تفسیر معنوی قرآن کریم جلد 6 و 7 و 8 و 9

مشخصات کتاب

سرشناسه : نیک اقبال، مصطفی، 1355 -

عنوان و نام پديدآور : تفسیر معنوی قرآن کریم/ مصطفی نیک اقبال؛ [برای] موسسه فرهنگی قرآن و عترت روح الجنان.

مشخصات نشر : لواسان: نسیم جانان، 1400.

مشخصات ظاهری : 30 جلد

شابک : دوره 978-622-98022-1-2 : ؛ 430000 ریال 978-622-98022-0-5 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [241] - 247.

موضوع : تفاسیر (جزء 29)

موضوع : تفاسیر شیعه -- قرن 14

Qur'an -- Shiite hermeneutics -- 20th century

شناسه افزوده : موسسه فرهنگی قرآن و عترت روح الجنان

رده بندی کنگره : BP102/85

رده بندی دیویی : 297/18

شماره کتابشناسی ملی : 7564965

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

إِنَّ هٰذَا الْقرآن يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً کَبِيراً

(الاسراء:9)

ص: 2

نشر «ویراستاران»، میدان انقلاب، خ کارگر جنوبی خ لبافی نژاد، پلاک 322، واحد 6، 02166919962

خرید اینترنتی با پست رایگان : virastaran.net/f

ویرایش و صفحه آراییِ این اثر با ناشر نبوده است.

ص: 3

تفسیر معنوی قرآن کریم

جزء ششم، هفتم، هشتم، نهم

مصطفی نیک اقبال

ص: 4

بسم الله الرحمن الرحیم

«هو الحی و هو الحق و هو الهو»

سپاس خدای را که به ما خاکیان، توفیق انس با قرآن را عطا فرمود و بقدر ظرفیتمان از آب حیات آن سیرابمان کرد.

تفاسیر به روایی و تاریخی و فقهی و ادبی و عرفانی و کلامی و فلسفی و تجربی و موضوعی قابل تقسیم اند. در هر یک از اقسام فوق، غیر از آنکه فهم قرآن مد نظر باشد، ناخواسته تحمیل اندیشۀ بشری بر قرآن نیز رخ داده است. در این تفسیر سعی بر آن بوده تا برای فهم کلام الله، ذهن از یافته ها و بافته های چهارده قرن تمدن مسلمین منخلع گردد تا توان یابد قرآن را همانطور بفهمد که ابوذر و مقداد و سلمان می فهمیدند؛ یعنی بر اساس فطرت الهی و نه ذهن بشری.

و هدف در هر سوره و آیه این بوده تا پیام هدایت بخش آن برای رشد و تعالی انسان درک شود؛ چون قرآن کتاب "هدایت" است.

به همین دلیل این تفسیر به "معنوی" مسمی شد، چون غایتش تفصیل و تبیین و تحویل قرآن به پیامهایی معنوی برای هدایت سالکان بسوی خداست؛ که غرض قرآن بوده.

یعنی در قرآن در پشت این الفاظ، معنایی است که بسوی عالم معنی میبرد. تفسیر معنوی بر فهم و تبیین این معانی متمرکز شده.

این تفسیر تحفه ای است مورانه به سلیمان زمانه، حسین بن علی(ع)، خون خدا، که هرسال از نو میجوشد و حیات میبخشد؛ که بی اشارت و عنایت ایشان صورت نمی پذیرفت.

تعمّد بوده که این تفسیر از جزء آخر به اول نوشته و خوانده شود، چون تنزیل تقریبا چنین بوده و فهم، این گونه بهتر راه معنا میسپارد.

لذا هر چند جزء که توفیق تالیف دست داد به این نحو منتشر میگردد و پس از این حقیر نیز ضمن طلب آمرزش برایم، چنین کنند. یا لااقل خواننده ترجیحا چنین بخواند.

مصطفی نیک اقبال

ص: 5

ص: 6

سوره مائده

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سورهٔ مائده سوره ای مدنی است و در آخرین ماه های عمر شریف پیامبر اسلام (ص) نازل شده. این سوره از بخش های مجزّایی تشکیل شده و ماجراهای جالبی را در برگرفته است. اما محور اصلی سوره راجع به اهل کتاب است و آنقدر آنها را مخاطب قرار داده و با آنها سخن گفته که گویا این سوره از زبان محمد (ص) برای آن ها نازل شده.

نورالثقلین از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که سورهٔ مائده دو سه ماه پیش از رحلت رسول خدا (ص) نازل شد.

آغاز سوره توصیه به رعایت عهدها و قراردادهاست: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ [سوره المائدة : 1]. مؤمنین باید به عهدی که با دیگران بسته اند پایبند باشند.

سپس صحبت شعائر الهی در حجّ می شود، از جمله حرمت حرم و رعایت اِحرام. می گوید در حال احرام و نیز در حرم، صید نکنید. همچنین انصاف و عدالت را با مکّیانی که دیروز به شما بد کرده اند رعایت کنید.

آیهٔ سوم بیان مأکولات حرام است، از جمله خون و میته و گوشت خوک و ...

آیات بعد، بیان مأکولات حلال است، از جمله صید و طیّبات و طعام اهل کتاب.

سپس حکم ازدواج با زنان اهل کتاب آمده.

آیهٔ ششم حکم طهارت ثلاث است، یعنی غسل و وضوء و تیمّم.

شش آیهٔ بعد، ذکر نعمت های خدا بر مؤمنین است. از جمله ایمان، مغفرت، محفوظ ماندن از تعرّض دشمنان،

آیهٔ دوازدهم میثاق خدا با بنی اسرائیل است که در قالب نماز و زکات و نصرت انبیاء، بندگی کنند. در آیهٔ بعد خبر از نقض این میثاق داده و گفته اعتمادی بر ایشان نیست و از پیامبر (ص) خواسته آن ها را معذور بدارد.

سپس صحبت از نصاریٰ و عهد شکنی آن ها و نفرین خدا بر آن ها شده.

ص: 1

در آیهٔ پانزدهم یهود و نصاریٰ را به دین مبین اسلام دعوت می کند تا از برکات دین خاتم بهره مند شوند و از ظلمات راهی به نور بیابند و از سُبُل سلام راهی به صراط مستقیم پیدا کنند.

سپس مسیحیان را بخاطر اعتقاد به الوهیت عیسی و تثلیث مذمّت می کند و آن ها را توأم با یهودیان بخاطر اینکه خود را قوم برگزیده می دانند، ملامت می کند.

سپس با دعوت مجدّدِ اهل کتاب به اسلام می گوید مبادا فردا بگویید چرا پیامبر جدیدی نیامد و دین ما را کامل نکرد!

بخش بعدی سوره داستان کشمکش موسی (ع) با بنی اسرائیل است که آن ها را تشویق می کند به اورشلیم لشکر بکشند؛ اما آن ها زیر بار نرفته و سستی نمودند. دست آخر خدا نفرین شان کرد و چهل سال در صحرا سرگردان ماندند و عاقبت اورشلیم بدست فرزندان آن ها فتح شد.

بخش بعدی سوره داستان هابیل و قابیل است و ماجرای حسد قابیل بر برادرش هابیل و کشتن وی. در خاتمهٔ این بخش حکم قصاص را بیان می کند و در ادامهٔ آن حکم مُحارب را می آورد.

در آیهٔ سی وپنجم از مؤمنین می خواهد که در راه خدا تلاش کنند و تقوی پیشه نمایند و وسیله ای بسوی خدا بجویند.

سپس حکم سارق آمده است.

از آیهٔ چهلم داستان داوری خواستن یهود از رسول خدا (ص) برای حکم زنا ذکر شده و یهود را مذمّت کرده و بعضی صفات ایشان را نام برده. در آخر از آن ها و از مسیحیان خواسته به تورات و انجیل عمل کنند تا از برکاتش بهره مند گردند.

از مسلمین نیز خواسته که تابع قرآن باشند که مُهَیمن است بر کتب پیشین و تسلیم حکم آن باشند و بسوی خیرات سبقت بگیرند. بخصوص از مسلمین خواسته که از دوستی با اهل کتاب حذر کنند و از اهل کتاب خواسته که از دوستی با مشرکین دوری کنند.

ص: 2

و مسلمین را تهدید کرده که پشت کردنشان به دین، اهمیتی ندارد، زیرا خداوند به زودی مؤمنینی را پرچم دار دین می کند که عاشق خدا و جهادند و نسبت به هم فروتن و نسبت به کافران سخت گیرند و در راه خدا از ملامت نمی ترسند.

آیهٔ پنجاه وپنجم آیهٔ ولایت است و می گوید ای مؤمنان، ولیّ شما کسی است که در حال رکوع زکات می دهد. هرکس به ولایت چنین کسی گردن نهد، از جملهٔ حزب خداست.

سپس باز صحبت اهل کتاب می شود و سخن یهود مبنی بر بسته بودن دست خدا و حرام خواری عالمان دنیاطلبش را ذکر می کند.

آیهٔ شصت وهفتم آیهٔ تبلیغ است که خدا از پیامبرش می خواهد جانشینش را به همه معرفی کند.

سپس باز روی صحبت با اهل کتاب است و باز از آن ها می خواهد به تورات و انجیل عمل کنند. در آیهٔ بعد از مسلمین و نیز همهٔ اهل کتاب می خواهد که به دین خود عمل کنند و ایمان و عمل صالح برای آخرت خویش ذخیره نمایند.

سپس کفر برخی از مسیحیان را به دلیل تثلیث و الوهیت عیسی یادآور می شود و از آن ها می خواهد از این امور دست بردارند و در دین خود غلوّ نکنند.

در آیهٔ هشتاد ودوم یهود را دشمن ترین گروه نسبت به مسلمین و مسیحیان را نزدیک ترین گروه نسبت به آن ها معرفی می کند و مسیحیان را به صفات والایی چون انصاف در پذیرش حق و تواضع می ستاید.

آیات بعد در مذمّت تعدادی از مؤمنین است که زهد افراطی پیشه کرده و حلال خدا را بر خود حرام کرده بودند. از آن ها خواسته سوگندشان بر زهد را بشکنند و کفّاره دهند.

سپس آیه ای در حرمت شراب و قمار و بخت آزمایی آمده و آن ها را عمل شیطان نامیده .

سپس حرمت صید در حال احرام و کفّارهٔ آن آمده و بعدش آیاتی راجع به چند نوع تحریم جاهلی آمده و سپس حکم شهود بر وصیّت را مطرح نموده.

ص: 3

بخش آخر سوره داستان طلب مائده توسط حواریون از عیسی (ع) و نزول مائده به دعای عیسی (ع) است.

آیات آخر سوره، عتاب خدا با عیسی (ع) است که چرا مردم پس از تو، عیسیٰ پرست شدند؟ عیسی (ع) هم عذر می آورد و به مغفرت خدا پناه می جوید.

آیهٔ آخر اشاره به قدرت و مالکیت محض خداست: لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا فِيهِنَّ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ [سوره المائدة : 120]

***

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ... (1)

مسلمانان! به قراردادهای خود پایبند باشید.

جملهٔ اوّلِ آیهٔ اوّل، گویا از بقیهٔ آیه جداست، چون بقیهٔ آیه ملحق به آیات بعد و راجع به حرمت صید و غذاهای حرام است. اما این عبارت ظاهراً مطلبی جداست و در عین اختصار از جامع ترین دستورات قرآنی است. در همین نیم خط عبارت، یک کتاب مفصّلِ قانون نهفته است. این عبارت، مهم ترین اصل در تمام مراودات حقوقی میان انسان هاست.

"عقود" جمع عقد است. عقد، قراری است که بین دو نفر جَعل(برقرار) می گردد. نتیجهٔ عقد بر عهده گرفتن حقوقی نسبت به هم است. وفا به عقد، رعایت آن حقوق است. مثلا نکاح یک عقد است بین مرد و زن و نتیجه اش، حقوقی بر عهدهٔ طرفین است. هرکس به حقوقی که بواسطهٔ عقد نکاح نسبت به طرف مقابل بر عهده اش قرار گرفته عمل کند، به عقد وفا کرده و از عهدهٔ عمل به این آیه برآمده.

امر پروردگار در این آیه، امری است مولوی و ابداً شوخی بردار و توجیه پذیر نیست. یعنی هرکس به عقودی که با دیگران در زندگی بسته، بی وفایی کند، مخالف صریح فرمان خدا در این آیه عمل کرده و مستحقّ عقاب اُخروی است. گرچه مبتلا به آثار وضعی از جمله بی توفیقی و نابسامانی اجتماعی ناشی از شکستن عهد و پیمان در همین دنیا هم خواهد شد.

ص: 4

پس وفا نکردن به عقود، از لحظهٔ عزم بر آن، گریبان خائن را می گیرد و تا ابد دست از سرش بر نمی دارد.

«عقد» در لغت، به معنای گره زدن، بستن و محکم کردن است. در اصطلاح شرع، عقد، به معنای قرارداد و پیمان بستن است. قرآن کریم در این عبارت عمل به پیمان های صحیح و انسانی را واجب کرده.

تحقق عقود احتیاج به دو طرف(طرف ایجاب و طرف قبول) دارد. یعنی عقد، عهدی دوطرفه است. بر خلاف ایقاع که یک طرفه است، و برای تحقّقش فقط باید به طرف دوم اعلام شود. مثلاً نکاح عقد است، ولی طلاق، ایقاع. اِعمال حق فسخ، حیازت(سلطه بر زمین بی مالک و آباد کردن آن)، اِبراء(گذشتن از طلب)، نذر، و فرزندخواندگی هم ایقاع است.

عقد دو نوع اصلی دارد: اول: عقدی که در آن هر یک از متعاقدین، حق فسخ و خروج از قرار را داشته باشند مانند وکالت، شراکت، مضاربه، عاریه، جُعاله(جَعل اجرت برای انجام کار)، ... مثلا هروقت وکیل بخواهد اعلام انصراف از وکالت می کند یا هروقت موکّل بخواهد او را عزل می کند، مگر اینکه خلاف این، شرط کرده باشند. یا شرکاء هر کدامشان که بخواهند به شراکت پایان می دهند. یا عاریه را هروقت صاحبش خواست پس می گیرد. این نوع عقد، عقد جایز نامیده می شود. نوع دوم، عقد لازم است که هیچ یک از متعاقدین حق فسخ آن را ندارند مگر در موارد معین یا از پیش تعیین شده، مانند بیع و اجاره و نکاح و صلح.

منظور خداوند از عبارت "أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" اینست که به قراردادهای بین هم و قول و قرارهایی که ضمن عقود می گذارید پایبند باشید.

سؤال: قول شفاهی لازم الوفاست؟

جواب: قول، وعده است؛ نه تعهّد و عرفاً هم "عقد شرعی" یعنی عقد مدّ نظر خدا به حساب نمی آید. لذا صرف نظر از اینکه قول دادن کار درستی نیست و در روایات هم از آن نهی شده، عمل نکردن به آن نهایتاً تخلّف از هبهٔ وعده داده شده است و بعید است معصیت باشد. نهایتش کراهت دارد آنهم کراهت بخاطر قول دادن، نه عمل نکردن. البته قول دادن و عمل

ص: 5

نکردن اثر وضعی دارد و باعث کدورت می شود. لذا اگر کسی خواست به قولش عمل نکند بهتر است کفّاره ای درخور بدهد.

سؤال: عقودِ شفاهی لازم الوفاست؟

جواب: چون حفظ جزئیات عقد و شروط آن متعذّر است و هرطرف ممکن است جوری آن را به خاطر بسپارد، لذا عقد باید مکتوب شود. آیهٔ شریفهٔ "يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا تَدَايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى فَاكْتُبُوهُ [سوره البقرة : 282]" که طولانی ترین آیهٔ قرآن است نیز عامّ است و تمام عقود را در برمی گیرد و طبق این آیه قراردادهای بین افراد "باید" نوشته شوند تا قابل مراجعه و استناد باشند. فلهذا عقدی که مکتوب و امضاء نشده، عقلاً و شرعاً انشاء نشده و در مرحلهٔ مذاکره است و لازم الوفا نیست.

جلد شانزدهم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که کسی که به عهدش پایبند نیست، دین ندارد.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که وفای به عهد با فاجران نیز لازم است. مگر خدا نمی فرماید عهد خود را با مشرکین پاس دارید: فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلَى مُدَّتِهِمْ [سوره التوبة : 4].

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که قرآن عهد خداست، آن را پاس دارید. کتابهای آسمانی گذشته نیز عهد خدا بودند، تورات عهد قدیم بود و انجیل عهد جدید.

در برخی روایات آمده که آغاز این سوره با "أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" به خاطر باطن این سوره است که ولایت است.

... أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعَامِ إِلَّا مَا يُتْلَىٰ عَلَيْكُمْ غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَأَنْتُمْ حُرُمٌ إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ مَا يُرِيدُ (1)

گوشت دام های زبان بسته برایتان حلال است؛ مگر آن ها که به شما گفته شود. البته آنچه در حال اِحرام صید شده هم، حرام است. خدا به هر چه بخواهد و صلاح بداند، حکم می کند.

ص: 6

"اَنعام" یعنی شتر و گاو و گوسفند. "بَهیمه" هم به معنای زبان بسته و بی آزار است. بهائم در طبیعت شکار سَبُع یا درندگان اند و صدایشان هم در نمیآید، برای همین بهیمه نامیده شده اند. بنابراین "بَهِيمَةُ الْأَنْعَامِ" شامل تمام علفخواران اهلی و وحشی می شود. برای همین بعدش صحبت از شکار کرده و گفته وقتی شکار گوشتش حلال است که مُحرِم صیدش نکرده باشد.

عبارت "إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ مَا يُرِيدُ" دهان بندِ فقه است. طبق این عبارت، فقه همین است که هست! خدا دلش خواسته و حکم کرده. البته خدای حکیم احکامش سراسر مصلحت و حکمت است، منتهی قرار نیست به کسی جواب و برای کسی توضیح دهد و قرار نیست کسی از کار خدا و حکم او سر درآورد.

طبق دو بخشِ این آیه، رعایت حلال و حرام خدا از جمله احکام اِحرام و مأکولات، رعایت عهد با خداست.

در برخی روایات آمده که مقصود از بهیمة الانعام جنین داخل شکم انعام است که مو یا کرک در آورده، در این صورت اگر مادرش را ذبح کنند، خود جنین هم تزکیه می شود و خوردنش حلال است.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُحِلُّوا شَعَائِرَ اللَّهِ وَلَا الشَّهْرَ الْحَرَامَ وَلَا الْهَدْيَ وَلَا الْقَلَائِدَ وَلَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَرِضْوَانًا وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُوا وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ (2)

مسلمانان! به شعائر الهیِ حج بی احترامی نکنید. حرمت ماه حرام، قربانی های بی نشان و نشان دار، و حاجیان خانهٔ خدا که دنبال لطف و رضایت خدا هستند را نگه دارید.

شکار را بگذارید برای وقتی که از احرام خارج شدید.

دشمنی با اهل مکه، همان ها که مانع ورودتان به مسجدالحرام می شدند، وادارتان نکند که به حقوقشان تجاوز کنید.

ص: 7

در کارهای خوب و رعایت تقوی به هم کمک کنید ولی در گناه و دشمنی، به هم کمک نکنید. از خدا بترسید که خدا شدیدالعقاب است!

از سیاق این آیات بر میآید که در حجّ نازل شده باشند. تنها حجّی که رسول خدا (ص) با کثیری از مؤمنان در آن حاضر بودند در سال آخر عمر ایشان صورت گرفت و حجّة الوداع نامیده شده است. برای حجّة الوداع پیامبر (ص) به همراه جمع کثیری از اصحاب در روزهای آخر ذی قعدهٔ سال دهم از مدینه به راه افتاد.

گویا آن حضرت یک شب را در میقات ذوالْحُلَیفه یعنی مسجد شجره در جنوب مدینه گذراند و سپس به سوی مکه حرکت کرد.

در میقات، پیامبر(ص) آداب اِحرام را به مردم آموخت. ابتدا غسل کرد و سپس مُحرم شد. جامه احرامش دو تکه پارچهٔ پنبه ای ندوختهٔ بافتِ یمن بود که به هنگام مرگ، کفن وی شد. سپس نماز ظهر را در مسجد شجره به جا آورد و بر کوهان شترانی که برای قربانی به همراه داشت، علامت زد.

بعدها مسلمانان در مسیر پیامبر(ص)، در هر جایی که آن حضرت نماز خوانده یا استراحت کرده بود، مسجدی ساختند.

پیامبر(ص) در منطقه ذی طُوی، نزدیک مکه، یک شب را گذراند و در آخر روز چهارم ذی الحجّه به مکه رسید.

روز بعد، پیامبر(ص) با یارانش از درِ بنی شَیبه وارد مسجدالحرام شد و به سوی کعبه رفت و بر حجرالاسود دست کشید و سپس به طواف کعبه پرداخت. پیامبر(ص) سوار بر شتر طواف نمود و در پایان، یک بار دیگر بر حجرالأسود دست مالید و بر آن بوسه زد و گریه ای طولانی سرداد. سپس پشت مقام ابراهیم دو رکعت نماز طواف خواند.

بعد از نماز، از آب چاه زمزم نوشید و دعا کرد و پس از آن به سوی کوه صفا رفت و فرمود چون خدا اول از صفا نام برده، سعی بین صفا و مروه را از صفا آغاز می کنیم. چون بر صفا مستقرّ شد، رو به سوی رکن یمانیِ کعبه کرد و مدتی طولانی به ذکر و ثنای الهی پرداخت.

ص: 8

سپس از صفا به سوی مروه حرکت کرد و مقداری از راه را به صورت هَروَله رفت. چون به مروه رسید، درنگ کرد و دعا خواند. ظاهراً حضرت این مسیر را سواره پیموده است.

روز هشتم ذی حجّه هنگام غروب آفتاب، پیامبراکرم(ص) و مسلمانان به سوی منا حرکت کردند و شب را در آنجا گذراندند و صبح نهم ذی حجّه، پس از طلوع آفتاب، به سوی عرفات رفتند. چون کاروان به نَمِرَه (وادی عُرَنه) در جوار عرفات رسید، توقف کرد و پیامبر(ص) و مسلمانان در آنجا خیمه زدند و رسول خدا(ص) در آنجا نماز خواند. آنگاه به عرفات رفت و در آنجا توقف کرد و تا غروب آفتاب به دعا و ذکر الهی پرداخت. قول رایج در میان منابع این است که جمعیت حاضر عرفات، آن سال، چهل هزار نفر بوده است.

هنگام غروب خورشید، پیامبر(ص) بر شتر سوار شد و از عرفات به سوی مُزْدَلِفَه (مشعرالحرام) حرکت نمود و به مسلمانان توصیه کرد که به آرامی، مسیر را بپیمایند. سپس در مکان مناسبی در مشعرالحرام، نماز مغرب و عشاء را باهم به جا آورد و مدتی استراحت نمود. سحرگاه به عبادت و ذکر الهی که دستور اکید در موسم حج است پرداخت.

با طلوع خورشید، به سوی منا حرکت کرد و مستقیم به سوی جَمَرهٔ عقبه رفت و هفت ریگ به آن پرتاب کرد.

سپس به سوی قربانگاه رفت و از یکصد شتری که برای قربانی از مدینه به همراه آورده بود سی و چند شتر را به علی(ع) داد تا برای خود قربانی کند و شصت و چند شتر را خود قربانی کرد. آن دو، اندکی از گوشت قربانی خوردند و باقی را صدقه دادند.

آنگاه موی سر خود را تراشید و به مکّه رفت و کعبه را طواف کرد و نماز ظهر را در مسجدالحرام به جا آورد، سپس به منا برگشت و تا روز سوم ایام تشریق را در آنجا گذراند و سپس رمی جمره کرد و از منا بیرون رفت.

پیامبر(ص) از زمان ورود به مکه تا هشتم ذی الحجة در خانه ای منزل نکرد، بلکه در خیمه ای در بیرون مکه، در اَبْطَح (بَطحاء)، به سر برد. در این سفر، پیامبر(ص) با پارچه هایی که بافتِ یمن بود، کعبه را پوشاند. حضرت به اهل مکه و مجاوران آنجا توصیه کرد که مَطاف، حجرالاسود، مقام ابراهیم، و نیز صف اول نماز جماعت را از دهم ذی القعده تا

ص: 9

برگشت حجّاج، به حجّاج اختصاص دهند. آن حضرت، مانند پیشینیان، حاجیان را اطعام کرد.

خطابه کوتاهی از آن حضرت روایت شده که در مسجد خیف در منا ایراد کرد. امام علی(ع)، که با گروهی از یمن آمده بود، در مکه به پیامبر(ص) پیوست.

اعلام ولایت امام علی (ع)در غدیر خم هنگام بازگشت از این سفر و گرفتن بیعت از اصحاب، نیز در همان زمان و در غدیر خم صورت گرفت.

چون مراسم حج به پایان رسید و رسول خدا(ص) پیش از ظهر سیزدهم ذی حجّه از منا به سوی مکه رفت، در ابطح خیمه زد و به مسلمانان دستور داد پس از انجام دادن مناسک حج، در بازگشت به خانه و وطن خود شتاب کنند و خود، سحرگاه چهاردهم ذی حجه، پیش از دمیدن سپیده، از مکه به سوی مدینه حرکت کرد.

حاجیان روز هجدهم ذی حجه، در نزدیکی جُحْفه به جایی به نام غدیر خم رسیدند. در آنجا پیامبر (ص) به فرمان الهی در آیهٔ تبلیغ، که در همین سوره است، علی بن ابیطالب (ع) را به جانشینی خود منصوب کرد. پیامبر (ص) پس از ادای نماز ظهر، خطبه ای خواند که به خطبهٔ غدیر مشهور شد. بنابر نظر مشهور شیعه، آیه اِکمال در همین روز نازل شده است که می فرماید: امروز دین شما را کامل نمودم و نعمت خود را بر شما تمام کردم و دین اسلام را برای شما پسندیدم.

پس از آن، کاروان به سوی مدینه به راه افتاد و احتمالاً در بیست وچهارم ذی حجه به مدینه رسید. روزهای آخر ذی حجه پیامبر اکرم(ص) در مدینه بود. سفر حج پیامبر (ص) بین 28 تا 30 روز طول کشید.

پیامبر (ص) حدود دو ماه بعد و متعاقب یک بیماری دو هفته ای به لقاء ربّش نائل گشت و آخرین کلمه ای که از لب مبارک ایشان شنیده شد، این بود که حین ارتحال فرمود: بل، هو الرفیق الاعلی.

ص: 10

این راجع به بستر نزول این آیات، اما عبارات و نکات این آیه: این آیه از آیاتی است که راجع به حجّ و احکام و آداب آن نازل شده و حکایت از اهمیت حجّ دارد و آن را از شعائر الهی می داند. شعائر جمع شعیره و به معنای نشانه و نماد است.

تفسیر قمی از امام باقر (ع) روایت می کند که شعائر به این اسم نامیده شده اند تا مردم را اِشعار کنند، تا مردم درک کنند و بشناسند.

همهٔ مناسک خصوصاً حجّ پر از نماد است. نمادهایی که توجّه کسانی را که درگیر آنند برمیانگیزد و آن ها را متوجّه خدا می کند. خدا می فرماید این شعائر را پاس دارید و حرمت نهید و از آن ها متوجّه خدا شوید. شعائر در تشریع، معادل آیاتند در تکوین. همانطور که مخلوقاتِ عالَم کَون، آیت خدایند و بر خدا دلالت دارند، مناسک عالَم کُن هم شعائر خدایند و بسوی خدا می برند و مقرِّب به خدایند.

پس خدا حجّ را تشریع کرده تا ضمنش حاجیان را رشد دهد و داخل در مَرَضات خودش کند و مشمول مغفرتش نماید. مشروط به آنکه مصداق "يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَرِضْوَانًا" باشند. یعنی به جستجوی فضل خدا و رضوان او اِحرام بسته و به میقات خدا آمده باشند. پس حاجی باید چنین باشد. این هم نکتهٔ زیبای دیگری از آیه.

نکتهٔ دیگر که زیبایی اش از نکات قبل کم ندارد در این عبارت خُفته است: لَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ أَنْ تَعْتَدُوا. مبادا عداوت و دشمنی با مکّیانی که سالها شما را از مسجدالحرام بازداشته بودند، موجب شود که به آن ها تعدّی کنید. جلوتر در همین سوره چنین آمده: وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى [سوره المائدة : 8]. دشمنیِ با هیچ کس موجب نشود که از عدالت خارج شوید؛ همیشه مُنصِف باشید که بخشی از تقویٰ منصف بودن است.

پیاده کردن این خُلقِ نیک در عمل این می شود که رفتار ما با دیگران، نه منوط به رفتار آنها با ما، بلکه جوری باشد که دوست داشتیم با ما رفتار می کردند. در این عبارت تأمّل بفرمایید!

جملهٔ طلایی بعدیِ آیه اینست: تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ. یعنی هرگاه دیدید اطرافیان شما راه غلط می روند و به گناه، خصوصاً دشمنی با این و آن و آزارشان

ص: 11

مشغول شده اند، در این امورِ زشت، یاری شان نکنید و رهایشان کنید تا تنها بمانند و قدرتشان در دشمنی و آزار کم شود. همکاری، برای نیکی و عمل به فرامین خدا ممدوح است نه برای بدی و عصیانِ حق تعالی. یعنی همیشه باید از حق دفاع کرد و برای دفاع از حقّ متّحد بود، نه دفاع از رفیق و هم حزبی و همشهری.

امر در "تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ" امری حقیقی است. یعنی تعاون در صالحات، نه تنها ممدوح بلکه مأمورٌ به است و اگر یکی از مؤمنین به امری نیک مبادرت نمود، بر دیگران واجب است که معاونتش کنند. این هم واجبی است که قرن هاست زمین مانده! از جملهٔ صالحاتی که با تعاون، شدنی است عمران و آبادی در مناطق محروم و کارآفرینی برای مستمندان و تأسیس مدرسه و مسجد و تولید علم و تأمین امنیتِ عمومی است.

وسائل الشیعه از امام صادق (ع) روایت می کند: تا وقتی کسی در فکر یاری مردم است، خدا در فکر یاری اوست.

"هَدْیْ" دام هایی بود که به مِنا می آوردند تا حاجیان بخرند و قربانی کنند. "قلائد" دامی بود که هر حاجی از سرزمینش همراه خود میآورد تا در منا قربانی کند. برای معلوم شدن قلائد آن ها را داغ می زدند یا نشانی(قلّاده ای) بر گردنشان می انداختند. در این آیه هَدْیْ و قلائد از شعائر خدا و واجب التعظیم دانسته شده اند. یعنی حیوانی که در مقصد الهی می افتد و نشان الهی می خورد، باید حرمت شود.

حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ذَٰلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (3)

حرام است بر شما خوردن حیوان مرده، خون، گوشت خوک، حیوانی که با نام غیرخدا سر بریده شده، حیوانی که خفه شده یا با ضربات چوب و سنگ یا پرت شدن از بلندی یا با

ص: 12

شاخ زدنِ حیوان دیگری تلف شده باشد و نیز نیم خوردهٔ درندگان؛ مگر آنکه تا نمرده اند، سرشان را ببُرید. همچنین حیوانی هم که در برابر بت ها قربانی شده و گوشتی که با قماربازی تقسیم کرده اید. همهٔ این ها خوردنش فسق است. البته هرکه در مخمصه ای گرفتار شود و بی قصدِ معصیت، مجبور به خوردنشان شود، خدا آمرزندهٔ مهربان است.

امروز با تکمیل دینتان، کافران از نابودی آن ناامید شده اند؛ دیگر از آن ها نترسید و از من بترسید! امروز دینتان را کامل کردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و راضی ام از اینکه دینتان اسلام باشد .

راجع به عبارت "فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" مناقب روایت می کند که گواهان دربارهٔ زنی گواهی دادند که او را در برخی از آبادی ها و بلاد عرب دیده اند که مردی که شوهر او نبوده با او نزدیکی کرده در حالی که آن زن خودش شوهر داشته، پس عمر دستور داد زن را سنگسار کنند. زن گفت: بار خدایا تو میدانی که من گناهی نکرده ام. عمر خشمناک شد و گفت: گواهان را هم به دروغ نسبت میدهی؟! امیرالمؤمنین (ع) فرمود: این زن را بیاورید و از او بپرسید جریان چه بوده؟ آن زن را آوردند. گفت: خاندان ما شتران چندی دارند که من برای راندن آنها از خانه بیرون رفتم و قدری آب نیز با خود داشتم و شتران شیر نداشتند. مردی نیز با من همراه شد و شتر های او شیر داشت. پس آب من تمام شد و از آن مرد خواستم که مرا سیراب کند. پس از سیراب کردن امتناع ورزید مگر اینکه خود را در اختیار او بگذارم و من از این کار سر باز زدم تا جایی که نزدیک بود از تشنگی بمیرم. به ناچار به آنچه می خواست تن دادم. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: الله اکبر؛ خدا فرموده: فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ.

اما عبارت: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ... :

روایاتی که تصریح دارند که عبارت "الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا" تنزیلاً، تأویلاً، یا لااقل مصداقاً راجع به واقعهٔ غدیر است و به آن نظر دارد، در فریقَین(شیعه و سنّی) متواتر است.

ص: 13

عقل نیز این مطلب را می پذیرد که اکمال دین قاعدتاً باید با نصب جانشین برای پیامبر (ص) محقّق شود، پس آمدن این عبارت در اینجا و وسط احکام اقسام مردار و گوشت حرام برای چیست؟

سورهٔ مائده پر از جملات معترضه و عبارات به ظاهر بی ربط به پس و پیش است. در نخستین آیه شاهد دو بخش کاملا مجزّا و بی ربط بودیم، در این آیه هم، چنین عبارتی عرشی چون گوهری است که شاید عمداً در قالبِ پس و پیشش مهار و نهان شده. یا شاید نزول این عبارت جدا از قبل و بعد و حین واقعهٔ غدیر رخ داده. یا شاید پیشتر راجع به واقعهٔ غدیر نازل شده و در اینجا نشسته تا در آن واقعه استخدام گردد. شاید هم این عبارت مثل آیهٔ تطهیر، دوبار نازل شده و بار دوم دلالت بر مصداقی تامّ تر داشته. شاید هم تنزیلش راجع به همین احکام صید و ذبح است و تأویلش به موضوعی اکمل باز می گردد. پس جمعاً پنج احتمال مطرح می شود. احتمال ششم که بیّن الغیّ است، تغییر جای این عبارت به وسط این آیه توسط معاندین است که قبولش توالی فاسد بسیار دارد.

پس من حیث المجموع، صدق این عبارت به واقعهٔ غدیر و نظر داشتنش به اعلام عمومی امیرالمؤمنین (ع) برای جانشینی رسول خدا (ص) دو ماه پیش از رحلت ایشان قطعی است. اما اینکه چرا وسط این آیات آمده به راحتی قابل توجیه نیست. شاید برای همین کمی قبل آمده: إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ مَا يُرِيدُ. در هر حال اینکه کدام عبارت کجا بیآید، چندان به ما مربوط نیست: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ [سوره اﻷنعام : 124] خدا بهتر می داند چیزی را می خواهد را کجا قرار دهد.

ضمن آیهٔ شصت وهفتم همین سوره اگر خدا بخواهد به واقعهٔ غدیر اشاره می کنیم.

اما خود این عبارتِ پُر حرف و حدیث، لازم به تدقیق و تأمّل است:

خدا فرموده: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا

"الیوم" یعنی امروز، در آخرین ماه های عمر رسول اکرم (ص) پس از بیست و سه سال که از نزول تدریجی قرآن و بیان معارف دینی می گذرد. امروز چیزی واقع شده که با وقوعش دین کامل گشته و نعمت تمام شده و اسلام طوری شده که مرضی خداست.

ص: 14

باید دید اکمالِ دین و اتمام نعمت هدایت به چه محقّق می شود؟ بی اغراق چند صد حدیث برای تبیین همین موضوع صادر شده و کمال دین و تمام نعمت را استمرار ولایت الهیهٔ در هدایت مردم بواسطهٔ امتداد نبوت با وصایت می دانند. یعنی وقتی نبیّ کارش را کرد و وقت رحلتش شد، جانشینی برای ادامه یافتن مسیر دینش تعیین می کند. با این کار دین از انحراف و خُمول مصون می ماند و به کمال میرسد و نعمت بر خَلق تمام می شود. و الا نسل های بعد که پیامبر را ندیده اند و نَفَسش را نچشیده اند باید چه کنند؟! چه کسی باید از آن ها دستگیری کند؟! در حوادث واقعه باید به چه کسی رجوع کرد؟! در شبهاتی که پیش می آید و در بدعت های مستحدثه چه کسی باید از اصالت دیانت محافظت بکند؟! مردم حیران و سرگشته باید به چه کسی رجوع کنند؟! چه کسی باید کتاب خدا را برای آن ها تفسیر و تأویل و تشریح کند؟! مگر مدرسه با کتاب و بی معلّم می شود؟! پس نه تنها نقل، بلکه عقل گواه است که دین، بی امام کامل نیست و نعمتِ هدایت، بی ولیّ تمام نیست و اسلام واقعی، بی علی مرتضیٰ، مرضی خدا نیست.

المناقب روایت می کند که منافقان می گفتند اگر محمد از دنیا برود، دینش را نابود می کنیم. اما هنگامی که جریان غدیر واقع گشت، گفتند مکر و حیلهٔ ما باطل شد.

مناقب از امام صادق (ع) راجع به اکمال دین در غدیر روایت می کند که دین با منصوب کردن حافظ آن کامل می شود.

صدوق در امالی از امام مجتبی (ع) روایت می کند که حبّ و دوستی ما باعث کمال دین می شود، سپس تلاوت فرمود: الیوم أکملتُ لکم دینکم.

دعائم از امام صادق (ع) روایت می کند که هرچه در کتاب خدا نیست، در سنّت است و سنّت هم فقط نسبت به رسول خدا (ص) نیست و با آیه اِکمال دین این سنّت امتداد پیدا کرده و در ما مستقرّ گشته است.

کافی روایت می کند که با امام رضا (ع) در مرو بودیم. مردم سخن از امر امامت بر زبان می راندند و از کثرت اختلاف درباره آن می گفتند. امام رضا (ع) فرمود: خداوند، رسولش را به جوار خویش نبرد مگر پس از تکمیل دین مردم و قرآن را که بر ایشان نازل کرد تفصیل هر

ص: 15

چیزی است و حلال و حرام و حدود و احکام و هر چیزی که مردم به آن نیاز دارند به کمال در آن مشخص شده است. خدا خودش فرموده: در این کتاب هیچ چیزی را فروگذار نکرده ایم(انعام: 38). در حجّة الوداع خدا این آیه را نازل نمود: ألیوم اکملت لکم دینکم. امر امامت مقولهٔ اتمام و تکمیل دین است و رسول خدا (ص) دعوت حق را لبیک گفت مگر پس از آنکه علی (ع) را برای ایشان علامت و امام قرار داد. هر کس ادّعا کند که خداوند دین خود را تکمیل نکرده، کتاب خدا را رد کرده است. آیا آنها گمان می کنند می توانند از پیش خود امام را برگزینند؟ امامت امری ارجمند، عالی مقام، دشوار، و عمیق است که مردم با عقول خود به کنه آن نمی رسند و با آراء خود بدان دست نمی یابند. خداوند پس از مقام نبوت و خلیل الله بودن، مقام امامت را به ابراهیم (ع) عطا فرمود. ابراهیم شادمان گفت از دودمان من نیز امام می شوند؟ و خدا فرمود: پیمان من به ستمکاران نمی رسد. به این ترتیب امامت هر ظالمی تا روز قیامت باطل اعلام شد.

روایات شیعه راجع به واقعه غدیر بیش از یک کتاب و به قدر چند ده کتاب و در واقع یک مکتب فکری هستند.

امام نقشی کلیدی در روند هدایت الهی بر عهده دارد که برخی از آن ها را از کتاب معرفت نفس، فصل معرفة الامام عیناً در اینجا می آورم تا راه گشای مهتدین باشد:

اول: از شرق تا غرب، انسان هاي واله و سرگردان در جستجوي راهي هستند تا به سوي خداوند سير و سلوک کنند و به دنبال کسي مي گردند تا آنان را در اين سير کمک کند؛ گم کرده دارند. اين مردم يک وقت دور ارسطو جمع مي شوند، يک وقت دور کنفسيوس، گاهي دور لنين، و ... . مي خواهند به طرفي فرار کنند و از اين سجن دنيا خارج شوند. سال ها بلکه قرن ها به دنبال کسي مي روند و در راه او سر مي دهند، شايد که به حقيقت نزديک شوند و احساس خوب بودن کنند. آنها گم کرده اند آن کسي را که کوره راه هاي اين قلّه را بلد است. و مي داند کجا بن بست است و کجا پرتگاه، از کجا بايد رفت و چه توشه اي بايد برداشت و چگونه بايد رفت. آنها امام زمانهٔ خود را گم کرده اند، گرچه ندانند. اين تکاپوها همه ريشه اش آنجاست. مثل گله اي که شبانش را گم کرده است، در صحرا به حيرت افتاده اند. ما به کسي

ص: 16

نياز داريم که ما را در اين سير و سلوک دستگيري کند؛ سير و سلوکي که طي وادي هاي توحيد تکميلي است؛ کسي که طلسم گوساله هاي سامري تاريخ را باطل کند. اين بيان فطري مسئلهٔ امامت است. خدايا، دست ما را به دست موسي دوران و ابراهيم زمان برسان و ياريمان کن او را پيدا کنيم!

دوم: در مسئلهٔ توحيد و خداشناسي برويد و به تمام کتاب هاي شيعه و سنّي مراجه کنيد. در رشتهٔ معرفت خدا، ده سطر از ابوبکر و عمر و عثمان پيدا نمي کنيد. اين به اصطلاح خلفاي پيامبر، خالي از معارف توحيدي بوده اند. ما با علي (ع) پسر عمو نيستيم و با ابوبکر هم پدرکشتگي نداريم. ممکن است شيعه بودن ما به علّت به دنيا آمدنمان در ارض شيعه بوده باشد که دارالايمان حقيقي است، که اين هم البته توفيق و رحمتي خاصّ است، اما شيعه ماندن ما قطعاً دليل دارد. اگر مردم جمع شوند و کسي را انتخاب کنند، با اين اجتماع مردم او جانشين پيامبر نمي شود. جانشيني پيامبر به دليل داشتن نشانه هاي علم و قدرت پيامبر است. علي (ع) ملاّست و ما به دنبال ملاّ مي رويم. علي (ع) اقيانوس علم است و ما هم تشنهٔ علم هستيم، پس به همين دليل، به دنبال اميرالمؤمنين رفته ايم. اگر کسي بخواهد راه بندگي خدا را طي کند، بايد با نور هدايت علي بن ابيطالب (ع) طي کند. مرحلهٔ اول در راه بندگي، معرفت خداست و مرحلهٔ دوم آن، عمل کردن به فرمايشات خداست. علي (ع) اين راه را به روي مسلمين باز کرده است، او فاتح طريق ولايت الهي است. دليل جانشيني علي (ع) اين نيست که داماد پيغمبر است (عثمان هم شوهر دو نفر از دختران پيغمبر بود) بلکه به دليل ارزش هاي وجودي خود اوست. صفات ذاتي خود اوست، پس مقامي نيست که با انتخاب مردم ايجاد يا سلب شود. چنين کسي در جامعه هست که لايق امامت است و بايد او را يافت، نه اينکه او را انتخاب کرد. با انتخاب، کسي واجد اين صفات نمي شود. بايد تشخيص داد و کشف کرد و نشان داد کسي را که واجد اين صفات است. اما چه کسي بايد او را نشان بدهد؟ کسي که بهتر او را مي شناسد، کسي که مرتبط با همان کانوني است که اين صفات را در وجود فردي نهاده که او قرار است امام شود؛ يعني پيغمبر نسبت به علي و امام قبلي نسبت به امام بعدي. اين نامش «وصايت» است نه نصب(به معناي الزام ديگران به

ص: 17

سليقه و هوس خود). وصايت نشان دادن واقعيتي در کسي است به مردم، از طرف کسي که بهتر از هرکس مي تواند آن واقعيت را بشناسد. و وقتي وصايت محقّق شد، مردم موظّف اند اطاعت کنند، اين يک ميزان عقلي است. موظّف اند اطاعت کنند از کسي که بلندترين روح و حق ترين حق و لياقتي بيش از ديگران را دارد.

سوم: اگر مردم زير بار حجّت خدا رفتند و او را ياري کردند، بر او لازم است که به امر قيام کند و زمام حکومت و فرمان روايي را به دست گيرد. اما اگر مردم زير بار نرفتند و او را ياري نکردند، بر او واجب و لازم نيست که به امر قيام کند و زمام را به دست بگيرد. اين ميزاني عقلي است از جنبهٔ بشري. اما از آن طرف، از جنبهٔ الهي، حجّت خدا اگر هميشه هم مغلوب و مقهور باشد، نشر احکام الهي ميسر نيست و کسي مطيع نخواهد بود و بنياد شرع بر باد است. از اين رو، در برخي ازمنه، خداوند حجّتش را ظاهر مي کند و صيت شهرتش را در اقطار مي پراکند و در آفاق متمکّنش مي کند و اين ظهور لطف خدايي و تجلّي کمال الهي همه براي اين است که خلق به معبود حقيقي جهان عارف شوند و بدانند که خداي عالَم، علامتي از خود در عالَم گذاشته و معرفت خود را ناتمام و معطّل نگذاشته است. اما علّت غيبت حجّت خدا صرف نظر از نالايقي امّت از جنبهٔ بشري، از جنبهٔ الهي آن است که قدر وجودش دانسته شود و خلق بدانند که فایدهٔ او در عالم چيست، و قدر امنيت را در ناامني بدانند و اين هم لطفي است از جانب حق که به وجهي ديگر خواسته است بندگان را از نعمت آگاه و شناساي خود و قدرت قاهره اش کند و از آنان بخواهد تا به درگاهش گدايي کنند و فرج بجويند. پس در ظهور و بطون، هر دو، رحمت است و مقتضي خلقت عالَم اين است که هر روز، به نوعي بگذرد که «کل يوم هو في شأن».

چهارم: پيامبر اکرم (ص) ابتدا مردم را به خداپرستي و يکتا پرستي دعوت کردند، سپس معارف مبدئي شروع شد. جلال خدا، قهر خدا، جمال خدا، مهر خدا، و ... مردم را از دو جنبهٔ خوف و رجا به خدا متوجّه کرد. (خوف عوام، ترسِ از خداست و خوف عارف، ترسِ از دست دادن خدا.) پس از آنکه مردم را با خدا آشنا کرد، بايد آنان را با احکام عقليه و مستقلات عقلیهٔ

ص: 18

نفسيه آشنا کند. پس از اين اصول، نوبت به فروعي مثل معاملات، تجارات، اجارات، حدود، ديات، و ... مي-رسد.

آيات قرآن به اين ترتيب نازل مي شده است. البته گاهگاهي هم قضايايي در اثناء کار پيش مي آمده که به مناسبت آن قضايا، آياتي نازل مي شده است. اما سنّت رسالت بر اين است که از توحيد شروع کند، و به معرفت خدا، معرفت انبيا، معرفت نفس، معرفت مستقلات عقليه بپردازد و سپس به معارف غيرمستقلات برسد که احکام فرعيه است. اگر قرآن به ترتيب نزول نوشته مي شد، تلألؤ عجيب و فوق العاده اي مي داشت. (ببينيد همين که مکّي يا مدني بودن آيه اي معلوم شود، چقدر معناي آن عوض مي شود و در فهم آيه ما را جلو مي اندازد). ترتيب نزول را، به تمام و کمال، کسي جز امير المؤمنين (ع) نمي دانست. ايشان دربارۀ همهٔ آيات مي دانستند که کي نازل شده است، چرا نازل شده و شأن نزولش چه بوده است؟همهٔ اينها را علي (ع) نوشته بودند. آن قرآن نزد خود ايشان ماند و الآن نزد امام زمان (ع) است.

پيامبر اکرم (ص) مي دانست که جمع مي شوند و علي (ع) را خانه نشين مي کنند و منبر و محراب را در اختيار مي گيرند. بنابراين براي اينکه علي (ع) را برپا بدارند، علم قرآن را در سینهٔ او گذاشتند تا هرکس که دانستن قرآن را طلب مي کند، به اين در و آن در مي زند و به اين طرف و آن طرف مي رود، هرگز آن را در جايي جز در سینهٔ علي (ع) نيابد. و به اين دليل علي (ع) را به مقام خلافت بگمارند و به او ايمان آورند.

پنجم: مراد از عترت گوشت و پوست نيست. پيامبر اکرم (ص) مردم را به گوشت و پوست علي (ع) نسپردند، بلکه مردم را به روحانيت و علم علي و فرزندان معصوم ايشان تا وجود مقدس امام زمان (ع) سپرده اند. بايد به حقيقت افراد گرايش پيدا کرد نه به ظاهر آنان. شخصيّت امام حسين (ع) مهم تر از شخص امام حسين (ع) است. اين شخص به واسطهٔ آن شخصيّت حجّت خداست و الگوي ما.

ششم: ظاهر کتاب خدا کافي نيست. ظاهر کتاب خدا مجمل است و به تبيين نياز دارد و به کسي که آن را تبيين کند. اگر ما بخواهيم فقط به ظاهر کتاب قناعت کنيم، نمي توانيم هيچ حکمي از احکام به دست آوريم. در کجاي قرآن نوشته است که زکات چند نصاب دارد و به

ص: 19

چه چيزي تعلّق مي گيرد؟در کجاي قرآن مناسک حج بيان شده است؟ کجاي قرآن احکام قصاص و ديات و صيد و ذباحه شرح داده شده است؟ البته همهٔ آنچه ائمه (ع) گفته اند، در نهايت، علم قرآن است. نهايت اينکه قبض دارد و بسط دارد. قبض آن ظاهر قرآن است و بسط آن فرمايشات پيامبر (ص) و سپس اوصياي ايشان (ع) که صاحب ولاي_ت (صاحب باطن نبوّت) هستند.

هفتم: آن کسي که حجّت خدا بر روي زمين است، بايد در کمال مراقبه باشد. اگر آني توجّهش به اجتماع و کثرت باشد و کثرت را مضمحل در توحيد نکرده باشد، او خودش را عاصي مي¬داند، خودش را مقصّر مي داند. خود را مستوجب نکوهش و عقوبت مي داند. در اين وضع ممکن است يک صحبت با زيد و عمر و بکر، که اندکي اشتغال به جهات کثرتي است، براي او معصيت باشد. او چون خدا را شناخته و مي داند چه توقّعي از او هست، ترسش خيلي بيشتر از ترس امثال ماست. «حسنات الابرار سيئات المقّربين»(آنچه براي ابرار حسنه است، همان، براي مقّربين، که درجه شان بالاتر است، سيئه و جفاست. اين روايت را ابن طاووس از رسول خدا (ص) نقل مي کند)، هرچه درجه انسان بالاتر رود توقّع از او بيشتر است. از حضرت رسول (ص) نقل کرده اند که مي فرموده: «إنه ليُغان علي قلبي حتّي استغفر في اليوم سبعين مرّة»(بر قلبم کدروتي مي نشيند، به همين دليل هر روز، هفتاد بار استغفار مي کنم). اين رمز ناله.ها و گريه هاي اولياي خداست. اين معني گناه اولياي خداست.

«عابدان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار»

هشتم: قدرت مال علي (ع) نيست، قدرت مال خداست. خداست که قدرت نمايي مي کند. علي (ع) مَظهر (آيه) و مُظهر(نمايش دهنده) خداست. مَجرا و مُجري هدايت خداوند بر روي زمين است؛ مثل پدر و مادر که مجراي رحمت حقّ اند براي پروراندن طفل(به همین دلیل است که رضایت و رنجش ایشان سرنوشت ساز است؛ شقی را سعید و سعید را شقی می کند). هر كس نفسانيّت نداشته باشد، به سعهٔ وجوديش «آيت الله» است. بعضي آيات از بعضي بزرگتر است و امام (ع) آيت عظماي الهي است. دیدهٔ احوَل(دوبين) را بايد کنار گذاشت. بايد خدا را ديد که در پدر، مادر و امام جلوه مي کند و عنايت مي ورزد.

ص: 20

«ديده اي خواهم که باشد شه شناس تا شناسد شاه را در هر لباس»

نهم: در اين سلسله دروس، تاکنون تأکيد اصلي بر «نجات از درون» بود؛ اما حالا به مقتضاي بحث امامت، لازم است به روي ديگر سکّه توجّه کنيم و آن «نجات از بيرون» است. دستگيري از عناوين مهم بحث امامت است. يکي از راه هاي تکامل، استمداد از کامل است. زنگوله وقتي به پاي کبوتر بسته شود با پرواز کبوتر، آن هم بالا مي رود. در حالي که اگر روي زمين باشد، هزار سال هم که بگذرد، نمي تواند از زمين بلند شود. اين مطلب يکي از اسرار طريقت است که شيعه آن را خوب فهميده. گاهي تا پيري زنده است به برکت او اهل آن طريقت در آن خطّه، نورانيت و سيري دارند. اين يکي از اسرار است. او که مي رود اينان يتيم و تنها مي مانند و چون پشتشان به او گرم بود و به واسطۀ ارتباط و ارادت باطني با او حرکت مي کردند، پس از رفتن او متوقّف مي¬شوند. سلسلهٔ طريقتي هم که مزرعهٔ بلال نيست که هر سال محصول بهتري بدهد. هر چندصدسال، در هر طريقت، يک آدم حسابي ممکن است پيدا شود؛ مابقي هياهو و از سرمايه خوردن و با سيلي صورت را سرخ کردن است. سپس چند قرن شيّادها و خرسوارها مي¬آيند و به اسم آن پير، مردم را مي دوشند و مدّعي جانشيني او مي شوند. اين است که اکثر طريقت ها عملاً، مرده است و دنبال آنها رفتن اتلاف وقت است.

کسي که شیعهٔ واقعي باشد، اينجا خيلي جلو است، زيرا امام دارد، استاد زنده دارد؛ آن هم چه استادي، هرکس هرچه داشته است و دارد، از اينجا دارد. همه جيره¬خوار خوان او بوده اند و هستند. در مقام مَثَل، تو زنگوله ا ي کوچک هستي که صدهزار سال هم بگذرد روي زمين خاک مي خوري. تنها راه اين است که به پاي پرنده اي بسته شوي تا اوج بگيري؛ خودت را به پاي ولي الله الاعظم (ع) ببند تا اوجت دهد. مادامي که تو، تو هستي، اوج نمي گيري و از اينجايي که هستي، تکان نمي خوري.

پرده اي بالاتر هم هست، آنها که به حجّت خدا توسّل و توصّل دارند، همراه با تعالي هر روزۀ او، آنها هم تعالي پيدا مي کنند. وقتي حجّت خدا را در جذبه مي اندازند، اينان حتي اگر در جذبه نيفتند، لااقل اندکي سير مي کنند. سرّ اينکه گفته اند شيعيان ما«يفرحون لفرحنا و

ص: 21

يحزنون لحزننا» (به شادي ما شاد و به حزن ما محزون مي شوند) نيز همين است. اين ميزان در خود اولياي دين نيز جاري است. مروي است که هر شب جمعه، علم ائمه (ع) از مجرا و به طفيل افزايش علم پيامبر افزايش مي¬يابد.

از آنجا که بنا بر نظر شيعيان، اصل حرکت بر پایهٔ «دستگيري» است(که از آن تعبير مي شود به هدايت خاصّه) و با قدرت «ولاي_ت باطني» که خدا به امام داده (ولايت بر باطن انسان ها براي کمک کردن و تعالي دادن آنها) ميسّر است، پس اگر انساني يا طريقي از چنين امامي بي بهره بود که داراي مقام «هدايت به امر» است(يعني به اذن و فرمان خدا به مقصد رساندن)، رشد او بسيار کُند و کمال رشد براي او نامحتمل تلقّي مي شود؛ مگر اينکه پس از تزکیهٔ فراوان، سالک آن طريق بتواند فطرتش را به مظهر هدايت نزديک کند و از آن خورشيد راهبر فيض ببرد، گرچه خودِ او را نشناسد(يعني لازم نيست به ظاهر، شيعه يا حتي آشنا به عقايد شيعه باشد). گرچه مرحوم علامه طباطبايي معتقد بودند که ولايت به او عرضه مي شود، اگر قبول کرد بالا مي رود، وگرنه متوقّف مي شود؛ اين غير از فردي است که اصلاً شيعه را نمي شناسد. در اينجا، فرد شيعه مي شود، ولي شايد آن را از هم مذهبانش مخفي کند و بنا به وظيفه اش، يک عمر با تقيّه زندگي کند.

دهم: از قطعيّات است که پيامبر (ص) فرمود: «اني تارک فيکم الثقلين کتاب الله و عترتي»؛ يعني مي روم و دو چيز به يادگار مي گذارم: قرآن و معلّمي براي آن.

(توجّه کنيد که فرموده است «عترت» نفرموده «روايات». متکلّمين شيعه خيال کرده اند با تفکّر روي روايات و ضرب بعضي به بعضي ديگر مي توانند به حق برسند، يا به کمک روايات مي توانند معني قرآن را بفهمند. حال آنکه با فقدان مهره ها علميِ کليدي مواجه شده اند؛ کلماتي که فصل جامع روايات است. از اين رو چاره اي نداشته اند جز آنکه از خودشان ببافند و مذهب اختراع کنند. با ورق پاره نمي شود به حقيقت نائل شد. تا معلّم معصوم نباشد، نمي شود.)

تا قرآن هست بايد آن معلّم هم باشد؛ معلّمي که هم به ظرائف قرآن آگاه باشد و هم عملاً، قرآن در او پياده شده باشد و بتواند در ديگران پياده کند.

ص: 22

تا قرآن بر روي زمين هست، کسي که علم قرآن در سينۀ اوست و تربيت خودش قرآني است هم بايد باشد.

تنها کسي وصي رسول الله (ص) است که عالِم به علم کتاب باشد و معلّم عملي قرآن باشد. در اين چهارده قرن، غير از امامان (ع) ما هيچ کس را نمي توانيد پيدا کنيد که اين دو ويژگي در او باشد يا اصلاً، مدّعي اين دو ويژگي باشد.

یازدهم: مقامات مُلکي و مَلَکوتي را با هم خَلط نکنيد. توضيح اينکه يک سري شئون هست که در يک زمان قابل جمع نيست. مثلاً اگر شما صورتتان به يک طرف باشد، در آن لحظه، صورتتان به طرف ديگر نيست. اينها دو مقام عرضي است، بنابراين هرگز با هم جمع نمي شود. اما مقامات طولي اين گونه نيست؛ مثلاً عالِمي که همهٔ مطالب علمي را مي داند، در عين حال، نان هم مي خورد. در همين لحظه اي که به غذا خوردن متوجّه است، بحرالعلوم هم هست. وقتي به آن مقام توجّه کند، فردي ملّا و دريايي از علم است، اما هنگامي که به اين مقام غذا خوردن توجّه کند، آدمي است که دارد غذا مي خورد. اينها را دو مقام طولي مي گويند. اولياي دين (ع) هم همين گونه اند؛ جنبهٔ حيوانيّت دارند؛ مي خورند، نموّ دارند، حرکت ارادي دارند، و ... . وقتي در اين مقام قائم اند و به اين رتبه متوجّه.اند، مثل ساير افراد بشر هستند. غصّه مي خورند، خسته مي شوند، مريض مي شوند، نمي دانند يک ساعت ديگر چه بر سرشان مي آيد، و ... .

اصولاً تمليک علم و قدرت به ائمه (ع) لحظه به لحظه است، چون تمليک همهٔ انوار به همهٔ ماسوي لحظه به لحظه است. اين سرّي است که در بحث غلوّ، آن را باز خواهيم کرد. به مطلبي ديگر هم بايد توجّه داشت و آن اينکه علم و قدرتي که به نحو خاصّ به ذات لايتناهي الهي متصّل است و ما آن را علم و قدرت غيب مي ناميم (چون نسبت به علم و قدرت متداول، مشهودِ همه نيست)، چنين علم و قدرتي الزاماً، تکليف آور نيست. يعني در بسياري موارد با اينکه منبع علم يا قدرت براي ائمه (ع) محفوظ بوده است، اما از علم يا قدرتشان استفاده نمي کرده اند و به همان آگاهي ظاهري عمل مي کرده اند که فهم عامّهٔ مردم هم بر آن مستقّر است.

ص: 23

دوازدهم: در دستگاه خدا، موجودي قدرقدرت هست به نام شيطان. (شياطين تيره اي از اجنّه هستند. ابليس يکي از ايشان بود که به دليل شهرتش کلمهٔ شيطان اغلب، اختصاصاً براي او به کار مي رود). شيطاني که از راز و رمز خلقت ما مطلع است، شيطاني که بخشي از اسم اعظم را هم مي داند، شيطاني که از طرف خداوند مجاز است در فکر و حتي در جسم انسان ها تصرّف کند.

اگر بخواهيم راجع به شيطان حرف بزنيم، در اين مختصر نمي گنجد: همزات شيطان، خطوات او، رجز شيطان، خبط شيطان(شيطان زدگي)، تسويل شيطان، القاء ترس توسط او، وعدهٔ فقر دادنش، امرش به فحشا، ايقاء عداوت ميان آدميان، زينت دادن اعمال، القاء نسيان، فتنه انگيزي، سدّ سبيل حقّ، تعليم سحر، وحي به دوستانش، و ... هر يک، بابي مفصّل است و تازه اينها فقط شمّه اي است از کارهاي اين موجود رجيمِ ماردِ مَريد.

همهٔ اينها سرجاي خود، اما آنکه به شيطان اين قدرت ها را داده و او را بر اين کارها مسلّط کرده خود خداوند است. شيطان، سگِ درگاه خداست و خداوند او را براي امتحان بر ما مسلّط کرده است - روشن مي شود که شيطان به خلاف آنچه دوگانه پرستان زرتشتي امروز تصوّر مي کنند، نه در برابر خدا، بلکه در دستگاه خدا و در برابر انسان است. و نيز روشن می شود که چرا شيطان با همه کار دارد جز مخلَصين؛ چون مخلَصين اهل خانه اند و سگ با اهل خانه کاری ندارد، غير را دور می کند _ خداوند توسط او شوق به گناه در ما برمي¬انگيزد تا ما را بيازمايد. ما حتي اين دشمن را نمي¬بينيم، در حالي که او بر ما احاطه دارد.

شيطان همراه آدم حرکت مي کند، بلکه سير و سلوک مي کند و منتظر مي ماند تا جايي که سالک متحيّر شود که چه بکند. در اينجا شيطان تخم خودش را مي گذارد و کژراهه را نشان مي دهد. پايش را کج مي گذارد و مي رود، سالک هم شروع مي کند دنبال او رفتن. يا يک وقت مکاشفه اي دست مي دهد، شيطان مهار را به دست مي گيرد، مکاشفه را تفسير مي کند، آن را از حقيقت منصرف و پيامش را مبدّل مي کند. آنچه را که ممکن بود براي سالک مفيد باشد، به سمّي مهلک تبديل مي کند.

ص: 24

او از هر جهت قوي است. پس عدالت، حکمت و رأفت خدا اقتضا مي کند که يک ياور و پهلوان قوي را نيز در دسترس ما قرار دهد تا اگر ما ضعفا خواستيم از شر اين قويِ غويّ خلاص شويم، در پناه او برويم و از او کمک بگيريم. اين قانون عدالت خداست که شيطان را آفريده و در اصل وجود او حکمت بوده است؛ او را آزاد گذاشته و در اين آزادي نيز حکمت است. پس از اين طرف هم بايد دلاوري شجاع را پناهگاه قرار دهد؛ اين پناهگاه وليّ خداست. او دست خداست. خدا که دست گوشتي و وهمي و عقلي ندارد. دست خدا فعلي از افعال خداست که همان وليّ خداست؛ او قوي است. خداوند به او قدرت داده است. او مي تواند کيد شيطان و طلسم دنيا را باطل کند و مي تواند ما را از خواب بيدار کند و ما را زنده کند: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم » (اي کساني که ايمان آورده ايد، استجابت کنيد خدا و رسول را وقتي فرا مي خوانند شما را به آنچه شما را زنده مي کند).

سیزدهم: ما به جعفربن محمد (ع) ، و امام باقر (ع) و ديگر ائمه (ع) معتقد هستيم. يکي از دلائل اعتقاد ما کلمات اين بزرگواران است. کلام امام، امام کلمات و وليّ کلمات است. ما از کلمات ائمه (ع) ميزان موجوديت آنان را به دست مي آوريم.

چهاردهم: انبيا و حجج اللهيه دو نوع کمالات دارند: نوع اول کمالاتي است که خداوند از ابتدا به آنها داده است. خواسته است بدهد و از حيث «يختص برحمته من يشاء» داده است (هر که را خواهد به رحمت مخصوص گرداند)؛ اينها کمالات «وهبي» است. دستهٔ ديگر، کمالات «اکتسابي» است که از راه عبادت به دست مي آيد. درست مانند ما، آنها هم نماز مي خوانند و روزه مي گيرند و درجه شان بالا مي رود.

در واقع، همين پيامبري که دريايي از کمالات است و همه در او حيرانيم، پيوسته محتاج و نيازمند آن است که خدا به او عنايت کند. لذا خداوند حجج خودش را به دنيا مي¬آورد تا عبادت کنند و در اثر عبادت مقامشان بالا برود. و البته عبادتي مخصوص براي آنها هست که از افضل عبادات است و آن تربيت مردم و به راه آوردن آنها و نزديک کردن آنها به خدا و قطع کردن آنها از غير خدا و پيوند توحيد و بندگي بر دل آنها زدن است. البته هدايت و تربيت مردم مشقّت هم دارد و با تحمل همين مشقّت ها درجهٔ انبيا و اوصياي ايشان بالا مي رود و

ص: 25

قرب آنها به خدا بيشتر مي شود. امام زمان (ع) هم اکنون، به تربيت کردن مردم مشغول است. در تربيت کردن او ديدن و فهميدن ما شرط نيست. نفوس کامله با توجّه فرد را بالا مي برند، اگرچه او اصلاً نفهمد. اغلب اهل سير و سلوک عامّه اين را فهميده اند و از اين رو به وجود امام زمان (ع) معتقدند و در اين مسئله با شيعه موافق هستند.

پانزدهم: گدا با گدايي خود غناي خدا را آشکار مي¬کند، پس گداييِ گدا آینهٔ جلوهٔ غناي غني است. سؤال جاهل و رفتن او نزد عالم، آینهٔ علم عالم است. رفتن شخص ناتوان نزد قوي، آینهٔ قدرت قوي است. به همين قياس، چون در قطب ربوبيّت نازها و کمالات متعدد است، در اين سو، در قطب عبوديّت نيز بايد نيازها مختلف باشد. همچنين کسي بايد باشد که همهٔ اين نيازها را اظهار کند و جلوه دهد؛ کسي که از حيث معرفتِ تامّ به نفسِ فقير و حقير انساني، قادر به گدايي محض در تمام اطوار بندگي است و از اين رو، قادر به دريافت و نشان دادن کمالات بيشتر خدايي باشد. چنين کسي امام ابناء آدم و امام نوع بشر است. رابطي بين بشر و خدا که بيش از ساير هم نوعان خود به فقر خود و غناي خدا آگاهي يافته، نياز خود و نياز جنس خود به خدا را وجدان کرده است، آداب باريابي به محضر ربوبي را بهتر مي شناسد.

براي آشکار شدن اطوار بندگي، به ادعيه رسيده از معصومين (ع) توجّه کنيد. دعاها انواعي دارد. نوعي از دعا را بايد خواند و مثل چوب خشک شد و آن دعايي است که مي خواهد نياز در مقابل قهاريّت و کبريائيّت و عظمت و هيمنت خدا را بنماياند. نوعي ديگر از دعا آدم را سرحال مي آورد و آن دعايي است که در مقابل لطف و مهر و محبّت خدا مي خوانيم. طبع دعاها مختلف است. يکي طبع رفاقت دارد، يکي طبع ترس دارد، يکي طبع اميد دارد، يکي طبع حق شناسي و يکي طبع گدايي. و اينها همه از برکت امام بشر است که در دسترس بشر قرار گرفته. حيف است که از آنان قدرداني نشود. صلوات فرستادن نوعي قدرداني است(به خصوص صلوات خاص، مثل صلوات ابوالحسن ضرّاب که از اعمال عصر جمعه است، اثرات خاص دارد). زيارت نوعي قدرداني است. هر چند بهترين نوع قدرداني، اطاعت از ايشان است.

ص: 26

شانزدهم: ما دو وظيفه نسبت به امام (ع) داريم. يکي «مودّت» و دوم «اطاعت». اطاعت خودش فرع(نتیجهٔ) مودّت است. از اين رو اصل مودّت است.

مودّت، «محبّت» اوليه اي است که همهٔ انسان ها بر آن توانا هستند. هر چند درجات بالاي محبّت از همه کس برنمي آيد. محبّت اکسيري است که با آن مي توان ماهيت ها را تغيير داد و منقلب کرد. محبّت بالطبيعه، محبّ را به محبوب مي رساند؛ چه ما بخواهيم، چه نخواهيم. اگر به چيزي محبّت پيدا کرديم، به آن خواهيم رسيد. از پيامبر روايت شده است که حتي اگر کسي سنگي را دوست بدارد، با همان محشور خواهد شد؛ اين قانوني طبيعي است.

حالا به اين مطلب توجّه کنيد. بسياري از دوستي ها در اختيار انسان است و مي تواند آنها را در خود «ايجاد» کند يا از خود دور کند. به همين دليل، شرع به دوستي اولياي خدا و دشمني اعداء الله امر کرده است. انسان مي تواند به اختيار خود و به وسیلهٔ تلقين به نفس و القا به فکر، خودش را با کسي دوست کند. بايد به امام زمان (ع) محبّت پيدا کنيم و او را دوست بداريم. اگر به او محبّت پيدا کرديم، صفحۀ وجود ما عوض مي شود. اگر محبّ امام زمان (ع) باشي، براي او اشک مي ريزي و به دنبال او مي گردي و سراغ او را مي گيري. محبّت راه ها را باز مي کند. هم تو را به او نزديک مي کند، هم او را به سوي تو مي کشاند.

در هر حال، مقدمهٔ اطاعت اين است که مردم بيايند درِ اين خانه. وظیفهٔ ما هم اين است که مردم را بياوريم درِ اين خانه. راهش چيست؟ اينکه سر و کارشان بيفتد به دو چيز؛ اول، روايات اهل بيت (ع) و دوم، توسّل به اهل بيت (ع) .

توسّل واقعاً کارساز است اما اکثر ما جايگاهش را گم کرده ايم. شبی به اتفاق يکی از اساتيدم در حرم مطهر امام هشتم (ع) بوديم، رواقهای حرم پر از جمعيت بود و آوازها به گريه و ضجه بلند بود. استادم فرمود:< اين صورت هايي که می بينيم همه خوب هستند. اما همه، دنيا را می خواهند>. يا روزی به اهل علمی تشر زده بود که فلانی تو حرم می روی و يک ساعت زيارت جامعه می خوانی و بعد از حضرت امور دنيوی می خواهی؟

خلاصه اينکه ما شيعيان (خصوصاً) و همۀ مردم دنيا (عموماً) نسبت به امام زمان (ع) وظايفي داريم؛ مانند وظايفي که بچه نسبت به پدرش دارد، بلکه صد درجه بيشتر. همان طور

ص: 27

که پدر واسطهٔ تغذیهٔ مادّي و تربيت معنوي طفل است، از رزقي که خدا به او داده او به بچه اش مي دهد و از نور ادبي که خدا به او آموخته است، او بچه اش را ادب مي کند، همان طور هم امام زمان (ع) واسطهٔ فيوضاتي است که به ما مي رسد. ما همه بر سر سفرۀ ايشان نشسته ايم و جيره خوار خوان نعمت ايشانيم. بياييد امام زمان (ع) را که پدر واقعي ماست، لااقل در بعد هدايت، دوست داشته باشيم و با رفتار کردن خلاف ميل او، به او بي احترامي نکنيم. بي حرمتي به واسطه اي که فيوضات و نعمت ها را به انسان مي رساند، عکس العمل سريع در پي دارد و وزر و وبالش بسيار است. بي حرمتي به پدر خيلي سخت تر از بي حرمتي به کسي است که حقّي بر گردن ما ندارد. متقابلاً، حرمت نهادن به پدر هم خيلي اثرش بيشتر است و کمّ و کيف زندگي مادّي و معنوي را دستخوش تغيير مي کند.

بياييد در برابر پدر واقعي مان متواضع باشيم و همواره يک شعاعي از قلبمان متوجه ايشان باشد. اگر در معرفت قوي شويم ديگر نيازي به زيارت جسماني نيست؛ در خودمان حضرت (ع) را مي بينيم و حسش مي کنيم. آنچه بر انسان واجب است نيز همين درک حضور معرفتي و نوري امام (ع) است نه حضور جسماني. کسي که به اينجا رسيد ديگر احساس نمي کند که امام از خودش جداست که به دنبال او به مسجد جمکران و اين طرف و آن طرف برود. بايد قابليت ظهور پيدا کرد نه اينکه منتظر ظهور بود. انتظار صحيح اين است نه آن. ديدن ظاهري امام شرط نيست و انسان را بالا نمي برد و تربيت نمي کند. از امام زمان (ع) بالاتر پيغمبر (ص) بود که خيلي ها درک حضوري محضر ايشان را کردند اما آدم نشدند.

هفدهم: مقتضي عدل خدا سدّ باب علم براي کسي است که باب علم را ترک کرده و از غير باب قصد دخول کرده است. چنين کسي اگر محجوب شود و از فيض حق محروم بماند، عدل است؛ يعني بر خدا حرجي نيست.

باب علم که همه بايد از آن وارد شوند و الا ممکن است محروم بمانند و مي-مانند مگر فضل خدا شامل آنها شود، «مسئلت و گدايي علم از درگاه الهي» است. يعني آدم بايد خودش را زير حول و قوّۀٔ خدا بيندازد و بفهمد «او» معلّم است، «او» بايد دل را به نور علم روشن کند.

فکر خود و رأي خود در عالم رندي نيست کفر است در اين مذهب خودفکري و خودرأيي

ص: 28

وقتي آدم از خودش يک قدم عقب نشست، خدا چند قدم جلو مي آيد و تربيت او را به دست مي گيرد، يا يکي از اولياي خود را مي فرستد تا تربيت او را به دست بگيرد. خدا از اين اوليايي که خودش تربيتشان کرده و در شأن آنها «علّمناه من لدنّا علما» گفته بسيار دارد (آيه راجع به خضر (ع) است: از نزد خود دانشش آموختيم).

وقتي دل آدم به معارف الهيّه واقعيّه روشن شد، مي¬فهمد که از سنخ علومي نيست که تا حالا داشته است. آنچه تا حال آموخته بوده فعل نفسي خودش بوده است، اما اينها «فعل الله» است؛ تابش نور خداست بر صفحهٔ قلبش. بهجت و بهايي پيدا مي کند که وصف شدني و بيان پذير نيست. آن علم الهي را به اوراق نمي شود نوشت و محصور کرد: «بل آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم»(بلکه آياتي روشن در سينۀ آنهاست که خداوند به آنان علم آموخت).

هجدهم: انسان ها بر چند گونه اند: اکثراً استعداد سير و سلوک ندارند. اينان با عمل به دستورات شرع که تصفيه(پيراستگي از صفات پست) و تحليه(آراستگي به صفات عالي) است، همگام با فطرت حرکت مي کنند و پس از طي مراحل رشد علمي و عملي از انسان فطري به انسان ربّاني تبديل مي شوند. جايگاه اينان بهشت است. عدّۀ کمي مستعدّ سير و سلوک هستند. اينان اگر اين استعداد را در راه درست و صحيح، يعني صراط مستقيم که در اينجا مقصود دستگيري ولي الله الاعظم (ع) است، به کار برند، صاحب «ولايت» مي شوند و از اوليا مي شوند؛ مثل سلمان. اما اگر اين استعداد را در اين طريق صحيح به کار نگيرند، ولي در راه شناخت خدا و تصفیهٔ نفس تلاش کنند، گرچه بي وسيله آمده اند، اما عمل هيچ عمل کننده اي ضايع نمي شود؛ يعني قسمتي از حقيقت بر آنان جلوه مي کند. اين قانون کلي است. يعني حتي آن کافري که بدون چشم داشت و گمان نفع براي خود به سگي غذا دهد، خداوند به او پاداش خواهد داد؛ يا در دنيا يا در آخرت. منتها حجاب هاي بسياري سر راه انسان است که غير از چند حجابِ نخست، دريدن مابقي نياز به دستگيري حجّت خدا دارد. اين است که اهل عرفان بشري کمي که بگذرد، نوعاً، رشد ايشان متوقف مي شود، چون از آن راهي نرفته اند که خداوند فرموده است.

ص: 29

نوزدهم: علوم الهيه حديث(تازه) ناميده شده است: «بأيّ حديث بعده يؤمنون»(اگر به قرآن ايمان نياورند، به کدام سخن تازه پس از آن ايمان مي آورند؟). اين نام-گذاري از حيث نوبودن آن و به اين دليل است که هديه اي جديد از سوي خداست که انبيا و اوصياي(جانشينان) آنان براي بشر بيان مي¬کنند. اين آموزش «مدام» معارف الهي، سنّتي الهي و برخاسته از رحمت بي انتهاي حقّ است و اين نهضت علمي همچنان ادامه دارد و حتي وقتي خاتم اوصيا، حضرت بقية الله (ع) تشريف آوردند، بياني نو از علم الهي و باطن قرآن مي¬آورند که بشر آن روز به آن محتاج است: «إنّ صاحبکم يأتي بأمر جديد کما دعي رسول الله في بدو الأمر الي أمر جديد» (امام زمانتان سخني مي گويد که براي شما تازه است، همان طور که رسول خدا سخني مي گفت که براي اهل زمانش جديد بود). اين سرّ آن رواياتي است که مي گويد هنوز مانده است تا اصل علم آشکار شود. اگر علم بيست و چند حرف باشد، تا قبل از آخرالزمان فقط دو حرف آن آشکار مي شود. آن وقت است که بشر مستعد است علم را صريح و يک جا دريافت کند. آن وقت است که تأويل قرآن، باطن قرآن، و تفصيل مجملات(سربسته هاي) آن آشکار مي شود. از قرآن کشف سرّ مي شود، بسيار بيش از آنچه معلّمان قبلي آن کرده بودند.

بیستم: در بحث امامت، لازم است يک بلاي خانمان سوز را بشناسيم؛ بلايي که از آغاز تاريخ شيعه پا به پاي عقيدۀ صحيح شيعه به همراه آن مي رفته، با آن منتشر مي شده و عقايد شيعيان را تهديد مي کرده است؛ اين بلاي خانمان سوز «غُلُوّ» است.

غلوّ شبيه کردن خلق به خالق است. شريک دانستن ائمۀ اطهار (ع) در مُلک، يعني خالقيّت و رازقيّت حقّ است.

اصحاب بزرگ و جليل ائمه (ع) همواره موضوع غلوّ و جمعيت غُلات(قائلان به غلو) را جدي مي گرفته اند و در ردّ علمي و طرد عملي ايشان مي کوشيده اند. براي مثال، يونس بن عبدالرحمن از اصحاب بزرگ امام رضا (ع) ، فضل بن شاذان نيشابوري از اصحاب بزرگ امام جواد (ع) ، علي بن مهزيار اهوازي از اصحاب بزرگ امام هادي (ع) ، هر يک کتابي با نام «الرد علي الغالية» نوشته اند. (و نيز در فهرست کتب شيعه، ده ها عنوان کتاب با

ص: 30

موضوع رد غلوّ موجود است. رجوع کنيد به فهرست مؤلَّفات شيعه در کتاب الذريعة). قميّين(علماي قم در اَوان غيبت کبري) در طرد و نفي بلد( تبعيد) آنان که در عقايدشان بويي از غلوّ به مشام مي-رسيد، جِدّ بليغ مي کرده اند. از کبار ياران ائمه (ع) روايات بسياري در نفي غلوّ به دست ما رسيده است؛ وجود اين افراد در سند رواياتي که در آنها به ابطال عقیدهٔ غلوّ و جرح غاليان مي پردازد، دليل روشني بر اهميت اين بحث است. براي مثال اَصبَغ بن نُباتَة، صاحب سرّ امير المؤمنين(ع)، ابوحمزۀ ثُمالي که امام صادق (ع) سلمان زمانش خوانده بود، زُرارة بن اَعيَن که افقه اصحاب صادقيَن(امامان باقر و صادق (ع) ) است، فُضَيل بن يَسار، ابوبصير، ابي نصربَزَنطي، عبدالله بن مُغَيرة، صَفوان بن يحيي، ابن مُسکان، ابن محبوب، ابن ابي عُمَير، فُضالةبن ايّوب اَزدي، اَبان بن عثمان، جابر جُعفي و ديگران که همگي از وکلا، معتمدين و اصحاب سرّ ائمه (ع) و به عبارتي، ارکان شيعه در روزگار خود بوده اند، بر سر مبارزه با غلوّ کوشش بسيار مي کرده اند.

موضع گيري صريح و قاطع ائمه (ع) در برابر غُلات با تعابيري که تندتر از آن دربارهٔ هيچ نحله و گروهي ديده نشده، زنگ خطري است براي همه.

علم رجال اصلاً براي تميز و بازشناختن متّهمان به غلوّ و طرد اخبار ايشان پديد آمده است. به اين هم اکتفا نشد، بلکه امامان ما (ع) تحذير کردند که هر چه از ما به شما مي رسد، آن را با ميزان قرآن بسنجيد و هر چه خلاف کتاب خدا بود، از ما نيست؛ به اين علّت که بسياري از غاليان(جمع غالي) به جواز حديث سازي و افترا معتقد بوده اند و حتي آن را قربةالي الله مرتکب مي شدند تا به قول خودشان شأن واقعي ائمه (ع) را به مردم بشناسانند. هُشام بن حَکَم(از کبار اصحاب امام صادق (ع) و بزرگ ترين متکلّم دورانش) از امام (ع) روايت مي کند که آن حضرت فرمود: «مُغيرةبن سعيد به عمد بر پدرم دروغ مي بست. ياران او در ميان ياران پدرم مخفي بودند، کتاب هاي اصحاب پدرم را مي گرفتند و به مغيره مي دادند و او در آن کتب به صورت مخفيانه کفر و زندقه جاي مي داد و آنها را به پدرم منسوب مي کرد. سپس آن کتب را به يارانش مي داد تا در بين شيعيان پخش و منتشر کنند. پس هرگونه غلوّ

ص: 31

يکه در کتاب هاي پدرم مي يابيد، بدانيد که از آنهاست که مغيرة در آنها جاي داده است(اختيار معرفة الرجال:137).

به همين دليل، روايات بسياري از ائمهٔ اطهار (ع) در ترسيم عقیدهٔ صحيح در امامت و نفي غلوّ صادر شده است. روايات نفي غلوّ از حيث سند، از احاديث محکم و صحيح شيعه محسوب مي شود. از دو سوم اصحاب اجماع( که قولشان را محدثين بي برو برگرد پذيرفته اند؛ يعني بر وثاقت ايشان اجماع است) در مسئلهٔ نفي غلوّ روايت صادر شده است. هيچ يک از رُوات(راويان) احاديث نفي غلوّ را رجاليون جرح يا تضعيف نکرده اند. در کمتر مسئله اي، چنين اتّحادي ميان اصحاب ائمه و چنين وثاقتي از حيث طريق رسيدن اخبار به ما به چشم مي آيد.

صدوق در عيون الاخبار به واسطۀ حميري از امام رضا (ع) روايت مي کند: «هرکه غاليان را دوست بدارد، ما را دشمن داشته است. دوستي ما در دشمن داشتن ايشان است» (عيون اخبارالرضا:81).

باز در خصال از امام صادق (ع) روايت مي کند: «کمترين چيزي که باعث خروج از ايمان است، نشستن با غاليان است» (الخصال:37:1).

کشّي از ابن مُسکان از ايشان (ع) روايت مي کند: «خدا لعنت کند آن را که راجع به ما آنچه گويد که ما خود نمي گوييم»(الرجال:194).

شيخ طوسي در اَمالي اشاره مي کند که اميرالمؤمنين (ع) غاليان را نفرين کرد و گفت: «بارالها، من از ايشان بيزارم»( أمالي:54).

مناقب آل ابي طالب از علي (ع) روايت مي کند: «دو گروه هلاک شوند: يکي، محبّي که در محبّت من آن گونه افراط کند که آنچه از آنِ من نيست به من نسبت دهد. ديگر، مبغضي که نفرتش او را به افترا بستن به من کشاند» (مناقب:226:1).

صدوق در عيون الاخبار روايت مي کند که مأمون به امام رضا (ع) گفت: «گروهي دربارۀ شما غلوّ مي کنند و از حد درمي¬گذرند». حضرت رضا (ع) فرمود: «اجدادم از پيامبر (ص) روايت کردند که مي فرمود: مرا از حدّم بالاتر مبريد که پيش از آنکه پيامبر باشم، بندهٔ خدا هستم.

ص: 32

و ادامهٔ روایات که در کتاب معرفت نفس موجود است، هرکه خواست به آنجا مراجعه کند.

يَسْأَلُونَكَ مَاذَا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ وَمَا عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوَارِحِ مُكَلِّبِينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ (4)

می پرسند چه چیزهایی برایشان حلال است؟ بگو: همهٔ طیّبات برایتان حلال است.

