اشتباه کردیم؟! من که از این شهر تکان نمی خورم تا اینکه پدرم به من اجازهٔ برگشت دهد یا خدا راهی جلوی پایم بگذارد. خدا بهترین داور است.

نکتهٔ مهم و جالب این آیه، کاری است که برادر بزرگ کرد. این آیه به ما می آموزد که هروقت انسان در خَنَقی گرفتار شد و رهایی از آن ممکن نبود، باید همانجا تحصّن و توقّف کند، به درون برود، به تقصیر اعتراف کند و بسوی خدا بازگردد. و پس از توبه، از خدا حُکم و کارسازی بخواهد. چون خدا داوری دادگر، و در عین حال بخشنده و دل رحم است. خدا بهترین قاضی است. منتهی باید بجای انکار و فرار، به محضر قضاوتش مشرّف شد و صدور حکم خواست. در اینصورت است که با روی باز با بندهٔ بازگشته به درگاهش روبرو می شود و برایش نهایت تخفیف را قائل می شود و او را مشمول مغفرت می سازد.

جلددوازدهم بحارالأنوار از امام هادی (ع) روایت می کند که برادری که چنین گفت لاوی بود و همو بود که نگذاشت یوسف را بکشند و پیشنهاد داد که یوسف را در چاه بگذارند. خداوند نبوت را در نسل لاوی نهاد و انبیاء بنی اسرائیل همه از نسل او بودند.

ارْجِعُوا إِلَىٰ أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ (81) وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ (82)

پیش پدر برگردید و بگویید: پدرجان، با چشم خودمان دیدیم که پسرت دزدی کرد! ما تقصیر نداریم؛ چون کفِ دستمان را بو نکرده بودیم که بدانیم بنیامین دست به چنین کار زشتی خواهد زد!

اگر حرف ما را باور نمی کنی، هم از مردم شهری که در آنجا بودیم بپرس، هم از کاروانی که همراهشان بودیم. آن وقت می بینی که راست می گوییم.

این آیه نشان میدهد که امکان تبانی جمعیتی کثیر بر کذب، بسیار بعید است. در نتیجه اخبار متواتر قابل استناد و یقین آورند.

ص: 165

قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (83)

آمدند و گفتند. یعقوب نپذیرفت و گفت: نَفْستان کاری زشت را برایتان آراسته! پس تکلیفِ من، باز هم صبر کردن است؛ آنهم صبری جمیل. امید است که خدا همهٔ بچه هایم را به من برگرداند. خدا دانا و حکیم است.

نپذیرفتن یعقوب، بخاطر این بود که اعتمادش را به آنها از دست داده بود. سالها پیش به دروغ یوسف را مقتول معرفی کردند و امروز برادرش بنیامین را سارق. عبارت "بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ" را چهل سال قبل هم یعقوب وقتی خبر مرگ یوسف را شنید، بر زبان آورد. امروز دوباره یاد آنروز افتاد و همان چیزی را گفت که آنوقت گفته بود. یا شاید خواسته بگوید که جداشدن امروزِ این دو فرزندش از او، ادامه و نتیجهٔ قهریِ نقشهٔ شومی است که سالها قبل سر یوسف پیاده کرده اند. تمام این صحنه ها دنبالهٔ همان کار زشت آن روز است. جز این دو وجه، نسبت تسویلِ نفس به آنها توسط یعقوب توجیه پذیر نیست.

در تفسیر آیهٔ هجدهم به عرض رسید که صبر جمیل که یعقوب به آن پناه برده، صبری است بی شکایت و با رضا به آنچه شده - چون نهایتاً به اذن خدا بوده - و با احتساب – یعنی به حساب خدا گذاشتن و یقین به مأجور بودن بخاطر صبر - و امید فرج داشتن.

پس صبر جمیل چهار ویژگی دارد: عدم شکایت به خلق، رضا به تقدیر خالق، احتساب أجر، و انتظار فرج.

اما در اینجا و پس از گذشت چهل سال، یعقوب جملهٔ دیگری را اضافه کرده، او گفته: عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا. یعنی امید دارد که خدا همهٔ بچه هایش را دورش جمع کند. و همینطور هم می شود. پس حدس میزده که یوسف زنده است.

وَتَوَلَّىٰ عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَىٰ عَلَىٰ يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ (84)

ص: 166

یعقوب از آن ها رو برگرداند و گفت: وای از دوریِ یوسف! و دو چشمش از فرط غم نابینا شد درحالیکه مدام اندوه عمیقش را فرو می خورد!

جلد چهل و ششم بحارالانوار روایت می کند که امام سجاد (ع) تا یاد واقعهٔ کربلا می افتاد می گریست تا جایی که ملامتش کردند. روزی فرمود: یعقوب یک فرزندش را از دست داد و چهل سال گریست، من تمام خانواده ام را در جلوی چشمانم کشتند، پس چگونه گریه نکنم؟!

قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّىٰ تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ (85)

گفتند: به خدا قسم، تو به قدری از یوسف یاد می کنی که آخرش، یا به شدت مریض می شوی یا خودت را هلاک می کنی!

وجه نُدبهٔ اهل معرفت و گریهٔ آنها بر غیبت یوسف زمان و شوق دیدار با او، از این آیه معلوم می شود و ملامت از ایشان رفع می گردد.

قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ (86)

یعقوب گفت: داستان غم وغصه ام را فقط پیش خدا می برم. و از خدا چیزهایی می دانم که شما از آن بی اطلاعید!

"بَثّ" حزنی است که حکایت کوی و برزن شده ولی چنان کمرشکن است که نه کسی آنرا به روی صاحب مصیب می آورد و نه صاحب مصیب راجع به آن با کسی سخن می گوید، بلکه از جامعه کناره می گیرد.

شکایت بردن پیش خدا نافی صبر نیست و عین اظهار بندگی است. این آیه به ما می آموزد که در حوادث و ناملایمات دهر، شکایت فقط پیش خدا بریم و بس!

جلد دوم مستدرک از امام باقر (ع) روایت می کند که صبر جمیل صبری است که فرد با احدی از مردم درد دل نکند. سالها قبل خداوند به یعقوب فرموده بود که درد دلت را با بندگان در

ص: 167

میان مگذار و به خودم بگو. پس زمانی که فرزندانش بدون بنیامین بازگشتند یعقوب روی به دیوار کرد و چنین نالید: إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ.

هدایة الامام از رسول خدا (ص) روایت می کند هر کس از مصیبتی که بر او وارد شده شکایت کند، در حقیقت از خدای خود شکایت کرده.

گوییم: البته در این حکم تخفیف داده شده، چنانکه از امام صادق (ع) روایت است که هرکس نزد مؤمنی شکایت برد، در حقیقت نزد خداوند شکایت برده است.

نورالثقلین از امام حسین (ع) روایت می کند: وقتی فرزند پیامبر، ابراهیم، از دنیا رفت، پیامبر (ص) گریست و فرمود: جان محزون است و دل بی تابی می کند و ما ای ابراهیم در مصیبت تو اندوهگینیم. ولی سخنی که باعث خشم پروردگار شود بر زبان جاری نمی کنیم.

از عبارت "أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ" بر میآید که یعقوب حدس میزد که یوسف زنده است. خوابی که یوسف چهل سال پیش برایش گفته اقتضاء می کرده که یوسف زنده باشد.

يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ (87)

فرزندانم، بروید و دنبال یوسف و برادرش بنیامین بگردید و از گشایش و رحمت خدا ناامید نشوید که فقط مردم بی دین از گشایش و رحمت خدا ناامید می شوند.

یعنی حالت درستِ بندگی، امید دائم به رحمت خداست و تلاش در جهتی که گمان فتح باب توسط خدا از آن جهت است.

از این آیه برمی آید که آدم نباید بنشیند؛ بلکه باید بلند شود و حرکت کند و به جستجو باشد. آنگاه است که رحمت خدا نصیبش می شود و خدا دستش را میگیرد. رَوحِ الله عنایت و رحمتی از جانب خداست که باعث راحتی و تمام شدن مشکلات می گردد. رَوحِ الله که بوزد، آیهٔ "سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا(طلاق:7)" متجلّی میگردد؛ یعنی سختی ها تمام می شود و آسانی هجوم می آورد.

ص: 168

چه کسانی امید به روح الله ندارند؟ کافران. یعنی آنهایی که خدا را قبول ندارند یا او را نمی شناسند یا قبول دارند و می شناسند، اما از خدا غافلند. اینها اقسام کفر است و هر درجه ای از کفر، نوعی یأس از رحمت خدا را در پی دارد.

"تحسّس" جستجو با کمک حسّ و اشراق و به امید الهام است؛ جستجوهای مؤمن از این سنخ باید باشد.

در آیات قبل یعقوب از فرزندان کناره گرفت و در این آیه باز سراغشان آمد؛ یعنی که پدر نباید بطور مطلق از فرزندان ببُرد.

جلددوازدهم بحارالأنوار روایت می کند که یعقوب وقتی پسران را در جستجوی بنیامین به مصر فرستاد نامه ای سوزناک برای عزیز مصر که نمی دانست همان یوسف است نوشت. پس از روانه کردن نامه جبرئیل بر او فرود آمد و گفت: پروردگارت به تو سلام می رساند و می گوید چه کسی تو را به این مصیبتها مبتلا ساخته؟ یعقوب گفت: پروردگارا این تو بودی. خدا فرمود: آیا جز من کسی می تواند این بلایا را از تو برگیرد؟ یعقوب گفت: خیر. خداوند فرمود؛ پس مصیبت ها و نگون بختی هایی را که در تقدیر توست با من در میان بگذار و طلب بخشایش و استغفار کن. زیرا مصائب را من در پیشانی تو نوشته ام و تا من نخواهم رفع نشوند.

گوییم: این حدیث هم مانند احادیث بسیاری که در تفسیر سوره یوسف وارد شده، جنبه توحیدی محض دارد و به نوعی یعقوب یا یوسف را علیرغم این همه صبر، مستحقّ ملامت می داند.

روایات بر یوسف و یعقوب، زیادی جفا کارند و طوری تکلیفِ بما لایُطاق می کنند که حقیر در صحّت آنها مردّدم. چنین روایاتی مثل روایات تمجید از زهد یا عزلتِ افراطی، باب میل صوفیه و در مظانّ جعل واقع اند.

کافی از امام جواد (ع) روایت می کند که بزرگترین گناه شرک به خداست و پس از آن یاس از رحمت خدا.

امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه می فرماید هیچ کس نباید از عذاب خدا ایمن باشد حتی بهترین افراد این امّت. چرا که خدا فرموده جز زیانکاران از مکر من ایمن نیستند(اعراف:99)

ص: 169

و نیز هیچ کس نباید از لطف و رحمت خدا مأیوس باشد، حتی بدترین افراد این امّت. زیرا خدا فرموده: از روح خدا مأیوس نمی شوند جز قوم کافر.

جلد دوم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که فقیه کسی است که مردم را از آمرزش خدا مأیوس نکند و از مهربانی او نومید نسازد؛ درحالیکه از عذاب ناگهانی وی هم ایمن نساخته.

فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ (88)

برادران دوباره راهیِ مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند و گفتند: ای بزرگ مصر، گریبانِ ما و خاندان ما را بدبختی گرفته. پولی ناچیز با خود آورده ایم! مثل دفعهٔ قبل، در معامله با ما سنگ تمام بگذار و برادرمان را هم به ما ببخش! که پاداش بخشندگان با خداست.

این عبارت را برادران یوسف در مقام جلب ترحّم و طلب بخشش گفتند، برای همین ادب در آن موج می زند و بسیار آموزنده است. اینکه خداوند این عبارت را از زبان برادران یوسف نقل کرده به خاطر این است که آن را پسندیده.

این سیاق و این بیان، خلاصهٔ تمام دعاهایی است که در مقام استرحام و استغفار در درگاه حقّ انشاء می گردد. مثلاً اگر دعای کمیل را خلاصه کنیم آخرش به همین چند جمله یا مشابهش میرسیم.

پس یاد گرفتن متن این عبارت و روح حاکم بر آن، لازم است. چون بوقتش کارگشاست.

فقرهٔ "أَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ" درخواست عدل است و فقرهٔ "تَصَدَّقْ عَلَيْنَا" درخواست فضل. در دعاها بیشتر بر فضل تأکید می شود تا عدل. چون بر مبنای عدل، معمولاً چیزی دست انسان را نمی گیرد.

"بضاعة مزجاة" پول کمتر از ثمنی است که فروشنده نپذیرفته و برش می گرداند.

قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ (89)

ص: 170

یوسف گفت: می دانید که در جهل و نادانی، چه بر سرِ یوسف و برادرش آوردید؟!

کرم و بزرگواری یوسف از این سخنش هویداست. این کلام یوسف بوی ملامت نمی دهد، بلکه برای ارشاد و سوق دادن به استغفار است. به خصوص که فعل ناپسند را به جهل برادران نسبت می دهد، نه به خود آنها.

در تفاسیر آمده: این بار که یعقوب پسران را روانهٔ مصر کرد، نامه ای هم به عزیز مصر نوشت و ماجرای فقدان یوسف و سالها غم فقدان او را با سوز و گداز مرقوم نمود و از او خواست بنیامین را آزاد کند تا غم هجران بنیامین به غم فقدان یوسف افزوده نگردد. یوسف که نامه را خواند گریست و گفت: میدانید با یوسف چه کردید؟!

نکتهٔ جالبی که در بیان یوسف هست اینست که او هرگز به جزئیات اشاره نمی کند و کلیّت ماجرا را آنهم سربسته ابراز میدارد.

مقام فتوّت و جوانمردی یوسف با کنکاش روی جزئیات و سفساف امور سازگار نیست.

از سیدالشهداء (ع) روایات است که "إنّ الله یحبّ معالی الامور و یبغض سفساف ها" خداوند معالیِ امور را دوست دارد و از جزئیات بی ارزش بدش می آید.

در انجیل است که شیطان در جزئیات است، هرگاه بیش از حدّ جزئی بین شدی بدان شیطان بر تو سوار شده.

همچنین یوسف در نحوهٔ بیانش راه عذر برای برادران می گذارد و بجای دستوری مطرح کردن گناه برادران، آن را به شکل سؤالی و کنایی مطرح می کند. این، از حیای یوسف است.

جلد دوازدهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که حال مردم با امام زمانشان، همان حال برادران یوسف است با یوسف. روزی شکّ می کنند و می گویند نکند تو همان امام زمان مایی!

جلد شصت و پنجم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که چنانچه برادران یوسف او را به خودش شناختند، خدا هم به خودش شناخته می شود نه به آیاتش.

ص: 171

قَالُوا أَإِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهَٰذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (90)

گفتند: آیا تو خودِ یوسفی؟! پاسخ داد: بله، من یوسفم، این هم برادرم بنیامین. خدا بر ما منّت گذاشت و ما را به هم رسانید. هرکس متّقی باشد و صبر پیشه کند، خدا پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کند.

گفتیم که مهمترین صفتی که در این سوره به یوسف نسبت داده شده صفت "احسان" است. در این آیه خود یوسف "محسنین" را شرح می دهد. محسنین اهل تقوا و صبرند.

سنّت خدا برکشیدن مؤمنان صابر و متّقی است.

قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ (91)

با شرمساری گفتند: به خدا قسم، خدا تو را برتر از ما قرار داد و این ما بودیم که خطا کردیم.

از کاربرد ایثار در اینجا معلوم می شود که آیهٔ "يُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ [سوره الحشر : 9]" که در وصف انصار است شامل ایثار معنوی هم می شود. یعنی خصلتی که خدا در انصار ستوده این بوده که دیگران را از خود برتر میدانستند. بقیهٔ آیه نشان می دهد که هرکس خودش را از دیگران در وادی قرب به خدا، بالاتر بداند، به شُحّ نفس مبتلاست.

چهار جا در این سوره برادران یوسف قسم جلاله خورده و گفته اند " تَاللَّهِ". قسم جلاله خوردن کراهت شدید و آثار وضعی بسیار دارد.

قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (92)

یوسف با بزرگواری گفت: امروز دیگر وقت توبیخ و ملامت شما نیست. خدا شما را مى آمرزد و او از هر مهربانی مهربان تر است.

عبارت " لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ" را میشود اینطور هم معنا کرد که امروز من هیچ برتری بر شما ندارم. یعنی از شما بهتر و شما از من بدتر نیستید. این، عمق تواضع یوسف و معرفت واقعی به

ص: 172

نفس انسان را نشان می دهد. هرکس خود را برتر از دیگران و آنها را لایق ملامت بداند، پست تر از آنها و خودش لایق ملامت است.

به خاطر بیاورید وقتی هم که یوسف داشت گناه ارتباط نامشروع را از خود دفع می کرد تاکید کرد که نفس من به خودی خود مایل به گناه است، مگر اینکه رحمت خداوند مرا نگه دارد. یوسف حالتی داشت که هرگز خود را برتر از دیگران نمی دانست و کمالات را به خود نسبت نمی داد. همچنین هرگز نقائص را به دیگر انسان ها نسبت نمی داد، بلکه عارض بر آنها می دانست. برای همین گفت: إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ. این حالت، عالمانه ترین و صادقانه ترین و درست ترین حالتی است که یک انسان می تواند داشته باشد. برای همین یوسف، صدّیق دانسته شده.

عبارت "يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" نیز مکمّل همین حالت است. یوسف نه تنها کسی را ملامت نمی کرد، بلکه به غفران خدا امیدوار می نمود و به توبه به درگاه خدا تشویق می کرد. چون خدا را میشناخت که "اَرحم الراحمین" است. آری، خداوند انبیاء را از میان هزاران هزار برای این به نبوت انتخاب می کرد که به جای مستحقّ عذاب و هلاکت دانستن انسان ها، آنچنان مهربان بودند، که همه را با سعی و تلاشِ بسیار به سوی مغفرت و رحمت خدا دعوت می کردند و مستحقّ رحمت میدانستند. راجع به پیامبر اکرم (ص) هم هست که: وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ [سوره اﻷنبياء : 107]. رحمتی که طبق آیهٔ "إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ [سوره هود : 119]" هدف از خلقت انسان و تمام هستی است.

این آیه درس بخشش و جوانمردی است یوسف آنهایی را که به او بد کرده بودند، حتّی ملامت نکرد و سرکوفت ننمود؛ بلکه بعکس، آن ها را بالا کشید و مشمول مغفرت دانست. خدا کسی را اجتباء می کند که مردم را با او دوست کند و بسوی او برگرداند نه اینکه بر دوری آنها از خدا بیفزاید. دور کردن مردم از خدا، کار شیطان است! خیلی از ما متاسفانه، دانسته یا ندانسته، کار شیطان را می کنیم. خدا نکند در قیامت که به اعمال جزا میدهند، ما را جزء شیاطین محسوب کنند.

ص: 173

معاملهٔ خدا با مؤمنین در روز قیامت، معاملهٔ یوسف با برادران اوست. چرا؟ چون خداوند چنین رفتاری را پسندیده و به عنوان عملی کریمانه در کتابش نقل کرده. وقتی یوسف چنین کریم و مهربان است، خدای یوسف که منشأ کرم و خالق مهربانی است چیست؟!

در روز فتح مکّه، عمر فریاد زد: الیوم، یوم الملهمه. یعنی امروز روز درهم کوبیدن است. پیامبر (ص) که چنین شنید ناخشنود گشت و فرمود: الیوم، یوم المرحمه. امروز روز بخشش است. سپس این آیه را تلاوت فرمود: لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.

امیرالمؤمنین (ع) میفرماید: چون بر دشمنت دست یافتی، به شکرانه اش او را عفو کن.

جلد دوازده بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که هرچه انسان جوان تر باشد، بخشش برایش سهل تر است. یوسف چون کوچکتر از دیگر برادران بود، راحت توانست آنها را ببخشد. گوییم: یوسف هم خودش برادران را بخشید، هم از خدا برایشان بخشش خواست. اینکه پس از بخشیدن کسی، از خدا هم بخواهیم که او را ببخشد، از اخلاق انبیاست. چقدر پستی است که کسی بگوید: من که تو را نمی بخشم، خدا هم نبخشدت!

نکتهٔ دیگر: وقتی بندهٔ خدا بخشید، خدا که ارحم الراحمین است قطعاً بخشیده! اگر خدا ببخشد، از بندگانش هم برای خاطی رضایت خواهد گرفت، وانگهی وقتی خدا بخشید، بندگان خدا چه حقّی دارند که نبخشند؟! پس بخشش بندگان خدا زمینه ساز بخشش خداست و بغض آنها بخشش خدا را به تعویق می اندازد. اما اگر آن بندگان، اولیاء الهی باشند، مطلب کمی فرق می کند، در اینصورت بخشش آنها کاشف از بخشش خدا و بغض آنها کاشف از بغض خداست.

عبارت "يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ" نشان میدهد که بخشش شرمندگان سنّت خداست.

همچنین از این آیه بدست میآید که ذکر "یا ارحم الراحمین" از اسباب مغفرت است.

اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَٰذَا فَأَلْقُوهُ عَلَىٰ وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ (93)

ص: 174

این پیراهن مرا ببَرید و بر صورت پدرم بیندازید تا بینایی اش را به دست آورَد. همهٔ اعضای خانواده تان را هم پیش من بیاورید.

این آیه به صراحت، دلیلی بر امکان تقدّس و تبرّک اشیاء است و یکی از کراماتی است که قرآن راجع به انبیاء نقل کرده. پیراهن یوسف به استدعای یوسف خاصیت شفا داشته و می توانسته شفا دهد. البته سرچشمهٔ شفا پیش خداست و خدا اذن شفا به نفس یوسف و پیراهنش داده. چنانچه عیسی (ع) وقتی شفا می دهد و زنده می کند، میگوید: وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْيِي الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ [سوره آل عمران : 49].

در روایت است که یوسف گفت همان برادری که لباس خونین مرا پیش پدر برد، همو این لباس را به پدر بدهد تا کفّارهٔ گناهش باشد: إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ [سوره هود : 114].

از این آیه برمیآید که جریان یافتن برکت، منوط به لمس شیء مقدّس است؛ برای همین استلام حجرالاسود سنّت است.

وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلَا أَنْ تُفَنِّدُونِ (94) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَالِكَ الْقَدِيمِ (95)

همین که کاروان از مصر راه افتاد، یعقوب گفت: من بوی یوسف را می شنوم! البته اگر به کم عقلی متّهمم نکنید. گفتند: به خدا قسم، تو در همان خطای دیرینه ات یعنی عشق به یوسف، به سر می بری!

در آیهٔ قبل صحبت از قدرتی نامعمول شد و در این آیه صحبت از علمی نامتعارف است. اولیاء خدا - وقتی خدا بخواهد و تا وقتی که خدا می خواهد - از علم و قدرتی بیش از دیگران برخوردار می گردند تا آیتی بر عظمت و علم و قدرت خدا باشند. شاید مقصود از بوی یوسف، احساس حضور یوسف باشد نه رایحهٔ مرسوم.

سوال خوبی مطرح کرده اند که یعقوب که از مصر بوی پیراهن یوسف را می شوند، پس چرا وقتی یوسف در چاه کنعان و بغل دستش بوده متوجه نمی شود؟!

ص: 175

ز مصرش بوی پیراهن شنیدی، چرا در چاه کنعانش ندیدی؟!

سعدی از زبان یعقوب جواب داده که:

بگفت احوال ما برق جهان است، دمی پیداست، دیگر دم نهان است.

گهی بر تارک اعلی نشینیم، گهی تا پیش پای خود نبینیم.

چه زیبا روایت کرده کافی از امام رضا (ع) که : لو شاء الله علمنا. یعنی هروقت خدا بخواهد و فقط آن قدری که او میخواهد، از غیب می فهمیم. گوییم: نه تنها علم امام، بلکه علم تک تک ما در تک تک لحظات، افاضه ای از جانب خداست و قَدرَش را خدا لحظه لحظه، و آناً فآناً معلوم میکند. خلاصه اینکه چراغ قوه و شدت و جهت نورش دست خداست. هروقت خواست خاموشش میکند یا سمتش را عوض میکند: ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَا يُبْصِرُونَ [سوره البقرة : 17]. حتّی وحی که از سنخ علم است، همینطور است: وَلَئِنْ شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ [سوره اﻹسراء : 86]. هروقت بخواهیم وحی را از تو قطع می کنیم.

عیاشی روایت می کند که از امام صادق (ع) پرسیدند: آیا برادران یوسف پیامبر بودند؟ فرمود: خیر؛ آنها حتی نیک و باتقوا نبودند چطور ممکن است با پدرشان این گونه سخن بگویند: تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَالِكَ الْقَدِيمِ

فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَىٰ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ (96)

همین که مژده رسان آمد، پیراهن یوسف را به چشمان یعقوب مالید و او فوری بینا شد! یعقوب شادمان گفت: به شما نگفتم که چیزهایی از خدا سراغ دارم که شما از آن بی اطلاعید؟!

کمال الدین از امام صادق (ع) روایت می کند که سالها پیش فردی صحرانشین نزد یوسف آمد که مقداری غذا بخرد. یوسف به او فروخت و گفت اهل کجایی؟ گفت کنعان در جنوب اردن. یوسف به او گفت: اگر گذرت به فلان دشت افتاد پیش یعقوب برو و به او بگو در مصر به

ص: 176

مردی برخوردم که به تو سلام رساند و گفت امانتی که نزد خدا گذاشته هرگز تباه نخواهد شد. یعقوب از این پیام یقین کرده بود که یوسف زنده است.

قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ (97) قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (98)

پسران گفتند: ای پدر، برای گناهانمان از خدا آمرزش بخواه! ما خطا کردیم. گفت: برایتان از خدا آمرزش خواهم خواست؛ زیرا خدا آمرزنده و مهربان است.

این آیه مصداق روشنی از توسّل به ولیّ خدا و شفاعت خواستن از او برای خود، در درگاه خداست. همچنین نشان می دهد که شکل درست توسّل، طلب استغفار از ولیّ خداست. یعنی درخواست از او، که برود و از خدا برای ما مغفرت بخواهد.

این توسّل بخصوص برای خطاکاران بسی سودمند است. در سورهٔ نساء هم هست که: وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّابًا رَحِيمًا [سوره النساء : 64] ای محمد، اگر وقتی به خود ستم کرده اند، پیش تو بیایند و از خدا طلب غفران کنند و تو نیز برای آنها از خدا طلب غفران کنی، به تحقیق خداوند را توّاب و رحیم می یابد.

وقتی کسی به یکی از اولیا خدا متوسّل شد، مسلّم است که آن ولیّ خدا هم برایش استغفار خواهد کرد. برای همین هم یعقوب به آنها گفت: سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي. نکتهٔ جالبی که در این عبارت هست اینست که یعقوب فی المجلس برایشان استغفار نکرد بلکه وعدهٔ استغفار داد و گفت برایتان استغفار خواهم کرد. شاید میخواست در وقتی مبارک(مثلاً سحر یا شب جمعه) و با حالتی مُقبِل، دست به درگاه خدا بردارد و از خدا برایشان مغفرت بخواهد.

این آیه گواه اهمیت و مستجاب بودن دعای پدر در حقّ فرزند نیز هست. یعنی دلیل استجابت دعای یعقوب، نه فقط پیامبر بودن او، بلکه پدر بودن اوست.

ص: 177

علل الشرایع روایت می کند که از امام صادق (ع) پرسیدند چرا یعقوب طلب بخشش برای آنها را به تعویق انداخت؟ امام فرمود: یوسف جوان تر بود که فی المجلس بخشید. دل جوان به بخشش نزدیکتر است.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که برادران یوسف پیامبر زادگانی بودند که عاقبت به خیر از دنیا رفتند، چرا که هرچه کرده بودند را به یاد آوردند و از آن توبه نمودند.

فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَىٰ يُوسُفَ آوَىٰ إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ (99) وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا ... (100)

همگی راهیِ مصر شدند. همین که به محضر یوسف رسیدند، یوسف پدر و مادرش را در آغوش گرفت و گفت: وارد مصر شوید. اِن شاءالله در امن و امانید. یوسف پدر و مادرش را احترام کرد و بر تخت نشاند. در این هنگام پدر و مادر و همهٔ برادرانش در برابرش سجده کنان به خاک افتادند.

از عبارت "أبویه" برمی آید که مادر یوسف هم در آن وقت زنده بوده، اما برخی مدعّی شده اند که مرحوم شده بوده و این عبارت به پدر و زنِ پدر او دلالت دارد که اِشفاقاً مادر نامیده شده. برخی گفته اند خاله اش در آنوقت به عقد یعقوب درآمده بوده.

مرآة العقول از امام صادق (ع) روایت می کند که یوسف برای اینکه پدر او را بر تخت سلطنت ببیند و خوشحال شود به احترام پدر از جای بر نخواست و پدر را احترام نکرد. در این حال جبرئیل فرود آمد و گفت: ای یوسف کف دستت را باز کن. چون باز کرد نوری از آن برخاست در فضای آسمان گم شد. یوسف گفت: این چه بود؟ جبرئیل گفت: به کیفر بلند نشدن برای یعقوب، نبوت از نسلت زائل گشت و در نسل دیگر فرزندان یعقوب مستقرّ گشت. گوییم: این مطلب گرچه مخلّ عصمت نیست و به ترک اولیٰ می ماند، اما در ظاهر قرآن شاهدی برش نیست و بعکس، عبارت بکار رفته در اینجا، گواه حرمت نهادن پدر و مادر، توسط یوسف است.

ص: 178

این مطلب هم که به استقبال پدرش نرفت، غلط است. چون پس از آنکه گفته آنها با یوسف ملاقات کردند، یوسف به آنها گفت: حالا وارد مصر شوید؛ پس تا مرز کشور مصر به استقبال آنها رفته بوده.

سجدهٔ یعقوبِ نبی و اطرافیانش، یا سجدهٔ شکر بوده بخاطر اینکه دیدند یوسف زنده و در حشمت سلطنت است؛ یا نوعی احترام بوده به جاه و جبروت او که بغتتاً از آنها صادر شده. در هر حال سجدهٔ پرستش نبوده چرا که چنین سجده ای فقط ذات اقدس حق را سزد.

جلد دوازدهم بحارالأنوار از امام هادی (ع) روایت می کند که سجدهٔ برادران بر یوسف تحیّت و درود بود بر او؛ مثل سجدهٔ فرشتگان در مقابل آدم که نه به خاطر خودش، بلکه به عنوان طاعت خدا و برای تحیّت به آدم بود.

از این عبارت لزوم احترام کردنِ سلطان عادل دانسته می شود.

شیخ طوسی در أمالی از امام باقر (ع) روایت می کند که وقتی زلیخا به فقر و نیاز دچار شد، به او گفتند کاش پیش یوسف میرفتی! با برخی از نزدیکان به مشورت پرداخت، گفتند: میترسیم از یوسف آسیبی به تو برسد! اما زلیخا گفت: هرگز چنین نیست. من از کسی که از خدا میترسد، هراسی ندارم. لذا زلیخا پیش یوسف رفت. وقتی یوسف را در شکوه و منزلت و حکومت دید گفت: الحمدلله الذی جعل العبید ملوکاً لطاعته و جعل الملوک عبیداً لمعصیته. یوسف به او گفت: تو همانی؟ او گفت: بله. یوسف گفت: از من توقعی داری؟ زلیخا گفت: اکنون که پیر شده ام مرا به تمسخر میگیری؟ یوسف گفت: خیر قصدم این نبود. پس دستور داد از زلیخا مراقبت کنند و آن زن را که اکنون پیر شده بود به خانه یوسف بردند.

از عبارت "ِإنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ" برمیآید که امنیت را خدا باید بدهد و برای محل سکونت چیزی مهم تر از امنیت نیست.

... وَقَالَ يَا أَبَتِ هَٰذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (100) رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ

ص: 179

فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ (101)

... یوسف گفت: پدرجان، این تعبیرِ همان خوابی است که قبلاً دیده بودم. خدا آن را تحقّق بخشید و در حقّ من خوبی های بسیار کرد: وسیلهٔ آزادی ام را از زندان فراهم ساخت و شما را از بیابان های کنعان به اینجا آورد، بعد از اینکه شیطان رابطهٔ من و برادرانم را به هم زده بود. خدا در هر کاری که میخواهد بکند، لطیف است. او دانا و حکیم است.

سپس ادامه داد: خدایا، سهمی از حکومت به من دادی و از تعبیرخواب گرفته تا پیش بینیِ حوادث آینده به من آموختی. ای آفرینندهٔ آسمان ها و زمین، در دنیا و آخرت تو ولیّ منی. مرا تسلیم محض خودت بمیران و به صالحین ملحق فرما.

این خطابه و دعای یوسف، ختام قصّهٔ یوسف است و نتیجه گیری از داستان یوسف که از زبان خودش انشاء شده.

در این خطابه، یوسف، نعمتِ مکنت را از جانب خدا می داند. فرق اولیاء خدا با دیگران اینست که وقتی به عزت و قدرت خود نگاه می کنند یاد خدا می افتند و می گویند خدایا هرچه هست از توست. عبارت یوسف را که می گوید "رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ" مقایسه کنید با حرف فرعون که گفت: أَلَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي [سوره الزخرف : 51]. هر دو بر مصر حکومت می کرده اند، اما این کجا و آن کجا؟!

در ادامه، یوسف به هم خوردن میانه خود با برادرانش را نه به برادران بلکه به شیطان نسبت می دهد. در جای دیگر هم هست: وَقُلْ لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ [سوره اﻹسراء : 53]. پیامبر! به بندگانم سفارش کن که مواظب حرفی که میزنند باشند و بهترین جملات را انتخاب کنند؛ چون شیطان بوسیلهٔ همین سخنان نسنجیده بینشان را به هم میزند. یعنی عامل دشمنی میان انسانها شیطان است، منتها شیطان روی حرف انسان سوار میشود. برای همین یعقوب به یوسف سفارش کرده بود که زبان درکشد و از کمال خود سخن نگوید.

ص: 180

سپس یوسف به سیر زندگی اش از عمق چاه به رفعت جاه اشاره می کند و این که خداوند او را بردگی و زندان، برکشیده و قدرت و دولت بخشیده. یوسف بجای نقل تلخی ها، روی شیرینی ها و کارسازی ها متمرکز می شود. در اینجا میگوید: إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ. یعنی خدا کارهایش را با لطافت پیش می برد. یعنی آرام آرام و بی سروصدا و با ملایمت و ظرافت. نتیجتاً پس از گذشت چند دهه، آنهایی را که میخواهد برمی کشد و رفعت می بخشد و آنهایی را که می خواهد ذلیل و مخذول می سازد. همانطور که گفتیم در روایات است که در این دوران که یوسف متمکّن گشته بود و منصب عزیزی مصر یافته بود، زلیخا پیر و فقیر و تنها شده بود. روزی در خیابان سرگردان بود که جارچی ها ندا دادند کنار بروید که عزیز مصر می خواهد رد شود. همه را کنار زدند و یوسف در هیبت و شوکت، سوار بر اسب آمد که رد شود. زلیخا دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: "سبحان الذی جعل العبید ملوکاً لطاعته؛ سبحان الذی جعل الملوک عبیداً لمعصیته" پاک و منزه است خدایی که بردگان را به خاطر طاعتش بر می کشد و پادشاه می کند و شاهان را به خاطر معصیت، ذلیل و در بند میکند. خدا چطور این کار را می کند؟ با لطافت. یواش یواش و بی سروصدا و بدون اینکه کسی یکّه بخورد و بخواهد کیدی بکشد و مانع شود. چنان نامحسوس که هیچ کس نمیفهمد چطور شد از ذلّت نجات یافت و چطور شد ستارهٔ بختش افول کرد و ذلیل گشت.

در روایتی است که به خاطره این اعتراف زلیخا و این معرفتی که به آن دست یافته بود، خداوند به یوسف وحی کرد که زلیخا را تزویج کند. اینگونه زلیخا در آخر عمر به یوسف رسید. منتهی وقتی که به خدا رسیده بود و یوسف را دیگر برای خود نمی خواست.

در توصیفات یوسف، زندگی والدین در کنار فرزندان و هجرت از بادیه به شهر، احسان و لطف خدا دانسته شده.

یوسف در خطابه اش پس از ذکر نعمت هایی که خدا به او داده، دعا می کند و میگوید: فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ. در این دعا او خودش را زیر ولایت خدا می اندازد و به ولایت خدا افتخار می کند به اینکه خداوند ولیّ یعنی همه کار و متکفّل امور او در دنیا و آخرت است. سپس از خداوند که ولیّ او و تمام

ص: 181

مؤمنین است میخواهد که او را در حالی که تسلیم محض است و فانی در خداست، قبض روح کند و به سوی خودش ببرد و به صالحین ملحق کند. صالحین در اینجا حکایت از یک مقام بلند در حقیقت هستی و نزد خدا دارد و غیر از نیکوکاری است که من و شما می شناسیم. صالحین مقام امثال ابراهیم (ع) است: إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ [سوره البقرة : 130]. از دعای یوسف با آنهمه احسان دانسته می شود که هنوز به مقام صالحین نرسیده بوده و آرزومند آن مقام بوده.

در واقع یوسف برای عاقبت به خیری خودش دعا میکند و از خدا می خواهد که او را در قلّهٔ مکارم اخلاق بمیراند و به حیات جاودان زندگی بخشد. جالب است که یوسف با این همه عنایتی که خدا به او کرده و علم و عصمت و نبوت و حکومت و ثروت را برایش جمع کرده، باز نگران عاقبت به خیری است. پس باید نگران عاقبت به خیری بود و برای عاقبت به خیری دعا کرد.

جلددوازدهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که یوسف از فتنه ها می ترسید برای همین این دعا را کرد.

یوسف در این شاه دعای تمام عمرش، بعنوان شاه بیتِ دعا، از خدا تسلیم خواسته. تسلیم میراث پدران اوست. راجع به جدّش ابراهیم (ع) است که "قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ [سوره البقرة : 131]" خدایش گفت تسلیم شو! گفت تسلیم شدم برای خدای ربّ العالمین. پدرش یعقوب (ع) هم فرزندانش را جمع می کند و به آنها توصیه می کند که "يَا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى لَكُمُ الدِّينَ فَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ [سوره البقرة : 132]" فرزندانم، مبادا به مقام تسلیم نرسیده، عمرتان به سر رسد!

داستان یوسف پس از صد آیه در اینجا به پایان میرسد. طبق آنچه در اخبار آمده یعقوب چند سال در کنار یوسف در مصر زندگی کرد و سپس بدرود حیات گفت. یوسف نیز پس از سال ها در گذشت و چون مردم مصر او را نجات دهنده و مبارک می دانستند، بر سر اینکه در کدام محله دفنش کنند اختلاف افتاد. لذا جایی بالاتر از شهر مسیر نیل را موقتاً کمی کنار زدند و

ص: 182

او را در بستر نیل دفن کردند و گذاشتند رود از قبرش بگذرد. چنین کردند تا آبی که بر مزارش می گذرد همهٔ دلتای نیل را مشروب کند و به همهٔ محلّه های مصر برکت برسد.

اکثر قصه های قرآن را خداوند میگوید: ای پیامبر، برای مردم تعریف کن؛ اما قصّهٔ یوسف را خدا خودش مستقیماً برای پیامبر و بقیهٔ مردم تعریف می کند. شاید برای همین این قصّه احسن القصص نامیده شده.

***

ذَٰلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ (102)

داستان یوسف از اخبار غیب است که بر تو وحی می کنیم؛ وگرنه وقتی برادرانش عزم خود را جزم کرده بودند و برای نابودی اش نقشه می کشیدند که تو پیش آن ها نبودی!

داستانهای قرآن بیان وقایع حقیقی اند. یعنی وقایعی که حقیقتاً رخ داده. وقایع همیشه یک نقطهٔ شروع دارند و یک مسیر. در مسیر، یک سری نقاط عطف هم هست که جهت مسیر را عوض می کند. نقطهٔ شروعِ قصّهٔ یوسف، خواب او بود. این خواب، آخر داستان را نشان می داد اما تا آنجا چهل سالِ پر فراز و نشیب راه بود. و در این مسیر، یوسف زمانی ته چاه بود و زمانی در کاخ عزیز و زمانی در کنج زندان و زمانی بر تخت حکومت. نقطه عطف های زندگی یوسف یکی مناجات او در ته چاه بود؛ دوم، پناه بردن به خدا و گریختن از چنگ زلیخا؛ و سوم، دعای "قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ"؛ و چهارم، خواب پادشاه و نیازمند شدنشان به یوسف که به عزّت او انجامید؛ پنجم، شناختن برادران و شروع بازی با آنها. نقطه های عطف در زندگی هرکس هست و نمودار زندگی را تغییر مسیر میدهد، یا به سمت بالا می برد یا به سمت پایین.

حالا نکته اینجاست:

نقطه عطف های زندگی هرکس کلاً دو دسته اند یکی آنهایی که انسان خودش در آنها نقش دارد و دوم آنهایی که انسان مستقیماً درش کاره ای نیست و از طریق دیگران مسیر زندگی انسان عوض می شود. مثلا یوسف در اجماع برادران برای به چاه انداختنش یا در کید زنان

ص: 183

برای به زندان انداختنش یا در خواب پادشاه و بخاطر آمدنش توسط ساقی پادشاه، چه کاره است؟ هیچ کاره!

پس قسمتی از نقطه عطف ها دست ما نیست. کسی از ما خوشش می آید و ما را بر می کشد یا کسی از ما بدش می آید و ما را عزل می کند. این ها تقدیر الهی و حکم خدا در حق ماست که دیگران نادانسته و ناخواسته مجری آنند. پس برای بهبود این تقدیرات باید دل خدا را به دست آورد و خدا را از خود راضی نگه داشت.

اما قسم دومِ نقطه عطف ها مستقیماً به رابطهٔ ما با خدا مربوط است. جاهایی از زندگی که برای خدا گذشت هایی میکنیم یا تصمیم های میگیریم یا خدا را صدا می زنیم و از او کمک می خواهیم، خداوند مسیر قطار زندگی را خودش می چرخاند و به سمتی که صلاح دنیا و آخرت ماست می برد. هر کس در زندگی خود نقطه عطف های بسیاری دارد و باید از آنها درست استفاده کند و هر کسی به تعداد دفعاتی که به درگاه خدا می رود و با خدا حرف میزند، در حال خلق نقطه عطفی در زندگی خود است و می تواند نمودار زندگی خود را از پیچ و خم های تکراری برهاند و به سوی بالا بلند کند تا در دنیا و آخرت سرافراز باشد. این دست خود ماست! وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ [سوره غافر : 60] پروردگار شما پیغام فرستاده که مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم.

