سرشناسه : منتظری ، حسینعلی ، 1301 - 1388.
عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی- عربی. شرح
عنوان و نام پديدآور : درس هایی از نهج البلاغه / منتظری.
مشخصات نشر : تهران : سرایی ، 1395 -
مشخصات ظاهری : 15ج.
شابک : 3500000 ریال : دوره 978-964-7362-04-8 : ؛ ج.1 978-964-7362-05-4 : ؛ ج.2 978-964-7362-06-1 : ؛ :ج.3 : 978-964-7362-07-8 ؛ ج.4 : 978-964-7362-12-2 ؛ ج.5 : 978-964-7362-17-7 ؛ ج.6 : 978-964-7362-18-4 ؛ ج.7 : 978-964-7362-65-8 ؛ ج.8 : 978-964-7362-66-5 ؛ ج.9 : 978-964-7362-67-2 ؛ ج.10 : 978-964-7362-81-8 ؛ ج.11 : 978-964-7362-82-5 ؛ ج.12 : 978-964-7362-85-6 ؛ ج.13 : 978-964-7362-86-3 ؛ ج.14 : 978-964-7362-53-5 ؛ ج.15 : 978-964-7362-54-2
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
يادداشت : چاپ سوم.
يادداشت : ج.12( چاپ اول: 1397).
يادداشت : ج.15( چاپ اول: 1397).
یادداشت : کتابنامه .
مندرجات : ج.1.خطبه های 1و 2.- ج.2.خطبه های 3 تا 48.- ج.3.خطبه های 49 تا 91 .- ج.4. خطبه های 92-108 .- ج. خطبه های 109-127 .- ج.6. خطبه های 128-152 .- ج.7. خطبه های 153-165 .- ج.8 . خطبه های 166-184 .- ج.9. خطبه های 185-1/192 .- ج.10. خطبه های 2/192 تا 205 .- ج.11. خطبه های 206 تا 241 .- ج.12. نامه های 1تا 33.- ج.13. نامه های 34 تا 52.- ج.14. نامه های 53 تا 79.-ج.15.حکمت های 1تا280
موضوع : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر
موضوع : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- خطبه ها
شناسه افزوده : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح
رده بندی کنگره : BP38/0423 /م76 1395
رده بندی دیویی : 297/9515
شماره کتابشناسی ملی : 4148676
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا
ص: 1
ص: 2
ص: 3
[جلد دوازدهم]
سرشناسه: منتظرى، حسينعلى، 1301-1388.
عنوان قراردادى: نهج البلاغه. فارسى - عربى. شرح
عنوان و نام پديدآور: درسهايى از نهج البلاغه / منتظرى.
مشخصات نشر: تهران: سرايى، 1397.
مشخصات ظاهرى: 15 جلد / جلد 544:12 ص
شابك دوره: 4-34-7362-964-978 * جلد 6:12-85-7362-964-978
وضعيت فهرست نويسى: فيپا.
موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير
موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نامه ها
شناسه افزوده: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه. شرح
رده بندى كنگره: 1394 76 م / 38/0423 BP
رده بندى ديويى: 297/9515
شماره كتابشناسى ملى: 4148676
درسهايى از نهج البلاغه (جلد دوازدهم)
آيت اللّه العظمى حسينعلى منتظرى قدس سره
- انتشارات سرايى
نوبت چاپ: اوّل، بهار 1397
تيراژ: 1200 نسخه
قيمت دورۀ 15 جلدى: 510000 تومان (4 جلد آخر 160000 تومان)
- قم، ميدان مصلّى، بلوار شهيد محمّد منتظرى، كوچۀ شماره 8
تلفن: 37740011 (025)-22563458(021) * فاكس: 37740015 (025) * موبايل: 5050 252 0912
www . Amontazeri . com
E-mail : SaraeiPublication@gmail . com
ص: 4
جلد دوازدهم:
درسهايى
از
نهج البلاغه
(نامه هاى 1 تا 33)
فقيه و مرجع عاليقدر
آيت اللّه العظمى منتظرى
(رضوان اللّه تعالى عليه)
ص: 5
ص: 6
درس 449 - نامۀ 231
مقدمه اى كوتاه... 25
اظهار تأسف... 26
استمداد حضرت از مردم كوفه... 28
موقعيت مردم كوفه... 30
برخورد اميرالمؤمنين عليه السلام با عثمان... 30
برخورد طلحه و زبير و عايشه با عثمان... 32
بيعت با من از روى اكراه و اجبار نبود... 33
توصيف شهر مدينه... 34
برپاى خاستن فتنه... 34
نامۀ 352
ابراز قدردانى از مردم كوفه... 35
درس 450 - نامۀ 373
شريح قاضى... 40
خطبه است يا نامه ؟... 42
عزرائيل به زودى نزد تو مى آيد... 44
خريدن خانه از غير حلال... 45
اگر من اين قباله را مى نوشتم... 46
خريدار و فروشنده و مورد معامله... 48
حدود چهارگانۀ منزل، و درب ورودى آن... 49
ص: 7
بهاى خانۀ مورد معامله... 50
ضامن خسارت... 51
عقل به عنوان شاهد... 53
درس 451 - نامۀ 554
مقدمه اى كوتاه... 57
اگر به فرمانبردارى بازگشتند... 58
اگر به نافرمانى روى آوردند... 58
نامۀ 595
آذربايجان قديم... 59
مقام و منصب دنيا مسئوليت الهى است... 60
حفاظت از بيت المال... 62
نامۀ 636
انتخاب مردم يا نصب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟... 64
توضيح موضوعات سه گانه... 65
تحقق امامت با انتخاب مهاجر و انصار... 67
سخن ابن أبى الحديد و پاسخ به او... 68
عدم شركت حضرت على در خون عثمان... 70
درس 452 - نامۀ 737
نامۀ معاويه به حضرت على عليه السلام... 75
توصيف نامۀ معاويه توسط حضرت... 76
اوصاف نويسندۀ نامه... 77
در بيعت واحد تجديد نظر نيست... 79
ص: 8
نامۀ 808
علّت نگارش اين نامه... 80
جنگ و يا سازشِ همراه با ذلّت... 81
درس 453 - نامۀ 839
علّت نگارش اين نامه... 86
دشمنى قريش با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم... 87
وظيفۀ ما دفاع از حريم پيامبر بود... 89
برخورد كفّار با مسلمانان قريش... 90
اهل بيت فداى اصحاب... 91
شگفتا از اين روزگار... 93
تحويل قاتلان عثمان از عهدۀ من خارج است... 94
تهديد كردن معاويه... 95
درس 454 - نامۀ 9710
موعظه و نصيحت معاويه... 100
دنيا تو را فريفته است... 100
از ادّعاى خلافت دست بدار... 103
در غفلتى از اين كه شيطان تو را در بند خود كشيده... 104
نبودن پيشينه اى نيكو براى معاويه... 105
پاسخ حضرت به جنگ طلبى معاويه... 106
من همان على هستم... 108
تو به راستى خونخواه عثمان هستى ؟!... 109
پيشگويى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام... 109
ص: 9
درس 455 - نامۀ 11311
معناى وصيّت... 115
علّت نگارش نامه... 116
انتخاب جايگاهى مناسب براى لشكر... 118
ديده بان و محل امن براى لشكر... 119
پرهيز از تفرقه و جدايى... 120
آماده باش در شب... 121
نامۀ 12212
مقدمه اى كوتاه... 123
جنگ مكن مگر با آن كه با تو بجنگد... 124
چگونگى حركت دادن لشكر... 125
چگونگى مواجهه با دشمن... 128
درس 456 - نامۀ 13113
مالك را براى خود زره و سپر قرار دهيد... 133
با كفايت بودن مالك اشتر... 134
نامۀ 13614
آغازگر جنگ نباشيد... 136
چگونگى برخورد با شكست خوردگان... 138
برخورد با زنان در جبهۀ جنگ... 139
روش زمان جاهليت در مورد زنان... 141
نامۀ 14215
مقدمه اى كوتاه... 142
ص: 10
با تمام وجود به سوى خدا... 143
دشمنى ديرينۀ معاويه با حضرت... 143
خداوندا به تو شكايت مى آوريم... 144
درس 457 - نامۀ 14716
حقوق شمشيرها را بپردازيد... 149
آمادگى كامل براى جنگ... 150
خاطره اى از زندان قزل قلعه... 151
معاويه و ياران او ايمان نياوردند... 152
نامۀ 15317
علّت نگارش نامه... 154
موضع ديروز و امروز حضرت نسبت به معاويه... 155
دلسوزىِ بيجاى معاويه... 156
ادّعاى برابرىِ خيالى... 157
تفاوتهاى فاحش... 158
فضيلت نبوّت نزد ماست... 160
حقيقت ايمان معاويه... 161
درس 458 - نامۀ 16318
مقدمه اى كوتاه... 165
علّت نگارش نامه... 166
بناى اسلام بر انتقامجويى نيست... 166
سفارش به برخورد صحيح با مردم بصره... 167
بنى تميم و لزوم مدارا با آنها... 169
من در كار تو شريك خواهم بود... 171
ص: 11
نامۀ 17219
علّت نگارش نامه... 172
شِكوۀ دهقانان فارس... 173
ميانه روى در رفتار با دهقانان مشرك... 173
درس 459 - نامۀ 17720
علّت نگارش نامه... 179
اگر واقعاً در بيت المال خيانت كرده باشى... 180
نامۀ 18121
وضعيت نامه... 181
نقل حديث به روايت ابن أبى الحديد... 182
سفارش حضرت به ميانه روى... 184
انتظار بيجاى اجر و پاداش الهى... 185
زياد بن ابيه در شرح ابن أبى الحديد... 186
نامۀ 18722
شادى و اندوه بيجا... 188
لزوم توجّه به عالم پس از مرگ... 190
درس 460 - نامۀ 19323
مقدمه اى كوتاه... 195
مراتب شرك... 196
نهى از تضييع سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم... 197
به پا داشتن توحيد و سنّت... 198
درس عبرت... 199
ص: 12
عفو و بخشش حسنه است و موجب قربت... 200
به خدا سوگند از مرگ ترسى ندارم... 201
نامۀ 20324
كلام ابن أبى الحديد دربارۀ وقفنامۀ حضرت... 203
متن وقفنامه و علّت وقف... 205
تعيين متولّى وقف... 205
چرا اولاد فاطمه متولّى وقف شدند؟... 206
شرايط وقف و نحوۀ استفاده از آن... 207
تعيين تكليف كنيزان... 209
درس 461 - نامۀ 21125
مقدمه اى كوتاه... 214
دستورالعمل جمع آورى زكات... 215
بدون اجازه بر حيوانات آنان وارد نشو... 219
مخيّر گذاشتن صاحب مال در انتخاب... 220
اقالۀ تقسيم... 221
شرايط حيوانى كه به عنوان زكات گرفته مى شود... 221
شرايط نگهبان حيوانات زكات... 222
نحوۀ جمع آورى زكات و انتقال به مركز... 224
پاداش الهى براى دقّت در بيت المال... 227
درس 462 - نامۀ 22926
مدرك و سند نامه... 232
سفارش به تقواى الهى در امور پنهان... 233
برابرىِ ظاهر و باطن... 235
رفتار خوب حاكم با مردم... 236
ص: 13
داستانى از شرح ابن أبى الحديد... 238
صاحبان صدقات... 239
دشمنان حاكم در قيامت... 240
عاقبت خيانت در امانت... 242
درس 463 - نامۀ 27 (قسمت اوّل) 245
مقدمه اى كوتاه... 248
با مردم گشاده رو باش و اهل مساوات... 249
نتيجۀ مساوات بين مردم... 250
بهره بردارى از دنيا به نفع آخرت... 253
بهترين تجارت و لذّت معنوى... 255
مقام يقين و استجابت خواسته ها... 256
ترس از مرگ، و لزوم آمادگى براى آن... 257
چه كسى به بهشت و جهنم از سازندۀ آن نزديك تر است ؟!... 258
مرگ در هر حالى در كمين شماست... 260
درس 464 - نامۀ 27 (قسمت دوّم) 263
ويژگى هاى آتش جهنم... 266
جمع بين خوف و رجا... 268
فرماندهى بر لشكر عظيم مصر... 270
سفارش بر مخالفت با نفس و دفاع از دين... 270
تقديم رضاى الهى بر رضاى غير... 271
اهميت نماز... 272
يكسان نبودن رهبر حق و رهبر باطل... 273
خطر نفاق در مقابل خطر كفر و شرك... 274
قسمتى از نامه از كتاب الغارات... 275
ستايش بى سابقۀ معاويه از على عليه السلام... 277
ص: 14
درس 465 - نامۀ 28 (قسمت اوّل) 279
مقدمه اى كوتاه... 281
علّت نگارش نامه... 282
متن و ترجمۀ نامۀ معاويه... 283
واقعيت امر عبيداللّه عمر... 286
ادامۀ نامۀ معاويه... 288
دريافت نامه، و پاسخ على عليه السلام... 290
شگفتى حضرت از كلام معاويه... 290
در اين ادّعاها تو را افتخار و يا ننگى نيست... 293
تو در مقام تعيين فاضل از مفضول نيستى... 294
بيگانه اى در بين مسلمانان... 296
درس 466 - نامۀ 28 (قسمت دوّم) 297
اى معاويه چنين ادّعاهايى تو را نشايد... 300
افتخار به حمزه سيّدالشهداء... 302
افتخار به جعفر طيّار... 304
على عليه السلام از جمله تربيت شدگان منبع وحى... 305
شرافت و برترى بنى هاشم... 307
مقايسۀ بنى هاشم با بنى اميّه... 308
سابقۀ اهل بيت در اسلام و در جاهليت... 310
هم قرابت با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و هم اطاعت از او... 312
ردّ استدلال مهاجرين در روز سقيفه... 313
درس 467 - نامۀ 28 (قسمت سوّم) 315
پاسخ حضرت به ادّعاى بيجاى معاويه... 318
مدح در قالب ذمّ ... 319
ص: 15
مظلوميت براى مسلمان عيبى نيست... 321
اى معاويه تو بيشتر با عثمان دشمنى كردى يا من ؟!... 322
تو كمك به عثمان را به تأخير انداختى... 324
من هادى و ناصحِ عثمان بودم... 325
ناصحانى كه متّهم مى شوند... 326
ما را از جنگ ترسى نيست... 327
ويژگى هاى لشكر على عليه السلام... 329
چنين عذابى از ستمكاران به دور نيست... 331
درس 468 - نامۀ 33329
علّت نگارش نامه... 335
پيمان شكنى مردم بصره از بى اطلاعى نيست... 337
عفو عمومى در جنگ جمل... 339
تهديد مردم بصره نسبت به شكستن پيمان... 340
قدردانى از اهل فضيلت بصره... 342
نامۀ 34330
پاسخ به اهانتهاى معاويه... 343
دعوت معاويه به تقواى الهى... 344
براى طاعت الهى نشانه هاى آشكار است... 345
نشانه ها و عاقبت منحرفين از راه حق... 346
اى معاويه بر نفس خويش بترس... 347
درس 469 - نامۀ 31 (قسمت اوّل) 351
نگاهى به نامه... 354
از پدرى فناپذير و...... 355
به فرزندى آرزومند و...... 356
ص: 16
علّت توجّه به خويشتن... 359
بايستى آخرت را دريافت... 361
علّت توجّه حضرت به امام حسن... 363
سفارش به تقواى الهى و خودسازى... 364
توجّه حضرت به راههاى خودسازى... 365
درس 470 - نامۀ 31 (قسمت دوّم) 369
مقدمه اى كوتاه... 371
وصاياى مهمى به امام حسن... 372
توصيه به امر به معروف و نهى از منكر و جهاد در راه خدا... 374
سفارشهاى ديگرى به امام حسن... 377
به خدا پناه بردن در امور و اخلاص در سؤال... 378
از خداوند طلب خير كن... 380
علّت وصاياى حضرت به امام حسن... 381
درس 471 - نامۀ 31 (قسمت سوّم) 385
آمادگى قلب جوان براى پذيرش هر چيزى... 388
بهره مند شدن از تجربيات گذشتگان... 390
در آثار گذشتگان سير كرده ام... 391
برگزيدۀ آن را براى تو آورده ام... 392
عنايت پدرى مهربان نسبت به فرزند عزيزش... 393
تعليم قرآن و دين اوّلين گام در جهت تأديب... 394
پيدايش علم كلام... 394
علاقۀ حضرت به آگاه نمودن امام حسن... 396
آرزوى توفيق و هدايت الهى براى امام حسن... 398
بهترين چيزهايى كه از وصيّت حضرت فرا گرفته مى شود... 398
لزوم بهره گيرى از تجربيات گذشتگان و صالحان... 399
ص: 17
تأكيد بر فراگيرى علم و پرهيز از فرو افتادن در شبهات... 401
شرايط روحى بهره بردن از وصيّت هاى حضرت... 403
درس 472 - نامۀ 31 (قسمت چهارم) 405
مالك مرگ و زندگى يكى است... 408
حكمت گوناگونى جهان هستى... 409
نارسايى درك عميق حكمت خلقت... 411
زياد بودن جهل و تحيّر در امور... 411
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بهترين خبررسان و پيشوا... 413
دو علامت براى يگانگى خداوند... 414
سرمدى و بدون ضدّ بودن خداوند... 415
عظمت ربوبيّت الهى... 417
لوازم ربوبيّت الهى... 418
درس 473 - نامۀ 31 (قسمت پنجم) 421
بازگويى احوال دنيا و آخرت براى تو... 424
آنان كه حقيقت دنيا را دريافته اند... 426
آنان كه به دنيا فريفته شدند... 428
خود را براى ديگران مقياس قرار ده... 428
خودبينى آفت عقل است... 430
راه دور و درازى در پيش دارى... 432
تعبير زيباى حضرت در سفارش به انفاق... 434
درس 474 - نامۀ 31 (قسمت ششم) 437
گردنه اى بسيار سخت در پيش رو دارى... 440
بازرسى از خويشتن و آمادگى قبل از مرگ... 442
اجازۀ دعا و وعدۀ اجابت... 443
ص: 18
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست... 444
توبه و بازگشت به سوى خداوند... 445
درب توبه باز است... 447
خداوند نداى تو را مى شنود و نجواى تو را مى داند... 448
استعانت از خدا در همۀ كارها... 449
كليدهاى خزائن خداوند در دستان تو... 450
نااميد نشدن از ديرى اجابت دعا، و حكمت آن... 451
مقتضيات و موانع استجابت دعا... 452
درس 475 - نامۀ 31 (قسمت هفتم) 455
آفرينش انسان براى آخرت است... 458
حتمى بودن مرگ... 459
آمادگى كامل براى مرگ... 460
برحذر بودن از فريفته شدن از اهل دنيا... 461
توصيف زيباى اهل دنيا... 462
نقل يك داستان جالب از ابن أبى الحديد... 468
به مقصد رسيدن سوارانِ بر شب و روز... 469
درس 476 - نامۀ 31 (قسمت هشتم) 471
نرسيدن به تمام آرزوها و انتخاب بهترين ها... 474
حفظ شخصيت خويش از پستى ها... 475
بندۀ ديگرى مباش... 476
پرهيز از طمع و عاقبت آن... 477
در فوايد خاموشى... 479
همنشينى با اهل خير و جدايى از اهل شرّ... 482
چه بسا دارو درد شود و درد دارو... 483
تذكراتى سودمند به امام حسن... 484
ص: 19
درس 477 - نامۀ 31 (قسمت نهم) 487
ادامۀ تذكرات مهم حضرت به امام حسن... 490
وادار كن نفس خود را به برقرارى دوستى... 492
خشم و غضب خود را جرعه جرعه فرو بر... 494
تفضل بر دشمن يكى از دو پيروزى است... 495
چگونگى معاشرت با برادر دينى... 497
چگونگى برخورد با خانواده... 498
بدى و ظلم در حق ديگران يا نيكى و احسان ؟!... 499
رزق مطلوب و رزق طالب... 500
اصلاح آخرت با مال دنيا... 501
درس 478 - نامۀ 31 (قسمت دهم) 503
انسان عاقل اندرز پذير است... 506
اندوهها را با شكيبايى و يقين از خود دور گردان... 507
سفارش به اعتدال و ميانه روى... 508
خويشاوندِ بيگانه، و بيگانۀ بهتر از خويشاوند... 508
عدم تجاوز از راه حق... 509
چندين تذكر و راهنمايى... 510
دگرگون شدن زمانه با دگرگونى سلطان... 513
دقّت در برگزيدن معاشر... 514
بذله گويى و لطيفه بافى... 515
چند نكته دربارۀ زنان... 515
لزوم تقسيم كار... 519
گرامى داشتن خويشاوندان خود... 520
ص: 20
درس 479 - نامۀ 52332
جوّسازيهاى معاويه عليه على عليه السلام... 525
با گمراهى بسيارى از مردم را فريفتى... 528
مگر اهل بصيرت كه تو را شناختند... 530
اى معاويه، حريم خدا را حفظ كن!... 531
نامۀ 53233
تخريب موقعيت اجتماعى على عليه السلام توسط معاويه... 533
نمونه اى از اوصاف دوستداران معاويه... 533
ايستادگى كامل و عاقلانه در برابر باطل... 536
***
كتابنامه... 539
ص: 21
ص: 22
مقدمه اى كوتاه
اظهار تأسف
استمداد حضرت از مردم كوفه
موقعيت مردم كوفه
برخورد اميرالمؤمنين عليه السلام با عثمان
برخورد طلحه و زبير و عايشه با عثمان
بيعت با من از روى اكراه و اجبار نبود
توصيف شهر مدينه
برپاى خاستن فتنه
نامۀ 2
ابراز قدردانى از مردم كوفه
ص: 23
ص: 24
باب المختار من كتب مولانا أميرالمؤمنين عليه السّلام إلى أعدائه و أمراء بلاده؛ و يدخل فى ذلك ما اختير من عهوده إلى عمّاله، و وصاياه لأهله و أصحابه.
«نامۀ 1»
من كتاب له عليه السّلام إلى أهل الكوفة، عند مسيره من المدينة إلى البصرة:
«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى أَهْلِ الْكُوفَةِ جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ الْعَرَبِ .
أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُخْبِرُكُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتّى يَكُونَ سَمْعُهُ كَعِيَانِهِ ، إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ فَكُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِينَ أُكْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ وَ أُقِلُّ عِتَابَهُ ، وَ كَانَ طَلْحَةُ وَ الزُّبَيْرُ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا فِيهِ الْوَجِيفُ ، وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِيفُ ، وَ كَانَ مِنْ عَائِشَةَ فِيهِ فَلْتَةُ غَضَبٍ ، فَأُتِيحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ ، وَ بَايَعَنِى النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَكْرَهِينَ وَ لا مُجْبَرِينَ ، بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ .
وَاعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَةِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا، وَ جَاشَتْ جَيْشَ الْمِرْجَلِ ، وَ قَامَتِ الْفِتْنَةُ عَلَى الْقُطْبِ ؛ فَأَسْرِعُوا إِلى أَمِيرِكُمْ ، وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّكُمْ ، إِنْ شَاءَ اللَّهِ .»
موضوع بحث ما نامه هاى نهج البلاغه است، كه بر اساس نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام مطرح مى شود. قسمتى از كتاب نهج البلاغه خطبه هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است كه البته تمامى آن هم خطبه هاى حضرت نيست، براى اين كه
ص: 25
مرحوم سيّد در برخى موارد صحبت هايى را كه حضرت با اشخاص داشته اند به عنوان خطبه ذكر كرده است؛ قسمت ديگرى از كتاب نيز نامه هاى حضرت است كه همۀ اين قسمت هم نامه هاى حضرت نيست، زيرا بعضى از پيمانهايى كه حضرت امير عليه السلام با اشخاص داشته و همچنين بعضى از حُكم هايى كه به اشخاص داده اند به عنوان نامه در قسمت نامه ها ذكر شده است. ما تا اينجا خطبه هاى حضرت امير عليه السلام را طبق نقل مرحوم سيّد رضى خوانده و توضيح داده ايم، و اينك نوبت به نامه هاى حضرت رسيده است.
مرحوم سيّد اين قسمت از كتاب را با اين عنوان شروع كرده اند كه: «باب المختار من كتب مولانا أميرالمؤمنين عليه السلام إلى أعدائه و أمراء بلاده» : اين باب برگزيده هايى از نامه هاى مولايمان اميرالمؤمنين عليه السلام است كه به دشمنان خود و فرمانداران شهرهاى تحت تصرف خويش نوشته اند. «و يدخل في ذلك ما اختير من عهوده إلى عمّاله، و وصاياه لأهله و أصحابه» : و داخل است در اين قسمتِ نامه ها آنچه را كه اختيار شده از عهدنامه هايى كه با كارگزاران خود داشته، و وصيّت هايى را كه به خويشاوندان و ياران خود فرموده اند.
اين كه مرحوم سيّد رضى رحمه الله با وجود اين كه تمامى مدارك و اسناد را داشته اند و مى توانسته اند همۀ خطبه ها و نامه هاى حضرت امير عليه السلام را نقل كنند ولى خطبه ها و نامه ها را تقطيع كرده باعث تأسف است؛ اكثر منابع و مداركى كه در آن زمان در اختيار مرحوم سيّد بوده بعدها در جريانات مختلفى از دست رفته و در اختيار ما نيست، بنابراين ما به هيچ وجه نمى توانيم اين تقطيع شده هاى مرحوم سيّد را جبران كنيم.
روش مرحوم سيّد اين بوده كه هر قسمت از كلمات و خطبه ها و نامه هاى حضرت را كه داراى بلاغت بيشترى بوده ذكر مى كرده، و به همين دليل هم نام كتاب را
ص: 26
«نهج البلاغة» گذاشته است؛ در حالى كه اگر همۀ نامه ها و خطبه هاى حضرت را ذكر كرده بود الآن ما بهره بردارى بيشترى از سخنان حضرت مى كرديم.
البته اين كار منحصر به مرحوم سيّد نيست و نمونۀ ديگرِ آن تفسير عياشى است كه كتاب خيلى معتبرى بوده و از اين جهت كه احاديث و رواياتى را كه در كافى و تهذيب وجود دارد و داراى سقط است جبران مى كرده و مشكلات اين گونه روايات را حل مى كرده كتاب بسيار خوبى بوده، كه با كمال تأسف اين تفسير با اين اهميتى كه داشته به دست يك نفر آدم كم حوصله افتاده است و او سندهاى احاديث اين كتاب را حذف كرده و فقط متن آن را نوشته و چاپ كرده، و كتاب اصلى هم به دست ما نرسيده و تنها همين كتاب از عياشى به دست ما رسيده كه مرسل و غير قابل اعتماد است و هيچ دردى را درمان نمى كند.
آيا اين كه ما سندهاى يك كتابى را كه داراى اعتبار زيادى است و مشكلاتى را هم در زمينه هاى ديگر حل مى كند حذف كنيم، هم اصل كتاب را بى اعتبار كنيم و هم كاربردهاى ديگر آن را از آن بگيريم، باعث تأسف و نگرانى نيست ؟! اخيراً هم يكى از آقايان كه مرحوم شده سندهاى روايات وسائل الشيعة را حذف كرده و آن را چاپ كرده است، آخر اين چه كارى است كه ايشان كرده اند؟! وسائل بدون سند ارزشى ندارد و نمى توان در مقام استدلال به روايات آن توجّه و تمسّك نمود.
به هر حال خيلى بجا بود كه مرحوم سيّد رضى هم همۀ خطبه ها و نامه هاى حضرت را ذكر مى فرمود.
در مورد نامۀ اوّل مى فرمايد:
«من كتاب له عليه السلام إلى أهل الكوفة، عند مسيره من المدينة إلى البصرة»
(از جمله نامه هاى آن حضرت به اهل كوفه است، هنگامى كه در مسير مدينه به بصره بوده اند.)
كلمۀ «مِنْ » در عبارت سيّد براى تبعيض است و به معناى بعضى است، اين كلمه
ص: 27
دلالت دارد كه اين نامۀ مفصّلى بوده و اين قسمت بعضى از آن نامۀ مفصّل است، مرحوم سيّد همين قسمت از آن نامه را كه به نظر ايشان داراى بلاغت بوده ذكر كرده اند؛ يعنى بعضى از نامۀ آن حضرت است كه به اهل كوفه نوشته اند، هنگامى كه در مسير مدينه به بصره بوده اند.
بعد از آن كه مردم با حضرت على عليه السلام بيعت كردند، طلحه و زبير بيعت خود را شكستند و با تحريك امّ المؤمنين عايشه به طرف بصره حركت كردند. علّت اين كه آنها بصره را انتخاب كردند اين بود كه در آن شهر داراى موقعيتى بودند و دوستانى هم داشتند. وقتى به آن شهر وارد شدند دوستان آنها استاندار على عليه السلام در بصره را كه در آن وقت عثمان بن حنيف بود دستگير كرده و موهاى سر و صورتش را تراشيده و او را از بصره بيرون كردند؛ البته قصد كشتن او را داشتند ولى چون عثمان بن حنيف آنها را تهديد كرد كه اگر او را بكشند اقوام او همۀ خويشاوندان آنها را مى كشند، او را رها كردند؛ عثمان بن حنيف بى درنگ خود را به على عليه السلام رساند و وضعيت بصره را براى آن حضرت توضيح داد، حضرت به طرف بصره حركت نمود و اين نامه را هم براى اهل كوفه نوشت و از آنها استمداد كرد.
اين استمداد چون براى احياى حق و ردّ باطل بود لازم بود. در جريان اصل خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم كه مخالفينِ حضرت با درست كردن سقيفه بر عليه حضرت به راه افتادند، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دفاع خود را انجام داد و از مهاجر و انصار هم يارى طلبيد؛ برخى منابع تاريخى نقل كرده اند كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با حضرت زهرا عليها السلام به خانۀ مهاجر و انصار مى رفت و از آنها در مورد رسيدن به حق خود استمداد مى كرد، منتها مردم مى خواستند زندگى كنند و حال و حوصلۀ جبهه گيرى و ايستادگى در مقابل اصحاب سقيفه را نداشتند.
ص: 28
من بارها گفته ام هم در «الاحكام السّلطانية» ماوردى آمده و هم ابى يعلى نقل كرده است كه داستان سقيفه را فقط پنج نفر درست كردند كه در سقيفه با ابوبكر بيعت كردند، و بعد با شانتاژبازى و تهديد و تطميع از مردم بيعت گرفتند؛ خوب مردم هم اهل دنيا بودند و مى خواستند زندگى بكنند، از اين رو تحت تأثير واقع شده و همۀ آن سفارشات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ناشنيده گرفته و بيعت مى كردند.
حضرت زهرا عليها السلام با وجود اين كه معمول نبوده كه زن در اجتماع حاضر شود و سخنرانى كند، ولى در عين حال وقتى تكليف مهمى در پيش باشد چاره اى نيست، از اين رو حضرت زهرا عليها السلام از منزل بيرون آمده و به عنوان دفاع از حضرت امير عليه السلام داخل مسجد رفته و آن خطبۀ غرّاء را ايراد كردند، گرچه در آن وقت تأثير چندانى نداشت.
به هر حال استمداد از مردم و مسلمانان در جهت احياى حق يك امر لازمى بود كه حضرت على عليه السلام هم پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و هم در جريان جنگ جمل انجام دادند. در آن روز والى كوفه ابوموساى اشعرى بود كه از زمان عثمان استاندار كوفه شده بود و حضرت على عليه السلام او را به اشارۀ مالك اشتر در مقام و موقعيت خود باقى گذاشته بودند. ابوموسى با برخورد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام عليه طلحه و زبير و عايشه در جنگ بصره مخالف بود و از اين رو به مردم كوفه مى گفت: اگر دنيا مى خواهيد به كمك على برويد، اما اگر طالب آخرت هستيد در خانه هاى خود بنشينيد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام براى بسيج مردم كوفه حضرت امام حسن عليه السلام را هم فرستاده بود؛ ولى چون ابوموسى دست از كارشكنى برنمى داشت، حضرت نامۀ تندى به او نوشت و ابوموسى را سرِ جاى خود نشاند؛ و مردم كوفه هم به كمك حضرت امير عليه السلام شتافتند، و حضرت هم با كمك مردم كوفه در اين جنگ داخلى كه به دست طلحه و زبير و عايشه افروخته شده بود پيروز شدند.
ص: 29
پس از جنگ بصره حضرت امير عليه السلام براى اين كه بتوانند با توطئه هاى داخلى مقابله كنند، شهر كوفه را كه پايگاه نظامى اسلام شده بود پايتخت حكومت خود قرار دادند؛ كه در نتيجه پايتخت حكومت اسلام از مدينه به كوفه منتقل شد.
حضرت در اين نامه به مردم كوفه فرموده اند:
«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى أَهْلِ الْكُوفَةِ جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ الْعَرَبِ »
(از بندۀ خدا على اميرالمؤمنين به اهل كوفه، كه برجسته ترين يارى كنندگانند و برترين عرب.)
«جَبْهَة» به معناى پيشانى است؛ سرِ انسان مركز مغز است و مغز بالاترين عضو بدن انسان و مركز فرماندهى همۀ بدن است. اين يك تشبيه است؛ حضرت مردم كوفه را به «جبهة» كه شاخص ترين اعضاى بدن است تشبيه فرموده، و مقصود اين است كه شما شاخص ترين انصار و ياوران اسلام هستيد. احتمال ديگرى هم داده اند كه «جبهة» به معناى جماعت آمده؛ يعنى اين نامه به جماعت انصار كوفه است.
«سَنام» كوهان شتر است؛ كوهان شتر بالاترين عضو آن حيوان است؛ و اين نيز يك تشبيه ديگر است كه حضرت مردم كوفه را به كوهان شتر كه بالاترينِ عضو آن است تشبيه فرموده تا بفهماند آنان از نظر حمايت از اسلام در مقام بالايى قرار دارند.
«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُخْبِرُكُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتّى يَكُونَ سَمْعُهُ كَعِيَانِهِ ، إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ فَكُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِينَ أُكْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ وَ أُقِلُّ عِتَابَهُ »
(اما بعد؛ پس همانا من شما را از كار عثمان خبر مى دهم چنان كه شنيدن آن مانند ديدن آن باشد، به درستى كه مردم بر عثمان طعن زدند و من هم مردى بودم از مهاجرين كه بسيار خواستار رضايت از او بودم و كمتر نسبت به او عتاب و تندى داشتم.)
ص: 30
«اِستعتاب» از مادّۀ «عَتَبَ » و به معناى طلب رضايت، و «عِتاب» نيز كه از همان مادّه است به معناى خشم و تندى است. هر دو كلمه از يك مادّه هستند، و اين يكى از محسّنات بديعيه است كه كلمه اى را كه داراى دو معناست در يك جمله به كار ببرند و هر دو معنا را از آن اراده كنند.
دربارۀ «وَ أُقِلُّ عِتَابَهُ » بعضى از شارحان مثل مرحوم خوئى(1) اصرار دارند كه بگويند: اين كه حضرت فرموده من نسبت به عثمان كم تندى و عتاب داشتم، معنايش اين است كه اصلاً تندى نداشتم و اهل عتاب هم نبودم؛ و اين تعبير متداول بوده است.
بعضى ها هم خيال كرده اند اين كه حضرت فرموده: خيلى تلاش كردم تا رضايت او را طلب كنم، معنايش اين است كه طورى سخن مى گفتم و كارى مى كردم كه عثمان از من راضى باشد؛ در حالى كه معناى كلام حضرت اين است كه من تلاش مى كردم تا رضايت عثمان را در انجام كارهايى كه مردم از او مى خواستند حاصل كنم و امور جامعه را اصلاح و مشكلات مردم را حل نمايم.
مقصود حضرت اين است كه به مردم كوفه بفهمانند اين كه طلحه و زبير و عايشه، من و ياران مرا به كشتن عثمان متّهم مى كنند و به خونخواهى او برخاسته اند، چنين چيزى صحّت ندارد؛ و اين خودِ طلحه و زبير و عايشه بودند كه مردم را نسبت به قتل عثمان تحريك مى كردند و حالا كه كشته شده گناه آن را به گردن حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام گذاشته اند. حضرت مى خواهند بگويند: من بيش از همه از عثمان دفاع مى كردم.
فرموده اند: «أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُخْبِرُكُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ »: بعد از حمد و ثناى خداوند من شما را از كار عثمان و موضوع كشته شدنِ او خبر مى دهم «حَتّى يَكُونَ سَمْعُهُ كَعِيَانِهِ » :
چنان كه شنيدن آن مانند ديدنِ آن باشد. «إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ » : همانا مردم به عثمان طعن زدند. و بيشتر از همه هم مردم مصر و كوفه بودند كه قيام كردند.4.
ص: 31
«فَكُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِينَ » : پس من هم يك مردى بودم از مهاجرين كه «أُكْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ »: بيشتر خواهان رضايت او بودم. البته نه اين كه به او تملّق مى گفتم تا نظر او را نسبت به خود جلب كنم و او از من راضى باشد، بلكه رضايت عثمان را نسبت به خواسته هاى مردم جلب مى كردم و او را راضى مى كردم تا آنچه را به صلاح جامعه و مردم بود انجام دهد و مشكلات مردم را حل كند. «وَ أُقِلُّ عِتَابَهُ » : و خيلى كم نسبت به او عتاب و تندى داشتم. مقصود اين است كه بالاخره در راه اصلاح جامعه با او هم تندى مى كردم اما نه خيلى زياد، بلكه اگر تندى مى كردم خيلى كم بود و در بيشتر موارد با خوبى رضايت او را جلب مى كردم.
«وَ كَانَ طَلْحَةُ وَ الزُّبَيْرُ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا فِيهِ الْوَجِيفُ ، وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِيفُ ، وَ كَانَ مِنْ عَائِشَةَ فِيهِ فَلْتَةُ غَضَبٍ ، فَأُتِيحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ »
(و كمترين برخورد طلحه و زبير دربارۀ عثمان تندروى بود، و نرمترين راندن آنان تندى و قلدرى؛ و از عايشه هم در مورد عثمان آشكارا خشم و غضب وجود داشت؛ پس گروهى براى او آماده شدند و او را كشتند.)
«وَجيف» را «رَجيف» هم خوانده اند و هر دو به معناى تاختن حيوان است؛ «سَيْرٌ وجيف» يا «سَيْرٌ رجيف» يعنى به قدرى حيوان را بتازد كه بلرزد.
مى فرمايد: «وَ كَانَ طَلْحَةُ وَالزُّبَيْرُ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا» : و آسانترين سير طلحه و زبير «فِيهِ »: در مورد عثمان «الْوَجِيفُ »: همان تاختن بود. و معلوم نيست كه اگر مى خواستند به او بتازند و بر او سخت بگيرند چه مى كردند؟!
«أرْفَق» افعل تفضيل از «رِفْق» به معناى مداراست. «حِدَاء» مصدر «حَدَا، يَحْدُو» و به معناى آوازى است كه براى تند راندن شتر مى خوانده اند.
«وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِيفُ » ؛ اين يك تشبيه است؛ يعنى ملايم ترين حُدىِّ طلحه و
ص: 32
زبير نسبت به عثمان تندى و قلدرى بود. «عَنيف» از «عُنْف» به معناى زور و تندى و قلدرى است.
«فَلَتات لسانه» يعنى ظاهرشده هاى زبانش، يعنى آن چيزهايى كه از لابلاى گفتارش پيدا شده است.
حضرت فرموده اند: «وَ كَانَ مِنْ عَائِشَةَ فِيهِ فَلْتَةُ غَضَبٍ » : و از عايشه هم در مورد عثمان ظاهرشدۀ غضب و خشم وجود داشت. يك وقت انسان خشم خود را در دل نگه مى دارد و آن را براى كسى ظاهر نمى كند، ولى يك وقت از بس غضبناك مى شود علائمى از غضب هاى او ظاهر مى شود؛ حضرت در مورد عايشه فرموده اند كه گاهى غضب او ظاهر مى شد و عليهِ عثمان مطالبى به زبان جارى مى كرد.
روايت شده است كه روزى عثمان بالاى منبر بود و مسجد پر از جمعيت بود، عايشه از پشت پرده دست خود را بيرون آورد و پيراهن و كفش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نشان داد و گفت: اين پيراهن و كفش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنوز كهنه نشده ولى تو سنّت او را تغيير داده اى. و سخنان خشنى به همديگر گفتند و بر اثر همين تحريكات بود كه «فَأُتِيحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ » : عده اى مهيّا شدند و او را كشتند.
«وَ بَايَعَنِى النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَكْرَهِينَ وَ لا مُجْبَرِينَ ، بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ »
(و مردم با من بيعت كردند در حالى كه نه از روى اكراه بود و نه از روى اجبار، بلكه از روى رغبت بود و اختيار.)
عبارت نهج البلاغۀ عبده و فيض الاسلام «مُسْتَكْرَهِينَ » است، ولى بعضى آن را به كسر يعنى «مُسْتَكْرِهِينَ » خوانده اند؛ اگر به فتح خوانده شود با «لامُجْبَرِينَ » به يك معناست و تكرار است، يعنى مردم بدون اجبار و بدون اكراه با من بيعت كردند؛ اما اگر به كسر باشد معنا چنين مى شود: نه خودِ مردم از بيعت با من اكراه داشتند و نه كسى
ص: 33
آنها را مجبور كرده بود. البته ابن أبى الحديد هم مدّعى شده در نسخه اى كه با خط سيّد رضى بوده و براى ما نقل شده «مُستَكْرِهِينَ » است.(1)
اين عبارت دنبالۀ خبرى است كه حضرت به مردم كوفه مى دهند و كيفيّت بيعت با خودشان را بيان مى كنند كه مردم با ميل و اختيار با من بيعت كردند نه از روى اكراه و اجبار.
«وَاعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَةِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا، وَ جَاشَتْ جَيْشَ الْمِرْجَلِ »
(و بدانيد كه سراى هجرت (مدينه) اهل خود را بركند و آنها از آن جاكن شدند، و به مانند جوشيدن ديگ مسّين به جوش آمد.)
مدينه به اين اعتبار كه محل هجرت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم است «دار الهجرة» نام گرفته است. «بأهلها» در حقيقت مفعولِ «قَلَعَتْ » است. «جَاشَتْ » به معناى جوش آمد، و «جَيش» به معناى جوش آمدن است؛ و «مِرْجَل» به معناى ديگ مسّين است.
مى فرمايد: شهر مدينه ساكنين خود را جا كن كرده و اهل آن هم جاكن شده، و در حقيقت مدينه از اهلش خالى شده است؛ و مدينه بر اثر فتنۀ طلحه و زبير و آن هرج و مرجى كه آنها به پا كرده اند، مانند جوشيدن ديگ به جوش و خروش در آمد.
«وَ قَامَتِ الْفِتْنَةُ عَلَى الْقُطْبِ ؛ فَأَسْرِعُوا إِلى أَمِيرِكُمْ ، وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّكُمْ ، إِنْ شَاءَ اللَّهِ »
(و فتنه عليه محور برپاى خاست؛ پس بشتابيد به سوى امير خود، و پيشى گيريد جهاد با دشمن خويش را، اگر خدا خواهد.)
ص: 34
مقصود از فتنه همان جنايت طلحه و زبير است كه نقض بيعت كرده و عايشه را با خود همراه كردند و جنگ جمل را به راه انداختند، و در حقيقت عليهِ قطبِ دايرۀ امكان يعنى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام شوريدند.
در پايان به استمداد از مردم كوفه پرداخته و مى فرمايند: «فَأَسْرِعُوا إِلى أَمِيرِكُمْ » :
پس به كمك و يارى سردارتان بشتابيد «وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّكُمْ » : و به جنگ با دشمن خود مبادرت كنيد و آنان را از پاى درآوريد «إِنْ شَاءَ اللَّهِ »: اگر خدا بخواهد.
و من كتاب له عليه السّلام إليهم بعد فتح البصرة:
«وَ جَزَاكُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ اهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ أَحْسَنَ مَا يَجْزِي الْعَامِلِينَ بِطَاعَتِهِ وَ الشَّاكِرِينَ لِنِعْمَتِهِ ، فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ ، وَ دُعِيتُمْ فَأَجَبْتُمْ .»
نامۀ دوّم هم از نامه هايى است كه مرحوم سيّد رضى مانند ديگر خطبه ها و نامه ها آن را تقطيع كرده و فقط همين دو سطر را از آن نامه ذكر كرده اند.
اين نامه را حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام پس از اتمام جنگ جمل به مردم كوفه نوشته و از زحمات آنان در جهت سركوبى دشمنان اسلام قدردانى و تشكّر فرموده اند. از اين عمل حضرت استفاده مى شود كه وقتى مردم به اسلام و مسلمين خدمتى كردند، بر حاكم مسلمين لازم است از زحمات آنان قدردانى و تشكّر نمايد.
ص: 35
در عنوان اين نامه مرحوم سيّد آورده است:
«و من كتاب له عليه السلام إليهم بعد فتح البصرة»
(بخشى از نامۀ حضرت عليه السلام است به مردم كوفه بعد از پيروزى بصره.)
«وَ جَزَاكُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ أَحْسَنَ مَا يَجْزِي الْعَامِلِينَ بِطَاعَتِهِ وَ الشَّاكِرِينَ لِنِعْمَتِهِ »
(و خداوند به شما مردم شهر از جانب خاندان پيامبرتان پاداش دهد نيكوترين پاداشى را كه به عمل كنندگان به طاعت خود و به سپاسگزاران نعمت خويش مى دهد.)
عبارت «مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ» ممكن است تميز باشد براى «كُمْ »، و ممكن است حال باشد براى آن. «جَزَاكُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ» : خداوند جزا دهد به شمايى كه اهل شهر هستيد «عَنْ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ »: از جانب اهل بيت پيامبرتان «أَحْسَنَ مَا يَجْزِي الْعَامِلِينَ بِطَاعَتِهِ وَ الشَّاكِرِينَ لِنِعْمَتِهِ » : بهترين جزايى كه به اطاعت كنندگان و شاكران نعمت خود مى دهد.
جملۀ «أحسن ما يجزى العاملين بطاعته...» قائم مقام مفعول مطلق نوعى است و فعل آن هم «جزاكم» است؛ يعنى جزا دهد به شما از نوع آن جزايى كه به اطاعت كنندگان و شاكران مى دهد.
«فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ ، وَ دُعِيتُمْ فَأَجَبْتُمْ »
(پس به تحقيق شنيديد و اطاعت كرديد، و دعوت شديد پس اجابت نموديد.)
حضرت بعد از آن كه در حق آنان دعا كرده، مى فرمايند: شما سخن ما را در دفاع از حق شنيديد و اطاعت كرديد، و به وسيلۀ ما خوانده شديد پس اين دعوت را اجابت نموديد.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 36
شريح قاضى
خطبه است يا نامه ؟
عزرائيل به زودى نزد تو مى آيد
خريدن خانه از غير حلال
اگر من اين قباله را مى نوشتم
خريدار و فروشنده و مورد معامله
حدود چهارگانۀ منزل، و درب ورودى آن
بهاى خانۀ مورد معامله
ضامن خسارت
عقل به عنوان شاهد
ص: 37
ص: 38
«نامۀ 3»
و من كتاب له عليه السّلام كتبه لشريح ابن الحارث قاضيه:
«روي أنّ شريحٍ بن الحارث - قاضي أميرالمؤمنين عليه السلام - اشترى على عهده داراً بثمانين ديناراً فبلغه ذلك، فاستدعاه و قال له: «بَلَغَني أَنَّكَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِينَ دِينَاراً وَ كَتَبْتَ لَهَا كِتَاباً وَ أَشْهَدْتَ فِيهِ شُهُوداً» فَقَالَ شُرَيْحٌ : قَدْ كَانَ ذَلِكَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ . قَالَ :
فَنَظَرَ إِلَيْهِ نَظَرَ مُغْضَبٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ :
«يَا شُرَيْحُ ، أَمَا إِنَّهُ سَيَأْتِيكَ مَنْ لايَنْظُرُ فِى كِتابِكَ ، وَ لايَسْأَلُكَ عَنْ بَيِّنَتِكَ حَتّى يُخْرِجَكَ مِنْهَا شَاخِصاً، وَ يُسَلِّمَكَ إِلى قَبْرِكَ خَالِصاً، فَانْظُرْ يَا شُرَيْحُ لاتَكُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَيْرِ مَالِكَ ، أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَيْرِ حَلالِكَ ، فَإِذاً أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْيَا وَ دَارَ الْآخِرَةِ ! أَمَا إِنَّكَ لَوْ كُنْتَ أَتَيْتَنِي عِنْدَ شِرَائِكَ مَا اشْتَرَيْتَ لَكَتَبْتُ لَكَ كِتَاباً عَلى هَذِهِ النُّسْخَةِ ، فَلَمْ تَرْغَبْ فِي شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ ، وَ النُّسْخَةُ هَذِهِ :
هَذَا مَا اشْتَرى عَبْدٌ ذَلِيلٌ مِنْ عَبْدٍ قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِيلِ ، اشْتَرى مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ مِنْ جَانِبِ الْفَانِينَ وَ خِطَّةِ الْهَالِكِينَ ، وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَةٌ : الْحَدُّ الْأَوَّلُ يَنْتَهِي إِلى دَوَاعِى الْآفَاتِ ، وَ الْحَدُّ الثَّانِي يَنْتَهِي إِلى دَوَاعِي الْمُصِيبَاتِ ، وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ يَنْتَهِي إِلى الْهَوَى الْمُرْدِي، وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ يَنْتَهِي إِلَى الشَّيْطَانِ الْمُغْوِي، وَ فِيهِ يُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ.
ص: 39
اِشْتَرى هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ مِنْ هَذَا الْمُزْعَجُ بِالْأَجَلِ ، هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَةِ وَ الدُّخُولِ فِي ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَةِ ، فَمَا أَدْرَكَ هَذَا الْمُشْتَرِي فِيمَا اشْتَرى مِنْهُ مِنْ دَرَكٍ فَعَلى مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوكِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَةِ وَ مُزِيلِ مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ مِثْلِ كِسْرى وَ قَيْصَرَ وَ تُبَّعٍ وَ حِمْيَرَ، وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَى الْمَالِ فَأَكْثَرَ، وَ مَنْ بَنى وَ شَيَّدَ، وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ، وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ، وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ، اشْخَاصُهُمْ جَمِيعاً إِلى مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ ، إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ ( وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ ) (1) شَهِدَ عَلى ذَلِكَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوى وَ سَلِمَ مِنْ عَلائِقِ الدُّنْيَا.»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ سوّم از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. روى سخن در اين نامه - به فرمودۀ مرحوم سيّد رضى - با شريح بن الحارث است.
شريح قاضى يكى از معمّرين صدر اسلام است، مورّخين مدّت عمر او را از 100 تا 127 سال گفته اند؛ وى كه اهل يمن بوده، در اواخر عمر شريف حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم از يمن به مدينه آمده و اسلام آورد، و پس از تشرف به اسلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اجازه خواست به يمن رفته خويشاوندان خود را به اسلام دعوت كند و به مدينه بياورد، اما پس از آن كه به مدينه باز گشت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرموده بود.
علماى رجال شريح قاضى را به اين دليل كه پس از بازگشت به مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را درك نكرده - گرچه اسلام آوردن او در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
ص: 40
بوده - و با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده، از صحابۀ آن حضرت محسوب نكرده و وى را از تابعين صحابه مى دانند.
شريح قاضى از زمان حكومت عمر به سمت قضاوت در كوفه منصوب شده و تا زمان عبدالملك مروان قاضى كوفه بود؛ او در زمان حجّاج بن يوسف پيرمردى فرتوت شده بود، لذا از حجّاج درخواست معافيت كرد و حجّاج نيز اين معافيت را پذيرفت.
مدّت قضاوت شريح را 53 تا 75 سال گفته اند، كه شروع آن از زمان خلافت عمر و پايان آن زمان حجّاج بن يوسف بوده، با اين توجّه كه در زمان عبداللّه بن زبير شريح به مدّت سه سال از قضاوت كناره گيرى كرد.
زمانى كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت رسيد شريح را در منصب خود در كوفه ابقا نمود با اين شرط كه قضاوتها و احكام خود را به نظر حضرت امير عليه السلام برساند؛ شريح بر اثر تخلّفى كه در زمان حكومت حضرت امير عليه السلام داشت براى يك مدّت كوتاهى به روستاى «بانقيا» كه در نزديكى كوفه بود و عمدۀ ساكنين آن يهودى بودند تبعيد شد، و مجدداً به وسيلۀ حضرت به كوفه و به سمت خود بازگردانده شد.
موقعى كه مردم كوفه از حضرت سيّدالشهداء عليه السلام دعوت كردند و آن حضرت مسلم بن عقيل را به نمايندگىِ خود فرستاد، شريح بن حارث قاضى كوفه بود؛ وقتى ابن زياد از طرف يزيد حاكم كوفه شد، شريح به اين دليل كه مى خواست دنياى خود را تأمين كند در دربار ابن زياد بود و جريان قيام مردم كوفه عليه بنى اميّه و دستگيرى و مجروح شدن هانى بن عروة را ناجوانمردانه لوث نمود و حركت او به شهادت مسلم و هانى و سركوب شدن مردم كوفه و نهايتاً به شهادت حضرت سيّدالشهداء عليه السلام منتهى شد.
در مورد قيام حسين بن على عليه السلام به شريح قاضى نسبت داده شده كه گفته است: «إنَّ حسين بن على بن أبيطالب قد خرج على أميرالمؤمنين يزيد فدمه هدر» حسين بن على
ص: 41
عليه اميرالمؤمنين يزيد قيام كرده و خونش هدر است. و در جملۀ ديگر آمده است:
«لقد ثبت عندى انّ حسين بن على خرج عن دين رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم فهو واجب القتل» .
و در عبارت ديگرى هم اين طور آمده: «لقد ثبت و حقق عندى انّ الحسين بن على خرج على امام المسلمين و اميرالمؤمنين يزيد بن معاوية فيجب على كافّة النّاس دفعه و قتله» . و نيز آمده است: «خرج الحسين من حدّه فقتل بسيف جدّه» . البته من سند و مدرك اين فتواى شريح را نديده ام و تحقيق در مورد آن به عهدۀ آقايان است.(1)
اين كه شريح قاضى خودش را به حكومت يزيد نزديك كند و مطابق با خواستۀ ابن زياد مردم را از اطراف دارالاماره متفرق كند و جوّ ضد يزيدى را به گونه اى تغيير دهد كه به نفع يزيد و عبيداللّه بن زياد درآيد، همه برخاسته از دنيادوستى شريح بوده است؛ و به اصطلاح او مى خواسته زندگىِ خود را بكند و كارى به حق و باطل و اين كه حق با حسين بن على عليه السلام است يا با يزيد بن معاويه و ابن زياد نداشته، و از چنين فردى هم بعيد نيست كه چنان فتوايى داده باشد.
به هر حال اين شرح حالى است از شريح قاضى كه مورّخين نقل كرده اند؛ و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم در اين نامه وى را براى خريدن يك خانۀ هشتاد دينارى مورد عتاب قرار داده است.
مرحوم سيّد رضى در عنوان اين نامه آورده است: «و من كتاب له عليه السلام كتبه لشريح بن الحارث قاضيه» و از جمله نامه هاى آن حضرت نامه اى است كه به شريح فرزند
ص: 42
حارث، قاضىِ خود نوشته اند. و بعد از اين جمله اضافه مى كنند: «روي أنّ شريح بن الحارث قاضى أميرالمؤمنين عليه السلام اشترى على عهده داراً بثمانين ديناراً فبلغه ذلك فاستدعاه و قال له» گفته اند: شريح فرزند حارث كه در زمان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام قاضىِ آن حضرت بوده، در عهد حكومت على عليه السلام خانه اى را به هشتاد دينار خريدارى كرده بود، كه اين امر به گوش حضرت امير عليه السلام رسيد، او را احضار فرموده و به او گفت: «بَلَغَني أَنَّكَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِينَ دِينَاراً وَ كَتَبْتَ لَهَا كِتَاباً وَ أَشْهَدْتَ فِيهِ شُهُوداً» خبردار شده ام كه تو خانه اى را به هشتاد دينار خريدارى كرده و قباله اى براى آن نوشته و از ديگران هم طلب شهادت كرده اى. «فَقَالَ شُرَيْحٌ : قَدْ كَانَ ذَلِكَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ . قَالَ : فَنَظَرَ إِلَيْهِ نَظَرَ مُغْضَبٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ » پس شريح گفت: بلى چنين است اى اميرمؤمنان؛ راوى گفت: آنگاه حضرت غضبناك به او نگاه كرد و فرمود....
اين مطالبى كه مرحوم سيّد در مقدمۀ اين نامه آورده است دلالت دارد كه اين قسمت نامه نيست؛ زيرا در اين مقدمه تصريح شده به اين كه وقتى حضرت از خريدن خانه مطّلع شدند «فاستدعاه و قال له» پس او را احضار كردند و به او گفتند: درست است كه چنين كارى كرده اى و...؟
و در ادامه آورده است: «فقال شريح: قد كان ذلك يا أميرالمؤمنين» يعنى شريح هم در جواب حضرت گفت: بلى چنين است يا اميرالمؤمنين. خوب اين هم جواب شفاهى است كه شريح به حضرت داده است.
و در جملۀ بعد مرحوم سيّد به نقل از راوى مى گويد: «فنظر إليه نظر مُغْضَبٍ » يعنى وقتى شريح سخن حضرت را تصديق كرد، حضرت غضبناك به او نگريست؛ و باز در جملۀ آخرِ اين خبر آورده است: «ثمّ قال له» سپس به او گفت:... و به دنبال آن اصل نامه را كه خوانديم شروع مى كند.
اين جملات نشان مى دهد كه حضرت امير عليه السلام شريح را مورد خطاب قرار داده و
ص: 43
اين سخنان را به وى فرموده است، و قاعدتاً بايد در قسمت خطبه هاى نهج البلاغه ذكر مى شد؛ ولى مرحوم سيّد آن را به عنوان نامۀ حضرت در قسمت نامه ها ذكر كرده، كه دليلى براى آن وجود ندارد مگر اين كه بگوييم مرحوم سيّد رضى از اين جملۀ حضرت كه فرموده: «لَكَتَبْتُ لَكَ كِتَاباً عَلى هَذِهِ النُّسْخَةِ » برايت قباله اى مثل اين قباله مى نوشتم، استفاده كرده كه حضرت قبل از اين كه با شريح گفتگو كند آن نامه را براى او نوشته و هنگام گفتگو به او نشان داده است.
«يَا شُرَيْحُ ، أَمَا إِنَّهُ سَيَأْتِيكَ مَنْ لايَنْظُرُ فِي كِتَابِكَ ، وَ لايَسْأَلُكَ عَنْ بَيِّنَتِكَ حَتّى يُخْرِجَكَ مِنْهَا شَاخِصاً، وَ يُسَلِّمَكَ إِلى قَبْرِكَ خَالِصاً»
(اى شريح، آگاه باش كه به زودى نزد تو مى آيد كسى كه به نوشته ات نگاه نمى كند، و تو را از گواهت نمى پرسد تا اين كه تو را از آن خانه خارج مى كند خارج كردنى، و جداى از همه چيز به گورت مى سپارد.)
«أمَا» حرف تنبيه و به معناى آگاه و بيدارباش است؛ مثل اين كه طرفِ خطاب در خواب غفلت است و حضرت با اين كلمه به او هشدار مى دهند. «مَنْ » فاعل است براى «سيأتيك»، و مقصود از آن حضرت عزرائيل است.
جملۀ «لايَنْظُرُ فِى كِتَابِكَ » صفت است براى «مَنْ »؛ يعنى زود باشد كسى به ملاقات تو براى قبض روحت بيايد كه در سندها و قباله هايت نگاه نكند؛ ميلياردها انسان را تاكنون برده و هيچ هم به سندهاى مالكيت آنان نگاه نكرده است.
«وَ لايَسْأَلُكَ عَنْ بَيِّنَتِكَ » نيز عطف به جملۀ قبل است و صفت ديگرى است براى «مَنْ » كه عزرائيل است؛ يعنى و اين عزرائيل در هنگام قبض روح از تو نمى پرسد كه آيا شاهدى دارى تا شهادت دهد اين سند مالكيت مال تو است ؟ اين خانه و اين مالى كه در تصرف شماست، اگر از مال غصبى و شبهه ناك باشد هرچند شاهد و دليل هم
ص: 44
بياوريد كه مال شماست فايده ندارد؛ در قيامت حقيقت و واقعيت مطرح است و از شهود و بيّنه سؤال نمى شود.
«بيّنة» به شاهد عادل مى گويند؛ و ظاهراً مقصود حضرت هم از «بيّنتك» به قرينۀ جملۀ «واشهدت فيه شهوداً» كه در مقدمۀ نامه آمده بود، همين شاهد عادل است؛ و مى خواهند بفرمايند: وقتى عزرائيل براى قبض روح تو آمد، بدون اين كه از تو شهودى بر صحّت سندهاى مالكيت تو بخواهد، تو را قبض روح مى كند.
«حَتّى يُخْرِجَكَ مِنْهَا شَاخِصاً» : تا اين كه تو را از آن خانه خارج مى كند خارج كردنى.
كه «شاخصاً» در اين عبارت به معناى «خارجاً» باشد؛ يعنى مفعول مطلقى است كه از غير فعل خودش آمده است. البته «شاخصاً» به معناى «ارتفاع» هم هست؛ اين كه در قرآن آمده است: (لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصارُ) (1) يعنى براى روزى كه چشم ها در آن مرتفع مى شود. مثل وقتى كه انسان بُهت زده مى شود و چشم هايش راست مى ايستد؛ ولى اين معنا از اوصافِ قيامت است، و مناسب با اين مقام همان است كه «شاخصاً» به معناى «خارجاً» باشد.
«وَ يُسَلِّمَكَ إِلى قَبْرِكَ خَالِصاً» : و عزرائيل تو را تحويل قبرت مى دهد در حالى كه تنهاى تنها هستى. هيچ كسى همراه تو نيست، همۀ فرزندان و خويشان و اقارب در اين دنيا مى مانند و تو را تنها در آن قبر مى گذارند. «خالصاً» حال است و ذوالحالِ آن ضمير «ك» مى باشد؛ يعنى در حالتى تو را در قبر مى گذارند كه تنها هستى.
«فَانْظُرْ يَا شُرَيْحُ لاتَكُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَيْرِ مَالِكَ ، أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَيْرِ حَلالِكَ ، فَإِذاً أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْيَا وَ دَارَ الْآخِرَةِ !»
ص: 45
(پس اى شريح بنگر كه مبادا اين خانه را جز از غير مال خود خريده باشى، و يا بهاى آن را از جز حلال پرداخته باشى، كه در اين صورت خانۀ دنيا را زيان كرده اى و خانۀ آخرت را نيز هم.)
معنا در جملۀ «لاتَكُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَيْرِ مَالِكَ » اين است كه نكند خريدن اين خانه از غير مال خودت باشد؛ و آن بدين صورت است كه شريح خانه را نسيه خريده باشد و بدون اين كه از اوّل قصد داشته باشد پول آن را از حرام بدهد، هنگام پرداخت آن را از پول غصبى و حرام بپردازد.
معناى جملۀ «أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَيْرِ حَلالِكَ » اين است كه شريح خانه را نقدى و با پول غصبى خريده باشد. فرق اين دو نوع معامله اين است كه در صورت اوّل (نسيه خريدن و بعداً پول آن را از غصبى دادن) شريح مالك خانه مى شود اما وجه آن را بدهكار است، ولى در صورت دوّم به طور كلّى خانه را مالك نشده و حق تصرفِ در آن را ندارد.
مقصود اين است كه اگر خانه را خريده و مالك شده اى اما نه از مال خودت، يا اين كه اصلاً مالك نشده اى چون بهاى آن را هنگام معاملۀ نقدى از غير حلال داده اى، خسرالدّنيا والآخرة شده اى، هم در دنيا ضرر كرده اى و هم در آخرت، هم خانۀ دنيا را باخته اى و هم آخرت از بابت حق النّاس بايد جواب بدهى.
«أَمَا إِنَّكَ لَوْ كُنْتَ أَتَيْتَنِي عِنْدَ شِرَائِكَ مَا اشْتَرَيْتَ لَكَتَبْتُ لَكَ كِتَاباً عَلى هَذِهِ النُّسْخَةِ ، فَلَمْ تَرْغَبْ فِي شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ »
(آگاه باش كه اگر هنگام خريد آنچه را كه خريده اى نزد من مى آمدى، من هر آينه مى نوشتم براى تو نوشته اى به اين نسخه؛ پس رغبت نمى كردى در خريدن اين خانه به يك درهم، چه رسد به فراتر.)
ص: 46
همان طورى كه قبلاً گفتيم «أمَا» براى تنبيه و بيدارباش است، و اين يك توجّه ديگرى است كه حضرت به شريح مى دهند؛ فرموده اند: آگاه باش «إِنَّكَ لَوْ كُنْتَ أَتَيْتَنِي عِنْدَ شِرَائِكَ مَا اشْتَرَيْتَ » : اگر هنگام خريد آنچه را كه خريده اى (خانه) نزد من مى آمدى «لَكَتَبْتُ لَكَ كِتَاباً عَلى هَذِهِ النُّسْخَةِ »: برايت قباله اى مى نوشتم به اين صورت.
مقصود از «هذه النّسخة» همين نسخه اى است كه از اين پس مى خوانيم. البته بعيد هم نيست كه حضرت متن آن نسخه را پيش از احضار شريح نوشته باشند تا براى او ارسال كنند ولى بعد از آن صلاح را در احضار وى دانسته و پس از اندكى گفتگو متن نامه را به او داده اند؛ و بهترين دليل براى تقويت اين احتمال، اين است كه حضرت بعد از جملۀ «عَلى هَذِهِ النُّسْخَةِ » فرموده اند: «فَلَمْ تَرْغَبْ فِي شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ ...» اگر من اين نسخه را براى تو مى نوشتم تو رغبت در خريدن آن خانه به يك درهم هم نمى كردى. و شايد هم همين علّت شده براى اين كه مرحوم سيّد اين قسمت را جزو نامه ها بياورند. كه اين هم با جملۀ بعد كه فرموده: «وَ النُّسْخَةُ هَذِهِ » منافات دارد؛ چون اين جمله در كلام حضرت است و نشان مى دهد كه حضرت مطالب متن قباله را در همان لحظه انشاء فرموده اند، و مقصودشان از «هذه» در جملۀ «على هذه النّسخة» اشاره به نسخۀ ذهنى حضرت است.
براى عبارت «فَمَا فَوْقُ » در «فَلَمْ تَرْغَبْ فِي شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ » دو احتمال هست:
يكى اين كه يعنى به يك درهم هم نمى خريدى تا چه رسد به مافوق آن. چون وقتى انسان يك چيزى را به يك درهم نمى خرد، معلوم است كه به طريق اولى به بيشتر از يك درهم هم نمى خرد.
احتمال دوّم هم كه بعضى روى آن خيلى اصرار دارند اين است كه عبارت «فَمَا فَوْقُ » در اينجا به معناى «فَمَا دون» است؛ مانند آيۀ شريفۀ (إِنَّ اللّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ
ص: 47
مَثَلاً ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها) (1)- منهاج البراعة، ج 17، ص 129.(2) يعنى پشه يا بالاتر از پشه، كه فوق بودن آن به دون بودن آن است. مرحوم خوئى هم همين احتمال را تقويت كرده و از اشعار عربى براى آن مثال آورده است.(2) معنا در اين صورت به اين گونه است: به كمتر از يك درهم هم نمى خريدى.
«وَ النُّسْخَةُ هَذِهِ : هَذَا مَا اشْتَرى عَبْدٌ ذَلِيلٌ مِنْ عَبْدٍ قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِيلِ ، اشْتَرى مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ مِنْ جَانِبِ الْفَانِينَ وَ خِطَّةِ الْهَالِكِينَ »
(و آن نسخه اين است: اين خانه اى است كه خريده است آن را بنده اى خوار از بنده اى كه از جاى بركنده شده براى كوچ كردن (مرگ)، خريده است از او خانه اى را از خانه هاى فريب از جانب فانى شوندگان و سرزمين اهل هلاكت.)
«عبد ذليل» خريدار است. «أُزْعِجَ » از «إِزْعاج» به معناى از جاى بركندن، و در اينجا به معناى آمادگى است. «رَحيل» به معناى كوچ كردن، و مقصود از آن مرگ است. جملۀ «قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِيلِ » صفت است براى «عَبْدٍ»، يعنى از بنده اى كه از دنيا جاكن شده و آمادۀ مرگ است.
مقصود از «داراً» در جملۀ «اِشْتَرى مِنْهُ دَاراً» مورد معامله يعنى همان خانه اى است كه شريح خريده؛ و مقصود از «مِنْ دَارِ الْغُرُورِ» همين دنياست كه ساكنينِ خود را مغرور مى كند؛ يعنى خريده است از آن بنده اى كه آمادۀ رفتن است، خانه اى از خانه هاى اين سراى غرور را. «مِنْ جَانِبِ الْفَانِينَ » يعنى اين خانه اى كه خريده اى در محلّۀ فانى شدنى ها و از بين رفتنى هاست. «وَ خِطَّةِ الْهَالِكِينَ » ؛ «خِطَّة» به جايى مى گويند كه تازه مى خواهند بسازند و با گچ و چيزهاى ديگر خطكشى مى كنند،
ص: 48
و اصولاً هم در كنار شهر است، چون زمين هاى داخل شهر ساخته شده است.
مى فرمايد: و آن خطّه اى كه براى اهل هلاكت است.
«وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَةٌ : الْحَدُّ الْأَوَّلُ يَنْتَهِي إِلى دَوَاعِى الْآفَاتِ ، وَ الْحَدُّ الثَّانِي يَنْتَهِى إِلى دَوَاعِى الْمُصِيبَاتِ ، وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ يَنْتَهِي إِلَى الْهَوَى الْمُرْدِي، وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ يَنْتَهِي إِلَى الشَّيْطَانِ الْمُغْوِي؛ وَ فِيهِ يُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ»
(و اين خانه را چهار حدّ فرا گرفته است: حدّ اوّل منتهى مى شود به پيشامدهاى ناگوار، و حدّ دوّم به حوادث مصيبت بار، و حدّ سوّم به هواى نفس هلاك كننده، و حدّ چهارم به شيطان گمراه كننده؛ و درب اين خانه در چهارمين حدّ گشوده مى شود.)
اين منزل و همۀ منازل داراى چهار حدّ است، حضرت در اين قسمت حدّ و حدود چهارگانۀ اين منزل را ترسيم مى فرمايند. ما از حدود چهارگانه به شرق و غرب و شمال و جنوب تعبير مى كنيم، ولى حضرت به اوّل و دوّم و سوّم و چهارم تعبير كرده و مى فرمايند: «وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَةٌ » : و خانه اى را كه خريده اى داراى چهار حدّ است:
«اَلْحَدُّ الْأَوَّلُ يَنْتَهِي إِلى دَوَاعِى الْآفَاتِ »: حدّ اوّل آن به پيشامدهاى ناگوار منتهى شده است. دنيا همه اش پيشامدهاى ناگوار است: خرابى، بيمارى، زلزله، سيل، گرفتارى، دزدى، و....
«وَ الْحَدُّ الثَّانِي يَنْتَهِي إِلى دَوَاعِى الْمُصِيبَاتِ » : و حدّ دوّم اين منزل به مصيبت ها و غم و اندوههاى روزگار منتهى است. مرگ عزيزان، از دست رفتن سرمايه ها، ناكام ماندن خواسته ها و... همۀ اينها مصيبت است.
«وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ يَنْتَهِي إِلَى الْهَوَى الْمُرْدِي» ؛ حدّهاى اوّل و دوّم امور طبيعى بود،
ص: 49
ولى حدّ سوّم و چهارم آن به دست خودِ انسان است؛ يكى از اين دو «الهَوَى الْمُرْدِي» هواى نفسِ كشنده است؛ اگر انسان هواى نفس نداشته باشد نمى رود يك خانۀ هشتاد دينارىِ آن روز را بخرد، اگر انسان هواى نفس را زير پا بگذارد حق و ناحق نمى كند، رياست طلبى نمى كند، به حريم ديگران تجاوز نمى كند و... پس يك سمت اين منزلگاه دنيا هواى نفس است كه انسان بايد از آن پرهيز كند.
«وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ يَنْتَهِي إِلَى الشَّيْطَانِ الْمُغْوِي» : و حدّ چهارم اين منزل حدّى است كه منتهى به شيطانِ اغوا كننده است. فرموده اند: «وَ فِيهِ يُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ» : و درب ورودى اين منزل متصل به حدّ شيطان است. صاحب اين خانه از طرف شيطان رفت و آمد مى كند، و به عبارت ديگر شيطان سرِ راه اين صاحب خانه نشسته تا هر دم براى او دامى بگسترد.
«اِشْتَرى هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ مِنْ هَذَا الْمُزْعَجُ بِالْأَجَلِ ، هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَةِ وَ الدُّخُولِ فِي ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَةِ »
(اين فريب خوردۀ به آرزو خريدارى نمود از آن از جاى بركنده شدۀ با اجل، اين خانه را به بهاى بيرون شدن از عزّت قناعت و درآمدن در ذلّت درخواست و پستى.)
اينجا حضرت امير عليه السلام در مورد ثمن و بهاى خانه صحبت مى كنند كه شريح با آرزوهاى دور و دراز خود مغرور شده و به خريد اين منزل دست زده است. آخر شريح جان تو كه براى خود و زن و فرزندت خانۀ مسكونى داشتى ديگر براى چه اين خانه را با مال شبهه ناك خريدارى كردى كه موجب گرفتارى تو شود؟!
فرموده اند: «اِشْتَرى »: خريده است «هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ »: اين فريب خوردۀ آرزوهاى دور و دراز «مِنْ هَذَا الْمُزْعَجُ بِالْأَجَلِ »: از آن فروشندۀ اجل رسيده
ص: 50
«هَذِهِ الدَّارَ»: اين خانه را «بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَةِ وَ الدُّخُولِ فِي ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَةِ » : به قيمت خارج شدن از عزّت قناعت و داخل شدن در ذلّت درخواست و پستى. يعنى شريح بهاى سنگينى در برابر اين خانه داده است، عزّت قناعت را داده و در ذلّت طلب و درخواست و خوارى داخل شده، و اين بهاى كمى نيست.
البته گفتيم از ظاهر كلام حضرت معلوم مى شود اين خانه، اضافه بر مايحتاج زندگى شريح بوده، وگرنه با توجّه به سخنان حضرت به مالك اشتر در مورد قضات، حضرت او را مورد عتاب قرار نمى داد؛ و معلوم مى شود اين هشتاد دينارى كه شريح داده يك جورى است كه لابد كسان ديگر بايد كمك كنند، شريح قاضى است و بايد به خانۀ آقاى قاضى كمك شود؛ از اين رو حضرت فرموده: «وَ الدُّخُولِ فِي ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَةِ ».
«فَمَا أَدْرَكَ هَذَا الْمُشْتَرِي فِيمَا اشْتَرى مِنْهُ مِنْ دَرَكٍ فَعَلى مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوكِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَةِ وَ مُزِيلِ مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ مِثْلِ كِسْرى وَ قَيْصَرَ وَ تُبَّعٍ وَ حِمْيَرَ»
(پس خسارتى را كه اين خريدار دريافت در آنچه خريدارى نمود، برعهدۀ تباه كنندۀ بدنهاى پادشاهان است و گيرندۀ جانهاى سركشان و زايل كنندۀ پادشاهى فرعونيان مثل پادشاهان ايران و روم و يمن.)
در هر معامله اى خسارتى هست، مثلاً انسان منزل يا چيزِ ديگرى را مى خرد و يك جاى آن يك عيب و خسارتى دارد كه به اين خسارت «دَرَك» گفته مى شود، و يك كسى ضامن اين درك و خسارت مى باشد؛ حالا حضرت دارند ضامن درك را در اين قباله تعيين مى كنند كه چه كسى است؛ فرموده اند: «فَمَا أَدْرَكَ هَذَا الْمُشْتَرِي فِيمَا اشْتَرى مِنْهُ مِنْ دَرَكٍ »: پس آن خسارتى را كه اين خريدار در خريد اين خانه مى بيند «فَعَلى
ص: 51
مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوكِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَةِ »: بر عهدۀ آن خدايى است كه خراب كنندۀ بدن پادشاهان است و گيرندۀ جان و روح ستمگران «وَ مُزِيلِ مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ »: و زايل كنندۀ سلطنت فرعونها.
«كِسْرى » مُعرَّب «خسرو» است و خسرو لقب كلّىِ پادشاهان ايران مى باشد، و «قيصر» لقب كلّىِ پادشاهان روم، و «تُبَّع» و «حِمْيَر» لقب كلّى پادشاهان يمن است.
«وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَى الْمَالِ فَأَكْثَرَ، وَ مَنْ بَنى وَ شَيَّدَ، وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ، وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ، وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ، اشْخَاصُهُمْ جَمِيعاً إِلى مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ »
(و آن كه دارايى را بر دارايى افزود پس آن را بسيار نمود، و آن كه بنا نهاد و محكم كرد، و زينت داد و بياراست، و اندوخت و فراهم آورد، و به گمان خويش براى فرزند در نظر گرفت، و روانه كردن همۀ ايشان است به محل بازپرسى و رسيدگى و جايگاه پاداش و عذاب.)
«وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَى الْمَالِ فَأَكْثَرَ» عطف است بر «مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ » ؛ يعنى «فعلى مزيل من جمع المال على المال فأكثر» مقصود اين است كه ضِمان اين خسارت به عهدۀ خراب كنندۀ بدنهاى ملوك، و گيرندۀ جان جبابره، و زايل كنندۀ سلطنت فراعنه، و زايل كنندۀ جمع كنندگان اموال، و زايل كنندۀ بناكنندگان بناهاى محكم و زينت داده شده، و زايل كنندۀ پس انداز كنندگان اين اموال كه گمان مى كنند آنها را براى فرزند خود اندوخته اند مى باشد؛ و اوست كه همۀ آنها را جمع مى نمايد و حساب و كتاب افراد را رسيدگى مى كند و خسارتها را جبران مى نمايد.
«وَ مَنْ بَنى وَ شَيَّدَ» : و كسى كه ساختمان مى سازد و آن را محكم مى كند «وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ» : و كسى كه ساختمان را نقاشى مى كند و مى آرايد. «تنجيد» مصدر «نَجَّدَ» به معناى زيباسازى زمين و ساختمان است؛ مثل اين كه زمين آن را با سنگ و غيره زيبا كارى كنند و يا آن را با فرشهاى زيبا مفروش نمايند. «إدَّخَرَ» در اصل «إذْدَخَرَ» بوده و از
ص: 52
مادّۀ «ذخيرة» است. مى فرمايد: «وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ» : و كسانى كه ذخيره مى كنند و فراهم مى آورند. «وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ» ؛ همۀ اينها را خداوند زايل مى كند و از بين مى برد.
ولى اين طور نيست كه وقتى از بين برد ديگر تمام شود، بلكه «اِشْخَاصُهُمْ جَمِيعاً إِلى مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ »: همه را در ايستگاه حساب و بازخواست و محل ثواب و عقاب جمع مى كند، تا معلوم شود چه كسى به چه كسى بدهكار و چه كسى از چه كسى طلبكار است.
«إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ ( وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ ) شَهِدَ عَلى ذَلِكَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوى وَ سَلِمَ مِنْ عَلائِقِ الدُّنْيَا»
(آن هنگام كه فرمان صادر گردد با حكمى جداكننده؛ و آنجاست كه تباهكاران زيان برند؛ عقل بر اين گواه است هرگاه از اسارت هواى نفس برون رود و از دلبستگى هاى دنيوى رها شود.)
«فَصْل» به معناى جدا كردن است، «فصل القضاء» يعنى قضاوتى كه فاصل حق و باطل است، قضاوت دروغى نيست بلكه واقعاً حق را از باطل جدا مى كند.
(وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ ) (1) آيه اى است كه حضرت از قرآن اقتباس كرده و در كلام خود آورده اند.
«أَسْر» به معناى اسارت است، و «أسر الهوى » يعنى اسارت هواهاى نفسانى.
مى فرمايد: «شَهِدَ عَلى ذَلِكَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوى » : بر اين قباله عقل شاهد است زمانى كه از اسارت هواى نفس خارج شده باشد. عقل هاى ما در بسيارى اوقات خالى از شوائب اوهام نيست. درست است كه خداوند به همۀ ما عقل و فطرت داده است، اما در بيشتر اوقات اين عقل با هواهاى نفسانى آلوده مى شود. «وَ سَلِمَ مِنْ عَلائِقِ
ص: 53
الدُّنْيَا» ؛ اين هم مربوط به عقل است؛ چون عقلى كه با علاقه هاى دنيا آميخته شود نمى تواند حق را از باطل تشخيص دهد.
حضرت در اين جمله شاهد قباله را بيان فرموده و مى فرمايند: وقتى قيامت برپا شود و به فصل قضاى خدا حق و باطل از هم جدا شود و در آن روز مبطلون زيانكار شوند، عقلى كه در آن روز از اسارت هواهاى نفسانى خارج و از علاقه هاى دنيا سالم گشته، بر اين قباله گواهى خواهد داد.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 54
مقدمه اى كوتاه
اگر به فرمانبردارى بازگشتند
اگر به نافرمانى روى آوردند
نامۀ 5
آذربايجان قديم
مقام و منصب دنيا مسئوليت الهى است
حفاظت از بيت المال
نامۀ 6
انتخاب مردم يا نصب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟
توضيح موضوعات سه گانه
تحقق امامت با انتخاب مهاجر و انصار
سخن ابن أبى الحديد و پاسخ به او
عدم شركت حضرت على در خون عثمان
ص: 55
ص: 56
«نامۀ 4»
و من كتاب له عليه السّلام إلى بعض أمراء جيشه:
«فَإِنْ عَادُوا إِلى ظِلِّ الطَّاعَةِ فَذَلِكَ الَّذِي نُحِبُّ ، وَ إِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَى الشِّقَاقِ وَ الْعِصْيَانِ ، فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَكَ إِلى مَنْ عَصَاكَ ، وَاسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَكَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْكَ ، فَإِنَّ الْمُتَكَارِهَ مَغِيبُهُ خَيْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ ، وَ قُعُودُهُ أَغْنى مِنْ نُهُوضِهِ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ چهارم از نهج البلاغۀ عبده و فيض الاسلام است. اين نامه همان گونه كه در كلام مرحوم سيّد رضى آمده «إلى بعض أمراء جيشه» به بعضى از فرماندهان لشكر است. خيلى معلوم نيست به چه كسى نوشته شده، ولى بعضى احتمال داده اند به عثمان بن حنيف باشد؛ و ظاهراً در ارتباط با طلحه و زبير و عايشه است كه وقتى آنها به بصره رفته بودند و شروع به جمع آورى نيرو كرده بودند، عثمان بن حنيف كه آن وقت استاندار على عليه السلام در بصره بود به حضرت نامه نوشت و موضوع را براى ايشان توضيح داد، حضرت هم اين نامه را براى او نوشته و دستورالعملى براى عثمان بن حنيف ترسيم فرموده است.
ص: 57
«فَإِنْ عَادُوا إِلى ظِلِّ الطَّاعَةِ فَذَلِكَ الَّذِي نُحِبُّ »
(پس اگر به سايۀ اطاعت و فرمانبردارى بازگشتند، آن همان است كه ما دوست داريم.)
«فَإِنْ عَادُوا إِلى ظِلِّ الطَّاعَةِ » : پس اگر طلحه و زبير با نيروهايشان برگشتند و به سايۀ اطاعت و فرمانبردارى پناه آوردند «فَذَلِكَ الَّذِي نُحِبُّ »: همان چيزى است كه ما آن را دوست داريم. مقصود حضرت اين است كه اگر توبه كردند و دست از جنگ برداشتند، تو هم كوتاه بيا و توبۀ آنها را بپذير.
«وَ إِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَى الشِّقَاقِ وَ الْعِصْيَانِ ، فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَكَ إِلى مَنْ عَصَاكَ ، وَاسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَكَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْكَ »
(و اگر كارها آن قوم را به جدايى و نافرمانى كشاند، پس تو با يارى آن كه تو را فرمان برد برخيز بر آن كه نافرمانى ات كند، و به وسيلۀ آن كه تو را گردن نهد بى نياز باش از آن كه از يارى ات سر باز زند.)
