تفسیر معنوی قرآن کریم جزء 1 و 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : نیک اقبال، مصطفی، 1355 -

عنوان و نام پديدآور : تفسیر معنوی قرآن کریم/ مصطفی نیک اقبال؛ [برای] موسسه فرهنگی قرآن و عترت روح الجنان.

مشخصات نشر : لواسان: نسیم جانان، 1400.

مشخصات ظاهری : 30 جلد

شابک : دوره 978-622-98022-1-2 : ؛ 430000 ریال 978-622-98022-0-5 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [241] - 247.

موضوع : تفاسیر (جزء 29)

موضوع : تفاسیر شیعه -- قرن 14

Qur'an -- Shiite hermeneutics -- 20th century

شناسه افزوده : موسسه فرهنگی قرآن و عترت روح الجنان

رده بندی کنگره : BP102/85

رده بندی دیویی : 297/18

شماره کتابشناسی ملی : 7564965

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

إِنَّ هٰذَا الْقرآن يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً کَبِيراً

(الاسراء:9)

همانا این قرآن ازبهترین راه آدم را به خدا میرساند و به مؤمنانی که نیکی میکنند بشارت میدهد که پاداشی بزرگ در انتظار ایشان است

ص: 2

نشر «ویراستاران»، میدان انقلاب، خ کارگر جنوبی

خ لبافی نژاد، پلاک 322، واحد 6، 02166919962

خرید اینترنتی با پست رایگان : virastaran.net/f

ویرایش و صفحه آراییِ این اثر با ناشر نبوده است.

ص: 3

تفسیر معنوی قرآن کریم

جزء اول و دوم

مصطفی نیک اقبال

ص: 4

بسم الله الرحمن الرحیم

«هو الحی و هو الحق و هو الهو»

سپاس خدای را که به ما خاکیان، توفیق انس با قرآن را عطا فرمود و بقدر ظرفیتمان از آب حیات آن سیرابمان کرد.

تفاسیر به روایی و تاریخی و فقهی و ادبی و عرفانی و کلامی و فلسفی و تجربی و موضوعی قابل تقسیم اند. در هر یک از اقسام فوق، غیر از آنکه فهم قرآن مد نظر باشد، ناخواسته تحمیل اندیشۀ بشری بر قرآن نیز رخ داده است. در این تفسیر سعی بر آن بوده تا برای فهم کلام الله، ذهن از یافته ها و بافته های چهارده قرن تمدن مسلمین منخلع گردد تا توان یابد قرآن را همانطور بفهمد که ابوذر و مقداد و سلمان می فهمیدند؛ یعنی بر اساس فطرت الهی و نه ذهن بشری.

و هدف در هر سوره و آیه این بوده تا پیام هدایت بخش آن برای رشد و تعالی انسان درک شود؛ چون قرآن کتاب "هدایت" است.

به همین دلیل این تفسیر به "معنوی" مسمی شد، چون غایتش تفصیل و تبیین و تحویل قرآن به پیامهایی معنوی برای هدایت سالکان بسوی خداست؛ که غرض قرآن بوده.

یعنی در قرآن در پشت این الفاظ، معنایی است که بسوی عالم معنی میبرد. تفسیر معنوی بر فهم و تبیین این معانی متمرکز شده.

این تفسیر تحفه ای است مورانه به سلیمان زمانه، حسین بن علی(ع)، خون خدا، که هرسال از نو میجوشد و حیات میبخشد؛ که بی اشارت و عنایت ایشان صورت نمی پذیرفت.

تعمّد بوده که این تفسیر از جزء آخر به اول نوشته و خوانده شود، چون تنزیل تقریبا چنین بوده و فهم، این گونه بهتر راه معنا میسپارد.

لذا هر چند جزء که توفیق تالیف دست داد به این نحو منتشر میگردد و پس از این حقیر نیز ضمن طلب آمرزش برایم، چنین کنند. یا لااقل خواننده ترجیحا چنین بخواند.

ص: 5

ص: 6

سوره حمد

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سورهٔ حمد که آغازگر یا بابِ قرآن است، حدود بیست نام دیگر هم دارد. از جمله فاتحة الکتاب، سبع المثانی، امّ الکتاب، شفاء، کنز، استعانت، شکر، لازمه، کافیه، نور، هدایت، ...

سورهٔ حمد با "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم" آغاز می شود. این آیه، جزء سوره و شریف ترین آیهٔ این سوره است.

پس از بسم الله، آیهٔ حمد است که در آن کمالات را به خدا نسبت می دهد و منحصر در خدا می کند.

در سورهٔ حمد دو بار دو اسمِ "رحمن" و "رحیم" آمده و از غلبهٔ رحمت خدا بر غضبش حکایت کرده. فضای کلی حاکم بر سورهٔ حمد، رحمت و لطافت است و حتّی انذارِ انتهای سوره، در پرده و به اشاره آمده است، نه بالتصریح.

آیهٔ "مَالِكِ يَوْمِ الدِّين" تذکّر به غایت و آخرت است. هستی خلق شده و "ربّوبیت" می شود و بسوی هدفی رهسپار است.

آیهٔ "إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ" بیان راه برای همنوایی انسان با کمالی است که برای آن خلق شده. همهٔ شریعت و طریقت در این آیه جوهرکشی شده.

آیهٔ "اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ" خلاصهٔ همهٔ دعاهای قرآن است و بیان اینکه انسان باید از راه درست و امن و آسان و به دور از افراط و تفریط بسوی خدا رهسپار شود و خدا را بندگی کند.

عبارت پایانی سوره، بیانی مختصر از "صراط مستقیم" است و بشارت نعمت به پویندگان این راه و هشدار به کسانی است که این راه را وانهاده اند.

در سورهٔ حجر آمده: وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي وَالْقُرْآنَ الْعَظِيمَ (87) ما به تو سبع المَثانی و قرآن عظیم را داده ایم. سبع ُالمثانی چون در کنار قرآن آمده قاعدتاً باید چیز دیگری باشد. اما با توجه به روایاتی که رسیده اکثر مفسّرین، آنرا سورهٔ حمد دانستند که هفت آیه دارد و دو بار بر پیامبر اکرم ص نازل شده یا دو بار در هر نماز خوانده میشود. "مثانی" به معنای هم آهنگ و

ص: 1

هم تا، صفت خود قرآن است و سبعٌ من المثانی یعنی هفت آیه از قرآن که همان هفت آیهٔ اول قرآن یا سورهٔ حمد است. طبق این تفسیر سورهٔ حمد به قدر قرآن ارزش دارد و عِدل قرآن است.

البته برای سبع المثانی معانی دیگری هم گفته اند، مثل اینکه سبع المثانی هفت برکت باطنی است که فقط خدا از آن باخبر است و پیامبرش. و شاید سبع المثانی و قرآن عظیم دو برکت از برکت های بسیاری باشند که خداوند در مسیر ایمان کم کم به تمام مؤمنین نثار می کند.

اما روایات در این معنا مستفیض است که مقصود از سبع المثانی همان سورهٔ حمد است و بسم الله آن هم جزء سوره و شریف ترین آیهٔ آن است.

از خصوصیات سورهٔ حمد آن است که لسان نرمی دارد و هیچ آیهٔ غضبی در آن نیست. این سوره که خواندنش بر هر مسلمان بارها در روز در نمازها واجب است، تجلّی رحمت خداست و بیان راهِ برخورداری از این رحمت.

اُدباء این سوره را براعت استهلالی دانسته اند برای تمام قرآن. یعنی مطلعی است که تمام مطالب بعدی کلام را به خوبی در خودش جوهرکشی کرده است. سورهٔ حمد بهترین تلخیصِ قرآن است.

وسائل الشیعه جلد 6 صفحه 38 از امام رضا ع روایت می کند که در هیچ سوره ای از سوره های قرآن به اندازهٔ سورهٔ حمد خیر و حکمت یکجا جمع نشده است.

برهان از امیرالمؤمنین ع روایت می کند: اگر می خواستم می توانستم چنان فاتحةالکتاب را تفسیر کنم که بار هفتاد شتر شود.

کافی جلد 2 صفحه 623 از امام صادق ع روایت می کند اگر سوره حمد هفتاد مرتبه بر مرده ای خوانده شود و زنده گردد، تعجب نمی کنم.

برهان از رسول خدا ص روایت می کند: سورهٔ حمد شفای هر دردی است به جز مرگ.

شیخ صدوق در امالی صفحه 175 از رسول خدا ص روایت می کند که تا می توانید از خیر و برکتی که از طریق سورهٔ حمد در اختیارتان نهاده شده، بهره بگیرید که آن یک غنیمت است. مبادا فرصتش بگذرد و حسرتش در دلهایتان باقی بماند.

ص: 2

دعوات صفحه 188 از امام صادق ع روایت می کند که بر هیچ دردی سورهٔ حمد را هفتاد بار نخواندم مگر اینکه آرام یافت.

تفسیر نورالثقلین از امام باقر ع روایت می کند: هر کس را که سورهٔ حمد شفا نبخشد، هیچ چیز شفا نخواهد بخشید.

وسائل الشیعه جلد 6 صفحه 232 از امام صادق ع روایت می کند: هرکس به مرضی مبتلا شد، سر در گریبان کند و 7 مرتبه سورهٔ حمد را بخواند. اگر درد برطرف شد که هیچ؛ وگرنه 70 مرتبه این سوره را بخواند که من ضامن بهبود یافتن او هستم.

ثواب الاعمال صفحه 104 از امام صادق ع روایت می کند که اسم اعظم خدا در سورهٔ حمد پراکنده شده است.

***

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ (1)

به نام خدایِ رحمانِ رحیم

از آیه «بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیمِ» یا «بسم الله» مشهور به بَسمَلَه به صورت مختصر با واژه «تسمیه» نیز یاد می کنند. تسمیه به معنای اسم بردن از خدا برای یاد کردن اوست.

این عبارت 114 بار در قرآن تکرار شده است: در ابتدای هر یک از سوره های قرآن (به استثنای سوره برائت) و و یکبار هم در آیه سی ام سورهٔ نمل: إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ [سوره النمل : 30]

در فضیلت و منزلت بَسمَله روایات زیادی وارد شده و آغاز کردن کارها با آن بشدّت توصیه شده است.

درباره بسم الله آغاز سوره ها سه دیدگاه مهم وجود دارد.

قاریان مکّه و کوفه و امامیه و اکثر شافعیه، بسم الله را جزء سوره می دانند.

برخی از شافعیان و احمدِ حنبل، تنها بسم اللهِ سورهٔ حمد را جزئی از سوره می دانند.

ص: 3

قاریان مدینه، بصره و شام و فقهای حنفی و مالکی، بسم الله را مطلقاً جزئی از قرآن نمی دانند و معتقدند به منظور تبرّک و جداسازی سوره ها از یکدیگر در آغاز سوره ها آمده است.

این اختلاف نظر در بلند یا آهسته خواندن (جهر یا اخفات) بسمله نیز اثر نهاده است. اکثر کسانی که این آیه را بخشی از سوره می دانند معتقدند باید جهراً قرائت شود.

قشیری و اکثر امامیه معتقدند که بسم الله های اوّل سور، هریک مال خود سوره است و معنایی خاصّ و متفاوت دارد، لذا در نماز پیش از بسم الله باید قصد کرد که کدام سوره قرار است خوانده شود.

علمای علم قرائت جملگی، ذکر «بسم الله» را در آغاز قرائتِ قرآن لازم می دانند و هیچ یک از آنان آغاز قرائت را بدون بسمله جایز نمی شمارد. امّا پس از آغاز قرائت با بسم الله، در مورد وصل بخش های مختلف یا سوره ها متفاوت با بسمله اختلاف نظر دارند. بعضی براین عقیده اند که نباید با خواندن «بسم الله» دو سوره یا دو بخشِ قرائت را از هم جدا کرد، بلکه دو سوره یا دو بخش را باید بدون آن به هم پیوست.

عدّه ای هم معتقدند که جدا کردن سوره ای از سورهٔ دیگر و بخشی از بخش دیگر با «بسم الله» لازم است، مگر سورة انفال و برائت که بین آن ها بسمله وجود ندارد.

اختلاف آرا درباره اینکه بسمله آیه ای مستقل است، از روایات مختلف نشأت گرفته، چنانکه بنابر روایتی از ابن عباس، پیامبر اکرم ص اتمام نزول یک سوره و شروع سورهٔ بعدی را به واسطهٔ نزول «بسم الله» جدید در می یافت. برخی، از این روایت چنین استنباط کرده اند که بسمله آیة مستقلی نبوده و تنها به جهت تبرّک می آمده است. در مقابل، کسانی قائل اند که در همهٔ مصحف های پایه (مصاحف امام)، در آغازِ همهٔ سوره ها، جز سورهٔ برائت، بسمله نوشته شده بوده؛ و با توجه به اینکه هنگام تدوین قرآن، برای حفظ کلام خدا، از آوردن هر گونه اضافات حتی نام و شمارهٔ سوره ها خودداری می کردند، اگر بسمله جزو قرآن محسوب نشود، به این معناست که صحابه 113 بسمله بر آن افزوده اند. به علاوه، دستهٔ اخیر، از ابن عباس

ص: 4

از رسول خدا ص روایتی نقل می کنند که بر اساس آن هر کس بسمله را نگوید صد و سیزده آیهٔ قرآن را فرو گذاشته است.

شیعیان به اتفاق نظر، ذکر «بسم الله» را در آغاز نماز واجب می دانند و بر وجوب جَهر (بلند خواندن) آن در نمازهای جهریه و اخفاتیه نظر داده اند. نقل شده است که امام علی ع در جهر بر بسمله در نماز اصرار می کردند. به روایت شافعی معاویه در مدینه نمازی به پا داشت که در آن «بسم الله» و تکبیرِ پیش از رکوع و سجود را نگفت. پس صحابه بر او اعتراض کردند که بسم الله را از ما ربودی! پس معاویه همان نماز را با تسمیه و تکبیر اعاده نمود. فخررازی با استناد به این دو روایت استدلال می کند که سنّت پیامبر ص جهر بسمله بوده است و دور نمی نماید که معاویه نیز با علم به روش حضرت علی ع در خصوص جهر و اخفات، روش عکس را برگزیده باشد. ذکر بسمله فقط در نمازْ واجب است، مگر در مواردی که بسمله مصداق تسمیه (ذکر نام خدا) شود. به این ترتیب، ذکر بسمله در موقع سر بریدن حیوانات به عنوان تسمیهٔ واجب به کار می رود، زیرا به هنگام ذبح یا صید حیوانات باید نام خدا یاد شود، وگرنه خوردن گوشت آن ها حرام است.

دربارهٔ سنّت پیامبر(ص) در استفاده از «بسم الله الرحمن الرحیم» روایات مختلفی نقل شده است. به نقل ابن سعد، مسعودی، شعبی، اعمش، ابومالک و قَتاده، پیامبر اکرم ص در ابتدای بعثت به رسم آن روزگار «بسمک اللهم» می گفت. از گزارش ابن هشام مبنی بر این که در آغاز معاهدهٔ صلح حدیبیه سهیل بن عمرو از سوی قریش درخواست نمود تا «بسمک اللهم» به جای «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشته شود برمی آید که رسم معمولِ عرب نگارش «بسمک اللهم» بوده است و در ادامه روایت آمده که پیامبر اکرم ص از زمانی که آیهٔ 41 سوره هود: و قالَ ارکَبُوا فیها بِسم اللّه مَجریها و مُرسیها، نازل شد، «بسم الله» گفت و پس از نزول آیهٔ 110 سورة اسراء: قُلِ ادعُواللّهَ اَوِ ادعُوا الرَّحمن، «بسم الله الرحمن» را به کار برد و بعد از نزول آیة 30 سورهٔ نمل: انَّه مِن سُلَیمان و إنّهُ بِسم اللّه الرحمن الرحیم، صورت نهایی «بسم الله الرحمن الرحیم» را به آن داد.

ص: 5

طبری و واحدی از ابن عباس نقل کرده اند که عبارت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» نخستین عبارت قرآن است که در اول سورة علق (إقرا) بر پیامبر ص نازل شد. در احادیث شیعی نیز این عبارت سرآغاز قرآن معرفی شده است. مثلاً کلینی از امام صادق ع روایت می کند که آغاز همهٔ کتاب های آسمانی «بسم الله الرحمن الرحیم» بوده است.

بنابر روایتی، احتمالاً برای اولین بار، سلمان فارسی به درخواست ایرانیان در ترجمهٔ سورهٔ حمد، «بسم الله الرحمن الرحیم» را "به نام یزدان بخشاینده" ترجمه کرد. در ترجمهٔ تفسیر طبری، که مترجم آن ناشناس است، به صورت "به نام خدای مهربان بخشاینده" ذکر شده و تا زمان حاضر با اندک تفاوتی به صورت "به نام خداوند بخشندهٔ مهربان" باقی مانده است. میبدی در کشف الاسرار اینطور ترجمه کرده: به نام خداوند جهان دارِ دشمن پرور به بخشایندگی، دوست بخشای به مهربانی.

در کتاب های حدیثی، تفسیری و فقهی به احادیث بسیاری درباره ارزش و منزلت بسمله و آثار تلاوت آن اشاره شده، از جمله:

- بسمله باکرامت ترین و بزرگ ترین آیه قرآن است(تفسیر عیاشی)

- اسمی از اسماء الله است.(مستدرک جلد 1 صفحه 552)

- نزدیکی این آیه به اسم اعظم خدا بیش از نزدیکی سیاهی چشم به سفیدی آن است(مشکاة الانوار جلد 1 صفحه 89).

- کتابت زیبای آن برای تعظیم خداوند، موجب غفران و بخشش است(درّالمنثور جلد 1 صفحه 2627).

- زمانی که معلّم به کودکی بگوید: بگو: «بسم اللّه الرحمن الرحیم» و او آن را بگوید، برای معلّم و کودک و پدر و مادر وی برائت و آزادی از آتش دوزخ نوشته می شود(مجمع البیان جلد 1 صفحه 90).

ص: 6

- درّالمنثور جلد 1 صفحه 10 از رسول خدا ص روایت می کند: ترک بسم الله در آغاز هر کارِ درخورِ توجهی به نافرجام ماندن و بی خیر و برکت شدن کار می انجامد. در روایت خصوصاً موقع خوردن غذا، نوشتن نامه، رفتن به بستر برای خواب و برخاستن از بستر، سوار شدن، سفر رفتن، تأکید بیشتری بر تسمیه شده است.

- ذکر بسمله برای مسلمانان به صورت شعار و نشانهٔ دین اسلام درآمده و بلند گفتن آن از نشانه های ایمان شمرده می شود. پیامبر اکرم ص هنگام تلاوت قرآن، بسمله را به صدای بلند می گفت.

- «بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیمِ» از حیث دلالت بر اسلام، جایگاهی بعد از "انشاء الله" دارد و از شعارهای مخصوص مسلمانان است که کارهای خود را با آن آغاز می کنند.

- نوشتن «بسم الله» در آغاز همه نوشته ها، سنّت رسول اکرم ص است.

- در روایات راجع به کسی که "بسم الله" را ترک کند، گفته شده که بهترین آیه را دزدیده!

دو جا در قرآن "بسم الله" توسط انبیاء استعمال شده، یکی در آغاز سوار شدن و حرکت کردن کشتی نوح ع در سورهٔ هود :

وَقَالَ ارْكَبُوا فِيهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (هود: 41) ندا داد: سوار کشتی شوید که حرکت کردن و پهلوگرفتنش با نام خداست؛ او آمرزندهٔ مهربان است.

یعنی این کشتی متعلّق به خدا و مأمور خداست. همچنین حرکت و سکوتش به اذن خدا و به امر خداست. ما نیز به یاد و به استعانتِ خدا کشتی را می رانیم و متوقّف می کنیم. خدای صاحب کشتی غفور و رحیم است لذا مسافرانش را می آمرزد و نجاتشان می دهد.

این جمله، خطاب خدا به نوح ع است و به تبع آن، خطاب نوح به مسافران کشتی.

دوم، در صدر نامهٔ سلیمان ع به ملکهٔ سبأ در سورهٔ نمل:

ص: 7

إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمَانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ (نمل:30) نامه از طرف سلیمان است و با "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ" شروع شده.

شروع نامه با این عبارت، یادآور این حقیقت است که آیین توحید، آیین مهربانی و عطوفت است نه خشونت و قساوت.

امام رضا(ع) بر حسب نقل میفرمایند: هرگاه خواستی به کسی نامه ای بنویسی و آن نامه اثر کند، در بالای نامه در زیر بسم الله و بالای دیگر خطوط با نوک انگشت بی آنکه اثری از آن بماند بنویس: إن الله وعد الصّابرین المَخرَج مِمّا یَکرَهون و الرزق مِن حیثُ لا یَحتَسِبون، جَعَلَنا الله و إیّاکُم مِن الذین لا خوف علیهم و لا هم یحزنون. مؤلّف گوید: بارها و بارها من این روش را بکار بستم و نامه ام بیش از آنچه میخواستم مؤثر واقع شد. گاهاً کن فیکون نمود.

جلد بیست و چهارم بحارالأنوار از امام سجاد (ع) روایت میکند که خداوند از سورهٔ حمد که به ما داده، یک هفتمش را که همان آیهٔ بسم الله است به سلیمان داد و با این حال فرمود: ثواب قرائت "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ" از اینکه تمام مُلکت را صدقه بدهی بیشتر است.

مُستدرک روایت میکند که پس از نزول این آیه، پیامبر(ص) در صدر تمام نامه ها، دستور میداد بنویسند: "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ".

"بسم الله" در آغاز کارها عامل برکت، اقرار به عبودیت، عامل دوام، و طاردِ شیطان است.

این راجع به کلیّت و فضیلتِ استعمالِ بسم الله، اما راجع به معنای "بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ" :

حرف جرّ "ب" را به معنای الصاق، استعانت و مصاحبت گرفته اند. از آنجا که قبل از حرف جرّ باید فعل یا شبه فعلی بیاید، قبل از "بسم" را فعلی مانند أقرأُ یا أبدأُ در تقدیر گرفته اند.

در روایات است که تمام قرآن در سورهٔ حمد خلاصه شده و سوره حمد در آیهٔ نخست آن یعنی آیهٔ بسم الله خلاصه شده و تمام بسم الله در باء اوّل آن خلاصه شده و تمام علم در نقطهٔ تحت باء جمع است.

ص: 8

مؤمن با گفتن بسم الله در آغاز هر کار، از خدا کمک می گیرد و خود را به خدا متّصل می کند و همراه خدا می شود. پس بسم الله که با این قصد در آغاز کاری آمد، آن کار الهی و عبادتِ خدا می شود.

امّا چرا مستقیماً نگفته "باللّه" و "اسم" را واسطه کرده و گفته "بسم الله"؟ چون بی اسم، امکان درک مسمّی یعنی خدا نیست. اسم عبارت است از وجه خدا که مدّ نظر و مورد توجّه ماسویٰ قرار می گیرد تا خدا را وجدان کنند. در فرهنگ اندیشهٔ اسلام، اسم از اصطلاحات کلیدی در معرفت الله است، برای همین باید وقت گذاشت و آن را فهمید:

در سورهٔ اعراف آمده: وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (180) خداوند اسماء حُسنای بسیاری دارد. با آن ها او را صدا بزنید و راه مُلحدینِ در اسماء خدا را نروید. آن ها به زودی کیفر کردارشان را خواهند دید.

معلّم اساتید ما، مرحوم علامهٔ طباطبایی(ره) صد و بیست و هفت اسم را در قرآن از جملهٔ اسماء الحسنیٰ شمرده. البته اسامی تصریحی اینقدر نیست و اسامی استنتاجی هم شاید بیش از این باشد. در روایات، اسماء حسنای خدا نود و نه اسمِ مصرّح شمرده شده که هرکس آن ها را اِحصاء کند یعنی درک کند و بقدر وسعش در وجود خویش جاری سازد. از جهنم – که در آیهٔ قبل آمده – نجات یافته و بهشتی می شود. در بعضی دعاها مثل جوشن کبیر، بیش از هزار اسم آمده که البته خیلی از آن ها اسمِ منتجّ از فعل اند نه اسمِ منشأ فعل. مثلاً مُهلک اسم منشأ فعلی است که اسماء زیادی از آن منتجّ می شود، مثل: یا من أهلک عادٍ الاولی، یا من یهلک القُری، یا مُهلکُ بالطاغیه، ...

این در نگاه اوّل؛ اما اگر کمی تدقیق کنیم، حقیقت اسماء الله خیلی عمیق تر است: «اسم» در لغت، به معناي علامت است و از «وَسَم» گرفته شده است. «صفت» هم به معناي نشانه است. اين دو در معارف الهیه به يك معنا به كار مي روند، هردو يعني نشانه. عن علی(ع) : اسم ما انبأ عن المسمي و الفعل ما انبأ عن حركة المسمي و الحرف ما اوجد المعنا في غيره(علي(ع) فرمودند: اسم از مسمي خبر ميدهد و فعل از حرکت مسمي حکايت ميکند... ). هر چيزي كه در عالم، علامت و نشانهٔ خدا باشد، اسم و صفت خداست. تمام موجودات

ص: 9

عالم امكان از ثريٰ تا ثريا، از جماد تا روح اعظم، همهٔ اسماء الله و صفات الله و نشان دهندهٔ خدا هستند. دالّات علي الله و علامات خدايند. اين است كه اهل بيت(ع) فرموده اند: «نحن الاسماء الحسني»(ما اسماء حسناي خدا هستيم)، اين اسما همگي حادث هستند: «قبل الخلق لا اسم و لارسم» و «كنت كنزاً مخفيّاً»(قبل از خلقت اسم و رسمي نبود و خدا همانند گنجي مخفي بود).

هر چيزي در هستي و كمالات خودش و اظهار كمالاتش، وجه الله، صفة الله و آية الله است. اين قسم را اسماء کَوني خداوند گويند.

همچنين خداوند مجموعه اي از الفاظ را علامت خود قرار داده است تا با آنها خوانده شود و با او سخن گفته شود. اينها را «اسماء لفظي» خداوند گويند.

عن الرضا(ع): «ثمّ وصف نفسه تبارك و تعالي باسماء دعا الخلق اذ خلقهم تَعَبّدهم»(سپس خداوند خودش را با اسم هايي وصف کرد و خلق را دعوت کرد تا با آن اسما او را پرستش کنند).

عن الباقر(ع): «اعبدالله الواحد الصمد المسمي بهذه الاسماء دون الاسماء ان الاسماء صفات وصف بها نفسه» (خداي واحد و صمد که مسماي اين اسما است را بپرست نه اين اسما را. زيرا اسما چيزي نيست جز آنچه خدا خود را به آن توصيف کرد). اين وجهِ رواياتي است که ميگويد:«مَن عبَدالاسم فقد کفَر» يعني هرکه اسم را بپرستد کافر شده است، چونکه مسماي اين اسما بايد مراد او باشد.

در اسماء لفظي صحبت از وضع و استعمال نيست. اينها صرفاً نشانه هايي است كه خدا براي خودش اختيار كرده است تا خلايق بتوانند با او ارتباط برقرار كنند.

عن الرضا(ع): «اختار لنفسه اسماء لغيره يدعوه بها لأنه إذا لم يدع باسمه لم يعرف ... ابتلا هم الي أن يدعوه بها فسمّي نفسه سميعاً بصيراً قادراً قائماً ظاهراً باطناً لطيفاً خبيراً قويّاً عزيزاً حكيماً عليماً»(براي خويش اسم هايي برگزيد تا ديگران با آن اسما بخوانندش و به اين وسيله شناخته شود... ).

ص: 10

البته وقتي صحبت از اسماء لفظي خدا ميکنيم و اينکه خدا آنها را علامت خود قرار داده است، تصوّر نشود که اين اسما صرف اعتبار و قرارداد و تعريف بين خدا و خلق است؛ اين گونه نيست. واقع امر اين است که اين الفاظ به حقايق خارجيه و کمالات واقعیهٔ جاري در عالم اشاره دارد؛ مِثل علم و قدرت و حيات و رحمت و عدالت و در واقع، آن کمالات و حقايق اسم است نه اين الفاظ. از اين رو، برخي اين الفاظ را «اسم الاسم» ناميده اند. در هر حال، همان گونه که خدا وجدان ميشود، کمالات ساري در عالم، مانند علم و قدرت و کرم و رحمت و ... ، نيز وجدان ميشوند؛ کمالاتي که هر موجودي به عاريه بهرهٔ اندکي از آن دارد. دربارهٔ خدا نيز خداي قريب و مجيب و رحيم و سميع و بصير و قوي و ... وجدان ميشود(بسته به اينکه آدمي در چه حالي باشد). البته وقتي اين صفات به او نسبت داده ميشود يا به عبارتي خدا با اين صفات وجدان ميشود، صفات بدون جنبهٔ نقص و بي نهايت وجدان ميشود. خلاصهٔ کلام اينکه ما علم و قدرت و کرم و ساير صفات کمال را ميشناسيم، زيرا در خود ما و در اطراف ما، در ساير مخلوقات جاري است. اما در خدا علم و قدرت و کرم و کمالي را ميشناسيم که در آن کمالات حيرانيم وقتي آنها را به او نسبت ميدهيم. اين معني بي انتها بودن علم و قدرت و ساير کمالات حق، بلکه فوق بي انتها بودن آنهاست. از اين رو اسما مي تواند وسیلهٔ معرفت حق شود و معرفت حق به مفتاحيّت اسم تحقّق يابد. و اين منّت است بر بشر که تا حدّي، ولو اندک، به پروردگارش معرفت پيدا کند.

اسماء لفظي هم دو نوع است؛ يكي مثل «الله» و «صمد» كه اطلاقش به غير ممنوع است و ديگر مثل «قادر» و «سميع» و «كريم» كه براي بشر هم استعمال مي شود. در اين قسم دوم مفهومي عام به وسیلهٔ لفظ القا مي شود. خداوند اجازه داده است که آنها را بر او اطلاق كنيم، خود را مصداقي از مفهوم عام آن لفظ دانسته است؛ منتها با تذکّر به عدم تقيّد و تعيّن. خداوند اين قبيل الفاظ را با مفاهيم آنها نشان خودش قرار داده است و هر يك از اينها با مفهوم خاصّ خودش، نشان خداست؛ در عين اينكه خدا بي نشان است. هر يك از اين اسما يك خصوصيّت و ويژگي دارد، امّا سبب ويژه شدن« او» نمي شود.

ص: 11

اسم و صفت به يك معنا، نشانه و علامت است. آنچه مهم است اين است كه علامت، غير از ذوالعلامة است. هر چيزي كه علامت من شد، مسلماً غير از من است. خود من علامت خودم نمي شوم. بنابراين اوصاف از نظر كتاب و سنّت غير از حقّ متعال است و خدا غير از اسما و صفاتي است كه نشانه ها و علائم اوست.

ذات مقدس حق، «لايعرف الا بآياته و لايوصف الا بعلاماته» است. ذات من حيث الذات(به خودي خود) و قطع نظر از اوصاف و اسما، لايعرف(ناشناخته) است. «كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه بشهادة كل صفة انها غير موصوف»(کمال اخلاص نفي صفات از اوست، زيرا صفت غير از موصوف است).

اسما مفاتيح معرفت حق و كليد معرفت به اوست. «لولا الاسماء لما عرف الله»(اگر اسما نبود، حق شناخته نميشد).

ما و همهٔ موجودات آيات و نشانه هاي خدا هستيم، امّا خدا بذاته و في ذاته نشان ندارد، بي نشان است. تعيّن ندارد. تعيّن او من هستم. صفت و اسم او من هستم. او تعيّن ندارد. تعين او، اسم او و وصف او، همگي فعل او و خلق اوست.

همچنان كه حروف «و»، «ب»، ... كه در ذهن خلق مي كنيم افعال و مخلوقات ماست و تعيّنات آنها سبب تعيّن ما نمي شود، او نيز نشان دار نمي شود. نشان دار شدن خدا به معني نشان دادن اينهاست. اسم، فقر محض است و مسمّا غناي محض و فقر با غني مباين است و بي سنخيّت.

علما علم خدا را نشان مي دهند. سلاطين سلطنت او را و قدرتمندان قدرت او را. (علم احاطه بر اشياست و قدرت منشاء ايجادِ اشيا و وقايع بودن). اغنيا غناي او را و زندگان حيات او را نشان مي دهند و خلاصه هر يك از مخلوقات به اندازهٔ وجود خويش كمالي را نشان مي دهند و نيز مي يابد كه كمالات موصوف منحصر به همين يكي نيست و واصفان ديگري نيز او را توصيف مي كنند. توجه بفرمایید که معرفت بسيط بهرهٔ همهٔ انسان هاست. معرفت مركب كه معرفت بالآيات است، تفضّل خداست و به هر كه خواست مي دهد. ممكن است به فردي عالم ندهد و به درس نخوانده اي مرحمت كند.

ص: 12

معرفت بالآيات (يا بالاسماء) معرفت دُنياست، نه معرفت عُليا. زيرا معرفتِ در حجاب است و حجابش هم همان اسم و صفت است؛ خواه اسم كَوني(تمام مخلوقين) باشد خواه اسم لفظي(الفاظي که خودش را با آنها خوانده مثل الله، رحمن، سميع... ). خدا خودش را به ما معرفي مي كند و ما عارف به او مي شويم، ولي در حجاب اسم و صفت. قرآن غالباً از اين نوع معرفت دم مي زند آنجا که ميگويد: «و من آياته»، «و آية لهم»، يا در آیهٔ «افي الله شك فاطر السماوات والارض»، توصيف به آيت فاطريّت خداست. توجّه کنيد که در دارِ هستي، جز خدا و آياتش هيچ چيز ديگري وجود ندارد. اين صمديّت حقّ است که همه جا را پر کرده و همه جا از او مملوّ است.

امّا معرفت عُليا بالاتر از اينهاست. آنجا خدا ذات خودش را معرفي مي كند به غير وصف كوني و لفظي. اين مطلب تصوّرش هم مشكل است، چه رسد به فهم آن. خدا خودش را من دون وصف معرفي مي كند. اين معرفت براي برخي انبيا و اوحدي از اوليا دست داده است که آن هم دائمي نبوده، گاه گاه بوده؛ آن را «معرفت بلاحجاب» نيز گفته اند.

از غُرَر احاديث در بحث اسما، روايتي است که به امام صادق(ع) عرض شد خدا را چگونه بشناسيم:« کيف سبيل التوحيد؟» فرمود: «إن معرفة عين الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغايب قبل عينه...کما قالوا ليوسف «اءنّک لانت يوسف». فعرفوه به و لم يعرفوه بغيره و لا أثبتوه من أنفسهم بتوّهم القلوب». خلاصه اينکه بايد نخست خدا را ديد، آنگاه شناخت، چنانکه برادران يوسف با «مشاهدهٔ او» وي را شناختند. يعني اول او را ديدند و آنگاه پي به اوصافش بردند. خداوند چون براي اهل حضور، هميشه حاضر و شاهد است نه غايب، ازاين رو معرفت به او پيش از معرفت به صفات و بي نياز از صفات. اين معرفت، نصيب اهل محبت است.

همان طور که اسماء تکويني خدا (موجودات) هر يک منشاء اثري است (مثلاً عقرب ميگزد، آب حيات مي دهد، باد تلقيح مي کند، و ... )، مانعي ندارد که خداوند براي برخي اسماء لفظي خود نيز اثري خاص جعل کند؛ مثلاً فلان قدر گفتن فلان اسم در فلان وضعيت فلان اثر را داشته باشد. اما نکتهٔ بسيار مهم اين است که در اذكار، تا سالك متحقّق به آن اسمي نشود

ص: 13

كه ورد اوست، ذكر در او اثر نمي كند يعني به او نورانيت نمي دهد يا نورانيتش در او دوام ندارد. مثلاً گويندۀ ذكر «سبوحّ قدّوس» بايد خودش منزّه باشد. نخست، منزّه از پستي؛ سپس از كثرت؛ سپس منزه از انيّت. کسي که دائم غيبت مي کند چه سنخيتي با <يا ستار> دارد؟ کسي که در خانه بد اخلاق است چه سنخيتي با <يا رحمن> دارد؟ به همين قياس، يا گویندهٔ <كريم> بايد خودش اهل كرم باشد تا از اين اسم بهره ببرد. همين طور همهٔ اسماء حق بايد در آدم ظهور کند تا آدم کامل شود. اين اسما همگي در ذکر حکيم انسان(حافظهٔ روح او) نهاده شده است: «علّم آدم الاسماء کلّها»(خداوند به انسان همهٔ اسما را آموخت). کرم، جود، شجاعت، رحمت، علم، و ... (که در برخي روايات از آنها با عنوان جنود عقل نام برده شده است) کمالات الهي است که در انسان ظاهر ميشود و در او ميشکفد.

از آیات برای معرفت اسماء حق و اعتباری بودن آنها و اندکاک(حلّ شدن) کثرت اسماء در وحدت ذات و راه یافتن به توحیدی وراء طور اسماء و صفات، توجه به این مطلب است که من بواسطه دانشجو بودنم که تعیّنی از تعیّنات من است صفاتی دارم و منشأ یک سری از کارها هستم و افعالی از من سر می زند. و بواسطه پدر بودنم برای فرزندم، یک سری دیگر از افعال از من سر می زند و صفاتی دیگر دارم. و از حیث شوهر بودنم برای زنم یک جور دیگر هستم. در عین حال، برای خودم که از بالا نگاه می کنم این کثرت اسماء و افعال را نمی بینم. اما برای دوست من، بچه من، و همسرم که در قالبی خاص و طیّ تعیّنی خاص با من ارتباط دارند، این کثرت اسماء و افعال معنی دار می شود و مشهود است.

حق هم در عین اینکه مستقیماً همه عالم را خلق کرده، به واسطه تعیّنات و اسماء کرده. از حیث کثرت، تعیّنات وجود دارند و مؤثراند اما از حیث وحدت، همه خداست و اسم و فعل او. ما از موضع کثرت، واسطه ها را می بینیم اما خود حق، از موضع وحدت هیچ واسطه ای را نمی بیند. عارفی هم که برود در موضع حق، واسطه ها را نمی بیند و دیده حق شناس پیدا می کند.

"اسماء الحسنی" که در این آیه آمده در درجهٔ اول اسماء لفظی را به ذهن متبادر میکند، اما همانطور که گفته شد خداوند غیر از این نود و نه (یا در برخی روایات، هزار) نام تشریعی که

ص: 14

خودش توقیفاً وضع کرده تا وسیله ذکر و عبادت و دعا باشند، اسماء تکوینی هم دارد. اسماء تکوینی او مخلوقات او هستند. چون اسم یعنی چیزی که ما را متوجه او کند و هر مخلوقی چون حکایت از خالقش دارد، قهراً اسم اوست. پس هر مخلوقی، اسم تکوینی خداست. اما برخی اسماء عظیمتر از برخی دیگرند چون خدا را بیشتر و بهتر مینمایانند و خدا بیشتر در آنها تجلّی کرده. با این مقدمه، معنای روایاتی که میگویند ائمه هدی که حجت خدا هستند، اسماء حسنای تکوینی خدا هستند، معلوم میشود. یا روایاتی که پیامبر اکرم(ص) را که انسان اکمل است، اسم اعظم خدا میدانند، وجهش معلوم میشود.

این راجع به اسماء الله، اما عبارت "ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ":

"الحاد" در لغت یعنی نپذیرفتن و "ملحد" کسی است که چیزی را نمیپذیرد. عبارت "الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ" کسانی هستند که اسماء الحسنای خدا در قرآن را باور ندارند و خدای خودساختهٔ خیالیِ خود را می پرستند، نه خدایی را که قرآن با این اسماء و صفات و این سنّت ها گفته.

مفسّرین گفته اند تحریف اسماء الله در میان عرب شایع بوده، مثلا الله و عزیز و منّان را بدل به لات و عُزّی و منات می کردند و بر بتان می نهادند. یا از پیش خود نام هایی اختراعی بر خدا می نهادند که لایق نبوده، درحالیکه اسماء الله توقیفی و به جعل الهی است نه تعیین آدمی یا تعیّن فرهنگی. گاهی هم نام های مخصوص خدا مثل الله و ربّ را بر فرزندان خود می نهاده اند.

در برخی روایات از رسول خدا(ص) این مجموعهٔ نود و نه تایی بعنوان اسماء الحسنی ذکر شده: الله، الإله، الواحد، الأحد، الصّمد، الأوّل، الآخر، السّمیع، البصیر، القدیر، القاهر، العلی، الأعلی، الباقی، البدیع، الباریء، الأکرم، الظّاهر، الباطن، الحی، الحکیم، العلیم، الحلیم، الحفیظ، الحقّ، الحسیب، الحمید، الحَفِی، الرّبّ، الرّحمن، الرّحیم، الذّاری، الرّازق، الرّقیب، الرّؤوف، الرّائی، السّلام، المؤمن، المهیمن، العزیز، الجبّار، المتکبّر، السید، السبوح، الشهید، الصّادق، الصانع، الطّاهر، العدل، العَفُوّ، الغفور، الغنی، الغیاث، الفاطر، اَلفرد، الفتّاح، الفالق، القدیم، الملک، القدّوس، القوی، القریب، القیوم، القابض، الباسط، قاضی

ص: 15

الحاجات، المجید، المولی، المنّان، المحیط، المبین، المقیت، المصوّر، الکریم، الکبیر، الکافی، کاشف الضّر، الوتر، النّور، الوهاب، النّاصر، الواسع، الودود، الهادی، الوفی، الوکیل، الوارث، البرّ، الباعث، التّواب، الجلیل، الجواد، الخبیر، الخالق، خیر النّاصرین، الدّیان، الشکور، العظیم، اللطیف، الشافی

تمام اسماء به دو چیز برمیگردد: بی نیازی خدا و نیازمندی همه به او. برای همین تمام اسماء در دو اسم حیّ و قیّوم مندرج است. بی جهت نیست که این دو اسم را با هم اسم اعظم دانسته اند. البته اسم اعظم به معنای اسمی که هر که بداند می تواند در هستی تصرّف کند، لفظ نیست بلکه اتّصاف به آن اسم و دارا شدن پرتویی از آن است. در اینصورت هرکس مظهر "حیّ قیّوم" شود، هرکاری از او ساخته است. چنانچه در روایت است که خدا مؤمن کامل را مظهر حیّ قیّوم می کند و می گوید هرچه می خواهی خلق کن!

کافی از امام کاظم(ع) روایت می کند که خدا را نمیتوان توصیف کرد مگر با همان صفاتی که خود را ستوده. چگونه میتوان ستود و توصیف کرد خدایی را که حواس، عاجز از درک اوست و اندیشه او را در نمی یابد. بزرگتر از آن است که بتوان وصفش نمود و بالاتر از آن که برایش صفتی آورد.

الله" به تعبیر امام هشتم(ع) یعنی کسی که "وَلَه الخلق فی معرفته" خلق در شناختش حیرانند. یعنی بودنش را با تمام وجود وجدان میکنند اما برایشان شبیه هیچ چیز و مثل هیچ کس نیست. به عبارت اُخریٰ چگونگی اش به چنبر درک و ذهن و فهم کسی در نمیآید و معرفت به او فقط حیرت است و حیرت است و حیرت! البته این حیرت و وَله، نافهمی و نشناختن نیست، بلکه عین اُنس است و سرگشتگی و گم گشتگی در او. برای همین پیامبر اکرم(ص) دعا میکند: ربّ زِدنیٖ فیٖکَ تحیّراً. خدایا حیرت مرا در خودت، افزون کن: غرق حق خواهد که باشد غرق تر...

حالا این الله دارد خودش را معرفی میکند به رحمانیّت و رحیمیّت. البته تمام قرآن معرفی الله است و کارهایی که کرده، چیزهایی که خواسته، سنّت هایی که وضع کرده، تجلیّاتی که داشته، و اسماء و صفاتی که در او موج میزند و در ساحل ِ هستی بر شنها هویدا میگردد.

ص: 16

تمام قرآن کلام الله است اما این آیه وضعش جداست. چون تمام قرآن را در خودش جوهرکشی کرده و در عمقش چون گوهری نگهداشته. این آیه مثل شیشهٔ عطری است که رایحهٔ پخش شده اش سورهٔ حمد است و سوره های بعدش.

برخی هم گفته اند «الله» مشتق از دو كلمه است: يكي «ال» و ديگري «لاه». «ال» حرف تعريف است براي عهد فطري و «لاه» مصدر است از «لاه، يليه، لَيْهْ» مثل باع، يبيع، بَيْع، به معناي ستر و حجاب؛ يا از «اله، يأله، اله» مثل فرح، يفرح، فَرح، به معني تحيّر. اَلِه الرجل يعني تحيّر الرجل. اما «اَلِه» و «وَلِه» به يك معناست، زيرا دائماً، حيرت ملازم با ستر است و ستر ملازم با حيرت. بين آن دو نيز اشتقاق اكبر وجود دارد.

پس «الله» به معناي آن پوشيده اي است كه حيرت آور و وَلَه انگيز است و مراد از آن خداست. آن خداي واقعي كه از عقل و وهم و حس پوشيده است. آن ذاتي كه در او متحيّريم و از ما مستور است. او ذات غيب الغيوبي است كه فقط چون اراده كرده خود را به ما شناسانده، و الا ما هيچ گاه نمي توانستيم او را بشناسيم. ما نمي توانيم او را توصيف كنيم. او بايد خود را توصيف كند و توصيف هم كرده است. اينجاست كه باب اسما و صفات باز مي شود.

البته در همان لفظ «الله» توحيد نهفته است، زيرا آن حقيقتي كه ما در او حيرانيم، هيچ گونه تعيّن ندارد. اگر تعيّن داشته باشد، ديگر در آن حيرتي نخواهد بود. البته توحيد او از سنخ وحدت عددي نيست، زيرا واحد بالعدد خودش عين تعيّن و تحديد و تشخّص است. نتیجهٔ توحيد او بي تعيّني و نتیجهٔ بي تعيّني حيرت است؛ يعني موجودي مانند او كه در او متحيّر باشيم، نيست و او همتا ندارد. چنين موجودي فقط اوست و بس؛ «لا شريك له» و«لا اله الا الله». نه تنها نمي شود از سنخ او دو خدا باشد- زيرا هر يك به غيريّت ديگري متعيّن و از حيرت خارج مي شوند - بلكه اصلاً نمي شود سنخي براي او درنظر گرفت، زيرا سنخيّت نوعي ماهيت است كه او از آن ماهيت منزّه است. اگر هم بنا باشد كه دو الله باشند، آن دو در عرض هم خواهند بود، پس تعيّن خواهند داشت: «من عدّه فقد حدّه»(هرکه او را بشمارد برايش حدّ معين کرده است) و اين تحديد نقص است.

ص: 17

نتيجه آنكه بت ها در همان لفظ «الله» دور ريخته میشوند، زيرا «الله» يعني آن حقيقتي كه در او تحيّر داريم. ما كه در بت ها وله و حيرت و تحيّر نداريم. الهه ها نيز بت هاي معنايي هستند، خداياني ذهني و ساختگي هستند كه دور ريخته مي شوند.

می رسیم به "الرحمن الرحیم" :

رحمان و رحیم را عمدا ترجمه نکردیم چون قابل ترجمه نیستند و حین ترجمه بخشی از معنای خود را از دست میدهند. رحمانیت خدا مهربانی ذاتی او با همه است و به گستردگی رحمت خدا نظر دارد. نتیجهٔ این رحمت عام، خلق موجودات و روزی رسانی به ایشان و هدایت عمومی آنهاست بسوی هدفی که برایش خلق شده اند. بعث رسل و انزال کتب هم در همین رحمت عام جای میگیرد.

رحیمیت خدا، تخصیص رحمت خاص به کسانی است که آنها را برگزیده و از خصّیصین خویش کرده. در این رحمت، آنها را دستگیری میکند، الهام به خیرات میکند، بطور ویژه نصرت میکند، نور وجودی ایشان را فزون میسازد، از سکینه و طمانینه بهره مندشان میکند، و در آخرت هم میهمان بهشت خویش میسازد.

قرآن نتیجه رحمانیت و رحیمیت خداست. بعد رحمانی قرآن گستردگی انتشار و دردسترس بودن و روانی ظاهر و آسانی فهم و تبیین معانی و وضوح فرامین آن است و بعد رحیمیت قرآن، نور و فرقانی است که در پرتوی اُنس با آن و ذکرش، برای مؤمنین متّقی یعنی باورمندانِ عامل به آن، پدید می آید.

واژه رحمان در قرآن همیشه بر واژه رحیم مقدّم است. همچنین، هیچ گاه بدون الف و لام نیامده است اما در رحیم چنین قیدی وجود ندارد.

رحمان یا تنها به کار رفته یا در صورت ترکیب، تنها با واژه رحیم ترکیب شده است. اما رحیم با دیگر اسماء ترکیب شده است.

رحمان به دلیل انحصار در اطلاق بر پروردگار، فاقد جمع و مثنی و مؤنث است. اما جمع رحیم به صورت رحماء در قرآن آمده است.

ص: 18

رحمان در قرآن تنها بر خداوند اطلاق شده است و اسم علم است و نامیدن کسی به این نام، شایسته نیست. رحمان در مواردی به صورت وصفی بر خداوند اطلاق شده است: وَ رَبُّنا الرَّحمنُ المُستَعانُ عَلی ما تَصِفونَ. اما رحیم گاه به صورت وصفی بر رسول گرامی اسلام نیز اطلاق شده است: لَقَد جاءَکُم رَسولٌ مِن اَنفُسِکُم عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَحیمٌ(توبه: 128)

رحیم همواره قرین معنای رأفت و رحمت صرف استعمال شده. اما رحمن گاه در سیاقهایی به کار رفته که معنای قهاریت و جباریت می دهد و در برگیرندهٔ تهدید است. مثل: قالَت اِنّی اَعوذُ بِالرّحمنِ مِنکَ اِن کُنتَ تَقِیاً(مریم:18).

آیهٔ بسم الله در میان مفسّرینِ عارف مسلک، معرکهٔ آراء و جولانگاه اقوال است. برای مثال قُشَیری در لطائف الاشارات «ب» بسم الله را اشاره به این معنی می داند که حادثات به واسطهٔ خداوند ظاهر شده و مخلوقات به وجود آمده اند. او در سبب تقدّم لفظ «اسم» بر «الله» چند نکته می آورد، از جمله آن که این عبارت را از سوگند متمایز ساخته و دیگر این که برای تزکیهٔ قلب گوینده، پیش از ذکر «الله» آمده است. او نورانیت قلب و رفعت روح مستمع را به واسطهٔ اسم الله یا شنیدن نام او می داند و معتقد است بسم الله در آغاز هر سوره اثر معنوی خاصّ و منحصر بفردی بر مستمعِ مستعدّ دارد.

خواجه عبدالله انصاری در کشف الاسرار گوید بسم الله یعنی: من [خدا] به نام خود آغاز می کنم، پس به نام من آغاز کنید. همچنین او قائل است که در اینجا «اسم» زاید است، چون اهل حق قائل اند که اسم و مسمّی یکی هستند. و می گوید: نوزده حرف عبارت کامل بسمله پناهی در برابر هر یک از نوزده نگهبان آتش دوزخ (علیها تسعة عشر) است.

ابن عربی بیش از دیگران به تفصیل به معانی باطنی بسمله پرداخته است. او بر اساس طرح خاصی که از آفرینش جهان دارد، تمامی حروف، نقطه، حرکت و سکون هر یک از حروف را در این عبارت به اجزا و عناصر عالم پیوند می دهد. او «بسم الله» را متضمن این معنی می داند که عالَم به واسطهٔ «بسم الله» ظاهر شده است، زیرا اسمای الهی سبب وجود عالم اند، و بر آن مسلّط و در آن مؤثرند. به واسطهٔ «ب» وجود ظاهر شد و نقطهٔ زیر آن نشانه

ص: 19

تمایز میان عابد و معبود است. ابن عربی همزه وصل را به وجود، و سکون آن را به عدم، که همان وجود مُحدَث است، تعبیر می کند و حذف آن را به سبب حرکت حرف «ب»، که عبارت از «ایجاد» است، می داند؛ و این «الف» محذوف را همان حقیقتی می داند که قائم بر وجود لایزال الهی است. او نیز علت ذکر «اسم» را تبرّک گوینده دانسته است، و برای سه حرف «بسم» طبقاتی از عوالم را، از نظر خویش، برشمرده است. به نظر ابن عربی، ذکر آیهٔ «بسم الله الرحمن الرحیم» در ابتدای هر سوره نشانهٔ تقدّم رحمت حق بر قهر اوست و خداوند به نوعی رحمت خویش را اعلام می کند، زیرا سه اسم این آیه اسمای رحمت الهی اند.

در تفسیر عبدالرزاق کاشی نیز حرف «ب» نشانه ای از عقل اول یا صادر اول دانسته شده است.

اسماعیلیه نیز هفت حرف «بسم الله» را با امامان هفتگانه و افلاک هفتگانه ارتباط داده اند و برای هر یک از حروف، رمزی از اوصاف خداوند قائل شده اند.

قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ [سوره اﻷنعام : 91]

کنزالعمال حدیث 29558 از رسول خدا ص روایت می کند که "بسم الله" مایه برکت کارها و ترکش موجب نکبت است. همچنین رسول خدا ص به کسی که در ابتدای نامه ها "بسم الله" را می نوشت می فرمود "بسم الله" را زیبا و خوب بنویس.

بحارالانوار جلد 89 صفحه 227 از رسول خدا ص روایت می کند که سورهٔ حمد به واسطه آیه "بسم الله الرحمن الرحیم" برتری یافته است.

بحارالانوار جلد 89 صفحه 242 از رسول خدا ص روایت می کند هر کار مهمی که در آن "بسم الله الرحمن الرحیم" گفته نشود ابتر خواهد شد.

برهان از امام صادق ع روایت می کند که بسا برخی از شیعیان ما در آغاز کار "بسم الله الرحمن الرحیم" را فراموش می کنند و وامی گذارند، در نتیجه خداوند به گرفتاری و بلا دچارشان کند تا بیدار شوند و به خدا رجوع کنند.

برهان از امام صادق ع روایت می کند که یکی از اصحاب بر امیرالمؤمنین ع وارد شد درحالیکه در مقابل حضرت صندلی بود. امیرالمؤمنین به او فرمود: روی صندلی بنشین. او

ص: 20

نشست اما صندلی شکست و بر زمین افتاد. پرسید: چرا اینطور شد؟ امیرالمؤمنین ع فرمود لحظه ای که نشستی بسم الله نگفتی. ابتلاء تو به این مصیبت از جانب خدا برای آن بود تا از آن غفلت پاک شوی.

مستدرک جلد 4 صفحه 388 از رسول خدا ص روایت می کند اگر مؤمن به هنگام عبور از صراط بگوید "بسم الله الرحمن الرحیم" شعله های آتش فرو می نشیند.

توحید صفحه 230 از رسول خدا ص روایت می کند هر کس را امری که بدان پرداخته غمگین و محزون کند، آنگاه خالصاً للّه "بسم الله الرحمن الرحیم" بگوید و با جان و دل به خدا روی آورد، یا حاجت دنیایش برمی آید یا در آخرت پاداشی چند برابر می برد. و ما عندالله خیر و ابقای یعنی آنچه نزد خداست برای مؤمنین بهتر و پاینده تر است.

وسائل الشیعه جلد 7 صفحه 69 از امام صادق ع روایت می کند: خداوند به بندگانش فرمود در آغاز هر کار کوچک و بزرگ بگویید "بسم الله الرحمن الرحیم" وقتی چنین می گویید در واقع گفته اید من برای این کار از خدا استعانت و یاری می جوییم.

ورّام جلد 1 صفحه 300 از رسول خدا ص روایت می کند هرگاه بنده بگوید "بسم الله الرحمن الرحیم" خداوند فرماید بنده ام به نام من آغاز کرد و بر من لازم است کارش را تمام کنم و احوالش را مبارک سازم.

بحارالانوار جلد 83 صفحه 258 از رسول خدا ص روایت می کند اگر کسی هنگام خوابیدن "بسم الله الرحمن الرحیم" بگوید، خداوند می فرماید: ای فرشتگان من، نفسهایش را تا صبح برایش حسنه بنویسید.

نورالثقلین از امام باقر ع روایت می کند که "بسم الله الرحمن الرحیم" انسان را همیشه و همه جا حفظ می کند.

ورّام جلد 1 صفحه 32 از رسول خدا ص روایت می کند دعایی که با "بسم الله الرحمن الرحیم" آغاز شود، ردّ نخواهد شد.

بحارالانوار جلد 82 صفحه 6 از امام باقر ع روایت می کند که گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" کفایت از استعاذه (اعوذ بالله من الشیطان رجیم) می کند.

ص: 21

مستدرک جلد 4 صفحه 185 از امام صادق ع روایت می کند که بسم الله را با صدای بلند بگو چرا که رسول خدا ص چنین می کرد.

بحارالانوار جلد 82 صفحه 80 از امام صادق ع روایت می کند که شیعهٔ علی ع شناخته می شود با به جا آوردن همهٔ نوافل شب و روز، با صدای بلند بسم الله گفتن، قنوت خواندن در نمازها، کثرت سجده، و انگشتر عقیق در دست راست کردن.

دلائل الامامة صفحه 206 از امام رضا ع روایت می کند که "بسم الله الرحمن الرحیم" به اسم اعظم از سفیدی چشم به سیاهی اش نزدیکتر است.

مستدرک جلد 4 صفحه 157 امام صادق ع روایت می کند: "بسم الله الرحمن الرحیم" اسم اکبر خداست.

کفعمی در مصباح صفحه 232 از امام صادق ع روایت می کند که خویشتن را از شرّ همهٔ مردم حین دیدنشان یا بیاد آوردنشان، به وسیله "بسم الله الرحمن الرحیم" حفظ کنید.

بحرالعرفان جلد 1 صفحه 39 از امیرالمؤمنین ع روایت می کند که من نقطهٔ زیر باء در "بسم الله الرحمن الرحیم" هستم.

الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (2)

خدا را سپاس که صاحب اختیار جهانیان است

"حمد" که آغازگر قرآن یعنی کلام خدا با بشر است، آخرین کلام بشر با خدا هم هست: دَعْوَاهُمْ فِيهَا سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَتَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ [سوره يونس : 10] در بهشت، ورد زبان شان اینست که "خدایا تو پاک و منزّهی". در آنجا بهشتیان به هم تحیّت می گویند و سلام نثار می کنند. و حرف آخرشان، حمد است بر خدای پروردگار هستی.

یعنی بهشت، بهشتِ ذکر خداست و سلام بر بندگان خدا.

مقصود از تسبیح در بهشت، مطلق ذکر خداست نه فقط لفظ سبحان الله و مقصود از تحمید، مطلق ستایش خداست نه فقط لفظ الحمد للّه. حمد خودش نوعی تسبیح (به معنای

ص: 22

مطلق ذکر) است و طبق این آیه، ذکر، آخرش به حمد میرسد یا بالاترین نوع ذکر، حمد است یا پس از حمد، ذاکر آرام می گیرد تا برکات ذکرش را برداشت کند. بهترین پایان برای ذکر در هر مجلسی یا بهترین پایان برای مجلس، حمد خداست. بی جهت نیست که رسول خدا در ته مجالسش تلاوت می فرمود: سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ وَسَلَامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ [سوره الصافات : 182] منزّه است خدای صاحب عزّتت از آنچه بدان وصفش میکنند؛ و سلام بر پیامبران الهی؛ و سپاس خدای را که پروردگار هستی است.

اینگونه رسول خدا(ص) مجالسش را چون مجالس بهشتی، به تسبیح و سلام و حمد به پایان می رساند تا بقول خودش، کفّارهٔ غفلت های مجلس باشد.

برخی این آیه را اینطور فهمیده اند که بهشتیان با گفتن سبحان الله، نعمات بهشت را استدعاء می کنند و بعد از رسیدن هر نعمتی، الحمد للّه می گویند. در این صورت آیه دارد رمز نزول نعمت را – نه فقط برای بهشت، بلکه برای همین دنیا هم – بیان می کند. تسبیح و تحمید، باب رزق مادّی و معنوی ِ مؤمن اند.

علل الشرایع از رسول خدا(ص) روایت می کند که گفتار الحمدلله برای آن است که خداوند می داند بندگانش نمی توانند شکر نعمتش را ادا کنند. بنابراین پیش از آنکه بندگانش او را بستایند با این عبارت خود را ستوده. وقتی بنده ای الحمدلله بگوید، خدا نعمت دنیا را درحالیکه به نعمت آخرت متّصل است به او عطا میفرماید. بهشتیان هنگام ورود به بهشت هر کلامی که در دنیا داشته اند را وا می نهند و پیوسته می گویند الحمد للّه.

مصباح الشریعة از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که بهترین چیز در بهشت و لذیذترین نعمت، محبت به خدا و محبت به دیگران برای خداست. زمانی که بهشتیان نعمت های بهشت را مشاهده میکنند، محبت در آنها به جوش می آید و همگی فریاد می زنند: الحمدللّه ربّ العالمین. این روایت از زیباترین روایاتی است که طی سی سال تتبّع در روایات فریقین به آن برخورده ام. ساده از آن نگذرید! متن روایت چنین است: إنّ اطیب شیء فی الجنة و الذّه، حبّ الله و الحبّ للّه. إنّ أهل الجنّة إذا عاینوا نعیمها، هاجت المحبة فی قلوبهم و صرخوا: الحمد لله ربّ العالمین.

ص: 23

راجع به آیهٔ "وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَكَ عَسَى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَحْمُودًا (إسراء: 79)" هم تفسیر فرات از امام صادق(ع) روایت میکند که مقام محمود، حمد است. یعنی متهجّد حمدکنندهٔ واقعی خداست.

پنج سوره با حمد آغاز میشود: حمد، اَنعام، کهف، سبأ، فاطر. هفت سور ه ای که با تسبیح آغاز میشدند را مُسبِّحات نامیده ایم، این سوره های "حمدآغازین" را نیز میشود مُحمِّدات نامید!

در سورهٔ فرقان آمده: وَ تَوَکَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لاَ يَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ کَفَى بِهِ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِيراً (58) ای پیامبر، بر خدای زنده ای که هرگز نمی میرد، تکیه و توکّل کن و برای حمد کردن خدا، او را تسبیح کن. همین بس که او از گناهان بندگانش آگاه است.

یعنی هر گونه ذکر و تسبیحی، نوعی حمد است. پس تمام عبادات و توجّهات به خدا، آخرش به حمد برمی گردند. برای همین کتاب خدا با سورهٔ حمد و عبارت الحمدالله آغاز میشود. گویا بقیهٔ قرآن شرح همین حمد است. واقعاً هم کتاب خدا چیزی نیست جز حمد خدا و طریق حمد او. آری، قرآن "حمدنامه" است.

نخستین حمد کننده، خود خداست. در تمام این عبارات از جمله همین آیهٔ اوّلِ سورهٔ فاتحه، خدا خودش خودش را حمد می کند؛ سپس فرمان می دهد که ما هم به او اقتدا کرده، حمدش کنیم. اینکه ما مأمور و مُجاز به حمد خدا شده ایم از افضل منّت ها بر ماست.

شکر نسبت به نعمت و فضل خدا هم نوعی حمد است. گرچه خدا ممدوح است چه نعمت داده باشد، چه بنا به مصلحت دریغ کرده باشد: وَ هُوَ اللَّهُ لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولَى وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (70) اوست خدای یکتایی که معبودی جز او نیست، برازندهٔ حمد در دنیا و آخرت، تنها اوست. حکم، حکمِ اوست و رجوع شما، در نهایت به سوی اوست.

کسی که خدا را حمد میگوید کمالات هستی را به خدا نسبت می دهد. پس حمد فقط مخصوص خداست، چون کمال، منحصر است در او و تجلّیات و ظهورات او.

دلیل حمد در سورهٔ اَنعام خالقیت خداست، چون فرموده: اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ [سوره انعام : 1]؛ در سورهٔ سبأ

ص: 24

مالکیت خداست: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَلَهُ الْحَمْدُ فِي الْآخِرَةِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ [سوره سبأ : 1]؛ در سورهٔ کهف دلیل حمد، نزول قرآن و قیّومیت آن است: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَى عَبْدِهِ الْكِتَابَ وَلَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجًا [سوره الكهف : 1] و اینجا در سورهٔ حمد، دلیل حمد، ربّوبیت خداست: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ [سوره الفاتحة : 2].

اما "الحمد لله" به چه معناست? "الحمد لله" یعنی حمد، تنها از آن خداست. در دلالت این کلمه "انحصار" خوابیده. اما این "حمد" چیست که "تنها" مال خداست و فقط خدا را زیبنده است؟ حمد به معنی ستایش است، اما نه هر ستایشی، بلکه ستایشِ به حق و واقعی و بی تعارف! حمد حالت خضوعِ همراه با اُنسِ مدح کننده است، وقتی با کمالی مواجه میشود. وقتی کسی واقعاً حامد است که در برابر کمال، سر خم کند و آنرا بخواهد. در این صورت است که ستایش، محقّق میشود. پس برای تحقّق حمد، اول باید کمالی را در کسی دید و آنرا فهمید؛ این، از علم حاصل میشود. سپس حالت تواضع نسبت به آن گرفت که ناشی از فقر و نداشتن آن است. سپس آنرا خواست که این ناشی از کمال طلبی حامد است. پس فقط کسی میتواند حمد خدا کند که خدا و کمالات او را بشناسد و آنها را نداشته باشد و بخواهد مزیّن به آنها شود. پس حامد، باید عالم و فقیر و مختار و بلند همّت باشد. اینها کمالاتی است که حامد حق، برای اینکه لیاقت حمد را پیدا کند باید داشته باشد و این نشان میدهد که حمد خدا، مقام کمی نیست. یعنی حمد خودش مقام است و نخستین حمد کننده، خودِ خداست. خداوند دائما الحمد لله میگوید و خودش را حمد میکند یعنی کمالات را منحصر میکند به خودش! چون هیچ کس جز او لایق نیست؛ بلکه اصلاً موجود نیست تا بخواهد کمالی داشته باشد. ریشه و منشأ تمام صفات کمال "او"ست و در هرکس صفت کمالی روییده و بالیده و شکفته، کمال الله است که ظاهر شده و جلوه کرده. پس: الحمد للّه! یعنی کمال مال خداست. و چون کمال او در هستی سریان یافته، پس الحمد للّه بر کمال، جمال، و زیبایی هستی که خلقت خداست نیز دلالت دارد.

ص: 25

خود گفتن این عبارت یعنی اقرار به آن، فهمیدنش، و التزامِ عملی بدان، عین عبادت و ارتسام عبودیت است.

شکرکردن – یعنی ممنون بودن لسانی و عملی از خدا، بخاطر چیزهایی که "مشخصا" به ما داده – یکی از فروع و شعب حمد است. یعنی وقتی حمد، حلاجی می شود و بر مصادیق ملموس و مشخصی حمل می گردد، نامش می شود "شکر". پس کسی که میگوید خدایا! شکر! در حال حمد خداست بخاطر چیزهایی که می بیند خدا به او داده و فقرش را سدّ کرده.

آغاز بسیاری از دعاها و مناجات ها هم با همین عبارت "الحمد للّه" است.

الحمدالله صیغهٔ حمد است، یعنی به مجرّد جاری کردنش بر دل یا زبان، انسان "حامد" خدا میگردد.

حمد یعنی ستایش و سپاس. خداوند در اینجا با انشاء این عبارت، خودش، خودش را ستوده. وقتی هم که ما این عبارت را میخوانیم، او را میستاییم. ستایش یعنی ابراز و اظهار یک کمال و اِعلام و اِخبار به آن، تا بقیه بفهمند که کمال چیست و صاحب کمال کیست و کمال را باید از کجا جست! پس حمد، سرآغاز توجه به صاحب کمال و گدایی کمال از اوست. یعنی حمد آغاز پرستش و به جریان افتادن آن است. لذا کتاب خدا با حمد آغاز شده.

این از حمد، امّا "ربّوبیت" خدا که دلیل حمد واقع شده، مالکیت و حاکمیت خدا بر هستی است و هدایت هر ذرّه ای بسوی کمالِ شایسته اش. یعنی خداوند پس از خَلقِ هستی، آن را اداره می کند و روزی می دهد و پیوسته زیر و رو می کند و بسوی غایتی می برد. اینها شؤون ربّوبیت خداست. ربوبیت دو رأس اصلی دارد: یکی "تکوین" خلق و روزی رسانی به آنها و تدبیر امورشان و تقدیر سرنوشتشان بر طبق حکمت مقتضی. دوم،" تشریع" انتظاراتی که در قبال خلق و رزق و هدایت و تدبیر و تقدیر از مربوبین و معبودین دارد. کار خدا، ربوبیّت است و کار مخلوقات، تسبیح است و عبودیت.

مقصود از "عالمین" همهٔ مخلوقات اند که به اذن خدا وجود یافته و هست شده اند. پس این کلمه، همهٔ ماسویٰ را در بر می گیرد. ربّوبیت خدا همهٔ موجودات را در بر گرفته:

وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ [سوره اﻷنعام : 164].

ص: 26

رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا [سوره الشعراء : 24].

این که خدا "ربُّ العالمین" است، حکایت از آن دارد که همهٔ موجودات، تحت تربیت خدا قرار داشته و از امکان رشد برخوردارند.

بحارالانوار جلد 90 صفحه 214 از امام صادق ع روایت می کند که نهایت شکر گفتن "اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِين" است. کسی که این کلمه را بگوید، حق شکر را ادا کرده است.

کافی جلد 2 صفحه 503 از امام صادق ع روایت می کند که رسول خدا ص هر صبح و شام به شکرانهٔ سالم بودن می گفت "اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِين"

کافی جلد 2 صفحه 503 از امام باقر ع روایت می کند: چون یکی از شما عطسه کرد، بگوید "اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِين" و اضافه کند: و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین.

نورالثقلین از امام سجاد ع روایت می کند: کسی که بگوید "اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِين" شکر هر نعمتی را که خدا داده به جای آورده است.

همان کتاب از امام صادق ع روایت می کند: هر نعمتی که خدا به بنده عطا کرده، چه کوچک باشد چه بزرگ، اگر او بگوید "اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِين" شکر آن را ادا کرده است.

مستدرک جلد 4 صفحه 327 از امیرالمؤمنین ع روایت می کند: هنگامی که بنده بگوید "اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِين" خدا می فرماید بنده ام ستایشم کرد و دانست که هر نعمتی دارد، از من است و هر بلا که از او برمی گردد، به فضل من است. شما گواه باشید نعمت آخرت را به نعمت دنیایش افزودم و بلاهای آخرت را مثل بلاهای دنیا از او دور کردم.

کافی جلد 5 صفحه 527 راجع به "العالمین" از امام باقر ع روایت می کند که نگاهی به آسمان کرد و فرمود: این گنبدِ پدر ما آدم ع است و خداوند جز این گنبد سی ونه گنبد دیگر دارد و در آنها نیز آفریدگانی دارد.

بحرالمعارف جلد 1 صفحه 48 از امام سجاد ع روایت می کند که فرمود: خیال می کنید که خداوند غیر از شما چیزی نیافریده؟ به خدا سوگند هزار هزار آدم و هزار هزار عالم آفریده و شما در آخرین عالم قرار گرفته اید.

ص: 27

الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ(3)

بزرگوارِ مهربان است. یا بخشندهٔ مهربان است. یا روزی گستر ذوفضل است.

گفتیم که این دو اسمِ خدا را ترجمه نمی توان کرد. در آیهٔ نخست به تفصیل راجع به این دو اسم سخن گفتیم. خداوند رحمت را بر خود فرض کرده: قُلْ لِمَنْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ قُلْ لِلَّهِ كَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ

[سوره اﻷنعام : 12] ای پیامبر، مطرح کن که آنچه در آسمان ها و زمین است، مال کیست؟ بگو: مال خداست؛ همان که بنایش را بر مهربانی گذاشته است.

رحمت خدا بر همه چیز سایه افکنده و هستی آن ها رهین رحمت خداست: قَالَ عَذَابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَاءُ وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ [سوره اﻷعراف : 156] خدا فرمود: عذابم را بر سرِ هرکه سزاوارش باشد، می آورم؛ اما رحمت بی پایانم همه چیز را فرا گرفته است. آن را به مرور در حقّ کسانی حتمی می کنم که متّقی اند.

الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيُؤْمِنُونَ بِهِ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَعِلْمًا فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تَابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَقِهِمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ [سوره غافر : 7] فرشتگانی که عرش خدا را حمل میکنند و فرشتگانی که در آن اطرافند همگی از سر سپاس، پروردگار را تسبیح میکنند و به خداوند دل داده اند و برای مؤمنین استغفار میکنند و میگویند: خدایا رحمت و علم بی پایانت همه چیز را در برگرفته! پس بیامرز آنانرا که توبه میکنند و سر به بندگی ات نهاده اند، و از عذاب سوزان جهنم حفظشان کن!

خلق ما و روزی رسانی به ما، بعث رُسُل، نزول کُتُب، جَعل شریعت، و غفران مُذنبین همگی جلوه های رحمت حق است در حقّ ما آدمیان.

مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4)

صاحب روز جزاست.

"یوم الدین" در قرآن دوازده جای دیگر هم بکار رفته و مراد از آن همیشه روز قیامت است.

ص: 28

قیامت یوم الدین است، یعنی روز خشوع و گردن نهادن به حکم خداست. ریشه واژه "دین" گردن نهادن و تسلیم شدن است.

در سورهٔ جاثیه آمده:

يَسْأَلُونَ أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ (12) يَوْمَ هُمْ عَلَى النَّارِ يُفْتَنُونَ (13) ذُوقُوا فِتْنَتَکُمْ هٰذَا الَّذِي کُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ (14) (اینان به تمسخر) میپرسند: روز جزاء دیگر کی است؟ (به ایشان پاسخ بده: ) همان روز که به آتش مبتلا شوید! بچشید عذابتان را! این همان چیزی است که آنرا با عجله میخواستید.

گرچه مالکیت خدا بر همه کس و همه چیز همیشگی است، اما در اینجا بر مالکیت او بر قیامت تأکید شده، چون در آنروز ماکیتِ مطلق خدا کاملاً جلوه می کند و اسباب، به کلّ از کار می افتد: إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَرَأَوُا الْعَذَابَ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبَابُ [سوره البقرة : 166] قیامت روزی است که تابعان از رؤساء برائت می جویند و عذاب را به چشم می بینند و اسباب قطع می گردد.

برهان از کسی روایت می کند که امام سجاد ع می فرمود: اگر همهٔ اهل مشرق و مغرب و بین آن ها جان بسپارند و تنها قرآن با من باشد، هیچ هراسان نشوم و احساس تنهایی نکنم. راوی گوید: هر گاه امام سجاد ع به آیه "مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ" می رسید، آن را آنقدر تکرار می کرد که گمان می کردیم نزدیک است جان بسپارد.

برهان از کسی روایت می کند که امام باقر ع وقتی به این آیه می رسید آن را بسیار تکرار می نمود.

إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5)

فقط تو را بندگی می کنیم و فقط از تو کمک می خواهیم.

این آیه خلاصهٔ مواعظ ربّانی و ترجیع بند کتاب های آسمانی است. خدا ربّ ماست و از ما عبودیّت می خواهد. عبودیت بندگی کردن و بنده بودن است. یعنی حرف خدا را گوش کردن و آنطور که او خواسته، بودن. عبودیت اطاعتِ محض است. عبادت، که عبارتست از ذکر خدا

ص: 29

در قالب مناسکی خاصّ، در زمان و مکانی خاصّ، بخشی از اوامر خدا یعنی عبودیت است نه همهٔ آن. شیطان عابد بود ولی عبد نبود. عبادت باید از عبودیت سرچشمه بگیرد و مؤیّد عبودیت باشد.

عبارت "إِيَّاكَ نَعْبُد" ترسیم رابطهٔ درست انسان با خداست و عبارت "وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ" حالت درست انسان را در مواجهه با ماسویٰ تبیین می کند. در مواجهه با خطرات، مشکلات، و آفات، انسان باید از تکیه به خود و دیگران حذر کند، چون تدبیر و تقدیر هستی نه دست اوست نه دست دیگران. پس باید مدام بسوی مالک و مدبّر هستی بگریزد و به دامانِ او پناه برد و آنجا اَمان یابد.

در سورهٔ ذاریات آمده: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَکُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ (50) بسوی خدا بگریزید. که من از طرف او برایتان هشدار دهنده ای با صراحت ام.

فرار بسوی خدا نشان میدهد که غیر خدا موحش و غریب و لایق گریز است، علت همه اینها این است که ماسوی ذاتاً فقیر و بی چیز و ذلیل اند.

گریختن از چیزی که وجود و حقیقتی ندارد و دردی دوا نمیکند کاملا بجاست و باید در آن شتاب کرد.

و چسبیدن به این معدوم های وجودنما واقعاً عمر انسان را به باد میدهد.

فرار وقتی است که ماسوی و هرچه دارد از جمله کثرتش و نکبتش و غفلتش و غرورش آنقدر موحش و ترسناک و کشنده است که برای دور شدن از آن باید شتاب کرد و بسوی وحدت و آغوش خدای واحد احد "گریخت".

در سورهٔ اعراف آمده: قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَاصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (128) موسی به قومش دلداری داد و گفت: از خدا یاری بخواهید و صبور باشید که زمین مال خداست و آن را در اختیار هر جمعی از بندگانش که صلاح بداند، می گذارد؛ و عاقبت از آنِ متّقین است. موسی(ع) قومش را نصیحت می کند به دو چیز: یکی صبر و دوم استعانت از خدا. و به آن ها بشارت می دهد که حاصل التزام به این دو، تمکّن در زمین و حُسن عاقبت است. نه فقط برای بنی اسرائیل بلکه برای ما هم، وقت مواجهه با

ص: 30

مشکلات، نسخه همین است: صبر و استعانت از خدا. یعنی صبر و دعا بدرگاه خدا و یأس از غیر خدا.

عبارت "إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ" نتیجهٔ عبارت "إِيَّاكَ نَعْبُدُ" هم هست. یعنی وقتی کسی واقعاً عبد خدا شد و از توجّه به غیر خدا دست شست، از کمک غیر خدا هم مأیوس می شود و استعانت به غیر نمی برد.

عیاشی از امام صادق ع روایت می کند که "إِيَّاكَ نَعْبُدُ" نفی جبر و اثبات اختیار ماست و "إِيَّاكَ نَسْتَعِين" نفی تفویض و اثبات فقر و احتیاج مدام ما به نصرت خدا.

اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ (6)

خدایا، ما را به صراط مستقیم هدایت کن!

همانطور که این سوره خلاصهٔ کل قرآن است، این دعا هم خلاصهٔ همهٔ دعاهای قرآن است. هر مسلمان، حتّی نبیّ مکرّم اسلام ص موظّف است بارها و بارها در هر روز دست به دعا بردارد و این دعا را که عُصارهٔ دعاهاست، از خدا بخواهد. حتّی کسی که در صراط مستقیم است برای ماندن در صراط مستقیم و حرکت در آن نیازمند دعای مدام است.

در سورهٔ یس آمده:

أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْکُمْ يَا بَنِي آدم أَنْ لاَ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (60) وَ أَنِ اعْبُدُونِي هٰذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ (61)وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ جِبِلاًّ کَثِيراً أَ فَلَمْ تَکُونُوا تَعْقِلُونَ (62) فرزندان آدم! مگر سفارشتان نکردم که وسوسه های شیطان را اطاعت نکنید که او علناً دشمن شماست؛ و اینکه مرا بندگی کنید، که راه درست همین است؛ نهایتاً، شیطان عدّهٔ زیادی از شما را گمراه کرده، چرا عقلتان را بکار نیانداختید?!

اینجا تعبیر "لاَ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ" آمده درحالیکه کسی شیطان را سجده نمیکند، عبودیت شیطان، اطاعت از اوست که در قالب تسلیم شدن به وساوس او رخ میدهد. این یک قاعده است که هر گونه توجهی، قدری از در بند بودن و بندگی را در پی دارد چنانکه امیرمؤمنان(ع) میفرمایند: هرکس به سخنگویی گوش بسپارد یعنی در بندش باشد، او را پرستیده. پس

ص: 31

بهترین کار نسبت به لغو، اعراض است که خصلت مؤمن است: وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ [سوره المؤمنون : 3]. راجع به شیطان نیز باید اعراض کرد. علاوه بر اعراض، چون دشمن است و متعرّض میشود، باید از او به خدا پناه برد یعنی استعاذه کرد. عبارت "لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ جِبِلاًّ کَثِيراً" بی اشعار نیست که کید شیطان معمولا در قالب موجهای اجتماعی انحراف براه میافتد و هر بار، دریا دریا آدم را در خود غرق میکند. "جبل" توده عظیمی از عوام است که اگر روی هم تلنبارشان کنیم کوهی پدید میآید. خدا هم در جهنم توده هایی از فریب خورده ها را چون خاکروبه روی هم تلنبار میکند: وَيَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلَى بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعًا فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ [سوره اﻷنفال : 37]. این تعبیر هم همان را میگوید: لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ [سوره هود : 119]. یا این تعبیر: وَسِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى جَهَنَّمَ زُمَرًا [سوره الزمر : 71]. خلاصه اینکه آدمها گله ای از صراط مستقیم خارج و جهنمی میشوند.

در آیهٔ 152 سورهٔ انعام خداوند به رسول مکرّم اسلام ص فرموده: به همه بگو: بیایید تا چیزهایی را که خدا فرمان داده است، برایتان بیان کنم: چیزی را به جای او نپرستید. به پدر و مادر تا می توانید بی واسطه خوبی کنید. بچه هایتان را از سرِ فقر و نداری نکشید، چون روزیِ شما و آن ها را ما می دهیم. دوروبَرِ کارهای زشت نگردید، چه آشکار باشد و چه مخفی. آدمِ بی گناهی را که خدا جانش را محترم می داند، نکشید؛ مگر اینکه حقّش باشد. این ها وصیّت خداست به شما تا عقلتان را به کار بیندازید. همچنین، به اموال یتیم دست نزنید، مگر برای حفظ و افزایش آن، تا اینکه او به رشد کافی برسد. پیمانه و ترازویتان را درست و دقیق کنید. عمل به این سفارش ها سخت نیست؛ چون هرکس را فقط به اندازهٔ توانش مسئول می دانیم. دیگر اینکه وقتی حرف می زنید، انصاف را رعایت کنید، هرچند دربارهٔ نزدیکانتان باشد. دست آخر اینکه به دین داری تان پایبند باشید. خدا به شما این طور سفارش کرده است تا به خودتان بیایید.

سپس در آیهٔ بعد می فرماید:

ص: 32

وَأَنَّ هَٰذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذَٰلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (153) این است صراط مستقیم من. پس، از این راه بروید، نه از راه های دیگر که از راه خدا دورتان می کند. خدا به شما این طور سفارش کرده است تا مراقب رفتارتان شوید.

صراط مستقیم در قرآن واحد است و صراط های مستقیم نداریم. در برابر این صراط واحدِ مستقیم، سُبُل یا راه های غیر خدایی است. پس سُبُل، بیراهه ها و کج راهه هایی هستند که انسان را از سبیل خدا جدا می کنند. یعنی صراط مستقیم، سبیل الله است و انسان باید سبیل الله را برود نه سبیل های دیگر را. اما سبیل الله چیست؟

آیه ای هست که باید کنار این آیه گذاشتش و هر دو را با هم فهمید: سورهٔ مبارکهٔ عنکبوت آیهٔ 69:

وَ الَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ. اما آنها که برای رسیدن به ما تلاش میکنند، راه های قرب و رضای خویش را به آنها نشان می دهیم و آنها را در پیمودنش یاری می کنیم. بله، خدا همیشه در کنار نیکوکاران است.

در این آیه بجای سَبیل الله، سُبُل الله یعنی جمع آمده.

"جَاهَدُوا فِينَا" را معنا کرده اند به: در راه ما، در طلب ما، در محبت ما، در حق ما، بخاطر ما، برای رضای ما، ... یعنی هرکه در راه خدا و به عشق خدا تلاش کند، به راه های قرب خدا رهنمون میگردد.

این آیه میگوید وظیفهٔ بنده تلاش است اما هدایت بدست خداست. جالب است که تلاش، ماضی و هدایت مضارع و استمراری آمده. یعنی یک گام و یک لحظه تلاش خالصانه، بس است و هدایت و نجات ابدی را در پی دارد.

قوام چنین مجاهده ای به چند چیز است، یکی اینکه دائم سالک بخواهد رضای خدا را بدست آورد و به خدا نزدیک شود. یعنی از این هدف، غفلت نورزد. دوم، برای مقصودی که گفته شد پیوسته کاری به ذهنش برسد یا به او الهام شود. سوم، عزمش را جزم و همّتش را مصروف کند و آن کار را به فعل درآورد. یعنی ثمره و شکفتنِ مُجاهده در افعال پیوسته ای است که برای خدا به منصّه ظهور میرسد. نام این کارها "حسنه" است و پیوسته حسنه

ص: 33

داشتن، سالک را در زمرهٔ "محسنین" قرار میدهد. واژهٔ "احسان" یعنی بروز دادن حُسن و نیکویی ذاتی. خدا هرکه را که نیکی و نیکویی میآفریند، دوست دارد و زیر پر و بال خود میگیرد. به عبارت دیگر "با" اوست: إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.