پس نقطه عطف های زندگی که فرصت تعالی و موفقیت اند، یکی مواضع امتحانات الهی است که باید با صبر و رضا و تقوی و تسلیم و اطاعت فرمان و عمل به رضای خدا و ارتکاب أحسن اعمال، آنها را پاس(طی) کرد. و دوم، مواضع دعا و مناجات با خدا که باید خود، آن ها را ساخت و مدام بدرگاه خدا شتافت و بسوی خدا رجوع کرد و با خدا پرچانگی کرد و خود را عزیز نمود. یعنی اوّاب و توّاب و اهل انابه بود و کلیم الله و حبیب الله شد.

این داستان زندگی یوسف بود، داستان زندگی ما از کجا آغاز شده و به کجا میرود؟! خیلی ها زندگی شان هیچ قصّهٔ قابل عرضی ندارد و همهٔ صفحات آن خالی و پوچ است. تکرار و تکرار و تکرار! تکرارِ خودخواهی و خودخوری و خودبینی. خدایا ما را از این قصّه برهان و مسیر زندگی ما را بسوی کمالِ ابدی هموار بفرما!

ص: 184

إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا [سوره الكهف : 10]

جوانمردان که در غار آسوده شدند، دست به دعا برداشتند: خدایا ما را مشمول رحمتت ساز و سرنوشت ما را برای رشد هموار ساز.

وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ (103) وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ (104)

ای پیامبر، هرچه هم پافشاری کنی، بیشترِ مردم ایمان نمیآورند؛ با اینکه برای راهنمایی شان مزدی از آن ها نمی خواهی. این قرآن عامل به خودآمدن جهانیان است.

"حرص" بر هدایت خلق را چه میل شدید ترجمه کنیم و چه پافشاری شدید – اوّلی فقط خواستهٔ قلبی است و دومی با فعل بیرونی همراه است – صفتی است که رسول مکرّم اسلام داشته، ایشان دلسوز همهٔ مردم و حریص بر هدایت ایشان بوده. به این مطلب در چند جای قرآن اشاره شده. از جمله: لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ [سوره التوبة : 128] به یقین، پیامبری به سویتان آمده است، از جنس خودتان! دیدن درد و رنجتان برایش سخت است، برای هدایت شدنتان حرص و جوش می زند و در حق مؤمنان، دلسوز و مهربان است.

در کنار این آیه، آیات دیگری را هم باید دید، از جمله همین آیهٔ سورهٔ یوسف و نیز آیاتی مثل: إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ [سوره النحل : 37] گرچه برای هدایت ایشان حریصی؛ اما خدا کسی را که گمراه کرده هدایت نمی کند. یا آیهٔ: لَيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ [سوره البقرة : 272] هدایت ایشان وظیفه تو نیست خدا هرکه را بخواهد هدایت می کند.

از کنار هم گذاشتن این آیات و تدقیق در سیاقشان بدست می آید که خداوند اصلِ این صفت را ستوده اما در صدد تعدیل آن بوده است.

ص: 185

شفقت نسبت به خلق یک کمالِ روحی و اخلاقی است اما باید با استغنا از آنها و سپردن عاقبتشان به خدا تعدیل شود. ویژگی بارز صفات اخلاقی اینست که در نقطهٔ تعادل، کمالند؛ اما در هر دو سوی افراط و تفریط، آفت خیزند و کمال ستیز.

ما هم باید یادبگیریم که در عین احساس وظیفه نسبت به مردم، و نصیحتِ بجا، خود را بیجا به آنها مشغول نکنیم و در تب و تاب نیندازیم. وظیفهٔ ما ابراز است نه اصرار و فقط باید داعی به خیر باشیم، اینکه کیٖ آمد و کیٖ نیامد و نتیجه چه شد، به ما مربوط نیست.

در عین مبادرت به هدایت خلق، حرص هدایت و غم نتیجهٔ دعوت را باید از دل شست.

نتیجه ای که از آیهٔ "وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ" گرفته می شود اینست که در نهایت، اکثر مردم کافر باقی می مانند. یعنی بازدهٔ هدایت خانهٔ انبیاء زیاد نیست. این قضیه از محکمات معارف قرآنی است. گفته اند برای میرزای قمی – عالم بزرگ زمان فتحعلیشاه - تعریف کرده بودند که یک روحانی در یکی از روستاهای اطراف قم شهرتی به هم زده و جمع کثیری از مردم به دورش جمع شده و به ظاهر متدیّن گشته اند. میرزا مشتاق شد او را ببیند. آن روحانی را با طمطراق پیش میرزا آوردند و انتظار داشتند میرزای قمی او را تشویق کند. میرزا که او را دید گفت: به جای دین چه به خورد مردم می دهی که به دور تو جمع شده اند ؟! دین واقعی را اگر بگویی مردم جمع نمی شوند! گوییم این، عین حقیقت است و اکثر کسانی که میبینیم کرّ و فرّی پیدا کرده اند و عدّهٔ زیادی دورشان جمع شده اند، نه دین حقیقی، بلکه برداشتی اباحه وار از دین یا منظومه ای افسانه وار از خودبرتربینی های فرقه ای به خورد مردم می دهند که مردم را مست و تخدیر میکند. و چنان سخن می گویند که مردم دوست دارند تا اقبال کنند و پراکنده نشود؛ نه چنان که اصل دین است و خدا در قرآن گفته. برخی دراویش گمراه و صوفیان گمراه تر، حکم نماز و حجاب را برمی دارند و شرب خمر را مجاز می کنند تا به خیال خام خود جمع بیشتری را مسلمان کنند. کدام اسلام؟!

خلاصه آنکه حرص به هدایت یا آنچه گمان می کنیم که هدایت است، هدایت نمی سازد بلکه فرقه می سازد و دین با فِرقه، فَرق های بسیار دارد و شباهت های کم. ذیل آیهٔ شانزدهم سورهٔ محمد مفصّلاً راجع به فرقه سخن گفتیم؛ هرکه خواهد به آنجا رجوع کند.

ص: 186

عبارت "وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ" حالیه است. یعنی هر قدر هم مصرّ باشی باز اکثر مردم ایمان نمی آورند با اینکه می بینند که بابت رسالتت مزدی از آنها نمی خواهی. مزد خواستن از مستمعین از عوامل متّهم شدن مبلّغ و فرار مردم از اوست. برای همین در حدود بیست جای قرآن تذکّر داده که انبیاء و به تبع آن ها مبلّغین نباید بابت تبلیغ پیام خدا، مزدی طلب کنند. همین مزد خواستن، بزرگترین نقطه ضعف است و نفوذ کلام ایشان را از بین می برد. در این آیه می گوید حتی اگر هم نسبت به دنیا زاهد باشی و هیچ چیز از آنها نخواهی، باز اکثر مردم به تو ایمان نمی آورند. این، طبیعی است پس ناراحت نشو! توجّه بفرمایید که طلب کردن (سؤال) است که مذموم است، نه پذیرفتن. معمولاً پذیرفتن هدایا، موجب برکت برای طرفین است و گاهی ردّ تحفه، وَهن و استخفاف و اتّهام بر هدیه دهنده است.

عبارت "إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ" عیناً پنج بار در قرآن آمده، لذا از پُر بسامد ترین تعریف های قرآن از خود است.

اینکه قرآن را "ذِکْرٌ لِلْعَالَمِينَ " دانسته دلالت بر رسالت جهانی اسلام دارد. مقصود از ذکر هم بیدار کردن و به خود آوردن مردم است، مردمِ همهٔ اعصار و امصار. قرآن ذکر است و انس با آن، ذکر خداست. تمام اذکار هم عبارات قرآنند. پس باید زیاد قرآن خواند و در آن تدبّر کرد تا ذکر بسیار داشت و رستگار شد: وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ [سوره الجمعة : 10]. قرآن یادآور خدا و صفات اوست، قرآن یادآور سنّت خدا با عاصیان و مطیعان است، قرآن یادآور فرامین خدا و مَنهیات اوست، قرآن یادآور نعمات خدا و برکات اوست، قرآن یادآور راهی است که انسان باید برود و صحنه هایی که در عوالم بعد باید با آنها روبرو شود، ... قرآن کتاب انسان است: کاری که باید بکند و جوری که باید باشد!

وَكَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ (105)

چه بسیار است نشانه های الهی در آسمان ها و زمین؛ اما بی اعتنا و بی خیال از کنارش می گذرند!

ص: 187

این آیه، دلیل ایمان نیآوردن همان اکثری است که در آیهٔ قبل آمد که: وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ... بِمُؤْمِنِينَ.

چرا ایمان نصیبشان نمی شود؟ چون چشم شان را به آیات خدا بسته اند. خدا از طریق آیات با انسان حرف میزند و خودش را به انسان معرفی میکند، وقتی کسی چشمش را به آیات بست و خودش را به کوری زد، نه آیات را به آیتیّت می بیند، نه خدا را در پس آنها شهود می کند. تفسیر قمی روایت می کند که از جملهٔ این آیات، خسوف و زلزله و صاعقه اند.

در اینجا نکتهٔ جالبی آمده: آیات سرجایش ثابت است و انسان بر آنها میگذرد. در اینجا او باید عادت را کنار نهد و عبرت بگیرد، اما میگذرد و عبرت نمی گیرد و از آیات متأثّر نمی شود. نه تنها نسبت به آیات قدرت خدا در هستی بی توجّه است، بلکه نسبت به آنها "مُعرض" یعنی روی گردان است. چرا؟ چون سرش به خودش گرم است؛ چون متوجّه خود و هوسهای خود است. لذا از آیات آفاقی که این آیه درصدد توجّه به آنهاست باز می ماند.

حالت درست حین مواجهه با طبیعت که گنجینهٔ آیات آفاقی است چیست؟ اینکه انسان با دیدن جمال و شکوه طبیعت، محو قیّوم طبیعت شود؛ یعنی کسی که طبیعت از او نشأت گرفته و برقرار و مرزوق است.

هم وجود مخلوقات طبیعی آیت خداست، هم کارهایی که خدا با آنها میکند، مثلا رشدشان میدهد، حرکتشان میدهد، آنها را می میراند و زنده می کند و قس علی هذا.

گفته اند با اختراع وسایل نقلیه جدید و امید ساخت وسایلی که انسان را بعد از هوا به فضا می برد، مرور انسان بر آیات بیشتر خواهد شد و انسان باید حضور و خدابینی اش را بیشتر کند.

وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَهُمْ مُشْرِكُونَ (106)

حتی بیشترِ آن هایی که خدا را باور می کنند، باز هم مشرک اند!

مقصود از چنین شرکی که طبق نصّ آیه، اکثر مؤمنان بدان دچارند، شرک خفیّ یا اصغر است. یعنی به غیر خدا دل می بندند و از غیر خدا می ترسند و از آن استعانت می جویند و برای غیر خدا کار می کنند. هرگونه غیر خدا را در سرنوشت خویش مؤثر دانستن، اگر طول بکشد و

ص: 188

دل بر آن مستقرّ گردد، شرک خفیّ است و پناه بر خدا از شرک خفیّ. چون شرک خفیّ بلا و سختی را به سرنوشت مؤمن جلب می کند. خدا مؤمنین را با آن چیزی که دل بدان بسته اند تنها می گذارد تا ببینند که به دردشان نخورده و دردی از آنها دوا نمی کند.

زیباترین روایتی که حین تألیف کتاب "احادیث معنوی" پس از کنکاش در صدها هزار حدیث و صرف بیست سال عمر به آن برخوردم این حدیث نبوی بود که "من أخاف شیئاً سلّطه الله علیه و من وثق بشیء وکّل الیه" یعنی هرکس از چیزی بترسد خدا همان چیز را بر او مسلّط می کند و هرکس امید به چیزی ببندد خدا او را به همان چیز حواله میدهد و دیگر یاری اش نمی کند. این، اثر وضعی شرک خفیّ و کفّارهٔ آن، و اتفاقاً درمان آن است.

خلاصه این که ایمان خالص کم پیدا میشود و اکثر ما مبتلا به شرک خفیّ هستیم و شرک خفیّ هم کتک دارد.

این آیه از مهیب ترین و کوبنده ترین آیات قرآن است و پشت انسان را می لرزاند. هرچه انسان بدود و هرچقدر زحمت بکشد، از پس این آیه برنمی آید. مگر اینکه خدا کمکش کند. این آیه، کمرشکن ترین آیهٔ قرآن است.

عیون از امام رضا (ع) روایت می کند که مقصود از شرک در این آیه کفر و بت پرستی نیست بلکه توجّه به غیر خداست.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که مردم در عبادت موحّدند، اما در طاعت مشرکند و به اطاعت از غیر خدا تن می دهند.

همان کتاب از امام صادق (ع) روایت می کند که از مصادیق این آیه، شرک در نعمت است. یعنی اینکه انسان غیر خدا را سبب نعمت های خود بداند.

کسی به امام صادق (ع) عرض کرد که اگر شما نبودید من گمراه بودم! امام (ع) فرمود: این سخن شرک است. اگر من نبودم خداوند کس دیگری را وا می داشت تا تو را به دین هدایت کند.

ایمان خالص از نظر قرآن ویژگیهایی دارد، مؤمن خالص:

کم از یاد خدا غافل می شود: رِجَالٌ لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ [سوره النور : 37].

ص: 189

از غیر خدا نمی ترسد: وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ [سوره اﻷحزاب : 39].

محبوب اصلی او خداست: وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ [سوره البقرة : 165].

جز خدا و رضای خدا هیچ چیز برایش مهم نیست: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ [سوره اﻷنعام : 91].

از غیر خدا انتظار اجر ندارد: إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ وَأُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ [سوره يونس : 72].

توقع تشکر ندارد: إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا [سوره اﻹنسان : 9].

در مقابل، مؤمنِ مشرک:

اکثراً در غفلت است. عباداتش با کسالت است. از همه می ترسد. به این و آن امید می بندد. برای مردم کار می کند. می ترسد انفاق کند. عزّت را از غیر خدا می جوید. مطیع جبّاران و شریک جرم آنهاست. متعصّب و از بدنهٔ مؤمنین متفرّق است. اهل ریا هستند. غرق در دنیا و شغل خود است و خدا را از یاد می برد. دنیا برایشان مهم تر از دین است.

کافی راجع به این آیه از امام صادق (ع) روایت می کند که منظور از این شرک آن است که به گونه ای از شیطان اطاعت می کنند که خود نیز متوجه نمیشوند.

همان کتاب از امام باقر (ع) روایت می کند که مقصود، شرک در اطاعت است، نه در عبادت. یعنی مرتکب گناه می شوند.

جلد یازدهم وسائل الشیعه از امام صادق (ع) روایت می کند که نعمت را از غیر خدا می دانند، مثلاً می گویند به خاطر آن ستاره بود که بر ما باران بارید یا به خاطر فلان صورت فلکی بود که باران نبارید یا نزد پیشگویان می روند و حرف آنها را باور می کنند.

جلد پانزدهم وسائل الشیعه از امام صادق (ع) روایت می کند که از مصادیق این آیه آن است که میگویند اگر فلانی نبود من چنین و چنان می شدم. درحالیکه باید بگویند اگر لطف و رحمت خدا بر من نبود و فلانی کمکم نمی کرد، چنین می شدم یا باید بگویند به برکت فلانی نجات یافتم. اینگونه گفتن ایرادی ندارد چون برکت فقط مال خداست.

ص: 190

تفسیر فرات کوفی از رسول خدا (ص) روایت می کند که علی (ع) با مخالفان سر تأویل قرآن می جنگد چنانکه من با مشرکان سر تنزیل آن جنگیدم. مخالفان علی (ع) شهادت به خدای واحد می دهند، اما همه در دل مشرکند. سپس تلاوت فرمود: مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَهُمْ مُشْرِكُونَ.

جلد هفتاد و یکم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که کفّارهٔ این نوع شرک، نیکی کردن به مردم و رفت و آمد با مؤمنان است.

جلد نود بحارالأنوار از امیرمؤمنان (ع) روایت می کند که از مصادیق این شرک، تبعیّت از عالمان سوء است. چنانکه خدا فرموده احبار و رُهبان شان را به جای خدا پرستیدند. یعنی هرچه گفتند درست دانستند و از آنها اطاعت کردند.

جلد پنجاه و پنجم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که از مصادیق شرکی که در این آیه آمده، الحاد در اسماء خداست. یعنی چیزهایی به خدا نسبت می دهند که درست نیست. یعنی خدای آنها خدایی نیست که قرآن گفته.

أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غَاشِيَةٌ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ (107)

نکند خود را در امان می پندارند از اینکه غاشیه ای از عذاب الهی سروقت شان رسد یا در اوج بی خبری، یک دفعه قیامت برپا شود؟!

مخاطب این آیه، هم مشرکان رسمیِ چند آیهٔ قبل اند، هم مشرکان به شرک خفیّ که در آیهٔ قبل آمد. از اینرو تهدید این آیه هم شامل کافران است، هم مؤمنان. و از این حیث در تمام قرآن بی نظیر است. چنین تهدید فراگیری در جای دیگر قرآن نیست.

غاشیة یعنی فراگیر، سوره ای به این نام هست که اینطور آغاز می شود:

هَلْ أَتَاکَ حَدِيثُ الْغَاشِيَةِ (1) وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خَاشِعَةٌ (2) عَامِلَةٌ نَاصِبَةٌ (3)

خبر آن بلای فراگیر به گوشت خورده؟ آنروز بعضیها سرافکنده اند. چونکه از آنهمه دوندگی بی فایده در دنیا خسته اند.

ص: 191

مفسّرین غاشیه را از نام های قیامت دانسته اند، اما در این آیهٔ سورهٔ یوسف، غاشیه نوعی خاصی از عذابِ پیش از قیامت دانسته شده. اگر در وصف مشمولین غاشیه دقت کنیم اینها کسانی هستند که خیلی دویده اند اما چون برای خدا نبوده و برای دنیا بوده نتیجه ای عایدشان نشده. غاشیه خستگی ناشی از زندگی مشرکانه و بی خداست. در همین دنیا هم خستگی را در آنهایی که غایت همّتشان تحصیل لذات دنیاست میتوان دید. خصلت دنیا این است که هرکه او را خواست، به تعب افکند و هرکه خدا را خواست، دنیا خادمش گردد؛ چنانچه در حدیث نبوی است. و در فرهنگ ماست: جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد؛ که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.

پس عذاب غاشیه، عذاب بسیار دویدن و چیزی درو نکردن است. عمرِ تباه شده و بی حاصل، به غاشیه دچار شده است. غاشیه خستگی زندگی مشرکانه و اهداف غیرخدایی است. چون حتّی اگر حاصل شوند، هیچ اند.

هرکس که زندگی اش بر محور توحید نیست، بترسد از خستگی فراگیری که روزی او را در خود فرو می بلعد و در باتلاق هرزگیِ نفسانیت و خودخواهی خفه میکند و مدفون می سازد. این است غاشیه و غاشیه در اواخر عمر سراغ همهٔ ما - جز مخلصین - خواهد آمد؛ تا مقدمهٔ عذاب آخرت باشد یا اینکه از ناخالصی پاکمان کند.

قُلْ هَٰذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَىٰ بَصِيرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِي وَسُبْحَانَ اللَّهِ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ (108)

بگو: این راه من است؛ راهی که من و پیروانم در کمال بصیرت، با آن بسوی خدا دعوت می کنیم. بگو: این آیین، آیین تسبیح خداست و من هرگز به او شرک نمی ورزم.

در آیات قبل راجع به شرک خفیّ صحبت شد. طبق این آیه مبلّغ واقعی دین توحیدی باید از شرک خفیّ برکنار باشد و بسوی خدا دعوت کند نه بسوی خود.

نکتهٔ بسیار بسیار مهمی که از این آیه بدست میآید اینست که پیروان رسول اکرم (ص) یعنی تک تک مسلمین، باید مبلّغ دین باشند و سعی کنند با بصیرت، مردم را بطرف خدا دعوت

ص: 192

کنند. تا جای ممکن هم از شرک برکنار باشند. دعوت نیز باید صریح و روشن و بی تأویل باشد. محور دعوت نیز توحید و تسبیح است.

جلد نود بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که هر بنده ای سبحان الله را بر زبان آورد تمام ملائکه بر او درود می فرستند.

وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجَالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَىٰ أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا أَفَلَا تَعْقِلُونَ (109)

قبل از تو نیز در شهرهای مختلف کسانی را برای پیامبری فرستادیم و به آن ها وحی می کردیم. کسانی که منکر تواَند، مگر به گوشه کنار دنیا سفر نکرده اند تا ببینند عاقبتِ کسانی که قبل از آن ها زندگی می کرده اند، چه شد؟! سرای آخرت برای اهل تقوی بهتر است. چرا عقلتان را به کار نمی اندازید؟!

نکته ای که این آیه دارد، این است که بعثت پیامبران را از میان اهل قریٰ یعنی مکان های سکونت دائمی، اعمّ از شهر و روستا دانسته نه بَدْوْ که صحرا و بیابان است. یعنی سابقه نداشته که بادیه نشینی، پیامبر شود.

حَتَّىٰ إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَنْ نَشَاءُ وَلَا يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ (110)

وقتی پیامبران از هدایت مردم ناامید می شدند و خیال می کردند به آنها دروغ گفته شده، در این هنگام، یاری مان از راه می رسید و آنانی که لایق می دانستیم، نجات پیدا می کردند؛ ولی عذابِ سختمان برای گناهکارها ردخور نداشت!

این آیه از مشکلات قرآن است، برخی از قرّاء بجای "قَدْ كُذِبُوا"(به آنها دروغ گفته شده) با تشدید خوانده اند و گفته اند: قَدْ كُذِّبُوا (کاملاً تکذیب شده اند).

اشکال دوم، مرجع ضمیر این فعل است که معلوم نیست به رسل باز میگردد یا مردم؟ بنابراین چند وجه محمتل است:

ص: 193

اول: وقتی پیامبران از ایمان مردم مأیوس می شدند و گمان می کردند که تکذیب شده اند، نصرت ما به کمک شان آمد.

دوم: وقتی پیامبران از ایمان مردم مأیوس می شدند و گمان می کردند که مردم به آنها دروغ گفته اند و به دروغ تمایل به ایمان نشان داده اند، نصرت ما به کمک شان آمد.

سوم: وقتی پیامبران از ایمان مردم مأیوس می شدند و پیروان گمان می کردند که تکذیب شده اند و شکستشان قطعی است، نصرت ما به کمک شان آمد.

چهارم: وقتی پیامبران از ایمان مردم مأیوس می شدند و پیروان گمان می کردند که وعدهٔ پیامبران دروغ بوده، نصرت ما به کمک شان آمد.

یک معنای پنجم هم هست اما ایراد کلامی دارد: وقتی پیامبران از ایمان مردم مأیوس می شدند و گمان می کردند که وحی ای در کار نبوده و به آنها دروغ گفته شده، نصرت ما به کمک شان آمد. این برداشت فقط وقتی درست است که خلاف اجماع، وسوسه و تردید را بر انبیاء روا بدانیم و مخلّ عصمت و نافی مأموریت آنها نشماریم؛ و هو البعید. گرچه روایاتی در تأیید این وجه وارد شده، از جمله:

عیاشی از امام صادق (ع) در تفسیر این عبارت روایت می کند که خداوند پیامبران را به خودشان واگذار کرد، بنابراین گمان بردند که شیاطین به شکل فرشته ها بر آنها ظاهر شده اند.

نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند پیامبران را به قدر چشم برهم زدنی به خودشان واگذار کرد، پس دچار شکّ شدند.

از این بحث که بگذریم، نکتهٔ اصلی این آیه، آمدن نصرت خدا در وقتی است که همه، حتّی انبیاء انتظارش را ندارند و مأیوس شده اند. برای همین در اواخر قصّهٔ یوسف، یعقوب تذکّر می دهد که هرگز مأیوس نشوید، چون وقتی کارد به استخوان رسید و انتظار به سر رسید، تازه آنوقت روح الله جلوه نمایی می کند و نسیم نجات جریان می یابد. خلاصه آنکه وقت امداد مستقیم خدا معمولاً در آخر کار است، وقتی که همه مأیوس شده اند. وقتی آدم این را بداند، هرگز مأیوس نمی شود و می داند که نصرت خدا بالاخره خواهد آمد.

ص: 194

لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَىٰ وَلَٰكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (111)

در داستان پیامبران، ازجمله یوسف، درسِ عبرتی است برای خردمندان. قرآن کتابی ساختگی نیست؛ بلکه مؤیّد کتاب های آسمانیِ پیشین است و نیز تفصیلی است دربارهٔ تمام آنچه همه به آن نیاز دارند و راهنمایی و رحمتی است خاصّ برای مؤمنان.

آخرین آیهٔ سوره یوسف نیز مانند اولین آیه های آن راجع به عظمت و حقّانیت قرآن است.

این آیه از جامع ترین آیات در وصف قرآن است و در آن برای قرآن، ویژگی هایی را برمی شمارد. از جمله اینکه قرآن پر از عبرت است. یعنی آموختنش انسان را از تجربهٔ خطاهای گذشتگان مصون می سازد و عمل کردنش برکاتِ نیکی های آنها را نصیب می سازد. منتها این جنبهٔ عبرت بخشی قرآن مال کسانی است که هم عقلشان را به کار می اندازند، هم طبق عقل زندگی می کنند. یعنی از عقل نظری و عملی بهره مندند.

دوم، قرآن تصدیق کنندهٔ کتابهای آسمانی قبلی است یعنی آنها صحّت و اصالتشان را از قرآن و بواسطهٔ مطابقت معارفشان با قرآن می گیرند.

سوم، قرآن " َتَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ" است. در سورهٔ نحل هم آمده که "تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ"است. این تعبیر راجع به تورات هم هست: ثُمَّ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ تَمَامًا عَلَى الَّذِي أَحْسَنَ وَتَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْءٍ [سوره اﻷنعام : 154].

در سورهٔ نحل به عرض رساندیم که عبارت "تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ" نمی تواند وسعت بی قید داشته باشد. یعنی نمی شود با استناد به آن گفت قرآن توضیحی برای همه چیز است. چون قرآن کتاب هدایت است و موضوعش هدایت و غایت هدایت، یعنی سعادت است. پس معنای این عبارت آنست که قرآن در موضوع هدایت و برای حصول سعادت، تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ است. اما اینکه مسائل و غوامض دانشهای تجربی مثل طب، فیزیک، شیمی، جامعه شناسی، روانشناسیِ تجربی، یا حقایق جزئی تاریخ یا پیش گویی آینده یا تقدیر اشخاص را بشود از قرآن استخراج کرد چنین مطلبی از این عبارت برداشت نمی شود و این عبارت در مقام بیان آن

ص: 195

نیست؛ چنانکه مفسرین تذکّر داده اند. پس دایرهٔ صدق این عبارت منحصر به موضوعی است که قرآن در مقام بیانِ آن است یعنی هدایت و سعادت.

کافی از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که بر منبر کوفه فرمود: این قرآن است. از آن بخواهید تا با شما حرف بزند! اما هرگز با شما سخن نخواهد گفت؛ ولی من با شما حرف میزنم و شما را از علم قرآن مطلّع می کنم. در قرآن علم گذشتگان و خبر آیندگان و راه سامان دادن به امور دنیا و آخرت و آنچه که در آن اختلاف می کنید موجود است، اما شما اینها را از قرآن نمی فهمید و باید از من بپرسید تا من به شما بیاموزم. پس گرچه قرآن تبیان همه چیز است اما نیاز به معلّمی دارد تا آن را بیان کند. نمی بینید که مسلمین بر هم شمشیر کشیده اند درحالیکه، همه به قرآن استدلال میکنند؟!

کافی روایت می کند که از امام صادق (ع) پرسیدند مقصود از "تبیاناً لکلّ شیء" چیست؟ فرمود: آفرینش شما، آفرینش آسمان ها و زمین، تاریخ گذشتگان، داوری درباره همگان، سرنوشت آیندگان، مسائل بهشت و دوزخ، آنچه که به سمت آن در حرکتید، عاقبت شما و کارهایتان، شریعت خدا و رضا و سخط او، همه در آن ثبت است.

کافی روایت می کند که از امام کاظم (ع) پرسیدیم: شما این مطالب و عجایب را از علم خودتان می گویید؟ فرمود: همه چیز در کتاب خدا و سنّت پیامبر است سپس تلاوت فرمود: نَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ.

چهارم، قرآن هدایت و رحمت است، منتها برای مؤمنان به آن. یعنی کسانی که قرآن را قبول دارند و کتاب خدا می دانند. مقصود از هدایت، تعالی یا رشد طولی در هستی است. یعنی نزدیک شدن به ملکوت و اصل هستی و تقرّب به هست آفرین. هدایت خودش از مصادیق رحمت است یعنی رحمت اعمّ از هدایت است. هر عنایتی از باطن و ملکوت هستی و بارگاه هستی آفرین به موجوداتِ هستی، نامش رحمت است. قرآن هدایت و رحمت است یعنی انس داشتن با آن و عمل کردن به آن، انسان را مشمول رحمت و هدایت می کند.

در این آیه، عبرت گرفتن از کلام خدا نتیجهٔ عقل دانسته شده و برخورداری از نور هدایت و رحمتِ آن، نتیجهٔ ایمان و دل دادگی.

ص: 196

***

سورهٔ یوسف و خصوصاً قصّهٔ یوسف، همانطور که در آغاز و پایانش تذکّر داده، پر از عبرت و آیت است.

مهم ترین حکمتِ این قصّه توداری و حکایت حال و آمال خویش را نهان داشتن است: قَالَ يَا بُنَيَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ ... [سوره يوسف : 5].

درس دیگر این قصّه رعایت عدالت در میان اولاد است تا شیطان حسادت را در آنها بیدار نکند. البته مقصود، قضاوت راجع به یعقوب نیست، بلکه عبرت از وقایع خاندان یعقوب است.

یعقوب دلبستهٔ یوسف بود و دلبستگی حزن بسیار به بار میآورَد. عشق را عرب حبّ الحزن معنا می کند. یعنی محبتی که با حزن آمیخته است.

یعقوب می ترسید که یوسف را گرگ بخورد و جوری صحنه سازی شد که ترسش جامهٔ عمل پوشید. رسول خدا (ص) فرموده: هرکس از چیزی بترسد خدا همان چیز را بر او مسلّط خواهد کرد.

این یعقوب بود که با بر زبان آوردن کلمهٔ گرگ، در سر فرزندان انداخت که گرگ را متّهم به قتل یوسف کنند. در اینجا نیز می بینیم که کلام بلا می آورد. چنانکه رسول خدا (ص) فرموده: البلاء موکّلٌ بالمنطق.

اعتماد یعقوب به زورِ بازوی فرزندان و اتّکال او بر اینکه آنها حافظ یوسف اند، سرنوشت یوسف را به چاه کشاند. در روایات است که یوسف گفت در نوجوانی روزی به داشتن یازده برادر غرّه شدم و گفتم با وجود اینها چه کسی میتواند به من نگاه چپ کند؟ دیدم که همان ها اجماع کردند و مرا در چاه انداختند. یعقوب این اشتباه را چهل سال بعد وقتی می خواهد بنیامین را به برادران بسپارد تکرار نمی کند و بر زبان می آورد که: فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ [سوره يوسف : 64].

در عین این دلبستگی و وابستگی، یعقوب وقتی یوسفش را از دست می دهد، بهترین کار را می کند: صبر جمیل؛ و استعانت از خدا می جوید.

ص: 197

در قصّهٔ یوسف، خداوند در نقش قصّه گو، چند جملهٔ معترضه گفته که همگی از جلال و جبروت، موج میزنند. یکی از آنها این جمله است: وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ [سوره يوسف : 21]. بخصوص عبارت "وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ" از محتشم ترین عبارات کل قرآن است.

همچنین در سورهٔ یوسف بر نیکوکاری یوسف بسیار تأکید کرده و اجتباء یوسف و علوم ویژه اش را جزای احسان او دانسته: وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ [سوره يوسف : 22].

در بخشی کام خواستن زلیخا از یوسف، پناه بردن یوسف به خدا، الهام بخش است و او را نجات میدهد.

یوسف عصمت خویش را نگه میدارد و در نهایت زندان را بر سفاهت(پستی) ترجیح می دهد.

در زندان نیز پیوسته نیکی می کند و به عبارت اُخری، زندان نیز مانع احسان یوسف به اطرافیان نمی شود.

التجاء یوسف به هم بندی که قرار است آزاد و ساقی پادشاه شود و فراموشی او برای استعانت از خدا، هم درسی بزرگ است، هم تکلیفی ما لایُطاق. در هر حال مقدّر بود که یوسف چند سال در زندان بماند.

وقتی هم که به یاد یوسف افتادند شکوه ای نکرد و خوابشان را تعبیر کرد. همچنین وقتی پس از سالها، برادران ابراز ندامت کردند، سرزنشی نکرد و گله ای نداشت. بلکه به آنها وعدهٔ مغفرت خدا را داد. خدای یوسف چنین خدایی است.

داستان یوسف نشان میدهد که چاه و زندان برای مؤمن نیکوکار موقّتی است و عاقبت، از آنِ پرهیزکاران است و امر خدا بر نصرت مؤمنین غالب است. البته اصل نصرت ذخیره شده برای آخرت: لَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ [سوره يوسف : 56].

شکسته نفسی یوسف در آیهٔ "َمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي [سوره يوسف : 53]" آشکار است. خصلت اصلی انبیاء ندیدن کمالات از خود و نسبت دادن آنها به

ص: 198

خداست. آنکس که کمال خدا را حقّ خود و مال خود و خود را برتر از دیگران می داند، شیطان صفت است.

آیهٔ شریفهٔ "وَقَالَ يَا بَنِيَّ لَا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ [سوره يوسف : 67]" حکمت اختفاء و تفریق امکانات است تا از آفات مصون بماند. این حذر اگر با توکّل همراه شود، حتماً حافظ انسان است.

ماجرای کید یوسف برای نگهداشتن بنیامین، جواز استفاده از تبصره های قانونی برای اهداف الهی، در عین احترام به قانون سرزمین است.

عبارت "إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ [سوره يوسف : 86]" تفسیر صبر جمیل است و باید نصب العین اهل بلا باشد.

عبارت "يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ [سوره يوسف : 87]" داعی به تلاش، در عینِ امید به خداست.

عبارت "يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ [سوره يوسف : 88]" ادب تکلّم و حاجت خواستن است.

در پایان قصّه، برادران، پدر را بدرگاه خدا واسطه می کنند و طالب مغفرت می شوند. پدر نیز وعدهٔ استغفار برای آنها می دهد.

در خطابهٔ یوسف که آخرین صحنهٔ داستان است خداوند با اسم "لطیف" وصف شده، یعنی کارهایش را با ظرافت و تأنّی و حلم پیش می برد. در پایان، یوسف از خدا، عاقبت به خیری و درجهٔ صالحین می خواهد.

پس از قصّهٔ یوسف، سوره چند نکتهٔ عملی و کاربردی دارد:

یکی اینکه اکثر مردم ظرفیت ایمان ندارند.

دوم اینکه ایمان اکثر مؤمنین، مشوب به شرک خفیّ است.

سوم اینکه همین کفر و شرک خفیّ موجب عذاب غاشیه در دنیا و عذاب دردناک روز قیامت می شود. عذاب غاشیه عذاب رنج بی حاصل از روند زندگی است.

ص: 199

آیهٔ آخر، مثل آیات اول، تذکّر به عبرت و هدایت و رحمت قرآن است برای مؤمنینِ متّقی یعنی مؤمنینِ اهل عمل.

ص: 200

سوره رعد

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سورهٔ رعد با تذکّر به حقّانیت قرآن آغاز میشود. سپس مَدخل مطوّلی راجع به خلقت و عجائب آن دارد. می گوید خداوند آسمانها را با ستون های نامرئی برافراشته و هر جرم سماوی از جمله ماه و خورشید را در مدار درستش کاشته؛ زمین را مهیّا نموده و در آن کوه ها و رودها افکنده؛ انواع نباتات برآورده و از یک آب، میوه های گوناگون رویانده. این ها نشان می دهد که هستی غایتی دارد و بسوی هدفی رهسپار است. خداوند با چنین قدرتی که در برساختن هستی از خود نشان داده و چنین حکمتی که در تقویم تغییرات آن نهاده، آیا ممکن است بر زنده کردن مردگان ناتوان باشد یا انسانها را بی هدف و بی مُعاد خلق کرده باشد؟! حاشا و کلّا!

اما کافران، مَعاد را، و نبوت را که خبر از مبدأ و معاد می دهد، انکار می کنند و آیتی عجیب و غریب از محمد (ص) می خواهند. آیا تمام هستی، و نزول قرآن بر پیامبری اُمّی، آیت قدرت خدا و حقّانیت پیامبر نیست؟!

پس حیا کنید از خدایی که از تمام اعمال شما باخبر است و اسرار شما را می داند.

خدایی که ملائکه اش، مدام به دستور او، حافظ شمایند.

پس آیا گاهِ آن نرسیده که زندگی خود را تغییر دهید و بندهٔ خدا شوید؟! تا تقدیر خداوند نسبت به شما تغییر کند و دنیا و آخرت شما برکت یابد؟!

سپس صحبت از تسبیح ابر میکند که "رعد" است و تسبیح ملائکه، چون رعد را می شنوند. آری، هرچه در آسمان ها و زمین است تسبیح گوی خداست. پس آیا انسان نمی خواهد که با این تسبیح، هم نوا باشد؟

سپس آنهایی را که به غیر خدا پناه می برند، و از غیر خدا یاری می خواهند، ناکام و تشنه لب و گم شده در تباهی معرفی می کند.

سپس ایمان به خدا و ظرفیت دریافت فیوضات الهی را به ظرفیت آب گیری درّه ها از باران تشبیه میکند و میگوید آب باران چون به جریان می افتد کفی هم با خود می آورد، اما در

ص: 201

نهایت، کفِ باطل میرود و آب خالص می ماند؛ که نفع مردم در آن است. عقاید باطل و خرافی نیز دردی از مردم دوا نمی کند و طی زمان محو و نابود می گردد.

کسانی که به ندای انبیاء لبیک گفته و دعوت آنها را استجابت کردند خدا نیز پذیرای آنهاست و زیر پر و بالشان را می گیرد و دنیا و آخرتشان را به سامان میکند.

آنها هم که ندای ایمان را پاسخ ندادند، حتی اگر مالک تمام دنیا بشوند، باز فقیر و بدعاقبت اند.

سپس گروندگان به ایمان را عاقلان حقیقی معرفی می کند و صفاتی از آنها برمی شمارد. از جمله اینکه به عهد فطری بندگی وفا می کنند، به دستور خدا گوش می دهند و به آنچه خدا فرموده مبادرت می ورزند، در برابر خدا خشیت دارند، اهل نمازند، انفاق می کند، و از همه مهمتر اهل صبرند. عاقبتِ چنین کسانی بهشتی است سراسر سلام که می توانند خانوادهٔ خود را هم در صورت صالح بودن با خود وارد بهشت کنند.

در مقابل، آنها که به پیمان بندگی با خدا وفا نمی کنند، به آنچه خدا گفته عامل نیستند، و در زمین فساد می کنند، لعنت خدا بر آنهاست و عاقبت شان تاریک است. مبادا به متاع اندکی از دنیا که در دست آنهاست دلخوش باشند! که دنیا ناچیز است، تلخ است، و به زودی تمام خواهد شد.

سپس می گوید برخورداری از هدایت الهی نصیب اهل اِنابه است؛ آنهایی که اهل ذکرند. آری، تنها با ذکر خداست که دلها آرام میگیرد. آنهایی که اهل عمل صالح اند؛ خوش به حالشان و چه آیندهٔ درخشانی در پیش دارند!

سپس کافران را تهدید می کند که به واسطه کارهای زشتشان، یا عذابی کوبنده به ناگاه بر سرشان نازل می شود، یا بلا هایی اندک زندگیشان را متأثر و از خوف آکنده می سازد. اینها عذاب های دنیوی کافران است و تازه، عذاب مرگ و پس از مرگ که اصل عذاب است، مانده.

اما بهشتی که به اهل تقوا وعده داده شده عیش مدام است و سرور بی پایان.

ص: 202

سپس به پیامبر خطاب می کند و از او می خواهد که تابع هوس مشرکان نباشد و به خدا دعوت کند و به وعده های خدا دل ببندد. اگر زنده ماند، پیروزی اسلام را به چشم خود میبیند و اگر أجل مهلتش نداد، روحش شاهد پیروزی حق خواهد بود. چون خداوند در نهایت پیروز است و یک به یکِ اقوام را در هم می کوبد و از صفحهٔ تاریخ محو می کند.

در آیهٔ آخر پیامبر را دلداری می دهد که اگر نبوّتت را انکار می کنند بگو همینکه خدا مرا به پیامبری برگزیده و همینکه قدر شناسان و دارندگان علم الهی، نور کلام مرا متوجه می شوند، برایم کافیست.

***

المر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ (1)

الف، لام، میم، را.

این کلمات، آیات کتاب خداست و آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده، جملگی حقّ است. ولی بیشتر مردم ایمان نمی آورند.

کلمهٔ آیه در فرهنگ قرآن معنای وسیعی دارد؛ آیه هر چیزی است که نشانهٔ خداست و به خدا دلالت میکند. از این حیث تمام مخلوقات، آیهٔ خدا هستند. خداوند دو جور آیات دارد یکی آیات تکوینی که وجود موجودات است و دیگر آیات تشریعی که کلماتی است که خداوند انشاء فرموده تا توجه خلق را به خودش جلب کند و آنها را به خود فرابخواند. از این حیث، تک تک عبارات کتابش آیات است. برای همین، میشود عبارت نخست این سوره را به آیات تکوینی نیز ناظر دانست. یعنی آیهٔ اول چنین معنی میدهد که:

همهٔ موجودات نشانه های یکتاییِ خدا در کتاب آفرینش اند و آیه های قرآن هم که بر تو فرستاده شده، مثل آنها واقعی و حق است؛ ولی بیشترِ مردم نه آن نشانه ها را باور می کنند و نه این آیه ها را.