در شکار هم، صید سگان دست آموز – به شکلی که خدا به شما آموخته و شما به آن ها میآموزید – حلال است. پس، از آنچه برای شما صید می کنند بخورید. البته وقت رها کردن آن ها برای گرفتن طعمه، نام خدا را ببرید و همیشه از خدا حساب ببرید؛ زیرا خدا سریع الحساب است.

دو نکته در این آیه است یکی مفهوم "طیّبات" در خوردنی ها و دوم "تسمیه" برای تطهیر آن ها.

طیّبات یعنی خوردنی هایی که طبع انسان فطرتاً به آن ها مایل است. تمایل فطری به بعضی اغذیه نوعی سازوکار زیستی است که در نهاد انسان و بقیهٔ حیوانات نهاده شده. آن ها در جستجوی غذا دنبال چیزهایی میروند که برایشان انفع است و از آنچه به ایشان ضرر می رساند اِعراض می کنند. این قوّهٔ تشخیص نه تنها در انسان بلکه در بقیهٔ حیوانات هم هست و ضامن سلامتی و بقای آنهاست. هر موجود برای اینکه بتواند کارش را درست انجام دهد باید رزقش درست باشد. برای همین خدا به انبیاء و فی الواقع به انسان فرموده: كُلُوا مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَاعْمَلُوا صَالِحًا [سوره المؤمنون : 51] یعنی از طیّبات بخورید تا موفق به عمل صالح شوید.

مطلب دوم اینکه حین کارها از جمله حین صید و رهاکردن سگ شکاری برای گرفتن صید، نام خدا را ببرید و او را یاد کنید. هرجا نام خدا برده شود و به اسم خدا آغاز شود، برکت پیدا میکند و نصرت، قرینِ کار می گردد. چه شکار، چه ذبح، چه سفره و چه دیگر کارها. البته در ذبح، تسمیه علاوه بر آنکه کمال است برای ذابح، شرط صحّت ذبح هم هست. می شود این

ص: 33

لزوم را باطناً توسعه داد و گفت شرط کمال کارها و برکت انتفاع از ثمرهٔ آن ها، استعانت از خدا در آغاز و حین آن هاست: وَلَا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَإِنَّهُ لَفِسْقٌ [سوره اﻷنعام : 121] استفاده نکنید از چیزی که اسم خدا حین تهیه اش برده نشده، که چنین غافلانه استفاده کردن از نعمت ها فسق است.

نکتهٔ دیگر این آیه اینست که تعلیم بشر به سگش را که قاعدتاً ابتدایی ترین تعلیم در عالَم تعلیم و تعلّم است، "مِمَّا عَلَّمَكُمُ الله" نامیده. یعنی همین تعلیم هم از علم الهی ناشی می شود. خدا اوّلش به شما آموخته و بعد شما به سگهایتان می آموزید. پس در وادی تعلیم و تربیت، از ابتدایی ترین تعلیمات تا عالی ترین سطوحش، خود خدا معلّم است: هو المعلّم.

در فقه اهل سنّت، صید با پرندگان شکاریِ دست آموز را هم جزء دلالت های این آیه و حلال میدانند. اما فقه شیعه برای لفظ "مُكَلِّبِينَ" ویژگی قائل شده و حلال بودن صید را منحصر به صید با سگان شکاری می داند. در صید با حیوان دست آموز اگر صیّاد بر سگ و صیدش ظفر یافت و صید زنده بود، باید ذبحش کند.

آخر این آیه پس از ذکر حلال بودن طیّبات، گفته: وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ. شاید چون توجّه به حلال و حرام غذا، بخش مهمی از تقواست. آیا انسان بخاطر چیزی جز خوردن از حرام، از بهشت اخراج شد؟! سریع الحساب بودن خدا نشان می دهد که اثر طیّبات و نیز غذای حرام، سریع تر از آنست که گمان می رود. غذای ناپاک به محض بلعیده شدن، ملکوت انسان را تیره می سازند و نجات از آن ها زمان بَر است: فَأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا [سوره طه : 121] تا از میوهٔ ممنوعه خوردند، زشتی در آن ها زبانه کشید و بر ملا شد!

کافی روایت می کند از امام صادق (ع) پرسیدیم مردی سگی را به شکار می فرستد و سگ شکار را می گیرد و مرد چاقویی ندارد که با آن حیوان را سر ببرد، آیا باید بگذارد که سگ حیوان را بکشد و بخورد؟ ایشان فرمود: اگر حیوان در دست سگ کشته شود، بقیه اش را می تواند بخورد. چون خدا فرموده: فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ.

کافی از امام صادق روایت می کند به جز سگهای شکاری هرچه را که یوز یا باز شکاری و امثال آن شکار کنند، از آن نخور؛ مگر اینکه شکار را زنده بیاورند و بتوانی آن را ذبح کنی. زیرا

ص: 34

خداوند لفظ "مکلّبین" را آورده. پس حکم جواز خوردن از شکاری که پیش از رسیدن به آن و بریدن سرش در دست حیوان شکاری بمیرد، مختص سگ است. سپس اضافه کرد که همهٔ درّندگان شکار را برای خود می گیرند، مگر سگ های تربیت شده که شکار را برای صاحب خود می گیرند.

فقیه از امام رضا (ع) روایت می کند زمانی که می خواهی سگ را به دنبال شکار بفرستی، بسم الله بگو و اگر شکار را زنده یافتی سرش را ببر. اما اگر سگ آن را کشت از آن بخور گرچه از آن خورده باشد. زیرا خدا فرموده: فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ. و اگر کارد نداری تا سرش را ببری، سگ را با بسم الله بسوی شکار روانه کن تا آن را بکشد و آنگاه از آن بخور.

فقیه از امام صادق (ع) روایت می کند که اگر سگ را بفرستد اما فراموش کند نام خدا را ببرد مثل این است که قصّاب هنگام ذبح فراموش کرده باشد نام خدا را ببرد یعنی عیبی ندارد و کمترین نام خدا این است که بگوید بسم الله.

الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ وَطَعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حِلٌّ لَكُمْ وَطَعَامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ ... (5)

بله، امروز طیّبات برای شما حلال است، همچنین غذای اهل کتاب؛ غذای شما هم برای آن ها حلال است.

طبق این آیه و بمقتضای عامّ بودنش، همهٔ غذاهای اهل کتاب بر مسلمین حلال است. چه ذبیحهٔ آن ها و چه حبوبات و چه میوه جات آن ها. فقه اهل سنّت هم به همین ظهور و عمومِ آیه أخذ کرده است. اما اکثر فقهای شیعه این عموم را با خبر واحد تخصیص زده اند و ذبیحهٔ اهل کتاب را از حکم حلیّت، مستثنیٰ دانسته اند.

بر این استثناء دو اشکال وارد است. اشکال اوّل اصولی و اشکال دوم فقهی است. اشکال اصولی همان تخصیص یا تقیید عامّ کتاب با خبر واحد است که مستلزم محذوراتی است که مفصّلاً در کتب اصول ذکر شده. اشکال فقهی، تعارض اخبار آحادِ این بحث با هم و با روایات ذیل آیهٔ "فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ بِآيَاتِهِ مُؤْمِنِينَ [سوره اﻷنعام : 118]" است که

ص: 35

در سورهٔ انعام ذکر نمودیم. طبق آن روایات اگر اهل کتاب حین ذبح به آیین خویش نام خدا را ببرند، ذبیحهٔ ایشان حلال است.

بنابراین برداشت ما از آیهٔ شریفه، ظهور در عموم و قوّت عامّ آن یا اطلاق مطلقش و بی وجه بودن تخصیص و تقیید است عموماً، و مضطرب بودن مُخصِّص و مُقیِّد است بطور خاصّ. چنانکه در کتاب "فتوحات الکلام فی تحقیق الاحکام" پس از ذکر روایات این باب و نقل نظر فقهاء، تفصیلاً به عرض رسانده ایم.

گرچه رسم مفسّرین است که در آیاتُ الاحکام متعرّضِ فقه مشهور نمی شوند، اما بنا نیست این رسم سنّت شود. چه، سنّت شدنش فقه القرآن را به مُحاق می برد و بر فهم قرآن سایه می افکند. لذا بنای ماست که به ظهور و دلالت و مقتضای آیات الاحکام اشاره کنیم و در صورت تعارضِ فقه مشهور با آن، شهرت را به چالش بکشیم. تفصیل بحث در هر مورد در کتاب فتوحات آمده و باب نقد مفتوح است.

کافی از امام باقر (ع) راجع به عبارت "طَعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حِلٌّ لَكُمْ" روایت می کند: منظور غلّات و سبزیجات است.

همان کتاب از امام صادق (ع) روایت می کند که مسئله در ذبح، نام بردن خداست که در آن بر غیر مسلمان اعتمادی نیست؛ لذا عبارت "طَعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حِلٌّ لَكُمْ" منحصر می شود به حبوبات و نظایر آن.

... وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الْمُؤْمِنَاتِ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ إِذَا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ وَلَا مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ وَمَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَهُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ (5)

همچنین، با پرداخت مهریه و رعایت پاک دامنی و خودداری از رابطهٔ نامشروع و دوست شدنِ پنهانی، می توانید با بانوان پاک دامنِ مسلمان و بانوان پاک دامنِ اهل کتاب ازدواج کنید.

ص: 36

البته هرکه با سوء استفاده از این راحت گیری در ازدواج با اهل کتاب، دچار سهل انگاری در اعتقادات و واجبات دینی شود، کارهای خوبش را هدر داده و در آخرت نیز سرمایهٔ عمرش را باخته است!

در این آیه هم فقه عامّه، نکاح با زنان اهل کتاب را به مقتضای ظاهر بلکه نصّ آیه جایز شمرده اما فقه مشهور امامیه با خبر واحد، مطلقِ جواز ازدواج با زنان اهل کتاب را مقیّد دانسته به نکاحِ موقّت. یعنی گفته ازدواج موقّت با آن ها جایز است نه ازدواج دائم. در اینجا هم مثل مورد بالا همان محذورات پیش میآید و آمده.

از این بحث خِلافی اگر بگذریم، این بخشِ آیهٔ شریفه نکتهٔ جالبی دارد. در این بخش، پنهانی دوست شدن با زن ها را مذّمت کرده بلکه حرام دانسته: لَا مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ. همچنین مؤمنین را از ازدواج با زنی که پنهانی با این و آن دوست می شود، برحذر داشته: الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ [سوره النور : 26]. در این آیه زنی که پنهانی با مردی دوست می شود، همتای زن "مسافِح" یا هرزه دانسته شده. گویا رابطهٔ پنهانی با فحشاء یک قدم بیشتر فاصله ندارد.

عبارت "وَمَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَهُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ" سومین عبارت از سورهٔ مائده است که ربطش به قبل و بعد، سخت و متکلّفانه است. اگر این جملات معترضه را از سراسر این سوره جمع و پشت سر هم ردیف کنیم، به سوره یا مجموعه ای در دل سورهٔ مائده راه پیدا می کنیم که گویا باطن سورهٔ مائده و روح آن است و سراسر به ولایت دلالت دارد.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که ازدواج با اهل کتاب شایسته نیست. پرسیدیم: در کجای قرآن حرام دانسته شده؟ فرمود: بر اساس این کلام خدا که فرموده: و زنان کافر خود را نگه مدارید(ممتحنه:10) گوییم: در نتیجه، روایات ناهیه در مورد ازدواج دائم با زن کتابی حمل بر کراهت می شود.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: هنگامی که زن مسلمان در اختیار اوست، او را با زن یهودی و نصرانی چه کار؟! عرض کردیم: به او دل داده است! فرمود: در این صورت با او

ص: 37

ازدواج کند اما از خوردن خمر و خوک بازش دارد. اما بداند که در دینداری او نقصی هست که حاضر شده با زن کتابی ازدواج کند.

راجع به "وَمَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ" کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: مثلاً بدون آنکه بیماری شدید داشته باشد یا شدیداً درگیر کار باشد نماز را ترک کند.

عیاشی از امام باقر (ع) روایت می کند کسی که از روی عمد نماز نمی خواند، نه به خاطر گرفتار یا خواب، مشمول این عبارت است.

جلد بیست وهفتم وسائل الشیعه از امام صادق (ع) روایت می کند که کمترین مصداق این عبارت آن است که به شریعت الهی راضی نیست گرچه به آن عمل می کند.

برهان از امام صادق (ع) راجع به این عبارت روایت می کند از جمله مصادیقش آدم راحت طلبی است که بعضی از کارهای دینی را که انجامش زحمت دارد ترک می کند و به آن بی اعتناست.

همچنین در چندین روایت وارد شده که باطن این عبارت، کسی است که به ولایت علی کافر است؛ اعمال چنین کسی حبط می شود.

***

این بخش سوره، احکام وضو و غسل را بیان می کند و احکام طهارت را نعمتی به بشر می داند. سپس در آیات بعد به نعمت اصلِ دین اشاره می کند:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَإِنْ كُنْتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا وَإِنْ كُنْتُمْ مَرْضَىٰ أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ مِنْهُ مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلَٰكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (6)

مسلمانان! وقتی برای نماز برمی خیزید، اول وضو بگیرید؛ اینطور که صورت و دست هایتان را تا آرنج بشویید؛ سپس سرتان را و روی پاهایتان را تا برآمدگی روی پا، مسح کنید.

ص: 38

البته اگر جُنُب بودید، باید غسل کنید.

چنانچه مریض بودید یا در سفر بودید، بعد از اینکه از دست شویی آمدید یا با زنان تماسِ جنسی داشتید، بجای غسل یا وضو، با خاکِ پاک تیمّم کنید. این طور که دستان و صورت خود را با خاک مسح کنید.

خدا نمی خواهد به شما سخت بگیرد؛ بلکه می خواهد پاکتان سازد و نعمتش را بر شما تمام کند تا شکر کنید.

سه مبحث وضو و غسل و تیمّم در این یک آیه به شکل گذرا بیان شده است. تتبّع فقهی هر یک این مباحث را فقهاء ماه ها طول می دهند. طوریکه این سه مبحث با هم، بی اغراق چند سال زمان می برد. از این حیث این آیه طویل البحث ترین آیهٔ قرآن در تاریخ اسلام است. شاید هم بشود گفت این آیه از حیث حجم مداقّه و طول زمان تدریس، نه در تاریخ اسلام بلکه در تاریخ انسان بی نظیر است. راجع به هیچ پاراگرافی، بشر اینقدر جلسهٔ درس و بحث برگذار نکرده است.

ما امّا وارد بحث های این آیه نشده و به چند نکته بسنده می کنیم.

اوّل اینکه غسل، وضو، و تیمّم سه طریقِ نظافت و پاکیزگی اند. یعنی آنچه غایت است پاکی و طهارت است. اگر به سومی آن ها یعنی تیمّم نگاه کنیم می بینیم که نظافت مألوفی که در ذهن ماست ضمن آن محقّق نمی شود. پس طهارتی که از این سه طریق حاصل می گردد فقط طهارت ظاهری و بدنی نیست. یعنی وضو و غسل و تیمّم بیش از آنکه جسم را نظیف کنند، نوعی مناسک و شعائر و اصطلاحاً فعل نمادین اند برای حصول طهارت باطنی برای آمادگی برای اقامهٔ صلاة که معراج مؤمن است.

دوم، کامل ترینِ این سه، غسل است، سپس وضو، سپس تیمّم. یعنی منسک تطهیری اصلی غسل بوده و چون غسلِ مدام متعذّر است لذا آنچه بجایش وجوب علی الاغلب دارد وضوست. اگر دسترسی به آب یا استعمال آن سخت بود، آنگاه تکلیف می شود تیمّم. وجه روایاتی که قائل به کفایت هر نوع غسلی – نه فقط غسل جنابت – برای نمازند، همین است. در

ص: 39

آن روایات آمده: غسل، وضوی کامل است، لذا اگر بجای وضو، کسی برای نماز غسل کند نمازش صحیح است.

سوم، بنای این آیه بیان حکم کلّی است، لذا مُجمَل بیان شده. همین اجمال موجب اختلاف در برداشت و تفاوت وضوی شیعیان و اهل سنّت گشته است. شیعیان از مرفق(آرنج) به سمت پایین می شویند و اهل تسنّن از پایین بسوی آرنج. عبارت "أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ" در هر دو طریق ظهور دارد. بنای ظهور، فهم عرفی و تبادر و انسباق به ذهن است. وقتی میلیون ها نفر ظاهر آیه را اینطور می فهمند نشان می دهد که این برداشت جایز و حتّی حجّت است؛ و اگر میلیون ها نفر آن را طوری دیگر بفهمند، آن طور دیگر هم حجّت است. اینجا موضع تخییر است و دلائل تخییر صدق می کند. پس متن قرآن صرف نظر از روایات، ظرفیت هر دو نوع فهم را دارند. اما فرهنگ شیعه و اهل سنّت با توجّه به روایاتی که هر یک حجّت می دانسته اند برداشت متفاوتی از این عبارت کرده اند و شیعیان از مرفق بسوی پایین می شویند و اهل سنّت از پایین بسوی مرفق می شویند.

اختلاف دیگر در مسح سر پیش آمده: شیعیان به خاطر کلمهٔ "ب" در "وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ" بخشی از جلوی سر را مسح می کنند، ولی اهل سنّت اکثر سر را. اینجا ظاهر قرآن به نظر شیعه نزدیک تر است تا اهل سنّت.

اختلاف دیگر در تطهیر پاهاست که شیعیان به ظاهرِ "وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ" عمل کرده و فعل نزدیک تر یعنی مسح را به آن ارجاع می دهند نه فعل بعیدتر یعنی غَسل را . در نتیجه روی پا را تا برآمدگی پا مسح می کنند. اما اهل سنّت کاملاً پا را تا کعبین که دو قوزک معنا می کنند می شویند. اینجا هم ظهور کلام به کاری که شیعیان می کنند اشاره دارد است، نه کار اهل تسنّن.

شاید در فقه اهل سنّت به استناد نظافت بیشتر که با شستن پا حاصل می شود، از رخصتی که در مسح پاست دست شسته و قائل به غَسل شده اند. در اینصورت در استنباط این حکم نوع استصلاح صورت گرفته که در فقه شیعیان حجّت نیست.

ص: 40

عبارت بعدی میگوید "وَإِنْ كُنْتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا". جُنُب در لغت یعنی برکنار، غریب، و بیگانه. جنب در اصطلاح شرع کسی است که غسل بر او واجب است و تا غسل نکرده اجازهٔ نماز و توقف در مساجد را ندارد. مقصود از "فَاطَّهَّرُوا" در اینجا پاک کردن بدن از مَنیٖ و نیز غسل کردن است. بدلیل اِجمال این عبارت، جزئیات غسل و موجبات آن و احکام جنب، مبتنی بر روایاتی است که هر یک از مذاهب اسلامی نزد خود معتبر می دانند.

موجبات غسل طبق فقه مشهورِ امامیه خروج منی از بدن است و نیز نزدیکی بدون اینکه منی از بدن خارج شود. غسل به دو صورت انجام می شود: ترتیبی(اول سر و گردن، سپس یک نیمه از بدن، سپس نیمهٔ دیگر) و ارتماسی(غوطه ور شدن در آب).

مبحث بعدی آیهٔ شریفه، تیمّم با خاک پاک است بجای وضو یا غسل، در صورت عدم دسترسی به آب، که آنرا با لفظ "إنْ كُنْتُمْ مَرْضَىٰ أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ" آورده. چون در این دو حال معمولاً تحصیل آب یا دسترسی به آن سخت است یا استعمال آب و خصوصاً غسل کردن سخت است.

سؤال: اگر آب در دست بود و ضرری هم برای بدن نداشت، اما بدلیل بیماری، بلند شدن و وضو گرفتن سخت بود، عدول از غسل یا حتّی وضو به تیمّم جایز است؟

جواب: اگر ملاک ما همین عبارت باشد بله. البته باید سختی به حدّ حرج برسد و صدق مرض برای جواز عدول از وضو و غسل به تیمّم کفایت نمی کند. چنانکه در انتهای آیه آمده: مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ. اما تشخیص حرج شخصی است و با خود مکلّف است و لازم نیست برای عامّهٔ مردم حرج داشته باشد تا برای من هم صدق حرج کند: بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ [سوره القيامة : 14].

سؤال: در سفر اگر وضو یا غسل سخت بود، میشود به تیمّم عدول کرد؟

پاسخ: سختیِ در حدّ حرج، طبق عبارت "مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ"هر حکمی را برمیدارد. ولی اگر سختی در حدّ حرج نبود، خیر. باید وضو بگیرد یا غسل کند. منتهی در سفر معمولاً این اتفاق می افتد که آب پیدا نمی شود. در این صورت طبق عبارت "فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا" باید تیمّم کرد. اشکالی که پیش میآید صدق شرایط مختلف بر این عبارت است.

ص: 41

مثلاً اگر آبِ اضافی بر آبِ خوردن، یعنی برای وضو یا غسل، اینجا در دسترس نبود اما همین نزدیکی ها بود، باید رفت و تحصیل کرد یا خود را طبق عبارت فوق "بی آب" محسوب کرد؟ رسول خدا (ص) فرموده اند اگر به قدر مسافتی که دو برابر تیرِ پرتاب شده، آب یافت می شود باید دنبال آب برود.

سؤال: اگر اوّل وقت آب نباشد ولی ساعتی بعد مسافر یقین دارد که به آب می رسد، می تواند با تیمّم نماز اوّل وقت را بخواند یا باید صبر کند به آب برسد و با طهارت مائیه نماز بخواند؟

جواب: فقهایی که در اصول، قائل به جواز بِدار می باشد، نماز تیمّمی در اوّل وقت را جایز می دانند. برداشت این فقهاء اینست که غسل یا وضو یا تیمّم در عرض هم مطلوب خدا هستند، منتهی هرکدام در شرایطی به وظیفهٔ متعیّنه بدل می گردند. از نظر این فقهاء عبارت "فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا" محقّق شده و می شود نماز خواند. اما فقهایی که اصلِ مطلوب خدا را طهارت مائیه می دانند و تیمّم را حکم حال اضطرار می شناسند، بِدار یعنی سبقت به نماز تیمّمی در مثال فوق را جایز نمیدانند. پس دو جور نگاه به این طهارات ثلاثه وجود دارد و بازگشت این دو نگاه به آنست که غسل را اکمل از وضو و وضو را اکمل از تیمّم بدانیم یا نه. و بازگشت این بحث به آنست که طهارتِ مدّ نظر در "وَلَٰكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" در این آیه را طهارتی خاصّ و مصطلح شرعی – نیمی باطنی و نیمی ظاهری – بدانیم یا نظافت مصطلح عرفی. ببینید تفاوت از کجا شروع می شود و چه تفاوت هایی در فتوی بوجود می آورد.

تفصیل این بحث ها را در کتاب "فتوحات الکلام فی تحقیق الاحکام" آورده ام.

عبارت آخر آیه، عبارتی ملکوتی است: َلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ. این عبارت مقصد را در تمام احکام نشان می دهد. شریعت قرار است با نشان دادن راه درست زندگی، اتمام نعمت بر بشر باشد و شکرِ شریعت، عمل به آن است.

آغاز نعمت، آب و نان و اَمن و سلامت است و اتمام نعمت خلیفة الله شدن انسان در سایهٔ بندگی و عمل به فرامین خدا. وقتی انسان نسبت به شریعت الهیه عامل بود، شکر راه را بجای آورده و در پیمودن راه نصرت می شود و با تحصیل ولایت الهیه، نعمت بر او تمام می شود.

ص: 42

نقش انبیاء و اوصیاءِ بر حقّ در این بین، تعلیم نظری و عملیِ شریعت و دستگیری از شریعت مداران است.

پس وضو، شکر نعمت آب(تکوین) و دستور تطهیر با آب(تشریع) است. و کسی که برای تقرّب به خدا وضو میگیرد شکر کرده و کسی که شاکر است، خدا نعمت را بر او تمام می کند و از نور ولایت خود، بهره مندش می سازد. برای همین رسول خدا (ص) فرموده: وضو بر وضو، نور علی نور است.

فقیه روایت می کند که جماعتی از یهود نزد محمد (ص) آمدند و پرسیدند: به چه سبب این چهار عضو را در وضو باید شست؟ پیامبر (ص) فرمود: آدم با پایش نزدیک آن درخت رفت و با صورت به آن درخت نگریست و با دست میوه چید و پس از خوردن، دست بر فرق سرش نهاد و گریست. پس خداوند در وضو، او را امر به شستن تمام این اعضاء نمود.

عیاشی روایت می کند از امام رضا (ع) راجع به آیهٔ وضو پرسیدیم، فرمود: مردی از علی (ع) در این باره پرسید و ایشان فرمود: همان که در سورهٔ مائده آمده کافی است. منظورش این بود که کیفیت خاصی نمی خواهد و مجرّد صدق آیه کفایت می کند.

جعفریات از امام صادق (ع) روایت می کند که امیرالمؤمنین (ع) برای هر نمازی جداگانه وضو می گرفت و این آیه شریفه را تلاوت می فرمود. ایشان با این کار در پی فضیلت بود.

کافی از امام کاظم (ع) روایت می کند که کار در مسح پا راحت است؛ هر کس خواست به طرف جلو یا به طرف عقب مسح کند؛ این امور انشاءالله از اموری است که در آن اختیار داده شده.

جامع الاخبار از امام صادق (ع) روایت می کند هرکس وضو بسازد و حین وضو خدا را یاد کند و بسم الله بگوید تمام بدن و روحش پاک می شود و از این وضوء تا وضوی دیگر کفّارهٔ گناهان است. اما هرکس نام خدا را نبرد و با غفلت وضو بسازد فقط دست و صورت و فرق و پایش تمیز میشود.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که چون ختنه گاه مرد در فرج زن فرو رود، غسل بر هر دو واجب می گردد.

ص: 43

فقیه از رسول خدا (ص) روایت می کند که آدم هنگامی که از آن میوه خورد، نوش و لذت آن در تمام وجودش جریان یافت، لذا هنگامی که مرد با همسرش نزدیکی می کند باید تمام بدنش را بشوید. ولی بول مازاد و سموم بدن است، همینطور مدفوع مازاد خوراکی هاست و لازم نیست همه بدن پس از آن ها شسته شود، بلکه وضو کفایت می کند.

برهان از رسول خدا (ص) روایت می کند که رسول خدا برای تیمّم تمام هر دو کف دست را بر زمین نهاد سپس میان دو چشم تا زیر دو ابرویش را مسح نمود و آنگاه یک دستش را بر پشت دست دیگر کشید و ابتدا از دست راست شروع کرد.

استبصار از امام صادق (ع) روایت می کند که عبارت "إِنْ كُنْتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا" فقط مخصوص مردان است. یعنی اگر با زن نزدیکی نشود، زن خود به خود یا به استمناء یا درخواب جنب نمی شود. یعنی طبق این حدیث، زن ها احتلام ندارند.

فقه الرضا از امام رضا (ع) روایت می کند که تیمّم در هنگام ضرورت به منزله وضوی کامل است و هرگاه به آب دست یافتی تیمّم باطل میگردد.

کافی از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که مقصود از "لامستم النساء" فقط جماع است.

مستدرک از امام صادق (ع) روایت می کند که هرگاه زمین خوردی و ناخنت شکست و مرهمی بر آن بود، تیمّم کن که خدا در دین شما حرج و سختی قرار نداده است.

جلد هفتادوهشتم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که وضوء گناهان قبل از خودش را پاک میکند.

وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَمِيثَاقَهُ الَّذِي وَاثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ (7)

نعمت بزرگ خدا یعنی اسلام را در حقّ خود فراموش نکنید و نیز پیمانی را که حین قبول اسلام از شما گرفته؛ وقتی که گفتید: گوش به فرمانیم! پس حریم خدا را نگه دارید که خدا می داند هر آنچه را که در دل ها می گذرد.

ص: 44

این آیه خطاب به تک تک ماست. بزرگترین نعمتی که خدا به ما داده، توفیق ایمان و شرح صدر برای آنست. حین ایمان به قرآن و تشرّف به اسلام، مؤمن خود بخود عهد می بندد که به فرامین خدا عمل کند و طبق قرآن زندگی کند. این میثاق تجدید میثاق عهد اَلَست است که خدا گفت آیا من ربّ شما نیستم؟ و همه اقرار کردیم که او ربّ است و ما بنده و باید بندگی کنیم.

وفای به آن عهد، در اینجا با عمل به کتاب خدا که نامش تقویٰ است، مجدّداً تجدید و امتحان می شود. مراقب باشیم که از این امتحان هم سربلند بیرون آییم.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَىٰ أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَىٰ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ (8)

مسلمانان! برای خدا، همیشه بپا خواسته و پایِ کار باشید و هر جا که لازم است، برای عدالت شاهد و حاضر باشید.

دشمنی با گروهی، مبادا شما را از عدالت و انصاف نسبت به آن ها بازدارد. همیشه طبق عدالت و انصاف رفتار کنید که با تقوی بیشتر جور است. تقوای الهی داشته باشید که خدا دقیقاً میداند چه می کنید.

این آیه تذکّر به همان میثاق عمل به قرآن است و طبق همان میثاق از مؤمنینِ مسلمان خواسته که برای خدا یعنی برای دین خدا و رضای او، همیشه بپاخواسته و پایِ کار باشند و میدان بندگی را خالی نگذارند. یعنی نگذارند شعلهٔ فعّال ْبودن و عمل ْکردن در زندگی آن ها کم فروغ شود. پس مقصود از قیام للّه، انقلاب مصطلح نیست بلکه همیشه حاضر بودن در صحنهٔ بندگی است و عمل به مقتضای بندگی از جنگ و صلح و خلوت و جلوت و عبادت و خدمت.

مقصود از "شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ" فقط ادای شهادت در دادگاه نیست چون به این معنا بخش بسیار کوچکی از زندگی را در گذشته و حال در بر می گیرد. مسلمانان اکثراً بدنیا میآیند و از دنیا می روند و لازم نمی شود که برای ادای شهادت در دادگاه حاضر شوند. پس مقصود از شهادت

ص: 45

بالقسط، حضور در تمام صحنه هایی است که وجودشان برای احقاق حق و اجرای عدالت و عمل به دین که اساس حرفش در جامعه اقامهٔ قسط است، لازم باشد.

خلاصه اینکه مؤمن باید حریص باشد همیشه بار خدا را که بر زمین مانده بردارد و الگوی انصاف باشد. آیهٔ شریفه این را می خواهد بگوید.

عبارت "لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَىٰ أَلَّا تَعْدِلُوا" یعنی دشمنی شما با عدّه ای یا دشمنی عدّه ای با شما یا ترس از دشمنی آن ها با شما باعث نشود که بترسید حرف عادلانه بزنید و بی جهت علیه آن ها یا به نفع آن ها حرفتان را عوض کنید. بلکه همیشه ملتزمِ عدالت باشید و عادلانه حکم کنید و موضع بگیرید. مقصود از عدالت در اینجا انصاف است. انصاف اصل اساسی اخلاق است.

در آیهٔ 135سورهٔ نساء همین عبارت آمده ولی گفته مبادا طرفداری از والدین و اقربین باعث شود از حق عدول کنید. پس عامل عدول از حق، یا عُلقه به دوستان است یا عداوت با دشمنان. پس انسان هایی که بُعد عاطفی آن ها سرکش است و مدام اسیر حبّ و بغض اند، معمولاً از عدالت فاصله می گیرند. درحالیکه عدالت نباید تحت الشعاع احساسات قرار بگیرد و احساسات باید از عدالت تبعیّت کنند نه برعکس. انسان حتّی نسبت به دشمنش هم باید عادل باشد. انسان های عادل به تقویٰ نزدیکترند و حاکمیّتِ احساسات، انسان را از عدالت و در نتیجه از تقوی دور می کند.

تعبیر "أَقْرَبُ لِلتَّقْوَىٰ" یک ملاک باارزش دست آدم می دهد. طبق این عبارت گاهی آدم دقیقاً نمی تواند تعیین کند تقوی یعنی رضای خدا چیست، اما از بین دو یا چند گزینه می فهمد که کدام نزدیکتر به تقوی و رضای خداست. همین کافی است و باید طبق همین عمل کند. این مطلب از ابواب علوم جمعی و جوامع الکلم قرآن است، راحت از کنارش رد نشوید. آدم ممکن است حق را دقیق نتواند معیّن کند، اما کاری را که اقربِ به حقّ است، دقیقاً متوجّه می شود. طبق همان اگر عمل کند کافی است و او را به حق نزدیک می کند.

در سورهٔ بقره هم آمده: وَأَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى [سوره البقرة : 237] اگر مَهریه ای را دادید ولی وصلت سر نگرفت، بخشیدن آن مهر به زن، اقربِ به تقوی است.

ص: 46

پس برای اقربیّت به تقوی ما به دو ملاک می رسیم. یکی عدل که در این آیه در سورهٔ مائده آمده و دوم عفو و احسان که در سورهٔ بقره آمده. خدا هم فرموده: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ [سوره النحل : 90] حرف خدا آخرش همین دوتاست: احسان و اگر نشد نهایتش عدل.

پس در رفتار با دیگران باید طبق احسان و عدل رفتار کرد. لااقل با نزدیکان و آشنایان با احسان و با بقیهٔ مردم با عدل.

وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ (9) وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ (10)

خدا به مؤمنانی که کارهای خوب کنند، وعدهٔ مغفرت و اجری عظیم داده. اما کافران که آیات ما را تکذیب کنند، جهنمی اند!

در حدود ده جا در قرآن، مغفرت از اجر جدا شده. این دو واقعاً هم از هم جدا هستند.

راجع به تفاوت مغفرت با اجر، در جاهای دیگر این تفسیر گفتیم که مغفرت درجهٔ انسان را تعالی میدهد و اجر، تمتعات انسان در آن درجه است.

مغفرت عبارتست از بخشودگی و شمول رحمت که نتیجه اش نجات از ظلمت و دخول در نور است. اجر بسیار، ثوابی است که شامل انسان مغفور میشود. با غفران، آدم را از زندان آزاد میکنند و اجر پولی است که وقت آزادی به او میدهند تا برود و راحت باشد. غفران سبب ارتقاء درجه وجودی فرد میشود و اجر و ثواب، ثروتی است که در آن درجه وجودی از آن برخوردار است.

از این دو واژه بخصوص مغفرت نباید راحت گذشت.

یک دنیا معنا در کلمه "مغفرت" خوابیده و تمام چیزهایی که انسان میخواهد و لازم دارد، در این کلمه جوهرکشی شده است. یکی از شاگردان مرحوم علامه طباطبایی(ره) نقل میکرد که از ایشان پرسیده آدم در پی چه چیز باشد که بقیه چیزها خود بخود برایش جور شود? به عبارتی مهم ترین دعا و خواسته انسان از خدا باید چه باشد? ایشان در جواب فرموده: همه

ص: 47

چیز در "مغفرت" هست. گوییم: برای همین مهم ترین دعا، طلب مغفرت یا استغفار است که بارها و بارها قرآن به آن فرمان داده.

مغفرت یعنی اناره. به عبارت کاملتر یعنی رفع ظلمت وجودی انسان با اقتباس و شمول نور حق. این با نظر و عنایتی از جانب خدا ممکن میشود که نامش درود یا صلوات است: هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَمَلَائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَكَانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيمًا [سوره اﻷحزاب : 43] اوست که به همراه فرشتگانش بر شما درود میفرستد تا از ظلمات به نور خارجتان کند. خود صلوات فرستادن و گفتن اینکه "خدایا بر محمد و آل محمد – که شامل ما هم میشود – صلوات فرست" درخواست همین تنویر است به زبانی دیگر. پس صلوات عبارت اخرای طلب غفران یا استغفار است.

کسی که مشمول مغفرت شد، از ظلمات نجات یافته و به نور خدا نورانی میگردد. یعنی رنگ و بوی الهی میگیرد و با خدا و درگاه او سنخیت پیدا میکند.

مغفرت روی اصل وجود انسان اِعمال میشود و درجه وجودی انسان تعالی پیدا میکند اما این، همهٔ عنایت نیست؛ آدم در هر درجهٔ وجودی میتواند از نعمات و برکاتی هم بهره مند باشد. این نعمات و برکات و مفاوز و فیوضات، نامش "اجر" یا ثواب است. اجر، عوارض و مایملک انسان است و ماهیت و کیفیت زندگی انسان را در درجه وجودی خاصی که دارد، تعیین میکند و محل اِعمالش نه اصل وجود بلکه عوارض وجود است. دو نفر ممکن است در درجه واحدی از بهشت باشند اما امکانات هر یک بخاطر خیراتی که در دنیا کرده اند مختلف باشد. درست مثل همین دنیا که مومنین، امکانات واحدی ندارند و کسی که مثلا در صله رحم موفق تر بوده رفاه بیشتری دارد. این امکانات، غیر از درجه نورانیت و ایمان شخص و بهره مندی او از غفران الهی است و "اجر" نام دارد.

البته مؤمن چنانکه از این آیه و آیات بسیار برمیاید، هم مشمول مغفرت است؛ و هم اجر کریم – یعنی راضی کننده – دارد. منتها حساب این دو تا از هم جداست.

ص: 48

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (11)

مسلمانان! نعمت خدا به خود را فراموش نکنید: همان وقت هایی که دشمنانتان، برای نابودی اسلام، قصد دست درازی به شما داشتند؛ ولی خدا شرّشان را از سرتان کم کرد. پس خدا را از خود راضی نگه دارید و بر خدا توکّل کنید، چون مؤمنید.

مفسّرین کوشیده اند برای این آیه مصداق و شأن نزولی خاصّ پیدا کنند ولی این آیه عامّ است و در تمام بیست و سه سالِ شکل گیری و رشد اسلام، بارها و بارها مضمون آن محقّق شده و خدا اسلام و مسلمین را از کید و خدعه و شبیخون دشمنان حفظ کرده. بعد از رحلت رسول اکرم (ص) هم همینطور بوده. تا همین امروز هم همینطور است. این نصرت خاصّ که حفاظت مؤمنان از دست درازی دشمنان است در زندگی اکثر آن ها حتّی من و شما، بارها و بارها، رخ داده است.

این مواظبت مؤمنان از تطاول و دست درازی دشمنان، از نعمات و الطاف خَفیّهٔ خداست بر ایشان و از سنّت های خداست نسبت به ایشان: وَكَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ [سوره الروم : 47] بر ما واجب است، نصرت مؤمنان.

باید به یاد داشت و به خاطر سپرد مواردی را از این سنّت که به چشم خود دیده ایم و بر ما مکشوف شده و بخاطرش شکر کرد و بر تقویٰ فزود و در مورد آینده هم مطمئن بود که این سنّت نمی گذارد دستِ بدخواهان آسیبی به ما – اگر مؤمن باشیم - برساند. این اطمینان نامش توکّل است: وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ.

سورهٔ مائده واقعاً مائدهٔ آسمانی و ضیافت معنوی و الحق پُخته ترین سورهٔ قرآن است. در آیه آیهٔ آن خدا حرف آخر را در وادی بندگی گفته و حجّت را تمام کرده و الّایی باقی نگذاشته.

***

این بخش سوره راجع به یهود و نصاریٰ است و خصلت هایی از ایشان برمی شمرد و توصیه هایی راجع به برخورد با ایشان می کند:

ص: 49

وَلَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَبَعَثْنَا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيبًا وَقَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلَاةَ وَآتَيْتُمُ الزَّكَاةَ وَآمَنْتُمْ بِرُسُلِي وَعَزَّرْتُمُوهُمْ وَأَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَلَأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ فَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَٰلِكَ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيلِ (12)

خدا از بنی اسرائیل میثاق گرفت و از آن ها دوازده نقیب برگزید. خدا شرط کرد و گفت: من با شما هستم به شرطی که نماز بخوانید و زکات بدهید و به رسولانم ایمان آورید و حامی شان باشید و کارهای خوب پیش خدا پس انداز کنید. در اینصورت گناهان تان را می بخشم و شما را وارد بهشتی می کنم که نهرها در آن روان است،

بعد از این، هر کدامتان بی دینی و عهد شکنی کند، راه درست را گم کرده است.

میثاق گرفتنِ خدا از بنی اسرائیل چند بار رخ داده، مهم ترینش هنگام برکندن کوه طور و معلّق نگه داشتن آن بالای سر آن هاست: وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ [سوره البقرة : 63]. اما گویا این تنها بار نبوده و هربار که معجزهٔ عظیمی توسط موسی (ع) یا انبیاء بعدی ارائه شده، میثاق خدا با آن ها تجدید می شده است .

اما مضمون میثاق چه بوده؟ در همین جا آمده: اینکه خدا را بندگی کنند با نماز و زکات و نصرت انبیاء و صَرف عمر در اعمال صالح. این ها میثاق خدا با همهٔ بندگان خویش است، نه فقط بنی اسرائیل.

این چهار مورد چنانکه تصریح شده شرط معیّت با خدا هستند: إِنِّي مَعَكُمْ لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلَاةَ وَ ... معیّت با خدا یعنی همه چیز. وقتی خدا با آدم باشد، آدم در مقصد است و مقصود برایش حاصل است. هر وقت هم که آدم معیّت با خدا را از دست بدهد همه چیز را از دست داده. در دعای عرفه آمده: ماذا وجد من فقد و ماالذی فقد من وجدک. هرکس که تو را از دست داد به چه دلخوش باشد و آنکه تو را دارد چه کم دارد؟!

عبارت "بَعَثْنَا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيبًا" اشاره دارد به برگزیدن یک نفر از هریک از اسباط دوازده گانهٔ بنی اسرائیل توسط موسی برای سرپرستی افراد آن سبط و واسطه بودن میان آن ها

ص: 50

با او. پیامبر (ص) نیز در بیعت دوم عَقَبه که در سال سیزدهم بعثت با هفتاد و چند نفر از مردم یثرب منعقد نمود، از بین این افراد، دوازده تن را به عنوان نقیب برگزید – نه نفر از قبیله خزرج و سه نفر از قبیله اوس - تا دیگران را ریاست کرده و مردم با آنان در تماس باشند. در واقع آنان سرپرست دیگر مسلمانان قرار داده شدند. محمد (ص) بیان کرد که این عدد را به این علت انتخاب کرده که موسی (ع) از میان بنی اسرائیل دوازده نقیب را برگزیده بود. در برخی روایات است که رسول خدا (ص) از خود آنها خواست که نقبائی از میان خود انتخاب کنند تا امورشان را سرپرستی کنند و رابط آن ها با رسول خدا (ص) باشند.

ممکن هم هست که منظور از این نقباء، جانشینان موسی (ع) در میان بنی اسرائیل باشد که به ترتیب بر کل اسباط، امامت کرده اند. درست مثل دوازده امام شیعیان که یکی پس از دیگری وصیّ منصوص پیامبر بوده اند. در تأیید این برداشت نیز روایاتی در دست است.

اگر معنای اوّل درست باشد، بعثی که در آیه آمده به انتخاب موسی بوده و نقباء رؤسای قبائل بوده اند. اگر معنای دوم درست باشد، بعث به انتخاب خدا بوده و نقباء، انبیاء خدا و لاجرم معصوم بوده اند.

ممکن هم هست که هیچ کدام مراد نبوده و "نقیب" یک مقام معنوی و باطنی باشد، مثل امام. یعنی هر امّتی غیر از امام به نقبائی نیاز دارد و لطف خدا اقتضاء می کند که در جوامع نقیبانی برانگیزد. روایاتی هم در تأیید این برداشت در دست است مثلاً علی (ع) فرموده: ما در میان مردم هر ناحیه ای نقیبی داریم که به امر ما دعوت می کند و حجّت ما بر ایشان است. در اینصورت نقباء لازم نیست معصوم باشند و در عمل، علمای عامِل و اهل برّ و نیکی اند. با این تفسیر، نقابت یکی از شؤون و مناصب ولایت و نقیبان یکی از انواع اولیاء الله اند. در زمان هر امام، نقیبانی می توانند وجود داشته باشند و با مرگ هر نقیب، کس دیگری از اولیاء به نقابت برگزیده می شود.

مناقب از رسول خدا (ص) روایت می کند که از اهل بیت من دوازده نقیب خواهند بود که فرشتگان با ایشان سخن می گویند و آخرشان قائمِ بر حق است که زمین را پر از عدل و داد می کند.

ص: 51

فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِيثَاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ وَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَلَا تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَىٰ خَائِنَةٍ مِنْهُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (13)

اما میثاق را نقض کردند، پس لعنتشان کردیم و دل هایشان را به قساوت مبتلا نمودیم، در نتیجه مفاهیم تورات را تحریف کردند و بهرهٔ خویش را از تذکّراتی که ایشان را بیدار می کرد و به خود میآورد، از دست دادند.

برای همین هر بار، متوجّه خیانت جدیدی از آن ها می شوی! الا قلیلی از آن ها که خدا به وفای عهد موفّقشان کرده.

آن ها را عفو کن و از آن ها در گذر، که خدا محسنینِ اهل عفو و گذشت را دوست می دارد.

طبق این آیه کسی که عهد بندگی را نقض کرده و به دلخواه خویش زندگی کرده و بجای خدا، خودش محور زندگی اش بوده، مبتلا به لعن خدا می شود و دلش قسی می گردد.

لعن، از چشم خدا افتادن و محرومیت از رحمت خداست، وقتی خدا عنایتش را از کسی بردارد، آغاز لعن است و کم کم ظلمت، آن شخص را در برمی گیرد و تاریک تر و بدبخت ترش می کند. خودش می ماند و ظلمت نفس خودش و یک دنیا ظُلُمات که احاطه اش کرده: أَوْ كَظُلُمَاتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ إِذَا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ [سوره النور : 40] حال و هوای چنین کسی، مانند ظلماتِ منجلابِ عمیقی است که تلاطمات پی درپیِ و ابرهای تیره وتار همه جایش را پوشانده؛ آن چنان تاریک که چشم چشم را نمی بیند. آری، اگر خدا به کسی نوری نداده باشد، قطعاً او نوری نخواهد داشت.

قساوت قلب خودش معلول لعن است. آدم اوّلش لعن را احساس نمی کند اما متوجه قساوت قلبِ ناشی از آن می شود. دل قسیّ دلی است همیشه قبض که بیاد خدا و خلق خدا نمی افتد و برای خدا و خلق خدا نمی تپد. دلی است منجمد در خویش و بی احساس و بدون عاطفه. دلی است بی رحم، بی عطوفت، بی محبت که هیچ سنخیّتی با خدای رحمان و رحیم، و غفور

ص: 52

و ودود ندارد. پس قساوتِ قلب فقط بی رحمی و بی مروّتی نیست، دلی که عشقِ به خدا و خلق خدا در آن کم رنگ شود، و مشغول منفعت طلبی های عاجل خویش گردد، به سمت قساوت مایل شده. دل قسیّ، دل بی عشق است.

آن ها که عهد بندگی را زیر پا می گذارند و کوس خودخواهی می زنند و خودپرست می شوند، اگر این حالت ادامه پیدا کند، از رحمت حق محروم می مانند و دل ها شان از عشق حق خالی می گردد: فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ [سوره الحديد : 16]

نتیجهٔ پشت کردن به خورشیدِ عالَم افروز و هستی بخشِ هستی (لعن) و خاموشی اندک اندک شمع وجود(قساوت) می شود فسق و ظلمت و نکبت و سوء عاقبت. از چنین کسی تحریف کتاب آسمانی و بیدار نشدن به بانگ اِنذار آن نخستین چیزی است که انتظار می رود: يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ وَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ. چنین کسی باید هم پیوسته خیانت کند و خود را برای خیانت مُحقّ بداند: وَلَا تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَىٰ خَائِنَةٍ مِنْهُمْ.

اما ما با چنین کسانی چه کنیم؟ فرموده: فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.

عفو یعنی درگذشتن از مجازات کسی و بر زبان آوردن اینکه کسی را بخشیده ایم. پس از عفو نباید دیگر طرف را سرزنش کنیم. در این صورت او عندنا و عند الله بری الذمه میشود و از ناحقی که به ما کرده رها میگردد اما خودمان درگیر جراحتی هستیم که از او در دل داریم. صفح یعنی دلمان را نسبت به او صاف کنیم و از صمیم قلب او را ببخشیم و از ملامت درونی او دست برداریم.

در اینجا به صفح بسنده کرده اما در سورهٔ تغابن راجع به زن و بچهٔ آدم آورده: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَأَوْلَادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَإِنْ تَعْفُوا وَتَصْفَحُوا وَتَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (14) ای مسلمانان بعضی از زنان و فرزندانتان دشمنان دین شمایند، بنابراین از آنها حذر کنید یعنی حواستان باشد. گرچه، وظیفه شما عفو و صفح و غفران است، آنوقت خدا هم شما را میبخشد که او بخشنده مهربان است.

یعنی بعد از صفح غفران است. غفران مقامی بالاتر است یعنی برایش دعا کنیم و از خدا مغفرت طلب کنیم تا خدا هم به ما دعا(توجه) کند و مغفرت نصیب ما کند.

ص: 53

اما نسبت به خائنان یهود از رسول خدا (ص) و ما، غفران را نخواسته. چون اصولًا جزء وظایف ما نسبت به غریبه ها نیست. خدا مُحقّ است که آن ها را مشمول مغفرت سازد یا نه. ما نسبت به عفو و صفح وظیفه داریم؛ وظیفهٔ ما تا اینجاست.

طبق این آیه عفو و صفح، از مصادیق احسان است و کسی که دیگران را می بخشد و از آن ها درمی گذرد، از محسنین و محبوب خداست.

جز بخشش برای ورود به ملکوت راهی نیست. کسی که از محسنین نباشد لاجرم از مجرمین است و مجرمین راهی به آسمان ندارند: لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِيَاطِ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُجْرِمِينَ [سوره اﻷعراف : 40] درهای آسمان برای آن ها باز نمی شود و وارد بهشت نمی شوند، مگر طناب کشتی از سوراخ سوزن رد شود. اینست مجازات مجرمین.

پس در مواجهه با خیانت ها – حالا چه خیانت اهل کتاب، چه خیانت اطرافیان – وظیفهٔ مؤمن، گذشت است نه انتقام، نه خیانت متقابل، نه فحش و کتک، نه داد و بیداد، و نه حتّی قطع دوستی و ارتباط. این، نکتهٔ مهمی است که در تفسیر آیه از دید اکثر مفسّرین مغفول مانده. البته در مسألهٔ مبتلا به، نباید دیگر به طرف اعتماد کرد، اما اعتماد نکردن و نسپردن آن کار به طرف، مساوی با دشمنی کردن نیست و تعارضی با عفو و صفح ندارد. آدم کار را از طرف می گیرد و به دیگری می دهد و خسارات خود را نیز تأمین می کند، در عین اینکه آن شخص را می بخشد و از او در میگذرد. تحقّق خیانت در دیگران ارزشش را ندارد که دل مؤمن به کینه و کدورت مبتلا شود و از همه مهم تر، آن کدورت را طول بدهد. مؤمن باید مثل خدا سریع الحساب و سریع الرضا باشد. زود ببخشد و رد شود و برود سراغ ادامهٔ راهش بسوی خدا و همنشین خدا باشد. زیرا یاد مردم درد است و یاد خدا شفا. مقام احسان هم که در ختام این آیه در قالب عبارت "إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ" آمده، مقام حضور مدام است و با کینه و عداوت تناسبی ندارد. ببینید چه لفظ به جایی انتخاب شده!

در برخی روایات آمده که "يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ" تأویلش در این امّت آن بود که امیرالمؤمنین (ع) را از جایگاهش دور نمودند.

ص: 54

وَمِنَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ أَخَذْنَا مِيثَاقَهُمْ فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ فَأَغْرَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَسَوْفَ يُنَبِّئُهُمُ اللَّهُ بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ (14)

از آن ها که مدّعی شدند ما نصرانی هستیم هم میثاق ستاندیم. آن ها هم بخش مهمی از حرف هایی را که به آن ها گوشزد شده بود به فراموشی سپردند. ما هم بینشان تا روز قیامت عداوت و کینهٔ ریشه دار برقرار ساختیم. سرانجام روزی خدا کارهای زشتشان را تک تک برایشان خواهد شمرد.

مسیحیان را "نصاریٰ" یا نصرانی گویند چون مسیح (ع) منسوب به شهر ناصره بود و عیسای ناصری نامیده می شد؛ یا چون ناصران عیسی (ع) در دین خدا بودند: قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ [سوره آل عمران : 52].

میثاق نصاریٰ هم مثل میثاق بنی اسرائیل، تعهّد به کتابشان بوده. یعنی هرکس به دین مسیحیت مشرّف می شده، با خدا عهد می کرده که به انجیل عمل کند و طبق تعالیم عیسی (ع) بندهٔ خدا باشد و خدا را بندگی کند. از جمله اینکه خدا را عبادت کند و به دیگر انسان ها کمک کند و دین را یاری کند. اما مثل یهودیان، نصاریٰ هم اکثراً این تعهّدات را سرسری گرفتند و تقوای لازم را به خرج ندادند و آرام آرام عهد شکستند. البته مسلمین هم در قرون بعد راه یهود و نصاریٰ را رفتند و دین حقیقی و معلّم واقعیِ آن را وانهادند و واپَس زدند و به فراموشی سپردند و هرجا که به نفع دنیا و حکومتشان بود نگه داشتند و هرجای دین را که به نفعشان نبود رها کردند و مندرس نمودند.

برای همین بین مسلمین هم مانند مسیحیان، چنانکه می بینیم، عداوت و بَغضاء برقرار گشته و شاید تا قیامت این عداوت بطول انجامد. چون این عداوت، عقاب و نتیجهٔ سستی در دین و استفاده از دین برای نفع آن و این است. هرکجا که امّتی چُنان کنند، چِنین می شوند.

پس فرقه فرقه شدن امّت مسیحیت و اسلام، و اینکه هیچ کدام زیر بار حرف حقّ فرقهٔ دیگر نمی روند، و جنگ هفتاد و دو فرقه با هم، تا قیامِ قیامت، بخاطر نقض عهد عمل به کتاب

ص: 55

خدا و رها کردن وصیّ بر حقّ پیامبر یعنی معلّم آن کتاب، و در واقع اثر وضعی و عقاب دنیوی آن است.

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيرًا مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ قَدْ جَاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَكِتَابٌ مُبِينٌ (15)

ای اهل کتاب، رسولِ ما محمد به سویتان آمده؛ خیلی از مطالب تورات و انجیل را که همیشه مخفی می کردید، او برایتان آشکار می کند و از خیلی پنهان کاری هایتان هم چشم می پوشد. بله، از جانب خدا نوری و کتابی مبین به سوی شما آمده.

مطلب مبهم و در خفایی که با آمدن قرآن، روشن شده، "معارف" تورات و انجیل است که در گذر زمان بسوی شرک و غلوّ و اباحه گری و خود برحقّ بینی، منحرف شده بوده و با عرضهٔ معارف ناب قرآن در باب معرفت الله، معرفت الرسول، معرفت المعاد، و معرفت الاختیار، نادرستی اش آشکار گشته.

مطالبی که عفو شده و بنا به مصلحت، تبیین نگشته و اهل کتاب باید به همانچه که در میان شان رایج است عمل کنند، "شریعت" تورات و انجیل فعلی است. زیرا حساب و کتاب آن ها طبق همان شریعت است.

اما چرا قرآن نسبت به این بخش عفو کرده و متعرّض نشده؟ مفسّرین دلایل عجیبی آورده اند. از جمله اینکه خدا نمی خواسته رسوایی آن ها بیشتر شود! از جمله اینکه اقتضای حلم و صبر خدا چنین است! از جمله اینکه مکر خداست با آن ها!

به گمان ما، جزییات شریعت و طریقِ عبادت و مناسک قُربت، اعتباری و بنا به جعل اند لذا اهمیت آن ها کمتر است: لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنْسَكًا هُمْ نَاسِكُوهُ فَلَا يُنَازِعُنَّكَ فِي الْأَمْرِ [سوره الحج : 67] برای هر ملتی، عبادت های ویژه ای تعیین کرده ایم که انجامش میدهند، برای مسلمانان هم همین طور. پس مبادا با تو جرّ و بحث کنند سرِ اینها! یعنی بجای بحث و جدل بر سر مناسک، باید به آنها عمل کرد.

ص: 56

در پایان این آیه، قرآن، یکپارچه نور دانسته شده: قَدْ جَاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ. البته این نور به وجود مقدّس رسول اکرم (ص) نیز قابل حمل است. جهان بدون قرآن و بدون آورندهٔ آن یعنی محمد (ص) تنگ و تاریک است.

در این آیه به هر دو ثقل یعنی کتاب خدا و معلّم معصوم آن که پیامبر (ص) و پس از آن وصیّ بر حقّ پیامبر است اشاره شده.

در روایات آمده که اهل کتاب مواردی از کتاب خود را مخفی می کردند از جمله یهودیان حکم سنگسار زانی را، گاهی که خوش نداشتند، نادیده می گرفتند. روزی در مدینه زنی از خیبر که بین آنها صاحب منصب بود با مردی از اشراف زادگان زنا کرد درحالیکه هر دو مُحصن بودند یعنی همسر داشتند. یهودیان دوست نداشتند حکم سنگسار را نسبت به آنها اجرا کنند چون عادت کرده بودند که هرگاه فرد شریفی مرتکب زنا می شد او را وا می گذاشتند و اگر فرد ضعیف و بیچاره ای زنا می کرد، سنگسارش می کردند. در نتیجه زنا در میان اشراف زادگان آنها زیاد شده بود. در زمان رسول خدا (ص) هم که اتفاق فوق رخ داد گفتند بیایید جلسه ای تشکیل دهیم تا قانونی کمتر از سنگسار وضع کنیم که برای فقیر و ثروتمند یکسان باشد. لذا گفتند چهل تازیانه را برای زنا مقرّر می کنیم. برای تأیید این حکم به رسول خدا (ص) مراجعه کردند. اما رسول خدا حرف آنها را نپذیرفت و گفت طبق تورات باید به حکم سنگسار عمل کنید.

يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (16)

خدا با آن، کسانی را که دنبال رضای اویند، به راه های سلامت و خوشبختی راهنمایی می کند و آنان را از ظلمات به نور بیرون می کشد و به صراط مستقیم هدایت می کند.

در اینجا نیز، ضمیر "يَهْدِي بِهِ" هم به کتاب برمی گردد، هم به معلّم کتاب. اصولاً کتابِ تنها گره گشا نیست. برای همین خدا از آسمان، کتاب نمی اندازد؛ بلکه کتاب را دست معلّم می دهد تا برای مردم ببرد. هروقت مردم معلّم را گم کنند یا احساس کنند نیازی به معلّم

ص: 57

نیست، یا افراط کار می شوند یا تفریط گر. خوارج افراط کاران امّت محمّدند که گمان کردند پس از محمد، کتابش برای هدایت کافی است، پس بر علی (ع) شمشیر کشیدند؛ از طرفی صوفیه تفریط گران این امّت بودند که خود را عِدل محمد (ص) و محمدِ قرون بعد تصوّر کردند و دین را به میل خود تأویل و از عمل به ظاهرش دست کشیدند.

پس همواره همراه با کتاب باید معلّمی باشد و بشود صدایش زد و جواب شنید. و تا کنون چنین بوده و تا هست چنین است!

طبق این آیه خدا توسط کتاب و به تعلیمِ معلّم کتاب، هرکس را که در پی رضایت اوست به سبل سلام راهنمایی می کند.

تک تک کلمات این آیه نیاز به توضیح داشته و آبستنِ معناست. این آیه شاهکار سورهٔ مائده است.

برای هدایت باید دنبال رضوان خدا بود. دنبال بودن با لفظ "اتَّبَعَ" آمده، تبعیّت تنها چیزی است که خدا از انسان - وقتی داشته به زمین تبعیدش می کرده - خواسته: قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 38] همگی به زمین هبوط کنید و منتظر رسیدن هدایتی از جانب من باشید. هرکس از هدایت من تبعیّت کرد، دیگر نه بترسد و نه غصه بخورد.

خود پیامبر متابِع وحی است و دنبال آن میرود: إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَى إِلَيَّ [سوره اﻷحقاف : 9] و ما باید دنبال پیامبر برویم: يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ [سوره يس : 20].

اینکه اینجا آمده "مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ" به نیّت متابعت و غایت آن اشاره کرده. مؤمن متابعت می کند تا به رضای خدا عمل کند و به رضای خدا دست یابد. یعنی خدا از او راضی شود. پس "ابْتِغَاءَ رِضْوَانِ اللَّهِ" یک اصطلاح قرآنی است که بارها در قرآن آمده. اما از بعضی آیات برداشت می شود که در پی رضای خدا بودن، همان رضوان الله نیست بلکه طریقِ به رضوان الله است. یعنی عمل به رضای الهی و رضا به قضای الهی، آخرش انسان را به رضوان الهی می رساند. و کسی که میخواهد به آن رضوان برسد باید از رضا بگذرد. اما خود آن رضوان یک مقام یا یک مکان است. چنانچه آمده:

ص: 58

وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (توبه:72)خدا به این مردان و زنانِ باایمان، باغ های پردرختی را وعده داده است که در آن ها جوی ها روان است و آنجا ماندنی اند. همچنین، خانه هایی باصفا در باغ های عدن، بعلاوهٔ رضوان خدا از همهٔ این ها بالاتر است. این است آن کامیابی بزرگ!

طبق این آیه، رضوان، بهشت خاصّی است که از رضایت محض خدا حاصل می شود و مال کسانی است که کاملاً از خدا راضی بوده اند. یعنی رضایت انسان سبب رضایت خدا می شود و رضایت خدا به شکل جنّتی خاصّ بنام رضوان متجلّی می گردد. این بهشت، طبق این آیه، عالی ترین بهشت است. البته از این عالی تر هم هست و در آیهٔ: وَادْخُلِي جَنَّتِي [سوره الفجر : 30] با عنوان جنّت خاصِّ خودِ خدا آمده که شاید بشود نام جنّتِ ذات رویش گذاشت.

پس تحصیل رضایت خدا، انسان را مستحقّ رضوان الهی می کند. این راجع به آخرِ مسیر است، اما عبارتی که در این آیه آمده و گفته "يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلَامِ" مال میانهٔ مسیر است. طبق این عبارت، درست است که آخرِ دنبالِ رضای خدا بودن رضوان است، اما هر کس دنبال رضوان یعنی دنبال رضای خدا باشد، قبل از آنکه به آن غایت برسد، توسط خدا هدایت می شود به "سُبُلَ السَّلَامِ". یعنی خدا او را از راهی می برد و راهی در زندگی برایش باز می شود که سلامت و سِلم است. یعنی از آفات و خطرات و سختی و بی راهه و کِش راهه در امان است. سُبُل هم جمع آمده تا بگوید از این راه ها زیاد است و مطابق با روحیات و امکانات هر سالکی، سبیلِ سلامتی پیدا می شود. منتهی آدم اول باید دنبال خدا و رضای خدا باشد. طبق وعدهٔ این آیه آن هایی که دست از خودخواهی کشیده و فکر و ذکرشان کار برای خداست، راه آسان و بی دردسری، خدا جلوی پایشان می گذارد تا در یُسر و عافیت به رضای خدا عمل کنند و به رضوان خدا نائل گردند. در سورهٔ عنکبوت هم آمده: وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا [سوره العنكبوت : 69]

سُبُل خدا که در اینجا با عنوان سبل سلام آمده، راه قرب و رضایی است که پس از مجاهده برای انسان مفتوح میشود و آدمی برای پیمودنش نصرت میگردد تا احسان کند و از

ص: 59

محسنین گردد. همانطور که گفتیم چون این عبارت جمع آمده پس راه های قرب و رضا بسیار است. مثلا یکی توفیق اینرا پیدا میکند که برود و برای اسلام راستین شهید شود؛ یکی باب تحصیل علم دین و تدریس و تبلیغ آن برایش باز میشود؛ یکی برایش میسور میشود برود برای فقرا مدرسه بسازد؛ یکی قوّت عبادت پیدا میکند و دعایش در حق مردم مستجاب می شود و نصیحتش در دلها نافذ می گردد؛ یکی دارویی کشف میکند و درد بیماران خاصی را برای خدا فرومینشاند؛ یکی سالها پدر و مادر پیرش را به کول میکشد و احسان میکند و بی صبری از او سر نمیزند بلکه احتساب میکند یعنی به حساب خدا میگذارد؛ یکی را قلم بدستش میدهند یا هنرمند ماهری میشود و با این سلاح به یاری دین میشتابد و دلها را جذب خدا میکند؛ یکی دستش به خاک کارخانه که میخورد طلا میشود و صدها نفر را روزی میدهد آنهم فقط برای خدا گرچه نصیب خودش از دنیا بجاست؛ یکی تا قیافهٔ طرف را میبیند مُلهَم میشود که در مشورت گیر کارش کجاست و راه حلش چیست؛ یکی در زهد و رَفض دنیا به مدد خدا و به راحتی و بی تکلّف یکّه تاز میگردد و تابلوی زیبایی از آخرت طلبی و ناچیزی دنیا برای مردم ترسیم میکند و الگوی تهذیب میگردد؛ یکی نمازهای عاشقانه اش در دل شب و اطراف نهار، میعادگاهش با خدا و نردبان معراجش میگردد و با هر نماز می میرد و زنده می شود؛ یکی سنگ صبور و مَحرم اسرار و حلّال مشکلات دانش آموزان مدرسه اش میشود و در دلِ آنها با دوستی، بذر دوستی خدا میکارد؛ یکی به سفره داری دلالت می شود و اسباب کار برایش مهیا می گردد و عیال گرسنهٔ خدا را دائم سیر می کند؛ یکی برای خدا علیرغم میلش بار ریاست و سیادت قومش را با مشقّت بر دوش می کشد تا در حقیقت خادم آنها باشد؛ یکی برای خدا بی توقع به ارباب رجوع خدمت می کند و حافظ منافع بیت المال است و مال و وقت مردم را امانت سنگینی بر دوشش احساس می کند؛ یکی به عشق خدا نه صرفاً از روی احساس یا برای نمود، به حیوانات و درختان، این مخلوقات زبان بستهٔ خدا محبت و از آنها نگهداری می کند؛ ....

رسول خدا(ص) فرمود: کلٌّ میسّرٌ لما خُلِق له؛ برای هرکس کاری که برای آن خلق شده آسان میشود.

ص: 60

برای کسی ممکن است چند راه باز شود، جمع بکار رفتن سُبُل نیز این مطلب را تداعی میکند.

تا آدم سالها مجاهده نکند و دنبال رضای خدا نباشد، سَبیلی از سبل سلام برایش مفتوح نمیشود و تا سبیلی برایش باز نشده، ایصال به مقام احسان و معیّت با حق و خروج از ظلمات به نور، برایش دشوار است. کسی که به سبیلی هدایت شده، چون عملش به دلالت و انتخاب خدا بوده، نوعاً مقبول و مرضی درگاه خداست.

همچنین خدا کم کم او را از ظلمات درون و بیرون نجات داده و بسوی نور می برد: يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ. نور که آمد، نور را در دلشان احساس می کند و خوب را از بد، بهتر از قبل باز می شناسد و قدر عبادت و خدمت را بهتر می داند.

عبارت آخر آیه یعنی "وَيَهْدِيهِمْ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيم" دلالت دارد که آن سُبُل سلام، همه شان، آخرش به صراط مستقیم ختم می شود یا مصادیقی از صراط مستقیم است. بر فرض که سبل سلام به صراط مستقیم ختم شوند، صراط مستقیم باید سر راست تر از آن سبل باشد و سیر سالک در آن سریع تر از آن سبل باشد. یعنی هرکس که در پی خدا و رضای او افتاد و رضای خدا را بر رضای خویش مقدّم دانست، اوّل به سبیلی از سبل سلام هدایت می شود، سپس در آن طریق از ظلمات به نور سیر می کند، سپس وارد صراط مستقیم می شود. طبق این برداشت، صراط مستقیم راهی است که اولیاء الهی دارند در آن سلوک می کنند نه مبتدین طریقت. بیخود نیست که صراط مستقیم راه خصّیصین از اصحاب رسول خدا (ص) و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) دانسته شده. سلمان و ابوذر و مقداد و مالک اشتر و عبدالعظیم حسنی در صراط مستقیمند، نه امثال ما از راه افتادگان کوی دوست.

فرق صراط مستقیم با سبل سلام در اینست که در صراط مستقیم مطلقاً مایی و منی نیست. تصوّر این حال برای ما سخت است چه رسد به تصدیقش. صراط مستقیم به تقریری که در این آیه آمده و از سبل سلام جدا شده، طریق عارفان دلسوخته و فانیان فی الله است. آنها که لحظه ای توجّهشان به ما سوی نیست و همهٔ کارهایشان برای خداست.

دور است سرِ آب از این بادیه، هش دار؛ تا غول بیابان نفریبد به سرابت.

ص: 61

بشارت که طبق همین آیه، همهٔ کسانی که افتان و خیزان در پی رضای خدا و رضوان اویند، روزی به صراط مستقیم مُشرَّف گشته و در ولایت خدا محو می گردند. آنوقت کسی به گَرد پای چنین طیّارانی نمی رسد.

و تا کسی به موت نرسیده، هنوز در صراط مستقیمی که این آیه گفته وارد نیست. اهل خرقه کجا و صراط مستقیم خدا کجا؟! تا سالک خرقه تهی نکرده و هست، همینجاست و راهی به صراط مستقیم ندارد.

خرقه تهی کرد و رفت آنکه پر از نور بود؛ آینه در آینه نور علی نور بود.

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئًا إِنْ أَرَادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَأُمَّهُ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (17)

کفر است این سخن که خدا همان مسیح پسر مریم است. پیامبر! به آن ها هشدار بده: اگر خدا اراده کند که مسیح پسر مریم و مادرش و همهٔ ساکنان روی زمین را هلاک کند، در برابر اراده اش از دست چه کسی کاری ساخته است؟! پادشاهیِ آسمان ها و زمین و آنچه میان آن هاست، فقط دست خداست؛ هرچه بخواهد، می آفریند و از عهدهٔ هر کاری برمی آید.

در این آیه، مرگ به عنوان قدرتی که صرفاً دست خداست و نیز از اعظم آیات جلال خدا معرفی شده. جز خدا همه به حکم خدا می میرند و زنده می شوند: كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ [سوره الرحمن : 26] بر همه جز خدا فناء حاکم است. در دعای جوشن نیز هست: یا مَن فی المَمات قدرتُه. ای کسی که با میراندن دیگران قدرت نمایی می کنی!

وَقَالَتِ الْيَهُودُ وَالنَّصَارَىٰ نَحْنُ أَبْنَاءُ اللَّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَيُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَإِلَيْهِ الْمَصِيرُ (18)

ص: 62

یهود و نصاریٰ ادعا می کنند: ما فرزندان خداییم و دوستان او! بگو: پس چرا خدا به سزای گناهانتان عذابتان می کند؟! نه، این طور نیست؛ بلکه شما هم بشری هستید از جملهٔ مخلوقات او. خدا فقط کسی را که لایق ببیند، می آمرزد و هرکه را مستحق عذاب ببیند، عذاب می کند؛ زیرا فرمانروایی آسمان ها و زمین و آنچه میان آن هاست، در اختیار خداست و سرانجامِ همه چیز به او ختم می شود.

این ادّعا بارها در تورات و در باب هشتم انجیل یوحنّا آمده. مقصود از ابناء الله، نه فرزندی واقعی بلکه نوعی فرزندخواندگی تشریفاتی بوده. یعنی خود را برگزیدهٔ خدا می دانسته و می دانند. این راجع به آن ها؛ اما ما گرچه خود را ابناء الله نمی دانیم، اما مثل برادران نصرانی و یهودیِ خود، اکثراً خود را از احباء الله می دانیم. این آیه می گوید کسی حبیب خداست که گناه نکند. اما شما مدام گناه می کنید و بواسطهٔ آن گناهان در حال عذاب دنیوی هستید. این همه نکبت و بدبختی که بر سر ما و مملکت ما ریخته، بخاطر گناهان ماست. چطور ما از احباء خداییم؟! ما هم بشری هستیم مثل انسان های دیگر و آنچه از ما توقّع دارند ایمان و تقواست و ملاک دوستی پیش خدا، ایمان و تقویٰ است؛ نه ادّعای دینداری و انتساب به مذهبی خاص. برای همین امیرالمؤمنین (ع) می فرمایند: شما شیعهٔ ما نیستید، شیعهٔ ما کسانی هستند که در عمل به ما اقتداء کنند. اینطور می شود از احباء الله شد نه به ادّعا.

راجع به "نَحْنُ أَبْنَاءُ اللَّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ" در اخبار است که به رسول خدا (ص) می گفتند: ما را نترسان! ما فرزندان و دوستان خدا هستیم؛ اگر هم بر ما خشم بگیرد مانند خشمی است که پدر به فرزندش می گیرد، یعنی زود از ما راضی می شود.

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلَىٰ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا مَا جَاءَنَا مِنْ بَشِيرٍ وَلَا نَذِيرٍ فَقَدْ جَاءَكُمْ بَشِيرٌ وَنَذِيرٌ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (19)

ای اهل کتاب، فرستادهٔ ما محمد در دورانی به سویتان آمد که مدتی طولانی پیامبری نیامده بود تا نگویید برای ما مژده رسان و هشدار دهنده ای نیامد! الان دیگر مژده دهنده و هشدار دهنده برایتان آمده است. بله، خدا بر هر کاری تواناست.

ص: 63

پس از عیسی (ع) به گواهی تاریخ و تصریح روایات، پیامبری نیآمد تا محمد (ص) . برای همین به این دوران، دورانِ فَترتِ رُسُل گفته شده.

البته مقصود، رسولان معصوم یا انبیاء الهی اند و الا مبلّغان مسیحی را هم خدا در سورهٔ یس رسول نامیده. پس رسول در این آیه پیامبر تشریعی معنا می دهد نه کسی که خدا تکویناً به او رسالتی داده و باری اجتماعی بر عهده اش نهاده تا بشارت دهد و انذار کند یا حجّت خدا بر خلق باشد. این نوع رسالت را که فترت بردار نیست و پس از خاتمیّت هم برقرار است، نبوت اِنبائی نامیده اند تا آنرا از نبوت تشریعی که فَترت بردار و ختم شده است جدا کنند. یعنی زمین هیچ گاه از حجّت خالی نمی ماند گرچه نبوّتِ مصطلح ختم شده.

پس رُسُل به معنای مبلّغین بر حق و مؤیَّد که عالمان ربّانیِ منصور از جانب حق ّاند - و در برخی آیات قرآن به آنها هادی یا مُنذِر اطلاق شده - هنوز مبعوث می شود و در اصطلاح اهل تحقیق، انبیاء اِنبائی هستند. اما نبوتِ تشریعی که دارای عصمت است و به او وحی می شود، ختم شده .

در این آیه اهل کتاب صریحاً به اسلام که دین اکمل است دعوت شده اند. خدا بر ایشان منّت نهاده و آنها را به اسلام دعوت کرده. اینکه بپذیرند یا نه به خودشان مربوط است.

بقیهٔ مطالب آیه روشن است.

راجع به دوران فَترت، کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: هنگامی که روز قیامت شود، خداوند اطفال و مردمی که در دوران فترت مرده اند و نیز پیران کهنسالی که در زمان پیامبر چیزی نمی فهمیده اند، همچنین افرادی که کرولال یا دیوانه و ابله بوده اند را جمع می کند و بر آنها احتجاج می کند. اینگونه که آتشی برایشان روشن می کند و فرشته ای به آنها می گوید پروردگارتان به شما فرمان می دهد که وارد آتش شوید. پس هر کس در آن وارد شد، بر او سرد و سلام می شود و وارد بهشت می گردد و هر کس وارد نشد جهنمی میشود.

***

این بخشِ سوره، بازخوانی برگی از تاریخ بنی اسرائیل است:

ص: 64

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَاءَ وَجَعَلَكُمْ مُلُوكًا وَآتَاكُمْ مَا لَمْ يُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ (20)

وقتی بنی اسرائیل به سر حدّ اورشلیم رسید، موسى به قومش گفت: نعمت های خدا به خود را فراموش نکنید، خدا در میان شما پیامبرانى مبعوث کرد و شما را حاکم بر سرنوشت خود ساخت و چیزهایى به شما داد که به هیچ یک از جهانیان نداده بود.

پس از عبور بنی اسرائیل از نیل یا شمال تنگهٔ سوئز که با غرق شدن فرعون و لشکرش همراه بود، بنی اسرائیل به رهبری موسی (ع) به صحرای سینا پا گذاشتند. آن ها نخست در جنوب صحرای سینا در حوالی کوه طور موقّتاً سُکنیٰ گزیدند. ارتزاق آن ها غیر از مائده هایی چون منّ و سلویٰ که احتمالاً شیرهٔ شیرین گیاهان آن ناحیه و پرندگان وحشی آن جا بوده، به چرای گوسفندان و گاوان آن ها منوط بود. لذا مجبور بودند بدنبال چراگاه تازه، طول و عرض صحرای سینا را بپیمایند. بنابراین ظرف چند سال در تمام صحرای سینا پراکنده و مستقرّ شدند. در این مدّت ماجراهای زیادی بر آن ها گذشت از جمله فتنهٔ سامری، توطئهٔ قارون، دریافت تورات توسط موسی، ایرادات و بهانه جویی های ریز و درشت، و بقیهٔ ماجراها.

سرانجام در اواخر حیات موسی، خداوند توسط او به بنی اسرائیل فرمان داد که با قوم جبّار و مشرکی که بر شهر اورشلیم حاکم بودند و از آنجا بر سرزمین فلسطین حکومت می کردند و به مردم خود و طوایف بنی اسرائیل که در مجاورت ایشان به سر می بردند، ظلم و ستم می کردند، وارد جهادِ دینی شوند. البته طبق کتاب مقدّس، جنگِ بنی اسرائیل با آن قوم که عَمالقه نام داشتند، جهاد اولیّه و برای گسترش دین نبود، بلکه جهاد ثانویه و دفاعی بود. چون عمالقه نخستین قومی بودند که به بنی اسرائیلِ رسته از چنگ فرعون، بی جهت حمله کردند و عدّه ای را کشتند و اموال آن ها را غارت کردند.

در چنین وضعی، موسی (ع) فرمان خدا مبنی بر جهاد را به بنی اسرائیل ابلاغ کرد. اما سستی کردند و زبونی نشان دادند و نافرمان شدند. لذا خدا بر ایشان استمرار آوارگی در بیابان های فلسطین را مقرّر نمود و حکم کرد که تا چهل سال توفیق ظفر بر اورشلیم را ندارند. سرانجام موسی (ع) رحلت کرد و در بیابان های نزدیک اورشلیم بخاک سپرده شد و تا سال ها پس از

ص: 65

موسی، موفق به فتح شهر و تأسیس حکومتِ مستقلّ نشدند. این آیات دیالوگ کلیدی موسی با آن هاست و ترغیب شان به جهاد و پاسخ های سست آن ها.

موسی (ع) با بیان نعمت های خدا بر بنی اسرائیل سخن را آغاز کرده. این نعمت ها بسیار و معمولاً غیر قابل اِحصاء است اما موسی (ع) سه مورد را از میان آن ها - مخصوصاً - ذکر می کند. یکی اینکه آنها از خاندان نبوّت اند و انبیای بسیاری در میان آن ها مبعوث شده. این عبارت نشان می دهد که در زمان اسارت بنی اسرائیل در مصر یعنی بین یوسف و موسی (ع) که چند صد سال بوده، پیاپی انبیایی در میان ایشان مبعوث میشده اند. همین انبیاء، امید و انتظار فرج و نجات از چنگ فرعونیان را در ایشان زنده نگاه می داشته و بشارت آمدن موسی را بعنوان ناجیِ قوم می دادند. دوم، خدا توسط موسی ایشان را از چنگ ظلم آل فرعون نجات داد و آن ها را ملوک قرار داد یعنی حاکمِ سرنوشت خویش شدند. رسول خدا (ص) در تفسیر کلمهٔ "ملوک" در این آیه فرمود: هرکس همسر و خدمتکار و مرکب داشته باشد، پیش خدا از ملوک است و باید بسیار شکر کند. سوم، چیزهایی به آن ها داد که تا بحال به قومی نداده بود. از جمله شکافته شدن دریا برای آن ها و نزول مَنّ و سلویٰ برای ایشان و کنده شدن کوه طور برای اینکه یقین کنند و ایمان آورند و کتابت تورات بر الواح برای ایشان و جاری شدن دوازده چشمه وقتی از تشنگی جانشان به لب رسیده بود و غیره و غیره. موسی (ع) این ها را گفت تا خواستهٔ خدا را در آیات بعد بگوید.

ذیل عبارت "جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَاءَ وَجَعَلَكُمْ مُلُوكًا " تفسیر قمی آورده که خداوند نبوّت و سلطنت را معمولاً به یک خانواده نداده.

يَا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَلَا تَرْتَدُّوا عَلَىٰ أَدْبَارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ (21)

اکنون ای مردم! وارد سرزمین مقدّس شوید که خدا برایتان مقدّرش کرده؛ و به دشمن پشت نکنید که پشیمان می شوید.

ص: 66

سؤالی که پیش میآید اینست که با اینکه آن سرزمین در آنوقت مرکز حکومت شرک و جورِ قوم عمالقه بوده، چرا أرض مقدّس نامیده شده؟! برخی از مفسّرین گفته اند مقدّس در اینجا به معنای حاصلخیز و پُرمحصول است. اما این پاسخ چنگی به دل نمی زند و کاربردهای دیگر این کلمه در قرآن نشان می دهد که مقصود از تقدّس، تقدّس معنوی و برکت روحانی است. چه ایرادی دارد که همانطور که خدا از میان آدم ها، یکی را بنا به مصالحی برمی گزیند و مبارک می کند، زمین ناحیه ای را هم از زمین های اطراف اصطفاء کند و مبارک و مقدّس گرداند؟! چنین چیزی شدنی است و به کرّات هم رخ داده.

تقدیس مکان، یا به جعل مستقیم الهی است یا به حضور پیامبری یا ولیّ ای در آنجا و یا به استمرار عبادت مؤمنین در آنجا (مثل مسجد جمکران). چهارمین دلیل تقدّسِ مکان، دفن شدن یکی از اولیاء الهی در آنجاست. قبر انبیاء و اوصیاء و مؤمنین موجب برکت و قداست مکان میگردد.

به نظر میرسد سرزمین اورشلیم، مثل بیت ایل یا مکّه، از اوّل به جعل الهی تقدّس یافته و تا ابد مقدّس است.

نکتهٔ دوم: در آیه، ورود به أرض مقدّس و قهراً مالکیت بر آن را بر بنی اسرائیل مکتوب دانسته، یعنی به ارادهٔ تشریعی، خدا خواسته که آن ها آن سرزمین را تصرّف کنند و به ارادهٔ تکوینی آن سرزمین را مال آن ها دانسته. همین اتفاق هم افتاد. آن ها بالاخره آنجا را تصرّف کردند و آنجا مال آنها شد. حالا سؤال اینجاست که اگر این آیه آیه ای مطلق و عامّ است پس الآن هم آن سرزمین باید مال بنی اسرائیل یعنی یهود باشد و آنها نسبت به أرض أقدس باید اولویّتِ تصرّف داشته باشند. خودشان هم طبق کتاب مقدّس خویش، چنین ادعایی دارند. آیا این آیهٔ قرآن هم با توجه به اینکه این مطلب را امری "مکتوب" دانسته، چنین دلالتی ندارد؟ برای ردّ چنین دلالتی باید خطابِ این آیه را به بنی اسرائیلِ زمان موسی (ع) بدانیم و مدّعی شویم که این نعمت، دوامش تا وقتی است که شکرش را بجا آورده و طبق فرمان خدا زندگی کنند، اما اگر تعدّی کنند یا از دیانت منحرف گردند دیگر مشمول این حکم الهی نیستند و حکم منسوخ گشته. آیا می شود قائل شد که یهودیانِ مخاطب آیهٔ زیر مستحقّ أرض مقدّس

ص: 67

باشند؟: ثُمَّ أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِنْكُمْ مِنْ دِيَارِهِمْ تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَإِنْ يَأْتُوكُمْ أُسَارَى تُفَادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذَلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ [سوره البقرة : 85] ولی باز همین شمایید که به کشتن همدیگر ادامه می دهید! عده ای از خودتان را از خانه هایشان آواره می کنید و از روی سهل انگاری و تجاوز، برضدّ آوارگان همدست می شوید! اگر هم اسیر شما شوند، آن ها را با اسیران خودتان مبادله می کنید یا با گرفتن پول، آزادشان می سازید! درصورتی که از اولش هم، آواره کردنشان بر شما حرام بود. آیا بعضی از احکام تورات را می پذیرید و بعضی را رد می کنید؟! مجازات کسانی از شما که این روال را در پیش بگیرند، جز خفت وخواری در زندگی دنیا نیست و روز قیامت هم به سخت ترین عذاب گرفتار می شوند. البته خدا بی خبر نیست که چه می کنید.

نکتهٔ سوم: عبارت "وَلَا تَرْتَدُّوا عَلَىٰ أَدْبَارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ" از جملات زیبای این سوره و نصیحتی بجا از زبان موسی (ع) به همهٔ ماست. عقب گرد در آنچه مرضیِ خداست، موجب خسران دنیا و آخرت است. این آیه فقط راجع به میدان جنگ نیست، هر نوع عقب گرد و ارتدادی در عقائد و عبادات و صالحات، موجب خسارت های ابدی است.

قصص راوندی روایت می کند که از امام رضا (ع) پرسیدند: ممکن است خداوند چیزی به پیغمبری بگوید و بعد خلافش انجام شود؟ فرمود: بله، مگر خداوند به موسی (ع) نگفت وارد ارض مقدس شوید، اما آنها وارد نشدند و فرزندان فرزندان آنها وارد شدند.

