درس هایی از نهج البلاغه ‫ جلد 14

مشخصات کتاب

سرشناسه : منتظری ، حسینعلی ، ‫1301 - 1388.

عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی- عربی. شرح

عنوان و نام پديدآور : درس هایی از نهج البلاغه ‫/ منتظری.

مشخصات نشر : تهران ‫: سرایی ‫، 1395 -

مشخصات ظاهری : ‫15ج.

شابک : ‫3500000 ریال ‫: دوره ‫ 978-964-7362-04-8 : ؛ ‫ج.1 ‫ 978-964-7362-05-4 : ؛ ‫ج.2 ‫ 978-964-7362-06-1 : ؛ ‫:ج.3 ‫: 978-964-7362-07-8 ؛ ‫ج.4 ‫: 978-964-7362-12-2 ؛ ج.5 ‫: 978-964-7362-17-7 ؛ ‫ج.6 ‫: 978-964-7362-18-4 ؛ ‫ج.7‮ ‫ : 978-964-7362-65-8 ؛ ‫ج.8 ‫: 978-964-7362-66-5 ؛ ‫ج.9 ‫: 978-964-7362-67-2 ؛ ‫ج.10 ‫: 978-964-7362-81-8 ؛ ‫ج.11‮ ‫ : 978-964-7362-82-5 ؛ ‫ج.12 ‫ : 978-964-7362-85-6 ؛ ‫ج.13 ‫ : 978-964-7362-86-3 ؛ ‫ج.14 ‫ : 978-964-7362-53-5 ؛ ‫ج.15 : ‫ 978-964-7362-54-2

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : ‫چاپ سوم.

يادداشت : ج.12( چاپ اول: 1397).

يادداشت : ج.15( چاپ اول: 1397).

یادداشت : کتابنامه .

مندرجات : ج.1.خطبه های 1و 2.- ج.2.خطبه های 3 تا 48.- ج.3.خطبه های 49 تا 91 ‫.- ج.4. خطبه های 92-108‮ ‫.- ج. خطبه های 109-127‮ ‫.- ج.6. خطبه های 128-152‮ ‫.- ج.7. خطبه های 153-165‮ .- ج.8 . خطبه های 166-184 ‫.- ج.9. خطبه های 185-1/192‮ ‫.- ج.10. خطبه های 2/192 تا 205‮ ‫.- ج.11. خطبه های 206 تا 241‮ .- ج.12. نامه های 1تا 33.- ج.13. نامه های 34 تا 52.- ج.14. نامه های 53 تا 79.-ج.15.حکمت های 1تا280

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح

رده بندی کنگره : ‫ ‮ BP38/0423 ‫ ‮ /م76 1395

رده بندی دیویی : ‫ ‮ 297/9515

شماره کتابشناسی ملی : 4148676

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

[جلد چهاردهم]

سرشناسه: منتظرى، حسينعلى، 1301-1388.

عنوان قراردادى: نهج البلاغه. فارسى - عربى. شرح

عنوان و نام پديدآور: درسهايى از نهج البلاغه / منتظرى.

مشخصات نشر: تهران: سرايى، 1397.

مشخصات ظاهرى: 15 جلد / جلد 584:14 ص

شابك دوره: 4-34-7362-964-978 * جلد 5:14-53-7362-964-978

وضعيت فهرست نويسى: فيپا.

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نامه ها

شناسه افزوده: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه. شرح

رده بندى كنگره: 1394 76 م / 38/0423 BP

رده بندى ديويى: 297/9515

شماره كتابشناسى ملى: 4148676

درسهايى از نهج البلاغه (جلد چهاردهم)

آيت اللّه العظمى حسينعلى منتظرى قدس سره

-

انتشارات سرايى

نوبت چاپ: اوّل، بهار 1397

تيراژ: 1200 نسخه

قيمت دورۀ 15 جلدى: 510000 تومان (4 جلد آخر 160000 تومان)

-

قم، ميدان مصلّى، بلوار شهيد محمّد منتظرى، كوچۀ شماره 8

تلفن: 37740011 (025)-22563458(021) * فاكس: 37740015 (025) * موبايل: 5050 252 0912

E-mail : SaraeiPublication@gmail . com

www . Amontazeri . com

ص: 4

ص: 5

ص: 6

(فهرست مطالب)

درس 508 - نامۀ 53 (قسمت اوّل) 19

فرمان حكومتى اميرالمؤمنين عليه السلام به مالك اشتر... 21

اقسام حكومت و ضرورت آن... 23

لزوم كارشناسى در مسائل اسلام براى رهبر... 25

شروع فرمان حكومتى امام على عليه السلام... 29

دستورات اخلاقى على عليه السلام به مالك... 30

درس 509 - نامۀ 53 (قسمت دوّم) 33

مقدمه اى كوتاه... 35

نفس خويش را از سركشى ها بازدار... 36

مراتب نفس... 37

1 - نفس امّاره... 37

2 - نفس لوّامه... 38

3 - نفس ملهمه... 39

4 - نفس مطمئنّه... 40

مصر سرزمين دولتهاى عدل و جور... 41

قضاوت تاريخ و مردم... 44

هواى نفس خويش را در اختيار بگير... 45

درس 510 - نامۀ 53 (قسمت سوّم) 47

نحوۀ رفتار با مردم... 49

نحوۀ برخورد با كفّار... 51

سياست خارجى اسلام... 52

ص: 7

بخشش و گذشت نسبت به رعيّت... 53

خداوند حاكم مطلق است... 54

امتحان الهى... 55

نهى و هشدار دربارۀ بدرفتارى مالك... 56

راه مبارزه با خود بزرگ بينى... 59

لزوم حكومت عقل... 60

بپرهيز از برابر داشتن خود با خدا... 61

درس 511 - نامۀ 53 (قسمت چهارم) 63

رعايت انصاف، و اجتناب از ظلم و ستم... 66

سفارش به اعتدال و عدالت... 70

رضايت رعيّت مقدّم بر رضايت خواص و نزديكان... 71

عيب هاى خواص و نزديكان والى... 72

اهميت تودۀ مردم و لزوم حفظ حرمت آنان... 74

پوشانندۀ عيب هاى مردمان باش... 74

ريشۀ هر كينه اى را از ميان بردار... 77

سخن چين خيانتكار است... 77

درس 512 - نامۀ 53 (قسمت پنجم) 79

موقعيت شورا در اسلام و شرايط مشاورين... 81

شرايط وزيران والى... 87

درس 513 - نامۀ 53 (قسمت ششم) 95

مساوات و عدالت از نظر على عليه السلام... 98

بهترين راه اطمينان حاكم از مردم... 100

اجتناب از تغييرات نادرست... 103

مصاحبت و گفتگوى پيگير با علما و حكما... 105

ص: 8

الغاى امتيازات طبقاتى و لزوم هميارى همۀ طبقات... 107

اهميت توليد كنندگان، صنعتگران و تاجران... 109

ممنوعيت ظلم تجارى از نظر امام صادق عليه السلام... 111

طبقات هفتگانۀ اجتماع... 112

درس 514 - نامۀ 53 (قسمت هفتم) 117

جايگاه ارتشيان... 120

جايگاه قشر ماليات پرداز... 124

جايگاه ساير اقشار شاغل... 126

طبقۀ غير شاغل و محروم... 130

در راه خدا براى هر يك وسعتى است... 130

حقوق اقشار مردم بر حاكم... 131

حاكم چگونه در انجام وظايف موفق مى شود؟... 132

درس 515 - نامۀ 53 (قسمت هشتم) 135

شرايط انتخاب فرماندهان ارتش... 137

لزوم توجّه به حسب و نسب... 143

توجّه به ارتشيان... 145

درس 516 - نامۀ 53 (قسمت نهم) 151

ادامۀ توصيه هاى حضرت دربارۀ ارتش... 154

كتاب خدا و سنّت پيامبر... 163

خدا و رسول، مرجع معضلات... 164

دستورات الهى و دستورات حكومتى... 165

درس 517 - نامۀ 53 (قسمت دهم) 169

مرورى بر گذشته... 171

ص: 9

حدود وظايف قواى سه گانۀ كشور... 172

منشأ حكومت در اسلام... 173

نبوّت و امامت، و چگونگى برترى مقام امامت... 174

وضعيت حكومت دينى در زمان غيبت... 177

موقعيت قضا و شرايط قضات... 178

نظارت بر كار قضات... 184

توجّه به نيازهاى مادّى و معنوى قضات... 186

درس 518 - نامۀ 53 (قسمت يازدهم) 189

شرايط قاضى... 191

چرا زنان نمى توانند حاكم باشند؟... 194

مستحبات و آداب قضاوت... 195

كارگزاران و شرايط انتخاب آنان... 198

توسعه و تأمين زندگى كارگزاران... 201

اعزام بازرسهاى سرّى، و مجازات كارگزاران متخلف... 203

درس 519 - نامۀ 53 (قسمت دوازدهم) 209

خراج پردازان و سفارش حضرت على عليه السلام دربارۀ آنان... 211

تقدّم آبادانى زمين بر ماليات گرفتن... 214

نمونه اى از ظلم خانها... 218

آثار مثبت عدل و رفق... 219

علّت ويرانى سرزمين ها... 222

اهميت كشاورزى و سفارش به آن... 224

درس 520 - نامۀ 53 (قسمت سيزدهم) 229

مقدمه اى كوتاه... 232

شرايط نويسندگان دولت... 232

ص: 10

رهنمودهاى حضرت على عليه السلام دربارۀ تجّار و صنعتگران... 240

درس 521 - نامۀ 53 (قسمت چهاردهم) 245

ادامۀ بحث دربارۀ تجّار و صنعتگران... 248

تجّار منفعت طلب... 248

نظر برخى از شارحان نهج البلاغه دربارۀ احتكار... 249

ممنوعيت احتكار و لزوم مبارزه با محتكر... 251

سفارش اكيد حضرت على عليه السلام در مورد ضعفا... 255

توجّه ويژه به حال فقراى عفيف و فراموش شده... 260

درس 522 - نامۀ 53 (قسمت پانزدهم) 265

لزوم ملاقاتهاى همگانى و بدون موانع مسئولين با مردم... 268

رسيدگى هاى مستقيم حاكم به بعضى مشكلات... 271

دستورهاى عبادى حضرت على عليه السلام به مالك... 273

درس 523 - نامۀ 53 (قسمت شانزدهم) 279

ضرر جدايى حاكم از مردم... 282

جلوگيرى از ضرر و خطر اطرافيان و خويشان... 288

رعايت حق نسبت به همۀ مردم... 292

لزوم برطرف كردن سوء ظنّ مردم نسبت به حاكم... 294

نمونه اى از توجيه مردم توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 295

درس 524 - نامۀ 53 (قسمت هفدهم) 297

صلح با دشمن... 300

اسلام و صلح... 300

فوايد صلح... 301

مراقبت از دشمن پس از صلح... 302

ص: 11

لزوم وفاى به عهد و اهميت آن... 303

درس 525 - نامۀ 53 (قسمت هجدهم) 309

نهى از ريختن خون به ناحق، و عواقب وخيم آن... 312

حكم قتل عمد و قتل خطا... 314

چند دستور اخلاقى به مالك اشتر... 316

درس 526 - نامۀ 53 (قسمت نوزدهم) 323

آخرين رهنمودهاى اخلاقى و حكومتى على عليه السلام به مالك... 326

سه دستورالعمل كلّى امام عليه السلام... 331

دعاى پايانى حضرت على عليه السلام... 332

درس 527 - نامۀ 33554

نامۀ على عليه السلام به طلحه و زبير براى بازگشت آن دو به عهد خود... 337

يادآورى بيعت با حضرت... 338

ردّ اتّهام قتل عثمان... 342

آخرين موعظۀ حضرت به طلحه و زبير... 343

درس 528 - نامۀ 34555

قابل مقايسه نبودن حضرت على عليه السلام و معاويه... 348

چرايى آفرينش دنيا... 349

امتحان انسان با عمل بهتر نه با عمل بيشتر... 349

بحثى دربارۀ علم خداوند... 351

تعريف علم حصولى و علم حضورى... 351

نحوۀ علم خداوند... 353

علم و ارادۀ ذاتى و فعلى حق تعالى... 354

سخن هشدارگونۀ على عليه السلام با معاويه... 358

ص: 12

ادامۀ هشدار آن حضرت به معاويه... 362

درس 529 - نامۀ 36556

نامۀ على عليه السلام به شريح بن هانى... 367

سفارش به تقواى الهى و پرهيز از دنيا... 368

لزوم مهار نفس امّاره... 370

نامۀ 37257

مقدمه اى دربارۀ اين نامه... 373

استمداد على عليه السلام از مردم كوفه... 374

درس 530 - نامۀ 37958

لزوم مطّلع ساختن مردم از مسائل مملكتى... 382

زمينۀ جنگ... 383

دعوت به كنار گذاشتن اختلافات داخلى در برابر دشمن خارجى... 384

نپذيرفتن دعوت و شعله ور شدن جنگ... 386

فرجام كار... 387

درس خوبى براى دولتمردان... 390

نامۀ 39159

مبارزه على عليه السلام با تبعيض نژادى... 392

سفارش حضرت بر اجراى عدالت... 394

دنيا سراى آزمايش و سختى است... 395

از جمله حقوقى كه بر حاكم است... 397

درس 531 - نامۀ 39960

نامۀ على عليه السلام به كارگزاران شهرهاى در مسير حركت ارتشيان... 401

ص: 13

توصيه هاى حضرت به ارتش خود... 403

دستورات على عليه السلام به كارپردازان دربارۀ ارتشيان... 405

دعوت به دادخواهى... 407

نامۀ 40861

نامۀ عتاب آميز حضرت على عليه السلام به فرماندار شهر هيت... 408

سفارش بر انجام مسئوليت... 409

درس 532 - نامۀ 41362

نامه هاى حضرت امير عليه السلام به مصر... 416

محمّد صلى الله عليه و آله و سلم گواه پيامبران... 417

چيزى كه در خاطرم نمى گنجيد... 418

وقتى كه براى نابودى اسلام ترسيدم... 420

نترسيدن در انجام وظيفه... 423

اظهار تأسف حضرت از آيندۀ حكومت... 424

فلسفۀ اصرار حضرت بر جنگ با معاويه... 427

جنگ با دشمن وظيفه اى عقلانى... 427

درس 533 - نامۀ 43163

ابوموسى مقدّسى بى كفايت... 434

توبيخ ابوموسى توسط حضرت... 435

هشدار براى كناره گيرى از يارى دادن حق... 437

سفارش به تعقّل و استقلال رأى... 439

پيشنهاد كناره گيرى ابوموسى... 440

درس 534 - نامۀ 44364

نامۀ معاويه به حضرت على عليه السلام... 446

ص: 14

جدايى ميان اسلام و كفر... 447

كار طلحه و زبير و عايشه و ارتباط آن با معاويه... 449

پاسخ حضرت به هماوردخواهى معاويه... 450

تهديد معاويه و توصيف او... 453

بهترين چيزى كه دربارۀ معاويه بايد گفت... 455

عدم لياقت معاويه براى حكومت... 456

هدف معاويه از درخواست قتلۀ عثمان... 459

درس 535 - نامۀ 46165

على عليه السلام و جواب نامه هاى معاويه... 464

معاويه و افكندن مردم در اباطيل و اكاذيب... 465

پرهيز از شبهه پراكنى هاى معاويه... 468

نامۀ سست و بى منطق معاويه... 469

پناه بر خدا از حكومت تو بر مردم... 471

نامۀ 47366

شادمانى و اندوه بيجا... 474

بهترين هدف... 475

درس 536 - نامۀ 47767

مقدمه اى كوتاه... 479

وظيفۀ اميرالحاج در برابر مردم... 480

وظيفۀ والى در قبال بيت المال... 483

برابرى مسلمانان نسبت به مكّه... 485

نامۀ 48868

مقدمه اى بر نامه... 488

ص: 15

ظاهر و باطن دنيا... 489

نهى از دلبستگى به دنيا... 491

درس 537 - نامۀ 69 (قسمت اوّل) 493

مقدمه اى كوتاه... 495

تمسّك به قرآن و عبرت از دنيا... 496

ياد مرگ و حالات پس از آن... 499

پرهيز از نفاق و اعمال خلاف... 500

چند سفارش اخلاقى ديگر... 501

نتيجۀ گذشت و طلب صلاح نعمت هاى الهى... 502

درس 538 - نامۀ 69 (قسمت دوّم) 507

سفارش به هزينه كردن براى آخرت... 510

دورى از كوته نظران... 511

سكونت در اجتماع مسلمانان... 512

وظيفۀ خود را بشناس... 513

توجّه به زيردستان، و حضور در نماز جمعه... 515

اطاعت از پروردگار در همۀ امور... 516

دورى از دنياطلبى و بدكاران... 518

غضب، لشكر بزرگى براى شيطان... 519

درس 539 - نامۀ 52170

موقعيت مدينه و شخصيت سهل بن حنيف... 523

عدم تأسف بر رفتن اهل دنيا... 525

تشفّى خاطر تو، و گمراهى اهل دنيا... 526

كسانى كه عدالت را شناخته اند... 527

آنها نه از ظلم فرار كرده و نه به عدل پناه برده اند... 529

ص: 16

نامۀ 53071

منذر بن جارود عبدى... 530

من تو را چون پدرت صالح پنداشتم... 532

نابود كردن آخرت خود با آباد نمودن دنيا... 533

عدم شايستگى منذر براى والى بودن... 534

درس 540 - نامۀ 53772

مرگ و روزى مقدّر شده... 539

بى ثباتى روزگار و دنيا... 540

ارادۀ انسان علّت تامّه نيست... 542

نامۀ 54473

قابل مقايسه نبودن على عليه السلام و معاويه... 544

معاويه در خوابى سنگين... 546

نگرانى حضرت از بازگشت مردم از دين... 548

لجام معاويه در دست شيطان... 550

درس 541 - نامۀ 55174

مقدمه اى كوتاه بر نامۀ 553...74

متن و شرايط قسمنامه... 554

ايستادگى در برابر بيگانگان با وحدت كلمه... 556

لزوم پايدارى بر عهد و پيمان... 557

نامۀ 55975

مقدمه اى بر نامۀ 559...75

آيينۀ تمام نماى على عليه السلام نزد معاويه... 561

ص: 17

برخورد انسانى على عليه السلام با معاويه... 562

نامۀ 56376

مقدمه اى بر نامۀ 564...76

گشاده رويى حاكمان در برخورد با مردم... 565

موجبات نزديك شدن به خداوند و دورى از آتش... 566

درس 542 - نامۀ 56777

نگرشى در پيدايش خوارج... 569

مناظره از راه سنّت و حديث... 570

نامۀ 57278

انحراف از خط انقلاب... 573

تلاش حضرت براى وحدت امّت اسلام... 574

وفاى حضرت على عليه السلام به وعدۀ خود... 576

مخالفت حضرت با باطل... 577

نامۀ 57879

شرايط نوشتن نامه... 578

روش باطلِ حكومتهاى گذشته... 579

***

كتابنامه... 583

ص: 18

(درس 508) - نامۀ 53 (قسمت اوّل)

اشاره

فرمان حكومتى اميرالمؤمنين عليه السلام به مالك اشتر

اقسام حكومت و ضرورت آن

لزوم كارشناسى در مسائل اسلام براى رهبر

شروع فرمان حكومتى امام على عليه السلام

دستورات اخلاقى على عليه السلام به مالك

ص: 19

ص: 20

«نامۀ 53 - قسمت اوّل»

و من كتاب له عليه السّلام كتبه للأشتر النّخعى لما ولّاه على مصر و أعمالها حين اضطرب [أمر] محمّد بن أبى بكر؛ و هو أطول عهد و أجمع كتبه للمحاسن:

«هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُاللَّهِ عَلِىٌّ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ فِى عَهْدِهِ إِلَيْهِ حِينَ وَلَّاهُ مِصْرَ: جِبَايَةَ خَرَاجِهَا، وَ جِهَادَ عَدُوِّهَا، وَاسْتِصْلاحَ أَهْلِهَا، وَ عِمَارَةَ بِلادِهَا.

أَمَرَهُ بِتَقْوَى اللَّهِ ، وَ إِيثَارِ طَاعَتِهِ ، وَ اتِّبَاعِ مَا أَمَرَ بِهِ فِى كِتَابِهِ : مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ ، الَّتِى لايَسْعَدُ أَحَدٌ إِلَّا بِاتِّبَاعِهَا، وَ لايَشْقى إِلّا مَعَ جُحُودِهَا وَ إِضَاعَتِهَا؛ وَ أَنْ يَنْصُرَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِقَلْبِهِ وَ يَدِهِ وَ لِسَانِهِ ؛ فَإِنَّهُ جَلَّ اسْمُهُ قَدْ تَكَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ ، وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ .»

فرمان حكومتى اميرالمؤمنين عليه السلام به مالك اشتر

به نامۀ 53 رسيديم كه بزرگترين نامۀ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه است. سيّد رضى در تيتر اين نامه مى فرمايد:

«و من كتاب له عليه السلام كتبه للأشتر النّخعى»

(و از جمله نامه هاى حضرت عليه السلام است كه براى اشتر نخعى نوشته اند.)

مالك بن حارث اشتر از صحابۀ بزرگ حضرت على عليه السلام بود، حضرت در مدح وى

ص: 21

مى فرمايد: «لقد كان لى كما كنت لرسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم»(1) همان نسبتى كه من با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشتم كه هميشه دنبال رسول خدا و مدافع او بودم، مالك هم نسبت به من داشت.

حضرت وقتى او را براى حكمرانى مصر فرستاد، معاويه فكر كرد اگر مالك مصر را بگيرد ممكن است حساب او تسويه شود و جايى برايش نماند، از اين رو درصدد چاره برآمد و مالك را با دسيسه به وسيلۀ غلام عمر يا عثمان مسموم كرد.

غلام در ابتدا از ملازمين مالك شد و مدّتى با او بود و به اصطلاح خود را پيش وى موجّه نشان داد و بعد در فرصتى او را به وسيلۀ عسل مسموم كرد. بنابر آنچه نوشته اند وقتى خبر شهادت مالك به معاويه رسيد، بسيار خوشحال شد و گفت: «كان لعلىّ بن أبى طالب يمينان قطعت إحداهما يوم صفّين و هو عمّار بن ياسر و قد قطعت الأخرى اليوم و هو مالك بن الأشتر»(2) براى على بن ابى طالب دو دست بود: يكى عمّار ياسر كه در جنگ صفّين كشته شد و ديگرى مالك اشتر بود كه امروز كشته شد.

«أشتر» به حسب لغت كسى را مى گويند كه پلك پايين چشم او برگشته و يا لب پايين او چاك برداشته باشد؛ و اين صفت خود مالك است نه پدر او؛ چرا كه سيّد رضى گفته است:

«كتبه للأشتر النّخعى لما ولّاه على مصر و أعمالها»

(اين نامه را براى اشتر نخعى نوشته است وقتى كه او را بر مصر و اطراف آن فرمانروا گردانيد.)

«حين اضطرب أمر محمّد بن أبى بكر؛ و هو أطول عهد و أجمع كتبه للمحاسن»

(آن هنگام كه حكومت محمّد بن ابى بكر آشفته گرديد؛ و آن طولانى ترين عهدنامه است، و كامل ترين نامه هاست براى نيكويى ها.)3.

ص: 22


1- - منهاج البراعة، ج 20، ص 163؛ شرح ابن أبى الحديد، ج 15، ص 98.
2- - منهاج البراعة، ج 20، ص 163.

قبلاً محمّد بن ابى بكر از طرف على عليه السلام والى مصر بود. حضرت اين نامه را در تبيين نحوۀ كشوردارى براى مالك نوشته اند، و بزرگترين نامۀ آن حضرت است و پرمحتواتر از آن نداريم.

اقسام حكومت و ضرورت آن

قبل از اين كه نامه را شروع كنيم، لازم مى دانم براى برادران و خواهران ضابطۀ مختصرى از روش حكومت در اسلام را ذكر كنم.

تشكيل حكومت براى هر جامعه اى از ضروريات است، جامعه به نحو آنارشيسم و هرج و مرج نمى تواند زندگى كند؛ بايستى در اجتماع تشكيلات حكومتى باشد، و حتى آن جامعه هاى عشايرى و بيابانى هم يك نظام اجتماعى براى خود داشته اند؛ مثلاً آن كه را پيرتر يا از نظر قبيله احترام و شخصيت او زيادتر بوده حاكم قرار مى دادند و در مسائل اجتماعى و سياسى به او مراجعه مى كردند و او مشكلات را حل و فصل مى كرد. حتى بعضى از حيوانات هم تن به يك نظام اجتماعى داده اند؛ مثلاً زنبور عسل تشكيلات حكومتى دارد، حاكم دارد، سرباز دارد، بازرس دارد، نظم و قوانين شگفت آورى در تشكيلات زنبور عسل هست. مورچه نيز از يك نظام اجتماعى برخوردار است. پس هيچ كس نمى تواند بگويد ما اصلاً حكومت نمى خواهيم و هر كه هر كار دلش خواست بكند؛ زيرا اين هرج و مرج است و با قانون جنگل تفاوتى ندارد؛ اين كار عملى نيست، و حكومت از ضروريات جوامع بشرى است.

حال اگر جامعه اى پايبند ايدئولوژى خاصى نباشد، بهترين نوع حكومت در چنين جامعه اى حكومت مردم بر مردم است؛ و در مقابل آن، حكومت استبدادى است كه امروزه مورد قبول عقلاى جهان نيست.

ص: 23

حكومت استبدادى اين است كه يك نفر زورگو و قلدر براى اين كه اسلحه و نيرو دارد بر ملّتى به زور حكومت مى كند. اين كه قدرت در دست يك نفر مستبد متمركز بشود و او فقط اراده و نظر خود را به يك جامعه تحميل كند، بدترين نوع حكومت است. چنين حكومتى در وجدان انسان هم ضامن اجرايى ندارد؛ زيرا ممكن است مردم از ترس و وحشت از او اطاعت كنند، اما در وجدانشان خود را موظف ندانند كه از او اطاعت نمايند.

اين طبيعى است كه هر شخصى پيش خود مى گويد: چه وجهى دارد كه من از يك نفر زورگو اطاعت كنم ؟! او نه خداى من است، نه مالك من، نه روزى دهندۀ من، او يك بشر است و من هم يك بشر، تصادفاً او به اين مقام دست يافته و مى تواند زور بگويد و اين كار براى من وظيفه نمى آورد، همۀ افراد بشر در يك رديف هستند، خداوند همه را در عرض هم قرار داده است، نه او بر من برترى دارد و نه من بر او، و اگر مزيّتى هم باشد با زور نيست.

از اين كه بگذريم اگر جامعه اى پايبند به ايدئولوژى خاصى نباشد و مردم فقط بخواهند زندگى كنند، بهترين طرز حكومت براى آنان اين است كه خود مردم يك نفر را آزادانه انتخاب نمايند؛ و اين حكومت مردم بر مردم است، چه انتخابات يك مرحله اى باشد يا چند مرحله اى؛ و اگر در اين گونه انتخابات اتفاق آرا به دست نيامد، اكثريت آرا ملاك است تا او مصالح مردم را در نظر بگيرد و اختلافات آنان را برطرف كند و شهرهايشان را آباد نمايد. قهراً آن كسى كه حاكم مى شود، فقط حساب زندگى اين مردم را مى كند نه زندگى براساس مكتب خاصى را.

ولى اگر ملّتى باشد كه پايبند به مكتب و ايدئولوژى خاصى است، اينجا اگر بخواهد حكومتى باشد، بايد حاكم بر اساس آن مكتب امور جامعه را اداره كند؛ و آن كه در رأس حكومت است يا مثلاً مشاور حكومت است، بايد خود يك ايدئولوگ

ص: 24

باشد و عالم به آن مكتب باشد تا بتواند حكومت را بر اساس آن ايدئولوژى اداره كند.

اين واقعيتى است.

ما مى بينيم حتى آنهايى كه مكتب مادّيت را پذيرفته اند، مثل شوروى يا چين كمونيست، از باب اين كه خود را پايبند به يك مكتب خاصى مى دانستند، كسى را در رأس حكومت و تشكيلات حكومتى آوردند كه بتواند آن مكتب را پياده كند، و در امور اقتصادى بتواند بر اساس مكتب ماركسيسم اقتصاد آن كشور را اداره نمايد. مثلاً لنين در شوروى روى كار آمد، يا در چين كمونيست مائو كه به عقيدۀ خودشان ايدئولوگ ماركسيسم است در رأس حكومت بود.

لزوم كارشناسى در مسائل اسلام براى رهبر

در اسلام هم همين طور است؛ وقتى ما معتقد به اسلام هستيم، بايد مكتب اساس حكومت ما باشد؛ يعنى رئيس مملكت بايد كارشناس دستورات اسلام و متخصص باشد، يا اقلاً از طرف كارشناس اسلام نصب شده باشد و آن كارشناس مشاور و ناظر اعمالش باشد.

قرآن در اين مورد مى فرمايد: «أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ » (1) «پس آيا كسى كه به حق هدايت مى كند سزاوارتر است از او پيروى شود يا كسى كه راه نمى يابد مگر اين كه هدايت شود؟ شما را چه شده است، چگونه حكم مى كنيد؟» آيا از كارشناس بايد پيروى كرد يا از آن كسى كه خودش كور است ؟ مى فرمايد: شما كه عقل و وجدان داريد چطور قضاوت مى كنيد؟ اگر وجدان داشته باشيد عقيده تان اين است: ما كه مى خواهيم پيرو حق باشيم، پس هادى به حق بايد رهبر ما باشد.

ص: 25


1- - سورۀ يونس (10)، آيۀ 35.

يا مثلاً در قرآن آمده است: وقتى قوم بنى اسرائيل نزد پيامبرشان «شموئيل» آمدند، گفتند: براى ما يك رهبر معيّن كن. او جواب داد: «... إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ »(1)- سورۀ احزاب (33)، آيۀ 6.(2) خدا طالوت را براى شما معيّن كرده. آنها اشكال كردند و گفتند: چرا او؟ به چه مناسبت او حاكم ما باشد؟ مى فرمايد: طالوت اين امتياز را دارد كه از طرف خدا برگزيده شده است. انتخاب خدا هم بى جهت نيست؛ خدا به او بسطى داده هم در علم و هم در جسم؛ يعنى علم او بيشتر از علم شماست و نيز نيرومندتر از شماست. از اينجا معلوم مى شود كه يك حاكم هم بايد دانا باشد و هم توانا.

و اين كه مى گويد او از طرف خدا برگزيده شده، براى اين است كه تا خداوند انتخاب نكند ضامن اجرايى در وجدان ما ندارد. چون خداوند مالك ماست، وجود ما و سراسر هستى ما از آن اوست، و ما وجداناً اگر از برگزيدۀ خدا تخلف كنيم شرمنده ايم.

بنابراين منطق اسلام اين است كه اگر جمعيتى پايبند به اسلام باشند، بايد حاكمى را انتخاب كنند كه متخصص و كارشناس مسائل اسلامى باشد و حكومت هم بايد منتهى به خدا شود؛ يعنى خدا هم ما را موظف كرده باشد كه از او اطاعت كنيم.

چنان كه خداوند در قرآن دستور داده است از پيامبران اطاعت كنيد، فرموده است:

«اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ » (2) «پيامبر نسبت به مؤمنان از خود آنان سزاوارتر است.» يعنى آن اختيارى كه شما در جان و مالتان داريد، پيامبر بيشتر دارد. اين را خداوند مى فرمايد؛ و تا خدا اين را نفرموده بود، ما دليلى براى اطاعت از پيامبر در مسائل حكومتى نداشتيم.6.

ص: 26


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 247.

در آيۀ ديگر مى فرمايد: «فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً» (1) «پس نه (چنين نيست)، به پروردگارت سوگند كه اين مردم ايمان نمى آورند مگر اين كه تو را در مقام اختلافشان حَكَم قرار دهند و به هر نحو قضاوت كردى اطاعت كنند و تسليم باشند و در دلشان هم حرجى از آنچه حكم مى كنى نيابند.» يعنى حكومت تو بر ايشان سخت نيايد و تسليم باشند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى ما ائمه عليهم السلام را نصب كردند و ما را موظف نمودند كه از آنها اطاعت كنيم؛ و ائمه عليهم السلام هم در زمان غيبت، فقها و كارشناسان مسائل اسلامى را معيّن كرده(2) و فرموده اند از اينان اطاعت كنيد؛ بعد بين فقها هم بايد از آن كه اعلم، اتقى و اشجع است اطاعت كنيم. نمى شود ما پيرو اسلام باشيم ولى در حكومت آن را زير پا بگذاريم، بلكه بايد اسلام در همۀ زندگى ما جريان داشته باشد.

پس خدا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به مقتضاى آياتى كه خواندم حاكم قرار داد؛ و به عقيدۀ شيعۀ اماميه، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در غدير خم(3) مسلمانان را به دور خود جمع كرد و فرمود: «ألست أولى بكم من أنفسكم ؟» آيا من اولى نيستم به شما از خودتان ؟ اينجا پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيامبرى خود را به رخ آنان نكشيد، بلكه حكومت خودش را به رخ كشيد. چون پيامبر دو جنبه داشت: هم پيامبر بود و هم حاكم. اينجا نمى فرمايد:

«ألست نبيّكم ؟» بلكه مى فرمايد: «ألست أولى بكم من أنفسكم ؟» يعنى آيا منصبد.

ص: 27


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 65.
2- - اين تعبير استاد رحمه الله بنابر نظر مشهور است كه به نصب فقها از طرف ائمه عليهما السلام قائل اند؛ ولى نظرخود ايشان نخب است، يعنى مردم آن فقيهى را كه جامع شرايط مربوطه است انتخاب مى كنند. به جلد اوّل دراسات فى ولاية الفقيه معظم له مراجعه شود.
3- - حديث غدير خم را اهل سنّت هم نقل كرده اند. در اين مورد مى توان به كتاب المراجعات تأليف مرحوم سيّد عبدالحسين شرف الدين، و جلد اوّل الغدير تأليف مرحوم امينى مراجعه كرد.

حكومت را خدا براى من قرار نداده است ؟! «قالوا بلى » اصحاب عرض كردند: يا رسول اللّه، بلى. بعد حضرت فرمودند: «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه»(1) هر كس كه من مولاى اويم پس اين على مولاى اوست. در اينجا «مولى » به معناى حاكم است.

ائمه عليهم السلام هم ما را به فقهاى بعد از خود ارجاع داده اند. حضرت حجّت (عج) فرمود:

«و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا فإنّهم حجّتى عليكم و أنا حجّة اللّه عليهم»(2) در حوادثى كه در آينده براى شما پيش مى آيد كه مهم ترين حوادث همين انتخاب والى و رهبر است، به راويان احاديث ما رجوع كنيد؛ زيرا آنان حجّت من بر شما، و من هم حجّت خدا بر آنان هستم.

دليل ديگر بر اين كه بايد انتخاب در حكومت و قضاوت از طرف خداوند و منتهى به او باشد اين آيۀ شريفه است كه فرموده: «يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ » (3) «اى داوود ما تو را جانشين خود در زمين قرار داديم؛ پس بين مردم به حق حكم كن.» يعنى آن حكومتى كه خدا بر مردم دارد، خداوند آن را به داوود تفويض كرد.

اين فاء تفريع است؛ يعنى حكم بين النّاس، متفرّع بر خليفه شدن است؛ يعنى اى داوود تا تو خليفة اللّه نبودى، تا جانشين خدا نبودى، حقِ حكم بر مردم را نداشتى؛ اگر حكم هم مى كردى، مردم موظف نبودند تو را اطاعت كنند. اما حالا كه جانشين خدا شدى، پس بين مردم بر حق حكم كن. حكم بر حق بين مردم و لزوم اطاعت مردم، فرع اين است كه تو خليفة اللّه باشى.

حضرت على عليه السلام به عقيدۀ اهل سنّت خليفۀ چهارم، و به عقيدۀ ما خليفۀ بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، و در هر صورت لازم الاطاعة مى باشد؛ براى اين كه به اعتقاد ما6.

ص: 28


1- - مرحوم علامه امينى در جلد اوّل الغدير دربارۀ سند و معناى اين حديث بحث كرده اند.
2- - بحارالأنوار، ج 53، ص 181.
3- - سورۀ ص (38)، آيۀ 26.

حضرت على عليه السلام را پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نصب كرده است. حضرت هم براى حكومت مصر مالك اشتر را نصب كرده، و اين نامۀ مفصّل را در مورد نحوۀ كشوردارى نوشته است.

شروع فرمان حكومتى امام على عليه السلام

«هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُاللَّهِ عَلِىٌّ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ مَالِكَ بْنَ الْحارِثِ الْأَشْتَرَ فِى عَهْدِهِ إِلَيْهِ حِينَ وَلَّاهُ مِصْرَ»

(اين است آنچه بندۀ خدا على اميرمؤمنان، مالك بن حارث اشتر را به آن فرمان داد در عهدنامه اش براى او، وقتى وى را بر مصر فرمانروا قرار داد.)

نامه از اينجا شروع مى شود، و حضرت در اين عبارت چهار وظيفۀ اصلى را بيان كرده اند:

1 -«جِبَايَةَ خَرَاجِهَا»

([براى] گرد آوردن خراج آنجا.)

مصر از كشورهاى «مفتوح العنوة» است؛ يعنى با زور سرنيزه و جنگ فتح شده است. عمروعاص هم فاتح آنجا بود. عمر به او اذن نداده بود مع ذلك تخلف نمود و با يك حمله مصر را فتح كرد. به عقيدۀ شيعه اگر كشورى به اذن امام فتح شود، زمين آن از آنِ مسلمين است؛ و اگر بدون اذن امام باشد، كل زمين از آنِ امام است كه بايد صرف مصالح مسلمين بشود. و بر اين اساس زمين هاى مصر را به افراد اجاره مى دادند و از آنها ماليات مى گرفتند.

2 -«وَ جِهَادَ عَدُوِّهَا»

(و نبرد كردن با دشمن آن.)

ص: 29

از اين جمله معلوم مى شود مالك، فرمانده نيروهاى مسلّح هم بوده است.

3 -«وَاسْتِصْلاحَ أَهْلِهَا»

(و سامان بخشيدن به مردمش.)

4 -«وَ عِمَارَةَ بِلادِهَا»

(و آبادانى شهرهايش.)

بنابراين اصول وظايفى كه مالك دارد عبارتند از: گرد آوردن ماليات، جهاد با دشمنان، رعايت مصلحت مردم، و عمران و آبادى شهرها.

دستورات اخلاقى على عليه السلام به مالك

قبل از اين كه حضرت دستوراتى راجع به كشوردارى بدهد، دستوراتى راجع به ساختن خود مالك داده است؛ زيرا مسئول حكومت بايد خود ساخته بشود تا بتواند مردم را بسازد، و مادامى كه خودش را نسازد نمى تواند ديگران را بسازد؛ و لذا حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد: «مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ إِمَاماً فَلْيَبْدَأْ بِتَعْلِيمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِيمِ غَيْرِهِ ، وَلْيَكُنْ تَأْدِيبُهُ بِسِيرَتِهِ قَبْلَ تَأْدِيبِهِ بِلِسَانِهِ ، وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِّبُهَا أَحَقُّ بِالْإِجْلالِ مِنْ مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ »(1) كسى كه خود را حاكم جمعيتى قرار بدهد بايد ابتدا خودش را تعليم بدهد بعد ديگران را، و بايد اوّل با روش و عمل، مردم را تأديب كند و نه به زبان؛ ارزش آن كسى كه بتواند خود را ادب كند از كسى كه مردم را ادب كند اما خودش هنوز تأديب نشده باشد زيادتر است. پس حضرت در ابتدا دستوراتى به خود مالك مى دهد تا خود ساخته شود و بعد مردم را اصلاح كند.

ص: 30


1- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 73.

«أَمَرَهُ بِتَقْوَى اللَّهِ ، وَ إِيثَارِ طَاعَتِهِ »

(مالك را فرمان مى دهد به تقواى الهى، و مقدّم داشتن فرمانبردارى خداوند.)

اگر امر دائر شد بين اطاعت خدا و اطاعت ديگران حتى پدر و مادر، اطاعت خدا مقدّم است؛ و اصلاً اطاعت پدر و مادر هم چون خدا فرموده شرعاً لازم است. در نهج البلاغه آمده است: «لا طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِى مَعْصِيَةِ الْخَالِقِ »(1) در نافرمانى خالق هيچ فرمانبردارى براى مخلوق وجود ندارد.

«وَ اتِّبَاعِ مَا أَمَرَ بِهِ فِى كِتَابِهِ : مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ ، الَّتِى لايَسْعَدُ أَحَدٌ إِلّا بِاتِّبَاعِهَا»

(و پيروى كردن از آنچه در كتاب خود به آن امر نمود: از واجبات الهى و سنّت هاى او، كه كسى جز با پيروى از آن نيك بخت نمى گردد.)

باز او را امر مى كند به متابعت از آنچه خداوند در كتابش بدان امر كرده است، چه از واجبات و چه از مستحبات؛ زيرا هيچ كس سعادتمند نيست مگر اين كه واجبات و سنّت هاى خدا را اطاعت كند.

«وَ لايَشْقى إِلّا مَعَ جُحُودِهَا وَ إِضَاعَتِهَا؛ وَ أَنْ يَنْصُرَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِقَلْبِهِ وَ يَدِهِ وَ لِسَانِهِ »

(و مگر با انكار و تباه ساختن آن بدبخت نمى شود؛ و اين كه خداوند سبحان را با قلب و دست و زبان خويش يارى نمايد.)

باز او را امر مى كند كه با قلب و دست و زبانش ياور دين خدا باشد؛ يعنى معتقد به دستورات خدا باشد، و با دستش دستورات خدا را اجرا كند كه يك مصداق آن جهاد است، و با زبانش هم ياور خدا باشد و امر به معروف و نهى از منكر كند.ت.

ص: 31


1- - حكمت 165. و در اين باره روايات زيادى از فريقين وارد شده كه قسمتى از آن در بحث عدالت در كتاب دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 289 تا 300 آمده است.

«فَإِنَّهُ جَلَّ اسْمُهُ قَدْ تَكَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ ، وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ »

(زيرا خداوندى كه نام او برتر است ضامن گشته يارى هر كه او را يارى نمايد، و ارجمندى هر آن كه او را ارجمند بدارد.)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 32

(درس 509) - نامۀ 53 (قسمت دوّم)

اشاره

مقدمه اى كوتاه

نفس خويش را از سركشى ها بازدار

مراتب نفس

1 - نفس امّاره

2 - نفس لوّامه

3 - نفس ملهمه

4 - نفس مطمئنّه

مصر سرزمين دولتهاى عدل و جور

قضاوت تاريخ و مردم

هواى نفس خويش را در اختيار بگير

ص: 33

ص: 34

«نامۀ 53 - قسمت دوّم»

«وَ أَمَرَهُ أَنْ يَكْسِرَ نَفْسَهُ مِنَ الشَّهَوَاتِ وَ يَزَعَهَا عِنْدَ الْجَمَحَاتِ ؛ فَإِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إلَّامَا رَحِمَ اللَّهُ .

ثُمَّ اعْلَمْ يَا مَالِكُ أَنِّى قَدْ وَجَّهْتُكَ إِلى بِلادٍ قَدْ جَرَتْ عَلَيْهَا دُوَلٌ قَبْلَكَ مِنْ عَدْلٍ وَ جَوْرٍ، وَ أَنَّ النَّاسَ يَنْظُرُونَ مِنْ أُمُورِكَ فِى مِثْلِ مَا كُنْتَ تَنْظُرُ فِيهِ مِنْ أُمُورِ الْوُلاةِ قَبْلَكَ ، وَ يَقُولُونَ فِيكَ مَاكُنْتَ تَقُولُ فِيهِمْ ، وَ إِنَّمَا يُسْتَدَلُّ عَلَى الصَّالِحِينَ بِمَا يُجْرِى اللَّهُ لَهُمْ عَلى أَلْسُنِ عِبَادِهِ ، فَلْيَكُنْ أَحَبُّ الذَّخَائِرِ إِلَيْكَ ذَخِيرَةَ الْعَمَلِ الصَّالِحِ ، فَامْلِكْ هَوَاكَ وَ شُحَّ بِنَفْسِكَ عَمَّا لايَحِلُّ لَكَ ، فَإِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفْسِ الْإِنْصَافُ مِنْهَا فِيمَا أَحَبَّتْ أَوْ كَرِهَتْ .»

مقدمه اى كوتاه

بحث پيرامون نامۀ حضرت على عليه السلام به مالك اشتر بود در زمانى كه او را براى حكومت مصر تعيين كردند؛ هر چند متأسفانه مالك براى عمل به اين نامه موفق نشد و به دست مزدور معاويه در بين راه مسموم و شهيد شد، ولى در عين حال دستورالعمل مهمى در امور كشوردارى است.

محيط عربستان در زمان حضرت على عليه السلام متمدّن نبود. آحاد ملّت به مسائل سياسى و اجتماعى جهان آشنا نبودند؛ ولى مصر چون سابقۀ تاريخى طولانى داشت و از دير زمانى مركز علم و فلسفه بود و فلسفۀ يونان در آنجا تدريس مى شد، روى اين

ص: 35

اصل دستوراتى كه حضرت براى آنجا مى دهد خيلى پرمايه و متناسب با رشد جامعه است، چون هر دستورى كه داده مى شود بايد با آن محيط تناسب داشته باشد.

به اينجا رسيديم كه حضرت قبل از اين كه دستورات اجتماعى را به مالك بدهد، دستوراتى راجع به خود مالك داده است كه خود را براساس تربيت اسلامى تربيت كند و داراى تقوا باشد و امر خدا را عمل نمايد و با قلب و دست و زبان خود خداوند را يارى دهد.

نفس خويش را از سركشى ها بازدار

در ادامۀ آن مى فرمايد:

«وَ أَمَرَهُ أَنْ يَكْسِرَ نَفْسَهُ مِنَ الشَّهَوَاتِ وَ يَزَعَهَا عِنْدَ الْجَمَحَاتِ ؛ فَإِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إلَّامَا رَحِمَ اللّهُ »

(و او را فرمان مى دهد كه نفس خويش را به هنگام خواهش ها بشكند و آن را در هنگام سركشى ها بازدارد؛ چرا كه نفس بسيار امركننده است به بدى، مگر اين كه خداوند رحمت نمايد.)

«جَمَحات» جمع «جمحة» است، يعنى سركشى؛ و «أمّارة» صيغۀ مبالغه است، يعنى بسيار امر كننده.

اين تعبيرى است كه حضرت از قرآن گرفته است؛ يعنى طبيعت نفس طورى است كه انسان را به كارهاى زشت فرمان مى دهد، آن هم نه يك بار و دوبار، اصلاً كارش اين است؛ مگر آن نفسى كه مورد ترحم خدا باشد.

انسان مجموعه اى از غرايز و اميال و روحيات مختلف است و از شهوت جنسى، شهوت غذا، شهوت رياست و تمايلات نفسانى برخوردار مى باشد؛ و از طرف ديگر داراى قوّۀ عقل است، و در مقابل آن، قوّۀ غضب و قوّۀ توهّم و خيال هم دارد.

خلاصه اين كه اگر انسان به حال خود رها شود و عقل حكومت نكند، تمايلات

ص: 36

نفس زياد و بدون حدّ و حصر است؛ هر چه ثروت پيدا كند باز هم تمايل دارد، اگر تمام دنيا را به او بدهى باز هم مى خواهد؛ در شهوت جنسى هم همين طور است، در رياست هم همين طور است. منتها از طرف ديگر خداوند در انسان قوّۀ عقل را قرار داده تا به وسيلۀ آن آنچه را كه به خير و صلاح خويش است تشخيص دهد و نفس را كنترل كند.

البته انسان قوّۀ شهوت دارد و بايد غريزۀ شهوت هم اشباع شود، اما به اندازه اى كه براى حفظ بدن و براى بقاى نسل ضرورت دارد. قوّۀ غضب نيز در انسان هست، گاهى اوقات هم بايد از آن استفاده كرد؛ انسان در مقابل دشمن خود براى دفاع از خود و دين و ناموس و حيثيت خويش لازم است غضب داشته باشد، اما نبايد اين قوّۀ غضب به حال خود رها بشود تا به ديگران تعدّى و تجاوز كند.

مراتب نفس

1 - نفس امّاره

نفس امّاره حالتى است كه انسان را به دنبال تمايلات حيوانى و شهوات مى كشاند.

خداوند تبارك و تعالى در قرآن چهار مرتبه براى نفس ذكر كرده، در چهار جا نفس ذكر شده و هر جا به صفتى؛ در سورۀ يوسف مى فرمايد: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّ ما رَحِمَ رَبِّي»(1) يعنى كار نفس اين است كه انسان را زياد به كارهاى زشت امر مى كند.

اگر اختيار اعضاء و جوارح به دست نفس امّاره باشد، دست رها مى شود و به هر طرفى كه نفس خواست حركت مى كند و توى گوش بى گناهى مى زند، دست درازى به مال مردم مى كند؛ چشم رها و آزاد مى شود و به هر طرفى كه تمايلات نفسانى اقتضا كند نگاه مى كند، به ناموس مردم نگاه مى كند، به محرّمات خدا نگاه مى كند، و به

ص: 37


1- سورۀ يوسف (12)، آيۀ 53.

چيزهايى كه نبايد نگاه كند نگاه مى كند؛ زبان را اگر رها كند نفس او را به كارهاى زشتى مانند غيبت كردن، تهمت زدن، فحش دادن و بدگويى نسبت به مردم مى كشاند.

اگر اين حالت در انسان باشد كه اعضاء و جوارح انسان در اختيار نفس امّاره قرار بگيرد، بدترين حالت نفس است و براى انسان شرورى ايجاد خواهد كرد. انسان را از صورت انسانيت بيرون مى برد و به صورت حيوان درنده و شكم پرست و شهوتران در مى آورد؛ و ممكن است يك نفس سركش دنيايى را به فساد بكشد. مثلاً ببينيد يك صدّام در اين زمان پيدا شده و براى اين كه مى خواهد ژاندارم خاورميانه شود و فرعون زمان خود باشد، همين شهوت نفسانى و خودخواهى اين صدّام تكريتى الآن چه بلايى بر سر ملّت عراق و ايران وارد كرده است! چقدر انسانها را به كشتن مى دهد! ميلياردها ثروت را تباه مى كند و از بين مى برد، و از اين كارش نتيجه اى جز كمك به امپرياليست ها و صهيونيست ها نمى گيرد.

انسان اگر جلوى تمايلات نفسانى اش را نگيرد و نفس امّاره را رها كند، از هر درنده اى درنده تر خواهد بود؛ و لذا در قرآن مى فرمايد: «أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ » (1) «چنين كسانى مثل چهارپايان بلكه گمراهترند.» براى اين كه خدا براى چهارپايان قوّۀ عقل قرار نداده ولى براى انسان قرار داده و مى تواند نفس را كنترل كند و نكرده است. اين يك مرحله براى نفس كه عقل در آن هيچ كاره است.

2 - نفس لوّامه

مرحلۀ ديگر نفس لوّامه است كه اگر پيدا شود مرحلۀ نسبتاً خوبى است و قرآن از آن ياد كرده است: «لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ * وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوّامَةِ ». (2) «لَوّامَة» هم مثل «أمّارة» صيغۀ مبالغه است؛ يعنى بسيار ملامت كننده.

ص: 38


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 179.
2- - سورۀ قيامة (75)، آيات 1 و 2.

نفس اگر به مرحلۀ لوّامه برسد براى او كمال محسوب مى شود؛ يعنى نفس اگر كارهاى زشتى مرتكب شد و اگر حرفهاى زشتى زد، خود را ملامت مى كند و از خودش مشمئز مى شود. انسانهايى كه تا اندازه اى وجدانشان بيدار است و انسانيت در آنها نمرده است، چنانچه يك وقت بر حسب طغيان نفس، كار زشتى را انجام دادند، بعد خودشان از خودشان بدشان مى آيد و شروع مى كنند خود را پيش خود ملامت كردن، كه چرا من بايستى اين طور فرمانبردار نفسم باشم ؟! و اين يك مرحلۀ كمال است؛ چون يك وقت كسى كار زشتى انجام مى دهد ولى از بس در طغيان و عصيان فرو رفته است ديگر توجّه به زشتى آن ندارد، در اين صورت وجدانش مرده و وجدان ندارد.

اما در نفس لوّامه در حقيقت يك حالت توبه و انابه اى پيدا مى شود؛ و قهراً وقتى كه انسان خود را براى كارهاى زشت ملامت كرد، اين زمينه اى مى شود براى اين كه توجّه داشته باشد و از اين پس خود را در فساد نيندازد. چنين آدمى در حال عادى ديگر سراغ معصيت نمى رود. يك زمينه اى در او پيدا مى شود كه در حال عادى معصيت و طغيان نكند. همين مرحله اگر براى انسان باشد، مى توانيم بگوييم عدالت است و نفس هم نفس معتدلى است. پس نفس لوّامه براى انسان يك مرتبۀ كمال است و در اثر همين كمال است كه خداوند تبارك و تعالى براى قسم خوردن از آن نام مى برد.

3 - نفس ملهمه

مرحلۀ سوّمى كه از براى نفس در قرآن كريم ذكر شده است نفس ملهمه است، كه مى فرمايد: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» (1) «و سوگند به نفس و كسى كه آن را متعادل ساخت، پس زشتى ها و خوبى ها را به آن الهام كرد.» نفسى كه به

ص: 39


1- - سورۀ شمس (91)، آيات 7 و 8.

قدرى بيدار شده كه مورد توجّه خدا باشد و در هر كارى كه برايش پيش مى آيد بتواند قضاوت صحيح داشته باشد. نفس ملهمه نفسى است كه يك نحو اتصالى به عالم غيب پيدا كرده است و مى تواند خوب و بد را تميز دهد. خداوند إن شاءاللّه نصيب ما كند كه نفس ما هم به اين مرحله برسد.

4 - نفس مطمئنّه

بالاترين مرحلۀ نفس مرحله اى است كه نفس متصل به حق است و به واسطۀ اين اتصال و ارتباط با خدا داراى اطمينان و آرامش كامل شده است و هيچ گونه تزلزلى در آن راه ندارد، و از آن به نفس مطمئنّه تعبير مى شود.

در قرآن آمده است: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * اِرْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً »(1)

«اى نفس آرام و مطمئن، به سوى پروردگارت بازگرد خشنود و مورد رضايت.» اطمينان و آرامش نفس به واسطۀ ارتباط با خداست. در آيۀ ديگرى دارد: «أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » (2) «آگاه باشيد كه دلها فقط با ياد خدا آرامش مى يابد.»

چنين نفسى قطعاً در مقابل تمام مشكلات و حوادث مثل كوه ايستادگى مى كند و هيچ گونه تزلزلى در آن پيدا نمى شود؛ مانند حضرت سيّدالشّهداء كه در روز عاشورا با آن همه مصيبت ها كه ديده بود، شهادت اصحابش، شهادت اولادش و حتى شهادت طفل شيرخواره اش او را از پاى در نياورد. راوى مى گويد: من نديدم كسى را كه قلبش محكم تر از قلب امام حسين عليه السلام باشد. با آن همه مصيبت ها در آن آخرين لحظات نقل شده است كه حضرت فرمود: «إلهى رضاً بقضائك لا معبود سواك»(3) خدايا من راضى هستم به آنچه تو مى خواهى. به قدرى با عالم غيب ارتباط دارد كه مى داند

ص: 40


1- - سورۀ فجر (89)، آيات 27 و 28.
2- سورۀ رعد (13)، آيۀ 28.
3- - شرح أصول الكافى، صدرالمتألهين، ج 1، ص 96.

خواسته هاى خدا به نفع او مى باشد، و لذا شهادت همۀ خويشان و يارانش را مى پذيرد و باز مثل كوه استوار ايستاده است.

مصر سرزمين دولتهاى عدل و جور

تا اينجا حضرت به خود مالك نصيحت مى كرد. حالا مى فرمايد:

«ثُمَّ اعْلَمْ يَا مَالِكُ أَنِّى قَدْ وَجَّهْتُكَ إِلى بِلادٍ قَدْ جَرَتْ عَلَيْهَا دُوَلٌ قَبْلَكَ مِنْ عَدْلٍ وَ جَوْرٍ»

(پس بدان اى مالك كه همانا من تو را به شهرهايى مى فرستم كه پيش از تو دولتهايى دادگر و ستمگر بر آن جريان يافته است.)

برخى از شارحين اين معنا را تعقيب كرده اند كه مراد حضرت از اين تعبير چيست ؟ آيا از آن وقتى كه مصر جزء كشورهاى اسلامى شد مراد است، يا مراد كشور مصر در زمانهاى قديم است ؟

ظاهراً شقّ اوّل كه نيست، براى اين كه مصر به دست عمروعاص در زمان خليفۀ دوّم فتح شد، خليفۀ دوّم هم اصلاً با اين عمل مخالف بود. چون وقتى كه سوريه و فلسطين را مسلمانان فتح كردند و از دست مسيحيان گرفتند، رومى ها و مسيحيان اين سرزمين ها به مصر كوچ كردند و در آنجا ساكن شدند. وقتى عمروعاص به عمر گفت من بروم كشور مصر را فتح كنم ؟ او جواب داد كه نه، الآن تمام دشمنان كشور اسلامى در مصر جمع شده اند و مى ترسم لشكر اسلام كه تعداد آنها كم است در مقابل آن همه دشمن شكست بخورند، حالا بگذار ما همين سوريه و فلسطين را كه فتح كرده ايم از عهدۀ اداره اش برآييم بعد سراغ مصر مى رويم؛ ولى عمروعاص چون قبلاً تاجر بود و براى تجارت چند بار به مصر سفر كرده و به وضع آنجا آشنا بود و مى دانست كه مصر كشور زرخيز و منبع درآمدى است و دين و ايمانى هم كه نداشت، مى خواست آنجا

ص: 41

براى خودش مال و منالى دست و پا كند، لذا اصرار داشت برود و كشور مصر را بگيرد. عمر اجازه نداد، تا وقتى كه اوضاع سوريه و فلسطين روبه راه شده بود، عمروعاص بدون اجازۀ عمر ارتش اسلام را بسيج كرد و متوجّه مصر گشت؛ خبر به عمر رسيد، خيلى ناراحت شد؛ نامه اى نوشت و به قاصدى داد كه نامه را به او برساند؛ چشم عمروعاص كه به قاصد افتاد حدس زد كه مضمون نامه چيست، لذا چون نزديكى مصر بود او را به دربار خود نپذيرفت و طفره رفت تا اين كه وارد عريش مصر شد، آنجا قاصد را به حضور پذيرفت و نامه را از او گرفت. در نامه نوشته شده بود كه تو به طرف مصر مرو. عمروعاص بلند شد و نامه را براى سپاهيان خواند و بعد گفت: خليفه نوشته اند كه به طرف مصر نرويم، لابد مقصود وى وقتى بوده كه ما به مصر نرسيده باشيم، اما حالا كه وارد كشور شده ايم ديگر نامۀ خليفه موضوعيت ندارد! و رفت و جنگيد و فتوحاتى هم كرد؛ ولى بالاخره نزديك به شكست شد، لذا طى نامه اى از خليفۀ دوّم استمداد جست كه براى من نيرو بفرست. خليفۀ دوّم هم دوازده هزار نيرو با چند نفر از صحابۀ رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد و سرانجام مصر فتح گرديد و عمروعاص هم از طرف خليفۀ دوّم حاكم آنجا شد و ثروت زيادى براى خود اندوخت؛ تا اين كه به عمر خبر رسيد كه عمروعاص براى خود ثروت هنگفتى تهيه كرده است، عمر هم محمّد بن مسلمه را فرستاد كه برود و مال و ثروت عمروعاص را به نفع بيت المال مصادره كند. وقتى محمّد به مصر رسيد، عمروعاص پذيرايى مفصّلى از او كرد، اما محمّد گفت: اگر مهمانت بودم غذايت را مى خوردم، ولى من مى دانم كه اين پذيرايى چه علّتى دارد و براى همين غذايت را نمى خورم، فوراً صورت اموالت را حاضر كن. و بالاخره مقدار زيادى از اموال نامشروع عمروعاص مصادره شد.

به هر حال عمروعاص چنين آدمى بود و در جنگ صفّين هم آن همه سابقۀ سوء را

ص: 42

دارد كه به معاويه كمك كرد و با شيطنت خود آن همه مسلمانان را به كشتن داد. خوب اين حكومت را كه ما نمى توانيم بگوييم عادلانه.

بعد از عمروعاص هم عبداللّه بن سعد بن ابى سرح بود كه اصلاً بايد در مسلمان بودنش هم شك كرد، چه رسد به ديگر چيزها. او هم به قدرى جنايت كرد كه مردم مصر بر او شوريدند و شكايتش را پيش عثمان آوردند.

پس بعد از اين كه مصر فتح شده و جزء ممالك اسلامى درآمده است، يا عمروعاص حاكمش بوده يا عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، و آن دو هيچ كدام حاكم عادلى نبودند كه مراد حضرت از دولتهاى عادل آنان باشد؛ آرى مانند محمّد بن ابى بكر چند صباحى در آنجا حكومت داشت ولى مدّتش كم بود.

پس شايد مراد اصل حكومت است. از قديم و در سابقۀ تاريخى مصر هم حكومتهاى عادل بوده اند و هم حكومتهاى جائر. مى دانيم زمانى نيز يوسف صديق عليه السلام حاكم مصر بود. اگر هيچ حكومت عادلى پيدا نشود، همان حكومت حضرت يوسف عليه السلام بر مصر براى مصداق اين عبارت كافى است. وانگهى لازم نيست كه حاكم عادل حتماً از طرف خدا منصوب شده باشد؛ ممكن است در تاريخ طولانى مصر حكومت عادلى هم باشد، ضمن اين كه از طرف خدا نيست.

خلاصه مصداق شاخص حكومت عادل حكومت حضرت يوسف عليه السلام است، و مصداق شاخص حكومت جور حكومت فرعون زمان حضرت موسى عليه السلام است كه آن همه از قوم بنى اسرائيل و پسران و مردانشان را كشت و از زنها بيگارى گرفت و اين همه جنايت كرد و بعد ادّعاى ربوبيت نمود و مى گفت: «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى » (1) «من پروردگار اعلاى شما هستم.»4.

ص: 43


1- - سورۀ نازعات (79)، آيۀ 24.

قضاوت تاريخ و مردم

بعد حضرت مى فرمايد:

«وَ أَنَّ النَّاسَ يَنْظُرُونَ مِنْ أُمُورِكَ فِى مِثْلِ مَا كُنْتَ تَنْظُرُ فِيهِ مِنْ أُمُورِ الْوُلاةِ قَبْلَكَ »

(و به راستى كه مردم به كارهاى تو همان گونه مى نگرند كه تو در كارهاى فرمانروايان پيش از خود مى نگريستى.)

اگر همۀ داستانها فراموش شود، داستانهايى كه مربوط به حكومتها و پادشاهان و سران كشورهاست در تاريخ ثبت است و سر زبانها هم مى ماند.

«وَ يَقُولُونَ فِيكَ مَاكُنْتَ تَقُولُ فِيهِمْ »

(و دربارۀ تو همان را مى گويند كه تو دربارۀ آنان مى گويى.)

خداوند هميشه صلاح و خوبى صالحين را بر سر زبانهاى مردم مى اندازد؛ و اين كه مى گويند: «زبان بنده قلم پروردگار است» صحيح است؛ اگر كسى آدم صالحى باشد، هر چه هم عده اى با او دشمنى كنند، ولى بالاخره تودۀ مردم كه نفع و ضررى در اين وسط ندارند به حق قضاوت خواهند كرد و خوبان را خوب و بدان را بد مى دانند.

با زور سرنيزه نمى شود تاريخ و زبان و دل مردم را عوض كرد؛ اين است كه حضرت مى فرمايد:

«وَ إِنَّمَا يُسْتَدَلُّ عَلَى الصَّالِحِينَ بِمَا يُجْرِى اللَّهُ لَهُمْ عَلى أَلْسُنِ عِبَادِهِ »

(و جز اين نيست كه بر شايستگان پى برده مى شود به آنچه خداوند به نفع ايشان بر زبانهاى بندگانش جارى مى سازد.)

هميشه خوبى خوبان بر سر زبان مردم جريان دارد و تاريخ و ملّت قضاوت خواهد كرد. در زمان ما هم با اين همه كه از رژيم پهلوى تملّق گفتند و در كتابها او را

ص: 44

مدح كردند و از ظلم و كارهاى مخوف ساواك حرفى زده نشد، ولى سرانجام تاريخ روشن كرد كه با زور نمى شود روى حقايق سرپوش گذاشت.

بنابراين حضرت مى فرمايد:

«فَلْيَكُنْ أَحَبُّ الذَّخَائِرِ إِلَيْكَ ذَخِيرَةَ الْعَمَلِ الْصَّالِحِ »

(پس بايد دوست داشتنى ترين اندوخته ها براى تو اندوختن كردار شايسته باشد.)

تو مثل عمروعاص مباش كه مدّتى مال ذخيره نمود و سپس محمّد بن مسلمه از جانب عمر آمد و همه را مصادره كرد. به جاى ذخيرۀ مال، عمل صالح براى خودت ذخيره كن. هم در دنيا عمل صالح تو بر سر زبانها جارى خواهد شد، هم خداوند در روز قيامت به تو اجر و ثواب خواهد داد.

هواى نفس خويش را در اختيار بگير

«فَامْلِكْ هَوَاكَ »

(و هواى نفس خويش را در اختيار بگير.)

نفس خودت را كنترل كن كه نفس امّاره نداشته باشى، به واسطۀ عقل و وجدان مالك هواى خودت باش.

«وَ شُحَّ بِنَفْسِكَ عَمَّا لايَحِلُّ لَكَ »

(و بر نفس خود بخل بورز از آنچه براى تو روا نيست.)

«فَإِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفْسِ الْإِنْصَافُ مِنْهَا فِيمَا أَحَبَّتْ أَوْ كَرِهَتْ »

(زيرا بخل به نفس انصاف ورزيدن دربارۀ آن است در آنچه دوست بدارد يا بدش بيايد.)

گاهى چيزى را نفس شما دوست نمى دارد و مطابق غرايز نفسانى نيست اما به نفع

ص: 45

شماست، انسان هرگز از جنگيدن لذّت نمى برد، هرگز از حوادث ناراحت كننده استقبال نمى كند، ولى بسا براى تكامل بشر لازم باشد.

در قرآن مى فرمايد: «عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ » (1) «چه بسا از يك امرى كراهت داريد اما برايتان خير است، و چه بسا چيزهايى را دوست داريد اما برايتان شرّ است.» پس بخل به نفس اين است كه خير نفس را بخواهيد چه دوست بدارد و چه بدش بيايد.

خداوند إن شاءاللّه همۀ ما را تأييد كند و توفيق بدهد كه طبق وظايف اسلامى عمل كنيم و از امتحان موفق بيرون بياييم. اين دنيا دار امتحان است؛ خداوند هميشه وسايل را فراهم مى كند براى اين كه هويّت اشخاص شناخته شود. ما حرف زياد مى زنيم، اما در وقت عمل است كه صالح از ناصالح شناخته مى شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته6.

ص: 46


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 216.

(درس 510) - نامۀ 53 (قسمت سوّم)

اشاره

نحوۀ رفتار با مردم

نحوۀ برخورد با كفّار

سياست خارجى اسلام

بخشش و گذشت نسبت به رعيّت

خداوند حاكم مطلق است

امتحان الهى

نهى و هشدار دربارۀ بدرفتارى مالك

راه مبارزه با خود بزرگ بينى

لزوم حكومت عقل

بپرهيز از برابر داشتن خود با خدا

ص: 47

ص: 48

«نامۀ 53 - قسمت سوّم»

«وَ أَشْعِرْ قَلْبَكَ الرَّحْمَةَ لِلرَّعِيَّةِ ، وَالْمَحَبَّةَ لَهُمْ ، وَاللُّطْفَ بِهِمْ ، وَ لاتَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعاً ضَارِياً تَغْتَنِمُ أَكْلَهُمْ ؛ فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ : إِمَّا أَخٌ لَكَ فِى الدِّينِ ، أَوْ نَظِيرٌ لَكَ فِى الْخَلْقِ ، يَفْرُطُ مِنْهُمُ الزَّلَلُ ، وَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ ، وَ يُؤْتى عَلى أَيْدِيهِمْ فِى الْعَمْدِ وَالْخَطَإِ، فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِكَ وَ صَفْحِكَ مِثْلَ الَّذِى تُحِبُّ أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَ صَفْحِهِ ، فَإِنَّكَ فَوْقَهُمْ ، وَ وَالِى الْأَمْرِ عَلَيْكَ فَوْقَكَ ، وَاللَّهُ فَوْقَ مَنْ وَلَّاكَ ! وَ قَدِ اسْتَكْفَاكَ أَمْرَهُمْ وَابْتَلاكَ بِهِمْ ، وَ لاتَنْصِبَنَّ نَفْسَكَ لِحَرْبِ اللَّهِ فَإِنَّهُ لايَدَىْ لَكَ بِنِقْمَتِهِ ، وَ لاغِنى بِكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ ، وَ لاتَنْدَمَنَّ عَلى عَفْوٍ، وَ لاتَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَةٍ ، وَ لاتُسْرِعَنَّ إِلى بَادِرَةٍ وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَةً ، وَ لاتَقُولَنَّ إِنِّى مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ فَإِنَّ ذَلِكَ إِدْغَالٌ فِى الْقَلْبِ ، وَ مَنْهَكَةٌ لِلدِّينِ ، وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِيَرِ، وَ إِذَا أَحْدَثَ لَكَ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ سُلْطَانِكَ أُبَّهَةً أَوْ مَخِيلَةً فَانْظُرْ إِلى عِظَمِ مُلْكِ اللَّهِ فَوْقَكَ وَ قُدْرَتِهِ مِنْكَ عَلى مَا لاتَقْدِرُ عَلَيْهِ مِنْ نَفْسِكَ ؛ فَإِنَّ ذَلِكَ يُطَامِنُ إِلَيْكَ مِنْ طِمَاحِكَ ، وَ يَكُفُّ عَنْكَ مِنْ غَرْبِكَ ، وَ يَفِىءُ إِلَيْكَ بِمَا عَزَبَ عَنْكَ مِنْ عَقْلِكَ .

إِيَّاكَ وَ مُسَامَاةَ اللَّهِ فِى عَظَمَتِهِ وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِى جَبَرُوتِهِ ؛ فَإِنَّ اللَّهَ يُذِلُّ كُلَّ جَبَّارٍ، وَ يُهِينُ كُلَّ مُخْتَالٍ .»

نحوۀ رفتار با مردم

در بيان نامۀ حضرت على عليه السلام به مالك اشتر به اينجا رسيديم كه:

ص: 49

«وَ أَشْعِرْ قَلْبَكَ الرَّحْمَةَ لِلرَّعِيَّةِ ، وَالْمَحَبَّةَ لَهُمْ ، وَاللُّطْفَ بِهِمْ »

(و در دل خود جاى بده رحمت بر رعيّت، و محبت به ايشان، و لطف بر آنان را.)

«أشْعِرْ» از مادّۀ «شِعار» است؛ اصطلاحاً لباس رويى را «دِثار» مى گويند مثل عبا، و به لباس زيرين كه به بدن و موى بدن متصل است «شِعار» مى گويند، چون با «شَعْر» يعنى موى بدن تماس دارد.

مى فرمايد: از ته دل به رعيّت علاقه مند باش؛ و مانند آن لباس زيرين كه چسبيده به بدن است، اين محبت و رحمت تو نسبت به رعيّت از ته دلت باشد كه از تو جدا نشود، و دوستى و لطف به آنان هم به ته دلت چسبيده باشد.

«وَ لاتَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعاً ضَارِياً تَغْتَنِمُ أَكْلَهُمْ »

(و نسبت به رعيّت درنده اى حريص مباش كه خوردن آنها را غنيمت شمارى.)

«سَبُع» درنده، و «ضارى» آن كسى است كه جرأت دارد و حمله مى كند و بر شكار حريص است؛ يعنى اين طور مباش كه رعيّت را از بين ببرى و آنان را بدبخت و بيچاره كنى.

«فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ : إِمَّا أَخٌ لَكَ فِى الدِّينِ ، أَوْ نَظِيرٌ لَكَ فِى الْخَلْقِ »

(چرا كه رعيّت بر دو دسته اند: يا در دين با تو برادر هستند، يا در آفرينش با تو همانندند.)

رعيّت دو دسته اند: يا برادر دينى تو هستند و مسلمانند، كه مسلمان با مسلمان برادر است و برادر نسبت به برادر بايد لطف و محبت داشته باشد؛ يا اين كه اگر هم مسلمان نيستند اما مثل تو يكى از مخلوقات خدا هستند؛ تو انسان خلق شده اى او هم انسان خلق شده است و نبايد رفتار انسان با انسان مثل رفتار درندگان نسبت به يكديگر باشد، بلكه رفتارت بايد رفتار انسانى باشد.

ص: 50

نحوۀ برخورد با كفّار

ممكن است در اينجا كسى بپرسد پس خداوند تبارك و تعالى در قرآن نسبت به رفتار مؤمنين با كفّار مى فرمايد: «أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ » (1) «مسلمانان در مقابل كفّار با خشونت و شدّت رفتار مى كنند ولى بين خودشان با رحمت و عطوفت.» حال چطور حضرت در اينجا مى فرمايد: نسبت به آن هم كه مسلمان نيست و نظير تو در خلقت است بايد با لطف و محبت رفتار كنى، و اشكال اينجاست كه اين دو را چگونه با هم جمع كنيم ؟!

جواب اين است كه كفّار دو دسته اند: يك دسته كفّارى هستند كه عليه اسلام و مسلمين توطئه مى كنند، مسلمانان را اذيّت مى كنند، مانع از پيشرفت اسلامند، با اسلام ضدّيت و دشمنى دارند، در اينجا مسلمانان نبايستى با رحمت و عطوفت با آنان رفتار كنند؛ بلكه بايد از همان اوّل با آنان با خشونت رفتار كرد كه جرأت بر توطئه نداشته باشند.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «فَوَاللّهِ مَا غُزِىَ قَوْمٌ قَطُّ فِى عُقْرِ دَارِهِمْ إِلّا ذَلُّوا»(2)

به خدا سوگند هيچ جمعيتى در وسط خانۀ خودشان مورد تهاجم واقع نشدند مگر اين كه ذليل شدند. و قرآن كريم مى فرمايد: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّكُمْ »(3) در مقابل دشمن نيرو مهيّا كنيد به طورى كه دشمن بترسد و جرأت حمله به كشور اسلامى را نداشته باشد.

پس با كفّارى كه با اسلام ضدّيت مى كنند و توطئه مى چينند و جنگ طلبند، بايد با خشونت رفتار شود و ديگر جاى رحم نيست.

دستۀ ديگر كفّارى هستند كه ضعيف اند و از روى ضعف هنوز به حق و اسلام

ص: 51


1- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 29.
2- - نهج البلاغه، خطبۀ 27.
3- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 60.

گرايش پيدا نكرده اند؛ آنان نسبت به مسلمانان، اهل توطئه و جنگ و ستيز نيستند.

انسان بايد با چنين مردمانى به خوبى رفتار كند. چون رعيّت و زيردست و مطيع هستند، هنوز حقانيت اسلام براى آنان ثابت نشده است و لذا كافرند. پس با اين گروه نبايد با خشونت رفتار كرد، شايد نسبت به اسلام و حق تمايل پيدا كنند.

سياست خارجى اسلام

شاهد مطلب گذشته اين كه از اوّل سورۀ ممتحنه تا آخر آن در حقيقت دستورالعملى براى مسلمانان است كه چگونگى رفتارشان با غيرمسلمانان را روشن مى كند و سياست خارجى اسلام را ترسيم مى نمايد.

در اين سوره خداوند مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ »(1) اى كسانى كه ايمان آورده ايد دشمن من و دشمن خودتان را دوست مگيريد كه با آنان طرح مودّت بيفكنيد. چنين نباشد كه با كفّار با دوستى رفتار بكنيد. اين را اوّل مى فرمايد، و بقيۀ آيات نيز راجع به همين نحوۀ معاشرت مسلمانان با كفّار است، تا به آيۀ هشتم كه مى رسد مى فرمايد: «لا يَنْهاكُمُ اللّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ » خدا شما را نهى نمى كند از نيكى كردن و عدالت ورزيدن نسبت به كفّارى كه در دين با شما جنگ و ستيز ندارند و شما را از شهرهايتان بيرون نكرده اند؛ به يقين خدا عدالت پيشگان را دوست مى دارد.

پس با چه كفّارى نبايد دوست بود؟ در آيۀ بعد مى فرمايد: «إِنَّما يَنْهاكُمُ اللّهُ عَنِ الَّذِينَ قاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ » اين كه خدا شما را از دوستى و رفتار دوستانه نهى مى كند، با اشخاصى است كه در دين با شما جنگ دارند و ضد اسلام هستند «وَ أَخْرَجُوكُمْ مِنْ

ص: 52


1- - سورۀ ممتحنة (60)، آيۀ 1.

دِيارِكُمْ » و شما را از خانه و كاشانه تان بيرون كرده و شهر و ديار شما را اشغال كرده اند «وَ ظاهَرُوا عَلى إِخْراجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ » و همديگر را پشتيبانى و كمك مى كنند و با كشورهاى ديگر بند و بست دارند كه شما را از شهر و ديارتان بيرون كنند. خدا انسان را از دوستى نسبت به اين جور افراد نهى مى كند.

«وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ » و اگر كسى با اين افراد كه ضد اسلام و مسلمانان هستند با دوستى رفتار كند، اين افراد هم نسبت به خودشان و هم نسبت به اسلام و مسلمانان ديگر ظلم كرده اند. اين آيات راه ما را در مقابل كفّار و مخالفين اسلام به خوبى مشخص مى كند.

بخشش و گذشت نسبت به رعيّت

حضرت على عليه السلام در اينجا به مالك اشتر مى فرمايد: تو نسبت به رعيّت مانند درندۀ حمله كننده مباش؛ براى اين كه رعيّت دو دسته اند: يا برادر دينى تو هستند كه برادرى و عطوفت و مهربانى را اقتضا مى كند، يا مسلمان نيستند ولى در خلقت مثل تو انسانند و رفتار انسان با انسانِ ديگر بايد رفتارى انسانى باشد و نه رفتار سبعانه.

حضرت على عليه السلام در دنبالۀ سخن مى فرمايند:

«يَفْرُطُ مِنْهُمُ الزَّلَلُ ، وَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ ، وَ يُؤْتى عَلى أيْدِيهِمْ فِى الْعَمْدِ وَالْخَطَإِ»

(كه لغزش و خطا از ايشان پيشى مى جويد، و كاستى ها بر آنان عارض مى گردد، و خواسته و ناخواسته كارهايى بر دستانشان مى رود.)

در هر حال رعيّت معصوم از خطا نيستند و قهراً گاهى از اوقات لغزشى از آنها پيدا مى شود و علّت هايى براى آنان پيش مى آيد؛ يعنى چيزى كه سبب نافرمانى مى شود و گناهانى به دست اينان عمداً يا از روى خطا انجام مى گيرد. انسان نبايد با رعيّت با جنگ و ستيز رفتار كند؛ بايد گذشت داشته باشد، اينان را مثل اولاد خويش حساب

ص: 53

كند، تا وقتى كه جاى گذشت است بايد گذشت داشته باشد، ولى معنايش اين نيست كه حدود الهى هم جارى نشود. اگر كسانى كارهايى انجام داده باشند كه با آن كارها مستحق حدود الهى باشند، بايد حدود جارى شود.

البته حدود خدا هم دو قسم است؛ در حديث دارد كه اگر جرم به وسيلۀ شاهد عادل ثابت شد، در اينجا بايد حدّ را جارى كرد؛ اما اگر مجرم خود در شرايط عادى اقرار كرد ولى بيّنه و شاهدى نبود، حاكم مى تواند از وى گذشت كند و حدّش را ببخشد.(1) اما نبايد اين شخص را تا آخر عمر بدبخت كنيد و براى يك مرتبه گناه حقوقش را الى الابد قطع نماييد و خودش و زن و بچه اش بدبخت شوند. خلاصه تا جايى كه قابل گذشت است، حاكم و فرمانده بايد نسبت به آنان گذشت داشته باشد.

«فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِكَ وَ صَفْحِكَ مِثْلَ الَّذِى تُحِبُّ أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَ صَفْحِهِ »

(پس تو از گذشت و چشم پوشى خود بر ايشان ببخش همان گونه كه دوست دارى خداوند از گذشت و چشم پوشى خويش تو را ببخشايد.)

مگر تو خودت معصيت خدا را نمى كنى ؟ مگر تخلف از فرمانهاى الهى ندارى ؟ اگر در زندگى هر روز يك گناه هم انجام بدهى، سالى 360 گناه مى شود و يك عمر الى ماشاءاللّه. ما همه تخلفاتى داريم، گناه فقط گناه دست و پا نيست، گناهان زبان زياد است و به چشم نمى آيد، دروغ، بدگويى، تهمت، فحش و مسخره كردن از گناهان زبان است. حضرت مى فرمايد: به همان اندازه گذشت كن كه انتظار گذشت از جانب خداوند دارى.

خداوند حاكم مطلق است

«فَإِنَّكَ فَوْقَهُمْ ، وَ وَالِى الْأَمْرِ عَلَيْكَ فَوْقَكَ ، وَاللَّهُ فَوْقَ مَنْ وَلَّاكَ !»

ص: 54


1- - وسائل الشيعة، ج 28، ص 40، باب 18 از ابواب مقدمات الحدود و أحكامها العامّة.

(پس همانا تو بالاتر از رعيّت هستى، و آن كه بر تو ولايت دارد بالاتر از تو است، و خداوند بالاتر است از آن كه تو را ولايت داد.)

يعنى حضرت على كه مالك را نصب كرده حاكم بر اوست و خدا فوق حضرت على عليه السلام است كه مالك را نصب كرده. بنابراين سلسله مراتب وجود دارد، و تو نگو كه من بالاتر از رعيّت هستم، بالاتر از تو هم وجود دارد.

«وَ قَدِ اسْتَكْفَاكَ أَمْرَهُمْ »

(و كفايت امر رعيّت را از تو خواسته است.)

زمام امور رعيّت را به دست تو قرار داده و از تو خواسته است كه آنان را اداره كنى.

البته ممكن است كه منظور از ضمير غايب در استكفاك خود حضرت باشد؛ يعنى على (والى امر) كفايت امور اين رعيّت را از تو طلب كرده است.

امتحان الهى

«وَابْتَلاكَ بِهِمْ »

(و تو را به واسطۀ آنان امتحان كرده است.)

هر كس يك نحوه امتحانى دارد؛ امتحان حاكم به نحوۀ حكومت كردن است.

هر كه بامش بيش برفش بيشتر. چون كه رعيّت تو خيلى زياد است مسئوليت تو خيلى زيادتر است و امتحانت سخت تر. چنانچه در حيطۀ حكومت تو يك رعيّت در فقر و بدبختى به سر ببرد و به يك رعيّت ظلم بشود، گرفتارى آن تو را خواهد گرفت.

لذا مى بينيم حضرت على عليه السلام مى فرمايد: من اگر بخواهم، به عسل صاف كرده شده و مغز گندم و پارچۀ ابريشمى راه مى يابم، و ليكن دور است كه هواى نفس بر من چيره گردد و حرص فراوان مرا به برگزيدن خوردنى ها بكشاند، و حال آن كه شايد در

ص: 55

حجاز يا يمامه كسى باشد كه نه به قرص نانى اميد دارد و نه سير شدن را به ياد مى آورد.(1)

اين است كه وقتى رعيّت و زيردست بدبختى داشته باشد و به او ظلم و تعدّى بشود، گوشه اى از آن والى و حاكم را خواهد گرفت؛ و خداوند در حقيقت اين حاكم را به واسطۀ رعيّت در معرض امتحان قرار داده است.

نهى و هشدار دربارۀ بدرفتارى مالك

«وَ لاتَنْصِبَنَّ نَفْسَكَ لِحَرْبِ اللَّهِ »

(و خودت را در معرض جنگ با خدا قرار مده.)

اگر شما به يك رعيّت ظلم كنى، اين جنگ با خداست. ظلم به بندگان خدا جنگ با خداست. در حديث قدسى آمده است: «من أهان لى وليّاً فقد بارزنى بالمحاربة»(2)

اگر كسى يكى از دوستان مرا اذيّت كند علناً با من اعلام جنگ كرده است.

«فَإِنَّهُ لايَدَىْ لَكَ بِنِقْمَتِهِ »

(چرا كه تو نه توانايى عقاب او را دارى.)

يعنى نيرو و قوّه اى كه بتوانى نقمت و غضب خدا را از خودت دور كنى ندارى، و در مقابل غضب خدا ذليل و اسير خواهى شد.

«وَ لاغِنى بِكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ »

(و نه بى نيازى از گذشت و مهربانى اش.)

پس تو كه مستحق عفو و رحمت خدا هستى، بايد نسبت به رعيّتى كه زيردست است با عفو و رحمت رفتار كنى و رفتارت عادلانه و دوستانه و مثل پدر و فرزند

ص: 56


1- نهج البلاغه، نامۀ 45.
2- - الكافى، ج 2، ص 352، حديث 8.

باشد. اين دستورالعملى است براى همۀ حكّام، از پايين ترين مرتبه تا بالاترين مرتبۀ حكومت.

«وَ لاتَنْدَمَنَّ عَلى عَفْوٍ»

(و از گذشت و بخشش پشيمان مشو.)

هيچ وقت از گذشت كردن پشيمان مشو؛ زيرا انسان نبايد از كار خوب پشيمان شود.

«وَ لاتَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَةٍ »

(و بر مجازات و كيفر شادى مكن.)

حتى وقتى كه حدود خدا جارى مى شود، در آن موقع نيز انسان نبايد خوشحالى كند و بايد نسبت به رعيّت دلسوز باشد كه چرا چنين كارى كرده كه مستحق حدود الهى بشود.

اى كاش اين حكومتهايى كه به اسم اسلام در كشورهاى اسلامى هستند، به اين دستورات حضرت على عليه السلام عمل مى كردند و توجّه داشتند كه حضرت به يك حاكم چگونه دستور مى دهد و مى فرمايد: روش فرمانده نسبت به زيردست بايد روش دوستانه باشد نه خصمانه.

«وَ لاتُسْرِعَنَّ إِلى بَادِرَةٍ وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَةً »

(و مشتاب به تندى خشمى كه از آن چاره اى مى يابى.)

«بادِرَة» آن تندى و شدّتى است كه در وقت غضب براى انسان پيدا مى شود. يعنى سعى كن عصبانى نشوى و جلوى عصبانيت خود را بگير.

لابدّ اگر نسبت به رعيّت تندى كنى به اين بهانه است كه من فرمانده ام، بالادست هستم، اميرم و دستور مى دهم و آنان بايد اجرا كنند، و مثلاً مى خواهى فرماندهى خودت را به رخ آنان بكشى، لذا مى فرمايد:

ص: 57

«وَ لاتَقُولَنَّ إِنِّى مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ »

(و مگو كه من فرمان يافته ام و فرمان مى دهم پس بايد اطاعت شود.)

فرمانده معنايش اين نيست كه واقعاً امتيازى بر ديگران دارد. تو يك بشرى او هم يك بشر است، منتها از باب اين كه تو بيشتر درس خوانده اى، مثلاً عقلت قدرى بيشتر بوده، سياست و تجربه ات زيادتر بوده، تو را رئيس قرار داده اند؛ و اين نبايد سبب شود كه به عنوان يك آقا بالاسر نسبت به اينها رفتار كنى؛ همان گونه كه فرمود: «أَخٌ لَكَ فِى الدِّينِ » بايد مثل دو برادر با هم رفيق باشيد.

«فَإِنَّ ذَلِكَ إِدْغَالٌ فِى الْقَلْبِ »

(زيرا اين كار سبب فساد و تباهى در قلب است.)

اگر چنين فكر كردى كه من فرمانده و بالادست اينها هستم، تو مشغول فاسد كردن قلب خودت هستى؛ در آن وقت كبر وكبريايى و منيّت در تو زياد مى شود، غرور و نخوت تو را مى گيرد، و اين افساد قلب تو است.

«وَ مَنْهَكَةٌ لِلدِّينِ »

(و ضعف و سستى براى دين.)

«مَنْهَكة» از مادّۀ «نَهْك» به معناى ضعف است؛ يعنى دين خودت را هم ضعيف مى كنى. چرا شيطان مطرود درگاه خدا شد؟ به خاطر منيّتى كه داشت، وقتى خدا به او دستور داد به آدم سجده كن گفت: تو مرا از آتش خلق كرده اى و او را از خاك، و من چطور در مقابل آدم سجده كنم ؟! همين كبر و منيّت شيطان را خرد كرد. پس مواظب باش اين كبر و منيّت تو را نگيرد كه قلبت را فاسد و دينت را ضعيف مى كند.

«وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِيَرِ»

(و نزديك گشتن به تغييرات و تحولات.)

ص: 58

اگر حكومتى بخواهد با ملّت با خشونت و سرسختى رفتار كند، افراد را به زندان بيندازد، شكنجه كند كه چرا به آريامهر توهين كردى ؟! چرا چه كردى ؟ در چنين حكومتى ملّت شورش مى كنند و در حكومت تغيير و تحول پيدا مى شود. حكومت محمّدرضا پهلوى با آن همه قدرت به دست ملّت سقوط كرد. مگر علّت غير از اين فشارهايى بود كه بر ملّت وارد مى آوردند؟ اين زندانها و شكنجه ها و كارهاى سازمان امنيت و اين كه مقام آريامهرى و خدايگان به او داده بودند و ملّت همه مى بايد بدون چون و چرا فرمانبردار باشند، چه آنان برطبق اسلام و چه برخلاف اسلام باشند، همين حالت كبر و غرور سبب شد كه در جامعه تغييرات پيدا شود و كم كم سقوط كند.

راه مبارزه با خود بزرگ بينى

سپس حضرت به مالك مى فرمايد:

«وَ إِذَا أحْدَثَ لَكَ مَا أنْتَ فِيهِ مِنْ سُلْطانِكَ أُبَّهَةً أوْ مَخِيلَةً »

(و هرگاه قدرتى كه از آن برخوردارى براى تو كبر يا خودبزرگ بينى به وجود آورد)

يعنى اگر ديدى كه اين سلطنت و حكومت مى خواهد در نفس تو عظمت و بزرگوارى و كبر و غرور ايجاد كند كه من مثلاً اينجا حاكم و فرمانده مصر هستم و چهل ميليون جمعيت زيردست من و گوش به فرمان من است، فوراً ملك و عظمت خدا را به ياد آور.

«فَانْظُرْ إِلى عِظَمِ مُلْكِ اللَّهِ فَوْقَكَ »

(پس بنگر به بزرگى پادشاهى خداوند كه برتر از تو است.)

دقّت كن به اين كه سلطنت خدا بزرگتر و فوق تو است و تو در مقابل خدا هيچ چيز نيستى. تو مخلوق خدا هستى و در ابتدا نطفۀ گنديده اى بودى، مرگ و حياتت دست

ص: 59

خداست و از خودت هيچ چيز ندارى، پس اين چه كبر و غرورى است كه مى خواهى داشته باشى ؟! به عظمت ملك خدا نظر كن.

«وَ قُدْرَتِهِ مِنْكَ عَلى مَا لاتَقْدِرُ عَلَيْهِ مِنْ نَفْسِكَ »

(و به توانايى او نسبت به تو در آنچه از جانب خودت بر آن توانا نيستى.)

خدا بر امور مربوط به تو قدرت دارد كه تو خودت قدرتش را ندارى و قدرتش دست خداست؛ مرگ تو، صحّت و سلامتت و هيچ چيز ديگرت دست خودت نيست و هر چه دارى همه مربوط به خداست.

لزوم حكومت عقل

«فَإِنَّ ذَلِكَ يُطَامِنُ إِلَيْكَ مِنْ طِمَاحِكَ ، وَ يَكُفُّ عَنْكَ مِنْ غَرْبِكَ ، وَ يَفِىءُ إِلَيْكَ بِمَا عَزَبَ عَنْكَ مِنْ عَقْلِكَ »

(كه اين نگريستن سركشى تو را فرو مى نشاند، و تو را از تند و تيزى باز مى دارد، و آنچه از عقل و خردت از تو پنهان گشته به سويت باز مى گردد.)

«يُطامِنُ » يعنى پايين مى آورد؛ «طِماح» يعنى چموشى و سركشى؛ «غَرْب» يعنى حدّت و تندى؛ و «عَزَبَ » يعنى غايب شد.

تو اگر به فكر عظمت خدا افتادى، اين فكر چموشى و سركشى تو را پايين مى آورد و آن حالت نخوت و كبر را از تو برطرف مى كند و تو را از آن حدّت و تندى باز مى دارد و آنچه را كه از عقل تو غايب شده است به تو برمى گرداند.

مى خواهد بفرمايد: زمانى كه حالت كبر و نخوت و غرور در تو پيدا شد، بدين خاطر بود كه در آن زمان عقلت را از دست دادى؛ چون آدم عاقل مى داند كه خودش هيچ چيز نيست و مخلوق خداست و عقل نمى گذارد كه انسان چموشى كند؛ ياد عظمت و قدرت خداوند آنچه را كه از عقل تو غايب شده است به تو برمى گرداند.

ص: 60

انسان بايد هميشه در حالت شهوت و در حالت غضب عقل را حَكَم قرار دهد و نگذارد شهوت و غضب تند و تيز بشود؛ بايد هميشه عقل انسان در كشور بدن حاكم باشد؛ و اگر زمانى شهوت تندى كرد يا غضب تند شد، بفهمد كه در آن زمان عقل مخفى شده است، روى عقل پوشش آمده است؛ كسى مرد است كه بتواند در حالت شهوت و خشم جلوى حِدّتش را بگيرد و خود را كنترل كند و خودنگهدار باشد.

وقت خشم و وقت شهوت، مرد كو؟ *** طالب مردى چنينم، كو به كو(1)

اما اگر خودت را ببازى، غضب و شهوتت دست خودت نباشد و تيزى و تندى داشته باشد، بدان كه انسان نيستى.

بپرهيز از برابر داشتن خود با خدا

«إِيَّاكَ وَ مُسَامَاةَ اللَّهِ فِى عَظَمَتِهِ »

(بپرهيز از برابر داشتن خود با خدا در بزرگى اش.)

«مُساماة» از مادّۀ «سُمُوّ» است، يعنى رفعت و بلندى؛ يعنى مبادا خودت را در عرض خدا بالا بگيرى و همان طورى كه خدا بزرگ است تو هم خدايگان بشوى، مثل محمّدرضا كه در آخر كار او را خدايگان شاهنشاه آريامهر مى گفتند. من به ياد دارم وقتى كه مى خواستند ما را در دادرسى ارتش محاكمه كنند، به جاى نام خدا مى گفتند «به نام خدايگان شاهنشاه آريامهر!» فرعون هم گفت: «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى ».(2) حضرت مى فرمايد: مبادا خود را در عرض خدا بالا بگيرى و بخواهى خودت را در مقام عظمت خداوند قرار دهى.

«وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِى جَبَرُوتِهِ »

(و مانند قرار دادن خويش به او در چيرگى اش.)

ص: 61


1- مثنوى معنوى، دفتر پنجم.
2- - سورۀ نازعات (79)، آيۀ 24.

و همان طور كه خدا نسبت به موجودات جبروت و علوّ دارد، تو هم خيال كنى حالا كه حكومت را به تو داده اند كسى شده اى و كشور مصر زيردست تو است؛ اگر حالت بزرگى در تو پيدا شد، خدا سر به زير و ذليلت مى كند.

«فَإِنَّ اللَّهَ يُذِلُّ كُلَّ جَبَّارٍ، وَ يُهِينُ كُلَّ مُخْتَالٍ »

(پس همانا خداوند هر سركشى را خوار مى نمايد، و هر متكبّرى را بى مقدار مى سازد.)

اميدواريم خداوند تبارك و تعالى حالت كبر و نخوت را از ما انسانها دور كند.

حضرت على عليه السلام در جاى ديگر نهج البلاغه مى فرمايد: «كَلّا مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لَيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً»(1) هرگز، چنين نيست كه خداوند سبحان انسانى را وارد بهشت كند به كارى كه به خاطر همان فرشته اى را از آن بيرون كرد. آيا خدايى كه شيطان را به واسطۀ كبر و غرور از بهشت راند، ممكن است كسى كه اين حالت را داشته باشد به بهشت ببرد؟! هر چند كه واجبات خدا را به جا بياورى و محرّمات را ترك كنى، اگر حالت كبر و نخوت و غرور داشته باشى، به فرمايش حضرت على عليه السلام از بهشت خدا محروم خواهى شد. خدا إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق عنايت كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته).

ص: 62


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 192 (قاصعه).

(درس 511) - نامۀ 53 (قسمت چهارم)

اشاره

رعايت انصاف، و اجتناب از ظلم و ستم

سفارش به اعتدال و عدالت

رضايت رعيّت مقدّم بر رضايت خواص و نزديكان

عيب هاى خواص و نزديكان والى

اهميت تودۀ مردم و لزوم حفظ حرمت آنان

پوشانندۀ عيب هاى مردمان باش

ريشۀ هر كينه اى را از ميان بردار

سخن چين خيانتكار است

ص: 63

ص: 64

«نامۀ 53 - قسمت چهارم»

«أَنْصِفِ اللَّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِكَ وَ مِنْ خَاصَّةِ أَهْلِكَ وَ مَنْ لَكَ فِيهِ هَوىً مِنْ رَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّكَ إِلَّا تَفْعَلْ تَظْلِمْ ! وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللَّهِ كَانَ اللَّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ ، وَ مَنْ خَاصَمَهُ اللَّهُ أَدْحَضَ حُجَّتَهُ وَ كَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتّى يَنْزِعَ أَوْ يَتُوبَ ؛ وَ لَيْسَ شَىْ ءٌ أدْعى إِلى تَغْيِيرِ نِعْمَةِ اللَّهِ وَ تَعْجِيلِ نِقْمَتِهِ مِنْ إِقَامَةٍ عَلى ظُلْمٍ ، فَإِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ دَعْوَةَ الْمُضْطَهَدِينَ وَ هُوَ لِلظَّالِمِينَ بِالْمِرْصَادِ.

وَلْيَكُنْ أَحَبُّ الْأُمُورِ إِلَيْكَ أَوْسَطَهَا فِى الْحَقِّ ، وَ أَعَمَّهَا فِى الْعَدْلِ ، وَ أَجْمَعَهَا لِرِضَا الرَّعِيَّةِ ، فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّةِ يُجْحِفُ بِرِضَا الْخَاصَّةِ ، وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّةِ يُغْتَفَرُ مَعَ رِضَا الْعَامَّةِ ، وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِيَّةِ أَثْقَلَ عَلَى الْوَالِى مَؤُونَةً فِى الرَّخَاءِ، وَ أَقَلَّ مَعُونَةً لَهُ فِى الْبَلاءِ، وَ أَكْرَهَ لِلْإِنْصَافِ ، وَ أَسْألَ بِالْإِلْحَافِ ، وَ أَقَلَّ شُكْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ، وَ أَبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ ، وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ الدَّهْرِ مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّةِ ؛ وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّينِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ العُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّةِ ، فَلْيَكُنْ صَغْوُكَ لَهُمْ ، وَ مَيْلُكَ مَعَهُمْ .

وَلْيَكُنْ أَبْعَدُ رَعِيَّتِكَ مِنْكَ وَ أَشْنَأُهُمْ عِنْدَكَ أَطْلَبَهُمْ لِمَعَائِبِ النَّاسِ ، فَإِنَّ فِى النَّاسِ عُيُوباً الْوَالِى أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا، فَلاتَكْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْكَ مِنْهَا فَإِنَّمَا عَلَيْكَ تَطْهِيرُ مَا ظَهَرَ لَكَ ، وَاللَّهُ يَحْكُمُ عَلى مَا غَابَ عَنْكَ ، فَاسْتُرِ الْعَوْرَةَ مَا اسْتَطَعْتَ يَسْتُرِ اللَّهُ مِنْكَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِيَّتِكَ ، أَطْلِقْ عَنِ النَّاسِ عُقْدَةَ كُلِّ حِقْدٍ، وَ اقْطَعْ عَنْكَ سَبَبَ كُلِّ وِتْرٍ، وَ تَغَابَ عَنْ كُلِّ مَا لايَصِحُّ لَكَ ، وَ لاتَعْجَلَنَّ إِلى تَصْدِيقِ سَاعٍ ، فَإِنَّ السَّاعِىَ غَاشٌّ ، وَ إِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِينَ .»

ص: 65

رعايت انصاف، و اجتناب از ظلم و ستم

در مورد نامۀ 53 نهج البلاغۀ حضرت على عليه السلام به اينجا رسيديم كه فرمود:

«أَنْصِفِ اللَّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِكَ وَ مِنْ خَاصَّةِ أَهْلِكَ وَ مَنْ لَكَ فِيهِ هَوىً مِنْ رَعِيَّتِكَ »

([اى مالك] دربارۀ خدا انصاف [عدالت] را رعايت كن، و دربارۀ مردم نيز انصاف را رعايت كن، چه به خاطر خودت و چه به خاطر خويشاوندان نزديكت و آن كس را از رعيّت خويش كه دوستش مى دارى.)

«انصاف» به معناى ميانه روى و اعتدال است؛ وقتى كه مى گوييم انصاف داشته باش، يعنى معتدل و ميانه رو باش و راه افراط و تفريط را كنار بگذار.

مى فرمايد: در رابطۀ خودت با خدا هميشه انصاف را رعايت كن تا حقوق خدا تضييع نشود. تو بنده و مخلوق خدا هستى، وجود و بقاى تو از خداست، غذايى كه مى خورى از خداست، تمام حركات و سكناتى كه دارى از اثر نيرويى است كه خدا به تو داده است. پس ما در مقابل خدا از خود چيزى نداريم و بايد در رابطه با خدا طورى باشيم كه شكر نعمت هاى خدا باشد نه كفران نعمت ها؛ معناى شكر اين است كه هر نعمتى را خدا به شما داده در همان راهى كه مقرر شده است مصرف كنى و بيجا مصرف ننمايى.

پس «أَنْصِفِ اللَّهَ » يعنى در رابطۀ خودت با خدا انصاف را رعايت كن تا حقوق خدا تضييع نشود. اگر حقوق خدا را تضييع كردى ظلم كرده اى، ظلم يعنى تعدّى به حقوق ديگران، و چه ظلمى بالاتر از اين كه حقوقى را كه خدا بر گردن ما دارد تضييع كنيم ؟!

«وَ أَنْصِفِ النَّاسَ » يعنى و در رابطۀ خود با مردم هميشه انصاف را رعايت كن و مواظب باش كه حقوق مردم را تضييع نكنى. مراد اين است كه بايد هميشه در روابط با مردم جانب انصاف را رعايت كنى.

ص: 66

اگر انسان در رابطۀ خودش با مردم تعدّى كند به خاطر اين كه مى خواهد منافعى عايدش گردد، يا براى اين كه نفعى به پسر يا پدر و يا قوم و خويشانش برسد حقوق مردم را تضييع كند، يا در بين رعاياى خود به خاطر كسى كه بيشتر دوستش دارد حق ديگران را بگيرد و به او بدهد، اين ظلم است؛ لذا حضرت مى فرمايد: نسبت به مردم با انصاف رفتار كن، چه از ناحيۀ خودت و چه از ناحيۀ خواص اهلت و چه از ناحيۀ كسانى كه به آنها عشق و علاقه دارى؛ و خلاصه به خاطر بعضى كه مريد تو هستند و رفاقت خاصى با تو دارند، حقوق كسانى را كه زيردست تو هستند تضييع مكن.

يك زمان حاكمى حق ديگران را تضييع مى كند براى اين كه نفعى عايد خودش بشود، و يك زمان هم مى خواهد نفعى به خويشانش برسد؛ مثلاً براى بعضى از دوستان و رفيقانش پارتى بازى مى كند و به دوستان خود در ادارات پست مهمى مى دهد در صورتى كه ديگران بيشتر صلاحيت دارند، يا فرض كنيد براى اين كه مى خواهد به رفيق خود حقوق بيشترى بدهد حقوق ديگران را كم مى كند.

حضرت على عليه السلام وقتى حكومت مصر را به مالك اشتر محوّل مى كند مى گويد:

مواظب باش كه مبادا به خاطر خودت و به خاطر خويشانت و به خاطر مريدان و دوستانت، حقوقى را از ديگران تضييع كنى. چنانچه معمول حكّام دنيا اين است كه هميشه سعى مى كنند پستها، پولها و مقامها را در ميان خود و خويشان و دوستانشان نگاه دارند.

«فَإِنَّكَ إِلَّا تَفْعَلْ تَظْلِمْ !»

(پس همانا تو اگر چنين نكنى ستمكارى.)

يعنى اگر رعايت انصاف را نكنى و حقوق ديگران را تضييع كنى و همچنين اگر بين خودت و خدا انصاف را رعايت نكنى ظلم كرده اى، به ديگران و به خدا ظلم كرده اى. در قرآن مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ

ص: 67

لِمَنْ يَشاءُ»(1) خداوند شرك را نمى بخشد. شرك ظلمى است نسبت به خدا، تعدّى نسبت به خداست؛ شما اگر شكر خدا را نكنيد و كفران نعمت كنيد و نسبت به خدا مشرك شويد، اين ظلمى نسبت به خداست. پس اگر انصاف را بين خود و خدا و همچنين بين خود و ديگران رعايت نكنى آدم ظالمى هستى.

«وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللَّهِ كَانَ اللَّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ »

(و آن كه بر بندگان خدا ستم نمايد خداوند به جاى بندگانش او را دشمن است.)

خدا دشمن ظالمان و ستمكاران است. انسان مظلوم ولو به قدرى مظلوم باشد كه نتواند حق خود را بگيرد، ولى خدا حق او را مى گيرد؛ ممكن است در اين عالم يا در آن عالم گريبان انسان را بگيرد، بالاخره خداوند ظالمان را مجازات خواهد كرد.

«وَ مَنْ خَاصَمَهُ اللَّهُ أَدْحَضَ حُجَّتَهُ »

(و هر كه خداوند او را دشمن گيرد دليل و برهان وى را بلغزاند.)

يعنى ديگر نمى تواند در مقابل خدا حرف بزند. ممكن است ظالمى زبان چرب و نرمى داشته باشد و خود را در برابر بندگان خدا مظلوم جلوه دهد و خدمتگزار نشان بدهد و بگويد: من نه تنها ظالم نبوده ام بلكه خدمتگزار ملّت نيز بوده ام و شبانه روز براى اين ملّت خدمت كرده ام، اما در مقابل خدا نمى تواند اين حرفهاى بى اساس را ببافد. خدا «عَلّام الغيوب» است، تمام امور نزد خدا معلوم است. مى فرمايد: اگر خدا با كسى طرف بشود، دليل و برهان او را مى لغزاند؛ به اين معنا كه دليل آن شخص نزد خدا لغزنده است و زبان چرب و نرم او اثرى ندارد.

«وَكَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتّى يَنْزِعَ أَوْ يَتُوبَ »

(و او در جنگ با خداوند است تا اين كه جدا گردد و توبه نمايد.)8.

ص: 68


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 48.

«حَرْب» به معناى جنگ، و «مُحارِب» كسى است كه در مقابل خدا جنگ مى كند.

خدا حقوقى را بر مردم معيّن كرده است، وقتى اين حقوق را ندهى محارب با خدا و در حال جنگ با خدا هستى تا اين كه خود را از اين ظلم و تعدّى جدا سازى و توبه كنى.

«وَ لَيْسَ شَىْ ءٌ أَدْعى إِلى تَغْيِيرِ نِعْمَةِ اللَّهِ وَ تَعْجيِلِ نِقْمَتِهِ مِنْ إِقَامَةٍ عَلى ظُلْمٍ »

(و هيچ چيزى براى دگرگون ساختن نعمت خداوند و سرعت گرفتن كيفر او مؤثرتر از برپاداشتن ستم نيست.)

و هيچ چيز انسان را بيشتر از پايدارى بر ظلم و ستم به تغيير نعمت و تعجيل عذاب خدا دعوت نمى كند؛ يعنى هيچ چيز زودتر سبب تغيير نعمت خدا و سبب تعجيل عذاب و نقمت خدا نمى شود، بجز اين كه شما در ظلمى پايدار باشى و بمانى؛ به عبارت ديگر اگر شما ظالم باشيد و در حالت ظالميت بمانيد، سبب مى شود كه حتماً شكست بخوريد و از بين برويد.

وقتى سلاطين و قدرتمندان شروع به ظلم به ملّت كردند، دائماً مخالف زياد مى شود؛ مگر ملّت چقدر مى تواند در مقابل ظلم و تعدّى صبر و تحمّل كند؟! بالاخره روزى ملّت قيام مى كند و آه و نالۀ مظلومان كار خود را مى كند. اقامۀ ظلم سبب مى شود خداوند نعمتى را كه به تو داده است از تو بگيرد، و نقمت و غضب خدا زودتر شامل حال تو شود.

«فَإِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ دَعْوَةَ الْمُضْطَهَدِينَ وَ هُوَ لِلظَّالِمِينَ بِالْمِرْصَادِ»

(چرا كه خداوند دعاى ستمديدگان را شنواست و در كمين ستمگران است.)

«مُضْطَهَد» به كسى مى گويند كه تحت فشار و ظلم واقع شده است؛ «مِرْصاد» يعنى كمين.

بسيارى از ظالمان در همين دنيا جزاى اعمال خود را خواهند ديد. شما ببينيد همين محمّدرضا پهلوى با همۀ فشارهايى كه بر ملّت آورده بود، اين همه سازمان

ص: 69

امنيت جوانهاى مردم را در زندانها شكنجه مى كردند، مردم را به مسلسل مى بستند، با اين همه قدرت، ولى مردم با دست خالى و با كمكى كه خدا به آنان كرد در مقابل او پيروز شدند. يا رضا شاه كه شانزده سال سلطنت نمود و در اين مدّت چقدر ظلم و تعدّى به مردم كرد و مردم را تحت فشار گذاشت كه حتى پدر و پسر از هم وحشت داشتند و جرأت نمى كردند عليه حكومت وقت صحبت كنند، بعد همين رضا شاه را با چه ذلّت و خوارى از كشور بيرون كردند و به جزيرۀ موريس فرستادند و بعد با چه فلاكتى از دنيا رفت. او كه شانزده سال سلطنت كرده بود و اعلى حضرت قدرقدرت و قوى شوكت! بود آن گونه ذليل و خوار شد. آيا اين شانزده سال سلطنت و قدرت به آن همه ذلّت و خوارى آخر عمرش مى ارزيد؟!

هر كس ظلم و تعدّى كند سزاى خود را خواهد ديد، لازم نيست اين تذكرها فقط براى حكومتها باشد؛ البته مالك اشتر بنا بود از طرف حضرت على عليه السلام حاكم مصر شود ولى اين سفارش حضرت فقط براى حكّام نيست. هر كس در منطقۀ نفوذ خودش ظلم كند، چه حاكم كشورى باشد چه فرماندار شهرى و چه كدخداى يك ده يا مرد خانه اى باشد فرق نمى كند. مرد يك خانه اگر نسبت به زن و بچه اش ظلم كند، سزاى اعمالش را خواهد ديد و زندگى را براى خودش هم تلخ مى كند.

سفارش به اعتدال و عدالت

«وَلْيَكُنْ أَحَبُّ الْأُمُورِ إِلَيْكَ أَوْسَطَهَا فِى الْحَقِّ »

(و بايد دوست داشتنى ترين كارها نزد تو ميانه ترين آن در حق باشد.)

«اوسط در حق» يعنى امرى كه وسط است و انسان را به حق مى رساند؛ نه طرف راست است و نه طرف چپ، نه شرقى و نه غربى، نه تمايل به چپ دارد نه تمايل به راست. انسان بايد در خط مستقيم برود. هميشه بايد حق محبوب شما باشد و شما حق را دوست داشته باشيد. تمايلات چپ و راست را دور بيندازيد.

ص: 70

«وَ أَعَمَّهَا فِى الْعَدْلِ »

(و همگانى ترين آن در عدل.)

محبوبترين چيزها نزد تو بايد چيزى باشد كه عدالت را بيشتر شامل مى شود؛ يعنى جنبۀ عدالت هر چه بيشتر در آن رعايت بشود؛ و مخصوصاً تو كه مالك اشترى و بناست حاكم كشورى بشوى، بايد در اين مقام مواردى را كه جنبۀ عدالت آن بيشتر است رعايت كنى تا عدالت عمومى تأمين شود.

رضايت رعيّت مقدّم بر رضايت خواص و نزديكان

«وَ أَجْمَعَهَا لِرِضَا الرَّعِيَّةِ »

(و فراگيرترين آن براى رضايت رعيّت.)

هر چه رعيّت از دست تو راضى تر باشد بهتر است. بايد سعى كنى رضايت مردم را به دست آورى.

«فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّةِ يُجْحِفُ بِرِضَا الْخَاصَّةِ ، وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّةِ يُغْتَفَرُ مَعَ رِضَا الْعَامَّةِ »

(زيرا خشم تودۀ مردم رضايت خواص را از بين مى برد، و همانا خشم خواص با وجود رضايت تودۀ مردم پوشيده مى شود.)

اين كلام خيلى بزرگى است. هميشه حكّام امرشان دائر است بين اين كه يا خير و صلاح خويشان و اطرافيان خود را تأمين و تهيه كنند، كه در اين صورت مردم ناراضى مى شوند؛ يا اين كه حاكم بخواهد رضايت مردم را براى خود به دست آورد، آن وقت خويشانش ناراحت مى شوند. كدام بهتر است ؟ آنچه به نفع مردم و حاكم است اين است كه رضايت مردم را به دست آورد؛ هر چند كه خويشان و اطرافيان ناراحت بشوند، بايد رضايت عامّه را به دست آورد. چرا؟

ص: 71

مى فرمايد: «فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّةِ يُجْحِفُ بِرِضَا الْخَاصَّةِ » اگر اكثريت عامّۀ مردم از تو غضبناك شدند و عليه تو قيام كردند، رضايت خاصّه و خويشانت را هم از بين مى برند. همان طور كه ديديم وقتى مردم عليه محمّدرضا قيام كردند، تار و پود زندگى همۀ خويشان و اطرافيان او از هم پاشيد و به هم خورد. «وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّةِ يُغْتَفَرُ مَعَ رِضَا الْعَامَّةِ » و همانا خشم و غضب خويشان در صورت رضايت مردم پوشيده مى شود. اگر رضايت عمومى مردم را به دست آورى، ناراحتى خويشان به جايى ضرر نمى زند.

عيب هاى خواص و نزديكان والى

«وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِيَّةِ أَثْقَلَ عَلَى الْوَالِى مَؤُونَةً فِى الرَّخَاءِ»

(و هيچ يك از رعيّت نيست بر والى به هنگام فراخى زندگانى، گرانبارتر.)

اين جمله جمله اى طولانى است و در حقيقت دارد خويشان و خواص يك حاكم را ذكر مى كند. طمع خويشان و اطرافيان يك حاكم زيادتر است و صبر و حوصله شان كمتر. اگر به آنها بدهى كمتر شكر مى كنند، و اگر از آنها بگيرى بيشتر نق مى زنند؛ ولى مردم بيشتر شكرگزار هستند. هميشه كسانى كه دور و بر حاكم هستند فايده شان كمتر است و ضررشان بيشتر.

اين مطلب را حضرت على با چند جمله ذكر كرده اند: «وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِيَّةِ » :

هيچ كدام از رعيّت اين صفات و عيب ها را ندارند كه:

1 -«أَثْقَلَ عَلَى الْوَالِى مَؤُونَةً فِى الرَّخَاءِ»

(بر والى به هنگام فراخى زندگانى، گرانبارتر.)

2 -«وَ أَقَلَّ مَعُونَةً لَهُ فِى الْبَلاءِ»

(و در گرفتارى براى او، كم يارى رسان تر.)

ص: 72

مثلاً وقتى شاه گرفتار شد غلامرضا و اشرف و... سراغ كار خود رفتند و به فكر نجات برادر خود نبودند.

3 -«وَ أَكْرَهَ لِلْإِنْصَافِ »

(و به هنگام عدالت و برابرى، ناخشنودتر.)

4 -«وَ أَسْأَلَ بِالْإِلْحَافِ »

(و در درخواست، پر اصرارتر.)

5 -«وَ أَقَلَّ شُكْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ»

(و به هنگام بخشش كردن، كم سپاس تر.)

تودۀ مردم در برابر يك چيز جزئى كه بدهى و يا كمكى كه بكنى شكرگزارند، ولى اينها با اين كه امكانات خيلى زيادى هم مى گيرند كمتر شكرگزارند.

6 -«وَ أبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ »

(و موقع خوددارى از بخشش، دير عذرپذيرنده تر.)

اگر براى مردم عذرى بياورى، مثلاً بگويى به دليل جنگ بنزين كم است و بايد قناعت كنيم، زود قبول مى كنند و به همان بنزين كم قانع مى شوند؛ اما اطرافيان حاكم برعكس بيشتر نق مى زنند.

7 -«وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ الدَّهْرِ مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّةِ »

(و به هنگام سختى هاى روزگار در شكيبايى، ناتوانتر از خواص و نزديكان [نيست].)

اگر حوادث و مشكلاتى براى حاكم پيدا شود، صبر آن خويشان و اطرافيان كمتر است.

مى فرمايد: هيچ كدام از رعيّت اين صفات را ندارند؛ در حالى كه نزديكان تو بيش از همه اين صفات را دارند، بيشتر مطالبه مى كنند و بيشتر نق مى زنند، و كمتر شكرگزارند و كمتر عذر مى پذيرند و در حوادث هم كمتر تو را يارى مى كنند.

ص: 73

اهميت تودۀ مردم و لزوم حفظ حرمت آنان

«وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّينِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَالعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّةِ »

(و جز اين نيست كه ستون دين و انبوهى مسلمانان و آماده براى دشمنان، همان تودۀ مردم هستند.)

اين مردمند كه سرباز مى دهند و دين و جامعه را حفظ مى كنند و كارهاى جامعه و كارهاى اجتماعى را انجام مى دهند. خلاصه بار سنگين اجتماع و دين به دوش آنهاست، آيا انصاف است كه انسان رضايت دوستان و خويشان خود را بر رضايت مردم مقدّم بدارد؟! در صورتى كه بار سنگين بر دوش همين مردم است. حاكم بايد هميشه سعى كند رضايت مردم را به دست آورد نه رضايت اطرافيانش را، كه كمتر كمك مى كنند و بيشتر توقع دارند.

«فَلْيَكُنْ صَغْوُكَ لَهُمْ ، وَ مَيْلُكَ مَعَهُمْ »

(پس بايد گرايش تو به ايشان باشد، و تمايل تو با آنان.)

حالا كه بنا شد بار سنگين اجتماع و دين بر دوش عامّۀ مردم باشد، پس هميشه ميلت متوجّه آنها باشد.

منظور حضرت از اين جمله اين است كه حاكم منطقه بايد رضايت عموم مردم را بر رضايت اطرافيان خود ترجيح بدهد. و اين برخلاف خط مشى حكومتهاى ديگر است كه نوعاً به اطرافيان خود توجّه دارند و به مردم كارى ندارند.

پوشانندۀ عيب هاى مردمان باش

«وَلْيَكُنْ أَبْعَدُ رَعِيَّتِكَ مِنْكَ وَ أَشْنَأُهُمْ عِنْدَكَ أَطْلَبَهُمْ لِمَعَائِبِ النَّاسِ »

(و بايد دورترين رعيّت از تو و دشمن ترين آنان نزد تو كسى باشد كه بيشتر در جستجوى عيب هاى مردم است.)

ص: 74

در ميان رعيّت كسى را بيشتر از خود دور كن كه بيشتر سراغ عيب مردم مى رود و مى خواهد عيب مردم را به تو بگويد؛ خوبى ها را ناديده مى گيرد و دنبال زشتى هاى مردم است و مى خواهد جامعه را پيش تو لكه دار نشان دهد. نبايد طورى باشد كه تو نسبت به مردم حالت بدبينى پيدا كنى و مردم هم از تو دور شوند.

«فَإِنَّ فِى النَّاسِ عُيُوباً»

(زيرا در مردم عيب هايى است.)

مردم كه معصوم نيستند، عيب هايى دارند، حاكم بيش از همه براى مردم مثل يك پدر مى ماند و بايد تا مى تواند عيب آنها را بپوشاند، مگر در مواردى كه خداوند حدودى جارى كرده است، آن هم تا ثابت نشود انسان نبايد دنبال آن باشد كه عيب مردم را ثابت كند.

در اين باره ما احاديثى نيز داريم؛ شخصى نزد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يا حضرت على عليه السلام مى رود و مى گويد من زنا كرده ام، حضرت مى فرمايد: إن شاءاللّه زنا نكرده اى فقط نگاه كرده اى. جواب مى دهد نه. هر چه حضرت سعى مى كند كه اين شخص به زنا اقرار نكند نمى شود و اصرار مى كند. داستان ماعز بن مالك نيز از اين قرار است: ماعز بن مالك زنا مى كند و مى پندارد كه اگر نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نرود و سنگسارش نكنند توبه اش قبول نيست، نزد پيامبر مى رود و مى گويد: يا رسول اللّه من زنا كرده ام. پيامبر رويش را به آن طرف برمى گرداند، آن طرف مى رود و مى گويد: يا رسول اللّه مرا پاك كن من زنا كرده ام. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: شايد بوسه اى زده اى، نگاهى كرده اى، نه، إن شاءاللّه كارى نكرده اى برو. دوباره مى گويد: يا رسول اللّه من زنا كرده ام. و خلاصه تا سه بار تكرار مى كند تا پيامبر مى فرمايد: اگر دفعۀ چهارم اقرار كنى سنگسارت مى كنيم، برو به كارت برس. باز مى ايستد و براى بار چهارم به زنا اقرار مى كند،

ص: 75

آن وقت پيامبر دستور مى دهد او را سنگسار كنند.(1) منظور اين است كه حتى المقدور سعى مى كردند كه شخص عيب خود را نگويد.

«اَلْوَالِى أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا»

(كه حاكم سزاوارترين كسى است كه آن را بپوشاند.)

حاكم مثل پدر است، هميشه مى خواهد عيب فرزندش پوشيده باشد. آنان بچه هاى تو هستند، كارى بكن كه عيب هايشان پوشيده باشد.

«فَلاتَكْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْكَ مِنْهَا»

(پس مبادا پرده بردارى از آن عيبى كه از تو پنهان است.)

«فَإِنّمَا عَلَيْكَ تَطْهِيرُ مَا ظَهَرَ لَكَ »

(چرا كه بر تو است پاك كردن آنچه بر تو آشكار گردد.)

پس اگر عيب ظاهر و واضح باشد بايد آن را پاك كرد، ولى حتى المقدور بايد كارى كرد كه عيب ظاهر نشود.

«وَاللَّهُ يَحْكُمُ عَلى مَا غَابَ عَنْكَ »

(و خداوند داورى خواهد كرد بر آن عيب هايى كه از تو پنهان است.)

اگر توبه كرد مى بخشد وگرنه براى قيامتش باشد. لازم نيست تحقيق كنى ببينى چه؟!

ص: 76


1- - داستان ماعز بن مالك هم در كتب روايى شيعه و هم در كتب روايى اهل سنّت نقل شده است؛ براى اطلاع بيشتر به وسائل الشيعة، ج 28، ص 101 مراجعه شود. شبهه اى كه اينجا هست اين است كه مطابق آيۀ 34 از سورۀ مائده: «إِلاَّ الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ » هرگاه شخص گناهكار قبل از اين كه گرفتار شود توبه نمايد، حدّ از او ساقط مى شود. و ماعز كه از عمل خود پشيمان شده بود، در حقيقت توبه كرده بود، پس چگونه حدّ بر او جارى شده ؟!

كارهاى خطايى كرده اند، چقدر جنايت انجام شده، آيا مردم زنا مى كنند يا نه. اگر ثابت شد حدّ آن را بزن، اما نمى خواهد تحقيق كنى كه آيا مردم زنا مى كنند يا نه.

«فَاسْتُرِ الْعَوْرَةَ مَا اسْتَطَعْتَ يَسْتُرِ اللَّهُ مِنْكَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِيَّتِكَ »

(پس چندان كه مى توانى عيب مردم را بپوشان تا خدا بپوشاند از تو آنچه دوست دارى پوشاندن آن را از رعيّت خويش.)

«عَوْرَة» به معناى عيب است. يعنى تا جايى كه مى توانى عيب مردم را بپوشان. تا مى شود بايد عيب ديگران را بپوشانى؛ كه آنچه را تو دوست دارى از رعيّت بپوشانى، خدا هم از تو مى پوشاند و از سر تقصيرات تو مى گذرد.

ريشۀ هر كينه اى را از ميان بردار

«أَطْلِقْ عَنِ النَّاسِ عُقْدَةَ كُلِّ حِقْدٍ»

(و گره هر كينه اى را از مردم بگشا.)

اگر كينه پيدا كنند لابد جهتى دارد، پس از اوّل ريشۀ آن را از بين ببر تا اصلاً زمينۀ كينه درست نشود. گره هر كينه اى را از مردم رها و باز كن. كينه مثل گره اى است كه پيدا شده، اين گره را باز كن تا نسبت به تو كينه اى پيدا نشود. تو كه حاكم هستى از اوّل زمينۀ بغض و كينۀ مردم را برطرف كن.

«وَاقْطَعْ عَنْكَ سَبَبَ كُلِّ وِتْرٍ»

(و رشتۀ هر كينه اى را از خود جدا كن.)

اگر مى خواهى بر اين مردم حكومت كنى، بايد مردم به تو علاقه مند شوند، به حكومت علاقه داشته باشند؛ پس تو بايد رشتۀ هر كينه اى را قطع كنى.

ص: 77

سخن چين خيانتكار است

«وَ تَغَابَ عَنْ كُلِّ مَا لايَصِحُّ لَكَ »

(و از هر چه در نظر تو نادرست آيد خود را به غفلت زن.)

يعنى غفلت بورز و دنبال چيزهايى را كه صحيح نيست مگير.

«وَلاتَعْجَلَنَّ إِلى تَصْدِيقِ سَاعٍ »

(و هرگز در راستگو شمردن سخن چين شتاب مكن.)

اگر سعايت كننده اى عليه ديگرى سخن چينى كرد و حرفى زد فورى مپذير و ترتيب اثر مده، ممكن است دروغ بگويد، ممكن است با آن شخص كدورتى داشته باشد كه از او پيش تو بد مى گويد و عليه او توطئه مى كند.

«فَإِنَّ السَّاعِىَ غَاشٌّ ، وَ إِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِين»

(زيرا سخن چين خيانتكار است، هرچند خود را به خيرخواهان شبيه نمايد.)

چنين آدمى خيانتكار به كشور و خيانتكار به تو است. اگر بنا باشد كه هر كسى پيش تو بيايد و حرفى بزند فوراً ترتيب اثر بدهى، يكدفعه همۀ مردم با تو بد مى شوند، بين تو و مردم فاصله ايجاد مى شود، چه بسا نسبت به رعيّت ظلم و تعدّى بشود.

حتى المقدور بايد اين سعايتكاران را راه ندهى و به حرفهايشان ترتيب اثر ندهى.

البته اين فرمايشاتى كه حضرت به مالك مى فرمايد عمومى است ولى بيشتر كسانى كه حاكم اند و حكومت منطقه اى يا كشورى و يا شهرى در دستشان است، بايد هميشه اين دستورات را مدّ نظر داشته باشند و رفتارشان به گونه اى باشد كه رضايت مردم و افكار عمومى را به دنبال داشته باشد.

خدا إن شاءاللّه به همۀ مسلمين توفيق بدهد كه به وظايف اسلامى خود عمل كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 78

(درس 512) - نامۀ 53 (قسمت پنجم)

اشاره

موقعيت شورا در اسلام و شرايط مشاورين

شرايط وزيران والى

ص: 79

ص: 80

«نامۀ 53 - قسمت پنجم»

«وَ لاتُدْخِلَنَّ فِى مَشُورَتِكَ بَخِيلاً يَعْدِلُ بِكَ عَنِ الْفَضْلِ وَ يَعِدُكَ الْفَقْرَ، وَ لا جَبَاناً يُضْعِفُكَ عَنِ الْأُمُورِ، وَ لا حَرِيصاً يُزَيِّنُ لَكَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ، فَإِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتّى يَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللَّهِ !

إِنَّ شَرَّ وُزَرَائِكَ مَنْ كَانَ لِلْأَشْرَارِ قَبْلَكَ وَزِيراً، وَ مَنْ شَرِكَهُمْ فِى الْآثَامِ فَلا يَكُونَنَّ لَكَ بِطَانَةً ، فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَثَمَةِ ، وَ إِخْوَانُ الظَّلَمَةِ ، وَ أَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَيْرُ الْخَلَفِ مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَ نَفَاذِهِمْ ، وَ لَيْسَ عَلَيْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ وَ أَوْزَارِهِمْ مِمَّنْ لَمْ يُعَاوِنْ ظَالِماً عَلى ظُلْمِهِ وَ لاآثِماً عَلى إِثْمِهِ ؛ أُولَئِكَ أَخَفُّ عَلَيْكَ مَؤُونَةً ، وَ أَحْسَنُ لَكَ مَعُونَةً ، وَ أَحْنى عَلَيْكَ عَطْفاً، وَ أَقَلُّ لِغَيْرِكَ إِلْفاً، فَاتَّخِذْ أُولَئِكَ خَاصَّةً لِخَلَوَاتِكَ وَ حَفَلاتِكَ ، ثُمَّ لْيَكُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَكَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَكَ ، وَ أَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَةً فِيمَا يَكُونُ مِنْكَ مِمَّا كَرِهَ اللَّهُ لِأَوْلِيَائِهِ وَاقِعاً[ ذَلِكَ ] مِنْ هَوَاكَ حَيْثُ وَقَعَ . وَالْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَالصِّدْقِ ، ثُمَّ رُضْهُمْ عَلى أَنْ لايُطْرُوكَ وَ لايَبْجَحُوكَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ ، فَإِنَّ كَثْرَةَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ وَ تُدْنِى مِنَ الْعِزَّةِ .»

موقعيت شورا در اسلام و شرايط مشاورين

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، در جلسۀ قبل به اينجا رسيديم كه حضرت على عليه السلام مى فرمايند:

ص: 81

«وَ لاتُدْخِلَنَّ فِى مَشُورَتِكَ بَخِيلاً يَعْدِلُ بِكَ عَنِ الْفَضْلِ وَ يَعِدُكَ الْفَقْرَ»

(و در مشورت خود بخيل را وارد مساز، كه تو را از نيكى باز مى گرداند و به تو وعدۀ فقر مى دهد.)

يكى از چيزهايى كه در اسلام زياد روى آن تأكيد شده مسألۀ مشورت است. آيۀ شريفۀ قرآن در سورۀ شورى - كه سوره هم به اين نام ناميده شده - در مورد صفات بندگان خدا مى فرمايد: «وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ »(1) مردم امورشان را بين خودشان با مشورت انجام مى دهند. كه بيشتر به ذهن مى آيد امور اجتماعى و سياسى منظور است؛ البته خصوصيت ندارد، حتى امور فردى انسان؛ يعنى امور خانوادگى و امور تجارت و امثال آن را هم اگر انسان با مشورت انجام دهد اعتماد به آن كار زيادتر خواهد بود؛ حتى به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه عقل كلّ است خداوند مى فرمايد: «وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» و در كارهاى بزرگ اجتماعى با مردم مشورت كن. ولى سرانجام تصميم گيرى با پيامبر است؛ لذا پس از آن مى گويد: «فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ »(2)

بعد از اين كه مشورت كردى و تصميم گرفتى، به خدا توكّل كن و آن را به مرحلۀ عمل بگذار.

اين دستورالعملى براى همۀ طبقات است كه در كارتان خودسرانه عمل نكنيد.

وقتى كه خدا به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب مى كند با مردم مشورت كن، ساير افراد و طبقات هم بايستى به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم تأسّى نمايند. البته اين مشورت در احكام خدا نيست؛ زيرا احكام خدا قابل تغيير نيست، حتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم نمى تواند آنها را تغيير بدهد؛ فقط در اجراى احكام و در خصوصيات اجرايى كارها بايستى از عقل و تجربۀ ديگران استفاده كرد.9.

ص: 82


1- - سورۀ شورى (42)، آيۀ 38.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 159.

شما فرض بگيريد ارتش ما با اين كه ارگانى مهم است و كارش هم در دفاع از كشور زياد اهميت دارد، سران و فرماندهان اين ارتش در عين حالى كه فرمانده هستند نبايستى به فكر خودشان مغرور باشند و يا بگويند: ما هر كدام با هم طبقۀ خود مشورت مى كنيم. مثلاً تيمسار بگويد: من بايد فقط با تيمسار مشورت كنم. اين غلط است؛ زيرا پيامبر با همۀ افراد مشورت مى كرد؛ يك تيمسار مصلحت است كه در بعضى از مسائل با يك افسر جزء يا با يك درجه دار هم مشورت كند؛ و شايد آن درجه دار چون تماسش با سرباز زيادتر است، با روحيات آنان آشناتر باشد؛ و يا يك افسر جزء در اجتماع با مردم بيشتر سروكار دارد، با روحيات سربازها آشنايى بيشترى دارد و موقعيت هاى جبهه ها را بهتر تشخيص مى دهد. يك تيمسار و يا فرمانده كل بسا كمتر در جبهه باشد، كمتر با سربازهاى جزء و با مردم عادى تماس داشته باشد؛ و مسألۀ جنگ هم خيلى مهم است؛ موقعيت، محل، روحيۀ سربازها، روحيۀ مردم، خواست مردم، روحيۀ دشمن، تمام اينها بايستى مورد توجّه قرار گيرد تا بتوان تصميم گرفت.

پس در عين حال كه تصميم نهايى با فرمانده مافوق است، ولى او نبايد زود تصميم بگيرد. بلكه بايستى با تمام طبقات صاحب عقل و رأى مشورت كند و بعد از آن كه مطلب كاملاً روشن شد بدون حبّ و بغض بر مبناى مصلحت اسلام و كشور اسلامى و مصلحت مسلمين تصميم بگيرد، سپس آنچه را فرمانده دستور بدهد همه بايد عمل كنند. دستور قرآن هم همين است. خدا به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ » اى پيامبر در امور با مردم مشورت كن؛ و زمانى كه مشورت كردى و مطلب ورزيده و پخته شد، پس اى پيامبر وقتى كه تصميم گرفتى - تصميم را به پيامبر نسبت مى دهد، تصميم نهايى از آنِ رهبر است - به خدا توكّل كن و پيش برو. دستور از آنِ فرمانده است، تصميم نهايى را او مى گيرد. ولى فرمانده با همۀ طبقات، خواه درجه شان پايين تر از او باشد و خواه هم سطح، بايد مشورت كند.

ص: 83

اساساً اين رسم كه در دنيا متداول است كه تيمسارها و فرماندهان به پايين دستها بى اعتنايى مى كنند برخلاف موازين اسلام است. در اسلام پيامبر فرمانده كلّ بود ولى با اصحاب خود مى نشست و صحبت مى كرد و غذا مى خورد، لباس و غذايشان در يك سطح بود، در نشستن هم طورى بود كه يك تازه وارد كه پيامبر را نمى شناخت تشخيص نمى داد پيامبر كدام است و سؤال مى كرد: محمّد كدام است.(1) اين گونه امتيازها در اسلام وجود ندارد؛ بلكه به آنان كه در رأس هستند دستور داده است كه هم سطح ضعيف ترين افراد باشند.

حضرت على در نهج البلاغه مى فرمايد: «إنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ »(2) خداوند بر امامان و رهبران عدالت واجب كرده است كه خودشان را در زندگى هم سطح ضعيف ترين مردم قرار دهند. فرماندهان و رهبران دستور دارند كه زندگيشان هم سطح زندگى ضعيف ترين افراد باشد؛ تشريفات زائد را حذف كنند و به دور بريزند.

اكنون كه در كشور ما انقلاب اسلامى تحقق يافته، نبايد فقط به اسم اسلام اكتفا كنيم. اخلاق اسلامى و روش اسلامى در همۀ سطوح زندگى ما بايد پياده شود و مسئولين در مسائل با همۀ افرادى كه كفايت دارند مشورت كنند، زود تصميم نگيرند، مسألۀ شورا خيلى اهميت دارد. حضرت على عليه السلام فرموده است: «مَنِ اسْتَبَدَّ بِرَأْيِهِ هَلَكَ ، وَ مَنْ شَاوَرَ الرِّجَالَ شَارَكَهَا فِى عُقُولِهَا»(3) كسى كه استبداد ورزد و فقط با رأى خودش بخواهد كارها را انجام بدهد، يعنى ديكتاتور و خودبين باشد و در مقام رأى دادن به ديگران اعتنا نكند، چنين آدمى بالاخره هلاك مى شود؛ و هر كس با افراد مشورت كند، خودش را در عقل آنها شريك قرار داده است.1.