راجع به حروف مقطعهٔ این سوره، برهان از امام باقر (ع) روایت می کند که در حروف قرآن دانشی بس فراوان است. اگر آنها را بدون در نظر گرفتن حروف تکراری شمارش کنی، هر

ص: 203

حرفی از آن نمایانگر زمانی است که در آن کسی از بنی هاشم قیام می کند. سپس فرمود: الف یعنی یک؛ لام یعنی سی؛ میم معادل 40 است؛ و صاد برابر 90 است. قائم ما به وقت انقضای تمام حروف مقطعهٔ قرآن قیام می نماید. اما این مطلب را کتمان کن که از اسرار است.

اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّمَاوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَىٰ عَلَى الْعَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّى يُدَبِّرُ الْأَمْرَ يُفَصِّلُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ (2)

خداست که آسمان ها را با ستون هایی نامرئی برپا کرده؛ سپس، بر مقام فرمانرواییِ جهان تکیه زده است. خورشید و ماه در چنبر طاعت اویند. هر کدام مدتی معیّن در مدار خود می گردد. امور جهان به تدبیر خداست. بله، خدا آیه ها و نشانه هایش را توضیح می دهد؛ باشد که شما به لقاء پروردگارتان یقین پیدا کنید.

در این آیه از ابتدای خلقت تا انتهای آن را در روندی زیبا و بلیغ به تصویر کشیده. ابتدای خلقت، خلقت کهکشان ها و قرار دادن هر یک در جای خاصّی در فضای بی کران است. هستی که هست شد، خداوند شروع میکند به تدبیر آن و ترسیم مسیری برای هر بخشِ آن. که چه کند و از کجا به کجا برود و چه بخورد و چه بخوراند. در این فضای بی انتها، در نقطهٔ کوچکی، منظومهٔ شمسی را آفریده و زمین را در فاصله درستی نسبت به ماه و خورشید قرار داده تا حیات مألوف در آن امکان پذیر باشد. تمام هستی و این کرهٔ کوچک در حرکتِ زمانی و مکانی است تا وقتش برسد و من یا شما یا هریک از ما انسان ها در وقت مشخصّی در مکان خاصّی از زمین متولّد شویم و سیر زمینی خود را آغاز کنیم. هریک از ما میرود تا به لقاء ربّش برسد. ربّی که خلقش کرده و او را در مسیری هدایت میکند. روز لقاء برای مؤمنین روز رجوع قطره به دریا، روز بازگشت به اصل و استغراق در رحمت پرورگار است، روز وصل و شادکامی ابدی؛ همین روز برای کافران، روزی تلخ و حسرت بار است که خسارت ابدی آنها، آشکار میشود و گرد غم بر چهره ها می نشاند.

ص: 204

این آیه میگوید باور کنید که شما در مسیری بسوی خدا در حرکتید و چاره ای جز ملاقات با خدا نیست! پس خود را آماده کنید تا با خدایی مهربان رودررو شوید و این جز با ایمان و طاعت میسّر نیست. ایمان به کتاب خدا و طاعت طبق آن.

عبارت "يُفَصِّلُ الْآيَاتِ" را در این آیه، برخی، دالّ بر جدایی منظومه ها و کرات از هم در سیر خلقت کائنات دانسته اند.

جلد شصتم بحارالأنوار از امام رضا (ع) روایت میکند که عبارت "بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا" یعنی ستون هایی نامرئی. آسمان را ستون هایی نگه داشته که شما آنها را نمی بینید.

عبارت "كُلٌّ يَجْرِي" دلالت بر حرکت تمام اجرام سماوی دارد، حتّی خورشید. و این امری است که امروز اثبات شده.

وَهُوَ الَّذِي مَدَّ الْأَرْضَ وَجَعَلَ فِيهَا رَوَاسِيَ وَأَنْهَارًا وَمِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (3) وَفِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجَاوِرَاتٌ وَجَنَّاتٌ مِنْ أَعْنَابٍ وَزَرْعٌ وَنَخِيلٌ صِنْوَانٌ وَغَيْرُ صِنْوَانٍ يُسْقَىٰ بِمَاءٍ وَاحِدٍ وَنُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَىٰ بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (4)

هم اوست که بومِ خشکی های زمین را گسترد و روی آن کوه ها و رودها رسم نمود و از همهٔ میوه ها در آن قلم به قلم آفرید و با شب، رنگ سیاهی بر روز کشید. در این همه تنوّع، نشانه هایی از یکتاییِ خداست، برای مردمی که اهل تفکّرند.

روی زمین، قطعات متعددِ خاک در کنار هم، هریک ویژگی خاصّی دارد. باغ های انگور و کشتزارها و درختان خرما، هیچ کدام مثل هم نیست. حتّی هیچ دو درختی مثل هم نبوده و گاهی چند تنه، اصل و نیای مشترک دارند و گاهی هیچ قرابتی بینشان نیست. درحالی که همه از یک آب سیراب می شوند، اما هریک محصولِ خاصّ خودش را دارد و محصول برخی را از بقیه بهتر کرده ایم! در این تضادِ شگفت، نشانه هایی از یکتاییِ خداست، برای مردمی که عقلشان را به کار می اندازند.

ص: 205

طبق این دو آیه، زمین سرزمین عجائب است و این همه کثرت و تنوّع زیستی در عالَم نباتات، درحالیکه همه ریشه در یک خاک دارند و از یک آب سیراب می شوند، دلیل تردستی، هنرمندی، و خلّاقیتِ دستِ توانای نقّاش ازل است.

این آیه را گیاه شناسان قدر میدانند و کسانی که زیبایی گیاهان مسحورشان میکند. طبق این آیات هیچ دو بوتهٔ گیاهی مثل هم نیستند و در بین گیاهان نیز خداوند برخی را بر برخی تفضیل داده و به عنایتی مخصوص کرده.

طبق این آیه، هر قطعه از زمین، ملکوتی جدا از قطعهٔ مجاورش دارد. باید قطعات مبارک را شناخت و از آنها برکت استحصال کرد.

عبارت "جَعَلَ فِيهَا زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ" را برخی، اشاره به زوجیّت در گیاهان دانسته اند که به تازگی کشف شده.

عبارت "لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ" نشان می دهد که هستی کلاس درس است، نه غفلت خانه.

از نکات جالبی که از این آیه برداشت کرده اند این است که ملاک فضیلت، مجاورت نیست؛ بلکه بهره دهی بهتر است.

راجع به "فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجَاوِرَاتٌ" جلد دهم مستدرک از امام صادق (ع) روایت می کند که مثلاً زمین کربلا را مقایسه کنید با زمین های اطرافش و ببینید چقدر شرافت دارد! قطعاتی مجاور هم اما بعضی بر بعضی تفضیل داده شده اند.

کشف الیقین از رسول خدا (ص) روایت می کند که مردم هم مثل درختان، گوناگون اند و هر یک ثمری متفاوت دارند. برخی با برخی از یک ریشه اند و ریشهٔ خیلی ها با هم متفاوت است.

مصباح الشریعه از امام صادق (ع) روایت می کند که تقوا بر سه قسم است: قسم اول، تقوا به خاطر خدا که ترک حلال است تواضعاً للّه؛ این تقوای خاص ّالخاص است. دوم، تقوا از خدا که خودداری از شبهات است؛ این تقوای خاصّ است. سوم، از ترس عقابِ خدا که خودداری از حرام است، این تقوای عامّ و همگانی است. تقوا مانند آبی است که در نهر جاری می شود و هر کس به قدر ظرفیتش از آن آب بهره می برد و تقوای متفاوتی پیدا می کند سپس تلاوت فرمود: يُسْقَىٰ بِمَاءٍ وَاحِدٍ وَنُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَىٰ بَعْضٍ.

ص: 206

وَإِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَإِذَا كُنَّا تُرَابًا أَإِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ وَأُولَٰئِكَ الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (5)

اگر قرار باشد تعجب کنی، باید از حرف منکِران معاد تعجب کنی که می پرسند: بعد از اینکه خاک شدیم، باز در خلقتی جدید وارد می شویم؟! آن ها همان ها هستند که خدا را باور ندارند، همان ها که بر گردن هاشان غُل و زنجیرهاست! همان ها که جهنمی اند و در آنجا ماندنی.

عبارت "خلق جدید" به عالَم پس از مرگ از جمله برزخ دلالت دارد و نشان میدهد که وقتی کسی مرد، به بُعد دیگری از هستی منتقل شده و زندگی جدیدی را آغاز میکند. در این آیه، انکار عالَمِ پس از مرگ را، عجیب دانسته. قبول خدا از طریق انبیاء - یعنی باور به خدای واقعی – مستلزم پذیرش بقای روح و زندگی پس از مرگ است. برای همین منکران خدا، بالاتفاق مرگ را نیستی و پایان همه چیز میدانند.

مقصود از "اغلال" که بر گردن کافرانِ مبدأ و معاد است، وابستگی به غیر خدا و انقیاد در ظلماتِ خودخواهی است.

کلمهٔ "فی" درعبارت "الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ" نشان میدهد که غُل و زنجیر به گردن ایشان بسته نیست بلکه از شدت تنگی، در گردن فرو رفته است.

وَيَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَقَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلَاتُ وَإِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلَىٰ ظُلْمِهِمْ وَإِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقَابِ (6)

به جای طلب مغفرت، با حالت تمسخر از تو عذاب میطلبند! درحالی که عذاب هایی بر سرِ گذشتگان آمده که در تاریخ مَثَل شده؛ البته خدا نسبت به مردم با همهٔ ستمی که می کنند، نظر مغفرت دارد، درعین اینکه شدیدالعقاب است!

این آیه، آیهٔ جامعی است که نصفش در بهشت است و نصفش در جهنم! میگوید رحمت خداوند مقتضی بخشش مردم است، به شرطی که خودشان هم بخواهند و تکانی به خود

ص: 207

بدهند. در غیر اینصورت ممکن است مشمول عذاب شوند. خصوصاً آنهایی که هشدارهای خدا را به مسخره گرفته اند.

اینکه خداوند علیرغم ظلم آدمیان به خود و دیگران، نسبت به آنها "ذو مغفرة" است، یعنی اینکه تمایل به بخشش دارد و دوست دارد آنها را مشمول غفران کند. این عبارت از امیدبخش ترین عبارات قرآن است و مؤمنین را می کشاند به توبه و طلب مغفرت و الحاح در دعا.

توحید روایت می کند که در محضر امام رضا (ع) کسی گفت گناهان کبیره بخشودنی نیست! امام (ع) فرمود: پس این آیه چه می شود که خدا فرموده: إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلَىٰ ظُلْمِهِمْ؟!

نورالثقلین از رسول خدا (ص) روایت می کند اگر عفو و گذشت خدا نبود کسی در این دنیا زنده نمی ماند.

وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ (7)

کافران می پرسند: به جز قرآن، چرا معجزه ای از طرف خدا بر محمد فرستاده نشده؟! ای پیامبر، تو فقط هشداردهنده ای؛ و هر ملتی هدایت گری دارد.

کافران آیتی چنین عظیم که پیش چشمشان بود، یعنی قرآن را، نمی دیدند و از محمد (ص) درخواست معجزات اقتراحی - یعنی درخواستی – میکردند. مگر نعوذ بالله محمد (ص) خواننده است تا ترانهٔ درخواستی را برایشان اجرا کند؟! جواب خداوند در تمام قرآن به معجزات درخواستی منفی بوده، به دلائل بسیار: از جمله اینکه پیشینیان با اینکه معجزات درخواستی را دیدند ولی ایمان نیآوردند. مثلاً شتر صالح معجزه ای بود به درخواست خودشان، ولی کفرانش کردند. دیگر اینکه چنین درخواست هایی اساساً از سر لجاجت و عناد است نه تفحّص حقیقت. دیگر اینکه پیامبر اصولاً نقشش چیز دیگر است و قرار نیست از مردم سفارش بگیرد و طبق سفارش معجزه صادر کند و معرکه بگیرد. در همین آیه هم آمده که: من وظیفه ام هشدار است. ایمان آوردید، آوردید؛ نیاوردید، نیاوردید! خودتان ضرر میکنید.

ص: 208

عبارت آخر آیه که فرموده "وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ" به قرینهٔ قبلش، میخواهد بگوید هدایت دلها دست خداست نه پیغمبران؛ آنها فقط پیغام را میرسانند. در جای دیگر هم به صراحت آمده که: وَمَا أَنْتَ بِهَادِي الْعُمْيِ عَنْ ضَلَالَتِهِمْ [سوره النمل : 81] تو نمی توانی جماعتی را که خود را به کوری زده اند هدایت کنی.

یا در جای دیگر آمده: فَذَكِّرْ إِنَّمَا أَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ [سوره الغاشية : 22]. هشدار بده که تو فقط هشداردهنده ای و به زور نمیتوانی کسی را هدایت کنی.

یا صریح تر از اینها، آمده که: لَيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ [سوره البقرة : 272]. هدایت آنها بدست تو یا بر عهدهٔ تو نیست، بلکه خدا هرکه را بخواهد هدایت میکند.

برخی از مجهول بودن "هادٍ" نتیجه گرفته اند که هر قومی، در هر زمانی، ولیّ ای در پس پرده دارد که مظهر اسم هادی خداست و باطناً هدایت مستعدّین را بر عهده دارد. در اینصورت آیهٔ شریفه بر امیرالمؤمنین (ع) که واجد مقام ولایت در این امّت است قابل تطبیق است. روایات زیادی هم در زمینه در دست است. مقصود از هدایت، در این تأویل، هدایت به طریقت است نه بیان شریعت که وظیفهٔ رسول است. به عبارتی مُنذرها رفته اند، اما هادیان هنوز می آیند و می روند و هر عصری به هادی زنده ای محتاج است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند فرموده من زمین را وا نمی گذارم جز آنکه عالمی در آن باشد که تا بعثت پیامبر دیگری یا پس از بعثت خاتم پیامبران، وسیلهٔ طاعت من و نجات مردم باشد. من مردم را بدون حجّت و راهنما رها نمیکنم. سپس امام (ع) فرمود: این است معنای: وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که "وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ" یعنی هر امام، هدایتگر مردم آن دوره ای است که در آن است. رسول خدا (ص) همان بیم دهنده و علی (ع) کسی بود که پس از او هدایتگر بود و اهل هدایت باید به وی اقتدا می کردند. و هر زمان، هادی مخصوص خود را دارد.

جلد سی و پنجم بحارالأنوار از امام باقر (ع) روایت می کند که قرآن زنده است و نمی میرد؛ آیات قرآن زنده اند و نمی میرند. سپس فرمود: وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ.

ص: 209

جلد بیست و سوم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که این آیه را تلاوت فرمود و سپس گفت: زمین از امامی که حجّت خداست خالی نمی ماند. حال این حجّت یا ظاهر و مشهور است، یا ترسان و مجال نیافته.

جلد بیست و ششم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که من و پیامبر یک نور بودیم. محمد ناطق شد و من صامت؛ و باید در هر زمان، ناطق و صامتی باشد. محمد مُنذِر است و من هادی. این است معنای آیه: وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ.

گوییم: مقصود این روایات اینست که اجمال قرآن را رسول مکرّم اسلام (ص) آورده، اما تفصیل و تطبیق و تفسیر و شرحش در هر دوران بر عهده هادی آن دوران است که یکی از اوصیاء رسولند.

اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثَىٰ وَمَا تَغِيضُ الْأَرْحَامُ وَمَا تَزْدَادُ وَكُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدَارٍ (8) عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ (9)

خدا میداند حمل هر حامله ای را و آنچه هر رحمی میکاهد یا می افزاید. آری، هر چیزی نزد خدا بمقدار است. خداست دانای پنهان و پیدا، بزرگ و بلندمرتبه.

"غیض رحم" فروکاسته شدن از لایه های آن در هر حیض است یا سقط کردن و از خود بیرون انداختن جنین و "زیادت رحم" ستبر و آماده شدن آن برای لانه گزینی جنین است و نگه داشتن جنین در خود.

این آیه می فرماید: خداوند می داند که رحم هر مادّه ای از انسان یا سایر پستانداران، مشغول چه کاری است. آیا در حال رشد و پذیرایی از جنین است یا در حال کاستی و انداختن جنین. همهٔ فعل و انفعالات رحم که عالَم پرورش جنین است، به تقدیر و اندازه گیری دقیق پروردگار است. این عبارت میتواند به رشد و کاستی خود جنین نیز دلالت داشته باشد: خدا میداند که هر جنینی چگونه رشد میکند و یا چطور در حال نقصان است. تمام این امور به تقدیر دقیق پروردگار است و زیر نظر او پیش میرود.خدایی که عالم به غیب و شهادت است، کبیر و متعال است. "کبیر" اسم خداست که شش بار در قرآن آمده و بواسطهٔ این اسم، تکبیر یعنی لفظ الله اکبر بعنوان شعاری برای اسلام برگزیده شده. کبیر از کبر میآید. کبر بزرگیِ بی مثال است که فقط برازندهٔ خداست. از اینرو در غیر او مذموم است.

ص: 210

سَوَاءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَمَنْ جَهَرَ بِهِ وَمَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَسَارِبٌ بِالنَّهَارِ (10)

برای او فرقی نمی کند که کدامتان آهسته و درگوشی حرف بزنید یا بلند و باصدا یا اینکه شبانه و پنهانی فعالیت کنید یا در روشنیِ روز و علنی.

این آیه نیز مکمل آیهٔ قبل و دال بر علم بیکران خداوند است. می گوید خداوند تمام کارهای شما را میداند. چه آنهایی را که مخفیانه انجام می دهید و چه آنهایی را که آشکار می سازید. عبارت "مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ" میتواند به موجوداتی نظر داشته باشد که از سیاهی شب بهره برده و در آن کسب روزی می کنند. سیاهی شب برای خدا ظلمت نیست و به حال تک تک آن ها آگاه است.

لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ وَمَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَالٍ (11)

برای آدمی فرشتگانی مأمورند تا از هر طرف، به فرمان خدا، او را از گزند حوادث حفظ کنند. آری، خدا تقدیر هیچ ملتی را تغییر نمی دهد؛ تا آنکه خودشان رفتارشان را تغییر دهند. اگر خدا به خاطر رفتار زشتِ ملتی، بدِشان را بخواهد، گرفتارشدنشان بُروبرگرد ندارد و جز خدا یار و یاوری نخواهند داشت.

"مُعَقِّبَات" جمع معقّبه و تاء آن برای مبالغه است، مثل علّامه. معقّبات در لغت یعنی کسانی که عقب کسی راه می افتند و هرجا میرود با او هستند تا از او محافظت کنند. مراد فرشتگانی است که بر هرکس موکَّل اند تا همواره مراقبش باشند. طبق روایات، این وظیفه بر عهده همان دو فرشته است که اعمال نیک فرد را هم ثبت و ضبط میکنند. این دو فرشته از حین تولّدِ هر کسی همراه او هستند و بر کارهایش شاهدند. پیش از بلوغ، کارهای نیک او و کارهای بدی را که وجدانش بدان گواه بوده کتابت می کنند. پس از بلوغ، اعمال نیک و بد او را تماماً می نویسند. غیر از ثبت و ضبط اعمال، از ابتدای تولّد تا لحظه مرگ، وظیفهٔ مراقبت از انسان را نیز بر عهده دارند. و فقط وقتی فرشتهٔ مرگ حکم قطعی قبض روح شخص را به

ص: 211

آنها نشان دهد کنار می روند تا کارش را انجام دهد. همچنین وقتی بلایی می خواهد نازل شود، فرشتگان مأمورِ بلا باید حکم الهی مربوط به حلول بلا بر این شخص را به آنها نشان دهند، تا کنار روند و اجازه دهند بلا بر او نازل شود. یعنی بی اذن خدا و بی حکمی از جانب خدا هیچ آسیبی به کسی نمیرسد و نمی میرد و مجریان این حفظ و ضامن آن، این دو فرشته اند که در این آیه با لفظ معقِّب از آنها نام برده و در جای دیگر با لفظ مُتلَقّیٖ از آنها تعبیر کرده: إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيَانِ عَنِ الْيَمِينِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِيدٌ مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ [سوره ق : 17]. دو فرشته در چپ و راست انسان همیشه نشسته اند تا اعمالش را ثبت کنند. هر حرفی میزند در کنارش مراقبی آماده است برای ثبت کردن.

پس از مرگ شخص، اگر مؤمن باشد همین دو فرشته تا قیامت در کنار قبرش مقیم می شوند و عبادت می کنند و ثواب عبادت شان برای او محسوب می شود؛ اما اگر شخص، کافر باشد، او را رها می کنند و سراغ کارشان می روند. در قیامت که شخص باز زنده می شود همین دو فرشته به سراغش می آید و اگر مؤمن باشد او را با احترام تا بهشت مشایعت می کنند و اگر کافر باشد او را کشان کشان به سوی حساب و کتاب و جهنم می برند و علیه اش شهادت میدهند: وَجَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَشَهِيدٌ [سوره ق : 21].

نورالثقلین از رسول خدا(ص) روایت میکند که وقتی بندهٔ مؤمن میمیرد، دو فرشتهٔ همراه او میگویند خدایا حالا ما کجا رویم؟ خداوند میفرماید: تا قیامت در نزد قبر او مقیم باشید و تسبیح و تکبیر و تهلیل بگویید تا ثوابش به روح او برسد.

فضائل الشیعه از امام صادق(ع) روایت میکند که وقتی بندهٔ مؤمن میخوابد، آن دو فرشته در کنار بسترش آنقدر نماز میخوانند تا او بیدار شود و خودش به نماز برخیزد و وقتی او به رحمت حق شتافت، تا قیامت در کنار قبرش نماز میخوانند تا از قبر برخیزد و همراهش محشورشوند. نماز فرشته ها هزار برابر نماز انسان ثواب دارد و همه آن ثوابها برای بندهٔ مؤمن است. راوی گفت: پس شیعهٔ شما وقتی میخوابد یا میمیرد بیش از وقتی که بیدار و زنده است به ثواب میرسد!؟ امام صادق(ع) فرمود: بله! و آنقدر شیعهٔ ما پیش خدا اجر دارد که از طرف خدا

ص: 212

امان میدهد و خدا هم امانش را میپذیرد. گوییم: این حدیث از زیباترین احادیث در باب فضائل الشیعه است.

مکارم الاخلاق از رسول خدا(ص) روایت میکند که جز چیزی را که خودت دیده یا شنیده باشی مگو چون خدا میفرماید: مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ.

ارشاد القلوب روایت میکند که هر سخن بنده، حتی آه و نالهٔ او حین بیماری اش ثبت میشود: مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ.

کافی از امام باقر(ع) روایت میکند که فرشته نمینویسد جز آنچه بگوشش بخورد. راوی پرسید: پس ذکرهای قلبی که خدا فرموده: ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً، چه میشود؟! امام(ع) فرمود: پیش خود خدا ثبت میشود و ثوابش را از عظمت، جز خدا نمیداند.

جلد پنجم بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت میکند که دو فرشتهٔ هرکس، اعمال را بالا میبرند و به فرشتگان بالا تحویل میدهند، آنها در اعمال نظاره میکنند و فقط آنهایی را که ثواب یا عقاب دارد نگه میدارند و بالا میبرند و بقیه را رها میکنند.

جلد پنجم بحارالأنوار از امام باقر(ع) روایت میکند که اعمال که بالا میرود سرانجام، همگی نزد فرشته ای بنام "سجل" ثبت میگردد. او همه را طومار میکند. نامش در اینجای قرآن آمده: نَطْوِي السَّمَاءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ [سوره اﻷنبياء :104]

کافی از رسول خدا(ص) و امام صادق(ع) روایت میکند که فرشته ای که سمت راست است، فرمانده است لذا وقتی فرشته چپی میخواهد گناه کسی را بنویسد به او میگوید: هفت ساعت – و به نقل دیگری، تا شب – صبر کن! شاید کار نیکی کرد و اثر گناه را پاک کرد یا شاید لااقل استغفار کرد. در روایت دیگری هست که این تاخیرِ ثبتِ گناه فقط مخصوص مؤمنان است نه همه مردم. کافی از امام باقر(ع) روایت میکند که برای مؤمن، تا وقتی جان به گلو رسد، در توبه باز است.کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که مؤمن گاهی بیست سال بعد گناهش را بیاد میآورد تا استغفار کند و بخشوده شود اما کافر گناهانش را فراموش میکند.

ص: 213

کافی از رسول خدا(ص) روایت میکند که چون بنده، عزم کار نیکی کند، یک ثواب برایش نوشته شود و اگر آنرا انجام دهد، ده ثواب. و اگر عزم گناه کند چیزی نوشته نشود و اگر انجام داد به او هفت ساعت فرصت میدهند اگر توبه نکرد یا عمل نیکی انجام نداد، آنگاه فرشته سمت راست به سمت چپی گوید بر این بدبخت محروم از خیر گناهش را بنویس! امید که خدا ما را از دست او نجات دهد.

کافی روایت میکند که از امام کاظم(ع) میپرسند وقتی بنده قصد گناه یا طاعت میکند، فرشته ها از کجا میفهمند؟ میفرماید: از نفسش که بدبو یا خوشبو میشود.

این راجع به معقّبات و بخش اول آیه، اما عبارت "إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ" از عبارات کلیدی در بحث سرنوشت است. طبق این عبارت، هم تقدیری که اکنون انسان مشمول آن است و هم فرجامی که بسوی آن ره سپار است، همه منوط به تصمیماتی است که سلسله وار در زندگی اش گرفته. اگر کسی می خواهد تقدیرش عوض شود و خوشبخت تر از آنچه تاکنون بوده، بشود. باید تغییری ایجاد کند. تغییر در چه؟ تغییر در خود: يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ. لازمه تغییر در خود، تغییرِ باورها و سپس عمل کردن طبق آن باورهاست. یعنی در نهایت پندار و کردار انسان باید الهی شود تا سرنوشتش را خداوند تغییر دهد و بسوی رشد و تعالی و کمال، بچرخاند.

قهراً اگر انسان بلغزد و در جهت شرّ تغییر کند، تقدیر او بسوی سوء تغییر خواهد کرد و نعمت هایی که خدا به او ارزانی داشته بوده کم کم یا دفعتاً زائل خواهند شد.

یعنی اگر آدم، آدم دیگری شد، رفتار خدا هم با او عوض میشود. این مطلب، حقیقتی است که بارها و بارها در قرآن تذکّر داده شده. مثلاً: وَإِنْ عُدْتُمْ عُدْنَا وَجَعَلْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَافِرِينَ حَصِيرًا [سوره اﻹسراء : 8] اگر از راه درست برگردید ما نیز به شما پشت میکنیم و جهنمی می شوید. یا: إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ [سوره الفرقان :70] آنهایی که توبه کردند و ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند خداوند سیئاتشان را به حسنات بدل می کند.

ص: 214

نکتهٔ خاصی که این آیه دارد این است که خطابش نه به فرد، بلکه به "قوم" است. یعنی این قانون نه فقط نسبت به فرد بلکه نسبت به جامعه نیز صادق است. هروقت جامعه به برکت وجود مصلحان، تکانی بخورد و رو به خدا بیاید و به دستورات خدا عمل کند، سنّت خداست که آن جامعه را رو به سعادت برد و برکات بر آنها نازل گردد و هدایتشان فزون گردد. به عکس اگر جامعه به خمود و سستی و فساد و ناشکری و ظلم مبتلا شود، نعمتهایی که خدا به آن سرزمین و به آن مردم داده، تک تک یا دفعتاً زائل می گردد و دین و دنیایشان مشوّش میشود. این قاعده نسبت به فرد و جامعه قاعده ای کلی است، اما استثناهایی هم دارد، مثلا گاهی جامعهٔ صالح باید از گردنه هایی بگذرد و سختی هایی ببیند و جامعهٔ ناصالح گاهی به حال خود رها میشود.

در این عبارت، ضمانت قشنگی نیز نهفته است؛ میگوید مادامی که انسان بر همان نهج و سیاقِ گذشته است، نعمتی که داشته برایش باقی می ماند و زائل نمی گردد. یعنی آمدن، ماندن، و رفتن نعمت ها به تصادف نیست؛ بلکه به حکم پروردگار است و مطابق با سنّتی بس دقیق.

عبارت "إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ" در آخر آیه هم معنایش معلوم است و میگوید امان از اینکه خدا در اثر استمرار کارهای بد کس یا کسانی، نظرش راجع به آنها برگردد، و برای تنبیه یا عقابشان، حکمی سوء راجع به آنها صادر کند! حکم که صادر شد جز خود خدا کسی نمی تواند برش گرداند.

نکتهٔ جالبی که در این آیه هست این است که محافظت الهی را نسبت به حوادث ناخواسته و غیرمترقبه می داند نه نسبت به کارهایی که انسان از روی علم و عمد و اختیار مرتکب می شود. یعنی خودکرده را تدبیر نیست.

عبارت "مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ" هم نشان می دهد که حوادث ناخواسته و غیرمترقّبه در اطراف انسان کم نیست و اگر حفظ الهی نبود، انسانی باقی نمی ماند.

ص: 215

نورالثقلین از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که معقّبات فرشتگانی هستند که او را از نابودی ها حفظ می کنند تا به تقدیراتش برسد. وقتی تقدیر آمد او را به دست تقدیر می سپارند و رها می کنند.

امام باقر (ع) راجع به آنها می فرماید: حفظش می کنند از این که در چاه بیفتد یا دیواری بر سرش خراب شود یا دچار بلایی گردد.

نورالثقلین راجع به عبارت "إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ" از امام سجاد (ع) روایت میکند که ظلم، ناسپاسی، و ترک احسانِ مألوف، نعمت را زائل می کند.

کافی از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که به خدا قسم که هیچ گاه از انسان متّقی و شاکر، خرّمی نعمت زائل نمی گردد. دلیل زوال نعمت، واژگونی خود انسان است. وقتی انسان از طاعت و شکر دست می کشد و به گناهان میل می کند، نعمت زائل می گردد. نعمت که زائل شد باید انسان به درگاه خدا باز گردد و به کاستی هایش در بندگی اعتراف کند و بخشش از خدا بجوید؛ در این صورت خدا از گناهان او در می گذرد و از لغزشش صرف نظر میکند و کرامت نعمت را به او باز می گرداند.

معانی الاخبار از امام سجاد (ع) روایت می کند: گناهانی که نعمت را تغییر میدهند عبارتند از ستم بر دیگران، از دست دادن عادت های خوب، کفران نعمت، و ترک کردن شکر.

ارشاد القلوب از رسول خدا (ص) روایت می کند: نعمتی که خدا داده تا زمانی که شب و روز باقی است، باقی می ماند؛ مگر آنکه انسان کفران کند و از طاعت رویگردان شود.

ارشادالقلوب از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که سلطانی نیست که خداوند به او قوّتی و نعمتی عطا کند و او با آن بر بندگان ستم کند، جز آنکه خدا نعمت و مقام را از او می گیرد.

جلد شصت و هشتم بحارالانوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: وقتی اطراف نعمت به شما روی آورد با کاستی در شکر، اصل آن را از خود مرانید.

ص: 216

هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَيُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ (12) وَيُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلَائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَيُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَاءُ وَهُمْ يُجَادِلُونَ فِي اللَّهِ وَهُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ (13)

خود خداست که برقِ آسمان را نشانتان می دهد؛ تا از طرفی بترسید و از طرفی منتظر باران شوید. خداست که ابرهای انبوه و پرآب پدید می آورد.

رعد، خدا را ستایش میکند و تسبیح می گوید، فرشتگان نیز او را تسبیح میگویند و از جلالش حساب می برند. خداوند صاعقه ها می فرستد و هرکه را بخواهد به آنها گرفتار میکند.

با این همه آیات، باز منکران در باور کردن خدا مجادله میکنند، حواسشان هم نیست که خدا سخت کیفر است!

راجع به صاعقه: وقتی بوجود میآید که تخلیهٔ الکتریکی عظیمی بین دو ابر یا بین ابر و زمین اتفاق بیفتد. علّت این تخلیهٔ الکتریکی آنست که ذرات آب یا بلورهای ریز یخِ موجود در ابر همگی دارای بار الکتریکی هستند. وقتی تودهٔ هوایی که دارای ذرات بخار است به تودهٔ هوای سردی که دارای بلورهای میکروسکپی یخ است برخورد میکند، ذرات آب که چگال تر و دارای بارهای منفی هستند در قسمت زیرین ابر جمع میشود و ذرات یخ که دارای بارهای مثبت هستند بالا میرود، درست مثل یخ که همیشه روی آب میایستد. در چنین اوقاتی بار الکتریکی منفیِ ابر در قسمتی که نزدیک زمین است بقدری بالا میرود که تودهٔ عظیمی از الکترون ها از ابر به نقطه ای از زمین جهش میکند، دلیل این جهش و تخلیهٔ الکتریکی آنست که زمین نسبت به ابر معمولاً بار الکتریکی مثبت دارد. گاهی هم این تخلیهٔ بار در آسمان و بین ابرهای مختلف رخ میدهد. جریان الکترونی در نوک پیکان صاعقه با سرعتی در حدود 300 کیلومتر در ثانیه حرکت میکند و الکترونها را از ابر به زمین منتقل مینماید. این تخلیهٔ الکتریسیته حدود صد میلیون ولت و دویست هزار آمپر شدت دارد و مولکولهای هوا را در مسیر خود یونیزه کرده و نوری ناگهانی ایجاد می کند و چون دمای آن نور به حدود سی هزار درجه یعنی چند برابر سطح خورشید میرسد، مانند انفجاری باعث انبساط هوای اطراف و ایجاد بانگی عظیم می شود. برق، نور صاعقه است و رعد، غرش آن و به مجموع رعد و برق،

ص: 217

صاعقه میگویند. سرعت انتقال صدا در محیط به مراتب کمتر از سرعت نور است بنابراین اول برق صاعقه دیده میشود، سپس صدای رعد شنیده میشود.

صاعقه یکی از قدرتمند ترین پدیده های طبیعت است، طوریکه یک صاعقه به تنهایی می تواند میلیاردها وات انرژی داشته باشد. این پدیده بقدری شایع است که در هر ثانیه، حدود صد صاعقه در جاهای مختلف زمین در حال وقوع است. با هر صاعقه و بواسطهٔ حرارت بی نظیری که تحمیل میکند، مقداری از اکسیژن هوا به اوزون بدل میگردد. اوزون مانند پوششی است که حیات زمین را از تشعشعات نابودگر خورشید حفظ میکند. همچنین دمای بی نظیری که صاعقه ایجاد میکند، باعث ترکیب نیتروژن هوا با اکسیژن آن شده و اکسید نیتروژن را میسازد که برای رشد گیاهان ضروری است. سالانه میلیونها تن نیتروژن در سراسر زمین اینگونه تثبیت شده و در اختیار گیاهان و سپس حیوانات قرار میگیرد. هر صاعقه مقداری هم امواج رادیواکتیو گاما از خود صادر میکند که آغازگر واکنشهای هسته ای در مقیاس های بسیار کم در اتمسفر است.

بعضی مناطق جهان صاعقه خیزتر از دیگر مناطق اند. بیشتر صاعقه ها معمولاً در کوهستانها رخ میدهد و اگر صاعقه به جایی برخورد کند، احتمال بروز صاعقه در همان نقطه، معمولاً زیاد است.

برخورد مستقیم صاعقه به گیاهان و حیوانات بدلیل دمای چند هزار درجه ای که دارد، معمولاً باعث نابودی آنی آنها میشود و برخورد صاعقه به خاک، با حرارت ناگهانی که به خاک تحمیل میکند، آنرا به سنگ بدل میکند. بیشتر حوادث انسانی ناشی از نزدیکی به محل صاعقه است نه اصابت مستقیم صاعقه، بنابراین درصد کمی مرگ آنی گزارش میشود.

شدت نور آذرخش بحدّی است که از فاصلهٔ نزدیک باعث کوری موقت یا دائم میشود. موج انفجاری که صاعقه ایجاد میکند میتواند هرچیزی را به اطراف پرتاب کند. برقی که از صاعقه به زمین تحمیل شده براحتی وارد زمین نمیشود و مانند سطل آبی که بر زمین تخلیه شود در جهات مختلف چند ده متر بر سطح زمین منتشر میگردد و باعث برق گرفتگی هر موجودی میشود که در سر راهش قرار دارد. پس از چند ثانیه برحسب رسانا بودن محیط، این برق

ص: 218

جذب زمین میشود. در سراسر دنیا سالانه حدود 250 هزار اصابت صاعقه به انسان ثبت میشود که حدود 5 هزار مورد آنها، منجر به مرگ میشود. صاعقه پس از زلزله و سیل، پر آسیب ترین سانحهٔ طبیعی است.

برگردیم سراغ آیه: اصل حرف آیه اینست که صاعقه، یک نوع تسبیح و ستایش خداوند است. در این صورت، قاعدتاً باید تسبیحِ ابر باشد. نتیجتاً ابر موجودی زنده و دارای شعور است که آگاهانه تسبیح میگوید و با غرشش، خدا را میستاید. حالا چرا تسبیح ابر را در کنار تسبیح ملائکه آورده؟ شاید وقتی صاعقه می غرّد، ملائکه هم بخود آمده، تسبیح میگویند. از این بخود آمدگی هم تعبیر شده به خیفة یا ترس. صاعقه برای انسان نیز نقش یادآوری دارد و انسان را می ترساند و بخود میآورد و متوجه خدا می کند. برای همین در شریعت اسلام، برای صاعقهٔ مهیب، نمازِ آیات واجب شده است. در برخی روایات، رعد شلاق ملائکهٔ موکَّل بر ابرها دانسته شده. آن فرشتگانِ بخصوص، ابرها را با صاعقه میرانند و وادار به بارش میکنند. به نظر میآید که این مطلب، یک تشبیه و ترسیم ذهنی باشد.

صاعقه نوعی عذابِ غیرمترقّبه هم هست. در روایات است که صاعقه به مؤمن و کافر اصابت میکند، اما به کسی که در آن لحظه متذکّر خدا باشد اصابت نمیکند.

مجمع البیان از رسول خدا (ص) روایت میکند که هرگاه صدای رعد را می شنید، میفرمود: سبحان من یسبّح الرعد بحمده.

درّالمنثور از رسول خدا (ص) روایت می کند که هرگاه صدای رعد را می شنید از هر کاری دست می کشید و مشغول ذکر خدا و دعا می شد و دیگران را نیز به این کار وا می داشت.

جلد پنجاه و ششم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که چون غرّش رعد را می شنید از خشم و عذاب خدا به خدا پناه می برد.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که ذاکر هرگز دچار صاعقه نمی شود. سپس فرمود می دانید مقصودم کدام ذاکر است؟ آنکس که روزی صد آیه از قرآن می خواند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: زیاد سورهٔ زلزال بخوانید! زیرا کسی که با آن مانوس باشد گرفتار زمین لرزه و صاعقه و چنین حوادث دنیوی نمی شود تا بمیرد.

ص: 219

کافی از رسول خدا (ص) روایت می کند که صاعقه نمایش عذابی از سوی خداست که هرکس از بندگانش را که بخواهد گرفتارش می سازد.

صفت "شدید المحال" برای خدا نشان می دهد که با خدا نمی شود در افتاد و با تقدیرش نمی شود منازعه کرد.

غیبت نعمانی از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که محال در "و هو شدید المحال" یعنی نیرنگ؛ نیرنگ خداوند نظیر ندارد و به شدت گرفتار می کند.

لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لَا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلَّا كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى الْمَاءِ لِيَبْلُغَ فَاهُ وَمَا هُوَ بِبَالِغِهِ وَمَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلَالٍ (14)

تنها خدا می تواند حوائج بندگان را برآورد و معبودهای دروغین هرگز توان استجابت ندارند. متوسّلان به آنها مثل تشنه ای هستند که می خواهد با کف دست و انگشتان باز، آب بنوشد؛ اما آبی به دهانش نمی رسد! آری، دعای کافران هم راه به جایی نمی بَرد.

عبارت "لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ" را اینطور هم میشود معنا کرد که تنها دعوتِ خدا به حقّ است. یعنی جز او، هرکس، به هرچه دعوت می کند، سراسر باطل است. بقیهٔ آیه روشن است و نیاز به توضیح ندارد. تشبیهی که در آیه بکار رفته، تشبیهی بَس زیباست. شکّی در تشنگی مُعرضان از درگاه خدا نیست، چون انسان سراسر تشنگی و نیاز است. اما راهی که فراموش کنندگان خدا می پیمایند و اسبابی که بدان متوسّل میشوند، ته اش سوراخ است و گره از کارشان نمی گشاید. خلاصه، راهش این نیست و تشنگی انسان با غیر خدا برطرف نمی شود. خواسته ها، تلاشها، و التجاء های کافران به این و آن هم راه به جایی نمی برد و ته اش دستِ خالی می مانند.

توبیخِ این آیه منحصر به منکرین خدا نیست، ما معتقدین به خدا هم، هروقت غفلتاً یادمان برود که کار بدست خداست، مصداق این آیه می شویم و تشنه می مانیم.

تفسیر قمی از رسول خدا (ص) روایت می کند که این آیه در شأن قابیل نازل شده و هر کس که راه قابیل را می رود با او شریک است.

ص: 220

وَلِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَظِلَالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ ۩ (15)

هر صبح و عصر، تمام ساکنان آسمان ها و زمین و سایه هایشان، خواسته و ناخواسته، برای خدا سجده می کنند.