برهان از امام صادق (ع) روایت می کند: خداوند داخل شدن به آن شهر را بر بنی اسرائیل مقرّر کرد ولی وقتی دید سستی می کنند آن را محو کرد و سپس آن را بر فرزندانشان مقرّر نمود. خدا هر چیزی را که بخواهد محو می کند و هر چیزی را بخواهد اثبات می کند. سپس فرمود "كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" یعنی در لوح محفوظ، گرچه زمان آن محو و سپس اثبات شد.

جلد سی و چهارم بحارالأنوار روایت می کند که چون علی (ع) از نبرد با خوارج فراغت یافت در نهروان به سخن برخاست و به لشکریان فرمود: خدا در حق شما نیکی کرد و در جنگ پیروز

ص: 68

شدید، اکنون بی درنگ به سوی دشمن خود که مردم شام اند رو بیاورید. گفتند: یا امیرالمؤمنین، تیرهای مان به پایان رسیده و شمشیرهایمان کند شده. حضرت فرمود: وَلَا تَرْتَدُّوا عَلَىٰ أَدْبَارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ. مردم سر از فرمان برتافتند و زبان به شکایت گشودند که هوا سرد است. علی (ع) فرمود: فقط بر شما سرد است یا بر دشمنانتان نیز سرد است؟! سپس تلاوت فرمود: قَالُوا يَا مُوسَىٰ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَدًا مَا دَامُوا فِيهَا فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ.

قَالُوا يَا مُوسَىٰ إِنَّ فِيهَا قَوْمًا جَبَّارِينَ وَإِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا حَتَّىٰ يَخْرُجُوا مِنْهَا فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْهَا فَإِنَّا دَاخِلُونَ (22)

گفتند: نه موسی! در آن سرزمین قومی جبّار(قوی و زورگو) زندگی می کنند. تا آن ها آنجا باشند، ما پایمان را آنجا نخواهیم گذاشت! اول، آن ها از آنجا بروند. بعدش ما می رویم آنجا!

قَالَ رَجُلَانِ مِنَ الَّذِينَ يَخَافُونَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبَابَ فَإِذَا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غَالِبُونَ وَعَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (23)

دو نفر از مردم خداترس که خدا نعمت به آنان داده بود، پیشنهاد کردند: از دوازهٔ اصلی شهر، یک دفعه به آن ها حمله کنید! اگر بتوانید خود را به داخل شهر برسانید، جنگ را بُرده اید. اگر واقعاً مؤمنید، فقط پس به خدا توکّل کنید.

از فحوای کلام آیه برمیآید که مقصود از نعمتِ خاصّی که نصیب آن دو نفر شده بود، ایمان و شجاعت است. یعنی از خدا ترسیدن و از غیر خدا نترسیدن. طبق این آیه شجاعت، نعمتی الهی است که فقط برخی از آن بهره مندند. وقتی این نعمت با ایمان جُفت می شود، اکثر درها را برای صاحبش باز می کند. کلید برخورداری از این دو نعمت، ترسِ واقعی از خداست. کسی که فقط از خدا بترسد، از احدی نمی ترسد.

طبق این آیه، توکّل همراه با عمل و اقدام است که منجر به پیروزی می شود.

ص: 69

گفته اند آن دو نفر یکی یوشع بن نون و دیگری کالب بن یافِنا بودند و هر دو پسر عموهای موسی بودند. و گفته اند آن دو، دو نفر از شهر ستمگران بودند که به موسی ایمان آورده بودند، برای همین موسی (ع) در آیات بعد گفته "إِنِّي لَا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَأَخِي" و آن ها را به حساب نیاورده، چون جزء لشکر بنی اسرائیل نبودند.

قَالُوا يَا مُوسَىٰ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَدًا مَا دَامُوا فِيهَا فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ (24)

ولی آن ها حرفشان را تکرار کردند و گفتند: نه موسی، تا وقتی آن ها آنجا هستند، ما پایمان را آنجا نخواهیم گذاشت. اصلاً خودت و خدایت بروید و با آن ها بجنگید. ما هم همین جا منتظر پیروزی تان می نشینیم!

بنی اسرائیل که با راحت طلبی خو گرفته بودند و تا کنون اکثر کارهایشان با معجزه و به عنایت پیش رفته بود، اینجا هم از موسی (ع) خواستند به اعجاز الهی آن قوم را مثل قوم فرعون نابود کند و آنها سختی نبینند. اما خدا پس از این همه نصرت، از آن ها انتظار جان فشانی و حرکت داشت. در زندگی ما هم قرار نیست مدام همه چیز با معجزه حل شود. پس از آنکه خدا را شناختیم، باید در راهش مجاهده کنیم. برخی معجزات بواسطهٔ مجاهدات نازل می شود.

دو جا در تاریخ اسلام، مسلمین شمشیر کشیدند و به اصرار از پیامبر (ص) خواستند که وارد جنگ شود و گفتند ما چون بنی اسرائیل زبون نیستیم که بگوییم "إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ"، یکی پیش از جنگ بدر و دوم پیش از فتح مکّه. و هر دو مورد پیروزی درخشانی نصیب سپاه اسلام شد و نقطهٔ عطف وقایع سیاسی آن دوران گشت.

عبارت "إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَدًا مَا دَامُوا فِيهَا فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا" از بی ادبانه ترین جملات در کل قرآن است. در این جمله اصرار بر عصیان و لجاجت بر باطل و توهین به موسی و خدای موسی عیان است. آن ها با خطاب "إذهب" قصد تخریب موسی را دارند و با عبارت "ربّک" نعوذ باللّه خدا را کوچک کرده و خدای موسی معرفی می کنند.

ص: 70

قَالَ رَبِّ إِنِّي لَا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَأَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ (25)

موسی گفت: خدایا، من فقط اختیار خودم و برادرم را دارم؛ پس خودت بین ما و این جماعتِ نافرمان جدایی افکن.

با این دعا موسی (ع) تلویحاً از خدا خواسته دست عنایت و سایهٔ حمایتش را از سر بنی اسرائیل بردارد تا نتیجهٔ خیره سری خود را ببینند. این دعا خبر از رحلت قریب الوقوع موسی (ع) هم می دهد.

وقایع این سوره نظری باطنی به سرگذشت امامان معصوم یکی پس از دیگری دارد و این از اسرار سورهٔ مائده است. امثال این دعا از علی (ع) پس از حکمیّت، زیاد گزارش شده.

دعای موسی (ع) برای فُرقَت بین مؤمنان و فاسقان، نفرینی بر فاسقان است و رحمتی برای مؤمنان. چون با جدایی، خدا حساب آن دو گروه را از هم جدا می کند. این اتفاق که می افتد مؤمنان برکت نصیبشان می شود و فاسقان نکبت کارهایشان برشان باریدن می گیرد.

در خانواده ها هم وقتی این اتفاق می افتد، مؤمنان راه برایشان باز می شود و از بندی که بودن با فاسقان به پایشان بسته بود آزاد می گردند. منتهی چنین دعایی إذن می خواهد و وقتش باید برسد و مؤمنین به صبر لازم رسیده باشند و حجّت بر فاسقان تمام شده و وقتشان سر آمده باشد.

قَالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الْأَرْضِ فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ (26)

خدا فرمود: حالا که سرپیچی و بی ادبی کردند، ورودشان به آن سرزمین چهل سال ممنوع شد! در این مدت، در بیابان ها آواره و سرگردان می مانند. ای موسی، دیگر به حال این جماعتِ نافرمان تأسّف مخور.

گذشت چهل سال، نسل را عوض کرد و نسلی جنگاور و پُر تلاش و نترس سر کار آمدند و أرض مقدّس را فتح نمودند. نعمت که می رود گاهی از دست یک نسل می رود و تا نسل تجدید نشده اوضاع عوض نمی شود.

ص: 71

گاهی در زندگی، نعمتی مکتوب و مقدّر شده، اما منوط به تلاش و مجاهده است، اِعراض از آن مجاهده، نعمت را تا مدّت ها بر انسان حرام می کند.

این داستان نشان می دهد که تا تودهٔ مردم نخواهند، پیامبران نخواهند توانست خوشبختی دنیا و آخرت را نصیب آن ها کنند. مردم باید پشت سر رهبران الهی خود بیاستند تا جبّاران دنیا جلوی آن ها به زانو درآیند.

عبارت "لَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ" نشان می دهد که برای فاسقان و بدکاران نباید دلسوزی کرد. نهی در اینجا أکید است و صِرف تشفّی نیست.

موسی (ع) در بیابان درگذشت و منادی از آسمان ندا برآورد که موسی مرد و کیست که طعم مرگ را نچشد. پس ارض مقدس را یوشع بن نون یا وصیّ او فتح کرد.

راجع به مرگ موسی روایت شده که وقتی ملک الموت برای ستاندن روح او آمد، موسی (ع) به او گفت: از کجا میخواهی جانم را بستانی؟ گفت: از دهانت. گفت: این دهان با خدا تکلم کرده! گفت: از دست هایت. موسی گفت: تورات را آورده. گفت: از قدم هایت. گفت: با این قدم ها به سوی میقات رفته. پس ملک الموت از خدا کسب تکلیف کرد، خدا فرمود: روحش را نستان تا خود بخواهد. پس موسی مدتی پس از آن زندگی کرد تا جایی که از زندگی و از قومش خسته شد. پس یوشع را جانشین خود قرار داد و عزلت اختیار کرد. پس در صحراها می گشت و خدا را عبادت می کرد. روزی در صحرا بر مردی گذشت که قبری می کند، به او گفت بگذار کمکت کنم. پس به آن مرد کمک کرد تا قبر را کند. آنگاه موسی هوس کرد درون قبر دراز بکشد تا ببیند چگونه است. همین که دراز کشید پرده از جلوی چشمش برداشته شد و جایگاه خود را در بهشت دید. پس گفت خدایا مرا به نزد خود ببر! و ملک الموت همانجا جانش را ستاند و آن مرد او را در همان قبر به خاک سپرد. آن مرد، انسان نبود بلکه فرشته ای بود به شکل آدم تا موسی را به این نقطه برساند.

راجع به عبارت "فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ" فصول مختاره روایت می کند که امیرالمؤمنین (ع) در روزهای آخر عمر شریفش بر منبر کوفه رفت و فرمود: خدایا مردم از اطاعت من خسته شده اند و می خواهند در کار خدا مداهنه کنم که آن هم از من ساخته

ص: 72

نیست. تو نیز فرموده ای "لَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ". آنگاه از منبر به زیر آمد. چند روزی نگذشت که شهید شد.

***

این بخش سوره، قصّهٔ هابیل و قابیل است:

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ (27)

پیامبر! داستان حقیقیِ هابیل و قابیل را برای آن ها بخوان: هر کدامشان برای تقرّب به خدا یک قربانی تقدیم کرد. از هابیل پذیرفته شد، ولی از قابیل نه. او از روی حسادت، برادرش را تهدید کرد و گفت: تو را خواهم کشت! هابیل جواب داد: من کاره ای نیستم؛ خدا فقط از متّقین می پذیرد.

طبق نقل مفسّرین و بر مبنای آنچه در روایات آمده، پس از هبوط آدم و حوّا به زمین، حوّا دو قلو آبستن شد. وقتی زایید دیدند یک پسر است و یک دختر. پسر را قابیل نام نهادند. مدّتی بعد حوّا دوباره دوقلو آبستن شد و باز یک پسر زایید و یک دختر. پسر را هابیل نام نهادند. قابیل و هابیل بزرگ شدند و به جوانی رسیدند. قابیل به کشاورزی پرداخت و هابیل گلّه دار شد. شرایط ازدواج که برای آن ها مهیّا گشت، آدم (ع) آن دو را به تزویج فرمان داد. قرار شد قابیل با دختری که جفت هابیل بود ازدواج کند و هابیل با جفت قابیل. اما زنی که قرار بود نصیب هابیل شود زیباتر بود. پس قابیل زیر بار نرفت. آدم (ع) از آن دو خواست به درگاه خدا قربانی کنند و قربانی هریک که قبول شد، حقّ انتخاب با او باشد. هابیل که ایمانی استوار داشت طبق گفتهٔ خدا که فرموده از آنچه دوست می دارید انفاق کنید(آل عمران:92) گوسفند بزرگی را قربانی کرد و به قصد هدیه به خدا، بر تخته سنگی که به همین مزبور تعیین کرده بودند، نهاد. اما قابیل بخل به خرج داد و چند خوشهٔ گندم آنهم از بوته ای نامرغوب بر تخته سنگ نهاد. آذرخشی از آسمان آمد و جسد شتر را لمس نمود و برشته کرد(رسم پختن غذا برای طیّب گشتنش از اینجا آمده، پخته شدن نوعی مسّ الهی است) اما خدا کاری به

ص: 73

کار خوشه های گندم قابیل نداشت. آدم (ع) گفته بود که این، علامت قبولی قربانی است. در نتیجه قربانی هابیل پذیرفته شد و او با جفت قابیل که زیباتر بود ازدواج کرد و نسل هابیل از همان زن در زمین منتشر گشت. اما قابیل که به ناچار با زنی که بدان راضی نبود ازدواج کرد، بغض هابیل را به دل گرفت و حسد او را واداشت که آخرش هابیل را بکشد. در همان زمان هم هابیل را به قتل تهدید کرد. اما هابیل در جواب جمله ای ذی قیمت گفت. او دلیل پذیرفته شدن قربانی اش را بیان کرد و در واقع راه راست را به قابیل نشان داد.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که وقتی قابیل دید آتش کاری به قربانی او ندارد، کنار آتش بست نشست و گفت آنقدر اینجا می نشینم تا آتش حاجتم را روا کند. کمی بعد خسته شد و رفت ولی آن آتش را زنده نگاه داشت و گاه گاه به آتش سر میزد. قابیل خدا را رها کرده و دل به آتش دوخته بود. آتشکدهٔ قابیل، نخستین بتکده در هستی بود و نخستین کسی که بجای خدا دل به مخلوق بست قابیل بود.

نورالثقلین از امام صادق روایت می کند: قابیل آتشخانه بنا کرد و در آن آتش افروخت و به آن تقرّب می جست و عبادتش می کرد و بدین ترتیب از پروردگار به کل غافل گردید و همین سبب شد که آتش پرستی در دودمانش به میراث باقی ماند.

پس در این آیه دلیل پذیرفته شدن قربانی هابیل بیان شده و الحق کلیدی پُر قیمت و ملاکی بدرد بخور برای قبول بندگی بدست داده. خدا از زبان هابیل به تمام فرزندان آدم فرموده: إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ. یعنی خدا فقط اعمال و هدایای کسانی را می پذیرد که متّقی باشند. از همین جمله برمیآید که مفهوم "تقوی" از اوّل برای آدم (ع) و فرزندان او شناخته شده بوده. آدم با تخلّف از فرمان خدا در بهشت و أکل از شجرهٔ ملعونه عملاً یاد گرفت که باید متّقی باشد یعنی خود را بندهٔ خدا بداند و به فرمان خدا گوش کند. و قابیل این را نداشت. گرچه شریعت مفصّلی در آن زمان نبوده اما تقوی و بی تقوایی برای فرزندان آدم مفهوم بوده. یاد خدا و محبت به دیگر مخلوقات، خیرخواه دیگران بودن و احسان به والدین و صله به برادران و خواهران از همان زمان تقویٰ محسوب میشده و ضعف ایمان و فراموشی خدا و عمل به دلبخواه و حرکت در مسیر خودخواهی و ترجیح خود بر دیگران و بخل به آن ها و امساک در

ص: 74

نیکی به اطرافیان و حرمت نهادن به آنها، بی تقوایی محسوب می شده. خلاصه اینکه خداخواهی قوام تقوی بوده و خودخواهی قوام بی تقوایی، و الآن کما کان: امروز هم همان است. وقتی کسی مدار اصلی زندگی اش خدا بود؛ خدا، اعمال و قُرُباتِ او را می پذیرد و از او راضی تر می شود و کسی که بر مدار نفع شخصی و خودپرستی زندگی می کند، خدا حتّی عباداتش را هم نمی پذیرد. چنانکه در مورد ابلیس دیدیم! پس این آیه از کلیدی ترین آیات تربیتی قرآن است و کلید رشد و تعالی را قبول حقّ و قبول حقّ را منوط به تقویٰ می داند. و تقویٰ چنانچه گفتیم فراموش کردن خود و خدا را دیدن و محو بندگی خدا شدن است. قوام بندگی هم به اطاعت از خداست و فرمانِ همیشه جاویدِ خدا، عبادت خدا و کار برای خداست.

عبارت "قَرَّبَا قُرْبَانًا" نشان می دهد که نوعِ قربانی و جزئیات خیرات، اهمیتی ندارد، مهم اینست که برای تقرّب به خدا انجام شود. کوچکترین کار اگر برای خدا انجام شود و بعنوان قُربانی، به خدا هدیه گردد، سبب قُرب می گردد. همینکه خدا فقط از متّقین می پذیرد یعنی که عامل قبول، انگیزه و نیّت و مطابقت عمل با رضای خداست. و تنها با تقوی است که جمیع این شروط حاصل می گردد.

تفسیر قمی از امام سجاد روایت می کند وقتی قابیل هابیل را کشت، در دل آدم با آنکه آنجا نبود، اضطراب و نگرانی افتاد. پس در جستجوی آن دو برآمد و وقتی به جایی رسید که هابیل کشته شده بود، دید که خون او در زمین فرو رفته. پس زمین را نفرین کرد و گفت چرا خون هابیل را پذیرفتی؟! پس از آن نفرین و عتاب، زمین هرگز خون انسان را نمی نوشد و خون مقتول بر زمین باقی می ماند و لخته می گردد.

خداوند به آدم فرمود: قابیل را لعنت کن نه زمین را. پس آدم رو به قابیل کرد و گفت: نگون بخت گردی که برادرت را کشتی!

پس از آنکه هابیل کشته شد آدم خلوت گزیده و چهل شبانه روز زاری کرد و از داغ او بی قرار بود و به خدا شکایت نمود. خداوند به او وحی کرد که تو را پسری عطا خواهم کرد که جانشین هابیل باشد. آن پسر هبة الله بود.

ص: 75

جلد یازدهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند به آدم وحی کرد: مشیّت من بر این است که زمین را خالی از عالمی که دین من با او شناخته شود نکنم و اینکه آن عالم را از نسل تو خارج کنم. پس علم نبوت را به هابیل بده! قابیل که از این قضیه مطلع شد خشمگین گشت و به آدم اعتراض کرد و گفت مگر من بزرگتر از هابیل نیستم؟! آدم گفت: ای فرزند، امر به دست خداست و به هرکس بخواهد میدهد. اگر قبول نداری هر دوی شما قربانی کنید. پس آتش قربانی هابیل را خورد و قربانی قابیل را نخورد. ابلیس نزد قابیل آمد و گفت اگر شما هر دو صاحب فرزند شوید فرزندان نسل او بر فرزندان نسل تو فخرفروشی میکنند. اما اگر او را بکشی آدم چاره ای ندارد جز آنکه ودایع نبوت را به تو بدهد.

همان کتاب از امام صادق (ع) روایت می کند که چنین نیست که قابیل هابیل را به خاطر زن کشته باشد، قابیل هابیل را به خاطر وصیّت کشت. خداوند به آدم وصیّت کرد تا علم نبوت و اسم اعظم الهی را به هابیل دهد و شد آنچه شد.

در روایتی است که خداوند جنّ مؤنثی ظاهر ساخت و آدم را امر کرد تا او را به ازدواج قابیل درآورد و زمانی که هابیل به سن مردانگی رسید خداوند برای او حوریه ای پدید آورد. هابیل که کشته شد آن حوری باردار بود و پسرکی زایید و آدم او را هبة الله نامید. آدم وصیّت و اسم اعظم را به هبةالله داد. در برخی روایات است که هبةالله درگذشت و آدم وصیّت و اسم اعظم را به پسر او شیث واگذار کرد.

علل الشرایع از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که چهارشنبهٔ آخر ماه مُحاق نام دارد و همان روزی است که قابیل برادرش هابیل را به قتل رساند.

عُدّةالدّاعی از رسول خدا (ص) روایت می کند: به کار نیک همراه با تقوا بیشتر اهمیت بده تا کار نیکِ بدون تقوا. چون عملِ همراه با تقوا کم شمرده نمی شود. چگونه کم شمرده شود عملی که مورد قبول است؟ چون خدا فرموده از متّقین می پذیرد. متّقی نخواهد بود مگر آنکه از خود حساب بکشد دقیق تر از حساب کشیدن شریک از شریک.

ص: 76

لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ (28)

تو اگر به قصد کشتن، به من دست درازی کنی، من جز برای دفاع دستم را رویت بلند نمی کنم. چون از خدایی می ترسم که ربّ العالمین است.

هابیل در زندگی کوتاهش سه جملهٔ کوتاه گفته که تک تک آن ها را باید به قلم زر بر صفحهٔ دل نوشت و بدان ها عمل کرد. جملهٔ دوم همین است که در این آیه آمده. هابیل می گوید در برابر بدیِ تو، من بدی نمی کنم. چون از همان خدایی که مطیع فرمان او هستم، می ترسم. مقصود از "مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ" این نیست که هابیل از خودش، حتّی دفاع نمی کند، بلکه ضمن دفاع، حمله نمی کند تا طرف را بکشد. و الّا دفاع نکردن خلاف عقل و شرع و قبول ظلم است.

إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ (29)

من که بدم نمی آید بار گناهان من و خودت را به دوش بکشی و با این کار، جهنمی شوی! مجازات اهل ظلم همین است.

جملهٔ سوم هابیل همه را حیران کرده. این جمله تجلّی کیاست مؤمنانهٔ اوست. می گوید مرا بکش! با این کار مرا خوشبخت و خودت را بدبخت می کنی.

لازم نیست کسی مؤمنی را بکشد تا بار گناه مؤمن را بدوش گیرد و مؤمن پاک شود، کسی هم که عداوت مؤمنی را در دل دارد و او را غیبت می کند یا به مؤمن تهمت میزند، تا حدّی همین اتّفاق می افتد. پس مؤمن باید خوشحال باشد که ظالمینی با او دشمنی کنند و ضدّش حرف بزنند. وجود خُرده ستمگران در تقدیر مؤمن به نفع اوست.

طبق این آیه مقتولِ مظلوم، از همهٔ گناهانش تطهیر می گردد و اگر مؤمن باشد، مستقیماً به بهشت می رود. یکی از دلائل بهشتی بودن شهداء، همین آیه است. اما قاتلِ ظالم گرچه مؤمن باشد باید کوهی از گناهان را بدوش بکشد و مدّت ها در جهنم بماند بسا که پاک شود.

به این فرآیند در ادیان شرقی، انتقال کارما می گویند.

ص: 77

پس بترسند قاضیانی که جسورند در صدور حکم قتل برای کسانی که کسی را نکشته اند و صرفاً عضو گروهی بوده اند یا عقایدی ضدّ آنان داشته اند یا در عمل با آن ها دشمنی کرده اند. بترسند و زود عنوان فساد فی الأرض را برای دشمنان خویش بکار نبرند. چون اگر بی گناهی در آن بین کشته شود، بار گناهش مستقیماً بر دوش کسی است که حکم به اعدام او داده. این همه روایت در مقام تحذیر از قضاوت، برای سلامت از این سوء عاقبت است.

از عبارت "أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ" برمیآید که در درگیری ها، خسارت بر عهدهٔ آغازگر درگیری است.

عبارت "فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ" نشان می دهد که معاد، از عقاید اولیهٔ بنی آدم بوده است.

در ختام این آیه، قتل را ظلم دانسته. چون قاتل هم به خود ظلم می کند، هم به مقتول، هم به خانوادهٔ خود و هم به خانوادهٔ مقتول و هم به جمع کثیری از اطرافیان.

فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِينَ (30)

نفْسِ سرکشِ قابیل، کشتنِ برادرش را برایش آراست و ساده جلوه داد، تا اینکه بالاخره او را کشت! و در نتیجه، سرمایهٔ وجودش را بر باد داد.

این "تطویع" یا آسان گمان کردن اموری خطیر چون جان آدمیان، کم کم از آدم، قاتل می سازد و او را خاسر می کند. پناه بر خدا از این تطویع. ترک احتیاط مقدّمهٔ تطویع است و تطویع به تزیین گناه ختم می شود و آنکه به چنین گناهانی مبادرت ورزد، خود را به نابودی می کشاند. ببینید چطور با تزیین نفس، فطرت در مُحاق می رود و ظلمت، وجود انسان را می گیرد و انسان را نابود می کند.

در روایات است که نحوهٔ کشتن را ابلیس به قابیل آموخت و گفت وقتی هابیل در خواب است با سنگ بزرگی بر سرش بکوب. طبق روایات این واقعه در ارتفاعات قاسیون در حوالی دمشق رخ داده. گوییم: مقبرهٔ هابیل اکنون در آنجاست و زائر دارد.

ص: 78

فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَا وَيْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَٰذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ (31)

بعد از مدتی، خدا کلاغی را مأمور کرد که زمین را برای مخفی کردنِ چیزی بکَند، تا به قابیل نشان دهد که جسد برادرش را چطور دفن کند. قابیل با خودش گفت: خاک بر سرم! آنقدر درمانده شده ام که باید مثل این کلاغ باشم! پس جسد برادرش را دفن کرد و دست آخر، از کار خودش حسابی پشیمان شد.

طبق این آیه گاهی حیوانات از طرف خداوند "مبعوث" می شوند تا مطلبی را به انسان بیاموزند. پس "بعثت" به این عنوان دایره ای وسیع تر از نبوّت دارد.

این آیه دلالت دارد که روش درست، دفن جسد است نه مومیایی کردن آن یا سوزاندنش. تابوت هم اضافی است و بهترین روش، بازگرداندن این لباس عاریت به آغوش مادرش خاک است.

مِنْ أَجْلِ ذَٰلِكَ كَتَبْنَا عَلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ بَعْدَ ذَٰلِكَ فِي الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ (32)

برای پیشگیری از چنین جنایت هایی، به بنی اسرائیل گوشزد کردیم که هرکس انسانی را بکشد، بی آنکه مقتول، کسی را کشته یا در جامعه فساد کرده باشد، انگار همهٔ مردم را کشته است! در مقابل، هرکس انسانی را از مرگ نجات بدهد، انگار به همهٔ مردم زندگی بخشیده است! البته پیامبران ما برای برقراری صلح و صفا میان انسان ها، دلیل های روشنی آوردند؛ بااین همه خیلی ها در جامعه مشغول قتل و غارت شدند.

این آیه ارزش جان یک انسان را معادل ارزش جان همهٔ انسان ها یعنی تقریباً بی نهایت دانسته و کشتن بی جهت و ظالمانهٔ حتّی یک انسان را هم بشدت محکوم کرده است. کسی که یک انسان کشته یا جان یک انسان را نجات داده، انسانیت را کشته یا احیاء کرده است.

ص: 79

در روایات آمده که باطن این آیه به احیاء و اماتهٔ حقیقی نظر دارد و مراد از احیاء کسی، زنده کردن روحش با القاء ایمان به اوست و مراد از کشتن کسی، کشتن روح او با کشاندنش به وادی کفر و فسوق و عصیان است.

در روایات است که زنده کردن معنوی انسانها با رفع شبهات دینی و تعلیم معارف الهی به آنها، تأویل اعظم این آیه است.

در روایات آمده که هدایت کسی به راه خدا، از هرچه خورشید بر آن می تابد باارزش تر است. در قرآن نیز هدایت، با لفظ زنده کردن تعبیر شده و زنده کردنِ واقعی همین است: اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ[سوره اﻷنفال : 24] اجابت کنید خدا و رسول را وقتی دعوتتان می کند به چیزی که شما را زنده می کند.

جلد دهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که نابود شدن تمام دنیا پیش خدا سخت تر از کشته شدن یک مؤمن است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: سیراب کردن یک درخت مانند سیراب کردن یک انسان و سیراب کردن یک انسان مانند زنده کردن اوست کسی که برای خدا چنین کند گویا تمام انسانها را زنده کرده و بهشت بر او واجب می شود. همچنین تأمین آب برای یک ناحیه.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که غذا دادن به گرسنه ای مانند زنده کردن اوست و دریغ کردن عمدی غذا از گرسنه ای مانند کشتن اوست. سپس این آیهٔ شریفه را تلاوت فرمود.

دربرخی روایات است که نجات دیگران از قرض و فقر و بیسوادی نیز مصادیقی از احیا در این آیه است؛ همچنین آزاد کردن زندانی.

کافی روایت می کند که کسی را می خواستند به اتهام قتل بکشند، قاتل اصلی آمد و اقرار کرد تا جان او نجات یابد. امام مجتبی (ع) که چنین دید فرمود: این شخص گرچه یک نفر را کشته، اما با اقرارش یک نفر دیگر را زنده کرده و خدا می فرماید هرکس کسی را زنده کند گویا همه را زنده کرده. لذا باید آزاد شود و دیه کشته از بیت المال پرداخت گردد.

ص: 80

همچنین در روایات، سقط جنین از مصادیق این آیه و از موارد کشتن یک نسل برشمرده شده.

شغل هایی مثل فروش مواد مخدّر یا مشروبات الکلی، فروش آلات قتل، و فروش اغذیهٔ مسموم، باید بترسند از اینکه شریک نابودی آدم ها بوده و مشمول این آیه اند. از طرفی شغل هایی چون معلّمی، طبابت، امدادرسانی، پرستاری، داروسازی، و حتّی فلاحت چون در زنده کردن جسم و جان بنی آدم نقش دارند، باید امید ببندند به این آیه و روز قیامت به خدا بگویند: خدایا ما بشریت را زنده کردیم؛ پس ما را مشمول مغفرت و رحمت کن!

طبق تعبیر قرآن، قصاص با اینکه کشتن است، چون طبق قانون خدا و برای خدا و به قصد اصلاح جامعه و به حق است، حیات است: وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ [سوره البقرة : 179].

راجع به "مَنْ قَتَلَ نَفْسًا... فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا" کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که قاتلِ یک نفر در جایی از دوزخ نهاده می شود که اگر تمام انسانها را هم می کشت باز در همان جا نهاده می شد. یعنی جای قاتلان در جهنم یکجاست گرچه عذابشان فرق می کند. جای قاتلان به شکل بیابانی دهشتناک است.

***

در این بخشِ سوره، حکم مُحارب، کافر، مرتد، و احکام مربوط به قضاوت، دزدی، قصاص و نیز توصیه هایی راجع به دوستی با اهل کتاب به شکل جداگانه بیان گشته و بین این ها هم با نصایحی معنوی پُر شده:

إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلَافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَٰلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ (33) إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (34)

ص: 81

مجازات افراد شروری که با خدا و رسولش مُحاربه می کنند و با خرابکاری های برنامه ریزی شده امنیت جامعه را بر هم می زنند، این است: به تناسب جرمشان و بدون ترحّم، آن ها را بکُشند یا به صُلّابه بکِشند یا دست و پایشان را بر خلاف یکدیگر قطع کنند یا از شهرشان تبعیدشان کنند. این ها رسوایی آن ها در دنیاست و در آخرت هم عذابی عظیم نصیبشان می شود. جز آن ها که قبل از آنکه بر آن ها دست یابید، توبه کنند. در اینصورت بدانید که خدا نسبت به آن ها غفور و مهربان است.

"مُحارب" کسی است که با سلاح، علیه دین خدا مبارزه می کند یا به جان و مال مردم تعدّی می نماید. تحقّق محاربه به "سَلِّ سیف" یعنی کشیدن شمشیر از نیام است و لازم نیست محارب کسی را بکشد.

طبق این آیه اگر محارب پیش از دستگیر شدن، خودش نیامد و توبه نکرد، پس از دستگیری، بر حسب شدّتی که به خرج داده، طبق نظر حاکم شرع، یکی از این چهار مجازات نسبت به او باید اجرا شود: تبعید شود؛ دست و پایش قطع شود یعنی معلول گردد؛ به صلّابه کشیده شود؛ و دست آخر اعدام شود. به صلّابه کشیده شدن چون از قتل جدا شده، باید محبوس و مقیّد شدن معنا دهد. این ها حدّ الله است، یعنی توسط حکومت و مردم قابل عفو نیست.

این عذاب های قانونی و شرعیِ محارب، غیر از عذاب خِزْیْ و خواری است که خدا در عبارت "ذَٰلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيَا" در تقدیر محارب، گرچه دولت اسلامی بر او ظفر نیابد، مقدّر کرده و این عذاب الهیِ دنیوی او، غیر از عذاب اُخروی است که در عبارت "لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ" آمده. یعنی کسی که علیه اسلام و مسلمین دست به سلاح بَرَد، گرچه هرگز شناسایی یا دستگیر نشود، اما به مرور در زندگی، خوار می شود و در آخرت هم به عذابی بزرگ گرفتار می گردد.

در این آیه عبارت "يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا" به "يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ" ضمیمه شده و به محاربه مقیّد گشته. یعنی مجازات فساد فی الارضی که با محاربه همراه باشد، چنین و چنان است و الا صِرف فساد فی الارض با اینکه چند جا در قرآن آمده و لعنت خدا و سوء عاقبت

ص: 82

بَرَش مترتّب شده، ولی مجازات دنیوی برایش ذکر نشده. چرا؟ چون عنوانی کلّی و غیر قابل اثبات است. ولی وقتی با محاربه یعنی سلاح کشیدن محقّق شود، قابل اثبات و مشخّص است و عاملش باید اینچنین مجازات گردد.

تنها آیه ای که برای جواز قتل مفسد فی الارض می شود مُستمسَک قرار بگیرد، آیهٔ قبلی است که گفته: مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا. از این عبارت که گفته "اگر کسی را بی آنکه مرتکب فساد در زمین شده باشد، بکشند، همهٔ مردم را کشته اند یعنی کاری بسیار زشت مرتکب شده اند" نهایتاً می شود مفهوم گیری منطقی و برداشت کرد که "اگر کسی را که مرتکب فساد در زمین شده، بکشند، اینطور نیست که همهٔ مردم را کشته باشند، یعنی نهایتاً کارشان به زشتی آن کار قبل نیست". بیش از این از مفهوم وصف و شرط در آیه برداشت نمی شود و از این عبارت مجوّز قتل مفسد فی الارض، بی آنکه محارب باشد، در نمی آید. خود ذکر این آیه - که مجازات مفسد فی الارض در آن، مقیّد به محاربه شده - بلافاصله بعد از آیهٔ قبل، نشان می دهد که آن آیه در مقام بیانِ حکم مفسد نیست و در مقامِ بیان نبودن، مفهوم گیری از متن را از استناد و حجیّت می اندازد. نتیجه اینکه نمی شود کسی را که در نظام اقتصادی اخلال کرده یا موادّ مخدّر جابجا کرده یا علیه حکومت اسلامی قلم زده به فرضِ صدق اِفساد فی الارض، بی صدق محاربه، اعدام کرد. حداقل از قرآن چنین چیزی در نمی آید. آیا از اخبار آحاد میتوان حکم اعدام استخراج کرد یا نه، بحثی جداگانه است که در اصول فقه باید بحث شود.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که زورگیری(إغارة) نیز محاربه است و عاملش مشمول این آیه میشود.

کافی از امام رضا (ع) راجع به این آیه روایت می کند: اگر محارب بکُشد، کشته می شود و اگر اموال را بگیرد، دار زده می شود و اگر شمشیرش را تیز کند و شمشیر بکِشد ولی کسی را نکشد و مالی را نستاند، تبعید می گردد و به اهل شهری که تبعید شده می نویسند که با او معاشرت نکنند. تبعیدی یک سال باید در آنجا بماند.

ص: 83

مستدرک از امام باقر (ع) روایت می کند اولیای دم می توانند از جنایت محارب بگذرند اما امام بایستی محارب را بکشد زیرا محاربه حدّ الهی دارد.

جلد بیست وهشتم وسائل الشیعه از امام باقر (ع) روایت می کند هر کس به هنگام شب اسلحه حمل کند محارب محسوب می گردد.

استبصار از امام صادق (ع) راجع به مجازات محارب فرمود: به اندازه جنایت شان باید مجازات شوند.

برهان از امام جواد (ع) راجع به راهزن روایت می کند که اگر رهگذران را تنها ترسانده باشد، حبس و تبعید می شود، اگر کسی را کشته باشد کشته می شود، اگر مالی را دزدیده باشد، دستش قطع می گردد.

جلد هفتادوششم بحارالأنوار از امام باقر (ع) روایت می کند: اگر کسی بر تو وارد شد و خواست به اهل تو و اموال تو دست درازی کند اگر توانستی او را بزن. دزد در جنگ با خدا و رسول خداست، پس اگر کشته شد بر تو باکی نیست. هرکس هم در راه دفاع از مال خود کشته شود شهید است: مَن قُتل دون ماله فهو شهید.

کافی روایت می کند که از امام صادق (ع) پرسیدیم: اسیر حکمش چیست؟ فرمود: اسیر اگر پس از شکست دشمن اسیر شده باشد کشتنش به عنوان محارب جایز نیست و بر امام است که آزادش کند یا فدیه بگیرد یا برده اش کند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: انتخاب حکم محارب بر عهدهٔ امام است. پرسیدند: این تصمیم کاملا به او واگذار شده؟ فرمود: خیر؛ به اندازهٔ جنایت شخص باید راجع به او تصمیم بگیرد.

**

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (35)

ای کسانی که دلتان به نور ایمان روشن شده! تقوای الهی پیشه کنید و دنبال وسیله ای برای تقرّب به خدا باشید و در راه خدا کوشا و پُرتلاش باشید، تا رستگار شوید.

ص: 84

نکتهٔ منحصر بفرد این آیه عبارت "وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ" است. در آیهٔ 57 سورهٔ إسرایٰ هم راجع به ملائکه و قدّیسین، عبارت "يَبْتَغُونَ إِلَىٰ رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ" را به کار برده. این عبارت دغدغهٔ درستِ عبد نسبت به خدا را نشان میدهد. یعنی مؤمن، همیشه باید در جستجوی کاری باشد تا به خدا پیش کش کند و خدا را از خود راضی نماید. چون تمام راه، یک قدم بیش نیست: راضی کردن خدا از خود. و برای این قُرب، سالک کارهای زیادی میتواند بکند و به عبارتی به وسائل گوناگونی می تواند چنگ زند. اما فراموش نکند که ملاک ارزشمندی وسائل و اسبابِ قرب، حصول عملی قُرب است. وقتی انسان دید که خدمت یا عبادتِ بخصوصی، او را نورانی میکند، نباید آن را براحتی از کف بدهد. چون بهترین وسیله آنست که انسان را بهتر به خدا نزدیک کند؛ عبارت "أَيُّهُمْ أَقْرَبُ" به همین مطلب دلالت دارد.

در این آیهٔ سورهٔ مائده هم می فرماید ای مؤمنان، تقویٰ پیشه کنید یعنی به کتاب خدا عمل کنید و بکوشید به وسائلی که خدا خودش فرموده، خود را به خدا نزدیک کنید و در راه رضای خدا یعنی همین وسائل و وسائط کوشا باشید و خسته نشوید. اگر چنین باشید، به فلاح و رستگاری دست خواهید یافت.

رعایت تقویٰ عامّ است و حال و هوای همیشگی مؤمن باید باشد. ابتغاء وسیله، پیدا کردن کاری خاصّ از بین کارهای نیک است به قصد قربت به خدا. مثلاً کاری که زمین مانده، یا خیلی محبوب خداست، یا برای ما پسندیده شده و بابش باز شده. خلاصه کاری که مخصوص ماست.

"جَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ" بیان کیفیت و تأکید بر تلاش، ضمن هر دو مورد است: هم تقوای عامّ، هم وسیلهٔ خاصّ.

"توسّل" به اولیاء خدا و پیٖران صاحب نفس، طبق روایات و سیرهٔ عرفاء، از جملهٔ مصادیق "وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ" محسوب می شود. به شرطی که خدا مقصد باشد و به شرطی که آن ولیّ، مدام خود را بشکند و به خدا دعوت کند.

دو جای قرآن تصریح به جواز و اثربخش بودن چنین توسّلی دارد:

ص: 85

یکی: وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّابًا رَحِيمًا [سوره النساء : 64] وقتی آن ها پس از آنکه به خود بد کرده اند پیش تو بیایند و طلب استغفار کنند و رسول خدا هم برای آن ها از خدا طلب غفران کند، حتماً خدا را توّاب و مهربان خواهند یافت.

و دومی توسّل فرزندان یعقوب به اوست: قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ [سوره يوسف : 97] پدر، برای ما استغفار کن که خطا کردیم.

این دو آیه مصداق روشنی از توسّل به ولیّ خدا و شفاعت خواستن از او برای خود، در درگاه خداست. همچنین نشان می دهد که شکلِ درست توسّل، طلب استغفار از ولیّ خداست. یعنی درخواست از او، که برود و از خدا برای ما مغفرت بخواهد.

در جای دیگر هم خطاب به رسول خدا (ص) آمده:

صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ [سوره التوبة : 103] ای محمد بر آنها درود فرست که درود تو موجب آرامش روح دیگران است و خدا دعاهای ما برای دیگران را میشنود و بحال ما آگاه است.

آیهٔ جالب دیگری هم هست که به رابطهٔ ما با پیامبر خدا (ص) نظر دارد، میفرماید: ... وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ [سوره اﻷعراف : 157]. یعنی پیامبر مبعوث شده تا بار را از پشت مُتابعین خود بردارد و زنجیر را از آنها باز کند تا بتوانند بسوی خدا پرواز کنند.

پس از وسائل بسوی خدا، شفاعت خواهی و توسّل به اولیاء خداست.

امیرمؤمنان (ع) در نهج البلاغه می فرمایند: بهترین وسیله بسوی خدا، ایمان و جهاد و نماز و زکاة و روزه و حجّ و صدقه است.

در سورهٔ اعراف هم هست که فرعونیان به موسی(ع) متوسّل میشدند تا نکبت رجس از ایشان برداشته شود و وعدهٔ ایمان آوردن میدادند: وَلَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قَالُوا يَا مُوسَى ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرَائِيلَ [سوره اﻷعراف : 134]. و قائل بودند عهدی میان خدا و موسی هست لذا میگفتند بخاطر همان عهد و

ص: 86

آبرویی که پیش خدا داری برای ما دعا کن. در اینجا هم توسّل ایشان به مقام موسی بود نه جسم موسی که بگوییم بامرگ زوال می یابد.

معانی از رسول خدا (ص) روایت می کند که فرمود: اگر از خدا چیزی برای من خواستید، وسیله بخواهید. پرسیدند: وسیله چیست؟ فرمود: جایگاه من در بهشت است که همه به آن غبطه میخورند.

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ لِيَفْتَدُوا بِهِ مِنْ عَذَابِ يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَا تُقُبِّلَ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ (36) يُرِيدُونَ أَنْ يَخْرُجُوا مِنَ النَّارِ وَمَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنْهَا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُقِيمٌ (37)

آن ها که به ایمان پشت کردند، حتی اگر تمام دارایی های زمین بلکه دو برابرش از آنِ آنان باشد و برای رهایی از عذابِ روز قیامت فدیه دهند، از آن ها پذیرفته نیست و عذابی زجرآور در انتظار آنهاست.

مدام می خواهند از آتش فرار کنند؛ ولی شدنی نیست و عذابی مُقیم ازآنِ آن هاست.

این آیه عاقبت کسانی است که راه ایمان و تقویٰ و مجاهده در راه خدا را نرفتند و بجای جستجوی راهی برای تقرّب به خدا، دنبال مال و منال دنیوی افتادند و گمان کردند که اشیائی که دور خود جمع می کنند می توانند آن ها را برای همیشه خوشبخت سازند. عاقبتِ اینان عذاب ألیم و عذاب مقیم است.

عیاشی از امام باقر (ع) روایت می کند چگونه بعضی گمان می کنند خالدین در دوزخ روزی از آن خارج می شوند درحالیکه خداوند صریحاً فرموده "وَمَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنْهَا". پرسیدند این عبارت راجع به چه کسانی است؟ فرمود: دشمنان قسم خوردهٔ علی (ع) .

**

وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمَا جَزَاءً بِمَا كَسَبَا نَكَالًا مِنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (38) فَمَنْ تَابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَأَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (39)

ص: 87

دستان مرد و زنِ دزد را به سزای کار زشتی که کرده اند و به عنوان مجازات الهی، قطع کنید. خدا عزیز و حکیم است.

اما کسی که بعد از دزدی و قبل از اینکه بتوانید دستگیرش کنید، توبه کند و جبران نماید، خدا به او لطف می کند و مجازات دزدی در حقّش اجرا نمی شود؛ چون خدا غفور و رحیم است.

"نکال" عقوبتی است که برای دیگران عبرت باشد. قطع دست دزد برای عبرت دیگران و جنبهٔ پیشگیرانه دارد.

در عمل به این آیه اختلاف افتاده و هر مذهب فقهی، برداشتی از آن کرده. اما آنچه مورد اتفاق است اینست که یک دست دزد باید قطع شود نه هر دو دستش.

امامیه به استناد روایاتش معتقد است که چهار انگشت دست راست دزد باید قطع شود، آنهم با حصول شرایطی. بر اساس ماده 268 قانون مجازات اسلامی سرقت در صورتی که دارای تمام شرایط زیر باشد، موجب حد است:

شیء مسروق شرعاً مالیت داشته باشد. یعنی در عرف، ارزش و قیمت معاملاتی داشته باشد و بتوان آن را «مال» نامید

مال مسروق در حرز باشد. قانون می گوید حرز، مکان متناسبی است که مال عرفا در آن از دستبرد محفوظ می ماند.

سارق هتک حرز کند. طبق قانون، هتک حرز عبارت از نقض غیر مجاز حرز است که از طریق تخریب دیوار یا بالا رفتن از آن یا باز کردن یا شکستن قفل و امثال آن محقّق می شود.

سارق مال را از حرز خارج کند.

هتک حرز و سرقت، مخفیانه باشد.

سارق، پدر یا جد پدری صاحب مال نباشد. یعنی اگر پدر یا پدربزرگ پدری یک فرد اقدام به سرقت از او کند، دست این پدر یا پدربزرگ را نمی توان قطع کرد.

ص: 88

ارزش مال مسروق در زمان اخراج از حرز، معادل چهار و نیم نخود طلای مسکوک باشد. هر نخود، 192 میلی گرم است. بنابراین ارزش مالی که دزدیده می شود باید معادل قیمت 3.552 گرم طلای مسکوک باشد.

مال مسروق از اموال دولتی یا عمومی، وقف عام یا وقف بر جهات عامه نباشد.

سرقت در زمان قحطی صورت نگیرد.

صاحب مال از سارق نزد مرجع قضایی شکایت کند. یعنی اگر همه شرایط وجود داشته باشد اما صاحب مال، شخصاً شکایتی نداشته باشد و مثلا سارق را پلیس دستگیر کرده باشد، نمی توان دست سارق را قطع کرد.

صاحب مال قبل از اثبات سرقت، سارق را نبخشد.

مال مسروق قبل از اثبات سرقت، تحت ید مالک قرار نگیرد. یعنی اگر قبل از ثابت شدن سرقت در مرجع قضایی، مالک مال مسروقه به این مال دسترسی پیدا کند و در اختیار او قرار بگیرد، دیگر نمی توان دست سارق را قطع کرد.

مال مسروق قبل از اثبات جرم به ملکیت سارق در نیاید. یعنی ممکن است سارق، مال را از مالک آن بخرد. در این صورت نمی توان حکم را اجرا کرد.

مال مسروق از اموال سرقت شده یا مغصوب نباشد. یعنی اگر فردی مالی را از فردی که خودش هم آن مال را دزدیده یا به زور تصاحب کرده است سرقت کند، دزد دوم مشمول مجازات حد نیست. اتمام نقل از قانون .

این مجازات و بخشش آن در صورت توبهٔ دزد پیش از دستگیری، حدّ الهی سرقت است. مشخّص است که دزد ضامن مال مسروقه است و آنچه را برده، حتّی اگر توبه کند، باید جبران نماید.

عبارت "فَمَنْ تَابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَأَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ" منحصر به دزدی نیست و هر ظلمی را شامل می شود. هرکس از ظلمش بازگردد و گذشته اش را اصلاح کند، خدا برایش آغوش می گشاید و مشمول مغفرتش می سازد. مغفرت که آمد رحمت خاصّ هم شامل حالش می شود.

ص: 89

تهذیب روایت می کند که دزدی که به خاطر دزدی دستش قطع شده بود از پیغمبر (ص) پرسید: آیا گناه من پیش خدا بخشیده شده است؟ پیامبر فرمود: آری تو اکنون مانند کسی هستی که بی گناه از مادر متولد شده.

کافی از امام رضا (ع) روایت می کند: سرقت، اموال را از بین می برد و منجر به کشتار می شود و باعث می شود مردم تجارت و صنعت و جمع مال را رها کنند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: چهار انگشت دزد را می برند و شصت را می گذارند که به آن در نماز تکیه کند و برخیزد و با آن وضو بسازد و خود را بشوید.

کشف الغُمّه از امام رضا (ع) روایت می کند: بنده همچنان دزدی می کند تا آنکه مالی که برده، بقدر دیهٔ دستش شود، آنگاه خداوند دزدی اش را رو می کند تا دستش را ببرند.

أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (40)

مگر نمی دانی که فرمانرواییِ آسمان ها و زمین فقط در اختیار اوست: هرکه را مستحقّ عذاب ببیند، مجازات می کند و هرکه را لایق آمرزش ببیند، می آمرزد. آخر، خدا از عهدهٔ هر کاری برمی آید.

این آیه پاسخ به این سؤال مقدّر است که چرا مجازات دزدی، اینقدر سنگین وضع شده، و چرا در صورت توبه، به یک باره بخشیده می شود؟! خدا جواب داده: مُلک، مُلک خداست؛ هرطور بخواهد قانون وضع می کند و به کسی مربوط نیست.

خصال از امام صادق (ع) روایت می کند: آن کس که توفیق توبه داده شده از قبول آن بی نصیب نمی ماند.

کافی از رسول خدا (ص) روایت می کند: توبه کننده از گناه مانند کسی است که گناه ندارد.

طوسی در أمالی از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: خودتان را با استغفار خوشبو کنید تا بوی گناهان رسوایتان نسازد.

**

ص: 90

این بخش سوره راجع به داوری خواستن یهود از رسول خدا (ص) برای به چالش کشاندن ایشان است:

يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ لَا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسَارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنَ الَّذِينَ قَالُوا آمَنَّا بِأَفْوَاهِهِمْ وَلَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ وَمِنَ الَّذِينَ هَادُوا سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ لَمْ يَأْتُوكَ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَوَاضِعِهِ يَقُولُونَ إِنْ أُوتِيتُمْ هَٰذَا فَخُذُوهُ وَإِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا وَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ فِتْنَتَهُ فَلَنْ تَمْلِكَ لَهُ مِنَ اللَّهِ شَيْئًا أُولَٰئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ لَهُمْ فِي الدُّنْيَا خِزْيٌ وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ (41)

ای پیامبر، غصه مخور بخاطر کسانی که به کفر مشتاقند. چه منافقینی که به زبان مدّعی ایمانند ولی دل هایشان مؤمن نیست؛ و چه یهودیانی که برای شنیدن و دروغ بافتن، گوش تیز می کنند، گوش تیز می کنند تا حرف ها را بشنوند و برای آنهایی که پیشت نیامده اند تعریف کنند. تازه حرفی را هم که شنیده اند عوض می کنند. به هم می گویند اگر محمد چنین گفت بپذیرید و اگر چُنان گفت زیر بار نروید! آری، کسی را که خدا خواسته باشد رها کند، کاری از دست تو برایش ساخته نیست. و این ها را خدا نخواسته که قلوبشان را تطهیر کند. لذا در دنیا خوار می شوند و در آخرت هم عذابی عظیم در انتظارشان است.

گویا دو نفر از اشراف یهود در مدینه زنا می کنند. حکم زنا در تورات به صراحت سنگسار اعلام شده اما عالمانشان که مایل به چنین حکمی و اجرای آن نبودند گفتند پیش محمد که مدّعی نبوّت است بروید تا او حکم کند. اگر به شلاق حکم کرد بپذیرید و اگر به سنگسار حکم کرد بگویید ما که از امّت تو نیستیم؛ لذا نمی پذیریم! وقتی به رسول خدا (ص) مراجعه کردند، ایشان آن ها را به تورات خودشان ارجاع داد و گفت ببینید تورات چه گفته همان را عمل کنید. حکم زنای محصنه در سِفر تثنیهٔ تورات به صراحت، سنگسار عنوان شده. پس وقتی دیدند پیامبر اسلام (ص) هم به همان حکم تورات صحّه می گذارد، که مطابق میلشان نیست، از او هم نپذیرفتند.

ص: 91

طبق این آیه، رجوع به دادگاه باید به نیّت روشن شدن حق و عمل به آن باشد اما معمولا افراد به دادگاه می روند تا مطابق میل آنها حکم کند؛ این کار از اساس غلط است و این آیه از چنین نیّتی نهی می کند.

سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ فَإِنْ جَاءُوكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَإِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئًا وَإِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ (42)

حریص اند برای شنیدن حرف و به دروغ نقل کردنش؛ و نیز برای خوردن حرام. اگر برای قضاوت پیشت آمدند، بینشان داوری کن و اگر به صلاح نمی دانی، از آن ها رو بگردان. اگر از آن ها رو گرداندی، هرگز به تو ضرری نمی زنند. حال، اگر خواستی داوری کنی، به عدالت بینشان داوری کن که خدا مردم عادل را دوست دارد.

در این آیه و آیهٔ قبل "سمّاع" بودن مذمّت شده. کسی که سمّاع است دائم سر و گوشش می جنبد که چه کسی چه گفت و کجا چه خبری شد! گوشش تیز است به اخبار وقایع، و از آنجا که اکثر اخبار، مهملات است پس دائم مشغول چرند و پرند است. چنین کسی، هم کذب زیادی به گوشش می خورد و به خورد وجودش می رود، هم مطالب زیادی را اینجا و آنجا نقل می کند و عمداً یا سهواً در کذب می افتد. اصولاً سمّاع، حریص است به شنیدن تا برود و تعریف کند و خودی نشان بدهد. پس سمّاع بودن معمولاً با کذب قرین می شود و کسی که هرزه شنو باشد، هرزه گو می شود و هرزه گو معمولاً به دروغ آلوده می گردد.

خبرنگاری که از شغل های امروزی است می تواند مصداق دیگری از "سمّاع للکَذِب" باشد. بخصوص که امروزه خبرنگار مجبور است برای خبرگزاری خبر جعل کند یا خبر را جوری تحریف کند که مطابق سیاست خبرگزاری باشد.

صفت مذموم دوم "أکّال سُحت" یا حرام خواریِ افراطی است که چند دلیل می تواند داشته باشد. یکی اینکه یهودیان بی خدا اهل رشوه گرفتن و حکم خدا را دستکاری کردن بودند. دوم اینکه از مال مردم ارتزاق می کردند. سوم اینکه ربا را حلال می دانستند. چهارم اینکه حریصِ

ص: 92

بر دنیا بودند. این ها هر کدام در آیه ای جداگانه آمده و بخاطر این رفتارهاست که خدا ایشان را "أکّال السُحت" نامیده. این خصلت ها در ما هم که باشد با ایشان در این صفت شریکیم!

برخی گفته اند سمّاع للکَذِب عوام یهودند که مشتاق شنیدن دروغ از عالمان أکّال السُحت یعنی حرامخوار خویش بودند. چون تا شنونده برای دروغ نباشد، دروغ بر منبرها ترویج نمی شود و عالمان برای خوش آمدِ عوام، دین را جوری نقل نمی کنند که پاکت های پُر پول بگیرند.

در همهٔ ادیان و مذاهب، عوامِ دروغ پسند و عالمان دروغ فروش هستند! و این آیه مذمّتش تا قیام قیامت برقرار است.

مطلب دیگرِ این آیه بیان حکم تخییر است که خیلی خیلی مهم است. چون راه حلّ سوم است در جاهایی که حکم، کاملاً برای آدم معلوم نیست. پس این آیه از لحاظ منطق تربیتی خیلی مهم است و در مقام تأسیس یک اصل رفتاری است. لازم نیست سالک همیشه احتیاط کند و وارد قضایا نشود یا بیخود فکر کند که وظیفه ای دارد و وارد هر قضیه ای بشود. خیلی وقت ها هم هست که انسان از نظر خدا مختار است و می تواند وارد شود یا وارد نشود. این راه سوم را معمولاً ما مدّ نظر نداریم و فکر می کنیم "باید" وارد شد و آن هایی که ورود نمی کنند را ساهل می دانیم یا فکر می کنیم که "نباید" وارد شد و آن هایی که وارد قضیه می شوند را بی مهابا و بی احتیاط می دانیم. حال آنکه در اکثر امور خصوصاً اموری که پای شخص دیگری در آن ها وسط کشیده می شود، مختاریم به ورود یا عدم ورود. اگر دلمان خواست قصد قربت و طلب خیر می کنیم و وارد می شویم و اگر دلمان خواست قصد قربت و طلب خیر می کنیم و وارد نمی شویم. این آیه می گوید 1. ورودت به چنین قضایایی نباید از ترس مردم و بخاطر اینکه تو را تحت فشار قرار می دهند و اصرار می کنند باشد. 2. اگر وارد شدی باید طبق حقّ عمل کنی و از افراط و ظلم و بی عدالتی و بی تعادلی حذر نمایی. پس ورود چون شروطی بر انسان بار می کند سخت تر است، منتهی اگر برای خدا باشد، اجر دارد.

از موارد شاخصی که تخییری است، اینهاست: قبول داوری، قبول مسئولیت، انفاق مستحبّ، جهاد تخییری، انتخاب شغل، و انتخاب مسیر زندگی. در این موارد دلیل ورود

ص: 93

انسان نباید فشار اجتماعی و ترس از "نه گفتن" باشد و اگر وارد شد باید مراقبت کند که سر به سلامت بَرَد و سربلند و عادل از آن خارج شود.

وَكَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَعِنْدَهُمُ التَّوْرَاةُ فِيهَا حُكْمُ اللَّهِ ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ وَمَا أُولَٰئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ (43)

چطور شده که تو را به داوری می طلبند؟! با آنکه تورات که حکم خدا در آن است، در اختیارشان است و با وجود این، از آن رو می گردانند! آخر، آن ها تورات را هم باور ندارند!

این آیه دلیلی صریح بر عدم نسخ بخش تحریف نشدهٔ ادیان گذشته و مُجزی بودن عمل بر طبق آن هاست. در روایات هم هست که حضرت حجّت(عج) که حکومت را بدست بگیرند، همان انجیل بر اهل انجیل حجّت است و همان تورات بر اهل تورات، حجّت. و ایشان طبق کتاب خودِ آن ها برایشان قضاوت می کند و داوری ها را حلّ و فصل می نماید.

یهودیان هم می دانستند که حکم خدا راجع به متأهّلی که زنا کند سنگسار است، اما پیش پیغمبر اسلام آمدند تا حکم سبک تری دست و پا کند و وقتی تیرشان به سنگ خورد، هم از تورات و هم از حکم پیامبر اسلام (ص) روی برگرداندند و به ایمان پشت کردند.

عیاشی از امام رضا (ع) روایت می کند که یکی از موارد "أکل سُحت" یعنی خوردن مال حرام، این است که حاجت برادر مؤمن را برآوری، سپس از او هدیه ای بپذیری.

همچنین در روایات است که بهای سگ لعبی یعنی غیر شکاری و غیر محافظ، بهای غناء، بهای شراب، مهریه یا دستمزد زن فاحشه، رشوه در قضاوت، و دستمزدی که به غیب گو و کاهن و ساحر می دهند، سُحت یعنی حرام است.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که هر چه که به امام در آن خیانت شود حرام است، خوردن مال یتیم حرام است، ربا پس از بیّنه حرام است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که صنعتگر یا پیشه ورز اگر به طمع پول همهٔ شب را بیدار بماند و کار کند حرام است؛ همچنین آنچه از کارگزاری برای ستمگر به دست می آید حرام است.

ص: 94

کافی روایت می کند که از امام صادق (ع) پرسیدند: روایت شده درآمد معلّم حرام است! فرمود: دروغ گفته اند تا قرآن را مهجور کنند و آموزش ندهند. اگر کسی حتّی به قدر دیه فرزندش به معلّمی بدهد تا به فرزندش قرآن و دین بیاموزد حلال است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: هر کس قضاوت را نزد طاغوت ببرد و طاغوت برای او قضاوت کند هرچند حق با او باشد، آنچه دریافت کرده سُحت یا حرام است.

إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ (44)

ما تورات را فرستادیم که سراسر هدایت است و نور. پیامبرانی که تسلیم دستور های خدا بودند و نیز عارفان ربّانی و روحانیون واقعی یهود که حفظ تورات بر عهده شان گذاشته شده بود و بر اصالت تورات گواه بودند، بر اساس همین کتاب برای یهودی ها داوری می کردند.

پس ای عالمانِ یهودی، شما هم در اجرای احکام الهی از مردم نترسید و فقط از من حساب ببرید و بر طبق تورات حکم کنید و آیات و احکام مرا ارزان نفروشید. آن هایی که بر اساس حکم خدا داوری نکنند، در اصل کافرند.

این آیه خطاب به عالمان یهود است و عمل پیامبران و ربّانیین و اَحبار را برای ایشان مَثَل می زند و الگو معرفی می کند. این ها ببینند چطور آن سه طایفهٔ مُؤَیَّد از جانب خدا، بی ترس از مردم، میان آن ها، طبق ما اَنزل الله حکم می کردند. پس این ها هم از کسی نترسند و طبق تورات حکم کنند. اما آن سه طایفهٔ الگو یکی پیامبرانند که معصومند. دو طایفهٔ دیگر ربّانیون و احبارند. جالب است که ربّانیون و اَحبار را هم ملحق به پیامبران کرده و در کنار انبیاء از آن ها نام برده با آنکه معصوم نیستند.

به نظر میآید که منظور از ربّانیون اولیاء الهی باشد که با اینکه عالِم و عامل و الهی اند، مع الوصف فاقد کسوت و منصب ریاست ظاهری دینی در جامعه اند، چیزی شبیه به عرفای

ص: 95

ربّانی ما که در کسوت روحانی نبوده اند. در اینصورت منظور از اَحبار می شود عالمان وارسته و عامل و دارای ریاست دینیِ جامعه، چیزی شبیه به روحانیون عارف ما.

پس همیشه و در همهٔ ادیان این دو طایفه، یعنی عارفان غیر روحانی(عارف به معنی عالِم و عامِل به دین حقیقی و مؤیّد از جانب خدا) و روحانیون عارف(روحانی به معنای کسوت، اشتغال، و منصب تبیین دین) وجود داشته و در کنار انبیاء الگوی جامعه و حافظان کتاب خدا و مبیّن دین اصیل بوده اند. بقیه باید از این سه طایفه یاد بگیرند. طبق این آیه، این سه طایفه حاکم بر مردم اند. بارزترین ویژگی این سه طایفه، تعارف نداشتن با مردم و حذر نکردن از آن هاست. برای آن ها فقط خدا و رضای خدا مهم است.

همچنین طبق این آیه، عالمان واقعی و مردان خدا، مثل انبیاء باید حاکم بر مقدّرات جامعه باشند تا کتاب خدا را در جامعه پیاده کنند. برای طرفداری از کلیّت ولایت فقیه هیچ آیه ای به صراحت این آیه نیست. بخصوص قضاوت بین مردم باید بر طبق کتاب خدا و شریعت خدا باشد. قوانین کشور نیز باید منبعث از کتاب خدا باشد: مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ.

ص: 96

طبق این آیه دو خطر همواره عالمان و مردان الهی را تهدید می کند: ترس از صاحبان قدرت و آلودهٔ دنیای صاحبان ثروت شدن. مورد اوّل ایشان را به کتمان حقایق کتاب خدا می کشاند و مورد دوم به تحریف آن. آری، علمای ترسو یا حریص، در دینداری و حفاظت از کتاب خدا سست اند.

عبارت "النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا" نشان می دهد که باطن تمام ادیان اسلام به معنای تسلیم در برابر تشریع و تقدیر خدا بوده و حقیقتِ دعوت تمام آن ها در همین یک کلمه خلاصه میشده است.

تفسیر مراغی از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که "أنّا ربّانی هذه الامّة" من ربّانی این امّتم.

کافی از رسول خدا (ص) روایت می کند که اگر مسلمانی عمداً ولو به اندازه دو درهم قضاوت به ناحق کند. مشمول این عبارت و کافر می شود: وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ.عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند: راجع به علماء سوء یهود است که "حُمّلوا التورات"، یعنی تورات را بر دوش می کشند؛ اما راجع به ربّانیون و احبار است که "بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ" یعنی حافظ کتابند.

دعایم از امام صادق (ع) روایت می کند: حکم قاضی که به باطل حکم می کند، همان کفر است. چنانکه خداوند فرموده: وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ؛ به خصوص اگر مردم را با شمشیر و تازیانه بر حکم خویش مجبور سازد و آن را حکم خدا بداند. هرکس گرفتن مال بر طبق چنین حکمی را حلال بداند، او هم کافر است.

وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَالْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (45)

در تورات، قصاص را برای جرم های عمدی، بر یهودی ها واجب کردیم، این طورکه: جان در برابر جان، چشم در برابر چشم، بینى در برابر بینى، گوش در برابر گوش، دندان در برابر دندان و... در کل، زخم ها و ضربه های عمدی قصاص دارند.

البته هرکه از حق قصاص خودش گذشت کند، کفّاره ای است برای گناهان خودش. آن هایی که بر اساس آنچه خدا فرستاده است، داوری نکنند، خودشان ستمکارند.

حکم قصاص در سِفر خروج تورات عیناً به همین شکل آمده. نکتهٔ جالبِ این آیه توصیه به "تصدّق" یا بخشش قصاص است پس از اثبات این حقّ و عبارتی که آورده خیلی تأمّل برانگیز است. گفته هرکه ببخشد، کفّاره ای است برایش. یعنی ضربه ای که خورده و نیز بخششِ حقّ قصاصش باعث کفّارهٔ گناهان او می شود. با ضربه ای که خورده بخشی از گناهانش پاک می شود و با بخشش مجرم، بخشی دیگر. البته چون بخشش از حسنات است ده برابر پاداش دارد. پس کسی که از قصاص بگذرد یازده برابر کسی که نگذرد، گناهانش پاک می شود. خوب دقّت بفرمایید! حیف نیست چنین ثواب عظیم و سعادت ابدی را کسی ول کند و پی قصاص باشد. تقاص خواهی عینِ بی توفیقی نیست؟! تنها استثناء این قضیه وقتی است که

ص: 97

مجرم، مطلقاً نادم نبوده و به کار زشتش افتخار کند. در چنین حالی، اصلاً جای بخشش نیست، چون مجرم طالب بخشش نیست. اما وقتی مجرم نادم شده و درخواست عفو و بخشش می کند، نبخشیدن چه وجهی دارد؟! اگر پیغمبر اکرم (ص) جای ما بود، نمی بخشید؟! مگر خدا پیامبر اکرم (ص) را برای ما الگو قرار نداده؟!

در این آیه از بخشش با لفظ صدقه نام برده و این نشان می دهد که صدقه فقط بخشیدن مال نیست، بلکه هر لطف و بخششی، ولو بخشش حقِّ تلافی، صدقه است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: مردان و زنان در قصاص برابرند؛ دندان در برابر دندان و جراحت در برابر جراحت و انگشت در برابر انگشت. تا آن که جراحت ها به یک سوم دیه برسد و چون از این مقدار فراتر رود دیه مرد دو برابر میشود.

کافی از امام صادق (ع) راجع به عبارت "فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ" روایت می کند: کسی که به دیه راضی شود و قصاصِ جراحات یا غیر آن را عفو کند، گناهش بخشیده می شود.

فقیه از امام صادق (ع) راجع به این عبارت روایت می کند: به مقداری که عفو کند، خداوند گناهش را می بخشد.

**

وَقَفَّيْنَا عَلَىٰ آثَارِهِمْ بِعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْرَاةِ وَآتَيْنَاهُ الْإِنْجِيلَ فِيهِ هُدًى وَنُورٌ وَمُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْرَاةِ وَهُدًى وَمَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (46)

بدنبال آن ها، عیسی بن مریم را فرستادیم که توراتِ پیش از خود را تصدیق می کرد. به او انجیل دادیم که در آن، هدایت و نور بود. انجیل تأیید کنندهٔ توراتِ پیشین بود، همچنین راهنما و نصیحتی بود برای متّقین.

در این آیه انجیل را نور نامیده و در آیهٔ 44 همین سوره تورات را نور نامیده و در آیهٔ 15 همین سوره قرآن را نور نامیده.

ص: 98

وَلْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ (47)

اهل انجیل باید بر اساس آنچه خدا در انجیل نازل کرده، داوری کنند. هرکس بر اساس ما أنزل الله، داوری نکند، بی تردید فاسق است.

منظور از "وَلْيَحْكُمْ" فقط داوری نیست و معتقدین به انجیل باید در همهٔ شؤون زندگی به آن عمل کنند و الا فاسق اند. از ما مسلمانان هم هرکس طبق قرآن عمل نمی کند، بقدر تخلّف اش از قرآن و فاصله ای که زندگی اش از قرآن دارد، فاسق است.

در این تفسیر، چند جا، راجع به فسق گفتیم که گاهی در مقابل ذکر است و گاهی در مقابل تقوی و گاهی در مقابل ایمان. نوع اوّل یا فسق صغیر، غفلت ممتدّ است و نوع دوم یا فسق کبیر، اصرار بر گناه است و نوع سوم که ما آنرا فسق اکبر نامیدیم، انکار ایمان است.

وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ عَمَّا جَاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَٰكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ (48)

اما بر تو ای محمد، ما قرآن را به حق نازل کردیم که تصدیق کنندهٔ کُتُب پیشین است و مُهیمِن بر آن ها. پس تو بر اساس قرآنی که خدا نازل کرده، بین همه حکم کن و با دنباله روی از هواوهوسِ آن ها از احکام قرآن رو برنگردان.

برای هر گروهی از شما مردم، شریعت و طریقتِ روشنی قرار دادیم و اگر خدا می خواست، همهٔ شما را امّتی یکدست با یک دین قرار می داد؛ ولی چنین نکرد، تا هریک از شما را با آنچه به او داده است، امتحان کند.

بنابراین، به جای بحث کردن با هم، در کارهای خوب از همدیگر سبقت بگیرید. به سوی خداست برگشتن همهٔ شما؛ و در قیامت خدا از واقعیت چیزهایی که سرش اختلاف داشته اید، باخبرتان می کند.

ص: 99

این آیه از آیات زیبای کل قرآن است و آنقدر واضح و روشن است که نیاز به توضیح اضافه ندارد. طبق این آیه قرآن بر کتب آسمانی پیش از خود "مُهیمِن" است یعنی از آن ها سر است و بر آن ها هیمنه(احاطه) دارد. منتهیٰ بعدش گفته اهل تورات و انجیل را مجبور به پیروی از قرآن نکنید. بنای خداست که چند شریعت در ابنای بشر برقرار باشد و هرکس طبق شریعتی که خدا در آن شریعت او را بدنیا آورده، امتحان و آزموده شود.

پس بجای دعوا بر سر حقّانیت دین خود و باطل دانستن بقیهٔ ادیان یا برتری خود بر دیگران، در عمل به خیرات که مشترکِ بین ادیان است متمرکز باشید و از هم پیشی بگیرید. تا روز حضور در محضر خدا، پیش خدا و وجدان خودتان سربلند باشید.

آخر آیه هم دلالت دارد که اختلافِ میان ابناء بشر راجع به ادیان و مسائل اعتقادی، قرار نیست تا قیامت حل شود.

از نکات این آیه اینست که در آن شریعت از منهاج تفکیک شده. یعنی هرکس علاوه بر شریعت، صاحب یک منهاج خاصّ هم هست و ممکن است در شریعت واحد، چند منهاج متفاوت وجود داشته باشد. بهترین تأویل برای منهاج، با توجّه به ریشهٔ آن، روش و سلیقهٔ خاصّ در بستر شریعت است. یعنی همان معنایی که ما برای طریقت بکار می بریم. مثلاً گرچه شریعتِ شاگردان مرحوم قاضی با کسی مثل صفیعلیشاه یکی است، اما طریقتشان فرق دارد. یعنی روش سلوک و بندگی آن ها با هم متفاوت است. چون برای هر گروه، یکسری عبادات و خدمات - بقول این آیه، یکسری "خیرات" - اولویّت دارد و فعل رایج محسوب می شود و از سوی استادان به شاگردان توصیه می شود.

طبق این آیه بر سَر طریقت ها هم نباید جرّوبحث کرد و باید در خیرات متمرکز بود.

این آیه، کثرت گرایانه ترین آیهٔ قرآن است و به همهٔ ادیان و طرائق توحیدی تا حدّی حق می دهد.

اگر عبارت "لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ" را از بستر این آیه بیرون بکشیم و جداگانه بررسی کنیم، به سنّتی عامّ اشاره دارد و می گوید خدا هرکس را در آنچه به او داده می آزماید. یعنی این عبارت سنّت ابتلاء را توضیح می دهد و می گوید امتحان و ابتلای هرکس معمولاً در همان چیزهایی

ص: 100

است که خدا به او داده و با همان چیزها. اصلاً خدا داده تا امتحان کند. خیال نکنیم چون دوستمان داشته داده! خیر، این مال آخرت است. داد دنیا بخلاف داد آخرت پاداش نیست، بلاست. خیر و شرّش بلاست، تلخ و شیرینش بلاست. یعنی آلت ابتلا و وسیلهٔ امتحان است.

وَأَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَإِنَّ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ لَفَاسِقُونَ (49)

بینشان بر اساس "ما أنزل الله" حکم کن و تابع میلشان مباش و مراقب باش تو را از آنچه خدا برت نازل کرده، به انحراف نکشانند. اگر از دعوت و داوری ات سرپیچی کردند، بدان که خدا می خواهد به مجازات بعضی گناهانشان گرفتارشان کند. و البته که بسیاری از مردم فاسقند.

طبق عبارت "يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ" برخی گناهانِ شخص، نور ایمانِ وی را کم سو می کند، بگونه ای که دلش به حکم صریح خدا رضا نمیدهد و از آنچه پیامبر (ص) گفته سرمی پیچد و بخاطر این تمرّد آسیب می بیند. یعنی برخی گناهانِ عملی، موجب انحراف معرفتی می شود و بهرهٔ انسان را از ایمان و سبقهٔ او را از تسلیم به وضوح می کاهد. این عبارت مثل عبارت "ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّه [سوره الروم : 10]" راجع به اثر فعل است روی ایمان: سرانجام عاقبت آن ها که بدی می کردند شد تکذیب دین خدا.

حالا کدام گناهان اینطورند؟! عمداً نگفته!

طرائف از ابن عباس نقل می کند که اگر بنا بود خداوند اجازه دهند کسی به رأی خود فتوی دهد، شایسته ترین فرد رسول خدا (ص) بود. با این همه خداوند به پیامبرش فرمود: أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ. و نفرمود: به آنکه خودت مصلحت میبینی حکم کن.

أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (50)

نکند احکام جاهلیت را می خواهند؟! برای اهل یقین، چه حکمی بهتر از قانون خداست؟!

ص: 101

عطف این آیه به ده آیه قبل است که گفتیم بقصد تخلّف از حکم تورات، خواستند محمد (ص) بینشان داوری کند و امید داشتند که حکم سبکتری برای زنا صادر کند، چنانکه رسم جاهلیّت بود. در این آیه به آن ها طعنه زده که اگر به صحّت تورات و احکام دینتان یقین داشتید اینطور رفتار نمی کردید.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: قضات چهار دسته اند: کسی که آگاهانه به ستم حکم می کند؛ کسی که ناآگاهانه به ستم حکم کند؛ کسی که ناآگاهانه به حق حکم کند؛ این سه طایفه همگی در آتش اند. اما کسی که آگاهانه به حق حکم می کند در بهشت است. حکم کردن هم دو نوع است: حکم کردن بر طبق فرمان خدا و حکم جاهلیّت. هرکس حکم خدا را کنار بگذارد به حکم جاهلیت قضاوت کرده است. سپس تلاوت فرمود: أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ...

**

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَىٰ أَوْلِيَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (51)

مسلمانان! با یهودی ها و مسیحی ها طرح دوستی نریزید؛ چون وقتِ رودررویی با شما، آن ها هوای همدیگر را دارند! هر کدامتان دوست صمیمیِ آن ها شود، جزو همان ها محسوب می شود و خدا دست چنین مردم بدکاری را نمی گیرد.

از صراحت این آیه و مشابه هایش برمیآید که خدا می خواهد جمع مسلمین از لحاظ فرهنگی جمعی ایزوله باقی بماند تا اصالت اندیشهٔ قرآنی در اثر معاشرت با دیگر امّت ها ولو امّت های توحیدی دستخوش تغییر نگردد. یعنی خدا راضی نیست آن کثرت و پلورالیسمی که در آیات گذشته خودش بنا نهاده بود، در اثر ارتباط اجتماعی و تضارب فکری امّت ها با هم از بین برود و اصطلاحاً دینی واحد و جهانی از برآیند ادیان تشکیل گردد. وحدت همه جا مطلب نیست و معمولاً در تعارض با اصالت اجزاء است.

ص: 102

پس در این آیه مسلمین را از دوستی با اهل کتاب برحذر می دارد و می گوید بین یهودی و نصرانی فرقی نیست و آ نها آخرش با هم و علیه شما هستند. چنانکه در طول تاریخ هم این حقیقت بارها و بارها خودش را نشان داده.

و به اصل مهمی اشاره می کند که به نظر ما محکم ترین اصل در تربیت است: مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ. یعنی هرکس دوست کسانی باشد، از همان هاست. پس انسان باید دوستان و معاشرینش را نگاه کند، تا بفهمد خودش کیست و افقش تا کجاست. اگر نمی خواهد آخرش مثل اطرافیانش باشد، باید اطرافیانش را غربال کند و با کسانی دَمخور و معاشر بشود که دوست دارد مثل آن ها شود. کسانی که با مرحوم علامه طباطبایی همدم و همراه بودند، آخرش مثل او شدند و کسانی که با اشقیاء و جُهلاء همراه بودند، آخرش یکی از آن ها شدند، بی برو برگرد!

سعادت و شقاوت کاملاً وابسته است به دوستان آدم و آن سه عامل دیگر که چند جا در این تفسیر به آن اشاره کردیم یعنی برنامهٔ منظم ذکر، کار خیر هر روزه، و مطالعهٔ معنوی مدام، مقدّماتی هستند برای اینکه معاشرین آدم الهی شوند و عوض شدن معاشرین علّت قریبهٔ الهی شدن خود انسان است. یعنی وقتی سالک به آن سه تا عمل کرد، توفیق رفاقت با اهل دلانی را پیدا می کند که آنها با رفق، از او دستگیری می کنند و به سعادتش میرسانند. این، سنّت دگردیسی و هدایت الهی است البته مثل هر سنّتی استثناء هم دارد، ولی معمولاً روند اینگونه است.

دعائم از امام صادق (ع) روایت می کند: هر کس به فرامین قرآن عمل کند و از آل محمد تبعیت نماید به خاطر دوستی با آل محمد از آنهاست. هرچند نصبش از نصب محمد دور باشد زیرا خداوند در کتابش فرموده: مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ. نیز ابراهیم (ع) گفته: هرکس از من پیروی کند از من است(ابراهیم:36).

فَتَرَى الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسَارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَىٰ أَنْ تُصِيبَنَا دَائِرَةٌ فَعَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نَادِمِينَ (52) وَيَقُولُ الَّذِينَ

ص: 103

آمَنُوا أَهَٰؤُلَاءِ الَّذِينَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ إِنَّهُمْ لَمَعَكُمْ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خَاسِرِينَ (53)

اما بیماردلان را می بینی که در دوستی با اهل کتاب سر از پا نمی شناسند و در توجیه این کارشان می گویند: می ترسیم اتفاق ناگواری برایمان بیفتد و به کمکشان نیاز پیدا کنیم. امید است خدا از طرف خودش پیروزی یا گشایشی نصیب مسلمانان کند تا در نتیجه، آن بیماردلان از توهّم هایی که در دل داشتند، پشیمان شوند.

آن وقت است که مؤمنان به آن ها می گویند: این اهل کتاب همان هایی اند که سفت وسخت به خدا قسم می خوردند که همیشه با شمایند؟! با این کارِ بیماردلان، کارهای خوبی هم که احیاناً از آن ها سر زده است، هدر رفت و به خسارت نشستند!

این دو آیه می گویند: اهل کتاب برای راضی کردن شما و انتفاع از منافعی که دوستی شما با آن ها برایشان دارد، خود را دوست دار شما جلوه می دهند ولی فریب نخورید. آن ها فقط پی منافع خودشان هستند. آنهایی هم که از میان شما از ترس حوادث روزگار دل به یاری و حمایت آ ن ها می بندند، بیمار دل و ضعیف الایمان اند. لذا بروند یقینِ خود را به قدرت و حمایت خدا از مؤمنین تقویت کنند.

امروز هم مثل همان صدر اسلام، مسلمینی که دلشان به خدا و نصرت خدا نسبت به مؤمنین گرم نیست، بجای تکیه بر خود و طلب نصرت از خدا، چشم به بیگانه دوخته و دنبال راضی نگه داشتن بیگانگان از خویشند و گمان می کنند خوشبختی دنیوی ایشان، تنها در گرو رفع تخاصم و حصول مودّت با شرق و غرب است: عَسَى الله أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نَادِمِينَ.

مطابق عبارت آخر آیهٔ دوم، تمایل به بیگانگان و دلخوش کردن به آن ها، از موجبات حبط اعمال است. به تجربه هم دیده شده که بیگانه پرستان عاقبت به خیر نمی شوند.

در این دو آیه این نکته مستتر است که اگر مؤمنین، چشم امید از کافرین بردارند، امدادهای غیبی خدا بسوی ایشان سرازیر می گردد.

**

ص: 104

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَٰلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ (54)

مسلمانان! هرکس از شما که از دین خود مرتدّ شود، باکی نیست؛ چون قرار است خدا بزودی مردمی را به صحنه بیاورد که دوستشان دارد و آن ها هم از ته دل خدا را دوست دارند. در برخورد با مؤمنان نرم و فروتن اند و در برابر کافران سرسخت و قاطع . در راه خدا می جنگند و ملامت شدن اصلاً برایشان مهم نیست. این لطف خداست که به هر که شایسته بداند، می دهد. آری خدا واسع و داناست.

این آیه به آیهٔ ارتداد معروف است و ضمنش خدا تلویحاً فرموده که عدّه زیادی از اعراب در آستانهٔ ارتدادند و پیش بینی کرده که به مرور مرتد می شوند. از همین زمان یعنی ماه های آخر عمر رسول اکرم (ص) زمزمه های ارتداد از اسلام و پیوستن به پیامبران دروغینی که در شبه جزیرهٔ عربستان طلوع می کردند بلند شده بود. پس از رحلت رسول اکرم (ص) نیز قبایل بسیاری برای فرار از نماز و زکات، به این پیامبران کذّاب از جمله مسیلمه در یمامه و طُلیحه در بنی اسد و زنی جادوگر بنام سجّاح در بنی تمیم پیوستند و مرتدّ شدند. سرکوب مرتدّین دو سال طول کشید و مسلمین طیّ جنگ هایی که به جنگهای ردّه موسوم است با آنها جنگیدند و همه را به راه آوردند. جنگهای ردّه از سال 11 الی 13 هجری در جریان بود و منجر به تثبیت اسلام گشت و اعراب باز زیر پرچم اسلام متّحد و آمادهٔ حمله به ایران و روم شدند.

خدا در این آیه برای اعراب خطّ و نشان کشیده و ارتداد آن ها را به ضرر خودشان دانسته. چون خدا دینش را یاری می کند، با عرب اگر نشد، با عجم.

قومی هم که در ادامهٔ آیه صحبت از پیوستن عنقریب شان به اسلام و پرچم داری اسلام ناب توسط ایشان است، به دلالت روایت بسیاری که از رسول اکرم (ص) رسیده و تاریخ به درستی اش گواهی داده، ایرانیان اند. این تطبیق، از محکماتِ تفسیر و یقینیّاتِ تاریخ مسلمین

ص: 105

است. البته مقصود از ایران، نه ایران فعلی، بلکه ایران باستان است که از عراق تا ترکستان و از یمن تا قفقاز را شامل می شده.

وصفی که خداوند از ایرانیانِ نومسلمان کرده، درخور تدقیق است. گفته خدا دوستشان دارد و خدا را دوست دارند. یعنی مدار تدیّنِ آن ها بر مدار حبّ است و اسلام آن ها عاشقانه است. این، فرق اصلی اسلام عرب با اسلام عجم است. اسلام عجم برای خودش منهاجی است. برای همین تکیه بر محبت در فهم و تفسیر دیانت، اسلامِ ایرانی، مستعدّ پذیرش دو مکتب در دل خویش بود و آن دو مکتب را بخوبی در خود پرورش داد و به اطراف عرضه کرد. اوّلین مکتب تصوّف بود و دومین مکتب تشیّع. و هر دو مکتب در واقع، برداشتی عرفانی از اسلامند. منتهی تشیّع در واقع یک مذهب است نه یک طریقت در مذهب اهل سنّت. بنابراین اسلام در فهم مردمانی که خصلت اصلی دین داری آن ها "يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ" است، یا بدل به طرائق تصوّف شد یا پذیرای ادامهٔ اسلام راستین در قالب مذهب تشیّع گشت.

