سرشناسه : منتظری، حسینعلی، 1301 - 1388.
عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی- عربی. شرح
عنوان و نام پديدآور : درس هایی از نهج البلاغه/ منتظری.
مشخصات نشر : تهران : سرایی، 1395 -
مشخصات ظاهری : 15ج.
شابک : 3500000 ریال: دوره 978-964-7362-04-8 : ؛ ج.1 978-964-7362-05-4 : ؛ ج.2 978-964-7362-06-1 : ؛ :ج.3: 978-964-7362-07-8 ؛ ج.4: 978-964-7362-12-2 ؛ ج.5: 978-964-7362-17-7 ؛ ج.6: 978-964-7362-18-4 ؛ ج.7: 978-964-7362-65-8 ؛ ج.8: 978-964-7362-66-5 ؛ ج.9: 978-964-7362-67-2 ؛ ج.10: 978-964-7362-81-8 ؛ ج.11: 978-964-7362-82-5 ؛ ج.12: 978-964-7362-85-6 ؛ ج.13: 978-964-7362-86-3 ؛ ج.14: 978-964-7362-53-5 ؛ ج.15: 978-964-7362-54-2
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
يادداشت : چاپ سوم.
يادداشت : ج.12( چاپ اول: 1397).
يادداشت : ج.15( چاپ اول: 1397).
یادداشت : کتابنامه .
مندرجات : ج.1.خطبه های 1و 2.- ج.2.خطبه های 3 تا 48.- ج.3.خطبه های 49 تا 91.- ج.4. خطبه های 92-108.- ج. خطبه های 109-127.- ج.6. خطبه های 128-152.- ج.7. خطبه های 153-165.- ج.8 . خطبه های 166-184.- ج.9. خطبه های 185-1/192.- ج.10. خطبه های 2/192 تا 205.- ج.11. خطبه های 206 تا 241.- ج.12. نامه های 1تا 33.- ج.13. نامه های 34 تا 52.- ج.14. نامه های 53 تا 79.-ج.15.حکمت های 1تا280
موضوع : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر
موضوع : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- خطبه ها
شناسه افزوده : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح
رده بندی کنگره : BP38/0423/م76 1395
رده بندی دیویی : 297/9515
شماره کتابشناسی ملی : 4148676
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا
ص: 1
ص: 2
ص: 3
[جلد دهم]
سرشناسه: منتظرى، حسينعلى، 1301-1388.
عنوان قراردادى: نهج البلاغه. فارسى - عربى. شرح
عنوان و نام پديدآور: درسهايى از نهج البلاغه / منتظرى.
مشخصات نشر: تهران: سرايى، 1395.
مشخصات ظاهرى: 15 جلد / جلد 744:10 ص
شابك دوره: 4-34-7362-964-978 * جلد 8:10-81-7362-964-978
وضعيت فهرست نويسى: فيپا.
موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير
موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- خطبه ها
شناسه افزوده: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه. شرح
رده بندى كنگره: 1394 76 م / 38/0423 BP
رده بندى ديويى: 297/9515
شماره كتابشناسى ملى: 4148676
درسهايى از نهج البلاغه (جلد دهم)
حضرت آيت اللّه العظمى منتظرى قدس سره
- انتشارات سرايى
نوبت چاپ: اوّل، بهار 1395
تيراژ: 1200 نسخه
قيمت دورۀ 11 جلدى: 350000 تومان
- قم، ميدان مصلّى، بلوار شهيد محمّد منتظرى، كوچۀ شماره 8
تلفن: 37740011 (025)-22563458(021) * فاكس: 37740015 (025) * موبايل: 5050 252 0912
E-mail : SaraeiP ublication@gmail . com
www . Amontazeri . com
ص: 4
جلد دهم:
درسهايى
از
نهج البلاغه
فقيه و مرجع عاليقدر
آيت اللّه العظمى منتظرى
رضوان اللّه تعالى عليه)
ص: 5
ص: 6
درس 358 - خطبۀ 192 (قسمت دهم) 23
مقدمه اى كوتاه... 25
آزمايش، روح تشريع حج... 26
ويژگى هاى معنوى و سياسى خانۀ خدا... 28
خصوصيت هاى جغرافيايى و ظاهرى خانۀ خدا... 30
مظاهر عبوديت و وحدت اسلامى در مناسك حج... 33
خودسازى و اعراض از مظاهر غير خدايى در سفر حج... 36
درس 359 - خطبۀ 192 (قسمت يازدهم) 41
مرورى بر درس گذشته... 43
وضع كنونى خانۀ خدا جهت آزمايش الهى... 44
فلسفۀ آزمايش هاى الهى... 50
ثواب آخرت تفضل است يا استحقاق؟... 51
نتيجۀ ظلم در دنيا و آخرت... 53
پايان زشت تكبّر و خودخواهى... 55
ابزار بزرگ فريب انسانها توسط شيطان... 56
درس 360 - خطبۀ 192 (قسمت دوازدهم) 61
فلسفۀ نماز، زكات و روزه... 64
فوايد روحى نماز، روزه و زكات از نظر قرآن و روايات... 69
تعجّب آن حضرت از تعصب عشاير كوفه... 75
ص: 7
مقايسۀ تعصب عشاير كوفه با شيطان و مترفين... 77
درس 361 - خطبۀ 192 (قسمت سيزدهم) 79
تعصبات مثبت... 81
صفات پسنديده... 86
خصال دهگانه در يك روايت... 93
درس 362 - خطبۀ 192 (قسمت چهاردهم) 97
عبرت از تاريخ گذشتگان... 99
گذشته چراغ راه آينده است... 102
وحدت كلمه، رمز عزّت و كرامت... 105
وحدت كلمه و اخلاص در عمل، رمز پيروزى بر مشكلات... 108
اسباب شكست ملّت هاى گذشته... 112
درس 363 - خطبۀ 192 (قسمت پانزدهم) 115
تاريخ تبلورى از سنّت هاى الهى است... 118
سختى ها وسيلۀ اصلى آزمايش هاى الهى... 119
نمونه هايى از شدايد ملّت هاى گذشته... 120
علم ذاتى و علم فعلى خداوند... 123
تبلور پيروزى در آزمايش الهى... 125
اسباب عزّت و كرامت ملّت هاى گذشته... 127
زمينه هاى ذلّت و شكست ملّت ها پس از عزّت و پيروزى... 131
درس 364 - خطبۀ 192 (قسمت شانزدهم) 135
عبرت از تاريخ اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل... 137
ص: 8
حوادث تاريخى مشابه يكديگرند... 140
نمودهاى ذلّت بنى اسرائيل و اولاد اسماعيل و اسحاق... 142
نمونه هاى بارزى از جهالت دوران جاهليت... 148
درس 365 - خطبۀ 192 (قسمت هفدهم) 153
مظاهر عزّت اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل به خاطر اسلام... 156
بازگشت مجدد مسلمانان به دوران جاهليت... 162
منّت خداوند بر مردم به خاطر اسلام... 164
مظاهر بروز مجدد جاهليت... 167
تحريف اصول و فروع اسلام... 169
اسلام، حرم امن الهى... 170
عواقب اعراض از اسلام... 171
درس 366 - خطبۀ 192 (قسمت هجدهم) 173
عبرت از گذشتگان... 175
تحقق حتمى وعيد الهى... 176
لعن بر ملّت هاى گذشته به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر... 178
چرا سفها و عقلا هر دو لعنت شده اند؟... 183
ناراحتى حضرت از تعطيل شدن قيود و حدود و احكام اسلام... 184
يادى از جنگ هاى جمل، صفّين و نهروان... 185
پيمان شكنان جنگ جمل... 187
بيعت و وفا به مواد آن... 188
طاغيان جنگ صفّين... 189
تندروان مقدس نماى جنگ نهروان... 190
ص: 9
درس 367 - خطبۀ 192 (قسمت نوزدهم) 193
كشته شدن رهبر خوارج... 196
تصميم آن حضرت در مورد بقاياى ارتش معاويه... 198
آغاز مجاهدات و مبارزات آن حضرت... 199
روابط ويژۀ آن حضرت با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم... 201
عصمت آن حضرت از گناه و خطا... 205
تربيت و هدايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط بزرگترين ملك... 206
پيروى مطلق آن حضرت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 207
آموزش و تربيت آن حضرت توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 208
ملازمت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دوران رياضت... 208
حضرت على عليه السلام اوّلين مردى كه مسلمان شد... 209
شدّت قرب معنوى آن حضرت به كانون وحى... 210
درس 368 - خطبۀ 192 (قسمت بيستم) 211
جلوه هاى قرب معنوى آن حضرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 213
على عليه السلام و شنيدن صداى شيطان... 213
وزير بودن حضرت على عليه السلام از نظر احاديث... 218
درس 369 - خطبۀ 192 (قسمت بيست و يكم) 225
معجزه خواستن قريش از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 228
ارتباط معجزه با اثبات نبوّت... 230
مكالمۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با درخت، تأييدى بر نظريۀ ملاصدرا... 233
شرح معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 235
شهادت و اقرار آن حضرت بر معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 237
ص: 10
ظاهر شدن عناد قريش به وسيلۀ معجزه... 238
نمونه هايى از ويژگى هاى اولياى الهى... 238
درس 370 - خطبۀ 193 (قسمت اوّل) 243
خطبۀ همّام و اوصاف متّقين... 245
واژۀ تقوا... 247
آفرينش مخلوقات... 248
نرسيدن نفعى از عبادت ها و ضررى از معصيت ها به خداوند... 249
تقسيم معيشت ها توسط خداوند... 251
تعيين موقعيت افراد توسط خداوند... 251
فضائل متّقين... 253
حق گويى... 254
تعادل در شئون زندگى... 254
تواضع در راه رفتن... 256
درس 371 - خطبۀ 193 (قسمت دوّم) 257
ادامۀ فضائل متّقين... 259
شكستن چشم از محرّمات... 259
توقف دادن گوش به دانش مفيد... 261
يكسان بودن در بلا و خوشى... 262
حقيقت ايمان از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 263
شوق براى ثواب، و خوف از عقاب... 265
بزرگى خدا و كوچكى غير او در نظر متّقين... 266
عمق ايمان متّقين به بهشت و جهنم... 266
خصوصيات جسمى و روحى متّقين... 267
ص: 11
عفّت نفس متّقين... 269
صبورى در اين دنياى زودگذر... 271
درس 372 - خطبۀ 193 (قسمت سوّم) 273
مرورى بر درس گذشته... 275
تجارت سودآور... 276
دنيا و متّقين... 277
اوصاف متّقين در شب، و ارتباط آنان با قرآن... 279
اوصاف متّقين در روز... 287
درس 373 - خطبۀ 193 (قسمت چهارم) 291
متّقين از تمجيدى كه نسبت به آنها مى شود در هراسند... 293
برخى ديگر از اوصاف متّقين... 297
حريص بودن در تحصيل علم... 299
فراگيرى علم همراه با حلم... 300
ميانه روى در عين بى نيازى... 302
ديدگاه اقتصادى اسلام... 302
اوصافى ديگر از متّقين... 306
درس 374 - خطبۀ 193 (قسمت پنجم) 309
ادامۀ اوصاف متّقين... 311
تنبيه نفس و مبارزه با آن... 315
اعمال انسان به وجود آورندۀ بهشت و جهنم... 317
درآميختن حلم با علم، و قول با عمل... 318
اوصافى ديگر از متّقين... 318
ص: 12
درس 375 - خطبۀ 193 (قسمت ششم) 325
متّقين از ذاكرين هستند و نه از غافلين... 328
اهل گذشت، عفو و صلۀ رحم... 329
دور بودن از سخن زشت... 330
ادامۀ اوصاف متّقين... 331
در مسير حق هستند... 336
آخرين اوصاف متّقين... 337
تأثير موعظۀ رسا و گيرا در مردان خدا... 340
درس 376 - خطبۀ 194 (قسمت اوّل) 343
نفاق از نظر اهل لغت... 346
حمد و ثناى الهى، و اعتصام به حبل اللّه... 347
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و تحمّل شدايد... 350
توطئۀ خويشان و غير خويشان عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 351
سفارش به تقواى الهى و برحذر بودن از اهل نفاق... 355
اوصاف منافقين... 356
درس 377 - خطبۀ 194 (قسمت دوّم) 359
منافقين، ظاهرشان پاك و باطنشان ناپاك... 361
حركتشان پنهانى و كارشان تدريجى... 362
گفتارشان درمان و كردارشان درد بى درمان... 364
مخالفان راحتى و موافقان ناراحتى مردم... 365
مأيوس كنندگان جامعه... 366
نقش منافقين در ناكامى انديشه هاى حق طلبانه... 369
ص: 13
منافق براى پيشبرد هدف خود به هر واسطه اى متمسك مى شود... 371
درس 378 - خطبۀ 194 (قسمت سوّم) 373
اتحاد اهل نفاق و يارى آنان به يكديگر... 375
در درخواست اصرار مى ورزند... 377
پرده درى به جاى انتقاد... 378
ادامۀ اوصاف منافقين... 380
اظهار يأس براى رسيدن به اهداف خود... 383
دو پهلو و بر خلاف واقع حرف زدن... 385
نماياندن راههاى انحرافى... 386
منافقين حزب شيطان هستند... 387
درس 379 - خطبۀ 195 (قسمت اوّل) 389
حمد و ثناى خدا در برابر سلطنت و كبريايى او... 391
ناتوانى انسان از درك قدرت نامحدود خداوند... 394
شهادت به وحدانيت خداوند و مراتب آن... 396
شهادت به رسالت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم... 397
دعوت به ميانه روى... 399
عبث و بيهوده نبودن خلقت بشر... 401
علم خداوند به شمارۀ احسان و نعمت هاى خود... 401
خواستن پيروزى، رستگارى و بخشش از خداوند... 403
خداوند همه جا حاضر و ناظر است... 403
درس 380 - خطبۀ 195 (قسمت دوّم) 405
خداوند فوق زمان و مكان است... 407
ص: 14
خدا با همه هست... 410
خزائن خدا كم شدنى نيست... 410
خداوند را كارى از كار ديگر غافل نمى كند... 412
خداوند هم ظاهر است و هم باطن... 415
خداوند جزادهنده است و غالب غير مغلوب... 417
خلقت خداوند بدون چاره گرى و كمك ديگرى... 418
درس 381 - خطبۀ 195 (قسمت سوّم) 419
سفارش به تقوا، و بهره هاى پرفيض آن... 421
نشانه هايى از روز قيامت... 425
خودمحورى مظهر بى تقوايى... 430
درس 382 - خطبۀ 196 433
شرايط زمان بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 435
سفارش به تقواى الهى... 437
اوصاف دنيا و اهل دنيا... 437
غنيمت دانستن فرصت در حال حيات و سلامتى... 444
مرگ را بر خود ثابت بدانيد... 445
درس 383 - خطبۀ 197 447
هيچ گاه كلام خدا و رسول او را ردّ نكردم... 449
از خودگذشتگى حضرت و دفاع از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم... 451
قبض روح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 452
غسل و دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 453
ص: 15
چه كسى سزاوارتر از من به اوست؟... 455
تأكيد حضرت بر آگاهى و صداقت در جهاد... 456
به خدا سوگند من در جادۀ حق هستم... 457
درس 384 - خطبۀ 198 (قسمت اوّل) 459
آگاهى خداوند به همۀ فعل و انفعالات... 461
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگزيدۀ خداوند و سفير و رسول او... 464
سفارش به تقواى الهى... 465
آغاز و انجام خلقت... 466
امتيازات تقوا مدارى... 468
درس 385 - خطبۀ 198 (قسمت دوّم) 473
مرورى بر درس گذشته... 475
اطاعت از خدا بايد ملازم و بلكه فرمانده انسان باشد... 476
خطر خودمحورى براى جامعه... 479
اطاعت از خدا، برترين ذخيره براى عالم قبر و قيامت... 481
فوايد تحصيل تقوا... 485
تقواى الهى و اطاعت از خدا، به معناى واقعى كلمه... 490
درس 386 - خطبۀ 198 (قسمت سوّم) 493
اسلام دين برگزيدۀ خداوند... 495
قياس و استحسان... 499
برگزيدن بهترين خلق براى كامل ترين دين... 500
محبت به خدا زيربناى عمل به احكام دين... 501
ص: 16
برترى اسلام بر ساير اديان، و ويژگى هاى آن... 503
تحريف تورات و انجيل، و عدم وقوع تحريف در قرآن... 510
درس 387 - خطبۀ 198 (قسمت چهارم) 513
مرورى بر درس گذشته... 515
امتياز اسلام بر ساير اديان... 517
ويژگى هاى موقعيت بعثت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم... 526
اهداف الهى از رسالت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم... 533
درس 388 - خطبۀ 198 (قسمت پنجم) 535
ويژگى هايى از عظمت قرآن... 537
قرآن، شفابخش انسان... 541
ديگر اوصاف قرآن... 544
درس 389 - خطبۀ 199 (قسمت اوّل) 557
سفارش مكرّر به اصحاب... 560
سفارش بر امر نماز و اوقات آن... 560
اهميت نماز خصوصاً نماز جماعت... 562
تأكيد بر انجام نمازهاى نافله... 565
نماز وسيلۀ تقرب به خداوند... 566
جايگاه بى نمازان در قيامت... 568
فرو ريختن گناهان توسط نماز... 569
شناخت حقيقت نماز و اهميت آن... 570
اهميت دادن پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به نماز... 573
ص: 17
ملازمت و همراهى زكات با نماز در تقرب انسان به خدا... 576
درس 390 - خطبۀ 199 (قسمت دوّم) 581
مرورى بر گذشته... 583
آن كه زكات را بدون رضايت خاطر مى دهد... 586
حديثى از امام صادق عليه السلام دربارۀ رفع نياز ديگران... 588
نقش ايثار در رسيدن انسان به كمال... 589
تأكيد بر امانت و امانتدارى... 590
امانتدارى در قرآن و روايات... 591
اهميت اداى امانت از نظر حضرت... 599
درس 391 - خطبۀ 199 (قسمت سوّم) 601
واژۀ امانت... 603
پذيرفتن مسئوليت هاى اجتماعى واجب كفايى است... 603
بالاترين امانت ها مسئوليت هاى الهى... 605
علم و احاطۀ خداوند بر كارهاى بندگان... 607
شهادت اعضاء و جوارح... 608
دلهاى شما جاسوسان خدايند... 611
حضور تكوينى نظام وجود براى خداوند... 613
درس 392 - خطبۀ 200 615
علّت ايراد خطبه... 617
تفاوت اساسى سياست معاويه و حضرت على عليه السلام... 619
سياست مبتنى بر حق و عدالت... 620
ص: 18
حضرت على عليه السلام و معاويه و قضاوت تاريخ... 623
نگاهى به خطبۀ 41 نهج البلاغه... 625
درس 393 - خطبۀ 201 629
عدم وحشت از كم بودن طرفداران حق... 631
سيرى كوتاه و گرسنگى طولانى از متاع دنيا... 634
راضى و ناراضى بودن نسبت به كارهاى خوب و بد ديگران... 636
عذاب قوم ثمود به خاطر كار زشت يك نفر... 637
پايان راه حق و راه باطل... 640
درس 394 - خطبۀ 202 (قسمت اوّل) 641
فضائل حضرت فاطمه زهرا عليها السلام... 644
وفات فاطمه زهرا عليها السلام... 645
مشكل بودن صبر در مصيبت زهرا عليها السلام... 647
چگونگى جان دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دفن آن حضرت... 649
همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم... 650
حزن دائمى و نگرانى هميشگى حضرت على عليه السلام... 651
گزارش ظلم ها به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط حضرت زهرا عليها السلام... 652
سلام توديع... 655
درس 395 - خطبۀ 202 (قسمت دوّم) 657
وظيفۀ اولياء در قبال ازدواج فرزندان خود... 659
فقر و تنگدستى مانع ازدواج نيست... 661
رواياتى چند دربارۀ ازدواج... 662
فلسفۀ تعدد ازواج در اسلام... 669
ص: 19
درس 396 - خطبۀ 202 (قسمت سوّم) 671
مرورى بر درس گذشته... 673
سختگيرى ها و بهانه هاى بيجا... 674
حقوق متقابل زن و شوهر... 677
جهاد زن... 680
تعدد ازواج... 681
عدالت در تقسيم... 682
عقدهاى غير دائم... 682
زن نبايد خود را بدون شوهر نگه دارد... 683
درس 397 - خطبۀ 203 685
دنيا گذرگاه است، و آخرت قرارگاه... 687
از دنيا توشه برداريد... 689
از گناه بپرهيزيد و پرده درى نكنيد... 691
از دلبستگى به دنيا بپرهيزيد... 692
دنيا سراى امتحان است براى آخرت... 694
دو پرسش هنگام مرگ... 696
از اموال خود كمال استفاده را ببريد... 697
درس 398 - خطبۀ 204 699
براى سراى آخرت مجهّز شويد... 701
دلبستگى به دنيا را كم كنيد... 704
با بهترين زاد و توشه متوجّه آخرت شويد... 705
پيشاپيش شما دشوار است و هولناك... 707
ص: 20
همه ناچار از ورود و وقوف هستيد... 711
مرگ و سختى ها خواهد آمد... 711
تقوا را پشتيبان خود قرار دهيد... 713
درس 399 - خطبۀ 205 (قسمت اوّل) 715
خواسته هاى طلحه و زبير... 717
موقعيت كوفه و بصره... 719
ناديده گرفتن خدمات اساسى و بزرگ... 720
درسى مهم از سخن امام عليه السلام... 722
آيا شما را از حقتان بازداشتم؟... 725
آيا سهم شما را به خود اختصاص دادم؟... 725
آيا امرى از امور مسلمين بر زمين مانده است؟... 727
مرا به خلافت رغبتى نبود... 728
درس 400 - خطبۀ 205 (قسمت دوّم) 729
مقدمه اى كوتاه... 731
شما مرا به خلافت دعوت كرديد... 732
قرآن و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا كفايت مى كند... 732
اگر نيازى به مشورت بود از مشورت رويگردان نبودم... 734
نفى اختلاف طبقاتى در ديدگاه على عليه السلام... 735
دعاى حضرت دربارۀ حق و صبر... 740
ياور حق باشيد... 740
***
كتابنامه... 743
ص: 21
ص: 22
مقدمه اى كوتاه
آزمايش، روح تشريع حج
ويژگى هاى معنوى و سياسى خانۀ خدا
خصوصيت هاى جغرافيايى و ظاهرى خانۀ خدا
مظاهر عبوديت و وحدت اسلامى در مناسك حج
خودسازى و اعراض از مظاهر غير خدايى در سفر حج
ص: 23
ص: 24
«ألا تَرَوْنَ أنَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ اخْتَبَرَ الْأوَّلينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ إلَى الْآخِرِينَ مِنْ هذَا الْعَالَمِ بِأحْجَارٍ لاتَضُرُّ وَ لا تَنْفَعُ وَ لاتُبْصِرُ وَ لاتَسْمَعُ؛ فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِى جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً؛ ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً، وَ أقَلَّ نَتَائِقِ الْأَرْضِ مَدَراً، وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأوْدِيَةِ قُطْراً، بَيْنَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ، وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ، وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ، وَ قُرىً مُنْقَطِعَةٍ، لايَزْكُوبِهَا خُفٌّ، وَ لاحَافِرٌ وَ لاظِلْفٌ؛ ثُمَّ أمَرَ آدَمَ عليه السلام وَ وَلَدَهُ أنْ يَثْنُوا أعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ، فَصَارَ مَثَابَةً لِمُنْتَجَعِ أسْفَارِهِمْ، وَ غَايَةً لِمُلْقى رِحَالِهِمْ. تَهْوِى الَيْهِ ثِمَارُ الْأَفْئِدَةِ، مِنْ مَفَاوِزِ قِفَارٍ سَحِيقَةٍ، وَ مَهَاوِى فِجَاجٍ عَمِيقَةٍ، وَ جَزَائِرِ بِحَارٍ مُنْقَطِعَةٍ، حَتّى يَهُزّوا مَنَاكِبَهُمْ ذُلُلاً يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ. وَ يَرْمُلُونَ عَلى أقْدَامِهِمْ شُعْثاً غُبْراً لَهُ، قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ، وَ شَوَّهُوا بِإعْفَاءِ الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمْ، ابْتِلاءً عَظِيماً وَامْتِحَاناً شَدِيداً وَاخْتِبَاراً مُبِيناً وَ تَمْحِيصاً بَلِيغاً جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ، وَ وُصْلَةً إلى جَنَّتِهِ.»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه و خطبۀ قاصعه است. حضرت مى خواهد مستكبرين و كسانى را كه داراى روحيۀ تفاخر و بلندپروازى هستند بشكند و تحقير كند. بحث به اينجا رسيد كه گفتيم خداوند تبارك و تعالى وضع دنيا را طورى قرارداده
ص: 25
است كه مردم در آن آزمايش و امتحان شوند؛ و براى اين كه امتحان خيلى بزرگ باشد، پيامبران و اولياء را نوعاً از طبقۀ مستضعف قرار داده است؛ البته اين كه حضرت سليمان تاج و تختى پيدا كرد يك امر استثنايى بود، اما نوع پيامبران از طبقات پايين بوده اند؛ چون اگر از طبقۀ قدرتمندان مى بودند، تحمّل آنان توسط مردم راحت تر بود و افراد به سادگى مى پذيرفتند، آن وقت اهداف معنوى و مادّى مخلوط مى شد و گرويدن به پيامبر از روى اخلاص تنها نبود، اما خداوند خواسته نيّات مردم خالص باشد؛ و حضرت هم به همين جهت داستان پيامبران را ذكر كرد كه نوعاً افراد مستضعفى بوده اند.
حضرت مثال ديگرى مى زند و مى فرمايد: اگر خداوند تبارك و تعالى خانۀ خود را در محل سبز و خرّم قرار داده بود كه پر از باغستانهاى ميوه، آب و آبشار باشد آن وقت همۀ مردم مى گفتند: «چه خوش بود كه برآيد ز يك كرشمه دو كار» ما هم حج مى رويم و هم در ضمن تماشا كرده و لذّت مى بريم؛ آن وقت آن خلوص مورد نظر پيدا نمى شد. از اين رو خدا عمداً خانه اش را در محلى سنگلاخ، بى آب و آبادى و در يك هواى گرم قرار داده است؛ انسان بايد مُحرِم شود، نه حق دارد حمام برود، نه اصلاح كند و نه....
به هر حال با اين وضع سخت و مشكل، مردم مأمور شده اند به حج بروند تا معلوم شود چه كسى به خاطر خدا مى رود؛ اما اگر بنا بود گردش و باغ و تفريح باشد همه مى رفتند. پس نظر به اين كه خداوند مى خواهد اخلاص مردم معلوم گردد، تشكيلات حج را جايى قرار داده كه مردم براى هوا و هوس دنيا و براى گردش و تفريح نروند.
عبارت قبلى حضرت هم اين بود كه: «كُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوى وَ الْإخْتِبَارُ أعْظَمَ، كَانَتِ
ص: 26
الْمَثُوبَةُ وَ الْجَزَاءُ أجْزَلَ»هر چه امتحان سخت تر، مزدش هم بيشتر. لذا مسألۀ حج يك امتحان است و خداوند خواسته است امتحانش بزرگتر باشد.
«ألا تَرَوْنَ أنَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ اخْتَبَرَ الْأوَّلينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ» (آيا نمى بينيد كه خداى سبحان آزمود پيشينيان را از زمان آدم كه درود خدا بر او باد)
معلوم مى شود مسألۀ حج از زمان حضرت آدم مطرح بوده و از همان ابتدا خدا به حضرت آدم دستور حج داده، كه در روايات هم هست؛(1) همانند «بيت المعمور»(2) در آسمان كه ملائكه دورش مى گردند، كعبه را خدا در زمين قرار داده كه انسانها دور آن بگردند و تشبه به ملائكه پيداكنند؛ در حقيقت مى گويند به خاطر تسليم خدا بودن بيايند و دور اين سنگ ها بگردند. حضرت مى فرمايد اين سنگ ها با سنگ هاى ديگر فرقى ندارد، فقط جنبۀ آزمايش و امتحان دارد.
«إلَى الْآخِرِينَ مِنْ هذَا الْعَالَمِ بِأحْجَارٍ لاتَضُرُّ وَ لا تَنْفَعُ وَ لاتُبْصِرُ وَ لاتَسْمَعُ» (تا پسينيان از اين عالم، به سنگ هايى كه نه زيان دارند و نه سود بخشند و نه مى بينند و نه مى شنوند.)
«أحجار» جمع «حجر» است يعنى سنگ؛ «بأحجار» متعلق است به «إختبر».
سنگ هايى كه كارى از دستشان ساخته نيست؛ آن سنگ ها هم مثل بقيۀ سنگ هاى ديگر نه مى بينند و نه مى شنوند؛ البته اين بر حسب ظاهر اين عالم است كه مثلاً ما صداى سنگ ها را نمى شنويم، اما اگر با ديد ديگرى حساب كنيم چنين است:ت.
ص: 27
جمله ذرّات زمين و آسمان*** با تو مى گويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم***
با شما نامحرمان ما خامشيم(1)***
آيۀ قرآن هم مى فرمايد: (إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ) (2)«هيچ موجودى نيست جز اين كه خدا را تسبيح مى گويد ولى شما درك نمى كنيد.» وقتى بنا باشد همۀ سنگ ها و ديگر ذرّات عالم سميع و بصير باشند، آن سنگ ها در مكّه هم همين طور است، اما به حسب ظاهر شما كه آنجا مى رويد سنگ ها نفعى به شما نمى رسانند، صداى شما را هم نمى شنوند.
«فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ» (پس خداوند آن سنگ ها را خانۀ با حرمت خود قرار داد.)
چون خانۀ خدا از همان زمان حضرت آدم محترم و خانۀ امن بوده، حتى اگر قاتل آنجا مى رفت ديگر متعرّض او نمى شدند، الآن هم دستور همين است، اگر قاتل آنجا برود شما حق نداريد در آنجا او را بازداشت كنيد؛ گر چه از جهت آب و خوراك او را در مضيقه قرار مى دهند تا خودش تسليم شود؛ حتى گياه محترم است؛ به احترام خانۀ خدا صيد حيوانات جايز نيست؛ و تا چهار فرسخ حرم خداست، از يك طرفش حدوداً يك فرسخ است اما از طرف ديگر حدود دو فرسخ ونيم و يا سه فرسخ؛ و خلاصه حدود چهار فرسخ حرم امن خداست كه در آن درخت، گياه، حيوان، انسان و همه محترمند. «بَيْتَهُ الْحَرَامَ» بيتى است كه با حرمت است و خانه اى است كه تعدّى نسبت به موجودات در آنجا حرام است.
ص: 28
«الَّذِى جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً» (خانه اى كه آن را وسيلۀ قيام مردم قرار داد.)
اين تعبير خيلى جالبى است، در قرآن آمده است: (جَعَلَ اللّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنّاسِ) (1)«خدا كعبه را كه بيت حرام است مركز قيام مردم قرار داد.» يعنى محلى است كه بايد پايگاه نهضت و قيام باشد؛ چون مسلمانان جهان سالى يك مرتبه در كمال امن و آرامش يك كنگرۀ جهانى تشكيل مى دهند، حق ندارند مزاحم يكديگر شوند؛ جز صلح، صفا، آرامش و اتحاد چيزى نبايد باشد. گرچه متأسفانه اينهايى كه الآن متصدّى بيت اللّه الحرام هستند، آن روحى را كه بايست خانۀ خدا داشته باشد از آن گرفته اند و مى گويند شما بياييد فقط طواف كنيد و برگرديد، آن جنبۀ قيام و نهضت و مركزيت قيام را از كعبه دارند مى گيرند؛ اينها نمى دانند كه اصلاً جاى اظهار حقايق و پايگاه وحدت آنجاست.
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وقتى از طرف خدا مأمور شد به مشركين اعلام كند كه شما از اين به بعد مورد احترام نيستيد، كه در واقع اعلان جنگ با مشركين بود، مركز را خانۀ خداوند قرار داد. در قرآن مى گويد: (وَ أَذانٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ) . (2) وقتى سورۀ برائت نازل شد، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين سوره را به حضرت على عليه السلام داد و فرمود برو آنجا كه تمام مردم جمع هستند و براى آنان بخوان و اعلام كن كه ديگر از اين به بعد خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مشركين بيزارند. حال اينها مى گويند چرا اينجا را كانون سياست قرار مى دهيد؟! اصلاً پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنجا را كانون سياست و مركز قيام و نهضت جهانى اسلام قرار داد. در روايات هم آمده است كه حضرت حجّت (عج) از همان محل قيام مى كند و پرچم به دست مى گيرد و نهضت جهانى اسلام إن شاءاللّه شروع مى گردد.3.
ص: 29
پس قرآن مى گويد: (جَعَلَ اللّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنّاسِ) : «خدا كعبه را كه بيت الحرام است مركز قيام مردم قرار داد.» و حضرت على عليه السلام هم همان را مى فرمايد: «فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِى جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً». در مورد مال هم هست كه:
(وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ قِياماً) (1) «و اموالى را كه خدا وسيلۀ قيام شما قرار داده در اختيار سفيهان قرار ندهيد.» همين طور كه مال و ثروت وسيلۀ قيام شماست و به وسيلۀ آن مى توانيد روى پاى خود بايستيد، به وسيلۀ كعبه هم مى توانيد روى پاى خودتان بايستيد؛ چون مركز تجمع شماست و كنگرۀ جهانى اسلام بايد آنجا باشد، نهضت ها بايد از آنجا شروع شود، اينها همه در اين كلمۀ «قيام» كه در قرآن راجع به كعبه هست نهفته است.
- 1 -«ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً» (سپس نهاد آن خانه را در سخت ترين بقعه هاى زمين از نظر سنگ.)
بعضى از سنگ ها سست است، داراى درز و شكاف است، ممكن است درختى و يا گياهى در لابلاى آن سبز شود، اما آنجا آن قدر سنگ هايش سخت است كه هيچ آب و گياهى از آن درنمى آيد.
«ثُمَّ وَضَعَهُ»: سپس قرار داد خانۀ خودش را«بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ»: در سخت ترين بقعه هاى زمين«حَجَراً»: از نظر سنگ، كه سنگش از همه جا سخت تر است. «أوعر» افعل تفضيل است از مادّۀ «وَعْر» به معناى سخت.
- 2 -«وَ أقَلَّ نَتَائِقِ الْأَرْضِ مَدَراً» (و كمترين ارتفاعات زمين از جهت خاك و كلوخ.)
ص: 30
«مَدَر» خاكى است كه آب پذير باشد به صورت كلوخ؛ جايى كه مى خواهند زمين را كشت كنند آن را كلوخ مى كنند، هر جا كه خاك كلوخ باشد مى شود چيزى كاشت.
حضرت مى فرمايد: در آن منطقه از خاك و كلوخ خبرى نيست؛ هر چه چشم كار مى كند سنگ و سنگلاخ است.
«نَتائق» جمع «نَتيقة» و از مادّۀ «نَتْق» است، يعنى بلند كردن؛ نظر به اين كه جايى كه ساختمان و آبادى مى شود درخت ايجاد مى شود ومقدارى از سطح زمين بالا مى آيد لذا به آن مى گويند «نتائق».
پس«أقَلَّ نَتَائِقِ الْأَرْضِ مَدَراً»يعنى كم خاك ترين ارتفاعات زمين؛ ارتفاعاتى كه پر از خاك است مى شود در آن ساختمان بناكرد و درخت و گياه كاشت؛ اما اينجا وقتى خاك و كلوخ ندارد و سنگلاخ است، اگر ساختمان هم بناكنند بايد با سنگ باشد، آجر و خشت در كار نيست.
- 3 -«وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأوْدِيَةِ قُطْراً» (و تنگ ترين ميانهاى واديها از حيث قطر.)
«أوْدِيَة» جمع «وادى» است، بين دوتا كوه را مى گويند «وادى»؛ معمولاً بين دو كوه جلگه هايى هست كه محل كشت گياه و درخت و ايجاد ساختمان است؛ مكّه جلگۀ وسيعى هم ندارد، همه اش كوه است، فقط يك وادى خيلى تنگى ميان كوهها قرار گرفته؛ كنار خانۀ خدا كوه ابوقبيس است. مى فرمايد: «وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأوْدِيَةِ قُطْراً»:و تنگ ترين شكم واديها از نظر قطر شكم. وادى همان جلگه و درّه است، تنگ ترين جلگه ها كه قطرش كم است، يعنى فاصلۀ بين اين كوه و آن كوه كم است، جايى براى باغ و كشتزار نيست.
- 4 -«بَيْنَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ، وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ» (در ميان كوههاى سخت و خشن، و شن هاى نرم.)
ص: 31
«جِبال» جمع «جَبَل» به معناى كوه است، «خَشِنَة» يعنى سخت و خشن.
بعضى جاها شن است؛ در شن نرم نه مى شود درخت كاشت و نه مى توان راه رفت، شن هايى كه سخت است باز مى توان روى آن حركت كرد، شترها و ديگر حيوانها مى توانند راه بروند، اما آنجا كه شن نرم باشد پا فرو مى رود و نمى توان حركت كرد، درخت هم نمى شود كاشت، ساختمان هم نمى شود ساخت. «رِمال» جمع «رَمْل» به معناى شن است، «دَمِثَة» يعنى نرم.
- 5 -«وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ، وَ قُرىً مُنْقَطِعَةٍ» (و چشمه هاى كم آب، و روستاهاى دور از هم.)
«وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ»اگر يك وقت چشمه اى پيدا شود چشمۀ كم آبى است. «عُيون» جمع «عَيْن» به معناى چشمه است، «وَشِلَة» از «وَشَل» به معناى آب كم است.
«وَ قُرىً مُنْقَطِعَةٍ»: و روستاهاى دور از هم. مثلاً در مازندران و گيلان روستا به روستا متصل است و شهر به شهر، اما آنجا (حجاز) يك روستا تا روستاى ديگر فاصلۀ زيادى دارد، همه اش بيابان بى آب و علف است، بدون آب و آبادانى. «قُرى» جمع «قَرْيَة» است، «مُنْقَطِعَة» يعنى از هم دور و جدا.
- 6 -«لايَزْكُوبِهَا خُفٌّ، وَ لاحَافِرٌ وَ لاظِلْفٌ» (به آنجا نه شتر رشد مى كند و نه اسب و الاغ و نه گاو و گوسفند.)
«خُفّ» يعنى چكمه، و نيز به معناى پاى شتر؛ چون پاى شتر مثل چكمه صاف است و چكمه هايى كه آن روزها مى پوشيدند صاف بوده، لذا به شتر هم «خُفّ» مى گويند، گويا شتر «ذات خُفّ» است، داراى چكمه است. «حافِر» يعنى كَنَنده؛ حيواناتى كه مثل الاغ و اسب سم دارند، سمشان زمين را مى كند، لذا به آنها «حافر» يعنى كَنَنده گفته مى شود. «ظِلْف» يعنى سم شكافته، به امثال گوسفند مى گويند كه داراى سم كوچك است و بين سمش باز است.
ص: 32
حضرت مى خواهد بگويد: در اين بيابانها شتر و الاغ و گاو و اسب و گوسفند جان نمى گيرند، علفى نيست كه بخورند. «لايزكو» يعنى نمو نمى كند؛ «زَكاة» به معناى نمو است، حيوانات آنجا چيزى پيدا نمى كنند كه بخورند تا نمو كنند. «لايَزْكُو بِهَا»: به آن كوهها و به آن زمينها رشد نمى كنند«خُفٌّ»: شتر«وَ لاحَافِرٌ»: و نه اسب و الاغ «وَ لاظِلْفٌ»: و نه گوسفند و گاو. اگر هم حيوانى باشد بايد آنجا گرسنگى بخورد.
«ثُمَّ أمَرَ آدَمَ عليه السلام وَ وَلَدَهُ أنْ يَثْنُوا أعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ» (سپس امر فرمود آدم عليه السلام و فرزندانش را كه به جانب آن رو كنند.)
خداوند خانۀ خود را در چنين جايى قرار داد و سپس امر كرده آدم عليه السلام و«وَلَدَهُ»يا «وُلْدَهُ»اولاد آدم را«أنْ يَثْنُوا أعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ»؛ «أعطاف» جمع «عِطْف» به معناى پهلو و جانب است؛ انسان وقتى مى خواهد به يك طرف حركت كند، پهلويش را به آن طرف مى گرداند؛ خدا دستور داده كه پهلويتان را به طرف خانۀ خدا برگردانيد؛ يعنى به طرف خانۀ خدا رو كنيد و حركت نماييد.
«فَصَارَ مَثَابَةً لِمُنْتَجَعِ أسْفَارِهِمْ» (پس بيت الحرام محل ثواب يا محل رجوع براى سفرهاى با بركت مردم گرديد.)
به سفرى كه انسان را به مقصد برساند و پربركت باشد مى گويند «نجعة السفر» يا «مُنْتَجَع السّفر»؛ «مُنْتَجَع» اسم مفعول، اسم مكان و مصدر ميمى است؛ در ثلاثى مزيدفيه و رباعى مجرّد و رباعى مزيدفيه، مصدر ميمى و اسم زمان و اسم مكان بر وزن اسم مفعول آن فعل مى آيد؛ «مُنْتَجَع» در اينجا به معناى مصدر ميمى است، «إنتجاع سفر» يعنى به هدف رسيدن سفر، سفرى كه بابركت باشد. خداوند مقصد
ص: 33
نهايى سفرهاى بابركت مردم را كعبه قرار داده است. هر كسى سفر مى كند به اعتبار اين است كه بركتى در اين سفر كسب كند.
خانۀ خدا «مثابة» است؛ يعنى محل ثواب. در قرآن آمده است: (وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنّاسِ وَ أَمْناً) (1)«و هنگامى كه ما خانۀ كعبه را محل ثواب و يا مرجع براى مردم و خانۀ امن قرار داديم.» «مثابة» ممكن است اسم مكان باشد به معناى محل ثواب، ممكن هم هست كه از «ثابَ» به معناى «رَجَعَ» باشد يعنى محل رجوع، همه رجوعشان به آنجاست، همه به آنجا مى روند، پس خدا خانۀ خود را محل ثواب يا محل رجوع براى سفرهاى بابركت مردم قرار داده است. طبيعى است كه اين سفر از نظر مادّى جز سختى چيزى ندارد، اما در آن اهداف معنوى بلندى تحصيل مى شود.
«وَ غَايَةً لِمُلْقى رِحَالِهِمْ» (و پايانى براى انداختن بارهايشان.)
آن روزها با اسب و شتر به سفر مى رفتند و هرجا منزل مى كردند بارها را زمين گذاشته و استراحت مى كردند سپس دوباره حركت مى كردند، باراندازِ آخر مكّه بود كه آنجا به طور كامل بار مى انداختند و مثلاً به مسافرخانه مى رفتند. «وَ غَايَةً»: و پايانى «لِمُلْقى رِحَالِهِمْ»: براى باراندازشان است. «رِحال» جمع «رَحْل» به معناى بارانداز است. «مُلْقى» هم در اينجا اسم مكان و به معناى محل انداختن بار و يا مصدر ميمى و به معناى انداختن بارهاست.
«تَهْوِى الَيْهِ ثِمَارُ الْأَفْئِدَةِ» (ميوه هاى دلها به سوى آن عشق و علاقه دارد.)
دل و روح مردم پرمى زند كه إن شاءاللّه موفق شويم مكّه اى برويم. «تهوى إليه»5.
ص: 34
يعنى به سوى خانۀ خدا عشق و علاقه دارد. «ثِمار» جمع «ثَمَر» به معناى ميوه است، «أفئدة» نيز جمع «فُؤاد» به معناى دل است؛ ميوۀ دل مردم، معنى ميوۀ دل چيست؟ بعضى گفته اند ميوۀ دل يعنى مغز دل، آنهايى كه بندگان خدا هستند مغز دلشان علاقه دارد به خانۀ خدا بروند. دل ظاهر و مغز و لبّى دارد؛ يعنى ته دلشان علاقه دارد.
من يك احتمال ديگر مى دهم: ميوۀ دل انسان عشق و علاقۀ انسان است، علاقه و عشق ميوۀ معنوى براى دل ظاهرى است. حضرت مى خواهد بفرمايد: عشق هاى دلها به طرف مكّه متوجّه است. «تهوى» از «هَوى» به معناى عشق و علاقه است، اصلاً «هَوى» از مادّۀ «هُوِىّ» است به معناى سقوط؛ نظر به اين كه هرگاه انسان عشق و علاقه نسبت به چيزى پيدا كرد گويا قلب انسان روى آن مى افتد و به آن احاطه پيدا مى كند.
«مِنْ مَفَاوِزِ قِفَارٍ سَحِيقَةٍ» (از بيابانهاى بى آب و علف و دور.)
در قديم انسان با وسايل ابتدايى بايستى بيابانهاى زيادى را طى مى كرد تا به مقصد برسد. «مَفاوِز» جمع «مَفازة» به معناى بيابان است، «فَوْز» در لغت عرب به معنى هلاكت است، «مَفازة» يعنى محل هلاكت؛ و چون بيابان نوعاً محل هلاكت بوده و انسان يا توسط گرگ و ديگر حيوانات تلف مى شده يا از گرسنگى و تشنگى مى مرده، از اين رو به بيابان «مَفازة» مى گويند. اين احتمال هم هست كه از مادّۀ هلاكت نباشد چون «فَوْز» به معناى رستگارى هم هست؛ بيابان با اين كه جاى هلاكت است اما گاهى اوقات چيز بد را تفأل خوب مى زنند؛ با اين كه بيابان جاى رستگارى نيست اما ممكن است عرب ها به آن گفته باشند «مَفازة» يعنى محل رستگارى، كه ناراحت نباش و نگو محل هلاكت است بلكه محل رستگارى است. «قِفار» يعنى بى آب و علف، مفرد آن «قَفْر» است. «سَحيقَة» به بيابانهاى بى آب وعلف و دور مى گويند؛ آن روزها هواپيما
ص: 35
نبود و بايستى با شتر و تشنگى و گرسنگى مى رفتند تا به مكّه برسند؛ پس از بيابانهاى بى آب و علف و دورافتاده روح مردم به طرف مكّه پرمى كشد.
«وَ مَهَاوِى فِجَاجٍ عَمِيقَةٍ» (و سقوط گاههاى درّه هاى عميق.)
«مَهاوى» جمع «مَهْواة» است يعنى محل سقوط. بايستى درّه هاى عميق را طى مى كردند، و اين درّه هاى عميق پرتگاه هم داشت، گاهى راه از بغل كوه مى گذشت و شتر با سوار به ته درّه سرازير شده و از بين مى رفتند. بسيارى از كسانى كه مكّه مى رفتند باز نمى گشتند. «فِجاج» جمع «فَجّ» به معناى درّۀ عميق است، قرآن مى گويد:
(يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ) (1) از هر درّۀ عميقى مى آيند.
«وَ جَزَائِرِ بِحَارٍ مُنْقَطِعَةٍ» (و جزيره هاى درياها كه از يكديگر جدا بودند.)
بعضى ها از جزيره ها راه مى افتادند، بايد درياهايى را طى كنند و از جزايرى كه وسط آب قرار دارد حركت كرده و از آب عبور كنند تا به مكّه برسند. «جزائر بحار» يعنى جزيره هاى درياها. «مُنقطعة» صفت «جزائر» است؛ يعنى جزيره هايى كه از يكديگر جدا بودند. حتى گاهى مسافرين كه به مكّه مى آمدند و كشتى هايشان خراب مى شد، ديگر راه برگشت هم نداشتند. اين مردم از جاهاى مختلف بايد بيايند.
«حَتّى يَهُزُّوا مَنَاكِبَهُمْ ذُلُلاً يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ» (تا به حركت درآورند شانه هايشان را در حالى كه متواضع اند و گرداگرد خانۀ خدا تهليل بگويند.)
ص: 36
مسألۀ دويدن و راه رفتن و طواف است، پول و استراحت در كار نيست. «حَتّى يَهُزُّوا»: تا اين كه حركت بدهند«مَنَاكِبَهُمْ»: سرشانه هايشان را. «مَناكِب» جمع «مَنْكِب» است و به برآمدگى كه شانه را با بازو به هم متصل كرده مى گويند و به فرو رفتگى كه بين منكب و گردن قرار دارد هم مى گويند. چون انسان در وقت حركت ابتدا شانه اش به يك طرفى مى گردد - اگر انسان كت پوشيده باشد محسوستر است - به اين علّت حضرت مى گويد تا حركت بدهند مناكب را، يعنى سر شانه هايشان را حركت بدهند.
«ذُلُل» جمع «ذَلول» به معناى رام است. در حالتى كه رامند در مقابل خدا و متواضع هستند.
«يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ»؛ اگر«يُهَلِّلُونَ»باشد از مادّۀ «تهليل» است، يعنى گفتن -«لا إله إلّا اللّه»، اينها براى خدا «لا إله إلّااللّه» مى گويند دور خانۀ خدا. احتمال اين هم هست كه«يُهْلِلُونَ»باشد كه مصدر آن «إهلال» است به معناى لبيك گفتن؛ البته اشكال اين احتمال اين است كه نوعاً وقتى انسان به مكّه مى رسد لبيك گفتن تمام مى شود؛ چون لبيك گفتن از ميقات شروع مى شود، وقتى كه خانه هاى مكّه پيدا شد تلبيه هم تمام مى شود، مگر اين كه منظور تلبيه هاى مستحبى در بقيۀ اوقات باشد. پس «يُهْلِلون» تلبيه گفتن و لبيك گفتن است، اما «يُهَلِّلون» «لا إله إلّااللّه» گفتن است، و هر دو شكل نقل شده.
«وَ يَرْمُلُونَ عَلى أقْدَامِهِمْ شُعْثاً غُبْراً لَهُ» (و به حالت هروله مى روند بر قدمهاشان در حالى كه براى رضاى خدا ژوليده موى و خاك آلود هستند.)
«هَرْوَلَة» اين است كه انسان نه عادى راه برود و نه با دويدن، متوسط و بينابين حركت كند؛ فاصلۀ بين صفا و مروه حدود چهارصد متر است و هنگام سعى كه هفت مرتبه انسان مى خواهد برود اگر آهسته برود طول مى كشد، از اين رو با حالت هروله مى رود كه مستحب هم هست. مى فرمايد: «يَرْمَلُونَ»: به حالت هروله مى روند
ص: 37
«عَلى أقْدَامِهِمْ»: بر قدمهايشان«شُعْثاً»: در حالتى كه ژوليده مو هستند؛ چون آنجا مدّتى نبايد موها را اصلاح كنند؛ «شُعْث» جمع «أشْعَث» به معناى ژوليده موى است. «غُبْر» هم جمع «أغْبَر» به معناى خاك آلود است و از مادّۀ «غَبْراء» است به معناى زمين؛ در كتاب نصاب هست: «سماء آسمان، أرض و غبراء زمين» - نصاب كتاب خوبى براى حفظ لغت هاى عربى بود گرچه متروك شده است - انسان به جهت اطاعت از خدا بايد ژوليده موى و خاك آلود باشد.
«قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ» (به تحقيق انداختند لباسهاشان را بر پشت سرشان.)
«سَرابيل» جمع «سِرْبال» به معناى شلوار و يا مطلق لباس است. مى فرمايد: لباسها را انداختند پشت سر، و لباس احرام پوشيدند.
«وَ شَوَّهُوا بِإعْفَاءِ الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمْ» (و زيبايى هاى خلقت خود را با رها كردن موها زشت كردند.)
«شَوَّهوا» يعنى زشت كردند، «تشوية» يعنى زشت كردن. «بإعفاء الشّعور» به وسيلۀ رها كردن موها، «إعفاء» يعنى رها كردن. در روايت آمده است: «حُفُّوا الشّوارب و أَعْفوا اللّحى»(1) «سبيل ها را كوتاه كنيد و ريش را واگذاريد.» در حج از زيبايى هاى طبيعى و مصنوعى افراد خبرى نيست.
«ابْتِلاءً عَظِيماً وَامْتِحَاناً شَدِيداً وَاخْتِبَاراً مُبِيناً» (آزمايشى بزرگ و امتحانى دشوار و آزمودنى آشكار.)
«إبتلاء» و «إمتحان» و «إختبار» همه به يك معناست.3.
ص: 38
«وَ تَمْحِيصاً بَلِيغاً جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ» (و خالص سازى رسايى كه خداوند آن را قرار داد سبب از براى رحمت خود.)
خداوند از مردم خواسته كه توى اين سنگلاخهاى بى آب و علف بيايند، آن هم به حالت احرام، نه حق داشته باشند اصلاح كنند، نه در آينه نگاه كنند، نه عطر بزنند و...
اما تحمّل اين مشكلات را خداوند وسيلۀ رحمت خويش قرار داده تا معلوم شود مردم فرمان برده و اطاعت مى كنند يا نه؛ همۀ لباسهايى كه وسيلۀ امتياز بود، لباس شاهنشاهى، لباس آيت اللّهى، لباس حاج آقايى، همۀ اينها را بايد كنار گذارند و به صورت واحد - مثل روز قيامت كه همه محشور مى شوند فقط با يك كفن و هيچ امتيازى آنجا نيست، شاه و گدا مثل هم هستند، آيت اللّه و كشاورز همه در يك صف هستند - همه در مقابل خداوند داراى روح تسليم و انقياد باشند.
«وَ وُصْلَةً إلى جَنَّتِهِ» (و رسيدن به بهشت خويش.)