اما عبارت "لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا" : سبیل خدا راه قرب و رضایی است که پس از مجاهده برای انسان مفتوح میشود و آدمی برای پیمودنش نصرت میگردد تا احسان کند و از محسنین گردد. چون این عبارت جمع آمده پس راه های قرب و رضا بسیار است. مثلا یکی توفیق اینرا پیدا میکند که برود و برای اسلام راستین شهید شود؛ یکی باب تحصیل علم دین و تدریس و تبلیغ آن برایش باز میشود؛ یکی برایش میسور میشود برود برای فقرا مدرسه بسازد؛ یکی قوّت عبادت پیدا میکند و دعایش در حق مردم مستجاب میگردد و نصیحتش در دلها نافذ است؛ یکی دارویی کشف میکند و درد بیماران خاصی را برای خدا فرومینشاند؛ یکی سالها پدر و مادر پیرش را به کول میکشد و احسان میکند و بی صبری از او سر نمیزند بلکه احتساب میکند یعنی به حساب خدا میگذارد؛ یکی را قلم بدستش میدهند یا هنرمند ماهری میشود و با این سلاح به یاری دین میشتابد و دلها را جذب خدا میکند؛ یکی دستش به خاک کارخانه که میخورد طلا میشود و صدها نفر را روزی میدهد آنهم فقط برای خدا گرچه نصیب خودش از دنیا بجاست؛ یکی تا قیافهٔ طرف را میبیند مُلهَم میشود که در مشورت گیر کارش کجاست و راه حلش چیست؛ یکی در زهد و رَفض دنیا به مدد خدا و به راحتی و بی تکلّف یکّه تاز میگردد و تابلوی زیبایی از آخرت طلبی و ناچیزی دنیا برای مردم ترسیم میکند و الگوی تهذیب میگردد؛ یکی نمازهای عاشقانه اش در دل شب و اطراف نهار میعادگاهش با خدا و نردبان معراجش میگردد و با هر نماز میمیرد و زنده میشود؛ یکی سنگ صبور و مَحرم اسرار و حلّال مشکلات دانش آموزان مدرسه اش میشود و در دلِ آنها با دوستی، بذر دوستی خدا میکارد؛ یکی به سفره داری دلالت میشود و اسباب کار برایش مهیا میگردد و عیال گرسنهٔ خدا را دائم سیر میکند؛ یکی برای خدا علیرغم میلش بار ریاست و سیادت قومش را با مشقّت بر دوش میکشد تا در حقیقت خادم آنها باشد؛ یکی برای خدا بی توقع به ارباب رجوع خدمت میکند و حافظ منافع بیت المال است و مال و وقت مردم را امانت سنگینی بر دوشش

ص: 34

احساس میکند؛ یکی به عشق خدا نه صرفاً از روی احساس یا برای نمود، به حیوانات و درختان، این مخلوقات زبان بستهٔ خدا محبت و از آنها نگهداری میکند؛ ....

رسول خدا(ص) فرمود: کلٌّ میسّر لما خلق له. برای هرکس کاری که برای آن خلق شده آسان میشود.

برای کسی ممکن است چند راه باز شود، جمع بکار رفتن سُبُل هم این مطلب را تداعی میکند.

تا آدم سالها مجاهده نکند، سَبیلی از سبل الهیه برایش مفتوح نمیشود. و تا سبیلی برایش باز نشده، ایصال به مقام احسان و معیّت با حق، برایش دشوار است. کسی که به سبیلی هدایت شده، چون عملش به دلالت و انتخاب خدا بوده، نوعاً مقبول و مرضی درگاه خداست، از طرفی به نصّ آیه، خدا با اوست، لذا رشد و تعالی اش تسریع میشود.

جمع بین آیهٔ سورهٔ عنکبوت و این آیهٔ سورهٔ أنعام چنین می شود که صراط مستقیم، از سُبُل الهی زیادی تشکیل شده که هرکس از یکی از آن ها به خدا میر سد. معنای "طُرُق إلی الله، به عدد نفوس خلائق است" همین سُبُل است. همهٔ این سبل چون سُبُل الهی هستند در صراط مستقیم جای دارند. اما راه و سبیلی که جزو این سُبُل نیست و به خدا ختم نمی شود، سُبل است – در مقابل سُبُلنا – و اعتزال از صراط مستقیم تلقّی می گردد. مؤمن دنبال هر راهی نیست، دنبال راه خدا است. راهی که به خدا منسوب است و خدا خودش با فرستادن انبیاء، انسان را به آن راه دعوت کرده و از آن راه به قرب خودش فراخوانده. یکی از فرق های عرفان های صَناعی بشری با سیروسلوک در مکتب انبیاء همین است که آن ها از هر راه و بیراهی می خواهند بروند و به خدا برسند. ولی اینها دنبال سلوک از راهی هستند که خدا خودش احداث کرده و با چراغ شریعت و بَعث رُسُل روشن ساخته و از آفات مصون کرده است.

پس:

(1) انسان باید راهی را برود که به خدا ختم می شود، نه راهی که بر خودخواهی بنا شده و او را به خدا نمیرساند.

ص: 35

(2) چون غایت راه، خداست و خدا راه شناس و راه بلد و راه نماست، پس از راهی باید رفت که خدا گفته.

(3) راه هایی که به خدا ختم می شود در حیطهٔ شریعت و بر حسب امکانات آدم و فرصت هایی که در زندگی پیدا می کند، بسیار است. همهٔ این راه ها صراط مستقیم است.

مصادیق کج راهه و بیراهه که موجب تفرّق انسان از سبیل حق و صراط مستقیم می شود، بسیار است. از جمله: افراط در ریاضت های جسمی، انعزال از خلق، سرکوب مطلق غرائض، مثبت اندیشیِ بدون تقویٰ، ارتباط با اجّنه و غیرارگانیک ها، استفاده از افیون ها، مرتد و کافر دانستن همه بجز خود، ایجاد فرقه و تعریف حق بر اساس مبانی فرقه ای، اطاعت مطلق از غیر معصوم، خود را قوم برگزیده دانستن، سنّت پرستی و تعریف حق بر اساس اندیشهٔ آباء، قصور در عبادتی که دستور خداست، رها کردن جامعه و بی تفاوتی نسبت به آن، اباحه گری و از آن بدتر تقدیس فحشاء، بدعت، شخص پرستی، ... این ها بی راهه هایی است که وقت را تلف می کند و نفوس را می سوزاند: لَا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ.

برهان از امام عسکری ع روایت می کند که صراط مستقیم آن است که از زیاده روی فروتر و از کوتاهی فراتر است. صراط مستقیم آن است که استوار و درست باشد و هیچ به باطلی نگراید.

احتجاج جلد 2 صفحه 368 از امام ع روایت می کند: صراط مستقیم راهی است که به محبت خدا می انجامد.

برهان از کسی روایت می کند که پشت امام صادق ع نماز می خواندیم، ایشان عبارت "اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم" را بیشمار تکرار می کرد.

تفسیر فرات صفحه 51 از امام باقر ع روایت می کند: صراط مستقیم همان دین خداست که جبرئیل بر محمد ص نازل کرده است.

تفسیر قمی از امام رضا ع روایت می کند که "صراط مستقیم" علی ع است.

بحارالانوار جلد 24 صفحه 14 از امام صادق ع روایت می کند؛ به خدا قسم ما همان راهی هستیم که باید از آن پیروی کنید. سوگند به خدا ما صراط مستقیم هستیم.

ص: 36

نورالثقلین از امام صادق ع روایت می کند: صراط در دنیا امامی است که پیروی از او واجب است. هر کس در دنیا او را بشناسد و به هدایت او اقتدا کند، از صراط آخرت که پل جهنم است می گذرد.

صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ (7)

راه کسانی که به آنان نعمت ویژه داده ای؛ همانانی که نه گرفتار خشم تو شده اند و نه راه را گم کرده اند.

با تعریفی که از صراط مستقیم شد، معنای این آیه روشن می شود.

راجع به کسانیکه خدا به آن ها نعمت – یا نعمت ویژه - داده، در سورهٔ نساء آمده:

وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَٰئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَٰئِكَ رَفِيقًا (69) ذَٰلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ عَلِيمًا (70) هرکس از خدا و رسول اطاعت کنند، در شمار کسانی است که خدا به آنان نعمت ویژه داده است؛ از جمله پیامبران و صدّیقین و شهداء و صالحین. چه خوب رفقایی!

این فضلی از طرف خداست و همین بس که خدا احوال بندگانش را می داند.

این آیه هم از لحاظ اینکه "صراط مستقیم" سورهٔ حمد را معنا می کند، آیهٔ گره گشایی است. در این جا چهار طایفه از "متنعّمین" برای مثال ذکر شده اند؛ یعنی در صراط مستقیم اند. انبیاء و صدّیقین و شهداء و صالحین. به نظر می آید این چهار تا، چهار طریق اصلی سلوکِ الی الله باشد. یا چهار باندی که بزرگراهِ مستقیمی را می سازند که آخرش به لقاء الله ختم می شود.

در نتیجه چهار جور سلوک ممکن است. البته ممکن است راه پنجم هم وجود داشته باشد – و دارد! – منتها سلوک های رایج چهار جور است:

راه انبیاء: که بر تعلیم علم شریعت و تعلّم آن بنا شده، مثال سالکان این سلوک، پس از انبیاء، عالمان ربّانی اند. در این سلوک، از مجاهده ای که برای تعلیم و تعلّم صورت می گیرد و مِهر و حلمی که در مواجهه با مردم نیاز است، برای سالک، رشد حاصل می گردد. این راه

ص: 37

شیرین ترین راه سلوک است و رتبه ای که از آن حاصل می شود، فوق بقیهٔ راه هاست، درست مثل تفوّقی که انبیاء بر سه طایفهٔ دیگر دارند.

راه صدّیقین: راه اهل عبادت و حیرت و محبت است. اینها نه با علم کار دارند، نه با خلق، نه خود را متولّی دفاع از دین می دانند. پس نه قلم بدست می گیرند، نه بیل، و نه تفنگ. بدست اینها تسبیح است و کارشان خلوت با پروردگار و انس با دعا و نماز. این ها در انقطاع الی الله می کوشند و هرچه بیشتر از همه چیز بگریزند و محو خدا شوند، حالشان خوش تر است. این راه هم اهلش را می خواهد و از هرکسی ساخته نیست. راه صدّیقین مطمئن ترین راه است.

راه شهداء: با توجه به تحقیقی که راجع به شهداء در آیهٔ چهل ویکم تقدیم شد، به نظر می آید مقصود از شهداء در اینجا مجاهدان فی سبیل الله است. کسی که از جان و مال در راه خدا بگذرد و حاضر شود خودش را فدای دین خدا کند، گرچه به کشته شدنش منجر نشود، خودش را فانیِ فی الله کرده و کشته. رسول خدا(ص) فرمود: موتوا قبل أن تموتوا، و سالکِ این راه خود را تزکیه(پاک) و سپس تذکیه(ذبح) می کند و خویشتن خویش را رها می کند تا به لقاء خدا نائل شود. این راه سریع ترین راه سلوک است. لازم نیست مجاهد سلاح بدست بگیرد و همینکه از مرگ نترسد و به زندگی دلبسته نباشد و حاضر باشد خود را فدای دین کند کافی است.

راه صالحین: راه کسانی است که نه استعداد و همّت تحصیل علم دین را دارند نه حلم تربیت دیگران را، جرئت و شجاعت جنگ و جهاد و درگیری را هم ندارند، از حوصلهٔ عبادتِ صدّیقین نیز بی بهره اند؛ اما از پای نمی نشینند و هرجور که می توانند به هرکسی که سر راه آن ها قرار میگیرد احسان و نیکی می کنند. تلاش می کنند شکم ها را سیر کنند و مَرهم دردها باشند و برای خلق که عیال خدایند نافع باشند و رفاهِ ضروری ایجاد کنند. اینها صالحین اند. این راه راحت ترین راه است.

البته هر مؤمنی از برکات هرچهار راه برخوردار است و طبق دستور حق تعالی، طیّ عمرش، هم در تعلیم و تعلّم شریعت خدا می کوشد، هم تا می تواند عبادت می کند، هم بوقتش شمشیر مجاهده بدست می گیرد، هم تا می تواند از احسان به خلق فروگذار نمی کند. اما هر

ص: 38

مؤمنی در یکی از طرق اربعهٔ سلوکی فوق ثابت قدم تر است و سالک آن راه محسوب می شود، گرچه معمولاً ابعاد دیگر هم در او هست.

اینکه پس از ذکر اقسام اربعهٔ نعمت یافتگان فرموده "حَسُنَ أُولَٰئِكَ رَفِيقًا" یعنی در تک تک این طوایف اربعه، حُسن و نکویی خاصّی است که لایق دوستی و رفاقت اند.

عبارت "ذَٰلِكَ الْفَضْلُ مِنَ الله" نشان می دهد که این چهار طریق سلوکی، به انتخاب خود شخص نیست بلکه فضل خداست به شخص و بنا به صلاح دید خداست.

شیخ طوسی در أمالی صفحه 621 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که مردی از انصار نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت: ای رسول خدا، تحمّل دوری از تو را ندارم؛ اگر روز قیامت شود و تو وارد بهشت شوی و در بالاترین مرتبهٔ آن قرار بگیری چطور با تو ارتباط برقرار کنم؟ در این هنگام آیهٔ فوق نازل شد و پیامبران او را فراخواند و آیه را برای او قرائت کرد و مژده داد.

کافی جلد 8 صفحه 9 از امام صادق(ع) روایت می کند که دوستدار ما باشید و از ما اطاعت کنید، تا همیشه با ما باشید. چون خداوند فرموده: وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَٰئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ...

بحارالانوار جلد 2 صفحه 154 از رسول خدا(ص) روایت می کند: هر کس از امّت من که چهل حدیث را حفظ و نگهداری کند و در این کار رضای خدا و پاداش آخرت را خواسته باشد، خداوند او را با انبیاء و صدیقین و شهیدان و صالحین محشور می کند.

بحارالانوار جلد 65 صفحه 33 از امام صادق(ع) روایت می کند که مؤمن دو جور است: مؤمنی که به شروط خداوند وفا کرده و وظایف خود را انجام داده است؛ چنین مؤمنی با پیامبران و صدیقان و شهیدان و صالحان محشور می شود و اینان چه رفیقان خوبی هستند! چنین فردی خودش شفاعت میکند و احتیاج به شفاعت ندارد. برای چنین مؤمنی در دنیا و آخرت وحشتی نیست. دستهٔ بعد مؤمنانی هستند که اندکی برایشان لغزش پیدا شده و مانند شاخهٔ درخت، بادها آن ها را به این سو و آن سو کشانده اند. این مؤمن گرفتار مصیبت های دنیا و آخرت خواهد شد. ولی سرانجام از وی شفاعت می شود و عاقبت به خیر می گردد.

ص: 39

بحارالانوار جلد 9 صفحه 300 از رسول خدا(ص) روایت می کند که اذان گویان امّت من با انبیاء و صدیقان و شهدا و صلحاء محشور می شوند.

مکارم الاخلاق صفحه 456 از رسول خدا(ص) روایت میکند که ای پسر مسعود، صالحین را دوست بدار. زیرا انسان با کسی که دوست دارد محشور خواهد بود.

ورّام جلد 2 صفحه 98 از امام عسکری(ع) روایت می کند که مقصود از کسانی که خدا ایشان را نعمت داده، نعمت دین و تقواست.

کافی جلد 2 صفحه 105 از امام باقر(ع) روایت می کند که انسان همیشه باید راست بگوید تا خداوند او را سرانجام از صدّیقین محسوب کند.

عبارت "غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ" بیان دیگری از صراط مستقیم است و آنرا به ضدّش معرفی می کند.

مغضوبینِ بالتّصریح، در قرآن این طوایف اند:

اهل هوس(بقره:61)؛ اهل حسادت(بقره:90)؛ اهل کفر و عصیان و تعدّی(آل عمران:112)؛ مرتکبین قتل از روی ظلم و عداوت(نساء:93)؛ کسانیکه احکام خدا را به بازی می گیرند و برای خود کلک شرعی درست می کنند(مائده:60)؛ اهل بدعت و ضلالت(اعراف:71)؛ اهل شرک و گوساله پرستی(اعراف:152)؛ فراریان از جنگ و جهادِ فی سبیل الله(انفال:16)؛ اصرارکنندگان بر کفر(شورا:16)؛ بدگمانان به خدا(فتح: 6).

گمراهان نیز به تصریحِ قرآن، این طوایفند:

مشرکین(بقره: 198)؛ ظالمین(نوح:36)؛ کسانیکه عمل صالح چندانی ندارند(مؤمنون: 106)؛ اهل عداوت و درگیری با مردم(شعراء: 20)؛ کافران و معرضین از دین حق(شعراء:86)؛ سنّت پرستان متعصّب(صافات:69)؛ اصحاب شِمال(واقعه:92)، کسانیکه با کافران دوستی می کنند(ممتحنه:2)؛ کسانی که در برابر دین خدا موضع می گیرند(نساء:167)؛ متمرّدین نسبت به رسول خدا(احزاب:36)؛ ...

ص: 40

***سورهٔ حمد خلاصه ای از قرآن است که عمداً در ابتدای آن قرار گرفته تا حُسن مَطلع و فاتحِ مشکلات قرآن باشد.

مسلمین باید روزانه لااقل ده بار این سوره را در نمازهای واجب خود تلاوت و در آن تدبّر کنند. کثرت تلاوت این سوره و خصوصاً آیهٔ بسم الله، برکات بسیاری دارد که غفلت از آن ها طبق روایت نبوی، موجب ندامت خواهد بود.

آیهٔ حمد، سالک را به زیبا-بینی و انتساب همهٔ کمالات به خدا فرامی خواند آری، در هستی کسی چیزی ندارد و هرچه هست مال خداست.

رحمانیت و رحیمیت خدا مشوّق مؤمنین است به آنکه خود را در معرض نفحات رحمت حق قرار دهند و دنیا و آخرت خود را آباد کنند.

مالکیّت خدا بر روز جزاء، مالکیّت بر جزاست و هم اکنون نیز جلوه گر است: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ [سوره الزلزلة : 8]. پس باید مراقب کردار خویش و خیر و شرّی منسوب به خود باشیم و پیوسته در خیر کوشا و از شرّ برحذر باشیم.

آیهٔ "إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ" باید در زندگی مؤمن به عمل درآید تا سالک، عارف و خلیفة الرحمان شود. همگی باید از بندگی غیر خدا از جمله طاغوت و نفس و شیطان، دست بشوییم و یک سر بندهٔ خدا شویم. همچنین باید از استعانت و تکیه بر هرکسی جز خدا، از جمله اعتماد بر خود، نومید بوده و چشم به نصرت خدا دوخته باشیم. خلاصه اینکه بندهٔ خالصِ خدا باشیم و تفصیل این بندگی در سوره های بعدی دقیقاً شرح داده شده است.

دعای سورهٔ حمد یعنی "اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ" چنانکه به عرض رساندیم، خلاصهٔ دعاهای کل قرآن است. این دعا، بیشترین دعایی است که از زمین به آستانِ خدا صاعد است، چون ورد زبانِ روزانهٔ صدها میلیون مسلمان است حین به نماز ایستادن شان در برابر خدا.

آیهٔ آخر سوره، آیه ای عمل گرایانه است و به مؤمنین گرا می دهد که ملاک صحّت راهِ آن ها، مشمول نعمت خدا بودن است و مصونیت از ضلالت و غضبِ حضرت حق. نعمت های خدا به مؤمنینِ متّقی، یعنی مؤمنینِ عامل به کتاب خدا، بسیار است. بخشی از آن نعمت ها مال دنیاست و بخش اعظمی مال آخرت.

ص: 41

از جمله نعمت های خدا در دنیا به متّقین این است که خدا یاد خویش را به ایشان الهام میکند، از شیاطین جنّ و انس و شِرار خلق حفظشان میکند، توفیق تقوی نصیبشان میکند، دلشان را برای شریعت و طریقت شرح میکند، در برابر دشمن درونی و بیرونی نصرتشان میکند، آیاتش را متواتراً به ایشان نشان میدهد و معرفت را در دلشان فزون میکند و به وادی یقین میکشاندشان، از انوار علم و قدرت خویش بقدر ظرفیت بهره مندشان میکند، معاشرت و معیّت با ابرار را نصیبشان میسازد، اهل خانه را قرّةالعين ایشان میکند، معیّت با خویش را نصیبشان میسازد، سکینه و آرامش و طمانینه و حلم بر ایشان نازل میکند، امور دنیا و آخرتشان را به یُسر میکشاند، توفیق احسان به خلق نصیبشان میکند، دلشان را به حکمت زنده میکند و آنرا بر لسانشان جاری میسازد، از طیّبات روزی شان میکند، باب درگاه خویش را بر ایشان میگشاید و صدایشان میزند تا دعایشان را بشنود و عبادتشان را قبول کند، اعمالشان را می پذیرد و به زندگی شان برکت میدهد، آنچه برای بندگی و پیشرفت در طریقش لازم است برایشان مهیا و میسّر میکند، باب علم انبیاء و اوصیاء و نیز علم لدنّی را برایشان مفتوح میکند، معیّت با خاندان نبوت و امامت را نصیبشان میسازد و ایشان را از اهل البیت قرار میدهد، دائم بر ایشان صلوات میفرستد و از ظلمات به نور سوقشان میدهد، ... همه اینها عینا آیات قرآن است نه برداشت از قرآن.

ختامِ تألیف این تفسیر، موسوم به تفسیر معنوی، به إذن خدا و نصرت و استعانتش، محقّق گشت در یوم عرفهٔ سال 1442 قمری برابر با 29 تیرماه 1400 شمسی. توضیح اینکه تألیف این تفسیر به جهت تطبیق بیشتر با تنزیل و ترتیب نزول و شؤون صدور، از جزء آخر قرآن و آخرین سوره یعنی ناس آغاز گشت و طیّ چند سال – که عددش دقیق بیادم نیست - تکمیل گشته و به سورهٔ حمد، ختم کردید:

سُبْحَانَ رَبِّکَ ربّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ وَ سَلاَمٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ ربّ الْعَالَمِينَ [سوره الصافات : 180-182] منزّه است خدای صاحب عزّتت از آنچه بدان وصفش میکنند؛ و سلام بر پیامبران الهی؛ و سپاس خدای را که پروردگار هستی است.

ص: 42

خدایا، مؤلّف را به رضایتت که برکت بی منتهاست، مفتخر نما و هرکس که از این تألیف، طلبِ علم می کند، توفیق عمل به رضا و رضا به قضاء عنایت فرما و ما را جملگی، با انبیاء و اوصیاء برحقّ آن ها خصوصاً حضرت رضا ع محشور فرما.

ص: 43

سوره بقره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سورهٔ بقره نه تنها طولانی ترین سورهٔ قرآن است، بلکه کامل ترین سوره هم هست. یعنی از اکثر معارفی که در جاهای دیگرِ قرآن پخش است، اشاره ای در این سوره آمده، ولو به شکل گذرا.

این سوره بخش هایی دارد، کاملاً مجزّا و قابل تفکیک از هم.

آغاز سوره، تقسیم مردم است به مؤمنِ متّقی، کافر، و منافق؛ با بیانِ دقیقِ ویژگی های هر دسته.

سپس مردم را به عبودیت و بندگی خدا فرامی خواند و از شکّ برحذر می دارد و در صورت ادامهٔ طغیان و نقض عهد، به عذاب ألیم حواله، و مؤمنانِ نیکوکار را به نعیم آخرت بشارت می دهد.

از آیهٔ سی ام قصّهٔ خلقت آدم آغاز می شود. خدا آدم را خلق می کند تا خلیفهٔ او در زمین باشد. ملائکه خلقت آدم را بی جا می دانند و به خدا اعتراض می کنند. خدا در جواب می گوید من چیزهایی می دانم که شما نمی دانید! آدم که خلق می شود، خدا ملائکه را امر می کند که بر او سجده کنند. همگی سجده می کنند جز ابلیس.

خدا آدم و همسرش حوّا را در باغِ بهشت جای می دهد درحالیکه منعشان می کند که به فلان درخت نزدیک شوند. شیطان آن دو را می فریبد و پس از دست درازی به شجرهٔ ممنوعه عاقبت همگی به زمین تبعید می شوند. خدا توبهٔ آدم را می پذیرد و او را برمی گزیند.

از آیهٔ چهلم قصّهٔ بنی اسرائیل است. خدا نعمت هایی را که بر آن ها ارزانی داشته، بیادشان می آورد و از آن ها رعایت عهد بندگی را مطالبه می کند.

خدا از آن ها نماز، زکات، محاسبهٔ نفس، صبر، شکر، و عمل به تورات را می خواهد و به ماجراهایی در سرگذشت آن ها اشاره می کند. از جمله: رهایی شان از چنگ فرعون، عبور دادنشان از دریا، نزول منّ و سلوی بر آن ها، تصرّف شهر اریحا، سیراب شدنشان در صحرای سینا، میثاق ستانی از آن ها، ماجرای سَبَت، ماجرای ذبح بَقَر، و ماجرای گوسالهٔ سامری.

ص: 44

آیهٔ هشتادوسوم و بعدش، میثاقِ خدا با بنی اسرائیل است و سپس در آیات بعدی گلایه های خدا از ایشان و نقضِ عهدهای ایشان آمده. از جمله: گوساله پرستی، سستی در جهاد، آدم کُشی، دنیاطلبی، استکبار و کورباطنی، دشمنی با ملائکهٔ خدا، فسق و عهدشکنی، تحریف کتاب آسمانی، سحر و جادو، حسادت بر مسلمین و نصاریٰ، و خود بر حق بینیِ افراطی.

از آیه صدوچهاردهم قصّهٔ بنی اسرائیل به پایان می رسد و توصیه هایی به پیامبر اکرم(ص) و مسلمین آغاز می شود. از جمله: رعایت جهت قبله برای استقبال معنوی در عبادات، لزوم تبعیّت از پیامبر، دور شدن از یهود و نصاری، تلاوت و رعایتِ حقِّ کتاب آسمانی، ملاحظهٔ آخرت و رعایت تقوی، ...

از آیهٔ صدوبیست وچهارم ذکر خیر ابراهیم(ع) است. خدا ابراهیم را امامت می دهد. ابراهیم به کمک فرزندش اسماعیل خانهٔ خدا را عمارت می کند و از خدا توفیق اقامهٔ نماز و تسلیم بودن در برابر خدا را می خواهد. و اینگونه، این دینِ فطریِ تسلیم بودن در برابر خدا و رعایت تقوی، از ابراهیم(ع) به فرزندانش منتقل می گردد. پس، اساس ادیان ابراهیمی بلکهٔ همهٔ ادیان الهی، همان توحید و تسلیم است.

از آیهٔ صدوچهل ودوم، ماجرای تغییر قبله از بیت المقدس به کعبه آمده.

در آیاتِ حوالیِ صدوپنجاه خداوند مسلمین را نصیحت می کند به ذکر کثیر، شکر، تلاوت قرآن، تزکیه، استعانت از صبر و صلاة، و جهاد. و می گوید دنیا، دار ابتلا به گرسنگی و بیماری و فقر و ترس و ناکامی است؛ پس، مؤمنان باید در دنیا صبور باشند و بدانند که از پیشِ خدا آمده و پیشِ خدا برمی گردند.

در آیات بعد، خداوند عالمانی را که کتاب خدا را تحریف یا بخشی از آن را کتمان می کنند، لعنت کرده و از رحمتِ خویش در دنیا و آخرت بی بهره دانسته است.

آیاتِ بعدی، هشدار است به اینکه آدم فریبِ شیطان را بخورد، یا به سنّت آباء و اجدادی وابسته باشد، یا برای خودش دین اختراع کند.

ص: 45

آیهٔ صدوهفتادوهشتم آیهٔ قصاص است. خداوند قصاص را حیات دانسته؛ بقول امیرالمؤمنین(ع) این قتل، خودش قتل را می کُشد!

آیات بعد راجع به وصیّت است: آدم باید از بخشی از مالش برای نزدیکانی که ارث نمی برند، وصیّت کند.

سپس آیات روزه است: خداوند روزهٔ ماه رمضان را بر مسلمین تکلیف کرده تا با تقوای مُکتَسَب از آن، راهی به آستانش بجویند.

آیات صدونود به بعد راجع به جهاد است. سپس آیات حجّ و عمره آمده.

از آیهٔ دویست به بعد، انسان ها را تقسیم کرده به چهار طایفه: مقرّبین، ابرار، مستضعفین، و شیاطین. درک این تقسیم بندی، از مهم ترین کلیدهای فهم قرآن است.

پس از آن، چندین سؤال و جواب فقهی آمده که ضمنش حکم ماه های حرام، شراب و قمار، ایتام، نکاح و حیض، سوگند، اقسام طلاق، شیردادن، عدّهٔ طلاق و وفات، مَهریه،و نماز خوف بیان شده.

سپس باز چند آیه راجع به جهاد و نترسیدن از مرگ آمده و برای تبیین مرگ و برکت آن برای مؤمنین، به ماجرای جهاد بنی اسرائیل با عمالقه به رهبری طالوت و داستان گریختن مردم از طاعون و مرگ همگی در صحرا اشاره کرده.

آیهٔ دویست وپنجاه وپنجم آیت الکرسی است؛ آیت الکرسی شریف ترین آیهٔ قرآن است.

پس از آن به سه ماجرا اشاره شده تا به زندگیِ پس از مرگ و امکان معاد اشاره کند: ماجرای مرگ عُزیر و زنده شدنش پس از صد سال، ماجرای مُحاجّهٔ ابراهیم با نمرود، و ماجرای کشتن ابراهیم چهار پرنده را و زنده شدن دوبارهٔ آن ها به اذن خدا.

بخش بعدیِ سوره تشویق به انفاق و تمجید از اهل انفاق است. در آخر گریزی به قبح ربا می زند و توصیه به نوشتن قراردادها و شاهد گرفتن بر معاملات می کند.

آیات آخر سوره، مناجات مؤمنینِ دلسوخته با خداست و اجابت خدا مر ایشان را.

ص: 46

***الم (1)

الف، لام، میم

این حروفِ به هم چسبیده را که جدا از هم خوانده می شوند، حروف مُقَطَّعه می نامند. بیست ونه سوره از قرآن با حروف مقطعه آغاز می شود. جالب است که بیست وهفت سوره از این بیست و نه سوره مکّی هستند. در مدینه پس از نزولِ سوره های بقره و آل عمران که آن ها هم به حروف مقطّعه مُزیّن اند، بساط نزول حروف مقطعه به کل جمع شد. پس تمامی حروف مقطعه در دوران میانی و متأخّر مکّه و اوائل مدینه نازل شده اند. گویا در این بسآمدِ زمانی، همهٔ سوره های نازل شده دارای حروف مقطّعه بوده اند.

جمع حروف مقطعه 78 حرف می شود که اگر تکراری ها را حذف کنیم، به 14 حرف می رسد یعنی دقیقاً نصف الفبای زبان عربی، در حروف مقطّعه درج گشته اند.

با این چهارده حرف، اهل ذوق عبارت "صراطُ علیٍ حقٌّ نُمْسِکُه" را ساخته اند. البته اهل سنّت نیز بی کار ننشسته اند و این چهارده حرف را اینطور سر هم کرده اند: صریحُ طریقک مع السّنه، یعنی راه و روش تو وقتی صحیح است که بر اساس سنّت باشد.

حروف مقطّعه را مُقَطَّعات، حروف الفواتح، اوائلُ السُّوَر، فَواتحُ السُّوَر و قرآن پژوهان غربی، حروف رازآمیز نامیده اند.

حروف مقطعه معمولاً خودشان یک آیه محسوب شده اند اما نه همیشه؛ برای مثال حروف مقطعهٔ سوره های یونس و هود، جزئی از آیهٔ اوّل محسوب می شوند.

تبیین حروف مقطّعه از آغازِ تاریخِ تفسیر تاکنون، همواره مورد توجّه مفسّران و قرآن پژوهان بوده و نظرات مختلفی پیرامون این حروف ارائه شده، از جمله اینکه:

حروف مقطعه از رموزی است که علم آن مخصوص به خداست. گوییم: چنان این حروف گنگ و مبهم اند که متشابه نامیدن آن ها هم گزاف است. چون متشابه در برابر محکم و قابل فهم و تأویل است؛ ولی این حروف مطلقاً قابل فهم نیستند. لذا فوق متشابه، یعنی مطلقاً مُشتَبه اند.

حروف مقطعه سوگند است از جانب خدا مبنی بر این که این کتاب از سوی او است.

ص: 47

حروف مقطعه سرّی است میان خدا و پیامبر اسلام.

حروف مذکور، برای آگاه نمودن پیامبر از نزول وحی و تمایز آن از سخنان بشری بوده است.

حروف مزبور برای توجّه دادن به مخاطبان بوده تا ساکت شوند و گوش کنند. مثل اینکه در میکروفون بگوییم: یک، دو، سه، تا توجّهات جلب شود. در این صورت این حروف نوعی اداتِ نامتعارفِ تنبیه اند.

حروف مقطعه اعلام نزول سورهٔ جدید و تمایز آن از سوره ای است که تمام شده.

حروف مقطعه با مضامین سوره مرتبط است، به این نحو که سوره های دارای حروف مقطعهٔ مشابه، مضامین و سیاق مشابهی دارند.

حروف مقطعه اِعلام اِعجاز بشر است از آوردن مثلِ قرآن، با آنکه قرآن از همین حروف ساده تشکیل شده است.

حروف مقطعه اسامی مخفّفِ اسماء اللهِ موکِّل بر آن سوره اند.

حروف مقطعه نه مخفّف اسماء الله، بلکه خودشان از جملهٔ اسماء الله اند و گفتنشان آثاری دارد.

حروف مقطعه، اسم اعظم حق تعالی هستند که اینطور تجزیه شده اند تا اسم اعظم برای همه قابل دستیابی نباشد.

حروف مقطعه در آغاز هر سوره ای علامت اختصاریِ یک جملهٔ کامل اند؛ مثلاً «الم» به معنای أنا اللهُ اَعلَم، و «المص» به معنای انا اللهُ اَعْلَمُ و اُفَصِّل. و قس علی هذا.

حروف مقطّعه اتمام حجّت برای اهل کتاب است، زیرا سینه به سینه به علمای ایشان منتقل شده بود که پیامبر آخرالزمان، کتابش آیاتی دارد که مطلقاً قابل فهم نیست.

حروف مقطعه نام دیگر یا عنوان متروکِ همان سوره هستند.

حروف مقطعه اسامی خود قرآن اند.

حروف مقطعه وقایعی را در آینده پیش بینی می کنند و به سالهای سرنوشت سازی در آینده اشاره می کنند. ردّ پای چنین برداشتی از حروف مقطّعه را در مناظرات یهودیان با رسول

ص: 48

خدا(ص) می توان یافت. گرچه چنین برداشتی را - طبق روایات - رسول خدا(ص) رد کرده اند.

حروف مقطعه خلاصهٔ جُمَلی آن سوره اند و بکار علوم غریبه و ختوم و تسخیرات می آیند. یعنی بجای چهل بار خواندن سورهٔ یس، چهل بار میشود گفت "یاسین"، به شرطها و شروط ها.

حروف مقطعه بر ترتیب نهایی قرآن تأثیر گذاشته اند، به طوری که مجموعه ای از سوره هایی با حروف یکسان، اما با طولهای متفاوت، در کنار یکدیگر نهاده شده اند. دیگر آن که این حروف با جملات آغازین و نیز با لفظ «کتاب» ارتباطی نزدیک دارند و در بیش تر موارد، پس از این حروف، بی درنگ، به شکلی از وحی اشاره شده است. حروف مقطعه در هنگام قرائت، آغازگر سجع و آهنگ سوره هایشان هستند.

حروف مقطعی سخنِ رازگونهٔ دوست با دوست اند؛ یعنی رمزی بین الله و حبیب الله، که فقط حبیب الله معنایش را می فهمد و بس. (پایان احتمالات راجع به حروف مقطّعه)

پس در تبیین احتمالی حروف مقطعه، بیش از بیست قول برشمردیم. آنچه در آن شکّی نیست اینست که این حروف کلام خدا هستند. یعنی خواندنشان مبارک است، ذکر است، حق است، ذواثر است. این حروف مقدّس و قابل استغاثه اند.

ذَٰلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ (2)

این کتاب عظیم، که بی شک از طرف خداست، هدایت است برای متّقین؛

"ذٰلِکَ" برای اشاره به دور است و به عظمت مقام قرآن اشاره دارد.

"الْكِتَابُ" اشاره به قرآن است. خداوند لفظ کتاب را برای مجموعه ای از معارفِ وحیانیِ در قالب کلام بکار می برد. لازم نیست کتاب حتماً بر کاغذ نوشته شود یا حجم قابل اعتنایی داشته باشد. کتاب موسی چند لوحِ سنگ نبشته بود و کتاب عیسی معارفی که بر قلب خود او نازل شده بود. راجع به صُحُف ابراهیم و کتاب نوح چیزی نمی دانیم. کتابِ محمد(ص) اما از همان آغاز علاوه بر حفظ شدن در سینهٔ اصحاب، نگاشته می شد تا محفوظ نگه داشته شود.

ص: 49

"لَا رَيْبَ فِيهِ" بودنِ قرآن، به معنی اینست که اگر کسی در آن شکّ دارد، بخاطر سوء ظن و لجاجت است؛ و الا مطالبِ قرآن برای دل های پاک شکّی باقی نمی گذارد که این کتاب از جانب خداست. در سورهٔ توبه هم "رَیب" به خود اشخاص نسبت داده شده: فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ [سوره التوبة : 45]. یعنی ریشهٔ رَیب نه در قرآن، بلکه در دلِ سیاه و ظلمانیِ مُعرضینِ از آن است.

طبق این آیه، قرآن در یک کلام، کتاب "هدایت" است. یعنی غرضش دستگیری و راه نمایی است. پس مؤمنین، بجای آنکه در این کتاب دنبال پاسخ به سؤالات علمی و ذهنی خود باشند، بهرهٔ خویش را از هدایتِ قرآن طلب کنند. این، قدم اوّلِ مواجههٔ درست با قرآن است. قرآن کتاب هدایتِ انسان است، نه کتاب شناختِ انسان یا شناخت خدا یا تاریخ یا جامعه یا علوم تجربی یا پیشگویی آینده. البته بهرهٔ شناختی از قرآن ممکن است ولی قرار نیست الزاماً شناخت جامعی از موارد بالا بدست خواننده بدهد. اما در مورد هدایت، کتابِ جامع، کامل، کافی، و فصل الخطابِ خدا با انسان است الی الأبد.

قرآن به تصریح آیهٔ 185 همین سوره "هُدًى لِلنَّاسِ" است، یعنی مثل خورشید بر همه می تابد. ولی فقط متّقین اند که بهرهٔ درست هدایتی از آن می برند. برای همین در اینجا آمده: هُدًى لِلْمُتَّقِينَ. لذا فاسقان(توبه:80)، ظالمان(مائده:51)، کافران(مائده:68)، مُسرفان و مکذّبان(غافر:28)، همچنین دروغگویان و کفران گران(زمر:3) از هدایت آن بی بهره می مانند.

در ترتیب فعلی قرآن، پس از فاتحة الکتاب، یعنی سورهٔ حمد، سورهٔ بقره قرار گرفته؛ لاجرم آغاز مواجههٔ خواننده با قرآن و اصطلاحات قرآنی، از طریق این سوره است. بنابراین سورهٔ بقره از سوره های مهم در تعریف اصطلاحات قرآنی است. این سوره هم همانطور که می بینید با اصطلاحی به نام "تقوی" آغاز شده است. واقعاً هم تقوی اساسی ترین اصطلاح در تمام قرآن است و تمام کمالات در این کتاب، به نحوی به تقوی نسبت داده شده است. به عبارتی، نتیجهٔ تعالیم قرآن، انسان متّقی است.

ص: 50

در این آیه هم، به صراحت می گوید که قرآن، هدایت است؛ منتهی نه برای همه، برای متّقین. یعنی فقط متّقین اند که از نقش هدایتی قرآن بهره مند می گردند.

کلّ قرآن یا آیات مختلف آن نقش های مختلفی برای هرکس می توانند داشته باشند. این آخرین کلامِ مدوّن و رسمیِ خدا با بشر، برای بعضی تِذکار است، برای بعضی انذار، برای بعضی وعظ است، برای بعضی قول است، برای بعضی بلاغ، برای بعضی حجّت، برای بعضی اتمام حجّت، برای بعضی شرّ و نفرین و لعن و عذاب و موجب گمراهی و آلت فتنه و مکر است، برای بعضی بشارت است، برای بعضی بیان، برای بعضی برهان و فرقان و فصل و سراج و بصائر، برای بعضی تبیانِ کلّ شیء است، برای بعضی اِمام مبین است، برای بعضی حَبل متین و عُروة الوثقی است، برای بعضی حکمت و برای بعضی حُکم است، برای بعضی رحمت است، برای بعضی شفاء است، برای بعضی نور است، برای بعضی قیّم است، برای بعضی ماء حیات است، بعضی ها را پاک می کند، دل بعضی را محکم می کند، و موجب آرامش بعضی هاست.

در عین حال، قرآن یا آیات خاصّی از آن، وقتی تجلّی می کند، برای متّقین به شکل هدایت، و به عنوان مظهر اسم هادیِ حضرت حق، تجلّی می کند و سراجِ وَهّاج است و صراط مستقیم خدا را نشان آن ها می دهد(هدایت تشریعی) یا دست آن ها را می گیرد و نورش، کیمیاوار، مس وجود ایشان را زر می کند و ایشان را به مقصد، که عبودیتِ محض و فنای فی الله است می رساند(هدایت تکوینی). این دو نوع هدایت البته یکی نیست و دومی مظهر تامّ اسم هادی و هدایتِ به معنای واقعی و لابشرط است و معمولاً پس از هدایت اولی می آید و وقتی به جان آدم افتاد، هستیِ مجازی آدم را می سوزاند و آدم را واله و شیدا و مستِ خدا می کند. آری، قرآن چنین می کند و "هُدًى لِلْمُتَّقِينَ" آخرش اینجاست. منتها سی سال، چهل سال وقت می خواهد تا شراب قرآن در کوزهٔ دلها جا بیفتد و چنین آتشِ محضِ معرفت گردد. طوریکه یک آیه را سالکِ کامل بخواند و هَمّام وار خرقه تهی کند و به مقصود رسد و با مقصد یکی گردد. این، هدایت تکوینی قرآن است و نصیبِ هرکسی نمی شود. البته قبلش هم قرآن هدایت است منتها هدایت تشریعی. سالک باید بخواند و عمل کند،

ص: 51

بخواند و عمل کند،بخواند و عمل کند تا سال ها بلکه تا قرن ها – چون سیر بعضی به برزخ می افتد – ضمن این عمل کردن ها و تلاوت نمودن ها، کم کم سالک مستعدّ می شود و جنبهٔ هدایتگری قرآن بهتر در وجودش جلوه گر می کند و اوّلش گاه و بی گاه، او را به آتش می کشد و ادواراً به جنون العاشقین مبتلا می کند:

إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا [سوره اﻷنفال : 2]

إِذَا يُتْلَى عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقَانِ سُجَّدًا [سوره اﻹسراء : 107]

تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ [سوره الزمر : 23]

و کم کم این حالات بیشتر و بیشتر می شود و هنر قرآن بدلیل رشد قابلیتِ سالک، کارگرتر می گردد و جنبهٔ هدایت تکوینیِ آن بیشتر خودش را نشان می دهد و سالک را مجذوب خودش می کند و بجای رفتن با پا، به پروازش وا می دارد و ره صد ساله را یک شبه با تجلّی اش بر دل او ممکن می سازد.

با هر آیه ای که می خواند، حجابی رَفع و وَهمی دفع، و کشفی برایش حاصل می گردد. نه کشف خیالی، نه مثال تمثالی، بلکه واقعاً به معراج برمیآید و قدم در ملکوت می گذارد و بهشت و دوزخِ موصوف در آیات را شهود می کند. نه از دور بلکه از نزدیک و به نحو وجدانی، و به علم حضوری. آنوقت است که "هُدًى لِلْمُتَّقِينَ" واقعاً محقّق شده و کاملاً جلوه کرده است.

تفسیر امام صفحه 62 از امام عسکری(ع) روایت می کند که متّقین کسانی هستند که از گناهان کبیره و هلاک کننده پرهیز می کنند و از اینکه جهل و کم عقلی بر آنها چیره شود خود را برکنار نگه می دارند و چون بر واجبی آگاه شوند، به آن عمل می کنند تا خشنودی خدا را به دست آورند.

الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ (3) وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ (4) أُولَٰئِكَ عَلَىٰ هُدًى مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (5)

ص: 52

متّقین، همان کسانی هستند که به غیب ایمان دارند و نماز می خوانند و از آنچه روزی شان کرده ایم انفاق می کنند.

همان هایی که به آنچه بر تو و پیامبران پیش از تو نازل شده، ایمان، و به آخرت یقین دارند.

آنها هستند که بر مَرکبِ هدایتِ خدا سوارند، و آن ها هستند که واقعاً خوشبخت اند.

این سه آیه، بهترین توصیف از متّقین و خلاصهٔ زیبایی است از تمام قرآن. همهٔ چیزهایی که خدا می خواسته بگوید، در این سه آیه جوهرکشی کرده و روی داریه! ریخته است.

در آیات قبل فرمود که قرآن، هدایت است برای "متّقین". در اینجا متّقین را توصیف می کند. متّقین یعنی کسانی که ملازم تقویٰ هستند. تقوی از ریشهٔ وَقَ یَ به معنای حفاظت و مراقبت است. اما متّقین، مدام مراقب چه چیزی هستند؟ مراقب رابطهٔ بین خود و خدایشان. مراقب اند تا ربطِ بندگی بین آن ها با مولایشان گم نشود و از محبوبِ واقعیِ خود لحظه ای غافل نگردند. آغاز تقوی ترک معصیت به عشق خداست و نهایت آن گم کردنِ خویش و گم شدن در خدا. تقوی چنانکه همه چیز است، باید جوری معنا شود که همه چیز باشد.

در این جا گفته متّقین به غیب "ایمان" دارند. همانطور که می بینید از اصطلاح تقوی، حرف را کشانده به اصطلاح ایمان. ایمان یعنی باور قلبی. باوری که تمام قلب را از خود اشباع می کند و غیرتش غیر در دل باقی نمی گذارد. ایمانِ واقعی همراه با عشق و یقین است برای همین حرف را رسانده به یقین و فرموده: وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ.

منظور از "غیب" بیرون از جهان نیست، بیرون از دایرهٔ حسّ و درک و وجدان ماست. آنهم حسّ و درک و وجدانِ الآن ما. مؤمن سرش در غیب است و به مرور از غیبِ هستی سر در می آورد. منتهیٰ اوّلش باید باور کند که ورای آنچه می بیند و می شنود، غیبی هست و دیدنی هایی و شنیدنی هایی. باور که کرد، گردن می کشد تا ببیند و تا بشنود. پیغمبرها آمدند و کتابها آوردند و فریادها زدند تا آدم را به خود بیاورند و به این باور برسانند تا چشم باز کند و گوش تیز کند و غیب را بجوید و ببیند و بشنود و کشف کند.

ص: 53

طبق این آیات، متّقین، باور دارند که دنیا وسیع تر و عمیق تر از آن چیزی است که به چشمِ ظاهر میآید. آری، پیشِ غیب هستی، جهانِ مادّی چون کفِ روی دریاست. دریایی عمیق که هرچه از آن کشف شود، باز عمقی دارد و غیبی.

متّقین باور دارند که هستی، همین ظاهر نیست و باطنی دارد که ظاهر را در کمند خویش مهار کرده و بدنبال خویش می کشد. علّت وقایع، باطن عالم است نه صِرف ظاهر آن.

متّقین باور دارند که خداوند، خالق است در پس مخلوقاتش؛ قیّوم است در پس موجوداتش؛ مُحوّل و مُقلّب است در پس وقایعِ بی شمارش؛ و اراده ای جز ارادهٔ او حاکم نیست. خدا خبر از فرشتگان و ارواح و روحانیّون و کرّوبیان داده، خبر از عوالم برزخ و نشآت قیامت داده، خبر از گذشته های دور و آینده های نزدیک داده، خبر از باطن اَعمال داده، خبر از جدّ ما آدم داده، خبر از جنّ و ابلیس داده و از دشمنی آن ها با انسان پرده برداشته. همهٔ این ها غیب است و متّقین، بنا به کتاب خدا و طبق اِخبار رسولان خدا، به همه باور دارند و طبقش زندگی می کنند.

همچنین متّقین یا به نمازند یا به نیاز. نماز رو کردن آن ها به سمت خداست و گرفتن فیض از خدا و نیاز، رو کردن آن ها به ماسویٰ و دادن فیضِ خدا به آن ها. متّقین با یک دست از خدا می گیرند و با دست دیگر، به ماسویٰ می دهند. یک دستشان دستِ خدا و دست دیگرشان دست خلق است. خدا دستشان را گرفته و آن ها دست دیگران را گرفته اند. خلیفةُاللهی یعنی همین. اینکه واسط خالق و خلق شوی، نور و عشق و رزق بگیری و بدهی. متّقین با این دو کار و به مدد این دو بال، خلیفة الله شده اند و به غایت مقصود از خلقت انسان دست یافته اند: وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً [سوره البقرة : 30]. خدا به فرشتگان گفت من در زمین جانشینی می گمارم.

"صلوة" که به نماز ترجمه شده، در لفظ، مطلقِ توجّه کردن به خداست؛ مطلق یادِ خدا. نمازِ مصطلح شرعی، مناسکی است که ضمنش عابد، باید از همه چیز ببُرد و برای دقایقی منقطع گردد و رو به خدا کند و با خدا متّصل و در خدا محو گردد. سجده کند و خاک شود تا از خاک بروید و حیات جاوید یابد و سعادت حقیقی بَرَد.

ص: 54

"انفاق" که به بخشش ترجمه شده، از نَفق میآید که در لغت به معنای کاریز یا مجرا برای رساندن آب است. انفاق، مطلقِ داد و دَهِش است. هرگونه دستگیری و خیررسانی به خلق، مصداقی از انفاقِ مدّ نظر خداست. "مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ" هم عامّ است و مثل انفاق دایرهٔ وسیعی دارد. انسان از هرچه دارد، باید انفاق کند. از مالش، از وقتش، از توجّه اش، از محبت اش، از قدرتش، از جوانی اش، از علمش، از هدایتش، از آبرویش، ... متّقین چنین اند؛ همیشه در بخشش و ریزش.

آیهٔ دوم یعنی "وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ" بازگویی و بیان مصادیقی از "يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ" است. البته مهم ترین مصداق آن را بیان می کند. چون از ایمان به کتب سماوی است که باب ایمان به مَغیبات بسیار مفتوح می گردد و طریق صلاة و ظرائف انفاق معلوم می گردد. و از ایمان و یقین به آخرت است که رفتار مؤمن به کلّ عوض می شود و نسبت به کارهایش مسئول می گردد.

ممکن هم هست که "واو" در اوّل این عبارت واوِ فصل باشد نه وصل، در اینصورت این عبارت توضیح بیشتری راجع به متّقین نیست بلکه می خواهد بگوید پایین تر از متّقین، مؤمنین عادی قرار دارند که گرچه مقامشان مثل متّقین نیست اما در راه هدایت اند.

عبارت "أُولَٰئِكَ عَلَىٰ هُدًى مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُون" بیان حال مؤمنین عادی و مؤمنین متّقی و خبر از فرجام ایشان است. مؤمنین و متّقین در راهی افتاده اند که از همین الآن خوشبخت اند و هرچه جلوتر می روند خوشبخت تر می شوند. مثل جادّهٔ شمال که هم خود جادّه زیباست، هم هرچه به دریا نزدیکتر می شود زیباتر می شود. این است معنای درستِ فلاح.

بهشت نقد اگر خواهی بیا با ما به می خانه

که از پای خُمت یکسر به حوض کوثر اندازم

این شش آیهٔ اوّلِ سورهٔ بقره همانطور که گفته شد، خلاصهٔ سوره، بلکه کتاب، بلکه کُتُب، بلکه خلاصهٔ علم است.بحارالانوار جلد 65 صفحه 273 از امام عسکری(ع) روایت می کند که ایمان چهار بخش است: اقرار به زبان، تصدیق به دل، اداء، و تایید.

ص: 55

تفسیر امام صفحه 73 از امام صادق(ع) روایت می کند که بخشی از "ممّا رزقناهم"، ممّا علّمناهم است. یعنی از علم خویش انفاق می کنند.

معانی الاخبار صفحه 23 از امام باقر(ع) روایت می کند که "ممّا رزقناهم" یعنی از آنچه از قرآن که به آنها آموخته ایم، به مردم می آموزند.

تفسیر امام صفحه 75 از امام عسکری(ع) روایت میکند: متّقین انفاق می کنند از اموال و از قوای بدنی خود. آن ها دست ضعیفان را می گیرند، مسافران را یاری می کنند، در حمل متاع مردم مشارکت می کنند و پناه مظلومند.

بحارالانوار جلد 74 صفحه 365 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: نعمت های خدا را برای خود با تسلیم به قضای او کامل سازید. چون تسلیم بخشی از شکر است. "اولئک هم المفلحون" چنین کسانی هستند.

***

بخش دوم سوره، توصیفِ نقطهٔ مقابلِ متّقین است، یعنی اهل کفر و کفران:

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ (6) خَتَمَ اللهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ (7)

کسانی که کفر ورزیدند، هشدار دادنشان بی فایده است: آن ها ایمان نمی آورند؛

خدا بر دل ها و گوش هایشان مُهر زده؛ و بر چشم هایشان پردهٔ غفلتی است و عذابی ألیم هم در انتظار آن هاست!

در آیات آغازین این سوره مردم را تقسیم می کند به مؤمن متّقی یعنی مؤمن عامل به فرامین خدا؛ مؤمن عادّی که دلش با خداست ولی هنوز چنانکه باید مطیع خدا نیست؛ کافرین که این آیه ذکر شرّ آن هاست؛ و در نهایت در آیهٔ بعد منافقین. منافقین چنانکه در آیهٔ بعد آمدهاظهار ایمان می کنند ولی در دل مؤمن نیستند و قصدشان اغوای مؤمنین و زیستن در کنار آن هاست.

ص: 56

اما کافرین چنانکه در این آیات آمده، استعداد ایمان را در خود کور کرده اند و فهم و سمع و بصیرت را در خود از بین برده اند. از این تعبیر می شود فهمید که مقصود از کفر در اینجا، کفر غلیظ و راسب و ثانویه ای است که پس از عمری گناه و ظلم و تکذیب، حاصل شده و بر وجود نقش بسته است. یعنی کافرینِ این آیه کافرینی هستند که در کفر خود مقصّراند یعنی از روی علم و عمد به حق پشت کرده اند. به جهنمی بودن چنین کافرانی حکم شده. چنانکه در این آیه آمده: إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ [سوره يونس : 96] کسانیکه وعدهٔ عذاب خدا درباره شان حتمی شده، ایمان نمی آورند. وَكَذَلِكَ حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحَابُ النَّارِ [سوره غافر : 6] وعده خدا راجع به آنانکه پذیرای دین نشدند اینطور حتمی شده که آنها جهنمی باشند.

ختم و طبع و غشاوه، اشاره به کوری فهم باطنی انسان است. نور فهم را خدا باید بدهد، پس وقتی کسی به خدا کافر شد و به خالق هستی پشت کرد، از این نور بی بهره مانده و در تاریکیِ ضلالت باقی می ماند. از این عُماء و ظلمت و بی کسی در هستی تعبیر می شود به خَتَمِ عَلَىٰ قَلب. شاید هم این ختم فعل علی حده ای باشد و در عمق عُماء و در دل ظلمات محقّق می شود. این برداشت، اظهر است، یعنی با ظهور آیه بیشتر سازگار است.

در هرحال، خدا انسانِ کر و کور و نافهم خلق نمی کند که اگر اینطور بود چنین آدم هایی مأمور به ایمان نبوده و بخاطر کفر مستحقّ ملامت نبودند. خدا به همه چشم و گوش و دل می دهد، منتهی بعضی ها با رفتارهای زشت و ظلم های مکرر و بروز خودخواهی، دل خویش را مکدّر و چشمهٔ فهم معنوی را در خود کور می کنند و استعداد ایمان را از دست می دهند.

در قرآن صحبت از سه جور قلب شده:

یکی قلب مریض؛ قلبی است که خودبینی به خودخواهی و خودخواهی به خودپرستی اش کشانده. قلب مریض از دیدن خدا و تمایل به سوی خدا محروم است. عیب، در این قلب متوجّه انسان و لجاجت اوست نه خدا. منتها سنّت خداست که کسی را که خودشنمی خواهد، رها می کند: فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا [سوره البقرة : 10] دل هایشان مریض است، خدا هم مرضشان را بیشتر می کند!

ص: 57

دوم، قلب سلیم: يَوْمَ لَا يَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ [سوره الشعراء : 89] روزی نه مال بدرد میخورد نه فرزند؛ فقط کسی سود میبرد که با قلبی سلیم پیش خدا بیاید. امام صادق در تفسیر این آیه میفرمایند: قلب سلیم، قلبی است که غیر خدا در آن نباشد.

سوم، قلب مُنیب: مَنْ خَشِيَ الرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَجَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ [سوره ق : 33] آنکه در برابر خدای نادیده خشیت داشت و با قلب منیب بدرگاه او آمد. داشتن "قلب منیب" منزل آخر است و مؤمن باید دست آخر "آنطور" به درگاه خدا نائل شود، در واقع خانهٔ آخر سیر مؤمن و قلّه احوال اوست و نتیجهٔ یک عمر سلوکِ او باید "قلب منیب" باشد. تعبیر " جَاءَ " در "جَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ" هم همین را میگوید؛ میگوید که آخرش مؤمن باید به این حالت برسد و به این کیفیت نائل شود. قلب "منیب" دلی است که کشش آن به خداست طوریکه جز خدا در آن نمی گنجد و جز خدا را قصد نمی کند. برای همین معنای دیگر انابه، توبه است؛ چون در توبه نیز بنده به درگاه خدا بازمیگردد و رجوع میکند. قلب منیب از قلب سلیم که در دوجای قرآن به آن اشاره شده، والاتر است. راجع به قلب سلیم هست: يَوْمَ لَا يَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ [سوره الشعراء : 89]. به نظر میآید که قلب سلیم "حداقل" بضاعت برای ورود به بهشت است و قلب منیب "کمال" بضاعت.

قلب مریض، پر از غفلت است(کهف:28)؛ دنبال فتنه است(آل عمران:7)؛ قسی است(مائده:144)؛ زنگار گرفته(مائده:14)؛ و مُهر خورده(نساء:145)؛ حقایق را انکار می کند(نحل:22)؛ دچار تعصّب است(فتح:26)؛ مرده است(روم:52)؛ تنگ است(انعام:125)؛

کنزالدقائق از امام رضا(ع) روایت می کند که مهر خوردنِ قلب، نتیجهٔ طول کشیدن کفر است نه دلیل کفر. اوّل کسی کافر می شود و آنچه را حق می بیند انکار میکند، بعد دلش مُهر می خورد و از دیدن حق کور می شود و احتمال بازگشت از کفر را از دست می دهد.برهان از امام رضا(ع) روایت می کند: ختم، مُهری است که بر دل کفّار به جزای کفرشان نهاده می شود.

ص: 58

احتجاج جلد 2 صفحه 455 از امام عسکری(ع) روایت می کند: دل کسی که مُهر خورد، هریک از فرشتگان که آن مهر را می بینند، آن نشانه را می شناسند و می دانند که او از کسانی است که ایمان نیاورده است.

همان مصدر از امام عسکری(ع) روایت می کند که عذاب عظیمِ آخرت غیر از عذاب استصلاح در دنیاست که خدا آن را برای اصلاح و بیدار کردن بعضی از بندگانش به کار می برد.

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ (8) يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ (9)

بعضی مردم به زبان می گویند: به خدا و روز قیامت ایمان آوردیم؛ درحالی که واقعاً ایمان ندارند!

می خواهند خدا و مؤمنان را گول بزنند؛ ولی بی آنکه بفهمند، دارند خودشان را گول می زنند!

این آیه وصف حال و روز منافقین است، یعنی کسانیکه به دل و در اصل کافرند، اما اظهار ایمان می کنند تا از منافع دنیوی ایمان بهره برند. طبق آیهٔ "إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ [سوره النساء : 145]" منافقین بدترین نوعِ کافرین اند!

طبق این آین، خدعه با خدا و مؤمنینِ تحت ولایت خدا، درافتادن با خدا و خدعه با خویش است. و این خدعه چنان عمیق است که طرف نمی فهمد که در خدعه افتاده است و دارد با کارهایی که به خیال خود علیه مؤمنین می کند، به خود ضربه می زند و گور خویش را می کند.

نفاق در فرهنگ اسلامی و روایات معصومین(ع) وسیع تر از معنایی است که در قرآن بکار رفته. منافقِ قرآن کسی است که در دل کافر است ولی در ظاهر مدّعی مسلمانی است. اما در روایات این واژه را تعمیم داده اند به هرکسی که عملش کاملاً مطابق با اسلام نیست. مثل کسی که دروغ می گوید یا خیانت یا ریا می کند، گرچه نماز بخواند و روزه بگیرد. به عبارتی،هرکس که فسقی مرتکب می شود، هرقدر باشد، سهمی از نفاق که همان زخمِ قلب است، دارد.

ص: 59

ذیل عبارت "يُخَادِعُونَ اللَّهَ" نورالثقلین از رسول خدا(ص) روایت می کند که ریا، خدعه با خداست.

فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ (10)

دل هایشان مریض است، خدا هم مرضشان را بیشتر می کند! و در نتیجهٔ این همه دروغگویی، گرفتار عذابی زجرآور می شوند.

"مرض" با تنوین آمده، یعنی مریضی خاصّی مدّ نظر است. شاید هم این تنوین بر تفخیم دلالت داشته باشد و می خواهد بگوید مرض واقعی، مرض نفاق است و پیشِ نفاق، بقیهٔ مرض ها مریضی نیستند.

"زَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا" را میشود نفرین، یعنی جمله ای انشائی دانست. یعنی: خدا مرضشان را فزون کناد!

طبق این آیه مرض کفر و نفاق، ریشه اش در خود شخص است – اصطلاحاً کرم از خود درخت است - و وقتی شخص در اثر این مریضی به خدا پشت می کند، به تدریج مرضش بیشتر می شود. مثل اعتیاد که باعث دوری از مردم می شود و دوری از مردم، بیشتر فرد را در گرداب اعتیاد غرق می کند.

طبق این آیه، مریضی های قلب مثل شکّ و لجاجت و غرور و تکبّر و نفاق، اگر درمان نشود، رشد سرطانی دارد و به مرور همهٔ قلب را فرا می گیرد.

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ (11) أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَٰكِنْ لَا يَشْعُرُونَ (12)

وقتی به منافقان می گویند: علیه دین خدا فتنه نکنید، جواب می دهند: قصد ما خیر است و به صلاحِ مردم کار می کنیم!حال آنکه همگی از دم مُفسد اند؛ خودشان هم خبر ندارند!

ص: 60

هر فعل و حرکتی خلاف شاء تشریعی خدا، یعنی خلاف آنچه خدا خواسته، وقتی بقدر کافی بزرگ می شود و حاشیه پیدا می کند که در محیط سوء بگذارد، فساد در أرض نامیده می شود. مثل: کید و مکر علیه دین خدا و متدیّنین، اشاعهٔ گناه به نحوی که موجب گمراهی مردم شود، یاری کردن دشمنان، حبس حقوق مردم، نابود کردن طبیعت، قطع نسل، آتش بیاریِ عداوت میان مردم، القاء شبهه و تحریف دین، معیشت مردم را تهدید کردن، ضایع کردن بیت المال و منابع عامّه، مشغول کردن مردم به اباطیل و لغویات، ...

از این آیه برمی آید که منافقان مقاصد زشت خویش را پشت نقاب مردم داری و اصلاح طلبی پنهان می کنند. آن ها عذاب وجدان خویش را اینگونه، با فریفتن خویش تخفیف می دهند.

عبارت "وَلَٰكِنْ لَا يَشْعُرُونَ" نشان می دهد که زرنگی اگر در مسیر حق نباشد، بی شعوری است و آدمی که خود را زرنگ تصوّر می کند، قبل از دیگران، خود را فریفته و کلاه سر خودش گذاشته است. معمولاً آدم اوّل خودش را گول می زند، بعد موفق به گول زدن بقیه می شود.

المناقب جلد 3 صفحه 147 از امام صادق(ع) روایت می کند که جنگ و قتال با اهل بصره در نگرفت مگر برمبنای این آیه.

تأویل الایات صفحه 42 از امام کاظم(ع) روایت می کند که هر کاری از جمله پیمان شکنی که موجب تشویشِ مردمِ ضعیف الایمان شود نوعی فساد فی الارض است.

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَٰكِنْ لَا يَعْلَمُونَ (13)

وقتی به آن ها می گویند: همانطور که بقیهٔ مردم دل در گرو ایمان نهاده اند، شما هم ایمان بیاورید، می گویند: ایمان بیاوریم همان طور که احمق ها ایمان آورده اند؟!

الا که احمق های واقعی خودشان هستند؛ و خبر ندارند!

ریشهٔ احمق دانستن دیگران، کبر است. مُعرضان از ایمان هرچه سرشان میآید از کبر است. منتهی احمق تر از متکبّر نیست! انسان را چه به کبر؟!

ص: 61

در فرهنگ قرآن، تسلیمِ حق نشدن سفاهت است. سفاهت، اوّلین چیزی که از آدم می گیرد، فهم آدم است؛ یعنی آدم باور نمی کند که به حُمق و سفاهت مبتلا شده. برای همین در وصف آن ها آمده: أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَٰكِنْ لَا يَعْلَمُونَ.

وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ (14) اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ (15)

وقتی با مؤمنان روبه رو می شوند، به تزویر می گویند: ایمان آوردیم، و همین که با دوستان شیطان صفتِ خود تنها می شوند، می گویند: ما با شماییم. آن ها را دست انداخته ایم!

اما در حقیقت، خدا آن ها را دست می اندازد و در سرکشی شان رها می کند که کوردل باقی بمانند.

عبارت "خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ" را بعضی مفسّرین خلوت با شیاطینِ جنّیِ دور و بر منافقین معنی کرده اند. هرکس طبق حدیث نبوی، شیطانی دارد که همیشه با او و به گمراه کردنش مشغول است. شیطانِ فرد مؤمن توفیق چندانی در گمراه کردنش نمی یابد اما شیطان کافر بر او مسلّط است: وَإِخْوَانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الْغَيِّ ثُمَّ لَا يُقْصِرُونَ [سوره اﻷعراف : 202] شیطان ها، بی بهره گان از تقوی را تا بتوانند، به گمراهی می کشند و ذرّه ای هم کوتاه نمی آیند!

در عبارت "يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ" صحبت از امداد در باطل شده. امداد، به معنی سوق دادن هرکس بسوی چیزی که می خواهد، سنّت خداست. خدا، آخرت جویان را بسوی نعیم آخرت، و دنیاطلبان را به طرف دنیا سوق می دهد: كُلًّا نُمِدُّ هَؤُلَاءِ وَهَؤُلَاءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ وَمَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُورًا [سوره اﻹسراء : 20]. برای هر دو گروهِ دنیاطلب و آخرت خواه، زمینهٔ رسیدن به خواسته هایشان را، بر مبنای عطای خود، فراهم میکنیم و عطای عامّ خدا از کسی بازداشته نمیشود.

بر طبق همین سنّت، خداوند خداخواهان را هم بسوی خودش سوق می دهد و به خود می رساند: مَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ [سوره العنكبوت :5

ص: 62

] هر که عاشق دیدار خداست، بداند که دیدار، قطعی و نزدیک است و خدا مناجات های شما را میشنود و از دل سوزناک شما مطلع است.

این آیه به مؤمنان هشدار می دهد که بعضی از کسانی که پیش شما مدّعیِ ایمانند، مؤمن نیستند و منافق اند. پس به کسی زود اعتماد نکنید و حُسن ظنّ بیجا به همه نداشته باشید.

یعنی اگرچه اظهار ایمان برای مسلمانی کافی است اما مسلمانان همیشه باید مواظب عوامل نفوذی باشند. طبق این آیه ارتباط منافقان با مؤمنان علنی و در بوق است، اما ارتباط آن ها با کافران پنهانی و مخفیانه. پس تفحّص لازم است.

بحارالأنوار جلد 6 صفحه 51 از امام کاظم(ع) روایت می کند: از مصادیق تمسخر خدا نسبت به منافقان این است که اعمال عبادی را انجام می دهند ولی اجر و ثوابی ندارند.

أُولَٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَىٰ فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ (16)

آن ها کسانی اند که گمراهی را به قیمتِ ازدست دادنِ هدایت معاوضه کردند؛ اُف بر چنین تجارتی، بقیمت وانهادن هدایت.

مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَا يُبْصِرُونَ (17) صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ (18) أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّمَاءِ فِيهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ يَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ مِنَ الصَّوَاعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَاللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِينَ (19) يَكَادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ كُلَّمَا أَضَاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قَامُوا وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (20)

حالِ این منافقان مِثل حال کسانی است که آتشی روشن کرده اند تا در بیابان تاریک، راه را پیدا کنند؛ ولی به محض اینکه اطرافشان کمی روشن شود، خدا روشنایی شان را خاموش می کند و در تاریکی هایی رهایشان می سازد که دیگر چشم چشم را نمی بیند!

آن ها کر و لال و کورند؛ برای همین، راهی برای برگشت ندارند.

ص: 63

یا مثل کسانی که گرفتار بارانی تند و هوایی تاریک و رعدوبرقی شدید شده اند و هر بار، از ترس صاعقه های مرگ بار، انگشت هایشان را در گوش هایشان فرو می کنند! بله، خدا بر کافران محیط است.

کم مانده که برقِ آسمان چشم هایشان را کور کند! هر بار که جلویشان را روشن می کند، چند قدمی راه می روند؛ ولی وقتی آن ها را تاریکی فرا می گیرد، در جای خود میخکوب می شوند! البته اگر خدا می خواست، از همان اول، شنوایی و بینایی شان را می گرفت. آخر، خدا از عهدهٔ هر کاری برمی آید.

تقریباً تمام مفسّرین این آیات را دو تمثیل مختلف برای بیان حال منافقین دانسته اند، حال آنکه به گمان ما یک تمثیل است که به دو نحو بیان شده، و در بیانِ دوم فضا کمی اغراق آمیزتر توصیف شده.

در این تمثیل، حال و روز منافقان به کسی تشبیه شده که در تاریکی گرفتار است. در تمثیل اوّل هوا خوب است و فقط ظلمت همه جا را گرفته و آن شخص نمی تواند حرکت کند چون چشمش هیچ جا را نمی بیند؛ در تمثیل دوم، هوا طوفانی و خطر همه جا را فراگرفته و ماندن هم به صلاح نیست و هر دم امکان اصابت صاعقه هست. پس باید بجنبد و خودش را به پناه گاهی برساند اما نمی تواند چون سیاهی و ظلمت همه جا را گرفته. بنابراین تمثیل دوم تشدید خطر در حالت اوّل است و اینکه منافقین، روزی از حالت اوّل به حالت دوّم می رسند که باید بروند ولی نمی توانند. در تمثیل اوّل منافق خرده تدبیری به خرج می دهد و چراغی می افروزد تا راهی بجوید، این چراغ ممکن است کنایه از نور فطرت در وجود ایشان یا رفقای صالحِ باقی مانده یا برکت معدود کارهایی باشد که از سر صدق انجام داده اند. شاید هم مراد، ایمان تقلیدی در وجود آنان یا اظهارِ ایمان باشد که با اینکه صادقانه نیست ولی ایمانِ مُذبذب هم کمی نور و گرما دارد گرچه موقّت است. در هرحال امتداد کفر و رفیقان کافر مسلک و ظلم و گناه، موجب خاموشی همان کور سوی امید می شود و خاموشی باز همه جا را فرامی گیرد. در تمثیل دوم، منافقین از همان چراغِ موقّت و کم سو نیز برخوردار نیستند و تنها

ص: 64

برق حوادث و آتش خشم خداست که برای لحظه ای آنها را به خود میآورد. این رعد و برق، گویا تجلّی خشم خداست و آثار بعضی فسادها که منافقین پدید آورده اند.

رعدِ واقعی و غیر تمثیلی نیز آیتِ غرش خداست به زمین و زمان تا خدا را یاد کنند و به تسبیحش کمر بندند. ملائکه تا رعد را می شنوند چنین می کنند، مؤمنین نیز باید چنین کنند: وَيُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلَائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَيُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَاءُ وَهُمْ يُجَادِلُونَ فِي اللَّهِ وَهُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ [سوره الرعد : 13] رعد، خدا را ستایش میکند و تسبیح می گوید، فرشتگان نیز او را تسبیح میگویند و از جلالش حساب می برند. خداوند صاعقه ها می فرستد و هرکه را بخواهد به آنها گرفتار میکند. با این همه آیات، باز منکران در باور کردن خدا مجادله میکنند، حواسشان هم نیست که خدا سخت کیفر است!

ممکن هم هست که تمثیل اولی مربوط به منافقینی باشد که امید توبه در ایشان هست و دومی مربوط به کافرانِ محض. چون تمثیل اوّل ادامهٔ وصف منافقین است ولی در آخرِ تمثیل دوم آورده: اللهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِين. خودِ این عبارت، یعنی "اللهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِين" از عبارات زیبای قرآن است و به مؤمنان تلقینِ آرامش می کند.

برهان از رسول خدا(ص) روایت می کند: گناه نیز مانند شراب و بلکه بدتر از آن، مستی به بار می آورد. خداوند در این باره می فرماید: مردم تبهکار، کر و کور و لال اند و هرگز به سوی حق باز نمی گردند: صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ.

راجع به "كُلَّمَا أَضَاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قَامُوا" بحارالأنوار جلد 31 صفحه 567 از امام کاظم(ع) روایت می کند: چون اسبانشان ماده و زنانشان پسر به دنیا می آوَرْد و نخلهایشان به بار می نشست و ذراعتشان افزون می گشت، می گفتند این از برکت بیعت ما با علی است و چون اسبهایشان نر و زنانشان دختر به دنیا می آورد در تجارت شان سودی نمی بردند و نخل هایشان به بار نمی نشست، می گفتند: این به سبب شومی بیعت ما با علی است. یعنی این تمثیل برای توصیف دینِ مبتنی بر دنیای منافقین است.

ص: 65

***در بخشهای گذشته، دیدیم که خداوند مردم را به متّقی و مؤمن و کافر و منافق، و در اصل به دو گروه اصلیِ مؤمن و کافر تقسیم کرد. این تقسیم بندی از محکم ترین بناهای قرآن است و این خط که با آن مردم به دو دستهٔ کلّیِ مؤمن و کافر تقسیم می شوند در سراسر قرآن امتداد دارد. قرآن را باید با این لحاظ فهمید که انسان، در مکتب قرآن یا مؤمن است یا کافر. حکم مؤمن با کافر از اوّل تا آخرِ قرآن فرق می کند و خطابِ خدا به مؤمن با خطابش به کافر کاملاً متمایز است. همچنین از اهداف قرآن مؤمن کردن کافرانی است که در کفر خود هنوز راسب نشده و بر دلشان مُهر نخورده است. آیات بسیاری از قرآن به همین مهم دلالت دارند. از جمله آیات این بخش از سوره:

يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (21)

مردم! خدایی را پرستش کنید که شما و پیشینیان شما را آفریده است؛ باشد که از متّقین گردید.

همان طور که در آیات قبل دیدیم، در قلّهٔ فضائل انسانی، متّقین قرار دارند. در این آیه می گوید هر کس می خواهد به آن قلّه برسد و اهل تقوا محسوب شود باید خدای یکتا را که خالق هستی و خالق خود اوست، پرستش کند. نکته کلیدی در این آیه مفهوم "عبودیت" است. عبودیت را باید پرستش یا بندگی ترجمه کرد که عبادت، بخشی از آن است. اصل عبودیت است نه عبادت، شیطان عابد بود ولی عبد نبود. کسی عبدِ خداست که همیشه گوش به فرمان خدا و راضی به حکم خدا باشد. از جملهٔ فرامین خدا کثرت عبادت است که با کثرت ذکر و صلاة و سجود و قیام و صیام و تهجّد حاصل می گردد. البته عبادت همهٔ عبودیت نیست و وقتی همهٔ عبودیت در کسی متجلّی می گردد که به همهٔ فرامین خدا عمل کند و "انسانِ قرآنی" گردد. انسان قرآنی عبارت اُخرای آدم متّقی است.

این آیه، اوّلین فرمان الهی خطاب به انسان با ترتیبِ فعلیِ قرآن است. نخستین فرمان، فرمانِ اوّل و آخر است: عبودیّت یا بندگیِ خدا یعنی بندگی کسی که وجودِ انسان از اوست. در این عبارت، دلیل بندگی را هم روشن و صریح بیان کرده.

ص: 66

عیون جلد 2 صفحه 103 از امام رضا(ع) روایت می کند اگر مدت زیادی بگذرد و کسی عبادت را وانهد، مبتلا به قساوت قلب می گردد.

کافی جلد 2 صفحه 55 از امام صادق(ع) روایت می کند: بهترین عبادت کثرت تفکر راجع به خدا و قدرت خداست همان کتاب صفحه 77 از امام باقر(ع) روایت می کند: برترین عبادت ورع است.

همان کتاب صفحه 84 از امام سجاد(ع) روایت می کند: کسی که به فرائض عمل کند عابدترین مردم است.

کافی جلد 3 صفحه 216 از امام صادق(ع) روایت می کند: عبادت از روی عشق و محبت، عبادت آزاد مردان است و این نوع عبادت، بهترین عبادت است.

مستدرک جلد 13 صفحه 12 از امام صادق(ع) روایت می کند: عبادت هفتاد جزء دارد که برترین آنها به دنبال کسب حلال بودن است.

بحارالانوار جلد 1 صفحه 207 از امام سجاد(ع) روایت میکند: عبادت جز با تفقّه در دین حاصل نمی شود.

نورالثقلین از امام رضا(ع) روایت می کند: نگاه کردن به ذریّهٔ پیامبر عبادت است؛ تا زمانی که راهشان را از پیامبر جدا نکرده و به گناه آلوده نشده باشند.

خصال جلد 1 صفحه 35 از امام صادق(ع) روایت می کند: خداوند با هیچ عبادتی مانند سکوت و تردّد به مساجد عبادت نشده است.

الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (22)

همان که زمین را فرش زیر پایتان کرد و آسمان را سقف بالای سرتان و از آسمان برف و بارانی می فرستد تا به برکتش، ثمرات را برای ارتزاق شما از زمین خارج کند. پس برای خدا همتایی قرار ندهید. خودتان هم خوب می دانید که خدا همتایی ندارد!

ص: 67

بحارالانوار جلد 27 صفحه 99 از رسول خدا(ص) روایت می کند: همراه هر قطرهٔ باران فرشته ای است که آن را نازل می کند و آن قطره را در همان جایی که خدا خواسته فرود می آورد.

وَإِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَىٰ عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (23)

اگر به قرآنی که بر بندهٔ خود نازل کرده ایم، شک دارید و آن را ساخته وپرداختهٔ او می دانید، سوره ای مِثلش بیاورید؛ دوستانِ خود را هم در برابر خدا به یاری بگیرید، اگر مدّعی هستید که برحقّ اید!

امر در "فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ" امر تعجیزی است یعنی امریست که قابل انجام نیست و همگان از انجام آن عاجزند. این کار راه اصطلاحاً "تَحَدّی" گویند. تحدّی یعنی مبارزه طلبیدن، تا عجز مدّعیان آشکار شود.

این آیه یکی از آیاتی است که در آن خداوند تحدّی میکند یعنی برای مِثل آوردن برای قرآن حریف میطلبد. این تحدّی قاعدتاً فقط منحصر به فصاحت و بلاغت قرآن نیست، بلکه معانی و معارف قرآن را نیز در برمیگیرد.

اوّلین تحدّی در سورهٔ إسراء آمده و در آن نسبت به کل قرآن یا جنس قرآن تحدّی شده: قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا (آیه 88) بگو: حتّی اگر تمام انس و جن جمع شوند تا مثل این قرآن بیاورند، نمی توانند؛ ولو دست در دست هم بدهند.

دومین تحدّی در سورهٔ هود است: أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيَاتٍ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (13) فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ وَأَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (14) گاهی هم می گویند این قرآن ساخته وپرداختهٔ خودش است! بگو: اگر راست می گویید، ده سورهٔ ساختگی مثل آن بیاورید و در برابر خدا هرکه را می توانید، برای کمک در این کار دعوت کنید. اگر به دعوتتان پاسخ ندادند، بدانید

ص: 68

این قرآن به علم الهی فرستاده شده و نیز معبودی جز خدا نیست. حالا دیگر مسلمان می شوید؟

سومین تحدّی در سورهٔ طور است: فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ (34) در این صورت اگر راست میگویند باید گفته ای مانند قرآن بیاورند.

چهارمین و آخرین تحدّی از لحاظ ترتیب نزول، در اینجا در سورهٔ بقره است. لذا می شود نتیجه گرفت که تحدّی اوّلش با مِثل قرآن بوده، بعد به ده سوره تنزّل یافته، بعد به کلامی مثل قرآن تنزّل یافته و دست آخر به یک سوره تحدّی شده. پس تحدّی در آیهٔ سورهٔ طور باید بیش از یک سوره و کمتر از ده سوره یعنی حدود چند صفحه مراد باشد. برای اثبات تشابه و تحقّق عرفی تحدّی هم همین قدر مورد نیاز است.

تا کنون که پانزده قرن میگذرد کسی نتوانسته چنین کند و برای این خورشیدِ تابان، نظیری پا به عرصه وجود نگذاشته. البته معارضاتی صورت گرفته اما وهن و سستی آنها چنان بوده که بعنوان مَضحکه در تاریخ مانده اند. مثلاً مُسَیلَمهٔ کذّاب چُنین سورهٔ فیلی بقول خودش نازل کرده: الفیل، ما الفیل، و ما ادراك ما الفیل، له ذنب وبیل و خرطوم طویل...

از بکار رفتن اصطلاح "سوره" در آیات تحدّی، روشن می شود که سوره های قرآن از همان زمان مشخّص و معلوم بوده اند.

فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ (24)

اما اگر نتوانستید چنین کنید - و هرگز هم نخواهید توانست - بترسید از آتشی که هیزمش آدمیان و تخته سنگهاست و برای کافرین آماده شده است!

هیزم شدن سنگ و سوختنش، دلالت بر عظمت آتش قیامت دارد که مثلش در دنیا هم در گدازه های آتشفشان دیده می شود. پس لازم نیست برای توجیه این عبارت آن را به دل های سنگ شده یا بت های سنگی تأویل کنیم. چرا سراغ تأویل برویم وقتی که ظاهر عبارت مفهوم و بی عیب است؟!

ص: 69

البته طبق آیهٔ "إِنَّكُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ [سوره اﻷنبياء : 98]" بتان را هم خدا، همراه عابدانشان، به جهنم می ریزد.

نتیجهٔ دیگری که از این آیه گرفته اند اینست که کافران، هم ردیف احجار و در هستی، بی اجر و قُرب اند. کفر و لجاجت، انسان را از خلافت الهیه عزل و هم ردیف سنگ می کند.

وَبَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ كُلَّمَا رُزِقُوا مِنْهَا مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقًا قَالُوا هَٰذَا الَّذِي رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهًا وَلَهُمْ فِيهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَهُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (25)

به کسانیکه ایمان آورده و عمل صالح داشته اند، مژده بده باغ هایی پردرختی که جوی ها در آن روان است. هر وقت میوه ای از آن باغ ها روزی شان شود، می گویند: این همان کار خوبی است که در دنیا روزی مان شده بود و الان به این صورت درآمده است! روزی های متنوّع برایشان می آورند و در آن باغ ها همسرانی پاک وپاکیزه دارند و آنجا ماندنی اند.

عبارت "هَٰذَا الَّذِي رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ" راجع به نعیم آخرت، همین یکبار در قرآن آمده و منحصر بفرد است. طبق این عبارت، هر نعمتی که به انسان می رسد، پیشتر روزی او شده. یعنی چیزی که الان نصیب انسان می شود، راه درازی را طی کرده تا بدست انسان برسد و خیلی قبل رِزق انسان شده و در تقدیر او قرار گرفته است. این مطلب را انسان در بهشت می فهمد، منتهیٰ همین حالا هم همین میزان برقرار است، همین حالا هم: هَٰذَا الَّذِي رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ.

پس کسی که رزق امروزش تنگ است، باید از همین امروز پی چاره باشد و با دعا و تدبیرِ به جا و احسان به خلق، رزق بیشتری برای فردای خود استدعا کند. چون رزق فرداهای دور و نزدیک، امروز است که تعیین می شود. رزق امروز هم به تقدیر خدا، بنا به استطاعت و استحقاق و طلب فضلی است که انسان در گذشته های دور و نزدیک از خدا داشته.

برای همین شکسته شدن حلقهٔ فقر و تقدیر به روزی برای انسان، کار یک روز و دو روز نیست و چند سال تا چند ده سال وقت می خواهد و معمولاً هم میسّر نمی شود. چون انسان نمی داند که دعا و صالحاتِ چند سالش باید جمع شود تا ریل زندگی را عوض کند و تقدیر جدیدی

ص: 70

برای او بسازد. لذا بجای بندگی، عجله می کند و عجله مشکلی از او برطرف نمی سازد و شرّش دامنگیر انسان می شود: وَيَدْعُ الْإِنْسَانُ بِالشَّرِّ دُعَاءَهُ بِالْخَيْرِ وَكَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولًا [سوره اﻹسراء : 11] حرص و عجلهٔ انسان به خواستن خیر، او را به شرّ میکشاند؛ چون او نوعاً عجله کار است.

کار درست، برداشتن تمرکز از دنیا و نداشته های دنیوی و مُمَحَّض شدن در بندگی یعنی عبادت و خدمت است. این راه اگرچه از منظر انسان عجول کمی طول می کشد، اما پیش ابدیّت، ناچیز بلکه هیچ است. مدار زندگی انسان وقتی در سایهٔ بندگی بر یُسر و عافیت و برکت قرار گرفت، ابدی است و هم دنیای انسان آباد می شود، هم آخرتش. پس اوّل باید این "قبل" را درست کرد تا سر سفرهٔ "هَٰذَا الَّذِي رُزِقْنَا مِنْ قَبْل" مهمانِ ابدی شد.

نکتهٔ دومِ منحصر به فردِ آیه، عبارت "وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهًا" است. اکثر مفسّرین این جمله را متّصل به قبل و اینطور فهمیده اند که هر نعمت بهشتی را که پیش اهل بهشت می آورند، آن ها می گویند مشابه این ها در دنیا هم بود! یعنی میوه های بهشتی شبیه اند به میوه های زمینی. به زعم ما این برداشت، نادرست و نوعی استخفافِ نعیم بهشت است. نعمت های بهشت کجا و نعمت های دنیا کجا؟! کلمهٔ "متشابه" را باید در اینجا، گونه گون و متنوّع معنی کرد. یعنی در بهشت تنوّع نعمت بسیار است و اهل بهشت از تمام این نعمت ها برخوردارند. متشابه در "مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ [سوره آل عمران : 7]" نیز کثیر المعنی و متنوّع التأویل معنی می دهد. شاید هم مراد از "وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهًا"، هماهنگیِ بی نظیر در بهشت باشد. چون متشابه به معنای هماهنگ هم در قرآن به کار رفته است: اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتَابًا مُتَشَابِهًا مَثَانِيَ [سوره الزمر : 23] خداوند بهترین سخن را در قالب کتابی هماهنگ که آیه هایش همدیگر را توضیح میدهند نازل کرده. مقصود از "متشابه" که در اینجا وصف همه آیات قرآن است، هماهنگ و همساز و همخوان و بی تناقض است. بهشت و نعیم آن هم هماهنگ و در نهایت توازن است.