ایرانیان، دین داری شان، در چهار خصلت دیگر نیز ممتاز بوده و هست: با دیگر مؤمنین بسیار فروتن و مهربانند؛ با کافرین سرسخت و قاطع و پر صلابت اند و هرگز در برابرشان احساس خودباختگی و حقارت نمی کنند؛ اهل جنگ و جهادند و از نبرد خسته نمی شوند و همیشه دستشان به قبضهٔ سلاح است؛ ملامت شدن در راهی که درست می دانند مطلقاً برایشان مهم نیست و جنگ روانی بر ایشان بی اثر است: أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ. البته این ها که گفتیم خصلت همهٔ ایرانیان نیست، خصلت مؤمنان ایرانی است. بقیهٔ ایرانیان گاهاً برعکس اند!

عبارت "ذَٰلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ" نشان می دهد که مومنان عجم بطور خاصّ از فضل الهی بهره مندند و عبارت "وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ" نشان می دهد که شاکران این سرزمین از دو اسم "واسع" و "علیم" بهره مند می شوند و همه چیزشان از جمله اقتدارشان، احوالشان، مُلکشان، توفیقات شان، و روحشان در صورت استقامت بر دیانت، رو به وسعت می گذارد و پیوسته از علم ناب الهی برخوردار می گردند. یعنی این سرزمین بغایت عالِم خیز است و علم – خصوصاً

ص: 106

علم به معنی خاصّ، یعنی علم دین - بطور ویژه روزیِ اهل این سرزمین است. تاریخ بر صحّت این تطبیقات گواه است.

عیاشی از امام صادق راجع به آیه "فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ" روایت می کند که مقصود موالیان یعنی یاران و حامیان ما هستند.

العمده از امام باقر (ع) روایت می کند که این عبارت راجع به شیعیان علی است.

جلد نودوهفتم بحارالأنوار از امام عسکری (ع) روایت می کند که مقصود از کسانی که از دین مرتد می شوند منافقانی هستند که ولایت علی را پس از رسول خدا انکار کردند و مقصود از قومی که می آید محبّان علی هستند.

تفسیر قمی از امام باقر (ع) روایت می کند که تأویل نهایی این عبارت در یاران مهدی(عج) ظهور می کند.

راجع به تواضع، عبارت "أذلّة علی المؤمنین" که از ویژگی های موالیان است، مصباح الشریعه از امام صادق (ع) روایت می کند که تواضع، ریشهٔ هر خیر و شرافت است.

**

إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ (55)

ولیّ شما خداست و رسول خدا و مؤمنانی که نماز می خوانند و زکات می دهند در حالی که در رکوعند.

این آیه به آیهٔ ولایت معروف است و در شأن نزول آن شیعه و سنّی به اسناد مختلف روایت کرده اند که در شأن علی بن ابیطالب (ع) نازل شده. روزی فقیری وارد مسجدالنبی شد و درخواست کمک کرد ولی کسی کمکی به او نکرد. پس دل شکسته شده و دست به دعا برداشت و گفت: خدایا شاهد باش که در مسجد پیامبرت کسی به من کمک نکرد. در اینوقت علی (ع) که در حال نماز بود با دست به وی اشاره کرد. وقتی آن فقیر آمد، علی (ع) به رکوع

ص: 107

رسیده بود و در همان حالِ رکوع انگشترش را در آورد و به فقیر بخشید و او را خشنود روانه ساخت.

ولایتی که در این آیه بکار رفته، ولایت به معنای خاصّ یعنی سرپرستی و صاحب اختیاری است، نه ولایتِ عامّ به معنی محبت و دوستی. چون چنین ولایتی مختصّ فرد خاصّی با ویژگیهای خاصّی که در این آیه معرفی کرده نیست و بین همهٔ مؤمنان مشترک است. همچنین، ترتیبِ خدا و رسول و آن مؤمنِ بخصوص در ولایت، حکایت از آن دارد که حاکمیت آن مؤمن مراد است نه صِرف محبتش. آن مؤمن ولیّ دیگر مؤمنین است در امتداد ولایت رسول خدا که آنهم پرتویی از ولایت و سرپرستی خدا بر مؤمنان است.

جمع آمدن عبارت در "الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ" نشان می دهد که ولایت منحصر به یک فرد یعنی علی (ع) نیست و یک جمع را در برمی گیرد. جمعی که از شدّتِ گُم شدن در ولایت خدا، ولیّ خدا شده اند. چنین کسانی باید در تمام اعصار باشند و مؤمنینِ واقعی را زیر پر و بال خود بگیرند و ولیّ ایشان باشند. احتمالاً چنین ولایتی مشروط به عصمت هم نیست و شامل علمای ربّانی و فقهای خداترس هم می شود. برای همین، لااقل بخشی از ولایت معصوم، برای فقیهی که جامع شرایطِ کمال باشد، قابل تصوّر است.

شاید هم دایرهٔ این ولایت مثل ولایت مطرح شده در عبارت "وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ[سوره التوبة : 71]" تسرّی بیشتری داشته باشد و هر مؤمن اهل کمالی بر مؤمنی که فاقد این کمال است، ولایتی ارشادی داشته باشد تا او را رشد بدهد و به کمال برساند. در این صورت ولایت مثل دیگر انوار الهی، کمالی اشتدادی و دارای درجات است و در هر مؤمنی پرتویی از آن هست، گرچه تامّ و تمامش در امیرِ مؤمنین و امام آن ها جمع است.

نکتهٔ جالبی که این آیه را در کلّ قرآن ممتاز کرده، به هم آمیخته شدن نماز و زکات در آن است. درحالیکه در همه جا این دو از هم جدا و متمایزند. اهل ذوق از این مطلب، می توانند چنین استنباط کنند که مقام ولایت از آنِ کسی است که توجّه به حق و محبت به خلق، در او در هم آمیخته و کثرت در وحدت محو شده و قوام یافته است.

ص: 108

همچنین از این آیه و "إنّما" که در اوّلش آمده و دال بر انحصار است، برمیآید که کسانی که اهل تدیّن و ملکهٔ نماز و زکات نیستند، حقّ ولایت بر مردم را ندارند. یعنی ولیّ مؤمنین باید مستغرق در ذکر خدا و به فکر محرومان و گشاده دست بر آن ها باشد.

شواهد روایت می کند که عبدالملکِ مروان از امام باقر (ع) راجع به آیه "إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ" پرسید؛ آنان چه کسانی هستند؟ امام فرمود: مؤمنان هستند. عبدالملک گفت: مردم می گویند علی است. فرمود: علی (ع) هم از آنان و امیر آنان است.

وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ (56)

هرکه خدا و پیامبرش و چنین مؤمنانی را به سرپرستیِ خودش بپذیرد، از حزب خداست و حزب خداست که پیروز است.

دو جا در قرآن صحبت از "حزب الله" شده، یکی اینجا که می گوید آن ها کسانی هستند که به تولّی اهل الله گردن نهاده اند و دیگر در سورهٔ مجادله که می گوید آن ها کسانی هستند که از اعداء الله برائت می جویند. پس تولّی و تبرّی، خصلت کسانی است که به عضویت در حزب خدا نائل گشته اند.

سورهٔ مجادله آیهٔ 22: هیچ مردمی را پیدا نمیکنی که خدا و روز قیامت را واقعا باور داشته باشند و در عین حال با آنهایی دوستی کنند که با خدا و رسولش درافتاده اند؛ هرچند آنها پدرانشان یا پسرانشان یا برادرانشان یا اقوامشان باشند. خدا ایمان را در دلهایشان ثبت کرده و با روحی از جانب خویش یاری شان کرده. در باغهایی پر درخت هم که از زیرشان جویها روان است، واردشان میکند که در آنجا ماندنی اند. خدا از آنها راضی است و آنها هم از خدا راضی اند. آنان حزب خدایند. بدانید فقط حزب خدا خوشبخت اند!

ویژگی اصلی حزب الله دو چیز است: غلبه که در اینجا آمده: إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ. و رستگاری که در سورهٔ مجادله آمده: أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ [سوره المجادلة : 22]. دلیل غالب بودن حزب الله، غلبهٔ همیشگی خداست: وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ [سوره يوسف : 21]. مقصود از این غلبه، غلبهٔ حقیقی و در نهایت امر است؛ نه الزاماً شکست نخوردن و

ص: 109

کشته نشدن در دنیا که سرای مَجاز و دار غرور است. وقتی جان به گلو رسید، معلوم می شود شکست چیست و پیروزی کدام است. گرچه خدا نصرت دنیوی مؤمنان را هم بر عهده گرفته و وعده داده است: إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهَادُ [سوره غافر : 51] وَكَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ [سوره الروم : 47]

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُوًا وَلَعِبًا مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَالْكُفَّارَ أَوْلِيَاءَ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (57)

مسلمانان! با کسانی از اهل کتاب که دینتان را مسخره می کنند و به بازی می گیرند و نیز با کفّار طرح دوستی نریزید و تقویٰ پیشه کنید اگر واقعاً ایمان دارید.

این آیه هم از آیاتی است که مؤمنین را از دوستی و معاشرت بی جا با غیرمؤمنین بر حذر می دارد. پیشتر گفتیم که راجع به این مسأله در قرآن بارها و بارها تأکید شده و در موضوع فوق، ابداً خدا با کسی شوخی ندارد و هرکس با هرکسانی باشد، خدا جزو همان ها محسوبش می کند.

طبق این آیه شرط اولیّهٔ معاشرت با کسی، احترام متقابل است. و کیفر دنیوی کسانی که به مقدّسات دینی اهانت می کنند، قطع رابطه است. مؤمن باید غیرت دینی داشته باشد و از نااهلان تبرّی بجوید.

بحثی راجع به معاشرت با نااهلان از جمله کسانی که در دل به دین خدا ایمان ندارند و نیز مؤمنان فاسق:

اوّل، راجع به کافران، یعنی کسانی که اصل دین یعنی پیامبر بودن محمد (ص) و کتابِ خدا بودن قرآن را باور ندارند و این ناباوری را بر زبان می آورند و دو شاهد عادل تا کنون شنیده اند. این ها کافرند. مقصود از کافر در قرآن، کافر به محمد (ص) است نه کافر به خدا. مشرکین که بیست و سه سال با مسلمین می جنگیدند خدا را قبول داشتند، امّا دین محمد را قبول نداشتند و قرآن را کتاب خدا نمی دانستند. آن ها بت ها را هم آیینی سنّتی برای تقرّب به خدا و ملائکهٔ خدا می پنداشتند. کافرین را خدا دشمن خود دانسته و از آن ها بیزاری جسته و لعن

ص: 110

کرده. کافرین گاهی کفرشان را پنهان می کنند و گاهی به شکل اِشکال یا تمسخر به دین ابراز می کنند. در نهایت اگر بتوانند و برایشان بصرفد، علیه دین مبارزهٔ فرهنگی و حتّی نظامی می کنند و اصطلاحاً کافر حَربی می شوند. حربی نشدن، دلیل کافر نبودن نیست.

بحث ما راجع به کیفیت تعامل مؤمنین با اینگونه افراد است:

سورهٔ ممتحنه اینطور شروع شده:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَقَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ... ( 1)

ای مومنان، با دشمن من و خودتان طرح دوستی نریزید! شما به آنها اظهار دوستی می کنید درحالیکه آنان به حقیقتی که برایتان آمده اعتقادی ندارند...

سپس می فرماید:

لَنْ تَنْفَعَكُمْ أَرْحَامُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (3)

روز قیامت، قوم و خویش و بچه هایتان هیچ بدرد شما نمیخورند. چون که خدا بینتان جدایی میاندازد. خدا در آنروز به اعمالتان کار دارد که آنها را هم خوب میداند از چه قرار اند!

البته – اگر ویرگول را قبل از کلمه "یوم القیامة" بگذاریم – میتوان آیه را اینطور نیز ترجمه کرد: هیچ وقت ارحام و اولادتان، واقعا بدردتان نمیخورد؛ بخصوص روز قیامت، چون خدا بین شما جدایی میاندازد.

هر دو معنا هم درست است و پاسخ به توجیهی است که مسلمین کافردوست، بدان متشبّث میشدند که ما میخواهیم رابطه نیکو با ارحام خود را حفظ کنیم. مگر اسلام توصیه به صله رحم نکرده؟ بله، درست است اما نه در حالتی که ارحام شما دشمن خدا و دشمن شما باشند. حساب محبت به ارحام ضعیف الایمان، من باب "تألیف قلوب" ایشان هم جداست و آنچه اینجا از آن نهی شده دوست گرفتن یا به تعبیر دقیق آیه "اتخاذ اولیاء" است: مؤمن نباید جز با مؤمن دوست باشد. چنانکه خداوند در چند جای قرآن صریحا این مطلب را متذکّر میشود:

لَا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ [سوره آل عمران : 28]. مؤمنین کافرین را دوست نگیرند.

ص: 111

وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَمَا كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَوَاءً فَلَا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِيَاءَ[سوره النساء : 89]. دوست دارند مثل آنها کافر شوید، پس چنین کسانی را دوست نگیرید.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَتُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا مُبِينًا [سوره النساء : 144]. ای مؤمنان، کافرین را بجای مؤمنین برای دوستی انتخاب نکنید، آیا میخواهید بهانه ای علیه خویش دست خدا بدهید؟

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ [سوره المائدة : 51]. ای مؤمنان، با یهودیان و مسیحیان دوست نشوید. اینها با همند. هرکس دوست آنها باشد از همانهاست و خدا هدایتش نمیکند.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُوًا وَلَعِبًا مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَالْكُفَّارَ أَوْلِيَاءَ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ [سوره المائدة : 57]. ای مؤمنان، با کسانی که دین برایشان بی ارزش و بچه بازی است(یعنی واقعا متدیّن نیستند) دوست نشوید. و از خدا بترسید اگر واقعا مؤمنید.

وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ [سوره هود : 113]

به ظالمان ذرّه ای میل مکنید که گرفتار آتش خواهید شد و جز خدا هم دوستی در آنوقت به داد شما نخواهد رسید و نصرت نخواهید شد. گوییم بخاطر این آیه عالمان راستین و اولیاء حقیقی خدا، در طول تاریخ، همیشه از دربار سلاطین حذر میکرده اند.

البته قاعده اصلی این است که جز خدا را نباید دوست گرفت، دوستی با انبیاء و اوصیاء و مؤمنین هم چون شعبه ای از دوستی با خداست ممدوح است: اتَّبِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَلَا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ قَلِيلًا مَا تَذَكَّرُونَ [سوره اﻷعراف : 3]. پیرو آنچه بر شما نازل شده باشید و جز خدا را به دوستی برنگزینید؛ چقدر کم فهمید!

ص: 112

البته وقتی آدم عامل به آیه فوق شد، از برکت آیه زیر نیز برخوردار خواهد شد: أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره يونس : 62]. بدانید که دوستان خدا نه هرگز میترسند و نه هرگز غم به دلشان راه مییابد.

البته خود خدا در این آیه شریفه برای مؤمن دوستانی برگزیده : وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا [سوره النساء : 69]. هرکس مطیع خدا و رسول باشد، با کسانی است که مشمول نعمت خدا هستند. منجمله انبیاء و صدیقین و شهداء و صالحین. و اینها چه خوب رفقایی هستند.

آیا دوستی با خدا و پیامبران خدا و اولیاء و مؤمنین راستین کافی نیست؟ فرشتگان هم داوطلب دوستی با مؤمن اند: إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ [سوره فصلت : 31]. کسانیکه گفتند پروردگار ما خداست و بر این راه استقامت ورزیدند، ملائکه بر ایشان نازل میگردند که نترسید و غم مخورید و بشارت باد بهشت بر شما. ما در دنیا و آخرت دوستان شما هستیم.

زیباترین آیه در این وادی و فصل الخطاب در این میدان و حسن الختام در این دفتر، آیه زیر است: مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ [سوره العنكبوت : 41]. کسانیکه بدنبال دوستی با غیر خدا رفتند عین عنکبوت اند که به زحمت خانه ای میتند، اما چه سست خانه ای است! کاش می فهمیدند.

آیات دیگری که از دوستی و رفاقت با غیرمؤمنان برحذر می دارد:

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَلَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَا رَسُولِهِ وَلَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ [سوره التوبة : 16]

نکند خیال می کنید همین طور آزمایش نشده، رهایتان می کنند، بی آنکه خدا رزمندگانِ اهل تلاش شما را شناسایی کند؟! همان ها که جز خدا و پیامبرش و مسلمانان کسی را مَحرم دل نمیگیرند. بله، خدا آگاه است که چه می کنید.

ص: 113

اینکه گفته مؤمنین، جز خدا و رسول و دیگر مؤمنین، کسی را "ولیجه" نمیگیرند. یعنی دل به کسی جز خدا و رسول و مؤمنین نمی دهند. "ولیجه" از ریشه "و ل ج" و به معنی مونِس، معتمد، و محرم اسرار است.

طبق این آیه، مؤمنین در دوستی نکردن با غیر مؤمنان امتحان می شوند و مایل شدن، حتّی به مُنکران ایمان – چه رسد به دشمنان ایمان – موجب نقص و سقوط برای ایشان است.

عبارت "وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَا رَسُولِهِ وَلَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً[سوره التوبة : 16]" اشاره به اصل مهجوری است که مؤمنین معمولاً رعایت نمی کنند. این اصل می گوید مؤمنین در دوستی با غیرمؤمنان خیلی باید احتیاط کنند و دوستی را از حدّ سلام و علیک، فراتر نبرند؛ و الا ضرر می کنند.

آیهٔ بعد:

لَا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْءٍ [سوره آل عمران : 28] مؤمنین کافرین را دوست نگیرند که اگر چنین کنند ارتباط خدا با آنها تیره می شود.

آیهٔ بعد:

وَلَا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا [سوره النساء : 89] غیر مؤمنین را دوست خود بگیرید و نه هرگز از آنها کمک بخواهید.

آیهٔ بعد:

الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَيَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا [سوره النساء : 139] آنهایی که به جای مؤمنین با کافرین دوست میشوند آیا در این دوستی دنبال عزّت اند؟! اگر دنبال عزّت اند باید برگردند و عزّت را پیش خدا بجویند.

آیهٔ بعد:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَتُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا مُبِينًا [سوره النساء : 144] ای کسانی که ایمان آورده اید کافرین را به جای مؤمنین به دوستی نگیرید. نکند می خواهید خدا را علناً علیه خود بشورانید.

ص: 114

آیهٔ بعد:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا آبَاءَكُمْ وَإِخْوَانَكُمْ أَوْلِيَاءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الْإِيمَانِ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ [سوره التوبة : 23] ای کسانیکه ایمان آورده اید! درصورتی که پدران و برادرانتان، بی دینی را بر دین داری ترجیح داده اند، با آن ها رابطهٔ عمیق و عاطفی برقرار نکنید و آن ها را دوست خود نگیرید. هریک از شما چنین کند، به یقین بدکار است.

اینکه فرموده با آن ها دوست نشوید، به طریق اولی، نباید زیر یوغ آنها رفت و از آنها اطاعت کرد. بنابراین پدری که دشمن ایمان است و حتّی پدر بی ایمانی که دشمنی با ایمان ندارد، بر فرزند مؤمنش ولایت ندارد. البته این غیر از لزوم احسان به اوست.

پس نتیجه می گیریم که از اوجَبِ واجبات در شریعت الهی، دوستی نکردن با کسانی است که به دینِ خدا باور ندارند. گرچه آن را سُخره نمی گیرند و علیه آن مقابله نمی کنند. این راجع به دوستی. پس معاشرت با چنین کسانی باید چگونه باشد؟ جوابش در سورهٔ ممتحنه آمده:

لا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ ( 8) إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ وَظَاهَرُوا عَلَى إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ ( 9)

خدا نهی تان نمیکند از خوبی کردن و مسالمت با بی دین هایی که بخاطر دیندار بودنتان با شما نجنگیده اند و از دیارتان اخراجتان نکرده اند؛ چون خدا مردم عادل را دوست دارد. خدا شما را از دوستی با بی دین هایی نهی میکند که بر سر دین با شما جنگیدند و شما را از سرزمینتان اخراج کردند و بر اخراج شما با هم تبانی کردند. هرکس ایشان را دوست بدارد، خودش ظالم است.

در این آیات کافران را به کافر حربی و غیرحربی تقسیم نموده است. چون در حال حاضر کافر حربی دیگر عملاً وجود ندارد یا به ندرت دیده میشود پس مقتضای این آیات این است که ما باید با غیرمسلمین بر مبنای قسط و برّ عمل کنیم که عبارت دیگر همان عدل و احسان است. باید بگونه ای منصف باشیم که هرچه برای خود می پسندیم برای ایشان هم بخواهیم و

ص: 115

هرچه را که برای ما ناپسند است برای دیگران هم نخواهیم. علاوه بر این باید اهل فضل و نیکی و خوبی به ایشان باشیم تا خدا ما را دوست بدارد. چون خدا چنین آدمهایی را دوست دارد. از کافران حربی که بگذریم، دستور اسلام نسبت به غیرمسلمانان، برائت نیست بلکه نیکی است.

کسی که دین را مسخره می کند و گهگاه علیه دین سخن می گوید - نه بحدّی که بعنوان هجو دین یا سبّ اولیاء دین، واجب القتل باشد - چنین کسی شاید ملحق به کافر حربی باشد و احسان به او فضیلتی نداشته باشد، گرچه رعایت قسط و عدل نسبت به او همواره لازم است. اصولاً رعایت عدل هیچ گاه ساقط نمی شود. در همین سوره هم داشتیم که: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى [سوره المائدة : 8]

این راجع به کافرین، اما قسمت دومِ بحث، راجع به مؤمنین فاسق:

شاه کلید این مطلب، این آیات سورهٔ فرقان است:

وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً (27) يَا وَيْلَتَا لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاَناً خَلِيلاً (28) لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِي وَ کَانَ الشَّيْطَانُ لِلْإِنْسَانِ خَذُولاً (29)

روزیکه، آنکه بد کرده، پشت دستش را گاز می گیرد و با حسرت می گوید: کاش همراه پیامبر سالک راه خدا میشدم. وای بر من! کاش با فلانی دوست نمی شدم. با آنکه تعالیم قرآن به دستم رسیده بود، مرا از زندگی کردن طبق آن، منحرف کرد. بله، چنین شیطان هایی همیشه انسان را خوار میکنند و در زمان نیاز، تنها می گذارند!

این آیات، از مهم ترین آیات قرآن راجع به حساسیت دوست یابی و لزوم دوست شدن با ابرار و دوری کردن از فجّار و اهل غفلت است. اساسی ترین قانون تربیت اینست که آدم، آخرش، مثل معاشرینش میشود. پس در انتخاب معاشرین، دقّت کند!

ارکان اربعهٔ سلوک یکی کسب علم الهی است و دوم کثرت ذکر و عبادت و سوم عمل صالح. این سه تا، هر روز باید محقق شوند و الا رشد آدم در آنروز کند میشود و به مرور به توقف

ص: 116

میانجامد. در کنار این سه تا، چهارمین رکن، معاشرت با مؤمنین است. کسانی که دیدنشان آدم را یاد خدا میاندازد و حرکات و سکناتشان، الهام بخش آدمی است.

و بدترین چیز برای سلوک و تعالی انسان، معاشرت با نااهل و خصوصاً دوستی با آنهاست. ملاک دوستی اینست که دوست، انسان را بیاد خدا و بندگی او میاندازد یا نه؟ اگر بله، پس این از آن دوستانی است که هم در دنیا ناصر انسان در دین و معیشت است و هم در آخرت شفیع انسان خواهد بود، چنانکه اهل عذاب آرزو میکنند کاش چنین دوستانی می داشتند: فَمَا لَنَا مِنْ شَافِعِينَ وَلَا صَدِيقٍ حَمِيمٍ [سوره الشعراء : 101]. اما اگر خدای ناکرده از آن دوستانی است که آدم را از خدا و اسباب هدایتِ خدا و آنچه خدا دستور داده باز میدارد، چنین کسی وبال دنیا و آخرت است و نه وفایی در بزنگاه های زندگی از او قابل انتظار است و نه در آخرت میتواند انسان را نجات دهد، تازه در آخرت دعوا سر میگیرد که تو مرا گمراه کردی و او میگوید تقصیر خودت بود.

تعبیر "أَضَلَّنِي عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِي" نشان میدهد که هدایت برای همه میآید اما دوستان ناباب آنرا از خیلی ها میدزدند. این همان هدایت عامّ خداست. آری، نور خدا در تمام دلها، می تابد اما انسان قدرش را نمیداند و از آن رخ میگرداند.

"خذول" تعبیر بجایی است که راجع به شیطان و این شیاطین اِنسی بکار رفته، آنها انسان را خوار میکنند و بعد، تنها میگذارند. هرکس امروز انسان را از ذکر باز دارد، فردا مخذولش میکند.

آیه ای دیگر:

وَإِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطَانُ فَلَا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرَى مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ [سوره اﻷنعام : 68] با اهل غفلت معاشرت مکن و اگر شیطان این تذکّر را از یادت برد، تا یادت آمد به آن عمل کن.

همچنین خطوات شیطان، که خدا فرموده از آن بترسید، گمراه کردن گام به گام آدم است و معمولاً شروعش دوستی با افراد ناباب است.

کافی روایت میکند که امام کاظم (ع) به کسی فرمود چرا با فلانی معاشرت میکنی؟ او گفت: فلانی دایی من است. امام (ع) فرمود: ولی منحرف است. او خدا را وصف میکند. یا با او باش

ص: 117

یا با ما! آن شخص عرض کرد: من کاری به عقاید او ندارم، گناه او بر دوش خودش است. امام (ع) فرمود: مگر داستان آن جوان از یاران موسی (ع) را نمیدانی که پدرش از یاران فرعون بود، او پیوسته بر سر نبوت موسی (ع) با پدر جر و بحث داشت. وقتی دید نیل دارد به حالت اول برمیگردد و پدرش با جنود فرعون عنقریب غرق خواهند شد. از موسی (ع) جدا شد و دوان دوان خود را به پدر رساند، تا پدر را پند دهد و به موسی (ع) ملحق کند. اما دریا به هم آمد و همراه سپاه فرعون غرق شد. چون خبرش را به موسی (ع) دادند، فرمود: آن جوان در بهشت است اما وقتی عذاب خدا میخواهد بیاید، هرکس را هم که میخواهد گنه کاران را نجات دهد، غرق میکند.

امام صادق(ع) فرمود: جز با كسي كه در خير، بزرگ شده و رشديافته معاشرت و معامله نكنيد.

نتیجتاً طبق معارف قرآن، که بخشی را در اینجا آوردیم و بخشی در جاهای دیگر پراکنده است، مؤمنین باید در معاشرت با طوایف زیر اینگونه رفتار کنند:

نسبت به انبیاء و اولیاء، مودّت داشته و ولایت پذیر (به معنای فرمان بردار) باشند.

نسبت به دیگر مؤمنان، رؤوف و رحیم و ولایت مدار (به معنای دوست و رفیق) باشند. نسبت به هم صبور و متحمّل و فروتن بوده و به معاشرت با هم راغب باشند چون دوری از جمع مؤمنین شقاوت در پی دارد.

نسبت به فاسقان یعنی مؤمنان بی تقوی، نگران و دستگیر و دعاگو و مهربان و ناصح باشند ولی آن ها را دوست و خلیل خود نگیرند. معاشرت با اینان را منحصر کنند به صلهٔ واجب و احوال پرسی و یاری در صورت لزوم، آنهم در غیر غفلت و معصیت.

نسبت به کافران بی آزار، اهل نیکی و رعایت انصاف باشند ولی ابداً با آن ها دوستی و به آن ها اعتماد نکنند و کمک نخواهند. یعنی معاشرت با این گروه را حتّی از گروه قبل کمتر کنند و جز به اقتضای کار و ضرورت با ایشان معاشرت نکنند.

ص: 118

نسبت به کافران معاند و حربی، غلاظ و شداد و عزیز و جدّی و بدون رأفتِ نابجا و همواره بی اعتماد و در موضع جنگ، همیشه آمادهٔ به رزم باشند. اما خلاف عدل و انصاف عمل نکنند و ظلم و تعدّی آن ها را با ظلم پاسخ نگویند.

وَإِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ اتَّخَذُوهَا هُزُوًا وَلَعِبًا ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ (58)

وقتی با اذان، مردم را برای خواندن نماز دعوت می کنید، نماز را مسخره می کنند و به آن متلک می پرانند! از بس که نابخردند.

این آیه هم راجع به کفّار و منافقین است، هم راجع به نامهذّبانِ اهل کتاب.

این آیه، تکملهٔ آیهٔ قبل است و می گوید خصوصاً اگر نااهلان، نمازخواندن شما را مسخره کردند، از آن ها فاصله بگیرید و با آن ها قطع رابطه کنید.

همچنین از این آیه بر می آید که در سرزمین اسلامی باید برای نماز فریاد بزنند و اذان سر بدهند و مردم را از نماز مطلّع کنند و کسی هم حق ندارد مانع شود.

در اکثر کشورهای اسلامی برای عمل به عبارت "إِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى الصَّلَاة" صدای اذان مساجد در اوقات نماز بلند می شود و طنینش شهر را پُر می کند. حتّی در کشورهای غربی در محلّات مسلمان نشین وضع به همین منوال است و بنده این مطلب را در اقصی نقاط گیتی شاهد بوده ام. اما متاسفانه در ایران از ترس مردم و خوف ملامت ایشان، صدای اذان مساجد کوتاه است و حتّی به همسایه های مسجد نمی رسد. به این بهانه که در خانه ها مریض هست! بله واقعاً مریض هست: فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ [سوره البقرة : 10].

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْنَا وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلُ وَأَنَّ أَكْثَرَكُمْ فَاسِقُونَ (59) قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذَٰلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللَّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ وَغَضِبَ عَلَيْهِ وَجَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَالْخَنَازِيرَ وَعَبَدَ الطَّاغُوتَ أُولَٰئِكَ شَرٌّ مَكَانًا وَأَضَلُّ عَنْ سَوَاءِ السَّبِيلِ (60)

ص: 119

بگو: اهل کتاب، عیب جویی تان از ما جز برای این است که ما خدا و قرآنی را که بر ما نازل شده و کتاب های آسمانی را که قبلاً فرستاده شده، باور کرده ایم؟! واقعِ مطلب اینست که اکثر شما فاسقید.

بگو: گیرم که این باورها بد باشد! از سرانجامی بدتر از آن از نظر خدا باخبرتان کنم؟! آن هایی که خدا لعنتشان کرد و از آن ها خشمگین شد و بعضی شان را به صورت بوزینه و خوک درآورد و یا آ ن هایی که بنده و خدمتگزار حکومت های طاغوت زمان شان شدند. بله، آن ها وضعشان بدتر است و از راه درست منحرف ترند.

در اینجا به یهود و نصاریٰ که نماز مسلمین را مسخره می کردند، طعنه میزند که شما از همان قوم متخلّفید که بخاطر سبک شمردن اوامر الهی مسخ شدید یا به مرور بندهٔ پادشاهان گشتید. آنچه مایهٔ شرمساری است گذشتهٔ تاریک شماست نه سجدهٔ ما مسلمانان برای تعظیم خدا.

برخی از مفسّرین گفته اند عذاب مسخ هم در یهود بوده، هم در نصاریٰ. یهودیانِ متعدّی در حرمت روز شنبه ، به شکل میمون مسخ شدند و مُنکِران نزولِ مائده بر مسیح (ع) ، به شکل خوک مسخ گشتند. همچنین هر دو طایفه با غلبهٔ جائران، عملهٔ جور شدند و در برابر طواغیت سر فرو آوردند و به سجده افتادند. اما حالا سر بلند کرده اند و سجدهٔ مسلمین را که برای خداست مسخره می کنند!

وَإِذَا جَاءُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَقَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَهُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا كَانُوا يَكْتُمُونَ (61)

پیش شما که می آیند، ادعا می کنند: اسلام آورده ایم. درحالی که با کفر پیشتان می آیند و با همان کفر هم بیرون می روند! خدا بهتر می داند چه نیّت ها و نقشه های شومی در سر می پرورانند.

ص: 120

این آیه نیز ادامهٔ مذمّت اهل کتاب است که پیش مسلمین ادعا می کردند وحی محمد (ص) همان وحی خدا بر عیسی و موسی (ع) است و خود را به مسلمین شبیه و از مشرکین دور جلوه می دادند تا به مسلمین نزدیک شوند و برای مشرکین جاسوسی نمایند.

وَتَرَىٰ كَثِيرًا مِنْهُمْ يُسَارِعُونَ فِي الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَأَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (62) لَوْلَا يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَأَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَصْنَعُونَ (63)

خیلی هایشان را می بینی که در گناه، دشمنی با این و آن، و حرام خواری ید طولایی دارند. راستی که کارهای زشتی می کنند!

چرا عارفان ربّانی و روحانیان حقیقی آن ها را از سخنانی که گناه است و از حرام خواری نهی نمی کنند؟! چقدر بد است که زشت کاری شغلشان شده!

در آیهٔ چهل وچهارم دیدیم که ربّانیون و اَحبار را ملحق به انبیاء دانسته و در کنار انبیاء از آن ها نام برده. همانجا گفتیم که به احتمال زیاد منظور از ربّانیون اولیاء الهی باشد که با اینکه عالِم و عامل و الهی اند، مع الوصف فاقد کسوت و منصب ریاست ظاهری دینی در جامعه اند، چیزی شبیه به عرفای ربّانی ما که در کسوت روحانی نبوده اند. در اینصورت منظور از اَحبار می شود عالمان وارسته و عامل و دارای ریاست دینیِ جامعه، چیزی شبیه به روحانیون عارف ما.

همیشه و در همهٔ ادیان این دو طایفه، یعنی عارفان غیر روحانی(روحانی به معنای کسوت، اشتغال، و منصب تبیین دین) و روحانیون عارف(عارف به معنی عالِم و عامِل به دین حقیقی و مؤیّد از جانب خدا) وجود داشته و در کنار انبیاء الگوی جامعه و حافظان کتاب خدا و مبیّن دین اصیل بوده اند.

در این آیه هم از آن عارفان ربّانی و علمای حقیقی می خواهد که امّت خود را نصیحت کنند و از حرام گویی و حرام خواری دست بکشند. پس این آیه طعن به عارفان و عالمان نیست بلکه امر مؤکّد است به ایشان در سیاق سؤال. مثال های امر در سیاق های نهی و سؤال و اِخبار،

ص: 121

در قرآن بسیار است. البته طعن بودن این آیه به ایشان نیز مستلزم محذوری نیست، چون آن ها هم مثل هر غیرمعصومی گاهی محتاج توپ و تشرند! گرچه خدا حتّی به انبیاء معصوم هم در جاهای زیادی از قرآن تشر زده! تا بقیه حساب کار دستشان بیاید. این موارد زیاد است، مثلاً راجع به اینکه پیامبر (ص) به بعضی ها اجازه می داده از حفر خندق شانه خالی کنند و به بهانهٔ کار برگردند خانه، فرموده: عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُم [سوره التوبة : 43] خدا از تو درگذرد! چرا به آنها اجازه میدهی؟!

طبق این آیه مسئولیت امر به معروف و نهی از منکر در درجه اول متوجّه مردان خدا و عالمان دینی است. زیبایی علم در اظهار آن و زشتی آن در کتمان است آنهم از ترس مردم یا طمع به ایشان. سکوت مردان خدا بدتر از گناه خلافکار است و هلاکت خود و دیگران را در پی دارد. شیوع گناه، عادّی شدن آن، سرعت مبادرت به آن، و تنوّع گناه در جامعه که در عبارات این آیه مستتر است، هیچ کدام مجوّز ترک نهی از منکر از جانب عالمان و عارفان نیست و برایشان عقاب دارد.

وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشَاءُ وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَانًا وَكُفْرًا وَأَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ (64)

جاهلان یهودی گفتند: دست خدا بسته است! دست خودشان بسته باد! و به سزای این حرفشان لعنت خدا بر آن ها! نخیر، دست خدا خیلی هم باز است و هرطور صلاح بداند، می بخشد.

آیه های قرآن که بر تو نازل می شود ، باعث زبانه کشیدن کفر و سرکشی در خیلی از آن ها می شود! ما هم بینشان عداوت و بُغض مستقرّ کردیم تا قیامِ قیامت.

هربار آتشی برای جنگ بین این و آن افروختند، خدا خاموشش کرد. مدام در زمین فساد به راه می اندازند و خدا از مفسدان بیزار است.

ص: 122

این آیه از شدیداللحن ترین آیات قرآن راجع به یهود است.

این آیه از دو بخش تشکیل شده. در بخش اول کلام کفر آمیزی از برخی یهودیانِ جاهل نقل و نقد شده. آنها می گفتند دستان خدا بسته است! احتمالاً ریشهٔ این حرف به بحث جبر باز می گردد و این عقیدهٔ قدیمی که خدا هستی را بر تقدیر مشخّصی آفریده و هستی مسیر از پیش تعیین شده ای را می رود. و چنین نیست که خدا هروقت بخواهد تغییری در تقدیرات هستی ایجاد کند و دستش برای تغییرات عملاً بسته است. یهودیان اینگونه می گفتند تا فقر و آوارگی خود را توجیه کنند و به خواست خدا و نه کارهایی که کرده اند نسبت دهند.

تقریر دیگر این شبهه اینگونه است که خدا با دادن اختیار به بندگان و مختار کردن بر سرنوشت خویش، دیگر قادر به هیچ کاری در زندگی انسان نیست. تقریر اوّل در بحث بداء جواب داده می شود و تقریر دوم در بحث توفیق و خذلان. و هر دوی این بحث ها دانستنشان لازم است و بسیار بکار سیر و سلوک میآیند و قلب را مستنیر می کنند.

بحث اوّل، بداء:

يكي از ضروريات عقايد انبيا «بَداء» است. در روايات هست كه «للهِ البداء»(خداوند بداء دارد)، «ما بعث الله نبيّاً قطّ الا ان يقرّ له بالبداء»(خدا هيچ پيامبري را نفرستاد، جز اينکه او به بداء معتقد بود)، «ما عُبدالله بمثل البداء»(اعتقاد به بداء جزء مهمي از معرفت الله است).

بداء از لغت«ابتداء» است؛ يعني همه چيز را برهم زدن و از نو شروع كردن.

به هر دو نوع افعال خود توجّه كنيد: فعل اشرف نفس كه در مقام بساطت نفس است و فعل اخسّ نفس كه افعالي است كه به آلات نياز دارند.

يك حرف را در نظر آوريد، مثلاً «جيم» را، مادامي كه متوجّه «جيم» هستيد، آن موجود است؛ حقيقتاً. دركمال آزادي مي توانيد به حرف «جيم» توجّه كنيد تا موجود شود و مي توانيد در كمال آزادي توجّه نكنيد تا موجود نشود. پس تا آن را موجود نكرده ايد، واجب الوجود نيست و وقتي كه آن را موجود كرديد، واجب خواهد شد. تا «جيم» را موجود نكرده ايد، ايجاد آن وجوب ندارد.

ص: 123

مي توانيد آن را تغيير بدهيد، يعني تقدير کردن شما به تصوير کردن «ج» تعلّق گرفته است. بنابراين، دفعتاً، ابتدا(آغاز) مي كنيد و «ب» را مي آوريد، پس «لكم البداء»(شما قدرت بداء داريد)؛ يعني مي توانيد محو كنيد آن چيزي را كه ثابت شده است(در مرحلهٔ قبل از تصوير ذهني) و ثابت كنيد چيزي را كه محو شده. الزام يا التزامي به وجهي از وجوه نداريد، مادامي كه آن طرف را نياورده ايد و در ذهن آن را خلق نكرده ايد. امّا «اذا اوجدتم»(هنگامي که ايجاد کرديد) در نفس خود حرف «جيم» را، ديگر «ليس لكم البداء»(بداء براي شما معني ندارد)؛ زيرا كه «وقع القضاء بالامضاء»( آنچه مي خواستيد واقع شود، در خارج محقّق شده است). «بداء» يعني «ابتدا» يعني اول دادن به شيء(آغاز کردن خلقت آن). بداء آيت(نشانهٔ) حريّت خداست. خداوند هيچ الزام و التزام به فعلي ندارد. مبسوط اليد است، دستش مغلول نيست. مادامي كه شيء را خلق نكرده است، براي اوست خلق كردن و خلق نكردن. « اِن خلق فبحريّته و ان لم يخلق فبحريّته»(اگر خلق کند آزاد است و اگر خلق نکند نيز آزاد است). در قرآن است که: «انّه يبدء و يعيد». يعني آغاز مي کند آن چيزي را که نبوده است و فاني مي کند آنچه را که بوده. حق اوست كه الآن تمام دنيا را به هم بزند. يك چنين عليّتي نيست كه خداي متعال ملزم باشد به اجراي نظامي خاص و لايتغيّر و لايتبدّل. زيرا اين وضعيت مخالف حريّت خداوند است.

«الشيء ما لم يوجد لم يجب»(مخلوق مادامي كه موجود نشده است، واجب نيست)، زيرا به اراده و اختيار حقّ متعال است. چنانكه در مملكت نفس ما نيز همين گونه است. مصمّم و عازم و شائق بودم به اينكه كاري بكنم، امّا نمي كنم. يا كاري نكنم، عزم و جزم هم كردم، امّا حق من است كه آن عزم و جزم را بر هم بزنم و آن كار را ابتداء كنم(از نو آغاز کنم).

كُنه قدرت، مالكيت بر وجود مقدورات نفس است به نحو اعلي و اشرف و كنه اختيار، آزادي نفس است در تنزّل دادن وجود اين مقدورات و كنه بداء استمرار اين آزادي است؛ البته آزادم تا وقتي که آنها را تنزّل نداده ام و پس از تنزّل دادن(يعني اثبات)، آزادم نسبت به پاك كردن آنها (يعني محو). هر چند كه اين پاك كردن ابتداء خود فعلي جديد است كه مي توانم آن را پيش ببرم يا باز بداء كنم و از اجراي آن دست بردارم.

ص: 124

نکتهٔ عملي: بداء بابي بزرگ در معرفت الله است. بداء است که مشوّق سعي در دعا و الحاح و تضرّع و انابه به درگاه خداست؛ خدايي که محو مي کند، خدايي که اثبات مي کند، شقي را سعيد مي کند و بالعکس. بايد از او بخواهيم تا در طينت ما بداء کند (تا در مسير سعداء واقع شويم) و در سرنوشت ما بداء کند (تا توفيق ما افزون شود). پس معني رواياتي مانند «ما عبد الله بمثل البداء» (خدا با هيچ چيز مثل بداء پرستش نمي شود) و «ما عظم الله بمثل البداء» (خداوند با هيچ چيز همچون بداء تعظيم نشده است) روشن مي شود.

در تفسير «هل أتي علي الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكوراً»(روزي بر انسان گذشت که چيز مذکوري نبود) روايت است که آن چيز غيرمذکور «لامعلوم و لامجهول» بود (نه معلوم بود، نه مجهول).

خداوند دو نوع علم دارد (كه البته هر دو سنخ آن در ما هم هست): يكي لوح -محفوظ و ديگري لوح محو و اثبات. لوح محفوظ امّ الكتاب نيز ناميده مي شود. لوح محفوظ، علم اطلاقي ذاتي حقّ متعال است؛ علمِ مكنونِ مخزونِ خداست؛ علمي است كه «منه البداء»(منشأ بداء است)، اما خودش بداءپذير نيست؛ علمي است كه خدا از آن به پيغمبر، ملك يا هيچ كس ديگر نمي دهد.

بداء خدا «عن ندامةٍ» (از روي ندامت از فعل قبلي) يا «عن اضطرارٍ» (از روي ناچاري) نيست؛ بلكه «عن علمٍ» (از روي علم و حکمت) است. و اين امّ الکتاب آن علمي است كه منه البداء. اين علم را حاملي از انبيا و ملائكه نيست، فقط از آن خداست. خود مي داند كه كي بداء خواهد کرد و كي بداء نخواهد کرد. اينكه كي بداء خواهد كرد يا در فلان مسئله اصلاً بداء نخواهد كرد، از اين علم و در اين علم است. البته ممكن است گاهي پيغمبري را هم آگاه كند: «عالم الغيب لا يظهر علي غيبه احداً الا من ارتضي من رسول»(عالم به غيب است و غيبش را آشکار نمي کند جز براي آنکه خودش بپسندد). مثلاً دربارهٔ قيام قيامت يا اصل ظهور امام عصر (ع) خبر داده است كه بداء نمي شود و قضاء حتمي است. امّا في المثل، زمان ظهور بداء بردار است؛ اين است كه «كذب الوقّاتون»(هرکه وقت تعيين کند، دروغ مي گويد) هرکس خبر بدهد، دروغگوست.

ص: 125

پس اجمالاً فهميديم كه در چيزهايي كه خداوند براي خود حتمي دانسته است، مثل قيامت و اصل ظهور، بداءپذير نيست. از آن علم مخزونش، از آن علم حتمي اش به نبي اخبار كرده است و ديگر بدائي نيست.

امّا در بسيار از چيزها ممكن است که پيغمبران تكذيب شوند، لوح محو و اثبات را ببينند و چيزي بگويند، مثلاً بگويند فلاني فردا مي ميرد و آن فرد عن اختيارٍ(از روي اختيار) يا عن الهامٍ (يا بر روي الهام) كه باز عن اختيارٍ است، صدقه اي بدهد و مرگ او را خداوند با قدرت قاهره اش و به اختيار كامله اش بداء كند. يك حكمت اين قبيل وقايع، ابتلاء انبياست به اينكه ريششان بايد هميشه دست خدا باشد و بُت نشوند. نبي معمولاً نمي تواند حكم قطعي بكند، چون او علم به مقدّرات دارد، امّا علم به مُغِيّرات(آنچه تقدير را تغيير مي دهد) ندارد. اَخباري كه مي دهد روي علم است، امّا علم محو و اثباتي. اين است كه دهان آنها بسته مي ماند؛ چنانكه علي (ع) مي فرمايد آيۀ «يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده امّ الکتاب... »(خدا آنچه را بخواهد محو و آنچه را بخواهد تثبيت مي کند و امّ الکتاب نزد اوست) دهان همه را بسته است. حتي روايت است كه مقدورات ليلة القدر تا وقتي تحقّق نيافته است «موقوف الي الله يقدّم منه ما يشاء و يؤخّر ما يشاء»(موکول به ارادۀ حقّ است، هر بخش را که خواست پيش مي اندازد و هر بخش را که خواست به تأخير). البته مقصود اين نيست كه نبي کوچک شود، بلكه انفتاح يك باب عظيم ارتباط بين عبد و حق و بيان يك حقيقت معارفي مقصود بوده است.

امّا نکتهٔ بسيار مهم و كليدي اينكه دانستن خدا(علم او) غير از فعل اوست. فعل خدا بالمشيّة است(با خواست او محقق مي شود) و دانستن، علم مكنون و مخزون و عين ذات اوست.

چنين علمي علّت نيست، بلكه اصولاً علم، علّت نيست. چنانكه علم مكاشِف(فرد اهل کشف و شهود) يا علم جفّار(فرد عالم به علم جفر)، علت وقوع حوادث نيست. پردۀ بالاتر اينكه علم اطلاقي ذاتي او هيچ نسبت علمي ندارد. اين علم منحصر به خود خداي تعالي است و از آن بداء تراوش مي كند، امّا کلمهٔ بَداء راجع به خودش بي معني است، چون هنوز تعيّن پيدا نكرده و به معلوم تعلّق نگرفته است كه معلوم آن عوض شود. اصولاً در ذات حق، معلومي قوام

ص: 126

ندارد. ذاتش احد و فراگير و به دور از كثرات است؛ بسيط است؛ علم است و بس. اين علم نيز عين ذات است، علمي است فراگير و مستوعِب و البته بلامعلوم. اين مطلب از غوامض است، منتها كليد وجدانش در خود انسان هست.

بحث دوم، توفیق و خذلان:

مشيّت خداوند شامل اصل فعل اختياري انسان نمي شود و اگر دربارۀ فعل اختياري انسان مشيّت خدا به كار رود، معناي آن تعلّق مشيّت خدا به مشيّت داشتن انسان، يعني آزادي اوست.

توضيح اينكه تمليكِ اختيار به انسان، فعلي از افعال خداست كه همانند ديگر فعل ها، نخست مشيّت، سپس اراده و سپس تقدير مي شود؛ يعني مقدار و حدود اختياري كه بايد به عبد تمليك شود، هندسه ريزي و آنگاه اجرا مي شود. امّا در تحقّق هر فعل، غير از تقدير قدرت به عباد، شرايطي ديگر نيز لازم است كه داخل در کونيات(عالم تکوين) و خارج از اختيار انسان است. از آن جمله است مهيّا شدن آلات و اسباب (که به آن تمكين مي گوييم) و تا اين مقدّمات فراهم نشود و بساط امتحان عبد پهن نشود، اِعمال قدرت در خارج، لغو است. مشيّت او همچنان در ذهنش باقي خواهد ماند و صرف تمنّا خواهد بود و بس.

پس از فراهم شدن مقدّمات، باز هم خداوند در روند تحقّق فعل توسط عبد دخالت مي كند كه زمينۀ اين دخالت يا به توفيق است يا به خذلان. توفيق يعني اينكه شوق(انگيزش) و هدايت به خوبي ها در عبد ايجاد مي كند و سختي انجام آن را براي او آسان مي كند و فراغت به او مي دهد تا خوبي كند و در نهایت اذن می دهد به تحقق فعل خوب، تکویناً. خذلان يعني مانع بدي كردن او نمي شود و او را از اين كار منصرف نمي كند و بين او و وسوسه حائل نمي شود. او را به خود وامي گذارد تا با اختيار خودش گناه كند و در نهایت اذن می دهد به تحقق فعل بد، تکویناً. توفيق و خذلان در واقع، بخشي از نظام ثواب و عقاب است كه خداوند مشيّت كرده و به آن حكم و آن را ميان بندگان مقدّر کرده است. پس ظرف اعطاء قدرت بعد از معونه(توفيق يا خذلان) و پس از تمكين و تقدير قدرت است. و در صدور هر فعل هزاران شرط و جزء سابقه هست كه همۀ آنها از اختيار ما خارج است. ظرف اعطاء قدرت، حين الفعل است و تا

ص: 127

زماني كه فعل اجرا نشده است، اعطاء قدرت نيست. مشيّت نيز مؤخّر از قدرت است به تأخّر رتبي، گرچه زماناً حين الفعل است. يعني با شروع فعل (مشيّت)، استطاعت (قدرت) آناً فاناً(لحظه به لحظه) تمليك مي شود. مثلاً قدرت ناهار خوردن فردا را فردا حين الفعل، آناً فاناً به من مي دهند. پس استطاعت زماناً مع الفعل است، امّا رتبةً قبل الفعل. همچنين رتبۀ امر و نهي هم بعد از قدرت است. بعديت رتبي نه زماني، زيرا مي دانيم كه امر و نهي در هزار و چهار صد سال قبل مطرح شده است.

عن الصادق (ع) : ليست الاستطاعة قبل الفعل قليل و لاكثير ولكن مع الفعل. (امام صادق (ع) فرمودند: استطاعت پيش از فعل نيست، حتي کمي پيشتر از آن، بلکه همراه فعل است).

بنابراين مشيّت او در افعال اختياري ما امر و نهي اوست در اين امور و قَدَر او تمكين ماست به اطاعت و عصيان، هر دو. و حكم او، به عقوبت و ثواب است در دنيا و آخرت.

بنابراین شبههٔ یهود بر هر دو تقریر که اوّلی محدود شدن قدرت خدا بخاطر تقدیر پیشین او بود و دومی، محدود شدن قدرتش بخاطر اختیاری که به ما داده، با دو بحث معرفتی که عنوان کردیم مندفع گشت. البته خدا لازم ندیده دلیل و برهان برای یهودیان بیاورد و بسنده کرده به اینکه دست خودشان بسته باد! و گفته اتفاقاً دست خدا کاملاً باز است و هرچه بخواهد می کند و به هرکس هرچه بخواهد می بخشد. از بحث هایی که در بالا کردیم معنای باز بودن دست خدا و نهایت قدرت و اختیارش کاملاً روشن شد.

معانی از امام صادق (ع) روایت می کند که منظورشان از بسته بودن دست خدا این بود که از کار جهان فارغ شده و دیگر کم و زیاد نمی کند و جز آنچه در تقدیر اول مقدّر فرموده ایجاد نمی کند و خدا به آنها جواب داده که دستانش باز است یعنی تقدیم و تأخیر می کند و می افزاید و می کاهد. برای او بداء است و مشیّت از آن اوست.

اما بخش دوم آیهٔ شریفه، مضمون حرفش این است که یهودیان امّتی هستند فتنه جو و جنگ افروز و مُفسد. یعنی می شود ردّ پای ایشان را در درگیریهایی که در اقصی نقاط جهان رخ می دهد و جنگهایی که بپا می شود یا تبهکاری های سیاسی، اجتماعی، و خصوصاً

ص: 128

اقتصادی یافت. تازه خدا خیلی از فتنه های آن ها و آتش هایی را که مدام می افروزند خاموش می کند. به عقوبت چنین روحیهٔ سرکش و ریشه در کفری، خدا بین خودشان عداوت و دشمنی نهاده و تا قیامت یهودیان بین خود چند دستگی و چند پارگی دارند و امًت واحده نخواهند شد. در آیهٔ چهاردهم همین سوره، این عقاب دنیایی راجع به نصاریٰ هم آمده بود و ما همانجا عرض کردیم که مع الاسف این نکبت دامنگیر ما مسلمین نیز شده است. حالا قصهٔ دشمنی در امّت اسلام تا چه وقت ادامه خواهد یافت، معلوم نیست. شاید تا قیام قائم.

وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتَابِ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأَدْخَلْنَاهُمْ جَنَّاتِ النَّعِيمِ (65)

اگر اهل کتاب واقعاً ایمان داشته باشند و تا جایی که می توانند تقوی را مراعات کنند، سیئاتشان را محو کرده و در باغ هایی پُرنازونعمت جایشان می دهیم.

مقصود از سیئات در این آیه، به قرینهٔ اینکه بی تقوایی واضح محسوب نشده اند، گناهان کوچکی است که از دستشان در رفته. این آیه می خواهد بگوید اگر کسی ملازم تقویٰ باشد یعنی روح تقویٰ بر زندگی اش حاکم باشد، خطاهای کوچک یا نادیده یا خطاهای بزرگی که در برابر آن ها با اینکه مجاهد کرده، از پَس نفسش بر نیآمده، همهٔ این ها را خدا بدون توبه محو می کند.

این آیه شبیه به آیهٔ بخشش "لَمَم" است:

الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ الْمَغْفِرَةِ (نجم:32) نیکوکاران آنها هستند که از گناهان بزرگ و فواحش اجتناب میکنند، مگر گناهانی که اتفاقی از ایشان سر زند.

"لمم" که در این آیه آمده مقصود گناهان کوچک است البته گناه کوچک هم اگر عادت شود و بر آن اصرار صورت گیرد و یا کوچک شمرده شود یا مستغنی از توبه دانسته شود یا بقصد تحقیر دین به آن تظاهر شود – آنطور که در روایات است – دیگر کوچک نیست. پس "لمم" گناهان صغیره اتفاقی است که با توبه تدارک شوند، اشاره به اینکه خدا واسع المغفره است هم برای همین آمده. البته وسعت مغفرت خدا کبائر را هم شامل میشود اما ارتکاب کبائر آدم

ص: 129

را از جرگه محسنین خارج میکند و مهر فسق بر پیشانی انسان میزند و توفیق توبه و التجاء به مغفرت واسع حق را از او میگیرد.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که هیچ گناهی نیست جز اینکه مؤمنی هست که با اینکه دوست ندارد اما به آن خو گرفته و هر بار آنرا برای مدّتی ترک میکند اما باز نمیتواند در برابرش مقاومت کند و بر خلاف میلش به آن آلوده میگردد؛ اینها لمم است. گوییم مطابق این روایت لمم که بخشوده میشود گناهانی است که انسان از آن منزجر است و نجات از آنرا میخواهد اما به آن عادت کرده و معتاد شده و قدرت ترک آن را ندارد. این روایت دقیقترین تعبیر راجع به لمم است.

علل الشرایع از امام باقر(ع) روایت میکند که لمم گناهانی است که مومن آنها را نمیخواسته و قصد او نبود اما در آنها افتاده.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که لمم گناهانی است که بلافاصله با توبه تدارک شوند. و امام اضافه میکند: و اسباب نجات بسیارند.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که لمم گناهان مقطعی است که مدت کوتاهی مؤمن به آنها دچار بوده.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که لمم گناهانی است که طبع مؤمن با آنها همراه نیست.

نورالثقلین از رسول خدا(ص) روایت میکند که کیست که به لمم دچار نباشد؟ پایان روایات راجع به لمم.

به نظر می آید سیئات در این آیهٔ سورهٔ مائده، همان لَمَم است که در سورهٔ نجم آمده. و اگر کسی از گناهان کبیره بقدر توان احتراز کند، خدا سیئاتش را محو می کند. این محو یا کفرانِ سیئات به شکل خودبخودی رخ می دهد نه با توبه. توبه همهٔ گناهان را چه بزرگ و چه کوچک می آمرزد، مشروط به آنکه شخص توفیق توبه پیدا کند و در توبه اش صادق باشد. اما این کفران سیئات، نیازی به توبه ندارد و اثر مداومت بر تقویٰ است.

ص: 130

وَلَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَمِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ (66)

اگر اهل کتاب به تورات و انجیل و آنچه از طرف خدا برایشان نازل شده، واقعاً عمل کنند، از برکت های آسمان و زمین برخوردار می شوند. اما فقط گروهی از آن ها قصد بندگی دارند و بسیاری از آن ها بد عمل می کنند!

این آیه بیان سنّتی مشروط است که شامل ما مسلمین نیز می شود. هرگاه جمعی یهودی یا نصرانی یا مسلمان، سفت و سخت به کتاب خود برای خدا عمل کنند، از بالا و پایین روزی می خورند و برکت نثارشان می شود. یعنی از آسمان و زمین یا از مادّه و معنیٰ. چون خیلی روزی ها معنوی است و نیاز مؤمن به روزی های معنوی بیش از نیاز او به روزی های مادّی است. مثلاً آرامش دل، نصرت، توفیق عبادت و خدمت، علم، نورانیت وجود، معیّت با اولیاء الله، سکینه و حلم و وقار، خُلق عظیم، فرزند صالح، دعای مستجاب، حفاظت، مغفرت، حسن عاقبت، ... از جملهٔ روزی های معنوی هستند که قیمت نمی شود رویشان گذاشت. شاید مقصود از "َأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ" اینها باشد.

در سورهٔ اعراف هم آمده: وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ [سوره اﻷعراف : 96] اگر مردم شهرها ایمان آورند و ملازم تقوی باشند برکات از آسمان و زمین بر ایشان مفتوح می گردد .

بخشی از روزیِ متّقین بخاطر عمل به دستورات روزی بخشی است که در کتاب خدا آمده، مثل صدق، خوش خلقی، صله، و رعایت عهد. و بخشی پاداش بندگی و عبادت و خدمت و زندگی طبق کتاب خداست.

اهل تورات و انجیل، همچنین ما مسلمین، به کتاب خدا عمل کنیم تا ببینیم چطور زندگی ما متحوّل می شود و برکت می یابد. آنوقت است که خواهیم دید دست خدا بسته نیست و این سستی ما در عمل به کتاب خدا بوده که تقدیر ما را بسته و در ذلّت اسیرمان کرده. دست خدا باز است و هرکس خدایی شود، به ثروت خدا روزی می خورد و به عزّت خدا عزیز می شود.

ص: 131

"مقتصد" در اینجا وصفی است برای یک گروه یا یک امّت. البته وصف فرد هم می تواند باشد. چنانکه سنّتی که در این آیه آمده هم منوط به تحقّق و تشکیل امّت نیست و اگر یک نفر برای خدا ایستادگی کند همان یک نفر امًت می شود و مشمول برکاتی که این آیه می گوید می گردد؛ مثل ابراهیم یا لوط یا یوسف (ع) که تنها بودند یا مثل نوح و عیسی (ع) که جز تنی چند یاوری نداشتند. "مقتصد" به معنی کسی است که قصد کرده به خدا برسد و برای رسیدن به خدا به مرضات خدا عمل می کند و از افراط و تفریط حذر می نماید.

در سورهٔ لقمان برای کسی که در ساحل سلامت، خدای صاحب سلامت را از یاد نمیبرد و ملتزم به عهد بندگی و نمک شناسی است، لفظ "مقتصد" بکار رفته:

وَ إِذَا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ کَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مَا يَجْحَدُ بِآيَاتِنَا إِلاَّ کُلُّ خَتَّارٍ کَفُورٍ (32) وقتی سوار کشتی اند و در محاصرهٔ امواجی سهمگین قرار گرفته اند، خدا را از ته دل صدا میزنند، اما وقتی خدا با رساندن به ساحل نجاتشان میدهد، فقط برخی به همان حالِ درست توحیدی باقی می مانند؛ و آیات ما را انکار میکنند آنهایی که عهدشکن و نمک نشناسند.

این لفظ یکجای دیگر هم آمده که التفات به آنجا نکته دقیقی راجع به معنایش آشکار میکند: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ [سوره فاطر : 32] یعنی علم کتاب را به عدّه ای دادیم، مقصود علماء هستند، اما در گذر زمان اینها سه دسته شدند: یک عدّه به خود ستم کردند یعنی عهد الهی را زیر پا گذاشتند و یک عدّه مقتصد بودند یعنی قصدشان این بود که بنده باشند و بندگی کنند و یک عدّه هم در این بندگی گوی سبقت را ربودند و از همه جلو زدند. پس "مقتصدین" همان اصحاب یمین اند که در سوره واقعه در بین اصحاب شمال یا مَشئمه از یکطرف و سابقون که مقرّبین اند از طرف دیگر قرار میگیرند. سوره مطفّفین برای این اصحاب یمین یا مقتصدین، لفظ ابرار را بکار میبرد: كَلَّا إِنَّ كِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِي عِلِّيِّينَ [سوره المطففين : 18]

ص: 132

پس کسی که یادش نرود بندهٔ خداست و قصد بندگی داشته باشد از اصحاب یمین یا ابرار یا به تعبیر سورهٔ فاطر، مقتصد است. البته درجه سابقین یا مقرّبین فوق ایشان است، آنها جذب خدا شده و در او محو و حیران گشته اند.

این آیه هم از جملهٔ آیاتی است که انجیل و تورات فعلی را در مقام شریعت، مثل قرآن، حجّت می داند.

جلد هفتادوپنجم بحارالأنوار روایت می کند که امام صادق (ع) این آیه را تلاوت فرمود، سپس گفت: اگر شیعیان ما نیز پایداری کنند، فرشتگان با آنان مصافحه می کنند و بر سرشان سایه می افکند و همچون روشنایی روز می درخشند و از آسمان و زمین قوت و روزی شان می رسد و هیچ چیزی از خدا نخواهند جز آن که عطا ایشان می فرماید.

***

يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ (67)

ای پیامبر! آنچه را که از جانب خدا بر تو نازل شده ابلاغ کن! که اگر این کار را نکنی، مأموریت پیامبری ات را به سرانجام نرسانده ای! خدا از شرّ مردم حفاظتت می کند. خدا کسانی را که حقّ را می پوشانند، دستگیری نمی کند.

این آیه معروف است به آیهٔ تبلیغ. این آیه هم از جمله آیاتی از سورهٔ مائده است که مثل آیهٔ اکمال و آیهٔ ولایت، ظاهراً به پس و پیشش مربوط نیست. اینکه در آیه آمده آنچه نازل شده را ابلاغ کن و اگر ابلاغ نکنی، رسالتی از پروردگار که بر دوش توست را به انجام نرسانده ای، نشان می دهد که مطلب جدید و تازه ای مراد است و الا رسول خدا (ص) که بیست و سه سال، مبلّغ تامّ و تمام پیام های الهی بود. پس این پیام، پیامی خاص و به منزلهٔ کامل کنندهٔ آن پیام های پیشین باید باشد. چیزی که به توسط آن رسالت نبوّتِ رسول اکرم (ص) تمام می شود و اگر ابلاغ نشود رسالت تکمیل نشده.

ص: 133

عیون روایت می کند که مردی از امام رضا (ع) پرسید: می گویند رسول خدا (ص) در حال تقیّه رحلت کرد. امام فرمود: پس از نزول آیهٔ تبلیغ هرگونه تقیّه را با ضمانتی که خدا از وی به عمل آورده بود کنار گذاشت و فرمان خدا را روشن ساخت. لیکن پس از وی هر چه خواستند کردند . اگر تقیّه ای هم بوده پیش از نزول این آیه بوده.

تفسیر فرات روایت می کند که اصحاب رسول خدا (ص) از ایشان محافظت می کردند تا آیهٔ تبلیغ نازل شد، آنگاه پیامبر محافظان را واگذاشت. زیرا خداوند به او وعده داده بود که از گزند مردم مواظبتش می کند.

از عبارت "وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" هم برمیآید که این پیام، خطراتی در پیش داشته و منافع عدّه ای را تهدید می کرده و به مذاق برخی خوش نمی آمده. آنهم بعضی از مسلمین، نه منافقین و مشرکین یا اهل کتاب که در این وقت ذلیل شده و قدرتی برای تهدید رسول اکرم (ص) به شمار نمی آمدند. پس دشمنِ این آخرین پیام که پیام تکمیل رسالت بوده، دشمنی درونِ خانه و اصطلاحاً خودی باید باشد. کسانی که به منصب حکومت بر مسلمین و خلافت پس از رحلتِ عنقریبِ رسول خدا (ص) که خودش در حجّة الوداع از آن خبر داده، چشمِ طمع دوخته بودند.

تا این مقدار از آیهٔ شریفه معلوم می شود. اما با تتبّع در تاریخ جای شکّی باقی نمی ماند که این ابلاغ، مربوط به واقعهٔ غدیر است که در آن رسول مکرّم اسلام (ص) علی بن ابیطالب را به ولایت منصوب کرد و فرمود: مَن کنتُ مولاه فعلیٌ مولاه. یعنی هرکس من مولای او بودم، علی مولای اوست.

غدیر خُم در نزدیکی جُحفه در شصت کیلومتری شمال مکّه قرار دارد و برکه ای آنجا بوده که آب باران درش جمع می شده. جُحفه یکی از میقات های پنجگانه است. در جحفه راه اهالی مصر، مدینه، عراق و شام از یکدیگر جدا می شود. غدیر خم به سبب وجود آب و چندین درخت کهنسال، محل توقف و استراحت کاروانیان بود. رویداد غدیر در اواخر اسفند ماه رخ داد و آنچنان گرم نبود. در 18 ذی حجه سال دهم هجری در زمان بازگشت از حجّة الوداع، رسول خدا (ص) در آنجا توقف کرد تا همراهانش گرد او آیند. حتّی قاصدهایی فرستاد تا آن ها

ص: 134

که از جُحفه گذشته بودند بازگردند و صبر کرد تا آن هایی که هنوز به آنجا نرسیده بودند ملحق شوند. پس جمعیت کثیری بیش از ده هزار نفر گرد آمدند. به دلیل گرمای هوا، منبر سایه بان داری برای پیامبر (ص) ساختند. سپس بالای آن رفته و علی را فراخواند و دست او را گرفت و بالا برد و چنان فرمود که عرض شد.

در وقوع این واقعه و صدور این جمله از رسول خدا (ص) اختلافی میان شیعه و سنّی نیست. و این واقعه از بیش از صد تن از صحابهٔ رسول خدا (ص) که در آن رأساً حضور داشته اند روایت شده و نیز از تابعینِ بی شمار. چیزی که هست اهل سنّت در عمل به این حکم گردن ننهادند و ضمن واقعهٔ کودتاگونه ای پس از رحلت رسول اکرم (ص) ، که دو ماه بعد رخ داد، در سقینه جمع شده و علی (ع) را وانهادند و به کوشش عمر بن خطّاب با ابوبکربن ابی قُحافه بیعت کردند، لذا برای لوس کردن واقعهٔ غدیر و برگرداندن آن از مراد واقعیِ رسول خدا (ص) توجیهی برای آن تراشیدند و گفتند مقصود رسول خدا (ص) محبت به علی (ع) و مودّت با او بوده نه حکومت علی. یعنی ولایت را دوستی معنا کردند نه سرپرستی. برای قبولاندن این برداشت هم قصه ای ساختند و ترویج کردند که علی (ع) در حجّة الوداع حضور نداشت و از طرف رسول خدا (ص) بعنوان امیر گروهی به مأموریتی به یمن فرستاده شده بود. علی (ع) در این مأموریت بدلیل سلیقهٔ خاصی که در اِعمال عدالت داشت موجبات اوقات تلخی و کدورت با برخی از صحابه را ناخواسته پدید آورد. همچنین نگذاشت غنائم تقسیم شود و فرمود باید غنائم را به پیامبر (ص) تسلیم کنیم تا ایشان تقسیم کند. پس به محض رسیدن علی (ع) و همراهانش از یمن، برخی از آن ها از علی (ع) پیش پیامبر (ص) شکایت کردند و بد علی (ع) را گفتند. حضرت رسول (ص) که چنین دید فرمان داد همه جمع شوند و منبری با هودج شتر درست کنند و بر منبر رفت و فرمود: هرکس مرا دوست دارد باید همچنان علی را نیز دوست داشته باشد. این بود نقل اهل سنّت از واقعهٔ غدیر و برداشت ایشان از آن.

اما استناد مدام شخص علی (ع) در زمان زمام داری اش و مُناشداتی که ضمنش صحابه را به سوگند وادار کرده که اقرار کنند ضمن واقعهٔ غدیر رسول خدا (ص) او را بر امّت وصیّ قرار داده و به سرپرستی نصب کرده بسیار است.

ص: 135

از جمله در اوائل ورود به کوفه، در روزی موسوم به رَحَبه، علی (ع) در کوفه از صحابه ای که در مجلس حاضر بودند در حضور جمیع کوفیان خواست که واقعهٔ غدیر را نقل کنند و به آن شهادت دهند.

علامهٔ امینی در الغدیر دو واقعهٔ مُناشده(اقرار ستاندن) در رحبه را ذکر کرده، نخست مُناشدهٔ سال 35 در اوائل استقرار علی (ع) در کوفه که علی پس از شنیدن تردید و انکار گروهی از مردم دربارهٔ روایات پیامبر در موضوع برتری و تقدّم او بر دیگران، در رَحَبه که میدان وسیع کوفه بوده، حاضر شده و در میان جمعیت حاضر در میدان به دفاع از حق خویش پرداخته است. دومین مُناشدهٔ رحبه در سال 37 هجری بوده که در آن گروهی سوار در رحبه نزد علی آمده و به او با عبارت «السلام علیک یا مولای» و «السلام علیک یا مولانا» سلام کردند؛ و علی از آنان دربارهٔ علت و چگونگی این سلام پرسید و آنان در پاسخ حدیث غدیر را ذکر کردند. در هر دو ماجرا چند نفر به این حدیث و برتری علی اقرار نکردند که مورد سوگند خواهی و نهایتاً نفرین علی (ع) واقع شدند. مناشدهٔ دیگر طبق روایت در اواخر حکومت علی (ع) پس از جنگ صفین و در زمان اختلاف میان علی (ع) و خوارج رخ داده است.

بنابراین درست از زمان جنگ های میان مسلمانان در دوران خلافت علی ، این حدیث دارای اهمیت مذهبی به خصوص در رابطه با موضوع ولایت به معنی حکومت و جانشینی رسمی پیامبر (ص) بوده و حامیان علی در تثبیت مشروعیت وی بسیار به آن استناد کردند. بعد از علی (ع) نیز این حدیث به عنوان یکی از دلایل مهم برای اثبات بر حق بودن علی (ع) برای جانشینی محمد به کار رفته است و توسّط امامان بعدی شیعه، کم و بیش استفاده شده است.

البته به مناشدات و استنادات بعدی حدیث غدیر هم ایراد گرفته اند که ممکن است مثل خود حدیث، دلالت بر لیاقت برای خلافت و نهایتاً ولایت باطنی بکار رفته باشند نه انحصار خلافت در ایشان چنانکه شیعه معتقد است. یعنی گفته اند حدیث غدیر یکی از احادیث فضلیت علی (ع) و نهایتاً چنانکه اکثر صوفیه می گویند دالّ بر ولایت باطنی و امامت معنوی ایشان است - مثل مقامی که ابراهیم (ع) داشت - نه دلیل "انحصار" خلافت به معنی حکومت بر مسلمین در ایشان . وجه علاقهٔ امثال مولانا و دیگر عارفان اهل تسنّن، به

ص: 136

علی (ع) و عمر، همزمان و توأمان، همین است. برخی از ایشان این تساهل و تسامح را تا جایی پیش برده اند که همزمان به علی (ع) و معاویه ابراز ارادت می کند و اختلاف آن دو را اختلافِ در اجتهاد می دانند و هر دو را پیش خدا مأجور می شمارند. واعجباه!

بنابراین اختلاف شیعه با اهل سنّت در اصل واقعهٔ غدیر نیست بلکه در تفسیر آن است و شواهد تاریخی نشان می دهد که این اختلافِ تفسیری قدمتی تاریخی دارد و از همان زمان علی (ع) شروع شده. منتهی شواهدی که در آیهٔ شریفه نسبت به اهمیّت موضوع و حساسیّت آن برشمردیم، الحق والانصاف، به نفع تفسیر شیعه از این واقعه است. خصوصاً که تاریخ نشان داد ستاندن خلافت از علی و آل علی، چطور فاسقانی چون یزید را بر امور مسلمین مسلّط ساخت و به دروغ، خلعت امیرالمؤمنینی پوشاند. چطور می شود خدا راضی باشد به حکومت جبّاران و فاسقان به اسم اسلام بر مسلمین و سوار شدنشان بر گُردهٔ مؤمنین و مستضعفین؟! چطور ممکن است که قرآنی که در دقایق احکام خوراکی ها نظر داشته، به این مهم ترین اصل در سعادت جامعه بی نظر بوده باشد؟! هیهات! هیهات!

***

این بخش از سوره، در مذمّت یهود و در مدح نصاریٰ است:

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلَىٰ شَيْءٍ حَتَّىٰ تُقِيمُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ ... (68)

بگو: ای اهل کتاب، هیچ اید! تا وقتی که به تورات و انجیل و آنچه که برای شما فرستاده شده، واقعاً عمل کنید.

"لَسْتُمْ عَلَىٰ شَيْءٍ" یعنی چیزی نیستید و ارزش و اعتباری ندارید. آدم به تنهایی و صرف نظر از دینش، طبق این آیه، هیچ است. این عبارت پوچی انسانِ بی خدا را به خوبی ترسیم کرده. انسانِ جدا از ربّش، هیچ و پوچ و عاطل و باطل است.

ص: 137

از وقتی انسان ارزش پیدا می کند که خدا به او نظر کند و از وقتی خدا به انسان نظر می کند که انسان به کتاب خدا نظر کند و کتاب خدا را "اقامه" کند یعنی با همهٔ وجود به آن عمل کند و در دور و اطراف خود آن را بپا دارد.

... وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَانًا وَكُفْرًا فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ (68)

وقتی می بینی قرآنی که بر تو نازل شده – بجای هدایت - سرکشی و کفر خیلی هایشان را زیادتر می کند. پس دیگر به حال این جماعتِ بی دین افسوس مخور.

یعنی کثیری از اهل کتاب بجای آنکه در فکر اقامهٔ کتاب خود باشند، فکر و ذکرشان دشمنی با تو و کتاب توست! چنین کسانی نه تنها هیچ و بی ارزش اند، بلکه جامهٔ کفر پوشیده اند.

در این آیه و آیات بعد، بارها کفر به اهل کتاب نسبت داده شده. منظور از چنین کفری، بی اعتقادی به خدا نیست، بلکه کفران نعمت هدایت و کفر به اسلام است. که اگر عمدی و از روی نفسانیّت و پس از شناخت حقیقت باشد، مساوی است با کفر به مشیّت و عنایت خدا؛ و چنین کفری ناشی از استکبار بوده و عین کفر به خداست.

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالصَّابِئُونَ وَالنَّصَارَىٰ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ (69)

از آن هایی که اسلام آورده اند، و از یهودیان و صابئیان و مسیحیان، کسانی که به خدا و روز قیامت واقعاً باور دارند و نیکی می کنند، نه ترسی بر آنان متوقّع است و نه هرگز غصه بخورند.

این آیه نیز از جملهٔ آیاتی است که تکثّر در ادیان را موجّه دانسته و از پیروان هر دینی خواسته بجای کشمکش با هم، یقین خویش را به خدا و روز جزاء تقویت کنند و در اعمال صالح یعنی اقسام عبادات و طاعات و خدمات به هم نوع، بکوشند و سعی کنند رضای خدا را تحصیل کنند. اینطور که شد نه از عاقبت واهمه داشته باشند، نه حسرت گذشته را بخورند؛ یا نه از چیزی جز خدا بترسند و نه غُصّهٔ دنیا را بخورند. چون دوستان واقعی خدا چنین اند: أَلَا إِنَّ

ص: 138

أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره يونس : 62]. یعنی نباید بترسند و غُصّه بخورند و کم کم در اثر کثرت مجالست با خدای صمد، طوری می شوند که نه می ترسند و نه غُصّه می خورند.

طبق این آیه هر یک از معتقدین این ادیان اربعه اگر به دینش عمل کند و طبق آن نیکی کند، در دنیا و آخرت خوشبخت است . یعنی این ادیان هم اینک طُرقی هستند به لقاء الله و اینطور نیست که پیروان سه دین قبلی چون حقّانیت اسلام را باور نکرده اند دینشان ازآن ها پذیرفته نشده و جهنمی باشند. یعنی نسخ دین سابق، شخصی و فقط برای کسی است که حقانیت دین لاحق برایش یقینی شده باشد و الّا باید به همان دین خودش عمل کند. از عباراتی مثل "وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ" [سوره المائدة : 48] که در همین سوره گذشت نیز برمیآید که کثرت ادیان و وجود توأم آن ها در اعصار و امصار مختلف، خواستهٔ خداست و مصالح عظیمی در این امر هست. هرکس در هر دینی که هست ساعی باشد در عمل و سبقت بگیرد بسوی خیرات.

در این آیه "صابئون" را هم جزء اهل کتاب دانسته. صابئین را پیروان یحیی دانسته اند و گفته اند بعداً ستاره پرست شدند، برخی گفته اند گروهی بودند که ملائکه را میپرستیدند و اکنون مضمحل گشته اند، برخی گفته اند پیروان نوح(ع) مراد است که اکنون دیگر نیستند. از میان این اقوال درست تر همان است که صابئین پیروان یحیای تعمید دهنده بوده اند که مبتلا به آزار رومیان و یهودیان شدند و در زمان اردوانِ اشکانی و در پناه وی به حوالی کارون در ایران و جنوب دجله و فرات در عراق کوچیدند. صابئیانِ معاصر که به مندائیان نیز معروف اند در جمعیتی حدود بیست هزار در ایران و هفتاد هزار در عراق زندگی میکنند که البته تعداد زیادی از جمعیت عراقی پس از حملهٔ آمریکا به عراق، به استرالیا و آمریکا مهاجرت کرده اند. صابئیان به زبان خاصی بین عربی و آرامی تکلّم میکنند و کتابی آسمانی بنام گنجِ رَبّا دارند. آنها پنج نوبت در روز رو به ستارهٔ شمال نماز میخوانند و گمان نادرست ستاره پرستی نسبت به ایشان یا از اینجا سرچشمه گرفته یا از واقعه ای که در زمان بنی عباس رخ داد. در آن واقعه خلیفه با ستاره پرستان حرّان اتمام حجّت کرد، پس برای مصونیت از تعرّض خلیفه،

ص: 139

خود را صابئین که از نظر قرآن اهل کتابند، نامیدند تا در امان بمانند. احتمالاً این ستاره پرستان به مرور در مذهب صابئینِ حقیقی مزمحل گشته باشند. صابئین روزهای یکشنبه که روز عید ایشان است باید در آب جاری غسل کنند. همچنین تعمید طفل و ازدواج و مراسم تدفین، با غسل در آب رودخانه همراه است و باید بدست روحانی به انجام رسد. روحانی فاقد منصب سیاسی است اما عالِم به کتاب آسمانی است و باید برای کمک به دیگران همیشه حاضر باشد. روحانی اجازهٔ کوتاه کردن موهای سر و صورت خویش را ندارد و عمامهٔ سفیدی بر سر میگذارد. صابئیان معروف به صداقت و امانتداری اند و در خوزستان طلافروشانِ امینی محسوب میشوند. صابئیان به توحید و معاد و نبوت و بقای روح قائلند و برای خود غیر از نماز و غسل، روزهٔ مخصوصی نیز دارند. صابئیان به آدم و نوح و سام معتقدند و آخرین پیامبرشان یحیای مُعَمِّدان(تعمید دهنده) است.

لَقَدْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَأَرْسَلْنَا إِلَيْهِمْ رُسُلًا كُلَّمَا جَاءَهُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَىٰ أَنْفُسُهُمْ فَرِيقًا كَذَّبُوا وَفَرِيقًا يَقْتُلُونَ (70)

از بنی اسرائیل میثاق گرفتیم و پیامبرانی به سویشان فرستادیم. اما هر بار که پیامبری چیزی برایشان آورد که باب میلشان نبود، یا تکذیبش کردند و یا او را کشتند!

در قرآن از هارون (ع) خبر می دهد که بنی اسرائیل قصد جانش را داشتند(اعراف:150). همچنین بنی اسرائیل مستقیماً زکریا (ع) را کشتند. پس از زکریا، یحیی (ع) نیز شهید شد. همچنین قصد جان عیسی (ع) را داشتند که خدا او را از دست ایشان نجات داد. در روایات هست که جمعاً هفتاد پیغمبر بدست ایشان کشته شد.

وَحَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَصَمُّوا ثُمَّ تَابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَصَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ(71)

ص: 140

خیال می کردند که مجازاتی در کار نیست؛ پس خود را به کوری و کری زدند! مدّتی که گذشت خدا آن ها را بخشید و باز به آن ها نظرِ لطف نمود؛ ولی باز خیلی هایشان دوباره کر و کور شدند! خدا می بیند که چه می کنند.

این آیه صحبت از "توبه ای بین دو کوری" می کند (توبةٌ بین العِمائَین) که در تمام قرآن همین یک جا آمده و البته نکتهٔ بسیار مهم و فرصت نجاتی است برای کسی که بشناسدش.

طبق این حقیقت، وسط کوری و نافهمی، یک مرتبه خدا نظر لطفش را شامل انسان می کند و انسان به عنایت خدا می فهمد که دارد چه غلطی(!) می کند و به چه قهقرایی می رود. این توبهٔ خدا فرصتی استثنایی است برای توبهٔ انسان و بازگشت به مسیر درستِ زندگی. اما اگر گذشت و باز انسان کوری را بر بصیرت ترجیح داد، شاید بازگشتی نباشد!

عبارت "وَحَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فِتْنَةٌ" می تواند به سنّت امتحانِ خدا هم ناظر باشد. در اینصورت کوری و کری، بستن چشم و گوش خود روی امتحانات الهی است. یعنی که فراموش کنیم مدام امتحان می شویم و خدا پیوسته در دنیا از ما امتحان می گیرد. چون تا آدم هشیار نباشد، متوجّه آزمون های الهی نمی شود.

عبارت "ثُمَّ عَمُوا وَصَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ" یکی از جاهایی است که خدا تذکّر داده که کثرت، دلیل حقّانیت نیست. این تذکّر بارها و بارها در قرآن آمده.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که این آیه باطنی دارد: "حَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فِتْنَةٌ" مربوط به زمان حیات رسول خداست. امّت پس از رحلت ایشان مصداق "فَعَمُوا وَصَمُّوا" شدند. سپس با بازگشت به علی (ع) مصداق "ثُمَّ تَابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" شدند و پس از رها کردن علی (ع) و تبدیل خلافت به سلطنت شامل "ثُمَّ عَمُوا وَصَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ" شدند تا قیام قیامت.

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ وَقَالَ الْمَسِيحُ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَمَأْوَاهُ النَّارُ وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ (72)

ص: 141

گفتن اینکه خدا همان مسیح، پسر مریم، است! کفر است. مگر مسیح نمی گفت: ای بنی اسرائیل، خدایی را بپرستید که پروردگار من و شماست؛ چون هرکه به خدا شرک بورزد، خدا بهشت را بر او حرام می کند و جایگاهش آتش است.

چنین ظالمینی تنهای تنها می مانند.

اینکه خدا در ذات با مخلوقش عیسی متّحد باشد، همان نظر تثلیث یا قرائتی منبعث از آن است که در آیهٔ بعد آمده و راجع به آن توضیح داده شده. شاید هم مقصود، حلول خدا در مسیح بعنوان مصداقی از حلول لاهوت در ناسوت باشد که ارمنیانِ یَعاقبه که مقارن ظهور اسلام در شام و انطاکیه، کلیسا داشتند، قائل به آن بودند.

عیون اخبارالرضا از امام صادق (ع) روایت می کند که بزرگترین گناه و ظلم، شرک است سپس تلاوت فرمود: مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّة. و اضافه کرد: مشرک هرگز به بهشت نمی رود. سپس فرمود: در قیامت شفاعت هست ولی نه برای مشرکین؛ چون خدا فرموده: وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ.

عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند : شرکی که در این آیه بهشت را بر انسان حرام می کند، شرک آشکار است؛ اما شرک خفیّ و شرک در طاعت، عذاب میبیند و ممکن است بخشیده شود و بهشتی گردد.