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 39
ص: 40
مرورى بر درس گذشته
وضع كنونى خانۀ خدا جهت آزمايش الهى
فلسفۀ آزمايش هاى الهى
ثواب آخرت تفضل است يا استحقاق؟
نتيجۀ ظلم در دنيا و آخرت
پايان زشت تكبّر و خودخواهى
ابزار بزرگ فريب انسانها توسط شيطان
ص: 41
ص: 42
«وَ لَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ، وَ مَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ، بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ، وَ سَهْلٍ وَ قَرَارٍ، جَمَّ الْأَشْجَارِ، دَانِىَ الثِّمَارِ، مُلْتَفَّ الْبُنى، مُتَّصِلَ الْقُرى، بَيْنَ بُرَّةٍ سَمْرَاءَ، وَ رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ، وَ أَرْيَافٍ مُحْدِقَةٍ، وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٍ، وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ، وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ؛ لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاءِ، وَ لَوْ كَانَ الْإسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا، وَ الْأَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا بَيْنَ زُمُرُّدَةٍ خَضْرَاءَ وَ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ، وَ نُورٍ وَ ضِيَاءٍ؛ لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُسَارَعَةَ الشَّكِ فِى الصُّدُورِ، وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ إبْليسَ عَنِ الْقُلُوبِ، وَ لَنَفى مُعْتَلَجَ الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ، وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأنْواعِ الشَّدائِدِ، وَ يَتَعَبَّدُهُمْ بِأَنْواعِ الْمَجَاهِدِ، وَ يَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ، إخرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِم، وَ إسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِى نُفُوسِهِم، وَ لِيَجْعَلَ ذَلِكَ أبْواباً فُتُحاً إلى فَضْلِهِ، وَ أسْباباً ذُلُلاً لِعَفْوِهِ.
فَاللَّهَ اللَّهَ فِى عَاجِلِ الْبَغْىِ، وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ، وَ سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ؛ فَإنَّهَا مِصْيَدَةُ إبْليسَ الْعُظْمى، وَ مَكِيدَتُهُ الْكُبْرى، ألَّتى تُسَاوِرُ قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقاتِلَةِ، فَمَا تُكْدِى أبَداً، وَ لاتُشْوِى أحَداً، لاعَالِماً لِعِلْمِهِ، وَ لامُقِلّاً فِى طِمْرِهِ.»
خطبۀ قاصعه مطرح بود، حضرت على عليه السلام فرمودند: بناى خداوند تبارك و تعالى بر امتحان افراد بشر است تا معلوم شود روح اطاعت و انقياد نسبت به ارادۀ خدا در
ص: 43
افراد هست يا نيست، از اين رو پيامبران را از مردمانى كه سطح زندگيشان خيلى پايين بود برگزيد؛ چون اگر آنها از قدرتمندان و ثروتمندان مى بودند طبعاً همه مطيع مى شدند، ولى خدا پيامبران را عمداً از همان مردم مستضعف قرار داد تا افراد آزمايش شوند و مشخص شود مطيع هستند يا نه. حضرت موسى چوپانى است كه خدا مأمورش مى كند شخصى مثل فرعون را كه مى گفت: (أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى) (1)«من پروردگار برتر شما هستم» به سوى حق دعوت كند.
همچنين اگر خداوند تبارك و تعالى خانه اش را در محلى خوش آب و هوا، داراى آبشار و باغستان و... قرار مى داد، بسيارى از مردم براى تفريح هم كه بود آنجا مى رفتند، ولى خداوند عمداً خانۀ خود را در جايى سنگلاخ و بد آب و هوا قرار داد تا افراد با نيّت خالص و براى تقرب به خدا به چنين جايى بروند؛ چون هر چه امتحان سخت تر باشد اجرش بيشتر مى شود. حال دنبالۀ مطلب:
«وَ لَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ، وَ مَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ، بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ» (و اگر خداوند سبحان مى خواست كه قرار دهد بيت الحرام و مشاعر عظام خويش را در بين باغستان ها و نهرها)
خانۀ حرام همان خانۀ كعبه است. «مَشاعِر» جمع «مَشْعَر» به معناى محل شعائر است، جايى كه شعائر خدايى انجام مى شود؛ مثل مكّه، عرفات، مشعر و منا و كلاً جاهايى كه محل عبادت است؛ «مَشَاعِرَهُ الْعِظَام» يعنى مشعرهايى كه بزرگ است؛ «عِظام» جمع «عَظيم» است.
«جَنّات» جمع «جَنّة» است، يعنى باغ؛ گفتيم اصل لغت «جَنّة» به معناى پوشش
ص: 44
است و به همين علّت به بچه اى كه در شكم مادر پوشيده است «جنين» مى گويند.
«جُنَّة» هم در لغت عرب يعنى سپر؛ براى اين كه انسان را مى پوشاند. در اشعار كتاب نصاب نيز «مِجَن و جُنَّة» به معناى سپر آمده است. به باغ هم «جَنّة» مى گويند به اين لحاظ كه باغ پوشيده از درخت است و اطرافش هم ديوار است. «بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ»يعنى بين باغ ها و نهرهاى آب.
«وَ سَهْلٍ وَ قَرَارٍ، جَمَّ الْأَشْجَارِ» (و زمين صاف و هموار و پر درخت)
«سَهْل» به زمينى مى گويند كه صاف باشد؛ زمين مكّه كوهستانى و داراى سنگلاخ و پستى و بلندى است. «قَرار» هم به همين معناست و به عبارت ديگر زمينى است كه مستقر و داراى قرار باشد؛ يعنى پستى و بلندى نداشته باشد. «جَمّ» به معناى جمع است، «أشجار» جمع «شَجَر» است؛ «جَمّ الأشجار»يعنى پردرخت باشد. خلاصه مكّه در يك زمين حاصلخيز پردرخت و صاف و هموار قرار نگرفته است.
«دَانِىَ الثِّمَارِ» (ميوه هاى در دسترس و نزديك)
در اين مورد قرآن هم مى گويد: (قُطُوفُها دانِيَةٌ) (1)«ميوه هاى آن هميشه در دسترس است.» چون درخت اگر خيلى پرميوه باشد سرش به زير مى آيد و ميوه ها نزديك است و به راحتى مى شود آنها را چيد، در حالى كه اگر كم ميوه باشد درخت خميده نيست و چيدن ميوه مشكل تر است. ممكن هم هست منظور اين باشد كه: چون درخت ها به هم نزديك اند ميوه ها نيز نزديك هم اند، اما اگر درخت ها فاصله داشتند ميوه ها از هم دور مى شدند. «دانى» از مادّۀ «دُنُوّ» است به معنى نزديك بودن يا پايين بودن.3.
ص: 45
«مُلْتَفَّ الْبُنى» (ساختمانهاى در هم پيچيده)
حضرت قبلاً فرمودند در منطقۀ مكّه روستايى نيست و اگر هم باشد داراى فاصله زياد است، اما در مناطق خوش آب و هوا روستاها به هم متصل است. «مُلْتَفّ» يعنى در هم پيچيده، «إلْتَفَّ، يَلْتَفُّ» از باب افتعال است، «مُلْتَفَّ الْبُنى»يعنى ساختمانهايش پيچيده است؛ پشت سر هم ساختمان، كاخ، ويلا و از اين جور چيزها دارد.
«مُتَّصِلَ الْقُرى، بَيْنَ بُرَّةٍ سَمْرَاءَ، وَ رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ» (روستاهاى به هم پيوسته، بين گندم سرخ گونه، و مرغزار سبز و خرّم)
«قُرى» جمع «قَرْيَة» به معنى ده و روستا است. گندم اگر ريز و لاغر باشد رنگش هم پريده است، اما گندم خوب و درشت رنگش نيز قشنگ و زيبا ومتمايل به قرمزى است؛ «بُرَّةٍ سَمْراء» گندمى است كه خوش رنگ و متمايل به قرمزى باشد؛ يعنى يك قسمتش گندمزار باشد، گندمهاى سالم و درشت. «رَوْضَةٍ خَضْراء» يعنى مرغزار سبز و خرّم؛ يك قسمتش هم باغهاى سبز و خرم باشد.
«وَ أَرْيَافٍ مُحْدِقَةٍ» (و جلگه هاى پر از باغ)
«أرْياف» جمع «ريف» به معناى جلگه هاى پرآب و قابل كشت است، يعنى سبزه زارها و جلگه زارهايى كه پر از باغ باشد؛ «مُحْدِقَة» يعنى داراى حديقه و از باب افعال است، «حَديقة» يعنى باغ، «أحْدَقَهُ» يعنى «أحَاطَهُ»، «أحدَقَ بِهِم» يعنى «أحاطَ بِهِم» احاطه كرد آنها را، و نظر به اين كه باغ معمولاً داراى ديوار است - به عكس كشتزارها كه ديوار ندارند - و آن ديوار به باغ احاطه دارد از اين رو به آن «حديقة»
ص: 46
مى گويند. در حقيقت «حديقة» كه به معناى باغ است به معناى همان «مُحْدِقَة» مى باشد؛ يعنى محاط چيزى كه احاطه شده است. پس «مُحْدِقَة» در اينجا يعنى زمينى كه داراى باغ زياد است.
«وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٍ» (و دشت هاى پر از آب)
«عِراص» جمع «عَرْصَة» به معناى پهنه و جلگه و دشت است؛ «مُغْدِقَة» يعنى پر آب. قرآن مى گويد: (ماءً غَدَقاً) (1) يعنى آب فراوان، «أغْدَقَ، يُغْدِقُ، إغْداق» از باب افعال است و يكى از معانى اين باب «صيرورت» است؛ يعنى از حال و صفتى به حال و صفت ديگر منتقل شدن. اينجا هم «مُغْدِقة» كه از ريشۀ «إغْداق» است يعنى داراى آب زياد شد؛ «وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٌ»يعنى دشت هايى كه داراى آب زياد باشند؛ نظير: آبشار، چشمه، رودخانه و باغ.
«وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ، وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ» (و باغهاى شاداب، و راههاى آباد)
«رياض» جمع «رَوْضَة» است به معناى باغ. «وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ»: و باغهاى شاداب «وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ»: و راههاى آباد. كه پولدارها به راحتى بروند آنجا و گردش و تفريح داشته باشند و در ضمن خانۀ خدا را هم زيارت كنند. اگر خدا خانۀ خودش را چنين جايى قرار بدهد چنين حجى را همه طالب اند.
«لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاءِ» (هر آينه اين گونه بود كه مقدار پاداش را به تناسب كمى آزمايش اندك مى گردانيد.)6.
ص: 47
چون خداوند مى خواسته امتحان بكند، هواى گرم و سخت منطقۀ كوهستان و...
امتحانش زيادتر است؛ درجۀ امتحان كه پايين آمد، مزد و جزاى انسان هم كمتر مى شود؛ لذا مى فرمايد: اگر اين گونه بود«لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ»: خداوند كوچك مى گردانيد اندازۀ جزايى را كه به انسان مى دهد«عَلى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاءِ»: به تناسب كمى آزمايش. آن طور كه بايد امتحان باشد نيست، هر چه كار سخت تر باشد اجرش زيادتر است.
«وَ لَوْ كَانَ الْإسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا، وَ الْأَحْجَارُ الْمَرفُوعُ بِهَا بَيْنَ زُمُرُّدَةٍ خَضْرَاءَ وَ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ، وَ نُورٍ وَ ضِيَاءٍ» (و اگر پايه هايى كه خانه بر آنها نهاده شده، و سنگ هايى كه خانه به آنها بالا رفته، بين زمرّد سبز بود و ياقوت قرمز، و نور و روشنايى)
اگر خانۀ خدا در جايى كه آب و باغ و سبزه و اينها باشد قرار داشت، علاقۀ مردم نسبت به آنجا زياد مى شد؛ اگر خدا خانۀ خودش را از زمرّد، ياقوت، طلا، برليان و جواهرات زيباى پرقيمت قرار داده بود، جاذبه اش زيادتر مى شد و افراد براى تماشا مى رفتند تا آن تكه هاى جواهر بزرگ را تماشا كنند؛ باز جاذبه اش زياد و امتحان كم مى شد؛ از اين رو خداوند اين كار را هم نكرد و از همين سنگ هاى معمولى يك خانۀ عادى ساخته و اسمش را خانۀ خدا گذاشته اند.
«أساس» يا «إساس» هر دو درست است؛ «أساس» مفرد است، اما «إساس» جمع «اُسّ» است، «اِسّ» يا «اَسّ» هم مى شود گفت؛ «اُسّ» به زيربنا و پايه مى گويند؛ «أساس» هم همين طور، زيربنا و ستون را «أساس» مى گويند.
مى فرمايد: اگر پايه ها و طاق اين خانه از جواهرات بود جاذبۀ زيادى داشت و مردم براى تماشا مى رفتند. «الْإسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا»يعنى آن زيربنا و پايه هايى كه طاق بر آن بار شده؛ چون طاق مى آيد روى زيربنا. «وَ الْأَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا»يعنى آن
ص: 48
سنگ هايى كه به وسيلۀ آن سنگ ها خانۀ خدا بالا رفته. اگر آن اساس و اين سنگ ها از زمرّد سبز بود و ياقوت قرمز، و نور و روشنايى بود، اگر اين گونه بود مردم كمتر شك و شبهه مى كردند. ولى خداوند خانه را جايى قرار داده كه آدمهاى شكاك هر چه مى توانند شك كنند، و كسى كه از روى ايمان مى رود ممتاز شود؛ اما اگر زمرّد و ياقوت و اين جور چيزها بود هر كسى مى گفت اين از طرف خداست؛ شيطان كمتر مى توانست وسوسه كند، خدا عمداً خواسته است طورى باشد كه شيطان دائم وسوسه كند و آنهايى كه (فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ) (1) دلشان مرض دارد از كسانى كه داراى ايمان كامل هستند جدا شوند. حضرت مى فرمايد: اگر اين جور بود پس:
«لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُسَارَعَةَ الشَّكِ فِى الصُّدُورِ» (هر آينه چنين ساختمانى سرعت كردن شك در سينه ها را كاهش مى داد.)
نوع مردم قبول مى كردند و مى گفتند اين خانۀ خداست. «مُسَارَعَةَ الشَّكِ فِى الصُّدُورِ»يعنى سرعت كردن شك در سينه هاى اشخاص.
«وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ إبْليسَ عَنِ الْقُلُوبِ» (و همانا كوشش ابليس را از دلها فرو مى گذاشت.)
يعنى در آن صورت شيطان چندان نمى توانست وسوسه كند؛ بنابراين خدا عمداً خواسته است زمينه به گونه اى باشد كه شيطان هم بتواند وسوسه كند تا اگر شما توانستيد دماغ او را به خاك بماليد و براى محض رضاى خدا كارى انجام دهيد آن وقت اجر و مزد زياد نصيبتان گردد. «لَوَضَعَ»: پايين مى آورد و فرو مى گذاشت«مُجَاهَدَةَ إبْليسَ»: كوشش ابليس را«عَنِ الْقُلُوبِ»: از دلها. و آنگاه همه قبول مى كردند.0.
ص: 49
«وَ لَنَفى مُعْتَلَجَ الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ» (و به تحقيق تلاطم و اضطراب ترديد را از مردم برطرف مى كرد.)
«مُعْتَلَج» هم اسم مكان و هم اسم زمان و هم مصدرميمى است؛ اينجا ظاهراً مصدرميمى است؛ گفتيم در ثلاثى مزيدفيه مصدرميمى و اسم زمان و مكان بر وزن اسم مفعول است، پس «مُعْتَلَج» به معناى «إعْتِلاج» است؛ يعنى تزلزل و اضطراب، خصوصاً تزلزل و اضطرابى كه برود و بيايد.
مى فرمايد: نفى مى كرد اضطراب و تزلزل شك را از مردم؛ چون كه شك خود يك نوع تزلزل است؛ آدمى كه شك و شبهه در ذهنش باشد يك حالت اضطراب و تزلزل دارد. اگر خانۀ خدا آن گونه بود ديگر مردم كمتر شك و شبهه در ذهنشان ايجاد مى شد.
خدا عمداً مى خواهد چنين باشد تا مردان مخلص از غير مخلص تميز داده شوند.
حضرت موسى عليه السلام وقتى ديد مردم گوساله پرست شده اند عصبانى شد و فرمود:
(إِنْ هِيَ إِلاّ فِتْنَتُكَ) (1) خدايا علّت اين فتنه ها و امتحانات خودت هستى، وسيلۀ امتحان را خود خدا درست مى كند، وگرنه خدا از اوّل شيطان را براى چه بر بنى آدم مسلط كرد؟ اين براى آن بود كه مردمان مخلص از غير مخلص جدا شوند.
«وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأنْواعِ الشَّدائِدِ» (و ليكن خداوند بندگان خود را به انواع سختى ها امتحان مى كند.)
«إختبار» همان «إمتحان» است از مادّۀ «خُبْر»؛ كسى كه آزمايش مى كند گويا خبر مى گيرد.
ص: 50
«وَ يَتَعَبَّدُهُمْ بِأنْواعِ الْمَجَاهِدِ» (و آنها را به انواع كوشش ها متعبد مى سازد.)
اين كه حركت كنى و با آن مشقت در آن سنگلاخها و كوه و درّه هاى بى آب و علف پولت را خرج كنى و بخواهى عبادت خدا كنى طبعاً مشكل است.
«وَ يَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ» (و ايشان را به اقسام ناخوشايندها مى آزمايد.)
«إبتلاء» همان آزمايش است. «ضُرُوب» يعنى اقسام؛ و «مكاره» چيزهاى مكروه است كه براى بشر خوش نيست، مثلاً در سرماى زمستان انسان با آب يخ وضو بگيرد و نماز بخواند، يا مثلاً در جبهه ها جانش را در معرض خطر قرار داده و جنگ و جهاد كند، با گرسنگى بسازد، روزهاى گرم تابستان در هواى عربستان روزه بگيرد، اينها همه سخت است؛ چرا خدا چنين امتحانهايى را پيش مى آورد؟ چون مى خواهد روح تكبّر و خودخواهى و بلندپروازى در بشر نباشد و حالت تسليم و انقياد و رام بودن در مقابل اوامر خدا را پيدا كند.
«إخْرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِم، وَ إسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِى نُفُوسِهِم» (براى بيرون كردن خودپسندى از دلهاى ايشان، و جادادن فروتنى در جانهاشان.)
حالت رام بودن در مقابل خدا، تسليم بودن در مقابل خدا، بلندپروازى نكردن، اين حالت ها را در نفوس بندگانش ساكن كند؛ و همين ها موجب مى گردد كه خداوند بر بندگان تفضل كرده و به آنان درجات عالى بدهد.
«وَ لِيَجْعَلَ ذَلِكَ أبْواباً فُتُحاً إلى فَضْلِهِ» (و براى اين كه اينها را درهاى گشوده به سوى فضل و احسان خود قرار دهد.)
ص: 51
«أبواب» جمع «باب» است يعنى در، «فُتُحاً» يعنى باز. «أبْواباً فُتُحاً»: راههاى باز و درهاى گشوده«إلى فَضْلِهِ»: به تفضل خويش. يعنى خداوند مى خواهد اين سختى ها وسيله شود كه خدا بر بندگانش تفضل كند.
اينجا بحثى هست كه آيا ثوابهايى كه خدا در روز قيامت به انسان مى دهد استحقاقى است يا تفضلى؟ استحقاق معنايش اين است كه اين حق انسان است؛ اگر كسى به شما گفت: بيا صبح تا شب براى من كار كن دويست تومان مزد به تو مى دهم، بعد از اتمام كار آن دويست تومانى كه مى دهد استحقاقى است؛ براى اين كه كار كرده اى و حقت را مى گيرى. حال آيا اين مزد و ثوابى كه خداوند روز قيامت به بندگانش مى دهد استحقاقى است كه حق داريم و خدا حقمان را مى دهد، يا نه اين تفضل است يعنى مستحق و طلبكار نيستيم اما خداوند از روى فضل خود مى دهد؟ ظاهراً بايد تفضل باشد؛ چون كارى كه ما انجام مى دهيم و خدا را عبادت مى كنيم با آن كارى كه كسى براى ديگرى انجام مى دهد خيلى فرق مى كند؛ شما براى خودت فرد مستقلى هستى، نيرو و فكر و بازو متعلق به خودت است و براى ديگرى كار مى كنى و طبعاً مزدت را طلبكارى، اين استحقاق است؛ اما من و شما اين فكرى كه داريم، اين وجودى كه داريم، نيرويى كه داريم، بازويى كه داريم، مغزى كه داريم، همۀ اينها را خدا به ما داده، ما از خودمان هيچ چيز نداريم، شما با دست خدادادى، با نيروى خدادادى، با فكرى كه خدا به تو داده، با قدرتى كه خدا به تو داده، با رزقى كه خدا به تو داده، با اكسيژنى كه خدا داده و تو استنشاق مى كنى، براى خدا كار مى كنى، در حقيقت با ابزارى كه مال خداست به دستور خدا عمل كرده اى، و اين استحقاق نيست.
ص: 52
از اين رو اگر خداوند به من و شما چيزى بدهد تفضل است، اگر هم در قرآن تعبير به «اجر» شده: (إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ) (1) كه صابرون از اجر و ثواب بدون حساب برخوردارند، اين اجر و مزد نيز خودش يك نحوه تفضل است؛ در حقيقت با اين كه خدا تفضل مى كند ولى خواسته است به انسان شخصيت بدهد كه بله مزد خودت را مى گيرى. مثل بچۀ شما كه از نان شما خورده و كارى براى شما كرده او ديگر مزدى طلبكار نيست، اما در عين حال براى اين كه به او شخصيت بدهى، مى گويى اين مال شماست، مزد شماست، نتيجۀ زحمت شماست و زحمت شما را من مى خواهم تقدير كنم.
پس اين نوعى شخصيت دادن به انسان است كه خدا تعبير به «اجر» مى كند؛ و اين هم باز خودش يك نحوه تفضل است، و گرنه واقع مطلب اين است كه ما سراسر وجودمان، قوايمان و هر چه داريم از خداوند تبارك و تعالى است، نعمت هايى كه مصرف مى كنيم همه مال خداست، پس جز تفضل چيزى از خداوند نمى بينيم؛ از اين رو اينجا هم حضرت تعبير به تفضل كرده و فرموده است: «وَ لِيَجْعَلَ ذَلِك أبْواباً فُتُحاً إلى فَضْلِهِ».
«وَ أسْباباً ذُلُلاً لِعَفْوِهِ» (و وسايلى آسان براى آمرزش خويش.)
«أسْباب» جمع «سَبَب» است، «ذُلُل» هم جمع «ذَلُول» است يعنى رام. «أسْبَاباً ذُلُلاً»:
سبب هايى كه رام و آسان است«لِعَفْوِهِ»: براى عفو و بخشش خدا. خداوند اين وسايل امتحان را فراهم كرده تا من و شما اگر موفق از امتحان بيرون آمديم مورد تفضل خداوند تبارك و تعالى قرار بگيريم.0.
ص: 53
«فَاللَّهَ اللَّهَ فِى عَاجِلِ الْبَغْىِ» (پس پروا كنيد از خدا، پروا كنيد از خدا از نتيجۀ دنيوى بغى و تعدّى.)
علّت ايراد خطبۀ قاصعه اين بود كه عده اى از رؤسا و خانهاى عشاير و قبايل عرب كه در كوفه بودند بينشان جنگ و نزاع بود، حضرت خواسته است روحيۀ نخوت و تكبّرى را كه معمولاً در بزرگان هست بشكند، چون كسانى كه داراى اين حالت نخوت و تكبّر هستند قهراً دست به ظلم و تعدّى مى زنند، به زيردست ها ظلم مى كنند، به قبيله هاى ديگر ظلم مى كنند؛ لذا حضرت مى خواهد بفرمايد: خيال نكن اين ظلم ها فقط در آخرت براى شما گرفتارى درست مى كند بلكه در دنيا هم گريبان شما را مى گيرد؛ اگر خودت گرفتارش نشوى اولادت گرفتار مى شود؛ هيچ وقت ظلم پايه ندارد، و مردمان مظلوم روزگارى به ستوه آمده و با هم هماهنگ مى شوند تا حكومت ظلم را واژگون كنند؛ عاقبت ظلم و ظالم چنين است، ممكن است مردم قدرى تحمّل كنند اما بالاخره اين ظلم ها سبب مى شود نيروهايى كه مظلومند متشكل و هماهنگ گردند و در مقابل ظلم قيام كنند، پس ظالم در اين دنيا هم نتيجۀ ظلم را خواهد ديد.
رضاخان قدرت كمى نداشت، حتى از محمّد رضا قدرتش زيادتر بود؛ در زمان رضاخان مردم حتى داخل خانه جرأت نمى كردند عليه حكومت و دولت او حرف بزنند، پدر از پسر وحشت داشت پسر از پدر، رژيم همه را ترسانده بود، يك وقت هم دوره اش تمام شد، آمدند رضاخان را بيرون كردند، به وضعى افتاد كه يك ژاندارم جلوى رضاخان را گرفته بود و آخر هم طلاهايى را كه مى خواست از ايران ببرد
ص: 54
نگذاشتند. او بالاخره نتيجۀ ظلم هاى خودش را در زمان حياتش و به چشم خودش ديد و مكافات سراى ديگر را هم در جاى خودش مى بيند.
«فَاللَّهَ اللَّهَ»: خدا را در نظر بگيريد؛ مى خواهد مردم را از خدا بترساند، گويا مى خواهد بگويد: «إحذروا اللّه، إحذروا اللّه»كه از باب تحذير است؛ يعنى بترسيد از خدا، پروا كنيد از خدا.
«عاجل» نتيجۀ دنيوى و فعلى را مى گويند اما «آجل» به عاقبت اخروى اطلاق مى گردد. مثلاً در مورد دَيْن و قرض، «دين عاجل» آن قرضى است كه زمان پرداختش رسيده، و «دين آجل» يعنى آن كه مدتش بعد مى رسد. پس معناى«فِى عَاجِلِ الْبَغْىِ»:
عاقبت نزديك ظلم و طغيان، نتيجۀ دنيوى و فعلى آن است.
«وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ» (و سختى اخروى ظلم و ستم.)
«وَخامة» معنايش سنگينى و سختى است؛ ثمره و نتيجۀ ظلم سختى اخروى آن است؛ حضرت مى خواهد بگويد نتيجۀ دنيوى ظلم و نتيجۀ اخروى آن هر دو گريبانگير شما خواهد شد؛ اين همه خانها در ايران ظلم و تعدّى مى كردند اما يك قدرت آمد و اساسشان را به هم زد، سلاطين هم مدتها زور مى گفتند، آنها هم بالاخره اساسشان به هم خورد؛ ظلم پايه ندارد. «وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ»: و عاقبت اخروى ظلم، آن سنگينى ها و سختى هاست.
«وَ سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ» (و بدى سرانجام خودخواهى.)
ص: 55
تكبّر و خودخواهى شما را به خودمحورى وا مى دارد و اين كه خودت را بزرگ بدانى و ديگران را تحقير و تضعيف كنى، حقوقشان را از بين ببرى، آنها هم بالاخره روزگارى متشكل مى شوند. اصلاً سنّت خداوند تبارك و تعالى بر همين معناست كه اشخاص مستضعف را به قدرت مى رساند. قرآن مى فرمايد: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً) (1)«و ما اراده مى كنيم كه بر مستضعفين زمين منّت نهاده و آنان را پيشوايان قرار دهيم.» اصلاً ارادۀ خدا و سنّت خدا بر اين است كه مردم مستضعف را روزگارى بر ديگران مسلط كند. روى اين اصل من بارها گفته ام نظر به اين كه در آمريكا يا در اروپا سياه پوستان را خيلى تحقير كرده اند، يا مثلاً در آفريقاى جنوبى كه اين همه سياه پوستان را تحقير مى كنند، اين تحقيرها سبب مى شود كه آنان بالاخره روزگارى متشكل شوند و دمار از كسانى كه در رأس حكومت هستند در آورند. بناى دنيا بر همين بوده است. «سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ»: بدى سرانجام تكبّر. ديديم كه شيطان در اثر يك ساعت تكبّر چه به سرش آمد.
«فَإنَّهَا مِصْيَدَةُ إبْليسَ الْعُظْمى» (زيرا اينها دامهاى عظيم تر شيطان است.)
معمولاً كسى كه حالت تكبّر و خودمحورى و خودفروشى دارد طغيان و ظلم هم مى كند، حق و ناحق هم مى كند. شيطان وقتى مى خواهد جمعيتى را و جامعه و ملّتى را شكست بدهد روحيۀ خودخواهى و طغيان و ظلم را در آنان تقويت مى كند، آن وقت آنها تا آنجا كه مى توانند پيش مى روند و يك روزى هم واژگون مى شوند، روز قيامت هم بايد جواب ظلم ها را بدهند.
ص: 56
«فإنّها» يعنى «بغى» و «ظلم» و «كبر» اين سه خصلت منفى مصيدۀ ابليس است.
«مِصْيَدَة» اسم آلت است؛ اسم آلت بر وزن «مِفعَل، مِفعَلَة و مِفعال» مى آيد؛ «مِصْيَدَة» بر وزن «مِفعَلَة» يعنى آلت صيد؛ اين سه خصلت بد آلت صيد و دام شيطان است.
«العُظمى» صفت «مِصْيَدَة» است؛ يعنى ابزار بزرگ شيطان، وسيله اى كه با آن افراد بشر را صيد مى كند و گول مى زند. او ابزار زيادى دارد، بزرگ و كوچك؛ اين سه خصلت از آن طنابهاى كلفتى است كه خيلى ها را با آن به دام مى اندازد.
«وَ مَكِيدَتُهُ الْكُبْرى» (و فريب هاى بزرگتر او.)
به وسيلۀ اين سه خصلت شيطان با افراد بشر كيد مى كند. دائم روح خان خانى، اشرافى گرى، خودمحورى و اين كه بايست من مطرح باشم، اين روحيه را تحريك مى كند؛ و طرف براى اين كه حرف خودش را به كرسى بنشاند حقوق ديگران را پايمال مى كند، به ديگران بى اعتنايى مى نمايد، نسبت به ديگران ظلم مى كند، اينها همه سبب مى شود كه شيطان پيروز شود.
«ألَّتى تُسَاوِرُ قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقاتِلَةِ» (كه حمله مى آورد بر دلهاى مردان مانند حملۀ زهرهاى كشنده.)
گاهى حالت هايى هست كه احياناً سراغ آدم مى آيد، ولى حالت خودمحورى و خودپسندى كه قهراً دنبالش ظلم و طغيان هم هست هميشه وجود دارد؛ منتها ظلم و طغيان هر كسى به اندازۀ موقعيت اجتماعى اوست؛ يكى فقط مى تواند به زن و بچۀ خودش زور بگويد، يكى به همسايه هم زور مى گويد، يكى به هم درسى اش هم زور مى گويد؛ يكى مقدارى بيشتر، مثلاً كدخداست و به يك ده زور مى گويد، يكى هم به مردم يك كشور زور مى گويد. خلاصه اين در همۀ دلها هست كه اگر انسان به
ص: 57
بالا دست خودش نتواند زور بگويد بالاخره به يك زيردست زور مى گويد.
منظور حضرت اين است كه اينها خصلت هايى نيست كه گاه به گاه سراغ انسان بيايد، بلكه دائماً در دل انسانها هست. «تساور» به معناى جَستن به طرف كسى به قصد هلاكت اوست، و علاوه بر اين دلالت بر تداوم و استمرار دارد. اينها خصلت هايى است كه دائماً وجود دارد و با دلهاى مردم برخورد دارد؛ همان طور كه سم انسان را از بين مى برد، اين خصلت ها هم انسانيت انسان را از بين مى برد. «مُساوَرَة» مفعول مطلق نوعى است.
انسان بايد حالت فروتنى و تواضع داشته باشد، خودپسند نباشد، به ديگران فخرفروشى نكرده و ديگران را بردۀ خود نسازد، زور نگويد و براى حقوق ديگران ارزش قائل باشد.
«فَمَا تُكْدِى أبَداً، وَ لاتُشْوِى أحَداً» (پس هرگز بى اثر نخواهد بود، و خطا نمى كند احدى را.)
گاهى شما يك كارد يا شمشير را به يك جا مى زنى اما اثر نمى كند، تير را مى زنى ولى اثر نمى كند، به اين مى گويند «أكْدى»، يعنى نتيجه نداد. «فَمَا تُكْدِى أبَداً»؛ «ما» نافيه است و نفى در نفى، نتيجه اثبات مى شود، «أكْدى» يعنى نتيجه نداد و مؤثر نيست، نفى آن يعنى صد در صد مؤثر است و از هدف خطا نمى كند. سم قاتل قطعاً انسان را مى كشد، اين خصلت ها هم هيچ وقت از هدف خطا نمى كند.
«وَ لاتُشْوِى أحَداً»؛ «أشْوى» يعنى خطا كرد، باز نفى كه مى شود يعنى خطا نمى كند؛ اين خصلت هاى بد هيچ وقت خطا نمى كند، همان طور كه سم كشنده هيچ وقت خطا نمى كند، هر كسى آن را بخورد مى ميرد، خان باشديا فقير؛ اين روحيات را هم هر كس پيدا كند بدون خطا ساقط مى شود.
ص: 58
«لا عَالِماً لِعِلْمِهِ» (نه عالمى را به جهت علمش.)
مى فرمايند: نه اين كه اگر كسى اهل علم است اين روحيه ها ديگر او را از بين نمى برد. روحيۀ تكبّر، طغيان و ظلم عالم را هم زمين مى زند، فقير و بيچاره را هم زمين مى زند. عالم را به واسطۀ علمش فروگذار نمى كند.
«وَ لا مُقِلّاً فِى طِمْرِهِ» (و نه فقيرى را در لباس كهنه اش.)
«مُقِلّ» يعنى شخص بيچاره اى كه خيلى كم چيز دارد، يك جل و پلاس دارد.
«طِمْر» لباس كهنه پاره است؛ گدا و فقيرى كه فقط يك پلاس روى شانه اش هست ممكن است به آن گداى ديگر ظلم كند! حق او را پايمال كند؛ اين روحيه روحيه اى است كه بالاخره هيچ كس را فروگذار نيست، پادشاه را، عالم را، گدا را، همه را زمين مى زند. آن فقير هم اگر به هيچ كس زورش نرسد، توى خانه با زن و بچه اش بداخلاقى مى كند، كتك مى زند، بدزبانى مى كند، اين حالت كبر و خودپسندى است كه انسان را وادار به زورگويى مى كند. البته عرض كردم هر كسى به هر كس زورش برسد، بالاخره اين خصلت در هر كس پيدا شد گرفتار و بدبختش مى كند.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 59
ص: 60
فلسفۀ نماز، زكات و روزه
فوايد روحى نماز، روزه و زكات از نظر قرآن و روايات
تعجّب آن حضرت از تعصب عشاير كوفه
مقايسۀ تعصب عشاير كوفه با شيطان و مترفين
ص: 61
ص: 62
«وَ عَنْ ذَلِك مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤمِنِينَ بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ، وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِى الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ، تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ، وَ تَخْشِيعاً لِأَبْصَارِهِمْ، وَ تَذْلِيلاً لِنُفُوسِهِمْ، وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ، وَ إذْهَاباً لِلْخُيَلاءِ عَنْهُمْ؛ لِمَا فِى ذَلِكَ مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرابِ تَوَاضُعاً، وَ الْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالْأَرْضِ تَصَاغُراً، وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلاً، مَعَ مَا فِى الزَّكَاةِ مِنْ صَرْفِ ثَمَراتِ الْأَرْضِ، وَ غَيْرِ ذَلِكَ إلى أهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْفَقْرِ.
انْظُرُوا إلى مَا فِى هذِهِ الْأَفْعَالِ مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ، وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ.
وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ يَتَعَصَّبُ لِشَىْءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ إلّاعَنْ عِلَّةٍ تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ الْجُهَلاءِ، أوْ حُجَّةٍ تَلِيطُ بِعُقُولِ السُّفَهاءِ غَيْرَكُمْ، فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ لايُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لاعِلَّةٌ. أمَّا إبْلِيسُ فَتَعَصَّبَ عَلى آدَمَ لِأَصْلِهِ، وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِى خِلْقَتِهِ، فَقَالَ: أَنَا نَارِىٌّ وَ أنْتَ طِينىٌّ؛ وَ أمَّا الْأَغْنِياءُ مِنْ مُتْرَفَةِ الْأُمَمِ فَتَعَصَّبُوا لِآثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ؛ فَقَالُوا: (نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ) .» بحث ما در خطبۀ قاصعه است، حضرت فرمودند: اصلاً سنّت خداوند تبارك و تعالى بر اين قرار گرفته كه بندگانش را به وسايل مختلف آزمايش كند، و آن روحيۀ خودخواهى، خودپسندى و تكبّر را از بشر دور سازد. چيزى كه باعث سعادت انسان مى شود حالت رام بودن و تسليم بودن در مقابل اوامر خداوند است، از اين رو در آيۀ
ص: 63
شريفۀ قرآن هم آمده است: (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) (1)«و من جن و انس را خلق نكردم جز براى اين كه مرا پرستش كنند.» پرستش خدا همان حالت رام بودن و منقاد بودن در مقابل خداست. به اين مناسبت حضرت داستان انبيا و همين طور داستان حج را ذكر فرمودند كه در جلسات قبل بيان كرديم. به اينجا رسيديم كه فرموده است:
«وَ عَنْ ذَلِك مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤمِنِينَ» (و از اين جهت است حفظ كردن خداوند بندگان مؤمنش را.)
وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حكم نماز را آورده بود، بزرگان قريش كه خيلى خودخواه و متكبّر بودند مى گفتند ما برايمان همه چيز آسان است جز اين كه ركوع و سجده كنيم و به خاك بيفتيم. مى گويند: بعضى از بزرگان قريش چنان خودخواه و متكبّر بودند كه اگر مى خواستند از درى وارد شوند و سردر پايين بود حاضر نبودند خم شوند، بايستى سردر را خراب مى كردند تا اين خان وارد مى شد، چون به غرورشان برمى خورد كه خم شده و سرشان را پايين آورند!
وقتى چنين روحيۀ خودخواهى در افراد باشد و به او بگويند تو در مقابل خدا بايد به خاك بيفتى، يا اين پولى كه به زحمت در آورده و به آن علاقه دارى به فقرا و بيچاره هايى كه پشمى به كلاهشان نيست بدهى، يا اين كه روزه بگيرى و با اين كه غذا دارى از اذان صبح تا مغرب هيچ نخورى و با شكم گرسنه و زبان بسته به سر ببرى، اينها خيلى برايش سنگين است؛ اما خداوند تبارك و تعالى براى اين كه اينها را از روحيۀ تكبّر و خودخواهى نجات بدهد، دستور داده است كارهايى كه روحيۀ
ص: 64
خودپسنديشان را مى شكند انجام دهند، نماز بخوانند، به خاك بيفتند، گرسنگى بكشند، مالى كه درآورده اند به فقرا و ضعفا و به كسانى كه به آنها اعتنايى ندارند بدهند و مجبور باشند به آنها شخصيت بدهند، اينها خيلى برايشان مشكل بود؛ و اين حكم عموميت دارد، زيرا يا ديگران هم همين روحيه را دارند يا اين كه اگر تمرين عبوديت نكنند به آن مرض گرفتار مى شوند.
«وَ عَنْ ذَلِك» - «عن» معناى نشويه دارد - يعنى: و از همين حكمت و فلسفه ناشى شده است«مَا حَرَسَ اللَّهُ» - «ما» ظاهراً مصدريه است، «ما» مصدريه فعل را به تأويل مصدر مى برد - يعنى: از همين هدف و حكمت سرچشمه گرفته است حفظ كردن خداوند«عِبَادَهُ الْمُؤمِنِينَ»: بندگان مؤمنش را.
«بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ، وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِى الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ» (به وسيلۀ نمازها و زكاتها، و كوشش در روزه دارى در روزهاى واجب.)
معناى اصلى «جهاد» كوشش است، «جهاد فى سبيل اللّه» هم كه مى گوييم چون نوعى كوشش و تلاش است. «وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ»روزه هم يك نحو كوشش و جهاد است؛ انسان با اين كه تشنه و گرسنه است و آب و غذا هم دارد مقاومت كند و نخورد نوعى مجاهدت است. «فِى الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ»: در روزهايى كه خدا واجب كرده.
البته مفروض و واجب، خود روزه است ولى حضرت واجب را به روزها اسناد داده؛ گفته در روزهاى واجب نه روزه هاى واجب، و در حقيقت صفت مظروف را به ظرفش نسبت داده، روزه در روز صورت مى گيرد، روز ظرف و روزه مظروف است، كه در عربى به آن «اِسناد مجازى» مى گويند؛ مثل «جَرَ الميزاب» ناودان جريان پيدا كرد، رودخانه جريان پيدا كرد، ناودان يا رودخانه جريان ندارد بلكه آب داخل آن جريان دارد، اينجا هم به روزهايى كه انسان در آن روزه مى گيرد «مفروض» گفته است يعنى واجب، و «مفروضات» نسبت داده شده به خود «أيّام» كه ظرف براى روزه است.
ص: 65
خلاصه حضرت مى فرمايد: حكمت و فلسفۀ نماز و زكات و روزه همين است كه انسان را از حالت خودخواهى و تكبّر بيرون بياورد و وادار كند كه روى خاك بيفتد.
كسى كه اين قدر تكبّر داشت كه از سردرِ پايين و كوتاه حاضر نبود بگذرد و مى گفت سردر را خراب كنيد تا من بگذرم، حال بايد روى خاك بيفتد؛ آن خانِ گردن كلفت بايد به خاك بيفتد آن بيچاره هم كه هميشه به خاك افتاده باز هم بايد به خاك بيفتد تا همه در مقابل خداوند تبارك و تعالى تسليم باشند.
«تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ» (براى ساكن كردن اعضاء و جوارح ايشان.)
گرچه تواضع و فروتنى بايد در دل باشد اما بايستى هم در باطن خودت را كوچك بدانى و هم به حسب ظاهر با دست و پا به زمين بيفتى و پيشانى را بر خاك بنهى.
«تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ»: براى اين كه اطراف انسان را ساكن كند و پايين بياورد. «أطراف» جمع «طَرَف» است و به اعضاء و جوارح انسان مى گويند. انداختن دست و پا كنايه از خود را زمين انداختن و ادب و تواضع كردن است.
«وَ تَخْشِيعاً لِأَبْصَارِهِمْ» (و خاشع كردن چشم هايشان.)
فردِ متكبّر حتى چشمش هم متكبّر است، ديدش هم ديد متكبّرانه است، چنان به ديگران به ديدۀ حقارت و كوچكى نگاه مى كند كه گويا اينها جزو بشر نيستند. چنين آدمى بايد آن حالت تواضع و فروتنى حتى در چشم و دست و پايش هم ظاهر شود، در پيشانى اش هم ظاهر شود.
«وَ تَذْلِيلاً لِنُفُوسِهِمْ» (و رام كردن جانهاشان.)
ص: 66
فكر كند اصلاً من كسى نيستم، بندۀ خدا هستم، اوّل نطفه بودم و آخر هم جيفه خواهم بود، من خودم قدرتى ندارم، اگر مريض شوم و تمام عالم جمع شوند اگر خدا نخواهد مرض من برطرف نمى شود؛ من يك آدم عاجزى هستم و بيخود خودم را كسى حساب مى كنم و ديگران را بردۀ خود فرض مى كنم.
«وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ» (و متواضع كردن دلهاشان.)
«خَفْض» به معناى پايين آوردن است. قرآن مى فرمايد: (خافِضَةٌ رافِعَةٌ) (1)«خافضة» يعنى پايين آورنده، و «رافعة» يعنى بالا برنده. در صرف و نحو هم كه به حركت جرّ «خَفض» مى گويند براى اين است كه پايين حرف قرار مى گيرد.
«وَ إذْهَاباً لِلْخُيَلاءِ عَنْهُمْ» (و بيرون نمودن خودپسندى از آنان.)
اينها همه فلسفه هاى نماز است؛ در نماز دست و پاى انسان روى زمين مى افتد و پيشانى اش روى خاك و دل در مقابل خدا حالت تواضع و خشوع پيدا مى كند.
«خُيَلاء» آن خيالى است كه در مغز شخص وجود دارد كه فكر مى كند من كسى هستم.
«لِمَا فِى ذَلِك مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرابِ تَوَاضُعاً» (چون در نماز است از به خاك ماليدن چهره هاى آزاد براى فروتنى.)
«عِتاق» به معناى آزاد، از مقولۀ اضافۀ صفت به موصوف است؛ «وُجوه» جمع «وَجه» است؛ «عِتاق الوجوه» يعنى چهره هايى كه آزاد است، آزاد صفت وجه است كه به آن اضافه شده. اين چهره و صورت آزاده اى كه مى گفت من نوكر نيستم، من آزاد هستم، حالا بايد مثل نوكر روى خاك بيفتد. «مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرابِ»: از به3.
ص: 67
خاك ماليدن چهره هاى آزاد«تَوَاضُعاً»: به واسطۀ تواضع براى خدا. وقتى كه انسان اين حال را ادامه داد كم كم مى فهمد كه كسى نيست، از اين رو براى ديگران هم تكبّر نمى ورزد.
«وَ الْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالْأَرْضِ تَصَاغُراً» (و چسبانيدن اعضاء و جوارح با كرامت به زمين براى اظهار كوچكى.)
اين در مورد سجده است؛ انسان در سجده براى تواضع پيشانى اش را به خاك مى مالد؛ شما به پيشانى ات خيلى اهميت مى دهى، كف دستت، سر زانوهايت، پاهايت، اين بينى كه پر از باد است، اينها اعضاء محترم انسان است كه خيلى برايش احترام قائل است، اينها بايد روى زمين بيفتد.
«إلتصاق» يعنى چسبانيدن. «كرائم الجوارح» هم اضافۀ صفت به موصوف است؛ «كرائم» جمع «كريمة» است، «جوارح» به اعضاء مى گويند كه در فارسى هم مى گوييم اعضاء و جوارح، «جوارح» ظاهراً از مادّۀ «جَرْح» به معناى جراحت زدن يا كسب كردن است؛ چون انسان كسب و كارى كه مى كند به وسيلۀ دست و پا و به وسيلۀ اين اعضاء است، از اين رو به اينها مى گويند جوارح. اعضاء و جوارح كريم و محترم را به زمين مى چسباند براى اين كه آن حالت تواضع و كوچكى در او ايجاد شود.
«وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلاً» (و چسبيدن شكم ها به پشت ها از روى فروتنى در روزه دارى.)
«مُتون» جمع «مَتْن» است، به تيرۀ كمر «مَتْن» مى گويند؛ وقتى انسان خيلى گرسنگى بكشد شكم لاغر مى شود به طورى كه مى گويند شكمش به پشتش چسبيده؛ حضرت همين را مى فرمايد: «وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ»: و ملحق شود و بچسبد شكم ها به پشت ها. «بُطون» هم جمع «بَطْن» است. «مِنَ الصِّيَامِ»: به واسطۀ روزه؛ اين چسبيدن از روزه ناشى مى شود؛ «تَذَلُّلاً»: براى اين كه يك حالت رام بودن و خشوع و فروتنى در
ص: 68
انسان ايجاد شود؛ وقتى كه انسان گرسنگى كشيد و در مقابل خدا انقياد پيدا كرد قهراً آن روحيۀ تكبّر پايين مى آيد.
«مَعَ مَا فِى الزَّكَاةِ» (با آنچه در زكات است)
اينها در مورد نماز و روزه بود. دنبالش زكات را مطرح مى كند. انسان بايد زكات را به چه كسانى بدهد؟ بايد قربةً الى اللّه و بدون حالت ريا به همانها كه طرف اصلاً آدمشان حساب نمى كرد بدهد، به حالت تضعيف و بى حرمتى هم حق ندارى بدهى، بلكه خيلى محترمانه، براى فقير هم بايد احترام قائل باشى، شخصيت قائل باشى، اينها آن حالت تكبّر و خودخواهى را پايين مى آورد.
«مِنْ صَرْفِ ثَمَراتِ الْأَرْضِ، وَ غَيْرِ ذَلِك إلى أهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْفَقْرِ» (از دادن ميوه هاى زمين و غير آن به مساكين و فقيران.)
حضرت مى فرمايد: چيزى كه آفت بشر است حالت كبر و خودپسندى است، و اين كه خدا اين واجبات را بر شما واجب كرده خواسته است اين حالت را از شما برطرف كند، در مقابل اوامر او رام بشوى، پيشانى را به خاك بگذارى، گرسنه بمانى تا طعم گرسنگى را بچشى، تا وقتى كه به تو مى گويند عده اى از مردم دارند از گرسنگى تلف مى شوند بفهمى؛ آدم پولدار اصلاً نمى داند گرسنگى چيست چون گرسنگى نكشيده است، اين فرد بايست روزه بگيرد، طعم گرسنگى را بچشد تا وقتى به او گفتند ديگرى گرسنه است بفهمد.
«اُنْظُرُوا إلى مَا فِى هذِهِ الْأَفْعَالِ مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ» (دقّت كنيد به آنچه در اين كارها (نماز و روزه و زكات) است از ريشه كن كردن شاخهاى برآمدۀ فخرفروشى.)
ص: 69
گاو و بعضى از حيوانات قوى ديگر داراى شاخ تيزى هستند كه وسيلۀ اعمال قدرتشان همان شاخ است. شاخ برآمده را عرب «ناجِمة» مى گويد كه جمع آن «نَواجِم» است. وقتى مى خواهند وسيلۀ قدرت حيوان را از او بگيرند شاخش را مى شكنند، اين كه مى گويند شاخش را شكستيم يعنى وسيلۀ قدرتش را از او گرفتيم.
حضرت مى فرمايد: اين كارهايى كه خدا دستور داده است اگر شما انجام بدهيد آن شاخهاى برآمدۀ فخر و تفاخر شما را ريشه كن مى كند.
«وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ» (و برطرف نمودن خودپسنديهاى برآمده.)
«قَدْع» معنايش برطرف كردن، منع كردن و از بين بردن است. «طَوالِع» هم جمع «طالعة» به معناى طلوع كننده است. «قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ»: خصلت هاى خودپسندى، خان خانى و خودمحورى كه در افراد برآمده و پيدا شده، اينها را از بين مى برد.
بى مناسبت نيست اينجا چند حديث راجع به نماز، روزه، زكات و فايده هايى كه براى آن ذكر شده بخوانيم:
قرآن در مورد نماز دارد كه: (إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ) (1)«همانا نماز است كه از هر كار زشت و منكر باز مى دارد.»
وقتى انسان در مقابل خدا ايستاد و به ياد خدا افتاد قهراً سراغ منكرات و كارهاى زشتى كه خدا نهى كرده است نمى رود، چون انسان به ياد خداست، قدرت خدا و ثواب و عقاب را در نظر مى گيرد، و اينها سبب مى شود كه از انجام اين كارها خوددارى كند. از اين رو به دنبال آن آمده: (وَ لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ) به ياد خدا بودن در واقع بزرگترين فلسفۀ نماز است.
در حديث از حضرت رضا عليه السلام آمده است: «أنّ علّة الصّلاة أنّها إقرار بالرّبوبيّة للّه5.
ص: 70
عزّوجلّ و خلع الأنداد و قيامٌ بين يدى الجبّار جلّ جلاله بالذّلّ و المسكنة»شما نخست در نماز به ربوبيت خدا اقرار مى كنيد و مى گوييد«اللّه أكبر»يعنى خدا بزرگتر از اين است كه ما بتوانيم توصيفش كنيم، از همان اوّل مسألۀ خدا مطرح مى شود، اقرار به ربوبيّت و اين كه خدا ربّ ماست، يعنى خدا مربّى ماست، ندّى ندارد و تنهاست.
«أنْداد» جمع «نِدّ» به معناى مثل است. نماز ايستادن در مقابل خداست به حالت ذلّت و به حالت فقر و بيچارگى.
دنبالۀ آن فرموده است: «والخضوع والإعتراف والطّلب للإقالة من سالف الذّنوب و وضع الوجه على الأرض كلّ يوم إعظاماً للّه عزّوجلّ و أن يكون ذاكراً»و خواستن از خدا كه گناهان گذشته را بيامرزد. همان «أستغفراللّه» كه بين دو سجده مى گويى از خدا طلب بخشش مى كنى كه خداوند گناهان گذشتۀ تو را بيامرزد. صورتت را هر روز روى زمين مى گذارى براى اين كه به بزرگى خدا اعتراف كنى، در مقابل خدا تعظيم كنى، هميشه به فكر خدا باشى. روزى پنج مرتبه نماز بالاخره مقدارى انسان را به ياد خدا مى اندازد، چند ساعت شما را كنترل مى كند و از اين كه معصيت انجام دهى باز مى دارد، به ياد خدا و جهنم مى افتى و تا بخواهد شيطان غالب گردد و بخواهى دنبال كار زشتى بروى دوباره وقت نماز ديگر مى آيد، اين كه روزى پنج مرتبه به ياد خدا باشى سبب مى شود كمتر سراغ گناهان بروى.
بعد فرموده: «غير ناسٍ و لا بطرٍ و يكون خاشعاً متذلّلاً راغباً طالباً لِلزِّيادةِ فى الدّين والدّنيا مع ما فيه من الايجاب و المداومة على ذكر اللّه عزّوجلّ باللّيل و النّهار لئلّا يَنْسى العبد سيّده و مدبّره و خالقه فيبطر و يطغى»حالت خوشى و بى اعتنايى به ديگران از تو گرفته مى شود، يك حالت خشوع پيدا مى كنى، در مقابل خدا رام مى شوى، رغبت مى كنى كه خدا مثلاً درجاتى به تو بدهد، در نماز از خدا مى خواهى كه دين و دنيا به تو بدهد. در قنوت مى خوانى: (رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً) (1)1.
ص: 71
«خدايا در دنيا و آخرت به ما حسنه عطا فرما.» وقتى در شبانه روز پنج مرتبه نماز بخوانى دائماً به ياد خدا هستى؛ تا اين كه انسان خدايش را فراموش نكند كه حالت طغيان در او پيدا شود.