ص: 84


1- - بحارالأنوار، ج 16، ص 194، تاريخ نبيّنا صلى الله عليه و آله و سلم باب مكارم اخلاقه و سيره و سنّته صلى الله عليه و آله و سلم.
2- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 209.
3- - همان، حكمت 161.

هر فردى يك فكرى دارد، شما اگر مشورت كنى از فكر ديگران استفاده كرده اى و آنچه را كه خودت فهميدى با آنچه كه از ديگران فهميدى به هم اضافه مى كنى و بر مبناى افكار خودت و ديگران تصميم مى گيرى، و تصميم كه گرفتى در مقام اجرا دستور مى دهى كه عمل كنند، و دستور نهايى نيز مخصوص رهبر و فرمانده است. در جنگ در عين حالى كه گفتيم يك فرمانده چه بسا ايجاب مى كند كه با يك سرباز جزء مشورت كند، اما وقتى كه تصميم گرفت و فرمانده دستور داد، ديگر همۀ رده ها بايد اطاعت كنند و پيش بروند، وگرنه هر كس بخواهد به فكر خودش كار كند هرج و مرج خواهد شد؛ وقتى كه فرمانده دستور داد همه بايستى اجرا كنند ولو نظرشان هم غير از اين باشد، تا اين كه كارها پيش برود و هرج و مرج در كار نباشد؛ زيرا در كار بايد كاملاً هماهنگى باشد و تمام طبقات فرمان فرمانده را اجرا كنند.

پس اصل مشورت از نظر قرآن مسلّم بوده است و لذا لازم نبود حضرت به مالك بفرمايد كه مشورت كن، اين است كه حضرت على عليه السلام شرايط كسانى را كه لازم است مالك با آنها مشورت نكند در اينجا ذكر مى كند، و در حقيقت آنها كسانى هستند كه مشورت با آنها مضرّ است؛ لذا مى فرمايد: «وَ لاتُدْخِلَنَّ فِى مَشُورَتِكَ بَخِيلاً يَعْدِلُ بِكَ عَنِ الْفَضْلِ وَ يَعِدُكَ الْفَقْرَ» در مقام مشورت كردن در امور كشور تو كه حاكم مصر هستى با آدمهايى كه بخيل اند يعنى طبعشان طورى است كه نمى خواهند نفعى به مردم برسد، با اين گونه افراد مشورت مكن. داخل مكن در مشورت خودت بخيلى را كه عدول مى دهد تو را از تفضل كردن و كمك كردن به ديگران و به تو وعدۀ فقر مى دهد و مى گويد: مبادا پول خرج كنى.

«وَ لا جَبَاناً يُضْعِفُكَ عَنِ الْأُمُورِ»

(و نه ترسو را، كه تو را در كارها سست مى گرداند.)

ص: 85

از جمله كسانى كه امام مى فرمايد با آنان مشورت مكن آدمهاى ترسويى هستند كه تو را از اقدام در امور تضعيف مى كنند. مخصوصاً امور جنگى. در زمانى كه دشمن حمله مى كند، اگر افرادى باشند كه جرأت و شجاعت حمله به دشمن را نداشته باشند، با آنان نبايد مشورت كنى. اينها هميشه مى گويند: نه، اقدام مكن، پيش مرو. در صورتى كه اگر ما اقدام نكنيم و پيش نرويم، دشمن پيش مى آيد و كشور را اشغال مى كند. وقتى كه آنها قسمتى از كشور را اشغال كنند، ما بايد سعى كنيم تهاجم داشته باشيم و آنچه را گرفته اند لااقل پس بگيريم.

«وَ لا حَرِيصاً يُزَيِّنُ لَكَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ»

(و نه حريص را، كه حرص به ستمگرى را براى تو مى آرايد.)

همچنين نبايد با كسانى كه حريص هستند مشورت كنى، آنان حرص را نزد تو مى آرايند و مثلاً مى گويند: تو حاكم مصر هستى و قاعده اش اين است كه كاخهاى فراوان و جاه و جلال بسيار داشته باشى، يا مى گويند: بايد در فلان كارخانه سهم داشته باشى! و اين كارها با عدالت هم كه نمى شود، مگر از حقوق يك نفر چقدر مى توان پس انداز كرد؟! پس ناچار مى شوى ظلم كنى. مثل وابستگان رژيم شاه كه سعى مى كردند هر جا يك مؤسسۀ انتفاعى بود خود را سهيم كنند. بنابراين با افرادى كه تو را به طمع و حرص تشويق مى كنند مشورت مكن.

«فَإِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتّى يَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللَّهِ »

(زيرا بخل و ترس و حرص خصلت هايى جداگانه هستند كه بدگمانى به خدا آنها را فراهم مى آورد.)

بنابراين حضرت از مشورت با سه دسته منع مى فرمايد: آدمهاى بخيل، آدمهاى جبون و ترسو و آدمهايى كه حريص مال دنيا هستند. مى فرمايد: اين سه صفت (بخل،

ص: 86

ترس و حرص) غريزه هاى مختلفى هستند و اين خصلت ها كه در بشر پيدا مى شود ناشى از سوء ظنّ نسبت به خداوند است. آن كسى كه بخيل است مى گويد: اگر تو بخواهى خرج كنى خزانه بى پول مى شود. فكر نمى كند كه از راه ديگر پر مى شود و خدا مى رساند. در حقيقت اعتماد به خدا ندارد. ترسو هم نسبت به خداوند سوء ظنّ دارد، در صورتى كه شجاع به خداوند اعتماد و توكّل دارد و پيش مى رود. حريص هم به همين طريق معتقد نيست خداوند آيندۀ او را تأمين كند، خودش از راه ظلم و تعدّى مى خواهد آتيه را تأمين نمايد. او نمى داند خدايى كه او را خلق كرده روزى او را هم مى دهد. اگر تو از راه حرام رفتى، راه حلالش مسدود مى شود، وگرنه راه حلال براى همه مقدور است. بنابراين مى فرمايد: جامع اين سه صفت سوء ظنّ نسبت به خداست.

شرايط وزيران والى

مالك اشتر كه مى خواهد حاكم مصر باشد احتياج به وزيرانى دارد كه او را كمك كنند. اساساً «وزير» از «وِزْر» به معناى بار مى باشد، وزير يعنى آن كه بار را برمى دارد؛ يعنى بار را از دوش تو مى گيرد و سنگينى آن را از دوش تو برمى دارد.

مى فرمايد: بايستى دقّت كنى از چه قسم افرادى براى خودت وزير و كمك بگيرى. زيرا مالك اشتر به تنهايى قادر به ادارۀ حكومت مصر نيست و قهراً نياز به كمك و وزير دارد.

امروز هم همين طور است؛ رئيس دولت كارها را تقسيم مى كند و هر كسى مسئول انجام كارى است. حضرت مى فرمايد: كسانى را كه وزير حكومتهاى ظالم قبل بوده اند و به ظالمان كمك كرده اند براى وزارت خود انتخاب مكن:

«إِنَّ شَرَّ وُزَرَائِكَ مَنْ كَانَ لِلْأَشْرَارِ قَبْلَكَ وَزِيراً»

(همانا بدترين وزيران تو كسى است كه براى بدكاران قبل از تو وزير بوده است.)

ص: 87

يعنى براى حكومتهاى شرّ و جور سابق وزير بودند و به آنها در شرّشان كمك مى كردند، اين بدترين وزير و كمك كار است.

«وَ مَنْ شَرِكَهُمْ فِى الْآثَامِ فَلا يَكُونَنَّ لَكَ بِطَانَةً »

(و آن كه آنان را در گناهان شريك بوده، پس مبادا براى تو شريك اسرار باشد.)

اگر با چنين افرادى مشورت كنى، تو نيز در گناهان اشرار و طاغوتهاى گذشته شريك هستى.

«بِطانَة» به معناى شريك اسرار است؛ عرب ها به لباس زير و آستر لباس كه به بدن چسبيده «بِطانة»، و به لباس رو «ظِهارة» مى گويند.

در واقع محرم اسرار كسى است كه مانند لباس زيرين به بدن تو چسبيده و در خانۀ تو رفت و آمد مى كند. پس اگر مى خواهى مشورت كنى، نبايد مشاورين از كسانى باشند كه در گناهان اشرار و طاغوتهاى سابق شركت كرده باشند.

حضرت در بيان اين كه به چه دليل نبايد با آنان مشورت كنى فرموده اند:

«فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَثَمَةِ ، وَ إِخْوَانُ الظَّلَمَةِ .»

(چرا كه آنان ياوران گناهكارانند، و برادران ستمكاران.)

«أثمة» جمع «آثم» به معناى گناهكار است. مثلاً افرادى كه در سازمان امنيت بودند، شكنجه مى دادند و با طاغوت همكارى مى كرده اند و در دستگاههاى دولتى مجرى خواسته هاى طاغوت بوده اند، به هيچ وجه شايستگى وزارت و مشورت تو را ندارند.

«وَ أَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَيْرُ الْخَلَفِ »

(و حال آن كه تو جانشينى بهتر از ايشان خواهى يافت.)

ص: 88

تو بدل آنها بهترين جانشين را مى يابى. آيا تصور مى كنى كه فقط گردانندگان حكومت پيشين افراد باهوش و كاردانى هستند؟ در صورتى كه افراد شايسته فراوانند كه به اسلام و ميهن عشق مى ورزند و اهل درايت و كفايت هم هستند و با افراد ظالم هم همكارى نكرده اند.

«مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَ نَفَاذِهِمْ »

(از كسانى كه داراى انديشه ها و كاركرد مانند آنان است.)

و علاوه بر آن گناه و شرّى هم كه آنها داشتند نداشته باشد:

«وَ لَيْسَ عَلَيْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ وَ أَوْزَارِهِمْ »

(و بر او چون گناهان و كارهاى زشت آنها نيست.)

«آصار» جمع «إصر» به معناى گناه و سنگينى است. اكنون تو قادرى افرادى را بيابى كه فكر و عمل آنان بهتر از آن افراد باشد و آن جرم و گناه را هم نداشته باشند، افرادى كه مردم هم آنها را پذيرا باشند.

«مِمَّنْ لَمْ يُعَاوِنْ ظَالِماً عَلى ظُلْمِهِ وَ لاآثِماً عَلى إِثْمِهِ »

(از كسانى كه ستمكار را بر ستم او يارى نكرده باشد، و نه گناهكار را بر گناهش.)

قابل توجّه است كه قبل از مالك اشتر، مدّتى عمروعاص حاكم مصر بوده و مدّتى هم عبداللّه بن سعد بن ابى سرح كه آدم خبيثى بوده، لذا وزيران آنان نبايد در دستگاه مالك وارد شوند. بلى قبل از مالك هم مانند محمّد بن ابى بكر مدّتى از طرف حضرت على عليه السلام حاكم مصر بود و پس از آن شهيد شد.

حضرت به مالك دستور مى دهد كه هر كدام از وزيران سابق را كه سوء سابقه دارند وزير خود قرار مده؛ و از افراد باهوش و بانفوذ كه سوء سابقه ندارند استفاده كن.

ص: 89

البته اين دستور حضرت تنها خطاب به مالك اشتر نيست، بلكه به همۀ كشورداران اسلامى است.

«أُولَئِكَ أَخَفُّ عَلَيْكَ مَؤُونَةً ، وَ أَحْسَنُ لَكَ مَعُونَةً »

(هزينۀ چنين افرادى بر تو سبك تر است، و ياريشان برايت نيكوتر.)

آنهايى كه در حكومتهاى سابق بوده اند پرتوقع اند، حقوقهاى گزاف گرفته اند و بد عادت شده اند، از طرفى هم دستشان باز بوده و در هر مؤسسه و شركتى مى رفتند به زور خودشان را شريك مى كردند، و يا بيابانها و جنگلهاى خدا را به نحو انحصارى مالك شده اند، آنان اگر در حكومت تو وارد شوند هم افراد خوشنامى نيستند و هم خرج زيادى دارند و كمك آنها هم خيلى كم است. ولى اگر افرادى با اين ويژگى ها انتخاب كنى، كه آن حقوقهاى گزاف و آن توقعات و طمع ها را ندارند، بهتر مى توانى كشور را اداره كنى.

«وَ أَحْنى عَلَيْكَ عَطْفاً»

(و تمايل آنان به تو از روى مهربانى بيشتر.)

منظور اين است كه آنها كلّه شقى وزراى سابق را ندارند و به حرف تو گوش مى دهند.

«وَ أَقَلُّ لِغَيْرِكَ إِلْفاً»

(و انس ايشان با غير تو كمتر.)

ديگر با ساواكى ها و با دشمنان خارجى مثل آمريكا و شوروى تماس ندارند؛ بلكه با تو تماس دارند. اين چنين افراد باهوش و خوشفكرى را كه سابقه شان در بين مردم خوب است و خرج و انتظارشان از ديگران كمتر و كمك آنها بيشتر است و با دشمن هم ساخت و پاخت ندارند، بايستى براى وزارت انتخاب كنى.

ص: 90

«فَاتَّخِذْ أُولَئِكَ خَاصَّةً لِخَلَوَاتِكَ وَ حَفَلاتِكَ »

(پس اين افراد را در خلوت ها و انجمن هاى خويش از خواص و نزديكان قرار بده.)

در واقع اگر بخواهى امور مهم را با افرادى در ميان بگذارى و مشورت كنى، بايد هم براى خلوت اينان را محرم اسرار خود قرار دهى و هم در انجمن ها و محافل طرف مشورت و ياران تو باشند.

بعد مى فرمايد: در بين اينان كسى را انتخاب كن كه خالص حق را به تو بگويد؛ كه اگر خواستى يك قدم از حق فراتر گذارى، ديگر با تو نبوده و در راه كج به تو كمك نكند. نه كسى كه هميشه حرفى بزند كه تو خوشت بيايد و در واقع بله قربان گو باشد:

«ثُمَّ لْيَكُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَكَ أُقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَكَ »

(سپس بايد برگزيده ترين آنها نزد تو گوياترين آنان باشد به سخن تلخ حق به تو.)

اگر اشتباه كردى، خواه استاندار باشى خواه رئيس باشى خواه رئيس جمهور، بگويد اينجا اشتباه شد و خالص حق را به تو بگويد و فقط به اين فكر نباشد كه تو را خوشحال كند.

«وَ أَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَةً فِيمَا يَكُونُ مِنْكَ مِمَّا كَرِهَ اللَّهُ لِأَوْلِيَائِهِ وَاقِعاً [ذَلِكَ ] مِنْ هَوَاكَ حَيْثُ وَقَعَ »

(و كمتر تو را يارى رساند در آنچه خداوند آن را براى دوستان خود ناپسند مى داند، مطابق ميل تو باشد يا نباشد.)

مى فرمايد: به اين جور آدمها بيش از همه اهميت داده بشود؛ كسى كه بله قربان گو نباشد كه سرانجام تو را بدبخت كند و مانند داستان نادر شاه تكرار شود.

ص: 91

مى گويند: نادر شاه از كشك و بادمجان خوشش مى آمد، برايش كشك و بادمجان پخته بودند. نادر شاه مى گويد: كشك و بادمجان غذاى خوبى است. وزيرش هم مى گويد: بله قربان، كشك و بادمجان غذاى خيلى خوبى است، به انسان نيرو مى دهد، قوّت مى دهد، هوش آدم را زياد مى كند و... يك بار نادر شاه از كشك و بادمجانها خيلى مى خورد و دلش درد مى گيرد، سپس مى گويد: اين غذاى بسيار بدى است.

وزير هم مى گويد: بله قربان، غذاى بسيار بدى است، سنگين است، سردل آدم مى ماند، هوش آدم را كم مى كند، سودا مى آورد و... نادر شاه عصبانى شد و گفت: تو آن وقت مى گفتى اين غذا خوب است و حالا مى گويى بد است ؟! وزير جواب مى دهد: قربان، بنده نوكر بادمجان نيستم، من نوكر حضرت والا هستم؛ اگر حضرت والا گفتند خوب است، من هم مى گويم خوب است و بالعكس!

يك چنين آدم بله قربان گويى دشمن انسان است. دوست حقيقى انسان كسى است كه عيب او را مى گويد.

حضرت مى فرمايد: مقدّمترين افراد نزد تو كسى باشد كه حق را بيشتر به تو مى گويد؛ و آنجا كه مى خواهى كار زشتى انجام بدهى كه خدا خوشش نمى آيد اما تو خوشت مى آيد، با تو كمتر همراهى كند و زشتى هاى آن كار را به تو گوشزد نمايد.

مى فرمايد: كسى را در دوستى مقدّم بدار كه صريح اللّهجه باشد؛ حالا تو هر كسى كه مى خواهى باش او عيب تو را صريح به تو بگويد. افرادى اين چنين شجاع و صريح اللّهجه خيلى با ارزش هستند.

«وَالْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَالصِّدْقِ »

(و خود را به اهل تقوا و راستگويى بچسبان.)

ص: 92

«ثُمَّ رُضْهُمْ عَلى أَنْ لايُطْرُوكَ »

(آنگاه آنان را عادت بده كه تو را بسيار نستايند.)

«رُضْ » از «رياضة» به معناى عادت دادن است؛ و «إطراء» به معناى از حدّ در گذشتن در مدح و ثناست. اگر اطرافيان تو از تو تعريف كنند و بگويند: فكر شما از همۀ فكرها مهم تر است، ديگر كسى مثل شما فكر نمى كند، دلسوزتر از شما پيدا نمى شود؛ و تو هم باورت بشود، براى تو خطرناك است.

«وَ لايَبْجَحُوكَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ »

(و به خاطر كار نادرستى كه آن را انجام نداده اى تو را شاد ننمايند.)

و يا برعكس كارى نكرده اى، براى ملّت خدمتى نكرده اى، ولى او بگويد واقعاً حضرت والا وجودشان براى ملّت خير و فيض و بركت است، اصلاً اگر شما نبوديد ملّت از گرسنگى مرده بود! كارى كه نكرده اى از تو تعريف كنند تا خوشت بيايد.

شخصى بر سر منبر تعريف كسى را كه پاى منبر نشسته بود مى كرد، اين آقا از پاى منبر مى گفت: جانم مى دانم دروغ مى گويى ولى بگو كه خوشم مى آيد! حالا اين چنين نباشد.

«فَإِنَّ كَثْرَةَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ»

(چرا كه بسيار ستودن خودبينى پديد آرد.)

«زَهْو» يعنى عجب و خودبينى. اگر از تو خيلى تعريف كنند، در تو ايجاد عجب مى كند و خيال مى كنى واقعاً خدمتگزار مردم هستى. اين صفت بسيار بدى است كه انسان خودبين باشد.

«وَ تُدْنِى مِنَ الْعِزَّةِ »

(و به سركشى نزديك گرداند.)

ص: 93

هنگامى كه بى جهت از تو تعريف كنند، باورت مى شود و مى خواهى بر ديگران بزرگى بفروشى و متكبّر مى شوى. بنابراين افراد بله قربان گو را اصلاً به خودت راه مده كه اين افراد بالاخره تو را بدبخت و بيچاره مى كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 94

(درس 513) - نامۀ 53 (قسمت ششم)

اشاره

مساوات و عدالت از نظر على عليه السلام

بهترين راه اطمينان حاكم از مردم

اجتناب از تغييرات نادرست

مصاحبت و گفتگوى پيگير با علما و حكما

الغاى امتيازات طبقاتى و لزوم هميارى همۀ طبقات

اهميت توليد كنندگان، صنعتگران و تاجران

ممنوعيت ظلم تجارى از نظر امام صادق عليه السلام

طبقات هفتگانۀ اجتماع

ص: 95

ص: 96

«نامۀ 53 - قسمت ششم»

«وَ لايَكُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَالْمُسِىءُ عِنْدَكَ بِمَنْزِلَةِ سَوَاءٍ؛ فَإِنَّ فِي ذَلِكَ تَزْهِيداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِى الْإِحْسَانِ ، وَ تَدْرِيباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَةِ عَلَى الْإِسَاءَةِ ! وَ أَلْزِمْ كُلّاً مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ . وَاعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ شَىْ ءٌ بِأَدْعى إلى حُسْنِ ظَنِّ رَاعٍ بِرَعِيَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ ، وَ تَخْفِيفِهِ الْمَؤُونَاتِ عَلَيْهِمْ ، وَ تَرْكِ اسْتِكْرَاهِهِ إيَّاهُمْ عَلى مَا لَيْسَ [لَهُ ] قِبَلَهُمْ ، فَلْيَكُنْ مِنْكَ فِي ذَلِكَ أَمْرٌ يَجْتَمِعُ لَكَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِيَّتِكَ ، فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ يَقْطَعُ عَنْكَ نَصَباً طَوِيلاً، وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلاؤُكَ عِنْدَهُ ، وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلاؤُكَ عِنْدَهُ .

وَ لاتَنْقُضْ سُنَّةً صَالِحَةً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ هَذِهِ الْأُمَّةِ ، وَاجْتَمَعَتْ بِهَا الْأُلْفَةُ ، وَ صَلَحَتْ عَلَيْهَا الرَّعِيَّةُ ؛ وَ لاتُحْدِثَنَّ سُنَّةً تَضُرُّ بِشَىْ ءٍ مِنْ مَاضِى تِلْكَ السُّنَنِ فَيَكُونَ الْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا، وَالْوِزْرُ عَلَيْكَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا.

وَ أَكْثِرْ مُدَارَسَةَ الْعُلَمَاءِ، وَ مُنَافَثَةَ الْحُكَمَاءِ فِي تَثْبِيتِ مَا صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرُ بِلادِكَ ، وَ إِقَامَةِ مَا اسْتَقَامَ بِهِ النَّاسُ قَبْلَكَ .

وَاعْلَمْ أَنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقَاتٌ لايَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلّا بِبَعْضٍ ، وَ لا غِنى بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ : فَمِنْهَا جُنُودُ اللَّهِ ، وَ مِنْهَا كُتَّابُ الْعَامَّةِ وَالْخاصَّةِ ، وَ مِنْهَا قُضَاةُ الْعَدْلِ ، وَ مِنْهَا عُمَّالُ الْإِنْصَافِ وَالرِّفْقِ ، وَ مِنْهَا أَهْلُ الْجِزْيَةِ وَالْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّةِ وَ مُسْلِمَةِ النَّاسِ ، وَ مِنْهَا التُّجَّارُ وَ أَهْلُ الصِّنَاعَاتِ ، وَ مِنْهَا الطَّبَقَةُ السُّفْلى مِنْ ذَوِى الْحَاجَةِ وَالْمَسْكَنَةِ ، وَ كُلٌّ قَدْ سَمَّى اللَّهُ

ص: 97

[ لَهُ ] سَهْمَهُ ؛ وَ وَضَعَ عَلى حَدِّهِ فَرِيضَةً فِي كِتَابِهِ أَوْ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله و سلم عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً.»

مساوات و عدالت از نظر على عليه السلام

در ادامۀ شرح نامۀ 53 حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به مالك اشتر به اينجا رسيديم كه فرموده اند:

«وَ لايَكُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَالْمُسِىءُ عِنْدَكَ بِمَنْزِلَةِ سَوَاءٍ؛ فَإِنَّ فِي ذَلِكَ تَزْهِيداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِى الْإِحْسَانِ ، وَ تَدْرِيباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَةِ عَلَى الْإِسَاءَةِ »

(و مبادا نيكوكار و بدكار نزد تو در جايگاهى يكسان باشند؛ زيرا آن بى رغبت گرداندن نيكوكار است در نيكى نمودن، و عادت دادن بدكار است بر بدى كردن.)

حضرت به مالك اشتر كه قرار است حاكم مصر باشد مى فرمايد: افرادى كه در حكومت تو هستند، آنهايى كه خوب كار مى كنند يا كارهاى خوب انجام مى دهند با آنهايى كه بد كار مى كنند يا كارها را خراب مى كنند و وظايف خود را انجام نمى دهند، در عرض هم نباشند.

معناى مساوات و عدالت اين نيست كه انسان شخص پركارى را كه خوب كار انجام مى دهد با آدمى كه كارها را خراب مى كند به يك چشم نگاه كند و به هر دو يك مزد بدهد، يك ترفيع به آنها بدهد، يك حقوق به آنها بدهد. بلكه مساوات و عدالت به اين معناست كه موقعيت هر كس به اندازۀ كارش حفظ گردد و مزد او پرداخت شود و ترفيع رتبه پيدا كند. اين صحيح نيست كه شما بگوييد من مى خواهم مساوات را رعايت كنم لذا همۀ افراد بايد حقوقشان مثل هم باشد، درجه شان مثل هم باشد.

اگر چنين كارى انجام دهى، سبب مى شود آدمى كه خوب كار مى كند يا كارهاى خوب انجام مى دهد دلسرد بشود؛ وقتى مى بيند كه اين همه زحمات و تلاش دارد مع ذلك

ص: 98

در حقوق و در مزايا و در ترفيع با آن آدمى كه تنبل است يا كارها را خراب مى كند هر دو در يك درجه هستند، اين شخص در كار خوب بى رغبت مى شود و به كار خويش شوق ندارد؛ و از آن طرف آن آدمهاى بدكار را هم گويا عادتشان داده اى به همان بدكارى.

شخص حاكم بايد به آنهايى كه كارهاى خوب انجام مى دهند، هم حقوق بيشتر بدهد هم تشويق بيشتر نسبت به آنها داشته باشد هم ترفيع رتبه براى آنها در نظر بگيرد؛ و آنهايى را كه كار بد انجام مى دهند مجازات كند.

يك وقت مى بينيد در يك مؤسسه يا در يك اداره اى يك نفر كارها را خراب مى كند و سبب مى شود تمام كارها خراب بشود. يك مأمور در يك مؤسسه يا اداره، مانند چرخ يك كارخانه است؛ اگر در يك كارخانه يك چرخش خراب شود، كار چرخهاى خوب ديگر هم ناهماهنگ و خراب مى شود، اصلاً كارخانه به هم مى ريزد.

اين كه مى بينيم اوضاع ادارى ما سر و سامان پيدا نمى كند و آن جور كه دلمان مى خواهد اصلاح نمى شود، نه اين كه همه بدند، بايد گفت افراد خوب اساساً زيادتر از افراد نابابند، اما در يك وزارتخانه و اداره اگر يك فرد ناجور وجود داشته باشد و كارها را خراب كند همۀ اساس به هم مى خورد و كارهاى خوبها هم از بين مى رود.

بنابراين بايد كسى كه كار خوب انجام مى دهد تشويق بشود و آن كسى هم كه كار بد انجام مى دهد مجازات گردد.

«فَإِنَّ فِي ذَلِكَ تَزْهِيداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِى الْإِحْسَانِ ، وَ تَدْرِيباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَةِ عَلَى الْإِسَاءَةِ » اگر بخواهى آدمى را كه خوب كار مى كند با آدمى كه بد كار مى كند مانند هم حساب كنى، سبب مى شود اهل احسان بى رغبت بشوند؛ يعنى آن كسى كه كار خوب انجام مى دهد در كار خوبش بى رغبت بشود، و از آن طرف آدمى را كه كار بد انجام مى دهد در كار بدش عادت داده اى؛ وقتى مى بيند كار بد انجام داد و باز هم حقوق و مزايايش را مى گيرد، مى گويد: خوب چرا كار خوب انجام بدهيم و تلاش كنيم ؟

ص: 99

اين يك دستورى است كه بايستى همۀ دولتمردان، همۀ آنهايى كه در رأس يك حكومت هستند، به كار مأمورينى كه در اين حكومت كار مى كنند خوب رسيدگى كنند؛ و واقعاً اگر كسى كارها را خراب مى كند و تنبلى و بيكارى مى كند، او را مجازات نمايند؛ لذا حضرت مى فرمايد:

«وَ أَلْزِمْ كُلّاً مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ »

(و دربارۀ هر يك از آنان عهده دار باش آنچه را كه او بر عهدۀ خود گرفت.)

يعنى وقتى كار بد مى كند اگر مجازاتش كردى نمى تواند بگويد چرا مرا مجازات كردى، معلوم مى شود تو خودت خواهان چنين مجازاتى هستى كه كار بد انجام دادى، مقتضاى كار بد مجازات است؛ و آن كسى هم كه كار خوب انجام داد، مقتضاى كار خوب تشويق است؛ و عدالت و مساوات اين نيست كه بد و خوب يكنواخت باشند.

بهترين راه اطمينان حاكم از مردم

«وَاعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ شَيْ ءٌ بِأَدْعى إلى حُسْنِ ظَنِّ رَاعٍ بِرَعِيَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ ، وَ تَخْفِيفِهِ الْمَؤُونَاتِ عَلَيْهِمْ ، وَ تَرْكِ اسْتِكْرَاهِهِ إيَّاهُمْ عَلى مَا لَيْسَ [لَهُ ] قِبَلَهُمْ »

(و بدان كه همانا هيچ چيز براى حسن ظنّ والى به رعيّت خود بهتر از نيكى كردن او بر آنها نيست، و سبك گردانيدن هزينه ها بر ايشان، و نيز وادار نكردن آنان به آنچه بر عهده شان نيست.)

يكى از چيزهايى كه براى هر حكومتى ضرورى است اين كه حاكم مطمئن باشد مردم او را مى خواهند و عليه او كودتا و تظاهرات نمى كنند و با فرمانش مخالفت نمى ورزند.

اطمينان داشتن حاكم به مردم براى حكومت سرمايۀ بزرگى است؛ اگر حاكم به مردم اطمينان نداشته باشد، اصلاً نمى تواند كشور را اداره كند؛ چون هر روز احتمال

ص: 100

مى رود كه از يك جا سر و صدا بلند بشود و ميتينگ و تظاهرات عليه او راه بيفتد، و او هميشه مجبور است وقت و نيرويش را صرف آرام كردن سر و صداها كند و ديگر هيچ گاه به كارهاى اصلاحى نمى رسد.

بنابراين اگر حاكمى بخواهد واقعاً بر حكومت مسلط باشد، بهترين سرمايه براى چنين حكومتى حسن ظنّ حاكم به مردم است و اين كه مطمئن باشد مردم خواهان اين حكومت هستند. بهترين راه براى اين كه حاكم به مردم حسن ظنّ داشته باشد و خاطرش از ناحيۀ آنها جمع و آرام باشد اين است كه دو كار را در نظر بگيرد: يكى اين كه به مردم احسان و خوبى كند؛ براى اين كه: «الإنسان عبيد الإحسان». وقتى شما به يك كسى خوبى كرديد طبعاً او در مقابل شما رام است، اين خاصيت احسان است.

و از آن طرف زورگويى نكند و براى آنها خرجهاى بيهوده نتراشد.

خوبى كردن به مردم اين است كه راه برايشان درست كنى، برق و آب برايشان درست كنى، فقرايشان را اداره كنى، و از طرف ديگر خرجها و مالياتهاى اضافى را بردارى و زورگويى نكنى؛ اين سبب مى شود كه مردم از چنين حكومتى راضى بشوند؛ و وقتى كه مردم از حكومت راضى شدند، حكومت هم هميشه خاطرش نسبت به آنان آسوده است.

پس مى فرمايد: «وَاعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ شَىْ ءٌ...» بدان هيچ چيزى بهتر از اين نيست كه حاكم به آنهايى كه رعيّت و زيردست او هستند حسن ظنّ پيدا كند و احسان نمايد و خرجها را هم برايشان كم كند و زورگويى به آنان را ترك نمايد. يعنى مردم را به زور اجبار نكند و بيگارى از مردم نكشد و خرجهاى بيخودى برايشان نتراشد و چيزى را كه حق ندارد از آنها نگيرد.

پس احسان كردن به مردم، و ترك زورگويى و ترك خرجهاى زيادى است كه سبب مى شود مردم از حكومت راضى شوند؛ آن وقت حكومت هم از ناحيۀ مردم آسوده خاطر مى شود.

ص: 101

«فَلْيَكُنْ مِنْكَ فِي ذَلِكَ أَمْرٌ يَجْتَمِعُ لَكَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِيَّتِكَ ، فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ يَقْطَعُ عَنْكَ نَصَباً طَوِيلاً»

(پس تو بايد در اين باره كارى كنى كه با آن، حسن ظنّ رعيّت به تو فراهم گردد، چرا كه حسن ظنّ رنج بسيار را از تو برطرف مى نمايد.)

براى اين كه اگر مردم ناراضى باشند و تو به رعيّت حسن ظنّ نداشته باشى، بايستى هر روز هر چه نيرو دارى صرف كنى و سازمان امنيت درست كنى و مأموران امنيتى افراد را شكنجه بدهند و به مردم فشار بياورند كه يك وقت قيام نكنند، يك وقت كودتا نكنند، يك وقت تظاهرات راه نيندازند. همۀ نيرو، همۀ پول و همۀ وقتت بايد صرف ساكت كردن مردم شود؛ آن وقت نمى توانى به زندگى و كارهاى عمرانى و كارهاى ديگر رسيدگى كنى و اين براى انسان رنج زيادى مى آورد؛ ولى به عكس اگر به مردم حسن ظنّ داشته باشى و خيالت از ناحيۀ آنها آسوده باشد، اين امر از تو تعب زيادى را قطع مى كند؛ يعنى خيلى رنجها را از تو برطرف مى نمايد.

«وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلاؤُكَ عِنْدَهُ »

(و همانا سزاوارترين كسى كه تو به او حسن ظنّ خواهى داشت كسى است كه امتحان تو نزد او به خوبى انجام گرفته است.)

توجّه داريد كه معناى «بلاء» آزمايش و امتحان است، اگر خوبى هم به كسى بكنى يك نحو امتحان است، بدى هم بكنى يك نحو امتحان است، آن آزمايش سبب مى شود كه او با تو خوب شود؛ يك جور آزمايشى هم هست كه سبب مى شود او با تو بد شود، و لذا حضرت هم خوبى را تعبير به «بلاء» كرده و هم بدى را.

«وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلاؤُكَ عِنْدَهُ »

(و بى ترديد سزاوارترين كسى كه بايد به او سوء ظنّ داشته باشى كسى است كه امتحان تو نزد او به بدى صورت گرفته است.)

ص: 102

پس به مردم خوبى كن تا خاطرت از ناحيۀ آنها جمع و آسوده باشد؛ و اگر بدى كردى، خاطرت به اين مردم جمع نيست، هميشه گرفتار خواهى بود و به كارهاى اصلاحى نخواهى رسيد.

اجتناب از تغييرات نادرست

«وَ لاتَنْقُضْ سُنَّةً صَالِحَةً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ هَذِهِ الْأُمَّةِ ، وَاجْتَمَعَتْ بِهَا الْأُلْفَةُ ، وَ صَلَحَتْ عَلَيْهَا الرَّعِيَّةُ »

(و خراب مكن روش پسنديده اى را كه سينه هاى اين امّت به آن رفتار نموده اند، و انس و الفت به سبب آن فراهم گشته است، و رعيّت با آن آرامش دارند.)

يكى از چيزهايى كه معمول حكومتهاست و در دنيا هميشه اين جور بوده است، اين كه هر حاكمى كه تازه به كار مشغول مى شود مثل اين كه يك هوس و شهوتى در او وجود دارد كه خودش يك چيز نوى بياورد و قوانين و آيين نامه ها را عوض كند؛ مثلاً تشكيلات را عوض مى كند، ساختمان را عوض مى كند، و يا مأمورين را عوض مى كند.

چرا بايد انسان اين گونه باشد؟! اگر آمدى در يك مؤسسه اى و ديدى يك آيين نامه و يك قانون يا روش خوبى در آن مؤسسه هست، بگذار باشد و به همان عمل كن؛ هوس اين كه يك كار تازه اى كرده باشى نداشته باش؛ بله اگر كمبود دارد كمبودها را جبران كن، بد است اصلاحش كن، اما خوبى ها را بگذار باشد.

اين از خودپسندى است كه انسان دلش مى خواهد كارها و بازده كارهاى سابق را خراب كند و خودش از نو يك كار تازه اى انجام دهد. تمام نيرويت را صرف مى كنى براى اين كه افراد و قانون را عوض كنى، ساختمان را عوض كنى، تا تو بيايى آنها را عوض كنى دوباره مى روى و نفر سوّمى مى آيد، آن سوّمى هم مى خواهد مثل تو آنها را

ص: 103

عوض كند! اين كشور و اين مردم هميشه گرفتار يك چنين حاكمهايى هستند كه فقط مى آيند روش همديگر را خراب مى كنند و كارى براى مردم صورت نمى دهند. اين يك دردى است كه هميشه در حكومتهاى تازه وجود داشته، كه در اثر غريزۀ خودپسندى هوس مى كرده همۀ تشكيلات سابق را كه مربوط به خودش نبوده بر هم بزند؛ اين روش روش بدى است.

يك روش خوبى را كه سينه هاى اين مردم به آن عمل كرده نشكن؛ چون سينه مركز قلب است و قلب هم مركز احساسات و عواطف به حساب مى آيد و حيات حيوانى انسان به واسطۀ خون قلب ارتزاق مى كند، حتى مغز هم از قلب ارتزاق مى كند؛ لذا چون قلب داخل سينه است و سينه مركز قلب است، به اين اعتبار كارها را به سينه نسبت مى دهند و اين يك نحو اسناد مجاز است، وگرنه سينه كه كار نمى كند.

«وَلاتَنْقُضْ سُنَةً صَالِحَةً ...» روش خوبى را كه سينه هاى اين مردم انجام داده است خراب نكن. يعنى فكر و قلب اين مردم آن كارها را انجام داده و به سبب آن كارهاى خوب بين آنها الفت پيدا شده است و به واسطۀ آن سنّت ها و روش ها خوشحالند و آرامش دارند و به آنها عادت كرده اند و رعيّت هم با همان سنّت ها صالح هستند.

خلاصه تو آن سنّت صالح و خوبى را كه از پيشينيان است بر هم مزن.

«وَ لاتُحْدِثَنَّ سُنَّةً تَضُرُّ بِشَىْ ءٍ مِنْ مَاضِى تِلْكَ السُّنَنِ فَيَكُونَ الْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا، وَالْوِزْرُ عَلَيْكَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا»

(و پديد مياور روشى را كه به چيزى از آن روشهاى گذشته زيان مى رساند؛ آنگاه پاداش براى كسى است كه آن را بنا نهاد، و سنگينى گناه بر تو است كه آن را شكستى.)

بايد كارها و اساسى كه سابقاً بوده و خوب بوده به جاى خود باشد، و آن اساس را تكميل كن؛ نه اين كه سنّت صالحى را بشكنى. اگر تو بخواهى روشهاى خوب را به هم بزنى، آن فردى كه از اوّل اين كار خوب و اساس آن را درست كرده بود مزد دارد

ص: 104

و تو گناهكارى؛ براى اين كه يك روش خوبى، آيين نامۀ خوبى، قانون خوبى و تشكيلات خوبى درست كرده بود؛ و تو فكرهاى تازۀ خرابى آوردى و همۀ اساس و همۀ تشكيلات را بر هم زدى، هم وقت و هم نيرو صرف كردى و كار خوب را از بين بردى؛ براى اين كه غريزۀ خودپسندى خود را اشباع كنى.

اين روش هميشه در حكومتها بوده است و به خيال خودشان مى خواهند انقلاب كنند! انقلاب معنايش اين نيست كه انسان هر چه را هست بر هم بزند، انقلاب اين است كه انسان بدها را خوب كند، نه اين كه چون انقلاب شده است خوبها را بر هم بزند!

مصاحبت و گفتگوى پيگير با علما و حكما

«وَ أَكْثِرْ مُدَارَسَةَ الْعُلَمَاءِ، وَ مُنَافَثَةَ الْحُكَمَاءِ فِي تَثْبِيتِ مَا صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرُ بِلادِكَ ، وَإِقَامَةِ مَا اسْتَقَامَ بِهِ النّاسُ قَبْلَكَ »

(و بسيار با دانشمندان مذاكره داشته باش، و نيز با حكيمان گفتگو كن؛ براى استوار ساختن آنچه به سبب آن كار شهرهايت سامان مى يابد، و برپا داشتن آنچه به واسطۀ آن مردم پيش از تو برقرار بودند.)

يكى از غريزه هاى بدى كه در افراد حاكم است اين كه هميشه در اثر همين خودپسندى در آنها حالت استبداد وجود دارد و خودشان مى خواهند مستقلاً كارها را انجام بدهند. بدون مشورت و بدون اين كه با ديگران در ميان بگذارد، از بس مغرور و خودپسند است، مطابق با آنچه به مغزش خطور مى كند هر كارى دلش مى خواهد انجام مى دهد، يك وقت هم وسط كار مى بيند همۀ كارها خراب شده است؛ اين حالت حالت بدى است؛ در عين حال كه انسان بايد اعتماد به نفس داشته باشد، بايد به فكر ديگران هم اعتماد كند و براى فكر ديگران هم ارزش قائل شود.

ص: 105

وقتى كه خداوند به مثل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با اين كه عقل كل است مى فرمايد:

«وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» (1) «و در كار با آنان مشورت كن.» اينجا ديگر حساب زيد و عمرو، من و حسن و حسين روشن است كه نبايست خودسرانه هر چه در ذهنمان آمد انجام بدهيم. چه بسا تو اشتباه مى فهمى، تو اشتباه دارى، اين فكرى كه تو دارى چه بسا عملى نيست و با مشكلات مواجه مى شود، بنابراين حضرت مى فرمايد:

اگر مى خواهى امور كشورت خوب اداره بشود: «أَكْثِرْ مُدَارَسَةَ الْعُلَمَاءِ، وَ مُنَافَثَةَ الْحُكَمَاءِ» : با علما بسيار همدرسى داشته باش، و با حكما حديث بگو و همفكرى بكن.

«مُنافَثَة» به معناى گفتگو است؛ همين كه انسان مى نشيند مشورت مى كند خودش درس است، تو به او فكر القاء كن و او نيز به تو فكر القاء كند؛ و همچنين نسبت به حكما، تو به آنان حديث بگو آنان به تو حديث بگويند. خلاصه با يكديگر همفكرى كنيد و به همديگر افكار را بگوييد تا فكر پخته شود، آن وقت به كار بيندازيد. آن هم نگفته است با هر كسى مشورت كن، بلكه با آنهايى كه اهل علم و دانش و اهل تخصص در يك قسمتى هستند، حكيم و دانشمند هستند. به هر حال بايد در هر كارى با متخصص و كارشناس مربوطه اش مشورت كنى. با علما زياد همدرسى، و با حكما گفت و شنود داشته باش.

براى برقرار كردن آنچه به سبب آن امر شهرهاى تو صالح مى شود و براى به پا داشتن آنچه كه مردم پيش از تو به واسطۀ آن مستقيم بودند، با بزرگان و متخصصين مشورت كن و خودسرانه فكر خودت را تحميل نكن؛ و از كارهاى قبلى و كارهاى تازه هر كدام را مى خواهى انجام بدهى با مشورت و فكر بزرگان و متخصصين باشد.9.

ص: 106


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 159.

الغاى امتيازت طبقاتى و لزوم هميارى همۀ طبقات

«وَاعْلَمْ أَنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقَاتٌ لايَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلّا بِبَعْضٍ وَ لاغِنى بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ »

(و بدان كه همانا رعيّت را طبقاتى است كه برخى از آنها جز به برخى ديگر سامان نمى يابند و بعضى از آنها را از بعضى ديگر بى نيازى نيست.)

يكى از الفاظى كه در زمان ما خيلى معناى بدى پيدا كرده است همين لفظ طبقات و طبقه است؛ به اين معنى كه بگوييم: مردم طبقه طبقه و دسته دسته هستند و امتياز طبقاتى قائل بشويم. امتياز سفيدها بر سياهها، مثل الآن در آفريقاى جنوبى و حتى در آمريكا هم با اين كه امتياز طبقاتى را قانوناً لغو كرده اند ولى عملاً براى سياهان چون رنگشان سياه است حقوق كمترى قائل هستند. اسلام امتياز طبقاتى را كه به واسطۀ رنگ يا به واسطۀ نژاد خاص و مانند آن پيدا مى شود لغو كرده است. در عرب اين اخلاق بوده كه براى خود امتيازى بر ديگران قائل بودند و اين صفت در زمان حكومت بنى اميّه خيلى رايج شده بود، به طورى كه گويى تنها عرب ها هستند كه انسانند و بر ديگران امتياز دارند و بقيه بايست زيردست آنها باشند، و حتى ازدواج عرب با عجم را چه بسا ممنوع و آن را براى خود شكست مى دانسته اند كه يك دخترى را به عجم ها بدهند و يا دخترى از عجم بگيرند، اين را براى خود سبك مى شمردند.

در اسلام اين امتيازها و مانند آن به طور كلّى لغو شده است. خداوند در آيۀ شريفۀ سورۀ حجرات مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى » همۀ شما، عرب و عجم و ترك و ديلم و سفيد و سياه، از يك مرد و يك زن خلق شده ايد، همه از يك پدر و مادر هستيد. حالا رنگتان در اثر محيط فرق كرده، يا زبانتان در اثر خصوصيات ديگر فرق كرده است، يا قبيله قبيله شده ايد، اينها سبب امتياز نيست. «وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا» اين كه شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله قرار داديم براى اين

ص: 107

است كه شناخته شويد و معلوم بشود اين پسر فلانى است و آن پسر فلانى، اينها سبب امتياز نيست. «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ »(1) بى ترديد گرامى ترين شما نزد خدا با تقواترين شماست. امتياز در اسلام فقط و فقط به تقوا و پرهيزكارى است.

اين گونه امتيازاتى كه اسمش را طبقات گذاشته اند، در اسلام نيست. لذا طبقاتى كه حضرت اينجا مى فرمايد، معنايش آن طبقه اى نيست كه سبب امتياز باشد. اينجا حضرت مى خواهد بفرمايد: چون بشر در زندگى به امور زيادى احتياج دارد و به اصطلاح مى گويند: «الإنسان مدنىّ بالطّبع» انسان شهروند است و زندگى اش به گونه اى است كه نياز به شعبه هاى مختلف و كارهاى مختلف دارد و همه را خودش نمى تواند انجام بدهد، هر يك از ما نمى توانيم براى خودمان هم نان تهيه كنيم هم مسكن و هم چيزهاى ديگر، لذا طبقاتى از ناحيۀ كارهاى مختلف پيدا مى شود. و منظور حضرت از طبقات اين است.

فرضاً اگر شما بخواهى هم كشت كنى هم لباس براى خودت ببافى هم بنّا باشى و مسكن براى خودت درست كنى، كه در آن صورت كار كشاورزى احتياج به ابزار و وسايل دارد، بيل مى خواهد، چيزهاى ديگر مى خواهد، اگر اينها را هم خودت بخواهى تهيه كنى، آهنگر باشى بيل را خودت درست كنى، لباس احتياج به كارخانه دارد و چرخ كارخانه را هم خودت بسازى و... اين نمى شود.

كارهاى بسيار زيادى در جامعه هست كه همۀ كارها را يك شخص به تنهايى نمى تواند انجام بدهد؛ لذا مردم احتياج به تعاون و كمك به يكديگر دارند؛ هر كسى بايد يك رشتۀ كارى انجام بدهد، يكى بايد كشاورزى كند يكى آهنگرى و ديگرى مثلاً در كارخانه كار كند، يكى برود در كارخانۀ ذوب آهن كار كند و ديگرى برود مثلاً در راديو و تلويزيون كارهاى مربوط به رسانه هاى گروهى را انجام دهد. خلاصه هر3.

ص: 108


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 13.

كسى يك كارى انجام دهد، و آنگاه باقى نيازش را بايد از ناحيۀ ديگران برطرف نمايد.

بنابراين كارها بايستى با هم مبادله بشود، آن وقت قهراً بين بشر معامله پيدا مى شود.

اما بالاخره اينها سبب امتياز نيست، آن كسى كه تاجر است و آن كسى كه كارگر است و آن كسى كه كشاورز است و آن كسى كه ادارى است، همۀ اينها در حقوق انسانى در برابر قانون بايد مساوى باشند؛ يعنى سفيد بودن سبب امتياز نيست و سياه بودن هم نقص نيست، ادارى بودن سبب امتياز نيست و كارگر بودن هم سبب نقص و ضعف نيست. اين كارها تقسيم شده و هر كس يك رشته اى از آن را انجام مى دهد.

طبقاتى كه حضرت مى گويد طبقاتى است كه از ناحيۀ كارهاى مختلف پيدا مى شود كه هر كسى در يك رشته و كارى تخصص دارد و آن كار را انجام مى دهد؛ آن وقت مردم طبقات مختلفى مى شوند، اما نه طبقاتى كه يك طبقه بر طبقۀ ديگر در مقابل قانون يا در حقوق انسانى امتياز داشته باشد. «وَاعْلَمْ أَنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقَاتٌ » : و بدان كه رعيّت دسته هاى مختلفى هستند. يعنى به اصطلاح شغل هاى مختلفى دارند.

كه «لايَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلّا بِبَعْضٍ » : زندگى بعضى از اينها مگر به بعض ديگر اداره و صالح نمى شود.

همه به يكديگر احتياج دارند؛ مثلاً همۀ مردم به ارتش نياز دارند، براى اين كه ارتش بايد امنيت ايجاد كند، بايستى كشور را حفظ نمايد، بايد دشمن را برطرف كند؛ اگر دشمن بيايد قطعاً به همه ضرر مى خورد؛ بنابراين همه احتياج به ارتشى ها دارند.

كارمند احتياج به ارتش دارد، قاضى و كشاورز هم احتياج به ارتش دارند؛ پس همه به هم نياز دارند.

اهميت توليد كنندگان، صنعتگران و تاجران

البته اين قسم تجارتى كه الآن در دنيا هست و اين قدر توسعه پيدا كرده در آن زمانها نبوده، و لذا بار مالياتها به دوش كشاورزان و آنهايى بوده است كه روى زمين

ص: 109

كار مى كردند؛ براى اين كه كارگرهاى ديگر كمتر بودند و تجارت و مانند آن نيز كمتر بوده، و نوعاً مردم به احياى زمين ها مى پرداختند و زندگى اين گونه افراد از همه بهتر بوده است؛ مالياتها را هم آنها اداره مى كردند و حكومت هم متكى به آنان بود. اما الآن وضع كشاورزى و مانند آن فلج شده و بيشتر درآمدها براى تاجران است. به هر حال كشاورزان و دامداران توليدكنندگان هستند.

صنعتگران هم روى توليدات يك كارهايى انجام مى دهند؛ مثلاً آرد كردن گندم يك صنعت است، بعد آرد را خمير و خمير را نان مى كنى، اينها همه كارى است كه روى گندم انجام شده. توليد مادّۀ اوّليه و گندم را كشاورز انجام مى دهد، صنعتگران نوعاً روى همان موادّ اوّليه كار مى كنند. يا فرض كنيد مادّۀ آهن را كارگر از سنگ آهن و از كوه درمى آورد، بعد اين سنگ آهن به كارخانه مى رود و كارهايى روى آن انجام مى شود تا مثلاً به صورت بيل درمى آيد. اين مى شود صنعت؛ صنعت ها هميشه روى موادّ اوّليه انجام مى شود. پس دو ركن جامعه، يكى توليد كنندگان موادّ اوّليه هستند و يكى آنهايى كه روى موادّ اوّليه كار انجام مى دهند كه اينها صنعتگرانند.

تجارت اساسى هم براى اين است كه اين مايحتاج مورد نياز را از مكانى به مكانى يا از زمانى به زمانى منتقل كند. فرض كنيد الآن گندم موجود است و براى نه ماه يا ده ماه ديگر مورد نياز مى باشد. يك كسى اين گندم را بخرد و نگهدارى كند، او پولش را دارد و شما هم الآن به پول نياز دارى، او اين گندم را بخرد و پيش بينى كند كه مردم ده ماه ديگر بى گندم نباشند. نگاه داشتن جنس از زمانى براى زمانهاى بعد و براى رفع نياز مردم در زمانهاى بعد، كار تاجر است. كار ديگر تاجر اين است كه فرض كنيد يك محصولى در شهر قم هست و در تهران نيست، يك محصولى در تهران هست و در قم نيست، منتقل كردن محصول تهران به قم و منتقل كردن محصول قم به تهران، اين هم تجارت صحيحى است.

پس تاجر كسى است كه مايحتاج مردم را از مكانى به مكانى ديگر، يا از زمانى به

ص: 110

زمانى ديگر منتقل مى كند. نه اين كه مثل بسيارى از تاجران امروزه اينجا نشسته باشد با تلفن پشت سر هم جنسى بخرد و به آن يكى بدهد، آن يكى هم به ديگرى بدهد، و خلاصه اين جنس ده دست بگردد؛ و باعث شود يك جنسى كه به تهران آمده و كيلويى دو تومان تمام شده است، تا وقتى كه اين جنس به دست مصرف كننده برسد كيلويى شش تومان بشود. اين در واقع يك نوع ظلم است؛ و اين نحو تجارت كه حالا معمول است اصلاً نبوده و غلط است؛ اين بازار سياه كه درست مى كنند و جنس يكدفعه بالا مى رود و گران مى شود، شرع هم اين معنا را تجويز نمى كند.

ممنوعيت ظلم تجارى از نظر امام صادق عليه السلام

در روايات آمده است كه حضرت صادق عليه السلام به يكى از غلامان به نام مصادف فرمودند: عيالوار شده ايم و وضع زندگى خوبى نداريم، بايد فكرى كرد. بعد حضرت هزار دينارى كه داشت به غلام داد و فرمود: برو با آن تجارت كن و از آن بهره اى تهيه كن كه رفع نيازمان را بكند. غلام هم هزار دينار را برد و بعد از چندى آمد و دو هزار دينار براى حضرت آورد، حضرت پرسيد: اين چيست ؟ گفت: هزار دينار را دو هزار دينار كردم. حضرت فرمود: چطور يكدفعه اين قدر در آمد؟ عرض كرد: ما يك جنسى را خريديم و بعد برخورديم به قافله اى كه به طرف شهرى در حركت بود، همراه آن قافله جنس ها را برديم، وقتى نزديك آن شهر رسيديم از يك نفر از مردم آن شهر سراغ گرفتيم كه وضع اين جنس در اين شهر چطور است ؟ گفت: اتفاقاً هيچ وجود ندارد و خلاصه بازار سياه دارد.

ما با قافله اى كه اين جنس ها را مى برديم قرار گذاشتيم كه اجناس را دو برابر بفروشيم، يك تومان را دو تومان بفروشيم، از باب اين كه اطلاع پيدا كرديم كه اين جنس در اين شهر وجود ندارد و رقابت در آن نيست. همين كارى را كه امروز هم مى كنند، سرمايه داران و تراست ها و كارتل ها هميشه با هم بند و بست مى كنند و براى

ص: 111

اجناسشان بازار سياه درست مى كنند، آزاد نمى گذارند تا در اثر رقابت جنس پايين بيايد و با هم يك چنين بند و بستى مى كنند.

اين شخص مى گويد: ما چنين كارى كرديم و جنس ها را در آن شهر دو برابر فروختيم. حضرت عصبانى شد و فرمود: پس شما رفتيد براى چيزى كه مايحتاج مردم بوده بازار سياه درست كرديد، براى اين كه براى من هزار دينار را دو هزار دينار كنيد! من احتياج به اين پول ندارم. و حضرت آن سود را قبول نكرد.(1) اين نحو تجارتها از نظر شارع مطلوب نيست، تجارتى مطلوب است كه رفع نياز مردم را بكند.

طبقات هفتگانۀ اجتماع

حضرت على عليه السلام مجموع طبقاتى را كه به حسب كار ذكر مى كنند هفت طبقه است.

ابتدا فهرست آن را مى گويند و بعد به صورت مفصّل راجع به همۀ اينها دستوراتى مى دهند. مى فرمايد:

1 -«فَمِنْهَا جُنُودُ اللَّهِ »

(پس از جملۀ آن طبقات است ارتشيان خداوند.)

2 -«وَ مِنْهَا كُتَّابُ الْعَامَّةِ وَالْخاصَّةِ »

(و از آن است نويسندگان عمومى و خصوصى.)

در سابق نويسنده خيلى كم بود، و نويسنده هم يك مقام خاصى داشت و حقوق زيادى هم مى گرفت. بعضى از نويسندگان هستند كه مخصوص حاكم اند؛ فرضاً مالك اشتر كه حاكم مصر مى شود بايد يكى دو تا نويسنده داشته باشد كه فرمانها و دستورات حاكم را بنويسند؛ اين مى شود «كتّاب خاصّه»؛ يعنى آن كسى كه مخصوص

ص: 112


1- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 421، باب 26 از ابواب آداب التجارة، حديث 1.

حاكم است. «كتّاب عامّه» يعنى نويسندگانى كه براى مردم چيز مى نويسند، در ادارات و نيز در جاهاى ديگر سندها را مى نويسند و تنظيم مى كنند.

3 -«وَ مِنْهَا قُضَاةُ الْعَدْلِ »

(و از آن است قاضيان عادل.)

توجّه كنيد حضرت از اوّل روى قاضى يك قيد مى گذارد و مى فرمايد: قضات عدل. يعنى اصلاً نبايد قاضى جور در اسلام باشد، قاضى اى كه به ناحق حكم كند براى ما ارزش ندارد، شرط اوّل قاضى اين است كه عادل باشد؛ يعنى آنهايى كه عادل باشند و به عدالت حكم كنند.

4 -«وَ مِنْهَا عُمَّالُ الْإِنْصَافِ وَالرِّفْقِ »

(و از جملۀ آن است كارگزارانى است كه با انصاف و مدارا رفتار مى كنند.)

يعنى با خيرخواهى با مردم رفتار مى كنند. كارمندى كه بارى بر دوش جامعه باشد ارزش ندارد. كارمند كسى است كه به مصلحت جامعه كار مى كند، او از اين جامعه حقوق مى گيرد براى اين كه بر طبق مصلحت جامعه كار كند. از وزير گرفته تا كوچك ترين كارگر و كارمند ادارى، بايستى به نفع مردم كار كنند و خيرخواه مردم باشند.

5 -«وَ مِنْهَا أَهْلُ الْجِزْيَةِ وَالْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّةِ وَ مُسْلِمَةِ النَّاسِ »

(و از آن است اهل جزيه و خراج از ذمّيان و مردم مسلمان.)

آن روزها ماليات از زمين ها بوده، يك قسم آن جزيه بوده كه مربوط به اهل كتاب است و اهل كتاب در اسلام: يهود و نصارا و مجوس هستند، اينها سرانه جزيه مى دادند؛ و يك عده هم مسلمانان هستند كه از زمين ها خراج مى دادند؛ يعنى زمين هايى به آنها مى دادند و آن وقت يك خراجى يا اگر خراج هم نداشته زكات،

ص: 113

كه زكات هم خودش يك نحو خراجى بوده، از زمين به حكومت مى پرداختند.

اين است كه مى فرمايد: يك عده از پرداخت كنندگان ماليات حكومت، اهل كتاب هستند كه جزيه مى پردازند و يك عده از آنها اهل خراج هستند كه خراج زمين را مى پردازند.

در اينجا «مِنْ أَهْلِ الذِّمَّةِ وَ مُسْلِمَةِ النَّاسِ » به اصطلاح لفّ و نشر مرتب است؛ «مِنْ أَهْلِ الذِّمَّةِ » بيان «أَهْلُ الْجِزْيَةِ » است؛ جزيه پردازها كه اهل ذمّه بودند؛ يعنى در پناه اسلام بودند و در عهد اسلامند. و «مُسْلِمَةِ النَّاسِ » بيان «أَهْلُ الْخَرَاجِ » است؛ و مسلمانانى كه زمين در دست آنها بوده و خراج زمين را مى پرداختند.

6 -«وَ مِنْهَا التُّجَّارُ وَ أَهْلُ الصِّنَاعَاتِ »

(و از آن است تاجران و صنعتگران.)

حضرت در اينجا تاجران و اهل صناعات را يكى حساب كرده است؛ تاجرى كه اجناس را ردّ و بدل مى كند؛ و نيز آنهايى كه كارگر هستند، كار مى كنند، اعمّ از اين كه در كارخانۀ ذوب آهن كار مى كند يا روى يك چيزى كار مى كند، نقش و نگار روى جسمى درست مى كند يا مانند نجّارى روى چوب كار مى كند و آن را به صورت در و پنجره در مى آورد، همۀ اينها «أهل الصّناعات» هستند؛ بنّايى هم يك نحو صنعت است، كه يك بنّا خشت و گچ و آجر را به صورت بنا و ساختمانى در مى آورد.

تا اينجا جمعاً شش دسته شدند كه رفع نياز بشر مى كنند و كارى انجام مى دهند.

يك دسته هم هستند كه اينها رفع نياز نمى كنند ولى بايد نياز آنها را رفع كرد:

7 -«وَ مِنْهَا الطَّبَقَةُ السُّفْلى مِنْ ذَوِى الْحَاجَةِ وَالْمَسْكَنَةِ »

(و از جملۀ آن طبقۀ فرودين است از نيازمندان و بيچارگان.)

در بين جامعه كسانى هستند كه از كار افتاده اند و مانند سالمندان و معلولين كارى را كه رفع نياز بشر بكند انجام نمى دهند، اما خودشان نياز دارند و بايد نيازشان را

ص: 114

رفع كرد؛ اين هم يك طبقه اى در اجتماع است. تعبير «سفلى » كه حضرت مى گويد نه اين است كه مى خواهد شكستى بدهد، بلكه مراد اين است كه آن شش دستۀ ديگر كار مى كنند و توليد دارند و رفع نياز مى كنند، اما اين دسته بايست از محصول كار آنها استفاده كنند.

حضرت آن شش طبقه را در عرض هم حساب كرده است و آنها هيچ كدام مقدّم بر ديگرى نيستند، هر كدام يك كارى انجام مى دهند، وزير و كارگر كارخانه و كشاورز همه كار انجام مى دهند و كسى نمى تواند به ديگرى زور بگويد، وزير نمى تواند به ديگرى تحكّم داشته باشد كه من كشور را اداره مى كنم، زيرا رعيّت هم مى تواند بگويد بنده هم كشور را اداره مى كنم، چون توليد كشاورزى دارم و اگر من نباشم همۀ شما از گرسنگى مى ميريد؛ كارگر كارخانه يا آن نويسنده هم مى تواند همين را بگويد.

لذا حضرت آن شش طبقه را در عرض هم ذكر كرد؛ اما يك طبقه هست كه بايد از محصول كار آن شش طبقه استفاده كند و آن شش طبقه بايد نياز اين طبقه را برطرف كنند، اين را حضرت «سفلى » فرمود.

«وَ كُلٌّ قَدْ سَمَّى اللَّهُ [لَهُ ] سَهْمَهُ »

(و خداوند بهرۀ هر يك از اين هفت طبقه را نام برده است.)

هر كدام يك حقوقى دارند، كشاورز بايد محصول كارش مال خودش باشد، حقوق آن كارمند بايد مال خودش باشد، هر كدام سهمى دارند.

«وَ وَضَعَ عَلى حَدِّهِ فَرِيضَةً فِي كِتَابِهِ أَوْ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله و سلم»

(و اندازۀ واجب آن را در كتاب خود يا سنّت پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم قرار داده است.)

هر يك وظيفه اى دارند؛ تاجر وظيفه دارد و نبايد ربا بدهد، بلكه تجارتش بايد روى اصول معيّنى باشد؛ كار كشاورز هم بايد روى اصول معيّنى باشد؛ هر كدام در اسلام يك قانون دارند.

ص: 115

«عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً»

(كه پيمانى است از جانب خداوند كه نزد ما نگهدارى مى شود.)

در حقيقت حضرت مى خواهد بگويد قوانين اسلام، چه كتاب خدا و چه سنّت پيامبر، نزد ما محفوظ است؛ وظايف هر كدام نزد ما مشخص است.

تا اينجا حضرت فهرست اين هفت طبقه را ذكر كرد كه جامعه به هفت طبقه تقسيم مى شود؛ و همان طور كه عرض كردم مراد از طبقات به جهت امتياز نيست، طبقات به اعتبار كارها و مسئوليت هاى آنان بود؛ يعنى هر كدام يك كارى داشتند و يك طبقه شان كار نداشتند و از ديگران استفاده مى كردند. از اينجا به بعد تفصيل اين فهرست و اجمال شروع مى شود، كه إن شاءاللّه براى درس آينده.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 116

(درس 514) - نامۀ 53 (قسمت هفتم)

اشاره

جايگاه ارتشيان

جايگاه قشر ماليات پرداز

جايگاه ساير اقشار شاغل

طبقۀ غير شاغل و محروم

در راه خدا براى هر يك وسعتى است

حقوق اقشار مردم بر حاكم

حاكم چگونه در انجام وظايف موفق مى شود؟

ص: 117

ص: 118

«نامۀ 53 - قسمت هفتم»

«فَالْجُنُودُ بِإِذْنِ اللَّهِ حُصُونُ الرَّعِيَّةِ ، وَ زَيْنُ الْوُلاةِ ، وَ عِزُّ الدِّينِ ، وَ سُبُلُ الْأَمْنِ ، وَ لَيْسَ تَقُومُ الرَّعِيَّةُ إِلَّا بِهِمْ ، ثُمَّ لا قِوَامَ لِلْجُنُودِ إِلّا بِمَا يُخْرِجُ اللَّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَرَاجِ الَّذِى يَقْوَوْنَ بِهِ عَلى جِهَادِ عَدُوِّهِمْ ، وَ يَعْتَمِدُونَ عَلَيْهِ فِيمَا يُصْلِحُهُمْ ، وَ يَكُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ ، ثُمَّ لا قِوَامَ لِهَذَيْنِ الصِّنْفَيْنِ إِلَّا بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ مِنَ الْقُضَاةِ وَالْعُمَّالِ وَالْكُتَّابِ ، لِمَا يُحْكِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ، وَ يَجْمَعُونَ مِنَ الْمَنَافِعِ ، وَ يُؤْتَمَنُونَ عَلَيْهِ مِنْ خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا.

وَ لا قِوَامَ لَهُمْ جَمِيعاً إِلَّا بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِى الصِّنَاعَاتِ فِيمَا يَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ ، وَ يُقيمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ ، وَ يَكْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَيْدِيهِمْ مَا لايَبْلُغُهُ رِفْقُ غَيْرِهِمْ ، ثُمَّ الطَّبَقَةُ السُّفْلى مِنْ أَهْلِ الْحَاجَةِ وَالْمَسْكَنَةِ الَّذِينَ يَحِقُّ رِفْدُهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ .

وَ فِى اللَّهِ لِكُلٍّ سَعَةٌ ، وَ لِكُلٍّ عَلَى الْوَالِى حَقٌّ بِقَدْرِ مَا يُصْلِحُهُ ، وَ لَيْسَ يَخْرُجُ الْوَالِى مِنْ حَقِيقَةِ مَا أَلْزَمَهُ اللَّهُ مِنْ ذَلِكَ إِلَّا بِالْإِهْتِمَامِ وَالْإِسْتِعَانَةِ بِاللَّهِ ، وَ تَوْطِينِ نَفْسِهِ عَلى لُزُومِ الْحَقِّ ، وَالصَّبْرِ عَلَيْهِ فِيمَا خَفَّ عَلَيْهِ أَوْ ثَقُلَ .»

در ادامۀ درسهايى از نهج البلاغه در مورد نامۀ 53 به اينجا رسيديم كه اميرالمؤمنين عليه السلام به شرح تفصيلى طبقات هفتگانۀ مردم مى پردازد، كه شش گروه كار و فعاليت دارند و يك گروه كه همان فقرا و ضعفا هستند كارى ندارد و بايد توسط ديگران اداره شوند.

ص: 119

جايگاه ارتشيان

اوّلين گروه ارتش است كه دربارۀ آن مى فرمايد:

«فَالْجُنُودُ بِإِذْنِ اللَّهِ حُصُونُ الرَّعِيَّةِ »

(پس ارتشيان با اجازۀ خداوند دژهاى استوار رعيّت هستند.)

«جُنود» جمع «جُنْد» به معناى ارتش و لشكر است؛ يعنى خيال نكنند در مقابل خدا چيزى هستند؛ فعاليت همۀ اينها و همۀ موجودات عالم به اذن اللّه است و در زير لواى قدرت حق اند، و مسبّب الاسباب حق تعالى است و اينها همه اسباب هستند. «بإذن اللّه» به اين جهت است كه خيال نكنيد موجوداتى كه فعاليت و تلاش دارند مى توانند مستقل از وجود حق تعالى نيز فعاليت داشته باشند.

حضرت چهار جمله براى ارتشيان ذكر مى كند و مى فرمايد:

1 -«حُصُونُ الرَّعِيَّةِ »

(رعيّت را دژهاى استوارند.)

رعيّت اگر بخواهد از شرّ دشمنان داخلى و خارجى محفوظ باشد احتياج به ارتش دارد، و ارتش است كه رعيّت را حفظ مى كند.

2 -«وَ زَيْنُ الْوُلاةِ »

(و واليان را زينت و آراستگى اند.)

«وُلاة» جمع «والى» است. اگر حكومتى ارتش منظم و مقتدرى داشته باشد، مى تواند در مقابل دشمن قد علم كند و سرفراز باشد؛ پس زينت هر حكومتى ارتش آن حكومت است آن هم ارتش مجهّز.

ص: 120

3 -«وَ عِزُّ الدِّينِ »

(و موجب ارجمندى دين هستند.)

ارتش اسلام سبب مى شود كه دين اسلام غالب شود و عزيز باشد. «عزّة» به معناى غلبه است؛ يعنى ارتش سبب مى شود اسلام غالب شود و پيروز باشد. اگر يك ارتش مكتبى و متديّن و پايبند به اسلام باشد، سبب عزّت اسلام خواهد بود؛ و به عكس اگر ارتش غيرمكتبى و بى اعتقاد به اسلام و ضعيف باشد، آبروى اسلام را مى برد. بنابراين ارتشى كه مربوط به اسلام باشد سبب عزّت اسلام خواهد بود.

4 -«وَ سُبُلُ الْأَمْنِ »

(و راههاى امنيت اند.)

«سُبُل» جمع «سَبيل» به معناى راه است؛ يعنى وقتى امنيت در كشور برقرار است كه ارتش مجهّزى داشته باشد تا هم داخل و هم خارج كشور را حفظ كند و نگذارد دزدها و مزاحمين امنيت بر كشور مستولى شوند.

«وَ لَيْسَ تَقُومُ الرَّعِيَّةُ إِلَّا بِهِمْ »

(و رعيّت جز با ارتشيان روى پاى خود نمى ايستد.)

اين كه ما بگوييم اصلاً ارتش نمى خواهيم و احتياج نداريم صحيح نيست؛ مگر اين كه در تمام دنيا فقط يك حكومت باشد، كه در آن صورت نيز در مقابل دشمن داخلى باز احتياج به وجود ارتش است. آيۀ شريفۀ قرآن(1) در مورد تهيۀ ارتش مى فرمايد: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ » خطاب به همۀ مسلمانان است، و مجرى خطابهايى كه به عموم مسلمانان باشد حكومت اسلامى0.

ص: 121


1- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 60.

است. يعنى اى حكّام مسلمين در مقابل دشمنان آنچه توانايى داريد نيرو مهيّا كنيد.

البته هر زمان نيروى همان زمان را تهيه كنيد؛ فرض كنيد الآن كه موشك و بمب و هواپيماى جنگى نيرو است، مسلمين موظف هستند كه اين نيرو را تهيه كنند. البته نه اين كه خودشان و اسلام را بفروشند براى اين كه نيرو تهيه كنند، بلكه بايد هر كارى كه به انسان امر شد مقدمات آن كار را تهيه كند. مطابق اين آيۀ شريفه بر مسلمانان واجب است بروند درس بخوانند و خودشان نيرويى را كه احتياج دارند تهيه و ابزار جنگى توليد كنند.

مى فرمايد: «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّكُمْ » ارتش شما بايد نيرومند باشد تا به واسطۀ آن دشمن خدا و دشمن خودتان را بترسانيد. بعد از دشمن خارجى، به دشمن داخلى نيز اشاره مى كند. داشتن ارتش و نيرو سبب مى شود كه دشمن از حمله به شما وحشت كند و فكر حمله و تجاوز به آب و خاك شما را نداشته باشد تا احتياج به يورش آوردن شود. «وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللّهُ يَعْلَمُهُمْ » دشمنان ديگرى غير از دشمنان خارجى هستند كه شما آنها را نمى شناسيد ولى خدا آنها را مى شناسد، كه آنها منافقين هستند، چون از خودتان و داخل شما و به صورت خودتان هستند شما آنها را دشمن فرض نمى كنيد، ولى آنها با شما دشمنى مى كنند؛ به اصطلاح آنها ستون پنجم هستند.

خداوند تبارك و تعالى در اين آيۀ شريفه دشمن داخلى را نيز پيش بينى كرده است.

پس حكّام موظف هستند مهم ترين و مقتدرترين نيرويى را كه مى توان با آن دشمنان را ترساند تهيه كنند. بنابراين ملّت احتياج دارد به يك ارتش نيرومند مجهّز مكتبى.

«مكتبى» كه عرض مى كنم براى اين است كه ارتش اسلام بايد داراى مكتب بوده و قصد حفظ اسلام را داشته باشد نه اين كه بگويد من فقط به آب و خاك علاقه دارم. ما آب و خاك را مى خواهيم تا وظايف خدايى خود را انجام دهيم، حيف است كه نيروى انسان براى حفظ آب و خاك مصرف شود، شرافت انسان بيشتر از آب و خاك است،

ص: 122

آب و خاك جماد هستند و انسان موجود كاملى است، موجود كامل را كه فداى چيز ناقص نمى كنند. اما اسلام و حقيقت اين قدر ارزش دارد كه امام حسين عليه السلام با همۀ عظمتى كه داشت خود را فداى اسلام و حقيقت كرد، نه فداى خاك.

من بارها به پاسداران و ارتشيان موعظه و سفارش كرده ام كه شما وقتى مى رويد جان خود را در معرض خطر قرار مى دهيد قصدتان قهرمان شدن نباشد، يا قصد شما حفظ خاك نباشد، جنبۀ ايرانيت و ناسيوناليستى محرك شما نباشد. مسألۀ ناسيوناليستى و قوميت در اسلام ملاك فضيلت انسان نيست. مسألۀ قوميت مسأله اى است كه اروپايى ها و آمريكايى ها براى اين كه كشورهاى خاورميانه را مسخّر خود نمايند و استعمار كنند مطرح كرده اند. مثلاً صدّام مى گويد: من مى خواهم از عربيت در مقابل رژيم فارسى دفاع كنم! آنها با طرح نژادپرستى مى خواهند ملل و اقوام مختلف را به جان يكديگر بيندازند و به همين دليل مسألۀ پان عربيزم و پان تركيزم و پان ايرانيزم را مطرح كردند.

قرآن مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ » (1) «اى مردم، ما شما را از مرد و زنى آفريديم، و شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد؛ بى ترديد گرامى ترين شما نزد خدا باتقواترين شماست.»

اين كه مى فرمايد: «وَ لَيْسَ تَقُومُ الرَّعِيَّةُ إِلّا بِهِمْ » : و رعيّت روى پاى خود نمى تواند بايستد مگر با ارتش مجهّز، اين جواب كسانى است كه مى گويند: روحانيون با ارتش مخالف هستند. روحانيون چگونه مى توانند با ارتش مخالف باشند و حال آن كه حضرت على با ارتش مخالف نيست و به مالك اشتر مى گويد: بايد ارتش داشته باشى تا امنيت را حفظ كند و زينت والى و عزّت دين باشد. اينها همه به واسطۀ يك ارتش3.

ص: 123


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 13.

منظم است. اين جمله بسيار جالب است، ارتشى ها بهتر است اين قسمت را بنويسند و شعار خود قرار دهند؛ بهتر از اين نمى شد كه حضرت از ارتش تعريف كنند.

جايگاه قشر ماليات پرداز

بعد مى فرمايد: ارتش احتياج به زندگى دارد، بايد زندگى مرتب و منظمى داشته باشد. كسى كه مرزبان است و در مرز از كشور دفاع مى كند، زن و بچه دارد و بايد زندگى زن و بچۀ او اداره شود تا او در مرز از زندگى خانواده اش مطمئن باشد، بداند كه آنها كمبودى ندارند و اداره مى شوند؛ اين قبيل مخارج از راه ماليات و خراج كشور تأمين مى شود. البته در صدر اسلام و موقعى كه حضرت على عليه السلام نامه مى نوشته مالياتها به شكل امروز نبوده كه از تجّار و كارخانه ها گرفته شود، آن زمان تجّار مثل زمان ما نبودند، بلكه منبع ماليات و درآمد زمين ها بوده كه به صورت خراج و جزيه دريافت مى شده است. عرض شد كه «جزيه» آن چيزى است كه از اهل ذمّه گرفته مى شود، و «خراج» از آن زمين هايى است كه در جنگ به دست آمده و غنيمت مسلمين است؛ اينها را به كشاورزان مى دادند و خراجش را براى بيت المال مى گرفتند.

قسمتى هم از زكات بوده است. بنابراين بايد خراج و جزيه باشد كه ارتش و كارمندان دولت از آن استفاده كنند.

«ثُمَّ لا قِوَامَ لِلْجُنُودِ إِلَّا بِمَا يُخْرِجُ اللَّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَرَاجِ الَّذِى يَقْوَوْنَ بِهِ عَلى جِهَادِ عَدُوِّهِمْ »

(سپس براى ارتشيان توان برپاى ايستادن نيست مگر به آنچه خداوند خارج مى سازد از خراج آنان كه به وسيلۀ آن براى جهاد با دشمن خود نيرومند مى گردند.)

يعنى خدا از مال مردم برايشان مقرر كرده است، از خراجى كه به واسطۀ اين خراج بر جهاد با دشمنان قوّت پيدا مى كنند، ابزار جنگى و حقوق آنان از همين خراج تأمين

ص: 124

مى شود؛ لذا ارتشيان به اين خراج قوّت مى يابند.

در عبارت «بِمَا يُخْرِجُ اللَّهُ » نسبت ماليات را به خدا مى دهد؛ يعنى گويا اين ماليات را خدا معيّن كرده است و بايد بپردازند و نبايد تخلف بكنند.

«وَ يَعْتَمِدُونَ عَلَيْهِ فِيمَا يُصْلِحُهُمْ »

(و بر آن خراج اعتماد مى كنند در چيزهايى كه آنان را سامان دهد.)

يعنى ارتشيان اعتماد دارند تا هم خودشان و هم خانواده شان را اصلاح كنند. بايد پادگان، ابزار جنگى، هواپيما و مهمات، همه براى ارتش باشد تا به واسطۀ اينها براى جهاد با دشمن قوّت پيدا كنند؛ و بر همين خراج در امورى كه موجب اصلاحشان بشود اعتماد نمايند. حال ممكن است مقصود اصلاح زندگى خودشان باشد يا اين كه همان ابزار جنگى باشد.

«وَ يَكُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ »

(و آن پشتوانه اى براى نيازمندى ايشان است.)

يعنى همين كه احتياجاتى پيدا شد اين خراج آن احتياجات را اداره كند؛ مثلاً اگر اوّل ماه است و زن و بچۀ ارتشى حقوق مى خواهد، فورى از آن خراج حقوق زن و بچۀ او تأمين شود؛ نه اين كه سرباز بيچاره در جبهه وقتى مشغول جنگ است به فكر زن و بچه اش باشد كه آنها چگونه اداره مى شوند. از اينجا مى فهميم كه حضرت تكيه دارد كه بايد احتياج و نياز ارتش در درجۀ اوّل از خراج برآورده شود.

پس حضرت هم روى ارتش خيلى تكيه دارد هم روى احتياجات آن، كه مى فرمايد: قسمتى از خراج و درآمد كشور و ماليات كشور بايد صرف ارتش بشود.

البته ارتشى كه فقط اسماً ارتش نباشد، بلكه ارتشى كه ارتش روز رزم است نه ارتش روز بزم.

ص: 125

جايگاه ساير اقشار شاغل

اين شش طبقه اى كه در جامعه هست با هم مربوطند، اگر يكى از آنها لنگ باشد جامعه لنگ است. لذا حضرت مى فرمايد:

«ثُمَّ لا قِوَامَ لِهَذَيْنِ الصِّنْفَيْنِ إِلَّا بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ مِنَ الْقُضَاةِ وَالْعُمَّالِ وَالْكُتَّابِ »

(آنگاه اين دو صنف (ارتشيان و خراج دهندگان) بر پاى نمى مانند مگر به صنف سوّم كه قاضيان و كارگزاران و نويسندگانند.)

«قُضاة» قاضى ها و حاكمان شرع هستند؛ «عُمّال» كارمندان و كارگزاران دولت مثل نيروى انتظامى، استاندارى، فرماندارى، بخشدارى و... هستند؛ و «كُتّاب» هم نويسندگانند.

اين دو صنف يعنى ارتشى ها و كشاورزان (خراج دهندگان) قوام ندارند و نمى توانند روى پاى خود بايستند مگر به صنف سوّم، كه در واقع سه صنف است ولى حضرت يك صنف به حساب آورده چون هر سه كارمند و مأمور دولت اند؛ يعنى قضات، عمّال و كتّاب؛ اين هر سه كارمندان دولت هستند. مى فرمايد: ارتش و كشاورزانى كه خراج مى پردازند، در جامعه براى اين كه اختلافات بين آنها حل شود احتياج به قاضى دارند. وانگهى به سندهايى كه بايد تنظيم شود احتياج دارند؛ مثلاً اگر بخواهند خراجى بر يك زمين معيّن كنند، بايد نوشته شود و كسانى بايد اين خراج را جمع آورى كنند؛ يا اين كه خراج را كسانى مى نويسند بعد اختلاف پيش مى آيد و برخوردى مى شود و به قاضى احتياج پيدا مى كنند كه بايد به او مراجعه شود. بنابراين هر سه دسته مورد احتياج هستند.

در اينجا حضرت عباراتى دارند كه به اصطلاح به آن لفّ و نشر مرتب مى گويند؛ يعنى در آغاز سه چيز را دنبال هم مى گويند و بعد سه جمله مى آورند كه جملۀ اوّل

ص: 126

مربوط به اوّلى، جملۀ دوّم مربوط به دوّمى، و جملۀ سوّم مربوط به سوّمى است. مثل شعر حكيم فردوسى:

به روز نبرد آن يل ارجمند*** به تيغ و به تير و به گرز و كمند

بريد و دريد و شكست و ببست*** يلان را سر و سينه و پاى و دست

اميرالمؤمنين عليه السلام قضات، عمّال و كتّاب را فرمودند، بعد راجع به هر كدام توضيحى داده اند.

«لِمَا يُحْكِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ»

(چرا كه قاضيان گره پيمانها را محكم مى كنند.)

«مَعاقِد» جمع «مَعْقِد» به معناى گره عقد و پيمان است؛ يعنى اينها گره هاى اجتماعى را محكم مى كنند. محكم شدن عقد و پيمانهايى كه بين مردم است به عهدۀ قاضى ها مى باشد. اگر عقد و پيمانى بين مردم باشد و مردم از دادگاهها نترسند، معاملات و پيمانها به هم مى خورد.

قراردادها و معاملات اجتماعى وقتى محكم است كه همه بدانند اگر تخلف كنند فردا نزد قاضى هستند و در آنجا به حكم دادگاه مجازات مى شوند. قاضى ها كارشان محكم كردن گره هاى اجتماعى (پيمان و عقد) است؛ به همين دليل اگر در كشورى قوّۀ قضاييه ضعيف باشد، عهد و پيمانها و قراردادهاى اجتماعى به هم مى خورد و همه سست مى شود.

«وَ يَجْمَعُونَ مِنَ الْمَنَافِعِ »

(و كارگزاران سودها را فراهم مى آورند.)

عمّال كارشان در كشور جمع آورى منافع به نفع همه است؛ مثلاً استاندار منافعى را در اجتماع جمع آورى مى كند، وزارت دارايى خراج (مالياتها) را جمع آورى مى كند، و بقيه نيز همين طور.

ص: 127

«وَ يُؤْتَمَنُونَ عَلَيْهِ مِنْ خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا»

(و نويسندگان كه در كارهاى خصوصى و عمومى بر آنان اعتماد مى شود.)

اين كار مربوط به كتّاب (نويسندگان) مى باشد؛ زيرا كار نويسندگان اين است كه مورد امن هستند؛ نويسنده بايد امين باشد كه هر چه مى گويند همان را بنويسد و حفظ كند؛ چه امور خصوصى باشد، مثل اين كه حاكم نويسندگان خصوصى دارد و اسرار و رموزى كه پيش حاكم است نويسندگان حاكم آنها را ثبت و ضبط مى كنند؛ و چه امور عمومى، مثل كارهايى كه مردم دارند و احتياج به نويسنده پيدا مى كنند.

اين پنج دسته كه تا حال شرح داده ايم احتياج به دستۀ ششم دارند كه تجّار و اهل صناعات هستند. حضرت تجّار واهل صناعات را با هم ذكر كرده است، كه در واقع دو دسته اند؛ تجّار كسانى اند كه نقل و انتقال و خريد و فروش دارند، و اهل صناعات كسانى كه كارهاى صنعتى انجام مى دهند.

«وَ لا قِوَامَ لَهُمْ جَمِيعاً إِلَّا بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِى الصِّنَاعَاتِ »

(و كار همگى اين طبقات استوار نگردد مگر با تاجران و صاحبان صنعت.)

يعنى ارتشى ها و كشاورزان و قضات و عمّال و كتّاب قوام ندارند و نمى توانند روى پاى خود بايستند مگر به تجّار و صنعتگران.

در درسهاى گذشته گفتيم كه تجارت كار با ارزشى است، تاجر مايحتاج مردم را از شهرى به شهرى و از كشورى به كشور ديگر منتقل مى كند. هر شهر و منطقه اى توليداتى دارد كه شهر و منطقۀ ديگر آن را ندارد و به آن نيازمند است، اين به عهدۀ تاجر است كه نياز آنجا را برطرف كند. يكى هم از زمانى به زمان ديگر منتقل كردن؛ مثلاً جنسى را در حال حاضر تهيه مى كند تا اين كه شش ماه بعد وقتى آن جنس ناياب شد مردم بتوانند نياز خود را برطرف كنند.

ص: 128

«ذوى الصّناعات» كسانى هستند كه كارهايى از قبيل بنّايى، نجّارى، كار در ذوب آهن و يا پارچه بافى و... دارند و موادّ اوّليه را به صورت مصنوعات درمى آورند.

«فِيمَا يَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ ، وَ يُقِيمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ »

(در آنچه كه صنعتگران بر آن گرد مى آيند از كارهايى كه باعث ملاطفت و مداراى با مردم است، و تاجران بازارهاى خود را بر پا مى سازند.)

اين جا لفّ و نشر مشوّش است؛ يعنى دو جمله اى كه بعد از دو جملۀ اوّل آمده، اوّلى براى دوّمين جمله، و دوّمى براى اوّلين جمله است؛ يعنى صنعتگران جمع مى شوند كارهايى را مى كنند كه موجب رفق بشر است، و تجّار بازارهاى خود را به پا مى دارند براى اين كه محصولاتى را كه از جاهاى ديگر آورده اند به مردم عرضه كنند.

«وَ يَكْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَيْدِيهِمْ مَا لايَبْلُغُهُ رِفْقُ غَيْرِهِمْ »

(و آنان را از ملاطفت كفايت مى كنند به آنچه در دستانشان است و ديگران مانند آن را نمى توانند.)

و ذوى الصّناعات نياز مردم را رفع مى كنند براى اين كه با دستانشان كارهايى را انجام مى دهند كه باعث رفق مردم است، آن كارهايى كه كار ديگران از آن كفايت نمى كند. اين جمله ممكن است به هر دو دسته و يا فقط به ذوى الصّناعات مربوط شود؛ يعنى اينها كفايت مى كنند از اين جهت كه با دست خود كارهايى را انجام مى دهند؛ صاحب صنعت با دست خود كارى را انجام مى دهد كه ديگران نمى توانند انجام دهند؛ مثلاً كسى كه خياطى مى كند كارى انجام مى دهد كه ديگران نمى توانند انجام بدهند.

ص: 129

طبقۀ غير شاغل و محروم

شش طبقه اى كه شرح داده شد همه در يك سطح هستند؛ لذا حضرت امير عليه السلام عالى و سافل ذكر نكرده اند؛ هر شش طبقه مورد نياز اجتماع هستند، كار هيچ كدام بر ديگرى مزيّت ندارد و همه با هم جامعه را اداره مى كنند؛ و اما در جامعه طبقۀ هفتمى هست كه اين دسته بازده ندارند، اينها ضعفا و بيچاره ها هستند:

«ثُمَّ الطَّبَقَةُ السُّفْلى مِنْ أَهْلِ الْحَاجَةِ وَالْمَسْكَنَةِ الَّذِينَ يَحِقُّ رِفْدُهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ »

(سپس طبقۀ فرودين هستند از نيازمندان و بينوايان، كه كمك كردن و يارى نمودن ايشان لازم و بايسته است.)

«رِفْد» و «مَعونة» هر دو به معناى كمك است.

در راه خدا براى هر يك وسعتى است

«وَ فِى اللَّهِ لِكُلٍّ سَعَةٌ »

(و در راه خدا براى هر يك گشايشى است.)

خداوند براى هر يك از اينها حقوقى قرار داده است. براى ارتشى كه حقوق داده مى شود همان در راه خدا حساب مى شود. براى رضاى خدا به ارتش اسلام حقوق بده، كسى كه خراج مى دهد بايد در راه خدا بدهد، تاجر براى رضاى خدا كار كند؛ همۀ اينها وسعتى دارند، حدّ و مرزى دارند و همه بايد در راه خدا كار كنند. از ارتش كه شروع شد حضرت فرمود: «بإذن اللّه» رنگ خدايى در همۀ اين طبقات بايد حكمفرما باشد. اينجا هم مى فرمايد: «وَ فِى اللَّهِ لِكُلٍّ سَعَةٌ » و در راه خدا براى هر يك از اينها وسعتى است. ممكن است «وَ فِى اللَّهِ » فقط مربوط به اهل حاجت باشد؛ يعنى در راه خدا بايد براى اهل حاجت وسعتى باشد.

ص: 130

در باب زكات رواياتى راجع به فقرا داريم كه مى گويد: زكات را به آنان بدهيد «حتّى يلحقهم بالنّاس»(1) براى اين كه آنان را به مردم ملحق كند و به جامعه برساند.

روايتى است از حضرت صادق عليه السلام: ابوبصير خدمت امام مى رسد، صحبت از پيرمردى مى شود كه از شخصى خواسته كه به او كمك كند و آن شخص از روى تنگ نظرى مى گويد: نزد من زكات هست ولى به تو نمى دهم؛ زيرا تو را ديدم گوشت و خرما خريدى. حضرت دست به پيشانى گذاشت و سپس فرمود: خدا اندازه و مقدار كفايت فقرا را در اموال اغنيا قرار داده است؛ بايد آن شخص به آن فقير به مقدار خوراك و پوشاك و ازدواج و صدقه دادن و انجام حج از زكات بپردازد.(2)

حقوق اقشار مردم بر حاكم

«وَ لِكُلٍّ عَلَى الْوَالِى حَقٌّ بِقَدْرِ مَا يُصْلِحُهُ »

(و براى هر يك بر حاكم حقى است به آن اندازه كه او را به سامان آورد.)

«لِكُلٍّ » ممكن است به همۀ طبقات مربوط باشد و ممكن است مربوط به اهل حاجت و مسكنت باشد؛ يعنى براى هر يك از اهل حاجت و مسكنت بر حكومت حقى است كه بايد مايحتاج آنها را تأمين كند.

سپس حضرت به مالك اشتر حاكم مصر مى فرمايد: والى بايد تمام طبقات را زير نظر داشته باشد؛ كارمندان، ارتشيان، ضعفا، تجّار و همۀ افراد طبقات را.

و خيلى مشكل است كه والى بتواند اين حقوق را اداره كند مگر اين كه از خدا كمك بگيرد.

ص: 131


1- - وسائل الشيعة، ج 9، ص 232، باب 8 از ابواب المستحقين للزّكاة، حديث 4.
2- همان، ص 289، باب 41، حديث 2.

حضرت على عليه السلام در يكى از نامه هاى نهج البلاغه مى فرمايد: من اگر بخواهم، به عسل صاف كرده شده و مغز گندم و پارچۀ ابريشمى راه مى يابم، و ليكن دور است كه هواى نفس بر من چيره گردد و حرص فراوان مرا به برگزيدن خوردنى ها بكشاند، و حال آن كه شايد در حجاز يا يمامه كسى باشد كه نه به قرص نانى اميد دارد و نه سير شدن را به ياد مى آورد.(1)

حاكم خصوصاً آن كه در رأس است وظايف بسيار سنگينى دارد. اگر در اطراف كشور از آوارگان و بى پناهان آدمى باشد كه به نان شب محتاج است و حاكم زندگى مرفّهى داشته باشد، نمى توان گفت كه اين حاكم رفتار اسلامى دارد، يا مطابق روش حضرت على عليه السلام عمل كرده است.

حاكم چگونه در انجام وظايف موفق مى شود؟

«وَ لَيْسَ يَخْرُجُ الْوَالِى مِنْ حَقِيقَةِ مَا أَلْزَمَهُ اللَّهُ مِنْ ذَلِكَ إِلَّا بِالْإِهْتِمَامِ وَ الْإِسْتِعَانَةِ بِاللَّهِ »

(و حاكم از عهدۀ آنچه خداوند او را به آن ملزم كرده است بر نمى آيد جز با پشتكار داشتن و يارى جستن از خداوند.)

يعنى ادارۀ اين كارها ممكن نيست مگر اين كه حاكم همّت داشته باشد و تصميم بگيرد كه كار كند و هم از خداوند كمك بخواهد براى اين كه موفق شود وظايف خود را انجام دهد.

«وَ تَوْطِينِ نَفْسِهِ عَلى لُزُومِ الْحَقِّ »

(و آماده نمودن خويش بر همبستگى با حق.)

ص: 132


1- نهج البلاغه، نامۀ 45.

يعنى نگويد حالا من زور دارم و هر نحو دلم خواست عمل مى كنم، بايد دنبال حق باشد، اگر جايى اشتباه كرد بگويد كه اشتباه كردم، اقرار كند و به طرف حق برگردد.

«وَالصَّبْرِ عَلَيْهِ فِيمَا خَفَّ عَلَيْهِ أَوْ ثَقُلَ »

(و شكيبايى بر آن، در آنچه بر او آسان باشد يا دشوار.)

شكيبا و بردبار باشد بر حق، چه در كارهايى كه برايش سبك و آسان است و چه كارهايى كه سنگين است و مشكل.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 133

ص: 134

(درس 515) - نامۀ 53 (قسمت هشتم)

اشاره

شرايط انتخاب فرماندهان ارتش

لزوم توجّه به حسب و نسب

توجّه به ارتشيان

ص: 135

ص: 136

«نامۀ 53 - قسمت هشتم»

«فَوَلِّ مِنْ جُنُودِكَ أَنْصَحَهُمْ فِى نَفْسِكَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِكَ ، وَ أَنْقَاهُمْ جَيْباً، وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً؛ مِمَّنْ يُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ ، وَ يَسْتَرِيحُ إِلَى الْعُذْرِ، وَ يَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ، وَ يَنْبُو عَلَى الْأَقْوِيَاءِ، وَ مِمَّنْ لايُثِيرُهُ الْعُنْفُ ، وَ لايَقْعُدُ بِهِ الضَّعْفُ .

ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِى الْأَحْسَابِ وَ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ وَ السَّوَابِقِ الْحَسَنَةِ . ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَةِ وَالشَّجَاعَةِ وَالسَّخَاءِ وَالسَّمَاحَةِ ؛ فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ الْكَرَمِ ، وَ شُعَبٌ مِنَ الْعُرْفِ . ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا يَتَفَقَّدُ الْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا، وَ لايَتَفَاقَمَنَّ فِى نَفْسِكَ شَىْ ءٌ قَوَّيْتَهُمْ بِهِ ، وَ لاتَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ ، فَإِنَّهُ دَاعِيَةٌ لَهُمْ إِلى بَذْلِ النَّصِيحَةِ لَكَ ، وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِكَ ، وَ لاتَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِيفِ أُمُورِهِمُ اتِّكَالاً عَلى جَسِيمِهَا؛ فَإِنَّ لِلْيَسِيرِ مِنْ لُطْفِكَ مَوْضِعاً يَنْتَفِعُونَ بِهِ ، وَ لِلْجَسِيمِ مَوْقِعاً لايَسْتَغْنُونَ عَنْهُ .

وَلْيَكُنْ آثَرُ رُؤُوسِ جُنْدِكَ عِنْدَكَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِى مَعُونَتِهِ ؛ وَ أَفْضَلَ عَلَيْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ ، بِمَا يَسَعُهُمْ وَ يَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ أَهْلِيهِمْ ، حَتّى يَكُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِى جِهَادِ الْعَدُوِّ؛ فَإِنَّ عَطْفَكَ عَلَيْهِمْ يَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَيْكَ .»

شرايط انتخاب فرماندهان ارتش

اميرالمؤمنين عليه السلام در ارائۀ طريقۀ كشوردارى به مالك اشتر صحبت هايى فرمودند تا رسيديم به اين جمله:

ص: 137

«فَوَلِّ مِنْ جُنُودِكَ أَنْصَحَهُمْ فِى نَفْسِكَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِكَ »

(پس از ارتشيان خود كسى را بگمار كه نزد تو خيرخواهترين آنان باشد براى خدا و براى پيامبرش و براى امام تو.)

اگر بخواهيم كسى يا كسانى را فرمانده ارتش قرار بدهيم، فرمانده كل باشد يا فرمانده لشكر يا فرمانده نيروى زمينى يا نيروى دريايى و يا نيروى هوايى، چه شرايطى را بايستى دارا باشند؟ در زمان حضرت عليه السلام هر چند جهات تخصصى مورد توجّه حضرت بوده است و امروز هم بر اين امر تكيه مى شود نه جهات ديگر، ولى بيش از همه حضرت به جنبۀ معنوى و روحى آن فرمانده توجّه مى كرده است.

لذا مى فرمايد: «أَنْصَحَهُمْ فِى نَفْسِكَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِكَ » : كسى كه هميشه حقوق خدا و پيامبر را به اعتبار اين كه پيامبر است در نظر دارد، و نيز خواسته هاى امام را. يعنى كسى كه بيش از همه خير خدا و پيامبر و خير امام را مى خواهد و مصلحت اسلام را در نظر دارد. خدا كه احتياجى ندارد، خير خدا معنايش اين است كه دستورات خدا و پيامبر را هميشه در نظر دارد.

«وَ أَنْقَاهُمْ جَيْباً»

(و در دل پاكترين ايشان.)

«جَيْب» يقه و گريبان را مى گويند. مى فرمايد: و آن كسى را انتخاب كن كه پاكترين افراد بين ارتشى ها از جهت دل باشد. در دلش هيچ نوع كدورت و دشمنى نسبت به بندگان خدا نداشته باشد و آدم كينه توزى نباشد.

اين كه حضرت تعبير به «جَيْب» فرموده اند از اين جهت است كه گريبان به سينه متصل است و سينه هم به قلب، و مركز احساسات را هم از قديم به قلب نسبت مى داده اند؛ به اين خاطر كه حيات انسان به قلب است و قلب است كه خون را به همۀ

ص: 138

رگها و مويرگهاى بدن مى رساند و انسان زنده مى ماند. احساسات و عواطف، چه غرايز خوب و چه غرايز بد، همۀ اينها به قلب نسبت داده مى شود. حضرت على عليه السلام محلّ را كه جَيْب است ذكر كرده و از آن ارادۀ حالّ (قلب) فرموده است.

«وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً؛ مِمَّنْ يُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ »

(و از نظر عقل و صبر برترين آنها؛ از كسانى كه دير به خشم مى آيد.)

«حِلْم» هم به معناى عقل مى آيد و جمع آن «حُلوم» و «أحلام» است، و هم به معناى حلم است كه در مقابل غضب مى باشد؛ يعنى آدم غضبناك و غضب آلودى نباشد كه نسبت به مردم و نسبت به ارتشى ها غضبناك بشود؛ و ممكن است معنايش اين باشد كه عقلش از همه زيادتر باشد. پس احتمال هر دو معنا در حلم مى آيد.

بعد مى فرمايد: «مِمَّنْ يُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ » ؛ اين جمله ممكن است قرينه باشد بر اين كه مراد از حلم همان است كه مقابل غضب است؛ يعنى آدمى باشد كه كند بشود از غضب كردن، فوراً غضب نكند و غضب آلود نشود؛ از يك فرمانده يا از ارتشى ها كينه پيدا نكند كه با كينه توزى همۀ كاسه كوزه ها را به هم بزند.

البته غضب يك غريزه اى است كه خدا در انسان قرار داده است و بى جهت نيست، منتها بايد بجا مصرف شود. مثلاً خدا شهوت را در انسان قرار داده اما شهوت بايد در كنترل عقل انسان باشد، انسان هم شهوت غذايى دارد هم شهوت جنسى، اما بايد مهار شود، هرز نباشد؛ اگر شهوت غذايى هرز باشد انسان مى خواهد از حلال و حرام خود را اشباع كند، يا مثلاً غريزۀ جنسى كه اگر انسان بخواهد از حلال و حرام هر دو بهره گيرد به فساد كشيده مى شود. شهوت غذا براى اين است كه بدن انسان محفوظ باشد، چون اجزاى بدن انسان تحليل مى رود و انسان بايد به وسيلۀ غذا آن را جبران نمايد.

خدا غريزۀ جنسى را در انسان قرار داده براى اين كه نوع بشر باقى بماند، پس بايد غريزۀ جنسى باشد اما در كنترل عقل انسان باشد.

ص: 139

قوّۀ غضب هم همين طور است؛ خدا قوّۀ غضب را در انسان قرار داده براى اين كه انسان در مقابل دشمن حالت غضب داشته باشد و از خود دفاع كند، از اسلام و از كشورش دفاع كند؛ اما اين غضب بايستى معتدل باشد و انسان بى جهت غضب نكند، جايى كه جاى غضب است غضب كند ولى در جاى مهربانى عطوفت و مهربانى داشته باشد؛ همان طور كه خدا در قرآن راجع به صفات مؤمنين مى فرمايد: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ »(1) محمّد صلى الله عليه و آله و سلم فرستادۀ خداست؛ و كسانى كه با اويند در مقابل كفّار سرسخت، و در بين خودشان رحيم و مهربان هستند. «مَعَهُ » به اين معنا نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ديده اند، وگرنه ابوجهل هم پيامبر را ديد، ابولهب هم پيامبر را ديده است؛ صرف ديدن كمال نيست؛ بلكه يعنى كسانى كه روش آنها روش پيامبراكرم است. مسلمين و مؤمنين الآن هم اگر در راه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم باشند و روش آن حضرت را پيروى كنند با او هستند. پس كسانى كه با پيامبرند، يعنى مسلمان واقعى هستند و در مرام و هدف با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هماهنگ اند.

پس اين كه حضرت مى فرمايد: حلمش زياد باشد، نه اين كه انسان در مقابل دشمنان هم بايستى حلم نشان بدهد و بگويد حال كه دشمن دلش مى خواهد بيايد بر كشور ما مسلط بشود، بيايد چند هزار كيلومتر از كشور ما را هم او داشته باشد!

نقل مى كنند يكى از سلاطين ايران در اختلافى كه ايران با همسايۀ شمالى خود بر سر استفاده از بحر خزر داشته گفته است: ما خاطر همسايۀ شمالى خودمان را براى چند صد كيلومتر آب شور تلخ نمى كنيم! اگر اين داستان راست باشد، اين طرز فكر غلطى است و انسان نبايد اين طور بى تفاوت بشود كه بگويد من براى چند صد كيلومتر آب شور درياچۀ خزر خاطر دشمن را تلخ نمى كنم؛ بلكه در مقابل دشمن بايستى سرسخت باشد.9.

ص: 140


1- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 29.

پس اين كه مى فرمايد: فرمانده حلم داشته باشد، يعنى آنجايى كه احتياج به حلم است خشمگين نشود و در مقابل دوستان حليم باشد، وگرنه تمام افسرها و سربازهاى دولت از زيردست او فرار مى كنند.

«وَ يَسْتَرِيحُ إِلَى الْعُذْرِ»

(و راحت عذر مى پذيرد.)

خواه افسر باشد يا سرباز، معصوم كه نيست، اگر خطا كرده و مى گويد: اشتباه كردم، اين را از او بپذيرد، كينه توزى نكند و نسبت به او خشونت به خرج ندهد.

«وَ يَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ»

(و بر ناتوانان مهر مى ورزد.)

فرمانده بايد نسبت به سربازان رأفت داشته باشد و مثل فرزند خود با آنان رفتار كند. فرماندهان و ارتشى ها و افسران بايستى اين را توجّه داشته باشند و سربازان را مثل فرزندان خود بدانند؛ همان طور كه انسان وقتى از فرزند خود يك نافرمانى مى بيند دوستانه او را راهنمايى مى كند، اينها هم بايد نسبت به زيردست خود اين گونه باشند.

«وَ يَنْبُو عَلَى الْأَقْوِيَاءِ»

(و بر زورمندان سخت مى گيرد.)

ولى بايد در برابر آن آدمهاى سرسختى كه مى خواهند از قدرتشان سوء استفاده كنند حالت شدّت داشته باشد.

«وَ مِمَّنْ لايُثِيرُهُ الْعُنْفُ »

(و از آنان كه درشتى او را برنمى انگيزد.)

ص: 141

«وَ لايَقْعُدُ بِهِ الضَّعْفُ »

(و ناتوانى وى را بر جاى نمى نشاند.)

اينها صفاتى است كه حضرت براى فرماندهان ذكر مى كند؛ حضرت نفرموده:

فرمانده بايستى فرضاً ده سال دانشكدۀ افسرى و نظام ديده باشد، اين يك چيز لازم و ضرورى است، گفتن ندارد. پيداست يك آدمى كه هيچ نحو تخصصى ندارد، كار تخصصى را به او محول كردن خلاف عقل و منطق است، اين گفتن ندارد. شما اگر متخصص ضبط و راديو نباشيد، اين درست نيست كه به شما بگويند اين ضبط را درست كن؛ اين را هر عاقلى مى داند؛ آنچه بيش از همه اهميت دارد اين است كه شما را آدم درستكارى بدانند و بدانند كه تو امانتدارى، از وقتت نمى دزدى، بى جهت در امانت تصرف نمى كنى؛ جنبۀ روحى و مكتبى شما خيلى مهم است؛ نه اين كه تخصص مهم نيست، تخصص يك امر عقلايى است كه بايد باشد. لذا حضرت حكومت مصر را به هر كس نمى دهد، مالك اشتر را كه سالها آزمايش كرده است به عنوان حاكم مصر معيّن مى كند.

زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در نظر بگيريد، مسلمانانى كه دور پيامبر بودند بيش از همه جنبه هاى روحى و معنويشان قوى بود، افرادى كه در نماز جماعت ها و پاى صحبت هاى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودند و حضرت با تكيه به ايمانى كه به خدا و قيامت داشتند و علاقه مند به اسلام و به كشور اسلامى و پيشرفت آن بودند و خيانت نمى كردند اينها را براى جنگ مى فرستاد؛ طرف مقابل چه كسانى بودند؟ دشمنانى بودند كه سالها در فنون نظامى وارد بودند، كار كرده بودند، ولى با اين حال شكست مى خوردند.

در جنگى كه مسلمانها با ايران و روم كردند مسلّماً آنهايى كه از ايران و روم به جنگ مسلمانها آمده بودند، مثلاً از ايران رستم فرخزاد و آن سرلشكرها و سپهبدها،

ص: 142

آنها خيلى متخصص و كاركرده بودند، اما چون ايمان نداشتند از لشكر اسلام شكست مى خوردند. در يكى از جنگ هاى روم شصت نفر از ارتش اسلام ميان شصت هزار نفر از ارتش روم افتادند و شصت نفر آن قدر مقاومت كردند تا سرانجام پيروز شدند.

ارتش اگر با ايمان و نيرو پيش برود و منطق آنها اين آيۀ شريفۀ قرآن باشد كه:

«قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلاّ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ » (1) «بگو آيا شما دربارۀ ما جز يكى از دو خوبى را انتظار داريد؟» يعنى در هر حال يكى از اين دو خوبى جلوى راه ماست:

يا مى كشيم و اهل بهشتيم يا كشته مى شويم كه باز اهل بهشت هستيم، اگر چنين ايمانى باشد و ارتش مسلّح به سلاح ايمان باشد، اين ارتش عقبگرد ندارد و شكست نمى خورد؛ بى ايمانى است كه انسان را به عقب برمى گرداند.

لذا حضرت وقتى به مالك اشتر سفارش مى كند كه فرماندهان ارتش را از چه افرادى انتخاب كن، اصلاً مسألۀ تخصص فنون نظامى را مطرح نمى كند؛ نه اين كه شرط نباشد، اين يك امرى است عقلانى، و هر عاقلى كار را به متخصص محوّل مى كند. من اگر بخارى خانه ام خراب بشود، هيچ وقت به بقّال نمى دهم كه درست كند.

اين گفتن ندارد كه به من بگويند بخارى را ببر پيش كسى كه متخصص بخارى باشد؛ اما اين گفتن دارد كه اگر بخارى را مى خواهى به دست يك متخصص بدهى، متخصصى پيداكن كه خائن نباشد، دزد نباشد؛ براى اين كه ممكن است بخارى را طورى درست كند كه دو روز كار كند و ديگر كار نكند و يك پول زياد هم از تو بگيرد.

بنابراين حضرت اينجا روى مكتب خيلى تكيه كرده است.

لزوم توجّه به حسب و نسب

در زمان حضرت على عليه السلام نوعاً مسألۀ قبيله ها خيلى مطرح بوده است و به اصطلاح امروزى ها نظام قبيله اى هنوز در بين عرب حكمفرما بود؛ بعضى از قبايل آدمهاى

ص: 143


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 52.

تربيت شده و پاكى بودند و بعضى از قبيله ها اصلاً از اوّل آدمهاى دزد و غارتگر و شرورى بودند؛ لذا حضرت مى فرمايد: وقتى كه مى خواهى افرادى را براى فرماندهى انتخاب كنى، سعى كن فرماندهان از خانواده هايى باشند كه نوعاً آدمهاى پاكى هستند و خائن نيستند.

«ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِى الْأَحْسَابِ »

(آنگاه همنشين باش با دارندگان حسب و نسب.)

و اگر مى خواهى از مردم استمداد بكنى، فرمانده بگيرى، براى ارتش خود از دارندگان حسب و نسب انتخاب كن؛ البته از آنهايى كه تخصص داشته باشند، و تخصص آنان اين بوده كه زياد كار كرده باشند؛ آن زمان دورۀ دانشكدۀ افسرى به شكل امروز نبوده است اما تخصص مناسب آن روز را لازم داشتند.

اينجا نسخه بدل دارد: «بذوى المروءات و الأحساب» ؛ يعنى دارندگان مردانگى و حسب و نسب.

«وَ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ »

(و اهل خانواده هاى شايسته.)

«وَ السَّوَابِقِ الْحَسَنَةِ »

(و سابقه هاى نيكو.)

بنابراين آنانى را كه از خانواده هاى پاكند و سابقۀ خوب دارند انتخاب كن؛ البته در ميان اين قبيله هاى خوب ممكن است آدمهاى نابابى باشند و صفات خوب نداشته باشند، لذا مى فرمايد:

«ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَةِ وَالشَّجَاعَةِ وَالسَّخَاءِ وَالسَّمَاحَةِ »

(سپس با دلاورمردان و شجاعان و بخشندگان و جوانمردان.)

ص: 144

حضرت از نظر قبيله و عشيره مى فرمايد: از عشيره هايى كه سابقۀ خوب دارند و خوش جنس اند؛ و در ميان عشيره افرادى را كه داراى صفات بزرگوارى، شجاعت، سخاوت و گذشت باشند انتخاب كن.

«فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ الْكَرَمِ ، وَ شُعَبٌ مِنَ الْعُرْفِ »

(چرا كه اينان مجموعه اى از بزرگوارى هستند، و شاخه هايى از نيكويى اند.)

«شُعَب» جمع «شُعْبَة»، و «عُرْف» به معناى خوبى است، چون همۀ كارهاى خوب و پسنديده نزد مسلمين شناخته شده است و از آن به «معروف» تعبير مى شود.

مى فرمايد: كسانى كه واجد اين صفاتند مجموعه اى از بزرگوارى و شعبه هايى از خوبى هستند. كسانى كه همۀ اين صفات را داشته باشند، از عشيره هاى خوش سابقه و داراى بزرگوارى و شجاعت و سخاوت و اهل گذشت باشند، يك چنين افرادى هر چه خوبى بخواهى دارند.

توجّه به ارتشيان

حالا اين فرماندهانى را كه براى ارتش انتخاب كرده اى بايد زير نظر بگيرى همان طور كه پدر و مادر، اولاد خود را زير نظر مى گيرند و خوبى اولاد خود را مى خواهند. مى فرمايد: خوبى و بدى و زندگى آنها مربوط به تو است، تو بايستى مثل پدر نسبت به فرماندهان مهربان باشى.

«ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا يَتَفَقَّدُ الْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا»

(آنگاه كارهاى ايشان را بازرسى كن چون پدر و مادرى كه فرزندشان را بازرسى مى كنند.)

يعنى اگر پدر و مادر آدمهاى خوب و عاقلى باشند، تمام رفتار و كردار فرزندانشان را زير نظر مى گيرند.

ص: 145

«وَ لايَتَفَاقَمَنَّ فِى نَفْسِكَ شَىْ ءٌ قَوَّيْتَهُمْ بِهِ »

(و نبايد در نظرت بزرگ بيايد چيزى كه آنان را به آن توانمند ساخته اى.)

اگر فرمانده صالحى است و به نفع ارتش و به نفع اسلام عمل مى كند، پول در مقابل او ارزش ندارد؛ و نبايد بگويى چرا مثلاً ده هزار تومان به تو كمك كنم، يا چرا فلان ماشين را در اختيارت بگذارم، چرا يك درجه به تو بدهم ؟ اگر خوب است هر چه خرج او كنى بجاست و ضرر نكرده اى.

«وَ لاتَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ »

(و نبايد كوچك شمارى آن مهربانى را كه نسبت به آنان برعهده گرفته اى هرچند اندك باشد.)

يك وقت مى بينيد يك مطلبى يا يك چيزى به نظر شما خيلى كوچك است، اما براى طرف همين چيز كوچك خيلى مهم است؛ فرض كنيد فرماندهى به جبهۀ جنگ رفته است ولى خانواده اش در شهر است، حال اگر رئيس كشور كسى را بفرستد به خانۀ اين فرمانده و احوال زن و بچه اش را بپرسد و يك جعبه شيرينى هم به آنها بدهند، اين يك جعبه شيرينى چيزى نيست اما مى دانيد اين كار در روحيۀ آن فرمانده چقدر اثر دارد؟ يا وقتى به آن فرمانده برخوردى بگويى: احسنت به تو كه انصافاً به ارتش ما آبرو مى دهى. يك احسنت گفتن كه چيزى نيست، اما همين چيزى را كه كوچك مى شماريد در روحيۀ او اثر بزرگى خواهد داشت.

حضرت اين نكته را توجّه مى دهد و به مالك اشتر مى فرمايد: «وَ لاتَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ » : آن لطف و مهربانى را كه نسبت به يكى از فرماندهان انجام مى دهى، هر چند هم كم باشد، آن را كوچك مشمار. مگو اين چيز كوچكى است و به حال او چه فرقى مى كند و چه ارزشى دارد؟ حضرت مى فرمايد: هرچند يك چيز كمى است و به نظر تو كم مى آيد، اما همين كم يك وقت اثر مثبت مهمى دارد. بنابراين در

ص: 146

عين حالى كه براى او حقوق قرار داده اى، مزايا قرار داده اى، جهات ديگر را رعايت مى كنى، كارهاى كوچكى را هم كه ممكن است در روح آن طرف اثر خوب داشته باشد كوچك مشمار و انجام بده.

فَإِنَّهُ دَاعِيَةٌ لَهُمْ إِلى بَذْلِ النَّصِيحَةِ لَكَ ، وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِكَ »

(چرا كه همين مهربانى ها ايشان را به نثار خيرخواهى براى تو فرا مى خواند، و نيز به حسن ظنّ و نيك گمانى به تو.)

يعنى خيرخواه تو باشند و به تو حسن ظنّ پيدا كنند؛ بگويند چه رئيس خوبى داريم كه حتى كارهاى كوچك را هم زير نظر دارد و به ما اظهار لطف مى كند.

«وَ لاتَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِيفِ أُمُورِهِمُ اتِّكَالاً عَلى جَسِيمِهَا»

(و بازرسى از كارهاى خرد آنها را با اعتماد بر كارهاى بزرگشان رها مكن.)

«جَسيم» يعنى تناور و بزرگ. اين تكرار همان مطلب است؛ مى فرمايد: رها مكن تفقد كردن را؛ يعنى جستجوكردن امور خرد و لطيف را؛ از اين باب كه اعتماد مى كنى بر اين كه من كارهاى بزرگ را انجام داده ام.

«فَإِنَّ لِلْيَسِيرِ مِنْ لُطْفِكَ مَوْضِعاً يَنْتَفِعُونَ بِهِ »

(زيرا براى همين مهربانى اندك تو جايگاهى است كه از آن بهره مى برند.)

چرا كه لطف كم تو، همين احوالپرسى و يك احسنت گفتن تو، در دل آنها جايگاهى دارد و آنها به همين هم نفع مى برند و خوشحال مى شوند.

«وَ لِلْجَسِيمِ مَوْقِعاً لايَسْتَغْنُونَ عَنْهُ »

(و براى مهربانى بزرگ تو هم جايگاهى است كه از آن بى نياز نيستند.)

اين كه حقوق به او مى دهى، درجه به او مى دهى، خانه به او مى دهى، اينها هم

ص: 147

يك جايگاهى در دل او دارد كه از آن بى نياز نيستند؛ و خلاصه هر يك جاى خود را دارد.

اين به انسان ياد مى دهد كه نسبت به دوستانش، نسبت به كسانى كه با آنها رفت و آمد دارد، مخصوصاً آنهايى كه با او كار دارند، مثل رئيسى كه با فرماندهان ارتش كار دارد، بايستى توجّه داشته باشد؛ كه حتى اين توجّه ها و لطف هاى كوچك هم در طرف اثر بزرگ دارد.

«وَلْيَكُنْ آثَرُ رُؤُوسِ جُنْدِكَ عِنْدَكَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِى مَعُونَتِهِ »

(و بايد گزيده ترين سران ارتش نزد تو آن كسى باشد كه در يارى رساندن به ارتشيان اهتمام مى ورزد.)

حال در ميان اين فرماندهانى كه دارى كدام يك بايد بيشتر مورد توجّه تو باشد و بيشتر در دل تو جاى داشته باشد و او را مقدّم بدارى و بيشتر به او اهميت بدهى ؟ مى فرمايد: آن كه به ارتش تو بيشتر كمك مى كند، به افسرهاى جزء و به سربازها بيشتر مى رسد، مخارج آنها را در نظر مى گيرد، مصالح آنها را در نظر دارد؛ هر كسى بيشتر با زيردستان هماهنگى و همدردى دارد و به آنها كمك مى كند و خيرخواه است و با آنان با عطوفت و مهربانى رفتار مى كند، بايد به او بيشتر اهميت بدهى؛ نه آن فرماندهى كه خود از مزايا برخوردار است و حقوق گزاف مى گيرد، اما زحمات جنگ را ديگران متحمّل مى شوند و او به نام خود ثبت مى كند.

«وَ أَفْضَلَ عَلَيْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ ، بِمَا يَسَعُهُمْ وَ يَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ أَهْلِيهِمْ »

(و از آنچه در توان دارد به آنان مى بخشد، به اندازه اى كه براى ارتشيان و خانوادۀ آنها كه پشت سر گذاشته اند واسع و فراوان باشد.)

اصل «جِدَة» از «وَجَدَ» است، يعنى واجد بودن؛ «خُلوف» جمع «خَلْف» است،

ص: 148

يعنى آنهايى را كه پشت سر گذاشته اند.

و بر ارتشى ها از آنچه در توان دارد تفضل كند، به نحوى كه هم براى خود سربازها و ارتشى ها وسعت داشته باشد و هم براى كسانى كه پشت سر اين سربازها هستند از اهلشان واسع و فراوان باشد. سربازى كه آمده اينجا جنگ كند و زن و بچه دارد، بايد زن و بچۀ او را هم اداره كرد، به وضع خانوادۀ اين افسر و درجه دارى هم كه در جنگ است و جنگ مى كند بايد رسيدگى كرد. اگر خيال سرباز و درجه دار از ناحيۀ زن و بچه اش راحت نباشد، نمى تواند براى كشور جنگ كند، نمى تواند از كشور دفاع نمايد.

«حَتّى يَكُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِى جِهَادِ الْعَدُوِّ»

(تا اين كه عزم ايشان در جهاد با دشمن عزمى واحد باشد.)

چرا به ارتشى ها و سربازها و پاسداران و فرماندهان و خانوادۀ آنها بايد خوب برسد؟ براى اين كه همّ و قصد اينها فقط يكى و آن جنگيدن با دشمن باشد. بايد مقصد او فقط يك مقصد باشد؛ و تا وقتى در جبهه است و يا در مرز مى جنگد، ناراحت نباشد كه زن و بچۀ من خرج مى خواهد و به فكر تجارت و كاسبى بيفتد كه زن و بچه اش را اداره كند؛ بلكه فكرش فقط جنگ و دفاع از مرز كشور باشد و ديگر فكر زن و بچه نباشد؛ زيرا در صورتى كه اين گونه فكرها را داشته باشد، سنگر را از دست مى دهد و به تبع آن شكست خواهد بود.

«فَإِنَّ عَطْفَكَ عَلَيْهِمْ يَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَيْكَ »

(چرا كه مهربانى تو بر آنان دلهاشان را بر تو مهربان مى نمايد.)

وقتى كه تو به ارتشى هايى كه مى خواهند جنگ كنند توجّه كامل داشته باشى، دل آنها متوجّه تو خواهد شد و هميشه مصلحت تو را در نظر خواهند گرفت؛ اما اگر به

ص: 149

زندگى آنها نرسى، ممكن است دشمن آنها را پيدا كند و بخرد؛ او هم وقتى ديد گرسنگى خورده و بدبختى كشيده است و دشمن يا آن كه مى خواهد كودتا كند وقتى ببيند ارتشى به پول احتياج دارد، از اين موقعيت سوء استفاده مى كند، ايمان هم كه گاهى كم و ضعيف است، لذا او را مى فريبد و به طرف خود مى كشاند. پس در عين حالى كه ايمان آنها بايد محكم باشد، خرج آنها هم بايد اداره شود. مَثَل معروفى است كه: شكم گرسنه ايمان ندارد. بايستى زندگى مادّى آنها را هم تأمين كرد. إن شاءاللّه خدا به ما توفيق بدهد كه به وظايف اسلامى خود عمل كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 150

(درس 516) - نامۀ 53 (قسمت نهم)

اشاره

ادامۀ توصيه هاى حضرت دربارۀ ارتش

كتاب خدا و سنّت پيامبر

خدا و رسول، مرجع معضلات

دستورات الهى و دستورات حكومتى

ص: 151

ص: 152

«نامۀ 53 - قسمت نهم»

«وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّةِ عَيْنِ الْوُلاةِ اسْتِقَامَةُ الْعَدْلِ فِى الْبِلادِ، وَ ظُهُورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ ، وَ إِنَّهُ لاتَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلَّا بِسَلامَةِ صُدُورِهِمْ ، وَ لاتَصِحُّ نَصِيحَتُهُمْ إِلَّا بِحِيطَتِهِمْ عَلى وُلاةِ الْأُمُورِ، وَ قِلَّةِ اسْتِثْقَالِ دُوَلِهِمْ ، وَ تَرْكِ اسْتِبْطَاءِ انْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ ؛ فَافْسَحْ فِى آمَالِهِمْ ، وَ وَاصِلْ فِى حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ ، وَ تَعْدِيدِ مَا أَبْلى ذَوُوالْبَلاءِ مِنْهُمْ ؛ فَإِنَّ كَثْرَةَ الذِّكْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ تَهُزُّ الشُّجَاعَ ، وَ تُحَرِّضُ النَّاكِلَ ؛ إِنْ شَاءَاللَّهُ .

ثُمَّ اعْرِفْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أَبْلى ، وَ لاتُضِيفَنَّ بَلاءَ امْرِئٍ إِلى غَيْرِهِ ، وَ لاتُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَايَةِ بَلائِهِ ، وَ لايَدْعُوَنَّكَ شَرَفُ امْرِئٍ إِلى أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلائِهِ مَا كَانَ صَغِيراً، وَ لا ضَعَةُ امْرِئٍ إِلى أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلائِهِ مَا كَانَ عَظِيماً.

وَارْدُدْ إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ مَا يُضْلِعُكَ مِنَ الْخُطُوبِ ، وَ يَشْتَبِهُ عَلَيْكَ مِنَ الْأُمُورِ؛ فَقَدْ قَالَ اللَّهُ تَعَالى لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ : «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ ، فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِى شَىْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ »(1)

فَالرَّدُّ إِلَى اللَّهِ : الْأَخْذُ بِمُحْكَمِ كِتَابِهِ ، وَالرَّدُّ إِلَى الرَّسُولِ : الْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَةِ غَيْرِ الْمُفَرِّقَةِ .»9.

ص: 153


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 59.

ادامۀ توصيه هاى حضرت دربارۀ ارتش

حضرت على عليه السلام در نامۀ 53 به مالك اشتر راجع به ارتش صحبت مى كردند؛ كه اينجا رسيديم:

«وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّةِ عَيْنِ الْوُلاةِ اسْتِقَامَةُ الْعَدْلِ فِى الْبِلادِ، وَ ظُهُورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَةِ »

(و بى ترديد برترين آسوده خاطرى واليان برقرارى عدالت است در شهرها، و آشكار ساختن دوستى رعيّت.)

ارتش با ملّت آميخته و داخل ملّت است، و خصوصاً در صدر اسلام اين طور بوده است كه از خود ملّت افرادى را انتخاب مى كردند كه به جنگ بروند. در صدر اسلام پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اعلام مى كردند كسانى كه مى توانند و نيرو دارند بيايند و نوعاً همۀ مردم خصوصاً جوانان با اسلحه سروكار داشتند؛ يعنى شرايط آن زمان اين طور بود كه هر كسى بايستى حالت دفاعى داشته باشد، خيلى هم فنون نظامى مشكل نبوده است، بايد يك آدم شجاعى باشد و شمشير يا گرز يا كمانى هم داشته باشد؛ اين گونه چيزها را كه يك اسلحۀ ساده اى به حساب مى آمد غالباً به علّت شرايط زندگى شان بايستى داشته باشند، براى اين كه بتوانند زندگى خود را اداره كنند؛ و وقتى هم كه براى جنگ احتياج داشتند، از آن استفاده مى كردند. در هنگامى كه اعلام مى كردند، واجب كفايى بود و بايد مردم به اندازۀ كفايت براى جهاد و جنگ بروند.

پس همۀ مسلمانها ارتشى بودند؛ ولى كم كم كه فتوحات بلاد اسلامى توسعه يافت، افرادى برگزيده شدند براى اين كه ارتشى باشند و جنگ بكنند؛ اما اينها از خود ملّت انتخاب مى شدند.

اگر ارتشى ها آدمهاى خوبى بودند، آدمهاى متديّنى بودند و به وظيفه شان عمل مى كردند، در آن ملّت عدالت برقرار بود؛ اما اگر ارتشى نخاله مى شد و ايمان هم

ص: 154

نداشت، اسلحه هم كه در دست داشت، از اسلحه سوء استفاده مى كند و منجر به قلدرى مى گردد و كم كم سبب مى شود كه نسبت به رعيّت ظلم بشود.

البته يك دسته از افراد قواى مسلّح به اصطلاح ضابطين نظامى بودند، مانند افراد ژاندارمرى و شهربانى (نيروى انتظامى) كه در صدر اسلام اينها را شرطه مى گفتند و جزء ارتش هم بودند. حال اگر پاسبانها و ژاندارمها آدمهاى بدى باشند براى اشخاص پرونده سازى مى كنند، رشوه مى گيرند، و يا پرونده را ناجور درست مى كنند. قهراً از ناحيۀ اينها ظلم و تعدّى در بين رعيّت پيدا مى شود و صاحب حق به حقش نمى رسد.

اين مسأله خيلى مهم است؛ ژاندارمى كه مسئول و متعهد باشد وقتى كه وارد يك صحنۀ دعوا يا اختلافى شد، قضايا را همان طورى كه هست در پرونده منعكس مى كند؛ اين مأمور بايد پرونده را درست كند تا به دادگاه برود و آن وقت قاضى هم بايد قاضى خوبى باشد و بر اساس اسلام و عدالت حكم كند.

اما اگر اين ژاندارم آدم بدجنس و رشوه گيرى باشد، كسى باشد كه حق را رعايت نمى كند، پرونده ناجور درست مى شود؛ بعد هم كه پيش قاضى مى رود، قاضى چه بسا تقصيرى هم ندارد، پرونده را مى بيند و براساس آن قضاوت مى كند، در اين صورت است كه به ملّت ظلم مى شود. خلاصه يك قسم از ارتشى ها هستند كه ضابطين نظامى اند، چنانچه اينها خوب يا بد باشند در جريان عدالت اجتماعى خيلى اثر خواهد داشت.

از آن طرف آنهايى كه ضابطين نظامى نيستند، مثل ارتشى هايى كه مرزداران كشورند، ديده شده كه از قدرتشان چه بسا سوء استفاده مى كردند، دهات مردم را به زور مى گرفتند، به كاسب سر محله زور مى گفتند؛ از آن طرف آن بدبخت و بيچاره اى كه به او ظلم شده بود به هر دادگاه و به هر اداره و شهربانى و ژاندارمرى كه مراجعه مى كند، كسى گوش به حرفش نمى دهد. اين سبب مى شود كه ظلم در بين رعيّت زياد شود.

ص: 155

بنابراين اگر ارتشى ها متديّن باشند، اگر ضابطين نظامى آدمهاى متعهد و مسلمانى باشند و از اسلحه و قدرتشان سوء استفاده نكنند، در جامعه عدالت برقرار مى شود، و جلوى ظلم و رشوه خوارى را مى گيرند؛ ولى در غير اين صورت اگر آدمهاى متخلفى باشند حق را پايمال مى كنند، از باطل حمايت مى كنند، و به جاى عدالت اجتماعى ظلم و بيدادگرى رايج مى گردد. پس اگر يك حاكمى علاقه مند باشد كه در جامعه عدالت اجتماعى برقرار گردد و حق كسى تضييع نشود، در درجۀ اوّل بايد انگشت روى ارتشى ها و قواى مسلّح بگذارد؛ و خلاصه آنهايى را كه اسلحه و قدرت در دستشان است و مى توانند زور بگويند از افراد خوب انتخاب كند؛ اگر آنها آدمهاى خوبى شدند، هم خودشان ظلم نمى كنند و هم جلوى ظلم ها را مى گيرند و هنگامى كه مى خواهند كسى را بازداشت كنند واقعاً افراد ظالم را بازداشت مى كنند.

آن كسى كه در رأس كشور قرار گرفته و رهبرى يك ملّتى را به عهده دارد، او كه نمى تواند به خرد و درشت مسائل كشور برسد، سروكار ملّت در خرد و درشت مسائل كشور با شهربانى و كميته ها و ژاندارمرى است و جناب سرهنگ و سرتيپ و سرلشكرها و افسرها بايد مسائل مردم را حل كنند؛ و چون ملّت با اينها سروكار دارند، اگر اينها خوب باشند و جلوى ظلم و تعدّى را بگيرند عدالت اجتماعى برقرار مى شود. لذا حضرت در اينجا به مناسبت ارتش اين را باز توصيه مى كند كه خلاصه از كارهاى مهم تو برقرار كردن عدالت در جامعه است، و نظم اجتماعى شما وقتى خوب خواهد شد و براساس عدالت خواهد بود كه ارتش و قواى مسلّح آدمهاى خوبى باشند و ظلم نكنند.

بنابراين چون عدالت در اجتماع وابسته به قواى مسلّح است، حضرت مى فرمايد:

«وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّةِ عَيْنِ الْوُلاةِ اسْتِقَامَةُ الْعَدْلِ فِى الْبِلادِ، وَ ظُهُورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ » ؛ «قرّة عين» يعنى قرار گرفتن چشم؛ انسان وقتى كه ناراحت باشد همواره چشمش اين طرف و آن طرف مى گردد، قرار ندارد و اين طرف و آن طرف را نگاه مى كند، مانند وقتى كه دزد

ص: 156

مى آيد يا هنگامى كه دشمن مى آيد؛ اما وقتى خاطر انسان جمع باشد چشم انسان قرار دارد، اين طرف و آن طرف چشم نمى اندازد، اين را مى گويند: «قرّة عين» يعنى قرار گرفتن چشم. آنچه بيش از همه سبب قرارگرفتن نور چشم واليان مى شود و آنان را آسوده خاطر مى كند، مستقيم بودن و برقرار بودن عدالت در شهرها و ظاهرشدن دوستى رعيّت با حاكمان و واليان است.

خلاصه مهم ترين چيز براى حاكم ايجاد عدالت است، و در چنين صورتى فكر حاكم راحت است و رعيّت او را دوست دارد. آيا فكر كرده ايد كه ملّت، حكومت را براى چه مى خواهد؟ حكومت نمى خواهد براى اين كه آقا بالاسر باشد، ماليات بگيرد، و باز هم با افراد ظالم و ستمگر مواجه باشند! حكومت اسلامى را مى خواهد براى اين كه عدالت اجتماعى برقرار كند. اين همه كه مردم ماليات مى دهند براى اين است كه شب در خانه راحت بخوابند و بدانند مال و ناموس و حقشان محفوظ است و كسى به آنان زور نمى گويد.

«وَ إِنَّهُ لاتَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلَّا بِسَلامَةِ صُدُورِهِمْ »

(و همانا دوستى آنان آشكار نمى گردد مگر با سالم ماندن سينه هاشان.)

يعنى رعيّت از دست حكومت كينه نداشته باشند و خيرخواه حكومت باشند، و وقتى خيرخواه حكومت هستند كه همه دور حاكم و علاقه مند به او باشند.

«وَ لا تَصِحُّ نَصِيحَتُهُمْ إِلَّا بِحِيطَتِهِمْ عَلى وُلاةِ الْأُمُورِ»

(و خيرخواهى رعيّت محقق نمى شود جز با مراقبت ايشان بر واليان امور.)

خيرخواهى رعيّت براى رئيس كشور محقق و صحيح نمى شود مگر به اين كه مردم حاكم خود را مراقبت كنند. يعنى دور و بر او باشند و به او علاقه داشته باشند، آن وقت فرضاً از ته دل هم برايش جاويد خواهند گفت.

ص: 157

«وَ قِلَّةِ اسْتِثْقَالِ دُوَلِهِمْ »

(و كم بودن سنگينى حكومت هاى آنها.)

مثل زمان شاه نباشد كه حكومتش براى مردم سنگين بود و روزشمارى مى كردند كه چه وقت شرّش كنده مى شود.

به قول آيت اللّه العظمى خمينى كه در يك سخنرانى فرمودند: من يادم هست كه قواى سه گانه به كشور ايران حمله كرده بودند، آمريكا از يك طرف و شوروى از يك طرف و انگلستان هم از يك طرف، مردم به جاى اين كه ناراحت باشند كه چرا سه دولت بيگانۀ زورگو به ايران هجوم آورده اند همه شادى مى كردند، خوشحال بودند براى اين كه رضا شاه رفت، در صورتى كه سه كشور ابرقدرت ستمگر به ايران يورش آورده بودند. يك پادشاه حاكم بايد چقدر ظلم كرده باشد كه مردم از رفتن او خوشحال باشند ولو با هجوم سه كشور اجنبى! در اينجا حضرت مى فرمايد: مردم بر واليان امور احاطه داشته و دور و بر او باشند و سنگينى دولت را كم بشمارند.

حكومت خواهى نخواهى يك سنگينى دارد، آدم دلش نمى خواهد زير بار كسى باشد، بالاخره حكومت يك حاكم يك قدرى براى انسان سنگين است، اما خيلى او را سنگين نشمارند كه راه بيفتند و عليه او كودتا كنند؛ اگر هم حكومت اين حاكم سنگين است، خيلى سنگين نباشد كه از رفتن او خوشحال بشوند، بلكه بگويند: وجودش بهتر از اين است كه نباشد.

«وَ تَرْكِ اسْتِبْطَاءِ انْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ »

(و نيز ترك لحظه شمارى براى به سر رسيدن مدّت حكومت آنان.)

يعنى براى رفتن او روزشمارى نكنند؛ مثلاً بگويند حكومت اين چقدر طول كشيد! و براى آنان يك روز آن به اندازۀ يك سال نمود نكند.