بحارالانوار جلد 8 صفحه 146 از رسول خدا(ص) روایت می کند: انهار بهشت موج می زنند و به طرب و شادی ترانه سر می دهند و تسبیح می گویند.

ص: 71

برهان از امام سجاد(ع) روایت می کند که اسم میوه های بهشتی همان اسم هایی است که در دنیا بر آنها بود. مانند سیب، انار، انگور. هر چند نعمتهای آنجا با نعمتهای دنیا تفاوت بسیار دارد. میوه های بهشتی پس از خورده شدن عرقی بر اندام مؤمنین روان می سازد که بویی دلپذیرتر از بوی مُشک دارد.

إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَٰذَا مَثَلًا يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ (26)

خدا برای فهماندن واقعیتی به مردم، کسر شأن خودش نمی داند که مثال بزند ولو به جانوری مثل پشه یا حتی کوچک تر. مؤمنان می دانند که بیان مثال ها کاملاً بجا و از طرف خداست؛ ولی کافرانی که قرآن را کلام خدا نمی دانند، تمسخر می کنند و می گویند: معلوم نیست خدا از این مثل ها چه منظوری داشته! بله، خدا با بیان مثل ها، خیلی ها را قهراً گمراه می کند و خیلی ها را هم به نکات نابی دلالت و هدایت می کند. کسانی که در مواجهه با آیه ها و مثل های خدا گمراه می شوند، فاسقان اند و بس.

گویا پس از نزول آیات قبل که حاوی دو تمثیل در وصف منافقین بود، عدّه ای زبان به تمسخر گشودند که این مَثَل ها چیست؟! کتاب خدا که نباید مثل دیوان شعراء تمثیل داشته باشد! این آیه پاسخ به چنین اعتراضی است و می گوید خدا حتّی از اینکه به پشه مثال بزند ابا ندارد. مثال به مگس که مشابه پشه و در عرف، منفورتر و پست تر از آن است، اتفاقاً عیناً در قرآن آمده: يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لَا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ [سوره الحج : 73] مردم! مَثَلی زده میشود، خوب گوش کنید: آنهایی که به جای خدا ازِشان کمک میخواهید، هرگز نمیتوانند حتی یک مگس خلق کنند؛ هرچند برای این کار دست به دستِ هم بدهند! تازه، اگر مگس چیزی از آنها در رُباید، نمی توانند پَسش بگیرند! چه بیچاره اند هم آنها و هم کسانی که به آنها امید بسته اند!

ص: 72

لبّ کلام این آیه آنست که از کلام خدا و تمثیلاتش باید هدایت جُست و ره یافت، نه آنکه درصدد ایرادگیری و اشکال تراشی بود. قرآن یک وسیله است، اگر از آن به درستی استفاده نشود، در دست انسان حیف می شود و انسان استفادهٔ لازم را از آن نمی برد و در نهایت خسارت می بیند: عَسَى أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ [سوره اﻷعراف : 185] گمان نمی کنند که شاید اجلشان نزدیک شده باشد؟! بعد از این حرف های دلسوزانهٔ قرآن، دیگر به کدام حرف می خواهند ایمان آورند؟!

مجمع البیان از امام صادق(ع) روایت می کند که به کوچکی پشه ننگرید، هرچه فیل دارد، پشه هم دارد؛ به اضافهٔ بال هایی که فیل فاقد است.

الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ (27)

فاسقان همان کسانی هستند که تعهّد دین داری را می شکنند؛ تعهّدی که بر آن پیمانِ استوار گرفته شده. همچنین، رابطه هایی را قطع می کنند که خدا دستور داده برقرار باشد و در زمین فساد می کنند. چنین کسانی واقعاً زیان کرده و باخته اند!

این آیه تعریفِ فاسقان است. همانطور که می بینید از مقاصد سورهٔ بقره، تعریفِ اصطلاحات قرآن است. طبق این آیه و آیهٔ قبل فاسقان که بجای استفادهٔ هدایتی از قرآن و مثل های آن، نصیبشان از این کتاب ضلالت است، کسانی هستند که عهد بندگی با خدا را رعایت نمی کنند و دنبال هوای نفس و سرکشی اند. و آنچه را که خداوند فرمان داده به وصل – از جمله صله با ارحام و ابرار، انس با قرآن، مودّت با اولیاء، اجتهاد در صالحات و تهجّد در عبادات - رعایت نمی کنند. و بعکس در زمین فساد می کنند. تعریف فساد فی الارض را در آیهٔ یازدهم گفتیم، مصادیق فساد این هاست: کید و مکر علیه دین خدا و متدیّنین، اشاعهٔ گناه به نحوی که موجب گمراهی مردم شود، یاری کردن دشمنان، حبس حقوق مردم، نابود کردن طبیعت، قطع نسل، آتش بیاریِ عداوت میان مردم، القاء شبهه و تحریف دین، معیشت مردم را تهدید کردن، ضایع کردن بیت المال، مشغول کردن مردم به اباطیل و لغویات، ...

ص: 73

خلاصه اینکه آنچه باید بکنند، نمی کنند و آنچه نباید بکنند، می کنند. این ترک واجبات و ارتکاب محرّمات ناشی از شکستن عهد بندگی است. یعنی فراموش کرده اند که بندهٔ خدایند یا اصلاً قبول ندارند.

طبق عبارت "عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ" این عهد، عهدی واقعی است و نسبت به آن از انسان – بلکه تمام هستی – میثاق یعنی تعهّدِ سفت وسخت گرفته شده:

أَفَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَإِلَيْهِ يُرْجَعُونَ [سوره آل عمران : 83] آیا جز دین خدا که تسلیم است را می جویند، درحالیکه هرکه در آسمانها و زمین است به طوع یا به اجبار تسلیم خداست و همه بسوی خدا باز می گردند.

پس متمرّدان از فرامین خدا و گردن کشان از تشریع خدا و ناراضیان به تقدیر خدا و هرکسی که به نحوی از تسلیم در برابر خدا شانه خالی کند، فاسق است و فاسقان، به نصّ این آیه خاسر اند و به نصّ آیهٔ یازدهم سورهٔ رعد ملعونند: وَالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ [سوره الرعد : 25].

شرط سعادت، طبق این آیه و آیات بی شمار، ترک فسق است. منتها فسق درجات دارد و گاهی در مقابل ذکر است و گاهی در مقابل تقوی و گاهی در مقابل ایمان. نوع اوّل یا فسق صغیر، غفلت ممتدّ است و نوع دوم یا فسق کبیر، اصرار بر گناه است و نوع سوم که ما آنرا فسق اکبر می نامیم، انکار ایمان است.

بهترین ترجمه برای فسق همان گناهِ خودمان است، مرتبه ادنای فسق که غفلت از یاد خداست در این آیه آمده: وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ [سوره الحشر :19] مثل کسانی نباشید که خدا را از یاد بردند پس خدا هم خود حقیقی ایشان را از یادشان برد؛ اینان همان فاسقانند. این آیه هم به همین مرتبه از فسق شاید دلالت داشته باشد: فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ [سوره الحديد :16] مثل کسانی نباشید که عمری بر ایشان در غفلت گذشت و قلبشان سخت شد و کثیری از ایشان فاسق اند. به این اعتبار اکثر مردم فاسق اند.

ص: 74

مرتبه وُسطای فسق، مخالفت فرمان خدا و ارتکاب معصیت و در یک کلام طبق دین زندگی نکردن است: وَلْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ [سوره المائدة : 47] مسیحیان باید طبق آنچه خدا نازل کرده حکم کنند و هرکه چنین نکند فاسق است.

وَأَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَإِنَّ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ لَفَاسِقُونَ [سوره المائدة :49] میانشان با قرآن حکم کن و از هوسهای ایشان متابعت مکن... کثیری از ایشان فاسقند.

يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَيَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ هُمُ الْفَاسِقُونَ [سوره التوبة : 67] به منکر دعوت میکنند و از معروف نهی میکنند و دست به کارهای ناروا میآلایند... اینان فاسقند.

این درجه از فسق مخالف تقوی است و به این اعتبار همانطور که آیهٔ سوره حدید در بالا فرموده، کثیری از مردم فاسقند.

مرتبه اعلای فسق کفر به خدا و خروج از دایره ایمان است: وَلَقَدْ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَمَا يَكْفُرُ بِهَا إِلَّا الْفَاسِقُونَ [سوره البقرة : 99] آیات روشن قرآن را نازل کردیم و هرکه به آن کافر است فاسق است. به این اعتبار تنها عدّهٔ قلیلی -لااقل امروز – فاسق اند.

پس فسق گاهی نبود ذکر است و گاهی نبود تقوی و گاهی نبود ایمان. هر درجه از فسق، درجاتی از کمال انسان را می سوزند تا جایی که چیزی برای انسان باقی نمی گذارد.

كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَكُنْتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (28)

چطور خدا را قبول ندارید؟! درحالی که بی جان بودید و خدا به شما زندگی بخشید. بعد از آن، شما را می میرانَد. و بعدش باز زنده می کند و دست آخر به سوی او برگردانده می شوید.

مراد از حیات اوّل مشخصاً حیات زمینی است، مراد از حیات دوم، هم می تواند حیات برزخی باشد، هم حیات آخرتی.

ص: 75

این آیه تذکّری وجدانی است به تطوّرات اَنفُسی انسان تا او خدای خودش را وجدان کند. انسان اگر در خویش تأمّل کند، می بیند که وقتی، نبوده و سپس خلق شده. آیا خودش خودش را خلق کرده؟ خیر! پس کسی او را خلق کرده. حالا هم که خلق شده، خودش می تواند خودش را نگه دارد که نمیرد؟ خیر! و با اینکه هیچ کس از مرگ خوشش نمی آید اما همه در چنگال قدرت قاهری قبض روح می شوند و می میرند. انسان اگر متذکّر این امور شود وجدان می کند که نه آمدنش به دنیا دست خودش بوده، نه رفتنش از دنیا. کسی او را آورده و بوقتش او را می برد. یعنی انسان مُحیی و مُمیت دارد، قوامش هم به خودش نیست و قیّوم دارد. قیّومش که اراده کرد، انسان می میرد و فرومی ریزد و فرو می پاشد. انسان خودش خودش را نیآورده و نگه نداشته بلکه کسی او را آورده و او را نگه داشته و می برد. آنکس، خدای انسان است. وجدان این خالقِ قیّوم که مرگ و حیات انسان دست اوست، وجدانی فطری است و به هر انسانی که این تذکّرات داده شود و این مطالب به او القاء شود، خدای مُحیی و مُمیتش را وجدان می کند. در این آیه می گوید همین خدایی که شما را آورده و می برد، شما را در عوالم بعد هم سیر می دهد و آخرش شما را پیش خودش می برد. چطور این خدا را که زندگی و مرگ و سیر شما بدست اوست نمی بینید و به او کافرید؟! این آیه از امّ الآیات در بحث معرفت نفس است و در صدد است تا با تذکّر به آیات اَنفُسی، انسان را بیدار کند و به وجدان آورد تا خدای خویش را به علم حضوری وجدان کند. این آیه، عِدل آیهٔ "وَهُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ (انعام:60)" است، یعنی: اوست کسی که شب ها وقت خوابیدن، جانتان را می گیرد. به تفسیر آن آیه مراجعه کنید که در باب معرفت نفس و خلع بدن، نکات جالبی مطرح کرده ایم.

هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ (29)

اوست که هرچه در زمین است، برای شما آفریده. سپس، آسمان را برپا کرده و به صورت هفت آسمان، نظم و ترتیبش داده است. خدا به هر چیزی داناست.

ص: 76

از غوامضِ قرآن، قضیهٔ "هفت آسمان" است. گویا آسمانِ بالای سر ما - که دیده می شود یعنی جسمانی است - فقط آسمان اوّل است و آسمان های بعدی عوالم غیب و غیرمادّی اند که از دسترس ما خارج اند و بر آن ها نام هایی چون ملکوت و جبروت و لاهوت نهاده اند. شاید هم مراد از هفت آسمان، هفت کهکشان باشد؛ در این صورت هر هفت تا، جسمانی اند. شاید همهٔ کهکشان ها آسمان اوّل اند و آسمان های بعدی مادّی اند ولی از بس از ما دورند هیچ خبری از آن ها نیست. شاید هم مقصود، هفت عالَم کاملاً جدا از هم و به موازاتِ هم است. و الله عالم. از این حواشی که بگذریم این آیه تذکّر به آیات آفاقی است برای معرفت به پروردگار.

معرفت الله هم از طریق آیات آفاقی ممکن است، هم از طریق آیات انفسی. چنانکه خداوند فرموده: سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ (فصلت:53) ما نشانه های خویش را در آفاق و در درونشان به آنها نشان میدهیم تا برایشان مشخص شود که خدا حق است.

آیات آفاقی زیادتر و عام پسند ترند؛ در مقابل، آیات انفسی جنبه آیتیّت بیشتری دارند اما غور در جان و تفکّر در خویش و معرفت به نفس، تذکّر و القاء میخواهد لذا راه خواصّ است. اما "میانبر" است و زودتر به معرفت الله ختم میشود. لذا رسول خدا(ص) فرموده: "من عرف نفسه فقد عرف ربه". اما آیات آفاقی استاد و مربی نمیخواهد و برای همه در دسترس است و از این حیث "شاهراه" است. حتی چوپان اُمّی که گوسفند به صحرا می برد و می چراند، برایش آیات آفاقی در دسترس است و معرفت زا. البته هرچه در آفاق هست آیه خداست اما در اینجا صحبت از فلسفه نیست، صحبت از تربیت خاصّ الهی است. خداوند باید آیات آفاقی اش را به یک چوپان پشت کوه نشان دهد و اختصاصاً او را بیدار کند و به خود آورد و به خدا متوجه کند! این سنّت خداست و خدا پیوسته چنین میکند. این آیهٔ شریفه نمیگوید درون و بیرون شما پر از نشانه های اوست؛ میگوید او نشانه هایش را به مرور به تک تک شما در درون و بیرون نشان میدهد، این سنّت اوست. تا جایی هم پیش میرود که بفهمید و تصدیق کنید و اقرار نمایید که "أَنَّهُ الْحَقُّ". بعدش اگر به لوازم بندگی او قیام کردید که کردید وگرنه کم کم معرفتِ "أَنَّهُ الْحَقُّ" در شما کم رنگ میشود و دست آخر رنگ میبازد و کان لم یکن میشود.

ص: 77

منتها این منّت را خدا سر همه میگذارد و همه را یک یا چند بار بتوسط آیات آفاقی و انفسی بیدار میکند. منتها اگر کسی خواب نباشد بلکه خود را به خواب زده باشد، مگر بیدار شدنی است؟

کمی بیشتر آیات آفاقی و انفسی را می شکافیم:

آیات آفاقی مثل گیر کردن در یک طوفان و التجاء به خدا و سپس نجات غیر منتظره، مثل پیدا شدن کسانی در زندگی برای کمک به ما، مثل پدید آمدن بلاهای غیر منتظره و در هم کوبیده شدن ساخته های ما، مثل پیروزی در عین عدم انتظار از جایی که گمانش را نمیکردیم، مثل به هم ریختن نقشه های ما با آنکه حساب همه چیز را کرده بودیم، مثل مواجهه با شکوه و عظمت وقایع طبیعی و حیرت در برابر جمال و جلال آنها، و مثلهای دیگر.

آیات انفسی مثل تولد ما بی آنکه بخواهیم در خانواده ای بی آنکه انتخاب کرده باشیم، مثل حالات ما اعم از غم و شادی و انس و وحشت که بر ما عارض میشود، مثل رزق و روزی مادی و معنوی ما که مستقیما به تلاش ما مربوط نیست و ما مرزوق قدرت قاهری هستیم نه رازق خویش، مثل حوادثی که در زندگی برایمان رقم خورده و مصائبی که در عین نخواستن ما توسط قدرت قادری بر ما حمل میشود، مثل مرگ ما که در ساعت خاصی رخ میدهد بی آنکه بدان راضی باشیم و از ما پرسیده و نظر خواسته باشند، مثل توفیقات ما که در عین گدایی بدست خودمان نیست و باید قیوم ما بر ما روا سازد، مثل خوابِ هر شب ما که نمیتوانیم در برابرش مدت زیادی مقاومت کنیم و دست آخر در کف قدرت قهّاری بخواب میرویم گویا مرده ایم و جان داده ایم لذا لحظه بخواب رفتن از مواطن لقاء رب است منتها اگر آدم با حضور و بهوش باشد نه مدهوش، مثل علم و فهم و جهل و فطانت ما که عملا دست خودمان نیست و چیزی را فراموش میکنیم و چیزی به ما الهام میشود و چیزی را به ما میفهمانند و در چیزی دیگری نفهم باقی مان میگذارند تا بدانیم که منشا علم جای دیگر است و اذنِ افاضه اش در ما نیست، و مثلهای دیگر که خدا وعده داده نشان دهد و اگر ما را قابل بداند به مرور نشان خواهد داد.

ص: 78

خلاصه اینکه در دو آیهٔ بالا، یعنی در آیات بیست وهشتم و بیست ونهم به آیات انفسی و آفاقی اشاره کرده و از آن ها دل ها را بسوی معرفت الله سوق داده است.

عبارت "خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ" نشان می دهد که هر تصرفی در زمین برای انسان مباح است، مگر تصرفی که مُسرفانه یا ظالمانه باشد. همچنین، به مجرّد دستیابیِ انسان به علم و تکنولوژی بیشتر، مواهب بیشتری از زمین در خدمت انسان قرار می گیرد. این عبارت یک نتیجهٔ اخلاقی هم دارد، اینکه دنیا برای انسان است نه انسان برای دنیا.

***

این بخش سوره داستان خلقت آدم است:

وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ (30)

وقتی، خدا به فرشتگان گفت: من در زمین خلیفه ای می گمارم. آنان با تعجب و نگرانی گفتند: کسی را می گماری که در زمین فساد و خون ریزی کند؟! درحالی که ما تو را از سرِ سپاس، تسبیح می کنیم و تقدیس می نماییم. خدا در جواب فرمود: من چیزهایی می دانم که شما از آن بی خبرید!

این آیه علیرغم ظاهرِ ساده اش، پُرمایه است و حرفْ زیاد دارد. این آیه، مطرح کنندهٔ چند سؤال اساسی در فرهنگ معارف قرآن است.

سؤال اوّل اینکه قصد خدا از بیان قصهٔ آفرینش انسان چیست؟ خدا در این آیات خواسته تاریخ طبیعی انسان را بازگو کند؟ به زعم ما خیر. خواسته با تأسیس اسطوره، پندی تربیتی بدهد و حکمتی را منتقل کند؟ به زعم ما خیر؛ اسطوره دانستن عبارات قرآن عین کفر و ارتداد است! يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذَا إِلَّا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ [سوره اﻷنعام : 25]. خواسته راز آفرینش را بگوید؟ نه، به این عمومیت. پس چرا در چندین جای قرآن ماجرای خلقت انسان تکرار شده؟ به زعم ما برای اینکه گوهر الهی انسان و استعداد کمال را در وجود او متذکّر گردد. این داستان مدح جامع و بی نظیری از انسان است. هر انسانی که متوجّه این قابلیت و

ص: 79

لیاقت و استعدادِ ذاتی خود گردد، خود را ارزان نمی فروشد و ضایع نمی کند. یعنی دانستن ریشهٔ خود، بازگشت به عمق وجود و اتّصال دوبارهٔ قطره به دریای کمال را مطلوب و ممکن می سازد. انسان می فهمد که از نفخهٔ الهی است، واجد سرّ خداست، خلیفهٔ خداست، و عالِم به اسماء خداست. خلاصه اینکه عارف شدنِ انسان و کامل گشتنِ او، انگیزه اش در داستان خلقت آدم است.

سؤال دوم راجع به ملائکه است. ملائکه که پیش از خلقت انسان وجود داشته اند و به تصریح این آیه خدا را تسبیح و تقدیس می کرده اند، واقعاً چیستند؟ یا کیستند؟ از قرآن و فرهنگ روایات اسلامی همینقدر می فهمیم که فرشتگان یک نوع موجودند که بُعد جسمانی نداشته و از نور خلق شده اند. آن ها انواع گوناگون دارند و هرگونه ای بر حسب نوع خلقت و بهره مندی از علم و قدرت حق، مسئولیت خاصّی دارد. منشأ خیلی از وقایع عالم مادّی، فرشتگانِ نامرئی و غیرمادّی اند. فرشتگان مطیع اوامر حق تعالی بوده و در عبادت از جمله تسبیح و تقدیس خدا بسیار کوشا هستند. اعتقاد به فرشتگان مختصّ به اسلام یا حتّی ادیان ابراهیمی نیست و تقریباً همهٔ فِرَق باطنی به وجود فرشتگان معتقدند. در این آیه فرشتگان یا برخی از ایشان مخاطب مستقیم خدا واقع شده اند و خداوند مشافهتاً با ایشان سخن گفته و آن ها را در جریان خلقت انسان می گذارد. اعتراض فرشتگان نشان می دهد که از علم وافر و قدرت اختیار و انتخاب برخوردارند. آن ها می گویند می خواهی مخلوقی خلق کنی که در زمین فساد کند و خون بریزد؟! اگر مقصود تسبیح و تقدیس است، ما برای تو کافی نیستیم؟!

سؤال بعدی اینست که چطور فرشتگان نسبت به انسان پیش بینی کردند که فساد می انگیزد و خون می ریزد؟ گویا از علم وافری برخوردارند و وقتی فهمیدند که خدا موجودی با چنین خصوصیاتی می خواهد بیآفریند، حدس زدند که آن موجود فساد و هلاکت بسیاری نیز پدید خواهد آورد. تجربه هم نشان داد که پیش بینی آن ها درست بود و هرچه گفتند از این انسان دو پا برآمد و برمی آید. خود خدا هم راجع به انسان، جلوتر در همین سوره فرموده: وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ [سوره البقرة : 205]. چیزی که هست اینست که این مطلب، به این شدّت، راجع به بعضی انسان هاست؛ نوع خفیف چنین فسادی

ص: 80

هم، نسبت به کثیر یا طبق عباراتی مثل "وَأَكْثَرُهُمُ الْفَاسِقُونَ [سوره آل عمران : 110]" راجع به اکثر انسان هاست. اما قلیلی از انسان ها هستند که از این قاعده مستثنی بوده و خلقت این نسل برای به وجود آمدن همان قلیل است: وَقَلِيلٌ مِنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ [سوره سبأ : 13]. قلیلی که با شکر نعمات خدا به مقام خلیفة اللهی میرسند و گل سر سبد آفرینش می شوند. سجدهٔ ملائک بر آدم هم، سجده بر چنین آدمی است، بر خلیفهٔ خدا، بر ولیّ خدا:

ملک در سجدهٔ آدم زمین بوس تو نیّت کرد

که در حُسن تو لطفی دید بیش از طور انسانی

سؤال بعدی در این آیه اینست که خلیفهٔ خدا یعنی چه؟ همانطور که می بینیم، طبق این آیه، خدا نخواسته آدم یا بشره(پوست) خلق کند؛ خواسته خلیفه خلق کند. یعنی این همه آدم زاده می شوند تا یکی از آن ها به چنین مقامی برسد. این مقام چیست که میلیون ها نفر خرج می شود بلکه یک خلیفه ساخته یا به تعبیر آیه، جعل شود؟ این مقام همان است که وقتی آدم خلق می شود و نفخهٔ الهی در او دمیده می شود، با تعلیم أسماء به آن مقام می رسد. یعنی آیهٔ بعدی شرح خلافت الهی است. کسی خلیفة الله است که اسماء را تعلیم دیده و واجد شده باشد. یعنی اسماء حق در او جلوه کرده و مظهر اسماء الهی، آنهم همهٔ اسماء، شده باشد.

از آنچه گفته شد معنای عبارت "إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ" هم دانسته می شود. خدا می دانست که این بشر قدرت حمل چنین امانتی را دارد. فرشتگان به جنس انسان نگاه می کردند که به تعبیر خود خدا در قرآن، قتور و کفور و یئوس و ظلوم و جهول و ضعیف و هلوع و کنود است. اما نگاه خدا به قابلیت حمل امانت الهی و امکان پذیرش خلافت الهی بود. فرشتگان آنچه را که هست می دیدند و خدا آنچه را که می تواند باشد. و چون ارادهٔ خدا "کُن فیکون" است، می گوید باش و می شود.

عیاشی از امام صادق(ع) روایت می کند که فرشتگان پیش از انسان، جنّ و نسناس را دیده بودند که در زمین فساد و خونریزی به پا می کردند؛ لذا گفتند: أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا.

توحید صفحه 136 از امام رضا(ع) روایت می کند که خداوند در جواب ایراد فرشتگان به خلقت انسان فرمود: من چیزی میدانم که شما نمی دانید. پس همیشه علم خدا بر

ص: 81

موجودات، از خلقت آنها پیشی گرفته است. آری، خداوند علم خاصی دارد که هیچ کدام از فرشتگان مقرّب و انبیاء مرسل از آن مطّلع نیستند.

وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (31) قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (32) قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (33)

پس از آفرینش آدم، خدا همهٔ اسماء را به او یاد داد. بعد، آن ها را به فرشتگان عرضه کرد و گفت: اگر راست می گویید، این اسماء را برای من بیان کنید!

فرشتگان با اعتراف به ناتوانیِ خود گفتند: سبحانک! جز آنچه تو یادمان داده ای، هیچ علمی نداریم! این تویی که علیم و حکیمی.

خدا فرمود: ای آدم، به فرشتگان نشان بده که اسماء را می دانی. همین که آدم آن را نشانشان داد، خدا فرمود: مگر به شما نگفتم که من غیب آسمان ها و زمین را می دانم و می دانم چه ها مطرح می کنید و چه ها کتمان می کردید؟!

منظور از اسماء، نام اعتباری حیوانات و نباتات و وسایل نیست، بلکه اسماءِ حقیقیِ هستی یعنی اسماء الله است. حقیقت اشیاء و سرّ آن ها، اسماء اللهی است که در آن ها جاری است و ارکان آن ها را پر کرده است. اسمِ واقعی هرچیز، بهره مندی آن است از چند اسم خدا. خدا به آدم اسماء حُسنای خودش را آموخت، وقتی آدم همهٔ اسماء را آنطور که هست یادگرفت. یعنی علم و قدرت و کرم و رحمت و لطافت و جمال و شدّت و قبض و بسط و دیگر اسماء را شهود کرد، دید که این اسماء در تمام ذَوات اشیاء سریان یافته و اشیاء بر حسب بهره مندی از این اسماء تشخّص پیدا کرده اند. لذا اشیاء هم جزئی از همان اسماء الله اند، منتها اسماء الله تکوینی. پس با شناخت اسماء، آدم اسرار همهٔ موجودات و خواصّ آن ها را فهمید! حتّی از ظرفیت ها و استعدادهای نهان موجودات و قوای نهان شده در آن ها مطلّع گشت؛ چیزی که

ص: 82

فرشتگان ابداً نداشتند. فرشتگان حتّی همهٔ اسماء خود خدا را نمی شناختند چه رسد به اسماء مقوّمهٔ عیون ثابته و مُنطَویٖ در ذَوات خلق شده.

پس آدم با تعلیم اسماء، اوّلش خداشناس شد و بعدش هستی شناس. آدم از اسرار هستی مطلّع گشت و توانست قوای هستی را در اختیار بگیرد و خلافت کند. این خلافت، هم بُعد تشریعی دارد، هم بُعد تکوینی. در بُعد تشریعی آدم موفق شد ارادهٔ خدا را حاکم کند و زمین را به صلاح تغییر دهد و نیکی بیآفریند و تأسیس شریعت کند و در بُعد تکوینی آدم توانست آتش و باد و آب و خاک را در اختیار بگیرد و بیآفریند و نابود سازد. خلافت الهی حاکمیت انسان است بر زمین و در اختیار گرفتن قوای زمین تا احسان کند و اصلاح کند و شکر کند. انسان دست خدا و رهبر جانوران شد تا میان آن ها – از جمله میان خود انسان ها – دادگری کند و بسوی خدا فرابخواند. انسان با آموختن اسماء، مظهر اسماء هم شد و توانست اسم اعظمِ خدا در هستی – یا لااقل در زمین – گردد. هیچ کدام از این ظرفیت ها را فرشته ها نداشته و ندارند. انسانِ کامل یعنی خلیفه و ولیّ خدا، نزدیک ترین و شبیه ترین مخلوق به خداوند است. خدا با خلق این گونه، واقعاً جانشینی در زمین خلق کرد. خدا نادیده است اما این مصنوعِ اعظمش را می شود دید و از او پی به عظمت خدا برد. انسان الهی، غایت خلقت، اسم اعظم، و آیتِ حقیقی خداست.

وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَىٰ وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ (34)

سپس به فرشتگان فرمان دادیم: در برابر این آدم سجده کنید، همه سجده کردند، جز ابلیس که خودداری کرد و کِبر ورزید. اصلاً او بی دین بود!

در برابر چنین آدمی، باید هم فرشتگان سجده کنند و با سجده، چنین مصنوعی را بستایند و بر عظمتِ خالقش گواهی دهند. سجده بر آدم، سجده بر خالق آدم است که قدرتش در خلقت آدم جلوه کرده. یعنی آدم نظرگاه خداست در سجده و غایت سجده، خداست. البته در سجده اطاعت هم مستتر است و ملائکه ضمن سجده ای که کرده اند فهمیدند که از آدم واقعی یعنی خلیفة الله باید فرمان ببرند و به او خدمت کنند. چنین هم می کنند!

ص: 83

وسط این ماجرا اما، یکی طشتش از بام فِتاد و رسوای خاصّ و عام شد؛ او ابلیس بود.

ابلیس اِبا کرد، دلیل ابای او هم "کبر" بود. این ماجرا، موجب آشکار شدنِ کفرِ پنهانی شد که ابلیس بدان آلوده بود و مدّتها مخفی می کرد. دلیل کفر، کبر است و کبر معمولاً در دلها پنهان می ماند تا در حوادث و مواجهاتِ غیر عادّی بالا بزند و خودش را نشان دهد. عبارت "و كَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ" هم حکایت از کفرِ پیشینِ ابلیس و ظهورش در ماجرای خلقت آدم، از سر حسادت دارد. البته "کان" را در این عبارت می شود صیرورت هم معنی کرد، در اینصورت ابلیس در اثر تمرّد کافر شد نه اینکه از قبل کافر بود. هر دوی این اقوال هم می توانند توأمان درست باشند: کفر پیشین ابلیس ناشی از کبر و خودپرستیِ او بود و از جنس کفر خَفیّ بود که در اکثر ما مؤمنین هم هست؛ کفر بعدیِ ابلیس ظهور تمرّد و عصیان در اثر فوران آن کبر و خودپرستی، و از جنس کفر جَلیّ بود. این کفر است که شخص را ساقط می کند و باعث رَجم و حَبط و هبوط می گردد. امان از تبدیل کفر خفیّ به جلیّ پیش از درمانش به کثرت التجاء و شفاعت اولیاء. امان از اینکه این "کان" کینونت در ما تبدیل به "کان" صیرورت شود.

طبق سورهٔ کهف، ابلیس از ملائکه نبود و جنّی بود که در مقام عبادتِ ملائکه راه یافته و مدّت ها مشغول عبادت بود: وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ [سوره الكهف : 50].

نکته ای که هست اینست که خطابِ سجود متوجّه ملائکه بوده، پس چرا این جنّ که اصلاً مخاطبِ امر نبوده، خودش را قاطیِ ماجرا کرده و گفته من سجده نمی کنم! دلیل همین دخالت بی جایش هم کبر و میلِ او به خودی نشان دادن بوده. عاقبتِ دخالت در "ما لا یَعنی" و ورود در کاری که نفیاً و اثباتاً به انسان مربوط نیست، رسوایی و لطمه است.

پس در امرِ اوّل یا اوّلِ امر، اصلاً شیطان داخل نبوده، ولی فضولی کرده و در برابر خدا گردن کشیده و ابراز مخالفت کرده. اینطور که شده خدا خودش را هم مستقیماً امرِ به سجود کرده. دلیل این امر آیهٔ سورهٔ مبارکهٔ اعراف است: قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ؟ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ [سوره اﻷعراف : 12] فرمود: وقتی دستورِ سجده

ص: 84

به خود تو دادم، چه چیز باعث شد که تمرّد کنی؟! جواب داد: من از او بهترم: مرا از آتش آفریده ای و او را از گِل!

در هرحال آخرش شیطان تمرّد می کند و مطرود می گردد: قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ [سوره اﻷعراف : 13] فرمود: از این مرتبه هبوط کن. در قوارهٔ تو نیست که بخواهی اینجا تکبّر کنی! برو بیرون! تو دیگر خوار و بی عزّتی.

یک قول شاذ هم در اینجا هست که ابلیس جزء ملائکه بوده و در اثر تمرّد، مستور و مجنون شده. قائلین به این قول، عبارت "كَانَ مِنَ الْجِنِّ" در سورهٔ کهف را مستور معنا می کنند که البته خلاف ظهور لفظ است. خود شیطان هم در جایی می گوید: خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ [سوره(ص) : 76] یعنی خودش را از آتش می داند و می دانیم که جنّیان از آتش اند: وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ [سوره الحجر : 27]. پس مستور معنی کردن جنّ در عبارت "كَانَ مِنَ الْجِنِّ" با هیچ منطقی جور در نمی آید.

تحف العقول صفحه 478 از امام هادی(ع) روایت می کند: منظور از سجود ملائکه بر آدم، خود آدم نبود؛ بلکه آن سجود بیان اطاعت آنها از امر خدا و اظهار محبت آنها نسبت به آدم بود.

بحارالأنوار جلد 11 صفحه 139 از امام صادق(ع) روایت می کند: این سجده بزرگداشت مقام آدم بود به امر خدا و اعتراف به فضیلت آدم.

عیاشی روایت می کند که از امام صادق(ع) درباره ابلیس پرسیدیم که چگونه با اینکه از فرشته ها نبود، همراه آن ها مشمول امر خدا در سجده بر آدم شد؟ حضرت فرمود: خطاب های خدا که با لفظ "یا ایها الذین آمنوا" برای مؤمنین و خطاب به آنهاست؛ مگر شامل منافقین نمی شود؟! گفتیم: چرا. فرمود: منافقان، گمراهان و همهٔ کسانیکه در ظاهر اقرار به ایمان می کنند، در این ندا وارد می شوند. ابلیس نیز از جملهٔ کسانی بود که مشمول این خطاب و این امر خدا شده بود.

بحارالأنوار جلد 11 صفحه 119 از امام صادق(ع) روایت می کند: پس از تمرّد، شیطان گفت: خدایا تو را به عزّتت قسم می دهم که اگر از سجده بر آدم بگذری، تو را چنان عبادت

ص: 85

می کنم که هیچ خلقی از مخلوقاتت، چنان عبادتت نکرده باشد. خداوند فرمود: خاموش! عبادت آن گونه است که من می خواهم؛ نه آنگونه که دلت میخواهد.

برهان روایت می کند که از امام صادق(ع) پرسیدیم: چرا ابلیس مستحقّ آن شد که خدا به او مهلت دهد؟ امام فرمود: به خاطر عبادت های بسیاری که پیش از آن کرده بود.

شرح نهج البلاغه جلد 1 صفحه 96 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که شیطان دچار تعصّب و غرور شد، لذا شقاوت و بدبختی بر او غالب گشت.

بحارالأنوار جلد 70 صفحه 59 از امام سجاد(ع) روایت می کند: اولین گناهی که خدا به وسیله آن معصیت شد کبر است. شیطان برای نخستین بار تکبّر کرد. خداوند می فرماید: أَبَىٰ وَاسْتَكْبَرَ.

وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ (35)

به آدم گفتیم: تو و همسرت در جنّت ساکن شوید و از هر چه خواستید بخورید: گوارایتان! ولی نزدیک این درخت نشوید؛ وگرنه به خودتان بد کرده اید!

پس از خلقت آدم، خدا از جنس او برایش همسری آفرید: خلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا [سوره النساء : 1]. سپس آن دو را در "الْجَنَّةَ" جای داد. آیا این جنّت همان باغ بهشتِ عَدن است که انسان پس از طیّ مرحلهٔ هبوط دوباره به آن باز می گردد؟ هم بله و هم نه؛ توجّه بفرمایید که به اِحصاء قرآن، در بازگشت، در آخرت، جنّات بسیاری هست، از جمله: جنّةُ الخلد، جنّة النعیم، جنّة المأوی، جنّات الفردوس، دارالمُقامَه، دارالسّلام، علیّون، جنّتان(بهشت دوقلو)، الروضه، دارالقرار، مقام امین، مقعد صدق، جنة الحُسنی، ... ممکن است بهشتی که آدم پس از خلق شدن مدّتی مهمان آنجا بوده بهشتی کاملاً متفاوت از این بهشت ها بوده باشد. بالاخره خدا جنّت زیاد دارد! اشکال کرده اند که در بهشت که نباید ممنوعیت باشد پس چرا خدا ممنوعیتی برای آدم قرار داد؟ پاسخ اینست که خدا هرکار دلش بخواهد می کند؛ قانون بهشتِ پیشین ممنوعیت یک تک درخت بود و بهشت برین به نصّ "لَا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ

ص: 86

[سوره الواقعة : 33]" ممنوعیت ندارد. هستی و قانون هر دو دست خداست. وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ [سوره القصص : 68] آری، خداست که هرچه بخواهد میآفریند و با آن هر کار که بخواهد میکند، هیچ کس هم هیچ اختیاری ندارد.

البته عدّه ای هم برای فرار از معذوریتِ ممنوعیت در بهشتِ آدم گفته اند که بهشتِ آدم جایی در روی زمین بوده؛ ولی این حرف بی وزن است؛ اگر چنین باشد پس مقصود از هبوط چیست؟

اما شجرهٔ ممنوعه که از غوامض قرآن و دیگر کتب آسمانی است:

تفاسیر اسلامی از شجرهٔ ممنوعه تعابیر مختلفی کرده اند و آنرا در ظاهر گندم یا سیب یا خرما یا انگور یا عنّاب یا انجیر یا ترنج یا کافور؛ و در باطن، علم یا ولایت یا جاودانگی دانسته اند. نتیجه اینکه این میوه یا کنایه از مقامی باطنی است که آنروز در ظرفیت آدم نبوده و نباید به آن دست درازی میکرده، یا کنایه از رذیلتی باطنی چون حرص یا دیگر شعب خودخواهی است که آدم نباید خود را به آن میآلوده. به زعم ما بهترین تأویل برای شجرهٔ ممنوعه، نفسانیّت است: خودبینی و خودخواهی و خودپرستی، انسان را از بهشت خدا بیرون می اندازد و بدبخت می کند:

خودبینی و خودرأیی در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خود رأیی

توضیح اینکه: هستی به خودی خود مِن الله و باللّه و الی الله و غرق در سرور و نور است. وقتی از این هستی و وجود غافل می شویم و رعونتِ خودبینی که شجرهٔ ممنوعه است در ما می شکفد و فجور پیدا می کند، خودخواهی آغاز می گردد؛ و خودخواهی سراسر ظلمت و رنج و حَصر است: کَلاَّ إِنَّ کِتَابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ ﴿المطففين: 7﴾. کاش ذات خویش را که نفخه ای الهی است، به شوائب و اَغراض و آمال و نفسانیات آلوده نکنیم تا شکرش را به جا آورده باشیم و همیشه در سرورِ علیّین مقیم باشیم.

آدم در بهشت همه چیز داشت، شیطان او را از رضایتِ حال درآورد و این ترس را در وجودش دمید که گرچه همه چیز داری، اما مال خودت نیست؛ دوم اینکه ابدی نیست، مال خداست

ص: 87

و تا وقتی است که خدا بخواهد. پس وسوسه اش کرد که از رضایتِ حال، درآ و از آینده بترس! واقعش اینست که این ترس همیشه هست و علتش وابستگی و عدم استقلال انسان است. انسان تا با خداست، همه چیز دارد و به محض اینکه از خدا جدا شود، هیچ چیز ندارد. راه حل، دست درازی به شجرهٔ ممنوعهٔ استقلال نیست، چون شاخه اش بلند است و دست آدم کوتاه و چیزی گیر آدم نمیآید. راهِ حصولِ شجرةُ الخُلد و مُلکِ لایَبلی برای انسان، اطاعت از فرمان خدا و مراعات عهدِ با خداست. شیطان اینجا انسان را فریفت که او را به سودای استقلال کشاند.

ماجرای آدم و بهشتی که یک شجرهٔ ممنوعه داشت، ماجرای دنیای ماست: چیزهایی که خدا داده و استفاده از آن را مجاز دانسته زیاد است، اما ما سراغ همان تک و توک چیزهایی می رویم که خدا به ما نداده یا حرام دانسته. پس پیوسته هبوط می کنیم و زمینی تر می شویم و زشتی هایمان بر ملاتر می گردد. فلذا تعمّق در قصهٔ شجرهٔ ممنوعه نیاز هر روزهٔ ماست.

اختصاص از امام هادی(ع) روایت میکند که عبارت "مَا تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ" در بهشت برین، همه چیز را در بر میگیرد جز حسد را. حسد همان شجرهٔ ممنوعه است که خداوند آدم را در بهشتِ نخستین از آن منع کرد. پس در بهشت برین هم همه چیز حلال است جز حسد.

در حدیث شریف است که آدم(ع) فرزندانش را نصیحت کرد و گفت وقتی ته دلتان به کاری راضی نیست، به آن کار مبادرت نکنید. من وقتی میخواستم از شجرهٔ ممنوعه بخورم ته دلم راضی نبود، اما اعتنا نکردم و حالا پشیمانم.

بحارالأنوار جلد 11 صفحه 189 از امام عسکری(ع) روایت می کند: هر درختی میوه ای دارد، اما این درختِ بهشت به گونه ای بود که همه نوع میوه می داد؛ برای همین راویان در ذکر نوع آن درخت اختلاف کرده اند. آن، درختی است که هرکس به اذن خدا از آن تناول کند به او علمِ اولین و آخرین، بدون نیاز به آموزش الهام می شود و هر کس بی اذن خدا از آن بهره مند شود، از مرادش محروم شده و خدا را معصیت کرده است.

برهان از امام رضا(ع) روایت می کند که درختان بهشت – نه فقط آن یک درخت - انواع و اقسامِ مختلفی میوه می دهند و مانند درختان دنیا نیستند که فقط یک جور میوه بدهند.

ص: 88

عیاشی از امام هادی(ع) روایت می کند که آن درخت، درخت حسد است و الحان نام داشت.

کافی جلد 2 صفحه 331 از امام سجاد(ع) روایت می کند: آدم و حوا چیزی را بر گرفتند که نیازی به آن نداشتند و اینگونه، این خصلت تا روز قیامت به فرزندانشان راه یافت. بیشترین خواستهٔ فرزند آدم چیزی است که هیچ نیازی به آن ندارد.

فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ وَقُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَىٰ حِينٍ (36)

اما شیطان با همان درخت از راه به درشان کرد و باعث شد از نعمت هایی که در آن غرق بودند، محروم شوند!

به آنان گفتیم: هبوط کنید، درحالی که دشمنِ هم خواهید بود. تا مدتی هم روی زمین زندگی می کنید و از نعمت های دنیا بهره مند می شوید.

هبوط علاوه بر آنکه افتادن از بهشت به زمین است، خروج از مقام قرب و اَمن و ابتلا به مشکلات زمینی چون گرسنگی و بیماری و تهدید هم است. هبوط، مستلزم فراموشی و از دست دادنِ برخی معارف آسمانی هم هست. همچنین هبوط همراه است با اختلاط و قاطی شدن. و این اختلاط سبب مجالستِ ناجنس و بروز اختلاف و عدم تفاهم میگردد و ذاتاً عداوت می آورد. برای همین گفته "اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ". لذا دشمنی در زمین دور از انتظار نبوده، بلکه طبیعی است، منتها باید دشمنی ها را مدیریت کرد و نگذاشت از چنبر صبر و تقوی تجاوز کنند.

نکتهٔ دیگر این آیه اینست که با عبارت "لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَىٰ حِينٍ" به زمان مند بودن هبوط اشاره می کند و می گوید هبوط مثل زندانی است مدّت دار و هر زندانی محکوم است تا أجلی مشخّص در زندانِ زمین بماند. وقتی أجل را طی کرد آزاد میشود و برمیگردد پیش خدا. زمان این محکومیت هم بدست خداست و از قبل تعیین شده و جزءِ مقدّرات هر شخص است.

ص: 89

وسائل الشیعه جلد 17 صفحه 130 از رسول خدا(ص) روایت می کند که ابلیس نخستین سرودخوان(غِنا گر) بود؛ هنگامی که آدم از شجرهٔ ممنوعه خورد، او سرود خوشحالی سر داد. همچنین او نخستین نوحه گر بود؛ وقتی خدا او و آدم را به زمین تبعید کرد، نوحه خواند و در فراق بهشت گریه نمود.

کافی 2 صفحه 151 از امام کاظم(ع) روایت می کند: گاهی خدا نهی می کند و می خواهد! و گاهی امر می کند و نمی خواهد! مگر نمی بینی که او آدم و حوا را نهی کرد که از آن درخت نخورند، ولی ته دلش(!) می خواست که بخورند و اگر نمی خواست، خواستِ آن ها بر خواستِ خدا غلبه نمیکرد.

محاسن جلد 2 صفحه 322 از رسول خدا(ص) روایت می کند: آدم در ساعت عصر از شجرهٔ ممنوعه تناول کرد، لذا پروردگار ذریّهٔ او امر کرد که تا روز قیامت، در این ساعت نماز عصر بخواند و این نماز را برای امّت من برگزید و این نماز محبوب ترینِ نماز ها نزد خداوند است.

بحارالانوار جلد 11 صفحه 174 از امام صادق(ع) روایت می کند: خدا به آدم و حوا فرمود از کنار من فرود آیید و دور شوید. کسی که مرا معصیت کند، نباید همسایهٔ من در بهشت باشد. آنها فرود آمدند و از نظر زندگی و خوراک به خودشان واگذار شدند.

فَتَلَقَّىٰ آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (37)

سپس آدم از خدا حرف هایی یاد گرفت و توبه کرد. خدا هم توبه اش را پذیرفت؛ آری، خدا توبه پذیر مهربان است.

آدم اسماء را می دانست، پس این کلمات باید غیر از آن اسماء باشند که در آیات قبل آمد. این کلمات، اسباب پذیرش توبه و مغفرت اند. در قرآن دو سبب برای قبول توبهٔ عبد آمده که احتمالاً آدم هم به همان دو التجاء کرد تا توبه اش قبول شد. آن دو عامل طبق آیهٔ سورهٔ نساء عبارتند از استغفار خود بنده و واسطه کردن یکی از اولیاء خدا تا برای او از درگاه خدا استغفار کند: وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّابًا

ص: 90

رَحِيمًا [سوره النساء : 64] وقتی به خود ستم کرده اند، اگر پیش تو بیایند و خودشان استغفار کنند، رسول خدا هم برایشان استغفار کند، خدا را توّاب و رحیم خواهند یافت.

آدم و حوّا هم به خود آمده و عرض کردند: رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ [سوره اﻷعراف : 23] خدایا، ما به خودمان بد کردیم. اگر ما را نیامرزی و به ما رحم نکنی، همه چیز را باخته ایم.

این یک کلمه، که کلمهٔ تشریعیِ مغفرت است، البته نه فقط لفظش بلکه حالت روحانی اش و لطیفهٔ معرفتی اش و حقیقت وجودی اش.

اما کلمهٔ دوم که کلمهٔ تکوینی آن است را آدم از کجا دست و پا کرد؟! مگر پیامبری بود که او را بدرگاه خدا شفیع کند؟! در روایات هست که ملتفت شد که در ذریّه اش چنین کسی یا چنین کسانی هست و به آن ها ملتجی شد و از خدا خواست بخاطر پاکی و طهارتِ آن ها خدا او را ببخشد.

پس کلید توقّفِ هبوط و آغاز قوس صعود، استغفار است. هم استغفارِ شخص، هم استغفار ولیّ شخص برای او.

همهٔ ما آدم ها باید دائم استغفار کنیم. چرا؟ چون در ظلماتِ نفس و طبیعت و بُعدِ از خدا، گیر افتاده ایم. خصلت هبوط، پرت شدن به درّهٔ تاریکی هاست و با کثرتِ استغفار، آدم اندک اندک به جایگاه خود باز خواهد گشت. پس استغفار دلیلش همیشه گناه نیست، خودِ گناه ناشی از ظلمتِ بُعد است. ممکن است کسی گناه کبیره و صغیره نکند اما باز استغفارِ مدام لازم است تا از ظلمات هر مرحله نجاتش دهند و شامل رحمت مرحله ای بالاترش کنند.

تفسیر قمی از امام باقر(ع) روایت می کند که آدم روز اول ماه ذیقعده از بهشت بیرون شد و جبرئیل او را در روز هشتم ذیحجّه به سوی مِنا برد و شب را در آنجا گذراند و چون صبح شد او را به سوی عرفات آورد. هنگامی که آدم نماز عصر را به جای آورد، او را در عرفات ایستاند و کلماتی را که از پروردگارش دریافت کرده بود به او آموخت تا با آنها توبه کند.

نورالثقلین از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: جبرئیل کلمهٔ رحمت بر زبان آدم جاری ساخت و به او وعدهٔ بازگشت به بهشت را داد.

ص: 91

تفسیر فرات از رسول خدا(ص) روایت می کند: جبرئیل گفت: بگو پروردگارا! من به حقّ پنج نوری که از صُلب من در آخرالزمان به وجود می آیند، تو را قسم می دهم که بر من ببخشی و توبهٔ مرا بپذیری و بر من رحم آوری.

تحف العقول صفحه 10 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: آن کلمات اینگونه بود: سبحانک لا اله الا انت عملت السوء و ظلمت نفسی، فتُب علیّ إنّک انت التواب الرحیم.

در چند روایت، مناجاتی متفاوت به عنوان آن کلمات ذکر شده که همگی مشتمل بر تمجید خدا و اقرار به گناه خود می باشند.

علل الشرایع جلد 1 صفحه 84 از امام باقر(ع) روایت می کند اگر خداوند توبهٔ آدم را نپذیرفته بود، تا ابد توبهٔ هیچکس را قبول نمی کرد.

قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ (38) وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (39)

بله، گفتیم: همگی از این مقام هبوط کنید. و هرگاه هدایتی از طرف من برایتان آمد، آن هایی که از هدایت من تبعیّت کنند، نه ترسی بر آنان غلبه می کند و نه غصه می خورند؛

ولی کسانی که نشانه های ما را قبول نکنند و انکارشان کنند، جهنمی اند و آنجا ماندنی.

طبق این آیات انسان یک وظیفه بیشتر در هبوط ندارد: تبعیّت از هدایت. آدمِ هبوط کرده - یعنی من و شما - باید در زندگی منتظر هدایت عامّ خدا که همان دین است و هدایت خاصّ خدا که همان معلّمِ دستگیر است باشیم و وقتی در معرض این هدایت قرار گرفتیم، از آن تبعیّت کنیم.

تبعیّت که کردیم در امن و حفظ و تربیت الهی قرار می گیریم و تحت ولایت خدا واقع می شویم و از اولیاء او می گردیم که أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره يونس : 62].

بحارالانوار جلد 54 صفحه 112 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: خداوند آدم را فرود آورد تا با فرزندان خود زمینِ او را آباد سازند.

ص: 92

عیاشی از رسول خدا(ص) روایت می کند که خداوند فرمود: ای آدم، تو و همسرت به زمین فرود آید. پس اگر کارتان را اصلاح کنید من شما را اصلاح می کنم. اگر برای من کار کنید، به شما نیرو و توان می دهم و چنانچه هدفتان کسب رضای من باشد از شما راضی می شوم. اگر از معصیت من بترسید شما را از عذابم ایمن می کنم. خداوند به جبرئیل فرمان داد آن دو را در سرزمین با برکت مکّه مستقر کند. جبرئیل آنها را پایین آورد و آدم را بر کوه صفا و حوّا را بر کوه مروه گذاشت. سپس کوه های مکه و اطرافش را روشن نمود و ستونهای نور گسترده شد و خداوند آن را محدودهٔ حرم قرار داد.

بحارالانوار جلد 96 صفحه 72 از امام رضا(ع) روایت می کند: خداوند همان روز نخست مکان کعبه را برای آدم به نشانهٔ بندگی خودش تعیین نمود و آدم شروع کرد دور آن طواف کردن تا مسیر سعادت ابدی خود را گم نکند. همراه آدم از بهشت، حجرالاسود هم نازل شد تا یادآور زندگی بهشتی و عهد بندگی او با خدا باشد.

راجع به "الَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا" تفسیر قمی از امام باقر(ع) روایت می کند که کتاب های خدا و اولیای او را تکذیب کردند.

راجع به "هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ" توحید صفحه 407 از امام کاظم(ع) روایت می کند که خلود مال اهل کفر و جحود و ضلالت و شرک است، بقیه، خلود ندارند و بالاخره وقتی از جهنم نجات پیدا می کنند.

***

این بخش سوره، ذکر نعمت های خدا بر بنی اسرائیل و توصیه های حیات بخشی برای آن ها و برای کلّ بشریت است:

يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ (40)

ای بنی اسرائیل، نعمت هایم را که به شما داده ام به یاد بیاورید و به عهدی که از شما گرفته ام وفادار باشید تا من هم به تعهّدی که به شما داده ام پایبند باشم. فقط هم از من حساب ببرید.

ص: 93

از نکات جالب این بخش از قرآن اینست که خطابش مستقیماً با بنی اسرائیل است. این بخشِ سورهٔ بقره، تورات نامهٔ قرآن است و اگر بنی اسرائیل یا هرکسی، به نصایح این بخش عمل کنند، واقعاً مشمول "فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ" می شوند.

اوّلین توصیه به بنی اسرائیل – همچنین به ما – دیدن نعمت است: اذْكُرُوا نِعْمَتِي!

دوّمین توصیه، عمل به وظیفهٔ بندگی است: وَأَوْفُوا بِعَهْدِی!

وقتی بنده به عهد بندگی وفا کرد و به اطاعت از خدا متعهّد بود، خدا هم به عهد خدایی خود وفا می کند و به حفاظت و هدایت و مغفرت و نصرت و حُسن عاقبت نسبت به عبد متعهّد است: اللَّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ [سوره الجاثية : 19] خدا متّقین را زیر بال و پر ولایت خویش می گیرد و نسبت به آنها متعهّد است.

شرح نهج البلاغه جلد 20 صفحه 294 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: منّت گذاشتن به نعمت و بخشش زمانی پسندیده است که کسی که به او نعمت داده ای آن را کفران کند و اگر بنی اسرائیل به کفران نعمت خدا نمی پرداختند، خداوند هیچ گاه به آن ها منّت نمی گذاشت و نمی فرمود: اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ.

ذیل عبارت "أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ" کافی جلد 1 صفحه 251 از امام صادق(ع) روایت می کند که از جمله عهدهای خدا تبعیت از انبیاء و اوصیای به حق آنهاست؛ لذا ما هم جزئی از عهد خدا هستیم.

بحارالأنوار جلد 90 صفحه 368 روایت می کند که کسی از امام صادق(ع) پرسید خدا فرموده: مرا بخوانید تا شما را استجابت کنم؛ حال آنکه ما او را می خوانیم ولی او ما را اجابت نمی کند. حضرت فرمود: این بدان علت است که شما به پیمان خود با خدا وفا نمی کنید. خدا فرموده: به عهد من وفا کنید تا به عهد شما وفا کنم. اگر وفا کرده بودید قطعاً خداوند نیز به عهد شما وفا میکرد و آنگاه هرگاه با قلب خالص و نیّت صادق دعا می کردید مستجاب می گشت.

ص: 94

وَآمِنُوا بِمَا أَنْزَلْتُ مُصَدِّقًا لِمَا مَعَكُمْ وَلَا تَكُونُوا أَوَّلَ كَافِرٍ بِهِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَإِيَّايَ فَاتَّقُونِ (41)

همچنین، به قرآنی ایمان بیاورید که نازل کرده ام و تصدیق کنندهٔ همان تورات و انجیلی است که در دست شماست. ای بنی اسرائیل اولین انکارکننده های قرآن نباشید و آیه های مرا به قیمتِ ناچیز مفروشید و تنها از من بترسید.

چرا این آیه یهودیان را، اوّلین کافران به قرآن لقب داده، با آنکه مشرکین مکّه قبل از آن ها بوده اند؟

چون: وین ز نابینایی از راه افتاد؛ وان دو چشمش بود و در چاه اوفتاد.

یهودیان خیرسرشان(!) اهل کتابند و حقّانیت قرآن را با توجه به معارف توحیدی دین خود باید وجدان می کردند، مع الوصف، پا روی وجدان خود نهادند.

در آیهٔ قبل آمده بود "إِيَّايَ فَارْهَبُونِ" و اینجا آمده "إِيَّايَ فَاتَّقُونِ" این فقط از خدا ترسیدن و حساب بردن، یعنی از هیچ کس غیر خدا حساب نبردن و نترسیدن، توصیهٔ سوّم این آیات به بنی اسرائیل و هرکسی است که گوش شنوا دارد.

تا ما از این و آن می ترسیم، بندهٔ واقعی خدا نیستیم و خدا هم حمایت از ما را ضمانت نکرده!

تفسیر امام از امام عسکری(ع) روایت می کند که یهودیان مدینه گفتند: ما می دانیم که محمد، پیامبر و علی جانشین اوست. ولیکن تو محمد نیستی و این علی نیست؛ بلکه محمد و علی پانصد سال بعد از زمان ما می آید.

راجع به "لَا تَشْتَرُوا بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا" نورالثقلین از امام باقر(ع) روایت می کند که حیّ بن اخطب و کعب بن اشرف و چند نفر دیگر از یهودیان، چون هر ساله از یهودیان مقرّری دریافت می کردند، نمی خواستند با اعتراف به نبوت محمد مقرّری خود را از دست بدهند.

وَلَا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُوا الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (42)

حق را وارونه جلوه ندهید و حقیقت را آگاهانه کتمان نکنید.

ص: 95

پندِ رابع، انصاف در پذیرش حقّ و بیان آن است. آدم به محض اینکه خلاف دانسته اش عمل کند، بخصوص اگربخواهد حق را ماست مالی کند، مطرود حضرت حق می گردد.

آمیختن حق به باطل و فروختن باطل با ضمیمه کردنش به حق، امر شایعی است و سبب در مُحاق رفتن حق و شیوع باطل می گردد. امیرمؤمنان(ع) در کلام 49 نهج البلاغه می فرماید: حق که با باطل آمیخته شد، شیطان بر خیلی ها مسلّط می گردد.

وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَارْكَعُوا مَعَ الرَّاكِعِينَ (43)

نماز بخوانید و دستگیری کنید و با جماعتِ نمازگزاران رکوع کنید.

پند پنجم نماز است؛ پند ششم نیاز است. نیاز یعنی کوشش در رفع نیاز دیگران که نیاز خود ماست. آدمی باید یا مستغرق در عبادت خالق باشد یا مشغول خدمت به خلق. جز این دو کار، کارهای دیگر لغو اند مگر آنکه ذیل یکی از ایندو واقع گردند. مثلاً تحصیل علم برای خدا عبادت است؛ تحصیل مال برای نفقهٔ نزدیکان خدمت است؛ معاشرت با اولیاء الله هم عبادت است و هم خدمت؛ و قس علی هذا.

نماز و نیاز کار تمام موجوداتِ فرمانبردارِ کائنات است. همهٔ موجودات در حال نیایش اند و محصول خویش را به محیط انفاق می کنند. انسانی که اینگونه باشد، دیگر وصلهٔ ناهمگون نیست و با کلیّت هستی متّحد می گردد.

"وَارْكَعُوا مَعَ الرَّاكِعِينَ" اهمیت جمع را در سلوک الی الله می رساند. تنها نمی شود به جایی رسید و هرکس تنها شد، بدست شیاطین شکار می شود. از این عبارت اهمیت نماز جماعت را هم فهمیده اند.

توصیه به جمعِ مؤمنین، هفتمین نصیحت است.

مستدرک جلد 3 صفحه 34 از امام عسکری(ع) روایت می کند که "أقم الصلاة" در همهٔ قرآن یعنی وضو، تکبیر، قیام، قرائت، رکوع، و سجود و حدود آن را "کامل" انجام دهید. رسول خدا(ص) فرمود: هر کدام از بندگان که در نمازش به خدا توجه ندارد خداوند می فرماید: ای بندهٔ من چه کسی را طلب می کنی!؟ آیا پروردگاری غیر من می جویی؟! آیا بخشنده ای جز من

ص: 96

را سزاوار میدانی؟! به من رو کن و به سوی من پیش بیا تا به سوی تو روی آورم. تا سه بار که بنده در نماز غافل شود خدا چنین می گوید و به محض آنکه بنده رو به خدا کند، غفلت گذشته اش جبران می شود، اما اگر سه بار رو کرد و باز از خدا رو برگرداند و در نمازش غافل ماند، در بار چهارم خدا و فرشتگان رهایش می کنند و در آن نماز بهره ای نمی برد.

بحارالأنوار جلد 24 صفحه 395 از امام عسکری(ع) روایت می کند که فرمان به اقامهٔ صلاة در قرآن شامل صلوات فرستادن های انسان هم میشود.

همان کتاب از ایشان روایت می کند که اگر بنده به آنچه متعهد شده وفا کند و نماز را آنچنان که واجب شده ادا نماید، خدا به فرشتگانی که کلیددار بهشت و حامل عرش اند فرمان می دهد که این بنده به عهد خود وفا کرد، شما هم به او وفا کنید. سپس فرمود از رسول خدا(ص) روایت شده که در شب معراج دیدم که بعضی از قصور بهشت شرفی بر بعضی دارند. جبرئیل فرمود: شرف و جلال قصر هر کسی در بهشت، به قدر عبادت اوست در دنیا.

بحرالمعارف از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که نماز، بنده را از کبر و غرور نگه می دارد.

بحارالانوار جلد 6 صفحه 64 از امام رضا(ع) روایت می کند که نماز اقرار به ربوبیّت است. مؤمن در نماز با ذلّت و خواری، خضوع و اعتراف به گناهان در برابر خداوندِ جبّار می ایستد و از گناهان چشم پوشی میکند؛ صورت بر زمین می نهد و خدا را یاد می کند؛ از خدا فزونی دین و دنیا را به دور از فساد تقاضا می کند و از زیاده روی و طغیان پرهیز می کند.

فقیه جلد 2 صفحه 8 از امام رضا(ع) روایت می کند که زکات قوت و روزی فقراست و اموال اغنیا را حفظ و نگهداری می کند. خداوند فرموده همه در اموال و جان های خود آزمایش می شوید (آل عمران:168)، منظور از مال ها زکات است و منظور از جان ها صبر. زکات برای اغنیاء، پند و موعظه و عبرت است و باعث می شود آنها شاکر باشند. به خصوص وقتی وضع فقرا و نیاز آنها را می بیند. در آنوقت به درگاه الهی دعا و تضرع می کنند از این که همچون آنها بشود و از خدا می خواهند که به سرنوشت آنان مبتلا نگردند.

بحارالانوار جلد 71 صفحه 68 از امام رضا(ع) روایت می کند: خداوند دستور داده که بندگان نماز و زکات را ادا کنند و هر کس نماز بخواند ولی زکات ندهد نماز او پذیرفته نیست.

ص: 97

تهذیب جلد 4 صفحه 89 از امام کاظم(ع) روایت می کند که من صدقه دادنِ غذا را بیش از دادن پولش دوست دارم و اینکه صدقه را تقسیم کنم دوست تر دارم تا همهٔ آن را به یک نفر بدهم و نیز، نزدیکان به صدقه و احسان مُحق ترند تا بیگانگان.

دعائم جلد 1 صفحه 266 از امام باقر(ع) روایت می کند: نماز و زکات بر عموم مردم واجب است و چه فقیر و چه غنی باید به این آیه عمل کند. نیازمندی که خود صدقه می گیرد، خودش هم باید از آن صدقه ای که می گیرد چیزی در راه خدا بدهد.

بحارالانوار جلد 93 صفحه 68 از امام عسکری(ع) روایت می کند: از جاه و نیروی بدنی خود نیز زکات بده، چون آنها نیز مشمول زکات می شوند. هر کس از شما درخواست کمک کرد یاری اش کنید که این زکات است بحارالانوار جلد 6 صفحه 110 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که خداوند زکات را واجب کرد تا موجب رسیدن روزی شود.

تفسیر امام از امام عسکری(ع) روایت می کند که رکوع در این آیه شامل تواضع و فروتنی هم می گردد.

أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ (44)

آیا مردم را به کارهای خوب توصیه می کنید و خودتان را فراموش می کنید، با اینکه کتاب خدا را می خوانید؟! پس چرا عقلتان را به کار نمی اندازید؟!

غفلت نکردن از خویش، پند هشتم است: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لَا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ [سوره المائدة : 105] مسلمانان! مواظب خودتان باشید؛ چون اگر در راه درست باشید، گمراهیِ گمراهان به شما ضرری نمی زند.

جالب است که گفته "وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ" و نگفته "وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسُكُمْ" یعنی مبادا با دعوت دیگران به نیکی، از خودتان غافل شوید، نه اینکه چرا دیگران را به نیکی دعوت می کنید و خودتان از نیکی کردن غافل می شوید. صحبت سر نیکی نیست، صحبت سر خود است. ممکن است کسی نیکی هم بکند ولی خودِ الهی اش را فراموش کرده باشد. چه وقت اینطور می شود؟ وقتی که شخص ولو در حال استغراق در نیکی، خدا را فراموش کند و غرق نیکی

ص: 98

کردن شود: وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ [سوره الحشر : 19] (ای مؤمنان) مانند کسانی مباشید که خدا را فراموش کردند، خدا هم خودشان را از یادشان برد. یعنی ایشان را دچار خودفراموشی کرد. معنای فسق همین است.

مطلب خیلی دقیق است، توجّه بفرمایید! این آیه می گوید مبادا توجّه به تربیت دیگران شما را از نفس خودتان غافل کند و مدام در وجود دیگران زندگی کنید! پس چه باید کرد؟ باید دیگران را ول کرد و محو خدا شد. آنوقت امر و نهی ها هم به جا و مؤثر خواهد بود. حرف صاحب نَفَسان است که اثر می کند. و صاحب نفسان کسانی هستند که خودِ حقیقی خویش را گم نکرده و مشغول زید و عمر نشده اند. بلکه مراقب خود و اتّصال خود با خدای خود هستند و دعوت دیگران به دین، موجب احتجاب خود آن ها نشده است.

عبارت "وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ" کلید تجرید از مردم و انقطاع الی الله در خلوت نفس و حفظ حضور با خداست. کسانیکه با کتاب آسمانی مأنوسند، به وجدان نفسی که معرفت به آن، معرفت به خداست نزدیک ترند.

تفسیر امام از امام عسکری(ع) روایت می کند که عالمان یهود در این آیه، اموال بیت المال و صدقات را به خود اختصاص داده و به نفع خویش ضبط می کردند. بحارالانوار جلد 75 صفحه 68 از امام علی(ع) روایت می کند از کسانی مباش که در دنیا سخن زاهدان را بر زبان دارند ولی در عمل مثل مشتاقانِ دنیا عمل می کند؛ اگر ثروتمند باشند قانع نیستند؛ صالحان را دوست دارند ولی پیرو عمل آنها نیستند؛ در امور فانی سختگیر اما در مسائل دینی سهل انگارند؛ گناه دیگری را بزرگ می شمارند در حالی که همان گناه را از خود کوچک می داند.

راجع به "أَفَلَا تَعْقِلُونَ" کافی جلد 1 صفحه 11 از امام صادق(ع) روایت می کند که عقل چیزی است که خداوند به وسیله آن پرستش می شود و بهشت به وسیله آن به دست می آید. پرسیدند: پس آنچه در معاویه بود چه بود؟ فرمود: آن زیرکی است؛ آن هم در مسیر نادرست که شیطنت نامیده می شود. شبیه عقل است ولی عقل نیست.

ص: 99

علل الشرایع جلد 1 صفحه 98 از رسول خدا(ص) روایت میکند که عقل نوری است در قلب که از آن امر واجب و مستحب و خوبی و بدی شناخته می شود. مَثَل عقل در قلب انسان مانند چراغ است در میان خانه. عقل روشنایی بخش راه خدا یا شریعت است.

وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ (45) الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ (46)

با صبر و نماز از خدا کمک بخواهید. البته این کارِ سختی است، مگر برای افراد خاشع؛ همان کسانی که در تب وتاب ملاقات با پروردگار خویش اند و به سویش برمی گردند.

نهمین پند صبر است. و گفته در صبر و نماز که از پندهای پیشین بود، گنجی است گران قدر. این دو به انسان کمک می کنند تا رنج دنیا را به سرور بدل کند و راحت تر از دنیا بگذرد و دامنش تر نشود و گرفتار نگردد و وبال گیر نگردد. یعنی در ماجراهای دنیا و سختی های آن باید دو کار کرد: یکی صبر که فی الواقع کاری نکردن است و دوم نماز که گریختن بسوی خداست.

ضمیر "ها" در "وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ" طبق نظر مشهور به نماز برمیگردد، ولی بازگشتش به استعانت، طوریکه هم نماز را شامل شود و هم صبر را، بعید نیست. طبق این آیه صبر و نماز – بخصوص نماز - جز از خاشعین ساخته نیست یا سخت است جز برای خاشعین. پس کلید مواجهه با مشکلات صبر و صلاة است و کلید بهره بردن از صبر و صلاة، خشوع است. اما خشوع چیست؟

آیهٔ کلیدی برای فهم واژهٔ خشوع این آیه است: وَمِنْ آيَاتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ [سوره فصلت : 39] از نشانه های خدا این است که زمین را خاشع میبینی ولی وقتی سیرابش میکنیم، به جنب و جوش میافتد و گیاه میرویاند. پس خشوع صفت ذاتی خاک است. خاک از طرفی طالب فیض و از طرف دیگر تسلیم است. در این آیه حالت طلب غلبه دارد. اما آیه ای هم هست که به حالت تسلیم و تضرّع در خشوع دلالت

ص: 100

دارد. این آیه: لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ [سوره الحشر : 21].

بنابراین مفهوم قرآنی خشوع، حالت تسلیم به اضافهٔ طلب از درگاه حق است. اینکه خشوع را در اینجا تواضع معنی کنیم، حقّش را ادا نکرده ایم و با آیهٔ بعد یعنی "الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ" هم سازگار نیست. از توصیفی که این آیه کرده، نوعی وله و دلدادگی و عشق برداشت می شود که فوق تواضع است. خاشعین، شیدای دلسوخته و عاشق برافروخته اند. دلیل تسلیم و طلب هم در ایشان محبت به خدا و فنای در اوست. برای همین لفظ خشوع در جاهای دیگر به شکل "خشوع للّه[سوره آل عمران : 199]" یا "لنا خاشعین[سوره اﻷنبياء : 90]" بکار رفته تا بر لُصوقش به خدا دلالت کند.

مجمع البیان روایت می کند که هرگاه چیزی رسول خدا(ص) را اندوهگین می ساخت سراغ نماز می رفت و میفرمود: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاة.

بحارالانوار جلد 3 صفحه 480 از امام صادق(ع) روایت می کند: وقتی غمی از دنیا به کسی می رسد وضو بگیرد و به مسجدی رود و دو رکعت نماز بخواند و از خدا خلاصی از آن غم را بخواهد. مگر نشنیده که خدا فرموده: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاة.

مُسکّن الفؤاد صفحه 150 روایت می کند که به پیامبر(ص) در حین سفر خبر فوت یکی از اصحاب را دادند. ایشان استرجاع نمود، یعنی انا لله و انا الیه راجعون گفت. سپس از مرکب پیاده شد و همانجا دو رکعت نماز خواند و هر رکعت را بسیار طولانی نمود. سپس برخاست در حالی که می فرمود: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاة. آنگاه به راهش ادامه داد.

بحارالانوار جلد 90 صفحه 313 از امام کاظم(ع) روایت می کند: هنگامی که به فردی سختی مصیبتی رسید روزه بگیرد. چون خدا فرموده: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاة. منظور از صبر در اینجا روزه است و دعای روزه دار در زمان افطار مستجاب می شود.

تفسیر امام از امام عسکری(ع) روایت می کند که صلوات فرستادن نیز جزئی از "وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاة" است.

ص: 101

راجع به "الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ" برهان از امام عسکری(ع) روایت می کند که ملاقات با خدا بزرگترین کرامت او به بندگان است. و اضافه فرمودند: لقاالله پاداش ایمان و خشوع عبد است.

يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ (47)

ای بنی اسرائیل، نعمت هایم را که به شما بخشیدم به خاطر بیاورید و اینکه شما را از مردم جهان برتر ساختم.

نسبت به تفضیل بنی اسرائیل بر جهانیان – مانند تفضیلی که نسبت به مسلمین بر دیگران، در بعضی آیات آمده – یکسری تقییدات عقلی حاکم است.

از جمله اینکه این تفضیل مقیّد است به زمانی خاص مثلاً تا وقتی مطیع انبیاء خویش بودند نه وقتی ملعون به لسان انبیاء شدند: لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ [سوره المائدة : 78]

یا مقیّد است به حیثی خاصّ مثلا آنقدر که خدا بیّنات و معجزات به ایشان نشان داد و آنقدر که پیامبر در ایشان مبعوث کرد و آنقدر که با ایشان مدارا نمود، با احدی چنین نکرد. یعنی معنای تفضیل همین نعمات است نه برتری آن ها نسبت به دیگران و مقرّب تر بودنشان پیش خدا.

پس این تفضیل قاعدتاً تفضیلی عصری یا مِن وجه است یعنی بر مردم زمان خودشان برتری یافته اند. والا با آیاتی مثل: كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ [سوره آل عمران : 110] که راجع به مسلمین است تعارض پیدا می کند.

مثال های تفضیل عصری یا مِن وجه که تفضیل خاصّ است نه عام، در قرآن زیاد است، مثلاً : وَإِسْمَاعِيلَ وَالْيَسَعَ وَيُونُسَ وَلُوطًا وَكُلًّا فَضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِينَ [سوره اﻷنعام : 86].

راجع به بنی اسرائیل و موسی:

در بیان تاريخ اديان، سهم بسزايي به تاريخ بني اسرائيل مختص است. اينان فرزندان يعقوب(نواده ي ابراهيم)اند كه در كنعان پديد آمدند و سرانجام تمام يا اكثر ايشان در دوران

ص: 102

صدارت يوسف بن يعقوب در مصر، به آن ديار كوچيدند. مصر از آغاز معتقد به الوهيت يا شبه الوهيت فرعون ها بود و ايشان عموماً بر تمامي دلتاي نيل حكم مي راندند.

بني يعقوب (بني اسرائيل) چهار قرن در مصر ماندند و اندك اندك كثير شدند و از عزّت نخستينِ عهد يوسف نيز اندك اندك به ذلّت و بردگي درآمدند تا سرانجام نجات دهندهٔ ايشان، موسی، آنان را از نيل يا خليج سوئز عبور داد و به صحرای سينا كوچانید.

و اين مصادف است با وقايع مهمی در سراسر منطقه: قدرت گيري آشوريان در بين النهرين(نينوا)، اوج قدرت فنيقيه در لبنان و سريانيان در سوريه، كنعانيان در فلسطين و آراميان در غرب فرات.

و در همين ايام، ورود اقوام آريايي از شمال، بوميان زاگرس نشين(كاسيان) را بسوي بين النهرين پس مي راند و آنان را به تدریج به نابودي مي كشاند و در ايران، دولت هاي آريايي شكل مي گيرد.

از خروج بني اسرائيل از مصر تا تصرف ايشان فلسطين را، ده ها سال مي گذرد و در اين مدت در بيابان های اطراف آن ديار آواره اند، ضمن اين كه اندك اندك از صحرای سينا گذشته، در شمالِ خليج عقبه و از آنجا در شرق بحرالميت و سرانجام در شمال آن سکنی مي گزينند. و موسی(ع) در كوه نَبو كه همانجا مشرف به سرزمين موعود است درمی گذرد.

تفسیر قمی از امام علی(ع) روایت می کند که تفضیل بنی اسرائیل فقط مخصوصِ زمان خودشان و هنگام فرمانبرداری از پیامبران زمانشان بوده است، نه بعد از آن.

وَاتَّقُوا يَوْمًا لَا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئًا وَلَا يُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَةٌ وَلَا يُؤْخَذُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلَا هُمْ يُنْصَرُونَ (48)

بترسید از روزی که اصلاً کسی به درد کسی نخورَد و شفاعتی درباره شان قبول نکنند و برای نجاتشان از عذاب، غرامتی نپذیرند و کمکی به آن ها نکنند!

در این آیه چهار طریق شفاعتِ دنیوی مطرح شده و نسبت به آخرت - برای فاسقان - پنبهٔ آن زده شده است! پس کسانی که اینجا واقعاً بنده نبوده اند در آخرت واقعاً باید بترسند.

ص: 103

وَإِذْ نَجَّيْنَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ يُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِسَاءَكُمْ وَفِي ذَٰلِكُمْ بَلَاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (49)

یادتان بیاید که از چنگ فرعونیان نجاتتان دادیم. آن ها شما را شکنجه می دادند: پسرانتان را سر می بریدند و بانوانتان را برای بهره کشی نگه می داشتند. و آن مصائب برای شما آزمونی بزرگ بود.

هر یک از ما هم باید در گذشتهٔ خود دقیق شویم و ببینیم با چه خطرات و چه سختی ها و چه رنج هایی دست به گریبان بوده ایم و اکنون خدا ما را از آنها نجات داده. پس خدا را شکر کنیم و در رعایت عهد بندگی بکوشیم.

بحارالانوار جلد 13 صفحه 47 از امام عسکری(ع) روایت می کند که هرگاه در سوء العذاب گرفتار شدید بسیار صلوات بفرستید تا بر شما آسان شود و بگذرد. گفتند سوء العذاب چیست؟ فرمود: اسارتِ همراه با اعمال شاقّه و بیگاری یا تعرّض و تجاوز. مثل بنی اسرائیل در زمان فراعنه که مردانشان را به کار شاقّ و زنانشان را به کنیزی می بردند.

وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (50)

به خاطر بیاورید که دریا را شکافته و نجاتتان دادیم و فرعون و دارودسته اش را جلوی چشمتان غرق کردیم.

فرعون لقب پادشاهان مصر بوده. این کلمه در قبطی "پناه" معنا میداد، یعنی فرعون می بایست پناهِ امّت باشد. فراعنه ضمن بیست و شش سلسله، سه هزار سال بر مصر حکومت کردند. البته سلاطین سلسله هجدهم به بعد، این لقب را برای خود برگزیدند. برای همین، پادشاه زمان یوسف(ع) مَلِک نامیده شده نه فرعون. بین یوسف و موسی چهارصد سال فاصله است. فرعونِ معاصرِ موسی رامسس دوم نام داشت. رامسس در 1279 پیش از میلاد بر تخت نشست. کلمهٔ فرعون هفتاد و چهار بار در قرآن بکار رفته و تماماً همین رامسس دوم مراد است. ممکن است تربیت موسی(ع) توسط پدر او صورت گرفته باشد اما

ص: 104

فرعونی که در زمان بازگشتِ موسی(ع) به مصر، بر مصر حکومت میکرد و با موسی(ع) درگیر بود و سپس در نیل غرق شد، همین رامسس دوم است. در جاهای مختلف قرآن، خداوند او را عالی یا گردنکش، طاغی، مُسرف، و ذوالاتاد معرفی کرده. فرعون خود را ربّ مردم مصر(نازعات:24) و إله آنها(شعراء:29) می دانست. یعنی سرپرست و صاحب اختیار مردم بود و مردم می بایست از او اطاعتِ محض می کردند و در حد پرستش حرمتش می نمودند.

وَإِذْ وَاعَدْنَا مُوسَىٰ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَنْتُمْ ظَالِمُونَ (51) ثُمَّ عَفَوْنَا عَنْكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (52)

برای نزول تورات، با موسی اربعینی وعده گذاشتیم؛ اما در نبودِ او مشغول گوساله پرستی شدید. واقعاً که بد کردید! اما بعدش، از سرِ تقصیراتتان گذشتیم تا شکر کنید.

این واقعه در سورهٔ اعراف اینطور آمده: وَوَاعَدْنَا مُوسَىٰ ثَلَاثِينَ لَيْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَقَالَ مُوسَىٰ لِأَخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ (142) برای نزول تورات، با موسی سی شب قرار گذاشتیم و آن را با ده شبِ دیگر کامل کردیم: وعدهٔ خدا در پایانِ چهل شب عملی شد. موسی وقت حرکت به طرف کوه سینا به برادرش هارون سفارش کرده بود: جانشینِ من بین مردم باش و کارها را سروسامان بده. در ادارهٔ امور هم، از نظر و روش خرابکاران استفاده نکن.

در زمانی که بنی اسرائیل در صحرای سینا آواره بود، خداوند به موسی(ع) وحی کرد که سی شب در کوه طور در همانجایی که سال ها قبل به پیامبری مبعوث شده بود، برای دیدار با خدا و گرفتن تورات، به خلوت و عبادت بنشیند. طبق روایات ما این سی شب، سی شبِ ماه ذی قعده بود. در پایان این سی شب خداوند ده شب به آن افزود و در شب دهم ذی حجّه که شب عید قربان است، تورات را برای موسی(ع) نازل فرمود.

اهل سلوک این چهل شب را اربعین کلیمی نامیده و تکریم می کنند و به اذکاری که نام "حیّ" در آنهاست مبادرت می ورزند. اهمیت عدد چهل و چلّه گرفتن از همین آیه آمده است.

ص: 105

نقش شب در اربعینِ عبادی در این آیه کاملاً برجسته شده و نشان می دهد که در اربعینات، شبش مهم تر از روز است.

کافی از امام باقر(ع) روایت می کند که اگر بنده ای ذکر خدا را برای چهل روز خالص گرداند، خدا او را نسبت به دنیا زاهد گردانده و درد دنیا و دوای آن را به او می آموزد و حکمت را در دلش ریشه دار می کند و زبانش را به حکمت جاری می سازد.

عیاشی روایت می کند که کسی به امام باقر(ع) عرض کرد: وقتی را برای فلان کار تعیین کنید! حضرت فرمود: علم خدا با علم تعیین کنندگانِ وقت اختلاف دارد. مگر ندیدی که خدا با موسی سی شب قرار گذاشت، اما به چهل شب بدل شد. در علم و تقدیر، سی شب بود سپس خداوند بداء کرد و ده شب به آن افزود.

کافی جلد 1 صفحه 369 روایت می کند که از امام باقر(ع) پرسیدند: آیا ظهور قائم وقت معینی دارد؟ فرمود: کسانی که برای امور وقت تعیین می کنند دروغ می گویند. مگر خدا میقات موسی را ده روز اضافه نکرد؟

بحارالانوار جلد 13 صفحه 230 از امام عسکری(ع) روایت می کند: آمدن موسی از طور که به طول انجامید، سامری مستضعفانِ بنی اسرائیل را فریفت که موسی لابد گناهی کرده و خدا او را از نبوت عزل کرده که اکنون رویِ آمدن ندارد. سپس او گوساله ای بر ساخت و گفت خدایی که از طریق موسی شما را هدایت می کرد، می تواند از طریق گوساله هم هدایتتان کند. پس همه را گوساله پرست کرد و گفت نیازی به نبوت نیست و موسی قصدش ریاست بر شما بود و اکنون از اسارت موسی آزاد شدید.

وَإِذْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَالْفُرْقَانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (53)

به موسی تورات و فرقان دادیم تا هدایت شوید.

اکثر "إذ"هایی که در اوّل آیات اند – از جمله این هفده تا که اینجا در سورهٔ بقره در داستان بنی اسرائیل ردیف شده اند - حالت زینت و حُسن مَطلع دارند و به اتمام ماجرای قبلی و آغاز

ص: 106

ماجرای جدید دلالت دارند. لذا لازم نیست در ترجمهٔ آن ها خود را به تکلّف بیندازیم و هنگامیکه یا بیاد آورید یا یادتان باشد ترجمه کنیم. این "إذ" ابتدایی در فارسی ترجمه ندارد.

تورات بر ده لوح از سنگ نازک و کتابت شده تحویل موسی(ع) گشت. موسی(ع) الواح را به دوش کشید و برای قومش آورد. این الواح تا قرن ها در تابوت عهد که گهوارهٔ موسی بود، نگهداری می شد و پس از بنای معبد توسط سلیمان در آنجا نگهداری می شد. در حملهٔ بُخت النصر به اورشلیم این الواح برای همیشه مفقود گشت و تاکنون مکان آن ها مخفی است. احتمالاً پیش از رسیدن سپاه بابِل به اورشلیم و تسلیم شهر، کسی الواح را در جایی در همان معبد دفن کرده است.

تورات در اصل همین ده لوح است که خلاصهٔ هر لوح یا سر فصلِ برگزیده اش یک فرمان مستقل را تشکیل می داده. بنابراین ده فرمان، خلاصهٔ الواحِ عشره یا توراتی است که حک شده بر سنگ به موسی(ع) تحویل داده شد.

تورات سراسر موعظه و طبق عبارت "َتَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْءٍ" عهدنامهٔ جامعی بوده که اگر کسی به آن عمل می کرده و درش چند و چون روا نمی داشته، چیزی برای هدایت کم نداشته. البته تفصیل تورات با توجه به حکّ شدنش بر سنگ قاعدتاً به تفصیل قرآن نبوده و نمی توانسته بیش از یک صدم قرآن باشد. شاید برای همین گفته "مِنْ كُلِّ شَيْءٍ" یعنی بخشی از چیزها.

البته تورات را بعدها انبیاء و اَحبار بنی اسرائیل شرح کردند و ملحقاتی تفسیری و تاریخی بر آن افزودند و کتاب فعلی عهد عتیق از آن زاده شد.