«وَ إِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَى الشِّقَاقِ وَ الْعِصْيَانِ »: ولى اگر همين طورى كه نوشتى امور به نحوى هماهنگ شد كه آنها شقّ عصاى مسلمين كردند و با امام مسلمين مخالفت نمودند و معصيت امر او را كردند «فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَكَ إِلى مَنْ عَصَاكَ » ؛ «فَانْهَدْ» به معناى «فَانْهَضْ » است؛ پس در صورت مخالفت با تو، تو هم با كمك آن افرادى كه از تو اطاعت و فرمانبردارى مى كنند قيام كن و آنهايى را كه شقّ عصاى مسلمين مى كنند سركوب كن؛ «وَاسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَكَ »: و به وسيلۀ كسانى كه منقاد و فرمانبر تو هستند بى نياز باش «عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْكَ » : از آن كسانى كه از تو جدا شده و دربارۀ تو كوتاهى مى كنند.
ص: 58
«فَإِنَّ الْمُتَكَارِهَ مَغِيبُهُ خَيْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ ، وَ قُعُودُهُ أَغْنى مِنْ نُهُوضِهِ »
(زيرا كراهت دارنده [از جنگ] نبودن او بهتر است از بودنش، و نشستن او مفيدتر است از برخاستنش.)
«مُتَكَارِه» از باب تفاعل و از مادّۀ «كَرِهَ » است، يعنى كسى كه بخواهد با كراهت بيايد.
اين جمله در حقيقت علّت است براى جملۀ قبل. مقصود اين است كه به همان سربازى كه با تو هماهنگ است اكتفا كن؛ و بدان سربازى كه با اكراه با تو همكارى مى كند، نبودن او بهتر از بودن است؛ و نشستن چنين سربازى بهتر از قيام اوست.
و من كتاب له عليه السّلام إلى الأشعث ابن قيس و هو عامل آذربيجان:
«وَ إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ ، وَ لَكِنَّهُ فِي عُنُقِكَ أَمَانَةٌ ، وَ أَنْتَ مُسْتَرْعىً لِمَنْ فَوْقَكَ .
لَيْسَ لَكَ أَنْ تَفْتَاتَ فِي رَعِيَّةٍ ، وَ لاتُخَاطِرَ إِلّا بِوَثِيقَةٍ ، وَ فِي يَدَيْكَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ ، وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتّى تُسَلِّمَهُ إِلَىَّ ، وَ لَعَلِّي أَنْ لااَكُونَ شَرَّ وُلاتِكَ لَكَ ؛ وَالسَّلامُ .»
اين نامه به عامل ديگرى به نام اشعث بن قيس است كه در آن روزگار استاندار آذربايجان بوده است.
كلمۀ «آذربيجان» در عبارت نهج البلاغه مُعرَّب «آذربايجان» است؛ «آذربايجان» در اصل «آذربايگان» بوده كه «آذرآبادگان» و «آذربادگان» هم ناميده شده است. «آذر» به
ص: 59
معناى آتش، و «بايگان» به معناى مخزن و انبار است، و «آذربايگان» به معناى بايگانى آتش بوده؛ در اين منطقه كه زرتشت هم از همين منطقه بوده آتشكده اى وجود داشته و هميشه آتش در آن بوده و به همين دليل هم آن را «آذربايگان» ناميده اند. اين كلمه در هنگام مُعرّب شدن به دليل نبودن حرف گاف در عربى به جيم تبديل شده و در نتيجه به «آذربايجان» تغيير صورت داده است.
منطقۀ آذربايجان در قديم به آذربيجان و ارمنيه معروف بوده؛ و در واقع آذربايجان قديم مركّب بوده است از آذربايجان ايران، آذربايجان شوروى، ارمنستان و احتمالاً گرجستان؛ و اين آذربايجان فعلى ما يك منطقۀ كوچكى از آذربايجان قديم است.
وقتى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بصره را گرفت عبداللّه بن عباس را حاكم منطقۀ بصره قرار داد كه مركز آن شهر بصره بود؛ اما به طورى كه نوشته اند: يك طرفش خوزستان و فارس و كرمان بود و بندرعبّاس هم تا تنگۀ هرمز جزو كرمان بود، و طرف ديگر آن هم آذربيجان و ارمنستان و گرجستان بود، كه همگى اين مناطق از توابع بصره بود. عبداللّه بن عبّاس استاندار و حاكم اين استان پهناور بود، و با اجازۀ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام زياد بن ابيه كه آن روز علاقه مند به حضرت امير عليه السلام بود والى و فرماندار فارس بود؛ همين اشعث بن قيس كه از زمان عثمان والى آذربيجان بود همچنان در اين منطقه مانده بود، و حضرت هم پس از فتح بصره همين نامه را به او نوشتند كه مرحوم سيّد رضى آن را خلاصه كرده و قسمتى از آن را ذكر نكرده اند.
«وَ إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ ، وَ لَكِنَّهُ فِي عُنُقِكَ أَمَانَةٌ ، وَ أَنْتَ مُسْتَرْعىً لِمَنْ فَوْقَكَ »
(و همانا حكمرانى تو وسيله اى براى خوراك تو نيست، بلكه آن امانتى است در گردن تو، و تو مورد رعايت هستى نسبت به ما فوق خود.)
ص: 60
«وَ إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ » ؛ مقصود از «عملك» همان حكومتى است كه در دست اشعث بوده، و «عُمّال» هم به معناى «حكّام» است؛ «طعمة» همان چيزى است كه انسان آن را طعام خود قرار مى دهد، ولى اينجا مقصود سبب طعام است؛ يعنى بدان كه اين حكومت يك وسيله و سبب طعام براى تو نيست، اين طور نيست كه به وسيلۀ اين حكومت به لقمه هاى چرب دنيا دست پيدا كنى؛ «وَ لَكِنَّهُ فِي عُنُقِكَ أَمَانَةٌ » : بلكه اين حكومت امانتى است در گردن تو. اين پست و مقامى كه به دست تو داده شده مسئوليتى است كه به گردن تو سپرده شده است.
«وَ أَنْتَ مُسْتَرْعىً لِمَنْ فَوْقَكَ » : و تو مورد رعايت هستى نسبت به ما فوق خود.
ما فوق تو اميرالمؤمنين عليه السلام و خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و تو زير نظر او هستى و بايد طبق خواسته و فرمان او انجام وظيفه كنى، و اين طور نيست كه هر چه خودت بخواهى عمل كنى. «مُسْتَرْعى » اسم مفعول از مادّۀ «رعاية» است. مى فرمايد: ما فوق تو توجّه به تو دارد و تو مورد رعايت او هستى.
«لَيْسَ لَكَ أَنْ تَفْتَاتَ فِي رَعِيَّةٍ ، وَ لاتُخَاطِرَ إِلّا بِوَثِيقَةٍ »
(اين چنين نيست كه تو دربارۀ مردم جدا باشى [به ميل خود رفتار كنى]، و نيز اين كه اقدام به كار بزرگى نمايى مگر به آنچه بر آن اعتماد است.)
«تَفْتَاتَ » در اصل «تَفْتَوَتَ » بوده و از مادّۀ «فَوْت» است؛ وقتى كسى از پيش خود كارى كند كه زير نظر رئيس نباشد، در حقيقت از رئيس فوت شده و جدا شده است؛ پس «تفتات» يعنى فوت و جدا شده اى از رئيس خود. «رِعْيَةٍ » مخصوص نهج البلاغۀ عبده است و ظاهراً غلط است و بايد «رَعِيَّةٍ » باشد.
مى فرمايد: «لَيْسَ لَكَ أَنْ تَفْتَاتَ فِي رَعِيَّةٍ »: اين چنين نيست كه تو در امور مردم رئيس خود را فوت كرده و از او جدا شده باشى و مطابق رأى و نظر خودت هر كارى كه بخواهى انجام دهى؛ «وَ لاتُخَاطِرَ إِلّا بِوَثِيقَةٍ »: و در امور خطير و بزرگ نبايد اقدامى
ص: 61
بكنى مگر با اعتماد به دستورها و فرمانهاى مطمئن. پولها و وجوهات بيت المال مسلمين را نمى توانى به هر نحوى كه دوست داشته باشى خرج كنى.
«وَ فِي يَدَيْكَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ ، وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتّى تُسَلِّمَهُ إِلَىَّ ، وَ لَعَلِّي أَنْ لاأَكُونَ شَرَّ وُلاتِكَ لَكَ ؛ وَالسَّلامُ »
(و در دستان تو مالى است از مال خداوند عزّ و جلّ ، و تو از خزانه داران آن هستى تا آن را به من بسپارى؛ و اميد است كه من براى تو از بدترين حاكمان نباشم؛ والسّلام.)
و تو اى اشعث از خزانه داران مال اللّه هستى، خزانه دار هستى و اموال بيت المال در دست تو است تا اين كه آن را به من تحويل بدهى.
گفته اند كه چون اشعث از زمان عثمان والى آذربايجان بود پولهاى زيادى در اختيارش بود و ولخرجى هاى زيادى هم داشت. وقتى نامۀ حضرت به او رسيد نگران شد و گفت: اگر بروم ملحق به معاويه مى شوم. ولى يك عده او را نصيحت كردند، تا اين كه آمد پيش حضرت امير عليه السلام و كيسه هاى خزانه را كه تا چهارصد هزار درهم گفته اند تحويل حضرت داد و بعداً متوسّل به امام حسن و امام حسين عليهما السلام و عبداللّه بن جعفر شد كه من اين پول را به حضرت امير عليه السلام تحويل دادم چرا حق خودم را به من ندادند، حضرت هم مبلغ سى هزار درهم از آن پول را به او برگرداند، و هنگامى كه او آن مبلغ را كم دانست و به چانه زدن براى گرفتن پول بيشترى افتاد حضرت امير عليه السلام فرموده اند: اين پول زيادى بوده كه داده ام و يك درهم ديگر هم نخواهم داد.
به هر حال اشعث بن قيس از آن نخاله ها بود، وى در كشتن حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دست داشت و در حقيقت جزو باندى بود كه حضرت را به شهادت رساندند، فرزندش محمّد بن اشعث هم در صحراى كربلا و در شهادت حضرت
ص: 62
سيّد الشّهداء عليه السلام شركت داشت، و دخترش جعده هم كه همسر امام حسن مجتبى عليه السلام بود آن حضرت را مسموم و شهيد كرد. لعنت ابدى خداوند بر آن پدر و آن پسر و اين دختر باد.
«وَ لَعَلِّي أَنْ لاأَكُونَ شَرَّ وُلاتِكَ لَكَ » شايد اين جمله براى تسكين درد دل اشعث باشد؛ چون طبيعى است كه وقتى حضرت يك چنين نامه اى براى اشعث نوشته، او نگران مى شود و از حضرت رنجش خاطر پيدا مى كند؛ از اين رو حضرت در اين جملۀ پايانى مى فرمايند: اميدوارم من از بدترين واليان براى تو نباشم؛ والسّلام.
و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية:
«إِنَّهُ بَايَعَنِى الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَابَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ ، فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ، وَ لالِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ؛ وَ إِنَّمَا الشُّورى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ؛ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ [لِلَّهِ ] رِضىً ، فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلى مَا خَرَجَ مِنْهُ ، فَإِنْ أَبى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ ، وَ وَلّاهُ اللَّهُ مَا تَوَلّى .
وَ لَعَمْرِي - يَا مُعَاوِيَةُ - لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ ، وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ ، إِلَّا أَنْ تَتَجَنّى فَتَجُنَّ مَا بَدَا لَكَ ؛ وَالسَّلامُ .»
اين يك قسمت از نامه اى است كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در ارتباط با بيعت مردم با او و عدم شركت در قتل عثمان به معاويه نوشته اند.
ص: 63
«إِنَّهُ بَايَعَنِى الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَابَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ ، فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ، وَ لالِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ؛ وَ إِنَّمَا الشُّورى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ»
(همان مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند با من هم بيعت كردند بر آنچه با ايشان بيعت نمودند، پس آن كه حاضر بوده نتواند كه مختار باشد [در انتخاب ديگرى]، و نه آن كه حاضر نبوده اين كه نپذيرد؛ و جز اين نيست كه شورا حق مهاجرين است و انصار.)
در اين قسمت از عبارت، حضرت سه موضوع قابل توجّه را يادآور شده اند:
موضوع اوّل اين كه آن حضرت نيز چون ابوبكر، عمر و عثمان با بيعت و انتخاب مردم انتخاب شده است؛ موضوع دوّم اين است كه حاضرين و غايبين بايد از اين بيعت تبعيت كنند و كسى را حق تخلف نيست؛ و موضوع سوّم اين كه اين انتخاب توسط شوراى مهاجرين و انصار بوده و بايد هم توسط آنان تحقق پذيرد.
قبل از اين كه به تشريح سه موضوع ياد شده بپردازيم، بد نيست بدانيم چرا حضرت امير عليه السلام حقانيت خود بر معاويه را از طريق بيعت مردم با او ثابت مى دانند و نه از طريق نصب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟
جواب اين پرسش اين است كه گرچه ولايت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از راه نصب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در غدير خم ثابت است، ولى اگر حضرت مى خواستند خلافت خود را از راه نصب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ثابت كنند، با توجّه به موقعيتى كه مردم آن زمان داشتند و همگى خلافت و ولايت را از راه بيعت مردم مى دانستند، اين روش در واقع به معناى خط بطلان بر حكومت سه خليفۀ قبل مى بود و اين همان آرزو و آمالِ معاويه بود تا اين روش را عليه على عليه السلام عَلَم كند و از آن پيراهن عثمان بسازد و موقعيت حضرت را لكّه دار كند و از همين راه حكومت حضرت را متزلزل نمايد.
ص: 64
حكومت هاى پيشين نصب على عليه السلام را از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم لوث نموده و عليه آن تبليغات فراوان كرده بودند؛ لذا حكومت سه خليفۀ قبل، از طريق بيعت براى مردم جا افتاده بود؛ از اين رو عموم مردم نمى توانستند كسى را كه خلفاى پيشين را باطل مى داند به عنوان حاكم و خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بپذيرند. اميرالمؤمنين عليه السلام هم موضوع خلافت خود بر مردم را از طريق بيعت به رخ معاويه مى كشند نه از راه نصب.
البته ما شيعيان خلافت و ولايت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را از طريق نصب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى دانيم كه برخاسته از دستور خداوند متعال است؛ ولى هرگاه براى اثبات خلافت آن حضرت در مقابل معاويه، طلحه، زبير و عايشه از راه بيعت مردم با آن حضرت استدلال مى كنيم به خاطر مماشات با خصم است نه واقعيت.(1)
1 - اين كه در موضوع اوّل يعنى خلافت از راه بيعت فرموده اند: «إِنَّهُ بَايَعَنِى الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَابَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ » : همان مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند با من هم به همان صورت بيعت كردند، به نحو مماشات با خصم است؛ زيرا كسانى كه با ابوبكر بيعت كردند پنج نفر از افراد سقيفه بودند - و علماى اهل سنّت هم در مقابل اين اعتراض كه اين چه بيعتى است! مى گويند: اقلّ
ص: 65
جمع سه نفر است - ولى بعداً به راه افتادند و از طريق تهديد و ارعاب و شانتاژ از مردم بيعت گرفتند و هر كس حاضر به بيعت نبود مورد اذيّت قرار مى گرفت؛ خلافت عمر هم از راه وصيّت ابوبكر، و خلافت عثمان از راه آن شورايى كه عمر اعضاى آن را تعيين كرده بود صورت گرفت؛ در صورتى كه بيعت با على عليه السلام در محيطى آزاد و از راه هجوم مردم بود به نحوى كه حضرت در خطبۀ شقشقيه(1) فرموده اند: «وَ النَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَىَّ ، يَنْثَالُونَ عَلَىَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ ، حَتّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَاىَ ، مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ الْغَنَمِ » : «و مردم مثل يال كفتار دور من ريخته، از هر طرف بر من هجوم مى آوردند، تا اين كه دو شست پايم پايمال شد و دو پهلويم پاره گرديد، در حالى كه مردم به دور من مثل گلۀ گوسفند اجتماع كردند.»
2 - و اين كه در موضوع دوّم يعنى حاضرين و غايبين بايد در اين بيعت تبعيت كنند و كسى را حق تخلف نيست فرموده اند: «فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ، وَ لالِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ»: اين چنين نيست كه آنهايى كه در مدينه بودند و بيعت مردم را مشاهده كردند در پذيرفتن بيعت مختار باشند، همچنين اين طور نيست كه آنهايى كه در مركز نيستند و در شهرهاى ديگر كشور زندگى مى كنند بتوانند بگويند ما بيعتِ بيعت كنندگان را قبول نداريم؛ براى اين كه وقتى اهل حل و عقد كه اهل تشخيص هستند تشخيص دادند كه اين شخص واجد شرايط است، ديگران نمى توانند آن را نپذيرند.
3 - و اين كه در مورد موضوع سوّم يعنى اين انتخاب توسط شوراى مهاجرين و انصار بوده و بايد هم توسط آنان تحقق پذيرد فرموده اند: «وَ إِنَّمَا الشُّورى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ» : حق شورا مخصوص مهاجرين و انصار است؛ براى اين كه مهاجرين و انصار نزديك ترين افراد به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و آشنا به قوانين و مقررات و شرايطى كه براى حاكم بيان فرموده هستند و انتخاب آنها براى مردم تعيين كننده است.3.
ص: 66
«فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ [لِلَّهِ ] رِضىً »
(پس اگر آنان بر مردى گرد آمدند و او را امام ناميدند، رضايت خداوند در اين كار است.)
ضمير جمع در «اجتمعوا» به مهاجرين و انصار برمى گردد؛ يعنى اگر مهاجرين و انصار كه اهل تشخيص و آشنا به ضوابط هستند بر يك مردى اجتماع كردند و او را امام دانستند، موجب رضاى خداست. همۀ اين سخنان روى منطق اهل سنّت است كه معتقد به شورا هستند، و حضرت امير عليه السلام هم بر همين مبنا و به نحو مماشات با خصم اين كلمات را بيان فرموده اند. مى فرمايند: اگر بناست خليفه و امام مسلمين با شورا انتخاب شود، شورا با مهاجر و انصار است و مهاجر و انصار هم مرا انتخاب كرده و با من بيعت كرده اند.
«فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلى مَا خَرَجَ مِنْهُ »
(پس اگر خارج شونده اى با طعن زدن يا بدعت نهادن از فرمان ايشان خروج نمود [بر مسلمانان است كه] او را بازگردانند به آنچه از آن خارج شده است.)
«خَارِجٌ » به معناى خارج شونده، و فاعل است براى «خَرَجَ »؛ يعنى اگر خارج شونده اى از امر و فرمان انتخاب كنندگان خارج شود. «بِطَعْنٍ » متعلق به «خَرَجَ » است و «بِدْعَةٍ » هم عطف به آن است؛ يعنى به وسيلۀ طعن زدن و عيب جويى كردن زير بار آنها نرود يا به وسيلۀ بدعت، يعنى خودش يك چيز تازه اى بياورد و امام ديگرى را بخواهد، كه در هر دو صورت فرموده اند: بر مسلمانان است كه به او تفهيم كنند و او را بازگردانند به آنچه از آن خارج شده است.
ص: 67
«فَإِنْ أَبى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ ، وَ وَلّاهُ اللَّهُ مَا تَوَلّى »
(پس اگر سر باز زد با او بجنگند به خاطر پيروى كردنش از غير راه مؤمنان، و خداوند او را واگذارد به آنچه خواسته است.)
ولى اگر حاضر به بازگشتن به راه انتخاب كنندگان نشد بايد با او جنگيد؛ براى اين كه از راه مؤمنين خارج شده است. اين سخن حضرت اشاره به اين آيۀ شريفه است كه فرموده: (وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً) (1)«و هر كس پس از روشن شدن راه حق براى او با رسول خدا به مخالفت برخيزد و راهى غير از راه اهل ايمان پيش گيرد، وى را به همان راه باطل و ضلالتى كه برگزيده واگذاريم و به آتش دوزخش سوزانيم؛ و چه بد سرانجامى است.»
همان گونه كه قبلاً گفتيم اين كلام را حضرت امير عليه السلام بر طبق همان عقيده اى كه اكثر مردم آن روز و از جمله معاويه داشته اند ايراد فرموده اند، وگرنه ما شيعيان بر اين عقيده نيستيم و معتقديم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به نصّ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خلافت بعد از آن حضرت منصوب شده اند.
ابن أبى الحديد در اين مورد مى گويد: «فأمّا الإماميّة فتحمل هذا الكتاب منه عليه السلام على التّقيّة، و تقول: إنّه ما كان يمكنه أن يصرّح لمعاوية فى مكتوبه بباطن الحال و يقول له: أنا منصوص علىّ من رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم و معهود إلى المسلمين أن أكون خليفة فيهم بلافصل، فيكون فى ذلك طعن على الأئمة المتقدّمين و تفسد حاله مع الّذين بايعوه من أهل المدينة، و هذا القول من الإماميّة دعوى لو عضّدها دليل لوجب أن يقال
ص: 68
بها و يُصار إليها، و لَكن لادليل لهم على ما يذهبون إليه من الأصول الّتى تسوقهم إلى حمل هذا الكلام على التّقيّة».(1)
اما اماميه اين نامۀ حضرت امير عليه السلام را بر تقيه حمل كرده و مى گويند: براى حضرت امكان تصريح كردن به اين كه او منصوب از طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است نبوده؛ زيرا اگر چنين چيزى را در نامۀ خود براى معاويه مى نوشت، در حقيقت به خلفاى قبل از خود طعن زده بود و اين كار موجب مى شد تا اعتبار حضرت در نظر همانهايى كه در مدينه با او بيعت كرده بودند كم شود. بعد از آن مى گويد: البته اين سخن اماميه يك ادّعاست كه اگر دليل ديگرى آن را تأييد كند پذيرفتن آن واجب است؛ و لكن براى آنان دليلى كه بيانگر اين باشد كه اين كلام بايد حمل بر تقيه شود وجود ندارد.
در جواب اين سخن ابن أبى الحديد كه مى گويد: شيعه دليلى بر نصب نمودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را به خلافت بلافصل خود ندارد، بايد گفت: اين سخن از شما كه اهل مطالعه و تتبّع و تحقيق هستيد خيلى بعيد است؛ زيرا در مورد آيۀ شريفۀ (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) (2) نوشته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حدود چهل نفر از خويشاوندان خود را دعوت نموده و فرمود: اوّلين كسى كه به من ايمان بياورد و با من بيعت نمايد بعد از من وصىّ و جانشين من است.(3) و در مقاطع مختلف هم اين موضوع را گفته است كه از جملۀ آنها غدير خم است؛ و همۀ مورّخين اهل سنّت نيز اين را نوشته اند. از نظر عقل هم درست نيست كه بگوييم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم 23 سال براى پايه گذارى اين دين زحمت كشيده و در آخر بدون تعيين خليفه آن را رها كرده و امر دين را به عهدۀ خودِ مردم گذاشته است.
گفته اند: عالم شيعه اى به يكى از مناطق سنّى نشين مسافرت كرده، چون شخص بزرگى بوده علماى سنّى او را استقبال و احترام كردند، يكى از علماى سنّى از وى9.
ص: 69
دعوت كرد تا شب را در منزل او بماند، عالم شيعه دعوت او را به شرط اين كه مباحثۀ شيعه و سنّى پيش نياورد پذيرفت، شب پس از پذيرايىِ لازم عالم سنّى پرسيد: نظر شما در مورد حضرت ابابكر چيست ؟ عالم شيعه گفت: ابابكر پدر زن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده، از صحابۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده، يار غار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده، و مرتب از اين تعريف و تمجيدها از ابابكر كرد و آن عالم سنّى خوشحال مى شد تا اين كه گفت: اصلاً عقل ابابكر هم از عقل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيشتر بود! عالم سنّى از روى تعجّب پرسيد: چطور مى شود عقل ابابكر بيشتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم باشد؟ عالم شيعه گفت: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با اين كه دين را پايه گذارى كرد و 23 سال هم زحمت كشيد عقلش نرسيد يك جانشين براى خود تعيين كند، ولى ابوبكر با اين كه دو سال و چند ماه حكومت كرد عقلش رسيد و عمر را به جانشينى خود تعيين كرد، پس عقل ابابكر - العياذ باللّه - از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيشتر بوده! عالم سنّى متوجّه شد كه مقصود عالم شيعه طعن زدن به اهل سنّت است. بنابراين اين طور نيست كه شيعه براى ادّعاى خود دليل نداشته باشد، چيزى كه هست همين كه على عليه السلام در آن روز ناچار بوده با معاويه از اين راه وارد شود و غير از آن راه ديگرى نداشته است.
«وَ لَعَمْرِي - يَا مُعَاوِيَةُ - لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ ، وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ ، إِلَّا أَنْ تَتَجَنّى فَتَجُنَّ مَا بَدَا لَكَ ؛ وَالسَّلامُ »
(و به جان خودم سوگند - اى معاويه - اگر به عقل خود بنگرى نه به هواى نفست، هر آينه مرا مبرّاترين مردم از خون عثمان مى يابى، و همانا مى دانى كه من از آن در گوشه نشينى بودم، مگر اين كه مرا به جنايتى ناكرده نسبت دهى و پنهان دارى آنچه را براى تو آشكار است؛ والسّلام.)
اين قسمت از سخن اميرالمؤمنين عليه السلام به معاويه در مورد بهانه گيرى معاويه راجع
ص: 70
به قتل عثمان است. معاويه براى اين كه زير بار بيعتِ با على عليه السلام نرود و خود را حاكم مسلمين قلمداد كند، كشته شدن عثمان را بهانه كرده و على عليه السلام را مؤسس و پايه گذار اين كار معرفى كرده بود.
على عليه السلام براى اين كه به او بفهماند در اين كار دخالتى نداشته مى فرمايد: «لَعَمْرِي يَا مُعَاوِيَةُ »: به جان خودم سوگند اى معاويه «لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ »: اگر با عقلت توجّه كنى و هواى نفس خويش را زير پا بگذارى «لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ » :
هرآينه مى يابى كه من مبرّاترين و پاك ترين مردم در خون عثمان هستم. اينجا حضرت به معاويه مى گويد: تو عقل دارى ولى عقلت با هواى نفسانى و خواسته هاى شيطانى مخلوط شده، و اگر هواى نفست را زير پا بگذارى خواهى فهميد كه من در اين امر كاره اى نبوده ام.
«وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ »: و باز اگر عقلت را حاكم كنى و هواى نفست را زير پا بگذارى، خواهى يافت كه من در عزلت و گوشه گيرى بودم. «فى عزلة» به معناى «اعتزال» است، يعنى من كناره گيرى مى كردم. «إِلَّا أَنْ تَتَجَنّى فَتَجُنَّ مَا بَدَا لَكَ »: مگر اين كه تو بخواهى به زور جنايتى را به كسى نسبت دهى. «تجنّى» از باب تفعّل است، يعنى «رماه بالجناية» به زور به او نسبت دهى جنايت و گناهى را كه نكرده است.
منظور اين است كه حالا كه دوست دارى به زور به كسى نسبت بدهى، هر كارى كه دلت مى خواهد بكن و آنچه به نظرت مى آيد و آنچه را دوست دارى انجام بده؛ در حقيقت تو دوست دارى پنهان كنى آنچه را براى تو آشكار است.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 71
ص: 72
نامۀ معاويه به حضرت على عليه السلام
توصيف نامۀ معاويه توسط حضرت
اوصاف نويسندۀ نامه
در بيعت واحد تجديدنظر نيست
نامۀ 8
علّت نگارش اين نامه
جنگ و يا سازشِ همراه با ذلّت
ص: 73
ص: 74
«نامۀ 7»
و من كتاب له عليه السّلام إليه أيضاً:
«أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ أَتَتْنِي مِنْكَ مَوْعِظَةٌ مُوَصَّلَةٌ ، وَ رِسَالَةٌ مُحَبَّرَةٌ ، نَمَّقْتَهَا بِضَلالِكَ ، وَ أَمْضَيْتَهَا بِسُوءِ رَأْيِكَ ، وَ كِتَابُ امْرِئٍ لَيْسَ لَهُ بَصَرٌ يَهْدِيهِ ، وَ لاقَائِدٌ يُرْشِدُهُ ، قَدْ دَعَاهُ الْهَوى فَأَجَابَهُ ، وَ قَادَهُ الضَّلالُ فَاتَّبَعَهُ ، فَهَجَرَ لاغِطاً [وَ ضَلَّ ] خَابِطاً.»
و منه:
«لِأَنَّهَا بَيْعَةٌ وَاحِدَةٌ ، لايُثَنّى فِيهَا النَّظَرُ، وَ لايُسْتَأْنَفُ فِيهَا الْخِيَارُ، الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ ، وَ الْمُرَوِّي فِيهَا مُدَاهِنٌ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ هفتم از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه هم طبق گفتۀ مرحوم سيّد رضى به معاوية بن ابى سفيان و بعد از جنگ صفّين است. وقتى معاويه در جنگ صفّين در شُرُف شكست خوردن بود براى خلع سلاح كردن حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نامه اى به حضرت مى نويسد و در آن رَطب و يابس هايى به هم مى بافد و براى حضرت امير عليه السلام مى فرستد؛ نامۀ معاويه را ابن أبى الحديد نقل كرده است، براى اطلاع آقايان برخى جملات آن را ذكر مى كنيم:
در جايى از آن نوشته است: «إنّى أحذّرك اللّه أن تحبط عملك و سابقتك بشقّ عصا
ص: 75
هذه الأمّة و تفريق جماعتها، فاتّق اللّه و اذكر موقف القيامة» من تو را بر حذر مى دارم از اين كه با شكستن اتحاد اين امّت اعمال نيك خود و آن سابقۀ خوبى را كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشته اى نابود كنى، پس تقواى الهى پيشه كن و موقف قيامت را به ياد آر.
بعد مى گويد: «و أقلع عمّا أسرفت فيه من الخوض فى دماء المسلمين و إنّى سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم يقول: لوتمالأ أهل صنعاء و عدن على قتل رجل واحد من المسلمين لأكبّهم اللّه على مناخرهم فى النّار، فكيف يكون حال من قتل أعلام المسلمين و سادات المهاجرين» و دور كن خود را از زياده روى اى كه در خونريزى مسلمين كرده اى؛ به درستى كه من از رسول خدا شنيدم كه فرمود: اگر مردم صنعا و عدن يك مسلمان را بكشند، خداوند همۀ آنها را براى آن يك نفر به رو در آتش مى اندازد؛ پس چگونه است حال آن كه اعلام مسلمين و بزرگان مهاجرين را كشته باشد؟!
مقصود معاويه از اين جمله، حضرت امير عليه السلام است كه به خيال او در جنگ جمل عده اى از مسلمانان را كشته است.
و بعد در ادامه مى گويد: «كلّهم باللّه تعالى مؤمن، و له مخلص، و برسوله مقرّ عارف»(1) همۀ اينهايى را كه كشته اى به خدا ايمان داشته و براى او مخلص بودند، و اقرار به رسالت رسول او داشته و عارف به حق او بودند.
اين نامۀ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در جواب اين سخنان معاويه است.
«أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ أَتَتْنِي مِنْكَ مَوْعِظَةٌ مُوَصَّلَةٌ ، وَ رِسَالَةٌ مُحَبَّرَةٌ »
(اما بعد، پس به تحقيق رسيد به من از تو اندرزى با جملات پراكندۀ به هم آميخته، و پيغامى با الفاظ آراسته.)
ص: 76
«مَوْعِظَة» از مادّۀ «وَعْظ » و به معناى پند است؛ «مُوَصَّلَة» از مادّۀ «وَصْل» و به معناى وصله هايى به هم چسبانده شده است؛ مقصود جملاتى متفرق است كه با هم آميخته شده باشد و هيچ گونه ربطى به هم نداشته باشد؛ يك جا مى گويد تو مدّتها با پيامبر بودى، يك جا مى گويد تو سابقه ات زياد بود، يك جا مى گويد تو پيرمردها را كشتى، و در يك جا مى گويد پيامبر فرموده اگر خون كسى را بريزد چه مى شود؛ خلاصه يك چنين نامه اى با جملات نامربوط به هم بافته شده به من رسيد.
«رِسَالَةٌ مُحَبَّرَةٌ » صفت و موصوف هستند و عطف به «مَوْعِظَةٌ مُوَصَّلَةٌ » است كه فاعل «أتَتْنِي» بود. «مُحَبَّرَة» از مادّۀ «حِبْر» و از باب تفعيل است، «تَحبير» به معناى تزيين و سر و صورت دادن به جملات و كلمات است. خلاصه مقصود حضرت اين است كه اى معاويه نامۀ خوش آب و رنگت رسيد.
«نَمَّقْتَهَا بِضَلالِكَ ، وَ أَمْضَيْتَهَا بِسُوءِ رَأْيِكَ »
(زينت داده اى آن را به گمراهى خود، و روان ساخته اى آن را با بدانديشى خويش.)
«نَمَّقَ » از مادّۀ «نَمْق» از باب تفعيل و مصدر آن «تَنْميق» و به معناى نوشتنى است كه با زيبايى همراه باشد. اينها اوصافى است كه حضرت براى نامه ذكر فرمودند كه:
جملات پراكندۀ به هم آميخته است، تزيين داده شده، با گمراهى تو آميخته و زينت داده شده، و با سوء نظر تو امضاء و فرستاده شده است.
و در ادامه جملاتى هم در مورد نويسندۀ آن بيان مى فرمايند.
«وَ كِتَابُ امْرِئٍ لَيْسَ لَهُ بَصَرٌ يَهْدِيهِ ، وَ لاقَائِدٌ يُرْشِدُهُ »
(و نامۀ كسى كه براى او بصيرتى نيست تا او را هدايت نمايد، و نه راهنمايى كه او را ارشاد فرمايد.)
ص: 77
«وَ كِتَابُ امْرِئٍ » عطف است به «مَوْعِظَةٌ » كه فاعل «أَتَتْنِي» است، و جملۀ «لَيْسَ لَهُ بَصَرٌ يَهْدِيهِ » صفت است براى «امْرِئٍ ». مى فرمايد: آمده است مرا نامۀ انسانى كه چشم بينا شدن ندارد. چشمى كه حق را ببيند و با ديدن حق هدايت شود؛ مقصود از بصرى كه او را هدايت كند همان عقل است كه انسان به وسيلۀ آن هدايت مى شود.
«وَ لاقَائِدٌ يُرْشِدُهُ » ؛ اين جمله هم در وصف معاويه است كه فرستندۀ نامه است؛ او مانند كورى است كه عصاكش نداشته باشد. «قائد» يعنى جلودار، راهبر، راهنما و عصاكش. كور اگر عصاكش نداشته باشد به بيراهه مى رود و گمراه مى شود؛ معاويه نيز آدمِ كورى است كه راهنما و جلودار و عصاكشى ندارد.
«قَدْ دَعَاهُ الْهَوى فَأَجَابَهُ ، وَ قَادَهُ الضَّلالُ فَاتَّبَعَهُ ، فَهَجَرَ لاغِطاً [وَ ضَلَّ ] خَابِطاً»
(به تحقيق هواى نفس او را خواند پس آن را اجابت كرد، و گمراهى او را رهبرى كرد پس آن را پيروى نمود، و هذيان گفت در حالى كه بيهوده بانگ زد، و گمراه شد و حال آن كه ناانديشيده به بيراهه رفت.)
اينها دنبالۀ اوصاف نويسندۀ نامه است. مقصود از «هوى » هواى نفس است.
«قَدْ دَعَاهُ الْهَوى فَأَجَابَهُ »: هواى نفس معاويه را به خود دعوت كرده است، او هم به جاى اين كه هواى نفس را زير پا بگذارد دعوت آن را پذيرفته است.
«اَلضَّلالُ » فاعل «قَادَهُ » است و به معناى گمراهى است. مى فرمايد: «وَ قَادَهُ الضَّلالُ فَاتَّبَعَهُ » : و ضلالت و گمراهى معاويه را جلودارى و رهبرى كرده، او هم از ضلالت متابعت كرده است. به جاى اين كه از ضلالت كناره گيرى كند از آن تبعيت و پيروى كرده است.
«فَهَجَرَ لاغِطاً»: پس هذيان گفته در حالى كه بانگ بيهوده زده و هياهو كرده است.
«هَجَرَ» به معناى هذيان است، «لاغِطاً» هم حال است براى فاعل «هَجَرَ».
«وَ ضَلَّ خَابِطاً»؛ «ضلّ » يعنى گمراه شد، «خابطاً» هم به معناى رفتن غير منظم و ناانديشيده است، و «ضلّ خابطاً» به شترى مى گويند كه راه انحرافى را راست و مستقيم نمى رود، بلكه يك مقدار به راست و يك مقدار به چپ مى رود. مثلاً شترى كه
ص: 78
از راه راست منحرف شود، گاهى آن راه انحرافى را راست و مستقيم مى رود، خوب پيدا كردن اين شتر راحت است؛ اما گاهى آن راه انحرافى را كج و معوج مى رود، مقدارى به راست و مقدارى به چپ، پيدا كردن اين شتر آسان نيست. حضرت در اين جمله معاويه را تشبيه نموده اند به شترى كه از راه راست منحرف شده و در راه گمراهى هم راست و مستقيم نمى رود.
«لِاَنَّهَا بَيْعَةٌ وَاحِدَةٌ ، لايُثَنّى فِيهَا النَّظَرُ، وَ لايُسْتَأْنَفُ فِيهَا الْخِيَارُ، الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ ، وَ الْمُرَوِّي فِيهَا مُدَاهِنٌ »
(زيرا آن يك بيعت است، تجديد نظر هم در آن وجود ندارد، و اختيار نمودن در آن از سر گرفته نمى شود، بيرون رونده از آن طعن زننده است، و انديشه كننده در آن [آن كه دو دل است] دورو و منافق.)
اين يك قسمت ديگرى است از همين نامۀ هفتم كه مرحوم سيّد رضى از قسمت هاى ديگر جدا كرده و چون داراى بلاغت بيشترى بوده آن را ذكر كرده است.
اين عبارت در جواب قسمت ديگرى از نامۀ معاويه است. معاويه در نامۀ خود گفته است: بر فرض كه اين بيعت براى تو صحيح باشد، نسبت به مردم مدينه كه با تو بيعت كرده اند درست است نه نسبت به مردم شام كه با تو بيعت نكرده اند.(1)
حضرت هم در اين قسمت از نامۀ خود پاسخ مى دهند كه: «لِأَنَّهَا بَيْعَةٌ وَاحِدَةٌ » : اين بيعتى كه در مدينه با من شده است در سراسر كشور اسلامى يك بيعت لازم الاجراست؛ «لايُثَنّى فِيهَا النَّظَرُ»: تجديد نظر هم در آن وجود ندارد. مگر در بيعت ابوبكر تجديد نظر شد؟! بيعت يك قرارداد لازمى است بين ملّت و حاكم، و عقد لازم را نمى شود به هم زد و هر روزى يك بازى درآورد و هرج و مرج به راه انداخت.
ص: 79
«وَ لايُسْتَأْنَفُ فِيهَا الْخِيَارُ» : و در اين امر خيار فسخ هم نيست. اين طور نيست كه شما حق فسخ داشته باشيد و بتوانيد بيعت خود را به هم بزنيد. البته در غير امام معصوم مى توان براى يك مدّت معلوم و معيّنى بيعت كرد، ولى به نظر اهل تشيّع امام معصوم منصوب از طرف خداست و بيعت با او هميشگى است.
«اَلْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ » : كسى كه خارج از بيعت مسلمين شود، به مسلمانان طعن زده و از جماعت آنان خارج شده است؛ «وَ الْمُرَوِّى فِيهَا مُدَاهِنٌ » : و هر كه در آن تأمل و انديشه كند، دورو و منافق است.
و من كتاب له عليه السّلام إلى جرير بن عبداللّه البجلى، لمّا أرسله إلى معاوية:
«أَمَّا بَعْدُ، فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي فَاحْمِلْ مُعَاوِيَةَ عَلَى الْفَصْلِ ، وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ ، ثُمَّ خَيِّرْهُ بَيْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ ، فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ ، وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ ؛ وَالسَّلامُ .»
وقتى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام - بعد از جنگ جمل - در كوفه مستقر شدند به جاهاى زيادى نامه نوشتند: يك نامه به اشعث بن قيس كه از زمان عثمان حاكم آذربايجان بود؛ يكى به جرير بن عبداللّه بجلى كه در آن وقت حاكم همدان بود و از او خواست به كوفه بيايد، البته احضار جرير مانند احضار اشعث بن قيس نبود كه بخواهد او را عزل كند، بلكه مقصود حضرت اين بود كه جرير در كوفه در معيّت خودِ حضرت باشد؛ و نامۀ ديگرى هم به معاويه نوشت.
ص: 80
در هنگام نوشتن نامه براى معاويه بود كه جرير بن عبداللّه بجلى وارد كوفه شد و چون فهميد حضرت چنين نامه اى به معاويه نوشته به حضرت امير عليه السلام گفت: چون من با معاويه دوست هستم و زبان معاويه را بهتر مى فهمم اگر صلاح بدانيد نامۀ معاويه را به وسيلۀ من بفرستيد. مالك اشتر مخالفت كرد و گفت: كسى بايد اين نامه را ببرد كه با معاويه چماقى برخورد كند. ولى در عين حال حضرت نامه را به وسيلۀ جرير فرستاد. جرير نامه را به شام نزد معاويه برد، ولى معاويه نه جواب مثبت داد و نه جواب منفى و حدود سه چهار ماه جرير بن عبداللّه را سرگردان نگاه داشت تا اين كه حضرت امير عليه السلام ناچار به نوشتن اين نامه براى جرير شدند.
مرحوم سيّد در عنوان اين نامه آورده است:
«و من كتاب له عليه السلام إلى جرير بن عبداللّه البجلى، لمّا أرسله إلى معاوية»
(از جمله نوشته هاى حضرت به جرير بن عبداللّه بجلى است وقتى كه او را نزد معاويه فرستاده بود.)
«أَمَّا بَعْدُ، فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي فَاحْمِلْ مُعَاوِيَةَ عَلَى الْفَصْلِ ، وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ ، ثُمَّ خَيِّرْهُ بَيْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ »
(اما بعد، پس چون نامۀ من به تو رسيد معاويه را ناگزير كن بر يكسره كردن كار، و بگير او را بر تصميم قطعى، سپس او را مخيّر ساز بين جنگى كه او را از وطن بيرون كند يا سازشى همراه با ذلّت و خوارى.)
«فَصْل» به معناى يك چيز قطعى است؛ يعنى جلوى امروز و فردا كردن معاويه را بگير. «فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي»: پس وقتى اين نامه ام به تو رسيد «فَاحْمِلْ مُعَاوِيَةَ عَلَى الْفَصْلِ » :
معاويه را وادار و ناگزير كن بر اين كه تصميم خود را بگيرد و امروز و فردا كردن را رها كند «وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ » : و بگير او را بر تصميم قطعى. «أمر» در اينجا به معناى «تصميم»، و «جزم» به معناى «قطعى» است. اگر و مگر بس است، سه چهار ماه است كه
ص: 81
معاويه مشغول وقت تلف كردن است.
«ثُمَّ خَيِّرْهُ بَيْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ » : سپس او را مخيّر كن يا به جنگى كه موجب جلاى وطن است. «مُجْلِيَة» به معناى جلاى وطن است؛ يعنى جنگى كه سبب شود او را از شهر و وطن خود بيرون كند. «أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ » ؛ در قرآن شريف آمده است: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً ) (1)«اى آنهايى كه ايمان آورده ايد همگى در صلح و سازش داخل شويد.» «سِلْم» از «تسليم» است و مقصود اين است كه معاويه را به تصميم قاطع وادار كن؛ يا حاضر به جنگ خانمانسوز شود و يا تسليم گردد و بيعت كند؛ البته بيعت كردن او يك تسليم ساده و معمولى نيست؛ چرا كه معاويه اى كه تاكنون مى گفته من ولىّ دم عثمان هستم و از خود اظهار وجود مى كرده، اگر بخواهد بيعت كند، اين يك بيعت همراه با خوارى و ذلّت است؛ از اين رو حضرت فرموده:
سازشى كه همراه با ذلّت و خوارى است.
«فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ ، وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ ؛ وَالسَّلامُ »
(پس اگر جنگ را اختيار كرد آن [پيمان امان و يا وعيد جنگ] را به سوى او بينداز، و اگر سازش را پذيرفت پس از او بيعت بگير؛ والسّلام.)
در جملۀ «فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ » دو احتمال است:
يكى اين كه اگر جنگ را پذيرفت، پس اگر عهد و پيمان و يا قرارداد صلح و سازشى با هم داريد، آن قرارداد را نزد او بينداز و بيا.
و احتمال دوّم اين است كه اگر جنگ را پذيرفت، پس تو هم همان خواسته اش را جلويش بينداز و بگو جنگ مى كنى، بگو ما حاضر به جنگ هستيم و بيا.
«وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ » : اما اگر صلح را پذيرفت، پس از او بيعت بگير.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته8.
ص: 82
علّت نگارش اين نامه
دشمنى قريش با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
وظيفۀ ما دفاع از حريم پيامبر بود
برخورد كفّار با مسلمانان قريش
اهل بيت فداى اصحاب
شگفتا از اين روزگار
تحويل قاتلان عثمان از عهدۀ من خارج است
تهديد كردن معاويه
ص: 83
ص: 84
«نامۀ 9»
و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية:
«فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِيِّنَا، وَاجْتِيَاحَ أَصْلِنَا، وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ ، وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِيلَ ، وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ ، وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ ، وَاضْطَرُّونَا إِلى جَبَلٍ وَعْرٍ، وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ ، فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ ، وَ الرَّمْىِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ ؛ مُؤْمِنُنَا يَبْغِي بِذَلِكَ الْأَجْرَ، وَ كَافِرُنَا يُحَامِي عَنِ الْأَصْلِ ، وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ خِلْواً مِمَّا نَحْنُ فِيهِ ، بِحَلِفٍ يَمْنَعُهُ أَوْ عَشِيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ ، فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكَانِ أَمْنٍ .
وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ وَ أَحْجَمَ النَّاسُ قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَوَقى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ الأَْسِنَّةِ وَ السُّيُوفِ ، فَقُتِلَ عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ يَوْمَ بَدْرٍ، وَ قُتِلَ حَمْزَةُ يَوْمَ أُحُدٍ، وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ يَوْمَ مُؤْتَةَ ، وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَكَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ ،[ وَ] لَكِنْ آجَالُهُمْ عُجِّلَتْ وَ مَنِيَّتُهُ أُجِّلَتْ ، فَيَا عَجَبَا لِلدَّهْرِ إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي، وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَسَابِقَتِي، [الَّتِي] لايُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا إِلَّا أَنْ يَدَّعِىَ مُدَّعٍ مَا لاأَعْرِفُهُ ، وَ لاأَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ ، وَ الْحَمْدُلِلَّهِ عَلى كُلِّ حَالٍ .
وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَةِ عُثْمَانَ إِلَيْكَ فَإِنِّي نَظَرْتُ فِي هَذَا الْأَمْرِ فَلَمْ أَرَهُ يَسَعُنِي دَفْعُهُمْ إِلَيْكَ وَ لا إِلى غَيْرِكَ ، وَ لَعَمْرِي لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَيِّكَ وَ شِقَاقِكَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِيلٍ يَطْلُبُونَكَ ، لايُكَلِّفُونَكَ طَلَبَهُمْ فِي بَرٍّ وَ لابَحْرٍ وَ لاجَبَلٍ وَ لاسَهْلٍ ، إِلَّا أَنَّهُ طَلَبٌ يَسُوءُكَ وِجْدَانُهُ ، وَ زَوْرٌ لايَسُرُّكَ لُقْيَانُهُ ؛ وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ .»
ص: 85
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ نهم از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه يكى از نامه هاى خيلى مفصّلى است كه حضرت به معاويه نوشته و مرحوم سيّد هم طبق معمول با همان ديدى كه داشته بسيارى از اين نامه را حذف كرده است.
موضوع اين نامه طبق نقل ابن أبى الحديد در شرح خود و مرحوم خوئى در منهاج البراعة و ديگران اين است: قبل از حركت براى جنگ صفّين، ابومسلم خولانى كه يكى از شخصيت هاى معروف اهل شام و مرد خشكه مقدّسى بوده نزد معاويه آمده و از وى پرسيد: «علام تقاتل عليّاً و ليس لك مثل صحبته و لاهجرته و لاقرابته و لاسابقته ؟» براى چه با على عليه السلام جنگ مى كنى در صورتى كه امتيازاتى مثل همراهى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و هجرت با آن حضرت و خويشاوندى با او و سابقۀ در اسلام در على عليه السلام وجود دارد ولى در تو نيست ؟ «فقال: إنّى لا أدّعى أنّ لى فى الإسلام مثل صحبته و لا مثل هجرته و لا قرابته، و لَكن خبّرونى عنكم، ألستم تعلمون أنّ عثمان قتل مظلوماً؟ قالوا: بلى» معاويه در جواب گفت: من چنين ادّعايى ندارم كه در مصاحبت با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و نه در هجرت و نه در قرابت با او مثل على هستم، ليكن به من خبر دهيد آيا عثمان مظلوم كشته نشده ؟ جواب دادند: بلى. «قال: فليدفع إلينا قتلته لنقتلهم به، و لاقتال بيننا و بينه، قال: فاكتب إليه كتاباً يأته به بعضنا، فكتب مع أبى مسلم الخولانى»(1) معاويه گفت: پس او قاتلان عثمان را به ما تحويل دهد تا آنها را بكشيم، وگرنه جنگى بين ما غير از خونخواهى عثمان وجود ندارد. ابومسلم گفت: پس نامه اى به على بنويس يكى از ما مى بريم. بعد هم معاويه نامه اى نوشت كه خيلى
ص: 86
مفصّل است، و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم اين نامۀ مفصّل را براى معاويه نوشتند و توسط ابومسلم خولانى فرستادند.
«فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِيِّنَا، وَاجْتِيَاحَ أَصْلِنَا، وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ ، وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِيلَ ، وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ ، وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ ، وَاضْطَرُّونَا إِلى جَبَلٍ وَعْرٍ، وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ »
(پس قبيلۀ ما اراده كردند كشتن پيامبرمان را، و بركندن ريشۀ ما را، و عليه ما تصميماتى اتخاذ كردند، و نسبت به ما كارهايى انجام دادند، و ما را از زندگى گوارا بازداشتند، و لباس ترس را بر ما پوشاندند، و ما را به رفتن به سوى كوهى سخت ناچار كردند، و آتش جنگ را براى ما برافروختند.)
مقصود حضرت از «قَوْمُنا» خويشاوندان نزديك از قبيلۀ قريش مانند ابوجهل و حتى ابولهب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است. «فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِيِّنَا» : پس خويشاوندان ما تصميم گرفتند پيامبر ما را بكشند و نابود كنند.
«اِجتياح» به معناى ريشه كن كردن است، و «جايِح» به آفاتى مثل قحطى كه ريشه كن كننده است گفته مى شود. مى فرمايد: «وَاجْتِيَاحَ أَصْلِنَا» : قريش تصميم به ريشه كن كردن ما گرفتند.
«هَمّوا» از مادّۀ «هَمّ » به معناى تصميم است، و «هُموم» جمع «هَمّ ». «وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ »: اين خويشاوندان براى ما تصميماتى اتخاذ كردند، عليهِ ما تصميماتِ تندى گرفتند.
البته اين طور نبود كه فقط عليه ما تصميم بگيرند، بلكه «وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِيلَ » :
نسبت به ما كارهايى هم انجام دادند. «أفاعيل» صيغۀ جمع الجمع است؛ در اين صيغه دو احتمال داده شده است: يكى اين كه «أفاعيل» جمع «أفعال» باشد كه آن جمع «فِعْل» و در اين صورت به معناى كارهاى خيلى زياد است؛ و احتمال دوّم اين كه «أفاعيل»
ص: 87
جمع «أُفعولة» باشد به معناى كارهايى كه داراى مذمّت است، كه در اين صورت به اين معناست كه اينها كارهاى زشتى را عليه ما انجام دادند.
«وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ » ؛ «عَذْب» به معناى آب گواراست و البته به زندگى گوارا هم «عَذْب» گفته شده؛ يعنى اينها آب گوارا را بر ما بستند و يا ما را از زندگى گوارا محروم كردند.
ابن أبى الحديد در شرح خود گفته است:(1) ممكن است مقصود حضرت اين باشد كه وقتى ما را در شعب ابوطالب زندانى كردند، زندگى گواراى ما را از ما گرفتند. و بعد مى گويد: ممكن هم هست كه مقصود حضرت بستن آب باشد به روى آنها كه در شعب زندگى مى كردند. و اين هر دو احتمال درست است.
«أحلسوا» از مادّۀ «حِلْس» به معناى زيرانداز جهاز شتر است؛ در عرب رسم بوده براى اين كه پشت شتر زخم نشود پارچۀ نرمى زير جهاز شتر قرار مى داده اند تا پشت آن را زخم نكند، به اين پارچۀ زيرانداز «حِلْس» مى گفته اند، و اين پارچه ملازم با بدن شتر بوده؛ حالا حضرت فرموده: «وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ »: اينها كارى كرده بودند كه ترس ملازم بدن ما شده بود.
«وَاضْطَرُّونَا إِلى جَبَلٍ وَعْرٍ» : و ما را ناچار به رفتن روى كوه سخت كردند. در اين عبارت هم دواحتمال است: يكى اين كه اين جمله يك تشبيه است و حضرت زندگىِ در شعب ابوطالب را با آن همه سختى كه داشته به رفتن روى كوه سخت تشبيه فرموده باشند؛ و احتمال ديگر اين است كه اين يك واقعيت است نه تشبيه؛ چون شعب به معناى درّه است و درّه وقتى است كه دو طرف آن كوه باشد، و حضرت خواسته بفهماند چون جاى همگىِ ما در آن درّه نبود بعضى از ما به ناچار روى كوه زندگى مى كرديم، پس در حقيقت اين كفّار قريش بودند كه ما را مجبور به رفتن روى كوه كرده بودند.8.
ص: 88
«وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ » : و براى ما آتش جنگ را روشن كردند. يعنى شما هميشه به جنگ ما مى آمديد. مى فرمايند در آن شرايط سختِ اوّل كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين ما بوديم كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و از اسلام دفاع مى كرديم، و تو اى معاويه با پدر و خويشانت مشغول خوشگذرانى بوديد و بر عليه ما توطئه مى كرديد.
«فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ ، وَ الرَّمْىِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ ؛ مُؤْمِنُنَا يَبْغِي بِذَلِكَ الْأَجْرَ، وَ كَافِرُنَا يُحَامِي عَنِ الْأَصْلِ »
(پس خداوند بر ما واجب فرمود دفاع كردن از حريم [شريعت و دين] پيامبر را، و برانداختن از پس حرمت او را؛ مؤمن ما از اين كار پاداش را مى طلبيد، و كافر ما به جهت خويشاوندى حمايت مى نمود.)
مقصود از «حَوْزَتِهِ » حوزۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه همان شريعت و دين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد. فرموده اند: «فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ » : پس خداوند دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و حريم آن حضرت را بر ما واجب فرموده است. «ذَبّ » به معناى دفاع است.
«وَ الرَّمْىِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ » ؛ در كلمۀ «حُرْمَتِهِ » دو وجه جايز است: يكى همين عبارت متن «حُرْمَتِهِ » كه به معناى احترام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم يك فرد محترمى است و ما بايد پشت سر او از احترامش دفاع كنيم، احترام او را پاس بداريم؛ وجه ديگر اين است كه عبارت نهج البلاغه «حَوْمَتِهِ » باشد كه به معناى جمع و مجتمع اطراف است و مقصود از آن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحاب آن حضرت است؛ پس معناى جمله در اين صورت اين است كه ما وظيفه داشتيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحابش را حفظ كنيم، آنها را از پشت سر حفاظت نماييم.
«مُؤْمِنُنَا يَبْغِي بِذَلِكَ الْأَجْرَ» : مؤمنينى كه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دفاع مى كردند، براى
ص: 89
خدا بود و اجرشان را هم از خداوند طلب مى كردند؛ «وَ كَافِرُنَا يُحَامِي عَنِ الْأَصْلِ » :
و آن كسانى كه از قريش بودند و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حمايت و دفاع مى كردند، آنها به خاطر خويشاوند از آن حضرت دفاع مى كردند. از ابولهب كه بگذريم ديگر عموهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مثل عبّاس يا حمزه تا قبل از ايمان آوردن به خاطر خويشاوندى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دفاع مى كردند. بنابراين سخن اميرالمؤمنين عليه السلام اين است كه خداوند در مقابل آن همه ستم هايى كه از سوى دشمنان به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روا شد، ما را بر آن داشت تا از آن حضرت دفاع كنيم؛ و در حقيقت اين امر را بر ما واجب فرموده بود.
«وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ خِلْواً مِمَّا نَحْنُ فِيهِ ، بِحَلِفٍ يَمْنَعُهُ أَوْ عَشِيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ ، فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكَانِ أَمْنٍ »
(و آن كه از قريش مسلمان گرديد از آنچه ما در آن گرفتار بوديم رها بود، براى سوگندى كه نگاه مى داشت او را يا به جهت خويشى كه برپا بود نزد او، پس او از كشته شدن در امان بود.)
حضرت در اين عبارت يك فرقى بين قريش و بنى هاشم قائل شده اند و آن اين كه بنى هاشم مورد اذيّت و آزار بودند نه مسلمانان قريش؛ براى اين كه قريش يك قراردادها و عهدنامه هايى با هم داشتند كه به آن پايبند بودند، و يا اگر قرارداد و عهدنامه اى نداشتند به لازمۀ خويشاوندى عمل مى كردند، بنابراين اگر يكى از قريش اسلام اختيار مى كرد هيچ يك از كفّار به او اذيّت نمى رساندند؛ چون يا با هم خويشاوند بودند و يا با هم هم عهد و هم پيمان بودند.
از اين رو حضرت فرموده اند: «وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ »: و هر كسى از قريش كه اسلام اختيار مى كرد «خِلْواً مِمَّا نَحْنُ فِيهِ »: از آنچه ما در آن گرفتار بوديم آزاد بود. مثلاً ما در حصر اقتصادى بوديم، ولى او آزاد بود؛ ما اگر در غير ايّام حج از شعب ابوطالب
ص: 90
بيرون مى آمديم مورد اذيّت و ضرب و شتم قرار مى گرفتيم، ولى او در اين گرفتارى نبود و....
بعد اضافه مى فرمايند كه اين آزادى براى مسلمانان قريشى «بِحَلِفٍ يَمْنَعُهُ »: يا به اين خاطر بود كه با بعضى هم قسم شده بودند، كه در اين صورت اگر كسى مى خواست متعرّض آنها بشود آنان به خاطر قسم از او حمايت مى كردند؛ «أَوْ عَشِيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ »: يا به خاطر خويشاوندى از او حمايت مى كردند؛ «فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكَانِ أَمْنٍ »: بنابراين اين طور افراد از قتل و غارت و يا هر تعرّض ديگر كفّار و مشركان مصون و محفوظ بودند و از آن شكنجه و عذابهايى كه بنى هاشم به آن گرفتار مى شدند در امان بودند.
«وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ وَ أَحْجَمَ النَّاسُ قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَوَقى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ الأَْسِنَّةِ وَ السُّيُوفِ »
(و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين بود كه وقتى كارزار سخت مى شد و مردم بازمى ايستادند، اهل بيت خود را مقدّم مى داشت و به وسيلۀ ايشان اصحاب خويش را از حرارت نيزه ها و شمشيرها حفظ مى نمود.)
حضرت در اين عبارات به سوابق خودشان در صدر اسلام اشاره مى كنند؛ مى خواهند بفرمايند وقتى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم تنها مى شد و كسى را نداشت، ما دور او بوديم و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دفاع مى كرديم، و تو با پدرت جزو آنهايى بوديد كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جنگ مى كرديد، حتى در جنگ بدر شخص معاويه با ابوسفيان به جنگ آمده و در جنگ شركت داشتند، ولى وقتى ديدند خويشاوندان آنها كشته شدند فرار كردند و تا مكّه را دويدند كه پاهايشان ورم كرده بود و تا مدّتى اثر آن باقى بود.
ص: 91
حالا حضرت در اين مورد فرموده اند: «وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ » ؛ «اَلْبَأْس» به معناى سختى و كنايه از جنگ است، و مقصود از «اِحْمَرَّ» داغ شدن جنگ است؛ يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين چنين بوده كه وقتى جنگ داغ مى شد «وَ أَحْجَمَ النَّاسُ »: و مردم كنار مى زدند «قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ » : اهل بيت خود را در جنگ مقدّم مى داشت «فَوَقى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ الأَْسِنَّةِ وَ السُّيُوفِ »؛ «وَقى » از مادّۀ «وَقْى» به معناى حفظ كردن است و در اينجا دو مفعولى است؛ «أصحابه» مفعول اوّل و «حرّ الأسنّة» مفعول دوّم آن است، «السّيوف» هم عطف است بر «الأسنّة»؛ يعنى وقتى جنگ داغ مى شد و مردم كنار مى زدند، پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به وسيلۀ اهل بيت خود اصحابش را از حرارت نيزه ها و شمشيرها حفظ مى كرد. «أسنّة» جمع «سنان» به معناى نيزه، و «سيوف» هم جمع «سيف» به معناى شمشير است.
«فَقُتِلَ عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ يَوْمَ بَدْرٍ، وَ قُتِلَ حَمْزَةُ يَوْمَ أُحُدٍ، وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ يَوْمَ مُؤْتَةَ ، وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَكَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ ، [وَ] لَكِنْ آجَالُهُمْ عُجِّلَتْ وَ مَنِيَّتُهُ أجِّلَتْ »
(پس كشته شد عبيدة بن حارث در جنگ بدر، و نيز حمزه در جنگ احد، و همچنين جعفر در جنگ موته؛ و كسى كه اگر مى خواستم نام او را ياد مى كردم اراده كرده بود مثل آن چيزى را كه آن شهيدان از شهادت اراده كرده بودند، و ليكن اجل هاى ايشان پيش افتاد و مرگ او مؤخر شد.)
در اين قسمت نام تعدادى از شهداى اهل بيت را برده و به آرزوى خويش نيز تصريح فرموده اند؛ مى فرمايند: «فَقُتِلَ عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ يَوْمَ بَدْرٍ»: پس عبيده فرزند حارث كه از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود در جنگ بدر شهيد شد. عبيده فرزند حارث و حارث فرزند عبدالمطلب و عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، پس عبيده كه پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود و اهل بيت آن حضرت محسوب مى شد در جنگ بدر در راه اسلام به شهادت رسيد. «وَ قُتِلَ حَمْزَةُ يَوْمَ أُحُدٍ»: و حمزه (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم) هم
ص: 92
در جنگى كه كفّار و مشركان در احُد برافروختند به شهادت رسيد، «وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ يَوْمَ مُؤْتَةَ » : و جعفر بن ابى طالب (پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و برادر من) در جنگ موته در درگيرى با همان كفّار و مشركان شهيد شد.
و در مورد خودشان چنين گفته اند: «وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَكَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ » : و آن كسى كه اگر مى خواستم نامش را بر زبان مى آوردم، همان شهادتى را كه شهدا به آن رسيدند اراده كرده بود. مقصود حضرت از اين عبارت خودشان است؛ مى خواهند بگويند من هم در اين جنگ ها آرزوى شهادت داشتم «وَ لَكِنْ آجَالُهُمْ عُجِّلَتْ وَ مَنِيَّتُهُ أجِّلَتْ »: ليكن چه كنم كه اجل و مرگ آنها زودتر رسيد و مرگ من به تأخير افتاد و زنده ماندم.
جملۀ «و أراد من لو شئت ذكرت اسمه» فعل و فاعل و صفت و موصوف است، و جملۀ «مثل الّذى أرادوا من الشّهادة» مفعول و متعلّقات آن است؛ مى فرمايد: اراده كرده بود آن كس - كه اگر مى خواستم نامش را مى گفتم - مثل همان شهادتى را كه شهدا به آن رسيدند. «من الشّهادة» بيان است براى «الّذى أرادوا».
«فَيَا عَجَبَا لِلدَّهْرِ إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي، وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَسَابِقَتِى، [الَّتِي ] لايُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا إِلَّا أَنْ يَدَّعِىَ مُدَّعٍ مَا لاأَعْرِفُهُ ، وَ لاأَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ ، وَ الْحَمْدُلِلَّهِ عَلى كُلِّ حَالٍ »
(پس شگفتا از روزگار كه قرين و همسنگ كسى شده ام كه تلاشى ندارد چون من براى گام پيش نهادن [در راه اسلام] و براى او سابقه اى به مانند من نيست، چنان سابقه اى كه هيچ كس به مثل آن دسترسى ندارد مگر اين كه ادّعا كننده اى ادّعا كند به آنچه من آن را نمى شناسم، و گمان نمى برم به خداوند كه آن را بشناسد، و در هرحال ستايش مخصوص خداوند است.)
ص: 93
معاويه در اين نامۀ خود كه به وسيلۀ ابومسلم خولانى فرستاده بود نسبت به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بسيار اهانت كرده بود، و حضرت هم به همين خاطر از روزگار اظهار تعجّب مى كند كه معاويه را همسنگ وى قرار داده است.
مى فرمايد: «فَيَا عَجَبَا لِلدَّهْرِ»: بسى تعجّب است از روزگار «إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي»: كارم به جايى رسيده كه قرين و همسنگ كسى شده ام كه هيچ وقت سعى و كوشش نداشت تا به مثل قدم من قدم ثابتى بردارد؛ يعنى هيچ وقت سعى نكرده در راه اسلام قدم بردارد؛ «وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَسَابِقَتِى» : و قرين كسى شده ام كه سابقه اش در اسلام مانند سابقۀ من نيست «الَّتِي لايُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا» : سابقه اى كه هيچ كس نمى تواند مثل آن سابقه را ادّعا كند؛ مقصود اين است كه سابقۀ هيچ كس مثل سابقۀ من نبود، از همه سرآمد بودم و هيچ نقطۀ منفى نداشتم.
«لايُدْلِى» از مادّۀ «أَدْلى » و به معناى «تَوَسَّلَ » آمده است؛ مى فرمايد: هيچ كس نمى تواند به سوابق من توسّل پيدا كند؛ يعنى هيچ كسى سابقۀ مرا ندارد. و اگر چه روى سخن با معاويه است، اما مى رساند كه ابوبكر و عمر و عثمان هم سابقۀ على عليه السلام را ندارند و به آن حضرت نخواهند رسيد.
«إِلَّا أَنْ يَدَّعِىَ مُدَّعٍ مَا لاأَعْرِفُهُ » ؛ اين جمله دنبالۀ عبارت پيش است؛ يعنى متوسّل نمى شود احدى به مثل سوابق من مگر اين كه كسى ادّعا كند سابقه اى را كه من نمى شناسم «وَ لاأَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ »: و خداوند هم چنين سابقه اى را نمى شناسد.
«وَ الْحَمْدُلِلَّهِ عَلى كُلِّ حَالٍ »: و در هر حال حمد و ستايش مخصوص خداست.
«وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَةِ عُثْمَانَ إِلَيْكَ فَإِنِّي نَظَرْتُ فِي هَذَا الْأَمْرِ فَلَمْ أَرَهُ يَسَعُنِي دَفْعُهُمْ إِلَيْكَ وَ لا إِلى غَيْرِكَ »
(و اما آنچه درخواست نمودى دربارۀ تحويل دادن قاتلان عثمان به تو، همانا من در اين كار انديشيدم پس نديدم كه تحويل دادن آنان به تو و نه به غير تو در توانايى من باشد.)
ص: 94
يكى از مطالبى كه در نامۀ معاويه بود، اين كه قاتلان عثمان را به من تحويل دهى تا آنها را قصاص كنم! حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در جواب اين خواسته فرموده اند:
«فَإِنِّي نَظَرْتُ فِي هَذَا الْأَمْرِ»: من در اين خواستۀ تو انديشه كردم «فَلَمْ أَرَهُ يَسَعُنِي دَفْعُهُمْ إِلَيْكَ وَ لا إِلى غَيْرِكَ » : و هر چه دقّت كردم نديدم كه من توانايى اين كار را داشته باشم، نه توان تحويل آنها را به تو دارم و نه به غير از تو. عثمان را يك نفر و دو نفر نكشتند، طلحه و زبير و عايشه و تعداد زيادى از مصرى ها كه مورد ظلم و ستم كارگزاران عثمان واقع شده بودند جزو قاتلان عثمان هستند كه على عليه السلام از تحويل آنها عاجز است.
«وَ لَعَمْرِي لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَيِّكَ وَ شِقَاقِكَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِيلٍ يَطْلُبُونَكَ »
(و به جان خودم سوگند اگر از گمراهى و دشمنى خود باز نايستى، هرآينه به زودى آنان را خواهى شناخت كه در طلب تو هستند.)
در اين جملات، معاويه مورد تهديد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام قرار گرفته است.
مى فرمايند: «لَعَمْرِي لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَيِّكَ وَ شِقَاقِكَ » : به حيات و به جان خودم سوگند كه اگر از گمراهى و دشمنى خود دست برندارى. «تَنْزِعُ » از مادّۀ «نَزْع» به معناى كندن و جدا كردن است، «لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَيِّكَ » يعنى اگر گمراهى را از خود جدا نكنى؛ «شِقاق» از مادّۀ «شَقّ » به معناى شكاف است، «شِقاق» مصدر باب مفاعله بر وزن «فِعال» و به معناى قرار گرفتن در يك شقّى غير از شقّ حق است. در قرآن آمده است: (وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى ...) (1)«و آن كسى كه بعد از آشكار شدن حق براى او در غير راه رسول صلى الله عليه و آله و سلم درآيد.»
ص: 95
خلاصۀ تهديد حضرت اين است كه به جان خودم سوگند اگر از گمراهى و شقاق خود دست برندارى «لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِيلٍ » : به زودى همۀ آنها را خواهى شناخت؛ همگى به سراغت مى آيند؛ «يَطْلُبُونَكَ »: تو را طلب مى كنند و دمار از روزگارت درمى آورند.
«لايُكَلِّفُونَكَ طَلَبَهُمْ فِى بَرٍّ وَ لابَحْرٍ وَ لاجَبَلٍ وَ لاسَهْلٍ ، إِلَّا أَنَّهُ طَلَبٌ يَسُوءُكَ وِجْدَانُهُ ، وَ زَوْرٌ لايَسُرُّكَ لُقْيَانُهُ ؛ وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ »
(ايشان در رنج نمى اندازند تو را در طلب خود در بيابان و نه دريا و نه كوه و نه صحرا، بلكه آن طلبى است كه يافتن آن تو را اندوهگين سازد، و زيارت كنندگانى هستند كه ديدار آنها تو را شاد نگرداند؛ و سلام بر اهل سلام باد.)
مقصود حضرت اين است كه اين قاتلانى كه آنان را طلب مى كنى، احتياجى به طلب كردن آنها نيست و آنها خودشان به خدمت شما خواهند رسيد. «لايُكَلِّفُونَكَ طَلَبَهُمْ فِى بَرٍّ وَ لابَحْرٍ وَ لاجَبَلٍ وَ لاسَهْلٍ »: لازم نيست تو خودت را براى پيدا كردن آنها به زحمت بيندازى و خشكى و دريا و روى كوهها و بيابانها را زير پا بگذارى «إِلَّا أَنَّهُ طَلَبٌ »: بلكه اينها خودشان مى آيند به سراغت «يَسُوءُكَ وِجْدَانُهُ »: وقتى آمدند تو را نگران مى كنند و به زحمت مى اندازند «وَ زَوْرٌ لايَسُرُّكَ لُقْيَانُهُ » ؛ «زَوْرٌ» جمع «زائر» است؛ يعنى اينها زيارت كنندگانى هستند كه ملاقات آنان براى تو مايۀ مسرّت و خوشحالى نيست، بلكه تو را به زحمت خواهند انداخت.
«وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ » ؛ اينجا چون حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام معاويه را شايستۀ سلام و درود ندانسته نفرموده «والسّلام عليكم» بلكه فرموده اند: «والسّلام لأهله» : سلام بر اهل سلام باد؛ يعنى درود و سلامتى براى اهلش باد.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 96
موعظه و نصيحت معاويه
دنيا تو را فريفته است
از ادّعاى خلافت دست بدار
در غفلتى از اين كه شيطان تو را در بند خود كشيده
نبودن پيشينه اى نيكو براى معاويه
پاسخ حضرت به جنگ طلبى معاويه
من همان على هستم
تو به راستى خونخواه عثمان هستى ؟!
پيشگويى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام
ص: 97
ص: 98
«نامۀ 10»
و من كتاب له عليه السّلام إليه أيضاً:
«وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ جَلابِيبُ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ دُنْيَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِينَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا، دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا، وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا، وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا، وَ إِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلى مَا لايُنْجِيكَ مِنْهُ مُنْجٍ ، فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ، وَ خُذْ أُهْبَةَ الْحِسَابِ ، وَ شَمِّرْ لِمَا [قَدْ] نَزَلَ بِكَ ، وَ لاتُمَكِّنِ الْغُوَاةَ مِنْ سَمْعِكَ ، وَ إِلَّا تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ ؛ فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ الشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ ، وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ ، وَ جَرى مِنْكَ مَجْرَى الرُّوحِ وَ الدَّمِ .
وَ مَتى كُنْتُمْ يَا مُعَاوِيَةُ سَاسَةَ الرَّعِيَّةِ وَ وُلاةَ أَمْرِ الْأُمَّةِ ، بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ ، وَ لا شَرَفٍ بَاسِقٍ ، وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ، وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ الْأُمْنِيَّةِ مُخْتَلِفَ الْعَلانِيَةِ وَ السَّرِيرَةِ .
وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ ، فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً، وَاخْرُجْ إِلَىَّ ، وَ أَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ لِيُعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ عَلى قَلْبِهِ ، وَالْمُغَطّى عَلى بَصَرِهِ ، فَأَنَا أَبُوحَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ شَدْخاً يَوْمَ بَدْرٍ، وَ ذَلِكَ السَّيْفُ مَعِي، وَ بِذَلِكَ الْقَلْبِ أَلْقى عَدُوِّي! مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً، وَ لَااسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً، وَ إِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ ، وَ دَخَلْتُمْ فِيهِ مُكْرَهِينَ .
وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً بِعُثْمَانَ ، وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاكَ
ص: 99
إِنْ كُنْتَ طَالِباً، فَكَأَنِّي [قَدْ] رَأَيْتُكَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْكَ ضَجِيجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ ، وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي - جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ ، وَالْقَضَاءِ الْوَاقِعِ ، وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ - إِلى كِتَابِ اللَّهِ ، وَ هِىَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ ، أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ .»
اين نامه بر حسب ترتيب نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام نامۀ دهم است، كه به معاويه نوشته شده است. به هر حال حضرت اميرالمؤمنين است، دلش طاقت نمى آورد كه ديوانه اى مثل معاويه مسلمانان را جمع كند و به ميدان بياورد و آدم كشى به راه بيندازد؛ تلاش حضرت اين است كه معاويه را با موعظه و نصيحت هدايت كند تا شايد از خر مراد پياده شود؛ بنابراين اين نامۀ حضرت در مقام موعظه و نصيحت است.
از اين كه مرحوم سيّد رضى در عنوان اين نامه آورده است: «ومن كتاب له عليه السلام» با توجّه به اين كه «مِنْ » براى تبعيض است، معلوم مى شود مرحوم سيّد به خاطر آن هدفى كه داشته اين نامه را هم تقطيع كرده است، و اين نامه همۀ آن نامه اى كه حضرت براى معاويه نوشته نيست.
«وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ جَلابِيبُ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ دُنْيَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِينَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا»
(و چه خواهى كرد آن هنگام كه برداشته شود از تو پرده هاى آنچه تو در آن هستى از دنيايى كه شاد گردانيده است با زيور خود و فريب داده با لذّت خويش.)
ص: 100
«تَكَشَّفَتْ » از مادّۀ «كَشْف» در باب تفعّل به معناى برطرف شدن است. «جَلابيب» جمع «جِلْباب» به معناى پوششى است كه روى چيزى مى كشند؛ مانند چادر كه زنان روى همۀ لباسهاى خود مى پوشند. «تَبَهَّجَتْ » از مادّۀ «بَهَجَ » از باب تفعّل و مصدر آن «تَبَهُّج» به معناى چيزى است كه سبب بهجت و خوشحالى مى شود.
خطاب به معاويه فرموده اند: «وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ » : و چه خواهى كرد «إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ »: وقتى كه برداشته شود از تو «جَلابِيبُ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ دُنْيَا»: پرده هاى اين دنيايى كه تو در آن زندگى مى كنى ؟ الآن در اين دنيا هستى و يك حالتهاى نفسانى تو را گرفته است، غرق در دنيا هستى؛ وقتى پرده ها از جلوى چشمت كنار رفت و قيامت برايت ظاهر شد، آن وقت متوجّه مى شوى كه چقدر فريب خورده اى. «قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِينَتِهَا» :
زينت هاى دنيا تو را سرگرم كرده و تو هم به آنها دل خوش كرده اى «وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا» :
و با لذّتهاى خود به تو خدعه و نيرنگ زده است.
«دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا، وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا، وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا، وَ إِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلى مَا لايُنْجِيكَ مِنْهُ مُنْجٍ »
(دنيا تو را دعوت نمود پس تو آن را اجابت كردى، و راهنمايت شد پس آن را تبعيت نمودى، و به تو فرمان داد پس او را اطاعت كردى، و به تحقيق نزديك است كه نگاه دارنده تو را نگاه دارد بر چيزى كه هيچ نجات دهنده اى تو را از آن نجات نتواند داد.)
«قَادَتْكَ » از مادّۀ «قيادة» به معناى جلودارى است. گاهى شتر را از عقبِ سر مى رانند و هدايت مى كنند، در اين صورت به هدايت كننده «سائق» مى گويند؛ ولى گاهى افسار آن را مى گيرند و آن را به جلو مى كشانند، كه در اين صورت به او «قائد» مى گويند. حضرت هم در اين عبارت به «قيادة» تعبير فرموده اند.
«دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا» : دنيا تو را دعوت به خود نمود پس تو هم آن را اجابت نمودى
ص: 101
«وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا» : و جلودارىِ تو را كرد پس تو هم از آن متابعت كردى «وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا»: و به تو امر كرده و دستور داده پس تو هم دستورش را عمل كردى و به خواستۀ او جواب مثبت دادى.
البته دستورات دنيا مختلف است: به يكى دستور مى دهد دروغ بگو، به يكى مى گويد تهمت بزن، به يكى مى گويد جنگ به راه بينداز، به يكى مى گويد آدم كشى كن، به يكى مى گويد زير بار حق نرو؛ و بر اثر فرمانبردارى از دنيا يكى ابولهب و ابوجهل مى شود، يكى معاويه و يزيد مى شود، يكى طلحه و زبير و عايشه مى شود، يكى هيتلر و صدام و... مى شود؛ و خلاصه اين استعداد افراد است كه طرف را در فرمان پذيرى به كجا برساند.
«وَ إِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلى مَا لايُنْجِيكَ مِنْهُ مُنْجٍ » : و به تحقيق نزديك است نگاه دارنده اى تو را نگاه دارد بر آن چيزى كه هيچ نجات دهنده اى تو را از آن نجات نمى دهد. «واقف» فاعل «يَقِفَكَ » و به معناى بازدارنده و نگاه دارنده است. مقصود از اين نگاه دارنده مرگ است كه وقتى آمد انسان را از هركار و تلاشى باز مى دارد.
حضرت امير عليه السلام مى خواهند به معاويه بفرمايند مرگت نزديك است و وقتى مرگت رسيد تو را از هر كارى باز مى دارد.
عبارت نهج البلاغه در اينجا به دو صورت نقل شده است: در نهج البلاغۀ عبده «مِجَنّ » نقل شده؛ «مِجَنّ » از مادّۀ «جَنَّ » و به معناى سپر است. سپر انسان را در جنگ از گزند حوادث حفظ مى كند. در بعضى از نسخه ها مثل نسخۀ فيض الاسلام «مُنْجٍ » نقل شده؛ «مُنْجٍ » از مادّۀ «نَجى » (فعل ناقص) و به معناى نجات دهنده است. و معناى كلمه در هر دو صورت به يك چيز برمى گردد و آن اين كه: وقتى مرگت رسيد هيچ نجات دهنده اى تو را نجات نمى دهد، نه سپر كه انسان را در جنگ حفظ مى كند و نه نجات دهنده اى ديگر.
ص: 102
«فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ، وَ خُذْ أُهْبَةَ الْحِسَابِ ، وَ شَمِّرْ لِمَا [قَدْ] نَزَلَ بِكَ ، وَ لاتُمَكِّنِ الْغُوَاةَ مِنْ سَمْعِكَ »
(پس [اى معاويه] از اين امر دست بدار، و براى روز حساب آماده شو، و براى آنچه به تو مى رسد دامن به كمر زن، و گمراهان را با گوش دادنت توانايى مده.)
مقصود حضرت اين است كه اگر خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خويشاوندى با آن حضرت است، پس على عليه السلام در بين حاضرين از همه نزديك تر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و از همه خويشاوندتر است؛ و اگر خلافت به اعلميت مردم زمان است، على عليه السلام از همۀ مردم زمان خود و به همۀ چيزها و در همۀ علوم و فنون اعلم است، بالا دست ترين مردم است و كسى بالاتر از او در علم و دانش نيست؛ و اگر خلافت به تقوا و پاكى باشد، على عليه السلام از همۀ مردم زمان خود متّقى تر است؛ و اگر خلافت به انتخاب مردم و امّت است، پس على عليه السلام انتخاب شدۀ پس از عثمان است و نوبت به معاويه نمى رسد؛ «فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ» : پس تو اى معاويه از اين خلافت كنار برو و اين امر را به كسى كه از هر جهت لياقت دارد واگذار كن.
«وَ خُذْ أُهْبَةَ الْحِسَابِ » : و مهيّاى حساب و كتاب روز قيامت باش «وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِكَ »: و دامن خود را بالا بزن و خودت را براى دريافت آنچه از خدا به تو نازل مى شود چالاك و مهيّا كن.
«وَ لاتُمَكِّنِ الْغُوَاةَ مِنْ سَمْعِكَ » : و گمراهان را با اين حرف شنوى ات توانايى مده. به گمراهانى مثل عمرو عاص كه دور تو جمع شده اند امكان ياغيگرى نده؛ يعنى وقتى كه تو حرف اين گمراهان و ياغى ها را مى شنوى و به آن ترتيب اثر مى دهى، آنها هم تمكّن هر ياغيگرى را پيدا مى كنند؛ بنابرين حرفِ آنان را نشنو، تا آنها براى هر ظلم و
ص: 103
جنايتى امكان پيدا نكنند و خودت نيز از گستاخى به دور بمانى. «غُواة» جمع «غاوى» و به معناى گمراهان است.
«وَ إِلّا تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ ؛ فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ الشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ ، وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ ، وَ جَرى مِنْكَ مَجْرَى الرُّوحِ وَ الدَّمِ »
(و اگر چنين نكنى تو را آگاه مى سازم به آنچه از نفس خويش غفلت كرده اى؛ پس همانا تو نازپرورده اى كه شيطان گرفته است از تو جاى خود را [تو را در بند خويش كشيده]، و به وسيلۀ تو به آرزوى خود رسيده، و مانند روح و خون در تو جريان دارد.)
عبارت «وَ إِلّا تَفْعَلْ » مركّب از «إن» و «لا» است. «وَ إِلّا تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ » : و اگر توبه نكنى به تو اعلام مى كنم كه چگونه نفس خود را غافل كرده اى؛ «فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ »: و اين يكى از علائم غافل شدن تو است كه در ناز و نعمت غرق شده اى، تو از مترفين و دنيادارانى هستى كه مال و ثروت و مقام تو را غافل كرده است.
«قَدْ أَخَذَ الشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ »: شيطان تو را در بند خود كشيده؛ دل تو را تسخير كرده و مالك الرّقاب تو شده است، و خلاصه در دل تو جاى گرفته است؛ «وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ »: و به وسيلۀ تو به آرزو و آمال خود رسيده است. شيطان دنبال اين است كه كسى را پيدا كند تا به وسيلۀ او عده اى را گمراه نمايد، و تو را براى اين كار پيدا كرده كه از هر نظر مطابق ميل او هستى.