ص: 158

پس عدالت اجتماعى براى يك رئيس حكومت از همه چيز بهتر است؛ او اگر مى خواهد كه عدالت برقرار شود و مردم به او علاقه داشته باشند و براى رفتنش روزشمارى نكنند، در اين صورت بايد قواى مسلّح منظّم باشند و كار خوب انجام دهند؛ و اگر قواى مسلّح كار خلاف انجام دادند از آنها بازخواست شود. فرمانده يا رئيس كشور، خود با فرد فرد ملّت سروكار ندارد؛ آن كه مردم در متن جامعه با آنها سروكار دارند قواى مسلّح است؛ اگر قواى مسلّح اصلاح بشوند، آن وقت است كه عدالت اجتماعى برقرار مى شود.

«فَافْسَحْ فِى آمَالِهِمْ »

(پس تو نسبت به خواسته هاى ايشان وسعت نظر داشته باش.)

پس تو خواسته هاى اين فرماندهان ارتش و ارتشى ها را در نظر بگير و نسبت به آنها وسعت نظر داشته باش. حقوق خوب به آنها بده كه نخواهند از مردم دزدى بكنند.

يك زمانى بود كه فرمانده كشور به فرماندهان ارتش حقوق نمى داد، فرضاً اگر مى خواستند سرهنگى را به شهرى بفرستند براى اين كه سرباز بگيرد، به جاى اين كه حقوق به او بدهند مى گفتند تو برو آنجا و ماهى اين قدر هم بده، او را بر جان و مال و ناموس مردم مسلط مى كردند، و او هم مى رفت آنجا هر چه مى توانست پول مى گرفت؛ مقدارى را خودش مى خورد و مقدارى از آن را هم به بالادستهاى خود مى داد.

اين طور نباشد، بلكه بايستى خواسته هاى يك سرهنگى را كه براى مأموريت مى فرستى خوب تأمين كنى، خرج زن و بچه اش اداره بشود، خرج خودش اداره بشود؛ و اگر كار خوبى انجام داد مطابق كار خويش مزد بدهى، اگر كار خلاف كرد مطابق آن مجازاتش كنى تا اين كه عدالت برقرار شود.

ص: 159

اين جملۀ معترضه اى كه حضرت ذكر كرد به خاطر اين است كه ارتش از رعيّت و جامعه جدا نيست، و ارتش اگر ارتش خوبى باشد عدالت اجتماعى برقرار است. لذا باز مى فرمايد:

«وَ وَاصِلْ فِى حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ »

(و پيوسته ساز ستودن آنها را به نيكويى.)

«وَصْل» يعنى پشت سر هم بودن؛ مرتب از آنها تمجيد كنى و بگويى: احسنت به شما ارتشى ها، شما پاسدارها، شما قواى نظامى و انتظامى، خوب از كشور دفاع مى كنيد، خوب جنگ مى كنيد، خوب مرزهاى كشور را حفظ مى كنيد. از آنها تمجيد كن، كه اين تمجيد كردن خيلى اثر خواهد داشت.

«وَ تَعْدِيدِ مَا أَبْلى ذَوُوالْبَلاءِ مِنْهُمْ »

(و شمردن آنچه كه صاحبان كارهاى خوب از آنان انجام داده اند.)

«بَلاء» در اصل به معناى آزمايش است؛ و نه تنها كارهاى خوب ملاك آزمايش است بلكه كارهاى بد هم ملاك آزمايش است؛ لذا چون هم كار خوب و هم كار بد ملاك آزمايش است كار و فعاليت را به «بلاء» تعبير مى كنند؛ در اينجا مى فرمايد: آنچه را كه صاحبان كارهاى خوب انجام داده اند شماره كن و مثلاً بگو: احسنت، تو فلان سنگر دشمن را فتح كردى، فلان مرز را خوب حفظ كردى؛ و خلاصه كارهاى خوبى را كه انجام داده است يكى يكى ذكر كن تا بفهمد تو كه رئيس كشور هستى كارهاى خوب آنها را زير نظر دارى.

«فَإِنَّ كَثْرَةَ الذِّكْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ تَهُزُّ الشُّجَاعَ ، وَ تُحَرِّضُ النَّاكِلَ ؛ إِنْ شَاءَاللَّهُ »

(چرا كه بسيار ياد كردن كارهاى خوبشان دلاورمرد را برمى انگيزد، و ضعيف دل را ترغيب مى نمايد؛ اگر خدا بخواهد.)

ص: 160

«ناكِل» يعنى آدم سست. مى فرمايد: اگر كارهاى خوب آنها را زياد ذكر كنى و كار خوبى را كه انجام مى دهند هميشه بشمارى، اين دو نتيجه را دارد:

1 - آدمهاى شجاع تحريك مى شوند و مى فهمند كه كارشان مورد توجّه قرار مى گيرد.

2 - آدمهاى سست و ترسو هم كمى به خود مى آيند و يك حركت و جنبشى از خود نشان خواهند داد. با خود مى گويند ما هم كمى بجنبيم، بلكه مورد تقدير و تشكر فرمانده كل قرار بگيريم و مدالى را به خود اختصاص دهيم.

«ثُمَّ اعْرِفْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أَبْلى »

(آنگاه كار هر فردى از ايشان را براى خودش بدان.)

كار هر كسى را به خودش نسبت بده و به ديگرى نسبت مده. از مسائلى كه خيلى مهم است و بايد به آن توجّه كرد اين است كه فرضاً يك فردى كه فرمانده است اگر خودش كارى نكرده باشد ولى افسرهاى زيردست و كسانى كه درجه شان از او پايين تر است كار خوبى را انجام داده باشند، آن وقت انسان كار خوبى را كه اين فرد انجام داده به فرمانده نسبت بدهد در حالى كه ممكن است اصلاً روح آن فرمانده هم از اين كار خوب خبر نداشته و مخالف هم بوده است. مى فرمايد: اين جور نباشد كه كار كوچك يك فرد بزرگ را بزرگ بشمارى، اما كار بزرگ يك فرد كوچك و درجه پايين را كوچك بشمارى؛ به كار هر كس به همان اندازه كه ارزش دارد اهميت بده؛ يعنى كار هر كس را به خودش نسبت بده، كار خوب او را به خود او نسبت بده.

«وَ لاتُضِيفَنَّ بَلاءَ امْرِئٍ إِلى غَيْرِهِ »

(و كار شخصى را به حساب ديگرى مگذار.)

اين طور نباشد كه كار را يك افسر يا پاسدار انجام دهد و تشويق و درجه را فرمانده

ص: 161

بگيرد. اينها نكته هاى بسيار جالبى است كه بايد در ارتش و قواى مسلّح ملاحظه شود.

اگر بخواهيم كاربرد ارتشى ها، پاسداران، شهربانى و ژاندارمرى زياد باشد و براى كشور مفيد باشند و از كشور و مرز دفاع كنند، بايد اين نكته هايى كه حضرت يكى يكى روى آنها انگشت گذاشته است كه بسيار مهم است و در روحيۀ آنها خيلى اثر دارد رعايت شود، تا آنها علاقه مند بشوند و روى علاقه از كشور دفاع كنند؛ مخصوصاً كسانى كه جانشان بيشتر در معرض خطر است، به كار اينها خيلى بايستى توجّه كرد.

«وَ لاتُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَايَةِ بَلائِهِ »

(و نسبت به او از ارزش نهايى كارش پايين تر ميا.)

يعنى اگر كارش بزرگ است تو براى او كم نگذار، به همان اندازه اى كه كارش عظمت دارد براى او ارزش قائل بشو، اگر فرضاً مستحق دو درجه است يك درجه به او دادن غلط است.

«وَ لايَدْعُوَنَّكَ شَرَفُ امْرِئٍ إِلى أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلائِهِ مَا كَانَ صَغِيراً، وَ لا ضَعَةُ امْرِئٍ إِلى أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلائِهِ مَا كَانَ عَظِيماً»

(و مبادا بزرگى كسى سبب شود كه كار كوچك او را بزرگ نمايى، و نه اين كه كوچكى شخصى موجب شود كه كار بزرگش را كوچك شمارى.)

يكى از كارهايى كه مرسوم است اين است كه اگر يك سپهبد يا ارتشبدى يك كارى كرد ولو كارش هم خيلى مهم نباشد، در مقام سپهبدى و ارتشبدى يك قدم برداشته، سرو صدا راه مى اندازيم كه بله اين جناب سپهبد يا ارتشبد اين كار را كرده است، اما يك سرباز يا يك درجه دار جزء يا افسر جزء كه يك كار بزرگى انجام مى دهد اين را خيلى اهميت نمى دهيم، اين كار غلطى است. حضرت مى فرمايد: بزرگى شخص سبب نشود كه كار كوچكش را خيلى بزرگ جلوه بدهى، و كوچكى شخص هم سبب نشود كار بزرگش را كوچك جلوه بدهى.

ص: 162

براى مثال در راديو و تلويزيون و روزنامه سرو صدا راه بيندازد كه جناب تيمسار اين كار را انجام داده، با آن سعۀ وجودى و با آن قدرتى كه اين جناب تيمسار داشته مى بايست كارهاى بسيار بزرگترى مى كرد، حالا شما يك كار كوچكش را اين قدر بزرگ جلوه مى دهيد؛ و به عكس توجّه به كارهاى بزرگ افراد كوچك نداريد و آنها را بى اهميت جلوه مى دهيد.

اين يك قانون همگانى و عمومى است. بايد در ارتش، در دانشكده ها و در همۀ قسمت ها همين طور باشد؛ فرضاً در دانشكده يك دانشجو يك ابتكارى دارد يا اختراعى مى كند كه براى كشور خيلى مهم است و نياز كشور را رفع مى كند، اگر چه دانشجوى پايينى هم هست، اين را بايست در راديو و تلويزيون و روزنامه تشويق كرد؛ نگوييد حالا اين دانشجو است و اين قدرها مهم نيست؛ اما اگر يك پرفسور اختراع كوچكى كرد خيلى بزرگ به شمار آيد! به بزرگى كار نگاه كنيد به بزرگى شخص نگاه نكنيد، اگر كارش ارزش دارد به اندازۀ ارزشش بايد از او تقدير كرد.

كتاب خدا و سنّت پيامبر

گفتيم براى ارتش علاوه بر تخصص فرماندهان و سپردن كار به كاردان كه يك امر عقلانى است و همۀ عقلا اين كار را مى كنند و نياز به گفتن ندارد، آن چيزى كه مهم است مسألۀ مكتب و جنبه هاى معنوى آن است. جنبه هاى معنوى از قانون پيدا مى شود؛ در اسلام منبع قانون كتاب خدا و سنّت پيامبر است. بنابراين بايستى كه برگشت همۀ كارها، از جمله ارتش، به كتاب خدا و سنّت پيامبر باشد.

«سنّت» به معناى روش است، سنّت همان روش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه ما آن را در شرع حجّت مى دانيم و در استنباطات و اجتهاداتى كه داريم يكى قرآن را ملاك عمل قرار مى دهيم و يكى سنّت پيامبراكرم را.

ص: 163

سنّت پيامبراكرم سه چيز است: اوّل: گفته هاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه در اصطلاح به آن «قول معصوم» مى گويند.

دوّم: رفتار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه به آن «فعل معصوم» مى گويند. اين خيلى مهم است كه مثلاً مى بينيد روش پيامبراكرم در جنگ ها با ارتش به چه صورت بوده، روش آن حضرت با دشمن چگونه بوده، چگونه صلح مى كرده و چگونه جنگ مى كرده، تاريخ اسلام براى انسان درس است و بايستى از آن استفاده كرد.

سوّم: «تقرير معصوم»؛ تقرير معصوم يعنى اگر شما نزد معصوم كارى انجام داديد و او نهى نكرد و جلوى آن كار را نگرفت، معلوم مى شود كار درستى است. اگر جلوى معصوم شراب خوردى، وظيفه اش اين است كه جلوگيرى كند؛ اما اگر آب خوردى و جلوگيرى نكرد، پس معلوم مى شود آب خوردن مباح و شراب خوردن حرام است؛ اين را تقرير مى گويند؛ پس تقرير اين است كه كارى نزد معصوم انجام شود و او جلوى آن كار را نگرفته و صحّه بگذارد؛ لازم نيست بگويد صحّه گذاشتم، بلكه همين كه در برابر تو سكوت كرد دليل بر اين است كه كار تو صحيح است و مانعى ندارد.

حال حضرت مى فرمايد: آقاى مالك اشتر، تو و ارتش تو و همه بايستى به كتاب خدا و سنّت پيامبر عمل كنيد. اين مطلب را دنبال ارتش ذكر فرموده، گويا حضرت مى خواهد بگويد: ارتش بايد ارتش مكتبى باشد و روشش بر طبق كتاب خدا و سنّت پيامبراكرم باشد.

خدا و رسول، مرجع معضلات

«وَارْدُدْ إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ مَا يُضْلِعُكَ مِنَ الْخُطُوبِ »

(و به خداوند و پيامبرش بازگردان آنچه را از پيشامدهاى ناگوار كه بر تو گران مى آيد.)

ص: 164

«ضِلْع» استخوان دنده را مى گويند؛ «خُطوب» جمع «خَطب» به معناى پيشامد ناگوار است؛ مثل اين كه انسان به پهلو مواجه با مشكلات مى شود، گويى كه مشكلات به دنده هاى انسان فشار مى آورد و مى خواهد او را خرد كند؛ اين است كه مى گويد:

مشكلاتى كه به دندۀ تو مى خورد و تو در مقابلش گير مى كنى و تحت فشار واقع مى شوى، آن را به كتاب خدا و به پيامبر برگردان.

«وَ يَشْتَبِهُ عَلَيْكَ مِنَ الْأُمُورِ»

(و نيز كارهايى را كه بر تو مشتبه مى گردد.)

«فَقَدْ قَالَ اللَّهُ تَعَالى لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ »

(چون خداوند متعال به جمعيتى كه ارشادشان را دوست مى داشت فرموده است:)

« «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ »»

(اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را فرمان بريد، و نيز پيامبر و اولى الامر از خودتان را فرمان بريد.)

دستورات الهى و دستورات حكومتى

يك نكته اى در اين آيه هست كه چرا لفظ «أَطِيعُوا» را خدا تكرار كرده است ؟

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اولى الامر دو سنخ دستورات دارند: 1 - يك قسم دستورات، بيان حكم خداست؛ مثلاً قرآن حقايق و دستوراتى دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم همان را بيان مى كند؛ در اينجا اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همان اطاعت خداست و چيز جدايى نيست.

2 - و قسم ديگر دستوراتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اعتبار اين كه حاكم است و حكومت دارد، دستورات حكومتى مى دهد؛ مثلاً مى گويد: شما برويد فلان مكان جنگ كنيد، اين كه ديگر در قرآن نيامده؛ يا اين كه دستور مى دهد كه مهيّا بشويد براى جنگ بدر، اينجا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اعتبار اين كه حاكم است دستور مى دهد.

ص: 165

اين دستورات را دستورات حكومتى مى گويند. اينها غير از احكام خداست كه در قرآن آمده و به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وحى شده است، لذا خدا لفظ «أطيعوا» را در آيۀ شريفه تكرار كرده است: «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ » . اما براى اولى الامر ديگر تكرار نكرده، چون اطاعت رسول و اولى الامر از يك سنخ است؛ رسول به اعتبار اين كه حكومت دارد حكومتش به اولى الامر هم منتقل شده است.

پس ما هم دستوراتى را كه پيامبر از ناحيۀ خدا آورده بايد اطاعت كنيم، كه اينها مشمول همان «أطيعوا اللّه» مى شود؛ و هم دستورات حكومتى را كه پيامبر و اولى الامر دارند و فرمانده به اعتبار اين كه فرمانده است دستور مى دهد، كه اينها مشمول «أطيعوا» ى دوّم است.

«أولى الأمر» يعنى آنهايى كه فرمانده هستند، حالا ائمۀ اطهار عليهم السلام قدر متيقن مى شود يا فرض بگيريد شامل فقهايى كه عادل باشند، و نيز رهبرى كه عادل و مدبر باشد و بتواند كشور را اداره كند. البته اين بحث فقهى ديگرى است كه مفصّل آن در اينجا نمى آيد.

« «فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِى شَىْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ »»

(و اگر در چيزى كشمكش پيدا كرديد پس آن را به خدا و پيامبر بازگردانيد.)

«تنازع» از باب تفاعل است از مادّۀ «نزع» يعنى كشيدن.

حضرت على عليه السلام در اين خطبه آيۀ قرآن را تفسير مى كند، مى فرمايد: اين كه مى گويد به خدا برگردان، يعنى به كتاب خدا؛ و اين كه مى گويد به رسول برگردان، يعنى به روش و سنّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم.

«فَالرَّدُّ إِلَى اللَّهِ : الْأَخْذُ بِمُحْكَمِ كِتَابِهِ »

(و بازگرداندن به خدا: گرفتن محكم از كتاب او [قرآن] است.)

ص: 166

كتاب خدا هم محكم دارد و هم متشابه. متشابهات الفاظى است ذو وجوه؛ يعنى احتمالات مختلف دارد، اينجا ما حق نداريم يك طرفش را بگيريم و اطراف ديگر را رها كنيم. محكم آن است كه يا نصّ باشد، يعنى هيچ احتمال خلاف ندهيم؛ يا ظاهر لفظ باشد؛ اگر ظاهر لفظ هم باشد حجّت است و عقلا بر طبق آن عمل مى كنند.

بنابراين به محكم كتاب خدا، يعنى آيه اى كه يا نصّ باشد يا ظهور داشته باشد بايد عمل كرد؛ و اين دليل مى شود كه ما به ظواهر كتاب مى توانيم عمل كنيم. اخباريين كه مى گفتند حق نداريد به ظواهر كتاب عمل كنيد، حرفشان صحيح نيست. اين صحيح نيست كه كسانى بخواهند به قرآن عمل كنند و گفته هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امامان عليهم السلام را پهلوى آن نگذارند؛ براى اين كه گفته هاى پيامبر و امام شارح قرآن است و با توجّه به اين گفته ها بايد به كتاب خدا عمل كنيم.

پس «رد به خدا» اين است كه محكم كتاب خدا را بگيريم و عمل كنيم نه متشابهاتش را، متشابهات است كه مذاهب و اديان مختلف درست مى كند و بكش بكش به ميان مى آيد.

«وَالرَّدُّ إِلَى الرَّسُولِ : الْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَةِ غَيْرِ الْمُفَرِّقَةِ »

(و بازگرداندن به پيامبر: گرفتن سنّت جامع اوست كه اختلافى نيست.)

يعنى سنّتِ اختلافى نباشد؛ چون سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم ممكن است يك چيزهاى متشابهى داشته باشد كه هر كس يك طورى از آن بفهمد. بنابراين محكم كتاب خدا و محكم سنّت پيامبر بايد ملاك عمل باشد؛ و الآن هم در فقه علماى شيعه ملاك فقه را كتاب و سنّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم قرار مى دهند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 167

ص: 168

(درس 517) - نامۀ 53 (قسمت دهم)

اشاره

مرورى بر گذشته

حدود وظايف قواى سه گانۀ كشور

منشأ حكومت در اسلام

نبوّت و امامت، و چگونگى برترى مقام امامت

وضعيت حكومت دينى در زمان غيبت

موقعيت قضا و شرايط قضات

نظارت بر كار قضات

توجّه به نيازهاى مادّى و معنوى قضات

ص: 169

ص: 170

«نامۀ 53 - قسمت دهم»

«ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِيَّتِكَ فِى نَفْسِكَ مِمَّنْ لاتَضِيقُ بِهِ الْأُمُورُ، وَ لاتُمْحِكُهُ الْخُصُومُ ، وَ لايَتَمَادى فِى الزَّلَّةِ ، وَ لايَحْصَرُ مِنَ الْفَىْ ءِ إِلَى الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ ، وَ لاتُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلى طَمَعٍ ، وَ لايَكْتَفِى بِأَدْنى فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ ، وَ أَوْقَفَهُمْ فِى الشُّبُهَاتِ ، وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ ، وَ أَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَةِ الْخَصْمِ ، وَ أَصْبَرَهُمْ عَلى تَكَشُّفِ الْأُمُورِ، وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُكْمِ ؛ مِمَّنْ لايَزْدَهِيهِ إِطْرَاءٌ، وَ لايَسْتَمِيلُهُ إِغْرَاءٌ؛ وَ أُولَئِكَ قَلِيلٌ ، ثُمَّ أَكْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ ، وَافْسَحْ لَهُ فِى الْبَذْلِ مَا يُزِيلُ عِلَّتَهُ ، وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَى النَّاسِ ، وَ أَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَةِ لَدَيْكَ مَا لايَطْمَعُ فِيهِ غَيْرُهُ مِنْ خَاصَّتِكَ لِيَأْمَنَ بِذَلِكَ اغْتِيَالَ الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَكَ ، فَانْظُرْ فِى ذَلِكَ نَظَراً بَلِيغاً؛ فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِى أَيْدِى الْأَشْرَارِ، يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوى ، وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا.»

مرورى بر گذشته

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه است. نامۀ 53 نهج البلاغه مطرح بود كه حضرت على عليه السلام به مالك اشتر نوشته اند و مربوط به امور كشوردارى است. حضرت على عليه السلام جامعه را بر حسب شغل هايى كه افراد دارند به هفت طبقه تقسيم كرده اند.

قسمتى را كه مربوط به ارتش بود در درسهاى گذشته خوانديم؛ بحث امروز ما راجع به طبقۀ قضات است.

ص: 171

حدود وظايف قواى سه گانۀ كشور

توجّه داريد كه براى ادارۀ كشور بايد سه قوّه وجود داشته باشد:

1 - قوّۀ مقنّنه؛ كه بايد قوانين را تصويب كند تا اين قوانين در كشور اجرا شود.

2 - قوّۀ مجريه؛ كه قوانين تصويب شده را به اجرا در مى آورد.

3 - قوّۀ قضائيه؛ اين قوّه اختلافاتى را كه بين افراد كشور يا بين افراد با دولت پيدا مى شود حل و فصل مى كند.

در دنياى امروز پارلمانها مطابق خواست خود ملّت ها قانون مى گذرانند؛ ولى در كشورهاى اسلامى چون ملّت پايبند اسلام است، قانون اصلى از طرف خدا معيّن شده است؛ و مخصوصاً در دين مقدس اسلام، همان طور كه مى دانيد قوانين آن منحصر به مسائل عبادى نيست؛ دين مقدس اسلام تمام مايحتاج بشر را زير نظر گرفته و براى آن قانون معيّن كرده است؛ فقه ما در حدود شصت كتاب است كه فقط حدود پنج كتاب آن مربوط به مسائل عبادى و رابطۀ انسان با خداست، ولى بقيۀ كتابهاى فقهى ما قسمتى مربوط به مسائل مالى و اقتصادى و معاملات است (خريد و فروشها، گرو گذاشتن، ضمانت، كفالت، قراردادهاى اجتماعى) و قسمتى مربوط به مسائل جزائى، و برخى از آن مربوط به امور سياسى است.

بالاخره اسلام براى تمام مايحتاج بشر، چه امور سياسى چه امور اقتصادى و جزائى قانون دارد. بنابراين اگر ما قانون داريم، مجلس قانونگذارى داريم، مجلس ما به حسب ماهيّت با قانونگذارى كشورهاى غيراسلامى تفاوت دارد. كار مجلس قانونگذارى ما در حقيقت تطبيق كردن كليات موجود در اسلام بر مسائل روز است.

به اين معنى كه قوّۀ مقنّنۀ ما حق ندارد از قوانين تشريع شده در اسلام تخطّى كند؛ هر مسأله و پيشامدى را بررسى مى كند و به لحاظ اين كه مى خواهد كليات اسلام عمل شود آنها را بر مايحتاج روز تطبيق و پياده مى كند.

ص: 172

منشأ حكومت در اسلام

قوّۀ قضائيه نيز در اسلام اين طور است كه اصل قضاوت اوّلاً و بالذّات بايد به خدا و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم منتهى شود. چون خداوند تبارك و تعالى افراد بشر را آزاد خلق كرده است، همان طور كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «وَ لاتَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً»(1) و تو بندۀ غير مشو در صورتى كه خدا تو را آزاد خلق كرده است.

لذا هيچ كدام از افراد بشر بر ديگرى حق حكومت كردن و حق دستور دادن ندارد. تنها كسى كه مى تواند به ما دستور بدهد و آن دستور در وجدان ما ضامن اجرا دارد خداوند است. بنده و جنابعالى در عرض هم هستيم، من بندۀ خدا هستم و شما هم بندۀ خدا هستيد؛ اگر شما بخواهيد به من دستور بدهيد، من در وجدان خود ضامن اجرا ندارم.

حال اسم تو را هر چه گذاشته باشند، شاه يا رئيس جمهور و يا نخست وزير، فرق نمى كند؛ بالاخره تو يك بشر هستى من هم يك بشر؛ به چه ملاك و ضابطه اى و به چه ميزانى من مجبور باشم از تو كه اسمت را شاه يا رئيس جمهور يا نخست وزير گذاشته اند اطاعت كنم ؟!

ما همه مخلوق خدا هستيم، خدا مالك سراسر وجود ماست؛ بنابراين اگر خدا دستورى بدهد، اين دستور در وجدان ما ضامن اجرا دارد؛ يعنى من درمى يابم كه اگر دستور خدا را اطاعت نكنم محكوم هستم و عقلا حق دارند مرا مذمّت كنند. پس آن كه تكويناً بر ما تسلط دارد و در مقام تشريع هم حق دارد به ما دستور بدهد، تنها خداوند است و بس. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم به اعتبار اين كه پيام آور است و دستوراتى كه مى آورد دستورات خداست و دستورات خدا را بايد اطاعت كرد، دستوراتش را اطاعت مى كنيم. اما اگر خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مستقيماً بخواهد به من دستورى غير از

ص: 173


1- - نهج البلاغه، نامۀ 31.

دستور خدا بدهد، من ضامن اجرا در وجدانم ندارم؛ براى اين كه پيامبر هم مالك من نيست، امام هم مالك من نيست، آن كه مالك و خالق من است خداوند است.

پس اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مستقيماً دستورى بدهد، در وجدان من ضامن اجرا ندارد مگر اين كه خداوند بگويد كه تو بايد از پيامبر اطاعت كنى؛ همان طور كه در قرآن فرموده:

«أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ » (1) «اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول و اولى الامر از خودتان را.» يعنى آنهايى كه حق فرمان دارند.

اطاعت از رسول بر طبق اين آيه واجب است؛ زيرا خداوند اطاعت از رسول را در عرض اطاعت از خودش بر ما واجب كرده است؛ و بعد از «أَطِيعُوا اللّهَ » كه مربوط است به دستوراتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از طرف خدا به صورت وحى مى آورد، بلافاصله مى گويد: «وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ » يعنى از دستورات حكومتى پيامبر هم اطاعت كنيد. و در درس قبل مشروحاً بيان شد كه پيامبراكرم ما دو جنبه دارد: يكى جنبۀ رسالت، يعنى فرستادۀ خدا و پيام آور خداست؛ و ديگرى جنبۀ حكومت، يعنى حق حكومت بر ما را دارد، چون خدا او را حاكم قرار داده است. وقتى خدا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را حاكم قرار دهد بايد از او اطاعت كنيم؛ براى اين كه خدا او را حاكم قرار داده است. خود او حق حكومت نداشت، اما خدا او را حاكم قرار داد. خدا در قرآن فرمود: «اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ » (2) «پيامبر نسبت به مؤمنان از خود آنان سزاوارتر است.» يعنى حق حكومت بر مردم را دارد و دستور و نظر او بر نظر مؤمنين مقدّم است.

نبوّت و امامت، و چگونگى برترى مقام امامت

پيامبر و امام وقتى در دستور خود واجب الاطاعة هستند كه خدا آنها را حاكم

ص: 174


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 59.
2- - سورۀ احزاب (33)، آيۀ 6.

قرار بدهد؛ خدا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را حاكم قرار داده است، خدا براى بعضى از پيامبران سابق هم جنبۀ حكومت و امامت قرار داده است و از اين حكومت تعبير به امامت شده است.

حضرت ابراهيم عليه السلام با اين كه پيامبر و دوست خدا بود اما جنبۀ حكومت نداشت تا وقتى كه خدا براى او قرار داد؛ آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: «وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً»(1) خدا ابراهيمى را كه پيامبر شده و دوست خداست اما هنوز مقام امامت و حكومت ندارد آزمايش مى كند، وقتى از آزمايش خوب بيرون آمد و معلوم شد كه مى تواند رهبر و حاكم باشد خداوند فرمود:

ما تو را امام و پيشوا و حاكم مردم قرار داديم.

مقام امامت و حكومت كه خدا براى ابراهيم قرار مى دهد از مقام نبوّت او مهم تر است. در اينجا مثالى مى زنيم: فرض كنيد يك نفر به منطقه اى مى رود و استاندار مى شود، اگر از اوّل بگويد من دستور دارم احكام و دستوراتى را كه مجلس گذرانده يا هيأت دولت داده به شما مردم ابلاغ كنم، اين دستورات را ابلاغ مى كند و مى رود؛ اين ديگر حق حكومت ندارد. اما كسى را كه استاندار جايى قرار مى دهند، علاوه بر اين كه بايد دستورات را به مردم ابلاغ كند خود او هم حق تصميم گيرى براى مردم اين استان را دارد.

حق حكومت و تصميم گيرى بالاتر از مقام اعلان دستور است. پيامبر يك مقام پيامبرى و پيام آورى دارد؛ يعنى دستورات خدا را به مردم مى رساند، اين يك مقام است؛ مقام ديگر مقام اولويت است و به مصداق آيۀ شريفۀ «اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ » پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در تصميم گيرى از مؤمنين بالاتر است. تصميمى كه او4.

ص: 175


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 124.

مى گيرد بر تصميم ما مقدّم است. او حق دارد بر ما ولايت و حكومت كند. چنين مقامى را مقام امامت گويند كه از مقام رسالت بالاتر است. البته پيامبر اكرم هم پيامبر بود و هم ولىّ امر و امام؛ چنان كه ابراهيم و موسى و هارون و نوح هم پيامبر و هم امام بودند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همين مقام امامت را در روز غديرخم به حضرت على عليه السلام تفويض كردند، و حضرت على عليه السلام به امام حسن و امام حسن به امام حسين و همين طور تا امام دوازدهم.

به عقيدۀ شيعه مقام امامت مهم تر از مقام نبوّت است، منتها عرض شد كه پيامبر اسلام هر دو را داشت.

اين كه عده اى از دراويش مى گويند: مقام امامت از مقام پيامبرى بالاتر است، و بعد مى خواهند نتيجه بگيرند كه حضرت على عليه السلام از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم افضل است، اين نتيجه گيرى آنان غلط است. گرچه مقام امامت كه مقام تصميم گيرى و حكومت و تسلط است از مقام نبوّت بالاتر است، ولى اين طور نيست كه حضرت على عليه السلام از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم افضل باشد. براى اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مقام امامت را به حضرت على عليه السلام دادند و خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم هر دو مقام را دارد و به مقتضاى آيۀ شريفۀ «اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ » و آيۀ «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ » اطاعتش واجب است.

پس نتيجه مى گيريم كه دستور دادن كسى به كسى به نحوى كه اطاعت آن طرف لازم مى باشد صحيح نيست مگر اين كه از جانب خدا باشد. اگر اطاعت پدر بر اولاد واجب است، براى اين است كه خدا گفته است؛ اگر اطاعت پيامبر واجب است، براى اين است كه خدا گفته است؛ اگر اطاعت ولىّ امر جامع الشرائط واجب است، براى اين است كه خدا گفته است و او را ولىّ امر قرار داده و همۀ اينها به خدا منتهى مى شود.

ص: 176

وضعيت حكومت دينى در زمان غيبت

خدا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ولىّ امر قرار داد و پيامبر هم ائمه عليهم السلام را ولىّ امر قرار داد و ائمه عليهم السلام نيز فرموده اند در زمان غيبت فقهاى عادل آشنا به مسائل روز، حق ولايت و حكومت دارند؛ از باب اين كه بشر بدون حكومت نمى تواند زندگى كند. امام حسين عليه السلام فرموده اند: «مجارى الأمور و الأحكام على أيدى العلماء باللّه، الأمناء على حلاله و حرامه»(1) جريان امور و احكام به دست علمايى است كه عالم به احكام خدا و خداشناس باشند و امين بر حلال و حرام خداوند. يعنى هم حلال و حرام خدا را بدانند و هم در آن خيانت نكنند. كسى كه به حلال و حرام خدا عالم و امين است آن را حفظ مى كند.

عبارتى از حضرت ولى عصر (عج) هست كه فرموده اند: «و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا»(2) در حوادثى كه براى شما پيش مى آيد به راويان حديث ما رجوع كنيد. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز در اين مورد مى فرمايد: «اللّهمّ ارحم خلفائى ثلاثاً، قيل: يا رسول اللّه و من خلفاؤك ؟ قال: الّذين يأتون بعدى يروون حديثى و سنّتى»(3)

حضرت سه مرتبه فرمود: خدايا جانشينان مرا رحم كن. كسى عرض كرد: يا رسول اللّه! جانشينان شما چه كسانى هستند؟ فرمود: كسانى كه بعد از من مى آيند و احاديث و سنّت مرا براى مردم روايت مى كنند. اينها جانشين من هستند، يعنى همان مقامى را كه من دارم اينها نيز دارند، پس مقام حكومت پيدا مى كنند.

منظور اين است كه مقام قانونگذارى، مقام حكومت و مقام قضاوت كه همۀ اينها مى خواهند دستور دهند و طرف ديگر اجرا كند، بايد به خداوند تبارك و تعالى منتهى

ص: 177


1- - تحف العقول، ابن شعبة حرّانى، ص 238.
2- - وسائل الشيعة، ج 27، ص 140، باب 11 از ابواب صفات القاضى، حديث 9.
3- - همان، ص 139، حديث 7.

شود ولو با واسطه؛ يعنى فقيه عادل از طرف امام منصوب است و امام از طرف پيامبر و پيامبر از طرف خدا؛ اگر اين رابطه در كار نباشد و بشرى بر بشرهاى ديگر حكومت كند، اشكال آن اين است كه ضامن اجرا در وجدان ندارد؛ يعنى من وجداناً موظف نيستم از او اطاعت كنم مگر اين كه به خدا منتهى شود و در وجدان من ضامن اجرا داشته باشد.(1)

موقعيت قضا و شرايط قضات

قضاوت هم همين طور است. لذا حديث از حضرت امير عليه السلام داريم كه مى فرمايد:

«قد جلست مجلساً لايجلسه إلّانبىّ أو وصىّ نبىّ أو شقىّ »(2) قضاوت مقامى است كه در اين مقام و مجلس نمى تواند بنشيند مگر پيامبر يا وصىّ پيامبر، و اگر يكى از اينها نيست پس انسان شقىّ و بدبختى است. به فقيه عادل وصىّ نيز مى گويند؛ براى اين كه فقيه عادل از طرف وصىّ منصوب مى شود. پس در مجلس اگر قانونى بگذرانند منهاى اسلام صحيح نيست؛ قوّۀ مجريه نيز بايد دستوراتى را اجرا كند كه به اسلام و خدا منتهى شود؛ قوّۀ قضائيه نيز قضاوتش براساس اسلام باشد و بنابراين قاضى بايد از طرف خدا منصوب باشد؛ و دليل اين كه بر مردم مصر لازم است از مالك اشتر و قاضى هايى كه او معيّن مى كند اطاعت كنند، اين است كه مالك اشتر از طرف حضرت على عليه السلام و حضرت على از طرف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پيامبر از طرف خدا منصوب شده است؛ و اگر اين ارتباط سلسله اى در كار نبود كسى حق قضاوت نداشت. حال كه مالك اشتر از طرف حضرت على عليه السلام مأمور مى شود كه قاضى تعيين كند، حضرت

ص: 178


1- نصب فقهاى عادل به ولايت و حكومت در زمان غيبت و استدلال به سه روايت ذكر شده و مانند آنها، مطابق نظر مشهور است. معظم له در جلد اوّل كتاب دراسات فى ولاية الفقيه، موضوع نصب و ادلّۀ آن را مخدوش دانسته اند، و قائل به توقف مشروعيت ولايت فقيه جامع الشرايط بر انتخاب وى از طرف مردم شده اند.
2- - همان، ص 17، باب 3، حديث 2.

على عليه السلام به مالك اشتر دستور مى دهد قاضى هايى كه انتخاب مى كنى بايد داراى اين شرايط باشند:

«ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِيَّتِكَ فِى نَفْسِكَ »

(سپس براى قضاوت در ميان مردم كسى را برگزين كه نزد تو برترين رعيّت است.)

يعنى از بين ملّت خود كسى را كه افضل از همه است براى قضاوت انتخاب كن؛ چون مقام قضاوت خيلى مهم است و اگر مردم بخواهند اطاعت كنند بايد از كسى كه افضل از خودشان است اطاعت كنند؛ چرا كه تقديم مفضول بر فاضل خلاف عقل است. اگر در جايى آدم بى سواد و باسواد هر دو باشند، آدم باتقوا و بى تقوا هر دو باشند، شما اگر بى تقوا را حاكم بر باتقوا قرار دهيد ظلم است، اگر بخواهى بى فضيلتى را حاكم بر بافضيلت قرار دهى ظلم است؛ پس كسى را كه حاكم قرار مى دهى تا مردم از او اطاعت كنند بايد آدم فاضلى باشد، هم از نظر علم و هم از نظر تقوا و اخلاق. بايد فضيلت او از هر جهت بيشتر باشد.

فرموده اند: براى حكم كردن بين رعيّت خود كسى را انتخاب كن كه در ذهن خودت افضل النّاس است. تشخيص مردم به تنهايى ملاك نيست، تو بايد افضل بودن او را تشخيص بدهى. شخص افضل بايد داراى شرايط زير باشد:

«مِمَّنْ لاتَضِيقُ بِهِ الْأُمُورُ»

(از كسانى كه كارها او را به تنگنا نيندازد.)

يعنى باسواد باشد، قوّۀ تشخيص داشته باشد و بتواند مسائل را تجزيه و تحليل كند.

«وَ لاتُمْحِكُهُ الْخُصُومُ »

(و طرفين دعوا وى را به لجاجت نكشاند.)

ص: 179

«خُصوم» جمع «خَصْم» است به معناى دشمن؛ چون طرفين دعوا در چيزى نزاع و مرافعه دارند به آنان خصوم گفته شده است و اين جمله به اين معناست كه: طرفين دعوا قاضى را به لج نيندازند.

در اين عبارت سه احتمال داده شده است: الف - قاضى به قدرى با هيبت و با وقار باشد كه طرفين دعوا جرأت نكنند با هم دربارۀ حكم او لجبازى كنند. يعنى هر چه قاضى تشخيص داد آنها بپذيرند، و قاضى آن قدر با نفوذ باشد كه حتى طرفين دعوا به خود اجازه ندهند كه چون و چرا كنند. ب - قاضى طورى باشد كه طرفين دعوا نتوانند او را به لجبازى وا دارند. آدمى نباشد كه لج كند و روى لجبازى حكمى صادر كند.

ج - احتمال سوّم اين است كه بگوييم چون «لاتُمْحِكُهُ » از مادّۀ «محك» به معناى آزمايش است، يعنى قاضى بايد به قدرى با ابهت باشد كه طرفين دعوا به خود اجازه ندهند كه قاضى را امتحان كنند تا ببينند آيا مى توانند او را با پول بخرند و به او رشوه بدهند. قاضى بايد طورى باشد كه حتى آنها جرأت نكنند كه قاضى را محك بزنند؛ ولى ظاهراً به همان معناى لجبازى بهتر است.

«وَ لايَتَمَادى فِى الزَّلَّةِ »

(و در لغزش پافشارى و پيشروى ننمايد.)

يعنى اگر در دادن حكمى اشتباه كرد و بعد به اشتباه خود پى برد، بگويد اشتباه كرده ام و اشتباه خود را جبران كند. جملۀ بعدى هم عطف تفسيرى همين جمله است:

«وَ لايَحْصَرُ مِنَ الْفَىْ ءِ إِلَى الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ »

(و هنگامى كه حق را شناخت از بازگشت به آن در نماند.)

«لايَحْصَرُ» يعنى درمانده نشود و در تنگنا قرار نگيرد؛ «فَىْ ء» يعنى رجوع و برگشتن؛ يعنى اگر قاضى به نظر بدوى حكمى را داد و بعد براى او كشف خلاف شد،

ص: 180

فكر نكند كه اگر بخواهد از حكمى كه داده است برگردد آبرو و حيثيت او مى رود؛ بلكه فوراً برگردد، معذرت خواهى كند و حكم خدا را بگويد.

«وَ لاتُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلى طَمَعٍ »

(و نفس او به حرص و طمع ننگرد.)

«إشراف» يعنى انسان از بالا به يك چيزى نگاه كند؛ و «طمع» يعنى حرص داشتن.

حضرت مى فرمايد: نفس قاضى بر طمع مشرف نشود. يعنى قاضى به حالت طمع به چيزى نگاه نكند و بگويد از طرفين دعوا رشوه اى بگيريم. خلاصه اهل طمع نباشد.

علّت اين كه حضرت تعبير كرده اند كه نفس قاضى اشراف بر طمع نداشته باشد، اين است كه قاضى داراى يك شخصيت قضايى مى باشد؛ مقام قضاوت مقامى است كه از طرف خدا به او محوّل شده است، نبايد خودش را پايين بياورد. قاضى در مقام بالايى قرار گرفته است و مال و طمع در مقام پايين، سزاوار نيست كه قاضى به مال و رشوۀ دنيا طمع كند و خود را از مقام بالا به اين مقام ناچيز تنزّل دهد.

«وَ لايَكْتَفِى بِأَدْنى فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ »

(و به اندك شناخت بدون شناخت كامل بسنده نكند.)

قاضى بايد در مسأله اى كه قضاوت مى كند خيلى دقّت و مطالعه كند، بدون تجزيه و تحليل و با فهم كم دربارۀ يك مسأله زود قضاوت نكند. لازم است قاضى موضوع را بررسى كند، در اطراف قضيه دقّت كند، از اين و آن بپرسد، حرف هر دو را خوب بشنود تا حق بر او روشن شود و آنگاه بر طبق حق حكم دهد.

به طور خلاصه حضرت فرمود: كسى كه به عنوان قاضى انتخاب مى شود تا بين مردم حكم دهد بايد فاضل ترين رعايا باشد، علم داشته باشد كه در برابر مسائل در تنگنا قرار نگيرد، اهل لج نباشد، دنبال لغزش نرود، به طمع ننگرد، به شناخت كم قناعت نكند، كه اينها همه بعد از «أَفْضَلَ رَعِيَّتِكَ » گفته مى شود. بعد مى فرمايد:

ص: 181

«وَ أَوْقَفَهُمْ فِى الشُّبُهَاتِ »

(و درنگ او در شبهات از همۀ رعيّت بيشتر است.)

اين عبارت عطف است به «أفْضَلَ رَعِيَّتِكَ » ؛ مى فرمايد: افضل رعيّت را با خصوصياتى كه گفتيم اختيار كن در حالى كه «أَوْقَفَهُمْ فِى الشُّبُهَاتِ » هم باشد؛ يعنى اگر در مطلبى كه داراى شبهه است گير كرد خود را در شبهه وارد نكند، بلكه توقف كند.

اين حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه امور سه قسم است: «حلال بيّن و حرام بيّن و شبهات بين ذلك»(1) بعضى امور حلال واضح است، بعضى حرام واضح است و بعضى امور شبهه ناك است. بعد حضرت امام صادق عليه السلام مى فرمايد: در امورى كه داراى شبهه است بايد توقف كرد؛ «فإنّ الوقوف عند الشّبهات خيرٌ من الإقتحام فى الهلكات»(2) چون در شبهه واقف شدن و توقف كردن بهتر از اين است كه خودت را به هلاكت بيندازى.

اگر قاضى ديد كه مسأله اى را نمى تواند فعلاً تشخيص بدهد، نبايد همين طور يك چيزى بگويد، بلكه بايد به داناتر از خود ارجاع دهد يا بگويد فكر مى كنم و بعد جواب مى دهم و در مقام شبهه توقف كند. حضرت مى فرمايد: قاضى بايد درنگ كننده ترين اشخاص در شبهات باشد. و اين بسيار كار مشكلى است كه شخصى كه مردم خيال مى كنند آدم ملايى است، بگويد من نمى توانم اين مسأله را بفهمم و بايد از ديگرى بپرسم؛ و خيلى از افراد زير بار اين كار نمى روند. بعد علاوه بر افضل و اوقف بودن مى فرمايد:1.

ص: 182


1- - وسائل الشيعة، ج 27، ص 157، باب 12 از ابواب صفات القاضى، حديث 9.
2- - همان، ص 106، باب 9، حديث 1.

«وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ »

(و بيشتر از همه به دلايل روشن استناد نمايد.)

«حُجَج» جمع «حجّة» به معناى دليل است. «أفضل»، «أوقف»، و «آخذ» همه افعل التفضيل هستند؛ يعنى كسى باشد كه بيشتر از همه اخذ به دليل كند؛ قاضى بايد به دليل و برهان اعتماد كند و بيش از همه به دنبال دليل و منطق برود.

«وَ أَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَةِ الْخَصْمِ »

(و با مراجعۀ طرفين دعوا كمتر از همه به ستوه آيد.)

«تبرّم» يعنى خسته شدن و به ستوه آمدن. مى فرمايد: و كسى باشد كه به واسطۀ مراجعه كردن طرفين دعوا كمتر از همه خسته و ناراحت شود.

يكى از صفات ديگر براى قاضى اين است كه آدم پرحوصله اى باشد، حرف دو طرف دعوا را خوب گوش كند، مدّعى و مدّعى عليه حرفهايشان را كاملاً بزنند، هر چه در دل دارند بيرون بريزند؛ قاضى تا وقتى كه طرفين دعوا تمام حرفهايشان را نزده اند و همۀ مطالب را بازگو نكرده اند، نمى تواند تشخيص بدهد كه حق با كدام طرف است.

«وَ أَصْبَرَهُمْ عَلى تَكَشُّفِ الْأُمُورِ»

(و بر آشكار گشتن كارها از همۀ آنان شكيباتر باشد.)

مطلب بايد خوب روشن شود، پرس و جو كردن از افراد لازم است و در نتيجه مدّتى طول مى كشد تا قاضى بتواند حق را تشخيص دهد. قضاوت كار بسيار مشكلى است، بايد صبر كند تا قضايا به خوبى روشن شود؛ و وقتى مطلب كاملاً روشن شد، بايد قاطعانه حكم دهد و وسواس نداشته باشد.

ص: 183

«وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُكْمِ ؛ مِمَّنْ لايَزْدَهِيهِ إِطْرَاءٌ»

(و به هنگام روشن شدن حكم قاطع ترين ايشان باشد؛ از كسانى كه ستايش فراوان او را به خودپسندى وا ندارد.)

«صَرْم» قاطع بودن است. قاضى بايد در وقتى كه حكم واضح شد قاطع ترين مردم باشد؛ يعنى وقتى جنايت براى قاضى روشن شد، قاطعانه دستور بدهد و موضوع را كش ندهد. اتفاقاً همين اشكال را بعضى قاضى ها دارند، مثلاً موردى را يك سال بلاتكليف نگه مى دارند. اين درست نيست، بايد دانسته شود در عين حالى كه اسلام براى قاضى شرط كرده است كه دربارۀ مسائل دقّت كند و خوب بررسى نمايد، اما از قاضى قاطعيت نيز خواسته است، وقت مردم خيلى با ارزش است، پس نبايد امروز و فردا كرد.

«إزدهاء» تكبّر، و «إطراء» تعريف كردن و ستودن است. قاضى بايد كسى باشد كه تعريف كردن، او را به تكبّر نيندازد؛ يعنى اگر كسى از او تعريف و تمجيد كرد، سبب عجب و كبر او نشود.

«وَ لايَسْتَمِيلُهُ إِغْرَاءٌ؛ وَ أُولَئِكَ قَلِيلٌ »

(و تحريك كردن او را به طرفى متمايل نسازد؛ و اينان اندك هستند.)

«إغراء» تحريك كردن است. اگر يكى از طرفين بخواهد قاضى را تحريك كند تا به نفع او حكم دهد، قاضى به يك طرف متمايل نشود. قاضى طورى باشد كه نتوانند او را به طرفى متمايل كنند و به كارى وا دارند.

نظارت بر كار قضات

آيا بعد از اين كه قاضى را نصب كردى بايد به حال خود رها شود و به سراغ او

ص: 184

نرفت ؟! حضرت مى فرمايد: تو كه رئيس هستى بايد قضاوتها را زير نظر بگيرى. ببينى درست قضاوت كرده اند يا نه؛ مثلاً پرونده اى را بررسى كنى تا روشن شود كه اين قاضى تا چه اندازه به وظيفه اش عمل كرده است. مثلاً مالك كه استاندار و حاكم مصر مى شود، بايد قضاوتهاى قاضى ها را زير نظر بگيرد و گاهى اوقات قضاوتها را بررسى كند.

«ثُمَّ أَكْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ »

(سپس قضاوت كردن او را بسيار وارسى كن.)

از اين جمله و جملۀ قبل، از نظر فقهى مى توان دو مطلب (استيناف و تميز) را به دست آورد؛ به بيان زير:

همان طور كه مى دانيد امروز قضاوتها سه مرحله دارد:

1 - مرحلۀ ابتدايى كه پيش قاضى مى روند و قاضى حكم مى دهد.

2 - مرحلۀ استيناف؛ اگر آن طرفى كه عليه او قضاوت شده شكايت كرد مجدداً به محكمۀ استيناف مى روند.

3 - حكم استينافى كه مى دهد گاهى ممكن است براى تميز به ديوانعالى كشور برود و ديوانعالى گاهى اوقات آن را تأييد و گاهى ردّ مى كند و قضاوت را به هم مى زند.

اين سه مرحله در قضاوتهاى امروز وجود دارد. حال آيا از نظر اسلام نيز اين معنا هست يا نه ؟ بعيد نيست كه از دو جمله اى كه در اينجا داشتيم براى اين معنا استفاده كنيم كه در جملۀ قبل شرح آن گذشت: «وَ لايَتَمَادى فِى الزَّلَّةِ ، وَ لايَحْصَرُ مِنَ الْفَىْ ءِ إِلَى الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ » بايد قاضى در لغزش زياده روى نكند؛ نخواهد لغزش را تا آخر برساند؛ يعنى اگر در وسط راه فهميد در حكمى كه كرده لغزيده است برگردد. اين استيناف (از سرگرفتن) مى شود.

ص: 185

حضرت به مالك اشتر مى فرمايد: تو قضاوتها را زير نظر بگير و اگر يك وقت كشف خلاف شد برگردان تا متوجّه اشتباه خود بشوند. زيرا اگر قضاوت را زير نظر داشته باشى اما نتوانى به موقع خلاف بودن آن را برگردانى فايده ندارد. زير نظر گرفتن قضاوتها براى اين است كه اگر يك وقت معلوم شد قاضى اشتباه كرده است يا مثلاً رشوه اى گرفته برگرداند. پس مى توان چنين نتيجه گرفت كه جملۀ «وَ لا يَتَمَادى فِى الزَّلَّةِ » مربوط به استيناف است، منتها استيناف پيش خود آن قاضى؛ يعنى خود آن قاضى برمى گرداند.

و اين جملۀ «ثُمَّ أَكْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ » مربوط به تميز باشد؛ يعنى دستگاه قضايى بالاتر و حاكم اگر اشتباهى ديد برمى گرداند. بعيد نيست گفته شود كه از اين دو جمله، استيناف و تميز فهميده مى شود؛ يعنى حكم قاضى ابدى نيست كه تا ابد ثابت بماند ولو خلاف باشد.

توجّه به نيازهاى مادّى و معنوى قضات

«وَافْسَحْ لَهُ فِى الْبَذْلِ مَا يُزِيلُ عِلَّتَهُ »

(و در بخشش به او گشاده دست باش چنان كه گرفتارى اش را برطرف گرداند.)

بعد از آن كه معلوم شد قاضى شخص خوبى است، بايد حقوق كافى به او داد تا تمام گرفتاريهاى زندگى اش برطرف شود و احتياج نداشته باشد از كسى رشوه بگيرد.

در چنين صورتى اگر رشوه گرفت، مى توانى به او بگويى ما كه اين همه امور زندگى تو را اداره كرده ايم و همۀ وسايل رفاه تو را آماده كرده ايم، چرا باز رشوه گرفته اى ؟! خلاصه بايد سوژه اى در دست داشته باشى كه ديگر نتواند رشوه بگيرد.

«وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَى النَّاسِ »

(و نياز او به مردم با آن بخشش اندك باشد.)

ص: 186

تو بايد با اين حقوق كافى و بخشش، نياز او را نسبت به مردم از بين ببرى.

«وَ أَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَةِ لَدَيْكَ مَا لايَطْمَعُ فِيهِ غَيْرُهُ مِنْ خَاصَّتِكَ »

(و قاضى را نزد خويش مرتبه اى بده كه ديگرى از نزديكانت دربارۀ وى طمع نكند.)

اگر قاضى پيش تو مقرّب نباشد، شاهپورها و خواهران و نزديكان حاكم و درباريان طمع مى كنند و به قاضى مى گويند فلان حكم را بكن، قاضى هم از ترس اين كه آنها پيش حاكم اسباب گرفتارى او را فراهم نكنند و يا خودشان باعث نابودى وى نشوند به نفع آنها حكم مى كند.

«لِيَأْمَنَ بِذَلِكَ اغْتِيَالَ الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَكَ »

(تا با آن از دستبرد مردمان نزد تو در امان باشد.)

«إغتيال» به معناى ربودن و دستبرد زدن است؛ يعنى تا قاضى به واسطۀ اين مقامى كه پيش تو دارد از دستبرد زدن رجال و مردم ايمن باشد؛ يعنى آن قدر بايد قاضى پيش شما محفوظ باشد كه هيچ يك از اطرافيان شما جرأت نداشته باشد كه حكمى را بر او تحميل كند.

«فَانْظُرْ فِى ذَلِكَ نَظَراً بَلِيغاً»

(پس در آن كار با دقّت فراوان بنگر.)

«نظر» با «إبصار» فرق مى كند؛ «إبصار» به معناى ديدن است، و «نظر» به معناى نگريستن و دقّت كردن.

«فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِى أَيْدِى الْأَشْرَارِ، يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوى ، وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا»

(چرا كه اين دين در دست بدكاران گرفتار بود، كه براساس هواى نفس در آن رفتار مى شد، و به نام آن دنيا طلب مى گرديد.)

ص: 187

زيرا دين خدا در دست اشرار و مردمان بد اسير شده بود و به هواى نفس در دين عمل مى كردند و به واسطۀ آن طلب دنيا مى نمودند. قاضى مى خواست از مردم رشوه بگيرد و از مقام خود استفاده كرده و كاسبى كند، به نفع دين و به نفع مردم كار نمى كرد؛ قضات و حكّام به جاى اين كه خدمتگزار مردم باشند دين را وسيلۀ كسب كرده بودند، در صورتى كه دين بايد به نفع ملّت و جامعه باشد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 188

(درس 518) - نامۀ 53 (قسمت يازدهم)

اشاره

شرايط قاضى

چرا زنان نمى توانند حاكم باشند؟

مستحبات و آداب قضاوت

كارگزاران و شرايط انتخاب آنان

توسعه و تأمين زندگى كارگزاران

اعزام بازرسهاى سرّى، و مجازات كارگزاران متخلف

ص: 189

ص: 190

«نامۀ 53 - قسمت يازدهم»

«ثُمَّ انْظُرْ فِى أُمُورِ عُمَّالِكَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِبَاراً، وَ لاتُوَلِّهِمْ مُحَابَاةً وَ أَثَرَةً ؛ فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ وَالْخِيَانَةِ ، وَ تَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَةِ وَالْحَيَاءِ مِنْ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ وَالْقَدَمِ فِى الْإِسْلامِ الْمُتَقَدِّمَةِ ، فَإِنَّهُمْ أَكْرَمُ أَخْلاقاً، وَ أَصَحُّ أَعْرَاضاً، وَ أَقَلُّ فِى الْمَطَامِعِ إِشْرَافاً، وَ أَبْلَغُ فِى عَوَاقِبِ الْأُمُورِ نَظَراً. ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَيْهِمُ الْأَرْزَاقَ ؛ فَإِنَّ ذَلِكَ قُوَّةٌ لَهُمْ عَلَى اسْتِصْلاحِ أَنْفُسِهِمْ ، وَ غِنىً لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَيْدِيهِمْ ، وَ حُجَّةٌ عَلَيْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَكَ أَوْ ثَلَمُوا أَمَانَتَكَ ، ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ ، وَابْعَثِ الْعُيُونَ مِنْ أَهْلِ الصِّدْقِ وَالْوَفَاءِ عَلَيْهِمْ ، فَإِنَّ تَعَاهُدَكَ فِى السِّرِّ لِأُمُورِهِمْ حَدْوَةٌ لَهُمْ عَلَى اسْتِعْمَالِ الْأَمَانَةِ وَالرِّفْقِ بِالرَّعِيَّةِ ، وَ تَحَفَّظْ مِنَ الْأَعْوَانِ ، فَإِنْ أَحَدٌ مِنْهُمْ بَسَطَ يَدَهُ إِلى خِيَانَةٍ اجْتَمَعَتْ بِهَا عَلَيْهِ عِنْدَكَ أَخْبَارُ عُيُونِكَ اكْتَفَيْتَ بِذَلِكَ شَاهِداً، فَبَسَطْتَ عَلَيْهِ الْعُقُوبَةَ فِى بَدَنِهِ ، وَ أَخَذْتَهُ بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ ، ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ الْمَذَلَّةِ ، وَ وَسَمْتَهُ بِالْخِيَانَةِ ، وَ قَلَّدْتَهُ عَارَ التُّهَمَةِ .»

شرايط قاضى

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه است؛ بحث در نامۀ 53 بود كه حضرت على عليه السلام راجع به كشوردارى به مالك اشتر نوشته اند. در اين نامه حضرت جامعه را بر هفت طبقه تقسيم كرده بودند؛ يك طبقۀ آن عبارتند از ارتش كه در هفته هاى قبل بحث شد؛ طبقۀ دوّم قضات هستند، و قسمتى را كه مربوط به قاضى ها بود در جلسۀ گذشته

ص: 191

خوانديم. اينجا به مناسبت شرايط و آدابى را كه براى قاضى در فقه شيعه ذكر شده است مختصراً و فهرست وار براى برادران و خواهران ذكر مى كنم.

در فقه شيعه براى قاضى هفت شرط ذكر كرده اند كه بلوغ و عقل و ايمان از جملۀ آنهاست.

چهارمين شرط اين است كه قاضى عالم باشد؛ يعنى حدّاقل مسائلى را كه مى خواهد روى آن قضاوت كند بداند. در اينجا يك بحثى است كه آيا قاضى مى تواند مسائل را از روى تقليد از يك مجتهد ياد بگيرد و قضاوت كند يا بايد خودش مجتهد باشد؟

مشهور فقهاى ما گفته اند: قاضى بايد خودش مجتهد باشد. و حتى در مجتهد متجزى هم بعضى ها اشكال كرده اند؛ يعنى گفته اند: اگر در يك قسمت فقه مجتهد باشد اين هم كافى نيست، بلكه بايد در همۀ فقه مجتهد باشد. ولى ظاهراً به اين حدّ لزوم ندارد؛ اگر هم بگوييم قاضى بايد مجتهد باشد، قطعاً كافى است در همان مسائل مربوط به قضاوت و معاملات و اين طور چيزهايى كه معمولاً در اينها نزاع واقع مى شود مجتهد باشد.

اما قاضى بايد مجتهد باشد يا نه ؟ عرض كردم مشهور فقها مى گويند بايد مجتهد باشد، و بعضى از فقهاى متأخر عقيده شان اين است كه اگر مقلد هم باشد لكن از طرف مجتهد منصوب بشود اشكال ندارد؛ يعنى مجتهد يك كسى را كه عالم به مسائل فرضاً قضايى است نصب مى كند و او طبق فتواى همان مجتهد حكم مى دهد.

پس اين اندازه هست كه بايد منصوب از طرف مجتهد باشد، اين مسلّم است، اما خود او هم لازم است مجتهد باشد يا نه ؟ همان طور كه عرض كردم مشهور فقها مى گويند: بايد مجتهد باشد. و اين خيلى مشكل مى شود؛ اگر اين طور باشد، هر شهر بزرگى چندين قاضى لازم دارد و همۀ اينها هم بايد مجتهد باشند و با توجّه به اين كه

ص: 192

مجتهد كسى است كه خودش بتواند احكام خدا را از قرآن و سنّت پيامبر و ائمۀ معصومين استنباط كند، در زمان ما بسا ناچار مى شويم و ضرورت ايجاب مى كند كسانى كه مجتهد نيستند از طرف مجتهد براى قضاوت منصوب بشوند منتها بر طبق فتواى آن مجتهد عمل كنند؛ ولى در هر صورت احتياط اين است كه مجتهد باشد.

اما براى اجتهاد نيز فرد بايستى يك علومى را آشنا باشد تا مجتهد بشود، بايد به قرآن احاطه داشته باشد، به اخبار اهل بيت عليهم السلام محيط باشد كه بتواند استفاده كند؛ ادبيات عرب را بايد خوب وارد باشد؛ زيرا براى فهم قرآن و حديث احتياج به ادبيات عرب است؛ و نيز به علم رجال آشنا باشد؛ يعنى آن كسانى را كه راوى احاديث بودند بشناسد، فرضاً صحيح آن را از ضعيف آن تشخيص دهد. خلاصه در چندين علم بايد مهارت داشته باشد تا مجتهد بشود؛ و خصوصيات اين علوم در جاى خود گفته مى شود. پس يكى از شرايطى كه مشهور فقها براى قاضى گفته اند اجتهاد است.

يكى ديگر از شرايط قاضى عدالت است؛ و يكى ديگر از شرايط او اين است كه زنازاده نباشد، اين تقريباً اجماعى (اتفاقى) است. اگر كسى زنازاده باشد نمى تواند قضاوت كند، مقام قضاوت مقام شامخ و بلندى است، بايد به نحوى باشد كه مردم از آن متنفر نباشند.

يكى ديگر از شرايطى كه در عصر ما قدرى مورد بحث واقع شده است مسألۀ ذكوريت يعنى مرد بودن است. فقهاى شيعه و فقهاى اهل سنّت غير از ابوحنيفه مى گويند: قاضى بايد مرد باشد. همۀ فقهاى شيعه و فقهاى سنّى مذهب مثل شافعى، احمد حنبل و مالك بن انس گفته اند قاضى بايد مرد باشد؛ فقط ابوحنيفه در آنجايى كه نزاع در اموال مى شود گفته است قاضى اگر زن باشد مانعى ندارد، و قضاوت را به شهادت قياس كرده است؛ چون در باب شهادت داريم كه شهادت زن در اموال مورد قبول است، چهار نفر زن كه شهادت بدهند پذيرفته مى شود. به مناسبت اين كه در

ص: 193

اموال شهادت چهار زن يا يك مرد و دو زن مقبول است، ابوحنيفه راجع به قضاوت گفته است: قضاوت براى زنان در اموال مانعى ندارد. ولى در غير اموال، يعنى در غير نزاعهايى كه مربوط به مال است ابوحنيفه هم مى گويد قاضى بايد مرد باشد.

چرا زنان نمى توانند حاكم باشند؟

به هر حال اين مسأله اجماعى فقهاى شيعه است كه قاضى بايد مرد باشد. در امارت يعنى در حكومت و رياست هم اجماعى فقهاى شيعه و سنّى است كه بايد مرد باشد.

در اينجا گويا يك مقدار به خانم ها برمى خورد كه چرا بايستى قاضى و حاكم مرد باشد؟! ولى ما بايد به خواهران اين تذكر را بدهيم كه اسلام ديدش نسبت به قضاوت و امارت يعنى حكومت غير از ديدى است كه مردم دارند، مردم به طور كلّى به مقام امارت و قضاوت به عنوان منصب نگاه مى كنند كه خوب اين هم يك مقام و موقعيتى است و چرا خانم ها از اين موقعيت و مقام محروم باشند؟

ديد و نظر اسلام به قضاوت و امارت نظر مقامى نيست، بلكه نظر مسئوليت و وظيفه است؛ اگر امير و حاكم بخواهد به وظيفه عمل كند غير از مسئوليت چيز ديگرى نيست، بار سنگينى به دوش اوست كه بايستى جوابگو باشد؛ قضاوت هم مسئوليت است.

خداوند تبارك و تعالى خاطر خانم ها را خواسته است كه اين دو بار سنگين و دو مسئوليت بزرگ را به دوش آنان نگذاشته؛ براى اين كه گرفتارى خانوادگى خانم ها زيادتر از مردهاست، گرفتارى بچه دارى و زايمان و گرفتاريهاى ديگرى دارند؛ وانگهى عواطف و احساسات در خانم ها بيش از مردهاست و قاضى و حاكم بايد روحيۀ قاطعيت و خشونت هم در بعضى جاها داشته باشد وگرنه كار پيش نمى رود؛ تا مادامى كه خشونت و غلظت و به طور كلّى قاطعيت در كار نباشد، نمى توانند

ص: 194

حكومت و قضاوت را اداره كنند؛ و در خانم ها روحيۀ خشونت و قاطعيت كمتر است، جنبۀ عواطف و احساسات در آنها بيشتر غالب است و اين با قضاوت و امارت نمى سازد. از طرفى همان طور كه عرض كردم قضاوت و امارت مسئوليت است و خدا خاطر خانم ها را خواسته است كه از اين جهت نخواسته اين دو بار سنگين به دوش خانم ها باشد كه بيشتر گرفتار زندگى خانوادگى هستند و نمى توانند به اين مسائل به خوبى برسند.

در هر حال از خواهران مى خواهيم كه ناراحت نشوند كه ما حكم اسلام را بيان مى كنيم، حكم اسلام به مصلحت آنان هم هست؛ چون گرفتارى خانم ها زياد است، اسلام اين دو مسئوليت را از دوش آنان برداشته؛ و برادران و خواهران بر طبق منطق اسلام بايد به حكومت و قضاوت به عنوان مسئوليت و بار سنگين نگاه كنند نه به عنوان مقام؛ اين مقام بودن براى اهل دنياست، اما اسلام اينها را مسئوليت مى داند.

حضرت على عليه السلام به يكى از كسانى كه حاكم قرار داده بود نامه اى مى نويسد و مى فرمايد: «إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ وَ لَكِنَّهُ فِى عُنُقِكَ أَمَانَةٌ »(1) اين رياستى كه من به تو داده ام و اين استاندارى اى كه من به تو داده ام، براى تو طعمه نيست كه بگويى يك لقمۀ چربى است؛ ولكن اين يك امانتى است كه به گردن تو است. اين امانت براى تو مسئوليت درست مى كند و بايد از عهدۀ اين مسئوليت خوب بربيايى.

مستحبات و آداب قضاوت

مستحب است قاضى در مقام قضاوت آدابى را رعايت كند؛ يكى اين كه قاضى نبايد در اطاق در بسته قضاوت كند. در مسجد كوفه يك جايى بوده است به نام دكّة القضاء؛ الآن هم هست؛ يعنى دكّه اى كه جاى قضاوت است. حضرت على عليه السلام آنجا

ص: 195


1- - نهج البلاغه، نامۀ 5.

مى نشست مردم هم مى آمدند و دور حضرت مى نشستند و مشكلاتشان را حل مى كردند.

قاضى نبايد برود در اطاق دربسته اى كه مردم به او دسترسى نداشته باشند.

حتى الامكان دادگاه بايد علنى باشد، مگر جاهايى كه ضرورت ايجاب مى كند؛ مثل اين كه خلاف عفّت اجتماعى است. پس مستحب است قاضى در يك فضاى بازى يا در اطاق دربازى باشد تا مردم دور و برش بنشينند و مشكلاتشان را به او بگويند.

ديگر اين كه مشهور فقها گفته اند: مستحب است قاضى پشت به قبله و طرفين دعوا رو به قبله بنشينند و هيچ كدام پهلوى قاضى ننشينند، در مقام قضاوت قاضى نبايد يكى را پهلوى خود بنشاند، هيچ تفاوتى بين آن دو نگذارد.

حتى قاضى نبايد در مقام صدا زدن يكى را با احترام بيشتر صدا بزند و ديگرى را با احترام كمتر. براى مثال در عرب اگر شخصى را به كنيه صدا مى زدند اين براى او يك نوع احترامى بود، مثل الآن كه يك كسى را با فاميل صدا مى زنند و اسم كوچك او را نمى گويند؛ اين احترامى است؛ كنيه در عرب آن است كه اوّل آن أب يا أمّ باشد، مثل ابوالحسن.

داستانى نقل مى كنند كه در زمان خلافت عمر يك كسى از حضرت على عليه السلام شكايت داشت، آمد پيش عمر و از حضرت على عليه السلام شكايت كرد؛ بعد عمر به حضرت على عليه السلام گفت: يا اباالحسن اين شخص از تو شكايت دارد شما بفرماييد پهلوى او بنشينيد. سپس شكايت مطرح شد و عمر حكم را داد. بعد خليفۀ دوّم ديد كه حضرت عليه السلام ناراحت است، پرسيد: چرا ناراحتيد؟ خيال كرد حضرت على عليه السلام از اين ناراحت شده است كه خليفه به او گفته برو پهلوى طرف دعوا بنشين. حضرت فرمود:

تو وقتى كه در جاى قضاوت بودى من را به كنيه صدا زدى در حالى كه نبايد به كنيه صدا بزنى و نبايد بگويى يا اباالحسن، بايد گفته باشى على برو پهلوى او بنشين. براى

ص: 196

اين كه به كنيه صدا زدن احترام يك طرف و تضعيف طرف ديگر است، و اين اندازه احترام و تضعيف هم نبايد باشد. اينجا روايت مى گويد: وقتى حضرت على عليه السلام اين حرف را زد عمر با حضرت معانقه كرد و روى او را بوسيد و گفت: «بأبى أنتم، بكم هدانا اللّه و بكم أخرجنا من الظّلمة إلى النّور»(1) پدرم فداى شما باشد، خدا ما را به وسيلۀ شما خانواده هدايت كرده و از ظلمت به نور آورده است.

حضرت على عليه السلام وقتى شريح را به قضاوت نصب مى كند به شريح مى فرمايد: تو كه حالا قاضى شده اى «واس بين المسلمين بوجهك و منطقك و مجلسك» بايد در نگاه كردن و سخن گفتن و نشستن بين مسلمانها مواسات و تساوى قائل شوى. يعنى اين طور نباشد كه به يكى ترشرويى كنى و با ديگرى با روى باز سخن بگويى، بايد نسبت به هر دو روى خوش داشته باشى يا اگر فرضاً اقتضا مى كند خشن باشى؛ همچنين در منطق و سخن گفتن براى يك كدام فضيلتى قائل مشو، و نيز در مقام نشستن يكى را پهلوى خود ننشانى و ديگرى را روبرو، هر دو را روبروى خودت بنشان. «حتّى لايطمع قريبك فى حيفك و لاييأس عدوّك من عدلك»(2) تا آن كه به تو نزديك است طمع نكند كه تو از روى ظلم به نفع او حكم كنى، و آن كه با تو دشمن است مأيوس از عدالت نشود و پيش خود فكر كند كه قاضى مى خواهد با او بدرفتارى نمايد.

يكى ديگر از مستحبات قضاوت اسلام تفريق الشّهود است؛ مستحب است قاضى شاهدها را جدا جدا بخواهد و بازجويى نمايد، براى اين كه ممكن است با هم بند و بست كرده باشند.

قاضى وقتى به قضاوت منصوب شد، مستحب است روز اوّل سرى به زندانها1.

ص: 197


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 65.
2- - وسائل الشيعة، ج 27، ص 211، باب اوّل از ابواب آداب القاضى، حديث 1.

بزند، زندانيان را ببيند، اگر افرادى بى گناه هستند زودتر به پروندۀ آنها رسيدگى كند تا افراد بى جهت در زندان نمانند. اين از وظايف قاضى است كه به محبوسين رسيدگى كند.

باز در وقتى كه قاضى از جايى ناراحت و غضب آلود است، نبايد قضاوت كند؛ بايد بگويد من امروز ناراحتم و نمى توانم قضاوت كنم؛ و قضاوت را بگذارد براى فردا يا يك وقت ديگرى.

و نيز مستحب است قاضى هنگامى كه گرسنه و تشنه است قضاوت نكند؛ بلكه اوّل غذا بخورد و آب بياشامد سپس قضاوت كند.

ديگر اين كه مريض نباشد؛ وقتى مريض است بگويد امروز مريضم و نمى توانم قضاوت كنم. قاضى هنگامى كه خوابش مى آيد، مثلاً شب خواب نرفته است، نبايد قضاوت كند.

اينها را به طور اجمال و فهرست وار براى برادران و خواهران ذكر كردم تا بدانيم دين اسلام چه ريزه كاريهايى را در نظر گرفته و همۀ شئون زندگى بشر را مورد بررسى قرار داده است، كه من اينجا گوشه اى از آنها را مختصراً ذكر كردم وگرنه مفصّل آنها خيلى زياد است.

كارگزاران و شرايط انتخاب آنان

در نامۀ حضرت على عليه السلام طبقۀ سوّم از جامعه كارمندان و كارگزاران دولت هستند؛ مانند سفرا، وزرا، استاندارها، فرماندارها، بخشدارها، رئيس شهربانى، رئيس ژاندارمرى و بالاخره اين افرادى كه مربوط به قوّۀ مجريه اند.

اين كه اين طبقات مقابل قضات ذكر شد براى اين است كه قضات مستقل اند، قوّۀ قضائيه بايد از قوّۀ مجريه جدا باشد تا قوّۀ مجريه نتواند در قوّۀ قضائيه نفوذ كند.

ص: 198

قوّۀ مجريه از رئيس جمهور گرفته تا نخست وزير، وزرا، شهربانى و ژاندارمرى و سپاه پاسدارانى كه در زمان ما تشكيل شده است، استانداران و فرمانداران و بخشداران تا كدخداى يك ده، اينها همه قوّۀ مجريه هستند و كارمندان دولت محسوب مى شوند.

حضرت به مالك اشتر مى فرمايد: كسى را كه مى خواهى به كارمندى انتخاب كنى، مثلاً مى خواهى استاندار يا فرماندار يا رئيس شهربانى قرار دهى، او را امتحان و آزمايش كن. با هم نان و نمك خورده ايد كه خورده باشيد، قوم و خويش هستى باش، اينها ملاك انتخاب تو نباشد. ببين اين فرد استعداد اين كه يك استان را اداره كند دارد يا نه، اگر مى تواند او را استاندار قرار بده، و اگر از عهده اش برنمى آيد اين پست را به او وا مگذار.

«ثُمَّ انْظُرْ فِى أُمُورِ عُمَّالِكَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِبَاراً، وَ لاتُوَلِّهِمْ مُحَابَاةً وَ أَثَرَةً »

(سپس در كار كارگزاران خود بنگر، پس ايشان را با آزمودن به كار برگزين، و از روى بخشش و به دلخواه به كارشان مگمار.)

«عُمّال» جمع «عامِل» است به معناى كارمندان و كارگزاران. «مُحاباة» يعنى از روى بخشش، از باب مفاعله و از مادّۀ «حبوة» است. «أثَرَة» يعنى از روى دلخواه و استبداد.

مى فرمايد: در كار آنهايى كه كارمندان تو مى شوند و بناست دولت تو را اداره كنند دقّت كن و تيزبين باش؛ پس انتخابشان از روى امتحان و آزمايش باشد نه از روى بخشش و دلخواه و استبداد. مثلاً براى اين كه با هم برادريم، با هم رفيقيم، با هم قوم و خويشيم، با هم نان و نمك خورده ايم آنها را والى و حاكم و استاندار و فرمانده قرار مده؛ زيرا ملاك انتخاب بايد لياقت شخص باشد نه روابط ، ملاك انتخاب شما هميشه ضوابط باشد نه روابط .

ص: 199

چرا بايد خيلى دقّت كرد؟ زيرا هر چه شرّ است از ناحيۀ كارمندان غيرشايسته است؛ شرّ اگر در كشور باشد و مردم به بدبختى بيفتند از دست كارمندان بد است؛ پس در انتخاب كارمندان خيلى بايد دقّت نمود.

«فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ وَالْخِيَانَةِ »

(زيرا [اگر چنين نشود] آنان مركز اجتماع شعبه هاى ستم و نادرستى هستند.)

منظور حضرت اين است كه اگر اين اصول رعايت نشود، كارمندان معمولاً مركز و محل اجتماع شعبه هاى جور و خيانت هستند. يعنى اگر ظلمى و خيانتى در كشور هست از ناحيۀ كارمندان بد است. روى اين اصل بايد حاكم مافوق، رئيس جمهور، نخست وزير، وزرا و مدير كل ها در انتخاب زير مجموعۀ خود دقّت داشته باشند؛ براى اين كه مردم همه دسترسى به رهبر و رئيس جمهور و نخست وزير و به مدير كل ها و وزرا ندارند، مردم به همين كارمندان و استاندار و فرماندار و بخشدار و رئيس شهربانى و رئيس ژاندارمرى و يا امثال اين افراد مربوطند، و اگر يكى از اينها نخاله باشد يك منطقه اى را نخاله مى كند، آن وقت است كه همۀ مردم ناراضى مى شوند. لذا حضرت مى فرمايد: بايستى انتخاب اينها از روى ضابطه و از روى آزمايش باشد.

«وَ تَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَةِ وَالْحَيَاءِ مِنْ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ وَالْقَدَمِ فِى الْإِسْلامِ الْمُتَقَدِّمَةِ »

(و چنين كارگزارانى را از ميان افرادى انتخاب كن كه با تجربه و با حيا هستند و از خانواده هاى شايسته و پيشقدم در اسلامند.)

«المتقدّمة» صفت «القدم» است؛ يعنى در اسلام پيشقدم بوده اند. اين خيلى مهم است؛ اگر كسى خيلى خوب و متديّن و مكتبى است ولى كار نكرده و وارد نيست،

ص: 200

نبايد انتخاب شود؛ بايد تجربه داشته باشد، كار كرده باشد تا اين كه به درد بخورد؛ از طرف ديگر بعضى خانواده ها اصلاً همه دزد و ناجور و خائن بار آمده اند، بايد از خانواده هايى كه تربيت شدۀ اسلامند و با دستورات اسلام آشنا هستند انتخاب كنى.

مى فرمايد: از خانواده هاى پاك و با سابقۀ اسلامى انتخاب كن.

«فَإِنَّهُمْ أَكْرَمُ أَخْلاقاً، وَ أَصَحُّ أَعْرَاضاً»

(چرا كه آنها اخلاقى گرامى تر دارند، و آبرويى پاك تر.)

«وَ أَقَلُّ فِى الْمَطَامِعِ إِشْرَافاً»

(و بر طمع كمتر اشراف دارند.)

«مَطامِع» جمع «مَطْمَع» است به معناى جاهاى طمع. اين گونه افراد كه سابقۀ اسلام دارند و از خانواده هاى پاكند كمتر اهل طمع هستند كه بخواهند از مردم رشوه بگيرند؛ يعنى كمتر اشراف بر طمع دارند. گويا طمع چيز پستى است و انسانى كه مقام والا دارد، اگر به طمع نگاه كند از بالا به چيز پايينى نگاه كرده و با اين كار خود را به پايين پرت مى كند.

«وَ أَبْلَغُ فِى عَوَاقِبِ الْأُمُورِ نَظَراً»

(و در ارزيابى عاقبت كارها كامل ترند.)

يعنى در كارهايى كه به آنها ارجاع مى شود خوب دقّت كنند و عواقب آن را بررسى نمايند.

توسعه و تأمين زندگى كارگزاران

حالا كه دقّت كردى و از افراد با ايمان و از خانوادۀ پاك و داراى تجربه و داراى حيا انتخاب نمودى و مى خواهى طمع هم نداشته باشد و كار مردم را بدون چشمداشتى

ص: 201

انجام بدهد، پس اين شخص زندگى دارد، زن و بچه دارد و خانه مى خواهد، اينها را تو خودت اداره كن كه او نخواهد از ناحيۀ مردم خودش را تأمين كند.

«ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَيْهِمُ الْأَرْزَاقَ »

(آنگاه روزيها را بر آنان فراوان فرو بريز.)

«رزق» يعنى آنچه كه بايد به او داده شود. مى فرمايد: بر اين گونه اشخاص ارزاق را فراوان كن. مثلاً در زمان ما تلفن مى خواهد، ماشين مى خواهد، خانه مى خواهد، زندگى مى خواهد، وسايل آن را برايش فراهم كن؛ مى خواهد ازدواج كند برايش مقدماتى درست كن، بتواند وام بگيرد؛ بالاخره اگر مأمور خوبى باشد، هر چه خرجش كنى ارزش دارد.

«فَإِنَّ ذَلِكَ قُوَّةٌ لَهُمْ عَلَى اسْتِصْلاحِ أَنْفُسِهِمْ »

(زيرا چنين كارى ايشان را توانايى دهد كه به اصلاح خويش بپردازند.)

اگر كسى گرسنه يا گرفتار باشد، بالاخره ممكن است شيطان او را فريب دهد؛ هرچند آدم خوب و خوش سابقه اى است، شيطان وادارش مى كند رشوه اى از كسى بگيرد و هر كس مثلاً رشوه اى داد به كار او رسيدگى كند. بنابراين اگر مى خواهى اينها قوى باشند و ظلم و خيانت نكنند، بايستى زندگى و حقوقشان را مرتب كنى.

«وَ غِنىً لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَيْدِيهِمْ »

(و بى نيازشان گرداند از خوردن هر آنچه زير دست خود دارند.)

وقتى حقوق خوب به آنها بدهى، بى نياز مى شوند از اين كه در آنچه در دست دارند تصرف كنند و از مالهايى كه در زير دست دارند بخورند. از باب مثال از كارگزاران حكومت اسلامى عده اى نيز عمّال مالياتند كه ماليات جمع مى كنند، پولها زير دست آنهاست، اگر حقوق خوب به اينها بدهى آن وقت آنچه را كه براى بيت المال جمع

ص: 202

مى كنند نمى خورند، اما اگر حقوق كم بدهى او هم مقدارى از ماليات را به جيب خودش مى ريزد.

«وَ حُجَّةٌ عَلَيْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَكَ أَوْ ثَلَمُوا أَمَانَتَكَ »

(و نيز [اتمام] حجّتى است بر آنها اگر فرمان تو را سرپيچى كردند يا در امانتت خيانت نمودند.)

يعنى وقتى زندگى آنها را خوب تأمين كردى و باز شخصى در بين آنان خيانت كرد، اين حجّتى مى شود كه به او بگويى: تو چرا از بيت المال دزديدى يا از فلان شخص رشوه گرفتى ؟! ما كه زندگى تو را مرتب كرده بوديم. ديگر نمى تواند بگويد كه من تلفن نداشتم يا ماشين نداشتم و احتياج داشتم. زيرا در جواب مى گويى: ماشين و خانه به تو داديم و تمام خرجهايت را هم پرداختيم، ديگر چرا رشوه گرفتى ؟

همچنين اگر به امانت تو لطمه وارد كردند و به بيت المالى كه در زير دست آنهاست خيانت كردند، آن وقت زبانت براى آنها تيز است.

اينها را حضرت على عليه السلام هزار و چهارصد سال قبل به مالك اشتر فرموده است، آن زمان كه از تمدّن به قول بعضى ها خبرى نبوده. حضرت همۀ اينها را براى اين مى گويد كه ما إن شاءاللّه ياد بگيريم و عمل كنيم؛ اميد است حكّام ما، فرمانداران ما، استانداران ما، بخشداران ما، وزراى ما، رئيس جمهورهاى ما و نخست وزيران ما اينها را ياد بگيرند و عمل كنند.

اعزام بازرسهاى سرّى، و مجازات كارگزاران متخلف

آيا حالا كه وزير و استاندار معيّن كردى بايد آنها را به حال خود رها كنى كه هر كارى مى خواهند انجام دهند؟ خير؛ ماهى يك مرتبه، دو ماه يك مرتبه به كارهايشان رسيدگى كن و ببين مردم از دست آنان راضى هستند يا نه ؟ و نحوۀ كارشان چگونه است ؟

ص: 203

قبلاً در نامۀ حضرت به عثمان بن حنيف يادآور شديم كه عثمان بن حنيف از طرف حضرت على عليه السلام در بصره حاكم بود، حضرت على عليه السلام هم در كوفه بودند، روابط هم مثل زمان ما نبود كه شهرها به هم نزديك باشند، عثمان بن حنيف را در يك مجلس اعيان و اشراف دعوت كرده بودند كه در آن مجلس از ثروتمندان دعوت شده و فقرا را دعوت نكرده بودند، حضرت على عليه السلام نامۀ عتاب آميزى به او نوشت كه تو كه استاندارى چرا در چنين مجلسى شركت كرده اى ؟! تا اين ريزه كاريها هم زير نظر حضرت على عليه السلام بوده است.

«ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ ، وَابْعَثِ الْعُيُونَ مِنْ أَهْلِ الصِّدْقِ وَالْوَفَاءِ عَلَيْهِمْ »

(سپس كارهاى كارگزاران را بازرسى كن، و جاسوسانى را از مردمان راستگو و وفادار بر آنان بگمار.)

به كارهاى عمّال خود رسيدگى كن و ببين با مردم چگونه رفتار مى كنند، و جاسوسهايى را از ميان آنهايى كه راستگو و نسبت به تو باوفا هستند بفرست.

«عيون» جمع «عين» است به معناى جاسوس؛ در همۀ شهرها جاسوسهايى داشته باش تا كارهاى استاندارها، رؤساى شهربانى، رؤساى ژاندارمرى و دادگاهها را بدون اطلاع آنان رسيدگى كنند و رفتار و برخوردشان با مردم را بفهمند و محرمانه به تو بگويند؛ اين جاسوسان راستگو و باوفا باشند.

«فَإِنَّ تَعَاهُدَكَ فِى السِّرِّ لِأُمُورِهِمْ حَدْوَةٌ لَهُمْ عَلَى اسْتِعْمَالِ الْأَمَانَةِ وَالرِّفْقِ بِالرَّعِيَّةِ »

(چرا كه وارسى نهانى تو در كارهاى ايشان، وادار كنندۀ آنهاست بر امانتدارى و مدارا نمودن با رعيّت.)

«حَدْوَة» يعنى واداركردن؛ و «رفق» يعنى نرمى و مدارا و زبان خوش. در اين عبارت حضرت بر سرّى بودن بازرسى اصرار دارد.

ص: 204

يادم هست در زمان شاه در قزل قلعه كه زندان بوديم، يك وقت مى ديديم اذان صبح آمده اند و دارند آب پاشى مى كنند، مى آيند در سلولِ ما وضع پتو و زندگى ما را مى بينند و چايى را صبح زود مى آورند! بعد معلوم مى شد كه بازرس مى خواهد بيايد! بازرس قبلاً به اينها گفته بود كه من امروز مى خواهم بيايم و بازرسى كنم، اين بود كه اينها جلوتر مى آمدند و وضع را رو به راه مى كردند. در صورتى كه اصلاً نبايد بفهمند كه بازرس مى خواهد بيايد، بايد يكدفعه و بى خبر بيايد و روش اينها را ببيند.

«وَ تَحَفَّظْ مِنَ الْأَعْوَانِ »

(و خودت را از ياران محافظت نما.)

اينهايى كه دور تو را گرفته اند چون متكى به قدرت تو هستند، ممكن است سوء استفاده كنند، خودت را حفظ كن، مبادا اينها به اسم تو از مردم سوء استفاده كنند.

«فَإِنْ أَحَدٌ مِنْهُمْ بَسَطَ يَدَهُ إِلى خِيَانَةٍ اجْتَمَعَتْ بِهَا عَلَيْهِ عِنْدَكَ أَخْبَارُ عُيُونِكَ اكْتَفَيْتَ بِذَلِكَ شَاهِداً»

(پس اگر يكى از اين كارگزاران دست خود را به خيانت گشود، و گزارشهاى جاسوسان تو بر آن خيانت گرد آمد، بدين گواه بسنده مى كنى.)

اگر با مردم بدرفتارى كردند، چون بازرسها و جاسوسهاى مختلفى دارى كه از يكديگر خبر ندارند، وقتى چند نفر از اين جاسوسها به تو گزارش دادند كه فلان استاندار از مردم رشوه مى گيرد يا به كار مردم رسيدگى نمى كند و براى تو ثابت شد، بى درنگ ترتيب اثر بده و آنان را تعقيب كن. بايد فوراً اين شخص را بياورى و از او حساب بكشى. اگر همۀ جاسوسان تو خبر آوردند كه شخصى خيانت كرده است، به همين گزارشها اكتفا كن و اين گزارشها براى تو شاهد مى شود.

ص: 205

«فَبَسَطْتَ عَلَيْهِ الْعُقُوبَةَ فِى بَدَنِهِ »

(و او را به كيفر بدنى مى رسانى.)

و اين تعزير است؛ زيرا حق او تعزيز است؛ تعزير غير از شكنجه است؛(1) اين كه بعضى افراد سر و صدا راه انداخته اند كه فرض كنيد يك شخصى كه شراب خورده هشتاد تازيانه به او مى زنند، اين كه شكنجه نيست، اين حدّى است كه از جانب اسلام معيّن شده است؛ و همچنين حاكم شرع مى تواند بعضى ها را تأديب كند؛ مثلاً اگر كسى خلاف شرع مرتكب شد و رشوه گرفت، حالا صِرف اين كه رشوه را از او پس گرفتيم كافى نيست، بلكه بايد تعزيز هم بشود تا بار ديگر تكرار نكند؛ اينها شكنجه نيست، اينها تأديبى است كه حاكم شرع مى تواند اعمال كند.

حضرت على عليه السلام را ببينيد با آن رأفت و رحمت و عطوفتى كه دارد وقتى مى بيند كه از ناحيۀ او از بچه هاى يتيم سرپرستى نشده گريه مى كند و خودش در مقام خلافت به كمك آن زن مى رود و به بچه هاى او رسيدگى مى كند،(2) همان حضرت على عليه السلام در جاى خشونت مى گويد بايد خشونت به خرج داد؛ همه اش رحمت نمى شود، يك جا بايستى نسبت به ظالم خشونت نشان داد. مى فرمايد: عقوبت و كيفر را بر بدن آن شخص بسط مى دهى و او را مجازات مى كنى.

«وَ أَخَذْتَهُ بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ »

(و وى را به كردارش مؤاخذه مى كنى.)

ممكن است معناى «أخذته» اين باشد كه از آن شخص براى اين كارهايى كه انجام داده، مثلاً رشوه گرفته يا دزدى كرده، انتقام مى كشى.2.

ص: 206


1- - تعزير پس از ثبوت شرعى جرم است نه براى اثبات آن، ولى شكنجه براى اثبات جرم است.
2- - بحارالأنوار، ج 41، ص 52.

«ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ الْمَذَلَّةِ »

(سپس او را در جايگاه خوارى مى نشانى.)

يعنى بعد هم اين شخص را به حالت ذلّت وا مى دارى؛ به اين معنى كه ديگر مقام به او نمى دهى. اين استاندارى كه از مقام استاندارى سوء استفاده كرده ديگر مقامى به او نده به طورى كه براى او شكست باشد؛ مگو اين فرد شخصيت دارد چطور او را شكست بدهم، چشمش كور مى خواست خيانت نكند.

«وَ وَسَمْتَهُ بِالْخِيَانَةِ »

(و نشان و داغ خيانت را بر وى مى گذارى.)

«وَسَمَ » يعنى داغ كرد؛ و كارى مى كنى كه همۀ مردم اين شخص را به عنوان يك خائن بشناسند و ديگر به او پست و مقامى ندهند.

«وَ قَلَّدْتَهُ عَارَ التُّهَمَةِ »

(و ننگ بدنامى را بر گردنش مى اندازى.)

يعنى طورى بشود كه در اجتماع متّهم باشد كه ديگر هر كسى خواست فرماندار و استاندار و رئيس شهربانى و... انتخاب كند، اين آدمى را كه سابقۀ سوء دارد انتخاب نكند. خلاصه بد بودن اين شخص را علنى كن تا او را بشناسند و ديگر او را انتخاب نكنند. اين دستورات حضرت على عليه السلام بود راجع به كارمندان و كارگزاران دولت؛ به اميد اين كه عمل شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 207

ص: 208

(درس 519) - نامۀ 53 (قسمت دوازدهم)

اشاره

خراج پردازان و سفارش حضرت على عليه السلام دربارۀ آنان

تقدّم آبادانى زمين بر ماليات گرفتن

نمونه اى از ظلم خانها

آثار مثبت عدل و رفق

علّت ويرانى سرزمين ها

اهميت كشاورزى و سفارش به آن

ص: 209

ص: 210

«نامۀ 53 - قسمت دوازدهم»

«وَ تَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا يُصْلِحُ أَهْلَهُ ؛ فَإِنَّ فِى صَلاحِهِ وَ صَلاحِهِمْ صَلاحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ ؛ وَ لا صَلاحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلَّا بِهِمْ ؛ لِأَنَّ النَّاسَ كُلَّهُمْ عِيَالٌ عَلَى الْخَرَاجِ وَ أَهْلِهِ ؛ وَلْيَكُنْ نَظَرُكَ فِى عِمَارَةِ الْأَرْضِ أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِكَ فِى اسْتِجْلابِ الْخَرَاجِ ؛ لِأَنَّ ذَلِكَ لايُدْرَكُ إِلَّا بِالْعِمَارَةِ ، وَ مَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَيْرِ عِمَارَةٍ أَخْرَبَ الْبِلادَ وَ أَهْلَكَ الْعِبَادَ، وَ لَمْ يَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلَّا قَلِيلاً؛ فَإِنْ شَكَوْا ثِقَلاً أَوْ عِلَّةً أَوِ انْقِطَاعَ شِرْبٍ أَوْ بَالَّةٍ أَوْ إِحَالَةَ أَرْضٍ اغْتَمَرَهَا غَرَقٌ أَوْ أَجْحَفَ بِهَا عَطَشٌ خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ يَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ ، وَ لايَثْقُلَنَّ عَلَيْكَ شَىْ ءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَؤُونَةَ عَنْهُمْ ، فَإِنَّهُ ذُخْرٌ يَعُودُونَ بِهِ عَلَيْكَ فِى عِمَارَةِ بِلادِكَ وَ تَزْيِينِ وِلايَتِكَ ، مَعَ اسْتِجْلابِكَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ ، وَ تَبَجُّحِكَ بِاسْتِفَاضَةِ الْعَدْلِ فِيهِمْ مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ إِجْمَامِكَ لَهُمْ وَالثِّقَةَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ فِى رِفْقِكَ بِهِمْ ؛ فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الْأُمُورِ مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِيهِ عَلَيْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ طِيبَةَ أَنْفُسِهِمْ بِهِ ؛ فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ ، وَ إِنَّمَا يُؤْتى خَرَابُ الْأَرْضِ مِنْ إِعْوَازِ أَهْلِهَا، وَ إِنَّمَا يُعْوِزُ أَهْلُهَا لِإِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلاةِ عَلَى الْجَمْعِ ، وَ سُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ، وَ قِلَّةِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ.»

خراج پردازان و سفارش حضرت على عليه السلام دربارۀ آنان

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود و نامۀ 53 نهج البلاغه را مى خوانديم كه حضرت على عليه السلام در مورد رسوم كشوردارى به مالك اشتر نوشته اند.

ص: 211

از مطالعۀ اين نامه برمى آيد كه حضرت على عليه السلام مردم را از نظر شغل اجتماعى به هفت گروه تقسيم كرده اند كه حضرت از آن به هفت طبقه تعبير داشت. بحث در مورد 1 - ارتش؛ 2 - قضات؛ 3 - عمّال كشورى، يعنى وزرا و استانداران و فرمانداران و... قبلاً گذشت؛ و اينك در مورد طبقۀ چهارم، كسانى كه از آنها به اهل خراج تعبير مى شود صحبت خواهيم كرد.

در گذشته ها و در صدر اسلام معمولاً مالياتها مربوط به زمين بوده است؛ زيرا تجارت به شكل پر درآمد امروزى آن وجود نداشته و عمده درآمد مردم از ناحيۀ كشت زمين و درختها و دامدارى و از همين نوع كارها بوده است. از مالياتى كه در آن دوره از زمين ها گرفته مى شد به «خراج» و «مقاسمه» تعبير مى كردند. اگر مى آمدند و قسمتى از درآمد را معيّن مى كردند، مثلاً اگر نصف و يا ثلث از كسر مشاع را معيّن مى كردند از آن به مقاسمه تعبير مى شد؛ و اگر به صورت قطعى چيزى مى گرفتند، مثلاً مى گفتند جريبى دو درهم بده، از آن به خراج تعبير مى شد. در هر صورت مالياتى كه حكومت از ملّت مى گرفت روى اراضى بود، اعمّ از باغات و زمين هاى كشتى و... كه از آن تعبير به خراج مى شد.

حضرت عليه السلام به مالك اشتر به عنوان دستور مى فرمايد:

«وَ تَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا يُصْلِحُ أَهْلَهُ »

(و كار خراج را بازرسى كن به گونه اى كه صلاح خراج پردازان در آن است.)

«تفقّد» به معناى رسيدگى و بازرسى كردن است؛ مى فرمايد: به امر خراج رسيدگى بنما و به نحوى خراج را بگير كه صلاح حال اهل خراج باشد؛ يعنى مصلحت حال كشاورزان و آنهايى را كه مى خواهند خراج بپردازند رعايت كن. جستجو و رسيدگى كن تا متوجّه شوى وضع درآمد سالانۀ كشاورزان خوب بوده يا بد، كمبود آب داشته اند يا نه، مثلاً حاصلشان سالم بوده يا آفت گرفته است ؟

ص: 212

«فَإِنَّ فِى صَلاحِهِ وَ صَلاحِهِمْ صَلاحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ »

(زيرا به سامان بودن خراج و خراج پردازان در حقيقت به سامان بودن ديگران است.)

اگر خراج بر اصول صحيحى باشد و اهل خراج وضع اقتصادى خوبى داشته باشند و به آنها رسيدگى بشود، آنگاه وضع كسانى كه مى خواهند از اين ماليات استفاده نمايند خوب خواهد بود. اگر كشاورزى كه توليدكننده است وضعش خوب بوده و توليدات كشاورزى اش در سطح بالايى باشد، وضع حقوق بگيران دولت كه از اين خراج ارتزاق مى كنند خوب خواهد بود.

«وَ لا صَلاحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلَّا بِهِمْ »

(و كار ديگران سامان نگيرد مگر به واسطۀ خراج پردازان.)

قبلاً عرض كردم اهل خراج كشاورزانى هستند كه مى خواهند خراج بدهند.

مى فرمايد: غير اهل خراج كه عبارت باشند از ارتشى ها، فرمانداران، استانداران، مأمورين دولت و اينها كه مى خواهند از اين ماليات استفاده كنند، وضع آنان در صورتى خوب مى شود كه وضع اهل خراج خوب باشد؛ زيرا اگر وضع ماليات خوب باشد، اينها مى توانند از دسترنج ماليات دهندگان استفاده نمايند و آسوده زندگى كنند.

«لِأَنَّ النَّاسَ كُلَّهُمْ عِيَالٌ عَلَى الْخَرَاجِ وَ أَهْلِهِ »

(چرا كه مردم همه هزينه خوار خراج و خراج پردازانند.)

مقصود از «عيال» يعنى كسانى كه زندگانى آنها از طريق خراج و اهل خراج اداره مى شود. خلاصه زندگى جامعه را آنهايى كه توليدكننده هستند اداره مى كرده اند، كه الآن هم همين طور است.

ص: 213

تقدّم آبادانى زمين بر ماليات گرفتن

«وَلْيَكُنْ نَظَرُكَ فِى عِمَارَةِ الْأَرْضِ أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِكَ فِى اسْتِجْلابِ الْخَرَاجِ »

(و بايد دقّت تو در آبادسازى زمين بيشتر از دقّتت در ستاندن خراج باشد.)

اگر وضع كشاورزى و وضع توليدات اوّليه خوب باشد، آن وقت خراج يا ماليات خوبى مى توانى بگيرى؛ و اگر بر عكس كشاورزى فلج و وضع كشاورزان بد باشد، چگونه مى توانى ماليات بگيرى ؟ لذا مى فرمايد: بايد دقّت و توجّه و نظر تو در تعمير و آبادانى زمين بيشتر باشد تا دقّتى كه در گرفتن ماليات به عمل مى آورى؛ همّ خود را تنها صرف اين مكن كه هر جور شده از آن بدبخت ها ماليات بگيرى.

«لِأَنَّ ذَلِكَ لايُدْرَكُ إِلَّا بِالْعِمَارَةِ »

(زيرا گرفتن خراج جز با آبادسازى ممكن نمى شود.)

خراج خوب آنگاه مى توانى به دست آرى كه زمين آباد و وضع توليدش خوب باشد.

«وَ مَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَيْرِ عِمَارَةٍ أَخْرَبَ الْبِلادَ وَ أَهْلَكَ الْعِبَادَ، وَ لَمْ يَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلَّا قَلِيلاً»

(و كسى كه خراج را بدون آبادسازى بخواهد شهرها را خراب و بندگان را نابود سازد، و كار او جز اندكى پايدار نمى ماند.)

چنين فرماندار و يا استاندارى كه بدون توجّه به عمران و آبادانى همۀ همّت خويش را صرف گرفتن ماليات بنمايد، گرچه بتواند چند ماهى با زورگويى بر مردم حكومت كند، ليكن آنگاه كه سطح توليد پايين بيايد و مردم چيزى نداشته باشند، چون امورش بر روال جريان عادى نيست بالاخره شكست مى خورد و بيش از يكى دو ماهى نمى تواند مقاومت نمايد.

ص: 214

خلاصه چون ماليات مربوط به زمين و محصول آن بوده است، حضرت مى فرمايد: توجّه تو به عمران و آبادانى بايست بيشتر از توجّهت به اخذ ماليات باشد.

امروز هم همين طور است؛ چنان كه مى دانيد شهرها با اين طول و عرضى كه دارند به واسطۀ روستاها اداره مى شوند، و اگر وضع روستاها فلج باشد و يا توليدات كشاورزى خوب نباشد، مردمى كه داخل شهرها هستند نه نان دارند بخورند نه گوشت و نه چيزهاى ديگر، آن وقت بايد مثلاً گندم از آمريكا و رومانى بياورند و گوشت از استراليا و زلاندنو.

واقعيت اين است كه در چنين شرايطى گذشته از آن كه زندگى فلج است، توسعه بخشيدن به شهرها غلط مى باشد؛ و اگر دولت مصلحت كشور را بخواهد، بايستى نوع كارهاى رفاهى را متوجّه روستاها و شهرهاى كوچك بنمايد تا مردم با پيداكردن شوق زندگى در دهات مانده و توليدات كشاورزى بيشتر شود.

ما با اين كه از جهت زمين و آب و از جهت معادن غنى هستيم، ولى چون عمران و آبادى متوجّه دهات نشده وضعيت خوبى نداريم. مى گويند: زمانى سيّاحى ظاهراً فرانسوى گفته بود در گردش و سياحتم به سرزمينى برخوردم كه دست طبيعت سفره اى گسترده است كه مى تواند دويست ميليون نفر را سير كند، لكن بيست ميليون گرسنه بر سر آن نشسته بودند. كه مرادش از اين سفره ايران با بيست ميليون جمعيت گذشته بوده است. الآن هم دو سوّم اراضى قابل كشت ايران لم يُزْرَع مانده است و هشتاد درصد آبهاى كشور در اثر فقدان سدّ و عدم كنترل بارانها هدر مى رود؛ و چون مردم به كارهاى توليدى كمتر توجّه دارند، با وجود زياد بودن معادن، بسيارى از آنها دست نخورده باقى مانده است.

بايد وظيفۀ دولت اين باشد كه بيشتر نظر خود را متوجّه دهات و روستاها نمايد، تا مردم روستاها باور كنند كه زندگانى آنها در دهات تأمين و اداره مى شود، پس به

ص: 215

عمران و آبادى دهات بپردازند و توليدات كشاورزى و دامدارى در سطح بالايى باشد. از طرفى صنايع وابسته به توليدات اوّليه بوده و در صورتى كه توليد اوّليه نداشته باشيم وضع صنايع ما نيز نوعاً فلج خواهد بود. از اين رو عمران و آبادانى را بايد متوجّه دهات و روستاها ساخت.

به همين جهت است كه حضرت مى فرمايد: كسى كه طلب ماليات مى كند بدون اين كه توجّه به تعمير و آبادانى زمين ها و روستاها داشته باشد، اين فرد كشور را به ويرانى كشيده است و مردم را به هلاكت سوق داده، و طبيعى است دولتى كه چنين باشد عمرش دوامى نخواهد داشت.

روشن است كه در صورت فلج بودن امر كشاورزى، نخست بايد توليدات و محصولات كشاورزى را از خارج مثلاً از آمريكا وارد كرد؛ و در اين صورت گذشته از آن كه گندمهاى آمريكا به فروش مى رسد، به خاطر فلج شدن زندگى و نبود امكانات رفاهى، كشاورزان از روستاها به شهرها آمده و كارگر كارخانه هاى صنعتى مى شدند؛ كه اغلب اين نوع كارخانه ها هم كارخانه هايى مونتاژ بود؛ و زمانى كه تودۀ گرسنگى ديده و قانع روستايى با مزدى كم به ادارۀ كارخانه هاى توليدى مونتاژ مشغول بودند، فروش محصولات و دسترنج آنها در اين كارخانه ها به نفع سرمايه دارانى بود كه سرمايه گذارى كرده بودند؛ لذا هرگز مايل نبودند كه ما صنايع مادر داشته و توليدكنندۀ صنايع مادر باشيم؛ و چون برنامه برنامه اى استعمارى و وابستگى آور بود و نيز دستمزد روستاييانى كه به شهرها آمده بودند پايين بود، هميشه صنايع مونتاژ را ترويج مى كردند.

در صورتى كه اگر بخواهيم كشور روى پاى خودش بايستد، لازم است روستاييان در روستا به كار توليدى و بالابردن سطح توليد كشاورزى و دامدارى مشغول باشند تا كشور در امور اقتصادى بى نياز بشود؛ بعد امور صنعتى را هم توسط شهرنشينان با

ص: 216

استفاده از صنايع مادر اداره نماييم تا بتوانيم بتدريج روى پاى خودمان بايستيم؛ و اساس اين امر به عمران و آبادى روستاها و دهات مربوط مى شود؛ و اين وظيفۀ دولت و مسئولين دولتى است كه توجّه زيادى به روستاها داشته باشند. از همين روست كه حضرت عليه السلام در ادامه مى فرمايد:

«فَإِنْ شَكَوْا ثِقَلاً أَوْ عِلَّةً أَوِ انْقِطَاعَ شِرْبٍ أَوْ بَالَّةٍ »

(پس خراج پردازان اگر از سنگينى [ماليات] يا از آفتى يا كم آبى يا كمى باران شكايت داشتند)

«علّة» به معناى هر مانعى است؛ مثلاً هجوم ملخ و يا آفت گرفتگى پنبه ها و خلاصه علّت و آفتى كه باعث كسر توليد كشاورزى مى شود. مقصود از «انقطاع شرب» كم آبى در كشاورزيهاى آبى است. و «بالّة» از «بلل» و به معناى كمى باران است؛ «بالّة» به نم بارانها مى گويند كه گاه هست و گاه قطع مى شود و به وسيلۀ آن بخش ديم كشاورزى آب مى خورد.

«أَوْ إِحَالَةَ أَرْضٍ اغْتَمَرَهَا غَرَقٌ أَوْ أَجْحَفَ بِهَا عَطَشٌ خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ يَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ »

(يا از دگرگونى زمينى كه سيلاب آن را پوشانده و غرق كرده يا بى آبى به آن زيان رسانيده است، بار آنان را سبك مى گردانى چندان كه اميد دارى كارشان بدان سامان يابد.)

و يا اگر گفتند زمين بر اثر زيادى آب تخم ها و بذرهاى پاشيده شده را فاسد كرده و يا كم آبى اجحاف كرده و عطش و بى آبى بر آن بوده، در اين صورت در امر مالياتشان تخفيف بده به گونه اى كه اميد بهبود وضع آنها در اين مورد باشد.

چون بذر در هر دو صورت، چه كمى و چه زيادى آب، فاسد مى شود. معناى اصلى «إحالة أرض» متحول كردن و تغيير دادن بذر توسط زمين است، مثل فرو گرفتن سيل قسمتى از كشت را بدين ترتيب كه در جايى سيل آمده و بذرها گنديده و يا آب

ص: 217

آن را برده و يا برعكس بى آبى و تشنگى بذر را به نابودى كشيده، و به طور اجمال كم آبى و يا آب زياد محصول كشاورزى را كم نموده است. خلاصه اگر اين گونه شكايتها را به واسطۀ زياد بودن ماليات نزد تو آورند، مثلاً اگر به علّت موارد فوق و كمى درآمد و زياد بودن خراج خواستار كم كردن ماليات شدند به گونه اى كه اميد بهبودى وضع آنها در اين مورد باشد، در اين صورت تو هم در امر ماليات تخفيف بده.

نمونه اى از ظلم خانها

شما يادتان نمى آيد، سابقاً خانهاى گردن كلفتى بودند كه زمين ها را در اختيار داشته و اغلب اين زمين ها نيز غصب بود، البته نمى توان به نحو كلّى همه را غصب پنداشت، چون بعضى ها هم زمين مال خودشان بود يا پدرانشان آنها را احيا كرده بودند، اما نوعاً زمين هاى زمينداران بزرگ غصب بوده است.

مثلاً ظلّ السلطان پسر ناصرالدين شاه با دست خالى آمده حاكم و استاندار اصفهان و هفده شهر ديگر شده و بسيارى از زمين هاى اطراف اصفهان را به تصرف مالكانۀ خود درآورده است، به هر روستايى كه مى رفت و مى پسنديد مردم مجبور بودند به عنوان هديه پيشكش حضرت والا نمايند و گرنه به حساب آنها مى رسيد. بعد از مرگ ظلّ السلطان پسران وى اين دهات و اراضى را بين خود تقسيم كردند. آن وقت عده اى گمان مى كنند كه ظلّ السلطان ارث بابا را گرفته يا بيل زده است.

واقع امر اين است كه اين گونه زمين ها غصب است و اصلاحات ارضى هم اگر صورت گيرد بايد اين گونه زمين ها را شامل شود. اتفاقاً اين گونه افراد مثل صارم الدوله پسر ظلّ السلطان قبل از اين كه صحبت از اصلاحات ارضى به ميان بيايد، چون وارد به سياست جهانى بودند و مى گويند با انگليس ارتباط داشته است، خيلى زود متوجّه شده و زمين ها را مى فروشند و پولش را در بانك هاى خارج مى گذارند.

ص: 218

بسا مى شد كه اينها سرخرمن به بهانه هاى مختلف مثل جداكردن سهميۀ خود و اخذ قرضهاى با ربح و سود، تمام خرمن يك كشاورز را مى بردند؛ كشاورز بدبخت بيچاره به خاطر تنگدستى و نداشتن امكانات مجبور بود هر چيزى را از ارباب با نزول بگيرد، ده من گندم را مى گرفت تا سرخرمن بيست من يا پانزده من بدهد، لذا سرخرمن مقدارى به عنوان سهميه و مقدارى به عنوان قرض و نزول از وى گرفته مى شد و كشاورز بيچاره تا سال ديگر مجبور بود با قرض ربحى و نزولى زندگى كند.

اين روش سبب مى شود كه كشور فلج بشود. ماليات هم همين طور است؛ اگر يك سال درآمد كم باشد يا به واسطۀ كم آبى و ساير آفات محصول كشاورز كم بشود، دولت بايد گذشت بنمايد؛ لذا حضرت مى فرمايد: به گونه اى تخفيف مى دهى كه زندگانى كشاورزان اداره بشود.

آثار مثبت عدل و رفق

در ادامۀ آن مى فرمايد:

«وَ لايَثْقُلَنَّ عَلَيْكَ شَىْ ءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَؤُونَةَ عَنْهُمْ »

(و مبادا سبك ساختن بار هزينه از ايشان بر تو گران آيد.)

مثلاً با خود بگويى زمينى را كه قبلاً جريبى چهار درهم ماليات مى گرفتم اكنون دو درهم بگيرم ؟! با تخفيفى كه داده اى دل كشاورز را به دست آورده اى و او سال آينده با شوق و تلاش بيشتر زمين ها را كشت خواهد كرد و درآمدش زياد خواهد شد؛ و در حقيقت تو براى آيندۀ خود اين تخفيف را قائل شده اى. گذشته از آن اگر كشاورزان از تو و از حكومت راضى باشند، در صورت بروز پيشامدهاى ناگوار و احتياج به قرضۀ ملّى حاضرند قرض بدهند و كمك و پشتيبان تو خواهند بود. از همين رو حضرت

ص: 219

مى فرمايد: تخفيفى كه از ناحيۀ ماليات براى كشاورزان قائل مى شوى، نبايد بر تو سنگين و ناگوار تمام بشود.

«فَإِنَّهُ ذُخْرٌ يَعُودُونَ بِهِ عَلَيْكَ فِى عِمَارَةِ بِلادِكَ وَ تَزْيِينِ وِلايَتِكَ »

(زيرا اين [سبك ساختن هزينه و تخفيف] اندوخته اى است كه آن را با آبادسازى شهرهايت و زينت دادن حكومتت به تو باز مى گردانند.)

زيرا كشاورز آنگاه كه نان براى خوردن داشت و شوق توليد در او بود، طبعاً در روستا باقى مانده و به آبادانى آن خواهد پرداخت؛ و از طريق بالابردن سطح كشاورزى و توليد و ادارۀ نيازهاى كشور و صادرات موادّ كشاورزى به حكومت تو زينت مى دهد.

«مَعَ اسْتِجْلابِكَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ »

(به همراه جلب نمودن ستايش نيك آنها به سوى خود.)

و گذشته از اينها هميشه با ثناخوانى و خوبى از حكومتت ياد خواهند كرد؛ خواهند گفت در زمانى كه درآمد ما كم بود به ما تخفيف داده؛ و خلاصه جلب تمجيد آنها را كرده اى.

«وَ تَبَجُّحِكَ بِاسْتِفَاضَةِ الْعَدْلِ فِيهِمْ »

(و شادمانى تو از اين كه عدالت را در بين آنان گسترانده اى.)

و در اثر خوشحالى رعيّت، حاكم نيز براساس فطرت خويش خوشحال مى شود؛ اگر آدم خوش جنسى باشد از خوشحالى مردم خوشحال خواهد شد.

«مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ اجْمَامِكَ لَهُمْ »

(در حالى كه تكيه گاه قرار داده اى فزونى توانايى ايشان را به آنچه نزدشان اندوخته اى از مرفّه نمودن آنها.)

ص: 220

«إجمام» به معناى مرفّه كردن است. پس تو تكيه و اعتماد بر توانايى و نيرومند بودن آنان خواهى كرد؛ و چون كشاورزان نيرومند بشوند و از تو هم راضى باشند، در اثر ذخيره اى كه نزد آنان كرده اى پايۀ اتّكا و اعتماد تو خواهند شد؛ زيرا تو باعث رفاه آنان گرديده اى و آنان را از طريق تخفيف مرفّه نموده اى.

«وَ الثِّقَةَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ فِى رِفْقِكَ بِهِمْ »

(و اطمينان داشتن از آنان به جهت عدالتى كه ايشان را به آن عادت داده اى و مدارايى كه كرده اى.)

خيالت از جانب آنان راحت است، چون آنان را به عدالت خويش عادت داده اى و با ايشان به رفق و نرمى رفتار كرده اى. «وَالثِّقَةَ مِنْهُمْ » از جهت تركيب عبارت عطف به «فَضْلَ قُوَّتِهِمْ » است.

«فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الْأُمُورِ مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِيهِ عَلَيْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ طِيبَةَ أَنْفُسِهِمْ بِهِ »

(پس چه بسا در آينده كارهايى پديد آيد كه چون در آن بر آنها اعتماد و تكيه نمايى با خاطرى خوش آن را انجام دهند.)

بسا در آينده حوادث خطرناكى پيش مى آيد كه تو را محتاج قرضۀ ملى و يا محتاج به سرباز نمايد و اينان در آن هنگام با قرض دادن و سرباز شدن به يارى تو خواهند شتافت و در صورت هجوم دشمن با جان و دل از تو پشتيبانى خواهند كرد، و چنان نخواهد بود كه اگر سربازى بخواهى مجبور شوى به زور او را ببرى، چون از تو در امن و امان است.

الآن سربازهاى ما را ببينيد كه چطور پدرى كه چهارتا بچه دارد و داوطلبانه حاضر به سربازى شده اند، پدر هم تقاضاى رفتن به جبهۀ جنگ را دارد! او چون به اين حكومت كه حكومتى اسلامى است اطمينان و اعتماد دارد به جبهۀ جنگ مى رود و

ص: 221

شهيد مى شود. اين امرى طبيعى است كه هرگاه ملّتى به حكومتش اعتماد داشت وضعيت چنين خواهد بود؛ لذا وظيفۀ حكومتهاست كه با مردم به گونه اى رفتار كنند كه آنان از حكومت راضى بوده و با اعتماد به اين كه حكومت مال خودشان است از آن پشتيبانى نمايند.

«فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ »

(چرا كه آبادانى هر آنچه را بر آن بار نهى برمى دارد.)

اگر اراضى روستاها و دهات آباد و درآمد روستاييان زياد باشد، هر چه ماليات روى آن بگذارى تحمّل مى كنند. در اين صورت هم مى توانى ماليات بيشترى بگيرى و هم به تو قرض خواهند داد؛ چون وقتى زمين ها آباد باشد همه كار مى توان كرد، ولى اگر كارى كردى كه زمين ها ناآباد باقى ماند و فرضاً يك سالى ماليات هم به زور گرفتى سالهاى ديگر نمى توانى بگيرى.

علّت ويرانى سرزمين ها

«وَ إِنَّمَا يُؤْتى خَرَابُ الْأَرْضِ مِنْ إِعْوَازِ أَهْلِهَا»

(و جز اين نيست كه ويرانى زمين از تنگدستى صاحبان [ساكنان] آن مى آيد.)

خرابى وضع اقتصادى كشور ناشى از وضع بد روستاييان است، و اگر چنين باشد آنان به شهرها هجوم مى آورند و كارگر و عملۀ مثلاً فلان كوره پزخانه مى شوند. از اينجاست كه بر وضعيت كسانى كه بر روى زمين كار مى كنند تأكيد شده است؛ زيرا در واقع خرابى زمين و خرابى همۀ كشور ناشى از همين خرابى وضع روستاييان و ركود وضع كشاورزى است. اگر وضع روستايى بد شد، ناچار مى شود به شهرستانها رفته به عمله گرى مثلاً در فلان ساختمان يا كوره پزخانه و يا كارخانه مشغول شود؛ و اين امر

ص: 222

حتماً خرابى و فلج شدن روستا و فلج شدن توليد را به دنبال خواهد داشت؛ و زمانى كه درآمد توليدى كشور كم شد از توليدكننده ها كاسته و به تعداد مصرف كننده ها افزوده مى شود، و در نتيجه خرابى زمين به وجود مى آيد.

بعد در تعليل اين امر (خرابى وضع روستا و روستايى) مى فرمايد:

«وَ إِنَّمَا يُعْوِزُ أَهْلُهَا لِإِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلاةِ عَلَى الْجَمْعِ »

(و ساكنان زمين تنگدست مى شوند با روى آوردن واليان به گردآورى ماليات.)

اهل زمين هنگامى وضعشان بد مى شود كه ماليات بگيران خراج زيادى مى گيرند.

و اينها در اثر ناتوانى ادارۀ ماليات از كشت و كار در روستاها فرار مى كنند و به شهرها پناه مى برند. خرابى وضع روستاييان و بروز كمبودها در زندگى آنان براى اين است كه نفوس واليان به جمع آورى ماليات زياد اشراف پيدا مى كند. و علّت اين زياده طلبى ماليات هم روشن است؛ زيرا والى به دوام حكومت خويش اعتماد ندارد، چون مى داند مردم او را نمى خواهند، لذا دائم پول جمع مى كند و پولها را به خارج از كشور مى فرستد كه اگر روزى مجبور به فرار شد پول داشته باشد.

«وَ سُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ، وَ قِلَّةِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ»

(و با بدگمانى آنان به پايدار ماندن، و اندك سود بردنشان از آنچه مايۀ عبرت است.)

و اين گونه والى هايى كه به ادامۀ حكومت خويش سوء ظنّ دارند و از عبرتها كمتر نفع مى برند، نظر به ظلمى كه روا داشته اند مردم ايشان را نمى خواهند. از طريق ازدياد ماليات براى خويش سرمايۀ زيادى تهيه مى كنند كه اگر روزى فرار كردند چيزى داشته باشند؛ و با آن كه مى بينند كسانى كه ظلم و تعدّى كردند شكست خوردند، به جاى عبرت گرفتن از آنان به فكر جمع آورى مال مى افتند.

ص: 223

البته اين عبارت حضرت و اين بيان مربوط به زمانى بوده است كه بيشتر مالياتها از كشاورزان گرفته مى شد؛ هر چند امروز نظر به دگرگونى وضع تجارت و ازدياد درآمد بازرگانى و پيشرفت صنايع، عمده درآمد دولتها از امور تجارتى مى باشد، با اين حال دستورات حضرت را بايد دولتهاى امروز هم رعايت كنند؛ و لازم است همۀ همّت خود را صرف عمران و آبادى اراضى بنمايند؛ و راهش نيز اين است كه توليدات كشاورزى آنها را به قيمت خوب بخرند، خريد محصولات كشاورزى به قيمت خوب از جانب دولت سبب مى شود كه وضع كشاورزى و دامدارى خوب شده و ميزان توليد بالا برود؛ گذشته از اين دولت بايستى به وضع فرهنگ و بهداشت و برق و آب و راهسازى و ضروريات روستاها توجّه زيادى بنمايد.

توليد محصولات كشاورزى سبب استقلال اقتصادى كشور مى شود، استقلال سياسى و فرهنگى را نيز زمانى مى توانيم به دست آوريم كه استقلال اقتصادى داشته باشيم. اگر كشور ما بخواهد واقعاً روى پاى خودش بايستد و دخالت خارجى بر آن راه نداشته باشد، بايستى داراى استقلال اقتصادى باشد تا بتوانيم به استعمارگران بگوييم كه شما حق نداريد در كشور ما دخالت كنيد. لكن اگر ما به آنها و يا به هر كس ديگرى محتاج باشيم، بالاخره بر ما مسلط خواهند شد. حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

«واحتج إلى من شئت تكن أسيره، واستغن عمّن شئت تكن نظيره»(1) و به هر كس احتياج پيدا كنى اسير او مى گردى، و از هر كس بى نياز باشى همانند او مى شوى.

اهميت كشاورزى و سفارش به آن

همچنين اگر كشاورزان ما علاقه دارند كشور مستقل بشود و خارجى ها نيز بگذارند كه ما روى پاى خودمان بايستيم، بايد در عمران اراضى كه ثواب هم دارد

ص: 224


1- - بحارالأنوار، ج 74، ص 400.

سعى بنمايند؛ و با اين عمل، گذشته از اين كه وضع خودشان خوب مى شود كشور هم استقلال پيدا مى كند، و گذشته از اين كه داراى توليداتى هستند كه مورد استفادۀ ديگران است ثواب هم مى برند.

ائمه عليهم السلام تا آنجا به مسألۀ كشاورزى اهميت مى دادند كه حتى المقدور خودشان كشاورزى مى كردند. حضرت على عليه السلام خودش درخت خرما مى كاشت، خودش قنات مى كند. در روايت دارد كه زمانى حضرت على عليه السلام بر مركب هستۀ خرما بار كرده بود كه ببرد بكارد، يكى سؤال مى كند يا على چه بار كرده اى ؟ حضرت فرمود:

إن شاءاللّه سيصد هزار درخت خرما.(1)

براى اين كه معلوم شود ائمۀ اطهار مثل امام باقر و امام صادق و حضرت موسى بن جعفر عليهم السلام و... چقدر به اين معنا اهميت داده اند چند روايت را ذكر مى كنم.

اين حديث از على بن ابى حمزه است: «قال: رأيت أبا الحسن عليه السلام يعمل فى أرض له قد استنقعت قدماه فى العرق» گفت: موسى بن جعفر را در زمينى مربوط به خودش مشغول كار ديدم كه پاهايش در عرق فرو رفته بود؛ يعنى چنان عرق از سر و رويش مى ريخت كه پاهايش در عرق فرو شده بود. «فقلت: جعلت فداك أين الرّجال ؟» گفتم:

فدايت شوم مردها كجايند تا به كمك شما بيايند؟ «فقال: يا علىّ ! قد عمل باليد من هو خير منّى و من أبى فى أرضه» حضرت به على بن ابى حمزه فرمود: كسى در زمين كار كرد كه از من و از پدر من بهتر است. «فقلت: و من هو؟» گفتم: آن كه درجه اش از شما و پدرتان بالاتر است كيست ؟ «فقال: رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم و أميرالمؤمنين عليه السلام و آبائى كلّهم كانوا قد عملوا بأيديهم» فرمود: رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام و پدرانم همه با دست خودشان كار مى كردند «و هو من عمل النّبيّين والمرسلين والأوصياء8.

ص: 225


1- الإختصاص، شيخ مفيد، ص 158.

والصّالحين»(1) و كاركردن در زمين عمل پيامبران و فرستادگان و اوصيا و صالحين بوده است.

در حديث ديگرى آمده است: «رأيت أبا عبداللّه عليه السلام و بيده مسحاة و عليه إزار غليظ يعمل فى حائط له، والعرق يتصابّ عن ظهره» امام صادق عليه السلام را ديدم كه در دستش بيل بود و لباس خشن پوشيده و در زمينى كه مربوط به حضرت بود كار مى كرد و عرق از سر و رويش مى ريخت. «فقلت جعلت فداك أعطنى أكفك» پس گفتم: فدايت شوم بيل را به من بدهيد تا به جاى شما كار كنم. «فقال لى إنّى أحب أن يتأذّى الرّجل بحرّ الشّمس فى طلب المعيشة»(2) پس حضرت فرمود: من دوست دارم كه انسان براى طلب معيشت به حرارت خورشيد اذيّت شود.

باز حديث ديگر: «كان أميرالمؤمنين عليه السلام يحتطب و يستقى و يكنس، و كانت فاطمة تطحن و تعجن و تخبز»(3) حضرت على عليه السلام از بيابان براى سوخت هيزم و بوته مى آورد و از چاه براى كشاورزى آب مى كشيد و خانه را جارو مى كرد، و حضرت فاطمه عليها السلام آسياب مى كرد و خودش خمير مى كرد و نان مى پخت.

باز روايت ديگر: «كان أميرالمؤمنين عليه السلام يقول: من وجد ماء و تراباً ثمّ افتقر فأبعده اللّه»(4) حضرت على عليه السلام مى فرمود: اگر كسى آب و خاك بيابد ولى باز هم در فقر به سر برد، خداوند او را از رحمت خويش دور خواهد كرد.

بنابراين دربارۀ كشاورزى و دامدارى در روايات ما زياد تأكيد شده و براى آن ثواب هم ذكر شده است؛ زيرا سبب مى شود كه مردم با پيداكردن استقلال اقتصادى روى پاى خودشان بايستند و احتياجاتشان برطرف بشود.3.

ص: 226


1- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 38، باب 9 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 6.
2- - همان، ص 39، حديث 7.
3- - همان، ص 40، حديث 10.
4- - همان، حديث 13.

من به كشاورزان كشورمان توصيه مى كنم كه براى رضاى خدا به كشت زمين ها بپردازند، و حساب نكنند كه مزد كار آنان كم است پس كشاورزى صرف نمى كند. شما كار كنيد، توليد داشته باشيد و قصدتان هم رضاى خدا باشد، بركت آن را هم خدا مى دهد. براى اين كه كشور اسلامى ايران از آمريكا و از كشورهاى خارجى بى نياز بشود به فعاليت بپردازيد.

و به دولت هم توصيه مى كنم مخصوصاً به وزارت كشاورزى كه حتى المقدور سعى كنند توليدات كشاورزى را به قيمت خوب بخرند، از آن طرف كمك بدهند، به كشاورزها قرض بدهند؛ و در حقيقت پولى كه دولت براى عمران اراضى و تهيۀ آب قرض مى دهد از دست دولت نمى رود؛ زيرا سبب عمران كشور مى شود؛ همان طور كه حضرت على عليه السلام فرمود: هر چه صرف عمران اراضى كنيد برمى گردد.

اگر دولت مى خواهد روى پاى خودش ايستاده باشد، بايد حتى المقدور به امكانات كشاورزان كمك كند. به نظر من نوعاً پول نقد به كشاورزان قرض دادن كار درستى نيست، چون آن را خرج ساير مايحتاج زندگى مى كنند، بلكه بايد وسايل لازم را براى آنها فراهم كنند، مانند تهيۀ آب و تراكتور و ساير ابزار كشاورزى؛ و از طرف ديگر به فرهنگ و بهداشت روستاها توجّه داشته باشند. و در شهر كمتر امكانات صرف كنند تا مردم متوجّه روستاها شوند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 227

ص: 228

(درس 520) - نامۀ 53 (قسمت سيزدهم)

اشاره

مقدمه اى كوتاه

شرايط نويسندگان دولت

رهنمودهاى حضرت على عليه السلام دربارۀ تجّار و صنعتگران

ص: 229

ص: 230

«نامۀ 53 - قسمت سيزدهم»

«ثُمَّ انْظُرْ فِى حَالِ كُتَّابِكَ فَوَلِّ عَلى أُمُورِكَ خَيْرَهُمْ ؛ وَاخْصُصْ رَسَائِلَكَ الَّتِى تُدْخِلُ فِيهَا مَكَائِدَكَ وَ أَسْرَارَكَ بِأَجْمَعِهِمْ لِوُجُوهِ صَالِحِ الْأَخْلاقِ ، مِمَّنْ لاتُبْطِرُهُ الْكَرَامَةُ فَيَجْتَرِئَ بِهَا عَلَيْكَ فِى خِلافٍ لَكَ بِحَضْرَةِ مَلَإٍ، وَ لاتَقْصُرُ بِهِ الْغَفْلَةُ عَنْ إِيرَادِ مُكَاتَبَاتِ عُمَّالِكَ عَلَيْكَ وَ اصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَى الصَّوَابِ عَنْكَ ، فِيمَا يَأْخُذُ لَكَ وَ يُعْطِى مِنْكَ ، وَ لايُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَكَ ، وَ لايَعْجِزُ عَنْ إِطْلاقِ مَا عُقِدَ عَلَيْكَ ، وَ لايَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِى الْأُمُورِ؛ فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ يَكُونُ بِقَدْرِ غَيْرِهِ أَجْهَلَ ، ثُمَّ لايَكُنِ اخْتِيَارُكَ إِيَّاهُمْ عَلى فِرَاسَتِكَ وَاسْتِنَامَتِكَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ مِنْكَ ؛ فَإِنَّ الرِّجَالَ يَتَعَرَّفُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلاةِ بِتَصَنُّعِهِمْ وَ حُسْنِ خِدْمَتِهِمْ ، وَ لَيْسَ وَرَاءَ ذَلِكَ مِنَ النَّصِيحَةِ وَ الْأَمَانَةِ شَىْ ءٌ، وَلَكِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِينَ قَبْلَكَ : فَاعْمِدْ لِأَحْسَنِهِمْ كَانَ فِى الْعَامَّةِ أَثَراً، وَ أَعْرَفِهِمْ بِالْأَمَانَةِ وَجْهاً، فَإِنَّ ذَلِكَ دَلِيلٌ عَلى نَصِيحَتِكَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ وُلِّيتَ أَمْرَهُ ، وَاجْعَلْ لِرَأْسِ كُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِكَ رَأْساً مِنْهُمْ لايَقْهَرُهُ كَبِيرُهَا، وَ لايَتَشَتَّتُ عَلَيْهِ كَثِيرُهَا، وَ مَهْمَا كَانَ فِى كُتَّابِكَ مِنْ عَيْبٍ فَتَغَابَيْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَهُ .

ثُمَّ اسْتَوْصِ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِى الصِّنَاعَاتِ وَ أَوْصِ بِهِمْ خَيْراً؛ الْمُقِيمِ مِنْهُمْ وَالْمُضْطَرَبِ بِمَالِهِ ، وَالْمُتَرَفِّقِ بِبَدَنِهِ ؛ فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ الْمَنَافِعِ ، وَ أَسْبَابُ الْمَرَافِقِ وَ جُلَّابُهَا مِنَ الْمَبَاعِدِ وَالْمَطَارِحِ فِى بَرِّكَ وَ بَحْرِكَ وَ سَهْلِكَ وَ جَبَلِكَ ، وَ حَيْثُ لايَلْتَئِمُ النَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا، وَ لايَجْتَرِئُونَ عَلَيْهَا؛ فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لاتُخَافُ بَائِقَتُهُ ، وَ صُلْحٌ لاتُخْشى غَائِلَتُهُ ، وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِكَ وَ فِى حَوَاشِى بِلادِكَ .»

ص: 231

مقدمه اى كوتاه

بحث در مورد نويسندگان است كه فرمودند: «كُتَّابُ الْعَامَّةِ وَالْخَاصَّةِ »نويسندگانى هستند كه مستقيماً از طريق ادارات و دفاتر دولتى با مردم سروكار دارند، مثل حسابدارهاى مالياتى و مأمورينى كه كاغذهاى ادارى را ردّ و بدل مى كنند؛ و نويسندگانى هم هستند كه پيش خود حكّام هستند تا اگر حاكم نامه هايى سرّى داشته باشد به نگارش درآورند. در ميان اينان كسانى هستند كه محرم اسرارند و نامه هاى سرّى براى اشخاص و يا نامه هايى كه توسط سفراى دولتى به كشورهاى ديگر فرستاده مى شود بايستى توسط اينان نوشته شود. در هر حال طبقه اى هم نويسندگان و دفترداران و مأمورين دولت هستند.

در زمان حضرت امير عليه السلام پيشرفت و توسعۀ اسلام تا آنجا بود كه مصر با آن كه خود كشورى بزرگ است و شايد سودانِ الآن هم آن روز جزء مصر بوده است، يكى از استانهاى حكومت حضرت على عليه السلام مى باشد. حضرت امير عليه السلام پس از محمّد بن ابى بكر، مالك اشتر را با اين نامۀ بلند كه از جمله بزرگترين نامه هايى است كه حضرت در زمينۀ كشوردارى تحرير داشته به مصر فرستاد، كه متأسفانه مالك موفق نشد به مصر برسد و در وسط راه عمّال معاويه وى را مسموم كرده و به شهادت رساندند.

شرايط نويسندگان دولت

حضرت به مالك اشتر مى نويسد:

«ثُمَّ انْظُرْ فِى حَالِ كُتَّابِكَ »

(سپس در حال نويسندگان خويش دقّت نما.)

ص: 232

«كُتّاب» جمع «كاتب» و به معناى نويسندگان است. مى دانيد كه نويسنده بايد محرم اسرار باشد؛ زيرا اسرارى كه حاكم دارد بايد به او بگويد تا تحرير نمايد، لذا بايد خيلى مورد اعتماد باشد.

«فَوَلِّ عَلى أُمُورِكَ خَيْرَهُمْ »

(پس بهترين ايشان را بر كارهايت بگمار.)

حضرت در اينجا نمى خواهد بگويد نويسنده بايد خطش خوب باشد؛ البته لازم است آن كه مى خواهد نويسنده بشود داراى خط خوبى باشد، اما اين واضح است و امورى كه واضح است گفتن ندارد. روى همين لحاظ حضرت نمى گويد بايد كسى را كه مى خواهى به عنوان نويسنده اختيار كنى خوش خط و با سليقه باشد، راجع به متخصص بودن اصلاً تذكر نمى دهد؛ بلكه آنچه را تذكر مى دهد اين است كه وى بايد شخص متديّنى باشد، بايد خوش جنس و معتقد به اسلام و مكتب باشد، تا بتواند محرم اسرار باشد و موضوع سرّى را بين مردم پخش ننمايد.

«وَاخْصُصْ رَسَائِلَكَ الَّتِى تُدْخِلُ فِيهَا مَكَائِدَكَ وَ أَسْرَارَكَ بِأَجْمَعِهِمْ لِوُجُوهِ صَالِحِ الْأَخْلاقِ مِمَّنْ لاتُبْطِرُهُ الْكَرَامَةُ فَيَجْتَرِئَ بِهَا عَلَيْكَ فِى خِلافٍ لَكَ بِحَضرَةِ مَلَإٍ»

(و نامه هايى كه در آن تدبيرها و رازهاى خود را ثبت مى كنى از ميان نويسندگان به كسى اختصاص بده كه جامع همۀ خصلت هاى شايستۀ اخلاقى باشد، از كسانى كه گرامى داشتن او را به گردنكشى نكشاند تا به واسطۀ آن جرأت يابد كه در حضور مردم با تو مخالفت نمايد.)