خدا به موسی(ع) می فرماید تورات را محکم بگیر: خُذْهَا بِقُوَّةٍ (اعراف:145). این تورات بر مردم زمانه حجّت بوده تا وقتی که عیسای ناصری(ع) به نبوّت مبعوث گشته و انجیل را برای بشر آورده. نخستین نبیّ همراهِ تورات موسی(ع) است و آخرینش یحیی(ع) . جالب است که به یحیی(ع) هم خدا همان چیزی را گفته که به موسی گفت: يَا يَحْيَى خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ [سوره مريم : 12].

البته این توصیه منحصر به پیامبر زمانه نیست و همین توصیه را خدا به دیگران هم کرده: وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ

ص: 107

[سوره البقرة : 63]. از شما میثاق گرفتیم و طور را بر فراز شما برافراشتیم، پس آنچه داده ایم را به جدّیّت بگیرید و متذکّر نصایحش باشید بلکه متّقی محسوب گردید. پس تورات و انجیل و قرآن، تبیین تقوی و عمل به آن ها تحقّق تقوی است.

این راجع به تورات؛ راجع به فرقان:

"فرقان" وسیله یا قوهٔ تشخیص حق از باطل است. برای اینکه سالکی به مقصد برسد باید راه را از بیراهه بشناسد، قدرت شناخت راه از بیراهه نامش فرقان است.

فرقان، در یکجا بعنوان صفت خود تورات آمده: وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى وَ هَارُونَ الْفُرْقَانَ وَ ضِيَاءً وَ ذِکْراً لِلْمُتَّقِينَ (انبیاء: 48) به موسی و هارون تورات را دادیم که حق را مشخص میکرد و راه را نشان میداد و وسیلهٔ ذکری بود برای متّقین.

در یکجا هم بعنوان صفت قرآن ذکر شده: تبَارَکَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَى عَبْدِهِ لِيَکُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً (الفرقان: 1) مبارک است خدایی که فرقان را بر بنده اش محمد نازل کرد تا هشداری باشد برای تمام مردم جهان.

کلمهٔ فرقان در اینجا مصدری است که در معنای وصفی بکار رفته تا مبالغه را برساند. قرآن فرقان است یعنی فارقِ میان حق و باطل است. یعنی با قرآن میشود فهمید که حق چیست و باطل کدام است. با قرآن، هم درستی وقایع معلوم میشود، هم وظایف ما نسبت به آنها. فرقان شامل هر دو ساحت ِ هست ها و بایدها میشود. فرقان از بزرگترین نعمتهایی است که ممکن است خداوند به کسی بدهد. قرآن فرقان آور است منتها بشرطی که به آن عمل شود، به این مطلب تصریح شده: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَانًا [سوره اﻷنفال : 29]. یعنی فقط انسانِ قرآنی یعنی انسانی که عامل به قرآن شده، با قرآن میتواند حق را تشخیص دهد و این جنبهٔ راهگشای قرآن برای غیر متّقین نیست. به عبارت دیگر همانطور که هدایت و شفای قرآن مخصوص مؤمنین و متّقین است، فرقان قرآن هم فقط مخصوص آنهاست. فرقان بودن قرآن یکی از شؤون عالی آنست اما جنبهٔ انذار قرآن برای همه هست. برای همین فرموده: لِيَکُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً.

ص: 108

برگردیم سراغ آیه؛ می فرماید: به موسی کتاب و فرقان دادیم تا هدایت شوید. به نظر می آید كه فرقان در اینجا وصفِ کتاب نیست بلکه چیزی است در چنتهٔ معلّم کتاب یعنی موسی(ع) . یعنی برای هدایت، هم کتاب لازم است هم تربیتِ سینه به سینه در مکتب معلّم واقعی کتاب که یا پیغمبر خداست یا وصیّ او. پس کسانی که خود را از معلمِ معصوم مستغنی می دانند و کوسِ 'حسبنا کتاب الله' می زنند، از هدایتِ درست بی بهره اند. در عمل هم می بینیم که قرآن خوانانِ بی ولیّ، سر از آدم کُشی درمی آورند!

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلَىٰ بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (54)

موسی به قوم خود گفت: مردم! شما با گوساله پرستی به خود بد کردید. پس بیایید به سوی آفریدگار خود برگردید و خویشتنِ خویش را بکُشید. از نظر خدا، خیرِ شما در این است؛ خدا هم توبه تان را قبول می کند. زیرا خدا توبه پذیر مهربان است.

بنی اسرائیل در صحرای سینا ماجراهای بسیار از سر میگذرانند و بلاهای زیادی سر موسی(ع) میآورند. یکی از آنها که در اینجا به اشاره و در سورهٔ اعراف و طه به تفصیل بیشتر آمده، فتنهٔ سامری است. سامری از غیبت موسی(ع) که برای گرفتن تورات به کوه طور رفته و برگشتنش طول کشیده، استفاده میکند و بدعتی بنا میگذارد و مردم را به بتی که با طلاهای آنها ساخته دعوت میکند و آنرا نمادی از خدای موسی(ع) معرفی میکند. مدعی میشود خدا نیاز به واسطه ای برای ارتباط با مردم ندارد و همانطور که از ورای درخت با موسی(ع) سخن گفته، اکنون از ورای این گوسالهٔ زرّین با شما سخن می گوید. بیشترِ بنی اسرائیل تابع سامری میگردند و از دین موسی(ع) خروج میکنند.

در این آیه خداوند بنی اسرائیل را ملامت می کند که با گوساله پرستی به خود ستم کردند و از زبان موسی(ع) از ایشان می خواهد که بسوی خدا توبه کنند و خود را بکُشند: فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ. این عبارت همین یکبار در قرآن آمده و کمی دیرهضم است. اگر به ظاهرش اخذ کنیم باید همان روایت را بپذیریم که به کفّارهٔ گوساله پرستی، مأمور شدند یک شب، در تاریکی

ص: 109

و ظلمت که کسی کسی را نمی شناخت، بر هم تیغ بکشند و یکدگر را بکشند تا صبح که روشنایی بدمد. تفسیر معقول تر اینست که مأمور شدند گوساله پرستان را بکشند و از دم تیغ بگذرانند. معنای دیگری که می شود کرد اینست که این عبارت را نه حکمی تشریعی بلکه نفرینی تکوینی بدانیم؛ یعنی به سزای گوساله پرستی قتل و کشتار در ایشان مستقرّ گشت و در سرنوشتشان نوشته شد. اما، تأویل کردن عبارت "فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ" و مَجاز دانستنش پذیرفتنی تر است، اینگونه که مقصود از قتل نفس، گذشتن از نفس أمّاره و رها کردن خویشتنِ خویش است. این برداشت با توبه و نیز با عبارت "ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بَارِئِكُمْ" که در مورد فضائل اخلاقی استعمال می شود سازگارتر است و الله عالم.

راجع به "فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ" بحارالانوار جلد 13 صفحه 232 از امام عسکری(ع) روایت می کند: موسی(ع) فرمود: کسانی که گوساله را نپرستیده اند، باید کسانی را که آن را پرستیده اند، بکشند. بیگناهان گفتند: این مصیبت بر ما دشوارتر است تا برای آنان؛ چرا که باید به دست خود پدران، فرزندان، و برادران خویش را بکشیم و اینگونه ما که گوساله پرستی نکردیم و آن ها که گوساله را پرستیده اند به مصیبت یکسانی دچار می شویم. خداوند به موسی وحی کرد: برای این، این بی گناهان را به چنین بلایی دچار ساختم که از کسانی که گوساله را پرستیدند دوری جسته و آنها را ترک نکردند و در این کار با آن ها دشمنی نکردند. پس همگی به درگاه خدا توبه کردند و گفتند: خدایا گناهان ما را بیامرز؛ از کیفر ما درگذر و این کشتار را از ما دور گردان! در آن هنگام بود که از آسمان به موسی ندا رسید: این کشتار را به پایان رسان.

در برخی روایات است که چون عزم عمل به فرمان خدا که فرموده بود یکدیگر را بکشید، کردند، در همان لحظه جبرئیل نازل شد و گفت: ای موسی به آنان بگو حکم قتل از شما برداشته شد و خداوند شما را آمرزید.

در برخی اخبار است که پس از شروع قتل، به فاصلهٔ کمی فرمان الهیِ عفو در رسید. یعنی پس از آنکه عدّه ای کشته شده بودند.

ص: 110

وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَىٰ لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّىٰ نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (55) ثُمَّ بَعَثْنَاكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (56)

زمانی به موسی گفتید: تا خدا را با چشم خود نبینیم، حرفت را باور نمی کنیم! پس درحالی که بِرّ و برّ نگاه می کردید، صاعقه ای مرگ بار شما را فرا گرفت؛ سپس، بعد از مرگتان زنده تان کردیم تا شکر کنید.

موسی(ع) در مدّتی که با بنی اسرائیل در صحرای سینا بوده، سالی یکبار به میقات میرفت. این میقات ها یکماهه بوده، جز میقات دریافت تورات که ده روز بیشتر طول کشید و به اربعین بدل شد. در یکی از این میقات ها آنقدر بنی اسرائیل اصرار کردند که موسی(ع) تصمیم گرفت جمعی از قوم را به نمایندگی بقیه، همراه خود به میقات ببرد. پس از میان آن ها هفتاد نفر را با انتخاب خودش برگزید و دنبال خودش راه انداخت و بسوی کوه طور رهسپار شد. برگزیدگان بنی اسرائیل که به محلّ ملاقات موسی با خدا رسیدند تقاضای رؤیت خدا را کردند. موسی(ع) که سابقهٔ "قَالَ لَنْ تَرَانِي" را داشت، رؤیت خدا با چشم سر را ناممکن عنوان کرد. اما آن ها مدام اصرار کردند. پس خداوند بر ایشان تجلّی کرد و همگی از دم قالب تهی کردند و مردند. جز این هم انتظار نبود، موسی هم انتظارش را داشت چون پیشتر تجربه کرده بود که: فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا.

حالا موسی مانده بود و هفتاد جنازه که همگی از بزرگان بنی اسرائیل بودند. موسی مانده بود جواب مردم را چه بدهد. لذا به خدا شکوه کرد و گفت کاش مرا هم با آن ها می کُشتی! و گله کرد که این ها نادان بودند که چنین درخواستی را عنوان کردند، خدایا تو چرا اجابت کردی که چنین بشود!

در نهایت، به دعای موسی(ع) همهٔ آن ها زنده شدند.

کمال الدین جلد 2 صفحه 461 از امام عسکری(ع) روایت می کند: موسی(ع) کلیم خدا بود و آن همه عقل و علم داشت، منتها وقتی عدّه ای را انتخاب کرد، منتخبین او منافق از کار در آمدند. تا جایی که گفتند به تو ایمان نداریم تا خدا را به عیان ببینیم.

ص: 111

وَظَلَّلْنَا عَلَيْكُمُ الْغَمَامَ وَأَنْزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَىٰ كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَمَا ظَلَمُونَا وَلَٰكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (57)

تازه، ابرها را سایهٔ سرتان کردیم و برایتان گزانگبین و بلدرچین فرستادیم و گفتیم: از طیّباتی بخورید که روزی تان کرده ایم. اما ناشکری کردند و در یک کلام: بنی اسرائیل به ما بد نمی کردند؛ بلکه به خودشان بد می کردند!

راجع به "ظَلَّلْنَا عَلَيْكُمُ الْغَمَامَ" گفته اند که هرجا می رفتند ابری بالای سرشان می رفته تا از آفتاب سوزان صحرای سینا آزار نبینند.

"منّ و سلویٰ" در لغت یعنی منّت و وسیلهٔ آرامش. اما مشهورِ مفسّرین آن ها را به ترتیب، صمغی به شیرینی عسل و پرنده ای خوش خوراک از گونهٔ بلدرچین معنا کرده اند. اینکه بعدش گفته "كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ" نشان می دهد که منّ و سلوی دو طعام است نه دو نعمت باطنی. روایتی از رسول خدا(ص) است که منّ نوعی قارچ بوده. بعضی هم گفته اند عسل وحشی مراد است. واقع آنست که معنای این دو کلمه در تاریخ گم شده و منّ و سلوای بنی اسرائیلی معادل امروزی ندارد. باید هم همینطور باشد چون نعمت های مخصوص بنی اسرائیل در آن سال ها بوده.

آخر آیه نشان می دهد که بنی اسرائیل قدر این همه نعمت را ندانستند و ناشکری کردند و با ناشکری و اختلاف و تخلّف از فرامین انبیاء، به خود ستم کردند.

برهان از امام صادق(ع) روایت می کند که منّ و سلوی در بین الطلوعین بر بنی اسرائیل نازل می شد و هر کس در آن ساعت میخوابید از آن بی نصیب می ماند و وقتی بیدار می شد چاره ای جز گدایی و درخواست از دیگران نداشت.

وَإِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هَٰذِهِ الْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْهَا حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَدًا وَادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا وَقُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطَايَاكُمْ وَسَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ (58) فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلًا غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ فَأَنْزَلْنَا عَلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزًا مِنَ السَّمَاءِ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ (59)

ص: 112

یادتان بیاید که به شما گفتیم: وارد این شهر شوید و از هر جا و هر چیزی که دلتان خواست، راحت استفاده کنید و با نهایت تواضع، از درِ بزرگ شهر وارد شوید و بگویید: خدایا، گناهانمان را بریز! تا خطاهایتان را ببخشیم. بله، درستکارانتان را به رشد و تعالی خواهیم رساند.

اما بدکارها آن حرف را تغییر دادند به حرف دیگری، غیر از آنچه به آن ها گفته شده بود! ما هم به سزای این همه بدکرداری، بلایی فراگیر از آسمان بر سرشان نازل کردیم.

تقریباً عین این دو آیه در سورهٔ اعراف هم آمده. به احتمال زیاد مقصود از "الْقَرْيَةَ" همان زمین مقدسی است که در سورهٔ مائده آمده: يَا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ [سوره المائدة : 21] ای قوم، وارد زمین مقدسی شوید که خدا برای شما مقدّر کرده.

مقصود از این زمینِ مقدّس، اورشلیم است. اورشَلیم (به عبری: ירושלים با تلفظ یِروشَلاییم) یا قُدس یا بَیْت المُقدَّس، شهری در دامنه جبال الخلیل و یکی از قدیمی ترین شهرهای جهان است.

این شهر در وضعیت کنونی مقدّس ترین شهر یهودیان محسوب می شود و در کنار شهرهای صفاد، حَبَرون و طبریه، محل سکونت بسیاری از دانشمندان مذهبی یهودی است. این شهر مقدّس ترین شهر در مسیحیّت نیز هست. همچنین به دلیل قرار داشتن مسجدالاقصی قبلهٔ نخست مسلمانان در آنجا، همچون مکه و مدینه، از شهرهای مقدس مسلمانان است.

نام اورشلیم برخلاف آنچه ممکن است بدواً به نظر آید توسط عبرانیان بر شهر نهاده نشده است بلکه به دوران قبل از غلبهٔ بنی اسرائیل بر شهر باز می گردد. نام اصلی شهر قبل از ورود عبرانیان اوراشالیموم به معنای بنیاد شالم بود. شالم نام خدایی از خدایان اوگاریتی است. بعدها عبرانیان این نام را تغییر ندادند زیرا اورشلیم در زبان عبری به معنای «شهر صلح» می شد. از نگاه دستور زبان عِبری، این کلمه از دو بخش «اور» به معنی شهر و «شلیم» به معنی صلح و دوستی است.

تپهٔ واقع شده در جنوب شرق شهر، موسوم به شهر داوود، هستهٔ نخستینِ اورشلیمِ باستان را در برمی گیرد. در حدود 6 تا 7 هزار سال پیش، چوپانان در نزدیکی چشمه ی گیهون که در این منطقه قرار دارد اردو زده که بقایای این سکونت های اولیه در قالب دست ساخته های

ص: 113

سنگی و سفالین به جا مانده است. نخستین قریه چند سده بعد در حدود سه هزار سال پیش از میلاد در تپهٔ جنوب شرقی در قالب یک روستای کوچک شکل گرفت. ساکنان شهر در این دوران کنعانیان بوده اند. به مرور مصریان قدرت یافته بر این سرزمین مستولی شدند.

در اواخر عصر برنز، اورشلیم پایتخت یک حکومت محلیِ رعیت-محور مصری، دارای یک پادگان نظامی کوچک بوده است. در زمان رامسس دوم (1279–1213 پیش از میلاد)، همگام با توسعهٔ شهر ساخت وسازهای عمده ای در آن انجام شده.

کنعان و پایتختش اورشلیم در آن زمان اسماً بخشی از امپراطوری مصر بوده ولی به شکل مستقلّ اداره می شده است.

موسی(ع) بنی اسرائیل را تشویق کرد که به اورشلیم حمله و شهر را تصرّف کنند. اما مردم همکاری لازم را نشان نداده و خواستهٔ موسی(ع) محقّق نشد.

پس از مرگ موسی(ع) اورشلیم توسط وصیّ او یوشع بن نون فتح شد و مرکز حکومت بنی اسرائیل گشت.

بر اساس انجیل، داوود با غلبه بر یبوسیان شهر را فتح کرده و آن را پایتخت پادشاهی اسرائیل قرار داد و فرزند او سلیمان نخستین پرستش گاه اورشلیم را بنا نهاد. منطقهٔ باستانی اورشلیم محل قرارگیری بسیاری از بناهای مهم مذهبی از جمله کوه معبد شامل دیوار ندبه، قُبةالصخره و مسجدالاقصی و همچنین کلیسای مقبرهٔ مقدس است. دوران طلایی اورشلیم در حدود سال 586 پیش از میلاد و با فتح و تخریب شهر و معبد توسط بُختِ نصر پادشاه بابل پایان یافت.

در طول تاریخ، اورشلیم دست کم دو بار تخریب، 23 بار محاصره، 44 بار تصرّف و سپس باز پس گرفته شده است.

امروزه وضعیت اورشلیم یکی از مسائل اساسی در منازعه فلسطین-اسرائیل به شمار می رود. در طول جنگ اعراب و اسرائیل در 1948، اورشلیم غربی جزو مناطق تصرّف شده توسط اسرائیل بود، در حالی که اورشلیم شرقی، شامل شهر باستانی، توسط اردن تصرّف و ضمیمه خاک آن کشور شد. اسرائیل بخش شرقی را در طی جنگ شش روزه 1967 تصرف کرده و آن

ص: 114

را به همراه مناطق اطراف، ضمیمه اورشلیم کرد. بر مبنای قانون اساسی اسرائیل، اورشلیم پایتخت تقسیم ناپذیر کشور برشمرده می شود. تمامی دستگاه های اجرایی دولت اسرائیل، از جمله کنست (پارلمان اسرائیل)، اقامتگاه نخست وزیر و رئیس جمهور و دادگاه عالی در اورشلیم قرار دارند. با وجود این، جامعه بین المللی الحاق اورشلیم را غیرقانونی دانسته و اورشلیم شرقی را منطقهٔ فلسطینی و اشغال شده توسط اسرائیل در نظر می گیرد.

در سال 2015، اورشلیم جمعیتی در حدود 850 هزار نفر داشته که 36 درصد آن را مسلمانان تشکیل می داده اند.

همانطور که گفتیم، به نظر مشهور، عبارت "اسْكُنُوا هَٰذِهِ الْقَرْيَةَ" راجع به اورشلیم است. اما بی وجه هم نیست که مقصود از آن قریه، شهر اریحا باشد که در شمال شرقی اورشلیم واقع است. چون یوشع(ع) اریحا را تصرّف کرد ولی موفق به فتح اورشلیم نشد؛ تا سال ها بعد که داوود(ع) توانست اورشلیم یا أرض مقدّس را که پایتخت کنعان بود فتح کند.

در هر حال، خدا فرمود در این شهر ساکن شوید و "كُلُوا مِنْهَا حَيْثُ شِئْتُمْ" یعنی شهر پس از تصرّف در اختیار شما باشد و در آن ساکن شوید. نبرد های بنی اسرائیل با کنعانیان که به عمالقه مشهور بودند، بر اساس جهاد اولیّه و به قصد گسترش آیین توحید و مبارزه با بت پرستی و به إذن پیامبر خدا بوده است. بنابراین مانند غزوات صدر اسلام که منجر به تصرّف نواحی و الحاق آن به حکومت توحیدی شد، کاری است الهی و موجّه. به تصریح عهد عتیق، کنعانیان مدام به اسباط یهود حمله می کرده و ایشان را قتل و غارت می نموده اند، لذا فرمان جهاد از طرف خدا صادر شد.

در عبارت بعدی خداوند فرمان داده که پس از فتح شهر، با تواضع و طلب مغفرت وارد شهر شوید، نه با غرور و غفلت: قُولُوا حِطَّةٌ وَادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا. عین این مطلب را خداوند از مسلمینِ فاتح نیز خواسته: إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا [سوره النصر]. مقصود از "حِطَّةٌ" در این آیه طلب ریزش گناهان از ما و ریزش رحمت از جانب حق است. پس حطّه همان استغفار است. حالت

ص: 115

سجود هم برای تواضع به درگاه خداست. این سجده در واقع سجدهٔ شکر است و تسبیحش علاوه بر تنزیه، تحمید و تشکر محسوب می شود.

اما مجاهدان بنی اسرائیل پس از فتح شهر، ظفر را به قدرت بازوی خود منسوب کرده و بجای "حِطَّةٌ" به مسخره می گفتند حِنْطَةٌ که گندمِ بریان معنی می دهد که از تنقّلات اطفال در آنزمان – معادل پفک در زمان ما - است. لذا خدا فرموده: فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ قَوْلًا غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ.

در عبارت بعد خدا فرموده اگر در حال فتح و طفر، چنین متواضع و شاکر و ذاکر و مستغفر باشید، ما هم خطاهای شما و غفلت های حین جنگ و آثار وضعی کارهایی که مجبور بدان بوده اید را، می بخشیم: نَغْفِرْ لَكُمْ خَطِيئَاتِكُمْ. و وجود محسنینِ شما را – نه همهٔ مجاهدین را – وسعت می بخشیم: سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ.

مقصود از مُحسنین، واجدان مقام إحسان(نیکی)اند. یعنی کسانی که دائم در عبادت و ذکر حقّ اند و حریص اند به فرصت یابی و نیکی به بندگان خدا. یعنی اوقاتشان یا به عبادت است یا به خدمت. و جز این دو کار، بقیهٔ امور، چندان ذهنشان را مشغول نمی کند و امور خویش را به مولای خویش تفویض کرده اند. محسنین اند که فهمیده اند کار درست در دنیا همین است و محسنین اند که بخاطر این حال و روزشان، مدام در رشد و تعالی و توسعهٔ وجودی و وسعت روحانی اند.

آیهٔ دوم مذمّت از مجاهدینِ غافل و دنیاطلبی است که مواعظ بالا را رعایت نکرده و حرف خدا را عوض کردند یعنی جور دیگری عمل کردند. چنین مجاهدان نادانی را بخاطر نداشتن خشوع و حضور، ظالم نامیده: فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ قَوْلًا غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ. و آن ها را مانند هر بازیگر یا بازیگوشی که روزگار به غرور و غفلت می گذراند، و اینگونه به خود ستم می کند، نَجَس الذّات و پلیدروان دانسته و وعده داده که از باطن هستی، طلسم رجز بر ایشان می بارد: فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِجْزًا مِنَ السَّمَاءِ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ.

ص: 116

راجع به رجز، در سورهٔ جاثیه هست: هذَا هُدًى وَ الَّذِينَ کَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ لَهُمْ عَذَابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ (11) این حرفها برای هدایت است! اما آنها که آیات خدا را کفران میکنند منتظر عذابی از نکبت و درد باشند.

"رجز" عذاب و درد خاصی است که از نکبت غفلت ها و کارهای خودسرانه و خودخواهانهٔ انسان برمی خیزد و ول کن آدم نیست. یعنی کسی که پی کلام خدا را نمی گیرد و راه خدا را نمی رود و رضایت او را نمی جوید، به نکبتی مبتلا می شود که دردهای بسیار از آن می جوشد و پیوسته او را عذاب می دهد. این حقیقت مشخص و عذاب متمایز، نامش "رجز" است.

توجّه بفرمایید که این رجز را خداوند بر سر قبطیان مصر نیز ریخته بود: وَلَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قَالُوا يَا مُوسَى ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرَائِيلَ [سوره اﻷعراف : 134]. این نشان می دهد که برای مشمول رجز شدن، اعمال و حالات ملاک است نه قبطی یا اسرائیلیِ برگزیده بودن. هرکس از احسان رو بگرداند – هرکه می خواهد باشد و هر مذهبی می خواهد داشته باشد – مبتلا به رجز می شود.

در جوامع روایی به اسناد مختلف آمده که اهل بیت(ع) فرموده اند: ما باب حطّه ایم. اگر از این در وارد شوید و از ما طلب فهم دین کنید، مشمول مغفرت خدا می گردید و هدایت می شوید.

بحارالانوار جلد 31 صفحه 435 از رسول خدا(ص) روایت می کند: ای علی، مثل تو در میان امّت من همچون باب حطّهٔ بنی اسرائیل است و از هرکس تابع ولایت تو شود، وارد آن دروازه شده است.

بحارالانوار جلد 9 صفحه 184 از امام مجتبی(ع) روایت می کند که از مصادیق رجز سماوی، بیماری های واگیردار مثل طاعون است که بر بنی اسرائیل نازل شد و صدها هزار نفر از آنها را کشت.

وَإِذِ اسْتَسْقَىٰ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ كُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (60)

ص: 117

در صحرای سینا، موسی برای قومش آب خواست. به او وحی کردیم: با عصایت به تخته سنگ بزن. در نتیجه دوازده چشمه از آن جاری شد؛ طوری که هریک از طوایف بنی اسرائیل، می دانست از کدام یک آب بخورد. از روزیِ خدا بخورید و بنوشید و با خیره سری، در زمین خرابکاری نکنید.

عصای موسی هم اژدها می شد، هم دریا را می شکافت و خشک می کرد، هم سنگ را می شکافت و آب جاری می کرد.

در سورهٔ اعراف می فرماید: وَقَطَّعْنَاهُمُ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْبَاطًا أُمَمًا وَأَوْحَيْنَا إِلَى مُوسَى إِذِ اسْتَسْقَاهُ قَوْمُهُ أَنِ اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ [سوره اﻷعراف : 160] بنی اسرائیل را به دوازده طایفهٔ جداگانه، از فرزندان یعقوب، تقسیم کردیم. در صحرای سینا وقتی از موسی آب خواستند، به او وحی کردیم: با عصایت به آن تخته سنگ بزن. یک دفعه دوازده چشمهٔ کوچک از آن جوشید؛ طوری که هریک از أسباط می دانست از کدام یک آب بخورد.

اینکه اوّلش بنی اسرائیل استسقاء کردند، سپس موسی دست به کار شد و عصا بر سنگ زد، نشان می دهد که پیش از ابراز تشنگی نباید آب به پای کسی ریخت چون قدرش را نمی داند.

اهل ذوق از این آیه تعدّد مشارب در مستعدّان سلوک را نتیجه گرفته اند.

وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَىٰ لَنْ نَصْبِرَ عَلَىٰ طَعَامٍ وَاحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهَا وَقِثَّائِهَا وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا قَالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَىٰ بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ اهْبِطُوا مِصْرًا فَإِنَّ لَكُمْ مَا سَأَلْتُمْ ... (61)

زمانی هم بهانه گرفتید و گفتید: موسی، ما نمی توانیم با یک نوع غذا سَر کنیم، یعنی با منّ و سلویٰ. پس، از خدای خودت بخواه از چیزهایی که از زمین می روید، به ما بدهد: از جمله سبزی و خیار و سیر و عدس و پیاز.

موسی جواب داد: یعنی به جای غذای بهتری که دارید، غذای کم ارزش تری می خواهید؟! حال که این طور است، بروید به شهری که خواسته هایتان در آن تأمین می شود.

ص: 118

یعنی در بیابان هیچ غذایی نیست؛ اما خدا بر شما منّت نهاده و منّ و سلویٰ را بر شما نازل کرده. حالا اگر از این طعام الهی خسته شده اید، در این بیابان که بازار سبزی فروشی نیست تا برای شما انواع نباتات را تهیه کنم، لذا باید یا به مصر برگردید(بر مبنای اینکه مصر مثل جاهای دیگرِ قرآن به معنای کشور مصر باشد) یا باید همّت کنید و شهری از شهرهای فلسطین را فتح کنید (بر مبنای اینکه ضبط "مصراً" درست بوده و به معنی مطلقِ شهر بکار رفته باشد).

احتمال دیگر اینست که این آیه پیش از نزول منّ و سلویٰ نازل شده باشد و بنی اسرائیل از غذای بیابانی که ریشه و میوه و ساقهٔ بعضی گیاهان است خسته شده اند و طالب تنوّع غذایی بوده اند. در اینصورت نصیحت موسی(ع) اینست که زهد را که فضیلت است وامی نهید و طالب کثرت می شوید. اما این احتمال بعید است چون در همین سوره این ماجرا پس از ماجرای نزول منّ و سلویٰ نقل شده.

البته نحوهٔ درخواست بنی اسرائیل هم زیبنده نبوده. لحن آن ها نق زدن و ایراد گرفتن است. و الا نزدیک به همین درخواست را حواریون هم داشتند و از عیسی(ع) خواستند از خدا بخواهد مائده ای نازل کند. ولی محترمانه گفتند و خدا هم پذیرفت: قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَتَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَنَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَنَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ [سوره المائدة : 113] گفتند: می خواهیم از آن غذا بخوریم و دل هایمان آرام بگیرد و با همهٔ وجود لمس کنیم که به ما راست گفته ای و خودمان بر این معجزه شهادت بدهیم.

احتمال دیگر آنست که با عبارت "أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَىٰ بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ " موسی(ع) خواسته بگوید: جهاد و استقامت و صبر را وانهاده اید و دنبال این افتاده اید که چه بخورید؟! چقدر دون همّت اید! چقدر پست انگارید! این برداشت با بقیهٔ آیه هم که می فرماید: وَضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ سازگار است. چون کسی که جهاد و مجاهده را ترک کند و غایت همّتش سُفره اش باشد، ذلیل و خوار می شود. خدا هم فرموده: إنّ الله یحبّ معالی الامور و یبغض سفسافها. خدا دوست دارد بنده اش بلند همّت باشد نه جزئی بین. این معنا از ملهمات دلداده است.

ص: 119

بهترین احتمال اینست که بگوییم: موسی(ع) با عبارت "أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَىٰ بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ " خواسته بگوید چرا آنچه را که خدا برایتان انتخاب کرده و روزی شما ساخته، وامی نهید و خودتان به میل خود برای خود انتخاب می کنید. همیشه انتخاب خدا برای بنده بهتر از انتخاب بنده برای خود است. انتخاب آدم همیشه آمیخته به جهل و هوس و احساس، و اغلب اوقات، پست است. این معنا – اگر خدا بخواهد - بهترین و فخیم ترین معنا برای آیهٔ شریفه است. طبق این معنا، عبد واقعی باید امورش را به خدا تفویض کند و به آنچه خدا روزی اش می کند دلشاد باشد، چنین انتخابی، انتخابِ همیشه درست و دائم الخیر است. چنین بنده ای از تدبیرات بیهوده و خواست های بی انتها، آزاد و رها می گردد و عمرش صرف بندگی می گردد. در حدیث عِنوان بصری است که می گوید از امام صادق(ع) پرسیدم حقیقت عبودیت چیست؟ فرمود: اوّل اینکه بندهٔ خدا برای خودش درباره آنچه خدا به وی سپرده است، مِلکیتی نبیند؛ چرا که بنده بر چیزی مالکیت ندارد، پس همهٔ اموال را مال خدا می بینند، و در آنجایی که خداوند ایشان را امر نموده است که بنهند، خرج می کند؛ دوم اینکه بندهٔ خدا برای خودش مصلحت اندیشی و تدبیر نکند؛ سوم اینکه تمام مشغولیاتش در آن منحصر شود که خداوند او را بدان امر نموده است و یا از آن نهی فرموده است.

اگر بندهٔ خدا برای خودش مِلکیتی در آنچه که خدا به او سپرده است، نبیند، انفاق نمودن در آنچه خداوند تعالی بدان امر کرده است، بر او آسان می شود و چون بندهٔ خدا تدبیر امور خود را به مُدبّرش بسپارد، مصائب و مشکلات دنیا بر وی آسان می گردد و زمانی که اشتغال ورزد به آنچه را که خداوند به وی امر کرده و نهی نموده، دیگر فراغتی نمی یابد تا مجال و فرصتی برای خودنمایی و فخر با مردم پیدا نماید. پس چون خداوند، بندهٔ خود را به این سه چیز گرامی بدارد، دنیا و ابلیس و خلائق بر وی سهل و آسان می گردد و دنبال دنیا به جهت زیاده اندوزی و فخر و مباهات با مردم نمی رود، و آنچه را که از جاه و جلال و منصب و مال در دست مردم می نگرد، آنها را به جهت عزّت و علوّ درجه خویشتن طلب نمی نماید، و وقت خود را به بطالت و بیهودگی نمی گذراند. این است اولین پله از نردبان تقوا.

باز گردیم به آیهٔ شریفه:

ص: 120

چون احتمال می رود که منظور از "طعام واحد" در این آیه طعام خاصِّ منّ و سلویٰ، و منظور از "خیر" چنانکه گفته شد جهاد و مجاهده یا رزق خدا در برابر هوس انسان باشد، لذا نمی توان از این آیه نتیجه گرفت که یک نوع غذا همیشه بر سفرهٔ رنگارنگ برتری دارد یا نتیجه گرفت که ارزش غذایی این سبزیجات اندک است. خلاصه آنکه این آیه در مقام قضاوت بر سر خوراکی ها نیست و افقش بالاتر از خیار و عدس و بصل است.

... وَضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَاءُوا بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ ذَٰلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ (61)

و داغِ خواری و بیچارگی بر پیشانی شان زده شد و گرفتار خشم خدا شدند؛ چون آیه ها و نشانه های خدا را قبول نمی کردند و پیامبران را ناجوانمردانه به شهادت می رساندند؛ چون نافرمانی می کردند و سرکشی!

چون در مَطلع این فقرات "واو" آمده و سیاقِ کلام به یکباره عوض می شود و از کلام موسی(ع) بدل می شود به کلام خدا، می شود نتیجه گرفت که این فقرات از قضیهٔ طعام واحد جداست و فقط به آن نظر ندارد، بلکه راجع است به رفتار زشت بنی اسرائیل در غالب امور. برای همین به کفران و قتل و عصیان هم مستقلاً اشاره کرده است. یعنی بهانه گیری بر سر طعام واحد تنها یکی از کارهای زشت بنی اسرائیل بود و بنی اسرائیل صفات زشت بسیاری داشتند که به خاطر تلنبار شدن آن ها، به ذلّت و مسکنت و غضب خدا گرفتار شدند.

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالنَّصَارَىٰ وَالصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ (62)

البته از کسانی که اسلام آورده اند و یهودی ها و مسیحی ها و صابئی ها آن هایی شان که خدا و روز قیامت را واقعاً باور دارند و کار خوب می کنند، پاداششان پیش خدا محفوظ است و نه ترسی بر آنان غلبه می کند و نه غصه می خورند.

ص: 121

این آیه در وسط آیات بنی اسرائیل و پس از آیهٔ استقرار عذاب بر آن ها، فضا را تلطیف کرده است تا خواننده گمان نکند با خدایی غضب ناک طرف است. بنی اسرائیل مغضوب شدند چون به خود بد کردند، هرکس هم که راه آن ها را برود مغضوب حق تعالی می گردد. اما هرکس از متابعین انبیاء چه مسلمان باشد، چه مسیحی، چه یهودی، و چه صابئی، اگر ملازم ایمان و عامل به تقوی باشد، پیش خدا مأجور است و از اولیاء خداست که نه می ترسد و نه غصه می خورد یا نه بترسد و نه غصه بخورد. عامل بدبختی و خوشبختی هرکسی، تعامل او با خدا و خلق است و هرکس با اعتقادات و رفتارش راهی را می پیماید، این راه یا به بهشت خدا منتهی می شود یا به جهنم خدا.

این آیه یکی از آیات کلیدی در مبحث قبول کثرتِ ادیان است. طبق این آیه مسیحیان و یهودیان و صابئیان، مثل مسلمانان، اگر به دین خود عمل کنند، اهل نجاتند. یعنی راه نجات منحصر به اسلام ظاهری نیست بلکه منوط به باطن اسلام یعنی تسلیم است که در آن ادیان هم یافت می شود و روح مشترک همهٔ ادیان است.

این آیه با اندکی فرق، عیناً در سورهٔ مائده هم آمده: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالصَّابِئُونَ وَالنَّصَارَىٰ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ (69)

این آیه نیز تکثّر در ادیان را موجّه دانسته و از پیروان هر دینی خواسته بجای کشمکش با هم، یقین خویش را به خدا و روز جزاء تقویت کنند و در اعمال صالح یعنی اقسام عبادات و طاعات و خدمات به همنوع، بکوشند و سعی کنند رضای خدا را تحصیل کنند. اینطور که شد نه از عاقبت واهمه داشته باشند، نه حسرت گذشته را بخورند؛ یا نه از چیزی جز خدا بترسند و نه غُصّهٔ دنیا را بخورند. چون دوستان واقعی خدا چنین اند: أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره يونس : 62]. یعنی نباید بترسند و غُصّه بخورند و کم کم در اثر کثرت مجالست با خدای صمد، طوری می شوند که نه می ترسند و نه غُصّه می خورند.

طبق این آیه هر یک از معتقدین این ادیان اربعه اگر به دینش عمل کند و طبق آن نیکی کند، در دنیا و آخرت خوشبخت است. یعنی این ادیان هم اینک طُرقی هستند به لقاء الله و اینطور نیست که پیروان سه دین قبلی چون حقّانیت اسلام را باور نکرده اند دینشان ازآن ها

ص: 122

پذیرفته نشده و جهنمی باشند. یعنی نَسخ دینِ سابق، شخصی و فقط برای کسی است که حقانیت دین لاحق برایش یقینی شده باشد و الّا باید به همان دین خودش عمل کند. از عباراتی مثل "وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ" [سوره المائدة : 48] نیز برمیآید که کثرت ادیان و وجود توأم آن ها در اعصار و امصار مختلف، خواستهٔ خداست و مصالح عظیمی در این امر هست. پس هرکس در هر دینی که هست ساعی باشد در عمل و سبقت بگیرد بسوی خیرات.

در این دو آیه "صابئون" یا "صابئین" را هم جزء اهل کتاب دانسته. صابئین را پیروان یحیی دانسته اند و گفته اند بعداً ستاره پرست شدند، برخی گفته اند گروهی بودند که ملائکه را میپرستیدند و اکنون مزمحل گشته اند، برخی گفته اند پیروان نوح(ع) مراد است که اکنون دیگر نیستند. از میان این اقوال درست تر همان است که صابئین پیروان یحیای تعمید دهنده بوده اند که مبتلا به آزار رومیان و یهودیان شدند و در زمان اردوانِ اشکانی و در پناه وی به حوالی کارون در ایران و جنوب دجله و فرات در عراق کوچیدند. صابئیانِ معاصر که به مندائیان نیز معروف اند در جمعیتی حدود بیست هزار در ایران و هفتاد هزار در عراق زندگی میکنند که البته تعداد زیادی از جمعیت عراقی پس از حملهٔ آمریکا به عراق، به استرالیا و آمریکا مهاجرت کرده اند. صابئیان به زبان خاصی بین عربی و آرامی تکلّم میکنند و کتابی آسمانی بنام گنجِ رَبّا دارند. آنها پنج نوبت در روز رو به ستارهٔ شمال نماز میخوانند و گمان نادرست ستاره پرستی نسبت به ایشان یا از اینجا سرچشمه گرفته یا از واقعه ای که در زمان بنی عباس رخ داد. در آن واقعه خلیفه با ستاره پرستان حرّان اتمام حجّت کرد، پس برای مصونیت از تعرّض خلیفه، خود را صابئین که از نظر قرآن اهل کتابند، نامیدند تا در امان بمانند. احتمالاً این ستاره پرستان به مرور در مذهب صابئینِ حقیقی مزمحل گشته اند. صابئین روزهای یکشنبه که روز عید ایشان است باید در آب جاری غسل کنند. همچنین تعمید طفل و ازدواج و مراسم تدفین، با غسل در آب رودخانه همراه است و باید بدست روحانی به انجام رسد. روحانی فاقد منصب سیاسی است اما عالِم به کتاب آسمانی است و باید برای کمک به دیگران همیشه حاضر باشد. روحانی اجازهٔ کوتاه کردن موهای سر و

ص: 123

صورت خویش را ندارد و عمامهٔ سفیدی بر سر میگذارد. صابئیان معروف به صداقت و امانتداری اند و در خوزستان طلافروشانِ امینی محسوب میشوند. صابئیان به توحید و معاد و نبوت و بقای روح قائلند و برای خود غیر از نماز و غسل، روزهٔ مخصوصی نیز دارند. صابئیان به آدم و نوح و سام معتقدند و آخرین پیامبرشان یحیای مُعَمِّدان(تعمید دهنده) است.

در سورهٔ آل عمران هم آیهٔ مهمی هست که به فهم کثرت ادیان علیرغم روح مشترکشان کمک می کند. در آنجا فرموده: قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَىٰ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ (64) بگو ای اهل کتاب، بیایید بسوی اصول و ارزش هایی که بین ما و شما مشترک است: اینکه فقط خدا را عبادت کنیم و به او شرک نورزیم و افرادی از خودمان را به جای خدا ارباب ندانیم. اگر ردّ کردند، بگویید: شاهد باشید که ما درهرحال به این اصل مشترک عمل می کنیم.

این آیه نیز از جوامع الکلم و علوم جمعی قرآن است. همهٔ قرآن و تمام تعالیم ادیان در این آیه جوهرکشی شده. این آیه روح دیانت را به اجمال و خیلی زیبا، به تصویر کشیده.

خدا پیغام داده که: تَعَالَوْا إِلَىٰ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ. سربلند کنید و از ذلّت نفس بالا بیایید؛ به کجا؟ بسوی پیام مشترک ادیان. یعنی کلمه ای که بین ما و شما، یکسان است. آن کلمه یا آن حقیقت چیست؟ اینکه:

أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ الله. یعنی اطاعتِ غیر خدا را، خصوصاً اطاعت از انسانی مثل خود را، رها کنیم و مطیعِ محضِ فقط خدا شویم. توحید محض در این عبارت موج می زند. این عبارت که شاه بیتِ تعالیم ادیان است، بشر را از اطاعتِ هم برحذر می دارد. اطاعت نوعی پرستش است لذا نباید جز خدا مطیع کسی شد و او را ارباب گرفت. کسی که چنین کند، بدلیل ترس یا طمع کرده، و مشرک است. ادیان آمده اند تا انسان را از اسارتِ مثل خود آزاد کند نه اینکه روحانیونِ دین بخواهند بجای خدا بنشینند و چون شاهان اطاعت شوند. این آیه چون خطاب به مؤمنین است، تعریضی به پرستش ها و شرک های خفی در ادیان است، چون مؤمنان معمولاً زیر بار فرعونِ بی خدا نمی روند. امّا

ص: 124

کثیراً دیده شده که یکی از خودشان را بر تخت فرعونی می نشانند و بی حجّت، آشکارا چون خدا اطاعتش می کنند. دین آمده تا انسان را بندهٔ خدا کند نه بندهٔ داعیانِ به خدا. انبیاء دعوتشان و مکتبشان چنین بوده. خود نیز تجلّی کاملِ عبودیت بوده اند. افسوس که پس از مرگشان، اهل دنیا، از دینشان پوستینی برای خود دوختند و مردم را به طاعت خود فراخواندند و به پرستش انبیاء مشغول کردند و باب غلوّ را مفتوح نمودند: هَؤُلَاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى رَبِّهِمْ أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ [سوره هود : 18].

معنای تسلیم و اطلاق مُسلم بر کسی طبق عبارت "فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" کسی است که خالصانه عبد خدا شده باشد و از اطاعت این و آن دست شسته و تسلیم امر خدا و راضی به رضای او گشته باشد. هرکس می تواند، بسم الله! و هرکس نتوانست یا نخواست، شما مسلمین عاملِ به این فضائل باشید، طوریکه همه ببینند و شاهد باشند. طبق این آیه، مسلمینِ واقعی الگوی سایر مردمند و ملاک صحّت رفتار و درستی دین و شاهد بر آن ها: وَكَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ [سوره البقرة : 143]. شما را امّتی الگو قرار دادیم تا شاهد بر مردم باشید. پس مسلمان، هم مشهود دیگران است، هم شاهد بر ایشان. مشهود یعنی الگو و شاهد یعنی ناظر و حاکم بر ایشان. چون اصولاً الگو، ناظر هم هست.

ذیل عبارت "لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ" بحارالانوار جلد 67 صفحه 391 از امام عسکری(ع) روایت می کند که علی(ع) مردی را دید که آثار خوف در چهرهٔ او هویدا بود. پرسید چرا چنین شده ای؟ گفت: از خدا می ترسم! علی(ع) فرمود: از گناهانت و اینکه خدا بخواهد به عدالت دادِ بندگانش را از تو بستاند، بترس. نه از خدا. زیرا خدا به کسی ظلم نکرده و هرگز فراتر از استحقاق عذاب نمی کند.

سُلَیم از علی(ع) روایت می کند که آیا مؤمن وارد آتش جهنم می شود؟ علی(ع) فرمود: آری، به خاطر گناهش؛ الا مؤمنی که تحت ولایت خدا قرار دارد: کسی که راجع به او فرموده: لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.

ص: 125

وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (63)

ای بنی اسرائیل، به یاد بیاورید، وقتی کوه طور را بالای سرتان نگه داشته بودیم و از شما تعهد گرفتیم: کتابی را که به شما داده ایم، جدّی بگیرید و مطالبش را آویزهٔ گوش کنید تا بتوانید متّقی باشید.

این واقعهٔ عجیب در سورهٔ اعراف اینچنین آمده: وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (171) یادشان بیاید وقتی کوه طور را از بیخ کندیم و مثل سایبانی ترسناک بالای سرشان نگه داشته بودیم، طوری که خیال کردند بر سرشان می افتد، همانجا از آن ها پیمان گرفتیم و گفتیم: کتابی را که به شما داده ایم، جدّی بگیرید و مطالبش را آویزهٔ گوش کنید تا بتوانید متّقی باشید.

برخی از مفسّرین این واقعه را نهمین معجزه از معجزات نُه گانه موسی(ع) قلمداد کرده اند. این واقعه پس از نزول تورات رخ داده و خداوند برای اتمام حجّت با بنی اسرائیل، کوه طور را از ریشه برکنده و بالای سرشان نگه داشته و از آن ها – در آن هول و ولا – اقرار گرفته که به تورات عمل کنند.

این واقعه اگر به همین شکل واقع شده باشد، بزرگترین، عظیم ترین، و عمومی ترین معجزهٔ موسی(ع) است.

بیش از این راجع به جزئیاتِ این واقعه چیزی نمی دانیم.

ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَكُنْتُمْ مِنَ الْخَاسِرِينَ (64)

اما شما بعد از دیدن آن همه معجزه، باز به خدا پشت کردید و اگر فضل و مهربانی خدا در حقّتان نبود، از خاسرین بودید.

آنقدر که بنی اسرائیل خبط و خطا کرده و آزار و اذیّت کردند، احتمالاً هیچ قومی نکردند. پس چرا خدا هربار آن ها را بخشید و مشمول فضل دوبارهٔ خویش ساخت؟!

ص: 126

در آخر اکثر ماجراهای بنی اسرائیل آمده: "ثُمَّ عَفَوْنَا عنکم" یا "فَعَفَوْنَا عَنْ ذَلِكَ" یا چیزی شبیه به این. سؤالی که پیش میآید اینست که دلیل این همه مدارای خدا با آن ها چه بود؟ آن ها چه داشته یا دارند که مغفرت به ایشان سابق و عفو به ایشان سارع است؟!

لابد چیزهایی دارند، لابد چیزهایی هست که اگر در کسی باشد، لطف خدا بر او نثار و سروکار او با فضل خداست.

در أیّام شباب از یکی از استادان خود که سال ها شاگردی مرحوم علامه طباطبایی را کرده بود، پرسیدم: چه شد که ایشان شد علامهٔ طباطبایی؟ گفت: خدا با فضلش با ایشان طِی کرد نه با عدلش!

نقطه عطف هایی در زندگی هست که رقم می زند مِن بعد خدا با فضلش با ما طی کند یا - مثل همه - با عدلش. بنده در مراوداتم با اهل فضل و کمال، در پی این بودم که بفهمم نقطهٔ عطف زندگی هر یک از آنان چه بوده؟ و معمولاً عین این سؤال را از آن ها می پرسیده ام.

این سؤال را بنده در پرده یا بی پرده از همهٔ کسانی که استاد من بوده اند یا حقّ استادی به گردنم داشته و دارند یا استفادهٔ سلوکی و معرفتی از محضر آنان برده ام، پرسیده ام؛ از جمله – به ترتیبی که به ذهنم متبادر می شود و بی ذکر القاب - از شیخ عزیز الله خوشوقت، سید رضی شیرازی، آقا مرتضی تهرانی، مرحوم دولابی، شیخ محمد تقی بهجت، علامهٔ حسن زاده آملی، مرحوم پاچناری، سید عبد الله موسویان، سید عبد الله فاطمی نیا، شیخ کاظم صدیقی، شیخ حبیب کاظمی، شیخ حسین وحید خراسانی، سید محمدعلی زابلی، آقا نصر الله شاه آبادی، شیخ محمود امجد، میرزا حسنعلی مروارید، سید حسین حسینی آرام، سید علی محمد امامی شوشتری، محمود امامی نجف آبادی، عبدالکریم شمشیری، شیخ محمد تقی بهلول، سید احمد نجفی، سید عبد الله جوادی آملی، شیخ محمد تقی شریعتمدار، سید محمد ضیاء آبادی، قباد پشوتن، سید صدرالدین قوام شهیدی، علامهٔ کرباسچیان، رضا عارفی پور، سید فتاح هاشمی تبریزی، آیت الله عبدالحمید شربیانی، آیت الله میرزا جواد تبریزی، آیت الله ناصریِ اصفهانی، سید کرامت الله ملک حسینی، آیت الله سید مهدی دستغیب، محمد تقی مصباح یزدی، شیخ علی پناه اشتهاردی، آیت الله نظری مازندرانی، شیخ

ص: 127

محمدعلی العَمری، صاحب علمِ جمعی، صاحب السّکون، و دیگر کسانیکه بردن نامشان خلاف عهد است. (عمداً نام این چهل نفر را در این تفسیر می آورم تا به سهم خودم، نام و یادشان را زنده دارم و بخشی از دِینم را به ایشان ادا کرده باشم.)

این ها کسانی بودند که آثار فضل خدا در ناصیه شان هویدا بود و می شد به هدایتشان اقتدا کرد. از هرکدام جداگانه پرسیدم نقطهٔ عطف زندگی شما چه بوده؟ هرکدام جوابی دادند. بسیاری از آن جواب ها را در کتاب سلوکنامه به حکم تقریر بر صفحهٔ تاریخ ثبت و ضبط کرده ام. هرکه خواست به آنجا رجوع کند. بعضی جواب ها که الآن در خاطرم هست، اینهاست:

یکی گفت: از فقر نهراسیدم و مطمئن بودم خدا مرا وانخواهد گذاشت.

یکی گفت: کسی بیمار شد و همه گریختند و رفتند، اما من ماندم و تیمارش کردم.

یکی گفت: با خدا حرف زدم و گفتم خدایا من کسی جز تو را ندارم، خودت مرا هدایت کن و دستم را در زندگی بگیر.

یکی گفت: سخت کار می کردم و پولی که بدست می آوردم را به پدرم می دادم؛ با آنکه خودم بغایت فقیر بودم.

یکی گفت: با من دشمنی کردند ولی صبر کردم؛ از من بُریدند ولی من وصل کردم؛ از من دریغ کردند اما من به آن ها احسان کردم.

یکی گفت: گناهی برایم پیش آمد، برای خدا از گناه چشم پوشیدم.

یکی گفت: شبها برمی خواستم و با خدا حرف می زدم و مدام یا الله می گفتم و خود خدا را می خواستم.

یکی گفت: سر هر دوراهی آن راهی را انتخاب می کردم که رضای خداست.

یکی گفت: نترسیدم و برای خدا نهی از منکر کردم.

یکی گفت: از خود گذشتگی کردم و برای حفظ آبروی زنی، او را به عقد خود درآوردم.

یکی گفت: قید همه چیز را زدم و بسوی خدا گریختم و گفتم خدایا فقط تو را می خواهم.

یکی گفت: از رشوهٔ گزافی گذشتم و گفتم خدا خودش کفایتم خواهد کرد.

ص: 128

یکی گفت: همه را بخشیدم؛ بعد از آن بود که دستگیری شدم.

یکی گفت: تصمیم گرفتم از احدی چیزی نخواهم؛ تا جایی که از گرسنگی و بی غذایی مُشرف به مرگ شدم. اما از تصمیم خود صرف نظر نکردم تا ورق برگشت و خدا زندگی مرا بدست گرفت.

یکی گفت: از شدت فقر از میان زباله ها، نان خشک جُسته و سدّ جوع می کردم، اما از تحصیل تعلّم دین و تعلیم آن دست برنداشتم.

آنچه در تمام این نقاط عطف مشترک است، اینست که تمام این ها کارهایی هستند محبوب و مرضی خدا. یعنی کلید فضل خدا، مبادرت به کارهایی است که مرضی و محبوب خداست. یک کار را که خدا از کسی قبول کند، از آن شخص راضی می شود. راضی که شد، برکت نثار آن شخص می کند. و برکت خدا انتها ندارد!

امام رضا(ع) فرمود: در أیّام جوانی بسیار عبادت می کردم. پدرم موسی بن جعفر(ع) روزی به من فرمود: پسرم، کاری که محبوب خدا شوی؛ آنوقت عبادت کم ات هم کافی است.

وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ (65) فَجَعَلْنَاهَا نَكَالًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهَا وَمَا خَلْفَهَا وَمَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (66)

داستان آنها را که در سبت تعدّی کردند میدانید، به آنها گفتیم بوزینه شوید و مطرود گردید.

این عذاب را مایهٔ عبرت نسل حاضر در آن زمان و نسل های آینده قرار دادیم و همچنین، نصیحتی برای متّقین.

تفصیل این ماجرا در سورهٔ اعراف آمده: وَاسْأَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كَانَتْ حَاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتَانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعًا وَيَوْمَ لَا يَسْبِتُونَ لَا تَأْتِيهِمْ كَذَٰلِكَ نَبْلُوهُمْ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ (163) پیامبر! از یهودی ها دربارهٔ آن شهر ساحلی بپرس؛ آن وقت که ساکنانش از دستور ممنوع بودن ماهیگیری در روزهای شنبه، سرپیچی می کردند! پس در روزهای شنبه، که مختص عبادتشان بود، ماهی ها به ساحل نزدیک می شدند و به سطح آب می آمدند و در روزهای دیگرِ هفته، از ساحل دور می شدند. برای شکستن حرمت حکم خدا

ص: 129

مبنی بر ماهی نگرفتن در روزهای شنبه بود که به چنین امتحان های سختی مبتلایشان کردیم.

این بخش از ماجراهای بنی اسرائیل مربوط به بعد از موسی(ع) است. در اینوقت بنی اسرائیل بر سرزمین فلسطین مسلّط و در پهنهٔ آن گسترده بودند.

از احکامی که خدا بر بنی اسرائیل فرض کرده بود، دست از کار و فعالیت کشیدن در روزهای شنبه بود. شنبه برای بنی اسرائیل مثل جمعهٔ ما روز عید است.

"سَبْتْ" یا سَبَت یا شَبّات (در عبری שבת) تعطیلی هفتگی شنبه در دین یهود است. یهودیان شبات را نمادی از هفتمین روز آفرینش میدانند که خداوند پس از خلق هستی در آن به استراحت پرداخت.

یهودیان در این روز برای نیایش به کنیسه یا معبدهای خود می روند. و از امور بسیاری دست میکشند از جمله:

کشاورزی، انتخاب کردن، خرید نمودن، خرد کردن، آشپزی، برش، شستن، بافتن، تقسیم کردن، شکار و ذبح و قصابی، ترسیم، بنّایی، نوشتن، فرستادن چیزی، خراب کردن، خاموش کردن آتش یا افروختن آن، کمک نهایی برای به پایان رساندن یک کار، اسباب کشی، به کار واداشتن دیگران، ...

یهودیان ارتدوکس از منهیّات شبات به جدّ پرهیز میکنند. در این روز حتّی از اتومبیل استفاده نمیکنند و هیچ دستگاه برقی را روشن نمیکنند، حتی کلید برق دست نمیزنند، همه پیاده به کنیسه می روند و نماز می خوانند. خیلی دور از خانه نمی روند. به دیدار دوستان می روند. برای شام و ناهار مهمان دعوت می کنند و در کنار هم فقه یهود را می خوانند. اما یهودیان لیبرال از همهٔ این امور احتراز نمیکنند بلکه فقط به معبد می روند، با دوستان دیدار می کنند و غذاهای ویژه ای می خورند. در عین اینکه اتومبیل می رانند، به خرید می روند و از برق استفاده می کنند. روز "سبت" از غروب جمعه آغاز می شود و تا غروب شنبه ادامه می یابد.

ص: 130

اصل تشریع سبات برای یهودیان برای این بود که هفته ای یک روز دست از کارهای دنیای بکشند و مشغول عبادت خدا و آموختن احکام دینی خود شود. از همان ابتدای تشریع، این حکم به مذاق برخی از آنها ناخوش آمد و سر به تخطّی برداشتند.

جلد چهاردهم بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت می کند که موسی از طرف خدا به قومش ابلاغ کرد که یک روز از هفت روز هفته را به خدا اختصاص دهند و به جز خدا به هیچ چیز نپردازند. اما آنها بر سر این مطلب دچار اختلاف شدند.

در شهری ساحلی(گفته اند: اَیلَه) ماهیگیران یهودی گهگاه شنبه ها از حکم خدا تخطّی کرده و عازم صید می شدند. اینان مبتلا به مکر خدا شدند. خداوند اتفاقاً شنبه ها ماهی ها را نزدیک و در دسترس قرار می داد و روزهای دیگر خبری از گلّه های ماهی نبود. پس بیشتر و بیشتر به تخلّف از سبت آلوده شدند. عدّهٔ دیگری که وفور ماهی در شنبه آن ها را وسوسه کرد ولی نمی خواستند مستقیماً با حکم خدا مخالفت کنند برای خود کلک شرعی درست کردند: آنها تورهای ماهیگیری خود را روز شنبه پهن می کردند یا حوضچه هایی در ساحل درست می کردند و یک روز صبر میکردند تا ماهیهای زیادی در تور بیفتند یا در حوضچه اسیر شوند، آنگاه یکشنبه ماهی های بسیاری صید می کردند و مدّعی بودند که از فرمان الهی تخطّی نکرده اند. خداوند متخلّفین را چه آنانکه علناً فسق می کردند چه آنانرا که برای خود کلک شرعی درست می کردند، اصحاب سبت نامید و لعنت کرد و مسخ نمود:

كَمَا لَعَنَّا أَصْحَابَ السَّبْتِ وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا [سوره النساء : 47] چنان که اصحاب سبت را لعنت کردیم و امر خدا شوخی بردار نیست.

مجمع البیان از رسول خدا(ص) روایت می کند که مسخ شدگان از بنی اسرائیل توالد و تناسلی نداشتند و ظرف چند روز مردند و از میان رفتند.

در روایات است که عذاب مسخ وقتی نازل شد که ناهیان از منکر، از هدایت مردم مأیوس شده و به حالت قهر شهر را ترک کردند. در این صورت باید قبول کنیم که بی تفاوتان هم مثل گنهکاران مسخ شدند.

ص: 131

در روایات است که ناهیان از منکر از آن شهر بیرون زدند و در دهکده ای در نزدیکی آن شهر ساکن شدند. در برخی از روایات است که در صحرا چادر زدند و زیر آسمان سکونت کردند. در هر حال گفتند ما کراهت داریم از اینکه در میان شما مرتکبین معصیت باشیم. در روایات است که یک شب بر آنها گذشت و فردا که یکی از بیرون شهر آمد تا سراغی از شهر بگیرد دید دروازه شهر بسته است و کسی آن را باز نمیکند. ناهیان از منکر را خبر کرد آنها آمدند و بر باروی شهر بالا رفتند و از بالا دیدند که اهل شهر همه بوزینه شده اند. لذا در را شکستند و وارد شدند میمون ها فامیلهای خود را میشناختند اما مؤمنان آن ها را نمی شناختند.

راجع به کیفیت گناه آنان در روایات است که یکی از آنها در روز شنبه یک ماهی گرفت و آن را به ستونی بست و در آب فرو برد و فردا آن را برداشت و خورد کم کم تعداد افرادی که چنین می کردند زیاد شد و بدین ترتیب آن ها به سه دسته تقسیم شدند: یک دسته می خوردند، یک دسته نهی می کردند، و یک دسته از نهی، نهی می کردند یا بی تفاوت بودند. ابن عباس گوید: نمی دانم تکلیف گروه سوم چه شد؟ سپس آهی کشید و گفت: ما هم چقدر کار منکر و زشت دیدیم و از آن نهی نکردیم! راوی گوید به عباس گفتم: نمی بینی که زشتی کار آنها را انکار کرده و گناه را بد دانستند؟! ابن عباس از گفتهٔ من خوشش آمد و دو عبای ضخیم زمستانی به من بخشید. گویا مُستَمسکی برای او پیدا کرده بودم.

در روایات است که خداوند برای ممسوخ، نسل قرار نمی دهد. بنی اسرائیل هم که مسخ شدند پس از چند روز همگی مردند.

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ (67)

موسی به قومش گفت: خدا به شما دستور می دهد که یک گاو قربانی کنید. با تعجب گفتند: مسخره می کنی ما را؟! جواب داد: به خدا پناه می برم از اینکه بی ادب باشم.

از اینجا تا چند آیهٔ بعد، ماجرای گاو بنی اسرائیل است. قول مشهور چنین است که شخصی در بنی اسرائیل پسر عموی ثروتمندی داشت و او تنها وارثش بود. هرچه صبر کرد دید پسر

ص: 132

عمو نمی میرد، پس پسر عمو را مخفیانه کشت و گریه و زاری راه انداخت و این و آن را متّهم به قتل کرد. مردم پیش موسی(ع) آمدند و گفتند از خدا بخواه تا قاتلِ واقعی را معرفی کند. موسی(ع) از خدا خواست و خدا فرمود بگو گاوی قربانی کنند، آنگاه دم آن گاو را به جسد مقتول بزنند تا زنده شود و بگوید قاتلش کیست. بنی اسرائیل بجای امتثال سریع امر و عمل به فرمان خدا، شروع به پرسش های بیجا کردند و پرسیدند چه جور گاوی باشد؟ سنّش چقدر باشد؟ چه رنگی باشد؟ و هربار خدا از طریق موسی(ع) جوابی به آن ها می داد که کار بر آن ها سخت تر می شد. عاقبت تمام این خصوصیات با هم، در گاوی پیدا شد که صاحبش حاضر به فروش نمی شد، جز به بهایی گزاف. عاقبت با هزینهٔ گزاف، به ناچار و با سختی و احتمال عصیان به حکم خدا گردن نهادند ولی بی آبرویی ابدی را بر خود خریدند. چون این قصهٔ گاو بنی اسرائیل تا ابد در بنی آدم ماند و مَثَل شد.

این تفسیر مبتنی بر روایات است و پذیرش آن ترتیب آیات را با مشکل مواجه می کند. چون قضیهٔ زنده شدن مقتول پس از ماجرای بقر و به شکل داستانی مستقل در آیات 72 و 73 آمده. در توجیه این پس و پیشی، مفسّرین مطوّلات بسیاری گفته اند که هیچ یک قانع کننده نیست. شاید ماجرای ذبح گاو اوّل رخ داده و گاو که ذبح شده، خدا فرموده دمش را به مقتول بزنند تا زنده شود. بر مبنای این تفسیر، شروع ماجرا با فرمان خداست به ذبح یک گاو؛ اما چرا خداوند چنین فرمانی داده؟ شاید گاو در میان بنی اسرائیل متأثر از فرهنگ مصری، مقدّس و غیرقابل ذبح محسوب می شده و خدا خواسته با این فرمان این "تابو" را برای آنان بشکند. دلیل تعلّل بنی اسرائیل در ذبح گاو هم احتمالاً همین مقاومت ذهنی در میان آن ها بوده.

در هرحال، خدا فرمان داد که گاوی ذبح کنند: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً. تاء در آخر "بقرة" تای تأنیث نیست و تای وحدت است؛ یعنی یک گاو بکشید. به قرینهٔ اینکه بعداً می گوید "لَا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ" یعنی گاو شخم زن نباشد، که راجع به گاو نر به کار می رود. یعنی بقر به معنای گاو است، چه گاو نر چه گاو ماده و بقره یعنی یک گاو. آخر بقرة هم تنوین آمده تا اطلاق آن را برساند. بنی اسرائیل باید یک گاو – هر گاوی – می کشتند تا امر خدا را

ص: 133

امتثال کرده باشند. ولی بجای عمل، سؤال کردند. در سورهٔ مائده دو آیه هست که به بحث گاو بنی اسرائیل مربوط است و کاملاً به آن نظر دارد. فرموده:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَإِنْ تَسْأَلُوا عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ عَفَا اللَّهُ عَنْهَا وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ (101) قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهَا كَافِرِينَ (102) مسلمانان! از پیامبر چیزهایی نپرسید که اگر برایتان روشن شود، شما را ناراحت می کند. اگر موقع نزول قرآن، چنین چیزهایی بپرسید، جوابتان داده می شود. از خدا یادبگیرید که از خیلی چیزها چشم پوشیده. آری، خدا غفورِ حلیم است.

برخی اقوامِ قبل از شما چنین سؤالاتی مطرح می کردند؛ ولی بعد از شنیدن جواب، انکار می کردند یا از عمل به آن سر باز می زدند!

این آیه واجد حکمتی دقیق و برکتی عمیق است.

این آیه و آیات گاو در بنی اسرائیل از لحاظ فهم غریب نیستند، اما در عمل وانهاده شده و به آن ها عمل نمی شود. درحالیکه عمل به آن ها، از کلیدهای یُسر و راحتی و عافیت در زندگی و سلوک معنوی است.

طبق این آیات، همه چیز دانستنش مطلوب نیست و همان قدر که انسان می داند، باید طبق همان عمل کند و بیشتر دانستن الزاماً راحت تر رفتن نیست. بلکه برخی دانستن ها وبال آور و خِفت گیر است و آدم را از طیّ طریق می اندازد و نهایتاً خسران بارِ آدم می کند.

پس جهل، بعضی جاها مبارک است و عافیت در پی دارد. منتها آدم همیشه حریص است حتّی در دانستن و این حرص در اینجا هم به ضررش تمام می شود. آدم باید به آنقدر که خدا برایش روشن کرده، راضی و قانع باشد و طبق همان عمل کند تا رستگار شود. نه اینکه تلاش کند از چیزهایی سر درآورد که مال او نیست و تکلیفی بر خودش بار کند که در توان او نیست. یا چیزی را بفهمد که آرامشش را بر هم می زند و به آشوبش می کشد. هرکسی ظرفیت دانستن هرچیزی را ندارد و او را از راهی که باید برود و کارهایی که باید بکند باز می دارد و متوقّفش می سازد یا از مسیر منحرفش می کند.

ص: 134

اثر عاجل چنین سؤالاتی و دانستن چنین چیزهایی که به آدم مربوط نیست، اضطراب و ناراحتی است که با عبارت "تَسُؤْكُمْ" از آن تعبیر کرده؛ اثر میان مدت چنین گزاف پرسی هایی، کوتاهی در وظایف است و حلول آفت ها و بلاها؛ و اثر بلند مدت آن ها، از دست دادن درجات آخرت است. پس کم چیزی نیستند این لغوپرسی ها و جستجوگری های بیجا.

این سؤالات نابجا در دل همهٔ ما هم هست، منتهی دستمان به پیغمبر نمی رسد که بپرسیم و شاید برای همین دستمان به امام زمان نمی رسد، که نپرسیم!

این سؤالات به دو دستهٔ اساسی تقسیم می شود:

یکی جزئیاتی از احکام که دخلی به روح آن ها نداشته و فقط عمل به آنها را سخت تر می کنند. مثال معروف این نوع سؤالات نابجا، همین ماجرای گاو در سورهٔ بقره است. خدا از بنی اسرائیل خواست گاوی قربانی کنند. لذا با قربانی کردن هر گاوی راضی می شد. اما پرسیدند: نر باشد یا ماده؟ چند ساله باشد؟ چه رنگی باشد؟ چه اخلاقی داشته باشد؟ به چه درد بخورد؟ و هربار خدا جوابی به سؤالشان داد. پس تکلیفِ مطلق و آسان، مقیّد و متعیّن گشت به "بَقَرَةٌ لَا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَا شِيَةَ فِيهَا" [سوره البقرة : 71] که در تمام بنی اسرائیل فقط یکی پیدا شد و مالکش حاضر به فروش نشد الا اینکه به وزنش طلا گرفت.

این سؤالات بیجا فقط در شبهات حُکمی وارد نیست، بلکه در شبهات موضوعی نیز قابل طرح است. برای همین در روایات از تفحّص در موضوعات نهی کرده اند. یعنی اصل را باید بر طهارت و حلیّت گذاشت و در موضوعات تجسّس نکرد تا نجاستی پیدا کرد یا مصداق حرامی انتزاع نمود و کار را بر خود و دیگران سخت نمود.

کافی روایت می کند که امام صادق(ع) پیش از رفتن به مستراح، ساق های خویش را خیس می نمود. از علّت این کار پرسیدیم. فرمود: تا ترشّح احتمالی را احساس نکنم و تکلیفی بر من بار نشود.

ص: 135

تهذیب روایت می کند که امام باقر(ع) غسل کرده بود، کسی آمد و گفت به این قسمت پشت شما آب نرسیده. حضرت از خیسی محاسنش بر آنجا مالید و سپس طرف را توبیخ کرد که به تو چه ربطی دارد که دیگران را در زحمت می اندازی و تکلیف می تراشی!

استبصار روایت می کند که کسی آمد و گفت بعضی جاها در مدینه پنیرشان حرام است. امام(ع) او را نهی کرد و فرمود: برای خاطر یکجا از تمام بازار مسلمین باید احتراز کرد؟!

این ها راجع به شبهات موضوعی است که اگر بخواهیم روایات تمام این باب را جمع کنیم، از چند صد روایت فراتر می رود. در شبهات حکمی نیز روایات زیادی در دست است که اهل بیت(ع) لعن کرده اند کسانی را که مدام از آن ها مسأله می پرسیدند و باعث می شدند حکم بر دیگران سخت شود. و کار اینان را با یهودیان ماجرای بقره تشبیه کرده اند.

در شأن نزول همین آیهٔ مائده آورده اند که در حجّة الوداع رسول خدا(ص) راجع به اهمیّت حجّ سخن می گفت؛ کسی برخاست و پرسید: یا رسول الله! حج، هر سال بر هر مسلمانی واجب است یا یکبار در تمام عمر؟ رسول خدا(ص) سکوت کرد. آن شخص سؤالش را دوباره و سه باره تکرار کرد. رسول خدا(ص) فرمود: چون شما را رها کرده ام، مرا رها کنید! آیا نمی ترسید که بگویم هر ساله واجب است و نتوانید آن را انجام بدهید یا انکار کنید و کافر شوید! پس وقتی چیزی از شما خواستم همانقدر که خواسته ام به جا آورید و وقتی نهی تان کردم، به قدر توان از آن احتراز کنید. چرا بیجا سؤال می پرسید و مسأله را بر خود و دیگر مسلمین سخت می کنید؟! امّت هایی درگذشته به خاطر همین سؤالات نابه جا هلاک شدند.

دوم: سؤالاتی راجع به حقایق هستی از جمله بواطن افراد و نیّات آنها، عوالم پشت پرده و موجودات غیبی و نیز تقدیرات آینده از جمله أجل ها و بلاها و ارزاق و فرجام ها و عاقبت ها و عیوب دیگران که دانستنش معمولاً افراد را به اضطراب می اندازد و نسبت به تکالیفِ حال، سست می کند.

پس سالک باید طبق آنچه برایش روشن است، وظیفه ای برای خودش ترسیم کند و در عمل به وظیفه اش کوشا باشد. لازم نیست از حقیقت امور باخبر باشد. کافی است بقدر علمی که دارد یا چیزی که گمان می کند حقیقت است، وظیفه اش را تشخیص دهد و طبق آن عمل

ص: 136

کند. علم مطلق برای خدا خوب است نه ما، علم زیاد هم برای انبیاء خوب است نه ما. ما باید طبق علم محدود خود عمل کنیم و به سعادت برسیم. خدا همینقدر را از ما خواسته و به همین از ما راضی است. ما را چه به سردرآوردن از حقایق هستی! بیشتر خواستن، ریشه در نفسانیّت انسان دارد و ممکن است انسان را جهنمی کند. مگر شیطان اینطور نشد! علم شیطان یقیناً از تمام عالمان در تمام دوران ها سر است. ولی مگر علمِ تنها نجات بخش است؟!

کافی از امام صادق(ع) از قول عیسی بن مریم(ع) روایت می کند: ای پسر آدم! تا به چیزی که می دانی عمل نکرده ای، در پی دانستن چیزی دیگر مباش که برای تو شوم است.

از این آیه نتیجه گرفته می شود که برخی موارد در زندگی فرد و نیز در مقیاس وسیع تر در صحنهٔ اجتماع، باید مکتوم بمانند و آشکار شدنش به نفع فرد یا جامعه نیست. مثلاً قرار نیست همه از اسرار نظامی کشور یا خطرات اقتصادی آینده با خبر باشند. یا قرار نیست اطرافیان من بدانند که دقیقاً به چه فکر می کنم و مال خود را کجا نهاده ام و چه قصدی دارم. خصوصاً عقاید را باید کتمان کرد. کتمان عقاید از نااهل نامش تقیّه است و چند صد حدیث در وجوب تقیّه و اینکه جزئی از دین است وارد شده. خلاصه اینکه آشکار شدن خیلی از امور آفت زاست و تفحّص در آن ها وبال دارد. کاری که به کسی مربوط نیست نباید از آن بپرسد و نباید اطلاعات مربوط به آن کار در اختیار او قرار بگیرد. خیلی راست ها را نباید گفت و نیز نباید پرسید. صراحت و تفحّص، همه جا خوب نیست. دانستن هر چیزی نه لازم است و نه مفید. چه بسیار شده که تفحّص یا سؤالی بیجا، کدورتی ابدی بین دو دوست پدید آورده است.

کافی از امام باقر(ع) از رسول خدا(ص) روایت می کند که از قیل و قال و ضایع کردن مال و کثرت سوال حذر کنید.

نورالثقلین از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: خداوند مسائلی را بر شما تکلیف نکرده، نه اینکه فراموش کرده بلکه عمداً نگفته. پس برای دانستن آنها خود را به زحمت نیندازید.

ص: 137

کافی روایت می کند روزی پیامبر(ص) فرمود هرچه می خواهید بپرسید تا برایتان روشن کنم. مردی که از نسب او عیب می گرفتند و بر او طعنه می زدند برخاست و گفت: ای پیامبر پدر من کیست؟ پیامبر فرمود: پدرت فلان کس است. سپس این آیه نازل شد.

إعلام الوری روایت می کند که از ناحیهٔ مقدّسه توقیعی خارج شد راجع به علت غیبت که: خداوند فرموده از چیزهایی که اگر برایتان آشکار شود ناراحتتان می کند نپرسید. علّت غیبت نیز از آن مسائل است. پس درهای سؤال را از چیزی که سودی به حال شما ندارد ببندید و برای فهم چیزی که تکلیفی به آن ندارید خود را به زحمت نیندازید.

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ عَوَانٌ بَيْنَ ذَٰلِكَ فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ (68)

گفتند: باشد. از خدایت بخواه برایمان توضیح بدهد که چطور گاوی باشد. گفت: خدا می فرماید نه پیرِ پیر باشد و نه جوانِ جوان؛ بلکه بین این باشد و آن. حالا هرچه زودتر مأموریتتان را انجام دهید!

جملهٔ موسی(ع) جالب است که فرموده: فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ. یعنی کارتان را انجام بدهید!

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ (69)

دوباره گفتند: از خدایت بخواه برای ما مشخص کند که آن گاو چه رنگی باشد. گفت: خدا می فرماید گاوی باشد زردِ یکدست که بینندگان را به وجد بیاورد.

"فاقع" یعنی سیر و یکدست و پُر رنگ. "صفراء فاقع" زرد خوشرنگی است که طبق این آیه دل را شاد می کند و سرور می آفریند.

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ (70)

ص: 138

بار دیگر گفتند: از خدایت بخواه برای ما روشن کند که آن گاو دقیقاً چطور گاوی باشد. ویژگی های آن گاو برای ما مبهم است؛ ولی با توضیح بیشتر، اِن شاءالله متوجه خواهیم شد.

شاید اگر این "إِنْ شَاءَ اللَّهُ" را نمی گفتند، از نکبت سؤال و تعلّلِ در طاعت، نجات پیدا نمی کردند.

قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَا شِيَةَ فِيهَا قَالُوا الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُوا يَفْعَلُونَ (71)

گفت که خدا می فرماید: آن گاو برای شخم زدن زمین و آبیاری مزرعه تربیت نشده باشد؛ اما سالم است و هیچ لکه و خالی هم ندارد. بنی اسرائیل گفتند: الان حقّ مطلب را ادا کردی! به هرحال، چنین گاوی را سر بریدند. چیزی نمانده بود که فرمان خدا را انجام ندهند!

عبارت "مَا كَادُوا يَفْعَلُونَ" نشان می دهد که انسان خیلی وقت ها بخاطر سوء تدبیر یا سوء اختیارهای گذشته، در معرض لغزش و ترک طاعت قرار دارد.

لذا مدام باید به خدا پناه ببرد و "انشاء الله" بگوید و دائماً مُنصف و طالب حق باشد و "الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ" بگوید. بسا که از خذلان جَسته و توفیق، دامن گیرش گردد و از خطرات نادیده و سوء عاقبت و غلبهٔ شقاوت، نجات یابد.

وَإِذْ قَتَلْتُمْ نَفْسًا فَادَّارَأْتُمْ فِيهَا وَاللَّهُ مُخْرِجٌ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (72) فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَٰلِكَ يُحْيِي اللَّهُ الْمَوْتَىٰ وَيُرِيكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (73)

و زمانی، کسی را کشتید و مرگش را به گردن همدیگر انداختید و خدا می خواست مخفی کاری تان را آشکار کند؛

پس گفتیم: قسمتی از آن را به جسد مقتول بزنید تا زنده شود و قاتلش را معرفی کند. خدا مرده ها را این طور زنده می کند و نشانه های قدرتش را نشانتان می دهد تا عقلتان را به کار بیندازید.

ص: 139

این آیات مربوط به داستان قتل پسر عموست که پیشتر عرض شد. عبارت "اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا" جدا از ماجرای گاو هم قابل تصوّر است: شاید عصای موسی(ع) را به جسد زدند یا شاید از خاک همراه سامری به جسد زدند یا شاید دست خود جسد را به جسد زدند. خلاصه این عبارت مُجمَل است و بازگشت ضمیر "ها" به گاو گرچه قابل پذیرش است و با روایات معاضدت می شود، اما تنها احتمال نیست.

بحارالانوار جلد 13 صفحه 266 از امام عسکری(ع) روایت می کند که زنی زیبا با خواستگار های بسیار در بنی اسرائیل می زیست. او سه پسر عمو داشت که به یکی از ایشان که عالم تر و پرهیزگار تر بود راضی شد و خواست به عقد وی درآید. آن دو پسر عموی دیگر به پسر عموی برگزیده حسد ورزیدند و قصد جان او کردند و از او را کشتند و جسدش را به محل سکونت بزرگترین قبیلهٔ بنی اسرائیل برده و شبانه در آنجا انداختند. چون صبح شد آن دو پسر عموی قاتل سر رسیدند و جامه بر تن دریدند و خاک بر سر کردند و از این قبیله دادخواهی کردند.

ذیل عبارت "وَاللَّهُ مُخْرِجٌ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ" درّالمنثور از رسول خدا(ص) روایت می کند که اگر کسی کاری را در دل صخره ها و مخفیانه انجام دهد تا پنهان بماند، خدا آشکارش خواهد ساخت.

تفسیر قمی از امام صادق(ع) روایت می کند که صاحب گاو گفت آن را نمیفروشم مگر آن که پوستش را پر از طلا کنید و به من بازگردانید. آنها نزد موسی بازگشتند و ماجرا را برایش تعریف کردند. موسی(ع) فرمود: شما چاره ای ندارید و باید همان گاو را ذبح کنید. پس بنی اسرائیل رفتند و در ازای طلایی که پوست گاو را پر کند آن را خریدند.

برهان از امام عسکری(ع) روایت می کند که وقتی دم گاو ذبح شده را به جسد مرده زدند، صحیح و سالم به پا خاست و گفت: ای پیامبر خدا، این دو پسر عموی من به خاطر دختر عمویم مرا به حسادت کشته و در محل سکونت این قبیله انداختند تا دیه ام را از آنها بگیرند. آنگاه موسی آن دو مرد را گرفت و کشت. سپس فرمود: پوست گاو را از دینار پر کنید و بهای گاو را به آن جوان بپردازید. کسانی از بنی اسرائیل گفتند: نمی دانیم کدام یک از این دو

ص: 140

عجیب تر است: اینکه خداوند این مرده را زنده کرد و به سخن درآورد؛ یا اینکه آن جوان را به چنین مال هنگفتی ثروتمند ساخت؟!

نورالثقلین از امام صادق(ع) راجع به ماجرای گاو روایت می کند که جوانی از جوانان بنی اسرائیل از سود کلان معامله ای گذشت، چون کلید انباری که می خواست محتویاتش را بفروشد زیر سر پدرش بود و پدرش خواب بود. آن جوان برای آنکه پدرش را بیدار نکند از خیر آن معامله گذشت. سال ها بعد گاوی که بنی اسرائیل باید می کشتند، متعیّن شد در گاو همان جوان و اینگونه خداوند سودی را که روزی از آن صرف نظر کرده بود به او بازگرداند. اینجا بود که حضرت موسی(ع) فرمود بنگرید به خیر و ببینید که با اهلش چه میکند.

ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (74)

با گذشت زمان، دل هایتان قسی شد، مثل سنگ و بلکه سخت تر! آخر، صخره هایی هست که از دلشان نهرها بیرون می زند، یا از شکافِ کوچک بعضی سنگ ها چشمه ای می جوشد. سنگ هایی هم هست که از خشیت خدا از بالای کوه به زیر می غلطد! اما شما سنگ دل ها چه؟ خدا بی خبر نیست که چه می کنید!

این آیه، به درد کوهنوردها می خورد. طبق این آیه تخته سنگ ها برای خود عالَمی دارند و دارای درک و شعورند. سنگ ها خدا را می شناسند و حالت خشیت نسبت به خدا دارند. همچنین برخی از آن ها فیّاضند و به آب در دل زمین ندا و اذن می دهند تا از دل آن ها یا شکاف شان جاری شود و منشأ حیات در آن نقطهٔ کوهستان و ده ها کیلومترِ بعدی باشد. یعنی دری از رحمت خدا را بر روی طبیعت آن ناحیه مفتوح می کنند. پس هرجا به سرچشمه ای رسیدید و سنگی را دیدید که از وجود خویش آب حیات جاری ساخته، خوب زیارتش کنید، چون سنگ مقدّسی است و با دیگر سنگ های آن ناحیه فرق دارد. همچنین هبوط سنگ ها و از کوه فروریختنشان تصادفی نیست. تختهٔ سنگ های فرو ریخته و پایین تر افتاده،

ص: 141

اولیاء الاحجارند و جایی که اکنون افتاده اند، سجده گاه ایشان است. این سنگ ها هم سیری را از سر گذرانده. چنین ریزشی از خود و چنین خشیتی از هیبت خدا گاهی چند میلیون سال می گذرد تا رخ دهد. یعنی سنگ های طبیعت چنین درک و شعوری و چنین سیر و سلوکی دارند. نسبت به خدا خاضع و نسبت به خلق خدا فیّاض اند. حیف از انسان که چنین وصلهٔ ناجوری در طبیعت است و نه رو به خدا دارد، نه دستگیرِ خلق خداست. قساوت همین است: خشیت نداشتن در برابر خدا و زبان الکَن از ذکر و حمد و ثنای خدا؛ و کَرَم نداشتن نسبت به خلق خدا و دست بسته از انفاق و ایثار و انتصار. دلی که نرم نیست و قساوت سختش کرده نه در برابر خالق نرم و تسلیم است، نه در برابر مخلوق رحیم و گره گشا. قساوت اندک اندک و در گذر زمان حاصل می شود و پیش درآمدِ فسقی خطرناک است: فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ [سوره الحديد : 16] روزگار بر ایشان گذشت، پس قلب هاشان قسی شد و اکثرشان فاسق اند.

راجع به مقولهٔ قساوت قلب:

نورالثقلین از رسول خدا(ص) روایت می کند: سخنِ بسیار که ذکر خدا در آن نباشد نگویید؛ زیرا دل را سخت می کند و از خدا دور می شوید.

کافی جلد 2 صفحه 497 از امام صادق(ع) روایت می کند که خدا فرموده: کاهلی در ذکر من، دل ها را قسی میکند.

بحارالانوار جلد 62 صفحه 482 از رسول خدا(ص) روایت می کند: ای علی، سه چیز قساوت قلب می آورد: گوش کردن به لهو؛ شکار کردن از روی تفریح؛ و به دربار سلطان رفت و آمد داشتند.

نورالثقلین از امام علی(ع) روایت می کند که آرزوی خود را کوتاه کنید که آرزوهای دراز قلب را سخت می کند.

کافی جلد 1 صفحه 81 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که دل سخت نمی شود جز در اثر زیادی گناه.

ص: 142

أَفَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَقَدْ كَانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَهُمْ يَعْلَمُونَ (75)

با وجود این، آیا شما مسلمانان انتظار دارید چنین مردمی به شما ایمان آورند؟! با آنکه عدّه ای از آن ها یعنی عالمانشان سخنان خدا را می شنیدند و بعد از فهمیدنش به نفع خودشان توجیه و تفسیرش می کردند! درحالی که زشتی کارشان را هم می دانستند.