این آیه دو نکتهٔ غامض دارد. یکی سجدهٔ اجباری و ناخواستهٔ موجودات است و دوم، سجدهٔ سایه های آنها. سجدهٔ طوع و رغبت، معلوم و عبارتست از اینکه موجودی خدا را شناخته و در برابر عظمت خدا، به خاکِ تواضع و فرمانبرداری بیافتد. اما این آیه می گوید موجوداتی هم هستند که از سجدهٔ اختیاری، اختیاراً سر بر می تابند. اما خدا دست بر دار نیست و آنها را هم کَرهاً به سجده وامیدارد. یعنی در برابر عظمت و فرمان تکوینی اش به تسلیم می کشاند و زیر ارادهٔ نافذش خرد میکند. پس چاره ای جز تسلیم و تواضع در برابر خدا نیست و آنهایی که به طوع و رغبت، از این آستان سر بر می پیچند، گذر زمان و توالی أیام و حلول احکام تقدیر، به زانو درشان می آورد و سرانجام به تسلیم و تواضع می کشاند. ولو در دوزخ!

هرکه گریزد ز خراجات شاه؛ بارکش غول بیابان شود

اما سجدهٔ سایه ها: از غوامض این سوره و کل قرآن است و نظیری هم در سورهٔ نحل دارد: أَوَلَمْ يَرَوْا إِلَىٰ مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ يَتَفَيَّأُ ظِلَالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَالشَّمَائِلِ سُجَّدًا لِلَّهِ وَهُمْ دَاخِرُونَ (48) آیا مُنکران ندیده اند که چطور حتی سایهٔ آفریده های خدا هم سجده کنان و با فروتنی، به چپ و راست حرکت می کنند؟!

نخستین اشکالی که پیش می آید این است که سایه امری عدمی (نبود نور) است پس چطور سجده به او نسبت داده شده؟!

در جواب این اشکال باید گفت عدمی بودن سایه لحاظی ذهنی است و به این لحاظ تمام ماسوی به دلیل آنکه در واقع، تعیّنات و تشخّصات و حدود وجود محض اند، اموری موهوم و عدمی اند:

ما عدم هاییم هستی ها نما، تو وجود مطلق و هستی ما.

ص: 221

بنابراین در لحاظ با حقیقتِ محض، همانقدر سایه موهوم است که صاحب سایه موهوم است. اما بالاخره سایه دیده می شود و هست! و جالب اینکه در صبح ها و عصرها بیشترین گستردگی و تلازم را به زمین دارد و گویا در نهایت سجده برای خداوند است.

شاید خداوند خواسته مَثَلی عینی و ملموس برای سجده بزند و بگوید نه فقط اشیاء بلکه آثار و لوازم آنها و حتّی سایهٔ آنها هم در برابر خدا خاضع و ساجد است. تا مردم را تشویق به سجده کند. در اینصورت لازم نیست در مَثَل مناقشه کرد.

ابن عربی گفته از این آیه بر می آید که هرچیزی علاوه بر ذاتش چیزی به نام ظلّ دارد و در اوقاتی که او سجده نمی کند، ظلّش به عبادت مشغول است و وقتی عبادت میکند ظلّش هم با او عبادت میکنند. این قول در واقع میگوید مقصود از ظلّ در این آیه سایهٔ مصطلح نیست بلکه موجودی خاصّ است.

درست تر اینست که بگوییم ظلّ اشاره به بعد باطنی و مخفی موجودات دارد. یعنی کالبدهای اثیری و ملکوتی آنها مراد است. در این صورت حتی وقتی کافری از سجده سر باز می زند، باطن او مُقرّ به بندگی خداست و سجده را ترک نمیکند. در روایات شیعه هم هست که انسان نخست در عالم اَظلال خلق شده، سپس به عالم اشباح و سپس ارواح آمده، آنگاه وارد عالم ابدان شده. کالبدهای قبلی در وجود انسان مندرج اند و همراه او زندگی میکنند. پس سجدهٔ ظلِّ موجودی برای خدا، به معنای سجدهٔ باطنِ ملکوتی او از جنس عالم اظلال برای خداست. یعنی سجدهٔ حقیقت اشیا برای خدا. در این قول، ظلّ، اصل موجودات است که اول از همه خلق شده و چون مثل سایهٔ عوالم بالاتر از خود است ظلّ نامیده شده. پس ظلّ، اصل و حقیقت موجودات است و شئون مادی موجودات که داریم میبینیم، سایه ای از آن. یعنی اصل موجود ظلّ اوست نه جسم او و حتّی روح مثالی او.

این آیه در واقع تشویق به شهود و دیدن سجود ظلّ خویش در برابر خداست. خصوصاً در صبحگاه و شامگاه . در این دو وقت انسان اگر به درون خویش رجوع کند و معرفت پیدا کند می بیند که در این دو وقت، ناخودآگاه درونش، باطنش، و ملکوت اش در برابر خدا به سجده

ص: 222

می افتند. پس خودش هم باید اختیاراً سجده کند؛ آن هم با فروتنی تمام. و پیش از آنکه هستی او را با تلخی و اجبار به سجود بکشاند.

این آیه طبق روایات، سجدهٔ مندوبه دارد. یعنی مستحبّ است که حین شنیدنش سجده کرد.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که قبل از طلوع و غروب دعا کنید که دعا مستجاب است سپس تلاوت فرمود: وَظِلَالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ.

جلد نهم بحارالأنوار از امام باقر (ع) روایت می کند که رشد، جنبش، افزایش، و کاهش موجودات نوعی سجده است.

همان کتاب از ایشان روایت می کند که آنها که سجده نمی کنند و ایمان ندارند، به هنگام صبح و شام، سایه هایشان برای خداوند سجده میکند.

قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ قُلْ أَفَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ لَا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعًا وَلَا ضَرًّا قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمَىٰ وَالْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُمَاتُ وَالنُّورُ أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (16)

از آن ها بپرس: صاحب آسمان ها و زمین کیست؟ بگو: خدا و ادامه بده: آن وقت آیا به جای او اولیائی برای خود گرفته اید که حتی اختیار سود و زیان خودشان را هم ندارند؟! این را هم بگو: کوردل با بینای حقیقت یکی است؟! تاریکی های بی دینی با نور دین داری برابر است؟! آیا برای خدا شریک هایی قائل اند که چیزی مثل آفرینش خدا آفریده اند و در نتیجه، این دو گونه مخلوق به اشتباهشان انداخته است؟! بگو: اینطور نیست و خدا آفرینندهٔ هر چیزی است؛ اوست یگانهٔ قهّار.

طبق این آیه خداوند خالق، مالک، و مدبّر جهان هستی است لذا باید به او پناه برد و سدّ فقر خود را از او خواست. کسانی که این حقیقت را فراموش میکنند، از بصیرت فاصله میگیرند و در ظلمات فرومی روند.

اسم "واحد" بارها در قرآن برای خداوند به کار رفته، در شش مورد از آنها این اسم به اسم "قهار" ضمیمه شده و به شکل "الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ" استعمال شده .

ص: 223

صفت "قهار" بخوبی پس از صفت "واحد" نشسته و معنایش را بخوبی نشان میدهد. "قهار" یعنی بسیار قهرکن. کسی که دائم با همه قهر است، یک مباینت و دوری و تنزّه از ساحت دیگران و خلوت و واحدیت برای خودش میسازد. البته قهر خدا راجع است به انحصار مقام و فردیت و علوّ او؛ و به کم لطفی و بی رحمتی در مقام ربّوبیتش، با مخلوقاتش منجر نمیشود.

پس رجوع اسم قهّار به اسم واحد و منتجّ از آنست. اما اسم واحد و تفاوت آن با احد:

ابتدا باید عرض کنیم که اسلام بر مبنای احدیّت و واحدیّت خداوند بنا شده که به آن توحید میگویند. توحید غیر از وحدتی است که ادیان و عرفانهای شرقی بر آن بنا شده اند. مفهوم واضحی بنام خدا - آنطور که ما به آن تشخّص میدهیم، بدرگاهش دعا میکنیم و نسبت به علوّ او تسلیمیم – در ادیان شرقی وجود ندارد. در اصطلاح دین شناسی، آن ادیان، وحدتگرا و – بخلاف ادیان ابراهیمی که مکتب انبیاست - فاقد خدای متشخّص و قابل اشاره و عبادت اند. در ادیان ابراهیمی، خداوند کسی را برمیگزیند و به وحی مخصوص میگرداند و با او سخن میگوید و او را بسوی مردم گسیل میدارد و ارادهٔ مشخّصی در باب تشریع و تکوین دارد و منظومه ای از فرمانها را به بشر تکلیف میکند و بعد انسانها را نسبت به کفر و ایمان و فسق و تقوی، قضاوت میکند و جزاء میدهد. میشود با این خدا حرف زد، او واقعا میشنود و به طرقی با انسان تکلّم میکند و پاسخ میدهد. اما هیچ یک از این حقایق در ادیان شرقی و عرفان آنها – منجمله هندوئیسم، بودیسم، تائوئیسم، شینتوئیسم – نیست و از اساس وجود ندارد. آنها قائل به وحدتِ وجود هستند و در عمل کاری هم به خالق وجود ندارند و راجع به آن اظهار نظری نمیکنند. آنها به تجلّیات مشهود و محسوس وجود کار دارند و وحدت را در آن شهود و از تجربه تسلیم در برابر "کائنات" محظوظ میشوند. ما به این کائنات، ماء بسیط میگوییم و مخلوق اول است که خدا همه چیز را از آن خلق کرده و با خالق خیلی فرق دارد، مخلوق کجا و خالق کجا؟ راجع به جهان آخرت هم هیچ ایده ای ندارند و عملاً اظهار بی اطّلاعی میکنند و بجایش به چرخه تناسخ و سپس رهایی از آن و اندکاک در وحدت هستی معتقدند. اصل آن دین ها چنین اند اما قرائتهای امروزی از آنها ممکن است متاثر از ادیان ابراهیمی کمی تفاوت کرده باشد.

ص: 224

اینها را عرض کردم تا ارزش و اهمیت و فضل "توحید" را بیان کنم. بخلاف توحید، وحدت بازگشت به صادر نخستین و فناء در ماء بسیط است. هر چقدر هم این "اول ما خلق الله" عظیم باشد، باز مخلوقی است مثل خود ما. فرض کنید خدا از یک صفحه کاغذی بی انتها یا متناهی، با برشهای مختلف، هزاران هزار موجود کاغذی خلق کرده باشد. ما یکی از آنهاییم و تجربهٔ وحدت، تجربهٔ عشق و انس است با صفحهٔ کاغذی مادر. این کجا و عشق و انس و قرب و ارتباط با خالقِ هست آفرین کجا؟! ببینید توحید چقدر فوق وحدت است. حتی تجربهٔ عارفان ابراهیمی به مراتب فوق تجربهٔ عارفان شرقی است. باید مراقب بود که عرفانهای کاذب نوین که بند نافشان به ادیان شرقی وصل است، تجربهٔ توحیدی ما را به ادراک وحدت فرو نکاهند و خدا را از وجود ما گم نکنند و ما را به توهّم نیاندازند که به خودآ که تو خود خدایی!

در سورهٔ فصّلت هست: أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَاسْتَغْفِرُوهُ [سوره فصلت : 6] یعنی شما واقعا خدایی دارید و خدای شما خدایی است که خدای همه چیز است و همه چیز را از عدم خلق کرده و پیوسته از فناء نگه میدارند و روزی فانی میکند و باز به کتم عدم خواهد برد. در برابر چنین خدای واقعی که مالک موت و حیات و رزق و نشر ماست گفته " أَنَّمَا إِلٰهُکُمْ إِلٰهٌ وَاحِد".

حالا به این نکته توجّه بفرمایید: واحدیّت خدا غیر از احدیّت اوست. "احد" یعنی یکتا. یکتا غیر از یکی است. یکی، واحدیّت عددی را میرساند و یکتا، وحدت در وجود، یعنی احدیّت را. یعنی دُردانه و یگانهٔ هستی و وجود، اوست. اصولا وقتی خدا بینهایت بود، نمیتواند دوتا باشد، چون دومی، اولی را محدود میکند. پس خدا وجودِ واحد و یکتا و واسع است و همه، از هستِ او هستی یافته اند و فرضِ وجودی جز وجود او ممتنع است مگر اینکه لفظ وجود را صرفاً در ذهن دو تا فرض و اینگونه تقسیم کنیم و بگوییم وجود دو تاست: وجود خالق و وجود مخلوق. اما اگر مرادمان وجود حقیقیِ خارجی باشد، فرض دوئیّت در آن تحدید در ذات خدا و ممتنع است. پس احدیت، یکتایی و بی مانندی است. خود خدا هم فرموده: "لَیسَ کَمِثلِهِ شَیء" یعنی او را همانند نیست.

ص: 225

وحدتِ خداوند وحدت عددی نیست که مثلا میشده دو تا خدا باشد اما حالا یکی هست، بلکه واحد حقّه است، یعنی فرض دوئیّت در آن راه ندارد و نامتناهی است. یعنی حد و کیفیت و جزء و ماهیت ندارد.

خداوند در مقام احدیّت حتی صفت ندارد و صفات در ذات او مُندَک و فانی اند. اما این خدای بی صفت، یا "هو"، اسمی به نام "الله" برای خود برگزیده - الله به تعبیر امام رضا(ع) یعنی کسی که "وَلَهَ الخَلقُ فی مَعرِفَتِه" یعنی خلق در او واله و حیران اند - و حدوداً دویست صفت در قرآن به خود نسبت داده که هشتاد و اندی از آنها به شکل اسماء الحسنی کاملاً ممتاز شده اند. و خدا در تمام این صفات نیز بی همتاست یعنی عالِم واقعی فقط اوست و هرکه عالم نامیده میشود یا دروغ است یا علمش نَمی از یَم علم خداست. مضاف بر اینکه علمش موقتی است؛ پیر که شُد خِرِفت میشود. پس تنها عالم واقعی که علمش صفت مدام و بی منتهاست، خداست. بی همتایی او در این صفات، واحدیّت اوست و بی همتایی او در ذاتش، احدیّت او. یعنی او که خود را الله نامیده، احد و یکتاست و البته صمد است، رحمان است، رحیم است، و غیره و در عین واجدیت این صفات، در صفات خود واحد و یکتاست و شریک ندارد.

ما با يک وجدان که خداوند را وجدان میکنیم با همان وجدان هم همهٔ اوصافش را وجدان مي کنيم. وحدت و بي همتايي(احديت) و يکتايي(واحديّت) او را نيز با همان وجدان، وجدان مي کنيم. اين معناي بسيط بودن معرفت، و حرف واحد بودن آن است که امیرمؤمنان (ع) فرمود: علم، حرف واحد است.

نکتهٔ پایانی: عبارت "قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ" از جملهٔ عبارات قرآنی است که با "قُل" آغاز میشود. این عبارات جدا از اینکه مأمورٌ به اند، منشأ أثرند و با گفتنشان کارها میشود کرد: إِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ [سوره آل عمران : 47].

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است.

سؤال: وقتی در برآمدن حوائج، کسی واسطه می شود، مثلاً طبیب نسخه می دهد یا مهندس، نقشه می کشد، یا خیّری پول قرض می دهد، رابطهٔ آنها با تحقّق فعل چیست؟ پاسخ: اینها همه فعل خدا و عنایت خدا در حقّ ماست که بواسطهٔ اسباب جاری شده. در

ص: 226

نهایت باید گفت: به "برکت" طبیب یا مهندس یا آن خیّر، حاجت برآمده، نه آنکه آنها حاجت ما را برآورده اند. برکت، مال خداست و از طریق هرکه خدا بخواهد در زندگی انسان جریان می یابد. در اینصورت، تشکّر از سببِ برکت نیز تشکّر از خدا و عین توحید است.

جلد بیست و پنجم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که دروغ می گویند کسانی که گمان می کنند مسئله خلق و رزق و مرگ و زندگی را خداوند به ما واگذار کرده. خدا لعنتشان کند! وقتی آنها را دید این آیه را از سورهٔ رعد برایشان بخوانید: جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ.

گوییم: این آیه از آیات کلیدی و محکمات قرآن در بحث خلقت است. از ادلّهٔ قرآني مثل «والله خالق كل شيء»(خدا خالق هر چيزي است) يا «و ما اشهدتهم خلق السموات و ارض و لا خلق انفسهم»(هيچ کس را شاهد بر خلقت نگرفت) برمي آيد كه خداوند رأساً به تمام اشيا تمليكِ نورِ وجود کرده است.

أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَابِيًا وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَٰلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَأَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذَٰلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ (17)

وقتی خدا از آسمان باران می فرستد، در هر درّه ای بقدر ظرفیتش، سیلآب روان می شود.

سیلآب بر خود کفِ پُف کرده می آورند. روی موادی هم که در کوره ها برای ساخت زیور یا ابزار، ذوب می کنند، کفی مثل کف سیلاب جمع می شود. خدا حق و باطل را به آب و فلز و کفِشان تشبیه می کند: آخرسر، باطل محو می شود، عین آن کف ها! اما حق که مثل آب و فلز برای مردم سودمند است، در زمین باقی می مانَد. بله، خدا چنین نکته های سودمندی می آورد.

این آیه دو تا از لطیف ترین تمثیلات قرآن را در خود جای داده. تمثیل اول یعنی پر شدن سیلاب هر درّه، بقدر ظرفیت آن، در بیان فاعلیّت حق و قابلیّت موجودات مَثَلی زیباست.

ص: 227

خداوند فیضش را کامل و بیکران به همهٔ موجودات نثار میکند، اما هر موجودی بقدر ظرف استعداد خود از آن بهره مند میشود.

تمثیل دوم یعنی زوال کف در اندک زمان و باقی ماندن اصل تمثیلی است در بیان زوال تدریجی باطل. باطل گرچه خودنمایی میکند و موقّتاً بر بالای حق می نشیند اما رفتنی است. پس ملاک حق بودن تظاهر و نمایش نیست بلکه ذات و گوهر است که عبارتست از صبغهٔ الهی و قرب به خدا.

بکوشیم ظرف وجودی خود را وسعت بخشیم تا از فیض خدا بیشتر بهره بریم و کمی آرام بگیریم تا گوهر وجود ما خودنمایی کند و از کفِ تجلّی نفس، پاک شویم. آنوقت نفع ما به خود ما و دیگران می رسد.

عبارت "كَذَٰلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ" را میشود بجای ضربِ مَثَل، ضربِ خود حقّ و باطل به هم نیز معنا کرد. یعنی حقّ و باطل معمولاً با هم مخلوط اند تا گذر زمان آنها را از هم جدا کند. باطل جلوه دارد ولی ارزش ندارد. در کورهٔ حوادث، بطلان و بی فایده بودنش آشکار می شود و از چشم می افتد.

لِلَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنَىٰ وَالَّذِينَ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُ لَوْ أَنَّ لَهُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ لَافْتَدَوْا بِهِ أُولَٰئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسَابِ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ (18)

آنها که دعوت خدا را بپذیرند، برایشان بهترین پاداش است؛ اما آن هایی که دعوتش را نپذیرند، حتّی اگر تمام دارایی های زمین، بلکه دو برابرش را هم داشته باشند، و برای رهایی از عذاب هزینه اش کنند! فایده ای ندارد و حساب وکتاب سختی انتظارشان را می کشد و جایگاهشان جهنم است و آنجا بد جایگاهی است!

"الْحُسْنَىٰ" که به عنوان پاداش کسانی که دعوت خدا را لبیک گفتند عنوان شده، عبارتست از خوشبختی در دنیا و عاقبت بخیری در آخرت. حُسنیٰ صیغهٔ مبالغه است یعنی خدا به مؤمنین، خوب نمیدهد، بهترین را میدهد!

ص: 228

اما آنها که ندای منادی ایمان را لبیک نگفتند، هم دنیایشان قرین بدبختی و دل تنگی و غم باری است، هم آخرتشان سیاه و تباه و قرین بی پناهی : وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى [سوره طه : 124] هرکس از یاد من اِعراض کند، در سختی و فشار زندگی می کند. روز قیامت هم، کور محشورش میکنیم.

این، مضمونی است که در سراسر قرآن آمده؛ تأکیدی که این آیه دارد اینست که ثروت دنیا، در نهایت بدردشان نمی خورد و حقیقتاً خوشبخت شان نمی کند. این آیه بیشتر به آخرتِ تباه آنها اشاره دارد و اینکه در آخِر، فقط ایمان بدرد انسان میخورد.

در این آیه به "سوء حساب" اشاره شده یعنی حساب و کتاب سخت. در روایات هست که حساب و کتاب سخت مال کسانی است که به سختی از مردم حساب می کشند و اهل بخشش نیستند؛ به عکس کسانی که اهل بخشش و آسان گرفتن بر مردم اند، حسابی آسان دارند. در روایات هست که مشرکان بی حساب به دوزخ میروند و اهل ایثار و صبر، بی حساب به بهشت.

در این آیه صحبت از "استجابت" است در فرهنگ قرآن استجابت امری طرفینی است، یعنی وقتی انسان دعوت خدا را استجابت کرد و حرف خدا را گوش داد، خدا هم دعاهای او را مستجاب میکند و در حوزهٔ مصلحت، حرفش را لحاظ می نماید.

نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت می کند که هر کس در قیامت در حسابرسی او دقت شود به سوء حساب دچار شده.

***

أَفَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَىٰ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ (19) الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَلَا يَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ (20)

آنانی که حقّانیتِ آنچه بر تو نازل شده را درک می کنند، آیا مثل کوردلانی هستند که از درک حقایق عاجزند؟! تنها، خردمندانِ روشن دل به خود می آیند: همان ها که به دین داری پایبندند و میثاق بندگی را نمی شکنند.

ص: 229

از نظر قرآن، عقل چیزی است که انسان را به بندگی خدا می کشاند. تعریفی که قرآن از عقل می کند غیر از تعریفی است که در اذهان مردم جا افتاده. عقل قرآنی همان ایمان است. در این آیات خداوند عاقلان را معرفی میکند. ویژگی مشترک آن ها درک حقانیّت پیام انبیاست. اولین قسم از عاقلان، ویژگی برترشان وفای به عهدِ فطریِ بندگیِ خداست؛ آنها هرگز کاری نمی کنند که میثاق بندگی نقض شود. یعنی هیچ کار آنها، بوی خودخواهی و عمل به دلبخواه نمیدهد. در آیات بعد اقسام دیگری از عاقلان جامعه توصیف شده اند یا صفات دیگری از آنها به تصویر کشیده شده.

در قرآن، مواردی صفت اولوالالباب، یعنی هم بسته با عقل دانسته شده اند:

اولوالالباب:

اهل ایمان اند: أَفَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَى إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ [سوره الرعد : 19].

فهمیده اند دنیا گذرگاه است و برای عالَمی والاتر خلق شده اند: ... يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ [سوره آل عمران : 191].

در عبادت پروردگار، ساعی اند: أُولِي الْأَلْبَابِ ... الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ [سوره آل عمران : 191]؛ أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاءَ اللَّيْلِ سَاجِدًا وَقَائِمًا... انَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ [سوره الزمر : 9].

تقوی را مراعات می کنند: وَاتَّقُونِ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ [سوره البقرة : 197].

توجه به کیفیت دارند: قُلْ لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ [سوره المائدة : 100]

اهل عبرت اند: لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبَابَ [سوره يوسف : 111].

با قرآن انیس اند: كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ إِلَيْكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آيَاتِهِ وَلِيَتَذَكَّرَ أُولُو الْأَلْبَابِ [سوره (ص) : 29]. هُدًى وَذِكْرَى لِأُولِي الْأَلْبَابِ [سوره غافر : 54].

ص: 230

اهل علم الهی اند: هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ [سوره الزمر : 9].

گوش شنوا دارند و تسخیر شخصیت ها نیستند، می شنوند و با انصاف می پذیرند:الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ [سوره الزمر : 18].

حکیم اند: يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ [سوره البقرة : 269].

دنبال متن بندگی اند نه حاشیه: ... وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ [سوره آل عمران : 7].

قدرشناس نعمت اند: وَوَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَمِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَذِكْرَى لِأُولِي الْأَلْبَابِ [سوره (ص) : 43].

می دانند که رفتنی اند، یعنی مرگ آگاهند: ... ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطَامًا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِأُولِي الْأَلْبَابِ [سوره الزمر : 21].

تفسیر عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند که یک ساعت اندیشیدن بهتر از یک سال عبادت کردن است زیرا خداوند فرموده: إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ.

جلد اول بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که خواب عاقل از تهجّد جاهل برتر است، افطار عاقل از روزهٔ نادان بهتر است، اقامت عاقل در منزلش از مسافرت جاهل بهتر است. خدا پیامبری را مبعوث نکرد جز برای به کمال رساندن عقل. برترین عبادت، عبادت عاقل است. عاقلان همان اولوالالباب هستند که خدا در قرآن فرموده: إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ.

وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ (21)

و آنهایی که وصل می کنند به آنچه، خدا دستور به وصلِ آن داده؛ و در برابر خدا خشیت دارند و از سختیِ حساب وکتاب می ترسند.

ص: 231

چون بر سر این آیه و آیهٔ بعد "واو" آمده، هریک نوع دیگری از اولوالالباب را معرفی میکنند. مگر اینکه واوها را زائد بدانیم و بگوییم این آیات، خصائص مختلف عاقلان را بیان میکند.

بر مبنای اینکه واوها، فاصل باشند، این آیه میخواهد بگوید که طایفهٔ دیگری از عاقلان، تأکیدشان بر "وصل کردن" است و خشیت در برابر خدا. یعنی در سلوکِ این عدّه، بجای فصل از بدها و بدی ها، وصل به نیکان و سبقت در نیکی ها، پر رنگ است و اصلِ سلوک آنها را میسازد. طایفهٔ اوّل بر استمرار بندگی و حفظ حالت حضور و استقامت در عبودیت تأکید داشتند و این طایفه بر افعال خارجی و از آن افعال خارجی سعی میکنند، به خشیت برسند. طایفهٔ اوّل بی حساب اند و طایفهٔ دوم در فکر تسهیل حساب و کتاب با خدا.

جلد و هفتاد و یکم بحارالأنوار روایت می کند که از امام رضا (ع) پرسیدیم آیا در مال مرد چیزی جز زکات واجب است؟ فرمود: بله. گفتیم در کجای قرآن آمده؟ فرمود: يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ.

جلد هفتاد و یکم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که صله کردن حساب را آسان می کند چنانکه در این آیه آمده که صله کنندگان از سوء حساب در امانند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که مقصود از يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ، در درجهٔ اول خویشاوندانند.

کافی روایت می کند که امام صادق (ع) در حال احتضار بود، ناگهان به هوش آمد و فرمود به حسن افطس هفتاد دینار بدهید! ما عرض کردیم به کسی می خواهید پول بدهید که با چاقو به شما حمله کرده است؟! فرمود: مگر نخوانده اید: يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ.

کافی روایت می کند که میان امام صادق (ع) و عبدالله بن حسن مناقشه ای پیش آمد؛ کار بالا گرفت و هیاهویی به پا شد و مردم دور آنها جمع شدند. سرانجام وقت غروب از هم جدا گشته و هرکس دنبال کار خود رفت. من صبح روز بعد که برای انجام کاری از منزل بیرون آمدم، دیدم امام صادق (ع) در مقابل منزل عبدالله ایستاده و به غلامش می گوید بگو عبدالله بیرون بیاید. او بیرون آمد. امام فرمود: دیشب آیه ای از کتاب خدا را تلاوت کردم که پریشانم کرد. پرسید: کدام آیه؟ امام فرمود آیهٔ "يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ". عبدالله گفت: راست

ص: 232

گفتی، من نیز این آیه را تا بحال اینگونه نخوانده بودم. سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند.

مناقب از امام کاظم (ع) روایت می کند که نهایت عبارت"يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ" آل محمد است؛ رحم حقیقیِ مؤمن ولایت است.

جلد نود و سوم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که مقصود از عبارت"يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ" پرداخت مالی به امام در طول سال است، خواه کم باشد خواه زیاد. و سپس فرمود: من از این پرداخت فقط تزکیهٔ شما را خواهانم.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که مقصود از عبارت "يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ" صلهٔ رحم آل محمد است و در درجه بعد خویشاوندان. سپس فرمود از کسانی نباشید که گمان می کنند هر چیزی فقط یک معنا دارد.

جلد بیست و سوم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند میفرماید من رحمان هستم و نام رحم از نام من جدا شده. هرکه به رحم بپیوندد به من پیوسته و هرکه قطع رحم کند، از من گسسته. رحم شعبه ای از خداست.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: اگر از کسی به اصرار مطالبهٔ قرضت را کردی، نسبت به او مرتکب سوء حساب شده ای. پس در قیامت منتظر سوء حساب باش.

وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22)

و آنهایی که برای رضای خدا صبر پیشه می کنند و نماز را بپا می دارند، از آنچه روزی شان کرده ایم پنهان و آشکار در راه خدا انفاق می کنند و بدی را با خوبی دفع می کنند. بله، عاقبت ِ خوب مال آنهاست.

طایفهٔ سوم از اهل عقول، راه شان از سجّاده می گذرد و انفاق کردن مال، و بدی ها را با خوبی پاسخ دادن. این طایفه به خلاف طایفهٔ دوم، سر در درون دارند نه بیرون.

ص: 233

طایفهٔ اوّل از مقرّبینند و احوالشان بر ما آشکار نیست. اما دو طایفهٔ بعدی، نمایانگر دو جور سلوک متمایز در میان ابرار است. اوّلی مدرسه میسازد و دوّمی در آن مدرسه نماز میگذارد. اوّلی جمعی را جمع میکند و دوّمی آن جمع را ارشاد میکند.

در اینصورت، طایفهٔ اوّل برای اینکه کارشان جامع و راهشان باز و روحشان کامل شود، باید خشیت را فراموش نکنند و طایفهٔ دوم باید صبر بر آزار و انفاقِ مدام را فراموش نکنند.

ممکن هم هست که این تفصیل ها بیجا بوده و واوها در این آیات فاصل نبوده بلکه برای وصل کردن صفات مختلف مؤمنین متّقی آمده باشد، در اینصورت طبق این آیات، اولوالالباب تمام این ویژگی ها را با هم، و نسبتاً کامل دارند.

در هر حال، این آیات هفت صفت را برجسته می سازد تا نصب العین ما قرار گیرد و در پرتوی عمل به آنها عقول ما بارور شود:

حفظ حالت عبودیت، سعی در صالحاتی که خدا روی آنها تأکید داشته، خشیت در برابر خدا، صبر برای خدا، نماز عاشقانه، انفاق خالصانه، نیکی در برابر آزار خلق.

حالا راجع به تک تک این هفت صفت باید نکاتی را عرض کنیم:

اوّلی، با عبارت "وفای به عهد الهی و نقض نکردن میثاق" بیان شده. مقصود کدام عهد است؟! مقصود وفای به عهد ایمان است. یعنی وقتی ایمان آورده و با پیامبر اسلام (ص) عهد یاری بستند، باید بر سر قول و قرار خویش باقی بماند و به اسلام و مسلمین خیانت نکنند. در تأویل این عبارت گفته اند، مراد تعهّد به ایمان پیشینهٔ همگانی است که در عوالم قبل حین خلقت انسان، اخذ شده. خداوند در آنجا از تمام انسان ها عهد و پیمان گرفته که بندهٔ او باشند. آنهایی که در این دنیا راه ایمان را می روند به آن عهد و پیمان أزلی با خدا وفادار مانده اند. تأویل دیگر این عبارت همانطور که گفته شد، حفظ حالت حضور و مراقبهٔ دائم است. یعنی انسان پیوسته خود را در محضر خدا و عبد خدا وجدان کند.

دومی، با عبارت "وصل به آنچه خدا گفته" بیان شده. خداوند به چه چیزهایی دستورِ وصل داده؟ مفسّرین مصادیقی را بر شمرده اند از جمله: صلهٔ ارحام، اظهار اسلام، صلهٔ دوستان، عیادت از بیماران، محبت به ایتام، احسان به پدر و مادر، دستگیری از فقرا، مهربانی با

ص: 234

حیوانات، شرکت در تشییع جنازه، شرکت در جنگ، مشارکت در ساخت مسجد، ... اما حقیقت این است که این عبارت کلی تر از این حرفهاست و شامل ارتباطات هفت گانهٔ انسان می شود. یعنی انسان در ارتباط با خدا، با خویشتن، با نزدیکان، با جامعه، با اولیای دین، با کتاب خدا، و با طبیعت، باید مطابق با رضای خدا عمل کند تا حق این عبارت را به جا آورده باشد. در تمام این موارد انسان باید از انفعال درآمده و فعّال باشد. شرط وصل در تمام این موارد، وصل طرف مقابل نیست. یعنی صرف نظر از اینکه ارحام به ما وَصول اند یا نه، ما موظّف به وصلیم. و صرف نظر از اینکه اولیاء دین به ما محبت می کنند یا نه، ما موظف به وصلیم. یعنی ما به خاطر فرمان خدا باید با دیگران ارتباط داشته باشیم، خواه آنها خواهان ارتباط با ما باشند، خواه نباشند.

سومی، خشیت است. خشیت، عبارتست از شکستن شاخ کبر و همیشه سربه زیر بودن در برابر خدا. یعنی خشیت یک خشوع و تواضع دائمی است نسبت به خداوند. و نه از سرِ ترس، بلکه از سرِ اُنس و عشق و حیاء. خشیت راحت به دست نمی آید و تحصیلش زمان می برد. خشیت غیر از ترس است چون اُنس و امن هم همراهش هست. خشیت از چیزهایی است که فقط نسبت به خدا معنا دارد: وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ [سوره اﻷحزاب : 39]. خشیت از علم میآید و عمل به علم: إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ[سوره فاطر : 28]. یعنی معرفت الله واقعی به اضافه عبودیت واقعی، انسان را به خشیت در برابر خدا میکشاند. خشیت هراس توأم با امید است، حذرِ توأم با عشق به معشوق. مواجهه با جلالِ ناشی از جمال معشوق.

چهارمی با عبارت "صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ" آمده. عاقلان، اهل صبرند منتها صبرشان همراه با احتساب است. معنای "ابتغاء وجه الله" همین احتساب است. احتساب یعنی برای خدا کار کردن و به حساب خدا گذاشتن که خدا می بیند و دوست دارد و پاداش می دهد. در سورهٔ مدّثر هم آمده "لربّک فاصبر". همه آثار و برکات صبر وقتی جاری میشود که برای خدا و به دستور او باشد. در روایتی امام(ع) میفرماید : برکات صبر برای کسی است که صبر کند و احتساب

ص: 235

داشته باشد. یعنی صبر کند و بر صبر خویش چون برای خدا کرده امید و انتظار پاداش داشته باشد.

پنجمی اقامهٔ نماز است. بعضی ها نماز را روخوانی میکنند و خم و راست میشوند. این اقامهٔ نماز نیست. اقامهٔ نماز به معراج برآمدن با هر نماز است. لحظاتی که نمازگزار در نمازش حاضر است و خود را پیش خدا یا خدا را ناظر بر خود می بیند و مشافهتاً با خدا حرف میزند، در معراج است.

ششمی، انفاق است. انفاق، مطلقِ بخشش است. مؤمنِ عاقل همیشه در حال بخشش و ریزش است. در خفا و علن و شب و روز. از همه چیزش هم مایه میگذارد. از وقتش، آبرویش، مالش، علمش،.. . انفاق، تجلّی محبت و خیرخواهی است. انفاقِ عاقلانه، مستمر، به جا، برای خدا، و به دور از افراط و تفریط است.

هفتمی، با عبارت "يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ" آمده و نماد مکارم اخلاق است. کسی که از عقل خداداد برخوردار است نه تنها در برابر بدی ها صبر پیشه میکند و آنها را با بدی تدارک نمی نماید، بلکه بجایش خوبی میکند. البته این عبارت دایرهٔ وسیع تری دارد و شامل تمام تدارکات می شود مثلاً تدارک گناه با توبه، منکر با معروف، ظلم با عدل، جفا با صله، بدخلقی با عذر، و قس علی هذا.

هرکس هرقدر این صفات در او باشد، بقدرش، عاقل است. این آیات گواه است که عقل همیشه همراه با دیانت است و آدمِ عاقلِ بی دین نداریم.

عبارت "عُقْبَى الدَّارِ" به عاقبت خوب در دنیا و آخرت اطلاق میشود. اصولاً دنیا و آخرت از هم جدا نیست چنانچه پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: شما همانطور که زندگی می کنید می میرید و همانطور که می میرید محشور می شوید.

راجع به عبارت "يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ" جلد شصت و ششم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که هر وقت مرتکب کار بدی شدی در پی اش کار نیکی انجام بده تا آن را محو کند.

ص: 236

جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَالْمَلَائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ (23)

باغ های همیشه سرسبزی که آنان با هر کدام از پدر و مادر و همسر و بچه هایشان که شایسته اند، واردش می شوند. فرشتگان هم از هر دری به پیشوازشان می روند.

این آیه، عاقبتِ برخورداران از عقل عملی یا همان مؤمنان متّقی است. نکتهٔ خاصّی که این آیه دارد اینست که بشارت داده که هروقت مؤمنی وارد بهشت شد، اولاد و والدین و همسران خویش را نیز بدنبال خود میکشاند و وارد بهشت میکند. منتها به یک شرط: اینکه اهل صلاح باشند.

در سورهٔ طور هم هست: وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَمَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ [سوره الطور : 21] و نعمت دیگر برای مومنان اینکه هرکدام از فرزندان ایشان را که در راه ایمان دنباله رو ایشان بودند، گرچه بدرجه و ثواب ایشان نرسیده باشند، به ایشان ملحق میکنیم و از پاداش خود مؤمنان هم چیزی کم نمیکنیم.

این عنایت از درخشانترین نعمات بهشتی مؤمنان در کل قرآن است.

در سوره غافر نیز همین بشارت از زبان ملائکه و به شکل دعایی برای مومنان تائب و متابع مطرح شده و البته مطلب را از دایره فرزندان به اباء یعنی پدر و مادر و اجداد و نیز به ازواج توسعه داده است: رَبَّنَا وَأَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ [سوره غافر : 8] خدایا مؤمنان را به بهشت جاودانی که به ایشان وعده داده ای داخل کن و هریک از پدران و ازواج و فرزندان ایشان هم که صالح بوده، وارد بهشت کن که تو عزیز و حکیمی.

خلاصه اینکه متّقین، در آن دنیا هم مثل این دنیا با اهل خویش محشورند و به برکت ایمان و تقوای آنها، نزدیکان آنها که مؤمن و نیکوکار بودند به آنها ملحق میشوند؛ ولو بقدر ایشان طاعت و به طراز ایشان خلوص نداشته باشند؛ و لو عمق ایمان و یقینشان هم بقدر ایشان

ص: 237

نباشد. برای همین کلمه "بایمانٍ" با تنوین آمده؛ یعنی اگر در "برخی" مقتضیات و لوازم ایمان، تابع متّقین باشند، به آنها ملحق میشوند.

ممکن هم هست ازواج و والدین ایشان، تنها به بهشت "وارد" شوند، ولی فرزندان ایشان نه تنها به بهشت وارد شوند بلکه در بهشت همراه و هم نعمت ایشان، یعنی به ایشان "ملحق" باشند. چنانکه این مطالب از تفاوت ظاهر این سه آیه قابل برداشت است.

در هر حال ورود به بهشت و الحاق این تابعین به متّقین دو شرط دارد: یکی تبعیّت ایمانی از ایشان و دوم صالح بودن. در تبعیّت ایمانی، حرف شنوی ایشان در دنیا، از آنکسی که در آخرت قرار است به او ملحق شوند نیز مستتر است. یعنی بچهٔ طاغی و گوش به حرف نده، به پدر متّقی اش ملحق نمیشود، گرچه مؤمن و صالح باشد. لازمه این الحاق و برخورداری از برکاتش خفض جناح است: وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا [سوره اﻹسراء : 24] برای والدینت جناح خاکساری بگستران و برایشان دعای خیر کن. بخصوص کسانی که پدرشان از متّقین و برخوردار از ولایت الهیه است باید خیلی مراعات این نکته را بکنند. چون غیر از حق پدری، چندین حق دیگر نیز در پدر ایشان منطوی است.

راجع به الحاق اطفال صغار به والدین، مفسّرین اختلاف کرده اند که مشمول این آیه میشوند یا خیر!؟ و قول درست تر - که مطابق لطف خداست و اینجا هم مقام لطف است - این است که قطعاً مشمول این رحمت خاصّ میشوند؛ بخصوص که اطفال فطرتاً محکوم به ایمان اند.

عبارت آخر آیه یعنی "وَالْمَلَائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ" حکایت از خدمتگزاری ملائکه نسبت به مؤمنان بهشتی دارد.

تعبیر "جَنَّاتُ عَدْنٍ" یازده بار در قرآن بکار رفته و به نظر میآید که عدن، صفت هر جنّتی نبوده، بلکه به بهشتی خاصّ دلالت دارد. در برخی از روایات هست که جنّتِ شیعیان خاصّ علی است.

جلد هشتم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که جنّات عدن بهترین مکان بهشت است.

ص: 238

کافی از رسول خدا (ص) راجع به عبارت "الْمَلَائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ" روایت می کند که فرشتگان برای ورود از مؤمنان اجازه می گیرند و بدون اذن وارد نمی شوند. این است ملک عظیم کبیری که خداوند برای مؤمنان در نظر گرفته.

جلد هشتم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که زن و شوهری که هر دو مؤمن بوده اند، اگر هر دو وارد بهشت شوند، و در یک درجه نباشند، آن کس که درجه اش بیشتر باشد مختار است که بخواهد همچنان زوج دیگری باشد یا نه.

سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ(24)

ملائکه این طور به آنها خوشامد می گویند: سلام بر شما به پاس صبوری تان. خوب عاقبتی نصیبتان شد!

این آیه و امثال آن نشان می دهند که صبر چه صفت مهمی است و چقدر در عاقبت آدمی نقش دارد.