«رسائل» جمع «رسالة» و از مادّۀ «رسالت» به معناى فرستادن است، و «رسالة» يعنى نامه و پيغام. «ملأ» به معنى پركردن است، به جمعيت «ملأ» مى گويند از باب اين كه چشم آدم را پر مى كند، بنابراين به جمعيتى كه فشرده است و به چشم زياد مى آيد «ملأ» گفته مى شود.

ص: 233

اين مسأله نيز روشن است كه كيد با دشمن اسلام مانعى ندارد؛ در مورد جنگ داريم كه: «الحرب خدعة». لذا نامه هايى را كه مى خواهى به جايى بفرستى، مثلاً مى خواهى به فرماندار يا استاندار دستور بدهى تا فلان كار را بكند، يا به كشور ديگرى نامه اى را مى فرستى و در آن اسرارى بايد تحرير شود و يا مى خواهى اسرار جنگى را بنويسى، نبايد به هر نويسنده اى سپرد تا او هم همۀ اسرار آن را فاش نمايد؛ بلكه بايد آدمى باشد امانتدار، مورد اعتماد، بدون فراموشى، عصبى مزاج نباشد و از خودش چيزى به نامه نيفزايد. خلاصه كسى كه همۀ اخلاقيات پاك را در خود جمع نموده است.

حضرت مى فرمايد: اين آدمى كه تو اسرارت را به او مى گويى شخص خيلى مهمى است. اگر فرمانده كل و يا رئيس كشور اسرارى داشته باشد فقط مى تواند به يكى دو نفر از آنهايى بگويد كه داراى رتبۀ بلندى هستند و به آنها اعتماد دارد. حال اگر اين آدمى كه محرم اسرار تو است شخصى كم ظرفيّت بوده و نزد خودش احساس بزرگى كرد، ممكن است خودش را گم كرده و تو را در مقابل مردم سبك نمايد؛ چون خيال مى كند شخصيتى شده و در نظر مردم تو را سبك مى سازد. لذا نبايد اين شخص كسى باشد كه به واسطۀ مقامى كه به او داده اى خود را گم كند. در حقيقت وقتى حاكمى اسرارش را به كسى مى گويد به او بزرگوارى بخشيده است، و بايد او فردى باشد كه اين بزرگوارى مغرورش نكند تا به واسطۀ آن بر حاكم جرأت پيدا كند و در ميان مردم آقايى او را از بين ببرد.

«وَ لاتَقْصُرُ بِهِ الْغَفْلَةُ عَنْ إِيرَادِ مُكَاتَبَاتِ عُمَّالِكَ عَلَيْكَ وَ إِصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَى الصَّوَابِ عَنْكَ »

(و از كسانى كه غفلت سبب نشود كه از رساندن نامه هاى كارگزارانت به تو و بازگرداندن پاسخ هاى درست آنها از تو كوتاهى ورزد.)

ص: 234

لازم است كه نويسندۀ تو نامه هاى فرماندهان را به تو برساند و جوابهايش را از تو بگيرد و به گونه اى كه حق مطلب است از طرف تو صادر كند؛ نامه هايى كه استاندارها و يا فرماندارها فرستاده اند، نبايد از رسانيدن آن به تو و جواب گرفتن از تو غفلت بورزد؛ زيرا ممكن است اتفاقاً در اين نامه ها يك استاندار و يا فرماندارى در مورد مسأله اى خيلى مهم از تو كسب تكليف نموده باشد و با اين اهمالكارى و نرساندن نامه موضوع حتماً زمين مى ماند، همين طور در مورد جوابى كه بايد به او برساند.

پس بايد آدمى باشد منضبط و امين و پركار تا به همۀ اينها درست رسيدگى كند تا پس فردا مثلاً استاندارى گلايه نكند كه جواب نامۀ مرا ندادى. البته اهميت اين مسأله در آن دوره ها بسيار زياد بوده، زيرا تلگراف و تلفن و راههاى پيشرفتۀ امروز براى رساندن خبرها نبوده است؛ و چه بسا كه در آن وقت به واسطۀ نرسيدن جواب نامۀ يك استاندار و بدون تكليف ماندن او وضع كشور و يا استان به كلّى فلج مى شد.

بعد حضرت مى فرمايد:

«فِيمَا يَأْخُذُ لَكَ وَ يُعْطِى مِنْكَ »

(در آنچه برايت مى گيرد و از جانب تو مى دهد.)

مثلاً يكى از كارپردازان نامه اى مى نويسد كه يك ميليون ماليات فلان جا را برايت فرستادم و يا شما براى فلان جا پول مى فرستى، مثلاً براى استاندارى پول مى فرستى تا صرف جنگ زده ها بنمايد، كه در هر صورت بايد نامه اى دنبال آن باشد.

«وَ لايُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَكَ »

(و قراردادى را كه به سود تو بسته است سست نگرداند.)

اين رئيس دفتر و يا اين نويسنده اى كه محرم اسرار شده، بايد كسى باشد كه اگر فرضاً با يك ملّتى يا جايى معاملات و قراردادهايى نوشته مى شود بتواند آنها را به گونه اى محكم بنويسد كه به ضرر تو تمام نشود، و يا اگر به ضرر تو بسته شده باشد

ص: 235

بتواند راه لغوِ قرارداد را پيدا كند تا ضررى متوجّه تو نگردد؛ و لذا مى فرمايد:

قراردادى را كه به نفع تو نوشته شده سست و ضعيف نكند، بلكه پايه اش را محكم نمايد. اگر مى خواهند قراردادى بنويسند، بايد آن را چنان بنگارند كه خيلى محكم و متقن باشد و طرف نتواند به يك جاى آن ايراد بگيرد و آن را سست نمايد؛ مثلاً شركتى با او قرارداد مى نمايد كه اين خيابان را آسفالت بكند، قرارداد را بايد طورى بنويسد كه شركت نتواند آن را به نفع خود تضعيف و سست نموده و به ضرر وى از قرارداد تخلف بنمايد.

«وَ لايَعْجِزُ عَنْ إِطْلاقِ مَا عُقِدَ عَلَيْكَ »

(و از لغو قراردادى كه به ضرر تو بسته شده ناتوان نباشد.)

«إطْلاقِ مَا عُقِدَ» يعنى لغوكردن آنچه بسته شده است. و اگر قراردادى هم به ضرر تو بسته شده است، اين نويسنده و رئيس دفتر از يافتن راه لغو آن قرارداد عاجز نباشد.

البته نه به صورت خودسرانه، بلكه به گونه اى دوستانه روشن نمايد كه اين امر به ضرر ماست.

«وَ لايَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِى الْأُمُورِ»

(و به اندازۀ ارزش و موقعيت خود در كارها نادان نباشد.)

حضرت على عليه السلام در جايى ديگر فرموده: «اَلْعَالِمُ مَنْ عَرَفَ قَدْرَهُ ، وَ كَفى بِالْمَرْءِ جَهْلاً أَنْ لايَعْرِفَ قَدْرَهُ »(1) عالم كسى است كه موقعيت و اندازۀ خود را بداند، و براى جهالت و نادانى مرد همين اندازه بس كه در اجتماع موقعيت خويش را نداند. بايد اين مسئول دفتر و نويسندۀ تو به موقعيت خود در امور جاهل نباشد و نخواهد بلند پروازى كند.3.

ص: 236


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبه 103.

«فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ يَكُونُ بِقَدْرِ غَيْرِهِ أَجْهَلَ »

(چرا كه نادان به موقعيت خويش، به موقعيت ديگران نادانتر است.)

به همان گونه كه موقعيت خود را نمى تواند تشخيص بدهد، موقعيت تو و فرمانداران و ديگران را نمى تواند تشخيص بدهد.

«ثُمَّ لايَكُنِ اخْتِيَارُكَ إِيَّاهُمْ عَلى فِرَاسَتِكَ وَاسْتِنَامَتِكَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ مِنْكَ »

(آنگاه برگزيدن اين نويسندگان توسط تو نبايد تنها براساس خواست و غفلت و خوش گمانى ات باشد.)

اين قسمت از بيانات حضرت على عليه السلام باز خيلى مهم است؛ بعضى اشخاص وقتى مى خواهند كسى را مثلاً به عنوان رئيس دفتر انتخاب بكنند و محرم اسرار قرار بدهند، افراد متملّقى را كه مى خواهند به هر وسيله خود را موجّه جلوه دهند به اين سمت انتخاب مى نمايند.

حضرت مى فرمايد: اين كار اشتباه است؛ زيرا بعضى مردم زرنگ اند و چون ديدند كسى موقعيت اجتماعى پيدا كرده دور و برش را مى گيرند و بله بله مى گويند و چاخان مى كنند و براى سلامتى اش صلوات مى فرستند و از او تجليل مى نمايند؛ لذا حضرت مى فرمايد: گول اينها را نخور، و كسانى را انتخاب كن كه كارآزموده اند و قبلاً نيز كارهايى به دستشان بوده و در آن كارها خائن نبوده و بر كار خويش مسلط و درستكار بوده اند. وقتى خواستى يك كاتب و يا يك رئيس دفتر انتخاب نمايى، اين انتخاب تو مبنى بر فراست و خواست و غفلت خودت نباشد و از كسانى انتخاب نكن كه خيلى زود به آنان حسن ظنّ پيدا كرده اى.

«اِستنامة» از مادّۀ «نوم» است؛ آدم خواب اشخاص را درست تشخيص نمى دهد؛ لذا مى فرمايد: در حال خواب و غفلت كسى را از ميان آنها كه دور و برت را گرفته و تملّقت را مى گويند اختيار نكن. چرا؟ مى فرمايد:

ص: 237

«فَإِنَّ الرِّجَالَ يَتَعَرَّفُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلاةِ بِتَصَنُّعِهِمْ وَ حُسْنِ خِدْمَتِهِمْ »

(زيرا مردمان براى جلب نظر واليان با ظاهرسازى و خوش خدمتى خود را در معرض شناخت مى گذارند.)

طبع مردم اين جور است كه فراستهاى اشخاص را تشخيص مى دهند كه مثلاً موقعيت پيدا كرده و دنبال كارمند و رئيس دفتر و... مى گردد، لذا مى آيند تا خودشان را جا بزنند؛ تو مواظب باش از چاخانى كه مى كنند و صلواتهايى كه برايت مى فرستند گول نخورى. مردم در مقابل درك و شناخت واليان خودشان را در معرض شناخت قرار مى دهند به اين كه در مقابل والى ظاهرسازى و خوش خدمتى مى كنند. مثلاً تعارف مى كنند يا جلوى پاى تو بلند مى شوند، در حالى كه يك زمانى همين ها مخالف تو بودند، اما حال كه مى بينند موقعيتى پيدا كرده اى مى آيند و اين خوش خدمتى را مى كنند، لذا از آنها انتخاب مكن.

«وَ لَيْسَ وَرَاءَ ذَلِكَ مِنَ النَّصِيحَةِ وَ الْأَمَانَةِ شَىْ ءٌ»

(و بالاتر از اين در خيرخواهى و امانتدارى چيزى نيست.)

يعنى تا اينجا من همه چيز را به تو فهماندم و در نصيحت بالاتر از اين چيزى نيست.

«وَلَكِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِينَ قَبْلَكَ »

(و ليكن آنان را بيازماى به واسطۀ مسئوليتى كه براى شايستگان پيش از تو به عهده داشته اند.)

يعنى افراد را با كاربردى كه قبل از تو براى صالحان داشته اند امتحان كن، آنگاه هر كدام از آنها را كه داراى موقعيت مردمى و اجتماعىِ بهتر و وضع اخلاقى برترى بود انتخاب بنما.

ص: 238

«فَاعْمِدْ لِأَحْسَنِهِمْ كَانَ فِى الْعَامَّةِ أَثَراً، وَ أَعْرَفِهِمْ بِالْأَمَانَةِ وَجْهاً»

(پس از ميان آنان كسى را در نظر بگير كه در ميان مردم اثرى نيكوتر دارد، و در امانتدارى چهره اى شناخته شده تر است.)

يعنى كسى را انتخاب كن كه نزد مردم امين تر مى نمايد و مردم كاربردش را بيشتر مى دانند و بهتر او را مى شناسند و اعتماد بيشترى به وى دارند. خلاصه كسى را انتخاب كن كه مردم به وى توجّه دارند.

بعد مى فرمايد: اگر تو چنين شخصى را انتخاب كنى دليل بر اين است كه مى خواهى براى خدا خدمت نمايى.

«فَإِنَّ ذَلِكَ دَلِيلٌ عَلى نَصِيحَتِكَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ وُلِّيتَ أَمْرَهُ »

(چرا كه اين نشانه اى است بر خيرخواهى تو براى خداوند و براى كسى كه از جانب او ولايت يافته اى.)

مالك اشتر از طرف حضرت على عليه السلام ولايت پيدا كرده است؛ يعنى اگر به اين دستورى كه گفتم عمل كنى، هم خير خود و هم خير مرا خواسته اى؛ ولى اگر غير از اين باشد و گول چاخانها را بخورى و از تملّق گويان خود كسى را انتخاب نمايى، معلوم مى شود تو به فكر خودت هستى نه به فكر اين كه كشور اداره شود و كارهاى خدايى انجام پذيرد.

بعد حضرت مى فرمايد: اين افراد مختلفى كه قرار است كار به آنان محول شود افرادى باشند كه كار به آنان زور نگويد. مثلاً مشاورين بايد كسانى باشند كه به كارشان مسلط و آشنا باشند.

«وَاجْعَلْ لِرَأْسِ كُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِكَ رَأْساً مِنْهُمْ لايَقْهَرُهُ كَبِيرُهَا»

(و از آنان بر سر هر كارى از كارهاى خود رئيسى قرار بده، كسى كه بزرگىِ كار او را از پاى درنياورد.)

ص: 239

بايد براى هر امر وكارى فرماندهى و كارفرمايى برگزينى كه كار به او زور نگويد.

«وَ لايَتَشَتَّتُ عَلَيْهِ كَثِيرُهَا»

(و بسيارىِ آن وى را پريشان نسازد.)

«تشتّت» به معنى تفرّق و از هم پاشيده شدن است. بايد بر كارها احاطه داشته و به رموز آنها مسلط باشد.

بعد مى فرمايد: اگر كمبودى در يكى از كارهاى اين رئيس دفتر پيدا شد، خيال نكنى كه تو گناهى ندارى و اين اشتباه متوجّه رئيس دفتر است، بلكه تو هم گناهكار مى باشى؛ چون بايستى رئيس دفترى انتخاب مى كردى كه كاربردش خوب باشد.

«وَ مَهْمَا كَانَ فِى كُتَّابِكَ مِنْ عَيْبٍ فَتَغَابَيْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَهُ »

(و هر اندازه كه در نويسندگانت عيب باشد و تو از آن غافل شوى مسئوليت آن بر تو است.)

«تغابى» به معناى غفلت است؛ يعنى چنين نيست كه تو خودت را كنار بگيرى و بگويى رئيس دفتر اشتباه كرده و به من مربوط نيست، بلكه به تو مربوط است و مردم اينها را به حساب تو مى گذارند.

رهنمودهاى حضرت على عليه السلام دربارۀ تجّار و صنعتگران

اينك نوبت مى رسد به طبقۀ ششم كه حضرت از آنها به نام تجّار و ذوى الصّناعات ياد مى كند. تاجر به كسى گفته مى شود كه با سرمايۀ خود تجارت مى نمايد. قبلاً تجارت مثل حالاها آن قدر وسيع نبود؛ ولى بالاخره كار تاجر اين است كه جنسى را از شهرى به شهرى يا از شهر به دهات و يا از دهات به شهر و گاه هم از يك كشورى به كشور ديگرى مى برد؛ و اين كار مهمى است؛ زيرا مثلاً مردم يك ده نمى توانند خودشان تمام لوازم زندگى خود را توليد نمايند؛ بسا چيزهايى در شهر توليد مى شود

ص: 240

كه بايد به ده بياورند و همين طور محصولات ده بايد به شهر برده شود و همين گونه محصولات يك كشور را بايد به كشور ديگرى ببرند؛ و اين كار همان كار نقل و انتقال تجّار مى باشد كه متاعهاى مختلف را از جايى به جاى ديگر مى برند. صنعتگران هم آنهايى اند كه روى موادّ اوّليه كار مى كنند. و حضرت هر دو دسته را يكى قرار داده و مى فرمايد:

«ثُمَّ اسْتَوْصِ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِى الصِّنَاعَاتِ »

(سپس سفارش مرا دربارۀ تجّار و صنعتگران بپذير.)

«استوص» از باب استفعال مى باشد و اينجا باب استفعال به معناى قبول است؛ يعنى اين سفارش را بپذير و به افراد زيردست خود نيز سفارش كن تا از طريق آماده كردن وسايل رفاه تجّار به آنها خوبى بكنند؛ زيرا اگر قرار باشد كار تجّار خوب باشد، لازم است كه راههاى دريايى و راههاى زمينى و غيره آباد و امنيت آنها درست و تأمين باشد و كشتى ها و ماشين ها و غيره آماده بشوند. در دنياى امروز مسألۀ تجارت تا آنجا مهم است كه اصولاً حكومتها روى كار تجارت مى گردد، دولتها روى اقتصاد چرخ مى خورد، و چون حضرت متوجّه اهميت قضيه است مى فرمايد: نسبت به تجّار و ذوى الصّناعات قبول سفارش بكن.

«وَ أَوْصِ بِهِمْ خَيْراً؛ الْمُقِيمِ مِنْهُمْ وَالْمُضْطَرَبِ بِمَالِهِ ، وَالْمُتَرَفِّقِ بِبَدَنِهِ »

(و نسبت به آنان به نيكى سفارش كن؛ از آنها آن كه در يك جا اقامت دارد و نيز آن كه با مال خود در رفت و آمد است، و چه آن كه از دسترنج خود سود مى برد.)

و نيكى به آنان را به زيردستهاى خويش توصيه كن، چه آنهايى كه در شهرند و جنس هايشان در شهر به فروش مى رسد و چه آنهايى كه جنس تجارتى خود را از يك شهر به شهر ديگر و از يك ده به دهى ديگر مى برند؛ مثل دوره گردها و پيله ورها و...

ص: 241

كه چون جنس اينها جابجا مى شود و در معرض خطر قرار دارد آنها را حضرت «مضطرب بماله» گفته است؛ و چه آنهايى كه كار بدنى مى كنند كه جزء ذوى الصّناعات هستند، مثلاً سنگ تراش است، در كارخانۀ ذوب آهن كار مى كند و يا سماورساز است و غيره. مى فرمايد: نقش اينها در زندگى از طريق منافعى كه به مردم مى رسانند زياد است، لذا نبايد از آنها غافل باشى.

«فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ الْمَنَافِعِ ، وَ أَسْبَابُ الْمَرَافِقِ »

(پس همانا ايشان جلب كنندگان منفعت ها هستند، و وسايل رفق و مدارايند.)

«موادّ» ممكن است جمع «مادّة» باشد كه اسم فاعل مؤنث است و به معناى كشنده، جلب كننده و جذب كنندۀ منافع مى باشد؛ چون اين تجّارند كه مايحتاج مردم را از قبيل خوراكى، پوشاكى و لوازم ديگر زندگى مثل سماور و قورى و... برآورده مى سازند و اين وسايل سبب رفق مردم است.

«وَ جُلَّابُهَا مِنَ الْمَبَاعِدِ وَالْمَطَارِحِ فِى بَرِّكَ وَ بَحْرِكَ وَ سَهْلِكَ وَ جَبَلِكَ »

(و به دست آورندگان آن از جاهاى دورافتاده و دشوار، در بيابان و دريا و زمين هموار و كوهساران از قلمرو تو.)

مثلاً پارچه اى را كه در تهران تهيه شده مى آورد و در اختيار فرد اصفهانى قرار مى دهد. «فِى بَرِّكَ وَ بَحْرِكَ وَ سَهْلِكَ وَ جَبَلِكَ » : چه در راههاى زمينى و چه در راههاى دريايى، چه در بيابانهاى صاف و چه در راههاى كوهستانى. چون آن روزها اين راهها را بيشتر با شتر و الاغ و اين گونه وسايل طى مى كردند تا جنسى را از يك كشور به كشور ديگرى برسانند، زيرا گذشته از اين كه ماشين نبود با كشتى هم مسافرت خيلى مشكل بود؛ و با همۀ اينها نقش تجّار رسانيدن مايحتاج مردم از جايى به جاى ديگر و از كشورى به كشور ديگر بوده است؛ و مى دانيد كه اسلام را اصلاً همين تجّار به خيلى از كشورهاى ديگر بردند.

ص: 242

مثلاً شنيده ام اندونزى كه الآن حدود صد و بيست يا سى ميليون مسلمان دارد، علّت مسلمان شدن مردم آن يك تاجر ايرانى بوده كه براى تجارت به آنجا رفته و چون خوش صدا بوده است و گاهى قرآن مى خوانده، همين صوت خوش وى باعث شده تا مردم آن سرزمين به جستجو و تحقيق در مورد قرآن و اسلام برآيند و مسلمان شوند. همچنين تجّار عرب و مسلمان، چه از ايران و چه از عربستان و جاهاى ديگر، به كشور چين و حتى كشورهاى دور افتاده ترى چون فيليپين مى رفتند و ضمن تجارت، اسلام را هم تبليغ مى كردند.

حضرت مى فرمايد: سفارش پذير و سفارش كننده دربارۀ اينهايى باش كه منافع مردم را از راههاى گوناگون ذكر شده جلب مى كنند.

«وَ حَيْثُ لايَلْتَئِمُ النَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا، وَ لايَجْتَرِئُونَ عَلَيْهَا»

(و از جاهايى كه مردم در آن گرد نمى آيند، و بر رفتن به آنجا جرأت نمى كنند.)

و به جاهايى رفت و آمد مى كنند كه همۀ مردم نمى توانند آنجا جمع شده و مايحتاج خود را برآورده سازند، و جرأت رفتن به آن جاهاى گوناگون دور افتاده را ندارند.

و در ادامه مى فرمايد: تجّار را خيلى مواظب باش، زيرا آنان هر چه بياورند صلح مى آورند. الآن هم اگر كشورها داراى روابط تجارتى باشند با هم جنگى نخواهند داشت؛ چون تجّار از يكديگر استفاده مى كنند و ملّت هر كشورى هم بيشتر زير نظر تجّار مى باشند؛ مثلاً اگر تجّار ايرانى با رومانى روابط تجارتى داشته باشند قهراً روابط ما دوستانه خواهد بود، چون متوجّه مى شويم كه از رومانى استفاده مى كنيم، و بالعكس او هم مى بيند از ما استفاده مى كند.

«فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لاتُخَافُ بَائِقَتُهُ »

(پس همانا تجّار مايۀ آسودگى هستند كه بيمى از سختى آن نمى رود.)

ص: 243

يعنى تجارت اصلاً محل سلامت و آسودگى است و چون تجّار هميشه به فكر تجارت و سرمايه شان هستند صلح آورند؛ و غير از برد و آورد كالاى تجارتى كه به نفع هر دو طرف است كارى ندارند.

«وَ صُلْحٌ لاتُخْشى غَائِلَتُهُ »

(و سراپا صلح هستند كه از آشوب آن ترسى نيست.)

يعنى تا رابطۀ تجارتى هست صلح هم هست.

«وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِكَ وَ فِى حَوَاشِى بِلادِكَ »

(و كارهاى آنان را بازرسى نما، چه در حضور خودت و چه در گوشه هاى شهرهايت.)

امور تجّار را رسيدگى نما، چه آنهايى كه در حضور تو و در مركز حكومتت هستند و چه تجّارى كه در شهرهاى دوردست هستند.

كمبودها و موانع تجّار را برطرف كن، راه و امنيت راهها را فراهم ساز، تا تجارت برقرار شود. اگر امنيت نباشد شهرها نمى توانند با يكديگر رابطه داشته باشند، آن وقت مردم يك شهرى مثل تهران كه توليدات كشاورزى ندارد از گرسنگى مى ميرند.

بنابراين بايد به وضع تجّار رسيدگى و امنيت راهها درست شود تا اين كه مبادلات انجام گيرد. الآن اگر دولت بخواهد روستاها هم آباد شود بايد راهها را اصلاح كند تا توليدات كشاورزى آنها به شهرها برسد و وضع آنان خوب شود. راه شريان حيات كشور است و مسئوليت وزير راه و ترابرى خيلى زياد است، بايد فعاليت كند تا راههاى روستاييان به شهر درست شود و احتياجات دو طرف برطرف گردد. خداوند إن شاءاللّه توفيق بدهد كه همه به وظايف و مسئوليت خود عمل كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 244

(درس 521) - نامۀ 53 (قسمت چهاردهم)

اشاره

ادامۀ بحث دربارۀ تجّار و صنعتگران

تجّار منفعت طلب

نظر برخى از شارحان نهج البلاغه دربارۀ احتكار

ممنوعيت احتكار و لزوم مبارزه با محتكر

سفارش اكيد حضرت على عليه السلام در مورد ضعفا

توجّه ويژه به حال فقراى عفيف و فراموش شده

ص: 245

ص: 246

«نامۀ 53 - قسمت چهاردهم»

«وَاعْلَمْ مَعَ ذَلِكَ أَنَّ فِى كَثِيرٍ مِنْهُمْ ضِيقاً فَاحِشاً، وَ شُحّاً قَبِيحاً، وَاحْتِكَاراً لِلْمَنَافِعِ ، وَ تَحَكُّماً فِى الْبِيَاعَاتِ ، وَ ذَلِكَ بَابُ مَضَرَّةٍ لِلْعَامَّةِ ، وَ عَيْبٌ عَلَى الْوُلاةِ ؛ فَامْنَعْ مِنَ الْإِحْتِكَارِ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم مَنَعَ مِنْهُ . وَلْيَكُنِ الْبَيْعُ بَيْعاً سَمْحاً بِمَوَازِينِ عَدْلٍ ، وَ أَسْعَارٍ لاتُجْحِفُ بِالْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْبَائِعِ وَالْمُبْتَاعِ ، فَمَنْ قَارَفَ حُكْرَةً بَعْدَ نَهْيِكَ إِيَّاهُ فَنَكِّلْ بِهِ ، وَ عَاقِبْهُ فِى غَيْرِ إِسْرَافٍ .

ثُمَّ اللَّهَ اللَّهَ فِى الطَّبَقَةِ السُّفْلى مِنَ الَّذِينَ لاحِيلَةَ لَهُمْ مِنَ الْمَسَاكِينِ وَالْمُحْتَاجِينَ وَ أَهْلِ الْبُؤسى وَ الزَّمْنى ؛ فَإِنَّ فِى هَذِهِ الطَّبَقَةِ قَانِعاً وَ مُعْتَرّاً، وَاحْفَظْ لِلَّهِ مَا اسْتَحْفَظَكَ مِنْ حَقِّهِ فِيهِمْ ، وَاجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَيْتِ مَالِكَ ، وَ قِسْماً مِنْ غَلَّاتِ صَوَافِى الْإِسْلامِ فِى كُلِّ بَلَدٍ؛ فَإِنَّ لِلْأَقْصى مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِى لِلْأَدْنى ، وَ كُلٌّ قَدِ اسْتُرْعِيتَ حَقَّهُ ، فَلايَشْغَلَنَّكَ عَنْهُمْ بَطَرٌ، فَإِنَّكَ لاتُعْذَرُ بِتَضْيِيعِكَ التَّافِهَ لِإِحْكَامِكَ الْكَثِيرَ الْمُهِمَّ ، فَلاتُشْخِصْ هَمَّكَ عَنْهُمْ ، وَ لاتُصَعِّرْ خَدَّكَ لَهُمْ ، وَ تَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لايَصِلُ إِلَيْكَ مِنْهُمْ مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ الْعُيُونُ وَ تَحْقِرُهُ الرِّجَالُ ، فَفَرِّغْ لِأُولَئِكَ ثِقَتَكَ مِنْ أَهْلِ الْخَشْيَةِ وَالتَّوَاضُعِ ، فَلْيَرْفَعْ إِلَيْكَ أُمُورَهُمْ .

ثُمَّ اعْمَلْ فِيهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَى اللَّهِ يَوْمَ تَلْقَاهُ ؛ فَإِنَّ هَؤُلاءِ مِنْ بَيْنِ الرَّعِيَّةِ أَحْوَجُ إِلَى الْإِنْصَافِ مِنْ غَيْرِهِمْ ، وَ كُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَى اللَّهِ فِى تَأْدِيَةِ حَقِّهِ إِلَيْهِ ، وَ تَعَهَّدْ أَهْلَ الْيُتْمِ وَ ذَوِى الرِّقَّةِ فِى السِّنِّ مِمَّنْ لاحِيلَةَ لَهُ ، وَ لايَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَةِ نَفْسَهُ ، وَ ذَلِكَ عَلَى الْوُلاةِ ثَقِيلٌ ، وَالْحَقُّ كُلُّهُ ثَقِيلٌ ؛ وَ قَدْ يُخَفِّفُهُ اللَّهُ عَلى أَقْوَامٍ طَلَبُوا الْعَاقِبَةَ فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ ، وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوعُودِ اللَّهِ لَهُمْ .»

ص: 247

ادامۀ بحث دربارۀ تجّار و صنعتگران

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود؛ حضرت على عليه السلام در نامۀ خود به مالك اشتر جامعه را بر هفت طبقه تقسيم كردند؛ يكى از طبقات هفتگانه تجّار بودند؛ حضرت به مالك اشتر سفارش كرده كه بايستى وسايل رفاهى و امنيت راهها را براى تجّار فراهم كنى؛ چون مال التجاره ها از شهرى به شهرى و از كشورى به كشورى منتقل مى شود، از راههاى زمينى يا دريايى، لذا بايد امنيت راههاى زمينى و دريايى را تأمين كنى.

تعبيرى كه حضرت راجع به تجّار داشت اين بود: «فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لاتُخَافُ بَائِقَتُهُ ، وَ صُلْحٌ لاتُخْشى غَائِلَتُهُ » : از ناحيۀ هر گروهى به كشور خطر وارد بشود از ناحيۀ تجّار خطر وارد نمى شود، بلكه وجودشان سبب صلح و آرامش است. حتى بسا كشورهايى با هم رابطه نداشته اند ولى رابطۀ تجارى و رابطۀ بازرگانى كم كم وسيله شده است كه رابطۀ سياسى هم برقرار كنند. در دنياى امروز مى بينيم بيشتر روابط سياسى كشورها وابسته به رابطۀ اقتصادى و بازرگانى است؛ پس معمولاً اين طور است كه تجّار به هر كشورى بروند براى آن كشور آرامش و صلح به همراه مى برند.

تجّار منفعت طلب

بعد حضرت مى فرمايد: تجّار با اين همه نفعى كه براى ملّت و كشور دارند، در عين حال ممكن است ضررهايى هم از ناحيۀ آنها باشد:

«وَاعْلَمْ مَعَ ذَلِكَ أَنَّ فِى كَثِيرٍ مِنْهُمْ ضِيقاً فَاحِشاً، وَ شُحّاً قَبِيحاً»

(و اى مالك با اين همه بدان كه در ميان تجّار بسيار هستند كه تنگ نظرى نامعقولى دارند، و بخل ورزى زشتى.)

ص: 248

«ضيق» تنگ نظرى، و «شُحّ » بخل است. ممكن است بخل تا يك اندازه اى در بعضى باشد، مثلاً يك كسى مى خواهد ثروتش را حفظ كند، اين فرق دارد با بخلى كه زياد است، مانند بعضى ها كه به قدرى بخل دارند كه حتى به خودشان هم بخل مى ورزند، فقط مى خواهند ثروت جمع كنند، خودشان هم از آن بهره نمى برند، خانواده و خويشاوندان آنها هم از آن بهره نمى برند، تا چه رسد به اين كه ضعفا و فقرا و ديگران بخواهند از ناحيۀ اين تاجرها بهره اى ببرند! پس يك بديهايى مانند تنگ نظرى و بخل در تجّار هست.

«وَاحْتِكَاراً لِلْمَنَافِعِ ، وَ تَحَكُّماً فِى الْبِيَاعَاتِ »

(و براى منفعت ها احتكار مى نمايند، و در خريد و فروشها زورگويى مى كنند.)

«بياعات» جمع «بياع» مصدر مفاعله است.

نظر برخى از شارحان نهج البلاغه دربارۀ احتكار

برخى از شارحان نهج البلاغه خواسته اند بگويند: اين احتكار منافع غير از احتكار اجناس است. مى خواهند بگويند: احتكار اجناس همان است كه كسى مايحتاج مردم را جمع آورى كند و در دسترس مردم نگذارد و به بازار نياورد تا بعداً گران بشود و در بازار سياه بفروشد؛ ولى احتكار منافع يك معنايى است غير از احتكار اجناس، اين كه گاهى از اوقات تجّار با هم بندوبست مى كنند و يك جنس را در انحصار خودشان قرار مى دهند و اين طور نيست كه آن جنس آزاد باشد و هر كس بخواهد برود آن جنس را بياورد و در بازار بفروشد.

در اين زمينه معمولاً تجّار بزرگ با دولتها بندوبست مى كنند و انحصار تجارت را چند نفر در دست مى گيرند و بعد وقتى كه انحصار تجارت اين جنس در دست چند نفر باشد هر جور مى خواهند مى فروشند؛ مثلاً توليدكنندگان يخچال با هم قرارداد

ص: 249

مى كنند يخچال را كه مثلاً صد تومان بيشتر مايه ندارد بر اساس بندوبست از دويست تومان كمتر ندهند كه صددرصد برايشان نفع دارد، يا مثلاً بخارى سازها با هم بندوبست مى كنند. و كارهايى كه در سطح وسيع ترى انجام مى شود، مانند صادركنندگان نفت كه در كنفرانس اوپك جمع مى شوند و قرار مى گذارند كه همه نفت را بشكه اى سى و هفت دلار بفروشند.

اين كار در عين حال كه گاهى اوقات به نفع كشورهاى فقير است، مثل همين اوپك كه الآن به نفع كشورهاى فقير خواهد بود، زيرا خريدارهاى موادّ نفتى بيشتر ثروتمندان هستند، اما اگر چنانچه اين قرارداد و ساخت و پاخت در بين بازرگانان و كارتلها و تراستهاى كشورهاى بزرگ باشد، به سود كشورهاى فقير و در حال رشد نخواهد بود. فرضاً صادركنندگان يك جنسى از آمريكا و آلمان و انگلستان با هم قرارداد مى كنند كه همه اين جنس را در يك سطح بفروشند.

اين قرارداد و مانند اينها سبب مى شود كه يكمرتبه اين جنس براى اينها صددرصد يا بيشتر سود داشته باشد، يك جنسى كه صد تومان تمام شده سيصد تومان به فروش مى رود. وقتى اينها قرارداد كردند كه تجارت يك جنسى آزاد نباشد و در انحصار يك عده اى باشد، اين انحصارات نوعاً براى مردم گرفتارى درست مى كند، و اسم اين را بازار سياه مى گذارند. در صورتى كه اگر با هم اين جور قراردادها را نبندند و اين انحصار نباشد و بازار را آزاد بگذارند، هر كس جنس خود را به بازار مى آورد و به هر قيمتى خواست مطرح مى كند؛ قهراً چون فروشندگان مختلف اند وتعدادشان زياد است و قرارداد هم با هم نبسته اند، اين عرضه و تقاضا ممكن است كه مسأله را حل كند؛ در صورتى كه عرضه هاى مختلفى باشد و از مسيرهاى مختلف جنس به بازار عرضه شود، اين خود سبب مى شود كه قيمت جنس پايين بيايد و در يك سطح عادلانه قرار بگيرد.

ص: 250

پس عرضه و تقاضا وقتى مسألۀ قيمت ها را حل مى كند كه چنين انحصارها و قراردادهايى در كار نباشد؛ ولى اگر اين قراردادها و انحصارها وجود داشته باشد و يك عدۀ خاصى جنس را در اختيارشان بگيرند و قيمت را هم خود اينها بخواهند تعيين كنند، اين سبب مى شود كه منافع در اختيار اين عدۀ خاص قرار گيرد و كسى ديگر نتواند اين جنس را به بازار بياورد. اين انحصارات تجارتى را بعضى از شارحان نهج البلاغه مى خواهند بگويند احتكار منافع است.

البته خيلى روشن نيست كه مراد از احتكار منافع اين معنا باشد، ولى ممكن است گفته شود «تَحَكُّماً فِى الْبِيَاعَاتِ » يعنى زورگويى در مقام خريد و فروش، و زورگويى در خريد و فروش به اين است كه يك چيزى از قيمت عادله گرانتر فروخته بشود؛ به اين كه در اثر اين انحصاراتى كه درست كرده اند و سطح قيمت ها را يك عدۀ خاصى در اختيار خودشان گرفته اند، اين كار سبب شود كه در خريد و فروش زورگويى باشد و اين عمل غير از احتكار است.

ممنوعيت احتكار و لزوم مبارزه با محتكر

احتكار شرعاً مذموم است و روايات زيادى هم داريم كه اجناس مورد احتياج مردم خصوصاً ارزاق عمومى را نبايد احتكار كرد؛ از آن طرف اين جور انحصارات هم كه موجب گردد بازار سياه براى جنسى درست بشود و يك عده اى بخواهند سودكلانى به جيب بزنند، اين هم از نظر اسلام مذموم است.

راجع به اين موضوع روايت خوبى هست كه مى فرمايد: «يا مصادف مجالدة السّيوف أهون من طلب الحلال»(1) اى مصادف، نبرد با شمشير برايم آسانتر از به دست آوردن رزق حلال است. اين را حضرت در مورد بازار آن روز فرمودند. اما حالا

ص: 251


1- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 421، باب 26 از ابواب آداب التّجارة، حديث 1.

بياييد در بازار امروز كه مايحتاج چقدر زيادتر شده و مردم احتياج دارند به اجناس خارجى كه از كشورهاى مختلف مى آيد؛ و آن وقت اگر تجّارى باشند كه با هم بندوبست داشته باشند و بازار سياه براى جنسى درست كنند، چه سودهاى كلانى مى برند و هيچ كس هم اعتراض نمى كند.

روى همين اساس در قانون اساسى تصويب شد كه تجارتهاى خارجى در اختيار دولت باشد تا دولت ديگر بازار سياه براى جنس درست نكند. چون تجارتهاى داخلى را انحصارى كردن خيلى مشكل است، اما تجارتهاى خارجى كه مثلاً سه يا چهار نفر تاجر يك جنسى را از آمريكا مى آورند و فورى با هم بندوبست مى كنند و هر جور دلشان بخواهد مى فروشند آسان است. لذا بنا شد كه تجارتهاى خارجى در اختيار دولت باشد. البته دولت اسلامى دلسوز مردم است و قهراً وقتى دولت دلسوز مردم باشد ديگر براى يك جنس بازار سياه درست نمى كند، بلكه به قيمت تمام شده به مردم عرضه مى كند.

به هر حال همين طور كه احتكار از نظر شرعى مذموم و ممنوع است و روايات زيادى در مذمّت آن داريم، همين طور بازار سياه درست كردن و انحصارات تجارتى هم از نظر اسلام محكوم است. پس اگر منظور حضرت از «اِحْتِكَاراً لِلْمَنَافِعِ » احتكار اجناس باشد، آن وقت ممكن است مقصود از «تَحَكُّماً فِى الْبِيَاعَاتِ » انحصارات و بازار سياه درست كردن باشد.

«وَ ذَلِكَ بَابُ مَضَرَّةٍ لِلْعَامَّةِ ، وَ عَيْبٌ عَلَى الْوُلاةِ »

(و اين بابى است كه زيانى باشد براى همگان، و عيبى است بر واليان.)

اگر حاكمى سركار باشد و تجّار آزادانه بازار سياه درست كرده و احتكار كنند و هر كارى مى خواهند انجام دهند، اين براى حكومت عيب است. اگر حكومت مقتدرى باشد، بايد جلوى اين انحصاراتى را كه به ضرر اجتماع است بگيرد.

ص: 252

«فَامْنَعْ مِنَ الْإِحْتِكَارِ فَإِنَّ رَسُولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم مَنَعَ مِنْهُ »

(پس بايد كه از احتكار منع نمايى، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن منع فرمود.)

در روايت دارد كه در زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يك جنسى كمياب شده بود، پيامبر دستور داد و آن جنس هايى را كه محتكرين ذخيره كرده بودند به بازار آوردند و در معرض خريد و فروش قرار دادند، در آن روايت دارد به پيامبراكرم گفتند: يا رسول اللّه يك قيمتى هم روى آن بگذار كه نرخ معيّنى باشد. حضرت فرمود: نه، من نرخ نمى گذارم، خدا نرخ را معيّن كرده است.(1)

اين كه خدا نرخ را معيّن كرده در صورتى است كه انحصارات در كار نباشد، بلكه به گونه اى باشد كه با عرضه و تقاضا مسأله حل شود؛ وقتى كه جنس به بازار آمد با بودن افراد مختلف بالاخره يكى جنس خود را به قيمت مى فروشد و ديگرى مثلاً براى اين كه بيشتر از او بخرند ارزانتر مى دهد، و عرضه و تقاضا مسأله را حل مى كند؛ اما اگر انحصارات تجارى در كار باشد، آن وقت علاوه بر اين كه بايد جنس را به بازار آورده و از احتكار در آورد، بايد قيمت هم روى آن گذاشت؛ لذا حضرت على عليه السلام اينجا دستور مى دهد كه قيمت هم بايد معيّن شود، و مى فرمايد:

«وَلْيَكُنِ الْبَيْعُ بَيْعاً سَمْحاً بِمَوَازِينِ عَدْلٍ »

(و بايد كه خريد و فروش به صورت آسان و مطابق با ترازوهاى عدالت انجام پذيرد.)

يعنى گذشته از اين كه بايد سختگيرى در كار نباشد، بايد ترازويش هم ترازوى عدالت باشد و كم ندهند.

به مقتضاى اين دستور مالك اشتر بايستى ترازوهاى مردم و سنگ هاى مردم را هم رسيدگى كند؛ همين كارى كه شهرداريها گاهى اوقات مى كنند، مى آيند سنگ ها راة.

ص: 253


1- وسائل الشيعة، ج 17، ص 430، باب 30 از ابواب آداب التّجارة.

رسيدگى مى كنند كه كم نباشد. سابقاً هم كه اين سنگ هاى كيلو و مانند اينها نبوده است، از جايى يك سنگ برمى داشتند و مى گفتند اين سنگ فرضاً يك من است!

«وَ أَسْعَارٍ لاتُجْحِفُ بِالْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْبَائِعِ وَالْمُبْتَاعِ »

(و با نرخهايى كه به هر دو گروه از فروشنده و خريدار ستمى نرود.)

«أسعار» جمع «سِعْر» است به معناى نرخها. «فريقين» را خود حضرت معنا مى كند به فروشنده و خريدار. «مُبتاع» از باب افتعال مادّۀ «بيع» به معناى خريدار است.

پس مالك اشتر از طرف حضرت نسبت به تجّار به سه چيز مأمور مى شود: اوّل اين كه بايستى احتكار صورت نگيرد و جنسى را كه احتكار شده بايد در بازار عمومى بياورد. دوّم اين كه ترازو و سنگ و ميزانشان هم كنترل شود. سوّم اين كه نرخ گذارى هم بكند؛ زيرا با انحصار و بندوبست ممكن است جنسى را به مردم به قيمت گران بفروشند و مردم هم چون اطلاع ندارند و نياز دارند بروند و بخرند؛ پس نرخ گذارى هم بايد بشود تا به فروشنده و خريدار اجحاف نگردد.

«فَمَنْ قَارَفَ حُكْرَةً بَعْدَ نَهْيِكَ إِيَّاهُ فَنَكِّلْ بِهِ ، وَ عَاقِبْهُ فِى غَيْرِ إِسْرَافٍ »

(پس هر آن كه بعد از نهى تو باز هم به احتكار دست زند او را عقوبت نما، و در كيفر او زياده روى مكن.)

حالا اگر يك كسى احتكار كرده اوّل بايد او را آگاه كنى و نهى نمايى؛ زيرا آن شخص شايد نداند كه اين جنس كمياب است، بايد بداند كه احتكار نكند. «قارف الشّىء» يعنى نزديك چيزى رفت. «نَكال» به معناى عذاب و عقوبت است؛ «نَكِّلْ بِهِ » يعنى عذابش كن، نه اعدام؛ عقوبت و عذاب بايد به اندازه اى باشد كه جلوى مفسده گرفته شود؛ و بايد با نحوۀ عمل سنخيت داشته باشد.

ص: 254

سفارش اكيد حضرت على عليه السلام در مورد ضعفا

طبقۀ هفتم ضعفاى اجتماع هستند كه اينها نمى توانند توليد كنند، اهل كار نيستند، يا نابينا هستند يا پيرمردهاى از كار افتاده و يا بچه هاى يتيمى كه پدر و مادر ندارند تا اداره شان كنند. حضرت به مالك اشتر سفارش مى كند كه در جامعه بايستى به فكر اينها هم باشى، نبايد اينها محروم بمانند.

«ثُمَّ اللَّهَ اللَّهَ فِى الطَّبَقَةِ السُّفْلى مِنَ الَّذِينَ لاحِيلَةَ لَهُمْ مِنَ الْمَسَاكِينِ وَالْمُحْتَاجِينَ وَ أَهْلِ الْبُؤْسى وَ الزَّمْنى »

(سپس خدا را در نظر بگير دربارۀ طبقۀ فرودست از كسانى كه چاره اى ندارند؛ از بينوايان و نيازمندان و گرفتاران در سختى و زمين گيران.)

كلمۀ «اللّه» در هر دو مرتبه منصوب است به اين علّت كه مفعول فعل محذوف است، و در اصل «انظراللّه» يا «اذكراللّه» مى باشد. «زَمْنى » جمع «زمين» است و زمين صفت مشبهه. «الزَّمنى » از جهت تركيب عطف به «أهل» است نه به «البؤسى »؛ يعنى افرادى كه زمين گير شده اند.

پس چنين معنا مى شود: از كسانى كه راهى براى اين كه درآمدى پيدا كنند ندارند، از آدمهايى كه فقيرند و درمانده و نيازمند و افرادى كه زمين گير شده اند. خلاصه مى فرمايند: اى مالك اشتر بدان كه اينجا ديگر حسابت با خداست؛ اينجا تويى و خداى خود؛ و در حقيقت مثل اين است كه نماينده و وكيل ضعفا خداوند است.

«فَإِنَّ فِى هَذِهِ الطَّبَقَةِ قَانِعاً وَ مُعْتَرّاً»

(پس همانا در اين طبقه هم نيازمندى است كه درخواست مى كند و هم نيازمندى كه اهل درخواست نيست.)

ص: 255

طبقۀ نيازمندان، چه آنان كه اهل سؤال هستند و چه آنان كه اهل سؤال نيستند، هر دو طبقه فقيرند و بايد به فكرشان بود.

«قانع» و «مُعترّ» اصطلاحى است كه در قرآن هم هست؛ «قانع» آن فقيرى را مى گويند كه سؤال و درخواست مى كند و خودش را در معرض سؤال قرار داده است؛ اما «مُعترّ» اسم فاعل از «إعترّ، يعترّ» است كه در اصل «مُعْتَرِر» بوده، و به معناى كسى است كه خيلى محتاج است ولى خودش را در معرض سؤال قرار نمى دهد و دستش را جايى دراز نمى كند.

«وَاحْفَظْ لِلَّهِ مَا اسْتَحْفَظَكَ مِنْ حَقِّهِ فِيهِمْ ، وَاجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَيْتِ مَالِكَ ، وَ قِسْماً مِنْ غَلَّاتِ صَوَافِى الْإِسْلامِ فِى كُلِّ بَلَدٍ»

(و به خاطر خدا حفظ كن آنچه را كه از حق خود دربارۀ ايشان از تو خواسته است، و براى آنان بخشى از بيت المالت را قرار بده، و نيز بخشى از درآمدهاى خالصه در هر شهر را.)

يعنى آن اندازه اى كه خدا به تو سفارش كرده است كه حقوق اينها را حفظ كنى تو هم حفظ كن. بيت المال بيشترش زكات يا خراج و مانند اينها بوده، و براى زكات هم خداوند در قرآن هشت مصرف ذكر مى كند، و فقرا و مساكين دو تاى از آنها هستند.

«غَلّات» جمع «غَلّة» به معناى درآمد است. «صَوافى» جمع «صافية» به زمين هايى مى گويند كه در جنگ ها به غنيمت گرفته شده است، و يا زمين هاى دولتى اعمّ از اين كه در جنگ به دست آمده باشد يا نه. مى فرمايد: و مقدارى هم از درآمدها و بهره هاى زمين هاى خالصه در هر شهر را به اينها بده. چون ممكن است داخل بيت المال پول باشد، اينها هم احتياج به پول دارند و هم احتياج به گندم و خوراك، هم پول به اينها بده و هم يك قسمتى از غلّه ها و درآمدهاى زمين هاى خالصه را كه درآمد آنها هم مال دولت است.

در بسيارى از روايات باب زكات آمده است كه روش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين طور بود

ص: 256

كه وقتى صدقه و زكات يك شهرى يا يك دهى را مى خواست بگيرد، فقراى آن شهر را تأمين مى كرد و مازادش را به بيت المال منتقل مى نمود. اين يك نكتۀ مهمى است كه هر كسى به درآمد ده و يا شهرش علاقۀ خاصى دارد و وقتى ببيند كه از شهرش اين مقدار ماليات و يا وجوهات گرفته و به بيت المال منتقل مى شود، اگرچه حاكم بعداً فقرا را هم تأمين بكند، اما در دلشان بالاخره باز هم اين جهت رنجش مى شود كه از شهر اين قدر پول بردند و هيچ چيز از آن را هم به ما نداده اند. در حقيقت يك توقع و انتظارى هست كه از وجوهات و درآمد هر شهر و روستايى به فقراى آن شهر و روستا داده شود؛ و لذا امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم يقسم صدقات البوادى فى البوادى و صدقات أهل الحضر فى أهل الحضر»(1) مقصود از «بوادى» چادرنشينان است؛ يعنى بناى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر اين بود كه صدقه ها و زكاتهاى چادرنشين ها را در بين چادرنشين ها تقسيم مى كرد، و صدقه هاى يك شهر يا دهى را هم در ميان مردم فقير آنجا تقسيم مى نمود. و چون مالك اشتر حاكم مصر مى شد و مصر خودش يك كشور بزرگى است، حضرت مى فرمايد: در هر شهرى از درآمد آن شهر به فقراى آن شهر بده.

«فَإِنَّ لِلْأَقْصى مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِى لِلْأَدْنى »

(پس همانا براى دورترين آنها مثل همان بايد كه براى نزديك ترين است.)

«أقصى » يعنى دورتر. اين كه فرمود: «فِى كُلِّ بَلَدٍ» (در هر بلدى) يعنى ولو آن بلدى كه خيلى از مركز و از پايتخت دور است. مثلاً اگر بلوچستان هم يك وقت درآمدى دارد، فقراى بلوچستان بايد از آن تأمين شوند؛ اگر درآمد بلوچستان را به تهران آوردى و بعداً از تهران بخواهد چيزى به بلوچستان برود طول مى كشد، بلكه تا3.

ص: 257


1- - وسائل الشيعة، ج 9، ص 266، باب 28 از ابواب المستحقّين للزّكاة، حديث 3.

همان جا هست بايد مايحتاج آنها را تأمين كرد؛ اين يك نحو استقلالى است.

مضمون عبارت حضرت اين است كه براى دورترين مردم كه مانند چابهار در كنار كشور واقع شده اند مثل همان است كه براى مردم تهران است؛ يعنى همان طور كه يك آدمى كه در تهران است برق و آب و آسفالت لازم دارد و گندم مى خواهد، آن كسى هم كه در چابهار است اينها را مى خواهد.

يكى از مشكلات اين است كه چرا دولت روى نان و گوشت و برخى اجناس ديگر در شهرهاى بزرگ سوبسيد مى دهد و در شهرهاى كوچك و دهات چنين نيست ؟! اين در حقيقت رشوه اى بوده كه در زمان رژيم سابق به مردم پايتخت و شهرهاى بزرگ مى داده اند و همان طور باقى مانده است. از آن وقتى كه ما در شوراى انقلاب مى رفتيم مى گفتيم و هنوز هم آن طور كه ما مى خواستيم عملى نشده است؛ اگر دولت واقعاً قدرت دارد و بودجۀ كشور كافى است، در سطح كشور بايد به همه جنس را با قيمت نازل بدهد، و اگر ندارد به هيچ كدام ندهد؛ ولى تبعيض بين شهرنشينان و روستاييان ظلم است و نبايد باشد.

«وَ كُلٌّ قَدِ اسْتُرْعِيتَ حَقَّهُ »

(و رعايت حق هر يك از ايشان از تو خواسته شده است.)

«استرعيت» از باب استفعال و از مادّۀ «رعاية» است و باب استفعال براى طلب مى آيد؛ يعنى از تو طلب رعايت شده است. رعايت حق آنان از تو طلب شده است، و تو بايد حق همۀ آنان را - چه آنهايى كه دوردست هستند و چه آنهايى كه نزديك اند - رعايت بنمايى.

«فَلايَشْغَلَنَّكَ عَنْهُمْ بَطَرٌ، فَإِنَّكَ لاتُعْذَرُ بِتَضْيِيعِكَ التَّافِهَ لِإِحْكَامِكَ الْكَثِيرَ الْمُهِمَّ »

(پس مبادا فرو رفتن در نعمت تو را از آنان باز دارد، چرا كه در تباه ساختن تو كارى خرد را به خاطر استوار كردن كارى بس مهم عذرى پذيرفته نيست.)

ص: 258

«بَطَر» وقتى است كه نعمت فراوانى بر انسان باشد و ناراحتى هم نداشته باشد، كه در آن صورت خيلى دلخوش مى شود. مى فرمايد: اين دلخوشى سبب نشود كه تو مشغول بشوى و از حقوق ضعفا و بيچارگان اعراض كنى. خودت كه خوشى خيال كنى همۀ مردم خوشند! ممكن است وضع تو خوب باشد، دستت به بيت المال برسد، اما وضعيت آن افراد دوردست و فقرا و بيچارگان بد باشد.

اين را مخصوصاً مسئولين دولتى ياد بگيرند. وزرا، استانداران و ديگران اين جمله را ياد بگيرند؛ چون گاهى كه به يك وزير يا يك استاندار اين گونه مطالب را مى گويى، مى گويد اينها مطالب جزئى است، ما كارهاى مهم تر داريم، ما مسألۀ جنگ داريم، ما مسائل بزرگ داريم، ما رفتيم در سمينار استانداران مسائل بزرگ را انجام بدهيم! اين عذرهايى كه مى آورند و مى گويند: ما با داشتن كارهاى بزرگ اگر به اين كارهاى كوچك هم نرسيديم اشكالى ندارد.

تو معذور نيستى به اين كه كارهاى كوچك را تضييع كرده اى براى اين كه كارهاى مهم را محكم كرده اى و انجام داده اى؛ يعنى نمى توانى انجام كارهاى بسيار بزرگ و مهم را عذر قرار بدهى كه اگر كارهاى كوچك را اهميت نداديم طورى نيست؛ كار كوچك به جاى خود و كار بزرگ هم به جاى خودش، آن كار كوچك هم وظيفه است و بايد انجام بدهى، و نمى توانى عذر بياورى كه من از آن كارهاى كوچك صرف نظر كردم و كارهاى مهم را محكم كردم و خودم را به آنها مشغول نمودم.

«فَلاتُشْخِصْ هَمَّكَ عَنْهُمْ ، وَ لاتُصَعِّرْ خَدَّكَ لَهُمْ »

(پس همّت خود را از آنها باز مگير، و با خودپسندى از ايشان روى برمگردان.)

«تصعير» روگرداندن از كسى در اثر تكبّر است؛ يعنى نبايد فقط بر روى كارهاى مهم تأكيد بكنى و بگويى: حالا ما مشغول جنگيم و كار به آوارگان نداريم، كار به فقرا نداريم.

ص: 259

توجّه ويژه به حال فقراى عفيف و فراموش شده

در ميان فقرا كسانى هستند كه اينها اصلاً به تو دسترسى ندارند، كسى هم اينها را به حساب نمى آورد؛ چون آدمهاى خيلى عفيفى هستند، و يا گوشه و كنارها هستند و دسترسى به تو ندارند. مى فرمايد: در مورد اينها تحقيق كن، تو بايستى يك افرادى داشته باشى كه تحقيق كنند؛ حكومت بايد در هر شهرى و در هر روستايى در مورد آنهايى كه فقير و بى بضاعت اند تحقيق كند، افراد موثق را مأمور نمايد كه از افراد ضعيف تحقيق كنند و حاجات آنان را رفع بنمايند. اينها را حضرت به مالك اشتر مى گويد، مالك اشترى كه مى خواهد حكومت مصر را اداره كند. حضرت مى فرمايد:

تو بايد از موثقين افرادى را مأمور كنى كه در تمام اين كشور حتى در دهات و روستاها - آن هم در آن روز كه نه ماشين بوده نه تلفن و نه تلگراف - بروند و دربارۀ ضعفا و بيچارگانى كه در گوشه و كنار هستند و خجالت مى كشند و مشكلات خود را به كسى نمى گويند تحقيق كنند؛ حكومت بايد به اينها برسد و البته اين خيلى كار مشكلى است.

«وَ تَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لايَصِلُ إِلَيْكَ مِنْهُمْ مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ الْعُيُونُ وَ تَحْقِرُهُ الرِّجَالُ »

(و بازرسى نما كارهاى كسى از آنان را كه به تو دسترسى ندارد، از آن كسانى كه چشم ها او را خوار مى نگرند و مردمان وى را خرد مى شمرند.)

اگر چشم چيزى را ديد ولى در نظرش ارزش نداشت و به آن توجّه نكرد مى گويند «اقتحمته العين»؛ انسان اگر يك چيزى را خيلى مهم بداند به آن چشم مى دوزد، اما اگر يك چيزى را اهميت ندهد به آن نگاه نمى كند و چشم خود را مى گرداند. حضرت مى فرمايند: جستجو كن از حال كسانى كه مردم به آنها چشم نمى دوزند و آنان را كوچك مى شمارند.

ص: 260

«فَفَرِّغْ لِأُولَئِكَ ثِقَتَكَ مِنْ أَهْلِ الْخَشْيَةِ وَالتَّوَاضُعِ »

(پس براى اين گونه افراد مخصوص گردان افراد مورد اعتماد خود را از آنها كه خداترس هستند و فروتن.)

در هر جايى يك گروهى از موثقين را مأمور اين كار كن. اگر يك حاكم بخواهد به فقرا و درماندگان كشورى مانند مصر رسيدگى كند، بايد يك ادارۀ مستقل براى رسيدگى به فقرا داشته باشد كه در هر شهر و دهى تحقيق و بررسى كنند و به وضع بيچارگان رسيدگى نمايند. نبايد اينها يك آدمهايى باشند كه چون با فقرا سروكار دارند به آنها نيش بزنند و با خشونت رفتار كنند، بلكه آدمهايى باشند خداترس و متواضع كه با نوازش احوال فقرا را بپرسند و به آنها كمك كنند.

اين نكتۀ آموزنده اى است، يك مأمورى كه مى خواهد تحقيق كند بايد اهل تواضع و فروتنى باشد كه به فقير سلام كند، احوال او را بپرسد، سراغ تعداد فرزندان و درآمد او را بگيرد، خوب از او تحقيق كند. اين شخصى كه مورد وثوق تو است، پس از تحقيقات كافى از فقرا به تو گزارش بدهد كه شهر ما اين تعداد فقير دارد و ما اين مقدار بودجه احتياج داريم.

«فَلْيَرْفَعْ إِلَيْكَ أُمُورَهُمْ »

(تا كارهاى ايشان را به تو برساند.)

«ثُمَّ اعْمَلْ فِيهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَى اللَّهِ يَوْمَ تَلْقَاهُ »

(آنگاه دربارۀ آنان چنان رفتار كن كه در روز ديدارت با خداوند عذر بياورى.)

بتوانى پيش خدا عذر بياورى و بگويى: خدايا من تا آن اندازه اى كه توانستم مأمور قرار دادم و تحقيق كردم و آنها به من گزارش دادند، من هم آن خدمتى كه بايد نسبت به فقرا انجام بدهم انجام دادم. خلاصه رفتارت با فقرا طورى باشد كه وقتى خدا را

ص: 261

ملاقات مى كنى، بتوانى پيش پروردگارت عذر بياورى و بگويى خدايا من شب نخوابيدم مگر اين كه فقرا تأمين بودند.

بعد مى فرمايد: اين كه من اصرار دارم افراد موثق براى تحقيق فقرا قرار بدهى، براى اين است كه بعضى از اشخاص فقير و درمانده كه به چشم هم نمى آيند احتياج به خيرخواهى بيشترى دارند. خيلى آدمهاى عفيف و درمانده اى هستند كه اگر از گرسنگى بميرند حاضر نيستند بگويند، صورتشان را با سيلى سرخ نگه مى دارند.

«فَإِنَّ هَؤُلاءِ مِنْ بَيْنِ الرَّعِيَّةِ أَحْوَجُ إِلَى الْإِنْصَافِ مِنْ غَيْرِهِمْ »

(چرا كه آنها از ميان رعيّت به عدل و داد از ديگران نيازمندترند.)

طبقات ديگر را اگر يك وقت رسيدگى نكردى البته تو گناه كرده اى ولى خيلى خسارت ندارد، اما اگر به اين بدبخت و بيچاره نرسى از گرسنگى مى ميرد، بچه اش به واسطۀ نداشتن دارو تلف مى شود، يا فرض بفرماييد سيل و زلزله طاق گلى اطاقش را پايين آورده، آنجا در ميان بيابان تلف مى شود، پس بايستى كه به اينها بيشتر رسيدگى شود.

«وَ كُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَى اللَّهِ فِى تَأْدِيَةِ حَقِّهِ إِلَيْهِ »

(و بايد دربارۀ اداى حق هر يك در پيشگاه الهى عذر داشته باشى.)

حضرت در عين حال بر رسيدگى به همۀ فقرا تأكيد مى كند؛ زيرا فقرا در حقيقت آنهايى بودند كه يا سؤال مى كردند يا اگر سؤال نمى كردند فقرشان معلوم بود، اما اينجا قسم سوّمى از فقرا را سفارش مى كند كه اصلاً به چشم نمى آيند و انسان خيال مى كند اينها احتياج ندارند. بعد مى فرمايد: حالا به تو مى گويم همۀ فقرا را در نظر داشته باش به طورى كه بتوانى در اداى حق هر كدام در پيشگاه خدا عذر و حجّت داشته باشى.

ص: 262

«وَ تَعَهَّدْ أَهْلَ الْيُتْمِ وَ ذَوِى الرِّقَّةِ فِى السِّنِّ مِمَّنْ لاحِيلَةَ لَهُ »

(و يتيمان و يتيم داران و نيز كهنسال نيازمند را عهده دار باش، از آن كسانى كه براى او چاره اى نيست.)

ممكن است «أهل اليتم» آنهايى باشند كه يتيم دارند و ممكن است خود يتيم باشد.

باز مى گويد: كسانى را كه يتيم اند يا يتيم دارند تعهد و رسيدگى كن. يك دسته بچه اند كه پدر و مادر ندارند و بايد رسيدگى شوند، يك عده پير و از كار افتاده اند كه اينها هم بايد رسيدگى شوند.

«وَ لايَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَةِ نَفْسَهُ ، وَ ذَلِكَ عَلَى الْوُلاةِ ثَقِيلٌ »

(و خود را در معرض درخواست قرار نمى دهد؛ و اين كار بر واليان گران و سنگين است.)

مى فرمايد: و اين قسم فقرا كه شناخته شده نيستند و بايستى به وسيلۀ تحقيقات و به وسيلۀ بازرسى ها اينها را به دست بياورى، اداره كردن كار اينها بر والى ها خيلى سنگين است. در حقيقت مى خواهد بگويد سنگين ترين وظيفۀ حكومت، به دست آوردن اين اشخاص و ادارۀ آنهاست. و واقعاً هم همين طور است؛ دولت هر چه ملّى، هر چه مكتبى، و هر چه دلسوز باشد، ولى با اين حال نمى تواند به فقرا و بيچارگان و اينهايى كه در روستاها و جاهاى دوردست هستند به خوبى رسيدگى كند.

پس پيدا كردن اين اشخاص كه بخواهى حاجاتشان را برآورده كنى، بر والى ها خيلى سنگين است.

«وَالْحَقُّ كُلُّهُ ثَقِيلٌ »

(و حق همه اش سنگين است.)

سپس حضرت مى فرمايد: حق، همه اش سنگين است؛ اما چاره اى نيست. بايستى كه انسان سراغ حق برود و حق اشخاص را به دست آورد و ادا كند؛ با اين كه سنگين

ص: 263

است؛ اگر تو وظيفه ات را انجام دادى، اگر در جايى هم از آن كوتاهى شد، چون عمداً نبوده خدا از تو مى گذرد.

«وَ قَدْ يُخَفِّفُهُ اللَّهُ عَلى أَقْوَامٍ طَلَبُوا الْعَاقِبَةَ »

(و خداوند آن را سبك مى گرداند بر مردمانى كه در پى عاقبت [نيكو] هستند.)

گاهى اوقات خدا همين حق را با اين كه سنگين است بر كسانى كه عاقبت به خيرى را طلب كردند تخفيف مى دهد؛ يعنى كسانى كه دنبال كار را تا آخر رفته اند ولى تصادفاً از دست آنان خارج شده است، خدا اين را گذشت مى كند.

«فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ ، وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوعُودِ اللَّهِ لَهُمْ »

(و خود را به شكيبايى وامى دارند، و به راستى وعدۀ خدا دربارۀ خويش اطمينان دارند.)

اين افراد طالب عاقبت صبر را بر نفس خودشان وادار كردند، يعنى بر نفس خويش فشار آورده اند كه وظيفه شان را انجام دهند؛ و اينها وثوق دارند به اين كه وعده هايى را كه خدا داده است و فرموده مؤمنين و متّقين را به بهشت مى برد راست است، لذا به وعده هاى خدا اهميت مى دهند و وظيفه شان را به اندازۀ قدرتشان انجام مى دهند، و اگر سهواً هم وظيفه اى را انجام ندادند ممكن است خداوند آنها را ببخشد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 264

(درس 522) - نامۀ 53 (قسمت پانزدهم)

اشاره

لزوم ملاقاتهاى همگانى و بدون موانع مسئولين با مردم

رسيدگى هاى مستقيم حاكم به بعضى مشكلات

دستورهاى عبادى حضرت على عليه السلام به مالك

ص: 265

ص: 266

«نامۀ 53 - قسمت پانزدهم»

«وَاجْعَلْ لِذَوِى الْحَاجَاتِ مِنْكَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِيهِ شَخْصَكَ ، وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً فَتَتَوَاضَعُ فِيهِ لِلَّهِ الَّذِى خَلَقَكَ ، وَ تُقْعِدَ عَنْهُمْ جُنْدَكَ وَ أَعْوَانَكَ مِنْ أَحْرَاسِكَ وَ شُرَطِكَ ، حَتّى يُكَلِّمَكَ مُتَكَلِّمُهُمْ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ ، فَإِنِّى سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم يَقُولُ فِى غَيْرِ مَوْطِنٍ : «لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّةٌ لايُؤْخَذُ لِلضَّعِيفِ فِيهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِىِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ ». ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَالْعِىَّ ، وَ نَحِّ عَنْهُمُ الضِّيقَ وَالْأَنَفَ يَبْسُطِ اللَّهُ عَلَيْكَ بِذَلِكَ أَكْنَافَ رَحْمَتِهِ ، وَ يُوجِبْ لَكَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ ، وَ أَعْطِ مَا أَعْطَيْتَ هَنِيئاً، وَامْنَعْ فِى إِجْمَالٍ وَ إِعْذَارٍ!

ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِكَ لابُدَّ لَكَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا: مِنْهَا إِجَابَةُ عُمَّالِكَ بِمَا يَعْيَا عَنْهُ كُتَّابُكَ ، وَ مِنْهَا إِصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ يَوْمَ وُرُودِهَا عَلَيْكَ بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِكَ ، وَ أَمْضِ لِكُلِّ يَوْمٍ عَمَلَهُ ؛ فَإِنَّ لِكُلِّ يَوْمٍ مَا فِيهِ ، وَاجْعَلْ لِنَفْسِكَ فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَفْضَلَ تِلْكَ الْمَوَاقِيتِ ، وَ أَجْزَلَ تِلْكَ الْأَقْسَامِ ، وَ إِنْ كَانَتْ كُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلُحَتْ فِيهَا النِّيَّةُ ، وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِيَّةُ .

وَلْيَكُنْ فِى خَاصَّةِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دينَكَ : إِقَامَةُ فَرَائِضِهِ الَّتِى هِىَ لَهُ خَاصَّةً ، فَأَعْطِ اللَّهَ مِنْ بَدَنِكَ فِى لَيْلِكَ وَ نَهَارِكَ ، وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ كَامِلاً غَيْرُ مَثْلُومٍ وَ لا مَنْقُوصٍ بَالِغاً مِنْ بَدَنِكَ مَا بَلَغَ ، وَ إِذَا قُمْتَ فِى صَلاتِكَ لِلنَّاسِ فَلاتَكُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لا مُضَيِّعاً؛ فَإِنَّ فِى النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّةُ وَ لَهُ الْحَاجَةُ ، وَ قَدْ سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم حِينَ وَجَّهَنِى إِلَى الْيَمَنِ كَيْفَ أُصَلِّى بِهِمْ ؟ فَقَالَ : «صَلِّ بِهِمْ كَصَلاةِ أَضْعَفِهِمْ ، وَ كُنْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً.»

ص: 267

لزوم ملاقاتهاى همگانى و بدون موانع مسئولين با مردم

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 53 بود؛ نامه اى كه حضرت على عليه السلام راجع به نحوۀ كشوردارى به مالك اشتر مرقوم فرموده بودند. تا طبقۀ هفتم را خوانديم، حال حضرت بعد از ذكر اين هفت طبقه كه بر حسب كار تقسيم شده بودند مى فرمايند: ممكن است كسانى با تو كار داشته باشند و بخواهند به خود تو مراجعه كنند، تو بايد يك قسمت از وقت خود را مخصوص اين كار قرار دهى و بار عام بدهى؛ يعنى وقتى را براى ملاقات عمومى قرار دهى و مأمورينت كنار بروند، تا اهل حاجت بتوانند حاجات خود را براى تو بگويند.

«وَاجْعَلْ لِذَوِى الْحَاجَاتِ مِنْكَ قِسْماً»

(و اى مالك بخشى از وقت خود را براى كسانى قرار ده كه به تو نياز دارند.)

مراد از «ذوى الحاجات» در اينجا فقرا نيست، بلكه مثلاً اگر كسى از استاندار يا وزير شكايت دارد و نمى تواند از او به دادگاه شكايت كند و يا دادگاه هم رسيدگى نمى كند، بايد به آن كسى كه او را منصوب كرده است شكايت كند.

«تُفَرِّغُ لَهُمْ فِيهِ شَخْصَكَ »

(تا در آن وقت خاص خويشتن را براى كار آنان مخصوص گردانى.)

يعنى خودت شخصاً آنجا نشسته باشى و آنها به تو مراجعه كنند.

«وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً»

(و در مجلسى همگانى براى ايشان بنشينى.)

خودت بنشين و همه مردم بتوانند شركت كنند؛ زيرا ممكن است كسى از استاندارى شكايت دارد و چاره اى جز اين نيست كه به خود شما بگويد.

ص: 268

حال مبادا با افرادى كه به اين مجلس مى آيند ترشرويى يا خشونت كنى، بلكه آنان را با آغوش باز بپذير و متواضعانه رفتار كن.

«فَتَتَوَاضَعُ فِيهِ لِلَّهِ الَّذِى خَلَقَكَ »

(پس در آن وقت از براى خدايى كه تو را آفريده فروتنى نمايى.)

يعنى چنين وقتى حالت تواضع و فروتنى داشته باش.

«وَ تُقْعِدَ عَنْهُمْ جُنْدَكَ وَ أَعْوَانَكَ مِنْ أَحْرَاسِكَ وَ شُرَطِكَ ، حَتّى يُكَلِّمَكَ مُتَكَلِّمُهُمْ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ »

(و لشكريان و ياران از محافظان و پاسداران خويش را از آنها بازدارى، تا سخنگوى آنان بدون لكنت زبان با تو سخن گويد.)

يعنى در اين ساعت كه بار عام داده اى به لشكريان و يارانت بگو كنار بروند و مزاحم اشخاص نشوند. به كسانى كه از تو حراست و پاسدارى مى كنند بگو در اين جلسه كنار بنشينند و حرفى نزنند، تا سخنگوى كسانى كه مى خواهند با تو حرف بزنند بدون لكنت زبان حرفش را بزند. يعنى كارى نكن كه زبانش به لكنت بيفتد؛ مثلاً اگر ده نفر آمده اند و شكايتى دارند و يكى از اينها به نمايندگى از ديگران مى خواهد حرفى بزند، بتواند حرفش را بزند و اين طور نباشد كه خودت را بگيرى و محافظين تو با اسلحه بالاى سر آنها ايستاده باشند و آن شخص جرأت نكند حرف بزند.

حضرت على عليه السلام در اين قسمت از نامه حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه بسيار جالب است و بايد با آب طلا آن را نوشت و همه جا در معرض ديد افراد گذاشت:

«فَإِنِّى سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم يَقُولُ فِى غَيْرِ مَوْطِنٍ : «لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّةٌ لايُؤْخَذُ لِلضَّعِيفِ فِيهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِىِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ »

ص: 269

(كه همانا من بارها از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: هرگز امّتى پاك نخواهد گرديد كه در آن حق ناتوان بدون لكنت زبان از توانا گرفته نشود.)

يعنى اگر ملّت و يا امّت مى خواهد پاك باشد، بايد حق ضعفا از قدرتمندان گرفته شود. افرادى كه ضعيف هستند بايد بتوانند بدون لكنت زبان و با صراحت در مقابل قدرتمندان بايستند و حرف خود را بزنند و حق خود را بگيرند.

«ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَ الْعِىَّ »

(سپس درشتى كردن را از ايشان و نيز لكنت زبان را تاب بياور.)

«خُرْق» خشونت و بدزبانى است، و «عِىّ » لكنت در زبان است. حضرت به مالك دستور مى دهد: پس خشونت و بدزبانى و لكنت زبانشان را تاب بياور و تحمّل كن؛ يعنى اين شخصى كه پيش تو مى آيد كه حرفش را بزند، ممكن است به خاطر ظلمى كه به او شده عصبانى باشد و بگويد: وا اسلاما! اين چه جمهورى اسلامى شد! و در گفتارش شدّت عمل به خرج دهد، ولى تو تحمّل كن و بگذار كه حرفش را بزند؛ و همچنين اگر زبانش لكنت پيدا كرد و نتوانست خوب حرف بزند، تحمّل كن و حرفهاى او را گوش كن تا مقصود او را بفهمى.

«وَ نَحِّ عَنْهُمُ الضِّيقَ وَالْأَنَفَ »

(و تنگ نظرى و نيز خود بزرگ بينى را از آنها دور كن.)

«أَنَف» باد در بينى انداختن و تكبّر كردن است. نگو اين چه كسى است كه آمده با رئيس كشور اين طور حرف مى زند. تكبّر به خرج نده. اگر با تواضع و فروتنى و با آغوش باز از آنها استقبال كردى و حرفشان را گوش دادى مورد رحمت خدا قرار مى گيرى.

«يَبْسُطِ اللَّهُ عَلَيْكَ بِذَلِكَ أَكْنَافَ رَحْمَتِهِ ، وَ يُوجِبْ لَكَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ »

ص: 270

(تا خداوند بدين كار جوانب رحمت خويش را بر تو بگشايد، و پاداش فرمانبرى اش را براى تو ثابت نمايد.)

«أكناف» جمع «كَنَف» و به معناى اطراف و جوانب است. اگر تو با افراد با خوشرويى مواجه شدى، خدا به واسطۀ اين رفتار و به خاطر اطاعت او به تو اجر مى دهد.

«وَ أَعْطِ مَا أَعْطَيْتَ هَنِيئاً، وَامْنَعْ فِى إِجْمَالٍ وَ إِعْذَارٍ»

(و آنچه را مى بخشى با خوشرويى ببخش، و [آنچه را بازمى دارى] با روى خوش و عذرخواهى بازدار.)

يعنى به هر صاحب حاجتى هر چه دادى، حال چه پول باشد چه غير پول، مثلاً كارش را انجام دادى، بر او منّت مگذار و با خوشرويى و گوارايى به او ببخش؛ و اگر نمى توانى درخواست او را انجام دهى يا به علّتى مى خواهى انجام ندهى، با روى خوش و با عذرخواهى منع كن و مده.

رسيدگى هاى مستقيم حاكم به بعضى مشكلات

حضرت مى فرمايد: با اين كه بار عام داده اى و همه آمده اند و حرفشان را زده اند، باز يك قسم كارهايى هم هست كه بايد خودت متصدّى بشوى. تو كه مالك اشتر هستى نبايد بگويى من رئيس كشور هستم و وزرايى را معيّن مى كنم و آنها كارها را انجام بدهند، بلكه مثلاً اگر هيأت وزرا يك تصميمى گرفتند ولى مردد هستند كه اين كار را بكنند يا نه و لازم مى دانند كه با نخست وزير يا رئيس جمهور مشورت كنند، و يا اگر در يك مسأله اى دچار اشكال مى شوند، تو بايد مشكل آنان را رفع كنى؛ پس مگو من رئيس كشور هستم و ديگران بايد كارها را انجام دهند؛ اين طور نباشد كه رئيس كشور بودن، فقط اسمى براى تو باشد و فقط پيش تو براى سلام بيايند.

ص: 271

«ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِكَ لابُدَّ لَكَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا: مِنْهَا إِجَابَةُ عُمَّالِكَ بِمَا يَعْيَا عَنْهُ كُتَّابُكَ »

(سپس در ميان كارهاى تو كارهايى است كه خود به ناچار بايد آن را انجام دهى: از آن جمله پاسخ گفتن است به كارگزارانت در آنچه نويسندگانت از آن درمى مانند.)

و فقط انجام آن كارها از عهدۀ تو برمى آيد و خودت بايد انجام دهى. كارهايى نيز هست كه مثلاً رئيس دفتر براى انجام آنها بايد از تو سؤال كند و كمك بگيرد و تو بايد نسبت به اين امور جوابگو باشى. «يَعيا» به معناى عاجزشدن و درماندن، و «كُتّاب» جمع «كاتب» و به معناى نويسندگان است.

«وَ مِنْهَا إِصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ يَوْمَ وُرُودِهَا عَلَيْكَ بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِكَ »

(و نيز از آن جمله است برآوردن نيازهاى مردم در همان روز كه به تو مى رسد و سينه هاى يارانت از انجام آن به ستوه مى آيد.)

«اِصدار» به معناى صادر كردن است؛ در حقيقت كسى كه فرمان مى دهد مثل اين است كه كار مردم را صادر مى كند. «صُدُور» جمع «صَدْر» و به معناى سينه ها، و «اَعْوان» جمع «عَوْن» و به معناى ياران است. يعنى وقتى كارهاى مردم بر تو وارد مى شود و براى يارانت مشكل است و نمى توانند آنها را انجام دهند، تو بايد دستور برآوردن حاجات مردم را بدهى؛ مثلاً اگر يكى از استانداران مرزى در كارى مربوط به جنگ نتوانست تصميم بگيرد و در مشورت كردن و كمك گرفتن احتياج به رئيس كشور داشت، تو بايد او را كمك كنى.

باز حضرت دستور مى دهد كه كار امروز را به فردا نينداز، فردا وقت كار ديگرى است. بعضى مواقع كارى هست كه بايد امروز انجام داد و تأخير آن آفت دارد.

اين حرف به تمام مسئولين ادارات ما مربوط مى شود؛ افرادى كه به كارمندان ادارات مراجعه مى كنند، يك روز از وقت و كار خود را گذاشته اند تا آمده اند در اين

ص: 272

اداره براى يك امضاء، و تو نبايد بگويى فردا بيا؛ زيرا بايستى فردا دوباره دنبال كار خودش برود و شما با اين كارت يك روز ديگر او را بيكار مى كنى و وقتش را مى گيرى. علاوه بر اين گاهى اوقات كارهاى مهمى است، مثلاً يك وزير وقتى كه به رهبر و به رئيس جمهور مراجعه كرد اگر بخواهد اين كار به فردا بيفتد ممكن است عده اى تلف بشوند و كشور ممكن است به هم بريزد؛ لذا اين كارها را نمى توان به فردا انداخت. در اين رابطه حضرت فرمود:

«وَ أَمْضِ لِكُلِّ يَوْمٍ عَمَلَهُ ؛ فَإِنَّ لِكُلِّ يَوْمٍ مَا فِيهِ »

(و در هر روز كار همان روز را انجام بده، چرا كه براى هر روز كارى است مخصوص به آن.)

يعنى كارى است كه روز معيّنى بايد انجام شود و تو بايد آن را در همان روز انجام دهى.

دستورهاى عبادى حضرت على عليه السلام به مالك

حضرت بعد از دستورهايى كه در مورد مسائل كشوردارى به مالك مى دهد مى گويد: تو با خدا هم بايد سر و كار داشته باشى، تو بندۀ خدا هستى، نماز و عبادت و طاعت و دعاها را نبايد فراموش كنى؛ يك ساعتى از وقت خود را بايد براى عبادت و برقرارى رابطه با خدا اختصاص دهى.

«وَاجْعَلْ لِنَفْسِكَ فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَفْضَلَ تِلْكَ الْمَوَاقِيتِ ، وَ أَجْزَلَ تِلْكَ الْأَقْسَامِ ، وَ إِنْ كَانَتْ كُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلُحَتْ فِيهَا النِّيَّةُ ، وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِيَّةُ »

(و براى آنچه بين خود و خدايت دارى بهترين آن اوقات، و بزرگترين قسمت آن را قرار بده؛ هرچند همۀ آنها براى خداست آنگاه كه نيّت در آن شايسته باشد، و رعيّت از آن در آسايش به سر برد.)

ص: 273

اين طور نباشد كه نمازت را وقتى خسته هستى بخوانى، بلكه بايد وقتى كه سرحال و با نشاط هستى نماز بخوانى و به واسطۀ دعا رابطه ات را با خدا محكم كنى.

حضرت روزهاى عمر را تقسيم كرد، كه يك قسمت براى كشوردارى و يك قسمت براى رابطۀ با خداست؛ حالا مى فرمايد: بزرگترين قسمت وقتت را براى رابطۀ خودت با خدا قرار بده؛ ولو آن كارها را هم كه مى كردى در صورتى كه خالصانه باشد براى خدا بود؛ تو همين طور كه ساعتى از وقتت را براى مردم محتاج و گرفتار قرار داده اى تا به تو مراجعه كنند و يا اين كه كارهاى مربوط به كشوردارى را انجام مى دهى، آنها هم براى خداست؛ اگر قصد انسان براى خدا باشد و به خاطر رياست نباشد، همان هم عبادت است؛ اگر نيّت تو نيّت پاكى باشد و در آن كارها خالص باشد، يعنى براى رضاى خدا به امور كشور بپردازى، و از آن كارهايى كه انجام مى دهى رعيّت سالم باشد، يعنى كارهايى باشد كه به نفع رعيّت است نه به ضرر او، و سبب صلح و آرامش او باشد.

«وَلْيَكُنْ فِى خَاصَّةِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِينَكَ : إِقَامَةُ فَرَائِضِهِ الَّتِى هِىَ لَهُ خَاصَّةً »

(و بايد در وقت مخصوصى كه دينت را براى خدا خالص مى گردانى: برپاداشتن واجبات الهى باشد كه آن خاصّ براى خداوند است.)

قبلاً فرمود: بهترين وقتها را براى ارتباط بين خود و خداوند قرار بده، كه منظور حضرت از ارتباط انجام واجبات و مستحبات بود، و چون واجبات اهميت بيشترى دارد باز در اينجا بر واجبات سفارش مى كند.

«فَأَعْطِ اللَّهَ مِنْ بَدَنِكَ فِى لَيْلِكَ وَ نَهَارِكَ »

(پس در بخشى از شب و روزت بدن خويش را به خداوند واگذار.)

«وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ كَامِلاً غَيْرُ مَثْلُومٍ وَ لا مَنْقُوصٍ »

(و آنچه را كه با آن به خدا نزديك مى شوى بى كم و كاست به جا بياور، بدون هيچ خللى و يا نقصى.)

ص: 274

«وَفِّ » از مادّۀ «توفية» به معناى ادا كردن است؛ يعنى چيزى را كه به عهدۀ تو است ادا كن؛ «وَفِّ كاملاً» يعنى نمازت صحيح و سالم باشد، نه با ركوع شكسته و سجدۀ خراب. خدا از انسان واجبات را خواسته و او بايد انجام دهد و آنها را ادا كند؛ بايد آنچه را خدا قرار داده كامل و وافى ادا كنى، نه اين كه براى كارهاى ديگر خودت را آن قدر خسته كنى كه با بيحالى يك نماز سر و پا شكسته بخوانى. بايد در عين حال كه كارهاى كشوردارى را انجام مى دهى و به كارهاى عمومى هم رسيدگى مى كنى، رابطۀ بين خودت و خدا را خصوصاً نسبت به واجبات محفوظ بدارى.

بعيد نيست كه مراد از «غَيْرُ مَثْلُومٍ » اين باشد كه خللى در آن نباشد؛ يعنى خللى كه موجب بطلان است در آن نباشد. «وَ لا مَنْقُوصٍ » يعنى از جهت مستحبات و خصوصياتى هم كه سبب كمال عبادت است كمبود نداشته باشد. نه از واجبات آن كم بگذار و نه از مستحبات.

خلاصه اگر حاكمى، استاندارى، فرماندارى، وزيرى، نخست وزيرى، رئيس جمهورى و يا رهبر هستى و به شما كارهاى عمومى و كشوردارى مراجعه مى شود، بايد بدانى كه اين كارها مربوط به تو و خداست و بايد كامل انجام بدهى، نه از واجباتش كم بگذارى نه از مستحبات آن. ما آمده ايم در اين دنيا براى اين كه كامل بشويم و كامل شدنمان به اين است كه با خدا رابطه پيدا كنيم؛ و براى رابطه پيدا كردن، بايستى وظايف خود را انجام دهيم.

«بَالِغاً مِنْ بَدَنِكَ مَا بَلَغَ »

(هر چه مى خواهد به بدنت برسد برسد.)

از واجبات خدا نبايد كم بگذارى، هرچند ضعف و سستى هم پيدا كنى. البته اگر مريض شوى آن مسألۀ ديگرى است. و اين نيز مهم است كه اگر خودت براى خودت نماز مى خوانى، بايد نمازت كامل و تمام عيار باشد و كم نگذارى؛ اما اگر مى خواهى

ص: 275

نماز جماعت بخوانى، آنجا ديگر زياد به مستحبات كارى نداشته باش و حساب اضعف مأمومين را بكن؛ پيرمرد و پيرزن و افراد مريض مى آيند كه به تو اقتدا كنند، اگر ركوع و سجود را طول بدهى يا فاصلۀ بين دو نماز را زياد كنى و دعا بيش از معمول بخوانى، اين شخص ناتوان نمى تواند تاب بياورد، اينجا بايد حال ضعيف ترين مردم را مراعات كنيد.

«وَ إِذَا قُمْتَ فِى صَلاتِكَ لِلنَّاسِ فَلاتَكُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لا مُضَيِّعاً»

(و اگر براى مردم به نماز جماعت ايستادى پس نه آنان را بيزار كن و نه نماز را تباه نما.)

يعنى واجبات را به جا بياور و از مستحبات كم كن. اگر خيلى طول بدهى و همۀ مستحبات را بخواهى به جا بياورى، سبب نفرت مردم مى شود و ديگر به نماز جماعت نمى آيند، مى گويند نماز جماعت براى بيكارهاست؛ و اگر بخواهى خيلى كم بگذارى، اين سبب مى شود كه يك وقت واجبات نماز را هم كم بگذارى؛ پس واجبات را به جا بياور و از مستحبات كم كن و در كم كردن مستحبات حدّ وسط را مراعات كن تا تعادل باشد.

«فَإِنَّ فِى النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّةُ وَ لَهُ الْحَاجَةُ »

(زيرا در ميان مردم كسى هست كه بيمار است و يا حاجتى دارد و گرفتار است.)

مى فرمايد: زيرا بعضى از مردم كار دارند و يا مريض هستند و نمى توانند به جماعت طولانى بايستند. بعضى مواقع مى بينيم اشخاص در ركوع هستند، افرادى مى آيند و مى گويند: يا اللّه. امام هم ركوع را طول مى دهد. اينجا دستور داريم كه به اندازۀ دو مقابل ركوع عادى طول بدهد؛ يعنى اگر ركوع شما سى ثانيه طول مى كشيده، حالا براى اين كه يا اللّه يا اللّه مى گويند يك دقيقه طول بكشد؛ اما نه اين كه زياد طول بدهى و حق ضعفا رعايت نشود.

ص: 276

«وَ قَدْ سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم حِينَ وَجَّهَنِى إِلَى الْيَمَنِ كَيْفَ أُصَلِّى بِهِمْ ؟»

(و من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنگاه كه مرا به يمن فرستاد پرسيدم: با مردم چگونه نماز گزارم ؟)

حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على عليه السلام را يك مدّتى به يمن فرستاده بود كه در آنجا براى مردم امامت مى كرد. مى گويد: وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا به يمن فرستاد از ايشان پرسيدم من به عنوان امام جماعت در آنجا نماز را با مستحبات و با همۀ آداب طول بدهم يا مختصر بخوانم ؟

«فَقَالَ : «صَلِّ بِهِمْ كَصَلاةِ أَضْعَفِهِمْ ، وَ كُنْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً»

(كه فرمود: با ايشان مانند نماز ناتوانترين آنها نماز گزار، و با مؤمنين مهربان باش.)

ضعيف ترين فرد كه مثلاً كمردرد دارد و يا آدمى كه كار فورى دارد، اينها نمازشان بر فرض پنج دقيقه طول مى كشد تو هم بايد نمازت پنج دقيقه بشود، نه اين كه حساب كسانى را بكنى كه تاب و توان يك ربع ساعت نماز را دارند و تو هم يك ربع طول بدهى. «وَ كُنْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً» : و بايد نسبت به مؤمنين مهربان باشى.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام مى گويد: با مردمِ مؤمن بايستى با رحمت و شفقت رفتار نمايى و اين رحمت و شفقت حتى در نماز هم بايستى منعكس باشد.

پس هر فرمانده اى بايد وقت خود را بر سه قسم تقسيم كند:

1 - يك قسمتى از وقتش را بايستى براى رجوع صاحبان حاجت بار عام بدهد.

البته مردم هم بايد در مراجعات خود توجّه داشته باشند در كارى كه به آن فرمانده مربوط است مراجعه كنند و بدون جهت وقت او را نگيرند.

2 - و يك قسمتى را براى فرماندهان زيردست، استانداران، وزيران، رؤساى دفتر و غيره معيّن كند كه براى گزارش امور و كسب تكليف در كارها نزد او بيايند.

ص: 277

3 - و يك قسمت هم بايد صرف فرائض و عبادات بشود.

در اين سه وظيفه همۀ فرماندهان از حاكم و رهبر گرفته تا فرماندهان جزء مشترك هستند. حال حضرت وقت خواب و خوراك را ذكر نكرد، چون گفتن ندارد و همۀ مردم اين گونه كارها را انجام مى دهند.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق بدهد تا به وظايفمان عمل كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 278

(درس 523) - نامۀ 53 (قسمت شانزدهم)

اشاره

ضرر جدايى حاكم از مردم

جلوگيرى از ضرر و خطر اطرافيان و خويشان

رعايت حق نسبت به همۀ مردم

لزوم برطرف كردن سوء ظنّ مردم نسبت به حاكم

نمونه اى از توجيه مردم توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

ص: 279

ص: 280

«نامۀ 53 - قسمت شانزدهم»

«وَ أَمَّا بَعْدُ، فَلاتُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَكَ عَنْ رَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلاةِ عَنِ الرَّعِيَّةِ شُعْبَةٌ مِنَ الضِّيقِ ، وَ قِلَّةُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ، وَالْإِحْتِجَابُ مِنْهُمْ يَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ فَيَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْكَبِيرُ، وَ يَعْظُمُ الصَّغِيرُ، وَ يَقْبُحُ الْحَسَنُ ، وَ يَحْسُنُ الْقَبِيحُ ، وَ يُشَابُ الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ ، وَ إِنَّمَا الْوَالِى بَشَرٌ لايَعْرِفُ مَا تَوَارى عَنْهُ النَّاسُ بِهِ مِنَ الْأُمُورِ، وَ لَيْسَتْ عَلَى الْحَقِّ سِمَاتٌ تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ الْكَذِبِ ، وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَيْنِ : إِمَّا امْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُكَ بِالْبَذْلِ فِى الْحَقِّ فَفِيمَ احْتِجَابُكَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِيهِ ؟ أَوْ فِعْلٍ كَرِيمٍ تُسْدِيهِ ، أَوْ مُبْتَلىً بِالْمَنْعِ فَمَا أَسْرَعَ كَفَّ النَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِكَ إِذَا أَيِسُوا مِنْ بَذْلِكَ مَعَ أَنَّ أَكْثَرَ حَاجَاتِ النَّاسِ إِلَيْكَ مِمَّا لا مَؤُونَةَ فِيهِ عَلَيْكَ ، مِنْ شَكَاةِ مَظْلِمَةٍ أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِى مُعَامَلَةٍ .

ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِى خَاصَّةً وَ بِطَانَهً فِيهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَ تَطَاوُلٌ ، وَ قِلَّةُ إِنْصَافٍ فِى مُعَامَلَةٍ ، فَاحْسِمْ مَادَّةَ أُولَئِكَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْكَ الْأَحْوَالِ ، وَ لاتُقْطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِيَتِكَ وَ حَامَّتِكَ قَطِيعَةً ، وَ لايَطْمَعَنَّ مِنْكَ فِى اعْتِقَادِ عُقْدَةٍ تَضُرُّ بِمَنْ يَلِيهَا مِنَ النَّاسِ فِى شِرْبٍ ، أَوْ عَمَلٍ مُشْتَرَكٍ يَحْمِلُونَ مَؤُونَتَهُ عَلى غَيْرِهِمْ ، فَيَكُونَ مَهْنَأُ ذَلِكَ لَهُمْ دُونَكَ ، وَ عَيْبُهُ عَلَيْكَ فِى الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ .

وَ أَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِيبِ وَالْبَعِيدِ، وَ كُنْ فِى ذَلِكَ صَابِراً مُحْتَسِباً، وَاقِعاً ذَلِكَ مِنْ قَرَابَتِكَ وَ خَاصَّتِكَ حَيْثُ وَقَعَ ، وَابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا يَثْقُلُ عَلَيْكَ مِنْهُ ؛ فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذَلِكَ مَحْمُودَةٌ .

ص: 281

وَ إِنْ ظَنَّتِ الرَّعِيَّةُ بِكَ حَيْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِكَ ، وَاعْدِلْ عَنْكَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِكَ ؛ فَإِنَّ فِى ذَلِكَ رِيَاضَةً مِنْكَ لِنَفْسِكَ ، وَ رِفْقاً بِرَعِيَّتِكَ ، وَ إِعْذَاراً تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَكَ مِنْ تَقْوِيمِهِمْ عَلَى الْحَقِّ .»

ضرر جدايى حاكم از مردم

در بررسى نامۀ 53 نهج البلاغه به اينجا رسيديم:

«وَ أَمَّا بَعْدُ، فَلاتُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَكَ عَنْ رَعِيَّتِكَ »

(و اما بعد؛ مبادا خويشتن را فراوان از رعيّت خويش پنهان كنى.)

بعد از آن مطالبى كه قبلاً گفتيم مسائل ديگرى هست كه باز جنبۀ اخلاقى دارد و مالك اشتر بايد رعايت كند، مى فرمايد: محجوب بودن خودت را از رعيّت طولانى مكن. البته حاكم هم بشر است و لابد يك زندگى خصوصى دارد، احتياج به استراحت دارد، نمى شود از او انتظار داشت كه همۀ شبانه روز خود را در اختيار مردم قرار دهد، پس قهراً حاكم يك ساعاتى از روز را از رعيّت و ملّت جداست، ولى مى فرمايد اين جدايى را طولانى مكن.

«نّ » در «فلا تُطوِّلنَّ » تأكيد ثقيله است؛ يعنى قطعاً محجوب بودن و جدا بودن خود را از رعيّت طولانى مكن؛ به اين معنا كه زياد در ميان ملّت بيا تا افراد مختلف با تو تماس بگيرند.

«فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلاةِ عَنِ الرَّعِيَّةِ شُعْبَةٌ مِنَ الضِّيقِ ، وَ قِلَّةُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ»

(چرا كه پنهان ماندن واليان از رعيّت نمونه اى است از سختگيرى [نسبت به رعيّت]، و كم اطلاعى از كارها.)

«وُلاة» جمع «والى» به معناى حاكم است. «اِحتجاب» از مادّۀ «حجاب» است و

ص: 282

حجاب يعنى مانع - به دربان حاجب مى گويند، چون مانع تماس مردم با حاكم مى شود - «اِحتجاب» به معناى حاجب داشتن و جدا بودن است.

محجوب بودن و پنهان شدن والى ها از مردم دو ضرر اساسى دارد:

1 - يك نوع سختگيرى نسبت به مردم است.

2 - حاكم كمتر مى تواند به امور كشور آگاه شود.

يك ضرر براى مردم دارد و آن اين كه اين احتجاب يك نحوه سختگيرى به آنان است، براى اين كه مردم بسا يك احتياجاتى دارند كه ديگران در رفع اين حاجت كوشش نمى كنند و آنان ناچارند به خود حاكم مراجعه كنند؛ و اگر حاكم دربان داشته باشد و مردم هيچ وقت نتوانند او را ببينند، اين يك نوع سختگيرى است كه نسبت به مردم روا داشته است و براى آنان ضررى است.

اما ضررى كه براى خود حاكم دارد اين است كه حاكم كمتر مى تواند به امور كشور علم پيدا كند؛ زيرا در صورت سختگيرى علم او به امور كشور به كانالهاى خاصى منحصر مى شود؛ وقتى حاكم به ميان مردم نيايد و مردم نتوانند مستقيماً با او تماس بگيرند، ناچار احاطۀ او بر امور كشور از كانال همان اطرافيان مى شود و مسألۀ سانسور پيش مى آيد، و بسا مى گويند چيزهايى را مصلحت نيست به حاكم برسانيم و آنچه را دلشان بخواهد پيش حاكم منعكس مى كنند و هر چه را دلشان نخواهد منعكس نمى كنند؛ بنابراين قضايا و مطالب آن طورى كه واقع است براى او روشن نمى شود و اين ضرر بزرگى براى حاكم است.

«وَ الْإِحْتِجَابُ مِنْهُمْ يَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ »

(و پنهان ماندن از رعيّت، واليان را از دانستن آنچه از آن پنهان بوده اند باز مى دارد.)

يعنى حاكم فقط از چيزهايى كه در اندرونى خودش اتفاق مى افتد اطلاع پيدا مى كند، اما به چيزهايى كه در خارج اتفاق مى افتد نمى تواند احاطه پيدا كند.

ص: 283

«فَيَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْكَبِيرُ، وَ يَعْظُمُ الصَّغِيرُ»

(پس بزرگ نزد آنان كوچك نمايد، و كوچك بزرگ به شمار آيد.)

وقتى بنا شود قضايا و واقعيات از كانال خاصى به تو گفته شود، چيزهاى بزرگ را در نظر تو كوچك مى كنند و چيزهاى كوچك را در نظر تو بزرگ جلوه مى دهند. يعنى بسته به ميل اين اطرافيان مى شود؛ اينها يك مسألۀ كوچك را بسا در نظر تو خيلى بزرگ جلوه مى دهند تا تو عكس العمل نشان بدهى، و يك قضايايى را كه بزرگ است و تو بايد به آنها اهميت بدهى كوچك نشان مى دهند تا تو عكس العمل نشان ندهى؛ و اين به ضرر تو است.

«وَ يَقْبُحُ الْحَسَنُ ، وَ يَحْسُنُ الْقَبِيحُ »

(و نيكو زشت شود، و زشت نيكو گردد.)

يك چيزهايى را كه خيلى خوب است پيش تو بد جلوه مى دهند، و بر عكس كار زشت را نيكو جلوه مى دهند.

«وَ يُشَابُ الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ »

(و حق با باطل درآميزد.)

«شَوْب» به معناى مخلوط شدن است. وقتى بخواهند به تو حق را بگويند با باطل مخلوط مى كنند و به تو مى گويند؛ و تو خودت كه علم غيب ندارى و اگر بخواهى به حقايق امور آگاه بشوى راهش همين است كه به ميان مردم بروى و مردم گرد تو بيايند تا از مسائل آن طورى كه هست آگاه بشوى؛ اين است كه مى گويد:

«وَ إِنَّمَا الْوَالِى بَشَرٌ لايَعْرِفُ مَا تَوَارى عَنْهُ النَّاسُ بِهِ مِنَ الْأُمُورِ»

(و جز اين نيست كه والى يك انسان است و به كارهايى كه مردم از او پوشيده دارند آگاهى ندارد.)

ص: 284

مى فرمايد: والى يك بشر است كه ممكن است نتواند آن طور كه بايد نسبت به امورى كه مردم در ميان خودشان انجام داده اند آگاهى و شناخت پيدا كند. آنچه مردم از تو جدا و مخفيانه انجام داده اند - در شهرهاى دور كارهايى انجام داده اند كه اطرافيان از شما مى پوشانند - اينها را خودت نمى توانى احاطه پيدا كنى مگر اين كه به ميان مردم بروى و از افراد و كانالهاى مختلف احاطه پيدا كنى.

و اين درس مهمى است كه شخص حاكم كه مى خواهد بر يك كشورى يا استان يا منطقه اى حكومت بكند بايد توجّه داشته باشد و قضايا را آن طورى كه هست نزد او منعكس كنند و از تمام مسائلى كه هست آگاه بشود، و قهراً كانال اطلاعاتى اش نبايد يك كانال خاصى باشد و بايد از كانالهاى مختلف مطّلع شود، و بهترين كانال خود مردمند. اين است كه مى فرمايد: والى بشرى است كه نسبت به آنچه مردم از او پوشيده اند از امورى كه مردم سعى مى كنند والى نفهمد شناخت و آگاهى ندارد، و اطرافيان هم مى گويند نمى بايد به او بگوييم زيرا ناراحت مى شود؛ در اين صورت آگاه نمى شود.

«وَ لَيْسَتْ عَلَى الْحَقِّ سِمَاتٌ تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ الْكَذِبِ »

(و حق را نيز نشانه هايى نيست كه با آن انواع راست از دروغ شناخته شود.)

«سِمات» جمع «سِمَة» به معناى علامت و نشانه است. «ضُروب» جمع «ضَرْب» و به معناى انواع و اقسام است. راست و دروغ بودن گزارشات با تحقيق معلوم مى شود و بايد از مردم بشنوى و براى اين كار بايد با مردم باشى، آنها را راه بدهى كه مستقيماً بيايند و حقايق را به تو بگويند تا اطرافيان حقايق را پيش تو وارونه جلوه ندهند. اين مسائل و نكات را حضرت على عليه السلام 1400 سال پيش از زمان ما به مالك اشتر تذكر مى دهند.

بعد مى فرمايند: تو اصلاً چه حاجت دارى كه خودت را از مردم جدا كنى و حاجب و دربان داشته باشى كه هيچ كس نتواند تو را هيچ وقت ببيند؟! تو يا آدمى هستى كه اهل بذل

ص: 285

و بخشش مى باشى و اگر مردم چيزى از تو بخواهند به آنها مى دهى، كه در اين صورت چرا از مردم پوشيده باشى ؟ تو كه حاجات مردم را برآورده مى كنى، پس چه بهتر كه مردم تو را ببينند و حاجاتشان را هم برآورده كنى؛ يا آدمى هستى كه بذل و بخشش ندارى، پول ندارى بدهى يا نمى خواهى بدهى، چند نفر كه مراجعه كردند و نتيجه اى نگرفتند ديگر كسى نمى آيد، پس دليلى ندارد كه تو خودت را از آنها بپوشانى.

لذا چنانچه حاكمى بگويد اگر ما بخواهيم در دسترس مردم باشيم توقعات مردم زياد است و ما نمى توانيم خواسته هايشان را برآورده كنيم، حضرت على عليه السلام مى فرمايد: اينها عذرى نيست كه تو به خاطر آن خودت را از مردم جدا كنى؛ زيرا تو يا حاجات مردم را برآورده مى كنى، پس دليلى ندارد كه پوشيده باشى؛ و يا برآورده نمى كنى، كه وقتى چند مورد به حاجات مردم رسيدگى نكردى و مردم ديدند آمدنشان بى فايده است ديگر به سراغ تو نمى آيند. مى فرمايد:

«وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَيْنِ : إِمَّا امْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُكَ بِالْبَذْلِ فِى الْحَقِّ »

(و جز اين نيست كه تو يكى از دو مرد هستى: يا انسانى هستى كه نفس تو به بخشيدن در حق سخاوتمند است.)

يعنى حقوق مردم را به آنها مى دهد، هر كه مستحق هر چه هست به او مى دهد.

«فَفِيمَ احْتِجَابُكَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِيهِ ؟ أَوْ فِعْلٍ كَرِيمٍ تُسْدِيهِ »

(پس در اين صورت چيست سبب پنهان ماندنت از حقى واجب كه آن را ببخشى ؟ يا كارى نيكو كه آن را انجام دهى ؟)

و خلاصه آنچه مى دهى يا حقى است كه مردم به عهدۀ تو دارند، يا احسان و جوانمردى خود تو است؛ در هر حال چرا خودت را مخفى كنى ؟! بگذار مردم مستقيماً از دست تو حق خود را بگيرند، تو كه بخشش مى كنى چه بهتر كه مردم از دست خودت بگيرند و ديگر واسطه در كار نباشد.

ص: 286

«أَوْ مُبْتَلىً بِالْمَنْعِ فَمَا أَسْرَعَ كَفَّ النَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِكَ إِذَا أَيِسُوا مِنْ بَذْلِكَ »

(يا به بازداشتن خير گرفتارى، كه در اين صورت مردم به زودى از درخواست از تو خوددارى مى كنند آنگاه كه از بخشش تو نااميد گردند.)

وقتى منّاع للخير هستى و خيرى از تو به مردم نمى رسد، چند دفعه كه آمدند و ديدند تو ندادى ديگر نمى آيند و چقدر سريع خود مردم از اين كه از تو سؤال كنند باز داشته مى شوند. تو در ميان جامعه بيا تا حقايق برايت روشن شود؛ و در صورتى كه اهل كرم هستى چه بهتر كه با دست خودت بذل و بخشش كنى، اگر اهل كرم نباشى ديگر مردم به سراغ تو نمى آيند؛ ولى حقايق برايت روشن مى شود.

سپس مى فرمايد: وانگهى تمام مردمى كه به تو مراجعه مى كنند پول نمى خواهند كه تو به خاطر بى پولى مخفى مى شوى. ممكن است كسى از دست فرماندار، بخشدار يا ديگرى شكايت داشته باشد و بخواهد شكايتش را به تو بگويد، يا اين كه يك معامله اى يا قراردادى با تو دارند، يا با ديگران دارند و از تو مى خواهند كه به انصاف رفتار بكنى.

«مَعَ أَنَّ أَكْثَرَ حَاجَاتِ النَّاسِ إِلَيْكَ مِمَّا لا مَؤُونَةَ فِيهِ عَلَيْكَ ، مِنْ شَكَاةِ مَظْلِمَةٍ أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِى مُعَامَلَةٍ »

(با اين كه بيشتر نيازهاى مردم به تو چيزى است كه در آن هزينه اى بر تو نيست، از قبيل شكايت كردن از ستمى يا عدالت خواهى در معامله اى.)

البته گاهى اوقات حاكم مجبور است خود را از مردم بپوشاند؛ چون بالاخره خواب دارد، زندگى دارد و يا جهات امنيتى اقتضا دارد؛ اما آنچه هست اين كه مى گويد: «لاتُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَكَ » : محجوب بودنت از مردم را طولانى مكن. هم خود را در اختيار مردم قرار بده و هم به ميان مردم بيا و هم مردم نزد تو بيايند، هميشه حاجب و دربان نباشد.

ص: 287

جلوگيرى از ضرر و خطر اطرافيان و خويشان

«ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِى خَاصَّةً وَ بِطَانَهً »

(سپس همانا براى والى نزديكان و خويشانى است.)

مسألۀ ديگرى كه خيلى اهميت دارد و نوع افرادى كه متصدّى حكومت مى شوند به اين درد گرفتار هستند اين است: كسى كه در رأس حكومتى قرار مى گيرد، ولو خودش هم آدم خوبى باشد و به مردم ظلم و تعدّى نكند، اما خويشاوندانى دارد كه طبيعتاً از قدرت او سوء استفاده مى كنند و به مردم زور مى گويند. حضرت مى فرمايد:

چون هر حاكمى خويشاوندان و خواص و رفقايى دارد كه مى خواهند از قدرت حاكم سوء استفاده كنند، تو از اوّل دست آنان را كوتاه كن كه مبادا از قدرت تو سوء استفاده بكنند؛ اينها را اطراف خودت راه مده كه بخواهند از موقعيت تو استفادۀ نامشروع نمايند.

«ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِى خَاصَّةً وَ بِطَانَةً » ؛ «بِطانة» يعنى آن كه معمولاً در باطن با انسان است، مثل خويشاوندان؛ معمولاً خواص و خويشاوندان حاكم يك حالت خودخواهى پيدا مى كنند و در هر منبع درآمدى، مثل كارخانه و كشاورزى و معدن مى خواهند بيايند و آن را منحصر به خود كنند؛ مانند زمان شاه كه هر جا در ايران معدن پيدا مى شد، شاهپور غلامرضا يا پسر اشرف پهلوى آنجا شريك مى شدند.

«فِيهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَ تَطَاوُلٌ »

(كه در آنها خوى برترى جويى و گردنكشى است.)

«اِسْتئثار» يعنى مقدّم داشتن خود بر ديگران، و «تطاول» بلند پروازى است.

مى خواهند خودشان را بر ديگران مقدّم بدارند و خودخواه و مستبدّند، و در آنها خوى گردنكشى است.

ص: 288

«وَ قِلَّةُ إِنْصَافٍ فِى مُعَامَلَةٍ »

(و در معامله كمتر انصاف داشتن.)

فقط نفع خود را در نظر مى گيرند و به طرف معامله زور مى گويند، طرف معامله هم چون او خواهر يا برادر شاه است مجبور است سكوت كند.

«فَاحْسِمْ مَادَّةَ أُولَئِكَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْكَ الْأَحْوَالِ »

(پس ريشۀ ستم اين افراد را با بريدن موجبات آن حالات از بين ببر.)

از ابتدا مادّۀ اين نوع حالات را از آنها قطع كن، و به آنها بگو خواهران و برادران و خواص من حق ندارند در كارخانجات و در معاملات و تجارات مردم و معادن و...

دخالت نمايند.

وقتى آيۀ زكات نازل شد از آنجا كه طبق آيه يكى از مصارف زكات «عاملين عليها» مى باشند، يعنى كسانى كه كارپردازند و زكاتها را جمع آورى مى كنند، پس از نزول آيۀ زكات عده اى از بنى هاشم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و عرض كردند: يا رسول اللّه اجازه بدهيد زكاتها را ما كه فاميل شما هستيم جمع آورى كنيم و حقوق دريافت داريم.

پيامبر فرمودند: صدقه و زكات بر من و بر بنى هاشم حرام است، شما اصلاً به سراغ زكات نياييد، حتى عامل و كارپرداز زكات هم نبايد بشويد! و در روايت آمده كه حضرت فرمود: «أترونى مؤثراً عليكم غيركم»(1) شما خيال مى كنيد من مى خواهم ديگران را بر شما مقدّم بدارم ؟ خير، مسألۀ تقديم نيست بلكه خير شما در اين است كه در اين امور دخالت نكنيد و سراغ زكات و ماليات و... نرويد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اوّل ريشۀ فساد را قطع مى كند؛ چرا كه ممكن است بنى هاشم ابتدا به1.

ص: 289


1- - وسائل الشيعة، ج 9، ص 268، باب 29 از ابواب المستحقّين للزّكاة، حديث 1.

عنوان كارپرداز جمع بشوند و سپس برخى از آنان طمع كنند و با رعيّت ها بند و بست نمايند. از اوّل بايد دست اينها را كوتاه كرد. اين است كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

«فَاحْسِمْ مَادَّةَ أُولَئِكَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْكَ الْأَحْوَالِ » از اوّل اسباب اين حالات را قطع كن و بگو اصلاً كار دولتى به شما نمى دهم.

«وَ لاتُقْطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِيَتِكَ وَ حَامَّتِكَ قَطِيعَةً »

(و به هيچ يك از اطرافيان و خويشاوندانت زمينى را واگذار مكن.)

«حاشية» به معناى اطرافى است، و «حامَّة» يعنى قوم و خويش؛ «قَطيعة» اين است كه يك قسمت از اراضى خالصۀ دولت را در اختيار كسى قرار بدهند؛ «اِقطاع» يعنى جداكردن يك قسمت از زمين و قرار دادن آن در اختيار يك شخص.

مى فرمايد: مبادا زمين ها را در اختيار اطرافيانت قرار بدهى. تو حق ندارى از زمين هايى كه متعلق به حكومت اسلامى و اموال عمومى است يك قسمت را جدا كنى و به بستگانت بدهى تا آنها سوء استفاده كنند.

«وَ لايَطْمَعَنَّ مِنْكَ فِى اعْتِقَادِ عُقْدَةٍ تَضُرُّ بِمَنْ يَلِيهَا مِنَ النَّاسِ فِى شِرْبٍ »

(و مبادا كسى از تو در طمع افتد در بستن قرارداد روستا يا مزرعه اى كه به مردم مجاور آن در بهرۀ آب زيان رساند.)

«لايَطْمَعَنَّ » يعنى بايد طمع نكند. «عُقْدَة» به معناى مزرعه و روستاست. مى فرمايد:

تو بايد كارى كنى كه هيچ يك از خويشان و حاشيه نشينان و اطرافيان تو طمع نكند كه يك روستا يا يك مزرعه را به او بدهى و آنگاه به املاك مجاور تعدّى كند و آب مزرعۀ مردم را بگيرد و يا خرجهاى مشترك را به آنان تحميل نمايد.

مثلاً اگر يك روستا را به او بدهى به اهالى اطراف زورگويى مى كند؛ يك روستا را به او مى دهى بعد هر چه زمين بيابان اطراف آن روستا هست، از اين كوه تا آن كوه را

ص: 290

ثبت مى دهد و گله دارها اگر بخواهند گله هايشان را در بيابان بچرانند از آنها پول مى گيرد، يا زمين ها را به ديگران مى فروشد. در گذشته كسانى كه وابسته به يك حكومت بودند، اگر يك روستا يا يك ده را مالك مى شدند، ديگر آنجا را منحصر به خود مى دانستند و مزاحم مردم مى شدند.

مى فرمايد: طمع نكند از شما در اين كه مالك بشود يك مزرعه و يك روستايى را و آنگاه كه مالك اين مزرعه شد به كسانى كه پهلوى اين مزرعه زمين دارند و از مردم هستند ضرر بزند. فرض كنيد رودخانه اى هست كه بايد به چند ده آب بدهد، صاحب اين ده چون از اقوام حاكم است هر چه آب مى خواهد مى گيرد و در حق ديگران ظلم مى كند. «فِى شِرْبٍ » يعنى در آبى كه مى خواهد به زراعت بدهد به ديگران ظلم مى كند.

«أَوْ عَمَلٍ مُشْتَرَكٍ يَحْمِلُونَ مَؤُونَتَهُ عَلى غَيْرِهِمْ »

(يا بار و گرانى كارى را كه بايد به شركت انجام داد بر ديگران نهد.)

مثلاً براى لايروبى و پاكسازى نهر بايد مقدارى خرج كند، در اين موقع اقوام شما خرجش را به گردن ديگران مى گذارند و موقع استفاده هم زور مى گويند و از آن استفادۀ بيشترى مى برند.

مى فرمايد: مسئوليت اين كار در دنيا و آخرت به گردن تو است، چون برادر تو است و به نام تو زور مى گويد، بنابراين هم در دنيا مردم با تو مخالف مى شوند و از ترس تو جرأت نمى كنند چيزى بگويند و هم در آخرت گرفتار عذاب الهى هستى.

«فَيَكُونَ مَهْنَأُ ذَلِكَ لَهُمْ دُونَكَ ، وَ عَيْبُهُ عَلَيْكَ فِى الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ »

(پس لذّت و گوارايى اين براى ايشان است و نه تو، اما عيب و ضررش در دنيا و آخرت براى تو خواهد بود.)

ص: 291

«مَهْنَأ» از مادّۀ «هَنَأ» و به معناى گوارايى است؛ يعنى نفع آن ملك به خواهر، برادر، خويشاوند و وزراى تو مى رسد اما عيب و ضررش هم در دنيا و هم در آخرت بر تو است؛ در دنيا وقتى مردم از جانب آنها مورد ظلم واقع شدند به حساب تو مى گذارند، و در آخرت هم خدا تو را عقوبت مى كند كه چرا مانع ظلم اطرافيان و خويشانت نشدى ؟!

رعايت حق نسبت به همۀ مردم

«وَ أَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِيبِ وَالْبَعِيدِ»

(و حق را دربارۀ هر آن كه ثابت گردد اجرا كن، نزديك باشد و يا دور.)

حضرت به مالك اشتر مى فرمايد: هر كسى كه حق بر او واجب شده است تو اداى حق را بر او الزام كن، خواه خويشاوند تو باشد خواه نباشد. اگر خويشاوند تو هم به مردم زور گفت بايد محاكمه شود و حق مردم را پس بدهد.

«وَ كُنْ فِى ذَلِكَ صَابِراً مُحْتَسِباً»

(و در عمل به حق شكيبا باش و به حساب خدا بگذار.)

زيرا عمل به حق سخت است، مخصوصاً اگر انسان بخواهد به خويشان و اطرافيان خود فشار آورده و آنها را ناراحت كند و در اثر ناراحتى آنها بسا انسان ناراحت هم مى شود، ولى بايد اين ناراحتى را براى رضاى خدا تحمّل كرد ولو به ضرر خود انسان و يا به ضرر خويشانش باشد.

«وَاقِعاً ذَلِكَ مِنْ قَرَابَتِكَ وَ خَاصَّتِكَ حَيْثُ وَقَعَ »

(هرچند در راه اجراى حق بر خويشاوندان و نزديكانت هرچه مى خواهد پيش آيد.)

وقتى بناست كه ماليات بگيرى، حال اگر اين خويشاوند تو هم بايد نصف مالش را

ص: 292

بدهد اشكالى ندارد؛ و يا اگر او به زور از مردم مالى را گرفته، بايد از او بگيرى و حق را به صاحبانش برسانى ولو خويشاوند تو ضرر كند؛ اگر يك وقت بايد تمام اموال وزير دربارت را هم بگيرى، بگير و به صاحبانش بده.

«وَابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا يَثْقُلُ عَلَيْكَ مِنْهُ »

(و سرانجام كار را بجوى با همۀ دشوارى كه از آن به تو رسد.)

گاهى اوقات براى تو مشكل است، مثلاً بچۀ تو خلاف كرده و بايد او را زندان كنى، يا مال ديگران را از او بگيرى و به صاحبانش بدهى، و اين كار سخت است، اما بدان كه عاقبت اين كار به نفع دنيا و آخرت تو است. در دنيا مردم مى گويند چه حكومت عادلى كه حتى جلوى ظلم پسرش را هم مى گيرد، و در نتيجه مردم عليه تو شورش نمى كنند؛ و در آخرت هم به نفع تو است، چون به عدالت رفتار كرده اى.

اين است كه مى فرمايد: عاقبت كار را طلب كن؛ كه اگر بستگان و اطرافيان تو ظلم كردند، مردم بر ضد تو شورش مى كنند؛ پس اگر مى خواهى مردم بر ضد تو قيام نكنند، بايد حتى در مورد نزديكان خود حق را جارى كنى؛ ولو اين كه بعضى از اين كارها براى تو سنگين باشد، ولى در عوض چنين كارى به نفع دنيا و آخرت تو است.

«فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذَلِكَ مَحْمُودَةٌ »

(چرا كه فرجام كار پسنديده است.)

«مَغَبَّة» به معناى دنباله و عاقبت است؛ يعنى عاقبت اين كار خوب است. الآن به نزديكان و بستگانت فشار مى آورى و براى تو سنگين است، اما از نظر عاقبت كار خوب است؛ چه در دنيا كه مردم مى بينند تو پيرو حق هستى لذا پشتيبانت خواهند بود، و چه در آخرت كه به نفع تو است.

ص: 293

لزوم برطرف كردن سوء ظنّ مردم نسبت به حاكم

در اينجا حضرت به مالك اشتر موعظه مى نمايد كه اگر در يك كارى كه انجام دادى گمان كردند كه تو به آنها ظلم كرده اى و ناراحت شده اند ولى به عقيدۀ خودت عمل حقى انجام داده اى، در اينجا ناراحتى مردم را ناديده مگير و آنان را دعوت كن و توجيه نما. با جمع كردن مردم در مسجد و اماكن عمومى، مسائل را برايشان مطرح كن و جريان را روشن نما كه مردم عليه تو شورش نكنند، نه اين كه فكر كنى حالا كه كار درستى انجام داده اى مردم هر چه مى خواهند بگويند. چرا كه بالاخره اين فكر اشتباه در ذهن مردم هست و ممكن است عليه تو تظاهرات و يا شورشى راه بيندازند و وضع كشور آشفته شود. بنابراين اگر راه تو راه صحيحى بوده و كارت بر حق بوده، با مردم هم در ميان بگذار و بيلان كارت را به جامعه بده.

«وَ إِنْ ظَنَّتِ الرَّعِيَّةُ بِكَ حَيْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِكَ »

(و اگر رعيّت بر تو گمان ستم بردند عذر خود را براى ايشان آشكار كن.)

«أصحر» از مادّۀ «صحراء» است، «صحراء» يعنى يك جايى كه باز و روشن است؛ جايى كه درخت يا ساختمان و... باشد مانع از ديد وسيع مى شود، ولى در صحرا همه جا روشن و واضح است؛ پس حقيقت امور در صحرا روشن تر و بازتر است.

«وَاعْدِلْ عَنْكَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِكَ »

(و گمانهاى آنها را با آشكار كردنت از خود بگردان.)

و اگر مردم به تو سوء ظنّ برده اند، مثلاً فكر مى كنند تو در بيت المال زياده روى كرده اى، اين سوء ظنّ را برطرف كن. نه اين كه به آن بى اعتنايى كنى و بگويى من كه بين خود و خدا مى دانم كه تعدّى نكرده ام و مردم هر چه دلشان مى خواهد بگويند؛ بلكه بايد زبان مردم را براى بدگويى از خودت ببندى.

ص: 294

مى فرمايد: عدول بده و بگردان از خودت سوء ظنّ هاى مردم را. ريشۀ سوء ظنّ هاى مردم را بزن و با شركت در اجتماعات يا از طريق روزنامه، راديو، تلويزيون و دادن اعلاميه عذرت را علنى كن و اين مشكل مردم را حل نما.

«فَإِنَّ فِى ذَلِكَ رِيَاضَةً مِنْكَ لِنَفْسِكَ ، وَ رِفْقاً بِرَعِيَّتِكَ »

(پس همانا در اين كار رياضت دادن است به نفس خود، و مدارا نمودن است با رعيّت.)

چه بسا براى تو سخت است كه حق را به مردم بفهمانى - خصوصاً در گذشته كه وسايل ارتباط جمعى به شكل كنونى وجود نداشته است - لكن ارزش دارد و اين رفق به رعيّت است و رعيّت خيالش راحت مى شود كه تو ظلم و تعدّى نكرده اى.

«وَ إِعْذَاراً تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَكَ مِنْ تَقْوِيمِهِمْ عَلَى الْحَقِّ »

(و عذرآوردنى است كه با آن به مقصود خود مى رسى از اين جهت كه رعيّت را به راه حق واداشته اى.)

مردم نمى دانند در اينجا تو به حق رفتار كرده اى و با روشن كردن جريانات به حاجت خود مى رسى. اين كه مردم را روى حق وادارى كه به تو سوء ظنّ نداشته باشند و اصل مطلب برايشان روشن شود، اين روشن كردن مطلب خيلى زحمت مى برد ولكن اين زحمت در مقابل اين كه حق براى مردم روشن شود ارزش دارد.

نمونه اى از توجيه مردم توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در بعضى موارد كه سوء ظنّ پيش مى آمد بلافاصله آن را برطرف مى كردند. يكى از داستانهايى كه اكثر تواريخ از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كنند اين است كه بعد از فتح مكّه وقتى پيامبر به جنگ حنين آمدند غنائم بسيارى به دست آوردند. هم انصار مدينه يعنى ياران پيامبر در اين جنگ شركت كردند و هم عده اى از اهالى تازه مسلمان مكّه كه از اشراف قريش بودند مثل ابوسفيان و معاويه. نقل مى كنند: پيامبر يكى صد شتر به ابوسفيان و معاويه و عده اى از سران قريش دادند كه اينها ضمناً از

ص: 295

خويشان پيامبر بودند و قبلاً هم با ايشان درافتاده بودند و فعلاً تازه مسلمان بودند.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به عنوان تأليف قلوب و براى جلوگيرى از كارشكنى و توطئۀ بيشتر، غنائم جنگ حنين را بين آنان تقسيم كرد؛ مثلاً به ابوسفيان صد شتر داد ولى به آن انصارى كه هميشه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و از يارانش بود چهار شتر داد و به بعضى ديگر هيچ نداد. بين انصار زمزمه افتاد و آمدند به پيامبر گفتند كه جريان از اين قرار است. حتى سعد بن عباده كه از بزرگان انصار بود خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و همين را عرض كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: نظر خود تو چيست ؟ گفت من هم از قوم خودم هستم، يعنى همين اشكال در ذهنم هست.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: پس انصار را جمع كن تا من با ايشان صحبت كنم. انصار را در يك جا جمع كردند؛ سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شما اصحاب من هستيد و اعتماد من به شماست و اين كار من از جهت تأليف قلوب بود. آيا شما راضى نيستيد كه اينها شتر ببرند و شما محمّد را؟ پيامبر يك خطابۀ شورانگيزى ايراد فرمودند، و مطلب براى همه روشن شد و گفتند: يا رسول اللّه ما هيچ چيز نمى خواهيم، ما شما را مى خواهيم و شما سبب آبروى ما شده ايد.

همان طور كه ملاحظه كرديد پيامبر نفرمودند: انصار هر چه دلشان مى خواهد فكر كنند و من اين كار را براى تأليف قلوب كرده ام؛ بلكه مسأله را براى مردم روشن نمودند.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: اگر حاكم ديد عليه او تبليغات سوئى هست و مردم اعتراض دارند، بايد سوء ظنّ ها را ناديده نگيرد، بلكه مطلب را صريح براى مردم بيان كند؛ چون مردم طالب حق اند، وقتى حق براى آنان روشن شد سوء ظنّ برطرف مى شود و ديگر عليه او توطئه نمى كنند، و اين به نفع حكومت خواهد بود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 296

(درس 524) - نامۀ 53 (قسمت هفدهم)

اشاره

صلح با دشمن

اسلام و صلح

فوايد صلح

مراقبت از دشمن پس از صلح

لزوم وفاى به عهد و اهميت آن

ص: 297

ص: 298

«نامۀ 53 - قسمت هفدهم»

«وَ لاتَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاكَ إِلَيْهِ عَدُوُّكَ وَ لِلَّهِ فِيهِ رِضاً؛ فَإِنَّ فِى الصُّلْحِ دَعَةً لِجُنُودِكَ ، وَ رَاحَةً مِنْ هُمُومِكَ ، وَ أَمْناً لِبِلادِكَ ، وَ لَكِنِ الْحَذَرَ كُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّكَ بَعْدَ صُلْحِهِ ؛ فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِيَتَغَفَّلَ ، فَخُذْ بِالْحَزْمِ ، وَاتَّهِمْ فِى ذَلِكَ حُسْنَ الظَّنِّ ، وَ إِنْ عَقَدْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ عَدُوِّكَ عُقْدَةً ، أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْكَ ذِمَّةً ، فَحُطْ عَهْدَكَ بِالْوَفَاءِ، وَارْعَ ذِمَّتَكَ بِالأَمَانَةِ ، وَاجْعَلْ نَفْسَكَ جُنَّةً دُونَ مَا أَعْطَيْتَ ؛ فَإِنَّهُ لَيْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللَّهِ شَىْ ءٌ النَّاسُ أَشَدُّ عَلَيْهِ اجْتِمَاعاً مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ ، وَ تَشَتُّتِ آرَائِهِمْ ، مِنْ تَعْظِيمِ الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ، وَ قَدْ لَزِمَ ذَلِكَ الْمُشْرِكُونَ فِيمَا بَيْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِينَ لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَوَاقبِ الْغَدْرِ، فَلاتَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِكَ ، وَ لاتَخِيسَنَّ بِعَهْدِكَ ، وَ لاتَخْتِلَنَّ عَدُوَّكَ ؛ فَإِنَّهُ لايَجْتَرِئُ عَلَى اللَّهِ إِلَّا جَاهِلٌ شَقِيٌّ ، وَ قَدْ جَعَلَ اللّهُ عَهْدَهُ وَ ذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ بَيْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ ، وَ حَرِيماً يَسْكُنُونَ إِلى مَنَعَتِهِ ، وَ يَسْتَفيضُونَ إِلى جِوَارِهِ ، فَلا إِدْغَالَ وَ لا مُدَالَسَةَ وَ لا خِدَاعَ فِيهِ ، وَ لاتَعْقِدْ عَقْداً تُجَوِّزُ فِيهِ الْعِلَلَ ، وَ لاتُعَوِّلَنَّ عَلى لَحْنِ قَوْلٍ بَعْدَ التَّأكِيدِ وَ التَّوْثِقَةِ ، وَ لايَدْعُوَنَّكَ ضِيقُ أَمْرٍ لَزِمَكَ فِيهِ عَهْدُ اللَّهِ إِلى طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَيْرِ الْحَقِّ ؛ فَإِنَّ صَبْرَكَ عَلى ضِيقِ أَمْرٍ تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَ فَضْلَ عَاقِبَتِهِ خَيْرٌ مِنْ غَدْرٍ تَخَافُ تَبِعَتَهُ ، وَ أَنْ تُحِيطَ بِكَ مِنَ اللَّهِ فِيهِ طِلْبَةٌ ، فَلاتَسْتَقِيلَ فِيهَا دُنْيَاكَ وَ لا آخِرَتَكَ .»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، نامۀ 53 نهج البلاغه را مى خوانديم.

حضرت على عليه السلام در دنبالۀ توصيه هايش به مالك اشتر مى فرمايد:

ص: 299

صلح با دشمن

«وَ لاتَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاكَ إِلَيْهِ عَدُوُّكَ وَ لِلَّهِ فِيهِ رِضاً»

(و روى مگردان از صلحى كه دشمنت تو را به آن فرا مى خواند و رضاى خداوند در آن است.)

مى فرمايد: دفع نكن صلحى را كه دشمن تو را به آن دعوت كرده است، و حال اين كه رضاى خدا در صلح است. در اينجا احتمال دارد كه «لِلَّهِ فِيهِ رِضاً» قيد باشد؛ يعنى اگر صلحى باشد كه رضاى خدا در آن است بپذير؛ كه در نتيجه صلح دو قسم مى شود؛ و احتمال هم دارد كه اين جمله جملۀ مستقل باشد، مرادش اين باشد كه در هر صلحى رضاى خدا هست. در هر صورت لازم به تذكر است كه اگر صلح پيشنهادى از جانب دشمن تاكتيكى و در نهايت به ضرر مسلمين است نبايد پذيرفت.

در حقيقت دو نوع صلح هست: يك نوع صلحى كه رضاى خدا در آن نيست و به ضرر اسلام و مسلمين است؛ كه آن را نبايد پذيرفت. نوع ديگر صلحى كه رضاى خدا در آن باشد، در اين صورت به نفع اسلام و مسلمين است؛ كه البته اين صلح را بايد پذيرفت.

اسلام و صلح

بايد توجّه داشت كه اصل كلمۀ «اسلام» از مادّۀ «سلم» است و يكى از معانى آن صلح و سازش است؛ چنانچه «ايمان» از مادّۀ «أمن» به معنى امنيت است. اساس اسلام بر صلح و سازش است نه بر جنگ و ستيز؛ منتها گاهى براى دفاع از توحيد و عدالت جنگ ضرورت پيدا مى كند؛ وگرنه قرآن كريم روى صلح و سازش بسيار تأكيد كرده است؛ چنانچه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً »(1) اى كسانى كه

ص: 300


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 208.

ايمان آورده ايد همه در صلح و سلم و سازش داخل شويد. يا آيۀ ديگر مى فرمايد:

«وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ »(1) و صلح و سازش بهتر از جنگ و ستيز است، منتها نفوس مردم از اين كه صلح را برقرار كنند بخيل هستند. در آيۀ ديگر فرموده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً»(2) اى كسانى كه ايمان آورده ايد در صورتى كه شما در راه خدا سفر مى كنيد بى جهت به جمعيتى هجوم نياوريد و به كسى كه به شما صلح و سلامتى را القاء مى كند مگوييد تو مؤمن نيستى و با او جنگ و ستيز نكنيد.

پس اصل اوّلى در اسلام چنانچه از لفظ اسلام و ايمان استفاده مى شود صلح و سازش است، و بر آن بسيار تأكيد شده است؛ ولى در مواردى جنگ ضرورت پيدا مى كند، كه در درسهاى سابق بحث كرديم و ديگر تكرار نمى كنيم. حالا در اينجا حضرت علل پذيرش صلح را بيان مى فرمايد:

فوايد صلح

«فَإِنَّ فِى الصُّلْحِ دَعَةً لِجُنُودِكَ ، وَ رَاحَةً مِنْ هُمُومِكَ ، وَ أَمْناً لِبِلادِكَ »

(چرا كه در صلح آرامش است براى لشكريانت، و آسايش است از اندوههايت، و براى شهرهايت امنيت آورد.)

كسانى كه در ميدانهاى جنگ هستند و در فشار و سختى به سر مى برند نه شب و روز دارند و نه به غذا و استراحت و نظافت خود مى رسند، وقتى جنگ تمام شود فراغت و آسايشى مى يابند. وقتى جنگ وجود داشته باشد، فرمانده كلّ هميشه در اضطراب است كه نتيجۀ جنگ چه مى شود؟ آيا پيروز مى شويم يا مغلوب ؟ چه كسى كشته مى شود؟ و...؟

ص: 301


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 128.
2- - همان، آيۀ 94.

حضرت مى فرمايد: به طور طبيعى اگر يك صلح عقلايى باشد، اين فوايد را در بر دارد: ارتش استراحت مى كند، فرمانده آسوده خاطر مى شود، مردم و شهرها هم امنيت پيدا مى كنند و ديگر شهرها با موشك و گلولۀ توپ خراب نمى شود.

مراقبت از دشمن پس از صلح

ولى با اين كه حضرت تأكيد روى صلح و سازش دارد مى فرمايد: در همه حال بايستى مراقب دشمن بود؛ زيرا دشمن در هر حال دشمن است و مبادا تو را فريب دهد و تصور كنى تسليم تو شده و ديگر حمله نخواهد كرد؛ ممكن است دشمن چون خود را در معرض شكست ديده پيشنهاد صلح مى كند براى اين كه تجديد قوا نمايد و در فرصت مناسب ناگهان هجوم آورد و تو را نابود كند.

حضرت در ضمن خطبۀ 27 در مورد ضرر و زيان حملۀ دشمن و مغلوبيت مردم در سرزمين خود مى فرمايد: «فَوَاللَّهِ ما غُزِىَ قَوْمٌ قَطُّ فِى عِقْرِ دَارِهِمْ إِلّا ذَلُّوا» به خدا سوگند هيچ جمعيتى در وسط خانۀ خود مورد جنگ واقع نشدند مگر اين كه ذليل گرديدند. يعنى نبايد كارى كرد كه دشمن بيايد در خانۀ ما جنگ كند، بلكه بايد در مرز جنگيد، ما اشتباه كرده ايم كه خيالمان راحت بود و مرزها را حفظ نكرديم، هميشه دفع ضرر آسانتر از رفع آن است.