در این آیه، صنعت التفات بکار رفته؛ یعنی روی سخن پس از چند ده آیه که متوجّه بنی اسرائیل بود، بسوی مسلمین برمی گردد و خدا التفات به آنها می کند. اینکه حرف خدا را عوض کنیم و جور دیگری به خورد مردم بدهیم، در میان عالمان مسلمان هم مسبوق به سابقه است.

وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَا بَعْضُهُمْ إِلَىٰ بَعْضٍ قَالُوا أَتُحَدِّثُونَهُمْ بِمَا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ (76)

بعضی یهودی ها که با مسلمانان روبه رو می شوند، می گویند: ایمان آورده ایم؛ اما وقتی با هم خلوت می کنند، بزرگانشان می گویند: چرا با مسلمانان چیزهایی را در میان می گذارید که خدا در تورات برایتان آشکار کرده؟! نمی گویید پیش خدا، از آن ها به ضررتان استفاده کنند؟! پس چرا عقلتان را به کار نمی اندازید؟!

از این آیه برمیآید که بعضی از یهودیان نیکدل، دل در گرو اسلام نهاده بودند و با دوستان مسلمان خود مواردی از تورات را در میان می گذاشتند که حقّانیت اسلام از آن نتیجه گرفته می شد. اما عالمان یهودی که از این اِفشای اسرار با خبر می شدند، آن ها را نهی می کردند و می گفتند مسلمان ها را از این عبارات تورات باخبر نکنید که با همین ها علیه شما پیش خدا احتجاج می کنند.

أَوَلَا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ (77)

مگر نمی دانند که خدا می داند چه ها پنهان می کنند و چه ها آشکار؟!

ص: 143

در جواب، خدا روی عبارت "لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ" دست گذاشته و می گوید فکر می کنید خدا مثل شما انسان ها قضاوت می کند و می شود با عنوان کردن بخشی از ماجرا و پر رنگ کردن بخشی دیگر، در مَحکمه، فریبش داد؟! ابداً چنین نیست و خدا همه چیزِ شما را می داند.

وَمِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لَا يَعْلَمُونَ الْكِتَابَ إِلَّا أَمَانِيَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ (78)

بعضی از یهودی ها بی سوادهایی هستند که تصوّر می کنند معارف کتاب خدا در حدّ آرزوهای پوچ آن هاست و جز بر سبیل ظن و گمان ره نمی پویند!

در این آیه صحبت از کسانی می کند که با کتاب خدا سروکار دارند امّا فهمشان از کتاب خدا در حدّ "أمانی" است. پس منظور از بی سوادیِ آن ها، عدم اطلاع بر خواندن و نوشتن نیست، بلکه بی عمق، و کم رمق بودن آن ها در فهم حقائق کتاب است، گرچه در کسوت اهل علم باشند. طبق آیهٔ "مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا [سوره الجمعة : 5]" نیز چنین عالمانی در یهود کم نیستند.

یعنی این آیه نسبت به آفتِ سطحی نگری و عوامیّت در دین هشدار می دهد و هشدار بجایی است؛ چون غیر از یهود، ما مسلمین نیز با عوامیّت و خام اندیشی دست به گریبانیم.

کلید فهم درستِ این آیه و در امان ماندن از آفت سطحی نگری، فهم درست معنای "أمانی" است.

برای فهم این اصطلاح قرآنی باید به سورهٔ نساء مراجعه کرد؛ آنجا می فرماید:

لَيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَلَا أَمَانِيِّ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءًا يُجْزَ بِهِ وَلَا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا (123) وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَىٰ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَٰئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَلَا يُظْلَمُونَ نَقِيرًا (124) فضیلت و برتری به خیالاتِ واهی شما یا اهل کتاب نیست! برتری ملاکش عمل است: هرکس بدی کند، به سزایش مجازات می شود و در پیشگاه خدا برای خودش یار و یاوری پیدا نمی کند.

ص: 144

هرکس هم عمل صالح داشته باشد، به شرط ایمان به خدا، چه مرد باشند چه زن، وارد بهشت می شود و به اندازهٔ سرِ سوزنی به او ستم نمی شود!

"أمانیّ" یعنی آرزو و خیالات واهی. در این آیه أمانیّ خیالِ خام مسلمین است که بر اهل کتاب فخر می فروختند و برتری می جستند، به صرف مسلمان بودن؛ و می گفتند پیامبر ما آخرین پیامبر است، پس ما از شما سَرتریم و پیش خدا مقرّب تریم. اهل کتاب هم به مسلمین مباهات می کردند که پیامبر ما پیش تر و کتاب ما قدیمی تر است، لذا ما برتریم. یکی دیگر از أمانیّ اهل کتاب این بود که می گفتند: لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كَانَ هُودًا أَوْ نَصَارَى تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ [سوره البقرة : 111] یعنی وارد بهشت نمی شود جز کسی که یهودی یا نصرانی باشد. یعنی بقیه را جهنمی می دانستند. در میان ما مسلمین هم شبیه این گمان نسبت به دیگران هست، حتّی مذاهب ما یکدیگر را جهنمی می دانند: تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ!

منشأ این خیالات، خواست ها و خودبرتربینی هاست، شیطان هم با وسوسه هایش به أمانی دامن می زند یا خودش القاء أمانی می کند.

در این آیه و آیات بعد از سورهٔ نساء می گوید صِرف انتساب به یک دین – و مذهب – موجب سعادت و فضیلت نیست و کسی وارد بهشت می شود و در درجات آنجا از بقیه برتر - یعنی پیش خدا مقرّب تر – است که واقعاً مؤمن باشد و عملش درست تر باشد: يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ [سوره الحجرات : 13] ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و به ملتها و نژادهای مختلف تقسیم کردیم؛ مهم اینست که بدانید برترین شما نزد خدا، متّقی ترین شماست. همانا خدا دانا و خبیر است.

احتجاج جلد 2 صفحه 456 از امام هادی(ع) روایت می کند که خداوند عوام ما را از تقلید نسبت به علمای خود همانطور مذمّت کرده که عوام و علمای یهود را سرزنش نموده است. عوام یهود آلودگی عالمانشان را به کذب صریح، حرام خواری، رشوه، و تبدیل و تغییر احکام خدا کاملاً می دانستند. به همین جهت خداوند آنها را سرزنش کرد زیرا با آگاهی و با چشم باز، خود را در دام عالمان فاسد انداخته و از کسی تقلید می کردند که می دانستند نباید از او تقلید

ص: 145

کرد و نباید فتوا و خبرش را پذیرفت و نباید به گفته های آنها از طرف پیامبری که او را ندیده اند اعتماد کرد. آنان می دانستند که در چنین وضعی موظفند خودشان درباره احکام دین تحقیق کرده و پیام پیامبرشان را بشناسند. همین معیار درباره عوام امّت ما نیز هست. یعنی وقتی عالمان خویش را به فسق روشن و تعصّب شدید و حمله کردن به هم – چون سگان- به خاطر دنیا و به طرفداری از حاکمان دنیا و نابود کردن کسی که با او دشمنی و علیه او تعصّب دارند – هر چند استحقاق دارد که کارش اصلاح شود - و دلسوزی برای کسانی که به سود او تعصب می ورزند - هرچند استحقاق خواری و اهانت داشته باشند – بشناسند. در چنین اوضاعی هر کدام از عوام ما که از چنان فقهایی تقلید کنند، درست مانند یهودیان خواهند بود که به واسطه تقلید از فقیهان فاسق خود مشمول ذمّ خداوند شدند. اما از فقیهان امّت ما، اگر فقیهی مراقب نفس خویش و حافظ دین خدا باشد و با نفس خود مخالفت ورزیده و امر مولا را اطاعت کند، بر عوامّ است که از او تقلید کنند. و بدانید که این شرایط، تنها برای برخی از فقهای شیعه است، نه تمام آنها. البته خداوند از قلب هر کدام از این عوام در می یابد که آن ها که قصدی جز نگهداری دین و تعظیم ولیّ خود ندارد، کدامند و خداوند چنین افرادی را هرگز در دست عالمان ظاهرفریب رها نمی سازد. بلکه مؤمنی را برایشان برمی انگیزد تا آن ها را به راه صواب آگاه سازند. رسول خدا(ص) فرمود: اشرار علمای امّتِ من، دزدان راه های منتهی به ما می باشند.

گوییم: این روایت از امام صادق(ع) نیز روایت شده و از زیباترین روایات اهل بیت(ع) و از کلیدهای سلوک در دوران غیبت است.

فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَٰذَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ (79)

وای بر کسانیکه به سلیقهٔ خود نوشته جاتی تهیّه می کنند و آن وقت می گویند: این نوشته ها از طرف خداست! تا با جا زدنش پیش مردم به بهرهٔ ناچیزی برسند. پس وای بر آن ها با چنین نوشته جاتی و وای بر آن ها با چیزی که از این راه به دست می آورند!

ص: 146

این آیه دو جور متصوّر است: اوّل، ابداع یک کتابِ کامل و انتساب آن به خدا؛ چنین بدعتی را در زمان ما سید علی محمد باب و پس از او بهاء الله مرتکب شدند و دینی بشری و سراسر کذب بنیان نهادند. هرکس به کتابِ -به اصطلاح آسمانی– ایشان رجوع کند، به این مطلب اذعان خواهد کرد که آن کتاب، وحی خدا نیست، بلکه تألیف یک عالِم دینی – آنهم عالِمی شیعه با اندیشه های شیخیه – است.

طبق این آیه، در گذشته هم، کسانی بوده اند که چنین کرده اند و بافته های ذهن خویش را بعنوان وحی الهی به خورد خلق خدا داده اند: وَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ.

مصداق دوم این آیهٔ شریفه، نه انتساب یک کتاب کامل به خدا، بلکه انتساب یک مکتب فکری یا برخی ایده ها به الهامات الهی است. این نوع چسباندن خود به خدا در میان عالمان دینی خیلی شایع است. حتماً هم لازم نیست این خَلط اندیشهٔ خود با نصوص دینی، به شکل کتابت باشد؛ این افتراء می تواند شفاهاً رخ دهد. چنانچه در سورهٔ آل عمران آمده:

وَإِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقًا يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتَابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْكِتَابِ وَمَا هُوَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَمَا هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ [سوره آل عمران : 78] عدّه ای از عالمانِ یهودی، بیان خویش از دین را بعنوان کتاب خدا جا می زنند، درحالی که جزوِ کتاب خدا نیست. می گویند خدا چنین گفته، درحالیکه نگفته! به دروغ به خدا حرف می بندند، خودشان هم می دانند.

این آیه هم مثل آیهٔ سورهٔ بقره، هم راجع به روحانیون یهود صادق است، هم راجع به روحانیون مسیحی، هم متأسفانه راجع به روحانیون اسلام. البته نه همهٔ آن ها بلکه چنانکه گفته بعضی از آن ها. هرکس مدعی شود فهم و برداشت او از کتاب خدا، عین کلام وحی است، مصداق این آیات و مشمول نکبتی است که در این آیات ذکر شده.

این بعضی ها، با نَطّاقی و سخنوری و زبان بازی، متن نازل شدهٔ دین را با برداشت ها و تأویلات خود به هم آمیخته و دینی التقاطی و کج و کوله تحویل مردم می دهند.

ص: 147

همچنین، خطبایی که فروعات سست فقهی و محتملات تأویل پذیر کلامی را هم ردیف قرآن و بعنوان دین ترویج می کنند، مشمول این آیه اند.

پس روحانی باید به کتاب خدا دعوت کند و متن کتاب را ترویج کند نه فرهنگ منبعث از کتاب را که طیّ قرن ها از التقاطِ اوهام و آمالِ مردم اعصار و امصار رنگ گرفته. مبلّغِ اسلام باید خودِ اسلام یعنی کتاب خدا را تبلیغ کند نه فرهنگ مسلمین و فهم این و آن از کتاب خدا را.

اما عاقبت این مدعیان علم الهی و استادنماهای خَرسوار، یعنی تفسیر عبارت "وَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ" را باید در سورهٔ انعام جست:

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ قَالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَلَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْءٌ وَمَنْ قَالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَوْ تَرَىٰ إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلَائِكَةُ بَاسِطُو أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَكُنْتُمْ عَنْ آيَاتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ (انعام: 93) چه کسانی ظالم ترند از آن هایی اند که به خدا نسبت دروغ می دهند یا ادعا مى کنند: به ما وحى شده، درحالى که چیزى به آن ها وحى نشده است! یا ادعا می کنند: ما هم مثل آنچه خدا نازل کرده، از خود انشاء می کنیم!

کاش این ظالمین را در لحظه های سختِ جان کندن می دیدی که فرشتگان دستانشان را به طرف آن ها دراز می کنند و بر سرشان فریاد می زنند: جان بکنید! امروز خواروزار می شوید، به سزای حرف های بیجایی که دربارۀ خدا می گفتید و در برابر آیاتش تکبّر می کردید.

صحنه ای که برای مرگ مدّعیان دروغین نبوّت و معنویت و اهل بدعت توصیف شده، صحنه ای است مَهیب و محیّرالعقول.

برخی گفته اند این آیه راجع به عبدالله ابی سرح نازل شده که یکی از اصحاب پیامبر و از نویسندگان وحی در مکّه بود. او به میل خودش تغییراتی در آیاتی که می نوشت میداد و معتقد بود معنای قرآن مهم است نه لفظ آن. وقتی مشتش باز شد و پیامبر او را توبیخ کرد، از پیامبر کناره گرفت و مدّعی شد من نیز می توانم مثل قرآن بیاورم. پس عبدالله مرتد شد و در مکّه ماند. در ماجرای فتح مکّه رسول خدا(ص) دستور داد تا او را بکشند. عثمان که برادر رضاعی

ص: 148

او بود، او را نزد رسول خدا آورد و برایش شفاعت کرد. رسول خدا پاسخ عثمان را نداد. عثمان شفاعتش را تکرار کرد. رسول خدا باز هم ساکت ماند. بار سوم که عثمان درخواست شفاعت کرد رسول خدا(ص) فرمود: او را به تو بخشیدم و هنگامی که از آنجا رفت رسول خدا فرمود: مگر نگفتم هر که او را دید، او را بکشد. کسی گفت چشمم به شما بود ای رسول خدا و توقع داشتم به من اشاره کنید تا او را بکشم. اما رسول خدا(ص) فرمود: پیامبران با اشاره کسی را نمی کشند. اینگونه عبدالله ابی سرح از جملهٔ طُلقاء(آزاد شدگان) گشت.

این آیه برای مرگ، غَمَرات قائل شده یعنی مرگ یک سُکر و گیجیِ سخت و جان کاه دارد، البته برای ظالمین، نه برای مؤمنین که طبق آیات سورهٔ نحل، مرگ برایشان از عسل شیرین تر است: الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلَامٌ عَلَيْكُمُ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ [سوره النحل : 32] متّقین، هنگام مرگشان نیز اینچنین است که: فرشتگان جانشان را به راحتی می گیرند و به آنان مژده می دهند: امن و آرامش بر شما! به خاطر کارهای خوبتان، پا به بهشت بگذارید.

اما فرشتگان مرگ در مرگ ظالمین در هیئت عذاب ظاهر شده و به آنها نهیب می زنند که "أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ" یعنی روحتان را از جسم، مثل حالت تهوّع، بالا بیاورید و اخراج کنید. عبارت "بَاسِطُو أَيْدِيهِمْ" هم شاید راجع به ظالمین باشد، نه ملائکه، یعنی ملائکه دستان مُحتضر را می کشند تا روح از بدنش خارج شود.

در سورهٔ محمد چنین آمده: فَكَيْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلَائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ [سوره محمد : 27] روز مرگ چه خواهند کرد که ملائکه به صورت و پشتهای ایشان سیلی میزنند؟!

خلاصه اینکه قبض روحِ غیرمؤمنان، با درگیری و کتک کاری و فحش و ذلّت و خواری است.

بخصوص استادنماها و مدعیان نااهل معنویت و آنها که به دروغ بر مناسب دینی تکیه زده اند، جان کندن سختی دارند.

نورالثقلین از امام صادق(ع) روایت می کند که عذاب "هون" مرگِ در حال تشنگی است.

ص: 149

تفسیر عیاشی از امام باقر(ع) روایت می کند که کسی که به دروغ ادعای امامت کند مشمول این آیه می شود.

جلد دهم بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت می کند: کسانی که به نظر شخصی و از روی قیاس فتوا میدهند مشمول نهی "سَأُنْزِلُ مِثْلَ مَا أَنْزَلَ اللَّه" هستند.

وَقَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّامًا مَعْدُودَةً قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِنْدَ اللَّهِ عَهْدًا فَلَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ (80) بَلَىٰ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَأَحَاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (81)

یهودیان ادعا می کنند: پَر آتشِ جهنم فقط چندروزی ما را می گیرد و بس! از آن ها بپرس: مگر قولی از خدا گرفته اید تا خدا خلافش عمل نکند؟! یا اینکه از روی نادانی، چیزی را به خدا نسبت می دهید؟!

نه که چند روز، بلکه همیشه در آتش اند؛ زیرا کسی که گناهی بکند و گناهش سرتاسر وجودشان را فرا بگیرد، جهنمی است و آنجا ماندنی.

اینکه می گفتند چند روز بیشتر در جهنم نمی مانیم، طبق نظر برخی مفسّرین، اشاره به همان چند روز گوساله پرستیِ خود داشتند و غیر از آن چند روز، خود را موحّدِ محض گمان می کردند.

عبارت "مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَأَحَاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ" طبق نصّ این آیه، کلید خلود در جهنم و عدم خلاصی از آن است. زیاد اتفاق می افتد که آدم بدی کند، اما وای به وقتی که بدی هایش او را فرابگیرد و بر او محیط شود. در اینصورت راه فراری از سیئه ندارد و هر فعلی که از او صادر می شود سیئه خواهد بود. "خطیئه" در این آیه به معنای خطا از روی جهل و قصور نیست، بلکه گناهی مراد است که حجّت در آن بر فرد تمام شده و حقیقتاً مقصّر باشد. چنین خَبط هایی وقتی زیاد شود آدم را احاطه می کند و راه نجات از جهنم را بر وی می بندد.

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (82)

ص: 150

ولی کسانی که به خدا ایمان آورده و کارهای خوب بکنند، بهشتی اند و آنجا ماندنی.

وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ لَا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَذِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينِ وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْكُمْ وَأَنْتُمْ مُعْرِضُونَ (83) وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ لَا تَسْفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَلَا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَأَنْتُمْ تَشْهَدُونَ (84)

از بنی اسرائیل میثاق گرفتیم که جز خدا را نپرستید و به پدر و مادر احسان کنید و در خوبی کردن به نزدیکان و یتیمان و بینوایان سنگ تمام بگذارید؛ با مردم، خوش برخورد باشید؛ نماز بخوانید و انفاق کنید. ولی بعد از مدتی، جز عدّهٔ کمی، همه با بی اعتنایی، از این دستورها سرپیچی کردید.

از شما میثاق گرفتیم که خونِ هم را نریزید و همدیگر را از سرزمین تان بیرون نکنید؛ شما هم بر این عهد اقرار کردید و گواهی می دهید.

بیش از ده جای قرآن صحبت از میثاقِ خدا با بنی اسرائیل شده، در این آیات بخشی از آن میثاق بیان شده. البته این میثاق، میثاق بندگی و اساس همهٔ ادیان است، نه فقط میثاق بنی اسرائیل. برای همین در قرآن هم ریز به ریز بیان شده تا ما هم به آن پایبند باشیم. میثاقی که در این آیات آمده، بخشی از میثاق ده گانه یا همان ده فرمان تورات است که در آیهٔ 152 سورهٔ انعام، با شرح و تفصیل بیشتر ذکر شده.

در این آیات این موارد بعنوان عهد الهی بر گردن مؤمنان ذکر شده:

توحید در عبادت و جز خدا را نپرستیدن؛ احسان به والدین و نزدیکان و یتیمان و فقیران؛ نیک سخنی؛ نماز؛ زکات که انفاق مشخّص دینی است؛ همچنین حفظ دماء و اموال یکدیگر.

کسی اگر به "قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا" ملتزم باشد و همین یک میثاق را پاس دارد، دنیا و آخرتش اصلاح می شود. چه برکاتی که با یک کلمهٔ نسنجیده از دست ما رفته و چه نکبت هایی که مستقرّ گشته. این فقره برای این جزو میثاق های خدا محسوب شده که دل شکستن و دل بدست آوردن، هر دو با زبان است و تأثیر عجیبی در سعادت و شقاوت انسان دارد.

ص: 151

راجع به احسان به والدین:

بحارالانوار جلد 23 صفحه 262 از فاطمه زهرا(س) روایت می کند که پدر و مادر دینی خود یعنی محمد(ص) و علی(ع) را خشنود کن، گرچه با خشم پدر و مادر نسبی ات همراه باشد. زیرا ثوابِ اطاعت کردن تمام اهل دنیا با خشم محمد و علی برابری نمی کند.

همان کتاب جلد 36 صفحه 8 از امام سجاد(ع) روایت می کند که اگر به واسطهٔ نیکی و احسان به پدر و مادر به فرزند، حق آنها بر فرزند زیاد است، احسان و نیکی محمد و علی بیشتر از آن هاست. لذا آن دو شایسته ترند که دو پدر امّت باشند.

همان کتاب جلد 36 صفحه 8 از امام صادق(ع) روایت می کند: کسی که حق والدین معنوی خود را به جا آورد به خاطر حقوقی که از پدر و مادر نسبی خود و دیگر بندگان در این راه ضایع کرده، ضرری نمی بیند. چرا که محمد و علی با سعی و کوشش شان آنها را راضی می کنند.

همان مصدر از امام هادی(ع) روایت می کند: آن کس که پدر و مادر دینی او گرامی تر از پدر و مادر نسبی اش نباشند از دین خدا بهره ای نبرده است.

همان مصدر از امام مجتبی(ع) روایت می کند: هر کس که اطاعت از پدر و مادر دینی خود را بر اطاعت از پدر و مادر نسبی خود مقدّم بدارد، خدا به او می گوید همچنانکه مرا مقدّم داشتی، من نیز تو را مقدّم می دارم.

بحارالانوار جلد 71 صفحه 67 از امام باقر(ع) روایت می کند که مادر دو سوم حقّ احسان دارد و پدر یک سوم.

بحارالأنوار جلد 23 صفحه 262 از امام مجتبی(ع) روایت می کند: اگر پدر و مادر دینی از تو راضی باشند با کمترین عنایتِ آنان به تو همه گناهانت می ریزد ولی با از دست دادن رضایت آن ها، رضایت پدر و مادر نسبی ات به دردت نخواهد خورد.

راجع به یتیم:

برهان از امام عسکری(ع) روایت می کند: یتیم تر از یتیم کسی است که از امام خود دور افتاده باشد و به وی دسترسی نداشته باشد و از احکام دینش آگاه نباشد. بدانید: اگر یکی از

ص: 152

شیعیان ما، به علوم ما واقف باشد و آنهایی را که از شریعت ما بی خبر و از دیدار ما بی بهره اند و در حکم یتیم اند، در پناه خود بگیرد و به دین رهنمون سازد، در بهشت همراه ما خواهد بود.

بحرالعرفان از امام هادی(ع) روایت می کند کسی که سرپرستی یتیمان آل محمد را که از امام خود دور افتاده و در نادانی خویش سرگردان مانده و در دستان شیاطین و دشمنان اهل بیت گرفتار آمده اند به عهده بگیرد و آنها را از حیرت و جهالت خارج سازد، در نزد خدا، بر عابدی که همهٔ عمر عبادت کرده برتری دارد. چنین عالمی فضلش بر عابدان مانند فصل ماه بدر است بر ستارگان کم سو.

راجع به مساکین:

بحارالانوار جلد 2 صفحه 7 از امام عسکری(ع) روایت می کند: جمعی از دوستداران آل محمد از نظر علمی مسکین و فقیرند. یاری و مساعدت نمودند به این فقرا افضل و برتر از کمک کردن به فقرای معمولیِ بی مال و ثروت است.

احتجاج جلد 1 صفحه 16 از امام عسکری(ع) روایت می کند هر که شیعیان ضعیف ما را از جهل برهاند، روز قیامت تاجی از نور بر سر خواهد داشت که تمام ساحت محشر را روشن میکند. در قیامت نه تنها عالم بلکه شاگردان او شفاعت می کنند.

نورالثقلین روایت می کند: از امام صادق(ع) پرسیدیم: به گدایی که نمی دانیم مسلمان است یا نه غذا بدهیم؟ فرمود بله به هرکسی که از دوستی یا دشمنی او با حق آگاه نیستی اعطا کن

راجع به نیکوسخنی:

برهان از امام صادق(ع) روایت می کند: با همه مردم از مؤمن و مخالف، نیکو سخن بگویید. مؤمنین را با روی خوش و مخالفان را با سازش. زیرا مدارا با دشمنان خدا طوریکه شرور را برطرف کند از برترین صدقه ها برای خود و برادران دینی خود است.

محاسن جلد 1 صفحه 18 از امام صادق(ع) روایت می کند که مردم را بر خود چیره نگردانید که خوار می شوید. خدا فرموده "قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا".

مصباح الشریعة از امام صادق(ع) روایت می کند: خوش خلقی با خلق خدا در غیر گناه از فزونی فضل خدا بر بنده است. هرکه در تنهایی خشوع دارد، در آشکارا خوش برخورد است.

ص: 153

باخلق خدا به خاطر جلب رضایت خدا معاشرت کن نه برای بهرهٔ دنیا. آنکه از تو بزرگ تر است چون پدر، کوچکتر را چون فرزند، و همسال را چون برادر بدان. در امر به معروف نرم باش و در نهی از منکر مهر بورز و در هر حال خیرخواه باش. خداوند فرموده "قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا" از کسی که رابطه با او تو را از یاد خدا باز داشته، بِبُر. زیرا از یاوران و اولیاء شیاطین است.

مستدرک جلد 8 صفحه 314 از امام صادق(ع) روایت می کند با مردم معاشرت کنید، به ایشان ببخشید، کمکشان کنید، خود را از آنان دور نکنید، با آنها به خوبی سخن بگویید. همانطور که خدا فرموده "قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا".

بحارالانوار جلد 90 صفحه 10 از امام علی(ع) روایت می کند: هنگامی که آیه "قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا" نازل شد رسول خدا(ص) با یهودیان صلح کرد. اما پس از بازگشت از جنگ تبوک به سبب دشمنی یهود دوباره با آنها وارد جنگ شد.

ثُمَّ أَنْتُمْ هَٰؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِنْكُمْ مِنْ دِيَارِهِمْ تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَإِنْ يَأْتُوكُمْ أُسَارَىٰ تُفَادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذَٰلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (85)

ولی باز همین شمایید که به کشتن همدیگر ادامه می دهید و یکدیگر را از خانه هایتان آواره می کنید و علیه هم از روی گناه و دشمنی متّحد می شوید! اگر هم اسیر شما شوند، برای آزاد کردنشان غرامت می گیرید! درصورتی که از اولش هم، آواره کردنشان بر شما حرام بود. چطور بعضی از احکام تورات را می پذیرید و بعضی را رد می کنید؟!

مجازات کسانی از شما که این روال را در پیش بگیرند، جز خفت وخواری در زندگی دنیا نیست و روز قیامت هم به سخت ترین عذاب گرفتار می شوند. البته خدا بی خبر نیست که چه می کنید.

طبق این آیه و آیهٔ قبل، خدا از بنی اسرائیل راضی نیست؛ چون آن ها کراراً خلاف میثاقشان عمل کرده اند. نتیجهٔ این نقض عهد در دنیا خواری است و در آخرت شدیدترین عذاب. البته

ص: 154

این مجازات ها منحصر به بنی اسرائیل نیست و ما مسلمین هم بقدری که نقض عهد کرده ایم و خون یکدیگر را ریخته ایم و عبادتِ حق و احسانِ به خلق را وانهاده ایم، چنانکه می بینید با خواری دست به گریبانیم.

تفسیر قمی از علی بن ابراهیم نقل کرده که عبارت "وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِنْكُمْ مِنْ دِيَارِهِمْ" به تبعید بی دلیل بیگناهان نیز دلالت دارد. مثل ابوذر که عثمان او را به ربذه تبعید کرد تا از شرّ زبانش آسوده باشد.

أُولَٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا بِالْآخِرَةِ فَلَا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذَابُ وَلَا هُمْ يُنْصَرُونَ (86)

این ها همان کسانی هستند که به قیمت ازدست دادن آخرت، زندگی پست دنیا را خریدند؛ بنابراین، نه از عذابشان کم می شود و نه کمکی به آن ها می شود!

مخاطب اصلی قرآن بنی اسرائیل نیستند؛ پس خدا اینها را به آن ها گفته تا ما بشنویم و حساب کار دستمان بیاید و بفهمیم که دنیا حساب و کتاب دارد، چه رسد به آخرت.

وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَقَفَّيْنَا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ وَآتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ أَفَكُلَّمَا جَاءَكُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَىٰ أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقًا كَذَّبْتُمْ وَفَرِيقًا تَقْتُلُونَ (87)

به موسی کتاب آسمانی دادیم و به دنبال او، پیامبرانِ دیگری را یکی پس از دیگری فرستادیم. به عیسی بن مریم هم بیّنات بخشیدیم و او را به واسطهٔ روح القدُس، تأیید کردیم. چرا هر بار که پیامبران چیزی برایتان می آوردند که باب میلتان نبود، تکبّر می کردید و عدّه ای را تکذیب می کردید و عدّه ای را هم می کشتید؟!

این آیه نیز در مذمّت بنی اسرائیل و معنای آن روشن است. امّا دو نکته در این آیه هست که باید باز شود:

اوّل: طبق این آیه خدا به عیسی(ع) "بیّنات" داده. "بیّنه" اصطلاحی قرآنی و شایستهٔ تدقیق است، بخصوص فرق آن ها باید با معجزه معلوم گردد:

ص: 155

لفظ «معجزه» در ادبيات اولیهٔ شيعه نيامده است. اهل سنّت گفته اند که پيامبر بايد معجزه داشته باشد، يعني بايد خرق عادت كند و كاري کند كه ديگران از انجام آن عاجز باشند. اشكال مي شود كه افراد ديگري هم خرق عادت مي كنند. مجرّد خَرق عادت، حجّت دعواي کسي نيست. چنانکه حجّت صدق دعواي سامري نبود(که وقتي موسي (ع) به طور رفت، گوساله اي ساخت که صدا مي کرد). جواب مي دهند که فرق است بين معجزه با سحر. در سحر، همان كارها از نفوس خبيثه ظاهر مي شود، امّا معجزه از نفسي طيّب و پاك است. سؤال مي شود كه ما از كجا خباثت و طيبت باطن افراد را تشخيص دهيم؟ در اينجا مي مانند و در آخر، با بيان قاعدهٔ لطف خودشان را راحت مي كنند: لطف خدا اقتضا مي كند كه كذب ساحر مدعي نبوّت را آشكار كند تا مردم گمراه نشوند.

در هر حال، مطلب اين قدر پيچيده نيست. آنچه در قرآن و حديث آمده اين است كه پيامبر بايد آيه و بيّنه داشته باشد و آيه و بيّنه همان «علم و قدرت وَهَبي الهي» است. آن هم به اندازه اي كه مطلب را اثبات كند. توجّه کنيد که لازم نيست همهٔ انبيا(ع) به همهٔ علوم عالَم احاطه داشته باشند يا از عهدهٔ هر کاري برآيند.

هر پيامبري نسبت به مخاطبانش و اوضاع زماني و مكاني اش، بايد مقداري لازم از علم و قدرت را آشكار كند. مقصود از وهبي هم اين است كه خود اين آدم در گرفتن و دستيابي به اين دارايي، نقشي نداشته، زحمتي نكشيده، فنّي نزده، از بشري نگرفته و عوامل مادي در آن دخالت نداشته است. در تمامي موارد، حتي اين فرد خود نمي خواسته است که پيامبر شود و اصلاً، به فكرش هم خطور نمي كرده و چنين گماني هم نداشته است. اصلاً خودش را قابل اين حرف ها نمي ديده است (و اين خود، رمزي از رموز است). رحمت خدا، وَهَباً، كسي را برمي گزيند كه خودش را احقر و تقصيركارتر از همه مي داند و همه را از خودش بهتر. اين يك تفاوت مهم سلوك حقيقي با سلوك صناعي بشری است؛ اينان خود را لايق مي دانند و دائم دست و پا مي زنند و مي گويند پس چرا نشد، چرا نشد؟ آنان اصلاً چيزي نمي خواهند. در گوشه اي به ياد خدا مشغول شده اند و بي چشم داشت به دنيا و مافيها و مريد و پول و ... در فكر كار خود هستند.

ص: 156

علم پيامبر وهبي است، يعني در رشتهٔ علل و اسباب داخل نيست. پيامبر اُستاد نديده و از كتابي اقتباس نكرده است. قدرت پيامبر هم وهبي است و از راه رياضت و ذكر و فشار بر نفس به دست نيامده است. (در سلوک رياضتي، حبس نفس مهم است. اصلا مهم نيست ذکر چه باشد. اگر به جاي هزار بار علي علي، هزار بار چيز ديگر بگويي، عيناً همان نتيجه حاصل ميشود. اين يک رمز است؛ سري است که اگر پرده برداشته شود و ابعاد آن فاش شود، دکّان خيلي از اين به اصطلاح اهل ذکر بسته ميشود. اين سلوک بر روي فاعليّت نفس بنا شده است و تفاوت بسيار دارد با سلوکي که روي انفعال نفس در برابر جلال خدا بنا شده است؛ کسي که اين نکته را بفهمد خيلي از راه را رفته است. تفاوت ديگر اينکه سلوک رياضتي بر روي اين هدف بنا شده است که فرد با تقرّب و جلب نيروي غيب، به قدرت شخصي دست يابد، اما متديّن مي خواهد با عبادت و خدمت رضايت خداي غيب را به دست آورد.)

در بحث معجزه بايد به نکته اي ديگر هم توجه داشت و آن اينکه اين گونه نيست که معجزه فصل الخطاب و طريق الانحصار براي اثبات دعوت نبی باشد. معجزه راهی عام براي اثبات نبوت است و به همين قياس، مخاطبان آن هم عوام مردم هستند؛ کساني که با ديدن اژدها شدن عصای موسي به او ايمان آوردند، همان کساني بودند که با شنيدن صداي گوساله به دنبال سامري رفتند. فطرت است که انسان را از انحراف مصون نگه مي دارد. بايد کمي از عوامي درآمد و فطرت را بيدار کرد، آن گاه به محض ديدن موساي دوران، مي توان او را شناخت و نيازي به عصا و يد بيضا نيست. آدمي که فطرتش بيدار شده باشد، با صداي گوساله اي از دين بيرون نمي رود و دنبال سامري نمي افتد.

این راجع به "بیّنات"؛ اما راجع به عیسی(ع) در این آیه عبارت منحصر بفردی هم آمده؛ فرموده: وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ. از برخی آیات از جمله آیهٔ 110 مائده برمی آید که تأیید به روح القدس عالی ترینِ نعمتی است که خدا به عیسی(ع) عطا فرموده. این نعمت مختصّ عیسی(ع) نیست و پیامبر اسلام(ص) نیز از روح القدس بهره مند بوده: قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ [سوره النحل : 102] بگو که روح القدس، به حقّ، قرآن را از طرف خدا آورده است تا مؤمنان را ثابت قدم کند و زمینه ساز

ص: 157

هدایت مسلمانان و مژده ای برای آنان باشد. منظور از روح القدس روحی مقدّس است که پیام وحی را تحویل جبرئیل میدهد تا جبرئیل به پیامبر برساند. یعنی روح القدس از جنس روح است نه ملائکه. اما اکثر مفسّرین روح القدس را در این آیه، صفت جبرئیل دانستند و خدا بهتر میداند.

تفسیر قمی از امام صادق(ع) روایت میکند که این روح که با رسول خدا(ص) بود و اکنون با ماست، نامش روح القدس است و اعظم از جبرئیل و میکائیل و دیگر فرشتگان است. روح القدس هم ما را حفظ میکند، هم اخبار غیبی به ما میرساند(یخبّر و یسدّد).

از بعضی آیات برمیآید که مؤمنین برحسب ظرفیتشان همگی بهره ای از روح القدس یا ارواح تابعهٔ آن دارند: أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ [سوره المجادلة : 22] خدا در قلب های ایشان ایمان را نوشته و با روحی از جانب خودش تاییدشان کرده.

جلد بیست وپنجم بحارالأنوار از امام صادق(ع) روایت می کند که خداوند روح القدس را آفرید و مخلوقی نزدیکتر از او به خودش نیست نه اینکه بهترین مخلوق باشد. آن گاه هر کاری را بخواهد به روح القدس القاء می کند و روح القدس به دیگران القاء می نماید.

بصائر از امام باقر(ع) روایت می کند: اوصیاء مُحدَّث اند و روح القدس با آنها صحبت می کند. آنچه از علی(ع) می پرسیدند به روح القدس عرضه می کرد و در دل خود جواب را احساس می کرد و جواب می داد.

بصائر از امام صادق(ع) روایت می کند: انبیاء به وسیله روح القدس بار نبوّت را برمیدارند. وقتی پیامبر از دنیا رفت روح القدس به امام منتقل میشود و امام به وسیله روح القدس آنچه در شرق و غرب و خشکی و دریاست می بیند و میتواند چیزی را از بغداد پیش خود بیاورد. روح القدس به پایینتر از عرش اجازهٔ دسترسی دارد.

بصائر از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: روح القدس غیر از "روحٌ من امره" است. این دوّمی عام ّتر است و برخی مؤمنین از آن بهره دارند.

توجّه بفرمایید که نعمت های خدا بر عیسی(ع) برخی مختصّ خود اوست از جمله تکلّم با مردم از گهواره تا گور و خلق پرنده و شفای کور مادرزاد و مبتلا به بَرَص و زنده کردن مردگان

ص: 158

به اذن خدا؛ برخی هم عمومی است یعنی برای دیگر مؤمنان هم معمول بوده است. از جمله تأیید به روح القدس(چنانکه گفتیم) و تعلّم کتاب و حکمت و تورات و انجیل و محافظت از کید بنی اسرائیل. البته آن ها هم که مختصّ به خود او بوده، وقتی خدا بخواهد باز بدست دیگران جاری می شود:

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید؛ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد.

وَقَالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلًا مَا يُؤْمِنُونَ (88)

یهودی ها به بن بستِ جواب دادن که می رسیدند، می گفتند: خب، پس حتماً فهم ما کور است! بله همینطور است؛ بلکه خدا بخاطر کفرشان لعنتشان کرده و فقط قلیلی از آن ها ایمان می آورند.

ممکن هم هست که عبارت "قُلُوبُنَا غُلْفٌ" را از سر استهزاء می گفتند تا رسولان خدا دست از سر آن ها بردارند؛ مثل کسانی که تا پیامبران را می دیدند انگشت در گوش خود می کردند تا بگویند وقت خودت را تلف مکن، ما گوش نمی کنیم!

طبق این آیه "لعن" از "غلف" شدیدتر است و احتمال ایمانِ ملعون کمتر از کسی است که دلش غُلف یعنی در غلاف شده. بالاخره هر قفل و غَلافی، کلید و مفتاحی دارد! ولی در را که جوش بدهی با کلید باز نمی شود! آن عدّهٔ قلیلی هم که ایمان می آورند، مغلوف و ملعون نبوده اند یا بوده اند اما کاری کرده اند و شفاعتی نصیبشان شده.

وَلَمَّا جَاءَهُمْ كِتَابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ وَكَانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكَافِرِينَ(89)

همین که از طرف خدا برایشان قرآنی آمد که تصدیق کنندهٔ توراتشان بود، به آن کفر ورزیدند؛ با آنکه قبل از آمدنش، همیشه امید داشتند که با آن بر بت پرست ها پیروز شوند و با آنکه آن را از پیش می شناختند. لعنت خدا بر کافران!

ص: 159

یهودیانی که به یثرب هجرت کرده و در آن ساکن شده بودند، طبق بشارتی که از نیاکانشان داشتند، منتظر مبعوث شدن پیامبری در میان عرب بودند تا در رکاب او بر مشرکان پیروز شوند و ظفر بجویند. اما با آمدن آن پیامبر در ردیف دشمنان وی قرار گرفتند و با او به تخاصم برخواستند. این آیه اشاره به کفر و کفران یهودیان مدینه و شبه جزیره است.

کافی جلد 8 صفحه 310 از امام صادق(ع) روایت می کند: در فاصله بین عیسی(ع) و محمد(ص) جماعتی از یهودیان می زیستند که بت پرستان را به ظهور پیامبری تهدید می کردند و می گفتند پیامبری خواهد آمد که بت های شما را نابود و شما را خواهد کشت و چون پیامبر اکرم(ص) ظهور کرد همان یهودیان به او کفر ورزیدند.

مکارم الاخلاق صفحه 450 از رسول اکرم(ص) روایت می کند: اگر کسی دانش را برای دنیا بیاموزد و به واسطهٔ آن دنیا را اختیار کند سزاوار خشم خداست. چنین کسی با کسانی محشور می شود که خدا در حقّشان فرموده: فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكَافِرِينَ.

بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ يَكْفُرُوا بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ بَغْيًا أَنْ يُنَزِّلَ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلَىٰ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ فَبَاءُوا بِغَضَبٍ عَلَىٰ غَضَبٍ وَلِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ مُهِينٌ (90)

آنها خودشان را خیلی ارزان فروختند که از روی حسادت، آیه های خدا را نپذیرفتند به این بهانه که چرا خدا فضل نبوت را به آن بنده ای که دلش خواسته، داده؟! پس بیش از پیش به خشم خدا گرفتار شدند و عذابی خفت بار نصیب کافرین است.

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا وَيَكْفُرُونَ بِمَا وَرَاءَهُ وَهُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقًا لِمَا مَعَهُمْ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِيَاءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (91) وَلَقَدْ جَاءَكُمْ مُوسَىٰ بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَنْتُمْ ظَالِمُونَ (92)

وقتی به آن ها می گویند: به قرآنی که خدا فرستاده، ایمان آورید، می گویند: ما فقط به تورات خودمان ایمان داریم! اینگونه، جز تورات، همه چیز را منکِرند درحالیکه قرآن حق است و

ص: 160

تصدیق کنندهٔ کتاب آن هاست. بگو: اگر واقعاً تورات را باور دارید، پس چرا قبل از این، پیامبرانِ خدا را می کشتید؟!

چرا با اینکه موسی برایتان بیّنات آورد؛ ولی شما در نبودِ او جفاکارانه مشغول گوساله پرستی شدید!

عیاشی از امام صادق(ع) روایت می کند: یهودیان عصر پیامبر اسلام(ص) پیامبران خدا را نکشته بودند، بلکه گذشته های آنها چنین کرده بودند. اما خداوند آنها را در زمره گذشتگان برشمرده چرا که از پیشینیان خود پیروی کرده و راه آنها را می پیمودند.

وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاسْمَعُوا قَالُوا سَمِعْنَا وَعَصَيْنَا وَأُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ قُلْ بِئْسَمَا يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمَانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (93)

ای بنی اسرائیل، به یاد بیاورید، وقتی کوه طور را بالای سرتان نگه داشته بودیم و از شما تعهد گرفتیم: کتابی را که به شما داده ایم، جدّی بگیرید و مطالبش را آویزهٔ گوش کنید. به زبان گفتند: شنیدیم و در دل گفتند: بی خیال! آخر، بخاطر کفرشان، عشق به گوساله پرستی تمام وجودشان را فرا گرفته بود! بگو: با این همه کارهای زشتتان، اگر باز خودتان را باایمان می دانید، پس ایمانتان شما را به بد کارهایی وامی دارد!

به واقعهٔ رَفع طور بالای سر بنی اسرائیل، در آیهٔ 63 همین سوره هم اشاره شده بود. در آنجا گفتیم که این واقعهٔ عجیب در سورهٔ اعراف اینچنین آمده: وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (171) یادشان بیاید وقتی کوه طور را از بیخ کندیم و مثل سایبانی ترسناک بالای سرشان نگه داشته بودیم، طوری که خیال کردند بر سرشان می افتد، همانجا از آن ها پیمان گرفتیم و گفتیم: کتابی را که به شما داده ایم، جدّی بگیرید و مطالبش را آویزهٔ گوش کنید تا بتوانید متّقی باشید.

برخی از مفسّرین این واقعه را نهمین معجزه از معجزات نُه گانه موسی(ع) قلمداد کرده اند. این واقعه پس از نزول تورات رخ داده و خداوند برای اتمام حجّت با بنی اسرائیل، کوه طور را

ص: 161

از ریشه برکنده و بالای سرشان نگه داشته و از آن ها – در آن هول و ولا – اقرار گرفته که به تورات عمل کنند.

این واقعه اگر به همین شکل واقع شده باشد، بزرگترین، عظیم ترین، و عمومی ترین معجزهٔ موسی(ع) است.

بیش از این راجع به جزئیات این واقعه چیزی نمی دانیم.

از این مطلب که بگذریم، در این آیه عبارت عجیبی هست؛ فرموده: أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ. یعنی بخاطر کفرِ به خدا، مِهر گوساله در دلشان نشست و گوساله پرست شدند. "أُشْرِبُوا" یعنی نوشیدند! کافرانِ اسرائیلی عشقِ به گوسالهٔ سامری را با همهٔ وجود نوشیدند و این انحراف به جانشان نشست. پناه بر خدا از این عبارت. این تعبیر از زیباترین استعارات قرآن است و در آن وابستگی روانی به معبودهای خیالی به نوشیدنی ای سُکرآور و مسموم تشبیه شده که وِل کُنِ آدم نیست. پناه بر خدا از این طعام سَموم! در دل های ما چه گوساله ها که ننشسته! و چه وابستگی ها که مدام تناول نمی کنیم! و چه صنم ها که با وجود ما نیآمیخته!

ریشهٔ همهٔ این بت پرستی ها و خودپرستی ها، کفر به خدا و گم کردن محبوب و معبود واقعی است.

قُلْ إِنْ كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خَالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (94) وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (95)

بگو: اگر واقعاً عقیده دارید که از نظر خدا بهشت فقط و فقط مالِ شماست، نه دیگران، پس چرا معطّلید؟! آرزوی مرگ کنید اگر راست می گویید!

ولی با کارهای زشتی که کرده اند، ابداً آرزوی مرگ نمی کنند. خدا ظالمین را خوب می شناسد.

آیهٔ دوم عیناً در سورهٔ جمعه هم آمده.

کافی از امام صادق(ع) روایت میکند که از ابوذر پرسیدند چرا ما مشتاق مرگ نیستیم؟ ابوذر گفت چون دنیای خود را به قیمت خرابی آخرت آباد کرده اید. چه کسی مایل است از آبادی به ویرانه کوچ کند؟!

ص: 162

راجع به مرگ و آرزوی آن، بحارالانوار جلد 9 صفحه 186 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که نباید هیچ مؤمنی به خاطر مشکلات دنیا، آرزوی مرگ کند؛ بلکه باید بگوید: خدایا مرا زنده بدار تا زمانی که زندگی برایم خیر است و مرا بمیران وقتی مردن برای من خیر است. طلب مرگ کردن، بیانگر ناتوانی و خلاف تسلیم در برابر خداست.

خصال جلد 1 صفحه 33 روایت می کند که مردی نزد امیرمؤمنان(ع) رفت و به ایشان گفت: ای علی چرا تو لقاء پروردگارت را دوست داری؟ علی(ع) فرمود: هنگامی که دیدم دینِ فرشتگان و پیامبرانش را برای من برگزیده، دانستم که کسی که چیز به این بزرگی به من بخشیده، هرگز فراموشم نمی کند. لذا دوست دار لقای او شدم.

همان کتاب صفحه 13 روایت می کند که شخصی حضور پیامبر(ص) رسید و عرض کرد: چرا من مرگ را دوست ندارم؟ پیامبر(ص) فرمود: مال داری؟ عرض کرد: بله. پیامبر(ص) فرمود: از پیش آن را به گور خویش فرستاده ای؟ گفت: خیر. حضرت فرمود: به همین دلیل است که مرگ را دوست نداری.

وَلَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَىٰ حَيَاةٍ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَمَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَنْ يُعَمَّرَ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ (96)

یقین کن که این جماعت را حریص ترین مردم به زندگی دنیا و حتی حریص تر از مشرکین خواهی دید؛ به طوری که هریک از آن ها آرزو دارد حداقل هزار سال عمر کند! غافل از اینکه عمر طولانی هم، از عذاب دورشان نمی کند و خدا می بیند که چه­ها می کنند.

طبق این آیه آرزوی عمر دراز، حرص بر حیات دنیا و نزد خدا مذموم است و مؤمن باید پیوسته مشتاق مرگ و لقاء الله باشد. البته دعا برای مرگ هم نهی شده چون خلاف صبر و رضاست. مؤمن باید منتظر و آرزومند مرگ باشد و مرگ را رفیق خود بداند.

در سورهٔ جمعه هم هست که: قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (6) ای یهودیان! اگر گمان میکنید که بیش از دیگران دوستان خدایید، اگر راست میگویید، پس آرزومند مردن و رفتن پیش خدا باشید.

ص: 163

لب کلام این آیات این است که اگر کسی مشتاق مرگ و لقاء الله نیست، از اولیاء خدا نبوده و از زمره کسانی است که پیام شفابخش دین در عمق جانشان ننشسته است. علامت صدق برخورداری از ولایت الهیه، آرزوی پرکشیدن به آغوش خداست. چنانچه علی بن ابیطالب(ع) میفرمایند بخدا عشق پسر ابوطالب به مرگ بیشتر از عشق طفل است به آغوش مادرش. البته شیعیانِ ایشان هم باید نشانی از این عشق در وجودشان باشد، اگر راست میگویند. و اگر نیست، دلیلش همانطور که در آیه بعد آمده "بما قدمت ایدیهم" است یعنی کارهای بدی که در پرونده خود به ثبت رسانده اند. چاره کار هم توبه و استغفار است. کسی که اهل طلب مغفرت نیست چطور آرزومند لقاء الله باشد!؟

در جلد چهل و یکم بحارالأنوار روایت میکند که علی(ع ) در صفین بی زره میان صف ها میگشت و سپاهیان را به جهاد ترغیب میکرد، فرزندش حسن(ع ) به او گفت: پدر، این که لباس جنگ نیست! علی(ع ) فرمود: پسرم بخدا باکی ندارم که من بسوی مرگ روم یا مرگ بسوی من آید. و هر لحظه مشتاق شهادتم. سپس آیه فوق را قرائت فرمود.

تفسیر بحرالعرفان از ایشان(ع ) روایت میکند که هرکس از چیزی بگریزد عاقبت در حین فرار با همان چیز روبرو خواهد شد.

قُلْ مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَىٰ قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَهُدًى وَبُشْرَىٰ لِلْمُؤْمِنِينَ (97) مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِيلَ وَمِيكَالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكَافِرِينَ (98)

هشدار بده که دشمن جبرئیل دشمن خداست؛ زیرا جبرئیل قرآن را به فرمان او بر قلب تو نازل کرده؛ علاوه بر آنکه قرآن تصدیق کنندهٔ کتاب های آسمانیِ پیشین هم هست و نیز هدایت و بشارتی است برای مؤمنان.

هرکه با خدا، فرشتگانش، پیامبرانش و جبرئیل و میکائیل دربیفتد، کافر است و خدا هم دشمن کافرین است.

ص: 164

در شأن نزول این آیه گفته اند که یهودیان از پیامبر(ص) پرسیدند مطالبی که بر تو وحی می شود درست است، اما یک سؤال: کدام فرشته اینها را برای تو می آورد؟ پیامبر(ص) پاسخ داد: جبرئیل. یهودیان گفتند: وای بر شما؛ تا بوده جبرئیل بداخلاق بوده و احکام سخت برای بشر آورده، اما میکائیل دستوراتش ساده است. لذا ما حذر می کنیم از اینکه به دین تو درآییم چون جبرئیل و دشمنی اش با بنی آدم یا با یهود را می شناسیم. در پاسخ به این جسارت بود که این آیات نازل گشت و خداوند فرمود جبرئیل از خودش اختیاری ندارد و فقط منتقل کنندهٔ فرامین خداست.

نام جبرئیل یکی در همین جا و یکی هم در سورهٔ تحریم آمده:

إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ (4) (شما دو زن) بهتر است توبه کنید چون دلهای شما به کژی گراییده. ( و بدانید که) اگر علیه پیامبر با هم همداستان شوید، خداوند مولای اوست و نیز جبرئیل و صالح ترین مؤمنان؛ پس از آنها هم فرشتگان پشتیبان اویند.

جبریل در اصل کلمه ای عبری و به معنی "مرد خدا" است. در تمام ادیان ابراهیمی، جبریل شناخته شده است و به باور پیروان آنها، جبرئیل ابراهیم را از آتش نجات داد، موسی را در مبارزه با فرعون حمایت کرد، فرعونیان را در رود نیل غرق کرد، به داوود ساختن زره را آموخت، به دانیالِ نبی تعبیر رؤیا را آموخت، زکریا را به زاده شدن یحیی و مریم را به زایش عیسی مژده داد، و قرآن را بر محمد نازل کرد. طبق روایات اسلامی، پیامبران سابق بیش از چند بار در عمرشان با جبریل ملاقات نداشته اند اما چند هزار بار بر پیامبر اسلام(ص) نازل گشته.

در این آیه ملائکه را جدا از جبریل و پس از مؤمنین صالح آورده، چون درجه و فایده آنها دون آنهاست. یعنی مؤمن صالح مقامش فوق ملائکه است و ملائکه خدمتگزار او هستند.

این آیه از آیاتی است که شاید بشود از آن نتیجه گرفت که جبریل جزء ملائکه نیست بلکه جزء روح است؛ چنانکه گاهاً به روح الامین یا روح القدس هم ملقب شده یا در بعضی جاها مثل آیهٔ آخر سورهٔ تحریم با لفظ روحنا از آن نام برده شده. همانطور که در تفسیر آیات مربوط

ص: 165

به روح معروض داشتیم، روح اسم یک شخص خاص نیست بلکه اسم یک جنس خاص از موجودات است؛ مثل انسان، جن، ملک،... آنها که جزء روح اند مأمورین خاصّ الهی اند و کارشان بازرسی و اِعمال ولایت در هر نقطه ای است که خدا مصلحت بداند. این موجودات از حیث نزدیکی به وحدت، و رفع تعیّن وجودی، تمایزی بینشان نیست. روح اشرف از ملک است و بعضی از ملائکه زیر نظر او خدمت میکنند. روح را غالباً لشکری از ملک همرکابی و همراهی میکند. البته نظر قطعی راجع به این امور سخت است!

پس یک قول – با توجّه به سورهٔ تحریم - این شد که جبرئیل همان روح القدس و فوق ملائکه است. قول دوم اینست که جبرئیل یکی از ملائکه و ما دون روح از جمله روح القدس است. در این تبیین، منظور از روح القدس روحی مقدّس است که پیام وحی را تحویل جبرئیل میدهد تا جبرئیل به پیامبر برساند. روایات زیادی این قول را معاضدت می کنند، از جمله:

تفسیر قمی از امام صادق(ع) روایت میکند که این روح که با رسول خدا(ص) بود و اکنون با ماست، نامش روح القدس است و اعظم از جبرئیل و میکائیل و دیگر فرشتگان است و هم ما را حفظ میکند، هم اخبار غیبی به ما میرساند(یخبّر و یسدّد).

بر این مبنا، اگر جبرئیل گاهی روح القدس یا روح الامین نامیده شده به دلیل همراه بودن روحی است در آن هنگام با او. گویا جبرئیل و سایر ملائکه در عبارت "تَنزَّلُ المَلائِکَةُ و الرّوح" یا "یُنَزِّلُ الملائکةَ بالروح" بستر و تشریفات نزول روح اند. یعنی ملازمان روح اند و در رکاب روح. علامه طباطبائی نیز تذکّر داده است که جبرئیل و ملائکه حاملان و ناقلان روح هستند و روح را در تنزّلات و ترقیّات خود، همراهی می کنند و به همین لحاظ روح به وجهی ملازم ملائکه و جبرئیل است و به وجهی جدای از آنها است.

این راجع به جبریل، اما میکال یا میکائیل (انگلیسی: Michael; به عبری:מיכאל) در ادیان ابراهیمی به عنوان فرشتهٔ روزی رسان معروف است. این فرشته به همراه جبرائیل و اسرافیل و عزرائیل، یکی از چهار فرشتهٔ اعظم خداست.

ص: 166

مستدرک از رسول خدا(ص) روایت میکند که تسبیحات اربعه، تسبیح چهار ملک برتر (جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، عزرائیل) است و هرکس اینها را بگوید با آنها همراه شده. تسبیحات اربعه برای مؤمن باقیات الصالحات میشود.

وَلَقَدْ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَمَا يَكْفُرُ بِهَا إِلَّا الْفَاسِقُونَ (99)

الحق که آیاتی واضح بر تو نازل کرده ایم و جز فاسقان به آن کافر نمی شوند.

أَوَكُلَّمَا عَاهَدُوا عَهْدًا نَبَذَهُ فَرِيقٌ مِنْهُمْ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ (100)

چرا هر بار که یهودی ها با خدا و رسولش عهدی بستند، عدّه ای از آن ها آن را زیر پا گذاشتند؟! از این بدتر: بیشترشان اصلاً ایمان ندارند!

وَلَمَّا جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ كِتَابَ اللَّهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لَا يَعْلَمُونَ (101)

وقتی پیامبری از طرف خدا سراغشان آمد که نشانه هایش با نشانه های موجود در تورات هماهنگ بود، عدّه ای از عالمان یهود حتی به تورات پشت پا زدند؛ گویی تورات را نمی شناسند!

وَاتَّبَعُوا مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينُ عَلَىٰ مُلْكِ سُلَيْمَانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَٰكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّىٰ يَقُولَا إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلَاقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ (102)

ص: 167

شیاطین شایعه کردند که مُلک سلیمان با سحر اداره می شود! به همین خاطر عالمان یهود آلودهٔ سحر شدند! البته سلیمان به سحر و کفر آلوده نشد؛ بلکه این شیاطین بودند که کافر شدند؛ چون به مردم سحر می آموختند.

همچنین، برخی یهودیان دنبال چیزهایی رفتند که بر دو فرشتهٔ هاروت و ماروت در شهر بابِل نازل شده بود؛ آن دو فرشته، قبل از یاددادن شیوهٔ کار ساحران به کسی، هشدار می دادند: ما وسیلهٔ آزمایشیم. نکند از این تعلیمات استفادهٔ نابجا کنی و کافر شوی! ولی مردم از آن دو فرشته چیزهایی یاد می گرفتند که با آن بین مرد و همسرش جدایی می انداختند! هرچند که بی خواست خدا نمی توانستند با سحر به کسی ضرر بزنند.

خلاصه، یهودی ها چیزهایی یاد می گرفتند که به آن ها ضرر می زد و فایده ای هم نداشت. خوب هم می دانستند که هر که به جای عمل به کتاب خدا، طرف دار سحر و جادو باشد، در آخرت بهره ای نخواهد داشت. بله، خودشان را خیلی ارزان فروختند. کاش این را می دانستند!

این آیه که به آیهٔ هاروت و ماروت مشهور است، از مشکل ترین آیات در کلّ قرآن است.

کلید فهم این آیه مفهوم سحر و ارتباط آن با شیاطین و کفر است. از نصّ آیه فهمیده می شود که شیاطین وسیلهٔ تأثیر سحراند. یعنی سحر برای تأثیر به شیاطین نیاز دارد. پس سحر مجموعه اعمالی است که یک انسان انجام می دهد برای اینکه شیاطین با او همراه شوند تا بتواند به انسان دیگری ضرر برساند. همهٔ این ها از ظاهر آیهٔ شریفه قابل برداشت است. پُرکاربردترین استفاده ای که از سحر می شود هم، بر هم زدن علاقهٔ میان دو نفر از جمله زن و شوهر است.

در زمان سلیمان بدلیل ارتباط زیاد شیاطین یعنی جنیّان با انسان، سحر هم شیوع پیدا کرده بود و در میان یهود شایع شده بود. این آیه و آیات مربوط به ساحران در زمان موسی(ع) سحر را فسادی هم ردیف کفر دانسته است.

شیوع چنین کفری، آفت استفادهٔ سلیمان از شیاطین برای پیش برد کارهایش بود. چنانکه آمده: وَمِنَ الشَّيَاطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَيَعْمَلُونَ عَمَلًا دُونَ ذَلِكَ وَكُنَّا لَهُمْ حَافِظِينَ [سوره

ص: 168

اﻷنبياء : 82] برخى جنّیانِ زِبروزرنگ برای سلیمان غواصى می کردند و مروارید می آوردند. البته کارهای دیگری هم می کردند. ما آن ها را تحت فرمان نگه داشته بودیم.

منظور از شیاطین در این آیات و آیهٔ هاروت و ماروت، شیاطین جنّ است نه انسان هایی که بدلیل همراهی و همدلی با جنیّان فاسق، آنها هم در برخی آیات از جمله "وَكَذَلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الْإِنْسِ وَالْجِنِّ [سوره اﻷنعام : 112]" مَجازاً شیطان نامیده شده اند.

این آیه مثل آیات قبل و بعد، خطاب به بنی اسرائیل یا یهود است. یعنی سحر و جادو در میان آن ها شیوع داشته و علیه این و آن استفاده می شده.

از آیهٔ هاروت و ماروت برمیآید که شیاطینِ جنّ در زمان سلیمان و قهراً پس از آن، به سوء اختیارِ خود سحر و کفر را برگزیده و بین مردم فساد می انگیختند. یعنی جنّ موجود مُختاری است و اگر بدی کند به شیطان بدل می گردد و نام شیطان بر او صدق می کند. مِثل انسان که او هم تا جایی می تواند پیش برود که کلمهٔ شیطان راجع به او صادق باشد.

اینکه گفته "سلیمان کافر نشد و شیاطین کافر شدند" بدلیل آن است که یهودیان چنانکه می دانید سلیمان را نبیّ و معصوم نمی دانند و او را تنها مَلِک یا پادشاه می شناسند و گناهانی هم طبق ملحقّات تورات تحریفِ شدهٔ فعلی به او نسبت می دهند. از جملهٔ آن تهمت ها این بود که می گفتند سلیمان با سحر و جادو و نه با اذن و قدرت خدا، شیاطین را در تسخیر داشت و مُلکش را اداره می کرد. از این عقیدهٔ نادرست دو نتیجهٔ نادرست مُنتَج می شد. اوّل آنکه سلیمان جادوگر بود؛ دوم آنکه جادو کار بدی نیست. خداوند در این آیه هر دو مطلب را رد می کند و ضمن تطهیر دامن سلیمان از سحر که عَدیل کفر است، سحر را امری شنیع می داند. و راجع به سحر نکتهٔ مهمی را متذکّر می شود، اینکه سحر واقعی است و می تواند به انسان خصوصاً روابط او با دیگران ضرر برساند، منتها تأثیر سحر به اذن خداست. یعنی سحر برای تأثیر باید از سدّ اجازهٔ خدا رد شود و مسلّم است که خدا اجازه نمی دهد سحر در کسی که در حفظ خداست یا به خدا پناه برده، اثر کند. برای همین سحر در مؤمنین متّقی، نوعاً کارگر نمی افتد.

ص: 169

طبق این آیه سحر در نهایت به ضرر خود ساحر تمام می شود و او هیچ نفع و فایده ای از این کار گزاف و انحراف نمی برد. بخصوص آخرتِ ساحر به جِدّ تیره و تار و در فقر و فاقه است: مَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلَاقٍ.

نکتهٔ دیگری که از این آیه استخراج می شود اینست که تعلیم اولیّهٔ سحر به انسان، توسط شیاطین بوده است.

اما ماجرای هاروت و ماروت: پس از سلیمان، یهودیان به بابِل در بین النهرین کوچانده شدند و مدت مدیدی در آنجا تبعید بودند. مقارن حضور یهودیان در بابِل، توسط جادوگران یهود، سحر در بابل شایع گشت و اوضاع مردم آن دیار به تاریکی گرایید. پس خداوند دو فرشته را بنام هاروت و ماروت گویا در کسوت انسانی، در آنجا مبعوث کرد تا به مردم باطل السحر بیاموزند. اما از آنجا که در تعلیم باطل السحر، اصول سحر و فوت وفنِ آن هم باید آموزش داده شود – مثل علم درمان مسمومیّت که سم شناسی هم قهراً باید ضمنش تدریس شود – لذا تعالیم هاروت و ماروت هم کاربرد منفی داشت هم کاربرد مثبت. برای همین آن ها که این رشته را تدریس می کردند، شاگرد را سوگند میدادند که از این علم استفادهٔ نادرست نکند؛ مثل سوگندی که در پزشکی مرسوم است.

اما شاگردان ناخَلف، در تعالیم این دو فرشته، بدنبال مطامع شخصی می رفتند و به اسم مبارزه با سحر، بدنبال آموختن بخشی از سحر بودند که رابطهٔ میان زن و شوهر را به هم می زد. این بخش، پر طرفدارترین بخش سحر است. چون حسادت به زندگی ها بسیار است و ساده ترین منفذ برای آسیب به افراد به هم ریختن زندگی خانوادگی آن هاست. با سحر، مرد از زن و زن از مرد متنفّر می گردد و کانون خانواده که عامل سکینه و آرامش دوطرف است فرومی پاشد.

ساحران در آن زمان و زمان ما، در قبال دریافت مبلغی گزاف زندگی ها را ویران یا بخت ها را می بندند. وقتی کسی سحر شد دیگران بی آنکه بدانند چرا، از او فراری و متنفّر می گردند. لذا مسحور، موفق به ازدواج یا اشتغال نمی شود و تنها و فقیر می ماند. یعنی کاری که سحر می کند درست نقطهٔ مقابل ایمان و عمل صالح است که فرد را طبق آیهٔ "إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا

ص: 170

وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا [سوره مريم : 96]" محبوب دل ها می کند. برای همین ایمان و عمل صالح یعنی زندگی در پرتوی تقوی، خودبخود باطل السحر است و اثر سحر را از بین می برد. خصوصاً کثرت عبادت - از جمله تلاوت قرآن و نماز اوّل وقت – و خدمت - از جمله احسان به اقربا و قربانی – که در قَلع سحر، غوغا می کنند. کسی که انسانِ قرآنی است و زندگی قرآنی دارد، مطلقاً سحر در او اثر نمی کند: إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقَامٍ أَمِينٍ [سوره الدخان : 51]. در بقیه، بقدر إذن خدا که آنهم وابسته به فسق و غفلت و سیه دلی و بدخواهیِ دل های ایشان است، سحر کارگر می افتد تا عذاب دنیوی شان باشد:

قَالَ أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلَى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَابًا نُكْرًا [سوره الكهف : 87] گفت: ظالم را در همین دنیا مجازاتش میکنیم. بعد، به سوی خدا برگردانده می شود و خدا هم عذابی بی سابقه به او می چشاند!

وَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهَا وَرُسُلِهِ فَحَاسَبْنَاهَا حِسَابًا شَدِيدًا وَعَذَّبْنَاهَا عَذَابًا نُكْرًا [سوره الطلاق : 8] چه بسیار شهرها که مردمانش از وحی الهی و رسولان خدا سرپیچیدند، پس حسابی سخت از ایشان کشیدیم و به عذابی عجیب مبتلاشان کردیم.

سِحر هم مانند مرض مُسری یا مضمن، یا کید حاسد و عداوت دشمن، یکی از اسباب تنبیه یا عذاب حق تعالی است که به إذن او بکار می افتد نه سَر خود. پس هرجا اثر کند، به حق و طبق عدالت خداست و کسی که می خواهد از این شرورِ پیدا و ناپیدا در امان باشد باید به خدا پناه و از خدا فرمان ببرد.

نگه دار سَرِ رشته تا نگهدارد.

عیون جلد 1 صفحه 266 از امام صادق(ع) روایت می کند: کسانیکه پی سحر بودند می پنداشتند که سلیمان به خاطر سحر پادشاه شده و ما نیز به وسیله سحر خواهیم توانست کاری کنیم تا مردم فرمانبردار ما شود.

برهان از امام صادق(ع) روایت می کند: خداوند در پاسخ به آنان به جای آنکه بفرماید سلیمان ساحر نبود فرموده سلیمان کافر نبود. در نتیجه سحر معادل کفر است.

ص: 171

برهان از امام صادق(ع) روایت می کند که پس از نوح(ع) ساحران و فریبکاران بسیار شدند. از اینرو خداوند دو فرشته به سوی پیامبر آن روزگار فرستاد تا او را از شیوهٔ جادوگری ساحران آگاه سازند و به او بیاموزند که چگونه سحرشان از کار می افتد و ضرر آن به خودشان باز می گردد. پیامبر خدا این دانش را از فرشتگان گرفت و به فرمان خدا به بندگان رساند و آنان را هم موعظه فرمود تا فقط برای از کار انداختن جادو، سحر بیاموزند و نهی شان کرد که مبادا از این راه مردم را جادو کنند. مِثل دانشمندی که مردم را از چیستی سم و آنچه ضرر آن را از بین می برد آگاه سازد، سپس به هر کس آن را می آموزد بگوید این سم است، هر که را دیدی به آن گرفتار شده این چنین ضررش را از او دفع کن و بپرهیز از اینکه با این سم کسی را از پای درآوری.

دعائم جلد 2 صفحه 482 از امام علی(ع) روایت می کند: اگر دو مرد عادل شهادت دهند که مسلمانی سحر می کند، کشته خواهد شد. چرا که کافر شده و سحر کفر است. چون خداوند در کتابش فرموده: آندو به هیچکس سحر یاد نمی دادند جز اینکه می گفتند ما وسیله آزمایشیم پس کافر مشو. طبق این آیه، سحر کفر است.

بحارالانوار جلد 10 صفحه 168 از امام صادق(ع) روایت می کند: بزرگترین کار ساحر، واداشتن مردم به سخن چینی است که موجب جدایی دو دوست و دو علاقه مند به هم می شود و خونریزی و خانه خرابی و رسوایی به بار می آورد.

برهان از امام صادق(ع) روایت می کند آن دو فرشته خود را به صورت آدمی به مردم نمودند و آنچه خدایا داده بود یعنی جادوگری را به آنها یاد دادند.

نورالثقلین از امام صادق(ع) روایت می کند که منبع تعلیم سحر دو جا بوده: یکی تعالیمی که شیاطین نوشته و زیر تخت سلیمان دفن کردند و پس از سلیمان کشف شد و گمان برده شد که قدرت سلیمان از آن ها بوده. دوم، علومی که از طریق هاروت و ماروت منتشر گشت.

عیون جلد 1 صفحه 271 از امام رضا(ع) روایت می کند: ساحران با استفاده از آنچه ما بین مرد و همسرش می دانستند، بین آنها جدایی می انداختند. گوییم: در اینصورت منشاء دانسته های آنها از زندگی خصوصی و کارهای در خفای افراد، احتمالاً اجنّه یا علوم غریبه

ص: 172

بوده یا به چیزهایی اشاره می کردند که خیلی از مردم به آنها مبتلا هستند، مثل خیانت در خفا.

برهان از امام صادق(ع) روایت می کند: ساحر و طالب سحر و متعلّم آن، از دین خدا بیرون اند.

وَلَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ خَيْرٌ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ (103)

اگر یهودی ها آموزه های دینی را باور داشتند و از جادو دست می کشیدند، پاداشی از طرف خدا می گرفتند که برایشان خیلی بهتر بود. کاش این را هم می دانستند!

این آیه تتمیم آیهٔ قبل و تعریضی است به بنی اسرائیل که بجای تدارک تقوی، بدنبال اموری مثل سحر افتاده اند و مثل همیشه "خیر" را داده اند و "أدنی" را برگزیده اند: قَالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ [سوره البقرة : 61]. ما مراقب باشیم خود را ارزان نفروشیم!

***

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقُولُوا رَاعِنَا وَقُولُوا انْظُرْنَا وَاسْمَعُوا وَلِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ (104)

ای کسانیکه ایمان آورده اید! از عبارت های دوپهلو استفاده نکنید، به جایش نیکو سخن بگویید. این توصیه را جدّی بگیرید؛ وگرنه آن هایی که از دستورات خدا سرپیچی کنند، عذابی زجرآور دارند.

این آیه نخستین آیه ای است که در آن خداوند مسلمین را با عبارت "يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" خطاب می کند. پس از این، هشتاد و اندی بار این تعبیر در قرآن بکار رفته است. این تعبیر راجع به هیچ امّتی جز امّت اسلام بکار نرفته.

وسائل الشیعه جلد 6 صفحه 73 از کسی روایت می کند که مأمون مرا فرستاد تا با امام رضا(ع) از مدینه به مرو بیایم و دستور داد شب و روز از او مراقبت کنم. من از مدینه تا مرو با او بودم. قسم به خدا که مردی با تقواتر از او ندیدم و کسی را ندیدم که بیشتر از او همهٔ اوقاتش را به

ص: 173

ذکر بپردازد. زمانی که قرآن می خواند و به "یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" می رسید، آهسته و پنهانی می گفت: لبیک اللهم لبیک.

این مطلب در فلاح السائل راجع به امام مجتبی(ع) نیز روایت شده.

بحارالانوار جلد 82 صفحه 34 از امام صادق(ع) روایت می کند که شایسته است بنده هنگامی که قرآن میخواند وقتی ب"يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" می رسد بگوید لبیک ربّنا.

کلمهٔ "راعنا" را یهودیان مدینه اختراع کرده بودند: مِنَ الَّذِينَ هَادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ وَيَقُولُونَ سَمِعْنَا وَعَصَيْنَا وَاسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ وَرَاعِنَا لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَطَعْنًا فِي الدِّينِ وَلَوْ أَنَّهُمْ قَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا وَاسْمَعْ وَانْظُرْنَا لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ وَأَقْوَمَ وَلَٰكِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَلَا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا (نساء: 46) برخی یهودیان، با کلام بازی می کنند و با تغییر لحن گفتار و برای طعنِ به دین، به مسخره می گویند: از تو گفتن و از ما نشنیدن! یا می گویند: بفهم؛ که گوش شنوایی برای حرفت نیست! یا می گویند: خوب ما را خر کرده ای!

اگر به جای این ها می گفتند: از تو گفتن و از ما اطاعت. یا می گفتند: ایمان آوردنمان را بشنو و هوایمان را داشته باش، برایشان بهتر و درست تر بود؛ ولی خدا بخاطر کفرشان لعنتشان کرده. همین است که جز عدّهٔ کمی از آن ها ایمان نمی آورند.

قصد یهودیان از این عبارات، مسخره کردن رسول خدا(ص) بود. این سه جمله، ایهام داشته و دوجور برداشت می شده و آن ها معنای تحقیرآمیز و مسخرهٔ آن را قصد می کردند و بعد، پنهانی می خندیدند.

مسلمین مدینه هم به تقلید از آن ها می گفتند "راعنا" که یک معنایش به ما التفات کن! بوده و معنای دومش این بوده که خوب ما را خر کرده ای! خداوند در این آیه از مسلمین می خواهد که درست و سنجیده و بی ایهام و فصیح سخن بگویند.

مَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَلَا الْمُشْرِكِينَ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْكُمْ مِنْ خَيْرٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَاللَّهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ (105)

ص: 174

کافرینِ اهل کتاب و مشرکین، دوست ندارند هیچ خیری از طرف خدا به شما مؤمنین برسد؛ غافل از اینکه خدا هرکس را شایسته ببیند، با رحمتِ ویژه اش می نوازد؛ زیرا خدا لطف بسیار دارد.

این آیه از آیاتی است که بخشی از اهل کتاب را صریحاً در زمرهٔ کافرین محسوب کرده. طبق نصّ این آیه بدخواهانِ اهل کتاب نسبت به مؤمنین، از کافرین محسوب می شوند و در زمرهٔ مشرکین اند. مگر می شود کسی بدخواهِ مؤمنین باشد و در زمرهٔ آن ها محسوب شود؟! مسلمانی هم اگر بدخواه برادران ایمانی اش باشد، ایمانش بر باد است!

تعبیر "الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ" چهار بار دیگر هم در قرآن بکار رفته و هربار راجع به کسانی از آن هاست که در خفا یا در علن با اسلام و مسلمین دشمنی می کنند.

***

مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (106) أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ (107)

هر آیه ای که از میان برداریم یا به تعویق اندازیم، بهترش یا مِثلش را می آوریم. مگر نمی دانی که خدا از عهدهٔ هر کاری برمی آید؟! مگر نمی دانی که فرمانروایی آسمان ها و زمین مال خداست و جز خدا یار و یاوری ندارید؟

تا شانزده ماه پس از هجرت، مسلمین رو به بیت المقدّس نماز می خواندند. سپس یکروز که پیامبر(ص) در محله ای در شمال غربی مدینه حضور داشتند، پس از اقامهٔ نماز ظهر به سمت بیت المقدّس، وقتی هنگام نماز عصر رسید، جبرئیل نازل شده و حکم تغییر قبله به کعبه را ابلاغ نمود. پس پیامبر(ص) نماز عصر را بسوی مکّه خواند. این مسجد از آن زمان به مسجد ذوقبلتین مشهور گشت و تا کنون پابرجاست.

تغییر قبله از بیت المقدّس که قبلهٔ یهودیان هم بود، به مکّه که هنوز بت کده و مرکز شرک محسوب می شُد، مورد اعتراض یهودیان واقع گشت و وسیله ای شد برای ملامت کردن مسلمین که مگر تغییر قبله الکی است؟

ص: 175

این آیه در جواب به ایشان است و می گوید خدا هر آیه ای را بخواهد نسخ می کند یا نسی می نماید و بهتر از آن را پیش پای مؤمنین می گذارد.

مقصود از آیه در "مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا" هم آیات تشریعی یعنی احکام و مناسک و شعائر الهی است، هم آیات تکوینی یعنی وقایع و سنّت های در جریان، و پدیده های حاکم. با این تعبیر همهٔ اشخاصی که در صحنهٔ زندگی مؤمنان به نحوی بازیگرند و همهٔ اتّفافاتی که در زندگی مؤمن پیش می آیند، آیات خدا هستند و طبق عبارت "نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا" روندِ تحوّلشان به نفع مؤمن اند و مصداقی از قدرت نمایی خدا برای حفظ و بهروزی مؤمنین اند. این آیه به نسخ تکوینی اشاره دارد: وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاَ نَبِيٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْکِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَکِيمٌ (حج:52)

قبل از تو، هر رسول و پیامبرى فرستادیم، تا که می خواست آرزویش برای نجات مردم عملی شود، شیطان با شبهه انداختن در دل مردم، در برآمدن آرزویش سنگ اندازی می کرد! ولى خدا شبهه های شیطان را بی اثر(نسخ) می ساخت و معارف خودش را در دل ها جا می انداخت؛ زیرا خدا علیم و حکیم است.

همچنین آیات تشریعی از جمله سَمت قبله و جَعل احکام و تغییر آن ها، طبق نظر حق تعالی و با رعایت مصالح مؤمنین و مصداقی از لطف و عنایت اوست.

مقصود از "نسخ" در آیات تشریعی روشن است. مثال های قطعی نسخ تشریعی در قرآن سه تاست؛ از جمله:

آیات سورهٔ مجادله که صدقه پیش از دیدار با پیامبر(ص) و در گوشی حرف زدن با ایشان را واجب کرد و بعد از چند روز نسخ گردید.

آیهٔ شصت وپنجم اَنفال که می گوید حتّی اگر یک دهم دشمن بودید باید بجنگید. اما اگر کمتر از این بودید حکم جهاد از شما ساقط است. این آیه کمی بعد توسط آیهٔ بعد نسخ شد و نسبت ده به یک، به دو به یک تغییر کرد.

ص: 176

آیات سورهٔ نور، حکم نگه داشتن زن زانی در خانه و آزار دادن او را که در سورهٔ نساء آمده نسخ کرده. این سه نسخ - تقریباً - مورد تأیید همهٔ مفسّرین شیعه و اهل سنّت است.

حکم تغییر قبله هم گرچه صریحاً در قرآن نیامده اما همین آیه به آن ناظر است. در اینصورت نسخ های قطعی می شود چهارتا.

اهل سنّت یک نسخ دیگر را هم قطعی می دانند. به زعم ایشان آیات نخست سورهٔ انفال غنائم را بالکلّ در ید رسول خدا(ص) قرار می داد ولی این کلیّت با آیات خمس در جنگهای بعدی نسخ شد و از آن به بعد فقط یک پنجم غنائم متعلّق به رسول خدا(ص) شد و بقیه به مجاهدین تعلّق گرفت.

غیر از این پنج مورد نسخ، نسخ های دیگری ادعا شده که در واقع نسخِ حکم نیست و صدور حکم جدید بدلیل تبدّل موضوع است. بعضی چند ده و بعضی تا صد نسخ شمرده اند که همگی گزاف است.

غیر از این آیهٔ سورهٔ بقره، آیهٔ دیگری هم به اصل وجود نسخ اشاره می کند و حکمتش را بیان می دارد: وَإِذَا بَدَّلْنَا آيَةً مَكَانَ آيَةٍ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ قَالُوا إِنَّمَا أَنْتَ مُفْتَرٍ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ (نحل: 101) وقتی آیه ای را با حکمی جدید، جایگزین آیه ای دیگر میکنیم، به تو تهمت می زنند که تو از خودت آیه درست می کنی! این طور نیست. خدا خودش بهتر می داند که چه چیزی را نازل کند؛ آنها هستند که اکثراً دلیل جایگزینی آیات را نمیفهمند.

این آیه به نسخ اشاره میکند و حکمت آن در آیهٔ بعد آمده:

قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَهُدًى وَبُشْرَىٰ لِلْمُسْلِمِينَ (نحل: 102) بگو که روح القدس، به حقّ، آیه های جایگزین را از طرف خدا آورده است تا مؤمنان را ثابت قدم کند و زمینه ساز هدایت مسلمانان و مژده ای برای آنان باشد.

گفتیم نسخ همانطور که در تشریع محقّق میشود و باعث ثبات قدم و هدایت و بشارت است، در تکوین و تقدیرات مؤمنین هم جاری است و دقیقاً چنین نقشی دارد. در نسخ، خداوند آیه ای را در زندگی مؤمن جایگزین آیهٔ دیگر میکند تا مسیر او به سمت کمال آسانتر شود.

ص: 177

این راجع به نسخ، اما راجع به "نَسی": اگر این کلمه از نسیان آمده باشد، یعنی خدا برخی آیات را از یادها می برد؛ و اگر از نَساء به معنی تأخیر باشد، معنی اش این می شود که خدا برخی آیات را فعلاً اظهار نمی کند و تأویلشان مال الآن نیست و موکول شان می کند به آینده. این معنا با غایتِ معنای آیه سازگارتر است و طبق آن، آیه می خواهد بگوید در گذر زمان، خداوند آیات را عوض می کند، بعضی از آیات را که وقتشان گذشته می بَرد و بعضی را نگه می دارد تا وقتشان برسد. مثلا ظهور حضرت حجّت، از آیات مَنسی است یعنی به آینده موکول شده است. منتهی وقتی آیتی به آینده موکول شد، جای خالی اش را خدا با آیتی مشابه یا بهتر برای مؤمنینِ زمان حال پُر می کند. چون خدا صلاح مؤمنین را خوب می شناسد و از حال و روز آن ها باخبر است. مضاف بر آنکه هستی کلاً مال خداست و صاحب اختیارِ همه، خودِ خداست.

برهان از امام رضا(ع) روایت می کند که نُنسِها یعنی آن را از ذهن ها پاک می کنیم و یادش را از دلها می بریم.

***

أَمْ تُرِيدُونَ أَنْ تَسْأَلُوا رَسُولَكُمْ كَمَا سُئِلَ مُوسَىٰ مِنْ قَبْلُ وَمَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيلِ (108) وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّارًا حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّىٰ يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (109) وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (110)

مسلمانان! نکند قصد دارید همان چیزهایی را از پیامبرتان بخواهید که قبل ترها از موسی خواسته شد؟! هرکه ایمانش را با کفر عوض کند، قطعاً راه درست را گم کرده است!

خیلی از اهل کتاب، با اینکه حقانیتِ اسلام برایشان روشن شده، آرزو می کنند شما را بعد از اسلام آوردنتان به کفر بکشانند! این از روی حسدی است که از وجودشان شعله می کشد!

ص: 178

شما فعلاً به رویشان نیاورید و از آن ها بگذرید تا وقتی خدا فرمانش را بفرستد. آری، خدا از عهدهٔ هر کاری برمی آید.

بجای افتادن در دام اهل کتاب - با متابعت از ایشان یا تقابل با آن ها – به فکر نماز و زکات خود باشید. چون هر کار خیری که برای خودتان جلوجلو بفرستید، آن را پیش خدا خواهید دید! بله، خدا کارهایتان را می بیند.

از این فقرات برمیآید که نومسلمانان مدینه، به تحریک یهودیان، بر آن شده بودند که از پیامبر اسلام(ص) تقاضای معجزات اقتراحی یعنی درخواستی کنند. این آیات آن ها را از چنین جسارتی تحذیر می دهد و سراغ نماز و نیاز و رعایت تقوی و پر کردن ذخیرهٔ آخرت می فرستد. یعنی چیزی که مرهم دردشان است و در دنیا و آخرت بدردشان میخورد.

اینکه دقیقاً چه معجزه ای را می خواستند پیشنهاد بدهند معلوم نیست، گفته اند کتاب از آسمان، جویباری از زمین، دیدن خدا، رؤیت فرشتگان و از این قسم امور ناممکن یا اموری که خدا بنای نشان دادنش را به کسی ندارد. اصولاً پاسخ به معجزات اقتراحی، پس از ماجرای ناقهٔ صالح منفی است. به این مطلب در چند جای قرآن اشاره شده. از جمله:

وَمَا مَنَعَنَا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآيَاتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ وَآتَيْنَا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِهَا وَمَا نُرْسِلُ بِالْآيَاتِ إِلَّا تَخْوِيفًا (اسراء:59) تنها چیزی که باعث شد معجزه های درخواستیِ کافران را نفرستیم، این بود که گذشتگانشان، آن ها را دروغ دانستند؛ مثلاً به مردمِ ثمود، ماده شتری دادیم که معجزه ای بسیار روشن بود؛ ولی انکارش کردند. بله، ما معجزه ها را فقط برای هشداردادن می فرستیم.