«وَ جَرى مِنْكَ مَجْرَى الرُّوحِ وَ الدَّمِ » : و شيطان تو را به منزلۀ جريان روح و خون در رگ قرار داده است. يعنى همان طور كه روح و خون در همه جاى بدن جريان دارد و روان است، تو هم براى شيطان به همين منزله هستى؛ براى اين كه تو منويّات شيطان را همين گونه در شريانهاى جامعه قرار مى دهى، يا شيطان به وسيلۀ تو منويّات خود را
ص: 104
در جامعه جريان مى دهد؛ خلاصه تو وسيلۀ خوبى براى شيطان در جهت اغوا كردن مردم هستى.
«وَ مَتى كُنْتُمْ يَا مُعَاوِيَةُ سَاسَةَ الرَّعِيَّةِ وَ وُلاةَ أَمْرِ الْأُمَّةِ ، بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ ، وَ لا شَرَفٍ بَاسِقٍ »
(و اى معاويه از چه زمانى شما سياستمداران رعيّت بوده ايد و حاكمان امر امّت ؟! بدون پيشينه اى سبقت گيرنده، و بى بزرگوارى بلندمرتبه.)
«ساسَة» كه جمع «سائس» است به معناى سياستمداران است. «وَ مَتى كُنْتُمْ يَا مُعَاوِيَةُ » : و كى و از كجا بوده اى تو اى معاويه «سَاسَةَ الرَّعِيَّةِ » : سياستمدار رعيّت «وَ وُلاةَ أَمْرِ الْأُمَّةِ »: و زعيم و رهبر اين امّت اسلام ؟ «بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ ، وَ لا شَرَفٍ بَاسِقٍ » :
در حالى كه هيچ سابقۀ خوبى و بزرگوارى نداشته اى. كسى لياقت امر خلافت و زعامت مسلمين را دارد كه سابقۀ بزرگوارى و شرافت داشته باشد، اما تو و پدرت ابوسفيان از حاميان كفر و معاندان با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و از برافروزندگان آتش جنگ عليه آن حضرت بوديد، تو كجا مى توانى زعامت مسلمين را عهده دار باشى ؟!
«وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ، وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ الْأُمْنِيَّةِ مُخْتَلِفَ الْعَلانِيَةِ وَ السَّرِيرَةِ »
(و به خدا پناه مى بريم از ملازمت پيشينه هاى بدبختى، و تو را بر حذر مى دارم از اين كه آرزوهاى فريب دهنده را به انتها برسانى و نيز از دو گونه بودن آشكار و نهان.)
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بر اثر آن عنايتى كه به هدايت افراد دارند، معاويه را نيز با آن نامۀ شرم آورى كه براى حضرت نوشته و آن همه گستاخى كه نسبت به آن حضرت نموده نصيحت مى كنند و مى فرمايند: «وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ» :
ص: 105
و پناه مى بريم به خداوند از اين كه تو بخواهى ملازم پيشينه هاى شقاوت باشى.
يعنى تو قبل از اين كه اسلام بياورى كافر و داراى خصلت هاى ناپسند بودى، نكند حالا هم كه مسلمان شده اى همان خصلت هاى گذشته و زمان جاهليت را همراه داشته باشى.
«وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ الْأُمْنِيَّةِ » : و بر حذر مى دارم تو را از اين كه به وسيلۀ آن آرزوهاى نفسانى كه دارى غرور را به انتها برسانى. «غرّة الأمنيّة» اضافۀ صفت به موصوف است، و در حقيقت عبارت به صورت «و الأمنيّة الغرّة» بوده و به معناى آرزوى مغرور كننده است. يعنى تو را مى ترسانم از اين كه آرزوهاى مغروركننده را در خود امتداد بدهى. چون هر چه انسان آرزوهاى خود را امتداد بدهد غرور او زيادتر مى شود.
«مُخْتَلِفَ الْعَلانِيَةِ وَ السَّرِيرَةِ »: و بر حذر مى دارم تو را از اين كه ظاهر تو با درونت مختلف باشد. از نظر ظاهر مسلمان و با ايمان و براى خونخواهى خليفۀ رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم حركت كنى، ولى در باطن تفوّق طلب و رياست طلب هستى و عشق رياست و حكومت بر ملّت مسلمان تو را مغرور كرده است.
«وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ ، فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً، وَاخْرُجْ إِلَىَّ ، وَ أَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ لِيُعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ عَلى قَلْبِهِ ، وَ الْمُغَطّى عَلى بَصَرِهِ ، فَأَنَا أَبُوحَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ شَدْخاً يَوْمَ بَدْرٍ، وَ ذَلِكَ السَّيْفُ مَعِي»
(و به تحقيق تو به جنگ فراخواندى، پس مردمان را به يك سو بگذار، و بيرون آى به سوى من، و معاف دار هر دو گروه را از كارزار، تا دانسته شود بر قلب كدام يك از ما زنگار است، و بر چشم كدام يك پرده [غفلت و ظلمت] پوشانده شده؛ پس من ابوالحسنم، قاتل جدّ تو و دايى ات و برادرت كه سر آنان را شكافتم در جنگ بدر، و آن شمشير با من است.)
ص: 106
معاويه در يك قسمت از نامه اش على عليه السلام را به جنگ طلبيده و مى گويد: «فإن كنت صادقاً فأمكنّا من قتلته نقتلهم به، و نحن أسرع النّاس إليك، و إلّافإنّه ليس لك و لأصحابك إلّاالسّيف»(1) پس اگر راست مى گويى قاتلان عثمان را به ما تحويل ده تا آنها را بكشيم، آنگاه خواهى ديد ما اوّل كسى هستيم كه با تو بيعت مى كنيم؛ و اگر راضى به تحويل آنها نشدى، هيچ راهى بجز جنگ با تو و اصحابت نيست.
حضرت در مقابل اين سخن به او فرموده اند: «وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ »: و تو مرا به جنگ دعوت كرده اى «فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً، وَاخْرُجْ إِلَىَّ » : پس مردم را واگذار و به تنهايى به جنگ من بيا و با من بجنگ «وَ أَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ » : و مردم شام را بياور ولى آنها را از جنگ معاف بدار، من هم مردم را مى آورم و آنها را از جنگ معاف مى دارم، و ما دو نفر با هم به كارزار و جنگ مى پردازيم «لِيُعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ عَلى قَلْبِهِ » : تا معلوم شود قلب كدام يك از ما دو نفر را زنگار گرفته است «وَ الْمُغَطّى عَلى بَصَرِهِ » :
و جلوى چشم كدام يك از ما دو نفر را پردۀ غفلت پوشانده است.
اين سخن حقى است از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه اگر راست مى گويى و خود را حق و طرفدار حق مى دانى، چرا مردم و مسلمانان را به جان هم انداخته و آنها را به كشتن مى دهى ؟! تو با من طرف هستى و با من هم به ميدان كارزار بيا و بدان كه «فَأَنَا أَبُوحَسَنٍ »: من همان ابوالحسنى هستم كه «قَاتِلُ جَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ شَدْخاً يَوْمَ بَدْرٍ»: در جنگ بدر عُتبة بن ربيعة پدرِ مادرت، و وليد بن عتبة برادرِ مادرت، و حنظلة بن ابى سفيان برادر خودت را كشته ام «وَ ذَلِكَ السَّيْفُ مَعِي» : و هنوز هم آن شمشير همراه من و با من است.
«شَدْخ» به معناى شكستن چيز تو خالى است، و ضربه اى را كه به چيز تو خالى بزنند. منظور حضرت اين است كه مغز پوكشان را زدم و آنها را نابود كردم.8.
ص: 107
«وَ بِذَلِكَ الْقَلْبِ أَلْقى عَدُوِّي! مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً، وَ لَااسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً، وَ إِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ ، وَ دَخَلْتُمْ فِيهِ مُكْرَهِينَ »
(و با همان دل دشمنم را ملاقات مى كنم، من دين ديگرى اختيار نكرده ام، و پيامبر جديدى نگرفته ام؛ و همانا من در راهى هستم كه شما آن را با ميل و رغبت ترك نموديد، و از روى اجبار در آن درآمده بوديد.)
«وَ بِذَلِكَ الْقَلْبِ أَلْقى عَدُوِّي» ؛ همان گونه كه فرمود همان شمشيرى كه با آن خويشاوندانت را كشته ام همراه من است، حالا براى اين كه معاويه فكر نكند بالاخره زمانى گذشته و فكر على عليه السلام عوض شده، مى خواهد به معاويه بفهماند كه اگر شمشير همان شمشير است، دل و قلب على عليه السلام هم همان دل و قلب است؛ يعنى با همان دل و جرأتى كه با آنها روبرو شدم و آنها را به جهنم وارد كردم، الآن با تو هم با همان دل و جرأت مى جنگم.
«مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً»: من دين عوض نكرده ام. آن روز مسلمان بودم و آنها را به عنوان دشمن اسلام كشتم و حالا هم مسلمان هستم، و اين تو هستى كه يك روز بتهاى لات و هبل را مى پرستيدى و امروز هم به دروغ ادّعاى اسلام مى كنى! دين من همان دين است «وَ لَااسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً»: و پيامبر من هم همان پيامبر است. نه اين است كه تو خيال كنى دين جديد و پيامبر جديدى پيدا كرده ام.
«وَ إِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ »: و معاويه دينى را كه در فتح مكّه از روى اكراه و اجبار و از ترس شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اختيار كرده بود، با ميل و رغبت از دست داد و دنبال هواى نفس را گرفت، و به عنوان خونخواهى عثمان بر حاكم وقت خود طغيان كرد. حضرت امير عليه السلام با اشاره به اين حقايق فرموده است: «وَ دَخَلْتُمْ
ص: 108
فِيهِ مُكْرَهِينَ » : و من بر همان راهى هستم كه شما از روى اكراه و اجبار داخل در آن شديد. كفّار قريش در فتح مكّه غافلگير شده و همگى آنان و از جمله ابوسفيان و همين معاويه از ترس شمشير مسلمانان اسلام آوردند؛ اما على عليه السلام آن روز مسلمان بود امروز هم مسلمان است، از اين رو فرموده: من هم آن روز مسلمان بودم و هم امروز، آن روز با نيروى اسلام در برابر كفّار و مشركان مى ايستادم امروز هم با همان نيروى اسلام هستم و با همان شمشير.
«وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً بِعُثْمَانَ ، وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاكَ إِنْ كُنْتَ طَالِباً»
(و تو گمان مى كنى كه به خونخواهى عثمان آمده اى، و به تحقيق مى دانى كه خون عثمان در كج ا واقع است، پس خون او را از آنجا طلب كن اگر خواهان آن هستى.)
«وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً بِعُثْمَانَ » : و تو گمان مى كنى به خونخواهى عثمان آمده اى «وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ » : با اين كه مى دانى خون عثمان كجاست؛ يعنى مى دانى به وسيلۀ چه كسانى ريخته شده؛ «فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاكَ إِنْ كُنْتَ طَالِباً» : پس اگر قصدت خونخواهى عثمان است، بايد بروى از آنهايى كه خون او را ريخته اند طلب كنى.
«فَكَأَنِّي [قَدْ] رَأَيْتُكَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْكَ ضَجِيجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ »
(پس گويى من مى بينم تو را كه فرياد مى كنى از جنگ همانند فرياد كردن شتران زير بارهاى گران، آن هنگام كه جنگ دندانهايش را به تو فرو برده است.)
ص: 109
اين كلمات همان گونه كه ابن أبى الحديد گفته است دلالت بر پيشگويى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دارد؛(1) چون مى گويند همين گونه كه حالا اصرار دارى براى خونخواهى عثمان جنگ كنى، مى بينم روزى را كه از سختى جنگ مى هراسى و وقتى ديدى در شُرُف مغلوب شدن هستى قرآنها را سر نيزه مى كنى و پناه به قرآن مى برى!
«فَكَأَنِّي قَدْ رَأَيْتُكَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ »: مثل اين كه مى بينم تو را كه فريادت بلند شده و از جنگ ضجّه و ناله مى كنى «إِذَا عَضَّتْكَ ضَجِيجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ » : وقتى كه جنگ دندانهايش را بر تو فرو كند. حضرت امير عليه السلام در اين جمله جنگ را به حيوان درنده اى تشبيه فرموده كه دندانهايش را به انسان فرو برده است؛ مى گويند: وقتى جنگ دندانهايش را به تو فرو كرد، تو هم از جنگ فرياد مى كنى همانند فرياد كردن شترى كه زير بار سنگين قرار گرفته باشد و ناله كند.
«وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي - جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ ، وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ ، وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ - إِلى كِتَابِ اللَّهِ ، وَ هِىَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ ، أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ »
(و چنان است كه تو با جماعتت مرا به كتاب خدا مى خوانيد - به جهت ناشكيبايى از ضربت پياپى، و از حكمى كه واقع مى شود و از مواضع بر خاك افتادنهاى در پى هم - و حال آن كه جماعتى هستيد كافر و انكاركننده [قرآن را]، يا بيعت كنندۀ منحرف.)
مقصود از «بِجَمَاعَتِكَ » لشكريان و همراهان معاويه است؛ «مُتَتابِع» از «تَبَع» و به معناى پياپى است؛ «مَصارِع» جمع «مَصْرَع» اسم مكان و به معناى زمينى است كه كشته يا شهيد در آن به زمين مى افتد. «إلى كتاب اللّه» جار و مجرور و متعلق به «تَدْعُونى» است. «وَ هِىَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ » جملۀ حاليه است؛ يعنى در حالتى كه اين جماعت و لشكر تو كافر به قرآن و انكار كنندۀ آن هستند. «مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ » هم عطف به «كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ »3.
ص: 110
است، يعنى يا آنها بيعت كننده هستند اما از مسير قرآن منحرفند. «حائدة» از مادّۀ «حَادَ» و به معناى «اِنْحَرَفَ » است.
گفتيم كه اين جملات دلالت بر پيشگويى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دارد؛ زيرا حضرت فرموده اند: تو الآن اين همه جنگ طلبى مى كنى، اما من مى بينم تو و جماعتت را كه بر اثر ضربه هاى پياپى آثار شكست را در خود احساس مى كنيد و به اين خاطر كتاب خدا را پيش مى آوريد و قرآن را حَكَم قرار مى دهيد.
«وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي»: مثل اين است كه مى بينم تو با جماعتت مرا مى خوانيد «جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ »: به واسطۀ آن ضربت هاى پى در پى كه از گروه من مى خورى «وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ »: و به واسطۀ آن حكمى كه واقع شده «وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ »: و به واسطۀ اين كه نيروهايت يكى پس از ديگرى روى زمين مى افتند و كشته مى شوند.
معناى كلام حضرت اين است كه: مى بينم تو و جماعتت را كه بر اثر ضربتهاى پياپى كه مى بينيد و حكمى كه بر تو واقع مى شود و نيروهايت يكى پس از ديگرى كشته مى شوند «تَدْعُونِي إِلى كِتَابِ اللَّهِ »: مرا به كتاب خدا دعوت مى كنيد «وَ هِىَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ »: در حالتى كه شخصا قرآن را قبول ندارى و آن را ردّ مى كنى «أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ » : و يا اين كه اگر بيعت هم بكنيد ولى از راه حق و حقيقت منحرف هستيد.
اين سخن حضرت قبل از شروع جنگ صفّين بود، و ملاحظه كرديم كه در بامداد ليلة الهرير لشكر شام به دستور عمرو بن عاص قرآنها را بر سر نيزه ها زدند و از لشكر على عليه السلام در خواست صلح و آشتى كردند و در آخر هم كار به حكميّت رسيد.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 111
ص: 112
معناى وصيّت
علّت نگارش نامه
انتخاب جايگاهى مناسب براى لشكر
ديده بان و محل امن براى لشكر
پرهيز از تفرقه و جدايى
آماده باش در شب
نامۀ 12
مقدمه اى كوتاه
جنگ مكن مگر با آن كه با تو بجنگد
چگونگى حركت دادن لشكر
چگونگى مواجهه با دشمن
ص: 113
ص: 114
«نامۀ 11»
و من وصيّة له عليه السّلام وصّى بها جيشاً بعثه إلى العدوّ:
«فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِكُمْ فَلْيَكُنْ مُعَسْكَرُكُمْ فِي قُبُلِ الْأَشْرَافِ وَ سِفَاحِ الْجِبَالِ أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ؛ كَيمَا يَكُونَ لَكُمْ رِدْءاً وَ دُونَكُمْ مَرَدّاً، وَلْتَكُنْ مُقَاتَلَتُكُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَيْنِ ، وَاجْعَلُوا لَكُمْ رُقَبَاءَ فِى صَيَاصِى الْجِبَالِ وَ مَنَاكِبِ الْهِضَابِ ؛ لِئَلّا يَأْتِيَكُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَكَانِ مَخَافَةٍ أَوْ أَمْنٍ ، وَاعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَةَ الْقَوْمِ عُيُونُهُمْ ، وَ عُيُونَ الْمُقَدِّمَةِ طَلائِعُهُمْ ؛ وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّفَرُّقَ ، فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِيعاً، وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِيعاً، وَ إِذَا غَشِيَكُمُ اللَّيْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ كِفَّةً ، وَ لا تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلَّا غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَةً .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ يازدهم نهج البلاغه است.
مرحوم سيّد رضى اين نامه را با عنوان «و من وصيّة...» در نهج البلاغه آورده، و آن به اين خاطر است كه كلمۀ «وصيّة» به معناى توصيه و سفارش است و اين خصوصيت ندارد كه اين سفارش حتماً مربوط به بعد از مرگ باشد، بلكه وصيّت به معناى مطلق سفارش است، و اين كه تودۀ عوام وصيّت را به معناى سفارشات بعد از مرگ مى گيرند يك اشتباه است.
ص: 115
در موارد زيادى از قرآن شريف كلمۀ وصيّت در مورد خداوند به كار رفته در صورتى كه مردن در كار خدا نيست و وصيّت خداوند به معناى سفارش كلّى است؛ مثلاً در يك آيه آمده است: (وَ لَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ إِيّاكُمْ أَنِ اتَّقُوا اللّهَ ) (1)«و همانا ما به كسانى كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده است و به شما سفارش كرديم كه تقواى الهى را پيشه نماييد.»
در جاى ديگرى هم فرموده است: (وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ ) (2)«و آنچه به ابراهيم و موسى و عيسى سفارش نموديم كه دين را برپا داريد.» در مورد ديگرى هم به انسان سفارش فرموده: (وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً) (3)«و ما انسان را به احسان دربارۀ پدر و مادرش سفارش كرديم.»
مرحوم شهيد در كتاب وصيّت از شرح لمعه گفته است: يكى از معانى «وصيّة» وصل است، و آن به اين جهت است كه بعد از مرگ را به زمان حيات و زندگى وصل مى كند. البته اين معنا درست نيست، و گفتۀ مرحوم شهيد به اين خاطر است كه ايشان خيال كرده در كلمۀ «وصيّت» سفارش بعد از مرگ مندرج است!
وقتى قرار بر جنگ صفّين شد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام لشكرى را به عنوان مقدمة الجيش به فرماندهى زياد بن نضر و جلودارى شريح بن هانى به طرف صفّين فرستادند. به تعبير آن روز اين لشكر «مقدمة الجيش» يعنى مقدمۀ لشكر بود، و لشكر اصلى همانى بود كه به همراهى شخص حضرت امير عليه السلام حركت مى كرد. به هر حال اين دو نفر - فرمانده و جلودار، زياد بن نضر و شريح بن هانى - با هم سرِ ناسازگارى را گذاشته و هر يك نامه اى به حضرت امير عليه السلام نوشتند. فرمانده مقدمة الجيش در نامۀ
ص: 116
خود به حضرت نوشت: شريح از طاعت من سر باز زد و براى من حقى روا نمى دارد و امر امير را سبك شمرده و پيمانش را ترك گفت. و شريح نامه نوشت كه: زياد تكبّر نمود و بدخويى كرد و عجب و خودبينى و فخر او را به گفتار و كردارى كه خداوند از آن خرسند نيست كشانيد؛ و از امير عليه السلام عزلش را درخواست كرد.(1)
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم اين نامه را كه نامۀ يازدهم است براى هر دوىِ آنان نوشته و فرستادند و در اين نامه آنها را نصيحت فرمودند، اما بعداً نامۀ ديگرى نوشتند و در آن مالك اشتر را به عنوان فرمانده معرفى كردند و آن را به وسيلۀ مالك اشتر فرستادند.
اين نامۀ دوّم بر حسب ترتيب نهج البلاغه نامۀ سيزدهم است. البته بعداً نامۀ چهاردهم را هم در ارتباط با همين مقدمة الجيش نوشته و ارسال فرموده اند. باز نامۀ پنجاه و ششم هم مربوط به همين شريح بن هانى پيش مقدمه و جلودار است. روى اين حساب به نظر مى رسد اين چهار نامه (يازدهم، سيزدهم، چهاردهم و پنجاه و ششم) در يك ارتباط است و لازم بوده مرحوم سيّد آنها را در رديف هم آورده باشند، و نامۀ دوازدهم را كه در ارتباط با معقل بن قيس رياحى است كه داراى سه هزار نيرو بوده و او هم به عنوان مقدمه عازم صفّين بوده را جاى ديگر نقل مى كرد تا از نظر رديف زيباتر به نظر مى آمد.
به طورى كه نقل شده است وقتى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مالك اشتر را به عنوان فرمانده سپاه فرستاد، فرماندهىِ همۀ لشكر تحت فرماندهى زياد بن نضر كه دوازده هزار نفر بودند و لشكر تحت فرماندهىِ معقل بن قيس رياحى كه سه هزار نفر بودند به عهدۀ مالك اشتر گذاشته شد و هر كدام از اين سه نفر تحت فرماندهى مالك اشتر به وظايف محوّله عمل مى كردند.7.
ص: 117
«فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِكُمْ فَلْيَكُنْ مُعَسْكَرُكُمْ فِي قُبُلِ الْأَشْرَافِ وَ سِفَاحِ الْجِبَالِ أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ؛ كَيْمَا يَكُونَ لَكُمْ رِدْءاً وَ دُونَكُمْ مَرَدّاً»
(پس چون شما فرود آييد به دشمن يا دشمن فرود آيد به شما، بايد لشكرگاه شما در پيش مكانهاى مرتفع باشد و در دامنۀ كوهها يا نزد رودخانه ها؛ تا براى شما كمك باشد و دشمن در پايين دست شما رفت و آمد كند.)
اين يك دستور نظامى است كه از حضرت امير عليه السلام در ارتباط با انتخاب جايگاه و مقرّ فرماندهى و سوق الجيشى لشكر براى اين دو فرمانده صادر شده است.
فرموده اند: «فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ»: وقتى در مسيرتان به دشمن برخورد كرديد «أَوْ نَزَلَ بِكُمْ » : يا اين كه دشمن به شما برخورد كرد و شما را احاطه نمود «فَلْيَكُنْ مُعَسْكَرُكُمْ فِي قُبُلِ الْأَشْرَافِ »: بايد لشكرگاه شما در جلوى مكان مرتفع باشد.
«مُعَسْكَر» اسم مكان است و به معناى جايگاه لشكر است؛ «قُبُل» به معناى پيش و جلو است؛ «أشراف» به معناى مكانهاى مرتفع است؛ جمله به اين معناست كه بايد لشكرگاه شما در جلوى بلندى باشد، مقصود اين است كه لشكر را در جلوى بلندى قرار دهيد.
«سِفَاحِ الْجِبَالِ » ؛ «سِفَاح» به معناى پايين دامنۀ كوه است كه آبريز كوه به حساب مى آيد؛ وقتى باران ببارد آب باران از بالاى كوه سرازير شده و به دامنۀ كوه مى ريزد؛ و حضرت در اين جمله سفارش كرده اند كه لشكرگاه را در دامنۀ كوه قرار دهيد.
اين جمله از نظر معنا با جملۀ قبل يكى است؛ براى اين كه معناى هر دو جمله اين است كه لشكرگاه را طورى قرار دهيد كه مكان مرتفع - خواه ساختمان باشد يا كوه و يا تپّه - پشت سرلشكر قرار گيرد و لشكر در پناه آن بلندى باشد.
ص: 118
بعد فرموده اند: «أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ»: يا اگر در جايى بوديد كه نه مكان مرتفع و نه كوهى وجود دارد، آن وقت برويد در داخل نهر تا آن بلنديهاى نهر حكم خاكريز را براى شما داشته باشد و در ديد دشمن نباشيد.
البته مقصود حضرت از «أثناء الأنهار» اين نيست كه داخل نهرهايى كه آب دارند، بلكه مقصود رودخانه هاى بدون آبى است كه در بيابانها فراوان است و فقط هنگام بارندگى جاى عبور سيلاب است. خلاصه مى خواهند بفهمانند كه اين لشكر در ديد دشمن نباشد تا بتواند هر وقت و بى وقتى به لشكر حمله كند و يا از دور به سوى لشكر تيراندازى نمايد. و از همين جهت در مقام علّت فرموده اند: «كَيْمَا يَكُونَ لَكُمْ رِدْءاً وَ دُونَكُمْ مَرَدّاً» : تا اين كه براى شما يك كمكى باشد و دشمن در پايين دست شما رفت و آمد كند. «رِدْء» به معناى كمك است.
«وَلْتَكُنْ مُقَاتَلَتُكُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَيْنِ ، وَاجْعَلُوا لَكُمْ رُقَبَاءَ فِي صَيَاصِى الْجِبَالِ وَ مَنَاكِبِ الْهِضَابِ ؛ لِئَلّا يَأْتِيَكُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَكَانِ مَخَافَةٍ أَوْ أَمْنٍ »
(و بايد كارزار شما از يك سو باشد يا از دو سو، و براى خودتان در بلنديهاى كوهها و شيارهاى تپّه ها ديده بانها بگذاريد، تا دشمن از جاى ترسناك يا ايمن به طرف شما نيايد.)
حضرت در اين قسمت از عبارت نامه توجّه مى دهند كه اگر شروع به جنگ و كارزار كرديد حدّاكثر در دو جبهه بجنگيد «وَلْتَكُنْ مُقَاتَلَتُكُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ» : و بايد جنگتان در يك جبهه باشد «أَوِ اثْنَيْنِ »: يا نهايتاً در دو جبهه. و اگر مثلاً چهار جبهه باز كنيد ناگزير بايد نيروها را چهار قسمت كنيد كه در غير اين صورت آسيب پذيرى شما بيشتر مى شود.
«وَاجْعَلُوا لَكُمْ رُقَبَاءَ» : و براى خودتان كسانى را به عنوان ديده بان و جاسوس تعيين
ص: 119
كنيد تا مراقب شما باشند و آنها را در «فِي صَيَاصِى الْجِبَالِ » : بلنديهاى كوهها «وَ مَنَاكِبِ الْهِضَابِ »: و شيارهاى تپّه ها قرار دهيد تا از شما حفاظت كنند.
«رُقَباء» جمع «رَقيب» به معناى مراقب است؛ مقصود اين است كه كسانى باشند كه در ديده بانى ها قرار گيرند و رفت و آمد و هجوم دشمن را زير نظر بگيرند و شما را مطّلع كنند تا خودتان را حفظ كنيد.
«صَياصى» جمع «صيصَة» به معناى شاخ حيوان است، ولى حضرت آن را كنايه از قلّۀ كوه آورده اند؛ يعنى همان طورى كه شاخ حيوان وسيلۀ دفاع براى حيوان است، اين قلّۀ كوه هم وسيلۀ دفاع براى انسان است؛ آن وقت اگر اين رقيب روى قلّه قرار گيرد، تمام حركات دشمن را زير نظر مى گيرد و خودى را حفظ مى كند.
«مَناكِب» جمع «مَنْكِب» به معناى شانه است؛ و «هِضاب» هم جمع «هَضْبَة» به معناى كوه بلند، تپّه و هر بلندى روى زمين آمده است؛ «مَنَاكِبِ الْهضَابِ » يعنى شانه هاى بلنديهاى كوهها كه در واقع به شيارهاى كوهها هم معنا مى شود.
خلاصه مقصود اين است كه اين ديده بانها را در چنين جاهاى بلندى قرار دهيد «لِئَلّا يَأْتِيَكُمُ الْعَدُوُّ» : تا اين كه دشمن به طرف شما نيايد «مِنْ مَكَانِ مَخَافَةٍ أَوْ أَمْنٍ » : از جاهاى خوفناك يا از جاهاى مورد اطمينان.
«وَاعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَةَ الْقَوْمِ عُيُونُهُمْ ، وَ عُيُونَ الْمُقَدِّمَةِ طَلائِعُهُمْ ؛ وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّفَرُّقَ ، فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِيعاً، وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِيعاً»
(و بدانيد كه جلوداران لشكر ديده هاى آنان هستند، و ديده هاى جلوداران جاسوسان ايشانند؛ و از تفرقه و جدايى بپرهيزيد، پس هرگاه فرود آمديد همگى با هم فرود آييد، و هرگاه كوچ نموديد با هم كوچ نماييد.)
ص: 120
مقصود از «مقدمة الجيش» همان پيش قراولانى هستند كه قبل از حركت لشكر اصلى به محل جبهه و ميدان جنگ حركت مى كنند. «عُيون» جمع «عين» به معناى ديده بان و جاسوس است.
فرموده اند: «وَاعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَةَ الْقَوْمِ عُيُونُهُمْ » : و بدانيد كه پيش قراولان يك لشكر جاسوسان و ديده بانان لشكر اصلى هستند؛ «وَ عُيُونَ الْمُقَدِّمَةِ طَلائِعُهُمْ »: و ديده ها و ديده بانهاى پيش قراولان، جاسوسان ايشان هستند.
«طلائع» جمع «طليعة» و به معناى كسانى است كه اطلاعات جمع مى كنند. پس در حقيقت هر لشكر پيش قراولانى داشته كه اين پيش قراولان كارهاى ديده بانى و جاسوسى را براى كلّ لشكر بر عهده داشته اند، كه اين پيش قراولان داراى يك گروه ديده بانى به نام رقيب بوده اند كه وظيفۀ آنان مراقبت از لشكر و جمع آورى اطّلاعات از نحوۀ عملكرد دشمن در ارتباط با وضعيت جبهه و جنگ بوده است، و روى همين حساب به آنها «طلائع» مى گفته اند.
و در مورد اتحاد بين نيروها و فرماندهان فرموده اند: «وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّفَرُّقَ » : و از تفرقه و جدايى پرهيز كنيد «فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِيعاً»: پس اگر جايى پياده شديد همگى با هم پياده شويد «وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِيعاً» : و اگر هم خواستيد كوچ كنيد همگى با هم كوچ كنيد.
«وَ إِذَا غَشِيَكُمُ اللَّيْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ كِفَّةً ، وَ لا تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلَّا غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَةً »
(و چون شب شما را فراگرفت پس نيزه ها را گرداگرد قرار دهيد، و خواب را نچشيد مگر اندك يا مانند آب در دهان گردانيدن.)
در اين مورد كه شب چگونه فرود آيند و استراحت كنند تا از شبيخون دشمن
ص: 121
محفوظ بمانند فرموده اند: «وَ إِذَا غَشِيَكُمُ اللَّيْلُ » : و چون شب شما را فرا گرفت «فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ كِفَّةً »: نيزه ها را به طور دايره اى شكل به زمين بزنيد. اين دستور براى اين است كه لشكر در شب از حمله و هجوم دشمن كه به آن شبيخون گفته مى شود مصون و محفوظ بمانند؛ وقتى نيزه ها به طور دايره در اطراف لشكر به زمين فرو شده باشد، اگر در شب حمله كنند ابتدا با نيزه ها برخورد مى كنند و طبعاً لشكر متوجّه شبيخون آنها شده و از خود دفاع مى كنند.
«وَ لا تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلَّا غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَةً » ؛ «غِرار» به معناى خوابِ كم است، و «مَضْمَضَة» به معناى گرداندن آب در دهان است؛ در مورد خوابيدن در شب براى لشكرى كه در مظانّ حملۀ دشمن است فرموده اند: اين طور نباشد كه در خواب عميق بروند، بلكه به نحو «غِرار» يعنى خيلى كم و بلكه از كم هم كمتر و به صورت «مضمضه» خواب برويد. گاهى انسان موقع آب خوردن يك دفعه خود را سيراب مى كند و گاهى به صورت مضمضه و گرداندن آب در دهان آب مى خورد؛ اينجا حضرت خواب رفتن را به آب خوردن تشبيه فرموده و مى فرمايند: مانند مضمضه كردن خواب برويد. يعنى چرت بزنند نه اين كه خواب عميق بروند.
و من وصيّة له عليه السّلام لمعقل بن قيس الرّياحى حين أنفذه إلى الشّام فى ثلاثة آلاف مقدِّمة له:
«اِتَّقِ اللَّهَ الَّذِي لابُدَّ لَكَ مِنْ لِقَائِهِ ، وَ لامُنْتَهى لَكَ دُونَهُ ؛ وَ لاتُقَاتِلَنَّ إِلَّا مَنْ قَاتَلَكَ ، وَ سِرِ الْبَرْدَيْنِ ، وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ ، وَ رَفِّهْ فِى السَّيْرِ، وَ لاتَسِرْ أَوَّلَ اللَّيْلِ ، فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَكَناً،
ص: 122
وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لاظَعْناً، فَأَرِحْ فِيهِ بَدَنَكَ ، وَ رَوِّحْ ظَهْرَكَ ، فَإِذَا وَقَفْتَ حِينَ يَنْبَطِحُ السَّحَرُ، أَوْ حِينَ يَنْفَجِرُ الْفَجْرُ، فَسِرْ عَلى بَرَكَةِ اللَّهِ ، فَإِذَا لَقِيتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِكَ وَسَطاً، وَ لاتَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ يُرِيدُ أَنْ يُنْشِبَ الْحَرْبَ ، وَ لاتَبَاعَدْ مِنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ يَهَابُ الْبَأْسَ ، حَتّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي، وَ لايَحْمِلَنَّكُمْ شَنَآنُهُمْ عَلى قِتَالِهِمْ قَبْلَ دُعَائِهِمْ ، وَالْإِعْذَارِ إِلَيْهِمْ .»
همان گونه كه در علّت نگارش نامۀ يازدهم گفتيم، اين نامۀ دوازدهم خطاب به معقل بن قيس رياحى است كه در بين نامۀ يازدهم و سيزدهم قرار گرفته كه مربوط به زياد بن نضر و شريح بن هانى بود كه هر دو در يك مقدمة الجيش بودند، و مى بايست آن دو نامه با نامۀ چهاردهم و نامۀ پنجاه و ششم به ترتيب هم ذكر مى شدند و نامۀ دوازدهم را يا قبل و يا بعد از اين چند نامه ذكر مى كردند؛(1) ولى به هر علّتى كه بوده مرحوم سيّد رضى اين نامه را بر حسب ترتيب دوازدهم قرار داده است.
مرحوم سيّد در عنوان اين نامه آورده اند:
«و من وصيّة له عليه السلام لمعقل بن قيس الرّياحى حين أنفذه إلى الشّام فى ثلاثة آلاف مقدِّمة له»
(اين نامه بعضى از سفارشى است كه اميرالمؤمنين عليه السلام براى معقل بن قيس رياحى نوشته، آن وقتى كه او را به فرماندهى يك لشكر سه هزار نفره به عنوان مقدمة الجيش به سوى شام فرستاد.)
ص: 123
از عبارت «و من وصيّة» در كلام مرحوم سيّد معلوم است كه اين نامه همۀ آن نامه اى نيست كه حضرت براى معقل بن قيس نوشته اند، و قسمتى از آن نامه را مرحوم سيّد رضى به هر منظورى كه داشته حذف نموده است.
«اِتَّقِ اللَّهَ الَّذِي لابُدَّ لَكَ مِنْ لِقَائِهِ ، وَ لامُنْتَهى لَكَ دُونَهُ ؛ وَ لاتُقَاتِلَنَّ إِلّا مَنْ قَاتَلَكَ »
(بترس از خداوندى كه تو را چاره اى نيست از ديدار او، و براى تو پايانى نيست بجز او؛ و جنگ مكن مگر با آن كه با تو بجنگد.)
«تَقْوى » از مادّۀ «وَقْوى » و به معناى نگهدارى نفس از تمايلات شيطانى است؛ اين كه انسان خدا ترس باشد و حريم خدا را حفظ كند متّقى ناميده مى شود. حضرت در جملۀ اوّل اين نامه، معقل بن قيس را به خدا ترسى و حفظ حريم الهى سفارش نموده اند؛ از عادتها و يا روشهاى حضرت اين است كه بسيار به تقوا و حفظ حريم خدا سفارش مى فرموده اند.
«اِتَّقِ اللَّهَ »: خدا ترس باش «الَّذِي لابُدَّ لَكَ مِنْ لِقَائِهِ »: خدايى را كه به ناچار او را ملاقات خواهى كرد. هر كسى پس از مردن، خداوند را با بصيرت كامل ملاقات مى كند و به پاى محاكمه براى اعمال خير و شرّ خود مى رود. «وَ لامُنْتَهى لَكَ دُونَهُ »: و براى تو نهايتى غير از خداوند نيست. «مُنْتَهى » به معناى پايان و نهايت است، و «دونه» يعنى «غيره»؛ پايان همۀ چيزها خداست.
اين كلمات را حضرت به يك فرمانده نظامى مى نويسند، فرمانده نظامى كه هم قدرت دارد و هم اجازۀ جنگ و آدمكشى و هم دستور آتش؛ اين فرمانده خيلى از افراد را مى تواند به بهانه هاى واهى به كشتن بدهد، به هر كس مى تواند ظنين شود و او را به اسم جاسوسى، قصد تخريب و خرابكارى، قصد فريب دادن نيروهاى خودى
ص: 124
و... محاكمۀ صحرايى كرده و اعدام كند. اينها همه بى تقوايى است؛ و حضرت براى كنترل همۀ فرماندهان نظامى عالم، به ايراد يك جملۀ بسيار زيبا مبادرت ورزيده كه:
«وَ لاتُقَاتِلَنَّ إِلّا مَنْ قَاتَلَكَ »: اين از تقوا و خدا ترسى است كه با كسانى كه با تو سر جنگ ندارند تو هم با آنان سر جنگ نداشته باشى. اين يك ارزش است، و شخص مسلمان بايد از قدرت و اسلحه اى كه به دست او داده اند سوء استفاده نكند و در اين فكر باشد كه روزى سر و كارم با خدا خواهد افتاد و بايد براى كارهايم جواب قانع كننده داشته باشم.
«وَ سِرِ الْبَرْدَيْنِ ، وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ ، وَ رَفِّهْ فِى السَّيْرِ، وَ لا تَسِرْ أَوَّلَ اللَّيْلِ ، فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَكَناً، وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لاظَعْناً»
(و در دو خنكى [بامداد و عصر هنگام] راه بسپار، و وسط روز مردم را بازدار، و در رفتن آسايش ده، و در اوّل شب راه مرو، زيرا خداوند آن را براى آرامش قرار داده است، و نيز براى اقامت گزيدن مقدّر فرموده نه براى كوچ كردن و رفتن.)
چون معقل بن قيس در حال حاضر يك فرمانده نظامى است و وظيفۀ هدايت و فرماندهى يك سپاه سه هزار نفرى آن هم به عنوان مقدمة الجيش به عهدۀ او گذاشته شده، از اين رو حضرت اوامرى را به عنوان دستورالعمل براى او مرقوم داشته است.
قرار شد يك فرمانده متّقى و خدا ترس باشى و با كسى كه با تو جنگ ندارد جنگ نداشته باشى، اما در مورد سپاهى كه زيردست تو و موظف به فرمانبردارى است بايد توجّه كنى كه: «سِرِ الْبَرْدَيْنِ »: در دو خنكىِ هوا راه برويد.
«سِرْ» فعل امر از مادّۀ «سَيْر» است؛ «اَلْبَرْدَيْن»؛ تثنيۀ «بَرْد» به معناى خنكى است؛ و در بعضى نسخه ها «أَبْرَدَيْن» آمده كه تثنيۀ «أَبْرَد» است. مقصود از دو خنكى و يا دو
ص: 125
خنك ترى، طرف صبح و طرف عصر است كه هوا نسبت به قبل از ظهر تا بعد از ظهر خنك تر است؛ مقصود حضرت اين است كه لشكر را در وقتهايى كه هوا خنك تر است حركت بده.
«وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ » : و مردم را هنگام ظهر از حركت بازدار. «غَوِّرْ» فعل امر از مادّۀ «غَوْر» است، «غائرة» به معناى وسط روز و مثلاً از ساعتهاى ده و نيم يازده صبح تا سه و نيم چهار بعدازظهر است؛ و «قَوِّلْ » هم آمده كه از مادّۀ «قيلولة» و به معناى استراحت وسط روز است؛ مقصود اين است كه وسط روز كه هوا گرم است آنها را آزاد بگذار.
«وَ رَفِّهْ فِى السَّيْرِ» ؛ «رَفِّهْ » امر حاضر از «رفاه» است؛ يعنى لشكر را در رفتن در رفاه قرار ده؛ همۀ آنها قدرت و توان تند رفتن و يا زياد راه رفتن را ندارند و تو بايد مراعات حال همگىِ آنها را بكنى.
«وَ لا تَسِرْ أَوَّلَ اللَّيْلِ » : و در اوّل شب راه نرويد «فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَكَناً»: براى اين كه خدا شب را براى آرامش و آسايش قرار داده است «وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لا ظَعْناً» : و اوّل شب را براى توقف مقدّر كرده نه براى سير كردن و راه رفتن.
از اين روايت و روايات ديگرى هم كه در جاى ديگر وجود دارد، بر خلاف اين سبكى كه ما داريم استفاده مى شود؛ معمول مردم ما بر اين رسم هستند كه شب را تا دوازده و يك بيدار مى مانند و چه بسا نماز صبح آنها قضا مى شود، در حالى كه اين روايت دستور مى دهد اوّل شب را بخوابيم و استراحت كنيم و آخر شب (سحر) را بيدار شويم و به عبادت خدا و نماز شب و راز و نياز با او بپردازيم. رسم مردم قديم خصوصاً روستاييان - كه خيلى رسم خوبى هم بود - بر اين بود كه همان غروب آفتاب شام مى خوردند و اوّل مغرب نماز مغرب و عشاى خود را مى خواندند و سرِ شب مى خوابيدند و نيمه شب به بعد بيدار مى شدند و به عبادت خدا مى پرداختند، بعد نماز صبح را مى خواندند و همان اوّل صبح به سراغ كارهاى خود مى رفتند.
ص: 126
اين كار درست بر طبق اين روايت بود؛ چون على عليه السلام هم در اين نامه سفارش فرموده در دو هوا خنكى حركت كن و راه برو؛ يكى از اين دو هوا خنكى صبح زود است، اينجا هم كه دستور داده اوّل شب را استراحت كنيد. البته درست است كه اين دستور حضرت به يكى از فرماندهان نظامى و در مورد لشكر و حركت دادن لشكر است، ولى مى دانيم كه اين موضوعِ زود خوابيدن خصوصاً با اضافه شدن جملۀ «فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَكَناً» خصوصيت به ارتش و جنگ ندارد و براى هميشه و براى همۀ افراد بشر است.
به هر حال حضرت در اين قسمت از نامۀ خود از معقل بن قيس رياحى خواسته اند اوّل شب را به استراحت بپردازند و از اوّل صبح براى پيمودن راه استفاده كنند؛ و جملات بعدى حضرت هم قابل بهره بردارى بيشترى در اين مورد است.
فرموده اند:
«فَأَرِحْ فِيهِ بَدَنَكَ ، وَ رَوِّحْ ظَهْرَكَ ، فَإِذَا وَقَفْتَ حِينَ يَنْبَطِحُ السَّحَرُ، أَوْ حِينَ يَنْفَجِرُ الْفَجْرُ، فَسِرْ عَلى بَرَكَةِ اللَّهِ »
(پس در شب تن خود را آسوده گذار، و مركب خويش را راحت ساز؛ و چون آگاه شدى كه سحر وسيع شده است [آشكار گشته] يا زمانى كه فجر روشن گرديد، پس با تكيه بر بركت خداوند حركت كن.)
«فَأَرِحْ » از مادّۀ «أَراحَ » و به معناى استراحت كردن است. «فَأَرِحْ فِيهِ بَدَنَكَ » : پس بدن خود را در شب راحت ساز و آسوده گذار. بدن انسان بر اثر كار و تلاش در روز خسته مى شود، ولى در شب بر اثر استراحت و خواب راحت مى شود و نيروى تحليل شده را باز مى يابد؛ از اين جهت دستور داده اند كه در شب بدن را راحت بگذاريم و با راحت گذاشتن آن، نيروى جديدى پيدا كنيم.
ص: 127
«وَ رَوِّحْ ظَهْرَكَ » : و مركبت را آسوده گذار. و حتى در مورد مركبِ سوارى و باربرى هم كه ذى روح هستند و احتياج به استراحت دارند سفارش فرموده. «رَوِّحْ » فعل امر از مادّۀ «راحة» است؛ و «ظَهْر» معمولاً به شتر كه وسيلۀ بار بردن و راه رفتن در مسيرهاى طولانى است مى گفته اند. اينجا حضرت در مورد آنها هم سفارش مى كند كه آنها را نيز راحت بگذار تا استراحت كنند و نيرو پيدا نمايند.
«فَإِذَا وَقَفْتَ حِينَ يَنْبَطِحُ السَّحَرُ» ؛ «وَقَفْتَ » از مادّۀ «وُقُوف» به معناى آگاهى است؛ «يَنْبَطِحُ » از مادّۀ «بَطْح» به معناى وسعت و وسيع است، و «اِنْبَطَحَ » به معناى «اِتَّسَعَ » است؛ مى فرمايد: پس وقتى آگاهى پيدا كردى كه سحر وسيع شده است؛ يعنى سحر باز شده و نزديكى هاى طلوع فجرِ صادق است. به نظر مى آيد كلمۀ «حين» منصوب به نزع خافض بوده و در اصل «فإذا وقفت إلى حين ينبطح السّحر» باشد، كه اگر چنين باشد آن وقت كلمۀ «وَقَفْتَ » به معناى ايستادن و صبر كردن است نه به معناى آگاهى پيدا كردن؛ يعنى وقتى ايستادى تا اين كه سحر وسعت پيدا كرد.
«أَوْ حِينَ يَنْفَجِرُ الْفَجْرُ»: يا بيشتر صبر كردى تا اين كه فجر شكافته شد؛ يعنى طلوع كرد و صبح شد؛ «فَسِرْ عَلى بَرَكَةِ اللَّهِ » : پس در اين صورت به اميد بركت خداوند حركت كن.
«فَإِذَا لَقِيتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِكَ وَسَطاً، وَ لاتَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ يُرِيدُ أَنْ يُنْشِبَ الْحَرْبَ ، وَ لاتَبَاعَدْ مِنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ يَهَابُ الْبَأْسَ ، حَتّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي»
(پس اگر به دشمن برخوردى در ميانۀ اصحاب خود بايست، و به دشمن نزديك نشو چون نزديك شدن آن كه مى خواهد با جنگ درآويزد، و از ايشان دور مشو چون دور شدن آن كه از جنگ مى ترسد، تا اين كه فرمان من به تو برسد.)
ص: 128
اين يك دستور ديگرى است كه حضرت در ارتباط با برخورد با دشمن به معقل بن قيس داده اند؛ فرموده اند: «فَإِذَا لَقِيتَ الْعَدُوَّ» : پس اگر به دشمن برخوردى و او را ملاقات كردى «فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِكَ وَسَطاً» : در ميان لشكر باش. جلو نباش كه اگر تو را بكشند همۀ لشكر شكست مى خورد، بلكه تو در قلب لشكر بمان.
«وَ لاتَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ يُرِيدُ أَنْ يُنْشِبَ الْحَرْبَ » ؛ با توجّه به اين كه لشكرِ تحت اختيار معقل بن قيس مقدمة الجيش است، حضرت به او دستور داده كارى نكند كه جنگ به راه بيفتد؛ مى فرمايد: ميانه روى را اختيار كن؛ نه آن قدر به آنها نزديك شو كه دشمن خيال كند تو قصد به راه انداختن جنگ دارى «وَ لاتَبَاعَدْ مِنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ يَهَابُ الْبَأْسَ »: و نه آن چنان از آنان دور شو كه خيال كنند تو از جنگ مى ترسى.
«دُنُوّ» و «تَباعُد» در عبارات فوق مفعول مطلق نوعى هستند؛ يعنى نزديك نشو نوع نزديك شدن كسى كه قصد جنگ راه انداختن را دارد، و دور نشو نوع دور شدن كسانى كه از جنگ مى ترسند؛ «حَتّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي»: تا اين كه امر و فرمان من به تو برسد. مقصود اين است كه كج دار و مريض با آنها مدارا كن تا تكليف آيندۀ تو را تعيين كنم.
«وَ لايَحْمِلَنَّكُمْ شَنَآنُهُمْ عَلى قِتَالِهِمْ قَبْلَ دُعَائِهِمْ ، وَالْإِعْذَارِ إِلَيْهِمْ »
(و بايد كينه توزى دشمن شما را وادار به جنگ با آنان نكند پيش از خواندن آنها [به راه حق] و برطرف كردن عذر ايشان.)
«لايَحْمِلَنَّكُمْ » منفىِ به «لا» و مؤكد به «نون تأكيد ثقيله» از مادّۀ «حَمْل» به معناى وادار كردن است؛ «شَنَآن» مصدر و به معناى بغض و كينه داشتن و خلافكارى كردن است. مى فرمايد: و حتماً كينه توزى آنان شما را وادار به جنگ با آنان نكند، پيش از آن كه آنها را بخوانيد. «دُعَائِهِمْ » مصدر است و به معناى دعوت كردنِ آنها به راه حق است.
ص: 129
و در ادامه مى فرمايد: و كارى نكنيم كه عذر آنها را برطرف كنيم. آنها الآن كه با ما در جنگ هستند حتماً براى خودشان عذرى دارند، چون تبليغات معاويه آنها را گمراه كرده و آنها با انگيزۀ خونخواهى عثمان به جنگ با ما برخاسته اند و ما بايد كارى كنيم كه تبليغات او را خنثى كنيم و با مردم اتمام حجّت شود و عذر را از آنها بگيريم؛ پس توجّه داشته باش كه جنگ از سوى تو آغاز نشود.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 130
مالك را براى خود زره و سپر قرار دهيد
با كفايت بودن مالك اشتر
نامۀ 14
آغازگر جنگ نباشيد
چگونگى برخورد با شكست خوردگان
برخورد با زنان در جبهۀ جنگ
روش زمان جاهليت در مورد زنان
نامۀ 15
مقدمه اى كوتاه
با تمام وجود به سوى خدا
دشمنى ديرينۀ معاويه با حضرت
خداوندا به تو شكايت مى آوريم
ص: 131
ص: 132
«نامۀ 13»
و من كتاب له عليه السّلام إلى أميرين من أمراء جيشه:
«وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَيْكُمَا وَ عَلى مَنْ فِي حَيِّزِكُمَا مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرِ، فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِيعَا، وَاجْعَلاهُ دِرْعاً وَ مَجِنّاً؛ فَإِنَّهُ مِمَّنْ لايُخَافُ وَهْنُهُ ، وَ لاسَقْطَتُهُ ، وَ لابُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَيْهِ أَحْزَمُ ، وَ لاإِسْرَاعُهُ إِلى مَا الْبُطْ ءُ عَنْهُ أَمْثَلُ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ سيزدهم از نامه هاى حضرت امير عليه السلام است. مرحوم سيّد در عنوان اين نامه آورده اند:
«و من كتاب له عليه السلام إلى أميرين من أمراء جيشه»
(بعضى از يك نامۀ حضرت به دو نفر از فرماندهان سپاه خود است.)
نام آن دو فرمانده را ذكر نكرده اند، ولى پيداست كه نامه به زياد بن نضر و شريح بن هانى است كه در نامۀ يازدهم مطرح بود.
«وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَيْكُمَا وَ عَلى مَنْ فِي حَيِّزِكُمَا مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرِ، فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِيعَا، وَاجْعَلاهُ دِرْعاً وَ مَجِنّاً»
ص: 133
(و به تحقيق مالك بن حارث اشتر را بر شما دو نفر و بر هر آن كه در كنار شماست فرمانده گردانيدم، پس فرمان او را بشنويد و اطاعت كنيد، و او را چون زره و سپر قرار دهيد.)
«أَمَّرْتُ » از «إمارة» به معناى امير قرار دادن او بر ديگران است؛ «حَيِّز» در اصل «حَيْوِز» و از مادّۀ «حَازَ، يَحُوزُ» است، يعنى و آنهايى كه در كنار شما هستند، مقصود تمامى افراد لشكر است؛ «دِرع» به معناى زره؛ و «مَجِنّ » به معناى سپر است.
فرموده اند: «قَدْ أَمَّرْتُ عَلَيْكُمَا وَ عَلى مَنْ فِي حَيِّزِكُمَا مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرِ» :
مالك اشتر را امير و فرمانده قرار دادم بر شما و كسانى كه در كنار شما و تحت فرمان شما هستند «فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِيعَا» : پس گوش به فرمان او باشيد و از فرمانش اطاعت كنيد «وَاجْعَلاهُ دِرْعاً وَ مَجِنّاً» : و او را براى خود زره و سپر قرار دهيد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين جملات ضمن منصوب نمودن مالك اشتر به سمت فرماندهى كلّ براى آن دو لشكر، وى را به زره و سپر تشبيه فرموده اند. زره بدن انسان را از اصابت تير و شمشير حفظ مى كند، سپر هم حافظى است كه براى محفوظ ماندن سر و صورت جلوى شمشير دشمن گرفته مى شود، و هر دوىِ اينها چيزهايى است كه انسان در پناه آن جنگ مى كند. حضرت در اين نامه خطاب به آن دو فرمانده فرموده اند: مالك اشتر را براى لشكر به منزلۀ زره و سپر قرار دهيد. يعنى همان طورى كه زره و سپر جنگجو را از خطرات حفظ مى كند و انسان در پناه آن محفوظ مى ماند، اگر شما در پناه مالك قرار بگيريد از گزند حوادث محفوظ مى مانيد.
«فَإِنَّهُ مِمَّنْ لايُخَافُ وَهْنُهُ ، وَ لاسَقْطَتُهُ ، وَ لابُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَيْهِ أَحْزَمُ ، وَ لاإِسْرَاعُهُ إِلى مَا الْبُطْ ءُ عَنْهُ أَمْثَلُ »
(زيرا مالك از كسانى است كه ترسى از سستى و ضعف او نيست، و نه از لغزش و افتادن او، و نه از كندى او در آنچه شتافتن به آن به دورانديشى نزديك تر است، و نه از شتافتن او به آنچه كندى در آن نيكوتر است.)
ص: 134
اين عبارات همه در تعريف و تمجيد از مالك اشتر است. فرموده اند: «فَإِنَّهُ مِمَّنْ لايُخَافُ وَهْنُهُ » : زيرا او از كسانى است كه هيچ وقت در مقابل دشمن ضعف نشان نمى دهد. چيزى كه در فرماندهى جنگ مهم است همين است كه شجاعت داشته باشد و از خود ضعف نشان ندهد؛ براى اين كه اگر فرماندهى لشكر كمترين ضعف از خود نشان دهد، شيرازۀ لشكر از هم مى پاشد؛ و برعكس اگر فرمانده شجاع باشد و در مقابل دشمن ايستادگى نشان دهد، لشكر هم دل و جرأت پيدا مى كند و در نتيجه به پيروزى مى رسند.
پس يكى از اوصاف مالك اشتر اين است كه: «لايُخَافُ وَهْنُهُ » : ترسى از سستى و ضعف او نيست. صفت ديگر او اين است كه: «وَ لاسَقْطَتُهُ » : و هيچ ترسى از سقوط او هم وجود ندارد؛ و محكم و استوار در برابر دشمن مى ايستد.
صفت ديگرى كه حضرت در مورد وى برشمرده اين است كه: «وَ لابُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَيْهِ أَحْزَمُ » : او موقعيت شناس است، از اين رو كندى او در كارى كه سرعت لازم است ترسيده نمى شود «وَ لاإِسْرَاعُهُ إِلى مَا الْبُطْ ءُ عَنْهُ أَمْثَلُ » : و سرعت او هم در كارى كه كندى لازم است ترسيده نمى شود. خلاصه مالك اشتر آن چنان موقعيت شناس است كه اگر جاى كندى باشد كند عمل مى كند و اگر جاى سرعت باشد سريع عمل مى كند.
ابن أبى الحديد در مورد اين جملات مى گويد: «فأمّا ثناء أميرالمؤمنين عليه السلام عليه فى هذا الفصل فقد بلغ مع اختصاره ما لايبلغ بالكلام الطويل، و لعمرى لقد كان الأشتر أهلاً لذلك، كان شديد البأس، جواداً، رئيساً، حليماً، فصيحاً، شاعراً، و كان يجمع بين اللّين و العنف فيسطو فى موضع السّطوة و يرفق فى موضع الرّفق»(1) تعريف و تمجيد اميرالمؤمنين عليه السلام از مالك در اين فصل در عين كوتاهى عبارت به جايى رسيده كه هيچ1.
ص: 135
عبارت طولانى به آن نمى رسد؛ و به جان خودم سوگند كه مالك اشتر لياقت چنين تعريف و تمجيدى را داشته است؛ مالك مردى جنگجو و نترس، بخشنده، رئيس، حليم، فصيح و شاعر بود؛ او بين خشونت و نرمى را جمع كرده است، پس در جايى كه بايد، سختى نشان مى دهد و در جايى كه بايد، مدارا مى كند.
و من وصيّة له عليه السّلام لعسكره قبل لقاء العدوّ بصفّين:
«لاتُقَاتِلُوهُمْ حَتّى يَبْدَؤُوكُمْ ؛ فَإِنَّكُمْ - بِحَمْدِاللَّهِ - عَلى حُجَّةٍ ، وَ تَرْكُكُمْ إِيَّاهُمْ حَتّى يَبْدَؤُوكُمْ حُجَّةٌ اخْرى لَكُمْ عَلَيْهِمْ ، فَإِذَا كَانَتِ الْهَزِيمَةُ بِإِذْنِ اللَّهِ فَلاتَقْتُلُوا مُدْبِراً، وَ لاتُصِيبُوا مُعْوِراً، وَ لاتُجْهِزُوا عَلى جَرِيحٍ ، وَ لاتَهِيجُوا النِّسَاءَ بِأَذىً ، وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَكُمْ ، وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَكُمْ ؛ فَإِنَّهُنَّ ضَعِيفَاتُ الْقُوى وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ ، إِنْ كُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ ، وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِكَاتٌ ؛ وَ إِنْ كَانَ الرَّجُلُ لَيَتَنَاوَلُ الْمَرأَةَ فِى الْجَاهِلِيَّةِ بِالْفِهْرِ أَوِ الْهِرَاوَةِ فَيُعَيَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ .»
اين نامه طبق نقل مرحوم سيّد به فرماندهى لشكر، پيش از آن كه در صفّين با دشمن برخورد كنند نوشته شده است؛ و در حقيقت دستورالعمل نحوۀ برخورد با آنهاست.
«لاتُقَاتِلُوهُمْ حَتّى يَبْدَؤُوكُمْ ؛ فَإِنَّكُمْ - بِحَمْدِاللَّهِ - عَلى حُجَّةٍ ، وَ تَرْكُكُمْ إِيَّاهُمْ حَتّى يَبْدَؤُوكُمْ حُجَّةٌ أُخْرى لَكُمْ عَلَيْهِمْ »
ص: 136
(با دشمن نجنگيد تا آنان آغازگر جنگ با شما باشند؛ زيرا - سپاس خداى را - كه شما داراى برهانى قاطع هستيد؛ و رها كردن شما ايشان را تا اين كه آنان آغازگر جنگ با شما باشند، براى شما برهانى ديگر است بر ايشان.)
«يَبْدَؤُوكُمْ » از مادّۀ «بَدَءَ» و به معناى شروع است؛ «حجّة» به معناى دليل و برهان قاطع است. فرموده اند: «لاتُقَاتِلُوهُمْ حَتّى يَبْدَؤُوكُمْ » : با آنها نجنگيد تا آنها شروع به جنگ كنند. مقصود حضرت اين است كه لشكر او آغازگر جنگ نباشد، و اگر آنها شروع به جنگ كردند لشكر على عليه السلام از خود دفاع كند.
در اصل عامل جنگ هم معاويه بوده كه قصد حمله و هجوم به كوفه را داشته، ولى حضرت امير عليه السلام لشكرى مهيّا كرده و با پيشدستى كردن جلوى راه او را گرفته اند.
«فَإِنَّكُمْ بِحَمْدِاللَّهِ عَلى حُجَّةٍ » : چون شكر خدا كه شما براى حقانيت خودتان دليل داريد. يك دليل اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را به جانشينى خود انتخاب نموده و شما پيروان او هستيد؛ و ديگر اين كه اگر آنها اين نصب را قبول نداشته باشند، مردم مدينه و مهاجر و انصار با على عليه السلام بيعت كرده و على عليه السلام را خليفه قرار داده اند و شما هم پيروان او هستيد؛ بنابراين شما بر حق هستيد و براى حقانيت خود هم دليل داريد.
«وَ تَرْكُكُمْ إِيَّاهُمْ حَتّى يَبْدَؤُوكُمْ حُجَّةٌ أُخْرى لَكُمْ عَلَيْهِمْ » : و اين كه آنها را ترك مى كنيد و آغازگر جنگ نيستيد، يك دليل ديگرى است بر حقانيت شما. براى اين كه اين آغازگر جنگ است كه زورگويى مى كند؛ ما كه با نصب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و انتخاب مردم سركار آمده ايم جنگى نداريم، اين معاويه است كه مى خواهد با زور شمشير خود را بر مردم تحميل كند؛ اما اگر جنگ را شما آغاز كنيد، آن وقت قضاوت تاريخ اين مى شود كه آنها خواستند خود را بر مردم شام تحميل كنند.
ص: 137
«فَإِذَا كَانَتِ الْهَزِيمَةُ بِإِذْنِ اللَّهِ فَلاتَقْتُلُوا مُدْبِراً، وَ لاتُصِيبُوا مُعْوِراً، وَ لاتُجْهِزُوا عَلى جَرِيحٍ »
(پس هرگاه با خواست خداوند براى دشمن شكست روى داد پشت كرده [گريخته] را نكشيد، و درمانده را آسيب نرسانيد، و زخم خورده را از پاى درنياوريد.)
«كَانَتْ » در اين عبارت تامّه و به معناى «وَقَعَتْ » است؛ «هَزِيمَة» صفت مشبهه و به معناى شكست لشكر است؛ «مُدْبِر» از مادّۀ «دبر» و به معناى پشت كننده و كنايه از فرارى است؛ «مُعْوِر» اسم فاعل از مادّۀ «عار» و به معناى كسى است كه براى نجات خود عورت خود را ظاهر مى كند؛ و «جَريح» از مادّۀ «جَرْح» و به معناى مجروح و زخمى است.
فرموده اند: «فَإِذَا كَانَتِ الْهَزِيمَةُ بِإِذْنِ اللَّهِ »: اگر با اذن و خواست خداوند متعال براى ما پيروزى حاصل شد و دشمن شكست خورد «فَلاتَقْتُلُوا مُدْبِراً»: آنهايى را كه در اثر شكست فرار مى كنند نكشيد. مقصود حضرت امير عليه السلام از عبارت «بإذن اللّه» اين است كه بفهمانند اگر شكستى براى دشمن واقع مى شود با خواست و ارادۀ خداست و ما سبب اين شكست دشمن هستيم.
يكى از دستورهاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام براى پس از پيروزى اين بود كه فراريها را رها كنيد و آنها را نكشيد؛ چون جنگ مسلمان با مسلمان است و آنها به وسيلۀ معاويه فريب خورده اند، بايد كارى كرد كه حتى الامكان تعداد كمترى كشته شوند.
فرمان ديگر حضرت اين است كه: «وَ لاتُصِيبُوا مُعْوِراً» : و آن كسى كه از فرط بدبختى و بيچارگى كارش به اينجا رسيده كه براى نجات جانش عورتش را ظاهر
ص: 138
مى كند او را نكشيد. نمونۀ اين دستور عمرو بن عاص بود كه هنگام روبرو شدن با حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خود را بيچاره ديد و براى نجات خويش عورت خود را ظاهر نمود، حضرت هم از كشتن او صرف نظر فرمود.
دستور ديگر حضرت اين است كه: «وَ لاتُجْهِزُوا عَلى جَرِيحٍ » : و بر مجروحين نتازيد كه كار آنان را تمام كنيد. جهاز بر مجروح به اين معناست كه كار او را تمام كنند؛ اين كارِ درستى نيست، بايد به مجروح جنگى مهلت داد، او را معالجه كرد تا بهبودى حاصل كند، شايد متنبّه شود و به حق برگردد.
«وَ لاتَهِيجُوا النِّسَاءَ بِأَذىً ، وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَكُمْ ، وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَكُمْ ؛ فَإِنَّهُنَّ ضَعِيفَاتُ الْقُوى وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ ، إِنْ كُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ ، وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِكَاتٌ »
(و زنان را با اذيّت كردن برنينگيزانيد، هر چند آنان به آبروهاى شما دشنام دهند، و بزرگان شما را ناسزا گويند؛ زيرا توانها و جانها و خردهاى ايشان ضعيف است؛ و به درستى كه ما مأمور مى شديم به بازايستادن از آنان، و حال آن كه آنان مشرك بودند.)
«لاتَهِيجُوا» از مادّۀ «هَاجَ » و به معناى هيجان است؛ يعنى زنان را به هيجان در نياوريد و آنان را تحريك نكنيد. «أَعْرَاض» جمع «عِرْض» به معناى آبرو و بزرگوارى است. «أُمَراء» جمع «أمير» و به معناى فرماندهان و بزرگان است. «قُوى » جمع «قُوّة» به معناى نيرو است.
فرموده اند: «وَ لاتَهِيجُوا النِّسَاءَ بِأَذىً » : و با اذيّت كردن زنان آنان را به هيجان درنياوريد «وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَكُمْ » : گرچه آنها به اعراض و بزرگوارى شما دشنام دهند «وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَكُمْ » : و به اميران و فرماندهان شما فحش دهند. «فَإِنَّهُنَّ ضَعِيفَاتُ الْقُوى وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ »: براى اين كه زنان قواى جسمانى و نفسانى و عقل هاشان ضعيف است.
ص: 139
عقل به معناى تفكر و مآل انديشى است؛ مردها معمولاً از نيروى تفكر بيشتر، و زنان معمولاً از نيروى عواطف و احساسات بيشترى برخوردارند. اساس يك خانواده بر اين دو پايه (تفكر و مآل انديشى با عواطف و احساسات) استوار است؛ كه خداوند متعال تفكر و مآل انديشى آن را به عهدۀ مردان، و عواطف و احساسات آن را به عهدۀ زنان گذاشته است.
زن در ادارۀ منزل و تربيت فرزند مهارت كافى و حوصله اى بى اندازه دارد كه اين كار از يك مرد ساخته نيست؛ يك مرد حوصلۀ بچه دارى ندارد؛ مثلاً يك نوزادى كه نيمه شب گريه مى كند، مادر خواب شيرين خود را رها كرده نوزاد را تر و خشك مى كند، او را شير مى دهد، او را مى بوسد و مى خواباند؛ در صورتى كه يك پدر هنگام گريۀ نوزاد چه بسا با ترشرويى مى گويد چرا نمى گذارد بخوابيم ؟ و حاضر نيست ساعتى از شب را به كمك همسر خود بچه را نگهدارى كند.
از آن طرف مرد هم داراى عقل و تدبيرى است كه مى تواند با مآل انديشى زندگى خود و آيندۀ زن و فرزندان خود را تأمين نمايد. البته اين موضوع كلّى استثناء پذير است و در برخى موارد زنانى يافت مى شوند كه از عقل، تدبير و مآل انديشى زائد الوصفى برخوردارند.(1)
و در ادامه مى فرمايد: «إِنْ كُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ » : ما از طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مأمور مى شديم خود را از اذيّت و آزار آنها باز داريم. حرف «إنْ » در اين جمله شرطيه نيست بلكه مخفّفه از مثقّله است و به معناى «به درستى كه» است؛ يعنى به درستى كه ما به وسيلۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مأمور شده ايم به آنها اذيّت نرسانيم «وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِكَاتٌ » :د.
ص: 140
و حال آن كه آن زنانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما دستور دادند به آنها اذيّت نرسانيم زنان مشرك بودند. پس به طريق اولى شما نبايد زنان شامى را كه در لشكر معاويه هستند و مسلمانند اذيّت و آزار دهيد.
«وَ إِنْ كَانَ الرَّجُلُ لَيَتَنَاوَلُ الْمَرْأَةَ فِى الْجَاهِلِيَّةِ بِالْفِهْرِ أَوِ الْهِرَاوَةِ فَيُعَيَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ »
(و در زمان جاهليت اگر مردى با سنگ يا چماق بر زنى حمله مى برد، پس او به اين كار سرزنش مى شد و نيز نسل او بعد از آن.)
«فِهْر» سنگى است مانند دسته هاونهاى سنگى قديم؛ و «هِرَاوَة» به معناى چماق است. اين كه يك زنى را با دسته هاونى كه از سنگ ساخته شده بزنند، مثلاً دسته هاون را به طرف او پرتاب كنند و به او بخورد يا او را با چماق بزنند، در زمان قبل از اسلام (دوران جاهليت) كار بسيار ننگ آورى بوده است، از اين رو اگر كسى چنين كارى مى كرد براى هميشه او را و فرزندان او را سرزنش مى كردند.
شايد مقصود حضرت از يادآورى اين جمله اين است كه بفهماند با حملۀ به زنان كارى نكنيد كه مردم به ياد كارهاى ننگين دوران جاهليت بيفتند و روش آن روزها را بهتر از روش اسلام بدانند.
***
ص: 141
و كان عليه السّلام يقول إذا لقى العدوّ محارباً:
«اَللَّهُمَّ إِلَيْكَ أَفْضَتِ الْقُلُوبُ ، وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ ، وَ شَخَصَتِ الْأَبْصَارُ، وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ ، وَ أُنْضِيَتِ الْأَبْدَانُ .
اللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَكْتُومُ الشَّنَآنِ ، وَ جَاشَتْ مَرَاجِلُ الْأَضْغَانِ .
اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ نَبِيِّنَا، وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا، وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا (رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ ) (1).»
مرحوم سيّد اين قسمت از كلام حضرت را با وجود اين كه دعا و سخن حضرت است در قسمت نامه ها ذكر كرده، و شايد علّت آن اين باشد كه چون نامه هاى ششم تا اينجا يا به شخص معاويه و يا در ارتباط با معاويه و جنگ صفّين بوده، از اين رو اين دعا را هم - گرچه نامه نيست - جزو نامه ها و در اين رديف آورده اند.
«كان يقول» كه مرحوم سيّد در عنوان اين دعا آورده به اصطلاح ماضى استمرارى است، و ماضى استمرارى دلالت بر انجام فعل به نحو استمرار و دوام دارد؛ «كان يقول» يعنى هميشه مى گفته است. مى فرمايد:
«و كان عليه السلام يقول إذا لقى العدوّ محارباً»
(و عادت مستمرّ آن حضرت اين بوده كه وقتى مواجه با دشمن مى شد چنين مى گفت.)
ص: 142
«اَللَّهُمَّ إلَيْكَ أَفْضَتِ الْقُلُوبُ ، وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ ، وَ شَخَصَتِ الْأَبْصَارُ، وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ ، وَ أُنْضِيَتِ الْأَبْدَانُ »
(خداوندا دلها به سوى تو روانه گشته، و گردنها كشيده شده، و چشم ها دوخته شده، و گامها برداشته شده، و بدنها لاغر گرديده است.)
اين دعا را حضرت موقع روبرو شدن با دشمن مى خوانده تا توجّه بيشترى به خدا پيدا شود. كلمۀ «إليك» در نهج البلاغۀ محمّد عبده بين كروشه و بعد از كلمۀ «أفضت» قرار دارد، در صورتى كه در بسيارى از نهج البلاغه هاى ديگر بدون كروشه و قبل از كلمۀ «أفضت» قرار گرفته است؛ كه اين هم صحيح تر به نظر مى رسد.
«اَللَّهُمَّ إلَيْكَ أَفْضَتِ الْقُلُوبُ » : خداوندا دلهاى ما به تو تعلّق دارد و تو در دلهاى ما جا گرفته اى. «وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ » : يعنى «و مدّت إليك الأعناق»؛ مى فرمايد: و گردنهاى ما به سوى تو كشيده شده است. اين كنايه است از اين كه ما به درگاه تو خاضع و خاشع هستيم. «وَ شَخَصَتِ الْأَبْصَارُ» : و چشم هاى ما به سوى تو دوخته شده است. «وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ » : و قدمهاى ما به سوى تو برداشته شده است. كلمۀ «إليك» در اين جملات نيز وجود دارد. «وَ أُنْضِيَتِ الْأَبْدَانُ » : و بدنهاى ما در راه تو لاغر شده است.
«اَللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَكْتُومُ الشَّنَآنِ ، وَ جَاشَتْ مَرَاجِلُ الْأَضْغَانِ »
(خدايا به تحقيق دشمنى پنهان آشكار گشت، و ديگهاى كينه ها به جوش آمد.)
«مَكْتوم» از «كتمان» و به معناى پوشيده است، «مَكْنون» هم آمده است؛ «شَنَآن» به معناى دشمنى است؛ «جاشَتْ » يعنى جوش آمد؛ «مَراجِل» جمع «مِرْجَل» به معناى ديگ است؛ و «أَضغان» جمع «ضِغْن» به معناى كينه است.
ص: 143
معاويه از بنى اميّه است، بنى اميّه در قبل از اسلام با بنى هاشم ضدّيت داشته و معاويه از اين بابت با على عليه السلام دشمنى دارد. علاوه بر اين وقتى اسلام ظهور كرد و على عليه السلام به حمايت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جنگهاى صدر اسلام كفّار قريش و از جمله پدربزرگ، دايى و برادر معاويه را كشته بود، از اين جهت هم معاويه با على عليه السلام دشمنى دارد، ولى اين دشمنى را نمى تواند ظاهر كند. معاويه هميشه دنبال فرصت بوده تا دشمنى خود را با على عليه السلام ظاهر كند، و اينك كه جنگ در شرف شروع شدن است در حقيقت معاويه دشمنى خود را ظاهر كرده و ديگهاى كينه به جوش آمده است.
«اَللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ نَبِيِّنَا، وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا، وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا (رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ ) »
(خداوندا همانا ما به تو شكايت مى آوريم نبودن پيامبرمان را، و بسيارى دشمن مان را، و پراكندگى خواسته هامان را؛ پروردگارا ميان ما و قوم ما به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى.)
همۀ اختلافاتى كه در بين امّت اسلام واقع شد به خاطر فقدان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود؛ براى اين كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هر كسى خودش را به حق مى دانست و همۀ اين اختلافات به همين علّت ايجاد شد. اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زنده بود، اختلاف شيعه و سنّى به راه نمى افتاد و خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم 25 سال زجر نمى كشيدند، و در اين مدّت اسلام از مسير خود منحرف نمى شد، و دشمنان اسلام كه به وسيلۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم طرد شده و از مدينه بيرون شده بودند به مدينه باز نمى گشتند و حاكميت قسمت هايى از كشور اسلام تحت سلطۀ آنان در نمى آمد و بيت المال مسلمين توسط آنان كه به وسيلۀ عثمان كمك مى شدند به هدر نمى رفت و خرج تمايلات آنان نمى شد.
ص: 144
اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در قيد حيات بود معاويه اى كه تا سال هشتم هجرت - درست دو سال به رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم - عليه اسلام و مسلمين مى جنگيد و در هر فرصتى از ضربه زدن به مسلمانان دريغ نداشت، به ولايت شام گمارده نمى شد تا پس از مرگ عثمان خود را همتاى كسى بداند كه از ده سالگى اسلام آورده و در دامن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رشد كرده و در همۀ جنگها مدافع رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است.
«اَللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ نَبِيِّنَا» : خدايا براى نبودن پيامبرمان كه در اثر نبودن او اين همه ظلم ديده ايم به تو شكايت مى كنيم «وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا» : و از اين كه دشمنان ما زياد است «وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا»: و از اين كه با نبودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواسته هاى ما مختلف شده است.
وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زنده بود بر حسب ظاهر همه يك زبان بودند، خواستۀ ظاهرى همۀ افراد اعلاى كلمۀ «لاإله إلّااللّه» بود؛ گرچه بسيارى به ظاهر ايمان آورده بودند و منافقانه عمل مى كردند؛ اما خواسته ها در فقدان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زياد شده و معاويه كه يك مسلمان ظاهرى بوده ادّعاى اميرالمؤمنينى بر مسلمانان واقعى را دارد.
(رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ ) خدايا بين ما و قوممان به حق حكم فرما؛ (وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ ) (1) و تو بهترين حاكمانى.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.
ص: 145
ص: 146
حقوق شمشيرها را بپردازيد
آمادگى كامل براى جنگ
خاطره اى از زندان قزل قلعه
معاويه و ياران او ايمان نياوردند
نامۀ 17
علّت نگارش نامه
موضع ديروز و امروز حضرت نسبت به معاويه
دلسوزىِ بيجاى معاويه
ادّعاى برابرىِ خيالى
تفاوتهاى فاحش
فضيلت نبوّت نزد ماست
حقيقت ايمان معاويه
ص: 147
ص: 148
«نامۀ 16»
و كان يقول عليه السّلام لأصحابه عند الحرب:
«لا تَشْتَدَّنَّ عَلَيْكُمْ فَرَّةٌ بَعْدَهَا كَرَّةٌ ، وَ لا جَوْلَةٌ بَعْدَهَا حَمْلَةٌ ، وَ أَعْطُوا السُّيُوفَ حُقُوقَهَا، وَ وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا، وَاذْمُرُوا أَنْفُسَكُمْ عَلَى الطَّعْنِ الدَّعْسِي وَ الضَّرْبِ الطَّلَحْفى ، وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ . فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ ، مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ شانزدهم از نهج البلاغۀ عبده و فيض الاسلام است. اينجا مرحوم سيّد رضى در تيتر نامه آورده اند:
«و كان يقول عليه السلام لأصحابه عند الحرب»
(كار هميشگى حضرت اين بود كه هنگام جنگ به اصحاب خود چنين مى گفت.)
«كان يقول» ماضى استمرارى است، و ماضى استمرارى دلالت بر استمرار و هميشگى كار دارد. اين سفارشهايى را كه در اين نامه بيان كرده اند، مطالبى است كه در وقت جنگ بايد مورد توجّه قرار بگيرد.
«لا تَشْتَدَّنَّ عَلَيْكُمْ فَرَّةٌ بَعْدَهَا كَرَّةٌ ، وَ لا جَوْلَةٌ بَعْدَهَا حَمْلَةٌ ، وَ أَعْطُوا السُّيُوفَ حُقُوقَهَا»
ص: 149
(بر شما سخت نيايد فرار كردنى كه بعد از آن حمله بردن است، و نه حركت كردنى كه پس از آن يورش آوردن است؛ و حقوق شمشيرها را بپردازيد.)
حضرت امير عليه السلام در اين جملات در مورد تاكتيك جنگ سخن گفته اند؛ مى فرمايند:
فرارى كه بعدش حمله باشد برايتان ناراحتى ندارد، بلكه آن فرارى كه بد است و از آن مذمّت شده فرارى است كه برگشت نداشته باشد. يكى از تاكتيك هاى جنگ همين است كه نيروها بنا به مصلحت و اقتضا عقب نشينى كنند و با جلو كشيدن دشمن او را در تله بيندازند؛ در مورد جنگ گفته شده: «اَلْحَرْبُ خُدْعَةٌ » جنگ همه اش خدعه و نيرنگ است.
حضرت در اين مورد فرموده اند: «لا تَشْتَدَّنَّ عَلَيْكُمْ فَرَّةٌ بَعْدَهَا كَرَّةٌ » : از اين كه يك فرار و عقب نشينى كوچكى مى كنيد و بعد از آن حمله ور مى شويد بر شما سخت نيايد. مقصود اين است كه از اين فرار كوچك نگران نشويد. «وَ لا جَوْلَةٌ بَعْدَهَا حَمْلَةٌ » :
و اين جابجا شدن كه بعد از آن حمله است براى شما ايرادى ندارد. «جَوْلَة» از «جولان» به معناى جابجا شدن است؛ يعنى حركتى كه بعد از آن حمله باشد.
«وَ أَعْطُوا السُّيُوفَ حُقُوقَهَا» : و حق شمشيرهاى خود را ادا كنيد. «سيوف» جمع «سيف» به معناى شمشير است؛ و «حقوق» جمع «حقّ » است. ادا كردن حقوق شمشير به اين است كه وقتى دشمن در مقابل قرار گرفت همۀ شمشير را به كار اندازند و او را از پاى درآورند.
«وَ وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا، وَاذْمُرُوا أَنْفُسَكُمْ عَلَى الطَّعْنِ الدَّعْسِي وَ الضَّرْبِ الطَّلَحْفى ، وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ »
(و براى پهلوهاى [دشمن] مواضع افتادن آنها را آماده سازيد، و خودتان را برانگيزيد [مهيّا سازيد] براى نيزه زدنى فرو رونده و براى ضربتى بسيار سخت؛ و صداها را بميرانيد، زيرا آن ضعف و سستى را دوركننده تر است.)
ص: 150
«وَ وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا» ؛ «وَطِّئُوا» از «وَطَأَ» به معناى مهيّا كردن است؛ در بعضى نسخه ها «وَطِّنُوا» آمده كه از مادّۀ «وطن» و به معناى وطن قرار دادن و ساكن ساختن در يك جاى زمين است. «جُنوب» جمع «جَنْب» به معناى پهلو و كناره است.
«مَصارِع» جمع «مَصْرَع» به معناى محل سقوط است. معناى جمله اين است كه بر اثر حمله به دشمن آنان را به پهلوهايشان در قتلگاههاشان توطّن سازيد، يا بر اثر حمله پهلوهاى آنها را براى قتلگاههاشان آماده سازيد.
«وَاذْمُرُوا أَنْفُسَكُمْ عَلَى الطَّعْنِ الدَّعْسِي»: و خود را براى داخل كردن نيزه ها به دشمن تحريك كنيد. «اَلدَّعْسِى» از مادّۀ «دَعْس» و به معناى داخل شدن است؛ يعنى خودتان را تحريك كنيد تا اين كه بتوانيد نيزه ها را تا آخر در آنها فرو كنيد. «وَ الضَّرْبِ الطَّلَحْفى » ؛ اين عبارت عطف بر «اَلطَّعْنِ » است؛ يعنى تحريك كنيد خود را براى ضربه زدن خيلى سخت به دشمن. كلمۀ «الطّلحفى» به صورت «الطّلخفى» هم آمده و هر دوى آنها به معناى زدن خيلى زياد است.
«وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ » : و صداهاى خود را بكُشيد، يعنى بى سر و صدا باشيد، براى اين كه سر و صدا كردن دليل بر وجود دلهره و ترس و وحشت است.
«أطْرَد» افعل تفضيل از مادّۀ «طَرْد» و به معناى دور كننده تر است؛ و «فَشَل» به معناى ضعف و سستى است؛ يعنى اگر سر و صداى خود را بميرانيد ضعف و سستى از بين شما مى رود.
در اينجا به ياد خاطره اى از زندان قزل قلعه افتادم:
وقتى كه با مرحوم آقاى ربانى شيرازى در زندان قزل قلعه زندانى بوديم آقاى سعيدى رحمه الله را آوردند، من براى اين كه ترس و وحشت از او بريزد وقتى او را ديدم از دور گفتم: «السّلام عليك يا ذا اللّحية العريضة الطّويلة» (اى صاحب ريش پهن و دراز
ص: 151
سلام بر تو باد)، وقتى صداى مرا و اين شوخى را شنيد خيلى دلگرم و خوشحال شد؛ بعد او را بردند داخل يك سلول انفرادى، ايشان كسى را فرستاده بود كه از ما يك مفاتيح بگيرد، ما هم يك مفاتيح براى او فرستاديم، او هم شروع كرد بلند بلند دعا بخواند و گريه كند، آقاى ربانى شيرازى گفت: آقاى سعيدى تو دارى آبروى ما را مى برى، اينجا جاى دعاى بلند و گريه نيست، اگر بر فرض قرار باشد ملائكة اللّه هم تصميم بگيرند مقدارى وقت مى خواهد، اگر بخواهى گريه و زارى كنى دشمن مى گويد خودشان را باخته اند؛ حضرت هم به اصحاب خود فرموده صداى خود را بميرانيد؛ براى اين كه اگر سر و صدا كنيد سبب ضعف شما مى شود و دشمن از آن سوء استفاده مى كند.
«فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ ، مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ »
(پس سوگند به آن كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، آنان اسلام نياوردند و ليكن تسليم شدند، و كفر را پنهان نمودند، پس وقتى بر كفر ياورانى يافتند آن را آشكار كردند.)
اين قسمت از نامۀ حضرت در شرح حال معاويه و عمرو عاص و دوستداران آنهاست كه در برابر آن حضرت ايستاده و جنگ صفّين را به راه انداختند. اين ابوسفيان و فرزندان او بودند كه تا سال هشتم هجرى به تحريك كفّار و سران كفر مى پرداختند و با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جنگ مى كردند و در فتح مكّه از روى ناچارى و شكستى كه خورده بودند اسلام دروغين اختيار كردند.
اينجا حضرت قسم ياد مى كنند كه اينها ايمان نياورده و همان كافران صدر اسلام هستند؛ مى فرمايند: «فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ »: سوگند به آن كسى كه دانه را مى شكافد «وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ »: و سوگند به آن كسى كه انسانها را خلق فرموده است؛ يعنى به خالق همۀ
ص: 152
موجودات سوگند كه «مَا أَسْلَمُوا»: اينها هيچ وقت اسلام واقعى نداشته اند «وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا»: ليكن در مقابل قدرت حق تسليم شدند و به دروغ اظهار اسلام نمودند «وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ» : و در فتح مكّه از ترس شمشير مسلمانان كفر خود را مخفى كردند.
مقصود اين است كه اينها كافرند، كفر خود را در دل مخفى كرده و به دروغ اظهار اسلام كرده اند؛ دليل آن هم اين است كه «فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ » : پس وقتى ياورانى پيدا كردند كفر درونىِ خود را آشكار نمودند. اين بنى اميّه بود كه يزيد بن ابى سفيان را والى شام كرد و پس از مرگ او معاوية بن ابى سفيان را جايگزين او كرد، او هم در معاندت با اسلام در برابر على عليه السلام كه برگزيدۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود ايستاد و با اعوان و انصارى كه داشت دشمنى خود را ظاهر كرد و با على عليه السلام جنگيد؛ البته معاويه با اسم كفر با على عليه السلام نمى جنگيد، بلكه او خونخواهى عثمان را بهانه كرده و با اسم خونخواهى از خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با على عليه السلام مى جنگيد.
و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية، جواباً عن كتاب منه إليه:
«فَأَمَّا طَلَبُكَ إِلَىَّ الشَّامَ ، فَإِنِّى لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ ، وَ أَمَّا قَوْلُكَ «إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ الْعَرَبَ إِلّا حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ » أَلا وَ مَنْ أَكَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ ، وَ مَنْ أَكَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ. وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِى الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ ، وَ لَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الْآخِرَةِ .
وَ أَمَّا قَوْلُكَ «إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ » فَكَذَلِكَ نَحْنُ ، وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ ، وَ لاحَرْبٌ كَعَبْدِالْمُطَّلِبِ ، وَ لاأَبُوسُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ ، وَ لَاالْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ ، وَ لَاالصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ ،
ص: 153
وَ لَاالْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ ، وَ لَاالْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ ، وَ لَبِئْسَ الْخَلَفُ [خَلَفاً] يَتْبَعُ سَلَفاً هَوى فِي نَارِ جَهَنَّمَ .
وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّةِ الَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِيزَ، وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِيلَ ، وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللَّهُ الْعَرَبَ فِي دِينِه أَفْوَاجاً، وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً، كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِى الدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً عَلى حِينَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ ، وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ ، فَلاتَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نَصِيباً، وَ لا عَلى نَفْسِكَ سَبِيلاً.»
اين نامه جواب نامه اى است كه معاوية بن ابى سفيان به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نوشته است. معاويه در همان وهلۀ اوّلى كه بر حسب ظاهر حضرت امير عليه السلام را به حكومت انتخاب كردند نامه اى به اين مضمون براى حضرت نوشت: شام از من باشد و شما دور شام را خط قرمز بكش به نحوى كه نه از من بيعت بخواهى و نه با شام كارى داشته باشى، جاهاى ديگر را هر كارى كه خواستى بكن! حضرت امير عليه السلام زير بار خواستۀ او نرفت تا اين كه بالاخره كار به جنگ صفّين رسيد، و اينك در ضمن جنگ وقتى علائم پيروزى براى لشكر عراق و شكست براى لشكر شام ظاهر شده دوباره مضمون همان نامه را براى حضرت نوشته وهمان تقاضا را تكرار كرده است.
معاويه در قسمتى از آن نامه مى نويسد: «و قد كنت سألتك الشّام على أن لا تلزمنى لك طاعة و لا بيعة فأبيت ذلك فأعطانى اللّه ما منعت»(1) من از همان اوّل از تو خواستم بگذارى بدون اين كه من با تو بيعت كنم و زير بار اطاعت تو باشم، شام مال من باشد؛ ولى تو امتناع كردى و زير بارِ خواستۀ من نرفتى، اما خدا آنچه را از من بازداشتى به من عطا نمود.
ص: 154
خواستۀ معاويه از روز اوّلِ بيعت مردم با على عليه السلام اين بود كه شام را بدون چون و چرا در اختيار معاويه قرار دهد؛ اگر اميرالمؤمنين عليه السلام يك ديپلمات امروزى بود چه بسا شام را به معاويه مى داد و بعد او را عزل مى كرد، اما حضرت مى فرمود او ظالم است و ظالم نبايد يك لحظه بر مردم مسلط باشد.
در حقيقت ارزشهايى در نظر على عليه السلام بوده كه با اين بازيهاى سياسى جور نبوده است. به هر حال مقصود از اين جملات اين است كه معاويه در هنگامى كه شكست خود را مشاهده مى كند، اين نامه را به على عليه السلام مى نويسد و آن درخواست روز اوّل را تكرار مى كند، كه على عليه السلام هم اين نامه را در جواب او نوشته اند.
«فَأَمَّا طَلَبُكَ إِلَىَّ الشَّامَ ، فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ »
(و اما خواستن تو شام را از من، پس هر آينه من امروز چيزى را به تو نمى بخشم كه ديروز از تو بازداشتم.)
يكى از مطالبى كه معاويه در نامۀ خود نوشته، همين است كه حكومت بر شام و مردم شام را درخواست كرده است؛ على عليه السلام هم در همان بحران جنگ جواب داده:
«فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ » : من چيزى را كه ديروز از تو منع كردم و به تو ندادم امروز آن چيز را نمى دهم. مقصود از ديروز همان روزهاى اوّل خلافت على عليه السلام است، و مقصود از امروز همين روزهاى بحرانىِ جنگ صفّين است. حضرت مى خواهند بفرمايند آن روزى كه جنگ وجود نداشت من به خواستۀ تو گردن ننهادم، چطور امروزى كه تو جنگ به پا كرده و در شُرُف شكست هستى من به خواستۀ تو گردن نهاده و خواستۀ نامشروع تو را بدهم ؟!
ص: 155
«وَ أَمَّا قَوْلُكَ «إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ الْعَرَبَ إِلّا حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ » أَلا وَ مَنْ أَكَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ ، وَ مَنْ أَكَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ»
(و اما گفتار تو كه: همانا جنگ عرب را خورده است مگر بقيۀ جانهايى كه باقى مانده است، آگاه باش كه هر كس حق او را خورده پس به سوى بهشت است، و هركس كه باطل او را خورده پس به سوى آتش است.)
مطلب ديگرى كه معاويه در نامۀ خود به حضرت امير عليه السلام نوشته اين است كه اين جنگ عرب را خورده و نابود كرده و چندتايى از آنها را باقى گذارده است.
حضرت در پاسخ اين جمله فرموده اند: آنهايى كه به نظر تو طعمۀ جنگ واقع شده و جنگ آنها را خورده است از دو حال خارج نيستند: يك عده كسانى هستند كه جنگ در راه حق آنها را خورده، آنها بدون شك در بهشت هستند؛ مقصود اين است كه آنهايى كه به طرفدارى از حق و براى برقرارى حكومت حق حركت كرده، در جبهه شركت كرده و طعمۀ جنگ قرار گرفته اند، آنها شهيد راه حق و حقيقت هستند و جايگاه آنان بهشت است؛ پس براى آنها دل سوزاندن معنا ندارد، براى اين كه به هدف خود رسيده و سهم خود را از دنيا برده اند.
و يك عده هم كسانى هستند كه جنگ در راه باطل آنها را خورده است؛ يعنى لشكر تو كه در راه باطل كشته شده و طعمۀ جنگ قرار گرفته اند، بدون شك در جهنم هستند؛ آنهايى كه در راه باطل و به طرفدارى از باطل به پشتيبانى تو برخاسته و در مقابل حق ايستادگى كرده اند، اهل جهنم هستند و به مجازات اعمال نادرست خود رسيده اند.
ص: 156
«وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِى الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ ، وَ لَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الْآخِرَةِ »
(و اما مساوى بودن ما در جنگ و سپاه [درست نيست] پس تو در شكى كه دارى به پاى يقينى كه من دارم نمى رسى، و مردم شام نيز به دنيا حريص تر نيستند از مردم عراق به آخرت.)
مطلب سوّمى كه معاويه در نامۀ خود نوشته اين بوده كه من و شما از جهت شخصيت و از جهت لشكر با هم برابر و مساوى هستيم؛ معاويه مى خواهد بگويد اگر تو از اولاد هاشم هستى من از اولاد عبد شمس هستم و هر دو به عبد مناف مى رسيم، و اين طور نيست كه تو از جهت شخصيت از من برتر و بهتر باشى؛ و از جهت لشكر و نيرو هم من مانند تو هستم و دست كمى از تو ندارم.
حضرت امير عليه السلام در پاسخ اين كلام معاويه فرموده اند: در مسألۀ جنگ «فَلَسْتَ بِأَمْضى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ »: تو در شكى كه دارى مانند من در يقينى كه دارم نيستى. من در اين كه بر حق و در راه حق هستم هيچ شك و ترديدى ندارم، از اين رو بى باك حركت مى كنم و با تو مى جنگم؛ ولى تو در راه باطلى كه پيش گرفته اى در ترديد و دو دلى هستى و يقين به خود و عمل خود ندارى.
«وَ لَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الْآخِرَةِ » : و لشكر تو نيز نسبت به دنياى خود حريص تر از نيروهاى من نسبت به آخرت نيستند. مقصود اين است كه نيروهاى من بر اثر ايمان و يقينى كه دارند نسبت به رسيدن به بهشت و وعده هاى اخروى خداوند خيلى حريص هستند، ولى نيروهاى تو كه اهل دنيا هستند نسبت به دنيا به اين مقدار حريص نيستند.
خلاصه ما هيچ ترديد نداريم كه راهمان حق است، و آدمى كه مى داند راهش حق است در آن راه محكم و استوار است؛ پس اين كه مى گويى من در جنگ با تو مساوى
ص: 157
هستم حرف درستى نيست؛ نه از نظر شخصيت مثل من هستى، نه از نظر عقيده و يقين، و نه لشكر و نيروهايى كه اطراف تو را گرفته اند در علم و يقين محكم و استوار هستند.
«وَ أَمَّا قَوْلُكَ «إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ » فَكَذَلِكَ نَحْنُ ، وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ ، وَ لاحَرْبٌ كَعَبْدِالْمُطَّلِبِ ، وَ لاأَبُوسُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ ، وَ لَاالْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ ، وَ لَاالصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ ، وَ لَاالْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ ، وَ لَاالْمُؤمِنُ كَالْمُدْغِلِ ، وَ لَبِئْسَ الْخَلَفُ [خَلَفاً] يَتْبَعُ سَلَفاً هَوى فِي نَارِ جَهَنَّمَ »
(و اما گفتار تو كه: همانا ما فرزندان عبدمناف هستيم، پس ما هم چنين هستيم، و ليكن اميّه چون هاشم نيست، و نه حرب چون عبدالمطلب، و نه ابوسفيان چون ابوطالب، و نه هجرت كننده چون آزاد شده، و نه پاكيزه نسب چون چسبانده شده، و نه درست كردار چون بدكردار، و نه ايمان آورنده چون فساد كننده؛ و بد جانشينى است كه پيروى كند از پيشينيانى كه در آتش دوزخ افتاده اند.)
چهارمين مطلبى كه معاويه در نامۀ خود يادآور شده، نسبت خويشاوندى است كه او با حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام داشته و در عبدمناف كه جدّ چهارم آنهاست يكى مى شوند؛ على عليه السلام فرزند ابوطالب و معاويه فرزند ابوسفيان، ابوطالب فرزند عبدالمطلب و ابوسفيان فرزند حرب، عبدالمطلب فرزند هاشم و حرب فرزند اميّه، و هاشم و اميّه هر دو فرزندان عبدمناف هستند.
البته بين اميّه و عبدمناف، عبدشمس هم وجود دارد كه حضرت بيان نفرموده؛ يعنى اميّه فرزند عبدشمس و عبدشمس فرزند عبدمناف است، بنابراين على عليه السلام با سه واسطه - ابوطالب، عبدالمطلب و هاشم - و معاويه با چهار واسطه - ابوسفيان، حرب، اميّه و عبدشمس - به عبدمناف مى رسند، كه به يك معنا آنها پسر عموى همديگرند، اما خيلى فرق است بين پدر و اجداد على عليه السلام با پدر و اجداد معاويه؛ كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم در اين جملات در مقام بيان اين فرقها هستند.
ص: 158
فرموده اند: اين كه تو گفته اى ما فرزندان عبدمناف هستيم، من هم قبول دارم و همين را مى گويم، ما فرزندان عبدمناف هستيم «وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ »: ليكن بين هاشم و اميّه كه دو فرزند عبدمناف هستند فرق است و اميّه مانند هاشم نيست. يعنى آن نيروى ايمان و خدا ترسى كه در هاشم بوده در اميّه نبوده است.
«وَ لاحَرْبٌ كَعَبْدِالْمُطَّلِبِ » : و حرب كه جدّ معاويه است مانند عبدالمطلب كه جدّ على عليه السلام است نيست. همۀ مردم آن زمان عبدالمطلب را يك شخصيت دينى و مذهبى مى دانستند، در صورتى كه حرب چنين شهرتى نداشت و مردم آن زمان هم چنين توجّهى كه به عبدالمطلب داشتند به حرب نداشتند.
«وَ لاأَبُوسُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ » : و ابوسفيان هم كه پدر تو است مانند ابوطالب كه پدر من است نيست. شخصيت دينى و اعتبار ابوطالب زبانزد خاص و عام عرب بوده، در صورتى كه ابوسفيان چنين شخصيتى نداشته و چندان هم مورد توجّه نبوده است.
«وَ لَاالْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ » : و نه هجرت كننده مانند آزاد شده از اسارت است. من و بسيارى از صحابه در ابتداى ظهور اسلام به خاطر كارشكنى ها و دشمنى هاى تو و پدرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مكّه به مدينه مهاجرت كرديم، و تو تا سال هشتم هجرى جزو كفّار و دشمنان اسلام بودى و در فتح مكّه اسير شدى و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر شما منّت گذاشت و شما را آزاد كرد.
پس ما از مهاجرين صدر اوّل هستيم و تو اسير دست لشكر اسلام هستى كه بعداً آزاد شدى، و معلوم است كه مهاجر مانند آزاد شده نيست و رتبۀ ديگرى دارد؛ و ما در عرض هم نيستيم.
«وَ لَاالصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ »: و خالص مانند ناخالص نيست. «صَريح» به معناى كسى است كه در فرزند بودن خالص است؛ در مقابل آن «لَصيق» يعنى كسى كه فرزند واقعى نيست بلكه او را به آن طايفه چسبانده اند، مانند فرزند خوانده. در اين مورد گفته شده:
اميّه يك غلامى بود كه عبد شمس او را خريد و چون خيلى از او خوشش آمد او را
ص: 159
فرزند خواندۀ خود معرفى كرد، از آن به بعد او را اميّة بن عبدالشّمس ناميدند؛ كه به اين مناسبت جزو فرزندان عبد مناف شد.
مقصود حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از اين جمله اين است كه تو از فرزندان عبد مناف نيستى بلكه چسبانده شدۀ به عبد مناف هستى. محمّد عبده در شرح خود احتمال ديگرى را داده و آن اين است كه مى گويد: چون معاويه واقعاً و حقيقتاً ايمان نياورده بود ولى حضرت امير عليه السلام صريحاً ايمان آورده است، پس مقصود حضرت اين است كه من صريحاً مسلمان هستم و تو چسبانده شدۀ به مسلمانان هستى.(1) كه اين احتمالى است كه ايشان داده، ولى اكثراً همان معناى اوّل را گفته اند.
«وَ لَاالْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ »: و هيچ آدمى كه در راه حق است مانند آدمى كه در راه باطل است نيست. حضرت دارند به معاويه مى فهمانند كه من در راه حق و طرفدار حق هستم و تو در راه باطل هستى، و پر واضح است كسى كه در راه حق است مانند كسى كه در راه باطل است نيست.
«وَ لَاالْمُؤمِنُ كَالْمُدْغِلِ » : و انسان با ايمان مانند انسان مفسد نيست. «مُدْغِل» از مادّۀ «دَغَلَ » و به معناى فسادكننده است. ابن اثير گفته است: «دغل» آن بيشه زارى است كه يك عده براى توطئه در آن جمع مى شوند.(2)
«وَ لَبِئْسَ الْخَلَفُ [خَلَفاً] يَتْبَعُ سَلَفاً هَوى فِي نَارِ جَهَنَّمَ » : و بد جانشينى است آن كسى كه پيروى كند از سَلَفى كه در جهنم هستند. حضرت در اين جمله به معاويه مى گويد: آبا و اجدادت اهل جهنم هستند و تو از پيشينيانى پيروى مى كنى كه همه در جهنم هستند.
«وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّةِ الَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِيزَ، وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِيلَ »
ص: 160
(و بعد از آن همه فضائل، در دستان ماست فضيلت نبوّت كه به وسيلۀ آن خوار گردانديم ارجمند را، و بدان بالا برديم خوار را.)
حضرت در اين قسمت از نامه فضائل ديگرى را براى خود و اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيان فرموده اند. در اين عبارت مضاف اليه «بَعْدُ» محذوف است؛ يعنى «و فى أيدينا بعد هذه الفضائل، فضل النّبوّة الّتى...» بعد از آن همه فضائلى كه برشمردم فضيلت نبوّت هم در ما هست.
«الَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِيزَ»: آن نبوّتى كه به وسيلۀ آن گردنكشان را ذليل كرديم؛ ابوجهل ها، ابولهب ها، ابوسفيان ها و... همه گردنكشان قريش و كفّار بودند، نبوّت آمد و همۀ اينها را ذليل كرد. و از طرف ديگر هم فقير و بيچاره هايى كه مسلمان شدند سربلند گشتند. در حقيقت اسلام (خافِضَةٌ رافِعَةٌ ) (1) بود؛ به يك عده اى كه سربلند بودند ذلّت داد و آنها را كوچك كرد، و به يك عده اى كه زيردست بودند و همانند بلال حبشى برده بودند رفعت و مرتبۀ بلند داد.
«نَعَشْنَا» از مادّۀ «نَعْش» به معناى بالا بردن است. «وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِيلَ » : و بالا برديم به وسيلۀ نبوّت زيردست را.
«وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللَّهُ الْعَرَبَ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً، وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً، كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِى الدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً عَلى حِينَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ ، وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ »
(و چون خداوند عرب را گروه گروه در دين خود وارد كرد، و اين امّت از روى فرمانبردارى و يا كراهت تسليم اسلام شدند، شما از كسانى بوديد كه در دين وارد شديد يا به جهت رغبت [در دنيا] و
ص: 161
يا ترس، آن هنگام كه سبقت گيرندگان به سبب سبقتى كه داشتند رستگار شدند، و هجرت كنندگان پيشين با همان بزرگواريشان [از اين دنيا] رفتند.)
اين قسمت از نامه در فضيلت نبوّت است، و مقصود حضرت بيان اين حقيقت است كه ايمان معاويه تا چه اندازه حقيقت دارد.
فرموده اند: وقتى خداوند عرب را در دين خود داخل كرد و اين مردم تسليم اسلام شدند، شما از كسانى بوديد كه يا براى رغبت و ميل به مال دنيا و يا از ترس شمشير مجاهدان اسلام داخل در دين شديد و هيچ انگيزۀ خدايى نداشتيد، مى خواستيد مال و مقام دنيا را به دست بياوريد.
از اين هم كه بگذريم، تازه داخل شدن شما وقتى بود كه ديگران به رستگارى رسيده بودند؛ سبقت گيرندگان به سبب سبقتى كه داشتند رستگار شدند، و عده اى از آنان هم با همان رستگارى از اين دنيا رفتند و به درجات آخرت رسيدند.
«فَلاتَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نصيباً، وَ لا عَلى نَفْسِكَ سَبِيلاً»
(پس قرار مده در خويشتن بهره اى از براى شيطان، و نه بر نفس خودت راهى.)
حضرت امير عليه السلام در اين دو جمله معاويه را نصيحت فرموده كه اى معاويه در خود بهره اى براى شيطان قرار نده و خويشتن را براى شيطان مرتع و راه رسيدن به مطامع قرار نده.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 162
مقدمه اى كوتاه
علّت نگارش نامه
بناى اسلام بر انتقامجويى نيست
سفارش به برخورد صحيح با مردم بصره
بنى تميم و لزوم مدارا با آنها
من در كار تو شريك خواهم بود
نامۀ 19
علّت نگارش نامه
شِكوۀ دهقانان فارس
ميانه روى در رفتار با دهقانان مشرك
ص: 163
ص: 164
«نامۀ 18»
و من كتاب له عليه السّلام إلى عبداللّه بن عبّاس و هو عامله على البصرة:
«إِعْلَمْ أَنَّ الْبَصْرَةَ مَهْبِطُ إِبْلِيسَ ، وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ ، فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِمْ ، وَاحْلُلْ عُقْدَةَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ .
وَ قَدْ بَلَغَنِي تَنَمُّرُكَ لِبَنِي تَمِيمٍ ، وَ غِلْظَتُكَ عَلَيْهِمْ ، [وَ] إِنَّ بَنِي تَمِيمٍ لَمْ يَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ إِلَّا طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ، وَ إِنَّهُمْ لَمْ يُسْبَقُوا بِوَغْمٍ فِي جَاهِلِيَّةٍ وَ لا إِسْلامٍ ، وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّةً ، وَ قَرَابَةً خَاصَّةً ، نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلى صِلَتِهَا، وَ مَأْزُورُونَ عَلى قَطِيعَتِهَا، فَأَرْبَعْ إَبَا الْعَبَّاسِ - رَحِمَكَ اللَّهُ - فِيمَا جَرى عَلى لِسَانِكَ وَ يَدِكَ مِنْ خَيْرٍ وَ شَرٍّ، فَإِنَّا شَرِيكَانِ فِي ذَلِكَ ، وَ كُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّي بِكَ ، وَ لا يَفِيلَنَّ رَأْيِي فِيكَ ؛ وَالسَّلامُ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ هجدهم بر حسب نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه به عبداللّه بن عبّاس است. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام وقتى بصره را فتح كردند، عبداللّه بن عبّاس را به نمايندگى خود والى بصره قرار دادند. قبل از اين كه بصره به دست طلحه و زبير بيفتد، عثمان بن حنيف والى بصره و نمايندۀ آن حضرت بود؛ ولى بعد از جنگ بصره حضرت امير عليه السلام ولايت آن منطقه را به ابن عبّاس (پسر عموى خود) دادند و خودِ حضرت در كوفه ماندند.
ص: 165
مرحوم سيّد رضى در تيتر اين نامه آورده است:
«و من كتاب له عليه السلام إلى عبداللّه بن عبّاس و هو عامله على البصرة»
(از جمله نوشته هاى حضرت عليه السلام به عبداللّه بن عبّاس است در حالى كه او كارگزار حضرت در بصره بود.)
در علّت نگارش اين نامه نوشته اند كه وقتى حضرت امير عليه السلام ابن عبّاس را والى بصره قرار داد، چون او گذشت و بخشش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على بن ابى طالب عليه السلام را نداشت، بنى تميم را كه يك طايفۀ بزرگى از طوايف بصره بودند و در جنگ بصره طلحه و زبير و عايشه را خيلى كمك كرده بودند تعقيب مى كرد كه شما بوديد كه قيام كرديد و وضع بصره را به هم زديد و كشت و كشتار به راه انداختيد. چون اين تعقيب ادامه پيدا كرد تعدادى از همين بنى تميم كه از شيعيان على عليه السلام بودند و از اين بابت كه برخى خويشاوندان آنها تحت تعقيب ابن عبّاس هستند نگران بودند، به عنوان شكايت از ابن عبّاس نامه اى به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نوشتند، و حضرت امير عليه السلام نيز براى ارشاد ابن عبّاس اين نامه را نوشته اند.
من بارها گفته ام كه بناى اسلام بر انتقامجويى نبوده و نيست؛ براى مثال مردم مكّه كه آن همه جنگ و خونريزى عليه اسلام و مسلمين و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به راه انداختند، وقتى حضرت در فتح مكّه بر آنها پيروز شد انتقامجويى نكرد و به آنها فرمود: «ما ترون إنّى فاعل بكم ؟» شما فكر مى كنيد من با شما چگونه رفتار كنم ؟ آنها گفتند: «خيرٌ، أخ كريم و ابن أخ كريم» خير و نيكى، تو برادرى با كرامت و فرزند
ص: 166
برادرى با كرامت و گذشت هستى. حضرت به آنها فرمود: «إذهبوا فأنتم الطّلقاء»(1)
برويد كه همۀ شما آزاد هستيد.
قاعده اش هم اين است كه وقتى انسان بر دشمنى پيروز مى شود انتقامجويى نكند و افراد را تعقيب ننمايد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از پيروزى و فتح مكّه كفّار و دشمنان را تعقيب نفرمود. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نيز در همين جنگ بصره بعد از پيروزى افراد مؤثر را تعقيب نفرمود و از آنها گذشت كرد.
به هر حال حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در پاسخ نامۀ شيعيان خود اين نامه را به منظور ترك تعقيب بنى تميم به ابن عبّاس نمايندۀ خود در بصره مرقوم فرمودند.
«إِعْلَمْ أَنَّ الْبَصْرَةَ مَهْبِطُ إِبْلِيسَ ، وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ ، فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِمْ ، وَاحْلُلْ عُقْدَةَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ »
(بدان كه همانا بصره محل فرود آمدن شيطان است، و جاى نشاندن فتنه ها؛ پس با مردم آن با نيكى كردن به آنان سخن بگو، و گره هاى ترس را از دلهاى ايشان بگشا.)
بنا به نقل تاريخ شهر بصره هم مانند شهر كوفه شهر جديد الاحداثى بوده كه در زمان عمر بنا شده است، و هر دوى اين بصره و كوفه شهر ارتشى بوده كه مردم آن را مسلمانان تشكيل مى داده و همۀ آنها از قبايل و عشاير عرب بوده اند كه پس از فتح ايران در همان شهر اسكان داده شدند. هر كس در آن زمان والى و استاندار بصره مى شد حكومت قسمتى از ايران، يعنى اهواز، فارس، بوشهر، كرمان و بندرعبّاس را هم عهده دار بود.
ص: 167
ابن عبّاس به اين دليل كه مردم بصره از طلحه و زبير و عايشه متابعت مى كردند و عايشه برشترى به نام عسكر سوار بود، هر از گاهى به آنها طعن مى زد و آنان را طرفدار عسكر (يعنى يك حيوان) خطاب مى كرد. حضرت امير عليه السلام براى او نوشت: «إِعْلَمْ أَنَّ الْبَصْرَةَ مَهْبِطُ إِبْلِيسَ ، وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ »: بدان كه بصره محل هبوط شيطان و جاى كشت فتنه هاست.
«مَهْبِط » اسم مكان و به معناى جاى فرود و نزول است؛ يعنى بصره فرودگاه و محل نزول شيطان است. «مَغْرِس» هم اسم مكان و از مادّۀ «غَرْس» و به معناى محل نشاندن است؛ يعنى بصره محل نشاندن تخم فتنه است. در برخى نسخه ها «مَعْرِس» ذكر شده است؛ «تَعريس» به معناى اجتماع كردن در شب است، بنا بر اين نقل «مَعْرِس» به معناى جا و مكانى است كه فتنه ها در شب در آنجا جمع شده است.
موضوع جنگ جمل و حركت بصره عليه حكومت مركزىِ على بن ابى طالب عليه السلام كه ما آن را كوچك مى شماريم اين قدرها هم كوچك و شوخى نبوده؛ طلحه و زبير دو نفر از صحابۀ مهم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و عايشه هم امّ المؤمنين و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در نظر مردم مهم بوده اند، يك طرف هم على بن ابى طالب عليه السلام كه بسيار مهم است؛ طلحه و زبير و عايشه آمدند در شهر بصره و مردم را عليهِ حضرت امير عليه السلام تحريك كردند و اين شهر را محل تجمع نيروهاى ضدّ على عليه السلام قرار دادند، اين شهر محل فتنه و جنگ شد، شيطان در اين شهر نزول كرد و درخت فتنه در اين شهر كاشته شد.
«فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِمْ » : پس تو با اهل اين شهر با خوبى و احسان سخن بگو. «مُحادثة» از «حَديث» و به معناى سخن گفتن است. «وَاحْلُلْ عُقْدَةَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ » : و گره هاى ترس را از دلهاى آنان باز كن. آنان چون در اين جنگ شكست خورده اند حالا ترس و وحشت زيادى در دل دارند، پس تو با آنها به نرمى و خوبى سخن بگو و به آنها احسان كن تا آن ترس از دلشان بيرون برود و به طرف تو جذب شوند.
ص: 168
«وَ قَدْ بَلَغَنِي تَنَمُّرُكَ لِبَنِي تَمِيمٍ ، وَ غِلْظَتُكَ عَلَيْهِمْ »
(و به تحقيق به من رسيده است خشم گرفتن تو بر بنى تميم، و درشتى نمودنت با آنها.)
«تَنَمُّر» از مادّۀ «نَمِر» به معناى پلنگ است، و «تنمّر» به معناى پلنگ صفتى است؛ «غلظة» به معناى تندى است. مى فرمايد: به من خبر داده شده كه تو با بنى تميم درشتى و خشونت كرده اى. كه البته اين خبر را يكى از شيعيان حضرت كه خود از بنى تميم بوده به حضرت داده است.
«[ وَ] إِنَّ بَنِي تَمِيمٍ لَمْ يَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ إِلَّا طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ، وَ إِنَّهُمْ لَمْ يُسْبَقُوا بِوَغْمٍ فِي جَاهِلِيَّةٍ وَ لا إِسْلامٍ »
(و همانا از بنى تميم ستاره اى پنهان نشد مگر آن كه ديگرى بر ايشان پديدار گشته، و هر آينه آنان در جنگ پيشى گرفته نشده اند در جاهليت و نه در اسلام.)
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين نامه براى اين كه توجّه ابن عبّاس را نسبت به بنى تميم به طور خصوص و شايد نسبت به مردم بصره به طور عموم جلب كند و وى را از كار خود باز دارد به سه نكتۀ مهم اشاره مى فرمايند:
1 - يكى از اين سه نكته اين است كه: «إِنَّ بَنِي تَمِيمٍ لَمْ يَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ إِلَّا طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ» اين طور نيست كه اگر ما يك يا چند نفر از سران بنى تميم را كشته باشيم، آنها بى سرپرست شده باشند و اجتماع آنها از هم پاشيده باشد. «نَجْم» به معناى ستاره است، ولى مقصود از آن در اينجا رئيس قوم و بزرگ عشيره است؛ يعنى هرگاه بنى تميم رئيس خود را از دست بدهند رئيس ديگرى براى خود انتخاب مى كنند و هيچ وقت بى سرپرست نيستند، پس توجّه داشته باش كه ممكن است عليهِ تو شورش كنند و براى دفع اين كار با آنها به خوبى سخن بگو و با آنها خوشرفتارى كن.
ص: 169
2 - نكتۀ دوّم اين است كه فرموده: «وَ إِنَّهُمْ لَمْ يُسْبَقُوا بِوَغْمٍ فِي جَاهِلِيَّةٍ وَ لا إِسْلامٍ » :
و كسى بر بنى تميم نه در زمان جاهليت و نه در اسلام در جنگ پيشى نگرفته است.
«وَغْم» به معناى جنگ است؛ يعنى كسى در جنگ بر آنها پيشى نگرفته است. مقصود اين است كه بنى تميم از اهميت خاصى برخوردار بوده اند كه نه در زمان جاهليت و نه در زمان اسلام كسى بر آنها در جنگ پيشى نگرفته است؛ و تو بايد بدانى جمعيتى كه خان و سرپرست دارد قدرت و توان جنگ دارد؛ و خلاصه بنى تميم طايفۀ جنگجويى هستند؛ تو نبايد با پلنگ صفتى با آنها رفتار كنى كه آنها را تحريك نمايى و موجب قيام و شورش بشوى.
«وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّةً ، وَ قَرَابَةً خَاصَّةً ، نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلى صِلَتِهَا، وَ مَأْزُورُونَ عَلى قَطِيعَتِهَا»
(و به درستى كه ايشان را با ما خويشاوندى پيوسته است، و نزديك بودنى مخصوص؛ ما پاداش داريم بر پيوستن اين خويشاوندى، و گناهكاريم بر جدايى از آن.)
3 - و نكتۀ سوّم اين است كه فرموده: ما با بنى تميم نسبت و خويشاوندى داريم.
البته نسبت و خويشاوندى بنى هاشم با بنى تميم در «الياس بن مضر» جدّ شانزدهم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است. حضرت بعد از بيان آن اهميتى كه بنى تميم از نظر جنگجويى داشته اند، براى تحريك ابن عبّاس به اين جنبۀ خويشاوندى تمسّك فرموده كه:
«إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّةً ، وَ قَرَابَةً خَاصَّةً » : ما با آنها خويشاوندى داريم آن گونه خويشاوندى كه با هم در تماس بوده ايم؛ مانند خويشاوندى نسبى كه بر اثر رحم تماس حاصل شده است؛ و نيز خويشاوندى مخصوص؛ كه شايد مقصود از آن خويشاوندى سببى باشد.
«نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلى صِلَتِهَا» : ما بر وصل كردن اين خويشاوندى اجر و ثواب مى بريم. يعنى وقتى خويشاوند آنان باشيم بايد بر اثر صلۀ رحم با آنها مراودت و
ص: 170
خوشرفتارى داشته باشيم، و اگر اين مراودت وجود داشته باشد صلۀ رحم كرده ايم و بر اين صلۀ رحم مأجور هستيم و ثواب مى بريم. «وَ مَأْزُورُونَ عَلى قَطِيعَتِهَا» : و بر قطع رحم نزد خداوند گناهكار هستيم. مثل اين كه حضرت امير عليه السلام اين تندى كردن و خشونت را به منزلۀ قطع رحم دانسته اند، از اين رو ابن عبّاس را از آن نهى فرموده اند.
«فَارْبَعْ أَبَاالْعَبَّاسِ - رَحِمَكَ اللَّهُ - فِيمَا جَرى عَلى لِسَانِكَ وَ يَدِكَ مِنْ خَيْرٍ وَ شَرٍّ، فَإِنَّا شَرِيكَانِ فِي ذَلِكَ ، وَ كُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّي بِكَ ، وَ لا يَفِيلَنَّ رَأْيِي فِيكَ ؛ وَالسَّلامُ »
(پس اى ابوالعبّاس - خدا تو را بيامرزد - مدارا كن در آنچه بر زبان و دست تو از نيك و بد جارى مى شود، زيرا ما در آن شريك خواهيم بود؛ و چنان باش كه گمان من به تو نيكو باشد، و انديشه ام دربارۀ تو سست نگردد؛ والسّلام.)
«فَارْبَعْ » فعل امر از مادّۀ «رَبْع» به معناى چهار زانو نشستن و آسان گرفتن و مدارا كردن است. حضرت مى خواهند بفرمايند سر جايت بنشين و با افراد تندى نكن.
فرموده اند: اى ابوالعبّاس! خدا تو را رحمت كند، سر جايت بنشين و در آنچه از دست و زبان تو جارى مى شود از خوبى و بدى توجّه داشته باش؛ براى اين كه من و تو در آنچه انجام مى دهيم شريك هستيم.
اين يك نكتۀ ظريفى است كه حضرت يادآور شده است؛ مى فرمايند: آن حرفى را كه تو مى زنى، آن كارى را كه تو انجام مى دهى، و هر برخوردى كه تو با مردم داشته باشى به حساب من گذاشته مى شود؛ چون تو والى و استاندار از طرف من هستى، و اگر كار بدى بكنى من با تو شريك جرم هستم.
و در ادامه مى فرمايد: «وَ كُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّي بِكَ » : و كارى بكن كه من نسبت به تو حُسن نظر داشته باشم و تو را فرد باتدبير و عاقل و انسان خوبى بدانم «وَ لا يَفِيلَنَّ رَأْيِي فِيكَ »: و رأى و نظر من دربارۀ تو سست نشود. «يَفيل» از مادّۀ «فال» است،
ص: 171
و «لايفيلنّ » مؤكد به نون تأكيد است؛ يعنى سست نشود؛ يعنى كارى نكن كه اين نظر خوبى كه نسبت به تو دارم سست شود و نسبت به تو سوء ظنّ پيدا كنم.
و من كتاب له عليه السّلام إلى بعض عمّاله:
«أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ دَهَاقِينَ أَهْلِ بَلَدِكَ شَكَوْا مِنْكَ غِلْظَةً وَ قَسْوَةً وَ احْتِقَاراً وَ جَفْوَةً ، وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لِأَنْ يُدْنَوْا لِشِرْكِهِمْ ، وَ لا أَنْ يُقْصَوْا وَ يُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ ، فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اللِّينِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّةِ ، وَ دَاوِلْ لَهُمْ بَيْنَ الْقَسْوَةِ وَ الرَّأْفَةِ ، وَامْزُجْ لَهُمْ بَيْنَ التَّقْرِيبِ وَالْإِدْنَاءِ، وَالْإِبْعَادِ وَالْإِقْصَاءِ؛ إِنْ شَاءَ اللَّهُ .»
مقصود از بعض كارگزاران (عمّال) كه مرحوم سيّد رضى در اينجا آورده است عمر بن ابى سلمه مخزومى است؛ او فرزند همان امّ سلمه اى است كه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با امّ سلمه ازدواج كرد اين عمر يك بچۀ كوچكى بود كه در دامان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بزرگ شد و به همين جهت هم با على بن ابى طالب خوب بود، على عليه السلام او را والى فارس و بحرين قرار داد، مردم فارس در آن روز اكثراً گبر و مجوسى بودند و به همين خاطر او رفتار بدى با آنها داشت، دهقانهاى منطقه نامه اى در شكايت از عمر بن ابى سلمه به حضرت نوشتند، و حضرت هم اين نامه را در نصيحت او و سفارش مردم آن سامان براى عامل خود نوشته است؛ كه البته نامۀ 42 نهج البلاغه هم مربوط به همين عمر بن ابى سلمه است، ولى در جهت ديگر.
ص: 172
«أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ دَهَاقِينَ أَهْلِ بَلَدِكَ شَكَوْا مِنْكَ غِلْظَةً وَ قَسْوَةً وَ احْتِقَاراً وَ جَفْوَةً »
(اما بعد؛ پس همانا دهقانان اهل شهر تو از تو شكايت كرده اند، از درشتى و سنگدلى و از كوچك شمردن و ستمگرى.)
«دَهاقين» جمع «دهقان» و لغت «دهقان» فارسى است كه معرّب شده و با همين حال در فارسى به كار مى رود؛ اين لغت در اصل «دهخان» بوده و معناى آن خانِ ده است؛ يعنى كدخدا و بزرگِ آبادى. به نظر مى رسد اين لغت به مرور زمان از معناى اصلىِ خود (بزرگِ آبادى) به مطلق كشاورز تغيير داده شده و در مورد همۀ كشاورزان به كار رفته باشد؛ و ظاهراً اين كه حضرت فرموده: «دهاقين اهل شهر تو شكايت كرده اند» مقصود همۀ كشاورزان نيستند، بلكه مقصود كدخداها و بزرگان و كشاورزان عمدۀ آبادى بوده اند.
«غِلْظَة» به معناى خشونت و ضدّ رأفت و مهربانى است. «قَسْوَة» از مادّۀ «قَساوة» و به معناى سنگدلى است. «احتقار» مصدر باب افتعال و از مادّۀ «حَقَرَ» و به معناى كوچك شمردن است. «جَفْوَة» از مادّۀ «جَفاء» به معناى ناسازگارى، سوء رفتار و ستم كردن است.
به هر حال حضرت فرموده اند: دهقانهاى آن شهرى كه تو در آن زندگى مى كنى و حكمفرماى آن هستى از تو شكايت كرده اند كه تو خشونت دارى، قساوت قلب دارى و سنگدل هستى، آنها را حقير و كوچك شمرده و با آنها بدرفتارى و ناسازگارى مى كنى.
«وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لِأَنْ يُدْنَوْا لِشِرْكِهِمْ ، وَ لا أَنْ يُقْصَوْا وَ يُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ ، فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اللِّينِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّةِ »
ص: 173
(و من به دقّت نگريستم پس ايشان را سزاوار نديدم كه نزديك گردانده شوند به جهت شركشان، و نه آن كه دور گردانيده و ستم شوند به جهت پيمانشان؛ پس براى آنان بپوش جامه اى از نرمى كه آن را با اندكى از سختى آميخته باشى.)
«يُدْنَوْا» از مادّۀ «دُنُوّ» و به معناى نزديك شدن است. «يُقْصَوْا» از مادّۀ «قَصِىَ » به معناى دورى و فاصله گرفتن است. «يُجْفَوْا» از مادّۀ «جَفاء» به معناى ستم است. در اين جملات حضرت فرموده اند: من آنها را با توجّه به اين كه گبر و مجوسى هستند شايستۀ اين كه به تو نزديك شوند نديدم. اين كه تو بخواهى به آنها نزديك شوى و آنها خودشان را مغرور بدانند كار درستى نيست.
حضرت در اين جمله با عبارت «لِشِرْكِهِمْ » از دهاقينى كه اهل فارس و مجوسى بوده اند به مشرك تعبير كرده و قرآن شريف هم يهود و نصارا را به مشرك تعبير فرموده، و از اين تعبيرها استفاده مى شود كه اطلاق شرك بر يهود و نصارا و مجوس مانعى ندارد، و در حقيقت آنها هم يك نوع شركى نسبت به خدا دارند.
«وَ لا أَنْ يُقْصَوْا وَ يُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ » : و نه اين كه آنها را دور كنى و نه اين كه به آنها جفا كنى به خاطر عهدى كه دارند. به هر حال مقصود حضرت اين است كه چون آنها مشرك هستند، نه خيلى به آنها نزديك باش كه جرأت پيدا كنند، و نه از آنها خيلى دور باش كه با ما پيمان دارند.
اين كلام حضرت داراى دو بُعد است، و دو بُعدى بودن كلام حضرت به خاطر ايمان و اعتقاد آنهاست؛ از اين جهت كه آنها ايمان به خداوند ندارند و هنگام پرستش آتش را مى پرستند، مى فرمايد: نمى بينم كه آنها شايستگى نزديك شدن به تو را داشته باشند؛ و از اين جهت كه آنها با ما عهد و پيمان بسته و در پناه اسلام هستند، نبايد به آنها جفا شود. پس فرمان حضرت در مورد آنها اين است كه به گونه اى عمل كن كه به تو خيلى نزديك نشوند، و خيلى هم طرد نشوند كه از اين بابت دلگير شوند.
ص: 174
«فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اللِّينِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّةِ » : پس براى آنها جامه اى از نرمى همراه با اندكى سختى بپوش. اين دستور صريح حضرت نسبت به نحوۀ مباشرت با آنهاست. اگر عمر بن ابى سلمه از حضرت بپرسد چگونه با آنها رفتار كنم ؟ حضرت جواب مى دهند: مهربانىِ آميخته با سختى را شعار خود با آنها قرار ده.
«اَلْبِسْ » فعل امر حاضر از مادّۀ «لَبْس» به معناى پوشيدن است. «جِلْباب» به لباس رو و ظاهر گفته مى شود. «لين» به معناى نرمى، و ضد خشن است. «تَشُوبُ » از «مَشُوب» به معناى مخلوط است. «شدّة» به معنى سختى است. اين عبارتِ حضرت كنايه از ميانه روى با آنهاست، يعنى رفتارت با آنها به صورت ميانه روى باشد.
«وَ دَاوِلْ لَهُمْ بَيْنَ الْقَسْوَةِ وَ الرَّأْفَةِ ، وَامْزُجْ لَهُمْ بَيْنَ التَّقْرِيبِ وَالْإِدْنَاءِ، وَالْإِبْعَادِ وَالْإِقْصَاءِ؛ إِنْ شَاءَ اللَّهُ »
(و روزگار را بگردان براى ايشان ميان سنگدلى و مهربانى؛ و آميخته كن براى آنان ميان نزديك گردانيدن و نزديك گرديدن، و دور شدن و دور كردن؛ اگر خدا بخواهد.)
«دَاوِلْ » از «مُداولة» به معناى يك روز خوب و يك روز بد بودن است؛ در قرآن شريف آمده است: (وَ تِلْكَ الْأَيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ ) (1)«و اين روزها را به اختلاف بين مردم مى گردانيم.» مقصود اين است كه يك روز خوب و يك روز بد است. حضرت امير عليه السلام هم در اين جمله فرموده اند: «دَاوِلْ لَهُمْ بَيْنَ الْقَسْوَةِ وَ الرَّأْفَةِ » :
با آنها ميان خشونت و نرمى رفتار كن. البته مقصود اين نيست كه يك روز خيلى به آنها سخت بگيرى و يك روز خيلى شُل بگيرى و مثلاً با آنها خوش و بش كنى، بلكه مقصود اين است كه نه چندان سختگيرى كن كه از تو بيزار شوند و نه چندان با آنها مهربانى كن كه بر تو مسلط شوند و به غلبۀ بر تو اميدوار گردند.
«وَامْزُجْ لَهُمْ بَيْنَ التَّقْرِيبِ وَالْإِدْنَاءِ، وَالْإِبْعَادِ وَالْإِقْصَاءِ»: و براى آنها ميان نزديك0.
ص: 175
شدن و نزديك كردن، دور شدن و دور كردن را مخلوط كن. «تَقْريب» مصدر باب تفعيل از مادّۀ «قُرْب» به معناى نزديك گردانيدن است. «إِدْناء» مصدر باب افعال از مادّۀ «دُنُوّ» و به معناى نزديك كردن است، «إبْعاد» مصدر باب افعال از مادّۀ «بُعْد» يعنى دور شدن، و «إقْصاء» نيز مصدر باب افعال از مادّۀ «قَصْو» يعنى دور كردن.
مقصود از اين جمله و عبارات همان طور كه گفتيم برخورد و معاشرت و مراودت به نحو اقتصاد و ميانه روى است؛ اگر مسلمان و مؤمن بودند، لازم بود با آنها در نهايت مهربانى باشيم؛ ولى چون مشركهاى متعهدى هستند، لازم است با آنها در حال اعتدال و ميانه روى باشيم.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 176
علّت نگارش نامه
اگر واقعاً در بيت المال خيانت كرده باشى
نامۀ 21
وضعيت نامه
نقل حديث به روايت ابن أبى الحديد
سفارش حضرت به ميانه روى
انتظار بيجاى اجر و پاداش الهى
زياد بن ابيه در شرح ابن أبى الحديد
نامۀ 22
شادى و اندوه بيجا
لزوم توجّه به عالم پس از مرگ
ص: 177
ص: 178
«نامۀ 20»
و من كتاب له عليه السّلام إلى زياد بن أبيه، و هو خليفة عامله عبداللّه بن عبّاس على البصرة، و عبداللّه عامل أميرالمؤمنين عليه السّلام يومئذ عليها و على كُوَرِ الأهواز و فارِسَ و كرمان:
«وَ إِنِّي أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً لَئِنْ بَلَغَنِي أَنَّكَ خُنْتَ مِنْ فَىْ ءِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئاً صَغِيراً أَو كَبِيراً لَأَشُدَّنَّ عَلَيْكَ شَدَّةً تَدْعُكَ قَلِيلَ الْوَفْرِ، ثَقِيلَ الظَّهْرِ، ضَئِيلَ الْأَمْرِ؛ وَالسَّلامُ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ بيستم بر حسب ترتيب نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. بر طبق اظهار مرحوم سيّد رضى در ابتداى اين نامه، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام اين نامه را به زياد بن ابيه كه آن روز نمايندۀ عبداللّه بن عبّاس در بصره بوده نوشته اند. وقتى قرار شد حضرت امير عليه السلام براى جنگ صفّين آماده شوند از عبداللّه بن عبّاس كه استاندار بصره، اهواز، فارس، كرمان و بندرعبّاس فعلى بود خواستند تا با حفظ سمت در لشكر حضرت باشند، ابن عبّاس هم زياد بن ابيه را به عنوان جانشين خود در بصره تعيين كرد و خود براى همراهى و مشاوره با حضرت امير عليه السلام به كوفه آمد.
زياد بن ابيه در آن وقتى كه جانشين ابن عبّاس بود هم در مصرف بيت المال
ص: 179
زياده روى مى كرد و هم مى خواست غنيمتى را كه در يكى از برخوردها گرفته بود براى خود بردارد و به بيت المال واريز نكند، اين موضوع به حضرت امير عليه السلام خبر داده شد و حضرت اين نامه و نامۀ بعدى را براى او نوشت.
«وَ إِنِّى أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً لَئِنْ بَلَغَنِي أَنَّكَ خُنْتَ مِنْ فَىْ ءِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئاً صَغِيراً أَو كَبِيراً لَأَشُدَّنَّ عَلَيْكَ شَدَّةً تَدْعُكَ قَلِيلَ الْوَفْرِ، ثَقِيلَ الظَّهْرِ، ضَئِيلَ الْأَمْرِ؛ وَالسَّلامُ »
(و به درستى كه من به خدا سوگند ياد مى كنم سوگندى راست كه اگر به من برسد كه تو در بيت المال مسلمانان به چيزى كوچك يا بزرگ خيانت كرده اى، همانا بر تو سخت خواهم گرفت سخت گرفتنى كه بگذارد تو را اندك مال، گران پشت، و فرومايه؛ والسّلام.)
مقصود از «فَىْ ء» در كلام حضرت بيت المال مسلمين است. «فَىْ ء» مصدر «فَاءَ، يَفِىءُ» و به معناى بازگشت است. اموال عمومى دنيا در حقيقت مال همۀ مسلمانان است، آنچه از اين اموال كه در دست كفّار قرار گرفته اگر به هر وسيله از دست آنها گرفته و به مسلمانان پس داده شود از آن به «فىء» تعبير مى شود. اينجا وقتى به حضرت خبر داده مى شود كه قصد زياد بن ابيه اين بوده كه اموال به دست آمده را به بيت المال واريز نكند، حضرت برآشفته شده و مى فرمايند: به راستى به خداوند سوگند ياد مى كنم كه اگر از راه صحيح بفهمم كه تو در بيت المال مسلمين خيانت كرده اى، خواه اين خيانت تو در يك چيز كوچك و يا بزرگ باشد، همانا بر تو سخت مى گيرم چون سخت گرفتن كسى كه مالت را مصادره كند.
«تَدْعُكَ » از مادّۀ «وَدَع، يَدَعُ » و به معناى ترك كردن است؛ «وَفْر» به معناى مال زياد است. مى فرمايد: آن چنان تو را مجازات مى كنم و بر تو شديد مى گيرم كه مال كمى برايت بماند. يعنى همۀ اموالت را مصادره مى كنم بجز يك مال اندكى كه براى تو باقى بماند.
ص: 180
«ثَقيل» به معناى سنگين، و «ظَهْر» به معناى پشت است. و مى فرمايد: «ثَقِيلَ الظَّهْرِ»:
سنگين پشت. كه كنايه از عيالوارى زياد است؛ يعنى كارى مى كنم كه در حالى كه عيالوار هستى و فرزندان زياد و خرج و مخارج زيادى دارى، اما پول و مال كمى برايت بماند.
«ضَئِيلَ الْأَمْرِ»؛ «ضَئيل» بر وزن «ضَعيف» به معناى لاغر و ضعيف است، و مقصود از «امر» هم حكومت است؛ يعنى اگر چنين كنى از نظر حكومت هم ضعيف مى شوى؛ انسانى كه بى آبرو شود طبعاً شخصيت او هم از بين مى رود و مورد بى توجّهى جامعه قرار مى گيرد.
و من كتاب له عليه السّلام إليه أيضاً:
«فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً، وَاذْكُرْ فِى الْيَوْمِ غَداً، وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ ، وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ .
أَتَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِينَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَكَبِّرِينَ ؟ وَ تَطْمَعُ - وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِى النَّعِيمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِيفَ وَالْأَرْمَلَةَ - أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِينَ ؟ وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِىٌّ بِمَا أَسْلَفَ ، وَ قَادِمٌ عَلى مَا قَدَّمَ ؛ وَالسَّلامُ .»
بر حسب مدارك و اسناد موجود، نامۀ 21 دو قسمت از يك نامۀ مفصّلى است كه مرحوم سيّد آن را تقطيع كرده و دو قسمت از آن را در اينجا نقل كرده است.
ص: 181
من يكى از اين جهت كه حيفم مى آيد اصل نامه را نخوانم، و يكى هم براى استحضار آقايان و مطالب خوبى كه در اين نامه وجود دارد، همۀ نامه را به نقل ابن أبى الحديد مى خوانم.
جريان نامه اين است كه وقتى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از اسرافكارىِ زياد بن ابيه مطّلع مى شود، شخصى را كه سعد نام دارد و در كارهاى آن حضرت بوده نزد زياد بن ابيه مى فرستد تا بيت المالى را كه پيش اوست بگيرد و به كوفه نزد حضرت امير عليه السلام بياورد. زياد بن ابيه بناى ناسازگارى را با سعد مى گذارد و سخن هاى نامربوطى هم به سعد مى گويد، سعد هم موضوع را به حضرت امير عليه السلام گزارش مى كند، آنگاه حضرت اين نامه را براى زياد نوشته است. چون مرحوم سيّد همۀ نامه را نقل نكرده است، ما تمامى آن را از شرح ابن أبى الحديد كه ذيل نامۀ 44 آورده نقل مى كنيم:
«أمّا بعد، فإنّ سعداً ذكر أنّك شتمته ظلماً» اما بعد، سعد كه نمايندۀ من است گفته تو او را از روى ظلم دشنام داده اى «و هدّدته و جبهته تجبّراً و تكبّراً» و او را تهديد كرده و با او جبهه گيرى كرده اى و در مقابلش از روى جبروت و كبريايى بزرگى كرده اى «فما دعاك إلى التّكبّر و قد قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: الكبر رداء اللّه فمن نازع اللّه ردائه قصمه» چه چيز تو را وادار كرده كه تكبّر كنى ؟ در صورتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: كبر و بزرگى رداى خداوند است و هر كس در اين ردا با خدا منازعه كند خداوند او را شكست مى دهد.
«و قد أخبرنى أنّك تكثّر من الألوان المختلفة فى الطّعام فى اليوم الواحد» و به تحقيق كه به من خبر داده اند كه تو از انواع غذاها در يك سفره و در يك روز آماده مى كنى و سفره هاى رنگين در يك روز مى گسترى «و تدّهن كلّ يوم» و هر روز بدنت را روغن مالى و چرب مى كنى «فما عليك لو صمت للّه أيّاماً، و تصدّقت ببعض ما
ص: 182
عندك محتسباً، و أكلت طعامك مراراً قفاراً» چه اشكالى داشت اگر چند روزى را براى خدا روزه مى گرفتى ؟ و چه مى شد اگر صدقه مى دادى بعضى از اين مال و اموالى را كه دارى ؟ و چه مى شود كه بعضى از روزها نان خالى بخورى ؟ «فإنّ ذلك شعار الصّالحين» براى اين كه اين كار شعار بندگان صالح خداوند است.
«أفتطمع و أنت متمرّغ فى النّعيم» آيا تو طمع دارى در حالى كه در نعمت هاى خداوند غوطه ور هستى «تستأثر به على الجار و المسكين و الضّعيف و الفقير و الأرملة و اليتيم» و خودت را در اين نعمت هاى خداوند بر همسايگان، بيچارگان، ضعفا، فقرا، زنان بى شوهر و ايتام مقدّم داشته اى «أن يحسب لك أجر المتصدّقين» كه اجر و پاداش صدقه دهندگان را دريافت خواهى كرد؟!
«و أخبرنى أنّك تتكلّم بكلام الأبرار، و تعمل عمل الخاطئين» و به من خبر رسيده كه تو با منبر رفتن و خطبه خواندن سخن انسانهاى صالح را بر زبان جارى مى كنى، و موقع عمل كار و اعمال خطاكاران را انجام مى دهى؛ «فإن كنت تفعل ذلك فنفسك ظلمت و عملك أحبطت» اگر تو يك چنين آدمى باشى، پس هم به نفس خود ظلم كرده اى و هم اعمال خود را نابود نموده اى؛ «فتب إلى ربّك يصلح لك عملك، و اقتصد فى أمرك، و قدّم إلى ربّك الفضل ليوم حاجتك» پس توبه كن و به سوى پروردگارت بازگشت كن تا خداوند اعمال تو را اصلاح كند، و در كارت ميانه رو باش.
نكتۀ قابل توجّه اين كه حضرت فرموده ميانه رو باش؛ نه افراط و نه تفريط ، بلكه به گونه اى كه بين افراط و تفريط باشد. و اين كه فرموده: چه اشكالى دارد كه گاهى هم نان خالى بخورى ؟ براى اين است كه انسان بايد مزۀ نان خالى را هم بداند تا حال فقرا را درك كند. و در ادامه مى فرمايد: در امورت ميانه رو باش، و زياده از روزى ات را براى روزى كه احتياج دارى پيش بفرست.
ص: 183
«و ادّهن غبّاً فإنّى سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم يقول: ادّهنوا غبّاً و لاتدّهنوا رفهاً»(1)
و اگر خواستى بدنت را روغن مالى كنى، يك روز در ميان روغن مالى كن؛ چون من از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: از روى رفاه بدن خود را روغن مالى نكنيد، بلكه يك روز در ميان روغن مالى كنيد.
اين نامۀ حضرت امير عليه السلام است به زياد بن ابيه كه حضرت تا روغن مالى بدن را نسبت به استاندارش توجّه داده و او را در اين امر سفارش فرموده است.
«فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً، وَاذْكُرْ فِى الْيَوْمِ غَداً، وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ ، وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ »
(پس اسراف را بگذار و حال آن كه ميانه رو هستى، و در امروز به ياد فردا باش، و از مال به اندازۀ لازم براى خود نگاه دار، و زيادت را براى روز نيازمندى ات پيش فرست.)
اين جملات با در نظر گرفتن اصل نامه جنبۀ تكرارى دارد، فرموده اند: «فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً» : اسراف را در حالى كه بايد ميانه روى كنى رها كن؛ «وَاذْكُرْ فِى الْيَوْمِ غَداً»: و امروز به ياد فرداى قيامت خود باش. يعنى اين طور نباشد كه آخرت را فراموش كنى و توجّه به آخرت خود نداشته باشى. البته يك احتمال هم دارد كه مقصود حضرت فرداى قيامت نباشد و مى خواهند بفرمايند: چون تو استاندار هستى از اسرافكارى دست بردار تا بتوانى فرداى خود را هم تأمين و اداره كنى؛ اگر بنا باشد هر آنچه در دست دارى يك روزه تمام كنى، دستت خالى مى شود و از ادارۀ منطقه ات عاجز مى شوى.
«وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ ، وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ » : و اموال دنيا را به
ص: 184
اندازۀ ضرورت نگاه دار و اضافه را براى روزى كه به آن احتياج دارى پيش بفرست.
نگاه داشتن اموال دنيا و روى هم انباشته كردن آن براى انسان نتيجه اى ندارد، به فقرا و مساكين و ضعفا بده تا براى قيامت تو مؤثر باشد.
«أَتَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِينَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَكَبِّرِينَ ؟ وَ تَطْمَعُ - وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِى النَّعِيمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِيفَ وَالْأَرْمَلَةَ - أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِينَ ؟»
(آيا اميدوارى كه خداوند پاداش فروتنان را به تو بدهد و حال آن كه تو نزد او از گردنكشان هستى ؟ و طمع دارى - در حالى كه در نعمت غوطه ورى و ناتوان و بيوه زن را از آن باز مى دارى - اين كه ثواب صدقه دهندگان را براى تو واجب گرداند؟)
مقصود حضرت اين است كه: آيا با وجود اين كه نزد خداوند از متكبّرين هستى اميدوارى خداوند به تو اجر و ثواب متواضعين را عطا كند؟! اين يك خيال خام است.
آيا در حالى كه در نعمت هاى خدا غرق هستى و به ضعفا و فقرا چيزى نمى دهى، توقع دارى خداوند به تو ثواب صدقه دهندگان را عطا كند؟! اين خيال خام و باطلى است.
«وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِىٌّ بِمَا أَسْلَفَ ، وَ قَادِمٌ عَلى مَا قَدَّمَ ؛ وَالسَّلامُ »
(و جز اين نيست كه آدمى پاداش يابد به آنچه مقدّم داشته، و وارد شود بر آنچه از پيش فرستاده است؛ والسّلام.)
مقصود حضرت از اين دو جمله اين است كه هر انسانى در روز قيامت به آن كارهايى كه در دنيا انجام داده است مجازات مى شود و يا از آن بهره مى گيرد، و هر انسانى در قيامت بر پيش فرستادۀ خود وارد مى شود؛ يعنى هر چه در راه خدا دادى و هر كار خير و ثوابى كه انجام دادى و هر اسراف و تبذيرى كه كردى، همۀ اينها جمع مى شود و تو پس از مردن بر آن وارد مى شوى.
ص: 185
ابن أبى الحديد در ذيل همين نامه مى گويد: «قبّح اللّه زياداً، فإنّه كافأ إنعام علىّ عليه السلام و إحسانه إليه» خداوند روى زياد بن ابيه را سياه كند؛ براى اين كه او جزاى آن همه نعمت ها و احسان على عليه السلام را با اعمال خود داد «و اصطناعه له بما لاحاجة إلى شرحه من أعماله القبيحة بشيعته و محبّيه و الإسراف فى لعنه» و كارها و جنايت هاى او عليهِ حضرت به قدرى است كه احتياجى به شرح ندارد، او اعمال زشت و ناپسندى نسبت به شيعيان و دوستداران على عليه السلام داشت و در لعنت كردن على عليه السلام اسراف زيادى نمود.
«و تهجين أفعاله و المبالغة فى ذلك بما قد كان معاوية يرضى باليسير منه» او كارهاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را به زشتى ياد مى كرد و در اين كارها به بيشتر از آنچه معاويه دوست داشت عمل مى كرد. شايد مثلاً معاويه به يكى دو سه كلمه راضى بود، ولى او خطبه ها عليه حضرت على عليه السلام مى خواند و زياده روى مى كرد. «و لم يكن يفعل ذلك لطلب رضا معاوية كلاّ، بل يفعله بطبعه» همۀ اين كارهايى را كه زياد بن ابيه عليه حضرت امير عليه السلام انجام مى داد براى جلب رضايت معاويه نبوده، بلكه با ميل خود انجام مى داد «و يعاديه بباطنه و ظاهره» و به ظاهر و باطن خويش با على بن ابى طالب عليه السلام دشمنى مى ورزيد.
اين جمله از ابن أبى الحديد خيلى عجيب است، مى گويد: «و أبى اللّه إلّاأن يرجع إلى أمّه و يصحّح نسبه، و كلّ إناء ينضح بما فيه ثمّ جاء ابنه بعد» اين موضوع به مادرش بر مى گردد و از كوزه همان برون تراود كه در اوست. وقتى بنا شود ابوسفيان با زن عبيد چوپان همبسترى كند و اين فرزند نامشروع از آن عمل خلاف به وجود آيد، بهتر از اين هم نمى شود. «فختم تلك الأعمال السّيّئة بما ختم، و إلى اللّه
ص: 186
ترجع الأمور»(1) پس او اين كارهاى زشت و جنايت را همين گونه به پايان رساند؛ و بالاخره برگشت امور به خداوند است.
و من كتاب له عليه السّلام إلى عبداللّه بن العبّاس و كان [ابن عبّاس] يقول: ما انتفعتُ بكلام بعد كلام رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله كانتفاعى بهذا الكلام:
«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الْمَرْءَ قَدْ يَسُرُّهُ دَرْكُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ ، وَ يَسُوءُهُ فَوْتُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيُدْرِكَهُ ، فَلْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِكَ ، وَلْيَكُنْ أَسَفُكَ عَلى مَا فَاتَكَ مِنْهَا، وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْيَاكَ فَلاتُكْثِرْ بِهِ فَرَحاً، وَ مَا فَاتَكَ مِنْهَا فَلاتَأْسَ عَلَيْهِ جَزَعاً، وَلْيَكُنْ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ .»
از جمله نامه هاى حضرت على عليه السلام همين نامۀ 22 است كه به ابن عبّاس نوشته، و ابن عبّاس هم هميشه مى گفته: من تاكنون از هيچ كلامى بعد از كلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم مانند اين كلام على عليه السلام بهره نبرده ام. «كان يقول» در كلام ابن عبّاس ماضى استمرارى است و دلالت دارد كه اين جمله تكيه كلام ابن عبّاس بوده و هميشه اين سخن را تكرار مى كرده است.
ص: 187
«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الْمَرْءَ قَدْ يَسُرُّهُ دَرْكُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ ، وَ يَسُوءُهُ فَوتُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيُدْرِكَهُ »
(اما بعد؛ پس همانا آدمى را شاد مى كند به دست آوردن آنچه او را از دست رفتنى نبود، و اندوهناكش مى گرداند از دست دادن آنچه او را به دست آوردنى نبود.)
«مَرْء» واژه اى است كه در برابر آن «مَرْأة» آمده كه اوّلى براى مذكر و دوّمى براى مؤنث به كار مى رود، پس «مَرْء» به معناى مرد و «مَرْأة» به معناى زن است؛ گرچه كلمۀ «مَرْء» را به معناى انسان هم معنا كرده اند؛ و ظاهراً در اين عبارت هم به معناى انسان است؛ چون خوشحالى و نگرانى در اين دو مورد كه حضرت در اين عبارت بيان كرده اند خصوصيت به مردِ تنها ندارد و زنان هم داراى اين خصلت هستند.
سخن حضرت به ابن عبّاس اين است كه طبع انسان اين طور است كه اگر چيزى را به دست بياورد خوشحال و اگر چيزى را از دست بدهد نگران مى شود، در صورتى كه اين خوشحالى و نگرانى كار بيجايى است؛ زيرا آنچه به انسان مى رسد بر اثر تقدير است؛ مى بايد اين چيز مثلاً به شما برسد، ديگر آن همه خوشحالى ندارد؛ و اگر چيزى به انسان نرسد و يا از دست انسان برود، بر اثر مقدّرات است و وقتى تقدير چنين است نگرانى ندارد.
بعد از اين بيان خطاب به ابن عبّاس مى فرمايد:
«فَلْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِكَ ، وَلْيَكُنْ أَسَفُكَ عَلى مَا فَاتَكَ مِنْهَا»
(پس بايد باشد شادى تو به آنچه از آخرت خويش دريافتى، و بايد باشد اندوهت بر آنچه از آن از دست تو رفت.)
ص: 188
خلاصه مقصود حضرت اين است كه تو اگر بناست خوشحالى كنى، بايد براى آن سودى كه براى آخرت به دست آورده اى خوشحال باشى؛ و اگر بناست ناراحت شوى، بايد براى آن سودى كه نسبت به آخرت از دست داده اى نگران باشى؛ پس نتيجه اين است كه به جاى خوشحالى براى دنيا و نگرانى براى آن، بايد براى آخرت خود خوشحال و نگران باشى.
در قرآن شريف آمده است: (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ ) (1)«تا بر آنچه از دستتان رفته است غمگين نشويد و به آنچه به شما داده است شادمانى نكنيد.»
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در حقيقت معناى اين آيۀ شريفه را براى ابن عبّاس نوشته و بر اساس همين آيه او را نصيحت كرده است. بنابراين رو كردن دنيا به تو سبب خوشى تو نشود، و روگرداندن دنيا از تو هم سبب نگرانى تو نگردد؛ زيرا آنچه مهم است آخرت است.
«وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْيَاكَ فَلاتُكْثِرْ بِهِ فَرَحاً، وَ مَا فَاتَكَ مِنْهَا فَلاتَأْسَ عَلَيْهِ جَزَعاً»
(و آنچه از دنيايت دريافتى پس به آن بسيار شاد مشو، و آنچه از آن از دست تو رفت پس بر آن از روى ناشكيبايى اندوهگين مباش.)
روى سخن بر حسب ظاهر با ابن عبّاس است، گرچه در واقع حضرت با اين كلام همۀ پيروان خود را نصيحت مى كنند؛ فرموده اند: اين طور نباشد كه اگر مال زيادى در اين دنيا به تو رسيد خوشحال باشى و خوشحالى كنى، و يا اگر مالى از اموال دنيا از دست تو رفت نگران شوى و جزع و ناراحتى به راه بيندازى؛ براى اين كه اين دنيا وفايى ندارد، به هيچ كس وفا نكرده و نخواهد كرد، انسان با دست خالى به اين دنيا آمده و با يك كفن هم از اين دنيا مى رود، اگر قارون زمان باشيم در وقت رفتن همه را3.
ص: 189
مى گذاريم، اگر فقير و بى چيز هم باشيم هنگام رفتن تنها يك كفن را از اين دنيا خواهيم برد؛ و چه بسا در مواردى حتى كفن هم نصيب آدمى نمى شود! مثل غرق شدن در دريا به گونه اى كه بدن هم ناپديد شود و يا طعمۀ حيوانات وحشى گردد.
«وَلْيَكُنْ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ »
(و بايد باشد نهايت كوشش تو در آنچه پس از مرگ است.)
اصل خلقت اين عالم و آوردن انسان را در آن و خلقت مرگ و زندگى براى اين است كه انسان خود را براى جهان بعد از مرگ آماده كند؛ اينجا حضرت فرموده اند:
بايد همۀ تلاش و فعاليت تو در جهت زندگى بعد از مرگ باشد. تو بايد همۀ امكانات اين دنيا را براى رسيدن به مقامات و درجات آخرت به كار بگيرى؛ اگر مثلاً اهل علم هستى و علم و معلوماتت بالا رفت، بايد توجّهت به خدا بيشتر شود و از علمت براى آخرت بهره بردارى كنى؛ اگر مال دنيا به تو روآورد، بايد از ثروت دنيا براى آخرت خود بهره بردارى كنى؛ اگر مقام دنيا پيدا كرديد، بايد آن را در راه رسيدن به آخرت به كار بگيريد.
خداوند متعال در قرآن شريف فرموده است: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (1)«او خدايى است كه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك نيكوكارتريد.» از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه همه چيز بايد در خدمت آخرت قرار گيرد. و حضرت هم در اين جمله فرموده اند: همۀ همّت تو بايد صرف آخرت شود. بايد از دست و پايت، از چشم و گوشت، از همۀ اعضاء و جوارح و فكرت، از سرمايۀ زندگى و عمرت، از مال و اموالى كه دارى، از مقام و علمى كه
ص: 190
دارى، از زن و فرزندت، و خلاصه از همۀ وجود و امكاناتت براى آخرت استفاده كنى؛ و دنيا را از اين جهت كه دنياست مورد توجّه قرار ندهى.
در آيۀ شريفۀ ديگرى آمده است: (وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ ) (1)«و اين زندگانى دنيا بازيچه اى بيش نيست و زندگانى حقيقى و واقعى در آخرت است، اگر اينان مى دانستند.» خداوند متعال در اين آيه زندگى دنيا را لهو و لعب معرفى كرده، در حالى كه ما همۀ تلاشمان براى رسيدن به نعمت هاى ظاهرى اين دنياست و چيزى كه اصلاً در فكرش نيستيم و يا در حاشيۀ زندگى قرارش داده ايم آخرت است.
در آيۀ ديگرى فرموده است: (إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا يُؤْتِكُمْ أُجُورَكُمْ وَ لا يَسْئَلْكُمْ أَمْوالَكُمْ ) (2)«جز اين نيست كه زندگانى دنيا بازيچه و هوسرانى است، و اگر ايمان بياوريد و تقوا پيشه كنيد پاداشهاتان را به شما مى دهد و اموالتان را طلب نمى كند.»
اينها آياتى است كه نشان مى دهد دنيا به عنوان دنيا چيزى نيست و هدف اصلى آخرت است.
در آيۀ ديگر تصريح فرموده كه: (سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ ) (3)«به سوى آمرزش پروردگارتان بشتابيد و بهشتى كه وسعت آن به وسعت آسمان و زمين است، و آن بهشت براى كسانى كه به خدا و پيامبرانش ايمان آورده اند مهيّا شده است.» در اين آيه و آيات مشابه هم انسانها را به سرعت گرفتن به كارهايى كه موجب مغفرت و آمرزش خداوند است ترغيب مى كند و به انسان مى فهماند كه همۀ توجّه او بايد به خدا، اعمال خير و صالح و قيامت باشد.1.
ص: 191
رواياتى هم از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اين مضمون كه: «الدّنيا مزرعة الآخرة»(1) دنيا كشتزار آخرت است، يا «إنّما الدّنيا قنطرة»(2) جز اين نيست كه دنيا چون پل است، وارد شده كه همۀ اينها حاكى از وسيله بودن دنياست؛ به اين معنا كه دنيا وسيلۀ كشت براى آخرت است و هر چه در اين دنيا كشت كنى در آخرت درو خواهى كرد.
بعد از بيان آيات و روايات برمى گرديم به جملۀ پرمعناى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين نامه كه در پايان آن فرموده بود: «وَلْيَكُنْ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ »به جاى دلبستگى به مال و مقام دنيا همّ خود را صرف آخرت كن و تلاش كن خود را از شرّ شيطان نجات دهى؛ اگر به اين مرتبه رسيدى بايد خوشحال باشى كه بهره اى گرفته اى؛ اين كه انسان اسير شيطان و هواهاى نفسانى است يك مصيبت بزرگى است، ولى وقتى انسان توانست شيطان را از خود دور كند و از هواهاى نفسانى دور شود سعادت خود را در آخرت مهيّا كرده است.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.
ص: 192
مقدمه اى كوتاه
مراتب شرك
نهى از تضييع سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
به پا داشتن توحيد و سنّت
درس عبرت
عفو و بخشش حسنه است و موجب قربت
به خدا سوگند از مرگ ترسى ندارم
نامۀ 24
كلام ابن أبى الحديد دربارۀ وقفنامۀ حضرت
متن وقفنامه و علّت وقف
تعيين متولّى وقف
چرا اولاد فاطمه متولّى وقف شدند؟
شرايط وقف و نحوۀ استفاده از آن
تعيين تكليف كنيزان
ص: 193
ص: 194
«نامۀ 23»
و من كلام له عليه السّلام قاله قبل موته على سبيل الوصيّة لمّا ضربه ابن ملجم لعنه اللّه:
«وَصِيَّتِي لَكُمْ أَنْ لاتُشْرِكُوا بِاللَّهِ شَيْئاً، وَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله و سلم فَلاتُضَيِّعُوا سُنَّتَهُ ، أَقِيمُوا هَذَيْنِ الْعَمُودَيْنِ ، وَ أَوْقِدُوا هَذَيْنِ الْمِصْبَاحَيْنِ ، وَ خَلاكُمْ ذَمٌّ .
أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُكُمْ ، وَالْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ ، وَ غَداً مُفَارِقُكُمْ ، إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِىُّ دَمِي، وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِيعَادِي، وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِي قُرْبَةٌ ، وَ هُوَ لَكُمْ حَسَنَةٌ ، فَاعْفُوا (أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ ) (1) .
وَاللَّهِ مَا فَجَأَنِي مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ كَرِهْتُهُ ، وَ لا طَالِعٌ أَنْكَرْتُهُ ، وَ مَا كُنْتُ إِلَّا كَقَارِبٍ وَرَدَ، وَ طَالِبٍ وَجَدَ (وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ) (2).»
قال الرّضى: و قد مضى بعض هذا الكلام فيما تقدّم من الخطب إلّاأنّ فيه ههنا زيادة أوجبت تكريره.
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 23 بر حسب نهج البلاغه هاى عبده و
ص: 195
فيض الاسلام است. از تيتر مرحوم سيّد در صدر اين نامه كه گفته است: «و من كلام له عليه السلام» استفاده مى شود كه اين قسمتى را كه به عنوان نامه و در بخش نامه ها ذكر كرده نامه نيست و از وصايا و سخنان حضرت بوده است؛ خصوصاً كه در ذيل آن آمده است: «و قد مضى بعض هذا الكلام فيما تقدّم من الخطب» يعنى بعضى از اين سخن در بخش خطبه ها گذشته است. ولى به هر حال معلوم نيست مرحوم سيّد به چه دليل اين قسمت را جزو نامه ها ذكر كرده اند. اگر حضرت اين كلمات را نوشته اند، بايد مرحوم سيّد هم هر دو مورد را در قسمت نامه ها ذكر كند؛ و اگر به صورت خطبه ايراد فرموده، بايد هر دو مورد را در قسمت خطبه ها ذكر مى كرد؛ نه اين كه يك قسمت را به عنوان خطبۀ 149 در قسمت خطبه ها، و يك قسمت را به عنوان نامۀ 23 در قسمت نامه ها ذكر نمايد؛ در هر حال اين اشكال به مرحوم سيّد وارد است.
«وَصِيَّتِي لَكُمْ أَنْ لاتُشْرِكُوا بِاللَّهِ شَيْئاً»
(سفارش من به شما اين است كه چيزى را با خدا شريك نگيريد.)
اين وصيّت و سفارش را حضرت قبل از مرگ و بعد از آن كه ابن ملجم مرادى به او ضربت زده ايراد فرموده اند. در اينجا سفارش حضرت به اين است كه هيچ چيز را شريك خدا قرار ندهيد. شرك يك معناى وسيع و عامّى دارد كه شامل همۀ مراتب شرك مى شود؛ از حدّ اعلاى شرك تا حدّاقل آن كه معروف به شرك خفى است و معمولاً در مسلمانان وجود دارد؛ مثل اين كه فردى هنگام انجام يك عمل عبادى كه بايد صرفاً خدا را در نظر بگيرد، خشنودى مشهدى حسن بقّال را هم در نظر بگيرد.
معروف است كه مى گويند مرحوم شيخ جعفر شوشترى، از علماى بزرگ و معروف شيعه گفته بود: اى مردم يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر از طرف خدا
ص: 196
آمده و همگىِ آنان مردم را دعوت به توحيد و يكتاپرستى نمودند، ولى من شما را به شرك دعوت مى كنم و مى گويم خدا را هم در اعمالتان شريك قرار دهيد و سهمى از عبادات خود را براى او انجام دهيد و اين طور نباشد كه همۀ اعمالتان را براى بندگان خدا انجام دهيد. ما مردمى هستيم كه در بيشتر اوقات غير از خداوند همۀ بندگان را در نظر مى گيريم.
اينجا حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: براى خدا هيچ چيز را شريك قرار ندهيد. كار را براى خدا انجام دهيد و تمام توجّهتان خدا باشد، و چيزى را هم كه مى خواهيد از خدا بخواهيد. اين كه مثلاً چشمتان به دست ديگرى است و مى گوييد اين وسيله است، آن كسى كه به دل ديگرى مى اندازد تا چيزى به شما بدهد همان خداوند است؛ و واقعاً «لا مؤثر فى الوجود إلّااللّه» هيچ چيزى در اين عالم مؤثر نيست مگر خداوند متعال.
«وَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله و سلم فَلاتُضَيِّعُوا سُنَّتَهُ »
(و محمّد صلى الله عليه و آله و سلم پس سنّت او را ضايع مگردانيد.)
«سنّة» به معناى روش است؛ و سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم در قول، فعل و تقرير آن حضرت خلاصه مى شود. «قول» به معناى گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است كه مثلاً فرموده باشند فلان كار واجب و فلان كار حرام است؛ «فعل» به معناى اين است كه حضرت دستور لفظى نداده ولى شخصاً كارى را انجام داده باشند و ما با ديدن آن پى به مطلوب بودن آن مى بريم و آن را انجام مى دهيم، مثل اين كه نگاه كنيم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعد از پيروزى در جنگ با دشمنان چگونه برخورد كرده اند؛ «تقرير» هم به اين معناست كه ما در حضور پيامبر كارى را انجام دهيم و آن حضرت با اين كه
ص: 197
مشاهده مى كنند از كار ما نهى و جلوگيرى نكنند. بنابراين سنّت و روش پيامبر كه عبارت از گفتار، كردار و تقرير آن حضرت است براى ما حجّت است و نبايد سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ضايع كنيم.
سفارش حضرت اين است كه سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ضايع نكنيم. ضايع كردن سنّت به اين است كه به دستورات آن حضرت عمل نكنيم و از زير بار عمل به آن به گونه اى شانه خالى كنيم؛ مثلاً خلافت و ولايت على بن ابى طالب عليه السلام را كه نصّ صريح و گفتار واضح آن حضرت بوده، اگر به هر دليلى مورد توجّه و عمل قرار ندهيم و به جاى رهبرى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به سراغ رهبرى غير آن حضرت برويم، به معناى ضايع كردن سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است.
«أَقِيمُوا هَذَيْنِ الْعَمُودَيْنِ ، وَ أَوْقِدُوا هَذَيْنِ الْمِصْبَاحَيْنِ ، وَ خَلاكُمْ ذَمٌّ »
(اين دو ستون را برپا نگاه داريد، و اين دو چراغ را روشن گردانيد، و هيچ سرزنشى بر شما نيست.)
«أَقِيمُوا هَذَيْنِ الْعَمُودَيْنِ » ؛ «عَمُودَيْن» تثنيۀ «عَمُود» به معناى ستون است؛ مقصود از دو ستون همان مشرك نشدن و حفظ سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است؛ در اين جمله توحيد خداوند و حفظ سنّت، به دو پايه و ستون تشبيه شده است؛ و در جملۀ بعد همين دو چيز را به دو مصباح يعنى دو چراغ تشبيه فرموده اند؛ و با اين دو تشبيه اهميت آن دو را بيان نموده اند.
«وَ أَوْقِدُوا هَذَيْنِ الْمِصْبَاحَيْنِ » : و اين دو چراغ را نورانى گردانيد. مقصود اين است كه آنها را روشن نگاه داريد؛ و روشن نگاه داشتن آنها به اين است كه ما به توحيد خداوند و سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم توجّه داشته باشيم. «مِصْبَاحَيْن» تثنيۀ «مِصْبَاح» به
ص: 198
معناى چراغ است. ستون و چراغ در زندگى بشر داراى اهميت خاصى است؛ ستون نگاه دارندۀ سقف و چراغ هدايت كنندۀ بشر در تاريكى است. حضرت امير عليه السلام با تشبيه توحيد خدا و سنّت رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم به ستون و چراغ اهميت آنها را بيان فرموده اند.
«وَ خَلاكُمْ ذَمٌّ » : و ديگر هيچ مذمّتى بر شما نيست. در اينجا گفته شده وقتى قرار است توحيد و سنّت عمل شود، ديگر چه چيزى باقى مانده كه عمل نكرده باشيم و بر آن مذمّت شويم ؟ جواب اين است كه يك قسم از سنّت واجب و حرام است كه توجّه به اينها حتماً لازم است، ولى يك قسم ديگرِ آن مستحبات و مكروهات است كه مى توان آنها را ترك كرد، مخصوصاً مستحبات كه خيلى زياد است، و در همان زمانِ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم بسيارى از صحابه قدرت عمل به همۀ مستحبات و ترك همۀ مكروهات را نداشته اند. پس مقصود از اين جمله اين است كه اگر شما توحيد داشته باشيد و شريكى براى خدا قائل نشويد و همۀ محرّمات را ترك و همۀ واجبات را عمل نماييد، ديگر كسى نمى تواند شما را مذمّت كند كه چرا مثلاً نماز مستحبى را نخوانده ايد يا چرا فلان مكروه را انجام داده ايد، و چرا مثلاً در شب ايستاده آب خورديد و يا در روز نشسته آب خورده ايد.
«أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُكُمْ ، وَالْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ ، وَ غَداً مُفَارِقُكُمْ »
(من ديروز معاشر شما بودم، و امروز براى شما عبرت هستم، و فردا جداشونده از شمايم.)
اين عبارات حضرت براى شنونده موعظه و نصيحت است. «أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُكُمْ » : من ديروز همنشين و يار شما بودم. رفيق شما بودم، خليفه و رئيس شما بودم، ديروز دستور مى دادم و شما عمل مى كرديد. «وَالْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ » : و امروز شما
ص: 199
بايد از من عبرت بگيريد. در هر مقام و قدرتى هستيد نبايد مغرور شويد و تكبّر شما را بگيرد؛ نهايت كار اين است كه در چنين رختخوابى بيفتيد و علائم و آثار مرگ در شما ظاهر شود.
وقتى انسان در بستر مرگ افتاده است و ديگران او را مى بينند، به ياد دوران جوانى او و قدرت نمايى هاى او مى افتند و براى آنها درس عبرتى خواهد بود. على عليه السلام كه يك روز درب خيبر را كنده، يك روز در جنگ خندق عمرو را از پاى درآورده، روزى هم در احُد يار و ياور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده و آن حضرت را از دست مشركين نجات داده، و در ديگر جنگها هم پهلوانهاى سران عرب را به خاك هلاكت انداخته، امروز به اين صورت در بستر مرگ آرميده است؛ اين براى بينندگان عبرت انگيز است كه انسان هر كه باشد و هر چند هم قدرتمند باشد، روزى بايد با مرگ دست و پنجه نرم كند.
«وَ غَداً مُفَارِقُكُمْ » : و فردا هم از ميان شما مى روم و جايم در بين شما خالى است.
«إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِىُّ دَمِي، وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِيعَادِي، وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِي قُرْبَةٌ ، وَ هُوَ لَكُمْ حَسَنَةٌ ، فَاعْفُوا (أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ ) »
(اگر باقى ماندم پس من صاحب اختيار خون خود هستم، و اگر فانى گشتم [از دنيا رفتم] پس فنا و نيستى [مرگ] وعده گاه من است، و اگر بخشيدم پس بخشش براى من موجب قربت است، و آن براى شما نيكوكارى است، پس ببخشيد؛ «آيا دوست نداريد كه خداوند شما را بيامرزد؟!»)
حضرت امير عليه السلام در اين قسمت از سخن خود در مورد ضربت خوردن، ابن ملجم، بخشيدن و عفوِ او سخن مى گويند؛ فرموده اند: «إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِىُّ دَمِي» : اگر ماندم
ص: 200
صاحب اختيار خون خود مى باشم. اگر زنده ماندم، خودم مى دانم كه با ابن ملجم چه كنم، خودم صاحب اختيار هستم، اگر همين مقدار را هم بخواهم قصاص كنم حق من است، اگر خواستم قصاص مى كنم و اگر خواستم مى بخشم. «وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِيعَادِي»: ولى اگر مُردم، چيز تازه اى نيست و هر كسى بالاخره مى ميرد. «وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِي قُرْبَةٌ » : و اگر ابن ملجم را ببخشم، بخشيدن مايۀ قرب من به خداوند است.
براى اين كه آن حالت انتقام و كينه را از دل خود بيرون كرده ام و به مصلحت اسلام و مسلمين توجّه نموده ام؛ زيرا اگر او را عفو كنم ممكن است او توبه كند و هدايت شود، پس با گذشتِ من يك نفر هدايت شده است.
«وَ هُوَ لَكُمْ حَسَنَةٌ » : و اين گذشت و عفو براى شما هم حسنه و ثواب است. در بعضى نسخه ها «وَ هُوَ لَكُمْ حَسِبَةٌ » آمده؛ و اگر اين نقل درست باشد به معناى «قُرْبَةٌ وَ احْتِسَابٌ لِلَّهِ » است؛ يعنى به حساب خدا بگذاريد. «فَاعْفُوا» سپس دستور مى دهند كه ببخشيد. و بعد از آن به اين آيه استشهاد مى كنند كه: (أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ ) (1)«آيا دوست نمى داريد كه خداوند گناهان شما را بيامرزد؟»
اين كه حضرت فرموده اگر ماندم گذشت و قصاص حق خود من است، و اگر مُردم شما گذشت كنيد؛ كمال بزرگوارى حضرت را مى رساند. البته امر و دستور حضرت هم به عفو و گذشت يك امر وجوبى نبوده كه حتماً حسنين عليهما السلام را ملزم به گذشت كند، بلكه امر استحبابى بوده كه اگر خواستند او را عفو كنند.
«وَاللَّهِ مَا فَجَأَنِي مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ كَرِهْتُهُ ، وَ لا طَالِعٌ أَنْكَرْتُهُ ، وَ مَا كُنْتُ إِلَّا كَقَارِبٍ وَرَدَ، وَ طَالِبٍ وَجَدَ (وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ) »
ص: 201
(به خدا سوگند از مرگ ناگهان به سوى من نمى آيد وارد شونده اى كه آن را ناپسند دارم، و نه پيدا شونده اى كه آن را نشناخته باشم؛ و من نيستم مگر مانند جويندۀ آب در شب كه به آن برسد، و خواهانى كه بيابد؛ و آنچه نزد خداست براى نيكوكاران بهتر است.)
حضرت امير عليه السلام در مورد ترس خود از مرگ چنين فرموده اند: «وَاللَّهِ مَا فَجَأَنِي مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ كَرِهْتُهُ » : به خدا سوگند من از مرگ به وسيلۀ وارد شونده اى كه كراهت داشته باشم غافلگير نشده ام. يعنى از آمدن مرگ نگران و ناراحت نيستم.
«وَ لا طَالِعٌ أَنْكَرْتُهُ »: و نه اين طور است كه مرگ براى من ظاهر شوندۀ ناشناخته باشد. مرگ برايم ناشناخته و نامأنوس نيست. هزاران انسان را ديده ام كه مرده اند و مى دانم كه سراغ من هم خواهد آمد.
«وَ مَا كُنْتُ إِلَّا كَقَارِبٍ وَرَدَ» : و من نيستم مگر مانند كسى كه نزديك شوندۀ وارد شدۀ در شب هستم. «قارِب» از مادّۀ «قُرْب» است يعنى نزديك شونده، منتها در روز استعمال نمى كنند و معمولاً به كسى مى گويند كه در شب حركت مى كند و در شب وارد آب مى شود. «وَرَدَ» و «وَارِد» را هم به وارد شوندۀ لب آب براى آب برداشتنِ از شريعه مى گويند.
«وَ طَالِبٍ وَجَدَ» : و خواهانى كه دريابد. مقصود كسى است كه طالب چيزى باشد و به مطلوب خود برسد؛ يعنى من طالب مرگ بودم و به آن هم رسيده ام، منتظر مرگ بودم و آن را يافتم.
(وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ) (1) و آنچه نزد خداست براى نيكوكاران بهتر است. يعنى خيال نكنيد چيزى از دست داده ام، بله من دنيا را از دست داده ام، ولى بهشت و درجاتش را دريافت كردم.8.
ص: 202
و من وصيّة له عليه السّلام بما يعمل فى أمواله، كتبها بعد منصرفه من صفّين:
«هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُاللَّهِ عَلِىُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ فِي مَالِهِ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ ، لِيُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّةَ وَ يُعْطِيَهُ بِهِ الْأَمَنَةَ .»
مِنْهَا:
«وَ إِنَّهُ يَقُومُ بِذَلِكَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِىٍّ ؛ يَأْكُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ ، وَ يُنْفِقُ فِى الْمَعْرُوفِ ، فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَيْنٌ حَىٌّ قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ اصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ .
وَ إِنَّ لِبَنِي فَاطِمَةَ مِنْ صَدَقَةِ عَلِىٍّ مِثْلَ الَّذِي لِبَني عَلِىٍّ ، وَ إِنِّي إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِيَامَ بِذَلِكَ إِلَى ابْنَىْ فَاطِمَةَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ ، وَ قُرْبَةً إِلى رَسُولِ اللَّهِ ، وَ تَكْرِيماً لِحُرْمَتِهِ ، وَ تَشْرِيفاً لِوُصْلَتِهِ .
وَ يَشْتَرِطُ عَلَى الَّذِي يَجْعَلُهُ إِلَيْهِ أَنْ يَتْرُكَ الْمَالَ عَلى أُصُولِهِ ، وَ يُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حِيْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِىَ لَهُ ، وَ أَنْ لايَبِيعَ مِنْ أَوْلادِ نَخِيلِ هَذِهِ الْقُرى وَدِيَّةً حَتّى تُشْكِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً.
وَ مَنْ كَانَ مِنْ إِمَائِى اللَّاتِي أَطُوفُ عَلَيْهِنَّ لَهَا وَلَدٌ أَوْ هِىَ حَامِلٌ فَتُمْسَكُ عَلى وَلَدِهَا وَ هِىَ مِنْ حَظِّهِ ؛ فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِىَ حَيَّةٌ فَهِىَ عَتِيقَةٌ ؛ قَدْ أُفْرِجَ عَنْهَا الرِّقُّ ، وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ .»
متن فوق همان گونه كه از تيتر نامه پيداست وصيّتنامه است؛ و البته متن آن نشان مى دهد كه اين نامه در حقيقت يك وقفنامه است، وقفنامه در مورد دارايى و ثروتى كه
ص: 203
على بن ابى طالب عليه السلام از راه كسب و كار به دست آورده است. اين وصيّتنامه و يا وقفنامه را وقتى كه حضرت از جنگ صفّين برگشته بودند نوشته اند.
اينجا ابن أبى الحديد در شرح خود جواب خوبى را به كسانى كه به دارايى حضرت اشكال كرده اند داده است؛ اشكال اين است كه: «قد عاتبت العثمانية و قالت: إِنّ أبابكر مات و لم يخلف ديناراً و لا درهماً، و إِنّ عليّاً عليه السلام مات و خلّف عقاراً كثيراً يعنون نخلاً».(1) عثمانيه كه يك طايفه اى هستند به اين دليل كه به دارايى عثمان كه سر از ميليارد در مى آورده اشكال شده بود، به دارايى على عليه السلام اشكال كرده و گفته اند: وقتى ابوبكر از دنيا رفت دينارى باقى نگذاشت در صورتى كه وقتى على عليه السلام از دنيا رفت نخلستانهاى زيادى داشت.
ابن أبى الحديد بر اين اشكال پاسخ جالبى داده كه خلاصۀ جواب اين است: ابوبكر هميشه داخل مدينه بود و هيچ گاه از آن خارج نمى شد و كارى نمى كرد؛ در صورتى كه على عليه السلام در اين مدّت 25 سال خانه نشينى مشغول كشاورزى، احداث قنات، احداث نخلستان و احداث باغ بود، اين كارها براى على عليه السلام عار نبود، و از اين راه هم اراضى موات زيادى را آباد مى كرد، و طبيعى است كه انسان مالك دسترنج خود مى باشد.
آنچه را عثمان پس از خود به جا گذاشت همه از اموال بيت المال بود، در صورتى كه اموال حضرت امير عليه السلام از كدّ يمين و عرق جبين بود؛ على عليه السلام با دستهاى مبارك خود چاه و قنات مى كَند و درختهاى خرما مى نشاند و زمينهاى موات را آباد مى كرد؛ بنابراين خيلى فرق بين دارايىِ عثمان و دارايىِ على عليه السلام است.
از اين كه بگذريم اموالى را كه عثمان به جا گذاشت صرف نظر از اين كه متعلق به بيت المال بود در راه اختصاصى عثمانيه صرف مى شد، ولى اموال و دارايى هاى على عليه السلام گذشته از اين كه اموال شخصى بود توسط حضرت وقف شد و مورد استفادۀ عموم مردم قرار گرفت.6.
ص: 204
«هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُاللَّهِ عَلِىُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ أَمِيرُالْمُؤمِنينَ فِي مَالِهِ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ ، لِيُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّةَ وَ يُعْطِيَهُ بِهِ الْأَمَنَةَ »
(اين است آنچه كه بندۀ خدا على بن ابى طالب، پيشواى مؤمنان دربارۀ دارايى خود به آن فرمان داد براى طلب كردن رضاى خداوند، تا خداوند به سبب آن او را وارد بهشت گرداند و نيز آسودگى را نصيب او نمايد.)
اين دستور على بن ابى طالب است «فِي مَالِهِ »: در مورد دارايى خود «ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ »: براى رضاى خدا و طلب خشنودى او «لِيُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّةَ »: تا خدا به واسطۀ اين عمل خير و خداپسندانه او را وارد بهشت كند «وَ يُعْطِيَهُ بِهِ الْأَمَنَةَ » : و امان و آرامش را در قيامت نصيب او بگرداند.
«وَ إِنَّهُ يَقُومُ بِذَلِكَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِىٍّ ؛ يَأْكُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ ، وَ يُنْفِقُ فِى الْمَعْرُوفِ ، فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَيْنٌ حَىٌّ قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ »
(و به تحقيق حسن بن على براى انجام اين سفارش آماده شود؛ از آن مال به وجه نيكو بخورد، و در راه شايسته مصرف نمايد؛ پس اگر براى حسن پيشامدى پديد آيد و حسين زنده است، حسين بعد از او براى اين امر آماده شود و بازگرداند امر را به جاى بازگشتن آن.)
حضرت در اين قسمت توليت وقف را تعيين فرموده: «إِنَّهُ يَقُومُ بِذَلِكَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِىٍّ »: متولّى اين وقفنامه امام حسن مجتبى عليه السلام است. و براى اين كه متولّى خرج و برج دارد، يك حقى را هم براى متولّى معيّن فرموده كه: «يَأْكُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ » : او از درآمد اين موقوفه به اندازۀ متعارف مصرف نمايد «وَ يُنْفِقُ فِى الْمَعْرُوفِ » : و آن را در
ص: 205
كارهاى خوب صرف كند. مصرف اصلى آن مخارج عامّۀ مردم و كار خير است آن هم در حدّ اعتدال؛ نه خسيس بازى باشد و نه بدون حساب و كتاب به اين و آن داده شود؛ بايد حدّ و حدود نيازِ نيازمندان برآورد شود و در حدّ نياز به آنان كمك شود تا اين موقوفه در راه صحيح خود مصرف گردد.
حضرت توليت موقوفه را بعد از امام حسن عليه السلام اين گونه تعيين فرموده: «فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَيْنٌ حَىٌّ قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ » : پس اگر براى امام حسن عليه السلام پيشامدى شد و امام حسين عليه السلام زنده است، توليت موقوفه با اوست و در جاى خودش مصرف مى كند.
در جملۀ «قام بالأمر بعده و أصدره مصدره» سه ضمير مفرد مذكر وجود دارد كه ضمير اوّل (بعده) به «حسن» بر مى گردد، يعنى حسين بعد از حسن به امر موقوفه قيام مى كند؛ و دو ضمير ديگر كه در «أصدره مصدره» وجود دارد به «امر» كه مقصود از آن امر موقوفه است برمى گردد؛ يعنى حسين عليه السلام صادر مى كند امر موقوفه را در محل صدورش؛ يعنى همان گونه كه امام حسن عليه السلام عمل مى كند، او و متولّيان بعدى هم به همان صورت عمل خواهند كرد.
«وَ إِنَّ لِبَنِي فَاطِمَةَ مِنْ صَدَقَةِ عَلِىٍّ مِثْلَ الَّذِي لِبَني عَلِىٍّ ، وَ إِنِّي إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِيَامَ بِذَلِكَ إِلَى ابْنَىْ فَاطِمَةَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ ، وَ قُرْبَةً إِلى رَسُولِ اللَّهِ ، وَ تَكْرِيماً لِحُرْمَتِهِ ، وَ تَشْرِيفاً لِوُصْلَتِهِ »
(و همانا براى پسران فاطمه از صدقۀ على مثل آن چيزى است كه براى پسران على است، و به درستى كه من توليت اين امر را براى دو پسر فاطمه قرار دادم براى طلب كردن رضاى خداوند، و نزديكى جستن به رسول خدا، و گرامى داشتن حرمت او، و بزرگوار گردانيدن خويشاوندى با آن حضرت.)
ص: 206
اين عبارت حضرت امير عليه السلام در حقيقت پاسخ به دو سؤال و دو پرسش است؛ يكى اين كه ممكن است بپرسند: چرا على عليه السلام بين اولاد خود كه از فاطمه عليها السلام است با آنهايى كه از فاطمه نيستند در موقوفه فرق گذاشته اند؟ جواب اين سؤال را چنين داده اند كه:
«وَ إِنَّ لِبَنِي فَاطِمَةَ مِنْ صَدَقَةِ عَلِىٍّ مِثْلَ الَّذِي لِبَني عَلِىٍّ »: در اين صدقه اى كه على عليه السلام قرار داده اولاد فاطمه و اولاد على عليهما السلام مساوى هستند. در جهت ارتزاق از مال موقوفه بين حسنين عليهما السلام كه اولاد فاطمه هستند، و عبّاس و محمّد بن حنفيه فرقى نيست و بين هر دو مساوات است؛ متولّى وقف بايد مخارج هر دو را در حدّ نياز تأمين نمايد.
سؤال و پرسش دوّم اين است كه: پس چرا متولّى وقف، در اولاد فاطمه قرار داده شده ؟ جواب آن را نيز چنين فرموده اند كه: «وَ إِنِّي إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِيَامَ بِذَلِكَ إِلَى ابْنَىْ فَاطِمَةَ »: و اما اين كه من توليت اين صدقات را به دست دو فرزند فاطمه عليها السلام قرار داده ام و از آنها خواسته ام كه موقوفه را حفظ كنند و در جاى خود به مصرف برسانند «ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ »: يك جهت اين است كه با اين كار خواستم رضايت و خشنودى خدا را تحصيل كرده باشم. حسنين عليهما السلام مورد توجّه خدا هستند و رضايت آنها مطلوب خداست، از اين جهت آنها را براى اين كار برگزيدم. «وَ قُرْبَةً إِلى رَسُولِ اللَّهِ » : و جهت ديگر اين بوده كه خواستم با احترام به فرزندان فاطمه عليها السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تقرّب پيدا كنم «وَ تَكْرِيماً لِحُرْمَتِهِ »: و حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را گرامى بدارم «وَ تَشْرِيفاً لِوُصْلَتِهِ » : و آن وصلتى را كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داريم شريف و با ارزش بشمارم.
«وَ يَشْتَرِطُ عَلَى الَّذِي يَجْعَلُهُ إِلَيْهِ أَنْ يَتْرُكَ الْمَالَ عَلى أُصُولِهِ ، وَ يُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حِيْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِىَ لَهُ ، وَ أَنْ لايَبِيعَ مِنْ أَوْلادِ نَخِيلِ هَذِهِ الْقُرى وَدِيَّةً حَتّى تُشْكِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً»
ص: 207
(و شرط مى گذارد با كسى كه اين امر را به او واگذار مى كند كه مال را بر اصول وقف باقى بگذارد، و ميوۀ آن را مصرف نمايد همان گونه كه به آن مأمور شده و بدان هدايت شده است؛ و اين كه نهالهاى زاده شدۀ از درخت خرماى اين دهات را نفروشد تا زمين آن از نهال نشانده شكل گيرد.)
اين جملات و عبارات در بيان شرايط موقوفه و نحوۀ استفاده از آن است؛ فرموده اند: بر متولّى وقف است كه: «أَنْ يَتْرُكَ الْمَالَ عَلى أُصُولِهِ »: اصول نخلستانها را حفظ كند. مثلاً در آبيارى و امثال آن كوتاهى نكند كه نخلها نابود شوند، و اصل باغ را نفروشد. «وَ يُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حِيْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِىَ لَهُ » : ولى از ميوه هاى آنها به نحوى كه گفته شده در راهش مصرف كند.
«وَ أَنْ لايَبِيعَ مِنْ أَوْلادِ نَخِيلِ هَذِهِ الْقُرى وَدِيَّةً حَتّى تُشْكِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً» : و شرط ديگر اين است كه بچه نخلهاى اين دهات را نفروشد و در همان زمين غرس كند تا تمام زمين پر از نخل شود. مقصود اين است كه متولّى علاوه بر اين كه بايد اصل درختهاى اين نخلستانها را حفظ كند، بايد بچه نخلهاى آنها را هم حفظ كند و نفروشد؛ بلكه در همان زمين غرس كند تا تمام زمين پر از نخل شود.
به نهالها و بچه نخلها، اولاد نخل هم مى گويند و «فسيل» هم گفته مى شود؛ براى اين كه بچه نخلها را از آنها جدا كرده و در جاى ديگر مى نشانند «وَدِيَّة» هم گفته مى شود، اصل «وَدى ، يَدى، وَدْى» به معناى قطع است، پس چون اين بچه را از مادر قطع مى كنند به آن «وَدِيَّة» مى گويند.
خلاصه مقصود حضرت اين است كه متولّى حق ندارد حتى بچه درختها را بفروشد، و بايد آنها را در زمينهاى خالى اين دهات بنشانند تا اين كه پر شوند. «حَتّى تُشْكِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً»: تا اين كه زمين اين دهات از جهت نخلكارى شكل بگيرد؛ و يا اين كه ديگر درختكارى در آن مشكل شود. و هر دو عبارت كنايه از پر شدن زمين از درخت است؛ يعنى تا زمينهاى اين دهات جاى درختكارى دارد، نبايد بچه درختها را بفروشند و بايد در همين زمينها بنشانند.
ص: 208
«وَ مَنْ كَانَ مِنْ إِمَائِى اللَّاتِي أَطُوفُ عَلَيْهِنَّ لَهَا وَلَدٌ أَوْ هِىَ حَامِلٌ فَتُمْسَكُ عَلى وَلَدِهَا وَ هِىَ مِنْ حَظِّهِ ؛ فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِىَ حَيَّةٌ فَهِىَ عَتِيقَةٌ ؛ قَدْ أُفْرِجَ عَنْهَا الرِّقُّ ، وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ »
(و هر يك از كنيزانم را كه با آنها بوده ام، و براى او فرزندى باشد يا باردار باشد، پس متعلق به فرزند خويش شود و آن كنيز بابت بهرۀ اوست؛ و اگر فرزندش مرد و او زنده است، پس او آزاد مى شود؛ و به تحقيق كنيز بودن از او برداشته خواهد شد، و آزادى او را آزاد كرده است.)
اين قسمت آخر نامه در مورد تعيين تكليف كنيزانى است كه متعلق به حضرت بوده اند. فرموده اند: آن تعداد از كنيزانى كه با آنها همبستر شده ام و داراى فرزند هستند، خواه فرزند آنها متولّد شده باشد و يا حامله هستند «فَتُمْسَكُ عَلى وَلَدِهَا وَ هِىَ مِنْ حَظِّهِ » : پس هنگام تقسيم اموال، اين كنيز را در سهم بچۀ او قرار دهيد. مقصود حضرت اين بوده كه وقتى اين كنيز سهم فرزندش قرار گرفت، به اين دليل كه فرزند نمى تواند مالك عمودين (پدر و مادر) خود شود در نتيجه آن كنيز خود به خود آزاد مى شود.
و بعد در مورد كنيزهايى كه بچۀ آنها مُرده فرموده اند: «فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِىَ حَيَّةٌ فَهِىَ عَتِيقَةٌ »: پس اگر فرزند آن كنيز مرد، آن كنيز هم خود به خود آزاد خواهد شد و شما حق فروش او را نداريد. «قَدْ أُفْرِجَ عَنْهَا الرِّقُّ » : به تحقيق رقيّت از او جدا شده و بوى آزادى به مشام او خورده است «وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ »: و آزادى او را آزاد كرده است.
بنابراين اين دسته از كنيزان را نيز آزاد كنيد و حق فروش آنان را نداريد.
سيّد رضى مى گويد: در وصيّت امام جملۀ «أن لايبيع من نخلها وَدِيَّةٌ » ، «وديّة» يعنى «فسيلة» و نهال خرما و جمع آن «ودىّ » است. و گفتار حضرت «حتّى تشكل
ص: 209
أرضها غِراساً» از فصيح ترين و نيكوترين كلام است. مراد آن است كه در آن دهات آن قدر درخت خرما زياد شود تا اين كه تماشاگر با ديدن آنها ببيند غير آنچه را ديده بود، و امر بر او مشتبه شود و گمان كند اين زمين غير از آن زمين است كه قبلاً ديده است.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 210
مقدمه اى كوتاه
دستورالعمل جمع آورى زكات
بدون اجازه بر حيوانات آنان وارد نشو
مخيّر گذاشتن صاحب مال در انتخاب
اقالۀ تقسيم
شرايط حيوانى كه به عنوان زكات گرفته مى شود
شرايط نگهبان حيوانات زكات
نحوۀ جمع آورى زكات و انتقال به مركز
پاداش الهى براى دقّت در بيت المال
ص: 211
ص: 212
«نامۀ 25»
و من وصيّة له عليه السّلام كان يكتبها لمن يستعمله على الصّدقات، و إنّما ذكرنا هنا جملاً منها ليعلم بها أنّه كان يقيم عماد الحقّ و يشرع أمثلة العدل فى صغير الأمور و كبيرها و دقيقها و جليلها:
«اِنْطَلِقْ عَلى تَقْوَى اللَّهِ وَحْدَهُ لاشَرِيكَ لَهُ ، وَ لاتُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً، وَ لاتَجْتَازَنَّ عَلَيْهِ كَارِهاً، وَ لاتَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَكْثَرَ مِنْ حَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ ، فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَى الْحَىِّ فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْيَاتَهُمْ ، ثُمَّ امْضِ إِلَيْهِمْ بِالسَّكِينَةِ وَ الْوَقَارِ حَتّى تَقُومَ بَيْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَيْهِمْ ، وَ لاتُخْدِجْ بِالتَّحِيَّةِ لَهُمْ ، ثُمَّ تَقُولُ : عِبَادَ اللَّهِ ، أَرْسَلَنِي إِلَيْكُمْ وَلِىُّ اللَّهِ وَ خَلِيفَتُهُ لِآخُذَ مِنْكُمْ حَقَّ اللَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ ، فَهَلْ لِلَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلى وَلِيِّهِ ؟ فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ : لا، فَلاتُرَاجِعْهُ ، وَ إِنْ أَنْعَمَ لَكَ مُنْعِمٌ فَانْطَلِقْ مَعَهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخِيفَهُ وَ تُوعِدَهُ ، أَوْ تَعْسِفَهُ ، أَوْ تَرْهَقَهُ ؛ فَخُذْ مَا أَعْطَاكَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّةٍ ، فَإِنْ كَانَ لَهُ مَاشِيَةٌ أَوْ إِبِلٌ فَلاتَدْخُلْهَا إِلّا بِإِذْنِهِ ، فَإِنَّ أَكْثَرَهَا لَهُ ، فَإِذَا أَتَيْتَهَا فَلا تَدْخُلْ عَلَيْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَيْهِ وَ لاعَنِيفٍ بِهِ ، وَ لاتُنَفِّرَنَّ بَهِيمَةً وَ لاتُفْزِعَنَّهَا، وَ لاتَسُوءَنَّ صَاحِبَهَا فِيهَا، وَاصْدَعِ الْمَالَ صَدْعَيْنِ ، ثُمَّ خَيِّرْهُ ، فَإِذَا اخْتَارَ فَلاتَعَرَّضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ ، ثُمَّ اصْدَعِ الْبَاقِي صَدْعَيْنِ ، ثُمَّ خَيِّرْهُ ، فَإِذَا اخْتَارَ فَلاتَعَرَّضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ فَلاتَزَالُ كَذَلِكَ حَتّى يَبْقى مَا فِيهِ وَفَاءٌ لِحَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ ، فَاقْبِضْ حَقَّ اللَّهِ مِنْهُ . فَإِنِ اسْتَقَالَكَ فَأَقِلْهُ ، ثُمَّ اخْلِطْهُمَا، ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِي صَنَعْتَ أَوَّلاً حَتّى تَأْخُذَ حَقَّ اللَّهِ فِي مَالِهِ . وَ لاتَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لاهَرِمَةً ، وَ لامَكْسُورَةً ، وَ لامَهْلُوسَةً ، وَ لاذَاتَ عَوَارٍ.
ص: 213
وَ لاتَأْمَنَنَّ عَلَيْهَا إِلَّا مَنْ تَثِقُ بِدِينِهِ رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِينَ حَتّى يُوَصِّلَهُ إِلى وَلِيِّهِمْ فَيَقْسِمَهُ بَيْنَهُمْ ، وَ لاتُوَكِّلَ بِهَا إِلَّا نَاصِحاً شَفِيقاً وَ أَمِيناً حَفِيظاً، غَيْرَ مُعَنِّفٍ وَ لامُجْحِفٍ ، وَ لامُلْغِبٍ وَ لامُتْعِبٍ ، ثُمَّ احْدُرْ إِلَيْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ ، نُصَيِّرْهُ حَيْثُ أَمَرَ اللَّهُ ، فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِينُكَ فَأَوْعِزْ إِلَيْهِ أَنْ لايَحُولَ بَيْنَ نَاقَةٍ وَ بَيْنَ فَصِيلِهَا، وَ لايُمَصِّرَ لَبَنَهَا فَيَضُرَّ ذَلِكَ بِوَلَدِهَا، وَ لايَجْهَدَنَّهَا رُكُوباً، وَلْيَعْدِلْ بَيْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِي ذَلِكَ وَ بَيْنَهَا، وَلْيُرَفِّهْ عَلَى اللَّاغِبِ ، وَلْيَسْتَأْنِ بِالنَّقِبِ وَ الظَّالِعِ ، وَلْيُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ، وَ لايَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلى جَوَادِّ الطُّرُقِ ، وَلْيُرَوِّحْهَا فِى السَّاعَاتِ ، وَلْيُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ وَ الْأَعْشَابِ ، حَتّى تَأْتِينَا بِإِذْنِ اللَّهِ بُدَّناً مُنْقِيَاتٍ غَيْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لامَجْهُودَاتٍ لِنَقْسِمَهَا عَلى كِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله و سلم، فَإِنَّ ذَلِكَ أَعْظَمُ لِأَجْرِكَ ، وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِكَ ؛ إِنْ شَاءَ اللَّهُ .»
بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 25 از نامه هاى حضرت بر حسب نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اميرالمؤمنين عليه السلام براى كسانى كه آنها را جهت جمع آورى زكوات و صدقاتى مانند گاو و شتر و گوسفند مى فرستاده برنامه اى مى نوشته تا آنها مطابق آن برنامه عمل كنند. اين نامه يكى از همان برنامه هاست كه مرحوم سيّد با همان ديدى كه داشته همۀ اين سفارش و يا نامه را ذكر نكرده و بعضى از آن را كه به نظر او داراى بلاغت و فصاحت بيشترى بوده نقل كرده است.
مرحوم سيّد رضى در تيترى كه براى اين نامه آورده دو موضوع را متذكر شده كه لازم است به آن توجّه كنيم؛ يكى اين كه گفته است: «كان يكتبها»؛ كه اين فعل ماضى استمرارى است و دلالت بر استمرار كار دارد؛ يعنى كار هميشگى حضرت امير عليه السلام اين بوده كه براى عاملين صدقات اين نامه را مى نوشته اند.
و موضوع دوّمى كه در اينجا متذكر شده اين است كه مى گويد:
ص: 214
«و إنّما ذكرنا هنا جملاً منها ليعلم بها أنّه كان يقيم عماد الحقّ و يشرع أمثلة العدل فى صغير الأمور و كبيرها و دقيقها و جليلها»
(و ما در اينجا جملاتى از نامۀ حضرت را بيان مى كنيم تا به آن دانسته شود كه همانا او ستون حق را بر پا مى داشت و نمونه هاى عدل را در كارهاى كوچك و بزرگ و اندك و بسيار آشكار مى ساخت.)
تا شما ببينيد كه حضرت براى به پاداشتن عدالت تا چه اندازه دقيق بوده كه حتى ريزه كاريهاى موضوع را هم بيان كرده تا عاملين از پيش خود كارى نكنند و موجبات ظلم و ستم به مردم فراهم نشود؛ يعنى در مقام قانون گذارى و تشريع آن الگوهاى عدالت را نشان مى دهد و عاملين را بر ميزان عدالت راهنمايى مى فرمايد.
«اِنْطَلِقْ عَلى تَقْوَى اللَّهِ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ ، وَ لاتُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً، وَ لاتَجْتَازَنَّ عَلَيْهِ كَارِهاً، وَ لاتَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَكْثَرَ مِنْ حَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ »
(روانه شو بر تقواى خداوندى كه يگانه است و شريكى براى او نيست، و مسلمانى را مترسان، و گذر مكن بر او در صورتى كه كراهت دارد، و از او مگير بيشتر از حقى كه خداوند در دارايى او دارد.)
تو كه مأمور جمع آورى زكات هستى «اِنْطَلِقْ عَلى تَقْوَى اللَّهِ »: حركت كن در حالى كه بر تقواى خدا سوار هستى و تقوا راهبر تو است «وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ »: خداوندى كه يگانه و بى شريك و بى همتاست.
«وَ لاتُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً»: مبادا هنگام گرفتن ماليات مردم را به جزع و فزع بيندازى و آنها را بترسانى. «لاتروّعنّ » از مادّۀ «روع» به معناى ترس و دلهره است، با نون تأكيدى كه دارد يعنى مبادا مردم را بترسانى.
ص: 215
«وَ لاتَجْتَازَنَّ عَلَيْهِ كَارِهاً» ؛ «لاتجتازنّ » از مادّۀ «اِجتياز» به معناى عبور و مرور كردن است؛ با توجّه به نون تأكيدى كه دارد به معناى عدم عبور بر آنها به طور حتم است؛ يعنى وقتى آنها از رفتن تو در زندگى خود نگرانى دارند حتماً در زندگى آنها داخل نشو.
«وَ لاتَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَكْثَرَ مِنْ حَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ »: و توجّه داشته باش كه بيشتر از حقى كه خداوند در اموال آنها دارد از آنان نگيرى. اگر بيش از بدهكارى آنها از آنان بگيرى مديون خواهى شد.
«فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَى الْحَىِّ فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْيَاتَهُمْ ، ثُمَّ امْضِ إِلَيْهِمْ بِالسَّكِينَةِ وَ الْوَقَارِ حَتّى تَقُومَ بَيْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَيْهِمْ ، وَ لاتُخْدِجْ بِالتَّحِيَّةِ لَهُمْ »
(پس چون به قبيله اى رسيدى بر سرِ آب آنها فرود آى بدون آن كه به خانه هاى آنان آمد و شد كنى، سپس با آرامش و متانت به سوى ايشان برو تا اين كه بين آنها بايستى پس بر آنان سلام كن، و درود بر ايشان را كم مگردان.)
«حَىّ » به جايى مى گفته اند كه معمولاً يك قبيله آن را احيا كرده باشد، همچنين به خود قبيله هم گفته شده است. «فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَى الْحَىِّ »: پس چون بر قبيله اى وارد شدى «فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ » : بر سر آب آنها وارد شو. در گذشته معمولِ دهات و روستاها اين بوده كه آب آبادى به يك استخر خاكىِ بزرگى وارد مى شده و آنجا را سرِآب مى گفته اند؛ كه نسبت به جاهاى ديگر هر آبادى مركزيت داشته و مردم در آنجا اجتماع مى كرده اند. مقصود حضرت هم اين است كه وقتى وارد آبادى شدى به آنجايى وارد شو كه محل اجتماع مردم است.
«فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ »: پس بر محل تجمّع آنان وارد شو «مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْيَاتَهُمْ » :
بدون اين كه به خانه هاى آنان وارد شوى. براى اين كه ممكن است آنها بنا به دلايلى از وارد شدن افراد به خانه و زندگى خود نگران شوند.
ص: 216
«ثُمَّ امْضِ إِلَيْهِمْ بِالسَّكِينَةِ وَ الْوَقَارِ»: بعد از آن كه بر سرِ آب وارد شدى آن وقت با آرامش و وقار به طرف آنها برو و بر آنها وارد شو «حَتّى تَقُومَ بَيْنَهُمْ »: تا اين كه به خوبى در اجتماع آنان وارد شوى و وقتى وارد بر آنها شدى «فَتُسَلِّمَ عَلَيْهِمْ » : پس بر آنان سلام كن. نگو اينها يك مشت دهاتى، بيابانى و مثلاً بى فرهنگ هستند و من يك شخصيت دولتى؛ آنها هركه باشند و تو هم هر شخصيتى كه مى خواهى باش، وقتى وارد اجتماع آنان شدى بايد بر آنها سلام كنى.
«وَ لاتُخْدِجْ بِالتَّحِيَّةِ لَهُمْ » : و هنگام سلام كردن كم نگذار و يك سلام و احوالپرسى كاملى با آنها انجام بده. «لاتُخْدِجْ » از مادّۀ «خَدَجَ » است كه به باب افعال رفته؛ در عرب به پسرى كه زودتر از نه ماهگى مثلاً شش يا هفت ماهگى متولّد شود «خديج»، و به دخترى كه اين طور باشد «خديجة» مى گويند. باء در «بالتّحيّة» ممكن است زائده باشد، و ممكن است «تخدج» متضمّن معناى «تبخل» باشد و از اين رو باء اصلى باشد؛ يعنى در تحيّت بخل نورز.
«ثُمَّ تَقُولُ : عِبَادَ اللَّهِ ، أَرْسَلَنِي إِلَيْكُمْ وَلِىُّ اللَّهِ وَ خَلِيفَتُهُ لِآخُذَ مِنْكُمْ حَقَّ اللَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ ، فَهَلْ لِلَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلى وَلِيِّهِ ؟»
(سپس مى گويى: اى بندگان خدا، ولىّ خدا و خليفۀ او مرا به سوى شما فرستاد تا حق خدا را در دارايى هاتان از شما بگيرم، پس آيا خدا را در دارايى هاتان حقى است كه آن را به ولىّ او بپردازيد؟)
«وَلِىُّ اللَّهِ » به معناى دوست خدا نيست؛ قبلاً گفته ايم كه «ولىّ » و «ولايت» قريب به هم هستند؛ يعنى كسى كه از طرف خدا در كنار شماست و كمبودهاى شما را برطرف مى كند.
چقدر اين نحوۀ گرفتن ماليات توسط حضرت امير عليه السلام شگفت انگيز است؛ اوّلاً:
كه به مأمور مالياتى دستور مى دهد وارد خانه هاى آنان نشويد، و وقتى در اجتماع آنها مى رود به آنها سلام كند و از تحيّت بر آنها كم نگذارد، بعد هم مى فرمايند: وقتى وارد
ص: 217
بر آنها شدى بگو: من فرستادۀ ولى اللّه هستم، مرا فرستاده تا حقى كه از خدا در بين اموال شما هست بگيرم. از همه شگفت تر اين كه دستور مى دهد: از آنها بپرس كه:
«فَهَلْ لِلَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلى وَلِيِّهِ » : پس آيا براى خدا در اموال شما حقى وجود دارد كه به ولىّ او بدهيد؟
و از اينها شگفت تر هم جملات بعدى است كه فرموده:
«فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ : لا، فَلاتُرَاجِعْهُ ، وَ إِنْ أَنْعَمَ لَكَ مُنْعِمٌ فَانْطَلِقْ مَعَهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخِيفَهُ وَ تُوعِدَهُ ، أَوْ تَعْسِفَهُ ، أَوْ تَرْهَقَهُ ؛ فَخُذْ مَا أَعْطَاكَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّةٍ »
(پس اگر گوينده اى گفت: نه، ديگر به او باز نگرد؛ و اگر گوينده اى به تو بلى گفت پس همراه او برو بى آن كه او را بترسانى و بيمش دهى، يا بر او سخت بگيرى، يا كار را بر او سخت گردانى؛ پس بگير آنچه را از طلا يا نقره به تو مى دهد.)
«تُوعِدَهُ » از مادّۀ «وعيد» است، فرق «وعدة» و «وعيد» اين است كه «وعدة» وعدۀ به خوب و «وعيد» وعدۀ به بد است؛ «تَعْسِفَهُ » به معناى «لاتعسفه» است كه آن به معناى «لاتأخذه بشدّة» است، يعنى با شدّت و تندى از او نگير، بگذار تا به ميل و دلخواه خودش بدهد؛ و «تَرْهَقَهُ » هم به معناى «لاترهقه» و به معناى «لاتكلّفه ما يصعب عليه» است، يعنى او را مكلّف نكن بر چيزى كه بر او مشكل است.
فرموده است: وقتى وارد شدى و سلام كردى و از آنها پرسيدى كه آيا حقى از خدا در اموال شما هست ؟ اگر كسى گفت خير، رهايش كن؛ ولى اگر كسى گفت بلى، همراه او برو؛ ولى در موقع گرفتن او را نترسان؛ به او وعدۀ بد نده كه اگر ندادى فلان مى كنم، و به زور از او چيزى نگير، و او را هم بر كارى كه بر او مشكل است تكليف نكن؛ مثلاً نگو حتماً فلان چيز را بده و يا فلان كار را بكن.
«فَخُذْ مَا أَعْطَاكَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّةٍ » : پس از طلا و نقره هر چه به تو داد بگير و بيش از آن را طلب نكن.
ص: 218
«فَإِنْ كَانَ لَهُ مَاشِيَةٌ أَوْ إِبِلٌ فَلاتَدْخُلْهَا إِلَّا بِإِذْنِهِ ، فَإِنَّ أَكْثَرَهَا لَهُ ، فَإِذَا أَتَيْتَهَا فَلا تَدْخُلْ عَلَيْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَيْهِ وَ لاعَنِيفٍ بِهِ ، وَ لاتُنَفِّرَنَّ بَهِيمَةً وَ لاتُفْزِعَنَّهَا، وَ لاتَسُوءَنَّ صَاحِبَهَا فِيهَا»
(و اگر او را چهارپا يا شتر باشد پس بدون اجازۀ او بر آنها وارد نشو، كه همانا بيشتر آنها براى اوست؛ و چون نزد چهارپايان آمدى پس وارد نشو بر آنها مثل وارد شدن كسى كه بر آن چيرگى دارد و نه مانند كسى كه بر آن درشتى نمايد؛ و هرگز چهارپايى را نران و آن را نترسان، و با صاحب آن چهارپا در [گرفتن زكات] آن بدرفتارى نكن.)
قسمت قبل در مورد زكات طلا و نقره بود و اين قسمت در مورد زكات حيوانات و چهارپايانى مانند گوسفند و گاو و شتر است. حضرت در اين مورد فرموده اند:
«فَإِنْ كَانَ لَهُ مَاشِيَةٌ أَوْ إِبِلٌ »: پس اگر بدهىِ او در گوسفند و گاو يا شتر است «فَلا تَدْخُلْهَا إِلَّا بِإِذْنِهِ » : مبادا فوراً و بدون اجازه وارد مال و اموال او شوى «فَإِنَّ أَكْثَرَهَا لَهُ » : چرا كه بيشتر آنها مالِ خودِ اوست. يك درصدى از اموال او متعلق به بيت المال است؛ براى مثال از چهل گوسفند يك گوسفند، و از سى گاو يك گوسالۀ دوساله، و از پنج شتر يك گوسفند حق بيت المال است و بقيه مال خودِ اوست؛ بنابراين نبايد بدون اجازۀ او داخل اموالش شوى.
«فَإِذَا أَتَيْتَهَا فَلا تَدْخُلْ عَلَيْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَيْهِ » : حالا اگر به شما اجازه داد و داخل گوسفندان او شدى، مانند آن آدمهايى كه صاحب اموال هستند و وارد بر اموال خود مى شوند داخل نشو و مانند صاحبان اموال به آنها چشم ندوز «وَ لاعَنِيفٍ بِهِ »: و با عنف و زور و فشار هم وارد بر اموال آنها نشو.
«وَ لاتُنَفِّرَنَّ بَهِيمَةً وَ لاتُفْزِعَنَّهَا» : و نه گوسفندان او را رَم بده و نه آنها را بترسان.
ص: 219
«لاتنفّرنّ » از مادّۀ «نَفَرَ» به معناى كوچ كردن است، و «لاتنفّرنّ » با نون تأكيد يعنى حتماً آنها را كوچ نده؛ يعنى كارى نكن كه آنها رم كنند. و «لاتفزعنّها» از مادّۀ «فَزَع» به معناى ترس است؛ يعنى و حتماً گوسفندان را نترسان.
«وَ لاتَسُوءَنَّ صَاحِبَهَا فِيهَا»: و با صاحبان حيوانات بد رفتارى نكن «تسوءنّ » از مادّۀ «سوء» و با نون تأكيد به معناى بد رفتارى نكردن به طور مسلّم است؛ يعنى و حتماً با آنها بد رفتارى نكن.
«وَاصْدَعِ الْمَالَ صَدْعَيْنِ ، ثُمَّ خَيِّرْهُ ، فَإِذَا اخْتَارَ فَلاتَعَرَّضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ ، ثُمَّ اصْدَعِ الْبَاقِي صَدْعَيْنِ ، ثُمَّ خَيِّرْهُ ، فَاِذَا اخْتَارَ فَلاتَعَرَّضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ فَلاتَزَالُ كَذَلِكَ حَتّى يَبْقى مَا فِيهِ وَفَاءٌ لِحَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ ، فَاقْبِضْ حَقَّ اللَّهِ مِنْهُ »
(و مال را به دو قسم تقسيم كن، سپس او را مخيّر گردان، پس هرگاه اختيار نمود ديگر بر آنچه اختيار نموده متعرّض مشو؛ سپس باقى مانده را به دو قسم تقسيم كن، و پس از آن او را مختار گردان، پس هرگاه اختيار نمود ديگر بر آنچه اختيار نموده است متعرّض نشو؛ پس پيوسته چنين باش تا باقى بماند چيزى كه در آن وافى به حق خدا در مال او باشد، پس حق خدا را از مال او بگير.)
«وَاصْدَعْ » فعل امر از مادّۀ «صدع» است؛ «وَاصْدَعِ الْمَالَ صَدْعَيْنِ » أى «أقسمه قسمين» يعنى آن را به دو قسم تقسيم كن. سپس از او بخواه يك قسم را قبول كند، پس وقتى يك قسم از آن دو قسم را پذيرفت ديگر متعرّض آن قسم نشو و قسم ديگرى را كه پيش تو مانده به دو قسم تقسيم كن و دوباره او را در پذيرفتن يك قسم مخيّر بگذار، وقتى يك قسم را پذيرفت متعرّض او نشو. پس دوباره به دو قسم تقسيم كن تا اين كه مثلاً اگر او داراى هشتاد گوسفند است فقط دو گوسفند باقى بماند؛ بعد آن دو گوسفند را هم به دو قسم تقسيم كن، يكى را كه او مى خواهد بردارد و آن يكى را تو به
ص: 220
عنوان زكات بردار؛ آن قدر تقسيم كن كه در تقسيم آخر همان مقدار زكات باقى بماند، هميشه هم در انتخاب يك قسم او را مخيّر بگذار تا هر قسم را مى خواهد بردارد؛ پس تو هم قسم آخر را به عنوان حق اللّه از او بگير.
«فَإِنِ اسْتَقَالَكَ فَأَقِلْهُ ، ثُمَّ اخْلِطْهُمَا، ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِي صَنَعْتَ أَوَّلاً حَتّى تَأْخُذَ حَقَّ اللَّهِ فِي مَالِهِ »
(پس اگر از تو درخواست به هم زدن تقسيم را داشت تو هم آن را به هم بزن، سپس آن دو قسمت را با هم بياميز، و پس از آن انجام بده مانند آنچه در اوّل بار انجام دادى، تا اين كه حق خدا را از مال او بگيرى.)
«إقالة» آن است كه معاملۀ صحيحى با رضايت طرفين به هم بخورد؛ مثلاً عقد بيعى كه به طور صحيح واقع شده، يكى از دو طرف درخواست به هم زدن كند و ديگرى هم بپذيرد. اينجا هم تقسيم بندى براى رضايت طرفين متحقق شده بعد يكى از دو طرف (صاحب مال) درخواست به هم زدن مى كند، حضرت مى فرمايند قبول كن.
«فَإِنِ اسْتَقَالَكَ فَأَقِلْهُ »: پس اگر از تو درخواست به هم زدنِ تقسيم را كرد قبول كن و آن را به هم بزن «ثُمَّ اخْلِطْهُمَا، ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِي صَنَعْتَ أَوَّلاً»: سپس آنها را با هم مخلوط كن و دوباره تقسيم كن و مانند اوّل او را در پذيرفتن يك قسم مخيّر بگذار «حَتّى تَأْخُذَ حَقَّ اللَّهِ فِي مَالِهِ » : تا اين كه بدهىِ او را از مالش جدا كنى.
«وَ لا تَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لا هَرِمَةً ، وَ لا مَكْسُورَةً ، وَ لا مَهْلُوسَةً ، وَ لا ذَاتَ عَوَارٍ، وَ لا تَأْمَنَنَّ عَلَيْهَا إِلَّا مَنْ تَثِقُ بِدِينِهِ رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِينَ حَتّى يُوَصِّلَهُ إِلى وَلِيِّهِمْ فَيَقْسِمَهُ بَيْنَهُمْ »
ص: 221
(و [از براى زكات] مگير چهارپاى مسنّ را و نه از كار افتاده را، و نه دست و پا شكسته را، و نه آن را كه سل دارد، و نه صاحب عيب را؛ و امين قرار مده بر آن مگر آن كه را به دين او اطمينان دارى و در نگهدارى مال مسلمانان با رفق و مدارا باشد، تا اين كه برساند آن را به ولىّ ايشان، و او آن مال را بين مسلمانان تقسيم نمايد.)
در اين قسمت در مورد شرايط شتر و حيوانى كه به عنوان زكات گرفته مى شود سخن به ميان آورده و فرموده اند: «وَ لا تَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لا هَرِمَةً » : و حيوان مسنّ و از كار افتاده را نگير. «عَوْد» به معناى مسنّ و پير است، و «هَرِمة» به معناى از كار افتاده است.
«وَ لا مَكْسُورَةً ، وَ لا مَهْلُوسَةً »: و نه دست و پا شكسته و نه حيوانى را كه داراى سل است. «مكسورة» به معناى شكسته شده است، كه مقصود سالم بودن دست و پاى حيوانات زكات است؛ يعنى آن حيوان دست و پا شكسته نباشد. «مهلوسة» يعنى حيوانى كه داراى بيمارى سل است؛ «هُلاس» به بيمارى سل مى گويند؛ يعنى آن حيوانى كه به عنوان زكات گرفته مى شود، نبايد داراى سل باشد؛ البته به معناى حيوان ضعيف و لاغر هم آمده است.
«وَ لا ذَاتَ عَوَارٍ»: و حيوان معيوب را هم نگير. «ذات عوار» به معناى صاحب عيب است. و به طور خلاصه از مجموع كلمات استفاده مى شود كه حيوان متعلّقِ زكات بايد از هر عيبى به دور باشد.
«وَ لا تَأْمَنَنَّ عَلَيْهَا إِلَّا مَنْ تَثِقُ بِدِينِهِ » : و كسى را كه مى خواهى بر حيوانات متعلق زكات بگمارى، بايد داراى اين دو شرط اساسى باشد: اوّلاً: بايد كسى باشد كه به ديندارى او اطمينان دارى «رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِينَ » : و ديگر اين كه در مورد نگهدارى
ص: 222
اموال مسلمين داراى رفق و مدارا باشد. «رافِق» اسم فاعل از مادّۀ «رِفْق» به معناى مداراست؛ يعنى مدارا كننده باشد؛ ممكن است دزد نباشد ولى در آب و غذا دادن به آنها كوتاهى كند و يا در موقع چموشىِ آنها با چوب به سر و كلّۀ آنها بزند و آنها را معيوب نمايد؛ پس بايد كسى را براى سرپرستى از حيوانات انتخاب كنيد كه داراى اين شرايط باشد؛ «حَتّى يُوَصِّلَهُ إِلى وَلِيِّهِمْ »: تا اين كه بتوان آنها را سالم به دست ولىّ مسلمين رساند «فَيَقْسِمَهُ بَيْنَهُمْ »: پس او هم آنها را ميان مسلمانان تقسيم كند.
«وَ لا تُوَكِّلَ بِهَا إِلَّا نَاصِحاً شَفِيقاً وَ أَمِيناً حَفِيظاً، غَيْرَ مُعَنِّفٍ وَ لا مُجْحِفٍ ، وَ لا مُلْغِبٍ وَ لا مُتْعِبٍ »
(و بر آن موكّل مگردان مگر خيرخواه مهربان و امانتدار نگاهبان را، نه سختگير را و نه آن را كه زيان رساند، و نه خستگى پذير را و نه آن را كه به ستوه آورد.)
اين جملات هم در توصيفِ نگهبان اموال زكات است. فرموده اند: كسى را موكّل آنها بگردان كه «نَاصِحاً شَفِيقاً»: خيرخواه و مهربان باشد. «ناصح» به معناى خيرخواه، و «شفيق» به معناى مهربان است. «وَ أَمِيناً حَفِيظاً» : و امانتدار و حافظ باشد. اموال بيت المال را در دست خود امانت بداند و در حفظ آن بكوشد.
«غَيْرَ مُعَنِّفٍ وَ لا مُجْحِفٍ » : سختگير و اهل اجحاف نباشد. «معنّف» از مادّۀ «عنف» و به معناى سختگير است؛ يعنى به حيوانات سختگيرى نكند؛ «لامجحف» يعنى هنگام راندن حيوانات به آنها اجحاف نكند. «وَ لا مُلْغِبٍ وَ لا مُتْعِبٍ » : و نه خستگى پذير و نه داراى رنج و تعب باشد. «ملغب» از مادّۀ «لغب» به معناى خستگى است. اگر سرپرست حيوانات خستگى ناپذير باشد به خوبى مى تواند از حيوانات نگهبانى و در كار آنها رسيدگى كند.
به نظر مى آيد اين اوصافى كه حضرت در اين قسمت برشمرده است همگى در دوّمين شرط از دو شرط اساسى (رافقاً) مندرج باشد؛ چون همۀ اين صفات: ناصحاً،
ص: 223
شفيقاً، أميناً، حفيظاً و... در معناى «رافقاً» وجود دارد؛ براى اين كه وقتى با رفق و مدارا بود، خيرخواه، مهربان، امين، حفظ كننده، غير سختگير، غير اجحاف كننده و... هم خواهد بود؛ و روى همين جهت بود كه ما آن دو صفت را از شرايط اساسى نگهبان دانستيم.
«ثُمَّ احْدُرْ إِلَيْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ ، نُصَيِّرْهُ حَيْثُ أَمَرَ اللَّهُ ، فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِينُكَ فَأَوْعِزْ إِلَيْهِ أَنْ لايَحُولَ بَيْنَ نَاقَةٍ وَ بَيْنَ فَصِيلِهَا، وَ لا يُمَصِّرَ لَبَنَهَا فَيَضُرَّ ذَلِكَ بِوَلَدِهَا، وَ لا يَجْهَدَنَّهَا رُكُوباً»
(سپس سرازير گردان به سوى ما آنچه را نزد تو جمع شده است، تا آن را در جايى كه خداوند امر فرموده قرار دهيم؛ و چون آن زكات را امانتدار تو گرفت، پس به او سفارش كن كه بين شتر ماده و بين بچه اش جدايى نيندازد، و شيرش را به تمامى ندوشد كه با اين كار به بچه اش زيان رساند، و از نظر سوارى آن را به زحمت نيندازد.)
«أُحْدُرْ» فعل امر حاضر است از مادّۀ «حَدَرَ» به معناى سرازير بگردان، حركت ده و سرعت ده؛ و دال آن هم با كسره «احدِر» و هم با ضمه «احدُر» خوانده شده است.
«ثُمَّ احْدُرْ إِلَيْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ » : سپس آنچه را از اموال زكات نزد تو جمع شده است به سوى ما سرازير گردان «نُصَيِّرْهُ حَيْثُ أَمَرَ اللَّهُ » : تا اين كه ما آنها را در راهى كه خداوند دستور داده مصرف كنيم.
«فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِينُكَ »: پس وقتى آنها را تحويل فرد امين خود دادى «فَأَوْعِزْ إِلَيْهِ أَنْ لايَحُولَ بَيْنَ نَاقَةٍ وَ بَيْنَ فَصِيلِهَا»: به او سفارش كن ميان شتر ماده و فرزندش جدايى نيندازد «وَ لا يُمَصِّرَ لَبَنَهَا فَيَضُرَّ ذَلِكَ بِوَلَدِهَا»: و همۀ شيرهاى شتر را ندوشد تا با اين كار به بچه شترها ضرر بزند. «مَصَرَ، مَصَّرَ و تَمَصَّرَ» به معناى دوشيدن تمامى شير
ص: 224
حيوان است. اگر تمامى شير حيوان را بدوشند براى فرزندان آنها چيزى نمى ماند و آنها لاغر و ضعيف مى شوند. «وَ لا يَجْهَدَنَّهَا رُكُوباً» : و از جهت سوار شدن آنها را به مشقت نيندازد؛ يعنى خيلى از آنها سوارى نگيرد.
«وَلْيَعْدِلْ بَيْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِي ذَلِكَ وَ بَيْنَهَا، وَلْيُرَفِّهْ عَلَى اللَّاغِبِ ، وَلْيَسْتَأْنِ بِالنَّقِبِ وَ الظَّالِعِ ، وَلْيُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ، وَ لايَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلى جَوَادِّ الطُّرُقِ »
(و بايد بين آن شتر ماده و بين همراهانش به مساوات رفتار نمايد، و بايد كار را بر شتر لاغر و خسته آسان گرداند، و بايد درنگ نمايد براى آن كه پايش ساييده و لنگان است، و بايد آنها را به آنچه مى گذرند به آن از آبگيرها در آرد، و آنها را از زمين گياهدار به سوى راههاى بدون گياه نگرداند.)
«لِيَعْدِلْ » از مادّۀ «عَدْل» به معناى مساوات است؛ «صَواحِبات» به معناى همراهان است؛ و ضمير «ها» در كلمۀ «صواحباتها» به «ناقةٍ » در جملۀ «بين ناقة و بين فصيلها» برمى گردد. مى فرمايد: «وَلْيَعْدِلْ بَيْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِي ذَلِكَ وَ بَيْنَهَا» : و بايد بين آن ناقۀ داراى بچه و بين آن شترها و ناقه هاى ديگرى كه بدون بچه هستند به مساوات عمل نمايد.
«وَلْيُرَفِّهْ عَلَى اللَّاغِبِ » : و بايد با شترى كه خسته و وامانده شده با رفاه رفتار كند.
«وَلْيُرَفِّهْ » از مادّۀ «رفاه» به معناى در آسايش قرار دادن است. «لاغب» به معناى لاغر و خسته است. يعنى با شتر لاغر و خسته مدارا كن و وسايل رفاه و آسايش آن را فراهم نما.
«وَلْيَسْتَأْنِ بِالنَّقِبِ وَ الظَّالِعِ » ؛ «وليستأن» يعنى و بايد مدارا كند و درنگ نمايد؛ «نقب» به شترى گفته مى شود كه پايش زخم شده، و «ظالع» يعنى شترى كه پايش شكستگى پيدا كرده و قدرت راه رفتن ندارد؛ يعنى و بايد با شترهاى زخمى و پا شكسته مدارا كند و هنگام راه بردن به آنها ظلم نكند.
«وَلْيُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ» در مورد آب خوردن شترها فرموده اند: وقتى در بين راه به گودالهاى آب مى رسد آنها را سرِ آب ببرد تا اگر تشنه اند سيراب شوند.
ص: 225
«غدير» در اصلِ لغت به معناى «ترك» است؛ و اين كه در آيۀ شريفۀ قرآن آمده است:
(ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها) (1) به معناى ترك است؛ مى فرمايد: «اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى را ترك نكرده مگر اين كه آن را شماره كرده است.» پس اصل لغتِ «غدير» به معناى ترك است، آن وقت به آب بارانى كه از سيلابها باقى مانده و سيل را ترك كرده و به رودخانه ريخته نشده «غدير» يعنى ترك شده مى گويند، و بعد به آن گودالى هم كه اين آبها در آن مانده به قرينۀ حال و محل «غدير» گفته اند.
«وَ لايَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلى جَوَادِّ الطُّرُقِ » ؛ «لايعدل» يعنى عدول ندهد «عن نبت الأرض» يعنى از روييده هاى زمين؛ مقصود سبزه ها و گياهان زمين است؛ «جوادّ الطّرق» يعنى جاده هاى صاف و بدون گياه؛ مقصود حضرت از اين جمله اين است كه هنگام آوردن حيوانات، آنها را از راههايى كه داراى سبزه و گياه است عدول ندهد و به راههاى بدون گياه و صاف نبرد تا اين كه حيوانات در بين راه رفتن از علف هاى بيابان هم استفاده كنند.
«وَلْيُرَوِّحْهَا فِى السَّاعَاتِ ، وَلْيُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ وَ الْأَعْشَابِ ، حَتّى تَأْتِينَا بِإِذْنِ اللَّهِ بُدَّناً مُنْقِيَاتٍ غَيْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لا مَجْهُودَاتٍ »
(و بايد آنها را در ساعتهايى آسوده گذارد، و بايد آنها را نزد آبهاى اندك و گياهان تازه مهلت دهد، تا آن كه به فرمان خداوند تناور و فربه نزد ما بيايند نه به ستوه آمده و نه رنجيده.)
«ليروّحها» از «روح» به معناى استراحت است. مى فرمايد: «وَلْيُرَوِّحْهَا فِى السَّاعَاتِ » : و بايد آن حيوانات را هنگام آوردن در بين راه استراحت و آسايش دهد.
نه اين كه آنها را يكسره براند و خسته كند.
«وَلْيُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ وَ الْأَعْشَابِ » ؛ «يمهلها» از «مهلة» است؛ و «نِطاف» جمع9.
ص: 226
«نُطْفَة» به معناى آب كمى است كه صاف و زلال است، نطفۀ انسان و حيوان را هم به همين خاطر كه كم و صاف و زلال است نطفه مى گويند؛ «أعشاب» جمع «عُشْب» به معناى گياه تر و تازه است؛ يعنى و بايد اين حيوانات را به آبهاى كم و گياهانى كه در بين راه است مهلت دهد تا از آنها بخورند «حَتّى تَأْتِينَا بِإِذْنِ اللَّهِ بُدَّناً مُنْقِيَاتٍ » : تا آن حيوانات وقتى نزد ما مى رسند به قدرت خدا چاق باشند «غَيْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لا مَجْهُودَاتٍ » : نه اين كه وقتى نزد ما مى رسند خسته و به مشقت افتاده باشند.
«لِنَقْسِمَهَا عَلى كِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله و سلم، فَإِنَّ ذَلِكَ أَعْظَمُ لِأَجْرِكَ ، وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِكَ ؛ إِنْ شَاءَ اللَّهُ »
(تا ما آن را به دستور كتاب خدا و سنّت پيامبر او صلى الله عليه و آله و سلم تقسيم نماييم، پس همانا اين براى تو بزرگترين پاداش است، و نزديكترين رستگارى؛ اگر خدا بخواهد.)
نتيجۀ آن همه سفارشات اين است كه ما مى خواهيم آن حيوانات را بر طبق كتاب خدا و روش رسول او صلى الله عليه و آله و سلم بين فقرا و مستحقين تقسيم نماييم. «فَإِنَّ ذَلِكَ »: پس اين كه تو روى اموال بيت المال اين همه دقّت كنى و مواظب باشى كه اموال بيت المال تلف نشود «أَعْظَمُ لِأَجْرِكَ » : براى تو بزرگترين اجر و ثواب است «وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِكَ » :
و براى رشد و هدايت تو نزديكترين عمل است إن شاءاللّه.
اين مقدار از نامه به نقل مرحوم سيّد رضى بود كه خوانديم؛ ولى مرحوم كلينى در جلد سوّم كافى (كتاب الزّكاة، باب ادب المصدّق، صفحۀ 536) به نقل از علىّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن حمّاد بن عيسى، عن حريز، عن بريد بن معاوية از حضرت امام صادق عليه السلام با يك مقدارى اضافه و با اختلاف در برخى عبارات نقل فرموده كه از نقل آن صرف نظر مى كنيم.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 227
ص: 228
مدرك و سند نامه
سفارش به تقواى الهى در امور پنهان
برابرىِ ظاهر و باطن
رفتار خوب حاكم با مردم
داستانى از شرح ابن أبى الحديد
صاحبان صدقات
دشمنان حاكم در قيامت
عاقبت خيانت در امانت
ص: 229
ص: 230
«نامۀ 26»
و من عهد له عليه السّلام إلى بعض عمّاله، و قد بعثه على الصّدقة:
«آمُرُهُ بِتَقْوَى اللَّهِ فِي سَرَائِرِ أَمْرِهِ وَ خَفِيَّاتِ عَمَلِهِ ، حَيْثُ لا شَاهِدَ غَيْرُهُ وَ لا وَكِيلَ دُونَهُ .
وَ آمُرُهُ أَنْ لا يَعْمَلَ بِشَىْ ءٍ مِنْ طَاعَةِ اللَّهِ فِيمَا ظَهَرَ فَيُخَالِفَ إِلى غَيْرِهِ فِيمَا أَسَرَّ، وَ مَنْ لَمْ يَخْتَلِفْ سِرُّهُ وَ عَلانِيَتُهُ ، وَ فِعْلُهُ وَ مَقَالَتُهُ ، فَقَدْ أَدَّى الْأَمَانَةَ ، وَ أَخْلَصَ الْعِبَادَةَ .
وَ آمُرُهُ أَنْ لا يَجْبَهَهُمْ وَ لا يَعْضَهَهُمْ ، وَ لا يَرْغَبَ عَنْهُمْ تَفَضُّلاً بِالْإِمَارَةِ عَلَيْهِمْ ؛ فَإِنَّهُمُ الْإِخْوَانُ فِى الدِّينِ ، وَ الْأَعْوَانُ عَلَى اسْتِخْرَاجِ الْحُقُوقِ .
وَ إِنَّ لَكَ فِي هَذِهِ الصَّدَقَةِ نَصِيباً مَفْرُوضاً وَ حَقاًّ مَعْلُوماً، وَ شُرَكَاءَ أَهْلَ مَسْكَنَةٍ وَ ضُعَفَاءَ ذَوِي فَاقَةٍ ، وَ إِنَّا مُوَفُّوكَ حَقَّكَ فَوَفِّهِمْ حُقُوقَهُمْ ، وَ إِلَّا فَإِنَّكَ مِنْ أَكْثَرِ النَّاسِ خُصُوماً يَوْمَ الْقِيَامَةِ ، وَ بُؤُساً لِمَنْ خَصْمُهُ عِنْدَاللَّهِ الْفُقَرَاءُ وَ الْمَسَاكِينُ وَ السَّائِلُونَ وَ الْمَدْفُوعُونَ وَ الْغَارِمُ وَ ابْنُ السَّبِيلِ ، وَ مَنِ اسْتَهَانَ بِالْأَمَانَةِ ، وَ رَتَعَ فِى الْخِيَانَةِ ، وَ لَمْ يُنَزِّهْ نَفْسَهُ وَ دِينَهُ عَنْهَا، فَقَدْ احَلَّ بِنَفْسِهِ فِى الدُّنْيَا الذُّلَّ وَ الْخِزْىَ وَ هُوَ فِى الْآخِرَةِ أَذَلُّ وَ أَخْزى ، وَ إِنَّ أَعْظَمَ الْخِيَانَةِ خِيَانَةُ الْأَمَانَةِ ، وَ أَفْظَعَ الْغِشِّ غِشُّ الْأَئِمَّةِ ؛ وَالسَّلامُ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 26 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه در حقيقت فرمانى از مولاى متّقيان اميرمؤمنان على عليه السلام
ص: 231
است به بعضى از كارمندان خود. «عُمَّال» جمع «عَامِل» به معناى كارمند و كارگزار است؛ ولى كارمندِ موردِ اين نامه كسى است كه براى جمع آورى صدقاتى مثل زكات (حقوق واجب) فرستاده شده و حضرت شرايطى را براى او ترسيم فرموده اند.
آن گونه كه بزرگان نوشته اند اين نامه غير از دعائم الاسلام مدرك ديگرى ندارد؛ به نقل از دعائم الاسلام(1) حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مخنف بن سليم ازدى را براى جمع آورى زكات فرستاده و دستوراتى را هم به او داده اند؛ بيشتر جملاتى كه در اين نامۀ 26 به كار رفته در دعائم وجود دارد، ولى يك قسمت هايى از اين نامه در دعائم نيست و روى همين حساب نمى شود مسلّم گرفت كه مدرك اين نامه همان دعائم الاسلام است، گرچه دعائم قبل از مرحوم سيّد رضى و تأليف نهج البلاغه وجود داشته است.
مؤلّف دعائم الاسلام قاضى نعمان مصرى است كه تقريباً معاصر مرحوم كلينى بوده است؛ شيخ كلينى از نظر طبقات رجال در طبقۀ نهم، و سيّد مرتضى و سيّد رضى كه دو برادر و هم عصر بوده اند در طبقۀ يازدهم هستند؛ كه با اين حساب مرحوم سيّد رضى دو طبقه از صاحب دعائم عقب تر است. پس با اين كه اكثر جملات اين نامه در دعائم الاسلام وجود دارد و دعائم الاسلام هم قبل از نهج البلاغه وجود داشته و دليل و مدرك ديگرى هم غير از دعائم براى اين نامه به دست نيامده، چون جملات ديگرى هم در ضمن دستورات حضرت به مخنف بن سليم ازدى در دعائم وجود دارد، نمى توان گفت مدرك اين نامه همان دعائم الاسلام است.
ص: 232
مخنف بن سليم ازدى از ياران حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و حاكم اصفهان و همدان بوده است، حالا اين دو استان را چگونه اداره مى كرده معلوم نيست، فاصلۀ اين دو منطقه همان گونه كه مى دانيد زياد است و كيفيّت ادارۀ آن توسط يك فرد براى ما معلوم نيست، ولى آنچه مسلّم است حضرت اين دو منطقه را در اختيار مخنف بن سليم ازدى قرار داده اند. در جريان جمع آورى لشكر براى جنگ صفّين همان گونه كه حضرت براى عبداللّه بن عبّاس كه استاندار بصره بود نامه نوشت كسى را به جاى خود بگذار و براى جنگ با معاويه حاضر باش و حركت كن، و عبداللّه بن عبّاس هم زياد بن ابيه را به جاى خود گذاشت، براى مخنف بن سليم ازدى هم جريان طغيان معاويه را نوشت و از او خواست كسى را به جاى خود بگذارد و در جنگ شركت كند، كه مخنف بن سليم ازدى هم يكى را براى همدان و يك نفر را براى اصفهان تعيين نمود و خود در ركاب حضرت امير عليه السلام شركت كرد.
به هر حال حضرت در مورد جمع آورى صدقات دستوراتى به مخنف بن سليم ازدى داده كه در مجموع مى توان گفت اين دستورات منحصر به جمع آورى صدقات و زكات نيست و نحوۀ كلّىِ رفتار حاكم با مردم را بيان مى كند. حضرت كلامشان را با توصيه به تقوا شروع مى كنند.
«آمُرُهُ بِتَقْوَى اللَّهِ فِي سَرَائِرِ أَمْرِهِ وَ خَفِيَّاتِ عَمَلِهِ ، حَيْثُ لا شَاهِدَ غَيْرُهُ وَ لا وَكِيلَ دُونَهُ »
(او را امر مى كنم به تقواى الهى در امور پنهانش و اعمال نهانش، آنجا كه جز خداوند شاهدى نيست و نه بجز او وكيلى.)
«آمُرُهُ بِتَقْوَى اللَّهِ » ؛ «آمُرُهُ » متكلّم وحده از مادّۀ «أمْر» به معناى فرمان و دستور
ص: 233
است؛ نسخه ها معمولاً «أَمَرَ» نوشته اند، اما برخى و از جمله نسخۀ عبده «آمُرُ» خوانده و علامت مدّ آن را هم گذاشته است؛ و بعيد هم نيست همين «آمُرُ» درست باشد؛ چون حضرت نامه هاى خود را اين طور شروع مى فرموده: «من علىّ امير المؤمنين إلى ...
آمره بتقوى اللّه...» و اين ضمير مفرد «ه» در «آمُرُهُ » به اعتبار اين كه نام مخاطب قبلاً ذكر شده بجاست و آوردن «ك» خطاب صحيح نيست؛ معناى جمله اين است كه: امر مى كنم من مخنف بن سليم ازدى را به تقوا و پاكدامنى و....
يك روايتى را در اينجا گرچه حجّيت هم ندارد، ولى از باب اين كه توضيح خوبى داده نقل مى كنم: «وسأل عمر بن الخطّاب كعب الأحبار عن التّقوى ؟ فقال: هل أخذت طريقاً ذا شوك ؟ فقال: نعم، قال: فما عملت فيه ؟ قال: حذرت و تشمّرت، فقال كعب:
ذلك التّقوى »(1) روزى عمر از كعب الأحبار پرسيد تقوا چيست ؟ كعب از او پرسيد: آيا تاكنون در راهى كه پر از خار باشد راه رفته اى ؟ عمر گفت: بلى. كعب پرسيد: در آن راهِ پر از خار چگونه راه رفتى ؟ عمر گفت: با احتياط راه رفتم و دامنم را هم بالا زدم.
كعب الأحبار گفت: همين معناى تقواست. اين كه انسان مواظبت كند و خود را از گناه نگاه دارد؛ از مال، خوراك، سخن و هر چيز شبهه ناك پرهيز نمايد.
بعضى هم تقوا را به شعر درآورده اند كه:
خلّ الذّنوب صغيرها*** و كبيرها فهو التّقى
و اصنع كماش فوق أر*** ض الشّوك يحذر ما يرى
لا تحقرنّ صغيرة*** إنّ الجبال من الحصى(2)
كنار گذاشتن گناهان كوچك و بزرگ تقوا و پاكدامنى است؛ مانند كسى باش كه در زمين تيغ زار هنگام راه رفتن پرهيز مى كند و مواظب است؛ و گناهان كوچك را كوچك نشمار، زيرا كه كوه از سنگ هاى ريز است. قرآن شريف هم فرموده است:6.
ص: 234
(ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ ) (1) «آنگاه سرانجام آنان كه بسيار به اعمال زشت و كردار بد پرداختند اين شد كه آيات خدا را تكذيب نمودند.» وقتى انسان به گناه كوچك بى اعتنا بود جرأت پيدا مى كند و گناهان بزرگ و بزرگتر را هم انجام مى دهد، و بر اثر گناه زياد دل انسان سياه مى شود تا اين كه ممكن است خدا را هم انكار كند.
«فِي سَرَائِرِ أَمْرِهِ وَ خَفِيَّاتِ عَمَلِهِ » ؛ «سرائر» جمع «سريرة» به معناى پوشيده است؛ يعنى متّقى در آشكار و مخفى خود را نگاه مى دارد و از گناه حفظ مى كند؛ «خفيّات» جمع «خفيّة» است، يعنى همان كارهاى مخفى را هم با رعايت تقوا انجام مى دهد.
«حَيْثُ لا شَاهِدَ غَيْرُهُ »: در جايى كه غير از خدا شاهد و گواهى نيست. چرا من و شما پيش مردم احتياط مى كنيم و از انجام كار خلاف پرهيز مى كنيم ؟! آيا افراد و اشخاص از خدا مهم ترند كه از گناه در پيشگاه خداوند واهمه اى نداريم و از ديگران پرهيز مى كنيم ؟! «وَ لا وَكِيلَ دُونَهُ » : و غير از خدا كس ديگرى نيست كه متصدّى امور باشد و كارها به او محوّل شده باشد.
«وَ آمُرُهُ أَنْ لا يَعْمَلَ بِشَىءٍ مِنْ طَاعَةِ اللَّهِ فِيمَا ظَهَرَ فَيُخَالِفَ إِلى غَيْرِهِ فِيمَا أَسَرَّ»
(و او را امر مى كنم كه عمل نكند آشكارا به چيزى از طاعت الهى و خلاف آن را انجام دهد در نهان.)
طورى نباش كه در ملأ عام خدا را اطاعت كنى ولى در خفا گناه كنى؛ در ظاهر و باطن و در آشكار و نهان يك رنگ و يك قول باش. اينجا به فرمايش بزرگان نهى متوجّه «فيخالف» است؛ يعنى نمى خواهد بگويد به حسب ظاهر كار نكن، بلكه
ص: 235
مى خواهند بفرمايند: ظاهرت با باطنت مخالف نباشد. معناى نفاق اين است كه انسان زبان و دل و زبان و عملش يكى نباشد؛ در ظاهر يك جور است ولى در مخفيگاه بر خلاف آن است، در ظاهر نماز مى خواند و در خفا مشروب مى خورد، در ظاهر سخن از دين و ايمان و خداپرستى است ولى در خفا كفر است و شرك.
«وَ مَنْ لَمْ يَخْتَلِفْ سِرُّهُ وَ عَلانِيَتُهُ ، وَ فِعْلُهُ وَ مَقَالَتُهُ ، فَقَدْ أَدَّى الْأَمَانَةَ ، وَ أَخْلَصَ الْعِبَادَةَ »
(و كسى كه مختلف نباشد نهان و آشكارش، و كردار وگفتارش؛ پس به تحقيق امانت را اداكرده، و عبادت را خالص نموده است.)
كسى كه ظاهر و باطن او يكى است، يعنى اگر ظاهرش آدم خوبى است و همه او را ستايش مى كنند باطنش هم خوب باشد و واقعاً آدمِ خوبى است، و كسى كه كردارش با گفتار او يكى است، آدم امينى است و امانت را ادا مى كند و عبادتش خالص و براى خداست. پس اگر انسان ظاهر و باطنش يكى بود و كردار و گفتارش مخالف هم نبود، اين فرد به امانت خدا عمل كرده و تكليف الهى را انجام داده است.
قرآن شريف فرموده است: (إِنّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ ) (1) اين امانت همان تكليف الهى است؛ اگر انسان ظاهر و باطنش يكى شد منافق نيست؛ اگر كردار و گفتارش يكى بود، مسلمان متعهدى است كه كارش براى خداست.
«وَ آمُرُهُ أَنْ لا يَجْبَهَهُمْ وَ لا يَعْضَهَهُمْ ، وَ لا يَرْغَبَ عَنْهُمْ تَفَضُّلاً بِالْإِمَارَةِ عَلَيْهِمْ »
(و او را امر مى كنم كه مردم را سيلى نزند و به آنان بهتان نزند، و به سبب فرمانروايى بر ايشان از روى برترى جستن از آنها روى نگرداند.)
ص: 236
«وَ آمُرُهُ أَنْ لا يَجْبَهَهُمْ وَ لا يَعْضَهَهُمْ » ؛ «لايَجْبَهَهُمْ » از مادّۀ «جَبَهَ » است، اگر كسى توى پيشانى كس ديگرى بزند مى گويند «جَبَهَهُ »، و معناى «لايَجْبَهَهُمْ » اين است كه توى پيشانى آنها نزند؛ و «لايَعْضَهَهُمْ » از مادّۀ «عَضَهَ » و به معناى بهتان زدن است، يعنى به آنها بهتان نزند.
مقصود حضرت امير عليه السلام اين است كه: وقتى براى جمع آورى زكات بين مردم رفتى به پيشانى آنها نزن؛ مثلاً وقتى به او گفتى زكاتت را بده و او گفت فلان مقدار زكات بدهكار بودم و پرداخت كردم، ديگر شما كارى نداشته باش. و قبلاً هم داشتيم كه فرمود اگر رفتيد براى جمع آورى زكات، به آنها بگوييد آيا در مالتان حق الهى وجود دارد؟ اگر جواب دادند كه چيزى بدهكار نيستند، رها كنيد و برويد و هيچ حرفى به آنها نزنيد؛ مثلاً به آنها نگوييد دروغ مى گوييد. اين دستورات بسيار خوبى است و مخصوصاً بايد مورد توجّه مأمورين مالياتى قرار گيرد و توجّه داشته باشند كه با مردم رفتار خوب و پسنديده داشته باشند.
«وَ لا يَرْغَبَ عَنْهُمْ تَفَضُّلاً بِالْإِمَارَةِ عَلَيْهِمْ » : و چون بر آنها حكومت و سلطه دارد با فخر و مباهات از آنها روى نگرداند. با مردم و در بين مردم بايد با آنها مشورت كنيد؛ و خيال نكنيد كه اين پست و مقامى كه داريد به شما فضيلت و برترى داده، و يا اگر با مردم رفت و آمد كرديد از اين فضيلتِ فرضىِ شما كم مى شود. اينها يك امور اعتبارى است و پس فردا اين پست استاندارى و فرماندارى را از شما مى گيرند و دوباره مى شويد مانندِ يكى از همين مردم عادى.
«فَإِنَّهُمُ الْإِخْوَانُ فِى الدِّينِ ، وَ الْأَعْوَانُ عَلَى اسْتِخْرَاجِ الْحُقُوقِ »
(چرا كه آنان برادران دينى هستند، و ياورانند در به دست آوردن حقوق.)
اگر يك مسئوليتى به دوش شما آمده اين سبب غرور شما نشود. مردمى كه تو بر آنها حكومت مى كنى در دين برادران تو هستند؛ خيال نكنى تو به يك مقامى رسيده اى
ص: 237
بر آنها فضيلت دارى؛ بلكه فضيلت هركس به تقواى بيشتر است. و بايد بدانى كه اينها هستند كه كار مى كنند و با درآمدهايشان خمس و زكات مى دهند و بيت المال را تقويت مى كنند.
ابن أبى الحديد كه يكى از شارحان نهج البلاغه است در مورد «فَإِنَّهُمُ الْإِخْوَانُ فِى الدِّينِ » داستانى آورده و من چون آن را آموزنده مى دانم لازم مى دانم براى شما بخوانم. البته ما شيعيان چون به ائمۀ اطهار عليهم السلام ارادت داريم معمولاً داستانها و مطالب آنها را نقل مى كنيم، ولى اهل سنّت كه خيلى با ائمه سر و كار نداشته اند داستانهايى را از خلفا نقل كرده اند، و اين داستان را از عمر بن عبدالعزيز نقل مى كنند. عمر بن عبدالعزيز آخرين خليفۀ اموى است و از طايفۀ بنى اميّه بوده، او بسيار مردمى بوده است، و از جمله كارهاى بسيار ارزندۀ او اين بوده كه از لعن بر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه معاويه رايج كرد جلوگيرى نمود.
ابن أبى الحديد در اين مورد مى گويد: «و كان عمر بن عبدالعزيز يدخل إليه سالم مولى بنى مخزوم و عمر فى صدر بيته، فيتنحّى عن الصّدر و كان سالم رجلاً صالحاً و كان عمر اراد شرائه و عتقه» سالم كه مرد صالحى بود و بندۀ زرخريد بنى مخزوم بود بر عمر بن عبدالعزيز وارد شد، عمر در صدر مجلس خود نشسته بود، وقتى سالم وارد شد از صدر مجلس پايين آمد و از سالم استقبال نمود، و چون سالم بندۀ زرخريد بود قصد كرد او را از بنى مخزوم بخرد و آزاد كند. «فأعتقه مواليه فكان يسمّيه أخى فى اللّه، فقيل له، أتتنحّى لسالم ؟ فقال: إذا دخل عليك من لاترى لك عليه فضلاً فلاتأخذ عليه شرف المجلس»(1) وقتى عمر فكر آزادى سالم را كرد همان طايفۀ
ص: 238
بنى مخزوم او را آزاد كردند. بعد از آن شخصى به عمر گفت: تو براى خاطر سالم از صدر مجلس برخاستى ؟ عمر جواب داد: وقتى كسى بر تو داخل شود كه تو بر او فضيلتى ندارى، پس بر خود با صدرنشينى شرف و منزلتى مگير.
عمر بن عبدالعزيز خليفۀ وقت است اما وقتى يك بندۀ زرخريد بر او وارد شده جلويش برمى خيزد و به او احترام مى كند؛ او مى داند كه خليفه بودن فضيلت و مايۀ برترى بر ديگران نمى شود؛ خلافت و امارت يك امر اعتبارى است و روزى زايل مى شود، آنچه واقعيت دارد علم و تقواست.