خطاب ملائکه به بهشتیان "سلام" است. سلام از اسماء خداست. وقتی خدا به کسی سلام میکند یعنی به او توجه کرده و او را در بارگاه خود راه داده و به رحمت و عنایت مخصوص نموده. پس سلام خدا، همه چیز است. یعنی تمام برکات و رحمات و نعمات، با یک سلام انتقال پیدا میکند و به بنده میرسد. در واقع سلام اسم رمز شمول رحمت است. وقتی خدا میخواهد کسی را مشمول رحمت کند به او سلام میکند. سلام در اصل از عالی به دانی است یعنی بزرگتر به کوچکتر سلام میکند. اگر هم کوچکتر ابتدا به سلام میکند در اصل برای جلب سلام بزرگتر است. سلام از واژه سِلم است؛ به معنی امن و آرامش و صحّت. و نتیجهٔ هر عنایت و رحمتی، سرانجام، سکینه و آرام یافتن در آغوش خدای قدرقدرت و بنده نواز است. تمام تلاش انسان باید این باشد که عاقبت به سلام خدا برسد و سلام خدا شامل او گردد. این حقیقت در نماز و سلام پایان آن که به منزله نتیجه آن است بخوبی هویداست. وقتی هم ما به یکدیگر سلام میکنیم، در واقع به اذن خدا و به فرمان او – چون سلام کردن، فرمان خداست – سلام خدا را به حد ظرفیت خویش، بر کسی که به او سلام میکنیم، جاری

ص: 239

میسازیم. یعنی سلام خدا را به او میرسانیم. البته به شرطی که خودمان از سلام الله سهم داشته باشیم و به شرطی که در سلام کردن، چنین قصدی داشته باشیم. پس سلام آدمها با هم برابر نیست و بعضی فوق بعض است تا برسد به سلام امام معصوم(ع) به پیروان صادقش، که واقعا سلام است و آدم را زنده میکند. فوق آن سلام خداست به بندگان صالحش. البته چون سلام دریافت فیض است پس در پذیرش آن، قابلیت فرد هم شرط است. ما که مشرّف میشویم به حرم امام رضا(ع) و از ته دل به ایشان سلام میکنیم، برکت وجود خود را به ایشان هدیه مینماییم؛ چون جواب سلام واجب است، ایشان هم به ما سلام میکند و برکت الله را بر ما جاری میسازد. در اینجا ما بقدر ظرفیت خویش، جاذب آن برکت میشویم و بقدر تحمل خویش آنرا حامل میگردیم و بقدر تقوی و مراقبت خویش در گذر زمان آن برکت را حفظ و از آن بهره برداری میکنیم. خوشا بحال آنانکه هر روز به خدا و اولیاء الهی منجمله انبیاء و اوصیاء و عباد صالح او سلام میکنند و از پاسخی که به ایشان میرسد توشه میگیرند. وجه زیارت هر روزهٔ امام حسین(ع) که به زیارت اربعین موسوم است - چون روز اربعین انشاء شده - همین است. وجه زیارتِ آل یاسینِ سحرهای عاشقان همین است. وجه سلام نمازهای ما که در آن فرشتگان و همهٔ عباد صالح خدا را خطاب قرار میدهیم، همین است. وجه سلام ما بر خود، در همانجا، همین است: السلام علینا و علی عباد الله الصالحین.

سلام ملائکه هم که در این آیه و نظائرش آمده، جریان سلام الهی از زبان آنهاست. ملائکه مأذونند که سلام خدا را بر مؤمنین جاری کنند. چه در اینجا و چه حین مرگ و چه در بهشت.

"سلام" در حقیقت از منازل پایانی سیر و تعالی انسان است و اسلام قرار است انسان را به "سلام" برساند. سلام واقعی در آخرت است اما بهره هایی از آن در همین دنیا هم نصیب متّقین میشود. برای همین در هر احوالپرسی مؤمنان باید سلام خدا را بر هم جاری و یکدگر را مشمول آن کنند. سخن ایشان با نااهلان نیز باید سلام باشد: وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا [سوره الفرقان : 63]؛ فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَقُلْ سَلَامٌ[سوره الزخرف : 89]. سخن اهل بهشت هم با هم سلام است و سلام.

ص: 240

جلد هشتم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که عبارت "سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ" به خاطر شکیبایی آنها بر فقر و تنگدستی در دنیاست.

جلد شصت و پنجم بحارالأنوار روایت می کند که از امام صادق (ع) پرسیدیم یکی از شیعیان پارسا و مؤمن و بسیار نمازخوان، دوستدار لهو و لعب گشته و به غنا مبتلا شده. امام پرسید: آیا این کار او وی را از اقامهٔ جماعت یا روزه یا ملاقات بیمار و تشییع جنازه و دیدار با دوستان باز می دارد؟ گفتیم نه. فرمود: این از خطوات شیطان است و انشاالله بخشیده میشود. سپس فرمود: برخی از ملائکه بر انسان فخر فروختند؛ خداوند آنها را به شهوت مبتلا کرد. شهوت چنان بر ایشان سنگین بود که تضرّع بسیار کردند تا خداوند شهوت را از آنها برداشت. وقتی روز قیامت فرا می رسد و بهشتیان وارد بهشت میشوند، همین فرشته ها بر آنها وارد شده و به آنها می گویند: سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ. یعنی در دنیا در مقابل لذت ها و شهوت ها صبوری کردید.

کافی از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که صبر بر مصیبت ساده ترین نوع صبر است. صبرِ سخت تر صبر بر طاعت است که درجات مؤمن را بسیار بالا می برد. اما سخت ترین نوع صبر که اگر کسی داشته باشد به منتهای درجات می رسد، صبر بر معصیت است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند هر مؤمنی که به بلایی دچار شود و بر آن صبر نماید، مزد هزار شهید دارد. جلد نود و هفت بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که هر گاه کنار قبرستان شهیدان می رفت می فرمود: سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.

جلد پنجاه و هفتم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که در بهشت بادی است به نام بهاء که چون بهشتیان شوق زیارت پروردگار می کنند، می وزد. از سرما و گرما نیست بلکه از نور است. در اثر بهاء در چهره ها خوشی و خرمی ظاهر می گردد و دلشان مسرور می گردد و نوری به نورشان افزوده می شود. بهاء به درهای بهشت میزند و انهار روان میگردند و درختها تسبیح می گویند و پرنده ها نغمه ساز می کنند.

ص: 241

وَالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَٰئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ(25)

اما آن ها که عهدی را می شکنند که از راه عقل و وحی بر سرِ دین داری بسته اند و رابطه هایی را قطع می کنند که خدا دستور داده برقرار باشد و در زمین به خرابکاری مشغول اند، لعنت خدا و عاقبت به شرّی در انتظارشان است!

فساد در زمین عبارتست از: سدّ کردن طریق هدایت و عَلَم کردن بساط ضلالت و ستم کردن به بندگان خدا و به غفلت کشاندن مردم با مجالس تلهّی و اطاعت خواستن از مردم و آنها را از طاعت خدا به طاعت خویش کشیدن؛ همچنین اسراف کردن یا تباه نمودن نعمت؛ همچنین ظلم به طبیعت؛ و قس علی هذا. در قرآن: استبداد فرعون، اسلام ستیزی مشرکین، مکرها و جنگ افروزی های یهود، قتل و غارت و محصول سوزی، دوستی مخفیانه با کفّار، استفاده از نفوذ خود برای بدعت گذاری در دین، رهزنی راه دیانت با ترویج زنا و شراب و مجالس لهو، و ظلم بر زیردستان، به صراحت بعنوان مصادیق فساد فی الارض عنوان شده. حتّی نیّت این امور را در دل داشتن، سبب محرومیت از الطاف الهی است: تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ [سوره القصص : 83].

در جلد هفتاد و چهارم بحارالأنوار، امام سجاد (ع) می فرمایند: هرگز با قاطع رحم دوستی و مصاحبت مکن؛ چون طبق این آیه ملعون است: أُولَٰئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ.

کافی از امام کاظم (ع) روایت می کند که در این آیه بزرگترین گناهان کبیره بیان شده. آنها عبارتند از شرک به خدا، عهد شکنی، و قطع رحم. زیرا خداوند راجع به آنها می فرماید: لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ.

***

اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ (26)

ص: 242

خدا روزیِ هرکه را صلاح بداند، زیاد و کم می کند. بیشترِ مردم به زندگی دنیا دل خوش اند؛ درحالی که زندگی این دنیا در برابر آخرت ناچیز است.

این آیه از پس و پیشش جداست، در اینصورت احتمالاً به صورت مستقل نازل شده و به منزلهٔ لولایی است برای سوره. چنین آیاتی معمولاً تذکّراتی معترضه اند در پاسخ به سؤالی، یا در شرح ماجرایی. اینکه قبض و بسط روزیِ بندگان فقط بدست خداست، بارها و بارها در قرآن آمده. با توجه به عبارت "فَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا" این سؤال مطرح بوده که چرا برخی از کافران از ثروت و رفاه بهره مندند و برخی از مؤمنین به سختی روزگار میگذرانند. پاسخی که این آیه داده بر دو محور مبتنی است. یکی ناچیزی دنیا و دوم، تقسیم دنیا به صلاح دید خدا برای امتحان خلق و اتمام حجّت بر آنها. فرح به حیات دنیا - یعنی تب وتاب دنیا را داشتن و به داشتنش شاد شدن و به رفتنش مغموم شدن - در تمام قرآن، مذموم دانسته شده؛ فرح مؤمن باید بخاطر عنایتی باشد که عطاء کاشف از آن است، نه خود عطاء: قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ [سوره يونس : 58]

در آخر آیه، دنیا را پیشِ آخرت "متاع" دانسته. متاع، خودش یعنی توشه ای "ناچیز"، در اینجا متاع را با تنوین، تصغیر کرده تا بر ناچیز بودن آن بیشتر تأکید کند. در مجموع، دنیا پیش آخرت، مثل یک وعدهٔ غذا یا حداکثر یک تکّه لباس، پیش نعمات کل زندگی است.

در چندین جای قرآن، خداوند تأکید کرده که قبض و بسط روزی به دست خدا و طبق مصلحت است. گاهی این مصلحت امتحان بندگان است و گاهی بخاطر اینست که اگر روزی زیاد شود طاغی می شوند یا اگر کم شود کافر می گردند. به عنوان یک قاعده، رزقی که در هر زمان، خداوند برای مؤمن تقدیر کرده برای بندگی کردن کافی است، گرچه بعضی از هوس های او را جوابگو نباشد.

بعضی کارها، طبق روایات روزی را زیاد می کنند و بعضی کارها روزی را کم میکند. ایمان، تقوی، صداقت، خوش خلقی، انفاق، صله، احسان، عبادت، خوش نیتی، دعا، مشورت، خرجِ به جا، ... روزی را زیاد و کارهای برعکسِ اینها روزی را کم می کنند.

ص: 243

مکارم الاخلاق از رسول خدا (ص) روایت می کند که می خواهید بدانید کسانی که قرآن راجع به آنها فرموده "فَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا" چه کسانی هستند؟ کسانی که محراب شان زنانشان، شرفشان درهم شان، و همّتشان شکم هایشان است.

***

این بخشِ سوره، راجع به نبوّت است و برکات ایمان آوردن به پیام انبیاء:

وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ (27) الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ (28)

بی دین ها می پرسند: چرا خدا معجزه ای جز قرآن بر محمد نفرستاده است تا با آن هدایت شویم؟! بگو: خدا هرکه را نالایق بداند، به حال خودش رها می کند و هرکه اهل انابه باشد، دستش را می گیرد؛ همان هایی که با همهٔ وجود، ایمان آورده و دل هایشان با یاد خدا آرام است. بدانید که دل ها تنها با یاد خدا آرام می گیرد.

معجزهٔ درخواستی(اصطلاحاً اقتراحی)، بهانهٔ کافران بود که شأن ذات اقدس الٰه اِبا دارد از تمکین کردن به آن؛ مضاف بر آنکه برای برخی اقوام چون هود که مستجاب شد، باز ایمان نیاوردند و جملگی هلاک شدند.

راجع به هدایت، در حدود بیست جای قرآن آمده که خداوند هر که را بخواهد هدایت می کند و هرکس را بخواهد در گمراهی رها می سازد: يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ.

این آیه توضیحی است نسبت به شاء خدا و می گوید شاء و خواستِ خدا برمبنای لیاقت و استعداد بندگان است؛ یعنی طبق عدالت است.

خداوند نسبت به اهل انابه، هادی است. "انابه" رجوع مکرر زنبور عسل به کندوی خویش است. کندو، وطن زنبور است و هرجا میرود، برمیگردد همانجا. مؤمن هم برای این "منیب" دانسته شده که صبح از آستان خدا آغاز میکند و در هر روز بارها بارها با ذکرها و دعاها، یا نوافل و نیکی ها، به آستان جانان برمیگردد و عهد بندگی خویش را تجدید میکند و از نفحهٔ

ص: 244

حیات بخش حق، جانی تازه میگیرد. یا در ریاحین خدا سیر میکند یا در معبد دل در کنار روح الله آرام میگیرد. اینست "عبد منیب".

آیهٔ دوم هم انابه را خیلی دقیق توضیح می دهد: الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.

عبارت "أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" از علوم جمعی و جوامع الکلم قرآن و زیباترین شعارهای آن است. مقصود از ذکر الله، فقط تکرار کلمهٔ الله نیست، بلکه بیاد خدا افتادن است در قالب هر لفظی یا فارغ از الفاظ.

برخی راجع به این عبارت گفتند: وقتی ما خدا را یاد می کنیم، خدا هم ما را یاد میکند: فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ [سوره البقرة : 152]. و وقتی خدا ما را یاد میکند، دل ما آرام میشود. یعنی عامل اصلی آرامش دل، توجّه خدا به بنده است، نه بنده به خدا.

انابه، اوّلش یک فعل است، فعلی گاه گاه؛ اما در اثر تکرار و تعمیق، بدل به صفت میگردد و عاقبت، مقام می شود.

برای هدایت شدن، غیر از اِنابه ابواب و وسائل دیگری هم هست از جمله:

سبقت و استمرار در عمل صالح: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ [سوره يونس : 9].

کثرت ذکر و درک معیّت با خدا: قَالَ كَلَّا إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ [سوره الشعراء : 62].

هجرت برای خدا: وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ [سوره الصافات : 99]

تمسّک به ثَقَلَین یعنی کتاب خدا و معلّم آن که نبی است یا وصیّ بر حقّ نبی: يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيرًا مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ قَدْ جَاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَكِتَابٌ مُبِينٌ يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ [سوره المائدة : 16].

شهادت در راه خدا: وَالَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمَالَهُمْ سَيَهْدِيهِمْ وَيُصْلِحُ بَالَهُمْ [سوره محمد : 5]

راجع به ضلالت هم هست که خداوند:

ص: 245

ظالمین را گمراه میکند: وَيُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ [سوره إبراهيم : 27]. مقصود از ظلم در اینجا عمل به خلاف علم است: كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْمًا كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ وَشَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَجَاءَهُمُ الْبَيِّنَاتُ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ [سوره آل عمران : 86]

اسراف کاران و شکّاکان را گمراه میکند: يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتَابٌ [سوره غافر : 34].

فاسقان را گمراه میکند: وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ [سوره البقرة : 26].

دنیاطلبان ناشکر را گمراه میکند: ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَى الْآخِرَةِ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ [سوره النحل : 107]

اهل دروغ را در گمراهی رها می کند: إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي مَنْ هُوَ كَاذِبٌ كَفَّارٌ [سوره الزمر : 3].

مقصود از گمراهی در تمام این آیات، برگرداندن کید و ظلم و اسراف آنها به خودشان و رها کردنشان در ظلماتی است که برای خود ساخته اند: وَمَا يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ [سوره النساء : 113].

کافی از رسول خدا (ص) روایت می کند که می خواهید بدانید معنای "أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ"چیست؟ شناخت خدا، تصمیم به اطاعت از او، و رضا و تسلیم به قضای او.

الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ (29)

آنها که ایمان آورده و به مقتضای ایمان نیکی کردند، خوش به حالشان و چه خوش عاقبت اند.

این هم عاقبتِ انابه و هدایت ناشی از آن.

جلد چهاردهم بحارالأنوار از حضرت مسیح (ع) روایت می کند که از خدا پرسید: پروردگارا طوبیٰ چیست؟! خداوند فرمود: درختی است در بهشت که من خودم آن را کاشته ام. این درخت بر همهٔ بهشت سایهٔ رحمت افکنده.

كَذَٰلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِي أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهَا أُمَمٌ لِتَتْلُوَ عَلَيْهِمُ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَهُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمَٰنِ قُلْ هُوَ رَبِّي لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ مَتَابِ (30)

ص: 246

تو را بین ملتی به پیامبری فرستادیم که قبل از آن، ملت های فراوانی آمدند و رفتند. تا آنچه را بر تو وحی می کنیم برایشان تلاوت کنی؛ درحالیکه به خدای رحمان کافرند.

بگو: اوست خدایی که معبودی جز او نیست. بر او توکّل کرده ام و در همه حال، رویم به درگاه اوست.

"مَتاب" به معنای توبه و بازگشت است. متابِ من بدرگاه اوست یعنی همواره به آستان او رو دارم و عاقبت هم بسویش باز میگردم: يُؤْتُونَ مَا آتَوْا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ [سوره المؤمنون : 60] حق بندگی را پاس می دارند و دلهاشان در تب و تاب است که به سوی خدا باز می گردند.

وَلَوْ أَنَّ قُرْآنًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَىٰ بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعًا أَفَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشَاءُ اللَّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِيعًا وَلَا يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِمَا صَنَعُوا قَارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيبًا مِنْ دَارِهِمْ حَتَّىٰ يَأْتِيَ وَعْدُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ (31)

حتی اگر با قرآن کوه ها به حرکت درمی آمدند یا زمین تکه تکه می شد یا مرده ها به حرف در می آمدند، باز هم بت پرست های لجوج ایمان نمی آوردند! مگر آنکه خدا بخواهد؛ چون که اختیار همهٔ کارها با اوست.

آیا مؤمنان از ایمان آوردنِ آن ها ناامید نشده اند؟ و متوجه نیستند که اگر خدا میخواست، همهٔ مردم را به زور هم که شده، به راه می آورد؟! اما سنّت خدا بر این نیست. در نتیجهٔ رفتار موذیانهٔ بت پرست ها، پیوسته بلاهای کوبنده بر سرشان می آید یا دوروبرشان حوادث ناگوار رخ می دهد تا وعدهٔ نهایی خدا، یعنی نابودی کامل آن ها، فرا برسد؛ زیرا خدا برخلاف وعده اش عمل نمی کند.

این آیه، روحیهٔ لجوج کافران را به تصویر می کشد و مؤمنان را از ایمان آوردن آنها مأیوس می کند و کافران را تهدید می نماید.

ممکن است که عبارت "سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَىٰ" بیانی فرضی نباشد بلکه دارد گِرا میدهد که با همین قرآن میشود کوه ها را از جا کند و مرده ها را زنده کرد.

ص: 247

چنانچه کافی از امام کاظم (ع) روایت میکند که پس از تلاوت این آیه فرمودند: رموزی در قرآن است و صاحب علم قرآن می تواند با قرآن چنین کارهایی بکند.

شاید هم از جا کندن کوه ها و تکه تکه کردن زمین اشاره به فتوحات مسلمین باشد؛ و زنده کردن مردگان، به مسلمان کردن میلیون ها نفر در آینده ای نزدیک پس از نزول این آیات دلالت داشته باشد. در هرحال، همه چیز بدست خداست.

اما کافرانِ لجوج در برابر عظمت قرآن تواضع نمی کنند و نسبت به هدایت آن، خود را مستغنی می دانند.

عبارت "وَلَا يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِمَا صَنَعُوا قَارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيبًا مِنْ دَارِهِمْ" از عبارت های بی نظیر قرآن است و به سنّتی اشاره می کند که مثلش در جای دیگرِ قرآن نیامده. طبق این عبارت دو جور عذاب برای "ما صنعوا" - یعنی دسته گلهایی(!) که ما انسان ها به آب می دهیم - تقدیر می شود: یکی اصابتِ قارعه و دوم، حلول حوادث ناگوار در دور و اطراف انسان بدون آنکه به خودش مستقیماً اصابت کند. قارعه مصیبتی است که انسان را در هم می کوبد و لِه و لورده میکند. دومی اما، از بیخ گوش انسان رد میشود و فقط پَرَش به انسان میگیرد.

البته این دو گونه بلا فقط مخصوص کافران نیست و هرکس که کاری کرده و طرحی ریخته که در آن خدا را لحاظ نکرده - معنای واقعی "صنعوا" همین است – باید منتظر انفجار، یا موج و ترکشش در زندگی باشد. همهٔ اینها برای اینست که بخود آید و از خود-رأیی و خود-کاری دست بردارد و طاعت و اطاعت خدا پیشه کند، پیش از آنکه وعدهٔ خدا که مرگ و عذابِ پس از مرگ است از راه برسد.

وَلَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ (32)

پیامبرانِ قبل از تو را هم مسخره می کردند؛ من به آن مسخره کننده ها تا می شد مهلت دادم و وقتی مهلتشان تمام شد، گریبانشان را گرفتم! خب، چطور بود مجازات من؟!

در اینجا به دو سنّت خدا اشاره شده، یکی املاء که مهلت دادن به کافران و فاسقان است تا یا برگردند یا حجّت بر ایشان تمام شود. و دوم، سنّت أخذ است.

ص: 248

اوّلی، املاء:

کسی که در سنت املاء افتاده، عذابها برایش ذخیره میشود و موقتاً به تعویق می افتد. آنوقت در اواخر عمر (یا قبل از آن با ظلمی فاحش که به مظلومی روا میدارد) این سد شکسته شده و بلا به شکل سیلی منهمر جاری شده و او را در خود غرق می کند و پس از مدتی، عذاب دنیوی او را بسوی عذاب برزخی خواهد برد. پناه بر خدا!

در سورهٔ قلم هم هست: فَذَرْنِي وَ مَنْ يُکَذِّبُ بِهٰذَا الْحَدِيثِ سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ کَيْدِي مَتِينٌ (45) آنهایی که قرآن را دروغ میپندارند به من واگذار! آنان را اندک اندک فرو میکشم آنطور که نفهمند دارند فروکشیده میشوند. در حالیکه آنان را به مستی غفلت دچار میکنم. آری کید من حساب شده است. این آیه از آیات مهم در زمینه بیان سنّتهای خداست و سنّت استدراج و سنت امهال در آن بیان شده. استدراج کاری است که خدا با تکذیب کنندگان دینش میکند. تکذیب کنندگان! نه کسانیکه دلشان به نور ایمان روشن نشده، بین اینها فرق است. خداوند مکذّبین دینش را کم کم بی آنکه متوجه شوند درجه به درجه فرو میکشد، یعنی نور وجودشان را خاموش میکند. استدراج دو بار در قرآن بکار رفته و هر دو بار همراهش این عبارت "املی لهم ان کیدی متین" بکار رفته. یعنی استدراجِ دشمنان دین خدا همیشه همراه با املاء است. اما املاء نسبت به کسانی که دشمنی با دین خدا ندارند بدون استدراج است.

املاء در لغت به معنای امتداد و کشیدن بکار میرود و به این دلیل به دیکته، املاء میگویند چون صدا را میکشند و قدری وقت میدهند تا محصّل آنها را بنویسد. اما کاربرد این واژه در قرآن منفی است لذا املاء که از سنّتهای خدا با کافرین و ظالمین است، مطلق وقت دادن نیست بلکه اغواء کردنِ با وقت است. بگونه ای که وقت را به غفلت بگذرانند و تلنگری به ایشان داده نشود. املاء در واقع رها کردن خداست کافرین را، در همان غفلتی که به آن خوش اند، تا وقت بگذرد و فرصت بسوزد و حین مرگ رسد. املاء دقیق ترین نقشه ای است که میشود بر سر کسی پیاده کرد چون رهایی از آن ناممکن است. پناه بر خدا از کفر و ظلم و تکذیبی که به املاء ختم شود. خداوند تکذیب کنندگان دین را در هر زمانی که باشند چه صدر

ص: 249

اسلام و چه اکنون به استدراج و املاء حواله داده. یعنی همانطور که خودشان میخواهند، آنها را رها میکند تا در بُعد و دوری از خدا وقتشان به اباطیل بگذرد و نور وجودشان اندک اندک خاموش شود. آری کید خدا متین است. یعنی طرح و نقشه ای که از آستانش صادر میگردد حساب شده و دقیق است. در واژه "متین" هدف گیریِ درست و اصابه به واقع و مطابقت با حق و عدل نیز مستتر است. بعضی استدراج را نقمت در لباس نعمت معنی کرده اند اما این سنّت مختص به ثروتمندان نیست و خاموش شدن تدریجی نور الهیِ مکذّب است چه ثروتمند باشد چه فقیر. املاء نیز واگذاری در غفلت است و آنهم سرنوشت کافرین و مکذّبین و ظالمین است، چه غنی باشند چه فقیر. در مورد دشمنان دین یعنی مکذبین، این دو سنّت با هم جاری میشود و آنها در غفلت خویش رها و اندک اندک خفه و خاموش میگردند.

این راجع به املاء، اما أخذ:

"أخذ" نوعی عذاب دنیوی برای کافران است. مقصود از أخذ، بازداشت کافر است به نحوی که قدرت عمل از او سلب شود. أخذ سنّت جاری خداست و پیرامون ما هر روز رخ میدهد. وقتی أخذ آمد، پایان جولان و کرّ و فرّ کافر است در زندگی.

در نتیجه:

وقتی کسی راه غلط میرود خداوند به ترتیب با او چنین میکند:

اولش حلم به خرج میدهد و خطاهایش را زیر پر ستّاریت خود میگیرد بلکه توبه کند، اگر باز نگشت بلاهای کوچک و بزرگ سرش میاورد بلکه بازگردد. به این سنّت در آیهٔ قبل اشاره شد، اگر بازنگشت او را مبتلا به تنهایی میکند بلکه باعث گمراهی دیگران نشود، اگر بازنگشت او را فقیر میکند تا با پول و قدرتش کمتر بدی کند اینها هم نوعی اخذ است، اگر بازنگشت او را رها میکند تا هر غلطی خواست بکند این سنّت نامش املاء است، اگر بازنگشت که در این مرحله احتمالش خیلی کم است که بازگردد او را طَمس میکند یعنی فهمش را میگیرد. طمس کوری باطن است، مرحله بعد مَسخ است. یعنی ملکوتش از انسان برمیگردد و حیوان میشود. در همین مرحله است که ذریّه او هم دیگر فاسد میشوند و لیاقت داشتن نسل پاک

ص: 250

رااز دست میدهد. مرحله بعد که آخرین مرحله در دنیاست حذف فیزیکی اوست با اخذ ناگهانی به بلایی کشنده.

أَفَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلَىٰ كُلِّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَجَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِمَا لَا يَعْلَمُ فِي الْأَرْضِ أَمْ بِظَاهِرٍ مِنَ الْقَوْلِ بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَصُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ (33)

آن که بر هر نفسی قائم است و رفتار همه را زیرِ نظر دارد، آیا مانند بت هایی است که از همه جا بی خبرند؟! اما آخرش بت پرست ها بت ها را شریک خدا می دانند. بگو: بت هایتان چه هنری دارند؟ آیا از چیزهایی در زمین خبر می دهید که خدا با همهٔ خدایی اش آن ها را نمی داند؟! یا که حرفِ سطحی و توخالی می زنید؟! هیچ یک! بلکه حقه بازی می کنند و خیال هم می کنند زرنگ اند. از بندگی خدا منع شده اند و هرکه را خدا به حال خودش رها کند، هیچ راهبری ندارد.

زمخشری این آیه را از آیات بلیغ قرآن می داند که بشر از آوردنش ناتوان است.

جلد چهارم بحارالأنوار از امام رضا (ع) روایت می کند که خدا "قائم" است، معنایش این است که حافظ و قیّم اشیاء است. آنها را خلق کرده، روزی می رساند، نگاهبانی می کند، و به سوی هدفی هدایت می نماید. سپس بسوی خود می برد.

لَهُمْ عَذَابٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَشَقُّ وَمَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَاقٍ (34)

آدم های بی خدا در همین دنیا، به بدبختی های فراوانی گرفتار می شوند؛ البته عذاب آخرت به مراتب طاقت فرساتر است و در برابر خدا حمایت کننده ای ندارند.

این آیه، یک قاعده و سنّت را بیان میکند و تنوین "عَذَابٌ" برای اشاره به ناشناخته و غیرقابل پیش بینی بودن آن برای هرکس است. خدا دستش را برای هیچ کس رو نمی کند.

ص: 251

مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ أُكُلُهَا دَائِمٌ وَظِلُّهَا تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوْا وَعُقْبَى الْكَافِرِينَ النَّارُ (35)

بهشتی که قولش را به متّقین داده اند، در آن جوی ها روان است، خوردنی هایش همیشه به راه و سایه هایش مدام است. این سرنوشت کسانی است که متّقی بوده اند؛ اما آخرعاقبتِ کافران آتش است.

عبارت "مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي..." نشان می دهد که هرچه راجع به بهشت گفته می شود، در حدّ مَثَل است و حقیقت بهشت برای ما خاکیان نامفهوم است. این مطلب در فهم آیات ِ مربوط به بهشت و جهنم، از نکات کلیدی و محکمات است.

وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمِنَ الْأَحْزَابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَلَا أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُو وَإِلَيْهِ مَآبِ (36)

مؤمنان واقعی از اهل کتاب از آیه هایی که بر تو نازل می شود، خوشحال می شوند؛ ولی عدّه ای هم هستند که آیه هایی را که با باورهای غلطشان جور درنمی آید انکار می کنند. بگو: لبّ فرمانی که به من رسیده اینست که خدا را عبادت کنم و کسی را به جای او نپرستم. من مردم را به خدا دعوت می کنم و در همه حال فقط به درگاه او رو کنم.

در عبارت "إِلَيْهِ مَآبِ" صحبت از "أوّاب" بودن پیغمبر اکرم (ص) شده. "اوّاب" کسی است که دائم المناجات است و پیوسته با خدا تکلّم میکند. سه واژه هست که بینشان اشتقاق است یعنی از حقیقتی واحد مشتق شده اند: یکی توبه، دیگری اوبه، و سومی نوبه. هر سهٔ این واژه ها هم در این سوره آمده اند. فرق ظریفی بین این سه ریشه است:

توبه برگشتن بدرگاه خداست پس از مدتی غیبت، اوبه با خدا رازگفتن است و نوبه زیاد بدرگاه خدا آمدن. مؤمن باید هر سه صفت را داشته باشد، آنهم به شکل مبالغه یعنی باید توّاب و اوّاب و منیب باشد. یعنی باید بُعد و دوری و غفلتش را با توبه های مدام جبران کند(توّاب). توبه که کرد آشنای این درگاه باشد و دائم به در خانه خدا بیاید(منیب) و هر بار که آمد بسیار با خدا حرف بزند(اوّاب). انابه زیاد آمدن است و اوب، زیاد ماندن. جلسات پی در پی عبادت

ص: 252

داشتن انابه است و در آن جلسات با خدا پرچانگی کردن اوب است و همه اینها یک مقدمهٔ لازم دارد که توبه است. با توبه بنده از غفلت میبُرَد و عزم بر دوستی با خدا میکند، سپس به کرّات به عبادت و ذکر حق برمیخیزد و حین آنها با خدا انس میگیرد و همکلام میشود و معاشقه میکند. پس دعاهای طویل و زیبا و بلندی مثل دعای عرفه و ابوحمزه و کمیل و مناجات خمسه عشر حاصل و ثمرهٔ اوّاب بودن امامان ما(ع) میباشند. آنها را دریابیم و از آنها بیاموزیم.

وَكَذَٰلِكَ أَنْزَلْنَاهُ حُكْمًا عَرَبِيًّا وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا وَاقٍ (37)

قرآن را بعنوان حکم نازل کردیم، و به زبان صریح. بعد از اینکه این حقایق به دستت رسید، اگر تابع میل اهل کتاب شوی، در برابر خدا یاور و حمایت کننده ای نداری!

نکتهٔ مهمِ این آیه "حُکم" دانستن قرآن است. یعنی آمده تا فصل الخطاب باشد و تکلیف بشر را معلوم کند و راه را به صراحت نشان دهد و بگوید چه ها باید و چه ها نباید کرد. حکم کند که حق چیست و با کیست.

مقصود از "عربی" زبان اهل حجاز نیست بلکه صراحت قرآن و مطابقتش با فطرت مراد است. همچنین، در این آیه قرآن کانون علم دانسته شده و این نشان می دهد که ارزش قرآن بخاطر علم و هدایتی است که در قرآن است، نه زبان عربی آن.

مذمّتی که در این آیه از "اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ" شده نشان می دهد که تبعیت از هوی و هوس دیگران، نهایت پستی است و حتّی از تابع هوس خود بودن، بدتر است. بدنبال جلب رضایت دیگران بودن همان و از چشم خدا افتادن همان.

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ وَجَعَلْنَا لَهُمْ أَزْوَاجًا وَذُرِّيَّةً وَمَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ (38) يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ (39)

ص: 253

قبل از تو نیز پیامبران فراوانی فرستادیم و آنان را همچون مردم عادی، صاحب زن و بچه کردیم. هیچ پیامبری نمی تواند بی اجازۀ خدا معجزه ای بیاورد؛ زیرا هر کاری، فقط در أجلی که مقدّر شده، به انجام می رسد.

البته دست خدا بسته نیست؛ او هر تقدیری را که بخواهد، پاک می کند یا برقرار می سازد؛ چون کتاب اصلی فقط پیش اوست.

عبارت "يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ" از جوامع الکلم و علوم جمعی قرآن است. این عبارت بابی است به معرفت بَداء که از خواصّ تعالیم قرآن است و فهم و درکش، توفیق و سلسلهٔ طیّبه ای از استادان حقیقی میخواهد.

بحثی راجع به بداء از کتاب معرفت نفس:

يكي از ضروريات عقايد انبيا «بَداء» است. در روايات هست كه «للهِ البداء»(خداوند بداء دارد)، «ما بعث الله نبيّاً قطّ الا ان يقرّ له بالبداء»(خدا هيچ پيامبري را نفرستاد، جز اينکه او به بداء معتقد بود)، «ما عُبدالله بمثل البداء»(اعتقاد به بداء جزء مهمي از معرفت الله است).

بداء از لغت«ابتداء» است؛ يعني همه چيز را برهم زدن و از نو شروع كردن.

به هر دو نوع افعال خود توجّه كنيد: فعل اشرف نفس كه در مقام بساطت نفس است و فعل اخسّ نفس كه افعالي است كه به آلات نياز دارند.

يك حرف را در نظر آوريد، مثلاً «جيم» را، مادامي كه متوجّه «جيم» هستيد، آن موجود است؛ حقيقتاً. دركمال آزادي مي توانيد به حرف «جيم» توجّه كنيد تا موجود شود و مي توانيد در كمال آزادي توجّه نكنيد تا موجود نشود. پس تا آن را موجود نكرده ايد، واجب الوجود نيست و وقتي كه آن را موجود كرديد، واجب خواهد شد. تا «جيم» را موجود نكرده ايد، ايجاد آن وجوب ندارد.

مي توانيد آن را تغيير بدهيد، يعني تقدير کردن شما به تصوير کردن «ج» تعلّق گرفته است. بنابراين، دفعتاً، ابتدا(آغاز) مي كنيد و «ب» را مي آوريد، پس «لكم البداء»(شما قدرت بداء داريد)؛ يعني مي توانيد محو كنيد آن چيزي را كه ثابت شده است(در مرحلهٔ قبل از تصوير ذهني) و ثابت كنيد چيزي را كه محو شده. الزام يا التزامي به وجهي از وجوه نداريد، مادامي

ص: 254

كه آن طرف را نياورده ايد و در ذهن آن را خلق نكرده ايد. امّا «اذا اوجدتم»(هنگامي که ايجاد کرديد) در نفس خود حرف «جيم» را، ديگر «ليس لكم البداء»(بداء براي شما معني ندارد)؛ زيرا كه «وقع القضاء بالامضاء»( آنچه مي¬خواستيد واقع شود، در خارج محقّق شده است). «بداء» يعني «ابتدا» يعني اول دادن به شيء(آغاز کردن خلقت آن). بداء آيت(نشانهٔ) حريّت خداست. خداوند هيچ الزام و التزام به فعلي ندارد. مبسوط اليد است، دستش مغلول نيست. مادامي كه شيء را خلق نكرده است، براي اوست خلق كردن و خلق نكردن. « اِن خلق فبحريّته و ان لم يخلق فبحريّته»(اگر خلق کند آزاد است و اگر خلق نکند نيز آزاد است). در قرآن است که: «انّه يبدء و يعيد». يعني آغاز مي کند آن چيزي را که نبوده است و فاني مي کند آنچه را که بوده. حق اوست كه الآن تمام دنيا را به هم بزند. يك چنين عليّتي نيست كه خداي متعال ملزم باشد به اجراي نظامي خاص و لايتغيّر و لايتبدّل. زيرا اين وضعيت مخالف حريّت خداوند است.

«الشيء ما لم يوجد لم يجب»(مخلوق مادامي كه موجود نشده است، واجب نيست)، زيرا به اراده و اختيار حقّ متعال است. چنانكه در مملكت نفس ما نيز همين گونه است. مصمّم و عازم و شائق بودم به اينكه كاري بكنم، امّا نمي كنم. يا كاري نكنم، عزم و جزم هم كردم، امّا حق من است كه آن عزم و جزم را بر هم بزنم و آن كار را ابتداء كنم(از نو آغاز کنم).

كُنه قدرت، مالكيت بر وجود مقدورات نفس است به نحو اعلي و اشرف و كنه اختيار، آزادي نفس است در تنزّل دادن وجود اين مقدورات و كنه بداء استمرار اين آزادي است؛ البته آزادم تا وقتي که آنها را تنزّل نداده ام و پس از تنزّل دادن(يعني اثبات)، آزادم نسبت به پاك كردن آنها (يعني محو). هر چند كه اين پاك كردن ابتداء خود فعلي جديد است كه مي توانم آن را پيش ببرم يا باز بداء كنم و از اجراي آن دست بردارم.

نکتهٔ عملي: بداء بابي بزرگ در معرفت الله است. بداء است که مشوّق سعي در دعا و الحاح و تضرّع و انابه به درگاه خداست؛ خدايي که محو مي کند، خدايي که اثبات مي کند، شقي را سعيد مي کند و بالعکس. بايد از او بخواهيم تا در طينت ما بداء کند (تا در مسير سعداء واقع شويم) و در سرنوشت ما بداء کند (تا توفيق ما افزون شود). پس معني رواياتي مانند «ما عبد

ص: 255

الله بمثل البداء» (خدا با هيچ چيز مثل بداء پرستش نمي¬شود) و «ما عظم الله بمثل البداء» (خداوند با هيچ چيز همچون بداء تعظيم نشده است) روشن مي شود.

مطلب بعد: در تفسير «هل أتي علي الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكوراً»(روزي بر انسان گذشت که چيز مذکوري نبود) روايت است که آن چيز غيرمذکور «لامعلوم و لامجهول» بود (نه معلوم بود، نه مجهول).

خداوند دو نوع علم دارد (كه البته هر دو سنخ آن در ما هم هست): يكي لوح محفوظ و ديگري لوح محو و اثبات. لوح محفوظ امّ الكتاب نيز ناميده مي شود. لوح محفوظ، علم اطلاقي ذاتي حقّ متعال است؛ علمِ مكنونِ مخزونِ خداست؛ علمي است كه «منه البداء»(منشأ بداء است)، اما خودش بداءپذير نيست؛ علمي است كه خدا از آن به پيغمبر، ملك يا هيچ كس ديگر نمي دهد.

بداء خدا «عن ندامةٍ» (از روي ندامت از فعل قبلي) يا «عن اضطرارٍ» (از روي ناچاري) نيست؛ بلكه «عن علمٍ» (از روي علم و حکمت) است. و اين امّ الکتاب آن علمي است كه منه البداء. اين علم را حاملي از انبيا و ملائكه نيست، فقط از آن خداست. خود مي داند كه كي بداء خواهد کرد و كي بداء نخواهد کرد. اينكه كي بداء خواهد كرد يا در فلان مسئله اصلاً بداء نخواهد كرد، از اين علم و در اين علم است. البته ممكن است گاهي پيغمبري را هم آگاه كند: «عالم الغيب لا يظهر علي غيبه احداً الا من ارتضي من رسول»(عالم به غيب است و غيبش را آشکار نمي کند جز براي آنکه خودش بپسندد). مثلاً دربارۀ قيام قيامت يا اصل ظهور امام عصر (ع) خبر داده است كه بداء نمي شود و قضاء حتمي است. امّا في المثل، زمان ظهور بداء بردار است؛ اين است كه «كذب الوقّاتون»(هرکه وقت تعيين کند، دروغ مي گويد) هرکس خبر بدهد، دروغگوست.

پس اجمالاً فهميديم كه در چيزهايي كه خداوند براي خود حتمي دانسته است، مثل قيامت و اصل ظهور، بداءپذير نيست. از آن علم مخزونش، از آن علم حتمي اش به نبي اخبار كرده است و ديگر بدائي نيست.

ص: 256

امّا در بسيار از چيزها ممكن است که پيغمبران تكذيب شوند، لوح محو و اثبات را ببينند و چيزي بگويند، مثلاً بگويند فلاني فردا مي ميرد و آن فرد عن اختيارٍ(از روي اختيار) يا عن الهامٍ (يا بر روي الهام) كه باز عن اختيارٍ است، صدقه اي بدهد و مرگ او را خداوند با قدرت قاهره اش و به اختيار كامله اش بداء كند. يك حكمت اين قبيل وقايع، ابتلاء انبياست به اينكه ريششان بايد هميشه دست خدا باشد و بُت نشوند. نبي معمولاً نمي تواند حكم قطعي بكند، چون او علم به مقدّرات دارد، امّا علم به مُغِيّرات(آنچه تقدير را تغيير مي دهد) ندارد. اَخباري كه مي دهد روي علم است، امّا علم محو و اثباتي. اين است كه دهان آنها بسته مي ماند؛ چنانكه علي (ع) مي فرمايد آيۀ «يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده امّ الکتاب... »(خدا آنچه را بخواهد محو و آنچه را بخواهد تثبيت مي کند و امّ الکتاب نزد اوست) دهان همه را بسته است. حتي روايت است كه مقدورات ليلة القدر تا وقتي تحقّق نيافته است «موقوف الي الله يقدّم منه ما يشاء و يؤخّر ما يشاء»(موکول به ارادۀ حقّ است، هر بخش را که خواست پيش مي اندازد و هر بخش را که خواست به تأخير). البته مقصود اين نيست كه نبي کوچک شود، بلكه انفتاح يك باب عظيم ارتباط بين عبد و حق و بيان يك حقيقت معارفي مقصود بوده است.