ابن عباس در شأن نزول این آیه آورده که مشرکان مکّه گفتند: ای محمد، اگر تو پیامبری، کوه صفا را برایمان به طلا بدل کن! چنین معجزاتی را معجزات درخواستی یا اقتراحی مینامند که معمولاً صِرف بهانه جویی است و بنای خدا پاسخ به آنها نیست.

در سورهٔ انبیاء هم هست: ... فَلْيَأْتِنَا بِآيَةٍ کَمَا أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ (5) مَا آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَکْنَاهَا أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ (6) باید برایمان معجزه ای بیاوری؛ همان طورکه پیامبران قبلی

ص: 179

آوردند. قبل از آن ها هر شهری را که نابود کردیم، با آمدن معجزهٔ درخواستی شان ایمان نیاورده بودند. حالا این ها با چنین معجزه ای ایمان بیار هستند؟!

خلاصه آنکه: جواب خداوند در تمام قرآن به معجزات درخواستی منفی بوده، به دلائل بسیار: از جمله اینکه پیشینیان با اینکه معجزات درخواستی را دیدند ولی ایمان نیآوردند. مثلاً شتر صالح که کفرانش کردند. دیگر اینکه چنین درخواست هایی اساساً از سر لجاجت و عناد است نه تفحّص حقیقت. دیگر اینکه پیامبر اصولاً نقشش چیز دیگر است و قرار نیست از مردم سفارش بگیرد و طبق سفارش معجزه صادر کند و معرکه بگیرد. مگر نعوذ بالله محمد(ص) خواننده است تا ترانهٔ درخواستی را برای مخاطبین اجرا کند؟! در چندین جای قرآن آمده که: من وظیفه ام هشدار است. ایمان آوردید، آوردید؛ نیاوردید، نیاوردید! خودتان ضرر میکنید.

اعلام الوری صفحه 216 از امام مجتبی(ع) روایت می کند که کفار ذاتاً حسودند، چنانکه خدا هم فرموده: كُفَّارًا حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ.

***

وَقَالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كَانَ هُودًا أَوْ نَصَارَىٰ تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (111) بَلَىٰ مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ (112)

ادعا می کنند: غیر از ما، کسی به بهشت نمی رود! این ادعاها، همه، خیالات خام است. بگو: اگر راست می گویید، دلیلتان را بیاورید.

نخیر! بهشت در انحصار کسی نیست. هرکس خودش را با تمامِ وجود تسلیم خدا کند و نیکوکار باشد، پاداشش پیش خدا محفوظ است. چنین کسانی نه باید بترسند و نه غصه بخورند.

ص: 180

راجع به "أمانی" پیشتر در همین سوره سخن گفتیم. اما چون بنای ما در این تفسیر عدم ارجاع و حل و فصل مستقلّ هر آیه است لذا آن مطلب را دوباره می آوریم. در آنجا گفتیم که برای فهم این اصطلاح قرآنی باید به سورهٔ نساء مراجعه کرد؛ آنجا می فرماید:

لَيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَلَا أَمَانِيِّ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءًا يُجْزَ بِهِ وَلَا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا (123) وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَىٰ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَٰئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَلَا يُظْلَمُونَ نَقِيرًا (124) فضیلت و برتری به خیالاتِ واهی شما یا اهل کتاب نیست! برتری ملاکش عمل است: هرکس بدی کند، به سزایش مجازات می شود و در پیشگاه خدا برای خودش یار و یاوری پیدا نمی کند.

هرکس هم عمل صالح داشته باشد، به شرط ایمان به خدا، چه مرد باشند چه زن، وارد بهشت می شود و به اندازهٔ سرِ سوزنی به او ستم نمی شود!

"أمانیّ" یعنی آرزو و خیالات واهی. در این آیه أمانیّ خیالِ خام مسلمین است که بر اهل کتاب فخر می فروختند و برتری می جستند، به صرف مسلمان بودن؛ و می گفتند پیامبر ما آخرین پیامبر است، پس ما از شما سَرتریم و پیش خدا مقرّب تریم. اهل کتاب هم به مسلمین مباهات می کردند که پیامبر ما پیش تر و کتاب ما قدیمی تر است، لذا ما برتریم. یکی دیگر از أمانیّ اهل کتاب در همین آیه آمده، آن ها می گفتند: لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كَانَ هُودًا أَوْ نَصَارَى تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ [سوره البقرة : 111] یعنی وارد بهشت نمی شود جز کسی که یهودی یا نصرانی باشد. یعنی بقیه را جهنمی می دانستند. در میان ما مسلمین هم شبیه این گمان نسبت به دیگران هست، حتّی مذاهب ما یکدیگر را جهنمی می دانند: تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ!

منشأ این خیالات، خواست ها و خودبرتربینی هاست، شیطان هم با وسوسه هایش به أمانی دامن می زند یا خودش القاء أمانی می کند.

در تمام این آیات، خداوند می گوید صِرف انتساب به یک دین – و مذهب – موجب سعادت و فضیلت نیست و کسی وارد بهشت می شود و در درجات آنجا از بقیه برتر - یعنی پیش خدا مقرّب تر – است که واقعاً مؤمن باشد و عملش درست تر باشد: يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ

ص: 181

[سوره الحجرات : 13] ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و به ملتها و نژادهای مختلف تقسیم کردیم؛ مهم اینست که بدانید برترین شما نزد خدا، متّقی ترین شماست. همانا خدا دانا و خبیر است.

عبارت "مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ" در آیهٔ دوم، شرحِ مختصر ولی جامع و مانعِ سعادت یعنی خلود در نعیم ابد است. سعادت لازمه اش تسلیمِ محض در برابر خداست؛ چه در برابر فرمان های تشریعی خدا که در آیاتی مثل آیهٔ فوق الذکرِ سورهٔ حجرات، با عبارت تقوی بیان شده و چه در برابر مقادیر تکوینی خدا که جاهایی از قرآن با لفظ رضا بیان می شود. یعنی سعادت، به دینِ ظاهری نیست، به تسلیم واقعی در برابر خداست. باطن اسلام و دیگر ادیانِ برحقّ همین "أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ" است.

"احسان" به معنی نیکی به دیگران، گرچه در دلِ همین تسلیم هست، اما چون موتور محرّک سالک در طیّ طریق است، من باب اهمیت، مستقلاً ذکر شده. البته درست تر این است که این احسان را حُسن همه جانبه بدانیم، که هم شامل عبادات می شود، هم شامل خدماتی مثل نیکی به خلق. در این صورت احسان عبارت اُخرای همان تسلیم است و به کمال و دوام آن اشاره دارد. یعنی این تسلیمِ وجه، باید همیشگی باشد نه گاه گاه، یعنی مقام باشد نه حال؛ و به بهترین وجه باید محقّق شود. چنین تسلیمی، صاحبش را از اولیاء خدا می کند و ترس و حزن را از او برمی دارد. پس محسن واقعی که همیشه غرق خداست، نه می ترسد و نه محزون می شود. یا نباید بترسد و نباید محزون شود.

این آیه یعنی آیهٔ صدودوازدهم از علوم جمعی قرآن و یکی از آیاتی است که کلّ قرآن در آن جوهرکشی شده است.

از اوّل این سوره این چندمین بار است که خداوند تذکّر می دهد که صِرف انتساب به یک دین، سعادت بخش نیست و تسلیم در برابر خدا یا ایمان و عمل صالح است که انسان را نجات می دهد. برای مثال این مطلب در آیهٔ 62 و نیز آیات 80 الی 82 نیز آمده بود:

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالنَّصَارَى وَالصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ [سوره البقرة : 62]

ص: 182

وَقَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّامًا مَعْدُودَةً... بَلَى مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَأَحَاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ [سوره البقرة : 80 الی 82]

وَقَالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصَارَىٰ عَلَىٰ شَيْءٍ وَقَالَتِ النَّصَارَىٰ لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلَىٰ شَيْءٍ وَهُمْ يَتْلُونَ الْكِتَابَ كَذَٰلِكَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (113)

یهودی ها می گویند: مسیحی ها بر حق نیستند! مسیحی ها هم می گویند: یهودی ها بر حق نیستند! جالب اینکه هر دویشان کتاب آسمانی می خوانند! جاهلان دیگر هم شبیه همین حرف ها را می زنند. خدا روز قیامت راجع به این اختلاف ها، بین همه قضاوت خواهد کرد.

این آیه عبارت اُخرای "كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ [سوره المؤمنون : 53]" است و با آوردن فقرهٔ "قَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ" خواسته بگوید نفی دیگران و انحصار حقیقت در خود، منحصر به یهود یا نصاریٰ نیست، بلکه ناشی از جهل است و تا آدم هست، این جهالت هم هست.

این آیه از آیات زیبا و تلنگریِ قرآن است و باید همیشه آویزهٔ گوش تمام مذهبیون باشد.

***

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَسَاجِدَ اللَّهِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ وَسَعَىٰ فِي خَرَابِهَا أُولَٰئِكَ مَا كَانَ لَهُمْ أَنْ يَدْخُلُوهَا إِلَّا خَائِفِينَ لَهُمْ فِي الدُّنْيَا خِزْيٌ وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ (114)

چقدر زشت و ظالمانه است کار آن هایی که مانع عبادت خدا در مساجدش می شوند و در تضعیف و تخریب آن ها می کوشند؟! آن ها حق ورود به این مکان ها را ندارند. اگر هم احیاناً وارد شوند، نباید بتوانند فعالیت های مخرّب خود را به راحتی پیش ببرند. این افراد در دنیا با خفت وخواری زندگی می کنند و در آخرت هم عذابی بی اندازه در انتظارشان است.

ص: 183

برای این آیه شأن نزول های مختلفی گفته اند. از جمله گفته اند نظر به واقعهٔ تخریب اورشلیم توسط بخت النصر دارد؛ اما این قول، قولِ بلا دلیل است. و گفته اند نظر دارد به ممانعت مشرکین از عمره گذاشتنِ رسول اکرم(ص) به همراه مسلمین در سال ششم که به صلح حُدَیبیه انجامید. ولی این آیه چند سال قبل از آن واقعه نازل شده و آن واقعه، تأویل یا مصداقی است برای این آیه نه آنکه شأن نزولش باشد. و گفته اند نظر به ماه های آخر حضور رسول خدا(ص) در مکّه دارد، در آن ماه های آخرِ پیش از هجرت، مشرکان مانع ورود رسول خدا(ص) به مسجدالحرام شدند و همین زمینه سازِ هجرت آن حضرت به مدینه گشت. این شأن نزول، محتمل ترین است ولی باز مُخصّص معنای آیه نیست و این آیه به مطلبی کلّی نظر دارد.

مطابقِ این آیه، دشمنان مساجد و مخالفینِ رونق آن ها، در دنیا و آخرت ذلیل و روسیاه و معذّب اند. دشمنی با مسجد، دشمنی با خداست و دشمن خدا همیشه هراسان و خوار است. این آیه وظیفهٔ حفظ و حراست از مساجد را نیز بر دوش مسلمین نهاده است. نه فقط حفظ و حراست مادّی بلکه حفظ و حراست معنوی. یعنی مؤمنین باید در رونق و آبادی مادّی و معنوی مساجد بکوشند و مساجد را مکان عبادت و کثرت ذکر خدا کنند: إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَلَمْ يَخْشَ إِلَّا اللَّهَ فَعَسَى أُولَئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ [سوره التوبة : 18] مساجد خدا را کسانی آباد می کنند که به خدا و روز قیامت باور دارند و اهل نماز و نیازند و جز از خدا نمی ترسند. امید است که خدا دست چنین کسانی را بگیرد.

نورالثقلین از امام علی(ع) روایت می کند که منظور از مساجد در این آیه، همهٔ زمین است؛ چنانکه پیامبر(ص) فرمود: همهٔ زمین برای من مسجد قرار داده شده.

وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ (115)

گرچه، شرق و غرب مال خداست؛ و به هر سو که رو کنید، وجه خداست؛ آری خدا همه جا هست و همه چیز را می داند.

ص: 184

این آیه تقدّس مسجد را تسرّی می دهد به همه جا. چنانکه رسول خدا(ص) فرموده: تمام زمین را خدا برای من و پیروان من مسجد قرار داده. یعنی همه جا برای مسلمان مسجد و محل عبادت خداست و مسلمان به هرجا که روکند به سوی خدا رو کرده. این آیه می گوید اگر دل به خدا بدهید، همه جا برای شما مسجد است. یعنی مادامیکه دلتان با خداست، در مسجد و محضر خدا هستید.

برخی مفسّرین این آیه را راجع به سمت قبله معنی کرده اند و گفته اند عدّه ای از مسلمین در سفری در جهت قبله درماندند، پس به چند طرف نماز خواندند. وقتی حکم مسأله را از رسول خدا(ص) پرسیدند، این آیه نازل شد و فی الواقع حکم جهت قبله را در چنین مواقعی توسعه داد. اما به زعم ما این آیه راجع به مسجد است نه قبله.

عبارت "فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ" از اوج های معنوی و شاهکارهای معرفتی قرآن است و بی اغراق صدها صفحه راجع به آن، توسط مفسّران و عارفان و حکیمان قلم فرسایی شده بلکه حقّش ادا شود. نکتهٔ کلیدی در فهم این عبارتِ عرشی، درک "وجه الله" است. مراد از وجه الله جلوهٔ خدا یا خود خداست. این عبارت از توحیدی ترین عبارات قرآن و از مُستمسَکاتِ قائلین به وحدت وجود در عرفان اسلامی است.

احتجاج جلد 1 صفحه 42 از امام عسکری(ع) روایت می کند: فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ یعنی انگیزه و دلیل توجه و رو کردن تان الهی باشد. در این صورت از هر کاری انتظار ثواب داشته باشید.

فقیه جلد 1 صفحه 276 از امام صادق(ع) راجع به شخصی که به نماز می ایستد و پس از آن که از نماز فارغ شد دقت کرده و می بیند که به دست راست یا چپ منحرف بوده، روایت می کند که نمازش صحیح است. چون ما بین مشرق و مغرب قبله است چنانچه خدا فرموده وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ.

وسائل الشیعه جلد 4 صفحه 333 از امام باقر(ع) روایت می کند که رسول خدا(ص) هنگام رفتن به خیبر بر روی شتر خود به صورت اشاره و به هر سو که شترش او را میبرد نماز می گذارد و می فرمود خدا فرموده: فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ.

ص: 185

***

وَقَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ بَلْ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ (116) بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (117)

گویند: خدا برای خودش فرزند برگرفته! او منزّه از این حرف هاست؛ بلکه آنچه در آسمان ها و زمین است، مال اوست و همه گوش به فرمان اویند.

خدا پدیدآورنده و نوآور نظام آفرینش است بدون الگوی قبلی و وقتی چیزی را بخواهد، فقط تا فرمان بدهد: «باش»، به سرعت به وجود می آید.

منظور از "اتّخاذ ولد" زاییدن فرزند نیست، بلکه فرزندخواندگی است؛ یعنی کسی را تشریفاً فرزند خود خوانده باشد. این آیه ضمن نفی چنین چیزی، اشاره می کند که فرزندخواندگی بدلیل نیاز است و خدایی که همه، مال او و فرمانبردار اویند، چه نیاز به فرزندخوانده دارد؟! خدایی که آسمان و زمین را به صرف اراده آفریده و مدام تدبیر می کند!

"بدیع" نوآوریِ چیزی است بی الگوی قبلی. و خلقتِ "کُن فیکون" خلقتی است که بین شاء(خواست) و اراده، تا خلق و موجود شدن آن چیز، مانعی نباشد. یعنی به صِرف ارتسام اراده در وجود خالق، مخلوق در بیرون موجود شود. گویا چیزی که نبوده می شنود که "باش"! و فی الفور موجود می شود.

***

وَقَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ لَوْلَا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ كَذَٰلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (118)

نادان ها اعتراض می کنند: خدا چرا خودش با ما حرف نمی زند یا برای ما در زندگی مان معجزه یا نشانه ای نمی آید؟! قبلی ها هم از این حرف ها می زدند. دل هایشان مثل هم است و سروتَه یک کرباس اند! البته ما آیات روشنِ بسیاری فرستاده ایم، منتها برای گروهی که دنبال یقین اند.

ص: 186

این آیه به نکته ای اشاره می کند که خیلی شایع بوده و مسألهٔ خیلی هاست؛ خود بنده این حرف را از زبان افراد بسیاری شنیده ام. آن ها برای ایمان آوردن یا تقویت ایمان، منتظر معجزه یا دیدن نشانه ای واضح، در زندگی خود هستند. خدا می فرماید موکول کردن ایمان به چنین چیزی، از سر جهل و خرابیِ دل است. البته آیاتِ وجود خدا و دستگیریِ او و حقّانیت دین، در زندگی ها بسیار است؛ منتها فقط اهل یقین آن ها را می بینند و ایمانشان فزون می شود.

لبّ کلام این آیه، بدیهی فرض کردن ایمان و دعوتِ بنی آدم به ایمانِ بی قید و شرط است. آن هایی که خدا را مشکوک قلمداد می کنند و از خدا طلب معجزه می کنند، نخواهند توانست خدا را در موضع انفعال درآورند و تنها از ایمان و برکات آن بی نصیب می مانند: إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ [سوره إبراهيم : 8] اگر شما و هرکه در زمین است کافر شود، خدا را باک نیست، چون خدا بی نیاز و ستوده است.

از طرفی چنین افرادی حتّی با دیدن نشانه و معجزه ایمان نخواهند آورد و منتظر نشانه و معجزهٔ بزرگتر می نشینند. ذات انسان اینطور است: وَمَا مَنَعَنَا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآيَاتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ [سوره اﻹسراء : 59] ما آیه ای دیگری نمی فرستیم وقتی قبلی ها هم آیه خواستند ولی وقتی آمد تکذیبش کردند.

قلب که تاریک و نامستعدّ گشت، آیه خواهی اش بهانه است، نه اطمینان و استیقان.

إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيرًا وَنَذِيرًا وَلَا تُسْأَلُ عَنْ أَصْحَابِ الْجَحِيمِ (119)

پیامبر! ما تو را به حق فرستادیم تا مژده رسان و هشداردهنده باشی. در قبال جهنمی ها، تو مسئول نیستی!

این آیه علاوه بر آنکه دعوتِ رسول اکرم(ص) است به انجام وظیفهٔ تبلیغ و چشم برداشتن از نتیجه، به ما هم می آموزد که حرصِ هدایتِ خلق را نخوریم و نسبت به واکنش منکران نسبت به دین، مستغنی باشیم. حالتِ درستِ مواجهه با انسانِ دوپایِ مختار، همین است! و الا هر روز باید عزا بگیریم که چرا تکذیب کرد؟ چرا کفران کرد؟ چرا اِعراض کرد؟ چرا غفلت کرد؟ چرا گول خورد؟

ص: 187

قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ [سوره اﻷنعام : 91] مست خدا شو و رهایشان کن تا در گِل فرو روند و بازی کنند.

ابوالفتوح از ابن عباس نقل می کند که روزی رسول خدا(ص) فرمود: دوست داشتم می فهمیدم که بر سر کسانیکه بر کفر مرده اند چه آمده؟ در جواب این آیه نازل گشت و خدا فرمود تو را با دیگران چه کار؟

***

وَلَنْ تَرْضَىٰ عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَىٰ حَتَّىٰ تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَىٰ وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ (120)

یهودیان و نصاریٰ هرگز از تو راضی نمی شوند؛ مگر اینکه دنباله روِ دینشان شوی! به آن ها بگو: جوری که خود خدا هدایت کند، هدایتِ واقعی است.

بعد از اینکه علم نبوّت به دستت رسیده، اگر تابع میل آن ها شوی، دیگر از طرف خدا هیچ یاری و حمایتی نخواهی شد.

این آیه می گوید دنبال رضای این و آن نروید چون تحصیل رضای خلق ناممکن است، مگر آنکه انسان تابع خلق شود و تبعیّت از خلق هم مرضی خدا نیست. پس فکر راضی کردن این و آن را به کلّ باید از سر بیرون کرد. قرآن تحصیل رضای هیچ خلقی را نخواسته و حتّی راجع به والدین، فرموده به آن ها احسان کن، نه اینکه از آن ها اطاعت کن و تابع آن ها شو و رضایتشان را بطور مطلق بدست بیاور. چرا؟ چون خدا میدانسته رضای بنی بشر معمولاً با رضای خدا منطبق نیست و انسانِ دوپا آلودهٔ هواست.

وقتی تحصیل رضایت هیچ کس فی نفسه مطلوب نیست، پس معلوم است که دنبال رضایت اهل کتاب نیز نباید بود.

عبارت "إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَىٰ" می گوید هرکسی هدایت را در قالبی که مألوف و مأنوس اوست می شناسد و نمی تواند بپذیرد که کس دیگری را خدا جور دیگر و در راه دیگری هدایت کرده باشد. پس ای پیامبر، به همه اعلام کن که هدایت، ربط تربیتی افراد با خداست، نه با

ص: 188

مکتبِ خاصّ. لذا احتمال اینکه کسی جز شما و با قالبی غیر معروف پیش شما، اهل هدایت باشد را منتفی ندانید. هدایتِ خدایی هدایت واقعی است و هدایت های مکتبیِ شما، فقط رنگ و بوی هدایت دارد. یک مثقال هدایت است و ده خروار وَهم!

کلمهٔ "العلم" در عبارت "لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ" خیلی ژرف و دقیق و البته خاصّ است. این علم، هر علمی نیست؛ علمِ کانون نبوت است. این علم است که طبق روایاتِ کتاب العلم در جلد دوم بحارالأنوار، طلب کردنش از غیر خانهٔ انبیاء، مساویِ انکار انبیاءست. این علم است که امام صادق(ع) فرموده: حتّی اگر شرق و غرب بروید، علم را جز درِ خانهٔ ما اهل بیت، پیدا نمی کنید. این علم است که علی(ع) بابِ علم راجع به آن فرموده: کمیل، علمت را از ما بگیر، تا از ما باشی.

این علم یا رَشَحاتی از آن، نَمی از یَمش، اگر نصیب کسی شد و قدرشناسش نبود، ارتداد باطنی پیدا می کند و از نصرت خدا بریّ می گردد: مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ.

الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلَاوَتِهِ أُولَٰئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ (121)

کسانی که کتابِ آسمانی شان را به دقت می خوانند و حقّش را ادا می کنند، بالاخره به تو و کتابت ایمان می آورند. هرکس به قرآن ایمان نیاورد، خودش ضرر می کند و بس!

این آیه از کلیدی ترین آیات در مبحث هدایت است و می گوید کسی که به آنچه روزی اش شده و درست می داند، ملتزم باشد، خدا باب هدایتِ بیشتر را به رویش مفتوح می سازد و از علمِ ناب تر بهره مندش می سازد.

ارشاد القلوب جلد 1 صفحه 78 از امام صادق(ع) روایت می کند که مراد از رعایت حق تلاوت قرآن، دقّت در معانی و عمل به مفاهیم و عبرت از قصّه های آن است.

يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ (122)

ص: 189

ای بنی اسرائیل، به خاطر بیاورید نعمت هایی را که به شما بخشیدم و اینکه شما را، زمانی، بر همه ترجیح دادم.

یعنی این همه نعمت را که در تاریخ بی نظیر بوده، با اسلام آوردن، تدارک کنید تا شکر کرده باشید.

راجع به تفضیل بنی اسرائیل علی العالمین، در آیهٔ چهل وهفتم صحبت کردیم و گفتیم چرا بطور مطلق نمی تواند درست باشد و مقیّداتِ آن چیست.

از جمله اینکه این تفضیل مقیّد است به زمانی خاص مثلاً تا وقتی مطیع انبیاء خویش بودند، نه وقتی ملعون به لسان انبیاء شدند: لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ [سوره المائدة : 78]

وَاتَّقُوا يَوْمًا لَا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئًا وَلَا يُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلَا تَنْفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلَا هُمْ يُنْصَرُونَ (123)

بترسید از روزی که اصلاً کسی به درد کسی نخورَد و برای نجاتشان از عذاب، غرامتی پذیرفته نمی شود و شفاعتی درباره شان سودمند نیفتد و کمکی به آن ها نشود!

جالب است که در آیهٔ چهل وهفتم نیز پس از آنکه به تفضیلِ بنی اسرائیل اشاره شده بود، در آیهٔ چهل وهشتم عین همین عبارات آمده و آن ها را از قیامت، سخت ترسانده.

در آنجا و در این آیه، چهار طریق شفاعتِ دنیوی مطرح شده و نسبت به آخرت – برای فاسقانِ بنی اسرائیل و فاسقان همهٔ امّت ها، از جمله خود ما – پنبهٔ ها زده شده است! پس کسانی که اینجا واقعاً بنده نبوده اند در آخرت واقعاً باید بترسند چون از شفاعت خبری نیست!

این آیه آخرین آیه از گفتگو و اتمام حجّت مفصّل خدا با یهود در قرآن – یا همان توراتِ قرآن – است.

***

ص: 190

وَإِذِ ابْتَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (124)

وقتی خدا ابراهیم را با حوادثی مهم امتحان کرد و وی را در امتحان موفق ساخت، فرمود: من تو را امامِ مردم می کنم. گفت: و از بچه ها و نسلم چطور؟ فرمود: این جایگاهِ حساس به بدکارها نمی رسد.

ابراهیمِ قرآن در انجیل اِبرام نامیده میشود، این کلمه، پدر عالی یا جدّ اعلیٰ معنی میدهد. وجه تسمیهٔ او به این نام اینست که مسیحیان و یهودیان از طریق اسحق و مسلمین از طریق اسماعیل، نسب یا انتساب خود را به او میرسانند.

نخستين دولتي كه از تاريخ سربرآورد، پس از طوفان نوح بود: دولت سومر. دولت، حاصل رشد و تعالي دولت شهرها بود و فرع بر ساختِ سپاه براي رزم، و اينها همه مقدمه ي پادشاهي شد. اینگونه بود که نخستين سلسله ي پادشاهی اور شكل گرفت و از اور – واقع در ساحل غربي اروند رود – بر بين النهرين جنوبي حكومت می كرد. سلسله هاي اور قرن ها قدرت بلامنازع بين النهرين بودند. 2000 سال گذشت. در سلسله ي سوم اور حدود 2000 سال قبل از ميلاد، یعنی 4000 سال قبل، ابراهيم بدنيا آمد. چه آنگونه كه تورات گفته، ميلادش را در اور بدانيم و چه به گفته ي طبري، شوش و يا به گفته ي ابن بطوطه، در كوثي از سواد كوفه، در هر حال، پس از استبصارش از ستاره پرستیِ قوم كه منجر به بت شكني شد، به اتفاق برادرزاده اش لوط عازم بابِل (بغداد) شد و محاجّه اش با نَمرود حاكم بابل، او را از آنجا نيز بسوي حَرّان در شمال سوريه و از آنجا به كَنعان (لبنان و فلسطين امروز) كشانيد و شايد آنگونه كه طبري گفته در حرّان، سارا – دختر حكمران آنجا – را به زني گرفت. ابراهيم عاقبت در حَبَرون در فلسطين (الخليل امروزی) منزل گزيد و البته با هاجر سفري به حجاز كرد و پس از ساختن بيت الله، هاجر را همانجا نهاد و بازگشت. مزار وي اكنون در الخليل است. در پيري سارا براي او اسحق را زایید و يعقوب (اسرائيل)، فرزند اسحق است كه با دوازده پسرش منجمله يوسف، عاقبت به مصر كوچيدند.

ص: 191

در قرآن فرازهای مختلفی از زندگی ابراهیم روایت شده. در نخستین فراز، ابراهیم(ع) از عبادت بت ها روی گردان می شود و رو به ستاره و ماه و خورشید می کند. اما هیچ یک به دلش نمی نشینند. عاقبت رو به آفرینندهٔ آنها و کل هستی می کند و خداپرست می شود. قومش با او محاجّه می کنند اما حریف او نمی شوند.

فراز دیگر، بت شکنی ابراهیم(ع) است و عزم قومِ او بر سوزاندنش در آتش و نسوختن ابراهیم در آتش.

فراز دیگر محاجّهٔ ابراهیم(ع) با نَمرود است.

فراز دیگر ملاقات فرشتگانی که برای عذاب قوم لوط آمده اند با ابراهیم، و بشارت دادن او به اسحاق.

فراز دیگر که بخشی در همین جا و بخشی در سورهٔ ابراهیم آمده، ماجراهای ابراهیم به همراه زن دوّمش هاجر و فرزندش اسماعیل در حجاز است.

خدا وند در قرآن ابراهیم(ع) را چنان ستوده که هیچ بشری در ستایش با او همطرازی نمی کند. یعنی مقدّس ترین و ممدوح ترین شخصیت قرآن، بی گزاف ابراهیم(ع) است. در تورات و انجیل، نیز اینچنین است.

بیخود نیست که اسلام و یهودیت و مسیحیت را ادیان ابراهیمی نامیده اند.

خدا ابراهیم(ع) را در قرآن، صاحب عهد، مستجاب الدعوه، عامر بیت الله، صاحب ملّت، صاحب وصیّت، موحّد، حنیف، صاحب شریعت، صاحب صُحُف، صاحب آل، مسلمانِ واقعی، صاحب مقام، خلیل الله، ملکوتْ دیده، صاحب حجّت، أوّاه و حلیم، صاحب استغفار، أهل بشارت، حلیم و مُنیب، صاحب ضَیف، قانِت، صدّیق، نبیّ، رشید، فتیٰ، نترس و بت شکن، صاحب سلام، مذکور، با وفا، و اُسوهٔ حسنه دانسته.

اما در این آیهٔ سورهٔ بقره، خداوند ابراهیم را امتحان پَس داده و منصوب شده به مقام امامت برای مردم، معرفی می کند.

مقصود از "ابْتَلَىٰ بِكَلِمَاتٍ" امتحان به وقایع است. از جمله شکستن بت ها و نترسیدن از آتش و تفویض امر به خدا، از جمله هجرت از سرزمین مشرکان بسوی جایی که بتواند خدا را آزادانه

ص: 192

بندگی کند، از جمله عزمِ قربانیِ فرزند بدرگاه خدا، از جمله اسکان دادن خانواده در صحرای بی آب و علف به فرمان خدا، ... "کلمه" در فرهنگ قرآن غیر از کلام به اشخاص و وقایع نیز بکار می رود. به این آیه دقّت بفرمایید: وَيُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ [سوره يونس : 82]. یا این آیه: إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ [سوره النساء : 171].

خدا نه فقط ابراهیم(ع) را به کلمات یعنی امتحانات، آزمود؛ بلکه تک تک ما را نیز در زندگی به کلماتی می آزماید: أَوَلَا يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ لَا يَتُوبُونَ وَلَا هُمْ يَذَّكَّرُونَ [سوره التوبة : 126] مگر نمی بینند که هرساله، یک بار یا دو بار، با مشکلات بزرگ آزمایش می شوند؛ اما متأسفانه نه توبه می کنند و نه به خود می آیند!

عبارت "فَأَتَمَّهُنَّ" هم به ابراهیم(ع) بازمی گردد، هم به خدا. یعنی خدا کمک کرد تا ابراهیم آن آزمون ها را تمام کند و ابراهیم نیز آن آزمون ها را تمام کرد و از سر گذراند. نصرت خدا چنان مؤمنین را احاطه کرده که تفکیک فعل آن ها از فعل الله مشکل است: فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى [سوره اﻷنفال : 17] ش ما نبودید که دشمن را نابود کردید؛ بلکه خدا نابودشان کرد! و تو، پیامبر! وقتی مشتی خاک به طرفشان پاشیدی، خودت نپاشیدی؛ بلکه خدا پاشید.

می رسیم به عبارت "قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا". خداوند ابراهیم را برای مردم "امام" قرار داد. اعلام این "جعل" با خود جعل همزمان است مثل دیگر کارهای خدا که "کُن فیکون" است. یعنی این "قال" در اوّل عبارت فقط اِخبار به ابراهیم نیست، بلکه ایصال ابراهیم است به این مقام. کأنّ فرموده: کُن أماماً للنّاس!

اما "امامت" در اینجا نکره آمده تا نشان دهد که امامت اقسام و شؤونی دارد یا شاید خواسته این مقام را تفخیم کند و عظمتش را نشان دهد. این وجه مقبول تر است بخصوص که بعدش تأکید کرده که این مقام، به ذریّهٔ ظالم تو نمی رسد. یعنی طهارت و عدالت و عصمت لازم است تا کسی لایق مقام امامت شود.

ص: 193

ابراهیم(ع) در سنّ پیری و پس از طیّ مراحل بسیار به این مقام رسید. چرا؟ چون می گوید ذُریّه یعنی نسل من هم به این مقام می رسند؟ و می دانیم که ابراهیم تا کهنسالی دارای فرزند نبود. پس این مکالمه چنانکه از تعبیر طیّ کلمات و امتحانات هم برمی آید، مربوط می شود به دوران پیری و پختگی ابراهیم. یعنی ابراهیم زمانیکه در باطن، پیر معنوی و شیخ ارشاد و اسوهٔ عامّ گشت، از لحاظ ظاهری و سِنّی هم پیر بود.

اما "امامت" دقیقاً یعنی چه؟ و کسی که امام می شود چه چیزی بیش از دیگران دارد؟ کلمهٔ امام به معنای جلو یا جلودار است و کسی که امام می شود امّتی را رهبری و جلوداری می کند. یعنی در دنیا فرمان ده و الگوی آن هاست و در آخرت پیشاپیش آن ها محشور می شود. چنانکه آمده: يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ [سوره اﻹسراء : 71] در قیامت، هر جماعتی را با امامش احضار می کنیم.

از آیهٔ: وَالَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا [سوره الفرقان : 74] برمی آید که امامت، مقامی اشتدادی و در دسترس است و هر مؤمنی باید دعا کند و آرزومند باشد که برای متّقین، امام گردد. پس امامت منحصر به یک فرد نیست و مؤمنین زیادی در هر زمان واجد شؤونی از مقام امامت اند. منتهی امامِ علی الاطلاق یا امامِ امام ها یا امیر اولیاء در هر زمان – به نظر ما شیعیان - یک نفر و مصون از خطا و اشتباه و مؤیّد و منصور من عند الله است. چنین امامی حجّت خداست.

پس امام را باید به معصوم و غیرمعصوم تقسیم کرد و کمال امامت را منحصر دانست به معصومی که در هر زمان حجّت خداست.

یعنی امامت مثل شهادت بر اعمال، یکی از مقامات اولیاء است و کم و بیش در اکثر اولیاء خدا یافت می شود؛ گرچه مرتبهٔ کامله اش در معصوم منحصر است: نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيدًا عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَجِئْنَا بِكَ شَهِيدًا عَلَى هَؤُلَاءِ [سوره النحل : 89] از هر ملتی شاهدی بر کارهایشان فرا می خوانیم، تو را نیز ای محمد، شاهد کارهای همگان می گیریم.

ص: 194

غیر از انسان، حتّی کتاب نیز جنبهٔ امامت دارد یعنی راهبر سالکین است بسوی کمال: وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً [سوره اﻷحقاف : 12] پیش از قرآن، کتاب موسی هم امام بود و رحمت.

پس امامت مقامی است که پس از حصول، اشتدادی و ذودرجه است. مثل چراغ هایی که پس از روشن شدن، درجهٔ نورشان را با دکمه ای می شود زیاد و کم کرد.

امامت مثل دیگر مناصب معنوی، به جعل الهی است نه قبول مردم یا آرزوی شخص یا حتّی تلاش و جان کندن.

کسی که به جعل الهی امام شده – به مقدار برخورداری اش از منصب امامت – چند ویژگی دارد: اوّل اینکه مفسّر شرع است. یعنی احکام خدا را تبیین می کند و فتوی می دهد. دوم، نظرش در تطبیق مصادیق بالاتر از اَحَدُ العُرف است یعنی می تواند حُکم کند و حکمش بر مأمومینش واجب الاتّباع است. سوم، به إذن خدا نَفَسش حقّ و دعایش مستجاب و حرفش در هستی مؤثر است. یعنی غیر از راهبریِ تشریعی که آدرس دادن است، راهبرِ تکوینی است؛ یعنی خودش دستت را می گیرد و حرکتت می دهد. کسی که از ولایت تکوینی به کل بی بهره است، در ولایت تشریعیِ او هم باید شکّ کرد. این ها با هم است، البته قرار نیست امام راه برود و خرق عادت کند، ولی بالاخره دستش هم خالی نیست و خدا کمی از علم و قدرت غیب را بدست او جاری می سازد تا آیتی باشد برای مأمومین تا در متابعت از امامشان ثابت قدم گردند. سرّ اینکه امامان معصوم(ع) گاهی چنین آیاتی بروز می دادند این بوده، آن ها قصد خودنمایی نداشته اند، قصد خدانمایی داشتند!

بحث امامت از اساسی ترین مباحث هدایت است، ولی آنطور که باید و شاید در تفاسیر به آن پرداخته نشده، لذا بجاست که در اینجا فصل معرفت الإمام را از کتاب معرفت نفس عیناً نقل کنم:

درس بيست و سوم(از سلسله دروس معرفت نفس): معرفت الإمام

1. از شرق تا غرب، انسان هاي واله و سرگردان در جستجوي راهي هستند تا به سوي خداوند سير و سلوک کنند و به دنبال کسي مي گردند تا آنان را در اين سير کمک کند؛ گم کرده دارند.

ص: 195

اين مردم يک وقت دور ارسطو جمع مي شوند، يک وقت دور کنفسيوس، گاهي دور لنين، و ... . مي خواهند به طرفي فرار کنند و از اين سجن دنيا خارج شوند. سال ها بلکه قرن ها به دنبال کسي مي روند و در راه او سر مي دهند، شايد که به حقيقت نزديک شوند و احساس خوب بودن کنند. آنها گم کرده اند آن کسي را که کوره راه هاي اين قلّه را بلد است. و مي داند کجا بن بست است و کجا پرتگاه، از کجا بايد رفت و چه توشه اي بايد برداشت و چگونه بايد رفت. آنها امام زمانهٔ خود را گم کرده اند، گرچه ندانند. اين تکاپوها همه ريشه اش آنجاست. مثل گله اي که شبانش را گم کرده است، در صحرا به حيرت افتاده اند. ما به کسي نياز داريم که ما را در اين سير و سلوک دستگيري کند؛ سير و سلوکي که طي وادي هاي توحيد تکميلي است؛ کسي که طلسم گوساله هاي سامري تاريخ را باطل کند. اين بيان فطري مسئلهٔ امامت است. خدايا، دست ما را به دست موسي دوران و ابراهيم زمان برسان و ياريمان کن او را پيدا کنيم!

2. در مسئلهٔ توحيد و خداشناسي برويد و به تمام کتاب هاي شيعه و سنّي مراجه کنيد. در رشتهٔ معرفت خدا، ده سطر از ابوبکر و عمر و عثمان پيدا نمي کنيد. اين به اصطلاح خلفاي پيامبر، خالي از معارف توحيدي بوده اند. ما با علي(ع) پسر عمو نيستيم و با ابوبکر هم پدرکشتگي نداريم. ممکن است شيعه بودن ما به علّت به دنيا آمدنمان در ارض شيعه بوده باشد که دارالايمان حقيقي است، که اين هم البته توفيق و رحمتي خاصّ است، اما شيعه ماندن ما قطعاً دليل دارد. اگر مردم جمع شوند و کسي را انتخاب کنند، با اين اجتماع مردم او جانشين پيامبر نمي شود. جانشيني پيامبر به دليل داشتن نشانه هاي علم و قدرت پيامبر است. علي(ع) ملاّست و ما به دنبال ملاّ مي رويم. علي(ع) اقيانوس علم است و ما هم تشنهٔ علم هستيم، پس به همين دليل، به دنبال اميرالمؤمنين رفته ايم. اگر کسي بخواهد راه بندگي خدا را طي کند، بايد با نور هدايت علي بن ابيطالب(ع) طي کند. مرحلهٔ اول در راه بندگي، معرفت خداست و مرحلهٔ دوم آن، عمل کردن به فرمايشات خداست. علي(ع) اين راه را به روي مسلمين باز کرده است، او فاتح طريق ولايت الهي است. دليل جانشيني علي(ع) اين نيست که داماد پيغمبر است (عثمان هم شوهر دو نفر از دختران پيغمبر بود) بلکه به

ص: 196

دليل ارزش هاي وجودي خود اوست. صفات ذاتي خود اوست، پس مقامي نيست که با انتخاب مردم ايجاد يا سلب شود. چنين کسي در جامعه هست که لايق امامت است و بايد او را يافت، نه اينکه او را انتخاب کرد. با انتخاب، کسي واجد اين صفات نمي شود. بايد تشخيص داد و کشف کرد و نشان داد کسي را که واجد اين صفات است. اما چه کسي بايد او را نشان بدهد؟ کسي که بهتر او را مي شناسد، کسي که مرتبط با همان کانوني است که اين صفات را در وجود فردي نهاده که او قرار است امام شود؛ يعني پيغمبر نسبت به علي و امام قبلي نسبت به امام بعدي. اين نامش «وصايت» است نه نصب(به معناي الزام ديگران به سليقه و هوس خود). وصايت نشان دادن واقعيتي در کسي است به مردم، از طرف کسي که بهتر از هرکس مي تواند آن واقعيت را بشناسد. و وقتي وصايت محقّق شد، مردم موظّف اند اطاعت کنند، اين يک ميزان عقلي است. موظّف اند اطاعت کنند از کسي که بلندترين روح و حق ترين حق و لياقتي بيش از ديگران را دارد.

3. اگر مردم زير بار حجّت خدا رفتند و او را ياري کردند، بر او لازم است که به امر قيام کند و زمام حکومت و فرمان روايي را به دست گيرد. اما اگر مردم زير بار نرفتند و او را ياري نکردند، بر او واجب و لازم نيست که به امر قيام کند و زمام را به دست بگيرد. اين ميزاني عقلي است از جنبهٔ بشري. اما از آن طرف، از جنبهٔ الهي، حجّت خدا اگر هميشه هم مغلوب و مقهور باشد، نشر احکام الهي ميسر نيست و کسي مطيع نخواهد بود و بنياد شرع بر باد است. از اين رو، در برخي ازمنه، خداوند حجّتش را ظاهر مي کند و صيت شهرتش را در آفاق مي پراکند و در اقطار متمکّنش مي کند و اين ظهور لطف خدايي و تجلّي کمال الهي همه براي اين است که خلق به معبود حقيقي جهان عارف شوند و بدانند که خداي عالَم، علامتي از خود در عالَم گذاشته و معرفت خود را ناتمام و معطّل نگذاشته است. اما علّت غيبت حجّت خدا صرف نظر از نالايقي امّت از جنبهٔ بشري، از جنبهٔ الهي آن است که قدر وجودش دانسته شود و خلق بدانند که فایدهٔ او در عالم چيست، و قدر امنيت را در ناامني بدانند و اين هم لطفي است از جانب حق که به وجهي ديگر خواسته است بندگان را از نعمت آگاه و شناساي خود و قدرت قاهره اش کند و از آنان بخواهد تا به درگاهش گدايي کنند و فرج بجويند. پس در ظهور و

ص: 197

بطون، هر دو، رحمت است و مقتضي خلقت عالَم اين است که هر روز، به نوعي بگذرد که «کل يوم هو في شأن».

4. پيامبر اکرم(ص) ابتدا مردم را به خداپرستي و يکتا پرستي دعوت کردند، سپس معارف مبدئي شروع شد. جلال خدا، قهر خدا، جمال خدا، مهر خدا، و ... مردم را از دو جنبهٔ خوف و رجا به خدا متوجّه کرد. (خوف عوام، ترسِ از خداست و خوف عارف، ترسِ از دست دادن خدا.) پس از آنکه مردم را با خدا آشنا کرد، بايد آنان را با احکام عقليه و مستقلات عقلیهٔ نفسيه آشنا کند. پس از اين اصول، نوبت به فروعي مثل معاملات، تجارات، اجارات، حدود، ديات، و ... مي رسد.

آيات قرآن به اين ترتيب نازل مي شده است. البته گاهگاهي هم قضايايي در اثناء کار پيش مي آمده که به مناسبت آن قضايا، آياتي نازل مي شده است. اما سنّت رسالت بر اين است که از توحيد شروع کند، و به معرفت خدا، معرفت انبيا، معرفت نفس، معرفت مستقلات عقليه بپردازد و سپس به معارف غيرمستقلات برسد که احکام فرعيه است. اگر قرآن به ترتيب نزول نوشته می شد، تلألؤ عجيب و فوق العاده اي مي داشت. (ببينيد همين که مکّي يا مدني بودن آيه اي معلوم شود، چقدر معناي آن عوض مي شود و در فهم آيه ما را جلو مي اندازد). ترتيب نزول را، به تمام و کمال، کسي جز امير المؤمنين(ع) نمي دانست. ايشان دربارۀ همهٔ آيات مي دانستند که کي نازل شده است، چرا نازل شده و شأن نزولش چه بوده است؟همهٔ اينها را علي(ع) نوشته بودند. آن قرآن نزد خود ايشان ماند و الآن نزد امام زمان(ع) است.

پيامبر اکرم(ص) مي دانست که جمع مي شوند و علي(ع) را خانه نشين مي کنند و منبر و محراب را در اختيار مي گيرند. بنابراين براي اينکه علي(ع) را برپا بدارند، علم قرآن را در سینهٔ او گذاشتند تا هرکس که دانستن قرآن را طلب مي کند، به اين در و آن در مي زند و به اين طرف و آن طرف مي رود، هرگز آن را در جايي جز در سینهٔ علي(ع) نيابد. و به اين دليل علي(ع) را به مقام خلافت بگمارند و به او ايمان آورند.

5. مراد از عترت گوشت و پوست نيست. پيامبر اکرم(ص) مردم را به گوشت و پوست علي(ع) نسپردند، بلکه مردم را به روحانيت و علم علي و فرزندان معصوم ايشان تا وجود

ص: 198

مقدس امام زمان(ع) سپرده اند. بايد به حقيقت افراد گرايش پيدا کرد نه به ظاهر آنان. شخصيّت امام حسين(ع) مهم تر از شخص امام حسين(ع) است. اين شخص به واسطهٔ آن شخصيّت حجّت خداست و الگوي ما.

6. ظاهر کتاب خدا کافي نيست. ظاهر کتاب خدا مجمل است و به تبيين نياز دارد و به کسي که آن را تبيين کند. اگر ما بخواهيم فقط به ظاهر کتاب قناعت کنيم، نمي¬توانيم هيچ حکمي از احکام به دست آوريم. در کجاي قرآن نوشته است که زکات چند نصاب دارد و به چه چيزي تعلّق مي گيرد؟در کجاي قرآن مناسک حج بيان شده است؟ کجاي قرآن احکام قصاص و ديات و صيد و ذباحه شرح داده شده است؟ البته همهٔ آنچه ائمه(ع) گفته اند، در نهايت، علم قرآن است. نهايت اينکه قبض دارد و بسط دارد. قبض آن ظاهر قرآن است و بسط آن فرمايشات پيامبر(ص) و سپس اوصياي ايشان(ع) که صاحب ولاي-ت (صاحب باطن نبوّت) هستند.

7. آن کسي که حجّت خدا بر روي زمين است، بايد در کمال مراقبه باشد. اگر آني توجّهش به اجتماع و کثرت باشد و کثرت را مضمحل در توحيد نکرده باشد، او خودش را عاصي مي داند، خودش را مقصّر مي داند. خود را مستوجب نکوهش و عقوبت مي داند. در اين وضع ممکن است يک صحبت با زيد و عمر و بکر، که اندکي اشتغال به جهات کثرتي است، براي او معصيت باشد. او چون خدا را شناخته و مي داند چه توقّعي از او هست، ترسش خيلي بيشتر از ترس امثال ماست. «حسنات الابرار سيئات المقّربين»(آنچه براي ابرار حسنه است، همان، براي مقّربين، که درجه شان بالاتر است، سيئه و جفاست. اين روايت را ابن طاووس از رسول خدا(ص) نقل مي کند)، هرچه درجه انسان بالاتر رود توقّع از او بيشتر است. از حضرت رسول(ص) نقل کرده اند که مي فرموده: «إنه ليُغان علي قلبي حتّي استغفر في اليوم سبعين مرّة»(بر قلبم کدروتي مي نشيند، به همين دليل هر روز، هفتاد بار استغفار مي کنم). اين رمز ناله ها و گريه هاي اولياي خداست. اين معني گناه اولياي خداست.

«عابدان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار»8

ص: 199

. قدرت مال علي(ع) نيست، قدرت مال خداست. خداست که قدرت نمايي مي کند. علي(ع) مَظهر (آيه) و مُظهر(نمايش دهنده) خداست. مَجرا و مُجري هدايت خداوند بر روي زمين است؛ مثل پدر و مادر که مجراي رحمت حقّ اند براي پروراندن طفل(به همین دلیل است که رضایت و رنجش ایشان سرنوشت ساز است؛ شقی را سعید و سعید را شقی می کند). هر كس نفسانيّت نداشته باشد، به سعهٔ وجوديش «آيت الله» است. بعضي آيات از بعضي بزرگتر است و امام(ع) آيت عظماي الهي است. دیدهٔ احوَل(دوبين) را بايد کنار گذاشت. بايد خدا را ديد که در پدر، مادر و امام جلوه مي کند و عنايت مي ورزد.

«ديده اي خواهم که باشد شه شناس تا شناسد شاه را در هر لباس»

9. در اين سلسله دروس، تاکنون تأکيد اصلي بر «نجات از درون» بود؛ اما حالا به مقتضاي بحث امامت، لازم است به روي ديگر سکّه توجّه کنيم و آن «نجات از بيرون» است. دستگيري از عناوين مهم بحث امامت است. يکي از راه هاي تکامل، استمداد از کامل است. زنگوله وقتي به پاي کبوتر بسته شود با پرواز کبوتر، آن هم بالا مي رود. در حالي که اگر روي زمين باشد، هزار سال هم که بگذرد، نمي تواند از زمين بلند شود. اين مطلب يکي از اسرار طريقت است که شيعه آن را خوب فهميده. گاهي تا پيري زنده است به برکت او اهل آن طريقت در آن خطّه، نورانيت و سيري دارند. اين يکي از اسرار است. او که مي رود اينان يتيم و تنها مي مانند و چون پشتشان به او گرم بود و به واسطهٔ ارتباط و ارادت باطني با او حرکت مي کردند، پس از رفتن او متوقّف مي شوند. سلسلۀ طريقتي هم که مزرعهٔ بلال نيست که هر سال محصول بهتري بدهد. هر چندصدسال، در هر طريقت، يک آدم حسابي ممکن است پيدا شود؛ مابقي هياهو و از سرمايه خوردن و با سيلي صورت را سرخ کردن است. سپس چند قرن شيّادها و خرسوارها مي آيند و به اسم آن پير، مردم را مي دوشند و مدّعي جانشيني او مي شوند. اين است که اکثر طريقت ها عملاً، مرده است و دنبال آنها رفتن اتلاف وقت است.

کسي که شیعهٔ واقعي باشد، اينجا خيلي جلو است، زيرا امام دارد، استاد زنده دارد؛ آن هم چه استادي، هرکس هرچه داشته است و دارد، از اينجا دارد. همه جيره خوار خوان او بوده اند و هستند. در مقام مَثَل، تو زنگوله ا ي کوچک هستي که صدهزار سال هم بگذرد روي زمين

ص: 200

خاک مي خوري. تنها راه اين است که به پاي پرنده اي بسته شوي تا اوج بگيري؛ خودت را به پاي ولي الله الاعظم(ع) ببند تا اوجت دهد. مادامي که تو، تو هستي، اوج نمي گيري و از اينجايي که هستي، تکان نمي خوري.

پرده اي بالاتر هم هست، آنها که به حجّت خدا توسّل و توصّل دارند، همراه با تعالي هر روزهٔ او، آنها هم تعالي پيدا مي کنند. وقتي حجّت خدا را در جذبه مي اندازند، اينان حتي اگر در جذبه نيفتند، لااقل اندکي سير مي کنند. سرّ اينکه گفته اند شيعيان ما«يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا» (به شادي ما شاد و به حزن ما محزون مي شوند) نيز همين است. اين ميزان در خود اولياي دين نيز جاري است. مروي است که هر شب جمعه، علم ائمه(ع) از مجرا و به طفيل افزايش علم پيامبر افزايش مي يابد.

از آنجا که بنا بر نظر شيعيان، اصل حرکت بر پایهٔ «دستگيري» است(که از آن تعبير مي شود به هدايت خاصّه) و با قدرت «ولاي-ت باطني» که خدا به امام داده (ولايت بر باطن انسان ها براي کمک کردن و تعالي دادن آنها) ميسّر است، پس اگر انساني يا طريقي از چنين امامي بي بهره بود که داراي مقام «هدايت به امر» است(يعني به اذن و فرمان خدا به مقصد رساندن)، رشد او بسيار کُند و کمال رشد براي او نامحتمل تلقّي مي شود؛ مگر اينکه پس از تزکیهٔ فراوان، سالک آن طريق بتواند فطرتش را به مظهر هدايت نزديک کند و از آن خورشيد راهبر فيض ببرد، گرچه خودِ او را نشناسد(يعني لازم نيست به ظاهر، شيعه يا حتي آشنا به عقايد شيعه باشد). گرچه مرحوم علامه طباطبايي معتقد بودند که ولايت به او عرضه مي شود، اگر قبول کرد بالا مي رود، وگرنه متوقّف مي شود؛ اين غير از فردي است که اصلاً شيعه را نمي شناسد. در اينجا، فرد شيعه مي شود، ولي شايد آن را از هم مذهبانش مخفي کند و بنا به وظيفه اش، يک عمر با تقيّه زندگي کند.

10. از قطعيّات است که پيامبر(ص) فرمود: «اني تارک فيکم الثقلين کتاب الله و عترتي»؛ يعني مي-روم و دو چيز به يادگار مي گذارم: قرآن و معلّمي براي آن.

(توجّه کنيد که فرموده است «عترت» نفرموده «روايات». متکلّمين شيعه خيال کرده اند با تفکّر روي روايات و ضرب بعضي به بعضي ديگر مي توانند به حق برسند، يا به کمک روايات

ص: 201

مي توانند معني قرآن را بفهمند. حال آنکه با فقدان مهره ها علميِ کليدي مواجه شده اند؛ کلماتي که فصل جامع روايات است. از اين رو چاره اي نداشته اند جز آنکه از خودشان ببافند و مذهب اختراع کنند. با ورق پاره نمي شود به حقيقت نائل شد. تا معلّم معصوم نباشد، نمي شود.)

تا قرآن هست بايد آن معلّم هم باشد؛ معلّمي که هم به ظرائف قرآن آگاه باشد و هم عملاً، قرآن در او پياده شده باشد و بتواند در ديگران پياده کند.

تا قرآن بر روي زمين هست، کسي که علم قرآن در سينۀ اوست و تربيت خودش قرآني است هم بايد باشد.

تنها کسي وصي رسول الله(ص) است که عالِم به علم کتاب باشد و معلّم عملي قرآن باشد. در اين چهارده قرن، غير از امامان(ع) ما هيچ کس را نمي توانيد پيدا کنيد که اين دو ويژگي در او باشد يا اصلاً، مدّعي اين دو ويژگي باشد.

11. مقامات مُلکي و مَلَکوتي را با هم خَلط نکنيد. توضيح اينکه يک سري شئون هست که در يک زمان قابل جمع نيست. مثلاً اگر شما صورتتان به يک طرف باشد، در آن لحظه، صورتتان به طرف ديگر نيست. اينها دو مقام عرضي است، بنابراين هرگز با هم جمع نمي شود. اما مقامات طولي اين گونه نيست؛ مثلاً عالِمي که همهٔ مطالب علمي را مي داند، در عين حال، نان هم مي خورد. در همين لحظه اي که به غذا خوردن متوجّه است، بحرالعلوم هم هست. وقتي به آن مقام توجّه کند، فردي ملّا و دريايي از علم است، اما هنگامي که به اين مقام غذا خوردن توجّه کند، آدمي است که دارد غذا مي خورد. اينها را دو مقام طولي مي گويند. اولياي دين(ع) هم همين گونه اند؛ جنبهٔ حيوانيّت دارند؛ مي خورند، نموّ دارند، حرکت ارادي دارند، و ... . وقتي در اين مقام قائم اند و به اين رتبه متوجّه اند، مثل ساير افراد بشر هستند. غصّه مي خورند، خسته مي شوند، مريض مي شوند، نمي دانند يک ساعت ديگر چه بر سرشان مي آيد، و ... .

اصولاً تمليک علم و قدرت به ائمه(ع) لحظه به لحظه است، چون تمليک همهٔ انوار به همهٔ ماسوي لحظه به لحظه است. اين سرّي است که در بحث غلوّ، آن را باز خواهيم کرد. به

ص: 202

مطلبي ديگر هم بايد توجّه داشت و آن اينکه علم و قدرتي که به نحو خاصّ به ذات لايتناهي الهي متصّل است و ما آن را علم و قدرت غيب مي ناميم (چون نسبت به علم و قدرت متداول، مشهودِ همه نيست)، چنين علم و قدرتي الزاماً، تکليف آور نيست. يعني در بسياري موارد با اينکه منبع علم يا قدرت براي ائمه(ع) محفوظ بوده است، اما از علم يا قدرتشان استفاده نمي کرده اند و به همان آگاهي ظاهري عمل مي کرده اند که فهم عامّهٔ مردم هم بر آن مستقّر است.

12. در دستگاه خدا، موجودي قدرقدرت هست به نام شيطان. (شياطين تيره اي از اجنّه هستند. ابليس يکي از ايشان بود که به دليل شهرتش کلمهٔ شيطان اغلب، اختصاصاً براي او به کار مي رود). شيطاني که از راز و رمز خلقت ما مطلع است، شيطاني که بخشي از اسم اعظم را هم مي داند، شيطاني که از طرف خداوند مجاز است در فکر و حتي در جسم انسان ها تصرّف کند.

اگر بخواهيم راجع به شيطان حرف بزنيم، در اين مختصر نمي گنجد: همزات شيطان، خطوات او، رجز شيطان، خبط شيطان(شيطان زدگي)، تسويل شيطان، القاء ترس توسط او، وعدۀ فقر دادنش، امرش به فحشا، ايقاء عداوت ميان آدميان، زينت دادن اعمال، القاء نسيان، فتنه انگيزي، سدّ سبيل حقّ، تعليم سحر، وحي به دوستانش، و ... هر يک، بابي مفصّل است و تازه اينها فقط شمّه اي است از کارهاي اين موجود رجيمِ ماردِ مَريد.

همهٔ اينها سرجاي خود، اما آنکه به شيطان اين قدرت ها را داده و او را بر اين کارها مسلّط کرده خود خداوند است. شيطان، سگِ درگاه خداست و خداوند او را براي امتحان بر ما مسلّط کرده است - روشن مي شود که شيطان به خلاف آنچه دوگانه پرستان زرتشتي امروز تصوّر مي کنند، نه در برابر خدا، بلکه در دستگاه خدا و در برابر انسان است. و نيز روشن می شود که چرا شيطان با همه کار دارد جز مخلَصين؛ چون مخلَصين اهل خانه اند و سگ با اهل خانه کاری ندارد، غير را دور می کند - خداوند توسط او شوق به گناه در ما برمي انگيزد تا ما را بيازمايد. ما حتي اين دشمن را نمي بينيم، در حالي که او بر ما احاطه دارد.

ص: 203

شيطان همراه آدم حرکت مي کند، بلکه سير و سلوک مي کند و منتظر مي ماند تا جايي که سالک متحيّر شود که چه بکند. در اينجا شيطان تخم خودش را مي گذارد و کژراهه را نشان مي دهد. پايش را کج مي گذارد و مي رود، سالک هم شروع مي کند دنبال او رفتن. يا يک وقت مکاشفه اي دست مي دهد، شيطان مهار را به دست مي گيرد، مکاشفه را تفسير مي کند، آن را از حقيقت منصرف و پيامش را مبدّل مي کند. آنچه را که ممکن بود براي سالک مفيد باشد، به سمّي مهلک تبديل مي کند.

او از هر جهت قوي است. پس عدالت، حکمت و رأفت خدا اقتضا مي کند که يک ياور و پهلوان قوي را نيز در دسترس ما قرار دهد تا اگر ما ضعفا خواستيم از شر اين قويِ غويّ خلاص شويم، در پناه او برويم و از او کمک بگيريم. اين قانون عدالت خداست که شيطان را آفريده و در اصل وجود او حکمت بوده است؛ او را آزاد گذاشته و در اين آزادي نيز حکمت است. پس از اين طرف هم بايد دلاوري شجاع را پناهگاه قرار دهد؛ اين پناهگاه وليّ خداست. او دست خداست. خدا که دست گوشتي و وهمي و عقلي ندارد. دست خدا فعلي از افعال خداست که همان وليّ خداست؛ او قوي است. خداوند به او قدرت داده است. او مي تواند کيد شيطان و طلسم دنيا را باطل کند و مي تواند ما را از خواب بيدار کند و ما را زنده کند: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم» (اي کساني که ايمان آورده ايد، استجابت کنيد خدا و رسول را وقتي فرا مي¬خوانند شما را به آنچه شما را زنده مي کند).

13.ما به جعفربن محمد(ع) ، و امام باقر(ع) و ديگر ائمه(ع) معتقد هستيم. يکي از دلائل اعتقاد ما کلمات اين بزرگواران است. کلام امام، امام کلمات و وليّ کلمات است. ما از کلمات ائمه(ع) ميزان موجوديت آنان را به دست مي آوريم.

14. انبيا و حجج الهيه دو نوع کمالات دارند: نوع اول کمالاتي است که خداوند از ابتدا به آنها داده است. خواسته است بدهد و از حيث «يختص برحمته من يشاء» داده است (هر که را خواهد به رحمت مخصوص گرداند)؛ اينها کمالات «وهبي» است. دستۀ ديگر، کمالات «اکتسابي» است که از راه عبادت به دست مي آيد. درست مانند ما، آنها هم نماز مي خوانند و روزه مي گيرند و درجه شان بالا مي رود.

ص: 204

در واقع، همين پيامبري که دريايي از کمالات است و همه در او حيرانيم، پيوسته محتاج و نيازمند آن است که خدا به او عنايت کند. لذا خداوند حجج خودش را به دنيا مي آورد تا عبادت کنند و در اثر عبادت مقامشان بالا برود. و البته عبادتي مخصوص براي آنها هست که از افضل عبادات است و آن تربيت مردم و به راه آوردن آنها و نزديک کردن آنها به خدا و قطع کردن آنها از غير خدا و پيوند توحيد و بندگي بر دل آنها زدن است. البته هدايت و تربيت مردم مشقّت هم دارد و با تحمل همين مشقّت ها درجهٔ انبيا و اوصياي ايشان بالا مي رود و قرب آنها به خدا بيشتر مي شود. امام زمان(ع) هم اکنون، به تربيت کردن مردم مشغول است. در تربيت کردن او ديدن و فهميدن ما شرط نيست. نفوس کامله با توجّه فرد را بالا مي برند، اگرچه او اصلاً نفهمد. اغلب اهل سير و سلوک عامّه اين را فهميده اند و از اين رو به وجود امام زمان(ع) معتقدند و در اين مسئله با شيعه موافق هستند.

15.گدا با گدايي خود غناي خدا را آشکار مي کند، پس گداييِ گدا آینهٔ جلوهٔ غناي غني است. سؤال جاهل و رفتن او نزد عالم، آينۀ علم عالم است. رفتن شخص ناتوان نزد قوي، آینهٔ قدرت قوي است. به همين قياس، چون در قطب ربوبيّت نازها و کمالات متعدد است، در اين سو، در قطب عبوديّت نيز بايد نيازها مختلف باشد. همچنين کسي بايد باشد که همهٔ اين نيازها را اظهار کند و جلوه دهد؛ کسي که از حيث معرفتِ تامّ به نفسِ فقير و حقير انساني، قادر به گدايي محض در تمام اطوار بندگي است و از اين رو، قادر به دريافت و نشان دادن کمالات بيشتر خدايي باشد. چنين کسي امام ابناء آدم و امام نوع بشر است. رابطي بين بشر و خدا که بيش از ساير هم نوعان خود به فقر خود و غناي خدا آگاهي يافته، نياز خود و نياز جنس خود به خدا را وجدان کرده است، آداب باريابي به محضر ربوبي را بهتر مي شناسد.

براي آشکار شدن اطوار بندگي، به ادعيه رسيده از معصومين(ع) توجّه کنيد. دعاها انواعي دارد. نوعي از دعا را بايد خواند و مثل چوب خشک شد و آن دعايي است که مي خواهد نياز در مقابل قهاريّت و کبريائيّت و عظمت و هيمنت خدا را بنماياند. نوعي ديگر از دعا آدم را سرحال مي آورد و آن دعايي است که در مقابل لطف و مهر و محبّت خدا مي خوانيم. طبع دعاها مختلف است. يکي طبع رفاقت دارد، يکي طبع ترس دارد، يکي طبع اميد دارد، يکي

ص: 205

طبع حق شناسي و يکي طبع گدايي. و اينها همه از برکت امام بشر است که در دسترس بشر قرار گرفته. حيف است که از آنان قدرداني نشود. صلوات فرستادن نوعي قدرداني است(به خصوص صلوات خاص، مثل صلوات ابوالحسن ضرّاب که از اعمال عصر جمعه است، اثرات خاص دارد). زيارت نوعي قدرداني است. هر چند بهترين نوع قدرداني، اطاعت از ايشان است.

16. ما دو وظيفه نسبت به امام(ع) داريم. يکي «مودّت» و دوم «اطاعت». اطاعت خودش فرع(نتیجهٔ) مودّت است. از اين رو اصل مودّت است.

مودّت، «محبّت» اوليه اي است که همهٔ انسان ها بر آن توانا هستند. هر چند درجات بالاي محبّت از همه کس برنمي آيد. محبّت اکسيري است که با آن مي توان ماهيت ها را تغيير داد و منقلب کرد. محبّت بالطبيعه، محبّ را به محبوب مي رساند؛ چه ما بخواهيم، چه نخواهيم. اگر به چيزي محبّت پيدا کرديم، به آن خواهيم رسيد. از پيامبر روايت شده است که حتي اگر کسي سنگي را دوست بدارد، با همان محشور خواهد شد؛ اين قانوني طبيعي است.

حالا به اين مطلب توجّه کنيد. بسياري از دوستي ها در اختيار انسان است و مي تواند آنها را در خود «ايجاد» کند يا از خود دور کند. به همين دليل، شرع به دوستي اولياي خدا و دشمني اعداء الله امر کرده است. انسان مي تواند به اختيار خود و به وسیلهٔ تلقين به نفس و القا به فکر، خودش را با کسي دوست کند. بايد به امام زمان(ع) محبّت پيدا کنيم و او را دوست بداريم. اگر به او محبّت پيدا کرديم، صفحهٔ وجود ما عوض مي شود. اگر محبّ امام زمان(ع) باشي، براي او اشک مي ريزي و به دنبال او مي گردي و سراغ او را مي گيري. محبّت راه ها را باز مي کند. هم تو را به او نزديک مي کند، هم او را به سوي تو مي کشاند.

در هر حال، مقدمهٔ اطاعت اين است که مردم بيايند درِ اين خانه. وظیفهٔ ما هم اين است که مردم را بياوريم درِ اين خانه. راهش چيست؟ اينکه سر و کارشان بيفتد به دو چيز؛ اول، روايات اهل بيت(ع) و دوم، توسّل به اهل بيت(ع) .

توسّل واقعاً کارساز است اما اکثر ما جايگاهش را گم کرده ايم. شبی به اتفاق يکی از اساتيدم در حرم مطهر امام هشتم(ع) بوديم، رواقهای حرم پر از جمعيت بود و آوازها به گريه و ضجه

ص: 206

بلند بود. استادم فرمود:< اين صورت هايي که می بينيم همه خوب هستند. اما همه، دنيا را می خواهند>. يا روزی به اهل علمی تشر زده بود که فلانی تو حرم می روی و يک ساعت زيارت جامعه می خوانی و بعد از حضرت امور دنيوی می خواهی؟

خلاصه اينکه ما شيعيان (خصوصاً) و همهٔ مردم دنيا (عموماً) نسبت به امام زمان(ع) وظايفي داريم؛ مانند وظايفي که بچه نسبت به پدرش دارد، بلکه صد درجه بيشتر. همان طور که پدر واسطهٔ تغذیهٔ مادّي و تربيت معنوي طفل است، از رزقي که خدا به او داده او به بچه اش مي دهد و از نور ادبي که خدا به او آموخته است، او بچه اش را ادب مي کند، همان طور هم امام زمان(ع) واسطهٔ فيوضاتي است که به ما مي رسد. ما همه بر سر سفرهٔ ايشان نشسته ايم و جيره خوار خوان نعمت ايشانيم. بياييد امام زمان(ع) را که پدر واقعي ماست، لااقل در بعد هدايت، دوست داشته باشيم و با رفتار کردن خلاف ميل او، به او بي احترامي نکنيم. بي حرمتي به واسطه اي که فيوضات و نعمت ها را به انسان مي رساند، عکس العمل سريع در پي دارد و وزر و وبالش بسيار است. بي حرمتي به پدر خيلي سخت تر از بي حرمتي به کسي است که حقّي بر گردن ما ندارد. متقابلاً، حرمت نهادن به پدر هم خيلي اثرش بيشتر است و کمّ و کيف زندگي مادّي و معنوي را دستخوش تغيير مي کند.

بياييد در برابر پدر واقعي مان متواضع باشيم و همواره يک شعاعي از قلبمان متوجه ايشان باشد. اگر در معرفت قوي شويم ديگر نيازي به زيارت جسماني نيست؛ در خودمان حضرت(ع) را مي بينيم و حسش مي کنيم. آنچه بر انسان واجب است نيز همين درک حضور معرفتي و نوري امام(ع) است نه حضور جسماني. کسي که به اينجا رسيد ديگر احساس نمي کند که امام از خودش جداست که به دنبال او به مسجد جمکران و اين طرف و آن طرف برود. بايد قابليت ظهور پيدا کرد نه اينکه منتظر ظهور بود. انتظار صحيح اين است نه آن. ديدن ظاهري امام شرط نيست و انسان را بالا نمي برد و تربيت نمي کند. از امام زمان(ع) بالاتر پيغمبر(ص) بود که خيلي ها درک حضوري محضر ايشان را کردند اما آدم نشدند.17

ص: 207

. مقتضي عدل خدا سدّ باب علم براي کسي است که باب علم را ترک کرده و از غير باب قصد دخول کرده است. چنين کسي اگر محجوب شود و از فيض حق محروم بماند، عدل است؛ يعني بر خدا حرجي نيست.

باب علم که همه بايد از آن وارد شوند و الا ممکن است محروم بمانند و مي مانند مگر فضل خدا شامل آنها شود، «مسئلت و گدايي علم از درگاه الهي» است. يعني آدم بايد خودش را زير حول و قوّۀٔ خدا بيندازد و بفهمد «او» معلّم است، «او» بايد دل را به نور علم روشن کند.

فکر خود و رأي خود در عالم رندي نيست کفر است در اين مذهب خودفکري و خودرأيي

وقتي آدم از خودش يک قدم عقب نشست، خدا چند قدم جلو مي آيد و تربيت او را به دست مي گيرد، يا يکي از اولياي خود را مي فرستد تا تربيت او را به دست بگيرد. خدا از اين اوليايي که خودش تربيتشان کرده و در شأن آنها «علّمناه من لدنّا علما» گفته بسيار دارد (آيه راجع به خضر(ع) است: از نزد خود دانشش آموختيم).

وقتي دل آدم به معارف الهيّه واقعيّه روشن شد، مي فهمد که از سنخ علومي نيست که تا حالا داشته است. آنچه تا حال آموخته بوده فعل نفسي خودش بوده است، اما اينها «فعل الله» است؛ تابش نور خداست بر صفحهٔ قلبش. بهجت و بهايي پيدا مي کند که وصف شدني و بيان پذير نيست. آن علم الهي را به اوراق نمي شود نوشت و محصور کرد: «بل آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم»(بلکه آياتي روشن در سينۀ آنهاست که خداوند به آنان علم آموخت).

18. انسان ها بر چند گونه اند: اکثراً استعداد سير و سلوک ندارند. اينان با عمل به دستورات شرع که تصفيه(پيراستگي از صفات پست) و تحليه(آراستگي به صفات عالي) است، همگام با فطرت حرکت مي کنند و پس از طي مراحل رشد علمي و عملي از انسان فطري به انسان ربّاني تبديل مي شوند. جايگاه اينان بهشت است. عدّۀ کمي مستعدّ سير و سلوک هستند. اينان اگر اين استعداد را در راه درست و صحيح، يعني صراط مستقيم که در اينجا مقصود دستگيري ولي الله الاعظم(ع) است، به کار برند، صاحب «ولايت» مي شوند و از اوليا مي شوند؛ مثل سلمان. اما اگر اين استعداد را در اين طريق صحيح به کار نگيرند، ولي در راه شناخت خدا و تصفیهٔ نفس تلاش کنند، گرچه بي وسيله آمده اند، اما عمل هيچ

ص: 208

عمل کننده اي ضايع نمي شود؛ يعني قسمتي از حقيقت بر آنان جلوه مي کند. اين قانون کلي است. يعني حتي آن کافري که بدون چشم داشت و گمان نفع براي خود به سگي غذا دهد، خداوند به او پاداش خواهد داد؛ يا در دنيا يا در آخرت. منتها حجاب هاي بسياري سر راه انسان است که غير از چند حجابِ نخست، دريدن مابقي نياز به دستگيري حجّت خدا دارد. اين است که اهل عرفان بشري کمي که بگذرد، نوعاً، رشد ايشان متوقف مي شود، چون از آن راهي نرفته اند که خداوند فرموده است.

19. علوم الهيه حديث(تازه) ناميده شده است: «بأيّ حديث بعده يؤمنون»(اگر به قرآن ايمان نياورند، به کدام سخن تازه پس از آن ايمان مي آورند؟). اين نام گذاري از حيث نوبودن آن و به اين دليل است که هديه اي جديد از سوي خداست که انبيا و اوصياي(جانشينان) آنان براي بشر بيان مي کنند. اين آموزش «مدام» معارف الهي، سنّتي الهي و برخاسته از رحمت بي انتهاي حقّ است و اين نهضت علمي همچنان ادامه دارد و حتي وقتي خاتم اوصيا، حضرت بقية الله(ع) تشريف آوردند، بياني نو از علم الهي و باطن قرآن مي آورند که بشر آن روز به آن محتاج است: «إنّ صاحبکم يأتي بأمر جديد کما دعي رسول الله في بدو الأمر الي أمر جديد» (امام زمانتان سخني مي گويد که براي شما تازه است، همان طور که رسول خدا سخني مي گفت که براي اهل زمانش جديد بود). اين سرّ آن رواياتي است که مي گويد هنوز مانده است تا اصل علم آشکار شود. اگر علم بيست و چند حرف باشد، تا قبل از آخرالزمان فقط دو حرف آن آشکار مي¬شود. آن وقت است که بشر مستعد است علم را صريح و يک جا دريافت کند. آن وقت است که تأويل قرآن، باطن قرآن، و تفصيل مجملات(سربسته هاي) آن آشکار مي شود. از قرآن کشف سرّ مي شود، بسيار بيش از آنچه معلّمان قبلي آن کرده بودند.

باز گردیم به تفسیر آیهٔ خودمان:

عبارت پایانی آیه باقی ماند و حقّش ادا نشد. پس از آنکه خداوند ابراهیم(ع) را به مقام امامت منصوب کرد، ابراهیم پرسید: وَمِنْ ذُرِّيَّتِي؟ و خدا در جواب فرمود: لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ. سؤال اینست که چرا ابراهیم چنین سؤالی پرسید؟! گویا علّتش علاقه به تربیت مردم توسط

ص: 209

امام بود نه علاقهٔ صِرف به ذریّه اش. می خواست مردم بی امام نمانند. در اینصورت "لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ" شامل مردم هم می شود، یعنی مردم ستمکار که به خود و دیگران بدی کرده اند، توفیق عهد امامت ندارند و امامی نخواهند داشت. از این تفسیر غریب که بگذریم، ظاهر عبارت "لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ" متوجّه همان امامان است و می خواهد بگوید کسی که آلودهٔ ظلم باشد شایستهٔ امامت نیست. الف لامِ ظالمین را دلیل بر اطلاق آن گرفته اند و گفته اند لازمهٔ امامت، مبرّا بودن از هر نوع ظلمی است، یعنی امام باید معصوم باشد. گوییم اگر مقصود از امام را امام مفترض الطاعه یعنی حجّت خدا بر خلق بدانیم، بله؛ ولی اگر در مفهوم امامت به دلایلی که گفتیم توسعه قائل شویم، دیگر نمی توانیم در کلمهٔ ظالمین هم اصطلاحاً مته به خشخاش بگذاریم و اینقدر تعمیمش دهیم که راه را بر امامت حیثیّه و ولایت قمریه در اولیاء جزء ببندد. چرا که قطبیّت در صوفیه و رکن رابع در شیخیه، و نیز نیابت و نقابت و ولایت فقیه در امامیه، همه از نتایج همین تفسیر واسع از امامت اند؛ و الا همگی به نوعی با مشکل مواجه می گردند.

وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْنًا وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلًّى وَعَهِدْنَا إِلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ (125)

ما خانهٔ کعبه را پناه گاه مردم و جایی امن کردیم و دستور دادیم: پشت مقام ابراهیم به نماز بایستید. به ابراهیم و اسماعیل هم سفارش کردیم: برای طواف گزاران، اعتکاف کنندگان، رکوع کنندگان و سجده گزاران، خانه ام را پاک کنید.

مقصود از "بیت" خانهٔ خداست. طبق این آیه، خدا این خانه را محل مراجعه و پناه مردم قرار داده. تا با زیارت این خانه، عهد بندگی خود را با خدا تجدید کنند و خدا را بخوانند و به درگاه خدا پناهنده شوند. همچنین این خانه امن است یعنی حرمتش را باید نگه دارند و در اطرافش مرتکب قتل و غارت و ظلم و ستم نشوند.

ص: 210

تاریخ بنای بیت الله، طبق آنچه در روایات آمده به زمان آدم می رسد. منتها قرن ها این خانه فراموش شده بوده تا اینکه به فرمان خدا توسط ابراهیم(ع) به کمک پسرش اسماعیل، تجدید بنا می گردد. از زمان ابراهیم تا کنون، کعبه برقرار و محل مراجعهٔ مردم است.

راجع به بیت الله یا همان کعبه و پیرامونش که مسجد الحرام است و چند فرسخِ پیرامون مسجد که حرم نامیده می شود، صدها روایت در ذیل آیهٔ 96 سورهٔ آل عمران ذکر کردیم. در همانجا آمده که مقام ابراهیم، سنگ یادبودی است که ابراهیم برای بنای بیت، زیر پا می گذاشته یا نشانهٔ محل استراحت وی در نزدیکی کعبه بود. البته مقام در لغت محل عبادت است نه استراحت، پس بهتر است بگوییم مقام ابراهیم عبادتگاه وی در کنار کعبه بوده که آنجا به نماز قیام می کرده. خداوند از همهٔ زیارت کنندگان بیت هم خواسته به ابراهیم اقتدا کنند و در مقام او – و وقت ازدحام، پشت مقام او – نماز بگذارند و خدا را عبادت کنند.

ابراهیم در بنای کعبه تنها نبوده و پسرش اسماعیل از زن دومش هاجر هم کمکش می کرده. پس از اتمام بنا، خدا از آن دو می خواهد که خانه اش را برای طواف کنندگان و عاکفین و رکوع کنندگان و ساجدین، تطهیر کنند. مقصود از تطهیر، تمهید مقدمات عبادت با رفع شواغل و پیراستن محیط، و تأمین امنیت و آرامش محیط است، نه فقط آب و جارو کردن آنجا. یعنی این پدر و پسر باید بیت الله را آماده می کردند تا زائران بیایند و بی دغدغه و فارغ از شواغل عبادت کنند. یعنی نخستین خادمان حرم شریف الهی، ابراهیم و اسماعیل اند.

طواف، گشتن گِرد خانهٔ خداست. زائران برای رسیدن به بیت الله هزاران فرسخ راه طی می کنند و وقتی به بیت الله رسیدند، از حرکت باز نمی ایستند بلکه باز حرکت می کنند، منتها این بار گِرد بیت الله می چرخند.

اعتکاف، مدّتی سکونت در مسجد و فارغ کردن خویش برای عبادت و دل برای حضور خداست.

رکوع و سجود، از اجزای شناخته شدهٔ نمازند. دو جا در قرآن این دو به هم پیوسته و به شکل "الرُّكَّعِ السُّجُودِ" آمده که تداعی کنندهٔ نماز است. گرچه سجودِ تنها ده ها بار و رکوعِ تنها پنج بار در قرآن بعنوان عبادتی مستقل مطرح شده اند.

ص: 211

از این آیه برمیآید که طواف و اعتکاف و نماز به شکل فعلی پیش از ابراهیم(ع) برای مردم شناخته شده بوده و ابراهیم(ع) زنده کنندهٔ این سنّت های عبادی بوده است نه مؤسّس آن ها.

دعائم جلد 1 صفحه 294 از امام صادق(ع) روایت می کند که طبق ترتیبِ عبارت "لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ" ثواب طواف بیش از اعتکاف و اعتکاف بیش از نماز است. کسی که از همهٔ آنها خسته شده، بنشیند و به کعبه نگاه کند، چون نگاه کردن به کعبه هم ثواب دارد.

وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَٰذَا بَلَدًا آمِنًا وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَرَاتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ قَالَ وَمَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلَىٰ عَذَابِ النَّارِ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ (126)

ابراهیم دست به دعا برداشت و گفت: خدایا، این جا را سرزمینی امن گردان و از اهالی اش، به هرکه خدا و قیامت را باور دارد، از ثمرات روزی کن، خدا فرمود: البته کسی را هم که بی دینی کند، از دنیای ناچیز بهره مندش می کنم؛ ولی دست آخر او را به عذاب جهنم می کشانم و آن، بد سرانجامی است!

نکتهٔ بسیار زیبای این آیه، تفاوتِ در دعا و استجابت آن است. ابراهیم(ع) فقط برای مؤمنان دعا می کند، اما خداوند دعای او را نسبت به کافران هم - در دنیا – مستجاب می کند.

چون بنای خدا بهره مندی هر دو گروهِ مؤمن و کافر از بهرهٔ دنیاست. منتها نعمت کافر با مرگش به انتها می رسد اما نعمتِ اصلی برای مؤمن تازه از آنجا آغاز می شود.

دعای ابراهیم برای بهروزی اهل مکّه و استجابتش نشان می دهد که بعضی سرزمین ها، "دعا شده" هستند و ثمرات زمین یعنی عُصارهٔ ثروت و نیز امنیت که جمعاً رفاه را می سازند، به اذن خدا، بسوی آن سرزمین ها جریان می یابد. و همه در چنین بلادی از رفاه نسبی برخوردارند، چه مؤمن و چه کافر.

شناخت چنین سرزمین هایی کار سختی نیست.

ص: 212

وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (127)

ابراهیم و اسماعیل، وقتی دیوار های خانهٔ خدا را بالا می بردند، زمزمه می کردند: خدایا، از ما بپذیر که تو زمزمه های بندگانت را می شنوی و به حال ایشان اشراف داری.

این دعا، دعای زیبا و پر برکتی است که مؤمنین حین مبادرت به کارهای خداپسندانه باید بدان مشغول باشند. استجابت این دعا برای سرنوشت مؤمن در حکم کیمیاست. چون وقتی خدا کاری را از کسی قبول کند، برکت بی پایان نصیب وی می سازد و او را در رحمت خویش غرق می کند.

رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (128)

خدایا، ما را با تمام وجود تسلیمِ محض خودت کن و از نسلمان هم جامعه ای بساز تسلیم محض خودت. خدایا نشانمان بده که اعمال و آداب دینی مان را چطور انجام دهیم و دست نوازشت را بر سرِمان بکش که تو نوازشگرِ مهربانی.

ادامهٔ دعای ابراهیم و اسماعیل، استسلام! است. یعنی درخواست تسلیم. این دعا نشان می دهد که تسلیم و مسلمانی عنایتی است بدست خود خدا و توفیقی است از جانب خدا. جالب است که آن ها برای نسل خویش نیز دعا می کنند و مسلمانی آن ها را از خدا می خواهند.

همچنین از خدا طلبِ مناسک می کنند. این، نشان می دهد که مناسک که اسباب و وسیلهٔ عبادت است، فضلی است از جانب خدا به انسان. حیف است که ما قدردان این طریقِ عبادت و سَبیلِ اظهار عبودیت نیستیم!

دعای "تُبْ عَلَيْنَا" در عین اختصار، خیلی عمیق است. توبهٔ خدا، یعنی بازگشت خدا بسوی بنده، آغازگر توبهٔ بنده بسوی خدا و رشد و تعالی اوست. خدا توّاب است و رحیم و لطفش بر عباد، دائم است. فقط کافی است بنده بخواهد و پذیرای این لطف و فیضِ واسع و مدام باشد.

ص: 213

رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (129)

خدایا، در بین آنان، پیامبری از خودشان بفرست که آیات تو را برایشان تلاوت و به آن ها کتاب و حکمت بیاموزد و از آلودگی ها پاکشان کند؛ خدایا تویی که بر این کار توانایی و حکمتت مقتضی آن است.

این دعا، دعا برای بَعث رسل است و در قرآن جز اینجا مشابهی ندارد. این نشان می دهد که درخواست نبیّ و در زمان ختم نبوت، درخواست ولیّ، باید از جملهٔ دعاهای ما باشد. عجیب است که جوان ها بدنبال استاد می گردند اما از خدا استاد نمی خواهند.

استجابت دعای ابراهیم، دو جا در قرآن آمده. یکی در سورهٔ آل عمران:

لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ (164) به یقین، خدا بر مؤمنان منّت گذاشت که در بینشان رسولی از خودشان مبعوث کرد که آیاتش را برایشان بخواند و روحشان را تزکیه کند و کتاب آسمانی و حکمت یادشان دهد؛ درحالی که قبلش واقعاً غرق گمراهی بودند.

این آیه کامل ترین آیهٔ قرآن در توصیف رسالت و اهداف آن است. طبق این آیه رسالت نه یک اجبار بر خدا، بلکه یک فضل و منّت است بر آدم ها. آنهم نه همهٔ آدم ها بلکه مؤمنین، یعنی مستعدّینِ ایمان.