در ادامه ابن أبى الحديد داستان ديگرى نقل كرده كه: «و همّ السراج ليلة بأن يخمد، فوثب إليه رجاء بن حيوة ليصلحه، فأقسم عليه عمر بن عبدالعزيز، فجلس، ثمّ قام عمر فأصلحه فقال له رجاء: أتقوم أنت يا أميرالمؤمنين ؟ قال: نعم، قمت و أنا عمر بن عبدالعزيز و رجعت و أنا عمر بن عبدالعزيز» شبى رجاء بن حيوة مهمان عمر بن عبدالعزيز بود، چراغ رو به خاموشى مى رفت، رجاء برخاست چراغ را اصلاح كند، عمر او را قسم داد كه بنشين، او نشست، عمر شخصاً برخاست و چراغ را اصلاح كرد، رجاء به او گفت: آيا تو حاكم مسلمين بايد اين چراغ را اصلاح كنى ؟ عمر گفت: وقتى برخاستم عمر بن عبدالعزيز بودم و چراغ را اصلاح كردم و نشستم هنوز هم عمر بن عبدالعزيز هستم.
يعنى اين كارى را كه انجام دادم موجب نشد از من چيزى كم شود؛ اگر مقام و موقعيت داشتم هنوز هم دارم، و اگر مقام و موقعيتى نداشتم و فقط عمر فرزند عبدالعزيز بودم حالا هم همان هستم و باز چيزى از من كم نشده است.
«وَ إِنَّ لَكَ فِي هَذِهِ الصَّدَقَةِ نَصِيباً مَفْرُوضاً وَ حَقّاً مَعْلُوماً، وَ شُرَكَاءَ أَهْلَ مَسْكَنَةٍ وَ ضُعَفَاءَ ذَوِي فَاقَةٍ »
ص: 239
(و به درستى كه براى تو در اين صدقه بهره اى معيّن و حقى آشكار است، و شريكانى دارى كه درويش هستند و ناتوانان نيازمند.)
در اين قسمت حضرت در مورد مصرف صدقات و زكات سخن مى گويند؛ نه اين كه مخنف بن سليم ازدى والى دومنطقۀ بزرگ ايران هم بوده و غير از مأموريت جمع آورى زكات مأموريت در تقسيم و مصرف آن را هم داشت، از اين رو حضرت دستورى هم در مورد مصرف صدقات مى دهند: اوّلاً: خودت يك نصيب و حق معيّنى دارى كه نبايد از آن تجاوز كنى؛ ثانياً: در اين صدقاتى كه جمع آورى مى كنى شركايى هم دارى كه بايد آنها هم به حق خود برسند: يكى مساكين است كه در صدقات سهمى دارند و آنها كسانى هستند كه فقر و تنگدستى خيلى به آنها فشار مى آورد؛ ديگر ضعفا هستند كه وضعِ مالىِ آنها از مساكين بهتر است ولى از نظر اقتصادى قدرت اداره كردنِ زندگىِ خود را ندارند؛ دستۀ ديگر صاحبان فاقه يعنى حاجتمندان هستند كه به نحوى فعلاً محتاج هستند، اينها نيز كسانى هستند كه وضع اقتصاديشان از ضعفا هم بهتر است، مثلاً مخارج سال خود را از راه كسب و كار به دست مى آورند ولى از عهدۀ خرجهايى مثل مخارج ازدواج فرزندان بر نمى آيند، كه اين نيز در بيت المال شريك تو است.
«وَ إِنَّا مُوَفُّوكَ حَقَّكَ فَوَفِّهِمْ حُقُوقَهُمْ ، وَ إِلَّا فَإِنَّكَ مِنْ أَكْثَرِ النَّاسِ خُصُوماً يَوْمَ الْقِيَامَةِ »
(و همانا ما ادا كننده ايم حق تو را، پس تو هم ادا كن حقوق ايشان را؛ و گرنه هر آينه تو از مردمانى هستى كه در روز قيامت بيشترين دشمنان را خواهى داشت.)
«مُوَفّوك» از مادّۀ «وفا» و به معناى وفا كننده و پرداخت كننده است. حضرت مى فرمايند: ما حق شما را مى دهيم شما هم حق آنها را پرداخت كن. اين جمله اشاره به
ص: 240
جملۀ قبل است كه فرمودند: در اين صدقه براى تو نصيبى معيّن و حقى معلوم است، و شركايى مسكين و ضعيف و محتاج هم دارى.
«إِلّا» در جملۀ «و إلّافإنّك...» مركّب از «إنْ » شرطيه و «لا» نهى است و به معناى «إنْ لاتفعل» است؛ يعنى و اگر حق آنها را نپرداختى. «خُصوم» جمع «خَصْم» به معناى دشمن و مخاصمه كننده است. معناى جمله چنين است: اگر حق آنان را نپرداختى از كسانى هستى كه در قيامت بيشترين دشمن را خواهى داشت، مردم با تو مخاصمه مى كنند كه چرا حق ما را ندادى.
«وَ بُؤساً لِمَنْ خَصْمُهُ عِنْدَاللَّهِ الْفُقَرَاءُ وَ الْمَسَاكِينُ وَ السَّائِلُونَ وَ الْمَدْفُوعُونَ وَ الْغَارِمُ وَ ابْنُ السَّبِيلِ »
(و بدا به حال كسى كه دشمن او در پيشگاه خداوند مستمندان باشند و تهيدستان و دريوزگان و بينوايان رانده شده و بدهكار و در راه مانده.)
«بُؤْس» به معناى شدّت فقر و احتياج است كه در حقيقت به معناى گرفتارى است، و «بدا به حال او» هم كه در معناى فارسى آن مى آيد به خاطر همين شدّت احتياج و گرفتارى است. «فقراء» جمع «فقير» و به كسى گفته مى شود كه قدرت تأمين زندگى خود را ندارد. «مساكين» جمع «مسكين» و به كسى گفته مى شود كه وضع اقتصادى او بدتر از فقير است. «سائلون» جمع «سائل» و به معنى گدايان است.
«مدفوعون» را «مدقوعون» هم خوانده اند. اگر «مدقوعون» باشد جمع «مدقوع» به معناى به خاك چسبيده است، يعنى كسى كه از بدبختى روى خاك زندگى مى كند، كه در اين صورت حالش از مسكين هم بدتر است؛ ولى اگر «مدفوعون» باشد جمع «مدفوع» و به معناى دفع شدگان است، يعنى كسانى كه مطرود جامعه هستند، بيچارگان را همه از مجالس خود طرد مى كنند، اينها هم يك دسته از فقرا هستند.
ص: 241
«غارِم» به كسى مى گويند كه به ديگران بدهكار است؛ مثلاً كسانى كه قرض كرده اند و خورده اند، قرض كرده اند و دختر شوهر داده اند، قرض كرده اند و پسر زن داده اند و ... به همۀ اينها و هر كس ديگرى كه براى كار مشروع و غير حرامى قرض كرده و بدهكار است «غارِم» گفته مى شود. و «ابن سبيل» هم به كسى گفته مى شود كه در سفر درمانده مى شود.
اين دو مورد اخير (غارم و ابن سبيل) هم در آيۀ زكات آمده، و اين مواردى كه حضرت نام برده اند در حقيقت مصارف زكات است؛ اما ظاهر اين عبارت دلالت بر هشت مورد ندارد، در صورتى كه از عبارت دعائم الاسلام استفاده مى شود كه حضرت همۀ سهام را گفته باشند.(1) معناى كلام حضرت اين است كه: بدا به حال كسى كه دشمنش در پيشگاه خداوند فقرا و مساكين و سائلين و مدفوعون و بدهكاران و در سفر ماندگان باشد.
«وَ مَنِ اسْتَهَانَ بِالْأَمَانَةِ ، وَ رَتَعَ فِى الْخِيَانَةِ ، وَ لَمْ يُنَزِّهْ نَفْسَهُ وَ دِينَهُ عَنْهَا، فَقَدْ أَحَلَّ بِنَفْسِهِ فِى الدُّنْيَا الذُّلَّ وَ الْخِزْىَ وَ هُوَ فِى الْآخِرَةِ أَذَلُّ وَ أَخْزى »
(و آن كه امانت را سبك شمارد، و در خيانت چرا نمايد، و جان و دين خود را از آن پاك نسازد، پس به تحقيق در دنيا ذلالت و خوارى را بر خود روا داشته است، و او در آخرت ذليل تر و خوارتر خواهد بود.)
«إستهان» باب استفعال از «هَوْن» به معناى كوچك شمردن و حقير دانستن است؛ «وَ مَنِ اسْتَهَانَ بِالْأَمَانَةِ » : و كسى كه امانت را كوچك و خوار بداند. «رَتَعَ » از مادّۀ «رَتْع» به معناى چريدن است؛ «وَ رَتَعَ فِى الْخِيَانَةِ » : و كسى كه در امانت جست و خيز كند و
ص: 242
خيانت نمايد. نه اين كه حيوانات در مراتع جست و خيز مى كنند، اينجا هم حضرت امانت و اموال بيت المال را به يك مرتع تشبيه فرموده اند، كسى كه در امانت و بيت المال جست و خيز كند و حريمى براى بيت المال قائل نشود «وَ لَمْ يُنَزِّهْ نَفْسَهُ وَ دِينَهُ عَنْهَا»: و همچنين نفس و دين خود را از خيانت منزّه و پاك نگرداند «فَقَدْ أَحَلَّ بِنَفْسِهِ فِى الدُّنْيَا الذُّلَّ وَ الْخِزْىَ »: خود را در دنيا بدبخت كرده است.
اينجا نسخه هاى نهج البلاغه مختلف است؛ بعضى از نسخه ها «أَحَلَّ » و بعضى ديگر «أَخَلَّ » دارد؛ و البته آن نسخه هايى كه «أخلّ » دارد جملۀ «فِى الدُّنْيَا الذُّلَّ وَ الْخِزْىَ وَ هُوَ فِى الْآخِرَةِ أَذَلُّ وَ أَخْزى » را ندارد و عبارت به اين صورت است «فَقَدْ أَخَلَّ بنفسه»يعنى خودش را بدبخت و فقير كرده است؛ اما اگر مانند نسخۀ فعلى عبده و فيض الاسلام «أحلّ » باشد، به معناى اين است كه ذلّت و بلا را بر خود وارد كرده است در اين دنيا، ذلّت و بلا در دنيا به اين است كه مثلاً خيانتش لو مى رود و به دست خليفۀ مسلمانها مى افتد و مجازات مى شود و در پيشگاه مسلمانان هم به خيانتكار مشهور مى گردد و هميشه سر به زير است، اما در آخرت ذليل تر مى شود و بدبختىِ بيشترى دارد، آنجا ديگر عذاب و عقاب خداست كه از هر عقاب و مجازات دنيايى دردناك تر و سوزنده تر است.
«وَ إِنَّ أَعْظَمَ الْخِيَانَةِ خِيَانَةُ الْأَمَانَةِ ، وَ أَفْظَعَ الْغِشِّ غِشُّ الْأَئِمَّةِ ؛ وَالسَّلامُ »
(و همانا بزرگ ترين خيانت، خيانت در امانت است؛ و زشت ترين دغلكارى، دغلكارى پيشوايان است؛ والسّلام.)
گاهى خيانت به يك فرد است، ولى گاهى خيانت به بيت المال مسلمين است، اين خيانت با آن خيانت خيلى فرق دارد؛ بيت المال متعلق به فرد فرد جامعه است، و اگر كسى به بيت المال خيانت كند همۀ جامعۀ مسلمين را دشمن خود قرار داده و بايد پاسخگوى همۀ آنها باشد.
ص: 243
البته در بعضى نسخه ها به جاى «خيانة الأمانة»، «خيانة الأَمَن» يعنى خيانت به امنيت مردم و جامعه است؛ و در بعضى نسخه ها «خيانة الآمِن» يعنى خيانت به كسى است كه شما را امين دانسته و به شما اعتماد كرده است؛ اما به نظر همين نسخۀ فعلى بهتر است.
«غِشّ » به معناى خيانت و دغلكارى است. مى فرمايد: زشت ترين خيانت ها خيانت پيشوايان نسبت به مردم است.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 244
مقدمه اى كوتاه
با مردم گشاده رو باش و اهل مساوات
نتيجۀ مساوات بين مردم
بهره بردارى از دنيا به نفع آخرت
بهترين تجارت و لذّت معنوى
مقام يقين و استجابت خواسته ها
ترس از مرگ، و لزوم آمادگى براى آن
چه كسى به بهشت و جهنم از سازندۀ آن نزديك تر است ؟!
مرگ در هر حالى در كمين شماست
ص: 245
ص: 246
«نامۀ 27 - قسمت اوّل»
و من عهد له عليه السّلام إلى محمّد بن أبى بكر رضى اللّه عنه حين قلّده مصر:
«فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَكَ ، وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ ، وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ ، وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِى اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ ، حَتّى لايَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ لَهُمْ ، وَ لايَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ ؛ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالى يُسَائِلُكُمْ مَعْشَرَ عِبَادِهِ عَنِ الصَّغِيرَةِ مِنْ أَعْمَالِكُمْ وَ الْكَبِيرَةِ ، وَ الظَّاهِرَةِ وَ الْمَسْتُورَةِ ؛ فَإِنْ يُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ ، وَ إِنْ يَعْفُ فَهُوَ أَكْرَمُ .
وَاعْلَمُوا عِبَادَاللَّهِ أَنَّ الْمُتَّقِينَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْيَا وَ آجِلِ الْآخِرَةِ ، فَشَارَكُوا أَهْلَ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ ، وَ لَمْ يُشَارِكْهُمْ أَهْلُ الدُّنْيَا فِي آخِرَتِهِمْ ، سَكَنُوا الدُّنْيَا بِأَفْضَلِ مَا سُكِنَتْ ، وَ أَكَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُكِلَتْ ، فَحَظُوا مِنَ الدُّنْيَا بِمَا حَظِىَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ ، وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَةُ الْمُتَكَبِّرُونَ ، ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ وَالْمَتْجَرِ الرَّابِحِ ، أَصَابُوا لَذَّةَ زُهْدِ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ ، وَ تَيَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِيرَانُ اللَّهِ غَداً فِي آخِرَتِهِمْ ، لا تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَةٌ ، وَ لا يَنْقُصُ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنْ لَذَّةٍ .
فَاحْذَرُوا عِبَادَاللَّهِ الْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ ، وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ ، فَإِنَّهُ يَأْتِي بَأَمْرٍ عَظِيمٍ ، وَ خَطْبٍ جَلِيلٍ ، بِخَيْرٍ لايَكُونُ مَعَهُ شَرٌّ أَبَداً، أَوْ شَرٍّ لايَكُونُ مَعَهُ خَيْرٌ أَبَداً، فَمَنْ أَقْرَبُ إِلَى الْجَنَّةِ مِنْ عَامِلِهَا؟ وَ مَنْ أَقْرَبُ إِلَى النَّارِ مِنْ عَامِلَهَا؟ وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ ، إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَكُمْ ، وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَكَكُمْ ، وَ هُوَ أَلْزَمُ لَكُمْ مِنْ ظِلِّكُمْ ، الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِيكُمْ ، وَالدُّنْيَا تُطْوى مِنْ خَلْفِكُمْ .»
ص: 247
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 27 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است.
اين نامه را وقتى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام محمّد بن ابى بكر را به ولايت مصر منصوب فرمودند، به عنوان يك فرمان حكومت به او نوشتند. محمّد بن ابى بكر مادرش اسماء بنت عميس و پدرش ابوبكر بن ابى قحافه است؛ او به اين دليل كه از كودكى پدر را از دست داده و مادرش به حضرت امير عليه السلام شوهر كرده بود و در دامان حضرت تربيت يافته بود، از شيعيان و علاقه مندان حضرت على عليه السلام بود؛ حضرت به همين جهت او را والى مصر قرار داد، كه با وضع فجيعى به شهادت رسيد.
اين نامه را الغارات، تحف العقول، امالى شيخ طوسى و شيخ مفيد نقل كرده اند؛ و در امالى شيخ طوسى و شيخ مفيد خيلى مفصّل است، كه شايد نقل سيّد رضى در نهج البلاغه يك پنجم يا يك ششم آن نقل باشد، آن هم به اين دليل است كه مرحوم سيّد هر مقدارى را كه به نظر خودش از فصاحت خيلى بالايى برخوردار بوده نقل كرده است.
در اين كه چرا حضرت عليه السلام محمّد بن ابى بكرِ جوان را فرستاده و مالك اشتر را از همان اوّل به مصر نفرستادند دليلى را ذكر نكرده اند، و لابد جهاتى در نظر حضرت بوده كه به همان دلايل ناچار بوده محمّد بن ابى بكر را بفرستد؛ مثل اين كه او از اين باب كه فرزند ابوبكر بوده شخصيتى داشته و مردم او را مى پذيرفتند، ولى اگر مالك اشتر را مى فرستادند شايد مردم زير بار نمى رفتند و مثلاً مى گفتند على عليه السلام مريدها و دوستان خود را فرستاده است.
به هر حال حضرت در اين قسمت از نقل مرحوم سيّد رضى دربارۀ رفتار و برخورد با مردم به محمّد بن ابى بكر چنين نوشته اند:
ص: 248
«فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَكَ ، وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ ، وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ ، وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِى اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ »
(پس بالت را براى مردم فرود آور، و پهلويت را براى آنان نرم كن [نرمخو باش]، و براى آنها گشاده رو باش، و در نگاه كردن و نگريستن بين ايشان با مساوات رفتار نما.)
«فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَكَ » ؛ «خَفْض» به معناى پايين آوردن است؛ و اين يك تشبيه است؛ همان طور كه مرغ بالهايش را براى جوجه هايش پايين مى آورد و جوجه ها را زير بال خود مى گيرد تا آسيب نبينند، مثل اين كه حضرت مى خواهند بگويند اين ملّت مانند فرزندان تو هستند و تو بايد تمام ملّت را زير بال خود بگيرى تا آسيب نبينند. پس مى توانيم بگوييم اين جمله كنايه از اين است كه حضرت فرموده: حفظ مردم و كيان ملّت مصر به عهدۀ شماست، و بايد هم از فرد فرد آنان حفاظت كنى و هم از كيان آن ملّت. پس اگر حاكم چنين وظيفه اى دارد، نمى تواند برود در دارالاماره و مشغول زندگى خود بشود، بلكه بايد به وضع ملّت برسد و كمبودهاى آنان را برطرف كند.
«وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ » ؛ «أَلِنْ » از مادّۀ «أَلانَ ، يُلِينُ » و به معناى نرم كردن است. «جانِب» از «جَنْب» به معناى پهلو است. اين كلمات حضرت نوعاً تشبيهات است؛ پهلوى نرم در مقابل پهلوى زبر است، پهلوى زبر آن پهلويى است كه سيخ و ميخ دارد، يعنى به گونه اى است كه كسى نمى تواند با او تماس بگيرد، با نوك و نيش زدن به مردم همه را از اطراف خود فرارى مى دهد. اينجا هم حضرت مى خواهند بفرمايند به گونه اى باش كه مردم اطرافت بيايند، مسائل و مشكلاتشان را با تو در ميان بگذارند و تو در حل آنها كوشش كنى.
ص: 249
«أُبْسُطْ » از مادّۀ «بَسْط » به معناى باز و گشاده است. «وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ » : و با گشاده رويى با آنها برخورد كن. اگر عبوس و زمخت باشى، مردم با تو تماس نمى گيرند و از اطرافت پراكنده مى شوند.
«وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِى اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ » ؛ «اللّحظة» به معناى نگاه با گوشۀ چشم، و «النّظرة» به معناى نگاه دقيق است؛ يعنى در نگاه كردنِ با گوشۀ چشم يا نگاه كردن كامل و دقيق، با مردم به طور مساوى رفتار كن. مردم داراى حالات و موقعيت هاى مختلفى هستند؛ برخى پولدار و برخى فقير، عده اى قدرتمند و تعدادى ضعيف، بعضى ارباب و بعضى رعيّت، تو بايد به گونه اى باشى كه همه در برابرت مساوى باشند. اگر حضرت فرموده اند در نگاهت مساوات را رعايت كن، كنايه از اين است كه در قضاوت بين آنها و تقسيم بيت المال و هر چيز ديگر بايد بين آنها مساوات برقرار باشد.
«حَتّى لايَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ لَهُمْ ، وَ لايَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ »
(تا بزرگان در ستم تو به ايشان طمع نورزند، و ناتوانان از عدالت تو بر آنان نااميد نگردند.)
«حَتّى لايَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ لَهُمْ » ؛ «عُظَماء» جمع «عَظيم» و به معناى بزرگان و مثلاً كلّه گنده ها هستند. «حيف» يعنى «ظلم». و در «لَهُم» دو احتمال است: يكى اين كه مقصود از «هُمْ » مردم باشد، كه روى اين احتمال معناى جمله چنين مى شود: تا اين كه بزرگان آن مردم از اين كه تو منحرف شوى و در حق محرومين ظلم كنى مأيوس شوند؛ پس «فى حيفك لهم» يعنى در ظلم كردن تو به ضعفا و محرومين.
و احتمال دوّم اين است كه «لَهُمْ » به «عظماء» برگردد، آن وقت معنا اين مى شود كه:
تا طمع نكنند در اين كه تو منحرف شوى و از حقى كه براى همان بزرگان است آنها را محروم كنى.
ص: 250
«وَ لايَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ »: و تا اين كه ضعفا هم از عدل تو بر آنها مأيوس نشوند. البته از اين كه «عَلَيْهِمْ » در اين جمله به «ضعفاء» برمى گردد، احتمال اوّل را در «لَهُمْ » تقويت مى كند؛ و به هر حال بازگشت معناى اين دو جمله به جملۀ قبل است؛ به اين معنا كه حضرت فرمودند: در نظر كردن به مردم بين ضعيف و قوى مساوات برقرار كن؛ چرا؟ براى اين كه اگر چنين نكنى، هم بزرگان آنها در ظلم كردن تو به ضعفا طمع پيدا مى كنند و هم ضعفا از عدل تو مأيوس مى شوند؛ پس تو در نگاه كردن بين آنها مساوات برقرار كن تا نه ثروتمندان و اربابها در توجّه تو به خودشان و ظلم تو به ضعفا طمع پيدا كنند و نه ضعفا از عدل تو مأيوس شوند.
«فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالى يُسَائِلُكُم مَعْشَرَ عِبَادِهِ عَنِ الصَّغِيرَةِ مِنْ أَعْمَالِكُمْ وَ الْكَبِيرَةِ ، وَ الظَّاهِرَةِ وَ الْمَسْتُورَةِ ؛ فَإِنْ يُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ ، وَ إِنْ يَعْفُ فَهُوَ أَكْرَمُ »
(زيرا خداوند متعال از شما گروه بندگانش مى پرسد از كوچك اعمال شما و بزرگ آن، و آشكار و نهان؛ پس اگر عذاب نمايد شما ستمكاريد، و اگر عفو كند پس او بزرگوار است.)
لابد شما مى گوييد حالا ما يك نگاه بيشترى به اين پولدار و به اين ارباب و به اين قدرتمند كرديم مگر چه مى شود؟ يا به اين آقا يك خندۀ كوچك كرديم مگر چه مى شود؟ منزل آن آقا رفتيم مگر چه مى شود؟ همۀ اينها عواقب بدى دارد كه شما از آن غافل هستيد؛ عواقب بى عدالتى بسيار بد و خطرناك است؛ و به قول سعدى:
اگر ز باغ رعيّت مَلِك خورد سيبى*** برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد*** زنند لشكريانش هزار مرغ بر سيخ(1)
شما اگر يك نگاه كوچك و يك لبخند كوچك به اين ارباب و پولدار و قدرتمند داشتى، با اين كار هم به اين شخص اميد داده اى و هم افراد ضعيف را مأيوس كرده اىل.
ص: 251
كه آقا با پولدارها گرم مى گيرد. خداوند از همۀ اينها در روز قيامت مى پرسد.
«يُسائلكم» از مادّۀ «سؤال» و از باب مفاعله است، «سَائَلَ » معنايش اين است كه سؤال را خيلى ادامه داد و خودش را مهيّا براى سؤال كرد؛ و معمولاً دربارۀ كسى كه عنايت به كارى داشته باشد باب مفاعله آورده مى شود؛ مثلاً «ضرب زيدٌ عمرواً» يعنى زيد عمرو را زد، اما «ضارب زيدٌ عمرواً» يعنى زيد عنايت به زدن عمرو داشت از اين رو مقدمات آن را فراهم كرد. پس اين باب مفاعله بين طرفين نيست، بلكه لازمۀ مهيّا بودن زيد براى زدن اين است كه عمرو هم مهيّاى دفاع مى شود، و لذا يكى را به صورت فاعل و ديگرى را به صورت مفعول ذكر مى كنند؛ اما در باب تفاعل، مثل «تضارب زيدٌ و عمروٌ» بين طرفين است و هر دو مى زنند و هر دو هم مى خورند.
بنابراين «يُسائلكم» يعنى خداوند در قيامت در صدد پرس و سؤالِ از شماست، ريز و درشت و ظاهر و باطن امور را مورد سؤال قرار مى دهد؛ همان لبخند كوچكى كه به خاطر ثروت به طرف مى زنيد، همان علاقۀ قلبى كه در دل نسبت به شخص پولدار به خاطر پولدار بودن او داريد و روى همين اصل هم به ضعيف كمتر توجّه مى كنيد و يا اصلاً توجّه نمى كنيد، و يا اين طرف قضيه خيلى خوب حرف مى زند و شما به ديگرى كه نمى تواند خوب حرف بزند مهلت نمى دهيد كه حرفش را بزند و... همۀ اينها در قيامت مورد سؤال قرار مى گيرد.
«فَإِنْ يُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ » ؛ «أظلم» أفعل وصفى است نه أفعل تفضيل؛ يعنى نمى خواهد بگويد خدا ظالم است ولى شما بيشتر ظالم هستيد، بلكه مى خواهد بگويد: اگر خداوند شما را عذاب كند به خاطر اين است كه شما ظالم بوده ايد. شما به خودتان ظلم كرده ايد؛ همان لبخند و گوشۀ چشم شما كه در حقيقت چراغ سبزى براى ظالم بوده، ظلمِ به جان شما بوده است.
«وَ إِنْ يَعْفُ فَهُوَ أَكْرَمُ » : ولى اگر عفوت كند و از تقصيراتت درگذرد، از كرامت و بزرگوارى اوست.
ص: 252
«وَاعْلَمُوا عِبَادَاللَّهِ أَنَّ الْمُتَّقِينَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْيَا وَ آجِلِ الْآخِرَةِ ، فَشَارَكُوا أَهْلَ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ ، وَ لَمْ يُشَارِكْهُمْ أَهْلُ الدُّنْيَا فِي آخِرَتِهِمْ »
(و اى بندگان خدا بدانيد كه همانا متّقين دنياى گذرنده و آخرت آينده را بردند، پس با اهل دنيا در دنياى ايشان شريك شدند، و اهل دنيا آنان را در آخرتشان شريك نگشتند.)
از اينجا خطاب حضرت به مردم مصر است، مى فرمايند مردمى كه در دنيا هستند چه با تقوا و چه بى تقوا همه در اين دنيا زندگى مى كنند و همه از نعمت هاى خداوند بهره مى برند و طيّبات رزق هم براى همه حلال و مباح است، منتها فرقى كه هست اين كه متّقين تلاش مى كنند با اين دنيا آخرت خود را تأمين كنند اما اهل دنيا به فكر آخرت نيستند و فقط دنيا را مى بينند.
اين كه خداوند به قارون فرموده است: (وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا) (1)«و نصيب خود را از دنيا فراموش نكن.» نمى خواهد به قارون بگويد روزى خود را از دنيا فراموش نكن؛ چون به هر حال قارون تا زنده است روزى خود را مى خورد؛ بلكه مى خواهد بگويد: از اين اموال دنيا براى آخرت خود استفاده كن، بهره اى براى آخرتت بردار و زاد و توشه اى براى خود بگير.
بنابراين مردان متّقى هم در اين دنيا زندگى مى كنند و هم آخرت خود را به وسيلۀ اين دنيا تأمين مى نمايند، ولى مردم دنيا يعنى آنهايى كه همين دنيا را مى بينند به فكر عالم آخرت نيستند. اين متّقين با اهل دنيا در دنيا شريك شدند و از آنچه غيرِ متّقين استفاده مى كردند آنها هم استفاده كردند، اما غيرِ متّقين از آن بهره اى كه متّقين از دنيا براى آخرت خود گرفتند بهره نگرفتند؛ پس غيرِ متّقين در اين مال الشّراكة ضرر كردند.
ص: 253
«سَكَنُوا الدُّنْيَا بِأَفْضَلِ مَا سُكِنَتْ ، وَ أَكَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُكِلَتْ ، فَحَظُوا مِنَ الدُّنْيَا بِمَا حَظِىَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ ، وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَةُ الْمُتَكَبِّرُونَ »
(متّقين در دنيا سكنى گزيدند به بهترين وجهى كه سكنى گزيده شد، و از آن خوردند به بهترين وجهى كه خورده شد، پس از دنيا بهره بردند به آنچه كه خوشگذرانان از آن بهره بردند، و از آن كام گرفتند آنچه را كه گردنكشان متكبّر از آن كام گرفتند.)
«حَظوا» جمع مذكر از مادّۀ «حَظِىَ » است؛ يعنى بهره بردند. «مُتْرَفون» جمع «مُتْرَف» به معناى پولدار است و كسى كه ريخت و پاش مى كند. «جَبابِرة» جمع «جَبّار» به معناى زورگو است. و «مُتَكَبّرون» جمع «مُتَكَبّر» و از مادّۀ «كِبْر» يعنى كسانى كه تكبّر مى كنند.
«سَكَنُوا الدُّنْيَا بِأَفْضَلِ مَا سُكِنَتْ »: متّقين ساكن اين دنيا بودند ولى به بهترين سكونت. يعنى در دنيا به حق خود قانع بودند و حق ديگران را غصب نكردند و به ديگران ظلم نكردند، بلكه بالاتر از آن اين كه از مالشان به ديگران هم دادند و از حقوق محرومان هم دفاع كردند.
«وَ أَكَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُكِلَتْ » : و از مال دنيا به بهترين وجه خوردند. مال حلال دنيا را تهيّه مى كردند و مى خوردند، از اموال حرام و شبهه ناك پرهيز مى كردند، و علاوه بر اينها به ديگران هم مى خوراندند.
اين بهترين زندگى دنيا و بهترين بهره بردارىِ از دنياست. زندگى خوب آن است كه هر كسى روى حدّ و مرز خودش باشد و به ديگران تجاوز و تعدّى نكند؛ اين زندگى كه مترفين و جبابره و متكبّرين دارند، هر چند هم در رفاه و آسايش باشند، ولى چون سراسر تجاوز و تعدّى است زندگى ننگين و نكبت بارى است.
«فَحَظُوا مِنَ الدُّنْيَا بِمَا حَظِىَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ » : پس اين متّقين از دنيا بهره بردند به آنچه كه مترفين از آن بهره بردند «وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَةُ الْمُتَكَبِّرُونَ » : و همان چيزى
ص: 254
را از اين دنيا گرفتند كه ستمگران و زورگويان مى گرفتند. از همين اموال و اولاد دنيا و از همين مقام و رياست دنيا كه جبابره از آن به نفع خودشان استفاده مى كنند، اينها به نفع مؤمنين و بندگان خدا استفاده كردند. اموال و فرزندان و پست و مقام دنيا يك چيز است، ولى افراد در استفاده كردن از آن تفاوت مى كنند؛ يك عده ثروت دنيا را در راه خدا و خير و صلاح مؤمنين به كار مى برند، و يك عده هم همان ثروت را در راههاى فساد به كار مى برند.
پس متّقين و جبابره هر دو از يك نعمت استفاده مى كنند؛ منتها متّقين نعمت خدا را در راه خدا، و مترفين و جبابره همان نعمت را در راه فساد به كار مى برند؛ از اين رو حضرت فرمود: متّقين از دنيا بهره بردند به وسيلۀ همان چيزى كه مترفين بهره مى بردند، و از همان چيزى كه جبابره و متكبّرين گرفتند آنها هم مى گرفتند.
«ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ وَالْمَتْجَرِ الرَّابِحِ ، أَصَابُوا لَذَّةَ زُهْدِ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ ، وَ تَيَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِيرَانُ اللَّهِ غَداً فِي آخِرَتِهِمْ ، لاتُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَةٌ ، وَ لا يَنْقُصُ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنْ لَذَّةٍ »
(متّقين سپس از دنيا رفتند با توشه اى رساننده و تجارتى سودمند، در دنياى خود به لذّت ترك دنيا رسيدند، و به يقين دانستند كه همانا ايشان فردا در آخرت خويش همسايگان خدايند؛ هيچ خواسته اى از آنان بازگردانده نمى شود، و بهره شان از خوشى كم نمى گردد.)
«الزّاد المبلِّغ» يعنى توشه اى كه رساننده است؛ «المتجر الرّابح» يعنى تجارت سودزا. مى فرمايد: «ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ وَالْمَتْجَرِ الرَّابِحِ » : سپس متّقين از دنيا رفتند و زاد و توشۀ خود را به سر منزل مقصود رساندند و از اين تجارتى كه در دنيا كردند بهرۀ كافى را بردند. هر كس از نعمت هاى دنيا براى آخرت خود بهره بردارى
ص: 255
كند، زاد و توشه اى گرفته و تجارتش به او بهره داده و در آخرت سودمند است؛ ولى آنهايى كه مال و ثروت دنيا را براى دنيا و منصب و قدرت دنيا را براى همين دنيا صرف كرده، از دنيا سودى نبرده و در تجارت خود ضرر كرده اند.
«أَصَابُوا لَذَّةَ زُهْدِ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ » اين كه انسان نسبت به دنيا بى رغبت باشد و با خدا ارتباط داشته باشد و به فكر قيامت و درجات عالى باشد، اين خودش يك لذّتى دارد. همان طورى كه يك مقام دنيا، يك ماشين، يك كاخ، فرزندان زياد و... براى اهل دنيا لذّت دارد، بى رغبتى به دنيا هم براى تاركين دنيا لذّت دارد؛ همان طورى كه پرخورى براى اهل دنيا لذّت دارد، سير كردن شكم يتيمان و بينوايان هم براى متّقين لذّت دارد؛ و اگر اين دو لذّت را با هم مقايسه كنيم، لذّت واقعى آن است كه اثراتش در آخرت براى هميشه باقى است؛ پس لذّت واقعىِ دنيا همين است كه متّقين در دنيا مى برند نه آن كه مترفين و جبّاران مى برند.
«وَ تَيَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِيرَانُ اللَّهِ غَداً فِي آخِرَتِهِمْ »: و همين متّقين از روى يقين مى دانند كه فرداى قيامت در همسايگى خدا هستند. مى دانيم كه خدا خانه ندارد تا همسايۀ خدا باشند، پس اين جمله كنايه از اين است كه آنها در جوار رحمت خدا هستند؛ يعنى زير پرتو رحمت الهى هستند.
«لاتُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَةٌ ، وَ لا يَنْقُصُ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنْ لَذَّةٍ » : در آخرت و در جوار رحمت حق هيچ خواسته اى از اينها مردود نمى شود و بهره شان از خوشى كم نمى گردد. ظاهراً اين دو جمله مربوط به آخرت است. امكان هم دارد كه مربوط به دنيا باشد؛ و روى اين احتمال معنا چنين است: اينها در دنيا مستجاب الدّعوة هستند و نصيب و بهرۀ خود را هم از اين دنيا مى برند.
ص: 256
«فَاحْذَرُوا عِبَادَاللَّهِ الْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ ، وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ ، فَإِنَّهُ يَأْتِى بَأَمْرِ عَظِيمٍ ، وَ خَطْبٍ جَلِيلٍ »
(پس اى بندگان خدا از مرگ و نزديك بودن آن بترسيد، و ساز و برگ را براى آن آماده كنيد، زيرا مرگ مى آيد با كارى بزرگ، و پيشامدى سترگ.)
اينجا نصيحت حضرت است به مردم مصر كه اى بندگان خدا از مرگ و نزديكى آن برحذر باشيد. مرگ همۀ شما را مى گيرد و از هيچ كس فروگذار نيست. و مى فرمايد:
وسايل مرگ را آماده كنيد. وسايل و ابزارى كه به درد مرگ مى خورد ايمان و اعمال صالح است، خودتان را به اعمال صالح و ايمان مجهّز كنيد. و نيز در ادامه مى فرمايد:
مرگ يك عالم ديگرى را براى شما مى آورد، آن عوالم پس از مرگ عوالم عجيبى است و مصيبت بزرگى است.
«بِخَيْرٍ لا يَكُونُ مَعَهُ شَرٌّ أَبَداً، أَوْ شَرٍّ لايَكُونُ مَعَهُ خَيْرٌ أَبَداً»
(با خيرى كه هرگز شرّى همراه آن نيست، يا شرّى كه هيچ گاه خيرى با آن نمى باشد.)
اگر مقصود از «أمر عظيم» بهشت و درجات آن و از «خطب جليل» دوزخ و دركات آن باشد، اين دو جملۀ «بخير لايكون...» لفّ و نشر مرتّب است(1) و مربوط به همان «أمر عظيم» و «خطب جليل» مى شود. مى فرمايند: آن بهشت و درجات آن، خير و خوبى است كه هيچ گاه به بدى تبديل نمى شود و هيچ گاه بدى به همراه ندارد؛ پس آنهايى كه با فرا رسيدن مرگ به بهشت مى روند، هميشه در آسايش و خوشى هستند.
و نيز مى فرمايد: و آن جهنم و دركات آن، بدى است كه هيچ گاه به خوبى تبديل
ص: 257
نمى شود و هيچ گاه خوبى به همراه ندارد؛ پس آنهايى هم كه با فرا رسيدن مرگ به جهنم مى روند، هميشه در ذلّت و بدبختى هستند و با عذاب خدا دست و پنجه نرم مى كنند.
يك نكتۀ قابل توجّه در اينجا وجود دارد و آن اين كه: اهل بهشت براى هميشه در بهشت هستند، ولى اهل جهنم طبق رواياتى كه داريم(1) دو دسته هستند: يك دسته كسانى مانند مشركين كه براى هميشه مخلّد در آتش هستند، و دستۀ ديگر كسانى مانند موحّدان گناهكار كه براى يك مدّتى به جهنم مى روند و پس از آن كه مجازات اعمال خود را ديدند خداوند آنها را از جهنم بيرون مى آورد و به بهشت مى برد؛ پس اينها از كسانى هستند كه با آمدن مرگ به شرّى مى رسند كه همراه آن خير و خوبى وجود دارد.
در حقيقت مرگ كه آمد افراد سه دسته هستند: يك دسته آنهايى كه به خيرى مى رسند كه همراه آن بدى نيست، مانند مؤمنين و متّقين؛ دستۀ دوّم آنهايى هستند كه به شرّى مى رسند كه همراه آن خوبى نيست، مانند مشركين و منافقين؛ و دستۀ سوّم آنهايى هستند كه به شرّى مى رسند اما پس از مدّتى خير و خوبى به همراه دارد؛ مانند موحّدان گناهكار كه پس از مدّتى از جهنم خارج و به بهشت مى روند. و اين امر با آنچه حضرت در اين مورد فرموده و به دو قسم تقسيم نموده ظاهراً منافات دارد! جواب اين تنافى به اين است كه حضرت امير عليه السلام در مقام بيان تمام ابعاد موضوع نبوده و اين عبارت حضرت فقط دو مورد را مى رساند: بهشتى و جهنمى كه خالد در جهنم است.
«فَمَنْ أَقْرَبُ إِلَى الْجَنَّةِ مِنْ عَامِلِهَا؟ وَ مَنْ أَقْرَبُ إِلَى النَّارِ مِنْ عَامِلَهَا؟»
ص: 258
(پس چه كسى به بهشت نزديك تر است از سازندۀ آن ؟ و چه كسى به آتش نزديك تر است از سازندۀ آن ؟)
«عامِل» در اين عبارت به معناى سازندۀ بهشت و جهنم است. معناى عبارت اين است كه چه كسى از سازندۀ بهشت به بهشت نزديك تر است و چه كسى از سازندۀ جهنم به جهنم ؟ آن كسى كه در طول مدّت عمر خود به اعمال صالح پرداخته بهشت را براى خود ساخته و در قيامت و حتى در همين دنيا هم نزديك ترين افراد است به بهشتى كه براى خود ساخته، و همچنين آن كسى كه در طول مدّت عمر خود به اعمال زشت پرداخته جهنم را براى خود ساخته و در قيامت و در همين دنيا هم نزديك ترين افراد است به جهنمى كه براى خود ساخته است.
در اين كه انسان چطور بهشت يا جهنم مى سازد، احاديث زياد است كه وقتى «لاإله إلّااللّه» مى گوييم خداوند يك درخت براى انسان مى كارد.(1) در حديث آمده است كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس «لاإله إلّااللّه» بگويد خداوند يك درخت ميوه براى او مى كارد، شخصى گفت: پس اى رسول خدا من درخت هاى زيادى دارم! حضرت فرمودند: به شرط اين كه آتشى از دنيا نفرستيد و آنها را بسوزانيد.(2)
در آيۀ شريفه آمده است: (إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً) (3)«همانا آنهايى كه اموال يتيم ها را از روى ظلم مى خورند، جز اين نيست كه شكم هاى خود را از آتش پر مى كنند، و به زودى در آتشى برافروخته خواهند سوخت.»
اينها همه دلالت دارد بر اين كه بهشت و جهنم ساختۀ دست همين انسان است،0.
ص: 259
و اين اعمال نيك و بد انسان است كه در قيامت تجسم پيدا مى كند و انسان را لذت مى بخشد يا عذاب مى دهد.
«وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ ، إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَكُمْ ، وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَكَكُمْ ، وَ هُوَ أَلْزَمُ لَكُمْ مِنْ ظِلِّكُمْ ، الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِيكُمْ ، وَ الدُّنْيَا تُطْوى مِنْ خَلْفِكُمْ »
(و شما رانده شدگان مرگ هستيد، اگر براى آن بايستيد شما را مى گيرد، و اگر از آن بگريزيد شما را در مى يابد؛ و آن از سايۀ شما به شما همراهتر است؛ مرگ با موهاى پيشانى شما گره خورده است، و دنيا از پشت سر شما پيچيده مى شود.)
«طُرَداء» جمع «طَريد» به معناى رانده شده است. مى فرمايد: «وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ » : و شما همه رانده شده هاى مرگ هستيد. مرگ همۀ شما را از اين عالم پرت مى كند و به عالم ديگر مى برد. الآن كاخ نشين هستيد، الآن با تشكيلات و اسكورت و دربان هستيد، ولى مرگ كه آمد (وَ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ ) (1) گرچه در برجهاى محكم باشيد، شما را مى گيرد و از اين عالم پرت مى كند.
«إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَكُمْ »: اگر بايستيد و تسليم مرگ شويد، شما را مى گيرد؛ «وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَكَكُمْ » : و اگر از آن فرار كنيد، شما را مى يابد. مرگ چيزى نيست كه اگر تسليمش شويد شما را رها كند، يا اگر فرار كنيد سراغتان نيايد؛ در هر حال به سراغتان مى آيد و هر كجا باشيد شما را احاطه مى كند و از اين عالم به عالمِ ديگر منتقل مى نمايد.
«وَ هُوَ أَلْزَمُ لَكُمْ مِنْ ظِلِّكُمْ »: و مرگ از سايۀ شما به شما همراهتر است. چطور سايۀ انسان هميشه همراه اوست، مرگ از سايه به انسان همراهتر است. اين بهترين مثالى
ص: 260
است كه حضرت براى نزديكى مرگ به انسان آورده اند.
«اَلْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِيكُمْ » ؛ «معقود» اسم مفعول و به معناى گره زده شده است؛ «نَواصى» جمع «ناصية» به معناى موى جلوى پيشانى است؛ معناى جمله اين است:
مرگ با موى جلوى سرِ شما گره خورده است، يعنى هر كجا باشيد و هر كجا برويد مرگ همراهتان است.
«وَ الدُّنْيَا تُطْوى مِنْ خَلْفِكُمْ » : و دنيا هم از پشتِ سر شما پيچيده و جمع مى شود.
هرچه يك روز از عمر من و شما مى رود، يك روز به مرگ نزديك تر مى شويم.
گذشتِ عمر مانند سطرهاى يك كتاب است، وقتى انسان يك سطر آن را مى خواند اين سطر پشت سر گذاشته مى شود و سطر ديگرى مى آيد تا يك وقت كه كتاب تمام مى شود؛ عمر انسان هم همين طور است، امروز كه مى گذرد پشت سر گذاشته مى شود و يك روز ديگر مى آيد تا عمر انسان تمام شود؛ پس دنيا از پشت سر پيچيده مى شود.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 261
ص: 262
ويژگى هاى آتش جهنم
جمع بين خوف و رجا
فرماندهى بر لشكر عظيم مصر
سفارش بر مخالفت با نفس و دفاع از دين
تقديم رضاى الهى بر رضاى غير
اهميت نماز
يكسان نبودن رهبر حق و رهبر باطل
خطر نفاق در مقابل خطر كفر و شرك
قسمتى از نامه از كتاب الغارات
ستايش بى سابقۀ معاويه از على عليه السلام
ص: 263
ص: 264
«نامۀ 27 - قسمت دوّم»
«فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِيدٌ، وَ حَرُّهَا شَدِيدٌ، وَ عَذَابُهَا جَدِيدٌ، دَارٌ لَيْسَ فِيهَا رَحْمَةٌ ، وَ لا تُسْمَعُ فِيهَا دَعْوَةٌ ، وَ لاتُفَرَّجُ فِيهَا كُرْبَةٌ ، وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ يَشْتَدَّ خَوْفُكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ أَنْ يَحْسُنَ ظَنُّكُمْ بِهِ فَاجْمَعُوا بَيْنَهُمَا، فَإِنَّ الْعَبْدَ إِنَّمَا يَكُونُ حُسْنُ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ عَلى قَدْرِ خَوْفِهِ مِنْ رَبِّهِ ، وَ إِنَّ أَحْسَنَ الْنَّاسِ ظَنّاً بِاللَّهِ أَشَدُّهُمْ خَوْفاً لِلِّهِ .
وَاعْلَمْ يَا مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ أَنِّي قَدْ وَلَّيْتُكَ أَعْظَمَ أَجْنَادِي فِي نَفْسِي أَهْلَ مِصْرَ، فَأَنْتَ مَحْقُوقٌ أَنْ تُخَالِفَ عَلى نَفْسِكَ ، وَ أَنْ تُنَافِحَ عَنْ دِينِكَ ، وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ لَكَ إِلَّا سَاعَةٌ مِنَ الدَّهْرِ، وَ لاتُسْخِطِ اللَّهَ بِرِضَا أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ ؛ فَإِنَّ فِى اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَيْرِهِ ، وَ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ خَلَفٌ فِي غَيْرِهِ . صَلِّ الصَّلاةَ لِوَقْتِهَا الْمُوَقَّتِ لَهَا، وَ لاتُعَجِّلْ وَقْتَهَا لِفَرَاغٍ ، وَ لاتُؤَخِّرْهَا عَنْ وَقْتِهَا لِاشْتِغَالٍ ، وَاعْلَمْ أَنَّ كُلَّ شَىْ ءٍ مِنْ عَمَلِكَ تَبَعٌ لِصَلاتِكَ .»
وَ مِنْهُ :
«فَإِنَّهُ لاسَوَاءٌ إِمَامُ الْهُدى وَ إِمَامُ الرَّدى ، وَ وَلِىُّ النَّبِىِّ وَ عَدُوُّ النَّبِىِّ . وَ لَقَدْ قَالَ لِي رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم: إِنِّي لاأَخَافُ عَلى أُمَّتِي مُؤْمِناً وَ لامُشْرِكاً؛ أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللَّهُ بِإِيمَانِهِ ، وَ أَمَّا الْمُشْرِكُ فَيَقْمَعُهُ اللَّهُ بِشِرْكِهِ ، وَ لَكِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ كُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ عَالِمِ اللِّسَانِ : يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ ، وَ يَفْعَلُ مَا تُنْكِرُونَ .»
ص: 265
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 27 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام بود؛ به اين قسمت رسيديم كه فرموده اند:
«فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِيدٌ، وَ حَرُّهَا شَدِيدٌ، وَ عَذَابُهَا جَدِيدٌ»
(پس برحذر باشيد از آتشى كه ژرفاى آن زياد است، و حرارت آن بسيار سخت، و عذاب آن تازه.)
1 - در اين جملۀ اوّل حضرت جهنم را به پرتگاهى خيلى عميق تشبيه نموده و لذا فرموده است: «فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِيدٌ» : پس بپرهيزيد از جهنمى كه گودى آن خيلى زياد است.
2 - «وَ حَرُّهَا شَدِيدٌ» : و شدّت داغى آتش آن بسيار زياد است. داغى آتش قيامت را نمى شود با داغى دنيا مقايسه كرد؛ گرچه انسان تحمّل داغى همين عالمِ دنيا را هم ندارد؛ مثلاً وقتى يك مقدارى هوا گرم و يا از حدّ معمول گرمتر مى شود انسان كلافه مى شود و تحمّل خود را از دست مى دهد و به وسايل خنك كننده روى مى آورد؛ حرارت آتش جهنم در مقايسه با آتش دنيا خيلى زياد است، گو اين كه انسان در آن عالم قدرت فرار از آن را ندارد و صرفاً بايد عذاب خداوند را بچشد. براى فرار از اين داغى بايد در همين دنيا به فكر بود و چاره اى كرد.
3 - «وَ عَذَابُهَا جَدِيدٌ» : و عذاب آتش جهنم تازگى دارد. اين جمله مى فهماند كه فرق ديگر آتش دنيا با عذاب جهنم اين است كه عذاب جهنم يكنواخت نيست و هر وقتى به گونه اى است و هر لحظه اى جديدتر از لحظۀ قبل است.
قرآن شريف فرموده است: (كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ ) (1) نه آن آتش تمام شدنى و خاموش شدنى است و نه اين بدنها سوختنى و از بين رفتنى؛ خداوند نمى گذارد اين بدنها جزغاله شوند و از بين بروند، بلكه همين كه پوست بدن يك مقدارى پخته شد آنها را تبديل به يك پوست ديگر مى كند.
قرآن شريف فرموده است: (كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ ) (1) نه آن آتش تمام شدنى و خاموش شدنى است و نه اين بدنها سوختنى و از بين رفتنى؛ خداوند نمى گذارد اين بدنها جزغاله شوند و از بين بروند، بلكه همين كه پوست بدن يك مقدارى پخته شد آنها را تبديل به يك پوست ديگر مى كند.
«نضج» به معناى سوختن نيست بلكه به معناى پخته شدن است؛ يعنى حتى مهلت داده نمى شود كه اين پوست بسوزد و از بين برود تا يك پوست ديگر برويد، براى اين كه اگر پوست بسوزد ديگر حس و دركى ندارد و داغى آتش احساس نمى شود، روى اين حساب پيش از آن كه بسوزد و احساس از بين برود آن را عوض مى كنند.
علّت آن را هم در آخر آيه بيان فرموده كه: تا عذاب خدا را بچشد. اين عذاب از خود انسان است؛ اعمالى كه انسان انجام داده است؛ آدمى كه با كفر و شرك و با اخلاق زشت سر و كار دارد، تا اين رفتار و كردار را دارد براى خود آتش مى سازد و همين آتش در قيامت او را مى سوزاند و تمام شدنى هم نيست، مگر اين كه در عمق باطن او توحيد وجود داشته باشد؛ كه بر حسب رواياتى كه داريم اگر انسان با توحيد از دنيا برود در آخر نجات پيدا مى كند.(2)
«دَارٌ لَيْسَ فِيهَا رَحْمَةٌ ، وَ لا تُسْمَعُ فِيهَا دَعْوَةٌ ، وَ لا تُفَرَّجُ فِيهَا كُرْبَةٌ »
([آتش يا جهنم] سرايى است كه در آن رحمتى نيست، و در آن درخواستى شنيده نمى شود، و در آن اندوهى برطرف نمى گردد.)
4 - «دَارٌ لَيْسَ فِيهَا رَحْمَةٌ »: در عالم آخرت و در آتش و عذاب خداوند رحمى وجود ندارد. و حتى شفاعتى كه در روايات و آيات گفته اند بايد زمينه اش در همين دنيا درست شده باشد؛ اگر كسى در اين دنيا با پيامبر و ائمه عليهم السلام ارتباطى نداشته زمينۀ
ص: 266
شفاعت را هم ندارد و آنجا هيچ فريادرسى نخواهد داشت. اين كه حضرت فرمود:
شفاعت به كسانى كه نماز را كوچك مى شمارند نمى رسد،(1) به اين معناست كه انسان بايد زمينۀ شفاعت را در خودش فراهم كند.
5 - «وَ لا تُسْمَعُ فِيهَا دَعْوَةٌ » : و حرف كسى آنجا شنيده نمى شود. «دعوة» به معناى خواندن، خواستن و خواهش كردن است جهنمى ها در جهنم هر درخواستى داشته باشند پذيرفته نيست. «لاتسمع» يعنى شنيده نمى شود، ولى مقصود اين است كه به خواسته ها توجّه نمى شود، وقتى كسى خواهشى داشته باشد و ديگران توجّه نكنند مثل اين است كه اصلاً صداى او را نمى شنوند.
6 - «وَ لا تُفَرَّجُ فِيهَا كُرْبَةٌ » : و هيچ گرفتارى در آنجا برطرف نمى شود.
ضميرهاى «ها» در «فيها» در اين سه جمله به «نار» در جملۀ اوّل «فاحذروا ناراً» برمى گردد؛ يعنى وقتى انسانى داخل آتش قرار گرفت آن وقت ديگر نه رحمتى شامل حال او مى شود و نه دعايش شنيده مى شود و نه گرفتارى و غم او برطرف مى گردد.
«وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ يَشْتَدَّ خَوْفُكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ أَنْ يَحْسُنَ ظَنُّكُمْ بِهِ فَاجْمَعُوا بَيْنَهُمَا»
(و اگر توانايى داريد كه هم ترستان از خداوند شديد شود و هم اين كه به او حسن ظنّ داشته باشيد، پس بين اين دو [ترس و اميد] را جمع كنيد.)
بندگان مؤمن خدا اين طور هستند كه بين ترس از خدا و اميد به بخشش او را با هم جمع مى كنند؛ هم از قهر و غضب خداوند مى ترسند و از گناهانى كه كرده اند در عذاب وجدان هستند، و هم اميد دارند خداوند با آن همه سنگينى گناه آنها را عفو كند و از
ص: 267
تقصيرات آنها درگذرد. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين جمله همين سفارش را دارند كه اگر قدرت داريد ترس خود را از خداوند و اميد به بخشش او را زياد كنيد.
«فَاجْمَعُوا بَيْنَهُمَا» : پس بين اين دو (خوف و اميد) را جمع كنيد. هم از خدا بترسيد و هم به لطف و كرم او اميدوار باشيد؛ اين دو صفت در صورتى كه همراه باشند كارساز هستند؛ اگر ترس تنها يا اگر اميدوارى تنها باشد انسان در پرتگاه واقع مى شود؛ يأس و نااميدى از رحمت خداوند طبق احاديث خود يك گناه بزرگى است،(1) و اميدوارىِ بدون ترس از قهر و غضب خداوند هم انسان را مغرور كرده و گناهكار باقى مى ماند. از اين رو فرموده اند:
«فَإِنَّ الْعَبْدَ إِنَّمَا يَكُونُ حُسْنُ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ عَلى قَدْرِ خَوفِهِ مِنْ رَبِّهِ ، وَ إِنَّ أَحْسَنَ النَّاسِ ظَنّاً بِاللَّهِ أَشدُّهُمْ خَوْفاً لِلِّهِ »
(پس همانا بنده جز اين نيست كه گمان نيكوى او به پروردگارش به مقدار ترس او از پروردگار خويش است؛ و به تحقيق نيكوترين مردمان از حيث گمان به خداوند، سخت ترين ايشان است به جهت ترس از خدا.)
حسن ظنّ به خداوند بايد به اندازۀ خوف و ترس از عذاب او باشد نه كمتر و نه بيشتر. و بعد مى فرمايند: بهترينِ مردم از جهت حسن ظنّ به خداوند آن كسى است كه از همه بيشتر از خدا مى ترسد.
اين كه افراد مى گويند خداوند كريم است، اگر مقصود اين است كه گناهان را مى بخشد، بايد بگوييم خداوند منتقم هم هست و انتقام مى گيرد؛ وقتى انسان خداوند را جامع همۀ صفات بداند، پس بايد از منتقم بودن خداوند هم بترسد و از جهت غفور بودن و توّاب بودن او هم به او اميدوار باشد.7.
ص: 268
«وَاعْلَمْ يَا مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ أَنِّي قَدْ وَلَّيْتُكَ أَعْظَمَ أَجْنَادِي فِي نَفْسِي أَهْلَ مِصْرَ»
(و بدان اى محمّد بن ابى بكر كه همانا من تو را فرمانروا گردانيدم بر بزرگترين لشكريانم در نظر خودم كه اهل مصر هستند.)
اين قسمت از نامه مجدداً خطاب به محمّد بن ابى بكر است؛ مى فرمايند: تو را فرمانده لشكر مصر كردم كه در نظر من بزرگترين سپاه من است. مصر در آن زمان كشور مهمى بوده و از اين رو لشكر و سپاه مهمى هم داشته، علاوه بر اين ارتش آن زمان يك ارتش جداى از ملّت نبوده بلكه همۀ مردم يك كشور ارتش آن كشور محسوب بوده اند، بنابراين ارتش مصر هم از همين خصوصيت برخوردار بوده و لشكر قدرتمند و بزرگى بوده است. يكى از انگيزه هاى معاويه هم براى گرفتن مصر همين بود كه مى خواست آن قدرت عظيم مصر را از آنِ خود سازد؛ كه آخر هم محمّد بن ابى بكر را شهيد كرد و براى اين كه مالك اشتر به آنجا نرسد زهرى فرستاد و مالك را هم در بين راه مسموم نمود و بر مصر مسلط شد.
«فَأَنْتَ مَحْقُوقٌ أَنْ تُخَالِفَ عَلى نَفْسِكَ ، وَ أَنْ تُنَافِحَ عَنْ دِينِكَ ، وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ لَكَ إِلَّا سَاعَةٌ مِنَ الدَّهْرِ»
(پس تو سزاوارى كه با نفس خويش مخالفت كنى، و از دين خود دفاع نمايى، هر چند از روزگار براى تو نمانده باشد مگر ساعتى.)
«مَحْقوق» از مادّۀ «حقّ » است؛ و «مُنافحة» به معناى دفاع كردن و مجادله و جنگ و ستيز است.
ص: 269
مى فرمايند: پس تو كه فرمانده و حاكم هستى، در دفاع از دين از هر كس سزاوارترى؛ اوّلاً: بايد با نفس امّارۀ خود مبارزه كنى كه نكند به راه باطل كشيده شوى و در هر زمينه به خواسته هاى نفسانى عمل كنى؛ و ثانياً: اگر كسى خواست به دين لطمه اى وارد كند، تو هستى كه بايد در مقابلش بايستى و از دين حمايت كنى.
اين دو جمله دو سفارش مهمى است كه حضرت به والى مصر فرموده اند، و اين شيعيان على عليه السلام هستند كه بايد در حكومت اسلامى پيروان راه راستين آن حضرت باشند.
«وَ لا تُسْخِطِ اللَّهَ بِرِضَا أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ ؛ فَإِنَّ فِى اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَيْرِهِ ، وَ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ خَلَفٌ فِي غَيْرِهِ »
(و خدا را به رضاى يكى از آفريدگان او به خشم مياور، زيرا عوض آنچه در غير خدا هست در نزد او هست، ولى عوض آنچه در خدا هست در غير او نيست.)
خداوند را به خاطر جلب رضايت ديگران از خود غضبناك نگردان؛ مبادا رضاى خلق خدا را بر رضاى ديگران مقدّم بدارى. بشر گاهى اين طور است كه براى رضاى ديگران وجدان خود را زير پا مى گذارد و دين فروشى مى كند.
«فَإِنَّ فِى اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَيْرِهِ » : زيرا عوض آنچه در غير خدا هست در نزد او هست.
يعنى اگر همه را براى خدا از دست بدهيد، چون خدا را داريد همه چيز را داريد.
«وَ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ خَلَفٌ فِي غَيْرِهِ »: ولى اگر خدا را از دست بدهيد، همۀ عالم را هم كه داشته باشيد هيچ نداريد.
خداوند مالك الملوك است و مالك همۀ قدرتهاست، مسلط بر همه است و همۀ قدرتها مال اوست؛ مبادا تو براى راضى نگاه داشتن يك فرد، دين و وجدانت را زير پا
ص: 270
بگذارى و رضايت خدا را از دست بدهى. پس سفارش حضرت در اين قسمت اين است كه رضايت خدا مقدّم بر هر چيز و يا رضايت هر فرد است.
«صَلِّ الصَّلاةَ لِوَقْتِهَا الْمُوقَّتِ لَهَا، وَ لاتُعَجِّلْ وَقْتَهَا لِفَرَاغٍ ، وَ لاتُؤَخِّرْهَا عَنْ وَقْتِهَا لِاشْتِغَالٍ ، وَاعْلَمْ أَنَّ كُلَّ شَىْ ءٍ مِنْ عَمَلِكَ تَبَعٌ لِصَلاتِكَ »
(و نماز را در وقتى كه براى آن تعيين شده به جاى آور، و به خاطر فراغت در وقت آن شتاب مكن، و به خاطر اشتغال نماز را از وقت آن تأخير مينداز، و بدان كه همانا هر چيز از عمل تو پيرو نماز تو است.)
اين قسمت از نامه در مورد نماز است؛ اين نامه را اگر مرحوم سيّد قطعه قطعه نمى كرد و همۀ آن را نقل مى كرد شايد هفت هشت برابر فعلى بود؛ اين نامه در موارد مختلفى مانند: نماز، غسل و وضو، اعتكاف، روزه و دستورات ديگر مطالب مهمى داشته، ولى چون به نظر سيّد لازم نبوده، آنها را ذكر نكرده است.
فرموده اند: نماز را در همان وقتى كه خدا تعيين فرموده بخوان. ممكن است قبل از وقت نماز انسان بيكار باشد، مى فرمايند: نكند به علّت بيكارى نماز را از وقت آن جلو بيندازى؛ و نيز مبادا نماز را از وقتش تأخير بيندازى.
اين توجّه را بايد داشته باشيم كه نماز در اوّل وقتِ آن خوانده شود؛ خصوصاً كه اگر به جماعت هم خوانده شود خيلى خوب است. و يكى از مطالبى كه در همين روايت بوده و مرحوم سيّد در ضمن اين نامه نياورده راجع به نماز جماعت است كه حضرت به آن سفارش فرموده اند.
«وَاعْلَمْ أَنَّ كُلَّ شَىْ ءٍ مِنْ عَمَلِكَ تَبَعٌ لِصَلاتِكَ » حضرت براى بيان اهميت نماز فرموده اند: بدان كه هر عمل ديگرِ غير از نماز در قبولى تابع نماز تو است. يعنى اگر
ص: 271
نماز قبول شود، روزه و زكات و ديگر اعمال هم قبول مى شود؛ ولى اگر نماز پذيرفته نشد، عبادات و اعمال ديگر هم قبول نمى شود.(1) خلاصه نماز پايۀ همۀ اعمال است؛ در قيامت هم از اوّلين چيزى كه مى پرسند نماز است، اگر جواب داده نشد به اعمال ديگر توجّهى نمى شود.
«فَإِنَّهُ لا سَوَاءٌ إِمَامُ الْهُدى وَ إِمَامُ الرَّدى ، وَ وَلِىُّ النَّبِىِّ وَ عَدُوُّ النَّبِىِّ »
(پس همانا يكسان نيست پيشواى هدايت و پيشواى هلاكت، و دوست پيامبر و دشمن پيامبر.)
مقصود حضرت از «إمام الهدى » خودشان، و از «إمام الرّدى » معاوية بن ابى سفيان است؛ كه حضرت اين مورد را تصريح داشته اند، ولى مرحوم سيّد رضى مصلحت ديده نام معاويه را ذكر نكند.
معناى اين كلام اين است كه مردم بايد چشم خود را باز كنند، دقّت و تأمل كنند و امام حق را بشناسند؛ اين درست نيست كه مردم بى تفاوتى به خرج بدهند و مثلاً بگويند ما يك پيشوا مى خواهيم كه دنبالش برويم؛ بلكه مردم بايد پيشواى حق را از باطل تشخيص دهند و وقتى پيشواى حق را شناختند حتماً از او پيروى كنند و اگر ديگران خواستند به حريم امامِ حق تجاوز نمايند از او حمايت كنند و باطل را سرِجايش بنشانند. هيچ وقت امام حق با امام باطل و دوست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با دشمن رسول خدا مساوى نيستند.
آيا آن كسى كه دوست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است و با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده و در راه او آن همه مبارزه كرده (على عليه السلام) با عدوّ پيامبر كه هميشه با او دشمن بوده مساوى اند؟! «عدوّ» از مادّۀ «تعدّى» به معناى تجاوز است. معاويه تا سال هشتم هجرى با پدرش ابوسفيان
ص: 272
جزو كفّار قريش بود و در مقابل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان ايستادگى مى كرد و به روى آنها شمشير مى كشيد؛ اما حضرت على عليه السلام اوّل مردى بود كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد و هميشه ياور رسول خدا بود، آيا اين دو با هم مساوى هستند؟! على عليه السلام از كودكى در دامان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده و تا وفات پيامبر در ركاب آن حضرت و گوش به فرمان او بوده، در صورتى كه معاويه تا سال هشتم با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى جنگيده و در فتح مكّه از ترس ايمان آورده و آزاد شدۀ پيامبر بوده و فقط دوسال با آن حضرت بوده است؛ بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم در جناح مخالفين حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام درآمده و پس از عثمان هم رسماً اعلان جنگ با آن حضرت را داده است؛ آيا اين دو نفر با هم مساوى اند؟!
«وَ لَقَدْ قَالَ لِي رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم: إِنِّي لا أَخَافُ عَلى أُمَّتِي مُؤْمِناً وَ لا مُشْرِكاً؛ أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللَّهُ بِإِيمَانِهِ ، وَ أَمَّا الْمُشْرِكُ فَيَقْمَعُهُ اللَّهُ بِشِرْكِهِ »
(و به خدا سوگند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: به درستى كه من براى امّتم نه از مؤمن مى ترسم و نه از مشرك؛ اما مؤمن پس خداوند او را به سبب ايمانش باز مى دارد، و اما مشرك پس خداوند او را به سبب شركش خوار مى گرداند.)
«لَقَدْ» حرف تحقيق است و لام آن براى توطئۀ قسم است و اين قسم براى تأكيد است؛ يعنى به خدا سوگند چنين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: من براى امّتم از مؤمن و مشرك نمى ترسم؛ مؤمن چون ايمان دارد به امّت من لطمه و ضررى نمى زند، و كسى هم كه مشرك است چون مردم او را مى شناسند سخنش را توجّه ندارند و هميشه از او احتراز مى كنند؛ پس از بابت اين دو دسته نگرانى وجود ندارد؛ آنچه مهم است اين كه اين امّت را منافقينِ از امّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نابود مى كنند؛ و لذا فرموده اند:
ص: 273
«وَ لَكِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ كُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ عَالِمِ اللِّسَانِ : يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ ، وَ يَفْعَلُ مَا تُنْكِرُونَ »
(وليكن من بر شما مى ترسم از هر نفاق دارنده در دل كه در گفتار داناست: او مى گويد آنچه را نيكو مى شماريد، و انجام مى دهد آنچه را ناپسند مى دانيد.)
اين سخن رسول خداست كه: مى ترسم از كسى كه در دلش نفاق دارد اما زبانش عالم است، سخن دين و قرآن مى زند اما در عمل خراب است. آنچه ظلم و ستم به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد از سوى همين منافقين بود. آيات اوّل سورۀ بقره را ملاحظه كنيد: چهار آيه در مورد متّقين است، بعد دو آيه راجع به كفّار، و بعد از آن سيزده آيه دربارۀ منافقين است. اينها در همۀ اعصار در جوامع بشر بوده اند و جنايات آنها هم در تاريخ ثبت شده است، اينها بيشترين و بزرگترين خيانت را كرده اند.
از اين كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در صدر اين قسمت سخن از «إمام هدى » و إمام ردى »، «ولىّ نبىّ » و «عدوّ نبى» به ميان آورده و مصداق «إمام ردى » را هم معاويه دانسته آنگاه به حديث نبوى تصريح فرموده اند، پيداست كه مقصود حضرت بيان نفاق معاويه است كه ظاهراً ادّعاى اسلام و حمايت از اسلام و مسلمين مى كرده است ولى در حقيقت در مقابل مسلمانان ايستاده و به روى خليفۀ به حق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شمشير مى كشيد.
همان گونه كه گفتم اين نامه خيلى مفصّل بوده و مسائل گوناگونى از جمله نماز، روزه، زكات، اعتكاف و ديگر فروعات فقهى در آن مورد بحث بوده است. در كتاب الغارات آمده است:
«قال إبراهيم: حدّثنى عبداللّه بن محمّد بن عثمان، عن علىّ بن محمّد بن
ص: 274
أبى سيف عن أصحابه، أنّ عليّاً عليه السلام لمّا أجاب محمّد بن أبى بكر بهذا الجواب كان ينظر فيه و يتعلّمه و يقضى به، فلمّا ظهر عليه و قتل أخذ عمرو بن العاص كتبه أجمع فبعث بها إلى معاوية بن أبى سفيان، و كان معاوية ينظر فى هذا الكتاب و يعجبه، فقال الوليد بن عقبة و هو عند معاوية لمّا رأى إعجاب معاوية به، مرّ بهذه الأحاديث أن تحرق، فقال له معاوية: مه، يا ابن أبى معيط انّه لارأى لك، فقال له الوليد: انّه لارأى لك، أفمن الرّأى أن يعلم النّاس أنّ أحاديث أبى تراب عندك ؟ تتعلّم منها و تقضى بقضائه ؟ فعلام تقاتله ؟ فقال معاوية: ويحك أتأمرنى أن أحرق علماً مثل هذا؟ واللّه ما سمعت بعلم أجمع منه و لا أحكم و لا أوضح، فقال الوليد: إن كنت تعجّب من علمه و قضائه فعلام تقاتله ؟ فقال معاوية: لولا أنّ أباتراب قتل عثمان ثمّ أفتانا لأخذنا عنه، ثمّ سكت هنيئة، ثمّ نظر إلى جلسائه فقال: إنّا لانقول: إنّ هذه من كتب علىّ بن أبى طالب و لكنّا نقول:
إنّ هذه من كتب أبى بكر الصّدّيق كانت عند ابنه محمّد فنحن نقضى بها و نفتى. فلم تزل تلك الكتب فى خزائن بنى أميّة حتّى ولّى عمر بن عبدالعزيز فهو الّذى أظهر أنّها من أحاديث علىّ بن ابى طالب عليه السلام.»(1)
ابراهيم كه همين صاحب كتاب «الغارات» باشد مى گويد: وقتى نامۀ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به محمّد بن ابى بكر رسيد در آن نگاه مى كرد و از آن مى آموخت و قضاوت مى كرد. خلاصه اين نامه با اين كه از نماز و روزه و ديگر احكام هم داشته، يك دستورالعمل زندگى اجتماعى و حكومتى بوده كه محمّد بن ابى بكر در هر موضوعى به آن مراجعه مى كرده است تا اين كه وقتى دوستان معاويه به او دست پيدا كردند و او را به شهادت رساندند، عمرو بن عاص همۀ نامه هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را جمع آورى كرد و براى معاويه فرستاد. معاويه اين نامه ها را مى خواند و تعجّب مى كرد.1.
ص: 275
وليد بن عقبه آنجا در دستگاه معاويه بود، وقتى ديد معاويه از اين نامه هاى حضرت امير عليه السلام تعجّب مى كند و از آنها خوشش آمده به معاويه گفت: دستور بدهيد اين نامه ها را آتش بزنند و نابود كنند. معاويه گفت: ساكت شو اى فرزند ابى معيط ، تو فهم و درك اين نامه ها را ندارى. وليد گفت: آيا من فهم ندارم يا تو؟ اگر مردم بفهمند كه اين نامه هاى على عليه السلام نزد شماست، از آن مى آموزى و از آن فتوا مى دهى و قضاوت مى كنى، آن وقت نمى گويند اگر على عليه السلام در چنين موقعيتى قرار داشت پس چرا معاويه با او جنگ مى كرد؟!
معاويه در جواب به وليد گفت: واى بر تو، آيا از من مى خواهى كه چنين علومى را بسوزانم و نابود كنم ؟! به خدا سوگند تاكنون چنين علومى را به اين محكمى و واضحى نشنيده ام. وليد پرسيد: اگر از علم و قضاوت حضرت امير عليه السلام تعجّب دارى پس چرا با او جنگ مى كردى ؟ معاويه جواب داد: اگر نبود كه على عليه السلام عثمان را كشته بود ما از او پيروى مى كرديم.
معاويه اين سخن را گفت و اندكى ساكت شد و نگاهى به اطرافيان خود كرد و متوجّه شد كه عجب حرفى زده است، اينها كه اينجا نشسته اند اگر بروند بيرون براى ديگران تعريف مى كنند كه معاويه از على عليه السلام تعريف و تمجيد مى كرد، و اين كار بدى است؛ آن وقت به وليد گفت: خير ما چنين حرفى نمى زنيم؛ درست است كه اين نامه از على بن ابى طالب عليه السلام است، ولى ما مى گوييم اين نامه ها نوشته و گفته هاى ابابكر است كه نزد پسرش محمّد بوده، پس حالا ما به حساب اين كه او خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده براساس اين نوشته ها قضاوت مى كنيم و فتوا مى دهيم.
صاحب الغارات بعد از نقل اين خبر از قول همان راوى نقل مى كند كه اين نامه ها
ص: 276
- كه يكى از آنها همان نامۀ 53 به مالك اشتر بوده - همچنان در خزانۀ خلفاى بنى اميّه باقى ماند تا وقتى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد آنها را انتشار داد و اعلان نمود كه اين نامه ها از حضرت على بن ابى طالب عليه السلام است.
ابن أبى الحديد در اين مورد در صفحۀ 72 از جلد ششم شرح نهج البلاغۀ خود مى گويد: سزاوارترين نامه اى كه معاويه از آن تعجّب كند و آن را دستورالعمل براى خود قرار دهد، عهدنامۀ على عليه السلام به مالك اشتر است كه در دنيا نظير ندارد؛ چون آن نامه اى است پُر از آداب، قضايا، احكام و سياسات. و اين نامه در خزانۀ خلفاى بنى اميّه باقى ماند تا عمر بن عبدالعزيز آن را ظاهر كرد. و بعد اضافه مى كند: «و حقيق من مثله أن يقتنى فى خزائن الملوك» و مثل همين نامه لياقت دارد كه در خزانۀ ملوك و پادشاهان باقى بماند.
به هر حال معاويه به دستور وليد عمل نكرد و نامه ها را آتش نزد تا عمر بن عبدالعزيز كه مقدارى غيرت داشت اين نامه ها را منتشر كرد و اعلان نمود كه اين نامه ها از اميرالمؤمنين عليه السلام است كه به دست ما رسيده است.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 277
مقدمه اى كوتاه
علّت نگارش نامه
متن و ترجمۀ نامۀ معاويه
واقعيت امر عبيداللّه عمر
ادامۀ نامۀ معاويه
دريافت نامه، و پاسخ على عليه السلام
شگفتى حضرت از كلام معاويه
در اين ادّعاها تو را افتخار و يا ننگى نيست
تو در مقام تعيين فاضل از مفضول نيستى
بيگانه اى در بين مسلمانان
ص: 278
ص: 279
«نامۀ 28 - قسمت اوّل»
و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية جواباً، و هو من محاسن الكتب:
«أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ أَتَانِي كِتَابُكَ تَذْكُرُ فِيهِ اصْطِفَاءَ اللَّهِ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم لِدِينِهِ ، وَ تَأْيِيدَهُ إِيَّاهُ بِمَنْ أَيَّدَهُ مِنْ أَصْحَابِهِ ، فَلَقَدْ خَبَأَ لَنَا الدَّهْرُ مِنْكَ عَجَباً، اذْ طَفِقْتَ تُخْبِرُنَا بِبَلاءِ اللَّهِ تَعَالى عِنْدَنَا، وَ نِعْمَتِهِ عَلَيْنَا فِي نَبِيِّنَا، فَكُنْتَ فِي ذَلِكَ كَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلى هَجَرَ أَوْ دَاعِي مُسَدِّدِهِ إِلَى النِّضَالِ ، وَ زَعَمْتَ أَنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ فِى الْإِسْلامِ فُلانٌ وَ فُلانٌ ، فَذَكَرْتَ أَمْراً إِنْ تُمِّمَ اعْتَزَلَكَ كُلُّهُ ، وَ إِن نَقَصَ لَمْ يَلْحَقْكَ ثَلْمُهُ ، وَ مَا أَنْتَ وَ الْفَاضِلَ وَ الْمَفْضُولَ ، وَ السَّائِسَ وَ الْمَسُوسَ ، وَ مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ وَ التَّمْيِيزَ بَيْنَ الْمُهَاجِرِينَ الْأَوَّلِينَ ، وَ تَرْتِيبَ دَرَجَاتِهِمْ ، وَ تَعْرِيفَ طَبَقَاتِهِم ؟! هَيْهَاتَ ! لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَيْسَ مِنْهَا، وَ طَفِقَ يَحْكُمُ فِيهَا مَنْ عَلَيْهِ الْحُكْمُ لَهَا.»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 28 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه بر حسب گفتۀ مرحوم سيّد رضى در جواب به معاويه و از نامه هاى ممتاز حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است. نامۀ نهم را گفتيم كه در جواب معاويه است و اين نامه هم در جواب نامۀ معاويه است؛ آنجا گفتيم كه معاويه به وسيلۀ ابومسلم خولانى يك نامه براى مولا على عليه السلام نوشت كه تو اوّل قاتلين عثمان را به من
ص: 280
تحويل بده تا آنها را مجازات كنم و سپس من تو را به خلافت قبول كنم، حضرت امير عليه السلام هم آن نامه را در جواب معاويه نوشت كه خوانديم؛ اين نامۀ بيست و هشتم هم در جواب معاويه است كه معنا و مضمون آن با نامۀ نهم نزديك به هم است.
ابن أبى الحديد در مورد اين نامه مى گويد:(1) به ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب كه از علماى شيعه بود و من پيش او درس خوانده بودم و از احترام خاصى نزد من برخوردار بود گفتم: نامۀ نهم جواب نامۀ معاويه است يا اين نامۀ بيست و هشتم ؟ ابوجعفر جواب داد: معاويه دو نامه به حضرت امير عليه السلام نوشته و حضرت هم دو جواب به معاويه داده و اينها هر دو جواب نامه هاى معاويه است. ابن أبى الحديد مى گويد: ابوجعفر گفت سرّش را براى تو مى گويم يادداشت كن.
گفت: معاويه در صدد برآمد كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را بمباران تبليغاتى كند، در شامات كه در اختيار خود او بود تا توانسته بود عليه حضرت تبليغات كرده بود، و مى خواست كارى كند كه عمدۀ مردم حتى مردم كوفه هم به حضرت على عليه السلام بدبين شوند و عليه او شورش كنند؛ از اين جهت مطالبى مى گفت از قبيل اين كه على با صحابۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم خوب نبوده و از اين رو با طلحه و زبير جنگيد و با عايشه امّ المؤمنين جنگ كرد و عثمان را هم كشت، ولى راجع به ابوبكر و عمر حرفى نداشت كه مردم را نسبت به على عليه السلام در مورد آن دو هم بدبين كند؛ آن وقت عمرو بن عاص به او گفت: به على نامه بنويس و مكرراً از ابوبكر و عمر تعريف كن تا على هم تحريك شود و چيزهايى عليه آنها بنويسد، آن وقت آنها را به مردم نشان مى دهيم كه على با ابوبكر و عمر هم خوب نبود، وانگهى مردم كوفه را هم مى شود با آن نامه و آن
ص: 281
حرفهايى كه او عليه ابوبكر و عمر مى نويسد تحريك كرد؛ چون درست است كه مردم كوفه از شيعيان على عليه السلام هستند، ولى آنها به ابوبكر و عمر علاقه دارند و اگر ديدند على دربارۀ آن دو يك حرفهايى زده عليه او شورش مى كنند؛ و خلاصه عمرو عاص بود كه براى نوشتن اين نامه ها معاويه را تحريك مى كرد؛ بنابراين هم نامۀ نهم و هم نامۀ بيست و هشتم در جواب معاويه است.
گرچه هر روز در اين مجلس به شرح و بسط كلمات و نامه هاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى پردازيم، ولى امروز به اين دليل كه اين نامۀ بيست و هشتم خيلى پر مغز و پرمعناست و جواب نامۀ معاويه است و حضرت در اين نامه درست و حسابى به معاويه تاخته اند، ناچاريم نامۀ معاويه را بخوانيم تا معلوم شود معاويه چه چيزهايى به حضرت نوشته كه حضرت چنين نامه اى در پاسخ او مرقوم فرموده اند.
«من عبداللّه معاوية بن أبى سفيان إلى علىّ بن أبى طالب: أمّا بعد فإنّ اللّه تعالى جدّه اصطفى محمّداً عليه السلام لرسالته، و اختصّه بوحيه و تأدية شريعته، فأنقذ به من العماية، و هدى به من الغواية، ثمّ قبضه إليه رشيداً حميداً، قد بلّغ الشّرع، و محق الشّرك، و أخمد نار الإفك، فأحسن اللّه جزائه و ضاعف عليه نعمه و آلائه. ثمّ إنّ اللّه سبحانه اختصّ محمّداً عليه السلام بأصحاب أيدوه و آزروه و نصروه و كانوا كما قال اللّه سبحانه لهم: (أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ ) .(1)
فكان أفضلهم مرتبة، و أعلاهم عنداللّه و المسلمين منزلة؛ الخليفة الأوّل الّذى جمع الكلمة، و لمّ الدّعوة، و قاتل أهل الرّدّة؛ ثمّ الخليفة الثّانى الّذى فتح الفتوح، و مصر
ص: 282
الأمصار، و أذلّ رقاب المشركين؛ ثمّ الخليفة الثّالث المظلوم الّذى نشر الملّة، و طبق الآفاق بالكلمة الحنيفية.
فلمّا استوثق الإسلام و ضرب بجرانه عدوت عليه فبغيته الغوائل، و نصبت له المكايد، و ضربت له بطن الأمر و ظهره، و دسّست عليه، و أغريت به، و قعدت حيث استنصرك عن نصره، و سألك أن تدركه قبل أن يمزّق فما أدركته، و ما يوم المسلمين منك بواحد.
لقد حسدت أبابكر و التويت عليه، و رمت إفساد أمره، و قعدت فى بيتك، واستغويت عصابة من النّاس حتّى تأخّروا عن بيعته، ثمّ كرهت خلافة عمر و حسدته، و استطلت مدّته، و سررت بقتله، و أظهرت الشّماتة بمصابه، حتّى إنّك حاولت قتل ولده؛ لأنّه قتل قاتل أبيه، ثمّ لم تكن أشدّ منك حسداً لابن عمّك عثمان، نشرت مقابحه، و طويت محاسنه، و طعنت فى فقهه، ثمّ فى دينه، ثمّ فى سيرته، ثمّ فى عقله، و أغريت به السّفهاء من أصحابك و شيعتك، حتّى قتلوه بمحضر منك، لاتدفع عنه بلسان و لا يد، و ما من هؤلاء إلّامن بغيت عليه، و تلكأت فى بيعته، حتّى حملت إليه قهراً، تساق بخزائم الإقتسار كما يساق الفحل المخشوش، ثمّ نهضت الآن تطلب الخلافة، و قتلة عثمان خلصاؤك و سجراؤك و المحدقون بك، و تلك من أمانىّ النّفوس، و ضلالات الأهواء.
فدع اللّجاج و العبث جانباً، و ادفع إلينا قتلة عثمان، و أعدّ الأمر شورى بين المسلمين ليتّفقوا على من هو للّه رضا. فلابيعة لك فى أعناقنا، و لا طاعة لك علينا، و لا عتبى لك عندنا، و ليس لك و لأصحابك عندى إلّاالسّيف. و الّذى لا إله إلّاهو لأطلبن قتلة عثمان أين كانوا، و حيث كانوا حتّى أقتلهم أو تلتحق روحى باللّه. فأمّا ما لاتزال تمنّ به سابقتك و جهادك، فإنّى وجدت اللّه سبحانه يقول: (يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ ) (1) و لو7.