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَاثَةٍ وَمَا مِنْ إِلَٰهٍ إِلَّا إِلَٰهٌ وَاحِدٌ وَإِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ (73) أَفَلَا يَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَيَسْتَغْفِرُونَهُ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (74)

همچنین کافرند کسانی که گفتند خدا یکی از سه تاست! خدایی جز خدای یگانه نیست. اگر به این حرف های بی اساس پایان ندهند، هر کدامشان که بر چنین کفری اصرار بورزند، قطعاً دچار عذابی ألیم می شوند. چرا به درگاه خدا توبه نمی کنند و از خدا آمرزش نمی خواهند؟! حال آنکه خدا آمرزندۀ مهربان است.

ص: 142

فهم تثلیث مسیحیان نیازمند شناخت تاریخچهٔ این اندیشه است. مسیحیت فعلی در اصل افکار کسی است بنام پولس. وصی حقیقی مسیح(ع ) یعنی پطرس و دیگر حواریون که مبلغ آیین توحیدی انبیاء بودند اندک اندک منزوی گشتند و ملغمه ای از الهیات یونانی و افکار پولسی بجای آن نشست و بسوی تثلیث میل کرد. این واقعه در برخی روایات شیعه به خانه نشینی علی(ع ) و به حاشیه رانده شدن خاندان امامت(ع ) در اسلام تشبیه شده است.

لقب كاتوليك به معناي جهاني يا عام، مربوط به بدنهٔ اصلي كليساي مسيحي است که توسط پولس تشکیل شد. تا اواسط قرن دوم ميلادي كليساي كاتوليك مؤسسه اي يگانه و متشكل بود ولي براي اين كه همچنان واحد و عام بماند لازم بود كه نه تنها در برابر دشمنان خارجي بلكه در برابر فرقه هاي بدعت گذار كه در داخل دين مسيح بوجود آمده بودند مقاومت نمايد. از جمله نخست، فرقه ي گنوسي مورد تكفير قرار گرفت. گنوسي ها طريقتي فلسفه گرا بودند كه كوشيدند بجاي پولس كه حكمت يوناني را در انديشه ي مسيح حل كرد، مسيح را آخرين مظهر فلسفه معرفي كنند. ايشان قائل به پستي و رذالت دنيا بودند به گونه اي كه حتي خداوند دست به خلقت چنين عالمي نمي يازد پس اين يهوه – خداي يهود – است كه عالم را خلق كرده نه خداي مسيح.

پاسخ كليسا تشريع عهد جديد بود: تحرير قانونيِ كتاب مقدس و طرد جز آن.

مدتي بعد بر سر روابط «ابن و أب و روح القدس» اختلاف شد، كشيشي آريوس نام، عيسي را مخلوقي حادث و از نیست به هست آمده دانست كه عنصر او با عنصر الوهيت فرق دارد. در پي بالا گرفتن جنجال، شوراي نیقیه تشكيل شد و به تصويب اكثريت رسيد كه مسيح از ذات حق، و بنابراين ازلي است. (325 م)

چندين نسل طول كشيد تا مصوبهٔ فوق جنبهٔ تقدّس یافت و گرچه در شورايي پس از شوراي نیقیه عبارت فوق را به مسيح همانند(یا شيعهٔ) خداوند است تصحيح كردند، ولي شوراي بعدی باز آن را بصورت اول بازگرداند.

ص: 143

بدينگونه در عيسي دو عنصر الوهيت(خالقيت) و انسانيت(مخلوقيت) قائل شدند كه مسيح توأمان واجد هر دو است. بنابراين الوهيت پدر، پسر و روح القدس يك جوهر يا ذات، ولی در سه مظهر است؛ يا يك مفهوم در سه مصداق، يا يك ماهيت با سه هويت.

روحانيون انطاكيه نپذيرفتند و گفتند عيسای تاريخي فردي از افراد بشر است كه كلمه ي الهي در پيكر او جاي گرفته، غوغايي به راه انداختند كه جائز نيست مريم را «مادرِ خدا» بخوانيم و محال است كه زني از افراد بشر نسبت به ذات الهي حالت مادري حاصل كند.

ناگزير باز شورايي ديگر اين بار در كالسدون واقع در آسياي صغير شكل گرفت و پس از مباحثات بسيار اعتقادنامه اي به تصويب رسيد كه تاكنون باقي است (451 م). حاصل اين كه، مسيح حقيقتاً هم خداست و هم بشر، ازلي اما زاده شده. و اين دو ماهيت بدون تركيب و امتزاج توأمان در او موجودند.

صدور اين اعتقادنامه مانند اعتقادنامهٔ نیقیه براي مسيحيان غربي پيروزي درخشاني بود، از اينرو آن را بي درنگ پذيرفتند اما در كليساهاي اسكندريه كه متكلمان مسيحي با افكار عميق شرقي آشنا بودند اين عقيده را اعتقاد به تناقض دانسته، مردود شمردند. آنها به مونوفيزيست ها معروف شدند و كليساهاي قبطي مصر و حبشه و يعقوبیهٔ شام و ارمنستان تا امروز پيرو اين عقيده اند.

مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآيَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّىٰ يُؤْفَكُونَ (75)

مسیح، پسر مریم، فقط پیامبری بود که قبل از او هم پیامبرانی آمدند و رفتند و مادرش هم بانویی بس راست کردار بود. هر دو هم مثل بقیهٔ انسان ها به لقمه نانی محتاج بودند. ببین چطور آیه هایمان را برایشان توضیح می دهیم و آن وقت ببین چطور با پرستش مسیح و مادرش از مسیر حق به انحراف کشیده می شوند؟!

ص: 144

"صدّیقه" بودن مریم را باید همهٔ ما از زن و مرد الگو بگیریم و تلاش کنیم هیچ گاه کژی و ناراستی در کلام و عملِ ما صورت نبندد و پیوسته راست گفتار و راست کردار و راست نیّت باشیم. همهٔ وجود ما که شد صدق و راستی، می شویم صِدّیق.

مادر مسیح نامش مریم است. "مریم" که در سورهٔ انبیاء نامش قرین انبیاء درج شده، دختر حنّا و عمران از نسل هارون از طایفهٔ لاوی است، مسیحیان نسبش را به داوود(ع) میرسانند. وقتی مادرش به او حامله شد، نذر کرد وقف معبدش کند و چنین کرد. زکریا شوهر خالهٔ او زکریا (ع) کفیل مریم گشت و به تربیت وی همّت گمارد. در همان جوانی عجائب و غرائبی و کراماتی از مریم ظاهر گشت. از جمله اینکه هرگاه زکریا در محراب او وارد می شد، در نزد او روزی می یافت. یکبار گفت ای مریم این را از کجا آورده ای؟ گفت: این از نزد خداست، خداوند به هر کس که بخواهد بی حساب روزی می بخشد.

مریم در بیت المقدس به روزه و عبادت و نماز می پرداخت. بنا به روایت قرآن، روح القدس به صورت انسانی بر مریم نازل شد تا به او فرزندی به نام عیسی عنایت کند و مریم بدون این که تا پیش از آن با مردی تماس بگیرد، به عیسی حامله شد. در این هنگام، الیزابت خاله اش شش ماه بود که به یحیی حامله شده بود. بنا به روایت اناجیل، مریم نامزدی هم بنام یوسف نجّار داشت اما هنوز با او آمیزش نکرده بود. مسیحیان کاتولیک معتقدند که مریم تا پایان عمر باکره ماند و برادران عیسی که چند جای انجیل از آن صحبت میشود، برادران دینی او مرادند.

هیچ زنی در قرآن به اندازه مریم مدح نشده. مریم دوازده بار در قرآن ستوده شده؛ از جمله: پناه داده شده از شیطان، مرزوق بلا حساب، عابد، بشارت داده شده، صاحب نعمت، مظلوم و صابر، اهل عزلت و خلوت، آیهٔ خدا، بهشتی، و در سورهٔ انبیاء تصدیق کنند آیات و کتب خدا و از قانتین دانسته شده. بالاترین مدحی که نسبت به مریم عذرا هست این آیه است: وَإِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِينَ [سوره آل عمران : 42] یعنی خدا تو را برگزید و به عصمت رساند، سپس بر زنان عالم (یا دو عالم) برتری داد. این آیه دلالت بر نزول فرشتگان و وحی الهی بر مریم نیز دارد.

ص: 145

مریم پس از تولد عیسی زندگی ای عادی داشت و پس از گسترش دعوت عیسی در میان حواریونِ او محترم بود و پس از غیبت عیسی تا سن پیری در اورشلیم میزیسته و حواریون به او خدمت میکردند تا اینکه در سن 63 سالگی درگذشت. اعتقاد مسیحیان آن است که در آخر، جسم و روح او با هم به آسمان صعود میکنند. آیه "وَجَعَلْنَا ابْنَ مَرْيَمَ وَأُمَّهُ آيَةً وَآوَيْنَاهُمَا إِلَى رَبْوَةٍ ذَاتِ قَرَارٍ وَمَعِينٍ [سوره المؤمنون : 50]" هم بی اشعار به ناپدید شدن او و عروج مسیحگونه اش به آسمان نیست.

در آیه شریفه "فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَى وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَلَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثَى وَإِنِّي سَمَّيْتُهَا مَرْيَمَ وَإِنِّي أُعِيذُهَا بِكَ وَذُرِّيَّتَهَا مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ [سوره آل عمران : 36]" هم صحبت از ذُریّهٔ مریم شده یعنی ممکن است بعد از تولد عیسی(ع ) مریم ازدواج کرده و صاحب فرزند شده یا عیسی(ع ) ازدواج کرده و فرزندی داشته. چون هیچ جای قرآن به زن نداشتن عیسی(ع )، بخلاف یحیی(ع ) تصریح نشده است.

قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَلَا نَفْعًا وَاللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (76)

بپرس: به جای خدا، چیزهایی را می پرستید که اختیار سود و زیانتان را ندارند؟! درحالی که تنها خدا خواسته هایتان را می شنود و نیازهایتان را می داند.

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَأَضَلُّوا كَثِيرًا وَضَلُّوا عَنْ سَوَاءِ السَّبِيلِ (77)

بگو: ای اهل کتاب، در دینتان به ناحق غلوّ نکنید و تابع میل کسانی نشوید که سابقهٔ گمراهی داشته و خیلی ها را هم گمراه کرده اند و از راه درست منحرف شدند.

"غلوّ" مطلقاً نابه حقّ است، نه اینکه حقّ و ناحقّ داشته باشد. غلوّ در دین، غلوّ در اعتقادات دینی است و وقتی محقّق می شود که یک گزارهٔ دینی را چنان بزرگ کنیم و تعمیم دهیم که از دایرهٔ صدق خارج شود. مثلاً بگوییم هرکس یهودی است بهشتی است هرچه می خواهد بکند! یا هرکس یهودی نیست راهی به بهشت ندارد! یا مسیح قدرت مطلق دارد هر کاری

ص: 146

بخواهد میتواند انجام دهد و شفاعتش صد در صد مورد قبول خداست! یا بگوییم یهودی ها یا مسیحی ها، به صرف انتساب به دینشان، از بقیهٔ مردم بهترند! یا بگوییم عمل لازم نیست، صِرف عشق به مسیح یا صِرف از نسل یعقوبِ نبیّ بودن، آدم را بهشتی می کند! یا بگوییم جواب همهٔ سؤالات در تورات و انجیل موجود است و تورات یا انجیل برای هدایت کافی است! یا بگوییم علم تجربی حجیّت ندارد و جواب همهٔ سؤالات را از روایات تلمود باید درآورد! یا بگوییم خدا ادارهٔ هستی را به عیسی یا موسی یا اوصیاء آن ها تفویض کرده و آن ها مثل خدا خالق و رازق اند! یا بگوییم باید موسی و عیسی را عبادت کرد و برایشان سجده نمود! یا بگوییم هرچه خدا می داند عیسی و موسی هم می دانند و فرقی بین آن ها و خدا نیست! و مثال های دیگری که چنانکه می بینید ما مسلمین هم به برخی از آن ها مبتلاییم. پس این آیه شامل ما هم میشود و به در گفته تا دیوار بشنود!

عبارت "قَدْ ضَلُّوا ... وَأَضَلُّوا" روند انحرافات فکری مثل غلوّ را بیان می کند: اوّل، کسی خودش منحرف می شود و وقتی به انحرافش اُنس گرفت، آن را ترویج می کند و دیگران را هم گمراه می کند.

عیون از امام رضا (ع) روایت می کند: ما بیزاری می جوییم و به خداوند پناه می بریم از کسی که درباره ما غلوّ کند و ما را از حدّ بندگی خدا بالاتر برد، همانطور که عیسی بن مریم از نصاری به خدا پناه برد.

لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَىٰ لِسَانِ دَاوُودَ وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذَٰلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ (78) كَانُوا لَا يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنْكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ (79)

کافران بنی اسرائیل را داوود و عیسی بن مریم هم لعن کرده اند. چون نافرمانی می کردند و از حدود الهی تجاوز می نمودند. و در این لعن شریک شدند کسانیکه نهی از منکر را بین خود وانهاده بودند. چه کار بدی می کردند!

طبق دو آیه و در صورت اتصال آن ها به هم، هم مرتکب منکَر و هم کسی که نهی از منکر را ترک کند، مشمول لعن و نفرین اولیاء الهی اند.

ص: 147

معلوم نیست داوود و عیسی (ع) به چه خاطر بنی اسرائیل را لعن کردند. یعنی بنی اسرائیل دقیقاً چه تعدّی و عصیانی مرتکب شدند. منتهی از عبارت "كَانُوا لَا يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنْكَرٍ" برمی آید که از آن خطا دست بردار نبوده اند. این بی کلّگی و مرزنشناسی، آدم را در خطر نفرین قرار می دهد.

از این آیه بر می آید که انبیاء همیشه دعا نمی کردند، بلکه گاهی هم نفرین می کردند. جالب است که در اینجا صحبت از نفرین عیسی (ع) شده درحالیکه از مهربانترینِ انبیاء ست. پس باید خیلی مراقب بود و پیوسته حریم نگه داشت. ضرب المثلی است که: ویلٌ لمن کفّره نمرود. یعنی وای بر آنکه نمرود تکفیرش کند! و ما می گوییم: ویلٌ لِمَن لَعَنه عیسی. وای بر کسی که عیسی (ع) نفرینش کند.

نورالثقلین از امام صادق روایت می کند که عبارت "كَانُوا لَا يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنْكَرٍ فَعَلُوهُ" راجع به کسانی است که وارد مجلس مُنکَر می شوند اما آنها را نهی نمی کنند بلکه به آنها لبخند میزنند و با آنها انس می گیرند. سپس حضرت فرمود: کسی که نسبت به فساد بی تفاوت باشد ملعون انبیاست.

این آیه یکی از ده ها آیه ای است که دلالت دارد بر اینکه نهی از منکر مخصوص اسلام نیست و همیشه جزئی از شریعت الهی بوده است. جزئی که چون سخت به نظر می آمده، اغلب معطّل مانده و در نتیجه، ترکش برکت را از فرد و جامعه برده است. خداوند در سورهٔ هود خطاب به تاریخ بشریت گله می کند که: فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُو بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ أَنْجَيْنَا مِنْهُمْ وَاتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَا أُتْرِفُوا فِيهِ وَكَانُوا مُجْرِمِينَ [سوره هود : 116] چرا در بین ملت های گذشته، افراد صاحب کمالاتی نبودند که جلوی فساد در جامعه را بگیرند؟! فقط عدّهٔ کمی بودند که به وظیفهٔ خود عمل کردند و ما هم نجاتشان دادیم. درحالیکه بیشتر مردم ستمگر و گناهکار بوده و پی عیّاشی و خوش گذرانی رفتند.

طبق این دو آیه، ترک نهی از منکر، مقدمهٔ نفرین الهی و پیش درآمد کُفر است.

ص: 148

ثواب الاعمال از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: ای مردم، خداوند عموم مردم را به خاطر افراد انگشت شماری که پنهانی گناه می کنند بی آن که عموم مردم از آن مطلع گردند عذاب نمی فرماید ولی اگر همان افراد آشکارا و در حضور مردم گناه کنند و مردم آنها را سرزنش نکنند، هر دو گروه مستوجب کیفر و عذاب می شوند. و نیز فرمود: هیچکس از شما در حالیکه سلطان از روی ستم و دشمنی کسی را می زند یا بی گناهی را می کشد یا ستمدیده را آزار می دهد، اگر در صدد دفاع نیستید، در آنجا حضور پیدا نکنید. زیرا یاری رساندن مؤمن به مؤمن هنگامی که در صحنه حاضر باشد واجب است و سلامت و عافیت برای شما آسان تر است.

مکارم روایت می کند از ابن مسعود که گفت به رسول خدا (ص) گفتم چنان که یهود و نصارا به لسان انبیاءشان نفرین شدند، آیا این قوم نیز به لسان شما نفرین شده اند؟ رسول خدا (ص) فرمود: ای پسر مسعود، به زودی گروه هایی می آیند که مانند زنان خود را می آرایند، قهوه(شراب غلیظ) می نوشند و نرد بازی می کنند و بر مرکب شهوت سوار می شود و جماعت مسلمین را ترک می کنند و از توده مردم فاصله می گیرند. ای پسر مسعود، نفرین من بر آنان است همانگونه که نفرین داوود و عیسی بر بنی اسرائیل بود.

راجع به "كَانُوا لَا يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنْكَرٍ فَعَلُوهُ" جلد شانزدهم وسائل الشیعه از امام صادق (ع) روایت می کند که وقتی پادشاهان را می دیدند به آن لبخند می زدند و احساس انس و الفت می کردند.

تَرَىٰ كَثِيرًا مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ مَا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَفِي الْعَذَابِ هُمْ خَالِدُونَ (80) وَلَوْ كَانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالنَّبِيِّ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِيَاءَ وَلَٰكِنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ فَاسِقُونَ (81)

خیلی از یهودیان را می بینی که با مشرکان طرح دوستی می ریزند. واقعاً که چه بدکرداری برای عاقبت خود پیش می فرستند! در نتیجه، گرفتار خشم خدا می شوند و در عذاب جهنم ماندنی اند.

ص: 149

گر به خدا و نبوّت و آنچه بر او نازل شده، ذرّه ای باور می داشتند، هرگز با مشرکان طرح دوستی نمی ریختند؛ ولی چه سود، خیلی از آن ها فاسق اند.

خداوند همانطور که در آیهٔ پنجاه و یکم همین سوره صریحاً از مسلمین می خواهد با اهل کتاب دوستی نکنند، از تک تک آن ها هم می خواهد که با مشرکین دوست نشوند. وجه اش را در آیهٔ مزبور به عرض رساندیم و گفتیم: از صراحت این آیه و مشابه هایش برمیآید که خدا می خواهد جمع مسلمین از لحاظ فرهنگ ایزوله باقی بماند تا اصالت اندیشهٔ قرآنی در اثر معاشرت با دیگر امّت ها ولو امّت های توحیدی دستخوش تغییر نگردد. یعنی خدا راضی نیست آن کثرت و پلورالیسمی که در آیات گذشته خودش بنا نهاده بود، در اثر ارتباط اجتماعی و تضارب فکری امّت ها با هم از بین برود و اصطلاحاً دینی واحد و جهانی از برآیند ادیان تشکیل گردد. وحدت همه جا مطلوب نیست و معمولاً در تعارض با اصالت اجزاء است.

پس در آیهٔ مزبور مسلمین را از دوستی با اهل کتاب و در این آیه اهل کتاب را از دوستی با مشرکین برحذر می دارد تا اصالت نسبی هر دینی حفظ شود.

نورالثقلین از امام باقر (ع) روایت می کند که یهودیان چون در اقصا نقاط گیتی پراکنده بودند در برابر ظلم ظالمان و جبر جباران نرمش به خرج می دادند و آنان را از زشتی نهی نمی کردند و از کفر باز نمی داشتند، به طمع بهره مندی از دنیای آن ها . به همین دلیل خداوند آنان را مذمّت کرده و از آنان روی برگرداند و نگذاشت جمع پراکندهٔ آنان متّحد گردد.

لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ ذَٰلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ (82)

سرسخت ترین مردم در دشمنی با مسلمانان، یهودی ها و مشرکانند! و نزدیک ترین مردم در دوستی با مسلمانان، مسیحی یانند. چون بینشان کشیشان اهل علم و راهبان خداترس به چشم می خورند و همچنین، برای اینکه نوعاً مسیحی ها در برابر حق تکبّر نمی کنند!

این آیه برای مسلمین طیفی ترسیم کرده تا دوست و دشمن آ ن ها به آن ها معرفی کند. یهود را هم ردیف مشرکان از دشمن ترین کسان نسبت اسلام و مسلمین دانسته و مسیحیان را از

ص: 150

دوست ترین کسان. به نظر هم نمی آید که این مطلب مثل دیگر مطالب قرآن، راجع به صدر اسلام باشد بلکه تا قیام قیامت چنین است. بنابراین هر دینی هرقدر هم که اصیل باشد، اخلاق خاصّی را در پیروانش متبلور می کند و رنگ خاصّی به پیروانش می پوشاند. خصلت مسیحیّت چنانکه در این آیه و آیات بعد آمده، تواضع نسبت به حق و انصاف در پذیرش حق است. طبق عبارت "أَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ" مسیحیان واقعی ذرّه ای تکبّر در وجودشان نیست. در سورهٔ حدید هم هست: وَجَعَلْنَا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَرَحْمَةً [سوره الحديد : 27] یعنی در دل مسیحیان عطوفت و مهربانی نهادیم. دلیل "مودّت" آن ها با مسلمین به همین خاطر است. در روایات هم هست که وقتی قائم آل محمد(عج) ظهور می کند، اکثر گروندگان به ایشان، مسیحیان اند.

در اینجا هم "قسیس" و "رُهبان" آمده که به ترتیب معادل "اَحبار" و "ربّانی" در دین یهود است. چنانکه گفتیم پس از انبیاء، خداوند اصالت دین را با دو دسته حفظ می کند. دستهٔ اوّل روحانیون رسمی دین اند که به علم و عمل مزیّن اند و در کسوت تبلیغ دین و بشارت و انذار و تفسیر شریعت و تطبیق آن با زمانه ظاهر می گردند. در لسان امروزه آنها را علماء می نامند. در یهود اینان را اَحبار گویند و در مسیحیّت، قِسّیس که همان کِشیش است. دستهٔ دوّمِ اولیاء الهی مستورند میان مردم و در کسوت روحانیت نیستند و وظیفهٔ رسمی تولیّت دین را ندارند اما برای جمع مریدان خود تربیت و دستگیرند. این ها هم به علم و عمل مزیّنند. منتهی وظیفهٔ اجتماعی گروه نخست بر دوششان نیست. در لسان امروز آنها را عرفاء می نامند و در یهود خدا اینان را ربّانی نامیده و در میان مسیحیان راهب نامیده می شوند.

البته افراد این دو دسته، هر دو هم عالمند، هم عارف. و هر دو از اولیاء الهی محسوب می شوند. منتهی بر حسب کارکرد اجتماعی و اشتغال و کسوتشان به این دو دستهٔ کلّی تقسیم می گردند و البته افراد بین دو دسته هم کم نیستند. یعنی این تقسیم بندی تحدید نیست که یا این، یا آن، بلکه بیان دو تجلّی غالب است.

ص: 151

وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَىٰ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ (83) وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ (84)

این مسیحیان واقعی، وقتی به آنچه بر پیامبر نازل شده، گوش می دهند، بر اثر شناختی که از حقیقت پیدا می کنند، می بینی که مثل ابر بهار می گریند! می گویند: خدایا، ما به تو ایمان آورده ایم؛ پس ما را در شمار شاهدین بنویس.

چه عذری داریم که خدا و آنچه را از حق که به ما رسیده، باور نکنیم؟! درحالی که امید داریم خدا ما را در زمرهٔ صالحین قرار دهد.

توجّه بفرمایید معنای این سخن این نیست که قسّیسین و رُهبان آن ها مسلمان می شوند، به گواهی تاریخ هم چنین چیزی نبوده یا بسیار نادر بوده. معنای ایمان آن ها اینست که می فهمند قرآن هم مثل انجیل کلام خداست و این به معنای نسخ انجیل و لزوم مسلمان شدن نیست. امّا باطناً مسلمان می شوند و معانی واقعی انجیل خودشان را هم با توجه به قرآن متوجّه می شوند و تکمیل دین باطناً برای آن ها محقّق می شود گرچه بظاهر به دین خود عمل و دعوت می کنند. معنای "فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ" نیز اینست که ما از جملهٔ کسانی که به حقّانیت قرآن اعتراف کردند بنویس و ثواب اسلام بر ما مترتّب بدار.

این حالت در میان محقّقین مسیحی یا اهلِ معرفتِ ایشان خیلی شایع است و بعید نیست برخی از پاپ ها هم به این مقام(مقام شاهد) رسیده باشند!

مقام شاهد منحصر به مسیحیت نیست و در خود مسلمین گاهی عالِمی از اهل سنّت یا عارفی از آنان نسبت به حقّانیت شیعه و ولایت حضرت حجّة(عج) به یقینی می رسد که عالمان ظاهری شیعه شاید خوابش را هم نبینند. یا عالمی از عالمان شیعه نسبت به حقیقت طریقت و وصال برخی اولیاء الهی به یقینی میرسد که پیشتر نداشته. در این موارد شخص به مقام شاهد رسیده و باطناً شیعه و اهل معنی محسوب می شود، گرچه به روش سابقش عمل کند و تقیّتاً اظهار ننماید؛ که اکثراً هم وظیفه اش همان است.

ص: 152

کسی که شاهد است بر دین یا طریقتی، جزء آ نها محسوب می شود و ثواب آنها را می برد، ولی کاری نمی کند؛ و به زعم ما نباید هم بکند!

این مطلب از اسرار الهی است که به عنایت معلوم گشته.

در برخی تفاسیر آمده که این آیات راجع به نَجاشی پادشاه حبشه نازل شده. گوییم حتّی اگر چنین نباشد نجاشی از مصادیق واضح این آیات است. در برخی روایات هم هست که پس از استقرار پیامبر در مدینه کشیشانی از طرف نجاشی خدمت پیامبر آمدند و هدایایی آوردند، وقتی قرآن را شنیدند گریستند و ایمان آوردند منتها ایمان خود را مخفی کردند. راجع به خود نجاشی هم هست که اسلام آورد ولی از بیم اهالی حبشه اسلام خویش را ابراز نکرد.

پیامبر (ص) در مدح نجاشی فرمود: لَا یَظلِمُ أَحَداً وَ لَا یُظلَمُ عِندَهُ أَحَدٌ؛ ظلم نکرد و در حکومتش به کسی ظلم نشد.

نام نجاشی اضحم بن ابجر است و نجاشی لقب اوست. پیش از او پدرش ابجر سلطنت حبشه را داشت، ولی غیر از اضحم فرزندی نداشت. هنگام فوت، نظر به این که اضحم کوچک بوده، برادر خود را جانشین ساخت و با او شرط کرد که پس از بزرگ شدنِ پسرش اضحم، سلطنت را دوباره به او واگذارد و زمام امور مملکت را به دست او سپارد. او این پیمان را با برادرش بست و از دنیا رفت. ولی برادرش پس از اشغال مقام سلطنت و استقرار در بساط پادشاهی از عمل کردن به شرط سرپیچید و تصمیم گرفت که اضحم را دفع کرده و سلطنت را در دست خود نگه بدارد. پس اضحم را به یکی از تجّار که از خارج به حبشه آمده بود، به عنوان غلام فروخت. اتفاقاً در همان شب عموی نجاشی بغتتاً و گویا در اثر اصابت صاعقه، مرد و ملت حبشه بی سرپرست ماندند، لذا فوری به دنبال تاجر شتافته و نجاشی فروخته شده را بزور پس گرفتند و بر سریر سلطنت نشاندند: قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ [سوره آل عمران : 26]

وقتی مردم او را از تاجر میستاندند، از فرط خوشحالی به ناله و فریاد تاجر که میگفت غلام مرا چرا می برید؟ لااقل پولم را بدهید! کسی گوش نمیداد. بازرگان پس از چند روز توانست

ص: 153

شکایت نزد سلطان برد تا از وی دادخواهی کند، که مردم حبشه یا غلام را به من برگردانند و یا بهای آن را. تاجر به حضور سلطان که رسید، دید سلطان همان غلام اوست. نجاشی به مردم گفت: پول تاجر را پس دهید وگرنه غلام او با او خواهد رفت! مردم از قضاوت و حکومت عادلانه نجاشی مسرور گشتند و گفتند: تاجر را راضی خواهیم کرد، ولی از غلام صرف نظر نتوان نمود. این اولین حکمی است که از نجاشی دیده شد و نخستین عدالتی است که بروز کرد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ لِلَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنْفُسِكُمْ [سوره النساء : 135].

از نامه ای که نجاشی به رسول خدا (ص) نگاشته، معلوم میشود که به دست جعفر بن ابی طالب اسلام آورده است. نجاشی جاسوسانی در حجاز داشت که از وضعیت پیغمبر(ص) و پیشرفت اسلام به او خبر میدادند و هر وقت که میشنید پیغمبر اسلام (ص) و مسلمانان را فتحی نصیب شده، شکرگزاری میکرد و خرسند میشد.

در یکی از روزها که هنوز مسلمانان در حبشه بودند، نجاشی کس به دنبال جعفر فرستاد که با سایر مسلمانان نزد پادشاه حاضر شوند. شیخ مفید از امام صادق(ع) و او از پدرانش از جعفر روایت میکند که ما پس از پیام نجاشی وقتی که حضور او رفتیم، دیدیم بر روی خاک نشسته است و لباسی را که مناسب مقام پادشاهی و سلطنت نیست دربرکرده. نجاشی گفت: الحمدُ لله الذي نَصَرَ محمداً و أقرَّ عیني به. خدا را شکر که محمد را نصرت و یاری فرمود و چشمان مرا به این جهت روشن ساخت. سپس گفت: جاسوسان من خبر آوردند که پروردگار فرستادهٔ خود را نصرت فرموده و یاری کرده، در زمینی که اسمش بدر است، و دشمنان او را هلاک ساخته و عده ای هم به دست مسلمانان اسیر شده اند.

جعفر از این بشارت بسیار خوشحال و خرسند گشت، ولی تعجب کرد که چرا نجاشی لباسی را که مناسب مقام سلطنت نیست پوشیده و روی خاک نشسته؟! نجاشی در توضیح فرمود: در انجیل خوانده ام که یکی از حقوق پروردگار بر بندگان خود آن است که هر گاه نعمت تازه ای به ایشان مرحمت فرماید، آنان نیز شکر تازه ای در مقابل این نعمت به جای آورند و فروتنی نوینی انجام دهند، چون خداوند با نصرت و یاری کردن محمد (ص) نعمت تازه ای به من عطا

ص: 154

فرمود، من نیز خواستم شکر تازه ای به جای آرم. جعفر گوید: هنگامی که بعدها این عملِ سلطان حبشه که معرّف کمال و معرفت او است را برای پیغمبر اکرم (ص) تعریف کردم، آن حضرت به اصحاب خود فرمود: إنّ الصّدقةَ تَزیدُ صاحبَها کثرةً فَتَصَدَّقُوا یَرحَمکُمُ اللهُ؛ إنَّ التَّواضُعَ یَزیدُ صاحبَه رفعةً، فتَواضَعوا یَرفعکُم اللهُ و إنّ العفوَ یزیدُ صاحبَه عِزّاً فَاعفُوا یُعِزُّکُمُ اللهُ.

نجاشی در شعبان سال نهم هجری از دنیا رفت و رسول خدا (ص) عملی درباره او انجام داد که برای کسی آن عمل را نکرد: از مدینه بر جنازه او در حبشه نماز گزارد.

راوی گوید: روزی رسول خدا (ص) در مسجد با اصحاب سخن میگفت که جبرئیل نازل گشت و فوت نجاشی را در حبشه خبر داد و رسول خدا (ص) از این حادثه متأثر گشت و گریست و فرمود: امروز مرد صالحی از برادران شما رحلت کرد، بر او نماز بخوانید. پس با اصحاب به جانب صحرا خارج شد و به نماز ایستاد.

در تواریخ است که شبها سر قبر نجاشی نوری مشاهده میشد و تا مدتی مردم آن را میدیدند.

نجاشی همانند داوود و سلیمان و یوسف (ع) و نیز محمد (ص) و علی (ع) مثالی است برای حکمرانی مردان خدا و تأییدکنندهٔ اینکه شوکت دنیا با تقرّب به خدا، قابل جمع است.

فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ (85) وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ (86)

خدا هم، به پاس اقرار صادقانه شان، به آنان باغ هایی پردرخت پاداش می دهد که در آن ها جوی ها روان است و آنجا ماندنی اند. این است پاداش مُحسنین!

اما کسانی که حقیقت را فهمیدند و به آن کفر ورزیدند و آیه ها و نشانه های ما را تکذیب کردند، جهنمی اند.

***

ص: 155

این بخش، یکی از بخش های فقهی سوره است و احکامی راجع به اطعمه، سوگند، و صید؛ همچنین حرمت شراب و قمار در آن بیان شده:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ وَلَا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ (87)

مسلمانان! طیّباتی را که خدا حلال شمرده بر خود حرام مکنید و از آنچه حلال دانسته هم تعدّی و تجاوز نکنید که خدا مُعتَدین را دوست ندارد.

جلد بیستم وسائل الشیعه روایت می کند که رسول خدا (ص) روزی از قیامت و جهنم سخن گفت، سخنان آن روزش چنان بر اصحاب تأثیر گذاشت که برخی تصمیم گرفتند نعمت دنیا را بر خود حرام کنند و عزلت بجویند و پیوسته عبادت کنند. پس غذای لذیذ و زن و بخشی از خواب شب را بر خود حرام کردند و بر این امر سوگند خوردند. رسول خدا (ص) که از این مطلب مطلع شد همه را در مسجد جمع نمود و به ایشان فرمود: من که رسول خدا هستم از طیّبات می خورم و با زن ها می آمیزم و افراط نمیکنم. بدانید که رَهبانیت در امّت من نیست و چیزی را که خدا حلال کرده کسی حق ندارد بر خود حرام کند. هر کس از سنّت من رو بگرداند از من نیست.

نورالثقلین روایت می کند که پیامبر مرغ و فالوده می خورد و از حلوا و عسل خیلی خوشش می آمد.

برخی پرسیدند راجع به سوگند هایی که خوردیم چه کنیم؟ بنابراین آیات بعد نازل شد و راه شکستن سوگند را پیش پای آنها گذاشت.

به احتمال زیاد و با توجّه به شأن نزول، عبارت "إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ" در آخر آیه نیز به حرام کردن طیّبات اشاره دارد نه دست درازی به محرّمات. طبق این تفسیر، نفسِ حرام دانستن حلال خدا، خودش ظلم و تعدّی و خلاف راه بندگی است و جهنم در پی دارد: آشِ نخورده و دهانِ سوخته!

ص: 156

آنچه از این آیه و از این عبارت برمی آید این است که اولین ثمرهٔ افراط و تفریط، از دست دادن محبت خداست. در گروه های افراط گرا یا تفریط جو هم می بینیم که نخستین چیزی که از دست می رود، فهم عاشقانه و عارفانهٔ دین است.

دعائم از رسول خدا (ص) روایت می کند: هر کس برای کاری سوگند یاد کرد آنگاه کار دیگری را بهتر از آن یافت، همان بهتر را انجام دهد: إذا رأیت خیراً من یمینک فدعها . سپس فرمود: انجام دادن آن کار بهتر، کفارهٔ شکستن سوگند است.

وَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلَالًا طَيِّبًا وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ (88)

از طیّباتِ حلالی که خدا روزی تان کرده بخورید و از خدا پروا گیرید! خدایی که به او باور دارید.

از این آیه هم مثل عبارت "كُلُوا مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَاعْمَلُوا صَالِحًا [سوره المؤمنون : 51]" که گفته از طیّبات بخورید (تا) عمل صالح بتوانید انجام دهید، می توان نتیجه گرفت که خوردن از طیّباتِ حلال، در توفیق تقویٰ مَدخلیّت دارد. بیخود نیست که سیدالشهداء (ع) روز عاشورا فرمود شکم هایتان از حرام پر شده برای همین گوشتان حرف حقّ را نمی شنود.

در قرآن هرجا خدا فرموده بخورید، بعدش چیزی خواسته تا شکرِ خوردن ادا شود . مثلاً:

فَكُلُوا مِنْهَا حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَدًا... وَقُولُوا حِطَّةٌ [سوره البقرة : 58] بخورید و استغفار کنید!

كُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ [سوره البقرة : 60] بخورید و فساد نکنید!

كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ [سوره البقرة : 168] بخورید و پی وسوسه های شیطان نروید!

كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَاشْكُرُوا لِلَّهِ [سوره البقرة : 172] بخورید و شکر کنید!

كُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ [سوره المائدة : 4] بخورید و ذکر بگویید!

كُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَآتُوا حَقَّهُ [سوره اﻷنعام : 141] بخورید و حق محرومان را هم بدهید!

وَكُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا [سوره اﻷعراف : 31] بخورید ولی اسراف نکنید!

ص: 157

فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا[سوره الحج : 28] بخورید و بخورانید!

كُلُوا مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَاعْمَلُوا صَالِحًا [سوره المؤمنون : 51] بخورید و نیکی کنید!

در اینجا هم آمده: وَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلَالًا طَيِّبًا وَاتَّقُوا اللَّهَ [سوره المائدة : 88] بخورید و با تقوا باشید!

**

لَا يُؤَاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ وَلَٰكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا عَقَّدْتُمُ الْأَيْمَانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاكِينَ مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ ذَٰلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمَانِكُمْ إِذَا حَلَفْتُمْ وَاحْفَظُوا أَيْمَانَكُمْ كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (89)

برای قسم هایتان به خدا از روی لقلقهٔ زبان، خدا بازخواستتان نمی کند؛ ولی برای قسم های جدّی تان بازخواستتان خواهد کرد.

اگر قسمتان را شکستید، کفّاره اش دادن اِطعام ده فقیر است، از غذاهایی که معمولاً به خانوادهٔ خود می دهید؛ یا لباس پوشاندن به آن ها یا آزاد کردن یک برده. هرکه توان انجام دادن هیچ یک از این سه کار را ندارد، باید سه روز پشت سرِهم روزه بگیرد. این است کفّارهٔ قسم ها یی که می خورید و می شکنید. به هرحال، مراقب قسم هایتان باشید. خدا آیاتِ احکامش را این طور برایتان بیان می کند تا شکر کنید.

قسم، قراری بین خود و خدا و امضاء شده در شرع است. قسم تشریع شده یا امضاء گشته تا چیز غیر واجبی را که انسان خوب میداند با آن بر خود واجب کند یا از کاری که مضرّ یا مکروه است با قسم بر خود حرام کند. پس قسم نوعی توسعه در دایرهٔ واجب و حرام به نحو شخصی برای انسان است و شکستن قسم هم کراهت شدید دارد، هم کفّاره.

دلیل کراهتش آیهٔ "وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بِهِ وَلَا تَحْنَثْ [سوره (ص) : 44]" است که از ایّوب خواسته با اینکه سوگندش نابجا بوده، به نحوی با تخفیف انجامش دهد و سوگند را به

ص: 158

راحتی نشکند. عبارت "وَاحْفَظُوا أَيْمَانَكُمْ" در انتهای همین آیه هم دلالت بر لزوم حفظ سوگند دارد مگر اینکه مصلحت شکستن آن غالب باشد.

در مواردی که شکستن سوگند عقلاً ترجیح داشته باشد باید سوگند را شکست و کفّاره داد: قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ [سوره التحريم : 2]. خدا راه رهایی از سوگند را به شما نشان داده.

پس سوگند ابزاری است دست انسان برای تربیت خویش. منتهی سوگندی مُنَجَّز است که طبق این آیهٔ سورهٔ مائده، قصد حقیقی بر آن باشد و لغو نباشد.

سوگندهایی که بدون قصد و بی هدف یا از روی عادت یا جَوْگیر شدن یا بر پای مطلبی نادرست یا برای کار خلاف انشاء شود لغو است و طبق این آیه حتّی کفّاره ندارد.

سوگند بغیر اسم الله را هم فقهاء به استناد روایات مُحقّٓق نمی دانند. سوگند باید برای کاری باشد که عقل آن کار را درست و در موقعیت خودش فضلیت می داند و الا سوگند لغو است و باطل.

در کنار سوگند، عهد و نذر را هم مطرح می کنند و نذر را بعضی ها تقسیم می کنند به مشروط به برآمدن حاجتی یا وقوع چیزی، و مطلق. در اینکه اینها سه موضوع متفاوت اند یا نه، و تفاوت دقیق آن ها با هم چیست، بین فقهاء اختلاف است.

به زعم ما، علی الاقوی، فرق نذر با سوگند اینست که نذر مشروط به حصول حاجتی برای انسان است، مثلاً اگر مریضم شفا یافت چنین می کنم؛ ولی سوگند برای تربیت انسان بکار می رود گرچه مشروط باشد مثلاً بگوید قسم می خورم که اگر لب به شراب زدم، فلان قدر صدقه بدهم. لذا پس از آنکه حاجتی که نذر منوط به آن بود، محقّق شد، نذر واجب می شود و شکستنش کفّاره دارد. کفّارهٔ شکستن نذر مثل کفّارهٔ خوردن بی وجه روزهٔ ماه رمضان و شدیدتر از کفّارهٔ شکستن سوگند و عبارتست از شصت روز روزه یا اطعام شصت مسکین یا آزاد کردن یک نفر از بَند. عهد هم اگر مشروط به برآمدن حاجت باشد نوعی نذر است و اگر برای تربیت نفس باشد، نوعی سوگند است. سوگند را یَمین و قَسَم نیز می نامند. کفّارهٔ

ص: 159

حَنث(شکستن) سوگند و عهد در این آیه آمده و نیاز به توضیح اضافه ندارد: إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاكِينَ... أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ، فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ.

عبارت "مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ" توصیه به تعادل است در اطعام فقراء. ایشان را باید با غذای عادّی خانوادهٔ خود اِطعام کرد، گویا جزئی از خانوادهٔ ما هستند؛ نه غذای فاخر و نه غذای فقیرانه. میانه روی و عدالت همه جا ارزش است.

در اسلام کسی که توان مالی ندارد باید از توان بدنی خود مایه بگذارد و روزه بگیرد. روزه دردسترس ترین کفّاره بدرگاه خداست. روزه دار بخشی از جسم خویش را بدرگاه خدا قربان می کند.

برهان از امام کاظم (ع) درباره این آیه روایت می کند که نمیتوانی ده وعده از غذا را به یک نفر بدهی، بلکه باید تک تک و به هر نفر یکی بدهی، همانطور که خداوند فرموده. اما اگر نزدیکانت محتاج باشند می توانی به آنها بدهی.

همان کتاب از امام صادق (ع) روایت می کند که کسی که توانایی اطعام دارد نمی تواند روزه بگیرد و باید اطعام کند.

فقه الرضا از امام سجاد (ع) روایت می کند که این سه روز روزه باید پشت سر هم باشد نه با فاصله.

**

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنْصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (90)

مسلمانان! شراب خواری و قماربازی و بت پرستی و بخت آزمایی از کارهای پلید و پلشت شیطانی است؛ پس به کلی از آن ها دوری کنید تا خوشبخت شوید.

در این آیه چهار چیز تحریم شده است.

اوّل: خَمر که مراد از آن شُرب هر مُسکری است بنابراین اگر به شراب خواری ترجمه می شود تمام انواع مُسکرات باید از آن اراده شود حتّی فُقّاع یا آبِ جو. یعنی ملاک در حرمت،

ص: 160

سُکرآوری است. به همین دلیل موادّ مخدّر امروزی که سُکرآوری و تخدیر در آن ها بیشتر است، به قیاس اولویّت مشمول حکم این آیه بوده و قطعاً حرام اند.

نورالثقلین از رسول خدا (ص) روایت می کند که از عسل، انگور، کشمش، خرما، گندم، ذرت، جو، و پوست جو خمر می سازند.

کافی از رسول خدا (ص) روایت می کند که هر مست کننده ای خمر است و هر خمری حرام است.

نورالثقلین از رسول خدا (ص) روایت می کند که در خمر، نشانندهٔ درخت آن، نگهبان آن، افشرندهٔ آن، نوشندهٔ آن، نوشانندهٔ آن، حمل کنندهٔ آن، فروشنده و خریدار و خورنده ثمن در آتش اند.

تصریح قرآن بر لزوم اجتناب از باده نوشی سبب شده که حرمت آن نزد مسلمانان از احکام ضروری دین تلقی شود و کسی که آن را حلال بداند کافر به شمار آید. و اگر هم اختلافی بروز کرده، نسبت به زمان و مراحل این تحریم است.

گویا در سورهٔ نحل، در آیهٔ "وَمِنْ ثَمَرَاتِ النَّخِيلِ وَالْأَعْنَابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَرًا وَرِزْقًا حَسَنًا (67)" نخستین باری است که خداوند در قرآن راجع به بادهٔ سُکرآورِ دنیوی سخن گفته، این آیه در مکّه نازل شده. آیهٔ فوق در مقام بیان حکم باده نوشی نیست بلکه در مقام بیان اینست که هرچه دارید و هرچه از آن منتفع میشوید، از جانب خداست. با این همه در آیهٔ فوق، سَکَر را از رزق حَسَن جدا کرده. یعنی گوشهٔ چشمی به این مطلب دارد که محصولات سُکرآور، روزی نیکو نیست. یعنی داخل در طیّبات نیست. در اینجا و در این برهه از تاریخ، خداوند راجع به حرمت شراب سخنی نگفته. فقط آن را از رزق نیکو جدا کرده و سوا دانسته.

بار بعدی در مدینه و سالهای اول هجرت است که خداوند فرموده: يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا [سوره البقرة : 219] از تو از شراب و قمار می پرسند بگو در آنها گناهی بزرگ است و منافعی برای مردم؛ در حالیکه گناهشان از نفعشان بیشتر است.

ص: 161

آیهٔ بعد احتمالاً این آیه بوده: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنْتُمْ سُكَارَى حَتَّى تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ [سوره النساء : 43] یعنی ای مومنان در حالی که مستید نماز نخوانید. مرحوم علامه طباطبایی معتقد است این آیه قبل از آیهٔ سورهٔ بقره نازل شده.

آیهٔ 90 سورهٔ مائده، قطعاً آخرین آیه درباره تحریم باده است و در مدینه و در اواخر سال پنجم بعد از غزوه احزاب نازل شده است: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنْصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ [سوره المائدة : 90] ای مومنان به درستی که شراب و اقسام قمار، پلیدند و از عمل شیطانند. پس به جدّ از آنها اجتناب کنید تا رستگار شوید.

بنابر روایات و تواریخ، مسلمانان تا زمان نزول این آیه از باده اجتنابِ کامل نداشتند و حتّی در بعضی روایات به باده نوشی عدّه ای از یاران رسول اکرم (ص) – حالا اسمشان را نمی بریم – قبل از جنگ احد اشاره شده. اما به محض اعلام حرمت، مسلمانان خمره ها را شکستند و آنچه باده در خانه داشتند را دور ریختند.

به نظر میآید که آیهٔ 93 همین سوره نیز برای رفع نگرانی مسلمانان نسبت به زمان قبل از نزول آیهٔ تحریم، نازل شده، از این آیه هم برمی آید که آنان از باده نوشی جداً اجتناب نمی کرده اند: لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوْا ... [سوره المائدة : 93]

در روایات شیعه تصریح شده که تحریم تدریجی خمر به دلیل عدم آمادگی جامعه برای پذیرش تحریم ناگهانی آن بوده. گویا برخی از مسلمین به شراب معتاد بوده اند.

از کنکاش در روایاتی که راجع به خمر صادر شده این موارد قابل توجه است:

1. باده در دینِ همهٔ پیامبران حرمت داشته.

2. شیطان در ساختن باده و ترویج باده گساری نقش داشته.

3. باده گساری با کافر و بت پرست رابطهٔ نزدیک دارد.

4. ناشی شدن همه گناهان از باده نوشی بر اثر زوال عقل و سپس زوال روح ایمان.

5. مقبول واقع نشدن نماز باده گسار تا چهل روز.

ص: 162

6. بدتر بودن نوشیدن باده از ترک نماز.

7. محرومیّت باده گسار از شفاعت و بهشت.

8. اجتناب از حضور در مجلسی که در آن باده می نوشند.

9. اجتناب از هم نشینی با باده گسار.

10. سلام نکردن به او، نرفتن به عیادت او و حاضر نشدن در تشییع جنازه او، به زن ندادن به او، نپذیرفتن شهادت باده گسار و اعتماد نکردن به او در امور مالی.

11. تعریف باده گسار (مُدْمِنُ الخَمْر) به کسی که همواره آمادگی نوشیدن باده را دارد، نه فقط دائم الخمر.

12. پاداش اخروی ترک باده حتّی اگر به نیّت حفظ بدن باشد.

13. عدم جواز نوشیدن باده حتی در حالت تقیّه. چون تمامی فرق اسلامی باده را حرام میدانند.

14. طبق حدیث «ما اَسْکَرَ کَثیرُهُ فَقَلیلُهُ حَرامٌ» (هر چیزی که مقدار زیاد آن مست می کند، اندکش نیز حرام است)، فقیهان اسلامی، نوشیدن باده را، حتی اگر به مستی نینجامد حرام دانسته اند.

15. طبق حدیث نبوی: اِنَّ اللّهَ لَمْ یَجْعَلْ شِفاءَکُمْ فیما حَرَّم عَلَیْکُم و مشابهات آن، کاربرد باده برای درمان، چه به صورت نوشیدن و چه به صورت های دیگر، مگر در وقت ضرورت، بنابر اکثر مذاهب، جایز نیست.

16. اکثر فقها بر نجاست باده فتوا داده اند و حتی، بنابر ادّعای برخی، میان حرمت و نجاست باده ملازمه هست. با این همه، کسانی از امامیه، چون محقق اردبیلی و فاضل سبزواری و صاحب مدارک و برخی از فقهای عامّه این ملازمه را نپذیرفته اند.

تهذیب از امام صادق (ع) روایت می کند که خمر نور انسان را می زداید و جوانمردی اش را بر باد می دهد و او را به جسارت در محارم از جمله خون ریختن و زنا کردن می کشاند. میگسار به جز شرّ سراغ چیز دیگری نمی رود.

ص: 163

عیاشی روایت می کند: شارب خمر کسی است که مست شود آنقدر که نفهمد چه می گوید و چه میکند. رسول خدا (ص) اگر با چنین شخصی مواجه می شد او را حد میزند.

این راجع به "خمر".

دومین حرامی که در این آیه آمده "مَیسِر" است. میسر قمار است و قمار را برای این میسر گویند که به یُسر و راحتی، برنده صاحب مال بادآورده می شود و بازنده مالش را از دست می دهد.

کافی از امام باقر (ع) روایت می کند که هر قماری میسر و حرام است.

قمار بازی ای است که در آن شرط می شود بازنده چیزی به برنده بدهد. قمار به دو صورت کلی انجام می شود یکی شرط بندی سر نتیجهٔ مسابقهٔ دیگران یا اتفاقی در آینده؛ دوم بازی کردن و شرط کردن مبلغی برای برنده. در اوّلی، شخص، تماشاچی بازی دیگران یا وقوع واقعه است مثلاً شرط بستن سر برندهٔ مسابقهٔ فوتبال یا سر اینکه فردا برف می بارد یا نه. و در دومی خودش بازی می کند، مثل بازی با ورق یا با تاس ریختن. در همیشهٔ تاریخ، آلاتی برای این نوع قمار بوده و در طول تاریخ ممکن است این آلات عوض شوند. مثلا زمانی شطرنج یا بیلیارد وسیلهٔ این نوع قمار بوده ولی اکنون دیگر نیست. طبق آیهٔ شریفه آنچه حرام است خود قمار کردن است نه بازی غیر قماری با این آلات. ولی فقهاء برای تنزّه جامعه از آلات غالبی قمار و بخاطر اینکه از مصادیق لهو و لعب اند، و به استناد برخی روایات، مطلق بازی با آن ها را حرام دانسته اند.

از نوع اوّل قمار، شرط بندی در مسابقات سوارکاری و تیراندازی طبق روایات، استثناء شده و شرط بندی در این دو جا جایز دانسته شده است.

از منظر روانشناسی، قمار نیز مانند شراب، فرد را معتاد می کند.

حرام بعدی "اَنصاب" است. انصاب جمع نُصُب است. رسم عرب بوده که هرجا تخته سنگ صاف و نسبتاً مکعبی می دیده، به آن تبرّک می جسته و بر آن قربانی می کرده یا خون قربانی را بر آن می مالیده تا برکت نصیبش گردد و از آفت حفظ شود. در واقع نُصُب بتی بوده طبیعی و تراش نخورده. از همین انصاب یکی را که خیال می کردند خوب حاجت می دهد،

ص: 164

می تراشیدند و صورت انسان یا حیوان به آن داده و صَنَم یا بُت می نامیدند. غیر از انصابی که در راه ها و منزلگاه های بین راهی یا در محل استقرار قبائل بوده، دور کعبه هم آن روزگار، پر بوده از انصاب که طواف کنندگان کعبه آن ها را هم استلام می کرده و می بوسیدند و خون قربانی بر آن می مالیدند یا بَرَش قربانی می کردند. صنم ها درون کعبه بوده و نُصُب ها بیرون کعبه و در محوطهٔ مسجدالحرام. آنچه خدا در این آیه و همردیف شراب و قمار حرام دانسته، نُصب سازی و تبرّک جستن به چنین سنگهایی در مسجدالحرام و در طُرُق یا منزلگاه ها یا محل استقرار قبائل بوده است. پرستش انصاب نوعی طبیعت پرستی و توتمیسم بوده که در قبایل آنزمان شیوع داشته. نمونه های شبیه به انصاب در ایران باستان هم بوده، منتهی در ایران درخت تقدیس می شده. وقتی عمر درختی از چند قرن تجاوز می کرده، مقدّس دانسته شده و برای حاجت خواهی به آن پارچه ای دخیل می بستند. تا اینجای کار شکّ و شبهه دارد و شاید بعنوان مصداقی از انصاب مشمول نهی الهی باشد. اما برخی از همین درخت ها بعدها یا واقعاً به مزار امامزادگان بدل شدند یا بی آنکه امامزاده ای در آنجا دفن شود، لقب امامزاده گرفتند و صاحب بقعه گشتند. این بقعه ها در فرهنگ اسلامی به مرور محل عبادت و ریاضت و سپس مدفن اولیاء الهی گشتند.

چهارمین حرام این آیه "اَزلام" است. ازلام چوب هایی بود برای بخت آزمایی. عدّه ای مثلاً ده نفر با هم شریک می شدند و با هم بطور مساوی پول گذاشته و شتری می خریدند، پس از کشتن شتر، برای تقسیم گوشت آن قرعه می کشیدند. قرعه کشی با تیرهای کوچک چوبی انجام می گرفت. روی سه عدد از چوب ها حک شده بود هیچ و روی بقیه از یک سهم تا هفت سهم به ترتیب حک شده بود. همهٔ چوب ها را در کیسه ای چرمین کرده و هر نفر یکی خارج می کرد و طبقش سهم از گوشت نصیبش می شد. نتیجه اینکه به سه نفر با اینکه پول داده بودند هیچ گوشتی نمی رسید و به بقیه بر حسب چیزی که بر چوبشان حک شده بود سهم می رسید. اینگونه سهم بعضی بیش از بعضی می شد.

همچنین مشرکان از ازلام برای فهمیدن نظر بتان نیز استفاده می کردند. برای این کار بر روی یکی از تیرها عبارت «إفعَل (انجام بده)» و بر روی دیگری «لاتَفعَل (انجام نده)»

ص: 165

می نوشتند. با برداشتن یکی از آنها، خیر و شر بودن کار از نظر بتان به دست می آمد. این عمل پیش از تصمیم گیری برای سفر، ازدواج، شراکت، خرید و فروش، و جنگ استفاده می شد.

تفاوت ازلام با استخاره - خصوصاً برخی انواع آن چون استخارهٔ ذات الرقاع - اینست که در استخاره، التجاء به خداست نه بتان و نیز استخاره منصوص است، یعنی ضمن روایت معتبری از معصوم نقل شده.

چیزی که در زمان ما رایج و بسیار شبیه به ازلام و نتیجتاً شبهه ناک است، بخت آزمایی است. به این نحو که هزاران نفر با خرید بلیطی، شانس خود را برای برنده شدن در یک قرعه کشی امتحان می کنند. کسی که برندهٔ قرعه کشی شود، مبلغ هنگفتی را صاحب می گردد. در این مورد اگر صورت معامله را دلیل حرمت بدانیم، قطعاً حرام است و اگر غَبن را ملاک حرمت بدانیم، در صورتی حرام است که پولی که هر نفر برای خرید بلیط هزینه می کند، ضرر معتنابهی برای او باشد.

توجّه بفرمایید که نفس قرعه کشی جایز و یکی از أمارات شرعی و فقهی برای تقسیم وظایف و منافع است. رسول خدا (ص) فرموده: هیچ عدّه ای بین خود قرعه نکشیدند جزآنکه آنچه برایشان خیر است را خدا خارج ساخت. انداختن یونس (ع) در شکم ماهی هم به قرعه و حجیّت آن بود. همچنین قرآن کریم تعیین کفیل برای حضانت از مریم را به مستند قرعه نموده است، چرا که افراد متعددی خواستار این کفالت بودند و نهایتاً قرعه به نام حضرت زکریا(ع) افتاد.

کافی از امام صادق(ع) روایت می کند: زمانى که به دست آوردن واقع ممکن نیست و همهٔ راه هاى رسیدن به واقع مسدود است، چه چیزى از قرعه مى تواند محکم تر باشد. بنابراین کسى که به قرعه عمل مى کند امر خود را به خدا تفویض مى کند.

اجماع و عقل نیز قرعه را در مواردی که راهی دیگر برای حلّ مسأله نیست توصیه می کنند.

فقهاء دایرهٔ حجیّت قرعه را فقط در شبهات موضوعیه ای می کند که در آن احتیاط راه نداشته باشد و یا رعایت احتیاط موجب عسر و حرج گردد.

ص: 166

به عنوان مثال، در برخی روایات درباره ی گله ٔ گوسفندی که یکی از گوسفندان آن موطوئه است، براى جدا کردن حیوان وطى شده که باید کشته و دفن شود، حکم به قرعه شده. یا مثلاً وقتی دو نفر خانه اى را به طور شریکى اجاره کنند می توانند ایّام سکونت را با قرعه میان خود تقسیم نمایند، به این صورت که مثلا یکى از آنها شش ماه و سپس دیگرى شش ماه دیگر در آن ساکن شود. یا یکی در این بخش و دومی در بخش دیگر ساکن شود.

إِنَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَعَنِ الصَّلَاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ (91)

شیطان می خواهد با شراب خواری و قماربازی، تخم دشمنی و کینه توزی بینتان بکارد و از یاد خدا و نماز بازتان بدارد؛ پس با این همه مفاسد، نمی خواهید تمامش کنید؟!

طبق این آیه شراب و قمار موجب کینه بین هم پیاله ای ها و هم بازی ها می شود و دشمنی پدید میآورد. همچنین توفیق ذکر و نماز را هم به مرور از آدم می گیرد. از میان آسیب های خمر و میسِر، خداوند روی آسیب های اجتماعی و معنوی آن ها از جمله دست دادن توفیق عبادت دست گذاشته.

همبستگیِ میان شیطان و شراب، همچنین میان شیطان و قمار جالب توجّه است. گویا در مدهوشیِ مستی و سودای قِمار، انسان کاملاً در چنگ شیطان است و نمی تواند جلوی خود را بگیرد. عاقبتِ کسی که با شراب و قمار در دست شیطان اسیر می شود، لطمه خوردن بواسطهٔ دشمنی مردم با او و او با مردم و نهایتاً طرد شدن و تنها گشتن است. این سرنوشت منحصر به شراب نیست و در افیون های امروزی که بیش از شراب مخدّراند با وضوحِ بیشتر دیده می شود. پس کسی که به مواد مخدّر پناه می برد، لذّتی کوتاه می چشد ولی کم کم بین او و اطرافیان، بخاطر کارهایی که می کند، نقار و عداوت می افتد و سرانجام تنهای تنها می شود. قمار هم همینطور است، قمارباز کم کم همهٔ زندگی اش را از دست می دهد و حتّی زنش و دخترش را در قمار می بازد و از دست می دهد و تنهای تنها می شود. شراب و قمار

ص: 167

اعتیادآورند و کم کم انسان را آلوده تر و آلوده تر می کنند و سرانجام او را در تنهایی هلاک می سازند.

وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاحْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا عَلَىٰ رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ (92)

از خدا و پیامبر اطاعت کنید و از مخالفت با آنان حذر کنید. اگر سرپیچی کنید، بدانید وظیفهٔ پیامبرِ ما فقط رساندنِ صریح پیام الهى است.

"أَطِيعُوا الله" نظر به احکام الهی دارد و "أَطِيعُوا الرَّسُولَ" ناظر به احکام حکومتی رسول خدا (ص) دارد. یعنی فرامینی که برای ادارهٔ جامعه صادر می کردند از جمله فرمان جنگ و صلح و تجهیز لشکر و چگونگی وصول مالیات و نصب فرماندهان و والیان و مأموران دست اندرکار و نیز قضاوت در اختلافات.

لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوْا وَآمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَآمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَأَحْسَنُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (93)

مؤمنانِ درستکاری که قبل از این ممنوعیت شدید، لب به شراب زده اند یا قماربازی کرده اند، گناهی به گردنشان نیست؛ البته به شرطی که مِن بعد مراقب رفتارشان باشند و واقعاً ایمان بیاورند و نیکی کنند. باز می گویم: مراقب رفتارشان باشند و واقعاً ایمان بیاورند. بله، مراقب رفتارشان باشند و احسان کنند؛ چون خدا محسنین را دوست دارد.

در این آیه عبارت "آمَنُوا" و عبارت "اتَّقَوْا" سه بار تکرار شده و این تکرار مفسّرین را حیران کرده. برخی گفته اند تأکید است. برخی هم گفته اند هر ایمان، از ایمان قبلی، بالاتر است و هر تقویٰ، از تقوای قبلی خاصّ تر و دقیق تر. ما بر مبنای اینکه این تکرارها تأکید است ترجمه کرده ایم. تأکید در اینجا برای نشان دادن لزوم استمرار ایمان و تقویٰ در زندگی است.

نکته ای که شاید بشود گفت – البته قولی شاذّ است و تاکنون مفسّری نگفته – اینست که این آیه نظر به مؤمنینی دارد که به شراب یا قمار یا گناهی از این قبیل معتاد گشته اند و امکان

ص: 168

ترک ندارند. آیه می گوید در این مورد خاصّ که متمکّن از ترکش نیستید، حرجی بر شما نیست؛ مشروط بر آنکه تا می توانید در امور دیگر بکوشید و جانب تقوی را رعایت کنید و عمل صالح بجا بیاورید و تا حد امکان احسان و نیکی کنید. چون خدا محسنین را دوست دارد. راه پیدا کردن توفیق ترک آن گناهِ معتادٌبه نیز همین است. این یک آیه هم برای معتادها! افسوس که برخی اعتیادها توانی برای تقوی و احسان و عمل نیک باقی نمی گذارند. بهرحال آدم باید با همان رمقی که برایش مانده بسوی خدا یک قدم بردارد. راه نجات همین است: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ [سوره التغابن : 16]. بقدری که می توانید تقویٰ پیشه کنید.

**

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشَيْءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَرِمَاحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَخَافُهُ بِالْغَيْبِ فَمَنِ اعْتَدَىٰ بَعْدَ ذَٰلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ (94)

مسلمانان! خدا شما را در حال اِحرام به شکار حیوانی که در دسترس و تیررستان باشد، امتحان می کند تا معلوم کند چه کسی در خلوت از خدا حساب می برد. پس هرکه با شکارکردن در حال اِحرام در این آزمون مردود شود، عذابی ألیم در انتظار اوست!

در شأن نزول این آیات آورده اند که در حجّة الوداع در مسیری که پیامبر (ص) به همراه مسلمانها، احرام بسته به سوی مکّه می رفتند، چنان صید زیاد بود که می شد برخی از آنها را با دست و بدون سلاح گرفت. خداوند این آزمون را برای مسلمین پیش آورد تا قدرت آنها بر نفس و تقوای آنها را بیازماید. آری، سنّت خدا امتحان کردن مؤمنان است. آری حرام های در دسترس، از جملهٔ آزمون های خداست و هر چه که در دسترس ما قرار میگیرد روزیِ ما و برای ما حلال نیست و شاید وسیلهٔ امتحان ما باشد.

امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه می فرمایند خداوند مردم را امتحان میکند تا در برابر حوادث تلخ و شیرین عکس العمل نشان دهند و مستحقّ پاداش یا کیفر شوند.

ص: 169

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَأَنْتُمْ حُرُمٌ وَمَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّدًا فَجَزَاءٌ مِثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْيًا بَالِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعَامُ مَسَاكِينَ أَوْ عَدْلُ ذَٰلِكَ صِيَامًا لِيَذُوقَ وَبَالَ أَمْرِهِ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَمَنْ عَادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَاللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقَامٍ (95)

مسلمانان! حیوانات وحشی را در حال اِحرام شکار نکنید. هر کدامتان عمداً حیوانی را شکار کند، باید برای کفاره اش گوسفند یا گاو یا شتری هم هیکلِ آن، قربانی کند و این هم هیکلی را باید دو عادل از میان خودتان تأیید کنند. این قربانی باید در مکه انجام شود. اگر قربانی ممکن نشد، به اندازۀ قیمتش به تعدادی فقیر، یک وعده غذا بدهد. اگر هم توان مالی نداشت، به تعداد آن فقیران روزه بگیرد، تا کیفر کارش را بچشد. البته شکارهای قبل از این قانون را خدا می بخشد؛ اما هرکه بعد از این شکار کند، خدا از او انتقام می گیرد؛ چون خدا شکست ناپذیرِ انتقام گیر است.

تهذیب از امام صادق روایت می کند که کفارهٔ شترمرغ، شتر و کفارهٔ آهو، گوسفند و کفارهٔ گور و گاو وحشی، گاو است.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند مُحرم می تواند هرچه از درّنده ها و مارها و غیر آن که از آن می ترسد را بکشد، اما اگر آنها به او رو نیاوردند، ترجیحاً نباید به کشتن آنها سبقت بجوید.

احتجاج از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که از عبارت "یحکم به ذوا عدل منکم" نتیجه گرفته می شود که داوری دو عادل در برخی موارد حجّت است.

کافی از امام صادق روایت می کند که تکرار صید کفّاره ندارد چون خدا خودش از او انتقام میگیرد.

أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَطَعَامُهُ مَتَاعًا لَكُمْ وَلِلسَّيَّارَةِ وَحُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ الْبَرِّ مَا دُمْتُمْ حُرُمًا وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (96)

صیدِ دریا و خوردنش، برای شما حاجیانِ مُحرم و هم کاروانیانی که مُحرم نیستند، حلال است؛ اما شکار همهٔ حیوانات خشکی، تا وقتی در حال اِحرامید، بر شما حرام است. بترسید از خدایی که بسوی او محشور خواهید شد.

ص: 170

نکته ای که این آیه دارد اطلاق عبارت "أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَطَعَامُهُ" است که اکثر اهل سنّت از آن حلال بودن همهٔ موجودات دریایی را استنباط کرده اند. مشهورِ شیعیان و حنفیان به استناد روایات بر این اطلاق، تقیید زده اند و برخی موجودات دریایی از جمله کوسه و دیگر بی فلسان، همچنین هشت پا و خرچنگ و قورباغه را خارج کرده اند. اگر در اصول فقه قائل به جواز تقیید مطلق کتاب به خبر واحد باشیم یا مقدمات حکمت برای اخذ به اطلاق آیه را تامّ ندانیم، قولِ مشهور امامیه درست است و الّا فلا؛ در این صورت روایات، بر کراهت حمل می شود نه حرمت.

البته عدّه زیادی هم در قول مشهور، تشکیک و مناقشه کرده اند، از جمله: ابن عقیل، ابن جنید، شیخ صدوق، محقق اردبیلی، فیض کاشانی، محقّق سبزواری، فاضل هندی، محقّق نراقی، ...

برای اثبات حلال بودن مطلق خوراک دریا علاوه بر استقرار اصل بر حلیّت، به آیهٔ "وَهُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْمًا طَرِيًّا [سوره النحل : 14]" هم می شود نظر داشت. یا آیهٔ "وَمَا يَسْتَوِي الْبَحْرَانِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ وَمِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْمًا طَرِيًّا [سوره فاطر : 12]". آیهٔ اخیر نشان می دهد که کلمهٔ "بحر" در این آیهٔ سورهٔ مائده موضوعیّت ندارد و بحث حیوانات آبزی است نه حیوانات دریایی.

تفصیل این بحث را در کتاب "فتوحات الکلام فی تحقیق الاحکام" آورده ام.

از عبارت "مَتَاعًا لَكُمْ" بر می آید که اگر ماهیگیری و شکار به قصد ارتزاق باشد، جایز است. مفهوم این قید آن است که شکار و ماهیگیری از سر تفریح جایز نیست. به درستی این استنتاج، روایات زیادی شاهدند. برای همین، نماز در شکارِ تفریحی چون سفر معصیت است تمام است، نه شکسته.

جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَامًا لِلنَّاسِ وَالشَّهْرَ الْحَرَامَ وَالْهَدْيَ وَالْقَلَائِدَ ذَٰلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَأَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ (97) اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ

ص: 171

شَدِيدُ الْعِقَابِ وَأَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (98) مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا تَكْتُمُونَ (99)

خدا کعبه را که بیت الحرام است مایهٔ قِوام مردم قرار داده است، همچنین ماه های حرام و قربانی های بی نشان و نشان دار. این احکامِ حساب شده برای آن است که بدانید خدا آنچه را در آسمان ها و زمین است، می داند. بله، خدا به هر چیزی داناست.

بدانید: خدا نسبت به خلاف کارها، شدیدالعقاب و نسبت به خطاکارها، غفور و رحیم است.

پیامبر جز رساندن پیام خدا وظیفه ای ندارد و خدا می داند چه ها مطرح می کنید و چه ها کتمان!

جلد نودوششم بحارالأنوار روایت می کند که به امام صادق (ع) گفتند بعضی می گویند شخصی که یکبار به حج رفته دیگر به حج نرود و به جای آن پولش را صدقه بدهد و صلهٔ رحم کند. حضرت فرمود: دروغ گفته اند؛ خداوند حجّ را قوام مردم قرار داده.

نورالثقلین از امام صادق (ع) روایت می کند: هرکس که به این خانه می آید و می خواهد از دنیا و آخرت بهره ببرد، آن را به دست می آورد. معنای "قیاماً للناس" همین است.

راجع به "أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ وَأَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" توحید از رسول خدا (ص) روایت می کند که هر کس گناهی انجام دهد، چه بزرگ چه کوچک و بداند که بر خداست که او را عذاب کند یا ببخشد، خدا او را می بخشد.

**

قُلْ لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (100)

پیامبر، بگو: پلید و پاک هرگز یکی نیستند؛ هرچند جذّابیت پلید تو را مبهوت کند. پس ای خردمندان، دنباله روِ تقوی باشید تا خوشبخت شوید.

این آیه نیز در سورهٔ مائده، غریب افتاده است و ظاهراً به پس و پیشش بی ارتباط است. منتهی فرق این آیه با دیگر آیات غریب این سوره از جمله آیهٔ اِکمال، آیهٔ ولایت، و آیهٔ تبلیغ اینست که

ص: 172

این آیه مکتوم هم مانده یعنی اصلاً حلّاجی نگشته و حقّش ادا نشده. آیات مکتوم در قرآن زیاد است و این آیه از مکتوم ترین هاست.

طبق این آیه، ذوات یعنی اشیاء به دو دستهٔ کلّیِ طیّب و خبیث تقسیم می شوند. و طیّبات با خبیثات، زمین تا آسمان فرق دارند.

در قرآن طّیب بر این امور حمل گشته:

برخی خوراکی ها: كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ [سوره البقرة : 57].

برخی کَسب ها: أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا كَسَبْتُمْ [سوره البقرة : 267].

بعضی اموال: وَآتُوا الْيَتَامَى أَمْوَالَهُمْ وَلَا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ [سوره النساء : 2].

برخی ارزاق: قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ [سوره اﻷعراف : 32].

برخی غنائم: فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلَالًا طَيِّبًا [سوره اﻷنفال : 69].

برخی فرزندان: رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً [سوره آل عمران : 38].

برخی سرزمین ها: وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ [سوره اﻷعراف : 58].

برخی مساکن: وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ [سوره التوبة : 72].

برخی خاک ها: فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا [سوره النساء : 43].

برخی بادها: وَجَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا [سوره يونس : 22].

برخی کارها: أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ [سوره إبراهيم : 24].

برخی عقائد: وَهُدُوا إِلَى الطَّيِّبِ مِنَ الْقَوْلِ وَهُدُوا إِلَى صِرَاطِ الْحَمِيدِ [سوره الحج : 24]. یا: إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ [سوره فاطر : 10].

برخی جملات: فَسَلِّمُوا عَلَى أَنْفُسِكُمْ تَحِيَّةً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُبَارَكَةً طَيِّبَةً [سوره النور : 61].

برخی زندگی ها: مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً [سوره النحل : 97].

ص: 173

برخی همسران: الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ [سوره النور : 26].

و در نهایت خود انسان گرچه بظاهر مؤمن باشد یا بواقع از درجات ضعیفی از ایمان برخوردار باشد، می تواند طیّب یا خبیث باشد، یا بشود: مَا كَانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ [سوره آل عمران : 179] خدا شما مؤمنین را تا طیّب شما را از خبیثتان جدا نکرده، به حال خود رها نمی کند.

مقصود خدا از این تمییز و جداسازی انسان ها از هم، روانه کردن بهشتیان به بهشت و جهنمیان به جهنم است: لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَيَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلَى بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعًا فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ [سوره اﻷنفال : 37].

پس اشیاء، افعال، اقوال، نیّات، عقائد، مکان ها، ارزاق، واردات، و نهایتاً خود ذواتِ انسان ها یکجور نیستند و ممکن است طیّب یا خدای نکرده خبیث باشند. استفاده از طیّبات، عجین بودن با آن ها، و خلق آن ها، ذات انسان را به سمت طیّب بودن سوق می دهد و عاقبتِ انسان طیّب بهشت است و همنشینی با خبائث، آلوده شدن به آن ها، و تولید خباثت، ذات انسان را خبیث می سازد و عاقبتِ انسان ِ خبیث جهنم است.

اما از کجا طیّبات را از خبائث باز بشناسیم تا از خبائث دوری کنیم و از برکت طیّبات بهره مند شویم؟

اوّلین وسیلهٔ تمییز، عقل فطری است. لااقل نیّت ها و کارها و قول ها و عقائد را می شود با حُسنی که طیّبات دارند و زشتی و قبحی که کارهای خبیث مثل ظلم دارند، بازشناخت. جمال دیگرخواهی و زشتی خودخواهی را هر انسانی به وجدان فطری خود که نامش در شرع، عقل است، می تواند وجدان کند.

دوّمین وسیله، رؤیت اثر کار یا ذات بر روی روح انسان است. اگر روح بیدار باشد در اثر مبادرت به کار خبیث یا خوردن غذای خبیث یا معاشرت با آدم خبیث، کدر می شود و در خود فرو می رود و پیش از گرفتار شدن گرفته می شود. این گرفتگی علامت مُلامِسَت با خباثت است. بعکس، طیّبات موجِد نور و صفا و سرور و توفیق اند.

ص: 174

سوّمین فرقان، قرآن است. یکی از رسالات قرآن، تبیین طیّبات از خبائث است. قرآن از اوّلش تا آخرش، دارد طیّبات را معرفی و به آنها تشویق می کند و خبائث را برمی شمرد و از آنها تحذیر می دهد.

چهارمین طریق، الهامات است. خداوند مستقیماً یا به القاء فرشتگان یا به لسان اولیائش یا در رؤیا یا به جرقه زدن در ذهن یا رساندن پیامی بی آنکه گوینده ملتفت باشد یا ضمن استخارهٔ مؤیّده، به مؤمنین الهام می کند و می رساند که کاری که وارد آن شده یا قصد کرده، یا دوستی که دارد به او نزدیک می شود یا کسی که قصد ازدواج با او را دارد، طیّب است یا خبیث. این، لطفی است مخصوص مؤمنین و از مصادیق نصرت خداست در دنیا. خدا خودش گفته: إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا [سوره غافر : 51].

این بود وسائل اربعه برای درک تمایزات، بین خبائث و طیّبات.

اما در این آیه راجع به خبائث نکتهٔ جالب آمده. فرموده: وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ. یعنی خبائث، کثرتشان، معمولاً اِعجاب آور است، یعنی آدم را جذب می کند. مقصود از کثرت، فقط زیادی کمیّت نیست بلکه گاهی از نوع کیفیت است. مثلاً زیبایی شگفت آور یک فاحشه یا خوشمزگی عجیب یک غذای حرام یا سحرانگیز بودن سخنرانی یک مُلحِد یا وسوسه آمیز بودن یک مَجیز یا دست بوسی، کثرت هایی کیفی اند نه کمّی؛ و فرق دارند با رشوهٔ گزاف یا رأی بسیار یا سپاه پُر تعداد که کثرتشان کمّی است. لبّ کلام خدا در این آیه اینست که مراقب باشید چون خبائث، گاهاً بلکه ذاتاً، جذّاب اند. مراقب باشید گول نخورید و آلوده نشوید. لذا انتهای آیه فرموده: فَاتَّقُوا اللَّهَ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ.

پس مؤمن باید آن چهار وسیله را بکار بیندازد و خبائث را از طیّبات باز بشناسد و آلودهٔ خبائث نشود و با طیّبات قرین باشد و از آنها ارتزاق کند و طیّبات بیآفریند. تا عاقبت، ذاتش بقدری طیّب گردد که لایق بهشت طیّب باشد.

**

ص: 175

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَإِنْ تَسْأَلُوا عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ عَفَا اللَّهُ عَنْهَا وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ (101) قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهَا كَافِرِينَ (102)

مسلمانان! از پیامبر چیزهایی نپرسید که اگر برایتان روشن شود، شما را ناراحت می کند. اگر موقع نزول قرآن، چنین چیزهایی بپرسید، جوابتان داده می شود. از خدا یادبگیرید که از خیلی چیزها چشم پوشیده. آری، خدا غفورِ حلیم است.

برخی اقوامِ قبل از شما چنین سؤالاتی مطرح می کردند؛ ولی بعد از شنیدن جواب، انکار می کردند یا از عمل به آن سر باز می زدند!

این آیه هم پس از آیهٔ خبیث و طیّب، از آیات گسستهٔ این سوره و واجد حکمتی دقیق و برکتی عمیق است.

این آیه از لحاظ فهم غریب نیست اما در عمل وانهاده شده و به آن عمل نمی شود. درحالیکه عمل به حقیقت آن، از کلیدهای یُسر و راحتی و عافیت در زندگی و سلوک معنوی است.

طبق این آیه، همه چیز دانستنش مطلوب نیست و همان قدر که انسان می داند، باید طبق همان عمل کند و بیشتر دانستن الزاماً راحت تر رفتن نیست. بلکه برخی دانستن ها وبال آور و خِفت گیر است و آدم را از طیّ طریق می اندازد و نهایتاً خسران بارِ آدم می کند.

پس جهل بعضی جاها مبارک است و عافیت در پی دارد. منتها آدم همیشه حریص است حتّی در دانستن و این حرص در اینجا هم به ضررش تمام می شود. آدم باید به آنقدر که خدا برایش روشن کرده، راضی و قانع باشد و طبق همان عمل کند تا رستگار شود. نه اینکه تلاش کند از چیزهایی سر درآورد که مال او نیست و تکلیفی بر خودش بار کند که در توان او نیست. یا چیزی را بفهمد که آرامشش را بر هم می زند و به آشوبش می کشد. هرکسی ظرفیت دانستن هرچیزی را ندارد و او را از راهی که باید برود و کارهایی که باید بکند باز می دارد و متوقّفش می کند یا از مسیر منحرفش می کند.

اثر عاجل چنین سؤالاتی و دانستن چنین چیزهایی که به آدم مربوط نیست، اضطراب و ناراحتی است که با عبارت "تَسُؤْكُمْ" از آن تعبیر کرده؛ اثر میان مدت چنین گزاف پرسی هایی،

ص: 176

کوتاهی در وظایف است و حلول آفت ها و بلاها؛ و اثر بلند مدت آن ها، از دست دادن درجات آخرت است. پس کم چیزی نیستند این لغوپرسی ها و جستجوگری های بیجا.

این سؤالات نابجا در دل همهٔ ما هم هست، منتهی دستمان به پیغمبر نمی رسد که بپرسیم و شاید برای همین دستمان به امام زمان نمی رسد، که نپرسیم!

این سؤالات به دو دستهٔ اساسی تقسیم می شود:

یکی جزئیاتی از احکام که دخلی به روح آن ها نداشته و فقط عمل به آنها را سخت تر می کنند. مثال معروف این نوع سؤالات نابجا، در سورهٔ بقره آمده. خدا از بنی اسرائیل خواست گاوی قربانی کنند. لذا با قربانی کردن هر گاوی راضی می شد. اما پرسیدند: نر باشد یا ماده؟ چند ساله باشد؟ چه رنگی باشد؟ چه اخلاقی داشته باشد؟ به چه در بخورد؟ و هربار خدا جوابی به سؤالشان داد. پس تکلیفِ مطلق و آسان، مقیّد و متعیّن گشت به "بَقَرَةٌ لَا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَا شِيَةَ فِيهَا" [سوره البقرة : 71] که در تمام بنی اسرائیل فقط یکی پیدا شد و مالکش حاضر به فروش نشد الا اینکه به قیمتش طلا گرفت.

این سؤالات بیجا فقط در شبهات حُکمی وارد نیست، بلکه در شبهات موضوعی نیز قابل طرح است. برای همین در روایات از تفحّص در موضوعات نهی کرده اند. یعنی اصل را باید بر طهارت و حلیّت گذاشت و در موضوعات تجسّس نکرد تا نجاستی پیدا کرد یا مصداق حرامی انتزاع نمود و کار را بر خود و دیگران سخت نمود.

کافی روایت می کند که امام صادق (ع) پیش از رفتن به مستراح، ساق های خویش را خیس می نمود. از علّت این کار پرسیدیم. فرمود: تا ترشّح احتمالی را احساس نکنم و تکلیفی بر من بار نشود.

تهذیب روایت می کند که امام باقر (ع) غسل کرده بود، کسی آمد و گفت به این قسمت پشت شما آب نرسیده. حضرت از خیسی محاسنش بر آنجا مالید و سپس طرف را توبیخ کرد که به تو چه ربطی دارد که دیگران را در زحمت می اندازی و تکلیف می تراشی!

استبصار روایت می کند که کسی آمد و گفت بعضی جاها در مدینه پنیرشان حرام است. امام (ع) او را نهی کرد و فرمود: برای خاطر یکجا از تمام بازار مسلمین باید احتراز کرد؟!

ص: 177

این ها راجع به شبهات موضوعی است که اگر بخواهیم روایات تمام این باب را جمع کنیم، از چند صد روایت فراتر می رود. در شبهات حکمی نیز روایات زیادی در دست است که اهل بیت (ع) لعن کرده اند کسانی را که مدام از آن ها مسأله می پرسیدند و باعث می شدند حکم بر دیگران سخت شود. و کار اینان را با یهودیان ماجرای بقره تشبیه کرده اند.

در شأن نزول همین آیه آورده اند که در حجّة الوداع رسول خدا (ص) راجع به اهمیّت حجّ سخن می گفت؛ کسی برخاست و پرسید: یا رسول الله! حج، هر سال بر هر مسلمانی واجب است یا یکبار در تمام عمر؟ رسول خدا (ص) سکوت کرد. آن شخص سؤالش را دوباره و سه باره تکرار کرد. رسول خدا (ص) فرمود: چون شما را رها کرده ام، مرا رها کنید! آیا نمی ترسید که بگویم هر ساله واجب است و نتوانید آن را انجام بدهید یا انکار کنید و کافر شوید! پس وقتی چیزی از شما خواستم همانقدر که خواسته ام به جا آورید و وقتی نهی تان کردم، به قدر توان از آن احتراز کنید. چرا بیجا سؤال می پرسید و مسأله را بر خود و دیگر مسلمین سخت می کنید؟! امّت هایی درگذشته به خاطر همین سؤالات نابه جا هلاک شدند.

دوم: سؤالاتی راجع به حقایق هستی از جمله بواطن افراد و نیّات آنها، عوالم پشت پرده و موجودات غیبی و نیز تقدیرات آینده از جمله أجل ها و بلاها و ارزاق و فرجام ها و عاقبت ها و عیوب دیگران که دانستنش معمولاً افراد را به اضطراب می اندازد و نسبت به تکالیفِ حال، سست می کند.