این آیه به پیامبر اکرم(ص) نظر دارد، اما باید ملتفت بود که رسول در فرهنگ قرآن اعمّ از نبیّ است و چنانکه در سورهٔ یس آمده، به مبلّغین ربّانی دین که ورثهٔ انبیاء هستند هم اطلاق می شود. پس این آیه در درجهٔ اوّل راجع به رسول اعظم(ص) و در درجهٔ بعد راجع به رسولان مکتب ایشان یعنی علمای ربّانی و اولیاء الهی است.

رسول از خود مردم است تا بتواند با آن ها ارتباط برقرار کند و بتوانند حرفش را بپذیرند.

ص: 214

رسول که همان مربّی معنوی و مؤیّد از جانب خداست، می آید تا کتاب خدا را برای مردم تلاوت کند یعنی ظاهرش را از غربت نجات دهد و ترویج کند. همچنین، رسول دست متابعین را می گیرد و در تربیت عملی کمکشان می کند و در طریق سلوک، آن ها را تزکیه می کند. یعنی نفسشان را از آلودگیِ منیّت و سرخودی و عصیان، پاک می سازد. پس رسول، معلّم و استاد واقعی سیروسلوک است.

همچنین کتاب را غیر از تلاوت و ترویج، تعلیم می دهد. یعنی برای مؤمنین شرح می دهد و تفسیر می کند تا بفهمند مرادات آن را و بتوانند طبقش زندگی کنند.

کار بعدی این معلّم روحانی، تعلیم حکمت است. فرق علم با حکمت فرق کتاب حقوق است با حکمی که قاضی میکند. علم دانستن مبدأ و معاد، سنن، فرایض، و صفات خداست. اینکه انسان چیست و باید کجا برود و از او چه میخواهند. اینها علم است؛ اما اینکه مشکل من، الآن چیست؟ و من الان باید چه کنم؟ نیاز به حُکم دارد و کسی که میتواند حکم کند حکیم است و حکمت دارد. یک مثال دیگر: من ممکن است تمام علم فیزیک را بلد باشم و حتی آنرا درس بدهم اما اینکه این مساله فیزیک را با کدام فرمول فیزیک باید حل کرد، حکمت است. یعنی حُکم باید کرد که این مسأله حقیقتش این است و راه حلش این است. قرآن خودش علم است و عمل به آن حکمت نصیب آدم میکند. پس قرآن، هم علم آور است، هم حکمت آموز. البته هم علم و هم حکمت را خدا باید بدهد. منتها واسطهٔ انتقالش قرآن و معلّم قرآن است. طبق این آیه از وظایف رسولان، یعنی مربّیان الهی جامعه، تعلیم حکمت است و تعلیم حکمت جز به شاگردیِ مستقیم و درک محضر استاد ممکن نیست.

آیهٔ دوم که به اجابت دعای ابراهیم(ع) نظر دارد در سورهٔ جمعه است:

الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ( 2) وَآخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ( 3) هموست که در میان مردم نادان، رسولی از خود ایشان، برانگیخت تا آیاتش را بر ایشان تلاوت کند و ایشان را تزکیه نماید و کتاب و حکمت بیاموزد. درحالیکه قبلش واقعا غرق گمراهی بودند. و برای دیگرانی که هنوز به دنیا نیامده اند؛ و او عزیز و حکیم است.

ص: 215

طبق دعای ابراهیم و استجابت آن، پیامبری که بخاطر فضل خدا نسبت به مردم مبعوث می شود چند وظیفه دارد: اول آیات خدا که عبارت از قرآن است را تلاوت کند یعنی قرآن را در اختیار مردم قرار دهد. دوم ایشان را تزکیه کند. سوم، تعلیم دهد.

تزکیه که در دعا مؤخّر از تعلیم ذکر شده ولی در استجابت، مقدم بر آن آمده به معنی تطهیر و پاکسازی معنوی و باطنی انسان است تا از صفات روحی پست مثل کبر و حرص و حسد که از شقوق خودخواهی هستند آزاد گردد. بدایت تزکیه ستردن لجاجت از قلب کسی است تا پیام خدا را بپذیرد و غایت تزکیه، تذکیه(با ذال) یا ذبحِ همهٔ خودخواهی های اوست. اگر انسان از این "خود" بمیرد، حیات طیب و جاودان می یابد و تا تزکیه نباشد، علم توحید هم بدرد نمیخورد. تا شیطان درون انسان زنده است، علوم را فدای علوّ خویش میکند و فساد میآفریند. البته علم واقعی هم نصیب نفس ناپاک نمیشود و تزکیه لازمهٔ تعلیم است. چنانکه خداوند در جای دیگر فرموده: لایَمَسُّهُ الا المُطهّرون. یعنی جز پاکان به حقیقت قرآن دست پیدا نمیکنند. در همین سورهٔ جمعه، عالمان یهود را که تنها ظاهری از تورات را از برکرده اند به خرانی تشبیه میکند که بارکش عبارات اند و علم از خاطره، به عمقِ دلِ ایشان راه نیافته. اصلاً بی تزکیه نمی شود حامل علم شد و از بر بودن کتاب آسمانی و استفاده از آن برای منافع دنیوی، با حامل علم کتاب بودن دوتاست. علم آشیانهٔ پاک میخواهد. و این پاک شدن یا تزکیه، عنایت کسی را میخواهد که معصوم و مبعوث خداست. حالا یا رسول است یا وصی رسول. و چون تا ابد در هر نسلی، مستعدّان، به تزکیه نیازمندند، پس باید خط استادیِ الهی – نه استادنماهای بشری و خرسواران مدّعی- ادامه داشته باشد. ادامه هم یافته و الان هم موجود است. حرّک شفتاک یاتیک الجواب. تو او را بخوان تا پاسخت گوید. منتها ایراد از ماست که از درگاه حجت خدا(عج ) روی گردانیم. امام صادق(ع) میفرمایند: كَذِبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ شيعَتِنا وَ هُوَ مُتَمَسِّكٌ بِعُرْوَةِ غَيْرِنا. یعنی دروغ میگوید کسی که گمان میکند شیعه ماست درحالیکه متمسّک به ریسمان جز ماست.

اما فرق "کتاب و حکمت" چیست که وظیفه پیامبر(ص) در آنزمان و امام عصر(عج ) در این زمان تعلیم هردوست؟

ص: 216

تبیینی از علم و حکمت و رابطهٔ بین آن ها در تفسیر آیهٔ فوق الذکر آل عمران ارائه شد؛ اینک تبیین دوم که مکمّل اوّلی است:

مراد از کتاب، قرآن است و پیامبر(ص) در عبارت "یتلوا علیهم آیاته" مأمور به تحویل قرآن به مسلمین بود و در عبارت "یعلّمهم الکتاب" مأمور به تعلیم آن به ایشان است. همین نشان میدهد که قرآن معلّم میخواهد و معلمش هم باید معصوم از خطا و اشتباه و کج فهمی باشد. وقتی این معلّم رحلت کرد چون امّت به معلّمانی که او بدستور خدا تعیین کرده بود، یعنی علی و امامان بعد(ع ) تمکین نکردند، هفتاد و دو فرقه شدند و هریک در ظلمتی فرو غلتیدند و یکدگر را کشتند و الان کما کان.

پس کتاب، معلّم میخواهد و معلّمش را همان کسی باید تعیین کند که کتاب را فروفرستاده.

اما پیامبر(ص) و جانشینان معصوم او(ع) علاوه بر تعلیم کتاب مأمور به تعلیم حکمت اند. مراد از حکمت چیست؟ حکمت همانچیزهایی است که احادیث پیامبر(ص) و ائمه هدی(ع) بیان کننده آن است: یعنی راه عملی خوشبختی در زندگی. که البته در کتاب خدا هم اجمالا ذکر شده بود اما در اینجا تفصیل یافته و تنقیح گشته و مصادیق آن اعلام شده و متناسب با حال و روز مخاطب و اوضاع زمانه تبیین میگردد. حکمت، علم تصحیح رفتار است و بیان میکند که هر رفتار چه نتایجی را در پی دارد. حکمت، انسان را به عاقلانه رفتار کردن رهنمون میکند: حکمت میگوید که خوبی کنیم تا خوبی ببینیم؛ اوقات خود را به قدر ارزش هرچیز به آن اختصاص دهیم؛ دروغ نگوییم و خیانت نکنیم چون تنها خواهیم ماند؛ بجا زحمت بکشیم و بجا دست از کار برداریم و استراحت کنیم؛ توهین نکنیم و بر عصبانیت خویش فائق باشیم؛ به اندازه انفاق کنیم و به اندازه امساک؛ سعی در رفع دشمنی کنیم نه نابودی دشمن؛ شکرگزار باشیم نه ناسپاس؛ امروز بکاریم تا فردا درو کنیم؛ به فکر وظیفهٔ امروز باشیم نه غم فردا؛ خوبی کنیم و انتظار خوبی نداشته باشیم؛ دادرس باشیم اما تا میشود از خلق داد نخواهیم؛ شکایت از خلق پیش خلق نبریم؛ فقر خویش نهان داریم؛ صحبت از خلق نکنیم؛ زبان جز از خیر درکشیم؛ به اندازه بخوریم و بخوابیم؛ به اندازه محبت کنیم؛ هنر نه گفتن و رها کردن را بیاموزیم؛ دنباله رو کسی مثل خود نباشیم؛ بفهمیم دیگران هم مثل

ص: 217

ما ضعیف اند؛ حق بدهیم و انتظار نداشته باشیم؛ از کسی بت نسازیم؛ بت نشویم چون شکسته شدن دردناک است و هستی، بت شکن خوبی است؛ بیش از ظرفیت و پذیرشِ مستمع سخن نگوییم؛ آرزوی دراز را کوتاه کنیم؛ حرص را مهار نماییم؛ دل به کسی و چیزی نبندیم؛ برای بعد از مرگ مهیا باشیم؛ شاهد بگیریم و مکتوب کنیم؛ آدمها را بشناسیم و بتوانیم عکس العملشان را حدس بزنیم؛ غدر نخوریم؛ غصه نخوریم؛ پر ثمر باشیم؛ دردی دوا کنیم؛ دعاگو باشیم؛ اهل خلوت با خالق و عبادت باشیم؛ ذهن خود را از شلوغی و پراکندگی حفظ کنیم؛ برای چیزی که ربطی به ما ندارد وقت نگذاریم و دخالت نکنیم؛ سکوت درون و بیرون داشته باشیم؛ اهل ورزش و مراقبه و بی ذهنی باشیم؛ از روی هوس نخوریم و نیاشامیم؛ راهی که ته اش تباهی است واردش نشویم؛ خود را به چیزی معتاد نکنیم؛ در جستجوی فن برای زندگی دنیا و علم برای زندگی بعد از دنیا باشیم؛ احتمال بدهیم آخرتی در پیش است و همه تخمهای خود را زیر مرغ دنیا نگذاریم؛ ...

همانطور که ملاحظه میفرمایید حکمت نتیجه عقل است و میان انسانها از هر دین و زبانی که باشند مشترک است. کسی که حکیم نیست، عاقل نیست و حتی دین هم نمیتواند به یک انسان احمق کمک کند. کسی که عقلش کم است از دین هم نفرینی برای بدبختی خود و دیگران میسازد. پس اول باید انسان، حداقلی از عقل را داشته باشد تا بتواند با دین بسوی خدا پرواز کند. این حداقل عقل نامش حکمت است که بطور فطری در نهاد انسان هست اگر مربیهای احمق چشمه اش را کور نکرده باشند.

بخشی از وظیفهٔ معلّمان معنوی، زدودن غبار از این گوهر فطری و یادآوری کردن حکمت به انسانهاست.

البته برای سعادت اخروی، حکمت کفایت نمیکند و علم یعنی معرفت به خدا و فرمان خدا هم لازم است که شرایع و ادیان عهده دار آن هستند. اما سوال این است که حکمت منهای علم یعنی منهای دین، برای سعادت دنیوی کافی است؟ از آنجا که حکمت بیشتر میگوید چه کارهایی نکن! بخوبی میتواند آفات را از انسان رفع و انسان را از سقوط به زیر صفر صیانت کند. اما حکمت نمیگوید چه بکن! یعنی زبانش از بیان وظیفه و بخصوص جزئیات آن قاصر

ص: 218

است. پس به تنهایی نمیتواند انسان بی خدا را حتی در دنیا سعادتمند کند. چگونه انسانی که می بیند بی کس است و بسوی قهقرای پیری و نابودی میرود میخواهد احساس سعادت کند؟! حتی اگر احکم حکماء باشد؟! مضاف بر اینکه چنین کسی ابدا حکیم نیست، چون راس حکمت، وجدان خالق و تشکر از اوست. یعنی حکمت انسان را به معرفتی اجمالی به خدا رهنمون میسازد که تفصیل این معرفت در علم دین بیان شده. حکمت به تشکر از خالق و رازق میکشاند و شریعت راه آن تشکر را بیان میکند که فی المثل روزی هفده بار اینگونه نماز بخوان!

پس حکمت تقریبا معادل عقل است و علم معادل شرع. البته مراد ما از عقل، عقل عملی است نه آن ذهنی که نزد فلاسفه به اشتباه عقل نامیده شده. عقل عملی همان است که قیّومش را وجدان میکند، حسن و قبح افعال را وجدان میکند، مختار و آزاد بودن خود را وجدان میکند.

پس حکمت به منزله پایهٔ سعادت آدمی است و شریعت یا علم به منزله بنای آن است. و معلّمین حقیقیِ ایندو، انبیاء الهی اند. همان کسانیکه خدا ایشان را برای همین قصد مبعوث نموده است.

البته آنها نسبت به تعلیم علم "واقعا" معلّم اند ولی نسبت به تعلیم حکمت، مذکّر اند در "مقام" معلّم. چون بدون انبیاء هم، حکمت در فطرت بشر هست گرچه بیدار شدنش نیاز به تلقین مذکّر دارد، اما شریعت – یعنی معرفت تفصیلی به خدا و اسماء خدا و سنّتهای خدا و رضا و سخط خدا و طریق عبادت خدا – بخودی خود در فطرت بشر نیست و واقعاً نیاز به معلّم دارد.

در هر حال این نیاز بشر باید پاسخ داده میشد که شده. آری خدا از فضلش معلّمینی مبعوث کرده است.

وَمَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ (130) إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ (131)

ص: 219

چه کسی از دین توحیدیِ ابراهیم رو برمی گرداند، جز آدمِ احمقِ بی وجود؟! ابراهیم را در دنیا انتخاب کردیم و در آخرت هم جزو صالحین خواهد بود؛ زیرا تا خدا به او فرمود: تسلیم شو، گفت: با همهٔ وجود، تسلیم پروردگار جهانیان شدم.

اسلام در تمام قرآن تسلیم معنا می دهد که روح همهٔ ادیان سابق و دین کامل یعنی دین محمد(ص) است. تسلیمی که روح اسلام و ادیان سابق است، تسلیم محض در برابر خداست. تسلیم در برابر فرمان های خدا مساوق عمل به آن هاست و تقوی نام دارد و تسلیم در برابر تقدیرات خدا، رضا نام دارد. کسی که واقعاً مسلمان است نسبت به تشریع و تکوینِ خدا تسلیم است.

وَوَصَّىٰ بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَيَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَىٰ لَكُمُ الدِّينَ فَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُون(132)

ابراهیم و بعداً یعقوب بچه های خود را به همان دین سفارش کردند: فرزندان من! خدا این دین را برایتان انتخاب کرده؛ پس نکند از این دنیا بروید و تسلیم محض خدا نباشید!

أَمْ كُنْتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي قَالُوا نَعْبُدُ إِلَٰهَكَ وَإِلَٰهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِلَٰهًا وَاحِدًا وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (133)

وقتی مرگ سراغ یعقوب آمد، مگر شما یهودی ها و مسیحی ها حاضر بودید؟! همان وقتی که یعقوب از بچه هایش پرسید: بعد از مردن من، چه کسی را می پرستید؟ جواب دادند: معبود تو و معبود پدرانت، ابراهیم و اسماعیل و اسحاق را می پرستیم که معبودی یکتاست و ما تسلیم محضِ اوییم.

تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ (134)

به هرحال، دوران آن جوامع به سر رسید. کارهای آن ها به خودشان مربوط بود و کارهای شما هم به خودتان مربوط است! شما پاسخ گوی کارهای آن ها نخواهید بود.

ص: 220

وَقَالُوا كُونُوا هُودًا أَوْ نَصَارَىٰ تَهْتَدُوا قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (135)

آن ها می گویند یهودی باشید یا نصرانی تا هدایت بشوید! بگو: نه، بلکه دنباله روِ دین حنیف ابراهیم هستیم که هرگز به خدا شرک نورزید.

طبق آیهٔ بعد که می گوید "لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ" مسلمین همهٔ پیامبران را قبول دارند، منتها آنچه یهودیان و نصرانیان به آن دعوت می کنند، الزاماً معارف توحیدی و نابِ موسی و عیسی(ع) نیست و فرق است بین معارف توحیدی و ناب انبیاء با دین مَشوب به وهم و آلوده به خیالِ پیروانِ ظاهری این انبیاء.

بین دین الهی با مذاهب بشرساخت در بستر آن دین، فرقْ بسیار است. این نکته نسبت به اکثر مذاهب و فرق اسلامی هم باید لحاظ شود.

حنیف بودن آیین ابراهیم و اسلام راستین، به معنای سرراست و بسیط و ساده و همه فهم بودن آن است. حنیف تقریباً معادل فطری است.

قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْنَا وَمَا أُنْزِلَ إِلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَمَا أُوتِيَ مُوسَىٰ وَعِيسَىٰ وَمَا أُوتِيَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (136)

مسلمانان، بگویید: ایمان آورده ایم به خدا و به آنچه بر ما نازل شده و به آنچه بر ابراهیم و اسحاق و یعقوب و پیامبران از نسل یعقوب نازل شده و به آنچه بر موسی و عیسی نازل شده و به آنچه به بقیهٔ پیامبران از طرف خدا نازل شده است. بین هیچ کدامشان فرق نمی گذاریم و در برابر خدا تسلیمیم... .

عبارت "لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ" یعنی بینشان فرق نمی گذاریم و همه را پیامبر خدا و شایستهٔ احترام می دانیم.

ص: 221

فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ مَا آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا هُمْ فِي شِقَاقٍ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ(137)

اهل کتاب هم اگر شبیه به همین که شما بدان ایمان دارید ایمان دارند، اهل هدایت اند؛ وگرنه با حقیقت درستیزند و خدا تو را از شرّ آنان کفایت خواهد کرد. آری، خدا می شنود و از همه چیز با خبر است.

منظور از آنچه شما بدان ایمان دارید، تسلیم بعنوان روح دین است و فرق نگذاشتن بین انبیاء.

از وسعت مشرب و لطف دعوت و تسامح قرآن اینست که در اینجا از اهل کتاب، عین ایمان مسلمین را نخواسته بلکه "مِثْلِ" آن را خواسته.

مقصود از "شقاق" دوگانگی و زاویه داشتن با حقّ است. عبارت "فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ" طولانی ترین کلمهٔ مرکّب قرآن است و ضمن آن خداوند، پیامبر را مطمئن می سازد که او را از شرّ دشمنان حفظ خواهد کرد. دو اسم "سمیع و علیم" کفیل اسم "کافی" خدا در فرآیند محافظت اند.

عبارت "فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" از جملهٔ ختومات مجرّب اما غیرمأثور است (غیر مأثور یعنی اینکه از علماء نقل شده نه معصومین). به این نحو که: برای امور مهمه در ثلث آخر شب با وضو و دور از چشم افراد، با حضور قلب رو به قبله هزار مرتبه بگویی: «فَسَیَکْفیکَهُمُ الله وَ هوَ السّمیعُ العلیم» و بعد از هر صد مرتبه بگو: «اللهم اکفِنی حاجتی» و حاجتت را ذکر کنی و بعد از ذکر حاجت بگویی: «انّکَ عَلیٰ کُلِّ شیء قدیر» و تا سه شب متوالی این عمل را معمول داری که تخلّف ندارد.

صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ (138)

رنگ خدایی بگیرید! و چه کسی نکو رنگتر از خداوند است. و ما همگی بندهٔ خداییم.

نصب "صِبْغَةَ اللَّهِ" بخاطر فعلِ در تقدیرِ "الزموا" یا "اتّبعوا" است و "صبغه" در لغت به معنای رنگ و اثر است. رنگ خدا گرفتن یعنی خدایی شدن. در سورهٔ آل عمران آمده: كُونُوا رَبَّانِيِّينَ

ص: 222

بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ [سوره آل عمران : 79] بواسطهٔ انس و تدریس کتاب خدا، خدایی شوید.

کسی که ربّانی می شود، مستحفظ و الگوی عمل به کتاب خدا می گردد: الرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ [سوره المائدة : 44]. و باید لسان خدا در أرض باشد: لَوْلَا يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَأَكْلِهِمُ السُّحْتَ [سوره المائدة : 63].

کسی که صبغة الله گرفته، صفات خدا در او متجلّی شده و خلیفهٔ خدا در زمین گشته.

عبارت "نَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ" طریق صبغهٔ الهی گرفتن را نشان میدهد. هرکس بندگی کند، رنگ مولایش را می گیرد. مقدمهٔ بندگی هم آموختن آن است که در عبارت "بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ" بیان گشت.

قُلْ أَتُحَاجُّونَنَا فِي اللَّهِ وَهُوَ رَبُّنَا وَرَبُّكُمْ وَلَنَا أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ (139)

بگو: چرا دربارهٔ خدا با ما چون وچرا می کنید با آنکه او هم خدای ماست، هم خدای شما؟! بله، آداب و اعمال دینی ما با شما فرق می کند، اما مهم اینست که برای خدا خالص باشیم!

معلوم نیست جدال اهل کتاب با مسلمین راجع به خدا چه بوده؟ راجع به تثلیث و توحید بوده یا راجع به کارهای خدا؟ اما لبّ کلام آیه اینست که خدای ما همان خدای شماست، گرچه مناسک ما با شما فرق دارد. و اصل، خلوص است نه نوع مناسک.

أَمْ تَقُولُونَ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطَ كَانُوا هُودًا أَوْ نَصَارَىٰ قُلْ أَأَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهَادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (140)

حالا باز هم، شما یهودی ها ادعا می کنید که ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اَسباطِ بنی اسرائیل، یهودی اند؟! و شما مسیحی ها هم می گویید مسیحی اند؟! شما بهتر می دانید یا

ص: 223

خدا؟! خدا بر تسلیمِ محض بودنِ این پیامبران در کتاب های آسمانی گواهی داده است و چه کسانی بدکارتر از آن هایی اند که این را مخفی می کنند؟! خدا بی خبر نیست که چه می کنید!

تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ (141)

در هر حال، آن ها جوامعی بودند که دورانشان به سر رسید. کارهای آن ها به خودشان مربوط بود و کارهای شما هم به خودتان! شما پاسخ گوی کارهای آن ها نخواهید بود.

یعنی جدال بر سر اُمَم و مذاهب را وانهید و بندگی کنید.

***

این بخشِ سوره، مربوط به تغییر قبله از بیت المقدس بسوی کعبه است:

سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (142)

بعضی مردمِ متعصّب اعتراض خواهند کرد: چه شد که مسلمانان از قبله ای برگشتند که به طرفش می ایستادند؟! جواب بده: شرق و غربِ عالَم مال خداست و هدایت هم در انحصار خدا؛ او هرکه را شایسته ببیند، به صراط مستقیم هدایت می کند.

در تفسیر آیهٔ "مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا: هر آیه ای که از میان برداریم یا به تعویق اندازیم، بهترش را می آوریم" عرض کردیم که تا شانزده ماه پس از هجرت، مسلمین رو به بیت المقدّس نماز می خواندند. سپس یکروز که پیامبر(ص) در مسجد محلهٔ بنی سَلَمه در شمال غربی مدینه حضور داشتند، پس از اقامهٔ نماز ظهر به سمت بیت المقدّس، وقتی هنگام نماز عصر رسید، جبرئیل نازل شده و حکم تغییر قبله به کعبه را ابلاغ نمود. پس پیامبر(ص) نماز عصر را بسوی مکّه خواند. این مسجد از آن زمان به مسجد ذوقِبلَتَین مشهور گشت و تا کنون پابرجاست.

ص: 224

تغییر قبله از بیت المقدّس که قبلهٔ یهودیان هم بود، به مکّه که هنوز بت کده و مرکز شرک محسوب می شُد، مورد اعتراض یهودیان واقع گشت و وسیله ای شد برای ملامت کردن مسلمین که مگر تغییر قبله اَلَکی است؟

آیهٔ مزبور در جواب ایشان است و می گوید خدا هر آیه ای را بخواند نسخ می کند یا نسی می نماید و بهتر از آن را پیش پای مؤمنین می گذارد.

در این آیه خداوند معترضین به تغییر قبله را "سفیه" یعنی کم خرد و متعصّب دانسته و به آن ها پاسخی می دهد که بسیار فراتر از سمت قبله و تغییر آن است. خدا می فرماید شرق و غرب یعنی تمام زمین از جمله کعبه و بیت المقدّس، مال خداست و خدا خودش بهتر می داند که برای هر امّتی، کجا را قبله گاه قرار دهد و از طریق توجّه به چه قبله ای بسوی خودش هدایت کند.

وَكَذَٰلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيدًا ... (143)

در نهایت، اراده کرده ایم که شما مسلمانان را امّت نمونه قرار دهیم تا سرمشقِ مردم باشید و پیامبرتان سرمشق شما باشد.

این آیه خطاب به مسلمین است و "امّت وسط" بودن مسلمین، امّت میانه و معتدل بودن آن هاست. همین تعادل در اخلاق و رفتار باعث شده که "شاهد" یعنی الگو و نمونه باشند.

کسی که شاهد است، علاوه بر اُسوه و ملاک بودن، ناظرِ اعمال دیگران نیز هست. یعنی اعمال کسانیکه در لحاظ باطنی و معنوی، ذیلِ او هستند در مشهد و مرأی او صورت می پذیرد و او بر آن ها احاطهٔ ولایی و شهودی دارد. این برداشت از شاهد راجع به اشخاص قابل تصوّر است اما راجع به امّت، قاعدتاً باید اشخاصِ شاخصی از آن امّت مدّنظر باشد، نه همهٔ افراد امّت. عقل هم چنین چیزی را بهتر می پذیرد، چون اصولاً الگو بودن امّت اسلام بخاطر وجود اشخاص الگویی چون علی(ع) و ابوذر و سلمان در آن است، نه زید و عَمر و بَکر! یعنی آنهایی که پیامبر را واقعاً به ولایت باطنی پذیرفته اند، همان ها ولیّ باطنی مردمند.

ص: 225

... وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْهَا إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ وَإِنْ كَانَتْ لَكَبِيرَةً إِلَّا عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ (143)

قبله ای را هم که قبلاً به طرف آن رو می کردی، فقط برای این قرار داده بودیم که پیروان واقعیِ پیامبر را از آن هایی که عقب گرد می کنند، جدا کنیم. البته موضوع قبله امتحان سختی بود؛ مگر برای کسانی که خدا دستشان را گرفت. آری، خدا بنا ندارد ایمان شما را تباه کند. آخر، خدا در حق مردم، دلسوز و مهربان است.

یعنی هم تعیین قبلهٔ اوّل و هم تغییر آن به قبلهٔ دوم، هر دو امتحان الهی برای تمییزِ میان مؤمنان بودند. البته این امر به تعیین و تغییر قبله منحصر نیست و هر جعل و بَدائی در دستگاه خدا، محلّ آزمون است و ضمنش ثابتان در ایمان، از منقلبان در آن، تفکیک می شوند. بعضی از این امتحانات "کبیر" اند و مَردافکن، و جز به هدایت خدا نمی شود در آن ها ثابت قدم ماند.

آخر آیه گِرا می دهد که برای ثبوت قدم در آزمون های ایمان، به خدای "رئوف و رحیم" پناه ببرید و زیاد بگویید: یا رئوف و یا رحیم.

قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ (144)

نگاه های انتظارآمیزت به سوی آسمان را به وضوح می بینیم! اکنون، تو را به سوی قبله ای برمی گردانیم که دوستش داری. پس، برای خواندن نماز، به طرف مسجدالحرام رو کن و شما مسلمانان هم هر جا که بودید، به طرف مسجدالحرام رو کنید. اهل کتابِ واقعی می دانند که این تغییر قبله کارِ درستی از طرف خداست. خدا هم از کارهایشان بی خبر نیست.

ص: 226

این آیه، مفهومِ انتظار را با وصفی که از حالتِ رسول اکرم(ص) کرده، خیلی زیبا توصیف کرده و جا انداخته. ما هم باید در زندگی خود، در مواجهه با مکروهات، مدام به آسمان نگاه کنیم و به کرانه های آن چشم بدوزیم و منتظر مُهره چینیِ مجدّد خدا باشیم. خدا هم عنقریب اوضاع را جوری می چرخاند که راضی شویم.

بحارالأنوار جلد 84 صفحه 45 از امام صادق(ع) روایت می کند که نماز های مستحبی را به هر جهتی که مرکب یا کشتی تو حرکت می کند با اشاره بخوان. اما در نمازهای واجب باید از مرکبت پیاده شوی مگر آنکه نتوانی یا داخل کشتی باشی. در این صورت به مقداری که می توانی به سمت قبله متمایل شو.

وسائل الشیعه جلد 27 صفحه 57 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که خداوند بندگان را به تلاش طاقت فرسا برای تعیین قبله تکلیف نکرده است.

وَلَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ بِكُلِّ آيَةٍ مَا تَبِعُوا قِبْلَتَكَ وَمَا أَنْتَ بِتَابِعٍ قِبْلَتَهُمْ وَمَا بَعْضُهُمْ بِتَابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّكَ إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِينَ (145)

اگر برای معاندانِ اهل کتاب هر دلیل و مدرکی هم بیاوری، به قبلهٔ تو تن نمی دهند! تو هم بنا نیست تابع قبلهٔ آنان باشی. تازه، آن ها خودشان هم تن به قبلهٔ یکدیگر نمی دهند! اگر بعد از اینکه این حقایق به دستت رسید، تابع میل آن ها شوی، قطعاً ظالم قلمداد می شوی!

این استقلال مردم در تبعیّت از قبلهٔ خویش و شادمانی به اندیشهٔ خویش، امری شایع و عامّ البَلوی است. لذا هرکس قبلهٔ خویش را باید بگیرد و مسیر خویش را برود. تلاش در جهت تغییر قبلهٔ دیگران یا سست شدن از قبلهٔ خویش و رو کردن به سمت قبلهٔ دیگران، زیبندهٔ مؤمن نیست.

اهل کتاب هم هر دسته قبلهٔ خود را دارند. مثلاً قبلهٔ یهود بیت المقدّس است و قبلهٔ نصاری، مَطلع خورشید در شرق یا مَشهدِ پولس در رُم است.

ممکن هم هست که مفهوم قبله در این آیات عامّ تر از قبلهٔ جغرافیایی باشد و آبشخورِ معرفتی را هم شامل شود. این مطلب از آیات بعد هم برمیآید. در اینصورت قبلهٔ هرکس، روح مراد و

ص: 227

مرشد اوست و اندیشه اش اندیشهٔ او و نمازش به سمت مضجعِ او. یعنی خیلی ها گرچه بسوی کعبهٔ توحید نماز می خوانند اما در باطن موحّد نیستند و قدّیس پرستند!

این آیه چنین کسانی را ظالم می داند. یعنی سالک باید از قدّیسین و اقطاب طریقت و اولیاء شریعت، بهره ببرد؛ ولی قبله گاهش کعبه و شریعتش حنیفیّت و طریقتش تسلیم و حقیقتش توحید باشد.

الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ وَإِنَّ فَرِيقًا مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ (146) الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ (147)

اهل کتاب، محمد را همان قدر خوب می شناسند که بچه هایشان را می شناسند! ولی عده ای از آن ها آگاهانه حق را مخفی می کنند.

حق منتسب به خداست؛ پس حتی برای لحظه ای، در آن شک مکن.

برخی ضمیر در "يَعْرِفُونَهُ" را به کتاب برگردانده اند و گفته اند مقصود در اینجا قرآن است. یعنی اهل کتاب قرآن را می شناسند و به حقانیتش باور دارند چنانکه پسر خود را می شناسند. ولی تشبیه کتاب به فرزند بعید است و درست، همان تشبیه محمد(ص) به فرزند در شناخت است.

عبارت "الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ" عبارت مهمی است و منحصر به اصل دین نمی ماند. طبق این عبارت هرجا انسان تشخیص داد حق چیست و با کیست، باید تابع و حامی حق باشد. چون همیشه و بلاشک، حق از جانب خداست و با حق بودن، با خدا بودن است.

کسانیکه حق را – ولو در امور بظاهر ساده - می فهمند ولی از آن اِعراض می کنند، یا نصرت حق را ترک می کنند، خدا را هم از دست می دهند.

وَلِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَا فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ أَيْنَ مَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًا إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (148)

ص: 228

هر گروهی قبله ای دارد که به طرف آن رو می کند؛ پس بجای نقد قبلهٔ هم، در کارهای خوب از همدیگر سبقت بگیرید! که هر کجا هستید و هر کسی باشید، خدا برای روز قیامت احضارتان می کند. خدا از عهدهٔ هر کاری برمی آید.

این آیه در اصل بوده "وَلِكُلٍّ(أُمّةٍ) وِجْهَةٌ" یعنی هر امّتی وجهه ای دارد و منظور از وجهه قبله است و "هُوَ مُوَلِّيهَا" یعنی روکننده است بدان سو. این آیه نتیجه گیری از آیات قبل و لُبّ مطلب آن هاست و می خواهد بگوید هر امّتی یا هر فِرقَتی، مرکزی دارد بعنوان نظرگاه یا قبله، که به سوی آن کانونِ مقدّس رو می کند. تفاوت قبله، مطلب مهمی نیست و بجای نقد و طرد قبله های هم، در عمل صالح بکوشید و در خیرات از هم سبقت بگیرید و به فکر قیامت خود باشید.

راجع به عبارت "أَيْنَ مَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًا" غیبت نعمانی صفحه 241 از امام صادق(ع) روایت می کند که این عبارت دربارهٔ قائم آل محمد و یاران او نازل شده که بدون وعدهٔ قبلی در یک جا جمع می شوند. به خدا قسم 313 نفر که 50 زن نیز در میان آنهاست در مکه معظمه گروه گروه حاضر می شوند و در بین رکن و مقام با مهدی(عج) بیعت می کنند و آنگاه از شهر خارج می شوند. آنها شب هنگام از روی فرش خانهٔ خود ناپدید می شوند و صبح خود را در مکّه می بینند. به این افراد فُقَداء می گویند. عدّهٔ دیگری از آنها آگاهانه در روز سوار بر ابر خود را به مکّه می رساند، مقام این عدّه بالاتر از فقداء است که ناخواسته به مکّه منتقل شده اند.

همان مصدر صفحه 313 از امام سجاد(ع) روایت می کند که فقداء گروهی هستند که از بستر هایشان مفقود می شوند و بی آنکه بخواهند سر از مکه درمی آورند. لذا حیرت زده می شوند که چرا در مسجدالحرام اند و آنجا قرار است چه پیش آید؟ آنگاه می بینند که قائم آل محمد پشتش را به کعبه می زند و به استناد کعبه فریاد میزند: ای مردم، چه کسی است که مرا در راه خدا یاری کند! این اتفاق روزی می افتد که به امام اذن داده شود تا خدا را با نام عبرانی مخصوصی که دارد صدا بزند. پس اصحاب او از همه جا در گرد او جمع خواهند شد.

ص: 229

وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (149) وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِي وَلِأُتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (150)

پیامبر، هر جا رفتی، برای خواندن نماز به طرف مسجدالحرام بایست. این دستور از طرف خداست و دیگر تغییر نمی کند و خدا بی خبر نیست که چه می کنید.

بله، هر جا رفتی، قبله گاهِ تو مسجدالحرام باشد و شما مسلمانان نیز هر جا که بودید، برای خواندن نماز به طرف مسجدالحرام بایستید:

تا مردم دستاویزی علیه شما نداشته باشند. البته افراد بهانه جو هیچ وقت از بهانه جویی دست برنمی دارند؛ پس از آن ها نترسید و فقط از من حساب ببرید.

آری، رو به قبله کنید تا نعمتم را بر شما کامل کنم؛ و تا دلهاتان راه به خدا پیدا کند.

این آیات، تثبیت مسجدالحرام به مرکزیت کعبه است بعنوان قبله گاهِ مسلمانان تا ابد. این آیات، لحاظ قبله را نه تنها در نماز، بلکه در کل زندگی موجب شمول نعمت و برخورداری از هدایت می داند. مؤمن باید رو به قبله بخوابد و بیدار شود و بنشیند و برخیزد و ذکر بگوید و نماز بخواند. هر لحظه که مؤمن رو به قبله کند، دلش را با خدا گره می زند و مشمول نعمت و هدایت می گردد.

عجبا که رو به قبله کردن، نه فقط مشمول نعمت شدن، بلکه "اتمام نعمت" دانسته شده.

كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (151)

جَعل قبله نعمت است، همان طورکه برایتان پیامبری فرستادیم از خودتان، تا آیه هایمان را به دقت برایتان بخواند و جان هایتان را از آلودگی ها پاک کند و قرآن و حکمت یادتان بدهد و نیز چیزهایی را یادتان بدهد که از شما برنمی آمد یاد بگیرید.

ص: 230

در آیهٔ 129 راجع به تلاوت آیات و تزکیه و تعلیم کتاب و حکمت، که غرض از بَعث رُسُل است، مطالب مهمی به عرض رساندیم. در اینجا عبارتی اضافه دارد؛ فرموده: وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ.

این چه علمی است که نه در کتاب است نه در سنّت، نه حکمت است و نه شریعت؟!

ردّ پای این علم یکجای دیگر هم در قرآن آمده: وَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا [سوره النساء : 113] خدا قرآن و حکمت را بر تو نازل کرده و چیزهایی یادت داد که نمی توانستی یاد بگیری. بله، لطف خدا به تو بی اندازه است.

گفتیم که علم کتاب، علم به شریعت و سنّت های حقّ است و حکمت، دانستن مصداق دقیق حکم و توان تطبیق موضوعات با آن احکام است. حکمت به توان حلّ مسأله می ماند. خیلی ها قوانین فیزیک را بلدند اما بلد نیستند مسألهٔ خود را حل کنند. کسی که حکمت دارد می فهمد الآن کدام آیهٔ کتاب خدا راجع به او مصداق دارد. وقتی دردش را فهمید، درمانش را هم می فهمد. عالمانِ بی حکمت که از حلّ مسائل زندگی خویش ناتوانند زیاد است. اما با داشتن علم و حکمت باز هم همه چیز تمام نیست. مؤمن باید نیّات افراد و صدق و کذب ادعای آن ها را بفهمد و الا در عین داشتن علم و حکمت گول می خورد. مؤمن با الهام از این سوّمی بهره مند می شود. پس کسی در دنیا محفوظ می ماند و سر به سلامت می برد و به غنیمت می رسد که سه چیز داشته باشد: علم دین، حکمت استفاده از آن علم در مسائلی که به آن ها مبتلاست، و الهام حقائق پشت پرده و مغیبات وقایع در حدّی که لازم است.

عبارت "مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ" ناظر به تدریجی بودن بهره مندی مؤمنین به دستگیری و ارشاد باطنی پیامبر(ص) از علم لدنّی دلالت دارد. از این عبارت محدودیت این علم نیز برداشت می شود. باید دانست که افاضهٔ این علم از جانب خدا به پیامبر(ص) نیز تدریجی و بالإلهام است، برای همین در سورهٔ نساء فرموده: عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ.

فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ (152)

ص: 231

پس، به یاد من باشید؛ من هم به یاد شما هستم. مرا شکر کنید و ناسپاسی ام نکنید.

این آیه رابطهٔ بین انسان با خدا را در کوتاه ترین عبارت جوهرکشی کرده و خیلی خلاصه و پوست کنده گفته که انتظار خدا از انسان چیست. بارها و بارها در این تفسیر گفتیم که اساس دین دو چیز است: عبادتِ خالق و محبت و خدمت به خلق. این آیه عبادت را در کوتاه ترین لفظ و عمیق ترین معنا تبیین کرده است.

خدا فرموده: فَاذْكُرُونِي. این فاء فای نتیجه گیری است. اینکه باید به یاد خدا بود، بطور مشخّص نتیجهٔ کدام یک از آیه یا آیات پیش است؟ انحصاراً هیچ کدام! لزوم یاد خدا نتیجهٔ تمام قرآن است. برای همین این فاء، همهٔ قرآن را یک طرف قرار می دهد و این آیه را یک طرف و این، عظمت این آیه را نشان می دهد.

خدا فرموده مرا یاد کنید، تا من هم شما را یاد کنم. یاد ما با توجّه محقّق می شود و یاد خدا هم با توجّه. توجّه ما به خدا در قالب تکرار نامش و دعا بدرگاهش و نماز در آستانش و درک حضورش و استمرار معیّتش محقّق می شود و توجّه خدا به ما همراه است با جوشش لطفش و شمول غفرانش و ریزش رزقش و استیعاب رحمتش و نزول سکینه اش و تملیک انوارش به ما بندگانِ ناچیز.

در انتهای آیه "شکر" را جدا آورده، با آنکه شکر نیز نوعی ذکر لسانی و عملی است. چون شکر از مهم ترین اقسام ذکر است و از نایاب ترینِ آن ها. خدا فرموده: وَقَلِيلٌ مِنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ [سوره سبأ : 13]. کم اند بندگان شاکرم! اهل ذکر بسیارند اما اهل شکر کم اند. چون ذکرِ خیلی ها نه از باب شکر بلکه از باب زیاده خواهی است. پس شکر، کامل ترین نوع ذکر و ذکر حقیقی است، ذکر بی چشم داشت است، ذکر عارفان، ذکر اهل تسلیم و رضا، ذکر اَحرار است.

برای همین خدا فرموده در بهشت، ذکری بالاتر از حمد نیست. حمد ذکر آخر است، حرفِ آخر است: دَعْوَاهُمْ فِيهَا سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَتَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ [سوره يونس : 10] دربهشت، ورد زبان شان اینست که "خدایا تو پاک و منزّهی". در

ص: 232

آنجا بهشتیان به هم تحیّت می گویند و سلام نثار می کنند. و حرف آخرشان، حمد است بر خدای پروردگار هستی.

مستدرک جلد 3 صفحه 80 از امام باقر(ع) روایت می کند: برای اهل ذکر، این که خدا به یاد آنها بیفتد به مراتب با ارزش تر از آن است که آنها به یاد خدا باشند. همین که خدا ذکرش را به آنها الهام کرده نشان می دهد که قبل تر از آن، خدا به یادشان افتاده.

عدّة الداعی جلد 3 صفحه 25 از رسول خدا(ص) روایت می کند: در باغهای بهشت تفرّج کنید. گفتند: باغ های بهشت دیگر چیست؟ فرمود: مجالس ذکر. خداوند فرموده: من همنشین کسانی هستم که مرا یاد کنند.

مستدرک جلد 5 صفحه 295 از رسول خدا(ص) روایت می کند که روز خود را با ذکر خدا آغاز و با آن پایان دهید تا بهترین کار در دفتر اعمالتان ثبت شود.

نورالثقلین از امام علی(ع) روایت می کند که خدا را همه جا یاد کنید زیرا خدا همه جا با شماست.

نورالثقلین از امام سجاد(ع) روایت می کند کسی که بگوید الحمدالله شکر تمام نعمت های خدا را به جا آورده است.

بحارالانوار جلد 68 صفحه 43 از امام باقر(ع) روایت می کند: بندهٔ خدا همواره بین این سه چیز است: گرفتاری، قضاء و نعمت. در هنگام گرفتاری باید صبر کند؛ در هنگام قضاء باید تسلیم باشد؛ و در هنگام نعمت باید شکر گذارد.

عیاشی از امام علی(ع) روایت می کند: کفر نعمت نیز مصداقی از کفر است و خدا در تمام قرآن انسان را از کفر برحذر داشته.

***

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ (153)

مسلمانان! با صبر و نماز از خدا کمک بخواهید که خدا در کنار اهل صبر است.

ص: 233

این آیه نیز مثل آیهٔ قبل در عین اختصار خیلی عمیق و کارساز است. این ها آیات کلیدیِ قرآن اند.

مشابه این آیه کمی قبل در همین سوره در ضمن پندهای خدا به بشر آمده بود؛ آنجا نکتهٔ مهمی هم به آن ضمیمه بود که باید دوباره مرور شود: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ (45) الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ (46) با صبر و نماز از خدا کمک بخواهید. البته این کارِ سختی است، مگر برای افراد خاشع؛ همان کسانی که در تب وتاب ملاقات با پروردگار خویش اند و به سویش برمی گردند.

طبق این آیه در صبر و نماز گنجی است گران قدر. این دو به انسان کمک می کنند تا رنج دنیا را به سرور بدل کند و راحت تر از دنیا بگذرد و دامنش تر نشود و گرفتار نگردد و وبال گیر نشود. یعنی در ماجراهای دنیا و سختی های آن باید دو کار کرد: یکی صبر که فی الواقع کاری نکردن است و دوم نماز که گریختن بسوی خداست.

طبق عبارت "وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ" صبر و نماز – بخصوص نماز – جز از خاشعین ساخته نیست یا سخت است جز برای خاشعین. پس کلید مواجهه با مشکلات صبر و صلاة است و کلید بهره بردن از صبر و صلاة، خشوع است. اما خشوع چیست؟

آیهٔ کلیدی برای فهم واژهٔ خشوع این آیه است: وَمِنْ آيَاتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ [سوره فصلت : 39] از نشانه های خدا این است که زمین را خاشع میبینی ولی وقتی سیرابش میکنیم، به جنب و جوش میافتد و گیاه میرویاند. پس خشوع صفت ذاتی خاک است. خاک از طرفی طالب فیض و از طرف دیگر تسلیم است. در این آیه حالت طلب غلبه دارد. اما آیه ای هم هست که به حالت تسلیم و تضرّع در خشوع دلالت دارد. این آیه: لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ [سوره الحشر : 21].

بنابراین برداشت ما از معنای قرآنی خشوع، حالت تسلیم به اضافهٔ طلب از درگاه حق است. اینکه خشوع را در اینجا تواضع معنی کنیم، حقّش را ادا نکرده ایم و با آیهٔ بعد یعنی "الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ" هم سازگار نیست. از توصیفی که این آیه کرده،

ص: 234

نوعی وله و دلدادگی و عشق برداشت می شود که فوق تواضع است. خاشعین، شیدای دلسوخته و عاشق برافروخته اند. دلیل تسلیم و طلب هم در ایشان محبت به خدا و فنای در اوست. برای همین لفظ خشوع در جاهای دیگر به شکل "خشوع للّه[سوره آل عمران : 199]" یا "لنا خاشعین[سوره اﻷنبياء : 90]" بکار رفته تا بر لُصوقش به خدا دلالت کند.

نتیجه این شد که سوختگان و عاشقانِ حضرت حق، در مواجهه با مشکلات زندگی، بلکه در کل زندگی، اهل صبر و نمازند و با این دو وسیله از خدا استعانت می جویند و طلب نَصر و حفاظت می کنند. چه زیبا و به جا آیه را به عبارت "إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ" ختم نموده. کسی که در صبر مقیم است، کنار خداست. تکلیف نماز هم که معلوم است، نماز معراج مؤمن است و ذکرِ مقبولی است که خدا ضمنش با بنده همنشین است. معیّت خدا با بنده در صبر طولانی تر و در نماز عمیق تر و قریب تر است. در صبر، خدا درِ ارتباط با بنده را باز می کند و در نماز، بنده درِ ارتباط با خدا را باز می کند.

مجمع البیان روایت می کند که هرگاه چیزی رسول خدا(ص) را اندوهگین می ساخت سراغ نماز می رفت و میفرمود: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاة.

مصباح الشریعه صفحه 185 از امام صادق(ع) روایت می کند: کمال صبر، استقبال از بلاست. یعنی اگر بلا آمد، اوقات تلخی نکند و با سکینه و آرامش و وقار طی کند.

***

وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِنْ لَا تَشْعُرُونَ (154)

راجع به کسانیکه در راه خدا کشته شده اند، نگویید مرده اند! برعکس کاملاً زنده اند، ولی شما درک نمی کنید.

نخستین جنگی که طی آن چندین نفر از مسلمین کشته شدند، جنگ بدر بود. احتمالاً این آیات مدتی پس از جنگ بدر نازل شده و به کشتگان آن جنگ نظر دارد. گویا مسلمین کشتگان را مرده می نامیدند یا مرده به حساب می آوردند و خدا در این آیه فرموده کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مرده نیستند بلکه زنده اند. منتها شما نمی فهمید!

ص: 235

در سورهٔ آل عمران هم آمده: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ (169) هرگز خیال مکن کسانیکه در راه خدا کشته شده اند، مرده اند! برعکس کاملاً زنده اند و پیش خدا روزی داده می شوند.

کشتگان در راه خدا اصطلاحاً شهید نامیده می شوند. البته اینکه چه کسی را خدا کشتهٔ راهش محسوب می کند با خداست نه ما! یعنی مقصود، شهیدِ عند الله است نه شهیدِ عندنا.

اینکه فرموده شهیدان نمرده اند بلکه زندهٔ واقعی آن هایند، از دلایل بیّن بر حیات برزخیِ شهداست. روایات راجع به زندگی برزخی بسیار است و ما در ذیل آیهٔ 46 سورهٔ غافر: النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوّاً وَ عَشِيّاً... تحقیق کاملی از آن ارائه دادیم. هرکه خواست به آنجا رجوع کند.

رزق شهداء هم رزق خاصّی است چون با عبارت "عِنْدَ رَبِّهِمْ" توصیف شده. یعنی شهداء مهمانِ خود خدا هستند و سر سفرهٔ خود خدا نشسته اند. منتها درک حیات برزخی و سرور و غنای شهداء در آنجا برای ما خاکیان، ناممکن یا دشوار است.

فرج المهموم صفحه 224 روایت می کند که گروهی به حضور امام مجتبی(ع) آمده و گفتند: از آن معجزات و عجایبی که پدرت امیرمؤمنان(ع) به ما نشان داد تو نیز نشان بده. امام حسن(ع) فرمود: ایمان می آورید؟ گفتند: آری. درآن هنگام امام(ع) گوشهٔ پرده را کنار زد و آنها دیدند که علی(ع) آنجا نشسته. امام حسن(ع) فرمود: او را می شناسید؟ گفتند: آری علی است. ما شهادت می دهیم که تو ولیّ خدایی و امام پس از علی. پدرت علی هم در مسجد قبا، رسول خدا(ص) را بعد از رحلتش همینطور به ابوبکر نشان داد. امام مجتبی(ع) فرمود: تعجب نکنید؛ خدا فرموده: وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء.

***

وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ (155) الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ (156) أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (157)

ص: 236

مدام شما را امتحان می کنیم؛ با ترس، گرسنگی، ضررهای مالی و جانی، و از بین رفتن ثمرات زندگی. به آن هایی که در این موارد اهل صبرند، بشارت بده!

همان هایی که هرگاه مصیبتی برایشان پیش بیاید، می گویند: ما از خداییم و بسوی او بازمی گردیم.

درودهای خدا و رحمتش همیشه شامل حالشان باد! اهل هدایت همین ها هستند.

طبق این آیات "ابتلاء" قطعی و سنّت خداست و بروبرگرد ندارد. خدا همهٔ مؤمنین را مدام امتحان می کند. لااقل سالی یک بار: أَوَلَا يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ لَا يَتُوبُونَ وَلَا هُمْ يَذَّكَّرُونَ [سوره التوبة : 126] مگر مردم نمی بینند که هرساله، یک بار یا دو بار، با مشکلات بزرگ آزمایش می شوند؛ اما متأسفانه نه توبه می کنند و نه به خود می آیند!

البته این یکی دو بار، امتحانِ بزرگ است والا امتحانات کوچک هفتگی، و امتحانات عادی مثل امتحان به واجب و حرام، هر روز هست.

پس سنّت خدا امتحان کردن همهٔ مردم، خصوصاً مؤمنان است. چرا خصوصاً مؤمنان؟ چون خدا فرموده: أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ [سوره العنكبوت : 2] نکند مردم خیال میکنند که به صرف اینکه بگویند ایمان آوردیم، همه چیز تمام شده! یعنی امتحان نمیشوند!

امتحان برای تمحیص و ترقّی و آب دیده شدن مؤمنین است و کافرانِ محض که از اول در امتحان ایمان رفوزه شده اند، نیاز به این سنّت پیچیدهٔ امتحان ندارند. آن ها به حال خود رها شده اند: نَذَرُهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ [سوره اﻷنعام : 110] آن ها را در سرکشی شان رها می کنیم که کوردل باقی بمانند!

پس امتحان، سنّتی عام اما مقول به تشکیک است و امتحان هرکس مناسب درجهٔ وجودی و ایمانی خود اوست و هرچه انسان والامقام تر باشد، به حکم عقل، امتحاناتش هم نسبت به امتحانات افراد مادونش سخت تر است. امتحانات ابراهیم(ع) کجا و امتحانات امثال ما کجا؟

ص: 237

در این آیه چند حوزهٔ امتحان من بابِ مثال ذکر شده. آن ها عبارتند از: الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ.

خوف، عامّ آمده؛ خدا هرکس را از چیزی می ترساند. فی الواقع هرکس را با چیزی که می ترسد مواجه می کند تا بسوی خدا فرار کند و بر ترسش غلبه کند. رسول خدا(ص) فرموده: مَن أخاف شیئاً سَلَّطه الله علیه. هرکس از چیزی بترسد، خدا همان چیز را بر او مسلّط می سازد. می گوییم: تا بفهمد که هیچ چیزِ ترسناکی در دنیا نیست و مؤمن نباید از غیر خدا بترسد. پس نتیجهٔ این فرآیند یعنی ابتلاء به ترس، غلبه بر ترس و تقویت ایمان می شود. صبر که بعنوان راه حلّ مشترکِ مواجهه با آزمون های الهی ذکر شده، در اینجا می شود نترسیدن و فرار نکردن و آرامش خود را حفظ کردن و به خدا پناه بردن و دیدن خود در کنار خدا و خدا در کنار خود است. چون خدا با صابرین است: إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ [سوره البقرة : 153]. چه زیبا خدا به موسی و هارون(ع) فرمود: قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى [سوره طه : 46] نترسید؛ چون من با شما هستم. همه چیز را می شنوم و می بینم.

موضع دومِ امتحان که برای بعضی ها زیاد پیش می آید، "جوع" است. جوع یعنی گرسنگی. گرسنگی وقتی گریبانِ آدم را می گیرد که فقر مدت مدیدی مهمان زندگی آدم شده باشد. پس جوع، کنایه از فقر مزمن و زمین گیر است. در چنین فقری هم آدم باید صبر کند: وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ؛ خوشا بحال اهل صبر.

کافی جلد 4 صفحه 22 از امام صادق(ع) روایت می کند که از جملهٔ نصایح لقمان به پسرش این بود که: پسرم، شیره درخت صبر را چشیدم و پوست درخت را هم خوردم؛ ولی چیزی که از ناداری تلخ تر باشد، نیافتم. پس اگر روزی به ناداری مبتلا شدی، آن را برای مردم، آشکار مکن؛ چون تو را خوار می شمارند و هیچ فایده ای به تو نمی رسانند. باز گرد به سوی کسی که تو را به فقر مبتلا کرد و او بر گشایش کار تو تواناتر است، و از او حاجت بخواه. کیست که از او درخواست کند و او عطایش ندهد یا به او اعتماد کند و او نجاتش ندهد.

موضوع سوم، نقص اموال است. چون فقر پیشتر و مستقلاً بیان شده، منظور از "نقص اموال" اصطلاحاً بَرج های زندگی است، مثل خسارات ناشی از دزدی، تصادفات وسیلهٔ نقلیه،

ص: 238

حوادثی چون آتش سوزی، و خرابی وسایل زندگی. در صورت وقوع چنین بلایایی، مؤمن باید صبور باشد. یعنی بگوید چیزی نیست؛ خدا داده، حالا هم گرفته. مهم داشتن خود خداست. خدا هم فرموده: لَا تَحْزَنُوا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا مَا أَصَابَكُمْ [سوره آل عمران : 153] چیزی را که از دست می دهید یا مصیبتی که به شما می رسد، مبادا غُصه بخورید! تلاطم بیش از حد در چنین وقایعی، مال نقص ایمان و بی بهره گی از صلوات و رحمت حق است. استغفار کنیم و بگوییم این ها اسبابِ بازیِ زندگی است، خداست که برای ما می ماند. گرفته شدن ایمان مصیب است، این ها امتحان است: فَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَأَبْقَى لِلَّذِينَ آمَنُوا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ [سوره الشورى : 36] دنیا چیست جز متاع؟ حال آنکه آنچه نزد خداست بهتر است و ماندگارتر اما مخصوص آنهاست که ایمان آورده و بر پروردگارشان توکّل میکنند.

محلّ ابتلای چهارم نقص در "اَنفُس" است. یعنی مرگ عزیزان یا شأن متنزّلهٔ آن یعنی بیماری آن ها. چون مریضی چنانکه که در حدیث است، شَبَحِ مرگ یا مرگ رقیق است. به این تعبیر مقصود از نقص در جان ها، بیماریِ خود انسان هم هست. بیماری و مرگ اطرافیان یا بیماری خود انسان از مواردِ امتحانِ خداست. مؤمنین باید در بیماری و مرگ، صبور باشند یعنی از شکایت بیش از حدّ، یا گفتن چیزی که بوی ناشکری یا نارضایتی به رضای پروردگار دهد، یا خدای ناکرده درشتی به خدا باشد، پرهیز کنند. و دل را به خدا بسپارند و بگویند: همه آمده ایم که برویم؛ امروز اگر نشد، فردا رفتنی هستیم. استاد دوست داشتنی ما شیخ محمد تقی بهجت، هر وقت کسی می مرد، می فرمود: فلانی رفت سر خانه و زندگی ابدی خودش! متوفّی را سعادت مند و ما زندانیان در عالَم خاک را بدبخت و مصیبت زده می دانست.

مورد امتحان بعدی کاستی در "ثمرات" است. ثمرات اعمّ از محصولات کشاورزی است و همهٔ مواردی را شامل می شود که انسان دویده ولی به نتیجه نرسیده و دویدنش بی ثمر بوده. کارهایی که به ثمر نمی نشینند و تلاش هایی که نتیجهٔ دلخواه را نمی دهند، از موارد نقصِ در ثمرات است. طبق این آیه، همهٔ اینها نقشهٔ خداست تا مؤمنان را بیآزماید و تمحیص کند و صیقل دهد. صبر در مواجهه با چنین رنج های بی حاصلی رضا به قضاست. براستی مگر

ص: 239

مؤمن بدنبال عمل به وظیفه نبوده است؟! مؤمن را چه به نتیجه! آن هم وقتی نه خودش، نه تلاشش، نه مال و وقتش، و نه دنیای بیرون از وجودش مال خودش نیست و همه مِلک و مُلک خداست. مؤمن باید در هر موردی از موارد زندگی به رضای خدا عمل کند و پس از انجام وظیفه اش، راضی به قضا باشد. دنیا مال ما نیست، مال خداست.

بشارت بر صابران که در تمام این مصائب خمسه، که ابتلائات عمومی بنی بشر در تبعیدِ زمینی است، می گویند: إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ. یعنی آنچه بر ما رفته و لطمه ای که کشیده ایم، سَهل است. ما را چه بر آنچه بر ما رود. همه از جانب خداست و ما هم از آستان او آمده ایم و بسوی او رهسپاریم.

از سعدی:

ای مهر تو در دل ها وی مهر تو بر لب ها؛ وی شور تو در سرها وی سر تو در جان ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید؛ چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش؛ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها

ایضا از سعدی:

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست؛ به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؛ ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر؛ دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست

اما پاداش این صابرانِ عاشق و زاهدان در دنیا و راضیان به حکم مولا، صلواتِ خداست بر ایشان و رحمت. و هدایت یافتگی چیزی جز این نیست: أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.

صلوات خدا بر مؤمنان در سورهٔ احزاب هم آمده:

هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَمَلَائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَكَانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيمًا [سوره اﻷحزاب : 43] اوست که با فرشتگانش بر شما درود میفرستد تا از ظلمات به نور خارجتان کند؛ اوست که به مؤمنین نظر رحمت خاص دارد.

ص: 240

صلوات که معمولاً به درود ترجمه می شود از اصطلاحات ترجمه ناپذیر قرآن است. صلوات رحمتی است ویژه که هیچ جور نمیشود وصفش کرد و تنها باید درکش نمود. کسی که مشمول صلوات خدا شود همانطور که در این آیه آمده ظلمت از وجودش زدوده شده و بقدر برخورداری از این عنایت، واجد نور میشود. پس صلوات تجلی اسم منوِّر خداست و هرکس مشمول صلوات شود، بقدر شمولش، نورانی میگردد.

از آیات قبل در سورهٔ احزاب که دستور به ذکر داده بود برمیآید که دائم الذکر بودن، انسان را در معرض عنایت خدا قرار میدهد و مشمول صلوات میکند. از این آیهٔ سورهٔ بقره هم برمی آید که صبر موجب جریان صلوات خدا بر بنده می شود. پس می رسیم به کلید طلایی "اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ" که چند آیه قبل راجع به آن صحبت شد.

البته میشود خود صلوات را هم مستقیماً درخواست نمود و گفت: "الهم صل علینا" یا محترمانه تر و رساتر: الهم صل علی محمد و آل محمد". در این نحو دعا کردن، ما پشت پیامبر(ص) پنهان میشویم و به واسطهٔ محسوب کردن خود از امّت یا آل او، درخواست صلوات از خدا میکنیم.

کافی از رسول خدا(ص) روایت میکند که هرکس بر من صلوات بفرستد، خدا و فرشتگانش بر او صلوات میفرستند، حالا دوست دارید، کم صلوات بفرستید و دوست دارید، زیاد! میل خودتان است!

مستدرک روایت میکند که از امام صادق(ع) پرسیدیم که صلوات بر غیر رسول خدا(ص)، بر مؤمن جایز است? فرمود: بله، مگر خود خدا پیوسته چنین نمیکند. مگر نخوانده اید: هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْکُمْ وَ مَلاَئِکَتُهُ لِيُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ

اقبال الاعمال صفحه 579 امام صادق(ع) روایت می کند: خداوند از اینکه دوستان خود را چند صباحی در دنیا به بلاهای دنیا گرفتار سازد ابایی ندارد و هیچ چیز نزد خدا محبوب تر از صبر مؤمن در بلا نیست و خداوند از اینکه دشمن خود را چند صباحی در دنیا به نعمت های دنیا متنعّم گرداند ابائی ندارد.

ص: 241

مسکّن الفؤاد صفحه 53 از امام صادق(ع) روایت می کند: هرکس به کسی شکایت نبرد و مصیبت خود را فاش نسازد از صابران است.

مکارم الاخلاق صفحه 446 از ابن مسعود روایت می کند که روزی من و چند نفر دیگر بر رسول خدا(ص) وارد شدیم و عرض کردیم: ای رسول خدا، تا کی ما در این قحطی به سر می بریم؟! رسول خدا(ص) فرمود: تا همیشه! خدا را شکر کنید؛ زیرا من کتاب های الهی را که بر من و پیامبران پیش از من نازل شده خواندم، کسی را پیدا نکردم که وارد بهشت شود مگر شکیبایان.

أعلام الوری صفحه 456 از امام صادق(ع) روایت می کند: در این آیه، مژده به صابران، مژده به تعجیل فرج آنهاست.

نهج البلاغه از امیرمؤمنان(ع) روایت می کند: انا للّه، اقرار به فرمانروایی خداست و انا الیه راجعون، اقرار به فناپذیری ما.

وسائل الشیعه جلد 3 صفحه 249 از امام صادق(ع) روایت می کند هر کس مصیبت خود را هرچند پس از گذشتن زمان آن به یاد آورد و بگوید همه از خداییم و به سوی خدا باز می گردیم، اجری همانند اجری که در ابتدای مصیبت به او عطا شده، عطا می شود و تمام گناهانی که در این فاصله مرتکب شده بود، بخشیده می شود.

بحارالانوار جلد 13 صفحه 242 از امام صادق(ع) روایت می کند: یعقوب آیات استرجاع را بلد نبود و بجای آن می گفت: آه و واویلا.

مستدرک جلد 2 صفحه 403 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: کسی که هنگام مصیبت استرجاع بگوید خدا مصیبت او را جبران کرده، آخرتش را نیکو گردانده و برایش خلف صالحی قرار می دهد.

کافی جلد 1 صفحه 381 روایت می کند از کسی که گفت امام هادی(ع) را در همان روز رحلت امام جواد(ع) ملاقات کردم، در حالی که نزد امام جواد نبود و کسی از امام جواد خبر نداشت. امام هادی(ع) ناگهان فرمود: انا لله و انا الیه راجعون، پدرم از دنیا رفت! عرض

ص: 242

کردم از کجا فهمیدید؟! فرمود: خشوع و خشیتی در برابر خدا در وجودم احساس کردم که تا پیش از آن نداشتم؛ لذا دانستم که امام شده ام.

کافی جلد 2 صفحه 92 از رسول خدا(ص) روایت می کند که خدا فرمود: من دنیا را به بندگانم به قرض داده ام؛ پس هرکس که از آن چیزی به من وام دهد، ده تا هفتصد برابر به او می دهم و کسی که از آن به من قرض ندهد به زور از او می گیرم. اگر بردباری پیشه کند در ازای این صبر سه چیز نصیب او می کنم: صلوات، رحمت، و هدایت.

***

إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمَا وَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَإِنَّ اللَّهَ شَاكِرٌ عَلِيمٌ (158)

صفا و مَروِه از نمادهای خدا هستند؛ بنابراین هرکه حج یا عمره بجا می آورد، باید بین صفا و مروه سعی بجا آورد. البته هرکه کار خوبی را با اشتیاق انجام بدهد، خدا متوجّه می شود و از او قدرشناسی می کند.

ذیل آیهٔ 96 سورهٔ آل عمران، یک کتاب کامل از احادیث مربوط به شعائر و فرائض حجّ و عمره، نقل کردیم. این کتاب پیشتر با نام (دو دیار آشنا) مستقلاً چاپ شده بود ولی برای آنکه حق مطلب در آیات مربوط به بیت الله و فریضهٔ حجّ ادا شود، کل همان کتاب را ذیل آن آیه کاملاً نقل و در تفسیر درج کردیم. لذا در اینجا به اختصار شرح می دهیم:

صفا و عمره دو کوه کوچک صخره ای در کنار مسجدالحرام اند که امروزه با توسعهٔ مسجد داخل آن قرار گرفته اند و قلهٔ آن ها از سنگ فرشِ کنارشان بالا زده. صفا چند ده متری مرتفع تر از مروه است. فاصلهٔ این دو کوه حدود 400 متر است و حاجیان بین صفا و مروه را باید سَعی کنند. یعنی جمعاً هفت بار بروند و بیایند. از این رفتن و آمدن در این آیه تعبیر به "تطوّف" شده. اینکه گفته صفا و مروه از شعائر خدا هستند یعنی آیت و نماد خدا هستند.

ص: 243

شعائر، مناسک و وسائلی هستند برای تحصیل قرب الهی. هم به اعمال عبادی مثل حجّ و اجزاء آن شعائر می گویند: وَالْبُدْنَ جَعَلْنَاهَا لَكُمْ مِنْ شَعَائِرِ اللَّهِ [سوره الحج : 36]؛ و هم به مکان ها و اشیاء مقدّس: إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ الله.

در مورد اهمیت شعائر در سورهٔ حجّ آمده: وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ [سوره الحج : 32] آنها که به شعائر الهی احترام میگذارند، این از تقوای دلشان سرچشمه می گیرد. ذیل این آیه گفتیم که فرایض و مناسک دینی، همچنین نمادهای دینی مثل قدّیسین هر مذهب، اشیاء، الفاظ، مکانها و زمانهای مقدّس جزئی از شعائرند. مثلا قبر اولیاء الهی، معابد و مساجد مقدّس، ایّام الله و شبهای مبارک، تابوت عهد، صلیب، مصحف، عبارات کتاب مقدس و امثالهم همگی جزء شعائر الهی اند. ملاک، آیت بودن اینها برای دین خداست. یعنی ذهن را منتقل کنند به دین خدا. به عبارتی، شعائر، آیات شریعت الهی اند. تعظیم شعائر، از تقوای دلهاست و منجر به تقویت تقوی میگردد. لازمهٔ تقوی رعایت دستورات خدا و احترام به نمادهای دینی است.

برای همین هم در این آیهٔ سورهٔ بقره گفته "فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِ" یعنی "باید" شعائر را حرمت نهاد و رعایت کرد.

اما عبارت آخر آیه یعنی "مَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَإِنَّ اللَّهَ شَاكِرٌ عَلِيمٌ" یک دریاست. این عبارت می گوید هرکس کار نیکی را از روی "تطوُّع" یعنی طوع و رغبت انجام دهد، قطعاً خدا از او به احسن وجه قبول می فرماید و اجر زیادی به او می دهد. چون خدا هم اشراف کامل به اعمال و نیات ما دارد، هم قدرشناس و شاکر است.

این آیه از آیات کلیدی در مبحث قبول اعمال است و به مؤمنین سفارش می کند که عبادات و خدمات خود را با رغبت و نشاط و حُسن نیت و خلوص و احتساب انجام دهند. تمام این اوصاف در کلمهٔ تطوّع جمع است و الحق خدا کلمهٔ ژرفی را انتخاب کرده.

***

ص: 244

این فقرات از سوره، راجع به دو گروه است که هر دو مشترکاً ملعون اند. یکی مؤمن ترسو که حق را کتمان می کند و دوم، کافری که تا آخر عمر ایمان نیآورد:

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلْنَا مِنَ الْبَيِّنَاتِ وَالْهُدَىٰ مِنْ بَعْدِ مَا بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتَابِ أُولَٰئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ (159) إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا فَأُولَٰئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (160)

کسانی که مخفی می کنند بیّنات و هدایتی را که نازل کرده ایم و در کتاب برای مردم تبیین نموده ایم، خدا لعنتشان می کند و همهٔ لعنت کنندگان هم لعنتشان می کنند!

مگر آن هایی که توبه کنند و خطاهایشان را جبران سازند و پنهان کاری هایشان را آشکار کنند. دراین صورت است که به آن ها رو می کنم و توبه شان را می پذیرم و منم آن توبه پذیرِ مهربان.

اشارهٔ این آیه فقط عالمانی که دانسته و برای مطامع دنیوی، مطالبی از دین را کتمان یا تحریف می کنند نیست، بلکه به عوامّ الناس هم نظر دارد. آن ها هم همانقدر از دین که می شناسند، باید بدان عامل باشند و با جرأت، ابراز و اظهارش کنند. پنهان کردن حقایق دین و عدم جرئت ابراز یا عمل به دین، یا به طمع اقبال مردم صورت می گیرد یا از ترس ادبار آن ها. و مؤمنان در هر سطحی از علم و اطلاع نسبت به دین، در خطر انکار و سانسور عامدانهٔ دین هستند.

کسی که دین خدا را کتمان کند یا مخفی سازد یا انکار کند یا در عمل از ترس یا طمع، عمل به آن را واگذارد، طبق این آیات مشمول لعن خداوند است.

لعن خلاف درود و صلوات است و به معنی دور باش از رحمت حق است.

غیر از آنکه خدا اینان را لعن می کند، "لاعنون" هم اینان را لعن می کنند. لاعنون طبق آیهٔ بعد فرشتگان و مردم اند: الْمَلَائِكَةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ. نه فقط مؤمنان، بلکه همهٔ مردم. این نشان می دهد که لعن حقیقتی تکوینی است و وقتی کسی ملعون شد، حتی از کافران و فاسقان نیز جز شر نمی بیند. همه به او پشت می کنند و خیر را از او دریغ می نمایند.

ص: 245

مُعرض از دین و پنهان کنندهٔ آن پیوسته در لعن خدا و ماسواست، تا اینکه توبه کند و دین را فریاد بزند و به آن افتخار کند و به دین، با جان و دل و بی ترس و طمع، عمل کند و در راه عمل به دین از ملامت احدی نترسد. این است معنای: تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا.

خدا هم بسوی چنین کسانی، باز نظر رحمت می کند و از لعن نجاتشان میدهد: فَأُولَٰئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ.

عبارت "وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ" نشان می دهد که نجات از لعن در هر مقدار و اندازه ای، با استعانت از این دو اسم امکان پذیر است و برای التجاء به این دو اسم، آدم باید بسوی خدا بازگردد و گذشتهٔ خویش را جبران و دین را اظهار نماید.

برهان از رسول خدا(ص) روایت می کند: اگر از کسی درباره چیزی پرسیده شود و دانشش را داشته باشد اما کتمان کند، در روز قیامت از آتش بر دهانش افسار می زنند و مصداق لعن خدا در این آیه خواهد بود.

عیاشی از امام صادق(ع) روایت می کند: مقصود از بیّنات و هدی در این آیه شریفه ماییم. سنّت شده که مردم به هر یک از ما که امام زنده است اقبال نمی کنند و اگر هم پیش او می آیند، می آیند تا از امام قبلی یعنی پدرش برای آنها روایتی نقل کند. کاش باور می کردند که خود آن شخص اکنون امام است. اما بیّنات او را میشنوند و امامت او را کتمان می کنند.

تفسیر امام از امام عسکری(ع) روایت می کند: طبق اولئک یلعنهم الله و یلعنهم اللاعنون، ایشان هم از سوی لعنت کنندگان و هم از سوی خودشان لعنت می شوند.

بحارالأنوار جلد 36 صفحه 107 از امام عسکری(ع) روایت می کند: هنگامی که دو نفر از هم به تنگ آمده و یکدیگر را لعن کنند، خداوند به ملائکه می فرماید بنگرید که کدام یک لایق لعن هستند و هر کدام که لایق لعن بودند، هر دو لعنت را به سوی همان بفرستید و چنانچه هر دو درخور لعن بودند لعن هر یک را به دیگری برگردانید. اما اگر هیچ یک به خاطر ایمانش شایسته لعن نبود و تنها بی قراری و عدم تحمل او را به لعن کردن محتاج کرده، پس هر دو لعنت را به سوی کسانی که در دنیا لایق لعن اند روانه کنید. اینگونه تمام جنّ و انس که خودشان مورد لعنت خدا قرار گرفتند، لعنت کنندگان را لعنت می کند.

ص: 246

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَمَاتُوا وَهُمْ كُفَّارٌ أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ (161) خَالِدِينَ فِيهَا لَا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذَابُ وَلَا هُمْ يُنْظَرُونَ (162)

کسانی هم که بی دین بمانند و در حال بی دینی بمیرند، لعنت خدا و همهٔ فرشتگان و مردم بر آن ها!

همیشه در لعنت جاودانه و از رحمت خدا دورند. نه عذابشان کم می شود و نه مهلت فرار به آن ها می دهند!

طایفهٔ دومِ ملعونین، کافرانِ عُمری اند. یعنی کسانی که درحال کفر بمیرند. روح چنین کسانی تا ابد در لعن یعنی به دور از رحمت حق است و عذابی که ایشان را فراگرفته هرگز فروکش نمی کند.

البته کافر مادامیکه هنوز نمرده و در حال کفر است نیز در لعن خداست، منتها با مرگ در حال کفر، این لعن، ابدی و خالد می گردد و بخلاف لعن طایفهٔ نخست، استثنا ندارد و امکان نجات از آن نیست.

پس در این آیات به لعن حاضر و لعن دائم و عوامل آن اشاره شده است. عاملِ لعن حاضر کفر یا ترس از ابراز و عمل به دین است و عامل لعن دائم، مرگ در حال کفر.

بحارالانوار جلد 23 صفحه 237 از امام باقر(ع) روایت می کند: هر که اجرت اجیری را نپردازد مورد لعنت خدا و ملائکه و مردم است.

بحارالانوار جلد 74 صفحه 121 از رسول خدا(ص) روایت می کند: کسی که فتنه بپا کند یا پدید آورندهٔ فتنه را پناه دهد، مورد لعن خداست؛ کسی که شخصی را به ناحق بکشد یا بدعتی را در دین بنا نهد یا مال بزرگ و ارزشمندی را به تاراج ببرد، مورد لعن خدا و لعن کنندگان است.

بحارالانوار جلد 54 صفحه 234 از رسول خدا(ص) روایت می کند: چون بدعت در امّت من پدیدار شود باید عالم علم خود را آشکار کند وگرنه مورد لعن خدا و فرشتگان و همهٔ مردم است.

ص: 247

بحارالأنوار جلد 73 صفحه 150 از رسول خدا(ص) روایت می کند: هر که مؤمنی را بیازارد، در تورات و انجیل و زبور و فرقان ملعون است.

بحارالانوار جلد 73 صفحه 369 از رسول خدا(ص) روایت می کند: هر که با وجود توانایی، برآوردنِ حاجتِ محتاج را از او دریغ کند، گناه راهزنی بر اوست. یعنی هر روز و شب، لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر اوست و هر که را خدا لعنت کند هیچ یاوری نخواهد داشت.

بحارالانوار جلد 23 صفحه 244 از رسول خدا(ص) روایت می کند: لعنت خدا و ملائکه و همه مردم بر کسی که در قبال دریافت مزد، ستم روا دارد؛ لعنت خدا بر کسی که از حدود زمین خود تجاوز نماید.

وَإِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمَٰنُ الرَّحِيمُ (163)

ختم کلام: خدای شما خدای یکتایی است که غیر او، کسی شایستهٔ بندگی نیست. او رحمانِ رحیم است.

یعنی به خدای واحد ایمان آورید و به ایمان خود افتخار کنید و بدان عمل نمایید و دین خود را فریاد بزنید و بر سرش سَر ببازید. تا مشمول رحمت عامّ و خاصّ خدا شوید.

رحمان و رحیم را عمداً ترجمه نکردیم چون قابل ترجمه نیستند و حین ترجمه بخشی از معنای خود را از دست میدهند. رحمانیت خدا مهربانی ذاتی او با همه است و به گستردگی رحمت خدا نظر دارد. نتیجه این رحمت عام، خلق موجودات و روزی رسانی به ایشان و هدایت عمومی آنهاست بسوی هدفی که برایش خلق شده اند. بعث رسل و انزال کتب هم در همین رحمت عام جای میگیرد.

رحیمیت خدا، تخصیص رحمت خاص به کسانی است که آنها را برگزیده و از خصّیصین خویش کرده. در این رحمت، آنها را دستگیری میکند، الهام به خیرات میکند، بطور ویژه نصرت میکند، نور وجودی ایشان را فزون میسازد، از سکینه و طمانینه بهره مندشان میکند، و در آخرت هم میهمان بهشت خویش میسازد.

ص: 248

إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِمَا يَنْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ مَاءٍ فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِيهَا مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (164)

نشانه هایی از یکتایی خدا: آفرینش آسمان ها و زمین است و رفت وآمدِ شب و روز، همچنین کشتی هایی که در دریاها برای منافع انسان ها عبورومرور می کنند، و برف و بارانی که خدا از میان ابرها می فرستد تا به برکتش زمین را بعد از مردنش زنده کند، همچنین گونه های جانوری که در سرتاسر زمین پراکنده است و گردش بادها و ابرهای معلّق بین آسمان و زمین. این نشانه ها برای مردمی است که عقلشان را به کار می اندازند.

این آیه تعدادی از آیات آفاقی را برمی شمرد. البته هرچه در آفاق است آیهٔ خداست اما این آیات برای انسان چشم نوازتر است و در عین حال، از حیث ظهور، بیشتر در خفاست. یعنی مدام آدم شب و روز و زمین و آسمان و برف و باران و باد و رویش گیاهان را می بیند، ولی از آن ها به خالقشان منتقل نمی شود و نقّاش را در پسِ این پردهٔ زیبای نقاشی نمی بیند.

آنچه این آیه که از پُر آیه ترین آیات قرآن است به ما می آموزد اینست که چشمِ باطن بین پیدا کنیم و خدا را در پس زمین و زمان ببینیم.

دیده ای خواهم که باشد شه شناس؛ تا شناسد شاه را در هر لباس

چه زیبابین است کسی که تا ابر را می بیند، تا باران می بارد، تا باد می وزد، تا چشمش به دریا می خورد، تا شب می شود، تا سپیدهٔ صبح می دمد، خدا را ببیند و خدا را یاد کند.

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْدَادًا يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ وَلَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذَابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا وَأَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذَابِ (165)

با این حال، بعضی مردم همتایانی برای خدا می تراشند و همچون خدا به آن ها دل می بندند! ولی مؤمنان خدا را بیشتر و بهتر از هر چیزی دوست دارند. کاش ظالمان در همین دنیا عذاب جهنم را به چشم خودشان می دیدند و متوجه می شدند که قدرت یکسره دست خداست و می فهمیدند که عذاب خدا چقدر شدید است!

ص: 249

در این آیه صحبت از "اَنداد" شده. این کلمه جمع نِدّ به معنای همتاست. اگر دقّت بفرمایید همهٔ دعوت انبیاء، دعوت به يك كلمه بوده، يك نقطه: «الله». تفصيل اين «الله» در «لا اله الا الله» است كه اين ذكر اعظم يا کلمهٔ توحيد، کلمهٔ خلعِ انداد(رها کردن شريک ها برای خدا) است و قرآن، بيان تفصيلي خلع انداد است.

خصلت انداد، گیر کردن دل در گرو آن هاست. هرچه به جای خدا در دل بنشیند و دل را مشغول کند، بت یا نِدّ انسان است و انسان را از خدا باز می دارد. انسان کم کم به بت ذهنی یا خارجی اش اُنس می گیرد و آن را دوست می دارد. همین نمی گذارد محبت خدا در دل جا باز کند.

طبرسی در مشکاة روایت می کند که از امام صادق(ع) از عشق پرسیدند. فرمود: القلوب إذا خلت عن ذکر الله اُبتلی بعشق غیره. یعنی دل ها که از یاد خدا خالی شود به عشق غیر خدا مبتلا می گردد.

در این آیه محبت نسبت به خدا کیمیای ایمان شمرده شده. همین کیمیاست که انسان را به کمال می رساند و از او خلیفة الله می سازد.

اینکه گفته مؤمنان بیش از هرچیز به خدا محبت می ورزند، چون محبت منحصر در خدا نیست و به چیزهای خدایی مثل اولیاء خدا، شعائر خدا، آیات خدا و کمالات الهی هم چون منتسب به خدا هستند می شود - و باید - عشق ورزید و علاقه داشت.

برای همین در سورهٔ حشر صحبت از محبت مؤمنین به هم شده: يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ [سوره الحشر : 9]

و در سورهٔ توبه صحبت از عشق مؤمنین به خوبی ها: فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ [سوره التوبة : 108]

این محبت ها همه در طول محبت خداست و بخاطر آن است. نتیجهٔ محبت بنده به خدا، می شود محبت خدا به بنده: فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ [سوره المائدة : 54].

ص: 250

در پایان آیه به محرومان از عشق و محبت خدا اشاره شده که کاش می فهمیدند که "أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا" یعنی قدرت مال خداست و همه چیز دست خدا. این عبارت خیلی تکان دهنده و انسان ساز است، حیف که خیلی ها در جهنم آن را می فهمند؛ که دیر است.

إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَرَأَوُا الْعَذَابَ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبَابُ (166) وَقَالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنَا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَمَا تَبَرَّءُوا مِنَّا كَذَٰلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَيْهِمْ وَمَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنَ النَّارِ (167)

روز قیامت، درحالی که پیشوایان باطل عذاب جهنم را می بینند و دستشان از همه جا کوتاه شده است، هرگونه ارتباطی را با پیروانشان انکار می کنند!

پیروان هم تأسف می خورند: کاش یک بارِ دیگر به دنیا برمی گشتیم تا همان طورکه آن ها داشتنِ هرگونه ارتباطی را با ما انکار می کنند، ما هم از آن ها دوری می کردیم! بله، خدا کارهایشان را این طور مایهٔ حسرتشان قرار می دهد و دیگر راه خروجی از آتش جهنم ندارند!

دشمنی و دشنام گوییِ تابعان با رؤسا بارها در قرآن آمده و یکی از عذاب های جهنم است. اصولاً جهنم، دار تخاصم است: إِنَّ ذَلِكَ لَحَقٌّ تَخَاصُمُ أَهْلِ النَّارِ [سوره(ص) : 64] و جهنمیان مدام به هم می پرند و یقهٔ هم را می گیرند و یکدیگر را لعن می کنند: كُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهَا [سوره اﻷعراف : 38]. یکی از بدترین عذاب های جهنم همین خصومت هم بَندان با هم است.

در آنجا، تابعان تقصیر را گردن پیشوایان می اندازند و می گویند ما به حرف شما کردیم و جهنمی شدیم! پیشوایان کفر و تباهی هم می گویند: بیخود به حرف ما کردید! وانگهی الان از ما چه کاری برای شما برمیآید، می بینید که ما هم مثل شما گرفتار عذابیم و عذاب همهٔ ما زائدالوصف است.

نتیجه ای که از این دسته از آیات گرفته می شود اینست که هرکس رأساً نسبت به انتخاب هایش مسئول است و نمی تواند تقصیر را گردن کسانی بیندازد که او را تشویق یا وادار به کاری کرده اند. مگر در موارد خاصّی که به حدّ سلب اختیار، مُکرَه و مُضطَر شده باشد.

ص: 251

عبارت "تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبَابُ" عبارت جالب توجّهی است و نشان می دهد که اسباب دنیوی که تکیه گاه بدکاران است در قیامت به کل از کار می افتد و دست ظالمین از همه جا کوتاه می گردد.

ای که دستت می رسد کاری بکن؛ پیش از آن کز تو نیآید هیچ کار.

عبارت "كَذَٰلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَيْهِمْ" نشان می دهد که اعمال آدمی نابود نمی گردد بلکه از حین ارتکاب تا ابد موجود است و به ارادهٔ خدا بازخوانی می شود و انسان آن ها را گِرد خود می بیند. تنها راه برای از بین رفتن اعمال، تکفیر(پوشانده شدن) آن ها توسط خود خداست با توبه و جبرانِ عبد: وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ [سوره العنكبوت : 7] آری، کسانیکه دل در گرو خدا دادند و در عمل، نیکی کردند، خطاهایشان را جبران میکنیم و بر اساس بهترین کارشان، پاداششان میدهیم.