ص: 283
نظرت فى حال نفسك لوجدتها أشدّ الأنفس امتناناً على اللّه بعملها، و إذا كان الإمتنان على السّائل يبطل أجر الصّدقة، فالإمتنان على اللّه يبطل أجر الجهاد و يجعله ك (صَفْوانٍ عَلَيْهِ تُرابٌ فَأَصابَهُ وابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْداً لا يَقْدِرُونَ عَلى شَيْ ءٍ مِمّا كَسَبُوا وَ اللّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ ) .(1)شرح ابن أبى الحديد، ج 15، ص 185.(2)»(2)
ترجمه: «از بندۀ خدا معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب است: اما بعد؛ خداوندى كه مقامش بلند است حضرت محمّد عليه السلام را براى رسالت خود برگزيد، و او را اختصاص داد به وحى و اداى شريعت خويش - توجّه كنيد كه چطور از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تعريف و تمجيد مى كند - پس مردم را به وسيلۀ اين پيامبر از كورى و گمراهى نجات داد، سپس او را در حالى كه هدايت شده و پسنديده بود قبض روح فرمود و به سوى خود برد، او شريعت را به خوبى به مردم رساند و شرك را از بين برد، و آتش دروغ را خاموش كرد؛ پس خداوند پاداش او را نيكو گردانيد و نعمت هاى خود را به او چند برابر نمود. سپس خداوند سبحان پيامبر را به اصحابى كه او را تأييد و يارى كردند اختصاص داد، و اين اصحاب آن گونه بودند كه قرآن شريف فرموده است: در مقابل كفّار سرسخت بودند و در بين خودشان رحم و مروّت داشتند.
- از اينجا مى خواهد از ابابكر و عمر تعريف كند - پس افضل صحابه از جهت مرتبه و اعلاى آنها از نظر منزلت نزد خدا و مسلمانان خليفۀ اوّل بود كه كلمۀ مسلمين را جمع كرد، و دعوت پيامبر را سر و صورت داد - يعنى به نظام سر و سامان داد - و با آنهايى كه بعد از پيامبر مرتد شدند - مانند بنى حنيفه - جنگ كرد، و بعد از او خليفۀ دوّم است كه آن همه فتوحات داشت - شهرهاى زيادى را فتح كرد؛ مثلاً ايران و روم را عمر گرفت و شما بايد ممنون او باشيد - و شهرها را آباد نمود، و مشركين را ذليل كرد. بعد از او خليفۀ سوّم بود كه مظلوم بود، آيين اسلام را انتشار داد، و تمام آفاق را از كلمۀ اسلام پر نمود.5.
ص: 284
- از اينجا زخم زبان به على عليه السلام است -. وقتى اسلام نظم و نسق گرفت و سينۀ خود را به زمين گذاشت و نظام اسلامى برقرار شد، پس تو كه على هستى با او دشمنى برقرار كردى، و هميشه براى او غائله و معركه و مصيبت درست مى كردى، و زير و روى حكومت را براى او مى زدى - مقصود اين است كه در ظاهر و باطن با او مخالفت مى كردى و نمى گذاشتى آب خوش از گلويش پايين برود - و مدام براى او دسيسه درست مى كردى، و مردم را عليه او مى شوراندى، و وقتى از تو كمك خواست به او كمك ندادى، عثمان از تو خواست پيش از آن كه قطعه قطعه شود او را دريابى و نجاتش بدهى كه نجاتش ندادى، و خلاصه نگرانى مسلمانان از تو يكى نيست. - يعنى ناراحتى مسلمين از تو سرِ يك چيز نيست، بلكه هر روزى يك مصيبتى براى اسلام به راه مى انداختى و هر روز مشكلى درست مى كردى -.
يك روز به خليفۀ اوّل ابابكر حسادت مى كردى و او را در هم مى پيچيدى و اصلاً قصد داشتى در امر حكومت او فساد كنى و نگذارى خليفه شود، توى خانه ات نشستى و يك دسته از مردم را گمراه كردى تا اين كه در بيعت كردن با او تأخير كردند؛ و سپس در خلافت عمر كراهت داشتى و با او حسادت مى كردى، و چون مدّتش طول كشيد اظهار ناراحتى مى كردى تا اين كه او را كشتند و تو به مرگ او خوشحال شدى، و در مصيبت او اظهار شماتت كردى، تا آنجا كه قصد داشتى پسرش عبيداللّه عمر را براى اين كه قاتل پدرش را كشته است بكشى.»
موضوع قصد كشتن عبيداللّه بن عمر از اين قرار بود كه: وقتى در جنگ با ايران در زمان عمر، هرمزان حاكم فارس و خوزستان را گرفتند و خواستند او را بكشند گفت:
مرا ببريد نزد خليفه هر طورى كه خودش دستور داد عمل كنيد. او را نزد عمر آوردند،
ص: 285
گفت تشنه هستم، مقدارى آب براى او آوردند، آب را نمى خورد، گفتند چرا آب را نمى خورى ؟ گفت مى ترسم مرا بكشيد و نگذاريد آب را بخورم، عمر قسم ياد كرد كه تا اين آب را نخورى تو را نمى كشم، هرمزان هم آب را روى زمين ريخت، عمر خواست او را بكشد، هرمزان گفت تو نمى توانى مرا بكشى چون قول دادى تا اين آب را نخورم نكشى و آبها ريخت، عمر گفت كى قول دادم ؟ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم در آن جلسه بود فرمود: بله قسم خوردى تا آن آب را نخورد نكشى. عمر گفت خوب اگر عهد كرديم سرِ عهدمان مى ايستيم. هرمزان خيلى خوشش آمد كه عجب دين خوبى است كه به تعهدشان عمل مى كنند، مسلمان شد و از شيعيان على عليه السلام شده بود، بعد عمر هم از بيت المال ماهانه دوهزار درهم براى او مستمرى قرار داد، او در مجامع حاضر مى شد و با عمر هم رفت و آمد داشت، تا وقتى كه ابولؤلؤ كه ايرانى بود عمر را كشت، همين هرمزان را هم متّهم به قتل عمر كردند كه تو ابولؤلؤ را كمك كرده اى.
چون هرمزان در امور مربوط به اسب تخصص داشت روزى عبيداللّه او را فريب داد و به بهانۀ ديدن اسب او را به خانه برد و هرمزان را كشت، يك نفر ديگر را هم كه اهل ذمّه بود و سعد وقاص او را براى خط ياد دادن به مسلمانها به مدينه فرستاده بود نيز كشت، يك دختر بچۀ كوچكى هم ابولؤلؤ داشت او را هم كشت. خلاصه اين سه نفر را بدون دليل كشته بود، او را گرفتند زندان كردند تا امر خلافت معلوم شود، وقتى عثمان را خليفه كردند حضرت امير عليه السلام به عثمان گفت: بايد عبيداللّه بن عمر را كشت براى اين كه هرمزان و دخترِ كوچك ابولؤلؤ و يك اهل ذمّه را بدون دليل كشته است و حكمش اعدام است. اما ديگران به عثمان گفتند: آخر حالا خليفه را كشته اند و درست نيست كه ما هم پسر او را بكشيم. عثمان هم او را بخشيد؛ ولى وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت رسيد خواست عبيداللّه را قصاص كند، او فرار كرد و نزد معاويه رفت تا
ص: 286
بالاخره در جنگ صفّين كشته شد؛ حالا معاويه اشاره به همين موضوع مى كند كه تو خودت تحريك مى كردى تا عمر را كشتند بعد هم مى خواستى پسرش عبيداللّه را براى اين كه قاتل پدرش هرمزان را كشته بود بكشى.
بعد مى گويد: «تو با اين سه نفر حسادت داشتى اما با پسر عمويت عثمان بيش از همه حسادت كردى - نه اين كه عثمان از بنى اميّه بوده و على عليه السلام از بنى هاشم كه با هم در جدّ اعلا يكى مى شوند در حقيقت با هم پسر عمو هستند - هيچ كس مثل تو با عثمان حسادت نكرد، كارهاى زشتش را برملا كردى، خوبى هايش را مخفى نمودى، و در فقه و مسائل فقهى به او طعن مى زدى و مى گفتى چيزى نمى داند، در دين و روش و عقل او هم طعن مى زدى و مى گفتى دين ندارد، روش او باطل است و اصلاً عقل درستى هم ندارد، ياران و شيعيان سفيه خود را تحريك كردى و آنها عثمان را در حضور تو كشتند - با اين كه مردم مصر آمدند عثمان را كشتند، ولى معاويه به حضرت تهمت مى زد كه تو اصحاب و شيعيانت را تحريك كردى و او را در حضور تو كشتند - و هر چه از تو كمك خواست نه با زبان و نه با دست او را يارى نكردى.»
بعد مى گويد: «هيچ يك از اين خلفا نبودند مگر اين كه عليه آنها تحريك مى كردى و بر آنها طغيان مى نمودى و در بيعت با آنها هم كوتاهى و دفع الوقت مى كردى - مقصود اين است كه تو با آنها بيعت نمى كردى و در ضمن مى فهماند كه على عليه السلام با آنها مخالف بوده است - تا اين كه بالاخره به زور هم كه بود به طرف بيعت كشيده شدى. يعنى تو را مانند شترِ سركشى كه براى رام كردن آن چوبى در بينىِ آن مى نمايند و به زور رام مى كنند، رام كردند و از تو بيعت گرفتند؛ آن وقت حالا برخاسته و ادّعاى خلافت مى كنى ؟ و حال آن كه قاتلان عثمان را دور خود جمع كرده اى و آنها را ياران و دوستان و سربازان و محافظين خود قرار داده اى. بله هر كسى دلش مى خواهد خليفه
ص: 287
شود، تو هم هوس خلافت كرده اى؛ اين از آرزوى همۀ نفوس است، و هواى نفوس گمراهى است.»
به حضرت على عليه السلام مى گويد: «دست از اين لجاجت بردار و اين بيهوده كارى را كنار بگذار و قاتلان عثمان را به ما تحويل بده، و امر خلافت مسلمين را هم به شورا واگذار كن. - قبلاً مى گفت اگر قاتلين عثمان را تحويل بدهى شما را قبول مى كنيم، اما حالا مى گويد اصلاً تو را قبول نداريم و خلافت مسلمين را از اوّل بايد به شورا بگذاريم، از نو رأى گيرى مى كنيم تا همۀ مسلمانها اتفاق كنند -.
پس بيعت تو به گردن ما نيست، و ما مطيع تو نيستيم، و مايل بر به دست آوردن رضايت تو نيستيم؛ من براى تو و اصحابت شمشير آماده كرده ام و به خدا سوگند به خونخواهى عثمان قيام مى كنم، هر جا و هر كه باشد، تا اين كه يا آنها را بكشم و يا خودم كشته شوم.
اما اين كه تو هميشه منّت مى گذارى كه اوّلين مردى هستى كه به رسول خدا ايمان آوردى و آن همه جهاد كرده اى، من يافته ام كه خداوند به رسولش مى گويد به آنهايى كه براى ايمان آوردنشان منّت مى گذارند بگو: تسليم شدن خود را بر من منّت مگذاريد، ما كه شما را هدايت كرده ايم بايد بر شما منّت بگذاريم، اگر راستگو باشيد.
و تو اى على اگر به اندرونت توجّه كنى خواهى ديد كه از همۀ مردم بيشتر بر خدا منّت مى گذارى. اگر هنگام صدقه دادن بر سائل منّت بگذاريم اجر صدقه را از بين برده ايم، و تو هم كه در ايمان و جهادت منّت مى گذارى اجر آنها را باطل كرده اى. و همچون سنگ صافى هستى كه گرد و غبار روى آن باشد، وقتى باران مى آيد همه را مى شويد و چيزى بر آن باقى نمى ماند؛ و خداوند گروه كافران را هدايت نمى كند.»
اين نامۀ معاويه به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بود، و حالا توجّه كنيد به جوابى كه حضرت براى معاويه مرقوم فرموده اند:
ص: 288
«أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ أَتَانِي كِتَابُكَ تَذْكُرُ فِيهِ اصْطِفَاءَ اللَّهِ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم لِدِينِهِ ، وَ تَأْيِيدَهُ إِيَّاهُ بِمَنْ أَيَّدَهُ مِنْ أَصْحَابِهِ »
(اما بعد؛ پس به تحقيق نامه ات به من رسيد كه در آن يادآورى كرده اى برگزيدن خداوند محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را از براى دين خود، و تقويت نمودن خدا آن حضرت را به آن كسى كه قوّت داد او را از يارانش.)
قبلاً گفتيم كه اين نامه از نامه هاى ممتاز حضرت امير عليه السلام است و معمولاً شارحين نهج البلاغه مثل ابن أبى الحديد و صاحب منهاج البراعة به اين معنا اشاره كرده اند؛ نكتۀ ديگرى كه لازم است تذكر دهيم اين است كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با آن عظمت و شخصيتى كه دارند و معاويه با آن خباثت نفس و خيانتهايى كه داشته و اصلاً با هم قابل مقايسه نيستند، حضرت امير عليه السلام در اعلا علّيّين و معاويه در اسفل السّافلين هستند، ولى در عين حال حضرت نامه هاى معاويه را جواب داده اند؛ و اين كه بعضى از ماها جواب برخى نامه ها را نمى دهيم و مثلاً مى گوييم آخر اين كسى نيست كه من بخواهم جوابش را بدهم، كار درستى نيست و بايد از حضرت ياد بگيريم.
حضرت در جواب معاويه مى فرمايند: بعد از حمد و ستايش خداوند و درود بر پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نامه ات به من رسيد؛ تو در اين نامه نام بردى كه خدا حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را براى دين خود برگزيد، و پيامبرش را به وسيلۀ اصحاب و يارانش تأييد كرد.
بله اين درست است اما:
«فَلَقَدْ خَبَأَ لَنَا الدَّهْرُ مِنْكَ عَجَباً، إِذْ طَفِقْتَ تُخْبِرُنَا بِبَلاءِ اللَّهِ تَعَالى عِنْدَنَا، وَ نِعْمَتِهِ عَلَيْنَا فِي نَبِيِّنَا»
ص: 289
(پس همانا روزگار براى ما از تو امر شگفتى را پنهان داشت، در اين هنگام كه تو آغاز كرده اى كه ما را آگاه سازى به آزمايش خداوند متعال كه نزد ماست، و نعمت او بر ما دربارۀ پيامبرمان.)
«خَبَّأَ» را در بعضى نهج البلاغه ها «خَبَأَ» آورده اند، كه هر دو هم صحيح است و هر دو به معناى مخفى كردن است؛ يعنى چيزى كه مخفى بوده و بعداً ظاهر مى شود.
مى خواهند بفرمايند: خلاصه يكدفعه تعجّب ما برانگيخته شد كه كار به كجا رسيده كه توىِ معاويه چطور مى خواهى پيامبر را به ما معرفى كنى!
معاويه پسر ابوسفيان و پدرش ابوسفيان تا سال هشتم هجرى كه فتح مكّه بود از دشمنان سرسختِ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند و در جنگ هايى كه عليه آن حضرت راه مى افتاد، اين پدر و پسر جزو رؤساى جنگ عليه پيامبر و اسلام بودند؛ وقتى مكّه توسط مسلمانان فتح شد اينها ديدند اگر بخواهند پافشارى كنند كشته مى شوند، از روى ناچارى به حسب ظاهر اسلام را قبول كردند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم بر آنها منّت گذاشتند و آنها را آزاد كردند. پس آنها با اسلام و پيامبر اسلام سر و كارى نداشتند و بلكه به علّت مخالفت با اسلام با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت و دشمنى مى كردند، آن وقت حالا دارد نعمتى را كه خدا به بنى هاشم داد براى بنى هاشم توصيف مى كند! و اصلاً اين تعجّبى كه براى ما مخفى بوده و حالا ظاهر شده اين است كه آن چيزى كه به طور كلّى مربوط به بنى اميّه نبوده و بنى اميّه آن را نشناخته، چگونه اكنون به ما خبر مى دهد و پيامبر را به ما معرفى مى نمايد؟!
حضرت مى فرمايد: تو دارى از آن بلايى كه از خداوند نزد ما بود به ما خبر مى دهى. مقصود از «بلاءاللّه» همان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه مايۀ امتحان خداوند بود؛ و «نعمته علينا» هم همان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است؛ چون آن حضرت از اين جهت كه مايۀ امتحان افراد است «بلاءاللّه»، و از اين جهت كه بودنِ آن حضرت مايۀ سعادت افراد است «نعمة اللّه» محسوب مى شود؛ و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم به هر دو جهت اشاره فرموده اند.
ص: 290
«فَكُنْتَ فِي ذَلِكَ كَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلى هَجَرَ أَوْ دَاعِي مُسَدِّدِهِ إِلَى النِّضَالِ »
(پس تو در اين كار مانند حمل كنندۀ خرما به هَجَر هستى يا دعوت كنندۀ آموزگار خود از براى مسابقه.)
«هَجَر» نام شهرى است در بحرين، اين شهر معدن خرماست و در آنجا نخلستان فراوان است؛ اين جمله به عنوان مَثَل است، چون در گذشته شخصى از هَجَر مال التّجارتى را به بصره آورده و پس از فروش پول آن را براى تجارت ديگر جنس خريده، براى خريدن جنس ديگر تفحّص كرده كه چه چيز ارزانتر است، پس از تفحّص خرما را در بصره از هر چيز ارزانتر ديده و تمام پول خود را خرما خريده و آن را به مقصد هَجَر كه معدن خرماست بار كرده و در انبار منزل خود به اين اميد كه در آينده قيمت خوبى پيدا مى كند نگهدارى مى كرده، ولى روز به روز هم قيمت خرما پايين مى آمده و بالاخره به مرور زمان خرماها هم از بين رفته است؛ از آن به بعد اين يك مثلى شده براى كسى كه چيزى را به عنوان تجارت به معدن آن مى برد، و در اصطلاحات فارسى هم «زيره به كرمان بردن» ضرب المثل است.
«مُسَدِّد» به كسى مى گويند كه شاگرد خود را در كارى كه به او آموخته خوب كارآزموده كرده است؛ و «نِضال» به معناى مسابقه در تيراندازى است.
مى فرمايد: و يا تو مانند كسى هستى كه استاد تيرانداز خود را به مسابقه در تيراندازى دعوت كرده باشد. مقصود حضرت از اين جمله اين است كه اى معاويه تو دارى زيره به كرمان مى برى؛ آخر تو كه تا سال هشتم هجرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دشمنى مى كردى و در سال هشتم از ترس به حسب ظاهر ايمان آوردى و فقط دو سال جزو مسلمانها بودى، نه از اصحاب خاص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بلكه جزو مسلمانان عادى بودى، حالا چطور آمده اى پيامبرى را به من معرفى كنى كه من از كودكى در دامان او بودم و در دامان او بزرگ شدم و از سيزده سالگى به او ايمان آوردم و در همۀ جنگ ها و سختى ها او را يارى كردم و سرش در دامان من بود كه از دنيا رفت ؟! و آيا اين كار تو
ص: 291
شباهت ندارد به كسى كه استاد تيرانداز خود را به مسابقۀ تيراندازى دعوت مى كند؟!
در اين مورد شاعر عرب هم گفته است:
أعلّمه الرّماية كلّ يوم*** فلمّا استدّ ساعده رمانى(1)
هر روز به او تيراندازى ياد مى دادم و حالا كه بازويش در تيراندازى استوار شده است آمده به خودم تيراندازى مى كند!
اين تشبيه است و مى خواهد بگويد على عليه السلام در خانۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بزرگ شده، حالا تو دارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به على عليه السلام معرفى مى كنى ؟!
«وَ زَعَمْتَ أَنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ فِى الْإِسْلامِ فُلانٌ وَ فُلانٌ ، فَذَكَرْتَ أَمْراً إِنْ تُمِّمَ اعْتَزَلَكَ كُلُّهُ ، وَ إِن نَقَصَ لَمْ يَلْحَقْكَ ثَلْمُهُ »
(و مى پندارى كه برترين مردم در اسلام فلان و فلان - ابوبكر و عمر - هستند، پس امرى را يادآور شده اى كه اگر درست است همۀ آن فضائل از تو به دور باشد، و اگر نادرست است زيان آن به تو نمى رسد.)
و اين كه در نامه ات گفته اى بهترين اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر و عمر هستند، چه ربطى به تو دارد؟! اگر حرفت درست باشد و آنها افراد خوبى باشند ربطى به تو ندارند، آنها از بنى تميم هستند و تو از بنى اميّه، پس خوبى آنها بر فرض صحّتِ گفته ات افتخارى براى تو نيست؛ و اگر حرفت درست نباشد باز هم نگرانى آن به تو نمى رسد؛ پس اين افضليت و غير افضليت آنها دردى را از تو درمان نمى كند، مايۀ افتخار و يا ننگى هم براى تو نيست.
گفتيم كه معاويه آن نامه را با تحريك عمرو بن عاص نوشت و اين تعريف و
ص: 292
تمجيدها از شيخين (ابوبكر و عمر) هم براى اين بود كه حضرت را تحريك كنند و حضرت هم چيزى در مذمّت شيخين بنويسد بعد عمرو عاص و معاويه آن را عَلَم كنند، ولى حضرت طورى جواب دادند كه تير آنها به خاك نشست؛ يعنى نتوانستند از اين نامه عليه حضرت على عليه السلام بهره بردارى كنند.
«وَ مَا أَنْتَ وَ الْفَاضِلَ وَ الْمَفْضُولَ ، وَ السَّائِسَ وَ الْمَسُوسَ ؟!»
(و چه كار است تو را با برتر و پست تر، و سياستمدار و زيردست ؟!)
تو از سلسلۀ كفّار بودى و توان شناسايى مسلمانان و مؤمنين را و اين كه كدام خوب و كدام بد هستند ندارى، تو كجا و تشخيص فاضل از مفضول كجا! تو كجا و تشخيص سياستمدار از زيردست كجا! آن سياستمدارى كه غالب بر ديگران بود و مثلاً مى گويى ابوبكر و عمر حاكم بر مسلمين بودند و على زيردست آنهاست، اينها به تو ربطى ندارد و تو در حدّى نيستى كه اين حقيقت را درك كنى.
بعد على عليه السلام پا را فراتر از اين مى گذارند و مى فرمايند:
«وَ مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ وَ التَّمْيِيزَ بَيْنَ الْمُهَاجِرِينَ الْأَوَّلِينَ ، وَ تَرْتِيبَ دَرَجَاتِهِمْ ، وَ تَعْرِيفَ طَبَقَاتِهِم ؟!»
(و چه كار است آزادشدگان و فرزندان آزادشدگان را با فرق نهادن ميان مهاجرين نخستين، و تعيين كردن مرتبه هاى ايشان، و شناساندن درجه هاى آنان ؟!)
آخر تو و پدر و برادرانت از اسيران در فتح مكّه و از آزاد شدگان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هستيد! مگر نه اين است كه در فتح مكّه اسير شديد بعد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شما فرمودند: «ما ترون إنّى فاعل بكم ؟» فكر مى كنيد با شما چه كنم ؟ آرى آنهايى كه جنگ هاى بزرگى را عليه مسلمانان و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به راه انداخته و مسلمانان
ص: 293
زيادى از جمله حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كشته بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مكّه آن همه آزار داده بودند و او را به هجرت از مكّه مجبور كرده بودند، بالاخره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آنها پرسيدند با شما چه كنم ؟ گفتند: «خيرٌ، أخ كريم و ابن أخ كريم»خير و نيكى، تو برادرى كريم و فرزند برادرى كريم هستى و غير از كرامت كار ديگرى از شما ساخته نيست. حضرت هم فرمودند: «إذهبوا فأنتم الطّلقاء»(1) برويد كه همه آزاد هستيد. آن وقت همۀ مخالفان مكّه در اختيار و اسارت حضرت بودند و حضرت هم به آنها منّت گذاشتند و آنها را آزاد كردند.
حالا حضرت امير عليه السلام به معاويه مى فرمايند: مگر تو و پدر و برادرانت از آزادشدگان نيستيد؟ پس شما را چه به اين كه مهاجرينى كه در صدر اسلام از ترس خودِ شما خانه و كاشانه شان را در مكّه رها كردند و به مدينه آمدند درجه بندى كنيد! اين كار به مثلِ تو كه آن همه با مسلمانان جنگيده اى ربطى ندارد.
در اين كه على عليه السلام و ابوبكر و عمر از مهاجرين اوّل هستند شك و ترديدى نيست، در اين هم كه ابوسفيان و معاويه تا دو سال قبل از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با او و مسلمانان مى جنگيدند و در فتح مكّه اسير مسلمانان شدند و با منّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آزاد شدند شكى نيست، حالا آيا يك چنين فردى صلاحيت تشخيص درجۀ ايمانى على عليه السلام و ابوبكر و عمر را كه از مهاجرين اوّل هستند دارد؟ كه بخواهد به على عليه السلام بگويد ابوبكر و عمر بهتر بودند! حضرت امير عليه السلام هم در اين جمله همين معنا را بيان مى كنند كه يك اسير آزاد شده در مقامى نيست كه بخواهد درجات و مراتب مهاجرينِ اوّل را تعيين كند.
به هر حال در اين كه على عليه السلام و ابوبكر و عمر از مهاجرين اوّل هستند شكى نيست، ولى تعيين درجه و مراتب مهاجرين اوّل با اسير آزاد شده اى مثل معاويه نيست و يك چنين شخصى قدرت تعيين درجه و مرتبۀ آنها را ندارد.0.
ص: 294
«هَيْهَاتَ ! لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَيْسَ مِنْهَا، وَ طَفِقَ يَحْكُمُ فِيهَا مَنْ عَلَيْهِ الْحُكْمُ لَهَا»
(چه دور است اين كار! به تحقيق صدا كرد تيرى كه از تيرهاى مسابقه نبود، و شروع كرد كه حكم كند در آن كسى كه محكوم است ولى به داورى نشسته است.)
«حَنَّ » به معناى صدا كردن، و «قِدْح» به معناى تيرى است كه از نوع ديگر باشد؛ چوبه هاى تير اگر يكى از آنها عوضى باشد صداى مخالفى مى كند و صدايش با صداى چوبه هاى تيرهاى ديگر يكى نيست؛ اين يك مَثَل است و اوّل هم عمر اين مَثَل را به عقبة بن ابى مُعيط گفت؛ وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دستور داد عقبة بن ابى معيط را بكشد، او گفت: آيا من از قريش هستم و كشته شوم ؟ عمر مى خواست بگويد تو قرشى نيستى در جواب به او گفت: «لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَيْسَ مِنْهَا»تو عوضى از قريش هستى. براى اين كه مى گويند جدّ همين عقبه كه ذكوان است يك غلامى بود كه اميّه او را خريد و بعد چون خيلى از او خوشش آمده بود او را به بنى اميّه نسبت داد، بنى اميّه هم كه از قريش هستند، بعد اينها هم خودشان را از قريش حساب كردند. عمر هم با گفتن اين جمله خواست به او بگويد تو عوضى خودت را به قريش بسته اى. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم با آوردن اين مثل مى خواهد به معاويه بگويد تو از مسلمانها نيستى، در بين مسلمانها تو يك آدمِ عوضى هستى و به همين دليل هم از اين حرفهاى عوضى مى زنى.
«وَ طَفِقَ يَحْكُمُ فِيهَا مَنْ عَلَيْهِ الْحُكْمُ لَهَا» : و كسى كه محكوم است شروع كرده حكم مى كند در طبقات كسى كه شايسته است از او پيروى كند. مقصود اين است كه تو دارى عليه على عليه السلام كه دشمن تو است در خلافتى كه شايستۀ آن نيستى حكم مى دهى، در حالى كه بايد از على عليه السلام كه شايستۀ حكومت است پيروى كنى.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 295
اى معاويه چنين ادّعاهايى تو را نشايد
افتخار به حمزه سيّدالشهداء
افتخار به جعفر طيّار
على عليه السلام از جمله تربيت شدگان منبع وحى
شرافت و برترى بنى هاشم
مقايسۀ بنى هاشم با بنى اميّه
سابقۀ اهل بيت در اسلام و در جاهليت
هم قرابت با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و هم اطاعت از او
ردّ استدلال مهاجرين در روز سقيفه
ص: 296
ص: 297
«نامۀ 28 - قسمت دوّم»
«أَلا تَرْبَعُ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ عَلى ظَلْعِكَ ، وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِكَ ، وَ تَتَأَخَّرُ حَيْثُ أَخَّرَكَ الْقَدَرُ؟ فَمَا عَلَيْكَ غَلَبَةُ الْمَغْلُوبِ ، وَ لاظَفَرُ الظَّافِرِ، وَ إِنَّكَ لَذَهَّابٌ فِى التِّيهِ ، رَوَّاغٌ عَنِ الْقَصْدِ، أَلا تَرى - غَيْرُ مُخْبِرٍ لَكَ وَ لَكِنْ بِنِعْمَةِ اللَّهِ أُحَدِّثُ - أَنَّ قَوْماً اسْتُشْهِدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ [وَ الْأَنْصَارِ] وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ ، حَتّى إِذَا اسْتُشْهِدَ شَهِيدُنَا قِيلَ : «سَيِّدُ الشُّهَداءِ» وَ خَصَّهُ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِسَبْعِينَ تَكْبِيرَةً عِنْدَ صَلاتِهِ عَلَيْهِ ؟ أَوَ لا تَرى أَنَّ قَوْماً قُطِّعَتْ أَيْدِيهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ ، حَتّى إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِمْ ، قِيلَ :
«الطَّيَّارُ فِى الْجَنَّةِ وَ ذُو الْجَنَاحَيْنِ » وَ لَوْلا مَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْكِيَةِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ لَذَكَرَ ذَاكِرٌ فَضَائِلَ جَمَّةً ، تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِينَ ، وَ لا تَمُجُّهَا آذَانُ السَّامِعِينَ . فَدَعْ عَنْكَ مَنْ مَالَتْ بِهِ الرَّمِيَّةُ ، فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا، وَالنَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا، لَمْ يَمْنَعْنَا قَدِيمُ عِزِّنَا وَ لا عَادِىُّ طَوْلِنَا عَلى قَوْمِكَ أَنْ خَلَطْنَاكُمْ بِأَنْفُسِنَا فَنَكَحْنَا وَ أَنْكَحْنَا فِعْلَ الْأَكْفَاءِ وَ لَسْتُمْ هُنَاكَ ، وَ أَنّى يَكُونُ ذَلِكَ كَذَلِكَ ، وَ مِنَّا النَّبِىُّ وَ مِنْكُمُ الْمُكَذِّبُ ؟ وَ مِنَّا أَسَدُاللَّهِ وَ مِنْكُمْ أَسَدُالْأَحْلافِ ، وَ مِنَّا سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ مِنْكُمْ صِبْيَةُ النَّارِ، وَ مِنَّا خَيْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ وَ مِنْكُمْ حَمَّالَةُ الْحَطَبِ ؛ فِي كَثِيرٍ مِمَّا لَنَا وَ عَلَيْكُمْ .
فَإِسْلامُنَا [مَا] قَدْ سُمِعَ ، وَ جَاهِلِيَّتُنَا لا تُدْفَعُ ، وَ كِتَابُ اللَّهِ يَجْمَعُ لَنَا مَا شَذَّ عَنَّا وَ هُوَ قَوْلُهُ : (وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ ) (1) وَ قَوْلُهُ تَعَالى : (إِنَّ أَوْلَى النّاسِ 5.
ص: 298
بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) (1) فَنَحْنُ مَرَّةً أَوْلى بِالْقَرَابَةِ ، وَ تَارَةً أَوْلى بِالطَّاعَةِ ، وَ لَمَّا احْتَجَّ الْمُهَاجِرُونَ عَلَى الْأَنْصَارِ يَوْمَ السَّقِيفَةِ بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَلَجُوا عَلَيْهِمْ ، فَإِنْ يَكُنِ الْفَلَجُ بِهِ فَالْحَقُّ لَنَا دُونَكُمْ ، وَ إِنْ يَكُنْ بِغَيْرِهِ فَالْأَنْصَارُ عَلى دَعْوَاهُمْ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 28 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام بود؛ گفتيم كه اين نامه در جواب نامۀ معاوية بن ابى سفيان است؛ به اينجا رسيديم كه فرموده:
«أَلا تَرْبَعُ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ عَلى ظَلْعِكَ ، وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِكَ ، وَ تَتَأَخَّرُ حَيْثُ أَخَّرَكَ الْقَدَرُ؟»
(اى انسان آيا با واماندگى خود باز نمى ايستى ؟ و كوتاهى دست خود را نمى شناسى ؟ و واپس نمى روى آنجا كه قَدَر تو را واپس داشت ؟)
«تَرْبَعُ » از مادّۀ «رَبَعَ » به معناى چهار زانو نشستن است. «ظَلْعِكَ » و «ظَلَعِكَ » هر دو صحيح است. «ظَلَعَ الْبَعير» يعنى شترى كه وامانده است و بر اثر شكستگىِ پا، شَل شدن و يا هر علّت ديگر نمى تواند راه برود. حضرت به معاويه مى فرمايند: «أَلا تَرْبَعُ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ عَلى ظَلْعِكَ » : اى انسان وامانده، آيا نمى خواهى سرِ جايت بنشينى و در كار ديگران دخالت نكنى ؟ اين كه تو يك انسان وامانده بخواهى خودت را با بزرگان مقايسه كنى، راجع به خليفۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حرف بزنى، يكى را بزرگ كنى و يكى را كوچك جلوه دهى و بعد هم بخواهى خودت را خليفۀ رسول خدا معرفى كنى، اينها
ص: 299
به يك انسان پا شكسته چه ؟! سرِ جايت چهار زانو بنشين و در كار بزرگان دخالت نكن.
«وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِكَ » ؛ همان «ألا» سرِ اين جمله و جملۀ بعد هم مى آيد؛ «ذَرْع» به همين درازى دست انسان مى گويند و در اين جمله كنايه از بسط يد و به معناى دارا بودن قدرت است؛ يعنى آيا كوتاهى دست خود را نمى شناسى ؟ آيا نمى دانى كه به دليل آن همه جنگ عليه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و نداشتن سابقه در اسلام و اين كه در فتح مكّه به دليل ترس از لشكر اسلام به اسلام گرويده اى، دستِ باز و قدرتى ندارى ؟!
«وَ تَتَأَخَّرُ حَيْثُ أَخَّرَكَ الْقَدَرُ؟» : و آيا نمى خواهى همچنان كه روزگار تو را عقب انداخته عقب بمانى ؟ اينكه معاويه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و با مسلمانان در جنگ و ستيز بوده و اسلام نياورده از آنهايى كه قبلاً با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند عقب مانده، پس مثل اين است كه روزگار و مقدّرات او را از قافلۀ مسلمانان عقب انداخته باشد؛ حالا حضرت هم دارند به معاويه خطاب مى كنند تو كه به وسيلۀ مقدّرات عقب افتاده اى نمى خواهى عقب بمانى ؟
نه اين كه معاويه با دخالت كردن در امور مسلمين و تعيين كردن درجه و رتبه براى خلفا و اعتراض به حضرت امير عليه السلام و دعوى خلافت دارد خودش را جلو مى اندازد، حضرت هم به او مى فرمايند: همان طور كه زمانه تو را به تأخير انداخته و از مسلمانان صدر اوّل عقب ماندى، حالا هم عقب بمان و در كار بزرگان دخالت نكن. اين كه ابوبكر و عمر و عثمان چگونه بوده اند و چه كرده اند و على عليه السلام چه كرده، به تو ربطى ندارد؛ و بالاخره اينها مقدّم و جلوتر از تو هستند.
«فَمَا عَلَيْكَ غَلَبَةُ الْمَغْلُوبِ ، وَ لا ظَفَرُ الظَّافِرِ، وَ إِنَّكَ لَذَهَّابٌ فِى التِّيهِ ، رَوَّاغٌ عَنِ الْقَصْدِ»
(پس نيست بر تو شكست خوردن شكست خورده، و نه پيروز شدن پيروزمند؛ و همانا تو بسيار رونده اى در گمراهى، و بسيار رويگردان از راه راست.)
ص: 300
«فَمَا عَلَيْكَ غَلَبَةُ الْمَغْلُوبِ ، وَ لا ظَفَرُ الظَّافِرِ» ؛ «مَغْلوب» به كسى مى گويند كه در جنگ و يا بحث توسط طرف مقابل شكست خورده باشد، و «ظافِر» هم متضاد آن است به معناى غلبه كننده. مى خواهند بفرمايند: حالا فرض كن اين درجه بندى و رتبه بندى كه تو كردى درست باشد، فرضاً ابوبكر و عمر بالاتر و على عليه السلام پايين تر و يا به عكس، مگر از بالاتر و يا پايين تر بودن آنها به تو نفع و ضررى مى رسد كه اين قدر براى آنها تلاش مى كنى ؟ مگر مثلاً پسرعمو يا پسرخالۀ ابوبكر و عمر هستى كه از آنها چيزى به تو برسد و يا از شكست آنها سرافكنده شوى ؟
«وَ إِنَّكَ لَذَهَّابٌ فِى التِّيهِ » ؛ «ذَهّاب» صيغۀ مبالغه است از «ذَهَبَ » و به معناى خيلى رونده است، و «تيه» هم به معناى گمراهى است؛ يعنى تو خيلى روندۀ در گمراهى هستى، خيلى در گمراهى پيش مى روى. آخر اين معاويه اى كه اصلاً در اسلام سابقه اى ندارد و در فتح مكّه هم منافقانه به حسب ظاهر اسلام اختيار كرده كه به طور كلّى در اسلامش هم حرف است، حالا بخواهد به عنوان خليفۀ رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم خودش را جا بزند و در اين كارها دخالت كند خيلى تعجّب آور است! او بايد برود يك گوشه اى بنشيند و خجالت بيست و يك سال جنگِ عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان را بكشد، چرا آمده و ادّعاى خلافت مى كند؟! اين خود دليل بى دينى اوست.
«رَوَّاغٌ عَنِ الْقَصْدِ» ؛ «رَوّاغ» از مادّۀ «رَاغَ » به معناى «مَالَ » است، يعنى خيلى مايل و منحرف؛ و «قَصْد» به معناى راه معتدل و درست است؛ يعنى تو خيلى منحرف شوندۀ از حق هستى.
«أَلا تَرى - غَيْرُ مُخْبِرٍ لَكَ وَ لَكِنْ بِنِعْمَةِ اللَّهِ أُحَدِّثُ - أَنَّ قَوْماً اسْتُشْهِدُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ [وَ الْأَنْصَارِ] وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ ، حَتّى إِذَا اسْتُشْهِدَ شَهِيدُنَا قِيلَ : «سَيِّدُ الشُّهَداءِ» وَ خَصَّهُ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِسَبْعِينَ تَكْبِيرَةً عِنْدَ صَلاتِهِ عَلَيْهِ ؟»
ص: 301
(نه به جهت آگاهى دادن به تو بلكه براى يادآورى نعمت خداوند سخن مى گويم: آيا نمى بينى كه گروهى از مهاجرين [و انصار] در راه خدا شهيد شدند و براى همگان بزرگوارى بود، تا وقتى كه شهيد ما شهيد گرديد گفته شد: سيّدالشهداء؛ و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام نماز گزاردنش بر او، او را به هفتاد تكبير مخصوص گردانيد.)
جملۀ «غير مخبر لك و لكن بنعمة اللّه أُحدّث» در اينجا معترضه است؛ و از اينجا به بعد هم حضرت مى خواهند خويشاوندان خود را با خويشاوندان معاويه مقايسه كنند؛ البته اين كار حضرت هم از اين باب است كه چون معاويه مى خواهد از راه برترى دادن خويشان خود كسب شخصيت كند، حضرت مى خواهند بفهمانند كه اگر مى خواهى خودت را با شخصيت ابوبكر و عمر و عثمان بالا ببرى، پس بيا و ببين كه شخصيت هاى بزرگ اسلام كجا هستند، آيا در بنى اميّه هستند يا در بنى هاشم ؟
مى فرمايند: اين چيزى را كه مى خواهم بگويم خبر نيست؛ نمى خواهم به تو خبر بدهم كه اين طور است و آن طور نيست؛ براى اين كه خودت خوب مى دانى؛ بلكه مى خواهم نعمت هاى خدا را كه به ما داده براى تو بيان كنم تا از اين راه هم شكر نعمت هاى خدا را كرده باشم و هم تو ببينى كه خويشان من چه كسانى بوده اند و خويشان تو چه كسانى!
و در ادامه مى فرمايد: آيا نمى بينى (نمى دانى) كه يك عده اى از مهاجرين و انصار در راه اسلام شهيد شدند و براى هر كدامشان فضيلتى وجود دارد؟ اين طور نيست كه همۀ شهدا گرچه در يك جنگ شهيد شده باشند با هم برابر و مساوى باشند، بلكه هر شهيدى به اندازۀ درك و فهم و اندازۀ معرفت خود بر ديگران فضيلت دارد.
و باز مى فرمايد: تا آنجا كه وقتى حضرت حمزه كه شهيد ما بود به شهادت رسيد، لقب او را «سيّدالشهداء» ناميدند؛ اين لقب را پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او داد، و به معناى آقا و بزرگ شهيدان است؛ و از فضيلت اين شهيد اين بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام نماز بر او هفتاد تكبير گفت.
ص: 302
ابن أبى الحديد در مورد لقب سيّدالشهداء براى حمزه مى گويد:(1) مقصود حضرت از سيّدالشهداء در زمان خود او بوده، وگرنه بعد از آن حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را شهيد كردند كه از نظر رتبه بالاتر از حمزه بوده و طبعاً على عليه السلام سيّدالشهداء بوده است.
ظاهراً برداشت ابن أبى الحديد در مورد وجه تسميۀ «سيّدالشهداء» برداشت درستى نيست؛ زيرا اين لقب به علّت اين كه حمزه را با يك وضع فجيعى شهيد كردند و بعد هم بدن او را مثله كردند به او داده شده نه به خاطر اين كه او شخصيت با فضيلتى بوده است، و بعد از او هم حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام را سيّدالشهداء ناميدند به اين علّت كه با وضعيت فجيع ترى شهيد شدند به گونه اى كه حضرت حمزه تحت الشّعاع قرار گرفت و اين لقب به حضرت امام حسين عليه السلام اختصاص داده شد.
«أَوَ لا تَرى أَنَّ قَوْماً قُطِّعَتْ أَيْدِيهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ ، حَتّى إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِمْ ، قِيلَ : «الطَّيَّارُ فِى الْجَنَّةِ وَ ذُو الْجَنَاحَيْنِ »
(و آيا نمى بينى كه گروهى دست هاشان در راه خدا جدا گرديد و براى همگان بزرگوارى است، تا وقتى كه انجام شد به يكى از ما آنچه انجام شد به يكى از آنان، گفته شد: جعفر پروازكننده در بهشت است و داراى دو بال.)
نمى خواهم بگويم شهداى ديگر فضيلت ندارند، هر كدام فضيلتى داشتند اما وقتى جعفر را به گونه اى كه دستِ هيچ كسِ ديگر را قطع نكردند دست او را قطع كردند، پس او را لقب طيّار دادند و خداوند هم به عوض اين دو دست دو بال به او عنايت فرمود تا در بهشت پرواز كند و به هر جايى بخواهد برود. و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم فرمودند: به جاى اين دو دست خداوند دو بال به جعفر داده تا در بهشت پرواز نمايد. كه البته اين امر عظمت بيشتر جعفر طيّار را مى رساند.
ص: 303
«وَ لَوْلا مَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْكِيَةِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ لَذَكَرَ ذَاكِرٌ فَضَائِلَ جَمَّةً ، تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِينَ ، وَ لا تَمُجُّهَا آذَانُ السَّامِعِينَ »
(و اگر نبود كه خداوند از آن نهى كرده است، از ستودن مرد نفس خويش را، هر آينه گوينده فضيلت هاى فراوانى را برمى شمرد، كه دلهاى مؤمنان آنها را مى شناسد، و گوشهاى شنوندگان آنها را ردّ نمى كند.)
مقصود حضرت اين است كه من نمى خواهم تعريف خودم را بكنم وگرنه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مقامات زيادى ذكر فرموده بودند.
اينجا هم خودِ حضرت مى فرمايند: اگر نبود كه خدا از تعريف كردن نهى فرموده است، من تعريفهاى زيادى داشتم؛ فضائل زيادى را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بودم و اگر مى گفتم دلهاى مؤمنين با آنها آشنا بود و هيچ كسى انكار نمى كرد كه اين فضائل از براى من است. «لاتَمُجُّها» از مادّۀ «مَجَّ » به معناى ردّ كردن است؛ مقصود حضرت اين است كه هر گوشى اين فضائل را از من بشنود قبول مى كند و كسى نيست كه انكار نمايد؛ يعنى همه اين فضائل را قبلاً از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده اند، پس ديگر دليلى ندارد كه انكار نمايند.
«فَدَعْ عَنْكَ مَنْ مَالَتْ بِهِ الرَّمِيَّةُ ، فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا، وَالنَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا»
(پس دور كن از خود كسى را كه شكار او را از راه برگردانده است؛ كه ما تربيت يافتگان پروردگارمان هستيم، و مردم پس از آن تربيت يافتگان ما هستند.)
«الرَّمِيَّة» به صيدى مى گويند كه انسان آن را تعقيب مى كند. اصل معناى اين جمله اين است: انسانى كه راه مستقيمى را مى رود وقتى به صيدى مى رسد و تيرى به او مى زند صيد براى فرار از چنگ صيّاد راه خود را عوض مى كند، اين صيّاد هم براى گرفتن صيد ناگزير است راه خود را منحرف نمايد؛ پس به چنين صيّادى كه از روى
ص: 304
ناچارى راه خود را عوض مى كند گفته مى شود «مَالَتْ بِهِ الرَّمِيَّةُ » يعنى صيد موجب شده او از راه راست خودش منحرف شود.
اين جمله را حضرت به عنوان مثال فرموده اند و دو احتمال دارد:
يكى اين كه حضرت مى خواهند بفرمايند: من مى دانم كه اين عمرو عاصِ شيطان تو را از راه منحرف كرده، او از اين باب كه دنيا طلب است خود را پشت سرِ تو پنهان نموده و تو را براى رسيدن به مطامع خود منحرف كرده است؛ «فَدَعْ عَنْكَ »: پس او را رها كن. يعنى عمرو عاص را از خود طرد كن.
احتمال ديگر اين است كه مرجع ضمير در «عَنْكَ » خود حضرت باشد؛ يعنى حضرت به خودشان مى گويند معاويه كسى است كه دنيا دوست است و دنيا دوستى او را از راه حق منحرف كرده، پس اى على معاويه را رها كن؛ چون هرچند معاويه را نصيحت كنى دست از انحراف خود برنمى دارد و نصيحت او بى نتيجه است.
«فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا» ؛ از اينجا دوباره حضرت به بيان فضائل آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم پرداختند كه ما دست پروردۀ خدا هستيم. «صنائع» جمع «صنيع» و فعيلِ به معناى مفعول است؛ يعنى ما مصنوع پروردگار هستيم، خداوند ما را تربيت فرموده است؛ كه در حقيقت اين خودش يك فضيلت است.
بعد مى فرمايد: «وَالنَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا»: اين هم يك فضيلت است كه مردم را ما تربيت كرده ايم. ما به وسيلۀ وحى تربيت شديم و مردم به وسيلۀ ما تربيت شدند.
ياد دارم در يك مجلسى شركت داشتم يكى از اين دراويش و به اصطلاح عرفا اشعارى خواند و معانى آن اين بود كه عالم همه مخلوق على عليه السلام است! به او پيغام دادم اين شرك است و اين اشعار را نخوان. او هم پيغام داده بود كه مگر در نهج البلاغه نخوانده ايد كه حضرت امير عليه السلام فرموده: «إِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا، وَالنَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا» . او اين عبارت حضرت را اين طور معنا كرده بود كه على عليه السلام فرموده: ما مخلوق خدا هستيم و جهان هم مخلوق ماست. گفتم: اگر مقصود از «صنايع» مخلوق بودن باشد،
ص: 305
بايد بگويند «والنّاس بعدُ مخلوق لنا»؛ و در ضمن همۀ عالم را هم نگفته است، بلكه مى گويد: مردم صنايع ما هستند، يعنى تربيت شدگان ما هستند. بنابراين مقصود حضرت اين است كه بزرگى و شرافت آلِ محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را خصوصاً يا بنى هاشم را عموماً بر بنى اميّه به معاويه نشان دهد.
«لَمْ يَمْنَعْنَا قَدِيمُ عِزِّنَا وَ لا عَادِىُّ طَوْلِنَا عَلى قَوْمِكَ أَنْ خَلَطْنَاكُمْ بِأَنْفُسِنَا فَنَكَحْنَا وَ أَنْكَحْنَا فِعْلَ الْأَكْفَاءِ وَ لَسْتُمْ هُنَاكَ »
(شرافت پيشين ما و نه برترى ديرين ما بر قوم تو باز نداشت ما را از اين كه شما را با خودمان درآميختيم پس ازدواج نموديم و به ازدواج درآورديم مانند كردار همتايان، و حال آن كه شما در آن مقام نبوديد.)
طايفۀ بنى هاشم در طول تاريخ از جهت بزرگوارى و عزّت بر طايفۀ بنى اميّه تفوّق و برترى داشته، و در عرب هميشه مسألۀ كفو و همتايى در زمينۀ مسائل وصلت هاى خانوادگى و ازدواج مهم و غير قابل انكار بوده است. در اين جمله حضرت مى فرمايند: با اين كه طايفۀ بنى هاشم هم در جاهليت و هم در اسلام داراى مجد و بزرگوارى بوده و بنى اميّه قابل مقايسه با بنى هاشم نبوده است، اما همين بزرگوارى و آقايى ما سبب شد شما را به حساب آورده و با شما رفت و شد و رفاقت داشته باشيم و با اين كه كفو و همتاى ما نبوده ايد بر شما منّت بگذاريم و در وصلت هاى خانوادگى و ازدواج هم شما را با خودمان شريك گردانيم، گرچه شما در اين حدّ نبوديد.
«قديم عزّنا» يعنى عزّت و بزرگوارى قديمى ما. «عادىّ » منسوب به «عاد» است، و قوم عاد را هم به اين دليل عاد مى گويند كه خيلى قديمى است؛ در حديث هم كه آمده: «عادى الأرض للّه و لرسوله»(1) به معناى قديمى است، يعنى زمين هايى كه
ص: 306
سابقۀ آن خيلى قديمى است و از زمان بسيار قديم باير و موات افتاده مال خدا و رسول اوست.
مى فرمايد: «لَمْ يَمْنَعْنَا قَدِيمُ عِزِّنَا وَ لا عَادِىُّ طَوْلِنَا عَلى قَوْمِكَ » : اين تفضل و بزرگوارى خيلى قديمى ما، ما را جلوگيرى نكرده تا با شما كه از طايفۀ ما نيستيد رابطه و رفت و آمد نداشته باشيم .«أَنْ خَلَطْنَاكُمْ بِأَنْفُسِنَا»: اين مخلوط شدن از طرف بنى هاشم بوده نه از طرف بنى اميّه. چون اين بنى هاشم بوده كه برترى داشته و بايد تمايل به مخلوط شدن را امضاء كند، و بنى اميّه هم از اين جهت كه از بنى هاشم عقب مانده است و داراى فضائل و كرامتى نيست بايد با سرافكندگى درخواست رفت و شد و مخلوط شدن را داشته باشد. به همين جهت هم حضرت كلمۀ «بأنفسنا» را اضافه فرموده است؛ يعنى اين ما هستيم كه حاضر شديم شما با ما معاشرت و آميزش داشته باشيد نه شما.
«فَنَكَحْنَا وَ أَنْكَحْنَا فِعْلَ الْأَكْفَاءِ وَ لَسْتُمْ هُنَاكَ » : روى همين اصلى كه حاضر شديم شما با ما معاشرت داشته باشيد، از شما دختر گرفتيم و به شما هم دختر داديم و به نحوى كه همۀ همتاها به هم دختر مى دهند و از هم دختر مى گيرند با شما رفتار كرديم.
«فِعْلَ الْأَكْفَاءِ» مفعول مطلق نوعى است؛ يعنى با اين كه از دو طايفۀ غير مساوى و غير همتا هستيم، ولى ما با شما به نحوى كه همتاها وصلت مى كنند وصلت كرديم، در حالى كه شما در اين مرتبه و مقام نبوديد كه ما با شما وصلت كنيم، ولى ما بر اثر بزرگواريمان حاضر به چنين ارتباطى شديم.
«وَ أَنّى يَكُونُ ذَلِكَ كَذَلِكَ ، وَ مِنَّا النَّبِىُّ وَ مِنْكُمُ الْمُكَذِّبُ ؟»
(و از كجا باشد همتا بودن شما با ما؟! و حال آن كه پيامبر از ماست و تكذيب كننده از شماست!)
ص: 307
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بنى هاشم و بنى اميّه را با هم مقايسه مى كنند، مى فرمايند:
چطور مى شود چنين چيزهايى درست باشد كه معاويه اى كه از بنى اميّه است خود را برابر على عليه السلام كه از بنى هاشم است بداند، در حالى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با آن همه كرامت و عظمت از بنى هاشم است ولى عتبه و شيبه كه تكذيب كنندۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند از بنى اميّه اند؟!
از اين كه حضرت كلمۀ «مِنْكُمْ » را در اين جمله به كار برده معلوم مى شود تكذيب كننده كسى است كه از بنى اميّه است، و اين كه بعضى ها ابوجهل را گرفته اند بى تناسب مى شود؛ و مقصود همان «عتبه و شيبه» است كه از بنى اميّه بودند و آيۀ شريفۀ (وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ ) (1) هم به «عتبه و شيبه» تفسير شده است.
«وَ مِنَّا أَسَدُاللَّهِ وَ مِنْكُمْ أَسَدُالْأَحْلافِ ، وَ مِنَّا سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ مِنْكُمْ صِبْيَةُ النَّارِ، وَ مِنَّا خَيْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ وَ مِنْكُمْ حَمَّالَةُ الْحَطَبِ ؛ فِي كَثِيرٍ مِمَّا لَنَا وَ عَلَيْكُمْ »
(و از ماست شير خدا - حمزه سيّدالشهداء - و از شماست شير سوگندها - ابوسفيان -؛ و از ماست دو سرور جوانان اهل بهشت، و از شماست فرزندان آتش؛ و از ماست بهترين زنان جهانيان، و از شماست حمل كنندۀ هيزم؛ در بسيارى از آنچه به سود ماست و به زيان شما.)
و از بنى هاشم است حمزۀ سيّدالشهداء كه لقب او اسداللّه بوده، يعنى شير خدا؛ و از شما بنى اميّه است اسد احْلاف، يعنى شير قَسَم ها كه مقصود پدر معاويه يعنى ابوسفيان است؛ چون ابوسفيان براى به راه انداختن جنگ احزاب بر عليه اسلام و مسلمانان به راه افتاد و همۀ گروهها را هم قَسَم نمود و جنگ احزاب را به راه انداخت، از اين رو او را «أسد ألاحلاف» ناميدند. آن وقت حضرت امير عليه السلام براى اعلان سربلندى خود و سرشكستگى معاويه مى نويسند: شير خدا حمزه كه براى يارى اسلام شمشير مى كشيد از ما (بنى هاشم) بود، ولى شير قَسَم ها كه گروهها را عليه1.
ص: 308
رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم و اسلام مى شوراند پدر تو ابوسفيان بود.
و در ادامه مى فرمايد: و از بنى هاشم است حسن و حسين دو سيّد و آقاى اهل بهشت، و از شما بنى اميّه است فرزندان مروان و فرزندان عقبة بن ابى معيط كه فرزندان آتش اند. و از ما بنى هاشم است بهترين زنان عالم حضرت فاطمه زهرا عليها السلام، و از شما بنى اميّه است حمّالِ آتش، زن ابولهب كه خواهر پدرت ابوسفيان و عمۀ تو بود؛ بله از ماست فاطمه زهرا عليها السلام كه مايۀ افتخار زنان بهشت است، و از شماست امّ جميل خواهر ابوسفيان كه خارها را سرِ راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى ريخت تا بدين وسيله پيامبر را آزار دهد.
همچنين مى فرمايد: خلاصه اگر بخواهى بين بنى هاشم و بنى اميّه مقايسه كنى، ما فضائل زيادى داريم كه همه به نفع ما و مايۀ افتخار و سربلندى ماست، و شما هم مطاعن زيادى داريد كه همه به ضرر و مايۀ شكست شماست.
«فَإِسْلامُنَا [مَا] قَدْ سُمِعَ ، وَ جَاهِلِيَّتُنَا لا تُدْفَعُ ، وَ كِتَابُ اللَّهِ يَجْمَعُ لَنَا مَا شَذَّ عَنَّا وَ هُوَ قَوْلُهُ : (وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ ) وَ قَوْلُهُ تَعَالى : (إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) »
(پس اسلام ما آن است كه شنيده شد، و جاهليت ما ردّ نمى شود؛ و كتاب خدا براى ما فراهم آورد آنچه را كه از ما پراكنده گشت، و آن گفتار خداوند است كه: «و خويشاوندان نَسَبى در كتاب خدا بعضى از آنها نسبت به بعضى ديگر سزاوارترند.» و گفتار خداوند متعال است كه: «همانا سزاوارترين مردم به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند؛ و خداوند سرپرست مؤمنان است».)
اسلام ما را همه شنيده و ديده اند؛ كتب شيعه و سنّى نقل كرده اند كه اوّل مردى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام و اوّل زن هم حضرت
ص: 309
خديجه بود، وقتى كه موقع نماز مى شد مى آمدند داخل مسجدالحرام و نمازشان را به جماعت مى خواندند، كه همۀ مردم مى ايستادند و به آنها نگاه مى كردند.
راوى مى گويد: ديدم در مسجدالحرام شخصى جلو ايستاده، پسر بچه ده تا سيزده ساله اى طرف راست او و زنى پشت سرِ او ايستاده و هركارى او مى كند آنها هم مى كنند، از عبّاس بن عبدالمطلب پرسيدم اين ديگر چيست ؟ جواب داد: آن مرد محمّد صلى الله عليه و آله و سلم فرزند برادر من است كه مدّعى است پيامبر خداست، آن زن هم همسر او و آن بچه نيز فرزند برادر ديگرم مى باشد كه به محمّد صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده اند.
اين اسلام ماست كه همه شاهد آن هستند، اما قبل از اسلام و در دوران جاهليت هم كسى از ما بدى نديده و كسى در مذمّت ما سخنى نمى گويد؛ ولى ابوسفيان در همۀ مراحل با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنگ مى كرد و در سال هشتم كه مسلمانان مكّه را فتح كردند از روى ترس و ناچارى به آن حضرت ايمان آورد. پس ما هيچ اشكال و ايرادى نه در جاهليت و نه در اسلام نداريم، در صورتى كه شما از هر جهت داراى اشكال و ايراد هستيد.
و نيز مى فرمايند: قرآن مجيد به خوبى از ما تعريف و تمجيد مى كند، هر چه را من برايتان نگفتم قرآن مى گويد، قرآن جامع همۀ اوصاف ماست؛ مثلاً در آيۀ 75 از سورۀ انفال فرموده است: (وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ ) يعنى صاحبان رَحِم در كتاب خداوند اولويت دارند. آنهايى كه قوم و خويش هستند به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك تر از ديگران هستند. در مورد مقايسۀ بنى هاشم با بنى اميّه، على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه صاحب شريعت است نزديك تر از معاويه است، و نه اين كه تنها مقدّم بر معاويه باشد كه از ديگران هم نزديك تر است.
خدا در آيۀ 68 از سورۀ آل عمران هم فرموده است: (إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) يعنى اولويت دارترين و نزديك ترين مردم به حضرت ابراهيم عليه السلام آنهايى هستند كه از او متابعت كرده اند،
ص: 310
و اين پيامبر يعنى حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم هم بر ديگران اولويت دارد و به ابراهيم نزديك تر است و آنهايى كه به اين پيامبر ايمان آورده اند به او نزديك ترند و خداوند هم بر مؤمنان اولويت دارد.
«فَنَحْنُ مَرَّةً أَوْلى بِالْقَرَابَةِ ، وَ تَارَةً أَوْلى بِالطَّاعَةِ »
(پس ما يك بار سزاوارتريم به جهت خويشاوندى، و بار ديگر سزاوارتريم از جهت فرمانبردارى.)
در اين جمله حضرت سزاوار بودن خود را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دو جهت بيان مى فرمايند:
يكى از جهت خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم؛ على عليه السلام پسر عموى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم است، آن هم پسرعمويى كه از طفوليت در دامان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و با آن حضرت بوده و به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تربيت يافته است؛ پس اگر معاويه بخواهد با اين نامه اى كه به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نوشته افتخارى كند كه در انديشۀ حمايت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، بايد گفت در جايى كه حضرت على عليه السلام وجود دارد معاويه كيست ؟!
دوّمين جهت سزاوار بودن على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جهت اطاعت و فرمانبردارى آن حضرت نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است؛ پس اگر معاويه بخواهد از جهت اسلام و ايمان خود سخنى به ميان بياورد، سخن على عليه السلام اين است كه من اوّلين كسى هستم كه ايمان آوردم، فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بدون چون و چرا عمل مى كردم و در جنگ هايى كه شما عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راه مى انداختيد چون سربازى فداكار از او دفاع مى كردم؛ اما تو و پدرت ابوسفيان بيست سال عليه پيامبر اسلام و
ص: 311
اسلام و مسلمين مى جنگيديد، آخر هم كه اظهار اسلام كرديد وقتى بود كه مسلمانان مكّه را فتح كردند و شما از ترس كشته شدن يك شهادتينِ دروغين بر زبان جارى كرديد.
پس من از دو جهت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك تر و سزاوارترم و تو هم با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از همين دو جهت فاصله دارى: از جهت خويشاوندى در طايفۀ بنى اميّه هستى كه هيچ مزيّتى بر بنى هاشم ندارد، و از جهت اطاعت و فرمانبردارى هم كه پيداست ما تابع رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم ولى شما به روى او شمشير مى كشيديد.
«وَ لَمَّا احْتَجَّ الْمُهَاجِرُونَ عَلَى الْأَنْصَارِ يَوْمَ السَّقِيفَةِ بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَلَجُوا عَلَيْهِمْ ، فَإِنْ يَكُنِ الْفَلَجُ بِهِ فَالْحَقُّ لَنَا دُونَكُمْ ، وَ إِنْ يَكُنْ بِغَيْرِهِ فَالْأَنْصَارُ عَلى دَعْوَاهُمْ »
(و چون در روز سقيفه مهاجرين بر انصار به [خويشاوندى با] رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حجّت آوردند بر آنان پيروزى يافتند، پس اگر پيروز شدن به وسيلۀ آن تحقق يابد حق ما را باشد نه شما را، ولى اگر پيروزى به غير آن باشد پس انصار بر ادّعاى خويش ثابت اند.)
در اين عبارت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به يك واقعيت توجّه مى دهند و آن اين كه پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وقتى عده اى براى تعيين خليفه در سقيفۀ بنى ساعده جمع شدند، ابوبكر و عمر كه از قريش بودند خواستند خليفه معيّن كنند، سعد بن عباده هم كه رئيس انصار بود گفت ما هم از انصار هستيم و هر دو بايد در تعيين كردن خليفه سهيم باشيم.
بعد گفت: «منّا أميرٌ و منكم أميرٌ»(1) يك امير از ما كه انصار هستيم و يك امير هم از شما كه مهاجر هستيد. و در حقيقت مى خواست به اين نحو غائله را خاتمه دهد.
ص: 312
ابوبكر و عمر كه هم از قريش و هم از مهاجرين بودند گفتند: ما از خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيم ولى شما با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خويشاوندى نداريد، بنابراين ما بر شما مقدّم هستيم. و با اين امتياز خود را بر انصار پيروز كردند و خليفه را از خودشان قرار دادند.
حالا سخن حضرت امير عليه السلام با معاويه اين است كه اگر دليل ابوبكر و عمر براى خليفه شدن از راه خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دليل حق و درستى بوده كه خوب الآن هم حق با من است و چون خويشاوندى نزديكى با آن حضرت دارم بايد من خليفه باشم، ولى اگر دليل ابوبكر و عمر دليل درستى نبوده كه پس آنها هم بدون دليل خليفه شدند و خلافت حق آنها نبوده و انصار بر ادّعاى خود باقى هستند.
«فَلَجوا» از مادّۀ «فَلَج» است و «فَلَجَ » يا «فَلَحَ » به معناى رستگارى و پيروزى است.
«فَلَجُوا عَلَيْهِمْ » يعنى مهاجرين بر انصار پيروز شدند.
خوب اگر ابوبكر و عمر كه با فاصله هاى خيلى دورى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جدّ اعلاى آن حضرت خويشاوند هستند نسبت به انصار به وسيلۀ قرابت سزاوار خلافت باشند، چطور على عليه السلام كه پسر عمو و دست پروردۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است مقدّم بر معاويه و حتى مقدّم بر خود ابوبكر و عمر نباشد؟! و اگر خويشاوندى ملاك خليفه شدن نيست پس چرا ابوبكر و عمر، سعد بن عباده و بقيۀ انصار را از صحنه خارج كردند؟!
در عبارت «وَ إِنْ يَكُنْ بِغَيْرِهِ » ضمير در «يَكُنْ » به «اَلْفَلَجُ » برمى گردد؛ يعنى اگر پيروزى به غير آن خويشاوندى است و ملاك خليفه شدن نزديكى و قرابت با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيست، پس انصار بر ادّعاى خودشان هستند؛ يعنى اين كه آنها هم به دليل انصارى بودن مدّعى خلافت بودند، پس انصار بر ادّعاى خودشان باقى هستند و ابوبكر و عمر بدون دليل مسند خلافت و حكومت را اشغال كردند؛ و به هر حال حق با ماست.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 313
پاسخ حضرت به ادّعاى بيجاى معاويه
مدح در قالب ذمّ
مظلوميت براى مسلمان عيبى نيست
اى معاويه تو بيشتر با عثمان دشمنى كردى يا من ؟!
تو كمك به عثمان را به تأخير انداختى
من هادى و ناصحِ عثمان بودم
ناصحانى كه متّهم مى شوند
ما را از جنگ ترسى نيست
ويژگى هاى لشكر على عليه السلام
چنين عذابى از ستمكاران به دور نيست
ص: 314
ص: 315
«نامۀ 28 - قسمت سوّم»
«وَ زَعَمْتَ أَنِّي لِكُلِّ الْخُلَفَاءِ حَسَدْتُ ، وَ عَلى كُلِّهِمْ بَغَيْتُ ، فَإِنْ يَكُنْ ذَلِكَ كَذَلِكَ فَلَيْسَ الْجِنَايَةُ عَلَيْكَ فَيَكُونَ الْعُذْرُ إِلَيْكَ .
«وَ تِلْكَ شَكَاةٌ ظَاهِرٌ عَنْكَ عَارُهَا».
وَ قُلْتَ إِنِّي كُنْتُ أُقَادُ كَمَا يُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتّى أُبَايِعَ ، وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ أَرَدْتُ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ ، وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ ، وَ مَا عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَةٍ فِي أَنْ يَكُونَ مَظْلُوماً مَا لَمْ يَكُنْ شَاكّاً فِي دِينِهِ وَ لا مُرْتَاباً بِيَقِينِهِ ، وَ هَذِهِ حُجَّتِي إِلى غَيْرِكَ قَصْدُهَا، وَ لَكِنِّي أَطْلَقْتُ لَكَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ مِنْ ذِكْرِهَا.
ثُمَّ ذَكَرْتَ مَا كَانَ مِنْ أَمْرِي وَ أَمْرِ عُثْمَانَ ، فَلَكَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِكَ مِنْهُ فَأَيُّنَا كَانَ أَعْدى لَهُ وَ أَهْدى إِلى مَقَاتِلِهِ ، أَمَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ وَ اسْتَكَفَّهُ ؟ أَمَّنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخى عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَيْهِ حَتّى أَتى قَدَرُهُ عَلَيْهِ ؟
كَلّا وَاللَّهِ ؛ لَقَدْ عَلِمَ (اللّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً) .(1)
وَ مَا كُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنِّي كُنْتُ أَنْقِمُ عَلَيْهِ أَحْدَاثاً، فَإِنْ كَانَ الذَّنْبُ إِلَيْهِ إِرْشَادِي وَ هِدَايَتِي لَهُ ، فَرُبَّ مَلُومٍ لاذَنْبَ لَهُ .
«وَ قَدْ يَسْتَفِيدُ الظِّنَّةَ الْمُتَنَصِّحُ ».8.
ص: 316
وَ مَا أَرَدْتُ ( إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ ) (1) وَ ذَكَرْتَ أَنَّهُ لَيْسَ لِي وَ لِأَصْحَابِى [عِنْدَكَ ] إِلَّا السَّيْفُ ! فَلَقَدْ أَضْحَكْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ! مَتى أَلْفَيْتَ بَنِي عَبْدِالْمُطَّلِبِ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاكِلِينَ وَ بِالسَّيْفِ مُخَوَّفِينَ ؟!
«لَبِّثْ قَلِيلاً يَلْحَقِ الْهَيْجَا حَمَلْ ».
فَسَيَطْلُبُكَ مَنْ تَطْلُبُ ، وَ يَقْرُبُ مِنْكَ مَا تَسْتَبْعِدُ، وَ أَنَا مُرْقِلٌ نَحْوَكَ فِي جَحْفَلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ وَ التَّابِعِينَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ ، شَدِيدٍ زِحَامُهُمْ ، سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ ، مُتَسَرْبِلِينَ سِرْبَالَ الْمَوْتِ ، أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَيْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ ، قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّيَّةٌ بَدْرِيَّةٌ وَ سُيُوفٌ هَاشِمِيَّةٌ ، قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا فِي أَخِيكَ وَ خَالِكَ وَ جَدِّكَ وَ أَهْلِكَ (وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ) .(2)»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 28 بود كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در جواب معاويه مرقوم فرموده بودند.
سخن به اينجا رسيده كه فرموده اند:
«وَ زَعَمْتَ أَنِّي لِكُلِّ الْخُلَفَاءِ حَسَدْتُ ، وَ عَلى كُلِّهِمْ بَغَيْتُ ، فَإِنْ يَكُنْ ذَلِكَ كَذَلِكَ فَلَيْسَ الْجِنَايَةُ عَلَيْكَ فَيَكُونَ الْعُذْرُ إِلَيْكَ ؛ «وَ تِلْكَ شَكَاةٌ ظَاهِرٌ عَنْكَ عَارُهَا»
(و گمان كردى كه من بر همۀ خلفا حسد بردم، و بر تمامى ايشان ستم نمودم؛ پس اگر اين دعوى چنان باشد كه تو مى گويى، جنايتى بر تو نيست تا به سوى تو باشد عذر آوردن؛ و آن عيبى است كه ننگ آن از تو دور است.)
ص: 317
اين جمله جواب يك قسمت از نامۀ معاويه است كه گفته بود: تو بر خلفا حسد بردى و بر آنها ستم نمودى! حضرت در جواب معاويه مى فرمايند: تو گمان كرده اى بر همۀ خلفا حسد برده و بر همۀ آنان ستم نموده ام؛ اگر فرض كنى كه چنين بوده و واقعاً هم اين گمان تو درست باشد، به تو چه ربطى دارد؟! مگر تو ولىّ ابوبكر و عمر هستى ؟! اگر ستمى بوده است، بر تو نبوده تا بخواهم از تو عذرخواهى كنم.
بعد حضرت يك مصراع از يك شعر را مى آورند، همۀ شعر اين است كه گفته است:
و عيّرها الواشون أنّى أحبّها*** و تلك شكاةٌ ظاهرٌ عنك عارها(1)
يعنى بدخواهان معشوقۀ مرا مذمّت مى كنند كه چرا من او را دوست دارم؛ پس تو اى معشوقۀ من بدان كه اگر اين دوست داشتنِ من عيب باشد، عيبِ تو نيست.
حضرت در مصراع دوّم اين بيت خارج از فكر و انديشۀ شاعر كه عشق به معشوقه بوده، فقط به ظاهر اين مصراع تمسّك فرموده كه خلاصه اگر عيبى هم سرزده ننگ و عار آن بر تو نيست.
«وَ قُلْتَ إِنِّي كُنْتُ أُقَادُ كَمَا يُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتّى أُبَايِعَ »
(و گفتى كه من كشيده مى شدم همان گونه كه كشيده مى شود شترى كه چوب در بينى دارد، تا اين كه بيعت كنم.)
«مَخْشوش» و «خِشاش» آن چوبِ حلقه اى شكل است كه سابقاً براى رام كردن شتر در سوراخى كه به بينى آن كرده بودند مى كردند و هر گاه چموشى مى كرده
ص: 318
طنابى داخل آن چوب مى كردند و شتر را به واسطۀ آن رام نمى نمودند. اين كار در سابق معمول بوده و معاويه هم به عنوان مثال براى حضرت آورده و قصد اهانت و توهين به حضرت را هم داشته و از روى بى ادبى نوشته است؛ معاويه با اين جمله مى خواسته به حضرت بگويد: تو به ابوبكر ايمان نياوردى، آنها هم مانند شتر كه چوب در بينى اش مى كنند طناب به گردنت انداختند و براى بيعت تو را به مسجد بردند.
حضرت در جواب اين سخن مى فرمايند:
«وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ أَرَدْتُ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ ، وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ ، وَ مَا عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَةٍ فِي أَنْ يَكُونَ مَظْلُوماً مَا لَمْ يَكُنْ شَاكّاً فِي دِينِهِ وَ لا مُرْتَاباً بِيَقِينِهِ ، وَ هَذِهِ حُجَّتِي إِلى غَيْرِكَ قَصْدُهَا، وَ لَكِنِّي أَطْلَقْتُ لَكَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ مِنْ ذِكْرِهَا»
(به خدا سوگند هر آينه خواستى كه مذمّت كنى پس مدح نمودى، و اين كه رسوا سازى پس خود رسوا شدى؛ و بر مسلمان هيچ نقصانى نيست در اين كه باشد ستمديده، تا آن هنگام كه نباشد شك كننده در دين خود و نه ترديد كننده در يقين خويش؛ و قصد من از بيان اين حجّت تو نيستى، و ليكن براى تو بر زبان راندم از آن به اندازۀ آنچه از يادآورى اش آشكار گشت.)
«وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ أَرَدْتُ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ ، وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ » : در فكر مذمّت و بدگويىِ من بودى و مى خواستى عيبى از من برملا كنى اما ناخواسته تعريفم كردى. تو الآن با اين حرفت مى فهمانى كه ابوبكر و عمر به من ظلم كرده اند و من مظلوم واقع شده ام، و مظلوميت عار نيست؛ تو گفتى طناب به گردنم انداختند و مرا به مسجد آوردند، و خواستى با اين سخن مرا مفتضح كنى در صورتى كه خودت مفتضح شدى؛ چون تو در مقام تعريف و پشتيبانى از آنها بودى و خود اعتراف دارى كه من مظلوم بودم.
ص: 319
«وَ مَا عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَةٍ فِي أَنْ يَكُونَ مَظْلُوماً مَا لَمْ يَكُنْ شَاكّاً فِي دِينِهِ وَ لا مُرْتَاباً بِيَقِينِهِ »: اگر انسان در دين خود شك نكند و در يقينش ترديد حاصل نشود، در مظلوم واقع شدنش هيچ عيب و نقصى نيست. عيب و نقص براى ظالم است كه مبادرت به ظلم كرده، نه براى آن كسى كه بدون دليل مظلوم واقع شده است.
اگر كسى در دينش شك ندارد به وظيفه اش عمل مى كند و بر عمل به وظيفه گناهى محسوب نيست. حضرت سيّدالشهداء عليه السلام در دين و مرامش شك و ترديد نداشت و روى اين حساب طبق وظيفه اش حركت كرد و شهيد هم شد، در اين مورد عيب و نقص مال يزيد و ابن زياد و ديگران است كه ظالم بودند و ظلم كردند، نه مال اباعبداللّه عليه السلام كه بدون دليل مظلوم واقع شد. در مورد انداختن طناب به گردن حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و بردن او به مسجد، على عليه السلام در دين و مرام خود شكى نداشت، مى دانست كه خود خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و آنها بايد بيايند با او بيعت كنند، مى دانست كه خود اعلم ناس است و خلافت حق اوست و مى دانست كه بيعت كردن با آنها ظلم است، از اين رو داخل منزل نشست و حاضر به بيعت نبود؛ و اگر آنها طناب به گردنش انداختند آنها ظلم كردند، و اين مظلوم شدن براى على عليه السلام عار و ننگى نيست.
«وَ هَذِهِ حُجَّتِي إِلى غَيْرِكَ قَصْدُهَا، وَ لَكِنِّي أَطْلَقْتُ لَكَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ مِنْ ذِكْرِهَا» ؛ ظاهراً اين عبارت و اين جمله اشاره است به مسألۀ خلافت و امامت؛ كه اگر بنا باشد ابوبكر و عمر دليل خود را قرابت و خويشاوندىِ با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بدانند، پس به همان دليل خلافت به ما مى رسد. حالا حضرت مى خواهند بگويند: اى معاويه! تو كه در عرض من نيستى تا بخواهم تو را به حساب بياورم و برايت دليل اقامه كنم، پس من اعتراضم به آنهاست و با آنها هم احتجاج مى كنم؛ من به ابوبكر و عمر مى گويم كه از
ص: 320
همان اوّل در سقيفه اشتباه كردند؛ و اگر بنا بود خويشاوندى ملاك خليفه شدن باشد، قرابت و خويشاوندى من خيلى بيشتر و نزديكتر از آنها بود. پس من آنها را مورد خطاب قرار داده بودم و با آنها احتجاج مى كردم، حالا تو هم مقدارى از آن حجّت و دليل را فهميدى؛ يعنى چون تو مسألۀ خلافت را مطرح كردى، موجب شد كه من هم اجمالاً و به طور خلاصه اشاره كنم؛ ولى در هر حال تو در عرض من نيستى و طرف خطاب آنها هستند.
«ثُمَّ ذَكَرْتَ مَا كَانَ مِنْ أَمْرِي وَ أَمْرِ عُثْمَانَ ، فَلَكَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِكَ مِنْهُ »
(سپس يادآور شدى آنچه را كه بود از كار من و كار عثمان، پس از براى تو است كه جواب داده شوى از اين به جهت خويشاوندى ات با او.)
و اما اين كه در مورد عثمان متذكر شده اى و مسألۀ من و عثمان را مطرح كرده اى، از اين جهت كه عثمان خويشاوند تو است حق را به تو مى دهيم. حق دارى از خويشاوند خود دفاع كنى و براى او دل بسوزانى، چون اگر ننگى باشد براى تو هم كه با او خويشاوندى دارى ننگ است؛ ولى بايد بررسى كنيم كه آيا تو با عثمان بد رفتارى كردى و به خواسته اش جواب ندادى يا من ؟
«فَأَيُّنَا كَانَ أَعْدى لَهُ وَ أَهْدى إِلى مَقَاتِلِهِ ، أَمَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ وَ اسْتَكَفَّهُ ؟ أَمَّنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخى عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَيْهِ حَتّى أَتى قَدَرُهُ عَلَيْهِ ؟»
(پس كدام يك از ما دشمن تر بود از براى عثمان، و راهنماتر بود از براى كشتن او؟ آيا كسى كه يارى خود را براى او صرف كرد اما او طلب نمود نشستن وى را و نيز بازايستادنش را؟ يا آن كه عثمان از وى يارى خواست اما وى از يارى دادن درنگ كرد و مرگ را به سوى او روانه ساخت تا اين كه حكم الهى اش به او روى آورد؟)
ص: 321
يك محاجّۀ خوبى است كه حضرت در اين جملات با معاويه مى كنند؛ وقتى عثمان با مردم مصر بد رفتارى كرد و آنها خانۀ او را محاصره كردند و حضرت امير عليه السلام به يارى عثمان آمد، ولى او و يارانش كمك و يارى على عليه السلام را نخواستند و حضرت را از مدينه به ينبع تبعيد كردند(1) اما چندين مرتبه از معاويه كمك خواست و معاويه كمترين توجّهى به او نكرد. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين جملات اشاره به همين موضوع كرده و مى فرمايند: «فَأَيُّنَا كَانَ أَعْدى لَهُ »: بياييم مقايسه كنيم ببينيم كدام يك از ما دو نفر نسبت به عثمان بيشتر دشمنى كرده و از همه بيشتر مردم را عليه او شورانده ايم ؟
«مَقَاتِل» جمع «مَقْتَل» و آن به معناى جايى مانند گردن، قلب و سر انسان است كه اگر بزنند از كار مى افتد و انسان مى ميرد. مى فرمايند: ببينيم كدام يك از ما «أَهْدى إِلى مَقَاتِلِهِ »: بيشتر مردم را راهنمايى كرده ايم كه عثمان را بكشند. يعنى او را گردن بزنند يا تيرى به قلب او بزنند و خلاصه كارى كنند كه نابود شود.
«أَمَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ وَ اسْتَكَفَّهُ »: آيا من عثمان را كشتم كه كمك و نصرت خودم را به عثمان بخشيدم و براى يارى او رفتم و او از من طلب نشستن نمود و نصرت مرا از خود بازداشت و خلاصه از من خواست دخالت نكنم و اصلاً مرا از مدينه بيرون كرد؟
مصداق كلمۀ «مَنْ » در اين جمله خودِ حضرت امير عليه السلام است؛ يعنى من خواستم عثمان را يارى كنم، او كمك مرا نپذيرفت و از من خواست از مدينه خارج شوم؛ عثمان خيال مى كرد چون على عليه السلام در مدينه است مردم به پشتوانۀ او به عثمان حمله مى كنند، از اين رو على عليه السلام را به ينبع فرستاد؛ بعد كه ديد خودِ مردم شورش كرده اند، از على عليه السلام خواست به مدينه بازگردد. «فاستقعده» يعنى عثمان از على عليه السلام طلب قعودت.
ص: 322
(نشستن) كرد، يعنى گفت تو بنشين و دخالت نكن؛ و «استكفّه» به معناى طلب كفّ (باز ايستادن) است و به همان معناست، يعنى بنشين و دخالت نكن.
خوب معاويه آيا با اين حال باز هم من او را كشتم ؟ «أَمَّنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخى عَنْهُ » :
يا آن كسى كه عثمان از او طلب يارى كرد، او هم يارى را از عثمان دريغ داشت ؟ مصداق كلمۀ «مَنْ » در اين جمله معاويه است؛ يعنى عثمان از تو طلب يارى كرد، از تو خواست تا او را يارى كنى، ولى تو يارى را از او تأخير انداختى و او را تنها گذاشتى.
«وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَيْهِ » : و مرگ را به طرف عثمان برانگيخت. در حقيقت مى خواهند بفرمايند تو خودت جزو محرّكين قتل عثمان بودى؛ براى اين كه تا عثمان زنده باشد معاويه نمى تواند ادّعاى خلافت كند، ولى اگر عثمان بميرد بالاخره او هم استقلال پيدا مى كند؛ پس روى اين اصل معاويه به درخواست عثمان جواب مثبت نداد «حَتّى أَتى قَدَرُهُ عَلَيْهِ »: تا اين كه آن چيزى كه بر عثمان مقدّر بود به او رسيد. كسانى كه بنى اميّه به آنها ستم كرده بودند شوريدند و عثمان را نابود كردند.
«كَلّا وَاللَّهِ ؛ لَقَدْ عَلِمَ (اللّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً) »
(به خدا سوگند چنين نيست؛ بى ترديد خداوند آگاه است بر تأخير اندازندگان و بازدارندگان از شما و گويندگان مر برادران خود را كه به سوى ما بياييد، و جز اندكى در جنگ حضور نمى يابند.)
لام در «لَقَدْ» براى توطئۀ قسم است؛ مثل اين كه يك قَسَم اينجا وجود دارد، مثل اين كه مى گوييم: «واللّه لقد علم اللّه»: به خدا سوگند خدا مى داند. «مُعَوِّقين» جمع «مُعَوِّق» و از مادّۀ «تَعْويق» به معناى تأخير اندازنده است؛ به آنهايى كه هنگام بسيجِ
ص: 323
مردم براى جهاد، آنها را به تأخير دعوت مى كردند «معوّقين» مى گفتند. «هَلُمَّ » اسم فعل است به معناى بياييد. و «بأس» در اين آيه به معناى جنگ است.