پس سالک باید طبق آنچه برایش روشن است، وظیفه ای برای خودش ترسیم کند و در عمل به وظیفه اش کوشا باشد. لازم نیست از حقیقت امور باخبر باشد. کافی است بقدر علمی که دارد یا چیزی که گمان می کند حقیقت است، وظیفه اش را تشخیص دهد و طبق آن عمل کند. علم مطلق برای خدا خوب است نه ما، علم زیاد هم برای انبیاء خوب است نه ما. ما باید طبق علم محدود خود عمل کنیم و به سعادت برسیم. خدا همینقدر را از ما خواسته و به همین از ما راضی است. ما را چه به سردرآوردن از حقایق هستی! بیشتر خواستن، ریشه در نفسانیّت انسان دارد و ممکن است انسان را جهنمی کند. مگر شیطان اینطور نشد! علم

ص: 178

شیطان یقیناً از تمام عالمان در تمام دوران ها سر است. ولی مگر علمِ تنها نجات بخش است؟!

کافی از امام صادق (ع) از قول عیسی بن مریم (ع) روایت می کند: ای پسر آدم! تا به چیزی که می دانی عمل نکرده ای، در پی دانستن چیزی دیگر مباش که برای تو شوم است.

از این آیه نتیجه گرفته می شود که برخی موارد در زندگی فرد و نیز در مقیاس وسیع تر در صحنهٔ اجتماع، باید مکتوم بمانند و آشکار شدنش به نفع فرد یا جامعه نیست. مثلاً قرار نیست همه از اسرار نظامی کشور یا خطرات اقتصادی آینده با خبر باشند. یا قرار نیست اطرافیان من بدانند که دقیقاً به چه فکر می کنم و مال خود را کجا نهاده ام و چه قصدی دارم. خصوصاً عقاید را باید کتمان کرد. کتمان عقاید از نااهل نامش تقیّه است و چند صد حدیث در وجوب تقیّه و اینکه جزئی از دین است وارد شده. خلاصه اینکه آشکار شدن خیلی از امور آفت زاست و تفحّص در آن ها وبال دارد. کاری که به کسی مربوط نیست نباید از آن بپرسد و نباید اطلاعات مربوط به آن کار در اختیار او قرار بگیرد. خیلی راست ها را نباید گفت و نیز نباید پرسید. صراحت و تفحّص، همه جا خوب نیست. دانستن هر چیزی نه لازم است و نه مفید. چه بسیار شده که تفحّص یا سؤالی بیجا، کدورتی ابدی بین دو دوست پدید آورده است.

کافی از امام باقر (ع) از رسول خدا (ص) روایت می کند که از قیل و قال و ضایع کردن مال و کثرت سوال حذر کنید.

نورالثقلین از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: خداوند مسائلی را بر شما تکلیف نکرده، نه اینکه فراموش کرده بلکه عمداً نگفته. پس برای دانستن آنها خود را به زحمت نیندازید.

کافی روایت می کند روزی پیامبر (ص) فرمود هرچه می خواهید بپرسید تا برایتان روشن کنم. مردی که از نسب او عیب می گرفتند و بر او طعنه می زدند برخاست و گفت: ای پیامبر پدر من کیست؟ پیامبر فرمود: پدرت فلان کس است. سپس این آیه نازل شد.

إعلام الوری روایت می کند که از ناحیهٔ مقدّسه توقیعی خارج شد راجع به علت غیبت که: خداوند فرموده از چیزهایی که اگر برایتان آشکار شود ناراحتتان می کند نپرسید. علّت غیبت

ص: 179

نیز از آن مسائل است. پس درهای سؤال را از چیزی که سودی به حال شما ندارد ببندید و برای فهم چیزی که تکلیفی به آن ندارید خود را به زحمت نیندازید.

**

مَا جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَلَا سَائِبَةٍ وَلَا وَصِيلَةٍ وَلَا حَامٍ وَلَٰكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَأَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ (103)

خدا حرمت خاصی برای استفاده از بَحیره، سائبه، وصیله و حام در نظر نگرفته است؛ ولی کافران با سخت گیری به خودشان، به خدا دروغ می بندند و بیشترشان عقلشان را به کار نمی اندازند.

بَحیره شتری بود که چندین شکم برای صاحبش زاییده بود. گوش چنین شتری را شکافی می دادند و در صحرا رهایش می کردند تا زندگی کند و خودش بمیرد و گوشتش را حرام می دانستند. از آبشخور و چراگاه ها هم منعش نمی کردند. یعنی به نوعی آنرا مقدّس می دانستند.

سائبه شتری بود که برای شفای بیمار یا باز آمدن مسافر مثل بحیره رهایش می کردند.

وصیله گوسفندی بود که دوقلو می زایید. پس حرمتش کرده و هرگز ذبحش نمی کردند.

حامّ گاو یا شتر نری بود که ده بار توانسته بود مادّه را بارور کند و هر بار فرزندی زاده شود. سوار شدن بر پُشت یا خوردن گوشت چنین حیوانی را هم حرام می دانستند.

البته در هر یک از بحیره و سائبه و ... چند قول مختلف است و بعید نیست این الفاظ در قبائل مختلف معانی مختلف داشته اند.

خداوند در این آیه، رها کردن این حیوانات و استفاده نکردن از آن ها را حکمی جاهلی و نوعی تضییع نعمت دانسته است. اَمثال این حرمت نهادن های بیجا به حیوانات بخصوص گاوها در هندوستان شایع است. خود بنده شاهد بودم که گاوی وسط بزرگراه نشست و نصف خیابان را مسدود کرد، کسی ابداً بوقی نمی زد و بلندش نمی کرد. ساعت ها مردم در ترافیک می ماندند و احساس می کردند به فضیلتی اخلاقی عمل می کنند!

ص: 180

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَىٰ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ (104)

وقتی از آن ها خواسته می شود: به سوی قرآن و پیامبر بیایید. جواب می دهند: نه! بلکه چیزهایی که دیدیم پدرانمان دنبال آن اند، برایمان بس است! یعنی حتی اگر پدرانشان چیزی نمی دانسته اند و در راه درست نبوده اند، باز هم باید دنباله روِ آن ها باشند؟!

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لَا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (105)

مسلمانان! مواظب خودتان باشید؛ چون اگر در راه درست باشید، گمراهیِ گمراهان به شما ضرری نمی زند. به سوی خداست بازگشت همهٔ شما. پس، از کارهایتان باخبرتان می کند.

عبارت "عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ" در این آیه، در وادی تربیت عبارت مهمی است و مع الاسف از فرامین فراموش شدهٔ قرآنی است. خیلی ها از خود غافلند و هوش و حواسشان پیش بقیه است که فلانی چه می کند و فلانی چه عقیده ای دارد!

این آیه می گوید تمرکز اصلی هرکس باید روی خودش باشد. آنوقت اگر از چیزی در اطرافیان، بی تجسّس، مطّلع شد، اگر وظیفه پیدا کرد، گذرا نصیحتی می کند و می گذرد. اما اینکه فکر و ذکر انسان بشود این و آن، عین خذلان و دلیلِ سستیِ در عبادت و خدمت است. مؤمنِ متّقی که بیکار نیست وقتش را صرف دیگران کند. آنهم دیگرانی که اگر قابل باشند خدا هدایتشان می کند و چون فعلاً ناقابل اند، اینچنین اند!

این آیه ابداً معارض فریضهٔ امر به معروف و نهی از منکر نیست. این آیه می گوید اصلِ حواستان به خودتان باشد هروقت امر به معروفی با حصول شرایط بر شما واجب شد، به آن وظیفه عمل کنید و باز برگردید سراغ خودتان.

شرایط واجب شدن امر به معروف و نهی از منکر اینهاست: 1- كسى كه مى خواهد امر و نهى كند بايد يقين داشته باشد كه طرف مقابل مشغول انجام حرام يا ترك واجبى است، یعنی باید

ص: 181

معروف و منکر را دقیق بشناسد. 2- احتمال دهد كه امر و نهى او اثر دارد، خواه اثر فورى داشته باشد يا غير فورى، كامل يا ناقص، بنابراين اگر بداند هيچ اثر نمى كند واجب نيست. 3- در امر و نهى او مفسده و ضررى نباشد، پس اگر بداند يا خوف اين باشد كه امر يا نهى او، ضرر جانى يا آبرويى يا مالى قابل توجّه نسبت به او يا بعضى از مؤمنين مى رساند واجب نيست. مشقّت و دشواری غیر قابل تحمل نیز ساقط کنندهٔ وجوب امر و نهی است، مگر اینکه کار معروف و منکر بقدری نزد شارع مقدّس مهم باشد که باید در راه آن ضررها و دشواریها را تحمّل نمود. 4- قصد ادامه کارهای ناشایسته و خلاف از شخص خلافکار را احراز کند. 5- معذور نبودن شخص خلافکار در کارهای زشت و خلاف خود، با اعتقاد به اینکه کار زشتی که انجام داده حرام نبوده، بلکه مباح بوده، و یا کار خوبی که ترک کرده واجب نبوده است. اگر منکر از کارهائی باشد که شارع مقدّس هرگز بوقوع آن راضی نیست مثل قتل نفس محرّم، جلوگیری از آن واجب است، هر چند انجام دهنده معذور باشد، و حتّی مکلّف هم نباشد.

عبارت "عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ" دلالت زیبایی هم دارد به اینکه از تنهایی در راه خدا نترسید و با خودتان تنها، حال کنید. شما هیچ وقت تنها نیستید چون همیشه خدایی که گفته مشغول خودت باش، با شماست. پس اگر اطرافیان در ایمان با شما همراه نبودند، غرق در لذّت عبادت و اُنسِ با خدا شوید و تا جایی که می توانید برای خدا به اطرافیان نیکی کنید.

از این عبارت، حرمت تجسّس و تفحّصِ بی جا در امور دیگران نیز برداشت می شود. همچنین این عبارت تحذیری است که در راه هدایت و نجات دیگران، خودتان هلاک و غرق نشوید. چنین خطری همیشه انسان های عاطفی را تهدید می کند.

مصباح الشریعه از رسول خدا (ص) روایت می کند که امر به معروف و نهی از منکر کن تا جایی که به فردی بر بخوری که حرص شدید به دنیا و پیروی سخت از هوا و فریفته به آراء خود باشد. در این صورت امر و نهی اثری ندارد و این فریضه از تو ساقط است و از نصیحت خودداری کن.

***

ص: 182

این بخش سوره، سه آیه است که راجع به شهادت بر وصیّت صحبت می کنند:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَأَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُمَا مِنْ بَعْدِ الصَّلَاةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لَا نَشْتَرِي بِهِ ثَمَنًا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَىٰ وَلَا نَكْتُمُ شَهَادَةَ اللَّهِ إِنَّا إِذًا لَمِنَ الْآثِمِينَ (106) فَإِنْ عُثِرَ عَلَىٰ أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْمًا فَآخَرَانِ يَقُومَانِ مَقَامَهُمَا مِنَ الَّذِينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الْأَوْلَيَانِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ لَشَهَادَتُنَا أَحَقُّ مِنْ شَهَادَتِهِمَا وَمَا اعْتَدَيْنَا إِنَّا إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِينَ (107) ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهَادَةِ عَلَىٰ وَجْهِهَا أَوْ يَخَافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمَانٌ بَعْدَ أَيْمَانِهِمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاسْمَعُوا وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ (108)

مسلمانان! وقتی مرگ یکی از شما نزدیک است و می خواهید وصیت کنید، دو مسلمان عادل را شاهد بگیرید. اگر در سفر بودید و دیدید نزدیک است بمیرید و شاهد مسلمانی پیدا نکردید، دو نفر غیر مسلمان را شاهد بگیرید.

بعد از فوت یکی از خودتان و در وقت شهادت دادن، اگر به راستگویی شان شک داشتید، بعد از نماز جماعت نگهشان دارید تا به خدا قسم بخورند: وصیتی را که از میّت شنیدیم، به هیچ قیمت تغییر نمی دهیم؛ هرچند مربوط به بستگان نزدیکمان باشد. شهادتی را هم که خدا به عهده مان گذاشته است، مخفی نمی کنیم؛ وگرنه گنه کار خواهیم بود.

اگر مشخص شد که آن دو شاهد دروغ گفته اند، دو نفر از وارثان میّت که آن دو شاهد به ضررشان حرف زده اند، به جایشان قرار بگیرند و به خدا قسم بخورند: شهادت ما درست تر از شهادت آ ن هاست و هرگز بنای تجاوز از حق را نداریم؛ وگرنه ظلم کرده ایم.

این کار سبب می شود که آن دو شاهد، شهادتشان را درست ادا کنند یا بترسند که مبادا بعد از قسم خوردنشان، پای قسم وارثانِ میّت وسط کشیده شود. به هرحال، در حضور خدا مراقب رفتارتان باشید و این پندها را گوش کنید؛ چون خدا دست جماعت گنهکار را نمى گیرد.

برخی از مفسّرین اهل سنّت، این سه آیه را از حیث اِعراب و معنا، از مشکل ترین بخش های قرآن دانسته اند. در این سه آیه به شهادت بر وصیّت پرداخته شده و از آن برمیآید که مسلمان

ص: 183

باید پیش از مرگش وصیّت کند. یعنی وصیّت کردن امری مؤکّد و مورد توصیهٔ دین است. نفوذ وصیت تا ثلث مال فرد متوفّیٰ است و بقیهٔ مالش طبق قانون ارث تقسیم می شود. مسلمان می تواند وصیّت کند که از مالش به افراد خاصّی بدهند یا مال را صرف خیرات بخصوصی کنند. مستحبّ است مؤمن وصیت نامهٔ داشته باشد و آنرا به چند نفر داده باشد. این راجع به اصل وصیّت، اما این سه آیه راجع به وقتی است که کسی مرگش رسیده و وصیّت نامهٔ مکتوب ندارد. مثلاً در سفر است. در این صورت، مؤمن وصیّتش را به دو نفر ابراز می کند و آنان را بر وصیّتش شاهد می گیرد. اگر دو مسلمانِ مؤمن نیافت، پیش دو نفر از اهل کتاب وصیّت می کند. بقیهٔ آیات راجع به وقتی است که در مُدّعای آن دو شاهد تردید می شود. در اینصورت آ ن ها را سوگند می دهند. سوگند پس از نماز جماعت برگزار می شود. شاید چون در آن حال احتمال سوگند دروغ کمتر است. اگر دو شاهد به ضرر وُرّاث چیزی گفتند، ورّاث می توانند سوگند بخورند و وصیّت ادعایی آن ها را باطل کنند.

در شأن نزول این آیه آورده اند که مسلمانی به نام ابن ابی ماریه به همراه دو نصرانی در سفر بود که بیمار شد. پس وصیت نامه اش را نوشت و صورت اموالی را که همراهش بود مکتوب کرد و وصیت نامه را در میان اسباب نهاد و در لباسی مخفی کرد. قبل از مرگش به آن دو نصرانی نیز وصیّت کرد و سپس مُرد. نصرانی ها وقتی وسائل او را تفتیش کردند به اجناس گران بهایی برخوردند، پس وسوسه شدند و آنها را برای خود برداشتند و مابقی اموال را به ورثه دادند. ورثه در میان یکی از لباسها صورت دقیق اموال را یافتند و پیش پیامبر خدا (ص) شکایت بردند. پیامبر آن دو نصرانی را خواست و ایشان را سوگند داد و سپس ورثه را سوگند داد. این آیات ضمن آن واقعه نازل شده.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که ولیّ متوفّی نباید شهادت دو شاهد اول را نقض کند و خلاف آن عمل کند تا این که دو شاهد بیاورد که جای دو شاهد اوّلی را بگیرند و قسم بخورند که شهادت آنها حق است وقتی چنین شد شهادت دو شاهد اول نقض می شود.

***

ص: 184

بخش انتهایی سوره سخنان خدا با عیسی (ع) است و داستان نزول مائده بر حواریّون:

يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ مَاذَا أُجِبْتُمْ قَالُوا لَا عِلْمَ لَنَا إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ (109)

روزی که خدا پیامبران را جمع می کند، می پرسد: به دعوتتان چه جوابی دادند؟! پاسخ می دهند: ما نمی دانیم؛ تویی که نهان ها را بخوبی می دانی.

در اینکه چرا پیامبران می گویند "لَا عِلْمَ لَنَا" وجوهی گفته اند، مثلا اینکه علمشان پیش علم خدا کالعدم است یا اینکه از پیش خود علم ندارند و علمشان همان قدر است که خدا به ایشان آموخته. این ها درست است اما وجیه ترین وجه اینست که: مقام نبوّت مقام بندگی و خاکساری است و آن ها با نفی علم ذاتی و انتساب کمال به خود، خواسته اند واقعاً فقر و ربط خویش را به مولای خود، خدا، نشان دهند و بیان کنند. پس "لَا عِلْمَ لَنَا" تعارف نیست و عین حقیقت است. برای همین سخن را از فقر خویش به غنای خدا ختم کرده اند و بعرض رسانده اند که: إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ.

ما هم در مخاطبه با خدا، باید چنین کنیم و از روش شیطان که دائم مَن مَن می گفت و با خدا نعوذ بالله درشتی می کرد به جدّ برحذر باشیم و مطلقاً چون و چرا نکنیم. خدا از او می پرسد: چرا مخالفت کردی؟ شیطان می گوید: أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ [سوره اﻷعراف : 12] من از آدم بهترم. بعد هم جسارت می کند و می گوید: فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ [سوره اﻷعراف : 16] چون مرا فریب دادی همه را فریب می دهم.

در مقابل، انبیاء در برابر سؤالی به این روشنی که نتیجهٔ رسالتتان چه شد؟ بجای گزارش دادن، خاکساری می کنند و خود را هیچ و خدا را همه چیز می دانند. ادب از این بالاتر؟!

ما هم وقتی خدا پرسید در زمین چه کردید؟ همین جواب ها را بدهیم و بگوییم: لَا عِلْمَ لَنَا إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ.

معانی الاخبار از امام صادق (ع) روایت می کند که "قَالُوا لَا عِلْمَ لَنَا" یعنی ما از غیر تو ای خدا خبری نداریم و محو توییم. سپس فرمود: قرآن ظاهرش تقریع (دور باش) و باطنش تقریب (انس و نزدیکی به خدا)ست.

ص: 185

إِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَعَلَىٰ وَالِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَكَهْلًا وَإِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْرًا بِإِذْنِي وَتُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِي وَإِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هَٰذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ (110)

وقتی، خدا فرمود: عیسی بن مریم! فراموش نکن نعمت هایم را در حق خودت و مادرت: وقتی تو را به واسطهٔ روح القُدُس، توانایی دادم تا بتوانی در نوزادی هم مثل بزرگ سالی ات، با مردم حرف بزنی. همچنین به تو کتاب و حکمت و تورات و انجیل آموختم. وقتی، از گِل چیزی می ساختی شبیه پرندهٔ واقعی؛ بعد در آن می دمیدی؛ پس با اجازهٔ من پرنده ای جاندار می شد! همچنین، با اجازهٔ من کورِ مادرزاد و پیسی گرفته را شفا می دادی و مرده ها را با اجازهٔ من، زنده از قبر بیرون می آوردی. دیگر اینکه از شرّ یهودی ها نجاتت دادم، همان وقت که این معجزه های روشن را برایشان می آوردی و یهودیانِ کافر می گفتند: این ها چیزی نیست جز جادوهای رایج!

در این آیه و آیهٔ بعد، خداوند نعمت های خویش بر عیسی (ع) را به رخش می کشد، یعنی یادآوری اش می کند. خدا همیشه در مقام ذکر نعمت و امتنان است و ما بندگان همیشه باید در مقام متذکّر شدن به نعمت و پذیرش امتنان و شکر مدام باشیم.

در صدر آیه، نعمت های خدا بر عیسی (ع) را نعمت بر مادرش مریم هم دانسته و این نشان میدهد توفیق فرزند و نعمتِ او، نعمت بر والدین هم هست. چنانکه نعمت بر والدین نیز، نعمت بر فرزند است.

اوّلین نعمتی که ذکر شده و قاعدتاً عالی ترینِ آن هاست، تأیید به روح القدس است. این نعمت مختصّ عیسی (ع) نیست و پیامبر اسلام (ص) نیز از روح القدس بهره مند بوده: قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ [سوره النحل : 102] بگو که روح القدس، به حقّ، قرآن را از طرف خدا آورده است تا مؤمنان را ثابت قدم کند و زمینه ساز هدایت مسلمانان و مژده ای برای آنان باشد. منظور از روح القدس روحی مقدّس

ص: 186

است که پیام وحی را تحویل جبرئیل میدهد تا جبرئیل به پیامبر برساند. یعنی روح القدس از جنس روح است نه ملائکه. اما اکثر مفسّرین روح القدس را در این آیه، صفت جبرئیل دانستند و خدا بهتر میداند.

تفسیر قمی از امام صادق(ع) روایت میکند که این روح که با رسول خدا(ص) بود و اکنون با ماست، نامش روح القدس است و اعظم از جبرئیل و میکائیل و دیگر فرشتگان است و هم ما را حفظ میکند، هم اخبار غیبی به ما میرساند(یخبّر و یسدّد).

از بعضی آیات برمیآید که مؤمنین برحسب ظرفیتشان همگی بهره ای از روح القدس یا ارواح تابعهٔ آن دارند: أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ [سوره المجادلة : 22] خدا در قلب های ایشان ایمان را نوشته و با روحی از جانب خودش تاییدشان کرده.

جلد بیست وپنجم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که خداوند روح القدس را آفرید و مخلوقی نزدیکتر از او به خودش نیست نه اینکه بهترین مخلوق باشد. آن گاه هر کاری را بخواهد به روح القدس القاء می کند و روح القدس به دیگران القاء می نماید.

بصائر از امام باقر (ع) روایت می کند اوصیاء مُحدَّث هستند و روح القدس با آنها صحبت می کند. آنچه از علی (ع) می پرسیدند به روح القدس عرضه می کرد و در دل خود جواب را احساس می کرد و جواب می داد.

بصائر از امام صادق (ع) روایت می کند: انبیاء به وسیله روح القدس بار نبوّت را برمیدارند. وقتی پیامبر از دنیا رفت روح القدس به امام منتقل میشود و امام به وسیله روح القدس آنچه در شرق و غرب و خشکی و دریاست می بیند و میتواند چیزی را از بغداد پیش خود بیاورد. روح القدس حتی به پایینتر از عرش اجازهٔ دسترسی دارد.

بصائر از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: روح القدس غیر از "روحٌ من امره" است. این دوّمی عام ّتر است و برخی مؤمنین از آن بهره دارند.

توجّه بفرمایید که نعمت های خدا بر عیسی (ع) برخی مختصّ خود اوست از جمله تکلّم با مردم از گهواره تا گور و خلق پرنده و شفای کور مادرزاد و مبتلا به بَرَص و زنده کردن مردگان به اذن خدا؛ برخی هم عمومی است یعنی برای دیگر مؤمنان هم معمول بوده است. از جمله

ص: 187

تأیید به روح القدس(چنانکه گفتیم) و تعلّم کتاب و حکمت و تورات و انجیل و محافظت از کید بنی اسرائیل. البته آن ها هم که مختصّ به خود او بوده، وقتی خدا بخواهد بدست دیگران هم جاری می شود:

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید؛ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد.

گرچه همهٔ نعمت ها و قدرت هایی که مسیح (ع) از آن ها برخوردار بود "به إذن الله" بود، اما مشخّصاً در آخر خلقِ پرنده و شفادادن مریض و زنده کردن مردگان، این عبارت آمده. چرا؟ تا قدرت را از خود مسیح (ع) نفی کند و به خدای مسیح ارجاع دهد. یعنی چون خدا خواسته، و بقدری که خواسته و زمانی که خدا خواسته، مسیح امکان آوردن چنین اعجازی را داشته.

طبق این آیه انسان می تواند خالق باشد، شافی باشد، و محیی باشد؛ منتهی به اذن خدا. پس اگر در روایتی دیدیم که امام رضا (ع) به نقش شیر روی دیوار خطاب کرد و فرمود: یا أسد الله، خُذ عدو الله! و شیر آناً خلق شد و کسی را درید، صرف نظر از اینکه چنین واقعه ای واقع شده است یا نه، طبق قرآن، شدنی است یعنی امکان پذیر است.

دیگر اینکه وقتی خداوند به مسیح قدرت شفا داده، تا به اذن الله شفا دهد، توسّل به مسیح و استمداد از او برای شفا، گزاف نبوده و شرک محسوب نمی شود.

از جملهٔ نعمت های خدا بر مسیح (ع) تعلیم کتاب و حکمت و تورات و انجیل است. مقصود از کتاب، مطلق کُتُب الهی و صُحُف انبیاءست یعنی علمی که خدا به انبیاء عنایت کرده. این علم را همهٔ پیامبران – در عین اختلاف درجاتشان – دارا هستند و وقتی برمبنای آن تکلّم می کنند احادیث نبوی بوجود می آید و سنّتی شفاهی شکل می گیرد که بعداً نوشته می شود و به نسل های بعدی می رسد. حساب این آثار و علمی که ریشهٔ آن است از حساب کتاب خدا که کلام خداست و به لفظ "تورات" و "انجیل" آمده و شریعت است نه سنّت، و کلام خداست نه کلام بشر، جداست.

اما فرق حکمت با این علم که کتاب نامیده شده چون در سینهٔ انبیاء مکتوب است، اینست که حکمت توان تشخیص موضوع و حلّ مسأله است. فیزیک یک علم است و پر از فرمول های گوناگون. اینکه مسألهٔ شخصیِ ما الآن با کدام فرمول و چطور حل می شود،

ص: 188

حکمت است. قرآن سراسر علم است اما گذاشته شده روی طاقچه، نهایتش حفظ شده در ذهن بنده، نهایتش بنده مفسّر قرآن و مدرّس آنم. این ها همه علم است و اگر من حکمت نداشته باشم، در عین برخورداری از علمِ قرآن، نمی فهمم علّت بدبختی امروزِ من چیست و درمانش در کدام دستور قرآن است! عالمِ بی حکمت زیاد است، فریب نخورید!

انبیاء هم علم داشتند، هم حکمت و به شاگردانشان هم علم می آموختند، هم حکمت: يُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ [سوره الجمعة : 2].

از بین نعمت ها همگی دیده می شدند ولی "إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَنْكَ" یعنی نعمت حفاظت، نعمتی است که دیده نمی شود. چون انسان نمی بیند که قرار بود چه بلایی سرش بیاید درحالیکه خدا نگذاشت و بلا را از او دور کرد! نعمت امنیت از نعمت های نادیده و نوعاً شکرگزاده نشده است. این آیه می فرماید چنین نعمت هایی را هم در زندگی خود فراموش نکنید و مدام یاد کنید: اُذْكُرْ! اُذْكُرْ! اُذْكُرْ!

عیون از امام رضا (ع) روایت می کند که خداوند عیسی را زمانی مبعوث کرد که دوره بیماری های مزمن و لاعلاج بود و عیسی را از جانب خدا چیزی آورد که مثل آن را نداشته و ندیده بودند. از امام پرسیدند: در این زمانه یعنی زمان امام رضا (ع) حجّت بر مردم چیست؟ فرمود: عقل است؛ امام باید کلامی داشته باشد که زیبایی اش را عقل ها تحسین کنند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: آنکس را که عیسی به اذن خدا زنده کرد، بیست سال زنده بود و صاحب فرزند شد.

همانجا روایت می کند که عیسی (ع) سراغ قبر یحیی رفت و او را زنده کرد. یحیی از قبر خارج شد و گفت: از من چه می خواهی؟ گفت: که مونس من باشی. یحیی گفت: مرا رها کن و دست از سرم بردار! پس او را ترک کرد و یحیی به قبر خود بازگشت.

وَإِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوَارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَبِرَسُولِي قَالُوا آمَنَّا وَاشْهَدْ بِأَنَّنَا مُسْلِمُونَ (111)

وقتی هم به حواریّون وحی کردم که: به من و رسولم ایمان بیاورید! گفتند: ایمان آوردیم. تو شاهد باش که ما همگی تسلیم توایم.

ص: 189

تعبیر "آمِنُوا بِي وَبِرَسُولِي" نشان می دهد که ایمان به خدا از ایمان به رسولش جدا نبوده و نیست. عرفان های نوظهوری که بی نبیّ، بدنبال نجات انسانند، ره به باطل می سپرند.

حواریّون یاران مخصوص عیسی بودند و این آیه صراحتاً می گوید که به آن ها وحی می شده. گرچه این وحی غیر از وحی دریافت شریعت است اما دست کمی از آن ندارد. باب این وحی تا ابد مفتوح است و ضمن این وحی، خدا مؤمنین را در صراط ایمان تثبیت می کند. همهٔ ما تجربهٔ چنین وحی ای یعنی وحی از نوع وحیِ حواریّون را داشته ایم. نتیجهٔ این وحی مقام شهادت بر حقّ یعنی یقین و تسلیم محض در برابر خداست. بدون این وحی که انفجار نور الهی در درون شخص است، هدایت بی اثر یا کم اثر و ناپایدار است. مبلّغِ مؤیَّد باید در پی جوانانی باشد که این انفجار نور در درونشان رخ داده و به وحی حواریّ مخصوص گشته باشند. این ها را دستگیری کردن نشانِ لیاقت استاد است و با این ها نشستن برای خود استاد هم کیمیاست.

حواریون آنطور که مشهور است دوازده تن بودند. اسامی ایشان عبارت است از:

شمعون الصفا یا پطرس که ماهیگیر و اهل قریه صخره در فلسطین بود. به رم رفت و مسیحیت را در آنجا بنیان گذاشت. مسیحیان او را نخستین پاپ میدانند. واتیکان که امروز مرکز مسیحیت است بر شهادتگاه او بناگشته. در روایات شیعه تاکید شده که او از بستگان عیسی و وصی بر حق او بوده. گویا او سومین نفری است که در داستان ذکر شده در سوره یس، پس از دربند شدن بارنابا و شخصی دیگر، برای آزادی ایشان و تبلیغ مسیحیت به انطاکیه میرود: إِذْ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ فَقَالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ [سوره يس : 14]. در اینجا هم لفظ رسول برای حواریون بکار رفته که نشان میدهد رسول الزاما لازم نیست نبی و معصوم باشد. البته شاید در اینجا رسول به معنای لغوی اش بکار رفته باشد نه معنای اصطلاحی که معادل نبی است.

آندریاس برادر شمعون که بسوی بیزانس رفت و نخستین کلیسای بیزانس را بنیان نهاد. سن آندریاس(پیشوند "سن" به معنی مقدس است ) در ساحل پلوپونز در همان حوالی به صلیب کشیده شد.

ص: 190

یعقوب پسر زبدی که به اسپانیا رفت و در کمپوستلا در ساحل غربی آنجا به شهادت رسید. با پای پیاده به زیارت تربت او رفتن از رسوم مسیحیان است.

یوحنا برادر یعقوب است. چون مسیح(ع ) او را بسیار دوست میداشت یوحنای عزیز نامیده میشود. نخست ماهیگیر و از اصحاب یحیی(ع ) بود. به افسوس در ترکیه فعلی کوچید و انجیل خویش را نگاشت و در کهنسالی به مرگ طبیعی درگذشت.

فیلیپ که پس از پطرس و آندریاس سومین کسی بود که مسیح( (ع) ) ایمان آورد. پس از مسیح به هیراپولیس واقع در ترکیه فعلی هجرت و مردم بت پرست آنجا را مسیحی نمود اما توسط حاکم آنجا مصلوب گشت. انجیلی به فیلیپ منسوب است که مورد تایید کلیسای کاتولیک نیست اما ارتودکسها آنرا معتبر میدانند.

بارتولما که به نقل تاریخ زنده زنده او را پوست کندند اما مکان مرگش نامشخص است.

توماس که گویا به مدرس در ساحل شرقی هند کوچید و در آنجا در گذشت.

متی یا لاوی که از نویسندگان اناجیل اربعه است. پیشتر مامور مالیات بوده. در حبشه در گذشت.

یعقوب عادل یا یعقوب کوچک که با پولس که نخست از دشمنان مسیحیت بود و بعدا خودش مسیحی شد و مسیحیت را با قرائت خاص خود یعنی مبتنی بر ایمان قلبی و بدون شریعت، ترویج میکرد بشدت مبارزه میکرد. یعقوب را مسیحیان برادر عیسی(ع ) میدانند که بعدا از وصلت مریم و یوسف نجار متولد گشت. یعقوب را بعدها یهودیان در اورشلیم تکه تکه کردند و به طرز فجیعی کشتند.

لبی معروف به تادئوس که نام او هم یهودا بود. به ارمنستان کوچید و کلیسای ارمنی را بنیان نهاد. قبرش در قره کلیسای چالدران در آذربایجان غربی است.

شمعون قنانی که به غیرت شهرت داشته و فدایی مسیح(ع ) بوده.

یهودای اسخریوطی که در ازاء سی سکه نقره به مسیح(ع ) خیانت کرد و با بوسیدن مسیح، او را به سربازان رومی لو داد. طبق منابع اسلامی، مسیح از دستگیری نجات یافت و یهودا چهره اش شبیه به مسیح گشت و بجای او بدار آویخته شد. عبارت معروف او بر صلیب که به

ص: 191

خداوند اعتراض میکند که چرا مرا رها کردی!؟ یا چرا سرنوشت چنین شد!؟ گویای این حقیقت است.

إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (112)

روزی حواریّون گفتند: یا عیسی بن مریم! آیا خدای تو می تواند از آسمان برایمان سفره ای آماده و پُرغذا بفرستد؟ مسیح گفت: در حضور خدا مراقب درخواست هایتان باشید، اگر واقعاً مؤمنید.

داستان نزول مائده در انجیل یوحنّا هم آمده. طبق نقل انجیل، عیسی (ع) با حواریون در روز عید فِصح که یادبود خروج بنی اسرائیل از مصر است، به شهر جلیل وارد شد. جمعیّت زیادی به استقبال او آمدند و مشتاق سخنش بودند. عیسی (ع) از حواریون خواست طعامی برای مردم مهیّا سازند. آن ها گفتند اِطعام چنین خِیل عظیمی ناشدنی است. پس کودکی آنجا بود که در زنبیلش چند قرص نان بود. مسیح زنبیل را متبرّک نمود و از آن نان بیرون کشید و پیوسته به حواریون داد تا میان مردم قسمت کردند. پس به همه نان رسید و همه سیر شدند. طبق حکایت قرآن، حواریون درخواست طعام کردند و مسیح (ع) نخست ایشان را تحذیر داد تا منصرف شوند. اما وقتی دلیل ایشان را شنید و از ایشان قول گرفت که این واقعه را - که بزرگترین اعجاز مسیح بود و علنی ترینش - کتمان نکنند و انکارش ننمایند، دست به دعا برداشت و از خدا نزول مائده را خواست. شاید تحقّق واقعه همانطور باشد که انجیل گفته نه اینکه طَبَقی از آسمان نازل شده باشد، چنانکه در برخی روایات اسلامی است.

طبق این آیه درخواست معجزه، خلاف روح ایمان است و خطراتی را در پی دارد. افرادی که ایمان را مشروط به دیدن معجزاتی در زندگی خود می کنند، معمولاً هیچ وقت ایمان محکمی پیدا نمی کنند و هیچ وقت معجزه ای را هم که دنبال آنند نمی بینند. این، سنّت خداست. پس از این وادی باید فاصله گرفت که خطرِ نقد و نکبت دراز دارد. البته خدا حکیم تر و مهربان تر از

ص: 192

آنست که چنین معجزه ای را در زندگیِ کسی که طالب آن است – بخاطر این خطرات - محقّق کند و معمولاً چنین درخواستی بی نتیجه است.

در طرح هستی خدا مُمتَحِنِ ماست نه ما ممتحِن خدا؛ و خلاف این را خواستن، بی نتیجه یا در صورت نتیجه، پُرخطر است. خطرش را خدا در جواب دعای مسیح (ع) در آیات بعد گوشزد کرده.

جلد چهاردهم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند که خواستند دائم از آن بخورند و تمام نشود. به آنها گفته شد تا وقتی در آن خیانت نکنید، آن را پنهان کنید، و سفره را جمع کنید، برای شما باقی می ماند. اما هنوز روز را به شب نرسانده، خیانت و پنهان کاری کردند و سفره را برچیدند و خیانت نمودند.

همان کتاب از امام صادق (ع) روایت می کند: وقتی آن سفره نازل شد، عیسی (ع) به حواریون گفت: از آن نخورید تا وقتی که خدا اجازه دهد. اما یکی از آنها از غذا خورد. یکی دیگر از حواریون گفت: یا روح الله، فلان شخص از آن خورد. عیسی پرسید: از آن خوردی؟ گفت: نه. حواریون گفتند: چرا، به خدا قسم از آن خورد. عیسی (ع) فرمود: برادرتان را تصدیق کنید و مشاهدات خود را تکذیب.

در روایت است که آن مائده چهار قرص نان و چهار ماهی بود، منتها خدا برکتی به این سفره داد که چهار هزار و هفتصد نفر از آن خوردند و سیر شدند.

در برخی روایات است که سر سفره، بزرگان و مرفّهان گفتند جای ما از جای فرومایگان جدا باشد و سهم ما بیشتر. پس خدا سفره را جمع کرد.

قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَتَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَنَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَنَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ (113)

گفتند: می خواهیم از آن غذا بخوریم و دل هایمان آرام بگیرد و با همهٔ وجود لمس کنیم که به ما راست گفته ای و خودمان بر این معجزه شهادت بدهیم.

ص: 193

این ها دلایل حواریون است که پذیرفته هم شده. یعنی عیسی (ع) با شنیدن این دلایل، پذیرفت که دست به دعا بردارد و از خدا نزول مائده را بخواهد. حواریون حدود دوازده نفر بودند و روشن است که یک جمع دوازده نفری معمولاً بر نظری اجماع نمی کنند. در میان حواریون نیز درجات ایمانی مختلف بوده و بعضی ایمان شان فوق بعضی بوده. پس محتمل است که آنچه که در این آیه آمده، جمع دلایل آنها باشد. یعنی بعضی گفتند مائده می خواهیم چون گرسنه ایم والا یقینمان به تو، سر جایش هست و برخی گفتند مائده می خواهیم تا یقینِ دلهایمان فزون شود و بعضی گفتند مائده می خواهیم تا تو را راستی آزمایی کنیم و بفهمیم واقعاً پیامبر خدایی چون یقین نداریم. این سه قول به ترتیب در آیهٔ بالا آمده. دلیل چهارمِ مائده خواستن، شهادت بر آن است از جانب همهٔ حواریون. یعنی این واقعه را نقل کنند و در تاریخ بماند و بعنوان دلیل حقّانیت مسیح (ع) و ارتباط او با خدا ثبت شود. این موجّه ترین دلیل است و شاید بخاطر همین، خدا نزول مائده را پذیرفته. و چنانچه گفتیم، نزول مائده عظیم ترین معجزهٔ عیسی (ع) شده. چون معجزات قبلی در حضور عدهٔ کمی صورت پذیرفته اما معجزهٔ مائده را هزاران نفر مشاهده کرده اند. برای همین هم در این آیات، در ردیف دیگر نعمات بر مسیح (ع) و به شکل جداگانه و با تفصیل نقل شده. از آیهٔ بعد هم که دعای عیسی (ع) است برمیآید که او همین دلیل چهارم را موجّه دیده و بر مبنایش دعای خویش را تقریر و انشاء کرده است. البته به گرسنه بودنشان هم اشاره ای کرده تا رحمت عاجل حقّ را وسیله قرار داده باشد.

درخواست حواریون از عیسی (ع) برای نزول مائده، دلیلی بر جواز استمداد از اولیای الهی و توسّل به آن ها برای قضای حوائج و حلّ مسائل زندگی است.

قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيدًا لِأَوَّلِنَا وَآخِرِنَا وَآيَةً مِنْكَ وَارْزُقْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ (114)

ص: 194

عیسی بن مریم دست به دعا برداشت: خدایا، ای صاحب اختیار ما، برایمان از آسمان مائده ای بفرست که هرساله، ما و آیندگانمان چنین روزی را عید بگیریم. در ضمن، معجزه ای هم از طرف تو باشد. خوردن این غذا را روزی مان کن که تو بهترینِ روزی دهندگانی.

این آیه متضمّن آداب دعاست. اوّلاً باید دعا گفته شود نه اینکه در قلب جریان یابد. شروع دعا با "اللَّهُمَّ رَبَّنَا"ست. در جاهای دیگر گفتیم که "ربّ" اسمی است که در آغاز دعای اکثر انبیاء آمده. اللَّهُمَّ رَبَّنَا همین یکجا در قرآن آمده و باید مغتنمش شمرد. سپس درخواست اصلی مطرح شده، روشن و صریح ولی کلّی و بی ذکر مصداق: أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ. مصداق تعیین کردن برای خدا خوب نیست، برای همین، مائده نکره آمده. این خواسته را مقایسه کنید با هوسِ بنی اسرائیل که توسط موسی از خدا لیست مشخّصی از غذاها را سفارش می دادند: فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهَا وَقِثَّائِهَا وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا [سوره البقرة : 61]. دعاهای ما مع الاسف به خواسته های اسرائیلی شبیه تر است تا دعای مسیح (ع) . همچنین مسیح (ع) بلافاصله پس از مطرح کردن خواستهٔ خود، دلیلی الهی برای آن جور می کند؛ چون، تا چیزی جهت الهی نداشته باشد، یعنی با جهت الهی از اوّل نازل نشده باشد، نعمت نیست بلکه نقمت است. پس می گوید مائده را بده تا آیتِ ایمان مسیحیان فعلی و عیدی باشد برای مسیحیان جهان تا قیامت. یاد بگیریم! چقدر بی توفیق و فرق است بین کسی که از خدا مثلا پسر می خواهد با کسی که از خدا ولیّ ای می خواهد که تا ابد الگوی اهل ایمان باشد و به دین خدا خدمت کند. باید ته دعا را به خدا رساند و به برکت ابدی گره زد. جز این حیف است!

انتهای دعای مسیح آمده: وَارْزُقْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ. یعنی ابراز فقر کرده و به غنا و مهربانی خدا در سدّ فقر خویش ملتجی شده. اتمام دعا با اسمی که مناسب حال و هوای دعاست هم، فراست و ادب است.

این آیه تشریع عید است، به عنوان یکی از شعائر الهی برای زنده نگه داشتن دین در طی قرون. طبق این آیه هر سال باید بعثت رسول اکرم (ص) را بزرگداشت، تا پوست انداخته های نسل قدیم و تازه به عقل رسیده های نسل جدید به خود آیند و به رسول مکرّم اسلام (ص)

ص: 195

اقبال کنند و ایمان آورند. و هر سال باید عاشورا را بزرگ داشت تا آن ها که "وقتش رسیده" به خود آیند و بودن با وصیّ بر حقّ نبیّ یعنی امام حسین (ع) را انتخاب کنند و به اسلامِ درست نائل شوند. میلاد ها و شهادت ها همگی نوعی عید است. یعنی توجه آدم ها را "عود" می دهد سمت خدا و از طریق شعائر الهی، نور خدا در دل ها از نو افروخته می کند.

جلد چهاردهم بحارالأنوار از ابن عباس نقل می کند که "عیدی باشد برای اول ما و آخر ما" یعنی تا قیام قیامت، مردم از آن سفره بخورند و پای آن سفره نشسته باشند. که چنین است.

قَالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَابًا لَا أُعَذِّبُهُ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ (115)

خدا فرمود: من آن مائده را برایتان نازل می کنم؛ ولی بعدش هر کدامتان انکار کند، طوری عذابش می کنم که احدی از جهانیان را آن طور عذاب نکرده باشم!

این هم جواب خدا؛ خلاصه و بی پیرایه. نه تنها مائدهٔ عیسوی بلکه هرچه به هرکس داده، خصوصاً اگر بعدِ خواسته و دعا بوده، شکر بسیار لازم دارد و کفرانش، عذاب در پی خواهد داشت. چون در درخواست مائده - خلافاً للأدب - قصد راستی آزمایی هم بود – گرچه مسیح جرئت نکرد بیانش کند - غیرت خدا اینطور به جوش آمده و آتش جهنم زبانه کشیده. مراقب باشیم کاری نکنیم و چیزی نگوییم که خدا غیرت کند و غیرت، رحمتش را در مُحاق برد. با خدا دوئیّت، خلاف مروّت و صداقت است و موجب غیرت.

البته چون مائدهٔ هرکس در این هستی، منحصر بفرد است، کفران صادر شده از آن فرد هم منحصر بفرد است و عذابی که متعاقبش می بیند هم، منحصر بفرد است. پس عبارت "فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَابًا لَا أُعَذِّبُهُ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ" در حقّ همه، کم وبیش جاری است؛ چون نزول مائده سنّتی همیشه جاری است.

در روایات است که آن مائده نان و ماهی بود. همچنین تفسیر امام از رسول خدا (ص) روایت می کند که پس از نزول مائده عدّه ای به آن کافر شدند که به لعن خدا گرفتار شده به شکل خوک مسخ گشتند. این است آن عذابی که در بشریت بی سابقه بوده.

ص: 196

وَإِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلَٰهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلَا أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ (116)

خدا از عیسی بن مریم می پرسد: آیا تو به مردم گفتی: غیر از خدا، من و مادرم را هم بپرستید؟!

عیسی جواب می دهد: خدایا، پناه بر تو! محال است حرف ناروایی بگویم که حقّ گفتنش را ندارم. اگر چنین حرفی زده بودم، حتماً آن را می دانستی؛ چون تو از آنچه در وجودم می گذرد، باخبری؛ ولی من از آنچه در ذات توست، بی خبرم و تو خودت تمام اسرار را کاملاً می دانی.

این گفتگو یا به عبارت درست تر، استنطاق بین خدا و عیسیٰ، پس از رحلت عیسی رخ داده، چون در آیهٔ بعد عیسیٰ می گوید: تا بینشان بودم که عیسیٰ پرست نبودند، پس از رحلتم هم دیگر نمی دانم.

سیاق استنطاق در این آیات، بسیار جدّی و غضبناک است. البته خدا که می دانسته عیسی (ع) در شرک نصاریٰ بی گناه است، پس چرا اینطور او را عتاب می کند؟ چون شرک پیش خدا ظلم عظیم است و خواسته اینچنین با عیسیٰ سخن بگوید که همه در هستی حساب کار دستشان بیاید. وقتی حاکمی بر سر قضیه ای با نزدیکانش تندی می کند، بقیه می فهمند که آن قضیه شوخی بردار نیست .

در مقابلِ عتاب خدا، اوّلین چیزی که عیسیٰ می گوید تا آبی بر آتش غضب خدا بریزد تسبیح است؛ او می گوید: سُبْحَانَكَ! این جواب را بخاطر داشته باشیم، روزی بدرد می خورد!

جملهٔ دوم هم خیلی کارساز است، مسیح می گوید: مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ. یعنی مرا نسزد که چیزی بگویم که حقّ نیست و لذا حقّ گفتنش را ندارم . ببینید از صبح تا به شب، ما چقدر ناحق می گوییم و عین خیالمان هم نیست! هر سخنی که بوی أنانیّت بدهد و ذرّه ای خروج از زیّ عبودیت باشد، نا به حقّ است. خدا نسبت به هرچه بوی استغنا بدهد حسّاس است و برای همین به پیامبر اکرم (ص) می فرماید حتّی مگو بعداً چنین و چنان

ص: 197

می کنم، جز اینکه مشروطش کنی به انشا الله. یعنی انسان همینقدر هم حقّ ندارد احساس استقلال کند، و بر زبان آورد، چون به حقّ نیست. از انشاء نگفتن بگیرید تا ادعای فرعون که کوس أنا الحق می زد و می گفت: أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى [سوره النازعات : 24]. همهٔ این ها به قدر خودش بدبختی در پی دارد: فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَكَالَ الْآخِرَةِ وَالْأُولَى [سوره النازعات : 25]. پس مراقب باشیم چه می گوییم و قبلش فکر کنیم و از منم منم دست برداریم.

بقیهٔ کلام عیسی (ع) اقرار به علم بی کران خداست و اقرار به ضعف خویش که مناسب تخاطب با قدرت مطلقی چون خداست بخصوص وقتی یقهٔ آدم را گرفته!

جلد بیست وپنجم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: دو دسته در مورد من به هلاکت می رسند و من گناهی ندارم: دسته اول دوستی که افراط و زیاده روی می کند و دسته دوم کسی که دشمنِ تندروی من است. ما بیزاریم از کسانی که درباره ما غلو می کنند و ما را بیش از حد بلند می کنند همانطور که عیسی (ع) از غالیان نصاریٰ بیزار بود.

مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ (117)

فقط چیزهایی را به آن ها گفتم که به من فرمان دادی، گفتم: خدایی را بندگی کنید که صاحب اختیار من و شماست. تا وقتی بینشان بودم، شاهد و ناظرشان بودم و همین که روح مرا ستاندی، باز خودت مراقبشان بودی. بله، تو شاهد همه چیزی.

این آیه نشان می دهد که شاهد بودن اولیاء خدا مظهری از اسم "شهید" خداست. منتهی شهادت آن ها به نحو "رقیب" بودن نیست. یعنی اولیاء خدا شاهد کلیّت ایمان و کفر و طاعت و فسوق افرادند نه جزییات آن. هرکس مَغیباتی دارد که به تصریح روایات هیچ کس جز خدا، حتّی ملائکهٔ همراه آن فرد قرار نیست از آن مطّلع باشند. چون فقط خدا "عَلَّامُ الْغُيُوبِ" است. خدا به هرکس بخواهد، بقدری که می خواهد از علم غیب تملیک می کند، نه بیشتر: عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَدًا إِلَّا مَنِ ارْتَضَى .. [سوره الجن : 27].

ص: 198

البته اسم رقیب در قرآن، مثل اسم شاهد، برای غیر خدا هم بکار رفته، اما آنکس که رقیبِ علی الاطلاق است، خداست: وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ رَقِيبًا [سوره اﻷحزاب : 52].

این اسم برای مؤمنین از یک طرف آرامبخش است؛ چون می فهمند خدا همیشه همراه آنهاست و مراقب آنها. از طرف دیگر باعث می شود دست و پای خود را جمع کنند؛ یعنی تقوی آور است: وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا [سوره النساء : 1]. پس این اسم از اسامی انسان ساز است.

در این آیه راجع به مسیح عبارت "توفّی" به کار رفته که ظهور در قبض روح و مرگ دارد و این با روایاتی که میگوید مسیح زنده است در تناقض است. جمع بین آیات و روایات این می شود که به جای عیسی (ع) کس دیگری را بر دار کردند و عیسی (ع) زنده ماند و مدّتی مخفیانه زندگی کرد، سپس به رحمت حق پیوست و پس از ظهور مهدی(عج) باز زنده می شود و رجعت می کند. مثل عدّهٔ بسیاری که شهید شدند یا رحلت کردند ولی باز رجعت می کنند.

إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (118)

اگر مجازاتشان کنی، آن ها بندگان تواَند و اختیارشان با توست. اگر هم بیامرزی شان، کسی حق اعتراض ندارد؛ زیرا تو همه کاره و حکیمی.

این جملهٔ مسیح (ع) در مقام شفاعت برای امّتش تقریر شده و نشان از مهربانی و رأفت و رحمتِ بی حدّ و حصر وی دارد. وقتی خدا راجع به امّت او فرموده: وَجَعَلْنَا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَرَحْمَةً [سوره الحديد : 27]، تکلیف خود او معلوم است. دعای او را مقایسه کنید با این دعای موسی (ع) : خدایا، اموال آل فرعون را از بین ببر و دل هایشان را سخت گردان؛ تا ایمان نیآورند و بالاخره عذاب زجرآور را به چشم خودشان ببینند (یونس: 88)؛ یا این دعای نوح (ع) : خدایا بر زمین از کافران احدی را زنده باقی نگذار (نوح: 26).

از عیسی (ع) مهربان تر، پیامبر ماست که خدا فرموده: وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ [سوره اﻷنبياء : 107]. از شفاعت عیسی صریح تر، شفاعت محمد (ص) است که فرموده:

ص: 199

شفاعتی، لأهل الکبائر من أمّتی. یعنی برای همهٔ اهل گناهان کبیره از امّتم شفاعت می کنم.

در عبارت "إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ" تلمیحی به رحمت و مغفرت نهفته است. آخر مگر کسی بندگانش را عذاب می کند؟! هرچه باشند بندهٔ اویند و پناهشان هم او! اینکه بلافاصله پس از این عبارت صحبت از مغفرت شده نیز تأیید این تلمیح و القاء مغفرت به خدا یا استدعای مغفرت ازوست. منتهی چون خدا خیلی جدّی و استنطاقی با مسیح سخن گفته، او جرئت نکرده به صراحت شفاعت کند و به کنایه شفاعت کرده. چون شفاعت به کنایت در مقام عتاب به مقصود نزدیک تر است و خشم عتاب گر را فرو می نشاند یا لااقل مانع زبانه کشیدنش می شود. چون نابجا شفاعت کردن نتیجهٔ عکس دارد.

ختام کلام به "إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" نشان می دهد که خطاب قرار دادن خدا با این دو اسم با اقرار به قدرت خدا و حِکمتش و بلامنازع بودن حُکمش، خدا را به غفران مایل می کند و رحمتش را جاری می کند.

مراغی از ابوذر روایت می کند که شبی تا صبح رسول خدا (ص) این آیه را می خواند. صبح از او پرسیدند چرا پیوسته این آیه را تلاوت می فرموده؟ پاسخ داد: از خدا برای امّتم شفاعت می خواستم که پذیرفت. لذا هرکس از امّتم که به خدا شرک نورزد، مشمول شفاعت و به آن نائل خواهد شد.

ابن کثیر روایت می کند که رسول خدا (ص) وقتی این آیه نازل شد دستان مبارکش را بسوی آسمان برداشت و به حالت تضرّع فرمود: اللّهم امّتی. جبرئیل نازل شد و فرمود: خدا شفاعت تو را در حق امّتت پذیرفت.

قَالَ اللَّهُ هَٰذَا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (119)

ص: 200

خدا می فرماید: امروز روزی است که صداقت راستگویان به نفعشان تمام می شود: باغ هایی پردرخت نصیبشان می شود که در آن ها جوی ها روان است و همیشه آنجا ماندنی اند. خدا از آنان راضی است و آنان هم از خدا راضی اند. این است کامیابی بزرگ!

مقصود از "هذا یومٌ" همیشه است. منتهی هرچه به آخرت نزدیک می شویم، ظهور حقیقت بیشتر می شود و صدق، درخشش اش تاب ناک تر می گردد. همینجا هم صدقِ صادقین به نفع ایشان و چنانکه رسول خدا (ص) فرموده نجات بخش است، اما پس از مرگ در برزخ و پس از برزخ در قیامت ظهور حُسن صدق، بیشتر و بیشتر شده و تلألو صادقین افزون می گردد.

عبارت "رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ" یکی از قلّه های کمال بنی آدم و چنانکه گفته، فوز عظیم است. در سورهٔ توبه هم آمده:

وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (72)

خدا به این مردان و زنانِ باایمان، باغ های پردرختی را وعده داده است که در آن ها جوی ها روان است و آنجا ماندنی اند. همچنین، خانه هایی باصفا در باغ های عدن، بعلاوهٔ رضوان خدا از همهٔ این ها بالاتر است. این است آن کامیابی بزرگ!

طبق این آیه، رضوان بهشت خاصّی است که از رضایت محض خدا حاصل می شود و مال کسانی است که کاملاً از خدا راضی بوده اند. یعنی رضایت انسان سبب رضایت خدا می شود و رضایت خدا به شکل جنّتی خاصّ بنام رضوان متجلّی می گردد. این بهشت، طبق این آیه، عالی ترین بهشت است. البته از این عالی تر هم هست و در آیهٔ: وَادْخُلِي جَنَّتِي [سوره الفجر : 30] با عنوان جنّت خاصّ خود خدا آمده. شاید بشود نام جنّت ذات رویش گذاشت.

عیاشی از امام سجاد (ع) روایت می کند که خداوند بر اهل بهشت اشراف می یابد و می گوید: ای ساکنان بهشت من که در کنار من هستید، آیا شما را به بهتر از آنچه در آن هستید خبر دهم؟ گویند: پروردگارا خبر داده و عطا فرما! خداوند می گوید: رضایت من از شما و دوستی من با شما: رضوان الله اکبر.

ص: 201

جلد شصت وهشتم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند: صدق نوری است که شعاعش تا هر جا برود آن محیط را روشن میکند. چون در آدم (ع) ماهیت کذب نبود و دروغی ندیده بود، حرف شیطان را درست دانست. آدم از جهت صفا و صدقش و از جهت نداشتن عزم جدّی بر شکستن پیمان و پایبندی به عهد خویش و تصدیق و راست دانستن ابلیس، نه تنها ضرری نکرد، بلکه برای دست یافتن به مقام اصطفاء، از رحمت خاصّ حقّ بهره مند شد و نقصانی در او راه نیافت. خداوند بندهٔ صادق خود را تزکیه و پاک میکند، همچنانکه درباره عیسی (ع) صحنهٔ قیامتش را بازگو کرده و با اشاره به صدق و راستیِ او، آیینه پاکی ساخته و پاکی راستگویان از امّت محمد (ص) را گوشزد کرده و فرموده: هَٰذَا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ .

کافی از رسول خدا (ص) روایت می کند؛ روز قیامت مردی را می آورند به او می گویند احتجاج کن. او می گوید: بار خدایا، مرا آفریدی و هدایت کردی و زندگی فراخی به من دادی، من هم به مردم رسیدم و از مال خودم به آنها دادم و وسایل آسایش آنها را فراهم کردم، تا امروز از رحمت تو بهره مند شوم. خداوند می فرماید: بندهٔ من راست می گوید، او را وارد بهشت کنید.

لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا فِيهِنَّ وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (120)

مُلکِ آسمان ها و زمین و آنچه در آن هاست، فقط در اختیار خداست و او از عهدۀ هر کاری برمی آید.

این آیه هم مُهر خداست که با آن ته سوره را مُهر کرده و ختم نموده و بسته. گویا حرفی دیگر لازم نیست.

***

سورهٔ مائده دقایق و بواطن بسیاری دارد.

آغاز سوره با تذکّر به رعایت عقود، اهمیت قول و قرار را نشان می دهد و اینکه عمل به تعهّدات، بخشی از تقواست.

ص: 202

سپس توصیه به حفظ حرمت شعائر الهی در حجّ است. شعائر، مناسک و وسائلی هستند برای تحصیل قرب الهی.

عبارت "وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ أَنْ تَعْتَدُوا" در آیهٔ دوم از کلیدهای مهم رفتاری است و تحذیر می دهد که بدی دیگران نباید محرّک بدی در انسان باشد. بعدش از مؤمنین می خواهد که در بدی کردن، یکدیگر را یاری نکنند: لَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ. اما برای خوبی، یار و یاور هم باشند: وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى [سوره المائدة : 2].

عبارت "الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ" در آیهٔ سوم، مؤمنان را متوجّه این نکته می کند که تنها تهدید واقعی، برگشتن نظر خدا بخاطر سستی ما در بندگی است. و الا از هیچ کس نباید ترسید.

عبارت "وَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ [سوره المائدة : 4]" یادآور این نکته است که همه کارِ مؤمن باید به نام و یاد خدا باشد و الّا بی برکت خواهد بود.

آیهٔ مربوط به طهارات ثلاثه، داعی به پاکی ظاهر و باطن است و برای مؤمنین طریقی دردسترس برای تقرّب به خدا تأسیس می کند.

آیهٔ مربوط به میثاق بنی اسرائیل، میثاق ما هم هست؛ خداوند با همهٔ ما عهد کرده که نماز بگذاریم و انفاق کنیم و دینش را یاری نماییم. در آیات بعدش تصریح شده که نقض میثاق خدا لعنت الهی را در پی دارد.

ضمن عبارت "فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاصْفَحْ [سوره المائدة : 13]" خداوند دستور به گذشت و مدارا با عهدشکنان داده و آن را نوعی احسان دانسته.

در آیات بعد تبعیّت از قرآن را موجب سعادت از طریق سلامت دانسته: يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ [سوره المائدة : 16].

ص: 203

داستان سرگردانی بنی اسرائیل و ناموفّق بودنشان از فتح اورشلیم نشان می دهد که در وقت مقتضی باید همّت و مجاهده کرد، و الّا قطار توفیق می رود و ما را جا می گذارد و قطار بعدی شاید چهل سال بعد از راه برسد.

داستان قتل هابیل نشان میدهد که حسادت و خودخواهی چطور می تواند انسان را شقیّ و خاسر کند و سرمایهٔ وجودش را برباد دهد.

آیات بعد به انسان توصیه می کند که بجای فساد و محاربه و قتل، در پی احیای نفوس و آباد کردن زمین باشد.

آیهٔ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ [سوره المائدة : 35] از آیات کلیدی در سعادت و سلوک است.

دوگانهٔ ربّانیون و احبار در یهود که معادلش در نصاریٰ می شود راهبان و کشیشان و در اسلام می شود عرفاء و علمای ربّانی، بیان دو تظاهر اجتماعی برای اولیاء الهی است که حافظ شریعت و طریقت الهی اند.

عبارت "فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ [سوره المائدة : 45]" پس از بیان حکم قصاص، دعوت به بخشش است تا خود انسان مشمول بخشش حق تعالی شود.

عبارت " ... لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ [سوره المائدة : 48]" از آیات تکثرگرای قرآن و قبول ادیان توحیدی و توصیهٔ پیروان هر دین به سبقت در خیرات در راستای دستورات دین خویش است.

آیات بعد کاشف از اینست که خداوند ارتباط میان ادیان و مذاهب به حیثی که اصالت آن ها را خدشه دار کند نمی پذیرد و هر دینی را شِرعه و منهاجی بسوی خود جعل کرده است.

آیهٔ پنجاه وپنجم، معرفی اسلام حبّی و عاشقانه است که گفتیم در عجم بالیده و به ثمر نشسته.

آیهٔ "إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالصَّابِئُونَ وَالنَّصَارَى مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره المائدة : 69]" نیز از آیات کثرت گرایانهٔ قرآن است و به ذات ادیان که ایمان و تقوی و عمل صالح است فرامی خواند.

ص: 204

آیات بعدی که تحسین کشیشان و راهبان مسیحی است نیز تأیید تکثرگرایی است، همچنین آیاتی که اهل تورات و انجیل را به عمل به کتابشان فرامی خواند تا دنیا و عُقبای شان آباد گردد. سورهٔ مائده که سورهٔ ولایت هم هست، فرادینی ترین سورهٔ قرآن است.

آیات بعد پرهیز از زهد افراطی و حرام کردن دنیای حلال بر خویش است.

سپس حکم شکستن یمین و خمر و قمار و صید در حال احرام و شهادت بر وصیت آمده.

آیهٔ "لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ [سوره المائدة : 100]" ناظر بر اهمیت و ترجیح کیفیت بر کمیّت است. و عبارت "لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ [سوره المائدة : 101]" ادب سکوت و برکتِ ندانستن خیلی چیزهاست.

عبارت کلیدی دیگر این سوره عبارت "يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ [سوره المائدة : 105]" است.

داستان نزول مائده که فصل آخر سوره است، پرخطر در عین پربرکت بودن برخی دعاها و درخواست ها از خدا را نشان می دهد.

آیات آخر سوره توصیه به صدق است و اینکه صدق همیشه قرین نجات است.

ص: 205

سوره انعام

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سورهٔ انعام سوره ای است مکّی. مطالب این سوره چنان به هم پیوسته است که به نظر می آید این سوره یکجا نازل شده. برخی روایات نیز این نظر را تأیید می کنند، مثلاً عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند که سورهٔ انعام یکجا بر رسول مکرّم اسلام (ص) نازل شده است.

این سوره از اوّل تا آخرش راجع به توحید است و از آیات آفاقی و انفسی، مستمع را می برد سرِ سفرهٔ توحید و خداشناسی.

سوره مبارکهٔ انعام با حمد خدا آغاز می شود: ستایش خدا را که آسمانها و زمین را آفرید و ظلمات و نور را بنا نهاد. این آیه تقریباً خلاصهٔ سوره است و بقیهٔ سوره تفصیل همین آیه می باشد.

آیهٔ دوم اشاره به خلقت انسان از طینتی مخصوص و سپس جعل أجَل برای اوست در زمین.

آیهٔ سوم به احاطهٔ علمی خدا بر نهان و آشکار هستی اشاره دارد؛ اما انسان آیات خدا را تکذیب می کند و به دینِ خدا پشت می کند. مُنکران و مکذّبان آیا ندیدند که چه اقوام دولتمندی در گذشته نابود شدند، به این دلیل که به هشدارهای پیامبران خود گوش ندادند؟! بهانه می آوردند و معجزاتِ عجیب و غریب می خواستند. گاهی می گفتند کتابی از آسمان چرا نیامده؟ گاهی می گفتند چرا فرشته ای پیامِ خدا را نیاورده؟

در آیهٔ یازدهم خدا می فرماید: در زمین و زمان بگردید و ببینید عاقبت مُکذّبین چه شد!

در آیات بعدی خداوند خود را مالک آسمانها و زمین معرفی می کند و خبر می دهد که رحمتش سابق است. آری، خدا رحمت را بر خود فرض کرده! پس اگر کسی روبه خدا نکند، به خود ستم کرده.

سپس از زبان پیامبر می گوید: حیف است انسان جز خدا که فاطر آسمانها و زمین است، کسی را به عنوان ولیّ و سرپرست خویش برگزیند. خداست که همه را اطعام می کند؛ خداست که سرپرست همه است؛ پس سزاوار است که در برابر خدا تسلیم بود و نسبت به او شرک نورزید.

ص: 206

سوره انعام چهل وچهار "قُل" دارد. هر قُلی بابی از ابواب تذکّر به توحید است. خداوند در این سوره پیاپی به پیامبرش می گوید که به آنها چنین بگو! به آنها چنان بگو! بلکه به خود آیند.

در آیهٔ هفدهم خداوند می فرماید خیر و ضرر دست خداست و کسی نمی تواند ضرر را از انسان رفع کند جز خدا و کسی نمی تواند خیری به انسان برساند جز خدا. خدایی که بر همهٔ بندگان و بر همهٔ هستی، قاهر است؛ خدایی که حکیم و خبیر است.

در آیات بعد، پیامبر، خودِ خدا را، یعنی کلام خدا را که قرآن است، شاهد بر درستی ادعایش، یعنی اینکه پیامبر خداست و به او وحی می شود، آورده و می گوید کسانی که به دروغ چنین ادعایی کنند یا ادعای راستی چون قرآن را تکذیب کنند، ظالمند و ظالمین هرگز رستگار نمیشوند.

سپس می گوید کسانی که ایمان نمی آورند، به ظاهر گوش و چشم و قلب دارند؛ اما گوش و چشم و دل باطنی آن ها بسته است. سپس قیامت ایشان را توصیف می کند که آرزو می کنند کاش زمان به عقب باز می گشت و دین خدا را تکذیب نمی کردند و جزء مؤمنین می بودند. اما چنان کفر و تکذیب در ایشان ملکه شده که اگر باز گردند باز همان کارهایی را می کند که کردند.

در آیهٔ سی و یکم خداوند از حسرت تفریط کاران در روز قیامت پرده برمی دارد و از بار گرانی که بر دوش می کشند. همان هایی که زندگی دنیا که لهو و لعب است را به سرای آخرت ترجیح دادند.

در آیهٔ سی و چهارم از پیغمبر (ص) می خواهد که بر تکذیب ها صبر پیشه کند، چنانکه پیامبران قبلی نیز چنین کردند و می گوید ای محمد، به دلخواه خود نمی توانی کسی را هدایت کنی! آیا می توانی به میل خود معجزه های بزرگ برایشان بیاوری؟ آیا آنها ایمان می آورند؟ معجزه و توفیقِ ایمان هر دو بدست خداست و تنها کسانی دعوت حق را اجابت می کنند که گوش شنوا داشته باشند. اما این مردم اکثراً مرده اند، آن هم پیش از رسیدن اجلشان، لذا حوالهٔ آنها به قیامت است.

ص: 207

در آیهٔ سی و هشتم می گوید دیگر جانداران و پرندگان نیز امّت هایی هستند مثل شما و آنها هم در روز قیامت محشور می شوند.

در آیهٔ چهل و دوم به بعد، صحبت از دو سنّت خداست، یکی سنّت أخذ مردمی که پیامبر به سوی آنها آمده، به سختی و بلا تا تضرّع کنند و آشنای خدا گردند و دوم، سنّت رها کردن آنها و مفتوح ساختن ابواب دنیا برای آنهایی که با بلا، آشنای درگاه خدا نشده اند. خدا دنیا به پای آن ها می ریزد و سپس به ناگاه اخذ شان میکند و دنبالهٔ آنها را می بُرد. ستایش از آن خداست که چنین می کند.

سپس می گوید: پیامبران را فرستادیم تا بشارت دهند و انذار کنند؛ هرکس ایمان آورد و در اصلاح بکوشد، نه بترسد و نه غصّه بخورد.

در آیهٔ پنجاه و دوم از پیامبر می خواهد که بر اصحاب فقیر خویش صبوری کند و ایشان را به خاطر جذب ثروتمندان از خود نراند و سپس می گوید دنیا دار امتحانِ انسان ها به هم است؛ مبادا آنکس که بهره اش کمتر است نسبت به آنچه خدا بر دیگران منّت نهاده و چیزی داده حسرت بخورد یا دادِ خدا را نابجا بداند.

در آیهٔ بعد از پیامبر می خواهد که با مؤمنان مهربان باشد و سلام خدا را به آنها برساند و ابلاغ کند که خداوند پر از رحمت است و هر کس نادانسته بدی کند و سپس توبه نماید، خداوند غفور و رحیم است.

آیهٔ پنجاه ونهم از آیات جلالی این سوره است و می گوید کلیدهای غیب همه دست خداست و جز خدا کسی از آنها مطّلع نیست. پس در بدست آوردن رضای خدا باید کوشید تا ابواب مُغلَق مفتوح گردد.

آیه شصت ویکم اشاره به یکی از آیات قدرت خداست در خواباندن و میراندن آدمیان. خواب لحظهٔ لقاء با پروردگار است و انسان هر شب در دستان قدرتمند خداوند قبض روح می شود. اگر هوشیار باشد در آن لحظه پروردگارش را وجدان می کند.

در آیات بعد، خداوند را قاهر بر همه معرفی می کند و این که بر هر انسانی حافظانی از فرشتگان گماشته که تا زنده است، مراقبش باشند. وقتی هم که أجلش رسید آن فرشتگان

ص: 208

کنار می روند تا فرشتگان مرگ روح فرد را توفّی کنند. سپس روح به سوی خدا که مولای واقعی اوست برده می شود و خداوند نسبت به او حکم می کند.

در آیات بعد بیان می کند که خداوند قادر است عذابی از بالا و پایین به شما بچشاند یا شما را گروه گروه کند و به جان هم بیندازد؛ اما هر چیزی به وقتش باید در هستی جاری شود.

سپس از پیامبر می خواهد که از کسانی که آیات خدا و مقدّسات دینی را مسخره می کنند دور شود و با آنها ننشیند. آن هایی را که دین را به بازی و شوخی می گیرند و مشغول دنیا هستند رها کند و یکسره رو به درگاه خدا آورد و تسلیم ربّ العالمین شود و اینکه نماز بگذارد و تقوا پیشه کند.

سپس داستان ابراهیم آغاز می شود. ابراهیم از عبادت بت ها روی گردان می شود و رو به ستاره و ماه و خورشید می کند. اما هیچ یک به دلش نمی نشینند. عاقبت رو به آفرینندهٔ آنها و کل هستی می کند و خداپرست می شود.

قومش با او محاجّه می کنند اما حریف او نمی شوند.

پس از ابراهیم ذکر خیری است از اسحاق و یعقوب و داوود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون و زکریا و یحیی و عیسی و الیاس و اسماعیل و یسع و یونس و لوط (ع) . سپس به محمد (ص) می گوید اینها هدایت یافتگانند، به هدایتشان اقتداء کن.

در آیهٔ نودوچهارم خداوند می فرماید ما شما را تنها خلق کردیم و روزی تک و تنها در پیشگاه ما حاضر می شوید و باید پاسخگوی اعمالتان باشید.

در آیه صدوهشتم به مسلمین تذکّر می دهد که به بتان مشرکین بد نگویند که آنها نیز خشمگینانه به خدا بد می گوید و از خدا دور می شوند.

در آیه صدودوازدهم خداوند می فرماید: برای هر پیامبری دشمنانی از شیاطین جن و انس قرار دادیم که باید در برابر آنها صبوری کند.

در آیه صدوشانزدهم تذکّر می دهد که در پی اکثریت مباش، چون اکثریت از راه خدا بازت می دارند.

ص: 209

سپس آیاتی راجع به مأکولات آمده و خدا حرام ها را معین کرده و فرموده جز این چند قلم، بقیهٔ خوراکی ها حلال است، آن ها را بر خود حرام نکنید.

آیات بعد ذکری از شرح صدر برای اسلام و ضیق صدر برای آنست و اسلام را صراط مستقیم دانسته و خواسته که انس و جنّ از این راه بروند، نه راه های دیگر که آن ها را از خدا باز می دارد. اسلام، راه مستقیمی است که پوینده اش را به دارالسلام می رساند.

سپس توصیفی از روز قیامت آمده که خدا جنیّان را خطاب می کند که: شما بسیاری از آدمیان را گمراه کردید! سپس می فرماید ظالمین را این گونه بر هم مسلّط می کنیم.

سپس صحبت از برخی رسوم جاهلی می کند. مثل حرام کردن حلال های خدا و کشتن اولاد. خداوند به زشتی از این رسوم یاد می کند و از انسان می خواهد که از جهالت دست بردارد.

در آیهٔ صدوچهل ویکم به بعد، نعمت های خود را بر بشر ذکر می کند و از انسان می خواهد وقتی میوه های باغش رسید، حقّ محتاجان را از آن بدهد و شکر کند و اسراف نکند و پی خطوات شیطان نرود.

در بخش آخر سوره، شریعت نامهٔ مختصر ولی کاملی که به تمام انبیاء ابلاغ شده، ذکر می شود. اینکه انسان شرک نورزد، به پدر و مادر خویش احسان کند، فرزند خود را نکشد، گِرد فواحش نچرخد، از قتل پرهیز کند، مال یتیم را حرمت نهد، ترازو کیل را دقّت کند، در سخن گفتن عادل باشد، و به عهد بندگی وفا کند. این صراط مستقیم است که به موسی و تمام پیامبران قبل و بعد ابلاغ شده است. قرآن هم همین را می گوید.

سپس می گوید ایمان آورید قبل از آنکه وقت مرگِ شما سر رسد که آن وقت ایمان فایده ای ندارد. چون نه تنها باید ایمان آورد بلکه باید در ایمان خیر کسب کرد.

سپس خط و نشان می کشد برای آنها که در دین تفرقه نهادند و گروه گروه شدند.

سپس می گوید هر کس یک خوبی کند ده برابرش پاداش میگیرد، اما بدی به اندازه خودش عقاب دارد.

ص: 210

سپس به پیامبر (ص) تلقین می کند که بگو نمازم و دیگر اعمالم، زندگی و مرگم همه وقف خداست. خدا چنین فرمان داده و من سرآمد مسلمانانم. چطور جز خدا پروردگاری بجویم در حالی که خداوند پروردگار همهٔ هستی است.

آیهٔ آخر سوره، تمام فلسفهٔ هبوط را در یک جمله جوهر کشی کرده: خداوند شما را به زمین فرستاد و نسل اندر نسل در زمین قدرت داد و به بعضی بیش از بقیه داد، تا هرکس را در آنچه که داده امتحان کند. خداوند غفور و رحیم و در عین حال، سریع العقاب است.

برهان از رسول خدا (ص) روایت می کند که سوره انعام یکجا بر من نازل شد در حالی که هفتاد هزار فرشته آن را بدرقه می کردند و صدای آنها به تسبیح و تحمید بلند بود. پس هر کس آن را تلاوت کند آن فرشته ها به تعداد آیات این سوره یک روز و یک شب (و در برخی روایات تا قیامت) بر او درود می فرستند.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که سوره انعام را بزرگ بشمارید زیرا در هفتاد جای آن نام های خدا آمده است و اگر مردم می دانستند چه برکاتی در خواندن آن است آن را ترک نمی کردند.

کفعمی در مصباح از رسول خدا (ص) روایت می کند که هرکس سوره انعام را از اولش تا آیه صد و بیستم بخواند خداوند چهل هزار فرشته بر او می گمارد که مانند عبادتشان را تا روز قیامت برای او بنویسد.

جلد هشتادوهشتم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند: هر کس به درگاه خدا حاجتی دارد چهار رکعت با هر رکعت حمد و سورهٔ انعام بخواند، سپس از خداوند حاجتش را بخواهد؛ سوگند به کسی که جانم در دست اوست تمام حاجت هایش روا میشود، انشاالله.

***

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ (1)

ص: 211

سپاس خدایی را که آسمان ها و زمین را آفرید و تاریکی ها و روشنایى را پدید آورد. افسوس، بی دین ها برای خدا همتا می تراشند!

آغاز سورهٔ انعام با حمد خداست. حمد که ستایش ترجمه می شود، بالاترین نوع ذکر است. به این مطلب در سورهٔ یونس تصریح شده:

دَعْوَاهُمْ فِيهَا سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَتَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (10)

در بهشت، ورد زبان شان اینست که "خدایا تو پاک و منزّهی". در آنجا بهشتیان به هم تحیّت می گویند و سلام نثار می کنند. و حرف آخرشان، حمد است بر خدای پروردگار هستی.

راجع به آیهٔ "وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَكَ عَسَى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَحْمُودًا (إسراء: 79)" هم تفسیر فرات از امام صادق (ع) روایت میکند که مقام محمود، حمد است. یعنی متهجّد حمدکنندهٔ واقعی خداست.

پنج سوره با حمد آغاز میشود: حمد، اَنعام، کهف، سبأ، فاطر. هفت سور ه ای که با تسبیح آغاز میشدند را مُسبِّحات نامیده ایم، این سوره های "حمدآغازین" را نیز میشود مُحمِّدات نامید!

در سورهٔ فرقان آمده: وَ تَوَکَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لاَ يَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ کَفَى بِهِ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِيراً (58) ای پیامبر، بر خدای زنده ای که هرگز نمی میرد، تکیه و توکّل کن و برای حمد کردن خدا، او را تسبیح کن. همین بس که او از گناهان بندگانش آگاه است.

یعنی هر گونه ذکر و تسبیحی، نوعی حمد است. پس تمام عبادات و توجّهات به خدا، آخرش به حمد برمی گردند. برای همین کتاب خدا با سورهٔ حمد و عبارت الحمدالله آغاز میشود. گویا بقیهٔ قرآن شرح همین حمد است. واقعاً هم کتاب خدا چیزی نیست جز حمد خدا و طریق حمد او. آری، قرآن "حمدنامه" است .

نخستین حمد کننده، خود خداست. در تمام این عبارات از جمله همین آیهٔ اوّلِ سورهٔ انعام، خدا خودش خودش را حمد می کند؛ سپس فرمان می دهد که ما هم به او اقتدا کرده، حمدش کنیم. اینکه ما مأمور و مُجاز به حمد خدا شده ایم از افضل منّت ها بر ماست.

ص: 212

شکر نسبت به نعمت و فضل خدا هم نوعی حمد است. گرچه خدا ممدوح است چه نعمت داده باشد، چه بنا به مصلحت دریغ کرده باشد: وَ هُوَ اللَّهُ لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولَى وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (70) اوست خدای یکتایی که معبودی جز او نیست، برازندهٔ حمد در دنیا و آخرت، تنها اوست. حکم، حکمِ اوست و رجوع شما، در نهایت به سوی اوست .

کسی که خدا را حمد میگوید کمالات هستی را به خدا نسبت می دهد. پس حمد فقط مخصوص خداست، چون کمال، منحصر است در او و تجلّیات و ظهورات او.

دلیل حمد در اینجا در سورهٔ انعام خالقیت خداست، در سورهٔ حمد ربّوبیت خداست: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ [سوره الفاتحة : 2] و در سورهٔ سبأ مالکیت خداست: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَلَهُ الْحَمْدُ فِي الْآخِرَةِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ [سوره سبأ : 1].

اما "الحمد لله" به چه معناست? "الحمد لله" یعنی حمد، تنها از آن خداست. در دلالت این کلمه "انحصار" خوابیده. اما این "حمد" چیست که "تنها" مال خداست و فقط خدا را زیبنده است? حمد به معنی ستایش است، اما نه هر ستایشی، بلکه ستایشِ به حق و واقعی و بی تعارف! حمد حالت خضوعِ همراه با انسِ مدح کننده است، وقتی با کمالی مواجه میشود. وقتی کسی حامد است که در برابر کمال، سر خم کند و آنرا بخواهد. در این صورت است که ستایش، محقّق میشود. پس برای تحقّق حمد، اول باید کمالی را در کسی دید و آنرا فهمید؛ این، از علم حاصل میشود. سپس حالت تواضع نسبت به آن گرفت که ناشی از فقر و نداشتن آن است. سپس آنرا خواست که این ناشی از کمال طلبی حامد است. پس فقط کسی میتواند حمد خدا کند که خدا و کمالات او را بشناسد و آنها را نداشته باشد و بخواهد مزیّن به آنها شود. پس حامد، باید عالم و فقیر و مختار و بلند همّت باشد. اینها کمالاتی است که حامد حق، برای اینکه لیاقت حمد را پیدا کند باید داشته باشد و این نشان میدهد که حمد خدا، مقام کمی نیست. یعنی حمد خودش مقام است و نخستین حمد کننده، خودِ خداست. خداوند دائما الحمد لله میگوید و خودش را حمد میکند یعنی کمالات را منحصر میکند به خودش! چون هیچ کس جز او لایق نیست؛ بلکه اصلا موجود نیست تا بخواهد کمالی داشته باشد.

ص: 213

ریشه و منشا تمام صفات کمال "او"ست و در هرکس صفت کمالی روییده و بالیده و شکفته، کمال الله است که ظاهر شده و جلوه کرده. پس: الحمد الله! یعنی کمال مال خداست.

خود گفتن این عبارت یعنی اقرار به آن، فهمیدنش، و التزامِ عملی بدان، عین عبادت و ارتسام عبودیت است.

شکرکردن – یعنی ممنون بودن لسانی و عملی از خدا، بخاطر چیزهایی که "مشخصا" به ما داده – یکی از فروع و شعب حمد است. یعنی وقتی حمد، حلاجی می شود و بر مصادیق ملموس و مشخصی حمل می گردد، نامش می شود "شکر". پس کسی که میگوید خدایا! شکر! در حال حمد خداست بخاطر چیزهایی که می بیند خدا به او داده و فقرش را سدّ کرده.

می رسیم به عبارت "خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ "؛ این عبارت یکی از دلایل حمد است. خداوند محمود است چون خالق آسمانها و زمین است و چون جاعل ظلمات و نور است. به نظر می آید که آسمان ها و زمین، سخت افزار هستی است و ظلمات و نور، نرم افزار آن. خدا اوّل خلق می کند، سپس در خلق ویژگی خاصی را جعل می کند. خدا اوّل آسمان ها و زمین را خلق کرده سپس بر هر تکّه از سماوات و أرض، جعل ظلمت یا نور کرده است. ظلمت هم به شکل جمع بکار رفته تا معلوم شود انواع و اقسام دارد و دارای کثرت است، بخلاف نور که واحد است. هرجا نور نباشد، ظلمت است. پس اگر معنای نور در این آیه معلوم شود، فقدان آن که ظلمت است هم معلوم می شود. برای فهم "نور" در این آیه و کلّ قرآن باید به آیهٔ نور رجوع کرد و آن را ملاک قرار داد. آغاز آن آیه چنین است که "اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ" و پایان آن آیه آمده "نُورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ [سوره النور : 35]".

برای فهم معنای درست آیهٔ نور باید از آیهٔ بعدش کمک گرفت. در آیهٔ بعد گفته این نور در خانه هایی است که خداوند رخصت داده تا اهلش، مقامات باطنی یابند و از اولیاء الهی شوند. پس مراد از نور، نور خداوند است که در دلهای مؤمنان تجلّی میکند و از آنجا چون چراغی، اطراف را هم روشن میکند. نور خدا جلوهٔ هدایت گر و علم آفرین خداست. پس "اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ" یعنی خداوند، روشنایی بخش ِ کائنات است. خداوند مثل نور، ظاهر به

ص: 214

نفس و مُظهِر لغیر است. برای همین "اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ" را در روایات معنا کرده اند "اللَّهُ مُنوِّرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ".

برخی این روشنایی بخشی را کمی خاصّ تر معنا کرده اند و مراد از آنرا روشنایی بخشیِ معنوی یعنی "هدایت" دانسته اند و گفته اند "اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ" یعنی خداوند هادی تمام کائنات است. یعنی مراد از نور، نور هدایت الهی است.

البته یک معنای عامّ تر هم میتوان برای این تمثیل در نظر گرفت و گفت: نور بجای مُنوِّر، تمثیلی برای اصل وجود خداست. یعنی نور نزدیک ترین مَثَل برای ذات خداست. در اینصورت ترجمه "اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ" میشود: خداوند، وجود مطلق و هستیِ کائنات است. طوریکه همه از او هست شده اند و هستی خود را از او گرفته اند، اما او قائم بذات خویش است. پس اینکه نور را جعل می کند یعنی بهرهٔ کسی یا چیزی یا جایی را در هستی از وجود خودش بیشتر می کند یعنی در آنجا تجلّی می کند و از آنجا به اطراف نورفشانی می کند و اطراف را مورد عنایت قرار می دهد.

درهرحال، نور استعاره است از وجود خدا یا تجلّی خدا یا هدایتِ خدا. البته این معانی با هم تباینی ندارند بلکه یکدیگر را معاضدت میکنند.

در آیهٔ نور، دل مؤمن به چراغی تشبیه شده که نور خدا در آن افروخته است و از آنجا اطراف را هم روشن میکند.