حضرت مى فرمايد: در عين حال كه صلح خوب است و اگر دشمن تقاضاى صلح كرد تو نبايستى ردّ كنى،

«وَ لَكِنِ الْحَذَرَ كُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّكَ بَعْدَ صُلْحِهِ »

(وليكن زنهار و از دشمن خود پس از صلح با او برحذر باش.)

«فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِيَتَغَفَّلَ »

(زيرا دشمن چه بسا خود را نزديك گرداند تا غفلتى يابد.)

ص: 302

در حالى كه ارتش شما منظّم و مهيّاى دفاع است پيشنهاد صلح و سازش مى كند براى اين كه فراغت يابد و نيرويش را مجهّز و شما را غافلگير كند. پس به شما نزديك مى شود، مقصود نزديك شدن سياسى است، و پاى ميز مذاكره مى نشيند براى اين كه شما را به غفلت اندازد تا آمادگى خود را از دست بدهيد.

«فَخُذْ بِالْحَزْمِ ، وَاتَّهِمْ فِى ذَلِكَ حُسْنَ الظَّنِّ »

(پس دورانديشى را پيشه كن، و در اين باره به خوش گمانى بدگمان باش.)

اگر شما يا رفقايتان نسبت به دشمن حسن ظنّ پيدا كرديد و گفتيد براى ما ثابت شده است كه او ديگر نسبت به ما سوءقصد ندارد، اين حسن ظنّ را مورد تهمت قرار بده و نپذير و به آن بدگمان باش. ممكن است خودت حسن ظنّ نداشته باشى ولى يكى از نزديكان يا مشاوران تو آدم ساده اى باشد و پيشنهاد صلح كند و بعد هم بگويد:

ديگر لازم نيست در مرز باشيم؛ زيرا دشمن به ما اطمينان داده است كه ديگر حمله نكند. در اين موارد انسان بايد هميشه نسبت به دشمن سوء ظنّ داشته باشد.

لزوم وفاى به عهد و اهميت آن

«وَ إِنْ عَقَدْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ عَدُوِّكَ عُقْدَةً ، أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْكَ ذِمَّةً ، فَحُطْ عَهْدَكَ بِالْوَفَاءِ»

(و اگر ميان خود و دشمنت عهدى بستى، يا از جانب خويش بر او [لباس] امنيت پوشاندى، پس به عهدت وفادار باش.)

«أَلْبَسْتَ » از مادّۀ «لَبْس» به معناى پوشيدن است، چون لباس حافظ از سرما و گرما مى باشد اين قرارداد هم مثل لباس براى حفظ طرف قرارداد است. دشمن تو هر كس كه باشد بايد مواظب او باشى و مرزها را حفظ كنى، اما قرارداد را نقض مكن و به وسيلۀ وفاى به عهد و پيمان آن را حفظ كن.

«وَارْعَ ذِمَّتَكَ بِالْأَمَانَةِ ، وَاجْعَلْ نَفْسَكَ جُنَّةً دُونَ مَا أَعْطَيْتَ »

ص: 303

(و امنيت دادن خود را با امانتدارى مراعات كن، و نفس خود را سپر قرار ده براى پيمانى كه داشته اى.)

خودت در حقيقت بايستى حافظ عهد خودت باشى و تخلف نكنى؛ اگر هم كسى خواست اين ذمّه را به هم بزند، تو بايد مانع شوى و بگويى من به عنوان يك مقام مسئول اين قرارداد را بسته ام و بايد به آن عمل شود. همان طور كه «جُنَّة» (سپر) در جنگ براى حفظ انسان است، تو هم بايد خودت را سپر قراردادى كه بسته اى قرار دهى.

حضرت در اينجا علّت اين وفاى به عهد را بيان مى فرمايد:

«فَإِنَّهُ لَيْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللَّهِ شَىْ ءٌ النَّاسُ أَشَدُّ عَلَيْهِ اجْتِمَاعاً»

(زيرا چيزى از واجبات الهى نيست كه مردم بر آن بيشتر هم نظر باشند.)

ايستادن روى قرارداد چيزى است كه فطرى همۀ انسانهاست؛ تمام ملل و نحل حتى افراد وحشى هم كه هنوز متمدّن نشده اند به قراردادهاى بين خودشان پايبندند؛ حتى مشركين هم پايبند قراردادهايشان بودند. در صلح حديبيه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم با مشركين مكّه قرارداد كرد كه در آن سال حج را به جا نياورد و سال ديگر براى انجام حج به مكّه بيايند، آنها هم به عهدشان وفا كردند و سال ديگر به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اجازه دادند كه بيايند و حج را به جا آورند. و اصولاً اين چيزى است كه همۀ افراد، خواه موحّد يا مشرك، مؤمن يا كافر در وجودشان هست كه روى قرارداد خود بمانند.

«مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ ، وَ تَشَتُّتِ آرَائِهِمْ ، مِنْ تَعْظِيمِ الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ»

(با همۀ خواهش هاى نفسانى گوناگونشان، و انديشه هاى پراكنده اى كه دارند، [چيزى بزرگتر] از بزرگداشت وفاى به پيمانها نيست.)

«وَ قَدْ لَزِمَ ذَلِكَ الْمُشْرِكُونَ فِيمَا بَيْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِينَ »

(و مشركان نيز جداى از مسلمانان وفاى به عهد را در ميان خود لازم مى شمردند.)

ص: 304

احتمال دارد معنى «دُونَ الْمُسْلِمِينَ » اين باشد كه قراردادهايى كه ميان خودشان داشتند اگر طرفشان مسلمان هم نبود به آن عمل مى كردند. در هر صورت حضرت مى فرمايد: وقتى قرارداد بستى، در عين حال كه بايد مراقب دشمن باشى نبايد قرارداد را به هم بزنى؛ چرا كه مشركين هم پايبند به عهدشان بودند. پايبندى آنها به خاطر ترس از خدا كه نبوده؛ زيرا آنها بت پرست بوده اند؛ حضرت مى فرمايد: هر كس مى داند كه عاقبت خيانت به ضرر خود اوست؛ و آن زمانى جامعه مى تواند امنيت داشته باشد و در كمال آرامش زندگى كند كه وفاى به عهد باشد.

«لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَوَاقِبِ الْغَدْرِ»

(چون سختى و گرانى پيامدهاى پيمان شكنى را دريافته بودند.)

«اِسْتَوْبَلُوا» از مادّۀ «وبال» به معناى سختى و گرانى است؛ براى اين كه عاقبت خيانت را سخت و گران مى دانستند، لذا پايبند قراردادهايشان بودند. خوب وقتى بناست مشركين به عهد و پيمانشان وفا كنند، مسلمانى كه معتقد به اسلام است چطور به عهدش خيانت كند؟!

«فَلاتَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِكَ ، وَ لاتَخِيسَنَّ بِعَهْدِكَ ، وَ لاتَخْتِلَنَّ عَدُوَّكَ »

(پس هرگز به امان و زنهارت خيانت مورز، و پيمان خود را مشكن، و دشمن خويش را مفريب.)

«خَاسَ ، يَخِيسُ » يعنى نقض كرد و شكست. و «خَتَلَ » يعنى خدعه كرد و فريب داد.

«فَإِنَّهُ لايَجْتَرِئُ عَلَى اللَّهِ إِلَّا جَاهِلٌ شَقِيٌّ »

(چرا كه جز نادان بدبخت بر خداوند گستاخى نمى كند.)

و تو كه مسلمان هستى سزاوار نيست كارى را كه خلاف رضاى خداست انجام دهى.

«وَ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ عَهْدَهُ وَ ذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ بَيْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ »

ص: 305

(و خدا پيمان و زنهار خود را آسايش و آرامش قرار داده كه آن را با رحمت خويش بين بندگان گسترده است.)

اصلاً خداوند عهد و پيمان را در بين بشر قرار داده است براى اين كه به وسيلۀ آن در ميان مردم آرامش برقرار باشد، و اين از نعمت هاى خدا بين همۀ گروههاست.

منظور حضرت همان عهد و پيمانى است كه ما با هم قرار مى دهيم و دستورش از طرف خداوند آمده و خدا آن را معتبر دانسته است، روى اين اعتبار نامش را عهد خدا مى گذاريم.

البته ما حق داريم همۀ نظام وجود را به خدا نسبت بدهيم، حتى كارهايى كه از ما صادر مى شود؛ زيرا ما و نيروى ما همه متعلق به خداوند است. در آيۀ شريفه مى فرمايد: «لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ * وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ »(1)

«اين قرآن يادآورى است براى هر كس از شما كه بخواهد مستقيم شود، و شما نمى خواهيد جز اين كه خداوند پروردگار جهانيان بخواهد.»

مقدمات مشيّت و اراده و تصميم انسان بالاخره منتهى به حق تعالى مى شود؛ اگر كسى بگويد در اين تصميمِ من خدا دخالتى ندارد، معنايش اين مى شود كه در اين نظام هستى موجودى پيدا كنيم كه وابسته به حق نباشد، و اين محال است. مشيّت و ارادۀ انسان منشأ كار اوست و انسان قادر مختار است، ولى شما نمى توانيد بگوييد اين اراده و اختيار به حق تعالى وابسته نيست. پس اين عهد و پيمانى هم كه ما داريم در حقيقت مستند به خداوند است؛ زيرا خداوند ارحم الراحمين است و او خواسته كه اين جنبۀ رحمت بين مردم تحقق پيدا كند؛ بنابراين مقتضاى رحمت واسعۀ حق اين است كه عهد و پيمانهاى بشر را معتبر بشمارد تا بين آنها آرامش برقرار شود.

«وَ حَرِيماً يَسْكُنُونَ إِلى مَنَعَتِهِ »

(و آن را حريمى قرار داده تا در سايۀ نيروى آن آرام يابند.)9.

ص: 306


1- - سورۀ تكوير (81)، آيات 28 و 29.

«مَنَعَتِهِ » يعنى نيروى آن. خداوند عهد و پيمان را حريم قرار داده است - حريم يعنى چيزى كه محترم است و كسى حق ندارد آن را به هم بزند - عهد و پيمان را حريمى قرار داده كه مردم در سايۀ نيروى آن سكونت و آرامش پيدا مى كنند.

«وَ يَسْتَفِيضُونَ إِلى جِوَارِهِ »

(و در پناه آن با سرعت در حركت باشند.)

«اِستفاضة» يعنى حركت و سرعت كردن؛ يعنى همه براى اين كه آرامش را دوست دارند به طرف عهد و پيمان مى روند كه در جوار آن زندگى كنند. خلاصه اين عهد و پيمانى كه بين بشر هست از قدرتهاى خداست كه او در فطرت همۀ افراد بشر قرار داده است كه آن را محترم بشمارند و در پناه آن آرامش داشته باشند.

«فَلا إِدْغَالَ وَ لا مُدَالَسَةَ وَ لا خِدَاعَ فِيهِ »

(پس در آن [پيمان و زنهار] نه خيانت است و نه فريبكارى و نه حيله گرى.)

«وَ لاتَعْقِدْ عَقْداً تُجَوِّزُ فِيهِ الْعِلَلَ »

(و پيمانى مبند كه تأويل ها در آن راه يابد.)

وقتى مى خواهى با دشمن قرارداد ببندى، متن آن را روشن و صريح بنويس و از الفاظ نامفهوم و مجمل كه ممكن است تأويل بردار و متشابه باشد و هر كس از آن چيزى استنباط كند به كار نبر.

«وَ لاتُعَوِّلَنَّ عَلى لَحْنِ قَوْلٍ بَعْدَ التَّأكِيدِ وَالتَّوْثِقَةِ »

(و هرگز پس از استوار كردن و برقرار ساختن، بر قولى كه قابل تأويل است اعتماد مكن.)

«وَ لايَدْعُوَنَّكَ ضِيقُ أَمْرٍ لَزِمَكَ فِيهِ عَهْدُ اللَّهِ إِلى طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَيْرِ الْحَقِّ »

(و تنگنايى كار كه تو را به بستن پيمان الهى وادار كرده است، تو را به ناحق به شكستن آن فرا نخواند.)

ص: 307

حالا اگر قراردادى براى تو مشكلاتى ايجاد كرده است، نمى توانى اصل قرارداد را انكار كنى ولو شما را در تنگنا قرار داده باشد؛ بلكه بايستى بر طبق آن عمل كنى.

«فَإِنَّ صَبْرَكَ عَلى ضِيقِ أَمْرٍ تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَ فَضْلَ عَاقِبَتِهِ خَيْرٌ مِنْ غَدْرٍ تَخَافُ تَبِعَتَهُ »

(زيرا شكيبايى تو بر تنگنايى كارى كه گشايش آن و عاقبت به خيرى اش را اميدوارى، بهتر است از خيانتى كه از پيامد آن مى ترسى.)

زيرا براى امرى كه تو را در تنگنا قرار داده است اگر صبر كنى و بردبار باشى در حالى كه اميد دارى كه بالاخره اين تنگنا برطرف شود و برايت فرجى حاصل گردد و ممكن است عاقبت آن خوب باشد، صبر كردن بر چنين تنگنايى بهتر است از خيانتى كه از عاقبت آن مى ترسى؛ زيرا از طرفى خدا هم طلبكار تو مى گردد. خداوند در قرآن مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» (1) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد به پيمانها وفا كنيد.»

«وَ أَنْ تُحِيطَ بِكَ مِنَ اللَّهِ فِيهِ طِلْبَةٌ فَلاتَسْتَقِيلَ فِيهَا دُنْيَاكَ وَ لا آخِرَتَكَ »

(و از اين كه از جانب خداوند چنان بازخواستى تو را فراگيرد كه در آن نه بتوانى دنيايت را جبران كنى و نه آخرتت را.)

«أنْ تُحِيطَ » عطف است به «تَبِعَتَهُ ». «اِستقالة» به معناى طلب برگشت است؛ و ضمير در «فيها» به «طِلْبَةٌ » برمى گردد. وقتى خدا از تو مطالبه كند كه چرا خيانت كردى، هم ضرر دنيوى پيدا كرده اى و هم ضرر اخروى و در مقابل خدا عذرى ندارى؛ چون خودت سبب خيانت به خود شده اى عذرى ندارى و زبانت بسته است، زيرا «خود كرده را تدبير نيست».

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته1.

ص: 308


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 1.

(درس 525) - نامۀ 53 (قسمت هجدهم)

اشاره

نهى از ريختن خون به ناحق، و عواقب وخيم آن

حكم قتل عمد و قتل خطا

چند دستور اخلاقى به مالك اشتر

ص: 309

ص: 310

«نامۀ 53 - قسمت هجدهم»

«إِيَّاكَ وَالدِّمَاءَ وَ سَفْكَهَا بِغَيْرِ حِلِّهَا؛ فَإِنَّهُ لَيْسَ شَىْ ءٌ أَدْنى لِنِقْمَةٍ ، وَ لا أَعْظَمَ لِتَبِعَةٍ ، وَ لا أَحْرى بِزَوَالِ نِعْمَةٍ وَانْقِطَاعِ مُدَّةٍ ، مِنْ سَفْكِ الدِّمَاءِ بِغَيْرِ حَقِّهَا، وَاللَّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُكْمِ بَيْنَ الْعِبَادِ فِيمَا تَسَافَكُوا مِنَ الدِّمَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ، فَلا تُقَوِّيَنَّ سُلْطَانَكَ بِسَفْكِ دَمٍ حَرَامٍ ؛ فَإِنَّ ذَلِكَ مِمَّا يُضْعِفُهُ وَ يُوهِنُهُ بَلْ يُزِيلُهُ وَ يَنْقُلُهُ ، وَ لا عُذْرَ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ لا عِنْدِى فِى قَتْلِ الْعَمْدِ؛ لِأَنَّ فِيهِ قَوَدَ الْبَدَنِ ، وَ إِنِ ابْتُلِيتَ بِخَطَأٍ وَ أَفْرَطَ عَلَيْكَ سَوْطُكَ أَوْ سَيْفُكَ أَوْ يَدُكَ بِالْعُقُوبَةِ ، فَإِنَّ فِى الْوَكْزَةِ فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَةٌ ، فَلا تَطْمَحَنَّ بِكَ نَخْوَةُ سُلْطَانِكَ عَنْ أَنْ تُؤَدِّىَ إِلى أَوْلِيَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ .

وَ إِيَّاكَ وَالْإِعْجَابَ بِنَفْسِكَ ، وَالثِّقَةَ بِمَا يُعْجِبُكَ مِنْهَا، وَ حُبَّ الْإِطْرَاءِ؛ فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّيْطَانِ فِى نَفْسِهِ لِيَمْحَقَ مَا يَكُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِينَ .

وَ إِيَّاكَ وَالْمَنَّ عَلى رَعِيَّتِكَ بِإِحْسَانِكَ ، أَوِ التَّزَيُّدَ فِيمَا كَانَ مِنْ فِعْلِكَ ، أَوْ أَنْ تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَكَ بِخُلْفِكَ ، فَإِنَّ الْمَنَّ يُبْطِلُ الْإِحْسَانَ ، وَالتَّزَيُّدَ يَذْهَبُ بِنُورِ الْحَقِّ ، وَالْخُلْفَ يُوجِبُ الْمَقْتَ عِنْدَ اللَّهِ وَ النَّاسِ . قَالَ اللَّهُ تَعَالى : «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاتَفْعَلُونَ ».(1)

وَ إِيَّاكَ وَالْعَجَلَةَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا، أَوِ التَّسَقُّطَ فِيهَا عِنْدَ إِمْكَانِهَا، أَوِ اللَّجَاجَةَ فِيهَا إِذَا تَنَكَّرَتْ ، أَوِ الْوَهْنَ عَنْهَا إذَا اسْتَوْضَحَتْ . فَضَعْ كُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ ، وَ أَوْقِعْ كُلَّ أَمْرٍ مَوْقِعَهُ .»3.

ص: 311


1- سورۀ صفّ (61)، آيۀ 3.

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، نامۀ حضرت على عليه السلام به مالك اشتر را مى خوانديم. در ادامۀ بررسى نامۀ 53 به اينجا رسيديم كه حضرت مى فرمايند:

نهى از ريختن خون به ناحق، و عواقب وخيم آن

«إِيَّاكَ وَالدِّمَاءَ وَ سَفْكَهَا بِغَيْرِ حِلِّهَا»

(برحذر باش از خونها و به ناروا ريختن آنها.)

«إيّاك» از باب تحذير و اغراء است كه فعل آن هميشه محذوف است؛ يعنى بپرهيز، بر حذر باش. مى فرمايد: بپرهيز از اين كه خونها را به ناحق بريزى، خودت را بترسان از اين كه خونهاى مردم را به غير راه حلال بريزى. اگر مهاجم يا قاتل است، اينجا البته انسان حق دارد خون را بريزد، حتى اگر مهاجم به خانه اى باشد.

روايت داريم و از جهت فقهى هم بر طبق آن فتوا مى دهند كه اگر يك كسى به خانۀ شما هجوم آورد و مى خواهد مال شما را ببرد يا به ناموس شما تعدّى كند، شما حق دفاع دارى حتى اگر سبب كشتن او بشوى.

يكى از مأمورين سازمان امنيت كه مرا سوار كرده بود و از زندان قزل قلعه به ادارۀ سوّم مى برد به من گفت: شما ما را مهدورالدّم مى دانيد؟ مى خواست شوخى كند. گفتم:

آرى. گفت: چرا؟ گفتم: براى اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «الدّار حرم فمن دخل عليك حرمك فاقتله»(1) خانۀ انسان حرم انسان است، پس هر كس بدون اذن شما داخل خانۀ شما شود مى توانى او را بكشى. شما بدون اجازه توى خانۀ مردم مى ريزيد، پس شما مهدورالدّم هستيد؛ ولى ما قدرت نداريم.

بعد حضرت على عليه السلام مى فرمايد: هيچ چيزى در نظر خدا بيشتر از خونريزى ناحق موجب نقمت و عذاب نمى شود؛ و خونريزى سبب زوال ملك و نعمت است.

ص: 312


1- - نهج الفصاحة، ابوالقاسم پاينده، ص 485، شمارۀ 1582.

«فَإِنَّهُ لَيْسَ شَىْ ءٌ أَدْنى لِنِقْمَةٍ ، وَ لا أَعْظَمَ لِتَبِعَةٍ »

(چرا كه چيزى نيست كه كيفر را نزديك تر نمايد، و نه پيامد را بزرگتر سازد.)

نزديكترين چيز براى نقمت خدا خونريزى است و هيچ چيز از اين بزرگتر براى تبعۀ عذاب نيست؛ يعنى اين كار هم در دنيا عواقب بد دارد و براى انسان مايۀ گرفتارى است و هم در آخرت عذاب خداوند را در پى دارد.

«وَ لا أَحْرى بِزَوَالِ نِعْمَةٍ وَانْقِطَاعِ مُدَّةٍ ، مِنْ سَفْكِ الدِّمَاءِ بِغَيْرِ حَقِّهَا»

(و نه براى از ميان رفتن نعمت و به سر آمدن عمر سزاوارتر آيد، از به ناحق ريختن خونها.)

يعنى اگر قرار باشد پنجاه، شصت يا هفتاد سال عمر و يا حكومت كنى، خونريزى باعث مى شود كه اين مدّت كم شود و از بين برود؛ و چون خونريزى را شروع كرده باعث زوال حكومت مى شود.

«وَاللَّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُكْمِ بَيْنَ الْعِبَادِ فِيمَا تَسَافَكُوا مِنَ الدِّمَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ »

(و نخستين داورى كه خداوند سبحان در روز قيامت ميان بندگان نمايد دربارۀ خونهايى است كه از يكديگر ريخته اند.)

«فَلا تُقَوِّيَنَّ سُلْطَانَكَ بِسَفْكِ دَمٍ حَرَامٍ »

(پس مبادا با ريختن خونى به حرام حكومت خود را نيرومند سازى.)

يك زمانى كه من در نجف آباد تبعيد بودم، مأورين امنيتى آمده بودند آنجا و مى خواستند تعهدهايى بگيرند، من در جواب گفتم: هيچ تعهدى نمى دهم. گفتند: ما تا حال از طرف اعلى حضرت دستور داشتيم كه با زندانيان خوشرفتارى كنيم و از اين تاريخ به بعد دستور خشونت داريم، از مقامات بالا به ما گفته اند با خشونت رفتار كنيد هر چه مى خواهد بشود. و از همان وقتى كه خشونت شروع شد پايه هاى حكومت محمّدرضا سست گرديد.

ص: 313

«فَإِنَّ ذَلِكَ مِمَّا يُضْعِفُهُ وَ يُوهِنُهُ بَلْ يُزِيلُهُ وَ يَنْقُلُهُ »

(پس همانا اين [ريختن خونى به حرام] از چيزهايى است كه حكومت را ناتوان مى سازد و سست مى گرداند، بلكه آن را از ميان مى برد و به ديگران مى سپارد.)

بلكه بالاتر از سست كردن، باعث زايل شدن حكومت مى شود و حكومت تو را به ديگرى منتقل مى كند. پس مواظب باش براى محكم شدن حكومت خود خونريزى مكن كه نتيجۀ عكس مى گيرى.

حكم قتل عمد و قتل خطا

«وَ لا عُذْرَ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ لا عِنْدِى فِى قَتْلِ الْعَمْدِ»

(و در قتل عمد براى تو نزد خداوند و نه نزد من عذرى نيست.)

مى فرمايد: اگر كسى را عمداً بكشى و قتل عمد بكنى، هيچ عذرى پيش خدا و پيش من كه اميرالمؤمنين هستم ندارى. براى اين كه حكم قتل عمد قصاص است، حتى اگر فرماندار مصر باشى. كسى كه قتل عمد كرد، اگر حاكم مصر هم باشد، رئيس جمهور يا نخست وزير يا وزير هم باشد، حكم او قصاص است.

«لِأَنَّ فِيهِ قَوَدَ الْبَدَنِ »

(زيرا در قتل عمد قصاص بدنى است.)

پس اگر كسى را كشتى، خودت نيز بايد كشته شوى و نمى توانى بگويى من ديه اش را مى دهم؛ زيرا بستگى به آن دارد كه صاحبان خون راضى شوند يا نه؛ اگر خواستار قصاص بودند بايد قصاص كرد؛ حتى اگر قاتل، مالك اشتر فرماندار منطقۀ مصر باشد.

قانون خدا استثناء بردار نيست.

بعد مى فرمايد: اگر يك وقتى مبتلا به قتل خطايى شدى، مثلاً خواستى گنجشك

ص: 314

بزنى تيرت به يك آدم خورد و كشته شد، يا وقتى مردم يورش آوردند و شورش كردند و تو خواستى تيراندازى هوايى بكنى خطا شد و به كسى خورد كه واقعاً نمى خواستى به كسى بزنى، اينجا ديگر نمى شود قصاص كرد. پس مبادا تو چون فرماندار مصر هستى، اين موقعيت تو را وادار كند كه خون كسى هدر برود و ديه اش را ندهى و جبران نكنى.

«وَ إِنِ ابْتُلِيتَ بِخَطَأٍ وَ أَفْرَطَ عَلَيْكَ سَوْطُكَ أَوْ سَيْفُكَ أَوْ يَدُكَ بِالْعُقُوبَةِ »

(و اگر به قتل خطا گرفتار شدى و تازيانه ات يا شمشيرت يا دست تو براى كيفر دادن زياده روى كرد.)

مثلاً مى خواستى به كسى كه شرب خمر كرده تازيانه بزنى، ولى زياده روى باعث مرگ او شد؛ يا شمشير تو تعدّى كرد و يا دست تو كه مى خواستى با آن عقوبت كنى زياده روى كرد، مثلاً مى خواستى شمشير را به درختى بزنى به يك آدم خورد يا كسى كه مستحق يك سيلى بود بر اثر زياده روى تو آن سيلى او را كشت، يعنى بيش از اندازه اى كه بايستى بشود انجام شد.

حال شايد اين سؤال پيش آيد كه مگر ممكن است دست انسان كسى را بكشد؟ حضرت جواب سؤال مقدّر را مى دهد، سؤالى كه در ظاهر نشده است اما جاى آن سؤال هست:

«فَإِنَّ فِى الْوَكْزَةِ فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَةٌ »

(چرا كه در مشت زدن و بالاتر از آن هم بيم كشتن هست.)

«وَكْزَة» يعنى مشت زدن.

«فَلا تَطْمَحَنَّ بِكَ نَخْوَةُ سُلْطَانِكَ عَنْ أَنْ تُؤَدِّىَ إلى أَوْلِيَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ »

(پس مبادا گردنكشى و خودبزرگ بينى حكومتت تو را وادار نمايد كه حق اولياى مقتول را نپردازى.)

ص: 315

«فَلاتَطْمَحَنَّ » جزاى «إِنِ ابْتُلِيتَ » است؛ «طَمْح» يعنى بالا بردن. مى فرمايد: اگر مثلاً در اثر زياده روى در شمشير يا تازيانه يا دست به يك خطايى مبتلا شدى، مبادا غرور و تكبّر سلطنت و حكومت تو را وادار كند به اين كه حق اولياى مقتول يا ورثۀ آنها را ادا نكنى؛ به اين معنا كه تو را نخوت سلطنت بالا نبرد و اين بالا بردن خود سبب پايمال شدن حق آنها بشود.

پس نتيجه مى گيريم كه خونريزى سبب زوال ملك و سلطنت مى شود، و كسى نبايد حكومت خود را از راه خونريزى تقويت كند.

همين جمله را اگر دنياى امروز مى فهميد و به آن عمل مى كرد و حاكمان از جنگ ويتنام، كامبوج و جنگ هاى خيابانى در ايران عبرت مى گرفتند و نمى خواستند به وسيلۀ زور و خونريزى حكومت كنند چقدر به نفع همه بود؛ ولى بشر هنوز تصور مى كند در اثر خونريزى و ظلم و تعدّى مى تواند به حكومت ادامه بدهد، با اين كه خونريزى پايه هاى حكومت را سست و يك روز هم آن را زايل مى كند؛ از طرف ديگر خونريزى مبغوض خداوند و در عمدش قصاص و در خطايش ديه است.

چند دستور اخلاقى به مالك اشتر

«وَ إِيَّاكَ وَالْإِعْجَابَ بِنَفْسِكَ »

(و برحذر باش از خودپسنديدن.)

حضرت باز به مالك اشتر نصيحت مى كند كه مبادا عُجب تو را بگيرد و تصور كنى خيلى مهم هستى و بگويى اميرالمؤمنين مرا حاكم كشور مصر قرار داده است و صفاتى در خودت تصور كنى و بعد به آن ببالى؛ خصوصاً اگر امور عبادى باشد؛ مثلاً يك شب اگر نماز شب خواندى در ذهنت بيايد كه امشب پيش خدا خيلى مقرّب

ص: 316

شده ام و خدا مرا بايد به بهشت ببرد. اگر اين حالت عجب و خودپسندى نسبت به كارى در تو پيدا شد بدان كه سقوط كرده اى.

«وَ الثِّقَةَ بِمَا يُعْجِبُكَ مِنْهَا»

(و از اعتماد به آنچه تو را به خودپسندى وامى دارد.)

مثلاً اگر نماز شب يا قرآن مى خوانى، گريه و زارى مى كنى، پولى در راه خدا مى دهى و مسجد و حسينيه مى سازى، اين امور نبايد سبب عجب شما شود. اگر كار خيرى كه مى كنى در نظرت بزرگ آمد بدان كه ارزش ندارد؛ زيرا انسان بايد حساب كند كه اگر كار خوبى هم انجام مى دهد در مقابل پروردگارى كه مالك تمام وجود و نيرو و ارادۀ اوست ناچيز است و در حقيقت كارى نكرده است. نيروى ما در مقابل ارادۀ خدا چيزى نيست كه آن را بزرگ بشماريم و خيال كنيم ما را نجات خواهد داد.

«وَ حُبَّ الْإِطْرَاءِ»

(و نيز از دوست داشتن ستايش.)

«فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّيْطَانِ فِى نَفْسِهِ »

(زيرا اين از مطمئن ترين فرصت هاى شيطان درون اوست.)

شيطان از همين راه بر تو غالب مى شود و هر كسى را از طريقى گول مى زند.

انسانى كه نيمۀ شب بيدار شده و نماز شبى خوانده و گريه اى كرده و يك حالى برايش پيدا شده است، شيطان مسلّماً نمى تواند او را به فحشا وادارد؛ اما مى تواند اين عمل را در نظرش بزرگ جلوه بدهد كه شخص حالت عجب پيدا كند.

قرآن مى فرمايد: «لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِما أَتَوْا وَ يُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِما لَمْ يَفْعَلُوا

ص: 317

فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ مِنَ الْعَذابِ » (1) «فَرَح» به معناى انبساط و سرورى است كه زيادتر از حدّ باشد و شخص زياده از حدّ خوشحال باشد. تو گمان نكن كسانى كه خوشحال مى شوند به عملى كه مى آورند، يعنى به واسطۀ عملى كه انجام داده اند يك حالت خودپسندى و خوشحالى ذاتى پيدا مى كنند، و علاوه بر آن دوست مى دارند كارهايى را هم كه انجام نداده اند مردم به اينها نسبت بدهند، مثلاً مردم بگويند: بله اين آقا آدم خوبى است، اصلاً با امام زمان ارتباط دارد! امام زمان حقايق را به اين آقا الهام مى كند! گمان نكن كه اين افراد از عذاب رها باشند.

مرحوم حاج ميرزا على آقاى شيرازى از علماى اصفهان بود، مى گفت كه يك آقايى پاى منبرى نشسته بود و يك روضه خوان هم بالاى منبر داشت از اين آقا تعريف مى كرد كه اين آقا چه كرده است، بعد اين آقا از پاى منبر گفت: مى دانم دروغ مى گويى، تملّق مى گويى، اما بگو كه خوشم مى آيد!

«فِى نَفْسِهِ » يعنى در نفس شيطان، و يا ممكن است در نفس شخص مراد باشد؛ يعنى شيطان در نفس شخص نفوذ و رسوخ مى كند و اعجاب در شخص ايجاد مى نمايد. شيطان اين كار را مى كند تا كار خوبت را از بين ببرد، و سبب مى شود كه سقوط كنى.

«لِيَمْحَقَ مَا يَكُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِينَ »

(تا نيكى نيكوكاران را نابود سازد.)

«وَ إِيَّاكَ وَالْمَنَّ عَلى رَعِيَّتِكَ بِإِحْسَانِكَ »

(و برحذر باش از اين كه با نيكى كردنت بر رعيّت خويش منّت گذارى.)8.

ص: 318


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 188.

مى فرمايد: اگر به رعيّت كمك و احسان كردى و يا از مردمى كه ضعيف اند يا وضع آنها بد است ماليات نگرفتى يا كمتر گرفتى و هر كمكى كه برايشان كردى، مبادا سرشان منّت بگذارى؛ حق خودشان را به خودشان داده اى؛ مثلاً مبادا منّت بگذارى كه ما برايتان راه ساختيم، لوله كشى كرديم، برق آورديم و غيره؛ مگر اين كه كسانى بگويند كار نكرده اى، براى اين كه مردم روشن بشوند خدمت انجام شده را ارائه بدهى، ولى نبايد به واسطۀ اين كارها سر مردم منّت بگذارى.

«أَوِ التَّزَيُّدَ فِيمَا كَانَ مِنْ فِعْلِكَ »

(يا كارى را كه انجام داده اى زياده نمايى.)

همان طور كه در كار خوب نبايد منّت بگذارى، كارى را هم كه انجام داده اى نبايد زيادتر از اندازه به رخ بكشى و بزرگ بگيرى.

«أَوْ أَنْ تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَكَ بِخُلْفِكَ »

(يا اين كه آنان را وعده اى دهى و از پى آن خلف وعده نمايى.)

مبادا به جاى وفا كردن به عهد، تخلف كنى؛ مثلاً وعدۀ راهسازى، برق كشى و ايجاد شبكۀ آبرسانى بدهى ولى بعد تخلف كنى، آن وقت مردم ديگر به حكومت تو اطمينان ندارند. پس نه در احسان كردن به مردم بر آنان منّت بگذار، و نه زيادتر از اندازه كارى را كه انجام مى دهى به رخ آنها بكش، و نه خلف وعده كن.

«فَإِنَّ الْمَنَّ يُبْطِلُ الْإِحْسَانَ »

(چرا كه منّت گذاشتن نيكى را بى ارزش مى كند.)

چون اگر به مردم احسان كردى و بر آنان منّت گذاشتى، فضيلت نعمت را از بين برده اى و براى مردم هم ناگوار مى شود.

ص: 319

«وَ التَّزَيُّدَ يَذْهَبُ بِنُورِ الْحَقِّ »

(و زياده نمودن كار، نور حقيقت را از بين مى برد.)

و اگر كارى را كه كرده اى زيادتر از اندازه جلوه دهى نور حقيقت را از بين مى برد، و مردم مى فهمند حكومت تو حكومت دروغگويى است.

«وَالْخُلْفَ يُوجِبُ الْمَقْتَ عِنْدَ اللَّهِ وَالنَّاسِ »

(و خلف به وعده موجب خشم خدا و مردم مى گردد.)

و اعتماد مردم نسبت به حكومت كم مى گردد.

«قَالَ اللَّهُ تَعَالى : «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لا تَفْعَلُونَ »»

(خداوند متعال فرموده است: نزد خدا سخت مغضوب است كه بگوييد آنچه را انجام نمى دهيد.)

پس اگر نمى توانى عمل كنى وعده نده.

«وَ إِيَّاكَ وَالْعَجَلَةَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا»

(و برحذر باش از شتاب كردن در كارها قبل از هنگام آن.)

چون هر كارى زمانى دارد.

«أَوِ التَّسَقُّطَ فِيهَا عِنْدَ إِمْكَانِهَا»

(يا سهل انگارى در آن كار زمانى كه انجامش ممكن گرديده.)

«تَسَقُّط » يعنى كارى را كوچك و ناچيز شمردن و در آن افتادن و غرق شدن. تحقق يك چيزى در وقت خودش با مقدمات ساده خيلى آسان انجام مى شود؛ «اَلْأُمُورُ مَرْهُونَةٌ بِأَوْقَاتِها»؛ اما در غير وقت آن اگر بخواهى انجام بدهى با مشكلات زياد مواجه مى شوى و خسارت زياد هم مى دهى با اين حال بازده آن كم است.

ص: 320

انسان يك كار كوچك را هم كه مى خواهد انجام بدهد حتى اگر ممكن باشد، بايد مقدماتش را فراهم كند و آن را كوچك نشمارد. هر چيزى بايد به اندازۀ خودش به حساب بيايد تا قهراً برايش مقدمات و نيروى لازم فراهم آيد.

«أَوِ اللَّجَاجَةَ فِيهَا إِذَا تَنَكَّرَتْ »

(يا لجاجت در آن وقتى كه ناشناخته است.)

«تَنَكُّر» يعنى كار سختى كه براى انسان رام نيست، كار ناشناخته اى كه بر آن مسلط نيست. اگر نسبت به كارى كه در حال حاضر شرايط آن فراهم نيست تو بگويى: خير، بايد بشود، به خودت و ديگران زحمت داده اى و همه را ناراحت كرده اى و در عين حال كار هم انجام نمى شود، چون هر كارى يك زمانى و شرايطى و مقدماتى دارد.

«أَوِ الْوَهْنَ عَنْهَا إِذَا اسْتَوْضَحَتْ »

(يا سستى كردن در آن آنگاه كه آشكار است.)

اما بر عكس كارى كه روشن و واضح است و مى شود انجام داد، در اينجا ديگر سستى مكن و كار امروز را به فردا مينداز. يكى از مشكلاتى كه در دولتها هست همين است كه بعضى كارهايى را كه راحت مى شود انجام داد و بازده زياد هم دارد بر اثر غفلت انجام نمى دهند؛ پس، از سستى كردن در امورى كه شناخته شده و زمان آن رسيده و وسايل آن نيز فراهم است بپرهيز.

«فَضَعْ كُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ »

(پس هر كارى را در جايگاه خود قرار ده.)

كار آسان را آسان بگير و انجام بده؛ و كار مشكل را كه احتياج به زمان و نيرو دارد، به سراغش مرو تا مقدماتش فراهم شود و وقت آن برسد.

ص: 321

«وَ أَوْقِعْ كُلَّ أَمْرٍ مَوْقِعَهُ »

(و هر كارى را در زمان و مكان آن به جاى آور.)

خلاصه هر كارى را آن طور كه واقعيت آن است شناسايى كن و بر طبق آن شناسايى انجام بده و مقدماتش را هم فراهم كن.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 322

(درس 526) - نامۀ 53 (قسمت نوزدهم)

اشاره

آخرين رهنمودهاى اخلاقى و حكومتى على عليه السلام به مالك

سه دستورالعمل كلّى امام عليه السلام

دعاى پايانى حضرت على عليه السلام

ص: 323

ص: 324

«نامۀ 53 - قسمت نوزدهم»

«وَ إِيَّاكَ وَالْإِسْتِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِيهِ أُسْوَةٌ ، وَالتَّغَابِىَ عَمَّا تُعْنى بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُيُونِ ؛ فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْكَ لِغَيْرِكَ ، وَ عَمَّا قَلِيلٍ تَنْكَشِفُ عَنْكَ أَغْطِيَةُ الْأُمُورِ، وَ يُنْتَصَفُ مِنْكَ لِلْمَظْلُومِ ، امْلِكْ حَمِيَّةَ أَنْفِكَ ، وَ سَوْرَةَ حَدِّكَ ، وَ سَطْوَةَ يَدِكَ ، وَ غَرْبَ لِسَانِكَ ، وَاحْتَرِسْ مِنْ كُلِّ ذَلِكَ بِكَفِّ الْبَادِرَةِ ، وَ تَأْخِيرِ السَّطْوَةِ ، حَتّى يَسْكُنَ غَضَبُكَ فَتَمْلِكَ الْإِخْتِيَارَ، وَ لَنْ تَحْكُمَ ذَلِكَ مِنْ نَفْسِكَ حَتّى تُكْثِرَ هُمُومَكَ بِذِكْرِ الْمَعَادِ إِلى رَبِّكَ .

وَالْوَاجِبُ عَلَيْكَ أَنْ تَتَذَكَّرَ مَا مَضى لِمَنْ تَقَدَّمَكَ ، مِنْ حُكُومَةٍ عَادِلَةٍ ، أَوْ سُنَّةٍ فَاضِلَةٍ ، أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِيِّنَا صلى الله عليه و آله و سلم، أَوْ فَرِيضَةٍ فِى كِتَابِ اللَّهِ ، فَتَقْتَدِىَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا [بِهِ ] فِيهَا، وَ تَجْتَهِدَ لِنَفْسِكَ فِى اتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَيْكَ فِى عَهْدِى هَذَا، وَاسْتَوْثَقْتُ بِهِ مِنَ الْحُجَّةِ لِنَفْسِى عَلَيْكَ ، لِكَيْلا تَكُونَ لَكَ عِلَّةٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِكَ إِلى هَوَاهَا؛ وَ أَنَا أَسْأَلُ اللَّهَ بِسَعَةِ رَحْمَتِهِ ، وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ عَلى إِعْطَاءِ كُلِّ رَغْبَةٍ ، أَنْ يُوَفِّقَنِى وَ إِيَّاكَ لِمَا فِيهِ رِضَاهُ مِنَ الْإِقَامَةِ عَلَى الْعُذْرِ الْوَاضِحِ إِلَيْهِ وَ إِلى خَلْقِهِ مَعَ حُسْنِ الثَّنَاءِ فِى الْعِبَادِ، وَ جَمِيلِ الْأَثَرِ فِى الْبِلادِ، وَ تَمَامِ النِّعْمَةِ ، وَ تَضْعِيفِ الْكَرَامَةِ ، وَ أَنْ يَخْتِمَ لِى وَ لَكَ بِالسَّعَادَةِ وَالشَّهَادَةِ ، إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ .

وَالسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ سَلَّمَ تَسْلِيماً كَثِيراً؛ والسَّلامُ .»

ص: 325

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود. نامۀ 53 نهج البلاغه كه حضرت امير عليه السلام به مالك اشتر راجع به امور كشوردارى مرقوم فرموده بودند. تا نزديك اواخر بررسى كرديم، به اينجا رسيديم كه حضرت فرمودند:

آخرين رهنمودهاى اخلاقى و حكومتى على عليه السلام به مالك

«وَ إِيَّاكَ وَالْإِسْتِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِيهِ أُسْوَةٌ »

(و برحذر باش از اين كه چيزى را به خود اختصاص دهى كه مردم در آن برابرند.)

«إيَّاك» يعنى بپرهيز و برحذر باش. «اِستئثار» يعنى منحصر به خود كردن و به خود اختصاص دادن. «أُسْوَة» يعنى مساوى و متساوى، آنچه كه مردم در مالكيت آن با هم برابرند، اعمّ از دريا و بيابان و جنگل و معادن و غيره.

يكى از آفتهايى كه حكّام، اعمّ از پادشاه و رئيس جمهور و نخست وزير و ديگر مقامات مملكتى به آن مبتلا مى باشند، اين است كه زمانى كه به قدرت رسيدند از قدرت خود سوء استفاده كرده و بيت المال را كه متعلق به همۀ مردم است به خود و بستگانشان اختصاص مى دهند؛ مثلاً جنگل ها، مراتع، معادن، مزارع و ديگر اموال عمومى را به خود يا به خويشاوندان اختصاص مى دهند.

در اينجا حضرت امير عليه السلام مالك اشتر را از اين جهت متذكر مى كند كه مبادا چيزى را كه همۀ مردم در آن به طور مساوى شريك اند به خود اختصاص دهى؛ حتى اگر اين مال را هم دولت به كسى واگذار كند، بايد در مقابل آن وجهى بگيرد و به مصرف عموم مردم برساند.

«وَ التَّغَابِىَ عَمَّا تُعْنى بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُيُونِ »

(و خود را به غفلت بزنى از آنچه مورد توجّه است از امورى كه در برابر چشم ها آشكار است.)

ص: 326

«التّغابى» عطف به «الاستئثار» است؛ يعنى خود را به غفلت زدن. «عَمَّا تُعْنى بِهِ » :

از آنچه مردم به آن عنايت دارند. «مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُيُونِ » يعنى امورى كه براى همۀ چشم ها واضح است.

گاهى هم ممكن است كسى خودش مستقيماً چيزى را منحصر به خود نكند اما خويشانش اعمّ از خواهر و برادر و پدر و عمو و ديگران از قدرت او سوء استفاده كرده و در مملكت انحصار طلبى بكنند، و با اين كه اين شخص مى داند كه مردم بر امور آگاهند و سر و صدايشان بلند شده خودش را به غفلت بزند و همه چيز را نشنيده بگيرد. اى مالك از اين مسائل بپرهيز.

بپرهيز از اين كه دربارۀ آنچه مردم مى دانند و برايشان كاملاً واضح است خود را به غفلت بزنى؛ مثلاً مردم با چشم خود مى بينند كه فرزند يا برادر حاكم، فلان قصر و كاخ و معدن و كارخانه را تصرف كرده و آقاى حاكم هم بر آن چشم مى بندد و بى تفاوت مى گذرد؛ در اين قبيل مسائل اگر تو خودت را به غفلت بزنى، آبرو و حيثيت خودت مى رود و ظالم به نفع خودش مى رسد. تو در اينجا به سود ظالم كه از خويشان و نزديكان تو هستند ضرر مى دهى و از تو به نفع ديگرى كاسته مى شود:

«فَإنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْكَ لِغَيْرِكَ ، وَ عَمَّا قَلِيلٍ تَنْكَشِفُ عَنْكَ أَغْطِيَةُ الْأُمُورِ، وَ يُنْتَصَفُ مِنْكَ لِلْمَظْلُومِ »

(پس همانا آن [حق ديگران كه به ناحق نزد تو است] از تو به نفع ديگران گرفته مى شود، و به زودى پرده هاى كارهايت كنار مى رود، و داد ستمديده از تو ستانده مى شود.)

بالاخره روزى خواهد رسيد كه پرده ها بالا مى رود و همه چيز براى مردم آشكار مى شود، در آن روز است كه مردم به نفع مظلوم و ستمديده قيام مى كنند و انقلاب به راه مى اندازند و تو ديگر شكست مى خورى. بدان روزى كه پرده ها بالا برود و

ص: 327

حقايق براى مردم روشن شود خيلى نزديك است، پس يك روز مردم چشم باز مى كنند و مى بينند كه همۀ اموال عمومى را حاكم و اطرافيان او تصاحب كرده اند.

وقتى پرده ها بالا رفت و حقايق پيش چشم مردم آشكار شد، همۀ متصرفات تو به نفع مظلوم مصادره خواهد شد؛ و آن زمان است كه تو شكست مى خورى و بيچاره مى شوى.

پس، از همان اوّل به اين مسائل بينديش و نه خودت انحصار طلب شو و نه اجازه بده كه نزديكانت انحصارطلبى كنند؛ و اموال را به مصرف عموم برسان تا سر و صدايشان بلند نشود و روزى نيايد كه: «يُنْتَصَفُ مِنْكَ لِلْمَظْلُومِ » : به نفع مظلوم و ستمديده مال مردم از تو به انصاف گرفته شود. جالب اينجاست كه مطالب حضرت امير عليه السلام كاملاً قابل انطباق با مسائل امروز و متعلق به تمام اعصار است.

«اِمْلِكْ حَمِيَّةَ أَنْفِكَ ، وَ سَوْرَةَ حَدِّكَ ، وَ سَطْوَةَ يَدِكَ ، وَ غَرْبَ لِسَانِكَ »

(خويشتندار باش به هنگام افروختگى خشم، و شدّت دشمنى، و يورش با دست [اعمال قدرت]، و تندى و تيزى زبان.)

«سَوْرَة» يعنى شدّت، و «حدّ» يعنى تيزى و خشم و دشمنى. اى مالك وقتى به مقام حكومت مصر رسيدى مراقب باش كه مغرور نشوى و نخوت پيدا نكنى؛ تو بايد مالك غرورت باشى و بتوانى آن را به ارادۀ خود درآورى؛ مبادا كنترل از دستت بيرون برود و دستور بگير و ببند بدهى، و مبادا آن قدر تيز و سرسخت شوى كه مردم از تو فرار كنند. اگر چه يك مقدار شدّت لازم است تا بعضى از مردم سوء استفاده نكنند، اما سرسختى زياد باعث مى شود كسانى كه تحت حكومت تو هستند جرأت نداشته باشند به طرف تو بيايند و دادخواهى كنند. خلاصه حاكم و مالك بر تيزى و تندروى خودت باش و بى جهت تند نشو.

و همين طور مالكِ دستِ خود باش و دستت را به اختيار خودت بياور. مبادا به

ص: 328

اعتبار اين كه حاكم شده اى دستت بخواهد چيزى را به طرف خود بكشد. البته به اعتبار اين كه دست نشانگر اعمال قدرت نيز هست به كار رفته؛ يعنى مبادا در تنبيه مردم شدّت به خرج دهى و زياده روى كنى.

و نيز مالك تيزى زبانت باش. زبان خيلى تيز است و گاهى اوقات تيزى زبان از شمشير برنده تر است. شاعر مى گويد:

جراحات السّنان لها التيام*** و لا يلتام ما جرح اللّسان(1)

يعنى جراحتهايى كه با سرنيزه پيدا مى شود بالاخره بهبود و التيام مى يابد و خوب مى شود، ولى آن زخمى كه به وسيلۀ زبان به كسى بزنى بهبودى ندارد. يك وقت مى بينى كه تا آخر عمر در دل دارد و ناراحت است و زخم آن خوب نمى شود.

ضربه هايى كه به وسيلۀ زبان به اسلام خورده و يا مى خورد بسا تيزتر از ضربه هايى است كه به وسيلۀ شمشير بر آن وارد مى شود.

براى نمونه امروزه مى بينيم كه صدّام به وسيلۀ جنگ چقدر به ما ضربه وارد كرده، چقدر از مردم ايران و عراق را كشته، چه ثروتهايى را نابود كرده و برباد داده، لكن از آنجا كه مردم مى دانند او دشمن است در مقابلش مى ايستند، چه بسا ضرر اين شخص براى انقلاب كمتر از ضربه هايى باشد كه خود ما به وسيلۀ زبانمان به انقلاب وارد مى كنيم. اگر زبانها باز باشند و تحت كنترل نباشند، به انقلاب و به چهره هاى انقلابى ضربه وارد مى شود و پايه هاى انقلاب سست مى گردد و مردم حالت يأس و نااميدى پيدا مى كنند و خلاصه انقلاب شكست مى خورد.

ضربه اى كه به وسيلۀ اين عضو كوچك به نام زبان به مملكتى وارد مى شود بسيار خطرناكتر از ضربه اى است كه به وسيلۀ جنگ و شمشير وارد مى شود. به همين دليل بيشتر گناهان انسان از ناحيۀ زبان است؛ دروغ و تهمت و سخن چينى از گناهان بزرگى4.

ص: 329


1- اللطائف و الظرائف، ابومنصور ثعالبى، ص 104.

است كه به وسيلۀ زبان صادر مى شود. چه بسا ممكن است انسان در حرف زدن قصدى هم نداشته باشد، اما در عين حال كلمه اى از دهانش خارج شود كه به ضرر اسلام و مسلمين باشد. اينجاست كه حضرت مى فرمايد: زبانت را در اختيار خود داشته باش و آن را رها مكن.

«وَاحْتَرِسْ مِنْ كُلِّ ذَلِكَ بِكَفِّ الْبَادِرَةِ ، وَ تَأْخِيرِ السَّطْوَةِ ، حَتّى يَسْكُنَ غَضَبُكَ فَتَمْلِكَ الْإِخْتِيَارَ»

(و از همۀ اينها برحذر باش با خوددارى كردن از شتابزدگى، و به تأخير انداختن اعمال قدرت، تا خشمت آرام گيرد و زمام اختيار را به دست آورى.)

حالت شتابزدگى را از خودت دور كن و اعمال قدرت را به تأخير بيفكن و در مجازات عجله مكن، شايد معلوم شود كه اشتباهى شده و متّهم مستحق اين همه مجازات نبوده است. خودت را از همۀ اينها حفظ كن؛ اگر عصبانى هستى صبر كن تا از حالت عصبانيت خارج شوى و به حال عادى بازگردى و با فكر و انديشه اعمال قدرت كن.

مخصوصاً در روايت آمده است كه «عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: إدرءوا الحدود عن المسلمين ما استطعتم، فإنّ الإمام لأن يخطئ فى العفو خير من أن يخطئ فى العقوبة»(1) تا مى توانيد اجراى حدود را از مسلمين دفع كنيد؛ پس اگر امام خطا كند و گناهكارى را ببخشد، بهتر از اين است كه بى گناهى گرفتار شود.

«وَ لَنْ تَحْكُمَ ذَلِكَ مِنْ نَفْسِكَ حَتّى تُكْثِرَ هُمُومَكَ بِذِكْرِ الْمَعَادِ إِلى رَبِّكَ »

(و هرگز بر خويشتن مسلط نخواهى شد تا انديشه هايت را بسيار به ياد بازگشت به پروردگارت نمايى.)9.

ص: 330


1- - نهج الفصاحة، ص 175، شمارۀ 119.

يعنى دفع اين حالاتى كه گفته شد زمانى در تو به وجود خواهد آمد كه زياد به فكر خدا و به فكر قيامت باشى، به معاد فكر كن و ياد قيامت باش و اين تصور هميشه در ذهنت باشد كه حساب و كتاب و بازگشتى هم هست.

خلاصه اگر كسى در مقام حكومت باشد و مسألۀ خدا و معاد در ذهنش نباشد، خطر بزرگى براى جامعه خواهد بود؛ لكن اگر حاكمى كه مالك نفس خود است با توجّه به خدا و معاد مجازاتى بكند و يا حدّى را جارى نمايد، مجازاتش از روى حساب و بجا خواهد بود.

سه دستورالعمل كلّى امام عليه السلام

«وَالْوَاجِبُ عَلَيْكَ أَنْ تَتَذَكَّرَ مَا مَضَى لِمَنْ تَقَدَّمَكَ ، مِنْ حُكُومَةٍ عَادِلَةٍ ، أَوْ سُنَّةٍ فَاضِلَةٍ ، أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِيِّنَا صلى الله عليه و آله و سلم، أَوْ فَرِيضَةٍ فِى كِتَابِ اللَّهِ »

(و بر تو واجب است كه به ياد آورى آنچه را كه بر پيشينيان از تو رفته است، از حكومت دادگرى كه داشته اند، يا سنّت برترى كه به كار برده اند، يا اثرى كه از پيامبر ما صلى الله عليه و آله و سلم برجاست، يا فريضه اى كه در كتاب خداست.)

در اينجا حضرت به مالك اشتر مى فرمايد: سه چيز را بايد در روش حكومت محور قرار دهى:

1 - روش حكومتهاى عادل قبل از تو.

2 - سنّت و روش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم.

3 - كتاب خدا.

مى فرمايد: بر تو واجب است كه به ياد بياورى آنچه را گذشته است نسبت به كسانى كه پيش از تو بوده اند. اگر حكومت عادلى قبل از تو بوده، بايد روش و نحوۀ رفتار آن را با مردم ملاك عمل قرار دهى؛ و يا اگر روش خوبى از زندگى ديگران سراغ دارى، آن را به كار ببندى؛ و يا آنچه كه از چگونگى حكومت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانى، بايد

ص: 331

همان گونه رفتار كنى؛ و يا به واجباتى كه در كتاب خدا هست عمل نمايى. خلاصه عامل به روشهاى خوب جوامع گذشته و سنّت پيامبر عليهم السلام و كتاب خدا باش.

«فَتَقْتَدِىَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا [بِهِ ] فِيهَا»

(پس پيروى نمايى از آنچه ديدى كه ما در اين امور به آن رفتار كرده ايم.)

يعنى همان كارهايى را بكن كه ما انجام داده ايم.

«وَ تَجْتَهِدَ لِنَفْسِكَ فِى اتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَيْكَ فِى عَهْدِى هَذَا»

(و با تمام وجود بكوشى در پيروى از آنچه در اين عهدنامه با تو عهد بسته ام.)

«وَاسْتَوْثَقْتُ بِهِ مِنَ الْحُجَّةِ لِنَفْسِى عَلَيْكَ ، لِكَيْلا تَكُونَ لَكَ عِلَّةٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِكَ إِلى هَوَاهَا»

(و من با اين [عهدنامه] حجّت خود را بر تو استوار نمودم، تا براى تو به هنگام شتاب نفست به سوى هوا و هوسش بهانه اى نباشد.)

«اِسْتَوْثَقْتُ » يعنى محكم كارى كردم، اين كلمه عطف به «عَهِدْتُ » است. مى فرمايد:

اى مالك من عهدم را با تو توسط اين نامه محكم نمودم و حجّت را بر تو تمام كردم، تا در برابر خدا مسئول نباشيم؛ حال اگر تو در امرى كه به تو واگذاردم كوتاهى كنى گناهش به عهدۀ خودت مى باشد. من محكم كارى كردم تا تو بعداً نتوانى عذر و بهانه اى بياورى بر اين كه نمى دانستى يا بر مسائل آگاهى نداشتى. اگر نفس تو بر تو غالب شد و تو را به كارى واداشت كه من بر خلاف آن دستور داده بودم، ديگر مسئولش خودت هستى و عذرى ندارى، چرا كه من حرفهايم را به تو گفتم و حجّت را تمام كردم.

دعاى پايانى حضرت على عليه السلام

«وَ أَنَا أَسْأَلُ اللَّهَ بِسَعَةِ رَحْمَتِهِ ، وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ عَلى إِعْطَاءِ كُلِّ رَغْبَةٍ أَنْ يُوَفِّقَنِى وَ إِيَّاكَ لِمَا فِيهِ رِضَاهُ مِنَ الْإِقَامَةِ عَلَى الْعُذْرِ الْوَاضِحِ إِلَيْهِ وَ إِلى خَلْقِهِ »

ص: 332

(و من از خداوند درخواست مى كنم كه با رحمت گسترده اش، و قدرت بزرگش بر دادن هر خواسته اى، من و تو را توفيق دهد به آنچه خشنودى او در آن است، كه آن داشتن عذرى است آشكار در پيشگاه او و آفريدگانش.)

توفيق داشته باشيم پيش خدا و خلق خدا، مسئول و مورد بازخواست نباشيم.

خلاصه اين كه به عدالت رفتار كنيم تا هم جوابگوى خدا باشيم و هم نزد مردم زبانمان تيز باشد. حضرت همه جا روى مردم حساب مى كنند و مى فرمايند: بايد طورى عمل كرد كه علاوه بر رضايت خدا، رضايت مردم هم باشد. وقتى انسان بر طبق عدالت رفتار كرد، مردم هم ديگر نمى توانند او را مورد سؤال قرار دهند.

«مَعَ حُسْنِ الثَّنَاءِ فِى الْعِبَادِ»

(به همراه ستايش نيكو در ميان بندگان.)

اين جمله هم به جملۀ قبل برمى گردد و به «لِمَا فِيهِ رِضَاهُ » متعلق است؛ يعنى خدا من و تو را توفيق بدهد تا به گونه اى عمل كنيم كه مورد حسن ثناى مردم واقع شويم و مردم به كار ما ايراد و اشكال نگيرند؛ چرا كه يكى از موفقيت هاى حكومت اين است كه مردم نسبت به حكومت خوش بين بوده و روش آن را تمجيد كنند. به هر حال خدا به ما توفيق بدهد تا بندگان خدا هم از كار ما راضى و خشنود باشند.

«وَ جَمِيلِ الْأَثَرِ فِى الْبِلادِ، وَ تَمَامِ النِّعْمَةِ ، وَ تَضْعِيفِ الْكَرَامَةِ »

(و نشانۀ خوب [اثر مثبت] در شهرها، و به كمال رسيدن نعمت، و چند برابر نمودن كرامت.)

و از خدا مى خواهم كه به ما توفيق بدهد تا اعمال ما در شهرها اثر مثبت داشته باشد و موجب عمران و آبادى گردد و آنچه به نفع مردم است از من و تو صادر شود؛ و باز از خدا مى خواهم كه نعمت را تمام و بزرگوارى را بر ما چند برابر كند.

ص: 333

«وَ أَنْ يَخْتِمَ لِى وَ لَكَ بِالسَّعَادَةِ وَالشَّهَادَةِ ، إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ »

(و اين كه زندگى من و تو را با سعادت و شهادت به سر رساند، كه بى ترديد ما به سوى او باز مى گرديم.)

البته لازم به يادآورى است كه اين دعاى حضرت در حق مالك اشتر خيلى زود به اجابت رسيد و قبل از اين كه مالك به مصر برسد به وسيلۀ معاويه مسموم شد و به شهادت رسيد. چون معاويه مى دانست كه اگر پاى مالك به مصر برسد ديگر مصر از دست او خارج شده است. خلاصه اين كه حضرت براى خودش و مالك طلب سعادت و شهادت مى كند.

بعد مى فرمايد: «إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ » يعنى مبادا از اين كه براى تو طلب شهادت كردم ناراحت شوى، چرا كه همۀ ما از خدا هستيم و از خدا شروع شده ايم و به خدا هم ختم مى شويم. اين راهى است كه انسان بايد برود، پس چه بهتر كه در راه خدا شهيد شود.

«وَالسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ سَلَّمَ تَسْلِيماً كَثِيراً؛ وَالسَّلامُ »

(و سلام و درود بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خاندان پاك و پاكيزه اش كه سلام و درود فراوان خداوند بر آنان باد؛ والسّلام.)

در اينجا نامۀ 53 كه حضرت على عليه السلام به مالك اشتر مرقوم فرموده اند تمام شد، و ديديم كه اين نامه از نامه هاى غنى و پرمحتواى نهج البلاغه است. چه خوب است كه همۀ متصدّيان مملكت، اعمّ از زمامدار يك كشور و يا يك استان و يا شهرستان، از رئيس جمهور گرفته تا بخشدار، همه اين دستورات حضرت را مورد توجّه قرار بدهند؛ زيرا اين دستورالعمل ها براى همۀ زمانها قابل انطباق است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 334

(درس 527) - نامۀ 54

اشاره

نامۀ على عليه السلام به طلحه و زبير براى بازگشت آن دو به عهد خود

يادآورى بيعت با حضرت

ردّ اتّهام قتل عثمان

آخرين موعظۀ حضرت به طلحه و زبير

ص: 335

ص: 336

«نامۀ 54»

و من كتاب له عليه السّلام إلى طلحة و الزّبير، [مع عمران بن الحصين الخزاعى] ذكره أبو جعفر الاسكافى فى كتاب المقامات فى مناقب أميرالمؤمنين عليه السّلام:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ عَلِمْتُمَا وَ إِنْ كَتَمْتُمَا أَنِّى لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتّى أَرَادُونِى، وَ لَمْ أُبَايِعْهُمْ حَتّى بَايَعُونِى، وَ إِنَّكُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِى وَ بَايَعَنِى، وَ إِنَّ الْعَامَّةَ لَمْ تُبَايِعْنِى لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ ، وَ لالِعَرَضٍ حَاضِرٍ، فَإِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِى طَائِعَيْنِ فَارْجِعَا وَ تُوبَا إِلَى اللَّهِ مِنْ قَرِيبٍ ، وَ إِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِى كَارِهَيْنِ فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِى عَلَيْكُمَا السَّبِيلَ بِإِظْهَارِكُمَا الطَّاعَةَ وَ إِسْرَارِكُمَا الْمَعْصِيَةَ ، وَ لَعَمْرِى مَا كُنْتُمَا بِأَحَقِّ الْمُهَاجِرِينَ بِالتَّقِيَّةِ وَالْكِتْمَانِ ، وَ إِنَّ دَفْعَكُمَا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلا فِيهِ كَانَ أَوْسَعَ عَلَيْكُمَا مِنْ خُرُوجِكُمَا مِنْهُ بَعْدَ إِقْرَارِكُمَا بِهِ .

وَ قَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّى قَتَلْتُ عُثْمَانَ ، فَبَيْنِى وَ بَيْنَكُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّى وَ عَنْكُمَا مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ ، ثُمَّ يَلْزَمُ كُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ ، فَارْجِعَا أَيُّهَا الشَّيْخَانِ عَنْ رَأْيِكُمَا؛ فَإِنَّ الْآنَ أَعْظَمُ أَمْرِكُمَا الْعَارُ، مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَالنَّارُ؛ وَالسَّلامُ .»

نامۀ على عليه السلام به طلحه و زبير براى بازگشت آن دو به عهد خود

نامۀ 54 نهج البلاغه را حضرت توسط عمران بن حصين خزاعى براى طلحه و زبير فرستاده اند. برخورد حضرت امير عليه السلام با طلحه و زبير معروف است. پس از كشته شدن عثمان همۀ مسلمانها و از جمله اين دو نفر بدون هيچ گونه تبليغى با آن حضرت

ص: 337

بيعت كردند. اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبۀ سوّم كه همان خطبۀ معروف شقشقيه است مى فرمايد: «فَمَا رَاعَنِى إِلّا وَالنَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَىَّ يَنْثَالُونَ عَلَىَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ حَتّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَاىَ » هيچ چيزى مرا به تعجّب نينداخت مگر اين كه ديدم مردم مثل يال كفتار از هر طرف به سوى من هجوم آوردند به طورى كه از ازدحام جمعيت دو شست پايم پايمال شد و دو پهلوى من يا دو طرف لباس من پاره شد.

«عُرْفِ الضَّبُعِ » به معناى موى روى گردن كفتار است، و موى روى گردن كفتار از هر طرفى آويخته و در هم مى باشد، و در اينجا حضرت هجوم مردم را به آن تشبيه نموده اند. بالاخره مردم ريختند و با حضرت بيعت كردند. از جمله كسانى كه با حضرت امير عليه السلام بيعت كردند طلحه و زبير از صحابۀ اوّل بودند كه در همان اوايل بعثت به حضرت رسول ايمان آورده بودند، لكن بعد از بيعت با اميرالمؤمنين عليه السلام خواسته هايى داشتند كه به آنها دست نيافتند، به همين دليل بناى مخالفت با آن حضرت را گذاشتند، در اين راه عايشه را هم با خود همراه كردند؛ طلحه و زبير عايشه را از مدينه به طرف بصره حركت دادند و عليه على عليه السلام قيام كردند و جنگ جمل را به راه انداختند. به هر حال چون طلحه و زبير از سران اين جنگ بودند و در مقابل حضرت على عليه السلام ايستادگى مى كردند، لذا حضرت اين نامه را به وسيلۀ عمران بن حصين خزاعى براى طلحه و زبير فرستاد.

سيّد رضى مى گويد: اين نامه را ابوجعفر اسكافى - اسكاف ده بزرگى بين نهروان و بصره بوده است - در كتاب مقامات كه در فضايل و مناقب حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى باشد بيان كرده است.

يادآورى بيعت با حضرت

«أَمَّا بَعْدُ»

(اما بعد از حمد و سلام.)

ص: 338

شايد در اصل نامه حمد و سلام هم آمده، لكن زمانى كه سيّد رضى رحمه الله نهج البلاغه را مى نوشته بناى آن نداشته كه تمام كلمات حضرت را بياورد، لذا قسمت هايى را كه بيشتر جنبۀ بلاغت و شيوايى سخن داشته ذكر مى كرده است.

«فَقَدْ عَلِمْتُمَا وَ إِنْ كَتَمْتُمَا أَنِّى لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتّى أَرَادُونِى، وَ لَمْ أُبَايِعْهُمْ حَتّى بَايَعُونِى»

(پس شما دو نفر نيك مى دانيد، هر چند پوشيده مى داريد، كه من قصد اين مردم نكردم تا آنان مرا خواستند، و آنان را به بيعت نخواندم تا آنان خود با من بيعت نمودند.)

شما (طلحه و زبير) قطعاً آگاه هستيد ولو كتمان نماييد و آشكار هم نكنيد كه من سراغ مردم نرفته و ارادۀ مردم نكردم تا اين كه مردم ارادۀ من كردند. خلاصه من مردم را دعوت نكردم كه با من بيعت كنند، و اين من نبودم كه دستم را دراز كرده باشم تا مردم با من بيعت نمايند؛ بلكه اين مردم بودند كه براى بيعت با من هجوم آوردند.

همان گونه كه در خطبۀ شقشقيه حضرت اين مسائل را مطرح نموده اند.

«وَ إِنَّكُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِى وَ بَايَعَنِى»

(و همانا شما دو نفر از كسانى بوديد كه مرا خواستند و با من بيعت نمودند.)

من نه طلحه را براى بيعت دعوت كردم و نه زبير را، و شما خودتان اراده كرديد و آمديد و با من بيعت كرديد.

«وَ إِنَّ الْعَامَّةَ لَمْ تُبَايِعْنِى لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ ، وَ لا لِعَرَضٍ حَاضِرٍ»

(و بى ترديد تودۀ مردم با من بيعت نكردند به جهت نيرويى برتر، و نه به سبب ثروتى موجود.)

خيلى از بيعت هايى كه اشخاص در اين دنيا انجام مى دهند، مثل بسيارى از رأى گيريها و يا رفراندومها به صورتى انجام مى شود كه زور و قدرتى در كار است، كه عموماً در اين گونه رفراندومها يا زور در كار است يا وعده و وعيد و خريدن رأى و از

ص: 339

اين قبيل. لذا حضرت مى فرمايند: مردم با من بيعت كردند در صورتى كه نه قدرتى بالاى سرشان بود و نه سرنيزه اى كه آنها را تحت فشار قرار دهد، نه پولى به كسى مى داديم و نه ترسى بود و نه متاع حاضرى، نه پستى و نه تقسيم مالى و نه چيز ديگرى كه به خاطر آن رأى بدهند؛ بلكه مردم خودشان با رضايت و با هجوم و فشار آمدند و با من بيعت كردند.

«فَإِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِى طَائِعَيْنِ ، فَارْجِعَا وَ تُوبَا إِلَى اللَّهِ مِنْ قَرِيبٍ »

(پس اگر شما از روى فرمانبردارى با من بيعت نموديد، تا زود است بازگرديد و به سوى خداوند توبه كنيد.)

حال شما بايد پاسخ بدهيد كه با ميل و رضايت بيعت كرديد و يا اين كه از ته دل راضى به بيعت نبوديد؟ به هر حال يكى از اين دو حالت است؛ اگر از روى رضايت با من بيعت كرديد، پس چرا آن را مى شكنيد؟! شكستن بيعت گناه است؛ زيرا بيعت نوعى قرارداد و عقد است و خداوند مى فرمايد: «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» (1) «به پيمانها وفا كنيد.» و اگر مى گوييد از ته دل راضى نبوديم، اين عذر هم پذيرفته نيست، چرا كه مى توانستيد بيعت نكنيد و كسى از ته دل شما خبر نداشت كه راضى هستيد يا نه. اگر كسى با اختيار با كسى معامله كرد و او هم قبول كرد، ديگر نمى تواند بگويد من از ته دل راضى نبودم؛ اين حرف قابل قبول نيست.

«وَ إِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِى كَارِهَيْنِ فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِى عَلَيْكُمَا السَّبِيلَ بِإِظْهَارِكُمَا الطَّاعَةَ وَ إِسْرَارِكُمَا الْمَعْصِيَةَ »

(و اگر از بى ميلى با من بيعت نموديد پس به تحقيق با آشكار كردن فرمانبردارى و پنهان داشتن نافرمانى تان، راه بازخواست را براى من بر خود قرار داديد.)1.

ص: 340


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 1.

و اگر از روى كراهت بيعت كرديد و به من هم اظهار ننموديد كه با كراهت اين كار را كرديد، بايد بگويم كه اين حرف از شما قبول نيست؛ چرا كه سرنيزه بالاى سر شما نبود؛ و شما با اين كار براى من راهى و حجّتى عليه خودتان قرار داديد و من مى توانم با شما محاجّه كنم و بگويم: شما با من دست داديد و همه هم ديدند، چرا تخلف كرديد؟ كراهت هم اگر داشتيد كه آن محسوس نبود، لذا شما براى من به گردن خودتان راه قرار داديد. شما اظهار اطاعت كرده و معصيت را در دلتان گرفتيد و جلسۀ سرّى تشكيل داده و عايشه را هم راه انداختيد و شروع به جنگ كرديد. بنابراين من بر شما به اين دليل كه شما با من دست داديد و اظهار اطاعت كرديد حجّت دارم.

«وَ لَعَمْرِى مَا كُنْتُمَا بِأَحَقِّ الْمُهَاجِرِينَ بِالتَّقِيَّةِ وَ الْكِتْمَانِ »

(و به جان خودم سوگند كه شما در تقيه و كتمان از ديگر مهاجرين سزاوارتر نبوديد.)

شما نمى توانيد بگوييد تقيه كرديم و كتمان نموديم و چاره اى نداشتيم كه مخالفت كنيم، براى اين كه شما از شخصيت هاى بارز بين مهاجرين بوديد كه اصلاً كسى نمى توانست به شما زور بگويد و شما را مجبور به بيعت كند، بنابراين اين حرف را مردم از شما نمى پذيرند.

«وَ إِنَّ دَفْعَكُمَا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلا فِيهِ كَانَ أَوْسَعَ عَلَيْكُمَا مِنْ خُرُوجِكُمَا مِنْهُ بَعْدَ إِقْرَارِكُمَا بِهِ »

(و همانا نپذيرفتن اين بيعت از جانب شما دو نفر پيش از آن كه در آن درآييد، براى شما آسانتر بود از اين كه پس از پذيرفتن بيعت از آن خارج شويد.)

اگر قبل از اين كه براى بيعت بياييد مى گفتيد ما بيعت نمى كنيم، براى شما بهتر و راحت تر بود از اين كه ابتدا بيعت كنيد و بعد آن را برهم زنيد و خارج شويد.

حال اينجا ممكن است اين ابهام پيش بيايد كه بنابراين امامت بايد به وسيلۀ بيعت

ص: 341

باشد، لكن در جواب مى گوييم: مسألۀ امامت حضرت امير عليه السلام از نظر شيعه مسلّماً مربوط به نصّ است، و شيعه معتقد است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به ولايت حضرت على عليه السلام در غدير خم و ديگر جاها تصريح نموده، پس حضرت على عليه السلام خليفۀ بلافصل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد؛ ولى نتيجۀ ديگر بيعت مسألۀ جهانى و انسانى آن است و اين با امامت و واجب الاطاعة بودن حضرت على منافات ندارد. بيعت، امامت را براى جهانيان محكم تر مى نمايد، و زبان كسى كه با او بيعت شده بر كسى كه بيعت كرده و سپس تخلف مى كند تيز مى شود كه تو با اختيار خودت دست دادى و كسى تو را مجبور نكرد، پس تخلف تو بيجا خواهد بود.

بيعت يك قرارداد جهانى و انسانى است كه همه روى آن حساب مى كنند و اهل سنّت هم روى آن حساب مى كنند، و لذا حضرت امير عليه السلام به اين جهت با طلحه و زبير محاجّه مى كند و مى فرمايد: اگر شما از روز اوّل بيعت نكرده بوديد راحت تر بود تا اين كه امروز از آن خارج شده و نكث بيعت كنيد. به اين گونه اشخاصى كه بيعت را به هم مى زنند «ناكثين» مى گويند. كه اين از گناهان بزرگ است.

ردّ اتّهام قتل عثمان

«وَ قَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّى قَتَلْتُ عُثْمَانَ »

(و شما گمان نموديد كه من عثمان را كشته ام.)

بهانه تان اين بود كه من عثمان را كشته ام، در صورتى كه خود طلحه بود كه مردم را عليه عثمان تحريك مى كرد؛(1) لكن براى اين كه بيعت را نفى كنيد و عايشه را هم جلو بيندازيد، اين بهانه را دست گرفتيد كه عثمان را على كشته و ما مى خواهيم انتقام بگيريم!

ص: 342


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 134.

«فَبَيْنِى وَ بَيْنَكُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّى وَ عَنْكُمَا مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ »

(پس ميان من و ميان شما دو نفر داورى نمايد كسانى از اهل مدينه كه از من و از شما كناره گرفته اند.)

معناى كلام حضرت اميرالمؤمنين اين است كه: از مردم مدينه آن گروهى را كه در ارتش من هستند باگروهى كه در ارتش شما هستند كنار مى گذاريم و از آنهايى كه نه با من هستند و نه با شما مى پرسيم كه آيا در كشتن عثمان شما دست داشته ايد يا من ؟ و آنان را شاهد و داور قرار مى دهيم.

«ثُمَّ يَلْزَمُ كُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ »

(آنگاه هر كدام به اندازه اى كه بار آن را به دوش كشيده متعهد شود.)

پس هر كدام از من و شما (طلحه و زبير) ملتزم مى شويم به هر اندازه كه در تحريك عليه عثمان شركت داشته ايم، مجازاتش را بپذيريم و به عواقب آن ملتزم شويم.

آخرين موعظۀ حضرت به طلحه و زبير

«فَارْجِعَا أَيُّهَا الشَّيْخَانِ عَنْ رَأْيِكُمَا؛ فَإِنَّ الْآنَ أَعْظَمُ أَمْرِكُمَا الْعَارُ، مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَالنَّارُ، وَالسَّلامُ »

(پس شما اى دو پيرمرد از انديشه تان بازگرديد؛ كه اكنون بزرگترين پيشامد شما ننگ است، پيش از آن كه ننگ و آتش با هم گرد آيند؛ والسّلام.)

حضرت مى فرمايد: اى پيرمردهايى كه از صحابۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوديد از رأيتان برگرديد و عهدشكنى نكنيد، اگر اين كار امروز برايتان قدرى عار دارد لكن فردا جهنم هم هست. امروز حدّاكثر مصيبتى كه بر شما وارد مى شود تنها عار و ننگى است كه بعد

ص: 343

از صف بندى و لشكركشىِ جلوى من، بخواهيد به طرف من برگرديد.

از اين كلام حضرت على عليه السلام استفاده مى شود كه اگر طلحه و زبير به جانب حضرت باز نگردند اهل نار هستند. لذا مى فرمايد: توبه كنيد و بازگرديد، چون زير بار ننگ رفتن بهتر از اين است كه هم ننگ باشد و هم آتش. اين كه عده اى مى گويند ما آتش را بر ننگ مقدّم مى داريم، جوابش اين است كه در قيامت ننگ و آتش هر دو با هم مطرح است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 344

(درس 528) - نامۀ 55

اشاره

قابل مقايسه نبودن بين حضرت على عليه السلام و معاويه

چرايى آفرينش دنيا

امتحان انسان با عمل بهتر نه با عمل بيشتر

بحثى دربارۀ علم خداوند

تعريف علم حصولى و علم حضورى

نحوۀ علم خداوند

علم و ارادۀ ذاتى و فعلى حق تعالى

سخن هشدارگونۀ على عليه السلام با معاويه

ادامۀ هشدار آن حضرت به معاويه

ص: 345

ص: 346

«نامۀ 55»

و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ الدُّنْيَا لِمَا بَعْدَهَا، وَابْتَلى فِيهَا أَهْلَهَا لِيَعْلَمَ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً، وَ لَسْنَا لِلدُّنْيَا خُلِقْنَا، وَ لا بِالسَّعْىِ فِيهَا أُمِرْنَا، وَ إِنَّمَا وُضِعْنَا فِيهَا لِنُبْتَلى بِهَا، وَ قَدِ ابْتَلانِى اللَّهُ بِكَ وَابْتَلاكَ بِى؛ فَجَعَلَ أَحَدَنَا حُجَّةً عَلَى الْآخَرِ، فَعَدَوْتَ عَلَى الدُّنْيَا بِتَأْوِيلِ الْقُرْآنِ ، فَطَلَبْتَنِى بِمَا لَمْ تَجْنِ يَدِى، وَ لا لِسَانِى، وَ عَصَبْتَهُ أَنْتَ وَ أَهْلُ الشَّامِ بِى، وَ أَلَّبَ عَالِمُكُمْ جَاهِلَكُمْ ، وَ قَائِمُكُمْ قَاعِدَكُمْ ، فَاتَّقِ اللَّهَ فِى نَفْسِكَ ، وَ نَازِعِ الشَّيْطَانَ قِيَادَكَ ، وَ اصْرِفْ إِلَى الْآخِرَةِ وَجْهَكَ ، فَهِىَ طَرِيقُنَا وَ طَرِيقُكَ ، وَاحْذَرْ أَنْ يُصِيبَكَ اللَّهُ مِنْهُ بِعَاجِلِ قَارِعَةٍ تَمَسُّ الْأَصْلَ وَ تَقْطَعُ الدَّابِرَ؛ فَإِنِّى أُولِى لَكَ بِاللَّهِ أَلِيَّةً غَيْرَ فَاجِرَةٍ : لَئِنْ جَمَعَتْنِى وَ إِيَّاكَ جَوَامِعُ الْأَقْدَارِ لاأَزَالُ بِبَاحَتِكَ «حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَ هُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ».(1)»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، قسمت نامه هاى حضرت على عليه السلام بود. در اين قسمت از بحث نامۀ 55 حضرت امير عليه السلام را مطرح مى كنيم.

«من كتابٍ له عليه السلام إِلى معاوية»

(از نامه هاى امام عليه السلام است به معاويه.)7.

ص: 347


1- سورۀ اعراف (7)، آيۀ 87.

قابل مقايسه نبودن حضرت على عليه السلام و معاويه

معاوية بن ابى سفيان همان كسى است كه تا سال هشتم هجرتِ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با پدر و برادرها و مادرش همه از مخالفين پيامبر بودند. ابوسفيان پدر معاويه يكى از سرسخت ترين مخالفان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود و در مكّه هم نفوذ زيادى داشت، پسرش معاويه و اقوام او همه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مخالف بودند. در سال هشتم كه مكّه فتح شد اينها از ترس شمشير رزمندگان اسلام سرانجام ناچار شدند به حسب ظاهر اسلام اختيار كنند. بنابراين اين بى انصافى است كه كسى بخواهد معاويه و حضرت على عليه السلام را در عرض هم قرار دهد، معاويه اى كه تا سال هشتم هجرت جزء دشمنان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده و با اسلام مبارزه مى كرده است، و حال اين كه حضرت على عليه السلام از كسانى است كه از ابتداى بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به رسالت اسلام آورد، اوّل مردى بود كه به حضرت رسول ايمان آورد و حضرت على عليه السلام در اين زمان ده ساله بود، و خديجه همسر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم اوّل زنى است كه ايمان آورد. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با آنها نماز جماعت تشكيل مى داد، حضرت على طرف راست پيامبر مى ايستاد و خديجه پشت سر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و نماز جماعت مى خواندند.

حضرت على با سابقۀ روشنى كه از ده سالگى در اوّل بعثت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده است و هميشه با پيامبر بوده و در دامان رسول اكرم تربيت شده است، ظلم است اگر بگوييم على عليه السلام از صحابۀ پيامبر است و معاويه هم از صحابه است و بخواهيم اين دو را در عرض هم قرار بدهيم و با هم مقايسه كنيم! اين واقعاً ظلمى است به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام.

در هر صورت على عليه السلام نامه هايى به معاويه نوشته است، از جمله اين نامه كه حضرت بيشتر در آن معاويه را نصيحت مى كند و مى خواهد او را متذكر آخرت و حساب و كتاب نمايد كه بر معاويه اتمام حجّت كرده باشد.

ص: 348

چرايى آفرينش دنيا

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ الدُّنْيَا لِمَا بَعْدَهَا»

(اما بعد؛ پس بى ترديد خداوند سبحان دنيا را براى پس از آن [آخرت] خلق كرده است.)

«دنيا» اصلاً از مادّۀ «دنائت» است؛ يعنى پستى. عالَمى كه پست است همين عالم مادّه است و اين مقدمه است براى عالم آخرت، كسى خيال نكند كه خدا ما را در اين دنيا آورده است كه دنيا و زمين را احياء كنيم، باغات را احياء كنيم، بعد هم تلف بشويم و از بين برويم كه هدف از خلقت ما همين عمران و آبادى دنيا باشد؛ اين برداشت غلطى است.

امتحان انسان با عمل بهتر نه با عمل بيشتر

اساساً خدا زمين و موجودات ديگر را براى انسان خلق كرده است. در حديث قدسى آمده است كه خدا به فرزند آدم خطاب مى كند: «عبدى خلقت الأشياء لأجلك و خلقتك لأجلى»(1) من اشياء و موجودات را به خاطر تو و تو را به خاطر خودم خلق كردم.

وظيفۀ انسان در اين دنيا سِير به عالم معنويت و سِيرِ الى اللّه است: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ »(2) هدف در حقيقت توجّه به خدا و ارتباط با خداست، و به هر اندازه ارتباط انسان با خدا محكم تر باشد سعادت را براى خودش تأمين كرده است. پس اين دنيا فقط دار امتحان و آزمايش است. خدا ما را مختار خلق كرده، فطرت پاك به ما داده، پيامبران و بزرگان را هم براى اين كه ما را ارشاد كنند فرستاده تا اين كه معلوم شود ما به

ص: 349


1- - مشارق أنوار اليقين، حافظ برسى، ص 283.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 156.

اختيار خودمان خوب را اختيار مى كنيم يا بد را. پس اصلاً خلقت ما در اين عالم براى آزمايش و امتحان است. در سورۀ ملك مى فرمايد: «اَلَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» (1) «همان كه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك نيكوكارتريد.»

در حديث دارد(2) كه خدا نفرمود: «أكثر عملاً» عمل كدامتان بيشتر است، بلكه فرمود: «أَحْسَنُ عَمَلاً» عمل كدامتان بهتر است. پس آنچه ملاك شخصيت و كمال انسان مى شود عمل بهتر است نه عمل بيشتر. در اعمال انسان آنچه مهم است كيفيّت عمل است نه كميّت عمل، عملى كه خالصاً و مخلصاً لوجه اللّه باشد.

ممكن است شما يك عمر كارهاى خير انجام بدهى ولى قصدت ريا باشد، قصدت اين باشد كه اسمت معروف بشود، اين از نظر خدا ارزشى ندارد. اما اگر يك كار جزئى انجام دادى و هيچ هدفى جز خدا نداشته باشى، اين عمل موجب ارتقاء شما خواهد شد. لذا مى فرمايد: «لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» . حضرت على عليه السلام هم مى فرمايد: خدا دنيا را براى بعد از دنيا قرار داده است. يعنى اينجا دار آزمايش است كه شما خودت را بسازى و مستعد براى عالم آخرت بشوى.

«وَابْتَلى فِيهَا أَهْلَهَا لِيَعْلَمَ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً»

(و اهل دنيا را در آن بيازمود تا معلوم دارد كه كدام يك به كردار نيكوترند.)

شبيه تعبيرى است كه در سوره مُلْك داشت: «لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» . باز اينجا نفرمود: «أكثر عملاً» كدام يك عملتان بيشتر است، كميّت عمل مطرح نشده، كيفيّت عمل مطرح شده؛ يعنى آنچه كه بها و ارزش به عمل انسان مى دهد همان جنبۀ معنوى و روحى عمل است كه انسان با خلوص عمل را انجام بدهد.4.

ص: 350


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.
2- - الكافى، ج 2، ص 16، حديث 4.

بحثى دربارۀ علم خداوند

اينجا چون حضرت فرمود: «لِيَعْلَمَ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» : تا خدا بداند كه عمل كدام يك از شما بهتر است، ممكن است به ذهن انسان بيايد كه مگر خدا نمى دانسته كه حالا بداند؟ «لِيَعْلَمَ » فعل مستقبل است؛ يعنى خداوند علم پيدا كند؛ و در حقيقت ظاهرش آن است كه علم خدا حادث مى شود، در صورتى كه خداوند تبارك و تعالى از ازل به همۀ موجودات علم دارد، پس «لِيَعْلَمَ » را كه فعل مستقبل است و ظهور دارد در اين كه براى خدا علمى حادث باشد، چگونه بايد توجيه كرد؟

اينجا من عذر مى خواهم كه يك مقدار مطلب فلسفى شد، ولى اگر اجمالاً بحث شود بد نيست، چون در قرآن زياد اين معنا هست كه خدا بداند و علم پيدا كند و همين اشكال به ذهن مى آيد كه خدا علم حادث ندارد؛ براى توضيح اين مطلب ما يك قدرى راجع به علم صحبت مى كنيم، البته سعى مى كنيم كه فشرده و مختصر باشد.

تعريف علم حصولى و علم حضورى

«علم» حضور شىء نزد شىء است؛ يعنى چيزى نزد چيز ديگرى حاضر باشد.

گفته اند دو قسم علم داريم: 1 - علم حصولى 2 - علم حضورى.

«علم حصولى» اين است كه خودِ معلوم پيش عالِم حاضر نيست، بلكه صورتى از معلوم نزد عالم است؛ براى مثال فرض كنيد اين ضبط صوت كه الآن جلوى من است من علم به اين ضبط صوت دارم، وجود خارجى اين ضبط صوت پيش نفس من حاضر نيست، بلكه عكسى از اين ضبط صوت كه مواجه است با چشم من در نقطۀ زرد چشم من مى افتد و بعد به وسيلۀ سلسله اعصاب به مغز منتقل مى شود، در اثر اين معنا يك نوع آمادگى براى نفس پيدا مى شود كه صورتى مطابق اين ضبط صوت خارجى را در نفس من به واسطۀ خلاقيت نفس خلق و ايجاد كند.

ص: 351

پس آنچه بالذّات معلوم نفس است و پيش نفس انسان حاضر مى باشد آن صورتى است كه در نفس من به فعاليت نفسم خلق شده است و به آن صورت ذهنى «معلوم بالذّات» مى گويند؛ يعنى آن صورت است كه پيش نفس من حاضر است؛ و به اين ضبط صوت خارجى «معلوم بالعرض» مى گويند؛ يعنى به تبع آن معلوم بالذّات اين معلوم است.

پس من به اين ضبط صوتِ خارجى كه در جلوى من است علم حصولى دارم؛ يعنى علمى دارم كه خودِ معلوم پيش نفس من حاضر نيست، بلكه صورتى از آن پيش نفس من است. اگر يك جا ديديد علم را تعريف مى كنند و مى گويند: «الصّورة الحاصلة عند العقل» علم صورتى است كه نزد عقل حاصل بشود، اين تعريف علم حصولى است. علم حصولى آن است كه خودِ معلوم پيش نفس نيست، بلكه صورتى از معلوم پيش نفس است.

و اما علم من به خود آن صورتى كه از اين ضبط صوت پيش نفس من است علم حضورى است؛ زيرا براى آن صورت يك صورتى كه در نفس من موجود شده باشد نيست، و علم من به خود آن صورت كه در نفسم هست تعلّق گرفته؛ يعنى ديگر اين طور نيست كه از آن صورت ذهنى يك صورت ديگرى در نفس من درست بشود، بلكه خودِ آن صورت اوّل نزد نفس من حاضر است.

پس علم حصولى عبارت از اين است كه خودِ معلوم پيش نفس نباشد بلكه صورت آن در نفس باشد، و علم حضورى اين است كه خودِ معلوم نزد نفس باشد.

علم به طور كلّى عبارت از حضور است، حاضر بودن يك شىء نزد شىء ديگر؛ از طرفى اين شىء خارجى خودش پيش نفس من نيست بلكه صورتش پيش من است، اما آن صورت كه نزد نفس من است خودش نزد نفس من است نه اين كه صورتى از آن صورت پيش نفس من باشد، زيرا صورت ديگر صورت ندارد؛ بنابراين علم من به ضبط صوتِ خارجى علم حصولى است، و علم من به خودِ آن صورتى كه پيش نفس

ص: 352

من است علم حضورى است؛ علم حصولى واسطه دارد اما علم حضورى واسطه ندارد.

نحوۀ علم خداوند

حال كه معلوم شد ما دو قسم علم داريم (علم حصولى و علم حضورى) راجع به خداوند تبارك و تعالى اين بحث مطرح است كه علم خدا به عالم چه نوع علمى است ؟

يك عده از فلاسفه كه فلاسفۀ مشّائين باشند، قائل بودند به اين كه موجودات اين عالم صُوَرى در ذات حق دارند. همين طور كه ما از موجودات خارجى صورتهايى در ذهن داريم. مى گفتند اين موجودات خارج، صورتهايى در ذات حق دارند؛ و يك عالَمِ علم براى خدا درست مى كردند و عقيده داشتند كه مطابق نقشۀ عالَم يك نقشه اى هم پيش ذات حق است؛ و اين را علم ارتسامى براى حق تعالى مى گفتند. اين عقيدۀ فلاسفۀ مشّائين بود.

ولى يك عده از فلاسفه منكر اين معنا هستند و مى گويند: اين طور نيست كه موجودات در ذات حق تعالى صورتهايى داشته باشند كه در نتيجه خداوند به صورتهايى كه در ذاتش هست علم حضورى داشته باشد و به اين موجودات خارج علم حصولى؛ بلكه عين موجودات نزد حق تعالى حاضر هستند. موجودات عالم در خارج به همان صورت كه هستند نزد حق تعالى حاضرند. براى اين كه نسبت موجودات عالم از اوّل تا آخر به حق تعالى مثل نسبت صورتهاى ذهنى ماست به ما.

من به اين ضبط صوت كه علم داشتم، خودم خالق ضبط صوت نبودم و لذا ضبط صوت حاضر در نزد نفس من نبود، آن كه پيش نفس من بود صورت اين ضبط صوت بود؛ يعنى همان چيزى كه نفس خودم خلق كرده، نفس من آن صورت را در خودش خلق مى كند و مى سازد.

ص: 353

اين صورتهايى كه در ذهن شماست، اينها ساخته هاى ذهن شما هستند؛ و همان طور كه صورتهايى كه در ذهن شماست ساخته هاى ذهن شماست و علم شما به آنها علم حضورى مى باشد - يعنى اين طور نيست كه صورت هم يك صورت داشته باشد، بلكه خود صورت پيش نفس شما حاضر است - تمام اين نظام هستى از ازل گرفته تا ابد نسبت به خدا مثل آن صورتهاى ذهنى شماست نسبت به شما؛ و لذا فلاسفه اين گونه تعبير مى كنند و مى گويند: «صفحات الأعيان عنداللّه كصفحات الأذهان عندنا»(1) تمام صفحات عالَم وجود و خارج نزد خدا، مثل صفحات ذهن ما نسبت به ماست. همين طور كه صفحه هاى ذهن ما ساختۀ ذهن ماست و از خودمان جوشش كرده و علم ما به آنها علم حضورى است نه علم حصولى، اين عالم خارج هم با اين عظمت به اراده و توجّه حق تعالى موجود شده است. پس صورت ذهنى شما چون پيش نفس شما حاضر است علم شما مى شود، و چون به ارادۀ شما در نفست موجود شده ارادۀ شما مى شود. پس آن صورت ذهنى هم علم من است و هم ارادۀ من، چون علم و اراده اثرش در نفس موجود مى شود؛ و چون نسبت اين عالم هم از اوّل تا آخر نسبت به خدا مثل نسبت صورت ذهنى شماست به شما، پس اين عالم مى شود اراده و علم حق تعالى.

علم و ارادۀ ذاتى و فعلى حق تعالى

لكن چيزى كه هست خداوند تبارك و تعالى دو قسم علم و اراده دارد؛ يك علم و اراده اى كه عين ذات اوست. البته آن طور كه مشّائين مى گفتند كه يك صورتهايى در نفس حق تعالى است، اين غلط مى باشد؛ زيرا خدا كه نفس ندارد تا يك صورتهايى

ص: 354


1- - «... فان صفحات نفس الأمر بالنسبة إليه تعالى، كصحائف الأذهان بالنسبة إلينا من وجه...»؛ شرح المنظومة، ملاهادى سبزوارى، قسمت حكمت و فلسفه، ص 142، غُرَرٌ فى العلم. و «صحايف الأعيان بالنسبة إلى الحق تعالى كصفحات الأذهان بالنسبة إلينا»؛ همان، قسمت منطق، ص 121.

وابسته به حق باشد. ذات خدا در عين حالى كه هستى هست علم هم هست، قدرت هم هست، اراده هم هست؛ يعنى خدا يك علم و اراده اى دارد كه عين ذات اوست و بر همۀ اين عالم وجود و هستى تقدّم دارد؛ خدا از ازل حتى نسبت به آينده هم علم دارد، يك علمى كه عين ذات اوست، يك اراده اى دارد كه عين ذات اوست.

پس يك علم ذاتى و يك ارادۀ ذاتى داريم كه آن عين ذات حق است، و يك علم و ارادۀ فعلى هم براى حق تعالى داريم كه عبارت از همين عالَم است؛ همۀ موجودات اين عالم، بنده، جنابعالى و... حاضر پيش حق اند؛ ملاك علم هم حضور بود، چون علم يعنى حضور؛ همان طور كه صورت ذهن شما پيش نفس شما حاضر است چون ساختۀ نفس شماست، اين عالم هم چون ساختۀ خداوند است نزد حق حضور دارد.

حال وقتى كه اين عالَم، علم و ارادۀ فعلى خدا شد، با توجّه به اين كه اين عالَم، گذشته و حال و آينده دارد - جدّ و پدر من نسبت به من گذشته است، من حال هستم، نوه و نتيجۀ من در آينده مى آيند - لذا به همين نحو علم فعلىِ حق تعالى بوده و حاضر نزد حق تعالى است.

پس قهراً آن كه هنوز موجود نشده و در آينده مى آيد، هنوز علم فعلى حق تعالى نشده است؛ چون گفتيم خود عالَم علم است، صورت علم است، آينده وقتى كه آمد در ظرف خودش علم خداوند است. خدا از ازل علم دارد به آينده، اما آن علم علم ذاتى حق تعالى است كه عين ذات اوست؛ لكن علم فعلى حق تعالى كه عبارت از خودِ عالم است، وقتى كه در عمود زمان محقق مى شود - و قهراً گذشته و حال و آينده دارد - به وجود مى آيد، پس علم خدا گذشته و حال و آينده پيدا مى كند. آينده در ظرف خودش كه موجود مى شود علم خداوند است منتها علم فعلى.

پس خداوند تبارك و تعالى يك علم ذاتى دارد كه عين ذات اوست كه سابق بر همۀ موجودات است، البته نه سابق زمانى بلكه سابق رتبى و ذاتى؛ يعنى او علّت است و

ص: 355

همۀ عالَم جلوۀ اوست، چنانچه صورتهاى ذهنى شما جلوه هاى ذهن شما و ساخته هاى ذهن شماست.

و يك علم فعلى دارد كه عبارت از خود عالم است؛ و چون قسمتى از عالم عالم مادّه است و عالم مادّه عالم زمان است و در عمود زمان قرار دارد و زمان گذشته و حال و آينده دارد، پس قهراً علم خدا گذشته و حال و آينده پيدا مى كند؛ كه اين علم فعلى حق تعالى و ارادۀ فعلى اوست. اين كه در روايت دارد: «فإرادة اللّه الفعل لا غير ذلك»(1) ارادۀ حق تعالى همان فعل اوست، ارادۀ فعلى را مى گويد؛ اما ارادۀ ذاتى حق تعالى عين ذات اوست.

پس چون همۀ اين نظام وجود نسبت به حق تعالى مثل صفحات ذهن شما نسبت به ذهن شماست، و همين طور كه صفحات ذهن شما علم ذهن شماست، منتها علم فعلى ذهن شماست كه در ذهن مى سازيد، و چون كار نفس شما در عمود زمان واقع مى شود گذشته و حال و آينده پيدا مى كند، اين عالم هم كه فعل حق تعالى است چون در عمود زمان واقع مى شود گذشته و حال و آينده پيدا مى كند، پس آينده وقتى كه در آينده محقق شد علم فعلى خداست، اگر آيندۀ بنده خوب باشد آن خوب در وقتى كه محقق شد علم و ارادۀ فعلى خدا مى شود؛ و اين منافات ندارد كه خدا از ازل علم دارد، آن علمى كه خدا از ازل دارد آن علم ذاتى خداست كه علّت اين عالم مى باشد.

در حقيقت بايد گفت: يك علم و اراده داريم كه علّت است، يك علم و اراده داريم كه معلول است. علم و اراده اى كه علّت اين عالم است عين ذات حق و متّحد با ذات حق و ازلى است، اما علم و اراده هايى كه معلول است خود اين عالم است، خود اين عالَم علم و ارادۀ حق تعالى است.7.

ص: 356


1- - مرآة العقول، مجلسى، ج 2، ص 17.

پس اين كه حضرت مى فرمايد: خدا در دنيا اهل دنيا را آزمايش كرده تا بداند كدام يك از آنان عمل بهترى دارند، علم خدا حادث است اما نه آن علمى كه عين ذات خداست و علّت اين نظام عالم است، بلكه علمى كه خودِ عالم است و معلول حق تعالى است.

خود عالَم علم خداوند است؛ يعنى خود عالم حاضر نزد حق است به همان نحو كه صورتهاى ذهن شما پيش نفس شما حاضر بود و شما به آن علم حضورى داشتى، خدا به همۀ اين عالم علم حضورى دارد؛ يعنى همۀ اين عالم پيش حق حاضر است؛ و چون عالم گذشته و حال و آينده دارد، پس علم فعلى حق تعالى گذشته و حال و آينده پيدا مى كند. «لِيَعْلَمَ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» : تا روشن شود كدام يك از آنان عمل بهترى دارند. يعنى تا عمل يك كدام بهتر بشود؛ وقتى كه بهتر شد و محقق شد و خارجيت پيدا كرد، همان خارجيت آن حاضر عند الحق است.

بنابراين علمى كه از براى خدا بعداً پيدا مى شود، علمى است كه عين نظام وجود است؛ چون همۀ نظام وجود علم خداوند است؛ يعنى حاضر نزد حق است و خدا به همۀ آن علم حضورى دارد؛ اين علم خدا گذشته و حال و آينده دارد؛ اما آن علمى كه علّت موجودات است و متّحد با ذات خداوند است، آن علم گذشته و حال و آينده ندارد و به آن علم ذاتى مى گوييم. پس خدا دو علم دارد: علم ذاتى و علم فعلى؛ كه علم ذاتى گذشته و حال و آينده ندارد ولى علم فعلى گذشته و حال و آينده دارد.

در هر صورت حضرت اينجا مى فرمايد: خدا آزمايش كرده است در دنيا اهل دنيا را تا روشن شود آن كس كه عملش خوب يا بد است، موجود و محقق بشود و خارجيت پيدا كند؛ وقتى خارجيت پيدا كرد علم خدا هم هست؛ يعنى حاضر نزد حق است.

ص: 357

سخن هشدارگونۀ على عليه السلام با معاويه

«وَ لَسْنَا لِلدُّنْيَا خُلِقْنَا، وَ لا بِالسَّعْىِ فِيهَا أُمِرْنَا»

(و ما براى دنيا آفريده نشده ايم، و نه براى كوشش در آن مأموريت يافته ايم.)

مى فرمايد: ما براى دنيا خلق نشده ايم؛ يعنى هدف دنيا نيست و مأموريت پيدا نكرده ايم كه در دنيا براى خود دنيا كوشش كنيم؛ يعنى اين زحمات و كوششى كه در دنيا داريم بايد براى آخرت باشد. قرآن مى فرمايد: «لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى »(1)

«از براى انسان نيست مگر آنچه را كه كوشش كند.» به اين معنى كه در آخرت نتيجه اش را مى برى، دنيا هدف نيست، هدف كوشش براى دنيا نيست، شما را نياورده اند زمين را آباد كنى و بگذارى و بروى، بلكه زمين و عمران زمين براى شما مقدمۀ خودسازى است، زمين به خاطر تو است نه تو به خاطر زمين.

«وَ إِنَّمَا وُضِعْنَا فِيهَا لِنُبْتَلى بِهَا»

(و جز اين نيست كه ما در اين دنيا نهاده شده ايم تا با آن آزموده شويم.)

خدا مرا به وسيلۀ تو آزمايش مى كند و تو را هم به وسيلۀ من. حضرت على عليه السلام حجّتى براى معاويه است، روز قيامت به معاويه مى گويند: تو كه مانند حضرت على را كه مجسمۀ عدالت بود داشتى چرا اين قدر ظلم و طغيان كردى ؟

«وَ قَدِ ابْتَلانِى اللَّهُ بِكَ وَابْتَلاكَ بِى»

(و به تحقيق خداوند مرا با تو آزمود، و تو را به من آزمايش كرد.)

معاويه بايد در مقابل حضرت على عليه السلام باشد؛ كج گويى هاى معاويه، رياست خواهى معاويه، اين كارهايش بايد باشد و صبر حضرت على عليه السلام هم بايد در

ص: 358


1- - سورۀ نجم (53)، آيۀ 39.

مقابل آن باشد تا شخصيت حضرت معلوم شود. شخصيت و اهميت آن حضرت به همين مواجهه با عناصر طاغوتى شناخته شده است كه چگونه صبر و حوصله و همچنين استقامت و فعاليت داشته است.

بنابراين هم حضرت على عليه السلام براى معاويه حجّت است و هم معاويه براى حضرت على عليه السلام، و اين خود سبب ترقّى و كمال حضرت على عليه السلام مى شود؛ اهميت حضرت على عليه السلام به اين است كه گرفتار كارهاى معاويه باشد و استقامت كند.

«فَجَعَلَ أَحَدَنَا حُجَّةً عَلَى الْآخَرِ»

(و يكى از ما را بر ديگرى حجّت قرار داد.)

و در روز قيامت وقتى خداوند مى خواهد با معاويه احتجاج كند مى گويد: تو چرا با يك چنين مرد با تقوا و با عدالت و با آن همه سابقۀ مبارزاتى جنگ و مبارزه كردى ؟

«فَعَدَوْتَ عَلَى الدُّنْيَا بِتَأْوِيلِ الْقُرْآنِ »

(پس تو با تأويل قرآن در پى دنيا تاختى.)

معاويه اى كه تا سال هشتم هجرت كافر و بت پرست بود و در فتح مكّه ناچار شد اظهار اسلام كند، حالا فرصت را مغتنم شمرده به اسم حكومت اسلامى مى خواهد سلطنت و رياست كند. مى فرمايد: تو دويدى بر دنيا به اين كه در قرآن دست برده اى و آن را تأويل مى كنى. مراد از تأويل قرآن اين است كه معاويه خون عثمان را بهانه قرار داده و آياتى از قرآن را كه راجع به قصاص است مى خواند و مى گفت: خدا فرموده است: «لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ »(1)- سورۀ إسراء (17)، آيۀ 33.(2) اى صاحبان عقل از براى شما در قصاص زندگى است. و يا «مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً»(2) هر كس كه مظلوم كشته شد ما براى ولىّ دم او سلطنت قرار داديم؛ يعنى اختيار قرار داديم.3.

ص: 359


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 179.

قرآن را مى خواند و مى گفت عثمان مظلوم كشته شده است و من ولىّ او هستم، و حال اين كه عثمان عيال و اولاد داشت؛ درست است كه معاويه هم چون عثمان از بنى اميّه بود ولى اين امر سبب نمى شود كه معاويه ولىّ دم عثمان بشود؛ اما او آيۀ قرآن را مى خواند و بر خودش تأويل و منطبق مى كرد تا بهانه پيدا كند و مقابل حضرت عليه السلام بايستد، آن وقت به دروغ گفتند حضرت على عليه السلام و اصحابش قاتل عثمان بوده اند! بنابراين حضرت مى فرمايد: تو دويدى و تاختى بر دنيا به اين كه آيۀ قرآن را تأويل كرده اى و مى خواهى بر خودت منطبق كنى.

«فَطَلَبْتَنِى بِمَا لَمْ تَجْنِ يَدِى، وَ لا لِسَانِى»

(و چيزى را از من خواستى كه دست من در ارتكاب آن دخالتى نداشت، و نه زبانم.)

كسانى در قتل عثمان شركت داشتند كه آمدند با دستشان شمشير زدند و او را كشتند يا تبليغات عليه او كردند. حضرت مى فرمايد: من عليه عثمان هيچ يك را انجام ندادم؛ پس تو از من مطالبه كردى جنايتى را كه دست و زبان من در آن دخالتى نداشت.

«وَ عَصَبْتَهُ أَنْتَ وَ أَهْلُ الشَّامِ بِى»

(تو و مردم شام كشتن عثمان را به من چسبانده ايد.)

«عَصَبْتَهُ بِى» يعنى آن را به من چسبانده اى؛ زيرا معاويه پيراهن عثمان را بهانه قرار داد و تبليغات كرد كه على و اصحاب على قاتل عثمانند.

بعد حضرت مى فرمايد: عالِم شما جاهل شما را تحريك كرد. در اينجا گفته اند كه شايد مراد از عالم ابوهريره است.(1) چون ابوهريره عالمى از صحابۀ پيامبر بود، حديث هم خيلى حفظ داشت و او هم جزء مبلّغين به نفع معاويه بود و مى گفت: على4.

ص: 360


1- - نهج البلاغۀ عبده، ج 3، ص 124.

و ارتش على قاتل عثمانند و بايد با اينها جنگ كرد! خدا نكند يك دستگاه سوء يك آخوند كجى را هم پيدا كند؛ هميشه اين طور بوده كه هر دستگاهى وقتى مى خواسته در مقابل حق قيام كند، مى گشتند يك روحانى قلابى پيدا مى كردند تا براى خودشان جنبۀ تبليغاتى درست كنند؛ به اين جهت حضرت مى فرمايد:

«وَ أَلَّبَ عَالِمُكُمْ جَاهِلَكُمْ »

(و داناى شما نادانتان را تحريك كرد.)

«تَأليب» يعنى تحريك و وادار كردن. وادار كرد عالم شما مثل ابوهريره و ابودرداء جاهلان را كه على و ارتش او قاتل عثمانند و بياييد انتقام خون عثمان را بگيريم!

«وَ قَائِمُكُمْ قَاعِدَكُمْ »

(و ايستاده تان نشستۀ شما را.)

گفته اند مراد مثل عمروعاص است كه زير چتر معاويه آمده بود و از آنهايى بود كه قيام كرده بود و آنهايى را كه نشسته بودند و فعاليتى نداشتند تحريك مى كرد كه بلند شويد و بياييد. «وَ قَائِمُكُمْ قَاعِدَكُمْ » : و تحريك كرد ايستادۀ شما، مثل عمروعاص، آنهايى را كه نشسته بودند و كارى نداشتند.

حضرت مى فرمايد: به دروغ خون عثمان را به ما بسته اى، آيۀ قرآن را هم تأويل مى كنى و كار خودت را توجيه مى نمايى، ابوهريره و ابودرداء و عمروعاص را هم پيدا كرده اى كه آنها هم ديگران را تحريك مى كنند و مشغول برپا كردن جنگ و ستيز هستى.

«فَاتَّقِ اللَّهَ فِى نَفْسِكَ ، وَ نَازِعِ الشَّيْطَانَ قِيَادَكَ »

(پس در جان خودت حريم خدا را حفظ نما، و مهارت را از چنگ شيطان بيرون كن.)

«فَاتَّقِ اللَّهَ فِى نَفْسِكَ » : پس در دل و جان خودت فكر كن و حريم خدا را حفظ نما.

ص: 361

«قياد» يعنى مهار؛ مهار تو را شيطان گرفته است و دارد مى كشد، سعى كن مهارت را از دست شيطان بگيرى، با شيطان جنگ كن، دعوا كن و مهارت را از دستش بگير و دنبال شيطان مرو.

«وَاصْرِفْ إِلَى الْآخِرَةِ وَجْهَكَ ، فَهِىَ طَرِيقُنَا وَ طَرِيقُكَ »

(و روى خود را به سوى آخرت بگردان، كه راه ما و راه تو آن است.)

يعنى هدف خود را آخرت قرار بده؛ ما از اين دنيا مى رويم و قيامت هم در حضور حق تعالى هستيم.

ادامۀ هشدار آن حضرت به معاويه

«وَاحْذَرْ أَنْ يُصِيبَكَ اللَّهُ مِنْهُ بِعَاجِلِ قَارِعَةٍ تَمَسُّ الْأَصْلَ وَ تَقْطَعُ الدَّابِرَ»

(و بترس از اين كه خداوند به جهت اين كارت در دنيا تو را به بلايى گرفتار سازد كه بنيانت را بركند و دنباله ات را بِبُرد.)

«عاجِل» آن چيزى است كه در دنيا واقع مى شود. «قارِعَة» يعنى كوبنده؛ از قيامت هم به «اَلْقارِعَةُ * مَا الْقارِعَةُ »(1) تعبير شده است؛ براى اين كه قيامت كوبندۀ اشخاص است؛ و منظور از «بِعَاجِلِ قَارِعَةٍ » كوبندۀ دنيايى است نه آخرتى؛ زيرا در آخرت مسألۀ جهنم و عذاب به جاى خود برقرار است.

ظلم وقتى كه زياد شد ريشۀ آدمى را مى زند و دنبالۀ او را قطع مى كند؛ مانند بنى اميّه كه به واسطۀ ظلمى كه كردند بالاخره شكست خوردند و نسل آنان هم منقطع شد.

مى فرمايد: بترس از يك كوبندۀ نزديكى كه در دنيا «تَمَسُّ الْأَصْلَ » : به ريشه ات برمى خورد؛ تماسش با ريشۀ تو است؛ يعنى ريشه ات را مى زند. درخت را اگر

ص: 362


1- - سورۀ قارعة (101)، آيات 1 و 2.

بخواهند طورى قطع كنند كه ديگر سبز نشود آن را از ريشه مى زنند. مى فرمايد: بترس از يك مصيبت كوبنده كه برخوردش با ريشۀ تو است.

«وَ تَقْطَعُ الدَّابِرَ» : و بعد از تو ديگر اولادت نمى توانند حكومت كنند. همان طور كه ديديم ريشۀ بنى اميّه سرانجام با آن همه قدرت و شوكت كنده شد و الآن شما در دنيا اسمى از بنى اميّه پيدا نمى كنى؛ ولى ببين كه حق وحقيقت چطور باقى مى ماند، و اكنون از نسل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يا حضرت على عليه السلام و حضرت زهرا عليها السلام چقدر سادات و محترمين و علما و بزرگان در دنيا هستند.

«فَإِنِّى أُولِى لَكَ بِاللَّهِ أَلِيَّةً غَيْرَ فَاجِرَةٍ »

(پس همانا من قسم مى خورم از براى تو به خدا، قسمى كه گناه به دنبال ندارد.)

«ايلاء» يعنى قسم خوردن، «أَلِيَّة» به معناى قسم است؛ و «فاجِرَة» يعنى گناه.

حضرت مى فرمايد: من قسم مى خورم كه اگر خدا مرا قدرت داد و به سرزمين تو آمدم تكان نمى خورم تا ريشه ات را بكنم، قسمى كه گناه به دنبال ندارد، تخلف پذير نيست و به آن عمل مى كنم.

«لَئِنْ جَمَعَتْنِى وَ إِيَّاكَ جَوَامِعُ الْأَقْدَارِ لاأَزَالُ بِبَاحَتِكَ »

(كه اگر دست تقدير روزگار من و تو را به هم رساند همواره بر سر راه تو مى مانم.)

اگر دست تقدير روزگار من و تو را در يك نقطه جمع كرد و آمدم به سراغت به طرف شام. اينجا حضرت دارد وعدۀ جنگ صفّين را مى دهد، مى فرمايد: زايل نمى شوم كه به ساحت تو و به سرزمين تو خواهم ماند.

« «حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَ هُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ »»

(تا خدا ميان ما داورى كند، كه او بهترين داوران است.)

بنابراين در اين نامه حضرت ابتدا معاويه را موعظه مى كند، معاويه اى كه بايد از

ص: 363

حكومت على عليه السلام اطاعت كند و طغيان كرده و در جنگ و ستيز با حضرت على عليه السلام برآمده، حضرت بنابر وظيفۀ انذار و تبشيرى كه دارد او را نصيحت مى كند كه ما اهل دنيا نيستيم، ما براى آخرت هستيم، من حجّت در مقابل تو هستم و تو حجّتى براى من و روز قيامت خدا به وسيلۀ من بر تو احتجاج مى كند. آنگاه حضرت خود را تبرئه مى كند و مى گويد: تو خون عثمان را بهانه قرار داده اى، خون عثمان به من ربطى ندارد؛ و در آخر معاويه را تهديد مى كند كه اگر آمدم به سرزمين تو و دست تقدير مرا با تو در يك جا قرار داد به حسابت خواهم رسيد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 364

(درس 529) - نامۀ 56

اشاره

نامۀ على عليه السلام به شريح بن هانى

سفارش به تقواى الهى و پرهيز از دنيا

لزوم مهار نفس امّاره

نامۀ 57

مقدمه اى دربارۀ اين نامه

استمداد على عليه السلام از مردم كوفه

ص: 365

ص: 366

«نامۀ 56»

اشاره

و من وصيّة له عليه السّلام وصّى بها شريح بن هانئ، لمّا جعله على مقدّمته إلى الشّام:

«اِتَّقِ اللَّهَ فِى كُلِّ صَبَاحٍ وَ مَسَاءٍ، وَ خَفْ عَلى نَفْسِكَ الدُّنْيَا الْغَرُورَ، وَ لاتَأْمَنْهَا عَلى حَالٍ ، وَاعْلَمْ أَنَّكَ إِنْ لَمْ تَرْدَعْ نَفْسَكَ عَنْ كَثِيرٍ مِمَّا تُحِبُّ مَخَافَةَ مَكْرُوهٍ سَمَتْ بِكَ الْأَهْوَاءُ إِلى كَثِيرٍ مِنَ الضَّرَرِ. فَكُنْ لِنَفْسِكَ مَانِعاً رَادِعاً، وَ لِنَزْوَتِكَ عِنْدَ الْحَفِيظَةِ وَاقِماً قَامِعاً.»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، كه به نامۀ 56 از نامه هاى حضرت امير عليه السلام رسيديم:

نامۀ على عليه السلام به شريح بن هانى

«و من وصيّةٍ له عليه السلام وصّى بها شريح بن هانئ لمّا جعله على مقدّمته إِلى الشّام»

(و از وصيّت آن حضرت عليه السلام به شريح بن هانى است وقتى او را بر لشكر پيشرو خود به شام فرمانده قرار داد.)

«مقدّمة الجيش» يعنى دسته اى كه پيشاپيش سپاه حركت مى كند. اين وصيّتنامه و سفارشى است كه حضرت به شريح بن هانى دارد هنگامى كه او را رئيس مقدّمة الجيش خود در جنگ صفّين با معاويه قرار داده است.

اصولاً عرب يكى از نامهايى كه به ارتش مى داد «خميس» است، به علّت اين كه

ص: 367

ارتش در سابق پنج ستون داشته؛ يك ستون «مقدّمة الجيش» بوده، براى اين كه راه را هموار نموده و بتوانند اطلاعاتى از دشمن كسب نمايند و يا به اصطلاح ديده بانى كنند. در مقابل يك دسته اى بوده اند به نام «مؤخّره»؛ يعنى آنهايى كه پشت سپاه حركت مى كرده اند كه اگر كسانى از ارتش بازماندند و مريض يا گرفتار شدند كمبودهاى آنان را برطرف كنند. اما بدنۀ ارتش و نيرويى كه براى جنگيدن است عبارت بود از: «ميمنه» و «ميسره» و «قلب»؛ يعنى يك ستون طرف راست و يك ستون طرف چپ و يك ستون هم در وسط قرار مى گرفت؛ لذا يكى از نامهاى ارتش «خميس» بوده است.

حضرت على عليه السلام وقتى خواست به جنگ معاويه برود، شريح بن هانى را رئيس «مقدّمة الجيش» قرار داد؛ و چون مقدّمة الجيش نقش حساسى داشت و به دشمن نزديك تر بود و بايد از اوضاع دشمن اطلاع پيدا كند و به ارتش خبر دهد، امكان داشت كه دشمن در صدد باشد آنها را فريب دهد و به طرف خود جلب كند، به همين علّت هميشه افرادى را كه بسيار مورد اعتماد بودند جلو مى فرستادند؛ و انتخاب شريح بن هانى خود دليل بر اعتماد حضرت على عليه السلام نسبت به وى مى باشد.

سفارش به تقواى الهى و پرهيز از دنيا

«اِتَّقِ اللَّهَ فِى كُلِّ صَبَاحٍ وَ مَسَاءٍ»

(در هر صبح و شام تقواى الهى را پيشه كن.)

«اِتّقاء» به معناى ترسيدن نيست، بلكه از ريشۀ «اِوْتِقاء» مى باشد، و «اَلْوَقْى» به معناى نگاهدارى است؛ «اِتَّقِ اللَّهَ » يعنى نگاه بدار خدا را؛ هميشه به ياد خدا باش و واجبات او را به جاى آور و محرّمات خدا را ترك كن، از قيامت بترس؛ به هر حال تقوا تمام اين معانى را در بر دارد.

ص: 368

حضرت مى فرمايد: در هر صبح و شامى به ياد خدا باش؛ و اين طور نباشد كه گاهى دعايى بخوانى و حالى براى تو پيدا شود و پس از آن هر كارى خواستى انجام دهى، زيرا مؤمن در هر حالت بايد به ياد خدا باشد.

«وَ خَفْ عَلى نَفْسِكَ الدُّنْيَا الْغَرُورَ»

(و بر نفس خود از دنياى فريبنده بترس.)

«خَفْ » امر حاضر از «خاف، يخاف» است به معناى بترس. «غَرور» صفت مشبهه است؛ يعنى گول زننده. مال و مقام و رياست و زندگى مرفّه دنيا و... زرق و برقى است كه هميشه انسان گول آنها را مى خورد. چه بسيار كسانى كه مردمان پاكى بودند، ولى وقتى كه به مقام و مال و منالى رسيدند همه چيز را فراموش كردند. حضرت مى فرمايد: از دنيايى كه از راههاى مختلف انسان را مغرور مى كند و گول مى زند و فريب مى دهد بترس. مخصوصاً چون شريح بن هانى در مقدّمة الجيش بوده و ممكن است برخوردى با مقدّمة الجيش معاويه داشته باشد، معاويه هم كه به وسيلۀ پول و وعدۀ مقام استمالت مى جست و بسيارى را به طرف خودش جذب مى كرد؛ لذا با اين كه حضرت به شريح بن هانى اعتماد دارد، باز هم جا دارد به او تذكر بدهد؛ براى اين كه مبادا از يك ناحيه اى تهديد يا تطميع بشود.

«وَ لاتَأْمَنْهَا عَلى حَالٍ »

(و در هيچ حال از آن ايمن مباش.)

ضمير «ها» ممكن است به دنيا و يا به نفس برگردد، زيرا هم به دنيا و هم به نفس ضمير مؤنث برمى گردد. اگر به دنيا برگردد، منظور اين است كه از دنيا در هيچ حالى ايمن مباش؛ زيرا چه بسا دنيا انسان را در حال مرگ هم كه باشد گول بزند. حديثى است از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه مى فرمايد: «يشيب ابن آدم و يشبّ فيه خصلتان الحرص و

ص: 369

طول الأمل»(1) فرزند آدم پير مى شود و دو خصلت در او جوان مى گردد؛ حرص و آرزوهاى دور و دراز.

نقل مى كنند روزى هارون الرشيد خليفۀ عبّاسى كه فاصلۀ زمانى زيادى با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشت، مى گويد: آيا كسى را سراغ داريد كه خودش پيامبر را ديده و از حضرت حديثى شنيده باشد؟ در جواب گفتند: يك پيرمردى از معمّرين در گوشه اى هست كه پيامبر را درك كرده است. گفت: برويد او را بياوريد. مأمورين رفتند و آن پيرمرد را در سبدى گذاشتند و آوردند. هارون از او سؤال كرد: اى پيرمرد آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حديثى شنيده اى ؟ پيرمرد جواب داد: بلى، و همين حديث «يشيب ابن آدم و يشبّ فيه خصلتان...» را خواند. هارون به او جايزه اى داد و دستور داد او را ببرند. وقتى پيرمرد را مى بردند توى راهرو گفت مرا پيش هارون برگردانيد. وقتى پيش هارون برگشت گفت: اين كه به من دادى آيا براى يك دفعه بود يا ساليانه قرار دادى ؟ خلاصه با عمل پيرمرد ثابت شد كه انسان هر چه پيرتر شود حرصش زيادتر مى گردد!

و ممكن است كه «ها» به نفس برگردد، يعنى ايمن مباش از نفس خودت. چون نفسِ امّاره انسان را وسوسه مى كند و گول مى زند. نفس در مقابل عقل است. عقل هميشه چيزى را كه حق است به انسان القاء مى كند، ولى كشش نفس به طرف شهوات و از اين قبيل چيزهاست.

لزوم مهار نفس امّاره

«وَاعْلَمْ أَنَّكَ إِنْ لَمْ تَرْدَعْ نَفْسَكَ عَنْ كَثِيرٍ مِمَّا تُحِبُّ مَخَافَةَ مَكْرُوهٍ سَمَتْ بِكَ الْأَهْوَاءُ إِلى كَثِيرٍ مِنَ الضَّرَرِ»

ص: 370


1- - بحارالأنوار، ج 70، ص 22.

(و بدان كه بى ترديد اگر نفس خود را به خاطر ترس از عواقب ناگوار باز ندارى از بسيارى از آنچه دوست مى دارى، هوا و هوسها تو را به سوى زيانى بسيار خواهد كشاند.)

بسيارى از شهوات عاقبت سوء دنيوى و اخروى دارد كه انسان در آن حال توجّه چندانى ندارد، پس بايد بازدارندۀ نفس امّاره ات باشى.

در نفس دو خاصيت يا كشش وجود دارد كه اگر هر دو كشش را در اختيار نفس بگذارى به ضرر انسان است، آن دو كشش يكى شهوت و ديگرى غضب است.

شهوت يعنى خواسته هاى نفس. نفس مى خواهد در مسير مال و منال و دنيا و رياست و... باشد. غضب اين است كه گاهى اوقات انسان از دست فرد يا گروهى عصبانى مى شود و آن وقت غضب خود را اعمال مى كند. اين هم نبايد بيجا صادر شود و هنگام غضب انسان بايد خود را كنترل كند.

ملاى رومى مى گويد:

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو*** طالب مردى چنينم كو به كو(1)

لذا حضرت مى فرمايد:

«فَكُنْ لِنَفْسِكَ مَانِعاً رَادِعاً، وَ لِنَزْوَتِكَ عِنْدَ الْحَفِيظَةِ وَاقِماً قَامِعاً»

(پس براى نفس خويش مانعى بازدارنده باش، و براى شبيخونت به هنگام خشم و غضب بازدارنده اى سركوبگر.)

«حفيظة» يعنى خشم و غضب. «واقماً» به معناى بازدارنده، و «قامعاً» كوبنده و سركوبگر است. مشاهده مى كنيد كه حضرت سفارش هر دو جنبه را دارد.

در اينجا حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه دسته اى را براى جنگى فرستاده بودند و آنها شايد پيروز هم برگشته بودند. حضرت به آنها فرمودند: «مرحباً بقوم قضوام.

ص: 371


1- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.

الجهاد الأصغر و بقى عليهم الجهاد الأكبر»(1) خوشا به حال كسانى كه جهاد كوچكتر را انجام دادند و جهاد بزرگتر بر آنها باقى مانده است. آنها تعجّب كردند كه ما در جنگ شركت كرده ايم و كشته داديم و از دشمن كشتيم تازه باز پيامبر مى گويد: جهاد اصغر را انجام داده ايد. عرض كردند: يا رسول اللّه! جهاد اكبر چيست ؟ فرمودند: جهاد با نفس است.

حضرت به موضوع مهمى اشاره مى كند؛ ممكن است كسى در ميدان نبرد شمشير و يا آر پى جى بزند اما باز نفس امّاره با او باشد و براى اين كه قهرمان شود و از شجاعت او سخن بگويند اين كار را مى كند، اگر اين طور باشد عملش ارزش ندارد؛ وقتى عمل انسان ارزش دارد كه كارش براى خدا باشد و در عمل خود اخلاص داشته باشد. پس كنترل نفس امّاره در هنگام خشم و غضب و شهوت بسيار مهم است.

اينها سفارشهايى است كه حضرت على عليه السلام به كسى مى فرمايد كه در حقيقت فرمانده يك قسمت از ارتش حضرت مى باشد و مى خواهد در صفّين وارد جنگ با معاويه شود.

«نامۀ 57»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى أهل الكوفة، عند مسيره من المدينة إلى البصرة:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّي خَرَجْتُ مِنْ حَيِّى هَذَا، إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلُوماً، وَ إِمَّا بَاغِياً وَ إمَّا مَبْغِيّاً عَلَيْهِ ، وَ إِنِّى أُذَكِّرُ اللَّهَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِى هَذَا لَمَّا نَفَرَ إِلَىَّ ، فَإِنْ كُنْتُ مُحْسِناً أَعَانَنِى، وَ إِنْ كُنْتُ مُسِيئاً اسْتَعْتَبَنِى.»

ص: 372


1- - وسائل الشيعة، ج 15، ص 161، باب اوّل از ابواب جهاد النّفس، حديث 1.

مقدمه اى دربارۀ اين نامه

«و من كتاب له عليه السلام إلى أهل الكوفة، عند مسيره من المدينة إلى البصرة»

(و از نامۀ آن حضرت عليه السلام است به مردم كوفه، چون از مدينه به بصره مى رفت.)

بعد از اين كه عثمان در مدينه كشته شد همۀ مردم مدينه با حضرت على عليه السلام بيعت كردند، حتى طلحه و زبير هم كه دو نفر از صحابى هاى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودند با حضرت على عليه السلام بيعت كردند و خلافت بر حضرت على عليه السلام به حسب ظاهر تثبيت شد. ازدحام اين بيعت به گونه اى بود كه حضرت در خطبۀ شقشقيه مى فرمايد: «فَمَا رَاعَنِى إِلّا وَالنَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَىَّ يَنْثَالُونَ عَلَىَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ ، حَتّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَاىَ مُجْتَمِعِينَ حَوْلِى».(1)

طلحه و زبير با اين كه بيعت كردند ولى خواسته هايى داشتند كه تأمين نشد، بالاخره عايشه امّ المؤمنين را برداشتند و به عنوان انتقام خون عثمان به طرف بصره رفتند و مردم آنجا را تحريك كردند؛ اين نخستين جنگى بود كه با حضرت على عليه السلام شد. در اين جنگ چون عايشه سوار بر شتر بود، اين جنگ به نام جنگ جَمَل معروف شد. وقتى كه اينها با حضرت على عليه السلام اظهار مخالفت كرده و مقدمات جنگ و درگيرى را فراهم كردند، حضرت ناچار شد براى خاموش كردن جنگ و درگيرى به ارتش اسلام هر جا كه باشد اطلاع بدهد و از آنان استمداد كند.

در آن موقع كوفه تقريباً شهر ارتشى بود؛ زيرا در زمان خلافت عمر بن خطّاب، سعد بن ابى وقاص از طرف او مأمور بود با ايرانى ها بجنگد، زمانى كه سپاه مسلمين پيروز شدند از طرف عمر دستور رسيد كه همان جا شهرى بنا كنند و ارتشى ها براى حفظ مرزها و نقاطى كه به تصرف مى آورند و نيز تصرف مكانهاى ديگر بمانند، آن

ص: 373


1- نهج البلاغه، خطبۀ 3.

شهر كه از ارتشى هاى اسلام تشكيل شد كوفه بود؛ و چون در ارتش از تمام قبايل عرب بودند، آنجا مركز تمام قبايل بود. به همين جهت حضرت اين نامه را به اهل كوفه مى نويسد و از آنان استمداد مى كند.

سيّد رضى مى گويد: «و من كتاب له...» از نامه هاى آن حضرت است به اهل كوفه وقتى كه حركت كرد از مدينه به طرف بصره تا در آنجا با طلحه و زبير و عايشه بجنگد.

در اين نامه حضرت چنين مى فرمايد:

استمداد على عليه السلام از مردم كوفه

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّي خَرَجْتُ مِنْ حَيِّى هَذَا»

(اما بعد؛ پس همانا من از قبيلۀ خود بيرون آمدم.)

ممكن است مقصود حضرت قبيلۀ قريش باشد، چون حضرت قريشى بود؛ و ممكن است كه منظور همۀ مردم مدينه باشند كه عبارتند از مهاجرين و انصار، چون حضرت در مدينه زندگى مى كرد. مى فرمايد: خلاصه من از بين قبيلۀ خودم بيرون آمدم و به طرف بصره رفتم.

بعضى گفته اند: حضرت خواسته اند بگويند كه هر چند من از قبيلۀ قريشم و در مدينه زندگى مى كنم، اما حالا كه خليفه شده ام ديگر مرا به حساب يك قبيلۀ خاصى نگذاريد. در حقيقت وقتى يك نفر در رأس كشورى قرار گرفت، ديگر حق ندارد بگويد من از فلان طايفه يا قبيله و شهرم، او متعلق به همۀ افراد تحت حكومت خود است.

حضرت مى فرمايد: من متعلق به همه هستم، شما هم بايد به من كمك كنيد و نگوييد كه او قريشى يا اهل مدينه است و آنها كمكش كنند؛ زيرا من از قبيلۀ خودم بيرون آمده ام و متعلق به همه هستم.

ص: 374

«إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلُوماً»

(چه ستمگر باشم و چه ستمديده.)

در اينجا دو احتمال وجود دارد و شارحين نهج البلاغه هم هر دو احتمال را ذكر كرده اند؛ يكى اين كه «إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلوماً» مراد خود حضرت است، و منظور اين باشد كه من از مدينه بيرون آمدم چه ظالم باشم و چه مظلوم، ميان دعوا نمى خواهم نرخ تعيين كنم. احتمال ديگر اين كه مراد مردم مدينه باشند؛ يعنى مردم مدينه كه قبيلۀ من هستند و من در بين آنها هستم حالا يا ظالم اند يا مظلوم، من از بين اينها بيرون آمدم؛ و اگر بر فرض هم شما مردم مدينه را ظالم مى دانيد من ديگر در آنجا نيستم، از آنجا خارج شده و به طرف شما آمده ام.

«وَ إِمَّا بَاغِياً وَ إِمَّا مَبْغِيّاً عَلَيْهِ »

(و چه سركش باشم و چه كسى كه بر او سركشى مى شود.)

براى اين عبارت نيز مانند عبارت بالا دو احتمال مطرح است.

«وَ إِنِّى أُذَكِّرُ اللَّهَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِى هَذَا لَمَّا نَفَرَ إِلَىَّ »

(و من بى ترديد خدا را به ياد كسى مى آورم كه اين نامه ام به او مى رسد، تا زودتر نزد من آيد.)

شايد نامه را در مسجد جامع يا جايى نظير آن مى خوانند كه به همۀ مردم برسد؛ من شما اهل كوفه را كه ارتشيان اسلام هستيد به يادتان مى آورم كه بى تفاوت نمانيد و بيرون بياييد؛ اگر راست مى گويم از من حمايت كنيد، و اگر كج مى گويم جلوى كج گفتن مرا بگيريد. مسلمان نبايد بى تفاوت بماند، مردم به عنوان خليفۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با من بيعت كردند و من خليفۀ شما شده ام، حالا در بصره جمع شده اند و عليه من قيام كرده اند و كسانى چون طلحه و زبير نكث بيعت كردند و من ناچار شده ام با آنها مقابله

ص: 375

كنم، شما مردم كوفه كه مسلمان و ارتشيان اسلام هستيد نمى توانيد ساكت بنشينيد، بلكه بايد راه بيفتيد، يا به نفع من و يا به ضرر من، بالاخره كارى بكنيد.

مى فرمايد: من به ياد شما مى آورم خدا را كه كارى نكنيد مگر اين كه به طرف من كوچ كنيد و ببينيد حرف من چيست.

«فَإِنْ كُنْتُ مُحْسِناً أَعَانَنِى»

(پس اگر نيكوكردار بودم يارى ام دهد.)

«وَ إِنْ كُنْتُ مُسِيئاً اسْتَعْتَبَنِى»

(و اگر بدكردار بودم مرا سرزنش نمايد.)

«استعتبنى» ممكن است به معناى ملامت كردن باشد و يا اين كه از مادّۀ «عُتْبى » به معناى رضايت؛ يعنى كوشش كنند رضايت مرا به طرف خودشان جلب نمايند.

حضرت على عليه السلام با اين كه خود را بر حق مى دانسته و با اين كه مرد خداست و از كسانى است كه از صدر اسلام با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده است، با اين حال وقتى كه مى خواهد در مقابل مردم صحبت كند چقدر خودش را تنزّل مى دهد، و به تمام رجال و دولتمردان ياد مى دهد كه هيچ وقت در مقابل مردم براى خودتان مقامى قائل نشويد.

حضرت على عليه السلام به قدرى خودش را تنزّل مى دهد كه وقتى به اهل كوفه نامه مى نويسد، مى گويد: من به طرف بصره حركت كردم شما نيز به طرف من حركت كنيد و بى تفاوت نمانيد؛ بياييد مطالعه كنيد، اگر من آدم خوبى هستم و راست مى گويم از من حمايت كنيد، و اگر هم ديديد اشتباه مى كنم مرا ملامت نموده و راهنمايى كنيد.

بالاخره مى فهماند كه انسان در مقابل مسائل سياسى و در مقابل گرفتاريهاى كشور اسلامى نمى تواند بى تفاوت باشد و بايد قيام كند؛ اگر رهبر فرد درستكارى است و در خط اسلام و اقداماتش به نفع مردم است از او حمايت كنند، و اگر فرد ناصالحى است به او تذكر دهند كه اين روش تو اشتباه و به ضرر كشور و مردم است.