***

يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (168)

ای مردم! بخورید از هرچه در زمین، حلال و طیّب است و تابع وسوسه های شیطان نشوید که او دشمن علنیِ شماست.

این آیه حُکمش ارشادی و خطابِ عامّش متوجّه همهٔ مردم است، چه مسلمان و چه غیر مسلمان.

این آیه نظر به حرمت خودساخته و ممنوعیّتِ مَن درآورده ای دارد که اهالی هر سرزمین برای برخی غذاها اختراع کرده اند. مثلاً عرب های جاهلی شتری را که چند شکم زاییده بود، حرمت نهاده، نمی خوردند و رها می کردند تا طعمهٔ سِباع شود. یا هندیان کنونی، گاو را ابداً نمی کشند و گوشتش را بر خود حرام می دانند. امثال این حُرُمات در همهٔ مذاهب و نِحَل هست و طبق این آیه از خُطُوات شیطان است. یعنی شیطان چنین رسومی نهاده و شایع

ص: 252

کرده. خُطُوات جمع خُطوه است، یعنی جای پا. تبعیّت از خطوات شیطان، گام به گام و کم کم صورت می گیرد؛ یعنی تدریجی است.

شیطان دشمن آشکار و قسم خوردهٔ بنی آدم است و هرچه رسم می نهد، برای ضایع کردن آدمیان و خندیدن به آنهاست.

وسائل الشیعه جلد 23 صفحه 240 از امام صادق(ع) روایت می کند: اگر کسی بر چیز بدی قسم بخورد، نباید به آن عمل کند؛ کفّاره هم ندارد. چنین قسم هایی از خطوات شیطان است.

إِنَّمَا يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشَاءِ وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ (169)

او شما را به بدی ها و زشتی ها فرمان می دهد و به اینکه ندانسته، حرف هایی به خدا نسبت بدهید!

غیر از رسوم جاهلی که در آیهٔ قبل خطوهٔ شیطان دانسته شد، شیطان به سوء و فحشاء هم دعوت می کند. سوء مطلقِ بدی است و فحشاء کارهای خیلی زشت است. این کلمه در فرهنگ قرآن معمولاً در مورد گناهانی مثل زنا و لواط بکار رفته.

هنر دیگر شیطان، دین سازی و اختراع مکاتب و مذاهب انحرافی و خدایی جا زدن آن هاست: وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ.

اهل بدعت بخصوص بنیان گذاران آن، دانسته یا نادانسته، آلت دست شیطان قرار می گیرند برای این کار.

وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ (170)

وقتی به عامّهٔ مردم می گویند: از آنچه خدا نازل کرده پیروی کنید، می گویند: نه، ما تابع چیزهایی هستیم که دیدیم پدرانمان دنبال آن اند.

حتی اگر پدرانشان اصلاً عقلشان را به کار نینداخته و در راه درست نبوده اند، آیا باز هم باید دنباله روِ آن ها باشند؟!

ص: 253

وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لَا يَسْمَعُ إِلَّا دُعَاءً وَنِدَاءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعْقِلُونَ (171)

حالِ تو در دعوت کافران، مثل حال کسی است که برای نجات کسانی فریاد می زند که جز فریادی و بانگی متوجّه نمی شوند! این ها کر و لال و کورند و عقلشان را به کار نمی اندازند.

در تشبیه مرکّبی که در این آیه به کار رفته پیامبر اکرم(ص) به شبانی تشبیه شده که برای نجات گلّهٔ در خطر، فریاد بر می آورد. اما گوسفندان منظور کلام او را نمی فهمند و فقط متوجّه بانگ و هوارش می شوند، پس عکس العمل درست نشان نمی دهند.

بعضی هم گفته اند این آیه خواسته خودِ کافران را به کسانی تشبیه کند که منطقِ کلام ندارند و تنها داد و فریاد راه میاندازند. و الله عالم.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَاشْكُرُوا لِلَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ (172)

مسلمانان! از نعمت های پاک وپاکیزه ای بخورید که روزی تان کرده ایم و اگر می خواهید خدا را بندگی کنید، او را شکر کنید.

این آیه، ادامهٔ صحبتِ آیهٔ 168 است. آنجا روی صحبتش با ناس بود و این جا روی صحبتش با مؤمنین است. تغییر روی کلام در خطاب را انتزاع گویند. خداوند در این آیه خطابش را از ناس به مؤمنین انتزاع کرده و به آن ها می گوید از "مَا رَزَقْنَاكُمْ" بخورید. یعنی هرچه خدا مهیّا کرد و جلوی شما نهاد، یعنی برای هوس خود را ذلیل نکنید و به تکاپو نیندازید. مقصود از "طَيِّبَاتِ" هم چیزهایی است که طبع سالم بدان مایل است. هر چند چیزی طبیعی تر و تازه تر باشد، طبعاً أطیَب(طیّب تر) است.

این راجع به غذا، اما بعد از غذا هم مؤمنین باید من باب لحاظ جانب بندگی، شکر کنند. فرق اصلی مؤمن با مردم، همین شکر است. شکر یعنی از جانب خدا دیدن نعمت و خدا را یاد کردن حین نعمت و بجا آوردن حق نعمت یعنی به جا و به اندازه خوردن و به جا و به اندازه خوراندن. پس پرهیز از اسراف و تلاش در انفاق هم، بخشی از شکر است.

ص: 254

إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (173)

براستی که خدا خوردن چیزهایی مثل حیوان مرده، خون، گوشت خوک و حیوان حلال گوشتی که وقت سربریدنش نام غیرخدا را بر آن برده اند، بر شما حرام کرده. البته هرکه برای حفظ جانش، آن هم با بی میلی و به قدر ضرورت، مجبور به خوردنشان شود، گناهی نکرده؛ آری، خدا آمرزندهٔ مهربان است.

گفتیم که این فقرات، در مقام مقصور کردن محرمات به آنچیزهایی است که خداوند تصریح کرده، تا مردمِ هر سرزمینی به کید شیطان، محرّماتی برای خود اختراع نکنند و رزق حلال خدا را بر خود حرام نکنند. پس در این آیه چهار فقره از غذاهای حرام را برمی شمرد. البته این آیه تکمله ای در اوائل سورهٔ مائده دارد که در آنجا محرمات دیگری را هم به این چهارتا اضافه کرده و گفته:

حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ذَٰلِكُمْ فِسْقٌ(مائده: 3) حرام است بر شما خوردن حیوان مرده، خون، گوشت خوک، حیوانی که با نام غیرخدا سر بریده شده، حیوانی که خفه شده یا با ضربات چوب و سنگ یا پرت شدن از بلندی یا با شاخ زدنِ حیوان دیگری تلف شده باشد و نیز نیم خوردهٔ درندگان؛ مگر آنکه تا نمرده اند، سرشان را ببُرید. همچنین حیوانی هم که در برابر بت ها قربانی شده و گوشتی که با قماربازی تقسیم کرده اید. همهٔ این ها خوردنش فسق است. البته هرکه در مخمصه ای گرفتار شود و بی قصدِ معصیت، مجبور به خوردنشان شود، خدا آمرزندهٔ مهربان است.

به این محرمات خَمر یا شراب را هم باید اضافه کرد تا دایرهٔ محرماتِ تصریح شده در قرآن تکمیل شود.

ص: 255

وسائل الشیعه جلد 24 صفحه 216 از امام صادق(ع) روایت می کند: همهٔ چیزهایی را که خدا حرام دانسته در هنگام اضطرار حلال می شوند. هرکس ناگزیر از خوردن مردار شود اما نخورد و از فرط گرسنگی بمیرد، کافر از دنیا رفته.

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتَابِ وَيَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا أُولَٰئِكَ مَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلَّا النَّارَ وَلَا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَا يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ (174) أُولَٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَىٰ وَالْعَذَابَ بِالْمَغْفِرَةِ فَمَا أَصْبَرَهُمْ عَلَى النَّارِ (175)

کسانی که آیه های کتاب خدا را کتمان می کنند و به آن وَقعی نمی نهند، جز آتش چیزی در شکم هایشان فرو نمی کنند و خدا روز قیامت با آن ها حرف نمی زند و پاکشان نمی کند و عذابی دردناک در انتظار آن هاست.

این ها کسانی اند که گمراهی و عذاب را به قیمت ازدست دادن هدایت و آمرزش خریدند. عجب صبری در برابر آتش دارند!

این آیه نشان می دهد که خداوند در روز قیامت، با تک تک مؤمنین به ملاطفت سخن می گوید و ایشان را "تزکیه" می کند. یعنی از آلودگی ها و شرک های خفی و لطمهٔ ذنوب، پاک می سازد. پس بخشی از تزکیهٔ نفس مؤمنین، در همین دنیاست و بخشی در برزخ و بخشی در روز قیامت؛ منتها مؤمنینِ عامل به دین و تابعِ احکام آیین. اما کسانیکه "ما أنزل الله" برایشان ارزشی نداشته و طبق کتاب خدا زندگی نکرده اند، از هم کلامیِ با خدا و پاکسازیِ او بی بهره اند. و هرچه می کنند، چون خدایی نیست، آتشی است که می بلعند و به وجود خود اندر می کنند و عاقبتِ خویش را با آن می سوزانند.

ذَٰلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ نَزَّلَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِي الْكِتَابِ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ (176)

آن همه عذاب برای این است که خدا کتابش را به حق نازل کرده و کسانی که با آن مخالفت کنند، خیلی از حق دورند!

ص: 256

به حق بودن کتاب یعنی از جانب خدا بودن آن. وقتی کتاب از جانب خدا بود، به جا و حساب شده و درست و مؤثر و هدف دار است و خدا خودش از آن محافظت می کند. پس دشمنی و شقاق(دوئیت) با چنین کتابی انسان را در تضاد و دشمنی با خدای هستی و تمام قوای هستی قرار می دهد و انسان به مرور نیست و نابود می گردد.

***

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآتَى الْمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ (177)

نیکی فقط این نیست که برای عبادت، به طرف شرق یا غرب عالم بایستید؛ بلکه نیکوکار واقعی کسی است که خدا، روز قیامت، فرشتگان، کتاب های آسمانی و پیامبران را باور کند و اموالش را به عشق خدا، برای خویشان، یتیمان، مساکین، درراه مانده ها، سائلان و در راه آزادی دیگران مصرف کند و نماز بخواند و زکات بدهد و وقتی قول می دهد، سرِ قولش بماند و به ویژه در سختی ها و ضررها و وقتِ ترس، صبور باشد. چنین کسانی هستند که صداقت دارند و متّقی واقعی همین هایند.

این آیه که از اُمّ الآیات سورهٔ بقره و خلاصة الاحکام قرآن است، دو مقصد دارد: یکی، اشارهٔ مختصری به ابواب اصلی برّ و نیکی؛ دوم، بیان اینکه نیکی ها و شعائر دینی مقصود بالذّات نیست بلکه تمهیدی است برای بندگی و تربیت نَفسِ آدمی.

"برّ" اسم جامع برای هرگونه نیکی و طاعت است. برّ اوّلی به معنای کار نیک است، امّا برّ دومی به جای فاعل کار نیک نشسته و صاحب البرّ مراد است. نشستن صفت بجای صاحبِ صفت برای مبالغه در تکریم صاحب صفت است. مثل اینکه بگوییم 'السخاء حاتمٌ' یعنی سخاوت و بخشندگی همان حاتم طایی است.

ص: 257

لبّ کلام این آیه آنست که بگوید انجام مناسک و شعائر دینی حتّی اگر دقیقاً طبق قالب های آن انجام شود، کافی نیست و مؤمن را به فرجام نمی رساند. یعنی همهٔ ماجرا و تمام آنچه خدا از ما می خواهد نیست.

کسی حقّ بندگی را پاس داشته که صادقانه بندگی کند، یعنی بندگی اش نه به شرط مزد بلکه بی چشم داشت و حبّاً للّه باشد. چنین کسی اعمالش او را به خدا نزدیک می کند و منظور از تقوی، حفظ چنین حسّ و حالی، حین انجام طاعات و عبادات و خدمات است. عبارت "وَآتَى الْمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِ" هم چون در چنین بستری قرار گرفته بهتر است اینطور معنا شود، نه آنطور که گفته اند: اموالش را در عین علاقه به آن ها انفاق می کند. گرچه آن هم درست است. مؤمن در عین علاقه به مال که دادِ خداست، مالش را به عشق خدا می بخشد، چون خدا را بیشتر از مالش دوست دارد: الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ [سوره البقرة : 165].

فقرات میانی آیه مصادیق اَجلِّ برّ را ردیف کرده. منتها آن ها خلاصه می شوند در توجّه به حق و محبت به خلق، یعنی عبادت و خدمت. از نکات زیبای این آیه لحاظ ایمان بعنوان ذکر وجودی و مصداقی از عبادتِ مدام است. آری، کسی که ایمان به خدا و قیامت و فرشتگان و پیامبران و ادیان دارد، در برّ مستقرّ است یعنی مادامیکه با التفات به ایمان نَفَس می کشد و زندگی می کند، در نیکی و عمل صالح است و نیکی از او تراوش می کند. ایمان، ذکر وجودی انسان است و انفاق ذکر عملی اوست. صبر و بنای وفا به عهد هم دو خصلت اند که آن ها هم عمل محسوب شده و بخشی از نیکی هستند که مؤمن باید تحصیل کند تا نیکی اش تمام باشد. یعنی اخلاق هم مثل اعتقادات بخشی از نیکی است و فرض نیکی بی آن محال است و نیکوکارِ بی انصاف و بی بهره از صبر، مستحیل است.

راجع به انفاق آورده: وَآتَى الْمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ. ذوی القربی، نزدیکانند، از جمله خویشاوندان، همسایگان، دوستان، همکاران، ... فرق مسکین با سائل این است که مسکین بخاطر عزّتش یا چون مأیوس و سرشکسته شده از بس جواب رد شنیده، درخواستِ پول نمی کند، بخلاف سائل. به سائل هم باید چیزی داد و او را ترجیحاً رد نکرد، حتّی سائلِ بالکفّ که همان گداست: وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا

ص: 258

تَنْهَرْ [سوره الضحى : 10]. ابن سبیل کسی است که در غربت بی پول مانده. ابن سبیل در دوران ما هم زیاد است، ایرانیان زیادی به سفارت ایران در کشورهای مختلف مراجعه می کنند که تمام پول و مدارکشان را دزدیده اند. متأسفانه راه کاری برای کمک به آنها نیست و گاهاً با آنها بی مهری می شود. افسوس که بیگانگان در عمل به قرآن از ما جلوترند! فی الرقاب در گذشته بردگان بودند. اسلام با صرف زکات و تعیین کفّارات یا مطلق انفاق، در صدد آزاد کردن تدریجی بردگان بوده. معادل امروزی مصرف زکات در "فِي الرِّقَابِ" می شود خریدن سربازی جوانان و آزاد کردن آنها از قید سربازی آنهم در بهترین و حسّاس ترین سالهای عمرشان. چون سربازیِ اجباری، در واقع نوعی برده داری مقطعی در دوران مدرن است که باید با بهتر شدن شرایط اقتصادی کشور جایش را به ارتش حرفه ای بدهد و خودش نوعی اشتغال باشد؛ چنانکه در کشورهای توسعه یافته می بینیم. مصداق دیگر فی الرقاب کسانی هستند که بخاطر بدهی یا دیه به زندان افتاده اند و با پرداخت دیونشان می شود به راحتی آزادشان کرد. مؤمنی که به چنین ابواب برّی حتّی توفیق فکر کردن ندارد، آیا براستی مؤمن و نیکوکار است و به فردای قیامت دلخوش است؟! هیهات!

این آیه از معدود آیاتی است که در آن زکات جدا از انفاق مطرح شده، در نتیجه زکاتِ مصطلح شرعی یعنی مالیاتِ حکومتِ برحقِّ اسلامی مدّ نظر است. ذیل آیهٔ شصت سورهٔ توبه، مفصّلاً زکات شرعی را توضیح داده ایم.

این آیه در اواخرش، در مقام تبیین کار نیک یا عمل صالح، از میان موارد و عناوینِ اخلاق جمعی، وفای به عهد و از میان ابواب و فصولِ اخلاق فردی، صبر را آورده و جزء لاینفکّ برّ و علامت متّقین دانسته. یعنی آدم بی وفا به عهد، یا بی صبر و عجول، نیکوکار و باتقوی محسوب نمی شود! از اینجا وزن این دو صفت در تعالی روح و سعادت دنیا و آخرت انسان دانسته می شود. یعنی مهم ترین و کلیدی ترین صفتِ اخلاق جمعی، وفا به عهد یا حتّی وعده است و مهم ترین و کاربردی ترین صفتِ اخلاق فردی، صبر است. پیشتر در آیهٔ "الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ [سوره البقرة : 156]" راجع به اهمیت صبر و جایگاه آن در منظومهٔ تربیتی قرآن صحبت کردیم.

ص: 259

راجع به عهد در سورهٔ إسراء هم آمده: وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْئُولًا (34) به عهدهای خود وفا کنید که دربارهٔ عمل به عهدهایتان باید جوابگو باشید.

مقصود از عهد، هم قراردادهای کتبی است، هم قول و قرار شفاهی که دیگران رویش حساب کرده اند. حتّی وعده، میتواند نوعی عهد محسوب شود، بخصوص اگر طرف بر مبنایش متحمل زحمتی شده باشد و امیدی بسته باشد. در سورهٔ صف میفرماید: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ [سوره الصف : 2]. چرا چیزی میگویید که به آن عمل نمیکنید؟! كَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ [سوره الصف : 3] این پیش خدا خیلی بزرگ است و خشم خدا را به جوش میآورد.

راجع به صبر کمی توضیح داده و فرموده: وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ. "بأساء" یعنی سختی و رنج شدید. "ضرّاء" هم به معنی ضرر مادی است و هم بیماری و آسیب جسمی. "بأس" در اصل به معنی ترس است و 'لا بأس علیه' یعنی ترس از او رفع شد. برخی "حِينَ الْبَأْسِ" را میدان جنگ معنا کرده اند که یکی از مصادیق آن است. اینکه مؤمن در سختی، در خسارت مادی و بیماری، و هنگام ترس از وقایع و امور و اشخاص، صبور باشد یعنی آرامش خود را حفظ کند و به خدا پناه برد و با عجله تصمیم نگیرد و به خدا تفویض کند و منتظر امر خدا باشد، فی نفسه، عمل صالح است.

***

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصَاصُ فِي الْقَتْلَى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَالْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَالْأُنْثَىٰ بِالْأُنْثَىٰ فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَأَدَاءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسَانٍ ذَٰلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَرَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدَىٰ بَعْدَ ذَٰلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ (178) وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (179)

اگر در جامعهٔ اسلامی قتلی رخ بدهد، شما مؤمنان باید برای اجرای قصاص تلاش کنید؛ بدین صورت که شخص آزاد به جای شخص آزاد قصاص شود، برده به جای برده و زن به جای زن.

ص: 260

اگر حق قصاص را خانوادهٔ مقتول بخشید، قاتل باید ممنونِ این بزرگواری باشد و خون بها را بی معطّلی به خانوادهٔ مقتول بپردازد. این حکم، نوعی تخفیف و لطف از طرف خداست. بعد از قصاص یا دادن دیه، اگر هریک از طرفین زیاده روی کند، عذابی زجرآور در انتظار اوست.

قانونِ قصاص مایهٔ حیاتِ جامعه است، ای مردم عاقل، تا جامعه را از گسترش آدم کُشی حفظ کنید.

در جاهلیّت وقتی قتلی رخ می داده، قبیلهٔ مقتول آنقدر از قبیلهٔ قاتل آدم می کشتند تا حسّ کنند بس است! نقار و دشمنی هم تا چند ده سال ادامه می یافت. احتمال ادامهٔ قتل و مقابله به مثل از جانب قبیلهٔ قاتل هم که در ازای یک قتل، اینقدر تلفات داده بودند وجود داشت و مجموع این عوامل باعث می شد که چرخهٔ قتل متوقف نشده و ممکن بود هرکس از قبیلهٔ قاتل به بهانهٔ قتلی که توسط یکی از افراد قبیله اش در سال های گذشته صورت گرفته بود، به ناگاه در سفری به طمع اموالش مورد شبیخون قرار بگیرد و کشته شود. پس هیچ کجای شبه جزیرهٔ عربستان امنیتِ کافی نبود و همه در ترس و اضطراب به سر می بردند. برای نمونه بخاطر قتل یک نفر، دو قبیلهٔ بنی تَغلِب و بنی بَکر به جان هم افتادند و چهل سال از هم آدم کشتند. این واقعه را جنگ بَسوسه می نامند.

رسم دیگری که در جاهلیت مستقرّ بود این بود که وقتی کسی از اشراف و بزرگان قبائل، کسی را می کشت، خانوادهٔ مقتول حق قصاص نداشت و الا تمام خانواده قتل عام می شد. لذا خانوادهٔ مقتول مجبور به گرفتن دیه و سکوت بود. این حکمِ ناروا، احتمال ارتکاب قتل توسط اشراف را چون می دانستند به خون بها ختم می شود نه خون، زیاد می کرد و خانوادهٔ مقتول که نتوانسته بود به حقّش برسد و خون عزیزش بالاجبار با پولی که برای اشراف چیزی نبود پایمال شده بود، همیشه در کینه و آرزوی کشتن قاتل به سر می برد. جوانان خانواده مترصّد بودند ولو سال ها بعد، بطور مخفیانه قاتل را بکشند بی آنکه معلوم شود قاتل او کیست. این مسئله هم به باقی ماندن خصومت و استقرار نفرت و زوال امنیت در جامعه دامن می زد.

اسلام دو چیز را جایگزین این دو حکمِ ناروا کرد: اول اینکه خانوادهٔ مقتول مجبور به پذیرش دیه نیستند و حقّ قصاص دارند. پس اگر از قصاص صرف نظر کردند و دیه را پذیرفتند، منّت

ص: 261

نهاده اند. پس این گذشتِ ایشان باید با تشکر و بزرگواری و پرداخت سریع خون بهاء از جانب قاتل جبران شود.

دوم اینکه اگر کار به قصاص رسید. یک نفر یعنی فقط همان قاتل باید در برابر قتلش مسئول دانسته و کشته شود. اینکه پسر عموی بنده مرتکب قتلی شده به بنده و فرزندان بنده چه ربطی دارد که بترسیم مبادا بستگانِ مقتول، ما را تنها گیر بیاورند و بکشند. یک نفر در برابر یک نفر. عقل هم به همین حکم می کند.

پس در قصاصِ قرآنی، هم پیشگیری از قتل است چون قاتل می داند که نمی تواند از احتمال قصاص مصون باشد و خون بهای مقتول را جلوی اولیای دَم بیندازد و قِسر در برود؛ هم پیشگیری از قتل های زنجیره ای و بی پایان مابین قبیلهٔ قاتل و مقتول است و می گوید بستگان کسی در برابر قتلی که او مرتکب شده مسئول نیستند. پس در قصاص و مُحق بودن خانوادهٔ مقتول برای انتقام، برای کل جامعه ممانعت از قتل و عامل حیات است. حتی اگر در برخی موارد کار به قصاص ختم شود، از قتل های مشابه در آینده یا قتل های تقابلی در بستر همین قتل جلوگیری می شود.

برداشته شدن مطلق حکم قصاص و تبدیل آن به زندان ابد، با آنکه در آن زمان امکان پذیر نبوده، به احتمال زیاد در زمان ما هم بازدارندگی کافی برای جلوگیری از قتل را ندارد و هزینهٔ زیادی بر دوش جامعه حمل می کند. در هرحال حکم، حکم خداست و صلاح کار، دست خدا:

وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَانَ اللَّهِ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ [سوره القصص : 68] آری، خداست که هرچه بخواهد میآفریند و با آن هر کار که بخواهد میکند، هیچ کس هم هیچ اختیاری ندارد. منزّه است خدا و برتر است از اینکه به میل کسی رفتار کند.

وَمَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اللَّهِ ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ [سوره الشورى : 10] در هرچه که سرش اختلاف دارید، داوری اش با خداست. این است خدا، پروردگار من، بر او توکّل دارم و به درگاهش روی میکنم.

ص: 262

قُلْ إِنِّي عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَكَذَّبْتُمْ بِهِ مَا عِنْدِي مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ [سوره اﻷنعام : 57] بگو: من از طرف خدا معجزه ای همچون قرآن در دست دارم که آن را دروغ می دانید. در عوض، عذابی فوری می خواهید که دست من نیست؛ زیرا کارها همه در اختیار خداست. او حق را از باطل جدا می کند و بهترینِ داورهاست.

حکم قصاص مختصّ اسلام نیست و طبق سورهٔ مائده در تورات هم آمده:

وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَالْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ [سوره المائدة : 45] در تورات، قصاص را برای جرم های عمدی، بر یهودی ها واجب کردیم، این طورکه: جان در برابر جان، چشم در برابر چشم، بینى در برابر بینى، گوش در برابر گوش، دندان در برابر دندان و... در کل، زخم ها و ضربه های عمدی قصاص دارند.

***

این بخش سوره مربوط به وصیّت است:

كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ (180) فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَمَا سَمِعَهُ فَإِنَّمَا إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (181) فَمَنْ خَافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (182)

مقرّر کردیم که وقتی مرگِ یکی از شما نزدیک است و چیزِ به دردبخوری از خود باقی گذاشته است، بعنوان کارِ نیک، بخشی را برای والدین و نزدیکان وصیت کند که این کار بر متّقین فرض است.

هرکس بعد از شنیدن وصیتی آن را تغییر بدهد، گناهش دامنگیرِ او می شود. آری، خدا شنوای داناست.

ص: 263

البته اگر کسی نگرانِ تبعات وصیت نامه باشد یا احتمال آن را بدهد که وصی، قصدش تضییع حق وارثی بوده، آن وقت به قصد اصلاح بین بازماندگان، وصیت نامه را تغییر بدهد، گناهی مرتکب نشده و در لغزش های احتمالی اش، خدا آمرزندهٔ مهربان است.

این آیه راجع به وصیت است. طبق این آیه مسلمانی که مال به درد بخوری از خود به ارث می گذارد. باید بخشی آن مال را از ارث جدا کند و وصیت کند که به والدین و نزدیکان داده شود. حالا یا برای خودشان، یا اینطور که آن ها وصی باشند تا آن مال را در راه خیر مشخصّ یا مطلقِ خیر مصرف کنند.

لسان این آیه با توجه به عبارت "كُتِبَ عَلَيْكُمْ" وجوب وصیت است و اما عبارت "حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ" حکایت از آن دارد که وصیت کردن واجبِ همگانی نیست بلکه مستحبّ مؤکّد است و توصیه ای جدّی است به مؤمنانِ واقعی نه مسلمینِ عادّی. چرا که وصیّت معمولاً در معرض "جَنَف" یا "إِثْم" است. یعنی یا سبب فتنه و اتلاف مال می شود یا با تضییع حقِ وُرّاث، باعث نقار و دشمنی می گردد. برای همین جز متّقین از عهدهٔ وصیت به جا و خداپسندانه برنمی آیند و جز بر آن ها واجب یا مستحبّ مؤکّد نیست.

این از آیهٔ شریفه، سنّت نبوی در مقام تبیین و تشریح آیات فوق، بر استحباب وصیت تأکید کرده، منتها توصیه کرده که وصیت هرچه ممکن است کمتر باشد تا حق ورثه ضایع نگردد. حدّ وصیت تا ثلث مال است و در بیش از آن نافذ نیست و مالِ ورثه است. اوّل به وصیت تا ثلث مال عمل می کنند، بعد هرچه را که باقی ماند طبق قانون ارث بین ورثه تقسیم می کنند.

نتیجه آنکه زیبنده است مؤمن متّقی که عمری را به طاعت و خدمت گذرانده، در آخر عمرش بخشی از مالش را - بخصوص اگر مالِ درخوری از او باقی می ماند - وصیت کند که صرف طاعت و خدمت شود. نه تنها زیبنده است بلکه فرض است بر مؤمن که چنین کند. آنها هم که در جریان وصیت مؤمن قرار می گیرند باید طبق آن عمل کنند. تغییر وصیّت گناه است مگر آن که مصلحتِ عظیمی پیدا شود و بر وصیّت حاکم گردد. مثلاً وصیّت دانسته یا نادانسته، موجب فتنه یا مستلزم تضییع حقی باشد. در این صورت مؤمن متقی دیگری که وصی است، می تواند در وصیّت تغییر اِعمال کند و گناهی بر او نیست. این، از مواردی است

ص: 264

که مؤمنان نسبت به هم حقّ اِعمال ولایت دارند: الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ [سوره التوبة : 71].

بعضی، عبارت "فَمَنْ خَافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلَا إِثْمَ عَلَيه" را اینطور معنا کرده اند که اگر کسی بترسد که مؤمنی در وصیت مرتکب ستم به وُرّاث شود، لذا پا پیش بگذارد و بین او و وُرّاثش صلح و آشتی برقرار کند، هیچ عیبی ندارد. گوییم: این معنا بعید است و با بکار رفتن کلمهٔ "إثم" همچنین عبارت "إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" در انتهای آیه نمی سازد. از طرفی، بنا بر ظهور آیه و به احتمال قوی، آیه به بعد از مرگ شخص اشاره دارد و اگر بخواهد منظورش این باشد، باید مقصود از اصلاح بین موصی و ورّاث، اصلاح بین روح او و ورّاث باشد که آنهم بازگشتش به تغییر وصیّت و برطرف کردن موجبات فتنه و ستم به آن هاست. یعنی باز برمیگردیم به معنایی که ما کردیم. پس مقصود، راضی کردن موصی به تغییر وصیت در حیات او نیست بلکه تغییر وصیت پس از مرگ اوست. وگرنه احتمالِ إثم یا گناه در آن نمی رفت تا بخواهد با ارجاع به اقتضای مصلحت یا التجاء به مغفرت خدا آن را رفع و رجوع کند.

فقه القرآن جلد 2 صفحه 316 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند کسی که هنگام مرگ برای خویشاوندانی که ارث نمی برند چیزی تعیین نکند، طبق این آیه به خطا رفته است.

کافی جلد 7 صفحه 10 از امام باقر(ع) روایت می کند که وصیت برای وارثانی که بدون وصیّت نیز ارث میبرند جایز است.

تهذیب جلد 9 صفحه 199 روایت می کند که از امام صادق(ع) راجع به مردی پرسیدیم که در مرض موت، وارثین خود را از دینی که بر گردنش بوده مطلع می کند یا اقرار می کند که مالی از او متعلّق به کس دیگری است، امام فرمود: اگر بیم ضرر به وارثین یا محبت به آن شخص باشد، از آن پذیرفته نیست.

دعائم جلد 2 صفحه 356 روایت می کند که مردی با دارایی اندک خدمت علی(ع) رسید و گفت من هم وصیت کنم؟ علی(ع) فرمود: به تقوای الهی وصیت کن؛ اما مالت از آن وارثان

ص: 265

است؛ چون مالی ناچیز است و خدا فرموده إن ترک "خیراً" حال آنکه تو مال چندانی نداری که درباره آن وصیت کنی.

گوییم طبق روایات مستحب است که وصیت کمتر از یک سوم مال باشد مثلاً یک چهارم یا یک ششم یا یک نهم و هر چه کمتر باشد ولی در مصرف آن دقت شود فضیلت بیشتری دارد.

کافی جلد 14 صفحه 7 از امام صادق(ع) روایت می کند: اگر کسی به من وصیت کند که مالش را در جهت منفعت یک یهودی یا مسیحی قرار دهم، حتماً آن را در همان جهت مصرف خواهم کرد. چون خدا فرموده هرکس وصیت را عوض کند گناهکار است.

***

این بخش سوره، تشریع حکم روزه است:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (183)

مسلمانان! همان طورکه بر مردمان پیش از شما روزه واجب بوده، بر شما هم واجب است تا متّقی بشوید.

"صیام" امساک از خوردن و آشامیدن است. در فارسی به آن روزه می گویند که منسوب به روز است. چون در شریعت اسلام روز را امساک می کنند نه شب را. گرچه در یهودیت صوم وِصال یعنی وصل کردن دو روز به هم هست یا در هندیان روزهٔ شش روز فقط از غذا نه از آب، مرسوم است. اما روزهٔ اسلامی فقط طی روز است لذا روزه نام گرفته.

طبق این آیه شرایع سابق هم روزهٔ واجب داشته اند. اصل روزه گویا در سنن انبیاء بوده و از آنجا به ادیان بدَوی و شَمَنیسم راه یافته و برای طرد ارواح خبیثه و جلب خشنودی خدایان استفاده می شده.

فایده های روزه را این آیه خلاصه کرده در فایده ای که همهٔ خیرات و آثار و برکات در آن جمع است؛ یعنی تقوی. روزه بخشی از تقواست و در ایجاد و تحکیم تقوی، بشدّت مؤثر است. روزه چون مستقیماً اراده را قوی می کند، قدرت شخص را در حفظ خود در حریم خدا در حوزه های دیگر هم فزون می سازد.

ص: 266

روزه تقوا زاست و تقوی یعنی همه چیز. تقوی که آمد همهٔ کمالات یکی یکی و همهٔ برکات کم کم نصیب مؤمن می شود.

البته تقوازایی منحصر به روزه نیست و عبارت "لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" عقیب عبادت(بقره:21)، اُنس و عمل به کتاب(اعراف:171)، اجرای حکم قصاص(بقره:179)، احسان به والدین، پرهیز از فواحش و گناهان، یتیم نوازی، صداقت اقتصادی، راستگویی و عدالت(انعام: 153) نیز آمده است. یعنی رعایت دستورات الهی، خودش تقواست و منجر به فزونی تقوی می گردد.

بحارالانوار جلد 6 صفحه 79 از امام رضا(ع) روایت می کند: روزه واجب شده تا درد گرسنگی و تشنگی دانسته شود؛ تا مؤمن فروتنی و کوچکی کند و نیازمندی نشان دهد؛ تا پایداری و مقاومت کند؛ تا کنترل هوای نفس را به دست گیرد؛ تا بداند بر فقرا چه میگذرد.

أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ وَعَلَى الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعَامُ مِسْكِينٍ فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ وَأَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (184)

شما باید در روزهایی مشخص، یعنی ماه رمضان، روزه بگیرید. هر کدامتان هم که مریض یا در سفرید، روزهای دیگری را به جایش روزه بگیرید. کسانی که روزه برایشان طاقت فرساست، به جای هر روز به فقیری یک وعده غذا بدهند.

آری، هرکس با طوع و رغبت طاعتی را انجام دهد، برایش بهتر است. راجع به روزه هم، اگر می خواهید بدانید، روزه گرفتن برایتان بهتر است و برکات بسیاری دارد.

آیهٔ قبل تشریع وجوب روزه بود و این آیه بیان استثناءات آن است. در صورتی که شخص در ماه رمضان که روزه واجب است، موقّتاً مریض یا در حال سفر باشد، روزه نمی گیرد و روزه اش را موکول می کند به زمانی دیگر.

این یک استثناء، استثناء دوم کسی است که به هیچ وجه طاقت روزه ندارد. روزه از چنین کسی ساقط است و بجایش(به فدایش) باید به ازاء هر روز یک فقیر را یک وعده سیر کند.

ص: 267

چون عبارت "الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ" کمی مبهم است و ممکن است افراد زیادی خود را مصداق آن بدانند، بعدش گفته "مَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ وَأَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ" یعنی روزه گرفتن منافع معنوی زیادی برای شما دارد، سعی کنید در آن کوشا و به آن راغب باشید. یعنی تشخیص عدم طاقت با خود شخص است ولی زود خودش را به سقوط تکلیف روزه راضی نکند و سعی کند تا جایی که می تواند از این سفره خانهٔ معنوی و مائدهٔ باطنی محروم نشود.

عبارت "مَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ" دلالت دارد که هرکس به مقداری که کارهای نیک را با طوع و رغبت، و عشق و لذّت انجام دهد، همان برایش می ماند و همان دستش را می گیرد. پس باید بکوشیم خیرات را تطوّعاً و از سر ذوق و به عشق خدا و همراه با لذت بردن از کار انجام دهیم تا اثر آن ها در ابدیّت ما مضاعف شود.

عیاشی از امام صادق(ع) روایت می کند: حدّ مریضی که به موجب آن بر صاحبش افطار واجب است، به خود شخص واگذار شده؛ هرکس بر حال خویش آگاه تر است.

فقه القرآن جلد 1 صفحه 206 از امام صادق(ع) روایت می کند: رسول خدا(ص) در سفر کردن روزه نمی گرفت؛ گروهی روزه گرفتند و حضرت آنها را عُصاة یعنی سرکشان نامید.

مستدرک جلد 7 صفحه 386 از امام کاظم(ع) روایت می کند: پیرمرد سالخورده، شخص مبتلا به عطش، و کودکی که با خوردن سحری توان پیدا نمی کند، به جای هر روز روزه مسکینی را طعام دهند.

وسائل جلد 10 صفحه 339 از امام صادق(ع) روایت می کند: کسی که از این ماه رمضان تا ماه رمضان دیگر بیمار بماند، در عوض هر روز باید یک مُدّ طعام به مسکین دهد و قضا بر او واجب نیست.

شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَمَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (185)

ص: 268

ماه رمضان ماهی است که در آن، قرآن برای هدایت مردم نازل شده است. قرآنی که نشانه هایی روشن برای هدایت دارد و معیار تشخیص حق از باطل است.

پس، هر کدامتان که وارد این ماه شدید، باید آن را روزه بگیرید؛ ولی آن هایی که مریض یا در سفرند، روزهای دیگری را به جایش روزه بگیرند تا یک ماه کامل شود. خدا راحتی شما را می خواهد، نه سختی شما را! لذا گذاشت که روزهٔ ماه رمضان را قضاء کنید. پس خدا را به بزرگی یاد کنید و شکرش را به جا آورید.

این آیه قرآن را به ماه رمضان پیوند می زند و می گوید قرآن در رمضان نازل شده. پیام تلویحی آیه اینست که در ماه رمضان که بدلیل روزه، فعالیت دنیوی شما قهراً کم می شود، اوقات خود را با قرآن بگذرانید و با لبِ بسته از طعام، به این طعام لذیذ باطنی رو کنید و روح خویش را از هدایت قرآن سیراب سازید. در روایات بسیاری هم هست که رسول خدا(ص) ماه رمضانش را به قرائت و تدبّر در قرآن می گذراند و می فرمود رمضان بهار قرآن است.

راجع به نزول قرآن در رمضان، گویا نزول باطن و علم آن از ساحت قدس الهی مراد است. یعنی در ماه مبارک رمضانی، قرآن به تکلّم الهی حادث شده و پدید آمده و به عوالم مادونِ الوهیت از جمله روح جبرئیل و قلب رسول مکرّم اسلام نازل گشته.

در سورهٔ قدر هم هست که: إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ [سوره القدر : 1]. یعنی در شب قدر که در ماه رمضان است قرآن نازل شده. باز در سورهٔ دخان توضیح می دهد که: إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ؛ فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ [سوره الدخان : 4].

جمع این گزاره ها این می شود که قرآن، به شکل علم جمعی، یعنی روح قرآن یا نور قرآن یا باطن قرآن، برای نخستین بار، در ماه رمضانی در شب قدر، یکجا بر قلب مبارک محمد(ص) نازل گشت. البته بعدش به مرور و برحسب وقایع، از آن علمِ جمعی، آیات فعلی به لسان الهی، جلوه کرده و مرتسم گشته و ثبت گردیده و قرآن کنونی که تفصیلِ همان علم جمعی اوّل است، ایجاد گردید. این تبیین راجع به نزول دفعی(انزال) و تدریجی(تنزیل) قرآن و فرق بین آن دو، نظر مشهور است که از زمان شیخ صدوق باب شده و در تفسیر آیات نخست سورهٔ جاثیه به آن اشاره کرده ایم. تبیین دوم اینست که ماه رمضان و آن شب قدر را آغاز نزول

ص: 269

تدریجی قرآن بدانیم و چیزی بنام نزول دفعی و معضل ربط وقایع آینده به قرآن نازل شده در آن شب، طوری که مستلزم جبر نباشد را از ذهن بیرون کنیم.

نکتهٔ دیگرِ این آیه، تشریع قضاء برای روزه های از دست رفته بخاطر سفر یا بیماری است. فلسفهٔ این تشریع، سخت نگرفتن بر شخص، حین سفر یا مرض است تا پس از برطرف شدن عذرش، گرچه ماه رمضان گذشته، اما بتواند روزه بگیرد و از برکات روزه برخوردار شود. سپاس خدای بزرگ را که با شریعتی آسان، به ما بندگان طریق مراقبتِ نفس و راه اظهار محبت به خود را آموخت، تا بسویش ره بسپریم و رهسپار شویم: لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ. عمل به فرایض و أخذ به رخصت های خدا، شکری است عملی و تکبیری است حقیقی.

اقبال الاعمال صفحه 3 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: نگویید رمضان که کفّاره دارد؛ بلکه بگویید "ماه" رمضان همانگونه که خدا گفته.

کافی جلد 3 صفحه 628 از امام صادق(ع) روایت می کند: همهٔ قرآن یکجا در ماه رمضان بر بیت المعمور نازل گشت و سپس در طول 23 سال تدریجاً نازل شد. خداوند در ماه رمضان قرآن را به پیغمبر اعطا کرد اما آن را به او ابلاغ نکردند مگر در زمانی که جای هر سخن بود.

عیاشی از امام صادق(ع) روایت می کند: طبق عبارت "فمن شهد منکم الشهر فلیصمه" چنانچه ماه رمضان بر کسی که در منزل خود است وارد شود، نباید به سفر برود، مگر برای حج یا عمره یا برای تحصیل مالی که می ترسد از بین برود. گوییم: یعنی سفر کراهت بسیار دارد اما پس از گذشت شب بیست و سوم طبق روایات، کراهت سفر برداشته می شود.

وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ (186)

وقتی بندگانم، دربارهٔ من از تو می پرسند، از قول من بگو: من نزدیکم! همیشه هم، دعای دعاکننده را جواب می دهم. پس در مقابل، آنان هم دعوتم را بپذیرند و مرا باور داشته باشند تا در مسیر رشد قرار بگیرند.

ص: 270

آمدن این آیه در میانهٔ آیات روزه نشان می دهد که مغز ماه رمضان و از غایاتِ مهم روزه، حصول حالت دعا در بنده است. یعنی خود این ماه و نیز عبادت ویژهٔ این ماه یعنی روزه، از دواعی استجابت دعا هستند و دعای روزه دار و دعا در ماه رمضان مستجاب است. البته مطلبی که این آیه می خواهد بیان کند عامّ است و روزه و رمضان بهانه ای برای عنوان آن بوده اند. یعنی این آیه جملهٔ معترضه ای است که استطراداً در وسط آیات رمضان عنوان شده.

این آیه از زیباترین آیات و الحق عاشقانه ترین آیهٔ قرآن است. ضمن این آیه، خدا خود را "قریب" به بندگانش معرفی کرده. یعنی نزدیک آن هاست، کنار آنها، پیش آنها، همراه آن ها، با آن ها. این قرب، قرب شهودی و وجودی است.

و گفته که دعاهای آن ها را می شنود و اجابت می کند. اجابت به معنای دادنِ هرچه خواسته اند نیست، اجابت یعنی پاسخ دادن به درخواست. پاسخ برخی درخواست ها عطاست، پاسخ برخی صبر، پاسخ بعضی دادن چیزی بهتر. مثلاً ممکن است دعای عبد وصلت با فلان زن باشد، امّا خدا به شکل نزول سکینه و فزونی نور ایمان و توفیق عبادت، عبدش را اجابت کند. خدا مثل پدری است که همیشه بهتر از آنچه را که طفل خواسته می دهد و عجلهٔ طفل در حاجاتِ بچه گانه موجب عدول او از حکمت و حلم نمی شود.

متأخّر آمدنِ "إِذَا دَعَانِ" تداعی کنندهٔ انحصار نیز هست. یعنی خدا به دعای کسی ترتیب اثر می دهد که فقط از او بخواهد. البته این حرف نمی تواند به این قاطعیت درست باشد. چون دعا و اجابت باب واسع رحمت حق است و چنین دعایی کمالِ دعاست و چنین اجابتی اوج اجابت است که نایاب است. یعنی خدا دعای هرکس را که به او رو می کند گرچه دل در گرو اسباب هم داشته باشد می شنود و به مصلحت اجابت می کند. آری، این خدای قریب، خدای رفیق و شفیقِ همهٔ بندگان است نه فقط خدای اولیاء و انبیاء. البته هرچه بنده از جز خدا دل بکند و خالص تر رو به خدا کند و بیشتر مصداق "إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ" بشود، اجابت خدا هم نسبت به او کامل تر و کریمانه تر است. یعنی اجابت هم مثل دعا درجات دارد و درجات کاملش مخصوص اهل خلوص و خواصّ است. برای همین دعای ما با دعای انبیاء و استغفار ما با استغفار آن ها – هم دواعی اش، هم معرفتِ همراهش، و هم عمق و خلوصش –

ص: 271

فرق می کند. منتها همهٔ دعاها پیش حضرت حق مسموع است و داعی، بقدر ظرفیت و استحقاق، از برکات دعا و اجابت خدا بهره مند می گردد.

در مقابلِ این کرم بی منتهیٰ و این رحمت بی انتها، خدا هم چیزی از ما بندگان خواسته. اینکه دعوتِ او به لسان پیامبرانش را قبول کنیم و به او ایمان آوریم. این را هم برای خودش نمی خواهد، برای رشدِ خودِ ما می خواهد: فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ.

سؤال جالبی اینجا قابل طرح است: چرا خدا خودش را مُجیب ولی بندگان را مُستجیب معرفی کرده؟ فرق بین اجابت و استجابت چیست؟

باب استفعال چند کاربرد دارد:

غالباً برای طلب بکار می رود، مثل: وَإِنِ اسْتَنصَرُوکُمْ فِي الدِّينِ(انفال:72) اگر از شما در راه دين نصرت خواستند. یا أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى [سوره عبس : 5] کسی که از دین طلب بی نیازی می کند. یا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا [سوره الكهف : 77] وارد شهری شدند و از اهلش غذا خواستند. کلمهٔ استغفار هم همین کاربرد را دارد.

کاربرد دیگر این باب لصوق صفت به کسی است، مثل: الَّذِينَ اسْتُضْعِفُواْ فِي الْأَرْضِ (قصص:5) آن ها که در زمین ضعیف شده بودند.

معنای دیگر که شبیه به قبلی است، مطاوعه (اثر پذیری) است: احکمتُهُ فاستحکَمَ: آن را محکم کردم پس محکم شد. شاید مثالش در قرآن این باشد: سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ [سوره اﻷعراف : 116] چشمان مردم را جادو کردند و همه را ترساندند.

کاربرد بعدی قرار دادن ماده فعل برای مفعول است: وَيَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْماً غَيْرَکُمْ (هود:57) پروردگارم قومي غير شما را جانشین شما می کند. یا إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي [سوره اﻷعراف : 150] مردم مرا ضعیف کردند.

کاربرد بعدی تحوّل فاعل است: فَ-اسْتَغْلَظَ فَ-اسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ(فتح:29) آن جوانه کلفت وستبر مي شود و مستقيم بر پاي خود مي ايستد.

کاربرد دیگر استفعال، تکلّف است، مثل: اسْتِكْبَارًا فِي الْأَرْضِ وَمَكْرَ السَّيِّئِ [سوره فاطر : 43] بزور گردن کشیدن و مکر زدن.

ص: 272

کاربرد دیگرش اتّخاذ یعنی تهیهٔ مقدمهٔ فعل است: مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا [سوره البقرة : 17] مثالشان مثال کسی است که آتش افروخت.

کاربرد دیگرش مبالغهٔ ثُلاثی مجرّد است: فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي [سوره اﻷعراف : 143] اگر درست برجایش آرام گیرد، می توانی مرا ببینی. یا ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا [سوره النحل : 107] چون آن ها دنیا را خیلی دوست دارند.

حالا سؤال اینجاست که "استجابت" به کدامیک از معانی فوق دلالت دارد؟

خداوند در این آیه و آیهٔ "أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ [سوره النمل : 62]" خودش را مجیب دانسته، اما در آیاتی نیز خودش را مستجیب دانسته، مثلاً: وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُم [سوره غافر : 60]. یا: فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لَا أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْكُمْ [سوره آل عمران : 195] بنابراین اجابت و استجابت هر دو به خدا نسبت داده شده. اما برای بندگان فقط استجابت بکار رفته. در اینجا امر به استجابتِ خدا کرده و در آیهٔ "لِلَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنَى [سوره الرعد : 18]" به استجاب کنندگان، وعدهٔ حسنه داده.

با نظر در معانی باب استفعال و بررسی واژهٔ استجابت، می شود نتیجه گرفت که در استجابت، معنای اتّخاذ و تمهید مقدّمات نهفته است. یعنی استجابت مثل اجابت قطعی و تامّ و تمام نیست و تنها ترتیب اثر و حرکت به سمت مطلوب یعنی خواستهٔ بنده در راستای خواستِ خداست است. ولی در اجابت کار تمام است و خواستهٔ عبد یا بهترش به او عطا می شود. پس استجابت فقط بی پاسخ نماندن درخواست و جواب خداست که شنید و بوقتش ترتیب اثر می دهد، استجابت مثل ثبت درخواست در دبیرخانهٔ اداره است. اما در اجابت آن درخواست یا بهترش تصویب می گردد و به بنده عطا می شود. برای همین استجابتِ بنده مر خدای را، شرط کافی سعادت نیست و تازه اوّل راه است. لذا فرموده: فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ. و استجابت خدا به معنای روای حاجت نیست و به معنی وصول حاجت و ترتیب اثر است. برای همین استجابت در آیهٔ فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لَا أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْكُمْ [سوره آل عمران : 195] برای دلداری و در آیهٔ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ [سورهاﻷنفال : 9] در

ص: 273

جواب استغاثه و درخواست غیر مشخصی آمده. حتی در آیهٔ فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ [سوره يوسف : 34] هم که اجابت شده دردسرساز گشته.

پس اجابت فوق استجابت است و استجابت وقتی به ثمر بنشیند و خوب میوه دهد، به اجابت بدل می گردد. دعاها اوّل استجابت می گردند، یعنی مقبول حق و پذیرفته می شود، بعد در صورت استحقاقِ فضل، به احسن وجه، طبق مصلحت، اجابت می گردند. پیش خدا هم مثل پیش یک پدر، بین قبول درخواست فرزندش، با روا کردن چیزی که خواسته، فرق و زمانِ بسیار است.

کافی از امام سجاد(ع) روایت می کند که دعای مؤمن یکی از سه فایده را دارد: 1-یا برای او ذخیره می گردد. 2-یا در دنیا برآورده می شود. 3-یا بلایی را که می خواست به او برسد، از وی می گرداند.

تيسير المطالب صفحه 235 از رسول اکرم(ص) روایت می کند که هرگاه يكى از شما خواست كه آنچه را از پروردگارش درخواست مى كند، به او بدهد، بايد از همهٔ مردم چشم اميد بركَند و به غير خدا هرگز اميدى نداشته باشد. پس هرگاه اين از قلب او بر خدا عيان شد، هر چه را از وى بخواهد، به او مى دهد.

أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَىٰ نِسَائِكُمْ هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ وَعَفَا عَنْكُمْ فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وابْتَغُوا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَكُلُوا وَاشْرَبُوا حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيَامَ إِلَى اللَّيْلِ وَلَا تُبَاشِرُوهُنَّ وَأَنْتُمْ عَاكِفُونَ فِي الْمَسَاجِدِ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلَا تَقْرَبُوهَا كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ آيَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (187)

در شب های روزه داری، هم بستری با همسرانتان برایتان حلال است؛ چون که در واقع، شما مثل لباس مکمّل هم اید. خدا می دانست که شما با زیر پا گذاشتن ممنوعیت همبستری در شب های روزه داری، به خودتان خیانت می کردید؛ پس به شما لطف کرد و از شما درگذشت.

ص: 274

پس اکنون، در شب های روزه داری، تا اذان صبح می توانید با آن ها زناشویی کنید و بچه های شایسته ای که خدا برایتان در نظر گرفته است، طلب کنید.

تا وقتی باریکهٔ نور سحر از افق تاریک شب برای شما قابل تشخیص شد، یعنی تا اذان صبح، می توانید بخورید و بنوشید. بعدش، روزه را تا شب ادامه دهید.

در ضمن، وقتی در مساجد اعتکاف می کنید، با همسرانتان زناشویی نکنید. این ها حدود خداست. نزدیک این حدود نشوید. خدا آیات و احکام خود را این طور برای مردم روشن می کند تا مراقب رفتارشان باشند.

این آیه به چند نکته اشاره می کند:

اوّل، جواز آمیزش با زنان در شب های ماه رمضان که نتیجهٔ آن، حرمتِ چنین کاری ضمن روزه است. از فحوای کلام این آیه برمی آید که ترک آمیزش در کل این ماه به قصد تقرّب به خدا ممدوح بوده، ولی چون در توان اکثر مؤمنین نبوده و آن ها را به تخلّف می کشانده، تشریع نشده. حالا که تشریع نشده، التزام بدان نه تنها فضلیتی ندارد بلکه بدعت است و موجب دوری از خدا. چرا؟ چون عبادات، به جعل الهی است نه نیّت بشری.

البته برخی از مفسّرین قائل اند که سیاق در این آیه، صِرفاً بیان رخصت و امتنان است و این آیه نظر به أضعف مکلّفین دارد و لزوم اعتزال از زنان را فقط از دوش ایشان برمی دارد؛ در عین اینکه به فضلیت عدم مباشرت با زنان برای کسی که قادر به چنین کاری ولو در کلّ ماه رمضان است، تلویحاً اشاره دارد. نتیجه آنکه هرکس تا جایی که می تواند اگر در کل این ماه از زنان اِعراض کند و خوی ملائکه بگیرد، نه تنها سزاست بلکه فضلیت است. در حالیکه طبق نظر اوّل چنین کاری حرام و بدعت بود. دقّت بفرمایید! جمع بین این دو قول آن است که التزام به اِعراض از زنان در شب های رمضان، رد کردن رخصت خدا و بدعت و حرام است؛ اما بدون چنین قصدی، بعنوان فضلیتِ قابل برداشت از این آیه، رجاءاً للثواب، جایز و احتمالاً مُثاب است.

ص: 275

نکتهٔ دوم آیه عبارت "هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ" است. لباسِ هم بودن زن و مرد به معنی مکمّل بودن آن ها برای هم است، یعنی هریک نیازی دارد که با دیگری برآورده می شود. طوریکه مرد بی زنش و زن بی مردش ناقص و بی پوشش و محافظ است.

نکتهٔ سوم آیه که در خور غور است، تعبیر "بَاشِرُوهُنَّ وابْتَغُوا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" است. طبق این تعبیر انسان باید مباشرت به فعل کند و پی روزی برآید تا روزیِ نوشته شده، از جمله فرزند، به او عطا شود. یعنی از انسان حرکت و از خدا برکت. اگر چیزی نوشته نشده باشد، تلاش انسان نتیجه نمی دهد و لازمهٔ جریان روزیِ نوشته شده، تلاش است. حرص و تلاش بی مورد یا بیش از حدّ نه تنها روزی را زیاد نمی کند بلکه - طبق روایات - کم می کند.

نکتهٔ چهارم: آغاز روزه با سپیدهٔ صبح یعنی مقارن اذان صبح است. در این مطلب اختلافی نیست اما اتمام روزه با غروب خورشید است یا فرونشستن سرخی آسمان یعنی ذهاب حُمره؟ در این آیه آمده: أَتِمُّوا الصِّيَامَ إِلَى اللَّيْلِ. مقصود کدام است؟ سیرهٔ اکثریت مسلمین و اجماع اهل مدینه و به احتمال قریب به یقین سیرهٔ پیامبر(ص) و احتمالاً سیرهٔ معصومین(ع) بنا به روایات، بر افطار مقارن غروب خورشید بوده. یعنی غروب خورشید را "لیل" حساب می کرده اند. گرچه بدلیل تعارض این مطلب با برخی روایات، اکثر فقهای معاصر شیعه، احتیاط کرده و روزه را تا ذهاب حمره ادامه می دهند. این فقهاء وقت نماز مغرب را هم ذهاب حُمره می دانند نه غروب آفتاب. یعنی مغرب شرعی نزد آن ها حدود نیم ساعت بعد از غروب آفتاب است و شروع لیل را از آن هنگام می دانند.

در این آیه به اعتکاف هم اشاره شده. اعتکاف عبادتی شناخته شده در ادیان الهی است. کسی که معتکف می شود، چند روز در مسجد عمومی - یعنی مسجد غیر مختص به گروه و مذهب و طایفه ای خاص که دیگران را از آن منع نمی کنند - ترجیحاً مسجد جامع، بقصد عبادت و قربت به خدا ساکن شده و روزها را به روزه و شب ها را به عبادت سر کرده و جز به اضطرار از مسجد خارج نمی شود. معتکف در مسجد بیتوته دارد و شبها هم باید از مباشرت با زنان پرهیز کند. اعتکاف هر زمانی ممکن است منتها در اوقاتی از جمله ماه رمضان خصوصاً دههٔ سوم آن فضیلت دارد. أقل اعتکاف طبق روایات، سه روز است و با گذشت دو روز و ورود

ص: 276

به روز سوم، اتمام اعتکاف و تکمیل سه روز واجب می شود. همچنین اگر پنج روز اعتکاف کرد تکمیل روز ششم واجب است و قس علی هذا. شروع اعتکاف در نوع حداقلی، اذان صبح روز اوّل است و پایانش اذان مغرب روز سوم. پس جمعاً معتکف باید دو شب در مسجد باشد. طبق روایات اعتکاف در غیر مسجد - از جمله در حسینیه، خانقاه، زاویه، چلّه خانه، و امثالهم - جایز نیست و مشروعیت ندارد. در حال اعتکاف جدال بر سر مسائل دنیوی یا دینی در صورتی که به قصد غلبه برطرف مقابل و اظهار فضلیت و برتری باشد، حرام است. در حال اعتکاف هر نوع داد و ستدی مانند، خرید و فروش، اجاره، مضاربه، معاوضه و... حرام است. بوییدن بوی خوش را هم برخی از فقهاء بر معتکف حرام دانسته اند.

تحف العقول صفحه 100 از امام صادق(ع) روایت می کند که برای مرد مسلمان مستحب است که شب اول ماه رمضان با زن خود همبستر شود. خداوند در قرآن فرموده: أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَىٰ نِسَائِكُمْ.

***

وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ وَتُدْلُوا بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقًا مِنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (188)

اموال یکدیگر را میان خود به ناحقّ مخورید و به قاضی ها رشوه ندهید تا، با گرفتن احکام ظالمانه، بخشی از اموال مردم را بالا بکشید. خودتان هم می دانید که این کار چقدر زشت است!

این آیه جدا از آیات پس و پیش، و یک توصیهٔ اخلاقی در جهت رعایت حقوق مالی در جامعهٔ اسلامی است. این آیه می گوید مال هم را محترم بدانید و سر هم کلاه نگذارید. اگر هم کار به دادگاه کشید، به قاضی پیشنهاد رشوه ندهید تا به نفع شما حکم کند و پیروزِ مَحکمه شوید. بخصوص وقتی می دانید که حقِّ شما نیست.

"وَتُدْلُوا" پایین انداختن و بالاکشیدن دَلوِ چاه است. رشوه دادن، به دلو انداختن و بالا کشیدنِ آبِ منفعت، در چاهِ مَحکمه تشبیه شده.

ص: 277

رشوه در محکمه و گاهِ اختلاف بین دو نفر بکار می رود. حرمت رشوه در تمام ادیان و مذاهب و پیش عقل سلیم مُحرز است. با رشوه، بجای لحاظ حق، به نفع کسی که رشوه داده حکم می شود.

داعیِ به رشوه، خبث طینت یا جهل رشوه دهنده است که حاضر است به هر قیمتی به دنیا برسد. رشوه دهنده همیشه هست لذا بعضی از قاضی ها آهسته آهسته رشوه بگیر می شوند.

رشوه همیشه مادّی نیست؛ گاهی، حمایت و در نظرِ اصحاب قدرت بودن است؛ گاهی ترسِ از دست دادن مقام قضاء یا محل خدمتِ قضاء؛ گاهی وعدهٔ شراکت در کار و شغل؛ گاهی به امید فراهم شدن فرصت شغلی برای بستگان؛ قاضی باید به آنچه وجدانش حقّ میداند قضاوت کند و هر بیم و امیدی، اگر در حکمش ذرّه ای اثر گذاشته باشد، رشوه گرفته و مشمول این آیه شده است.

گاهی یکی از طرفین دعوی صاحبِ منصب یا واجد نام و فضیلت است. معرفی کردن خود در چنین اوضاعی، مصداقی از "تُدْلُوا بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ" است.

سفارش بردن از صاحب منصب یا مقامی، مصداقی از "تُدْلُوا بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ" است، مگر آنکه محکمه عادلانه نبوده و بیم تبانی طرف مقابل باشد و سفارش، احتمال تبانی را از ترس رسیدگی مرتفع کند؛ یاخواسته، سرعت رسیدگی و قضاوت عادلانه باشد نه حکم به نفع سفارش برنده. البته در این موارد هم اگر احتمالِ تأثیر پذیریِ ناعادلانهٔ قاضی از سفارش باشد، و اینکه به ناحقّ به نفع ما حکم کند، بیم گرفتار شدن در نهی این آیه هست و اوُلیٰ ترک توسّل به این و آن و سفارش کشی است. بخصوص که چنین کاری، معمولاً خلاف توکّل و تفویض، و موجب نقص درجهٔ مؤمن پیش خداست.

وَمَا لَنَا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ [سوره إبراهيم : 12] و چرا به خدا توکل نکنیم؟ مگر نه اینکه او به راه های خوشبختی راهنمایی مان کرده است؟! البته در برابر اذیّت شما صبر می کنیم. اهل توکّل باید فقط به خدا توکّل کنند.

ص: 278

این راجع به رشوه که در دادگاه و گاهِ اختلافِ بین دو نفر است، اما بعضی پول دادن و ستاندن ها را هم در عرف رشوه به حساب می آورند، از جمله هدیه دادن به مأمور دولت برای تسریع در کار، گزارش خلافِ واقع، واگذاری امتیاز، رفع موانع، تصویب درخواست، مساعدت، تخفیف، اغماض و امثالهم. این هدایا داخل در عنوان شرعی رشوه و مشمول این آیه نیست و بر حسب موضوع و نحوهٔ دریافت، ممکن است جایز باشند. خصوصاً اگر مستقیماً مستلزم گناهی مثل دروغِ بیّن یا تضییع حقّی ولو حقّ عمومی از جمله بیت المال نباشند و احتیاطاً غیرمستقیم هم به فساد و وابستگی کارسازی نهادهای دولتی به هدایای افراد دامن نزنند.

برای مثال کافی روایت می کند که یکی از شیعیان امام صادق(ع) از اهواز برای او نامه نوشت که حاکم اینجا مالیاتی بر من بسته که اگر بپردازم از هستی ساقط می شوم، می گویند شیعه و محبّ شماست. مرا یاری کنید. امام صادق(ع) در پاسخ به حاکم اهواز نامه ای نوشت که: فلانی شیعهٔ ما و برادر توست، بر او آسان بگیر! و چنین شد.

یا روایت است که امام صادق(ع) با چند تن از اصحاب از جِسر(پل) بغداد می گذشتند که قُلدری راه را بر آن ها بست و به ناحقّ درخواست پولی بابت حقّ عبور کرد. اصحاب شمشیر کشیدند. اما امام صادق(ع) از آن ها خواست شمشیر را غلاف کنند و پول را پرداخت و عبور کردند. آنگاه فرمود: شیعیان ما با پولشان راحتی شان را بخرند.

***

يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِيَ مَوَاقِيتُ لِلنَّاسِ وَالْحَجِّ وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَىٰ وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (189)

پیامبر! دربارهٔ تغییر شکل ماه از تو می پرسند. بگو: تقویمی طبیعی است برای مردم و تعیین کنندهٔ زمان حجّ.

ضمناً، خوبی آن نیست که دیوار پشت خانه را سوراخ کنید و واردش شوید؛ خوبی آن است که متّقی باشید و در هرکاری، از راه درستش وارد شوید. از خدا حذر کنید تا خوشبخت شوید.

ص: 279

این آیه از دو بخش تشکیل شده. اوّل، راجع به تغییر شکل ماه از هلال به بدر و از بدر به هلال. بعضی از مفسّرین گفته اند سؤالِ مردم از چرایی تغییر شکل ماه بوده، یعنی سؤالی نجومی پرسیده اند. ولی رسول خدا(ص) به منافعِ شرعی و اعتباریِ هلال ها اشاره کرده اند. چنین پاسخی از لحاظ ادبی، پاسخ به غیرِ ما یُطلَب است و فلسفه اش این است که انبیاء مأمور به بیان دلائل علمی وقایع هستی نبوده اند. مأموریت آن ها بیان راه و هدایتِ مستعدّین، از هستی به هست آفرین بوده است. هرچه هم از ایشان رسیده در همین راستاست. منتها گویا به تحریک یهودیان، عدّه ای فضولی کرده و سؤالی از هیئت و نجوم از رسول مکرّم اسلام(ص) پرسیده اند. رسول خدا(ص) هم مثل همیشه جواب سؤال را به وحی الهی موکول کردند. خداوند در جواب این عدّه به جای پاسخ علمی به سؤالشان، به فلسفهٔ شرعی و دلیل هدایتی و فایدهٔ سلوکی "أهلّه" اشاره نموده است.

تغییر شکل ماه در شب های قمری، به کار گاه شماریِ معنوی و دینی می آید. چون برای هر ماه و هرشب، اعمال عبادی بخصوصی هست. أیّام حجّ و رمضان و لیالی قدر و رجب و شعبان و اوقات ناب دیگر ماه ها، همه بر حسب تقویمِ یا توقیتِ قمری است و بر مبنای شکلِ ماه شکل گرفته است.

بخش دوم آیه که به نظر میآید مطلب مجزّایی باشد به رسمی جاهلی اشاره می کند و ضمن ابطال آن رسم، مؤمنین را به حکمتی عرشی دلالت می نماید. در جاهلیت رسم بوده که وقتی کسی از حجّ باز می گشت، از درِ خانهٔ خودش وارد خانه نمی شد، بلکه دیوار پشت خانه را سوراخ می کرد و از آنجا وارد می شد و معتقد بود با این کار، تقدیر جدیدی برای خود رقم می زند. این آیه ضمن احمقانه دانستن این کار، از مؤمنین می خواهد که ملازم تقوا باشند تا تقدیر نویی برای فردایشان رقم بخورد و در هر کار از راهِ درستش وارد شوند تا به نتیجه برسند. هر خانه دری دارد که برای وارد شدن ساخته شده. هرکس از آن در وارد شود، به راحتی از خانه منتفع می گردد و هر کس در را وانهد و به دنبال راهی دیگر باشد خودش را در سختی انداخته و از بهرهٔ خویش کاسته.

ص: 280

درِ خانهٔ سعادت هم، تبعیّت از انبیاء و کتاب خدا، یعنی همان تقواست. هرکه به دنبال سعادت در دنیا و آخرت است، با تقوی، خودش را به خدایی که خالق دنیا و آخرت است وصل کند. راهی جز این نیست و همهٔ درها جز این بسته است.

راجع به "وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا" احتجاج جلد 1 صفحه 248 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند که خداوند برخی از بندگانش را اهل علم قرار داده و بر دیگر بندگان واجب کرده که از ایشان اطاعت کنند و فرموده از خدا و رسول و صاحبان امرتان اطاعت کنید؛ همچنین فرموده از درها وارد خانه ها شوید و از جملهٔ خانه ها خانه های علم است و منظور از درِ آنها اوصیاء پیامبرانند.

بحارالانوار جلد 66 صفحه 80 از رسول خدا(ص) روایت می کند که من شهر علمم - در جای دیگر من شهر حکمتم - و علی هم درِ آن است؛ هر کس طالب علم یا حکمت است باید از در آن وارد گردد.

برهان از امام باقر(ع) روایت می کند که اگر خدا می خواست خود را به افراد نشان می داد تا مستقیماً به واسطه خودِ خدا به او برسند. ولی انبیاء را باب به خویش قرار داده و رسیدن به او تنها از طریق آنان میسّر است.

***

آیات این بخش از سوره، در واقعهٔ عُمرة القضاء در سال هفتم هجری نازل شده است و توصیه هایی راجع به جهاد و احکامی راجع به حجّ و عمره دارد. در پایان این بخش، طیّ تقسیم بندی بی نظیری، انسان ها را به چهار دستهٔ اصلی تقسیم می کند و ویژگیهای هر یک را برمی شمرد. این بخش، قلب سورهٔ بقره و مهم ترین قسمت آن است:

وَقَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَكُمْ وَلَا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ (190)

در راه خدا، بجنگید با کسانی که با شما سرِ جنگ دارند؛ اما تعدّی نکنید! چون که خدا تعدّی کنندگان را دوست ندارد.

ص: 281

این آیه یکی از آیاتی است که ضمنش إذن جهاد داده شده. إذن جهاد در قرآن همیشه أمر به جهاد هم هست. یعنی اینطور نیست که خدا بگوید اگر دلتان خواست بجنگید! خیر، اینطور نیست و جنگ یا واجب است یا حرام. ما در اسلام جنگ مباح نداریم. اگر خداوند شرایطی پیش بیاورد که مسلمان مجبور به جنگ شود، باید بجنگد. برای همین وجوب قتال در قرآن مکرّراً با عبارت "كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ" آمده. حتّی یکبار هم که به صورت "أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا [سوره الحج : 39]" آمده، به معنی اباحهٔ جهاد و دلبخواهی آن نیست بلکه إذن الهی به شروع دورهٔ غزواتِ واجب است.

پس قتال در راه خدا - نه برای کشورگشایی یا خصومت شخصی - در صورت تحقّق شرایطش، از جمله فرمان معصوم(ع) در نوع ابتدایی و منوط بودن بقای اسلام و مسلمین و حفظ ثغور آن ها به آن جهاد، در نوع دفاعی یا ثانویه، بر همهٔ مسلمین واجب است و وقتی بقدر کافی داوطلب شدند از بقیه ساقط می شود.

در قرآن چند صد آیه مربوط به جهاد است. این آیه با اینکه در سورهٔ بقره آمده اما به احتمال زیاد به اوایل استقرار در مدینه مربوط نمی شود. مفسّرین شأن نزول این آیه و آیات بعدش را مربوط به سال هفتم و پس از صلح حدیبیه دانسته اند. آیاتِ تشویق کننده به جهاد را از سال اوّل هجری تا آخرین سال حیات پیامبر(ص) یعنی در غزوهٔ تبوک می توان دید. از این پراکندگی می توان نتیجه گرفت که علیرغم حضور رسول خدا(ص) در جامعه، در قضیهٔ جهاد، مسلمین مدام نیازمند تشویق و تَشر خدا بوده اند.

اما این آیه نکته ای دارد منحصر بفرد؛ این آیه برای مسلمین در جنگ هایشان، حدّ و مرزی می گذارد و با عبارت "وَلَا تَعْتَدُوا" به آن ها یادآوری می کند که از حدّ و اندازه ای خارج نشوند. "تعدّی" از عداوت آمده، لذا شاید خدا می خواهد بگوید بجنگید ولی دشمنی نکنید. یعنی نگذارید جنگ شما که در دفاع از خود و برای خداست، بدل شود به عداوت و خصومت شخصی. این یک حدّ و مرز که نیّت را در برمی گیرد. حدّ و مرزهای دیگری هم در جنگ و جهاد هست که اگر رعایت نشود، صدقِ تعدّی می کند. از جمله اینکه:

ص: 282

قصد مسلمین نباید غنیمت باشد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمُ السَّلَامَ لَسْتَ مُؤْمِنًا تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا [سوره النساء : 94]؛

نباید از مقابله به مثل تجاوز کنند: فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ [سوره البقرة : 194]؛

باید به دشمنِ پناه آورده، پناه دهند: فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ [سوره التوبة : 6]؛

باید در پی صلح باشند و روحیهٔ صلح پذیر داشته باشند: وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ [سوره اﻷنفال : 61]؛

باید رعایتِ عهد و پیمان را بکنند: فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلَى مُدَّتِهِمْ [سوره التوبة : 4]؛

باید با اسیران مهربان باشند: قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرَى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ [سوره اﻷنفال : 70]؛

باید حرمت ماه های حرام را رعایت کنند: يَسْأَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ خَالِدُونَ [سوره البقرة : 217]؛

از دیگر اصول اخلاقیِ حاکم بر جنگ، طبق فرمایشات رسول خدا(ص) و امیرمؤمنان(ع) اینهاست:

پرهيز از آغاز کردن جنگ در ميدان نبرد، ممنوعيت جنگ با غير جنگجويان و عدم تعرّض به اموال ايشان، دفاع از همرزمان، دعا و خيرخواهی براي دشمن، پرهيز از دشنام دادن به دشمن، ممنوعيت کشتار جمعی، پرهيز از آسيب زدن به درختان و حيوانات، حفظ عمران و آبادی ها، منع تعقيب کردن فراريان و کشتن مجروحان، ...

خلاصه آنکه وقتی قرار شد مسلمان بجنگد، جنگ او هم مثل نمازش باید یک نیایش و سراسر جمال و جوانمردی و صبر و سکینه و کرامت و خیرخواهی باشد. مسلمان باید در جنگ مثل علی(ع) باشد، نه مثل خالد بن ولید و عمر و عاص و شمربن ذی الجوشن و مروان بن حکم. علی(ع) مجاهدی است که مکتب قرآن خواسته تربیت کند نه آن ها. جنگیدن هنر نیست، برای خدا جنگیدن و مقبول خدا بودن در جنگ، هنر است. وگرنه کفتار را هم که به او حمله کنی با تو می جنگد!

ص: 283

گاهی گناهِ تعدّی بیش از گناه ترکِ جنگ و جهاد است. فاعتبروا یا اولوالابصار!

وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَلَا تُقَاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ حَتَّىٰ يُقَاتِلُوكُمْ فِيهِ فَإِنْ قَاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ (191) فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (192)

هر جا پیدایشان کردید، بکُشید و از مکه بیرونشان کنید، همان طورکه از آنجا بیرونتان کردند. فتنه گریِ آن ها خیلی بدتر است از کشته شدنشان به دست شما!

البته در محدوده مسجدالحرام با آن ها نجنگید؛ مگر آنکه بخواهند با شما در آنجا بجنگند. بله، اگر با شما در آنجا جنگیدند، بی معطّلی آن ها را بکشید که سزای کافران همین است!

ولی اگر فکر جنگ با شما را از سر بیرون کردند، خدا آمرزندهٔ مهربان است.

عموم مفسّران معتقدند که این آیات در سال هفتم هجری در ماجرای "عُمرة القضاء" نازل شده، یعنی یکسال پس از صلح حدیبیه. به این شرح که:

در سال ششم هجری پیامبر(ص) به همراه هزار و چند صد نفر از مسلمین بقصد عمره عازم مکه شدند، اما مشرکان دویست سوار مسلّح به فرماندهی خالد بن ولید فرستادند، سپاه خالد در روستای حدیبیه واقع در بیست کیلومتری غرب مکه راه را بر مسلمانها بستند. دو طرف مقابل هم اردو زدند و مذاکراتی میانشان در گرفت. مشرکین در مدت دو هفته چند نماینده نزد محمد(ص) فرستادند اما مذاکره به نتیجه نرسید. رسول مکرّم اسلام(ص) عثمان را برای حل و فصل قضیه و اعلام اینکه قصد جنگ ندارد و فقط میخواهد عمره بگذارد، به مکه فرستاد. اما آمدن عثمان به طول انجامید و شایع شد که او را کشته اند. پس پیامبر(ع) دستور داد مسلمین برای جنگ آماده شوند و زیر درختی برای بیعت با او اجتماع کنند. این بیعت به بیعت شجره یا بیعت رضوان معروف شد. مفاد بیعت دفاع از اسلام تا پای جان بود. پس از چند روز عثمان پیدایش شد و معلوم شد زنده است. از طرفی خبر تجدید بیعت مسلمین با رسول خدا(ص) به سران مکّه رسید. آخرین مذاکره کنندهٔ مشرکان هم که از اردوی مسلمین بسوی سران مکه بازگشته بود به ایشان گفته بود شما نخواهید توانست

ص: 284

حریف محمد شوید چون من دیدم که یارانش به آبی که از وضوی او میچکید تبرّک میجستند؛ چنین کسانی تا پای مرگ از محمد حمایت خواهند کرد. مجموعه این عوامل باعث شد تا مشرکین فردی را بنام سهیل بن عمر بسوی مسلمین گسیل دارند و حاضر به عقد صلح نامه شوند. وقتی سهیل آمد پیامبر(ص) گفت نام تو چیست؟ گفت سهیل. پیامبر(ص) تفأل به نیک زد و خطاب به مسلمین فرمود: سهّل الله لکم الامر یا مسلمین! مفاد صلح حدیبیه این بود که مسلمین و کفّار تا ده سال با هم نجنگند و مسلمین در تبلیغ دین خود آزاد باشند و گرچه امسال اجازه عمره ندارند و باید به مدینه بازگردند اما از سال بعد میتوانند بی ساز و برگِ جنگی و تنها با یک شمشیرِ در غلاف، طبق رسوم خویش عمره بگذارند. همچنین مسلمین مکه در ابراز اسلام خود آزاد باشند(همین بند موجب جلب قلوب مردم مکه به اسلام شد بطوریکه وقتی دو سال بعد پیامبر وارد مکه شد عملاً همگی از قبل مسلمان شده بودند). از دیگر مفاد عهدنامه این بود که اگر کسی از کافران بسوی محمد گریخت، او باید آن فرد را تحویل میداد. اتفاق جالبی که افتاد این بود که پسر خود سهیل بن عمرو در همان چند روز مسلمان شد و به پیامبر(ص) پناهنده گشت اما پیامبر(ص) او را تحویل پدرش داد و دست بدعا برداشت که خدایا من طبق عهدنامه باید او را تحویل دهم، خودت از او محافظت کن! بعداً همه خانواده او مسلمان شدند. از دیگر مفاد عهدنامه این بود که اگر مسلمانی بسوی کافران گریخت، آنها تعهّدی به تحویل او به مسلمین ندارند. پیامبر(ص) فرمود من نیازی ندارم به کسی که پس از شنیدن دعوت من، باز بسوی شما گریخته باشد. آن شخص مال خودتان!

این پیمان منجر به گسترش سریع اسلام شد بطوریکه دو سال بعد یعنی در سال هشتم هجری در پی شکست عهد نامه توسط مشرکین، پیامبر(ص) با سپاهی ده هزار نفری بی جنگ و خونریزی وارد مکه شد و مکّه بدست مسلمین فتح گشت.

دو ماه پس از صلح حدیبیه، در محرم سال هفتم، پیامبر(ص) قلعهٔ خیبر را فتح نمود. سپس ده ماه بعد در ذی قعدهٔ سال هفتم، به جهت قضای عمره ای که سال گذشته ناتمام مانده و به

ص: 285

صلح حدیبیه انجامیده بود، به همراه دو هزار نفر از مسلمین یعنی تمام افرادی که سال گذشته تا حدیبیه آمده بودند و چند صد نفرِ جدید از مدینه عازم مکّه گشت.

طبق مفاد صلح نامه پیامبر(ص) حقّ داشت به همراه مسلمین تنها سه روز در مکّه بماند و تنها سلاح مسافر یعنی نفری یک شمشیر به همراه داشته باشند. این عمره را "عمرة القضاء" نامیده اند.

چون بیم فتنهٔ مشرکین می رفت پیامبر دویست نفر را با اسب و سلاح جنگی بیرون مکّه آماده نگاه داشت تا اگر اهل مکه قصد جنگ داشتند، مسلمانان بتوانند از خود دفاع کنند.

با ورود مسلمانان به مکه، برخی از سران آن از شهر خارج شدند. برخی دیگر در شهر باقی ماندند تا پیامبر(ص) و مسلمانان را ببینند. پیامبر دست راست خود را از لباس احرام بیرون آورد و مسلمانان نیز چنین کردند تا قدرت خود را به اهالی مکه نشان دهند. پیامبر در حالی که سوار بر شتر بود، کعبه را طواف کرد و بین صفا و مروه را پیمود. همچنین حجر الاسود را با عصای خود استلام کرد. پیامبر(ص) پس از اَعمال حجّ وارد کعبه شد و بلال بر بالای کعبه اذان ظهر را گفت.

نزول این آیات از نقشهٔ مخفیانهٔ مشرکین برای شبیخون زدن به مسلمین در مسجدالحرام و کشتن پیامبر(ص) پرده برداشت و صفوف مسلمین را مستحکم و ایشان را آمادهٔ جهاد کرد. وقتی مشرکین اطلاع و آمادگی مسلمین را دیدند، از نقشهٔ شوم خود صرف نظر کردند و مسلمین در سلامت به مدینه بازگشتند.

وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَى الظَّالِمِينَ (193)

آن قدر با آن ها بجنگید تا دیگر فتنه ای نباشد و دین الهی عالم گیر شود؛ ولی اگر دست برداشتند، دیگر کاری به کارشان نداشته باشید؛ زیرا دشمنی و عقوبت روا نیست جز با ستم کاران.

یعنی فقط با کسانی که از فتنه گری دست نمی کشند، باید دشمنی و عقوبت را ادامه داد.

ص: 286

بحارالأنوار جلد 53 صفحه 4 از امام صادق(ع) روایت می کند که تأویل این آیه هنوز نیامده و موکول است به ظهور مهدی(عج). در آن زمان اختلافِ بین آیین ها و دین ها برداشته می شود و همه به شکل دین واحد درمی آیند.

الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ (194)

جنگ در ماه های حرام در برابر جنگ در ماه های حرام. بله، حرمت شکنی ها را می توانید تلافی کنید. هرکه به حقوق و حریم شما دست درازی کرد، شما هم به همان مقدار تلافی کنید و در زیاده روی کردن از خدا بترسید و بدانید خدا با متّقین است.

یعنی در تلافی کردن، اقتصار کنید به مقابله به مثل، و نه بیشتر. التزام به این امر، جزئی از تقوای الهی است و مادامیکه مؤمن در مدار تقواست، خدا در کنار او و با اوست. یعنی نصرتش می کند و نمی گذارد آسیبِ جدّی ببیند.

وای از روزی که کسی بخاطر مقابلهٔ بیشتر، پس از آنکه مظلوم بوده، اکنون پیش خدا ظالم قلمداد شود. از لحظه ای که چنین شود کفّهٔ ترازوی عدالت به ضرر او می چرخد و خدا رهایش می کند و او بی یاور می ماند. علّت اصلی شکستِ اکثر انسان ها همین تحوّل به ظلم، پس از تحمّل مظلومیت است. روی مظلومیت کنونی افراد قضاوت نکنید، اندک قدرتی که پیدا کنند، دست ظالم را از پشت می بندند و خودشان ظالم و او مظلوم می شود: وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ [سوره آل عمران : 140].

تهذیب جلد 6 صفحه 142 از امام صادق(ع) روایت می کند که طبق این آیه مسلمانان می توانند با هرکسی که حرمتی برای ماه حرام قائل نیست، وارد جنگ شوند، از جمله رومیان.

وَأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (195)

در راه خدا هزینه کنید و با کوتاهی کردن در این مسئله، بدست خود، خود را به نابودی نکشانید و مدام نیکی کنید که خدا نیکوکاران را دوست دارد.

ص: 287

اگر این آیه، وصلِ به آیات قبل باشد، می خواهد مسلمین را تشویق کند که در راه تقویت بُنیهٔ دفاعیِ امّت اسلامی هزینه کنند و با کوتاهی کردن در این مسئله، خود را به نابودی نکشانند. با توجه به اینکه آیات بعدی هم به احکام عمره اشاره دارد، سزاوار است که این آیه هم ضمن آیات عُمرة القضاء نازل شده و به خرج کردن در طریق حجّ و جهاد اشاره داشته باشد.

اما فصلِ این آیه از ماقبلش هم قابل تصوّر است. در این صورت این آیه، تک آیه ای است که توصیه به انفاق در راه خدا یعنی خرج کردن برای تقویت دین خدا می کند. در قرآن دو جور انفاق داریم، یکی انفاقِ للّه و دوم، انفاقِ فی سبیل الله. کمک به فقراء مصداقِ اوّلی و کمک به جبهه و مسجد و حوزه، مصداقی برای دوّمی است.

عبارت "وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ" ظاهراً به بحث انفاق معطوف است و می خواهد بگوید ترک انفاق، هلاکت است. گاهی این هلاکت، با زوال برکت از زندگی و رخت بر بستن توفیق از زندگی، تدریجی است و گاهی با وقوع یک حادثه و نبودِ حفاظتِ ناشی از صدقه، دفعی و فُجعی است.

اما این عبارت را جدا از بحث انفاق و عامّ تر از آن هم معنی کرده اند و گفته اند طبق این عبارت انسان حق ندارد بدون پیش بینی های لازم از مسیر های خطرناک بگذرد و یا بدون برنامه ریزی وارد جنگ و جهاد شود. این برداشت، برداشتی درست است و عقل هم مستقلاً به آن حکم می کند.

کافی جلد 4 صفحه 53 از امام باقر(ع) روایت می کند که مراد از "وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ" انفاقِ زیادی است، چنانکه خود فرد به سختی بیفتد و ضررش برای خود فرد بیش از منفعتی باشد که از طریق انفاق او به دیگران می رسد.

شرح نهج البلاغه جلد 2 صفحه 306 از امیرالمؤمنین(ع) روایت می کند: به دور باش از این که شیطان تو را فریب دهد به این شکل که ضعف و ناتوانی را به شکل توکّل برایت نمایان سازد؛ بگوید همه چیز به قضا و قدر بسته است. حال آنکه خداوند انسان را آنگاه که دیگر راهِ حل و چاره نباشد امر به توکّل می کند و فرمان می دهد که در برابر قضا سر فرود آورد. پس

ص: 288

فرمود سلاح جنگ برگیرید و خود را به دست خویش به هلاکت میافکنید. پیامبر فرموده: شتر خود را محکم