باز دنبالۀ آن فرموده است: «و يكونَ فى ذكره لربّه و قيامه بين يديه زجراً له عن المعاصى و مانعاً له عن أنواع الفساد»(1)اين كه به ياد خدا هستى و به فكر جهنم خدا و قدرت خدا و انتقام خدا، آن وقت ظلم نمى كنى، فساد نمى كنى، خلاف شرع انجام نمى دهى، توجّه دارى كه اگر الآن ظلم كنى روز قيامت بايد جواب بدهى؛ خلاصه اين نماز شما را به ياد خدا مى آورد، هم باعث مى شود از معاصى و زشتى ها پرهيز كنى و هم آن حالت تكبّر و خودخواهى را از تو مى گيرد. تو كه حاضر نبودى از سردرِ كوتاه وارد بشوى، حال مى گويند به خاك بيفت؛ هر كسى مى خواهى باش، خان هستى، شاه هستى، رئيس جمهور هستى، آقا و پولدار هستى، بالاخره به خاك بيفت تا كسانى كه در مقابل تو تواضع مى كردند بفهمند تو هم كسى نيستى بلكه مقدارى كمتر تملّق بگويند.
يك روايت هم راجع به زكات بخوانيم. مى فرمايد: «أنّ علّة الزّكاة من أجل قوت الفقراء و تحصين أموال الأغنياء»(2)خدا زكات را واجب كرد براى اين كه رزق فقرا تأمين شود و اموال اغنيا بيمه گردد. به نظر مى آيد كه در آيات و روايات مربوط به زكات كه گفته شده: (وَ آتُوا الزَّكاةَ) (3) زكات اسم است براى ماليات اسلامى، و اين خمسى هم كه داده مى شود نوعى زكات است؛ البته خمس صدقه نيست، اما زكات يك معناى اعمّى دارد و تأمين كمبودهاى جامعۀ اسلامى به طور كلّى از مالياتهاى اسلامى است. مال اغنيا هم با زكات دادن محفوظ مى شود، هم خدا حفظش مى كند و0.
ص: 72
هم اگر فقرا خيلى گرسنه مى شدند ممكن بود مال تو را نيز به غارت ببرند و زكات در حقيقت مالت را بيمه مى كند و ديگران به آن دستبرد نمى زنند.
در روايات ديگر هم آمده است: «حصّنوا أموالكم بالزّكاة»(1)مالتان را به وسيلۀ زكات حفظ كنيد. «حِصْن» به معناى قلعۀ محكم است، اگر كسى مالى دارد آن را در يك قلعۀ محكم مى گذارد و درِ آن را هم قفل مى كند كه دزد نبرد. اگر مى خواهى مالت حفظ و بيمه شود بايد واجباتش را بدهى. واجب مالت را نمى دهى، خمس و زكات نمى دهى، بعد فرضاً سرما مى آيد حاصل همۀ درخت ها را از بين مى برد، ماشينت تصادف مى كند، كشتى ات غرق مى شود، سرمايه ات از بين مى رود، خلاصه از جايى به تو ضرر مى خورد؛ اين كه اين همه روايات تأكيد دارد كه: «حصّنوا أموالكم بالزّكاة»مالتان را با زكات دادن بيمه كنيد، به همين جهت است؛ لااقل فقرا گرسنه نمى مانند كه يكدفعه قيام كنند و مالتان را حراج يا مصادره كنند.
و نيز آمده است: «لأنّ اللّه عزّوجلّ كلّف أهل الصّحة القيام بشأن أهل الزّمانة والبلوى كما قد قال اللّه تبارك و تعالى:(لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ) » خداوند تكليف كرده است كسانى را كه صحيح و سالم اند و كاربرد و درآمد دارند كه زندگى افراد فقير، مريض و زمين گير را تأمين كنند؛ همچنان كه خدا فرموده است: شما افراد بشر هم به وسيلۀ مال و هم به وسيلۀ جان خود آزمايش خواهيد شد.
حضرت ادامه مى دهد: «... فى أموالكم إخراج الزّكاة و فى أنفسكم توطين الأنفس على الصّبر مع ما فى ذلك من أداء شكر نعم اللّه عزّوجلّ و الطّمع فى الزّيادة»امتحان مال به اين است كه زكات و خمسش را بدهى، امتحان در نفوس به اين است كه خود را بر صبر و بردبارى مهيّا كنى، جهاد فى سبيل اللّه بكنى، با كمبودها بسازى، اگر آواره شدى نق نزنى، پرتحمّل باشى؛ زكات كه مى دهى در حقيقت نعمت خدا را شكر كرده اى و از خدا خواسته اى كه آن را زيادتر كند.ة.
ص: 73
و بعد فرموده: «مع ما فيه من الزّيادة و الرّأفة و الرّحمة لأهل الضّعف، و العطف على أهل المسكنة والحثّ لهم على المواساة و تقوية الفقراء و المعونة لهم على أمر الدّين و هو عظة لأهل الغنى و عبرة لهم ليستدلّوا على فقراء الآخرة بهم...»(1)زكات كه مى دهى يك نحو عطوفت و مهربانى در شما نسبت به ديگران ديده مى شود، در ضمن فقرا را تقويت كرده اى، جهات دينى را تقويت كرده اى؛ اين كه مسجد، حسينيه، بيمارستان و يا مدرسه مى سازى همۀ اينها سبب مى شود كه امور دينى تقويت بشود؛ وقتى كه شما زكات مى دهى و به ياد فقرا مى افتى در ضمن به فقر و گرفتارى روز آخرت هم توجّه مى كنى.
روايتى هم راجع به روزه از حضرت رضا عليه السلام برايتان بخوانم، فرمود: «علّة الصّوم لعرفان مسّ الجوع و العطش ليكون ذليلاً مستكيناً مأجوراً محتسباً صابراً و يكون ذلك دليلاً له على شدائد الآخرة مع ما فيه من الانكسار له عن الشّهوات واعظاً له فى العاجل دليلاً على الآجل ليعلم شدّة مبلغ ذلك من أهل الفقر و المسكنة فى الدّنيا والآخرة»(2)اين كه خدا به شما دستور داده روزه بگيريد خواسته است شما مزۀ تشنگى و گرسنگى را بچشى. يك حالت گرسنگى و تشنگى در شما پيدا شود تا از طرفى آن حالت خودخواهى و تكبّر شما پايين آيد و بفهميد كه كسى نيستيد و در مقابل خدا تواضع كنيد؛ يكى از مواقعى كه انسان در مى يابد چه موجود ضعيفى است زمانى است كه خيلى گرسنه مى شود و دست و پايش مى لرزد و همۀ قدرت فكرى و جسمى اش بى اثر مى شود. از آن طرف به فكر گرسنگى و تشنگى قيامت مى افتد، همچنين گرسنگى و تشنگى مردم را مى فهمد؛ وقتى روزه گرفتيد و مزۀ تشنگى و گرسنگى را احساس كرديد، آن وقت به فكر فقرا و ضعفا و بيچاره ها مى افتيد.
در اين مورد حكمتى هم خداوند تبارك و تعالى در قرآن ذكر كرده كه مهم ترين حكمت روزه است: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ7.
ص: 74
قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ) (1) روزه بگيريد براى اين كه حالت تقوا در شما ايجاد گردد.
معناى تقوا كنترل كردن است، شما بتوانى اعضاء و جوارحت را كنترل كنى، چشمت را و شكمت را كنترل كنى، زبانت هم تحت كنترل باشد، چون دروغ بر خدا و رسول روزه را باطل مى كند، از اين رو حالت كنترل كردن و حفظ كردن در تو ايجاد مى شود، اعضاء و جوارحت نبايد هرز باشند بلكه بايد در اختيار تو باشند، چشمت به هر جايى نگاه نكند، گوشت هر صدايى را گوش نكند، هر چه پيدا كردى نخورى، حلال و حرام را از هم تشخيص بدهى، خلاصه كنترل اعضاء و جوارح را «تقوا» مى گويند. وقتى انسان يك ماه دائماً اعضاء و جوارح را كنترل كرد، براى انسان عادت مى شود. مثل ساعتى كه كوكش كنند، تا بيست و چهار ساعت كار مى كند. در ماه رمضان هم شما اعضاء و جوارح خود را كنترل مى كنى و به مدّت يازده ماه در اختيار و كنترل شماست؛ هرز و رها نيست، و تا بخواهد كوكش تمام شود ماه رمضان بعدى آمده است.
برگرديم سر مطلب، مى فرمود: بدترين حالتى كه براى بشر هست همان حالت خودخواهى و تكبّر است، و يكى از فلسفه هاى نماز و روزه و زكات همين است كه انسان از آن حالت خودمحورى خارج شود. در نماز به خاك بيفتد؛ در خمس و زكات مالى را كه زحمت كشيده و به دست آورده به كسانى بدهد كه قبلاً به آنها اعتنايى نمى كرد، و به آنها شخصيت هم بدهد؛ در روزه با اين كه مى تواند غذا بخورد بايد گرسنگى بكشد تا مزۀ گرسنگى را بفهمد؛ و خلاصه مجموع اينها آن حالت تكبّر و خودخواهى را از انسان دور مى كند.
«وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ» (و به تحقيق من دقّت كردم پس نيافتم هيچ يك از جهانيان را)
ص: 75
حضرت مى خواهد رؤساى عشاير و قبايل و خانهايى را كه خيلى براى خود شخصيت قائل بودند و حالت خودپسندى داشتند تحقير كند، از اين رو مى فرمايد:
انسان وقتى دقّت كند مى بيند نوعاً كسانى كه يك حالت تكبّر و عصبيتى دارند تعصبشان وجهى دارد، رئيس جمهور آمريكا اگر تكبّر داشته باشد چون فكر مى كند رئيس جمهور آمريكاست، گرچه او هم نبايد داراى صفت تكبّر باشد، اما حدّاقل تكبّرش يك وجهى دارد، اما تو كه فقط اسمت خان است، نه ثروتى دارى نه كمالى دارى نه مقامى، تو ديگر براى چه اين قدر به چهارتا همسايه زور مى گويى؟ فقط براى اين كه اسمت رئيس عشيره است؟ - چون در سابق روحيۀ قبيله اى و عشيره اى حاكم بود، اگر كسى خان قبيله بود به همه زور مى گفت، گرچه نه قدرت زيادى داشت و نه ثروتى، همين طور به يك اعتبار جزئى براى خودش مقامى قائل بود حضرت از اين تعصب هاى جاهليت خيلى ناراحت است. مى فرمايد: باز اينها كه تعصباتى دارند گرچه باطل، اما بالاخره يك وجهى براى آن هست، حتى شيطان مى گفت من از آتش خلق شده ام ولى آدم از خاك خلق شده، اما تو خان مفلوك به چه چيز اين قدر مى نازى؟!
حضرت مى خواسته آن روحيۀ تفاخر و تكبّرى را كه در قبايل و عشاير بوده و هميشه با هم درگيرى داشته اند بشكند. به اين خطبه هم كه قاصعه مى گويند براى اين است كه تحقير كننده است؛ چون «قاصعة» به معناى «تحقير كننده» است. حضرت خواسته است آنان را تحقير كند كه اين روحيه از بين برود. گرچه در زمان ما كمتر است ولى قبلاً در عشاير و قبايل عرب اين جهت خيلى اهميت داشته است. تعصب در جاهليت به شكل خيلى بدى بوده است و حضرت مى خواهد آن را بشكند.
«يَتَعَصَّبُ لِشَىْءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ إلّاعَنْ عِلَّةٍ تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ الْجُهَلاءِ» (كه براى چيزى از چيزها تعصب نمايد مگر از روى علتى كه تحمّل دارد فريفتن جاهلان را.)
ص: 76
«تَمويه» از مادّۀ «ماء» يعنى آب است، «ماء» اصلش «ماه» بوده، به دليل اين كه جمع آن «مياه» مى شود. مى گويند: «التّصغير والتّكسير يردّان الأشياء إلى أصولها». «تمويه» يعنى آب ماليدن؛ از اين جهت كه وقتى مى خواستند مردم را فريب داده و چيز بُنجلى به آنها بدهند، مقدارى آب طلا يا آب نقره به آن مى ماليدند، اين كار را عرب «تمويه» مى گويد. «تَمْوِيهَ الْجُهَلاءِ» يعنى يك چيز را آب مالى كنند و آرايش بدهند براى اين كه آدمهاى جاهل را فريب دهند.
مى فرمايد: هر تعصبى كه ما ديديم يك علتى داشت كه تحمّل اين را داشت كه امر را بر جاهلان مشتبه كند و آنها را فريب دهد.
«أوْ حُجَّةٍ تَلِيطُ بِعُقُولِ السُّفَهاءِ غَيْرَكُمْ» (يا دليلى كه به انديشه هاى سفيهان مى چسبد جز شما.)
«تَلِيطُ» از «لاط، يَليطُ» است به معناى مى چسبد؛ به «ملاط» هم براى اين مى گويند ملاط كه سبب مى شود آجرها به هم بچسبند. «بِعُقُولِ السُّفَهَاء» به عقل آدمهاى سفيهى كه مى گويند: طرف رئيس جمهور است، طرف پولدار است و... بالاخره يك وجهى داشته گرچه وجهى سفيه پسند باشد «غَيْرَكُمْ» غير از شما خانهاى كوفه كه نه پولى داريد نه قدرتمنديد، همين طور بى جهت براى خود شخصيت قائليد و زور مى گوييد. سابقاً در عشاير ايران هم همين طور بود؛ گاهى يك خانى نه ثروتى داشت و نه قدرت، اما همين طور خان بود و به مردم زور مى گفت.
«فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ لايُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لاعِلَّةٌ» (پس همانا شما تعصب مى ورزيد براى امرى كه سبب و علّتى براى آن شناخته نمى شود.)
«فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ»: شما براى چيزى تعصب به خرج مى دهيد كه«لايُعْرَفُ لَهُ
ص: 77
سَبَبٌ وَ لاعِلَّةٌ»: هيچ سبب و علّتى برايش نيست؛ نه سواد دارى، نه پول، نه قدرت، همين طور اسمت را خان و رئيس عشيره گذاشته اند و زور مى گويى. بله اگر ابليس زور مى گفت و تعصب داشت براى اين بود كه بالاخره از آتش بود، گرچه ما آن را نيز قبول نكرديم، اما بالاخره وجهى داشت.
«أمَّا إبْلِيسُ فَتَعَصَّبَ عَلى آدَمَ لِأَصْلِهِ، وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِى خِلْقَتِهِ، فَقَالَ: أنَا نَارِىٌّ وَ أنْتَ طِينىٌّ؛ وَ أمَّا الْأَغْنِياءُ مِنْ مُتْرَفَةِ الْأُمَمِ فَتَعَصَّبُوا لِآثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ» (اما شيطان پس تعصب ورزيد بر آدم براى اصل خود، و در آفرينش وى او را سرزنش نمود، پس گفت: من از آتشم و تو از خاك؛ و اما ثروتمندان از امّت هاى خوشگذران پس تعصب ورزيدند به واسطۀ نشانه هايى كه نعمت ها بر آنها واقع شده است.)
«مَواقِع» جمع «مَوْقِع» و مصدرميمى است؛ يعنى به واسطۀ آثارى كه نعمت بر آنها واقع شده؛ با كاخ، ماشين، باغ، پول و نعمت هاى ديگر خود تعصب به خرج داده اند.
«فَقَالُوا: (نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ) »(1)(پس گفتند: ما را دارايى ها و فرزندان بيشتر است، و ما عذابى نخواهيم داشت.)
در اينجا حضرت از قرآن استفاده فرموده و عين آيه را آورده اند؛ يعنى شما بدون جهت اسمتان را رئيس قبيله و خان قبيله گذاشته ايد و مى خواهيد هر كارى را انجام دهيد.
خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق بدهد به وظايف دينى و اسلامى مان عمل كنيم.
خدا إن شاءاللّه روحيۀ خودمحورى، خودپسندى و تكبّر را از همۀ ما دور كند؛ و ما را در مقابل دستورات خود رام و منقاد قرار بدهد.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته5.
ص: 78
تعصبات مثبت
صفات پسنديده
خصال دهگانه در يك روايت
ص: 79
ص: 80
«فَإنْ كَانَ لابُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ وَ مَحَامِدِ الْأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الْأُمُورِ الَّتِى تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ وَ النُّجَدَاءُ مِنْ بُيُوتَاتِ الْعَرَبِ وَ يَعَاسِيبِ الْقَبَائِلِ بِالْأَخْلاقِ الرَّغِيبَةِ وَ الْأَحْلامِ الْعَظِيمَةِ وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ وَ الْآثَارِ الْمَحْمُودَةِ، فَتَعَصَّبُوا لِخِلالِ الْحَمْدِ مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ وَ الْكَفِّ عَنِ الْبَغْىِ وَ الْإعْظَامِ لِلْقَتْلِ وَ الْإنْصَافِ لِلْخَلْقِ وَ الْكَظْمِ لِلْغَيْظِ وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه و خطبۀ قاصعه بود؛ يعنى بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه مطرح است كه مبناى آن كوبيدن تعصب ها و افتخارهاى بى اساس و غلطى است كه در بسيارى از مردم به ويژه در رؤساى قبايل سابق معمول بوده است.
«فَإنْ كَانَ لابُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ» (پس اگر در تعصب ورزيدن ناچاريد)
تعصب هاى معمول از قبيل اين كه ما از فلان طايفه هستيم و مثلاً به يك آدم قلدر بت پرستى كه رئيس قبيله بود افتخار مى كردند، افتخاراتى غلط و بيهوده بود. از اين رو
ص: 81
حضرت مى فرمايد: اگر كسى بخواهد تعصب به خرج دهد و افتخار كند، بايد افعال پسنديده، خصلت هاى پسنديده، اخلاق نيك، خصال انسانى و اين جور چيزها را ملاك افتخار و فضيلت قرار دهد.
«فَإنْ كَانَ لابُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ»؛ «لابُدَّ» دو كلمه است، «لا» و «بُدَّ»، «لا» براى نفى جنس است كه سر «بُدَّ» در آمده و به معناى ناچار است؛ اگر چنانچه چاره اى نداريد از عصبيّت دست برداريد؛ يعنى فرضاً اگر مى گوييد اين ارتكازى بشر است كه به جهاتى كه آن را وسيلۀ افتخار و سربلندى خود مى داند افتخار كند، اما اينها كه شما فكر مى كنيد ملاك افتخار نيست. اگر خود شما آدم شجاع، سخاوتمند، با اخلاق و با شرفى هستى، اين مايۀ افتخار است.
«فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ» (پس تعصب شما بايد براى خصلت هاى پسنديده باشد.)
اگر خصلت هاى پسنديده در خودتان هست كه چه بهتر، و اگر نيست اقلاً بگو پدرم آدم خوبى بود، سخاوتمند بود، انسان دوست بود، خدمتگزار جامعه، عالم و...
بود، خوب اينها باز يك چيزى است، اما خانِ قلدرى كه به مردم زور مى گفته هيچ ملاك فضيلتى نداشته است.
«فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ»: پس تعصب شما بايد باشد«لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ»: براى خصلت هاى پسنديده. «مَكارِم» جمع «مَكْرُمَة» به معناى پسنديده و كريم است، «خِصال» هم جمع «خَصْلَة» مى باشد؛ «مَكَارِمِ الْخِصَال» به معناى خصلت هاى پسنديده است.
«وَ مَحَامِدِ الْأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الْأُمُورِ» (و كردارهاى ستوده و كارهاى نيكو.)
ص: 82
«مَحامِد» جمع «مَحْمِدَة» به معناى پسنديده و ستايش شده است، «أفعال» هم جمع «فِعل» است؛ «مَحَامِدِ الْأفْعَال» يعنى كردارهاى پسنديده. «مَحاسن» يعنى نيكى ها، «أمور» جمع «أمر» است؛ «مَحَاسِنِ الْأمور» يعنى كارهاى نيك.
«الَّتِى تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ وَ النُّجَدَاءُ» (كه بزرگان و دليران در آنها بر يكديگر پيشى گرفتند.)
«مُجَداء» جمع «مَجيد» به معناى آدم شريف و داراى مقام بلند است، «نُجَداء» جمع «نَجيد» به معناى آدم شجاع و قوى است. مى فرمايد: صفت ها و خصلت هاى نيكى كه سبب تفاضل و فضيلت شده است. يعنى اگر فرضاً يك نفر آدم سخاوتمندى بود و ديگرى به واسطۀ تعصب مى كوشيد كه بيشتر سخاوتمند باشد، طبعاً بيشتر سراغ صفات انسانى مى رفت؛ اين گونه چيزها كه انسان را تحريك مى كند تا براى خودش امتياز كسب كند، عبادتش، شجاعتش، سخاوتش و... بيشتر باشد، اين نوع صفات را هر چه انسان در آن تفاضل كند و حالت غبطه در او ايجاد شود و با خود بگويد: چرا فلانى اين قدر با خدا ارتباط دارد اما من نداشته باشم، من بايد بيشتر با خدا مرتبط باشم، اينها صفات بدى نيست چون سبب كمال انسان مى شود.
«مِنْ بُيُوتَاتِ الْعَرَبِ وَ يَعَاسِيبِ الْقَبَائِلِ» (از خاندانهاى عرب و مهتران قبيله ها.)
«بُيوتات» جمع «بُيوت»، و «بُيوت» هم جمع «بَيْت» است، و به اين قبيل جمع «جمع الجمع» مى گويند. يعنى آن خانه ها و خانواده هاى عربى كه هميشه سعى داشتند در اين صفاتِ خوب امتياز داشته باشند.
«يَعاسيب» جمع «يَعْسُوب» است، «يَعْسوب» شاه زنبورهاست؛ نظر به اين كه بالاخره در كندو امتياز و سلطنتى دارد، به افرادى هم كه در يك قبيله برجسته و رئيس
ص: 83
بوده اند «يَعْسوب» مى گفتند و در حقيقت تشبيه بود. «يَعاسِيبِ الْقَبائِل» يعنى مردان صاحب امتيازى كه در قبيله هاى عرب بودند؛ شخصيت هاى بارز قبيله ها كه اگر مى خواستند براى خودشان كسب فضيلت كنند، نمى رفتند بيشتر آدم بكشند و ظلم و تعدّى كنند تا معروف شوند، بلكه اخلاق خوب براى خود كسب مى كردند.
«بِالْأَخْلاقِ الرَّغِيبَةِ» (به سبب اخلاق مرغوب.)
«بِالْأخلاق» متعلق است به «تَفاضَلَتْ»؛ يعنى بيوتات عرب كه نسبت به يكديگر تفاضل مى كردند، هر كدام سعى داشتند به واسطۀ «اخلاق رَغيبة» يعنى اخلاقى كه مورد رغبت و پسند است، كسب فضيلت و امتياز كنند.
«وَ الْأَحْلامِ الْعَظِيمَةِ» (و عقل هاى بزرگ.)
«أحْلام» جمع «حِلْم» به معناى عقل است. و نيز به وسيلۀ عقل هاى بزرگ امتياز كسب كنند. آنهايى كه سعى مى كردند رشد عقلى داشته باشند، فكرشان بيشتر كار كند.
اينها براى انسان امتياز است كه اخلاق خوب داشته باشد و آدم عاقلِ بصيرى باشد.
«وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ» (و مرتبت هاى والا.)
«أخطار» جمع «خَطَر» به معناى قدر و منزلت و مرتبت است، اين غير از آن خطرى است كه ما مى گوييم. پس«وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ»يعنى مرتبت هاى داراى جلالت.
«وَ الْآثَارِ الْمَحْمُودَةِ» (و يادگارهاى پسنديده.)
ص: 84
«آثار» جمع «أثَر» به معناى يادگارى است؛ مثلاً براى مردم آب انبار، مسجد، بيمارستان و... مى ساختند و به انحاء مختلف به مردم خدمت مى كردند؛ مثل «حاتم طائى» كه در سخاوت معروف بود، و يكى از جمله صفات خوب در عرب مهماندارى و پذيرايى از مهمان است. حال اگر كسى مدرسه اى ساخت و شما تحريك شدى و براى رضاى خدا گفتى او با اين وضع متوسطش يك مدرسه ساخته است من اين همه پول دارم براى رضاى خدا يك مدرسۀ بهتر مى سازم، خوب اين اشكال ندارد، تفاضل در اين جور مسائل مانعى ندارد؛ اما اين كه او خان است و زور مى گويد و من مى خواهم از او خانتر بشوم و بيشتر زور بگويم، اين گناه است وامتيازى هم نيست.
«فَتَعَصَّبُوا لِخَلالِ الْحَمْدِ» (پس تعصب نماييد براى خصلت هاى ستوده.)
براى كسب شهرت كار نكن كه اين مايۀ بدبختى است، انسان عاقل مالش را براى اسم و شهرت مصرف نمى كند، فرضاً اگر مى خواهى مشهور شوى كارهاى نيك انجام بده تا بگويند اين فرد چقدر خدمتگزار است.
مى گويند حاتم طائى مرد سخاوتمندى بود و به مردم زياد كمك مى كرد، برادر حاتم حسادت كرد و او هم شروع كرد قدرى مال به مردم داد، مهماندارى كرد، تا او هم مشهور شود، اما بالاخره نتوانست به اندازۀ برادرش كسب شهرت كند، و چون از اين راه نشد موقع حج كه همۀ مردم در مكّه گرد مى آمدند در چاه زمزم ادرار كرد، گفت بگذار از اين راه كسب شهرت كنم؛ از اين رو حضرت مى فرمايد: اگر مى خواهى براى اسم كار كنى، اقلاً كارى بكن كه به نفع جامعه باشد، به مردم خدمت كن، نه اين كه بيشتر زور بگويى تا بيشتر معروف شوى.
ص: 85
«خَلال» جمع «خَلَّة» است يعنى خصلت، «حَمْد» هم يعنى پسنديده و ستايش شده؛ «خَلالِ الْحَمْد» يعنى خصلت هاى پسنديده؛ خصلت هاى پسنديده چيست؟ حضرت برخى از اين خصلت ها و صفات انسانى را كه سزاوار است افراد دارا باشند ذكر مى كند:
- 1 -«مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ» (از حفظ كردن حق همسايگى يا پناهندگى.)
«جِوار»و«جَوار»هر دو صحيح است و داراى دو معناست: يكى پناه دادن، كه انسان پناهگاهى باشد براى بى پناهان؛ اگر فرد بدبختى در معرض خطر قرار گرفته و دشمنان مى خواهند به او هجوم آورند و تو در جامعه در موقعيتى قرار دارى كه مى توانى او را پناه بدهى و در پناه خودت حفظ كنى، او را پناه بده.
پناه دادن به افراد از ويژگى هاى خوب عرب بوده؛ و اگر كسى در پناه يك شخصيتى قرار مى گرفت، اين شخص گرچه سرش هم بر باد مى رفت نمى گذاشت آن كسى كه پناه گرفته آسيبى ببيند؛ از اين رو حضرت مى فرمايد: «مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ»:
خانۀ تو پناهگاه مردم بيچاره و گرفتار باشد؛ يعنى كسانى را كه به شما پناه آورده اند حفظ كنيد.
حتى نسبت به مشركين خداوند در قرآن به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خطاب مى كند:
(وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتّى يَسْمَعَ كَلامَ اللّهِ) (1) «و اگر يكى از مشركين از تو درخواست پناهندگى كرد به او پناه بده تا كلام خداوند را بشنود.» فرض كنيد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با مشركين مشغول جنگ است و يكى از مشركين به مغزش خطور مى كند
ص: 86
كه چرا جنگ كنيم؟ اصلاً برويم ببينيم اين پيامبر چه مى گويد، بعد به مسلمانان پيشنهاد مى كند كه من در پناه شما و در خانۀ شما در امن باشم، حرفهاى شما را بشنوم، شايد صحيح باشد، در اين رابطه خدا به پيامبر مى فرمايد: اگر چنين درخواستى از شما شد بپذير.
ممكن هم هست كه «جِوار» يا «جَوار» به معناى همسايگى باشد؛ و اين كه همسايه را «جار» مى گويند ظاهراً به همين حساب است، «جار» يعنى آن كه در پناه شماست، همسايه هم مانند اين است كه به شما پناه آورده و حق پناهندگى دارد، از اين رو انسان بايد سعى كند به همسايه ضررى نزند و او را اذيت نكند؛ حتى در روايات آمده است كه تحمّل اذيت همسايه را هم بكن. اگر بچه هايش سر و صدا مى كنند، خانه اش رفت و آمد دارد و... شما بساز و صبر كن، خدا به تو اجر مى دهد.
آن قدر خداوند تبارك و تعالى و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سفارش همسايه را كرده اند كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد: ما خيال كرديم كه همسايه را خدا وارث قرار داده. اين جمله از حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه است: «مَا زَالَ يُوصِى بِهِمْ حَتّى ظَنَنّا أنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ»(1) «پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم همواره دربارۀ همسايگان سفارش مى فرمود تا جايى كه گمان كرديم براى آنها ميراث قرار داده شده است.»پس «حفظ جوار» از خصلت هاى خوب است؛ حقوق همسايه را حفظ كنى يا سنّت پناهندگى را كه مخصوصاً عرب به طور كلّى بدان اهميت مى داده است اهميت بدهيد. فرض بگيريد اين كردهاى دمكرات و كوموله حتى اگر مدّتى هم جنگ كرده اند، اگر واقعاً آمدند به جمهورى اسلامى پناهنده شدند، اينجا به هر شكلى هست بايد به آنها احترام نمود و حقوقشان را حفظ كرد و مزاحمشان نشد، بلكه امكانات هم برايشان فراهم كرد.7.
ص: 87
- 2 -«وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ» (و وفا كردن به عهد و امان.)
«ذِمام» به معناى عهد و پيمان است و به معناى امان هم آمده است؛ اگر به معناى امان باشد تقريباً مشابه همان پناهندگى مى شود؛ از صفات مؤمن اين است كه:
«من كان يؤمن باللّه واليوم الآخر فَلْيَفِ إذا وعد»(1)اگر وعده كرد هيچ وقت خلاف وعده نمى كند. پس اين هم يكى از صفات خوب است. وفاى به ذمّه يعنى وفاى به عهد و پيمان و به امانى كه به كسى داده اى.
- 3 -«وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ» (و اطاعت كردن از نيكوكارى.)
اگر چنانچه صفت هاى نيكى در كسى ديديد شما هم تبعيت كنيد، اگر كسى خدمت به خلق خدا مى كند شما هم هوس كنيد كه خدمت بيشترى به خلق خدا بكنيد؛ او مدرسه مى سازد، به وضع بهداشت مى رسد، براى روستاها راه مى سازد، تو هم تعصب به خرج بده، تو هم راه بساز. «وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ»يعنى انسان در مقابل نيكى ها مطيع شود؛ وقتى كه نيكى مى بينى شما هم تسليم شوى، شما هم مانند آن را انجام بدهى.
- 4 -«وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ» (و سرپيچى كردن از خودپسندى.)
تكبّر نكن، اگر كسى تكبّر مى كند شما مشمئز شو، خودت هم هيچ تكبّر نكن، نه اين كه چون او تكبّر دارد شما هم تكبّرت بيشتر شود. اين اخلاق شيطان بود كه2.
ص: 88
مى گفت: آدم از خاك است و من از آتش و من زير بار نمى روم؛ اصلاً خطبۀ قاصعه بر همين اساس بود كه حضرت مى خواست اين نخوتها و تكبّرها را بكوبد. از اين رو مى فرمايد: «وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ»: با تكبّر مخالفت كن؛ روحيۀ تكبّر در تو نباشد، و اگر هم ديدى كسى متكبّر است پيروى نكن، بلكه برخلافش با او عمل كن.
- 5 -«وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ» (و فرا گرفتن فضيلت ها.)
اينجا دو احتمال هست: ممكن است مراد از «فضل» كارهاى خوب باشد، ممكن هم هست كه تفضل نسبت به ديگران و احسان مقصود باشد؛ به احسان و گذشت تفضل مى گويند و به مطلق فضيلت ها و كارهاى خوب هم تفضل مى گويند.
«وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ»يعنى اهل احسان باش، يا اين كه به طور كلّى اهل كارهاى خوب باش.
- 6 -«وَ الْكَفِّ عَنِ الْبَغْىِ» (و بازايستادن از ظلم و تعدّى.)
«بَغى» يعنى ظلم و تعدّى. مى فرمايد: خودت را از ظلم و تعدّى باز دار. بر فرض كسى هم نسبت به تو كار ناروايى انجام داد، تو اگر گذشت كنى و به او تعدّى نكنى بيشتر مرضىّ خداست. قرآن در صفات مؤمنين مى گويد: (وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ) (1)«و بدى را به خوبى جبران مى كنند.»
- 7 -«وَ الْإعْظَامِ لِلْقَتْلِ» (و بزرگ شمردن خونريزى.)2.
ص: 89
زورگويان جهان اصلاً براى خون انسانها ارزش قائل نيستند، آيا اين جور افراد را مى شود انسان ناميد؟ كسانى كه براى انسانها هيچ ارزشى قائل نيستند، حتى به اندازۀ ارزش يك حيوان. در همان كشورها انسان گاهى مى بيند بنگاه يا انجمن حمايت از حيوانات تأسيس مى كنند، در حالى كه زرادخانه هاى آنان پر است از اسلحه براى كشتن انسانها.
در جنگ جهانى دوّم آمريكايى ها يك بمب انداختند روى شهر هيروشيما و ظاهراً حدود دويست هزار نفر را با اين بمب كشتند، و اخيراً راديو مى گفت كه آمريكايى ها بمبى را در صحراى نوادا آزمايش كرده اند كه قدرت تخريبى آن هزار برابر بمبى است كه در هيروشيما استفاده شده است، پس به وضوح پيداست كه اينها براى انسانها چندان ارزشى قائل نيستند و بايستى قدرت و سياست خودشان پيش برود اگرچه انسانها كشته شوند، مهم اين است كه صنايع نظامى آنها به كار بيفتد و راهش اين است كه در كشورهاى جهان سوّم زمينۀ جنگ درست شود، آدمها كشته شوند، تا آن سرمايه داران پولدار شوند. اين اخلاق اخلاقى شيطانى است، اما اخلاق انسانى اين جورى است كه: «وَ الْإعْظَامِ لِلْقَتْلِ»: خونريزى را گناهى بسيار بزرگ مى شمارند، و سراغ آن نمى روند.
بد نيست به اين مناسبت تذكرى بدهم به مأمورين نظامى و انتظامى و پاسداران، كه خيلى دقّت كنند، آزمايش ها و تمرين ها بايستى در كمال احتياط باشد، در محيطى باشد كه مبادا يك وقت به كسى خسارت وارد شود. فرماندهان قواى نظامى و انتظامى اگر در عمليات و در رساندن اسلحه و مهمات به نيروهاى خودشان كوتاهى كنند و بچه ها به علّت نبودن مهمات تلف شوند، براى فرماندهان مسئوليت خيلى بزرگى دارد؛ اگر كسى بگويد من فرمانده اين گردان يا فرمانده اين تيپم و آن امكاناتى را كه لازم است به حدّ كافى تهيه نكند و كوتاهى و سهل انگارى كند مسئول است.
دوستى با پيل بانان يا مكن*** يا طلب كن خانه اى در خوردِ پيل(1)
انسان يا نبايد مسئوليتى را بپذيرد، يا اگر پذيرفت - بخصوص مسئوليتى كه با جان انسانها سر و كار دارد - بايد دقّت كند؛ در صورتى كه بتوانيم بايد هم حفظ دماء كنيم هم براى اسلام پيروزى فراهم كنيم؛ تلفات كمتر و بازده بيشتر. اين مسأله به دقّت فرماندهان احتياج دارد، هر كدام مسئوليتى را پذيرفتيد خوب دقّت كنيد، امكانات تهيه كنيد، نيرو و مهمات تهيه كنيد، طرحِ خوب داشته باشيد، اينها مسائل بسيار مهمى است، جان انسانها خيلى اهميت دارد.
حضرت مى فرمايد: مسألۀ خون در نظرتان كوچك نباشد؛ مثل جنايتكاران نباشيد كه برايشان مهم نيست چقدر خون ريخته شود، مهم اين است كه فقط سياست آنها حاكم شود. «وَ الْإعْظَامِ لِلْقَتْلِ»: كشتار و ريختن خون انسانها را خيلى بزرگ بدان.
البته اگر ضرورت باشد مسأله اى است؛ گاهى ضرورت است و لازم است، حكم خداست، مثل قصاص، قصاص براى حفظ خون است. اگر قصاص نباشد هر كسى هر كه را خواست مى كشد، اما قصاص كه مطرح باشد مقدارى حساب مى برند.
تعبير قرآن براى قصاص خيلى تعبير لطيفى است: (وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ) (2)«و براى شما اى صاحبان خرد در قصاص حيات و زندگى است.» لطافتش اين است كه در حقيقت ضد، ضد خودش را مى پروراند؛ قصاص كه كشتن يك كسى است سبب حيات مى شود، سبب زندگى مى شود، و زندگى مطلوب انسانهاست، مطلوب خداست. اگر قصاص نباشد صد برابر خونريزى مى شود، و براى جلوگيرى از خونريزى است كه اسلام مى گويد قصاص كن.
بنابراين جلوگيرى از قتل و خونريزى خيلى اهميت دارد؛ و كسانى كه با جنگ و با9.
ص: 90
مهمات و با اسلحه سر و كار دارند، مبادا يك وقت آدمهاى بى احتياطى باشند؛ حال مى خواهى به افراد نحوۀ استفاده از اسلحه را آموزش بدهى، خوب اين را مى شود در محيطى كه خطرش كمتر باشد با دقّت مخصوصى انجام دهد كه تلفات نداشته باشد.
- 8 -«وَ الْإنْصَافِ لِلْخَلْقِ» (و انصاف و دادگرى براى مردمان.)
يكى از صفات خوب اين است كه انسان هميشه طرفدار عدالت باشد، حق را حمايت كند گرچه عليه خودش باشد. «إنصاف» يعنى طرفدار حق و عدالت بودن گرچه به ضرر خودت باشد.
- 9 -«وَ الْكَظْمِ لِلْغَيْظِ» (و فرو نشاندن خشم.)
اگر عصبانى شدى خشمت را فرو ببر. مبادا قاضى در حال عصبانيت حكمى كند يا پاسدار در حالت عصبانيت كارى انجام دهد كه در اين صورت تندروى مى شود.
انسان بايد خشمش را فرو بنشاند و خودش را كنترل كند. بزرگترين شجاعت براى انسان همين است كه بتواند موقع خشم و شهوت خودش را كنترل كند. به قول مولوى:
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو*** طالب مردى چنينم كو به كو(1)
دنبال چنين آدمى مى گردم كه وقتى شهوت طغيان مى كند باز بتواند خودش را نگه دارد، اگر خشم و غضب طغيان كند باز بتواند خودش را حفظ كند، زبانش را حفظ كند، دستش بيجا حركت نكند، موجب آزار مردم نگردد.م.
ص: 91
- 10 -«وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ» (و دورى جستن از تباهكارى در زمين.)
همين حالتى كه در صدام پيدا شده، بمب شيميايى مى اندازد، شهرها را خراب مى كند، روستاها را خراب مى كند، نخلستانها را آتش مى زند، اينها را فساد در زمين مى گويند. انسان بايستى از اين خصلت هاى بد اجتناب كند. اين هم يكى از صفت ها و خصلت هاى نيك است كه حضرت مى فرمايد اگر بناست براى خودت امتياز كسب كنى از اين جور امتيازها كسب كن.
حال در مورد خصلت هاى خوب يك روايت بخوانيم: حديثى است در خصال شيخ صدوق:(1) عن الحسن بن عطيّة عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: «المكارم عشر»؛ قبلاً عرض كردم «مَكارِم» جمع «مَكْرُمَة» است يعنى خصلت هاى نيك و پسنديده، امام صادق عليه السلام مى فرمايد: خصلت هاى نيك و پسنديده ده تاست: «فإن استطعت أن تكون فيك فلتكن»اگر مى توانى كارى بكنى كه اين صفت ها و خصلت هاى خوب را در خودت ايجاد كنى بكن.
«فإنّها تكون فى الرّجل و لاتكون فى ولده، و تكون فى ولده و لاتكون فى أبيه، و تكون فى العبد و لاتكون فى الحرّ...»اين خصلت هاى خوب به شكلى است كه گاهى پدر اين صفات را دارد اما پسر ندارد، يا به عكس پدر ندارد ولى پسر دارد؛ آدمهاى زيادى هستند كه خشن، ظالم و طاغى هستند اما فرزندان آنان پاك و منزّه هستند. (تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ) (2) پسر حضرت نوح با پدرش
ص: 92
مخالفت مى كند و عكس آن هم پيدا مى شود. بسا كسى بَرده است يا از طبقۀ سه و چهار است يا كشاورز و كارگر است اما يك انسان كامل است، كسى هم از طبقات بالاست اما طاغى و ياغى و زورگو است. حضرت اينجا ده مورد را ذكر مى كند:
خصلت اوّل: «صدق البأس»است. يعنى در قوّت و شجاعت صادق باشد؛ آدم قاطعى باشد. «بأس» ظاهراً معنايش قوّت و شجاعت باشد، يعنى به راستى آدم شجاعِ توانايى باشد، قاطع باشد، قاطعيت يكى از صفات خيلى خوب است. اگر چنانچه حق را تشخيص دادى بايد قاطع باشى. ممكن است كسى عقل داشته باشد و حق را تشخيص دهد اما جرأت نداشته باشد كه از حق دفاع كند، چنين فردى كه پاى حرف خود نمى ايستد فرد قاطعى نيست، حالت تزلزل و قاطع نبودن از صفات بسيار بد است. اگر چيزى حق است و انسان تشخيص داد، بايد قاطعانه و شجاعانه بايستد و دفاع كند، كارى كند كه حق اجرا شود.
خصلت دوّم: «و صدق اللّسان»زبانت صادق باشد، راستگو باش. بعضى ها فكر مى كنند تا دروغ هست انسان نبايد راست بگويد!خصلت سوّم: «و أداء الأمانة»اگر چيزى به تو امانت دادند آن را حفظ كن و به دست صاحبش برسان. حضرت سجاد عليه السلام مى فرمايد: اگر شمشيرى كه پدرم را با آن كشتند پيش من امانت بگذارند، من در امانت خيانت نمى كنم.(1) اين خيلى مهم است.
يك وقت امانت قبول نمى كنى اين مسأله اى است، اما اگر قبول كردى در امانت خيانت نكن.
خصلت چهارم: «و صلة الرّحم». «رحم» پدر، مادر، برادر، خواهر، خاله و اينها را مى گويند. خلاصه صلۀ رحم بكنيد گرچه آنها قطع رحم كنند. گرچه خواهر يا4.
ص: 93
برادرت با تو قهر است اما شما به خانه اش برو. بخصوص حقوق پدر و مادر را رعايت كنيد، نسبت به پدر و مادر حتى يك «اُفّ» نگو كه احساس كنند شما از كارشان ناراحت شده اى. مبادا نسبت به آنان زبان را به بدى باز كنيد يا قلدرى كنيد؛ اين كه قرآن مى گويد به پدر و مادر «اُفّ» نگو،(1) اين نازلترين درجه است. «اُفّ» اسم صوت است، و اگر كسى كارى كند شما براى اين كه بفهمانى كه من از كار شما خوشم نيامده مى گويى «اوه» اين همان «اُفّ» است.
در حديث آمده است:(2) پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودند، سه مرتبه فرمودند:
«رُغِمَ أنْفُه»يعنى الهى هلاك شود و دماغش به خاك ماليده شود. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سه مرتبه اين نفرين را كرد؛ عرض كردند يا رسول اللّه چه كسى دماغش به خاك ماليده شود؟ فرمود: كسى كه پدر يا مادر يا هر دو را درك كند و با كسب رضايت آنان براى خودش بهشت را نخرد.
خصلت پنجم: «و إقراء الضّيف»مهمان وارد شده را بايد احترام كرد. «أكرم الضّيف و لو كان كافراً»مهمان را اكرام كن هر چند كافر باشد. يكى از صفات خوب عرب پذيرايى از مهمان بود.
خصلت ششم: «و إطعام السّائل»يك كسى مى گويد نان ندارم اطعامش كن، كمكش كن، به او پول بده، گرچه او دروغ هم بگويد. قرآن مى فرمايد: (وَ أَمَّا السّائِلَ فَلا تَنْهَرْ) (3)«و درخواست كننده را به زجر مران.»خصلت هفتم: «والمكافاة على الصّنائع»اگر كسى كار خوبى انجام داده است جزاى خوب به او بده و جبران كن.0.
ص: 94
خصلت هشتم: «والتّذمّم للجار»همسايه را در پناه خود بگير.
خصلت نهم: «والتّذمّم للصّاحب»رفيقت را هم در پناه خود بگير و با رفيقت خوبى كن، از او حمايت كن.
خصلت دهم: «و رأسهنّ الحياء»حضرت مى فرمايد: سر همۀ اين خصلت ها و مهم تر از همه اين است كه آدم باحيايى باشى.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 95
ص: 96
عبرت از تاريخ گذشتگان
گذشته چراغ راه آينده است
وحدت كلمه، رمز عزّت و كرامت
وحدت كلمه و اخلاص در عمل، رمز پيروزى بر مشكلات
اسباب شكست ملّت هاى گذشته
ص: 97
ص: 98
«وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ مِنَ الْمَثُلاتِ بِسُوءِ الْأَفْعَالِ، وَ ذَمِيمِ الْأَعْمَالِ، فَتَذَكَّرُوا فِى الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أحْوَالَهُمْ، وَ احْذَرُوا أنْ تَكُونُوا أَمْثَالَهُمْ، فَإذَا تَفَكَّرْتُمْ فِى تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ، فَالْزَمُوا كُلَّ أمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأنَهُمْ، وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ، وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ فِيهِ عَلَيْهِمْ، وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ، وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ مِنَ الْإِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ، وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ، وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا، وَ التَّوَاصِى بِهَا، وَ اجْتَنِبُوا كُلَّ أمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ، وَ أوْهَنَ مُنَّتَهُمْ، مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ، وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ، وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ، وَ تَخَاذُلِ الْأَيْدِى.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه است، خطبۀ قاصعه مطرح بود. حضرت فرمودند: اگر هم كسى مى خواهد تعصب به خرج دهد و براى خود امتيازى كسب كند، سراغ اخلاق خوب، كارهاى نيك، فضائل انسانى و اين نوع چيزها برود، نه اين كه از راه طغيان و زورگويى و اين گونه كارهاى ناپسند بخواهد براى خود كسب امتياز كند. حال دنبالۀ مطلب:
«وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ مِنَ الْمَثُلاتِ» (و بپرهيزيد از آنچه فرود آمد بر امّت هاى قبل از شما از عقوبت ها.)
ص: 99
حضرت ما را ارجاع به گذشتگان مى دهد و مى فرمايد: وقتى عده اى طغيان كرده و زور گفتند، سرانجام مردمى كه مظلوم واقع شده اند همديگر را پيدا كرده و يك روز راه مى افتند توى خيابان و «مرگ بر شاه» مى گويند، كم كم اين شعارها زياد مى شود تا يكدفعه شاهنشاهى دو هزار و پانصد ساله را واژگون مى كنند. اين يك مسألۀ فطرى و طبيعى است؛ ملّت ها مقابل ظلم و طغيان گرچه مدّتى هم صبر كنند بالاخره تشكلى پيدا مى كنند، و تشكل هاى كوچك به هم منضمّ شده و تشكل بزرگ ايجاد مى گردد، مانند نهرهاى كوچكى كه با هم ضميمه شده و يك نهر بزرگ ايجاد مى شود، از نهرهاى بزرگ هم رودخانه، و سپس همه چيز را آب مى برد.
كسانى كه خيال مى كنند به واسطۀ ظلم، كشتارهاى زياد، زندانهاى زياد و زورگويى مى توان حكومت كرد اشتباه مى كنند؛ اين تعديات آخرالامر گريبانشان را مى گيرد، اين يك مسألۀ طبيعى است؛ و بهترين آموزندۀ انسان تاريخ و حالات امم گذشته است. در همين زمان رضاخان ابهّت و قدرت او آن قدر ترس در دل مردم ايجاد كرده بود كه دو نفر جرأت نمى كردند با هم حرف بزنند، اما با اين حال از ميان رفت؛ و محمّد رضاى پهلوى هم با آن سازمان امنيت جهنمى و با آن همه قدرتش از بين رفت.
«وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ»: و از آنچه بر امّت ها و ملّت هاى گذشته فرود آمد بترسيد و بپرهيزيد. «أمم» جمع «أمّة» و به معناى ملّت است؛ چه چيز بر امّت ها و ملّت هايى كه پيش از شما بودند وارد آمد؟ «مِنَ الْمَثُلاتِ»؛ «من» بيانيه است و «ما نزل» را بيان مى كند؛ يعنى آنچه بر ملّت هاى گذشته فرود آمد مثلات و عقوبت ها بود.
«مَثُلات» جمع «مَثُلَة» به معناى عقوبت است. خدا از آنها انتقام گرفت. اگر آتش بيايد مى گويند تر و خشك را با هم مى سوزاند. حال اين عقوبت ها چگونه دامنگير اينها شد؟
ص: 100
«بِسُوءِ الْأَفْعَالِ، وَ ذَمِيمِ الْأَعْمَالِ» (به واسطۀ كردارهاى ناشايست، و كارهاى زشت.)
«ذَميم الأعْمال» يعنى كارهاى مذموم و زشت؛ فحشا، ظلم، تعدّى و فساد را «ذَميم الأعْمال» مى نامند. «ذَميم» فعيل به معناى مفعول است؛ فعيل در كلام عرب گاهى به معناى فاعل و گاهى به معناى مفعول است؛ مثل شريف و عليم كه به معناى شخص باشرف و عالم است و معناى فاعلى دارد، و قتيل و ذبيح كه به معناى مقتول و مذبوح است.
«فَتَذَكَّرُوا فِى الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أحْوَالَهُمْ» (پس به ياد آوريد در نيكى و بدى، احوال ايشان را.)
آنهايى كه پاك بودند و خدمت كردند از آنها نام نيك برجاى مانده، شخصيت انسانيشان محفوظ است و پيش خدا هم اجر و منزلت دارند؛ اما آنهايى كه ظلم و طغيان كردند و كارهاى زشت انجام دادند، هم نزد خدا مبغوضند و هم نزد خلق خدا، و خلق خدا بر آنها لعن و نفرين مى فرستند. «فَتَذَكَّرُوا»: پس به ياد بياوريد«فِى الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ»: در كارهاى نيك و در كارهاى بد«أحْوَالَهُمْ»: حالات ملّت هاى گذشته را.
«وَ احْذَرُوا أنْ تَكُونُوا أَمْثَالَهُمْ» (وبپرهيزيد از اين كه همانند آنها باشيد.)
آنهايى كه آدمهاى بدى بودند، ظالم و طاغى بودند، شما بترسيد از اين كه در خط آنها بيفتيد. اگر بخواهى پول جمع كنى، از محمّد رضاى پهلوى بيشتر نمى توانى پيدا كنى؛ او كاخ، ملك، كارخانه، قدرت، سلطنت و همه چيز داشت اما عاقبت رفت، و تا ابد لعن و نفرين براى خود بر جاى گذاشت، آنجا هم بايد جواب كارهايى را كه كرده است بدهد.
ص: 101
«فَإذَا تَفَكَّرْتُمْ فِى تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ» (پس هرگاه در تفاوت دو حالت (نيك و بد) ايشان انديشيديد)
شما احوال ملّت هاى گذشته را كه ملاحظه كنيد مى بينيد يك عده از ملّت ها شريف، عزيز، محترم و خدمتگزار بودند؛ اينها هم پيش خدا اجر دارند و هم نام نيك از آنها برجاى مانده است. عده اى هم ظالم و طاغى بودند، آنها هم نام بد از خود برجاى گذاشته اند و لعن و نفرين ابدى را براى خود خريده اند. وقتى كه در حالات اين دو دسته مطالعه كرديد، سعى كنيد از آن دسته هايى باشيد كه اهل عزّت و فخر و كمالات بودند؛ شما هم آن خصلت هايى كه سبب افتخار و احترامشان بود در خود ايجاد كنيد. «فَإذَا تَفَكَّرْتُمْ»: پس وقتى كه شما فكر كرديد«فِى تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ»: در حال متفاوت ملّت هاى گذشته، كه يك عده مثل پيامبران و ديگر اولياء خدا عزيز بودند و عدۀ ديگرى هم مثل ابوجهل ها، نمرودها، فرعون ها، شدادها و ديگر ظالمين خوار بودند؛ يك طرف بنى اسرائيل و حضرت موسى، و طرف ديگر هم فرعون، شما حالات هر دو را ملاحظه كنيد و سعى كنيد آنچه سبب عزّت دنيا و آخرت است به دست آوريد.
«فَالْزَمُوا كُلَّ أمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ» (پس عهده دار شويد هر امرى را كه عامل عزّت حال آنها شد.)
آنها داراى خصلت هايى بودند كه اسباب عزّت و كمالشان بود، اين خصلت ها را براى خودتان تهيه كنيد. «كُلَّ أمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ»؛ «شأن» به معناى حال است؛ هر امرى كه باعث عزّت و قوّت حال آنها شد؛ مثلاً اتحاد، هماهنگى، رفاقت و كمك به
ص: 102
يكديگر كه باعث عزّت آنان شد، شما هم اين صفات را براى خود تهيه كنيد و عهده دار شويد.
«وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ» (و دشمنان به واسطۀ آن امر از ايشان زايل شدند.)
«أزاحَ، يُزيحُ، إزاحة» مثل «أزالَ، يُزيلُ، إزالة» از باب افعال و به يك معناست؛ يعنى زايل و مضمحل شدند؛ پس «زاحت الأعداء» يعنى دشمنان زايل شده و شكست خوردند.
آنها چون با هم بودند دشمن نمى توانست به آنها زور بگويد. هماهنگى و اتحاد، نيرو و قدرت مى آورد. اينجا حضرت مى خواهد مسألۀ اتحاد و همبستگى را مطرح و تشويق كند كه بدانيد بر همبستگى و اتحاد چه نتايجى بار است، اين است كه مى فرمايد: «وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ»يعنى به واسطۀ آن امر دشمنان زايل شدند از آن ملّت ها. چه چيزى سبب شد كه دشمنان شكست خورده و آنها به قدرت باقى ماندند؟ شما هم دقّت كنيد آن چه چيزى بود و براى خودتان تهيه كنيد.
«وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ فِيهِ عَلَيْهِمْ» (و سلامتى به واسطۀ آن بر آنان كشيده شد.)
«مُدَّ» يعنى كشيده شد. «تضمين» يكى از امورى است كه در كلام عرب وجود دارد، گاهى اوقات فعلى متضمن معناى فعل ديگر هم هست و در حقيقت به يك تير دو نشان زده ايم؛ يك فعل را گفته ايم اما در حقيقت دو فعل اراده شده؛ يعنى اين فعل متضمن يك فعل ديگر است؛ و چون متضمن معناى يك فعل ديگر هم هست آن رابط و حرفى كه براى آن فعل ديگر مى آورند براى اين فعل هم مى آورند؛ اينجا هم اين طور است، «مدّ» به «عَلى» متعدى شده و از اين رو «مدّ» كه به معناى «كشيدن»
ص: 103
است در حقيقت متضمن معناى «بسط» هم هست؛ مثل يك چادر كه شما بكشى و بياورى اينجا پهن كنى؛ اگر ما بخواهيم بگوييم اين چادر را كشيدم و پهن كردم بر سرشان، دوتا فعل است؛ كشيدن يك فعل است بسط و منبسط كردن بر سرشان فعل ديگر؛ حالا اين از زرنگى عرب ها و غناى لغت عرب است كه كلمۀ «مدّ» كه يك فعل است متضمن معناى «بسط» هم هست.
«وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ»: و عافيت و سلامتى كشيده شد«فِيهِ»: در اين امر«عَلَيْهِمْ»:
بر سر اينها. مثل اين است كه فرموده: «مدّت العافية و انبسطت عليهم»:
كشيده شده عافيت و سلامتى و منبسط شده بر سر اينها. «إنبسط» به «عَلى» متعدى مى شود كه به جاى آن «مدّ» را متعدى كرده اند تا معلوم شود در «مدّ» كلمۀ «إنبسط» هم نهفته است.
«وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ» (و نعمت به خاطر آن بر آنها رام شد.)
«وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ»: و رام شد نعمت خدا به واسطۀ آن امر«مَعَهُمْ»: با اينها؛ يعنى اين اشخاص مشمول نعمت خدا شدند. اينها همه بركات اتحاد و همبستگى است كه حضرت آورده، چون مى خواهد اتحاد و همبستگى را بعداً ذكر كند.
«وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ» (و بزرگوارى ريسمان، ايشان را بر آن امر پيوند داد.)
يعنى جنگ و دعوايشان را برطرف كرد. «حَبْل» يعنى ريسمان؛ نظر به اين كه ريسمان سبب همبستگى است و آن روزها وقتى مى خواستند از فرار حيوانها جلوگيرى كنند آنها را به هم مى بستند و به هم متصل بودند و يك واحد تشكيل مى دادند، در مورد انسانها هم خداوند تبارك و تعالى وقتى مى خواهد مسألۀ وحدت
ص: 104
كلمه را مطرح كند مى فرمايد: (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً) (1)«و همگى چنگ بزنيد به ريسمان خدا.» اين ريسمان سبب ارتباط شماست. اين تشبيه است، دين خدا و توحيد سبب وحدت كلمۀ مردم مى شود. وقتى مردم يك شعار و يك فكر داشته باشند، اين خود وحدت است. شما به ياد آوريد تحت يك شعار ميتينگ هاى چند ميليونى داشتيد، نه تانك و نه توپ و نه هيچ چيز ديگر بر آن كارگر نبود. شعار واحد و هدف واحد خيلى مؤثر است. اين وحدت تشبيه شده به ريسمان كه رابط است.
«وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ»؛ ممكن است منظور از «كرامة» كرم خدا باشد و ممكن هم هست به معناى بزرگوارى خودشان باشد؛ كرامت متصل كرد و پيوند داد«عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ»: بر آن امر ريسمانشان را، يعنى هماهنگشان كرد. پس فرمود: شما ملازم باشيد و تحصيل كنيد براى خود آن خصلتى كه سبب شد ملّت ها عزيز باشند، دشمنشان شكست بخورد، مشمول عافيت و نعمت خدا باشند، با هم هماهنگ باشند. حال آن خصلت چه بود كه ملّت هاى گذشته را از اين نعمت ها بهره مند ساخت؟
«مِنَ الْإِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ» (به وسيلۀ اجتناب كردن از جدايى.)
«مِن» بيانيه است. «من الإجتناب» بيان «كلّ أمر» است، فرمود: ملازم هر امرى باشيد كه عزّت و نعمت براى شما مى آورد، حال آن امر چيست كه ما هم براى خودمان تحصيل كنيم؟ «مِنَ الْإِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ»: به وسيلۀ اجتناب كردن از جدايى. سعى كنيد با هم باشيد، از هم جدا نشويد، خودمحور نشويد، بين شما كشمكش نباشد.
ص: 105
«وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ» (و ملازم بودن با سازگارى و همدلى.)
ميتينگ هاى سه چهار ميليونى را به ياد آوريد كه دانشجو، روحانى، بازارى، كارگر و همۀ طبقات با هم بوديد، شيعه و سنّى، زن و مرد، و از هر جهت هماهنگى وجود داشت. اين دستور اسلام است، در اسلام مسألۀ عرب و عجم مطرح نيست، مسألۀ زبان مطرح نيست، مسألۀ رنگ مطرح نيست، سياه باشد يا سفيد فرقى نمى كند.
مشكلى كه دنياى امروز گرفتار آن است هنوز همين اختلافات است، در آفريقاى جنوبى سياه پوستان نبايد در قبرستان سفيدپوستان به خاك سپرده شوند، حق ندارند به قهوه خانه و مهمانخانه اى كه سفيدها غذا مى خورند وارد شوند، در اتوبوسى كه سفيدها سوار مى شوند سوار شوند، به مدرسه و دانشگاهى كه سفيدپوستان مى روند بروند و...
اين روحيۀ امتياز به وسيلۀ رنگ پوست و نژاد هنوز وجود دارد. روحيه اى كه امپرياليست ها در ما ايجاد كردند براى اين كه بتوانند بر ما حكومت كنند؛ پان عربيسم، پان تركيسم، پان ايرانيسم، اختلاف نژادى و زبانى ايجاد كردند. اين «پان ها» سبب شكست است؛ و اگر اين «پان ها» را برداريد و همه مسلمان شويد و به «حبل اللّه» و شعار«لا إله إلَّااللّه، محمّد رسول اللّه»چنگ بزنيد، همه اهل نماز باشيد، اهل اطاعت خدا باشيد، موفق خواهيد شد، نبايد براى خود امتياز قائل شويد.
مبادا يك وقت مثلاً آخوندها بگويند ما انقلاب را رهبرى كرده ايم بنابراين وارث انقلاب ما هستيم، يا دانشگاهى بگويد وارث انقلاب ما هستيم، پاسدارها بگويند نيرويى كه انقلاب را حفظ كرده ما هستيم و به ديگران بى اعتنايى و آنان را تحقير كنند، ارتش بگويد ما فلان امتياز را داريم كه مثلاً پاسدار ندارد. خلاصه امتياز و
ص: 106
خودمحورى را كنار بگذاريد، با هم هماهنگ و رفيق باشيد، آن وقت هيچ نيرويى نمى تواند شما را شكست بدهد، آن موقع عزّت داريد و دشمن شما شكست مى خورد.
اين كه حضرت فرمود: «لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ»به علّت همين اتحاد است؛ اگر چنانچه همۀ مسلمانان ايران همصدا و هماهنگ و داراى شعار واحد باشند، آمريكا هم بيايد شكست مى خورد، فرانسه هم بيايد شكست مى خورد. در لبنان عدۀ كمى از مسلمانان سخت ايستادند، جنگ و دعوا با هم نداشتند، اين كه چه كسى جلو باشد چه كسى عقب، كى رئيس باشد كى مرئوس، اين حرفها نبود، خودمحورى در كار نبود، و ديديد آمريكا و فرانسه را چگونه به زانو در آوردند، اگر هماهنگى باشد خدا هم كمك مى كند.
در اين مورد خداوند مى فرمايد: (إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ) (1)«اگر خدا را يارى كنيد خدا هم شما را يارى مى كند.» (كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ) (2)«چه بسا به اذن خدا تعداد كمى بر تعداد زيادى پيروز شده اند.»
پس الفت، اتحاد، اتفاق و همبستگى خيلى كارايى دارد. من عرض كردم مثل جويبارهايى كه با هم يك نهر را تشكيل مى دهند، آن وقت به هم مى پيوندند و رودخانه اى تشكيل مى دهند، از چند رودخانه يك شط تشكيل مى شود، آن وقت اين شط دشمن را مثل سيل مى كَنَد و مى برد؛ اگر در يك مسير نباشيم همه شكست مى خوريم؛ پس چيزى كه سبب عزّت شما و شكست دشمن مى شود چيست؟ «الْإجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ»: اجتناب از افتراق و جدايى«وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ»: و ملازم الفت و رفاقت بودن، و خودخواهى و خودمحورى را دور ريختن.9.
ص: 107
«وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا» (و ترغيب كردن يكديگر به آن [سازگارى و همدلى].)
«تحاضّ» در اصل «تحاضض» بوده كه از باب تفاعل است، «حَضّ» به معناى ترغيب است. «وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا»: و همديگر را به رفاقت ترغيب كردن. نه اين كه تحريكش كنى و بگويى تو خجالت نمى كشى زير بار فلانى مى روى، تو خودت شخصيتى هستى؛ بلكه به او بگو: با هم رفيق باشيد، سر موهومات نبايد با هم دعوا كنيد، چرا كه هم هر دو شكست مى خوريد و هم حق را شكست مى دهيد.
انسان اگر قصدش خدا باشد تمام اين مسائل برايش حل است. من كه آخوندى هستم اگر ديدم آخوند ديگرى كارى كه به نفع مسلمين و اسلام است انجام مى دهد، تبليغ مى كند، من رفته ام به يك شهر براى تبليغ و او هم آمده، مى بينم آن آقا هم بيانش از من بهتر است و هم مردم حرفش را مى فهمند و به وسيلۀ گفته هاى او تأثير مى پذيرند، اگر من قصدم خدا باشد بايد او را دعا كنم، شكر خدا را هم به جا بياورم كه الحمدللّه ربّ العالمين اين آقا با اين بيان خوب مردم را ارشاد مى كند و تكليف از گردن من ساقط است، نه اين كه ناراحت بشوم.
من بارها تشبيه كرده ام - بعضى از اين تشبيه خوششان نمى آيد، اما تشبيه گاهى اوقات مطلب را روشن مى كند - اگر ديدى يك مرده شور مرده را خوب شست و كفن و دفن كرد و اگر او نمى كرد چون واجب كفايى است ديگران بايستى انجام مى دادند، حال كه او اين كار را خوب انجام داد آيا ناراحت مى شوى كه چرا او آن كار را انجام داده، يا نه خوشحال هم مى شوى؟ طبعاً اگر آدم عاقلى باشى با خوشحالى مى گويى اين يك واجبى بود به گردن همه، خدا پدرش را هم بيامرزد كه اين كار را انجام داد و
ص: 108
باعث شد واجب از گردن من ساقط شود. خوب همۀ مسئوليت هاى اجتماعى همين طور است، پشت ميز نشستن همين طور است، ادارۀ يك شهر همين طور است.
اگر ديدم يك استاندارى در يك استان خيلى خوب مردم را اداره مى كند، بهتر از من هم اداره مى كند، من نبايد بگويم چرا او استاندار است نه من؛ اين يك واجبى است كه او انجام داده، من اگر مى توانم بايد كمكش بكنم، مردم را تشويق كنم كه حرفش را بشنوند تا اين كه استان اداره شود؛ استان كه اداره شد كشور اداره مى شود، كشور كه اداره شد اسلام قدرت پيدا مى كند و دين خدا در كشور پياده مى شود؛ اگر قصد من خداست، نيّتم پاك است و مخلص هستم، بايستى از چنين آدمى حمايت كنم، او را تشويق هم بكنم.
خلاصه بايد همبستگى را حفظ كنيم تا تمام مردم بفهمند ما با هم هماهنگيم. اگر عزّت هم مى خواهم، وقتى او عزّت پيدا كرد من هم عزّت پيدا مى كنم. اما اگر مثلاً منِ آخوند با آن آخوند در افتادم، مردم از هر دوى ما سير مى شوند و روزگارى هم يك قدرتى مى آيد پدر هر دوى ما را در مى آورد.
در مسألۀ انتخابات هم اگر يك كانديدا ديد آن رقيبش هم از او بهتر مسائل را درك مى كند هم تجزيه و تحليل سياسى اش خوب است و هم آدم خوبى است، در چنين صورتى نبايد ناراحت شود كه چرا او انتخاب مى شود، بايد او را تأييد هم بكند. اگر وسوسه مى شود و قدرت ندارد او را تأييد كند، معلوم مى شود اين كه مى گويد براى خداست دروغ است. اگر منِ آخوند هم ديدم آخوند ديگرى از من جلو افتاده و حرفش بيشتر شنوا دارد و من ناراحت شدم، معلوم مى شود چيزى در كار است، و اين طور نبوده كه همه اش براى خدا باشد. اين خلوص و براى خدا بودن است كه به اعمال ما ارزش مى دهد، اگر هيچ شائبۀ غير خدايى در اعمال ما نباشد آن موقع ارزش دارد.
ص: 109
مى گويند: مرحوم حاج آقا حسين قمى رحمه الله كه يكى از علماى مهم و از مراجع بود، گفته بود كه من يك مقدار در خلوص پيشنمازى كه هيچ وقت نماز جماعت را تعطيل نمى كند و هميشه مرتب اوّل وقت مى رود تشكيك مى كنم، چون نماز جماعت يك امر مستحبى است و بسا كارهايى هست كه از نماز جماعت اهميتش زيادتر است؛ فرض كن الآن اين آقا مى خواهد نماز جماعت برود و يك نزاع و دعوايى هم هست كه اگر اهميت ندهد ممكن است خونريزى شود، طبعاً رفع اين نزاع از نماز جماعتى كه يك امر مستحبى است مهم تر است، اگر اين امام جماعت مسأله را رها كرد و رفت بايد مقدارى در خلوصش شك كرد. حال واقعاً ما بايستى كارهايمان را تجزيه و تحليل كنيم، اگر هم پيش مردم بتوانيم خود را جا بزنيم پيش خودمان كه امر مشتبه نيست.
دقّت كنيد در انتخاب شدن براى مجلس، استاندارى، وزارت، پيشنمازى، تدريس و براى هر جهتى كه من با ديگرى رقابت دارم، اگر آن فرد تعليماتش مضرّ است، نمى تواند اين منطقه را اداره كند، پست وزارت را اداره كند و به انقلاب لطمه مى خورد، خوب من رقابت مى كنم براى اين كه بتوانم كارى انجام دهم و كمبودها را برطرف سازم.
هميشه پيش خودت كلاهت را قاضى كن، ببين آيا واقعاً از باب اين كه تشخيص مى دهى تو بهتر مى توانى اين شهر را، اين محراب را، اين منبر را، اين وزارتخانه را اداره كنى، و براى رضاى خدا و مصلحت انقلاب و مصلحت اسلام است كه سعى مى كنى وكيل شوى، وزير شوى، آقا بشوى، امام جمعه بشوى، مدرّس بشوى، اگر واقعاً براى اين است اشكالى به تو وارد نيست؛ اما اگر نه، ته دلت مى دانى كه او بهتر از توست، كمتر از تو نيست، فقط اشكال اين است كه من هم بايد مطرح باشم، چرا اسم من نباشد، من در انقلاب چقدر كوشش كردم، در ميتينگ ها شركت كردم، زندان رفتم،
ص: 110
حالا كلاهم پس معركه باشد، اگر اين باشد معلوم است مسألۀ خدا نيست.
در هر صورت اين را من و شما مى توانيم پيش خودمان حل كنيم، اگر هم امر را بر مردم مشتبه كنيم براى خودمان امر مشتبه نمى شود. خداوند در قرآن مى فرمايد:
(بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ * وَ لَوْ أَلْقى مَعاذِيرَهُ) (1) خيلى تعبير لطيفى است؛ انسان بر نفس خودش بصير است، خودش مى فهمد كه چه نيّتى دارد؛ اگرچه خوب عذرتراشى كند و سر مردم را بتواند خوب گرم كند، خودش مى فهمد كه آيا واقعاً براى خدا و مصلحت اسلام و انقلاب است يا نه، براى اين است كه بايد اسم من مطرح باشد، وارث انقلاب من باشم، من بايد وزير باشم، استاندار باشم، وكيل مجلس باشم، پس معلوم مى شود براى خدا نيست. اين كه آيا براى خداست يا براى خودم، خودمحورى است يا نه، خدا و مصلحت انقلاب در نظر است، نكتۀ خيلى دقيق و مهمى است.
اگر من براى خدا زندان رفتم و به انقلاب خدمت كردم، حال ديدم ديگرى بهتر از من انقلاب را ادامه مى دهد، كشور را بهتر از من اداره مى كند، بايد خيالم راحت شود كه مى روم در خانه مى نشينم و مشغول مطالعه مى شوم؛ و اگر اين طور شديم معلوم مى شود براى خداست؛ ولى اگر مى گويى من بايد مطرح باشم، معلوم مى شود تحمّل زندان و شركت در انقلاب همه اش به خاطر خدا نبوده، بلكه مسألۀ «من» مطرح بوده است. اگر هم بگوييم يك مقدار براى خدا يك مقدار هم براى هواى نفس، خدا خواهد گفت من آن يك مقدار را هم نمى خواهم؛ زيرا خدا شريك نمى پسندد، روز قيامت وقتى اعمال را اين گونه ديد مى گويد هيچ مقدار از آن را نمى پذيرم.
برادران و خواهران سعى كنند هر كارى كه انجام مى دهند رنگ خدايى و خلوص به آن بدهند، اگر چنانچه منبر مى رويد براى خدا باشد، كشاورزى مى كنيد براى خدا5.
ص: 111
باشد، اگر فيلم يا نوار تهيه مى كنيد قصدتان خدا باشد، براى اين كه مردم از اين نوار و از اين فيلم استفاده كنند و ارشاد بشوند، اسلام قوّت و نيرو پيدا كند و پياده بشود؛ اگر اين قصد را بكنى، هر كارى كه انجام مى دهى به نفع اسلام و مسلمين است و داراى رنگ خدايى و عبادت مى شود؛ اگر غذا بخورى، آب بنوشى، براى اين كه نيرو پيدا كنى و بتوانى از اسلام دفاع كنى، اين هم عبادت است.
«وَ التَّوَاصِى بِهَا» (و سفارش نمودن همديگر بر آن.)
«تواصى» از باب تفاعل و از مادّۀ «وصيّة» است، «وصيّة» يعنى سفارش.
«وَ اجْتَنِبُوا كُلَّ أمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ» (و اجتناب كنيد از هر امرى كه پشت امّت هاى گذشته را شكست.)
پس وحدت كلمه را از امّت هاى سابق كه داراى وحدت بودند و پيروز شدند ياد بگيريد. در صدر اسلام مسلمانها كم بودند اما چون متحد بودند پيروز شدند، ولى وقتى جنگ و اختلاف پيش آمد شكست خوردند.
«وَ اجْتَنِبُوا»: و اجتناب كنيد«كُلَّ أمْرٍ»: از هر چيزى كه«كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ»: پشت ملّت هاى سابق را شكست. «هُمْ» به ملّت هاى سابق برمى گردد. «فِقْرَة» و «فَقْرَة» هر دو به فقرات و استخوانهاى پشت انسان مى گويند كه نخاع از آن عبور مى كند؛ چون استحكام بدن به همان استخوانهاى كمر مى باشد كه نخاع هم از آن مى گذرد، از اين رو تشبيه كرده و مى گويد اجتناب كنيد از هر امرى كه پشت ملّت هاى سابق را شكست.
«وَ أوْهَنَ مُنَّتَهُمْ، مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ» (و سست كرد قدرت آنها را، از كينه توزى دلها.)
ص: 112
«أوْهَنَ» يعنى سست كرد. «مُنَّة» يعنى قدرت و قوّت. «تَضاغُن» از مادّۀ «ضِغْن» است به معنى كينه. چه بود كه ملّت هاى متشكل سابق و امّت هاى قدرتمند را شكست داد؟ اين كه دلهايشان با هم كينه داشت.
«وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ» (و دشمنى ورزيدن سينه ها.)
اين هم به همان معناست. «تَشاحُن» يعنى دشمنى ورزيدن. چون قلب در سينه است از اين رو گاهى نسبت به خود قلب مى دهند گاهى نسبت به سينه.
«وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ» (و پشت كردن جانها.)
«تَدابُر» يعنى پشت به هم كردن. دلهايشان پشت به هم بود. مثل دو نفر كه با هم قهر كرده اند و پشت به هم مى نشينند. من مى خواستم شما را ساقط كنم شما هم مرا، من يك كارى مى كردم براى شما افشاگرى شود و شكست بخورى، شما هم كارى مى كردى كه براى من افشاگرى كنى و بتوانى يك نقطه ضعفى پيدا كنى تا مرا شكست بدهى. اين سبب مى شود هر دو شكست بخوريم و دشمن هم مى آيد دمار هر دو نفرمان را در مى آورد.
«وَ تَخَاذُلِ الْأَيْدِى» (و يارى نكردن دست ها.)
«أيدى» جمع «يَد» است، اصل «يد» «يَدَىٌ» بوده، از اين رو جمعش مى شود «أيدى». دست ها بايد تناصر داشته باشند، به هم كمك كنند، دست من به شما بايد كمك كند دست شما هم به من، اما اينها دست هايشان تخاذل دارد، يعنى دست اين برخلاف مصلحت او كار مى كند دست او هم برخلاف مصلحت اين.
ص: 113
اين مسألۀ اساسى و حساسى است، چيزى كه سبب عزّت ملّت ها مى شود وحدت و هماهنگى است، و آنچه سبب شكست آنان مى گردد جنگ و دعوا و اختلاف است، و اين را دشمنان اسلام خوب فهميده اند. تز دولت انگلستان اين بوده: «فَرِّقْ تَسُد»اختلاف بينداز و حكومت و آقايى كن. از اين رو آمدند مملكت اسلامى را به كشورهاى كوچك و جدا از هم مبدل كردند، از آن طرف اين «پان ها» را هم درست كردند؛ پان عربيسم، پان تركيسم، پان ايرانيسم، و بعد پان ها را به جان يكديگر انداختند؛ براى اين كه ديدند اگر هشتصد ميليون مسلمان با هم باشند، نه آمريكا، نه اروپا، نه شوروى هيچ كدام نمى توانند به دنيا زور بگويند. الآن هم همين طور است، الآن هم آنها همين جنگ و دعوا را درست مى كنند، همين اختلافات داخلى را درست مى كنند، براى اين كه حكومت كنند. اگر قصد و نيّت خداست با هم شويد و به نفع انقلاب و اسلام خدمت كنيد.
خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق خدمت به اسلام و مسلمين عنايت كند.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 114
تاريخ تبلورى از سنّت هاى الهى است
سختى ها وسيلۀ اصلى آزمايش هاى الهى
نمونه هايى از شدايد ملّت هاى گذشته
علم ذاتى و علم فعلى خداوند
تبلور پيروزى در آزمايش الهى
اسباب عزّت و كرامت ملّت هاى گذشته
زمينه هاى ذلّت و شكست ملّت ها پس از عزّت و پيروزى
ص: 115
ص: 116
«وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ كَيْفَ كَانُوا فِى حَالِ الْتَّمْحِيصِ وَ الْبَلاءِ، أَلَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلائِقِ أعْبَاءً، وَ أجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاءً، وَ أضْيَقَ أهْلِ الدُّنْيَا حَالاً اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً، فَسَامُوهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ، وَ جَرَّعُوهُمُ الْمُرَارَ فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِى ذُلِّ الْهَلَكَةِ وَ قَهْرِ الْغَلَبَةِ، لايَجِدُونَ حِيلَةً فِى امْتِنَاعٍ، وَ لاسَبِيلاً إلى دِفَاعٍ، حَتّى إذَا رَأَى اللَّهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَى الْأَذى فِى مَحَبَّتِهِ، وَ الْإحْتِمَالَ لِلْمَكْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاءِ فَرَجاً، فَأبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ، وَ الْأَمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ، فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً، وَ أئِمَّةً أعْلاماً، وَ قَدْ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ مَا لَمْ تَبْلُغِ الْآمَالُ إلَيْهِ بِهِمْ.
فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا حَيْثُ كَانَتِ الْأَمْلاءُ مُجْتَمِعَةً، وَ الْأَهْوَاءُ مُتَّفِقَةً، وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً، وَ الْأَيْدِى مُتَرَادِفَةً، وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً، وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً، وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً، ألَمْ يَكُونُوا أرْبَاباً فِى أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ، وَ مُلُوكاً عَلى رِقَابِ الْعَالَمِينَ، فَانْظُرُوا إلى مَا صَارُوا إلَيْهِ فِى آخِرِ أُمُورِهِمْ حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ، وَ تَشَتَّتَتِ الْأُلْفَةُ، وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ، وَ تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ، وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِينَ، قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ، وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ، وَ بَقِىَ قَصَصُ أخْبَارِهِمْ فِيكُمْ عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُمْ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه و خطبۀ قاصعه، بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه بود؛ فرمايش حضرت به اينجا رسيد:
ص: 117
«وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ» (و در احوال گذشتگان از مؤمنين قبل از خودتان انديشه نماييد.)
به طور كلّى حضرت در اينجا مردم را به تاريخ گذشتگان ارجاع داده؛ فرموده اند از تاريخ گذشتگان عبرت بگيريد، چه گذشتگانى كه سعادتمند بودند مانند مردان خدا و انبيا و اولياى الهى، و چه طاغوتها و ظالمين و جائرين. بالاخره تاريخ براى انسان بهترين آموزنده است و انسان مى تواند از تاريخ بهرۀ زيادى ببرد؛ از اين رو قرآن تاريخ گذشتگان را مكرراً ذكر مى كند، حتى در سورۀ «عصر» احتمال مى رود كه وقتى خداوند تبارك و تعالى به عصر قسم مى خورد منظور همان زمانه و روزگار باشد، در حقيقت خداوند به تاريخ قسم خورده است: (وَ الْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا) (1) هميشه در قرآن قسم با آن مطلبى كه بعد مى آيد سنخيّت و ارتباط دارد، يعنى قسم به تاريخ گذشتگان، كه تاريخ گذشتگان بهترين گواه است بر اين كه همۀ انسانها در زيان و خسرانند مگر كسانى كه ارتباطشان با خدا محكم باشد. پس تاريخ گذشتگان براى ما بهترين درس است.
«وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ»: و تدبر و دقّت كنيد در حالات گذشتگان از مؤمنين كه پيش از شما بودند؛ آنهايى كه در مقابل مشكلات و حوادث روزگار براى رضاى خدا صبر كردند، شكنجه ديدند، زندان رفتند اما در عين حال مقاومت كردند، و در اثر همان صبر و استقامت خداوند به آنان پيروزى داد و بالاخره بر ظالمين پيروز شدند؛ و اين معناى سنّت خداوند تبارك و تعالى است كه كسانى كه
ص: 118
مورد استضعاف قرار مى گيرند اگر صابر و بردبار باشند قهراً پيروزى نصيب آنان خواهد بود.
در اين رابطه خداوند هم در قرآن مى فرمايد: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ) . (1)«نُريد» فعل مستقبل براى استمرار است. منظور اين است كه سنّت خدا بر اين معنا قرار گرفته كه مردم مستضعف وقتى احساس استضعاف كردند و قصدشان هم خدا بود قهراً با هم هماهنگ و متحد شده و در اثر اتحاد و همبستگى دشمن را شكست خواهند داد، و اين سنّت خداست. خداوند مى فرمايد: ما بنايمان در نظام تكوين بر اين بوده كه كسانى كه به استضعاف كشيده مى شوند روزى پيروزى نصيبشان گردد و وارث زمين شوند. اينجا هم حضرت مى فرمايد: «تَدَبَّرُوا»: دقّت كنيد«أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ»: حالات گذشتگان از مؤمنين را كه پيش از شما بودند.
«كَيْفَ كَانُوا فِى حَالِ التَّمْحِيصِ وَ الْبَلاءِ» (كه در حال آزمايش و امتحان چگونه بودند.)
«تمحيص» يعنى آزمودن و خالص كردن. بناى خداوند به طور كلّى در اين جهان بر امتحان كردن اشخاص است؛ اين عالم، عالم امتحان است: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (2) هدف از خلقت مرگ و زندگى در اين عالم جز امتحان و آزمايش چيزى نيست.
حضرت مى فرمايد: آنها در حال خالص شدن و امتحان شدن چگونه بودند؛ مى خواستيم خالص شوند، يعنى غل و غشّهايشان برطرف گشته و خلوصشان ثابت
ص: 119
شود؛ وقتى بنا شود كه دين با نان و آب و قدرت همراه باشد، معلوم نيست گرايش خيلى از اشخاص صد در صد براى خدا باشد؛ وقتى ثابت مى شود اين شخص خالص و مخلص است كه التزام به دستورات دينى با شكنجه، كتك، تحقير و همۀ اينها همراه باشد، اگر طرف از ميدان در نرفت معلوم مى شود آدم خالصى است.
«أَلَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلائِقِ أعْبَاءً» (آيا نبودند سنگين ترين مخلوقات از نظر بار و فشار؟)
«أعْباء» جمع «عِبْء» است مثل «أحْمال» جمع «حِمْل»، «عِبْء» معنايش همان حمل و بار سنگين است. «خَلائق» جمع «خَليقة» است. مى فرمايد: آيا سنگين ترين مخلوقات از نظر بار و فشار نبودند؟ يعنى بار سنگينى به دوش آنها بود.
«وَ أجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاءً» (و سخت ترين بندگان از جهت امتحان.)
«أجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاءً»يعنى سخت ترين بندگان از نظر بلا و امتحان. معناى اصلى «جهد» كوشش است، و چون ملازم است با سختى از اين رو به معناى سختى هم مى آيد.
«وَ أضْيَقَ أهْلِ الدُّنْيَا حَالاً» (و دشوارترين اهل دنيا از نظر حال؟)
آرى، آنان در حال تنگى و سختى و فشار بودند و در كورۀ حوادث روزگار جوهر وجودى خويش را به خوبى آشكار ساختند.
«اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً» (فرعونها آنان را به بندگى گرفتند.)
ص: 120
اينجا شايد روى سخن حضرت متوجّه بنى اسرائيل باشد؛ يك وقتى بنى اسرائيل مقرب خدا بودند؛ آنها اولاد حضرت ابراهيم، اسحاق و يعقوب عليهم السلام بودند و در مصر خيلى تحت فشار فرعونها بودند. «فرعون» شخص خاصى نيست، لقب است براى پادشاهان مصر، كه جمعش «فراعنة» است؛ فرعونهاى مصر يعنى پادشاهان مصر. آنها اين بندگان خدا را بندۀ خود قرار داده بودند و تمام كارهاى سخت زندگى را بر دوش اينها گذاشته بودند، با زنهايشان معاملۀ كنيزى مى كردند. «اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً»:
فرعونهاى مصر اين بندگان خدا را بندۀ خودشان قرار دادند، و از آنها بيگارى مى كشيدند.
«فَسَامُوهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ» (پس سختى عذاب را به آنان تحميل كردند.)
اينجا اشاره به اين آيه از قرآن است كه: (يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ) .(1)
«سامَهُ» يعنى «كَلَّفَهُ» يعنى به او تحميل كرد. «فَسَامُوهُمْ»: پس به آنها تكليف و تحميل كردند«سُوءَ الْعَذَابِ»: عذاب بد را. بچه هايشان را مى كشتند براى اين كه مبادا موسايى پيدا شود، چون منجّمان به فرعون گفته بودند: بچه اى از بنى اسرائيل پيدا مى شود و تاج و تخت تو را به باد فنا مى دهد، فرعون به خيال خودش مى خواست از اين راه جلويش را بگيرد، از اين رو به تمام قابله ها سپرده بود كه از زنان بنى اسرائيل هر بچه اى به دنيا مى آيد اگر پسر است همان جا او را بكشيد، و اگر دختر است زنده بگذاريد تا كلفت باشد و از آنان بيگارى بكشيم.
«وَ جَرَّعُوهُمُ الْمُرَارَ» (و تلخى را جرعه جرعه بديشان نوشاندند.)9.
ص: 121
«مُرار» گياه خيلى تلخى است كه مى گويند وقتى شترها آن را مى خورند لب ها و دهانشان به هم مى آيد و در هم كشيده مى شود و خيلى به زحمت مى افتند؛ حال اگر شربتى از آن گياه تلخ به كسى بدهند اين بدترين شربت است. حضرت تشبيه كرده است؛ مى خواهد بگويد: تلخى هاى روزگار را به اين ملّت مستضعف چشاندند.
«وَ جَرَّعُوهُمُ»: اين فراعنه جرعه جرعه به كام آنها ريختند«الْمُرَارَ»: شربتى را كه از آن گياه تلخ به دست آمده بود. ما هم در فارسى مى گوييم: «تلخى روزگار را چشيده است»؛ اين تشبيه است.
«فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِى ذُلِّ الْهَلَكَةِ، وَ قَهْرِ الْغَلَبَةِ» (پس حال آنها هيچ گاه زايل نمى شد در خوارى هلاكت و چيرگى استيلا.)
«فلم تبرح» يعنى زايل نشد. مى خواهد بگويد مسألۀ يك روز و دو روز يا يك سال و دو سال نبود، اين وضع سالها ادامه داشت، آن مؤمنينى كه بندگان خدا بودند در ذلّت هلاكت بودند، كشته مى شدند، شكنجه مى شدند، در زندانها تلف مى شدند يا در بيابانها بيابان مرگ مى شدند، و مقهور غلبۀ فراعنه بودند كه بر آنها مسلط بودند، هيچ كار هم نمى توانستند بكنند.
مؤمنين هميشه اين جور فشارها برايشان پيش مى آيد، براى اين كه آبديده و پخته شوند و از آزمايش و امتحان بيرون آيند. گفتيم اگر بنا شود نماز و ديگر دستورات خدا با نان و آب و قدرت و كاخ همراه باشد همه كسى زير بار مى رود، آن وقت آن آزمايش و امتحان لازم پيدا نمى شود، پس بايد با شكنجه و گرفتارى توأم باشد.
«لايَجِدُونَ حِيلَةً فِى امْتِنَاعٍ، وَ لاسَبِيلاً إلى دِفَاعٍ» (چاره اى براى سرباز زدن نمى يافتند، و نه راهى براى دفاع كردن.)
يا زندان بود يا كتك، يا اعدام بود و يا سختى، همه اش فشار بود تا اين كه خداوند
ص: 122
تبارك و تعالى ديد اينها بندگان خيلى مخلصى هستند، در مقام دفاع از دين و حق و توحيد و عدالت پابرجا ايستاده اند، جانشان هم در معرض خطر باشد دست از حرف حقشان برنمى دارند.
خداوند اين استقامت را ديد، جزاى استقامتشان اين شد كه به اينها پيروزى داد، اما در سايۀ همبستگى و اتحاد. چرا كه گفتيم اصل نظام تكوين اين گونه است؛ وقتى يك ملّتى را تحت فشار قرار دادند، مستضعفين و ضعفا به هر صورت همديگر را پيدا كرده با هم هماهنگ مى شوند و پدر ظالم را درمى آورند. حضرت اينجا به اين نكته توجّه داده اند.
«حَتّى إذَا رَأَى اللَّهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ» (تا آنگاه كه خداوند ديد جدّيت ايشان را در صبر)
من بارها عرض كرده ام خداوند همه چيز را مى داند منتها خداوند دو نوع علم دارد: يكى «علم ذاتى» است كه از ازل عين ذات اوست، و يكى هم «علم فعلى» است؛ علم فعلى خدا همين نظام وجود است، نظام وجود خودش علم خداست، چون ملاك علم حضور است، اين عالم «حاضرِ عند الحق» است؛ همين طور كه صورتهاى ذهنى شما هم معلوم نفس و حاضر پيش نفس شماست و هم معلول نفس شما و هم علم شماست، نظام تكوين هم همين گونه است. نظام وجود در عين حال كه معلول خداست علم خدا هم هست. اين مى شود علم فعلى خدا كه عين اين عالم است. چون اين عالم حادث است، گذشته و حال و آينده دارد و متبدل است، پس روى اين حساب علم خدا هم مى شود متبدل؛ چون اين عالم در تغيير است و امروز غير از ديروز است. پس علم خدا هم مى شود روز به روزى، و اين غير از آن علمى است كه عين ذات خداست و علّت همۀ نظام وجود مى باشد.
ص: 123
اينجا كه حضرت مى گويد: خدا علم پيدا كند، منظور علم فعلى خداست، كه عين فعل خداست و عين اين عالم. عالم وقتى متجدد است پس گويا اين رؤيت هم متجدد شده است. اين رؤيتى است كه عين مرئى است، اين علمى است كه عين معلوم است.
«حَتّى إذَا رَأَى اللَّهُ»: تا وقتى كه خداوند ديد«جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ»: جدّيت صبر و صبر جدّى را. كه اينها واقعاً آدمهاى صابرى هستند آن هم نه تنها يك ساعت و دو ساعت بلكه تا آخرين مرحلۀ حيات و حتى تا پاى كشته شدن هم در مقام دفاع از حق ايستاده اند. «خداوند ديد» يعنى وقتى اين معنا در نظام وجود محقق شد.
«عَلَى الْأَذى فِى مَحَبَّتِهِ» (بر اذيت در راه دوستى او)
در چنين مواردى «فى» براى «سببيت» است، البته معناى «فى» ظرفيّت است نه سببيت، اما يكى از اقسام ظرفيّت سببيت است، چون مسبّب از سبب بيرون مى آيد؛ در حقيقت سبب و علّت ظرف است و مسبّب مظروفش؛ مثل آن روايتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى عايشه نقل مى كند كه يك زنى به سببِ گربه اى كه حبسش كرده و آب به آن نداد تا مرد عذاب شد. (1)«فى هرّة» يعنى به سبب گربه، چون عذاب مسبّب از اين عمل است؛ در حقيقت اين عمل ظرف است كه عذاب از توى آن درمى آيد. حال اين «فى محبّته» هم همين طور است، محبت خدا سبب شده كه اينها اين قدر بر اذيت صبر مى كنند، در حقيقت صبر از داخل محبت خدا بيرون آمده است، علّت اين صبر همان محبت خداست. از بس به خدا علاقه دارند در مقابل همۀ مشكلات ايستادگى مى كنند.ً.
ص: 124
«وَ الْإحْتِمَالَ لِلْمَكْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ» (وتحمّل نمودن ناخوشايند از ترس او)
يعنى مسائلى كه برخلاف طبعشان است، كتك، شكنجه و گرسنگى برخلاف طبع انسان است. «وَ الْإحْتِمَالَ»: و اينها تحمّل مى كنند«لِلْمَكْرُوهِ»: چيزهايى را كه مكروه و خلاف طبعشان است«مِنْ خَوْفِهِ»: و اين تحمّل ناشى از خوف خداست؛ چون از خدا مى ترسند در مقابل همۀ مشكلات ايستادگى و استقامت دارند. وقتى كه اين معنى را خداوند از آنان ديد، يعنى وقتى كه اين معنا در نظام وجود محقق شد و اينها از امتحان در آمدند، هر چه بايستى زجر بكشند كشيده اند و باز هم استقامت دارند و دست از حرف حقشان برنداشته اند.
«جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاءِ فَرَجاً» (براى آنها از تنگناهاى امتحان گشايشى قرار داد.)
«مَضايِق» جمع «مَضيقَة» است به معناى تنگنا؛ «مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاءِ»يعنى از تنگناهاى امتحان. همين تنگناها راه فرج و گشايش را برايشان درست كرد.
«فَأبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ» (پس جايگزين نمود براى آنان عزّت را به جاى ذلّت.)
«عِزّ» و «عِزّة» در اصل معنايش غلبه است، «عزيز» يعنى غالب. خداوند غلبه و عزّت را به اينها داد به جاى ذلّت و خوارى كه پيش از اين داشتند.
«وَ الْأَمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ، فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً» (و امنيت را به جاى ترس، پس پادشاهان حكمران شدند.)
ص: 125
«حُكّام» جمع «حاكم» است. كار بنى اسرائيل به اينجا رسيد؛ بنى اسرائيل كه در مصر آن همه شكنجه مى ديدند، بر حكومت فلسطين و مصر و اينجاها مسلط شدند. در زمان حضرت سليمان به منتهاى قدرت و شوكت رسيدند. پادشاهان بنى اسرائيل زياد بودند كه عده اى از آنها پيامبر بودند، هم قدرت روحانى داشتند و هم قدرت ظاهرى.
«وَ أئِمَّةً أعْلاماً» (و پيشوايان راهنما.)
«أئمّة» جمع «إمام» است يعنى پيشوا. «أعلام» هم جمع «عَلَم» است، «عَلَم» در اصل از معناى «عِلم» است، يعنى «ما يُعْلَمُ بِهِ»، چيزى درست مى كردند و به آن مى گفتند «عَلَم» چون به وسيلۀ آن يك عده مى فهميدند كه از كدام طايفه و محله و يا قبيله هستند. همچنين به چراغهايى كه در بيابانها براى راهنمايى و در جاى بلند نصب مى كردند «عَلَم» مى گفتند.
«وَ قَدْ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ مَا لَمْ تَبْلُغِ الْآمَالُ إلَيْهِ بِهِمْ» (و به تحقيق از جانب خداوند كرامتى به ايشان رسيد كه آرزوهايشان هيچ گاه به آن نمى رسيد.)
اين بيچاره هايى كه هميشه در زندان تحت شكنجه و فشار بودند، اميد اين را كه روزى قدرت كشور اسلام و فلسطين و مصر در دست آنان بيفتد نداشته و به خواب هم نمى ديدند، و همين مقدار كه از ظلم فرعون نجات پيدا كنند منتهاى آمال و آرزويشان بود.
مى فرمايد: از جانب خداوند كرامتى به ايشان رسيد كه آرزوهاى آنها هيچ وقت به آن نمى رسيد. هيچ وقت آرزوى اين را كه پادشاه شوند نداشتند. چون فعل «لم تبلغ» با «بِهِمْ» متعدى شده بايد معناى متعدى كرد. آرزوى رسيدن به سلطنت نداشتند اما خدا نصيبشان كرد.
ص: 126
عرض كردم اين كه خداوند مى فرمايد: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا ...) يك سنّت جاريه را بيان مى كند؛ هر ملّتى كه با هم هماهنگ شدند و هدفشان واحد شد پيروز مى شوند، رمز پيروزى وحدت است.
«فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا» (پس دقّت كنيد كه چگونه بودند.)
«نَظَر» به معناى نگاه كردن نيست، به معناى دقّت كردن است؛ و در قرآن هم آمده است: (وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ) (1)«در آن روز رخسار طايفه اى نيكو و جميل است، و به پروردگارشان نگاه مى كنند.» يعنى به آثار رحمت و قدرت خدا دقّت مى كنند. همين آدمهاى مستضعف كه ذليل فراعنه بودند به چه مقامى رسيدند.
«حَيْثُ كَانَتِ الْأَمْلاءُ مُجْتَمِعَةً» (زمانى كه جمعيت ها با هم بودند.)
«أملاء» جمع «مِلْء» است؛ يك دسته را «مَلاء» يا «مِلاء» مى گويند، چون يك دسته كه با هم هستند پر است و توى چشم مى زند و چشم انسان را پر مى كند، «ملاء» يعنى يك جمعيتى كه با هم اند. هميشه نهضت هايى كه در عالم به پيروزى رسيده اند به اين وسيله بوده كه افراد به دسته ها تبديل مى شوند و دسته ها همه مجتمع شده و راه مى افتند، مثل انقلاب ايران كه دسته جات مختلف به صورت جمعيت هاى چند ميليونى راه مى افتادند و آن ميتينگ ها و راهپيمايى هاى چند ميليونى را تشكيل مى دادند.
ص: 127
«وَ الْأَهْوَاءُ مُتَّفِقَةً» (و خواسته ها با هم يكى.)
همه مى خواستند اسلام پيروز شود، همه يك شعار مى دادند؛ مثلاً در انقلاب اسلامى ايران «استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى» شعار واحدشان بود؛ اگر همه يك شعار و يك خواسته داشته باشند، اين رمز پيروزى مى شود.
«وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً» (و دلها به حدّ اعتدال.)
افراط و تفريط هم شخص را شكست مى دهد و هم جامعه را؛ اگر در جامعه يك عده نسبت به اسلام، انقلاب و استقلال كشور بى اعتنا بلكه مخالف باشند، يك عده هم علاقه مند و خيلى تند باشند و بخواهند از پيامبر و امام انقلابى تر باشند، آن وقت نتيجه اش اين مى شود كه شكست بخورند. اما اگر آنها را به هم نزديك كردى، آن كه كوتاه مى آيد مقدارى راه انداختى و مقدارى هم از تندى آن تندروها گرفتى و با هم هماهنگشان كردى، بر بزرگترين دشمن هم پيروز مى شوند. «وَ الْقُلُوبُ»: و دلها «مُعْتَدِلَةً»: معتدل بود. نه افراط داشت و نه تفريط، نه تندى داشت نه كندى، به هم نزديك بود.
«وَ الْأَيْدِى مُتَرَادِفَةً» (و دست ها كمك كار همديگر.)
دست ها دنبال هم و رديف هم و كمك هم بود. در جايى كه بايستى به نفع كار كرد همه به نفع هم كار مى كنند، در جايى هم كه بايد با دشمن مبارزه كرد همه با هم و در كنار هم مبارزه مى كنند.
ص: 128
«وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً» (و شمشيرها مددكار يكديگر.)
وقتى كه بناست همه با عراق جنگ كنند همه متفق اند، نه اين كه يكى بگويد بايد با عراق جنگيد يكى هم بگويد نه و برود با عراق عليه ايران بسازد. «وَ السُّيُوفُ»:
و شمشيرها«مُتَنَاصِرَةً»: كمك هم اند. «متناصرة» از مادّۀ «نصر» است. وحدتشان اين طور است و در عين حال عقل و منطقشان هم حكمفرماست.
«وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً» (و بينش ها ژرف.)
«بَصائر» جمع «بَصيرة» است يعنى بينايى، مردمى هستند كه اهل بينايى و درك سياسى و آگاهى و شعور هستند. اصلاً شعور است كه انسانها را وادار مى كند با هم باشند، اگر چنانچه هماهنگى از روى شعور و ادراك نباشد افراد زود از هم جدا مى شوند.
«وَ الْبَصَائِرُ»: و بصيرتها و دركها«نَافِذَةً»: نفوذ دارد. يعنى اعماق مسأله را هم درك مى كنند، كسانى كه درك و شعور سياسى دارند هر مسأله را تا آخرش مى خوانند. نفوذ به معناى فرو رفتن است، گاهى شما ظاهر امر را مى بينيد اما گاهى تا عمق مسأله را دقّت مى كنيد.
خوبى انقلاب ما همين است كه على رغم همۀ فشارها، جنگ تحميلى، فشارهاى اقتصادى و كمبودها، ملّت داراى رشد و آگاهى سياسى است. مردم دشمن و دوستشان را نوعاً تشخيص مى دهند، اوضاع دنيا را تشخيص مى دهند، و از اين رو تفتين هاى دشمنان چندان كارايى ندارد.
در همين زمانهاى خودمان مى بينيم مثلاً مرحوم سيّد جمال الدين اسدآبادى كه از
ص: 129
كسانى بود كه مى خواست نهضتى برپا كند اوّل با چه آبرويى به ايران آمد، ولى بعد از تبليغات سوء دربار قاجاريه اصلاً سيّد را كافر و ملحد خواندند و او را با افتضاح از كشور بيرون كردند، مردم خيلى درك نداشتند، گول جوّسازيها را مى خوردند؛ اما وقتى كه مردم بابصيرت باشند و داراى درك سياسى، اين جوّسازيها مردم را بيشتر محكم مى كند؛ هر چه دنيا تبليغات سوء بكند و از حنجرۀ دشمنان تبليغات سوء بيرون آيد، بيشتر مردم را بيدار مى كند، اين دليل رشد و آگاهى مردم است.
اينجا حضرت مى فرمايد: اين مردمى كه با هم متحد بودند در عين حال آگاهى عميق هم داشتند و بصيرت آنها تا عمق مسأله نفوذ كرده بود و به حدّى واقف بودند كه هدفشان را رها نكنند.
«وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً» (و تصميم ها يكى.)
كسى به فكر اين نبود كه انقلاب پيروز شود تا كاخ و رياست پيدا كند؛ اگر اين مسأله مطرح شده بود همه شكست مى خورديم؛ اما اگر هدف اسلام و خدا و حق و عدالت باشد و من همان هدف را داشته باشم شما هم همان را، پيروزى به دست مى آوريم. البته ممكن است كسى كاربردش زيادتر باشد، عقلش زيادتر باشد، مسائل را بهتر تشخيص دهد، خوب او جلوتر است، چون هدفمان يكى است، اگر هدف يكى باشد پيروزى قطعى است.
«وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً»: و تصميم ها يكى بود. پس خداوند تبارك و تعالى وقتى ديد اين مردم پشتكار دارند، اين پشتكار سبب شد كه به آنان پيروزى دهد. حال حضرت مى فرمايد: ببينيد اينها تا موقعى كه متحد بودند پيروزى داشتند، اما وقتى هواهاى نفسانى مطرح شد، خودخواهى ها، خودمحورى ها و دعوا سر دستاوردهاى انقلاب مطرح شد، آن وقت دوباره آثار شكست ظاهر شد.
ص: 130
«ألَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً فِى أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ» (آيا آنها نبودند مهترانى در كرانه هاى زمين؟)
«أرباب» جمع «رَبّ» به معناى مربّى است؛ سابقاً به پادشاهان هم «ربّ» مى گفتند؛ و نيز به بزرگان و مهتران. «ألَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً»: آيا اين آدمها نبودند كه پادشاه و قدرتمند و بزرگ بودند«فِى أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ»: در قطرهاى زمين ها؟ زمين هاى آباد آن روزها همين خاورميانه، فلسطين، مصر و... بوده است.
«وَ مُلُوكاً عَلى رِقَابِ الْعَالَمِينَ» (و پادشاهانى بر گردنهاى جهانيان؟)
مثلاً حضرت سليمان هم پيامبر بود و هم پادشاه، همۀ قدرت دست او بود، حتى باد و حيوانات نيز مسخّر حضرت سليمان شدند و او به مقام خيلى شامخى رسيد.
«وَ مُلُوكاً»: و پادشاهانى بودند«عَلى رِقَابِ الْعَالَمِينَ»: بر گردنهاى مردم جهان. آنان چون از اوّل براى خدا صبر كردند و هماهنگ شدند و با خدا ارتباطشان را قطع نكردند، در اثر هماهنگى به اين قدرت رسيدند؛ اما دنبالش را ببين، تاريخ است و تاريخ هم تكرار مى شود (سُنَّةَ اللّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْدِيلاً) (1) سنّت خداوند است كه هرگز تغيير نخواهد كرد.
«فَانْظُرُوا إلى مَا صَارُوا إلَيْهِ فِى آخِرِ أُمُورِهِمْ حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ» (پس دقّت كنيد به آنچه بازگشتند به سوى آن در پايان كارهاشان وقتى كه تفرقه افتاد.)
دوباره هم دقّت كنيد به آن فلاكت و بدبختى كه اينها منتهى به آن شدند. در آخر امر
ص: 131
به چه نكبتى گرفتار شدند، همين ها كه با هم متحد و هماهنگ بودند از هم جدا شدند.
بنى اسرائيل در ابتدا دوازده سبطشان يك سلطنت داشتند، اما بعد با هم دعوايشان شد و ده سبطشان براى خود يك سلطنت تشكيل دادند و دو سبطشان هم يك سلطنت ديگر، و جنگ داخلى شروع شد. حضرت مى فرمايد: دقّت كنيد ببينيد آخر كارشان به كجا رسيد«حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ»: وقتى كه افتراق و جدايى بينشان واقع شد.
«وَ تَشَتَّتَتِ الْأُلْفَةُ، وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ» (و سازگارى و همدلى پراكنده شد، و سخن و دلها مختلف گرديد.)
هدف واحد و شعار واحد ولى همه متشتت گشته و از هم جدا شدند؛ اوّل همه يك شعار داشتند اما حالا شعارها عوض شد، هر كس براى خود يك شعار درست كرد و كوشيد خودش محور باشد و همه دور او جمع شوند. «أفئدة» جمع «فُؤاد» است يعنى دل؛ دلهايشان با هم مختلف شد و از هم جدا شدند.
«وَ تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ، وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِينَ» (و دسته دسته شدند در حالى كه با همديگر اختلاف داشته، و پراكنده گشتند در حالى كه با يكديگر جنگيدند.)
«مُتَحارب» از مادّۀ «حَرب» است. يعنى همين كسانى كه با هم بودند بينشان جنگ داخلى شروع شد. در بعضى نسخه ها آمده است: «وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَزّبِينَ»: اينهايى كه اوّل يك شعار داشتند و همه حزب واحد بودند، جدا جدا شدند؛ وقتى كه اينها به اين حال رسيدند از هم متلاشى شدند.
«قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ» (به تحقيق خداوند لباس كرامتش را از ايشان بيرون آورد.)
ص: 132
قرآن در مورد بنى اسرائيل دارد: (جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً) (1)«خداوند در بين شما - بنى اسرائيل - پيامبران و پادشاهانى قرار داد.» حضرت مى فرمايد: خدا خلع كرد از اينها لباس كرامت خود را. «لباس» يعنى عبا، اين قدرت مثل عبايى بر دوششان بود، خدا اين عبا را از دوششان برداشت. «قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ»:
به تحقيق خداوند خلع كرد از اينها«لِبَاسَ كَرَامَتِهِ»: لباس بزرگوارى خود را.
«وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ» (و خوشى يا فراوانى نعمتش را از آنها گرفت.)
در اثر نعمت خوش بودند، قدرتمند بودند، اما وقتى كه جنگ داخلى شروع شد و هدفها و شعارها با هم فرق كرد«سَلَبَهُمْ»: خدا سلب كرد از اينها«غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ»:
خوشى نعمتش را. «غَضارة» هم به معناى وسعت و هم به معناى خوشى است.
«وَ بَقِىَ قَصَصُ أخْبَارِهِمْ فِيكُمْ» (و دنبالۀ اخبار آنان در ميان شما باقى ماند.)
«قَصَص»و«قِصَص»هر دو صحيح است؛ اگر «قِصَص» باشد جمع «قِصّة» است، اما اگر «قَصَص» باشد به معناى دنباله است. «وَ بَقِىَ قصَصُ أخْبَارِهِمْ»: و باقى ماند دنبالۀ خبرها يا قصه هاى اخبارشان«فِيكُمْ»: در شما.
«عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُمْ» (پندى براى پند گيرندگان شما.)
اينهايى كه اوّل قدرتمند بودند شكست خوردند و در اثر اختلافات داخلى دمار از روزگارشان برآمد. چقدر پادشاهان ايران و روم همين بنى اسرائيل را شكنجه كردند،0.
ص: 133
حتى مسجدالاقصى را هم از دستشان گرفتند و خراب كردند.
«عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُمْ»: وسيلۀ عبرت براى اين كه شما هم بدانيد. شمايى كه خداوند در اثر وحدت كلمه و شعار واحد به شما پيروزى و قدرت داد، اگر جنگ داخلى شروع شد و خودمحورى و خودخواهى شروع شد و شعارها تفاوت كرد، بدانيد شما هم شكست خورده ايد. بنابراين بايد از تاريخ و از گذشتگان عبرت گرفت.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 134
عبرت از تاريخ اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل
حوادث تاريخى مشابه يكديگرند
نمودهاى ذلّت بنى اسرائيل و اولاد اسماعيل و اسحاق
نمونه هاى بارزى از جهالت دوران جاهليت
ص: 135
ص: 136
«فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ إسْمَاعِيلَ وَ بَنِى إسْحَاقَ وَ بَنِى إسْرَائِيلَ عليهم السلام فَمَا أشَدَّ اعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ، وَ أَقْرَبَ اشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ؛ تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِى حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ، لَيَالِىَ كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ أرْبَاباً لَهُمْ، يَحْتَازُونَهُمْ عَنْ رِيفِ الْآفَاقِ وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ، وَ خُضْرَةِ الدُّنْيَا، إلى مَنَابِتِ الشِّيحِ، وَ مَهَافِى الرِّيحِ، وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ، فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً مَسَاكِينَ إخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ، أذَلَّ الْأُمَمِ دَاراً، وَ أجْدَبَهُمْ قَرَاراً، لايَأْوُونَ إلى جَنَاحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِهَا، وَ لا إلى ظِلِّ أُلْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلى عِزِّهَا، فَالْأَحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ، وَ الْأَيْدِى مُخْتَلِفَةٌ، وَ الْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ، فِى بَلاءِ أزْلٍ، وَ أطْبَاقِ جَهْلٍ مِنْ بَنَاتٍ مَوْؤُدَةٍ، وَ أصْنَامٍ مَعْبُودَةٍ، وَ أرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ، وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ.»خطبۀ قاصعه كه بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه است مطرح بود، به اينجا رسيديم كه فرمود:
«فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ إسْمَاعِيلَ وَ بَنِى إسْحَاقَ وَ بَنِى إسْرَائِيلَ عليهم السلام» (پس عبرت بگيريد از حال فرزندان اسماعيل و پسران اسحاق و پسران اسرائيل، كه سلام بر آنها باد.)
ص: 137
حضرت فرمود: ملّت هايى كه در اثر اختلاف و جدايى ذليل و خوار بودند، در اثر وحدت كلمه و اتحاد مورد لطف خدا قرار گرفتند، اما بعد قدر اين نعمت را ندانستند و در اثر اختلاف شكست خوردند. سنّت خداوند تبارك و تعالى هميشه بر اين مبنا بوده است كه اگر اشخاص خودمحور و خودخواه نباشند و مصلحت عموم جامعه را رعايت كنند، اين همبستگى و اتحاد سبب قدرت و شوكت آنها مى شود. بحث در اين مورد بود، حال اينجا مى فرمايند: اگر شما به امّت هاى گذشته مراجعه كنيد خواهيد ديد كه آنها هم همين طور بوده اند؛ همبستگى و اتحاد قدرت مى آورده، اما وقتى كه اختلاف پيدا مى كردند شكست مى خوردند.
«فَاعْتَبِرُوا»: پس عبرت بگيريد - گرچه حضرت به مردم معاصر خودش خطاب مى كند اما براى آيندگان هم هست - «بِحَالِ وَلَدِ إسْمَاعِيلَ»؛ «وَلَد»مفرد است و مقصود جنس اولاد است، اما ممكن است«وُلد»باشد، «وُلد»يعنى همۀ اولاد، نهج البلاغه ها نوعاً «وَلَد» نوشته اند كه به معناى جنس است؛ يعنى عبرت بگيريد از حال اولاد حضرت اسماعيل عليه السلام كه همان عرب باشند.
عرب اولاد حضرت اسماعيل عليه السلام هستند، و بنى اسرائيل پسران حضرت اسحاق عليه السلام هستند. اسحاق و اسماعيل عليهما السلام هر دو برادر، و پسران حضرت ابراهيم عليه السلام بودند؛ ولى حضرت اسحاق عليه السلام از ساره بود كه زن عقدى حضرت ابراهيم عليه السلام محسوب مى شد و اسماعيل عليه السلام نيز فرزند هاجر بود كه كنيز او بوده است. اسرائيل هم لقب حضرت يعقوب عليه السلام است كه خود پسر حضرت اسحاق عليه السلام بوده است.
معروف است كه حضرت اسحاق عليه السلام دو پسر داشت، احتمالاً پسرهاى ديگرى هم داشته اما اين دو شاخص بوده اند: يكى حضرت يعقوب عليه السلام، يكى هم عيسو كه عرب ها عيسى مى گويند. و اين طور كه تاريخ نشان مى دهد پادشاهان زيادى از اولاد عيسو در دنيا پيدا شده و سلطنت كرده اند. اولاد حضرت يعقوب عليه السلام هم كه
ص: 138
همان بنى اسرائيل بودند مثل حضرت سليمان عليه السلام مدتها در فلسطين و نواحى شام سلطنت داشتند.
در مورد وجه تسميۀ اسرائيل مى گويند: ظاهراً «ئيل» به معناى خدا بوده، «اسرائيل» يعنى قوّت خدا؛ و مى گويند حضرت يعقوب عليه السلام زورش زياد بوده است، قوى بوده، پس «اسرائيل» يعنى «قوة اللّه»، و اين در حقيقت لقبى است براى حضرت يعقوب عليه السلام. اين هم كه مى گويند بنى اسرائيل، براى اين است كه از اولاد حضرت يعقوب عليه السلام و پسران حضرت اسحاق عليه السلام بوده اند.
بنى اسرائيل به اصطلاح ذكر خاص بعد از عام است؛ چون بنى اسرائيل هم از اولاد همان اسحاق عليه السلام هستند، اما نظر به اين كه ايشان پسر ديگرى هم غير از اسرائيلى ها داشته است كه همان فرزندان عيسو باشند، از اين رو مى گويند «بنى اسرائيل».
اسماعيل و اسحاق و اسرائيل (يعقوب) عليهم السلام هر سه پيامبر بودند. حضرت مى فرمايد: از اولاد اينها عبرت بگيريد كه تا زمانى كه با هم رفيق و برادر بودند و وحدت كلمه داشتند، خداوند نيز كمكشان بود و قدرت داشتند؛ اما وقتى كه خدا را معصيت كردند و بينشان اختلاف پيدا شد، ذليل و خوار شدند و در دنيا متفرق گشتند؛ و سنّت خدا بر اين معناست.
افراد در نظام وجود با هم يك تشابه و سنخيتى دارند، حالات امّت ها با هم شبيه است؛ همان طور كه جهاتى سبب قدرت آنها مى شد و عللى سبب سقوطشان بود، همان علل در شما هم به همان گونه عمل مى كند. نظام طبيعت نظام علّت و معلول است، همين طور كه كوچك ترين ذرّۀ موجودات علّت دارد، حوادث تاريخى، سقوط ملّت ها، انحطاط ملّت ها، پيروزى ملّت ها و قدرت ملّت ها همه وابسته به عللى است.
بنابراين شما حال آنها را ملاحظه كنيد، ببينيد آنها چه كردند كه پيروز شدند و چه كردند كه شكست خوردند و از آنها درس بگيريد. خلاصه تاريخ بهترين درس است براى شما.
ص: 139
«فَمَا أشَدَّ اعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ» (پس چقدر شديد است تناسب حالت ها.)
«إعتدال» يعنى تناسب. حال آنها و شما با هم متناسب است، يك سنخ است. پس چقدر حالات امّت ها شديداً مثل هم است. «مَا أشَدَّ»افعل التعجب است، يعنى چقدر شديد است«إعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ»: تناسب حالات ملّت ها.
«وَ أقْرَبَ اشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ» (و نزديك است تشابه همانندها.)
باز«أقْرَبَ»افعل التعجب است، يعنى چقدر نزديك است«إشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ»:
چيزهايى كه مثل هم هستند و با هم تشابه دارند؛ يعنى آن ملّت با اين ملّت در علل انحطاط و پيروزى به هم شبيه هستند. «إشتباه» به معناى شبيه هم بودن است. «أمثال» يعنى چيزهايى كه مثل هم هستند. مى خواهد بفرمايد: پس شما مى توانيد از علل انحطاط آنان و از علل پيروزيشان درس بگيريد، اگر عللى را كه سبب پيروزى است در خودتان ايجاد كرديد شما هم پيروز خواهيد شد، اگر هم علل شكست را در خود ايجاد كرديد شما هم شكست مى خوريد. خلاصه حوادث تاريخ وابسته به علل است، ذرّه ذرّۀ حوادث تاريخى علل دارد، هرج و مرج در نظام تكوين وجود ندارد، عالم، عالم اسباب و مسبّبات است، و بهترين درس براى شما درس تاريخ و كتب تاريخ است.
«تَأمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِى حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ» (انديشه نماييد در كار آنان در روزگار پراكندگى و تفرقه شان.)
ص: 140
«تشتّت» و «تفرّق» هر دو به يك معناست. آن روزها نوعاً قدرت در شهرها متمركز بوده و يك جمعيتى كه در شهر حكومت و قدرت داشتند، اگر نيروى غالبى اينها را شكست مى داد ديگر نمى توانستند در شهر زندگى كنند و مجبور مى شدند فرار كنند و به كوهسارها، بيغوله ها و غارها پناه ببرند و با آب و علفِ بيابان زندگى كنند. «تَأمَّلُوا أَمْرَهُمْ»: شما تأمل و دقّت كنيد در امور همان اولاد اسرائيل و اسماعيل و اسحاق «فِى حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ»: در موقعى كه با هم متفرق بودند.
«لَيَالِىَ كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ أرْبَاباً لَهُمْ» (شب هايى كه پادشاهان ايران و روم بر آنها ارباب بودند.)
«أكاسِرَة» جمع «كَسْرى» است؛ «كَسرى» و «كِسرى» لقب پادشاهان ايران است، «كَسرى» معرب «خُسرو» است، به پادشاهان ايران خسرو مى گفتند؛ آن كسى را خسرو مى گفتند كه ملكش ملك وسيعى بود.
«قياصرة» هم جمع «قيصر» است؛ لقب پادشاهان روم است؛ به پادشاهان چين هم «خاقان»، و به پادشاهان مصر هم «فرعون» مى گفتند؛ «فرعون» كه جمعش «فراعنة» مى شود لقب پادشاهان مصر بوده نه اسم آدم خاصى، پادشاهان مصر هر كدام يك اسمى داشتند اما همۀ آنها را فراعنه مى گفته اند. پادشاهان ايران هر يك اسمى داشته اند، يكى از آنها قباد بوده، يكى پرويز بوده و... آن وقت خسرو لقب همه بود.
«لَيَالِىَ»: شب هايى كه«كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ»: پادشاهان ايران و پادشاهان روم «أرْبَاباً لَهُمْ»: اربابهايى بر آنان بودند. پادشاه را «ربّ» مى گفته اند. در سورۀ يوسف هم وقتى كه آن زندانى مى خواست از زندان آزاد شود، حضرت يوسف عليه السلام به او گفت به پادشاهت بگو كه بى جهت مرا اينجا زندان كرده اند. (وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ) (1) به كسى كه حضرت خيال مى كرد آزاد مى شود فرمود پيش ربّ2.
ص: 141
خود اسم مرا بياور. پس «ربّ» به معناى پادشاه است كه جمعش مى شود «أرباب».
و پادشاهان ايران و روم در واقع ارباب مردمان زمان خود به حساب مى آمدند.
حال چرا اينجا فرموده «ليالى»؟ شايد به اين علّت است كه اين بيچاره ها در حال ذلّت و بدبختى بودند و آدمى كه در حال ذلّت و بدبختى باشد روزش هم مثل شب است، عالم پيش چشمش تاريك مى شود و مثل اين كه براى اينها هميشه شب بوده و همه اش تيره و تاريك بوده است. شايد هم در شب بيشتر به ذلّت و بدبختى خودشان توجّه مى كردند؛ مثلاً در بيابان بى چراغ و بى زندگى احساس مى كردند كه خيلى بدبخت اند؛ روز بالاخره سرشان به جايى و كارى بند بوده اما شب وقتى مى ديدند نه خانه اى دارند و نه زندگى، آثار ترس بيشتر به آنها نمايان مى شده است؛ ولى احتمال اوّل بهتر است، يعنى مى گوييم روز اينها مثل شب بوده؛ از اين رو نمى فرمايد: «أيام» بلكه مى فرمايد: «ليالى».
«يَحْتَازُونَهُمْ عَنْ رِيفِ الْآفَاقِ وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ» (ايشان را گردآوردند از سرزمين هاى خرّم آفاق و درياى عراق.)
ابتدا بنى اسرائيل در بيت المقدس و شام و در زمين هاى خوش آب و هوا بودند، عرب ها نيز اكثراً در منطقه هاى عراق و اطراف رودخانۀ دجله و فرات كه زمين هاى سرسبز و خرّم است زندگى مى كردند، اما همان پادشاهان ايران عرب ها را بيرون ريختند و به سوى بيابانهاى خشك و لم يَزْرَع حجاز روانه ساخته و اين مناطق را اشغال كردند، و مى بينيم مدائن و تيسفون پايتخت ايرانى ها بود.
خلاصه اولاد اسرائيل و اسماعيل را آوارۀ بيابانهاى بى آب و علف كردند؛ از اين رو مى فرمايد: «يَحْتَازُونَهُمْ» يعنى جمع مى كردند اينها را. «حيازت» به معناى جمع
ص: 142
كردن است، باب افتعالش «إحتياز» مى شود؛ يعنى اينها را از زمين هاى سبز و خرّم جمع مى كردند و روانه مى كردند به شنزارهاى عربستان كه نه آب بود و نه آبادى.
«آفاق» جمع «أفق» است؛ «ريف» به زمين سرسبز و خرّم مى گويند. مى فرمايد:
«يَحْتَازُونَهُمْ»: اينها را جمع مى كردند«عَنْ رِيفِ الْآفَاقِ»: از جاهاى سبز و خرّمى كه در افق هاى مختلف بود«وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ»: و از درياى عراق كه مراد شطّ فرات است. دجله و فرات كه با هم جمع مى شوند شطّالعرب تشكيل مى شود؛ شطّ به خليج فارس مى آيد و خليج فارس به درياى عمان سرازير مى گردد و تقريباً همه اش درياست و اينجا همه اش باغ و سرسبز بوده است.
«وَ خُضْرَةِ الدُّنْيَا، إلى مَنَابِتِ الشِّيحِ» (و سبزه زار دنيا، به محل هاى روييدن درمنه.)
«شيح» گياهى است كه در فارسى به آن «دَرْمَنَه» مى گويند، و شتر به سختى آن را مى خورد. «إلى مَنَابِتِ الشِّيحِ»يعنى آنها را به جاهايى كه جاى روييدن گياه شيح است راندند. «مَنابِت» جمع «مَنْبِت» است يعنى محل روييدن.
«وَ مَهَافِى الرِّيحِ، وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ» (و جاى وزشهاى باد، و زندگانى سخت.)
«مَهافِى» جمع «مَهفى» است، «مهفى» اسم زمان و اسم مكان است، يعنى محل وزش، «هفى» به معناى «هَبّ» است، «هَبَّت الرّيحُ» يا «هَفَتِ الرّيحُ» هر دو به يك معناست؛ يعنى باد وزيد. «وَ مَهَافِى الرِّيحِ»: و به محل وزشهاى باد؛ بيابانهايى كه آن بادهاى كذايى مى آمد و شن ها را بلند مى كرد.
«نَكَد» به معناى سختى است، «معاش» يعنى زندگى؛ «وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ»: و جايى كه زندگى سخت بود. طبيعى است در بيابان شنزارى كه آب نباشد، علف كافى نباشد،
ص: 143
در آن كويرهاى عربستان و در آن كوههاى بى آب و علف عربستان زندگى خيلى سخت است.
خلاصه بنى اسرائيل مدّتى در فلسطين، شامات، اردن و اين مناطق حكومت داشتند كه جاهاى سرسبز و خرمى بود، اما آنها را آوارۀ دنيا كردند و تا همين اواخر هم يهود آواره بودند كه اين آخر جمع شدند و به قول خودشان حكومت اسرائيل را درست كردند، گرچه هنوز اغلب يهود آواره اند، و اين سياست آمريكاست كه اينجا يك پايگاهى داشته باشد. پس پادشاهان ايران و روم اينها را از جاهاى سرسبز و خرم تبعيد كردند به شنزارهايى كه جاى زندگى نيست.
«فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً مَسَاكِينَ» (پس آنها را فقير و مسكين رها كردند.)
«عالة» اصلش «عَيَلة» و از مادّۀ «عَيْلَة» است، يعنى فقر. قرآن هم مى فرمايد: (وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ) (1)«و اگر از فقر مى ترسيد خداوند به زودى شما را از فضل خود بى نياز خواهد كرد.» اسم فاعل آن «عائل» و جمع آن «عالة» است؛ مثل «قائد» كه جمعش «قادة» است.
«فَتَرَكُوهُمْ»: پس قدرتمندان اين مردم بدبخت را رها كردند«عَالَةً مَسَاكِينَ»: در حالتى كه آنها فقير و مسكين بودند. مسكين از فقير فقيرتر است. «مسكين» از مادّۀ «سكونة» است، فقير كسى است كه مى تواند جنب وجوش كند، اما مسكين فقيرى است كه بيچاره افتاده است و حركتى هم نمى كند، اين قدر بدبخت است كه تكان نمى تواند بخورد.
«إخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ» (ياران و همراهان زخم و پشم شتر.)8.
ص: 144
«دَبَر» به زخم پشت شتر مى گويند؛ جهازى روى پشت شتر مى گذاشتند و از بس باركشى مى كردند و اين طرف و آن طرف مى بردند آن جهاز پشت شتر را زخم مى كرد، عرب به اين مى گويد «دَبَر»؛ و اصلاً «دَبَرَ» يعنى پشتش را زخم كرد. شترهايى كه از بس از آنها باركشى كرده اند پشتشان مجروح است و يك مقدار پشمى هم كه دارد بايد بفروشند و با آن زندگى كنند. حضرت فرموده اند: «إخْوَانَ دَبَرٍ»: اينها با شترهاى مجروح برادرند. «وَبَر» يعنى پشم. يعنى اينها با شترهايى كه مقدارى پشم دارند و پشتشان زخم است برادرند.
اينجا بعضى گفته اند عرب ها آن روز آن قدر وضعشان بد بود كه از گرسنگى گاهى اوقات يك مقدار از همان خون پشت شتر را با يك مقدار پشمش مخلوط مى كردند و مثلاً شايد مى پختند كه به آن مى گفتند «علهز» و اين را از درد ناچارى مى خوردند براى اين كه سدّ جوع كنند. خلاصه يك مقدار پشم خون آلود را به عنوان غذا مى خورده اند.
طبق اين احتمال«إخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ»يعنى سر و كارشان با زخم و پشم شتر بوده است.
«أذَلَّ الْأُمَمِ دَاراً» (خوارترين امّت ها از نظر خانه.)
«أُمم» جمع «أُمّة» است؛ «أذَلَّ الْأُمَمِ»: ذليل ترين ملّت ها بوده اند«دَاراً»: از نظر خانه و زندگى. «دار» يعنى خانه.
اگر يك قلعۀ محكمى باشد كه دشمن نتواند به آن يورش بياورد اين منزل خوبى است، اما اينها يا اصلاً منزل نداشتند و در چادر بودند و يا اگر هم منزل داشتند بيغوله اى بود كه نمى توانست حافظ آنان باشد؛ اينها از نظر خانه و زندگى خيلى ذليل و بدبخت بودند، هميشه دشمن به آنان هجوم مى آورد.
«وَ أجْدَبَهُمْ قَرَاراً» (و قحطترين ايشان از نظر محل زندگى.)
ص: 145
«جَدْب» آنجايى است كه نه آبى هست و نه زندگى، و از اين رو به قحطى «جَدب» مى گويند. «وَ أجْدَبَهُمْ قَرَاراً»: و محل قرار و زندگيشان قحطترين جا بوده است. مركز قحطى بوده، در شن ها و صحراهاى كوير عربستان كه نه غذايى پيدا مى شده و نه آبى.
«قرار» يعنى محل زندگى، جايى كه مى خواهند قرار بگيرند. اينها در اين بيابانها هيچ پناهگاهى نداشتند.
«لايَأْوُونَ إلى جَنَاحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِهَا» (منزل نمى كردند به زير بال دعوتى كه به آن پناه برند.)
گاهى فردى پرچمى بلند مى كند و عده اى را زير آن پرچم نگاه مى دارد؛ پرچمى كه اين شخص اينها را با آن دعوت كرده مثل بال مرغ است براى جوجه ها؛ جوجه ها وقتى متفرق مى شوند مادرشان احساس خطر مى كند از اين رو سر و صدا كرده و بچه ها را دعوت مى كند و زير بالش مى آورد كه از گربه و حيوانات درنده محفوظ باشند. حضرت مى فرمايد: اينها چنين كسى نداشتند.
«لايَأْوُونَ»: اينها منزل نمى كردند. «آوى» به معناى جاگرفتن و منزل كردن است؛ در كتاب تصريف هست: «ألْأىّ» جاگرفتن كه در اصل «أوى» است، «واو» آن به «ياء» تبديل مى شود.
«إلى جَنَاحِ دَعْوَةٍ»: به بال يك دعوتى. «جَناح» يعنى بال؛ و اينجا تشبيه است؛ گويا مثل همان مرغ بايد يك كسى هم باشد كه دلسوز باشد و اينها را بياورد زير بالش. نبود يك چنين پرچمى كه بلند شود و اينها را بياورد و جمعشان كند. «يَعْتَصِمُونَ بِهَا»: كه پناه بياورند به آن بال. چنين كسى كه دعوتشان كند و اينها به او پناه بياورند نبود.
«وَ لا إلى ظِلِّ أُلْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلى عِزِّهَا» (و نه به زير سايۀ الفت و همدلى كه بر عزّت و بزرگوارى آن تكيه نمايند.)
ص: 146
اينها متفرق بودند و بهترين چيز براى ملتى كه متفرق است و پناهگاه ندارد اين است كه يك قائد و رهبرى پيدا شود پرچم را بلند كند و همۀ اينها را دعوت كند به زير يك پرچم، تا اين نيروهاى متشتت و متفرق به هم وابسته شوند و يك قدرت شوند كه همه كار مى تواند بكند.
حضرت مى فرمايد: اينها يك چنين پناهگاهى نداشتند. حضرت اين الفت را تشبيه كرده به سايه. همين طور كه انسان در آفتاب صدمه مى خورد و وقتى توى سايه مى آيد آرامش و سكون پيدا مى كند، ملّت متفرق و متشتت هم كه در اثر تفرق و تشتت توسرى و ضربه خورده اگر چنانچه پناهگاهى باشد و يك نفرى باشد كه اينها را جمع و جور كند و با هم الفتشان بدهد، يك جمعيت يك ميليونى دو ميليونىِ متشكل درست كند، اين سبب مى شود كه آرامش و سكون پيدا كنند.
پس حضرت الفت گرفتن و متحد شدن را به سايه تشبيه كرده كه مثل سايه موجب آرامش انسانها مى گردد، اما وقتى كه متفرق و متشتت باشند هر كدام گوشه اى ضربه مى خورند. اينجا «مشبّه» اضافۀ به «مشبّه به» شده است. «وَ لا إلى ظِلِّ أُلْفَةٍ»:
و نمى توانستند پناه بياورند به سايۀ الفتى؛ يعنى به يك الفت كه مثل سايه است «يَعْتَمِدُونَ عَلى عِزِّهَا»: اعتماد كنند بر عزّت آن الفت. الفت عزّت مى آورد؛ شما به ياد مى آوريد قبل از انقلاب نيروهايى كه در ايران مخالف رژيم بودند و هر كدام يك جايى متفرق و متشتت بودند، يكى در زندان بود، يكى در خانه اش مخفى بود، يكى به شكل ناشناس مى گشت، اما وقتى در اثر يك رهبرى قاطع به هم متشكل و وابسته شدند و يك كانون قدرت به وجود آوردند، ديگر همه دلگرم بودند و كسى نمى توانست به آنها زور بگويد، تا كم كم به پيروزى هم رسيدند.
خاصيت اتحاد و وحدت كلمه همين است كه نيروهاى متشتت را جمع مى كند و به صورت يك قدرت در مى آورد. بنابراين حضرت در اينجا مى فهمانند كه الفت عزّت مى آورد، وحدت كلمه به انسان قدرت مى دهد. عزّت اصلاً به معناى غلبه است،
ص: 147
وقتى افراد متفرق باشند توسرى مى خورند اما متحد كه بشوند و الفت پيدا كنند عزيز و غالب مى شوند، قدرت پيدا مى كنند.
صد هزاران خَيطِ يكتا را نباشد قوّتى*** چون به هم برتافتى اسفنديارش نگسلد
اين نخ هاى باريك را همه كس پاره مى كند، اما وقتى كه تابيدى و به صورت يك طناب محكم درآمد ديگر هيچ كس نمى تواند آن را پاره كند. خاصيت اتحاد اين است.
«فَالْأَحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ، وَ الْأَيْدِى مُخْتَلِفَةٌ» (پس حالت ها ناپايدار بود، و قدرتها ناموافق.)
«أيدى» جمع «يَد» است، «يد» ناقص است و لام الفعلش «ى» است، در اصل «يدى» بوده، جمع مكسر كلمات را به اصلش برمى گرداند. «يد» علامت قدرت است.
مى فرمايد: اينهايى كه آوارۀ بيابانها بودند حالاتشان مضطرب بود، و قدرتها مختلف.
قدرتها در مسيرهاى مختلف بود و در نتيجه همديگر را خنثى مى كردند. اما اگر قدرتها در يك مسيرى افتادند، قدرتى قوى مى شدند كه دشمن توان مقابله با آن را نداشت.
«وَ الْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ، فِى بَلاءِ أزْلٍ» (و جمعيت پراكنده بود، در بلايى شديد.)
مى فرمايد: اينها كثير بودند و كثرتشان هم متفرق بود، يعنى هر كدام مسير مخصوصى براى خودش داشت. «فِى بَلاءِ أزْلٍ»: در شدّت بلا بودند. «أزْل» معنايش شدّت است. اينجا ممكن است اضافۀ موصوف به صفت باشد يا اضافۀ صفت به موصوف و يا هر دو؛ «بَلاءِ أزْل» يعنى شدّت بلا يا بلاى شديد.
«وَ أطْبَاقِ جَهْلٍ» (و طبقه هاى نادانى.)
ص: 148
«أطباق» جمع «طَبَق» است؛ اما اگر «إطباق» باشد همچنان كه بعضى نقل كرده اند نسخۀ خود مرحوم سيّد رضى إطباق بوده، مصدر باب افعال است. «إطْبَاقِ جَهْلٍ»مستولى شدن و احاطه كردن جهل است؛ اما اگر«أطْبَاقِ جَهْلٍ»باشد، يعنى طبقه هاى نادانى. حال اين نادانى ها چه بوده است؟1 - زنده به گور كردن دخترها
«مِنْ بَنَاتٍ مَوْؤُدَةٍ» (از دختران زنده به گور شده.)
«مِنْ» در اينجا بيانيه است؛ مى خواهد نمونه هايى از نادانى هايشان را بيان كند.
«مِنْ بَنَاتٍ مَوْؤُدَةٍ»: از دختران زنده به گور شده. «وَأْد» معنايش زنده به گور كردن است، «وَأَدَ، يَئِدُ» اسم فاعلش «وائد» و اسم مفعولش «مَوؤد» مى شود، «مَوؤدَة» يعنى دختر زنده به گور شده. در آيۀ شريفۀ قرآن آمده است: (وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ * بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ) (1)«و هنگامى كه از دختران زنده به گور شده مى پرسند كه به چه گناهى كشته شدند.»حال سرّ اين كه دخترها را زنده به گور مى كردند چه بوده است؟ بعضى گفته اند از جهت فقر و بدبختى بوده، و بعضى گفته اند به خيال خودشان غيرت داشتند و براى اين كه زير بار نروند كه يك وقت دخترشان اسير شود و عدۀ ديگرى به دختر و به ناموسشان تجاوز كنند دختران را زنده به گور مى كردند.
در اين مورد داستانى نقل مى كنند كه زمانى دسته اى از عرب ها مالياتى را كه بايستى به «مناذره» كه پادشاهان مخصوصى بودند بدهند، خواستند اين ماليات را يكى دو سال ندهند، بعد از طرف اين پادشاهان عده اى از اينها را كشتند و دخترانشان را هم9.
ص: 149
اسير كرده و بردند؛ اينها رفتند و التماس كردند كه غلط كرديم ماليات مى دهيم و اين بچه هاى ما را كه اسير كرده ايد بدهيد.
نعمان بن منذر كه يكى از اين پادشاهان بود گفت: اين دخترهايى كه اينجا شوهر كرده اند آزادند هر كدام مى خواهند بروند هر كدام هم نمى خواهند اينجا بمانند، و چون بعضى از اينها آنجا را بهتر مى ديدند گفتند ما مى مانيم، حاضر نيستيم دنبال پدرانمان توى بيابانها برويم، اينها به حيثيتشان برخورد كه ما به اين سختى دختر بزرگ كرده ايم حالا حاضر نيستند بيايند با ما زندگى كنند؛ و اين انگيزه شد كه گفتند ما بايد اصلاً نسل دختر را براندازيم، از اين رو وقتى صاحب دخترى مى شدند او را زنده به گور مى كردند.
مى گويند وقتى دختر شش وجب مى شد به مادرش مى گفتند او را آرايش كن، زينتش كن مى خواهم ببرم خانۀ عمه يا خاله، چون مادرها يك حالت رقّت و عطوفت داشتند و تحمّل نمى كردند از اين رو نمى گفت مى خواهم دختر را بكشم، آن وقت دختر را برمى داشت و مى آمد سر چاهى كه قبلاً در بيابان كنده بود و به او مى گفت داخل اين چاه را نگاه كن، دختر بدبخت سرش را خم مى كرد ببيند توى چاه چى هست، در همين لحظه او را مى انداخت ته چاه و رويش خاك مى ريخت.
2 - پرستش بت ها
«وَ أصْنَامٍ مَعْبُودَةٍ» (و بت هاى پرستش شده.)
«أصنام» جمع «صَنَم» به معناى بت است. اينها نوعاً بت پرست بودند و حاضر هم نبودند همه دور يك بت جمع شوند، هر قبيله اى براى خودش يك بت درست كرده بود كه زير بار بتِ قبيلۀ ديگر نرود. بدبخت ها و بيچاره هايشان گاهى اوقات هيچ چيز
ص: 150
نداشتند كه با آن بت درست كنند و مثلاً از خرما يك بت درست مى كردند بعد هم كه گرسنه مى شدند خدايشان را مى خوردند و دوباره يكى ديگر درست مى كردند.
3 - قطع رحم و خويشاوندى
«وَ أرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ» (و خويشاوندى جدا شده.)
خويشاوندى سرشان نمى شد، گاهى برادر با برادر سر مال با هم دعوا مى كردند و همديگر را مى كشتند. «وَ أرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ»: و رحم ها به هم مى خورد، خويش و قومى به هم مى خورد. خلاصه عاطفۀ قوم و خويش دارى نداشتند.
4 - غارت و كشتار يكديگر
«وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ» (و غارتگريهاى پى در پى.)
اصلاً زندگيشان با جنگ و غارت سپرى مى شد؛ اين قبيله يورش مى برد به آن قبيله و آن قبيله به اين، غارتها از اطراف بر سرشان مى ريخت. «شَنَّ الغارة» يعنى «صَبَّ الغارة»: غارت به سرش ريخت. گاهى بدون اين كه اطلاع داشته باشند از اطراف غارت به سرشان مى ريخت. هيچ وقت اينها خيالشان راحت نبود، شب خوابيده بودند يك وقت مى ديدى آن قبيله به بهانه اى يورش مى آورد به اين قبيله. جنگ هاى اينها خيلى ملاك نداشت؛ به عنوان مثال جنگ «بَسوس» كه معروف است بدين شكل بوده:
«بَسوس» زنى بود كه يك شترى داشت، شترش رفت در آن قبيله تخم مرغ ها و جوجه هايى كه آنها داشتند پا گذاشت و لگد كرد، آنها يك تير زدند به پستان اين شتر،
ص: 151
وقتى شتر برگشت اين زن داد زد كه آى پستان شترم را خونى كردند، بچه خواهر بسوس براى اين كه از خاله اش حمايت كند رفت و يكى از افراد آن قبيله را كشت، اين مسأله سبب شد كه تا چهل سال اين دو قبيله با هم جنگ داشتند؛ كه حرب بسوس در عرب معروف است و ضرب المثل شده است، وقتى مى خواهند بگويند اين آدم خيلى شومى است مى گويند: «هو أشأم من البسوس» يعنى اين آدم از بسوس هم شومتر است.
يا قوم «خَزرَج» كه جنگ صد و بيست ساله داشتند؛ همين اوس و خزرجى كه دو دسته از انصارند و به بركت اسلام با هم متحد شدند و به بركت وجود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين جنگ صد و بيست ساله خاتمه پيدا كرد؛ اصلاً زندگى آنها جنگ و غارت و يورش بود.
«وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ»: و غارتهايى كه از اطراف به سرشان مى ريخت. كنايه از اين است كه بدون اين كه اينها توجّه داشته باشند، يك وقت آن قبيله به يك بهانۀ واهى مى آمد و به اينها يورش مى برد. خوب اين بدبختى ها، گرفتارى ها و ذلّت ها وجود داشت، اينها عرب هايى بودند كه در بيابان سوسمار مى خوردند و نه آبى داشتند نه زندگى، به بركت اسلام خدا به آنها قدرت داد.
خداوند إن شاءاللّه اين اختلافات و تفرقى را كه بين مسلمين هست - با اين كه مسلمين از نظر جمعيت، اقتصاد و از هر نظر قدرت دارند اما چون دلهايشان با هم نيست اسير و توسرى خور صهيونيست ها و اربابان آنها هستند - تبديل به وحدت كلمه نمايد و شرّ كفّار را از سر كشورهاى اسلامى برطرف گرداند.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 152
مظاهر عزّت اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل به خاطر اسلام
بازگشت مجدد مسلمانان به دوران جاهليت
منّت خداوند بر مردم به خاطر اسلام
مظاهر بروز مجدد جاهليت
تحريف اصول و فروع اسلام
اسلام، حرم امن الهى
عواقب اعراض از اسلام
ص: 153
ص: 154
«فَانْظُرُوا إلى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ، حِينَ بَعَثَ إلَيْهِمْ رَسُولاً فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ، وَ جَمَعَ عَلى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ، كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا، وَ أسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا، وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ فِى عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا، فَأصْبَحُوا فِى نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ، وَ فِى خُضْرَةِ عَيْشِهَا فَكِهِينَ، قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ فِى ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ، وَ آوَتْهُمُ الْحَالُ إلى كَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ، وَ تَعَطَّفَتِ الْأُمُورُ عَلَيْهِمْ فِى ذُرى مُلْكٍ ثَابِتٍ، فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ، وَ مُلُوكٌ فِى أَطْرَافِ الْأَرَضِينَ، يَمْلِكُونَ الْأُمُورَ عَلى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ، وَ يُمْضُونَ الْأَحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ، لاتُغْمَزُ لَهُمْ قَنَاةٌ، وَ لاتُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاةٌ.
أَلا وَ إِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ، وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ، وَ إنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ عَلى جَمَاعَةِ هذِهِ الْأُمَّةِ فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ حَبْلِ هذِهِ الْأُلْفَةِ ألَّتِى يَنْتَقِلُونَ فِى ظِلِّهَا، وَ يَأوُونَ إلى كَنَفِهَا، بِنِعْمَةٍ لايَعْرِفُ أحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً، لِأَنَّهَا أرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَنٍ، وَ أجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَرٍ.
وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أعْرَاباً، وَ بَعْدَ الْمُوَالاةِ أحْزَاباً، مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلامِ إلّابِاسْمِهِ، وَ لاتَعْرِفُونَ مِنَ الْإِيمَانِ إلّارَسْمَهُ.
تَقُولُونَ «النَّارَ وَ لَاالْعَارَ»، كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الْإِسْلامَ عَلى وَجْهِهِ انْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ، وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِهِ الَّذِى وَضَعَهُ اللَّهُ لَكُمْ حَرَماً فِى أَرْضِهِ، وَ أمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ، وَ إِنَّكُمْ إنْ لَجَأْتُمْ إلى غَيْرِهِ حَارَبَكُمْ أهْلُ الْكُفْرِ، ثُمَّ لاجَبْرَائِيلُ وَ لامِيكَائِيلُ وَ لامُهَاجِرُونَ وَ لا أنْصَارٌ يَنْصُرُونَكُمْ، إلَّاالْمُقَارَعَةَ بِالسَّيْفِ حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ.»
ص: 155
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود. حضرت فرمود: شما مردم عبرت بگيريد از اولاد اسماعيل و اسحاق و اسرائيل عليهم السلام كه مدّتى متفرق و ذليل بودند ولى در اثر وحدت كلمه قدرت و شوكت پيدا كردند.
«فَانْظُرُوا إلى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ، حِينَ بَعَثَ إلَيْهِمْ رَسُولاً» (پس دقّت كنيد به واقع شدن نعمت هاى خدا بر آنها، هنگامى كه خداوند برانگيخت به سوى آنان فرستاده اى را.)
همين ملّتى كه بيابانگرد بودند، آب و زندگى نداشتند، ذليل بودند، با غارت و جنگ و ستيز دائم سر و كار داشتند، حالا ببينيد كه خداوند به بركت اسلام چه عزّتى به آنها داد. «مَواقِع» جمع «مَوْقِع» است و ممكن است مصدر ميمى، اسم مكان يا اسم زمان باشد. مى فرمايد: دقّت كنيد به محل واقع شدن يا زمان واقع شدن نعمت هاى خدا بر آنها كه به بركت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خداوند روز به روز به آنها قدرت داد. «عَلَيْهِمْ» يعنى بر اين مردمى كه اسير دست قدرتمندان بودند.
«فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ» (پس خداوند اطاعت آنها را به آيين و دين پيامبر پيوند داد.)
آنها هر كدام طرفدار بتى بودند، تابع كسى بودند؛ اطاعت ها و فرمانبرى ها وقتى متفرق و متشتت باشد و هر كدام از يك خان اطاعت كنند، اين عده از اين رئيس قبيله اطاعت كنند آن عده از آن يكى، رؤساى قبايل نيز هميشه با هم جنگ داشته باشند، پس هميشه جنگ برقرار خواهد بود و آنها هم هميشه بدبخت اند؛ اما اگر همۀ اطاعت ها و فرمانبرى ها يك جا متمركز شد و از يك دين و يك رهبر پيروى كنند، آن رهبر و آن دين وسيلۀ ارتباط و هماهنگى آنها مى شود و اين ارتباط و هماهنگى به آنها قدرت
ص: 156
مى دهد. ديديم همين عرب هايى كه توسرى خور و مفلوك بودند، به بركت اسلام هم روم را تسخير كردند و هم ايران را.
«باء» در «بِمِلَّتِهِ» يا براى سببيت است و يا براى جمع. مى فرمايد: خداوند اطاعت آنها را گره زد به سبب ملّت اين پيامبر، يعنى دين اين پيامبر؛ و يا اين كه به معناى جمع است، يعنى اطاعت آنها را گره زده است به اين دين، همه از اين دين اطاعت مى كنند، قبلاً هر كدام از يك خان و رئيس قبيله اى اطاعت مى كردند حالا همه از اين دين و از اين رهبر كه پيامبر است اطاعت مى كنند، همۀ فرمانبرى ها به يك طرف متوجّه شد.
«وَ جَمَعَ عَلى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ» (و الفت و همدلى ايشان را بر دعوت او گرد آورد.)
آنان را با هم الفت داد؛ يك دعوت و يك داعى و يك دين سبب اتحاد آنان شد. مثل چشمه سارهاى مختلف است كه با هم جمع شده و يك نهر گردند و نهرها هم جمع شده و يك رودخانه تشكيل دهند.
«كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا» (چگونه نعمت بال كرامت و بزرگوارى اش را بر آنها گسترانيد.)
«جَناح» يعنى بال؛ اين تشبيه است؛ مثل مرغى كه بالش را باز كرده و همۀ بچه ها را زير بالش جمع مى كند، اينجا هم گويا دين واحد و پيامبر واحد سبب شده كه همۀ اين افراد متفرق زير يك پرچم و زير يك بال جمع گردند.
«وَ أسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا» (و جويبارهاى آسايش و رفاهش را بر آنان روان ساخت.)
«جَدْول» به جويهاى كوچك آب مى گويند كه از يك نهر سرچشمه مى گيرند و نهرها هم از رودخانه. باز اين هم تشبيه است؛ اسلام مثل رودخانه اى است كه جدول
ص: 157
جدول مى شود و به همۀ خانه ها و دلها راه پيدا مى كند، گويا به بركت اسلام به همۀ آنها حيات رسيده است؛ همان طور كه آب مايۀ حيات است و در جداول مختلف كه مى افتد همه از آن استفاده مى كنند، اسلام هم مايۀ حيات است و سبب مى گردد دلهاى آنها زنده شود.
«أسالت» از مادّۀ «سيل» و از باب افعال است. «وَ أسَالَتْ لَهُمْ»: و به جريان انداخت براى آنها«جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا»: جداول نعمت هايش را. نعمت اسلام نهر نهر و جدول جدول شد و به همۀ آنها رسيد.
«وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ فِى عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا» (و دين و شريعت با منفعت هاى بركت خود ايشان را همآهنگ نمود.)
فرمايش هاى حضرت على عليه السلام در اينجا استعاره، كنايه و تشبيه زياد دارد كه مربوط به علوم ادبى عرب است كه من فعلاً در آن مسير نيستم، همين اندازه مى خواهيم ترجمه اى از فرمايشات حضرت را داشته باشيم. «وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ»: و ملّت و دين پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنها را فراهم آورد و هماهنگ كرد، آنهايى را كه متفرق بودند جمع كرد و يك نيرو از آنها تشكيل داد«فِى عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا»: در منافع بركت خودش. «عَوائِد» جمع «عائِدة» است به معناى منفعت و چيزى كه عائد انسان مى شود. حضرت مى خواهد بفرمايد: همۀ آنها را يك جا جمع كرد و مشمول بركات خودش قرار داد.
«فَأصْبَحُوا فِى نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ» (پس صبح كردند در حالى كه در نعمت شريعت غرق بودند.)
«فَأصْبَحُوا»: پس صبح كردند«فِى نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ»: در حالى كه در نعمت اسلام غرق بودند. عرب هايى كه با يك سوسمار زندگى مى كردند و قبلاً گفته شد كه خون و پشم شتر را با هم مخلوط كرده و از آن غذا درست مى كردند - البته بنابر بعضى از اقوال - يكدفعه تمام نعمت هاى روم و ايران را در اختيار گرفتند و زندگى مرفّهى پيدا كردند.
ص: 158
«وَ فِى خُضْرَةِ عَيْشِهَا فَكِهِينَ» (و در خرّمى زندگانى آن خوشنود.)
«فَكِهين» يعنى راضى و خوشحال. اصلاً «فاكهة» به معناى ميوه است و چون ميوه را براى لذّت و خوشى مى خورند «تفكّه» معنايش همين خوش بودن و در حالت رضايت و آرامش زندگى كردن است. «فَكِهين» و «فاكِهين» هر دو به يك معناست.
«قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ فِى ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ» (به تحقيق كارهاى ايشان در سايۀ پادشاه چيره برقرار يا معتدل شد.)
اسلام مايۀ قدرت آنها شد. آنهايى كه يك پاسبان به آنها زور مى گفت حالا قدرتمند شدند، آنهايى كه مأمورين پادشاهان روم و ايران هر روز مثل توپ آنها را اين طرف و آن طرف مى انداختند حالا هم روم را تسخير كرده اند هم ايران را.
«قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ»؛ «تربّع» هم به معناى «إقامة» است و هم به معناى «إعتدال»، يعنى امورشان معتدل شد و يا امور آنها به پا ايستاد؛ خلاصه امور آنها منظم شد«فِى ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ»: در سايۀ يك سلطنت و قدرتى كه مسلط بود، قهر و غلبه داشت.
«وَ آوَتْهُمُ الْحَالُ إلى كَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ» (و حال و وضعيت جا داد آنها را به جانب يا به پناهگاه با عزّت و غالب.)
«كَنَف» به معناى پناه و پناهگاه است، به معناى جانب هم مى آيد. مى فرمايد: و حال و وضعيت آنها جا و پناه داد آنان را به جانب يا به پناهگاهى كه عزيز بود و غلبه داشت.
خلاصه آنها كه ذليل و توسرى خور بودند عزيز و غالب شدند.
«وَ تَعَطَّفَتِ الْأُمُورُ عَلَيْهِمْ فِى ذُرى مُلْكٍ ثَابِتٍ» (و كارها به طرف آنان رو آورد در رفعت پادشاهى پايدار.)
ص: 159
«تعطّف» يعنى چيزى به حالت عطوفت و مهربانى متوجّه انسان گردد. مى فرمايد:
امور به طرف آنها گشت. «ذُرى» جمع «ذُرْوَة» است به معناى بلندى؛ معمولاً كسانى كه حكومت داشتند تخت و بارگاهى داشتند و بالا بودند، حتى سابقاً بعضى جاها كسانى كه خان يا رئيس قبيله بودند خانۀ خود را روى يك تپه و جايى مى ساختند كه بر همۀ كسانى كه زيردست بودند مسلط باشند. خلاصه مركز قدرت را در يك جاى بلند قرار مى دادند. اينها تشبيه است، مقصود حضرت اين است كه امور به طرف آنها گشت در رفعت و بلندى ملك و سلطنتى كه ثابت است. اين عرب هاى بيابانگردى كه هيچ نداشتند بر همۀ عالم حاكم شدند.
«فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ، وَ مُلُوكٌ فِى أَطْرَافِ الْأَرَضِينَ» (پس ايشان حاكم هستند بر جهانيان، و پادشاهان در اطراف زمين.)
چون در زمان حضرت على عليه السلام اسلام خيلى پيش رفته بود و بر روم و ايران مسلط شده بود، حتى شايد تا سرحدّ افغانستان و هندوستان و آنجاها هم اسلام رفته بود.
«يَمْلِكُونَ الْأُمُورَ عَلى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ» (مالك مى شوند بر كارهاى كسانى كه بر آنها مالك بودند.)
«عَلى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ»بر چه كسانى پادشاهى داشتند؟ بر همان رومى ها و ايرانى هايى كه روزى مالك امور بر اينها بودند. ضمير در «يَمْلِكُها» به «أمور» برمى گردد. بر كسانى كه آنها مالك امور بودند، يعنى همانهايى كه روزى آقا بالا سر اينها بودند حالا شدند زيردست اينها.
«وَ يُمْضُونَ الْأَحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ» (و فرمانها مى رانند بر كسانى كه بر آنها فرمان مى راندند.)
آنها به بركت اسلام قدرتى پيدا كردند كه امضاء مى كنند حكم ها را، و دستور و
ص: 160
فرمان مى دهند و ايرانى ها و رومى ها مجبورند اطاعت كنند. روزگارى كسرى پادشاه ايران دستور مى داد بر مردم يمن حمله برند؛ مثلاً در اطراف خليج فارس و اينجاها همه عرب بودند، شاپور ذوالأكتاف هر چه مى توانست از آنها كُشت و در نهايت كه ديد نمى شود همه را بكشد كتف هايشان را سوراخ كرده و توى آن ريسمان كشيده بود و آنان را به ذلّت و خوارى اين طرف و آن طرف مى برد، كه به همين جهت به او مى گويند شاپور ذوالأكتاف، يعنى صاحب شانه ها، چون شانۀ عرب ها را سوراخ كرده بود؛ حالا همين ملّت هايى كه روزى بر اين عرب ها تسلط داشتند، تحت سلطۀ حكومت عرب ها قرار گرفتند.
«لاتُغْمَزُ لَهُمْ قَنَاةٌ، وَ لاتُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاةٌ» (براى ايشان نيزه اى فشرده نمى شود، و سنگى پرتاب نمى گردد.)
حضرت مى خواهد قدرت آنها را بيان كند. اگر چنانچه نيزه اى قوى نباشد با يك فشار مى شكند و از بين مى رود، اما اگر نيزۀ محكمى باشد هر چه هم شما فشار بدهيد نيزه شكسته نمى شود، و چون سرنيزه وسيلۀ قدرت است از اين رو حضرت به كنايه مى فرمايد: «لاتُغْمَزُ»: فشار داده نمى شود«لَهُمْ قَنَاةٌ»: نيزه و سرنيزه اى كه مال آنهاست؛ يعنى نيزه شان خيلى قوى است و هيچ وقت تحت فشار واقع نمى شود. «وَ لاتُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاةٌ»: و زير پايشان خيلى محكم است. «صَفاة» سنگ صافى را مى گويند كه زير پا قرار مى گيرد. سنگ صاف اگر سست باشد يك ضربه كه به آن بزنى مى شكند اما اگر سنگ محكمى باشد نمى شكند. مى خواهد بفرمايد: زير پايشان محكم است و نمى شود آنها را شكست داد. همان كه خودمان مى گوييم فلانى زير پايش محكم است، و مى گوييم خدا تيغت را بُرّان كند؛ آنها تيغشان برّان و زير پايشان محكم است، يعنى قدرتمند هستند.
خوب شما عرب ها به بركت اسلام چنين قدرتى پيدا كرديد، و حال كه نوبت
ص: 161
حكومت حضرت على عليه السلام رسيده همۀ فرمايشات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، آن وحدت كلمه و اخوت اسلامى و آن همه سفارش نسبت به على عليه السلام، نسبت به ثَقَلين، نسبت به اهل بيت عليهم السلام را فراموش كرده ايد؟ جنگ داخلى راه انداخته ايد؟!
مردم بصره به تحريك طلحه و زبير به جاى اين كه از حضرت على عليه السلام اطاعت كنند جنگ راه انداختند، معاويه در شام از يك طرف خوارج نهروان از يك طرف، به جاى اين كه وحدت كلمه اى را كه سبب عزّت و قدرت آنها بود حفظ كنند جنگ به راه انداختند، در جنگ داخلى از طرفين كشته مى شود و قدرت هر دو طرف از بين مى رود.
كار مسلمانها به جايى مى رسد كه بايستى آمريكا، شوروى، فرانسه و... سرنوشت مسلمانان را تعيين كنند؛ در صورتى كه اگر يك ميليارد مسلمان با هم متحد و هماهنگ مى بودند هيچ نيرويى نمى توانست بر آنان مسلط شود. تزى كه انگليسى ها داشتند مى گفتند «فَرِّقْ تَسُدْ»: اختلاف بينداز بين ملّت ها و آقايى كن. اين مسألۀ اهميت دادن به عربيّت و تركيّت و فارسيّت و اين «پان ها» كه درست كردند، پان ايرانيسم، پان تركيسم و پان عربيسم، اينها همه نغمه هاى شوم استعمار است براى اين كه ما دائم در جنگ و ستيز باشيم و آنها بر ما غالب گردند. حضرت مى فرمايد: شما به بركت اسلام الفت و وحدتى پيدا كرديد ولى دستورات اسلام را دور انداختيد.
«أَلا وَ إِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ» (آگاه باشيد همانا شما تكانديد دست هايتان را از ريسمان اطاعت.)
اين خيلى تعبير لطيفى است؛ گاهى شما يك چيزى كه در دست دارى همين طور دور مى اندازى، اما گاهى از بس از آن چيز تنفر دارى غير از دور انداختن دستت را هم
ص: 162
تكان مى دهى كه يك وقت اثرش هم به دستت نچسبيده باشد. حضرت مى فرمايد:
شما آن اطاعت اسلامى را كه سبب قدرت شما شده بود نه تنها با دستتان دور انداختيد بلكه دستتان را هم تكان داديد كه حتى آثار اسلام به دستتان نماند.
«أَلا وَ إِنَّكُمْ»: آگاه باشيد به درستى كه شما«قَدْ نَفَضْتُمْ»؛ «نَفْض» در اينجا چون همراه با «أيدى» آمده معنايش اين است كه انسان بعد از اين كه چيزى را پرت مى كند دستش را هم تكان بدهد، حال حضرت مى فرمايد: شما اين قدر نسبت به اسلام بى غيرتى كرده ايد كه نه تنها دستورات اسلام را دور انداختيد بلكه دستتان را تكان داده ايد كه اثرش هم به دستتان نماند. «قَدْ نَفَضْتُمْ»: تكان داده ايد«أيْدِيَكُمْ»:
دست هايتان را«مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ»: از ريسمان اطاعت الهى.