ص: 376

پس حضرت على عليه السلام با اين كه ما براى ايشان مقام عصمت قائليم، با مردم اين طور سخن مى گويد و خود را تنزّل مى دهد و مى گويد: مسأله اى براى كشور اتفاق افتاده است؛ طلحه و زبير نكث بيعت كرده اند و مى خواهند جنگ داخلى درست كنند، بياييد ببينيد اگر من راست مى گويم به من كمك كنيد، و اگر بد كردارم مرا سرزنش نماييد و راهنمايى كنيد و راه حق را به من نشان دهيد.

روش دولتمردان هم بايد با مردم اين گونه باشد؛ و اگر چنين باشد براى جذب مردم مؤثرتر است؛ چون هر كس هر چقدر هم مقام شامخى داشته باشد، اگر بخواهد در مقابل مردم گنده گويى كند و فخر بفروشد و براى خودش مقامى ذكر كند، مردم خواهى نخواهى از اين فرد متنفّر مى شوند و از او خوششان نمى آيد؛ بنابراين ما بايد روش حضرت على عليه السلام را در مقابل مردم ياد بگيريم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 377

ص: 378

(درس 530) - نامۀ 58

اشاره

لزوم مطّلع ساختن مردم از مسائل مملكتى

زمينۀ جنگ

دعوت به كنار گذاشتن اختلافات داخلى در برابر دشمن خارجى

نپذيرفتن دعوت و شعله ور شدن جنگ

فرجام كار

درس خوبى براى دولتمردان

نامۀ 59

مبارزۀ على عليه السلام با تبعيض نژادى

سفارش حضرت بر اجراى عدالت

دنيا سراى آزمايش و سختى است

از جمله حقوقى كه بر حاكم است

ص: 379

ص: 380

«نامۀ 58»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام كتبه إلى أهل الأمصار، يقصّ فيه ما جرى بينه و بين أهل صفّين:

«وَ كَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَيْنَا وَالْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ ، وَالظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا وَاحِدٌ، وَ نَبِيَّنَا وَاحِدٌ، وَ دَعْوَتَنَا فِى الْإِسْلامِ وَاحِدَةٌ ، وَ لانَسْتَزِيدُهُمْ فِى الْإِيمَانِ بِاللَّهِ وَالتَّصْدِيقِ بِرَسُولِهِ وَ لايَسْتَزِيدُونَنَا: الْأَمْرُ وَاحِدٌ إِلَّا مَا اخْتَلَفْنَا فِيهِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ ، وَ نَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ! فَقُلْنَا:

تَعَالَوْا نُدَاوِ مَا لا يُدْرَكُ الْيَوْمَ بِإِطْفَاءِ الثَّائِرَةِ وَ تَسْكِينِ الْعَامَّةِ ، حَتّى يَشْتَدَّ الْأَمْرُ وَ يَسْتَجْمِعَ ، فَنَقْوى عَلى وَضْعِ الْحَقِّ مَوَاضِعَهُ ، فَقَالُوا: بَلْ نُدَاوِيهِ بِالْمُكَابَرَةِ ! فَأَبَوْا حَتّى جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَ رَكَدَتْ ، وَ وَقَدَتْ نِيرَانُهَا وَ حَمِسَتْ . فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا وَ إِيَّاهُمْ ، وَ وَضَعَتْ مَخَالِبَهَا فِينَا وَ فِيهِمْ ، أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِكَ إِلَى الَّذِى دَعَوْنَاهُمْ إلَيْهِ ، فَأَجَبْنَاهُمْ إِلى مَا دَعَوْا، وَ سَارَعْنَاهُمْ إِلى مَا طَلَبُوا، حَتَّى اسْتَبَانَتْ عَلَيْهِمُ الْحُجَّةُ ، وَانْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَةُ . فَمَنْ تَمَّ عَلى ذَلِكَ مِنْهُمْ فَهُوَ الَّذِى أَنْقَذَهُ اللَّهُ مِنَ الْهَلَكَةِ ، وَ مَنْ لَجَّ وَ تَمَادى فَهُوَ الرَّاكِسُ الَّذِى رَانَ اللَّهُ عَلى قَلْبِهِ ، وَ صَارَتْ دَائِرَةُ السَّوْءِ عَلى رَأْسِهِ .»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، نامه هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را مطرح كرده بوديم؛ امروز نامۀ 58 نهج البلاغه را مى خوانيم، مرحوم سيّد رضى فرموده اند:

ص: 381

لزوم مطّلع ساختن مردم از مسائل مملكتى

«و من كتاب له عليه السلام كتبه إلى أهل الأمصار، يقصّ فيه ما جرى بينه و بين أهل صفّين»

(و از نامۀ آن حضرت عليه السلام است كه به مردم شهرها نوشت، و در آن آنچه را ميان او و اهل صفّين رفت باز مى گويد.)

اميرالمؤمنين على عليه السلام امام و خليفه بوده و در صفّين با معاويه جنگ كرده است. در اين گونه موارد حضرت خود را مقيد مى دانستند كه مردم مسلمان همۀ شهرستانها را از آنچه در كشور گذشته است با خبر كنند. اين در حقيقت يك درسى است كه دولتمردان نبايد كارهايى را كه انجام مى دهند مخفيانه باشد و مردم نفهمند كه چه گذشت و چه شد. اگر دولت مى خواهد مورد اعتماد مردم باشد و مردم تكيه گاه و پشتيبان او باشند، بايستى از مسائلى كه در كشور اتفاق مى افتد، از جنگ و صلح و معاملات و ساير حوادث و امور مملكت مردم را باخبر كند تا مردم بفهمند كه دولت به آنها اعتنا دارد؛ زيرا در واقع كارهايى را كه دولت انجام مى دهد كار مردم است و دولت نمايندۀ مردم است و مردم اين مسئوليت را به دوش دولت گذارده اند؛ بنابراين مردم بايد بدانند كه در كشورشان چه مى گذرد. با اين كه مى دانيم آن روز تلگراف و تلفن و مانند اين وسايل نبوده كه مردم را مطّلع كنند، در عين حال حضرت با نوشتن نامه مردم شهرستانها را از اصل جريان، از ابتدا تا انتها، مطّلع مى نمايد.

«وَ كَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَيْنَا وَالْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ »

(و ابتداى كار ما اين بود كه با آن گروه از مردم شام برخورد كرديم.)

«اِلْتَقَيْنا» يعنى برخورد كرديم.

«وَالظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا وَاحِدٌ، وَ نَبِيَّنَا وَاحِدٌ، وَ دَعْوَتَنَا فِى الْإِسْلامِ وَاحِدَةٌ »

(در حالى كه به ظاهر پروردگارمان يكى بود، و پيامبرمان يكى، و دعوت ما در اسلام نيز يكسان بود.)

ص: 382

آنها هم مسلمان بودند، ما مى گفتيم خدا يكى است آنها هم مى گفتند خدا يكى است. اين كه مى فرمايد: «وَ الظَّاهِرُ» مى خواهد بفرمايد: اگر فرض كنيد باطناً هم بعضى از مردم يا منافق بودند يا كفر درونى داشتند، فعلاً آن را در نظر نداريم؛ به حسب ظاهر ما دو گروه اسلامى كه با هم برخورد كرديم هر دو دسته به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم ايمان داشتيم و دعوت ما هم در اسلام يكى بود؛ يعنى همۀ ما مردم را به قرآن و پيامبر و خدا و آخرت دعوت مى كرديم و حرفمان يكى بود.

«وَ لانَسْتَزِيدُهُمْ فِى الْإِيمَانِ بِاللَّهِ وَالتَّصْدِيقِ بِرَسُولِهِ وَ لايَسْتَزِيدُونَنَا»

(و در مورد ايمان به خدا و تصديق پيامبر او، نه ما بيشتر از آنان مى خواستيم و نه آنان بيشتر از ما مى خواستند.)

يعنى نيامده بوديم آنها را دعوت كنيم كه بياييد ايمانتان را به پيامبر و قرآن محكم تر كنيد، و نه آنها آمده بودند از ما بخواهند كه ايمانمان را زيادتر كنيم. اينجا حضرت على عليه السلام نمى خواهد دشمن را بكوبد، بلكه چون اينها به عنوان اسلام آمده اند، لذا حضرت مى خواهد اين حقيقت را بيان كند. خلاصه اين كه اين جنگ براى دعوت به اسلام و ايمان اتفاق نيفتاده بود.

زمينۀ جنگ

«اَلْأَمْرُ وَاحِدٌ إِلَّا مَا اخْتَلَفْنَا فِيهِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ ، وَ نَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ»

(و كار يكى مى نمود، مگر اين كه دربارۀ خون عثمان با هم اختلاف داشتيم، و ما از آن مبرّا بوديم.)

آنها مى گفتند: على عليه السلام و اصحاب آن حضرت دخالت در خون عثمان دارند. اين بهانه را معاويه درست كرده بود، و ما در نامۀ 55 بيان كرديم كه وارث و ولىّ عثمان بايستى مطالبۀ خون او را بكند و به معاويه چه ربطى دارد؟!

ص: 383

اينجا حضرت مى فرمايد: اين مستندى كه معاويه براى جنگ صفّين بهانه قرار داده بود خون عثمان است، در حالى كه ما - من و ارتشم - از ريخته شدن خون عثمان مبرّا بوديم؛ اين تهمتى است كه ارتش معاويه به ما مى زند.

دعوت به كنار گذاشتن اختلافات داخلى در برابر دشمن خارجى

سپس مى فرمايد: ما در جواب لشكر شام گفتيم: در حال حاضر كشور اسلامى گرفتاريهاى زيادى دارد، سرحدّات در معرض خطر است. مى دانيد كه در آن موقع مسلمانها با كشورهاى غير مسلمان در جنگ بودند؛ البته شايد ايران را تسخير كرده بودند، ولى در قسمت هاى زيادى از روم و در شمال آفريقا و جاهاى ديگر مشغول جنگ بودند؛ اگر چنانچه اين همه نيروهايى كه در جنگ جمل و جنگ صفّين و جنگ خوارج مصرف مى شد در مقابله با دشمن خارجى مصرف شده بود، شايد اسلام همۀ جهان را مى گرفت؛ مثلاً نصر بن مزاحم نقل مى كند كه در ليلة الهرير و روز آن هفتاد هزار نفر در اين جنگ كشته شدند.(1) پس در جنگ صفّين در يك شب و روز حدود هفتاد هزار تلفات دارد و مدّتها طول كشيد؛ همچنين جنگ جمل كه طلحه و زبير در بصره به راه انداختند و با فريب و حيله عايشه را هم آوردند؛ اين جنگ هاى داخلى وبالى براى مسلمانها بوده و خواهد بود.

در زمان ما هم اين نيرويى كه صدّام از عراق و مصر و اردن آورده و با جمهورى اسلامى ايران جنگ مى كند، اگر همين نيرو را به جنگ با اسرائيل مى برد، اسرائيل را شكست مى داد. اسرائيلى كه دشمن جامعۀ اسلامى و عرب است و همۀ اعراب را ناديده گرفته و به فلسطين هم قانع نيست، الآن به لبنان حمله مى كند، فردا هم اگر بتواند به جاهاى ديگر. اگر صدّام راست مى گويد و طرفدار اعراب است، قاعده اش

ص: 384


1- - وقعة صفّين، ص 475.

اين بود كه با اسرائيل جنگ كند؛ اين همه نيرو بايد در مقابل اسرائيل باشد؛ اما وقتى شيطان بر صدّام مستولى مى شود، اين طور وادارش مى كند كه بيايد و با يك كشور اسلامى بجنگد. امروز گرفتارى ما مثل همان گرفتارى على عليه السلام است.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: من به آنها گفتم الآن كشور اسلام گرفتارى زيادى دارد، مسائل مهمى داريم، ما مى توانيم برويم با كفّار بجنگيم و اسلام را توسعه بدهيم؛ بگذاريد ما وظيفه مان را در مقابل كفّار انجام بدهيم، بعد با يكديگر مى نشينيم و حرفهايمان را مى زنيم.

«فَقُلْنَا: تَعَالَوْا نُدَاوِ مَا لا يُدْرَكُ الْيَوْمَ بِإِطْفَاءِ الثَّائِرَةِ وَ تَسْكِينِ الْعَامَّةِ »

(پس ما گفتيم: بياييد تا امروز با خاموش ساختن جنگ داخلى و آرام كردن همگان چاره كنيم آنچه را كه نمى توان به دست آورد.)

چه چيزى را در دست نداريم ؟ قدرت اسلامى را در دست نداريم، و مى توانيم اسلام را توسعه بدهيم، بياييد مداوا كنيم چيزى را كه امروز به دستمان نيامده است.

«بِإِطْفَاءِ الثَّائِرَةِ » متعلق است به «نُدَاوِ» ؛ بعضى نسخه ها «نائِرَة» دارد يعنى آتش، آتش جنگ؛ و در بعضى نسخه ها «ثائِرَة» است، يعنى انگيزه اى كه در اثر آن جنبش داخلى پيدا شده تا به جان يكديگر بيفتيم و گرفتار يكديگر باشيم. به اين كه آتش را بين خودمان خاموش كنيم، جنگ داخلى را كنار بگذاريم و در مقابل دشمن خارجى كه مخالف با توسعۀ اسلام است قيام كنيم. «وَ تَسْكِينِ الْعَامَّةِ » : و مردم را ساكن كنيم، تحريك نكنيم، وحدت كلمه داشته باشيم تا در اثر وحدت كلمه بر دشمن خارجى پيروز شويم.

«حَتّى يَشْتَدَّ الْأَمْرُ وَ يَسْتَجْمِعَ »

(تا اين كه كار استوار شود و فراهم آيد.)

ص: 385

ما الآن ضعيف هستيم، هنوز دشمن هاى خارجى در ما طمع دارند، پس بياييد جنگ داخلى را به جنگ خارجى مبدّل كنيم.

«فَنَقْوى عَلى وَضْعِ الْحَقِّ مَوَاضِعَهُ »

(پس بر قرار دادن حق در جايگاههاى آن پر توان گرديم.)

وقتى در داخل جنگ و ستيز نداشته باشيم و وحدت كلمه باشد، نيرو پيدا مى كنيم به اين كه حق را به جايش قرار دهيم. در آن صورت اگر فرضاً خون عثمان هم به ناحق ريخته شده، آن را هم مى شود تعقيب كرد، آن هم يكى از شاخه هايش باشد. الآن كه گرفتارى كشور اسلام زياد است و دشمن خارجى دندان تيز كرده است، چرا ما سر خون عثمان كه تهمتى بيش نيست اين همه جنگ و نيرو صرف كنيم ؟

نپذيرفتن دعوت و شعله ور شدن جنگ

مى فرمايد: من هر چه به آنها گفتم بياييد وحدت كلمه داشته و با هم باشيم تا اسلام قوّت پيدا كند نپذيرفتند.

«فَقَالُوا: بَلْ نُدَاوِيهِ بِالْمُكَابَرَةِ ! فَأَبَوْا حَتّى جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَ رَكَدَتْ ، وَ وَقَدَتْ نِيرَانُهَا وَ حَمِسَتْ »

(اما آنان گفتند: بلكه ما كار را با زورآزمايى چاره كنيم! پس سرپيچى كردند تا اين كه جنگ بال و پر گشود و برپا شد، و آتش آن برافروخته گرديد و شدّت يافت.)

«مُكابرة» به معناى «كِبْر» است؛ يعنى ما به شما زور بياوريم و شما بر ما زور بياوريد و با هم در بيفتيم. لشكر شام گفتند علاج امر به اين است كه با هم جنگ و ستيز كنيم و ما دست بردار نيستيم.

«فَأَبَوْا حَتّى جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَ رَكَدَتْ » : پس قبول نكردند تا اين كه جنگ بال درآورد

ص: 386

و پرواز كرد و روى سر همۀ ما نشست و بر سر ما ثابت شد. «وَ وَقَدَتْ نِيرَانُهَا وَ حَمِسَتْ » : و آتش جنگ افروخته شد و التهاب پيدا كرد و شدّت و سختى يافت.

«وَقَدَتْ » يعنى افروخته شد؛ «نيران» جمع «نار» است يعنى آتش؛ و «حَمِسَتْ » يعنى «اِشْتَدَّتْ » به معناى شدّت و سختى يافت.

فرجام كار

«فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا وَ إِيَّاهُمْ ، وَ وَضَعَتْ مَخَالِبَهَا فِينَا وَ فِيهِمْ »

(پس هنگامى كه جنگ براى ما و آنان دندان تيز كرد، و چنگالهاى خود را در ما و ايشان فرو برد.)

«ضِرْس» به معناى دندان است، «ضَرَّسَهُ » يعنى او را دندان گرفت. حضرت مى فرمايد: «فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا وَ إِيَّاهُمْ » هر چه به آنها گفتم بياييد از جنگ و ستيز دست برداريد گوش نكردند، تا اين كه جنگ در حالى كه دندانش را براى ما تيز كرده بود پيش آمد. خلاصه اين كه وقتى جنگ گاز گرفت و بر ما و آنها فشار آورد؛ يعنى هم ما كشتار زياد داديم و هم آنها. «وَ وَضَعَتْ مَخَالِبَهَا فِينَا وَ فِيهِمْ » : و جنگ چنگالهايش را در ما و آنها فرو كرده بود. «مَخالِب» جمع «مِخْلَب» است به معناى چنگال درندگان.

خلاصه در اين هنگام كه هر دوى ما گرفتار جنگ بوديم و آنها ديدند كه دارند شكست مى خورند و در ليلة الهرير آثار شكست ارتش معاويه ظاهر شد، عمروعاص بازى در آورد و نقشه اى طرح كرد و پيشنهاد نمود قرآنها را سر نيزه كردند و گفتند كه ما اهل قرآن و تابع قرآنيم، اين قرآن بين ما حَكَم باشد، چرا خونريزى مى كنيد! شكستى كه داشت به ارتش شام وارد مى شد، با حيلۀ عمروعاص جبران گشت.

«أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِكَ إِلَى الَّذِى دَعَوْنَاهُمْ إِلَيْهِ ، فَأَجَبْنَاهُمْ إِلى مَا دَعَوْا»

(آنگاه پذيرفتند آنچه را كه ما آنها را به آن فرا خوانديم، و ما نيز پذيرفتيم آنان را به آنچه فرا خواندند.)

ص: 387

حضرت مى فرمايد: در چنين موقعيتى اينها اجابت كردند آنچه را كه ما از اوّل دعوتشان كرديم، و ما هم اجابت كرديم به آنچه كه اينها دعوت كرده بودند؛ زيرا بنابر لجاجت نبود.

هدف ما اين است كه مردم بيدار شوند و وظايف خود را انجام بدهند. اگر چنانچه جنگ و لجبازى باشد، افراد كمتر به وظيفۀ خود توجّه مى كنند؛ ولى در محيط صلح و سازش مردم بهتر مى توانند حق و باطل را تشخيص بدهند و سراغ وظيفۀ خود بروند.

«وَ سَارَعْنَاهُمْ إِلى مَا طَلَبُوا، حَتَّى اسْتَبَانَتْ عَلَيْهِمُ الْحُجَّةُ »

(و به سوى آنچه مى خواستند شتافتيم، تا حجّت بر ايشان آشكار گرديد.)

چون ما صلح طلب هستيم تا آنها دعوت كردند ما با شتاب صلح را پذيرفتيم؛ اگر ما مى خواستيم صلح را نپذيريم، تبليغات به راه مى انداختند كه اينها اهل قرآن نبوده و به آن ترتيب اثر نمى دهند؛ لذا ما صلح را پذيرفتيم تا حجّت بر آنها روشن شد.

«وَانْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَةُ »

(و عذر داشتن [در برابر خداوند] از آنها جدا شد.)

و آنها ديگر نمى توانند مقابل خدا عذر داشته باشند؛ زيرا ما ميدان را براى آنها از جنگ خالى كرديم، محيط صلح درست كرديم تا هر كدام طالب حق هستند سراغ حق بروند.

«فَمَنْ تَمَّ عَلى ذَلِكَ مِنْهُمْ فَهُوَ الَّذِى أَنْقَذَهُ اللَّهُ مِنَ الْهَلَكَةِ »

(آنگاه از آنان هر كه حجّت بر او تمام شد كسى است كه خداوند او را از نابودى رهايى بخشيد.)

«فَمَنْ تَمَّ عَلى ذَلِكَ مِنْهُمْ » : در بين آنها افرادى بودند كه مى فهميدند معاويه جنگ طلب است و مردم را به جنگ تحريك مى كند؛ يعنى آن كسى از اينها كه حجّت برايش تمام شد. «فَهُوَ الَّذِى أَنْقَذَهُ اللَّهُ مِنَ الْهَلَكَةِ » : پس او كسى است كه خدا او را از هلاكت

ص: 388

نجات داده و بر اين اساسى كه ما فراهم كرديم حجّت بر او تمام شد و مطلب برايش روشن گرديد.

«وَ مَنْ لَجَّ وَ تَمَادى فَهُوَ الرَّاكِسُ الَّذِى رَانَ اللَّهُ عَلى قَلْبِهِ »

(و آن كه لجاجت ورزيد و [دشمنى را] به نهايت رساند، پس او همان نگون بختى است كه خدا بر دلش زنگار نهاده است.)

«تَمادى » يعنى به نهايت رساند. «وَ مَنْ لَجَّ وَ تَمَادى » : و آن كس كه لج كرد و با اين كه ديد ما طالب جنگ نيستيم و حق مى گوييم، مع ذلك لجبازى كرد و ظلم و تعدّى را به نهايت رساند، و تا آخر مى خواست سراغ ناحق برود.

بعضى از شارحان نهج البلاغه(1) گفته اند: «راكس» كه اسم فاعل مى باشد در اينجا به معناى «مركوس» است، يعنى وارونه شده؛ مانند «فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ »(2) كه «راضية» به معناى «مرضية» است، يعنى پسنديده شده. «فَهُوَ الرَّاكِسُ » : پس او معكوس و وارونه شده است. و ممكن است بگوييم كه «راكِس» همان معناى اسم فاعل را دارد و مراد اين است كه اين آدم خودش خودش را وارونه كرده است.

تا دل انسان وارونه نشود، تا فطرت انسان عوض نشود، انسان طالب حق است؛ اما چه بسا انسانى كه در اثر ظلم و در اثر گناه زياد و تربيت بد و در اثر لجبازى وارونه شده و پا روى حق مى گذارد؛ لذا لجاجت چيز بدى است.

اگر حق براى انسان روشن شود و باز لجبازى كند و بگويد اگر من بخواهم برگردم و بگويم اشتباه كردم اين براى من عار است، اين چنين آدمى وارونه شده؛ يعنى انسانيت را از دست داده و قلب و انقلاب در باطن و روح او پيدا شده است. «ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ »(3) كسانى كه گناه0.

ص: 389


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 143.
2- - سورۀ الحاقّة (69)، آيۀ 21.
3- - سورۀ روم (30)، آيۀ 10.

روى گناه انجام مى دهند، عاقبت كارشان به جايى مى رسد كه كم كم آيات خدا و بالاخره خدا و حق را منكر مى شوند.

آدم لجباز در اثر لجبازى پا روى حق مى گذارد و كار به جايى مى رسد كه فطرت اصلى خودش را كه حق طلب است عوض مى كند. انسان فطرتاً طالب حق و حقيقت است و فطرت اصلى او همان است كه در سورۀ روم چنين بيان شده: «فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها».(1) بنابراين «راكِس» كسى است كه فطرت و ساختمان وجودى خود را وارونه كرده، اين آدم هم راكس است و هم مركوس، هم وارونه كننده است هم وارونه شده، خودش خودش را واژگونه كرده است.

«اَلَّذِى رَانَ اللَّهُ عَلى قَلْبِهِ » : او كسى است كه خدا بر دلش زنگار قرار داده است.

مانند زنگارى كه روى چيزى را مى گيرد و باطن آن مخفى مى شود. شرك و كفر و مانند آن زنگارى است كه روى دل انسان را مى گيرد و دل انسان چركين مى شود و فطرت انسان پوشيده مى گردد. مراد از دل همان فطرت و باطن است.

«وَ صَارَتْ دَائِرَةُ السَّوْءِ عَلى رَأْسِهِ »

(و چرخش بدى و زشتى بر سرش فرود آمده است.)

«دائِرَة» به معناى گردش و چرخش است؛ به اين معنا كه گردش بدى روى سر او آمده و آدم فاسدى شده است، در نتيجه اين شخص همه اش بدى و زشتى و فساد شده است و ديگر حق و حقيقت را درك نمى كند.

درس خوبى براى دولتمردان

اين نامۀ 58 بود كه حضرت به مردم شهرستانها نوشتند، و جريان جنگ صفّين را به

ص: 390


1- - همان، آيۀ 30.

ملّت اسلام آن روز گزارش دادند؛ و اين درس خوبى است براى دولتمردان ما كه مردم را از خودشان بدانند و مسائل و مشكلات يا پيشرفت يا ناهماهنگى كشور را با مردم در ميان بگذارند و از آنان استمداد كنند.

ما مى بينيم با اين كه جنگ صفّين گذشته و تمام شده، لكن حضرت اين نامه را به همۀ شهرستانها مى نويسند و وقايع جنگ را به مردم گزارش مى دهند؛ زيرا اگر گزارش حضرت نباشد، ممكن است خبرچين هاى مغرض، حقيقت و وقايع را آن طورى كه هست براى مردم منعكس نكنند و مسائل نزد مردم بد منعكس بشود.

پس بهتر است در زمان ما كه راديو و تلويزيون و مانند آن در اختيار است، دولتمردان مسائل كشور را با مردم در ميان بگذارند.

«نامۀ 59»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى الأسود بن قطيبة صاحب [جند] حُلْوان:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ الْوَالِىَ إِذَا اخْتَلَفَ هَوَاهُ مَنَعَهُ ذَلِكَ كَثِيراً مِنَ الْعَدْلِ ، فَلْيَكُنْ أَمْرُ النَّاسِ عِنْدَكَ فِى الْحَقِّ سَوَاءً؛ فَإِنَّهُ لَيْسَ فِى الْجَوْرِ عِوَضٌ مِنَ الْعَدْلِ ، فَاجْتَنِبْ مَا تُنْكِرُ أَمْثَالَهُ ، وَابْتَذِلْ نَفْسَكَ فِيمَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْكَ رَاجِياً ثَوَابَهُ وَ مُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ .

وَاعْلَمْ أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ بَلِيَّةٍ لَمْ يَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِيهَا قَطُّ سَاعَةً إِلَّا كَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ ، وَ أَنَّهُ لَنْ يُغْنِيَكَ عَنِ الْحَقِّ شَىْ ءٌ أَبَداً، وَ مِنَ الْحَقِّ عَلَيْكَ حِفْظُ نَفْسِكَ ، وَالْإِحْتِسَابُ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِجُهْدِكَ ؛ فَإِنَّ الَّذِى يَصِلُ إِلَيْكَ مِنْ ذَلِكَ أَفْضَلُ مِنَ الَّذِى يَصِلُ بِكَ ؛ وَالسَّلامُ .»

ص: 391

مبارزۀ على عليه السلام با تبعيض نژادى

«و من كتاب له عليه السلام إلى الأسود بن قطيبة صاحب [جند] حُلْوان»

(و از نامۀ آن حضرت عليه السلام است به اسود بن قطيبه، فرمانده ارتش حُلوان.)

مدائن كه در نزديكى بغداد قرار گرفته پايتخت قديم ايران بوده است، بعد از مدائن يكى از شهرهاى بزرگ ايران حلوان بوده كه تقريباً همين سرپل ذهاب فعلى را حلوان مى گفته اند و يكى از مراكز مهم ايران به شمار مى رفته است، به طورى كه يزدگرد هم وقتى در مدائن شكست خورد به حلوان آمد و از نو با مسلمين جنگ كرد.(1)

در زمان حضرت على عليه السلام اسود بن قطيبه از طرف حضرت، فرماندار يا فرمانده ارتش حلوان بود. در اينجا نسخه هاى نهج البلاغه مختلف است. در اين نسخه صاحب جُند حلوان، يعنى فرمانده ارتش حلوان؛ و در بعضى از نسخه ها صاحب حلوان، يعنى فرماندار و رئيس ايالت حلوان آمده است؛ و در هر صورت حضرت اين نامه را به حاكم حلوان نوشته اند.

يك سياست و روحيه اى در آن وقت، از زمان خليفۀ دوّم بين مسلمانها پيدا شده بود كه در زمان معاويه و بنى اميّه هم اين سياست را خيلى تعقيب كردند، و آن عبارت بود از روحيۀ برترى عرب بر ساير نژادها. به اين صورت كه اگر كسى عرب باشد، مثل اين كه يك امتيازى دارد؛ مخصوصاً اين كه پيامبر هم عرب بوده و در ميان عرب هم مبعوث شده و بعد هم عرب قدرتى پيدا كرد؛ لذا براى عرب ها يك مزيّت و ارزشى قائل شده بودند، حتى حاضر نبودند دختر از غير عرب بگيرند، مگر اين كه به عنوان اسير يا كنيز باشد!

اين سياست در زمان بنى اميّه خيلى عجيب اعمال مى شد. يكى از كارهاى حضرت

ص: 392


1- منهاج البراعة، ج 20، ص 346.

على عليه السلام مبارزه با اين سياست بود و مى فرمود: اسلام عرب و عجم ندارد، هر كسى مى خواهد باشد، آن كس كه به خدا و پيامبر و قرآن ايمان دارد مسلمان است.

اين روايت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه مى فرمايد: «لا فضل لعربىّ على عجمىّ و لا لعجمىّ على عربىّ ، و لا لأحمر على أسود و لا لأسود على أحمر إلّابالتّقوى »(1)

هيچ فضيلتى عرب بر عجم و عجم بر عرب، و سرخ پوست بر سياه و سياه بر سرخ پوست ندارد مگر به تقوا. «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ » (2) «بى ترديد گرامى ترين شما نزد خدا باتقواترين شماست.» لذا وقتى بيت المال در دست حضرت امير عليه السلام بود و مى خواست آن را بين افراد توزيع كند، بين عرب و غير عرب يكنواخت تقسيم مى نمود، در صورتى كه قبلاً سياست اين بود كه براى عرب ها امتيازى قائل بودند.

حضرت چون مى دانست كه اين عُمّال و فرماندهانى هم كه دارد همين سياست تبعيض نژادى در مغزهايشان هست، مى خواهد جلوى آن را بگيرد؛ مى فرمايد: والى نبايد طورى باشد كه نسبت به يك دسته اى حق تقدّم بر ديگرى قائل بشود، تمايلش به يك فرد يا يك دسته اى زيادتر باشد، چرا كه ظلم و تعدّى مى شود و حقوق عده اى پايمال مى گردد. بايد فرمانده، حاكم، فرماندار، استاندار، قاضى و اينهايى كه در رأس هستند، تمام جامعه در برابرشان يكسان باشد.

در اسلام در باب قضاوت اين دستور را داريم كه اگر دو نفر در محكمه آمدند و مرافعه دارند، ما حق نداريم يك كدام را پهلوى خود بنشانيم و يكى را جلو، بلكه بايد هر دو جلو بنشينند؛ اگر مى خواهيم صدا بزنيم، اگر با لقب صدا مى زنيم، بايد هر دو را با لقب صدا بزنيم، اگر به اسم صدا مى زنيم، بايد هر دو را به اسم صدا بزنيم. خلاصه نبايد با يكى برخورد محترمانه و با ديگرى غير محترمانه و يا برخورد معمولى داشته باشيم.(3)ى.

ص: 393


1- - معدن الجواهر، كراجكى، ص 21.
2- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 13.
3- وسائل الشيعة، ج 27، ص 211، باب اوّل از ابواب آداب القاضى.

داستان قضاوت خليفۀ دوّم و ناراحت شدن حضرت على عليه السلام در درسهاى گذشته بيان شد؛ و گفتيم: وقتى خليفۀ دوّم علّت ناراحتى حضرت على عليه السلام را سؤال مى كند، حضرت مى فرمايد: تو مرا به وسيلۀ كنيه ام (ابا الحسن) و طرف ديگر دعوا را به اسم صدا زدى و در اين كار احترام بيشترى براى من قائل شدى، و حال آن كه در قضاوت بايد با دو طرف دعوا يكسان برخورد شود.

سفارش حضرت بر اجراى عدالت

حضرت بعد از حمد و ثنا مى فرمايد: هيچ چيز جاى عدالت را نمى گيرد.

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ الْوَالِىَ إِذَا اخْتَلَفَ هَوَاهُ مَنَعَهُ ذَلِكَ كَثِيراً مِنَ الْعَدْلِ »

(اما بعد؛ پس همانا والى چون هوا و هوسش گوناگون گردد، اين روش او را از بسيارى از عدالت بازدارد.)

از كلمۀ «والى» كه اينجا گفته شده به نظر مى آيد كلمۀ «جُنْد» در «صاحب جند حلوان» زائد باشد، و همان گونه كه ديديم در بين كروشه نوشته شده است؛ و معلوم مى شود او فرماندار آنجا بوده نه فرمانده لشكر؛ براى اين كه معمولاً والى به حاكم و فرماندار مى گفتند. پس اگر والى يكى را بيشتر از ديگران بخواهد و فرق بين عرب و عجم و سياه و سفيد قائل شود، عدالت بسيارى را از آنان بازداشته است.

«فَلْيَكُنْ أَمْرُ النَّاسِ عِنْدَكَ فِى الْحَقِّ سَوَاءً»

(بنابراين بايد كار مردم در آنچه حق است نزد تو برابر باشد.)

به اين معنا كه بايد براى افراد حقوق مساوى در نظر بگيرى، مى خواهد سياه باشد يا سفيد، عرب باشد يا عجم.

«فَإِنَّهُ لَيْسَ فِى الْجَوْرِ عِوَضٌ مِنَ الْعَدْلِ »

(چرا كه در ظلم جانشينى براى عدالت نيست.)

ص: 394

تعبير بسيار جالبى است؛ يعنى جور همه اش جور و ظلم همه اش ظلم است، ظلم به هر شكلى بالاخره ظلم است؛ و نمى توانيم بگوييم در جايى جور و ظلم بيايد جانشين عدالت بشود و بتواند جامعه را اداره كند. هيچ چيز به اندازۀ عدالت براى يك جامعه فايده ندارد.

«فَاجْتَنِبْ مَا تُنْكِرُ أَمْثَالَهُ ، وَابْتَذِلْ نَفْسَكَ فِيمَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْكَ رَاجِياً ثَوَابَهُ وَ مُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ »

(پس دورى كن از آنچه همانند آن را نمى پسندى، و خودت را وقف كن در آنچه خداوند بر تو واجب فرمود در حالى كه به پاداش آن اميدوارى و از كيفرش ترسانى.)

«فَاجْتَنِبْ مَا تُنْكِرُ أَمْثَالَهُ » : پس همان طور كه اگر كسى به تو ظلم كند ناراحت مى شوى، تو هم به او ظلم مكن؛ و اگر كسى به تو توهين كند يا سيلى به صورتت بزند ناراحت مى شوى، پس تو هم به كسى توهين مكن و سيلى به صورت كسى مزن.

«وَابْتَذِلْ نَفْسَكَ فِيمَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْكَ » : و ببخش خودت را در آنچه خدا بر تو واجب كرده است. يعنى واجباتى كه خدا بر يك حكومت دارد، غير از نماز و روزه و مانند آن كه واجبات شخصى است و بايد انجام شود، يك واجبات اجتماعى هم دارى، تو خودت را وقف اين واجبات خدايى قرار بده. «رَاجِياً ثَوَابَهُ وَ مُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ »: در حالى كه به ثواب خدا اميد دارى و از عقاب خدا مى ترسى. يعنى هميشه واجبات را انجام بده و به ثواب خدا اميد داشته باش و از عقاب او بترس.

دنيا سراى آزمايش و سختى است

«وَاعْلَمْ أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ بَلِيَّةٍ »

(و بدان كه بى ترديد دنيا سراى آزمايش و سختى است.)

ما نيامده ايم در دنيا خوش بگذرانيم، دنيا جاى خوش گذرانى نيست. عده اى خيال

ص: 395

مى كنند خدا ما را آورده در دنيا كه زندگى خوبى داشته باشيم، همسرى و كاخى و ماشينى و تلفنى و... و اگر هم يك گوشه اش لنگ شود شروع مى كنند به نق زدن. اگر هدف ما از آمدن به دنيا اين بود كه يك زندگى مرفّهى داشته باشيم، در آن صورت اگر گوشه اى از آن خراب مى شد حق داشتيم نق بزنيم؛ اما اصلاً من و شما را در دنيا براى آزمايشات الهى آورده اند.

خداوند مى فرمايد: «اَلَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» (1) «همان كه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك نيكوكارتريد.» پس نبايد ناراحت باشيم كه چرا اينجا جنگ شد، چرا سرما شد، چرا گرما شد، چرا سيل و زلزله آمد؟ همۀ اين جنگ و ستيزها و سرما و گرما و زلزله و آفت ها و حوادث براى اين است كه آدمها شناخته شوند.

«لَمْ يَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِيهَا قَطُّ سَاعَةً إِلَّا كَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ »

(اهل دنيا هرگز ساعتى در آن آسوده نبوده است مگر اين كه آسودگى آن براى او در روز قيامت مايۀ افسوس مى گردد.)

مى فرمايد: اگر يك ساعت فارغ ماندى و خوش گذراندى و كار نيك انجام ندادى، در روز قيامت همين يك ساعت براى تو حسرت دارد؛ و با حسرت خواهى گفت: من با اين يك ساعت چقدر مى توانستم كار و تحصيل علم و يا تبليغ و ارشاد كنم و يا به بندگان خدا كمك كنم و نكردم، و اين همه اجر مى توانستم داشته باشم و ندارم.

«وَأَنَّهُ لَنْ يُغْنِيَكَ عَنِ الْحَقِّ شَىْ ءٌ أَبَداً»

(و هيچ گاه چيزى تو را از حق بى نياز نمى گرداند.)

پس ما هميشه بايد طالب حق باشيم.2.

ص: 396


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

از جمله حقوقى كه بر حاكم است

«وَ مِنَ الْحَقِّ عَلَيْكَ حِفْظُ نَفْسِكَ »

(و از جمله حقوقى كه بر تو است اين كه نفس خويش را نگاه دارى.)

ابتدا خودت را حفظ كن سپس وظيفه ات را نسبت به بندگان خدا انجام بده. يك والى بايد هم خودش را بسازد و هم جامعه اش را؛ از جمله حقوقى كه بر تو است اين كه خودت را از كارهاى خلاف حفظ كنى.

«وَالْإِحْتِسَابُ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِجُهْدِكَ »

(و نيز با منتهاى كوشش خود به كار رعيّت رسيدگى نمايى.)

يعنى تا مى توانى به نفع رعيّت كوشش كنى. يا انسان نبايد مسئوليت را قبول كند، و يا اگر مسئوليتى قبول كرد بايد در انجام وظيفه اش در حدّ توان جدّيّت و كوشش داشته باشد.

«فَإِنَّ الَّذِى يَصِلُ إِلَيْكَ مِنْ ذَلِكَ أَفْضَلُ مِنَ الَّذِى يَصِلُ بِكَ ؛ وَالسَّلامُ »

(پس بى ترديد آنچه از اين راه به تو مى رسد بسى برتر است از آنچه به وسيلۀ تو [به رعيّت] مى رسد؛ والسّلام.)

اين جمله بسيار جالب است. مى فرمايد: آن نفع و ثوابى كه از ناحيۀ خدمت به مردم در روز قيامت به تو مى رسد، خيلى بيشتر از اين نفعى است كه تو به جامعه مى رسانى.

پس افرادى كه در رأس جامعه هستند، بايستى اين را در نظر بگيرند كه هر چند مسئوليت آنان سنگين باشد و شب و روز نداشته باشند، اگر براى خدا كار كردند و به خاطر مردم دويدند و كوشش نمودند، در مقابل اجر و مزد زيادى دارند. نگويند براى

ص: 397

يك مقدار حقوق جزئى چرا اين قدر خود را به زحمت بيندازيم! تو اگر حقوق كمى هم مى گيرى، اگر مى خواهى حلال باشد، بايد براى مردم كار كنى؛ و ثانياً: تو مى دانى كه اگر در راه خدا براى مردم دويدى و فعاليت و كوشش كردى چقدر اجر و مزد دارد، حساب اين درآمد آخرتى را هم بايد داشته باشى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 398

(درس 531) - نامۀ 60

اشاره

نامۀ على عليه السلام به كارگزاران شهرهاى در مسير حركت ارتشيان

توصيه هاى حضرت به ارتش خود

دستورات على عليه السلام به كارپردازان دربارۀ ارتشيان

دعوت به دادخواهى

نامۀ 61

نامۀ عتاب آميز حضرت على عليه السلام به فرماندار شهر هيت

سفارش بر انجام مسئوليت

ص: 399

ص: 400

«نامۀ 60»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى العمّال الّذين يطأ الجيش عملهم:

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى مَنْ مَرَّ بِهِ الْجَيْشُ مِنْ جُبَاةِ الْخَرَاجِ وَ عُمَّالِ الْبِلادِ.

أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّى قَدْ سَيَّرْتُ جُنُوداً هِىَ مَارَّةٌ بِكُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ ، وَ قَدْ أَوْصَيْتُهُمْ بِمَا يَجِبُ لِلَّهِ عَلَيْهِمْ مِنْ كَفِّ الْأَذى وَ صَرْفِ الشَّذى ، وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَيْكُمْ وَ إِلى ذِمَّتِكُمْ مِنْ مَعَرَّةِ الْجَيْشِ إِلَّا مِنْ جَوْعَةِ الْمُضْطَرِّ لايَجِدُ عَنْهَا مَذْهَباً إِلى شِبَعِهِ ، فَنَكِّلُوا مَنْ تَنَاوَلَ مِنْهُمْ شَيْئاً ظُلْماً عَنْ ظُلْمِهِمْ ، وَ كُفُّوا أَيْدِىَ سُفَهَائِكُمْ عَنْ مُضَارَّتِهِمْ وَالتَّعَرُّضِ لَهُمْ فِيمَا اسْتَثْنَيْنَاهُ مِنْهُمْ وَ أَنَا بَيْنَ أَظْهُرِ الْجَيْشِ .

فَارْفَعُوا إِلَىَّ مَظَالِمَكُمْ ، وَ مَا عَرَاكُمْ مِمَّا يَغْلِبُكُمْ مِنْ أَمْرِهِمْ ، [وَ مَا] لاتُطِيقُونَ دَفْعَهُ إِلَّا بِاللَّهِ وَ بِى، فَأَنَا أُغَيِّرُهُ بِمَعُونَةِ اللَّهِ إِنْ شَاءَ.»

نامۀ على عليه السلام به كارگزاران شهرهاى در مسير حركت ارتشيان

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود، بخش نامه هاى حضرت را مى خوانديم، در اينجا نامۀ 60 را مطرح مى كنيم:

«و من كتاب له عليه السلام إلى العمّال الّذين يطأ الجيش عملهم»

(و از نامۀ آن حضرت عليه السلام است به كارگزارانى كه ارتشيان از قلمرو كار آنان مى گذشتند.)

ص: 401

يكى از گرفتاريهايى كه در گذشته وجود داشته و اكنون به علّت پيشرفت وسايل جنگى و نظامى كمتر شده است، اين است كه در آن زمان ارتش با اسب و شتر و اين گونه وسايل حركت مى كرد و اگر ارتشى براى مانور يا جنگ از شهر يا روستايى عبور مى كرد بلايى بر سر مردم آن ديار بودند؛ ارتشى ها اموال مردم را مصادره و غارت مى كردند و كسى توان مقابله با آنان را نداشت؛ مثلاً از نانوايان نان مى گرفتند و پول آن را نمى پرداختند و....

در اينجا ارتش حضرت على عليه السلام مى خواسته از شهر و ديارى عبور كند و اين ارتش براى جنگ صفّين و يا جنگ جَمَل آمادۀ حركت بوده است. به همين مناسبت حضرت نامه اى مى نويسد خطاب به فرماندهان و فرمانداران و جمع كنندگان ماليات آن شهرها كه مواظب باشيد ارتشيان به مردم شهر اذيّت و آزارى وارد نياورند و چيزى نگيرند مگر اين كه زياد گرسنه باشند كه پول آن را بدهند و بگيرند.

اين طبيعى است كه وقتى لشكرى با سى يا چهل هزار فرد و مَركب هايشان وارد يك شهرى بشوند كه بودجه و سهميۀ محدودى دارد، فشارى بر مردم آن وارد مى شود.

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى مَنْ مَرَّ بِهِ الْجَيْشُ »

(از بندۀ خدا على اميرمؤمنان است به كسانى كه ارتشيان از قلمرو آنان مى گذرند.)

در اينجا حضرت در معرفى خود نخست مى گويد: بندۀ خدا، و سپس لقب خود اميرالمؤمنين را مى آورد. و حضرت، امير مؤمنان بوده؛ زيرا مردم او را انتخاب كرده بودند، و قبل از انتخاب هم به عقيدۀ ما شيعيان امارت از آنِ او بوده است. اين نامه به كسانى است كه ارتش از محل آنان عبور مى كند.

«مِنْ جُبَاةِ الْخَرَاجِ وَ عُمَّالِ الْبِلادِ»

(از گردآورندگان خراج و كارگزاران شهرها.)

ص: 402

مسئولين دو دسته بودند: 1 - «جُباة الخراج»؛ «جُباة» جمع «جابى» به معناى جمع كننده است، جمع كنندگان خراج و ماليات. چون بيت المال در اختيار جمع كنندگان ماليات است، پس بايد ارتشيان را اداره كنند. 2 - «عُمّال البلاد»؛ يعنى فرماندهان و فرمانداران شهرستانها. اين دو دسته طرف سخن حضرت هستند.

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّى قَدْ سَيَّرْتُ جُنُوداً هِىَ مَارَّةٌ بِكُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ »

(اما بعد؛ پس همانا من لشكريانى را به حركت درآورده ام كه اگر خدا بخواهد بر شما خواهند گذشت.)

«سَيَّرْتُ » يعنى به راه انداختم و به حركت درآوردم.

توصيه هاى حضرت به ارتش خود

«وَ قَدْ أَوْصَيْتُهُمْ بِمَا يَجِبُ لِلَّهِ عَلَيْهِمْ مِنْ كَفِّ الْأَذى وَ صَرْفِ الشَّذى »

(و آنها را سفارش كرده ام به آنچه خداوند بر ايشان واجب فرموده است: از بازداشتن آزار و برطرف كردن شرّ و بدى.)

«شَذى » به معناى شرّ است. اين درسى است براى فرماندهان ارتش كه بايد ارتشيان را اين چنين سفارش كنند؛ مى فرمايد: من سفارش كردم آنان را به آنچه واجب است از براى خداوند بر آنان از اين كه اذيّت خودشان را از مردم باز دارند و شرّشان را از مردم برطرف كنند. مراقب باشند مال مردم را مصادره نكنند و مفت از آنها چيزى نخورند و آزار و شرّى به آنان نرسانند.

«وَ أَنَا أَبْرَأُ إلَيْكُمْ وَ إِلى ذِمَّتِكُمْ مِنْ مَعَرَّةِ الْجَيْشِ »

(و من نزد شما و نزد اهل ذمّۀ شما از زيان رسانيدن ارتشيان بيزارى مى جويم.)

حضرت مى فرمايد: با اين كه من سفارشهاى لازم را به آنها نموده ام باز هم از شما مسلمانان و هم از اقليت هاى مذهبى عذر مى خواهم اگر از ارتش به شما آسيبى رسيد.

ص: 403

در اسلام نسبت به اقليت هاى مذهبى بسيار سفارش شده است و تأكيد شده كه حقوق آنها را حفظ كنيم. حديثى است از على عليه السلام كه مى فرمايد: «من آذى ذمّياً فكأنّما آذانى» هر كس يكى از اهل ذمّه را كه در پناه اسلام هستند اذيّت كند مثل اين است كه مرا اذيّت كرده باشد. و بعد مى فرمايد: «إنّما بذلوا الجزية لتكون دماؤهم كدمائنا و أموالهم كأموالنا»(1) اينها جزيه مى دهند براى اين كه خون و مالشان مانند خون و مال ما محفوظ باشد.

بنابراين اقليت هايى كه در پناه دولت اسلام هستند و ماليات مى پردازند و اسلام به آنها پناه داده، اعمّ از يهود و نصارا و مجوس محترمند و حقوقشان بايد حفظ شود، مگر اين كه طغيان كنند و از وظايف خود تخطّى نمايند. ما بايد در رفتارمان عدالت اجتماعى اسلام را عملاً نشان دهيم و نسبت به گروهها و اقليت هاى مذهبى بدگويى نكنيم، كه اين كار جز اين كه آنها را از اسلام و مسلمين بيزار كند سودى ندارد.

پس نسبت به اديان و مليّت هاى ديگر بايد توجّه داشت، حتى نسبت به گروهها.

من بارها به برادران و خواهران تذكر داده ام كه همۀ افراد گروهها، معاند و بدجنس نيستند. بعضى از آنها سياست باز هستند كه واقعاً شيطانند و مقاصد سياسى در اين بين دارند، اما بسيارى از اين افرادى كه گرفتار گروهها شده اند جوانهايى هستند كه احساسات مذهبى داشته اند و روى همين احساسات مذهبى به دام كسانى افتاده اند كه تشكيلاتى بوده اند و آنها توانسته اند اينها را به طرف خود جذب كنند.

حال اگر شما نسبت به اين هواداران با خشونت رفتار كنيد، غير از اين كه از اسلام دورتر شوند اثرى ندارد. ما بايد كارى كنيم كه هواداران گروهها را متمايل به اسلام كنيم و عملاً با رفتارمان عدالت اجتماعى اسلام را به آنان نشان دهيم. اگر چه بعضى از سران آنان واقعاً سياست باز هستند و هيچ به فكر اسلام و كشور نيستند، ولى همه7.

ص: 404


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 147.

اين طور نيستند و نبايد با همه يكسان رفتار شود؛ و اصلاً فحش دادن و بدگويى كردن به اقليت هاى مذهبى يا سياسى كار غلطى است.

در هر حال حضرت در اينجا مى فرمايد: بيزارى مى جويم به سوى شما مسلمانان و به كسانى كه در ذمّه و پناه شما (اسلام) هستند از يهود و نصارا و مجوس و اقليت ها، از ضرر و خساراتى كه ارتش من ممكن است به شما وارد كند.

«إِلَّا مِنْ جَوْعَةِ الْمُضْطَرِّ لايَجِدُ عَنْهَا مَذْهَباً إلى شِبَعِهِ »

(مگر كسى كه گرسنه و ناچار باشد و براى سير كردن خود جز آن راهى نيابد.)

كسى كه از گرسنگى در حال مردن است به مقدار ضرورت، حتى گوشت مرده هم برايش حلال مى شود تا به وسيلۀ آن خود را از مرگ نجات دهد. مى فرمايد: «إِلَّا مِنْ جَوْعَةِ الْمُضْطَرِّ» : مگر از گرسنگى مضطرّى باشد كه «لايَجِدُ عَنْهَا مَذْهَباً إلى شِبَعِهِ » :

از اين گرسنگى هيچ راهى به سيرى ندارد، در اين حال براى او حلال است كه با زور نان را بگيرد و البته بهاى آن را بايد بپردازد.

دستورات على عليه السلام به كارپردازان دربارۀ ارتشيان

«فَنَكِّلُوا مَنْ تَنَاوَلَ مِنْهُمْ شَيْئاً ظُلْماً عَنْ ظُلْمِهِمْ »

(پس به كيفر رسانيد كسانى را كه به ستم چيزى از آنان مى گيرند در برابر ستمى كه روا داشته اند.)

«تَنْكِيل» يعنى عِقاب كردن. «عَنْ ظُلْمِهِمْ » متعلق به «نَكِّلُوا» است. در حقيقت عقاب كردن متضمّن معناى باز داشتن هم هست؛ پس آنان را عقوبت كنيد و از ظلم كردن بازشان داريد. در حقيقت حضرت به فرمانداران و استانداران شهرستانها اختيار مى دهد كه اگر ارتشى ها تخلف كردند شما حق داريد محاكمه شان كنيد. مى فرمايد:

اگر چيزى از مردم برداشتند و پولش را ندادند، شما فرماندارها حق داريد جريمه شان

ص: 405

كنيد و بازشان داريد؛ زيرا ارتش هم بايد به حق خود قانع باشد و هيچ فرقى با بقيۀ افراد ندارد.

پس ارتشى ها اگر تخلف كردند بايد با آنها برخورد شود. ولى از طرفى مردم هم حق ندارند به ارتشى ها سنگ بپرانند يا توهين كنند و راه را بر آنها ببندند و آنان را اذيّت كنند؛ و اگر بيكاره ها و اوباش خواستند آنها را مسخره كنند، شما فرماندارها بايد مانع شويد. اين است كه مى فرمايد:

«وَ كُفُّوا أَيْدِىَ سُفَهَائِكُمْ عَنْ مُضَارَّتِهِمْ وَالتَّعَرُّضِ لَهُمْ فِيمَا اسْتَثْنَيْنَاهُ مِنْهُمْ »

(و دستان كم خردان خود را باز داريد از زيان رساندن به ارتشيان و دست درازى به ايشان در آنچه از آنان استثناء نموديم.)

مثلاً اگر فردى از گرسنگى در حال مرگ بوده و به او نان نفروخته اند و نان كسى را برداشته و پولش را هم داده است، اگر چه صاحب آن هم راضى نبوده ولى به او اجازه داده شده است كه براى حفظ جانش نان را بردارد و بخورد، حالا نگذاريد كسى مزاحم اينها بشود كه چرا رفتند و مال مردم را خوردند؛ و باز داريد جوانها و سفيهان را از اين كه متعرّض آنها شوند در چيزهايى كه ما استثناء كرديم و در آنجا مجاز هستند.

بنابراين سربازهاى در جبهه اگر احتياجات ضرورى پيدا كردند به طورى كه جانشان در معرض خطر باشد، مى توانند به اندازۀ ضرورت از مال مردم بردارند؛ اما پولش را هم بايد بپردازند؛ ولى نبايد بى جهت به مال مردم دست درازى كنند.

و خلاصه اين كه من ارتش را فرستادم و شما با آنها برخورد مى كنيد، سفارشى را كه به آنها بايد بكنم كرده ام و به شما هم اختيار داده ام كه اگر تخلف كردند آنان را عقوبت كنيد. اما من هم خودم دنبال ارتش هستم و اگر مسائلى هست كه نتوانستيد حل كنيد من خودم آنها را حل مى كنم، و اگر مال مردم را مصادره كردند و يا در جايى تخلّفى شده باشد جبران مى كنم.

ص: 406

دعوت به دادخواهى

«وَ أَنَا بَيْنَ أَظْهُرِ الْجَيْشِ ، فَارْفَعُوا إِلَىَّ مَظَالِمَكُمْ »

(و من پشت سر ارتشيان هستم، پس دادخواهى هاتان را نزد من آوريد.)

«أظْهُر» جمع «ظَهْر» به معناى پشت است؛ «أظْهُرِ الْجَيْشِ » يعنى به دنبال لشكر و پشت سر لشكر.

«وَ مَا عَرَاكُمْ مِمَّا يَغْلِبُكُمْ مِنْ أَمْرِهِمْ ، [وَ مَا] لاتُطِيقُونَ دَفْعَهُ إِلَّا بِاللَّهِ وَ بِى»

(و آنچه را از كار ايشان كه بر شما روى آورده و چيره مى گردد، و شما توانايى برطرف كردن آن را جز به يارى خداوند و شكايت نزد من نداريد.)

«عَرا» فعل ماضى است به معناى عارض شد.

«فَأَنَا أُغَيِّرُهُ بَمَعُونَةِ اللَّهِ إِنْ شَاءَ»

(پس من اگر خدا بخواهد به يارى او آن ستم را جبران خواهم كرد.)

اگر زورتان به سران ارتش نمى رسد، من كه مى آيم بگوييد تا جبران كنم. پس اين نامه را حضرت به فرمانداران و استانداران و بخشداران و مأمورين ماليات شهرهايى كه ارتش از آنجا عبور مى كند نوشته و به آنها هم اختياراتى داده كه جلوى ارتش را از اين كه خسارت وارد كنند بگيرند و هم به ارتشى ها سفارش كرده كه به مردم اذيّت نكنند؛ و در پايان مى گويد: من خودم مى آيم و اگر ظلمى و جنايتى انجام شده نزد من بياوريد تا جبران كنم.

ببينيد در آن زمان با اين كه تلفن، تلگراف و وسايل امروزى نبوده است، باز حضرت على عليه السلام تمام جهات را رعايت مى كرده است؛ و قبل از اين كه ارتش بخواهد عبور كند نامه نوشته و نكات ضرورى را سفارش نموده است.

ص: 407

«نامۀ 61»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى كميل بن زياد النّخعى، و هو عامله على هيت، ينكر عليه تركه دفع من يجتاز به من جيش العدوّ طالباً الغارة:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ تَضْيِيعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّىَ ، وَ تَكَلُّفَهُ مَا كُفِىَ ، لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأىٌ مُتَبَّرٌ، وَ إِنَّ تَعَاطِيَكَ الْغَارَةَ عَلى أَهْلِ قِرْقِيسِيَا، وَ تَعْطِيلَكَ مَسَالِحَكَ الَّتِى وَلَّيْنَاكَ ، لَيْسَ بِهَا مَنْ يَمْنَعُهَا وَ لايَرُدُّ الْجَيْشَ عَنْهَا، لَرَأىٌ شَعَاعٌ ؛ فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَةَ مِنْ أَعْدَائِكَ عَلى أَوْلِيَائِكَ غَيْرَ شَدِيدِ الْمَنْكِبِ ، وَ لا مَهِيبِ الْجَانِبِ ، وَ لا سَادٍّ ثُغْرَةً ، وَ لا كَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْكَةً ، وَ لامُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ ، وَ لا مُجْزٍ عَنْ أَمِيرِهِ .»

نامۀ عتاب آميز حضرت على عليه السلام به فرماندار شهر هيت

«و من كتاب له عليه السلام إلى كميل بن زياد النّخعى، و هو عامله على هيت، ينكر عليه تركه دفع من يجتاز به من جيش العدوّ طالباً الغارة»

(و از نامۀ آن حضرت عليه السلام است به كميل بن زياد نخعى، كه كارگزار او بر شهر هيت بود؛ و بر كميل خرده مى گيرد كه چرا راندن سپاهيان دشمن را كه از قلمرو او گذشتند و در انديشۀ تاراج بودند وانهاده است.)

كميل بن زياد از اصحاب خاص حضرت على عليه السلام و از شيعيان او بوده كه دعاى معروف كميل را هم حضرت به كميل ياد داده است؛ مقبرۀ كميل بين نجف و كوفه است. او از بزرگانى بوده كه به دست حجّاج بن يوسف به جرم علاقه مندى به حضرت على عليه السلام شهيد گرديد. ولى بعضى از اشخاص در عين حال كه آدم خوب و متديّنى هستند، اما قدرت ادارۀ يك محل را ندارند. مسألۀ عُرضۀ اداره كردن يك شهر يا يك استان مسألۀ ديگرى غير از آدم خوب بودن است. از جملۀ اين افراد كميل بن زياد

ص: 408

است. او با اين كه آدم بسيار خوبى مى باشد، در عين حال از اين نامۀ حضرت استفاده مى شود كه كميل در اداره كردن شهر هيت و دفع دشمنان ضعيف بوده است.

در زمان حضرت على عليه السلام معاويه به شهر هيت كه حضرت على عليه السلام كميل را فرماندار آنجا قرار داده بود حمله مى كند و اموال مردم را به غارت مى برد. در آن موقع كميل به جاى دفع دشمن، براى انتقام به شهر ديگرى كه در دست معاويه بوده به نام قِرقيسيا حمله مى كند. حضرت از اين كار او ناراحت مى شود و مى فرمايد: چيزى كه وظيفه تو بود حفظ شهر خودت بود و بايد مرزهاى شهر را حفظ كنى و اجازه ندهى ارتش معاويه حمله كرده و شهر تو را غارت كند؛ حالا اين كار را انجام ندادى و مى روى دنبال كارى كه وظيفۀ تو نيست و براى انتقام به شهر آنان حمله مى كنى ؟!

در اسلام اين مسأله آمده است كه اگر دشمن به وسيلۀ زن و بچه و يا هر فرد بى گناهى تترّس كند و در پناه آنان قرار گيرد و مسلمين در دفاع مقدس خود چاره اى جز مقابله به مثل نداشته باشند، در اين صورت به مقدار ضرورت مقابله به مثل مانعى ندارد، لكن بعد از اتمام حجّت و براى دفاع از اسلام و مسلمين نه براى انتقام. لذا حضرت نامۀ عتاب آميزى به كميل مى نويسد و ملاحظه كارى و سياسى كارى نمى كند و نمى گويد: كميل از خود ما و از بزرگان است و دلش مى شكند. بلكه صريحاً حق را مى گويد و مى فرمايد:

سفارش بر انجام مسئوليت

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ تَضْيِيعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّىَ »

(اما بعد؛ پس همانا از دست دادن آدمى آنچه را بر عهدۀ اوست)

اين جملۀ خوبى است براى همۀ كسانى كه مسئوليت پذيرفته اند، كه همۀ افراد مسئوليت خود را خوب انجام دهند و اين طور نباشد كه هر كسى كار خود را رها كند و در كار ديگرى دخالت نمايد.

ص: 409

«وَ تَكَلُّفَهُ مَا كُفِىَ ، لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأىٌ مُتَبَّرٌ»

(و خود را به زحمت انداختن دربارۀ آنچه برعهدۀ ديگرى است، ناتوانى آشكار و انديشه اى تباه شده است.)

«تكلّف» يعنى خود را به زحمت انداختن. «ما كُفِىَ » يعنى آن چيزى كه كفايت شده و ديگرى مسئول آن است. و «مُتَبَّر» يعنى فاسد و هلاك شده.

مى فرمايد: ضايع كردن كار خود و متحمل شدن كارى كه به عهدۀ ديگرى است عجزى آشكار است، و رأى اين انسان رأى فاسد و غلطى است كه سبب هلاكت او مى شود.

خلاصه در عاجز بودن او همين بس كه مسئوليت خود را خوب انجام نداده و به سراغ كارى كه به او مربوط نيست رفته است. در اين صورت دو خطا مرتكب شده:

يكى اين كه مسئوليت خود را خوب انجام نداده، و ديگر اين كه در كار ديگران دخالت كرده است.

«وَ إِنَّ تَعَاطِيَكَ الْغَارَةَ عَلى أَهْلِ قِرْقِيسِيَا»

(و بى ترديد تاختن و تاراج كردن تو مردم قرقيسيا را)

تو فرماندار شهر هيت هستى و فرماندار اين شهر بايد همين شهر را حفظ كند، حالا تو رفتى اهل قرقيسيا را كه شهر ديگرى است غارت كردى ؟!

«وَ تَعْطِيلَكَ مَسَالِحَكَ الَّتِى وَلَّيْنَاكَ »

(و رها نمودن مرزهاى خود كه تو را بر آن گمارده ايم)

«مَسالِح» صيغۀ جمع به معناى محل اسلحه است؛ و چون هميشه براى حفاظت از شهر بايد اسلحه در كنار مرزها باشد، از مرزها به مسالح تعبير شده است.

ص: 410

«لَيْسَ بِهَا مَنْ يَمْنَعُهَا وَ لايَرُدُّ الْجَيْشَ عَنْهَا، لَرَأىٌ شَعَاعٌ »

(و حال آن كه كسى نيست كه آن را حفظ كند و سپاهيان دشمن را از آن برگرداند، انديشه اى است فاسد و پريشان.)

آن مرزهايى كه ما تو را والى آنجا قرار داديم و بايد آنجا را حفظ مى كردى رها كردى، ارتش و سپاه در آنجا قرار ندادى كه شهر را حفظ كند و كسى نبوده است كه ارتش معاويه را از مرزهاى تو برطرف نمايد؛ اين عمل تو يعنى حفظ نكردن شهر خودت و انجام كارى كه وظيفه ات نبوده است يعنى حمله به شهر ديگر، رأى فاسد و باطلى است؛ و خلاصه رأى ثابت و عاقلانه اى نيست.

«فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَةَ مِنْ أَعْدَائِكَ عَلى أَوْلِيَائِكَ »

(پس تو پلى گشتى براى دشمنانت كه اراده كردند دوستانت را تاراج نمايند.)

مثل اين است كه تو به جاى اين كه جلويشان را بگيرى در غارت كردن و تاراج نمودن شهرت به آنها كمك مى كنى!

«غَيْرَ شَدِيدِ الْمَنْكِبِ ، وَ لا مَهِيبِ الْجَانِبِ »

(در حالى كه نه قدرت و توانى استوار داشتى، و نه دشمن از جانب تو ترس و واهمه داشت.)

دوش و بازوى محكم و استوار نداشتى و دشمن از جانب تو خوف و ترسى ندارد و برايت ارزشى قائل نيست. تو بايد قدرت را با قدرت جواب دهى تا دشمن واهمه داشته باشد و هوس حمله كردن به تو را هم نكند.

«وَ لا سَادٍّ ثُغْرَةً ، وَ لا كَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْكَةً »

(و نه توان بستن راه رخنه را داشتى، و نه قوّت و قدرت دشمن را شكستى.)

«سادّ» يعنى سدّ كننده. «ثُغْرَة» درّه اى است كه از آنجا به كوهستانها عبور مى كنند و يا گردنه و راه كوهستان كه دشمن معمولاً از آنجا نفوذ مى كند.

ص: 411

دشمن هر چقدر هم شوكت و عظمت داشته باشد با يك نهيب و كشتن چند نفر از آنها، بايد شوكت و قدرت آنها را در هم شكنى؛ و تو اين قدرت را نداشتى. و خلاصه با اين كه كميل آدم خيلى خوبى بوده است، در كار خود سستى نشان داده و حضرت به او عتاب مى كند.

«وَ لامُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ »

(و نه مردم شهرت را بى نياز كردى.)

فرماندار يك شهر بايد تمام حوايج مردم آن شهر را از جهت آذوقه و راه و... زير نظر بگيرد و برآورده كند. حضرت مى فرمايد: مردم بايد به سبب تو بى نياز شوند، در حالى كه تو به اين كار هم قادر نيستى.

«وَ لا مُجْزٍ عَنْ أَمِيرِهِ »

(و نه كفايت كننده از جانب فرمانده خود بودى.)

فرماندارى كه حضرت در شهرى قرار مى دهد در حقيقت جانشين خودش در آن شهر است؛ و اين جانشين بايد تمام وظايف و مسئوليت هاى فرمانده خود را كه اميرالمؤمنين است انجام دهد كه مردم شهر از حضرت امير طلبكار نباشند.

حضرت كمبودهاى شهر را هم مربوط به خود مى دانسته و مى گويد: من تو را نايب خود قرار دادم كه تمام مسئوليت هاى مرا در آنجا انجام دهى. در واقع حضرت مى خواهد اين را بگويد: اگر چه فردى متديّن و آدم خوبى هم باشد، ولى بايد مسئوليت هاى خود را هم خوب انجام دهد. به كميل بن زياد هم كه از اصحاب خاص خود حضرت است گوشزد مى كند كه تو بايد شجاع باشى و دشمن از تو حساب ببرد و مسئوليت خود را خوب انجام دهى، ولى متأسفانه بر اين كارها توانا نبودى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 412

(درس 532) - نامۀ 62

اشاره

نامه هاى حضرت امير عليه السلام به مصر

محمّد صلى الله عليه و آله و سلم گواه پيامبران

چيزى كه در خاطرم نمى گنجيد

وقتى كه براى نابودى اسلام ترسيدم

نترسيدن در انجام وظيفه

اظهار تأسف حضرت از آيندۀ حكومت

فلسفۀ اصرار حضرت بر جنگ با معاويه

جنگ با دشمن وظيفه اى عقلانى

ص: 413

ص: 414

«نامۀ 62»

و من كتاب له عليه السّلام إلى أهل مصر، مع مالك الأشتر لمّا ولّاه إمارتها:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ ، وَ مُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ ، فَلَمَّا مَضى صلى الله عليه و آله و سلم تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنَ بَعْدِهِ ، فَوَاللَّهِ مَا كَانَ يُلْقى فِى رُوعِى، وَ لايَخْطُرُ بِبَالِى أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ صلى الله عليه و آله و سلم عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ ، وَ لا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّى مِنْ بَعْدِهِ ، فَمَا رَاعَنِى الَّا انْثِيَالُ النَّاسِ عَلى فُلانٍ ، يُبَايِعُونَهُ ، فَأَمْسَكْتُ يَدِى حَتّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلامِ يَدْعُونَ إِلى مَحْقِ دِينِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم، فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلامَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً تَكُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَىَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلايَتِكُمُ الَّتِى إِنَّمَا هِىَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلائِلَ يَزُولُ مِنْهَا مَا كَانَ كَمَا يَزُولُ السَّرَابُ ، أَوْ كَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ ، فَنَهَضْتُ فِى تِلْكَ الْأَحْدَاثِ حَتّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ ، وَاطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَهَ .»

و منه:

«إِنِّى وَاللَّهِ لَوْ لَقِيتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلاعُ الْأَرْضِ كُلِّهَا مَا بَالَيْتُ وَ لااسْتَوْحَشْتُ ، وَ إِنِّى مِنْ ضَلالِهِمُ الَّذِى هُمْ فِيهِ وَالْهُدَى الَّذِى أَنَا عَلَيْهِ لَعَلى بَصِيرَةٍ مِنْ نَفْسِى وَ يَقِينٍ مِنْ رَبِّى، وَ إِنِّى إِلى لِقَاءِ اللَّهِ لَمُشْتَاقٌ ، وَ حُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاجٍ ، وَ لَكِنَّنِى آسى أَنْ يَلِىَ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا، فَيَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلاً، وَ عِبَادَهُ خَوَلاً، وَالصَّالِحِينَ حَرْباً،

ص: 415

وَالْفَاسِقِينَ حِزْباً، فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِى قَدْ شَرِبَ فِيكُمُ الْحَرَامَ ، وَ جُلِدَ حَدّاً فِى الْإِسْلامِ ، وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يُسْلِمْ حَتّى رُضِخَتْ لَهُ عَلَى الْإِسْلامِ الرَّضَائِخُ ، فَلَوْلا ذَلِكَ مَا أَكْثَرْتُ تَأْلِيبَكُمْ وَ تَأْنِيبَكُمْ ، وَ جَمْعَكُمْ وَ تَحْرِيضَكُمْ ، وَ لَتَرَكْتُكُمْ إِذْ أَبَيْتُمْ وَ وَنَيْتُمْ .

أَلا تَرَوْنَ إِلى أَطْرَافِكُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ ، وَ إِلى أَمْصَارِكُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ ، وَ إِلى مَمَالِكِكُمْ تُزْوى ، وَ إِلى بِلادِكُمْ تُغْزى ، إِنْفِرُوا - رَحِمَكُمُ اللَّهُ - إِلى قِتَالِ عَدُوِّكُمْ ، وَ لاتَثَّاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ فَتَقِرُّوا بِالْخَسْفِ ، وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ ، وَ يَكُونَ نَصِيبُكُمُ الْأَخَسَّ ، وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ ، وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ ؛ وَالسَّلامُ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 62 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است.

نامه هاى حضرت امير عليه السلام به مصر

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در ارتباط با اعزام مالك اشتر به مصر سه نامه نوشته اند:

يكى نامه اى بوده كه حضرت به طور خلاصه به مردم مصر فرستاده و ظاهراً اين نامه را قبل از رفتن مالك فرستاده اند، يكى هم نامۀ 53 نهج البلاغه است كه حضرت به عنوان دستورالعمل براى ادارۀ مصر نوشته و همراه مالك بوده است، و نامۀ سوّم هم همين نامۀ 62 است كه حضرت در اين نامه از مسلمانان گله هايى را كرده اند.

همان گونه كه در تيتر اين نامه ذكر شده «إلى أهل مصر مع مالك الأشتر» اين نامه به اهل مصر بوده و همراه مالك اشتر هم بوده است. نامۀ 53 هم كه دستورالعمل حضرت در مورد ادارۀ مصر بوده به طور حتم همراه مالك بوده كه پس از شهادت مالك توسط معاويه به دست معاويه افتاد و او آن را نگه داشت تا اين كه بعد از معاويه در

ص: 416

صندوقها و خزائن حكومتى باقى ماند و وقتى حكومت به عمر بن عبدالعزيز رسيد او همۀ نامه هاى امير عليه السلام را به نام آن حضرت انتشار داد و به اين نحو به دست شيعيان رسيد.

محمّد صلى الله عليه و آله و سلم گواه پيامبران

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ ، وَ مُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ »

(اما بعد؛ پس همانا خداوند سبحان محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را برانگيخت تا جهانيان را بيم دهد، و بر پيامبران گواه باشد.)

«نذير» صفت مشبهه و به معناى ترساننده است؛ اين يكى از القابى است كه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ذكر شده؛ و صفت ديگر كه نقطه مقابل اين صفت است «بشير» است كه به معناى بشارت دهنده است. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مؤمنين بشارت بهشت داده و آنها را از آتش جهنم ترسانده است.

«مُهَيْمِن» از مادّۀ «أمْن» است، «مُهيمن» در اصل «مُأَيْمِن» بوده كه همزه را به هاء قلب كرده اند؛ اين كار در كلام عرب شايع است و از جملۀ آن «ماء» است كه در اصل «ماه» بوده و مصغّر آن «مُوَيْه» مى آيد. پس «مهيمن» به معناى آرامش دهنده است كه به معناى گواه و شاهد هم استعمال شده؛ البته اين معنا به اين خاطر است كه وقتى انسان شاهد داشته باشد آرامش دارد، پس به اين اعتبار مهيمن را به معناى شاهد و گواه گرفته اند. «مُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ » يعنى او گواه و شاهدى است براى فرستادگان خدا؛ اگر آنها در روز قيامت گفتند خدايا ما به وظيفۀ خود عمل كرديم، آن حضرت شاهد و گواه آنها خواهد بود.

ص: 417

چيزى كه در خاطرم نمى گنجيد

«فَلَمَّا مَضى صلى الله عليه و آله و سلم تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنَ بَعْدِهِ ، فَوَاللَّهِ مَاكَانَ يُلْقى فِى رُوعِى، وَ لايَخْطُرُ بِبَالِى أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ صلى الله عليه و آله و سلم عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ ، وَ لا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّى مِنْ بَعْدِهِ »

(اما چون آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم درگذشت پس از او مسلمانان در كار حكومت به كشمكش برخاستند؛ پس به خدا سوگند هيچ به قلب من نمى گذشت، و در خاطرم نمى گنجيد كه عرب اين حكومت را پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اهل بيت او بيرون آورند، و نه ايشان پس از آن حضرت آن را از من دور گردانند.)

«الأمر» اصطلاحاً به معناى حكومت است؛ «تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ » :

مسلمانان بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حكومت و زعامت مسلمين نزاع كردند. «تنازع» باب تفاعل و از مادّۀ «نزاع» به معناى كشمكش است؛ يعنى وقتى حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت، مسلمانان بر سر امر حكومت نزاع به راه انداختند و كشمكش كردند.

قرآن شريف فرموده است: «وَ أَطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ » (1) «و خدا و پيامبرش را فرمان بريد و با هم نزاع نكنيد، كه سست مى شويد و قدرت شما از بين مى رود.» نمى گويد اختلاف نظر نداشته باشيد؛ چون همۀ علما و دانشمندان اختلاف نظر دارند و با بحث و تبادل نظر، يكى ديگرى را قانع و مجاب مى كند؛ اما نزاع و كشمكش در ميان مسلمانان آنها را ضعيف و ناتوان مى گرداند.

حضرت در اين جمله فرموده اند: مسلمانان بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزاع و كشمكش پرداخته و در مورد امر خلافت بكش بكش راه انداختند.

ص: 418


1- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 46.

بعد فرموده است: «فَوَاللَّهِ مَاكَانَ يُلْقى فِى رُوعِى» : پس به خدا سوگند هيچ به قلبم نمى افتاد. «روع» در لغت به معناى فزع و ترس است، ولى چون محل و جايگاه ترس در قلب است به قرينۀ حال و محل به قلب انسان هم «روع» گفته شده است.

مى فرمايند: هيچ به قلبم نمى افتاد «وَ لايَخْطُرُ بِبَالِى» : و به فكرم نيز خطور نمى كرد «أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ صلى الله عليه و آله و سلم عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ » : كه عرب اين حكومت را پس از پيامبر از اهل بيت او بِكَنند «وَ لا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّى مِنْ بَعْدِهِ » : و نه ايشان اين حكومت را از من كه على هستم دور كنند.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با اين كه معصوم بوده اند در عين حال نسبت به آنهايى كه او را از حقش محروم كردند سوء ظنّ نداشته اند؛ شايد باوركردنى هم نباشد، على عليه السلام با آن همه سوابقى كه داشت، با آن كه در ميان مردها اوّل كسى است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده، شجاع ترين فردى است كه جنگ ها را به نفع اسلام و مسلمين به پيروزى مى رساند، على عليه السلام كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن همه از او تمجيد و تعريف فرموده و او را به خلافت بعد از خود معرفى نموده اند.

ترمذى در صحيح خود اين موضوع را نقل كرده است، على عليه السلام كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در غدير او را معرفى فرمود و بسيارى از صحابه و از جمله ابوبكر و عمر با او بيعت كردند و به او «بَخٍّ بَخٍّ » مبارك باد گفتند، چطور مى شود اين مردم همۀ اين مجاهدات و فداكاريها را فراموش كنند و مسير خلافت را منحرف نمايند؟ از اين رو فرموده اند: اصلاً به قلبم نمى افتاد و به فكرم خطور نمى كرد كه خلافت را از اهل بيت پيامبر بگيرند و آن را از من دور گردانند. ولى همان روزِ رحلت حضرت و درست در وقتى كه على عليه السلام مشغول غسل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود در سقيفه جمع شدند و به گفتۀ ماوردى در همان اوّل كتاب «الاحكام السلطانية» فقط پنج نفر با ابوبكر بيعت كردند، بعد هم راه افتادند و با تهديد و تبليغات از مردم بيعت گرفتند و على عليه السلام را خانه نشين كردند.

ص: 419

وقتى كه براى نابودى اسلام ترسيدم

«فَمَا رَاعَنِى إِلَّا انْثِيَالُ النَّاسِ عَلى فُلانٍ ، يُبَايِعُونَهُ ، فَأَمْسَكْتُ يَدِى حَتّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلامِ يَدْعُونَ إِلى مَحْقِ دِينِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم»

(و مرا به تعجّب وا نداشت مگر شتابزدگى مردم بر فلانى، و اين كه با او بيعت مى نمودند، پس من دست خود را از بيعت بازداشتم تا اين كه ديدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشته اند و به نابود ساختن دين محمّد صلى الله عليه و آله و سلم فرا مى خوانند.)

«فَمَا رَاعَنِى» : پس مرا به تعجّب نينداخت. «اِنْثِيال» به معناى فرو ريختن يكمرتبۀ يك تپۀ خاكى است كه زير آن را خالى كرده باشند. «إِلَّا انْثِيَالُ النَّاسِ عَلى فُلانٍ » يعنى همان گونه كه آن تپۀ بى درك و شعور يكمرتبه فرو مى ريزد، آن مردم هم بدون دقّت و فكر يكمرتبه بر سر فلانى ريختند. «يُبَايِعُونَهُ » : و با او بيعت كردند. مقصود حضرت از كلمۀ «فلان» ابوبكر است.

ابن أبى الحديد مى گويد: حضرت امير عليه السلام در هيچ جاى سخنان خود كلمۀ «فلان» به كار نبرده اند؛ در اين نامه تعبير به «ابى بكر» كرده و در خطبۀ شقشقيه هم تعبير به «ابن ابى قحافه» فرموده اند؛ منتها بعداً ديگران خواستند محافظه كارى كنند كلمۀ «فلانٍ » را گذاشتند وگرنه حضرت امير عليه السلام از كسى ترسى نداشتند كه بخواهند محافظه كارى داشته باشند و با كنايه مطلبى را بيان كنند.

«فَأَمْسَكْتُ يَدِى» : پس من بيعت نكردم، آنها مى آمدند كه به زور از من بيعت بگيرند، من دستم را كشيدم و امساك كردم و بيعت نكردم؛ «حَتّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلامِ يَدْعُونَ إِلى مَحْقِ دِينِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم» : تا اين كه ديدم مردم شروع كردند از اسلام برگردند، من فرصت را مغتنم شمردم چون ديدم اصل و اساس اسلام در خطر است، ديدم كه آنها از اصل دين اسلام برمى گردند و مردم را دعوت مى كنند تا

ص: 420

دين حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را از ميان بردارند. هر كسى به نحوى فعاليت دارد، دور مسيلمۀ كذّاب را گرفته و چند نفرى ادّعاى پيامبرى كردند، يك عده اى مرتد شدند و زكات ندادند، من ديدم بايد اسلام را تقويت كنم. نمى فرمايند بايد ابوبكر و عمر را تقويت كنم، بلكه مى گويند بايد اسلام را تقويت كنم. حضرت ديد اگر بخواهد با آنها مخالفت كند جنگ داخلى به راه مى افتد.

«فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلامَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً تَكُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَىَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلايَتِكُمُ الَّتِى إِنَّمَا هِىَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلائِلَ يَزُولُ مِنْهَا مَاكَانَ كَمَا يَزُولُ السَّرَابُ »

(آنگاه ترسيدم كه اگر اسلام و مسلمانان را يارى نكنم شكاف يا ويرانى بنيان كنى در آن ببينم كه مصيبت آن بر من بزرگتر باشد از اين كه حكومت شما از دست برود، كه آن حكومت توشۀ روزهايى چند است كه آنچه از آن حاصل مى شود چون سراب از ميان مى رود.)

«فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلامَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرى فِيهِ ثَلْماً» : پس ترسيدم كه اگر من به يارى اسلام و مسلمين نپردازم و از آن دفاع نكنم يك ثلمه و سوراخى در اسلام پيدا شود «أَوْهَدْماً» : و يا خرابىِ بنيان كنى در اسلام پديد آيد «تَكُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَىَّ أَعْظَمَ » : كه مصيبت آن بر من بزرگتر باشد «مِنْ فَوْتِ وِلايَتِكُمُ » : از اين كه ولايت و حكومت شما از بين برود «الَّتِى إِنَّمَا هِىَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلائِلَ يَزُولُ مِنْهَا مَا كَانَ كَمَا يَزُولُ السَّرَابُ » : آن ولايت و حكومتى كه سرمايۀ روزهاى كمى است (مقصود دوران عمر است) و بالاخره با پايان يافتن عمرِ من آن ولايت و ماحصل آن مانند سراب زايل خواهد شد.

مقصود حضرت اين است كه وقتى من ديدم ابوبكر و عمر اسلام را از مسير اصلى منحرف نموده اند و از طرفى ديگران هم در مقابل اسلام دكان باز كرده و اسلام را تضعيف مى كنند و مردم را به غير دين محمّد صلى الله عليه و آله و سلم دعوت مى كنند، اگر من هم

ص: 421

بخواهم با ابوبكر و عمرى كه به ظاهر از اسلام حمايت مى كنند بجنگم، باعث مى شوم اينها هم تضعيف شوند و اسلام به كلّى نابود گردد؛ پس اين نابودى براى من سخت تر و سنگين تر است از اين كه ولايت بر شما را مادام العمر از دست بدهم؛ بنابراين ترجيح دادم ولايت از دستم برود ولى اسلام سالم بماند. اين هم يكى ديگر از فداكاريهاى آن حضرت بود.

«أَوْ كَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ ، فَنَهَضْتُ فِى تِلْكَ الْأَحْدَاثِ حَتّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ ، وَاطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَهَ »

(يا چون ابر پراكنده مى گردد؛ پس در ميان آن پيشامدها برخاستم تا اين كه باطل زايل شد و از ميان رفت، و دين آرامش يافت و از انحراف باز ايستاد.)

اين جملات دنبالۀ كلام سابق است؛ فرموده اند: ترسيدم اگر با آنها مخالفت كنم دين مانند سراب نابود شود و يا مانند ابر از هم پاشيده شود، پس در اين پيشامدها ايستادگى كردم و از دين دفاع و حمايت كردم «حَتّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ » : تا اين كه باطل زايل شد و از ميان رفت «وَاطْمَأَنَّ الدِّينُ » : و دين آرامش پيدا كرد «وَ تَنَهْنَهَ » : و از انحراف جدا شد.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با اين كه ابوبكر و عمر را به عنوان خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ولىّ امر مسلمين قبول نداشت، ولى چون آنها در مقابل تخريب ديگران قرار گرفته بودند و امكان نابودى اصل اسلام وجود داشت، با آنها كنار آمده بود و به مسجد مى رفت و دفاع مى كرد و آنها را در امر دين كمك مى نمود، آنها نيز با آن حضرت مشورت مى كردند؛ عمر بيش از هفتاد مرتبه گفته بود: «لولا علىّ لهلك عمر» اگر على عليه السلام نبود عمر هلاك شده بود. به هر حال حضرت امير عليه السلام در جلسات آنان حاضر مى شد، اشتباهات آنها را برطرف مى كرد و حتى الامكان اسلام را از اعوجاج نجات مى داد.

ص: 422

يكى از علما جريان حضرت امير عليه السلام را در اينجا به آن دو زنى كه بر سرِ يك كودك نزاع داشتند و هر دوى آنان ادّعاى فرزندى او را داشتند تشبيه كرده و مى گويد: مادرِ واقعى اسلام حضرت امير عليه السلام بود كه براى حفظ اسلام از حق خود گذشت.

نترسيدن در انجام وظيفه

سيّد رضى اين نامۀ حضرت را تقطيع كرده است؛ در قسمت ديگرى از آن مى فرمايد:

«إِنِّى وَاللَّهِ لَوْ لَقِيتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلاعُ الْأَرْضِ كُلِّهَا مَا بَالَيْتُ وَ لَااسْتَوْحَشْتُ ، وَ إِنِّى مِنْ ضَلالِهِمُ الَّذِى هُمْ فِيهِ وَالْهُدَى الَّذِى أَنَا عَلَيْهِ لَعَلى بَصِيرَةٍ مِنْ نَفْسِى وَ يَقِينٍ مِنْ رَبِّى»

(به خدا سوگند اگر من به تنهايى با آنان روبرو شوم و همۀ روى زمين از آنها پر باشد، نه باكى دارم و نه مى هراسم؛ و بى ترديد من بر ضلالتى كه ايشان در آن غوطه ورند و هدايتى كه خود بر آن هستم، از جانب خويش آگاهم و از جانب پروردگارم يقين دارم.)

«طِلاع» به معناى «مِلأ» است، «مِلأ الأرض» يعنى زمينِ پر. «إِنِّى وَاللَّهِ لَوْ لَقِيتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلاعُ الْأَرْضِ كُلِّهَا» : به خدا سوگند اگر من به تنهايى با آنان روبرو شوم و زمين از آنها پر باشد و آنها زمين را از خود پر كرده باشند «مَا بَالَيْتُ » : باكى ندارم «وَ لَااسْتَوْحَشْتُ » : و ترس و واهمه اى ندارم.

مى خواهند بفرمايند: خيال نكنيد كه من ترس و وحشتى داشتم كه كناره گيرى كردم، به خدا سوگند كه چنين نبوده و تنها به وظيفۀ خود عمل كردم؛ اگر همۀ روى زمين از اينها پر بود و من بدون لشكر و تنها بودم، وحشتى نداشتم و ترسى به دل راه نمى دادم؛ و اين بدان جهت بود كه «إِنِّى مِنْ ضَلالِهِمُ الَّذِى هُمْ فِيهِ » : من از آن گمراهى كه آنان در آن غوطه ور هستند «وَالْهُدَى الَّذِى أَنَا عَلَيْهِ » : و آن هدايتى كه خود بر آن هستم «لَعَلى بَصِيرَةٍ مِنْ نَفْسِى وَ يَقِينٍ مِنْ رَبِّى» : در بصيرت و يقين از خود و از خداى خود هستم.

ص: 423

مقصود حضرت اين است كه من در گمراهى آنها و در هدايت خودم هيچ شك و ترديدى ندارم و به همين جهت هم اگر يك تنه در برابر آنها قرار گيرم ترسى ندارم و چون در راه حق هستم از زيادى آنان وحشتى ندارم.

البته اين كه مقصود حضرت از مصداق ضمير مفعول در «لَقِيتُهُمْ » و از گمراهى آنان در «ضَلالِهِمْ » معاويه و اصحاب اوست يا همانهايى كه حق او را غصب كردند، معلوم نيست و شايد اگر همۀ نامه ذكر شده بود معلوم مى شد.

اظهار تأسف حضرت از آيندۀ حكومت

«وَ إِنِّى إِلى لِقَاءِ اللَّهِ لَمُشْتَاقٌ ، وَ حُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنتَظِرٌ رَاجٍ ، وَ لَكِنَّنِى آسى أَنْ يَلِىَ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا، فَيَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلاً، وَ عِبَادَهُ خَوَلاً، وَالصَّالِحِينَ حَرْباً، وَالْفَاسِقِينَ حِزْباً»

(و همانا من به ديدار خداوند آرزومندم، و به پاداش نيكوى او چشم به راهى اميدوارم؛ و ليكن تأسف من از اين است كه حكومت اين امّت به دست كم خردان و بدكاران آنها بيفتد؛ پس بيت المال را دست به دست بگردانند، و بندگان خدا را به خدمت گيرند، و با شايستگان در جنگ باشند، و با تباهكاران هميارى نمايند.)

سخن حضرت در اين بود كه اگر همۀ آنها زمين را پر كنند و من يك تنه با آنها روبرو شوم ترس و وحشتى ندارم؛ و حالا در ادامه فرموده اند: «وَ إِنِّى إِلى لِقَاءِ اللَّهِ لَمُشْتَاقٌ » : اين طور نيست كه از مرگ بترسم، مرگ وسيلۀ ملاقات خداوند است و من مشتاق ملاقات او هستم و از شهيد شدن در راه او باكى ندارم؛ «وَ حُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنتَظِرٌ رَاجٍ » ؛ آن كلمۀ «إلى » اينجا هم هست، يعنى «و إلى حسن ثوابه لمنتظر راج»: و من به ثواب نيكوىِ او منتظر و اميدوار هستم.

اين كلمات بعدى دليل است بر اين كه مقصود حضرت از اين جملات، معاويه و

ص: 424

اصحاب اوست. اگر كسى بگويد: تو كه مشتاق ملاقات خدا هستى و از شهادت هم باكى ندارى پس خودت به جنگ آنها برو و با آنها بجنگ تا به مقصودت برسى! حضرت در جواب چنين سخنى فرموده اند: «وَ لَكِنَّنِى آسى أَنْ يَلِىَ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا» : درست است كه از شهادت باكى ندارم وليكن نگرانى و تأسف من از اين است كه امر حكومت و ولايت بر اين مردم به دست كم خردان و جنايتكارانِ آنها بيفتد. «آسى » فعل متكلّم وحده از «أسى ، يأسى» به معناى تأسف است؛ يعنى تأسف مى خورم از اين كه متولّى اين امّت شوند كم خردان و جنايتكاران آنها.

و وقتى چنين شد «فَيَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلاً» : پس بيت المال را سبب قدرت خود قرار مى دهند. «دُوَل» جمع «دُولَة» است از مادّۀ «تداول» و به معناى قدرت اقتصادى است؛ نه اين كه مال دست به دست مى شود، پس از اين جهت به آن «دُولة» گفته اند.

مى فرمايند: وقتى كم خردان و جنايتكاران بر اين امّت حاكم شدند، آن وقت مال اللّه را كه بيت المال مسلمين است مايۀ قدرت اقتصادى خود قرار مى دهند و دست به دست مى گردانند؛ آن بيت المالى را كه حق فقرا، ضعفا، زنان بدون شوهر و بچه يتيم است سرمايۀ زندگى و قدرت خود قرار مى دهند و در هر راهى كه مى خواهند مصرف مى كنند.

«وَ عِبَادَهُ خَوَلاً» : و بندگان خدا را مانند بندگان زر خريد خود قرار مى دهند.

حكومت هاى ظالم به طور كلّى ملّت ها را به حساب نمى آورند، آنها ملّت ها را بنده و نوكر خود مى دانند و از گُردۀ آنها به نفع خود هر بارى را مى كشند.

«وَالصَّالِحِينَ حَرْباً، وَالْفَاسِقِينَ حِزْباً» : آنها با انسانهاى صالح و مؤمن جنگ مى كنند و فاسقين و جنايتكاران ديگر را جزو حزب خود قرار مى دهند و به آنها پر و بال مى دهند و آنها را تقويت مى كنند. تأسف حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از اين بابت است

ص: 425

كه به مردم مسلمان ظلم هاى زيادى مى شود، نه اين كه حضرت شهيد مى شود و به لقاءاللّه مى رسد.

«فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِى قَدْ شَرِبَ فِيكُمُ الْحَرامَ ، وَ جُلِدَ حَدّاً فِى الْإِسْلامِ ، وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يُسْلِمْ حَتّى رُضِخَتْ لَهُ عَلَى الْإِسْلامِ الرَّضَائِخُ »

(چرا كه از آنان كسى است كه در ميان شما مشروب حرام را نوشيد، و مطابق حدّ اسلام تازيانه زده شد؛ و همانا از آنان كسى است كه اسلام نياورد تا براى اسلام آوردنش عطايايى به او اعطا شد.)

در اين عبارت حضرت امير عليه السلام سردمداران حكومت بنى اميّه را كه در زمان عثمان سرِ كار بودند به دو قسم تقسيم فرموده كه قسمى از آنها مسلمان مشروبخوار بودند و تازيانه خوردند و قسمى از آنها اسلام را قبول نكردند.

«فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِى قَدْ شَرِبَ فِيكُمُ الْحَرامَ » : به تحقيق كه بعضى از اين سردمداران در بين شما مشروب حرام را خوردند. «وَ جُلِدَ حَدّاً فِى الْإِسْلامِ » : و حدّى را كه در اسلام براى شاربين خمر تعيين شده بود به آنها زدند.

«وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يُسْلِمْ حَتّى رُضِخَتْ لَهُ عَلَى الْإِسْلامِ الرَّضَائِخُ » اين هم در وصف قسم دوّم است كه به طور كلّى ايمان نياوردند، اسلام اينها دروغين بود، از جملۀ اينها معاويه و پدرش ابوسفيان بود كه در سال هشتم هجرى در فتح مكّه از ترس شمشير اسلام آوردند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از غنائم جنگ حنين به هر كدام صد شتر داد براى اين كه آنها تمايلِ به اسلام پيدا كنند و حدّاقل كارشكنى نكنند؛ به اين قسم از افراد «مؤلفة قلوبهم» مى گويند؛ يعنى كسانى كه براى جلب توجّه آنها به اسلام از اموال بيت المال به آنها مى دهند؛ كه يكى از آنها جناب معاويه بود! تمايل معاويه به اسلام به واسطۀ همان شترهايى بود كه به او دادند.

«رضائخ» يعنى عطايا، و «رُضِخَتْ » از همان مادّه و به معناى عطا شده است؛ يعنى برخى از آنها كسانى بودند كه براى تأليف دلهاشان عطايايى از بيت المال به آنان عطا

ص: 426

شده است. خلاصه اينها سردمداران بودند و على عليه السلام براى همين متأسف است كه چنين افرادى بر مسلمانان حاكم شوند.

فلسفۀ اصرار حضرت بر جنگ با معاويه

«فَلَوْلا ذَلِكَ مَا أَكْثَرْتُ تَأْلِيبَكُمْ وَ تَأْنِيبَكُمْ ، وَ جَمْعَكُمْ وَ تَحْرِيضَكُمْ ، وَ لَتَرَكْتُكُمْ إِذْ أَبَيْتُمْ وَ وَنَيْتُمْ »

(پس اگر اين تأسف نبود، اين همه شما را برنمى انگيختم و سرزنش نمى كردم، و به گرد آمدنتان نمى خواندم و ترغيب نمى كردم؛ و آن هنگام كه سر باز زديد و سستى نموديد شما را رها مى كردم.)

«ذلك» اشاره به تأسف حضرت است؛ فرموده است: اگر براى حاكم شدن و سركار آمدن چنين افرادى تأسف نمى خوردم «مَا أَكْثَرْتُ تَأْلِيبَكُمْ » : اين همه شما را تحريص و تحريك براى جنگ با آنها نمى كردم «وَ تَأْنِيبَكُمْ » : و اين همه شما را براى اهمال در جنگ با آنها سرزنش نمى نمودم «وَ جَمْعَكُمْ » : و اين همه تلاش براى جمع كردن شما نمى كردم «وَ تَحْرِيضَكُمْ » : و اين همه شما را ترغيب نمى نمودم؛ «وَ لَتَرَكْتُكُمْ إِذْ أَبَيْتُمْ وَ وَنَيْتُمْ » : و اگر چنين نبود اصلاً شما را رها مى كردم، وقتى كه مى ديدم شما از جهاد كردن اكراه و ابا داريد و سستى مى كنيد.

خلاصه همۀ اين تحريص ها، سرزنش ها، و تلاش براى جمع آورى شما و رها نكردن شما بعد از آن همه سستى و كوتاهى، براى آن است كه نمى خواهم چنين افرادى بر شما حاكم شوند.

جنگ با دشمن وظيفه اى عقلانى

«أَلا تَرَوْنَ إِلى أَطْرَافِكُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ ، وَ إِلى أَمْصَارِكُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ ، وَ إِلى مَمَالِكِكُمْ تُزْوى ، وَ إِلى بِلادِكُمْ تُغْزى ، إِنْفِرُوا - رَحِمَكُمُ اللَّهُ - إِلى قِتَالِ عَدُوِّكُمْ »

ص: 427

(آيا به پيرامون خود نمى نگريد كه كم شده است، و به شهرهايتان كه [توسط دشمن] فتح گرديده، و به ممالك خويش كه جدا گشته، و به شهرهاتان كه مورد تاخت و تاز قرار گرفته ؟! خداوند شما را رحمت نمايد، به جنگ با دشمنتان سرعت گيريد.)

اينها جملات تحريك آميز حضرت به مردم مصر در مورد حملات معاويه به مصر و اطراف آن است. فرموده اند: «أَلا تَرَوْنَ إِلى أَطْرَافِكُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ » : آيا به اطراف خودتان توجّه نمى كنيد كه چگونه كم شده و چگونه كشور اسلام تكّه پاره مى شود؟ «وَ إِلى أَمْصَارِكُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ » ؛ «أمصار» جمع «مصر» به معناى شهر است؛ يعنى آيا به شهرهاى خود نگاه نمى كنيد كه هر روز يكى از آنها به نفع دشمنان شما فتح مى شود و از دست شما بيرون مى رود؟ مقصود حضرت امير عليه السلام از «أمصاركم» خودِ مصر نيست، بلكه مقصود شهرهايى است كه مردم آن مسلمان شده و به كشور اسلام ملحق شده اند و معاويه هر روز به آنها حمله مى كند.

«وَ إِلى مَمَالِكِكُمْ تُزْوى » : و آيا نگاه نمى كنيد به مملكت هايتان كه جدا مى شود؟ «تُزْوى » از «انزوا» به معناى جدا شدن است. «وَ إِلى بِلادِكُمْ تُغْزى » : و آيا به شهرهايتان نگاه نمى كنيد كه مورد جنگ و حمله هاى دشمن قرار گرفته است ؟

وقتى اين گونه مورد تهاجم دشمن قرار گرفته ايد «إِنْفِرُوا - رَحِمَكُمُ اللَّهُ - إِلى قِتَالِ عَدُوِّكُمْ » : - خداوند شما را رحمت كند - براى جنگ و جهاد با دشمن خويش به پاخيزيد و تعجيل نماييد.

«وَ لاتَثَّاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ فَتَقِرُّوا بِالْخَسْفِ ، وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ ، وَ يَكُونَ نَصِيبُكُمُ الْأَخَسَّ ، وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ ، وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ ؛ وَالسَّلامُ »

(و سنگين نشويد و خود را به زمين نچسبانيد كه بر ذلّت مستقر خواهيد شد، و به خوارى باز خواهيد گشت، و بهرۀ شما پست ترين است؛ و بى ترديد برادر جنگ بيدار است، و آن كه بخوابد دشمن از او به خواب نمى رود؛ والسّلام.)

ص: 428

«لاتَثَّاقَلُوا» در اصل «لاتَتَثَاقَلوُا» بوده و از مادّۀ «ثقل» به معناى سنگينى است. در قرآن آمده است: «ما لَكُمْ إِذا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ اثّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ » (1) «چيست شما را كه چون به شما گفته مى شود در راه خدا كوچ كنيد، روى زمين سنگين شده ايد و به زمين چسبيده ايد؟» مثل يك سنگ در گوشه اى چسبيده و تكان نمى خوريد.

اينجا هم حضرت مى فرمايند: «وَ لاتَثَّاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ » : و سنگين نشويد و به زمين نچسبيد «فَتَقِرُّوا بِالْخَسْفِ » : براى اين كه اگر به زمين بچسبيد و از جنگ و مقابله با دشمن كوتاهى كنيد آنها بر شما پيروز مى شوند و شما با اين كارتان اقرار به ذلّت خود خواهيد كرد. «خَسْف» به معناى ذلّت است؛ يعنى خودتان موجب شده ايد كه ذليل شويد.

«وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ » : و رجوع كردن و جاگرفتن شما با مذلّت است. «تَبُوءَ» به هر دو معناى رجوع كردن و جاگرفتن آمده است. «وَ يَكُونَ نَصِيبُكُمُ الْأَخَسَّ » ؛ «نصيب» به معناى سود و بهره است، «أَخَسّ » از «خسيس» و به معناى پست ترين است؛ يعنى اگر چنين شديد و دشمن بر شما پيروز شد بهرۀ شما پست ترين چيزهاست.

«وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ » : و برادرِ جنگ بيدار است؛ مقصود از كلمۀ برادر در اينجا طرف جنگ است، طرف مقابل جنگ هميشه بيدار است؛ «وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ » : و اگر كسى كه دشمن دارد از دشمن غافل شود و بخوابد، دشمن از او غافل نمى ماند و در خواب نيست.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته8.

ص: 429


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 38.

ص: 430

(درس 533) - نامۀ 63

اشاره

ابوموسى مقدّسى بى كفايت

توبيخ ابوموسى توسط حضرت

هشدار براى كناره گيرى از يارى دادن حق

سفارش به تعقّل و استقلال رأى

پيشنهاد كناره گيرى ابوموسى

ص: 431

ص: 432

«نامۀ 63»

و من كتاب له عليه السّلام إلى أبى موسى الأشعرى و هو عامله على الكوفة، و قد بلغه عنه تثبيطه النّاس على الخروج إليه لمّا ندبهم لحرب أصحاب الجمل:

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ [عَلِىٍّ ] أَمِيرِالْمُؤمِنِينَ إِلى عَبْدِاللَّهِ بْنِ قَيْسٍ :

أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِى عَنْكَ قَوْلٌ هُوَ لَكَ وَ عَلَيْكَ ، فَإِذَا قَدِمَ رَسُولِى عَلَيْكَ فَارفَعْ ذَيْلَكَ ، وَ اشْدُدْ مِئْزَرَكَ ، وَاخْرُجْ مِنْ جُحْرِكَ ، وَانْدُبْ مَنْ مَعَكَ ، فَإِنْ حَقَّقْتَ فَانْفُذْ، وَ إِنْ تَفَشَّلْتَ فَابْعُدْ، وَ ايْمُ اللَّهِ لَتُؤْتَيَنَّ [مِنْ ] حَيْثُ أَنْتَ ، وَ لاتُتْرَكُ ، حَتّى يُخْلَطَ زُبْدُكَ بِخَاثِرِكَ ، وَ ذَائِبُكَ بِجَامِدِكَ ، وَ حَتّى تُعْجَلَ فِى قِعْدَتِكَ ، وَ تَحْذَرَ مِنْ أَمَامِكَ كَحَذَرِكَ مِنْ خَلْفِكَ ، وَ مَا هِىَ بِالْهُوَيْنَا الَّتِى تَرْجُو، وَ لَكِنَّهَا الدَّاهِيَةُ الْكُبْرى ، يُرْكَبُ جَمَلُهَا، وَ يُذَلُّ صَعْبُهَا، وَ يُسَهَّلُ جَبَلُهَا، فَاعْقِلْ عَقْلَكَ ، وَامْلِكْ أَمْرَكَ ، وَ خُذْ نَصِيبَكَ وَ حَظَّكَ ، فَإِنْ كَرِهْتَ فَتَنَحَّ إِلى غَيْرِ رَحْبٍ وَ لا فِى نَجَاةٍ ، فَبِالْحَرِىِّ لَتُكْفَيَنَّ وَ أَنْتَ نَائِمٌ حَتّى لايُقَالَ : أَيْنَ فُلانٌ ؟ وَاللَّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ ، وَ مَا أُبَالِى مَا صَنَعَ الْمُلْحِدُونَ ؛ وَالسَّلامُ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 63 بر حسب نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است.

ص: 433

ابوموسى مقدّسى بى كفايت

وقتى طلحه و زبير عايشه را فريب داده و او را تحريك كردند و بصره را اشغال نمودند و بيت المال را تاراج كردند، حضرت اميرالمؤمنين به طرف بصره حركت نمودند و به ذى قار كه تقريباً حدود دشت ميشان است رسيدند، حضرت نامه اى به ابوموسى كه آن وقت حاكم و استاندار كوفه بود فرستاد مبنى بر اين كه ما به طرف بصره عازم هستيم و شما مردم را ترغيب كنيد به كمك ما بيايند.

وقتى نامۀ حضرت به ابوموسى رسيد به مردم كوفه گفت: «إنّ عليّاً إمام هدى و بيعته صحيحة الا إنّه لايجوز القتال معه لأهل القبلة»(1) على امام به حق و هدايت است و بيعت با او صحيح است، اما جنگ با او در مقابله با اهل قبله جايز نيست.

ابوموسى طلحه و زبير را جزو عشرۀ مبشّره مى دانست و از طرفى مقابله با عايشه امّ المؤمنين همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را امرى مشكل تلقّى مى كرد، به همين لحاظ مردم را از كمك كردن به حضرت امير عليه السلام باز مى داشت. ابوموسى به جاى اين كه مردم را تشويق كند كه على عليه السلام خليفۀ مسلمانهاست، كوفه هم جزو كشور اسلام است، حاكم كوفه هم بايد مردم را به اطاعت از خليفۀ مسلمين ترغيب كند و از آنها بخواهد خليفه را تنها نگذارند، بر عكس مردم را از كمك به حضرت بر حذر مى دارد.

همين طورى كه اسلام در همۀ اعصار از مخالفين و دشمنان ضربه خورده است، از اين مقدّس مآبهاى نادان چون ابوموسى ضربه هاى زيادى خورده است.

آيا على بر حق نبايد در مقابل كسانى كه به ناحق صفوف مسلمانان را در هم شكسته اند و تفرقه انداخته اند، هر چند آنها هم اهل قبله و از عشرۀ مبشّره باشند، قيام كند و حكومت را به مسير حق بازگرداند؟

ص: 434


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 246.

به هرحال وقتى على عليه السلام خبردار شد كه استاندار كوفه (ابوموسى اشعرى) به نشر عقيدۀ مسموم خود در بين اهل كوفه پرداخته و آنها را از حركت در جهت حق و حقيقت باز مى دارد به نوشتن اين نامه اقدام فرمود. مرحوم سيّد رضى در تيتر اين نامه آورده اند:

«و من كتاب له عليه السلام إلى أبى موسى الأشعرى و هو عامله على الكوفة»

(و از نامۀ آن حضرت عليه السلام است به ابوموسى اشعرى كه كارگزار او در كوفه بود.)

ابوموسى قبل از حكومت حضرت حاكم كوفه بود و وقتى حضرت به خلافت رسيد او را بر سمت خود تثبيت نمود.

«و قد بلغه تثبيطه النّاس على الخروج إليه لمّا ندبهم لحرب أصحاب الجمل»

(آنگاه كه به حضرت خبر رسيد كه ابوموسى مردم را از حركت به سوى او بازمى دارد در آن هنگام كه ايشان را براى جنگ با اصحاب جمل فراخوانده بود.)

توبيخ ابوموسى توسط حضرت

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ [عَلِىٍّ ] أَمِيرِالْمُؤمِنِينَ إِلى عَبْدِاللَّهِ بْنِ قَيْسٍ :

أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِى عَنْكَ قَوْلٌ هُوَ لَكَ وَ عَلَيْكَ ، فَإِذَا قَدِمَ رَسُولِى عَلَيْكَ فَارْفَعْ ذَيْلَكَ ، وَ اشْدُدْ مِئْزَرَكَ ، وَاخْرُجْ مِنْ جُحْرِكَ ، وَانْدُبْ مَنْ مَعَكَ ، فَإِنْ حَقَّقْتَ فَانْفُذْ، وَ إِنْ تَفَشَّلْتَ فَابْعُدْ»

(از بندۀ خدا على اميرمؤمنان به عبداللّه بن قيس:

اما بعد؛ سخنى از تو به من رسيده كه هم به سود تو و هم بر زيان تو است؛ پس چون فرستادۀ من نزد تو آيد دامان پيراهنت را بالا بزن، و لُنگت [كمربندت] را محكم كن، و از سوراخ لانه ات بيرون بيا، و هر آن كه را همراه تو است فرا خوان؛ پس اگر حقيقت را يافتى به حق عمل كن، و اگر دو دل و بى اراده اى پس كناره گير.)

ص: 435

«عبداللّه» اوّل در كلام حضرت وصف حضرت امير عليه السلام است، يعنى از بندۀ خدا كه نامش على است؛ ولى «عبداللّه» دوّم اسم ابوموسى اشعرى است، يعنى به عبداللّه فرزند قيس.

متن نامۀ حضرت امير عليه السلام به ابوموسى اشعرى اين است كه فرموده: «فَقَدْ بَلَغَنِى عَنْكَ قَوْلٌ هُوَلَكَ وَ عَلَيْكَ » : از تو سخنى به من رسيده كه هم به نفع تو و هم بر ضرر تو است.

اين سخنى كه از ابوموسى سرزد و از يك جهت به نفع او و از جهت ديگر به ضرر او بود، اين است كه گفته بود: «إنّ عليّاً إمام هدى و بيعته صحيحة ألا إنّه لايجوز القتال معه لأهل القبلة». اين جمله بر دو قسم است: قسمت اوّل آن «إنَّ عليّاً إمام هدى و بيعته صحيحة» كلمۀ حقى است؛ زيرا او اعتراف كرده كه على عليه السلام امام هدايت است و بيعت با او كارِ درستى است؛ ولى قسمت ديگر اين جمله كه «ألا إنّه لايجوز القتال معه لأهل القبلة» باشد سخن نابجايى است؛ زيرا حتى اهل سنّت هم اين سخن را نپذيرفته و ابوموسى را زير سؤال برده كه اگر بيعت با او صحيح بود كه صحيح هم بوده، پس اطاعت از او واجب است و حتى ابوموسى مى بايست در اين امر از او تبعيّت مى كرد.

حضرت امير عليه السلام در جهت تجديد نظر در عقيدۀ ابوموسى به او فرموده اند: «فَإِذَا قَدِمَ رَسُولِى عَلَيْكَ فَارْفَعْ ذَيْلَكَ » : وقتى فرستادۀ من بر تو وارد شد دامنت را بالا بزن.

«ارفع» فعل امر حاضر است از «رَفَعَ » يعنى بالا ببر؛ «ذيل» به معناى زير، و مقصود از آن پيراهن عربى بلند است؛ يعنى پيراهن خود را بالا ببر؛ اين جمله كنايه از اين است كه دست و پايت را جمع كن.

«وَ اشْدُدْ مِئْزَرَكَ » : و لُنگت را محكم كن. عرب ها در گذشته به جاى شلوار لنگ مى بسته اند، و حضرت كه مى فرمايند لنگت را محكم كن، كنايه از محكم كردن كمر است؛ مى خواهند بفرمايند كه كمر خود را محكم ببند، چون موقع جنگ است و انسان بايد در جنگ كمر خود را محكم كند.

ص: 436

«وَاخْرُجْ مِنْ جُحْرِكَ » : و از لانه و سوراخت بيرون بيا. «جُحْر» به معناى سوراخ است و عرب از لانۀ مورچه، موش، عقرب و ديگر حيواناتى از اين قبيل به «جُحْر» يعنى سوراخ تعبير مى كنند. البته يكى از قصدهاى حضرت از اين تعبير تحقير ابوموسى بوده كه تو مانند جانوران داخل سوراخ خود خفته اى؛ و اگر مى خواست او را احترام كند مى فرمود: «واخرج من خيسك» و يا مى فرمود: «واخرج من غيلك»؛ «خيس» به معناى بيشه و جايگاه شير است، و «غيل» به معناى جنگل است؛ ولى حالا كه فرموده: «وَاخْرُجْ مِنْ جُحْرِكَ » يعنى اى موش، اى سوسك، اى مورچه و اى مار از سوراخت بيرون بيا.

«وَانْدُبْ مَنْ مَعَكَ » : و افرادى را كه با تو و همراه تو هستند به هماهنگى با ما دعوت كن. «فَإِنْ حَقَّقْتَ فَانْفُذْ» : پس اگر برايت محقق شده عمل كن. در «حقّقت» دو احتمال است: يكى اين كه اگر به حق عمل كردى، و احتمال ديگر اين است كه اگر شك و ترديدت برطرف شد و پس از تحقيقات فهميدى كه ما به حق هستيم و بايستى از ما اطاعت كنى. «وَ إِنْ تَفَشَّلْتَ فَابْعُدْ» : ولى اگر بى اراده هستى و يقين به حقانيت ما ندارى و نمى خواهى به حقانيت ما پى ببرى، پس از نمايندگى ما كنار برو.

خلاصۀ سخن حضرت اين است كه اگر به حق عمل كردى يا اگر تحقيق كردى و شك و ترديدت برطرف شد و برايت محرز شد كه بايد امام خود را اطاعت كنى، پس اجرا كن؛ يعنى راه بيفت و وظيفه ات را انجام بده؛ ولى اگر مى خواهى از خود ضعف نشان دهى و در شك و ترديد باشى، منصب خود را رها كن و از ما دور شو.

هشدار براى كناره گيرى از يارى دادن حق

«وَ ايْمُ اللَّهِ لَتُؤْتَيَنَّ [مِنْ ] حَيْثُ أَنْتَ ، وَ لاتُتْرَكُ ، حَتّى يُخْلَطَ زُبْدُكَ بِخَاثِرِكَ ، وَ ذَائِبُكَ بِجَامِدِكَ ، وَ حَتّى تُعْجَلَ فِى قِعْدَتِكَ ، وَ تَحْذَرَ مِنْ أَمَامِكَ كَحَذَرِكَ مِنْ خَلْفِكَ »

ص: 437

(و به خدا سوگند هر جا كه باشى به سراغ تو خواهند آمد، و رها نمى شوى؛ تا در هم آميزد كره تو با ته نشين تو، و ذوب شده ات با ذوب نشده ات [شدايد و سختى ها به تو روى مى آورد]؛ و خيلى زود از جايگاهت برخيزانند، و از پيش رويت بترسى مانند ترسيدن از پشت سرت.)

اينها هشدارهايى است كه حضرت امير عليه السلام به ابوموسى مى دهند؛ مى فرمايند همان گونه كه شهر كوفه يكى از شهرهاى مهم است، اينهايى كه به بصره حمله كرده و آن را گرفته اند، اگر پيروز شوند كوفه را هم مى گيرند، پس توخيال نكن كه اگر بى طرفى را پيشه كنى آنها با تو كارى ندارند. «وَ ايْمُ اللَّهِ لَتُؤْتَيَنَّ مِنْ حَيْثُ أَنْتَ » : به خدا سوگند اينها در همان جايى كه تو هستى به سراغ تو هم خواهند آمد. حضرت اين جمله را با قسم شروع فرموده و فعل آن را هم با نون تأكيد همراه نموده تا حتميّت را به ابوموسى بفهماند؛ يعنى به خدا سوگند هرآينه حتماً سراغ تو هم خواهند آمد.

«وَ لاتُتْرَكُ ، حَتّى يُخْلَطَ زُبْدُكَ بِخَاثِرِكَ » ؛ اين يك مَثَل است؛ «زُبْد» به معناى كره است، «خاثر» به معناى آن چيزهايى است كه ته نشين مى شود؛ ماست را كه داخل مشك مى ريزند هنگامى كه مشك را تكان مى دهند خوب و بد آن ماست با هم مخلوط مى شود، يعنى بر اثر زدن همۀ چيزها با هم آميخته مى شود.

«وَ ذَائِبُكَ بِجَامِدِكَ » ؛ «ذائب» از «ذوب» و به معناى آب شونده است، «جامد» در مقابل «ذائب» به معناى سفت است؛ يعنى اين طلحه و زبير به سراغ تو هم مى آيند و تو از چنگ آنها رها نمى شوى و چنان با تو برخورد مى كنند كه زير و رويت مخلوط مى شود، و آب شده و آب نشدۀ تو با هم مخلوط مى گردد؛ اينها كنايه از شدايد و سختى هايى است كه به سرِ او خواهند آورد.

«وَ حَتّى تُعْجَلَ فِى قِعْدَتِكَ » : و تو خيال مى كنى اگر بى طرف بنشينى كارى با تو ندارند، در صورتى كه اين طور نيست و تو را از جايت بلند مى كنند و در اين كار خيلى هم عجله دارند.

ص: 438

«وَ تَحْذَرَ مِنْ أَمَامِكَ كَحَذَرِكَ مِنْ خَلْفِكَ » : و بايد همين طور كه از پشت سر حذر مى كنى از جلو هم حذر كنى؛ يعنى تو از دو طرف مورد حمله واقع مى شوى، اگر على عليه السلام به تو حمله مى كند از طرف طلحه و زبير هم به تو حمله مى شود، بنابراين تو بايد از دو طرف برحذر باشى.

سفارش به تعقّل و استقلال رأى

«وَ مَا هِىَ بِالْهُوَيْنَا الَّتِى تَرْجُو، وَ لَكِنَّهَا الدَّاهِيَةُ الْكُبْرى ، يُرْكَبُ جَمَلُهَا، وَ يُذَلُّ صَعْبُهَا، وَ يُسَهَّلُ جَبَلُهَا، فَاعْقِلْ عَقْلَكَ ، وَامْلِكْ أَمْرَكَ ، وَ خُذْ نَصِيبَكَ وَ حَظَّكَ »

(و اين پيشامد چندان كه اميد دارى كوچك و آسان نيست، بلكه مصيبتى بزرگ است، كه بر شترش سوار مى شود، و سختى آن آسان مى گردد، و كوه آن هموار مى شود؛ پس اى ابوموسى خرد خود را به فرمان درآور، و مالك امر خويش باش، و نصيب و بهره ات را درياب.)

«وَ مَا هِىَ بِالْهُوَيْنَا الَّتِى تَرْجُو» ؛ «بِالْهُوَيْنَا» يعنى به كوچكترين و كمترين آسانى، «هُوَيْنَا» مُصَغّر «هَوْنا» است يعنى خيلى آسان؛ مقصود حضرت از اين جمله اين است كه خيال نكن يك حملۀ كوچكى به تو مى شود و زودگذر است، اين طور نيست؛ «وَ لَكِنَّهَا الدَّاهِيَةُ الْكُبْرى » : بلكه اين يك مصيبت خيلى بزرگى است كه «يُرْكَبُ جَمَلُهَا» :

شترش را سوار مى شود؛ يعنى آنها شترها را مى گيرند و سوار مى شوند و به نفع خودشان مى برند؛ «وَ يُذَلُّ صَعْبُهَا» : و سختى براى آنها هموار و آسان مى شود؛ «وَ يُسَهَّلُ جَبَلُهَا» : و عبور از كوهها براى آنها راحت مى گردد. مقصود اين است كه همۀ سختى ها براى آنان راحت و آسان مى شود و از حمله اى كه مى كنند هدفى جز فتح و پيروزى نخواهند داشت.

«فَاعْقِلْ عَقْلَكَ » : پس اى ابوموسى عقلت را به كار بينداز و ديوانگى نكن؛ «وَ امْلِكْ أَمْرَكَ » : و مالك امر خويش باش؛ يعنى خودت فكر كن و به سخن بادمجان دور قاب

ص: 439

چين هايى كه دارى توجّه نكن.

اين سخن حضرت بوى اين معنا را مى دهد كه شايد ابوموسى اشعرى هم مانند خيلى از سردمداران داراى مشاورانى بوده كه هنگام مشورت با آنها رأى صاحب منصب خود را منحرف مى كرده اند؛ اگر مثلاً خود آن شخص مى خواست تصميم درستى بگيرد، مشاوران رأى او را مى زدند و با جملاتى مانند حالا صلاح نيست او را از رأى اصلى منحرف مى كردند؛ اينجا حضرت مى خواهند بگويند به سخن آنان توجّه نكن، مالك عقل خود باش و خودت تصميم بگير. «وَ خُذْ نَصِيبَكَ وَ حَظَّكَ » :

و در اين امر وظيفه ات را انجام بده و نصيب و بهره ات را درياب.

پيشنهاد كناره گيرى ابوموسى

«فَإِنْ كَرِهْتَ فَتَنَحَّ إِلى غَيْرِ رَحْبٍ وَ لا فِى نَجَاةٍ ، فَبِالْحَرِىِّ لَتُكْفَيَنَّ وَ أَنْتَ نَائِمٌ حَتّى لايُقَالَ : أَيْنَ فُلانٌ ؟ وَاللَّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ ، وَ مَا أُبَالِى مَا صَنَعَ الْمُلْحِدوُنَ ؛ وَالسَّلامُ »

(و اگر ناپسند مى دارى، از كار كناره گير و به سوى تنگنايى سخت برو كه در آن نجاتى نيست؛ پس سزاوار است كه ديگران كار تو را بر عهده گيرند [پس سزاوار است كه واژگون شوى] و حال آن كه تو در خوابى، تا جايى كه گفته نمى شود: فلانى كجاست ؟ به خدا سوگند كه راه من حقى است به دست حقدار، و از آنچه خدانشناسان انجام مى دهند باكى ندارم؛ والسّلام.)

«كَرِهْتَ » از «اكراه» است؛ مى فرمايد: «فَإِنْ كَرِهْتَ » : بعد از آن سفارشات اگر باز هم از كمك كردن به ما اكراه دارى «فَتَنَحَّ » : پس برو كنار و در يك ناحيه اى بنشين «إِلى غَيْرِ رَحْبٍ » : و خيال نكن كه اگر كنار رفتى در يك فضاى وسيعى قرار مى گيرى و راحت هستى، بدان علاوه بر اين كه از سوى ما در فشار هستى طلحه و زبير هم اگر به پيروزى برسند تو را راحت نخواهند گذاشت. «رَحْب» به معناى وسعت است، «مرحبا» يعنى اوضاع براى شما وسيع و راحت باشد. مى فرمايد: كنار برو در حالى كه در ناراحتى و

ص: 440

سختى و تنگنا خواهى بود. «وَ لا فِى نَجَاةٍ » : و اين چنين نيست كه بى طرف ماندن و كنار رفتن تو موجب نجات تو باشد.

«فَبِالْحَرِىِّ لَتُكْفَيَنَّ وَ أَنْتَ نَائِمٌ حَتّى لايُقَالَ : أَيْنَ فُلانٌ ؟» ؛ «حَرِىّ » به معناى سزاوار است، «لَتُكْفَيَنَّ » از مادّۀ «كفاية» فعل مضارع مجهول و مؤكد به نون تأكيد است؛ يعنى با اين وضعيتى كه دارى سزاوار است كه بر تو هجوم بياورند و ديگران مسئوليت تو را به عهده گيرند در حالتى كه تو خواب هستى، تا آنجا كه اصلاً نام تو را نبرند. اين معنا در صورتى است كه «لتكفينّ » را از مادّۀ «كفاية» بگيريم؛ ولى يك احتمال ديگرى من مى دهم كه «لتكفينّ » از مادّۀ «كُفّ » باشد، «كَفَّ ، يَكُفُّ » به معناى واژگون شدن است، اگر گفتيم «كَفَّ الإناء» يعنى ظرف واژگون شد، در عبارت حضرت هم روى اين احتمال معنا چنين مى شود كه: با اين حال سزاوار است بر تو هجوم بياورند و واژگونت كنند و حسابت را برسند.

معناى جملۀ «وَ أَنْتَ نَائِمٌ حَتّى لايُقَالَ : أَيْنَ فُلانٌ ؟» اين است كه حضرت مى خواهند به او بفهمانند: تو نبايد خيال كنى كسى هستى و اگر به تو هجوم آوردند و نابودت كردند دنيا به سر و صدا در مى آيد و براى تو معركه مى گيرند كه فلانى را از كار بركنار كرده و يا او را كشته اند، نخير تو در مقابل على عليه السلام يا معاويه هيچ كسى نيستى و اصلاً نمى گويند فلانى كجاست. گويا ابوموسى فكر مى كند يك كسى هست و اگر به او حمله شود از دو حال خارج نيست: يا براى اين كه او يك شخصيتى است سروصدا به راه مى افتد كه به صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حمله شده، يا براى اين كه از طرف على عليه السلام فرمانرواى كوفه بوده اگر به او حمله كنند، در حقيقت به على عليه السلام ضربه خورده است. حضرت على عليه السلام با اين جمله خواسته به او بفهماند چنين تصورى بيش از يك خيال خام نيست و تو هيچ كسى نيستى و اگر به تو حمله شود آب از آب تكان نمى خورد و نامى هم از تو به ميان نمى آيد.

ص: 441

بعد از اين بيان به حقيقت و حقانيت خود اشاره فرموده مى گويند: «وَاللَّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ » : به خدا سوگند در اين كه من حق هستم شكى ندارم و حق هم با حقدار است؛ اين دستورى كه من مى دهم و اين كارهايى كه من مى كنم حق است؛ «وَ مَا أُبَالِى مَا صَنَعَ الْمُلْحِدوُنَ » : و من كه آدم به حقى هستم از اين كه آدمهاى ملحد و خدانشناس چه مى كنند باكى ندارم.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در يكى از خطبه ها فرموده اند: «لاتَسْتَوْحِشُوا فِى طَرِيقِ الْهُدى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ » در راه هدايت از كمى رهروان آن وحشت به خود راه ندهيد. هميشه پويندگان راه حق و حقيقت كم هستند و انسان از اين كه در راه هدايت افراد كمى وجود دارند نبايد نگران شود و ترسى به خود راه دهد، هيچ گاه زيادى جمعيت دليل حقانيت نيست.

و در ادامه فرموده اند: «فَإِنَّ النَّاسَ قَدِاجْتَمَعُوا عَلى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ »(1) مردم بر سفره اى اجتماع كرده اند كه سيرى آن كوتاه و گرسنگى آن طولانى است. مقصود از اين سفره سفرۀ دنياست كه دوامى ندارد و به زودى برچيده مى شود؛ مردم دنيا را بر آخرت ترجيح مى دهند و دنياى نقد را رها نمى كنند و آخرت نسيه را بگيرند.

و در كلامى بلند مرتبه تر فرموده اند: «وَ إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَالدُّنْيَا إِلّا مَنْ عَصَمَ اللَّهُ »(2) و جز اين نيست كه مردم با پادشاهان و دنيا دوستان هستند مگر كسى را كه خداوند حفظ كرده باشد. و به همين دليل است كه فرموده اند: من باكى ندارم كه ملحدين چه كنند و يا چه بگويند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته0.

ص: 442


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 201.
2- - همان، خطبۀ 210.

(درس 534) - نامۀ 64

اشاره

نامۀ معاويه به حضرت على عليه السلام

جدايى ميان اسلام و كفر

كار طلحه و زبير و عايشه و ارتباط آن با معاويه

پاسخ حضرت به هماوردخواهى معاويه

تهديد معاويه و توصيف او

بهترين چيزى كه دربارۀ معاويه بايد گفت

عدم لياقت معاويه براى حكومت

هدف معاويه از درخواست قتلۀ عثمان

ص: 443

ص: 444

«نامۀ 64»

و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية جواباً:

«أمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّا كُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلى مَا ذَكَرْتَ مِنَ الْأُلْفَةِ وَ الْجَمَاعَةِ ، فَفَرَّقَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ كَفَرْتُمْ ، وَالْيَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ ، وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُكُمْ إِلَّا كُرْهاً، وَ بَعْدَ أَنْ كَانَ أَنْفُ الْإِسْلامِ كُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم حِزْباً.

وَ ذَكَرْتَ أَنِّى قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَيْرَ، وَ شَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ ، وَ نَزَلْتُ الْمِصْرَيْنِ ، وَ ذَلِكَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ ، فَلا عَلَيْكَ وَ لَاالْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْكَ .

وَ ذَكَرْتَ أَنَّكَ زَائِرِى فِى الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ، وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوكَ ، فَإِنْ كَانَ فِيهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ ، فَإِنِّى إِنْ أَزُرْكَ فَذَلِكَ جَدِيرٌ أَنْ يَكُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِى [إِلَيْكَ ] لِلنِّقْمَةِ مِنْكَ ، وَ إِنْ تَزُرْنِى فَكَمَا قَالَ أَخُو بَنِى أَسَدٍ:

مُسْتَقْبِلِينَ رِيَاحَ الصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ *** بِحَاصِبٍ بَيْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودٍ

وَ عِنْدِى السَّيْفُ الَّذِى أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ فِى مَقَامٍ وَاحِدٍ، وَ إِنَّكَ وَاللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ ، وَالْأَوْلى أَنْ يُقَالَ لَكَ : إِنَّكَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَكَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْكَ لا لَكَ ، لِأَنَّكَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِكَ ، وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِكَ ، وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لا فِى مَعْدِنِهِ ، فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَكَ مِنْ فِعْلِكَ ، وَ قَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ ، حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ وَ تَمَنِّى الْبَاطِلِ عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ

ص: 445

حَيْثُ عَلِمْتَ ، لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً، وَ لَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَاخَلا مِنْهَا الْوَغى ، وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَا.

وَ قَدْ أَكْثَرْتَ فِى قَتَلَةِ عُثْمَانَ ، فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ ، ثُمَّ حَاكِمِ الْقَوْمَ إِلىَّ ، أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلى كِتَابِ اللَّهِ تَعَالى ؛ وَ أَمَّا تِلْكَ الَّتِى تُرِيدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِىِّ عَنِ اللَّبَنِ فِى أَوَّلِ الْفِصَالِ ؛ وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ .»

نامۀ معاويه به حضرت على عليه السلام

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 64 بر حسب ترتيب نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. همان گونه كه مرحوم سيّد در تيتر اين نامه آورده است اين نامه در جواب نامه اى است كه معاويه براى حضرت امير عليه السلام نوشته است، و پيداست كه خيلى هم روى اين نامه كاركرده تا توانسته چنين نامه اى براى حضرت على عليه السلام تنظيم كند.

معاويه در نامۀ خود مطالب زيادى را يادآور شده، و خلاصۀ آن اين است كه ما هر دو از فرزندان عبد مناف هستيم، ريشه و اصل ما يكى است، بنى اميّه و بنى هاشم در عرض هم هستند و هيچ كدام بر ديگرى برترى ندارد، و بايد با هم رفيق باشيم و مشكلاتمان را با هم حل كنيم، منتها چيزى كه هست اين كه تو يك مقدارى در مورد پسر عمّت عثمان كوتاهى كردى و وقتى خواستند او را بكشند از او دفاع نكردى، داخل خانه ات نشستى تا او را كشتند، بعد هم به عوض ناراحت شدن از كشته شدن او خوشحال شدى، و حالا هم هوس خلافت كرده اى و مى خواهى حاكم مسلمانان شوى. او با اين سخنان به حضرت امير عليه السلام گوشه و كنايه مى زند.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نيز در اين نامه به برخى از ادّعاهاى معاويه جواب داده است.

ص: 446

جدايى ميان اسلام و كفر

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّا كُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلى مَا ذَكَرْتَ مِنَ الْأُلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ ، فَفَرَّقَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ كَفَرْتُمْ ، وَالْيَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ ، وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُكُمْ إِلَّا كُرْهاً، وَ بَعْدَ أَنْ كَانَ أَنْفُ الْإِسْلامِ كُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم حِزْباً»

(اما بعد؛ پس بى ترديد ما و شما از نظر دوستى و همبستگى به همان گونه بوديم كه يادآور شدى، اما ديروز ميان ما و شما جدايى افكند: همانا ما ايمان آورديم و شما كفر ورزيديد؛ و امروز هم - بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم - ما بر همان عهد استواريم و شما فتنه گرى مى كنيد؛ و مسلمان شما اسلام نياورد مگر از روى ناچارى، و پس از آن كه همۀ بزرگان اسلام در جرگۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند.)

«كُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلى مَا ذَكَرْتَ مِنَ الْأُلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ » : بله اى معاويه همان طورى كه تو گفتى قبل از ظهور اسلام همه با هم بوديم، جماعت ما يكى بود، مجتمع واحدى بوديم و از همديگر دفاع مى كرديم، با هم دوست بوديم و رفاقت داشتيم، بنى هاشم و بنى اميّه يكى بودند، اما اينها قبل از ظهور اسلام بود، ولى وقتى اسلام آمد حساب بنى هاشم از بنى اميّه جدا شد؛ «فَفَرَّقَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَمْسِ » : پس ديروز ميان ما و بنى اميّه جدايى افتاد.

مقصود از ديروز آن وقتى است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد و خلاصه اسلام آمد و بنى هاشم به اسلام گرويد، اما بنى اميّه راه كفر و شرك را انتخاب نمود، و همين مايۀ تفرقۀ بنى هاشم و بنى اميّه شد؛ «أَنَّا آمَنَّا وَ كَفَرْتُمْ » : ما (بنى هاشم) ايمان آورديم و شما كافر شديد.

اين جريان كار ديروز ما بود، و اما جريان كار امروز ما و شما از اين قرار است كه:

«وَالْيَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ » : يكى از فرقهاى امروز ما اين است كه بعد از رحلت

ص: 447

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما استقامت به خرج داديم و بر همان مواضع اسلامى خود ايستاده ايم، ولى شما فتنه گرى مى كنيد؛ شما پس از آن كه اسلام اختيار كرديد، امروز منحرف شده و از اسلام بيرون رفته ايد. «وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُكُمْ إِلَّا كُرْهاً» : و فرق دوّم ما و شما اين است كه اسلام شما از روى اكراه بود ولى ما با اختيار اسلام آورديم.

مى خواهند بگويند: خلاصه به تو بگويم كه همان مسلمانهاى شما هم اسلام واقعى نياوردند و هر كه از شما اظهار اسلام كرد از ترس شمشير مسلمانان واقعى و از روى اكراه بود.

ابوسفيان از دشمنان سرسخت اسلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود و تا هنگام فتح مكّه كه حدود دو سال و نيم پيش از وفات حضرت بود عليه اسلام و آن حضرت لشكر كشى مى كرد و همين معاويه هم در ركاب او بود و از پدر و خاندانش حمايت مى كرد؛ وقتى در فتح مكّه حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم آنها را غافلگير كرده و بر آنها مسلط شد، از ترس شمشير حضرت به طور دروغين اسلام را قبول كردند.

در مورد نحوۀ اسلام آوردن ابوسفيان نقل شده كه يك روز پيش از فتح مكّه اوضاع را تاريك و نگران كننده ديد، از اين رو چون با عبّاس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دوستىِ قديمى داشت به او پناهنده شد و عبّاس براى او پيش پيامبر وساطت كرد و او را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برد، ابوسفيان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: براى من ثابت شده كه اين بتها كاره اى نيستند و ما اشتباه كرده ايم كه آنها را عبادت مى كرديم. حضرت به او فرمود: پس شهادت به وحدانيت خدا بده. او شهادت داد. و سپس از روى اكراه و اجبار به رسالت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم شهادت داد.(1) بنابراين روى همين حساب است كه حضرت فرموده: «وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُكُمْ إِلَّا كُرْهاً» : مسلمانانِ شما اسلام را از روى اكراه و اجبار قبول كرده اند.9.

ص: 448


1- - اين داستان در بيشتر كتابهاى تاريخى آمده است؛ و نيز در شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 269.

«وَ بَعْدَ أَنْ كَانَ أَنْفُ الْإِسْلامِ كُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم حِزْباً» ؛ «أنْف» به معناى بينى است، بينى هم جلوتر است و هم نمودارتر است، و آن كنايه از افراد شاخص است؛ مى خواهند بفرمايند: اوّلاً: مسلمانهاى شما واقعى نبودند و از روى اكراه اسلام را قبول كردند، و ثانياً: اسلام ابوسفيان وقتى بود كه همۀ سران قبايل و افراد شاخص عربستان مسلمان شده و جزو حزب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شده بودند؛ پس تو اسلام پدرت را به رخ ما نكش، چون او در وقتى ايمان نياورد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او افتخار داشته باشند.