امّا نکتهٔ بسيار مهم و كليدي اينكه دانستن خدا(علم او) غير از فعل اوست. فعل خدا بالمشيّة است(با خواست او محقق مي شود) و دانستن، علم مكنون و مخزون و عين ذات اوست.

چنين علمي علّت نيست، بلكه اصولاً علم، علّت نيست. چنانكه علم مكاشِف(فرد اهل کشف و شهود) يا علم جفّار(فرد عالم به علم جفر)، علت وقوع حوادث نيست. پردۀ بالاتر اينكه علم اطلاقي ذاتي او هيچ نسبت علمي ندارد. اين علم منحصر به خود خداي تعالي است و از آن بداء تراوش مي كند، امّا كلمۀ بَداء راجع به خودش بي معني است، چون هنوز تعيّن پيدا نكرده و به معلوم تعلّق نگرفته است كه معلوم آن عوض شود. اصولاً در ذات حق، معلومي قوام ندارد. ذاتش احد و فراگير و به دور از كثرات است؛ بسيط است؛ علم است و بس. اين علم نيز عين ذات است، علمي است فراگير و مستوعِب و البته بلامعلوم. اين مطلب از غوامض است، منتها كليد وجدانش در خود انسان هست.

ص: 257

علم اطلاقي خدا از فرط شدّت در كمالِ شدّت است. شدّت در شدّت است و هيچ تعيّني ندارد. در اطلاق صرف است. نِسَب و اضافات ندارد. مستوعب(فراگير) است و تمام آنچه را كه در عالم هست، بدون نسبت هاي علمي در خود غرق كرده است. از هر تعيّني و از اضافه به هر ماهيتي مطلق(آزاد) است. آن علم به قدري در اطلاق شديد است و آن قدر منزّه از تعيّن است كه به هيچ وجه نمي شود به آن اشاره كرد. اين علم «اسم» نيست. اسم آن را مي گويند كه نشانهٔ مسمّا باشد. هر موجودي كه نشانهٔ خدا باشد، اسم اوست و هر اسمي، از اين حيث، غير خداست. آن علم عين ذات است و هيچ نسبتي با ماهيات و عيون ثابته ندارد، چون در ذات خدا به هيچ وجه نسبت نيست. زيرا نسبت تعيّن است و در حقّ متعال، تعيّن راه ندارد. تعيّن محدوديت مي آورد. اگر علم ذاتي خدا نسبت داشته باشد اين انتساب موجب تعيّن در منسوب اليه، كه خداست، مي شود و چون اشياء بي شمارند، لذا تعنيّات بسياري در حقّ متعال آورده مي شود و محدوديت هاي نامتناهي در خدا به وجود مي آيد و محدوديت نقص است. حال آنكه چنين ذات مقدسي با هيچ چيز نسبت ندارد، لذا علم ذاتي حق، علم اضافي نيست بلکه علم اطلاقي است. می شود علم بلامعلوم حق را به دریایی بی انتها و بی تعیّن تشبیه کرد که در این صورت علم فعلی(مشیّت یا فعل) رشحاتی هستند که از این دریا برمی خیزند و تعیین و تقدیر و حد و اندازه دارند.

«عن حماد قال سألت الصادق (ع) : لم يزل الله يعلم؟ قال: أني يكون يعلم و لامعلوم؟ قلت: فلم يزل الله سميع؟ قال: اني يكون ذلك و لامسموع؟ ثم قال: لم يزل الله عليماً سميعا»(حماد گويد از امام صادق (ع) پرسيدم که آيا خداوند پيوسته عالم بوده است؟ فرمود: چگونه عالم بوده است، در حالي که اصلاً معلومي هنوز وجود نداشته؟ همين طور نسبت به شنوا بودن او. سپس فرمود: خدا پيوسته عالم و سميع بوده است). آن حضرت ازليّت علمي را نفي مي كند كه نسبت به معلوم دارد و منظور سائل بوده است و مي فرمايد علم ذاتي و اطلاقي حق به هيچ شيء تعلّق ندارد؛ يعني علم بلامعلوم است. در مقابل اين علم، خداوند متعال علم ديگري دارد كه اين علم، فعل اوست و همان طوري كه صور علمي عقل شما فعل شماست، اين علم هم فعل خداست و مستوعب است تمامي آنچه را كه واقع مي شود؛ با

ص: 258

نسبت هاي علمي. از اين علم در لسان روايات به «مشيّت» تعبير شده است و دائم فرموده اند: «مشيّت فعل خداست». مشيّت صور علميّۀ كليّه است و صور علميّۀ جزئيه «اراده» نام دارد. خداوند مشيّت را آفريده است و آفرينش در مَشهد(محضر) مشيّت بود. نزديک به همين معنا، برخي گفته اند که مراد از «عرش» علم و قدرت مکنون حق و مراد از «کرسي» علم و قدرت ظاهر حقّ است.

در ما نيز مشيّت عبارت است از ادراك شيء به نحو كلي يا ايجاد علمي شيء به نحو كلي در مخزن غيب ما، يا ذكر حكيم ما. معلومات و مكنونات به گونه اي وجداني وجود دارند، ولي از يكديگر متمايز نيستند. مشيّت انشاء فعل است به گونه اي علمي در موطن اعلاي نفس و اراده تنزّل اين كلي و تبيين آن به صورت خيالي (ذهني، مثالي) است. با اراده، آن شاء تمييز داده مي¬شود و خصوصيات آن از حيث تعيّن و تشخّص تعيين مي¬شود. و البته بعداً، به تقدير مقادير آن بسته مي-شود. امّا همۀ اينها منوط است به «توجّه» انسان؛ و توجّه بالعلم محقّق مي شود. پس مشيّت خود منوط به علم است. اين علمي که افعال صادر نشدۀ ما منوط به آن است، همان علم بلامعلوم ماست. پس علم بلامعلوم در آدمي هم مصداق دارد.

مطلب آخر: مسئلهٔ تردّد

دانستيم كه كُنه بداء اختياريّت کاملهٔ غير متناهیهٔ خداست. معدوم را وجود دادن و موجود را معدوم كردن، اين كُنه بداء است و با اين تغيير (ايجاد و اعدام) هم ذره اي تغيير در او پيدا نمي شود. بالاتر از مسئلۀ بداء، مسئلهٔ تردّد است. اين مسئله يكي از مفاخر اسلام است.

در احاديث قدسي، به تواتر لفظي وارد شده است كه خداوند مي فرمايد: «ما تردّدت في شيءٍ انا فاعله كتردّدي في عبدي المؤمن، انّي لاحب لقائه فيَكْرهَ الموت و اَكْرَه اساءته فاُصَّرِفُه عنه»(تردّد(ترديد) ميکنم در قبض روح بندۀ مؤمنم، زيرا به لقاء او علاقه مندم، اما او از مرگ بيم دارد). يا در عبارتي ديگر: «اَكْرَه اساءته و لابّد له منه»(دوست ندارم با ميراند او موجب ناراحتي اش شوم، اما از طرفي چاره اي نيست، بايد او را بميرانم). در آنجا مي فرمايد مرگ را از او برمي گردانم و در اينجا مي فرمايد چاره اي نيست، بايد او را بميرانم؛ يعني به كراهت داشتن او اهميت نمي دهم. در برخي احاديث آمده است که براي چنين شخصي دو ريحانه از بهشت

ص: 259

مي فرستم با نام مُسيخه (كه با بوئيدن آن از دنيا منصرف مي شود) و مُنسيه (كه با بوئيدن آن، دنيا ديگر حتي به يادش هم نمي آيد) و بعد روح او را قبض مي كنم.

نکتهٔ اول اين است كه تردّد هم مثل بداء از آن خود خداست، چنانكه خدا آن را به خودش نسبت داده است. نكتۀ دوم اينكه تردّدِ خدا هيچ عيبي ندارد، بلكه كمالي فوق العاده است و اختيار در اختيار است. توضيح اينكه راجع به قبض روح، سنّت بر اين است كه ايادي و عُمّال خدا روح را قبض مي کنند، زيرا مقام سلطنتِ سلاطين ابا دارد از مباشرت به اين گونه امور. امّا نسبت به عبد مؤمن، خداوند خودش دست به كار مي شود بالمباشرة و «أنا فاعله» مي گويد و اين به دليل اعزاز و احترام به مؤمن است، چنانچه حتي امر مرگ برخي عباد را به خود آنها تفويض مي كند و به اختيار خودشان وامي گذارد (چنانكه در روايات هست).

تردّد از باب تفعّل است به معني قبول رد و قبول فسخ كار و توقف آن. تردّدي كه در فاعل پيدا مي شود، گاهي عن جهلٍ است (مثلاً نمي دانيم آب به مصلحت ماست يا نان)، گاهي عن عجزٍ (مي دانم كدام مصلحت است، امّا مزاحمي در كار است و تا بخواهم في المثل، نان را بردارم كه به مصلحت است، دستم را مي گيرد، پس ترديد مي كنم)؛ اين دو نوع را عرف «ترديد» مي گويد. امّا خداي متعال اين گونه نيست. خداي متعال مي خواهد روحِ بندۀ مؤمني را قبض بكند و قبض روح او را دوست دارد، زيرا قبض روح او منجر مي شود به آزادي از دنيا و رسيدن به لقاء خدا؛ پس قبض روح مصلحت است. از طرفي، اگر بماند، نماز مي خواند و مقامش بالاتر مي رود؛ پس قبض نکردن روح او هم مصلحت است. خود او هم از مرگ بدش مي آيد، چون في المثل، مي خواهد اولادش را سرپرستي كند، اين كراهت او هم مزاحم است، زيرا خدا هم از ناراحتي بندۀ مؤمن ناراحت مي شود، حقيقتاً. (مي شود هم حب و هم كراهت، هر دو حقيقي باشد و مانعي هم ندارد. چنانکه دوست نداريم دست قانقاريا شده را ببريم، امّا دوست داريم که آن را ببريم، چون اگر نبريم، مي ميريم. يا دوست دارم بنشينم و معشوقم را تماشا كنم، امّا معشوق بدش مي آيد كه او را تماشا كنم و از كاره بودن او، من هم كاره مي شوم، درحالي كه دوستش دارم.)

پس هم در قبض روح و هم در عدم قبض روح مصلحت است.

ص: 260

خداوند چند اختيار دارد: نخست مؤمن را قبض روح كند و براي كراهت او شأني قائل نشود. دوم، نخست با فرستادن آن دو ريحانه كراهت مؤمن از مرگ را برطرف كند و سپس او را قبض روح كند. سوم، براي كراهت مؤمن شأن قائل بشود و او را قبض روح نكند.

پس خدا سه اختيار تو در تو دارد، پس توقّف و تردّد مي كند. عبد مردن را رد مي كند و خدا ردّ او را قبول مي كند. تردّد خدا ناشي از كمال قدرت و اختياريت اوست؛ اختياري تامّ و شديد و لايتناهي، نه ناشي از جهل و حيرت يا عجز و الزام.

گفته اند که تردّد دالّ بر حلم لايتناهي خدا نيز هست، چونکه فرموده است: «انا حليم ذو اناتٍ لا اعجل».

و گفته اند که تردّد توالي جلوه هاي جمال و جلال، توالي قبض و بسط، داد و ستد و گرفتن و دادن است. و اين توالي ظهور صفات مختلف در انسان کامل، که عبد مؤمن خداست، بيشتر از ظهور جلال و جمال بر تمام موجودات است.

روايت صحيح ديگري در باب نوادر کتاب شريف كافي است که حديثي قدسي است. خداوند مي فرمايد: «بندهٔ مؤمن من چنان گناه مي كند كه مستوجب عقوبت است. چون به او مي نگرم، مي بينم صلاح او اين است كه در همين دنيا عقاب شود و ديگر به عقوبت اخروي نرسد. پس عقابي براي او تقدير و مقضي مي كنم. امّا امضا شدن آن را موقوف مي گذارم. چندين بار تردّد مي كنم كه عقاب را جاري كنم يا نه؛ چون عقاب سخت است و بنده ام ناراحت مي شود و ناراحتي او مرا هم ناراحت مي كند. بالأخره از انفاذ امساك مي كنم، به دليل كثرت نوافل و عباداتي كه انجام داده است. (و مطلب بالاتر:) اصلاً نه تنها قضا و قدر را بر هم مي زنم، بلكه او را عفو هم مي كنم؛ (از آن بالاتر) پاداش اين بلا را هم به او مي دهم (زيرا اگر به بلا مبتلا مي شد و بر آن صبر مي کرد، پاداش بسيار مي داشت).

اين روايت نيز دليل بر حلم خدا و محبّت سرشار اوست به بندۀ مؤمن، به طوري كه خداوند، محبّت عبد را بر محبّت خودش ترجيح داده است اعزازاً للمؤمن و اكراماً له(براي اعزاز مؤمن و اکرام او).

ص: 261

قرب الاسناد از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند به خدا سوگند اگر یک آیه در کتاب خدا نبود آنچه تا روز قیامت واقعی می شد را به شما می گفتم. آن آیه این است: يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ.

جلد سی و پنج بحارالأنوار روایت می کند که وقتی پیغمبر خدا (ص) مطلع شد که موریانه عهدنامهٔ مشرکین بر علیه او را که در کعبه در صندوقچه ای در بسته نهاده بودند خورده، فرمود: يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ.

جلد چهل وهفتم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که شخصی سه سال از عمرش باقی مانده اما صلهٔ رحم می کند و خدا سی سال به عمر می افزاید و شخصی قطع رحم می کند و خدا از عمرش سی سال می کاهد. سپس تلاوت فرمود: يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ.

جلد دهم بحارالأنوار از امام رضا (ع) حمایت می کند که سرّ استجابت دعا در همین عبارت است که: يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِت. دعا تقدیر را عوض میکند؛ تقدیری که نوشته و محکم شده.

گویم برای همین در دعاهای بسیاری با تمسّک به این عبارت از خدا می خواهند که سوء القضاء را به حسن القضاء بدل کند.

وَإِنْ مَا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلَاغُ وَعَلَيْنَا الْحِسَابُ (40)

بعضى عذاب هایى را که به آن ها وعده داده ایم، چه اینجا نشانت دهیم چه جانت را بگیریم و در قیامت نشانت دهیم، به هرحال، وظیفهٔ تو فقط پیام رسانى است و حساب و کتاب خلق کار ماست.

یکی از خصلت های انسان که ریشه در عجول بودن او دارد، تمرکزِ بیش از حدّ بر نتیجه است. انسان دوست دارد زودتر کار تمام شود و نتیجهٔ سعی و تلاشش را ببیند. این صفت مانع از تمرکز بر زمان حال میشود. غفلت از حال که آمد، انسان نه وظیفه اش را در زمان حال میفهمد، نه از زمان حال و روند کار لذّت می برد و شکر میکند.

ص: 262

پس این خصلت در نهایت، انسان را از دایرهٔ بندگی بیرون می اندازد و در دراز مدّت خطرناک هم هست. چون وقتی بجای عمل به وظیفه، غایت انسان شد تحصیل نتیجه، ممکن است برای نتیجه دست به هرکاری بزند و هدف برایش وسیله را توجیه کند و این یعنی فاجعه!

این آیه هشداری است به همین موضوع و با خطاب قراردادن پیامبر (ص) به همهٔ مؤمنین تذکّر میدهد که درست ترین کارِ اکنون را انجام دهند و به اینکه آخرش چه می شود کاری نداشته باشند. هدف، محقَّق کردن بندگی است نه ظفر و پیروزی.

أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا وَاللَّهُ يَحْكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَهُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ (41)

نمی بینند که ما سراغ زمین می آییم و نسل ها را یکی پس از دیگری منقرض می کنیم؟! خداست که بر هستی حکومت می کند و کسی جلودارِ حکمرانی اش نیست و او سریع الحساب است.

این آیه با توجه به آیهٔ قبل می خواهد بگوید آخر زندگی برای تمام انسان ها و نسل ها مرگ است. این حکم خداست و گریزی از آن نیست. پس انسان باید عمرش را صرف بندگی کند و به اینکه چه می شود کاری نداشته باشد. چون آخر دنیا خبری نیست و قبرستان است. مگر روح انسان که کامل شود و مسیرش را در هستی ادامه دهد.

کافی از امام سجاد روایت می کند که منظور از این آیه مرگ عالمان ربّانی است.

وَقَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعًا يَعْلَمُ مَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ وَسَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَى الدَّار(42)

قبلی هایشان هم نقشه ها کشیدند؛ غافل از آنکه تمام نقشه ها در مُشت خداست و خدا دقیق می داند که هرکس چه می کند. بله، کافران به زودی می فهمند که چه کسی عاقبت به خیر می شود.

ص: 263

وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفَىٰ بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ (43)

کافران مدّعی اند که تو پیامبر نیستی. بگو: خدا بینِ من و شما شاهد باشد، بس است؛ همچنین، کسی که علم کتاب پیش اوست.

وسائل از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که من آن کسی هستم که علم به کتاب دارد.

جلد سی و پنج بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که غیر از علی (ع) چه کسی می تواند مصداق این آیه باشد؟!

احتجاج روایت میکند که روزی سلیم بن قیس از علی (ع) پرسید: افضل مناقب تو چیست؟ امام (ع) فرمود: این آیه که خدا در شأن من فرموده: كَفَىٰ بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ.

جلد بیست و ششم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که آنکس که تخت بلقیس را آورد، علمی از کتاب نزدش بود. به خدا قسم تمام علم کتاب نزد ماست.

جلد چهاردهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند به موسی (ع) فرمود: برای او در الواح اندرزی از هر موعظه ای نوشتیم(اعراف: 145) و نفرمود علم همه چیز را. راجع به عیسی (ع) فرمود: تا برخی از آنچه را که در آن اختلاف دارید روشن کنم (زخرف: 63) و نفرمود همه چیز را. اما دربارهٔ امام شما فرمود: كَفَىٰ بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ.

***

سورهٔ رعد ایده ها و نیز دستوراتی دارد.

این سوره مثل اکثر سوره هایی که با حروف مقطعه آغاز می شوند با تذکّر به عظمت و حقانیّت قرآن آغاز می گردد. این نحوه آغاز، در واقع تشویقی است به استفاده از قرآن برای هدایت و انس گرفتن با آن برای برخورداری از رحمت.

ص: 264

سپس آیاتی راجع به عجایب خلقت و آیات آفاقی آمده. چنین آیاتی در قرآن بسیار است و نشان می دهد که طبیعتِ پیرامون ما، کتاب خداشناسی است و باید با دیدهٔ تیزبین و آخربین در آن نگریست و خدای بازیگردان در پشت پردهٔ طبیعت را همواره شهود کرد؛ و حاضر و ناظر دانست.

در آیهٔ پنجم راجع به کافران عبارت "أُولَئِكَ الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ" بکار رفته، تا نشان دهد کفر همراه با وزر، وبال، و گرانباری است؛ و ایمان با رهایی قرین است.

عبارت زیبای "إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلَى ظُلْمِهِمْ وَإِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقَابِ" در آیهٔ ششم، هم ترس آور است هم امید-زا. مؤمن باید بکوشد با طاعتِ بسیار و مغفرت بر خلق، خود را از عقاب خدا برهاند و متمسّک به مغفرت او گردد.

در آیهٔ هفتم نکتهٔ عجیبی است می گوید برای هر قومی هدایتگری است. شاید باید مؤمنین، هادی عصر خود را بیابند و دست به دامانش شوند و با توسّل به او بابی برای هدایت خویش بگشایند!

سپس تذکّر به احاطه و اشراف خداست بر هستی و پس از آن، تذکّر به حافظ بودن خداست بر هستی. خداوند بر هر کس دو فرشته گمارده تا او را از حوادث غیرمترقّبه حفظ کنند مگر در برابر بلایی مأذون از طرف خدا یا أجل مکتوب.

در آیهٔ یازدهم عبارت کارگشایی نشسته: إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ. طبق این آیه تا آدمی همین است، تقدیر او نیز همین است! پس اگر می خواهد بخت و اقبالش باز شود و به سوی نور و سرور حرکت کند، باید باورها و نیّات و اعمال خود را عوض کند و سر تا پا تا می تواند خدایی شود. آنوقت تقدیر خدا هم نسبت به او عوض می شود و از علم و حکمت و توفیق عبادت و خدمت برخوردار میگردد و من حیث لایحتسب روزی میخورد. و برکات بسیاری که این مقال گنجایشش را ندارد.

آیات مربوط تسبیح گفتن ابرها با رعد و هم نوایی ملائکه با آنها، تشویق است به ملحق شدن به آنها و خدا را ستودن.

ص: 265

سپس، درخواست کنندگان حاجت و امید بستگان به گدایانی چون خود یا الاهه های موهوم را به تشنه ای که آبی نخواهد یافت تشبیه می کند و همه را بدرگاه خدا فرامیخواند.

آیهٔ "وَلِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَظِلَالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ" از آیات زیبا و بُهت انگیز قرآن است و خودبخود شنونده را به سجود در برابر خدای واحد قهّار می کشاند.

سپس فیض خدا را به بارانی تشبیه می کند که بَهرهٔ هرکس از آن، بقدر بحر وجودی اوست. باطل را نیز به کفی تشبیه می کند که رفتنی است و حقِّ نافع است که می ماند.

خدا از مردم طلب استجابت میکند که ایمان آورند و عبدِ درگهش شوند؛ که اگر از این آستان رخ برتابند، مالکِ تمامِ دنیا هم که باشند، بی قدر و تمام شدنی است. آنها به زندگی دنیا دل خوش اند حال آنکه دنیا پیشِ آخرت، هیچ است.

از آیه بیستم، شروع می کند به بیان صفات اولوالالباب یا عاقلان. عاقلان اهل ایمان و وفای به عهد بندگی اند، اهل نمازند، اهل ریزش و انفاق اند، عامل اند به دستورات خدا و به آنها که باید، صله میکنند؛ در برابر خدا خشیت و تواضع دارند، اهل صبرند، جواب بدی را با بدی نمی دهند بلکه در جواب بدی خوبی می کنند.

جزای چنین مؤمنانی، بهشتی است که می توانند هریک از اهل خود را که صالح بوده، با خود وارد بهشت کنند.

در آیهٔ بیست وهفتم هدایت را مخصوص اهل انابه می داند یعنی آنها که دائم پیش خدا می آیند و خود را می شکنند و با خدا راز می گویند و خدا را می ستایند.

عبارت "أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" از عبارات بارع این سوره است و نشان می دهد که تنها راه حصول آرامشِ حقیقی، یاد خداست.

در آیات بعد دستور به عمل صالح، توکّل، و توبه میدهد. و افسوس می خورد برای آنانی که قدر قرآن را ندانستند و از این کتاب که مرده را زنده می کند و دل کوه را می شکافد، بی بهره مانده اند.

ص: 266

و تهدید می کند کافرین یا کفران کنندگان نعمت قرآن را به دو عذابِ پیش از مرگ: یکی قارعه و دومی، گرفتن پَرِ عذاب به آنها. و می گوید به نیامدن عذاب غرّه مشوید که این تعویق، سنّت املاء است.

عبارت "أَفَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلَى كُلِّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَت" تلنگری است به مؤمنان تا از غفلت و عماء برخیزند و خدایی را که قیّوم آنهاست، وجدان کنند. بخصوص افعال خود را فعل خدا و به توفیق خدا بدانند و به خود منسوب نکنند.

در اواخر سوره به رسول خدا (ص) فرمان میدهد که چشم انتظار نتیجهٔ تبلیغش نباشد و عاقبتِ کار را به خدا بسپارد. اگر ماند و پیروزی اسلام را دید، که دید؛ اگر هم مرد، به جوار رحمت حق منتقل شده!

و او را تسلّی میکند و از او می خواهد که انکار مُنکران، گران بارش نکند. مگر نه اینکه او یقین به نبوّت خود دارد؟ پس انکار دیگران چه زیان! بخصوص که سیراب شده گان از علم کتاب، نبوّتش را تأیید می کنند و یاور اویند.

ص: 267

سوره ابراهیم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سورهٔ ابراهیم با حروف مقطعه آغاز می شود و پس از آن همانطور که انتظار است سخن از عظمت قرآن است. در نخستین آیهٔ سوره بر شأن هدایتگری قرآن و نوربخشی آن تاکید شده.

سپس برای آنهایی که دنیا را بر آخرت و ضلالت را بر هدایت ترجیح می دهند و برای دین خدا مانع درست می کنند، خط و نشان کشیده.

در آیهٔ بعد تاکید کرده که خداوند پیامبران را با لسان فطرت مبعوث می کند تا هدایتگر مردم باشند. اما در نهایت هدایت به دست خداست و پیامبر و کتاب اسباب و لوازم هدایت اند.

سپس ذکر خیری از موسی (ع) میکند؛ آنجایی که خدا از او می خواهد که قومش را از ظلمات به نور خارج کند و ایّام الله را به آنها متذکّر شود. تا آنها که پُرصبر و پُرشکرند یعنی در صراط مستقیم بندگی اند، از ایّام الله بهره برند.

موسی (ع) به قومش یادآوری میکند روزهایی را که در دست آل فرعون اسیر بودند و با ذلّت زندگی را می گذراندند، اما خداوند آنها را نجات داد و عزّت بخشید. همین خدا فرموده هر چه شکر کنید نعمت را بر شما فزون میکنم و اگر کفران کنید، شما را به عذابی سخت دچار می سازم.

سپس یادی از قوم نوح و عاد و ثمود می کند که پیش از موسی، انبیاء سراغ آنها آمدند و آنها را به درگاه خدا خواندند تا خداوند بار گناهانشان را سبک کند و أجل آن ها را که به خاطر کفر و کفران تعجیل شده، به تعویق اندازد. اما آنها نپذیرفتند و همگی هلاک شدند.

در این میان خداوند مؤمنین را که بر آزار کافرین صبر میکردند و بر او توکّل می نمودند نجات داد و دیگران را رها کرد تا هلاک شوند. قصد کافران اخراج مؤمنان از آن دیار بود اما سنّت خداست که کافران را نابود سازد و مؤمنان را در سرزمین آنها جایگزین سازد.

ص: 268

مؤمنان در این میان، همواره از خدا طلب فتح میکنند و خداوند آنان را فاتح کرده و دشمنانشان را هلاک می سازد.آری، کافران کارهایشان که نه برای خدا بلکه از روی هوس و خودخواهی است، مانند آتشی است به جان خود، که جز خاکستری از آن باقی نمی ماند. خاکستری که به زودی بر باد می رود و هیچ از آن نمی ماند.

خداست مالک آسمان و زمین و تمام هستی، او پیوسته اقوامی را میبرد و اقوام دیگری را جایگزین آنها میکند تا از آنها نیز امتحان بگیرد.

و روز قیامت که خداوند همه را در یک جا جمع کند، میان گمراه کنندگان و آنهایی که گمراه شده اند نزاع و تخاصم در میگیرد. اما فقط تقصیرِ گمراه کنندگان نیست؛ آنهایی که گمراه شده اند، خودشان هم مقصرّند که چرا به جای گوش دادن به حرف خدا و پیامبرانش، گوش به فرمان صاحبان زر و زور بودند. شیطان هم در این میان، در آن روز، با همه اتمام حجّت میکند و به ریش همه میخندد که من هیچ یک از شما را گمراه نکردم؛ بلکه فقط دعوتتان می کردم و شما با پای خود به سوی گناه می رفتید پس خود را ملامت کنید، نه مرا.

سپس بهشت را وصف میکند که دار کرامت و دار سلام و دار احترام است.

در آیهٔ بیست و چهارم به بعد، ایمان به خدا را به درخت مبارک و استواری تشبیه کرده که دائم در رشد و فزونی است و دائم میوهٔ عمل صالح میدهد. بعدش، کفر را به درخت خبیثی تشبیه کرده که برکت و آرام و قرار ندارد.

سپس میگوید دین، نعمت الهی است برای شما؛ مبادا به کفرانش مبتلا شوید که دود این کفران، محدود به شما نمانده و دامنگیر اطرافیان شما نیز خواهد شد.

سپس توصیه به ایمان میکند و مؤمنان را به نماز و انفاق، از هرچه خدا نصیبشان کرده، فرامیخواند؛ پیش از آنکه روزی برسد که دیگر فرصت کار خوب نباشد.

سپس به نعمت زمین و آسمان و شمس و قمر و لیل و نهار اشاره میکند و میگوید چنان در نعمت های خدا غرقید که از شمارش آنها عاجزید. پس چرا کفران میکنید؟!

بخش بعدی سوره دعای ابراهیم (ع) است، وقتیکه هاجر و اسماعیل را در کنار خانهٔ خدا به خدا می سپارد. ابراهیم (ع) از خدا توفیق بندگی و اقامهٔ نماز میخواهد، برای خودش و فرزندان

ص: 269

صالحش. و برای آن سرزمین امن میخواهد و روزی بسیار. ابراهیم (ع) متابعان راه توحید را در گسترهٔ تاریخ، از خود قلمداد میکند و در طلب غفران برایشان تلاش می کند.

بخش آخر سوره تهدید و انذار است برای ظالمانی که از دیانت توحید، رخ برتافته اند. می گوید خدا از کارهای آنها و مکرهایشان علیه دین غافل نیست و فقط عقابشان را به تأخیر انداخته برای روزی که انتقام الهی همه را حیران می کند.

***

الر كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلَىٰ صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ (1) اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ... (2)

الف، لام، راء؛ این است کتابی که بر تو نازل کرده ایم تا به اذن خدا با آن، مردم را از ظلمات به نور بیرون بکشی: به راه خدای عزیزِ حمید. همان خدایی که هرچه در آسمان ها و زمین است، مال اوست.

الر، از حروف مقطعه است. بیست و نه سوره از سوره های قرآن با حروف مقطعه آغاز میشوند که اکثر آنها مثل همین سوره مکّی هستند. پنج سوره از آنها حروف مقطعه اش همین "الر" است. در این سوره نیز مثل اکثر سوره هایی که با حروف مقطعه آغاز می شوند، بلافاصله پس از حروف مقطعه، تذکّر به عظمت قرآن است.

لام در "لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ" لام غایت است، یعنی هدف از نزول قرآن این بوده که پیامبر خدا (ص) بتواند توسط قرآن مردم را از ظلمات به نور خارج کند. در این فرآیند نقش پیامبر پررنگ است. یعنی کتاب خدا وقتی در دست پیغمبر خدا باشد و از زبان او بیان شود و پیغمبر، الگوی عملی و معلّم آن باشد، آنگاه می تواند هدایت گر و منوّر باشد. برای همین، فاعل خارج کردن مردم از ظلمات به نور، پیغمبر است؛ منتها وسیلهٔ آن قرآن است. یا فاعل خداست( چنانکه در امثال آیهٔ "اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ [سوره البقرة : 257]" خارج کردن از ظلمات به نور، به خود خدا نسبت داده شده) و وسیلهٔ این کار پیامبر است با کتابش.

ص: 270

مقصود از ظلمات، ظلمت جهل و سنگینی خودخواهی و نکبت های هوسرانی است؛ کفر و شرک و ظلم و گناه و تفرقه همگی از مصادیق این ظلمات اند؛ مقصود از نور، روشنایی علم، بهجت معرفت، سرور خلوص، و برکت اطاعت از خداست. قرآن چطور با مستعدّین چنین می کند؟ بُعد علمی قرآن با تبیین جایگاه انسان و صفات خدا و سنّت های او به انسان می فهماند که از کجا آمده، در کجاست، و به کجا باید برود. بُعد موعظه ای قرآن خطرات خودخواهی و امنِ خداخواهی را به انسان گوشزد میکند. و بُعد دستورالعملی قرآن، نسخهٔ شفابخشی است و دقیقاً به انسان میگوید که چه کند تا از نکبت و هلاکت نجات یابد و زندگی اش برکت و سلامت پیدا کند.

اما تمام این کارهایی که پیغمبر با قرآن می تواند برای هر انسان بکند، یک قید بسیار مهم دارد که عبارت است از اذن پروردگار: بِإِذْنِ رَبِّهِمْ. تا خدا نخواهد کسی از ظلمات، نجات پیدا نمی کند و مالک انوار الهی نمی شود. یعنی اول و آخر، دست خداست و دست خدا همیشه باز است.

عبارت "صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ" میگوید قرآن انسان را به راه خدا میبرد. راه خدای عزّت مند و ستوده. یعنی راه هم بواسطهٔ نقشی که از صاحبش دارد سراسر عزّت و مَحمِدَت است. مؤمنی هم که در راه قرآن سلوک میکند عزیز و حمید میگردد. و طبق عبارت " لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ" بقدر ظرفیتش از هستی برخوردار می گردد و مالکیت باللّه پیدا میکند.

... وَوَيْلٌ لِلْكَافِرِينَ مِنْ عَذَابٍ شَدِيدٍ (2) الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَى الْآخِرَةِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَيَبْغُونَهَا عِوَجًا أُولَٰئِكَ فِي ضَلَالٍ بَعِيدٍ (3)

وای بر کافرینِ دین و قرآن، بخاطر عذابی سخت که در انتظار آنهاست! همان هایی که زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح می دهند و مردم را از راه خدا باز می دارند و تبلیغ میکنند که دین خدا کج و کوله است. این ها در نهایتِ گمراهی اند.

در اینجا دو صفت برای دشمنان دین برشمرده که البته یکی اش برای جهنمی شدن کافیست. صفت اول درپی دنیا بودن و آخرت را وانهادن است، یعنی نهایت همّت آنها شده

ص: 271

دنیا و آنهم دنیای بی خدا، که عاقبت سوز است. صفت دوم در برابر دین خدا ایستادن و راه متدیّن شدن مردم را سدّ کردن است. عبارت "يَبْغُونَهَا عِوَجًا" روش آنها برای مقابله با دین است. آنها دین را نامتعارف، نامعقول، عجیب، کج و کوله، و احمقانه نشان می دهند. و تبلیغ می کنند که متدیّنین مُشتی نادانند!

خداوند جوابشان را داده و فرموده خودشان نادانند: أُولَٰئِكَ فِي ضَلَالٍ بَعِيدٍ.

وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (4)

هر پیامبری فرستادیم، بدون استثنا، با زبانی ساده و همه فهم بوده تا احکام و معارف الهی را کم کم برای قومش توضیح دهد. پس خدا هرکه را نالایق ببیند، به حال خودش رها می کند و هرکه را لایق ببیند، دستش را می گیرد. در این کار، او شکست ناپذیر و حکیم است.

مقصود از لسان قوم، عربی یا فارسی نیست، سیاقی است که همه فهم باشد؛ یعنی زبان فطرت. پیامبر باید بتواند با زبان فطرت جوری با مردم حرف بزند که حرفش را بفهمند و برای مستعدّین مقبول افتد. عبارت "لِيُبَيِّنَ لَهُمْ" هم نشان می دهد که چیزی بیش از هم زبانی لازم است و پیامبر باید بتواند مثل معلّمی کارکُشته، معارف الهی را تلقین و تبیین کند.

بعث انبيا براي كافّهٔ(همهٔ) خلق بوده است و شاگردان مكتب آنان از همين انسان هاي عادي بوده اند. انبيا با همين زبان عادي معارف را تبيين و آدم ها را شناساي خدا و حقايق اين عالم و شناساي معاد کرده اند. احتياج به اصطلاحات نداشته اند. بر اساس فطرت حرف زده اند؛ بر اساس همان چيزي كه در همهٔ انسان ها مشترك است. هر يک از بحث هاي آنان رجوعي دوباره به فطرت است (يعني، مباحث آنان برخلاف بيشتر علومِ استدلالي بشرساخت است که مطالب بعدي بر روي مطالب قبلي بنا شده است و اگر مطالب اولیهٔ آن ها مشکوک واقع شد، پایهٔ بقیهٔ مطالب آن ها هم سست مي شود؛ علوم انبيا اين گونه نيست). طريق آنان طريق اقوَم است (سريع تر، راحت تر، مطمئن تر)، زيرا فطرت کلمهٔ سواء (مشترك) ميان همه انسان هاست.

ص: 272

البته تذکّر پيامبر به معارف فطری، با تذکّر من و شما تفاوت دارد. چون پيامبر از خودش تهي شده بود و لسانش الهي بود، خودش تحت تربيت الهي به وجدان آمده بود، ايمان داشت و خداي خودش را مي يافت و غرق در خداي خودش بود و زبانش زبان خدا شده بود. اين بود كه با يك «الله» گفتنِ پيامبر، آن معرفت بسيط كه در حجاب است، احيا مي شود. انبياء بر خلاف ساير بشر كه با وضع اصطلاحات فكري انديشه هاي خود را تبيين مي کنند _ مردم را به لافكري(به معني بي ذهني و نفي خواطر) مي كشانند، زيرا خودِ فكر يكي از حجب است. بايد در لافكري افتاد تا حقيقت اشيا را دريافت كرد. تمام صور فكري حجاب است و ما را از حقيقت حنيفيّت خارج مي كند، زيرا فكر سبب پيدايش مفهوم مي شود و مفهوم، توهّمي مشترك است كه با استفاده از زبان بيان مي شود. در واقع، بيش از آنكه حقيقت را بيان كند، آن را به بند توصيف مي کشد و تحديد مي كند. و آنچه پيامبر به آن دعوت مي كند، وجدان حقيقت خارجیهٔ اشياست وراء طور(عالَم) وهم.

قرآن کتاب هدايت است؛ همين. هدف قرآن شرح ريزه کاري هاي خلقت نيست. قرآن کتاب طبيعت شناسي، جامعه شناسي، روان شناسي يا طب نيست. خدا هم نمي خواهد اين ريزه کاري ها را بگويد. اصل مطلب را مي گويد که شرح مسير هدايت است. اين است سرّ آنکه برخي محقّقان گفته اند که دين کامل است، نه جامع.

قرآن به زبان فطرت، که زبان همهٔ مردم جهان است، سخن مي گويد. لفظ قرآن گرچه عربي است(زباني که حتي اگر کامل ترين نباشد، محصورترين است؛ يعني مفاهيم تازه نمي تواند به آساني به آن راه پيدا و اصالتش را تهديد کند) اما مدلول آن فطري است. با زبان فطرت سخن مي گويد که ميان همهٔ مردم مشترک است. همه قرآن را مي فهمند، گرچه همهٔ آن را نفهمند. اين در دسترس بودن قرآن را نبايد کمرنگ کرد؛ که الحق، نعمتي است بر بشريت و امتناني است بر سر آنها. «و لقد يسّرنا القرآن للذّکر فهل من مدّکر»(همانا قرآن را براي فهميدن و با آن به ياد خدا بودن آسان کرديم، آيا از آن بهره مند مي شويد).

چون مطالب بسيار و فرصت کم است، آدم بايد به جوهرهٔ علوم اکتفا کند. هرچه به درد ما مي خورد، در قرآن آمده است. پس چرا عمرمان را صرف آموختن مطالبي کنيم که به درد

ص: 273

نمي خورد. غايت همهٔ علوم متداول دانشگاهي، رفاه مادي است و قصد تقريباً همهٔ آموزندگانشان، بي تعارف، سير کردن شکم؛ اين به اصطلاح علوم دردي از روح ما دوا نمي کند. چرا کتاب هدايت را «مهجور» نهاده ايم و همهٔ همّت ما مصروف جسم شده است؟ چرا آنچه را در زندگي جدّي است به شوخي برگزار مي کنيم و شوخي هاي زندگي را جدّي گرفته ايم؟ چرا علم را که در مفهوم کتاب و سنّت «ما يُطاع الله به و يُعرف» (آنچه خدا با آن شناخته و اطاعت مي شود) است، وانهاده ايم و به فضول مشغوليم؟ به اصطلاحاتي که هرکس مطابق رشته اش بربافته و در خاطر ساخته و حقيقتاً، در آنها فضلي نيست. قرآن را رها کرده ايم و از معارف آن بي خبريم و در کسب عناوين مجازي دانشگاهي با هم به رقابت و تنافس و تفاخر مشغول و سرگرميم. قرآن را رها کرده ايم و از حقيقت خود بي خبريم. قرآن را رها کرده ايم و از نور و هدايت و برکت دست شسته ايم. قرآن را رها کرده ايم و دردهاي قلبمان را درمان نمي جوييم.

پس دوای دردهای ما در قرآن است و قرآن هم به زبان فطرت است. پس در مقام اثبات هم نخستين کاري که براي شناخت و معرفي اسلام راستين بايد انجام داد و البته زحمت زيادي دارد ولي لازم است، اين است که مکتب اسلام را از چنگ تمدّن و فرهنگ و علوم اسلامي رهانيد. و اسلام را چنان فهميد که بلال حبشي مي فهميد، نه چنانکه بوعلي سينا يا ملاصدرا يا ابن عربي يا غزالي؛ چنانکه ابوذر شترچران بياباني و سلمان کارگر روزمزد و ميثم خرمافروش مي فهميدند. آن وقت مي فهميم که چه پيرايه ها در اين چندصد سال به آن بسته شده و روي فهم آن اثر گذاشته است. حساب تمدّن مسلمين را بايد از اسلام جدا کرد. بايد تکليف اسلام را روشن کنيم که با کدام چشم مي خواهيم آن را ببينيم؛ مي خواهيم قرآن را که مي گشاييم با چشم علي (ع) ،ابوذر و بلال بخوانيم يا با چشم فلاسفه و عرفا و متکلّمين و منطقيون و امثال اينها. اينها را بايد از هم جدا کرد. بايد در جستجوي خودآگاهي بود. اين خودآگاهي هيچ ربطي به فلسفه، کلام، منطق و ساير توليدات تمدّن اسلامي ندارد، که خيلي هم ربطي به اسلام ندارند و گرته برداري مکاتب پيش از اسلام اند؛ چيزي ديگر است. علوم به اصطلاح اسلامي، فقط مقداري دانستني وارد ذهن آدم مي کند، بي آنکه جهل را نابود

ص: 274

کند. بي آنکه به خود آگاهي ختم شود. بي آنکه با مطالعهٔ آنها حقيقت، درون انسان خانه کند. بي آنکه ذات آدمي تغيير کند. مضاف بر اينکه نمي توان فيلسوف ارسطومشرب بود و تفکري ديني چون صحابيان پيغمبر داشت. چنان فيلسوفي هرجا در متون ديني کلمهٔ انسان، خيال، اراده، نور، خواب، و... را مي بيند، نمي تواند از آنها درکي ارسطويي نداشته باشد. زيرا خواننده اکثراً در پي کشف مألوفات خود در متن است وآن گونه که گفته اند: عبارات نه آبستن معاني، که گرسنه معاني اند.