طاعت تشبيه به حبل شده، و از جاهايى است كه مشبّه اضافه به مشبّه به شده است، و اين معنا در كلام عرب خيلى رايج است؛ و چون اطاعت خدا سبب ارتباط با خداست و ريسمان هم سبب ارتباط است و دو چيز را با ريسمان به هم مربوط مى كنند، از اين رو طاعت خدا تشبيه به حبل شده است؛ در آيۀ شريفه هم كه مى فرمايد: (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً) (1) چنگ بزنيد به ريسمان خدا، ريسمان خدا همان اطاعت خداست. اگر همه از خدا اطاعت كنيد، دور يك پرچم جمع شويد و هر كس دنبال يك بت و يك خان و يك رئيس نباشد، همه از يك رهبر و از يك پيامبر و از يك دين اطاعت كنند، پايگاه قدرت و شوكت برقرار مى ماند و عزيز مى شويد.
«وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ» (و دژ محكم الهى را كه بر شما زده شده بود به وسيلۀ احكام جاهليت سوراخ كرديد.)
اين دين واحد و رهبر واحد، نيروهاى متفرق و متشتت شما را با هم يك جا جمع3.
ص: 163
كرد و اين سبب قدرت شما شد؛ آن وقت شما اين اسلام و اين كلمۀ «لاإله إلّااللّه» را كه مثل قلعۀ محكمى شما را جمع و جور كرده بود سوراخ كرده ايد؛ يعنى اختلاف درست كرده ايد و همان احكام جاهليت را مطرح ساخته ايد. چون در زمان حضرت على عليه السلام وضع اين گونه بود كه جنگ هاى داخلى و قبيله اى شروع شده بود، جنگ جمل، جنگ صفّين، جنگ نهروان و اين همه اختلافات باعث شد آنها آن وحدت كلمه را كه مثل يك ديوارى بود سوراخ كردند. خلاصه شما همان جنگ و جدالهاى جاهليت را حكمفرما مى كنيد.
«ثَلَمْتُمْ»: سوراخ كرديد«حِصْنَ اللَّهِ»: قلعۀ محكم خدا را«الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ»: كه بر شما زده شده بود؛ اسلام مثل يك قلعۀ محكمى بود كه شما را حفظ مى كرد، شما سوراخش كرديد. «بِأحْكام» جار ومجرور و متعلق به «ثَلَمْتُمْ» است؛ «بِأحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ»: به وسيلۀ حكم هاى جاهليت؛ همان روشهايى كه در جاهليت داشتيد، خان خانى، اختلاف قبيله اى، سر موهومات جنگ كردن، خودمحورى، خودخواهى، رياست خواهى، هواى نفس و اين چيزهايى كه وسيلۀ اختلاف و دوگانگى است؛ به وسيلۀ اينها آن وحدت كلمه را به هم زديد.
«وَ إنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ عَلى جَمَاعَةِ هذِهِ الْأُمَّةِ» (و به درستى كه خداى سبحان بر جماعت اين امّت منّت نهاد)
خداوند براى هيچ نعمتى كلمۀ «منّت» را ذكر نكرده جز نعمت رهبرى و اسلام:
(لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ) (1) «به راستى خداوند منّت گذاشت بر مؤمنين كه پيامبرى از خودشان در ميان آنان برانگيخت.»
ص: 164
«سُبْحانَهُ» مفعول مطلق است و مثل جملۀ معترضه است؛ در اصل «سَبَّحْتُ سُبْحانَهُ» بوده كه مفعول مطلق نوعى است؛ چون تنزيه كردن نسبت به اشخاص مختلف فرق مى كند، يعنى آن جور تنزيهى كه لايق مقام خداست.
«إمْتَنَّ» از مادّۀ «منّت» است كه به باب افتعال رفته، اصل آن «إمْتَنَنَ» بوده، نون اوّلى در دوّمى ادغام گرديده و «إمْتَنَّ» شده است. مى فرمايد: به درستى كه خداى سبحان منّت گذاشته است بر جمعيت اين ملّت مسلمان.
«فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ حَبْلِ هذِهِ الْأُلْفَةِ» (در اين كه پيوند داد بين آنها را از ريسمان اين الفت و همدلى.)
خدا منّت گذاشته است بر مردم«فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ»: در اين كه گره زده است بين اين ملّت«مِنْ حَبْلِ هذِهِ الْأُلْفَةِ». عرض كردم الفت و وحدت كلمه تشبيه مى شود به ريسمان، اطاعت خدا هم به ريسمان تشبيه مى شود؛ الفت و وحدت كلمه مثل ريسمان وسيلۀ ارتباط مردم با هم مى گردد. گره زده است بين آنها از اين الفت و مهربانى كه مثل ريسمان است؛ و اين از موارد اضافۀ «مشبّه به» به «مشبّه» است، الفت تشبيه شده به حبل.
«ألَّتِى يَنْتَقِلُونَ فِى ظِلِّهَا، وَ يَأْوُونَ إلى كَنَفِهَا» (كه در سايۀ آن جابجا مى شوند، و در پناه آن قرار مى گيرند.)
آنها منتقل مى شوند يعنى اين طرف و آن طرف مى روند و زندگى مى كنند در سايۀ اين الفت؛ و با اين كه در بيابانها توسرى خور و بدبخت بودند پناه مى آورند به پناهگاه و سنگر اين الفت. اين الفت و پرچم اسلام سبب مى شود كه همه با هم جمع و رفيق شوند.
«بِنِعْمَةٍ لايَعْرِفُ أحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً» (به نعمتى كه احدى از آفريدگان براى آن بهايى نمى شناسند.)
ص: 165
به يك نعمتى كه منظور از اين نعمت يا همان الفت است يا اسلامى كه منشأ آن الفت شده است. آرى اموال شما را غارت مى كردند، جان و مالتان در خطر بود، در بيابانها آواره و سرگردان بوديد، چه نعمتى بالاتر از اين كه شما با هم متحد و هماهنگ باشيد، هم در دنيا قدرت داريد و ابرقدرتها ديگر نمى توانند به شما زور بگويند هم در آخرت سعادتمند هستيد، نعمتى كه هم قدرت دنيايى به شما بدهد و هم نجات اخروى، اين ديگر بالاترين نعمت است. «بِنِعْمَةٍ»متعلق به «إمْتَنَّ» است؛ خداوند منّت گذاشته است بر شما به يك نعمتى كه«لايَعْرِفُ أحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً»: هيچ يك از مخلوقين و بندگان خدا براى اين نعمت قيمتى نمى شناسد؛ يعنى قيمتش خيلى زياد است.
«لِأَنَّهَا أرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَنٍ، وَ أجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَرٍ» (زيرا آن از هر بهايى برتر است، و از هر ارزشى والاتر.)
حضرت مى فرمايد: اين نعمت اسلام و وحدت كلمه بهتر است از هر پولى و از هر قيمتى، و بزرگتر از هر خطر است. «خطر» به معناى ارزش است، و نيز به پولى مى گفتند كه در مسابقات مى گذاشتند كه هر كس در مسابقه پيروز شد آن پول را بردارد. نعمت اسلام كه چيز با ارزشى بوده بيشتر از هر پولى است كه براى مسابقه گذاشته مى شود.
در قرآن هم اين تعبير «نعمة» هست: (1)(وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً) : و همگى به ريسمان الهى چنگ بزنيد و متفرق نشويد و به ياد آوريد نعمت خدا را وقتى با هم دشمن بوديد.
قبلاً گفتيم اوس و خزرج كه دو قبيله در مدينه بودند چنان با هم نزاع داشتند كه محال بود در يك مجلس دور هم جمع شوند، هر روز جنگ و ستيز و غارت و كشتار3.
ص: 166
برقرار بود، هيچ وقت امنيت و آرامش نداشتند، اينها به بركت اسلام با هم رفيق و مهربان شدند.
(فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ) : پس خدا دلهاى شما را نسبت به هم مهربان كرد (فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً) : و صبح كرديد شما به سبب نعمت خدا در حالى كه با هم برادر بوديد (وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ) : و شما بر لب گودال آتش بوديد (فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها) : پس خدا از آتش نجاتتان داد. به بركت اسلام هم قدرت دنيايى پيدا كرديد و هم سعادت اخروى، حالا شما داريد اين نعمت وحدت كلمه را به هم مى زنيد.
«وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أعْرَاباً» (و بدانيد همانا شما بعد از هجرت باديه نشين گشتيد.)
مهاجرين روى ايمان هجرت كردند، ايمان كامل داشتند، اطاعت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند، اما حالا اين طور شده ايد كه فقط يك شهادتين بگوييد.
اينهايى كه در بيابان بودند معمولاً با علم و كتاب و معلم سر و كار نداشتند، اگر هم مسلمان بودند همين شهادتين را(أشهد أن لا إله إلّااللّه و أشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله)گفته بودند، ايمان عميق و اسلام عميق نداشتند. حضرت مى فرمايد: شما هم داريد اين گونه مى شويد، شمايى كه ابتدا مؤمن كامل بوديد، به دستورات اسلام آگاه بوديد و به آن اهميت مى داديد، حالا مثل اعراب باديه نشين شده ايد كه فقط اسمى از اسلام داريد اما دستورات اسلام را زير پا گذاشته ايد.
«وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ»: و بدانيد به درستى كه شما«صِرْتُمْ»: گشته ايد«بَعْدَ الْهِجْرَةِ»: بعد از آن كه هجرت كرده و واقعاً به طرف اسلام رو آورده بوديد«أعْرَاباً»: بيابانى هايى كه از علم و از اسلام هيچ خبر ندارند، فقط اسمى از اسلام دارند.
ص: 167
«وَ بَعْدَ الْمُوَالاةِ أحْزَاباً» (و بعد از دوستى، حزب حزب شديد.)
«مُوالاة» از باب مفاعله و داراى معناى طرفينى است؛ بعد از آن كه تو دوست او بودى و او هم دوست تو بود، با هم مهربان بوديد، چون دلهايتان با هم مهربان بود، جمعيت هاى دو سه ميليونى داشتيد و پيروزى به دست آورديد، حالا حزب حزب و متفرق و جدا جدا شده ايد و جنگ طايفه اى داريد، بنابراين قهراً شكست مى خوريد.
«وَ بَعْدَ الْمُوَالاةِ أحْزَاباً»: و بعد از آن كه با هم دوست بوديد و قلب هايتان با هم مهربان بود به صورت حزب حزب درآمده ايد.
«مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلامِ إلّابِاسْمِهِ» (با اسلام ارتباطى نداريد مگر با نام آن.)
علاقۀ شما فقط به اسم اسلام است؛ آن حقايق و دستورات اسلام را كه بخشى از آن همان وحدت كلمه، اخوت اسلامى، دور انداختن هواى نفس، خودخواهى و خودمحورى است كنار گذاشته ايد. «مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلامِ»: چنگ نمى زنيد به اسلام و با آن ارتباط نداريد«إلّا بِاسْمِهِ»: مگر با اسم آن.
«وَ لاتَعْرِفُونَ مِنَ الْإِيمَانِ إلّارَسْمَهُ» (و از ايمان نمى شناسيد مگر نشان آن.)
از ايمان فقط همان رسمش را و نشانه اش را داريد. مؤمن كيست؟ كسى كه ايمان كامل دارد و دنبال ايمانش هم مى رود؛ شما تعريفش را خوب بلديد اما اثر و عملش وجود ندارد.
«تَقُولُونَ: النَّارَ وَ لَاالْعَارَ» (مى گوييد: آتش آرى، ننگ هرگز.)
ص: 168
وقتى كه به شما مى گويند از اين كارهاى خان خانى و جنگ هاى طايفه اى دست برداريد، مى گوييد ما به آتش جهنم هم برويم مهم نيست ولى زير بار عار نمى رويم.
اين خود يك منطقى بوده كه من چرا زير بار آن قبيله بروم؟
اين عصبيّت هاى قبيله اى در عرب خيلى حكمفرما بود، و وقتى كه به طرف مى گفتند دست بردار، مى گفت اگر من به جهنم هم بروم زير بار اين ننگ نمى روم، دست به دست آن قبيله نمى دهم، ما هميشه خان تر بوده ايم، آقاتر بوده ايم، حالا با آنها يكى بشويم و زير بار آنها برويم؟ اين منطق در عرب خيلى حكمفرما بود كه: «النّار و لا العار».
حضرت مى فرمايد: «تَقُولُونَ»: منطقتان اين است كه مى گوييد«النَّارَ وَ لَاالْعَارَ»:
زير بار آتش مى رويم اما زير بار ننگ نمى رويم.
«كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الْإِسْلامَ عَلى وَجْهِهِ» (گويا شما مى خواهيد اسلام را از چهره اش وارونه كنيد.)
يك كاسه اى كه پر از آب باشد و آن را وارونه كنند در اصفهان و حومه مى گويند كاسه را كُپ كرد، اين «كُپ» همان «كُفْؤ» عربى است. «كفؤ» يعنى كپ كرد، چيزى را وارونه كرد.
حضرت مى فرمايد: شما مى خواهيد اسلام را وارونه كنيد. اسلام دين برادرى، هماهنگى، خلوص، تقوا، وحدت كلمه، مخالفت با خودخواهى و خودپرستى است، شما با اين منطق عصبيّت و خودخواهى و اعتقاد به برترى نژاد و قبيله در حقيقت اسلام را وارونه مى كنيد.
«إنْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ، وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِهِ» (با دريدن پردۀ حرمتش، و شكستن پيمانش.)
ص: 169
شما مى خواهيد حريم اسلام را هتك كنيد، وقتى دستورات اسلام را زير پا گذاشتيد حريم اسلام هتك شده است؛ و مى خواهيد اسلامى را كه ميثاق و پيمان خدايى است نقض كنيد. باز هم تشبيه به كار رفته است؛ اسلام به يك پيمانى تشبيه شده است، مثل اين كه خداوند از شما پيمان گرفته است كه طرفدار توحيد و حق باشيد، خودخواه نباشيد، اما شما داريد اين پيمان را نقض مى كنيد.
«نَقْض» يعنى به هم زدن، معناى اصلى «نَقْض» واتابيدن است. آيۀ شريفۀ قرآن مى گويد: (كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً) . (1) زن نفهمى بوده كه صبح تا شب پشم مى ريسيده بعد دوباره اين رشته ها را برمى گردانده و پنبه مى كرده، كارش فقط همين بود، قرآن هم افرادى را كه زير قولشان زده و پيمان مى شكنند تشبيه به چنين زنى مى كند، مثل آن زنى كه وا مى تابد رشته هاى خودش را بعد از آن كه نخ محكم شده بود.
شما هم اين پيمانى را كه مثل يك ريسمان محكم است به هم مى زنيد؛ وحدت كلمۀ اسلامى و آن هماهنگى كه همه در انقلاب داشتيد، با هم رفيق و برادر بوديد و همه چيز را فداى اسلام و انقلاب مى كرديد، حالا خداى ناكرده در اثر خودخواهى داريد آن رشته ها را به هم مى زنيد، جنگ و دعوا درست مى كنيد؛ و وقتى كه با هم اختلاف پيدا كرديد و نيروها متشتت و متفرق شد، خاصيت طبيعى اش اين است كه خداى ناكرده دشمن مسلط مى شود.
«الَّذِى وَضَعَهُ اللَّهُ لَكُمْ حَرَماً فِى أَرْضِهِ» (آن اسلامى كه خداوند آن را براى شما در زمين خود حرم قرار داد.)
ص: 170
«حرم» جايى است كه محترم است و هر كس آنجا برود جان و مالش محفوظ است؛ مثل حرم امن خدا كه اگر كسى به خانۀ خدا مى رفت گرچه قاتل هم بود آنجا نمى توانستند متعرض او بشوند؛ حرم اين خاصيت را دارد. اسلام هم همانند حرمى پناهگاه شما بود، شما در آن محفوظ بوديد، حالا داريد وحدت كلمه را كه از آثار اسلام بود به هم مى زنيد، خونها ديگر محفوظ نيست، مالها محفوظ نيست، قدرتتان محفوظ نيست؛ و شكست مى خوريد.
«وَ أمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ» (و امنيت در ميان آفريدگانش.)
و آن را سبب امنيت بندگان خود قرار داد. اين قدرت اسلامى و وحدت كلمه، هم جانشان را حفظ مى كرد هم مالشان را.
«وَ إِنَّكُمْ إنْ لَجَأْتُمْ إلى غَيْرِهِ» (و همانا شما اگر پناه آوريد به غير اسلام)
اگر شما از اسلام واقعى اعراض كنيد و به غير از اسلام و خدا پناه آوريد، همان مسألۀ حزب و خان خانى و دعوا و خودخواهى و اينها دوباره مطرح مى شود.
«حَارَبَكُمْ أهْلُ الْكُفْرِ» (كفّار با شما مى جنگند.)
تا مادامى كه وحدت كلمه داشتيد به خاطر داريد كه در جنگ بدر و احد حتى ملائكۀ خدا هم كمكتان كردند، اما اگر اختلاف و دوگانگى شد ديگر ملائكه هم نمى آيند، بلكه شيطان مى آيد و دائم تحريكتان كرده و فاصله را زياد مى كند.
ص: 171
«ثُمَّ لاجَبْرَائِيلُ وَ لامِيكَائِيلُ وَ لامُهَاجِرُونَ وَ لا أنْصَارٌ يَنْصُرُونَكُمْ» (سپس جبرائيل و ميكائيل و مهاجرين و انصار نيستند كه شما را يارى رسانند.)
كسانى كه در جنگ بدر و احد با هم بودند حتى ملائكه هم كمكشان كردند و پيروز شدند. اما ديگر جبرائيل و ميكائيل و مهاجر و انصار نيستند كه كمكتان بكنند.
«إلَّا الْمُقَارَعَةَ بِالسَّيْفِ» (مگر واكوفتن يكديگر با شمشير.)
«مُقارعة» از باب مفاعله است و طرفينى مى باشد؛ تو با شمشير بر او مى زنى او هم بر تو؛ شمشير وسيلۀ قدرت آن روز بوده است.
«حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ» (تا خداوند ميان شما داورى فرمايد.)
جنگ داخلى شروع مى شود آن وقت يك روز و دو روز هم تمامى ندارد. اوس و خزرج صدوبيست سال جنگيده اند، جنگ بَسوس چهل سال طول كشيده است، از اين جنگ هاى طولانى در دنيا زياد بوده است. وقتى جنگ بين شما مطرح شد«حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ»: خدا بايد حكم كند و بالاخره يك طرف پيروز مى شود.
خداوند إن شاءاللّه به حق محمّد و آل محمّد ما را به وظايفمان آشنا بگرداند، و مسلمين را پيروز كند، و وحدت كلمه بين ما ايجاد كرده، دلهاى ما را به يكديگر مهربان كند.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 172
عبرت از گذشتگان
تحقق حتمى وعيد الهى
لعن بر ملّت هاى گذشته به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر
چرا سفها و عقلا هر دو لعنت شده اند؟
ناراحتى حضرت از تعطيل شدن قيود و حدود و احكام اسلام
يادى از جنگ هاى جمل، صفّين و نهروان
پيمان شكنان جنگ جمل
بيعت و وفا به مواد آن
طاغيان جنگ صفّين
تندروان مقدس نماى جنگ نهروان
ص: 173
ص: 174
«وَ إنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ، وَ أيَّامِهِ وَ وَقَائِعِهِ، فَلا تَسْتَبْطِئُوا وَعِيدَهُ، جَهْلاً بِأخْذِهِ، وَتَهَاوُناً بِبَطْشِهِ، وَ يَأْساً مِنْ بَأْسِهِ؛ فَاِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِىَ بَيْنَ أيْدِيكُمْ إلّالِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ، فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِى، وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِى.
أَلا وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الْإِسْلامِ، وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ، وَ أمَتُّمْ أحْكَامَهُ، أَلا وَ قَدْ أمَرَنِىَ اللَّهُ بِقِتَالِ أهْلِ الْبَغْىِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ، فَأمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ، وَ أمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ، وَ أمَّا الْمَارِقَهُ فَقَدْ دَوَّخْتُ.»خطبۀ قاصعه مطرح بود. حضرت امير عليه السلام مردم زمان خودشان را مخاطب قرار داده و فرمودند: آن اقبالى كه در صدر اسلام مسلمانها نسبت به اسلام داشتند و آن وحدت كلمه اى كه داشتند، شما داريد از دست مى دهيد و اسلام را وارونه مى كنيد؛ و كسانى كه بعد از اتحاد و هماهنگى اختلاف پيدا كردند، محكوم به شكست اند و مورد غضب خدا هستند.
«وَ إنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ، وَ أيَّامِهِ وَ وَقَائِعِهِ»
ص: 175
(و همانا در دسترس شماست نمونه هايى از عذاب خداوند و حوادث كوبنده اش، و روزهاى غضبش و حوادث سختش.)
«أمثال» جمع «مِثْل» است، يعنى الگو و نمونه. «إنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ»: به درستى كه نزد شما نمونه ها و الگوهايى هست«مِنْ بَأْسِ اللَّهِ»: از عذاب خدا نسبت به امّت هاى سابق«وَ قَوَارِعِهِ»: و حوادث كوبنده اش. همان كه در قرآن مى خوانيم: (الْقارِعَةُ * مَا الْقارِعَةُ) (1)«قارعة» به معناى كوبنده و جمع آن «قوارع» است.
«وَ أيَّامِهِ»؛ «أيّام اللّه» كه مى گويند يعنى روزگارهايى كه گذشته و در آن خداوند تبارك و تعالى ملّت هايى را مورد غضب قرار داده است. «أيّام» جمع «يَوم» است؛ البته هم روز خوب داريم هم روز بد، اما معمولاً «أيّام اللّه» به روزهايى گفته مى شود كه غضب خدا در آن غلبه داشته است.
«وَ وَقَائِعِهِ»: و آن واقعه هايى كه در سابق پيدا شده. مثلاً نسبت به قوم بنى اسرائيل، عاد، نوح و همۀ اينهايى كه در قرون گذشته مورد غضب خدا واقع شده اند. پس شما كه الگوها و نمونه هايى از اين داستانهاى سابق را داريد از آن عبرت بگيريد؛ اين كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن عذابهايى را كه نسبت به امّت هاى گذشته واقع شده دائم يادآور مى شود نمى خواهد داستانسرايى كند، قصّه گفتن خدا به عنوان درس است و بايد براى ما الگو و نمونه گردد.
«فَلا تَسْتَبْطِئُوا وَعِيدَهُ» (پس كُند نشماريد وعدۀ عذاب الهى را.)
«وعد» و «وعيد» به يك معناست، اما «وَعْد» معمولاً در وعده هاى خوب استعمال
ص: 176
مى شود و «وعيد» در وعده هاى بد مثل عذاب. مى فرمايد: اين كه خدا شما را مى ترساند كند نشماريد.
«لا تَسْتَبْطِئُوا» از باب استفعال است كه در معناى آن دو احتمال هست: احتمال اوّل اين كه كند نشماريد و نگوييد وعدۀ خدا دور است؛ در قرآن هم مى فرمايد: (إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً * وَ نَراهُ قَرِيباً) (1) مردم مى گويند حالا كجا، قيامت و جهنم كجا؟ اما پيش خدا اينها نزديك است. ممكن هم هست چون باب استفعال به معناى طلب است، منظور اين باشد كه شما طلب نكنيد و نگوييد خدايا آن عذاب را تأخير بينداز، طلب كندى اش را نكنيد؛ چون معمولاً در دنيا اگر كسى تهديدى نسبت به شما داشته باشد، به او مى گويى رفيق يك ماه به ما مهلت بده، دو ماه مهلت بده، چون مى دانى كه طرف الآن روى احساسات و عصبانيت تهديدى مى كند اما اگر مدّتى از او مهلت گرفتى ممكن است اوضاع عوض بشود، طرف از قدرت بيفتد يا از عصبانيت او كم شود و فراموش كند؛ بالاخره اين چنين طلب هايى در دنيا به خاطر اين است كه ما در ذهنمان اين است كه فردا روزگار شكل ديگر شود و طرف به ما نرسد، يا اوضاع عوض شود، يا او از اين غضب و تندى بيرون بيايد؛ در هر حال نسبت به مردم دنيا اين احتمالات متصور است اما نسبت به خدا اين جور نيست، احتمال اين كه قدرتش را از دست بدهد يا مثلاً الآن تحت تأثير جوّ و احساسات قرار گرفته و بعد جوّ عوض شود در خداوند معنا ندارد؛ پس طلب كندى نكنيد، يعنى از خدا نخواهيد كه تأخير بيندازد؛ خدا نه يادش مى رود و نه تحت تأثير احساسات است كه عوض شود و نه اين كه اوضاع براى خدا عوض مى شود.
«جَهلاً بِأخْذِهِ» (از جهت نادانى به مؤاخذۀ او.)7.
ص: 177
اگر شما كند بشماريد و يا طلب كندى كنيد براى اين است كه نمى دانيد خداوند ظالمين و گناهكاران را حتماً مؤاخذه خواهد كرد. اين كه شما كند مى شماريد براى اين است كه«جَهْلاً بِأخْذِهِ»: جاهليد به اين كه خداوند ظالمين و گناهكاران را مؤاخذه مى كند.
«وَ تَهَاوُناً بِبَطْشِهِ» (وسبك شمردن خشم او.)
خداوند بر شما قدرت دارد و شما را مؤاخذه مى كند اما شما اين را سبك مى شماريد؛ غضب خدا، انتقام خدا و عذاب خدا را كوچك مى شماريد.
«وَ يَأْساً مِنْ بَأْسِهِ» (و نااميدى از عذابش.)
مأيوس هستيد از اين كه خدا عذاب برساند، مى گوييد: نه إن شاءاللّه عذابى نيست؛ در حالى كه چيزى را كه خدا وعده داده تخلف پذير نيست، حال چه وعدۀ خير باشد و چه وعدۀ شرّ.
«فَاِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِىَ بَيْنَ أيْدِيكُمْ» (پس همانا خداوند سبحان از رحمت خود دور نساخت مردم روزگاران گذشته را كه بين شما هستند)
اينجا حضرت از ميان معصيت هايى كه قبلاً واقع مى شده مسألۀ امر به معروف و نهى از منكر را ذكر كرده است و مى فرمايد: آن امّت هاى گذشته البته گناه زياد مى كردند اما گناهى كه سبب شد مورد لعن خدا واقع گردند گناه اجتماعى بود؛ چون
ص: 178
بعضى گناهها ضررش به شخص مى خورد اما بعضى گناهان هست كه ضررش به اجتماع مى خورد، اگر به واجب عمل شود جامعه جامعۀ صالحى مى گردد و اگر ترك شود جامعه به فساد دچار مى شود؛ شما اگر نماز نخوانيد دودش به چشم خودتان مى رود اما امر به معروف و نهى از منكر يك واجب اجتماعى است، خداوند خواسته است جامعه صالح باشد و صلاح جامعه به اين است كه همۀ مردم مراقب يكديگر باشند، يكديگر را به كارهاى خوب وادار كنند و از كارهاى زشت باز دارند، وقتى كه همه مراقب يكديگر و مسئول يكديگر شدند اين جامعه جامعۀ صالحى مى شود، اما اگر چنانچه امر به معروف و نهى از منكر ترك شود جامعه به فساد كشيده خواهد شد، از اين رو هم قرآن و هم احاديث اين را بيش از ديگر واجبات اهميت داده اند.
در حديثى راجع به امر به معروف و نهى از منكر امام عليه السلام مى فرمايد:
«فريضة عظيمة بها تقام الفرائض»(1)امر به معروف و نهى از منكر واجب بزرگى است كه همۀ واجبات به وسيلۀ اين واجب انجام مى شود و به اجرا درمى آيد.
از اين رو حضرت از ميان معصيت هايى كه امّت هاى سابق كرده اند، معصيتى را كه سبب لعن آنها شده ذكر مى كند: يعنى ترك امر به معروف و نهى از منكر. آدمهايى بودند كه وظايف شخصى خود را انجام مى دادند اما به جامعه توجّه نداشتند؛ اين كه انسان بگويد: «تو سر خودت را دو دستى نگهدار و به ديگران كارى نداشته باش، بى تفاوت باش هر چه مى خواهد بشود به ما چه، هر كسى را توى قبر خودش مى گذارند» اين حرفها خلاف دستورات اسلام است، دستور اسلام اين است كه:
«كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته»(2)همۀ شما راعى و چوپان و مسئول يكديگر هستيد.9.
ص: 179
من بارها عرض كرده ام واجباتى كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن ذكر كرده معمولاً خطاب به مردهاست و از باب تغليب شامل زنها هم مى گردد؛ مثل (أَقِيمُوا الصَّلاةَ) ، (آتُوا الزَّكاةَ) ، (يُقِيمُونَ الصَّلاةَ) و (يُؤْتُونَ الزَّكاةَ) ، كه در همۀ اينها ضمير مذكر است اما از باب تغليب شامل زنها هم مى شود، ولى امر به معروف و نهى از منكر از بس اهميت دارد خداوند تبارك و تعالى زنها را هم به خصوص ذكر كرده است كه بفهماند اين يك واجب عمومى است، زنها خيال نكنند كه از اين واجب بيرونند و در اين فريضه مسئول نيستند. (وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ) (1)«تمام مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمن نسبت به يكديگر ولايت دارند، يكديگر را امر به معروف و از منكر نهى مى كنند.» اين مضمون همان حديث است كه: «كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته».
«أولياء» جمع «ولىّ» است، «ولىّ» يعنى صاحب اختيار. تمام مردهاى مؤمن و تمام زنهاى مؤمن در جامعه نسبت به يكديگر ولايت دارند و صاحب اختيارند، البته حدود اختيارشان اين اندازه است كه: (يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ) .
هر كسى نسبت به ديگرى صاحب اختيار است، يعنى اگر شما ديديد كسى يك گناهى را مرتكب مى شود، هر كه مى خواهد باشد، شما حق داريد او را نهى كنيد، شما در اين مورد صاحب اختيار هستيد كه فرمان بدهيد به آن طرف؛ يا اگر واجبى را ترك مى كند امرش بكنيد.
امر و نهى حكايت از يك نحو ولايت و صاحب اختيارى مى كند، اين ولايت را خدا به همۀ مردم داده است. اگر شما كسى را امر به معروف و نهى از منكر كرديد، طرف حق ندارد بگويد به شما چه مربوط، شما فوراً مى گويى كه به من مربوط است،1.
ص: 180
براى اين كه خدايى كه صاحب اختيار همۀ ما و خالق ماست اين مسئوليت را به عهدۀ من گذاشته و اين اختيار را به من داده است.
چون اين يك واجب اجتماعى است و اگر اجرا شود جامعه صالح مى شود، از اين رو در قرآن و روايات زيادى روى آن تأكيد شده است.
حال حضرت على عليه السلام مى فرمايد: اين واجب به اندازه اى اهميت دارد كه خداوند كسانى را كه اين واجب را ترك كرده اند لعن كرده است. در جايى نگفته كسانى كه نماز نخوانده اند ملعونند، اما اين واجب را اگر ترك كردند خداوند لعنشان مى كند و مطرود دستگاه خدا و رحمت خدا هستند.
اين كه حضرت از بين واجبات اين واجب را ذكر مى كند به جهت اين است كه آنها امر به معروف و نهى از منكر را ترك مى كردند و جمله با مسائل پيشين مرتبط است، يا از اين جهت است كه حضرت مى خواهد بفرمايد اين كه من عنايت دارم حقايق را به شما بگويم به اين علّت است كه امر به معروف و نهى از منكر وظيفۀ همه است و من اگر وظيفه ام را انجام ندهم مورد لعن خدا واقع خواهم شد. من نمى توانم نسبت به كارهايى كه شما انجام مى دهيد بى تفاوت بمانم؛ بى تفاوت بودن نسبت به آنچه در جامعه مى گذرد گناه بسيار بزرگى است؛ و ما مسلمانها هر چه ضربه خورده ايم در اثر ترك اين فريضۀ عظيمه است كه هر كسى به فكر خودش بوده است، حتى آنهايى كه خوب بودند به فكر خودشان بودند و نسبت به آنچه در جامعه مى گذشت بى تفاوت بوده اند.
«فَاِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ»: به درستى كه خداى سبحان«لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِىَ»: لعن نكرده است امّت هاى گذشته اى كه«بَيْنَ أيْدِيكُمْ»:بين شما هستند؛ منظور همان يهود و نصارا است، چون آنهايى كه بين مردم آن زمان از اهل كتاب بودند بنى اسرائيل و امت حضرت عيسى بودند كه از جملات بعدى هم معلوم مى شود.
ص: 181
«إلّا لِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (مگر براى ترك امر به معروف و نهى از منكر.)
دقّت كنيد چه كسانى امر به معروف و نهى از منكر را ترك مى كردند، كسانى كه خودشان معروف را به جا آورده و منكر را ترك مى كردند؛ يعنى آدمهاى خوب كه وظايف شخصى خود را انجام مى دادند اما نسبت به ديگر افراد جامعه بى تفاوت بودند، اينها را خدا مورد لعن قرار داده است. پس با اين كه وظايف شخصى ات را انجام داده اى اما اگر امر به معروف و نهى از منكر را ترك كنى، آن قدر گناه بزرگى است كه مورد لعن خدا واقع مى شوى. خدا لعن نكرده است گذشتگان را«إلّا لِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ».
شايد اين جمله اشاره باشد به آياتى از سورۀ مائده كه در مورد بنى اسرائيل است:
(لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ * كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ) لعنت خدا واقع شد بر كفّار از بنى اسرائيل، اين لعن هم از زبان حضرت داوود عليه السلام و هم از زبان حضرت عيسى ابن مريم عليه السلام جارى شده، چرا؟ به واسطۀ اين كه آنها معصيت كار بودند و تجاوز مى كردند و از حقوق خود پا فراتر مى گذاشتند. يك منكر و امر زشت كه در جامعه انجام مى شد همديگر را نهى نمى كردند. «تناهى» از باب تفاعل است، بايد طرفينى باشد؛ يعنى من مراقب شما باشم و شما مراقب من، هر كدام مسئول يكديگر باشيم. اينها اين كار را نمى كردند، اگر بر فرض خودشان هم وظيفه شان را انجام مى دادند اما نسبت به ديگرى بى تفاوت بودند، بى تفاوت بودن نسبت به مفاسد اجتماعى بسيار كار زشتى است.
بعد دنبال آن هم فرمود: (تَرى كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا) (1) بسيارى از اينها با0.
ص: 182
اين كه مى گفتند ما موحديم - چون بنى اسرائيل خودشان را نزديك ترين افراد به خدا و موحّد مى دانستند - با كفّار و دشمنان خدا دوستى داشتند. مثل بعضى سران كشورهاى اسلامى كه به جاى اين كه با يكديگر رفيق باشند و به نفع اسلام و ملّت خودشان كار كنند، طرح دوستى شان با كفّار شرق و غرب است و همۀ امكاناتشان را در اختيار آمريكا، شوروى، اسرائيل و اين جور كفّار قرار مى دهند. قرآن در اين مورد زياد تأكيد دارد كه مسلمانها بايد با هم متحد باشند، البته معاملات و مبادلات با كفّار اشكالى ندارد، ولى به شرط اين كه طورى نباشد كه با ملّت خودشان دشمنى كنند.
«فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِى، وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِى» (پس خداوند لعنت كرد بى خردان را به خاطر گناه ورزيدن، و خردمندان را به خاطر ترك نهى كردن يكديگر.)
آن جور كه شارحان نهج البلاغه گفته اند(1) ممكن است «لَعَنَ» اخبار باشد و ممكن هم هست انشاء باشد؛ اگر اخبار باشد، يعنى خداوند لعن كرده است مردم سفيه را، چون آنهايى كه گناهكارند واقعاً سفيه اند؛ براى اين كه اگر انسان عقل داشته باشد مى بيند كه وجود، هستى، ثروت و قدرت همه مال خداست، خودش هم در اختيار خداست و خدا قدرت دارد و مى تواند عذابش كند، اما در عين حال پرده درى مى كند، پس يك رَگ ديوانگى و سفاهت بايد داشته باشد. «فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ»: پس خدا لعن كرد مردمان سفيه را«لِرُكُوبِ الْمَعَاصِى»: براى اين كه خدا را معصيت مى كنند؛ همۀ هستيشان از خداست و خدا هم وعدۀ عذاب داده، اما با اين حال از دستورات خدا تخلف مى كنند.
ص: 183
«حُلَماء» جمع «حَليم» از مادّۀ «حِلْم» به معناى عقل است؛ «حُلَماء» در اينجا مقابل «سُفَهاء» است؛ «سُفَهاء» يعنى ديوانه ها و كم عقل ها، و «حُلَماء» يعنى عقلا. «وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِى»؛ آنها هم كه عاقل اند و وظيفۀ خودشان را انجام مى دهند، چون مقدارى ترس دارند نسبت به مسائل اجتماعى محافظه كار و بى تفاوت باقى مى مانند، منطقشان اين است كه: ما مى خواهيم كاسبى بكنيم، زندگى بكنيم، مگر بيكاريم براى خود درگيرى درست كنيم. مثل آن وقت ها كه قدرت دست پهلوى و امثال او بود، تا انسان مى خواست حرف بزند زندان بود و شلاق؛ خوب طبعاً افراد مى گويند ما نمازمان را كه مى خوانيم روزه را هم مى گيريم و از اين رو وظيفۀ خودمان را انجام مى دهيم. ولى همين كه شما نسبت به ديگران بى تفاوت مى مانى، اين باز سبب لعن خدا مى شود. «وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِى»: و عقلا هم ملعونند چون نهى از منكر را ترك كرده اند، و خدا آنها را لعن كرده است.
ممكن هم هست كه انشاء باشد، و خود حضرت لعن مى كند؛ يعنى مى فرمايد: خدا لعنت كند مردمان سفيه را به خاطر گناهانى كه مرتكب شده اند، و خدا لعنت كند مردمان عاقل را كه فقط به فكر خودشان هستند و براى اين كه لطمه اى به خودشان نخورد در فكر اصلاح جامعه نيستند و محافظه كارى مى كنند.
از اين قسمت خطبۀ قاصعه معلوم مى شود موقعى كه حضرت اين خطبه را انشاء كرده اند بعد از جنگ هاى جمل، صفّين و نهروان و اواخر عمر خود حضرت بوده است.
«أَلا وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الْإِسْلامِ» (آگاه باشيد به تحقيق شما رشتۀ اسلام را گسستيد.)
ص: 184
باز هم حضرت مردم زمانش را مورد عتاب قرار مى دهد؛ چون اسلام انسان را مقيد مى كند، انسان را از هرز بودن باز مى دارد، براى انسان خط و مرز معيّن مى كند تا روى يك مرز خاصى حركت كند، از اين رو فرموده اند: شما قيدهاى اسلام را پاره كرديد.
«وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ، وَ أمَتُّمْ أحْكَامَهُ» (و حدود آن را تعطيل كرديد، و احكام آن را از بين برديد.)
از اينجا معلوم مى شود با اين كه عصر حضرت على عليه السلام خيلى نزديك به عصر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده و هنوز خيلى از صحابۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حيات داشتند، اما باز بسيارى از احكام و حدود اسلام تعطيل شده بود و خط و خطوط انحرافى و غلط در بين مسلمانها پيدا شده بود. «أمَتُّمْ» از مادّۀ «موت» و از باب افعال است؛ يعنى احكام اسلام را كشته ايد و از بين برده ايد.
«أَلا وَ قَدْ أمَرَنِىَ اللَّهُ بِقِتَالِ أهْلِ الْبَغْىِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ» (آگاه باشيد به تحقيق خداوند مرا به جنگ با تجاوزكاران و پيمان شكنان و تباهكاران در زمين امر فرمود.)
گويا حضرت دليل جنگ هايى را كه كرده است ذكر مى كند، فرموده اند: همۀ جنگ هايى كه من كردم براى همين بود كه مسلمانها از خط اسلام منحرف شده بودند، يك عده طغيان كردند، يك عده نكث بيعت كردند و يك عده تندروى كردند. خلاصه در انقلاب اسلامى اى كه به دست پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پايه گذارى شده بود انحراف ايجاد شده بود.
ص: 185
«أَلا وَ قَدْ أمَرَنِىَ اللَّهُ»: آگاه باشيد خدا مرا امر كرده است«بِقِتَالِ أهْلِ الْبَغْىِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ»: به جنگ با اين سه طايفه؛ اين كه من با اين سه طايفه جنگ كردم - جنگ جمل، جنگ صفّين و جنگ نهروان - خودسرانه نبوده، بلكه دستور خدا بوده است.
«أمَرَنِىَ اللَّهُ»: خدا مرا امر كرده«بِقِتَالِ أهْلِ الْبَغْىِ»: به اين كه با اهل طغيان كه مقصود ارتش معاويه و عمروعاص و ديگران در جنگ صفّين است بجنگم. چون آنها بر حكومت حضرت على عليه السلام طغيان كردند، معاويه حكومت حضرت على عليه السلام را نپذيرفت؛ و با اين كه حضرت على عليه السلام هم به عقيدۀ ما از طرف خداوند به عنوان امام منصوب بوده است، اما حتى به حسب ظاهر نيز اهل حل و عقد با حضرت على عليه السلام بيعت كردند؛ و از اين رو آنهايى كه خلافت ابوبكر، عمر و عثمان را از راه بيعت تثبيت مى كنند، بايستى خلافت حضرت على عليه السلام را هم تثبيت كرده و بپذيرند. بنابراين اگر كسى زير بار حكومت حضرت على عليه السلام نرود اهل طغيان مى شود.
«وَ النَّكْثِ»اشاره به جنگ جمل است؛ چون طلحه و زبير با اين كه با حضرت على عليه السلام بيعت كرده بودند، ولى وقتى ديدند حضرت على عليه السلام خواسته هاى آنان را برآورده نمى كند و نمى توانند از حضرت استفاده كنند، مثلاً رياست و چيزهايى مى خواستند ولى ديدند حضرت مى خواهد به عدالت رفتار كند و زير بار آن امتيازات نمى رود نَكثِ بيعت كردند؛ معناى «نَكْث» به هم زدن بيعت است.
«وَ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ»: و آنهايى كه در زمين فساد كردند؛ كه منظور خوارجند؛ چون خوارج نهروان با اين كه از لشكر حضرت على عليه السلام و از شيعيان و طرفداران حضرت بودند اما تندروى كردند و تندروى فساد مى آورد؛ مقدسهاى شش آتشۀ نمازشب خوان و قارى قرآن، آنها خيلى ظواهر شرع را حفظ مى كردند و حتى عقيده داشتند اگر كسى گناهى مرتكب شد كافر مى شود، خوارج تندروى كردند و با
ص: 186
حضرت على عليه السلام مخالفت كرده و جنگ نهروان را به راه انداختند. خوب اينها مى شوند مفسد فى الارض، آدمهاى تند و افراطى؛ اسلام از انسان مى خواهد كه معتدل باشد، متقى باشد، هم افراط بد است هم تفريط، هم كوتاهى بد است و هم تندروى. پس خدا امر كرد با اين سه طايفه جنگ كنم، من هم با هر سه دسته جنگ كردم.
«فَأمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ» (و اما پيمان شكنان، پس به تحقيق با آنان جنگيدم.)
حضرت در اينجا «لفّ و نشر مشوّش» آورده اند؛ اگر شما سه موضوع را مطرح كرده بعد سه خاصيت يا سه موضوع ديگر را در رابطه با اين سه موضوع بيان كنيد، اگر به همان ترتيبى كه اوّلى ها را گفته ايد دوّمى ها را هم بگوييد «لفّ و نشر مرتب» است، اما اگر برخلاف ترتيب اوّل بگوييد آن را «لفّ و نشر مشوّش» مى گويند. حضرت در جملۀ اوّل «اهل بَغى» را ذكر كرد كه ارتش معاويه باشند، بعد «اهل نكث» را كه طلحه و زبيرند، و بعد هم «مفسدين فى الأرض» را كه خوارج نهروان هستند، اما در مقام شرح طبق ترتيب خارجى بحث كرده؛ چون اوّل جنگ جمل واقع شد بعد جنگ صفّين و سپس جنگ نهروان، و حضرت به ترتيب وقايع ذكر مى كنند.
«فَأمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ»: با آنهايى كه نكث بيعت كرده و بيعت را به هم زدند جنگيدم. كه همان جنگ جمل باشد كه در آن طلحه و زبير كه عايشه را هم همراه آورده بودند شكست خورده و طلحه و زبير هم كشته شدند، اما حضرت على عليه السلام عايشه را با احترام به مدينه برگرداند چون همسر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود. به اين جنگ جنگ جمل مى گويند چون عايشه سوار بر يك شتر جلودار ارتش بود.
ص: 187
در اينجا من نكته اى را عرض كنم: بيعت كردن با شخصى مثل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام خيلى مهم و داراى فضيلت زياد است، اگر انسان با يك رهبر حق بيعت كند البته خيلى اهميت دارد، اما چيزى كه مهم تر از بيعت است ماندن بر آن بيعت است.
اگر انسان با كسى بيعت كند، قول هماهنگى بدهد، مدّتى با هم باشند اما وسط راه بيعت را به هم زده و او را تنها بگذارد و بيعت را نكث كند، اين جرم خيلى بزرگى است، رفيق نيمه راه ضررش خيلى زياد است.
در سورۀ فتح كه به صلح حديبيه مربوط است در همين رابطه بحث شده؛ عده اى از اصحاب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حديبيه كه حضرت با كفّار و مشركين صلح كردند زير درختى با ايشان بيعت كردند بر اين مبنا كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنگ كرد با او باشند و اگر صلح هم كرد با او باشند. در سورۀ فتح در اين رابطه مى فرمايد: (لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ) (1)«به تحقيق كه خداوند راضى شد از مؤمنينى كه بيعت مى كنند با تو زير درخت.» اين بيعت زير درخت سموره و در بيابان بوده، اسم اين بيعت را بيعت رضوان گذاشتند.
در همين سوره مى فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللّهَ) : آنهايى كه با تو بيعت مى كنند همانا با خدا بيعت مى كنند. (يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) : قدرت خدا بالاى سر آنهاست و خدا پشتيبان آنها مى باشد. بيعت رضوان به قدرى مهم است كه خدا مى فرمايد: اينها با خدا بيعت كردند و خدا پشتيبان آنهاست، اما در عين حال اضافه
ص: 188
مى كند: (فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً) (1) هر كس بيعت را به هم بزند به ضرر خودش مى باشد، اما آن كسى كه بر اين عهد و بيعتى كه با خدا كرده است باقى بماند خدا به او اجر بزرگ مى دهد.
مى بينيم با اين كه خداوند تبارك و تعالى بيعت رضوان را مدح كرده و تعبير مى كند كه خدا از دست اينها راضى شده و دست خدا بالاى سر آنها و پشتيبان آنهاست، اما در عين حال مى فرمايد: اگر به هم بزنند هيچ مزدى ندارند. پس نبايد عده اى خيال كنند كه هر كس در «بيعت رضوان» با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيعت كرد براى هميشه مورد رضايت خداست.
ما نمى توانيم معاويه يا كسان ديگرى را كه با حضرت على عليه السلام جنگ كرده اند در عرض حضرت على عليه السلام قرار داده و برايشان فضيلت قائل باشيم، گرچه اوّل فضيلت داشتند اما بعد به واسطۀ مخالفت با حضرت على عليه السلام سقوط كردند، مخصوصاً معاويه كه در سال هشتم هجرت در فتح مكّه ايمان آورد آن هم بعد از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مكّه را فتح كرد و آنها چاره اى نداشتند؛ ابوسفيان و پسرانش به ناچار مسلمان شدند. اگر ما معاويه را با حضرت على عليه السلام كه از اوّل با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده در عرض هم ذكر كنيم كاملاً بى انصافى كرده ايم.
«وَ أمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ» (و اما از حق برون رفتگان، پس به تحقيق با آنها ستيز كردم.)
«قاسِطون» همان مردم صفّين را مى گويند؛ يعنى اصحاب معاويه، كسانى كه ظلم
ص: 189
كردند، تخلف و طغيان كردند و اهل بغى شدند. «قسط» در لغت عرب هم به معناى عدالت است و هم به معناى ظلم. ظاهراً «قسط» به معناى «عدول» باشد؛ گاهى انسان «عدول إلى الحق» مى كند گاهى «عدول من الحق» مى كند؛ اگر عدول به طرف حق كردى اين مى شود عدالت، اما اگر چنانچه از حق به طرف باطل برگشتى اين مى شود جور و ظلم. آن وقت اگر قسط به معناى ظلم و جور را در نظر داشته باشند اسم فاعل ثلاثى را استفاده كرده و مى گويند «قاسطون»، يعنى آنهايى كه ظلم مى كنند، كه در آيۀ قرآن هم آمده است: (وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً) (1)«و اما آنهايى كه ظالم اند هيزم بر آتش جهنم گرديدند.» اما اگر قسط به معناى عدل در نظر باشد اسم فاعل از باب افعال آورده و مى گويند «مُقسِطون»، يعنى آدمهاى عادل، و يكى از اسامى خداوند هم «مُقسط» است. در فعل «قسط» و «أقسط» هر دو استعمال مى شود به معناى عدالت؛ اما اسم فاعل مجرّد كه «قاسط» است يعنى ظالم، و مزيدفيه كه «مُقسط» است يعنى عادل.
ممكن هم هست كسى بگويد ريشۀ «قسط» به معناى عدول به باطل است كه همان ظلم باشد، آن وقت وقتى به باب افعال ببرند و همزه اش براى ازاله باشد «أقسَطَ» يعنى «أزالَ القِسْطَ» يعنى «أزالَ الجَور» ظلم و جور را زايل كرد؛ و در صرف مير هم بود «أجْلَدْتُ البَعير» يعنى «أزَلْتُ جِلْدَ الْبَعير»، يعنى جلدش را زايل كردم.
«وَ أمَّا الْقَاسِطُونَ»: و اما آنهايى كه بر من ظلم و طغيان كردند، كه ارتش معاويه باشند«فَقَدْ جَاهَدْتُ»: با آنها جهاد كردم و آنها را از بين بردم.
«وَ أمَّا الْمَارِقَهُ فَقَدْ دَوَّخْتُ» (و اما از دين برون رفتگان را، پس به تحقيق خوار و زبون ساختم.)
ص: 190
آنهايى كه تندروى داشتند كه خوارج نهروان باشند، آدمهاى مقدس و متدين كه بايستى زير نظر رهبرشان حضرت على عليه السلام كار كنند، از فرمايشات حضرت تخلف نكنند، تندروى نداشته باشند، آنها هم مشغول فساد شدند، شيعيان حضرت على عليه السلام را ترور مى كردند، يك باند تروريست شده بودند كه حضرت على عليه السلام ناچار شد با آنها جنگ كند.
«مَرَقَ» يعنى با سرعت رفت؛ «مَرَقَ السّهم من الرّمية» يعنى تيرى آن قدر تند و سريع باشد كه مثلاً به شكار بخورد و از شكم شكار خارج شود. ما نبايد مقدستر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امام عليه السلام باشيم، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امام عليه السلام معتدل بودند.
«وَ أمَّا الْمَارِقَهُ»: خوارج نهروانى كه تندروى داشتند«فَقَدْ دَوَّخْتُ»:آنها را هم ذليل كردم. «دَوَّخَهُ» به معناى «ذَلَّلَهُ» و «حَقَّرَهُ» است؛ يعنى آنها را هم ضعيف كردم، با آنها جنگ كردم. حضرت على عليه السلام در جنگ نهروان بيش از چهار هزار نفر از خوارج را از دم شمشير گذراند، با اين كه اينها در ابتدا جزو ارتش حضرت على عليه السلام بودند، با انقلاب حضرت على عليه السلام همراه بودند، اما به جاى اين كه زير پرچم حضرت على عليه السلام با معاويه و ديگر دشمنان اسلام جنگ كنند مسلمانها و مردمان صالح و چهره هاى خوب اسلام را ترور مى كردند، از اين رو حضرت ناچار شد كه ريشۀ اينها را بكند.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 191
ص: 192
كشته شدن رهبر خوارج
تصميم آن حضرت در مورد بقاياى ارتش معاويه
آغاز مجاهدات و مبارزات آن حضرت
روابط ويژۀ آن حضرت با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم
عصمت آن حضرت از گناه و خطا
تربيت و هدايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط بزرگترين ملك
پيروى مطلق آن حضرت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم
آموزش و تربيت آن حضرت توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
ملازمت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دوران رياضت
حضرت على عليه السلام اوّلين مردى كه مسلمان شد
شدّت قرب معنوى آن حضرت به كانون وحى
ص: 193
ص: 194
«وَ أمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ فَقَدْ كُفِيتُهُ بِصَعْقَةٍ سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ قَلْبِهِ، وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ، وَ بَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أهْلِ الْبَغْىِ، وَ لَئِنْ أذِنَ اللَّهُ فِى الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ إلّامَا يَتَشَذَّرُ فِى أطْرَافِ الْبِلادِ تَشَذُّراً. أنَا وَضَعْتُ فِى الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ الْعَرَبِ، وَ كَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ، وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِى مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ، وَضَعَنِى فِى حَجْرِهِ وَ أنَا وَلَدٌ يَضُمُّنِى إلى صَدْرِهِ، وَ يَكْنُفُنِى فِى فِرَاشِهِ، وَ يُمِسُّنِى جَسَدَهُ وَ يُشِمُّنِى عَرْفَهُ، وَ كَانَ يَمْضُغُ الشَّىْءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ، وَ مَا وَجَدَ لِى كَذْبَةً فِى قَوْلٍ، وَ لاخَطْلَةً فِى فِعْلٍ، وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله و سلم مِنْ لَدُنْ أنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ؛ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ، وَ مَحَاسِنَ أخْلاقِ الْعَالَمِ، لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ، وَ لَقَدْ كُنْتُ أتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أثَرَ أُمِّهِ يَرْفَعُ لِى فِى كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أخْلاقِهِ عَلَماً، وَ يَأْمُرُنِى بِالْاِقْتِدَاءِ بِهِ، وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِى كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ، فَأرَاهُ وَ لايَرَاهُ غَيْرِى، وَ لَمْيُجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِى الْإِسْلامِ غَيْرَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ خَدِيجَةَ وَ أنَا ثَالِثُهُمَا، أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ، وَ أشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ.»خطبۀ قاصعه مطرح بود. حضرت فرمودند كه خدا مرا امر كرده است تا با اهل طغيان، اهل نكث و آنهايى كه اهل فساد در زمين هستند جنگ كنم؛ كه اشاره به سه جنگ مهمى است كه حضرت على عليه السلام انجام داده اند.