آيۀ شريفه در مذمّت كسانى است كه اظهار اسلام كرده بودند و در هنگام آمادگىِ جنگ، مسلمانان را به امروز و فردا كردن وادار مى كردند؛ اينجا حضرت اين آيه را براى معاويه مى نويسند تا به او بفهمانند اين تو بودى كه در فرستادن نيرو براى نجات عثمان تأخير انداختى تا آن بلا بر سر خليفه آمد، پس تو جزو «معوّقين» و تأخير اندازندگان و بازدارندگان بودى؛ و عثمان به وسيلۀ همين تأخير انداختن تو بدون كمك ماند و كشته شد.
«وَ مَا كُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنّي كُنْتُ أَنْقِمُ عَلَيْهِ أَحْدَاثاً، فَإِنْ كَانَ الذَّنْبُ إِلَيْهِ إِرْشَادِي وَ هِدَايَتِي لَهُ ، فَرُبَّ مَلُومٍ لاذَنْبَ لَهُ »
(و بر اين نيستم كه عذر بخواهم از اين كه بر عثمان به خاطر بدعت ها خرده مى گرفتم؛ پس اگر ارشاد و هدايت من از براى او در نزد او گناه بود، پس چه بسيار ملامت شده اى كه بر او گناهى نيست.)
بر اثر آن همه خلافكارى كه از عثمان سر مى زد احتمال چنين كارى مى رفت كه مردم عليه او شورش كنند، از اين رو حضرت مى فرمايند: «وَ مَا كُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنّي كُنْتُ أَنْقِمُ عَلَيْهِ أَحْدَاثاً»: البته من عثمان را به خاطر خلافكاريهايى كه داشت مورد اعتراض قرار مى دادم و او را امر به معروف و نهى از منكر مى كردم و حالا هم عذرخواهى نمى كنم؛ چون عمل به وظيفه عذرخواهى ندارد. او را ارشاد كرده ام، با نهى از منكرِ خود او را از خلافكارى بازداشته ام و با امر به معروفِ خود او را به كارهاى خير و صلاح راهنمايى كرده ام و اين كارها معذرت خواهى ندارد.
ص: 324
«فَإِنْ كَانَ الذَّنْبُ إِلَيْهِ إِرْشَادِي وَ هِدَايَتِي لَهُ »: حال اى معاويه اگر مرا به واسطۀ اين هدايتها و ارشادها و آن امر به معروفها و نهى از منكرها گناهكار مى دانى، اشتباه از تو است «فَرُبَّ مَلُومٍ لاذَنْبَ لَهُ » : پس چه بسيارند ملامت شدگانى كه گناه ندارند.
معاويه كه از سوى عثمان دستور فرستادن نيرو به مدينه را داشت در وظيفۀ خود كوتاهى كرده و از يارى نمودن عثمان طفره رفت، و به جاى سرزنش خود براى اين خلافى كه كرده على عليه السلام را براى آن همه ارشادات و راهنمايى هاى خليفه توبيخ و سرزنش مى كند و مى خواهد كه على عليه السلام از اين ارشادات و راهنمايى هايى كه نسبت به عثمان داشته عذرخواهى كند! در حالى كه على عليه السلام جز عمل به وظيفه كار ديگرى نداشته، و بر عمل به وظيفه معذرت خواهى نيست.
«وَ قَدْ يَسْتَفِيدُ الظِّنَّةَ الْمُتَنَصِّحُ »؛ وَ مَا أَرَدْتُ (إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ ) »
(و گاه هست آن كه بسيار پنددهنده است تهمت را به دست مى آورد؛ و من نخواستم جز به سامان آوردن آنچه را توانايى دارم، و توفيق من جز به خداوند نيست، بر او توكّل مى كنم و به سوى او باز مى گردم.)
«يَسْتَفِيدُ» از مادّۀ «فَيَدَ» به معناى بهره بردارى و استفاده كردن است. «ظَنَّة» از مادّۀ «ظَنّ » به معناى گمان و مورد تهمت واقع شدن است. «مُتَنَصِّح» از مادّۀ «نُصْح» و به معناى نصيحت كننده است. اين جملۀ اوّل، مصراع دوّم يك بيت است كه شاعر در مورد متّهم شدن فرد ناصح سروده است، او در اين مورد گفته است:
و كم سقت فى آثاركم من نصيحةٍ *** و قد يستفيد الظّنّة المتنصّح(1)
ص: 325
يعنى چه بسيار نصيحت و اندرز كه به شما گوشزد كردم، و گاه باشد كسى كه بسيار پند دهد به بدگمانى متّهم شود.
حضرت امير عليه السلام مى خواهند بفرمايند: من هم در زمينۀ مسألۀ عثمان نصيحت كننده بودم ولى الآن از سوى تو (معاويه) متّهم به شركت در قتل عثمان شده ام، من از اين اقداماتى كه داشته ام قصدى جز خيرخواهى و اصلاح امّت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم نداشته ام.
و جملۀ دوّم حضرت نيز اقتباس از آيۀ شريفۀ 88 از سورۀ هود است كه حضرت شعيب در جواب اعتراضات قوم خود به آنها فرموده اند: تا آنجايى كه قدرت و توان داشته باشم قصدم اصلاح امّت است و غير از خدا از كس ديگرى توفيق نمى خواهم، بر او توكّل مى كنم و به سوى او هم بازگشت مى نمايم.
حضرت على عليه السلام در مقابل آن تهمتى كه معاويه به او زده كه تو مردم را عليه عثمان شوراندى تا او را كشتند، چرا كه ديدى عمر خليفه دراز شده و دوست داشتى زودتر عثمان بميرد و تو خليفه شوى، با اقتباس از آيۀ شريفه به معاويه مى فهماند كه قصدش از آن راهنمايى ها و امر به معروف و نهى از منكرها اصلاح امّت بوده است و نه چيز ديگر.
«وَ ذَكَرْتَ أَنَّهُ لَيْسَ لِي وَ لِأَصْحَابِي [عِنْدَكَ ] إِلَّا السَّيْفُ ! فَلَقَدْ أَضْحَكْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ؛ مَتى أَلْفَيْتَ بَنِي عَبْدِالْمُطَّلِبِ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاكِلِينَ وَ بِالسَّيْفِ مُخَوَّفِينَ ؟!»
(و ياد كرده اى كه براى من و براى يارانم نزد تو جز شمشير نيست! پس هر آينه به خنده آوردى پس از اشك ريزاندن؛ چه وقت پسران عبدالمطلب را يافتى كه از دشمنان واپس رفتگان باشند و از شمشير ترسانده شدگان ؟!)
ص: 326
«اِستعبار» از مادّۀ «عَبَرَ» و به معناى جارى شدن اشك چشم است؛ «ناكلين» جمع «ناكل» و از مادّۀ «نُكول» است.
اين قسمت، جواب آخر نامۀ معاويه است؛ حضرت مى فرمايند: تو در آخر نامه ات گفتى با شمشير به حساب تو و اصحابت مى رسم، اين حرفت گريه دارد و بعد از گريه خنده هم دارد؛ اما گريه براى اين كه انسان مى بيند كار دين و اسلام به كجا رسيده كه معاويه با آن همه جنگى كه با اسلام و مسلمين داشته و عليه پيشرفت اسلام كارشكنى كرده، حالا طرفدار دين و اسلام شده و از خلفا طرفدارى مى كند؛ و اما خنده دارد براى اين كه مرا از جنگ و شمشير مى ترساند، من بزرگ شدۀ جنگ و شمشير هستم و از جنگ ترسى ندارم.
و در ادامه مى فرمايد: تو كِى ديده اى فرزندان عبدالمطلب با آن شجاعتى كه دارند و در عرب معروفند، پشت به جنگ كنند و جنگ را نكول كنند؟ و كِى ديده اى كه فرزندان عبدالمطلب از شمشير بترسند و فرار كنند؟
«لَبِّثْ قَلِيلاً يَلْحَقِ الْهَيْجَا حَمَلْ »؛ فَسَيَطْلُبُكَ مَنْ تَطْلُبُ ، وَ يَقْرُبُ مِنْكَ مَا تَسْتَبْعِدُ»
(اندكى درنگ كن تا حَمَل به جنگ بپيوندد؛ پس زود باشد كه طلب كند تو را كسى كه او را طلب مى كنى، و به تو نزديك شود آنچه را دور مى پندارى.)
«حَمَل» نام شخصى است، و اين جمله مصراع اوّل يك بيت است كه حضرت براى استشهاد آن را ذكر فرموده اند؛ تمام شعر اين است:
لَبِّثْ قَلِيلاً يَلْحَقِ الْهَيْجَا حَمَلْ *** لابَأْسَ بِالْمَوْتِ إذَا الْمَوْتُ نَزَلْ
يعنى اندك درنگ كن تا حَمَل فرزند بدر برسد، و باكى از مرگ نيست اگر مرگ روآورد.
موضوع اين شعر اين است كه در جاهليت دزدها آمدند و اموال قبيلۀ حَمَل را غارت كردند و تمام چيزهاى آن را بردند، آن وقت اين شعر را گفتند كه اى قافلۀ دزدان
ص: 327
اندكى صبر كنيد تا «حَمَل» كه رئيس قبيله است مى رسد و دمار از روزگارتان درمى آورد. بعد اين شعر به عنوان تهديد مَثَل شده است، و در حقيقت حضرت امير عليه السلام به معاويه مى فرمايند: اى معاويه «لَبِّثْ قَلِيلاً يَلْحَقِ الْهَيْجَا حَمَلْ » اندكى صبر كن حَمَل يا على عليه السلام وارد جبهۀ جنگ مى شود.
بعد مى فرمايند: «فَسَيَطْلُبُكَ مَنْ تَطْلُبُ » : زود باشد طلب كند تو را همان كه تو طلب مى كنى. مقصود اين است كه زود باشد ما به حسابت برسيم. اشاره به جنگ هايى است كه بعد مى شود. «وَ يَقْرُبُ مِنْكَ مَا تَسْتَبْعِدُ» : و به تو نزديك مى شود آن چيزى كه تو استبعاد مى كنى و آن چيزى كه باورت نمى شود. يعنى بالاخره كارمان با تو با جنگ حل مى شود.
«وَ أَنَا مُرْقِلٌ نَحْوَكَ فِي جَحْفَلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ وَ التَّابِعِينَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ ، شَدِيدٍ زِحَامُهُمْ ، سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ ، مُتَسَرْبِلِينَ سِرْبَالَ الْمَوْتِ ، أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَيْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ »
(و من شتابنده ام به جانب تو در لشكرى بسيار از مهاجرين و انصار و تابعين آنان به نيكويى؛ انبوهى ايشان سخت است، گرد و خاك آنها به آسمان برخاسته، در بركنندگان هستند جامۀ مرگ را، كه دوست ترين ديدار براى آنان ديدار پروردگارشان است.)
«مُرْقِل» به معناى «مُسْرِع» است، يعنى من با سرعت به طرف تو مى آيم و تو را مهلت نمى دهم. «جَحْفَل» به معناى لشكر و نيروىِ خيلى بزرگ است، يعنى در حالتى به تو حمله مى كنم كه در يك لشكر خيلى بزرگى از مهاجرين و انصار و تابعين هستم.
قبلاً گفتيم «مهاجرين» كسانى هستند كه براى حفظ دين خود از مكّه به مدينه مهاجرت كردند، «انصار» هم كسانى هستند كه مانند اوس و خزرج در مدينه بودند و ايمان آوردند و مهاجرين را پذيرفتند و به آنها جا و مكان دادند، و «تابعين» هم
ص: 328
كسانى هستند كه در رتبۀ بعد از مهاجر و انصار مانند بچه هاى آنها در اسلام تبعيّت كردند.
حضرت مى فرمايد: من در لشكرى از مهاجرين و انصار و تابعين به تو حمله مى كنم. مى خواهند به معاويه بفهمانند كه لشكر من يك آدمهاى عوضى نيستند، اينها از مهاجرين و انصار و تابعين آنها هستند. و اين طعن بر معاويه است كه لشكر تو چنين آدمهايى نيستند، يك آدمهاى عوضى دور تو جمع شده اند و براى مقام و رياست و پول از تو حمايت مى كنند.
لشكرى كه همراه من هستند «شَدِيدٍ زِحَامُهُمْ » ؛ «زِحام» به معناى ازدحام و انبوهى است؛ يعنى انبوهى و در نتيجه جنگ اينها سخت است و (أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ) (1) هستند، با دشمنان خدا شديد برخورد مى كنند.
«سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ » ؛ «قَتام» به معناى گرد و خاك است؛ يعنى بر اثر دويدن اسبهاى اينها در ميدان جنگ از روى زمين گرد و خاك بالا مى رود. و اين كنايه از اين است كه لشكر من در جنگ با تو خيلى تلاش و كوشش مى كنند و در جنگ با تو كوتاه نمى آيند.
«مُتَسَرْبِلِينَ سِرْبَالَ الْمَوْتِ »: اينها با لباس مرگ به جنگ تو مى آيند. «سِرْبال» به معناى پيراهن است، «مُتَسَرْبِلِينَ » يعنى كسانى كه پيراهن پوشيده اند؛ اينها پوشندگان پيراهن مرگ هستند. اين جمله نيز كنايه از اين است كه وقتى به جنگ تو بيايند دست و دل از دنيا مى شويند و كفن پوش مى آيند، و پيداست كسى هم كه هنگام جنگ دنيا را پشت سر بگذارد كمر براى نابودى دشمن مى بندد.
«أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَيْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ » : محبوبترين ملاقات براى اينها ملاقات خداوند است. مى خواهند بفرمايند: خيال نكن اينها از مرگ مى ترسند، اينها مرگ را ملاقات با9.
ص: 329
خدا مى دانند، و بهترين ملاقاتها هم در نظر آنان ملاقات با خداست؛ پس با ميل و رغبت پا به ميدان جنگ مى گذارند و به عشق شهادت و ملاقات با خدا جنگ مى كنند؛ و خلاصه چنين مردمى دمار از روزگارت درمى آورند.
«قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّيَّةٌ بَدْرِيَّةٌ وَ سُيُوفٌ هَاشِمِيَّةٌ ، قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا فِي أَخِيكَ وَ خَالِكَ وَ جَدِّكَ وَ أَهْلِكَ (وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ) »
(به تحقيق كه ايشان را همراه است فرزندان بدريان و شمشيرهاى بنى هاشم، كه تو خود شناخته اى مواضع آن تيرهايى را كه در جنگ با برادرت و دايى ات و جدّت و خويشاوندانت به كار رفت؛ و اين [عذاب] هرگز از ستمكاران به دور نيست.)
در جنگ بدر خويشاوندان همين معاويه به دست آن رزمندگان غيور بدر كشته شدند؛ اينجا هم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايند: «قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّيَّةٌ بَدْرِيَّةٌ » :
خلاصه اى معاويه بدان كه اين لشكر من از همان ذريّۀ لشكر بدر هستند. اينها فرزندان همان لشكر جنگ بدر هستند، آنها با اجداد تو جنگيدند و اينها هم با تو مى جنگند. «وَ سُيُوفٌ هَاشِمِيَّةٌ »: در دست اينها شمشيرهاى بنى هاشم است. اين جمله كنايه از اين است كه قدرت بنى هاشم زياد است.
«قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا» ؛ «نِصال» جمع «نَصْل» به معناى تير و پيكان است؛ يعنى تو شناخته اى جاى آن پيكانها و تيرهايى را كه «فِي أَخِيكَ وَ خَالِكَ وَ جَدِّكَ وَ أَهْلِكَ » :
در جنگ با برادر و دايى و پدربزرگ و خويشاوندانت به كار رفته است. تو موقعيت سپاه اسلام و تلاش بنى هاشم را خوب مى دانى.
حضرت امير عليه السلام با اين جمله مى فهمانند كه همۀ خويشاوندان واقارب تو با اسلام و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در جنگ و ستيز بوده اند و دستشان به خون مسلمانان آلوده است؛
ص: 330
باز مى فهمانند كه تعدادى از خاندان تو به دست بنى هاشم كشته شده اند؛ برادرت حنظلة بن ابى سفيان، دايى ات وليد بن عُتبه، جدّ مادرى ات عُتبه و بسيارى ديگر از خويشاوندانت در جنگ عليه اسلام و مسلمين به دست بنى هاشم و با شمشيرهاى بنى هاشم كشته شده اند؛ و همين هم سزاى ظالمين است. و نيك مى دانى كه: (وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ) (1)«و اين [عذاب] هرگز از ستمكاران به دور نيست.»
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.
ص: 331
علّت نگارش نامه
پيمان شكنى مردم بصره از بى اطلاعى نيست
عفو عمومى در جنگ جمل
تهديد مردم بصره نسبت به شكستن پيمان
قدردانى از اهل فضيلت بصره
نامۀ 30
پاسخ به اهانتهاى معاويه
دعوت معاويه به تقواى الهى
براى طاعت الهى نشانه هاى آشكار است
نشانه ها و عاقبت منحرفين از راه حق
اى معاويه بر نفس خويش بترس
ص: 332
ص: 333
«نامۀ 29»
و من كتاب له عليه السّلام إلى أهل البصرة:
«وَ قَدْ كَانَ مِنِ انْتِشَارِ حَبْلِكُمْ وَ شِقَاقِكُمْ مَا لَمْ تَغْبُوا عَنْهُ ، فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِكُمْ ، وَ رَفَعْتُ السَّيْفَ عَنْ مُدْبِرِكُمْ ، وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِكُمْ ، فَإِنْ خَطَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِيَةُ وَ سَفَهُ الْآرَاءِ الْجَائِرَةِ إِلى مُنَابَذَتِي وَ خِلافِي، فَهَا أَنَا ذَا قَدْ قَرَّبْتُ جِيَادِي وَ رَحَّلْتُ رِكَابِي، وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِي إِلَى الْمَسِيرِ إِلَيْكُمْ لَأُوقِعَنَّ بِكُمْ وَقْعَةً لايَكُونُ يَوْمُ الْجَمَلِ إِلَيْهَا إِلّا كَلَعْقَةِ لاعِقٍ ، مَعَ أَنِّي عَارِفٌ لِذِى الطَّاعَةِ مِنْكُمْ فَضْلَهُ ، وَ لِذِى النَّصِيحَةِ حَقَّهُ ، غَيْرُ مُتَجَاوِزٍ مُتَّهَماً إِلى بَرِىءٍ، وَ لا نَاكِثاً إِلى وَفِىٍّ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 29 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه همان طورى كه مرحوم سيّد فرموده اند خطاب به اهل بصره است.
بعد از آن كه اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ جمل پيروز شدند، عبداللّه بن عبّاس را حاكم بصره قرار دادند؛ البته بصرۀ آن روز عبارت از بصره، اهواز، شيراز و كرمان بوده و ظاهراً هرمزگان فعلى هم جزو بصره بوده است، و يا بهتر است بگوييم بصره و اين
ص: 334
منطقۀ دنبالۀ خليج فارس جزو بصره محسوب مى شده؛ و وقتى مى گفتند بصره، همۀ اين منطقه تا هرمزگان را شامل مى شده؛ بنابراين بصرۀ آن روز يك منطقۀ خيلى بزرگى بوده و حاكم بصره هم بر كلّ اين منطقه تسلط داشته است.
به هر حال حضرت پس از جنگ جمل حاكم قبلى را كه ابوموساى اشعرى بود عزل نموده و عبداللّه بن عبّاس را به جاى او نصب فرمودند؛ از سوى ديگر معاويه عده اى را به مصر فرستاد و محمّد بن ابى بكر را كه از طرف حضرت اميرالمؤمنين حاكم مصر بود به شهادت رساندند و مصر را به نفع معاويه فتح كردند؛ در اين بين عبداللّه بن عبّاس كه يكى از بزرگان قريش و طرف مشورت اميرالمؤمنين عليه السلام بود براى بررسى و تبادل نظر با حضرت امير عليه السلام به كوفه آمد، و شايد هم حضرت او را براى مشورت و تبادل نظر به كوفه فرا خوانده بودند؛ عبداللّه بن عبّاس هنگام آمدن به كوفه، زياد بن ابيه را كه در آن وقت هنوز از ارادتمندان و مخلصين حضرت امير عليه السلام بود به جاى خود گذاشت و به كوفه رفت؛ زياد بن ابيه آن روز آدم خوبى بود، و چون مردى زيرك و بافراست بود معاويه خيلى فعاليت كرد تا بالاخره او را جذب خود كرد و او نسبت به حضرت امير عليه السلام بدبين شد و از دوستداران معاويه گرديد.
معاويه به اين دليل كه مصر را فتح كرده بود و نمايندۀ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را به شهادت رسانده بود به هوس حمله به بصره افتاد؛ و با اين انديشه كه مردم بصره به خاطر جنگ بصره دل خوشى از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ندارند و از دوستداران و شيعيان عثمان نيز هستند، عبداللّه بن عامر حضرمى را براى فتح بصره فرستاد؛ او هم به بصره آمد و با سخنرانى آدمهايى را اطراف خود جمع كرد. زياد بن ابيه از ترس اين كه نكند عبداللّه بن عامر با اين مخالفينى كه دور خود جمع كرده دارالاماره (استاندارى) را بگيرند جريان را طى نامه اى به حضرت امير عليه السلام نوشت كه ابن حضرمى از طرف معاويه آمده و عده اى را هم دور خود جمع كرده و قصد تصرف
ص: 335
بصره را دارد، و به حضرت پيشنهاد كرد كه جارية بن قدامه را كه از كسانى است كه به شما خيلى ارادتمند است و هم در بصره طرفداران زيادى دارد و همۀ مردم گوش به حرف او هستند والى بصره كنيد تا ابن حضرمى نتواند بصره را تصرف كند.
حضرت هم جارية بن قدامه را با همين نامۀ 29 به بصره فرستاد، زياد بن ابيه با كمك جارية بن قدامه عليه ابن حضرمى جنگ كردند تا اين كه عبداللّه بن عامر حضرمى كشته شد و معاويه هم شكست خورد.
مرحوم سيّد رضى در ابتداى نامه آورده اند:
«و من كتاب له عليه السلام إلى أهل البصرة»
(از جمله نوشته هاى حضرت عليه السلام به مردم بصره است.)
از اين كه گفته اند: از جمله نوشته هاى حضرت است، معلوم مى شود اين نامه بيش از اين مقدارى بوده كه مرحوم سيّد نقل كرده؛ و همان گونه كه در خطبه ها گفتيم مقدارى از آن را مرحوم سيّد نقل كرده است؛ يعنى بعضى از نامه اى است كه حضرت به مردم بصره مرقوم داشته اند.
«وَ قَدْ كَانَ مِنِ انْتِشَارِ حَبْلِكُمْ وَ شِقَاقِكُمْ مَا لَمْ تَغْبُوا عَنْهُ »
(و به تحقيق پاره شدن ريسمانتان و مخالفت شما از بى اطلاعى تان نبود.)
مردم بصره پس از عثمان همگى با على عليه السلام بيعت كردند و بنابر اين بيعتى كه كردند همگى بايد از حضرت امير عليه السلام پيروى كنند، اما در جنگ جمل عده اى از آنها به وسيلۀ طلحه و زبير فريب خوردند و عهد و پيمان خود را با حضرت شكستند، حضرت با آنها جنگيد، ولى وقتى شكست خوردند حضرت همۀ آنها را بخشيدند و آنها را مجازات نكردند؛ حالا حضرت در اين نامه موضوع نقض عهدى را كه آنها در جنگ
ص: 336
جمل كرده بودند و حضرت از مجازات آنان صرف نظر فرمودند به آنها يادآور مى شوند و آنان را تهديد مى كنند كه اگر بخواهيد براى بار دوّم نقض عهد كنيد شما را به مكافات اعمالتان مى رسانم.
«انتشار» از مادّۀ «نَشْر» به معناى متفرق شدن است؛ و «حَبْل» نيز به معناى ريسمان است؛ نه اين كه ريسمان از رشته هاى به هم تابيده شدۀ زياد درست مى شود، پس انتشار يعنى باز شدن آن رشته هاى به هم تابيده؛ خوب وقتى رشته هاى يك ريسمان از هم جدا شود ديگر طناب بودنش از بين مى رود؛ پس «اِنْتِشَارِ حَبْلِكُمْ » يعنى پاره شدن ريسمانتان. كه حضرت پاره شدن ريسمان را كنايه از نقض عهد و پيمان و پاره كردن آن ارتباط معنوى گرفته اند؛ به اين معنا كه چون ريسمان وسيلۀ ارتباط است، حضرت هم ريسمان را در ارتباط معنوى كه به وسيلۀ عهد و پيمان ايجاد مى شود عاريه آورده اند. «وَ شِقَاقِكُمْ » : و مخالفت شما. از جهت تركيب عبارت، عطف بيان است براى «انتشار حبلكم».
«مَا لَمْ تَغْبُوا عَنْهُ » : چيزى كه خودتان هم از آن غفلت نداشتيد. «تَغْبوا» از مصدر «غَباوَة» است، اين كه رگ حماقت را هم «غباوت» مى گويند روى همين حساب است.
پس جملۀ «ما لم تغبوا عنه» يعنى «ما لم تغفلوا عنه» يعنى چيزى كه از آن غافل نبوديد؛ مى دانستيد على عليه السلام خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و حاكم مسلمين است و در عينِ حال عهدشكنى كرديد.
اينجا آقاى آملى كه اين قسمت از شرح مرحوم خوئى را نوشته اند مى گويند: در آن نسخه اى كه با نسخۀ اصلى مرحوم سيّد رضى مقابله شده «ما لم تُغِبُّوا عنه» است نه «ما لم تَغْبُوا عنه» ؛ كه جملۀ «زُرْنى غبّاً» هم به معناى تأخير است؛ يعنى مرا با تأخير زيارت كن؛ به اين معنا كه ملاقات تو مداومت نداشته باشد؛ و «أَغَبَّهُ » يعنى دائماً آنجا نبوده تا اطلاع داشته باشد، پس در حقيقت «أَغَبَّهُ » معنايش بى اطلاع بودنى است كه در نتيجۀ نبودن است؛ و معناى جملۀ حضرت اگر «ما لم تُغِبُّوا عنه» باشد، يعنى هيچ وقت
ص: 337
از آن غايب نبوديد؛ يعنى هميشه در ذهنتان بوده كه على عليه السلام خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امام به حق است.
با اين تفاصيل معناى كلام حضرت در اين جمله اين است: اين كه شما مردم بصره رشتۀ ولايت و عهد و پيمانتان را پاره كرديد و بين من (كه امام به حق بودم) و خودتان (كه متعهد شده بوديد) شقاق و دشمنى ايجاد نموديد، از روى نادانى و بى اطلاعى نبود؛ بلكه خودتان هم مى دانستيد كه من امام به حق و خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، ولى در عين حال ميثاقتان را شكستيد.
«فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِكُمْ ، وَ رَفَعْتُ السَّيْفَ عَنْ مُدْبِرِكُمْ ، وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِكُمْ »
(پس من از گناهكار شما درگذشتم، و شمشير را از روگرداندۀ شما برداشتم، و روآورده تان را پذيرفتم.)
«فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِكُمْ » : پس من مجرمين شما را بخشيدم. وقتى حضرت اميرالمؤمنين در جنگ جمل به پيروزى رسيدند، به همۀ كسانى كه در جنگ شركت داشتند عفو عمومى دادند. گناهكارانى را كه به آنهادست يافته بودند عفو كردند و آزاد نمودند، كه از جملۀ آنها عبداللّه بن زبير بود؛ به حضرت خبر دادند عبداللّه بن زبير و عايشه و سران مخالفين در فلان خانه مخفى شده اند، حضرت فرمودند رها كنيد بروند، ولى عايشه را خواستند و چون امّ المؤمنين بود او را محترمانه به مدينه فرستادند و انتقامجويى نكردند؛ پس حضرت مجرمين آنها را بخشيدند.
«وَ رَفَعْتُ السَّيْفَ عَنْ مُدْبِرِكُمْ »: و شمشير را هم از فراريان شما برداشتم. وقتى جنگ تمام شد و لشكر حضرت به پيروزى رسيدند، چون يك عده از نيروهاى مقابل
ص: 338
فرار كرده بودند، حضرت دستور دادند كه آنها را تعقيب نكنند؛ و به اين نحو شمشير را از روى فراريان هم برداشتند.
«وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِكُمْ » : و هر كدام از شما هم كه به عنوان توبه نزد من آمد و از عمل خود پشيمان بود، توبۀ او را نيز پذيرفتم.
«فَإِنْ خَطَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِيَةُ وَ سَفَهُ الْآرَاءِ الْجَائِرَةِ إِلى مُنَابَذَتِي وَ خِلافِي، فَهَا أَنَا ذَا قَدْ قَرَّبْتُ جِيَادِي وَ رَحَّلْتُ رِكَابِي»
(پس اگر كارهاى تباه سازنده و بى خردى انديشه هاى برخلاف حق، شما را به سوى پيمان شكنى و مخالفت با من وادارد، پس اينك من اسبان تيزرو خود را نزديك مى آورم و شتران سوارى خويش را پالان مى نهم.)
«خَطَتْ » از مادّۀ «خطوة» به معناى قدم برداشتن و گام است. «مُرْدِيَة» به معناى هلاك كننده است. مى فرمايد: «فَإِنْ خَطَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِيَةُ » : اگر جريان به امور هلاك كننده و به جنگ و خونريزى برسد، اين من هستم كه اسب ها را نزديك كرده و بار شترها را بسته و آمادۀ جنگ مى شوم. البته بين اين جمله و جملۀ قبل يك قطعه بوده كه مرحوم سيّد رضى آن را حذف كرده است.
يعنى اگر بخواهيد با آمدن عبداللّه بن عامر حضرمى كار را به جنگ و خونريزى برسانيد «وَ سَفَهُ الْآرَاءِ الْجَائِرَةِ إِلى مُنَابَذَتِي وَ خِلافِي» : و سفاهت آرائى كه منشأ آن جور و ظلم است به رأى شكنىِ با من منجر شود، آن وقت است كه من با شما مى جنگم. «مُنابذة» به معناى انداختن است و بين دو نفر هم هست؛ مثلاً دو نفر كه با هم تعهد دارند اگر عهدشان را بشكنند، مثل اين است كه آن طرف، پيمان اين شخص را پيش او انداخته و اين شخص هم پيمان او را پيش او مى اندازد؛ به اين پيمان شكنى «مُنابذة» مى گويند.
ص: 339
خلاصه حضرت مى فرمايند: اگر با آمدن عبداللّه بن عامر حضرمى كار را به جنگ و خونريزى برسانيد و سفاهت آرائى كه منشأ آن ظلم و جور است شما را به رأى شكنى با من برساند «فَهَا أَنَا ذَا قَدْ قَرَّبْتُ جِيَادِي وَ رَحَّلْتُ رِكَابِي» : اين من هستم كه اسب ها را نزديك كرده و بار شترهايم را بسته و آمادۀ جنگ با پيمان شكنان هستم.
«جِياد» به معناى اسبان تيزرو و مهيّاى جنگ است؛ «رَحَّلْتُ » از مادّۀ «رَحْل» است و «رَحْل» به آن بارى مى گويند كه روى شترها مى بندند؛ «رِكاب» به شترهاى سوارى مى گويند.
حضرت در اين دو جمله دارند مردم بصره را تهديد مى كنند؛ يعنى اسب هاى تيزرو و شترهاى باربر آمادۀ حركت هستند؛ خلاصه اگر بخواهيد كار را به جنگ و خونريزى برسانيد ما آمادۀ جنگ با شما هستيم.
«وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِي إِلَى الْمَسِيرِ إِلَيْكُمْ لَأُوقِعَنَّ بِكُمْ وَقْعَةً لايَكُونُ يَوْمُ الْجَمَلِ إِلَيْهَا إِلّا كَلَعْقَةِ لاعِقٍ »
(و اگر مرا به سوى آمدن به جانب خود ناچار سازيد هر آينه با شما چنان كارزارى را برپا نمايم كه روز جمل نسبت به آن نمى باشد مگر مانند پاك كردن ته ظرف غذا.)
مى فرمايند: خيال نكنيد ما غافل هستيم و نيروى جنگى نداريم، نيروهاى ما آمادۀ جنگ با پيمان شكنان هستند. «وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِي إِلَى الْمَسِيرِ إِلَيْكُمْ » : و اگر كارى كنيد كه ناچار به آمدن به مسير شما شوم «لَأُوقِعَنَّ بِكُمْ وَقْعَةً »: اين دفعه چنان جنگى با شما مى كنم «لايَكُونُ يَوْمُ الْجَمَلِ إِلَيْهَا إِلّا كَلَعْقَةِ لاعِقٍ » : كه جنگ جمل در مقايسه با آن مانند ليسيدن و پاك كردن تهِ ظرف باشد. مقصود اين است كه جنگ جمل در مقايسه با اين جنگ خيلى ناچيز است، همچنان كه پاك كردن ته ظرف در مقايسه با خوردن ظرفى پر از غذا ناچيز است.
ص: 340
اين جملات تهديدى است از حضرت به مردم بصره؛ ولى در عين حالى كه مردم را تهديد مى كنند مى دانند كه آدمهاى خوب، متديّن و پايبند به عهد و پيمان هم در بين مردم بصره وجود دارند و از اين رو براى استمالت از آنهايى كه اهل طاعت اند مى فرمايند:
«مَعَ أَنِّي عَارِفٌ لِذِى الطَّاعَةِ مِنْكُمْ فَضْلَهُ ، وَ لِذِى النَّصِيحَةِ حَقَّهُ ، غَيْرُ مُتَجَاوِزٍ مُتَّهَماً إِلى بَرِىءٍ، وَ لا نَاكِثاً إِلى وَفِىٍّ »
(با اين همه من مى شناسم براى فرمانبردارِ از شما برترى اش را، و براى اندرز دهنده حق او را؛ زياده روى نمى كنم متّهم را به بى گناه، و نه پيمان شكن را به وفادار.)
در عين حالى كه آمادۀ جنگ با مردم بصره هستم، ولى مردمى از اهل بصره را كه از صاحبان طاعت هستند و داراى فضيلت و اهل خيرخواهى مى شناسم و براى آنها احترام قائلم. اين طور نيست كه همه را يكسان ببينم و با همه يك جور برخورد كنم، بلكه فضيلت اهل طاعت را مى شناسم و براى خيرخواهان نيز حقى قائلم؛ و مجازات من به بى گناهان و وفاكنندگان به عهد و پيمان نمى رسد. كسانى كه گناهكارند با بى گناهان در نظر ما تفاوت دارند، آنهايى كه پيمان شكن اند با وفاكنندگان به عهد و پيمان در نظر ما يكى نيستند.
پس حضرت اميرالمؤمنين در اين نامه هم نسبت به آنهايى كه نقض بيعت مى كنند تهديد نموده اند و هم نسبت به آنهايى كه پايبند به عهد و پيمانند تحبيب فرموده و دلگرمى داده اند.
***
ص: 341
و من كتاب له عليه السّلام إلى معاويه:
«فَاتَّقِ اللَّهَ فِيمَا لَدَيْكَ ، وَانْظُرْ فِي حَقِّهِ عَلَيْكَ ، وَارْجِعْ إِلى مَعْرِفَةِ مَا لاتُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ ، فَإِنَّ لِلطَّاعَةِ أَعْلاماً وَاضِحَةً ، وَ سُبُلاً نَيِّرَةً ، وَ مَحَجَّةً نَهْجَةً ، وَ غَايَةً مَطْلُوبَةً ، يَرِدُهَا الْأَكْيَاسُ ، وَ يُخَالِفُهَا الْأَنْكَاسُ ، مَنْ نَكَّبَ عَنْهَا جَارَ عَنِ الْحَقِّ وَ خَبَطَ فِى التِّيهِ ، وَ غَيَّرَ اللَّهُ نِعْمَتَهُ ، وَ أَحَلَّ بِهِ نِقْمَتَهُ ، فَنَفْسَكَ نَفْسَكَ ، فَقَدْ بَيَّنَ اللَّهُ لَكَ سَبِيلَكَ ، وَ حَيْثُ تَنَاهَتْ بِكَ أُمُورُكَ فَقَدْ أَجْرَيْتَ إِلى غَايَةِ خُسْرٍ وَ مَحَلَّةِ كُفْرٍ، وَ إِنَّ نَفْسَكَ قَدْ أَوْلَجَتْكَ شَرّاً، وَ أَقْحَمَتْكَ غَيّاً، وَ أَوْرَدَتْكَ الْمَهَالِكَ ، وَ أَوْعَرَتْ عَلَيْكَ الْمَسَالِكَ .»
اين نامه را هم مرحوم سيّد مانند ديگر خطبه ها و ديگر نامه هاى حضرت تقطيع كرده است؛ يك قسمت از اوّل و وسط و آخرش را حذف كرده. اين نامه چنان كه از عنوان آن پيداست خطاب به معاويه است و حضرت اين نامه را در جواب آن نامۀ تند و تيز و اهانت بار معاويه مرقوم فرموده اند. من دو سه خط از اوّل اين نامه را كه در نهج البلاغه نيست براى آقايان مى خوانم؛ مى فرمايند:
«فقد بلغنى كتابك تذكر مشاغبتى و تستقبح موازرتى و تزعمنى متحيّراً و عن الحق مقصراً» حضرت به معاويه مى نويسند: نامۀ تو به من رسيد؛ در نامه ات نوشته بودى:
تو هميشه شرّ به پا مى كنى و كمك كردنِ به تو درست نيست، تو خودت را متكبّر و متفرعن مى گيرى و در حق خدا كوتاهى مى كنى؛ تو كمك كردن به من و همدوشى مرا قبيح شمرده و مرا يك آدم متكبّر قلمداد كرده اى و مقصّر در حقوق خدا
ص: 342
حساب مى كنى. «فسبحان اللّه كيف تستجيز الغيبة و تستحسن العضيهة» پس خداوند منزّه است، تو چطور غيبت را اجازه مى دهى ؟ اين كه در نامه ات چيزهايى يافتى و گفتى.
«أى لم أشاغب إلّافى أمر بمعروف، أو نهى عن منكر» اگر جايى سختگيرى كردم به خاطر امر به معروف يا نهى از منكر بوده «و لم أتجبّر إلّاعلى باغ مارق أو ملحد منافق»(1) و اگر يك جايى با قدرت برخورد كردم براى جلوگيرى از افراد طغيانگر و ملحد و منافق بوده است، نه اين كه خيال كنى من با هر كسى همين گونه برخورد مى كنم.
مقدار زيادترى است كه مرحوم سيّد از اوّل اين نامه حذف كرده، ولى ابن أبى الحديد آن را ذكر كرده و ما براى نمونه دو سطر آن را خوانديم تا معلوم شود معاويه چه جملاتى را به حضرت امير عليه السلام نوشته است. حضرت در اين قسمتى كه مرحوم سيّد نقل كرده مى فرمايند:
«فَاتَّقِ اللَّهَ فِيمَا لَدَيْكَ ، وَانْظُرْ فِي حَقِّهِ عَلَيْكَ ، وَارْجِعْ إِلى مَعْرِفَةِ مَا لاتُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ »
(پس در آنچه نزد تو است تقواى الهى را مراعات كن، و در حقى كه او بر تو دارد بنگر، و بازگرد به سوى شناختن چيزى كه در ناشناختن آن معذور نيستى.)
معاويه را در آنچه نزد اوست به تقوا سفارش مى كند؛ خيلى چيزها نزد معاويه بود:
او در منطقۀ شامات صاحب قدرتى بود، ولايتى داشت، و بيت المال مسلمين در دستش بود؛ گرچه همۀ اينها را غصب كرده بود و مى بايست تحويل حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى داد؛ چون اگر به عقيدۀ مردم و جوّ آن روز هم باشد، بعد از عثمان
ص: 343
مردم با على عليه السلام بيعت كردند؛ و به نظر شيعه و به عقيدۀ مردم آن روز على عليه السلام خليفۀ مسلمانان بوده است.
به هرحال معاويه مى بايست تابع مى بود و هر دستورى را كه حضرت امير عليه السلام مى دادند عمل مى كرد و بيت المال و امكاناتى را كه در دست داشت تحويل حضرت مى داد؛ حضرت هم در همين مورد مى فرمايند: «فَاتَّقِ اللَّهَ فِيمَا لَدَيْكَ »: پس حريم خدا را در آنچه نزد تو است حفظ كن «وَانْظُرْ فِي حَقِّهِ عَلَيْكَ »: و در حقى كه به گردن تو دارد توجّه كن «وَارْجِعْ إِلى مَعْرِفَةِ مَا لاتُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ » : و به شناخت چيزى كه در جهالتش معذور نيستى برگرد. يعنى چيزهايى را كه در قيامت نمى توانى عذر بياورى كه نمى دانستم، همين حالا كه در دنيا هستى برو و بياموز. اين طور نيست كه در قيامت از انسان بپرسند چرا فلان كار را نكردى، بگويد نمى دانستم؛ بلكه بر هر فردى واجب است تحقيقات لازم را در مسائل دينى داشته باشد؛ پاسخ بسيارى از سؤالات را اگر نمى دانستيد نمى پذيرند؛ همين حكومتى را كه معاويه غصب كرده، آن همه خونهايى را كه به بهانۀ خونخواهى عثمان ريخته است و بسيارى از مشكلاتى كه براى مردم پيش آورده، بايد جواب دهد و هيچ عذرى از او پذيرفته نيست.
«فَإِنَّ لِلطَّاعَةِ أَعْلاماً وَاضِحَةً ، وَ سُبُلاً نَيِّرَةً ، وَ مَحَجَّةً نَهْجَةً ، وَ غَايَةً مَطْلُوبَةً »
(زيرا براى فرمانبردارى نشانه هاى آشكار است، و راههاى روشن، و راهى گشاده، و پايانى خواسته شده.)
«أعلام» جمع «عَلَم» و به معناى نشانه هايى است كه انسان را هدايت و راهنمايى مى كند؛ مثلاً سابقاً در مناره ها چراغ مى گذاشتند تا مردم در شب راه را گم نكنند، به اين مناره ها «عَلَم» هم مى گفتند. حضرت فرموده اند: «فَإِنَّ لِلطَّاعَةِ أَعْلاماً وَاضِحَةً » : پس
ص: 344
همانا براى اطاعت و فرمانبردارىِ خدا علم ها و نشانه هاى واضح و بدون خدشه وجود دارد. به عبارت روشن تر بين عبادت خدا و عبادت شيطان نشانه هاى واضحى است؛ و معاويه كه به اسم خونخواهى عثمان و تقويت اسلام با على عليه السلام مى جنگد، با همان عَلَم هاى واضحى كه در دست دارد مى داند خلافت را غصب كرده و على عليه السلام سزاوار حكومت است، و باز مى داند كه خودش با عثمان دشمنى و عداوت داشته، و نيز مى دانسته على عليه السلام در قتل عثمان هيچ گونه دخالت و شركتى نداشته اند، و آنچه خود به عنوان اسلام و حمايت از اسلام و مسلمين مى كند همه عوامفريبى است. پس براى اطاعت خداوند نشانه هاى واضح «وَ سُبُلاً نَيِّرَةً »: و راههاى روشن «وَ مَحَجَّةً نَهْجَةً » : و راههاى خيلى واضح «وَ غَايَةً مَطْلُوبَةً » : و هدفهاى مطلوب وجود دارد.
اين جملات همه براى توجّه دادن معاويه به راه راست و پرهيزكارى و تقواى الهى است، تا شايد معاويه را با آن گردنكشى و تكبّر و نخوتى كه دارد به هدايت بكشانند.
«يَرِدُهَا الْأَكْيَاسُ ، وَ يُخَالِفُهَا الْأَنْكَاسُ ، مَنْ نَكَّبَ عَنْهَا جَارَ عَنِ الحَقِّ وَ خَبَطَ فِى التِّيهِ ، وَ غَيَّرَ اللَّهُ نِعْمَتَهُ ، وَ أَحَلَّ بِهِ نِقْمَتَهُ »
(زيركان در آن وارد مى شوند، و سفيهان با آن مخالفت مى ورزند؛ هر كه از آن راه منحرف شود پاى از حق برون نهد و نا انديشيده در بيابان گمراهى گام بردارد؛ و خداوند نعمتش را دگرگون كند، و عذابش را بر او فرود آرد.)
«أكياس» جمع «كيّس» به معناى زيرك و باهوش است. مى فرمايد: «يَرِدُهَا الْأَكْيَاسُ »: وارد اطاعت خداوند مى شود آدمى كه زيرك است. انسان زيرك دنبال راه حق و اطاعت از حق مى گردد و طبعاً راه حق را پيدا مى كند و وارد آن مى شود.
«وَ يُخَالِفُهَا الْأَنْكَاسُ » ؛ «أنكاس» جمع «نكس» به معناى كسى است كه عقل و
ص: 345
فطرتش برعكس و عوضى است؛ يعنى انسان سفيه با اطاعت حق مخالفت مى كند.
«مَنْ نَكَّبَ عَنْهَا جَارَ عَنِ الحَقِّ » ؛ «نَكَّبَ » به صورت «نَكَبَ » هم خوانده شده و هر دو صحيح و به معناى برگشتن و منحرف شدن است؛ يعنى كسى كه از اطاعت خداوند منحرف شود از حق دور شده «وَ خَبَطَ فِى التِّيهِ » : و در بيابان حيرت سرگردان مى شود. خط مستقيم يكى است و خطها و راههاى ديگر همه منحرف و باطل اند؛ پس كسى كه از راه حق منحرف شود در راه ديگر مى افتد، و در هر يك از راههاى غير از حق قدم بگذارد در راه باطل قدم گذاشته و از راه حق جدا شده است.
«وَ غَيَّرَ اللَّهُ نِعْمَتَهُ ، وَ أَحَلَّ بِهِ نِقْمَتَهُ » : و چنين آدمى كه از اطاعت حق و راه او منحرف شده، خداوند توفيق را از او مى گيرد و نقمت و عذاب را بر او حلال مى گرداند.
«فَنَفْسَكَ نَفْسَكَ ، فَقَدْ بَيَّنَ اللَّهُ لَكَ سَبِيلَكَ ، وَ حَيْثُ تَنَاهَتْ بِكَ أُمُورُكَ فَقَدْ أَجْرَيْتَ إِلى غَايَةِ خُسْرٍ وَ مَحَلَّةِ كُفْرٍ»
(پس خود را بپاى و بر نفس خويش بترس، به تحقيق كه خداوند راهت را براى تو آشكار نمود، و تا آنجا كه كارهايت به دست تو انجام شده پس تا نهايت زيانكارى و جايگاه كفر تاخته اى.)
اى معاويه به فكر خودت باش و لازم نيست آن همه امكانات در اختيار عمرو بن عاص و اين و آن قرار دهى و براى فرزندت يزيد مقام درست كنى! به فكر خودت باش كه فردا مى ميرى و بايد جوابگوى همۀ اين مظالم باشى.
«فَقَدْ بَيَّنَ اللَّهُ لَكَ سَبِيلَكَ » : پس به تحقيق خداوند راه حقى را كه در طول عمرت بايد بپيمايى براى تو بيان كرده است. و آن راه، راهِ روشن و واضحى است و در قيامت نمى توانى عذر بياورى كه راه را نمى دانستم.
ص: 346
«وَ حَيْثُ تَنَاهَتْ بِكَ أُمُورُكَ فَقَدْ أَجْرَيْتَ إِلى غَايَةِ خُسْرٍ وَ مَحَلَّةِ كُفْرٍ» ؛ «تَنَاهَتْ » به معناى منتهى شدن به باطل است؛ يعنى به هر جايى از باطل كه رسيده اى ديگر بس است و از همين جا برگرد.
در «حَيْثُ تَنَاهَتْ » نسخه ها مختلف است، بعضى از نسخه ها «تَاهَتْ » دارد. اگر «تَاهَتْ » باشد، يعنى وقتى كه امور تو به تحيّر برسد؛ به اين معنا كه وقتى امور تو به جايى برسد كه در مقام تحيّر باشى و راه حق را پيدا نكنى، به زيانكارى و كفر وارد مى شود.
اما اگر «تَنَاهَتْ » باشد، ابن أبى الحديد مى گويد: (1)«وَ» در «وَ حَيْثُ » استينافى است و فعل آن هم مثلاً يك «قِفْ » محذوف است و اصل آن «قِفْ مَكَانَك» است، يعنى سرِ جايت بايست. به اين صورت كه مثلاً به فلان شخص مى گوييد برود اصفهان، بعد از رفتن به شما خبر مى دهد كه من فعلاً به نراق رسيده ام، شما مى بينيد راه را اشتباه رفته به او مى گوييد: «مكانك» يعنى «قِفْ مكانك» يعنى همان جا بايست؛ در واقع مى خواهيد بگوييد: اشتباه رفته اى و ديگر اين اشتباه را ادامه نده و همان جا بمان تا راهنما بفرستم. ابن أبى الحديد مى گويد مقصود حضرت از جملۀ «و حيث تناهت بك أمورك» اين است كه مى خواهند به معاويه بفرمايند: تا آنجايى كه رفته اى همه اش اشتباه بوده و همين جا بايست و ديگر به مسيرت ادامه نده.
احتمال ديگرى هم وجود دارد و آن اين كه جملۀ «وَ حَيْثُ تَنَاهَتْ » به منزلۀ شرط است و جملۀ «أَجْرَيْتَ إِلى غَايَةِ خُسْرٍ» به منزلۀ جواب شرط است؛ و معنا با اين احتمال چنين است: به هر جا رسيده اى اشتباه بوده، تو به نهايت زيان و خسران تاخته اى.
«أَجْرَيْتَ » از مادّۀ «جَرْى»، و «أَجْرَى الْخَيْل» يا «أَجْرَى الْإِبِل» يعنى اسب يا شتر را6.
ص: 347
تازانده است؛ پس «فَقَدْ أَجْرَيْتَ إِلى غَايَةِ خُسْرٍ» يعنى اسب و شتر را به هدف زيانكارى تاخته اى «وَ مَحَلَّةِ كُفْرٍ» : و جايى كه محلّۀ كفر است.
«وَ إِنَّ نَفْسَكَ قَدْ أَوْلَجَتْكَ شَرّاً، وَ أَقْحَمَتْكَ غَيّاً، وَ أَوْرَدَتْكَ الْمَهَالِكَ ، وَ أَوْعَرَتْ عَلَيْكَ الْمَسَالِكَ »
(و همانا نفس تو افكند تو را در بدى، و فرو برد تو را در گمراهى، و داخل كرد تو را در مهلكه ها، و دشوار ساخت بر تو راهها را.)
«أَوْلَجَتْكَ » به معناى فرو بردن است «وَ إِنَّ نَفْسَكَ قَدْ أَوْلَجَتْكَ شَرّاً» : و همانا نفس تو، تو را فرو برده در بديها. در بعضى نسخه ها هم «أوحلتك» آمده، كه در اين صورت از مادّۀ «وَحَل» به معناى فرو رفتن در گل است؛ يعنى مانند فرو رفتن در گل، تو را در شرّ فرو برده است.
«أَقحمتك» هم به معناى «أولجتك» است؛ يعنى تو را فرو برده است. «غَيّاً» به معناى گمراهى است، در اصل «غَوْى» بوده و از مادّۀ «غَوِىَ » است واو را به ياء قلب كرده و در ياء دوّم ادغام كرده اند. «وَ أَقْحَمَتْكَ غَيّاً» : و نفس تو، تو را در گمراهى فرو برده است.
«أوْرَدَتْكَ » از مادّۀ «وَرَدَ» به معناى وارد كردن است؛ «مَهالِك» هم جمع «مَهْلكة» به معناى محل هلاكت است. «وَ أَوْرَدَتْكَ الْمَهَالِكَ » : و نفس تو، تو را به محلّى انداخته كه جز هلاكت چيز ديگرى نيست. تو را به فكر رياست انداخته و مى خواهى به ناحق خليفۀ مسلمانان شوى، اين خواستۀ نفس تو است و اينجاست كه تو در جاى هلاكت افتاده اى.
«أَوْعَرَتْ » از مادّۀ «وَعْر» به معناى سختى است؛ «مَسالِك» هم جمع «مَسْلَك» به معناى راه است. «وَ أَوْعَرَتْ عَلَيْكَ الْمَسَالِكَ » : و نفس تو، تو را در راههاى سخت و سنگلاخى انداخته است.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 348
ص: 349
نگاهى به نامه
از پدرى فناپذير و...
به فرزندى آرزومند و...
علّت توجّه به خويشتن
بايستى آخرت را دريافت
علّت توجّه حضرت به امام حسن
سفارش به تقواى الهى و خودسازى
توجّه حضرت به راههاى خودسازى
ص: 350
ص: 351
«نامۀ 31 - قسمت اوّل»
و من وصيّة له عليه السّلام للحسن بن علىّ عليهماالسّلام، كتبها إليه بحاضرين منصرفاً من صفّين:
«مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ ، الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ ، الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ، الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ، الذَّامِّ لِلدُّنْيَا، السَّاكِنِ مَسَاكِنَ الْمَوْتى ، وَ الظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً، إِلَى الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لايُدْرَكُ ، السَّالِكِ سَبِيلَ مَنْ قَدْ هَلَكَ ، غَرَضِ الْأَسْقَامِ ، وَ رَهِينَةِ الْأَيَّامِ ، وَ رَمِيَّةِ الْمَصَائِبِ ، وَ عَبْدِ الدُّنْيَا، وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ، وَ غَرِيمِ الْمَنَايَا، وَ أَسِيرِ الْمَوْتِ ، وَ حَلِيفِ الْهُمُومِ ، وَ قَرِينِ الْأَحْزَانِ ، وَ نُصْبِ الْآفَاتِ ، وَ صَرِيعِ الشَّهَوَاتِ ، وَ خَلِيفَهِ الْأَمْوَاتِ .
أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ فِيمَا تَبَيَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْيَا عَنِّي، وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَىَّ ، وَ إِقْبَالِ الْآخِرَةِ إِلَىَّ ، مَا يُرَغِّبُنِي عَنْ ذِكْرِ مَنْ سِوَاىَ ، وَ الْإِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِي. غَيْرَ أَنِّي حَيْثُ تَفَرَّدَ بِي - دُونَ هُمُومِ النَّاسِ - هَمُّ نَفْسِي، فَصَدَقَنِي رَأْيِي، وَ صَرَفَنِي عَنْ هَوَائِي، وَ صَرَّحَ لِي مَحْضُ أَمْرِي، فَأَفْضى بِي إِلى جِدٍّ لايَكُونُ فِيهِ لَعِبٌ ، وَ صِدْقٍ لايَشُوبُهُ كَذِبٌ ، وَ وَجَدْتُكَ بَعْضِى، بَلْ وَجَدْتُكَ كُلِّي، حَتّى كَأَنَّ شَيْئاً لَوْ أَصَابَكَ أَصَابَنِي، وَ كَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاكَ أَتَانِي، فَعَنَانِي مِنْ أَمْرِكَ مَا يَعْنِينِي مِنْ أَمْرِ نَفْسِي، فَكَتَبْتُ إِلَيْكَ [كِتَابِي] مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِيتُ لَكَ أَوْ فَنِيتُ .
فَإِنِّى أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ لُزُومِ أَمْرِهِ ، وَ عِمَارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ ، وَ الْإِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ ، وَ أَىُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ ؟
ص: 352
أَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ ، وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ ، وَ قَوِّهْ بِالْيَقِينِ ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ ، وَ ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمَوْتِ ، وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ، وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْيَا، وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ، وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامِ ، وَ أَعْرِضْ عَلَيْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِينَ ، وَ ذَكِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ مِنَ الْأَوَّلِينَ ، وَ سِرْ فِي دِيَارِهِمْ وَ آثَارِهِمْ ، فَانْظُرْ فِيمَا فَعَلُوا، وَ عَمَّا انْتَقَلُوا، وَ أَيْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا، فَإِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّةِ ، وَ حَلُّوا دِيَارَ الْغُرْبَةِ ، وَ كَأَنَّكَ عَنْ قَلِيلٍ قَدْ صِرْتَ كَأَحَدِهِمْ .»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 31 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است؛ كه در حقيقت توصيه و سفارشاتى است از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه مرحوم سيّد رضى آن را جزو نامه هاى حضرت ذكر كرده اند. اين نامه نيز مانند ديگر نامه ها و خطبه هاى حضرت امير عليه السلام توسط مرحوم سيّد رضى خلاصه و تقطيع شده است، وگرنه همين نامه با اضافات زيادى در كتاب تحف العقول وجود دارد.
اين نامه با عنوان «و من وصيّة له عليه السلام» ذكر شده؛ و «وصيّت» به معناى عام است نه به معناى خاص كه فقط شامل سفارشات پس از مرگ شود، بلكه مقصود يك سرى سفارشات كلّى است كه در اصطلاح به آن «وصيّت» گفته مى شود.
«و من وصيّة له عليه السلام للحسن بن علىّ عليهما السلام، كتبها إليه بحاضرين منصرفاً من صفّين»
(و از سفارش آن حضرت عليه السلام است به حسن بن على عليهما السلام كه آن را هنگام بازگشت از صفّين در حاضرين نوشته است.)
«حَاضِرين» اسم شهرى است در سوريه نزديكى هاى صفّين؛ و ممكن است
ص: 353
«حَاضِرَيْن» باشد؛ ابن أبى الحديد گفته(1) از قديم در ذهن ما بوده كه اين كلمه «حاضِرَيْن» و داراى الف و لام هم بوده است؛ تثنيۀ «حاضر» و به معناى حاضرِ بلد، يعنى حومۀ شهر است؛ و مقصود از آن حومۀ دو شهر حلب و قنسرين است، كه اين دو شهر از بس به هم نزديك بوده اند حومۀ آنها جزو شهر ديگر حساب مى شده و از اين جهت حومۀ دو شهر ناميده شده است.
خلاصه پس از آن كه حضرت على عليه السلام از صفّين برگشته بودند در اين سرزمين كه «حَاضِرِين» يا «حَاضِرَيْن» نام داشته اين سفارش نامه را براى امام حسن عليه السلام مرقوم فرموده اند.
«مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ ، الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ ، الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ، الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ، الذَّامِّ لِلدُّنْيَا، السَّاكِنِ مَسَاكِنَ الْمَوْتى ، وَ الظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً»
(از پدرى است فناپذير، اعتراف كننده به تسليم زمان، زندگانى به او پشت كرده، گردن نهاده براى روزگار، نكوهش كنندۀ دنيا، سكنى گزيده در خانه هاى مردگان، و كوچ كننده از آن فردا.)
«مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ »: اين نامه از پدرى است كه در معرض فانى شدن است «اَلْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ »: و اعتراف دارد كه تسليم زمان است. وقتى دشمن بر انسان پيروز مى شود، از انسان اقرار مى گيرد كه بگو تسليم شما هستم؛ اينجا هم حضرت اقرار و اعتراف مى كنند كه تسليم زمان هستند.
«اَلْمُدْبِرِ الْعُمُرِ»: و عمر به او پشت كرده است. هر چه يك روز از عمر انسان مى گذرد يك روز به مرگ و آخرت نزديك مى شود؛ پس در حقيقت عمر به انسان پشت كرده و مشغول رفتن است. «اَلْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ»: تسليم روزگار است. على عليه السلام در
ص: 354
مقابل حوادث و ناملايمات روزگار تسليم است، ديگران هم تسليم هستند، منتها على عليه السلام دانسته تسليم است ولى ديگران نادانسته و ناخواسته تسليم اند.
«َالذَّامِّ لِلدُّنْيَا»: پدرى كه كارش مذمّت دنياست؛ «اَلسَّاكِنِ مَسَاكِنَ الْمَوْتى »: كسى كه جاى مرده ها سكونت دارد. همۀ ما در جاى مردگان ساكنيم، اين خانه ها و زمين ها و باغاتى كه در دست ماست همه در دست ديگرانى بوده كه مرده و از دنيا رفته اند و ما جايگزين آنها شده ايم، پس ما زنده ها امروز در محلِ سكونتِ ديروز مردگان ساكن شده ايم. «وَ الظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً» : و فردا از اين دنيا كوچ مى كند و دنيا را ترك مى نمايد.
همه حركت كننده و مسافرت كنندۀ از اين دنيا هستيم، آمدن همۀ ما به اين دنيا براى تهيّۀ زاد و توشه اى است براى فرداى قيامت.
تا اينجا اوصافى بود كه حضرت براى خودشان كه نويسندۀ نامه هستند ذكر كرده اند؛ كه البته اين اوصاف عموميت دارد و همۀ افراد بشر در آن شريك هستند، همه فانى شدنى و از بين رفتنى هستيم، همه تسليم روزگار هستيم و عمر به همۀ ما پشت كرده و مى گذرد، و بالاخره همۀ ما ساكن در محل مرده ها هستيم و به سوى آخرت در سفريم.
«إِلَى الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لايُدْرَكُ ، السَّالِكِ سَبِيلَ مَنْ قَدْ هَلَكَ ، غَرَضِ الْأَسْقَامِ ، وَ رَهِينَةِ الْأَيَّامِ ، وَ رَمِيَّةِ الْمَصَائِبِ »
(به فرزندى كه آرزومند است چيزى را كه به دست نيايد، روندۀ راه آن است كه هلاك گرديد، هدف بيماريهاست، و در گرو روزگار، و آماجگاه مصيبت ها.)
«مُؤَمِّل» از مادّۀ «أَمَل» به معناى آرزو است. «يُدْرَكُ » را در بعضى نسخه هاى نهج البلاغه «يُدْرِكُ » هم نقل كرده اند، ولى به فتح راء بهتر است، يعنى چيزى را كه درك نمى شود يا درك نمى كند.
ص: 355
امام حسن عليه السلام جوان است و هر جوانى آرزو دارد، بسيارى از اين آرزوها آرزويى است كه بالاخره انسان به آن مى رسد، ولى به بسيارى از آرزوها هم نمى رسد؛ اينجا حضرت امير عليه السلام مى فرمايند: بسيارى از اين آرزوها را درك نمى كنى. آرزو براى جوان عار نيست، ولى به خيلى از اين آرزوها هم نمى رسى. «إِلَى الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لايُدْرَكُ »: اين نامه به فرزند آرزومندى است كه آرزوهاى خود را درك نمى كند و به همۀ آرزوهايش نمى رسد.
«السَّالِكِ سَبِيلَ مَنْ قَدْ هَلَكَ » : جوانى كه در راه گذشتگان است؛ يعنى در مسيرى است كه ديگران بودند و هلاك شدند و از دنيا رفتند.
«غَرَضِ الْأَسْقَامِ » ؛ «غَرَض» به معناى هدف، و «أسقام» جمع «سُقْم» و به معناى امراض است؛ يعنى اين جوانى كه هدف امراض مختلف است، اين روزگار روزگارِ مرض و بلا و سرطان و تب و لرز و بيماريهاى مختلف است؛ اين نامه به جوانى است كه آماج امراض مختلف است.
«وَ رَهِينَةِ الْأَيَّامِ » : و در گروِ روزگار است. «رَهينة» به معناى «مَرْهونة»، و «ة» در آخر آن براى مبالغه است. مال گروى كه در اختيار ديگرى قرار مى گيرد، چون مال خودش نيست و دلش نسوخته، هر طورى كه دوست دارد در آن تصرف مى كند و هر بلايى كه مى خواهد سرش مى آورد؛ حالا ما هم در دست روزگار گرو هستيم و اين روزگار هر بلايى مى خواهد سرِ ما مى آورد.
«وَ رَمِيَّةِ الْمَصَائِبِ » : و به فرزندى كه هدف مصيبت هاست. «رَميّة» به آن حيوانى گفته مى شود كه هدف قرار مى گيرد و تير به او مى خورد، انسان هم هدف مصيبت ها و بلاهاى دنياست، مثل اين كه دنيا ما را هدف قرار داده و هر روزى بلايى از بلاهاى خود را به طرف ما شليك مى كند.
«وَ عَبْدِ الدُّنْيَا، وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ، وَ غَرِيمِ الْمَنَايَا، وَ أَسِيرِ الْمَوْتِ ، وَ حَلِيفِ الْهُمُومِ »
(و بندۀ دنياست، و سوداگر فريب، و وامدار مرگها، و گرفتار مرگ، و هم سوگند غم ها.)
ص: 356
اين كه حضرت فرموده: «عَبْدِ الدُّنْيَا»: بندۀ دنيا، به اين علّت است كه انسان مطيع و تابع دنياست؛ يعنى به هر طورى كه دنيا مى خواهد امور دنيا فراهم مى شود؛ مثلاً شما خانه مى خواهيد و دنبالش مى دويد، ماشين و باغ و كاخ مى خواهيد و براى رسيدن به آن دنبالش مى دويد، ولى فراهم نمى شود، بلكه آن طورى كه دنيا مى خواهد فراهم مى شود؛ و مثل اين كه همه نوكرِ دنيا هستيم. حضرت هم مى فرمايد: فرزندى كه دنيا به كام او نيست و ناچار بايد تابع و مطيع اسباب و مقرّرات دنيا باشد.
«وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ» : و شما تاجر غرور هستيد. اين كه انسان تجارت مى كند و سرمايه به هم مى زند و ثروتهاى دنيا را روى هم جمع مى كند بعد هم همۀ آنها را مى گذارد و مى رود، اينها غرور است. خيال مى كنيد سرمايه است، اينها وسيلۀ دلبستگى انسان به دنياست؛ شما تاجر غرور هستيد، يعنى فعاليت مى كنيد و براى خود غرور و فريب كسب مى نماييد.
«وَ غَرِيمِ الْمَنَايَا» ؛ «مَنايا» جمع «مَنيّة» و به معناى مرگهاست؛ مرگ اقسام مختلفى دارد: گاهى انسان با تصادف اتومبيل از دنيا مى رود، گاهى به سرطان و گاهى به تب و امراض ديگر؛ «غَريم» هم به معناى بدهكار است؛ حضرت مى فرمايند: به فرزندى كه بدهكار مرگ است. مرگها اطراف او را گرفته است؛ اين طور نيست كه انسان آزادِ آزاد باشد، بلكه انواع مرگها اطراف و جوانب او را گرفته تا اين كه بالاخره يك نوع مرگ گريبان او را مى گيرد.
«وَ أَسِيرِ الْمَوْتِ » : و فرزندى كه اسير مرگ است. اين دو جمله گرچه از جهت عبارت تفاوت دارند، ولى از جهت معنا يكى هستند.
«وَ حَلِيفِ الْهُمُومِ » ؛ «حَليف» به معناى هم قسم است؛ مثل اين است كه انسان با غصّه هاى روزگار هم قسم شده باشد؛ «هُموم» جمع «هَمّ » است به معناى غم و غصّه ها؛ يعنى فرزندى كه با غصّه هاى روزگار هم قسم شده و در طول زندگى همراه با غم و غصّه است.
ص: 357
«وَ قَرِينِ الْأَحْزَانِ ، وَ نُصْبِ الْآفَاتِ ، وَ صَرِيعِ الشَّهَوَاتِ ، وَ خَلِيفَهِ الْأَمْوَاتِ »
(و همنشين اندوههاست، و مورد توجّه آفت ها، و به خاك افتادۀ شهوتها، و جانشين مردگان.)
«قَرين» به معناى رفيق و همنشين است؛ «أحزان» جمع «حُزْن» و به معناى غصّه ها و رنج هاست. مى فرمايد: «وَ قَرِينِ الْأَحْزَانِ » : و فرزندى كه با غصّه و رنج ها رفيق است.
اين جمله با جملۀ «حليف الهموم» به يك معناست.
«وَ نُصْبِ الْآفَاتِ » : و فرزندى كه مورد توجّه آفت ها و نگرانى هاست. «نُصْب» را «نَصْب» هم خوانده اند و هر دو عبارت از جهت معنا يكى است، «نصب عينك» يعنى پيش چشم تو، و آن كنايه از مورد توجّه بودن است؛ يعنى پيش رو و مورد توجّه آفت ها هستيد.
«وَ صَرِيعِ الشَّهَوَاتِ » : و فرزندى كه ساقط شدۀ هواها و تمايلات نفسانى است.
«صَريع» به معناى ساقط شده است، و «شَهَوات» جمع «شَهْوة» به معناى خواسته است؛ خواستۀ شهوانى، خواستۀ شكم و خواستۀ مال و مقام، همه خواسته هايى هستند كه در انسان وجود دارد و اگر تحت كنترل عقل قرار نگيرند انسان را به سقوط مى كشند؛ و گاه مى شود كه يك انسان توسط هواى نفسِ خود ساقط و هلاك مى شود.
«وَ خَلِيفَهِ الْأَمْوَاتِ » : و فرزندى كه خليفه و جانشين مردگان است. چون اين دنيا محل گذر است بنابراين هر روز عده اى مى ميرند و عده اى جانشين آنان مى شوند.
«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ فِيمَا تَبَيَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْيَا عَنِّي، وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَىَّ ، وَ إِقْبَالِ الْآخِرَةِ إِلَىَّ ، مَا يُرَغِّبُنِي عَنْ ذِكْرِ مَنْ سِوَاىَ ، وَ الْإِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِي»
(اما بعد؛ پس همانا در آنچه آشكار ديدم از پشت كردن دنيا از من، و سركشى روزگار بر من، و روآوردن آخرت به من، چيزى است كه مرا باز مى دارد از ياد كردن جز خويشتن، و از غمخوارگى به ماوراى خويش.)
ص: 358
اين جملات يك كلام شيوايى است كه آن حضرت به امام حسن مجتبى عليه السلام مى فرمايند: من چون ديدم دنيا به من پشت كرده و مرگ من فرا رسيده به فكرِ فرداى قيامت خود افتادم و براى روز قيامت و حساب و كتاب خويش فكر كردم؛ اما در ضمن اين كه به فكر قيامت خود بودم، با خود انديشيدم كه تو چون فرزند من هستى مثل اين است كه خودِ من هستى، از اين جهت به فكرِ تو افتاده و مى خواهم تو را نصيحت كنم.
«إدبار» به معناى پشت كردن است. «فَإِنَّ فِيمَا تَبَيَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْيَا عَنِّي» : پس آنچه دانستم از پشت كردن دنيا از من. اين كه سن انسان بالا مى رود، قواى انسان تحليل مى رود و انسان پير مى شود، معناى پشت كردن دنياست. «وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَىَّ » :
و چموشى روزگار بر من. «جُموح» به معناى چموشى است. روزگار چموش يعنى روزگارى كه مطابق ميل من رفتار نمى كند، روزگار به هر نحوى بخواهد حركت مى كند و من بايد با او بسازم. «وَ إِقْبَالِ الْآخِرَةِ إِلَىَّ » : و آخرت به طرف من رو آورده است. مقصود اين است كه عمرم رو به پايان است و به طرف مرگ مى روم.
«مَا يُرَغِّبُنِي عَنْ ذِكْرِ مَنْ سِوَاىَ » ؛ كلمۀ «ما» از نظر تركيب اسم است براى «إِنَّ » كه در اوّل جملۀ «فَإِنَّ فِيمَا تَبَيَّنْتُ ...» بود و خبر آن جملۀ «فيما تبيّنت...» است؛ يعنى آن چيزى كه مرا ترغيب كرد تا از اين پس به فكر ديگران نباشم و به پس از مرگ خود اهميت بدهم، آن چيزى بود كه برايم ظاهر شد از اين كه ديدم دنيا از من رو گردانده و روزگار با من چموشى مى كند و آخرت هم به من رو آورده است؛ پس اين پشت كردن دنيا و چموشى روزگار و رو آوردن آخرت سبب شد و مرا ترغيب كرد تا به فكر ديگران نباشم و به آخرت خود توجّه كنم.
«وَ الْإِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِي» : و سبب شد كه به ماوراى خودم اهتمام نورزم. مقصود از «ما وارئى» ماوراى شخص حضرت است؛ يعنى مرا بازداشت از اين كه به ديگران اهتمام ورزم.
ص: 359
اينجا چون به تركيب عبارت پرداختم و معناى جمله در تركيب گم شد، لازم است يك بار ديگر جمله را معنا كنيم؛ پس خلاصۀ معناى جمله اين است كه: بعد از حمد و ثناى خداوند، بدان آن چيزى كه مرا ترغيب كرد تا در فكر و انديشۀ ديگران نباشم و به ماوراى خودم توجّه نكنم، همين بود كه فهميدم دنيا از من رو گردانده و روزگار با من چموشى مى كند و آخرت هم به من روآور شده است. «مَا يُرَغِّبُنِي» در بعضى نسخه ها «ما يَزَعُنِي» آمده است، يعنى آنچه كه مرا باز مى دارد.
«غَيْرَ أَنِّى حَيْثُ تَفَرَّدَ بِي - دُونَ هُمُومِ النَّاسِ - هَمُّ نَفْسِي، فَصَدَقَنِي رَأْيِي، وَ صَرَفَنِي عَنْ هَوَائِي»
(ولى چون غم من به من منحصر گرديد - نه غم هاى مردمان - پس انديشه ام مرا تأييد كرد، و مرا از خواهش نفس خود بازداشت.)
وقتى كه من به دور از غصّۀ مردم به فكرِ غصّه هاى خودم بودم، پس رأى من مرا تصديق كرد و مرا از اين كه دنبال خواسته هاى نفسانى باشم جلوگيرى نمود.
«وَ صَرَّحَ لِي مَحْضُ أَمْرِي، فَأَفْضى بِي إِلى جِدٍّ لايَكُونُ فِيهِ لَعِبٌ ، وَ صِدْقٍ لايَشُوبُهُ كَذِبٌ »
(و حقيقت كار من برايم آشكار گشت، پس مرا وادار ساخت به جدّيتى كه در آن بازيچه نمى باشد، و راستى كه آميخته نيست به آن دروغى.)
«وَ صَرَّحَ لِي مَحْضُ أَمْرِي» ؛ در كلمۀ «مَحْض» اختلاف است كه «مَحْضَ » خوانده شود يا «مَحْضُ » ؟ ابن أبى الحديد هر دو را صحيح دانسته است،(1) و همين طور هم
ص: 360
هست. معناى «مَحْض» به طور كلّى خالص است؛ حال اگر به فتح ضاد خوانديم، يعنى رأى من خالصِ امرم را روشن ساخت، يعنى وظيفه ام را برايم مشخص كرد، و ضمير مستتر در «صَرَّحَ » هم به رأى برمى گردد؛ ولى اگر به ضمّ ضاد بخوانيم، آن وقت «صَرَّحَ » به معناى «اِنْكَشَفَ » و لازم است نه متعدّى، يعنى منكشف شد براى من آن خالص وظيفه ام.
«فَأَفْضى بِي إِلى جِدٍّ لايَكُونُ فِيهِ لَعِبٌ » : پس آن رأى من به صورت جدّى مرا در يك وادى انداخت كه بايد به فكر خودم باشم.
يك سؤالى كه اينجا پيش مى آيد اين است كه: مگر حضرت امير عليه السلام تا حالا به صورت جدّى به فكر خودشان نبوده اند؟! جواب اين سؤال اين است كه صرف نظر از جنبۀ ملكوتى حضرت، انسان وقتى خود را در وسعت ببيند، مثلاً هنوز جوان است، معمول اين است كه گاهى شوخى مى كند و گاهى هم كارهاى متعارف ديگر انجام مى دهد؛ اما وقتى كه انسان پير مى شود و وقتش تنگ است و يك هدف مهمى هم داشته باشد، همۀ نيروى خود را صرف همان هدف مهم مى كند و از كارهاى جانبى مى پرهيزد. اينجا حضرت هم مى فرمايند: همين كه ديدم به آخر عمر رسيده ام و بايد يك كارى براى خودم بكنم، پس فكرم مرا وادار كرد به يك تصميم جدّى، و آن قدر اين تصميم جدّى بود كه هيچ گونه بازى و خود فريب دهى در آن نبود. البته مى دانيم كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام اهل بازى نيست، ولى گرچه ظاهراً نامه خطاب به امام حسن مجتبى عليه السلام است اما بالاخره اين نامه روزى آفتابى مى شود و جنبۀ عمومى پيدا مى كند، همه آن را مى بينند و مى خوانند و عمل مى كنند، آن وقت حضرت طورى فرموده كه آنهايى كه اهل بازى هستند بدانند كه در برگشتن به خدا شوخى و بازى فايده ندارد و بايد جدّى برگردند.
«وَ صِدْقٍ لايَشُوبُهُ كَذِبٌ » : و برگشتن صادقانه با تصميم جدّى صادقانه اى كه شائبۀ دروغ در آن وجود نداشته باشد. اين جمله هم مانند جملۀ قبل است. على عليه السلام اهل
ص: 361
دروغ نيست، و اين جمله به دست كسانى مى افتد كه اهل دروغ و حيله و كلك هستند و از اين رو طورى ايراد شده كه آيندگان نيز از آن بهره مند شوند و بدانند تصميم دروغين كارساز نيست.
«وَ وَجَدْتُكَ بَعْضِي، بَلْ وَجَدْتُكَ كُلِّي، حَتّى كَأَنَّ شَيْئاً لَوْ أَصَابَكَ أَصَابَنِي، وَ كَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاكَ أَتَانِي، فَعَنَانِي مِنْ أَمْرِكَ مَا يَعْنِينِي مِنْ أَمْرِ نَفْسِي»
(و تو را بعضى از خود يافتم، بلكه تو را همۀ خويش يافتم، تا آنجا كه گويا چيزى اگر به تو برسد به من رسيده است، و گويى مرگ اگر به تو آيد به من آمده است، پس مورد توجّه قرار گرفت مرا از كار تو آنچه مرا از كار خودم مورد توجّه است.)
سخن حضرت اين است كه: درست است كه از فكر ديگران و كار ديگران بيرون رفتم و تصميم به كار خود و امر خود گرفتم، اما ديدم تو فرزند من و در نتيجه جزئى از من و بلكه كلّ و همۀ من هستى؛ بنابراين نمى توانم از آنچه صلاح تو است صرف نظر كنم و ساكت بمانم؛ چرا كه اگر ساكت بمانم و شرّى يا مصيبتى به تو برسد، همان شرّ و مصيبت به خودِ من رسيده است. بالاتر از اين ديدم مثل اين كه اگر مرگ به تو برسد به من رسيده است؛ و وقتى كه تو با من هيچ فرقى نداشته باشى، پس نفس تو برايم اهميت پيدا كرد و به همان مقدارى كه به خود توجّه داشتم لازم بود كه به نفس تو هم توجّه كنم، چون سعادت تو هم سعادت من بود.
«فَكَتَبْتُ إِلَيْكَ [كِتَابِي] مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِيتُ لَكَ أَوْ فَنِيتُ »
(پس نوشتۀ خود را براى تو نوشتم در حالى كه به آن پشت قوى كردم، چه من باقى بمانم براى تو يا فانى شوم.)
«مُسْتَظْهِراً بِهِ » حال است براى فاعل «كَتَبْتُ »؛ يعنى اين نامه را نوشتم در حالتى كه
ص: 362
اعتماد و تكيه ام به اين نامه است، چه بر تو باقى بمانم و زنده باشم يا اين كه بميرم.
«فَنِيتُ » به صورت «فَنَيْتُ » هم استعمال شده و هر دو به يك معناست.
«فَإِنِّي أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ لُزُومِ أَمْرِهِ ، وَ عِمَارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ ، وَ الْإِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ ، وَ أَىُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ ؟»
(پس همانا من سفارش مى كنم تو را به تقواى الهى و ملازمت فرمان او، و آباد ساختن دلت با ذكر او، و چنگ در زدن به ريسمانش؛ و كدامين رشته استوارتر است از رشتۀ بين تو و بين خداوند اگر تو آن را به چنگ آورى ؟)
بارها گفته ام كه «تَقْوى » در اصل «وَقْوى » بوده و از مادّۀ «وقاية» به معناى حفظ و نگهدارى كردن و كنترل نفس امّاره است؛ اين كه انسان خود را از تمايلات نفسانى حفظ كند و در مقابل اوامر الهى خاضع و فرمانبردار باشد. اينجا حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در نامۀ خود امام مجتبى عليه السلام را به تقوا و پرهيزكارى دعوت مى فرمايند: «أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللَّهِ »: تو را به تقواى الهى سفارش مى كنم «وَ لُزُومِ أَمْرِهِ » :
و اين كه ملازم اوامر الهى و دستورات او باشى. توجّه داشته باش از اوامر او تخلف نكنى و دستورات خدا را محترم بشمارى.
«وَ عِمَارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ »: و قلبت را با ذكر خداوند آباد كن. حقيقت ذكر اين است كه انسان هميشه و در هر حال به ياد خدا باشد؛ اين ذكر زبانى ذكر مجازى است؛ و گفته اند: «المجاز قنطرة الحقيقة»(1) مجاز پلى است براى رسيدن به حقيقت. اين ذكر زبانى مجاز است و در حقيقت مقدمه اى مى شود براى رسيدن به ذكر قلبى، و آنچه مهم است همين ذكر قلبى است. اين كه حضرت فرموده: و قلبت را با ذكر خدا آباد
ص: 363
كن، مقصود همين ذكر قلبى است. قلب انسان وقتى آباد مى شود كه انسان به ياد خدا باشد، وگرنه اين ذكر زبانى فقط لقلقۀ زبان است. انسانى كه بدون توجّه قلبى «لا إله إلّا اللّه» مى گويد مؤثر نيست و بهره اى نمى برد.
«وَ الْإِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ » : و توصيه به ارتباط عملى با خداوند است. تنها با ذكر خدا كافى نيست و بايد عملاً هم معتقد شود و دستورات خداوند را عمل نمايد. در قرآن شريف هر كجا سخن از ايمان به ميان آمده (وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ ) هم پشت سرِ آن ذكر شده است و اين دليل است كه ذكرِ تنها كافى نيست.
عمل به دستورات الهى تنها وسيلۀ اعتصام به ريسمان محكم خداوندى است، به همين جهت هم فرموده اند: «وَ أَىُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ » : و چه واسطه اى محكم تر و قوى تر از وسيلۀ ارتباط بين تو و خداوند است ؟ «إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ » : اگر آن رابطه را بگيرى. چون آن رابطه اين است كه هم دلت با خدا باشد و هم عمل صالح انجام دهيد، پس ايمان و عمل صالح وسيلۀ ارتباط با خداست و تلاش كنيد ايمانتان قوى شود و اعمال صالح هم انجام دهيد.
«أَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ ، وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ ، وَ قَوِّهْ بِالْيَقِينِ ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ ، وَ ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمَوْتِ ، وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ، وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْيَا، وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ»
(دلت را با اندرز زنده نگاه دار، و آن را با بى رغبتى به دنيا بميران، و با يقين توانايى ده، و با حكمت نورانى گردان، و با ياد مرگ رام ساز، و از آن به نابودى اعتراف بگير، و آن را به بديهاى دنيا بينا گردان، و از تاخت و تاز روزگار برحذر بدار.)
1 - «أَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ » : دلت را با موعظه و اندرز زنده نگاه دار. انسانى كه در اين دنيا در مادّيات است ممكن است فريب مادّيات و جاه و مقام را بخورد و آخرت
ص: 364
خود را از دست بدهد، براى نجات از اين گمراهى بايد به موعظه رو آورد؛ اگر موعظه نباشد غفلت انسان را مى گيرد و بر اثر غرق شدن در مادّيات آخرت را از دست مى دهد.
2 - «وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ » : و دلت را به زهد و پرهيزكارى بميران. به مادّيات و مقام دنيا دل خوش نكن؛ در عين حال كه در دنيا هستيد به دنيا دل نبنديد و از راه دنيا آخرت را كسب كنيد. «زَهادة» به معناى بى رغبتى است؛ پس با بى رغبتى نسبت به دنيا قلب خود را زنده بدار، خواسته هاى نفسانى را رها كن و به خواسته هاى رحمانى توجّه داشته باش.
3 - «وَ قَوِّهْ بِالْيَقِينِ »: و يقين به خدا را در دل خود تقويت كن و با اين وسيله دل خويش را قوى بگردان.
4 - «وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ » : و با حكمت آن را نورانى بگردان. حكمت و علم و دانش موجب نورانيت قلب مى شود.
5 - «وَ ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمَوْتِ »: و با ياد مرگ دل خود را مسخّر كن. اگر انسان از ياد مرگ غافل شود در مادّيات دنيا غرق مى شود، و با فكر جمع آورى مال و ثروت و مقام دنيا به هر جنايتى دست مى زند و از هيچ ظلمى فروگذار نمى شود. اگر انسان دل خود را مسخّر و رامِ خويش كند، مى تواند سعادت خود را تأمين نمايد.
6 - «وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ» : و آن را وا دا