این راجع به زبان قرآن و همهٔ کتب سماوی که زبان فطرت است. لسان قوم یعنی جوری که فطرت آنها بیدار شود. معارف دین باید به این زبان تبیین شود.

وقتی معارف تبیین گشت، حجّت تمام میشود؛ آنوقت کسی که لایق است، ایمان میآورد و کسی که اهل جحود است وامی ماند. البته، توفیق طایفه اول برای ایمان و خذلان طایفه دوم برای کفر از جانب خداست. و کسی حریف ارادهٔ خدا نمیشود چون خدا شکست ناپذیر و حکیم است.

تنها راه برای نجات از ضلالت و شمول هدایت، دست به دامان خدا شدن است با اطاعت از فرامین خدا و رعایت سنّت های خدا. اگر انسان تغییر کرد، حکم خدا نیز نسبت به او تغییر می کند و سعادتمند می شود.

***

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَىٰ بِآيَاتِنَا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ (5)

موسی را با معجزه هایمان فرستادیم و به او گفتیم: قومت را از ظلمات به طرف نور خارج کن و روزهای سرنوشت ساز را که دست قدرت خدا در آن ها پیداست، به آن ها گوشزد کن. در آن روزها، برای هرکه در سختی ها صبور باشد و در راحتی ها شکرگزار، عبرت های فراوانی هست.

ص: 275

نکتهٔ مهم این آیه اصطلاح "أیّام الله" است. این اصطلاح در سورهٔ جاثیه نیز آمده: قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لَا يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ لِيَجْزِيَ قَوْمًا بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ [سوره الجاثية : 14] به مومنین سفارش کن که مهربان باشند نسبت به آنها که امید خود را به ایّام خدا از دست داده اند، خدا خودش به حساب آنها خواهد رسید.

"أَيَّام الله" که ترجمه تحت اللفظی اش میشود روزهای خدا، اوقاتی است که خداوند در زمین جلوه نمایی میکند و قدرت خود را به عیان نشان میدهد. مثلاً روز شکافته شدن نیل برای بنی اسرائیل از "ایّام الله" است؛ روز پیروزی مسلمین در بدر از "ایّام الله" است؛ طوفان نوح از "ایّام الله" است؛ روز عذاب استیصال امم طاغیِ گذشته یوم الله است؛ روز فتح مکه یوم الله است؛ روز ظهور حضرت حجت(عج) یوم الله است. پس روز خدا، روز قدرت نمایی خداست. مؤمن همیشه منتظر "ایّام الله" است و به آمدنش یقین دارد. چنانچه پیامبر(ص) هم فرموده: افضل اعمال، انتظار فرج است. پس مؤمن همیشه باید منتظر جلوات و نفحات و ایّام الهی در زندگی اجتماعی و فردی اش باشد و خود این "رجاء" گمانی نیک و عین عبادت است و البته موجب خوشحالی اوست چون نصر و ظفر الهی در آن اَحیان و اوقات، حاکم میشود و دین خدا در جامعه یا زندگی شخصی و سلوکی او غالب میگردد. پس توجه بفرمایید که "ایّام الله" فقط منحصر به این ایّام مشخص و بارع در "تاریخ" بشر نیست و در "زندگی" هریک از ما نیز "ایّام الله" هست. یوم الله های زندگی هرکس، روزی است که خدا در آنروز خودش را نشان داده و سکّان را بدست گرفته و قدرتنمایی کرده و کارسازی نموده. روزی که مائیم و خدا و همه چیز دست خداست مثل روز تولّد، روز مرگ، روز تغییر تقدیر، روز گرفتن برات، ... مؤمن همیشه چشم براه این ایّام و جلوه گری خدا در آنهاست: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ [سوره غافر :16].

اما کسی که ایمانش ضعیف و نسبت به حقانیّت دین، مشکوک است، منتظر این ایّام(چه نوع تاریخی و چه نوع شخصی اش) نیست و امیدی به آمدنشان ندارد.

مستدرک، روایت زیبایی نقل میکند که امام سجاد(ع) خواست غلامش را تنبیه کند اما آیه "قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ" را خواند و منصرف گشت و شلاق از دستش

ص: 276

به زمین افتاد. آن غلام که این صحنه را دید به گریه افتاد. امام(ع) فرمود: گریه ات دیگر برای چیست؟ گفت: شما مرا مشمول کسانی دانستید که لایرجون ایام الله اند! امام(ع) فرمود: آیا تو به ایّام الله امید داری؟! غلام گفت: بله. امام فرمود: چنین کسی غلام نخواهد ماند؛ تو آزادی! برخیز و بسوی مرقد پیامبر(ص) برو و در آنجا برای من دعا کن و بگو خدایا علی بن حسین مرا آزاد کرد؛ در قیامت او را مشمول غفران و عفو خویش قرار بده!

گوییم: این روایت صریح است که ریشه بدبختی انسان نداشتن رجاء به کارسازی مدام خداست و اگر کسی به رحمت و برکت و کارسازی و سرپرستی خدا امیدوار باشد به مرور از تمام رقیّت های دنیوی آزاد میگردد. پس ایّام الله، کلید آزادی انسان است، آنرا دست کم نگیریم.

در این آیه از سورهٔ ابراهیم نیز، خداوند موسی (ع) را مأمور میکند که مردم را از ظلمات به نور خارج کند و حیات طیّبه بخشد و برای این کار آنها را متذکّر کند به أیّام الله تا یادشان نرود که خداوند در گذشته چه کارسازی هایی در زندگی فردی و اجتماعی شان کرده. پس، مِن بعد هم امید به کارسازی خدا داشته باشند و بس.

حالا چرا أیّام الله را مفید بحال کسانی دانسته که دارای دو صفت صبر و شکرند؟ چون این دو صفت وقتی با هم در کسی مستقرّ شدند مؤمن کامل و ممتحَن(امتحان پس داده) است. چون یا أیّام به کام انسان نیست و او باید صبر کند؛ یا ایّام به کام است و او باید شکر کند. کسی که هر دو را داشت، هیچ حالی متوقفش نمیکند و دائم در سیر إلی الله است و در حال تکامل. قدر أیّام الله را مؤمنین راه رفته خوب میدانند. صبور و منتظرند تا أیّام الله برسد و وقتی رسید از آن خوب استفاده می کنند و در آینده آنرا بزرگ می دارند و عید میگیرند تا شکرش را به جا آورند. در خود ایّام الله نیز شمشیرشان آخته و زبانشان به ذکر کارکُشته است.

تفسیر برهان از امام باقر (ع) روایت می کند که أیّام الله چند روز است: روزی که قائم(عج) قیام می کند؛ روز رجعت؛ و روز قیامت. گوییم: در روایتی روز مرگ نیز أیّام الله دانسته شده.

ص: 277

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ أَنْجَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ وَيُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِسَاءَكُمْ وَفِي ذَٰلِكُمْ بَلَاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (6)

و آن گاه موسی به قومش گفت: لطف های خدا را به خود به یاد آورید: از چنگ فرعونیان نجاتتان داد. آن ها به شدت شکنجه تان می دادند و پسرانتان را سر می بریدند و بانوانتان را برای بهره کشی نگه می داشتند. آن گرفتاری ها، آزمایش سخت الهی بود برایتان.

یادآوری سختی های گذشته و نجات از آنها، ذکر نعمت و یادآوری ایّام الله است که در آیهٔ قبل موسی (ع) مأمور به یادآوری آن شده بود.

این آیه نشان میدهد که آزادی چه نعمت بزرگی است و تا انسان آنرا از دست نداده متوجه فقدان آن نمی شود. عبارت "بَلَاءٌ مِنْ رَبِّكُم" نشان میدهد که خیلی سختی ها بر انسان، حتّی آنهایی که از جانب ستمگران تحمیل میشود، به امضای خدا رسیده و خداوند در راستای تربیت مؤمنان اجازهٔ تحمیل آنها را داده تا آنها را آزمون و آزموده کند. در نتیجه چاره ای جز صبر و تقوی در آنها نیست و اگر قرار است آن آزمون به پایان رسد، باز به اذن الله است و بس. پس چشم امید مؤمنان باید فقط خدا باشد و بس.

وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ (7)

یادتان باشد که خدا اعلام کرده: اگر شکر کنید، قطعاً شما را فزون میکنم و اگر ناشکری کنید، مجازاتم خیلی شدید است.

عبارت "لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ..." صریح ترین عبارت قرآنی است که شکر را موجب فزونی دانسته. نکتهٔ جالب این عبارت آن است که شکر را موجب فزونی وجود فرد شاکر دانسته نه نعمت های او. یعنی با شکر، روحِ شکرگزار، سعه و تعالی پیدا میکند که فزونی نعمت - که مایملک اوست - پیشش ناچیز است. وقتی مؤمنی خودش رشد کرد و فزون شد، نعماتش نیز فزون شده و برکت می یابند.

در طرف مقابل هم، نخستین نتیجهٔ کفران، ضیق و پستی روح است که زوال نعمت پیشش ناچیز است.

ص: 278

آری، کیفر کفران، حلول تدریجی کفر است و وقتی کفر مستقرّ شد، نعمات انسان یا تدریجاً سلب میگردد، یا با اینکه هست، برکتش رفته و تبدیل به نقمت میگردد و خودشان استدراجاً وسیلهٔ عذاب میگردند. دقت بفرمایید!

مقصود از شکر - بطور اجمال - از مُنعم دانستن نعمت، اظهار کردن آن به لسان، و استفاده کردن از نعمت در جهت رضای منعم است؛ از جمله صرف کردن آن در عبادت و خدمت.

امام صادق (ع) روایت میکند که شکر، اینست که نعمت را دادِ خدا بدانی؛ نه تلاش و زیرکی خویش! به آنچه خدا داده راضی باشی و چشم به داشتهٔ دیگران ندوزی! و نعمت را در طاعت مصروف کنی نه معصیت!

مصرف نعمت در غیر رضای حق، کفران است و کفران انسان را بسوی کفر میبرد و هلاک میکند؛ در آیهٔ بیست و هشتم همین سوره میخوانیم: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ [سوره إبراهيم : 28]

آمدن این آیه پس از آیات مربوط به نجات بنی اسرائیل نشان میدهد که از بزرگترین نعمت ها، حکومت عادل است. نعمتی که معمولاً به حساب نمی آید و شکرش گذاشته نمیشود.

جلد شانزدهم وسائل الشیعه از امام صادق (ع) روایت می کند که نعمت های الهی را با حسن مجاورت حفظ کنید: از کسی که به شما احسان کرده تشکّر کنید و به کسی که از احسان شما تشکّر کرده، احسانِ مجدّد کنید. اگر چنین کنید مستحقّ مزید خواهید بود و از مردم هم خیر و محبت می بینید. سپس تلاوت فرمود: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ.

کفایةالاثر از امام سجاد (ع) روایت می کند که سعادتِ انسانِ شاکر به خاطر شکرش، بیش از سعادت نعمتی است که شکر آن بر او واجب شده.

کشف الغمه از امام صادق (ع) روایت می کند که هرگاه خداوند به تو نعمتی داد و دوست داشتی که آن نعمت باقی باشد، خدا را بسیار ستایش کن و به خاطر آن نعمتِ به خصوص نیز، شکر به جای آور. چرا که خدا فرموده: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ.

ص: 279

تفسیر عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند هر کس خدا را به خاطر نعمت هایش شکر کند و بداند که آن نعمت ها از خداست نه غیر خدا، مستحقّ مزید است. سپس تلاوت فرمود: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ.

تفسیر قمی از امام صادق (ع) روایت می کند که هر بنده ای که خدا به او نعمتی ارزانی کند و او قلباً قدر آن نعمت را بداند و با زبانش خدا را به خاطر آن ستایش کند، هنوز شکر کردنش تمام نشده که خداوند امر به افزایش نعمت می کند. چنانکه در قرآن فرموده: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که هر کس به سه چیز برسد از سه چیز محروم نمی گردد: هر کس موفق به دعا شود دعایش هم اجابت خواهد شد؛ هرکس شکر نعمت کند نعمتش افزون گردد؛ و هرکس بر خدا توکّل کند خدا کفایتش خواهد کرد.

روضة الواعظین از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: هنگامی که اطراف نعمت یعنی اوائل آن به شما رسید با کم سپاسی بقیه ی آن را از دست ندهید. سپس فرمود: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ بترسید که نعمت ها از شما گرفته شود، چون این طور نیست که هر چیزی که گرفته شد دوباره برگردد.

جلد هشتاد و سوم بحارالأنوار از امام رضا (ع) روایت می کند که سجدهٔ بعد از نمازهای واجب به خاطر تشکّر از خداست که بنده را بر ادای این نماز موفق ساخته و کمترین ذکری که در آن سجده جایز است این است که سه مرتبه بگوید شکراً للّه. این سجده نقصان های نماز را هم می پوشاند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که شکر نعمت به اجتناب از گناهان است و کمال شکر، گفتن جملهٔ "الحمد للّه رب العالمین".

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: هرگاه خداوند بنده ای را از نعمتی برخوردار سازد و او بگوید الحمدالله حق شکر نعمت را به جای آورده.

کافی روایت می کند که امام صادق (ع) وقتی از مسجد بیرون آمد، دید مَرکبش گمشده. پس فرمود: اگر خداوند آن را به من باز گرداند، او را آنگونه که شایستهٔ سپاس است سپاس

ص: 280

خواهم گفت و حق شکر را ادا خواهم کرد. مدت زیادی نگذشت که مرکب پیدا شد. امام (ع) فرمود: الحمدللّه. گفتند: مگر نگفتید شایستهٔ و حق شکر؟! فرمود: مگر نشنیدید، گفتم الحمدللّه.

تحف العقول از امام سجاد (ع) روایت می کند که از بزرگترین نعمتها علم به دین است و شکر چنین نعمتی بازگو کردن دین برای مردم است. هر کس چنین کند خداوند بر علمش می افزاید: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که کفران در کتاب خدا نوعی کفر محسوب شده است.

المناقب از امام صادق (ع) روایت می کند که کفران نعمت به دلیل عبارت "لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ" از گناهان کبیره است.

وَقَالَ مُوسَىٰ إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ (8)

موسی ادامه داد: اگر شما و همهٔ اهل زمین ناشکری کنید، دودش به چشم خودتان می رود. آخر، خدا بی نیازِ است و ستودنی.

***

أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَعَادٍ وَثَمُودَ وَالَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا اللَّهُ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْوَاهِهِمْ وَقَالُوا إِنَّا كَفَرْنَا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَإِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ (9)

مگر خبر نابودی اقوامی که قبل از شما زندگی می کرده اند، مثل قوم نوح و عاد و ثمود و اقوام بعدی شان، به گوشتان نخورده؟! احوالشان را خدا می داند و بس.

پیامبرانشان دلیل های روشنی برایشان می آوردند؛ ولی آن ها دست هایشان را به نشانهٔ انکار جلوی دهانشان می گرفتند و می گفتند: دینی را که مأمور رساندنش هستید، ما اصلاً قبول نداریم و دربارهٔ چیزهایی که به آن ها دعوتمان می کنید، کلّاً شک داریم!

ص: 281

خطاباتی که از اینجا آغاز میشود، ادامهٔ گفتگوی موسی (ع) با قومش نیست و خطاب خداست با ما شنوندگان.

عبارت "رَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْوَاهِهِمْ" تمثیلی است از جلوگیری از تکلّم. حالا یا دست خود را جلوی دهان خود می گرفتند و به پیامبر اشاره می کردند که دیگر سخن مگو! یا وقتی پیامبر سخن می گفت با دست جلوی دهان او را می گرفتند یا کاری می کردند که کلام پیامبر در جامعه منتشر نشود. مثلاً به زور و سرکوب متوسّل میشدند و هرکس که سخنان پیامبر را تکرار میکرد، منکوب میکردند. بعضی هم گفته اند این عبارت یعنی اینکه تا پیامبران حرف می زدند، از عصبانیت انگشت به دهان می گزیدند. حتّی گفته اند این عبارت یعنی آنقدر معجزات پیامبران واضح بوده که دهان کفار خودبخود بسته میشده و حرفی نداشته اند بزنند.

در آخر آیه دو کلمهٔ شکّ و رِیب آمده اند . شکِّ عمیق، طولانی، و وسواس گونه که همراه با سوء ظن، خباثت، و لجاجت باشد، ریب است. در نهج البلاغه هم هست که: از شکّ حذر کنید که به ریب بدل میگردد و ریب شما را به کفر میکشاند.

عبارت "إِنَّا كَفَرْنَا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ" نشان میدهد که دشمنی معاندان، با شخص انبیاء نبوده بلکه با مکتب آنها بوده است.

قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَيُؤَخِّرَكُمْ إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى قَالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونَا عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُنَا فَأْتُونَا بِسُلْطَانٍ مُبِين (10)

پیامبرانشان جواب می دادند: در خدا هم شک؟! همان خالق آسمان ها و زمین. او که دعوتتان می کند تا بار گناهانتان را سبک کند و أجلی را که بخاطر گناه پیش افتاده به تعویق اندازد تا اجل مکتوب. اما منکران می گفتند: شما هم آدمی هستید مثل ما؛ فقط می خواهید ما را از عبادت بت هایی که پدرانمان می پرستیدند، بازدارید! اگر راست می گویید، معجزه ای آشکار برایمان بیاورید.

ص: 282

عبارت "أَفِي اللَّهِ شَكٌّ" استفهام انکاری است. بنای قرآن و دیگر کتب سماوی و روش انبیاء، تحویل نگرفتن شکّ، بی اصالت دانستن، و انکار آن است. این نکته ای مهم در منطق معلّمان الهی است. و درست خلاف راه معلّمان بشری تربیت از جمله فلاسفه و عرفاء صناعی و سیاستمداران است که مبداء تفکّراتشان از شکّ آغاز میشود و با اصالت به شکّ، مکتب خویش را پایه گذاری می کنند.

در این آیه خداوند "فاطر" هستی معرفی شده، یعنی هستی را بدون الگویی قبلی، از هیچ آفریده. ساخته های دیگران طبق الگوی الهی و با موادی است که پیشتر بوده و صنع خداست، اما خلقت خداوند بدیع و نوپدید است.

عبارت "يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَيُؤَخِّرَكُمْ إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى" از زیباترین عبارات راجع به غایت دین و از لطیف ترین عبارات قرآن در زمینهٔ معرفی مهربانی خداست. خدا قاصد فرستاده و دعوت کرده تا انسانها بسویش بازگردند تا آنها را ببخشد و مشمول مغفرت کند. و أجلشان را که بخاطر کفر و گناه تعجیل شده، به تعویق اندازد. این عبارت نشان میدهد که خیلی از مرگ ها نابهنگام و تعجیلی است و دلیلش بی دینی و بی خدایی.

اما چرا در باب مغفرت گفته "بعضی از" گناهان شما را ببخشد؟! چون ایمان و استغفار، مساوی با غفران ناگهانی تمام گناهان نیست و بخشش گناهان به قدر قابلیت مُستغفِر و به شرط فراهم نمودن شرایط و التجاء به اسباب مغفرت است و کم کم، رخ میدهد. همانطور که انغماس در ظلمت، اندک اندک رخ میدهد، نجات از ظلمت هم تدریجی است و استغفار بسیار میخواهد و شفاعتِ به حق و اسبابِ به جا از جمله تدارک اعمال مقبوله و قرار گرفتن در پرتوی انفاس قدسیّه و حضور در اماکن مشرّفه و تطاول أیّام مبارکه. تا آهسته آهسته بار گناهان سبک شود و ظلمت از روح برخیزد و پرواز ممکن گردد و نور حق نصیب روح عبد گردد.

البته برخی گفته اند این وعدهٔ خدا با لفظ "يَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" که غیر از اینجا در سوره های احقاف و نوح هم آمده با وعده ای که در سورهٔ آل عمران، احزاب، و صف با لفظ "یَغفر لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" آمده و وعدهٔ بخشش تمام گناهان را داده، ناسازگار است. حلّ این تعارض اینگونه

ص: 283

است که مخاطبِ سه آیهٔ اوّل عموم مردم اند و مخاطب سه آیهٔ دوم، مؤمنین متّقی. آنهم کسانی که عاشق خدا هستند و به عشق خدا از پیامبر (ص) اطاعت میکنند (آل عمران: 31)؛ در گفتار خود دقّت میکنند و واجد قول سَدید اند (احزاب: 71) ؛ با اموال و جان های خویش در راه خدا جهاد میکنند( صف: 12). گوییم: این تفصیل، فی الجمله صحیح است اما همه جا صادق نیست، مثلا در سورهٔ نوح آمده: قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاتَّقُوهُ وَأَطِيعُونِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ [سوره نوح : 4] یعنی عبودیت و تقوی و اطاعت از پیامبر را موجب بخشش برخی از گناهان دانسته نه همهٔ آنها. بنابراین بهترین توجیه همان است که عرض کردیم. یعنی مغفرت، تدریجی و مشروط است.

مغفرت فقط بخشش گناهان نیست، مغفرت یعنی همه چیز. هر انسانی هرجای راه که هست، محتاج مغفرت خداست تا قدمی بسوی نور بی انتهای خدا بردارد و چون قدم ها بی شمار است، احتیاج انسان به غفران، همیشگی است.

ذنب هم فقط گناه معنا نمیدهد. ذنب یعنی عقبه و دنباله. برای گناه، کلمه "اثم" بکار میرود و برای کار بد، کلمه "سیئه". توضیح اینکه هرکاری انسان انجام میدهد، خواسته یا ناخواسته، دانسته یا ندانسته، واجد اثری وضعی است که در دنباله اش خواهد آمد و انجام دهنده را متأثر میکند. مثلا جواب رد دادن به کسی گرچه موجّه هم باشد چون باعث دلشکستگی میشود، خودبخود غمی برای آدم در پی دارد؛ در حالیکه خیلی وقتها وظیفه انسان این است که جواب رد بدهد. یا جایی آدم موظف میشود برای خدا بجنگد، جنگ کُشت و کشتار دارد و این قبیل امور قهراً دارای اثر وضعی میباشند. مثلا فقر یا مرض یا نقص عمر برای آدم میآورند. برخی از این آثار دامنه اش به خانواده آدم هم کشیده میشود. مثلا وقتی کسی مبتلا به فقر شد، اطفال صغیر او هم از آن متأثر خواهند شد. گرچه خدا آنرا به شکل طاعت و ثواب و برکت برایشان منظور میکند. اما بالاخره سختی دارد! اینها ذنوب ماست که باید با استغفار مدام از خداوند بخواهیم که آنها را از اثر بیاندازد و پاک کند. اصلا استغفار فایده اصلی اش برای مؤمن همین غفران ذنوب است، چون مؤمن معمولا سیئات و آثامی ندارد. گرچه استغفار همانها را هم پاک میکند. در آیهٔ نوزدهم سورهٔ محمد، خداوند به پیامبرش دستور

ص: 284

میدهد که برای ذنوب خویش و ذنوب مؤمنین، دست به استغفار بردارد: وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِکَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَکُمْ وَ مَثْوَاکُمْ : از درگاه او برای گناهان خودت و مؤمنین و مؤمنات استغفار کن و (بدان که) خدا همه حرکات و سکنات شما را میداند.

اما فایدهٔ دیگری که دوستی با خدا دارد، اینطور بیان شده: يُؤَخِّرَكُمْ إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى. توضیح اینکه هرکس که به دنیا میآید، با قدم گذاشتنش در این دنیا، اجلی هم برایش تقدیر میشود بنام اجل مسمی که بر پیشانی اش نوشته میشود. اجل بعضی در میانسالی و بعضی در کهنسالی است. در هر حال هیچ کس تا اجل نرسد نمیمیرد: وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتَابًا مُؤَجَّلًا [سوره آل عمران : 145]

و وقتی أجل کسی رسید بلندش میکنند و به مضجعش میبرند: قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ [سوره آل عمران : 154].

البته گاهی ممکن است بر حسب کارهای کسی در اجلش تجدید نظر کنند و آنرا تقدیم و تعجیل نمایند: يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَه ام الْكِتَابِ [سوره الرعد : 39] یعنی کتاب مادر پیش خداست و مداد و پاک کن هم دست اوست هرچه را بخواهد پاک میکند و از نو مینویسد.

از جمله چیزهایی که أجل را تعجیل میکند کفر، کفران، گناه، و ظلم است. کسانی که در زندگی خود با خدا میانهٔ خوبی ندارند، در معرض تعجیل أجل اند. بعکس، کسانی که با خدا رفیق میشوند و به حرف خدا گوش می دهند، در معرض تعویق أجل و امتداد مهلت اند تا أجل مسمّی که بر پیشانی شان نوشته شده. حتّی در موارد بسیار نادری از آن أجل مسمّی هم عمرشان تجاوز می کند و نسبت به بعضی از اولیاء، أجل را به کل برمی دارند که تا هر وقت خواست، بماند و هر وقت خواست برود!

قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلَىٰ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَمَا كَانَ لَنَا أَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطَانٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (11)

ص: 285

پیامبرانشان جواب می دادند: درست است که ما آدمی هستیم مثل شما؛ ولی خدا بر هر بنده ای که لایق بداند، منّت می گذارد و او را پیامبر می کند. ما نمی توانیم بی اجازهٔ خدا برایتان معجزه ای بیاوریم؛ و مؤمنان در هر کاری، فقط باید به خدا توکّل کنند.

در این آیه چند مضمون زیبا هست. اوّلی عبارتست از منّت گذاشتن خداوند بر بنده. از این آیه بر می آید که مقامات معنوی همه منّت خداست. در ادعیه هم زیاد داریم که خدایا بر من منّت بنه! و برایم چنین و چنان کن! باید از خدا منّت خواست و منّت خدا را کشید.

مضمون زیبای دوم این جملهٔ قصار است که "عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ". در سوره مائده قریب به همین عبارت آمده "عَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ [سوره المائدة : 23]" یعنی توکّل کردن علامت ایمان است و اگر کسی مؤمن است حتماً باید بر خدا توکّل کند و بند بند زندگی اش باید قرین توکّل باشد و الا ایمانش واقعی نیست. غیر مؤمنان که خداوند در زندگیشان کارسازی نکرده و دستشان را نگرفته – چون خودشان نخواسته اند - اگر بی خدا زندگی کنند، طوری نیست! اما مؤمنان دیگر چرا؟ آنها که دست لطف خدا را در زندگی خود، با ایمانی که به آنها ارزانی داشته و منّت نهاده، دیده اند! آیهٔ بعد هم به همین مطلب اشاره دارد.

وَمَا لَنَا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَىٰ مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ (12)

و چرا به خدا توکل نکنیم؟ مگر نه اینکه او به راه های خوشبختی راهنمایی مان کرده است؟! البته در برابر اذیّت شما صبر می کنیم. اهل توکّل باید فقط به خدا توکّل کنند.

در این آیه صبر بر آزار و اذیت ها، زکات معرفت و شکرانهٔ هدایت دانسته شده.

در آیهٔ قبل فرمود مؤمنین باید بر خدا توکّل کنند و در این آیه میفرماید متوکّلین باید بر خدا توکّل کنند. از آنجا که توکّل خودش یک مقام است نه فقط یک وصف موسمی در حین فعل، پس، توکّلی که در این آیهٔ اخیر آمده عمیق تر از توکّلی است که جمیع مؤمنان موّظف به آنند. یعنی توکّل متوکّلین غیر از توکّل مؤمنین است و انتظاری که از آنهاست از مؤمنین نیست.

ص: 286

خداوند به همهٔ ما توکّل متوکّلین را عنایت فرماید! توکّل متوکّلین با تفویض محض و رضای کامل و تسلیم نسبت به نتیجه است. امن و آرام واقعی فقط آنجاست و فقط برای متوکّلین، لذّت واقعی متصوَّر است.

نورالثقلین از امام رضا (ع) روایت میکند که متوکّل کسی است که از هیچ کس غیر خدا نترسد.

فقیه روایت می کند که امام صادق (ع) عبارت "وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" را خواند و فرمود از جمله شغل هایی که قرین توکّل است زراعت است.

جلد نود بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که در روز قیامت شعار مسلمین حین عبور از صراط این است: لا اله الا الله وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ.

جلد بیست و هفتم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که هرکس می خواهد از متوکّلین باشد اهل بیت مرا دوست داشته باشد.

وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا فَأَوْحَىٰ إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ (13) وَلَنُسْكِنَنَّكُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ ذَٰلِكَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيدِ (14)

آن بی دین ها پیامبرانشان را این طور تهدید می کردند: حتماً از شهرمان بیرونتان می کنیم یا اینکه باید آیین ما را قبول کنید. خدا هم به مؤمنان وحی کرد که این ظالمین را بی شکّ هلاک می کنیم. و بعد از آن ها، شما را در آن سرزمین ها ساکن خواهیم کرد. این است پاداش کسانی که مقام مرا حرمت می نهمند و از تهدید هایم حساب می برند.

البته نابودی کافران و ساکن کردن مؤمنانِ معاصر ایشان در آن سرزمین قاعدهٔ کلی نیست و نسلهای کافر بسیاری، مؤمنان زیادی را مقهور ساخته و منکوب نموده اند. نصرت خاصّی که در این آیه آمده اگر مرادش نابودی کافران و تسلّط مؤمنان همان نسل بر سرزمین آنها باشد، گاه گاه رخ داده و منوط به استجابت دعای استفتاحی بوده که در آیهٔ بعد آمده. اما اگر بازهٔ استخلاف را در گسترهٔ چند نسل بررسی کنیم، اینکه کافران جای خود را به مؤمنان بدهند، امر شایعی بوده. چنانکه امروزه می بینیم که اکثر سرزمین های کفر از کافران تهی شده و

ص: 287

مؤمنین در آن ها حاکمند. البته این آیهٔ تأویل کاملی دارد که هنوز نیامده و به آخر تاریخ و ظهور حجّت خدا حواله شده. پیروزی حق بر باطل و مؤمنان بر کافران، وعده ای است که در چند جای قرآن به صراحت آمده و روزی عملی خواهد شد. از جمله در صافات(آیهٔ 171 به بعد)، انبیاء(آیهٔ 105).

عبارت "لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ" نشان میدهد که کفر بخودی خود مستلزم هلاکت نیست، و فقط اگر ظالمانه باشد، هلاکت دنیوی در پی دارد. یعنی دلیل هلاکت ظلم است نه کفر. آری، ظلم دوامی ندارد و موجب نابودی است.

جلد یازدهم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که هرکس همسایه اش را آزار دهد تا به خانه اش دست یابد خداوند همسایه اش را وارث خانهٔ او خواهد کرد. دلیل این امر در قرآن آنجاست که فرموده: وَلَنُسْكِنَنَّكُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ.

تفسیر نورالثقلین روایت میکند: وقتی آیهٔ "يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ [سوره التحريم : 6]" نازل شد رسول خدا (ص) آن را برای اصحابش تلاوت فرمود و جوانی بیهوش بر زمین افتاد. پیامبر دستش را بر قلب جوان گذاشت و دید نزدیک است از جایش کنده شود. فرمود: ای جوان بگو "لا اله الا الله". جوان تکانی خورد و چنین گفت. پیامبر به او مژدهٔ بهشت داد. مردم گفتند: ای رسول خدا چطور از بین ما فقط به او وعده بهشت میدهید؟! پیامبر (ص) فرمود: آیا نشنیده اید که خدا می فرماید: ذَٰلِكَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيدِ.

وَاسْتَفْتَحُوا وَخَابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ (15)

پیامبران و مؤمنان دست به دعا برداشتند و فتح خواستند، اینگونه بود که هر دشمن جبّاری نابود شد.

"استفتاح" دست به دعا برداشتن و فتح و ظفر خواستن است. در سورهٔ اعراف نیز از زبان شعیب است که: رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ [سوره اﻷعراف : 89]

ص: 288

در سورهٔ شعراء هم از زبان نوح (ع) است که: فَافْتَحْ بَيْنِي وَبَيْنَهُمْ فَتْحًا وَنَجِّنِي وَمَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ [سوره الشعراء : 118] این دعا، پس از چند صد سال صبر و مدارا صادر شده و در آن "فتح" میانِ خود و قومش را خواسته. فتح میان دو گروه متخاصم یک اصطلاح خاص قرآنی است؛ یک فعل مخصوص الهی است. فتح یعنی حکم به حقّانیت یکی از دو طرف و جدایی میان آنها بطوریکه سرنوشت آنها از هم جدا شود، طوریکه اهل حق نصرت شوند و اهل باطل نابود گردند. پس چیز کمی نیست و به دعای هرکسی هم فتح به جریان نمیافتد.

گویند ولید نوهٔ عبدالملک خلیفهٔ اموی به قرآن تفأل زد و این آیه آمد، پس غضب کرد و قرآن را پاره کرد و خطاب به ورق پاره ها گفت ببین جبّار عنید با تو چه کرد! سه روز بعد جمعی از دشمنانش او را کشتند و پاره پاره کردند.

جلد هفتاد بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که جبّار عنید کسی است که از گفتن لا اله الا الله خودداری می کند.

مِنْ وَرَائِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقَىٰ مِنْ مَاءٍ صَدِيدٍ (16) يَتَجَرَّعُهُ وَلَا يَكَادُ يُسِيغُهُ وَيَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ وَمَا هُوَ بِمَيِّتٍ وَمِنْ وَرَائِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ (17)

همان که جهنم در انتظار اوست. آنجا، آبی چرکین در حلقش می ریزند؛ آبی گلوگیر که به زور قورتش می دهد! صد بار مرگ را جلوی چشمش می بیند؛ ولی از مردن خبری نیست که نیست! تازه، عذابی نفس گیرتر در راه است!

نکتهٔ جالب این آیه مشرف به مرگ شدن پیاپی جهنمیان است درحالیکه از مرگ و راحتی از عذاب، خبری نیست.

در سورهٔ طه هم هست: إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِمًا فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لَا يَمُوتُ فِيهَا وَلَا يَحْيَى [سوره طه : 74] هرکس گناهکار در پیشگاه خدا حاضر شود، جهنمی نصیبش می شود که در آن، نه میمیرد و نه زندگی دارد!

عبارت "مِنْ وَرَائِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ" نشان میدهد که عذاب جهنم پیوسته رو به وخامت است.

ص: 289

مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عَاصِفٍ لَا يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلَىٰ شَيْءٍ ذَٰلِكَ هُوَ الضَّلَالُ الْبَعِيدُ (18)

کارهای افراد بی اعتقاد به خدا مثل خاکستری است که در روزی طوفانی به باد فنا می رود. آن ها از کارهای خودشان هیچ خیری نمی بینند؛ این است همان ضلالت بی پایان.

توصیف اعمال کافران به خاکسترِ در معرض تندباد، برای نشان دادن سوختگی و بی ارزشی ذاتی آن و محو شدنش در گذر أیّام است. یعنی کارهایشان هم فی نفسه چیزی نیست، هم چیزی از آن نمی ماند. چون خاکستر از آتش پدید میآید پس اصل کارهای آنها آتش است و بازمانده اش خاکستر.

اعمال ناخالص ما هم که، نه برای خدا، بلکه برای نفع شخصی صورت گرفته، مشمول همین توصیف میشود و باطناً آتشی است که جز خاکستر از آن برجای نمی ماند، خاکستری که بر باد میرود و چیزی از آن نمی ماند. کفر و کفران و غفلت و عدم خلوص، حتی اعمال نیک را بر باد میدهد.

اما وقتی مؤمنی، کاری را برای خدا انجام داد، هم آن کار خودش خیر است، هم به خاطر انتسابش به خدا، ماندنی است و تا ابد، برکت نصیب عاملش می کند.

جلد یکم وسائل الشیعه از امام باقر (ع) روایت می کند که این آیه راجع به کسانی است که با عبادتِ سخت خود را به زحمت می افکنند ولی امام بر حقّی ندارند.

***

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ (19) وَمَا ذَٰلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِيزٍ (20)

ندیدی که خدا آسمان ها و زمین را بر اساس نظم و حکمت و هدف آفریده؟! هر وقت هم بخواهد، شما را از بین می برد و به جایتان نسلی نو می آورد. این کار اصلاً برای خدا دشوار نیست.

ص: 290

یعنی خدا به بود و نبود ما نیازی ندارد. پس مغرور نشویم و فکر نکنیم کسی هستیم. خود بودن ما به مشیّت خدا وابسته است و تا وقتی که خدا بخواهد، هستیم.

وَبَرَزُوا لِلَّهِ جَمِيعًا فَقَالَ الضُّعَفَاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعًا فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ قَالُوا لَوْ هَدَانَا اللَّهُ لَهَدَيْنَاكُمْ سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَجَزِعْنَا أَمْ صَبَرْنَا مَا لَنَا مِنْ مَحِيصٍ (21)

در قیامت همهٔ مردم در پیشگاه خدا حاضر می شوند. آن وقت زیردستان به سران متکبّر می گویند: ما در دنیا دنباله روِ شما بودیم. حالا شما هم می توانید کمی از عذاب خدا را از ما دور کنید؟! جواب می دهند: اگر خدا راه فراری نشانمان داده بود، ما هم نشانتان می دادیم؛ ولی، چه بی تابی کنیم چه صبر، فرقی به حالمان ندارد. دیگر راه پس وپیش نداریم.

عبارت "بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِيعًا" علیرغم ظاهر ساده اش، عمیق است و از موطنی در آخرت خبر می دهد که همه مستقیماً جلوی خدا قرار می گیرند و بین آنها و خدا حجابی نیست. این موقف و موضع برای مؤمنان بسی لذّت بخش و برای کافران بسی خجل کننده است.

در این آیه هم مثل جاهای دیگر تکرار شده که نتیجهٔ تقلید، پیروی، و اطاعت کورکورانه از دیگران، حسرت در آخرت است.

راجع به لفظ "استکبار" در این آیه، مصباح کفعمی از امیرالمؤمنین (ع) روایت میکند: می دانید مستکبر کیست؟ کسی است که از آنکه خدا امر به پیروی از او کرده، پیروی نمی کند. در قرآن کریم آیات بسیاری گویای این مطلب است و اگر کسی در قرآن تدبّر کند، قرآن آگاهش می سازد.

وَقَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَوَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَمَا كَانَ لِيَ عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلَا تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ مَا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَمَا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ (22)

ص: 291

در قیامت که کار از کار گذشته، شیطان به هر دو گروه می گوید: خدا به شما وعده های راست داد. من هم به شما وعده ها دادم؛ اما زیرش زدم! زورتان که نکرده بودم. فقط دعوتتان کردم به کارهای زشت. شما هم دعوتم را قبول کردید؛ پس خودتان را ملامت کنید، نه مرا. اینجا، نه من فریادرس شمایم و نه شما فریادرس من. من امروز بیزاری می جویم از اینکه پیشتر در دنیا مرا بجای خدا اطاعت می کردید و اینگونه به خدا شرک میورزیدید، امروز عذابی زجرآور در انتظار بدکارهایی مثل ماست.

عبارت "قُضِيَ الْأَمْرُ" نیز گویای موطن خاصی از مواطن قیامت است. گفته اند وقتی است که حساب و کتاب تمام شده و بهشتیان و جهنمیان از هم متمایز گشته اند. آری، تمام وقایع هستی زمان مند است و وقتی که گاهش گذشت، برگشت، و تغییر سرنوشت ناممکن است. پناه بر خدا از قُضِيَ الْأَمْرُ.

وعده های خدا بسیار است و تماماً در قرآن آمده. قرآن از این حیث وعده نامهٔ خداست. خداوند وعده هایی داده و آن را به دست پیامبرش به انسان رسانده. قرآنی که لب طاقچهٔ ماست، قرارداد یکطرفه ای است که خداوند نوشته و امضاء کرده که اگر اینطور باشید، اینطور میکنم و اگر آنطور باشید، آنطور میکنم. وعده های خداوند حق است و خداوند طبق آنچه که در قرآن گفته پاداش می دهد و عذاب می کند. اما شیطان، از اول وعده هایش دروغ بوده. اولش به انسان گفت: از این درخت بخور تا به خلود و سلطنت برسی، اما برعکس شد! شیطان به معاندان و کافران، وعدهٔ غلبه بر دین خدا را میدهد اما دین همیشه غالب شده و کافران به تدریج نابود شده اند.

قول شیطان که "إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي" فصل الخطاب اوست و جای حرف برای کسی باقی نمیگذارد. آری، آدم آزاد بوده و با پای خودش بسوی نابودی رفته!

عبارت "إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ" که از زبان شیطان است شاید میخواهد بگوید به خدایی که شما شرک میورزید، من پیشتر کافر بوده ام. البته کفر شیطان کفران و عصیان است و الا به خداشناسی او نمیشود ایراد گرفت. شیطان خدا را خوب میشناخت، منتها

ص: 292

دوست نداشت در برابر فرمان او تسلیم باشد. یعنی توحید نظری اش درست بود اما خودخواهی و غرورش نگذاشت در عمل عبد خدا باشد.

راجع به عبارت "إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ" امیرالمؤمنین (ع) در جلد نود بحارالأنوار می فرمایند: کفر در این آیه به معنای تبرّی و بیزاری است. یعنی شیطان از پیروانش بیزاری میجوید.

وَأُدْخِلَ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ تَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ (23)

ازآن طرف، مؤمنانی را که کارهای خوب کرده اند، در جنّاتی جای می دهند که در آن ها جوی ها روان است. آنها، به حکم خدا، آنجا ماندنی اند و رفتارشان با هم پر از ادب و احترام است.