پس آیهٔ نور، بیان ارزش نور خدا و لزوم بهره مندی مؤمن از آنست و تشویق مؤمنین به اکتساب این نور با عمل به فرآمین قرآن. نور خدا که آمد، علم الهی و قدرت الهی هم برای مؤمن میآید، سکینه و حلم هم میآید. حکمت هم میآید. نور خدا، بهره مندی انسان از وجود حقتعالی است؛ و اسماء و صفات حق، همگی، پرتوهایی از این نور هستند. پس اگر مؤمن نورانی شد، خدایی میشود و بسیاری از صفات حق در او متجلّی میگردد.

پس تحصیل نور یا نور هدایت یا نور ایمان یا نور عنایت یا هر اسمی که رویش بگذاریم، تمام راه و حرف آخر و غایت دین است و عبارت "خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ " اشاره به خلقت تکوین و سپس جریان هدایت تشریعی در آن دارد.

ص: 215

دین آمده تا از انسان و دیگر موجوداتِ مختار، موجودی نورانی بسازد. موجودی که نور خدا در او تابیده و از کُنام دلش به کرانه های عالم تابان است. چنین موجودی ولیّ خداست و ولیّ خدا هرجا که باشد آنجا بیت الله است. آری، خانهٔ اهل ایمان خانه ای است که اهلش رفعت پیدا میکنند و منزلت می یابند. پس بیایید با زنده کردن یاد خدا، نور خدا را به خانه های خود دعوت کنیم و خانهٔ دنیا و آخرت خود را آباد کنیم.

در فرهنگ اسلامی؛ ایمان، علم، عقل، قرآن، هدایت، اسلام، پیامبر و امام، همگی نور یعنی واجد نور دانسته شده اند که انسان باید از طریق آنها کسب نور کند. میزان بهره مندی هر موجودی از نور، بسته به ارتباط او با خداست: قرآن نور است چون کلام اوست. اسلام نور است چون آئین اوست، پیامبر نور است چون فرستادهٔ اوست، امام نور است چون حافظ آئین اوست، ایمان نور است چون ربط با اوست، علم و عقل نورند چون وسیلهٔ آشنایی با او هستند. همهٔ این نورها به جعل العی در این کالبدها قرارداده شده اند. یعنی خدا اوّلش موجودات را خلق می کند، بعد به قدر لیاقت آن ها و مشیّت خودش، آن ها را ذوالنور می سازد. بعضی ها را هم در ظلمات رها می کند و بسوی خودش راهنمایی نمی کند و از خودش بی بهره می سازد.

کافی از امام باقر (ع) روایت میکند که هر امامی که ارتحال میکند، نور امامت را مثل چراغدانی به چراغدانی دیگر منتقل میکند.

برهان از امام باقر (ع) روایت میکند که آیهٔ نور، مَثَل هدایت خدا در قلب مؤمن است. مؤمن است که درخت مبارک است و نورٌ علی نور یعنی واجبی در پس واجب و مستحبی در پس مستحب از او صادر میشود. "یهدی الله لنوره من یشاء" یعنی خدا او را به واجبات و مستحبات خود هدایت میکند.

پس عبارت "خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ" در مقام توجّه به این مطلب است که در این هستیِ بی کران، گرچه خیلی جاها تاریک و ظلمانی و بی بهره از حیات و عنایت و رحمت خداست، اما خداوند نوری در کل هستی جاری ساخته و به بعضی جاها و بعضی نفوس و بعضی کارها، و بعضی چیزها، فی الجمله، نوری تملیک کرده. بروید و آن ها را بیابید و از آن ها استضائه کنید و به نور خدا، هدایت، و در پرتویش، نورانی یعنی خدایی شوید.

ص: 216

اما متأسفانه آدمی، کفور و خفّاش صفت است و به ظلمت اُنسش بیشتر است تا نور. عبارت "ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ" نشان می دهد که هرکس از خدای احدِ واحد، که خدای نور است، دورتر است، ظلمتش هم بیشتر است. مُعرضین از آستان خدا و کافرانِ کفورِ شب چره ، سنخیّتی با نور و مشاکلتی با خالق نور ندارند و در ظلمات گم شده و به آن دلخوش اند.

همانطور که ملاحظه می کنید آیهٔ اوّل سورهٔ انعام، تمام توحید را سربسته و مُهر شده چون گنجی در خود نهفته دارد و به منزلهٔ خلاصهٔ سوره است.

مورّخین گفته اند این آیه با یکی دانستن منشأ نور و ظلمت، تعریضی هم به کیش ثنویّت دارد. ثنویان از جمله زرتشیانِ دوران ساسانی بخصوص مانویان، منشأ نور را از ظلمت جدا دانسته و خدای نور را در حال جنگِ مدام با خدای ظلمت می دانستند. امّا توحیدِ قرآن خط بطلانی است بر ثنویّت یا دوگانه پرستی.

عیاشی از امام کاظم (ع) روایت می کند که این آیه ردّ بر دوگانه پرستانی است که ظلمات را هم طراز نور و معارض آن می دانستند.

نورالثقلین از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که آیهٔ اوّل سورهٔ انعام، ردّ سه گروه است: بی خدایان، دوگانه پرستان، و مشرکان چند خدا.

جلد سی وپنجم بحارالأنوار از امام باقر (ع) روایت می کند که خداوند سبحان به کلمه ای تکلّم کرد و آن کلمه تبدیل به نور شد و از آن نور، محمد (ص) و عترتش را آفرید. سپس از همان نور شیعیان آنها را آفرید و شیعه را به این نام نامیده اند چون از شعاع نور محمد آفریده شده اند.

عیاشی از امام کاظم (ع) روایت می کند که منظور از "یَعدِلون" در "ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ" کسانی هستند که بین نور و ظلمت فرق قائل نیستند و قدر نور را نمی دانند.

هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ طِينٍ ثُمَّ قَضَىٰ أَجَلًا وَأَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ (2)

هم اوست که شما را از گِل آفرید و أجلی برایتان مشخص کرد؛ البته هرکس أجل مکتوبی دارد که فقط خدا می داند و بس. آن وقت، شما در یکتایی اش شک وشبهه می کنید!

ص: 217

حدود بیست بار تعبیر "أجل مسمی" در قرآن آمده. آیه ای که خوب معنای آنرا توضیح می دهد و فرقش را با مطلقِ أجل نشان می دهد، این آیه است:

قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَيُؤَخِّرَكُمْ إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى [سوره إبراهيم : 10] پیامبرانشان جواب می دادند: در خدا هم شک؟! همان خالق آسمان ها و زمین. او که دعوتتان می کند تا بار گناهانتان را سبک کند و أجلی را که بخاطر گناه پیش افتاده به تعویق اندازد تا اجل مسمّی(=مکتوب).

توضیح اینکه هرکس که به دنیا میآید، با قدم گذاشتنش در این دنیا، اجلی هم برایش تقدیر میشود بنام اجل مسمی که بر پیشانی اش کتابت میشود. اجل بعضی در میانسالی و بعضی در کهنسالی است. در هر حال هیچ کس تا آن اجل نرسد نمی میرد: وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتَابًا مُؤَجَّلًا [سوره آل عمران : 145]

و وقتی أجل کسی رسید بلندش میکنند و به مضجعش(قتلگاهش) میبرند: قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ [سوره آل عمران : 154].

البته گاهی ممکن است بر حسب کارهای کسی در اجلش تجدید نظر کنند و آنرا تقدیم و تعجیل نمایند: يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَه ام الْكِتَابِ [سوره الرعد : 39] یعنی کتاب مادر پیش خداست و مداد و پاک کن هم دست اوست هرچه را بخواهد پاک میکند و از نو مینویسد.

از جمله چیزهایی که أجل را تعجیل میکند کفر، کفران، گناه، و ظلم است. کسانی که در زندگی خود با خدا میانهٔ خوبی ندارند، در معرض تعجیل أجل اند. بعکس، کسانی که با خدا رفیق میشوند و به حرف خدا گوش می دهند، در معرض تعویق أجل و امتداد مهلت اند تا أجل مسمّی که بر پیشانی شان نوشته شده. حتّی در موارد بسیار نادری از آن أجل مسمّی هم عمرشان تجاوز می کند و نسبت به بعضی از اولیاء – طبق برخی روایات - أجل را به کل برمی دارند که تا هر وقت خواست، بماند و هر وقت خواست برود!

ص: 218

پس مقصود از "قَضَىٰ أَجَلًا" أجلی است که پیش افتاده و مقصود از "وَأَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ" أجل قطعی مکتوب است که در صورت استغفار از عوامل تعجیل أجل، احتمال زندگی تا آنوقت برای آدمی هست.

پس هرکس که بدنیا می آید أجلش بر پیشانی اش یعنی در تقدیرش نوشته شده، منتهی کارهایی می کند که در أجلش تعجیل می شود. طبق روایات، اکثر آدم ها بخاطر کفر و کفران، و ظلم و عصیان، در أجلی پیش از أجل مسمّی می میرند.

این روایت راجع به أجل، فصل الخطاب این موضوع است:

مستدرک از امام باقر (ع) روایت می کند: بنده ای نیست مگر اینکه خداوند برای او دو اجل تعیین کرده یکی نزدیک تر و دیگری دورتر. پس اگر در راه خدا صلهٔ رحم کند، خدا تا أجل دورتر به او طول عمر می دهد و اگر نافرمانی و ظلم کند به أجل نزدیکتر جانش ستانده می شود. چنانچه خدا فرموده: ثُمَّ قَضَىٰ أَجَلًا وَأَجَلٌ مُسَمًّى.

طبق این روایت، اجل هم مثل روزی یک حداقل و یک حداکثر دارد. أجل مسمّی أجل حداکثری هرکس است.

راجع به خلقت از طین(خاک) یا طینت:

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند که سرشت ها بر سه گونه اند: سرشت پیامبران که مؤمن نیز از آن سرشته است، جز آنکه پیامبران از گزیده اش سرشته شده اند و مؤمنین از فرع آن؛ دوم سرشت ناصبی که از گلی بد بو ساخته شده؛ سوم سرشت مستضعفین که از خاک است. مؤمن از ایمان خود باز نمی گردد و ناصبی از ستیزه جویی خود دگرگون نمی شود. سرنوشت مستضعفان هم بسته به خواست خداست.

علل الشرایع از امام باقر (ع) روایت می کند: آنچه از بد کلامی و زنا و کارهای زشتی مثل شراب از برادران دینی خود می بینید به سبب جوهره و ایمان آنها نیست بلکه سایش طینت دشمنان به طینت آنهاست. و آنچه از خوشرویی و خوش خلقی و روزه و نماز و صدقه و کارهای خوب از دشمن ما می بینی، به سبب جوهرهٔ آن ها نیست، بلکه به سبب ساییدن طینت ایمان است به آنها. هنگامی که روز قیامت فرا رسد هر چیز به اصل اولیهٔ خود که

ص: 219

آفرینش از آن آغاز شده بوده باز می گردد. چنانکه خدا فرموده گناهان آنان را به حسنات مبدل می کند (فرقان:70).

وَهُوَ اللَّهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَفِي الْأَرْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَجَهْرَكُمْ وَيَعْلَمُ مَا تَكْسِبُونَ (3)

اوست یگانه خدای آسمان ها و زمین که می داند باطن و ظاهر شما را و می داند هرچه را که انجام می دهید.

طبق این آیه انسان یک سرّ دارد و یک جَهر. و نیز هر انسانی مقداری "ما کَسَب" دارد.

سرّ آدم قلب اوست که جای افکار و حالات و نیّات است. خدا سرّ هرکسی را می داند و طبق سرّش با او تا می کند و ثواب یا عقاب میدهد.

جَهرِ هرکس ظاهری است که از او دیده می شود. از جمله سخنانش و کارهایش. خدا ظاهر افراد را هم لحاظ می کند و بر رفتارهایی که از آن ها ظاهر می شود، اثر مترتّب می کند.

"ما کَسَب" انسان برکت و نکبتی است که از بیرونِ وجودِ انسان بخاطر سرّ و جهرش متوجّه او می شود. دلیل ترتّب "ما کَسَب" حضور انسان در مکان های نورانی یا ظلماتی و تماس با آدم های نورانی یا ظلمانی است؛ همچنین کارهایی که بخودی خود نورانی یا ظلمانی اند. خود آن کارها "جَهر" انسان است ولی نور و ظلمت ثانویه ای که از آن ها بر انسان می نشیند، ما کَسَب انسان است. مثلاً آدم، نمازی در شب لیلة الرغائب می خواند، خود نماز ثوابی دارد که جهر انسان است اما طبق روایات فرشته ای از نور نماز خلق می شود که در قبر، مؤنس انسان است و ما کَسَب انسان محسوب می شود. یا مثلاً آدم خدای ناکرده زنا می کند. خود زنا زشتی و عقابی اخروی دارد ولی از زنا یک نکبت بالفعل هم خلق می شود که ول کن زانی نیست و او را به فقر در دنیا و تنهایی در برزخ دچار می کند و ما کَسَب فعل زانی است. در این دو مثال، دلیل کسب، فعل جهری انسان بود، ممکن است دلیل ما کَسَب، تعیّن سرّ انسان باشد مثلاً بدخواهی یا حسادت. پس پیوسته از سرّ آدمی و جهر او، کسبی حاصل می شود و وبال آدمی است یا مُمِدّ او.

آدم باید بکوشد ظاهر و باطنش را اصلاح کند تا اکتسابش اصلاح شود و برکت پیدا کند.

ص: 220

وَمَا تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ (4) فَقَدْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ فَسَوْفَ يَأْتِيهِمْ أَنْبَاءُ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ (5)

برای غافلان و مُنکِران، هر نشانه ای از نشانه های خدا که می آید، به آن بی اعتنایند. آن ها، حق را که بسویشان آمده، تکذیب می کنند؛ پس همان وقایعی را که مسخره می کردند، به زودی در حقّشان به واقعیت خواهد پیوست.

یعنی آثار دنیوی کفر و کفران، و ستم و عُدوانی که در آن زیسته اند به شکل نکبت بر ایشان بار شده و چون مرگشان فرا رسد ملائکهٔ عذاب را رؤیت خواهند نمود و به سختی خواهند مرد و در برزخ تا قیامت عذاب می شوند و قیامتشان که به پا شود، تازه آغاز درد و رنج اصلی و ابدی ایشان است. این هاست "أنبائی" که خدا به آن ها گوشزد کرده اما آن ها به مسخره گرفته اند.

اعراض و تکذیب و استهزاء، سه مرحله ای هستند که کافران به ترتیب می پیمایند تا مستحقّ أخذ و عذاب شوند.

أَلَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ مَا لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّمَاءَ عَلَيْهِمْ مِدْرَارًا وَجَعَلْنَا الْأَنْهَارَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمْ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَأَنْشَأْنَا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْنًا آخَرِينَ (6)

مگر نمی بینند که قبل از آن ها، چه ملّت های زیادی را نابود کردیم؟! ملّت هایی که امکاناتی بیش از آنچه به شما داده ایم به آن ها داده بودیم! باران های پی درپی برایشان فرستاده بودیم و نهرهای پرآب در سرزمین هایشان روان کرده بودیم؛ ولی به سزای گناهانشان نابودشان کردیم و نسل های تازه ای به جایشان روی کار آوردیم.

این آیه صراحت دارد که "ذنوب" موجب نزول عذاب و هلاکتِ فرد و ملّت است. و چون "ذنب" عادت بنی آدم است پس معمولاً آدم ها پیش از اجل مکتوبِ خود، مأخوذ به ذنب گشته و هلاک می شوند.

ص: 221

تعبیر "أَرْسَلْنَا السَّمَاءَ"(آسمان را برای شما فرستادیم) بجای "أَرْسَلْنَا مِن السَّمَاءَ"(از آسمان باران فرستادیم) نهایت لطف خدا را می رساند و در قرآن بی نظیر است.

وَلَوْ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ كِتَابًا فِي قِرْطَاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَٰذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ (7)

حتی اگر، نوشته ای روی کاغذ بر تو نازل می کردیم که با دستانشان لمسش کنند، باز هم می گفتند: اینکه چیزی نیست؛ سحری است پیش پا افتاده!

وَقَالُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَلَوْ أَنْزَلْنَا مَلَكًا لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لَا يُنْظَرُونَ (8) وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ (9)

بهانه آوردند: چرا فرشته ای همراه محمد نیست؟!

اگر فرشته ای فرستاده بودیم، دیگر کار از کار گذشته بود و مهلتی برای ایمان آوردن به آن ها داده نمی شد!

تازه اگر قرار بود فرشته ای به رسالت بفرستیم، باز او را به قیافهٔ انسان می فرستادیم و نمی گذاشتیم بفهمند فرشته است!

اینکه با آمدن فرشته و دیده شدنش به شکل ملکوتی، کار از کار گذشته، بخاطر آنست که دیدن فرشتگان به شکل واقعی، در آستانهٔ مرگ و ورود به برزخ محقّق می شود و کسی که در آن مرحله قرار می گیرد، ایمان آوردنش نجات بخش نیست.

اینکه اگر قرار باشد فرشته ای را به مأموریتی در زمین بفرستیم در هیئت انسان می فرستیم، سنّت خداست و مثال هایش در قرآن زیاد است. از جمله تجسّد هاروت و ماروت، آمدن فرشته ها پیش ابراهیم (ع) و هم کلام شدن با او و رفتن سراغ قوم لوط، رؤیت دو فرشته در محراب توسط داوود (ع) ، تمثّل فرشته برای مریم و بشارت به مسیح (ع) ، به شکل دُحیهٔ کلبی درآمدن جبرئیل به طور مکرّر که یکی از اصحاب زیباروی رسول خدا (ص) بود،و

ص: 222

مثال های دیگر. در تمام این موارد حتّی نبیّ خدا در بدو امر نمی فهمیده که با فرشته طرف است نه انسان.

عبارت "وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ" را اینطور هم معنی کرده اند: منکران، حق را تلبیس می کنند، یعنی مشتبه می سازند، اما این تلبیس قبل از همه دامنگیر خودشان می شود بطوریکه قدرت تشخیص حق را از دست می دهند.

بصائر از امام صادق (ع) روایت می کند برخی از کسانی که دین را انکار کردند، برای این بود که گفتند آیا خداوند بشری را به عنوان رسول فرستاده!؟ پس با آن بشری که واسطهٔ بین خدا و بندگان بود، یعنی پیامبر، دشمنی کردند. حال آنکه خداوند دوست دارد به وسیلهٔ افرادی از جنس انسان شناخته و به وسیله اطاعت از آنها اطاعت شود. در نتیجه انبیاء را راه خود و روشی قرار داده که به وسیله آن ها دیگران به سوی خدا بیایند. این سنّت خداست و خدا از بندگان غیر آن را نمی پذیرد.

راجع به عبارت "لَوْ أَنْزَلْنَا مَلَكًا لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لَا يُنْظَرُونَ" تفسیر قمی از امام باقر (ع) روایت می کند که پیامبر به خاطر رأفت و رحمت بر امّتش از آوردن معجزات درخواستی کناره گیری کرد. چون معجزات درخواستی اگر تکذیب شوند عذاب نازل می شود. بخاطر این شفقت بر خلق، خداوند به او شفاعت عطا فرمود.

وَلَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحَاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ (10)

پیامبرانِ قبل از تو را هم، دست می انداختند؛ پس همان عذاب هایی به جانشان افتاد که مسخره می پنداشتند.

قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (11)

بگو: به گوشه وکنار دنیا سفر کنید و ببینید آخرعاقبتِ مکذّبین چه شد!

شبیه به این آیه حدود ده بار در قرآن آمده. قاعدتاً وقتی آدم در دنیا سفر می کند، هرکجا می رود از آثار باستانی آنجا هم دیدن می کند. این آیه می گوید در بازدید از آثار باستانی، در

ص: 223

خشت و خاک و آجرها نمانید بلکه متذکّر این نکته باشید که صدها و هزارها نفر تا کنون در این میراث، زیسته اند و رفته اند. آنها اکنون کجایند؟ در قبرها خوابیده و با اعمال خویش محشورند. روح مؤمنین و محسنین ایشان پیش خدا متنعّم است و کافرین و ظالمین ایشان در ظلماتِ دوری از خدا دست و پا می زنند. پس بدانید که شما هم رفتنی هستید و خانه و کاشانهٔ شما باقی می ماند و به میراث می رسد و روزگاری عدّهٔ دیگری برای بازدید یا زندگی در آن از راه می رسند.

سیر در زمین، سیر در سرنوشت ساکنان زمین نیز معنی میدهد، پس معنای دیگر این آیه اینست که سر برآورید و در آدم های دور و بر خود غور کنید و ببینید مکذّبین و مجرمین ایشان چه سرنوشت تلخی در اواخر عمر تجربه کردند و چطور تهیدست و نادم از دنیا رفتند.

مطالعهٔ تاریخ نیز نوعی سیر در أرض است. قرآن هم چون تاریخ بشریّت، یا تاریخ انسان از بدو خلقت تا قیامت است، خواندنش، سیر در أرض است. برای همین در روایات، غور در قرآن، سیر در أرض دانسته شده.

طبق این آیه، تکذیب انبیاء یا وسیع تر از آن تکذیب حق، از عوامل نابودی تمدن ها و حکومت ها بوده است.

اصولاً ما انسانها الآن را می بینیم، اما تاکید قرآن به دیدن "عاقبت" است. مؤمن باید افق دید خودش را وسیع کند و نقطهٔ تمرکزش را از اکنون به عاقبت تغییر دهد و دیدهٔ عاقبت بین پیدا کند.

قُلْ لِمَنْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ قُلْ لِلَّهِ كَتَبَ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ لَا رَيْبَ فِيهِ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ (12)

ای پیامبر، مطرح کن که آنچه در آسمان ها و زمین است، مال کیست؟ بگو: مال خداست؛ همان که بنایش را بر مهربانی گذاشته است. او روز قیامت که جای هیچ شک وشبهه ای در آمدنش نیست، همهٔ شما را کنار خودش جمع می کند. افسوس! آن هایی که به خود زیان زده اند، ایمان نمی آورند.

ص: 224

چند نکتهٔ جالب در این آیه هست. اوّل اینکه این آیه هرچه هست را مملوک خدا می داند. یعنی تمام هستی و همهٔ موجودات از جمله من و شما، مِلک خداییم. یعنی ما خودمان مالِ خودمان نیستیم چه رسد به اینکه اشیاء و ما یَملَک، بخواهند مال ما باشند. پس هرچه داریم مال خداست و خود ما هم به خدا تعلّق داریم و برده و بندهٔ اوییم. البته جای نگرانی نیست چون خدایی که مالک همهٔ ماست، خدایی است که رحمت را بر خویش واجب کرده: كَتَبَ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ. یعنی بر خود فرض کرده که با ما و همهٔ هستی که غلامان حلقه بگوش اوییم، مهربان باشد. رحمت، فرض اولیهٔ خداست. پس اگر کسی از این رحمت محروم ماند، تقصیر خودش است. و یک دلیل بیشتر ندارد: اینکه به خود ستم کرده. بدترین ستم هم ستم به خود است. از ستم های دیگر می شود به خدا پناه برد، اما از ستمِ انکار خدا که موجب ضرر جاودان به خود است به کجا می شود پناه برد. ضرر زدن به سعادت خود امکان جبران را هم از انسان می گیرد. چون جبران تنها در مسیر ایمان ممکن است و جانیانِ بر خویش، امکان ایمان را از دست می دهند: الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ.

کتابت یا فرضِ رحمت خدا بر خود، دو بار در قرآن و هر دو بار در همین سوره آمده. همهٔ نعمت های مادّی و معنوی که در هستی جریان دارد و از ساحت حق از آسمانِ هستی نازل می شود و به ماسویٰ می رسد - فی الواقع همه چیز – رحمت است. شرور هم به قول متکلّمین، از نبود رحمت حادث می شوند و وجود مستقلّی ندارند. رحمت الهی لازم و گسترده است ولی عدّه ای به خود تکیه کرده و خود را از رحمت و نصرت حق محروم می سازند.

فی ظلال القرآن از سلمان فارسی از رسول خدا (ص) روایت می کند که رحمت خدا صد درجه دارد و تنها یک درجه از آن در دنیا هویدا شده. در قیامت خداوند همه آن صد درجه را نصیب مؤمنین می کند.

وَلَهُ مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (13)

متعلّق به خداست هرچه در شب و روز آرام گرفته و خدا شنوای داناست.

ص: 225

"مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ" یعنی هرچه در زمان و مکان مستقرّ است. البته این آیه به همهٔ هستی نظر ندارد چون ذوات ملکوتی قطعاً بیرون از دایرهٔ شب و روزند. در همین دنیای مادّی نیز ستارگان هم بیرون از چنبرِ شب و روزند. پس این آیه به عالَم مادّیِ زمینی نظر دارد. و احتمالاً منظورش موجودات زنده است که بعضی شب خواب و بعضی روزخوابند.

قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ يُطْعِمُ وَلَا يُطْعَمُ قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (14) قُلْ إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (15) مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ وَذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْمُبِينُ (16)

بپرس: یعنی کسی غیر از خدای پدیدآورندهٔ آسمان ها و زمین را ولی نعمت خودم بدانم؟! درحالی که او به همه غذا می دهد؛ ولی خودش بی نیاز از غذاست! بگو: من مأمورم سرآمدِ مسلمانان باشم. به من دستور رسیده: مبادا از مشرکین باشی!

بگو: مى ترسم که اگر نافرمانیِ خدا کنم، گرفتار عذابِ روزی هولناک شوم.

آن روز از هرکه عذاب برداشته شود، خدا به او رحم کرده؛ سعادت حقیقی همین است!

در شأن نزول این آیه آورده اند که مشرکین گفتند محمد چون فقیر است با بت های ما دشمنی می کند؛ لذا حاضریم او را ثروتمند سازیم تا دست از مخالفت با ما بردارد. در پاسخ، خداوند از زبان رسولش اینگونه به آنها پاسخ داده.

در سورهٔ انعام، بیش از چهل بار کلمه "قُلْ" تکرار شده. لذا می شود این سوره را سورهٔ چهل قُل نامید. همهٔ این قُل ها هم دلالت می کنند به توحیدی ناب و همه فهم که مخصوص این سوره است.

مطالب این سوره بظاهر ساده و عامیانه است اما در ضمن آن ها توحیدی تامّ و تمام به مخاطب عرضه می شود. این سوره علیرغم روانی و فصاحت، بَسی باطن دار و بلیغ است.

اما این چند آیه: در آیهٔ اوّل از سفرهٔ غذا پلی می زند به خدابینی و خداپرستی و می گوید خدایی که همه را سیٖر می کند و نیاز همه را برآورده می سازد، درحالیکه خودش هرگز نیازمند نیست، چنین خدایی لایق است که سرپرست انسان باشد و انسان خودش را به او بسپارد و تسلیم او

ص: 226

باشد. آنهم تسلیم همه جانبه، از جمله تسلیم در برابر فرامینش که تقوی نام دارد و تسلیم در برابر تقادیرش که رضا نام دارد. و انسان باید بکوشد در تسلیم، سرآمد باشد و تسلیمش بی چون و چرا باشد.

عبارت "إِنِّي أَخَافُ... رَبِّي" نشان می دهد که مؤمن واقعی نباید از کسی جز خدا بترسد. ترس مؤمن هم از خدا نیست، بلکه از خودش است که حقّ خدا را رعایت نکند و از رحمت واسع خدا محروم شود: إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي.

آیهٔ سوم آیهٔ عجیبی است. این آیه می گوید خطر جهنمی شدن فراگیر است و نجات از جهنم، رحمت ویژه می طلبد. یعنی اگر رحمت خاصّ خدا نباشد انسان جهنمی است. به عبارت اُخری، انسان را اگر ولش کنند از قهر جهنم سر درمیآورد.

نورالثقلین از رسول خدا (ص) روایت می کند که فرمود در قیامت هیچ کس با عمل خود به بهشت نمی رود، حتی من. سپس دستش را بر سر مبارکش نهاد و با کشیدن صدا تلاوت فرمود: مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ

وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (17)

اگر بنا باشد خدا ضرری متوجّه تو کند، کسی جز خودش نمی تواند برطرفش کند. اگر هم بخواهد خیری به تو برساند، برایش کاری ندارد. بله، خدا از عهدهٔ هر کاری برمی آید.

این آیه خطاب به رسول خدا (ص) و سپس همهٔ ماست. یعنی ایشان هم مثل همه هدف ضُرّ واقع می شده و خیرات به او میرسیده. دست خودش هم نبوده!

مشابه این آیه در جای دیگر چنین آمده: وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ [سوره يونس : 107] اگر خدا ضرری به تو بزند، کسی جز خودش نمی تواند برطرفش کند. اگر هم سودی برایت بخواهد، کسی نمی تواند جلوی لطفش را بگیرد. هریک از بندگانش را شایسته ببیند، لطف خود را نصیبش می کند؛ زیرا او آمرزندهٔ مهربان است.

ص: 227

این دو آیه از آیات جلال خداست و اضطرابِ تنهایی و بی کسی را از انسان برطرف می سازد. این آیات در بعضی اذکار و تعویذات عیناً آمده و کثرت تلاوت و تعمّق کردن دَرَش، توکّل زاست.

در این دو آیه برای برطرف کردن ضرر، عبارت "إِلَّا هُوَ" آمده، اما برای زوال خیر چنین تعبیری نیست. چون ضرر بر انسان مقطعی است و لاجرم باید برطرف شود و برطرف کردن آن کار خداست، اما خیری را که خدا نصیب انسان کرده از او باز نمی ستاند جز اینکه انسان ناشکری و بدی کند: ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّرًا نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَى قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ [سوره اﻷنفال : 53] نعمتی را که خدا داده، باز پس نمی ستاند و عوض نمی کند، مگر اینکه مردم عوضی شوند و کفران کنند.

یعنی جریان خیر بر انسان و دوامش برای انسان، اصیل و دائم الاقتضاء است اما شرّ مقطعی و عارضی است و خدا در سدد رفع آن است.

در نتیجه باید از غیر خدا دست شست و سر در گرو اطاعت و محبت خدا نهاد تا از حفظ و برکت خدا برخوردار شد: نگه دار سرِ رشته تا نگهدارد.

أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ [سوره الزمر : 36] خدا برای بنده اش بس نیست؟!

از تنها کسی که باید ترسید خداست و به تنها کسی که باید امید بست خداست.

همه تیغ عالَم بجنبد ز جای، نبرّد رگی تا نخواهد خدای

مکارم از رسول خدا (ص) روایت می کند که برای روزی اندوهگین مباش زیرا خدا فرموده: وَإِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.

وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ (18)

او بر بندگان خودش کاملاً مسلّط است و او حکیم است و خبیر.

این آیه هم همان مطلب آیهٔ پیشین است به بیانی دیگر، منتهی کارهای خدا در حقّ بندگانش، یعنی سبب سازی ها و سبب سوزی های او، که از آن با لفظ ضُرّ و خیر در آیهٔ قبل نام برده شده، همه را ناشی از حکمت خدا و آگاهی دقیقش نسبت به حال و روز بندگان دانسته

ص: 228

است. یعنی حکمت و خُبرگی خدا اقتضاء می کند که بندگانش را مشمول ضرر و نفع سازد تا آن ها را به راه درست هدایت کند و در راه درست پیش ببرد.

فهم قاهر بودن خدا باعث می شود انسان از هیچ کس نترسد، چون می داند که زمام همه دست خداست و همه ذلیلِ حکم خدا هستند و بی اذن خدا برگ از درخت نمی افتد. اذن خدا هم که آمد، هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نیست.

کافی از امام رضا (ع) روایت می کند که قاهر بودن خدا به معنای غالب بودن اوست بر تمام آنچه آفریده . همه در برابر او خوار و ذلیل و زبونند و نمی توانند از چیزی که اراده کرده تخطّی کنند.

قُلْ أَيُّ شَيْءٍ أَكْبَرُ شَهَادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَأُوحِيَ إِلَيَّ هَٰذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَمَنْ بَلَغَ أَئِنَّكُمْ لَتَشْهَدُونَ أَنَّ مَعَ اللَّهِ آلِهَةً أُخْرَىٰ قُلْ لَا أَشْهَدُ قُلْ إِنَّمَا هُوَ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ وَإِنَّنِي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ (19)

بپرس: برای اثبات توحید و حقّانیت قرآن، شهادت چه کسی از همه معتبرتر است؟ و پاسخ بده: خدا بهترین شاهد بین من و شماست. این قرآن به من وحی شده تا با آن به شما هشدار دهم و به هرکسی که قرار است قرآن به دستش رسد.

آیا باز هم قائلید که در کنار خدا معبودهای دیگری هست؟! اضافه کن: من که چنین شهادتی نمى دهم! بگو: او معبودی یگانه است و من از بت های شما بیزارم.

در این آیه، شاهدِ حقّانیتِ قرآن، خدا دانسته شده. حالا شهادت خدا را از کجا تحصیل کنیم؟ از خود قرآن. چون قرآن کتاب خداست و خدا ضمن قرآن با بشر سخن گفته. پس دلیل درستیِ قرآن، خود قرآن است و بس: آفتاب آمد دلیلِ آفتاب. به عبارت اُخریٰ خداوند در قرآن بر بندگانش تجلّی کرده و از لسان قرآن با آن ها سخن گفته و از خویش پرده برداشته. در نتیجه با قرآن خواندن، می شود مستقیماً مستمع خدا بود و با خدا هم نشین و هم سخن گشت. آری، خداوند در قرآن اینقدر خود را به بندگانش نزدیک کرده و با آن ها همراه شده.

ص: 229

قرآن، نامهٔ خداست به هرکس که این نامه بدستش می رسد و خدا هم همیشه همراهِ نامه است و از رگ گردن به خوانندهٔ نامه نزدیک تر است. از این واضح تر؟ از این معتبرتر؟

قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ.

نهج البلاغه از امیرمؤمنان (ع) ذیل عبارت "إِنَّمَا هُوَ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ" روایت می کند که اگر خدایان دیگری وجود می داشتند، آن ها هم پیامبرانی بسوی بشر می فرستادند.

دُرّالمنثور روایت می کند که عدّه ای را اسیر کردند و خدمت پیامبر (ص) آوردند. حضرت رسول (ص) پرسید: تا کنون دعوت به اسلام شده اند؟ گفتند: خیر. فرمود: همه را آزاد کنید و بجای اَمن برسانید. زیرا خدا فرموده: لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَمَنْ بَلَغَ. ولی پیام خدا هنوز به اینها نرسیده! سپس فرمود: کسی که هنوز پیام اسلام به او نرسیده نباید اسیر شود.

صافی از امام صادق (ع) روایت میکند: همان طور که انذار قرآن تا ابد است، مُنذرانی نیز تا ابد در کنار قرآن باید باشند تا با پیام قرآن انذار کنند. لذا امامت تا ابد برقرار است.

در برخی روایات نیز بجای "مُنذِر"، "من بلغ" را بر امامان معصوم (ع) تطبیق داده اند.

الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمُ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ (20)

اهل کتاب حقّانیت قرآن را شناخته اند، همان قدر واضح که بچه هایشان را می شناسند! ولی بنا نیست آن هایی که در جهت ضرر به خود حرکت کرده اند، ایمان آورند.

خسارت عمدی به خود با سرکوب عامدانهٔ فطرت و حرکت در خلاف جهت وجدان محقّق می شود. کسانی که بخاطر خودخواهی، به دیگران ستم می کنند مصداقِ "خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ" هستند. چنین کسانی توفیق ایمان را از دست می دهند. این مطلب به صراحت در سورهٔ روم آمده: ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ [سوره الروم : 10] عاقبتِ آن ها که بد می کردند، شد تکذیب آیات خدا!

مثالی دیگر برای "خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ" کسانی است که حق را شناختند اما از اعتراف به آن و نصرتش، طفره رفتند. بخش اوّل آیه راجع به چنین کسانی است و خدا از سرّشان پرده

ص: 230

برداشته که حقّانیت قرآن و به تبع آن محمد (ص) را روشن و صریح وجدان می کنند، همان قدر صریح که بچه هایشان را از میان دیگر بچه ها باز می شناسند. آیهٔ بعد هم گویا راجع به این عالمانِ بی عمل است:

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (21)

کیست ظالم تر از کسی که به خدا نسبت دروغ بدهد یا آیات خدا را دروغ بداند؟! بله، چنین ظالمانی رستگار نمی شوند.

در قرآن بارها تعبیر "وَمَنْ أَظْلَمُ" راجع به دشمنی با دین خدا و تضعیف آن بکار رفته. یعنی ظلمِ واقعی ظلم به فرهنگِ جامعه از طریق عداوت با دین حق است.

کمال الدین از رسول خدا (ص) روایت می کند که از مصادیق افترا بر خدا تفسیر قرآن به رأی شخصی خود و خلاف ظاهر آن است. نعوذبالله منه و نستجیربالله.

وَيَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعًا ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكَاؤُكُمُ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ (22) ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قَالُوا وَاللَّهِ رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ (23) انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ (24)

روزی همهٔ مشرکان را جمع می کنیم و از آن ها می پرسیم: کجایند بت هایی که خیال می کردید باید پرستیده شوند؟!

عذرِ بدتر از گناه می آورند و می گویند: قسم به خدایی که پروردگار ماست، ما اصلاً بت پرست نبوده ایم!

ببین چطور در آنجا هم به خود دروغ می گویند! و از آن بت های ساختگی شان کاری ساخته نیست!

توحید از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که پس از این دروغ است که بر لب هایشان مهر می زنند و اعضا و جوارحشان به زبان می آیند و علیه آنها شهادت می دهند.

ص: 231

عیاشی از امام صادق (ع) روایت می کند که روز قیامت آنچنان خداوند می بخشد و بذل و بخشش می کند که مشرکان نیز به طمع می افتند و به دروغ می گویند ما مشرک نبودیم تا از بخشش خدا بهره مند شوند.

المناقب از امام صادق (ع) روایت می کند که آیهٔ "ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قَالُوا وَاللَّهِ رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشرِکین" راجع به کسانی از اهل قبله است که مبتلا به شرک خفی بوده اند.

کافی است امام باقر (ع) روایت می کند که مقصود از شرک در این آیه، شرک در ولایت ائمهٔ هدی (ع) است.

تفسیر قمی از امام باقر (ع) روایت می کند که عبارت "وَاللَّهِ رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ" راجع به قدریّه است. رسول خدا (ص) فرمود: هر امّتی مجوسی دارد و مجوس این امّت قدریّه هستند که می گویند قضا و قدر وجود ندارد و گمان می کنند که اراده و قدرت کاملاً بدست آنهاست.

وَمِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَجَعَلْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَفِي آذَانِهِمْ وَقْرًا وَإِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لَا يُؤْمِنُوا بِهَا حَتَّىٰ إِذَا جَاءُوكَ يُجَادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَٰذَا إِلَّا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ (25)

بعضی از آن ها به قرآن خواندنت ظاهراً خوب گوش می دهند؛ درحالیکه به سزای لج بازی شان پردهٔ غفلتی بر دل هایشان کشیده ایم و حقیقت را نمی فهمند و گوش باطنشان را سنگین کرده ایم! لذا هر معجزه ای ببینند، باور نمی کنند. وقتی هم برای مجادله پیشت می آیند، می گویند: این قرآن چیزی جز افسانه های گذشتگان نیست!

وَهُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَيَنْأَوْنَ عَنْهُ وَإِنْ يُهْلِكُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ (26)

آن ها، هم مردم را از پیرویِ قرآن بازمی دارند و هم خودشان از قرآن دوری می کنند؛ با این کار، ندانسته دارند خود را به نابودی می کشانند!

عبارت "يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَيَنْأَوْنَ عَنْهُ" را برخی مفسّرین عامّه کسانی از فامیل پیامبر (ص) دانسته اند که از پیامبر (ص) در برابر دیگران حمایت می کردند، اما چون هنوز ایمان در دلشان

ص: 232

راسخ نگشته بود، خودشان شخصاً از پیامبر (ص) دوری می کردند و منتظر بودند ببینند عاقبت دعوت محمد (ص) چه می شود. گویا این حالت، مرحلهٔ گذاری بوده که اکثر نزدیکان محمد (ص) طی کرده اند تا به ایمان مشرّف گشته اند. از جمله حمزه، ابوطالب، عبّاس، و غیره. البته صراحت لفظِ آیه در معنای اوّل که ما ترجمه کردیم یعنی معاندانِ محض، بیشتر است. در هرحال آیات بعد حال و روز این افراد است اگر بر وضعی که دارند باقی بمانند و موفق به ایمان نشوند.

وَلَوْ تَرَىٰ إِذْ وُقِفُوا عَلَى النَّارِ فَقَالُوا يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (27)

کاش وقتی لبِ پرتگاه جهنم نگهشان می دارند، می دیدی که آرزو می کنند: ای کاش به دنیا برِمان می گرداندند و آیه های خدا را دروغ نمی دانستیم و جزوِ مؤمنان می شدیم!

آرزوی بازگشت به دنیا، مختصّ پرتگاه جهنم نیست و چنانکه در آیات دیگر آمده کافران و خاسران، حین مرگ، در برزخ، حین برخواستن از گور، هنگام حساب و کتاب، و سرانجام در قعر جهنم این آرزو را بر زبان می آورند.

جلد شصت وچهارم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که حسرت دوزخیان از بزرگترین عذاب های دوزخ است.

بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ (28) وَقَالُوا إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا وَمَا نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ (29)

در آن وقت، حقیقتِ کارهای زشتشان که همان جهنم است برایشان آشکار می شود.

اگر این ها را به دنیا برگردانند، باز سراغ همان کارهایی می روند که از آن نهی می شدند! آری، آن ها دروغ گو هستند.

همین ها بودند که می گفتند: جز همین زندگیِ دنیا خبری نیست. بعد از مرگ هم قرار نیست زنده شویم!

ص: 233

از این آیه و آیات مشابه اش برمیآید که هروقت انسان به جایی برسد که تکذیب حق و زشتکاری برایش ملکه شود و چنان به آن ها معتاد گردد که تا ولش کنند برگردد سر خط اوّلِ خودخواهی و تکذیب، چنین انسانی جهنمی شده و هرقدر که به او فرصت بدهند، صرف کارهای جهنمی می کند.

توحید از امام رضا (ع) روایت می کند که در عبارت "وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ" خداوند از اهل دوزخ خبر داده که اگر ایشان را برگرداند بازهم به سوی آنچه از آن نهی شده اند برمی گردند. پس خداوند پیوسته عِلمش بر وقایع پیشی گرفته و پیش از آنکه آنها محقق شوند همه را می داند.

جلد پنجم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت می کند که کسی که عبارت "وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ" راجع به او محقّق شود، لعنت خدا بر او محقّق شده. یعنی لعنت با انسان کاری می کند که بازگشتی برایش نیست.

تحف العقول از امام هادی (ع) روایت می کند: خدا سرانجامِ بندگان را پیش از پیدایش ایشان می دانست برای همین می فرماید "وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ". پس ایشان را آزمود تا عدل خویش را به آنها نشان دهد و عذابشان نکند مگر به حجّت و برهانی پس از کردار.

روضةالواعظین از امام صادق (ع) روایت می کند: هنگامی که کافر بمیرد مأموران دوزخ او را به سوی قبرش تشییع می کند و او حمل کنندگان خود را با صدای بلندی که همه، جز جن و انس می شنوند ندا می دهد و می گوید کاش بار دیگر به دنیا باز می گشتم و از مؤمنان بودم. در این حال فرشته ای فریاد میزند: وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ.

وَلَوْ تَرَىٰ إِذْ وُقِفُوا عَلَىٰ رَبِّهِمْ قَالَ أَلَيْسَ هَٰذَا بِالْحَقِّ قَالُوا بَلَىٰ وَرَبِّنَا قَالَ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ (30)

کاش وقتی در برابر خدا نگهشان می داشتند، می دیدی که خدا می پرسد: دین خدا و قیامت، راست نبود؟! می گویند: چرا، به خدا قسم که راست بود. خدا می فرماید: پس بچشید عذاب را به سزای کفر خویش.

ص: 234

قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ حَتَّىٰ إِذَا جَاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قَالُوا يَا حَسْرَتَنَا عَلَىٰ مَا فَرَّطْنَا فِيهَا وَهُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزَارَهُمْ عَلَىٰ ظُهُورِهِمْ أَلَا سَاءَ مَا يَزِرُونَ (31)

ضرر کردند کسانی که لقاء خدا را دروغ دانستند. وقتی قیامت یک دفعه سراغشان می آید، می گویند: افسوس بر ما که در انجام وظیفه کوتاهی کردیم! چنین می گویند درحالی که بار سنگین گناهانشان را به دوش می کشند و چه بد باری است آنچه به دوش می کشند!

این آیه نشان می دهد که آمدن قیامت، و نیز مقدمهٔ آن برای هرکس که مرگ است، ناگهان از راه می رسد و آنهایی را که منتظر مرگ و در آرزوی لقاء خدا نبودند غافلگیر می سازد. آنروز روز حسرت ایشان است و افسوس می خورند که برای این روز توشه ای برنداشته اند و چیزی برای عرضه به خدا ندارند. چون کاری برای خدا نکرده اند، هرچه کرده اند برای خود بوده و کارهای مُنبَعِث از خودخواهی جز "وزر" و وبال برای آدم چیزی ندارد و فقط پشت انسان را خمیده می کند و زنجیری به پای انسان است. افسوس که وقتی چنین می فهمند که کار از کار گذشته و حسرت خدایی بودن و خدایی زندگی کردن برایشان مانده.

عبارت "مَا فَرَّطْنَا فِيهَا" نکتهٔ تربیتی و سلوکی ظریفی دارد. این عبارت می گوید اشتباه معمول انسان ها تفریط است نه افراط. لذا اگر مراقب باشند که حقوقِ برگردن خویش را نسبت به خود و خدا و اطرافیان رعایت کنند و کم نگذارند، زیاده روی هایی که داشته اند بخشیده می شود. مثلاً اگر کسی راه افراط را در پیش گرفته و علیرغم داشتن همسر مناسب، معشوقه ای پنهانی پیدا کرد، لااقل در رعایت حقوق همسر خویش تفریط نکند. این تفریط نکردن و حق وی را پرداختن، کفارّهٔ عصیانِ افراط است و موجب می شود از آن طغیان نجات پیدا کند. این مطلب را دریابید که از اشراقات ربّانی و کلید فهم این آیه است!

وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ (32)

زندگی دنیا جز بازیچه و سرگرمی نیست. سرای آخرت است که جای واقعی متّقین است. پس چرا عقلتان را به کار نمی اندازید؟!

ص: 235

مقصود از حیات دنیا در مقابل دار آخرت، دنیای مادّی در مقابل دنیای پس از مرگ است. طبق این آیه دنیا نسبت به آخرت فاقد ارزش است و فقط فرصتی است برای تحصیل سعادت آخرت. اگر کسی آخرت را رها کند و به دنیا بچسبد به "لعب" و "لهو" چسبیده. یعنی دنیای بی خدا، بیش از یک بازی بی فرجام یا یک سرگرمی بی معنی نیست. مثل یک بازی تئاتر که یکی شاه می شود، یکی وزیر، یکی دزد، یکی جلاد، یکی سرباز. آخرِ شب که لباس بازی را همه از تن درآوردند، نه شاهی مانده نه وزیری. آری دنیا مثل یک بازی است و فقط سرگرم می کند و افت و خیزش آدم را دنبال خود می کشد و ماجراهایش تخدیر می کند و وقت را می سوزاند. همین و بس.

گرچه متّقین در دنیا هم از نصرت خدا در تمام ابعاد مادّی و معنوی برخوردارند، اما خودِ دنیا چیزی درش نیست و نباید مدّ نظر قرار گیرد و دنبال شود و مطلوب واقع گردد. دنیای متّقین بازی هایی است برای پخته شدن آن ها برای آخرت. پس ضمن درست بازی کردن، نباید بازی را با زندگی واقعی که آنطرف است اشتباه گرفت و بازی خورد. نباید فریب نقش های بازی را خورد. ما برای جای دیگری خلق شده ایم و به زودی به آنجا می رویم. بازیِ درست در دنیا طبق همین آیه "تقوی" است. یعنی عمل به رضای خدا، برای خدا. کسی که اینطور رفتار کرد، کم کم از بازی های دنیا منخلع می گردد و روحش آسمانی می شود و الا مدّت ها اسیر بازی می ماند، در آخرت هم تهی دست است. عاقل کسی است که دنیا نتواند بازی اش بدهد و دلش را بلرزاند یا بخود سرگرمش کند. عاقل در دنیا پی تقواست نه پیروزی های دنیوی یا غرق شدن در لذّت ها، یعنی لهو و لعب.

قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لَا يُكَذِّبُونَكَ وَلَٰكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآيَاتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ (33) وَلَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلَىٰ مَا كُذِّبُوا وَأُوذُوا حَتَّىٰ أَتَاهُمْ نَصْرُنَا وَلَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ وَلَقَدْ جَاءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلِينَ (34)

می دانیم که حرف های بیجای مُنکِران غصه دارت می کند؛ آنها تو را تکذیب نمی کنند؛ چنین ظالمانی در اصل آیات خدا را انکار می کنند.

ص: 236

قبل از تو هم پیامبرانى تکذیب شدند؛ اما در برابر تکذیب ها و آزارها صبوری کردند تا آنکه بالاخره نصرت ما شامل حالشان شد. هیچ چیز نمی تواند جلوی سنّت ها و تحقّق وعده های خدا را بگیرد، چنانکه در سرگذشت پیامبرانی که برایت گفته ایم، دیده ای.

در شأن نزول آیهٔ اول گفته اند که برخی مشرکان محمد (ص) را صادق می دانستند ولی معتقد بودند که او خیالاتی شده و گمان می کند به او وحی می شود.

این دو آیه به پیامبر تسلّی می دهد که تکذیبِ انبیاء سنّت مردم است و سنّت خدا نصرت انبیاء ست. پس پیامبر (ص) باید در برابر تکذیب ها و آزار متعاقب آن، صبوری کند و محزون نباشد. چون عنقریب نصرت خدا خواهد رسید و او و مؤمنانِ به او را، تثبیت و پیروز خواهد نمود. سنّت خدا چنین بوده و کسی را یارای ایستادن در برابر ارادهٔ خدا نیست. سپس استشهاد کرده به ماجرای انبیائی که برای پیامبر (ص) نقل نموده.

این آیه تکلیف مؤمنین را هم روشن می کند که تا "نصر" خدا نیامده، باید صبوری کنند. تکلیفِ پس از نصر هم تقویِ است. یعنی مطابق رضای خدا عمل کردن با کافران، یعنی سختگیری بجا و مدارای بجا.

طبق این آیات تکذیب انبیاء بیشتر تکذیب مکتب فکری آنهاست تا شخص آن ها.

صدوق در أمالی از امام صادق (ع) روایت می کند: رضایت مردم به دست نمی آید و زبانشان نگه داشته نمی شود. شما چطور سالم می مانید از آنچه پیامبران خدا از آن سالم نماندند. سپس تلاوت فرمود: كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلَىٰ مَا كُذِّبُوا.

جلد هفتادوپنجم بحارالأنوار از امام صادق (ع) روایت میکند: تکذیب شدن مؤمن از امتحاناتی است که باید طی کند و جز صبر چارهٔ آن نیست. سپس تلاوت فرمود: كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلَىٰ مَا كُذِّبُوا.

وَإِنْ كَانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْرَاضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقًا فِي الْأَرْضِ أَوْ سُلَّمًا فِي السَّمَاءِ فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدَىٰ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْجَاهِلِينَ (35)

ص: 237

اگر تحمل بی اعتنایی شان برایت سخت است، اگر می توانی به عمق زمین یا به اوج آسمان بروی تا معجزهٔ دیگری برایشان بیاوری، حتماً این کار را بکن! ولی باز باور نمی کنند. اگر خدا می خواست، همه شان را به زور هم که شده، به راه راست می برد! (و خوب می دانی که نه تو قادری از پیش خود معجزه ای بیاوری نه خدا به زور کسی را مسلمان می کند) پس دست از جهالت بردار!

این آیه مذّمت وجود مقدّس ختمی مرتبت (ص) است بخاطر حرصی که بر هدایت خلق داشته. خداوند به ایشان تذکّر داده که هدایت، اوّلاً لیاقت می خواهد و نصیب نااهل نیست؛ در ثانی باید به اختیار باشد و به زور نیست. در آخر آیه نیز عدم تحمّل کفر و حرص بر هدایت کافران را از جنود جهل دانسته و به پیامبر (ص) تذکّر داده که از چنین جهلی فاصله بگیرد.

این آیه باید نصب العین هر مسلمانی بخصوص مربیان و مبلّغان باشد. استمرار چنین جهلی از موانع توفیق در هدایت است.

برهان از امام باقر (ع) روایت می کند که رسول خدا (ص) دوست داشت حارث بن عامر، نبیرهٔ عبدمناف مسلمان شود. پس او را دعوت کرد اما او انکار نمود و شقاوت برش غالب شد و این امر بر رسول خدا (ص) سخت آمد پس این آیه نازل شد.

إِنَّمَا يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَالْمَوْتَىٰ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ (36)

فقط کسانی که گوش شنوا دارند، دعوتت را می پذیرند؛ اما مرده دلان: خدا در قیامت از قبرها بیرونشان می کشد، سپس به زور در ساحت او حاضرشان می کنند.

وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلَىٰ أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ (37)

می گویند: جز قرآن، چرا خدا معجزه ای به محمد نداده؟! بگو: برای خدا کاری ندارد که معجزه ای بفرستد؛ ولی بیشترشان نمی فهمند.

ص: 238

نمی فهمند که خدا اگر می خواست چنین می کرد، پس نیامدن معجزات درخواستی، بخاطر صلاح ندیدنِ خداست چون اگر چنین معجزاتی بیاید و انکار ادامه داشته باشد، عذاب نازل می شود. چنانکه در سرنوشت اقوام هلاک شدهٔ گذشته چنین بود. پس آمدن معجزاتِ خاصّ خطراتی دارد. چنانکه در سورهٔ مائده وقتی حواریون درخواست مائده(طعام) آسمانی می کنند، خدا می فرماید: إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَابًا لَا أُعَذِّبُهُ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ [سوره المائدة : 115] من مائده را نازل می کنم اما اگر کسی بعدش آنرا انکار کند، جوری عذابش می کنم که تابحال کسی را آنطور عذاب نکرده ام.

وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ (38)

تمام جانوران زمین و پرندگان آسمان، امّت هایی هستند مثل شما آدمیان. آخرش هم دسته جمعی به محضر خدا محشور می شوند. بله، در کتاب آفرینش چیزی را از قلم نینداخته ایم.

این آیه از عجائب الآیات است و بحث های مفصّلی در تفاسیر به راه انداخته. این آیه هرگونهٔ جانوری را یک امّت دانسته. یعنی رفتار تک تک افراد آن گونه، بخشی از رفتار کل آن گونه را پیش خدا تشکیل می دهد و تقدیر مشترکی را بر تمام افراد حاکم می سازد. معنای امّت جز این نیست. در اینصورت جانوران نیز مثل انسان ها فی الجمله مختارند و اگر تکذیب و کفران نسبت به پروردگار در میانشان شایع شود، ممکن است که عذاب استیصال بر آن ها مقرّر شود و کل آن گونه منقرض گردد. یا فقر و گرسنگی و جلای وطن بر آن ها نوشته شود و سختی ببینند. در مقابل، در اثر شیوع ایمان و تسبیح، برکات از آسمان ها و زمین بر ایشان سرازیر می گردد و آسانی می بینند.

اینکه جانداران همگی فی الجمله مختارند امری است که از کتاب و سنّت برداشت می شود. گرچه میزان اختیار در هرگونه ای با گونهٔ دیگر فرق می کند. همچنین هرگونه ای محکوم به تقادیرِ جبری مخصوص به خود است. اما همهٔ انواع جانداران آنقدر معرفت دارند که خدای

ص: 239

خود و طریق عبادت خود را بشناسند و آنقدر اختیار دارند که متمکّن بر طاعت یا معصیتی در حدّ خود باشند: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِيحَهُ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ [سوره النور : 41] نمیبینی که هرچه در آسمان ها و زمین است، حتی پرندگانِ در حال پرواز، مشغول ذکر خدایند؟! همهٔ آنها آگاهانه نماز میخوانند و هر یک تسبیحی دارند. خدا هم دقیق حواسش به تک تک آنها و عبادت هایشان هست.

از عبارت "کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاَتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ" دانسته میشود که هر موجودی، نماز تشریعی خاصّ خود را دارد و به لسان خودش باید تسبیح بگوید و نماز و ذکر تسبیحش را هم بلد است.

گرچه مثل انسانها که نماز و ذکر را بلدند اما خیلی شان ذکر نمی گویند و نماز نمیخوانند، به نظر میآید که موجودات هم برخی عابد و برخی غافل اند. روایت در تأیید این مطلب در حدّ تواتر است. یعنی حیوانات و نباتات و حتّی جمادات، مؤمن و کافر دارند.

کافی از امام صادق (ع) روایت میکند که هیچ پرنده ای شکار نمیشود مگر اینکه تسبیح را وانهاده باشد.

دلیل دیگر بر اختیار موجودات، ولو درجه ای خفیف از اختیار در آن ها، حشر آنهاست. غیر از این آیهٔ سورهٔ أنعام، در سورهٔ تکویر هم به حشر جانوران اشاره شده: وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ (5) وقتی جانوران وحشی را گردآورند.

این آیات نشان میدهد که حشر مخصوص جنّ و انس نیست و همه حیوانات محشور خواهند شد تا زندگی جدیدی را آغاز کنند. به احتمال زیاد حشر مقدمهٔ حسابرسی است. برای همین در برخی روایات از حسابرسی ایشان بر مبنای فهمشان سخن رفته و مطلب غریبی نیست. چون طبق روایات، نه تنها حیوانات حتی نباتات و جمادات فی الجمله مختارند و میتوانند حق یا باطل را انتخاب کنند و ظلم و احسان و طاعت و عصیان را میفهمند و واجد معرفت الله اند؛ همچنین روایات صریحی داریم که مثل انسان دعا میکنند . طبق آیهٔ سورهٔ نور و روایات ذیلش، جانداران بلکه موجودات، غیر از تسبیح تکوینی، مکلّف به نمازی مخصوص بخود

ص: 240

میباشند و برحسب اتیان یا وانهادن آن، مطیع یا عاصی میگردند و سرنوشتهای گوناگونی حتی در این حیات تجربه میکنند.

پس هیچ تفاوتی در اختیار و تکلیف داشتن میان ما و آنها نیست جز اینکه گاهاً، نه همیشه، مورد تکلیف ما با آنها متفاوت است. رسول خدا(ص) بر دو بز گذشت که بیکدیگر شاخ میزدند، فرمود یکی از ایشان ظالم است و در قیامت جواب خواهد داد.

عبارت "مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ" نیز نشان می دهد که اگر جنبدگان زمینی و پرندگان آسمانی فاقد حشر باشند، گویا چیزی در هستی کم است و حقّ مطلب ادا نشده. پس این عبارت تأکید بر حشر و لزوم انضمام آن به حیات زمینی است تا هستی کامل شود.

از جملهٔ دلایل بر عقل و علم و اختیار در حیوانات مأموریت های ویژه ای است که به بعضی از آن ها توسط خدا محوّل می شود. مثلاً در داستان یونس، نهنگ مامور ویژهٔ خداست و مستقیماً از طرف خدا مأمور است کاری کند. مثال های دیگر کلاغ داستان هابیل و هدهد سلیمان و پرندگان ابابیل و شتر صالح و سگ اصحاب کهف و ماهی خضر و گاو بنی اسرائیل و خر عُزَیر و نهنگ یونس است. حیوانات گاهی مقرّب تر از ما آدمیان و مامور خاصّ خدا هستند.

خداوند به دليل رسالتِ هر موجودی یا هرگونه ای، به او قدر مشخّصي از علم را تمليک ميکند؛ مثلاً زنبور علومي دارد که ما نداريم. هُدهُد چيزهايي ميدانست که سليمان نبي نميدانست و رجز ميخواند و «أحطّ بما لم تحطّ»(چيزي ميدانم که تو نميداني) ميگفت.

طبق فرهنگ روایی اسلامی، مقداری علم و معرفت و قَدرِ خاصّی از قدرت و اختیار، نه تنها در جانداران بلکه در کل هستی جریان دارد. چون علم و قدرت از مختصّات وجود است و هرکجا وجود برود و چیزی را از نیست به هست آورد، مقداری علم و قدرت نیز به آن موجود تملیک می کند. وقتی معرفت و اختیار ولو اندک در چیزی بود، آگاهانه به حکم خدا گردن می نهد و خدا را تسبیح می گوید و عبادت می کند.

ص: 241

وَلِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَظِلَالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ [سوره الرعد : 15] هر صبح و عصر، تمام ساکنان آسمان ها و زمین و سایه هایشان، خواسته و ناخواسته، برای خدا سجده می کنند.

ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ [سوره فصلت : 11] سپس سراغ آسمان آمد درحالیکه گازی متراکم بود. پس به آسمان – و نیز به زمین – گفت: خودتان حاضر شوید! یا من به زور حاضرتان میکنم. گفتند: خودمان به رغبت حاضر میشویم.

در این چند روایت تعمّق بفرمایید:

تفسیر عیاشی از اسحاق بن عمار از امام صادق(ع) روايت نموده كه فرمود: هيچ پرنده اى در خشكى و دريا صيد نگردد و هيچ حيوان وحشى شکار نشود مگر که تسبيح خداوند را ضايع نموده باشد.

تفسیر دُرّالمَنثور از ابى سعيد خُدرى از پيامبر(ص ) روايت نموده كه به صورت چهارپايان و جنبندگان نزنيد كه هر چيزى تسبيح خداوند مى كند. در همان کتاب از پيامبر(ص ) روایت کرده که زنبوران تسبيح خداوند مى گويند. همینطور از ابن عمر روايت شده كه پيامبر از كشتن قورباغه نهى نمود و فرمود كه صدايش تسبيح خداوند است.

عیاشی از امام صادق(ع ) از پدرش روايت نمود كه مردى بر آن حضرت وارد شد و گفت من ديدم كه خداوند در قرآن مى فرمايد: هيچ چيزى نيست مگر آنكه تسبيح میكند ولى شما تسبيحشان را نمى فهميد. حضرت فرمودند همين گونه است. او گفت آيا درخت خشك تسبيح میگويد؟ حضرت فرمودند: آرى، آيا صداى تق و تق چوب هاى خانه را نشنيده اى ؟ اين همان تسبيح او است.

دُرّالمنثور از ابن عباس درباره كلام خداوند كه مى فرمايد هيچ چيزى نيست مگر آنكه تسبيح به حمد خداوند مى گويد، گفته است: زراعت تسبيح خدا میكند و پاداشش براى صاحب آن است. لباس تسبيح میگوید، وقتی چرک شده است به صاحبش میگويد: اگر مؤمنى مرا بشوى.

ص: 242

همانجا از ابن مسعود روايت شده است كه ما با پيامبر(ص) غذا میخورديم و تسبيح طعام را مى شنيديم و پيامبر ميل مى فرمود.

از اَنَس روايت شده است كه پيامبر(ص) ظرف آبگوشتى آورد و سپس فرمود: اين طعام تسبيح میگويد. اصحاب گفتند اى پيامبر آيا تسبيح آنرا مى فهمى؟ فرمود: آرى، سپس به مردى كه حاضر بود فرمود: اين ظرف را به اين شخص نزديك نما و او نزديك آورد، سپس آن شخص گفت : آرى اى رسول خدا، اين طعام تسبيح میگويد.

نورالثقلین روایت می کند که امام سجاد (ع) هنگام وفات به فرزندش امام باقر فرمود: با این شتر بیست مرتبه به مکّه رفته ام و یک شلاق به او نزده ام. هرگاه مُرد او را دفن کن که گوشتش را درندگان نخورند. زیرا پیامبر فرمود هر شتری که هفت مرتبه در عرفات حاضر شود خدا او را از چهارپایان بهشت قرار می دهد و نسل او را مبارک می گرداند.

وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا صُمٌّ وَبُكْمٌ فِي الظُّلُمَاتِ مَنْ يَشَإِ اللَّهُ يُضْلِلْهُ وَمَنْ يَشَأْ يَجْعَلْهُ عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (39)

کسانی که آیات ما را تکذیب می کنند، کرولال هایی اند در تاریکیِ نادانی و گمراهی! خدا هرکه را نالایق بداند، به حال خودش رهایش می کند و هرکه را لایق بداند، در راه درست زندگی می گذارد.

این آیه هم به دلیل تکذیب نظر دارد هم به نتیجهٔ آن، یعنی تکذیب از بی منطقی و کوری و کریِ باطنی ناشی می شود، اما خودش هم بر کری و کوری و گُنگی می افزاید.

عبارت "يَجْعَلْهُ عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ" تعبیری بی همتا در کلّ قرآن است. ظاهر این عبارت می گوید خدا هرکه را بخواهد، از جایی که هست، برمی دارد و یکراست می گذارد در صراط مستقیم. جوری که فکر رفتن به چپ و راست به مخیّله اش هم خطور نمی کند:

ذَلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشَاءُ [سوره اﻷنعام : 88]

هدایت کردنِ خدا اینطوری، هرکه را بخواهد اینطور هدایت می کند.

ص: 243

تفسیر قمی از امام باقر (ع) روایت می کند که در عبارت "كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا صُمٌّ وَبُكْمٌ" کَر از شنیدن هدایت ناتوان است و لال از اینکه سخن خیری بگوید و به هدایت دعوت کند.

قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ أَغَيْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (40) بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شَاءَ وَتَنْسَوْنَ مَا تُشْرِكُونَ (41)

از بت پرست ها بپرس: صادقانه بگویید، اگر عذاب الهی سراغتان بیاید یا لحظهٔ قیامت برسد، از غیر خدا کمک می خواهید؟!

نه، بلکه فقط خدا را صدا می زنید و بت ها را فراموش می کنید. او هم اگر صلاح بداند، مصیبتی را که به خاطرش او را صدا می زدید، برطرف می کند.

این طلوع توحید بر قلب غافلان، موکول به قیامت نیست و در حوادث غیرمترقّبه یا مترقّبهٔ دنیایی هم رخ می دهد. اضطرار، مضطرّ را به فطرتِ نخستین برمی گرداند و موجب وجدان خدای واقعی می شود. گرچه پس از رفع اضطرار معمولاً انسان خدا را فراموش می کند: فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ [سوره العنكبوت : 65] سوار کشتی که میشوند، از ته دل، خدا! خدا! میکنند. به محض اینکه به ساحل میرسانیمشان، باز مشرک میشوند.

عبارت "وَتَنْسَوْنَ مَا تُشْرِكُونَ" نشان می دهد که همهٔ معبودهای خیالی، وقت مواجهه با خطر، فراموش می شوند.

فاء در عبارت "فَيَكْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَيْهِ" نشان می دهد که خواندن خدا در حال یأس از دیگران، سریعاً باعث استجابت می شود. منتهی اینکه دعا چطور مستجاب شود و تا چه حدّ و چه وقت، به حکمت و ارادهٔ خداست. برای همین به "إِنْ شَاءَ" مقیّد شده.

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَىٰ أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ (42) فَلَوْلَا إِذْ جَاءَهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُوا وَلَٰكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (43) فَلَمَّا

ص: 244

نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّىٰ إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ (44) فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (45)

برای مردمانِ قبل از تو پیامبران متعددی فرستادیم؛ ولی ایمان نیاوردند. پس گرفتار سختی و رنجشان کردیم تا به خودشان بیایند و به درگاه ما زاری کنند.

اما افسوس، وقتی سختی های ما سراغشان آمد، زاری نکردند و بلکه به عکس، دل هایشان سفت و سخت شد و شیطان به بدکاری مُصرترشان کرد؟!

بعد، وقتی حرف هایی را فراموش کردند که آن ها را به خود می آورد، درهای همه گونه نعمتی را به رویشان باز کردیم تا به کل غافل شوند. وقتی هم از آن همه نعمت سرخوش شدند، یک دفعه گرفتار عذابشان کردیم؛ پس در جا خشکشان زد.

بریده باد ریشهٔ چنین جماعت بدکاری و ستوده باد خدای ربّ العالمین!

مشابه این آیات در سورهٔ اعراف هم آمده:

وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ إِلَّا أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ (94) ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّىٰ عَفَوْا وَقَالُوا قَدْ مَسَّ آبَاءَنَا الضَّرَّاءُ وَالسَّرَّاءُ فَأَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ (95) به هر شهری پیامبری فرستادیم، بی استثنا، تکذیبش کردند و در نتیجه، مردمش را گرفتار رنج و سختی کردیم تا به خود بیایند و به درگاه ما تضرّع کنند! وقتی دیدیم بیدار نشدند، ورق را برمی گردانیم و به جای سختی، اسباب راحتی فراهم می کنیم؛ تا جایی که غرق نعمت شده و با عادی دانستنِ مسئله می گویند: پیشیان ما هم از این سختی ها و راحتی ها دیده بودند. کارشان که به اینجا رسید، در اوج بی خبری، یک دفعه گرفتار عذابشان می کنیم!

گرفتار کردن مردم به رنج و سختی، همزمان با آمدن نبی، امر لازمی نیست. یعنی بعث رسل مستقیماً به سرازیر شدن بلا و سختی ربط پیدا نمی کند، اما وقتی پیامبر مبعوث می شود، ابتداءً تکذیب می گردد و این تکذیب است که سنّت "أخذ" و قبض را براه می اندازد. و چون همیشه بلااستثنا پس از بعث نبی، تکذیب رخ می داده، باب بلا هم بلافاصله بعد از ارسال نبیّ مفتوح می شده.

ص: 245

تکذیب حقّ در کوتاه مدت، سبب قبض می شود. اگر قبض اثر نکرد و شخص یا جامعه به راه نیآمد و به حق مُقرّ نگشت. سنّت بعدی پیاده می شود که بسط است. منتهی نه بسط از روی رحمت بلکه بسطی که در باطنش کید خدا مخفی شده. این قبض و بسطِ بخصوص، در زندگی ما هم پس از مواجهه با دین حق رخ می دهد و مخصوص جوامع نیست. در قبض باید تضرّع کنیم و بدرگاه خدا توبه نماییم و به شریعت خدا گردن نهیم. اگر چنین نکردیم و خر خود را راندیم، دوران قبض، طولانی می شود و اگر هم تمام شود، بعدش، دورهٔ گذاری باید طی شود. دلیل این دورهٔ گذار که معمولاً در سختی است، ولی نه به شدّت قبض اولیّه، امتداد فرصت برای برگشت شخص به بندگی خداست. این دورهٔ گذار ممکن است خیلی طول بکشد و شخص در آن از دنیا برود. اما اگر چنان دلش قسی و کفر و تکذیبش عمیق شود که احتمال نجاتش منتفی گردد، وارد سنّت دوم می شود. یعنی درهای دنیا برایش باز می شود و عِدّه و عُدّه پیدا می کند تا سرشاخهٔ فساد و تبه کاری شود، سردسته های جنایت و جرم و بزه در سطح خرد و کلان معمولاً مشمول این سنّت شده اند. بازگشت از این سنّت بخلاف قبلی تقریباً ناممکن و نادرِ کالمعدوم است.

این سنّت بخلاف سنّت اوّلی عمومی نیست و همانطور که گفتیم خیلی از مکذّبین در دورهٔ طولانی شدهٔ قبض یا دوران گذارِ پس از آن، در کفر از دنیا می روند. خیلی ها هم سرانجام به تضرّع می افتند و نجات پیدا می کنند. اما عدّه ای که کفر بر آن ها حاقّ گشته و به جهنمی شدنشان حکم شده، وارد سنّت دوم می شوند که نوع خاصّی از بسط است.

این دو سنّت که اوّلی عامّ تر است، منحصر به زمان انبیاء نیست و در مواجههٔ هرکسی در هر زمانی با پیام انبیاء، باز این سنّت ها به راه میافتند و خیر و شر به پا می کنند.

سنّت اوّل معمولاً آنقدر فرد را مچاله می کند که یا رو به خدا بیآورد و با دین خدا آشتی کند و بدان گردن نهد. یا چنان قسیّ و در خود خوردش می کند که جز سجّینی از او نمانَد و یک انسان شیطانی شود. آنگاه سنّت دوم آغاز می شود و دست او را باز می گذارد تا خوب بتازد و شیطنت کند. مشمول چنین سنّتی اقبال دنیا را لیاقت و زرنگی خودش می داند و قدرت عجیبی برای سلطه بر دیگران پیدا می کند و راحت می تواند دیگران را بفریبد. چنین شخصی

ص: 246

فی الواقع به یک دیو بدل گشته و بخشی از جنود تاریکی شده است. دوستی و دشمنی با چنین فردی، گزاف و سراسر نکبت است. از چنین اشخاصی فقط باید گریخت.

عاقبت چنین کسانی هلاکت دفعی و مرگ به فُجعه یا درحالی است که انتظارش را نداشتند. این افراد جوری از صفحهٔ زمین پاک می شوند که نشانی از آن ها باقی نمی ماند.

دقّت بفرمایید که باطن سنّت اول یعنی أخذ، رحمت است درحالیکه ظاهرش تلخ است و باطن سنّت دوم، عذاب است، درحالیکه ظاهرش شیرین است. اوّلی لطف در لباس قهر است و دومی قهر در لباس لطف.

امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه می فرماید: اگر مردم هنگامی که عذاب بر آنها فرود می آید و نعمت از دستشان می رود با نیّت های صادقانه و دلهای مشتاق به پروردگارشان پناه برند، آنچه از دست رفته به آنها باز می گردد و هر فسادی برایشان اصلاح می گردد.

کافی از امام صادق (ع) روایت می کند: دعای متضرّعانه آن است که انگشتان در برابر صورت به لرزه افتند، مثل کسی که از ترس جانش التماس می کند.

اعلام الدین از رسول خدا (ص) روایت می کند که خداوند در آیهٔ "فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ" خود را بخاطر هلاک کردن ظالم آن ستوده است.

قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَأَبْصَارَكُمْ وَخَتَمَ عَلَىٰ قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلَٰهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِهِ انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ (46)

بگو اگر خدا شنوایی و بینایی شما را بگیرد و مُهر بدبختی بر دل هایتان بزند، کدام معبود جز خدا آن ها را به شما پس می دهد؟! ببین چطور ما آیات ربّوبیت را به صورت های گوناگون بیان می کنیم؛ اما آن ها باز از کنارش به راحتی رد می شوند!

این آیه می گوید برای خدا گرفتن نعمت هایی که داده است، آسان است. پس فریفتهٔ نعمت نشویم و از بندگی خدا کم نگذاریم.

قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً هَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ (47)

ص: 247

بگو به نظر شما اگر عذاب الهی با علامت و اعلامِ قبلی یا بی مقدمه و غافلگیرانه سراغتان بیاید، آیا جز جماعت بدکار کسی نابود خواهد شد؟!

این آیه با آیهٔ "وَاتَّقُوا فِتْنَةً لَا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً [سوره اﻷنفال : 25]" (حذر کنید از فتنه ای که فقط دامن گیر ظالمان نمی شود و خشک و تر را با هم می سوزاند) اینگونه جمع می شود که فتنه ها به گنه کار و بی گناه اصابت می کند اما برای مؤمنان بی گناه رشد است و برای کسانی که موجب فتنه بوده اند و به خود و دیگران ستم کرده اند، هلاکت است.

وَمَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَأَصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ (48) وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا يَمَسُّهُمُ الْعَذَابُ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ (49)

ما پیامبران را فرستادیم تا بشارت دهند و هشدار باشند. کسانی که به پیام انبیاء ایمان آوَرَند و طبقش نیکی کنند، نه ترسی درسرنوشتشان هست و نه گَرد غم بر دلشان می نشیند.

ولی کسانی که آیات ما را تکذیب کنند، به سزای همین نافرمانی، عذاب دامن گیرشان می شود.

عبارت "لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ" در اینجا ارشادی است. یعنی این عبارت نمی خواهد بگوید که مؤمنان نمی ترسند، بلکه میخواهد مؤمنان را تسلّی دهد که لازم نیست بترسند. یعنی ترس و حزن، طبیعی است و خدا دارد مؤمنین را ارشاد می کند که نترسید و غصه نخورید. در نتیجه مؤمن کم کم در مسیر ایمان و در گذر ایام خوف و حزنش کاسته می گردد و وقتی به درجهٔ اولیاء الهی رسید دیگر خوف و حزنی ندارد.

پس عبارت "أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره يونس : 62]" تبلور و تحقّق امثال این آیه است. این آیه و مشابهانش مثل "فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 38]" می گویند مؤمن نباید بترسد و آیهٔ سورهٔ یونس می گوید ولیّ خدا نمی ترسد.

تعبیر "مَنْ آمَنَ وَأَصْلَحَ" نشان می دهد که در راه ایمان صالح بودن کافی نیست و آدم باید مُصلِح باشد.

ص: 248

قُلْ لَا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزَائِنُ اللَّهِ وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَلَا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَىٰ إِلَيَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمَىٰ وَالْبَصِيرُ أَفَلَا تَتَفَكَّرُونَ (50)

بگو: ادعا نمى کنم که گنجینه هاى رحمت خدا پیش من است یا مثل خدا علم غیب می دانم. ادعا هم نمی کنم که من فرشته ام؛ من فقط دنباله روِ چیزی هستم که به من وحى مى شود.

بگو: کوردل با بینای حقیقت یکی است؟! پس چرا فکرتان را به کار نمی اندازید؟!

طبق فرهنگ قرآن نه انبیاء نه هیچ کس دیگری مستقلاً و از پیش خود غیب نمیدانند، گرچه ممکن است مطالبی از غیب به آن ها آموخته شود: ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ [سوره آل عمران : 44] اینها اخبار غیبی است که به تو وحی می شود.

جلد بیست وهفتم بحارالأنوار از امام رضا (ع) روایت می کند که خداوند در قرآن از قول پیامبر فرموده "إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَىٰ إِلَيَّ"من فقط آنچه را که به من وحی می شود ابلاغ می کنم، لذا روایتی که حلال خدا را حرام کند نمی توان پذیرفت.

وَأَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخَافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلَىٰ رَبِّهِمْ لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَلَا شَفِيعٌ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (51)

با این قرآن هشدار بده کسانى را که می ترسند از محشور شدن در محضر خدا؛ و ترسشان از این است که جز او حامی و شفیعی نداشته باشند. با این هشدار شاید تقوی پیشه کنند.

جلد نهم بحارالأنوار از امام صادق (ع) راجع به عبارت "لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَلَا شَفِيعٌ" روایت می کند: ضمیر به قرآن باز میگردد، لذا قرآن از شفیعان روز قیامت است.

وَلَا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ (52)

مؤمنانی را که هر صبح و شب خدا را صدا می زنند و دنبال رضایت و لقاء خدا هستند، از دور و برت دور مکن! نه چیزی از حساب وکتاب آن ها به عهدهٔ توست و نه چیزی از

ص: 249

حساب و کتاب تو به عهدهٔ آنان، تا به این خاطر بخواهی طردشان کنی و در نتیجه مرتکب ظلم شوی.

این آیه از آیات زیبای این سوره و متضمّن یکی از اصل های اخلاق جمعی در فرهنگ اسلامی است. اسلام به "جمع" اهمیت بسیاری می دهد و معتقد است که مؤمنین باید با هم جمع و متّحد و مهربان و وَصول باشند. کارهایی که هرکس کرده و اخلاقی که هرکس دارد و شخصیت خاص هرکس، مجوّز دور شدن مؤمنین از هم نیست و اگر کسی مؤمن و متّقی، و به تعبیر این آیه اهل عبادت و در پی رضای خداست، باید توسط دیگر مؤمنین تحمّل شود. طرد مؤمنین عابد و عامل، ظلمی است آشکار و آدم را از چشم خدا می اندازد.

این آیه بیان کنندهٔ ملاک دوستی هم هست و می گوید با کسانی دوست شوید که اهل ذکر و عبادتند و در زندگی دنبال رضای خدا هستند و آرزوی آن ها لقای خداست. دوری از چنین کسانی ظلم به خویشتن است.

این آیه یک نظیر هم در سورهٔ کهف دارد:

وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا (28) همنشین کسانی باش که هر صبح و شب خدا را صدا می زنند و دنبال رضایت او هستند. به هوای زرق وبرق زندگیِ دنیا، چشم از آنان بر ندار و گوش به حرف کسانی مده که دلشان را از یاد خودمان غافل کرده ایم. آن ها تابع میل خودشان هستند و اصلاً کارشان زیاده خواهی است.

در شأن نزول این آیه گفته اند یکی از اشراف عرب خدمت پیامبر (ص) رسید و دید سلمان و عمّار و خَبّاب و صُهَیب پیش پیغمبر نشسته اند. گویا از بوی عبای پشمی یکی از ایشان متأذّی شد. پس رو به پیغمبر کرد و گفت: چطور میتوانی با چنین افرادی همنشین شوی؟! جلسه ای که با ما اشراف داری را از جلسهٔ این قماش آدم ها جدا کن!

در جواب آن شخص، این آیات نازل گشت و از پیامبر (ص) و تمام مؤمنان خواست، اولویت را در معاشرت، برای مؤمنینِ اهل عبادت بگذارند، همانهایی قصدشان در زندگی، عمل به مقتضای بندگی و تحصیل رضای خداست. و در معاشرت با چنین مؤمنانِ اهل تقوایی صبور

ص: 250

باشند و از آنها رخ برنگردانند و آنها را تحمّل کنند. و مجلس اُنس با اهل الله را بر تحصیل زینت دنیا ترجیح دهند و خصوصاً از اهل غفلت و متابعین هوای نفس اِعراض کنند و ابداً در پی کسب رضایتشان نباشند.

در سیره است که پس از نزول این آیات، پیامبر (ص) از مجلس برنمی خواست مگر اینکه اوّل فقراء برمی خواستند و مجلس را ترک می کردند.

نکتهٔ مهمی که در این دو آیه مغفول مانده و بدلیل شأن نزول دومی، بد فهم شده، اینست که ملاک معاشرت و عدم معاشرت، چنانکه برخی مفسّرین ناخواسته بدان مایل شده اند، فقر و ثروت نیست، که معاشرت با فقیران ممدوح و با ثروتمندان مذموم باشد. البته نکتهٔ درستی در اینجا هست و آن اینکه اگر انسان بخاطر ثروت کسی با او معاشرت کند و بخاطر فقر کسی از او دور شود، طبق روایتی که از پیامبر (ص) رسیده، ایمان از دلش رخت برمیبندد. چنین رفتاری منبعث از شرک و بزرگی دنیا در دل و حقارت نفس است. حتی رسول خدا (ص) فرموده: کسی که به ثروتمند سلامی کند جز سلامی که به فقیر کرده، نصف دینش بر باد رفته. این ها مطلب درستی است اما ربطی به این آیه ندارد و مدلول این دو آیه چیز دیگری است. این دو آیه در مقام تبیین ملاک معاشرت است و ملاک معاشرت و عدم آن، فقر یا ثروت نیست، بلکه تقوی و فسق است. این دو آیه می گویند معاشرت کنید با آنها که اهل عبادت و دعای مدام بدرگاه پروردگارند و هدف غایی آنها در زندگی تحصیل رضایت پروردگار است گرچه فقیر باشند. و معاشرت نکنید با اهل غفلت و کسانی که بجای رضای خدا در پی رضای نفس اند و هرچه دلشان می خواهد میکنند و کارشان زیاده روی و زیاده خواهی است، گرچه ثروتمند باشند.

مع الاسف مبنای معاشرت اکثر مردم، دنیاست؛ آنها دوست دارند با ثروتمندان دوست شوند، و فکر میکنند اینطور، چیزی از ثروت آنها به ایشان میرسد. اما مؤمن باید مبنای معاشرتش، ایمان و تقوی باشد. مؤمن با مؤمنِ متّقی دوست میشود چه غنی باشد و چه فقیر. و مؤمن باید با دوستانش صبور و مهربان باشد.

ص: 251

چون در آیهٔ دوم برای همدلی با تهیدستان از واژهٔ صبر استفاده کرده، تلویحاً تأیید کرده که این همدلی، قدری سخت است.

در این دو آیه نیز مثل ده ها جای دیگر قرآن، روی فارغ شدن در آغاز و پایان روز و عبادت پروردگار در این دو زمان، تأکید شده.

این آیهٔ سورهٔ انعام یک نکتهٔ منحصر به فرد هم دارد، این آیه می گوید مؤمنان را در آغوش گرمت بگیر و به آن ها خوبی کن و دنبال قضاوت کردن یا تغییر دادن آن ها نباش: مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ. از این لحاظ این آیه واجب ترین آیه است برای مدعیان استادی معنوی که بجای محبت به شاگردان، به سودای عوض کردن آن ها مشغولند و آب در هاون می کوبند.

وَكَذَٰلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَهَٰؤُلَاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنَا أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ (53)

آدم ها را این طور نسبت به هم آزمایش می کنیم تا دربارهٔ هم با نیش وکنایه بگویند: چطور از بین ما، خدا به فلانی عنایت ویژه داشته؟! جواب بده: آیا خدا بهتر نمی دانسته که چه کسانی بیشتر اهل شُکرند؟!

این آیه به یکی از مهمترین عواملی اشاره می کند که باعث از هم پاشیدگی جمع مؤمنان می شود. این عامل حقیر دیدن دیگران و انکار عنایت خدا به ایشان، و در نتیجه رعایت نکردن حرمت ایشان است.