در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه به جاى «حِزْباً» ، «حَرْباً» دارد؛ «حزب» به معناى جرگه و جمعيت است، ولى «حرب» به معناى جنگ است؛ و به طور يقين «حزباً» درست است؛ يعنى اسلام ابوسفيان وقتى بود كه همۀ افراد شاخص و سران قبايل در جرگه و جمعيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند.

كار طلحه و زبير و عايشه و ارتباط آن با معاويه

«وَ ذَكَرْتَ أَنِّى قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَيْرَ، وَ شَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ ، وَ نَزَلْتُ الْمِصْرَيْنِ ، وَ ذَلِكَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ ، فَلا عَلَيْكَ وَ لَاالْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْكَ »

(و يادآور شدى كه من طلحه و زبير را به قتل رساندم، و عايشه را آواره ساختم، و در دو شهر [كوفه و بصره] ماندم؛ در حالى كه اين كارى است كه تو در آن نبودى، پس نه زيانى براى تو دارد و نه عذر آن را به تو بايد آورد.)

«شَرَّدَهُ » به معناى «أطْرَدَهُ و فَرَّقَ أمْرَهُ » است، يعنى او را آواره كرده و كارش را متفرق و بى ثمر گذاشته اى. حضرت در جواب معاويه فرموده اند: و اين كه تو در نامه ات يادآور شدى كه من طلحه و زبير را كشته و عايشه را آواره كرده ام و به بصره و كوفه رفته ام، خوب اينها امورى است كه مربوط به تو نمى شود و براى تو هم كم و

ص: 449

زيادى ندارد. معاويه، طلحه و زبير را از عشرۀ مبشّره مى داند و به خيال خود معتقد است آنها اهل بهشت هستند، در صورتى كه آنها بر خلاف دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با امام وقتِ خود نقض بيعت نموده و عليه او قيام كرده اند و مسلّماً اهل جهنم هستند؛ عايشه هم فريب طلحه و زبير را خورده و خود را از مدينه آوارۀ شهرها كرده و مى دانسته كه كار او بر خلاف دستور خدا در قرآن شريف و بر خلاف دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است. على عليه السلام خليفۀ مسلمين است و بايد به وظيفۀ خود كه حفظ كيان اسلام است عمل كند و ياغيان را سرِ جايشان بنشاند. البته پيداست كه معاويه به چه علّت چنين اعتراضى دارد. معاويه گرچه با طلحه و زبير خوب نبوده و آنها را دشمن خود مى دانست و آن دو هم دشمنان سرسختِ معاويه بودند، اما وجود طلحه و زبير در بصره و كوفه از اين جهت كه باعث تضعيف حكومت على عليه السلام بود، مايۀ مسرّت و دلگرمى معاويه بود. وقتى على عليه السلام به اين دو شهر رفت و با آنها جنگيد و آنها را به جهنم وارد كرد، معاويه خود را ضعيف و على عليه السلام را قويتر از خود ديد و از اين جهت لب به اعتراض گشود و حضرت امير عليه السلام هم فرمود: «فَلا عَلَيْكَ وَ لَاالْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْكَ » : عذر آن را نبايد به تو آورد.

پاسخ حضرت به هماوردخواهى معاويه

«وَ ذَكَرْتَ أَنَّكَ زَائِرِى فِى الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ، وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوكَ ، فَإِنْ كَانَ فِيهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ ، فَإِنّى إِنْ أَزُرْكَ فَذَلِكَ جَدِيرٌ أَنْ يَكُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِى[ إِلَيْكَ ] لِلنِّقْمَةِ مِنْكَ »

(و يادآور شدى كه تو در جمعى از مهاجرين و انصار با من ديدار خواهى كرد، و حال آن كه هجرت به پايان رسيد از آن روز كه برادرت اسير گرديد؛ و اگر در اين كار عجله دارى اندكى آرام گير، پس بى ترديد اگر من به ديدار تو آيم اين سزاوارتر است، كه خداوند مرا برانگيخته است تا از تو انتقام بگيرم.)

ص: 450

«زائرى» اسم فاعل از «زار، يزور» است. حضرت امير عليه السلام در نامۀ خود به معاويه نوشته اند كه تو در نامه ات يادآور شده اى كه من (معاويه) در جمعى از مهاجرين و انصار تو (على) را زيارت مى كنم، و مقصودت اين است كه به جنگ من مى آيى در حالتى كه جمعى از مهاجرين و انصار ياوران و لشكريان تو هستند! اين را به تو بگويم كه «وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوكَ » : همان روزى كه برادرت به اسارت گرفته شد، مهاجرت هم تمام شد و شما ديگر نمى توانيد خودتان را از مهاجرين به حساب بياوريد. زيرا مهاجر به كسانى مى گفتند كه قبل از فتح مكّه براى حفظ دين خود از دارايى هاى خود در مكّه صرف نظر مى كردند و به مدينه مهاجرت مى نمودند، و وقتى مكّه فتح شد و جزو بلاد اسلام در آمد - كه درست همان روزى بود كه برادر تو به اسارت مسلمانان در آمد - ديگر مسألۀ مهاجرت هم تمام شد و رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هم فرمودند: «لا هجرة بعد الفتح»(1) بعد از فتح مكّه ديگر هجرت معنا ندارد. پس شما كه بعد از فتح مكّه اسلام آورده اى، گرچه به مدينه آمده اى، ولى از مهاجرين نيستى.

افرادى كه در روز فتح مكّه ايمان آوردند ابوسفيان پدر معاويه، يزيد بن ابى سفيان برادر معاويه، خود معاويه و تعدادى ديگر از بنى اميّه و ساير مشركان مكّه بودند و حضرت امير عليه السلام مى توانستند در اين عبارتِ خود بگويند: «و قد انقطعت الهجرة يوم فتح مكّة» يعنى مهاجرت از روز فتح مكّه پايان يافت، ولى با اين حال تعبير به «يَوْمَ أُسِرَ أَخُوكَ » روزى كه برادرت اسير شد كرده اند، براى اين است كه معاويه را ضربه فنّى كرده باشند؛ مى خواهند بفهمانند كه شما از كسانى هستيد كه تا آن روز عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اسلام و مسلمانان توطئه مى كرديد و حالا هم پيداست كه توطئه مى كنيد.6.

ص: 451


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 256.

موضوع اسارت يزيد بن ابى سفيان كه مورد نظر حضرت امير عليه السلام است از اين قرار بود كه وقتى مكّه فتح شد همين يزيد بن ابى سفيان كه از معاويه هم بزرگتر بود اسلام نياورد و تعدادى از رجّاله ها را جمع كرد كه با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بجنگد، تعدادى از لشكر او كشته و مجروح شدند، يزيد بن ابى سفيان هم به همراه تعدادى ديگر از لشكر خود اسير شد.

«فَإِنْ كَانَ فِيهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ » : پس اگر در اين كار عجله دارى چند روزى استراحت كن. حالا چون معاويه حضرت امير عليه السلام را تهديد كرده بود كه با مهاجرين و انصار به خدمتت مى رسم، على عليه السلام در جواب او مى نويسند: خيلى عجله نكن. در عبارت عبده «فَإِنْ كَانَ فِيهِ » است كه ظاهراً ضمير «ه» به اين امر و اين كار برمى گردد؛ يعنى اگر در اين به خدمت رسيدن و جنگيدن تو عجله اى هست پس يك چند روزى استراحت بكن. ولى در عبارت فيض الاسلام، خوئى، شرح ابن أبى الحديد و برخى ديگر «فَإِنْ كَانَ فِيكَ » است؛ و ظاهراً اين عبارت بهتر است و در اصطلاحات فارسى خودمان هم وجود دارد؛ مثلاً وقتى كسى ما را تهديد كند كه مى آيم و فلان و بهمان مى كنم، در جواب به او مى گوييم فعلاً يك چند روزى آب خنك بخور بعداً به خدمتتان مى رسم.

اينجا هم حضرت در مقابل آن تهديد معاويه كه گفته بود با تعدادى مهاجر و انصار به حسابت مى رسم، مى فرمايند: اگر در تو عجله است، فعلاً چند روزى استراحت كن.

«اِسْتَرْفِهْ » از مادّۀ «رفاه» است كه به باب استفعال رفته و معناى طلب رفاه مى دهد.

«فَإِنِّى إِنْ أَزُرْكَ فَذَلِكَ جَدِيرٌ» بعد حضرت در جواب به معاويه فرموده اند: اين موضوع جنگ از دو حالت خارج نيست: يا اين است كه من به سرزمين شامات به ديدار تو مى آيم و يا تو در سرزمين عراق به ديدار من مى آيى؛ پس اگر من به ديدار تو آمدم اين سزاوارتر است؛ «أَنْ يَكُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِى إِلَيْكَ لِلنِّقْمَةِ مِنْكَ » : براى اين كه خداوند مرا فرستاده تا از تو انتقام بگيرم.

ص: 452

«وَ إِنْ تَزُرْنِى فَكَمَا قَالَ أَخُو بَنِى أَسَدٍ»

(و اگر تو به ديدار من آيى پس چنان است كه برادر بنى اسد گفته است:)

و اما اگر تو در سرزمين عراق به ديدار من آمدى، آن وقت حسابت همان گونه است كه شاعر معروف برادر بنى اسد گفته است.

در كلام عرب خيلى مرسوم بوده كه مطالب خود را به وسيلۀ اشعار و تمثيلات گذشتگان بيان مى كرده اند؛ و در اين مورد هم حضرت امير عليه السلام به اين شعر استشهاد فرموده كه:

«مُسْتَقْبِلِينَ رِيَاحَ الصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ *** بِحَاصِبٍ بَيْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودٍ»

(آنان كه به پيشواز بادهاى تابستانى مى روند، در ميان زمين هاى نشيب و سنگ هاى بزرگ، با سنگريزه ها روبرو مى شوند.)

مقصود حضرت از استشهاد به اين بيت اين است كه اى معاويه اگر به سرزمين عراق به ديدار ما بيايى، جز شكست و سيه روزى بهرۀ ديگرى نصيب تو نخواهد شد.

تهديد معاويه و توصيف او

«وَ عِنْدِى السَّيْفُ الَّذِى أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ فِى مَقَامٍ وَاحِدٍ، وَ إِنّكَ وَاللّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ »

(و نزد من است همان شمشيرى كه با آن پدر بزرگ و دايى و برادرت را در يك رزمگاه زدم، و به خدا سوگند تو آن گونه كه من دانستم دلى ناآگاه دارى و خردى ناچيز.)

حضرت فرمود: اى معاويه اگر من به شامات بيايم از تو انتقام مى گيرم، و اگر تو به سرزمين عراق بيايى با شمشيرهاى داغ مردم عراق روبرو مى شوى و حسابت رسيده مى شود. بعد به معاويه مى فرمايند: تو دارى مرا تهديد مى كنى، ولى من به تو بگويم كه

ص: 453

همان شمشيرى كه با آن پدر بزرگ مادرى ات عتبة بن ربيعه، دايى ات وليد بن عتبه و برادرت حنظلة بن ابى سفيان را كشته و به خاك هلاكت انداختم هنوز هم نزد من است و مى توانم با آن حساب تو را هم برسم.

مقصود از «فِى مَقَامٍ وَاحِدٍ» اين است كه همۀ اينها را در يك سرزمين و در يك جنگ يعنى در سرزمين بدر كشتم، اين طور نبوده كه مثلاً در سه مرتبه و در سه جنگ با آنها روبرو شده باشم.

«وَ إِنَّكَ وَاللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ ، الْمُقَارِبِ الْعَقْلِ » : و به خدا سوگند تو همانى كه من تو را خوب مى شناسم، قلب و دلت در غلاف است؛ يعنى تو اهل فكر و بينش و انديشۀ درستى نيستى. «واللّه» قسم است و جملۀ معترضه است. در «ما عَلِمْتُ » هم دو احتمال است: يكى اين كه موصوله باشد و جمله خبر است براى «إنّ »، آن وقت «اَلْأَغْلَفُ الْقَلْبِ » عطف بيان مى شود براى «ما عَلِمْتُ »؛ در اين صورت معناى جمله اين است كه به خدا سوگند تو همانى كه من تو را خوب مى شناسم. و احتمال ديگر اين است كه «ما عَلِمْتُ » به معناى «مادام» باشد و «اَلْأَغْلَفُ الْقَلْبِ » خبر «إنَّ » است، و معنا بنابر اين تركيب اين مى شود: از مادامى كه تو را مى شناسم، يعنى از آن قديم كه تو را مى شناسم اين چنين بوده اى كه قلبت در غلاف بوده و ترسو بوده اى.

«اَلْمُقَارِبِ الْعَقْلِ » صفت ديگرى است كه براى معاويه ذكر مى كند؛ «مُقارِب» از «قرب» و به معناى نزديك شونده است؛ يعنى تو هنوز سرِ عقل نيامده اى، نزديك به عقل هستى؛ البته نفرموده كه ديوانه هستى، چون ديوانگى يك علائم خاصى دارد، گرچه همين كارهاى معاويه مثل كارهاى صدّام و ديگر ستمكارانِ دنيا يك نوع ديوانگى به حساب مى آيد، اما ديوانۀ اصطلاحى نيست، ولى به هر حال عاقل هم نيست؛ براى اين كه معاويه اى كه با پدرش تا سال دهم هجرت كافر بوده و در فتح مكّه از ترس جانش مسلمان شده، حالا آمده در مقابل حضرت على عليه السلام كه از نوجوانى

ص: 454

ايمان آورده و در همۀ جنگ ها رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را يارى كرده و ابطال دشمنان را به خاك انداخته، ادّعاى خليفۀ مسلمانان بودن را دارد و مدّعى است كه على عليه السلام هم بايد از او اطاعت كند، آيا اين معاويه با اين انديشه و فكرى كه دارد انسان عاقل به تمام معنايى است ؟ از اين رو حضرت فرموده: تو دلت در غلاف است و به عقل هم نرسيده اى.

بهترين چيزى كه دربارۀ معاويه بايد گفت

«وَالْأَوْلى أَنْ يُقَالَ لَكَ : إِنَّكَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَكَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْكَ لا لَكَ ، لِأَنَّكَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِكَ ، وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِكَ »

(و بهتر است كه دربارۀ تو گفته شود: تو از نردبانى بالا رفته اى كه اطلاعات بدى را در اختيارت گذاشته كه به زيان تو است نه به سودت؛ چرا كه گمشده اى را مى جويى كه از تو نيست، و چارپايى را مى چرانى كه از براى ديگرى است.)

«رَقِيتَ » از «رَقِىَ » و به معناى بالا رفتن است؛ «سُلَّم» به معناى نردبان است؛ و «أطْلَعَكَ » به معناى باخبر شدن است. در مورد اين ادّعاى خلافتى كه معاويه كرده، حضرت فرموده اند: «وَالْأَوْلى أَنْ يُقَالَ لَكَ » : بهتر آن است كه دربارۀ تو گفته شود «إِنَّكَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَكَ مَطْلَعَ سُوءٍ» : تو از نردبانى بالارفته اى كه تو را در معرض اطلاعات و خبرهاى بدى گذاشته كه «عَلَيْكَ لا لَكَ » بر ضرر تو است نه به نفع تو.

اين يك تشبيه است و مى خواهند بفرمايند: اين ادّعاى خلافتى را كه تو كرده اى، در نتيجۀ آن يك چيزهايى را براى خودت پيش مى آورى و خودت را در يك مقامهايى قرار مى دهى كه به ضرر تو است و تو را ته جهنم مى اندازد. آخر تو كه تا حدود دو سال و نيم قبل از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دشمنان سرسخت او بوده و با پدر و برادرت عليه آن حضرت جبهه گيرى مى كردى و در روز فتح مكّه هم از ترس

ص: 455

شمشير مسلمانان اسلام اختيار كردى، چه ارتباطى با جانشينى آن حضرت دارى ؟! پس اين خلافت بر ضرر تو است نه اين كه براى تو نفعى داشته باشد.

«لِأَنَّكَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِكَ » ؛ اين جمله علّت جملۀ قبل است كه تشبيه بود؛ در آن جمله فرمودند: تو از نردبانى بالا رفته اى كه تو را در معرض كارهاى بدى گذاشته كه بر ضرر تو است، و اينجا علّت آن را بيان فرموده اند: براى اين كه دنبال غير آن چيزى كه گمشدۀ تو است مى گردى. «ضالّ » به معناى گمشده است نه به معناى گمراه كننده؛ يعنى اين خلافت گمشدۀ تو نيست كه تو دنبال آن را گرفته اى.

«وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِكَ » ؛ اين جمله هم عطف به جملۀ قبل و علّت براى همان جملۀ پيشين است؛ «رَعَيْتَ » از مادّۀ «رَعَىَ » و به معناى چرانيدن است، و «سائمة» به گوسفند و شتر و گاوى مى گويند كه در بيابان مى چرند؛ اين هم يك تشبيه است، فرموده اند: تو دارى غير از حيوان خودت را مى چرانى؛ شتر ديگرى را مى چرانى و پيداست كه شتر ديگرى غصبى است؛ مقصود حضرت اين است كه اين خلافتى كه تو مدّعى آن شده اى حق ديگران است و تو غصب كرده اى.

عدم لياقت معاويه براى حكومت

«وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لا فِى مَعْدِنِهِ ، فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَكَ مِنْ فِعْلِكَ ، وَ قَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ ، حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ وَ تَمَنِّى الْبَاطِلِ عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم»

(و تو امرى را مى خواهى كه نه شايستۀ آن هستى و نه در جايگاه آن؛ پس چه دور است گفتار تو از كردارت، و چه نزديك است شباهت تو به عموها و دايى ها، كه بدبختى و آرزوى باطل آنان را بر انكار محمّد صلى الله عليه و آله و سلم واداشت.)

اين جملات همچنان دنبالۀ همان علّتى است كه حضرت براى ردّ ادّعاى خلافت معاويه بيان مى فرمود، فرمودند: تو غير از گمشدۀ خود را مى يابى، و غير از حيوان خود را مى چرانى، «وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ » : و تو دنبال امرى هستى و امرى را

ص: 456

طلب مى كنى كه اهل آن نيستى. تو دنبال خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى در حالى كه دشمن آن حضرت بوده اى، و طالب حكمفرمايى مسلمانان هستى در صورتى كه به همراه پدر و پدربزرگ و دايى و برادرت عليه مسلمانان جنگ به راه مى انداختيد و مسلمانان را به كشتن مى داديد.

«وَ لا فِى مَعْدِنِهِ » : و در معدن آن نيستى. معدن و جايگاه خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خاندان آن حضرت هستند، آنهايى هستند كه در بيت وحى بوده و قرآن در منزل آنها نازل شده است و در نتيجه به درستى معناى قرآن را فهميده و از دستورات اسلام آگاهى داشته اند، نه تو كه از اصل با اين اساس مخالف بوده و هستى. بنابراين تو در جايگاه خلافت نيستى و لياقت آن را ندارى.

«فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَكَ مِنْ فِعْلِكَ » : پس چقدر فاصله است بين گفتار تو با كردارت. اينجا ابن أبى الحديد گفته است:(1) حرف معاويه ادّعاى جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، كار معاويه هم تلاش براى رسيدن به حكومت و خلافت است، پس گفتار و كردار معاويه با هم هماهنگ است، چرا حضرت فرموده است: بين گفتار و كردار تو خيلى فاصله است ؟ بعد خودش به اين اشكال جواب مى دهد كه: حرف معاويه ادّعاى خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، اما كارهاى او بى دينى و بى بندوبارى است هم در حال و هم در زمان عثمان، از طرف ديگر بر امامى كه مردم انتخاب كرده اند خروج كرده و با او در جنگ است.

بنابراين ميان گفتار و كردار او هماهنگ نيست؛ زيرا اين عيش و نوش ها، اين آدمكشى ها، اين لباس ابريشم پوشيدن و اشرافى زندگى كردن ها، هيچ گاه با ادّعاى خلافت رسول خدا سازگار و هماهنگ نيست.

«وَ قَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ » : و چه زود مانند عموها و دايى هاى خود شدى. كارهاى تو چقدر به كارهاى عموها، دايى ها، برادرها و به پدر و به پدربزرگت0.

ص: 457


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 20.

عتبة بن ربيعه شباهت دارد، همۀ اينها در جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شريك بودند و عليه پيامبر و مسلمانان شمشير مى كشيدند، و تو هم كه از آنها هستى مانند همانها در جهت مخالفت با رسول خدا عمل مى كنى.

«حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ وَ تَمَنِّى الْبَاطِلِ » : شقاوت و آرزوهاى باطل آنها را واداشت «عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم» : بر انكار محمّد صلى الله عليه و آله و سلم. آنها مى خواستند آن مقامى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشت داشته باشند، طايفۀ عبدالشّمس كه همين عموهاى معاويه و پسر عموهاى او بودند خيال مى كردند مقام نبوّت هم از قبيل مقامهاى دنياست كه اگر سرِ آن دعوا راه بيندازند آنها را متصدّى اين مقام مى كنند، از اين رو نبوّت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را انكار كردند و ديگران را نيز وامى داشتند كه عليه آن حضرت لشكركشى نمايند.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين عبارات و اين جملات، معاويه را ضربه فنّى كرده است و او را به ياد آن روزهايى انداخته كه در جنگ ها با حضرت على عليه السلام و مسلمين روبرو مى شد و جدّ مادرى و دايى خود را به دست همين على عليه السلام از دست داد، و مى فهماند كه تو همان معاويه هستى و تو را با خلافت و جانشينى حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم چه كار؟!

«فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَيْثُ عَلِمْتَ ، لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً، وَ لَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَاخَلا مِنْهَا الْوَغى ، وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَا»

(پس همان گونه كه مى دانى ايشان در قتلگاههايشان به خاك افكنده شدند، نه توانستند در برابر امرى بزرگ از خود دفاع نمايند، و نه حريم خويش را حفظ كنند در برابر وارد شدن شمشيرهايى كه جنگ از آنها خالى نبود، و اندكى نرمى به همراه نداشت.)

سخن حضرت دربارۀ همان عموها و برادران و دايى و پسر دايى ها و خلاصه فرزندان عبدالشّمس است كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دشمنى مى كردند و عليه آن حضرت جنگ به راه مى انداختند. مى فرمايد: اى معاويه همان گونه كه مى دانى آنها در

ص: 458

قتلگاههايشان به خاك هلاكت افتادند. «مَصارِع» جمع «مَصْرَع» به معناى محل سقوط است.

«لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً» : آنان به گونه اى بودند كه نتوانستند از خود دفاعى بكنند.

مقصود از «عظيماً» حادثۀ بزرگ است؛ آنها قدرت ايستادگى در برابر يك امر بزرگ، يعنى سپاه بزرگ اسلام را نداشتند.

«وَ لَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً» : و نتوانستند حريم خود را حفظ كنند. مورد هجوم مسلمانان واقع شده و بر اثر شمشير مسلمانان ساقط شدند. «بِوَقْعِ سُيُوفٍ » : سقوط آنها به اين بود كه شمشيرهايى بر آنها وارد شد و آنها را نابود كرد؛ «مَاخَلا مِنْهَا الْوَغى » :

شمشيرهايى كه جنگ از آنها خالى نبود. «وغى » به معناى جنگ است؛ خوب پيداست كه در جنگ مرغ و پلو تقسيم نمى كنند، آنجا جنگ است و همين شمشيرها هم ردّ و بدل مى شود. «وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَا» : و با اين شمشيرها مماشات نداشت اندكى نرمى.

نسخه هاى نهج البلاغه دربارۀ «لم تماشها» مختلف است؛ اين نسخۀ عبده و فيض الاسلام به همين صورت است؛ اگر «تُمَاشِهَا» باشد از مادّۀ «مَشْى» است و تشديد هم ندارد و به معناى مماشات است؛ «هُوَيْنا» هم قبلاً گفته شد كه مصغّر «هَوْن» است به معناى آسان و نرم؛ يعنى اين شمشيرها در مصارع و قتلگاههاى آنها اندك مماشات را هم نداشت و خيلى آسان آنها را به هلاكت مى رساند. ولى برخى نسخه ها آن را «لم تَمَاسّها» نقل كرده اند كه از مادّۀ «مَسّ » به معناى تماس گرفتن است؛ يعنى آنها اين قدر سست بودند كه هنوز شمشير با آنها تماس پيدا نكرده بود نابود مى شدند.

هدف معاويه از درخواست قتلۀ عثمان

«وَ قَدْ أَكْثَرْتَ فِى قَتَلَةِ عُثْمَانَ ، فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ ، ثُمَّ حَاكِمِ الْقَوْمَ إِلَىَّ ، أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلى كِتَابِ اللَّهِ تَعَالى ؛ وَ أَمَّا تِلْكَ الَّتِى تُرِيدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِىِّ عَنِ اللَّبَنِ فِى أوَّلِ الْفِصَالِ ؛ وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ »

ص: 459

(و در مورد قاتلان عثمان زياده روى كرده اى، پس تو هم وارد شو آنچه را كه مردم در آن درآمده اند [بيعت كن]؛ سپس شكايت از آن گروه را نزد من بياور، تا تو و آنان را بر كتاب خداوند متعال وادارم؛ و اما آنچه را تو مى خواهى، بى ترديد فريب دادن بچه از خوردن شير است در ابتداى از شير گرفتن؛ و سلام از براى اهل آن است.)

گفتيم كه معاويه در اين نامه اتّهامات زيادى به حضرت زده بود كه يكى از آنها كشتن عثمان بود، حضرت در اين مورد فرموده اند: «فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ » :

مانند يكى از مردم هستى، اوّل مانند ساير مردم داخل در بيعت من شو و همان گونه كه مردم بيعت كرده اند تو هم بيعت كن «ثُمَّ حَاكِمِ الْقَوْمَ إِلَىَّ ، أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلى كِتَابِ اللَّهِ تَعَالى » : بعد از آن بيا پيش امام مسلمين شكايت كن، من هم شما و قاتلان عثمان را بر كتاب خدا هدايت و دلالت مى كنم.

معاويه بارها به حضرت امير عليه السلام نوشته بود كه اگر مى خواهى من كارى به كار تو نداشته باشم، امر حكومت شام را به من واگذار كن و دخالتى هم در اين مورد نداشته باش، بعد هم مرا ولىّ عهد خود قرار بده تا اين كه بعد از تو من حاكم مسلمين باشم، حالا حضرت هم مى فرمايند: «أَمَّا تِلْكَ الَّتِى تُرِيدُ» : اما آن چيزى كه تو مى خواهى كه براى هميشه حاكم شام باشى «فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِىِّ عَنِ اللَّبَنِ فِى أوَّلِ الْفِصَالِ » : اين كار تو مانند گول زدن بچه است هنگامى كه مى خواهند او را از شير بگيرند. او را با چيز ديگرى فريب مى دهند. اينك تو هم خيال كرده اى من بچه ام و مى خواهى مرا فريب دهى، تو به حكومت شام قانع نيستى، تو مى خواهى بر حكومت شام مسلط شوى و بعداً به جاهاى ديگر حكومت اسلام دست بيندازى و براى مسلمانان ايجاد مزاحمت كنى، مقصود تو اين است كه پايۀ حكومتت را محكم كنى. «وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ » : و سلام مال اهل سلام است، پس سلام بر آن كسى كه لياقت سلام دارد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 460

(درس 535) - نامۀ 65

اشاره

على عليه السلام و جواب نامه هاى معاويه

معاويه و افكندن مردم در اباطيل و اكاذيب

پرهيز از شبهه پراكنى هاى معاويه

نامۀ سست و بى منطق معاويه

پناه بر خدا از حكومت تو بر مردم

نامۀ 66

شادمانى و اندوه بيجا

بهترين هدف

ص: 461

ص: 462

«نامۀ 65»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إليه أيضاً:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ آنَ لَكَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ الْبَاصِرِ مِنْ عِيَانِ الْأُمُورِ، فَقَدْ سَلَكْتَ مَدَارِجَ أَسْلافِكَ بِادِّعَائِكَ الْأَبَاطِيلَ ، وَ إِقْحَامِكَ غُرُورَ الْمَيْنِ وَالْأَكَاذِيبِ ، وَ بِانْتِحَالِكَ مَا قَدْ عَلا عَنْكَ ، وَابْتِزَازِكَ لِمَا اخْتُزِنَ دُونَكَ ، فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ ، وَ جُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَكَ مِنْ لَحْمِكَ وَ دَمِكَ ، مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُكَ ، وَ مُلِئَ بِهِ صَدْرُكَ ، فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلّا الضَّلالُ الْمُبِينُ ، وَ بَعْدَ الْبَيَانِ إِلَّا اللَّبْسُ ؟ فَاحْذَرِ الشُّبْهَةَ وَ شْتِمَالَهَا عَلى لُبْسَتِهَا، فَإِنَّ الْفِتْنَةَ طَالَمَا أَغْدَفَتْ جَلابِيبَهَا، وَ أَعْشَتِ الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا.

وَ قَدْ أَتَانِى كِتَابٌ مِنْكَ ذُو أَفَانِينَ مِنَ الْقَوْلِ ، ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ ، وَ أَسَاطِيرَ لَمْ يَحُكْهَا مِنْكَ عِلْمٌ وَ لا حِلْمٌ ، أَصْبَحْتَ مِنْهَا كَالْخَائِضِ فِى الدَّهَاسِ وَالْخَابِطِ فِى الدَّيْمَاسِ ، وَ تَرَقَّيْتَ إِلى مَرْقَبَةٍ بَعِيدَةِ الْمَرَامِ ، نَازِحَةِ الْأَعْلامِ ، تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ ، وَ يُحَاذى بِهَا الْعَيُّوقُ .

وَ حَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِىَ لِلْمُسْلِمِينَ بَعْدِى صَدَراً أَوْ وِرْداً، أَوْ أُجْرِىَ لَكَ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً، فَمِنَ الْآنَ فَتَدَارَكْ نَفْسَكَ وَانْظُرْ لَهَا، فَإِنَّكَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتّى يَنْهَدَ إِلَيْكَ عِبَادُ اللَّهِ ، أُرْتِجَتْ عَلَيْكَ الْأُمُورُ، وَ مُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْكَ الْيَوْمَ مَقْبُولٌ ، وَالسَّلامُ .»

ص: 463

على عليه السلام و جواب نامه هاى معاويه

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 65 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است.

يكى از بزرگترين مصيبت هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام همين بود كه ناچار بود نامه هاى معاويه را پاسخ دهد و يا در برخى موارد ناچار باشد با او نامه نگارى كند.

على عليه السلام با آن درجاتى كه داشت، با آن مجاهداتى كه كرده بود، با آن درجه و مقام علمى كه به نظر علماى شيعه علمش لدنّى بود و از نظر تقوا درحدّ عصمت است، كارش به جايى رسيده كه معاويه با آن نقاط منفى كه داشت خودش را در عرض آن حضرت دانسته و شايد هم بالاتر؛ بلى وقتى معاويه ادّعاى جانشينى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم را داشته باشد، به اين معناست كه من از همه بالاتر هستم و على عليه السلام هم بايد زير اوامر من باشد و از من اطاعت كند.

اين امر كه حضرت ناچار بود نامه هاى معاويه را جواب دهد و نيرويش را صرف پاسخگويى به معاويه نمايد يك مصيبت براى حضرت بود؛ زيرا اگر على عليه السلام جواب نامه هاى او را نمى داد معاويه بيشتر عليه حضرت جنجال به پا مى كرد، و حتماً هم شرايط طورى بوده كه دستگاه تبليغاتى معاويه هوچيگرى به راه مى انداخته و عرصه را براى حضرت تنگ تر مى كرده و يا مثلاً در مورد قتل عثمان مظلوم نمايى بيشتر مى كرده است.

در مورد نامۀ 64 كه جواب يكى ديگر از نامه هاى معاويه بود و يا بعضى از نامه هاى ديگر معاويه، اين طور بود كه اصل نامه هم در دسترس بوده و از جمله ابن أبى الحديد و ديگران اصل نامۀ معاويه را هم نقل كرده اند، اما در اين مورد (نامۀ 65) اصلِ نامۀ معاويه در دست نيست و به طور كلّى معلوم نيست كه معاويه براى حضرت امير عليه السلام چه نوشته است.

ص: 464

معاويه و افكندن مردم در اباطيل و اكاذيب

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ آنَ لَكَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ الْبَاصِرِ مِنْ عِيَانِ الْأُمُورِ، فَقَدْ سَلَكْتَ مَدَارِجَ أَسْلافِكَ بِادِّعَائِكَ الْأَبَاطِيلَ ، وَ إِقْحَامِكَ غُرُورَ الْمَيْنِ وَ الْأَكَاذِيبِ »

(اما بعد؛ به تحقيق وقت آن رسيده است كه تو با چشمى تيزبين از مشاهدۀ امور بهره ببرى؛ اما تو راه گذشتگانت را پيمودى با ادّعاهاى نادرستى كه دارى، و اين كه ديگران را با فريب و دروغ و ناراستى ها به شبهه مى افكنى.)

در متن مرحوم سيّد آمده است: «و من كتاب له عليه السلام إليه أيضاً» : و از جمله نامه هاى حضرت همين نامه است كه همچنان در جواب معاويه است. البته امكان دارد در ابتداى اين نامه حمد و ثنايى هم بوده كه مرحوم سيّد آن را حذف كرده باشند.

بعد از حمد و ثناى خدا و درود بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرموده اند: «فَقَدْ آنَ لَكَ » ؛ حضرت امير عليه السلام در اين جملات معاويه را نصيحت مى كنند؛ «آنَ » فعل ماضى است و مضارع آن «يَئيِنُ » است، «آنَ » در اصل «أَأْنَ » و اصل آن «أيَنَ » بوده كه اجوف يائى باشد، يا اين كه در اصل «أنى » بوده كه ناقص يائى باشد، و به هر حال معنا يكى است و در كلام عرب هم هر دو لغت به يك معنا آمده است. در قرآن شريف هم آمده است؛ «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّهِ » (1) «آيا براى كسانى كه ايمان آورده اند وقت آن نرسيده است تا قلوبشان براى ذكر خداوند خاشع شود؟»

حضرت هم به معاويه فرموده اند: «فَقَدْ آنَ لَكَ » : به تحقيق وقت آن رسيده است «أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ الْبَاصِرِ مِنْ عِيَانِ الْأُمُورِ» : كه تو با چشم بينا از معاينه و مشاهدۀ امور نفع ببرى و حق را از باطل تشخيص بدهى و خلاصه از خر شيطان پياده شوى و لجاجت را كنار بگذارى. «باللّمح الباصر» به معناى چشم تيزبين و دقّت در ديدن است؛ «مِنْ عِيَانِ » هم متعلق به «تَنْتَفِعَ » است.

ص: 465


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 16.

«فَقَدْ سَلَكْتَ مَدَارِجَ أَسْلافِكَ بِادِّعَائِكَ الْأَبَاطِيلَ » : تو همان راهى را مى روى كه پدرت ابوسفيان و پدربزرگ مادرى ات عتبة بن ربيعه و دايى ات وليد بن عتبه مى رفتند. «سَلَكْتَ » از مادّۀ «سُلوك» به معناى پيمودن است، «أسْلاف» جمع «سَلَف» و به معناى پيشينيان، و «أباطيل» جمع «باطِل» است. يعنى تو با اين ادّعاى باطلى كه كردى و مدّعى خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى، همان درجه ها و راههايى را كه پيشينيانت پيموده اند مى پيمايى؛ تو با اين لجاجت هايى كه دارى و حاضر به رفتن در راه حق نيستى، راه باطل را كه همان راه پدر و اجداد تو است مى روى.

«وَ إِقْحَامِكَ غُرُورَ الْمَيْنِ وَ الْأَكَاذِيبِ » ؛ در اين نسخه «اقحامك» آمده كه به معناى فرو بردن است، ولى در بعضى نسخه ها مثل ابن أبى الحديد (1)«اقتحام» نقل شده كه به معناى فرو رفتن است؛ پس اگر «اقتحام» باشد، يعنى تو دارى در دروغ و اكاذيبى كه سبب غرور اشخاص است فرو مى روى؛ و اگر «اقحام» باشد كه ظاهراً هم همين درست تر است، يعنى تو دارى به وسيلۀ تبليغات دروغ و حق و ناحق كردن، ديگران را در اباطيل فرو مى برى. اين كه معاويه بر اثر تبليغات كارى كند كه هشتاد نود سال حضرت على عليه السلام را روى منبرها و در نمازهاى جماعت و جمعه لعن كنند و خود معاويه را به عرش اعلا ببرند، اقحام و فرو بردن مردم در اكاذيب است.

«وَ بِانْتِحَالِكَ مَا قَدْ عَلا عَنْكَ ، وَابْتِزَازِكَ لِمَا اخْتُزِنَ دُونَكَ ، فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ ، وَ جُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَكَ مِنْ لَحْمِكَ وَ دَمِكَ ، مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُكَ ، وَ مُلِئَ بِهِ صَدْرُكَ »

(و آنچه را كه از تو بلند مرتبه تر است به خود بسته اى، و آنچه را كه براى كسى جز تو اندوخته شده ربوده اى، به خاطر گريختن از حق، و انكار نمودن آنچه كه از گوشت و خونت به تو لازمتر و نزديكتر است، از همان چيزى كه گوش تو آن را شنيده، و سينه ات از آن سرشار گشته است.)2.

ص: 466


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 22.

«اِنتحال» به معناى بستن چيزى است به خود؛ «وَ بِانْتِحَالِكَ مَا قَدْ عَلا عَنْكَ » : و به خود بسته اى چيزى را كه از تو بلند مرتبه تر است.

«وَابْتِزَازِكَ لِمَا اخْتُزِنَ دُونَكَ » ؛ «اِبتزاز» از مادّۀ «بزّ» و به معناى قطع است، به پارچه فروش هم به همين خاطر كه پارچه را قطع مى كند «بَزّاز» مى گويند، «ابتزاز» هم به معناى قاپيدن و ربودن يعنى قطع كردن براى خود است؛ معناى جمله اين است كه مقام خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امامت مسلمين و اميرالمؤمنين بودن يك مقام والايى است كه نزد خدا براى ديگرى محفوظ است و بالاتر از تو است، و تو با قاپيدن اين مقام در حقيقت دارى همان مدارج پيشينيان خود را مى پيمايى.

جار و مجرور در «بادّعائك... و باقحامك... و بانتحالك... و ابتزازك...» همگى متعلق به «فقد سلكت» است؛ يعنى تو به وسيلۀ ادّعاى اباطيل، و فرو بردن مردم در دروغ و باطل و شبهات، و به خود بستن مقامى كه مال تو نيست، و قاپيدن مقامى كه محفوظ است، مدارج پيشينيان خود را طى كرده اى؛ براى چه اين كارها را مى كنى ؟ «فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ » : يكى براى اين است كه مى خواهى از حق فرار كنى و زير بار حق نروى «وَ جُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَكَ مِنْ لَحْمِكَ وَ دَمِكَ » : و ديگر براى اين كه چيزى را كه از گوشت و خونت به تو لازمتر و نزديكتر است انكار كنى؛ چيزى را كه انسان يقين دارد و داخل قلب او جاى گرفته، از گوشت و پوست و خون انسان مهم تر و به او هم نزديكتر است؛ حضرت مى خواهند بفرمايند: قضيۀ غدير خم و خلافت من بر مسلمين داخل قلب تو و همراه تو است و براى انكار آن دست به چنين حُقّه بازيهايى زده اى.

«مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُكَ ، وَ مُلِئَ بِهِ صَدْرُكَ » ؛ «مِنْ » در «ممّا قد وعاه...» براى بيان «لما هو ألزم لك» است؛ يعنى از آن چيزى كه گوشهايت آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده و در خود جاى داده است و سينۀ تو از آن پر شده است. فرموده اند: اى معاويه تو همۀ

ص: 467

حقايق را شنيده و ديده اى، هم در گوشهايت جا گرفته و هم قلبت از آن سفارشات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پر شده است، پس اگر زير بار نمى روى براى آن است كه آن را انكار دارى.

پرهيز از شبهه پراكنى هاى معاويه

«فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ الْمُبِينُ ، وَ بَعْدَ الْبَيَانِ الَّا اللَّبْسُ ؟ فَاحْذَرِ الشُّبْهَةَ وَاشْتِمَالَهَا عَلى لُبْسَتِهَا، فَإِنَّ الْفِتْنَةَ طَالَمَا أَغْدَفَتْ جَلاَبِيبَهَا، وَ أَعْشَتِ الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا»

(و چيست پس از حق جز گمراهى آشكار، و پس از روشن شدن حق جز آميختگى حق با باطل ؟ پس بپرهيز از شبهه، و از اشتباهكارى همراه با اشكالتراشى؛ زيرا روزگارانى است كه فتنه چادرهاى خود را آويخته، و تاريكى اش چشم ها را نابينا كرده است.)

خوب وقتى كه حق را شنيده اى ولى زير بار آن نمى روى «فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ الْمُبِينُ » : ديگر بعد از حق چيزى نيست مگر باطل آشكار. وقتى زير بار حق نمى روى مسلّماً باطل هستى آن هم باطلى كه آشكار است. «وَ بَعْدَ الْبَيَانِ إِلَّا اللَّبْسُ » :

و بعد از بيان روشن هم غير از اشتباه چيز ديگرى نيست.

«فَاحْذَرِ الشُّبْهَةَ » : پس از شبهه بپرهيز «وَاشْتِمَالَهَا عَلى لُبْسَتِهَا» : و بپرهيز از مشتمل بودن اشتباهكارى بر اشكالتراشى. «لبس» يعنى اشكالى كه در شبهه است؛ و «اشتمالها» هم عطف بر «الشّبهة» است؛ يعنى بپرهيز از اشتباهكارى و مشتمل بودن اشتباهكارى بر اشكالتراشى.

«فَإِنَّ الْفِتْنَةَ طَالَمَا أَغْدَفَتْ جَلابِيبَهَا» : چون خيلى وقت است كه فتنه چادرهايش را رها كرده و آويخته است. «طَالَمَا» مركّب است از فعل «طال» به معناى طول كشيده است و «ما» به معناى زياد؛ يعنى خيلى وقت است. «أغدفت» به معناى رها كردن و آويختن، و «جَلابيب» جمع «جلباب» به معناى چادر است. معناى جمله اين است كه

ص: 468

فتنه و اين كه اسلام گرفتار انحرافات و اعوجاج شده است از زمانهاى سابق و بعد از فوت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شروع شد؛ و در حقيقت طرّاحان سقيفه اين فتنه ها را به راه انداختند.

«وَ أَعْشَتِ الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا» : و تاريكى هاى فتنه با گذشت زمان چشم ها را تاريك و نابينا كرده است. آن بچه هايى كه هنگام رحلت حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم يك ساله بوده اند در اين زمان بيست و شش هفت ساله هستند و آنها با اين كجرويهاى خلفا رشد كرده و اين كجرويها را جزو اسلام مى دانند، و كجا مى توان اين انحرافات را از ذهن آنها بيرون كرد؟

نامۀ سست و بى منطق معاويه

«وَ قَدْ أَتَانِى كِتَابٌ مِنْكَ ذُو أَفَانِينَ مِنَ الْقَوْلِ ، ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ ، وَ أَسَاطِيرَ لَمْ يَحُكْهَا مِنْكَ عِلْمٌ وَ لا حِلْمٌ »

(و از تو نامه اى به من رسيده كه داراى سخن بافى هاى درهم است، قواى آن از جهت اسلام و يا صلح ناتوان است، و سخنان پريشانى از جانب تو كه نه از علم سرچشمه گرفته است و نه از روى عقل و بردبارى است.)

در مورد نامه اى كه معاويه به حضرت نوشته است و متن آن در دست نيست، فرموده اند: اين نامه ات كه داراى شاخه هاى متفرق است به من رسيد. «أفانين» جمع «أفنان» است و آن هم جمع «فَنّ » و به معناى شاخه هاى زياد است. «ذُو أَفَانِينَ مِنَ الْقَوْلِ » يعنى تو در اين نامه از هر درى سخنى گفته اى؛ گاهى تهديد كرده اى، گاهى قصّه و گاهى تاريخ گفته اى.

«ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ » : نيروها و قواى اين فنونِ مختلف از اسلام ضعيف است.

«سِلْم» ممكن است به معناى مصالحه باشد، و ممكن است به معناى اسلام باشد؛ يعنى

ص: 469

اين نامه از مصالحه و يا از اسلام خالى است. ابن أبى الحديد گفته است:(1) چون اين نامه مربوط به جنگ و صلح نبوده بيشتر مقصود همان اسلام است؛ يعنى تو مسلمان نيستى، در اين نامه ات همه چيز هست غير از اسلام.

«وَ أَسَاطِيرَ لَمْ يَحُكْهَا مِنْكَ عِلْمٌ وَ لا حِلْمٌ » ؛ «أساطير» به معناى بافتنى هاى بى اساس و سخنان پريشان است؛ «لَمْ يَحُكْهَا» از مادّۀ «حاك» به معناى بافتن، و «حائك» هم به معناى بافنده است؛ يعنى اين نامه را علم و حوصله و صبر و بردبارى تو نبافته است.

البته اصل «حلم» به معناى عقل است، و اين كه به صبر و حوصله «حلم» مى گويند براى اين است كه انسان عاقل داراى صبر و حوصله است؛ پس مقصود اين است كه اين نامۀ تو نه از علم سرچشمه گرفته و نه از روى عقل است.

«أَصْبَحْتَ مِنْهَا كَالْخَائِضِ فِى الدَّهَاسِ وَالْخَابِطِ فِى الدَّيْمَاسِ ، وَ تَرَقَّيْتَ إِلى مَرْقَبَةٍ بَعِيدَةِ الْمَرَامِ ، نَازِحَةِ الْأَعْلامِ ، تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ ، وَ يُحَاذى بِهَا الْعَيُّوقُ »

(تو با اين سخنان پريشان چون كسى شده اى كه در خاكى نرم فرو رفته و در راهى بس تاريك سرگردان است، و خود را به جاى بلندى برده اى كه دست يافتن به آن بسى دشوار است، و نشانه هايش بسيار دور است، كه انوق (عقاب) از پرواز به بلنداى آن ناتوان است، و ستارۀ عيّوق با آن برابر مى شود.)

«أَصْبَحْتَ مِنْهَا كَالْخَائِضِ فِى الدَّهَاسِ » ؛ «خائض» از مادّۀ «خَوْض» به معناى فرو رفتن است، «خائض» يعنى فرو رونده؛ «دَهاس» به معناى خاكى است كه بر اثر عبور و مرور مانند پودر نرم شده و عابرين هنگام عبور در آن فرو مى روند و راه رفتن در آن مشكل است؛ و ضمير در «منها» هم به «أساطير» برمى گردد؛ يعنى تو در اين نامه اى كه نوشته اى مانند همان كسى هستى كه در خاكهاى نرم فرو رفته و قدرت بيرون آمدن ندارد، تو مانند فرو رونده در خاكهاى نرمى.6.

ص: 470


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 26.

«وَالْخَابِطِ فِى الدَّيْمَاسِ » ؛ «خابط » از مادّۀ «خَبْط » و به معناى سرگردان است، و «دَيْماس» به معناى تونل ها و به اصطلاح قديم نقب هايى است كه براى عبور و مرور مخفيانه مى زدند؛ فرموده اند: تو در اين نامه مانند كسانى كه در آن راههاى زيرزمينى سرگردان مى شوند سرگردان هستى.

«وَ تَرَقَّيْتَ إِلى مَرْقَبَةٍ بَعِيدَةِ الْمَرَامِ » ؛ «مَرْقَبَة» به محل رقابت مى گويند، «بعيدة المرام» يعنى آن محل رقابتى كه خيلى دور است و همه كسى نمى تواند به آنجا بال بيندازد؛ يعنى تو پسر ابوسفيان بت پرست را چه به خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنينى مسلمانان! «نَازِحَةِ الْأَعْلامِ » : و نشانه هايش خيلى دور است. «أعلام» جمع «عَلَم» به معناى نشانه در راه است.

«تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ » ؛ «أنوق» به عقاب مى گويند، مرغى كه هميشه در جاهاى بلندى مثل بلندى كوه هيماليا تخم مى گذارد كه هيچ كس دسترسى به آن پيدا نكند؛ تو به مقامى دست دراز كرده اى كه مرغ انوق به آن نمى رسد؛ مقصود اين است كه اين مقام خلافت و امامت مقامى است خيلى بلندتر از جايى كه مرغ انوق در آن تخم مى گذارد و تو قاصر هستى از اين كه به آن مقام دست پيدا كنى.

«وَ يُحَاذى بِهَا الْعَيُّوقُ » : و مقام امامت از نظر بلندى محاذى با ستارۀ عيّوق است.

ستارۀ عيّوق ستاره اى است در آسمان كه فاصلۀ آن با زمين خيلى زياد است، و هر چيزى را كه بخواهند بگويند داراى مرتبۀ بلندى است به آن تشبيه مى كنند؛ در اين جمله هم حضرت امير عليه السلام بلندى مقام امامت و خلافت را به ستارۀ عيّوق تشبيه فرموده و مى خواهند به معاويه بگويند: تو لياقت رسيدن به اين مقام بلند را ندارى.

پناه بر خدا از حكومت تو بر مردم

«وَ حَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِىَ لِلْمُسْلِمِينَ بَعْدِى صَدَراً أَوْ وِرْداً، أَوْ أُجْرِىَ لَكَ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً، فَمِنَ الْآنَ فَتَدَارَكْ نَفْسَكَ وَانْظُرْ لَهَا»

ص: 471

(پناه بر خدا كه تو پس از من بخواهى حاكم و مرجع امور مسلمانان شوى، يا اين كه من براى يكى از مسلمانان عهد يا پيمانى را براى تو قرار دهم؛ پس از هم اكنون خودت را درياب و به كار خويش بينديش.)

قسمت آخر اين نامه جواب معاويه است كه از حضرت على عليه السلام خواسته در مورد حاكميت شامات كارى با معاويه نداشته باشند و بعد از خود نيز معاويه را وليعهد قرار دهد. از اين رو مى فرمايند: «وَ حَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِىَ لِلْمُسْلِمِينَ بَعْدِى صَدَراً أَوْ وِرْداً» : پناه به خداوند كه تو بخواهى بعد از من حاكم مسلمانان شوى.

در دو كلمۀ «صَدَراً أَوْ وِرْداً» يك تشبيه است؛ آن جايى از لب شطّ را كه براى ورود و خروج بر لب آب مى كَنند تا به لب آب برسند «شريعه» مى گويند، آن وقت كسانى كه براى آب برداشتن وارد شريعه مى شوند «واردين» و خارج شوندگان را «صادرين» مى نامند. پس «صدراً أو ورداً» در كلام حضرت از جهت خارج شدن و وارد شدن است و كنايه از آمد و رفت مردم نزد معاويه جهت حل و فصل مشكلات است؛ مقصود اين است كه پناه به خدا از اين كه تو بخواهى بعد از من مرجع امور مردم بشوى!

«أَوْ أُجْرِىَ لَكَ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً» : يا اين كه من براى يكى از مسلمانان عهد و پيمانى را براى تو قرار دهم؛ يعنى پناه به خداوند كه من بخواهم كار يكى از مسلمانان را به تو محوّل كنم و تو بخواهى حلّال مشكلات مسلمانان بشوى.

«فَمِنَ الْآنَ فَتَدَارَكْ نَفْسَكَ وَانْظُرْ لَهَا» : پس از همين حالا خودت را درياب و به خودت توجّه كن.

«فَإِنَّكَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتّى يَنْهَدَ إِلَيْكَ عِبَادُ اللَّهِ ، أُرْتِجَتْ عَلَيْكَ الْأُمُورُ، وَ مُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْكَ الْيَوْمَ مَقْبُولٌ ؛ وَالسَّلامُ »

(چرا كه اگر كوتاهى ورزى تا اين كه بندگان خدا عليه تو برخاسته و قيام كنند، چارۀ كارها بر تو بسته گردد، و گرفته شود توانايى انجام كارى كه امروز از تو پذيرفته است؛ والسّلام.)

ص: 472

ظاهراً اين جملات علّت است براى آن جمله اى كه خطاب به معاويه فرمودند:

«فَمِنَ الْآنَ فَتَدَارَكْ نَفْسَكَ وَ انْظُرْ لَهَا» : پس از همين حالا خودت را درياب و به كار خويش بينديش؛ «فَإِنَّكَ إِنْ فَرَّطْتَ » : براى اين كه اگر تفريط و كوتاهى داشتى و به جبران آن اقدام نكردى، «حَتّى يَنْهَدَ إِلَيْكَ عِبَادُ اللَّهِ » ؛ «يَنْهَدَ» از «نُهود» به معناى قيام و برخاستن است؛ يعنى تا اين كه در حق بندگان خدا كوتاهى كنى و بندگان خدا هم احساس وظيفه كنند و عليه تو قيام نمايند «أُرْتِجَتْ عَلَيْكَ الْأُمُورُ» : كار بر تو متزلزل شود و نمى توانى چاره انديشى كنى «وَ مُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْكَ الْيَوْمَ مَقْبُولٌ » : و آن كارى كه امروز از تو ساخته است، پس از آن كه جنگ به راه افتاد و شكست خوردى، ديگر قدرت انجام آن را نخواهى داشت.

«نامۀ 66»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى عبداللّه بن العبّاس، و قد تقدّم ذكره بخلاف هذه الرّواية:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ الْمَرْءَ لَيَفْرَحُ بِالشَّىْ ءِ الَّذِى لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ ، وَ يَحْزَنُ عَلَى الشَّىْ ءِ الَّذِى لَمْ يَكُنْ لِيُصِيبَهُ ، فَلايَكُنْ أَفْضَلُ مَا نِلْتَ فِى نَفْسِكَ مِنْ دُنْيَاكَ بُلُوغَ لَذَّةٍ ، أَوْ شِفَاءَ غَيْظٍ ، وَلَكِنْ إِطْفَاءَ بَاطِلٍ أَوْ إِحْيَاءَ حَقٍّ ، وَلْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا قَدَّمْتَ ، وَ أَسَفُكَ عَلى مَا خَلَّفْتَ ، وَ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ .»

نامۀ 66 بنابر تيترى كه مرحوم سيّد رضى آورده عبارت ديگرى است از نامۀ 22 كه بر خلاف اين روايت است. اين دو نامه در حقيقت يك نامه است و حضرت امير عليه السلام آن را براى ابن عبّاس پسر عموى خود مرقوم داشته، ولى چرا در متن آن اختلاف شده

ص: 473

معلوم نيست؛ البته يك احتمال اين است كه اصل نامه را دو نفر ديده باشند و در نقل به معنا اين اختلافات در متن آن پيش آمده و مرحوم سيّد هم هر دو را نقل كرده است.

شادمانى و اندوه بيجا

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ الْمَرْءَ لَيَفْرَحُ بِالشَّىْ ءِ الَّذِى لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ ، وَ يَحْزَنُ عَلَى الشَّىْ ءِ الَّذِى لَمْ يَكُنْ لِيُصِيبَهُ »

(اما بعد؛ پس بى ترديد آدمى به چيزى شادمان مى گردد كه چنين نبوده است كه از دست او برود، و به چيزى اندوهناك مى شود كه چنين نبوده است كه به آن برسد.)

فرموده اند: طبيعت بندگان خدا اين است كه هر وقت چيزى به دست آنان برسد خوشحال مى شوند و خوشحالى مى كنند، در صورتى كه اين چيزى كه به او رسيده خواهى نخواهى به او مى رسيده و مقدّر او اين بوده كه به اين چيز برسد؛ و اگر چيزى از دست او برود نگران مى شود، در صورتى كه مقدّر اين بوده و از ابتدا بنا نبوده كه اين چيز در دست او بماند؛ پس نه رسيدن به مال و مقام دنيا براى انسان خوشحالى دارد و نه از دست دادن چيزى از مال و مقام دنيا غم و اندوه دارد؛ بالاخره همۀ اينها روزى از دست انسان گرفته مى شود، و وجود آن نيز در دست انسان باعث سنگين شدن مسئوليت او خواهد بود.

در قرآن شريف آمده است: «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ »(1)

كمال زهد در اين دو كلمه از قرآن است: نگران نگردى از آنچه از دست داده اى، و خوشحال نشوى به آنچه پيدا كرده اى. اگر همۀ دنيا را به تو دادند و مثلاً رئيس جمهور دنيا شدى خوشحال نباشى؛ البته خوشحالى هم ندارد، براى اين كه مال و مقام دنيا بجز

ص: 474


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 23.

مسئوليت چيز ديگرى نيست؛ و اگر همۀ دنيا را هم از تو گرفتند نگران نشوى، بلكه بگويى الحمد للّه راحت شدم و مسئوليتم كم شد.

بهترين هدف

«فَلا يَكُنْ أَفْضَلُ مَا نِلْتَ فِى نَفْسِكَ مِنْ دُنْيَاكَ بُلُوغَ لَذَّةٍ ، أَوْ شِفَاءَ غَيْظٍ ، وَ لَكِنْ إِطْفَاءَ بَاطِلٍ ، أَوْ إِحْيَاءَ حَقٍّ »

(پس نبايد بهترين چيزى كه از دنياى خود به آن مى رسى رسيدن به لذّت باشد، يا [انتقام گرفتن براى] فرو نشاندن خشم؛ بلكه بايد خاموش كردن باطل باشد، يا زنده نمودن حق.)

گاهى انسان خيال مى كند اگر به لذّتهاى دنيا برسد، مثلاً ثروتمند شود يا مقام بلندى پيدا كند، ديگر به بهترين چيز رسيده است، همچنين است اگر مثلاً بتواند از كسى انتقامى بگيرد و دشمن خود را از پاى در آورد، در حالى كه اينها بهترين چيز نيست.

حضرت امير عليه السلام هم در اين عبارت به همين نكته اشاره كرده و به ابن عبّاس مى گويد:

«فَلا يَكُنْ أَفْضَلُ مَا نِلْتَ فِى نَفْسِكَ مِنْ دُنْيَاكَ » : نباشد بهترين چيز از دنياى تو در نظرت «بُلُوغَ لَذَّةٍ » : رسيدن به لذّتى از دنيا؛ به اين كه مثلاً مال و يا مقامى پيدا كنى؛ «أَوْ شِفَاءَ غَيْظٍ » : يا اين كه مثلاً از كسى انتقام بگيرى تا غيظ خود را فرو بنشانى.

«وَ لَكِنْ إِطْفَاءَ بَاطِلٍ » : بلكه بهترين چيز اين است كه باطل را خاموش كند «أَوْ إِحْيَاءَ حَقٍّ » : و يا اين كه حق را زنده نمايد. پس بهترين چيز اين است كه انسان بتواند از دنياى خود به نفع ديگران استفاده كند، جلوى ظلم و ظالمين را بگيرد؛ خاموش كردن باطل به همين است كه جلوى ظلم را بگيرد و حق را به حقدار برساند.

اين داستان از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خيلى جالب است كه وقتى به طرف جنگ جمل مى رفتند به ذى قار كه رسيدند حضرت نشست كفش خود را وصله بزند، ابن عبّاس كه هم پسر عموى حضرت و هم يكى از مشاوران جنگ و به اصطلاح

ص: 475

امروز نخست وزير حضرت بود با تعجّب گفت: در اين موقعيت مشغول وصله زدن كفش خود هستيد؟ حضرت به ابن عبّاس گفت: اين كفش چقدر مى ارزد؟ ابن عبّاس نگاهى به كفش وصله زده شده كرد و جواب داد ارزشى ندارد! آنگاه حضرت فرمود:

«وَاللَّهِ لَهِىَ أَحَبُّ إِلَىَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلاً»(1) به خدا سوگند اين كفش بى ارزش در نظر من ارزشمندتر از اين حكومت است مگر اين كه بتوانم با آن اقامۀ حق نموده يا باطل را دفع نمايم.

«وَلْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا قَدَّمْتَ ، وَ أَسَفُكَ عَلى مَا خَلَّفْتَ ، وَ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ »

(و بايد كه شادمانى ات به چيزى باشد كه از پيش فرستاده اى، و افسوس خوردنت بر آنچه بر جاى گذاشته اى، و انديشه ات دربارۀ پس از مرگ باشد.)

اين سخن يك دستورالعملى است براى همۀ آنهايى كه مى خواهند به خير آخرت برسند. فرموده اند: اگر چيزى براى آخرت خود فرستاده اى خوشحال باش، و هر چه تنبلى كرده اى نگران باش، و فكر و انديشه ات براى بعد از مرگ و جهان آخرت خود باشد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.

ص: 476


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 33.

(درس 536) - نامۀ 67

اشاره

مقدمه اى كوتاه

وظيفۀ اميرالحاج در برابر مردم

وظيفۀ والى در قبال بيت المال

برابرى مسلمانان نسبت به مكّه

نامۀ 68

مقدمه اى بر نامه

ظاهر و باطن دنيا

نهى از دلبستگى به دنيا

ص: 477

ص: 478

«نامۀ 67»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى قثم بن العبّاس، و هو عامله على مكّة:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ ، وَ ذَكِّرْهُم بِأَيَّامِ اللَّهِ ، وَاجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَيْنِ فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِىَ ، وَ عَلِّمِ الْجَاهِلَ ، وَ ذَاكِرِ الْعَالِمَ ، وَ لايَكُنْ لَكَ إِلَى النَّاسِ سَفِيرٌ إِلَّا لِسَانُكَ ، وَ لا حَاجِبٌ إِلَّا وَجْهُكَ ، وَ لاتَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَةٍ عَنْ لِقَائِكَ بِهَا، فَإِنَّهَا إِنْ ذِيدَتْ عَنْ أَبْوَابِكَ فِى أَوَّلِ وِرْدِهَا، لَمْ تُحْمَدْ فِيمَا بَعْدُ عَلى قَضَائِهَا، وَانْظُرْ إِلى مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ مِنْ مَالِ اللَّهِ ، فَاصْرِفْهُ إِلى مَنْ قِبَلَكَ مِنْ ذَوِى الْعِيَالِ وَ الْمَجَاعَةِ مُصِيباً بِهِ مَوَاضِعَ الْفَاقَةِ وَالْخَلّاتِ ، وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِكَ فَاحْمِلْهُ إِلَيْنَا لِنَقْسِمَهُ فِيمَنْ قِبَلَنَا.

وَ مُرْ أَهْلَ مَكَّةَ أَنْ لايَأْخُذُوا مِنْ سَاكِنٍ أَجْراً، فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ : «سَوَاءً الْعَاكِفُ فِيهِ وَالْبَادِ»(1) فَالْعَاكِفُ : الْمُقِيمُ بِهِ ، وَالْبَادِى: الَّذِى يَحُجُّ إِلَيْهِ مِنْ غَيْرِ أَهْلِهِ ، وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ لِمَحَابِّهِ ؛ وَالسَّلامُ .»

مقدمه اى كوتاه

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 67 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه بنا به نقل مرحوم سيّد رضى به قثم بن عبّاس است كه

ص: 479


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 25.

عامل آن حضرت در مكّه بوده است. قثم برادر عبداللّه بن عبّاس و پسر عموى حضرت امير عليه السلام است، سه پسر عبّاس بن عبدالمطلب كه عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على بن ابى طالب است معروف و مشهور بوده اند: يكى عبداللّه بن عبّاس كه معروف به ابن عباس است و هم مشاور على بن ابى طالب و هم استاندار بصرۀ آن روز بوده، ديگرى عبيداللّه بن عبّاس بوده كه در آخر به معاويه پيوست و با او سازش كرد، و سوّمين پسر همين قثم بن عبّاس است كه استاندار مكّه بود.

اين نامۀ حضرت نشان مى دهد كه قثم در عين حال كه استاندار مكّه بوده، با توجّه به موقعيت مكّه كه در ايّام حج زائرين زيادى داشته اميرالحاج هم بوده، و قسمتى از اين نامه هم در تبيين امر حجّاج است.

وظيفۀ اميرالحاج در برابر مردم

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ ، وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ ، وَاجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَيْنِ فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِىَ ، وَ عَلِّمِ الْجَاهِلَ ، وَ ذَاكِرِ الْعَالِمَ »

(اما بعد؛ پس حج را براى مردم بر پاى دار، و ايّام اللّه را به ايشان يادآورى نما، و مقدارى از صبح و عصر را براى آنان بنشين و آن را كه فتوا خواهد فتوا ده، و نادان را بياموز، و با دانا گفتگو كن.)

قثم سمت اميرالحاج بودن را هم داشته و لذا حضرت او را موظف به انجام مراسم حج در معيّت مردم و حُجّاج مى فرمايد: «فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ » : حج را براى مردم بر پاى بدار. و اين به معناى راهنمايى آنها به اعمال حج است، يعنى تو هادى و راهنماى آنها در مراسم حج باش، و همين معنا دلالت بر اميرالحاج بودن قثم بن عبّاس دارد. هميشه از طرف خلفا يك نفر به عنوان اميرالحاج تعيين مى شده كه راهنماى مردم بوده و مثلاً فرمان مى داده چه وقت به عرفات و چه وقت به مشعر و چه وقت به منى بروند و كِى بازگردند. پس يكى از وظايف اميرالحاج اين بوده كه با شركت در مراسم همراه حاجيان باشد و آنان را راهنمايى كند.

ص: 480

وظيفۀ ديگر او در اين فرمان اين است كه: «وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ » : و مردم را به روزهاى خداوند يادآورى كن. يك احتمال در «ايّام اللّه» اين است كه همين ايّام حج و ايّام رمضان و روزهاى عيد فطر و قربان باشد كه داراى عظمت و شرافت و ارزش هستند؛ يعنى اين ايّام را براى مردم يادآورى كن تا آنها به مراسم مخصوص اين ايّام بپردازند و متقرّب درگاه خدا شوند. احتمال ديگرى هم داده شده كه يعنى تاريخ را براى مردم بيان كن و از گذشتگان چه خوب و چه بد يادى كن تا مردم از تاريخ گذشتگان درس بگيرند. قرآن شريف هم در مراحل مختلف به نقل تاريخ پرداخته و با اين كار مردم را به تنبّه از گذشتگان وا داشته است.

«وَاجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَيْنِ فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِىَ » اين وظيفۀ سوّمى است كه حضرت در اين دستور براى قثم تعيين فرموده اند؛ «عَصْرَيْن» تثنيۀ «عَصْر» است و آن به معناى مقدارى از بعد از ظهر و طرف غروب است، بعد از باب تغليب به مقدارى از اوّل صبح و مقدارى از آخر روز گفته مى شود؛ يعنى مقدارى از اوّل روز و مقدارى هم از آخر روز براى آنها بنشين؛ مقصود اين است كه در معرض آنها باشد تا اگر سؤالى دارند پاسخ دهد؛ اين طور نباشد كه كسى دسترسى به تو نداشته باشد و نتواند با تو تماس حاصل كند.

در مكانى كه آنها بدانند بنشين و حاجات آنها را برآورده كن؛ آن هم نه تمام روز را كه باعث خستگى تو شود و نه فقط صبح يا عصر كه برخى نتوانند با تو تماس بگيرند، بلكه مقدارى از صبح و مقدارى از عصر تا همۀ مردم بتوانند به ملاقات تو بيايند؛ چون ممكن است براى برخى از مردم امكان ملاقات صبح نباشد و بعضى هم عصرها كار داشته باشند و نتوانند به ملاقات بيايند.

«وَ عَلِّمِ الْجَاهِلَ » وظيفۀ چهارم تو ارشاد است؛ بايد خود را وقف ارشاد مردم ناآگاه كنى و مسائل و احكام را به آنها ياد دهى؛ اين منحصر به مسائل حج نيست، بلكه بايد از اين فرصت استفاده كنى و ساير احكام و تفسير قرآن را هم به مردم ياد دهى.

ص: 481

«وَ ذَاكِرِ الْعَالِمَ » و وظيفۀ پنجم تو مذاكره با علما و دانشمندان است؛ اين طور نباشد كه چون استاندار و اميرالحاج هستى خود را بگيرى و علما و دانشمندان را به حساب نياورى و به آنها بى اعتنايى كنى؛ از وظايف تو اين است كه به آنها توجّه كنى و با آنها در زمينۀ مسائل دينى و اجتماعى و سياسى مشورت و تبادل نظر نمايى.

«وَ لايَكُنْ لَكَ إِلَى النَّاسِ سَفِيرٌ إِلَّا لِسَانُكَ ، وَ لا حَاجِبٌ إِلَّا وَجْهُكَ ، وَ لاتَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَةٍ عَنْ لِقَائِكَ بِهَا، فَإِنَّهَا إِنْ ذِيدَتْ عَنْ أَبْوَابِكَ فِى أَوَّلِ وِرْدِهَا، لَمْ تُحْمَدْ فِيمَا بَعْدُ عَلى قَضَائِهَا»

(و براى تو نزد مردم پيام رسانى جز زبانت نباشد، و نه دربانى مگر رويت؛ و هيچ حاجتمند را از ديدار خود باز ندار؛ چرا كه اگر در نخستين بار از آمدنش از درهاى تو رانده شود، پس از آن براى انجام آن كار ستايش نمى شوى.)

«سفير» به معناى نماينده و پيام رسان است؛ «حاجب» هم به معناى دربان است؛ مقصود حضرت از اين دو جمله اين است كه براى تماس گرفتن با مردم احتياج به نماينده و دربان ندارى.

«وَ لايَكُنْ لَكَ إِلَى النَّاسِ سَفِيرٌ إِلَّا لِسَانُكَ » : و براى فهماندن مطالب به مردم نماينده اى غير از زبانت نباشد؛ «وَ لا حَاجِبٌ إِلَّا وَجْهُكَ » : و براى ارتباط با مردم هم غير از صورتت دربان ديگرى نداشته باش؛ مردم پيام را از زبان خودت بشنوند و با شخص خودت روبرو شوند، نه اين كه پيام را از نماينده ات بشنوند و با دربانت روبرو شوند.

«وَ لاتَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَةٍ عَنْ لِقَائِكَ بِهَا» ؛ «لاتَحْجُبَنَّ » از مادّۀ «حِجاب» به معناى مانع است، فعل «حَجَبَ » به معناى «مَنَعَ » است، «حاجِب» هم كه به معناى مانع است به اين خاطر است كه از ورود افراد ممانعت مى كند، «لاتَحْجُبَنَّ » فعل نهى مؤكد به نون تأكيد است، يعنى حتماً مانع ديدار حاجتمندان با خودت نباش و با آنها ملاقات كن.

ص: 482

«فَإِنَّهَا إِنْ ذِيدَتْ » : براى اين كه اگر منع شود «عَنْ أَبْوَابِكَ فِى أَوَّلِ وِرْدِهَا» : از درهاى تو در همان اوّل ورود «لَمْ تُحْمَدْ فِيمَا بَعْدُ عَلى قَضَائِهَا»: در پايان تو براى رفع آن احتياج مورد حمد و ستايش قرار نمى گيرى. مقصود حضرت از اين جمله اين است كه اگر براى ديدار با خودت حاجب قرار دادى و حاجتمند در همان ابتداى ورود نتوانست با تو تماس بگيرد و حاجتش را روا كند و مثلاً پاسدارهايت مانع شدند به طورى كه آنها نگران شوند، آن وقت اگر بعداً هم كار آنان را انجام دهى خشنود نمى شوند و از تو تشكّر نمى كنند، چرا كه در اوّلِ امر از تو نگران شده اند.

وظيفۀ والى در قبال بيت المال

«وَانْظُرْ إِلى مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ مِنْ مَالِ اللَّهِ ، فَاصْرِفْهُ إِلى مَنْ قِبَلَكَ مِنْ ذَوِى الْعِيَالِ وَالْمَجَاعَةِ مُصِيباً بِهِ مَوَاضِعَ الْفَاقَةِ وَ الْخَلّاتِ ، وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِكَ فَاحْمِلْهُ إِلَيْنَا لِنَقْسِمَهُ فِيمَنْ قِبَلَنَا»

(و دقّت كن به آنچه از بيت المال نزد تو گرد مى آيد، پس آن را در ميان افراد عيالمند و گرسنۀ نزد خود مصرف كن در حالى كه آن را نيز به جاهايى كه فقر و كمبود است مى رسانى، و آنچه از اين زياده آيد پس به سوى ما بفرست تا ميان آنهايى كه نزد ما هستند تقسيم نماييم.)

مقصود از «مال اللّه» بيت المال است؛ «ذَوِى العيال» يعنى افراد عيالمند و داراى زن و فرزند؛ «مَجاعَة» به معناى فقير و گرسنه است؛ «مواضع الفاقة والخلّات» يعنى جاهايى كه فقر و كمبود وجود دارد.

اين قسمت از نامۀ حضرت در غير مورد حجّاج است؛ فرموده اند: «وَانْظُرْ إِلى مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ مِنْ مَالِ اللَّهِ » : و در اموالى كه نزد تو جمع شده دقّت كن؛ اينها مال خدا و بيت المال مسلمين است، راه مصرف آن فقرا و بينوايان است.

ص: 483

«فَاصْرِفْهُ إِلى مَنْ قِبَلَكَ » : پس آن را براى كسانى كه نزد تو هستند مصرف كن «مِنْ ذَوِى الْعِيَالِ وَالْمَجَاعَةِ مُصِيباً بِهِ مَوَاضِعَ الْفَاقَةِ وَ الْخَلّاتِ » ؛ كلمۀ «مِنْ » در ابتداى اين جمله بيانيه است و اجمالى را كه در «مِنْ قِبَلَكَ » وجود دارد برطرف مى كند؛ مقصود اين است كه پولها و بيت المال را به همۀ كسانى كه نزد تو هستند نده، بلكه آنها را به مصرف عيالمندان گرسنه و مواردى كه فقر و فاقه است برسان. از اين بيان استفاده مى كنيم كه بيت المالى كه از صدقات (خمس، زكات و صدقات) است نبايد به هر كسى داده شود و موارد مصرف آن در درجۀ اوّل فقرا و نيازمندان است؛ و حتى صدقات مستحبى را اگر بخواهيم در راه صحيح آن مصرف شود، بايد به فقرا و افراد حاجتمند داده شود.

«وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِكَ فَاحْمِلْهُ إِلَيْنَا» : و آنچه را از بيت المال كه از فقراى شهر شما زياد آمده نزد ما بفرست «لِنَقْسِمَهُ فِيمَنْ قِبَلَنَا» : تا بين آنهايى كه نزد ما هستند تقسيم كنيم.

از اين قسمت از كلام حضرت نيز استفاده مى شود كه اوّلاً: اين طور نيست كه بايد همۀ آن مالياتى كه استاندار از منطقۀ خود به دست مى آورد به مركز بفرستد، بلكه بايد اوّل موارد احتياج منطقۀ خود را برآورده كند و اضافه را به مركز بفرستد، و اين همان روشى است كه مراجع ما به آن عمل مى كنند و به وكلاى خود اجازه مى دهند مقدارى از وجوه دريافتى را مصرف و بقيّه را نزد آنها بفرستند؛ و ثانياً: با توجّه به وضعيت حمل و نقل در آن روز معلوم است كه حضرت عين آن چيزى را كه اضافه آمده نمى خواهند و يك استاندار هم حق تعويض و تبديل كردن آنها را داشته، بنابراين مى توانسته اگر گندم، جو، گوسفند، شتر و يا هر چيز ديگر اضافه آمده مثلاً به طلا و نقره تبديل كند و بفرستد.

ص: 484

برابرى مسلمانان نسبت به مكّه

«وَ مُرْ أَهْلَ مَكَّةَ أَنْ لايَأْخُذُوا مِنْ سَاكِنٍ أَجْراً، فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ : «سَوَاءً الْعَاكِفُ فِيهِ وَالْبَادِ» فَالْعَاكِفُ : الْمُقِيمُ بِهِ ، وَالْبَادِى: الَّذِى يَحُجُّ إِلَيْهِ مِنْ غَيْرِ أَهْلِهِ ، وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ لِمَحَابِّهِ ؛ وَالسَّلامُ »

(و به اهل مكّه دستور ده كه از حاجيان اجاره نگيرند، چرا كه خداوند سبحان مى فرمايد:

«عاكف و بادى در آن يكسانند.» پس عاكف مقيم شهر مكّه است، و بادى كسى است كه به حج مى رود و از مردم مكّه نيست؛ خداوند ما و شما را به آنچه دوست دارد توفيق دهد؛ والسّلام.)

«مُرْ» فعل امر حاضر از مادّۀ «أمْر» به معناى فرمان است؛ مقصود از «ساكن» حجّاج و زوّارى هستند كه در ايّام حج و براى انجام مراسم حج به مكّه مى روند؛ و مقصود از «أجر» هم اجارۀ منزل و مزد محل سكونت است. مى فرمايد: به اهل مكّه دستور ده كه از زائرين و حجّاج اجارۀ منزل نگيرند. و براى توجيه فرمايش خود به آيۀ شريفۀ قرآن استدلال مى كنند و مى فرمايند: «فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ » : براى اين كه خداوند متعال فرموده است: «سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ» در سرزمين مكّه ساكنين هميشگى و زائرين و حجّاج مساوى هستند.

خداوند در اين آيه فرموده است: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذِي جَعَلْناهُ لِلنّاسِ سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ »(1) آنان كه به خدا كافر شده و مردم را از راه دين خدا منع مى كنند و نيز از مسجدالحرامى كه ما آن را براى شهرنشين و بيابانى يكسان قرار داده ايم مانع مى شوند، و كسى كه ارادۀ الحاد و تعدّى كرده و به خلق خدا ظلم و ستم كند همه را عذاب دردناك مى چشانيم.

ص: 485


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 25.

نوعاً بين مفسّرين محل اختلاف است كه آيا مقصود از «مسجدالحرام» در آيۀ شريفه فقط محدودۀ مسجدالحرام است ؟ به اين معنا كه مسجدالحرام در اين سرزمين مال همه است و هيچ كس حق جلوگيرى از ورود كسى را ندارد، و يا مقصود از مسجدالحرام همۀ حرم است و كلمۀ مسجد كنايه است ؟ برخى از مفسّرين و از جمله شافعيه معتقدند خصوص مسجدالحرام مقصود است؛ و بنابر اين قول، خانه هاى داخل شهر مكّه مال صاحبان آن است و مى توانند براى ايّام حج به زائرين اجاره دهند و اجرت بگيرند.

اما در برابر اينها اكثر مفسّرين اسلامى و از جمله ساير اهل سنّت با استناد بر رواياتى كه در اين باب داريم بر اين عقيده هستند كه مقصود همۀ حرم است، و بنابراين منازلى كه داخل شهر مكّه ساخته مى شود همگانى است و هر كسى به مكّه برود مى تواند از اين خانه ها استفاده نمايد. معمولاً كسانى مانند ابوحنيفه و مالك كه بر اين عقيده هستند، به رواياتى استدلال مى كنند كه دلالت بر اين دارد كه مكّه «مفتوح عنوة» است؛ يعنى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم مكّه را با زور و قدرت فتح كرده، بنابراين تمام شهر مكّه در اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده و متعلق به همۀ مسلمانان است و همه مى توانند از آن استفاده كنند.

ابن أبى الحديد در شرح خود به نقل از ابوحنيفه مى گويد: «و أصحاب أبى حنيفة يتمسّكون بها فى امتناع بيع دور مكّة و إجارتها» اصحاب ابوحنيفه به همين آيۀ شريفه استدلال كرده اند كه خريد و فروش و اجاره دادن خانه هاى مكّه جايز نيست. و بعد اضافه مى كند: «و هذا بناءً على أنّ المسجدالحرام هو مكّة كلّها»(1) و اين امر مبنى بر آن است كه مسجدالحرام همۀ مكّه باشد.

در تفسير قرطبى كه يكى از تفاسير اهل سنّت است و نسبتاً تفسير جامعى است و2.

ص: 486


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 32.

مرحوم علامه امينى صاحب الغدير مى فرمود: به نظر من تفسير قرطبى از همۀ تفاسير جامع تر است، در اين تفسير از عبداللّه بن عمرو از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده است كه: «عن النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم قال: إنّ اللّه تعالى حرّم مكّة فحرام بيع رباعها و أكل ثمنها - و قال - من أكل من أجر بيوت مكّة شيئاً فإنّما يأكل ناراً»(1) حرام است منازل مكّه را بفروشند و پولش را بخورند، و هر كس از پول خانه هاى مكّه و اجارۀ آن بخورد آتش خورده است.

تاريخ نشان مى دهد كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ابوبكر و عمر خانه هاى مكّه همگانى بوده، و حتى بعضى خانه ها را كه بعداً در گذاشته بودند عمر دستور مى داد در ايّام حج درهاى آنها را بِكَنند تا هر كسى بخواهد بتواند از آن خانه ها استفاده كند.

حضرت امير عليه السلام هم در اين قسمت از نامۀ خود به قثم بن عبّاس دستور مى دهد مردم مكّه را وادار كند از زائر خانۀ خدا اجاره بها و مزد دريافت نكنند. و بعد هم براى اين كه ابهامى در معناى آيه نباشد آن را معنا كرده و مى فرمايد: «فَالْعَاكِفُ : الْمُقِيمُ بِهِ ، وَالْبَادِى: الَّذِى يَحُجُّ إِلَيْهِ مِنْ غَيْرِ أَهْلِهِ » : عاكف آن كسى است كه در شهر مكّه ساكن و مقيم است، و بادى آن كسى است كه براى انجام حج از غير شهر مكّه مشغول زيارت است.

«وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ لِمَحَابِّهِ » ؛ «محابّه» يعنى چيزى كه محبوب خداوند است؛ اين دعايى است كه حضرت نسبت به كارگزاران مملكت اسلامى دارد؛ يعنى خداوند ما را به آنچه موجب رضاى اوست موفق بدارد.3.

ص: 487


1- - تفسير القرطبى، ج 12، ص 33.

«نامۀ 68»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى سلمان الفارسى قبل أيّام خلافته:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْيَا مَثَلُ الْحَيَّةِ ، لَيِّنٌ مَسُّهَا، قَاتِلٌ سَمُّهَا، فَأَعْرِضْ عَمَّا يُعْجِبُكَ فِيهَا لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكَ مِنْهَا، وَ ضَعْ عَنْكَ هُمُومَهَا لِمَا أَيْقَنْتَ [بِهِ ] مِنْ فِرَاقِهَا [وَ تَصَرُّفِ حَالاتِهَا] وَ كُنْ آنَسَ مَا تَكُونُ بِهَا أَحْذَرَ مَا تَكُونَ مِنْهَا، فَإِنَّ صَاحِبَهَا كُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِيهَا إِلى سُرُورٍ أَشْخَصَتْهُ عَنْهُ إِلى مَحْذُورٍ، أَوْ إِلى إِينَاسٍ أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلى إِيحَاشٍ ؛ وَالسَّلامُ .»

مقدمه اى بر نامه

اين نامه بر حسب نقل سيّد رضى به سلمان فارسى است پيش از آن كه خود حضرت امير عليه السلام به خلافت برسند. ابن أبى الحديد در مورد سلمان از كتاب استيعاب نقل كرده است كه: (1)«روى أبوعمر بن عبدالبرّ فى كتاب الاستيعاب، أنّ سلمان أتى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم بصدقة، فقال: هذه صدقة عليك و على أصحابك فلم يقبلها» ابوعمر فرزند عبدالبرّ در كتاب استيعاب نقل كرده است كه سلمان فارسى صدقه اى را پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورد و گفت: اين صدقه اى است براى شما و اصحابتان. حضرت آن صدقه را قبول نكرد و فرمود: «إنّه لاتحلّ لنا الصّدقة، فرفعها، ثمّ جاء من الغد بمثلها و قال هدية هذه، فقال لأصحابه: كلوا» به درستى كه صدقه بر ما حرام است. پس سلمان آن را برد، و فردا مثل همان را آورد و گفت: اين هديه است. حضرت هم به اصحاب خود فرمود: از اين هديه بخوريد.

ص: 488


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 34.

سلمان با اين روش مى خواست پيامبر را امتحان كند كه آيا واقعاً پيامبر است. به طورى كه گفته اند سلمان از آن آخرين كشيشى كه پيش او بود شنيده بود پيامبرى كه بعد از عيسى عليه السلام ظهور مى كند يكى از علائمش اين است كه صدقه نمى خورد، ولى از هديه مى خورد، از اين رو حضرت را به اين نحو امتحان كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم سلمان را از اربابش كه يك يهودى بود خريد و در راه خدا آزاد نمود.

«قال أبوعمر: و كان سلمان يسفّ الخوص و هو أمير على المدائن و يبيعه و يأكل منه و يقول: لا أحبّ أن آكل إلّامن عمل يدى و كان قد تعلّم سفّ الخوص من المدينة» مطالب جالبى ابن عبدالبرّ دربارۀ سلمان نقل مى كند، يكى از آنها اين است كه سلمان در مدينه زنبيل بافى را ياد گرفت و وقتى هم كه حاكم مدائن بود با دست خود از ليف خرما زنبيل مى بافت و از اجرت و درآمد آن ارتزاق مى كرد، و آن جيره اى را كه از بيت المال برمى داشت به فقرا و بينوايان مى داد.

و باز ابوعمر بن عبدالبرّ نقل مى كند: «و أوّل مشاهده الخندق، و هو الّذى أشار بحفره فقال أبوسفيان و أصحابه لمّا رأوه: هذه مكيدة ما كانت العرب تكيدها» سلمان در جنگ خندق حضور داشت و هم او بود كه كندن خندق را پيشنهاد داد، وقتى هم كه كفّار آمدند و خندق را ديدند ابوسفيان و اصحابش گفتند اين يك حيله اى است كه تاكنون عرب آن را نمى دانسته است. به هر حال مطالب زيادى دربارۀ سلمان گفته شده و ما از ذكر همۀ آن صرف نظر مى كنيم.

ظاهر و باطن دنيا

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْيَا مَثَلُ الْحَيَّةِ ، لَيِّنٌ مَسُّهَا، قَاتِلٌ سَمُّهَا، فَأَعْرِضْ عَمَّا يُعْجِبُكَ فِيهَا لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكَ مِنْهَا، وَ ضَعْ عَنْكَ هُمُومَهَا لِمَا أَيْقَنْتَ [بِهِ ] مِنْ فِرَاقِهَا[ وَ تَصَرُّفِ حَالاتِهَا]»

ص: 489

(اما بعد؛ جز اين نيست كه دنيا همچون مارى است كه لمس كردن آن نرم است و زهرش كشنده؛ پس روى برگردان از هر آنچه كه در دنيا تو را به شگفت مى آورد، چون اندك زمانى با تو همراه است؛ و اندوههاى آن را از خود دور ساز، چرا كه به جدايى از اين دنيا باور دارى، و نيز به دگرگونى احوال آن.)

آنچه به طور مسلّم از اين نامه حذف شده است حمد و ثناى آن است، حضرت امير عليه السلام در اين نامه به تشريح دنيا پرداخته و آن را به مار خوش خط و خالى تشبيه فرموده كه «إِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْيَا مَثَلُ الْحَيَّةِ » : جز اين نيست كه دنيا مانند مار است. «مار» در اين جملۀ حضرت مشبّه به و «دنيا» مشبّه است؛ يعنى دنيا را به مار تشبيه فرموده اند؛ مار ظاهر قشنگ و نرم و لطيفى دارد، ولى داخل دهان همين مار سمّ كشنده اى وجود دارد كه انسان را نابود مى كند؛ اين دنيا و متاع آن هم همين حالت را دارد؛ ظاهر اين دنيا فريبنده و باطنش كشنده است؛ «لَيِّنٌ مَسُّهَا، قَاتِلٌ سَمُّهَا» : لمس كردن آن نرم است، و زهرش كشنده است. يعنى وقتى به آن دست بمالند از آن نرمى و لطافت احساس مى كنند، اما همين مار سمّى كشنده دارد.

«فَأَعْرِضْ عَمَّا يُعْجِبُكَ فِيهَا» : پس دورى كن و روى برگردان از هر چيزى كه در اين دنيا براى تو جاذبه دارد و تو را به شگفت مى آورد «لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكَ مِنْهَا» : براى اين كه زمان مصاحبت و همراهى آن چيز خيلى كم است. البته ممكن است انسان در اين دنيا عمر طولانى هم داشته باشد، ولى به هر حال آن متاع دنيا كه موجب شده به آن دلبستگى پيدا كنى از تو جدا مى شود.

«وَ ضَعْ عَنْكَ هُمُومَهَا» : و غم و غصۀ دنيا را نخور؛ تأسف دنيا و متاع دنيا را نخور.

بعضى افراد هستند كه همۀ همّ آنها رسيدن به مال و مقام دنياست؛ همۀ وقتش را براى تهيّۀ منزل، ماشين و رسيدن به مقام صرف مى كند، در صورتى كه اين كار درستى نيست، و حضرت امير عليه السلام سلمان را از اين كار منع فرموده است؛ «لِمَا أَيْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا» : براى اين كه يقين دارى اين متاعى كه غصّۀ آن را مى خورى و با هزار زحمت

ص: 490

آن را به دست آورده اى از تو جدا مى شود. اگر وقت خود را براى رسيدن به مال و ثروت صرف كرده اى و يا براى رسيدن به مقام و رياست دنيا بوده، همۀ اينها از انسان جدا مى شوند و اين انسان با يك كفن از دنيا بيرون مى رود. «وَ تَصَرُّفِ حَالاتِهَا» : و براى اين كه يقين دارى كه حالات اين دنيا هم تغيير مى كند و مختلف است و هر روزى به كام يكى است.

نهى از دلبستگى به دنيا

«وَ كُنْ آنَسَ مَا تَكُونُ بِهَا أَحْذَرَ مَا تَكُونَ مِنْهَا، فَإِنَّ صَاحِبَهَا كُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِيهَا إِلى سُرُورٍ أَشْخَصَتْهُ عَنْهُ إِلى مَحْذُورٍ»

(و هرگاه دلبستگى ات به دنيا بيشتر شد از آن بيشتر برحذر باش، زيرا دنيادار هرگاه به چيزى از شادمانى دنيا اطمينان يافت او را از آن حال به سختى درآورد.)

خيلى جملۀ جالبى است؛ يعنى وقتى خيلى به يك باغى، خانه اى، ماشينى، ثروتى و يا مقامى انس گرفته و از آن خوشت آمد «أَحْذَرَ مَا تَكُونَ مِنْهَا» : از همان چيز بيشتر دورى كن؛ «فَإِنَّ صَاحِبَهَا كُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِيهَا إِلى سُرُورٍ» : زيرا هرگاه انسان به چيزى از دنيا دلبستگى پيدا كرد و او را مسرور نمود «أَشْخَصَتْهُ عَنْهُ إِلى مَحْذُورٍ» : همان چيز باعث غم و اندوه او خواهد شد.

«أَوْ إِلى إِينَاسٍ أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلى إِيحَاشٍ ؛ وَالسَّلامُ »

(يا هرگاه به دلبستگى مطمئن شد او را از آن جدا مى سازد و به سوى وحشت مى راند؛ والسّلام.)

جملۀ «أَوْ إِلى إِينَاسٍ » عطف است بر «إِلى سُرُورِ» ؛ يعنى «وَ كُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِيهَا إِلى إِينَاسٍ »؛ «ايناس» از «انس» است؛ يعنى و هر گاه انسان اطمينان پيدا مى كند و با چيزى مأنوس مى شود «أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلى إِيحَاشٍ » : آن انس را از او مى گيرد و انس او را تبديل به وحشت مى كند.

ص: 491

ابن أبى الحديد جملاتى را از بعضى بزرگان نقل كرده كه شنيدن آن خالى از فايده نيست؛ يكى اين جمله است كه: «مرّ بعض الزّهّاد بباب دارٍ وَ أهلها يبكون ميّتاً لهم، فقال: واعجبا لِقَوْمٍ مسافرين يبكون مسافراً قد بلغ منزله» بعضى از زهّاد از منزلى كه براى مرده اى گريه مى كردند عبور كردند و از روى تعجّب گفتند: عجب است از مسافرانى كه براى مسافرى كه به مقصد رسيده است گريه مى كنند.

«و كان يقال: يا ابن آدم لا تأسف على مفقود لايردّه عليك الفوت، و لاتفرح بموجود لايتركه عليك الموت»(1) بسا گفته مى شود: فرزند آدم تأسف نخور بر چيزى كه از دستت مى رود، و نيز خوشحال نگرد به موجودى كه آخرش مرگ است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته0.

ص: 492


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 40.

(درس 537) - نامۀ 69 (قسمت اوّل)

اشاره

مقدمه اى كوتاه

تمسّك به قرآن و عبرت از دنيا

ياد مرگ و حالات پس از آن

پرهيز از نفاق و اعمال خلاف

چند سفارش اخلاقى ديگر

نتيجۀ گذشت و طلب صلاح نعمت هاى الهى

ص: 493

ص: 494

«نامۀ 69 - قسمت اوّل»

و من كتاب له عليه السّلام إلى الحارث الهمدانى:

«وَ تَمَسَّكْ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ وَاسْتَنْصِحْهُ ، وَ أَحِلَّ حَلالَهُ ، وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ ، وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ ، وَاعْتَبِرْ بِمَا مَضى مِنَ الدُّنْيَا مَا بَقِىَ مِنْهَا، فَإِنَّ بَعْضَهَا يُشْبِهُ بَعْضاً، وَ آخِرُهَا لاحِقٌ بِأَوَّلِهَا، وَ كُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ ، وَ عَظِّمِ اسْمَ اللَّهِ أَنْ تَذْكُرَهُ إِلَّا عَلى حَقٍّ ، وَ أَكْثِرْ ذِكْرَ الْمَوْتِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ ، وَ لاتَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلَّا بِشَرْطٍ وَثِيقٍ ، وَاحْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ وَ يُكْرَهُ لِعَامَّةِ الْمُسْلِمِينَ ، وَاحْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يُعْمَلُ بِهِ فِى السِّرِّ وَ يُسْتَحى مِنْهُ فِى الْعَلانِيَةِ ، وَاحْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْكَرَهُ أَوِ اعْتَذَرَ مِنْهُ ، وَ لاتَجْعَلْ عِرْضَكَ غَرَضاً لِنِبَالِ الْقَوْلِ ، وَ لاتُحَدِّثِ النَّاسَ بِكُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ فَكَفى بِذَلِكَ كَذِباً، وَ لاتَرُدَّ عَلَى النَّاسِ كُلَّ مَا حَدَّثُوكَ بِهِ فَكَفى بِذَلِكَ جَهْلاً، وَاكْظِمِ الْغَيْظَ ، وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدُرَةِ ، وَاحْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ ، وَاصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَةِ تَكُنْ لَكَ الْعَاقِبَةُ ، وَاسْتَصْلِحْ كُلَّ نِعْمَةٍ أَنْعَمَهَا اللَّهُ عَلَيْكَ ، وَ لاتُضَيِّعَنَّ نِعْمَةً مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عِنْدَكَ ، وَلْيُرَ عَلَيْكَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ بِهِ عَلَيْكَ .»

مقدمه اى كوتاه

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 69 بر حسب ترتيب نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه نسبت به چند نامۀ قبل و نامه هاى بعدى مقدارى

ص: 495

طولانى تر است. بنابه نقل مرحوم سيّد رضى خطاب حضرت به حارث هَمْدانى است، بايد توجّه كنيد كه «هَمْدانى» درست است نه «هَمَدانى»، «هَمْدانى» منسوب به «هَمْدان» يكى از قبايل عرب در يمن است؛ حارث يكى از اصحاب خاص حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است و حضرت امير عليه السلام اين نامه را به اين دوستدار خود مرقوم داشته و مدار آن بر تعليم مكارم اخلاق و محاسن آداب است.

تمسّك به قرآن و عبرت از دنيا

«وَ تَمَسَّكْ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ وَاسْتَنْصِحْهُ ، وَ أَحِلَّ حَلالَهُ ، وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ ، وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ ، وَاعْتَبِرْ بِمَا مَضى مِنَ الدُّنْيَا مَا بَقِىَ مِنْهَا»

(و به ريسمان قرآن چنگ زن و از آن خيرخواهى كن، و حلال آن را حلال گير، و حرام آن را حرام شمار؛ و آنچه از حقيقت را كه پيش از اين بوده است گواهى كن، و گذشتۀ دنيا را وسيلۀ عبرت براى بقيۀ آن قرار ده.)

از اين كه اين نامۀ حضرت با جملۀ «وَ تَمَسَّكْ » شروع شده، معلوم است كه قسمتى از اين نامه را مرحوم سيّد حذف كرده است؛ زيرا «و» براى عطف است و اين جمله بر جملۀ پيش از آن كه معلوم نيست چه بوده عطف شده است. «وَ تَمَسَّكْ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ » :

و به ريسمان محكم قرآن چنگ بزن. مقصود اين است كه قرآن را كه مثل ريسمان محكم است رابط بين خود و خداى خود قرار بده و به وسيلۀ اين ريسمان با خداوند ارتباط برقرار كن. «وَاسْتَنْصِحْهُ » : و از آن طلب خيرخواهى كن. زيرا قرآن وسيلۀ ارتباط است.

حضرت امير عليه السلام قرآن را به طناب تشبيه فرموده اند؛ اگر كسى بخواهد از قلّه اى بالا برود به وسيلۀ طناب بالا مى رود، و حضرت با اين تشبيه خواسته بفهماند قرآن هم وسيلۀ ارتقاء روح و بالا رفتن انسان در مدارج معنوى است، اين رسيدن به مدارج

ص: 496

عاليه در صورتى است كه به قرآن و احكام قرآن عمل شود؛ خيرخواهى از قرآن به اين معنا نيست كه فقط قرآن را با صداى خوب بخوانند و يا آن را در جيب و يا در منزل داشته باشند، بلكه تمسّك به قرآن و خيرخواهى از آن به اين است كه دقيق آن را بخوانند و مو به مو قوانين و اوامر آن را عمل نمايند و از نواهى پرهيز كنند.

از همين جهت هم فرموده اند: «وَ أَحِلَّ حَلالَهُ ، وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ » : و حلال قرآن را حلال، و حرام آن را حرام بشماريد. اگر به حلال و حرام خداوند توجّه نكنيم از جمله كسانى خواهيم بود كه خود قرآن از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً» (1) «پروردگارا، قوم من اين قرآن را ترك كردند.» اين شكايت وقتى است كه به واجبات و حلال و حرام خداوند كه در قرآن شريف است توجّه نكنيم. نه آن گونه كه مانند اهل سنّت فقط به قرآن بچسبيم و عترت را رها كنيم و بگوييم «حسبنا كتاب اللّه»، و نه اين گونه مانند شيعيان فقط به اهل بيت بچسبيم و قرآن را در حاشيه قرار دهيم؛ بلكه بايد به هر دوى اينها توجّه كنيم تا هم قرآن و هم حديث در زندگى ما دخيل باشند.

«وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ » : و آنچه را كه در گذشته حق بوده تصديق و گواهى كن. اين جمله در مورد كتابهاى آسمانى قديم است؛ مقصود اين است كه اى حارث همدانى مثلاً تورات و انجيل و كتب آسمانى ديگر را كه قبل از قرآن حق بوده، تو نيز به حق بودن آنها گواهى بده و آنها را قبول داشته باش؛ نگو اينها گذشته است و مربوط به امّت ها و ملّت هاى قبل بوده و به ما كارى ندارد؛ درست است كه براى ما مورد عمل نيستند، ولى اين طور هم نيست كه ما آنها را قبول نداشته باشيم؛ دست نخوردۀ اين كتب چهارگانه كتب آسمانى بوده و بايد مورد قبول ما باشد، و نهايت چيزى كه هست اينها به وسيلۀ قرآن منسوخ شده و براى ما مورد عمل نيستند.0.

ص: 497


1- - سورۀ فرقان (25)، آيۀ 30.

«وَاعْتَبِرْ بِمَا مَضى مِنَ الدُّنْيَا مَا بَقِىَ مِنْهَا» : و گذشتۀ دنيا را وسيلۀ عبرت براى بقيۀ دنيا قرار بده. اين دنيا يكنواخت است؛ وقتى كه گذشته را حساب كنيم با همين زمان ما يكى است، و هميشه اين طور بوده كه قدرتمندان و زورمدارانى بوده اند و در مقابل يك عده هم فقير و زيردست بوده؛ و بالاخره تاريخ هميشه در تكرار است و بايد گذشته براى تو درس عبرت باشد و خيال نكنى كه اگر مال و ثروت يا پست و مقامى دارى براى هميشه است و از دست تو نمى رود.

«فَإِنَّ بَعْضَهَا يُشْبِهُ بَعْضاً، وَ آخِرُهَا لاحِقٌ بِأَوَّلِهَا، وَ كُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ ، وَ عَظِّمِ اسْمَ اللَّهِ أَنْ تَذْكُرَهُ إِلَّا عَلى حَقٍّ »

(چرا كه بخشى از آن به بخش ديگر شبيه است، و پايان آن به آغازش مى پيوندد، و همۀ آن متغير است و جداشونده؛ و نام خدا را بزرگ شمار از اين كه به آن سوگند ياد كنى، مگر بر امر حق.)

«فَإِنَّ بَعْضَهَا يُشْبِهُ بَعْضاً» : دليل اين كه تو بايد گذشتۀ دنيا را وسيلۀ عبرت براى آيندۀ آن قرار دهى اين است كه امور دنيا شبيه يكديگر است؛ آنچه از سختى ها و سستى ها براى گذشتگان بوده براى ما هم خواهد بود، و همين امر دليل مشابه بودن امور دنياست.

«وَ آخِرُهَا لاحِقٌ بِأَوَّلِهَا» : و آنچه در آخر دنيا انجام مى شود در اوّل دنيا هم انجام شده است. اين دنيا عالم طبيعت است، و عالم طبيعت عالم تحول و تغيير و امتحان و آزمايش است؛ پس اين تغيير و تحولات همه براى آن است كه اين انسان آزمايش شود؛ بنابراين وسايل آزمايش همگى مشابه يكديگرند.

«وَ كُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ » : و همۀ اين تعلقات دنيا متغير و زايل شدنى و از شما جدا شونده است. يعنى اگر به مال يا مقام اين دنيا دست يافته اى، از شما گرفته و از شما جدا شونده و دور شونده است.

ص: 498

«وَ عَظِّمِ اسْمَ اللَّهِ أَنْ تَذْكُرَهُ إِلَّا عَلى حَقٍّ » ؛ محتواى اين جمله از جملۀ قبل جداست و در حقيقت مطلب ديگرى است؛ مقصود حضرت اين است كه براى اسم خداوند احترام و ارزش خاصى قائل باش و به آن سوگند ياد مكن مگر در جايى كه پاى حق در ميان باشد.

ياد مرگ و حالات پس از آن

«وَ أَكْثِرْ ذِكْرَ الْمَوْتِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ ، وَ لاتَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلَّا بِشَرْطٍ وَثِيقٍ ، وَاحْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ وَ يُكْرَهُ لِعَامَّةِ الْمُسْلِمِينَ »

(و مرگ و پس از مرگ را فراوان ياد كن، و مرگ را آرزو مكن مگر به شرط محكم و استوار [امام عادل]؛ و بپرهيز از هر كارى كه انجام دهندۀ آن كار، آن را براى خود مى پسندد و براى ديگر مسلمانان ناپسند شمرده مى شود.)

اين يك فراز ديگر از نامۀ حضرت است كه در مورد مرگ و آرزوى مرگ صادر شده است؛ فرموده اند: «وَ أَكْثِرْ ذِكْرَ الْمَوْتِ » : و ياد مرگ را در خود زياد كن. از مرگ غافل نشو كه به هر حال به سراغ انسان مى آيد. «وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ » : و آنچه پس از مرگ است. مقصود حالات و مواقف بعد از مرگ است؛ و زياد به ياد مواقف و حالات بعد از مرگ باش؛ به فكرِ عالم برزخ، سكرات و سختى هاى جان كندن، حساب و كتاب، صراط ، بهشت و جهنم و عذاب خداوند در قيامت باش.

«وَ لاتَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلَّا بِشَرْطٍ وَثِيقٍ » : و از تمنّا و آرزوى مرگ كردن بپرهيز مگر اين كه اعمال صالح مورد اعتمادى داشته باشى كه اطمينان پيدا كنى پس از مرگ وضعيت خوبى خواهى داشت. و نيز گفته شده است كه «شرط وثيق» به معناى امام عادل است.

مثلاً كسى كه مى خواهد در جنگ خودش را فدا كند، بايد اوّل توجّه نمايد كه آيا خدا راضى به اين جنگ است يا نه؛ كسى كه در جنگ خود را فداى يك خان مى كند و مثلاً

ص: 499

خود را به كشتن مى دهد تا او رئيس باشد، خيلى فرق دارد با كسى كه بنا به امر امام مسلمين جهاد مى كند و در راه دين اسلام شهيد مى شود؛ اين امام مسلمانان و آن اسلامى كه او خود را فداى آن مى كند «شرط وثيق» است، ولى آن خان چون براى هوا و هوس مى جنگد «شرط وثيق» نيست.

«وَاحْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ وَ يُكْرَهُ لِعَامَّةِ الْمُسْلِمِينَ » : و پرهيز كن از كارى كه نوعاً مردم بدشان مى آيد گرچه تو خوشت بيايد. به اين معنا كه دورى كن از كارى كه انجام دهندۀ آن، آن را براى خود دوست دارد ولى اكثر مردم از آن كار كراهت دارند. براى مثال اگر كسى از تكبّر خوشش بيايد تو آن را ترك كن و از آن دورى بجوى، براى اين كه اكثر مردم از تكبّر خوششان نمى آيد.

پرهيز از نفاق و اعمال خلاف

«وَاحْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يُعْمَلُ بِهِ فِى السِّرِّ وَ يُسْتَحى مِنْهُ فِى الْعَلانِيَةِ ، وَاحْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْكَرَهُ أَوِ اعْتَذَرَ مِنْهُ »

(و برحذر باش از هر كارى كه در نهان انجام شود و در آشكار از آن شرمندگى آيد، و دورى كن از هر كارى كه اگر از آن پرسش شود انجام دهنده اش آن را انكار نمايد يا از آن عذرخواهى كند.)

گاهى انسان كار شرم آورى را در محل مخفى از مردم انجام مى دهد و اگر در آشكار از او بپرسند تو اين كار را انجام داده اى ؟ يا به طور كلّى انكار مى نمايد و يا براى انجام آن معذرت خواهى مى كند. حضرت در اين كلام به حارث همدانى و در حقيقت به همۀ شيعيان فرموده اند: از چنين كارى كه عاقبت آن انكار يا معذرت خواهى باشد پرهيز كنيد. مقصود حضرت از اين جمله اين است كه از هر كار زشت و بدى پرهيز كنيم؛ خواه آن عمل عملى است كه در اجتماع از انجام آن خجالت مى كشيم و انجام آن را انكار مى نماييم و يا براى انجام آن عذرخواهى مى كنيم.

ص: 500

چند سفارش اخلاقى ديگر

«وَ لاتَجْعَلْ عِرْضَكَ غَرَضاً لِنِبَالِ الْقَوْلِ ، وَ لاتُحَدِّثِ النَّاسَ بِكُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ فَكَفى بِذَلِكَ كَذِباً، وَ لاتَرُدَّ عَلَى النَّاسِ كُلَّ مَا حَدَّثُوكَ بِهِ فَكَفى بِذَلِكَ جَهْلاً، وَاكْظِمِ الْغَيْظَ ، وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدُرَةِ ، وَاحْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ »

(و آبروى خويش را هدف تيرهاى گفتار قرار مده، و هر آنچه را شنيدى براى مردمان بازگو مكن، كه اين نشان بر دروغگويى است؛ و هر آنچه را مردم به تو گويند ردّ مكن، كه اين دليل بر نادانى است؛ و خشم را فرو نشان، و در هنگام توانايى درگذر، و به هنگام تندخويى عاقل و صبور باش.)

«وَ لاتَجْعَلْ عِرْضَكَ غَرَضاً لِنِبَالِ الْقَوْلِ » ؛ «عِرْض» به معناى حيثيت و آبرو است، «غَرَض» به معناى هدف، و «نِبال» جمع «نَبْل» به معناى تير است؛ يعنى كارى نكن كه آبرو و حيثيت و ناموست هدف تيرهاى گفتار قرار بگيرد؛ مقصود اين است كه كارى نكن كه در معرض تهمت افراد باشى، خود را در معرض تهمت هاى مردم قرار نده.

«وَ لاتُحَدِّثِ النَّاسَ بِكُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ » : اين طور نيست كه هر چه ديگران بگويند سخن راست و درستى باشد و ممكن است بدون تحقيق سخن بگويند، بنابراين به محض شنيدن از ديگران براى افراد ديگر نقل نكن؛ «فَكَفى بِذَلِكَ كَذِباً» : چون ممكن است سخن آنها دروغ باشد و تو هم در نقل آن دروغگو درآيى.

«وَ لاتَرُدَّ عَلَى النَّاسِ كُلَّ مَا حَدَّثُوكَ بِهِ » : و اين طور هم نباشد كه هر چه ديگران بگويند تو آن را ردّ كنى و سخن آنان را دروغ بدانى؛ «فَكَفى بِذَلِكَ جَهْلاً» : زيرا همين نادرست دانستن سخن ديگران دليل بر جهالت تو است. براى اين كه بدون دليل و بدون تحقيق سخن ديگران را ردّ كرده و آن را نادرست دانسته اى، در صورتى كه امكان دارد سخن به حقى باشد.

«وَاكْظِمِ الْغَيْظَ » : و اگر غيظ و ناراحتى پيدا كرديد و به قول معروف عصبى شديد،

ص: 501

ترتيب اثر ندهيد و غيظ خود را فرو ببريد. در معاشرت با مردم، در معاشرت با همسر و فرزندان، و در معاشرت با كارگران در محيط كار و... بردبار باشيد و غيظ را فرو نشانيد تا زندگى براى شما سخت نيايد.

«وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدُرَةِ » : و هنگامى كه قدرت و توان مجازات كردن و انتقام گرفتن داريد، از مجازات صرف نظر كنيد و طرف مقابل را ببخشيد. اين كه بعضى افراد به هنگام مجازات تا گاو و ماهى جلو مى روند و اصلاً گذشت و بخششى از خود نشان نمى دهند كار درستى نيست. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى در سال هشتم مكّه را فتح نمود، با اين كه مى توانست همۀ آنان را كه در طول اين هشت سال جنگ به راه انداخته بودند نابود كند، ولى از همۀ آنها و حتى از ابوسفيان كه رئيس دشمنان اسلام بود گذشت كرد.

«وَاحْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ » : و وقتى كه غضبناك شدى حليم باش و حلم به خرج بده.

«حِلْم» به معناى عقل و صبر است، و «حليم» يعنى كسى كه عقل و صبر هميشه همراه اوست، و اگر كسى بى صبرى كند معلوم است كه عقل او به كمال نرسيده و ناقص است. پس جملۀ ديگر حضرت به حارث همدانى كه در حقيقت به همگى ماست، اين است كه هنگام غضب تعقل داشته باش و بردبارى به خرج بده.

نتيجۀ گذشت و طلب صلاح نعمت هاى الهى

«وَاصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَةِ تَكُنْ لَكَ الْعَاقِبَةُ ، وَاسْتَصْلِحْ كُلَّ نِعْمَةٍ أَنْعَمَهَا اللَّهُ عَلَيْكَ ، وَ لاتُضَيِّعَنَّ نِعْمَةً مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عِنْدَكَ ، وَلْيُرَ عَلَيْكَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ بِهِ عَلَيْكَ »

(و با داشتن قدرت اهل گذشت باش تا عاقبت از براى تو باشد، و از هر نعمتى كه خداوند آن را به تو ارزانى داشته طلب خير و صلاح كن، و هيچ نعمتى از نعمت هاى خدا را كه نزد تو است تباه مساز، و بايد كه ديده شود در تو نشان آنچه را خداوند بر تو ارزانى داشته است.)

ص: 502

«وَاصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَةِ » : و اگر دولت و قدرتى داشتى گذشت داشته باش. هيچ گاه اين طور نباشد كه بگويى چون زور و قدرت دارم، بايد انتقام را به نهايت رسانده و او را نابود كنم؛ «تَكُنْ لَكَ الْعَاقِبَةُ » : كه اگر چنين كردى عاقبت به نفع تو است. ولى اگر بكش بكش راه بيندازى، همه با تو دشمن مى شوند و به ضرر تو خواهد بود.

يكى از مواردى كه شخص رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گذشت كرد در جنگ هوازن بود؛ وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در فتح مكّه پيروز شد، مالك بن عوف با قبيلۀ خود كه از عشاير اطراف مكّه بودند گفتند مردم مكّه انسانهاى بى عُرضه اى بودند كه از محمّد صلى الله عليه و آله و سلم شكست خوردند و ما به حساب آنها مى رسيم، و با سى هزار نيرو به جنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمدند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را شكست داد و همين مالك بن عوف كه رئيس آنها بود فرار كرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زن و فرزند او را با تعدادى ديگر به اسارت گرفت، آنگاه از آنها پرسيد: مالك كجاست ؟ جواب دادند فرار كرده، حضرت زن و فرزند او را نزد كسى گذاشت و از او خواست از آنها پذيرايى كند، بعد به نيروهاى مالك فرمود: به مالك خبر دهيد اگر برگردد و نزد ما بيايد و توبه كند و مسلمان شود، زن و فرزند او و تمام مال و اموال او را برمى گردانيم و يكصد شتر هم اضافه به او خواهيم داد.

به مالك بن عوف خبر دادند، او مى دانست حرف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حرف است و بر خلاف وعدۀ خود عمل نمى كند؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بين دوست و دشمن به صداقت معروف بود و همه از اين جهت آن حضرت را مورد اعتماد و اطمينان مى دانستند؛ از اين رو مالك آمد و خود را معرفى كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم به وعدۀ خود عمل كرد و بعد نتيجۀ كار اين شد كه مالك بن عوف يكى از سرداران رشيد اسلام شد. خوب اين طور بايد نيروها را جذب اسلام كرد؛ به طور قطع اگر ما بوديم مى گفتيم مالك بن عوف باعث آن همه خونريزى شده و بايد قطعه قطعه شود به طورى كه قطعۀ كوچك او گوشش باشد!

ص: 503

على عليه السلام دست پرورده و بزرگ شده در دامان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، سخن او مساوى با عمل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و مساوى با متن اسلام است، از اين رو در اينجا فرموده اند: وقتى كه قدرت و دولت پيدا كردى اهل گذشت باش، تا اين كه عاقبت به نفع تو باشد. و در مورد مثال ما آن حركت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود كه مالك بن عوف را با حدود سى هزار نيرو متوجّه اسلام نمود؛ و صرف نظر از اسلام ظاهرى كه آنان آوردند، مالك به حقيقت و واقعيت اسلام پى برد و در راه ترويجِ آن رشادتهاى زيادى كرد به گونه اى كه يكى از سرداران مشهور اسلام شد.

«وَاسْتَصْلِحْ كُلَّ نِعْمَةٍ أَنْعَمَهَا اللَّهُ عَلَيْكَ » : و هر نعمتى را كه خداوند به تو داده از او طلب صلاح آن را بكن.

در اين جمله دو احتمال وجود دارد: يك احتمال آن كه ابن أبى الحديد و ديگران داده اند، و گفته اند مقصود شكر نعمت است؛(1) زيرا شكر نعمت، نعمت را افزونتر مى كند؛ بنابراين اصلاح هر نعمت به اين است كه تو شكر نعمت هاى الهى را انجام دهى و از اين راه نعمت خدا را نسبت به خود پايدار بگردانى.

احتمال دوّم هم اين كه مقصود از استصلاح نعمت، مصرف كردن نعمت الهى در راههاى خير و صلاح است؛ مثلاً خداوند به تو ثروت دنيا داده، استصلاح آن به اين است كه تو اين پول را در راه خدا به فقرا و بينوايان بدهى، در راه خدا صرف ازدواج پسرها و دخترهاى بى بضاعت كنى، در راه خدا خرج ساختن مدرسه و مسجد كنى، در راه خدا صرف ساختن بيمارستان و هر كار خير ديگرى كنى. پس استصلاح مال يعنى مصرف شدن مال در آن راهى كه صلاح نعمت است؛ و راههاى فساد و منكرات راه صلاح نعمت نيست؛ زيرا نعمتى كه خداوند به افراد مى دهد براى رسيدن7.

ص: 504


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 47.

به درجات و مقامات اخروى است، نه براى رسيدن به تمايلات نفسانى و خواسته هاى شهوانى.(1)

«وَ لاتُضَيِّعَنَّ نِعْمَةً مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عِنْدَكَ » ؛ آنچه را كه من در احتمال دوّم در رابطه با استصلاح نعمت گفتم با اين جمله يكى مى شود، و در حقيقت اين جملۀ دوّم عطف تفسيرى جملۀ قبل است؛ يعنى استصلاح نعمت هاى خدا به اين است كه آنها را ضايع نكنيد. وقتى اعطاى مال براى رسيدن به كمال است، صرف كردن آن در مواردى كه موجب انحطاط شود، ضايع كردن آن مال خواهد بود. وقتى راه صلاح مقام و منصب هاى دنيا به اين است كه انسان از مقام خود در راه خدا مايه بگذارد و با اين مقام حق را احيا كند و حق را به حقدار برساند، صرف آن در راه رسيدن به تمايلات دنيايى و شهوانى، ضايع كردن آن نعمت است. پس هيچ نعمتى از نعمت هاى خداوند را كه به تو اعطا كرده و نزد تو به وديعت گذاشته ضايع نگردان و در غير راه رضاى خدا به كار نگير.

دست و پا، چشم و گوش، عقل و تدبير و خلاصه همۀ حواس ظاهرى و باطنى را كه در جسم تو قرار داده و هر كدام آنها نعمتى پربها و ارزشمند است در آن راهى كه خدا خواسته صرف كن و آنها را ضايع نگردان؛ همچنين نعمت هاى خارجى مانند ثروت هاى دنيا و مقام و منصب هاى آن را نيز در راهى كه خدا خواسته مصرف نماييد و آنها را ضايع نگردانيد.

«وَلْيُرَ عَلَيْكَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ بِهِ عَلَيْكَ » ؛ اين جمله نيز دنبالۀ همان عطف تفسيرى است؛ يعنى و اين نعمت هايى كه خداوند به تو داده داراى اثراتى باشد كه اثرات آن رات.

ص: 505


1- بازگشت احتمال دوّم به احتمال اوّل است، زيرا خود استاد رحمه الله در جاى ديگر فرموده است: حقيقت شكر نعمت صرف آن است در راهى كه خداوند مقرّر كرده است؛ و آن راه رسيدن انسان به كمال معنوى است.

بندگان خدا هم مشاهده كنند. اوّلاً: آثار آن در سر و وضع خود و زن و فرزند خودتان ظاهر باشد؛ آقا ميلياردر است ولى يك سر و وضعى براى خود درست كرده كه وقتى كسى او را مى بيند به فكر مى افتد چند تومانى به او كمك كند، اصلاً حاضر نيست مقدارى از آن پولها را خرج خود و زن و فرزندش كند. ثانياً: وقتى ثروت خوبى داشتى، خوب است اثرش در ديگران هم ظاهر شود و از اين مال و ثروت شما به ديگران هم تراوش كند.

در اينجا ابن أبى الحديد(1) داستانى را از هارون الرشيد و يك درويش نقل مى كند كه: روزى هارون به وزيرش گفت مقدارى پول بردار برويم به ديدن فلان درويش و به او بدهيم، و در وقتهاى ديگر هم براى همين درويش پول فرستاده بود، وقتى هارون با وزير وارد منزل اين درويش شدند هارون ديد اين درويش يك وضع فلاكت بار عجيبى را براى خود درست كرده است، به وزير گفت حيف از اين پولهاست كه به اين شخص داده شود؛ زيرا هيچ آثارى از اين پولهايى كه براى او فرستاده شده ظاهر نيست، پولها را ندادند و برخاستند.

مقصود حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم از اين جمله اين است كه خداوند نعمت هايى را بر شما ارزانى داشته و به شما مرحمت فرموده است، پس هم خودتان از اين نعمت ها استفاده كنيد و هم به ديگران بدهيد؛ اگر چنين كنيد شكر نعمت خدا را كرده و آثار آن را نيز در خودتان ظاهر كرده ايد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته7.

ص: 506


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 47.

(درس 538) - نامۀ 69 (قسمت دوّم)

اشاره

سفارش به هزينه كردن براى آخرت

دورى از كوته نظران

سكونت در اجتماع مسلمانان

وظيفۀ خود را بشناس

توجّه به زيردستان، و حضور در نماز جمعه

اطاعت از پروردگار در همۀ امور

دورى از دنياطلبى و بدكاران

غضب، لشكر بزرگى براى شيطان

ص: 507

ص: 508

«نامۀ 69 - قسمت دوّم»

«وَاعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِينَ أَفْضَلُهُمْ تَقْدِمَةً مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ ؛ فَإِنَّكَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَيْرٍ يَبْقَ لَكَ ذُخْرُهُ ، وَ مَا تُؤَخِّرْهُ يَكُنْ لِغَيْرِكَ خَيْرُهُ ، وَاحْذَرْ صَحَابَةَ مَنْ يَفِيلُ رَأْيُهُ وَ يُنْكَرُ عَمَلُهُ ، فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ . وَاسْكُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ ؛ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ ، وَاحْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَةِ وَالْجَفَاءِ وَ قِلَّةِ الْأَعْوَانِ عَلى طَاعَةِ اللّهِ ، وَاقْصُرْ رَأْيَكَ عَلى مَا يَعْنِيكَ ، وَ إِيَّاكَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ ؛ فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّيْطَانِ وَ مَعَارِضُ [مَعَارِيضُ ] الْفِتَنِ ، وَ أَكْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلى مَنْ فُضِّلْتَ عَلَيْهِ ، فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّكْرِ، وَ لاتُسَافِرْ فِى يَوْمِ جُمُعَةٍ حَتّى تَشْهَدَ الصَّلاةَ ، إِلَّا فَاصِلاً فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ فِى أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ ، وَ أَطِعِ اللَّهَ فِى جَمِيعِ أُمُورِكَ ؛ فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ فَاضِلَةٌ عَلى مَا سِوَاهَا، وَ خَادِعْ نَفْسَكَ فِى الْعِبَادَةِ ، وَارْفُقْ بِهَا وَ لاتَقْهَرْهَا، وَ خُذْ عَفْوَهَا وَ نَشَاطَهَا إِلّا مَاكَانَ مَكْتُوباً عَلَيْكَ مِنَ الْفَرِيضَةِ ، فَإِنَّهُ لابُدَّ مِنْ قَضَائِهَا، وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا، وَ إِيَّاكَ أَنْ يَنْزِلَ بِكَ الْمَوْتُ وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّكَ فِى طَلَبِ الدُّنْيَا، وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْفُسَّاقِ ؛ فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ ، وَ وَقِّرِ اللَّهَ ، وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ ، وَاحْذَرِ الْغَضَبَ ؛ فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِيمٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِيسَ ؛ وَالسَّلامُ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 69 بود كه يك قسمت از آن را در جلسۀ پيش خوانديم و گفتيم اين نامه را حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به عنوان نصايح و مواعظ در زمينه هاى مختلفى از زندگى، به حارث بن عبداللّه بن كعب همدانى مرقوم فرموده بودند.

ص: 509

سفارش به هزينه كردن براى آخرت

ما در بحث ديروز به اين قسمت از نامه رسيديم كه فرموده اند:

«وَاعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِينَ أَفْضَلُهُمْ تَقْدمَةً مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ ؛ فَإِنَّكَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَيْرٍ يَبْقَ لَكَ ذُخْرُهُ ، وَ مَا تُؤَخِّرْهُ يَكُنْ لِغَيْرِكَ خَيْرُهُ »

(و بدان كه بى ترديد برترين مؤمنان برترين ايشان است از اين جهت كه خود و خاندان و دارايى خويش را پيشاپيش مى دهد؛ چرا كه هر خيرى كه پيشاپيش فرستى اندوختۀ آن براى تو مى ماند، و آنچه را بر جاى گذارى خير آن براى ديگرى مى باشد.)

بهترين مردم مؤمن آنهايى هستند كه بيش از همه به فكر آخرت خود هستند و از هر موقعيتى براى آخرت خود استفاده مى كنند. «تَقْدِمَةً مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ » يعنى از خودش و زن و فرزندش و مالش براى آخرت پيش مى فرستد؛ به اين معنا كه خودش را خرج اسلام مى كند و از اين راه بهرۀ اخروى مى برد؛ و نيز از زن و فرزندش براى آخرت خود پيش مى فرستد، به اين معنا كه اهل و عيال خود را خرج اسلام مى كند؛ همچنين از مال خود براى آخرت خود استفاده مى كند، به اين معنا كه مال و ثروت را در راه اسلام و ترويج دين و در راه فقرا و مساكين مصرف مى كند و از اين راه بهرۀ اخروى مى برد. «تَقْدِمَةً » مصدر باب تفعيل است و با «تقديم» به يك معناست، و مقصود اين است كه بعضى از مؤمنان از همه چيز به نفع آخرت خود استفاده مى كنند و همه چيز را براى آخرت خود مى خواهند.

«فَاِنَّكَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَيْرٍ يَبْقَ لَكَ ذُخْرُهُ » : براى اين كه اگر از خوبى ها براى خود پيش بفرستى برايت ذخيره مى شود. و خداوند هم در قرآن شريف فرموده است:

«وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ » (1) «و آنچه را براى خودتان از خير و

ص: 510


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 110.

خوبى پيش فرستاده باشيد نزد خدا خواهيد يافت.» مقصود اين است كه هر خير و خوبى كه براى آخرت خود ذخيره كنيد نزد خدا ثابت و باقى مى ماند و در قيامت از آن بهره مند مى شويد.

«وَ مَا تُؤَخِّرْهُ يَكُنْ لِغَيْرِكَ خَيْرُهُ » : اما آن مال و ثروتى را كه باقى مى گذارى بهرۀ خير آن براى ديگران خواهد بود. مال و ثروت را اندوخته مى كنيد و از آن براى آخرت خود استفاده نمى كنيد، آن وقت همين مال و ثروت به عنوان ارث به دست ديگران مى افتد و چه بسا وارثان آن اموال را در راه خير مصرف كنند و بهره هاى خوب آن اموال را نصيب خود گردانند.

پس هشيار باش كه بايد بهترين استفاده را از اموال و دارايى ات براى آخرت خود ببرى. قرآن شريف در اين مورد به قارون خطاب فرموده است: «وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا» (1) «و بهرۀ خود را از دنيا فراموش نكن.» نمى خواهد بگويد كاخ بساز و از دنيا بهره گير، بلكه مى خواهد بگويد از اين اموال و ثروتى كه در دست دارى براى آخرتت هم بهره اى بگير.

دورى از كوته نظران

«وَاحْذَرْ صَحَابَةَ مَنْ يَفِيلُ رَأْيُهُ وَ يُنْكَرُ عَمَلُهُ ، فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ »

(و بپرهيز از همراهى كسى كه انديشه اش سست و كردارش ناپسند است، زيرا دوست به وسيلۀ دوست خود سنجيده مى شود.)

«يَفيلُ » از مادّۀ «فال» و به معناى ضعيف است؛ عمل انسان در انتخاب دوست و رفيق اوست، مخصوصاً جوانها مواظب باشند كه تحت تأثير احساسات با هر كسى مصاحبت و رفاقت نكنند؛ زيرا ممكن است رفيق بد دنيا و آخرت انسان را نابود كند.

ص: 511


1- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 77.

در اينجا حضرت فرموده اند: از مصاحبت و همراهى و رفاقت با كسانى كه داراى رأى ضعيف هستند و نيز كسانى كه كار آنها مورد نفرت ديگران است دورى كن.

آنهايى كه عقل و فكرى ندارند تا تو از عقل و فكر آنها استفاده كنى، و آنهايى كه كارشان منكر و مورد نفرت جامعه است، نبايد مصاحب و رفيق و يار تو باشند؛ «فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ » : زيرا رفيق شناخته مى شود به وسيلۀ رفيقش؛ يعنى مردم شخص را به رفيقش مى سنجند، فرد را با رفيقش مى شناسند؛ وقتى مردم مشاهده كنند كه يك فرد لاابالى مصاحب و همراه شماست، فكر مى كنند كه اين هم لابد مثل اوست. پس هميشه بايد در انتخاب دوست و همنشين اين توجّه را داشت كه او از انديشه و عمل خوبى برخوردار باشد.

سكونت در اجتماع مسلمانان

«وَاسْكُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ ؛ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ ، وَاحْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَةِ وَالْجَفَاءِ وَ قِلَّةِ الْأَعْوَانِ عَلى طَاعَةِ اللَّهِ »

(و در شهرهاى بزرگ سكونت گزين؛ كه جايگاه گرد آمدن مسلمانان است؛ و دورى كن از جاهاى غفلت [از خدا] و ظلم، و نيز از جاهايى كه براى فرمانبردارى از خداوند ياوران كمترى هست.)

«وَاسْكُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ » : و سكونت خود را به شهرهاى بزرگ اختصاص ده و در شهرهاى بزرگ ساكن شو؛ «فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ » : براى اين كه شهرهاى بزرگ محل اجتماع مسلمانان. است و مسلمانان در زندگى خواه براى دنيا و خواه براى آخرت به يكديگر نيازمند هستند و بايد از انديشه ها و از اموال يكديگر استفاده كنند.

«وَاحْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَةِ وَالْجَفَاءِ» : و از جاهايى كه جاى غفلت و ظلم است دورى كن.

مقصود از «منازل الغفلة» جاهايى است كه مردم در غفلت از خدا و قيامت هستند و به

ص: 512

همين خاطر در انحطاط قرار دارند؛ و «جَفاء» به معناى ظلم است؛ يعنى از منزلها و مكانهايى كه غفلت از خدا و ظلم در آن وجود دارد دورى كن و در اين گونه اماكن رفت و شد نداشته باش.

«وَ قِلَّةِ الْأَعْوَانِ عَلى طَاعَةِ اللَّهِ » ؛ اين عبارت عطف بر «الغفلة» است؛ يعنى «واحذر منازل قلّة الأعوان على طاعة اللّه» : و از منازل و اما كنى كه در آن ياورى براى عبادت خداوند ندارى پرهيز كن. فرد مسلمان براى احياى دين خود و براى انجام واجبات دينى بايد در ميان مسلمانان باشد تا اگر مثلاً كسى بخواهد از عبادت او جلوگيرى كند افرادى به كمك او بشتابند، مسلمانى كه در كشور غير اسلامى زندگى مى كند بسا ناگزير است براى انجام واجبات خود در تقيه باشد و در خفا عبادت كند. روى اين حساب حضرت دستور مى دهند كه محل سكونت خود را درجاى مناسب با مردم هم كيش خود قرار ده تا هم از فكر هم كيشان خود استفاده كنى و هم براى انجام واجبات دينى خود كمك و ياور داشته باشى.

وظيفۀ خود را بشناس

«وَاقْصُرْ رَأْيَكَ عَلى مَا يَعْنِيكَ ، وَ إِيَّاكَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ ؛ فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّيْطَانِ وَ مَعَارِضُ [مَعَارِيضُ ] الْفِتَنِ »

(و انديشۀ خود را تنها بر آنچه تو را به كار آيد منحصر گردان؛ و از نشستن بر سر بازارها برحذر باش، كه آنجا جايگاه حضور شيطان است و محل عرضۀ فتنه ها.)

اينها جملات مختلف و متفرقى است كه حضرت امير عليه السلام بر حسب ظاهر براى ارشاد حارث همدانى و در واقع براى همۀ افراد بيان فرموده اند. در جملۀ اوّل از اين دو جمله فرموده اند: «وَاقْصُرْ رَأْيَكَ عَلى مَا يَعْنِيكَ » : و فكر و انديشۀ خود را بر آن چيزهايى كه به دردت مى خورد منحصر بگردان. يك سنخ از كارهاى دنيا به درد تو

ص: 513

نمى خورد و ارتباطى هم با تو ندارد، پس در آنها مداخله نكن؛ ببين وظيفۀ تو چيست، به همان وظيفه ات بينديش و در همان محدوده فعاليت كن.

«وَ إِيَّاكَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ » ؛ «إيّاك» از باب تحذير و منصوب است و فعل آن حذف شده است، «مَقَاعِد» جمع «مَقْعَد» و به معناى محل هاى نشستن است، و «أسواق» جمع «سوق» و به معناى بازارهاست؛ يعنى خويشتن را از نشستن در بازارها دور بدار، و بازار را پاتوق خود قرار نده؛ «فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّيْطَانِ » : براى اين كه بازارها هم جايگاه حضور شيطان است «وَ مَعَارِضُ [مَعَارِيضُ ] الْفِتَنِ » : و هم جايى است كه انسان در معرض فتنه قرار مى گيرد.

البته وضع بازار در زمان حضرت امير عليه السلام و زمانهاى بعد از آن مانند زمان ما ثابت نبوده، و معمولاً بازارها مانند بازارهاى موسمى و هفتگى، مثل چهارشنبه بازار و دوشنبه بازار و جمعه بازار بوده كه معمولاً در اين گونه بازارها همه جور آدم مى آمده و بيشتر هم سر همديگر كلاه مى گذاشته و به هم كلك مى زده اند، معاملات ربوى و فريب دادن افراد در اين گونه بازارها رواج داشته و دارد، به اين دليل كه اجناس فاسد و كم ارزش را عرضه مى كرده و به اسم حراج با قيمت هاى بيشترى به فروش مى رسانده اند. يك چنين بازارى مسلّماً هم جايگاه حضور شيطان و هم محل عرضۀ فتنه هاست، و انسان مؤمن بايد خود را از چنين بازارى دور بدارد.

نسخه هاى نهج البلاغه در عبارت «معاريض الفتن» اختلاف دارند؛ در بعضى نسخه ها «مَعارِض» است و آن جمع «مَعْرَض» و به معناى محل عرضه است، و در بسيارى از نسخه ها «معاريض» و مفرد آن «مِعْراض» است. «معراض» يك ابزار جنگى بوده كه با چوب ساخته مى شده، مانند تير، ولى وسط آن مقدارى پهن تر و در آخر آن هم پر نداشته، خصوصيت اين ابزار جنگى اين بوده كه وقتى به كسى مى خورده او را ناكار مى كرده است. در اين عبارت حضرت بازار را تشبيه به همين ابزار جنگى مى كند

ص: 514

تا بفهماند خطر نشستن در بازارهاى آن روز زياد است. به هر حال نسخه هاى نهج البلاغه در اين مورد مختلف است و به نظر ما با توجّه به «مَحاضِر» كه در جملۀ قبل بود «مَعارِض» بهتر از «مَعاريض» است.

توجّه به زيردستان، و حضور در نماز جمعه

«وَ أَكْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلى مَنْ فُضِّلْتَ عَلَيْهِ ، فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّكْرِ، وَ لاتُسَافِرْ فِى يَوْمِ جُمُعَةٍ حَتّى تَشْهَدَ الصَّلاةَ ، إِلَّا فَاصِلاً فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ فِى أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ »

(و فراوان بنگر به كسى كه بر او برترى داده شده اى، چرا كه اين كار از درهاى شكرگزارى است؛ و در روز جمعه سفر مكن تا به نماز جمعه حاضر شوى، مگر اين كه در راه خدا جدا شوى يا در كارى كه براى آن معذورى.)

براى توجّه بيشتر به زيردستان فرموده اند: «وَ أَكْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلى مَنْ فُضِّلْتَ عَلَيْهِ » :

و به زيردستان خود توجّه بيشترى بكن؛ فرضاً شما مال و ثروت بيشترى داريد، يا شما مقام و قدرتى داريد و خلاصه به نحوى بر ديگران برترى داريد، در اين صورت به زيردستان توجّه كنيد و مقدارى از آن مال و ثروت را به آنها بدهيد و از آن مقام و قدرت به نفع زيردستانِ خود اعمال كنيد؛ «فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّكْرِ» : زيرا همين توجّه به ديگران و تلاش براى رفع نياز آنها از درهاى شكر و سپاسگزارى خداوند است.

عبارت «مَنْ فُضِّلْتَ عَلَيْهِ » يعنى كسى كه تو بر او برترى داده شده اى؛ يعنى خدا تو را برترى داده و مال و ثروت يا مقام و قدرت داده، پس تو بايد توجّهت به آنهايى كه از آنها برترى دارى زياد باشد و از آنان رفع نياز كنى، كه اين كار يكى از وسايل شكرگزارى است.

«وَ لاتُسَافِرْ فِى يَوْمِ جُمُعَةٍ حَتّى تَشْهَدَ الصَّلاةَ » ؛ گرچه خطاب حضرت در اين نامه

ص: 515

به حارث همدانى است، ولى در حقيقت با همۀ مسلمانان در همۀ ادوار تاريخ است.