عبارت "تَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ" در وصف بهشتیان است. آنها با سلام و سِلم و آرامش و احترام به یکدیگر تحیّت میگویند، یعنی رفتارشان با هم – و فرشتگان با آنها و خدا با آنها - در نهایت ادب است. بخلاف اهل جهنم که دائم به هم میپرند و با هم ستیز میکنند و یکدیگر را لعن میکنند: كُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهَا [سوره اﻷعراف : 38]. مبادا رفتار ما مؤمنین با هم در دنیا، مانند رفتار جهنمیان با هم در آخرت باشد! که اگر چنین باشد معلوم نیست که ما جهنمی نباشیم.

أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ (24) تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (25)

دیده ای که خدا چطور عقیدهٔ پاکِ خداپرستی را به درختی مبارک تشبیه می کند؟ ریشهٔ این درخت در اعماق زمین فرو رفته و شاخ و برگش سر به فلک کشیده. و به اذن و ارادهٔ خدا، دم به دم بار و بَر می دهد. خدا برای مردم این نکته ها را می آورد تا متوجه شوند که خوشبختی در گروِ بندگی خداست.

ص: 293

مفسران راجع به کلمهٔ طیّبه گفته اند مراد: ایمان است، قرآن است، اعمال خیر است، قول نیکوست، مطلق ذکر است، مطلق تسبیح است، کلمهٔ طیّبهٔ لا اله الا الله است. بازگشت تمام این مصادیق به همان ایمان راسخ به خدا و رعایت عهد بندگی است که در ترجمه به عرض رسید. ثمرات این درخت استوار و پربرکت نیز اعمال صالحی است که از مؤمن متّقی، پیوسته صادر میگردد. آری، مؤمن هرکجا که باشد مبارک است و یک دستش همیشه به قنوت و مناجات بدرگاه حق به گدایی بلند است و دست دیگرش به قبضهٔ شمشیر است تا در راه خدا پیکار کند یا کلنگ به دست دارد که برای خدا آباد کند یا دستش را گشاده تا برای خدا دستگیری و انفاق کند. اینها ثمراتِ ثبات او بر قول ثابتِ توحید است.

عبارت "تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ" نشان میدهد که مؤمن همیشه به بار است و بهار زندگی اش خزان و زمستان ندارد.

وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ (26)

ازآن طرف، رفتار زشتِ بی ایمانی و خودپرستی، مانند درختی خبیث است که از زمین کنده شده و هیچ ثباتی ندارد!

خط ایمان، اعمال متناسب و موزونی را اقتضاء میکند؛ اما خط کفر، چون بر هوس مبتنی است، بی تناسب و "بی قرار" است. بی ریشه و چون خاری سرگردان بر سر راه همه است.

جلد بیست و هفتم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که چون خدا می دانست که تحریف کنندگان نام اوصیاء خدا را در قرآن تحریف می کنند و از بین می برند، از این رو حقیقت اوصیائش را به شکل رمز در قرآن بیان فرموده: ما و شیعیان ما همان شجرهٔ طیّبه ایم و منکران فضائل ما همان شجرهٔ خبیثه اند.

بصائر از امام صادق (ع) روایت میکند که مقصود از میوهٔ شجرهٔ طیّبه، علوم ما امامان است.

يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ وَيُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ (27)

ص: 294

خدا مؤمنان را در دنیا و آخرت، با عقائد محکم توحیدی، ثابت قدم می کند و بدکارها را متزلزل به حال خود رها می سازد. خدا هر کاری بخواهد، می کند.

در آیات قبل، ایمان به کلمهٔ طیّبه توصیف شد. در اینجا خداوند وعده داده که آن کلمهٔ طیّبه را در دل مؤمنان ثبات بخشد، از اینرو آنرا "قول ثابت" نامیده. توضیح آنکه ایمان بر دو قسم است: ایمان مستقرّ و ایمان مستودَع یا عاریه ای. خداوند به مؤمنان واقعی وعده داده که ایمان را در دلشان مستقرّ سازد. و اینکه با ایمان زندگی کنند و با ایمان سر به خاک بگذارند و با ایمان سر از خاک بردارند. یعنی در دنیا و برزخ و آخرت از نور ایمان برخوردار باشند.

این آیه گواه است که وقوع ایمان در دل کسی کافی نیست و ایمان نیاز به تثبیت در گذر زمان دارد.

أمالی از رسول خدا (ص) روایت می کند: انسان هنگام مرگش نیاز به قول ثابت دارد و نیز در قبر هنگامی که مورد سؤال قرار می گیرد. در آن وقت است که خداوند مؤمنین را با قول ثابت یاری می کند و آن وقت است که قدر قول ثابت دانسته می شود.

جلد شصت و ششم بحارالأنوار روایت می کند که وقتی حضرت عبدالعظیم حسنی عقایدش را بر امام هادی (ع) عرضه کرد، امام فرمود: اینها درست است. در این قول، ثابت باش. سپس تلاوت فرمود: يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ.

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ (28) جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَبِئْسَ الْقَرَارُ (29) وَجَعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النَّارِ (30)

می بینی آنهایی را که، به جای قدردانی از نعمت خدا، ناشکری کردند و اینگونه اطرافیان خود را به هلاکت کشاندند؟ و همه را جهنمی کردند و چه بد جایگاهی است! برای خدا همتایانی قرار دادند تا مردم را از راه خدا به در کنند. به آن ها بگو: فعلاً خوش باشید! ولی آخرعاقبتتان آتش است.

ص: 295

این آیات از آیات کوبندهٔ این سوره و تمام قرآن است و نکته آنکه دایرهٔ شمول آن نیز بسیار وسیع است، طوریکه ما را هم در بر بگیرد. برخی از مفسّرین گفته اند نعمت خدا در این آیه نبوّت محمد (ص) است و کفران کنندگان آن نعمت، بنی امیّه و بنی مغیره اند اما آیه ظهور گسترده تری دارد و خطابش به تمام ماست و ترسناک آنست که طبق این آیه، کفران برخی از افراد خانه، نعمت را از کف تمام اهل آن خانه، بیرون میکند و همه با هم جهنمی میشوند. کفران نعمت، موجب زوال نعمت از خود و خانوادهٔ خود است.

البته فقرهٔ "وَجَعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا" نشان میدهد که مقصود، هر کفرانی نیست، بلکه کفرانِ اصلی ترین نعمت، یعنی دیانت مقصود است. با این حال اگر این فقره را از ماقبلش منفصل بدانیم، عبارت "بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ" از دهشتناک ترین عبارات قرآن و مهلکهٔ واسعی است که همهٔ ما را گروه گروه جهنمی میکند. نعوذ باللّه منه!

عبارت "قُلْ تَمَتَّعُوا" حاکی از وانهادن کسی توسط خداست. وقتی خدا دست کسی را ول کند، این عبارت راجع به او بکار میرود. این وانهادگی نشان میدهد که هر رفاهی، ناشی از رضایت خدا نیست و ممکن است رفاه از دوری از خدا ناشی شده باشد.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند: یک نمونه از کسانی که مشمول این آیه هستند، منکران وصایت علی (ع) پس از رسول خدا هستند.

اختصاص روایت می کند که روزی هارون الرشید از موسی بن جعفر (ع) پرسید: تو ما را کافر می دانی؟! امام (ع) فرمود: خیر؛ ولی مشمول این آیه اید که بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا...

قُلْ لِعِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلَاةَ وَيُنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خِلَالٌ (31)

پیامبر! به بندگان باایمانم سفارش کن که نماز بخوانند و از آنچه به آن ها روزی کرده ایم، پنهان و آشکار، در راه خدا انفاق کنند؛ قبل از آنکه روزی برسد که نه خریدوفروشی در کار است و نه رفاقتی!

ص: 296

به نظر میآید که این آیه، کلید سدّ کردن کفرانِ مشرف به هلاکتی است که در فقرات قبل آمده بود. یعنی اگر کسی میخواهد از جهنمِ واسع آن آیات نجات پیدا کند و خودش و قومش را حفظ کند، باید به نماز چنگ زند و انفاق. راجع به نماز سفارش کرده که آن را نباید خواند، بلکه باید اقامه کرد! راجع به انفاق هم سفارش کرده که از هر دو نوع باشد: در خفا و علن. انفاقِ در خفا آثاری دارد و انفاقِ در علن، آثاری دیگر.

از قیامت با تعبیر روزی که در آن نه داد و ستدی هست نه رفاقتی، یاد کرده. یعنی ارتزاق انسان تنها از اعمال صالحی است که خدا از او پذیرفته و تنها رفیق انسان خداست. در آنروز نمیشود اعمال دیگران را ستاند یا طلب کرد و بر توشهٔ خود افزود و نمیشود به دوستی و حمایت کسی دل بست. اتّکای انسان یا مال است یا نفرات و در آنروز از این دو خبری نیست.

پس انسان باید در تحصیل توشه ای که به درد آن روز بخورد ساعی باشد و قدر وقت و فراغت امروز را بداند. دو چیز که توشهٔ آن روز میشود، یکی از عبادت پروردگار است و دومی انفاق از داشته ها، در سرّ و علن.

انفاق سرّی، رازی است خالصانه بین مؤمن و خدا؛ و انفاق علنی، صلاح جامعه و شأن اجتماعی مؤمن را در پی دارد. برکاتی در انفاق مخفی هست که در انفاق علنی نیست و برکاتی در انفاق علنی هست که در انفاق مخفیانه نیست. مؤمن نباید خود را از هیچ کدام محروم سازد.

این آیه، نصیحت مختصر و پرمغزی است.

اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ وَسَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهَارَ (32) وَسَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَائِبَيْنِ وَسَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ (33) وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ (34)

خداست که آسمان ها و زمین را آفریده و از آسمان برف و بارانی می فرستد تا به برکتش، ثمرات زمین را برای خوردوخوراکتان پرورش دهد. همچنین، کشتی ها را در اختیارتان گذاشته تا

ص: 297

به خواست او در دریاها حرکت کنند و رودها را برایتان رام کرده. خداوند خورشید و ماه را هم در خدمتتان گذاشته که در مدارشان در حرکت اند، همچنین شب و روز را.

و از هرچه که خواسته اید، به شما داده. اگر بخواهید نعمت های خدا را بشمارید، نمی توانید! بااین حال، انسان خیلی ستم کار و ناشکر است!

در این فقرات به انواع آب ها یعنی باران، نهرها، و دریا اشاره شده است.

نکتهٔ قابل مداقّه در این فقرات، عبارت "آتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ" است. خداوند فرموده: از هرچه خواسته اید، کمی به شما بخشیده! یا از آنچه خواسته اید برخی را به شما بخشیده. یعنی هم از حیث مواردِ استجابت محدودیت قائل شده، هم از حیث مقدار آن.

و دلیلش معلوم است: دادِ خدا بر حسب حکمت او و اقتضاء بندگان است نه صرفاً خواستِ آنها. البته در این عبارت بارقهٔ امیدی هم هست و نشان میدهد خواسته و سؤال بندگان، از نظر خدا پنهان نیست و حاجات شان – اگر ممکن باشد - روا میشود. منتها اول و آخرش، کار بدست خداست و به صلاح دید خدا. چون او خداست و ما بنده، نه اینکه ما خدا باشیم و او مطیعِ دعاهای ما.

جلد ششم بحارالانوار روایت می کند که امام باقر (ع) این آیه را با ماء نافیه می خواند و می فرمود یعنی خداوند آنچه را که از او درخواست نکرده اید هم به شما ارزانی داشته(وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ -مَاسَأَلْتُمُوهُ). مثلاً شما هیچ وقت لباس نخواسته اید، اما همیشه لباس شما به راه بوده است.

***

این بخش از سوره دعاهایی پرمضمون است از زبان شیخ الانبیاء، ابراهیم (ع) . بخاطر اهمیت این بخش، این سوره، سورهٔ ابراهیم نامیده شده:

وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَٰذَا الْبَلَدَ آمِنًا وَاجْنُبْنِي وَبَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنَامَ (35)

زمانی، ابراهیم دست به دعا برداشت: خدایا، این مکه را شهری امن قرار بده. من و بچه هایم را هم از پرستش بت ها دور نگه دار.

ص: 298

ابراهیم (ع) در این آیه، از خداوند، هم امنیت وطن را از اغیار خواسته، هم امنیت دل را از اصنام.

ابراهیم که در فلسطین میزیست از کنیزی مصری که زنش ساره به او بخشیده بود و هاجر نام داشت، صاحب پسری بنام اسماعیل شد. ساره تا آنوقت خودش نازا بود و با تولّد اسماعیل از هاجر، چنانکه نقل شده، میان او و هاجر دوئیّت پدید آمد. این اختلاف وقتی از ساره، اسحاق متولّد شد به اوج خود رسید.

از طرفی ابراهیم (ع) از طرف خدا مأمور شد به مکّه برود و بیت الله را که قرن ها به ویرانی و فراموشی رونهاده بود، تجدید بنا کند. پس هاجر و اسماعیل را که نوزادی شیرخوار بود همراه خود به حجاز برد. شاید هم فرمان خدا به ابراهیم (ع) چنین بوده که دو همسرش را اینگونه از هم جدا کند. طبق روایتی ابراهیم از آزارِ ساره به خدا شکایت برد و خداوند به او گفت هاجر و اسماعیل را به جای دیگری ببر! ابراهیم پرسید کجا؟ و خدا فرمود: به خانهٔ من.

در هرحال آنها براه افتادند و بموازات دریای احمر بسوی جنوب رفتند و مکان کعبه را به الهام الهی یافتند و در کنارش بیتوته کردند. در این وقت خداوند به ابراهیم (ع) فرمان داد که هاجر و طفلش را در آن بیابان وانهد و بسوی فلسطین بازگردد. شاید هم بدلیل دیگری ابراهیم (ع) مجبور به ترک آنها شده، شاید هم ترک کردن، ناخواسته واقع شده مثلاً ابراهیم (ع) موقّتاً آنها را ترک کرده و نتوانسته بسویشان باز گردد، در هرحال موقع جدایی دست به دعا برداشته و از خدا خواسته حواسش به آنها باشد.

ترک خانواده و سپردن آنها به خدا و اعتماد کردن به خدا در این زمینه، یکی از امتحانات سخت ابراهیم (ع) است که کمتر به آن پرداخته شده. در روایت است که هاجر به او گفته ما را بی همدم و بی توشه در اینجا به امید چه کسی می گذاری؟! ابراهیم (ع) پاسخ داده: پروردگاری که فرمان داده تا شما را در این مکان بگذارم پیش شما حاضر است.

این آیات، دعای ابراهیم (ع) حین ترک همسر و فرزند است درحالیکه آنها را به خدا میسپارد. ابراهیم (ع) در سالهای بعد در أیّام حجّ به دیدار هاجر و اسماعیل میآمد و وقتی اسماعیل نوجوان شد، به کمکش کعبه را تجدید بنا نمود. آزمون ذبح اسماعیل (ع) در یکی از همین

ص: 299

حجّ های سالیانه رخ داده است. اسماعیل (ع) از قبائل بومی همانجا زن گرفت و خونش با آن ها مخلوط شد. قبیلهٔ قریش از نسل اسماعیل اند.

وقتی هاجر و اسماعیل تنها شدند عطش به آنها روی آورد، هاجر سرابی در موضع کوه صفا دید و بسویش شتافت، آبی نیافت؛ اینبار در دامنهٔ کوه مروه احساس کرد آبی میبیند، بسوی آنجا هروله کرد اما باز چیزی نیافت. عاقبت چشمهٔ زمزم به قدرت پروردگار از موضعی که بار و بنه و گهوارهٔ اسماعیل در آنجا بود، از زمین جوشید و آنها را سیراب کرد. این چشمهٔ بِرکه مانند تا قرن ها باقی بود و کاروان ها برای استفاده از آبش به آنجا می آمدند و بیت الله را نیز زیارت میکردند. هاجر و اسماعیل در کنار خانهٔ خدا در مکانی که امروز به حِجر اسماعیل موسوم است سالها زندگی کردند و همانجا مدفون اند.

بنای کعبه در یکی از حج گذاری های ابراهیم (ع) وقتی که اسماعیل نوجوان یا تازه جوان بود، با همکاری وی، تکمیل شد و آن دو با هم، حجرالاسود را که سنگی آسمانی بود در موضعش قرار دادند. کعبه، پس از تکمیل، عبادتگاه و مصلای هاجر و اسماعیل بود و کم کم زائرانی از کاروانهای مسیر شام به یمن پیدا کرد. به تدریج برخی فرزندان و نوادگان اسماعیل در کنار بیت الله ساکن شدند و وجود چشمه و بعداً چاه زمزم، مکّه را به منزلی برای استراحتِ کاروانیان بدل کرد و همراهِ آمدن کاروان ها، بقصد آب برداشتن و نیز بقصد زیارت بیت الله، آذوقه هم به آنجا میرسید و چون کاروان ها بسیار شدند، بازار معاملهٔ اجناس و تجارت هم در مکّه گرم شد و کم کم مکّه به شهری اقتصادی و مرکزی مذهبی در آن سرزمین لم یزرع بدل گشت.

برگردیم سراغ آیه: در این آیه ابراهیم (ع) دعا میکند، نخست برای مکان سکونت خود و خانواده اش و سپس برای خودش و خانواده اش. و این، نشاندهندهٔ اهمیت مکان در تربیت انسان است. یعنی که از مکان تقدیس یافته، آدم مقدّس نشأت میگیرد و سرزمین ملعونه، استعدادها را به باد میدهد. دعای ابراهیم (ع) نیز برای امنیت آن سرزمین است و سرازیر شدن ارزاق به آنجا. وقتی از خدا چنین میخواهد، وظیفه ای هم برای ساکنان آن مکان در

ص: 300

نظر میگیرد که عبارتست از بندگی طبق آیین توحید. ابراهیم (ع) از خداوند مدد میخواهد تا بندگی کند و خصوصاً از شرک به خداوند پناه میبرد.

دعای ابراهیم (ع) برای امنیت مکّه، دعا برای حرم قرار گرفتن آن است نه اینکه مطلقاً ناامنی در آن بروز نکند. یعنی بنا بر دعای او خداوند قانون امنیت برای مکّه جعل کرد نه اینکه امنیت مکّه را تضمین کرده باشد. چون مکّه بارها مورد تجاوز قرار گرفته و خون ها در آن ریخته شده.

نکتهٔ دیگری که در این آیه هست اینست که امنیت، باید مقدمهٔ فراغت و عبادت قرار گیرد تا شکرش گذاشته شود. کسانی که امنیت را خرج عِشرت میکنند، کفران میکنند.

ضمناً دعای ابراهیم (ع) برای نسلش، باید الگوی مؤمنین قرار گیرد.

عدّة الداعی از رسول خدا (ص) روایت می کند که من مصداق دعای حضرت ابراهیم (ع) هستم که فرمود: وَاجْنُبْنِي وَبَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنَامَ.

جلد سوم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که هیچ یک از فرزندان اسماعیل (ع) بت نپرستیدند، بلکه عرب ها بت می پرستیدند. فرزندان اسماعیل متأثر از آنها می گفتند این بتها شفیعان ما نزد خدایند و با این کلام به خدا کفر ورزیدند، اما بت نپرستیدند.

رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَمَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (36)

خدایا، این بت ها باعث گمراهی خیلی از مردم شده اند. هرکه با دوری از بت ها دنباله روِ من شود، از من است. هرکه هم مرا نافرمانی کند، سروکارش با توست و البته تو آمرزندهٔ مهربانی.

اِسناد اِضلال به بت های سنگی اِسنادی مجازی است. اما نوع حقیقی این اِسناد هم کم نیست: پیشوایان گمراهی که دل مردم را از خدا میدزدند و به خود مشغول میکنند، آنها بت های واقعی هستند. کمی ریشه ای تر: بت اصلی، نفس کسانی است که از این و آن بت میسازد تا از قِبَل نزدیکی و انتساب به آنها، لِفت و لیس کند. بنابراین در هیمنهٔ اِضلال، بت های سنگی مقصّر نیستند، تقصیرِ بت تراش است و تقصیر بت پرست: مادر بت ها بت نفس شماست؛ زآن که آن بت مار و این بت اژدهاست.

ص: 301

در این آیه، ابراهیم (ع) برای متابعین خود رحمت میخواهد اما مخالفین خود را لعن و نفرین نمی کند، بلکه به غفران خدا حواله میدهد. این، حکایت از روح رحمانی و سعهٔ صدر و ادب او دارد. خداوند خوب کسی را بعنوان خلیل خویش برگزیده. این خصلت های والا در تمام زندگی ابراهیم (ع) به چشم میخورد: آنقدر به استغفار برای أبَش(پدرش یا مربّی اش) ادامه میدهد تا یقین میکند که این استغفار مرضی خدا نیست و آنقدر با فرشتگانی که برای عذاب قوم لوط آمده اند، برای تعویق عذاب چانه میزند که آنها میگویند: حکم صادر شده، دست بردار: يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا[سوره هود : 76]. ابراهیم (ع) در همین مناجاتش در واقع دارد برای عاصیانش، از خداوند، شفاعت طلب میکند و آنها را به غفران و رحمت خاصّ خدا حواله میدهد. آری، خدا خوب میداند که چه کسی را پیغمبر کند: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ [سوره اﻷنعام : 124].

طبق این آیه متابعین ابراهیم (ع) یعنی موحّدین عالَم، از اهل بیت ابراهیم (ع) بوده و مانند ذریّهٔ او محسوب شده و مشمول دعای او در طول تاریخ خواهند بود. ولی مشرک حتّی اگر فرزند بلاواسطهٔ پیغمبر هم باشد خطاب میشود که "إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ [سوره هود : 46]".

دعائم از امام صادق (ع) روایت می کند که هر کس از آل محمد پیروی کند از آن هاست. سپس تلاوت فرمود: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي.

اختصاص روایت می کند که سعد بن عبدالملک از فرزندان عبدالعزیزبن مروان، برادر خلیفهٔ اموی و از بنی امیه بود. او نزد امام باقر (ع) مقامی بلند داشت، طوری که حضرت (ع) او را سعدالخیر می نامید. روزی خدمت امام رسید و فرمود من جزو شجرهٔ ملعونه هستم! امام (ع) فرمود: تو از آنها نیستی؛ تو از اولاد پیامبری. مگر نشنیده ای این آیه را که ابراهیم می گوید: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي.

جلد نود بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند: انسان با کسی که دوست دارد محشور می شود، چنانکه ابراهیم فرموده: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي.

ص: 302

تفسیر عیاشی از امام باقر (ع) روایت می کند: هر کس ما را دوست داشته باشد، از جملهٔ ما اهل بیت است. سپس فرمود به خدا قسم که چنین است. مگر این سخن ابراهیم را نشنیده اید که: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي.

جلد بیست و پنجم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت کند که هرکس علمش را از من بگیرد، از من است. چنانکه ابراهیم فرموده: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي.

رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (37)

خدایا، من بخشی از خانواده ام را در سرزمینی بی آب وعلف، کنار خانهٔ مقدّست ساکن کردم تا با فراغت از دنیا، نماز را بپا دارند. پس، دل های عده ای از مردم اطراف را به طرف آنان متمایل کن و از ثمرات روزی شان فرما تا شکر کنند.

عبارت "أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ" نشان میدهد که همهٔ مردم لیاقت دوست داشتن اولیاء خدا را ندارند.

دعائم از امام صادق (ع) روایت می کند که میدانی چرا شیعیانِ ما به ما مایلند؟ به دلیل این دعای ابراهیم که: فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ. سپس فرمود: مقتضای این دعا آن است که فقط بعضی ها ما را دوست داشته باشند. لذا به این که همه ما را دوست داشته باشند امید مبند. شیعیان ما چون مو های سفید در گاوی سراسر سیاه به غایت نادرند.

کافی روایت می کند که امام صادق (ع) تلاوت فرمود: فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ و سپس گفت: طواف در جاهلیت هم بوده، حج برای این است که به سوی ما بیایند و ما را بشناسند و ما معلم آن ها باشیم. حج برای امامت است. مقصود ابراهیم (ع) زیارت کعبه نبوده و گرنه می گفت "إلیه" نه "إلیهم". به خدا سوگند ما مقصود دعای ابراهیم هستیم و هر که در دل هوای ما کند حجّ او پذیرفته است.

ص: 303

رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَمَا نُعْلِنُ وَمَا يَخْفَىٰ عَلَى اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ (38)

خدایا، تو خوب می دانی آنچه را پنهان می کنیم و آنچه را آشکار؛ بر خدا چیزی در زمین و آسمان مخفی نیست.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که با اینکه ابراهیم (ع) در مناجاتش گفته: رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَمَا نُعْلِنُ، اما او حاجاتش را تک تک نام می برد. خداوند دوست دارد حاجت ها تک تک نام برده شوند.

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاءِ (39)

خدا را شکر که با وجود پیری ام، اسماعیل و اسحاق را به من بخشید. به یقین، خدا مستجاب کنندۀ دعاهاست.

رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ (40)

خدایا، کاری کن که من و لایقین از نسلم، مقیمِ نماز باشیم. خدایا، دعاهایمان را برآورده بفرما.

تعبیر "مقیم ُالصلاة" تعبیر عمیقی است، مؤمن باید همیشه در نماز باشد، گویا در موطن نماز اقامت دارد.

دعای ابراهیم (ع) برای نسلش هم ایدهٔ جالبی است: مؤمن باید برای ذریّه اش دعا کند.

دعا برای قبولی دعاها، در واقع دِلال و عشق بازی با خداست و الا خودِ دعا، درخواست قبولی را در خودش مستتر دارد.

رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ (41)

خدایا، در روز برپاییِ حساب وکتاب، مرا و پدر و مادرم را و همهٔ مؤمنان را بیامرز.

ص: 304

این دعا از خود شروع میشود و به نزدیکان و سپس تمام مؤمنان تسرّی می یابد. دعاها باید در عین اینکه از خود شروع میشوند، اینطور فراگیر باشند. در این آیه، موضوع دعا نیز مغفرت است. مغفرت، فراگیرترین و واسع ترین خواستهٔ تمام موجودات است. مغفرت یعنی همه چیز.

مغفرت، البته منحصر به یوم الحساب نیست و ما مدام محتاج مغفرتیم. اما در آنروز احتیاج ما به مغفرت بیشتر و ملموس تر است.

ابراهیم (ع) در این فقرات از این سوره، برای خودش، اهلش، والدینش، اولادش، همهٔ تابعینش، جمیع مؤمنین، مغفرت خواسته و خواسته که خدا او و صالحین از ذریّه اش را مقیمِ نماز قرار دهد. بیزاری ابراهیم (ع) از شرک و توغّل او در توحید در این آیات کاملاً پیداست.

عبارت "والدین" به پدر و مادر حقیقی گفته میشود که منشأ ولادت انسان بوده اند. ابراهیم (ع) همیشه برای والدینش استغفار میکند. کلمهٔ "أب" به پدر و نیز عمو و شاید هرکسی که آدم را از کوچکی بزرگ کند اطلاق میشود، گویا آذر که از آن در قرآن با عبارت "أب" یاد شده، عموی ابراهیم بوده. ابراهیم (ع) برای آذر نیز استغفار میکرد تا وقتی که یقین کرد او جهنمی است و خداوند راضی به این استغفار نیست.

نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت می کند که طلب غفران ابراهیم برای والدینش تا آدم و حوا می رسد.

***

بخش آخر سوره، دوازده آیهٔ کوبنده است که در آن با مجرمان اتمام حجّت کرده و انتقام خدا از آنان را سخت دانسته:

وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ (42)

هرگز گمان نکن که خدا از کردار ستمگران غافل است. بلکه مهلتشان می دهد تا روزی که چشم ها از ترس و تعجب خیره می شود.

ص: 305

گرچه مخاطب اولیهٔ این آیات، پیامبر (ص) بوده، اما صیغهٔ مخاطب در آن، خطابِ سنگینی را متوجّه خواننده میکند. در حقیقت، مخاطب اصلی، همان خواننده است! گویا پیامبر (ص) واسطه ای بوده برای مخاطب واقع شدن ما خوانندگان.

امام صادق (ع) میفرمایند: قرآن را جوری بخوانید، انگار که خدا مستقیماً دارد با شما حرف میزند و شما را مخاطب قرار داده. و در روایت دیگری آمده: انگار دارد به شما وحی میکند.

در امثال این آیات، بدلیل مستقیم بودن خطاب، این حقیقت را میشود وجدان کرد.

این آیه راجع به تأخیر عمدی عذاب سخن گفته، تأخیری که تعجیزی یعنی ناشی از جهل یا ضعف نیست، بلکه سنّت خداست. سنّت خداست که به مطیع و عاصی، مهلت دهد تا هرچه در چنته دارند رو کنند و کاملاً خود را نشان دهند و با کارهایی که اختیاراً و در آزادی کامل و به مرور و کراراً مرتکب میشوند، حجّت را بر خود تمام کنند.

مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُءُوسِهِمْ لَا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ (43)

آن روز، از شدت دلهره، شتابان به این سو آن سو گردن میکشند؛ حتی پلک نمی زنند و از ترس ته دل شان خالی شده!

کلمهٔ "مُهْطِعِين" درست معنایش معلوم نیست، آنرا ذلیل شدن، شتاب داشتن، گردن کشیدن معنا کرده اند. در برخی از روایات هست که موقع رکوع سرتان را نه به پایین خم کنید نه به بالا، چون خداوند مهطعین را دوست نمی دارد.

وَأَنْذِرِ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمُ الْعَذَابُ فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنَا أَخِّرْنَا إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَنَتَّبِعِ الرُّسُلَ أَوَلَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ مَا لَكُمْ مِنْ زَوَالٍ (44)

بترسان! مردم را از روزی که عذاب سراغشان می آید و ظالمان با عجز و التماس می گویند: خدایا، فرصت کوتاه دیگری به ما بده تا دعوتت را قبول کنیم و دنباله روِ پیامبرانت شویم. به آن ها می گویند: مگر شما نبودید که قبل از این قسم می خوردید که دچار زوال نمی شوید؟!

ص: 306

در این آیه، چون موطن، موطنِ تکلّم آدمیان با خدا و مهلت خواستن از خداست، قاعدتاً باید هنگام حلول مرگ باشد که نخستین عذاب قطعی برای ظالمان است یا هنگامی که در برزخ یا قیامت، با عذاب مواجه میشوند. و الا قبلش حین عذابهای دنیوی معمولاً کسی بخود نمی آید و از خدا تأخیر أجل نمیخواهد، چون هنوز فرصت هست و أجلِ قطعی نیامده و مرگش نرسیده. پس این آیه مربوط به مرگ و پس از آن است.

کسانی که آن وقت طالب تأخیر و فرصتِ مجدّد اند، ظالمین اند. ظالمین در تمام قرآن به معنی کسانی است که با کفر، به خود ستم کردند و با موضع گرفتن در برابر دین خدا، به اطرافیان خود ستم کردند. ظلم، اصلش این است و معمولاً چنانکه در این آیات می بینید قابل جبران نیست، اما شؤون نازلهٔ ظلم مثل شَتم و ضرب مردم و ستاندن مال آنها، قابل جبران است و بیش از آنکه ظلم باشد، اثر وضعی کارها و کوتاهی های خودِ مظلوم است. کفر، همیشه باطل است اما خیلی از این بلاهایی که سر ما میآید، حق ماست.

اما ظالمین در این تأخیرخواهی در پی چه هستند؟! در پی "نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَنَتَّبِعِ الرُّسُلَ". یعنی میخواهند به عقب برگردند و دین داری کنند. پس امروز که فرصت هست ما در اجابت دعوت خدا و متابعت از کتابش بکوشیم که فردا جزء این طایفه نباشیم.

در انتهای آیه به خطای فاحش بنی آدم خصوصاً ظالمان آنها اشاره کرده: انسان باور ندارد که در حال زوال و مثل شمعی در حال آب شدن است! اگر باور میکرد در تدارک عالَم بعد از این زوال میبود و برای فردای آخرتش توشه می اندوخت تا برای فرصتِ مجدد به التماس نیفتد.

وَسَكَنْتُمْ فِي مَسَاكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ وَتَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنَا بِهِمْ وَضَرَبْنَا لَكُمُ الْأَمْثَالَ (45)

مگر شما نیستید که در خانه وکاشانهٔ کسانی که به خود ستم کردند ساکن شده اید، و می بینید که چه بلایی بر سرشان آورده ایم؟! تازه، برایتان مثل ها هم زده ایم.

یکی از مواعظِ مغفوله، که چندین جای قرآن به آن تذکّر داده شده، دیدن میراث داری خود بر اجساد گذشتگان است. یعنی توجه به اینکه این خانه و کاشانه و این سرزمین، در گذشته،

ص: 307

شاهد هزاران هزار آدمی بوده است که آمده و رفته اند. رفتن هیچ یک از آنها هم به طوع و رغبت و به اختیار خود نبوده است، بلکه ملک الموت همه را کُشته و برده. ما هم در نوبت ایم و بزودی به زور بساطمان را جمع میکنند و ما را میفرستند آن طرف. پس برای آنطرفِ خود توشه برگیریم.

در روایتی هست که کوفه را شَتم نکنید؛ چون روزی مسکن قائم آل محمد خواهد بود. چنان که خداوند فرموده: وَسَكَنْتُمْ فِي مَسَاكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ.

وَقَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَعِنْدَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ وَإِنْ كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ (46)

هرچه توانستند مکر زدند، مکرهایی که کوه ها را از جا می کَند! غافل از اینکه مکرهایشان پیش خدا هیچ است.

واقعاً مکر بنی آدم با توجه به قدرتی که خدا به انسان داده و خیلی چیزها را تسخیر او کرده، اینقدر نافذ است. اما همین مکر و تدبیر، پیش خدا و قدرت خدا، هیچ است و اصلاً به حساب نمی آید. هرچه میکنند در مشت خداست و خدا بر آنها و نقشه هایشان محیط است.

فَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُو انْتِقَامٍ (47)

خیال نکن خدا خلاف وعده ای که به پیامبرانش داده عمل میکند. خداوند شکست ناپذیر و ذو انتقام است.

مراد از وعده ها، وعدهٔ نصرت مؤمنین در دنیا و آخرت و وعدهٔ خذلان کافرین در دنیا و آخرت است. دو صفت "عزیز" و "ذو انتقام" هم به ترتیب ضامن این وعده هایند.

اینکه خدا مؤمنان را غیر از آخرت، در دنیا هم نصرت میکند، در آیات بسیاری آمده، از جمله: إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهَادُ [سوره غافر : 51].

و اینکه کافران غیر از آخرت، در دنیا هم تدریجاً بسوی شکست و عذاب گام برمیدارند، مقتضای آیات بسیاری است، از جمله: يُصِبْكُمْ بَعْضُ الَّذِي يَعِدُكُمْ [سوره غافر : 28]

ص: 308

پس از اکثرِ آیاتِ مربوط به بلاها و شکست های دنیویِ کافران، این مطلب آمده که این حادثه، بخشی از عذاب آنهاست که تعجیل شده. همچنین پس از اکثرِ آیاتِ مربوط به پیروزی مؤمنان، آمده که این نصرت، بخشی از نعماتی است که آنها مستحقّ آنند.

اصولاً خداوند از تجلّی خیلی از وقایع در دنیا، هر دو کار را با هم محقّق میکند: وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَمْحَقَ الْكَافِرِينَ [سوره آل عمران : 141] مؤمنان را خالص تر و نورانی تر میسازد و کافرین را مَحق میکند. مَحق نابودی تدریجی است، مثل شمعی که آب می شود.

انتقام خدا بخلاف انتقام انسانها از سر کینه و حقارت و برای تشفّی دل نیست بلکه بر اساس عدل و حکمت و تأدیب است.

يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ وَبَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ (48) وَتَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفَادِ (49) سَرَابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرَانٍ وَتَغْشَىٰ وُجُوهَهُمُ النَّارُ (51)

در روزی که زمین به زمینی دیگر و آسمان ها به آسمان هایی دیگر تبدیل می شود و همه در برابر خدای واحد قهّار حاضر می شوند. آن روز گناهکارها را می بینی که همگی به هم غل و زنجیر شده اند! لباس هایشان از قطران است و صورت هایشان را آتش می پوشاند.

"دیگر"گون شدن زمین و آسمان، کنایه از وقوع قیامت است. چنانکه در آیات مربوط به قیامت و حوادث قبل از آن هست.

راجع به عبارت "بَرَزُوا لِلَّهِ" در آیهٔ بیست و یکم همین سوره گفتیم که مواجههٔ رو در رو و بی حجاب با خداست و واقعهٔ کمی نیست. آن واقعه برای مؤمنان، بهاء و بهجتِ محض و بلاوصف است و برای کافران، شرمندگی و سرافکندگی و حقارتِ تامّ.

طبق این آیه مجرمین را به هم و آنها را به شیاطینی که پیوسته آنها را گمراه می کردند و به جرم می کشاندند، زنجیر می کنند.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که آدمیزاد در هر حالی باید غذا بخورد و آب بنوشد. لذا در قیامت خداوند زمین را به تکّه ای نان بدل می کند که تا از حساب فارغ شود، مردم از آن

ص: 309

بخورند. چنانکه فرموده: يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ. آنگاه هم که آدمی در آتش قرار می گیرد به جستجوی آب و غذاست و چون نمی یابد با ولع آب جوش و آتش میخورد یا به او می خورانند. پس چاره ای نیست، آدمیزاد باید شکمش را با چیزی پر کند.

لِيَجْزِيَ اللَّهُ كُلَّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ (52)

احضارکردن مردم برای آن است که خدا هرکس را با همان کارهایی که در دنیا کرده، جزا دهد. خدا به سرعت حسابرسی می کند.

خداوند سریع الحساب است و اگر برخی از مواطن قیامت - طبق روایات - طول میکشد، چون بخشی از عذاب خداست نه اینکه خدا از سرعتِ حساب ناتوان است.

هَٰذَا بَلَاغٌ لِلنَّاسِ وَلِيُنْذَرُوا بِهِ وَلِيَعْلَمُوا أَنَّمَا هُوَ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ وَلِيَذَّكَّرَ أُولُو الْأَلْبَابِ (53)

این آیات پیامی صریح است برای مردم و تا با آن هشدار داده شوند و بدانند که او خدای یگانه است. و تا اینکه خردمندان به خود بیایند.

***

شروع سورهٔ ابراهیم وصف عظمت و نورانیّت قرآن است و به صراحت بیان میدارد که اگر کسی در پی نور است به دامان قرآن چنگ زند. منتها مانعی بر سر راه استفاده از قرآن و استضائه به نور آن هست که عبارتست از حبّ دنیا بحدّی که انسان فراموش کند از کجا آمده و رهسپار کجاست.

سپس بیان میدارد که قرآن به لسان فطرت و زبان همه فهم است، منتهی برای کسی که فطرتش بیدار است و زبان آدمی سرش میشود.

سپس صحبت از "أیّام الله" است. أیّام الله در زندگی همهٔ ما هست: روزهایی که خدا قدرت نمایی کرده و ما را نگه داشته یا مسیر زندگی مان را عوض کرده. باید أیّام الله را دید و بزرگ داشت و بخاطرش شاکر بود.

ص: 310

برای حفظ چنین فطانتی باید پیوسته عبد بود یعنی در سختی ها صابر بود و در آسانی ها، شاکر.

سپس عبارت شریف "لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيد" آمده که نیاز به توضیح ندارد و باید در زندگی جاری شود. جریان آن هم با شکر زبانی است و صرف نعمت در طاعت و از خدا دانستن نعمت.

در آیهٔ دهم، متابعت از انبیاء و رجوع به خدا را عامل غفران و موجب تأخیر أجل دانسته.

در آیات بعدی دو توصیهٔ مهم به مؤمنین کرده؛ یکی صبر بر اذیّت های کافران و مقابله به مثل نکردن. و دوم، در تمام زندگی بر خدا توکّل نمودن. خدا هم در عوض وعده داده که دشمنان آنها را نابود کند و مؤمنان را وارث ایشان قرار دهد.

در آیهٔ هجدهم اعمال کافران را به خاکستری در باد تشبیه کرده، این تمثیل یعنی که مؤمنین همواره باید در انتخاب اعمالشان دقیق باشند و زیرکی به خرج دهند و کاری را که برای خدا و خدایی نیست، نکنند که حاصلش هیچ و پوچ است.

آیات مربوط به مخاصمهٔ تابعان با رؤسا و تبرّی شیطان از هر دو گروه، هشداری است که مؤمن در زندگی هرگز نباید تابع هیچ کس جز خدا و رسولی که از طرف خداست باشد.

در آیات بعدی ایمان به درختی ستبر و پربرکت تشبیه شده که دائم میوه میدهد و خیرش به خود و دیگران میرسد. و کفر به خاربُن نامبارکی که در بیابان شکّ و تردید سرگردان است. پس مؤمن باید از ایمانش که عزیزترین سرمایهٔ اوست مراقبت کند و بر آن ثابت باشد تا خداوند که باغبان هستی است، درخت ایمان را در دلش ریشه دارتر و پُرثمرتر کند.

آیهٔ شریفهٔ "أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ [سوره إبراهيم : 28]" از آیاتی است که تن آدم را می لرزاند و باید همیشه نصب العین مؤمنین باشد.

آیهٔ سی و یکم که تدارکی برای خطر کفران و کفر است، توصیه ای است جدّی به نماز و نیاز(انفاق).

دعاهای ابراهیم (ع) که خودش یک مناجات نامه است نکات آموزندهٔ بسیاری دارد. مؤمن باید کثیر الدعا باشد و پیوسته برای خودش، اهلش، ذریّه اش، و تمام مؤمنین دعا کند. در دعا

ص: 311

هم، مغفرت بخواهد و توفیق موحّد بودن و عبادت خالصانهٔ مدام بدرگاه خدای واحد. همچنین باید برای امن و برکت سرزمینی که خدا در آن او را پروریده دعا کند.

بخش آخر سوره، هُش دار و انذاری است برای کافران تا بدانند که اگر خدا آنها را فرونمی کشد، از غفلتش نیست؛ بلکه سنّت اوست مهلت دادن کافران و مؤمنان، تا روزی خاصّ. خدا عزیز و ذوانتقام است.

ص: 312

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109