طبق این آیه، هرکس که شکرش بیشتر باشد، خدا منّت بیشتری بر سرش گذاشته و عنایت تامّ تری به وی دارد. در نتیجه از همتایان دیروز خویش فاصله گرفته و واجد علم و تقویٰ و توفیق بیشتری می شود و حتّی امور دنیوی وی به سامان گشته و طعم یُسر و برکت را در زندگی می چشد. اینجاست که دیگر مؤمنان حسادت کرده و غرور مکتوم در سینه هایشان بیدار شده و به دیدهٔ انکار در وی می نگرند و به فتنه می افتند و به دادِ حق معترض می گردند و تجنّب(دوری) پیشه می کنند. این، آفتِ جمع مؤمنان است.

ص: 252

ممکن هم هست که آیه در مقام بیان تعریض کافرانِ مغرور باشد به مسلمینِ فقیر. چون اشراف قریش مدام ایراد می گرفتند که اگر ایمان شرافت است، پس چرا فقرای دور و بر پیامبر از آن بهره مندند و ما بی بهره ایم. لذا چنین شرافتی را اصلاً نمی خواهیم و ایمان اصلاً شرافت نیست. چطور ممکن است این پابرهنه ها چیزی داشته باشند که ما فاقد آنیم؟! پس ایمانی که بدان می نازند واقعیت ندارد و ادعای محمد بر پیامبری خیالی بیش نیست.

اطیب البیان روایت می کند که کسی پیش امام کاظم (ع) آمد و از فقر شکایت کرد. امام از او پرسید: ثروتمند ترین فردِ روی زمین کیست؟ فقیر گفت: هارون الرشید. امام گفت: حاضری ایمانت را بدهی و ثروت هارون را به تو بدهند؟ پاسخ داد: خیر. امام (ع) فرمود: پس تو چیزی داری که از ثروت هارون با ارزش تر است.

تفسیر قمی از امام باقر (ع) راجع به این آیه روایت می کند: یعنی پولداران را در آزمایش قرار دادیم تا ببینیم چگونه فقرا و نیازمندان را یاری می کنند و فقرا و بیچارگان را آزمایش کردیم تا ببینیم چگونه فقر را تحمل می کند و از آنچه در دست ثروتمندان است رویگردان می شوند. فقرا می گویند آیا این ثروتمندان را خدا از میان ما برگزیده و بر آنها منّت گذارده؟! بگو بله؛ آیا خدا شاکران را بهتر نمی شناسد؟

وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيم (54)

مؤمنین که پیشت میآیند، بگو: درود خدا بر شما! پروردگارتان بنایش را بر مهربانی گذاشته؛ این طور که هرکس کار بدی از سرِ ندانم کاری انجام دهد و بعد از پی بردن به اشتباهش توبه کند و خطای گذشته اش را جبران سازد، البته که خدا آمرزنده و مهربان است.

در شأن نزول این آیه آورده اند که عدّه ای از مؤمنین نزد پیغمبر (ص) آمدند و گفتند: ما گناهانی کرده ایم. پس پیغمبر سکوت کرد و این آیه نازل شد.

این آیه به پیامبر – و ما – دستور می دهد که گنه کارانِ از مؤمنان را نه تنها از خود مراند، بلکه به خود فرابخواند و به آن ها بگوید که چقدر خدا مهربان و آمرزنده است:

ص: 253

قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ [سوره الزمر : 53] ای محمد به همه بگو که خداوند پیغام داده است: ا ی بندگان من که – با گناه و غفلت - به خویش جفا کرده اید، از رحمت خدا مایوس نباشید که خداوند همهٔ گناهان را - با ایمان و توبه - میآمرزد. چون خدا آمرزنده و مهربان است.

کافی روایت می کند از امام صادق (ع) پرسیدند: مقصود از جهالت در این آیه که خدا وعدهٔ بخشش گناهانِ از روی جهالت را داده چیست؟ فرمود: بی توجّهی به زشتی باطن گناه. در نتیجه این آیه شامل تمام گنهکاران می شود.

این آیه شامل زائرین پیامبر اکرم (ص) پس از رحلت ایشان هم می شود و طبقش هرکس به زیارت تربت پیامبر (ص) برود مشمول سلام پیامبر (ص) شده و گناهانش بخشوده می شود. خدا رحمت را بر خویش واجب کرده و یکی از ابواب جریان رحمت، توسّل به پیامبر (ص) است. البته همراه با توبه و قصد جبران گذشته. طبق این آیه، توبهٔ مؤمن حتماً پذیرفته می شود.

باید این آیه را در مسجد النبی به خط زر بنویسند. شاید هم نوشته اند!

جلد بیست ودوم بحارالأنوار روایت می کند که پس از نزول این آیه وقتی پیامبر (ص) آن اصحاب فقیر را می دید به آنها سلام می کرد و می فرمود: ستایش از آنِ خدایی است که در میان امّت من چهره هایی را قرار داد و مرا به سلام کردن به آنها امر فرمود.

راجع به عبارت "أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ" کافی از امام باقر روایت می کند هنگامی که جان به گلو برسد دیگر توبهٔ عالِم پذیرفته نمی شود ولی در همان حال توبهٔ جاهل قبول می شود.

وَكَذَٰلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ وَلِتَسْتَبِينَ سَبِيلُ الْمُجْرِمِينَ (55)

آیات قرآن را این طور خوب توضیح می دهیم تا با برملاشدن راه ورسم گناهکارها، بشود راه را از چاه تشخیص داد.

ص: 254

قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ قُلْ لَا أَتَّبِعُ أَهْوَاءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ (56)

به همه بگو: من از پرستش بت هایی که به جای خدا می پرستید، نهی شده ام. بگو که تابع میل شما نیستم؛ وگرنه گمراه می شوم و از صف هدایت یافته ها بیرون خواهم رفت.

دستور خدا مبنی بر "لَا أَتَّبِعُ أَهْوَاءَكُمْ" یعنی تابع خواستهٔ مردم نبودن از مهم ترین مقدمات برای هدایت و سپس سعادت انسان است. اینجانب در تمام عمرم به تعداد انگشتان دستم آدمی دیده ام که تابع اطرافیان خود نبوده و کاملاً نظری مستقل داشته باشد. پس این خصلتی است بغایت نایاب و بغایت حیاتی.

آنچه در این آیه مذمّت شده "تابع هوای نفس" اطرافیان بودن است نه مشورت با آن ها. یعنی باید نظراتشان را شنید و حقّ و باطل آنرا تفکیک کرد، سپس به حقّش عمل کرد و باطلش را وانهاد: الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ [سوره الزمر : 18] .

قُلْ إِنِّي عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَكَذَّبْتُمْ بِهِ مَا عِنْدِي مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ (57)

بگو: من از طرف خدا معجزه ای همچون قرآن در دست دارم که آن را دروغ می دانید. در عوض، عذابی فوری می خواهید که دست من نیست؛ زیرا کارها همه در اختیار خداست. او حق را از باطل جدا می کند و بهترینِ داورهاست.

سه عبارت توحیدی در این آیه آمده که هر سه بی نظیر، پُر معنی، و بسیار عمیقند. عبارت اوّل "إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" است که خوارج آن را به "لا حکم الا لله" بدل کرده و شعار خویش قرار داده بودند. علی (ع) فرمود: کلمهٔ حقّی است که از آن می خواهند به نفع خود سوء استفاده کنند. مراد از حُکم، فرمانروایی بر هستی است. طبق این عبارت تنها فرمانروای هستی خداست و همهٔ کارها در اختیار خداست و به إذن و إجازهٔ خدا محقّق می شود.

عبارت دوم "يَقُصُّ الْحَقَّ" است. طبق این عبارت خدا حق را تقصیص می کند. یعنی چون خطی بر باطل می کشد و باطل را با آن باطل می سازد و محو می کند. همیشه در نهایت، حق

ص: 255

تثبیت می شود و باطل میرود و نابود می گردد: وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا [سوره اﻹسراء : 81]. از سنّت های خدا تقصیص حق یعنی قصّه کردن آن و ماندگار ساختنش در هستی است.

عبارت سوم، یعنی "هُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ" به سنّت دیگری اشاره دارد. طبق این عبارت خداوند، نور و ظلمت، علّین و سجّین، و خبیث و طیّب را نمی گذارد با هم مخلوط بمانند و پیوسته هستی را غربال می کند تا آن ها از هم جدا سازد. هرچه به آخر هستی نزدیک می شویم این فصل و جداسازی بیشتر آشکار می شود و بهشتیان و جهنمیان بیشتر از هم فاصله می گیرند. خدا علاوه بر آنکه فاصل است، خیر الفاصلین است. یعنی تمیز و دقیق و با حوصله، فصل خود را اِعمال می کند.

در برخی روایات عبارت "إِنِّي عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي" معنی شده: من بر یقینی از جانب خدا هستم. یعنی به خدا یقین دارم.

جلد چهل ونهم بحارالأنوار روایت می کند که امام رضا (ع) به خط خود در پشت عهدنامهٔ مأمون برای ولایتعهدی خویش نوشت: با خدای خود پیمان بستم که اگر به خلافت رسیدم در میان تمام مردم خصوصاً بنی عباس طبق رضای خدا و رسولش رفتار کنم و هرگز خونریزی نکنم و تلاش کنم کسانی را به امارت بگمارم که لیاقت داشته باشند. اما جامعه و جَفر برخلافِ خلافت من دلالت دارند و حکم و فرمان تنها از آن خداست و او حق را از باطل جدا می کند و بهترین فاصِل است: إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ.

قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدِي مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ الْأَمْرُ بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِالظَّالِمِينَ (58)

بگو: اگر عذابی که می خواهید زودتر بیاید، دست من بود، دعوای بین من و شما قبل از این ها یکسره شده بود! اما خدا خودش بهتر می داند با ظالمین چه کند!

وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ (59)

ص: 256

کلیدهای غیب پیش خداست و کسی جز خدا آن ها را نمی شناسد. خدا از هرچه در خشکی ها و دریاهاست با خبر است و هر برگی از درخت بیفتد، خدا دقیق می داند. آری، هر دانه ای که در عمق زمین مخفی است و هر تر و خشکی در هر جایی، در کتابی روشن پیش خدا ثبت است.

این آیه از آیات مشهور است و در نماز غفیله، همچنین قبل از استخاره خوانده می شود.

منظور از "مفاتح الغیب" علل تامّه برای تحقّق امور در هستی است. بطوریکه در هر مورد، که اگر آن علّت محقّق شد، حتماً آن واقعه روی خواهد داد. مثلاً چنانچه در روایت است اگر کسی سوره های روم و عنکبوت را شب قدرِ ثالثه بخواند، آمرزیده می شود؛ یا کسی که بر نماز غُفَیله مداومت ورزد مغفور از دنیا می رود؛ یا کسی که خالصانه به زیارت امام حسین (ع) برود مرزوق و مغفور است؛ یا کسی که یکشنبهٔ ذی قعده نماز خاصّی که در مفاتیح آمده بخواند خودش و والدینش بخشیده شوند؛ یا کسی که یکدور قرآن را بخواند یک دعای مستجاب دارد؛ یا کسی که برای خدا روزه گرفته دعایش حین افطار مستجاب است؛ یا کسی که از قصاص عفو کند تمام گناهانش بخشیده شود؛ یا زنی که درد زایمان بکشد تمام گناهانِ تا آنروزش بخشیده شود؛ یا کسی که فرزند جوانش بمیرد و صبر کند بهشتی می شود. امثال این امور که به شکل قطعی اثری را به عملی نسبت داده اند زیادند و این ها که نقل شد، نمونه هایی از مفاتح الغیبند. اینکه گفته "لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ" یعنی کسی بخودی خود از این کلیدها مطلع نیست مگر اینکه خدا خودش کلیدی را فاش کند و نبیّ یا وصیّ را از آن مطّلع سازد. غیر از مفاتح الغیب، بقیهٔ غیب هم همینطور است: کسی نمیداند جز آنکس که خدا خواسته و بقدری که خدا خواسته: عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَدًا إِلَّا مَنِ ارْتَضَى مِنْ رَسُولٍ [سوره الجن : 27] فقط اوست که غیب را میداند و غیبش را برای کسی آشکار نمیکند جز برای رسولی که پسندیده باشد.

مفاتح الغیب بسیار است؛ کاش کسی آن ها را تألیف و تحقیق و منتشر کند. خودِ نوشتن چنین کتابی از مفاتح الغیب است و کاتب را عاقبت به خیر می کند.

ص: 257

غیر از مفاتح الغیبِ تشریعی که در واقع اسبابِ مغفرت است، یکسری مفاتح الغیب تکوینی هم داریم. یعنی حوادث و وقایعی هستند که اگر محقّق شوند، اتفاقات بزرگی به جریان می افتند و تقادیر هستی عوض می شوند. مثلاً قتل هابیل، طوفان نوح، قتل ناقهٔ صالح، عبور بنی اسرائیل از نیل، بعثت محمد (ص) ، واقعهٔ عاشوراء، قتل نفس زکیّه، ظهور حضرت حجّت(عج)، خروج دابّة الارض، آمدن وعدُ الآخره و هجوم یأجوج و مأجوج، همگی از کلیدهای تحوّلِ کلّی و تغییر زمانه و طبق تفسیرِ ما از مفاتح الغیب اند.

این آیه نهایت قدرت و علم خدا را می رساند. مفاتح الغیب بیانی از قدرت خداست و عبارات بعدی بخصوص عبارت "مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا" دلالت بر علم تفصیلی خدا بر هستی و احاطه اش بر همهٔ وقایع دارد.

خلاصه اینکه همه چیزِ هستی تفصیلاً پیش خدا ثبت و ضبط است و هیچ تغییری در هستی رخ نمی دهد جز به خواست و ارادهٔ خدا. خدا همهٔ هستی را قفل کرده و همهٔ کلیدها را دست خودش نگه داشته و هیچ تحوّل و و دگرگونی پدید نمی آید، الّا به شاء و اراده و تقدیر و قضاء و امضای خدا: لا حول و لا قوّة إلّا باللّه.

معدن الجواهر از رسول خدا (ص) روایت می کند: مفاتح الغیب پنج چیز است: کِی و کجا قطعاً باران می بارد؟ چه کسی، کِی و کجا و از چه رَحِمی به دنیا می آید؟ عاقبتِ هر کس چه می شود؟ کِی و کجا می میرد؟ و قیامت کِی به پا می شود؟

وَهُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَيَعْلَمُ مَا جَرَحْتُمْ بِالنَّهَارِ ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فِيهِ لِيُقْضَىٰ أَجَلٌ مُسَمًّى ثُمَّ إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ ثُمَّ يُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (60)

اوست کسی که شب ها وقت خوابیدن، جانتان را می گیرد؛ و دقیق میداند روزها به چه مشغولید. پس هر روز بیدارتان می کند تا مشغول کارتان شوید، تا هنگامی که مرگ حتمی تان برسد. آنوقت، به سوی اوست برگشتنتان. بعد، شما را از کارهایی که می کردید باخبر می سازد.

این آیه نیز مثل آیهٔ قبل از عزائم این سوره است. کلید تجرید و خلع بدن در این آیه مستور است. همچنین این آیه از آیات کلیدی در معرفت نفس است. به این تقریر که:

ص: 258

اگر به خودمان توجّه کنيم، وجدان ميکنيم که جرياني از تغيير و نو شدن لحظه به لحظه در وجود ما جريان دارد. مانند آبشار يا نهر آب، در هر لحظهٔ حيات، در ما مي تپد و در وجود ما سرازير است. در پَس اين تغييرات، که خود در خود ايجاد نمي کنيم، مي بينيم کس ديگري است که ما را اداره مي کند. کس ديگري است که ما را نگه داشته است. کس ديگري که قوام ما به اوست. پس، مطلب وجداني بعدي، وجدان تغييرات جاري در وجود خود است _ مانند قبض و بسط، معرفت و جهل، توفيق و خذلان، خواب و بيداري، رشد بدن و تنظيم اعضاي بدن مثل قلب و كبد و تنفس و ... _ که منجر مي شود به وجدان قيّوم. اين وجدان، در حقيقت، وجدان انفعال نفس در برابر جلال خداوند است و به عبارتي قدم اوّل توحيد است. «اوّل العلم معرفة الجبّار»(آغاز علم، معرفت جبّار است).

توضيح اينکه هر يک از ما وجدان مي کنيم که موت و حيات و خلقت ما به دست قدرتي ا ست قاهر و توانا. مي يابيم که ما در اغلب احوال، خودمان نيستيم که خود را نگه داشته ايم، بلکه نگه داشته شده ايم، ما را نگه داشته اند؛ پيچ ما دست خود ما نيست، بلکه ما را مي پيچانند؛ روي پاي خودمان نيستيم، بلکه قائم به غيريم؛ در محيطي، محاط هستيم؛ مغيّري داريم

اين قيّوم و نگهدار و مغيّر ما، خداي ماست. آيا تو خودت، خودت را به اين دنيا آوردي؟ آيا روزي ات در دست خودت است؟ (اگر چنين بود که همه غني مي بودند، زيرا همه دوست دارند که غني باشند.) آيا غم و شادي تو، توفيقات تو، حالات معنوي تو، اعمّ از بهجت و حزن يا ادبار و اقبال قلب، و روز مر گ و کيفيت آن در دست توست؟ (آيا کسي هست که مايل نباشد بيشتر در اين دنيا بماند؟) رشد و نمو و تنظيم بدنت چطور؟ آيا اين ها تحت نفوذ قدرت توست؟ واقعيت اين است که در ادارۀ بيشتر اين امور خود را ضعيف و فقير مي¬يابيم، چون سر رشته به دست ديگري است و خود را در دستان او محاط مي بينيم. براي مثال به يکي از اين امور دقيق تر توجّه کنيد. مثلاً به خواب. آيا مي توانيد مانع به خواب رفتن خود شويد؟ عاقبت خواب بر شما چيره خواهد شد. شما هر شب بي اختيار به خواب مي رويد. در واقع، شما را به عالم خواب مي کشانند:« و من آياته منامكم بالليل» (از نشانه هاي خدا به خواب رفتن شما در شبانگاه است). اگر به لحظه اي توجّه داشته باشيد که در آن به خواب مي رويد، و در

ص: 259

آن لحظه حضور داشته باشيد، به عيان، آن قدرتي را وجدان و با آن ملاقات مي کنيد که شما را قبض روح مي کند. او خداي شماست:«هو الذي يتوفّاكم بالليل»(اوست که شب ها روح شما را قبض مي کند). حضور در لحظهٔ قبضِ روح، و سپردن خود با تمام وجود به خدا در لحظهٔ به خواب رفتن، كليد تجريد(خلع بدن) است.

همانطور که خواب کلید موت اختیاری و تجرید است، بیدار شدن هم کلید بَعث و مَعاد است. برای همین تعبیر "يَبْعَثُكُمْ فِيهِ" برای بیدار شدن از خواب بکار رفته. آدم هربار که بیدار می شود، باید آدم جدیدی بشود و یک پلّه بسوی خدا صعود کند.

وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَيُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَهُمْ لَا يُفَرِّطُونَ (61) ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلَاهُمُ الْحَقِّ أَلَا لَهُ الْحُكْمُ وَهُوَ أَسْرَعُ الْحَاسِبِينَ (62)

خداوند بر بندگانش قاهر و مسلّط است و فرشتگانی را برای حفاظت شما گذاشته. پس وقتی زمان مرگِ یکی از شما برسد، مأمورانِ دیگر ما، بدون کوتاهی، جانش را می گیرند.

سپس بسوی خدا که مولای حقیقی آنهاست راهی شان می کنند. قضاوت فقط دست خداست و خدا أسرع الحاسبین است.

قبض روح و بَعث مکرّر انسان که در آیهٔ گذشته آمده بود، یکی از تجلّیات قهّاریت خداست.

"حَفظهٔ" انسان دو ملکی هستند که از بدو تولّد همراه او هستند. نخستین وظیفهٔ آن ها حفاظت از انسان است و دوّمین وظیفهٔ آن ها ثبت و ضبط اعمال او که از آغاز بلوغ فکری و جسمی انسان، شروع به این کار می کنند. وظیفهٔ سوم آن ها دعا برای انسان است. وظیفهٔ چهارم آن ها نصرت انسان در کارهای خوب است. مثلاً برای نماز، آدم را بیدار می کنند و وقتی آدم خبیثی به انسان نزدیک می شود درِ گوش انسان زمزمه می کنند که از این آدم دور شو. دو وظیفهٔ آخر را فقط نسبت به مؤمنین دارند و به غافلین و فاسقین و کافرین، بجایش مدام نفرین می کنند.

این دو فرشته وظیفهٔ پنجمی هم دارند که در سورهٔ ق آمده: وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ذٰلِکَ يَوْمُ الْوَعِيدِ (20) وَ جَاءَتْ کُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَ شَهِيدٌ (21) و سرانجام شیپور قیامت به صدا در خواهد

ص: 260

آمد و روزی که وعده داده شده میرسد. و هرکس درحالی به حضور خدا میرسد که کسی او را میاورد و کسی بر او گواه است.

طبق این آیه در قیامت همراه هرکسی که در محضر خدا حاضر میشود سائقی و شهیدی هست. ظاهرا اینها دو نفرند که یکی او را سوق داده و میاورد و دیگری شاهد بر اعمال اوست یعنی کتاب اعمال او را میاورد. پس او نه امکان فرار دارد، نه انکار. به احتمال زیاد این دو، همان دو فرشته ای هستند که در تمام زندگی، همراه شخص بودند و ضمن محافظت از او، اعمالش را نیز ثبت میکردند.

کشف الغُمّه از رسول خدا(ص) به این مضمون روایت میکند که وقتی کسی در شکم مادر است، فرشته ای میآید و رزق و اجل و تقدیر و عاقبتش را در پیشانی اش ثبت میکند و میرود. پس از تولد دو فرشتهٔ او میایند و محافظتش میکنند تا بالغ شود. پس از آن اعمالش را هم ثبت و ضبط میکنند و سپس موقع مرگش کنار میایستند تا فرشته های مرگ او را قبض روح کنند. پس اگر مؤمن باشد به نزد قبرش میروند و تا قیامت عبادت میکنند. در قیامت همان دو فرشته بسویش میآیند و نامه عملش را به گردنش میاویزند و او را به دو فرشتهٔ سائق و شهید تحویل میدهند. سائق او را میبرد و شهید نامه را میخواند و بر آن گواه است.

از این روایت ششمین وظیفهٔ آن دو مَلَک معلوم می شود. آن ها در کنار قبر مؤمن مقیم اند تا قیامت و به نیّتش عبادت می کنند. پس قبرستانِ مؤمنین دارالسّلام و معبدِ ملائکه است.

از عبارت "ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلَاهُمُ الْحَقِّ" برمیآید که پس از مرگ، ارواح سیری را بسوی خدا آغاز می کنند نه اینکه در قبر بمانند. برای همین پیامبر (ص) فرموده: مَن مات فقد قامت قیامته، هرکس بمیرد قیامتش آغاز شده.

اینکه خدا را "أَسْرَعُ الْحَاسِبِينَ" دانسته منافاتی با طول کشیدن برخی مواقف حساب و کتاب برای بدکاران و بدحسابان ندارد. تکلیف آن ها از اوّل معلوم است و طولانی شدن فرآیند دادرسی، بخشی از عذاب آن هاست.

مجمع البیان از امام صادق (ع) روایت می کند که خدا اسرع الحاسبین است و حساب تمام خلق به اندازه دوشیدن یک گوسفند طول می کشد.

ص: 261

از عبارت "تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا" برمیآید که حین مرگِ انسان چندین فرشته برای قبض روحش حاضر می شوند.

احتجاج از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: قبض روح اهل طاعت را ملائکهٔ رحمت به عهده دارند و قبض روح اهل معصیت را ملائکهٔ عذاب انجام می دهند و ملک الموت یارانی از فرشتگان رحمت و عذاب دارد که تحت فرمان او بوده و فعل شان همان فعل اوست. فعل ملک الموت نیز همان فعل خداست.

قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً لَئِنْ أَنْجَانَا مِنْ هَٰذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ (63) قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ (64)

بگو: در ظلمات صحرا و دریا، چه کسی مراقب شماست؟ درحالی که نالان و نهان، از عمق وجود صدایش می زنید و می گویید: اگر از این مخمصه نجاتمان بدهد، حتماً شکرگزارش می شویم!

بگو: خدا از آن گرفتاری و بلکه از هر بلا و پریشانی نجاتتان می دهد؛ ولی شما زیر حرفتان می زنید و باز به او پشت می کنید!

وقتی انسان در بلایی می افتد، ابتدا تضرّع می کند یعنی پریشان و نالان می شود و آن تضرّع او را متوجّه خدا می کند و می آورد درِ خانهٔ خدا. در مرحلهٔ بعد، آهسته و بی آنکه اطرافیان بفهمند در دلش پنهانی با خدا حرف می زند و از خدا کمک می خواهد. معمولاً با خدا شرط می گذارد که اگر نجاتم دادی، به شکرانه، چنین و چنان می کنم. اگر بلا حادتر شود کمک خواهی انسان از حالت خُفیه تجاوز می کند و داد و بیداد انسان به هوا می رود و هوار راه می اندازد: ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ [سوره النحل : 53] تا مشکلات سراغتان می آید، رو به خدا نعره می کشید!

در هر حال، انسان بعد از نجات یافتن باور نمی کند که خدا نجاتش داده و معمولاً از شکر و طاعتی که وعده داده بوده اِعراض می کند.

ص: 262

مقصود از شکر که در اینجا در مقابل شرک آمده، خود را بندهٔ خدا دانستن و غریق نعمت خدا محسوب کردن و رعایت کردن حق نعمت و بجا آوردن طاعت و بندگی خداست. یعنی شکری که در این آیه آمده شکر تامّ و تمام است نه فقط اقرار به لسان! کسی شاکر است که عمل به رضای حق کند و رضا به قضای او نهد. بخصوص رضا به دادهٔ خدا، موجب برکت داده و کفایت آن است. آنهایی که به رزق و روزی خود راضی نیستند، رزق و روزی شان – چه کم باشد چه زیاد - برایشان برکت ندارد و هرگز احساس کفایت نمی کنند و آرامش نمی یابند.

نورالثقلین روایت می کند که عدّه ای بلند بلند دعا می کردند؛ پیامبر (ص) آنان را نهی فرمود و گفت: خدا شنوا و نزدیک است. سپس تلاوت فرمود: تَدْعُونَهُ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً.

قُلْ هُوَ الْقَادِرُ عَلَىٰ أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذَابًا مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعًا وَيُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ (65) وَكَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَهُوَ الْحَقُّ قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ (66) لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (67)

بگو: برای خدا کاری ندارد و هرگاه اراده کند می تواند عذابی از زمین و آسمان بر سرتان نازل کند یا شما را در قالب گروه ها و احزاب مختلف به جان هم بیندازد و طعم جنگ و خون ریزی و اختلاف با همدیگر را به شما بچشاند. ببین چقدر روشن و صریح قدرت خود را داریم به آن ها تفهیم می کنیم؛ بلکه بفهمند!

ولی قومت مدام تکذیب می کنند. بگو: به درک! من که وکیل وصی شما نیستم.

هر واقعه ای به وقتش اتفاق می افتد و بالاخره می فهمید!

این آیات به امنیت و وحدت جامعه اشاره می کند و آن را نعمتی الهی – برای همهٔ جوامع، چه توحیدی چه شرک آلود – می داند و تذکّر می دهد که خدا اگر اراده کند و نظر رحمتش را بردارد، همه به جان هم می افتید و یکدیگر را می دَرید. امنیت که از بین برود، از آسمان و زمین بلا می بارد و هیچ کس روز خوش نخواهد دید.

ص: 263

عبارت "لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ" گویا می خواهد به جنگ ها و فتنه های آینده اشاره کند. آری، مردمِ سرزمینی که قدر نعمت امنیت را ندانند، مبتلا به ناامنی می شوند و خشک و ترشان با هم می سوزند.

شکرانهٔ امنیت، تلاش در جهت بسط عدل و پس از آن، احسان در جامعه است. در جامعه، نخست نیکی و ترحّم از یادها می رود و کم کم احقاق حقّ هم مشکل می شود. فسق و فجور و کفر و معصیت هم که آشکار شود، خدا نعمت امنیت را سلب می کند و اختلاف داخلی منجر به کشمکش های سیاسی و گروه گروه شدن مردم می شود. سرانجام با حملهٔ خارجی، عمرِ یک امّت و دوران شکوهش به پایان می رسد و نسل، تصفیه می شود. چنین سیری را در کشورهای اطراف خود از جمله افغانستان و عراق و سوریه و یمن، شاهد بوده ایم، پناه بر خدا از روزی که نوبت ما برسد! لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَسَوْفَ تَعْلَمُونَ.

تفسیر قمی از امام باقر (ع) روایت می کند "عَذَابًا مِنْ فَوْقِكُمْ" حاکم ستمگر است و "مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ" فرومایگان و زیردستان بی خیر و بی عُرضه، و مقصود از "يَلْبِسَكُمْ شِيَعًا" تعصّب است و اختلاف در دین و تهمت زدن به یکدیگر و اینکه فرموده "يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ" کشتن یکدیگر است. رسول خدا فرمود وحی منقطع شده و شمشیر مانده و اختلاف و ناهماهنگی تا روز قیامت در امّت من برقرار است.

در روایتی همسایهٔ بد، عذاب و مصداقی از "يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ" دانسته شده.

وَإِذَا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آيَاتِنَا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّىٰ يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ وَإِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطَانُ فَلَا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرَىٰ مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (68) وَمَا عَلَى الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَلَٰكِنْ ذِكْرَىٰ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (69)

هر وقت در مجلسی بودی و دیدی که مشغول انکار و تمسخر آیات ما هستند، ترکشان کن؛ مگر که مشغول حرفی دیگر شوند. اگر احیاناً شیطان از یادت برد، به محض یادآوری، همنشینی با این جماعتِ بدکار را قطع کن.

ص: 264

البته کسانی که متّقی باشند، شریک جرم آن یاوه گوها نیستند؛ ولی به هر حال به یادشان می آوریم تا به گناهِ آن ها آلوده نشوند.

این آیات صراحت دارد که صِرف همنشینی با اهل گناه و غفلت، حینی که مشغول سخن گفتن علیه دین خدا هستند، گناهی است که مؤمنین باید بشدّت از آن پرهیز کنند.

یعنی صِرف حضور داشتن در چنین مجلسی، خودش معصیت است و موجب نقص درجه برای متّقین می گردد. یقیناً آثار وضعی و روحی خاصّی هم دارد که بخاطر آن ها مشمول تحریم گشته.

حکم "لَا تَقْعُدْ" یعنی حرمت جلسه، منوط به "يَخُوضُونَ فِي آيَاتِنَا" یعنی زمان بدگویی از دین و اولیاء دین است و به نصّ آیه، به مجرّد اینکه دست از چنین کاری بکشد، ترک مجلس لازم نیست و معاشرت به ضرورت جایز است. اینکه مبتلایان به چنین خصلتی را مؤمن دوست خود بگیرد یا نه، جداگانه در سورهٔ فرقان آمده: يَا وَيْلَتَى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِي وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِلْإِنْسَانِ خَذُولًا [سوره الفرقان : 29] وای بر من! کاش با فلانی دوست نمی شدم. با آنکه تعالیم قرآن به دستم رسیده بود، مرا از زندگی کردن طبق آن، منحرف کرد. بله، چنین شیطان هایی همیشه انسان را خوار میکنند و در زمان نیاز، تنها می گذارند!

پس این آیاتِ سورهٔ انعام راجع به مجلس است، نه مجالست به معنی همنشینی انتخابی و دوستی!

طبق این عبارات "خوض" در دین خدا یا در آیات خدا مذموم است. خوض به معنای توقّف در چیزی و فرورفتن در آن، در قرآن همه جا به معنای منفی بکار رفته. از جمله:

وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ [سوره المدثر : 45] و در امور بیهوده با بَطّالین وقت میگذراندیم. این آیه در وصف اهل سَقَر یعنی جهنمیان است. از این آیه برمیاید که خائضین مثل مصلّین یک گروه از آدمیان هستند که این وصف در ایشان ملکه گشته و بر پیشانی شان مُهر خورده. خائضین اهل بطالت اند و وقت خویش را به امور بیهودهٔ دنیا تلف میکنند و فراموش کرده اند که برای چه خلق شده اند. تقریبا همهٔ مردم جز اصحاب یمین که مؤمنین متّقی اند، جزء

ص: 265

خائضین اند. عبارت "خوض با خائضین" به "معاشرت" با غافلان دلالت دارد یعنی در واقع انتخاب "رفیقِ" غافل است که انسان را جهنمی میکند. و آنچه بیش از همه مبغوض خداست "مجالس" با اهل غفلت و گذراندن عمر در این لغونشینی ها و به ساز ایشان رقصیدن است. آدم نباید همرنگ جماعتِ جاهل و فاسق شود و با آنها در لجن فرو رود و در باطل خوض کند. در همین سورهٔ انعام هم از مجالست با اهل خوض نهی شده. یعنی کسانیکه بجای آنکه پرواز کنند، در گِل فرورفته اند. مجالست با چنین کسانی خطرناک است و حتی کسانیکه مؤمن اند اگر با دوستان بی خدا دمخور شوند، کم کم اهل سَقَر میگردند و عاقبت، ایمانشان را از دست میدهند. گاهی بی دینی انسان را به کارهای بد میکشاند و گاهی کارهای بد روی هم جمع میشود و انسان را بی دینی می کشاند. چنانکه خدا میفرماید: ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ [سوره الروم : 10] یعنی عاقبت بدکاران، تکذیب خواهد شد.

آیهٔ دوم راجع به خوض:

فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ الَّذِينَ هُمْ فِي خَوْضٍ يَلْعَبُونَ [سوره الطور : 12] در آنروز وای بحال کسانیکه دین را دروغ شمردند. همانها که زندگی را در باطل، به بازی گذراندند.

همانطور که گفته شد "خوض" در لغت یعنی فرورفتن، آلوده شدن، غرق شدن. آدم به هر چیز باطلی ممکن است مشغول شود و در آن فرو رود. شعر معروفی در عرب هست که پیامبر(ص) فرمود درست ترین مصرعی است که عرب گفته اینست: الا کل شیء ما خلا الله باطل. یعنی آگاه باش که هرچه غیر خدا، باطل است. پس مشغول شدن به هر چه جز خدا مصداقی از خوض در باطل است و آخرش نار است. مشغول شدن به هر خوضی هم فی الواقع نوعی "لعب" یا بازی است. بازی چیزی است که آدم فی المجلس، از آن لذت میبرد یا رنج میکشد اما هیچ غایت و فرجامی در آن نیست. از بازی که برمی خیزد، میبیند هیچ و پوچ بوده است. خنده ها و گریه ها و هیجانات و شکستها و پیروزیهای دنیا، بخشی از بازی، و همگی اوهام است. سیدالشهداء(ع) در آخرین حدیث معرفتی خویش در شب عاشورا برای آن هفتاد و اندی که ماندند، پس از رفتن هرکه خواست و رفت، فرمود: فاعلموا ان الدنیا حلوها و مرها حلم. بدانید دنیا تلخ و شیرینش رویاست.

ص: 266

پس بدا بحال آنان که بجای با خدا بودن و بندگی کردن و عبادت حق، عمر خویش را به اباطیل دنیا و اخبار و احلام آن گذراندند و در پی خود و دیگران بودند.

پرداختن به هر کاری غیر از طاعت خدا و هرچیزی غیر از ذات اقدس اله، لغو و لهو و لعب است. امام سجاد(ع) در دعای مکارم الاخلاق معروض میدارند: استَفرِغ ایَّامی فیما خَلَقتنی له. یعنی مرا در ایام حیاتم فارغ بدار برای آنچه مرا برای آن خلق کرده ای.

آیهٔ سوم راجع به خوض:

فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَيَلْعَبُوا حَتَّى يُلَاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ [سوره المعارج : 42] ای پیامبر کافران را واگذار تا خود را در باطل غرق کنند و به بازی مشغول باشند تا به روز عذاب که وعده داده شده برسند.

در این آیه هم باز دو مفهوم خوض و لعب با هم بیان شده. خوض یعنی مطلقِ فرو رفتن. فرو رفتن بخودی خود باطل است و لازم نیست کسی در باطل فرو رود. در حق هم اگر آدم خوض کند کار باطلی انجام داده و شر خلق میکند. توجه بفرمایید! این دقیقاً چیزی است که سورهٔ انعام آمده: يَخُوضُونَ فِي آيَاتِنَا.

هر وقت تعامل انسان با چیزها به نحوی بود که داشت انسان را غرق میکرد، بداند که خوض پیش آمده و خوض مثل باتلاقی آدم را فرو میبرد و از خداوند که راه بسوی او همراه با پرواز و آزادی است دور می کند. مثالهای خوض: تجسّس کردن در زندگی دیگران، دنبال کردن سناریوی زندگی هنرپیشه ها و مشاهیر، به سایتهای خبری بیش از حد و به عنوان یک اعتیاد سرکشیدن، اعتیاد به رمان و فیلم و موسیقی، مهمانی ها و شب نشینی های طولانی، هاردینگ یعنی علاقه به جمع آوری چیزهایی که فایده خاصی ندارد مثلا عکس و فیلم و موسیقی و تمبر، علاقهٔ بیش از حد به یک ورزش بیش از فایده ای که برای سلامتی دارد، غیبت از مردم و تهمت به آنها، دخالت بیجا در جزئیات سیاست، وقت گذرانی با رفقایی که چیزی به آدم اضافه نمیکنند، توجه بیش از حد به اینکه چه خورم صیف و چه پوشم شتا، توجه زیاد به تزیینات زندگی، اشتغال به علومی که نفع دنیوی و اخروی ندارد، حرص در دانستن همه چیز و جمع آوری اطلاعات راجع به همه چیز، پرداختن به جزئیات و حواشی

ص: 267

امور بگونه ای که اصل از دست برود، بیش از حد مشغول بودن به خود و اینکه چه کسانی ما را قبول دارند و چه کسانی ندارند، مشغولیت به دیگران که چه فکر میکنند و چه میکنند و چه عیوبی دارند، لذت پرستی حتی لذت طلبی افراطی، برنامه ریزی بیش از حد و اعتماد به تدبیر خویش، بیش از نیاز درس خواندن و کار کردن و ورزش کردن، بیش از نیاز به نظم فیزیکی بها دادن، دنبال اثبات حقّانیت خود بودن و رضای مخلوق را خیلی مهم دانستن، توجه بیش از حد و وسواس گونه به بهداشت، وقت گذاشتن بیش از نیاز برای آشپزی تا دیگران به به بگویند، بسیاری از اقسام هنر، وقت گذاشتن بیش از حد برای حیوانات بطوریکه به سگ بازی و میمون بازی و کبوتربازی ختم شود، شکار و کوهنوردی و طبیعت گردی افراطی و بی فایده و از روی عادت، و غیره و غیره که اکثر زندگی ما را در برگرفته و هرکسی را به نحوی مشغول نموده است و اکثر آنها از صِرف لغو خارج شده و شکل لعب به معنای بازی بخود گرفته است. لغو اگر طولانی شود و به شکل اعتیاد درآید و سرگرمی غالب انسان شود، لعب نامیده میشود و گیر کردن در این لعب نامش خوض است و نجات از آن خیلی سخت است. اگر دقت بفرمایید، اکثر زندگی ما به خوض در همین لعب ها میگذرد. انشا الله عنایت خدا به تدریج ما را دریابد و مبدا میل ما عوض شود و ایام ما در اعمال صالحی که نصب العین سابقین است صرف شود و از این صفات که ریشه اش در کفر و ثمره اش کفران است دور شویم. نه اینکه ما را در خوض و لعب رها کنند تا روز عذاب ما در رسد.

پس خوض مطلقاً بد است. حالا می رسیم به همین آیهٔ سورهٔ انعام. خوضی که در اینجا آمده خوض در آیات خداست. با توجّه به استعمال قرآنی این واژه، معنایش می شود گعده کردن و اشکال گرفتن از دین و خلاف دین حرف زدن و بدِ دین را گفتن و در آن چون و چرا کردن و اهل دیانت را مسخره کردن. این آیات می گوید به محض اینکه مجالس اهل دنیا به سمت این امور رفت، بلند شوید و بروید.

طبق برخی روایات تعمّق بی جا در دین هم نوعی خوض در آیات خدا و مذموم است. مثلاً صدوق در توحید روایات زیادی نقل می کند که راجع به ذات خدا تعمّق نکنید که گمراه می شوید. خدا متعمّقین را لعنت کرده است. از جمله آمده که چون خدا می دانسته در آینده

ص: 268

اقوامی خواهند آمد که در مورد خدا تعمّق می کنند، سورهٔ توحید و اوائل حدید را نازل فرمود تا دهان آنها را ببندد و بیش از آن نگویند.

این آیه تنها راجع به مجلسی نیست که خلاف دین خدا صحبت می شود و مجلسی را هم که در آن خلاف رضای خدا صحبت می شود در بر می گیرد. مثل مجلسی که از مؤمنان بدگویی می شود.

در این آیه نسیان به پیامبر اکرم (ص) نسبت داده شده، در جاهای دیگر هم به آدم و یوشع و یوسف (ع) چنین نسبتی داده شده و ابداً مذموم نیست. نسیان خمیرمایهٔ بشریّت انسان است.

انسان حتّی پیغمبر اکرم (ص) فراموش می کند و بعد یادش می افتد و جبران می کند: وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ [سوره الكهف : 24].

برهان از رسول خدا (ص) روایت می کند هرکه به خدا و روز قیامت ایمان دارد در مجلسی نشیند که در آن به امام مسلمین دشنام میدهند یا غیبت مسلمانان را می کنند.

اعلام الدین از رسول خدا (ص) روایت می کند لقمان به پسرش گفت فرزندم به یاد علما باش و به آنها نزدیک شو و همنشین آنها باش و به خانه های آنها رفت و آمد کن تا مانند آنها شوی و با آنها باشی، چه بسا رحمتی به آنها رسد و شامل تو هم بشود. از بدان و سفیهان دور باش که چه بسا عذابی به آنها رسد و تو را هم شامل شود. چون خدا فرموده: فَلَا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرَىٰ مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

کافی از کسی روایت می کند که گفت امام کاظم (ع) به پدرم فرمود: چرا من تو را نزد فلانی میبینم؟! گفت: او دایی من است. امام فرمود: او خدا را وصف می کند؛ یا با او بنشین و ما را واگذار یا با ما بنشین و او را رها کن! پدرم گفت: هر چه می خواهد بگوید آیا گناهی بر من است؟ امام فرمود: نمیترسی که بر او بلایی فرود آید و به همه شما برسد.

جلد چهل وهشتم بحارالأنوار از کسی روایت می کند که امام رضا (ع) به او فرمود: خبر رسیده که تو با واقفیّه همنشینی می کنی؟ عرض کرد: بله، در حالی که با آنها مخالف هستم. امام فرمود: با آنها همنشینی مکن.

ص: 269

صدوق در امالی از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: همنشینی با بدان مایه بدبینی به خوبان است و نیز فرمود از رفاقت با فاسق بپرهیز که بدی پشت بدی می آورد.

وَذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِبًا وَلَهْوًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَذَكِّرْ بِهِ أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِمَا كَسَبَتْ لَيْسَ لَهَا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيٌّ وَلَا شَفِيعٌ وَإِنْ تَعْدِلْ كُلَّ عَدْلٍ لَا يُؤْخَذْ مِنْهَا أُولَٰئِكَ الَّذِينَ أُبْسِلُوا بِمَا كَسَبُوا لَهُمْ شَرَابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَعَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْفُرُونَ (70)

رها کن کسانی را که بازی و سرگرمی را برنامهٔ خود قرار داده اند و زندگی دنیا و زرق و برقش گولشان زده است. با این قرآن مردم را به خود بیاور تا مبادا کسی گرفتار کارهای ناشی از نفسانیت خودش شود. چون جز خدا حامی و شفاعت کننده ای برای هیچ کس نیست و برای نجات از عذاب، هیچ غرامتی پذیرفته نیست! آدم های نفسانی گرفتار کارهایی می شوند که کرده اند، دست آخر هم بخاطر کفرشان به خدا، نوشیدنیِ جوشان و عذابی زجرآور نصیبشان می شود!

این آیه توصیف نفسانیت انسان و بدبختی ناشی از آن است که با لفظ "اِبسال" از آن تعبیر شده. اِبسال گرفتاری در کاری است خودکرده و افتادن در چاهی است خودکَنده. هرکاری که منشأ آن فرمودهٔ خدا و غایت آن رضای خدا نباشد، ناشی از نفسانیت انسان است و غایتش هوسی دنیوی است. چنین کاری انسان را گرفتار خودش می کند و چون نافی بندگی است، در برابر خدا دست آدم را خالی می گذارد و تقریباً جبران پذیر نیست الّا با توبه و برگشت بدامان خدا.

نتیجهٔ عاجل چنین کسبِ سوئی، اِبسال یعنی گرفتاری است و نتیجهٔ آخَرَش در آخِرت، عذاب ألیم است.

قُلْ أَنَدْعُو مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنْفَعُنَا وَلَا يَضُرُّنَا وَنُرَدُّ عَلَىٰ أَعْقَابِنَا بَعْدَ إِذْ هَدَانَا اللَّهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّيَاطِينُ فِي الْأَرْضِ حَيْرَانَ ... (71)بگو: به جای خدا بت هایی را بپرستیم که سود و زیانی به ما نمی رسانند؟! یعنی بعد از آنکه خدا راهنمایی مان کرد، به گذشتهٔ تاریکمان برگردیم؟! درست مثل شخص حیرانی که شیاطین او را به درّهٔ سقوط می کشانند.

... لَهُ أَصْحَابٌ يَدْعُونَهُ إِلَى الْهُدَى ائْتِنَا ... (71)

ص: 270

البته، در همان حال، هرکس دوستان خوبی هم دارد که به راه درست دعوتش می کنند و می گویند: بیا سمت ما!

این "اصحاب هُدیٰ" که به شکل گذرا در میانهٔ این آیه راجع به آن ها صحبت شده، همینقدر گذرا در زندگی افراد سر و کلّه شان پیدا می شود و در هیاهوی شیاطین و آواز دنیا، شخص را به خدا دعوت می کنند. اگر پذیرفت و دنبال این اصحاب هُدی راه افتاد، تقدیرش عوض می شود و الا همان شیاطین مهارش را بدست می گیرند و در حیرت زمین گیرش می کنند و دستش هم از اصحاب هُدی کوتاه می گردد.

به زعم ما، اصحاب هُدی در زندگی همهٔ آدم ها لااقل برای برهه ای حضور دارند. این سنّت خدا و بخشی از نظام هدایت الهی است. چنانکه در ادامهٔ آیه با عبارت "إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَىٰ" به آن تصریح شده.

اصحاب هُدی در زندگی همهٔ ما وجود داشته اند و خود ما بی آنکه بدانیم در زندگی خیلی ها نقش اصحاب هُدی را ایفا کرده ایم.

اصحاب هُدی چنانکه در ادامهٔ آیه آمده به تسلیم و نماز و تقویٰ دعوت می کنند، نه به خودشان یا به این و آن.

... قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَىٰ وَأُمِرْنَا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ (71) وَأَنْ أَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَاتَّقُوهُ وَهُوَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (72)

بگو: آن هدایتی که از جانب خدا آمده، هدایت واقعی است. طبق آن هدایتِ واقعی به ما امر شده که تسلیمِ پروردگار عالَم باشیم.

ص: 271

همچنین، امر شده که نماز بخوانید و در محضر خدا، تقویٰ بورزید. همان خدایی که بسوی او رهسپارید.

اساس تعالیم اصحاب هُدی، تسلیم است. تسلیم در برابر فرامین خدا تقوا نام دارد و تسلیم در برابر تقادیر خدا، رضا نام دارد. تأکید اصحاب هُدی بر نماز است و تقوی، و آرزوی لقای خدا.

وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَيَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَلَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِير (73)

اوست که آسمان ها و زمین را بر اساس حکمت آفرید. به محض اینکه دستور بدهد: باش! چیزی که خواسته به وجود می آید. فرمان خدا همیشه حقّ است. روزی که در صور دمیده شود، ظهور فرمانروایی اوست. خدا عالِم غیب و شهادت و حکیم و خبیر است.

این آیه، مبدا و معاد هستی را بر مدار توحید ترسیم کرده و خدا را به صفات کریمه ستوده است.

***

وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ أَتَتَّخِذُ أَصْنَامًا آلِهَةً إِنِّي أَرَاكَ وَقَوْمَكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ (74)

ابراهیم از پدرش، آزر، پرسید: واقعاً بت هایی بی جان را می پرستی؟! من که تو و قومت را سخت در اشتباه می بینم!

از اینجا داستان ابراهیم (ع) در سورهٔ انعام آغاز می شود که یکی از مفصّل ترین ذکر خیرهای راجع به ابراهیم (ع) در قرآن است.

شروع داستان با گفتگوی ابراهیم با آزر است که به نصّ آیه "أب" ابراهیم بوده .

کلمهٔ "أب" ظهور در پدر دارد و حمل کردنش به عمو، توسط خیلی از مفسّرین شیعه بدلیل این بوده که نمی خواسته اند نسل پیامبر اسلام(ص) که فرزند ابراهیم است به "آزر" برسد، چون آزر در چند جای قرآن مذمّت شده است و در آیه : وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ [سوره التوبة :

ص: 272

114]، صریحاً دشمن خدا معرفی گشته است. طبق این آیه، استغفار ابراهیم نسبت به پدرش آزر بخاطر وعده ای بود که به پدر داد. آن وعده را خداوند در سوره مریم ذکر کرده است: قَالَ سَلَامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كَانَ بِي حَفِيًّا [سوره مريم : 47]. لذا ابراهیم (ع) به وعده اش پیاپی عمل می نمود و برای آزر استغفار می کرد چون امید به اصلاح او داشت، اما وقتی برایش مشخص شد که آزر دشمن خداست، دست از استغفار برداشت و از او تبرّی جست. چون خداوند دستور داده است که : مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَالَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَلَوْ كَانُوا أُولِي قُرْبَى مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ [سوره التوبة : 113]. یعنی پیامبر و مومنین نباید برای مشرکین ولو نزدیکانشان، پس از اینکه برایشان روشن شد که آنها اصحاب جحیم اند، استغفار کنند.

البته کلمهٔ "أب" به پدر و نیز عمو و شاید هرکسی که آدم را از کوچکی بزرگ کند اطلاق میشود، مثلا در آیهٔ "أَمْ كُنْتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي قَالُوا نَعْبُدُ إِلَهَكَ وَإِلَهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِلَهًا وَاحِدًا وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ [سوره البقرة : 133]" یعقوب به پسرانش گفت کدام خدا را پس از من می پرستید؟ گفتند همان خدای تو را که خدای آباء تو از جمله ابراهیم و اسماعیل و اسحاق بوده است. یعنی هم ابراهیم که پدربزرگشان بود و هم اسماعیل که عمویشان بوده، أبّ آنها تلقّی شده. پس با وجود قرائنی میشود أب را بر عمو هم استعمال کرد. اما ظهور و انصراف حقیقی در کلمهٔ أبّ همان پدر است. یعنی بکار رفتنش برای عمو نادر است و قرینه میخواهد. مضاف بر اینکه در برخی روایات در کتب معتبر تصریح شده که آذر پدر صلبی ابراهیم بود. مثلاً کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که آذر پدر ابراهیم و منجّم نمرود بود و پسران دیگرش که "برادران" ابراهیم بودند بت میتراشیدند. سپس داستان تولد ابراهیم از آذر و مادرش که زنی پاکدل بوده را مفصّلاً نقل کرده است. این روایت و مشابه هایش در تفسیر قمی، فرج المهموم، نورالثقلین، برهان، قصص جزائری، و جلد دوازده بحارالأنوار هم آمده.

به نظر میآید اینکه آزر پدر ابراهیم (ع) بوده یا عمویش، بحث بی فایده ای است که زیاد به آن پرداخته شده و به نتیجهٔ قطعی هم نمی رسد.

ص: 273

نکتهٔ جالب راجع به ابراهیم (ع) ، جستجوگری او و شجاعتِ به چالش کشیدن عقاید مردمِ زمان خویش است. ابراهیم (ع) در عین حفظ حرمت پدر یا عمویش که نقش پدر در زندگی اش داشته، کفر او را مذمّت می کند و پدرش را به راه راست دعوت می نماید و تا آخر با پدرش مهربان است : إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ [سوره التوبة : 114] بله، ابراهیم (با خدا)مناجاتی و (با مردم)حلیم بود.

وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ (75)

این طور، ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نشان می دادیم تا جزوِ یقین کنندگان شود.

آیهٔ قبل، بدایتِ سیر ابراهیم (ع) بود و این آیه، آخرِ سلوک او را بیان می کند. بین این دو آیه تقریباً یک عمر فاصله است و آیات بعدی فلش بَک می کنند به همان ابراهیم جوانی که در آیهٔ قبل از آن صحبت شد. پس این آیه که ماجرای رؤیت ملکوت توسط ابراهیم (ع) است جملهٔ معترضه ای است که خواسته غایتِ هدایت ابراهیم (ع) را در اوّل قصه نشان دهد.

اما این آیه که از شاهکارهای قرآن است، گرچه همهٔ آیات قرآن شاهکار است: در این آیه ابراهیم (ع) ملکوت آسمان ها و زمین را دیده. خودش ندیده بلکه به او نشان داده اند. خدا نشان داده. این مطلب شاه کلید معرفت است: معرفت صُنع خداست و خدا باید بخواهد و معرفت را به کسی تملیک کند. اینطور نیست که سالکی بخواهد و تلاش کند و خودش را تزکیه کند و معرفت از وجودش بجوشد. این مکتب عرفان های بشری است و یکی از فرق های عمدهٔ آن عرفان های صناعی با عرفان اصیل مکتب انبیاء همین است. عرفان آن ها آخرش به خود سالک و تلاشش و لیاقتش ختم می شود نوعی انسان پرستی و انسان خدایی ست. حتّی برخی از این عرفان ها گرچه در بستر جوامع دینیِ توحیدی رشد کرده اند اما چون ریشهٔ آن ها اُمانیسم است، پس از مدّت ها سرکار گذاشتن شاگرد، سرّ مگویشان را برایش فاش می کنند و می گویند: دین همه اش ساختهٔ محمد و عیسی و موسی و ابراهیم است. این ها عارف بودند. تو هم عارف شو! همه چیز در درون خود توست. به خودآ که خود خدایی! ریشهٔ عرفان های صناعی بشری که مرز باریکی با عرفان حقیقیِ الهی دارد

ص: 274

در اینجاست. خیر؛ ابراهیم خودش نرفته و خودش ندیده و از چشمهٔ وجودش چیزی فوران نکرده. ابراهیم یک فقیری است مثل من و شما. منتهی ابراهیم (ع) فقرش را وجدان کرده و در پی منشأ غنیٰ در هستی بوده و خدا را منشأ غنیٰ شناخته. این هم کار خودش نبوده. به قول امام هشتم (ع) : المعرفة صُنع الله. خدا خودش را به او شناسانده و ابراهیم را آشنای خودش کرده و او را سیر داده و ملکوت هستی یعنی پشتِ پردهٔ ظاهر آن را نشانش داده تا دلش را از یقین پُر کند. در عرفان ابراهیمی اوّل و آخر خداست و ابراهیم اضافهٔ به خداست. پَر هستیِ خدا به ابراهیم گرفته و او را هست کرده و پَر علم خدا به ابراهیم گرفته و ابراهیم را آشنای خدا کرده و پَر قدرت خدا به ابراهیم گرفته و آتش را برایش بَرد و سلام کرده است. الآن هم خدا چنین می کند. الآن هم آستان خدا ابراهیم پرور است:

فیض روح القدس ار باز مدد فرمایند؛ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد.

این راجع به تعبیر "نُرِي إِبْرَاهِيمَ"؛ اما "ملکوت":

ملکوت یا باطن هستی، حقیقتی است ناشناخته برای ما، از همین آیه برمیآید که ملکوت دیدنی است نه تعریف کردنی. برای همین قابل تعریف کردن نیست. اما اینطور هم نیست که مؤمنین عادی چون ما، بکلّی از ملکوت بی بهره باشیم. بقدر یقینی که هر مؤمن دارد، از ملکوت بهره دارد و گرچه به ملکوت نرفته یا ملکوت برایش کشف نشده اما گَرد ملکوت رویش نشسته و صفای ملکوت وجودش را معطر ساخته است. مفسّرین ملکوت را در این آیه، بطون عالَم، وجه رو به خدای موجودات، عرش خدا، عالَم مثال و برزخ، و حکومت و مالکیّت مطلقهٔ خدا معنی کرده اند.

پس اینکه ابراهیم (ع) ملکوت را دیده، یعنی دیده که همهٔ هستی مخلوق بی واسطهٔ خدا و جلوهٔ اویند و از خود چیزی ندارند. همه اسماء الله و آیت حق ّ اند.

از این آیه برمیآید که سیر و سلوک و کشف و کرامت، آخرش باید به یقین بدل شود و یقین، منزل آخر و سرمایهٔ ماندگار برای انسان است.

فضائل از امام عسکری (ع) روایت می کند هنگامی که ابراهیم را به ملکوت بردند از آنجا نگاه کرد و جایی در زمین مرد و زنی را دید که در حال ارتکاب فحشا بودند. خواست آنان را نفرین

ص: 275

کند که خدا فرمود: ای ابراهیم، دعایت را بر علیه بندگان من متوقف کن. زیرا من بسیار آمرزنده و مهربان و بسیار شفیق و بردبار هستم و گناهان بندگانم ضرری به من نمی رساند و طاعت آنها سودی به حال من ندارد. تو هم هشدار دهنده ای بیش نیستی و شریک من در ادارهٔ مملکت نیستی و نه بر من و نه بر بندگانم سیطره و تسلّط نداری. بندگانم حتی اگر توبه نکرده و لایق هلاکت باشند، من می دانم که از پشت آنان فرزندانی مؤمن خارج خواهند شد، لذا آنها را باقی می گذارم تا أجلشان سر برسد.

بصائر از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: خداوند نُه چیز را به من عطا کرده: راه ها برای من باز است؛ نژادها را می دانم؛ ابر برای من روان می شود؛ مرگ ها و گرفتاری های هرکس را می دانم؛ فصل الخطاب پیش من است؛ به اذن پروردگارم مانند ابراهیم ملکوت را میبینم؛ و هرچه پیش از من بوده و پس از من است برایم عیان است.

عوالی از رسول خدا (ص) روایت می کند اگر نبود که شیاطین در اطراف قلب فرزند آدم می گردند، او ملکوت را میدید.

کافی از رسول خدا (ص) روایت می کند: خوشا به حال فقیرانی که صبر می کنند. آنها کسانی هستند که روزی ملکوت آسمانها و زمین را می بینند.

فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ (76) فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ (77) فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَٰذَا رَبِّي هَٰذَا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ (78)

وقتی تاریکی شب فرا رسید، ابراهیم رو به ستاره ای کرد و گفت: این خدای من است! اما همین که در آسمان محو شد، گفت: من چیزی را که محو شود، دوست ندارم.

وقتی چشمش به ماه تابان افتاد، گفت: این خدای من است! ولی تا ماه غروب کرد، گفت: اگر خدا هدایتم نکند، جزء گمراهان خواهم شد.

ص: 276

وقتی خورشید درخشان را دید، گفت: این است خدای من! این از همه بزرگ تر است. اما همین که خورشید هم غروب کرد، گفت: ای مردم! من از همهٔ آنچه بجای خدای واقعی می پرستید بیزارم.

این آیات تلاش ابراهیم (ع) را برای پیدا کردن خدای واقعی ترسیم کرده. ابراهیم (ع) در زمانی می زیسته که ماه و خورشید پرستی رایج بوده. همچنین تنجیم یعنی اعتقاد به اثر مواضع ستارگان در سرنوشت، در میان مردم شایع بوده است.

پس از طوفان نوح، نخستين دولتي كه از تاريخ سربرآورد، دولت سومر بود. دولت، حاصل رشد و تعالي دولت شهرها بود و فرع بر ساختِ سپاه براي رزم، و اينها همه مقدمه ي پادشاهي شد. نخستين سلسله ي اور شكل گرفت و از اور – واقع در ساحل غربي اروند رود – بر بين النهرين جنوبي حكومت می كرد.

سلسله هاي اور قرن ها قدرت بلامنازع بين النهرين بودند. 2000 سال گذشت. در سلسله ي سوم اور حدود 2000 سال قبل از ميلاد، یعنی 4000 سال قبل، ابراهيم بدنيا آمد. چه آنگونه كه تورات گفته، ميلادش را در اور بدانيم و چه به گفته ي طبري، شوش و يا به گفته ي ابن بطوطه، در كوثي از سواد كوفه، در هر حال، پس از استبصارش از ستاره پرستیِ قوم كه منجر به بت شكني شد، به اتفاق برادرزاده اش لوط عازم بابل (بغداد) شد و محاجّه اش با نَمرود حاكم بابل در آنجا رخ داده.

در هرحال، در زمان ابراهیم مردم ماه و ستاره و خورشید می پرستیدند و برای پرستش این اجرام معابدی در بین النهرین برپا کرده بودند و بتان را نماد زمینیِ آن اجرام سماوی در نظر گرفته و عبادت می کردند. ابراهیم (ع) بر سَبیل تحقیق، بنا را بر ربّوبیت تک تک این اجرام نهاد و با غروب و افول آن ها نتیجه گرفت که در زندگی اش بی اثر و نالایقند برای پرستش.

عبارت "لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" نشان می دهد که رابطهٔ ابراهیم با خدایی که در پی آن بوده، محبت بوده. یعنی خدای واقعی را باید یافت و بدان عشق ورزید.

عبارت "إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ" نشان می دهد که برائت در اصل از عقاید است نه اشخاص؛ و الا ابراهیم می گفت إِنِّي بَرِيءٌ مِنکُم.

ص: 277

پس از خدای واقعی زمین و آسمان که خالق این اجرام سماوی است کمک خواست تا بسوی خدای حقیقی، در پس مُلک و ملکوت، هدایت شود. استغاثهٔ ابراهیم و دل کندنش از خدایان ساختگی نتیجه داد و خداوند دستش را گرفت و دلش را به نور هدایت روشن ساخت و معرفت به خدای فاطرِ آسمان ها و زمین در دلش طلوع کرد و خدای ربّ العالمین را وجدان کرد. پس رو به سوی خدا کرد:

برهان از امام صادق (ع) روایت می کند: ابراهیم با افول هرکدام از ستاره و ماه و خورشید، بر حدوث آنها استدلال کرد و با حدوث آنها بر ایجادکنندهٔ آنها استدلال نمود.

احتجاج از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند: خداوند لغزش ها(هَفَوات) انبیاء را در قرآن ذکر کرده و این مطابق با حکمت نورانی و قدرت غالب و عزّت آشکار اوست. زیرا می دانست که معجزات پیامبران در نظر امّت های آنها بزرگ جلوه می کند و بعضی از آنها مثل نصاریٰ پیامبرشان را معبود قرار می دهند. پس آن را بیان کرد تا بر پایین بودن آنها از کمالی که مخصوص خداوند است دلالت کند.

توحید از امام رضا (ع) راجع به این که ابراهیم گفت ستاره خدای من است روایت می کند: از روی تفحّص و طلب علم بود. ابراهیم خواست برای آن مردم، بطلان دینشان را روشن و ثابت کند.

إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ (79)

من، با همهٔ وجودم، صادقانه، به کسی رو آورده ام که آسمان ها و زمین را پدید آورده است و هرگز کسی را شریکِ او قرار نخواهم داد.

این آیه غایت هدایت ابراهیم است و نتیجه ای است که ابراهیم (ع) به آن رسیده و نقطه ای است که ما هم که امّت اوئیم، باید در آنجا مستقرّ شویم و مادامیکه در آنجا مستقرّیم عبد خدا و در حال سلوک بسوی خداییم.

این نقطهٔ وحدت و این موضع قربت، توجّه به خداست. آری، توجّه به خدا و حفظش، اعلیٰ ترین قسم ذکر است. توجّه به خدا باید با حالت "حنیفانه" باشد. یعنی ساده و خالص.

ص: 278

ساده بودنش حکایت از یافتن خدای واقعی و فطری و بی مِثل و مانندی دارد که انسان را به حیرت می کشاند و از خداهای خیالی و فلسفی و ذهنی و ساختگی جدا می کند.

خالص بودنش هم حکایت از این دارد که توجّه به خدا و همنشینی با خدا، کمالِ حاصل است و غایت آمال عارف. عارف به خدا توجّه نمی کند تا به چیزی دون خدا مثل بهشت دست یابد. خود خدا نهایت است و خود خدا مطلوب بالذّات است.

یک چنین توجّهی به خدا، انسان را از راه ابراهیم می برد و از ملّت ابراهیم می کند و مقامِ ابراهیم می دهد.

این آیه از علوم جمعی قرآن و یکی از ابوابِ عروج آن است و از تمام معارف قرآن، آن هایی که بیان طریق است، درش جوهرکشی شده.

در این آیه از خلقت با لفظ "فَطَرَ" تعبیر کرده؛ گویا جهان مادّی، نخست توده ای واحد بوده و سپس از هم شکافته شده تا کهکشان ها ایجاد شوند.

مستحب است قبل از تکبیرة الاحرام نمازهای واجب، این آیه تلاوت شود.

جلد هشتادویکم بحارالأنوار از امیرالمؤمنین (ع) روایت می کند که وَجَّهْتُ وَجْهِيَ... یعنی به سمت پروردگارم روی آوردم و به هر آنچه غیر اوست پشت کردم.

وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَقَدْ هَدَانِ وَلَا أَخَافُ مَا تُشْرِكُونَ بِهِ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ رَبِّي شَيْئًا وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا أَفَلَا تَتَذَكَّرُونَ (80)

مردمش با او جرّوبحث کردند. ابراهیم گفت: با من راجع به خدا جرّوبحث نکنید، آنهم بعد از اینکه خدا هدایتم کرده! من از خشم خیالیِ خدایانتان نمی ترسم. جز به خواست خدا آسیبی به من نخواهد رسید؛ زیرا خدا به همه چیز علم دارد. پس چرا به خود نمی آیید؟!

وَكَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ وَلَا تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (81)

ص: 279

چطور شد که من باید از قهر و غضب بت های شما بترسم؛ اما شما، با اینکه خدا دلیلی بر درستیِ بت پرستی نفرستاده است، از این کار غلطتان نترسید؟! پس اگر چیزی سرتان می شود، بگویید که کدام یک از ما دو گروه، سزاوارِ درامان بودن از عذاب است؟

این آیه به مؤمنان تذکّر می دهد که از تهدیدهای توخالی نترسند و اضافه می کند که همهٔ تهدیدها توخالی است. پس مؤمن نباید از هیچ کس و هیچ چیز بترسد جز از تفریط در بندگی در پیشگاه خدا. مؤمن اگر از چشم خدا بیفتد هیچ محافظی ندارد و تا در چشم خداست ترسی از کسی نباید داشته باشد.

الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَٰئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ (82)

مؤمنانی که ایمانشان را به ظلم آلوده نساخته اند، امنیت واقعی مال آن هاست و آن ها هستند که راه راست را پیدا کرده اند.

عبارت این آیه، بقدری از آیات قبل أجلّ است که به نظر نمی آید ادامهٔ کلام ابراهیم باشد. این آیه ختامی است از زبان خدا و مهر تأییدی است از جانب خدا بر سخنان ابراهیم (ع) .

طبق این آیهٔ جلیل القدر، کسانیکه ایمان آورده و ایمان خویش را به ظلم آلوده نکرده باشند، از اَمنِ واقعی ناشی از ایمان برخوردار می گردند و خوف و حزنی بر ایشان نیست. نه در دنیا و نه در آخرت.

پس شرط این اَمن، اَمن ایمان از ظلم است. اگر ایمان انسان بخواهد از هر نوع ظلمی در امان باشد، شدنی نیست و چنین ایمانی را فقط شاید در انبیاء اولوالعزم بتوان یافت. پس مقصود از "بِظُلْمٍ" اقسامی از ظلم است نه مطلق ظلم.

اما کدام قسم از ظلم ، واجب التحرّز است تا درخت ایمان کسی، به ثمرِ اَمن بنشیند؟

با تعمّق در وصف کسانی که مشمول "لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ" اند می شود اقسام ظلمِ باطل کنندهٔ اثر ایمان را معلوم کرد. چون این عبارت، بیانِ اُخرای همان اَمن است.

چیزهایی که باید به ایمان اضافه شود تا ایمان، مؤمن را مشمول "لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ" کند، اینهاست:

ص: 280

اوّل: تبعیّت از مکتب انبیاء:

فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 38]

یعنی بدعت، ظلمی است که باعث می شود ایمان مؤمن، مُؤَمِّن نباشد.

دوم: عمل صالح در راستای ایمان:

مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 62].

یعنی ایمانِ بی عمل، ایمنی بخش نیست.

سوم: تسلیم و احسان؛ که تسلیم تحویل می شود به تقوی(تسلیم در برابر تشریع) و رضا(تسلیم در برابر تکوین و تقدیر) و احسان هم همانطور که گفته ایم، مقام ذکر کثیر و مستی معنوی و جذبهٔ ناشی از آن است:

بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 112]

پس ایمان بی تسلیم و بی مستی و مستوری، آدم را در امنیت باطنی و ظاهری قرار نمی دهد و پای آدم همچنان گیر است.

چهارم: انفاق خالصانه:

الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ لَا يُتْبِعُونَ مَا أَنْفَقُوا مَنًّا وَلَا أَذًى لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 262]

یعنی آنانکه اهل ریزش و بخشش نیستند، طرفی از ایمان خود نمی بندند.

پنجم: نماز:

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 277]

ششم: اصلاح گری:

فَمَنْ آمَنَ وَأَصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره اﻷنعام : 48]

ص: 281

یعنی آن ها که در خود و پیرامون خود مصلح نیستند و امر به معروفِ به جا را وانهاده اند، از امنِ ایمان بی بهره اند .

هفتم: دوستی با خدا:

أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره يونس : 62]

غایت دین و نهایت عبادت، دوست شدن با خداست. خوارج زیاد عبادت می کردند اما از محبت و عشق به خدا محروم بودند. چنین دین و ایمانی، امنیت نمی آورد.

هشتم: استقامت در راه خدا:

إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره اﻷحقاف : 13]

آنهایی که تا سختی می بینند می گریزند و از دینشان دست می شویند، حلاوت امن را هرگز نخواهند چشید.

پس ایمانی حقیقتاً انسان را از برکتش که اَمن است بهره مند می سازد که صاحبش از بدعت، بی عملی، بخل، بی تقوایی، شکایت از خدا، کاهل نمازی، ترک اصلاح گری و ضعف و زبونی و امثالهم مبرّا باشد.

همانطور که می بینید تحصیل این شرایط آسان نیست و آیهٔ شریفه از سخت ترین آیات قرآن در مقام عمل است و آنطور که در بدو امر به نظر میآید ساده نیست:

تحصیل عشق و رندی، آسان نمود اوّل؛ جانم بسوخت آخر در کسب این فضائل.

ابن طاووس در التحصین از رسول خدا (ص) روایت می کند که مقصود از کسانیکه ایمان خود را به شرک نیآلودند کسانی هستند که پس از من بر ولایت علی ثابت قدم بمانند.

تفسیر فرات از امام باقر (ع) روایت می کند که مقصود از تلبّس ایمان به ظلم، ظلم به خود با رها کردن علی (ع) است و سپس اضافه کرد: مصداق واقعی این آیه هم علی (ع) است. او بود که هرگز ایمان خود را به شرم، ظلم، دروغ، دزدی، و خیانت آلوده نساخت.

عیاشی از جابر جُعفی روایت می کند که در یکی از سفرهای رسول خدا از دور یک سیاهی به چشم خورد. آمد و آمد تا دیدیم مردی است. سلام کرد. رسول خدا (ص) فرمود: کجا میروی؟ گفت: یثرب. فرمود: در آنجا چه کار داری؟ گفت: می خواهم نزد محمد بروم. فرمود: من

ص: 282

محمد هستم. آن مرد گفت: من هفت روز است که غذایی نخورده ام و آدمی ندیده ام. رسول خدا (ص) اسلام را بر روی عرضه کرد و او مسلمان شد. ساعتی بعد فریاد بلند شد که مرکبش او را گاز گرفت و آن مَرد مُرد. او را غسل دادند و کفن کردند و بعد رسول خدا (ص) بر وی نماز گزارد. هنگامی که او را در قبر می گذاشت فرمود: این مرد از جمله کسانی است که خدا در قرآن فرموده: ایمان آوردند و ایمان خود را با هیچ ظلمی آلوده نکردند.

تفسیر قمی از امام باقر (ع) راجع به این آیه روایت می کند که هرکس مؤمن باشد اما خدا را معصیت کند، ایمانش را به ظلم آلوده ساخته لذا مادامی که از آن معصیت توبه نکرده از ایمانش سود نمی برد.

عمده از امام صادق (ع) روایت می کند: هنگامی که این آیه نازل شد بر اصحاب رسول خدا سخت آمد و گفتند کدام یک از ما به خودش ظلم نکرده؟ رسول خدا (ص) فرمود: مقصود هر ظلمی نیست، مقصود شرک است؛ چنانکه لقمان به پسرش می گوید شرک ظلم عظیم است(لقمان:13).

کافی از امام صادق (ع) درباره این آیه روایت می کند که مقصود از تلبّس ایمان به ظلم، به شک آلوده کردن آن است.

کَشّی در رجالش از امام صادق (ع) راجع به این آیه روایت می کند: مقصود از این ظلم بدعت است نه گناهانی مانند زنا. امثال خوارج به چنین ظلمی مبتلا شدند و ایمان خود را خراب کردند.

جلد شصت وچهارم بحارالأنوار از رسول خدا (ص) روایت می کند: هرکس بلا دید ولی صبر کرد؛ نعمت یافت و شکر کرد؛ به او ستم شد و گذشت کرد؛ ستم کرد و آمرزش خواست؛ از جمله کسانی است که حق ایمان را به جا آورده و ایمان خود را به ظلم نیالوده. سپس تلاوت فرمود: أُولَٰئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ

وَتِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا إِبْرَاهِيمَ عَلَىٰ قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ (83)

این ها حجّت ما بود که به دل ابراهیم انداختیم تا در برابر قومش، از خود دفاع کند.

ص: 283

هرکه را شایسته بدانیم، درجاتش را رفعت می بخشیم؛ آری پروردگارت حکیم و علیم است.

از عبارت اوّل برمیآید که برخی جملات از زبانِ این و آن، حرف و استدلال خداست، مستقیماً با من و شما. لذا باید گوشِ هوشِ خود را تیز کنیم و حجّت خدا را از لسان این و آن بشنویم.

عبارت دوّم می گوید ابراهیم سازی سنّت خداست و کارخانهٔ خلیل سازیِ خدای حکیم همیشه براه است و هرکس که لیاقتی از خود نشان دهد، خدا دستش را می گیرد و بلندش می کنند و به درجات مفتخرش می کند، مثل ابراهیم (ع) .

در آیات بعد مصادیقی عینی از کسانی که خداوند آن ها را پسندیده و درجات داده بیان می کند و نام شانزده نفر از آن ها را برای نمونه ذکر می کند. چنین ردیفی از نام صالحین در قرآن بی مانند است.

***

این بخش سوره، ذکر خیر تعداد زیادی از انبیاست:

وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَمِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ ىٰ وَهَارُونَ وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (84)

به ابراهیم، اسحاق و یعقوب را بخشیدیم و دست تک تکشان را گرفتیم. البته قبل از آن نوح را دستگیری کرده بودیم. از نسل ابراهیم، دستِ داوود، سلیمان، ایوب، یوسف، موسی و هارون را گرفتیم. بله، به محسنین این طور پاداش می دهیم.

پس از آنکه آتشِ نمرود ابراهیم را نسوزاند، ابراهیم بسوي حَرّان در شمال سوريه و از آنجا به كَنعان (لبنان و فلسطين امروز) هجرت کرد و آنگونه كه طبري گفته در حرّان، سارا – دختر حكمران آنجا – را به زني گرفت. ابراهيم عاقبت در حَبَرون در فلسطين (الخليل امروزی) منزل گزيد و البته با هاجر سفري به حجاز كرد و پس از ساختن بيت الله، هاجر را همانجا نهاد و بازگشت. در پيري سارا براي او اسحق را زایید و يعقوب (اسرائيل)، فرزند اسحق است كه با دوازده پسرش منجمله يوسف، عاقبت به مصر كوچيدند. مزار ابراهیم (ع) اكنون در الخليل است. در مصر طیّ چند صد سال قومی کثیر بنام بنی اسرائیل شدند و تحت سلطه و

ص: 284

ظلم قبطیانِ مصر واقع گشتند. تا خدا از میانشان یک منجی بنام موسی (ع) مبعوث کرد و موسی ایشان را از نیل عبور داد و به موطن ابراهیم یعنی اسرائیل که قرآن از آن به أرض مقدّس تعبیر کرده بازگرداند.

وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَىٰ وَعِيسَىٰ وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ (85)

زکریا، یحیی، عیسی و إلیاس را دستگیری کردیم. آنان همه از صالحین بودند.

زکریا و یحیی و عیسی (ع) در سورهٔ مریم معرفی شده اند.

الیاس در اصل ایلیا پسر یاسین است که به ایلیاسین مشهور شده. او از پیامبران بنی اسرائیل و از نسل هارون است که در زمانی که آحاب پادشاه بنی اسرائیل به وسوسه زنش ایزابل که دختر کاهن اعظم معبد بعل بود، به پرستش بعل که ربّ النوع باروری و حاصلخیزی فنیقیان بود روی آورد و مردم را در قلمرو خویش( لبنان کنونی) به بت پرستی فراخواند، توسط خداوند به آن سرزمین گسیل شد. الیاس به امر خدا به شهر بعلبک هجرت کرد و در آنجا مردم را از پرستش بعل نهی نمود و به خدای واحد فراخواند.

ماجرا از این قرار بود که پس از سلیمان، سرزمین او به دو پادشاهی اسرائیل در شمال و پادشاهی یهودا در جنوب تقسیم شد. اورشلیم در دست جنوبیان بود، آنها خداپرست باقی ماندند ولی پادشاهی شمالی با فنیقیان متحد و همچون ایشان به بت پرستی مایل شدند.

پس، الیاس به فرمان خدا بسوی ایشان رفت و ایشان را از پرستش بعل نهی کرد و به تقوای الهی فراخواند. پس از اینکه مردم اجابتش نکردند ایشان را نفرین کرد پس آن سرزمین به خشکسالی دچار شد. خشکسالی موجب قحطی و مرگی فراگیر گشت و زمینه بازگشت مردم به خداپرستی شد. پس به دعای الیاس باران به آن سرزمین بازگشت. پس از الیاس، وصی او الیَسَع به نبوت رسید. در اخبار و احادیث الیاس را از پیامبرانی محسوب کرده اند که بسیار میگریسته و مناجاتهای جانسوزی داشته. در خبری او را عابد انبیاء دانسته اند. در برخی اخبار هست که آنقدر عبادت را دوست داشته که از ملک الموت دائم فرصت میخواسته تا بیشتر عبادت کند، پس در نهایت ملک الموت گفته اصلاً تو را تا صوراسرافیل نرسیده، قبض روح

ص: 285

نمیکنم، برو و مشغول عبادت باش. پس او مثل خضر زنده است. در برخی روایات اسلامی و نیز در تلمود و عهد جدید سخن از رجعت الیاس در آخرالزمان است. جلد سیزده بحارالأنوار از رسول خدا(ص) روایت میکند که الیاس مثل خضر هر سال در موسم حج حاضر میشود و حج بجا میآورد. حج، وعده دیدار آندو است.

در عهد قدیم پس از موسی(ع)، الیاس بیشترین معجزات و خوارق عادات را دارد و گویا پس از موسی(ع) برترین پیامبر بنی اسرائیل است.

در این آیه، عیسی (ع) با آنکه پدر نداشت و تنها از مادر به ابراهیم (ع) منسوب است، ذرّیهٔ ابراهیم نامیده شده. در نتیجه نسل دختری هرکس هم ذرّیهٔ او محسوب می شوند. یعنی سیادت از مادر هم منتقل می شود. در چندین روایت توسط اهل بیت (ع) برای صحّت انتساب خود به رسول خدا (ص) به عنوان ذریّهٔ رسول خدا، به همین آیه و به همین شکل استدلال شده.

وَإِسْمَاعِيلَ وَالْيَسَعَ وَيُونُسَ وَلُوطًا وَكُلًّا فَضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِينَ (86)

دست اسماعیل، یَسَع، یونس و لوط را هم گرفتیم و همگی آن ها را بر مردمان عصرشان برتری دادیم.

اسماعیل(ع) فرزند بزرگ ابراهیم از هاجر کنیز مصریِ ساره بود. اسماعیل چند سال از اسحاق(ع) بزرگتر بود. ابراهیم(ع) او و مادرش را برای حج به سرزمین مکّه برد و بیت ایل یا خانه خدا را که مخروبه شده بود بازسازی نمود. ابراهیم(ع) خواست اسماعیل(ع) را در منا قربانی کند و اسماعیل(ع) نسبت به این امر نهایت تسلیم را از خویش نشان داد. اسماعیل(ع) و مادرش در کنار کعبه ماندند و چسبیده به کعبه برای خویش خانه ای ساختند که اکنون نیم دایره ای است چسبیده به کعبه و حِجر اسماعیل نامیده میشود و طواف باید دور آن و کعبه، توأمان صورت بگیرد. اسماعیل(ع) پیامبر خدا شد و تیره ای از اعراب از نسل او باقی ماندند. خداوند اسماعیل را خادم کعبه قرار داد(بقره:125)؛ خداوند در سوره انبیاء

ص: 286

اسماعیل(ع) را از صابرین و در سوره غافر، حلیم برشمرده و در سوره مریم او را صادق الوعد نامیده. اسماعیل(ع) و هاجر در همان حجر اسماعیل در کنار کعبه دفن اند.

یَسَع(ع) از پیامبران بنی اسرائیل است که در پادشاهی اسرائیل یعنی بخش شمالی ملک سلیمان که پس از او از جانشینانش تمکین نکرد، ظهور نمود. یسع(ع) شاگرد و فرزندخواندهٔ الیاس بود و هشت سال الیاس را خدمت نمود و پس از الیاس به وصایتش پیامبری یافت. معجزات زیادی بدست او جاری گشته که در عهد قدیم ذکر شده، عیسی(ع) هم در اناجیل موجود، به بعضی از آنها اشاره میکند. از جمله عبور معجزه گونه او از رود اردن، تبدیل آب مسموم به آب گوارا، به نان بدل کردن خاک برای سیر کردن مردم، شفا دادن بیماران و زنده کردن مردگان، فزون کردن روغن یک پیرزن بطوریکه چندین ظرف از آن پر شدند و او قرضش را پرداخت. همچنین در کتاب مقدس هست که وقتی عدّه ای او را مسخره کردند و کچل نامیدندش، نفرینشان کرد و در دم هلاک شدند(!). راجع به معلم او الیاس هم گفتیم که به کثرت اعجاز شهره بود. برای یسع(ع) سه مزار معروف است یکی در اوجام واقع در قطیف که بخش شیعه نشین عربستان است و در گذشته که در سر راه حُجّاج و مزاری آباد بوده اما امروز هم مهجور شده هم توسط وهابیها تخریب گشته. دوم، در بعلبک سوریه و سوم، در منطقه بی کوزِ استانبول که به تپهٔ دیوها نیز مشهور است.

داستان یونس سه جا در قرآن آمده؛ یکی در سورهٔ صافات با نام "یونس" خطابش میکند و یکی در سوره قلم که با نام "صاحب الحوت" از او نام میبرد و یکی در اینجا که با نام "ذا النون" از او اسم برده. البته سه جای دیگر هم از جمله در اینجا فقط اسم او هست و اشاره ای به حکایتش نیست.

از کنار هم گذاشتن قطعات داستان او در قرآن و پر کردن جاهای خالی با مطالبی که در احادیث و تواریخ آمده، اینطور نتیجه گرفته میشود که حدودا هفتصد سال پیش از میلاد مسیح(ع) یعنی سیصد سال پس از پادشاهی سلیمان و صد سال پیش از نابودی اورشلیم توسط بخت النصر و مقارن با قدرت گرفتن دولت ماد در ایران، در شمال عراق در منطقه نینوا(موصل کنونی) دولت آشور حکومت میکرده. آشوریان بت پرست بودند، خداوند یونس را

ص: 287

که احتمالا از انبیاء بنی اسرائیل بوده بسوی ایشان گسیل میدارد. یونس ایشان را به توحید و بندگی خدا دعوت میکند اما دعوتش را نمیپذیرند. یونس آنها را نفرین میکند و از شهر خارج میشود، با آشکار شدن ابرهای عذاب در افق دوردست، یونس یقین میکند که خداوند اینان را هلاک خواهد کرد، پس بدون آنکه صبر کند و از سرانجامِ واقعه با خبر گردد، با حالت خشمی که نسبت به کافران داشته همراه با بیتابی و فقدان حلمی که از انبیاء انتظار است، راه غرب را در پیش گرفته در یکی از بنادر لبنان، سوار بر کشتی شده تا به اسرائیل بازگردد. در بین راه طوفانی هویدا گشته و برای سبک کردن بار کشتی، با قرعه او را بدریا افکنده اند. یا اینطور حکایت شده که نهنگی راه کشتی را بسته و برای سیر کردنش باید کسی را بدریا میانداختند. گویا پیشنهاد قرعه هم از جانب خود