مى فرمايند: در روز جمعه مسافرت نكنيد تا نماز جمعه را برگزار نماييد. نماز جمعه سبب شوكت و عظمت اسلام و مسلمين است. واقعاً باعث تأسف است كه اكثر مسلمانان روزهاى جمعه از شهر بيرون مى زنند و براى تفريح به كوه و باغ و صحرا مى روند و به نماز جمعه توجّهى نمى كنند، در صورتى كه حضرت فرموده: «إِلَّا فَاصِلاً فِى سَبِيلِ اللَّهِ » : مگر اين كه در راه خدا جدا شوى؛ «فاصِلاً» از مادّۀ «فَصْل» به معناى جدايى است؛ يعنى مثلاً در راه خدا براى جهاد با دشمنان اسلام از جمعيت شهر جدا شده اى، در اين صورت شركت در نماز جمعه براى شما لازم نيست. «أَوْ فِى أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ » : و يا در كارى كه واقعاً ضرورت دارد و حياتى است.

پس موارد استثناء از شركت در نماز جمعه فقط دو مورد - يكى موقع شركت در جبهه و جنگ و ديگرى سفر ضرورى و حياتى - است؛ و مسلّماً در زمان ما اگر نماز جامع شرايط باشد، ترك كردن آن خالى از اشكال نيست.

اطاعت از پروردگار در همۀ امور

«وَ أَطِعِ اللَّهَ فِى جَمِيعِ أُمُورِكَ ؛ فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ فَاضِلَةٌ عَلى مَا سِوَاهَا، وَ خَادِعْ نَفْسَكَ فِى الْعِبَادَةِ ، وَارْفُقْ بِهَا وَ لاتَقْهَرْهَا، وَ خُذْ عَفْوَهَا وَ نَشَاطَهَا إِلّا مَاكَانَ مَكْتُوباً عَلَيْكَ مِنَ الْفَرِيضَةِ ، فَإِنَّهُ لابُدَّ مِنْ قَضَائِهَا، وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا»

(و در همۀ كارهايت خداوند را اطاعت نما، زيرا طاعت الهى از هر كارى ديگر برتر است؛ و نفس خود را از براى عبادت بفريب، و با او مدارا كن و بر او زورگويى مكن، و او را به هنگام گذشت و شادمانى اش درياب مگر آنچه از واجبات بر تو نوشته شده است، كه ناچارى از انجام دادن آن، و نيز از اين كه در وقت آن را به جا آورى.)

مقصود از جملۀ «أَطِعِ اللَّهَ فِى جَمِيعِ أُمُورِكَ » اين است كه در انجام هر كارى

ص: 516

اطاعت خدا را در نظر بگير، و اگر مثلاً خواستى كارى را انجام دهى و ديدى اطاعت و رضايت خدا در آن نيست آن را ترك كن و انجام نده؛ به هنگام رفت و آمد، كاركردن، خوردن و خوابيدن و هر كار ديگر فقط به فكر خدا باش و براى خدا انجام بده، چرا؟ «فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ فَاضِلَةٌ عَلى مَا سِوَاهَا» : زيرا اطاعت خدا و جلب رضايت او بهترين كارهاست. «فاضلة» به معناى برتر و با فضيلت است؛ يعنى كار با فضيلت اطاعت خداوند است، و كارى كه براى خدا انجام نشود اطاعت خدا نيست گرچه به ظاهر در قالب عبادت خدا باشد، مانند نماز و روزه اى كه ريايى و براى خودنمايى انجام شود.

«وَ خَادِعْ نَفْسَكَ فِى الْعِبَادَةِ » ؛ «خادِعْ » فعل امر از «خُدْعَة» است؛ يعنى در عبادت خدا با نفس خود نيرنگ بزن و با او خدعه كن؛ مثل اين كه با كودك خدعه مى كنى و به او مى گويى اگر فلان كار را كردى فلان جايزه را برايت مى خرم، با نفس خود هم يك چنين نيرنگى بزن و مثلاً بگو اگر فلان عبادت را انجام دادى در قيامت فلان بهره را در بهشت خواهى برد؛ پس همان طورى كه كودك را با شوق جايزه به كار نيك وادار مى كنى، نفس خود را هم با شوق بهشت و نعمت هاى بهشتى به كارهاى نيك تشويق كن.

«وَارْفُقْ بِهَا» : البته در اين كار با نفس خود رفق و مدارا كن تا با ميل و شوق بيشتر به عبادت مشغول شود؛ «وَ لاتَقْهَرْهَا» : و با او زورگويى نكن؛ يعنى يك عبادت سخت و مشكل را به زور بر خودت هموار نگردان كه ممكن است حالت سرخوردگى پيدا كنى و يكباره عبادت را ترك كنى.

«وَ خُذْ عَفْوَهَا وَ نَشَاطَهَا إِلّا مَاكَانَ مَكْتُوباً عَلَيْكَ مِنَ الْفَرِيضَةِ » : و نفس خود را هنگامى كه حال عبادت ندارد عفو كن و عذر او را بپذير، و هنگامى كه نشاط دارد ترك عبادت او را قبول كن؛ مگر اين كه آن عبادت از عبادتهاى واجب باشد، كه در اين صورت ناگزير بايد نفس را بر انجام واجبات مجبور كنى.

«فَإِنَّهُ لابُدَّ مِنْ قَضَائِهَا، وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا» : نماز واجب و يا هر عبادت واجب

ص: 517

ديگر را بايد در وقت آن انجام داد. اگر واجب الهى نماز است بايد در وقت خوانده شود، اگر روزه است بايد توجّه داشت كه هرگاه وقت آن مى رسد آن را انجام داد، اگر حج و يا هر عبادت ديگرى است بايد آن را در وقتش انجام داد.

بنابراين امورى كه انسان انجام مى دهد بر دو قسم است: يك قسم امورى كه از واجبات الهى محسوب مى شود؛ اين قسم را به هر نحوى كه هست بايد انجام داد و هر كدام را هم در وقت؛ و اگر احياناً مراقب وقت آن نشديم و فراموش شد، در خارج از وقت بايد قضاى آن را انجام داد. قسم ديگر امور و يا عبادتهاى مستحبى است كه بايد براى انجام آن با نفس خدعه نموده و حتى الامكان آنها را نيز انجام داد، و هر گاه نفس در انجام برخى از آنها كسل بود با او مدارا نموده و عذر او را پذيرفت.

دورى از دنياطلبى و بدكاران

«وَ إِيَّاكَ أَنْ يَنْزِلَ بِكَ الْمَوْتُ وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّكَ فِى طَلَبِ الدُّنْيَا، وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْفُسَّاقِ ؛ فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ »

(ومبادا كه مرگ بر تو فرود آيد و حال آن كه تو در جستجوى دنيا از پروردگار خويش گريزان باشى؛ و از همنشينى با بدكاران بپرهيز، چرا كه بد با بد مى پيوندد.)

بالاخره مرگ به سراغ انسان آمده و گريبان او را مى گيرد، حضرت مى فرمايند: حال كه چنين است، نكند مرگ بر تو وارد شود در حالى كه تو در طلب دنيا از خدا گريزان هستى. «آبق» به بنده اى گفته مى شود كه گريزان از مولا و آقاى خود باشد. خوب وقتى كه انسان براى رسيدن به كمالات از راه عبادت به اين دنيا آمده است، حال اگر از عبادت غافل شده و سرگرم دنياطلبى و جمع آورى مال دنيا شود، مانند بندۀ گريزان از مولاى خود شده است؛ و اگر در اين حال مرگ به سراغ او بيايد، در بدترين حالات مرگ را ملاقات نموده و عاقبت بدى خواهد داشت.

ص: 518

«وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْفُسَّاقِ » ؛ «إيّاك» مفعول فعلِ محذوف است و در اصل «بَعِّدْ نَفْسَكَ » بوده، «مصاحبة» از مادّۀ «صَحِبَ » و به معناى همراهى و همنشينى است، «فسّاق» هم جمع «فاسق» و به معناى گناهكاران و خلافكاران است؛ حضرت امير عليه السلام فرموده اند: خود را از همنشينى و رفاقت با فاسقان دور بدار و با آنان همراه نباش؛ «فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ » : براى اين كه بد با بد همنشين مى شود؛ وقتى تو با افراد بد آمد و شد داشتى تو را هم به بدى مى شناسند.

غضب، لشكر بزرگى براى شيطان

«وَ وَقِّرِ اللَّهَ ، وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ ، وَاحْذَرِ الْغَضَبَ ؛ فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِيمٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِيسَ ؛ وَالسَّلامُ »

(و خداوند را بزرگ و محترم شمار، و دوستان او را دوست بدار، و از خشم برحذر باش، كه آن لشكر بزرگى از لشكريان شيطان است؛ والسّلام.)

«وَ وَقِّرِ اللَّهَ » : و خداوند را بزرگ و با عظمت بدان؛ خدا را با عظمت بدان و او را كوچك نشمار؛ «وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ » : و دوستان خدا را هم دوست بدار. وقتى مسلمان هستى و بر اثر مسلمانى خداپرست هستى و او را دوست مى دارى، بايد دوستان خدا را هم دوست بدارى و با آنان ملاطفت و مهربانى داشته باشى. در آيۀ شريفه آمده است: «رُحَماءُ بَيْنَهُمْ »(1) مؤمنين با يكديگر مشفق و مهربان هستند.

«وَاحْذَرِ الْغَضَبَ » : و از غضب و عصبانيت هم به دور باش؛ «فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِيمٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِيسَ » : براى اين كه غضب به تنهايى لشكر بزرگى است براى شيطان. وقتى كه انسان غضب مى كند عقلش پوشيده مى شود و هر چه به زبانش بيايد مى گويد، وقتى انسان غضب مى كند حرمت اشخاص را نمى شناسد و به آنها اهانت و بى احترامى

ص: 519


1- سورۀ فتح (48)، آيۀ 29.

مى كند، وقتى انسان غضبناك شود بدون جهت مى زند و يك آدم ديگر را مى كشد يا اموال مردم را از ميان مى برد، و به طور خلاصه وقتى انسان غضبناك مى شود خيلى از گناهان و خلافكاريها را مرتكب مى شود، به همين جهت هم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آن را به تنهايى يك لشكر بزرگ براى شيطان معرفى فرموده است.

شيطان جنود و لشكريان فراوانى دارد، جهل و نادانى از لشكريان شيطان است، هواهاى نفسانى و تمايلات شهوانى از لشكريان شيطان است، خمر و ميسر (قماربازى) از لشكريان شيطان هستند و... اين غضب هم از لشكريان شيطان است، ولى در مورد آن فرموده: «جُنْدٌ عَظِيمٌ » : لشكر بسيار بزرگى است «مِنْ جُنُودِ إِبْلِيسَ » : از لشكريان شيطان.

از اين كه حضرت على عليه السلام «غضب» را با صفت «عظيم» معرفى فرموده، معلوم مى شود كاربرد غضب براى شيطان خيلى زياد است، و ما نيز بايد در خاموش كردن آن در وجود خود كمال توجّه را داشته باشيم؛ إن شاءاللّه خداوند ما را از شرّ آن محفوظ بدارد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 520

(درس 539) - نامۀ 70

اشاره

موقعيت مدينه و شخصيت سهل بن حنيف

عدم تأسف بر رفتن اهل دنيا

تشفّى خاطر تو، و گمراهى اهل دنيا

كسانى كه عدالت را شناخته اند

آنها نه از ظلم فرار كرده و نه به عدل پناه برده اند

نامۀ 71

منذر بن جارود عبدى

من تو را چون پدرت صالح پنداشتم

نابود كردن آخرت خود با آباد نمودن دنيا

عدم شايستگى منذر براى والى بودن

ص: 521

ص: 522

«نامۀ 70»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى سهل بن حُنَيْف الأنصارى، و هو عامله على المدينة، فى معنى قوم من أهلها لحقوا بمعاوية:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِى أَنَّ رِجَالاً مِمَّنْ قِبَلَكَ يَتَسَلَّلُونَ إِلى مُعَاوِيَةَ ، فَلا تَأْسَفْ عَلى مَا يَفُوتُكَ مِنْ عَدَدِهِمْ ، وَ يَذْهَبُ عَنْكَ مِنْ مَدَدِهِمْ ، فَكَفى لَهُمْ غَيّاً، وَ لَكَ مِنْهُمْ شَافِياً، فِرَارُهُمْ مِنَ الْهُدى وَالْحَقِّ ، وَ إِيضَاعُهُمْ إِلَى الْعَمى وَالْجَهْلِ ، وَ إِنَّمَا هُمْ أَهْلُ دُنْيَا مُقْبِلُونَ عَلَيْهَا، وَ مُهْطِعُونَ إِلَيْهَا، وَ قَدْ عَرَفُوا الْعَدْلَ وَ رَأَوْهُ وَ سَمِعُوهُ وَ وَعَوْهُ ، وَ عَلِمُوا أَنَّ النَّاسَ عِنْدَنَا فِى الْحَقِّ أُسْوَةٌ ، فَهَرَبُوا إِلَى الْأَثَرَةِ ، فَبُعْداً لَهُمْ وَ سُحْقاً.

إِنَّهُمْ - وَاللَّهِ - لَمْ يَنْفِرُوا مِنْ جَوْرٍ، وَ لَمْ يَلْحَقُوا بِعَدْلٍ ، وَ إِنَّا لَنَطْمَعُ فِى هَذَا الْأَمْرِ أَنْ يُذَلِّلَ اللَّهُ لَنَا صَعْبَهُ ، وَ يُسَهِّلَ لَنَا حَزْنَهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ ؛ وَالسَّلامُ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه نامۀ 70 است. اين نامه بنا به تيترى كه مرحوم سيّد رضى براى آن ترتيب داده، به سهل بن حنيف انصارى است كه در آن وقت استاندار حضرت در شهر مدينه بود.

موقعيت مدينه و شخصيت سهل بن حنيف

وقتى مردم مدينه بعد از عثمان با حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت كردند، مدينه پايتخت اسلام بود؛ چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در اين شهر سكونت داشت و خلفاى

ص: 523

سه گانۀ بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم در اين شهر بودند، و روى اين حساب اين معنا كه مدينه پايتخت اسلام است در بين مسلمانان جا افتاده بود.

ولى وقتى حضرت امير عليه السلام رسماً به عنوان خليفه برگزيده شد، عايشه و طلحه و زبير نقض بيعت كرده و جنگ جمل را در بصره به راه انداختند؛ حضرت براى سركوبى آنان عازم بصره شدند و سهل بن حنيف انصارى را به عنوان استاندار در منطقۀ مدينه انتخاب فرمودند، كه اين انتخاب مقام والاى سهل بن حنيف را مى فهماند. اينها دو برادر بودند كه يكى از آنها همين سهل و ديگرى عثمان بن حنيف است كه استاندار بصره بود.

اين دو برادر از شيعيان خيلى مخلص حضرت امير عليه السلام بودند و حضرت هم به آنها علاقه داشت، به نحوى كه وقتى سهل بن حنيف از دنيا رفت اميرالمؤمنين عليه السلام خيلى اظهار ناراحتى كردند. باز در اهميت اين فرد چنين گفته اند كه وقتى از دنيا رفت حضرت امير عليه السلام نماز ميّت را بر او خواندند، و وقتى جنازۀ سهل را مى بردند چون عدۀ ديگرى به تشييع كنندگان اضافه شدند حضرت دستور دادند جنازه را به زمين گذاشته و نماز ديگرى به سهل خواندند، باز در بين راه عدۀ ديگرى رسيدند و حضرت تا پنج مرتبه نماز ميّت را بر او خواندند؛ قبر سهل بن حنيف بين كوفه و نجف اشرف است در همين جايى كه معروف به «سهله» مى باشد.

شهر مدينه از اين جهت كه پايتخت كشور اسلام بود جايگاه رؤساى قبايل و شيوخ عرب و شخصيت هاى بسيارى شده بود؛ و وقتى حضرت امير عليه السلام انتخاب شد، اينها ديدند نمى توانند با على عليه السلام كنار بيايند؛ مال و مقام مى خواستند، على عليه السلام هم كه اهل اين حرفها نبود، از اين رو آنها تك تك مدينه را ترك گفته و به جرگۀ معاويه مى پيوستند، سهل از موضوع نگران شده و خبر به حضرت امير رسيده بود، آن حضرت درصدد دلجويى از سهل بن حنيف برآمده و اين نامه را به عنوان دلجويى به سهل نوشته اند.

ص: 524

عدم تأسف بر رفتن اهل دنيا

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِى أَنَّ رِجَالاً مِمَّنْ قِبَلَكَ يَتَسَلَّلُونَ إِلى مُعَاوِيَةَ ، فَلا تَأْسَفْ عَلى مَا يَفُوتُكَ مِنْ عَدَدِهِمْ ، وَ يَذْهَبُ عَنْكَ مِنْ مَدَدِهِمْ »

(اما بعد؛ به من خبر رسيده است كه مردانى از آنان كه نزد تو هستند مخفيانه به معاويه مى پيوندند، پس افسوس مخور بر آن تعداد از ايشان كه از دست تو مى رود، و نيز بر يارى آنها كه از تو كم مى گردد.)

حضرت امير عليه السلام در اين نامه و امثال آن فرموده اند: «فَقَدْ بَلَغَنِى...» يعنى به من خبر داده شده. من بارها گفته ام از اين فرمايش چنين استفاده مى شود كه حضرت در آن منطقه افرادى داشته كه خبير و بصير بوده و اين نحو گزارشات را براى اميرالمؤمنين عليه السلام مى نوشته و به آن حضرت مى رسانده اند، كه در اصطلاح به اين افراد «عين» گفته مى شده است.

در اين نامه حضرت به سهل مى نويسند: به من رسيده كه «أَنَّ رِجَالاً مِمَّنْ قِبَلَكَ » :

مردانى از آن افرادى كه اطراف تو هستند «يَتَسَلَّلُونَ إِلى مُعَاوِيَةَ » : مخفيانه فرار كرده و به طرف معاويه رفته اند «فَلا تَأْسَفْ عَلى مَا يَفُوتُكَ مِنْ عَدَدِهِمْ » : پس افسوس مخور بر آن عددى كه از آنها از دست تو رفته است. هر چه اين افراد زودتر بروند بهتر است؛ زيرا كه از شرّشان نجات پيدا مى كنى، اينها شخصيت هاى دروغين و پر توقّعى هستند كه براى دنيا و مقام دنيا دور هر رئيسى را مى گيرند و براى او سينه مى زنند، ولى وقتى مى فهمند خبرى نيست و چيزى از او در نمى آيد اطرافش را خالى كرده و پشت سر او ياوه گويى مى كنند. «وَ يَذْهَبُ عَنْكَ مِنْ مَدَدِهِمْ » : و نيز بر آن كمكى كه از آنها از دست تو رفته است تأسف نخور و اندوهگين نباش.

ص: 525

تشفّى خاطر تو، و گمراهى اهل دنيا

«فَكَفى لَهُمْ غَيّاً، وَ لَكَ مِنْهُمْ شَافِياً، فِرَارُهُمْ مِنَ الْهُدى وَالْحَقِّ ، وَ إِيضَاعُهُمْ إِلَى الْعَمى وَالْجَهْلِ »

(پس بس است براى آنان اين گمراهى، و براى تو از ايشان تشفّى خاطر است؛ [و كفايت مى كند آنها را] كه از هدايت و حقيقت فرار كرده اند، و به سوى كورى و نادانى شتافته اند.)

حضرت امير عليه السلام براى دلجويى از سهل فرموده اند: همين كه راه حق را رها كرده و راه باطل را گرفته اند براى رفع نگرانى تو كافى است. واقعاً باعث بسى تأسف است كه مردم دنيادوست حق را از باطل نمى شناسند؛ تشكيلات حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را كه مجسمۀ عدالت و تقواست رها كرده و به معاويه اى كه تا سال هشتم هجرت كافر بوده و عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان آن همه جنگ و خونريزى به راه انداخته پيوسته اند؛ البته اين طور نيست كه اين معاويه بعد از فتح مكّه آدم شده و با مسلمانان سرِ سازش داشته باشد، همين كه خود را به نام حاكم شام معرفى مى كند، عليه حكومت حق ياغى شده و با امام به حق به محاربه برخاسته است.

«فَكَفى لَهُمْ غَيّاً» : پس كافى است براى آنها اين گمراهى «وَ لَكَ مِنْهُمْ شَافِياً» : و اين كار آنها براى تو شفا دهندۀ خاطر است. اين كه انسان ببيند يك آدم يا يك گروهى كه همه شان شيطان و همۀ كارهايشان شيطنت است توى چاه افتاده اند، باعث خوشحالى او مى شود؛ چرا كه از شرّ آنها راحت شده است؛ در حقيقت اين كار آنها براى او تشفّى خاطر است. حالا حضرت مى خواهند به سهل بن حنيف بگويند: اينها هلاكت ابدى را براى خود خريده اند، بايد مايۀ تشفّى خاطر تو باشد و خوشحال باشى.

«فِرَارُهُمْ مِنَ الْهُدى وَالْحَقِّ ، وَ إِيضَاعُهُمْ إِلَى الْعَمى وَالْجَهْلِ » ؛ بر حسب تركيب «فرارهم من الهدى و الحقّ » بيان است براى «غيّاً»، و جملۀ «و ايضاعهم إلى العمى و

ص: 526

الجهل» عطف بر جملۀ قبل است، پس در حقيقت «فرارهم» فاعل است براى «كفى »؛ «ايضاع» به معناى سرعت گرفتن و شتافتن است؛ روى اين تركيب معناى جمله اين است: پس كفايت مى كند آنها را فرارشان از هدايت و راه حق، و سرعت گرفتن ايشان به كورى و نادانى؛ يعنى همين كه آنها راه حق و هدايت را رها كرده و از آن فرار كردند و به كورى و جهالت سرعت گرفتند براى آنها بس است و آنها را كفايت مى كند.

كسانى كه عدالت را شناخته اند

«وَ إِنَّمَا هُمْ أَهْلُ دُنْيَا مُقْبِلُونَ عَلَيْهَا، وَ مُهْطِعُونَ إِلَيْهَا، وَ قَدْ عَرَفُوا الْعَدْلَ وَ رَأَوْهُ وَ سَمِعُوهُ وَ وَعَوْهُ ، وَ عَلِمُوا أَنَّ النَّاسَ عِنْدَنَا فِى الْحَقِّ أُسْوَةٌ ، فَهَرَبُوا إِلَى الْأَثَرَةِ ، فَبُعْداً لَهُمْ وَ سُحْقاً»

(و جز اين نيست كه آنان اهل دنيايند كه به آن روى آورده اند، و به سويش مى شتابند، و عدالت را شناخته و ديده اند و آن را شنيده و به خاطر سپرده اند، و بى ترديد دانسته اند كه مردم در نزد ما حقوق برابر دارند، پس ايشان به سوى امتياز گرفتن گريخته اند، كه از رحمت الهى دور شوند آن چنان دور شدنى.)

اين كه يك عده افراد اهل دنيا و پر توقع باشند، اهل كار و تلاش هم نباشند و مرتب شعار بدهند، گاهى هم شيطنت كنند، نبودن آنان بهتر از بودنشان است؛ براى اين كه به اين گونه افراد هيچ اعتمادى نيست؛ اينهايى كه اهل دنيا هستند تا زمانى كه پول به آنها مى رسد دور انسان هستند و براى انسان سينه مى زنند، ولى وقتى ببينند كمى اوضاع وخيم شده و مثلاً پولى در بساط نيست و يا بناست بين تمامى افراد به عدالت رفتار شود، آن وقت است كه به كارشكنى و چوب زير چرخ گذاشتن مشغول مى شوند، پس نبود چنين افرادى بهتر از وجود آنهاست.

در مورد چنين افرادى كه اطراف سهل را رها كرده و به جرگۀ معاويه پيوسته اند

ص: 527

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده اند: «وَ إِنَّمَا هُمْ أَهْلُ دُنْيَا مُقْبِلُونَ عَلَيْهَا» : اينها اهل دنيا هستند و اقبال و توجّه به دنيا دارند؛ «وَ مُهْطِعُونَ إِلَيْهَا» : و با سرعت هم به طرف دنيا مى روند. «مُهْطِعون» به معناى «مُسْرِعون» است.

«وَ قَدْ عَرَفُوا الْعَدْلَ وَ رَأَوْهُ وَ سَمِعُوهُ وَ وَعَوْهُ » : و اينها مردمى هستند كه حق و عدل را شناخته و آن را ديده اند. يك وقت عده اى از اوّل حق را نمى شناسند، ولى اينها اين طور نيستند، بلكه از همان ابتداى كار حق برايشان واضح بوده است اما مى بينند دستگاه اميرالمؤمنين دستگاهى نيست كه بيت المال را صرف آقايى خودش كند و به اينها پولهاى فراوانى بدهد و يك عدۀ ديگر را محروم نمايد.

نظر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام چنين بود: هر كسى كه براى اسلام كار كند براى خدا كار كرده، اجر شخصيت ها را هم خدا مى دهد، اينها كه براى پول كار نمى كنند، پول فقط براى اين است كه با آن رفع نياز زندگى بشود؛ خوب شكمى كه آن اشرافى دارد و زن و فرزندى كه آن اشرافى دارد و احتياجاتى كه آن اشرافى دارد، اين فقير و بيچاره ها هم دارند؛ بنابراين همه در برابر بيت المال مساوى هستند. براى همين هم بود كه دور على عليه السلام را رها مى كردند و دور معاويه جمع مى شدند.

پس اينها جاهلانى نبودند كه از اوّل حق را نشناخته باشند، بلكه مردمى بودند كه حق و عدالت را ديده و آن را شنيده و به خوبى در دلهاى خود جاى داده بودند.

«وَ عَلِمُوا أَنَّ النَّاسَ عِنْدَنَا فِى الْحَقِّ أُسْوَةٌ » ؛ «أسوة» به معناى هم شأن و مساوى و برابر است؛ و اينها به خوبى مى دانستند كه مردم در برنامه هاى على عليه السلام برابر و مساوى هستند و همه از بيت المال حقوق مساوى دارند.

«فَهَرَبُوا إِلَى الْأَثَرَةِ » ؛ «أثَرَة» به معناى امتياز دادن و امتياز گرفتن است و به آن «استيثار» هم گفته مى شود؛ يعنى اينها وقتى ديدند دستگاه على عليه السلام به كسى امتيازى نمى دهد، فرار كردند و به جايى كه به آنها امتياز مى دهند رفتند. معاويه براى

ص: 528

شخصيت ها پولهاى حسابى مى فرستاد و براى آنها امتيازهاى زيادى قائل مى شد.

«فَبُعْداً لَهُمْ وَ سُحْقاً» ؛ اين دو كلمه به يك معناست؛ «بُعْداً» يعنى دور باد، و «سُحْقاً» هم يعنى دور باد، و هر دوى اينها مفعول مطلق هستند و فعل آنها محذوف است، در اصل «بعدوا بُعْداً» و «سحقوا سُحْقاً» بوده است؛ يعنى از رحمت خدا دور شوند آن چنان دور شدنى.

آنها نه از ظلم فرار كرده و نه به عدل پناه برده اند

«إِنَّهُمْ - وَاللَّهِ - لَمْ يَنْفِروا مِنْ جَوْرٍ، وَ لَمْ يَلْحَقُوا بِعَدْلٍ ، وَ إِنَّا لَنَطْمَعُ فِى هَذَا الْأَمْرِ أَنْ يُذَلِّلَ اللَّهُ لَنَا صَعْبَهُ ، وَ يُسَهِّلَ لَنَا حَزْنَهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ ؛ وَالسَّلامُ »

(به خدا سوگند كه آنها نه از ظلمى فرار كرده اند، و نه به عدلى پناه برده اند؛ و همانا ما اميدواريم در اين امر حكومت كه خداوند دشوار آن را براى ما آسان گرداند، و ناهموارش را هموار سازد اگر خدا بخواهد؛ والسّلام.)

«إِنَّهُمْ - وَاللَّهِ - لَمْ يَنْفِروا مِنْ جَوْرٍ» : به خدا سوگند كه اينها از ظلم فرار نكرده اند؛ مقصود حضرت اين است كه به سهل بن حنيف بفهماند آنها از جور و ظلمِ ما فرار نكردند؛ زيرا ما ظلم و جورى نداشتيم؛ «وَ لَمْ يَلْحَقُوا بِعَدْلٍ » : و براى عدالت و ملحق شدن به عدل به سوى معاويه نرفته اند؛ زيرا معاويه عدالتى ندارد و غير از ظلم و جنايت كار ديگرى از او ساخته نيست. بنابراين فرار آنها براى ما غصّه ندارد و ما از رفتن آنان نگران نيستيم.

«وَ إِنَّا لَنَطْمَعُ فِى هَذَا الْأَمْرِ أَنْ يُذَلِّلَ اللَّهُ لَنَا صَعْبَهُ » : و اميدواريم خداوند ما را در امر ولايت و حكومت يارى كند و مشكلات را براى ما آسان نمايد «وَ يُسَهِّلَ لَنَا حَزْنَهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ » : و آن پستى و بلندى و سنگلاخهاى آن را برايمان هموار و آسان فرمايد إن شاءاللّه؛ «وَالسَّلامُ ».

ص: 529

«نامۀ 71»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى المنذر بن الجارود العبدى، و قد خان فى بعض ما ولّاه من أعماله:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ صَلاحَ أَبِيكَ [مَا] غَرَّنِى مِنْكَ ، وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ ، وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ ، فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّىَ إِلَىَّ عَنْكَ ، لاتَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً، وَ لاتُبْقِى لِآخِرَتِكَ عَتَاداً، تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ ، وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ ، وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِى عَنْكَ حَقّاً لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ ، وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ، أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ، أَوْ يُعْلى لَهُ قَدْرٌ، أَوْ يُشْرَكَ فِى أَمَانَةٍ ، أَوْ يُؤْمَنَ عَلى خِيَانَةٍ فَأَقْبِلْ إِلَىَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِى هَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ .»

نامه هاى مولا اميرالمؤمنين عليه السلام را مى خوانديم كه اينك به نامۀ 71 رسيديم. اين نامه را حضرت امير عليه السلام بنابه گفتۀ مرحوم سيّد رضى به منذر بن جارود كه يكى از عمّال آن حضرت بوده نوشته اند.

منذر بن جارود عبدى

منذر بن جارود از طرف حضرت امير عليه السلام والى و عامل استخر بوده، استخر همين جايى است كه تخت جمشيد است و آن روز مركز استان فارس بوده، ولى فعلاً خودِ شهر شيراز مركز استان است.

ص: 530

پدر منذر، جارود عبدى از بزرگان عرب و از شخصيت هاى نامى آن زمان بوده؛ او تا اواخر عمر شريف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مسيحى بوده و در اواخر عمر آن حضرت به خدمت حضرت رسيده و اسلام اختيار كرده است؛ و چون جارود عبدى رئيس قوم و قبيلۀ خود بود، وقتى مسلمان شد همۀ افراد او نيز مسلمان شدند؛ و از مسلمانان معتقد و محكم هم شده بودند به طورى كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت و مسألۀ ارتداد پيش آمد و عدۀ زيادى از مسلمانان مرتد شدند، همين جارود عبدى خطاب به آنها مى گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفته است نه اين كه خداى شما از دنيا رفته باشد، براى چه از دين خدا برمى گرديد؟ قبيلۀ جارود بر اسلام باقى ماندند و به اسلام و مسلمين نيز خدمت زيادى كرده و در جنگ هايى هم شركت كرده بودند. شخص جارود عبدى در سال 21 هجرت از دنيا رفته بود.

حضرت امير عليه السلام هم در زمان خلافت خود فرزند جارود عبدى را به عنوان والى و حاكم فارس قرار دادند، و پس از آن كه بر حسب گفتۀ سيّد رضى خيانت مالى كرده بود با اين نامه او را توبيخ و احضار مى كنند. به طور خلاصه حضرت براى منذر مى نويسد: اين كه ما تو را والى و حاكم اين منطقه قرار داديم براى آن بود كه پدر خوبى داشتى و ما گفتيم لابد پسر هم مانند پدر مسلمان خوبى است، فريب خوبىِ پدرت را خورديم و به تو اعتماد كرديم.

بنابه گفتۀ مرحوم سيّد كه در ذيل همين نامه آمده است حضرت جملاتى را براى منذر مى نويسد كه حكايت از تبختر و عجب او دارد؛ فرموده است: «إِنَّهُ لَنَظَّارٌ فِى عِطْفَيْهِ » : منذر [چون خوانين] بسيار به دو جانب خود مى نگرد «مُخْتَالٌ فِى بُرْدَيْهِ » :

و در دو جامه اى كه بر تن دارد مى خرامد «تَفَّالٌ فِى شِرَاكَيْهِ » : و پيوسته به بندهاى كفش هايش فوت مى كند. اينها اوصافى است كه در خوانين و فرزندان آنهاست؛ خلاصه همۀ حركات و سكنات آنها از روى تكبّر است.

ص: 531

من تو را چون پدرت صالح پنداشتم

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ صَلاحَ أَبِيكَ [مَا] غَرَّنِى مِنْكَ ، وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ ، وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ »

(اما بعد؛ پس بى ترديد شايستگى پدرت مرا دربارۀ تو فريب داد، و گمان بردم كه تو روش او را پيروى مى كنى، و در راه او قدم مى گذارى.)

«صَلاح أبيك» به معناى درستى و شايستگى پدر اوست. ظاهراً كلمۀ «ما» در جملۀ «ما غَرَّنى منك» زائده باشد و منحصر به نسخۀ عبده است؛ و «غَرَّنى» به معناى مغرور شدن و فريفته شدن است. «هَدْى» هم به معناى طريقه و روش است.

مى فرمايند: اين كه من به تو اعتماد كردم و تو را يكى از كارگزاران خود قرار دادم و حكومت بلاد مسلمانان را به تو دادم، خوبى پدرت جارود بود كه مرا مغرور كرده بود؛ من خوبى هاى او را ديده بودم «وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ » : و گمان مى كردم كه تو هم در صداقت و امانت روش او را متابعت مى كنى «وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ » : و در راهى كه پدرت پيموده قدم مى گذارى.

«فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّىَ إِلَىَّ عَنْكَ ، لاتَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً، وَ لاتُبْقِى لِآخِرَتِكَ عَتَاداً»

(ولى آنچه از بالا دربارۀ تو به ناگاه به من خبر رسيد، اين است كه تو از فرمانبردارى از هواى نفس خويش دست برنمى دارى، و براى آخرت خود ذخيره اى بر جاى نمى گذارى.)

به هر حال فرموده اند: خيال مى كردم در راه صلاح پدرت هستى، ولى ناگهان به من گزارش رسيد كه تو چنين و چنان هستى. خزانۀ يك استان در اختيار منذر است، لابد مالياتهاى زيادى هم در آن جمع است، و او هم بى تقوايى كرده و مقدارى را خرج خوشگذرانى هاى خود كرده، مقدارى را هم به اقوام و خويشان خود داده و چيزى براى مركز نفرستاده، و لابد على عليه السلام هم جاسوسهايى در آن منطقه داشته كه مطالب را براى آن حضرت گزارش مى كرده اند.

ص: 532

از اين رو فرموده اند: «فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّىَ إِلَىَّ عَنْكَ » ؛ «رُقِّىَ » از «رَقِىَ » است به معناى بالا رفتن و صعود كردن، يعنى در آنچه كه از بالا به من گزارش شد؛ مقصودِ حضرت اين است كه دربارۀ تو به من گزارش رسيده كه «لاتَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً» : تو رام بودنت را براى هواى نفست ترك نمى كنى و هميشه گوش به فرمان هواى نفس خود هستى. مخصوصاً كسى كه استاندار يك منطقه است و مسئوليت يك منطقه را به عهده گرفته است، نبايد هواى نفس خود را محور قرار دهد؛ بلكه بايد محور كار او مصلحت جامعه و قانون باشد.

«وَ لاتُبْقِى لِآخِرَتِكَ عَتَاداً» ؛ آنچه را جهت سفر ذخيره و آماده سازند «عَتاد» گويند؛ مى فرمايد: به من گزارش كرده اند كه تو هيچ چيزى را براى آخرت خود ذخيره نكرده اى و هميشه به فكر دنياى خود هستى.

نابود كردن آخرت خود با آباد نمودن دنيا

«تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ ، وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ »

(دنيايت را با ويران كردن آخرتت آباد مى سازى، و به قيمت بريدن از دينت با خويشاوندانت مى پيوندى.)

از سياق كلام حضرت چنين برمى آيد كه اين عبارت هنوز ادامۀ گزارش است؛ يعنى حضرت فرموده: به ناگاه به من خبر رسيد كه تو گوش به فرمان هواى نفس خود هستى و ذخيره اى براى آخرت خويش تهيّه نكرده اى؛ حالا مى فرمايند: دنياى خود را هم با خرابى آخرتت آباد كرده، و با خويشاوندانت با قطع و نابودىِ دينت صلۀ رحم كرده اى.

مقصود از «تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ » آباد كردن دنيا به وسيلۀ خرابى آخرت اين است كه: وقتى انسان دخل و تصرّفهاى بيجا در بيت المال انجام دهد و از بيت المال بدون حساب و كتاب به نفع خود برداشت كند و حدّ و مرزى را براى خود قائل نباشد،

ص: 533

در حقيقت دنياى خود را آباد كرده، هر چه از متاع دنيا را خواسته براى خود تهيّه كرده، هر چه از خوردنى ها و پوشيدنى ها و زر و زيورآلات را كه خواسته براى خود مهيّا كرده، و به هر عيش و نوشى دست يافته، و با حاتم بخشى ها به اين و آن آنها را دور خود جمع كرده و خان و خانبازى به راه انداخته است، پس دنياى خود را آباد كرده اما در عوض آخرت خود را نابود كرده است؛ براى اين كه فرداى قيامت بايد جواب اين همه دخل و تصرّفهاى بيجا را بدهد و مسلّماً با عذاب و گرفتارى آخرت روبرو خواهد شد.

و مقصود از «تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ » وصل كردن با عشيره ات به وسيلۀ قطع دينت هم اين است كه: تو با بخشيدن اموال بيت المال به خويشان و قبيله و عشيره ات با آنها صلۀ رحم كردى، ولى اين صلۀ رحم به نابودى دينت تمام شده؛ زيرا نمى بايست اموال بيت المال را به خويشاوندان خود مى بخشيدى، ولى برخلاف دستور دينت اموال مسلمين را به اقارب خود دادى و دينت را نابود كردى؛ و در حقيقت بى دينى كردى كه اموال مسلمانان را به خويشان خود دادى؛ درست است كه صلۀ رحم كردى، اما اين صلۀ رحم به نابود كردن دينت تمام شد.

عدم شايستگى منذر براى والى بودن

«وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِى عَنْكَ حَقّاً لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ ، وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ، أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ، أَوْ يُعْلى لَهُ قَدْرٌ، أَوْ يُشْرَكَ فِى أَمَانَةٍ ، أَوْ يُؤْمَنَ عَلى خِيَانَةٍ »

(واگر آنچه كه از تو به من خبر رسيده است درست باشد همانا شتر خاندانت و بند كفشت از تو بهتر است؛ و آن كه در صفت به مانند تو باشد، شايستۀ آن نيست كه با او مرزى بسته شود [مرزبانى نمايد]، يا اين كه كارى به وسيلۀ او انجام گيرد، يا ارزش و بهاى او فزونى يابد، يا در امانتى شركت داده شود، يا دربارۀ خيانتى از او ايمنى آيد.)

ص: 534

تا اينجا جملاتى بود كه مفاد گزارش است، اما از اين به بعد جملات و عبارات و سرزنش هاى خود حضرت است؛ مى فرمايند: اگر اين گزارشاتى كه به من داده اند در حق تو درست در آيد، آن وقت است كه بايد بگوييم: «لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ » : شتر خانواده ات و بند كفشت پيش من از تو ارزشمندتر است.

در عرب معروف است كه وقتى بخواهند ذلّت و خوارى شخصى را برسانند او را به شتر تشبيه مى كنند؛ و ناچيزى او را با تشبيه به بند كفش مى رسانند؛ براى آن كه شتر با آن قد و جثه اى كه دارد تحت فرمان يك بچۀ كوچك در مى آيد و يك بچۀ كوچك مى تواند افسار او را بكشد و به هر جا ببرد، از اين رو شتر را با آن بزرگى خيلى ذليل مى دانند؛ و بند كفش هم در نظر آنها چيز خيلى بى ارزشى است.

حضرت در اين عبارت براى ذليل و بى ارزش جلوه دادن منذر بن جارود در صورت صحّت گزارشات فرموده اند: اگر اين گزارشات درست از آب در آيد، آن وقت تو كه تحت فرمان نفس امّارۀ خود در آمده اى از شتر خانواده ات ذليل تر و از بند كفشت بى ارزش تر هستى، چون تو به هر حال داراى عقل و خرد هستى و نمى بايست تحت فرمان هواهاى نفسانى در آيى.

«وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ » : و هر كسى كه به مانند تو باشد؛ يعنى همين صفاتى را كه در گزارش آمده داشته باشد «فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ» : صلاحيت و شايستگى آن را ندارد كه مرزبانى حكومت اسلامى را به او واگذار كنند. يعنى چنين آدمى خائن است و خائن لياقت مرزبانى را ندارد. «ثغر» به معناى حدّ و مرز و سرحدّات كشور است، و سرحدّات كشور بايد به دست عاملى سپرده شود كه از هر جهت محكم و مورد اعتماد است.

«أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ» : و چنين آدمى لياقت ندارد كه امرى از امور حكومتى را به وسيلۀ او اجرا كنند؛ «أَوْ يُعْلى لَهُ قَدْرٌ» : و نيز لياقت ندارد كه بخواهيم قدر و منزلت و ارزشى براى او قائل باشيم؛ «أَوْ يُشْرَكَ فِى أَمَانَةٍ » : و همچنين لياقت ندارد كه او را در حكومت كه يك امر الهى است شريك كنند.

ص: 535

«أَوْ يُؤْمَنَ عَلى خِيَانَةٍ » در بعضى نسخه ها «على جِباية» آمده كه به معناى خراج و ماليات است، يعنى چنين آدمى لياقت جمع آورى ماليات را هم ندارد؛ ولى اگر «على خِيانة» باشد به اين معناست كه چنين آدمى به هيچ وجه مورد اعتماد نيست و از هيچ خيانتى از او در امان نيستيم. پس يك چنين آدمى مثل تو صلاحيت و لياقت هيچ كار و هيچ سمت و پستى را در نظام اسلامى ندارد.

«فَأَقْبِلْ إِلَىَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِى هَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ »

(پس نزد من بيا هنگامى كه اين نامۀ من به تو مى رسد اگر خدا بخواهد.)

اين قسمت از نامۀ حضرت به معناى عزل و احضار او به كوفه است. فرموده اند:

وقتى كه اين نامه به تو مى رسد به سوى من حركت كن و نزد من بيا.

گفته اند وقتى منذر نزد حضرت امير عليه السلام آمد، حضرت او را تحت محاكمه قرار داد و بر حسب ظاهر بيش از سى هزار درهم يا سى هزار دينار بدهكار شد و حضرت او را زندانى كرد، بعد از آن طبق نقلى كه كرده اند صعصعة بن صوحان عبدى كه از خويشاوندان او و از صحابۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود پيش حضرت آمد و وساطت كرد كه دخترش آمده و گريه و زارى زيادى كرده و خيلى پيش حضرت سماجت كرد، حضرت فرمود: اگر قسم بخورد كه خيانت نكرده است او را آزاد مى كنم. صعصعه گفت: ممكن است و من احتمال مى دهم كه او قسم دروغ هم بخورد. حضرت فرمودند: همين كه ظاهراً قسم بخورد كافى است و بقيّه به عهدۀ خود او. منذر هم قسم ياد كرد كه نسبت به بيت المال خيانت نكرده است، و حضرت هم او را آزاد فرمود.

از اين عملِ حضرت استفاده مى شود كه اگر يكى از كارگزاران در مسئوليتى كه به او واگذار شده خيانتى كند بايد مجازات شود؛ اگر آبروى او مى رود اشكالى ندارد؛ چون وقتى او به مسلمانان خيانت كرده باشد، بايد مسلمانان خيانت او را بدانند تا از آن پس به او اعتماد نكنند و كارى را به او واگذار ننمايند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 536

(درس 540) - نامۀ 72

اشاره

مرگ و روزى مقدّر شده

بى ثباتى روزگار و دنيا

ارادۀ انسان علّت تامّه نيست

نامۀ 73

قابل مقايسه نبودن على عليه السلام و معاويه

معاويه در خوابى سنگين

نگرانى حضرت از بازگشت مردم از دين

لجام معاويه در دست شيطان

ص: 537

ص: 538

«نامۀ 72»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى عبداللّه بن العبّاس:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّكَ لَسْتَ بِسَابِقٍ أَجَلَكَ ، وَ لا مَرْزُوقٍ مَا لَيْسَ لَكَ ، وَاعْلَمْ بِأَنَّ الدَّهْرَ يَوْمَانِ :

يَوْمٌ لَكَ ، وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ . وَ أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ دُوَلٍ ، فَمَا كَانَ مِنْهَا لَكَ أَتَاكَ عَلى ضَعْفِكَ ، وَ مَا كَانَ مِنْهَا عَلَيْكَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِكَ .»

نامه هاى مولا اميرالمؤمنين عليه السلام را مى خوانديم، و اين نامۀ 72 آن حضرت است كه بر حسب نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام مورد بحث قرار مى گيرد. حضرت امير عليه السلام در اين نامه به عبداللّه بن عبّاس كه پسر عموى خودشان بوده مى نويسند:

مرگ و روزى مقدّر شده

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّكَ لَسْتَ بِسَابِقٍ أَجَلَكَ ، وَ لا مَرْزُوقٍ مَا لَيْسَ لَكَ »

(اما بعد؛ پس بى ترديد تو از اجل خويش پيش نخواهى افتاد، و از آنچه براى تو نيست روزى نخواهى گرفت.)

به نظر مى رسد يك نگرانى و يك امر ناگوارى براى ابن عبّاس رخ داده و حضرت اين نامه را به عنوان دلجويى براى او نوشته اند. فرموده اند: «فَإِنَّكَ لَسْتَ بِسَابِقٍ أَجَلَكَ » :

اين را بدان كه تو هيچ گاه از اجلت جلو نمى افتى؛ يعنى مرگت مقدّر شده و تو زودتر از

ص: 539

وقتى كه مقدّر شده نمى ميرى؛ «وَ لا مَرْزُوقٍ مَا لَيْسَ لَكَ » : و چيزى هم كه روزى تو نباشد به آن نخواهى رسيد.

پس اين طور نيست كه مثلاً خيال كنى با اندك بيمارى از دنيا مى روى، و اين طور نيست كه مثلاً با تلاش زياد به چيزى كه مقدّر تو نيست برسى؛ هم مرگ انسان مقدّر است و وقت معيّنى دارد، و هم روزى انسان مقدّر شده و حدّ و اندازه اى دارد؛ پس نبايد از بيمارى بترسيم و يا براى طلب روزى بيش از حدّ تلاش كنيم.

بى ثباتى روزگار و دنيا

«وَاعْلَمْ بِأَنَّ الدَّهْرَ يَوْمَانِ : يَوْمٌ لَكَ ، وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ »

(و بدان كه روزگار دو روز است: روزى به سود تو است، و روزى به زيانت.)

زمانه و روزگار هميشه يكنواخت نيست؛ اين طور نيست كه براى يكى هميشه خوب و براى ديگرى هميشه بد باشد؛ همۀ افراد يك روز تولّد، يك روز ازدواج، يك روز عيد و خوشى دارند، در اين روزها خوشند و جشن مى گيرند و شادى مى كنند؛ و در مقابل يك روزى هم مرگ و مير پدر و مادر، خويشان و اقارب و دوستان را دارند كه در اين ايّام در غم و اندوه هستند.

به هر حال اين عالم، عالم تحول و انقلاب است؛ و براى نوع اشخاص اين تحولات وجود دارد. و ديگر از پيامبران بالاتر و مقرّب تر به خدا نداريم، آنها هم سختى هاى فراوانى كشيده اند؛ شخص اميرالمؤمنين عليه السلام در ترويج اسلام و در جنگ هاى صدر اسلام چه سختى ها و چه مرارت هايى كه نكشيده اند، بعد از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم چه برخوردهاى تندى با او كردند و چه مشكلاتى براى آن حضرت درست كردند و....

اينها همه دليل متحول بودن اين عالم است؛ تجربه نيز ثابت كرده كه مجموعاً اين عالم براى افراد هم در بردارندۀ خوشى و خوبى است و هم سختى و ناگوارى؛ آن

ص: 540

روزى كه خوشى و خوبى است «يَوْمٌ لَكَ » است، و آن روز كه سختى و ناگوارى است «يَوْمٌ عَلَيْكَ ».

«وَ أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ دُوَلٍ ، فَمَا كَانَ مِنْهَا لَكَ أَتَاكَ عَلى ضَعْفِكَ ، وَ مَا كَانَ مِنْهَا عَلَيْكَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِكَ »

(و همانا دنيا سرايى است كه دست به دست مى گردد، پس آنچه از دنيا كه به سود تو است به تو خواهد رسيد هرچند ناتوان باشى، و آنچه از آن به زيان تو است با نيروى خود نتوانى كه آن را دور سازى.)

«دُوَل» جمع «دولَةٌ » و به معناى تداول است، تداول يعنى دست به دست شدن؛ مال دنيا دست به دست مى شود، مقام و منصب هاى دنيا هم دست به دست مى شود؛ امروز اين آقا پولدار است فردا آن، امروز اين آقا رئيس جمهور يا نخست وزير است و فردا آن. حضرت امير عليه السلام هم فرموده اند: «أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ دُوَلٍ » : اين دنيا خانه اى است كه دست به دست مى گردد. ديروز در دست ديگران بوده و امروز دست ما و فردا هم در دست عده اى ديگر خواهد بود.

«فَمَا كَانَ مِنْهَا لَكَ أَتَاكَ عَلى ضَعْفِكَ » : پس آنچه از مال و ثروت و مقام و رياست دنيا به نفع تو باشد و خدا براى تو مقدّر كرده باشد، هر چند تو ضعيف و ناتوان باشى و نتوانى براى آن تلاش كنى، خواه ناخواه به دست تو خواهد رسيد. البته معناى اين حرف اين نيست كه تو بايد دست روى دست بگذارى و بگويى آنچه مقدّر است به دست من مى رسد، نخير اين طور نيست و بايد تلاش در حدّ معمول را انجام دهى، ولى خوب اين طور هم نيست كه تلاش من و شما علّت تامّه باشد به نحوى كه وقتى تلاش كردى لازمه اش اين باشد كه حتماً به فايدۀ آن برسى، بلكه تلاش من و شما به نحو مقتضى است و ممكن است دهها يا صدها و يا هزارها مانع ديگر در كار باشد و من به خواستۀ خودم نرسم.

ص: 541

اين كه خداوند در قرآن شريف فرموده است: «أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ »(1)

معنايش اين است كه خداوند بين انسان و خواستۀ قلبى او حائل مى شود و انسان به خواستۀ خود نمى رسد. در سخن متكلّمان هم آمده است: «العبد يدبّر و اللّه يقدّر»(2)

بندۀ خدا تدبير مى نمايد و خداوند مقدّر مى كند و به آنچه او صلاح مى داند مى رساند.

ارادۀ انسان علّت تامّه نيست

«وَ مَا كَانَ مِنْهَا عَلَيْكَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِكَ » : و آنچه از بلاها و گرفتارى ها كه نصيب تو باشد به تو هجوم مى آورد، و هر چند كه تو قدرت و قوّت داشته باشى، اگر همۀ نيروهاى دنيا هم مال تو باشند و به نفع تو وارد عمل شوند، قدرت دفع آن را از تو نخواهند داشت؛ براى اين كه گفتيم علّت تامّه و مسبّب الاسباب خداست؛ براى هر چيزى در اين دنيا علل و اسبابى وجود دارد كه بايد همۀ آنها دست به دست هم بدهند تا معلول محقق شود، و اگر يك گوشه اش لنگ شود معلول محقق نمى شود.

براى روشن شدن يك لامپ در اين محوطۀ درس ما چندين مقدمه لازم است:

بايد كارخانۀ برقى وجود داشته باشد، ژنراتورى كه مولّد برق است در آن كارخانه وجود داشته باشد، آن ژنراتور را به حركت در آورند و بدون عيب باشد، شبكۀ سيم از آن كارخانه تا اين سالن درس ما هم بدون عيب باشد، سيم اين لامپ هم به شبكۀ بيرون وصل باشد، لامپ هم عيب و ايرادى نداشته باشد، آن وقت يك كسى هم باشد كه كليد آن را بزند تا روشن شود. پس اين معلول كه نور لامپ است با آن همه مقدمات حاصل مى شود نه تنها با زدن يك كليد.

اين كه مى گويند: «اذا وجبت العلّة وجب المعلوم» وقتى علّت به نحو وجوب رسيد ديگر معلول قطعاً محقق مى شود، يك امر ارتكازى بشر است؛ و به همين دليل است كه وقتى كليد را مى زنند اگر لامپ روشن نشود دنبال علّت آن مى گردند، و مى دانند كه

ص: 542


1- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 24.
2- - شرح الكافى، مازندرانى، ج 5، ص 19.

فقط كليد را زدن علّت تامّۀ روشن شدن لامپ نيست، و اين را هم مى دانند كه اگر علّت به سرحدّ وجوب رسيد (يعنى علّت تامّ شد) معلول حتماً و قطعاً موجود مى شود.

بنابراين من و شما جزئى از اين عالم وجود هستيم، و درست است كه اراده مى كنيم و فاعل با اراده هستيم، اما اين طور نيست كه ارادۀ ما علّت تامّه باشد، و ممكن است دهها مانع و دافع در اين وسط وجود داشته باشد. پس اين طور نيست كه اگر تو تلاش كردى حتماً به آنچه اراده كرده اى برسى و روزى بيشترى به دست آورى، و يا اگر بناست ضررى به تو برسد وقتى نيروها را بسيج كنى آن ضرر دفع شود؛ بلكه تو و ارادۀ تو جزئى از علّت است نه اين كه ارادۀ تو علّت تامّه باشد.

پس روى همين حساب است كه حضرت امير عليه السلام فرموده: «فَمَا كَانَ مِنْهَا لَكَ أَتَاكَ عَلى ضَعْفِكَ ، وَ مَا كَانَ مِنْهَا عَلَيْكَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِكَ » : هر آنچه از مال و ثروت و مقام و رياست دنيا براى تو مقدّر شده، با وجود ضعف و ناتوانى به تو مى رسد؛ و هر آنچه از بلا و گرفتارى كه بايد به تو برسد، گرچه همۀ نيروها را براى دفع آن بسيج كنى باز هم به تو خواهد رسيد. خواست و ارادۀ تو مقتضى و جزئى از علّت تامّه است.

نگوييد قرآن گفته است: «أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى »(1) بجز از راه سعى و تلاش چيزى براى انسان نيست، چرا كه سعى شما با ارادۀ شماست و ارادۀ شما هم جزو همين نظام است. و آيۀ ديگر هم مى گويد: «وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ »(2) و شما نمى خواهيد مگر آنچه را خدا پروردگار جهانيان خواسته باشد.

پس اين وابستگى و پيوستگى كه در اين نظام وجود هست همه دخالت دارد؛ و اگر يك وقت تلاش كردى و به خواستۀ خود نرسيدى، معلوم مى شود علّت تامّه موجود نشده؛ و همين نشانۀ آن است كه اراده و تلاش شما علّت تامّه براى ايجاد شىء نيست.

حضرت امير عليه السلام مى خواهند با اين جمله به ابن عبّاس بگويند كه گرفتاريهاى دنيا غم و غصّه ندارد؛ و قرآن شريف هم فرموده: «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا9.

ص: 543


1- - سورۀ نجم (53)، آيۀ 39.
2- - سورۀ تكوير (81)، آيۀ 29.

بِما آتاكُمْ »(1) تا به آنچه از دست شما مى رود نگران نباشيد و به آنچه به شما مى رسد خوشحال نشويد. يعنى تو چنان تسليم پروردگارت باش كه اگر همۀ عالم را به تو دادند خوشحال نشوى، براى اين كه آنها امانت الهى است و وظيفۀ تو سنگين مى شود؛ و اگر همۀ عالم مال تو بود و از تو گرفتند نگران نشوى و غصّه نخورى، براى اين كه مال خداوند بوده يك وقتى به تو داده و حالا هم خواسته از تو بگيرد.

«نامۀ 73»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنّى عَلَى التَّرَدُّدِ فِى جَوَابِكَ ، وَالْإِسْتِمَاعِ إِلى كِتَابِكَ لَمُوَهِّنٌ رَأْيِى، وَ مُخْطِئٌ فِرَاسَتِى، وَ إِنَّكَ إِذْ تُحَاوِلُنِى الْأُمُورَ، وَ تُرَاجِعُنِى السُّطُورَ كَالْمُسْتَثْقَلِ النَّائِمِ تَكْذِبُهُ أَحْلامُهُ ، وَالْمُتَحَيِّرِ الْقَائِمِ يَبْهَظُهُ مَقَامُهُ ، لايَدْرِى أَلَهُ مَايَأْتِى أَمْ عَلَيْهِ ، وَ لَسْتَ بِهِ ، غَيْرَ أَنَّهُ بِكَ شَبِيهٌ ، وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَوْلا بَعْضُ الْإِسْتِبْقَاءِ لَوَصَلَتْ إِلَيْكَ مِنِّى قَوَارِعُ : تَقْرَعُ الْعَظْمَ ، وَ تَهْلِسُ اللَّحْمَ ؛ وَاعْلَمْ أَنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ثَبَّطَكَ عَنْ أَنْ تُرَاجِعَ أَحْسَنَ أُمُورِكَ ، وَ تَأْذَنَ لِمَقَالِ نَصِيحَتِكَ ؛ وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ .»

قابل مقايسه نبودن على عليه السلام و معاويه

معاويه در حدّى نيست كه بخواهد خودش را در رديف حضرت على عليه السلام قرار دهد، و اين يك واقعيت انكارناپذير است؛ براى اين كه حضرت على عليه السلام از كودكى در دامان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بزرگ شد، او ده ساله بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد،

ص: 544


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 23.

مورّخين شيعه و سنّى نوشته اند كه آن حضرت اوّل مردى بود كه ايمان آورد، هميشه هم در ركاب حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم بود، و در جنگ هايى كه عليه اسلام و مسلمين بر پا مى شد حضرت امير عليه السلام از خود گذشتگى نشان مى داد و پهلوانهاى مشركين عرب را به خاك هلاكت مى انداخت؛ مبارزۀ حضرت امير عليه السلام در ليلة المبيت (شب هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم) زبانزد خاص و عام است. جمله اى در خطبۀ قاصعه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه آن حضرت فرمود: «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ »(1) اى على تو آنچه را من مى شنوم مى شنوى. و دهها و صدها فضائل از اين قبيل كه براى حضرت امير عليه السلام گفته شده است.

اما معاويه تا سال هشتم هجرت به همراه پدرش ابوسفيان از آن كسانى بود كه با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم جنگ مى كرد، و در همۀ جنگ هايى كه عليهِ اسلام و مسلمانان مى شد اين پدر و پسر آتش بيار معركه بودند، و بعد در فتح مكّه به اسارت نيروهاى اسلام در آمدند و به زور و از روى نفاق اظهار اسلام كردند، و با اين حالت نفاق فقط دو سال با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند؛ و تازه خيلى ها نقل كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ابوسفيان و معاويه اظهار ناراحتى مى كرده و تعبير منافق را در مورد همين پدر و پسر به كار برده اند. حالا اين معاويه خود را همسنگ حضرت على عليه السلام كرده و خود را همتاى على عليه السلام مى داند.

معاويه مى خواست خودش را از همتايى با على عليه السلام نيندازد و نامه هايى به حضرت مى نوشت؛ اما على عليه السلام با اين مقام شامخى كه داشتند چرا به نامه هاى معاويه جواب مى دادند؟ اتفاقاً خودِ اميرالمؤمنين عليه السلام دارند به معاويه همين حرف را مى زنند: اين كه من به نامه هايت توجّه كردم و نامه هاى تو را جواب دادم، گويا عملاً دارم عقل خودم را تخطئه مى كنم؛ وگرنه عقل و فراست من اقتضا مى كرد كه بگويم معاويه كيست كه من2.

ص: 545


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 192.

بخواهم جواب او را بدهم ؟! ولى مثل اين كه مى گويند من خودم را خيلى تنزّل دادم كه نامه هاى تو را جواب دادم. و لابد يك جهات ديگرى هم در كار بوده كه به لحاظ آن جهات حضرت نمى توانسته نامه هاى معاويه را بى جواب بگذارد.

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّى عَلَى التَّرَدُّدِ فِى جَوَابِكَ ، وَ الْإِسْتِمَاعِ إِلى كِتَابِكَ لَمُوَهِّنٌ رَأْيِى، وَ مُخْطِئٌ فِرَاسَتِى»

(اما بعد؛ پس بى ترديد من در پاسخ دادن پياپى به تو، و گوش فرا دادن به نامه ات، انديشه ام را سست گردانده ام، و زيركى خود را به اشتباه انداخته ام.)

«أَمَّا بَعْدُ» : اما بعد از حمد و ثناى خداوند «فَإِنِّى عَلَى التَّرَدُّدِ فِى جَوَابِكَ » : اين كه من هر دم جواب نامه هاى تو را دادم «وَ الْإِسْتِمَاعِ إِلى كِتَابِكَ » : و اين كه من به نوشته هاى تو گوش داده ام «لَمُوَهِّنٌ رَأْيِى» : رأى خودم را تخطئه كرده ام «وَ مُخْطِئٌ فِرَاسَتِى» :

و زيركى خود را به اشتباه انداخته ام. براى اين كه عقل من مى گويد معاويه داخل آدم نيست كه تو بخواهى جواب نامه هاى او را بدهى؛ ولى اين كه نامه هاى تو را خوانده و به يك يك آنها جواب داده ام، مثل اين است كه عملاً عقل خود را تخطئه كرده باشم و بر خلاف آن عمل كرده ام.

معاويه در خوابى سنگين

«وَ إِنَّكَ إِذْ تُحَاوِلُنِى الْأُمُورَ، وَ تُرَاجِعُنِى السُّطُورَ كَالْمُسْتَثْقَلِ النَّائِمِ تَكْذِبُهُ أَحْلامُهُ ، وَالْمُتَحَيِّرِ الْقَائِمِ يَبْهَظُهُ مَقَامُهُ ، لايَدْرِى أَلَهُ مَا يَأْتِى أَمْ عَلَيْهِ ، وَ لَسْتَ بِهِ ، غَيْرَ أَنَّهُ بِكَ شَبِيهٌ »

(و اين كه از روى زرنگى كارهايى را از من مى خواهى، و نامه نگارى مى كنى، مانند كسى هستى كه به خواب گران رفته و خوابهاى او به وى دروغ مى گويد، و همانند سرگردانى كه در جاى مهم و بالايى ايستاده و اين كار بر دوش او سنگينى مى كند، و نمى داند آنچه براى او پيش مى آيد به سود اوست يا به زيانش، و تو مانند او نيستى، بلكه او به تو مانند است.)

ص: 546

معاويه در مقابل على عليه السلام ادّعاى خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را داشت در صورتى كه لياقت آن را نداشت، حضرت هم به او مى فرمايند: اين كه تو به فكر خلافت هستى مانند كسى است كه دارد خوابهاى دروغين مى بيند و نمى داند به آن مى رسد يا نه. فرموده اند: «وَ إِنَّكَ إِذْ تُحَاوِلُنِى الْأُمُورَ» : اين كه تو در مورد امر خلافت با من گفت و شنود دارى و از روى زرنگى كارهايى را از من مى خواهى «وَ تُرَاجِعُنِى السُّطُورَ» : و مرتب برايم نامه مى نويسى و با من نامه نگارى مى كنى، مثل اين دو آدم مى مانى، و حضرت در اينجا دو تشبيه آورده اند: «كَالْمُسْتَثْقَلِ النَّائِمِ تَكْذِبُهُ أَحْلامُهُ » :

يكى از آن دو آدمى است كه شب پرخورده و به خواب رفته و خوابهاى دروغين مى بيند؛ با شكم پر خوابيده و خواب رياست جمهورى دنيا را مى بيند، «وَالْمُتَحَيِّرِ الْقَائِمِ يَبْهَظُهُ مَقَامُهُ » : و ديگرى آن آدم متحيّرى است كه در جاى خيلى مهمى ايستاده و مقام خيلى بلندى را به دست آورده كه براى او خيلى سنگين است.

اين موضوع درست همانند معاويه است كه با دو سال سابقۀ همراهى منافقانه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با شكمى پر خوابيده و خواب خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مى بيند، و مقامى را اشغال كرده كه براى او زيادى است.

«لايَدْرِى أَلَهُ مَا يَأْتِى أَمْ عَلَيْهِ » : نمى داند آنچه براى او پيش مى آيد به نفع اوست يا به ضرر او. بلى يك آدمى كه اين گونه مجالس را نديده و با بزرگان نشست و برخاست نداشته و نمى داند مجلس چگونه برگزار مى شود، اگر با چنين مجلسى برخورد كند، نمى داند به نفع او تمام مى شود يا به ضرر او.

«وَ لَسْتَ بِهِ » : و تو خواب نيستى «غَيْرَ أَنَّهُ بِكَ شَبِيهٌ » : بلكه شخص خواب مانند تو است. در جملۀ «غَيْرَ أَنَّهُ بِكَ شَبِيهٌ » تشبيه معكوس است؛ زيرا به جاى اين كه بگويند تو خواب نيستى بلكه مانند آدم خواب هستى، فرموده اند: تو خواب نيستى آدم خواب مانند تو است. اين يك نحو مبالغه است؛ يك وقت است كه مى گوييم زيد مانند شير است، اين تشبيه معمولى است و شما زيد را در شجاعت به شير تشبيه

ص: 547

نموده ايد؛ ولى يك وقت است كه تشبيه را معكوس مى كنيد و مى گوييد شير مانند زيد است، به اين معنا كه شما اصلِ در شجاعت را زيد قرار داده و شير را به او تشبيه كرده ايد، آن وقت معنايش اين است كه زيد خيلى شجاعت دارد.

حالا حضرت هم در اين جمله تشبيه را معكوس فرموده و مى گويد: «وَ لَسْتَ بِهِ » :

تو به آن آدم شكم پرى كه خواب ديده شباهت ندارى «غَيْرَ أَنَّهُ بِكَ شَبِيهٌ » : بلكه او به تو شبيه است؛ يعنى تو خيلى مفتضح تر از او هستى.

نگرانى حضرت از بازگشت مردم از دين

«وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَوْلا بَعْضُ الْإِسْتِبْقَاءِ لَوَصَلَتْ إِلَيْكَ مِنِّى قَوَارِعُ : تَقْرَعُ الْعَظْمَ ، وَ تَهْلِسُ اللَّحْمَ »

(و به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر ملاحظۀ برخى باقى مانده هاى اسلام نبود بى ترديد از جانب من كوبنده هايى به تو مى رسيد: كه استخوان را مى كوبد، و گوشت را آب مى كند.)

«استبقاء» از مادّۀ «بَقى » در باب استفعال و به معناى طلب باقى ماندن است؛ يعنى به خدا سوگند اگر نبود بعضى از آن طلب باقى ماندنهايى كه من داشتم؛ مقصود حضرت از اين جمله، بعضى ملاحظات است؛ يعنى نمى خواهم اوضاع به هم بريزد، نمى خواهم جنگ بيشترى بشود و مردم از مرام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگردند. به همان صورت كه در زمان ابوبكر و عمر و عثمان حضرت امير عليه السلام يك ملاحظاتى مى كردند و به همين علّت هم رها كردند و مشغول كشاورزى شدند؛ حالا در موردِ معاويه هم چنين ملاحظاتى دارند.

فرموده اند: «وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ » : و به خداوند قسم ياد مى كنم «إِنَّهُ لَوْلا بَعْضُ الْإِسْتِبْقَاءِ» :

كه اگر به خاطر طلب باقى ماندنها نبود؛ مثلاً طلب باقى ماندن خون مسلمانان، طلب باقى ماندن مرام و دين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم؛ چون ممكن است اگر حضرت امير عليه السلام ملاحظه نكنند و با او بجنگند، بر اثر خونريزى كه مى شود بقيّۀ مسلمانان هم از دين

ص: 548

زده شوند و به طور كلّى دين را رها كنند؛ خلاصه فرموده اگر اين ملاحظات را نمى كردم «لَوَصَلَتْ إِلَيْكَ مِنِّى قَوَارِعُ » : از من به تو كوبنده هايى مى رسيد. «قَوارِع» جمع «قارِعَة» به معناى كوبنده است، و مقصود حضرت از كوبنده جنگ هاى سخت است.

البته يك احتمال هم دارد كه مقصود تبليغات كوبنده باشد؛ به اين معنا كه اگر حضرت سوابق خود را علنى مى كرد، جنايات ابوسفيان و معاويه را بر ملا مى ساخت؛ و اگر سخنانى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مذمّت ابوسفيان و دار و دسته اش فرموده افشا مى كرد، اينها براى بنى اميّه كوبنده بود.

كلمۀ «تَهْلِسُ » را دو نوع خوانده اند: يكى «تَلْهَسُ » و ديگرى «تَهْلِسُ » كه هر دو تقريباً به يك معناست؛ «تَلْهَسُ » يعنى گوشت را خوب ليس بزنى به نحوى كه ديگر به استخوان چيزى باقى نماند، و «تَهْلِسُ » كه در اين نسخه است يعنى گوشت را آب كند، كه از مادّۀ «هُلاس» به معناى سِل است، چون سِل هم آدم را آب مى كند، يعنى گوشت انسان را آب مى كند و فقط استخوان مى ماند.

مقصود اين است كه اگر ملاحظۀ بعضى جهات را نمى كردم، چنان ضربه اى به تو وارد مى كردم كه از شدّت آن اوّلاً: استخوانهايت خرد شود و ثانياً: گوشتهاى بدنت از ترس چنان ذوب شود كه گويا استخوانهاى تو را ليسيده اند و گوشتى در بدن ندارى.

ابن أبى الحديد شارح نهج البلاغه مى گويد:(1) از ابوزيد بصرى پرسيدم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام چه ملاحظاتى را مى كرده ؟ جواب داد: مقصود حضرت از كوبنده (قارعة) كوبندۀ تبليغاتى است؛ و اگر حضرت امير عليه السلام سخنان مذمّت آميز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد ابوسفيان و معاويه افشا مى كرد، معاويه هم متقابلاً با پول دادن به افرادى مثل ابوهريره، ابودرداء، بسر بن ابى ارطاة، عمرو بن العاص و ابى الاعور احاديثى را عليه حضرت على عليه السلام جعل مى كرد و حضرت را به عنوانت.

ص: 549


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 65. بايد توجّه شود كه استاد سخن ابن أبى الحديد را نقل به معنى كرده است.

منافق بين مردم معرفى مى نمود. از اين رو حضرت براى جلوگيرى از اين جعليات ناچار بود روى آن حقايق سرپوش بگذارد و افشاگرى نكند.

لجام معاويه در دست شيطان

«وَاعْلَمْ أَنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ثَبَّطَكَ عَنْ أَنْ تُرَاجِعَ أَحْسَنَ أُمُورِكَ ، وَ تَأْذَنَ لِمَقَالِ نَصِيحَتِكَ ؛ وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ »

(و بدان كه شيطان تو را باز داشته است از اين كه به نيكوترين كارهايت بازگردى، و به سخن خيرخواه خود گوش فرا دهى؛ و درود و سلام بر اهل آن باد.)

«ثَبَّطَ » به معناى مشغول كردن و بازداشتن از كارى است. مى فرمايد: و بدان كه شيطان تو را از اين كه به راه نيكو برگردى و راه حق را بپيمايى مشغول كرده است؛ يعنى با زينت دادن كارهاى خلافت به تو اجازۀ چنين كارى نمى دهد؛ و تو را مشغول داشته از اين كه به سخن خيرخواه خود گوش فرا دهى؛ يعنى اگر بخواهى به سخنان كسانى كه خيرخواه آخرت تو هستند گوش دهى و دست از اين كارهاى خلافت بردارى، شيطان تو را مشغول نموده و نمى گذارد. «وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ » : و درود و سلام بر اهل درود و سلام باد؛ يعنى تو اهليّت سلام ندارى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 550

(درس 541) - نامۀ 74

اشاره

مقدمه اى كوتاه بر نامۀ 74

متن و شرايط قسمنامه

ايستادگى در برابر بيگانگان با وحدت كلمه

لزوم پايدارى بر عهد و پيمان

نامۀ 75

مقدمه اى بر نامۀ 75

آيينۀ تمام نماى على عليه السلام نزد معاويه

برخورد انسانى على عليه السلام با معاويه

نامۀ 76

مقدمه اى بر نامۀ 76

گشاده رويى حاكمان در برخورد با مردم

موجبات نزديك شدن به خداوند و دورى از آتش

ص: 551

ص: 552

«نامۀ 74»

اشاره

و من حلفٍ له عليه السّلام كتبه بين ربيعة واليمن، و نقل من خطّ هشام ابن الكلبىّ :

«هَذَا مَا اجْتَمَعَ عَلَيْهِ أَهْلُ الْيَمَنِ حَاضِرُهَا وَ بَادِيهَا، وَ رَبِيعَةُ حَاضِرُهَا وَ بَادِيهَا، أَنَّهُمْ عَلى كِتَابِ اللَّهِ : يَدْعُونَ إِلَيْهِ وَ يَأْمُرُونَ بِهِ ، وَ يُجِيبُونَ مَنْ دَعَا إِلَيْهِ وَ أَمَرَ بِهِ ، لايَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً، وَ لايَرْضَوْنَ بِهِ بَدَلاً، وَ أَنَّهُمْ يَدٌ وَاحِدَةٌ عَلى مَنْ خَالَفَ ذَلِكَ وَ تَرَكَهُ ، أَنْصَارٌ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ، دَعْوَتُهُمْ وَاحِدَةٌ ، لايَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ لِمَعْتَبَةِ عَاتِبٍ ، وَ لا لِغَضَبِ غَاضِبٍ ، وَ لا لِاسْتِذْلالِ قَوْمٍ قَوْماً، وَ لا لِمَسَبَّةِ قَوْمٍ قَوْماً؛ عَلى ذَلِكَ شَاهِدُهُمْ وَ غَائِبُهُمْ ، وَ سَفِيهُهُمْ وَ عَالِمُهُمْ ، وَ حَلِيمُهُمْ وَ جَاهِلُهُمْ ، ثُمَّ إِنَّ عَلَيْهِمْ بِذَلِكَ عَهْدَ اللَّهِ وَ مِيثَاقَهُ ، إِنَّ عَهْدَ اللَّهِ كَانَ مَسْئُولاً، وَ كَتَبَ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ .»

مقدمه اى كوتاه بر نامۀ 74

بحثِ درسهايى از نهج البلاغه در نامه هاى آن حضرت بود كه به نامۀ 74 رسيده ايم.

مرحوم سيّد رضى اين نامه را با تعبير «و من حِلْفٍ له عليه السلام» عنوان نموده است. «حِلْف» و «حَلْف» به معناى قسم است؛ يعنى از جمله قسمنامه هاى حضرت امير عليه السلام است كه ميان طايفۀ بنى ربيعه و يمنى ها نوشته اند.

در آن روزها بين قبايل عرب مرسوم بوده كه دو طايفه هم قسم مى شدند كه به هم خيانت نكنند و با همديگر متحد باشند و در جنگ ها از يكديگر دفاع كنند، و اين

ص: 553

قسمنامه را به صورت مكتوب در آورده و امضاء مى كردند. در اينجا هم اين دو طايفه هم قسم شده و متن قسمنامۀ آنها را حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نوشته اند؛ اين امر مى فهماند كه آن حضرت نيز اين رسم را كه در آن روز اجرا مى شده قبول داشته اند.

در مورد سند اين قسمنامه مرحوم سيّد فرموده است: «و نقل من خطّ هشام بن الكلبىّ » اين قسمنامه با خط هشام بن محمّد بن سائب كلبى نقل شده است. هشام بن محمّد بن سائب كلبى و محمّد بن سائب كلبى كه پسر و پدر هستند هر دو از علماى نسّابۀ عرب بوده اند، و به طورى كه نقل شده اين پدر و پسر نامه هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را ثبت و ضبط كرده اند.

متن و شرايط قسمنامه

«هَذَا مَا اجْتَمَعَ عَلَيْهِ أَهْلُ الْيَمَنِ حَاضِرُهَا وَ بَادِيهَا، وَ رَبِيعَةُ حَاضِرُهَا وَ بَادِيهَا، أَنَّهُمْ عَلى كِتَابِ اللَّهِ : يَدْعُونَ إِلَيْهِ وَ يَأْمُرُونَ بِهِ ، وَ يُجِيبُونَ مَنْ دَعَا إِلَيْهِ وَ أَمَرَ بِهِ ، لايَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً، وَ لايَرْضَوْنَ بِهِ بَدَلاً»

(اين قراردادى است كه مردم يمن و ربيعه بر آن متعهد شده اند، چه آنان كه در شهر حضور دارند و چه آنان كه در بيابان به سر مى برند، كه بر كتاب خدا پايبند باشند: به كتاب خدا فرا خوانند و به آن فرمان دهند، و كسى را كه به آن فرا خواند و بدان فرمان دهد بپذيرند، آن را به هيچ بهايى نفروشند، و نه به جايگزينى براى آن رضايت دهند.)

متن اين عهدنامه و يا قسمنامه را حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تنظيم نموده اند. در اين عهدنامه مرقوم فرموده اند: «هَذَا مَا اجْتَمَعَ عَلَيْهِ » : اين قراردادى است كه بر متن آن اتفاق كرده و متحد شده اند «أَهْلُ الْيَمَنِ حَاضِرُهَا وَ بَادِيهَا» : همۀ مردم يمن چه آنهايى كه در داخل شهر حضور دارند و چه آنهايى كه خارج از شهر و در بيابانها هستند.

«باديها» يعنى آنهايى كه در «باديه» هستند؛ ظاهراً «بادية» از مادّۀ «بَداء» به معناى

ص: 554

«ظَهَرَ» است، و مثل اين است كه آدمهاى داخل شهر «مخفى» و آدمهاى خارج از شهر «ظاهر» هستند. اين معنا هم درست به نظر مى آيد؛ براى اين كه در شهرها خانه هست، خانه ها هم ديوار دارند، در داخل خانه ها اطاق وجود دارد، اطاقها هم سقف و هم پس اطاق دارند، و مثل اين است كه انسانها داخل شهرها و توى اطاقها و پس اطاقها مخفى شده و ناپيدا هستند، ولى خارج از شهر بيابان است و همۀ آنهايى كه خارج از شهر هستند آفتابى و ظاهر و پيدا هستند؛ به اين لحاظ بيابان را «بادية» ناميده ايد. در ضمن به كسانى هم كه به خارج از شهر سفر مى كنند «مسافر» مى گويند، به اين خاطر كه معناى «سفر» ظهور و بروز است و مسافر يعنى ظاهر، يعنى كسى كه از مخفيگاه شهر خارج شده و خود را ظاهر و آفتابى كرده است.

حضرت مى فرمايد: و متحد شدند اهل يمن با همۀ قبيلۀ بنى ربيعه چه داخل شهر باشند و چه خارج از آن «عَلى كِتَابِ اللَّهِ » : بر كتاب خدا. يعنى همۀ اين افراد بر اساس قرآن و موازين اسلام مجتمع شده اند. «يَدْعُونَ إِلَيْهِ وَ يَأْمُرُونَ بِهِ » : اينها متعهد شده اند كه ديگران را به كتاب خدا دعوت كنند، از ديگران بخواهند كه به اسلام و قرآن بگروند، و آنها را به كتاب خدا امر كنند و دستور دهند؛ «وَ يُجِيبُونَ مَنْ دَعَا إِلَيْهِ وَ أَمَرَ بِهِ » : و هر كس كه آنها را به كتاب خدا دعوت كرد و فرمان داد، دعوت را اجابت كنند.

«لايَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً» ؛ اين عبارت حضرت امير عليه السلام تعبير قرآن است كه فرموده:

«وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً»(1) هيچ ثمنى را به وسيلۀ قرآن نخرند؛ يعنى اينها متعهد شدند كه به وسيلۀ كتابِ خدا پولى را نخرند. «وَ لايَرْضَوْنَ بِهِ بَدَلاً» : و تعويض قرآن را با هيچ چيز ديگرى راضى نشوند. مقصود اين است كه احكام قرآن بر همۀ شئون آنها مقدّم و حاكم باشد.4.

ص: 555


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 174.

ايستادگى در برابر بيگانگان با وحدت كلمه

«وَ أَنَّهُمْ يَدٌ وَاحِدَةٌ عَلى مَنْ خَالَفَ ذَلِكَ وَ تَرَكَهُ ، أَنْصَارٌ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ، دَعْوَتُهُمْ وَاحِدَةٌ »

(و اين كه همه در برابر كسى كه با اين پيمان نامه مخالفت ورزد و آن را واگذارد همدست باشند، برخى از آنان براى برخى ديگر ياور باشند، و وحدت كلمه داشته باشند.)

اين هم يكى از شرايط اين قرارداد است: «وَ أَنَّهُمْ يَدٌ وَاحِدَةٌ » : و يمنى ها و بنى ربيعه با هم متحد شده اند «عَلى مَنْ خَالَفَ ذَلِكَ » : در برابر كسى كه با اين قرارداد مخالف است «وَ تَرَكَهُ » : و آن را ترك كرده است؛ «أَنْصَارٌ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ » : كه همديگر را بر اين امر يارى كنند «دَعْوَتُهُمْ وَاحِدَةٌ » : و صدايشان يكى باشد.

اين اتحادى است كه همۀ مسلمانان بايد داشته باشند، همه بايد دست يكى شوند و در مقابل دشمنان اسلام و كفّار و صهيونيست ها و هر دسته و گروه ديگر بايستند و با آنها مبارزه كنند و آنها را سرِ جايشان بنشانند؛ مسلمانان دنيا بايد طبق اين قرارداد دست يكى شده و همديگر را كمك كنند تا دست ابرقدرتها و سلطه طلبان را از كشورهاى خود دور نمايند. اين كه حضرت در اين قرارداد آورده اند: «أَنْصَارٌ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ » نشان مى دهد كه همۀ مسلمانان گرچه در دورترين نقطۀ دنيا باشند، بايد همديگر را در امر تقويت اسلام و حوايج مسلمانان يارى دهند؛ و در حقيقت حضرت با تنظيم اين قرارداد به مسلمانان ياد مى دهند كه بايد اين گونه عليه دشمنان اسلام و مسلمانان هماهنگ و همدست شويد؛ و اگر يكى از شما راه آنان را برگزيد و آهنگ آنان را سر داد، او را از خود برانيد و دشمن خود بدانيد و عليه او دست يكى شويد.

ص: 556

لزوم پايدارى بر عهد و پيمان

«لايَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ لِمَعْتَبَةِ عَاتِبٍ ، وَ لا لِغَضَبِ غَاضِبٍ ، وَ لا لِاسْتِذْلالِ قَوْمٍ قَوْماً، وَ لا لِمَسَبَّةِ قَوْمٍ قَوْماً»

(پيمان خود را به خاطر سرزنش هيچ سرزنش كننده اى نشكنند، و نه به جهت خشم خشم گيرنده اى، و نه براى آن كه قومى قوم ديگر را خوار سازد، و نه براى دشنام دادن گروهى به گروهى ديگر.)

يكى ديگر از شرايط اين پيمان اين است كه: «لايَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ لِمَعْتَبَةِ عَاتِبٍ » براى غيظ و غضب كسى عهد و پيمان خود را نشكنيد. «مَعْتَبَة» مصدر ميمى و به معناى عتاب كردن و غيظ كردن است، «عاتِب» هم اسم فاعل و به معناى عتاب كننده و غيظ كننده است؛ ظاهراً مقصود از آن، اختلافات داخلى است؛ يعنى اگر بين خود اختلافاتى پيدا كرديد، اين امر موجب نشود كه از اين قسمنامه دست برداريد و نقض عهد كنيد. پس اگر اختلاف داخلى پيدا كرديد و كسى از دشمنان خارجى به شما حمله كرد، مقتضاى اين پيمان اين است كه در آن هنگام دست از آن اختلاف داخلى برداريد و به دفع دشمن خارجى بپردازيد، و پس از دفع دشمن خارجى اختلاف داخلى خود را حل و فصل كنيد.

«وَ لا لِغَضَبِ غَاضِبٍ » : و اين عهد و پيمان نبايد براى غضب كردن غضب كننده اى بشكند؛ «وَ لا لِاسْتِذْلالِ قَوْمٍ قَوْماً» : و نه براى ذليل كردن عده اى عده اى ديگر را. مثلاً عده اى از شما كه عهد و پيمان داريد از عده اى ديگر بيگارى كشيده، گرچه نبايد چنين كارى انجام شود، ولى اگر انجام شد نبايد اين امر موجب نقض عهد و پيمان شود.

«وَ لا لِمَسَبَّةِ قَوْمٍ قَوْماً» ؛ «مَسَبَّة» بر وزن مفعلة و مصدر ميمى از مادّۀ «سبّ » به معناى دشنام دادن است؛ مقصود اين است كه اگر عده اى از شما به عده اى ديگر كه طرف پيمان است دشنام دهد، اين امر نبايد موجب نقض عهد و پيمان شود.

ص: 557

پس خلاصه اين قسمت از قسمنامه مربوط به اختلافات داخلى است كه هيچ اختلاف داخلى اعمّ از عتابِ عاتِب، غضبِ غاضِب، خوار ساختن و يا سبّ عده اى عده اى ديگر را، نبايد موجب به هم خوردن و نقض اين عهدنامه باشد.

«عَلى ذَلِكَ شَاهِدُهُمْ وَ غَائِبُهُمْ ، وَ سَفِيهُهُمْ وَ عَالِمُهُمْ ، وَ حَلِيمُهُمْ وَ جَاهِلُهُمْ »

(بر اين پيمان نامه همگى مسئولند: حاضر و غايب، و كم خرد و دانشمند، و نيز خردمند و نادان ايشان.)

حضرت اين عهدنامه را براى آنان نوشت و در ذيل آن هم اضافه فرمود كه همۀ افراد دو طرف چه حاضر و چه غايب، چه عاقل و چه سفيه، و چه عالم يا جاهل بر محتواى آن مسئول خواهند بود. خوب هر قومى اين طور نيست كه همۀ افرادش حاضر باشند، ممكن است عده اى در مسافرت باشند، و اين طور نيست كه همه عالم و دانشمند باشند، ممكن است بى سواد و جاهل هم بين آنها باشد، و باز اين طور نيست كه همه حليم باشند، ممكن است سفيه و كم عقل و بى عقل در بين آنها باشد. پس بايد همه به قرارداد پايبند و در مقابل آن مسئول باشند.

«ثُمَّ إِنَّ عَلَيْهِمْ بِذَلِكَ عَهْدَ اللَّهِ وَ مِيثَاقَهُ ، إِنَّ عَهْدَ اللَّهِ كَانَ مَسْئُولاً، وَ كَتَبَ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ »

(آنگاه بى ترديد بر عهدۀ آنهاست با امضاى اين قرارداد، عهد و پيمان خدا؛ و همانا عهد و پيمان خدا مسئوليت آور است؛ و [اين قرارداد را] على بن ابى طالب نوشت.)

اين قراردادى كه من نوشته ام عهد و ميثاق خداست؛ يعنى در حقيقت اينها قسم خورده و سوگند ياد كرده اند و اين قرارداد قسمنامه است، و عمل به مفاد آن به اين دليل كه قسم ياد كرده اند الزامى است؛ زيرا «إِنَّ عَهْدَ اللَّهِ كَانَ مَسْئُولاً» : پيمان خدايى مسئوليت آور است.

ص: 558

«نامۀ 75»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية فى أوّل ما بويع له، ذكره الواقدى فى كتاب الجمل:

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِى سُفْيَانَ :

أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِى فِيكُمْ وَ إِعْرَاضِى عَنْكُمْ ، حَتّى كَانَ مَا لابُدَّ مِنْهُ وَ لا دَفْعَ لَهُ ، وَالْحَدِيثُ طَوِيلٌ ، وَالْكَلامُ كَثِيرٌ، وَ قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ، وَ أَقْبَلَ مَا اقْبَلَ ، فَبَايِعْ مَنْ قِبَلَكَ ، وَ أَقْبِلْ إِلَىَّ فِى وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِكَ .»

مقدمه اى بر نامۀ 75

بنا به نقل مرحوم سيّد كه از كتاب جمل واقدى نقل فرموده، اين نامه اوّلين نامۀ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به معاوية بن ابى سفيان است؛ و حضرت اين نامه را بعد از آن كه مردم مدينه با او بيعت كرده اند مرقوم فرموده است.

قبلاً در موارد ديگر گفته ايم كه معاويه پس از مرگ برادرش يزيد بن ابى سفيان حاكم شام شد و از همان اوّل شروع به تحكيم پايه هاى حكومت خود كرد؛ در زمانى كه عثمان در محاصرۀ مصرى ها بود، بارها از معاويه طلب نيروى كمكى كرد، اما معاويه از روى عمد توجّهى نمى كرد و خيلى مايل بود عثمان كشته شود تا او به خلافت برسد؛ ولى بعد كه ديد مردم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را به خلافت برگزيدند، سرِ ناسازگارى گذاشته و كشته شدن عثمان را بهانه كرد و مسبّب اصلى را على بن ابى طالب عليه السلام معرفى نمود؛ او براى اين كه زير بار على عليه السلام نرود اين ادّعاى دروغ را كرد و تا آخر عمر هم پاى آن ايستاد و جنگ و خونريزى زيادى به پا نمود.

ص: 559

ابن أبى الحديد كه يكى از شارحان نهج البلاغه است گفته است: معاويه از ابتدا دنبال رياست و مقام مى گشت و وقتى هم كه حاكم شام شد ميخ خود را كوبيد؛ و اگر هم او آدم ضعيفى بود و نمى خواست با حضرت امير عليه السلام جنگ كند، همين اشعارى كه وليد بن عقبه براى خونخواهى عثمان گفته است براى تحريك او كافى بود؛ و بعد ابن أبى الحديد اين اشعار را نقل مى كند، اين اشعار در سه بيت است و مى گويد:

فواللّه ما هند بأمّك ان مضى النّهار*** و لم يثأر بعثمان ثائر

أيقتل عبد القوم سيّد أهله*** و لم تقتلوه ليت امّك عاقر

و من عجب أن بتّ بالشّام وادعا*** قريرا و قد دارت عليه الدّوائر(1)

يعنى به خدا سوگند هند مادر تو نيست اگر روز بگذرد و به خونخواهى عثمان قيام نكنى، آيا بنده و خدمتگزار قوم بايد سيّد و آقاى خود را بكشد؟! مقصودش همان مصرى ها بوده كه آمدند و عثمان را محاصره كردند و او را كشتند؛ كه در اين مصراع از آنها تعبير به عبد و برده شده است. خلاصه مى گويد آيا بنده و خدمتگزار بايد سيّد و آقاى خود عثمان را بكشد و تو آنها را نكشى ؟! و اى كاش مادرت عقيم بود، بچه دار نمى شد و تو (معاويه) به دنيا نيامده بودى. و از عجايب اين است كه تو در شام سكونت گزيدى و جا گرفتى و خود را در جايگاهت قرار دادى و اين همه مصيبت دور عثمان را گرفت.

به گفتۀ ابن أبى الحديد شايد اگر هم معاويه نمى خواست نسبت به خون عثمان عكس العملى از خود نشان دهد، ولى با تحريكهايى كه از قبيل وليد بن عقبه داشتند معاويه مجبور به عكس العمل بود.

به هر حال اين خلاصۀ شيطنت هاى بنى اميّه بود، ولى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام قبل از اين شيطنت ها و بلافاصله پس از بيعت مردم مدينه اقدام به نوشتن اين نامه كردند، كه شايد اوّلين نامۀ حضرت در امر حكومت بوده است.9.

ص: 560


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 18، ص 69.

آيينۀ تمام نماى على عليه السلام نزد معاويه

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِى سُفْيَانَ :

أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِى فِيكُمْ وَ إِعْرَاضِى عَنْكُمْ ، حَتّى كَانَ مَا لابُدَّ مِنْهُ وَ لادَفْعَ لَهُ ، وَ الْحَدِيثُ طَوِيلٌ ، وَالْكَلامُ كَثِيرٌ»

(از بندۀ خدا على اميرمؤمنان به معاوية بن ابى سفيان:

اما بعد؛ پس تو به تحقيق عذر موجّه مرا دربارۀ خودتان و روى گردان بودنم را از شما مى دانى، تا رخ داد آنچه كه چاره اى از آن نبود و نه بازداشتن آن ممكن مى نمود؛ و داستان دراز، و سخن بسيار است.)

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ » : اين نامه از بندۀ خداست «عَلِىٍّ » : كه نامش على عليه السلام «أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ » :

و اميرمؤمنان است «إِلى مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِى سُفْيَانَ » : به سوى معاويه فرزند ابوسفيان.

توجّه داريد كه «معاوية» به دليل تأنيث كلمه و علميّت غير منصرف است، پس جرّ بر آن داخل نمى شود و به جاى كسره به آن فتحه مى دهند. معاويه در لغت به معناى سگ ماده اى است كه عوعو مى كند؛ در اين كه چرا اين اسم را براى او گذاشته اند، گفته اند در عرب رسم بوده كه وقتى خدا نوزادى به آنها مى داده از خانه بيرون مى آمدند و اوّلين چيزى كه مى ديدند نام همان چيز را روى نوزاد خود مى گذاشتند؛ ابوسفيان هم بر همين رسم اعراب جاهليت هنگام تولد اين نوزاد از خانه بيرون رفت، در بيرون خانه چشمش به ماده سگى افتاد كه عوعو مى كرد، همان را براى نوزاد خود انتخاب كرد و او را معاويه نام نهاد.

فرموده اند: بعد از حمد و ثناى خداوند «فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِى فِيكُمْ » ؛ «اِعذار» به معناى عذر موجّه داشتن است؛ حضرت مى خواهند بفرمايند شما مى دانيد كه من نزد شما سوژه اى ندارم كه به وسيلۀ آن به من انگ بزنيد، و خلاصه از نقايص پاك و مبرّا هستم؛ «وَ إِعْرَاضِى عَنْكُمْ » : و از شما اعراض كردم و با شما نبودم؛ «حَتّى كَانَ مَا لابُدَّ

ص: 561

مِنْهُ » : تا اين كه واقع شد آن چيزهايى كه به ناچار واقع شد.

برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند مقصود از «حَتّى كَانَ مَا لابُدَّ مِنْهُ » : غصب خلافت است توسط آنهايى كه خلافت على عليه السلام و عترت طاهرين عليهم السلام را غصب كردند و حضرت هم در آن مدّت 25 سال كناره گرفتند و به كشاورزى مشغول شدند. ولى برخى ديگر مصداق جمله را كشته شدن عثمان دانسته اند كه بر خلاف خواستۀ مردم مصر عمل كرد و على عليه السلام در كليۀ جريانات بنى اميّه كنار كشيده بود و بالاخره كار به كشته شدن عثمان كشيده شد، و اين كار با توجّه به برخورد عثمان با مصرى ها «لابدّ منه» بود.

«وَ لا دَفْعَ لَهُ » : و چاره اى نبود كه از آن جلوگيرى شود، و به نحوى بود كه دفاع از وى هم ممكن نبود.

«وَ الْحَدِيثُ طَوِيلٌ » : و در اين رابطه داستان خيلى مفصّل است؛ تو توى شام نشسته بودى و ما در مدينه و شاهد جريان بوده ايم؛ «وَالْكَلامُ كَثِيرٌ» : و در اين رابطه سخن فراوان است كه يك نامه و دو نامه گنجايش بيان آن را ندارد؛ و اگر بخواهى حقيقت امر را بدانى، بايد به مدينه بيايى تا برايت توضيح دهيم.

برخورد انسانى على عليه السلام با معاويه

«وَ قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ، وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ ، فَبَايِعْ مَنْ قِبَلَكَ ، وَ أَقْبِلْ إِلَىَّ فِى وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِكَ »

(و گذشته ها پشت كرده و گذشت، و حوادث تازه اى روى آورد؛ پس [براى من] بيعت بگير از آنان كه نزد تو هستند، و خود در ميان گروهى از يارانت به من روى آور.)

خلاصه فعلاً اوضاع برگشته است «وَ قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ» : و پشت كرده و گذشته است حوادثى كه پشت كرده و گذشته است «وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ » : و بعد از آن يك حوادث

ص: 562

تازه اى پيش آمده است. مردم تازه از خواب بيدار شده و فهميده اند على عليه السلام را كه از اوّل كنار گذاشته اند اشتباه كرده و كلاه سرشان رفته است، و بنابراين به خود آمده و حضرت على عليه السلام را انتخاب نموده اند.

حضرت امير عليه السلام در ادامه به معاويه بها داده و از او مى خواهد تا به نام وى از مردم بيعت بگيرد. فرموده است: «فَبَايِعْ مَنْ قِبَلَكَ » : پس تو از هر كسى كه همراه تو است براى من بيعت بگير. معاويه در آن وقت يك استاندار بود، و هر استاندارى موظف بود بعد از تعيين خليفه براى او از مردم بيعت بگيرد و گوش به فرمان او باشد. اينجا حضرت امير عليه السلام به معاويه دستور مى دهند از مردم به نام او بيعت بگيرد.

«وَ أَقْبِلْ إِلَىَّ فِى وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِكَ » : و با تعدادى از اصحاب و همراهانت نزد من بيا. حضرت در اينجا خيلى محترمانه با معاويه سخن گفته و محترمانه از او خواسته است تا با همراهان و دوستان خود به مركز بيايد؛ شايد علّت اين بوده است كه نخواسته او را سر لج بيندازد، تا پس از آن كه معاويه به مدينه آمد او را از كار بركنار كند.

البته حضرت امير عليه السلام با توجّه به آن اخبارى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دربارۀ معاويه و لجاجتهاى او و جنگ با معاويه دريافت كرده مى داند كه معاويه چه مى كند، ولى به هر حال على عليه السلام بايد كارى كند كه بهانه اى به دست معاويه ندهد تا به لجاجت دست نزند.

«نامۀ 76»

اشاره

و من وصيّة له عليه السّلام لعبداللّه بن العبّاس، عند استخلافه إيّاه على البصرة:

«سَعِ النَّاسَ بِوَجْهِكَ وَ مَجْلِسِكَ وَ حُكْمِكَ ، وَ إِيَّاكَ وَالْغَضَبَ ؛ فَإِنَّهُ طِيَرَةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ ، وَاعْلَمْ أَنَّ مَا قَرَّبَكَ مِنَ اللَّهِ يُبَاعِدُكَ مِنَ النَّارِ، وَ مَا بَاعَدَكَ مِنَ اللَّهِ يُقَرِّبُكَ مِنَ النَّارِ.»

ص: 563

مقدمه اى بر نامۀ 76

اين قسمت هم يكى از نامه هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است كه با عنوان «وصيّةٍ » نقل شده است؛ اين نامه را وقتى به ابن عبّاس نوشت كه خواست او را حاكم بصره كند. اين نامۀ بسيار كوتاه دو قسمت است: قسمت اوّل آن دستورالعملِ نحوۀ برخورد با مردم، و قسمت دوّم آن موعظه است. البته بعيد نيست كه اين نامه هم يكى از نامه هاى خيلى مفصّل حضرت بوده، مانند همان نامه اى كه براى مالك اشتر نوشته اند، و مرحوم سيّد به خاطر هدفى كه داشته همين دو سطر آن را نقل فرموده است.

استخلاف عبداللّه بن عبّاس بر بصره پس از جنگ جمل بوده است؛ قبل از جنگ جمل عثمان بن حنيف حاكم بصره بود؛ و بعد از آن كه طلحه و زبير به همراه عايشه به بصره آمدند و اوضاع بصره را آشفته كردند و عثمان بن حنيف را گرفتند و شكنجه كردند و بالاخره او خود را نجات داد، نزد حضرت امير عليه السلام رفت، حضرت با سپاهى به بصره آمده با آنها جنگيد؛ و پس از پيروزى در جنگ جمل حضرت امير عليه السلام به كوفه برگشتند و عبداللّه بن عبّاس را به جاى خود حاكم بصره قرار دادند؛ و اين نامه را نيز در همين وقت براى او نوشتند.

طبق نقلى كه شده دو جمله در اوّل اين نامه بوده است: جملۀ اوّل همين وصيّت به تقواست كه ما قبلاً در موارد ديگر آن را كاملاً توضيح داده ايم؛ و جملۀ دوّم بسط عدالت است نسبت به مردمى كه خداوند تو را ولىّ آنها قرار داده است. يعنى تو از طرف كسى (على عليه السلام) كه خداوند او را ولىّ قرار داده والى مردم بصره شده اى و مثل اين است كه از طرف خدا والى قرار گرفته باشى، پس نسبت به آنها عدالت به خرج ده.

و آنگاه فرموده است:

ص: 564

گشاده رويى حاكمان در برخورد با مردم

«سَعِ النَّاسَ بِوَجْهِكَ وَ مَجْلِسِكَ وَ حُكْمِكَ »

(با مردم گشاده رو باش آنگاه كه آنان را ببينى و نيز در نشست و برخاستى كه دارى و داورى و قضاوتى كه انجام مى دهى.)

مى فرمايد: با روى گشاده و باز با مردم برخورد كن. اين معنا در مقابل خشونتى است كه بعضى دارند و با يك قيافۀ عبوسى با ديگران روبرو مى شوند كه وحشت همۀ وجود آنها را مى گيرد. پس «سَعِ النَّاسَ بِوَجْهِكَ » : خودت را براى مردم نگير و با گشاده رويى با آنها روبرو شو؛ «وَ مَجْلِسِكَ وَ حُكْمِكَ » : و در نشست و برخاستى كه با مردم دارى و در هنگام قضاوت و حكمى كه صادر مى كنى، در همۀ موارد با مردم با خوشرويى برخورد كن.

«وَ إِيَّاكَ وَالْغَضَبَ ؛ فَإِنَّهُ طِيَرَةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ »

(و از خشم و غضب به دور باش؛ چرا كه آن تَفَأّل بدى از شيطان است.)

«إِيَّاكَ وَالْغَضَبَ » از باب تحذير است، فعل آن محذوف است و در اصل «اِتّق نفسك من الغضب» بوده است؛ يعنى خودت را از خشم دور بدار و با مردم در حالت خشم روبرو نشو.

«فَإِنَّهُ طِيَرَةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ » ؛ در كلمۀ «طيرة» در نسخه هاى نهج البلاغه اختلاف شده و بعضى «طَيْرَةٌ » و بعضى ديگر مانند متن كتاب عبده «طِيَرَةٌ » نقل كرده اند؛ اگر «طَيْرَةٌ » باشد به معناى سبكى است، يعنى شيطان انسان را به خشم مى آورد تا در بين مردم سبك شود، در مقابل سبكى وقار است و انسان بايد هميشه وقار خود را حفظ كند؛ و اگر «طِيَرَةٌ » باشد به معناى تفأّل بد است، يعنى غضب و خشم يك تفأّل بدى است از طرف شيطان. هر دو عبارت صحيح است ولى نوعاً نهج البلاغه ها «طَيْرَةٌ » و به معناى سبكى گرفته اند.

ص: 565

موجبات نزديك شدن به خداوند و دورى از آتش

«وَاعْلَمْ أَنَّ مَا قَرَّبَكَ مِنَ اللَّهِ يُبَاعِدُكَ مِنَ النَّارِ، وَ مَا بَاعَدَكَ مِنَ اللَّهِ يُقَرِّبُكَ مِنَ النَّارِ»

(و بدان كه بى ترديد آنچه تو را به خدا نزديك كند از آتش دور سازد، و آنچه تو را از خدا دور نمايد به آتش نزديك گرداند.)

اين جملۀ دوّم نامه است كه حضرت به عنوان موعظه و نصيحت به ابن عبّاس فرموده اند، مى فرمايند: كارها و چيزهايى كه تو را به خدا نزديك مى كند، همانها تو را از آتش جهنم دور مى گرداند. براى مثال نماز اوّل وقت انسان را به خدا نزديك مى كند، و طبعاً همين نماز انسان را از آتش جهنم دور مى گرداند؛ پرهيز از دروغ انسان را به خدا نزديك مى كند، و طبعاً همين پرهيز انسان را از آتش دور مى گرداند؛ و همچنين انجام همۀ واجبات و ترك همۀ محرّمات.

اين كلام نقطۀ مقابلى هم دارد و آن اين است كه: كارها و چيزهايى كه تو را از خدا دور مى كند، همانها تو را به آتش جهنم نزديك مى گرداند؛ براى مثال ترك نماز و هر واجب ديگر تو را از خدا دور و به آتش جهنم نزديك مى كند، و نيز انجام هر حرامى انسان را از خدا دور و به جهنم نزديك مى گرداند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 566

(درس 542) - نامۀ 77

اشاره

نگرشى در پيدايش خوارج

مناظره از راه سنّت و حديث

نامۀ 78

انحراف از خط انقلاب

تلاش حضرت براى وحدت امّت اسلام

وفاى حضرت على عليه السلام به وعدۀ خود

مخالفت حضرت با باطل

نامۀ 79

شرايط نوشتن نامه

روش باطلِ حكومتهاى گذشته

ص: 567

ص: 568

«نامۀ 77»

اشاره

و من وصيّة له عليه السّلام لعبداللّه بن العبّاس، لمّا بعثه للاحتجاج إلى الخوارج:

«لاتُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ ، فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ ، تَقُولُ وَ يَقُولُونَ ، وَلَكِنْ حَاجِجْهُمْ بِالسُّنَّةِ فَإِنَّهُمْ لَنْ يَجِدُوا عَنْهَا مَحِيصاً.»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامه هاى حضرت امير عليه السلام بود كه به نامۀ 77 آن رسيده ايم. اين نامه با عنوان «و من وصيّة» مطرح شده است. يك توصيه و سفارش كوتاهى است كه حضرت به ابن عبّاس براى اتمام حجّت با خوارج فرموده است.

نگرشى در پيدايش خوارج

در موارد ديگرى از شرح نهج البلاغه توضيحات كامل و مفصّل در مورد پيدايش خوارج و انگيزۀ آنها در به راه انداختن جنگ نهروان، تعداد آنها، باقيمانده از آنها پس از جنگ، و فرار همان تعداد باقيمانده در اماكن مختلف و پيدايش گروه اباضيه در دنيا داده شده و نيازى به بيان مفصّل آن نيست. فقط در حدّى كه معناى كلام حضرت معلوم شود به بيان اجمالى آن مى پردازيم:

اصل پيدايش خوارج پس از موضوع حكميّت در جنگ صفّين بود. وقتى كه پيروزى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ صفّين ظاهر شده بود، معاويه در فكر چاره بر آمد و عمروعاص پيشنهاد جلو آوردن و سر نيزه كردن قرآنها را داد، معاويه

ص: 569

نيز دستور داد قرآنها را سر نيزه كردند، وقتى چنين شد عده اى از لشكر حضرت امير عليه السلام گفتند اينها تسليم شده اند و ديگر جنگ با اين افراد درست نيست. هر چند حضرت امير عليه السلام با آنها صحبت كرد كه اينها نيرنگ است، توجّهى نكردند و خواستار توقف جنگ بودند؛ بعد از توقف جنگ كه قرار بر حكميّت شد، حضرت امير عليه السلام عبداللّه بن عبّاس را به عنوان حكم از جانب خود معرفى كرد، ولى همين عده ابن عبّاس را ردّ كرده و ابوموسى اشعرى را معرفى كردند.

هر چه حضرت امير عليه السلام با آنها صحبت فرمود و دليل آورد كه ابوموسى شخص ساده اى است، طرف مقابل او عمروعاص است و ابوموسى فريب عمروعاص را مى خورد، آنها نپذيرفتند؛ تا بالاخره حضرت ناگزير از معرفى ابوموسى شد؛ وقتى آن دو شروع به گفتگو كردند و نتيجۀ حكميّت را اعلام كردند و اين عده متوجّه شدند كه فريب معاويه و عمروعاص را خورده اند، دوباره عليه حضرت شورش كردند كه چرا تو گوش به حرف ما كردى ؟! و به هر حال اين عده از لشكر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ صفّين جدا شدند و عليه آن حضرت كارشكنى مى كردند.

مدّتى پس از جنگ صفّين اين عده كه افرادى خشكه مقدّس بودند و با لشكركشى و جمع آورى نيرو تعدادشان به هشت هزار نفر رسيده بود عليه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بلوا به راه انداختند؛ براى هدايت و ارشاد آنها تعدادى از افراد سرشناس لشكر حضرت على عليه السلام پيشقدم شدند تا در نهروان با آنها صحبت كنند؛ ابن عبّاس از كسانى بود كه حضرت او را براى سخنرانى و ارشاد نهروانى ها انتخاب نمود و هنگام رفتن به طرف آنها همين سفارش (كه در نامۀ 77 است) را به او كردند.

مناظره از راه سنّت و حديث

«لاتُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ ، فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ ، تَقُولُ وَ يَقُولُونَ ، وَلَكِنْ حَاجِجْهُمْ بِالسُّنَّةِ فَإِنَّهُمْ لَنْ يَجِدُوا عَنْهَا مَحِيصاً»

ص: 570

(به وسيلۀ قرآن با ايشان مناظره مكن، چرا كه قرآن دربردارندۀ مفاهيم گوناگون است، تو سخنى مى گويى و ايشان نيز سخنى مى گويند؛ بلكه از طريق سنّت براى آنان دليل بياور، زيرا كه آنان هرگز از استدلال به سنّت راه گريزى نمى يابند.)

وقتى قرار شد ابن عبّاس براى نصيحت و ارشاد آنها به ميدان برود و با آنها صحبت كند، حضرت امير عليه السلام به او فرمود: «لاتُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ » : به وسيلۀ آيات قرآن با آنها محاجّه و مباحثه نكن «فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ » : براى اين كه بسيارى از آيات قرآن چند معنا مى دهند، و اگر تو بخواهى از يك بُعد آيات با آنها مباحثه و مناظره كنى آنها از بُعد ديگرش با تو محاجّه مى كنند «تَقُولُ وَ يَقُولُونَ » : تو با آنها بحث مى كنى و آيه مى خوانى، آنها نيز براى تو آيه مى خوانند و با تو بحث مى كنند.

بسيارى از آيات قرآن براى افراد مجمل بوده و متأسفانه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم چون قرآن براى افراد قداست داشته، از مجملات آن از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى پرسيده اند و خيال مى كرده اند كه قرآن فقط براى خواندن و ثواب بردن است؛ كه البته اخباريها هم دربارۀ قرآن چنين تصوراتى دارند. به هر حال حضرت به ابن عبّاس فرمود: از قرآن براى آنها دليل بر حقانيت ما نياور «وَلَكِنْ حَاجِجْهُمْ بِالسُّنَّةِ » : بلكه فقط با احاديثى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است با آنها بحث كن.

مقصود از سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم احاديثى است كه از آن حضرت صادر شده و يك معنا هم بيشتر ندارد؛ كه خوشبختانه احاديث زيادى راجع به اميرالمؤمنين عليه السلام از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم صادر شده و به ما رسيده كه از جملۀ آنها «الحقّ مع علىّ و علىّ مع الحقّ »(1) است؛ حديث ديگر «اللّهمّ وال من والاه، و عاد من عاداه، وانصر من نصره، واخذل من خذله»(2) مى باشد. اين احاديث يك پهلو و صريح و واضح و آشكار است، ولى آيات در معنا صريح نيست.1.

ص: 571


1- - الخصال، شيخ صدوق، ج 2، ص 559؛ بحارالأنوار، ج 29، ص 101.
2- - مكاتيب الأئمة عليهم السلام، احمدى ميانجى، ج 1، ص 131.

اين كه حضرت فرموده: «فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ » ، «حَمّال» صيغۀ مبالغه از مادّۀ «حمل» است، يعنى حمل كنندۀ معانى زياد است؛ ولى حديث اين طور نيست؛ از اين رو فرموده است: «فَإِنَّهُمْ لَنْ يَجِدُوا عَنْهَا مَحِيصاً» : وقتى حديث رسول خدا را براى آنها بخوانى آنها در برابر حديث ساكت مى شوند. مثلاً اگر دو حديث بالا را براى آنها بخوانى، ديگر در برابر اين استدلال سخنى ندارند و اگر لجاجتى در كار آنها نباشد تسليم مى شوند؛ كه البته همين طور هم شد و بنا به نقل تاريخ با مواعظى از اين قبيل، چهار هزار از كلّ هشت هزار، يا بنا به نقلى كه كلّ آنها را دوازده هزار گفته بودند هشت هزار نفر از آنها موعظه شده، و لشكر حضرت فقط با چهار هزار نفر از آنها جنگيد و بجز نه نفر همه كشته شدند.(1)

«نامۀ 78»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى أبى موسى الأشعرى جواباً فى أمر الحكمين، ذكره سعيد بن يحيى الأموى فى كتاب المغازى:

«فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ عَنْ كَثِيرٍ مِنْ حَظِّهِمْ ، فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا، وَ نَطَقُوا بِالْهَوى ، وَ إِنّى نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ ، فَإِنِّى أُدَاوِى مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ يَكُونَ عَلَقاً، وَ لَيْسَ رَجُلٌ - فَاعْلَمْ - أَحْرَصَ عَلى امَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم وَ أُلْفَتِهَا مِنِّى أَبْتَغِى بِذَلِكَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ كَرَمَ الْمَآبِ ، وَ سَأَفِى بِالَّذِى وَأَيْتُ عَلى نَفْسِى، وَ إِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِى عَلَيْهِ ، فَإِنَّ الشَّقِىَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِىَ مِنَ الْعَقْلِ وَالتَّجْرِبَةِ ، وَ إِنِّى لَأَعْبَدُ أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ ، وَ إِنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ ، فَدَعْ مَا لاتَعْرِفُ ، فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَيْكَ بِأَقَاوِيلِ السُّوءِ؛ وَالسَّلامُ .»

ص: 572


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 2، ص 277؛ منهاج البراعة، ج 4، ص 136.

اين نامه بر حسب ترتيب نهج البلاغه هاى محمّد عبده و فيض الاسلام كه مورد توجّه ماست نامۀ 78 است. و بنا به نقل سعيد بن يحيى كه به گفتۀ مرحوم سيّد رضى در كتاب مغازى ضبط شده، جواب نامه اى است كه ابوموسى اشعرى در موضوع حكمين براى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نوشته است.

همان گونه كه قبلاً هم به مناسبت هاى ديگر گفته ايم، وقتى در جنگ صفّين قرار بر حكميّت شد و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با اكراه و اجبار ابوموسى اشعرى را انتخاب كردند و نتيجۀ حكمين با نيرنگ عمروعاص به ضرر لشكر حضرت امير عليه السلام شد، ظاهراً پس از آن ابوموسى اشعرى نامه اى به حضرت امير عليه السلام نوشته كه متن آن در دست نيست، حال حضرت امير عليه السلام اين نامه را در جواب آن نامه نوشته و مرقوم فرموده اند.

انحراف از خط انقلاب

«فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ عَنْ كَثِيرٍ مِنْ حَظِّهِمْ ، فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا، وَ نَطَقُوا بِالْهَوى »

(بى ترديد بسيارى از مردم بسيارى از بهره هاى خويش را تغيير داده اند، پس به دنيا روى نهادند، و از روى هواى نفس سخن گفتند.)

با تجربه برايمان ثابت شده است كه مردم در اوّل انقلابها اخلاص بيشترى دارند ولى بعداً به مرور زمان گرفتار مادّيات و دنياپرستى مى شوند. نامۀ ابوموسى چه بوده و چه چيزهايى در آن مطرح بوده نمى دانيم، اينجا حضرت امير عليه السلام در جواب ابوموسى نوشته اند: «فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ » : به درستى كه بسيارى از مردم تغيير داده اند «عَنْ كَثِيرٍ مِنْ حَظِّهِمْ » : بسيارى از بهره هايشان را؛ «فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا، وَ نَطَقُوا بِالْهَوى » :

پس مردم تمايل به دنيا پيدا كرده و مطابق هواى نفس خويش سخن مى گويند.

ص: 573

اگر در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مردم از روى اخلاص مسلمان مى شدند و ايمان مى آوردند، ولى حالا اهل هواى نفس شده اند. در انقلابهاى جهان هم همين طور است، همه از روى اخلاص به انقلاب مى گروند، ولى بعد كه انقلاب به پيروزى مى رسد و قدرت دست آنها مى افتد عده اى اهل دنيا و اهل مادّيات مى شوند، به دنيا تمايل پيدا كرده و مطابق هواى نفس سخن مى گويند؛ كه البته با زمان فعلى ما هم چندان فرقى ندارد.

تلاش حضرت براى وحدت امّت اسلام

«وَ إِنِّى نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ ، فَإِنِّى أُدَاوِى مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ يَكُونَ عَلَقاً، وَ لَيْسَ رَجُلٌ - فَاعْلَمْ - أَحْرَصَ عَلى أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم وَ أُلْفَتِهَا مِنِّى أَبْتَغِى بِذَلِكَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ كَرَمَ الْمَآبِ »

(و همانا من در اين امر حكومت به منزلتى شگفت رسيده ام، مردمى بر آن گرد آمده اند كه در نظر خودشان نيز شگفت آور است؛ پس بى ترديد من زخمى چركين را از آنان مداوا مى كنم كه مى ترسم خون بسته گردد؛ و بدان كه هيچ كس حريص تر از من بر گردآورى و هماهنگى امّت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم نيست؛ من بدين كار پاداش نيكو و حسن عاقبت را خواستارم.)

بعد فرموده اند: درست است كه من به عنوان خليفه برگزيده شده ام، اما موقعيت خلافت من يك موقعيت عجيبى است؛ اينهايى كه دور من هستند هر كدام داراى يك عقيده و نظرى هستند و مى خواهند عقيده و سليقۀ خودشان را عملى كنند. «وَ إِنِّى نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً» : و من در اين امر حكومت و خلافت به منزلتى رسيده ام كه تعجّب آور است.

مقصود از «هذا الأمر» همان گونه كه بارها گفته ام امر حكومت و خلافت است؛ «امر» يعنى فرمان، و فرمان مطلق همان فرمان حكومتى است. «فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ» نيز كه در خطبۀ شقشقيه است به همين معناى حكومت است.

ص: 574

«اِجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ » : اجتماع كرده اند بر اين موقعيت من، اقوام و مردمى كه در نظر خودشان تعجّب آور است؛ يعنى خودشان به اين اجتماعشان تعجّب كرده و خيلى به آن خوش بين هستند و آن را مهم مى دانند.

«فَإِنِّى أُدَاوِى مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ يَكُونَ عَلَقاً» : من مى خواهم آن دُمل و زخم چركينى را كه در آنهاست مداوا كنم تا به صورت خون بسته اى نشود. زيرا اگر آن جراحت خون بسته شد رگ را مى گيرد و مانع جريان خون مى شود. در اين عبارت تشبيه است و مقصود اين است كه هر كدام اينها يك رأى و نظرى دارند، يك ادّعاهايى مى كنند و يك شبهاتى دارند، من بايد اطراف اينها باشم و شبهات را برطرف كنم، هر چند ريشه كن هم نمى شود و هرگاه جايى را مداوا مى كنم جاى ديگرى از بدن اين اجتماع سر باز مى كند و شبهۀ ديگرى پيدا مى شود.

«وَ لَيْسَ رَجُلٌ - فَاعْلَمْ - أَحْرَصَ عَلى أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم وَ أُلْفَتِهَا مِنِّى» : و تو مى دانى كه هيچ كسى حريص تر از من بر گردآورى و هماهنگى و اتحاد امّت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم وجود ندارد. اين جملۀ حضرت براى ابوموسى اشعرى عنوان دفع شبهه دارد؛ گويا اين طور است كه ابوموسى از سخنان حضرت استفاده كند كه اين چنين هم نيست كه بين مردم آن همه اختلاف وجود داشته باشد؛ حضرت مى خواهند با اين جمله خود را از آن شبهه اى كه در نظر ابوموسى هست برهانند. از اين رو فرموده اند: و تو مى دانى كه هيچ كس مانند من حريص نيست كه اختلافات را بردارد و امّت را يكپارچه كند؛ يعنى اينهايى كه اطراف مرا گرفته اند واقعاً اين چنين هستند؛ مرا از كارهاى اصلى باز داشته و سرگرم حل اختلافات و شبهات خود كرده اند.

حضرت در اين نامه موقعيت خود را براى ابوموسى بيان مى فرمايند؛ به فرمودۀ خودشان موقعيتى كه اعجاب انگيز است، هيچ كس مطيع حضرت نيست، رهبرى است كه دستور مى دهد ولى كسى عمل نمى كند؛ در صورتى كه اگر صد در صد مطيع و فرمانبردار حضرت مى بودند، حضرت هم وقت خود را صرف كارهاى مهم و

ص: 575

اساسى كشور اسلام مى كرد و مثلاً آن جرثومۀ پليدى را كه در سر راه تعالى اسلام بود و مانع ترقيات مردم شام شده بود از سر راه برمى داشت.

«أَبْتَغِى بِذَلِكَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ كَرَمَ الْمَآبِ » : و من از اين كه سعى و تلاش در وحدت كلمۀ مسلمانان مى كنم، از خداوند درخواست ثواب و حسن عاقبت دارم.

وفاى حضرت على عليه السلام به وعدۀ خود

«وَ سَأَفِى بِالَّذِى وَأَيْتُ عَلى نَفْسِى، وَ إِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِى عَلَيْهِ ، فَإِنَّ الشَّقِىَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِىَ مِنَ الْعَقْلِ وَالتَّجْرِبَةِ »

(و زود باشد كه وفا كنم به آن وعده اى كه به زيان من بود، گر چه تو دگرگون شده باشى از آن شايستگى كه هنگام جدا شدن از من داشتى؛ پس همانا بدبخت كسى است كه بى بهره بماند از سود خرد و تجربه اى كه به او داده شده است.)

«وَأَيْتُ » از مادّۀ «وَأْى» به معناى وعده كردن است؛ «وَأَيْتُ عَلى نَفْسِى» يعنى وعده اى كه به ضرر خود داده بودم. «وَ سَأَفِى بِالَّذِى وَأَيْتُ عَلى نَفْسِى» : و زود باشد به آن وعده اى كه برضرر خود داده بودم وفا كنم. مقصود اين است آن حكميّتى كه شما عليه من كرديد و مرا به قبول آن وادار نموديد، قبول دارم و حرفم را پس نگرفته ام و سرحرفم ايستاده ام.

«وَ إِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِى عَلَيْهِ » ؛ در كلمۀ «إنْ » دو احتمال داده شده است:

يكى اين كه وصليه باشد و به معناى گرچه؛ روى اين تركيب معناى جمله به اضافۀ جملۀ پيش چنين است: و زود است به آن وعده اى كه به ضررم بود وفا كنم گرچه تو تغيير پيدا كردى، اوّل به فكر حق بودى و حالا از آن نيّت پاكى كه داشتى برگشتى و از من جدا شدى، ولى من عوض نشدم.

احتمال دوّم اين است كه «إنْ » شرطيه باشد و جملۀ «فإنّ الشّقىّ ...» جواب آن شرط

ص: 576

باشد؛ يعنى و اگر خداى ناكرده به خاطر عمل صالح من از من جدا شدى پس تو آدم بدبختى هستى «فَإِنَّ الشَّقِىَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِىَ مِنَ الْعَقْلِ وَالتَّجْرِبَةِ » : براى اين كه بدبخت آن كسى است كه از دستاوردهاى عقل و تجربه محروم باشد. و تو آدم عاقلى هستى ولى از عقل و تجربه سود نبرده و شيطنت هاى عمروعاص و ديگران در تو اثر كرده و تو را فريب داده است.

مخالفت حضرت با باطل

«وَ إِنِّى لَأَعْبَدُ أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ ، وَ إِنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ ، فَدَعْ مَا لاتَعْرِفُ ، فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَيْكَ بِأَقَاوِيلِ السُّوءِ؛ وَالسَّلامُ »

(و بى ترديد من خشمگين مى شوم كه گوينده اى سخنى باطل بگويد، و نيز كارى را كه خداوند آن را اصلاح فرموده به تباهى كشم؛ پس آنچه را نمى شناسى رها كن، چرا كه مردم بدكردار با سخنان بد به سوى تو در شتابند؛ والسّلام.)

«وَ إِنِّى لَأَعْبَدُ» : و من ناراحت و خشمگين مى شوم «أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ » : از اين كه كسى حرف باطلى بزند. مقصود اين است كه من از حرف باطل ناراحت مى شوم، خواه در مورد خودم باشد يا در حق ديگران. «وَ إِنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ » :

و همچنين ناراحت مى شوم از اين كه فاسد و باطل كنم كارى را كه خدا آن را اصلاح كرده است.

«فَدَعْ مَا لاتَعْرِفُ » : پس تو هم چيزى را كه نمى دانى رها كن. اين جمله كنايه از اين است: تو كه پيرمرد ساده اى هستى و كلاه به سرت مى رود، در سياست دخالت نكن.

نه اين است كه ابوموسى از سوى على عليه السلام تعيين شد و فريب عمروعاص را خورد و ديد كلاه سرش گذاشتند و ديگر هم فايده اى ندارد، حالا حضرت امير عليه السلام به او مى فرمايد: تو كه از سياست سر در نمى آورى و كلاه به سرت مى رود، پس در سياست

ص: 577

هم دخالت نكن. در امور مهمى كه مربوط به سرنوشت يك كشور است و مربوط به همۀ مسلمانان است، بايد با احتياط عمل كرد؛ پس تو كه از اين گونه مسائل اطلاعاتى ندارى، در مورد آنها هم نظر نده و خودت را كنار بكش.

«فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَيْكَ » : زيرا مردمان بد طينت اطراف مثل تويى مى چرخند تا از قِبَل تو استفاده ببرند «بِأَقَاوِيلِ السُّوءِ» : با سخنان بد؛ يعنى با گفتن حرفهاى بد از تو استفاده ببرند. اينها يك عدۀ سودجو هستند كه اطراف تو را مى گيرند و سخنان بدى به تو مى گويند تا تو را از عقيده ات برگردانند و اساس حكميّت را به هم بزنند، مواظب خودت باش كه كلاه به سرت نرود. به نظر مى رسد كسانى به حضرت امير عليه السلام گفته بودند كه افرادى نزد ابوموسى مى روند و چيزهايى راجع به شما و اصحابتان براى ابوموسى بيان مى كنند و او هم تصميم هايى دارد، از اين رو حضرت اين جملات را براى ابوموسى نوشته اند.

«نامۀ 79»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام لمّا استخلف، إلى أمراء الأجناد:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ ، أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ ، وَ أَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْهُ .»

شرايط نوشتن نامه

بر حسب شماره گذاريهاى نهج البلاغه ها اين آخرين نامۀ حضرت است، و به طورى كه گفته اند ظاهراً اين اوّلين نامۀ حضرت امير عليه السلام باشد. مرحوم سيّد در تيتر اين نامه آورده است:

ص: 578

«و من كتاب له عليه السلام لمّا استخلف، إلى أمراء الأجناد»

(و از نامۀ آن حضرت عليه السلام است به فرماندهان لشكرها، هنگامى كه به خلافت رسيد.)

«أمراء» جمع «أمير» و به معناى فرماندهان است. «أجناد» جمع «جُند» و به معناى سربازان است. «إلى أمراء الأجناد» يعنى اين نامه خطاب به فرماندهان لشكرها و فرماندهان نظامى است.

«لمّا استخلف» يعنى وقتى كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را خليفۀ مسلمين قرار دادند. پس معنا و مفاد اين تيتر اين است كه وقتى از حضرت طلب خليفه شدن كردند و او قبول فرمود، اين نامه را به امرا و فرماندهان نظامى سراسر كشور اسلامى فرستادند. موضوع ديگرى كه از اين تيتر استفاده مى شود اين است كه اين نامه با اين خصوصيات نمى تواند همين يك سطر و نيم باشد، و پر واضح است كه ظاهراً نامۀ مفصّلى بوده و مرحوم سيّد از همۀ آن نامه همين مقدار را انتخاب نموده است. به هر حال حضرت هنگام انتخاب نامه اى به امراى لشكر نوشته و فرموده اند:

روش باطلِ حكومتهاى گذشته

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ ، أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ ، وَ أَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْهُ »

(اما بعد؛ جز اين نيست كه كسانى را كه پيش از شما بودند به خاطر اين كه مردم را از حق بازداشتند نابود ساخت، پس مردم آن را خريدند، و آنان را به راه باطل واداشتند، و آنها نيز آن را پيروى نمودند.)

در اين جملات به هر سه خليفۀ قبل كه ابوبكر، عمر و عثمان باشد اعتراض شده و از روى كنايه و اشاره آنها را مورد طعن و ملامت قرار داده اند.

فرموده اند: «فَإِنَّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ » : هلاك كرده است آن كسانى را كه قبل از

ص: 579

شما بودند. مقصود از «كسان» با توجّه به اين كه نامه به فرماندهان است آيا فرماندهان قبل است يا مقصود خلفايى است كه فرماندهان قبل زير نظر آنها بوده اند كه مقصود خليفۀ اوّل، دوّم و سوّم باشد؟

براى آنهايى كه قبل بودند حق معيار و اساس نبوده، بلكه آنچه مطرح بوده امر خليفه و دستور فرمانروا بوده است نه حق. مقصود از آن هر كدام كه باشند مهم اين است كه دانسته شود اين هلاكت هلاكتى اخروى بوده نه دنيايى، يعنى آنها آخرت و سعادت آخرت خود را از دست دادند و به زر و زيور دنيا و ظاهر آن اكتفا كردند.

«أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ » : مردم را از حقوق خودشان باز داشتند. اگر مثلاً كسى در اداره اى برود و حق او را به او بدهند، به دادگاهى برود و حق او را به او بدهند، اين مى شود حكومت عدل و حكومت اسلام، وگرنه حكومت حق و عدل نيست؛ بايد معيار و اساس حق باشد نه چيز ديگر. اگر شما در اداره اى برويد و تا چيزى مايه نگذاريد، رشوه اى ندهيد و يا حق و حسابى ندهيد، كارتان را راه نيندازند و حقتان را ندهند، اين را مى گويند «اشتراء حق»؛ يعنى خريدن حق؛ يعنى اين كارگزاران مردم را از حقشان جلوگيرى كردند تا اين كه آنها ناگزير شدند پول دادند و حقوق خود را از آنها خريدند. در چنين حكومتى معيار و اساس پول است نه احياى حق و عدالت.

بايد توجّه كرد آنچه مايۀ هلاكت اخروى حكمفرمايان قبلى است، جلوگيرى از حقوق مردم است؛ اگر در اداره اى رفتى و تا پول ندادى كارت راه نيفتاد، اگر به دادگاهى پول ندادى كارت عقب مى افتد، اگر توى بيمارستانى پول ندادى بسترى نمى شوى و درمانت نمى كنند و... پايه و اساس چنين حكومتى پول است نه حق و عدالت، و عاقبت كارگزاران چنين حكومتى هلاكت و بدبختى است؛ حضرت امير عليه السلام نسبت به گذشتگان و افراد قبل از خود يك چنين ديد و نظرى دارند، از اين رو با صراحت فرموده اند: آن ملل گذشته اين چنين بوده و به همين خاطر هم به هلاكت رسيده اند.

ص: 580

آنان مردم را از حقوقشان باز مى داشتند و مردم هم ناچار مى شدند حق و حساب بدهند؛ آن وقت هر كسى كه پول داشت پول مى داد و حق خود را مى خريد. آن كارگزاران كار مردم را راه نمى انداختند و امروز و فردا مى كردند تا اين كه مردم ناچار شوند پول بدهند، مردم هم براى اين كه كارشان انجام شود و براى اين كه به حقشان برسند يك پولى به اينها مى دادند تا كارشان انجام شود.

«وَ أَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْهُ » : و آن كارگزاران مردم را به باطل گرفتند و مردم به آن اقتدا كردند. يعنى با روش باطلى با مردم رفتار مى كردند تا اين كه آن روش باطل در بين آنان يك سنّت شد. وقتى كه اساس يك كشور حق و عدالت و قانون نباشد، طبيعى است كه همان روش باطل به صورت يك عادت براى اجتماع در مى آيد، آن وقت مردم هم براى هميشه به همان عادت اقتدا مى كنند؛ و كشور مى شود كشورى كه زيربناى آن پول و پارتى است.

اين هم آخرين نامه از نامه هاى نهج البلاغه بود. به اميد اين كه كشور جمهورى اسلامى ما هم كه خواستار عدل و قانون بوده از اين نامه هاى حضرت امير عليه السلام پند بگيرد، و كارگزاران نظام اسلامى ما با خلوص نيّت خدمت كنند و براى تقرّب به خدا كارهاى مردم را انجام دهند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

والحمد للّه ربّ العالمين

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين.

ص: 581

ص: 582

(كتابنامه)

1 - قرآن مجيد.

2 - الإختصاص؛ محمّد بن محمّد (شيخ مفيد)، كنگرۀ شيخ مفيد (قم)، 1413 ق.

3 - بحارالأنوار، الجامعة لدُرر أخبار الأئمة الأطهار؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 111 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1403 ق.

4 - تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله و سلم؛ حسن بن على بن شعبة (ابن شُعبة حَرّانى)، تصحيح على اكبر غفارى، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1404 ق / 1363 ش.

5 - تفسير القرطبى (الجامع لأحكام القرآن)؛ أبو عبداللّه محمّد بن احمد انصارى (قرطبى)، 20 جلد در 10 مجلّد، دار إحياء التراث العربى (بيروت).

6 - الخصال؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، تصحيح و تعليق على اكبر غفارى، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1362 ش.

7 - دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية؛ حسينعلى (منتظرى)، 4 جلد، المركز العالمى للدراسات الإسلامية و نشر تفكر، 1408 و 1415 ق.

8 - شرح أصول الكافى؛ صدرالدين محمّد شيرازى (صدر المتألهين)، 4 جلد، مؤسسۀ مطالعات و تحقيقات فرهنگى (تهران)، 1383 ش.

9 - شرح الكافى (الاصول والروضة)؛ محمّد صالح بن أحمد (ملا صالح مازندرانى)، مصحّح أبوالحسن شعرانى، المكتبة الإسلامية (تهران)، 1382 ق.

10 - شرح المنظومة؛ الحاج ملا هادى (سبزوارى)، انتشارات لقمان (قم).

11 - شرح نهج البلاغة؛ أبو حامد بن هبة اللّه (ابن أبى الحديد)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالكتب العلمية (قم)، 1378 ق.

12 - الغدير فى الكتاب والسنّة والأدب؛ عبدالحسين امينى نجفى (امينى)، 11 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1372 ق.

ص: 583

13 - الكافى؛ محمّد بن يعقوب بن اسحاق (كلينى)، 8 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1407 ق.

14 - اللطائف والظرائف؛ عبدالملك بن محمّد بن اسماعيل (أبو منصور ثعالبى)، دار المناهل (بيروت).

15 - مثنوى معنوى؛ جلال الدين محمّد بلخى (مولوى)، كتابفروشى اسلاميه (تهران).

16 - المراجعات؛ سيّد عبدالحسين شرف الدين الموسوى العاملى (سيّد عبدالحسين شرف الدين)، انتشارات اسوه (قم)، 1413 ق.

17 - مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 26 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1404 ق.

18 - مشارق انوار اليقين؛ رجب بن محمّد بن رجب برسى (حافظ رجب برسى)، تحقيق سيّد على عاشور، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات (بيروت)، 1422 ق.

19 - معدن الجواهر و رياضة الخواطر؛ ابوالفتح محمّد بن على (كراجكى)، تحقيق سيّد احمد الحسينى، المكتبة المرتضوية (تهران)، 1394 ق.

20 - مكاتيب الائمة عليهم السلام؛ على (احمدى ميانجى)، مصحّح مجتبى فرجى، دارالحديث (قم)، 1426 ق.

21 - منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة؛ ميرزا حبيب اللّه الهاشمى (خوئى)، 21 جلد، مكتبة الإسلامية (تهران).

22 - نهج البلاغة؛ سيّد على نقى (فيض الاسلام)، 6 جلد در 1 مجلّد، مؤسسۀ چاپ و نشر تأليفات فيض الاسلام (تهران)، 1379 ش.

23 - نهج البلاغة؛ (محمّد عبده)، مطبعة الاستقامة (مصر).

24 - نهج الفصاحة؛ أبوالقاسم (پاينده)، دنياى دانش (تهران)، 1336 ش.

25 - وسائل الشيعة؛ محمّد بن حسن (حرّ عاملى)، 30 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1409 ق.

26 - وقعة صفّين؛ (نصر بن مزاحم منقرى)، تحقيق عبدالسلام محمّد هارون، المؤسسة العربية الحديثة (قاهره)، افست قم، منشورات مكتبة المرعشى النجفى، 1404 ق.

ص: 584

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109