ص: 195
«وَ أمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ» (و اما شيطان گودال را)
رهبر خوارج نهروان كسى بود به نام «ذوالثّدية» يعنى صاحب پستان، «ثَدْى» به معناى پستان است، و شايد سينه اش مقدارى برآمدگى داشته است. جسد اين فرد بعداً در گودالى پيدا شد.
«رَدْه» جنس است؛ مثل «تَمْرَة» و «تَمْر»، «تمرة» يعنى يك خرما، اما «تمر» يعنى جنس خرما؛ «رَدْهَة» يعنى يك گودال، و «رَدْه» يعنى جنس گودال؛ به شكافهاى كوه و غارهاى كوچك مى گويند. و چون جسد اين شخص در آن گودال افتاده بوده(1) به اين اعتبار مى گويند «شيطان الرّدهة»، يعنى شيطانى كه جسدش بعداً توى آن گودال پيدا شده كه همان «ذوالثّدية» باشد.
«فَقَدْ كُفِيتُهُ بِصَعْقَةٍ» (پس به تحقيق بسنده شدم او را به سبب بانگى هولناك.)
يعنى خدا مرا كفايت كرد از شرّ او. «كُفِيتُ» مجهول است، يعنى من كفايت شدم از شرّ او به واسطۀ يك فرياد. اگر «صَعْقَة» به معناى فرياد باشد، يعنى فريادى كه حضرت على عليه السلام كشيد و از اين فرياد طرف وحشت كرد و مُرد. البته بعضى هم گفته اند «صَعْقَة» يعنى «صاعقة» صاعقه اى كه آمد و او را كشت. عده اى نيز گفته اند «صَعْقَة» به معناى غش كردن هم هست؛ يعنى اين فرد در آن گودال غش كرد و بعد هم مرد.
«سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ قَلْبِهِ» (كه از آن بانگ شنيده شد اضطراب دل او.)
ص: 196
«وَجْبَةُ قَلْبِه» يعنى اضطراب دل او؛ «وَجْبَة» به معناى اضطراب است. چون آدمى كه خيلى ترس داشته باشد جورى است كه افرادى هم كه اطرافش هستند تزلزل و وحشت و اضطراب او را مى فهمند.
«وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ» (و لرزش سينه اش.)
اين دو عبارت تقريباً مثل يكديگرند؛ نظر به اين كه قلب در سينۀ انسان است از اين رو مى شود گفت دلش متزلزل بود، و هم مى توانيم بگوييم سينه اش متزلزل بود.
«وَجْبَةُ قَلْبِهِ»يعنى اضطراب دل او را«وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ»و تزلزل سينه اش را. در حقيقت مى خواهد تحقيرش كند. مى فرمايد: او كه رهبر خوارج و رئيس آنان بود فرار كرد و توى يك گودال افتاده، و خلاصه ما را از شرّ خودش راحت كرد.
پس حضرت مى فرمايد: من با اينهايى كه طغيان كرده، نكث بيعت كردند و تندروى كردند جنگ كردم. در جنگ جمل طلحه و زبير كه رهبر بودند كشته شدند؛ خوارج نهروان هم تار و مار شدند و از چهار هزار و اندى فقط نه نفر باقى ماندند. اما ارتش معاويه چون سرانشان معاويه و عمروعاص باقى بودند هنوز يك قدرتى بودند، گرچه حضرت على عليه السلام در جنگ صفّين در شُرف پيروزى بر آنان بود اما عمروعاص شيطنت كرد و قرآن سر نيزه كرد و همين خوارج نهروان كه جزو ارتش على عليه السلام بودند نگذاشتند حضرت جنگ با معاويه را ادامه دهد؛ مقدس مآبى آنها گل كرد و گفتند عجب! با قرآن مى خواهى جنگ كنى؟! اگر اينهايى كه آن موقع داخل ارتش حضرت على عليه السلام بودند آن روز جوّ درست نمى كردند و سر و صدا نمى كردند، حضرت على عليه السلام در جنگ صفّين ريشۀ ارتش معاويه را كنده بود؛ اما اينها نگذاشتند؛ از اين رو چون معاويه هنوز قدرتى بود حضرت مى فرمايد: اگر خدا به من عمرى بدهد إن شاءاللّه شرّ اينها را هم برطرف مى كنم. كه متأسفانه خدا عمرى به حضرت
ص: 197
على عليه السلام نداد و ابن ملجم كه از جمله خوارج بود سبب شهادت حضرت شد.
«وَ بَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أهْلِ الْبَغْىِ» (و تعدادى از تجاوزكاران باقى ماندند.)
«بَقِيَّةٌ مِنْ أهْلِ الْبَغْىِ»يعنى يك بقيه اى از اهل طغيان كه همان ارتش معاويه بودند كه طغيان كرده بودند عليه حضرت على عليه السلام. فرموده اند: اين سه طايفه اى كه عليه من قيام كرده بودند شرّشان را برطرف كردم جز ارتش معاويه؛ چون سرانشان - معاويه و عمروعاص - هنوز زنده بودند و هنوز يك قدرتى بودند.
«وَ لَئِنْ أذِنَ اللَّهُ فِى الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ» (و اگر خداوند رخصت دهد در يورش بر ايشان)
«وَ لَئِنْ أذِنَ اللَّهُ»: و اگر خدا اذن بدهد، يعنى اگر خدا عمرى به من بدهد«فِى الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ»: در اين كه رجوع كنم به آنها و حمله كنم بر آنها.
«لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ إلّامَا يَتَشَذَّرُ فِى أَطْرَافِ الْبِلادِ تَشَذُّراً» (همانا دولت را از آنان بگيرم مگر آنان كه پراكنده شوند در اطراف شهرها به صورت متفرق.)
«دولت» به معناى قدرت و حكومت است، اما وقتى به باب افعال مى رود چون گفتيم يكى از معانى باب افعال زايل كردن است آن وقت معناى «أدِيلَنَّ» زايل كردن دولت مى شود. يعنى الآن اينها يك دولتى دارند، پرچمى دارند، معاويه پرچمدار است، عمروعاص پرچمدار است، اما اگر خدا به من قدرت و توفيقى بدهد دولت را از اينها زايل مى كنم؛ و اينها شايد بتوانند بمانند اما به صورت حكومت باقى نخواهند ماند.
ص: 198
در واقع بزرگترين خدمتى كه به معاويه شد از ناحيۀ ابن ملجم بود، ابن ملجم لعنة اللّه عليه سبب شهادت حضرت على عليه السلام شد و نفعش به جيب معاويه رفت. اينها كه سه نفر بودند برنامه شان اين بود كه يكى برود حضرت على عليه السلام را به شهادت برساند يكى هم معاويه را بكشد و يكى هم عمروعاص را. اين قرار را سه نفرى در مكّه با هم گذاشتند؛ ابن ملجم به كوفه آمد تا برنامۀ خودش را اجرا كند، يكى هم به مصر رفت تا عمروعاص را بكشد، و سوّمى هم به طرف معاويه رفت؛ آن كه به طرف معاويه رفت يك ضربه به ران معاويه زد كه او نمرد، ولى مى گويند به واسطۀ آن ضربه نسلش قطع شد؛ فردى هم براى كشتن عمروعاص رفت تصادفاً آن روز عمروعاص به مسجد نرفته بود و خارجه را به جاى خودش فرستاده بود، كه خارجه به جاى عمروعاص ترور شد؛ ولى حضرت على عليه السلام با ضربۀ ابن ملجم به شهادت رسيد.
گرچه اين افراد مى خواستند هر سه نفر را از بين ببرند اما فقط حضرت على عليه السلام به شهادت رسيد و نفعش عائد معاويه گشت و معاويه يك حاكم بلامنازع شد.
البته اين عالم، عالم اختيار است و عالم علل و اسباب. بر حسب ظاهر ابن ملجم سبب شد كه حضرت على عليه السلام به شهادت رسيده و به هدفش نرسد؛ همان گونه كه امام حسين عليه السلام هم هدفش اين بود كه يزيد و ارتش او را از بين ببرد ولى بر حسب ظاهر شكست خورد، اما آن هدف خدايى اش شكست نخورد و وظيفه اش را هم انجام داد.
اين بايد براى ما درس باشد، ما بايستى در صحنه ها هميشه وظيفه مان را انجام بدهيم، با توكّل به خدا مبارزۀ با كفر و فساد بكنيم و بعد ديگر خدا هر چه مصلحت بداند همان است، اما ما نبايد كوتاهى كنيم.
«أنَا وَضَعْتُ فِى الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ الْعَرَبِ» (من در خردسالى سينه هاى عرب را به خاك رساندم.)
ص: 199
اينجا حضرت شروع مى كنند به ذكر مناقب و فضائل خود براى اصحاب، كه خلاصه شما كه با من مخالفت مى كنيد من اين سابقه ها را در اسلام دارم؛ شما از من چه بدى ديده ايد كه مخالفت و دشمنى مى كنيد؟ چون بسيارى از همين اصحابى كه پاى منبر حضرت بودند منافق بودند و پنهانى با معاويه رابطه داشتند، پول مى گرفتند و براى معاويه جاسوسى مى كردند، كه تاريخ گوياى اين مسائل است.
مناقب حضرت على عليه السلام زياد است كه يك قسمت هايى را حضرت اينجا ذكر كرده است؛ در ابتدا قدرت خود را ذكر مى كند، چون حضرت فرمود: اگر خدا عمرى بدهد من ريشۀ معاويه را مى كنم و قدرت اين كار را نيز دارم، چرا كه من موقعى كه جوان بودم سينۀ مقتدران و سردمداران عرب را به خاك آوردم، حال كه تجربه ام زيادتر شده است بهتر مى توانم آنان را به نابودى بكشانم.
در حقيقت جملۀ«أنَا وَضَعْتُ فِى الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ الْعَرَبِ»دفع دخل و جواب از اشكال مقدّر است؛ چون حضرت فرمود: «لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ»: من ريشۀ ارتش معاويه را مى كنم، ممكن است كسى بگويد مگر شما مى توانيد؟ از اين رو مى فرمايد:
«أنَا وَضَعْتُ»: من پايين آوردم«فِى الصِّغَرِ»: موقعى كه جوان بودم - چون حضرت هنوز بيست ساله هم نشده بود كه در جنگ شركت مى كرد، در جنگ بدر حضرت حدود بيست سال داشتند - «بِكَلاكِلِ الْعَرَبِ»: سينه هاى ستبر عرب را.
برخى از مشركين عرب مثل وليد و عتبه و ابوجهل مردمان مقتدر و خودخواهى بودند؛ در جنگ بدر با اين كه ياران پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سيصد و سيزده نفر بودند، اما حضرت على عليه السلام آن گونه كه همۀ تواريخ از جمله ارشاد شيخ مفيد رحمه الله ذكر كرده اند سى و شش نفر را از هفتاد نفرى كه از كفّار و مشركين در جنگ بدر كشته شدند به تنهايى كشت؛ كه از سران كفّار و سردمداران و اشخاص معروف بودند.
«كَلاكِل» جمع «كَلْكَل» به معناى سينه است. شترِ مست سينه اش را جلو مى دهد و يورش مى آورد و اگر كسى قدرت داشته باشد كه او را به خاك بياورد قدرتش
ص: 200
گرفته مى شود. مى فرمايد: من پايين آوردم و به خاك ماليدم سينه هاى ستبر و برجستۀ عرب را.
«وَ كَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ» (و شاخهاى برآمدۀ ربيعه و مضر را شكستم.)
«رَبيعة» و «مُضَر» عطف بيان براى «قُرون» است. «ربيعة» و «مضر» دو طايفه از قريش و قدرتمندترين طوايف عرب بودند، حضرت آنها را تشبيه مى كند به شاخ؛ شاخ حيوان برآمده است و قدرت حيوان به شاخ اوست؛ در حقيقت «ربيعة» و «مضر» شاخهاى طوايف عرب بودند، شاخها هم بعضى وقت ها خيلى برآمده و بلند است كه به آن «قَرْن ناجِم» مى گويند.
حضرت مى فرمايد: اين شاخهاى عرب را كه «ربيعة» و «مضر» بودند - در جنگ بدر - شكستم. اين جملۀ حضرت اشاره به همان سردمداران و مقتدران است كه حضرت در جنگ آنها راكشت، مرتفع ترين شاخ و برآمده ترين شاخ كه قدرتش از همه زيادتر بود. «نَواجم» جمع «ناجِمَة» است يعنى برآمده، «قُرون» جمع «قَرْن» است يعنى شاخ. پس من كه مى گويم اگر خدا قدرتى بدهد شرّ ارتش معاويه را برطرف مى كنم قدرتش را دارم.
«وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِى مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و به تحقيق شما مى دانيد موقعيت مرا نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.)
حالا شروع مى كنند مناقب خودشان را ذكر كردن؛ و مردمى را كه از دستورات او تخلف مى كنند و پنهانى با معاويه بندوبست كرده و براى او جاسوسى مى كنند، حضرت محكوم مى كند كه ببينيد من اين سابقه ها را در اسلام دارم و شما با كسى كه
ص: 201
رهبر واقعى است و اين جور با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نزديك است مخالفت كرده و با دشمن او بندوبست مى كنيد.
«بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ» (به سبب خويشاوندى نزديك.)
حضرت على عليه السلام پسر عموى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، پسر عموى ابوينى بودند؛ يعنى عبداللّه پدر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوطالب پدر حضرت على عليه السلام از پدر و مادر يكى بودند؛ ساير عموها مثلاً عبّاس از مادر تفاوت مى كردند؛ تازه حضرت داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز بود.
«وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ» (و مقام و منزلت ويژه.)
«خصيصة» هم ممكن است به معناى «خاصّة» باشد و هم به معناى «مخصوصة»، ولى بعيد نيست كه به معناى «خاصّة» باشد؛ چون مؤنث فعيل به معناى فاعل را با تاء مى آورند، اما فعيل به معناى مفعول معمولاً مذكر و مؤنثش يكسان است؛ مثلاً «صبور» و «جريح» هم براى مذكر مى آيد و هم براى مؤنث؛ از اين رو بعيد نيست «خصيصة» كه مؤنث «خصيص» است فعيل به معناى فاعل و به معناى «خاصّة» باشد.
مى فرمايد: و من منزلت خاصه اى نزد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشته ام.
مورخين داستانى نقل مى كنند كه طبرى مورخ معروف هم نقل كرده است؛(1) زمانى در مكّه قحطى شد و وضع مردم خيلى بد بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عبّاس عموى خود گفت كه ابوطالب بچه زياد دارد و وضع اقتصادى اش هم خيلى بد است، خوب است3.
ص: 202
ما بچه هايش را بگيريم و از آنها پذيرايى كنيم تا مقدارى از فشار اقتصادى ابوطالب كاسته شود، پيش ابوطالب رفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و عبّاس پيشنهاد را ارائه كردند، ابوطالب گفت من به عقيل خيلى علاقه دارم و نمى توانم از او جدا شوم، اما جعفر و على را اگر بخواهيد برداريد مانعى ندارد؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على عليه السلام را كه كوچك ترين فرزند ابوطالب بود گرفت و عبّاس هم جعفر را.
ظاهراً ابوطالب چهار پسر داشته است: طالب، عقيل، جعفر و على؛ و احتمالاً طالب بزرگ شده بود و احتياج به سرپرست نداشته است.
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مثل مادرها كه مى خواهند بچه شان را غذاخور كنند گاهى غذا را مى جويد و نرم مى كرد و توى دهان حضرت على عليه السلام مى گذاشت؛ و بدينسان حضرت على عليه السلام را بزرگ كرد. اين مسأله را همۀ مورخين نقل كرده اند. پس حضرت على عليه السلام تربيت شدۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مثل فرزند او بوده است، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حتى على عليه السلام را از فرزندان خودش نيز بيشتر دوست مى داشت. در تاريخ آمده است كه شخصى از يكى از صحابه پرسيد پيامبر كدام يك از بچه هايش را بيش از همه دوست مى داشت، جواب داد على را، آن شخص گفت: من از بچه هايش مى پرسم على كه بچۀ او نيست، گفت: آخر آن قدر كه على را دوست مى داشت بچه هاى ديگر را دوست نمى داشت.(1)
حال حضرت مى فرمايد:
«وَضَعَنِى فِى حَجْرِهِ وَ أنَا وَلَدٌ يَضُمُّنِى إلى صَدْرِهِ، وَ يَكْنُفُنِى فِى فِرَاشِهِ» (پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مرا كه كودك بودم در كنار خويش نهاد و به سينۀ خود مى چسباند، و در بسترش در آغوش مى گرفت.)
حالا كه او را از پدرش ابوطالب گرفته بود مثل فرزند خودش او را بغل كرده و در كنار خودش مى خوابانده است. ديده ايد وقتى كسى مى خواهد به بچه اى محبت و0.
ص: 203
ملاطفت كند خودش را به بچه مى چسباند، با او بازى مى كند و سعى مى كند او را بخنداند. مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين جور ملاطفت ها را نسبت به من داشت.
«وَ يُمِسُّنِى جَسَدَهُ وَ يُشِمُّنِى عَرْفَهُ» (و جسم خود را با من تماس مى داد و بوى خوش خويش را به من مى بويانيد.)
حضرت مى فرمايد: «وَ يُمِسُّنِى جَسَدَهُ»: و جسم خود را با من تماس مى داد؛ يعنى مرا به خودش مى چسبانيد، و اين كار سبب مى شد كه من بوى خوش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را استشمام كنم. چون آن گونه كه تاريخ نقل كرده پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هميشه معطر بود.(1)«يُشِمُّنى» از مادّۀ «شَمّ» به معناى بوييدن است. «عَرْف» به معناى بو است اما معمولاً به بوى خوش مثل مشك، گلاب، عطر و اينها مى گويند. «وَ يُشِمُّنِى عَرْفَهُ»: و باعث مى شد من بوى خوش او را استشمام كنم.
«وَ كَانَ يَمْضُغُ الشَّىْءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ» (و چيزى را مى جويد سپس آن را به من مى خورانيد.)
«مَضَغَ، يَمْضَغُ» و «مَضَغَ، يَمْضُغُ» هر دو صحيح است. «مَضْغ» به معناى جويدن است. «و كان يمضغ» ماضى استمرارى است. بچۀ خيلى كوچك نمى تواند غذا را بجود، آن وقت آن را تكه تكه مى كردند و مى جويدند وقتى كه نرم مى شد توى دهان بچه مى گذاشتند. اينجا حضرت مى خواهند بفرمايند اين كار يك مرتبه و دو مرتبه نبوده است و دائماً پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين عمل را انجام مى داد، غذا را مى جويد و لقمه مى كرد و دهان من مى گذاشت. مقصود اين است كه من از زمانى كه كاملاً بچه بودم تربيت شدۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم.1.
ص: 204
«وَ مَا وَجَدَ لِى كَذْبَةً فِى قَوْلٍ، وَ لاخَطْلَةً فِى فِعْلٍ» (و نيافت از من دروغى در گفتار، و نه خطايى در كردار.)
«خَطْلَة» به معناى خطايى است كه از روى بى فكرى باشد. «وَ مَا وَجَدَ لِى»:
و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از من نيافت«كَذْبَةً»: يك دروغى را«فِى قَوْلٍ»: در گفتار؛ من هرگز حرف دروغى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزدم؛ «وَ لاخَطْلَةً فِى فِعْلٍ»: و نه اشتباه و خطايى كه از روى بى فكرى باشد.
گرچه حضرت على عليه السلام معصوم است اما انسان دو گونه خطا دارد: گاهى خطايى است كه انسان تأمل و تدبر لازم را كرده است اما باز هم اشتباه مى كند؛ كه معمولاً به اين نوع خطاها «خَطْلَة» نمى گويند. ولى گاهى خطايى است كه به سبب بى فكرى باشد، آدمى كه فكر نكرده كار مى كند اگر اشتباه بكند به آن «خَطْلَة» مى گويند. بنابراين «وَ لاخَطْلَةً فِى فِعْلٍ»يعنى و نه اشتباه و خطايى كه از روى بى فكرى باشد از من ديد.
هيچ وقت در هيچ كارى بى فكرى و بى تدبيرى نمى كردم.
بچه ها معمولاً شيطنت مى كنند، گاهى دروغ مى گويند، كارهاى اشتباهى مى كنند، اما حضرت مى فرمايد: من از آن بچه ها نبودم كه كارهاى بچه گانه و خلاف انجام بدهم و يا دروغ بگويم. حضرت مى خواهد بفرمايد كه من از كودكى تا آخر و در تمام مراحل با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم همراه بودم، روشم روش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، من وزير و مورد اعتماد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودم. پس شما در اين كه با من مخالفت مى كنيد توجيهى نداريد.
ص: 205
«وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله و سلم مِنْ لَدُنْ أنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ» (و به تحقيق خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگانش را از هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شير گرفته شده بود همنشين او گردانيد.)
«وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله و سلم»: و خداوند مقرون كرده بود با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم«مِنْ لَدُنْ أنْ كَانَ فَطِيماً»: از همان وقتى كه از شير جدا شده بود - «فَطيم» به بچه اى مى گويند كه تازه از شير جدا شده است - «أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ»: بزرگترين ملك از ملائكۀ خودش را.
اين داستان خيلى جالبى است و مورخين شيعه و محدثين سنّى اين داستان را نقل كرده اند(1) كه خداوند از همان موقع كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از شير باز داشته شد، يكى از ملائكۀ بزرگ را - كه ظاهراً همان روحى باشد كه در آيۀ (تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ) (2) آمده، چون يك دسته از ملائكه هستند كه بزرگترند و به آنها روح مى گويند - موكل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كرده بود كه در تمام حركات و سكنات راهنماى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بر حسب خواستۀ خدا تربيت و راهنمايى كند.
حضرت در اينجا مى فرمايد: از همان كودكى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از شير جدا شد ملكى دائماً با او بود كه تمام حركات و سكنات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر طبق هدايت آن ملك بود؛ و من هم در همۀ حركات و سكنات از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيروى مى كردم.
«يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ» (مى پيمود با او راه بزرگواريها را.)
ص: 206
«يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ»: آن ملك راهنمايى مى كرد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در خط صحيح. «مَكارِم» جمع «مَكْرُمَة» است يعنى خصلت هاى خوب و بزرگواريها. آن ملك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به راه خصلت هاى خوب راهنمايى مى كرد.
«وَ مَحَاسِنَ أخْلاقِ الْعَالَمِ، لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ» (و نيكى هاى اخلاق جهان را، شبانگاهش و روز هنگامش.)
و آن ملك تربيت كننده و مراقب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و راهنماى او بود؛ و من هم در همان خطّ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يعنى خصلت هاى خوب عمل مى كردم. چنين نبود كه يك ساعتى بيايد چيزى بگويد و برود، دائماً حركات و سكنات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در شب و روز زير نظر آن ملك بود.
«وَ لَقَدْ كُنْتُ أتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أثَرَ أُمِّهِ» (و به تحقيق من پيروى مى كردم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را چون پيروى بچه شتر در پى مادرش.)
«كنت أتّبعه» ماضى استمرارى است؛ يعنى من هميشه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم متابعت مى كردم. بچه شتر خيلى مراقب است كه از مادرش عقب نيفتد، دائم دنبال مادرش مى رود و هر كار هم كه مادرش مى كند همان كار را انجام مى دهد. مى فرمايد: مثل بچه شترى كه هميشه دنبال مادرش هست من هم در تمام حركات و سكنات از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيروى مى كردم. «وَ لَقَدْ كُنْتُ أتَّبِعُهُ»: و متابعت مى كردم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را «اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ» - اين كلمه مفعول مطلق نوعى است - نوع متابعت كردن بچه شتر «أثَرَ أُمِّهِ»: به دنبال مادرش.
ص: 207
«يَرْفَعُ لِى فِى كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أخْلاقِهِ عَلَماً» (او در هر روز براى من از اخلاق خود نشانه اى مى افراشت.)
اشخاص برجسته هر حركتشان درسى است براى انسان. «يَرْفَعُ لِى»: بالا مى برد براى من«فِى كُلِّ يَوْمٍ»: در هر روزى«مِنْ أخْلاقِهِ»: از اخلاق خودش«عَلَماً»: يك پرچمى را. گويا هر روز يك اخلاق و روش خوبى از او نمايان مى شد كه من ياد مى گرفتم و بر طبقش عمل مى كردم.
«وَ يَأْمُرُنِى بِالْاِقْتِدَاءِ بِهِ» (و مرا به پيروى از آن امر مى فرمود.)
«وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِى كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ» (و به تحقيق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هر سال به حرا اقامت مى كرد.)
نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از هر سال يك ماه را به كوه حِرا مى رفته و آنجا با خدا خلوت مى كرده و رياضت مى كشيد؛ كه در اثر همان رياضت ها براى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كمال پيدا مى شد. حضرت على عليه السلام مى فرمايد: همان وقت كه همه نامحرم بودند و كسى نمى توانست آنجا برود، من باز پيش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى رفتم و از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم درس مى گرفتم.
«وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِى كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ»: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در هر سالى به كوه حرا مجاورت مى كرد. همان سالى هم كه قرآن بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد در ماه رمضان بود و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در غار حرا بوده است. كوه حرا كوهى است اطراف مكّه. ظاهراً
ص: 208
زمانى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنجا مى رفت تا با خداى خود خلوت كند كسى پيش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمى رفت، اما حضرت مى گويد: من محرم بودم و مى رفتم.
«فَأرَاهُ وَ لايَرَاهُ غَيْرِى» (پس من او را مى ديدم و غير من او را نمى ديد.)
«وَ لَمْيُجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِى الْإِسْلامِ غَيْرَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ خَدِيجَةَ وَ أنَا ثَالِثُهُمَا» (و گرد نيامد خانه اى در آن زمان در اسلام مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خديجه و من سوّم آن دو بودم.)
مى فرمايد: خانواده اى كه موحد و اهل نماز باشند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خديجه بودند و من هم سوّمشان بودم؛ اين دليل بر اين است كه اوّل مردى كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده بود حضرت على عليه السلام بود. و مورخين اهل سنّت هم اين را نقل كرده اند؛ در سيرۀ ابن هشام آمده است: حضرت على«اوّل ذكر آمن برسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم» اوّل مردى است كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد.(1) راوى مى گويد رفتم در مِنا مى خواستم با عبّاس معامله اى بكنم، ديدم يك مردى از چادر بيرون آمد و به نماز ايستاد، زنى پشت سرش ايستاد، يك بچه هم دست راستش آمد، به عبّاس گفتم اين كيست؟ جواب داد اين محمّد پسر برادر من است، ادّعا دارد كه دين تازه اى آورده و پيامبر است و اين حركات هم نماز خواندن اوست، كسى هم كه پشت سرش ايستاده زن او خديجه است، اين بچه هم كه پهلويش ايستاده پسر برادر ديگر من على است كه به او ايمان آورده است. چون زمانى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در سن چهل سالگى به رسالت
ص: 209
مبعوث شد حضرت على عليه السلام ده سال داشت و با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سى سال تفاوت سنّى داشتند.
«لَمْيَجْمَعْ»يا«لَمْيُجْمَعْ»هر دو صحيح است؛ اگر «لَمْ يَجْمَعْ» باشد يعنى جمع نكرد بيت واحد و خانۀ واحد اين سه نفر را در اسلام، و اگر «لَمْيُجْمَعْ» باشد يعنى و جمع نشد خانواده اى در آن روز در اسلام؛ مگر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و خديجه و من هم سوّمى آنها بودم.
«أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ، وَ أشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ» (نور وحى و رسالت را مى ديدم، و رايحۀ نبوّت را استشمام مى كردم.)
يعنى وقتى نور وحى و رسالت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه مى شد علائم و آثار نبوّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را من مى ديدم، به قدرى مقرب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودم كه آثار وحى را بر آن حضرت مشاهده مى كردم؛ «أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ»: من مى ديدم نور وحى و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را«وَ أشُمُّ»: و استشمام مى كردم«رِيحَ النُّبُوَّةِ»: رايحۀ نبوّت را.
از خداوند تبارك و تعالى مى خواهم كه به همۀ ما توفيق بدهد كه بتوانيم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام پيروى كنيم.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 210
جلوه هاى قرب معنوى آن حضرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
على عليه السلام و شنيدن صداى شيطان
وزير بودن حضرت على عليه السلام از نظر احاديث
ص: 211
ص: 212
«وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلم، فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هذِهِ الرَّنَّةُ؟ فَقَالَ: «هذَا الشَّيْطَانُ أيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ، إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ وَ تَرى مَا أرى، إلّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ، وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ، وَ إنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ.»
حضرت على عليه السلام موقعيت خود را بيان مى فرمودند كه من از كودكى تحت كفالت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودم و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مرا تربيت كرد. «أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ»:
من نور وحى و رسالت را كه بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد مى ديدم. حال نور وحى چگونه بوده، آيا نور ظاهرى بوده يا منظور همان حقيقت و واقعيت نور است، آيا با چشم ظاهر و مادّى مى ديده يا با چشم بصيرت، اينها خيلى روشن نيست؛ چه بسا يك جلوۀ ظاهرى نيز داشته وحضرت به چشم ظاهر هم مى ديده است. «وَ أشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ»: و رايحۀ نبوّت را استشمام مى كردم. جبرئيل امين كه بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد من او را احساس مى كردم.
«وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و به تحقيق من شنيدم ناله و فرياد شيطان را هنگامى كه وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد.)
ص: 213
مى خواهد بفرمايد آن مراتبى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مقام تلقى وحى پيدا مى كرد بالاخره من هم يك گامهايى برمى داشتم و خلاصه نزديك مى شدم و برخى از مراحل را من طى مى كردم. وقتى وحى بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد شيطان نالۀ يأس آميزى كشيد و ناراحت شد، چون سرمايۀ شيطان انسانها هستند كه مى كوشد آنان را اغوا كند و حالا كه مى بيند بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وحى نازل شده و سبب هدايت مردم خواهد شد طبعاً اين برخلاف سياست شيطانى است، از اين رو ناراحت شده و ناله مى كند.
«وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ»: و به تحقيق من شنيدم ناله و فرياد شيطان را«حِينَ نَزَلَ الْوَحْىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلم»: موقعى كه وحى بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد.
«فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هذِهِ الرَّنَّةُ؟» (پس گفتم: اى رسول خدا اين فرياد چيست؟)
به فريادى كه از روى غصّه است «رَنين» مى گويند. شيطان هم وقتى كه خداوند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد نالۀ دلسوزانه اى كرد.
«فَقَالَ: هذَا الشَّيْطَانُ أيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ» (پس فرمود: اين شيطان است كه نااميد گرديد از پرستش خويش.)
مردم برحسب فطرت پاكى كه دارند اگر حقايق را ببينند سراغ آن مى آيند، از اين رو وقتى شيطان مى بيند مردم به طرف قرآن و اسلام متوجّه مى گردند ناراحت مى شود، مأيوس مى شود و ناله مى زند. «هذَا الشَّيْطَانُ»: اين شيطان است كه«أيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ»:
مأيوس شده است از عبادت خودش.
مثل انقلاب اسلامى كه وقتى در خاورميانه ايجاد شد شيطان بزرگ و أيادى او ناراحت شدند و مى گويند: اين انقلاب مصالح و منافع چند صد سالۀ ما را در
ص: 214
خاورميانه تهديد كرده و به خطر مى اندازد. اينها پيروان شيطانند، شيطان بزرگ هم پيرو آن شيطان بزرگتر است كه شيطان الشياطين باشد.
معلوم مى شود شيطان خوش باور هم بوده چون خيال مى كرد حال كه حقايق اسلام آمد همه را مردم مى پذيرند و پيروى مى كنند و ديگر او شكارى پيدا نمى كند، نمى دانست كه باز هم زياد براى شكار مى مانند و همين هايى كه برحسب ظاهر اظهار اسلام مى كنند دنبال شيطان مى دوند. بعد حضرت مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمودند:
«إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ وَ تَرى مَا أرى» (همانا تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم و مى بينى آنچه را من مى بينم.)
اين خيلى مهم است، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم صداى وحى را مى شنيده با اين كه كسانى كه آنجا بوده اند نمى شنيدند، همچنين پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مشاهداتى داشت كه قرآن هم مى گويد: چشم هايت عوضى نديده و درست ديده اى. و از اين جمله معلوم مى شود كه بعضى مراحل را حضرت على عليه السلام هم مى شنيده و مى ديده است. «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ»: همانا تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم«وَ تَرى مَا أرى»: و مى بينى آنچه را من مى بينم. كه برحسب ظاهر همين طور كه صداى جبرئيل و نالۀ شيطان را حضرت على عليه السلام مى شنيده خودشان را هم مشاهده مى كرده اند.
«إلّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ، وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ» (جز اين كه همانا تو پيامبر نيستى، و ليكن وزير هستى.)
«وزير» يعنى كسى كه بار را از دوش كسى برمى دارد؛ امروزه «وزير» يعنى كسى كه بارى از دوش دولت برمى دارد و كمك كار دولت است. تو وزير من هستى يعنى كمك كار و همگام من هستى، در همۀ مراحل يار و ياور من هستى. كه البته همين طور
ص: 215
هم بود، در تمام مراحل حضرت على عليه السلام با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، در جنگ ها، سختى ها، مشقت ها و... «إلّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ»: مگر اين كه تو پيامبر نيستى«وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ»: و لكن تو كمك كار من هستى.
«وَ إنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ» (و به تحقيق تو بر خير و خوبى هستى.)
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد حضرت على عليه السلام نوع خوبى را بيان نكرده اند، معلوم مى شود كمال خوبى را حضرت على عليه السلام داراست. در وجود و روش و افكار حضرت على عليه السلام هر چه هست خير است و اصلاً شرّ در وجود آن حضرت فرض نمى شود. «وَ إنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ» - «عَلى» براى استعلاء و تسلط است - يعنى تو مسلط بر خوبى هستى و اصلاً شرّى در وجود تو پيدا نمى شود.
حال به مناسبت اين قسمت، از ميان اخبار و رواياتى كه در مورد نالۀ شيطان وجود دارد دو سه روايت را مى خوانم:
1 - از جمله روايتى كه على بن ابراهيم قمى در تفسيرش از حضرت صادق عليه السلام نقل مى كند: «قال إنّ إبليس رنّ رنيناً لما بعث اللّه نبيّه صلى الله عليه و آله و سلم على حين فترة من الرّسل و حين أنزلت أمّ الكتاب»(1)شيطان دو ناله و دو فرياد دلسوزانه كرد: يكى وقتى كه خداوند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد يكى هم موقعى كه سورۀ حمد نازل شد. چون در سورۀ حمد خصوصيتى هست كه مردم به بركت آن مقامى پيدا مى كنند، از اين رو شيطان ناراحت شد.
2 - در حديث ديگرى مرحوم شيخ صدوق از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:
«أنّ إبليس رنّ أربع رنّات»شيطان چهار مرتبه فرياد زد و ناله كرد: يكى«يوم لُعِنَ»روزى كه ملعون خدا و راندۀ درگاه خدا شد به واسطۀ سجده نكردن، يكى هم«و يوم2.
ص: 216
اُهبِطَ إلى الأرض»وقتى از بهشت بيرونش كردند و آمد روى زمين، يكى هم«و حين بعث محمّد صلى الله عليه و آله و سلم على حين فترةٍ من الرّسل»روزى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث به رسالت شد، و چهارم هم«و حين نزلت أمّ الكتاب»(1)وقتى مادر كتاب كه سورۀ حمد است نازل شد.
البته اين دليل بر اهميت سورۀ حمد است، و از اين رو دستور آمده كه روزى ده مرتبه سورۀ حمد را بخوانيم. شيطان فكر كرد اگر مردم روزى ده مرتبه سورۀ حمد را بخوانند به خدا نزديك شده و از شيطان دور مى شوند.
3 - در شرح نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد معتزلى كه يكى از علماى اهل سنّت است حديثى از مسند احمد حنبل نقل شده؛ احمد بن حنبل شيبانى امام يكى از چهار فرقۀ اهل سنّت است، او مى گويد: «عن على بن أبى طالب عليه السلام قال كنت مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم صبيحة الليلة الّتى أسرى به فيها و هو بالحجر يصلى»يا«و هو بالحجرة يصلى»حالا حَجَر بوده است يا حجر اسماعيل يا حُجره معلوم نيست، از حضرت على عليه السلام نقل مى كند وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از معراج برگشته و مشغول نماز بوده«فلما قضى صلاته»پس نمازش كه تمام شد (نماز صبح) من هم نمازم تمام شد«سمعت رنّة شديدة»نالۀ سختى شنيدم«فقلت يا رسول اللّه ما هذه الرّنّة؟» - اين روايت كه ناقل آن احمد حنبل است مؤيد همين قسمت از نهج البلاغه است كه خوانديم - حضرت فرمود من هم نالۀ شيطان را شنيدم، پرسيدم اين فرياد از چه كسى است؟ «قال: ألا تعلم هذه رنّة الشيطان علم أنّى سرى بى الليلة إلى السّماء فأيس». «أسرى» هم احتمال داده شده. مى فرمايد: آيا نمى دانى اين نالۀ شيطان است؟ او دانست كه من در شب به آسمان رفتم مأيوس شد«من أن يعبد فى هذه الارض»(2)ديد ارتباط من با آسمان برقرار شده است و حقايق عالم را براى مردم مى آورم مأيوس شد و ناله زد.9.
ص: 217
راجع به اين قسمت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام فرمود: تو پيامبر نيستى اما وزير من هستى، چند حديث از همين شرح نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد نقل مى كنم.
ابن أبى الحديد از علماى اهل سنّت و معتزلى مذهب است و شرح مفصّلى بر نهج البلاغه دارد، وى در جلد سيزدهم و در تفسير وزير بودن آن حضرت رواياتى را نقل مى كند كه چون جنبۀ تاريخى دارد مى خوانم:
1 - «روى عن جعفر بن محمّدالصادق عليه السلام» از امام جعفر صادق عليه السلام نقل شده كه:
«كان على عليه السلام يرى مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم قبل الرّسالة الضّوء و يسمع الصّوت»قبلاً در همين خطبۀ نهج البلاغه خوانديم كه هميشه ملكى موكل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و راهنماى او بود و حضرت على عليه السلام هم گفت من هم دنبال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى رفتم، حال معلوم مى شود حضرت على هم آن ملك را مى ديده. «كان على عليه السلام يرى مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم»حضرت على عليه السلام مى ديد با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم«قبل الرّسالة» قبل از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شود«الضّوء»آن نورانيت و آن ملكى را كه راهنماى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود«و يسمع الصّوت»و صداى ملكى را كه راهنماى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده مى شنيده «و قال صلى الله عليه و آله و سلم له» پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام فرمود: «لو لا أنّى خاتم الأنبياء لكنت شريكاً فى النّبوّة»اگر من خاتم الأنبياء نبودم تو در نبوّت و در پيامبرى با من شريك بودى«فإن لا تكن نبيّاً فإنّك وصىّ نبىّ و وارثه»گرچه تو پيامبر نيستى اما وصى و وارث پيامبر هستى«بل أنت سيّد الأوصياء و إمام الأتقياء»(1)بلكه تو سيّد همۀ وصى ها و امام همۀ مردمان باتقوا هستى.
2 - ابن أبى الحديد در مورد اين كه حضرت على عليه السلام وزير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است از قول
ص: 218
محمّد بن جرير طبرى داستانى را نقل مى كند،(1) طبرى از مورخين معروف است كه سنّى مذهب بوده و كتاب تاريخش به نام «تاريخ الرّسل و الملوك» از كتب تاريخى مشهور است. اين داستان خيلى معروف است و همۀ مورخين شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند: وقتى كه آيۀ شريفۀ (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ) (2) نازل شد، يعنى: اى پيامبر خويشان نزديك خودت را بترسان، پيامبر از حضرت على خواست خويشان را دعوت كند. مى دانيم كه حضرت على عليه السلام از كودكى در خانۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و تربيتش را پيامبر عهده دار بود، در ضمن در زندگى كمك كار پيامبر هم بود؛ مثلاً چيزى مى خريد، غذايى مى پخت و... حال اين داستان تقريباً در سال سوّم بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اتفاق افتاده كه حضرت على عليه السلام سيزده ساله بوده. مطابق اين نقل، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام دستور مى دهد كه اقوام و خويشاوندان را جمع كن و غذايى هم تهيه كن، طبق دستورى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دهد يك صاع طعام كه حدود سه كيلو يا مقدارى كمتر گندم است و يك پاى گوسفند با يك ظرف شير تهيه مى شود - ظاهراً اعيان و اشراف عرب هنگام غذا خوردن به جاى آب شير مصرف مى كرده اند - حضرت على عليه السلام مى فرمايد: من به دستور پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنان را دعوت كردم، حدود چهل نفر بودند، غذايى هم كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور دادند تهيه كردم، حضرت مى فرمايد: اينها آن قدر آدمهاى پرخورى بودند كه اين غذايى كه تهيه كرده بوديم خوراك يك نفر بيشتر نبوده، ولى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دست بردند و مقدارى از آن غذا را ميل فرمودند و اين سبب شد كه آنها همه از آن غذا خوردند و سير شدند و مثل اين كه اصلاً كم نشد و آن ظرف شير را هم همه خوردند و سير شدند، به شكلى كه ابولهب به علّت عنادى كه داشت وقتى اين وضعيت را ديد گفت محمّد سِحرتان كرده است مواظب باشيد گول نخوريد، بلند شويد برويد، و خلاصه فرصت نداد كه پيامبر صحبت كند. ابولهب4.
ص: 219
گفت: رفيقتان به خوبى سحرتان كرده؛ «فتفرّق القوم»خلاصه ابولهب جلسه را به هم زد و همه متفرق شدند.
حضرت على عليه السلام مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من گفت دستور خداست و من بالاخره بايستى حرفم را به اينها بزنم، جلسۀ ديگرى تشكيل دهيم. حضرت على عليه السلام در جلسۀ ديگرى تمام قوم و خويش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دعوت كرد، باز آمدند و به همان ترتيب سابق غذا خوردند؛ وقتى كه غذاهايشان را خوردند حضرت فرمود:
«يا بنى عبدالمطلب»اى پسران عبدالمطلب«إنّى واللّه ما أعلم شاباً فى العرب جاء قومه بأفضل مما جئتكم به، إنّى قد جئتكم بخير الدّنيا و الآخرة و قد أمرنى اللّه أن أدعوكم إليه»من گمان نمى كنم هيچ جوانى در عرب براى قوم خودش هديه اى بهتر از هديه اى كه من براى شما آورده ام آورده باشد، و من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خدا به من دستور داده شما را دعوت كنم. اشاره به آيۀ شريفۀ (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ) است.
«فأيّكم يوازرنى على هذا الأمر؟ على أن يكون أخى و وصيّى و خليفتى فيكم فأحجم القوم عنها جميعاً»كدام يك از شما قوم و خويش ها با من همكارى مى كنيد در نشر اين دين؟ هر كدام با من همگام بشويد برادر و وصىّ و جانشين من مى شويد. آنها هيچ كدام به فرمايش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم جواب مثبت ندادند؛ حضرت على عليه السلام مى فرمايد: من ديدم كه سكوت كردند«قلت أنا و انّى لأحدثهم سنّاً و أرمصهم عيناً و أعظمهم بطناً و أحمشهم ساقاً»حضرت على خصوصيات خويش را ذكر مى كند، «لأحدثهم سنّاً»من در حالى كه از همه بچه تر بودم، «و أرمصهم عيناً»از بس حضرت على عليه السلام بى خوابى مى كشيده چشم هايش پر از آب بوده، چشم هايى كه خواب نرفته يك چيزى گوشۀ چشم پيدا مى شود كه ما مى گوييم چشمش قى كرده، حضرت مى فرمايد چشم من هم به اين حال بود، «و أعظمهم بطناً»و شكم من بزرگ بود، «و أحمشهم ساقاً»و ساق پايم باريك بود. خلاصه من از همه بچه تر و لاغرتر بودم، اما
ص: 220
با اين حال گفتم: «أنا يا رسول اللّه أكون وزيرك عليه»اى پيامبر خدا من حاضرم به شما كمك كنم و در نشر اين دين همگام شما باشم. «فأمسكوا و أعدت ما قلت»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم امساك كرد و دوباره خطاب كرد كدام يك از شما با من همكارى مى كنيد؟ همه سكوت كردند، باز حضرت على عليه السلام همان را تكرار كرد؛ تا سه دفعه كه همه سكوت كردند و حضرت على عليه السلام اجابت كرد، «فأخذ برقبتى»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ديد اينها همه سكوت كرده اند و تنها من حاضر به كمك بودم، گردن مرا گرفت «ثمّ قال لهم»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به همۀ قوم و خويش ها گفت: -«هذا أخي و وصيّي»اين برادر من است، و وصىّ من است«و خليفتى فيكم»و جانشين من است در ميان شما «فاسمعوا له و أطيعوا»حرفش را بشنويد و اطاعت كنيد.
خوب حضرت على عليه السلام نوجوان سيزده ساله بود و آنها همه كلّه گنده و براى خود شخصيتى بودند، «فقام القوم يضحكون و يقولون لأبى طالب قد أمرك أن تسمع لابنك و تطيع»همه بلند شدند در حالى كه مى خنديدند و از روى تمسخر به ابى طالب كه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پدر على عليه السلام بود مى گفتند: تو را امر مى كند كه فرمان اين بچه را ببرى و او را اطاعت كنى. بعد هم رفتند.
3 - ابن أبى الحديد در همين شرح نهج البلاغه در ادامۀ اين حديث مى گويد: «و يدلّ على انه وزير رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم من نصّ الكتاب و السّنّة قول اللّه تعالى(وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي) (1)» يك جا آيۀ شريفۀ قرآن دلالت دارد بر اين كه حضرت على عليه السلام وزير پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده، جايى كه خداوند داستان حضرت موسى عليه السلام و هارون عليه السلام را نقل مى كند، حضرت موسى عليه السلام وقتى كه از طرف خدا براى هدايت فرعون مأمور شد زبانش مى گرفت و بيان درستى نداشت اما هارون عليه السلام برادرش سخنگوى فصيح و بليغى بود، حضرت موسى عليه السلام خطاب به خدا عرض كرد: (وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي) :9.
ص: 221
و قرار بده براى من وزير و معاونى از اهل خودم (هارُونَ أَخِي) (1): هارون برادرم را (اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي * وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي) (2) نيروى مرا به وسيلۀ هارون تقويت كن، و در امر رسالت او را شريك گردان. موسى عليه السلام و هارون عليه السلام هر دو پيامبر بودند. پس اين آيات دلالت دارد كه هارون وزير حضرت موسى است.
حال ابن أبى الحديد مى گويد در خبرى كه مجمع عليه است و همه نقل كرده اند، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلّا انّه لانبىّ بعدى»نسبت تو به من مثل نسبت هارون به موسى است فقط بعد از من ديگر نبىّ نيست. يعنى مقامى را كه هارون عليه السلام داشت تو هم دارى فقط او پيامبر بود اما تو پيامبر نيستى. پس حضرت على عليه السلام سِمَت پيامبرى را ندارد اما ساير مناصب هارون عليه السلام را داراست، و يكى از مناصب هارون عليه السلام اين بود كه وزير حضرت موسى عليه السلام بود، پس حضرت على عليه السلام هم وزير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.
ابن أبى الحديد ادامه مى دهد كه: «و قال النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم فى خبر مجمع على روايته فرق الإسلام»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در خبرى كه همۀ فرقه هاى اسلام بر نقل آن اجماع كرده اند فرمود: «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلّاانّه لانبىّ بعدى»تو نسبت به من مثل نسبت هارون به موسى هستى ولى بعد از من ديگر پيامبرى نيست«فأثبت له جميع مراتب هارون على موسى»پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى حضرت على عليه السلام ثبت كرد همۀ مناصب و مقامات هارون عليه السلام را بر موسى عليه السلام«فاذن هو وزير رسول اللّه» از اينجا معلوم مى شود مقام وزارتى كه قرآن براى هارون عليه السلام نسبت به موسى عليه السلام قرار داده، همين مقام را حضرت على عليه السلام نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دارد. در آيه بود: (اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي) مى فرمايد: «و شاد أزره»نيروى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را حضرت على عليه السلام محكم كرد «و لولا انّه خاتم النبيين لكان شريكاً فى أمره»اگر پيامبر ما خاتم النبيين نبود، حضرت2.
ص: 222
على عليه السلام در نبوّتش هم شريك بود. چنانچه هارون عليه السلام در نبوّت حضرت موسى عليه السلام شريك بود.
پس تنها فرقى كه هست اين است كه بعد از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ديگر پيامبر نيست؛ اما ساير مراحلى كه حضرت هارون عليه السلام نسبت به حضرت موسى عليه السلام داشت از جمله وزارت، حضرت على عليه السلام هم داشته است.
اين قسمت را من مخصوصاً از شرح نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد كه فردى سنّى مذهب است براى برادران و خواهران خواندم، توجّه كنيد آنان براى حضرت على عليه السلام يك چنين مقامى را قائل اند. حضرت على عليه السلام هم خودش در اين جملۀ نهج البلاغه مى فرمايد: پيامبر به من فرمود: «إنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ»: همانا اى على تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم؛ معنايش عالم غيب است نه چيزهاى ظاهرى؛ يعنى ارتباطى را كه من با عالم غيب دارم و وحى را مى شنوم تو هم مى شنوى؛ «وَ تَرى مَا أرى»: و چيزهايى را كه من از عالم غيب مى بينم تو هم مى بينى، «إلّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبىٍّ»:
جز اين كه تو پيامبر نيستى«وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ»: ليكن وزير و معاون من هستى«وَ إنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ»: و تو هميشه بر خير و خوبى هستى.
پس در اين قسمت حضرت على عليه السلام نهايت ارتباط خودشان را با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ذكر مى كنند.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 223
ص: 224
معجزه خواستن قريش از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
ارتباط معجزه با اثبات نبوّت
مكالمۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با درخت تأييدى بر نظريۀ ملاصدرا
شرح معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم
شهادت و اقرار آن حضرت بر معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم
ظاهر شدن عناد قريش به وسيلۀ معجزه
نمونه هايى از ويژگى هاى اولياى الهى
ص: 225
ص: 226
«وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ صلى الله عليه و آله و سلم، لَمَّا أتَاهُ الْمَلَأُ مِنْ قُرَيْشٍ، فَقَالُوا لَهُ: يَا مُحَمَّدُ إنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً لَمْ يَدَّعِهِ آبَاؤُكَ وَ لاأحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ، وَ نَحْنُ نَسْألُكَ أمْراً إِنْ أنْتَ أجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَ أرَيْتَنَاهُ عَلِمْنَا أنَّكَ نَبِىٌّ وَ رَسُولٌ، وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ. فَقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: وَ مَا تَسْأَلُونَ؟ قَالُوا: تَدْعُو لَنَا هذِهِ الشَّجَرَةَ حَتّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا وَ تَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ. فَقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم:
إنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ، فَإِنْ فَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ ذَلِكَ أَتُؤْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ؟ قَالُوا:
نَعَمْ، قَالَ: فَإِنِّى سَأرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ، وَ إنّى لَأَعْلَمُ أنَّكُمْ لاتَفِيئُونَ إلى خَيْرٍ، وَ إنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِى الْقَلِيبِ، وَ مَنْ يُحَزِّبُ الْأَحْزَابَ، ثُمَّ قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: يَا أيَّتُهَا الشَّجَرَةُ، إنْ كُنْتِ تُؤْمِنينَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ وَ تَعْلَمِينَ أنِّى رَسُولُ اللَّهِ فَانْقَلعِى بِعُرُوقِكِ حَتّى تَقِفِى بَيْنَ يَدَىَّ بِإِذْنِ اللَّهِ. وَ الَّذِى بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَانْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا وَ جَاءَتْ وَ لَهَا دَوِىٌّ شَدِيدٌ، وَ قَصْفٌ كَقَصْفِ أجْنِحَةِ الطَّيْرِ، حَتّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم مُرَفْرِفَةً، وَ ألْقَتْ بِغُصْنِهَا الْأَعْلى عَلى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ بِبَعْضِ أغْصَانِهَا عَلى مَنْكِبِى وَ كُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إلى ذَلِكَ قَالُوا عُلُوّاً وَ اسْتِكْبَاراً: فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَ يَبْقى نِصْفُهَا، فَأمَرَهَا بِذَلِكَ، فَأقْبَلَ إلَيْهِ نِصْفُهَا كَأَعْجَبِ إقْبَالٍ وَ أشَدِّهِ دَوِيّاً، فَكَادَتْ تَلْتَفُّ بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَقَالُوا كُفْراً وَ عُتُوّاً: فَمُرْ هذَا النِّصْفَ فَلْيَرْجِعْ إلى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ، فَأمَرَهُ صلى الله عليه و آله و سلم فَرَجَعَ، فَقُلْتُ أنَا: لا إلهَ إلّااللَّهُ، فَإنِّى أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، وَ أوَّلُ مَنْ أقَرَّ بِأنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ
ص: 227
مَا فَعَلَتْ بِأمْرِ اللَّهِ تَعَالى تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ، وَ إجْلالاً لِكَلِمَتِكَ، فَقَالَ الْقَوْمُ كُلُّهُمْ: بَلْ سَاحِرٌ كَذَّابٌ! عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ فِيهِ، وَ هَلْ يُصَدِّقُكَ فِى أَمْرِكَ إلّامِثْلُ هذَا؟! (يَعْنُونَنِى) وَ إنِّى لَمِنْ قَوْمٍ لاتَأْخُذُهُمْ فِى اللَّهِ لَوْمَةُ لائِمٍ: سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ، وَ كَلامُهُمْ كَلامُ الْأَبْرَارِ، عُمَّارُ اللَّيْلِ، وَ مَنَارُ النَّهَارِ، مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ، يُحْيُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ، لايَسْتَكْبِرُونَ، وَ لايَعْلُونَ وَ لايَغُلُّونَ، وَ لايُفْسِدُونَ؛ قُلُوبُهُمْ فِى الْجِنَانِ، وَ أجْسَادُهُمْ فِى الْعَمَلِ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود. تاكنون خطبۀ قاصعه مطرح بود كه در اين جلسه تمام مى شود. حضرت على عليه السلام شدّت ارتباط خود با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را بيان مى كردند؛ فرمودند من از كودكى تحت كفالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و در همۀ مراحل با وى بودم، نور وحى را مشاهده كرده و صداى وحى را مى شنيدم.
«وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ صلى الله عليه و آله و سلم لَمَّا أتَاهُ الْمَلَأُ مِنْ قُرَيْشٍ» (و به تحقيق من با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم وقتى كه گروهى از قريش نزد او آمدند.)
«مَلَأ» يعنى پُر؛ حال يا از جهت اين كه يك جمعى هستند كه خانه اى را پر مى كنند يا چون چشم بيننده را پر مى كنند از اين رو عرب به جمعيت «مَلَأ» مى گويد.
«فَقَالُوا لَهُ: يَا مُحَمَّدُ إنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً لَمْ يَدَّعِهِ آبَاؤُكَ وَ لاأحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ» (پس گفتند به او: اى محمّد همانا تو ادّعاى بزرگى كردى كه پدران تو و نه هيچ يك از خاندانت آن را ادّعا نكردند.)
كفّار در مقابل ادّعاى پيامبرى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: تو كه مى گويى من پيامبرم و
ص: 228
از طرف خدا مبعوث شده و با خدا و عالم غيب مربوطم و به من وحى مى شود، ادّعاى خيلى بزرگى مى كنى؛ حتى پدران تو چنين ادّعايى نكرده اند. البته اين كه گفتند پدران تو چنين ادّعايى نكرده اند لابد پدران نزديك منظور است، وگرنه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از اولاد حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام است كه هر دو ادّعاى پيامبرى كردند.
«وَ نَحْنُ نَسْأَلُكَ أمْراً إِنْ أنْتَ أجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَ أرَيْتَنَاهُ عَلِمْنَا أنَّكَ نَبِىٌّ وَ رَسُولٌ» (و ما چيزى را از تو مى خواهيم، اگر تو آن را براى ما اجابت كردى و به ما نماياندى، مى دانيم همانا تو پيامبر و فرستاده هستى.)
«نَبىّ» صفت مشبهه از مادّۀ «نَبَأ» به معناى خبر است؛ «نَبىّ» يعنى «خبرآور»، در فارسى مى گوييم پيامبر، يعنى پيغام آور. «رسول» هم از مادّۀ «رسالة» است يعنى فرستاده.
«وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ» (و اگر انجام ندادى، مى دانيم همانا تو جادوگرى دروغگويى.)
معلوم مى شود مراحلى را از پيامبر ديده بودند كه مى گفتند «جادوگر»، و اصلاً همان قرآن را هم مى گفتند جادو است، براى اين كه نمى توانستند مثل قرآن بياورند، گرچه روش قرآن اينها را تحت تأثير قرار داده بود اما مى گفتند سحر است، حال در ذهنشان اين است كه اين خواستۀ فعلى را حتى اگر جادوگر هم باشد نمى تواند برآورد. كار خيلى مهمى است كه اگر انجام ندهى مى فهميم كه تو جادوگر هستى و خيلى هم دروغ مى گويى. البته مسألۀ تقاضاى معجزه يك امر ارتكازى است كه مردم از فردى كه مدعى پيامبرى است توقع معجزه داشته باشند.
«فَقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: وَ مَا تَسْأَلُونَ؟» (پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شما چه مى خواهيد؟)
ص: 229
اين كه مى گويند معجزه چه ارتباطى با نبوّت دارد، جوابش اين است كه نبوّت ادّعاى ارتباط با خدا و با عالم غيب است، خوب اگر طرف راست مى گويد يك سنخ كارهايى را كه بشر نمى تواند انجام دهد اما خدا قادر است اگر اين كارها با دست او انجام شود معلوم مى شود خداوند تبارك و تعالى به او عنايت دارد، و بهترين راه براى شخصى كه ادّعاى نبوّت دارد همين است كه كارهاى خدايى انجام دهد.
قرآن هم از پيامبران زيادى نقل مى كند كه كارهايى انجام مى دادند كه بشر عاجز بود؛ مثلاً داستان عصاى حضرت موسى عليه السلام كه تبديل به اژدها شد و همه چيز را بلعيد، چون تمام جادوگرانى كه فرعون جمع كرده بود طنابهايى را انداخته بودند كه به صورت مار در آمده بود اما عصاى حضرت موسى عليه السلام اژدها شد و همۀ آنها را بلعيد، جادوگران فهميدند كارى كه حضرت كرد غير از جادوى معمولى است از اين رو همۀ آنها به حضرت موسى عليه السلام ايمان آوردند. اين مسأله را قرآن چندين جا ذكر كرده است:
(فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ) (1) «به ناگاه از آن عصا اژدهايى پديدار شد.»
يا حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد: (أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ) : همانا من با گل مجسمۀ پرنده اى درست مى كنم و در آن مى دمم پس به اذن خدا پرنده اى مى شود. (وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللّهِ) (2) و كور مادرزاد و مبتلاى به پيسى را به امر خدا شفا مى دهم و مردگان را زنده مى كنم.
اينها سنخ كارهاى خدايى است كه اگر كسى انجام داد دليل بر اين است كه با خدا مرتبط است؛ اما اگر ارتباطش با خدا دروغ بود، چون بر خداوند تبارك و تعالى قبيح است چنين قدرتى را به چنين كسى بدهد، از اين رو وى فاقد قدرتى خواهد بود. پس
ص: 230
اينها در ذهنشان بود كه اين شخصى كه مى گويد من با خدا ارتباط دارم، بايد يك سنخ كارهاى خدايى انجام دهد. حال چه خواستند؟
«قَالُوا: تَدْعُو لَنَا هذِهِ الشَّجَرَةَ حَتّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا وَ تَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ» (گفتند: اين درخت را براى ما بخوان تا با ريشه هايش كنده شود و در پيش تو بايستد.)
«فَقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: إنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ» (پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: همانا خداوند بر همه چيز تواناست.)
مى خواهد بفرمايد اگر چنانچه من اين كار را كردم از قدرت خداست، مى خواهد بفهماند كه من با آن كانون قدرت كه خداست ارتباط دارم، كارى كه شما مى خواهيد خدا مى تواند انجام دهد و من هم اگر كردم به واسطۀ ارتباط با آن كانون قدرت است.
«فَإنْ فَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ ذَلِكَ أتُؤْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ؟» (پس اگر خدا براى شما چنين كرد آيا ايمان مى آوريد و به حق گواهى مى دهيد؟)
نمى گويد اگر من اين كار را كردم، مى گويد اگر خدا اين كار را براى شما انجام بدهد. چون خودتان كه مى دانيد من بشرى مثل شما هستم و با قدرت بشرى هيچ وقت نمى شود اين كار را انجام داد، ولى با قدرت خدايى مى شود.
چون پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مشركين مى گفت ما هيچ چيز از شما نمى خواهيم فقط بگوئيد«لا إله إلّااللّه»و دست از اين بت ها برداريد. البته پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست كه اگر«لا إله إلّااللّه»گفتند از دستورات خدا اطاعت خواهند كرد. داستان آن بچه را شنيده ايد كه او را به مكتب بردند، معلم به او مى گفت: بگو «الف»، گفت: نمى گويم، كتكش زد و گفت: بگو «الف»، گفت: نمى گويم، يكى به او گفت: خوب بگو «الف» و خود را راحت كن، گفتن «الف» كه كارى ندارد؛ گفت: اگر گفتم «الف» بعد مى گويد بگو «ب» بعد «ت» و همين طور تا «ى» اين خيلى دنباله دارد و من مى خواهم از ابتدا
ص: 231
زير بار نروم. حالا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود بگوييد«لا إله إلّااللّه»، اينها ديدند اگر اين كلمه را بگويند آن وقت خدا مى گويد نماز بخوان، روزه بگير، حج به جا بياور، دزدى نكن، خيانت نكن، دروغ نگو و... اينها همه دنبالش هست، از اين رو آنان از همان اوّل مى خواستند زير بار نروند.
«قَالُوا: نَعَمْ، قَالَ: فَإنِّى سَأُرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ» (گفتند: آرى، حضرت فرمود: پس همانا من آنچه را مى خواهيد به زودى به شما مى نمايانم.)
مقصود اين است كه من خواستۀ شما را انجام مى دهم.
«وَ إنِّى لَأَعْلَمُ أَنَّكُمْ لاتَفِيئُونَ إلى خَيْرٍ» (و به تحقيق مى دانم همانا شما به خير و نيكى باز نمى گرديد.)
«تَفيئون» از مادّۀ «فَىْء» به معناى رجوع و برگشت است؛ به سايۀ بعد از ظهر هم به اين جهت «فىء» مى گويند كه سايه برمى گردد. حضرت فرمود: من اين معجزه را انجام مى دهم«وَ إنِّى لَأَعْلَمُ»: ولى قطعاً مى دانم چون شما با حق عناد داريد«أَنَّكُمْ لاتَفِيئُونَ إلى خَيْرٍ»: به طرف خير برگشت نخواهيد داشت.
«وَ إنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِى الْقَلِيبِ» (و همانا در بين شما كسى هست كه در چاه انداخته مى شود.)
اينجا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر غيبى به آنها مى دهد، مى فرمايد شما آدمهايى هستيد كه به علّت عناد درونى كه داريد وقتى جنگ بدر پيش مى آيد مى آييد كه با من جنگ كنيد و خيلى از شماها كشته شده و در چاه بدر مى افتيد. در جنگ بدر همين مشركين به جنگ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و هفتاد نفر از سرانشان كشته شدند كه سى و شش نفر را حضرت على عليه السلام كشته است. در بدر چاهى بود كه اجساد اينها را در آن ريختند. يك عده هم كه مثل ابوسفيان باقى ماندند بعداً جنگ احزاب را به راه انداختند.
ص: 232
حال پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مكّه و در ابتداى رسالتش خبر مى دهد كه شما آدمهايى هستيد كه خواهيد ماند و روزگارى در بدر و احزاب به جنگ من مى آييد و در ميان شما كسانى هست كه جسدشان در چاه مى افتد؛ مثل عُتبَه، شَيبَه، ابوجهل و... كه در جنگ بدر جسدشان در چاه افتاد. «قَليب» به معناى چاه و از مادّۀ «قَلْب» است؛ يعنى زمينى كه وارونه اش كرده اند.
«وَ مَنْ يُحَزِّبُ الْأَحْزَابَ» (و كسى كه گروهها را گرد مى آورد.)
«أحزاب» جمع «حِزْب» است. چون در جنگ احزاب مشركين از همۀ طوايف عرب جمع شدند و گفتند اين دفعه كار را تمام مى كنيم از اين رو اين جنگ «احزاب» نام گرفت. در رأس احزاب ابوسفيان و امثال او بودند. حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:
بالاخره من اين خواستۀ شما را به جهت اتمام حجّت انجام مى دهم كه نگوييد ما معجزه خواستيم و او انجام نداد وگرنه ما ايمان مى آورديم، اما مى دانم كه شما ايمان نمى آوريد.
«ثُمَّ قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: يَا أيَّتُهَا الشَّجَرَةُ، إنْ كُنْتِ تُؤْمِنينَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ وَ تَعْلَمِينَ أَنِّى رَسُولُ اللَّهِ فَانْقَلِعِى بِعُرُوقِكِ حَتّى تَقِفِى بَيْنَ يَدَىَّ بِإِذْنِ اللَّهِ» (سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى درخت اگر به خدا و روز رستاخيز گرويده اى و مى دانى همانا من فرستادۀ خدا هستم، پس با ريشه هاى خود كنده شو و در پيش من بايست به فرمان خداى.)
افعال «كُنْتِ، تُؤْمِنينَ، تَعْلمينَ، فَانْقَلعى، تَقِفى» را مؤنث آورده چون «شجرة» مؤنث است. اينجا چند چيز فهميده مى شود: اوّل اين كه درخت هم مى شنود؛ دوّم اين كه درخت به خدا ايمان دارد، چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: اگر ايمان به خدا دارى.
ص: 233
پس فرمايشى كه از مرحوم صدرالمتألهين نقل كرده اند تأييد مى شود كه ايشان مى گويد: وجود و هستى مطابق با شعور و علم و ادراك و قدرت است. علم، قدرت، حيات، اراده و همۀ اينها كه صفات كمال است برگشتشان به وجود و هستى است. پس هر موجودى به هر اندازه اى كه حظّ و بهره از وجود دارد به همان اندازه از علم و قدرت و حيات و اراده حظّ و بهره دارد، منتها چون وجود خداوند تبارك و تعالى بى پايان است پس علم و قدرت و حياتش هم بى پايان است؛ ولى مجرّدات وجودشان از وجود خدا خيلى پايين تر است، گرچه از من و شما خيلى قويتر است، از اين رو علم و قدرتشان هم نسبت به ما زيادتر است، تا نوبت به من و شما مى رسد. خلاصه وجود مراتب دارد، بعضى وجودى قوى دارند بعضى وجودى ضعيف؛ بعضى از موجودات مثل درخت، نبات، سنگ و جماد گرچه وجود دارند اما وجودشان خيلى ضعيف است، از اين رو علم و قدرت و حياتشان هم ضعيف است. سنگريزه با حضرت داوود حرف زد، گفت: مرا بردار دنبالت ببر به من نياز دارى، منتها گوش داوود صداى سنگ را مى شنيد اما گوش من و شما نمى شنود، گوش «ولىّ امر» مى خواهد كه صداى سنگ و درخت و اينها را بشنود. قرآن هم مى فرمايد: (وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ) (1)«و موجودى نيست مگر اين كه خدا را تسبيح مى كند ليكن شما تسبيح آنها را درك نمى كنيد.» شاعر هم مى گويد:
جمله ذرّات زمين و آسمان*** با تو مى گويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم*** با شما نامحرمان ما خامشيم(2)
پس درخت هم مى شنود و هم ايمان به حق دارد، اما چون وجودش ضعيف است علم و ادراكش هم ضعيف تر است.م.
ص: 234
«وَ الَّذِى بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَانْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا وَ جَاءَتْ وَ لَهَا دَوِىٌّ شَدِيدٌ، وَ قَصْفٌ كَقَصْفِ أجْنِحَةِ الطَّيْرِ» (سوگند به خدايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به حق برانگيخت همانا درخت با ريشه هايش كنده شد و آمد در حالى كه بانگى سخت داشت، و صدايى همانند صداى بالهاى پرندگان.)
«دَوىّ» يعنى آواز و صدا؛ «قَصْف» نيز به معناى صداست. پرنده هايى كه مثل لك لك بزرگند بال زدنشان صدا توليد مى كند؛ اين درخت هم تكان كه مى خورد شاخه هايش هم تكان مى خورد و اين صدا از شاخه ها بوده«كَقَصْفِ أجْنِحَةِ الطَّيْرِ»يعنى مثل صدايى كه بالهاى پرنده دارد. «أجْنِحَة» جمع «جَناح» به معناى بال است.
«حَتّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم مُرَفْرِفَةً» (تا بين دو دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايستاد شاخه ها را گسترده.)
مرغ وقتى بالش را روى بچه هايش پهن مى كند عرب به آن مى گويد «رَفرَفَ الطَّائرُ» يعنى پرنده بالش را پهن كرد؛ «مرفرفة» از همين مادّه است. آن درخت هم مثل پرنده اى كه بالش را پهن مى كند شاخه هايش را گسترد.
«وَ ألْقَتْ بِغُصْنِهَا الْأَعْلى عَلى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و شاخۀ بلند خود را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم افكند.)
«وَ ألْقَتْ»: و القا كرد«بِغُصْنِهَا الْأَعْلَى»: شاخۀ بالايى اش را«عَلى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم»:
روى سر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم؛ يعنى تواضع كرد.
«وَ بِبَعْضِ أغْصَانِهَا عَلى مَنْكِبِى وَ كُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و برخى از شاخه هايش را بر شانۀ من، و من در سمت راست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم.)
ص: 235
«مَنْكِب» سر شانه است. اين معجزه اى است كه حضرت با چشمش ديده و نقل مى كند.
«فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إلى ذَلِكَ قَالُوا عُلُوّاً وَ اسْتِكْبَاراً» (پس وقتى آن قوم اين را ديدند از روى برترى جويى و گردنكشى گفتند:)
«عُلُوّاً وَ اسْتِكْباراً» مفعول له است؛ يعنى گفتۀ آنها نه از روى خوشحالى و ايمان بود كه بخواهند ايمانشان بيشتر شود، بلكه از روى عناد و از باب طغيان و استكبار بود؛ آدمى كه مستكبر است و مى خواهد زير بار نرود طرف را مسخره مى كند، آنان با بى اعتنايى و در حالى كه مى خواستند تحقير كنند گفتند:
«فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَ يَبْقى نِصْفُهَا» (پس امر كن درخت را كه نيم آن نزد تو آيد و نيم آن بر جاى ماند.)
مَقولِ قول «قالوا»، «فَمُرْهَا»است؛ گفتند: امر كن درخت را«فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا»: نصفش بيايد«وَ يَبْقى نِصْفُهَا»: و نصف ديگرش همان جا بماند. معلوم مى شود درخت دوباره سر جايش برگشته است. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم دوباره درخت را امر كردند كه از ريشه كنده شود و بيايد.
«فَأمَرَهَا بِذَلِكَ، فَأقْبَلَ إلَيْهِ نِصْفُهَا كَأَعْجَبِ إقْبَالٍ وَ أَشَدِّهِ دَوِيّاً» (پس او درخت را به آن فرمان داد، آنگاه نيم آن به سوى او روى آورد مانند شگفت ترين روى آوردن و سخت ترين صدايش.)
«كَأَعْجَبِ إقْبَالٍ»يعنى با اقبال عجيب پيش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمد تا حجّت بر آنها تمام شود. «وَ أَشَدِّهِ دَوِيّاً»يعنى در حالى كه چون از ريشه كنده شده بود صدايش از دفعۀ قبل بيشتر بود.
ص: 236
«فَكَادَتْ تَلْتَفُّ بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (پس نزديك بود درخت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بپيچد.)
«فَقَالُوا كُفْراً وَ عُتُوّاً: فَمُرْ هذَا النِّصْفَ فَلْيَرْجِعْ إلى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ، فَأمَرَهُ صلى الله عليه و آله و سلم فَرَجَعَ» (پس آنان از روى ناسپاسى و سركشى گفتند: فرمان ده اين نيمه را پس باز گردد به نيمه اش چنان كه بود، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داد درخت را و بازگشت.)
پس اين سه معجزه كه اوّل تمامى درخت آمد بعد نصف درخت آمد و بعد نصف درخت برگشت سر جايش، از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ظاهر شد و آنان ايمان نياوردند.
«فَقُلْتُ أنَا: لا إلهَ إلّااللَّهُ، فَإنِّى أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ» (پس من گفتم: «لا إله إلّااللّه» همانا من نخستين ايمان آورندۀ به تو هستم اى رسول خدا.)
آن وقت حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «لا إله إلّااللّه» گفتم«فَإنِّى أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ»: پس همانا من اوّل كسى هستم كه به تو اى رسول خدا ايمان آوردم.
در تواريخ هم هست كه اوّل مردى كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد حضرت على عليه السلام بود، و اوّلين زن حضرت خديجه.
«وَ أوَّلُ مَنْ أقَرَّ بِأنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ مَا فَعَلَتْ بِأمْرِ اللَّهِ تَعَالى» (و نخستين فردى كه اقرار كرد به اين كه همانا درخت آنچه را انجام داد به امر خداوند بلندمرتبه انجام داد.)
«تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ، وَ إجْلالاً لِكَلِمَتِكَ» (براى تأييد پيامبرى تو، و بزرگداشت گفتار تو.)
ص: 237
درخت تحت فرمان شما قرار گرفت براى اين كه تصديق كند نبوّت شما را، فرمايش شما را بزرگ كند؛ شما مى گوييد من با خدا ارتباط دارم، اين درخت هم ارتباط شما را با خدا فهماند.
«فَقَالَ الْقَوْمُ كُلُّهُمْ: بَلْ سَاحِرٌ كَذَّابٌ! عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ فِيهِ» (پس همۀ آن قوم گفتند: با همۀ اينها او جادوگرى بسيار دروغگو است! شگفت جادويى كه در آن چابك است.)
چون اين جور سحر نديده بودند مى گفتند: «عَجِيبُ السِّحْرِ»: خيلى هم در سحر عجيب است؛ «خَفِيفٌ فِيهِ»: بدون مقدمه است، در سحرش خيلى سريع است و تند و چابك. گاهى طرف جادوگر است اما مدّتى معطل مى كند تا جادو كند، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى مى گفت درخت فوراً مى آمد.
«وَ هَلْ يُصَدِّقُكَ فِى أَمْرِكَ إلّامِثْلُ هذَا؟! (يَعْنُونَنِى)» (و آيا تو را در كارت تأييد مى كند جز مانند اين؟ منظور آنها من بودم.)
«هَلْ يُصَدِّقُكَ»: آيا تصديق مى كند تو را«فِى أَمْرِكَ»: در اين امر«إلّا مِثْلُ هذَا؟»: جز مثل اين بچه؟ (يَعْنُونَنِى)حضرت مى گويد: منظور آنها من بودم. چون آنها مى خواستند حضرت را تحقير كنند. و حضرت على عليه السلام در آن وقت يك نوجوان حدوداً سيزده ساله بود.
«وَ إنِّى لَمِنْ قَوْمٍ لاتَأْخُذُهُمْ فِى اللَّهِ لَوْمَةُ لائِمٍ» (و همانا من از گروهى هستم كه در راه خدا سرزنش سرزنش كننده اى آنان را باز نمى دارد.)
ص: 238
حضرت مى فرمايد: من از افرادى هستم كه حتى وقتى هيچ كس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق نكرده، وقتى ديدم حق است به تنهايى تصديق مى كنم؛ انسان بايستى حق را كه ديد زير بار برود و تصديق كند، ولو تمام مردم انسان را تخطئه كنند؛ وقتى كه اكثريت جامعه طرف مقابل باشند انسان را ملامت مى كنند، اما انسانى كه تابع حق است با ملامتِ ملامت كنندگان از ميدان در نمى رود و وحشت ندارد.
«إنِّى لَمِنْ قَوْمٍ»: همانا من از آدمهايى بوده ام كه«لاتَأْخُذُهُمْ فِى اللَّهِ لَوْمَةُ لائِمٍ»: در راه خدا ملامت هيچ ملامت كننده اى آنها را باز نمى دارد. يعنى وادارشان نمى كند كه دست از حق بردارند. تمام مقتدرين و اشراف قريش همه يك طرفند، على عليه السلام هم يك نوجوان، اما مى گويد: وقتى حق را ديدم تصديق كردم ولو همۀ اينها مسخره كنند. از مسخره كردن مسخره كنندگان نبايد از ميدان در رفت؛ اگر انسان حق را ديد، ولو تمام مردم تخطئه اش مى كنند، بايد دنبال حق برود.
«سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ» (نشانۀ ايشان نشانۀ راستكاران است.)
«سيما» به معنى علامت و نشانه است. «صِدّيق» صيغۀ مبالغه و از مادّۀ «صِدْق» است، يعنى كسى كه هم در گفتار راست مى گويد هم در عمل اهل صدق و صفاست.
«وَ كَلامُهُمْ كَلامُ الْأَبْرَارِ» (و گفتارشان گفتار نيكوكاران.)
«عُمَّارُ اللَّيْلِ، وَ مَنَارُ النَّهَارِ» (آبادكنندگان شب اند، و روشنى بخش روز.)
مردان طالب حق كسانى هستند كه شب را بيدارند، شب را آباد مى كنند. «عُمَّار» جمع «عامِر» است، يعنى آباد كننده؛ شب مشغول عبادت خدا هستند. و روز روشنى ده
ص: 239
مردمند؛ شب با خدا ارتباط دارند روز هم وسيلۀ ارشاد مردمند. «مَناره» هم كه مى گويند به اين علّت است كه در قديم آنجا چراغ مى گذاشتند تا راهنماى مردم باشد و از دور تشخيص بدهند اينجا شهر است. پس «مَنار» محل نور است و هدايت كننده و راهنما. مردان خدا مردم را دعوت مى كنند به حق، نورپراكنى و پرتوافكنى دارند و مردم را هدايت مى كنند.
«مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ» (چنگ زنندگان به ريسمان قرآن.)
خودشان را از منجلاب دنيا به وسيلۀ قرآن نجات مى دهند.
«يُحْيُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ» (سنّت هاى خدا و سنّت هاى فرستادۀ او را احيا مى كنند.)
يعنى دستوراتى را كه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داده اند برپا مى دارند.
«لايَسْتَكْبِرُونَ» (گردن كشى نمى كنند.)
مردان طالب حق كسانى هستند كه با حالت تواضع با بندگان خدا برخورد دارند.
«وَ لايَعْلُونَ وَ لايَغُلُّونَ» (و برترى نمى جويند و خيانت نمى كنند.)
«لايَغْلونَ» يعنى اهل خيانت هم نيستند. «غِلّ» به معناى خيانت است.
«وَ لايُفْسِدُونَ؛ قُلُوبُهُمْ فِى الْجِنَانِ» (و نه تبهكارند؛ دلهاى ايشان در بهشت است.)
ص: 240
اين طور نيستند كه بخواهند در جامعه ترور، دزدى، وحشت و اين جور چيزها به راه بيندازند. يعنى گرچه الآن در دنيا زحمت مى كشند اما دلشان با آخرت است.
«قُلوب» جمع «قَلْب» است يعنى دل، «جِنان» هم جمع «جَنَّة» است يعنى بهشت.
«قُلُوبُهُمْ فِى الْجِنَانِ»: دلهاى آنها در بهشت است؛ يعنى همين الآن اين قدر يقين به بهشت دارند كه گويا در بهشت اند.
«وَ أجْسَادُهُمْ فِى الْعَمَلِ» (و بدنهاشان مشغول كار است.)
آنها تنبل نيستند، براى خدا كار و عبادت مى كنند، فعاليت اجتماعى دارند و زحمت مى كشند.
خلاصه حضرت مى فرمايد: من از آدمهايى هستم كه وقتى حق را ديدم دنبال آن مى روم، به حرف ملامت كنندگان گوش نمى دهم و چيزى كه وظيفه ام باشد انجام مى دهم، ارتباطم را با خدا محكم مى كنم، سعى مى كنم پرتوافكنى داشته باشم و مردم از وجودم استفاده كنند.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 241
ص: 242
خطبۀ همّام و اوصاف متّقين
واژۀ تقوا
آفرينش مخلوقات
نرسيدن نفعى از عبادت ها و ضررى از معصيت ها به خداوند
تقسيم معيشت ها توسط خداوند
تعيين موقعيت افراد توسط خداوند
فضائل متّقين
حق گويى
تعادل در شئون زندگى
تواضع در راه رفتن
ص: 243
ص: 244
وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام:
روى أنّ صاحباً لأميرالمؤمنين عليه السلام يقال له: همّام، كان رجلاً عابداً، فقال له: يا أميرالمؤمنين، صف لى المتّقين حتّى كأنّى أنظر اليهم! فتثاقل عليه السلام عن جوابه، ثمّ قال:
«يَا هَمَّامُ اتَّقِ اللَّهَ وَ أحْسِنْ فَ (إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ) » فلم يقنع همّام بهذا القول حتّى عزم عليه، فحمد اللّه و أثنى عليه، و صلّى على النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم، ثمّ قال: «أمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى خَلَقَ الْخَلْقَ - حِينَ خَلَقَهُمْ - غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ، آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ؛ لِأَنَّهُ لاتَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ، وَ لاتَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أطَاعَهُ، فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ، وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ، فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أهْلُ الْفَضَائِلِ؛ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الْإقْتِصَادُ، وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ.»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ 193 از نهج البلاغۀ عبده يا 184 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام مطرح است؛ ترتيب خطبه ها در نهج البلاغه ها متفاوت است. اين خطبه به نام «همّام» معروف است و از خطبه هاى معروف نهج البلاغه مى باشد كه در آن اوصاف متّقين بحث شده است.
ص: 245
«روى أنّ صاحباً لأميرالمؤمنين عليه السلام يقال له: همّام» (روايت شده است كه يكى از صحابۀ اميرالمؤمنين عليه السلام كه به او همّام گفته مى شد)
«هَمّام» صيغۀ مبالغه از مادّۀ «همّت» به معناى تصميم است، «همّام» يعنى كسى كه خيلى تصميم گيرنده است. او مرد عبادت پيشه اى بود كه كارش عبادت بود.
«كان رجلاً عابداً، فقال له: يا أميرالمؤمنين، صف لى المتّقين» (و مردى عابد بود به حضرت امير عليه السلام گفت: اى اميرمؤمنان، متّقين را براى من توصيف نما.)
اين مرد عبادت پيشه خدمت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آمده و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين«صف لى المتّقين»: توصيف كن براى من مردم با تقوا را.
«حتّى كأنّى أنظر إليهم! فتثاقل عليه السلام عن جوابه» (چنان كه گويا آنها را مى بينم! پس سنگينى كرد حضرت از جواب او.)
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سنگينى كرد از جواب، طفره مى رفت و نمى خواست جواب دهد؛ حال علّت چه بوده وجوهى را ذكر كرده اند: بعضى گفته اند شايد كسى آنجا بوده و حضرت نمى خواسته پيش او صحبت كند؛ بعضى گفته اند حضرت مى خواسته عطش اين شخص زيادتر شود، چون وقتى كسى در ياد گرفتن چيزى اصرار كند و طرف هم توجّه نكند عطش اصرار كننده زيادتر مى شود و قهراً مطلب را بهتر فرا مى گيرد؛ احتمال ديگر هم اين كه استنكاف حضرت از جواب به علّت مسأله اى بوده كه بعداً پيش آمده، چون در مورد اين خطبه است كه وقتى حضرت اوصاف متّقين را براى همّام گفت به قدرى در روح او اثر گذاشت كه فريادى كشيد و از دنيا رفت، گويا حضرت پيش بينى اين جهت را مى كردند و با علم غيب مى دانستند كه اين فرد تاب شنيدن چنين مطالبى را ندارد و جان به جان آفرين تسليم مى كند. به هر حال«فتثاقل عليه السلام عن جوابه»: حضرت سنگينى كرد از اين كه جوابش را بدهد.
ص: 246
«ثمّ قال: يَا هَمَّامُ اتَّقِ اللَّهَ وَ أحْسِنْ فَ (إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ) »(سپس فرمود: اى همّام تقواى الهى داشته باش و نيكوكار باش، كه همانا خداوند با كسانى است كه داراى تقوايند و كسانى كه نيكوكارند.)
«تَقوى» اصلش «وَقوى» بوده است، ريشۀ لغت آن «وَقى» و از مادّۀ «وقاية» است و معنايش حفظ و نگهدارى شىء است. شما يك چيزى را كه نگهدارى مى كنيد در حقيقت از آفاتى كه مى ترسيد به آن چيز برسد حفظش مى كنيد، از اين كه زنگ بزند، از اين كه دزد ببرد و... پس لابد حفظ كردن ملازم است با يك ترس، چون مى ترسم دزد ببرد يا زنگ بزند و... حفظش مى كنم. در مفردات راغب مى گويد:
«الوقاية: حفظ الشّىء ممّا يؤذيه و يضرّه»: «وقاية» حفظ كردن چيز است از آنچه اذيتش مى كند و به آن ضرر مى رساند. در آيۀ قرآن هم آمده است: (قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً) (1)«اى مؤمنان حفظ كنيد خود و اهلتان را از آتش جهنم.» چون انسان مى ترسد كه آتش جهنم بر او وارد شود، پس بايد خودش را از چيزى كه از آن مى ترسد حفظ كند. از اين رو وقتى مى گوييم«إتّق اللّه»يعنى حفظ كنيد، ممكن است معنا اين باشد كه خودتان را از خدا حفظ كنيد؛ از سخط و غضب خدا يا از آتش خدا حفظ كنيد؛ و معلوم است كه غضب خدا جاى ترس دارد.
بعضى «تقوا» را به پرهيزكارى معنا كرده اند اما معناى آن پرهيزكارى نيست، بلكه حفظ كردن است؛ ممكن است «إتَّقوا اللَّه» معنايش اين باشد كه خدا را حفظ كنيد، از چه چيز خدا را حفظ كنيم؟ از چيزى كه مخالف نظر و دستور خداست؛ يعنى خدا را
ص: 247
از محرّمات خدا حفظ كنيد، از معصيت خدا حفظ كنيد، كه در حقيقت يعنى حريم خدا را حفظ كنيد؛ خدا را از چيزهايى كه سبب اذيت خدا مى شود، از چيزى كه موجب مى شود خداوند غضب كند حفظ كنيد.
«وَ أحْسِنْ»: و كارهاى نيك انجام بده؛ «فَإنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا»: پس همانا خدا با كسانى است كه داراى تقوا هستند«وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ»: و با كسانى است كه كارهاى نيك انجام مى دهند. «تقوا» معمولاً نسبت به محرّمات استعمال مى شود؛ پس «تقوا» به معناى پرهيز از معصيت ها و محرّمات است و جنبۀ منفى دارد. اينجا در حقيقت يك جنبۀ منفى داريم و يك جنبۀ مثبت، و اما جنبۀ مثبت «و أحسن» است، يعنى كارهاى نيك را انجام دهيد.
«فلم يقنع همّام بهذا القول حتّى عزم عليه» (پس همّام به اين سخن قناعت نكرد، تا آن كه حضرت بر بيان آن تصميم گرفت.)
«عَزْم» معنايش تصميم است، «عَزَمَ عَلَيْه» يعنى تصميم گرفت بر آن كار؛ به معناى قسم هم آمده؛ اگر ضمير «عزم عليه» به حضرت على برگردد، معنايش اين است كه حضرت على عليه السلام تصميم گرفت كه صفات متّقين را ذكر نمايد؛ و اگر ضميرش به همّام برگردد، به معناى قسم خوردن و قسم دادن است؛ يعنى حضرت را قسم داد، و حضرت هم خطبه را شروع كرد.
اين خطبه از خطبه هاى معروف نهج البلاغه است كه سابقاً بسيار مورد توجّه بوده و اكثراً آن را حفظ مى كردند.
«فحمد اللّه و أثنى عليه، و صلّى على النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم» (پس خداوند را ستود و بر او ثنا گفت، و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درود فرستاد.)
ص: 248
«ثمّ قال: أمَّا بَعْدُ؛ فَإنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى خَلَقَ الْخَلْقَ حِينَ خَلَقَهُمْ» (سپس فرمود: اما بعد، پس همانا خداوند سبحان و بلندمرتبه مخلوقات را آفريد، و آن هنگام كه آنان را آفريد)
سپس حضرت فرمود: «أمّا بعد» يعنى بعد از حمد و ثناى خدا. اين «بَعْدُ» مضاف است براى آن مضاف اليه محذوف؛ يعنى «أمّا بعد الحمد والثَّناء.»
اينجا حضرت مى خواهد بفرمايد: خداوند كه تكاليفى براى بشر آورد نه از اين لحاظ است كه نياز داشته باشد به عبادت من و شما، و نه اين است كه ما اگر معصيت كنيم به خدا ضرر مى زنيم، اصلاً خلقت ما نفعى براى خدا ندارد؛ و شاعر هم در اين مورد گفته است:
من نكردم خلق تا سودى كنم*** بلكه تا بر بندگان جودى كنم
خلق كردم من كه رحمانى كنم*** نى عبث جان بدهم و فانى كنم(1)
از خلقت موجودات نفعى عائد خدا نمى شود؛ خلقت ما و تكليفى كه خدا براى ما آورده است همه براى اين است كه ما به تكامل و به حدّ كمال برسيم وگرنه هر چه انسان معصيت كند «بر دامن كبرياش ننشيند گرد»؛ هر چه هم نماز بخوانى و خدا را عبادت كنى به او نفعى نمى رسد.
«غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ، آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ» (از اطاعتشان بى نياز بود، و از نافرمانيشان ايمن.)
ص: 249
خلقت بندگان در حالى بود كه بى نياز از اطاعت آنها بود، خدا نياز و كمبود نداشت تا بخواهد كمبودش را به واسطۀ اعمال من و شما پر كند. و نيز خلقت بندگان در حالتى است كه خدا ايمن از معصيت آنان است. يعنى معصيت من و شما ضررى به خدا نمى زند، نه عبادت انسان به نفع خداست و نه معصيت انسان به او ضرر مى زند.
«لِأَنَّهُ لاتَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ، وَ لاتَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أطَاعَهُ» (زيرا نافرمانى آن كه او را نافرمانى كند او را زيان ندارد، و اطاعت آن كه او را اطاعت كند به او سودى ندهد.)
اينجا «لفّ و نشر مشوّش» است؛ حضرت ابتدا فرمود: «غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ»: خدا بى نياز است از اطاعت، و بعد فرمود: «آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ»: ايمن است از معصيت آنها؛ اما در مقام استدلال جملۀ اوّلى مربوط به دوّمى است، و دوّمى مربوط به اوّلى است.
«لاتَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ»به جملۀ دوّمى برمى گردد كه«آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ»باشد، و جملۀ«لاتَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أطَاعَهُ»هم به جملۀ اوّلى برمى گردد كه«غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ»باشد. اما اگر جملۀ اوّلى به اوّل مربوط بود و جملۀ دوّم هم به دوّمى مربوط مى شد «لفّ و نشر مرتب» بود.
براى «لفّ و نشر مرتب» يك مرتبه شعرى را از فردوسى ذكر كرده ام، چون خيلى ادبى و لطيف است باز آن را مى خوانم:
به روز نبرد آن يل ارجمند*** به تيغ و به تير و به گرز و كمند
بريد و دريد و شكست و ببست*** يلان را سر و سينه و پاى و دست
در اين شعر فردوسى «لفّ و نشر مرتب» را آورده؛ اوّل گفته: «به تيغ و به تير و به گرز و كمند» بريد به تيغ، دريد به تير، شكست به گرز، و بست به كمند برمى گردد؛ و همين ترتيب در مصرع چهارم به نسبت مصرع سوّم نيز وجود دارد؛ چون بريدن با سر، دريدن با سينه، شكستن با پا، و بستن با دست مربوط است.
ص: 250
«فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ» (پس خداوند وسايل زندگانى آنان را ميانشان تقسيم نمود.)
براى دنيا هم خدا پيش بينى كرد كه نگوييم ما تمام نيرويمان را بايد صرف سير كردن شكممان كنيم، در حقيقت زندگى دنيا را خدا برايت مقدّر كرده و پيش بينى شده است، چيزى كه براى تو مهم است سعادت آخرت است كه بايد تأمين كنى؛ همۀ نيرويت را براى نان و آب و شكم صرف نكن. «فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ»: پس خداوند همان وقتى كه انسان را خلق كرد، تقسيم كرد بين خلق خودش وسايل زندگيشان را.
«مَعايِش» جمع «مَعيشة» است؛ يعنى وسيلۀ زندگى.
«وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ» (و ايشان را در دنيا در جايگاههاى خود قرار داد.)
خداوند برحسب قضا و قدر خود مردم را سر موضعى كه بايد برايشان بگذارد قرارداد؛ در دنيا هم رئيس لازم است هم مرئوس، هم رئيس جمهور مى خواهد هم كشاورز و هم كارگر. هرگونه نياز در جامعه هست، و از اين رو خداوند تبارك و تعالى استعدادها را مختلف قرار داده است. خواستۀ افراد مختلف است؛ يكى هوس آن شغل را مى كند يكى هوس شغل ديگر را، و همۀ اينها مقدمۀ اين است كه زندگى اداره شود. همين اندازه كه انسان بتواند ادامۀ حيات بدهد كافى است، از اين مقدار هر چه زيادتر شود مسئوليت هم بيشتر مى شود. زندگى دنيا تا يك اندازه اى پيش بينى شده است و خدا مقرر كرده كه برحسب استعداد و تمايل نفسانى سراغ آن مى روى، اما اين
ص: 251
آخرت است كه شما آن را به حساب نمى آوريد و آن را يك چيز تَبعى مى گيريد در صورتى كه آن اصل است.
فرض كنيد كه تصميم مى گيريد از اينجا برويد مشهد، خوب نيازهايى كه در مشهد و به مدّت ده بيست روز داريد بيشتر پيش بينى مى كنيد و مقدماتش را فراهم مى كنيد يا نيازهاى راه را؟ اگر همه اش به فكر اين چند ساعت راه باشيم اما براى مدّتى كه در مشهد هستيم هيچ پول و مقدماتى فراهم نكنيم آدم عاقلى نيستيم.
دنيا و آخرت هم تقريباً اين طور است، يك مقدارى هم بالاتر، اين دنيا محل عبور است؛ مانند يك قهوه خانۀ توى راه، اين دنيا خوب يا بد مى گذرد، شما خلق نشده اى كه در اين دنيا بمانى، خلق شده اى براى اين كه به كمال برسى، مقدمات كمال بايد اينجا فراهم گردد، اما كمال در آخرت است و براى آن زندگى ابدى و جاودانى بايد پيش بينى كرد. پس اگر من و شما آدمى باشيم كه تمام همّت خودمان را صرف كنيم تا زندگى دنيا خوش بگذرد، كاخ، باغ، ماشين، زن و زندگى درست باشد و اصلاً به فكر سفر بعد از مرگ نباشيم، مى شويم مثل يك آدم ديوانه، مثل همان كسى كه مى خواهد مسافرت كند به يك شهر يا كشور ديگر و فقط براى قهوه خانۀ توى راه پيش بينى مى كند.
حضرت مى فرمايد: خداوند شما را خلق كرد اما نه نيازى به اطاعت شما داشته و نه معصيت شما ضررى به او وارد مى كند، زندگى دنيا را هم كم و بيش بينتان تقسيم كرد؛ كاخ و كوخش هر دو توى راه است و مى گذرد، آنجا ديگر نه كاخ نفعى دارد نه كوخ ضررى. «وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ»: هر كسى را در دنيا در موقعيتى قرار داده است، يك ممرّى براى زندگى هر كسى قرار داده، يكى رئيس جمهور است، يكى آخوند، يكى بازارى است، يكى كارگر و يكى كشاورز؛ و بالاخره زندگى دنيا مى گذرد و بايد نيرويمان را بيشتر صرف آن عالم كنيم.
ص: 252
«فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أهْلُ الْفَضَائِلِ» (پس متّقين در دنيا داراى فضيلت ها هستند.)
خيال نكنيد اين كه در دنيا كاخ داريد، رئيس جمهور يا نخست وزير هستيد، اين براى شما كمال مى شود؛ چيزى كه براى شما كمال است و آخرت شما را تأمين مى كند آن است كه در اين دنيا اهل تقوا باشيد، دستورات خدا را انجام دهيد، ارتباطتان با خدا بيشتر باشد و به آن منبع وجود كه حق تعالى است نزديك تر شويد و تكامل وجودى پيدا كنيد، اينها سبب كمال شماست؛ دنيا نه كشاورزى اش عار است و نه نخست وزيرى اش كمال؛ «هركه بامش بيش برفش بيشتر»؛ هر چه پست بزرگترى داشته باشى مسئوليت تو زيادتر است.
«فَالْمُتَّقُونَ»: پس كسانى كه داراى تقوا هستند«فِيهَا»: در اين دنيا«هُمْ أهْلُ الْفَضَائِلِ»: اهل فضيلت ها هستند. پست دنيوى براى تو فضيلت نمى آورد، بزرگترين مقام دنيا را هم داشته باشيد اگر اهل تقوا نباشيد اين براى شما كمال نيست. در قرآن آمده است: (يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ) (1) اى مردم، شما را از يك زن و مرد خلق كرديم - همه اولاد آدم و حوّا هستيد - شعبه شعبه و قبيله قبيله شدن شما، يكى عرب يكى عجم، يكى كرد يكى بلوچ، يكى سياهپوست يكى سفيدپوست، و همۀ اينها براى شناسايى است، خيال نكنيد اينها سبب كمال است. (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ) همانا گرامى ترين شما آن كسى است كه تقوايش زيادتر باشد.
حضرت مى فرمايد: پس متّقين كسانى هستند كه داراى تقوا هستند و حريم خدا را
ص: 253
حفظ مى كنند، ارتباطشان با خدا بيشتر است، از معصيت ها اجتناب مى كنند، واجبات خدا را انجام مى دهند، اهل فضيلت ها هستند. «فضائل» جمع «فضيلة» است. هر درجه كه به خدا نزديكتر باشى برايت يك فضيلت است. همّام از حضرت خواست صفات اهل تقوا را ذكر كند و اين ويژگى ها را كه حضرت ذكر مى كند صفات آنان است.
- 1 -«مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ» (گفتارشان راست و درست است.)
از اينجا شروع به بيان فضيلت ها مى كند كه: منطق و سخن مردان باتقوا هميشه حق است؛ حرف مى زنند اما حرف حق. در هر چيزى هم افراط بد است و هم تفريط، اگر شما اصلاً سخن نگويى و زبانت را ببندى غلط است، چون خدا زبان را قرار داده براى سخن گفتن؛ اگر هم ناحق بگويى، دروغ بگويى، فحش بدهى، غيبت كنى، تهمت بزنى، حرفهاى خلاف واقع بگويى، تملّق بگويى، اين هم غلط است؛ اينها همه گفتار ناحق است و معلوم مى شود كه تو اهل تقوا نيستى؛ اما اگر شما زبانت را كنترل كنى، سخن بگويى اما سخن حق، فرد باتقوايى هستى.
«مَنْطِقُهُمُ»: زبان و سخن مردم باتقوا«الصَّوَابُ»: حق است. «صواب» غير از «ثواب» است كه معنايش جزاى نيك مى باشد. دروغ، فحش، غيبت، تملّق و اينها همه ناحق است و اهل صواب بودن يعنى پرهيز از ناحق.
- 2 -«وَ مَلْبَسُهُمُ الْإِقْتِصَادُ» (و پوشش آنان ميانه روى است.)
ص: 254
«مَلْبَسُهُمْ» را دو جور معنا كرده اند: يكى اين كه در مقابل «مَنْطِقُهُمْ» است؛ «مَنْطِق» يعنى سخن گفتن، «مَلْبَس» هم يعنى لباس پوشيدن. هر دو مصدر ميمى است.
«مَلْبَسُهُمُ»: لباس پوشيدن اهل تقوا«الْإِقْتِصَادُ»: اقتصاد و ميانه روى است؛ نه لباسهاى فاخر آنچنانى مى پوشند كه پول زيادى مصرف كنند و خودشان را در جامعه انگشت نما كنند، و نه اين كه لباسهاى ژندۀ پاره پاره مى پوشند مثل اينهايى كه مى خواستند حالت درويشى داشته باشند و گدامنش مى گردند.
مگر ائمه عليهم السلام با اين كه اهل تقوا و زهد بودند لباس پاره پاره و ژنده مى پوشيدند؟ در حديثى آمده است: يكى از اين دراويش ژنده پوش پيش امام صادق عليه السلام آمد، به امام عليه السلام اشكال كرد كه تو لباس قشنگ و خوب پوشيده اى و من لباس پشمى مانند خرقه كه خيلى زبر هم بوده است و نمى گذاشته به بدن خيلى خوش بگذرد، ظاهراً حضرت مى فرمايند: تو در ظاهر خود را اين طور كرده اى كه ديگران تو را ببينند، ولى لباس رويى حضرت لباسى نسبتاً خوب اما لباس باطنش همان لباس پشمى و خشن بوده، براى اين كه بدن احساس راحتى نكند و از خدا دور نشود. حضرت اينجا مى فرمايد: مردم باتقوا نه لباس ژندۀ پاره پاره و كثيف مى پوشند نه لباس نفيس فاخر.
بعضى از شارحان نهج البلاغه احتمال داده اند كه حضرت مى خواهد بگويد:
زندگى روش اقتصاد و ميانه روى است؛ اعمّ از لباس، خانه، غذا و همه چيز ديگر كه بايد از روى ميانه روى باشد. «مَلْبَسُهُمُ»: روش اينها در زندگى«الْإِقْتِصَادُ»: اقتصاد و ميانه روى است. در آيۀ شريفه آمده است: (وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ) (1)«و در راه رفتن خود ميانه رو باش». «إقتصاد» يعنى ميانه روى. طبق اين احتمال دوّم همۀ شئون زندگى انسان چه در لباس، چه در غذا، چه در مسكن، از همۀ اينها تعبير به «ملبس» شده و در حقيقت تشبيه است؛ همين طور كه لباس احاطه دارد به انسان، شئون زندگى هم مثل لباس در حقيقت احاطه دارد.9.
ص: 255
- 3 -«وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ» (و روش ايشان فروتنى است.)
آن روزها آنها كه خيلى خان بودند با تكبّر و تبختر راه مى رفتند؛ اگر كسى به آنها سلام هم مى كرد جواب نمى دادند. اما مردم باتقوا به حال تواضع راه مى روند، تكبّر و افاده ندارند، به مردم هم كه برمى خورند سلام و عليك دارند، احوال يكديگر را مى پرسند. مى فرمايد: «مَشْيُهُمُ»: راه رفتنشان در بين مردم «التَّوَاضُعُ»: متواضعانه است؛ به نحو تبختر و تكبّر نيست. (وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ) (1) لقمان به پسرش مى گويد در راه رفتنت معتدل باش و صدايت را بشكن و فرياد نزن.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 256
ادامۀ فضائل متّقين
شكستن چشم از محرّمات
توقف دادن گوش به دانش مفيد
يكسان بودن در بلا و خوشى
حقيقت ايمان از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
شوق براى ثواب، و خوف از عقاب
بزرگى خدا و كوچكى غير او در نظر متّقين
عمق ايمان متّقين به بهشت و جهنم
خصوصيات جسمى و روحى متّقين
عفّت نفس متّقين
صبورى در اين دنياى زودگذر
ص: 257
ص: 258
«غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، وَ وَقَفُوا أَسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ، نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِى الْبَلاءِ كَالَّتِى نُزِّلَتْ فِى الرَّخَاءِ، وَ لَوْلَا الْأَجَلُ الَّذِى كُتِبَ عَلَيْهِمْ لَمْتَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِى أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْقاً إلَى الثَّوَابِ، وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ، عَظُمَ الْخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِى أَعْيُنِهِمْ، فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ، وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا، فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ؛ قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ، وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ، وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ، صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً.»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ همّام بود كه حضرت صفات متّقين را بيان مى كردند؛ به اين جمله رسيديم كه فرموده:
- 4 -«غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ» (متّقين شكسته اند چشم هاى خود را از آنچه خداوند بر آنها حرام كرده است.)
ص: 259
«غَضّ» غير از «غَمْض» است؛ «غَمْض» به هم گذاشتن چشم است اما «غَضّ» شكستن چشم است، و معناى شكستن چشم پايين انداختن آن است؛ در قرآن راجع به مؤمنين آمده است: (قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ) (1)«اى پيامبر به مؤمنين بگو چشم هايشان را بشكنند.» يعنى ديده شان را پايين بياورند. مى گويد: چشم چرانى نكن، چشمت را بشكن و پايين بياور.
صدا هم همين طور است، در مورد صدا هم در قرآن از قول لقمان به پسرش آمده:
(وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ) : و صدايت را بشكن (إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ) (2) همانا بدترين صداها صداى الاغ است. اگر خيلى داد بزنى مى شود مثل صداى الاغ، و اين براى انسان كمالى نيست.
حال حضرت مى فرمايد: متّقين از چيزهايى كه خدا حرام كرده است پرهيز مى نمايند و چشم چرانى نمى كنند. البته اگر يك وقت چشمش به طور تصادفى افتاد مسأله اى نيست؛ در حديث هم دارد: «النّظرة الاولى لك و الثّانية عليك»(3)نگاه اوّلى به نفع تو و دوّمى به ضرر تو است. در روايات آمده است: «فزنا العينين النّظر»(4)زناى چشم ها نگاه كردن است. زنا مراتب دارد، يك مرتبه اى از زنا همان نگاه كردن به ناموس مردم و به چيزى است كه خدا حرام كرده؛ در روايات آمده است كه اگر انسان براى رضاى خدا چشمش را از چيزى كه مهيج است برگرداند، حلاوت و شيرينى ايمان را مى يابد. حالتى از نورانيت و معنويت در خود احساس مى كند. اما اگر دائم چشم چرانى كرد بيشتر به گناه و حرام مى افتد و يا اگر دسترسى ندارد براى خود ناراحتى درست مى كند. پس مردمان باتقوا چشم هاى خودشان را مى پوشانند از چيزهايى كه خدا بر آنها حرام كرده است.2.
ص: 260
- 5 -«وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ» (و نگاه داشته اند گوشهاى خود را به دانشى كه آنان را سودمند است.)
تقوا به طور خلاصه به معناى كنترل كردن و حفظ كردن تمام اعضاء و جوارح است. آيۀ قرآن مى فرمايد: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) : اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما نوشته شده است (كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ) :
همان طور كه بر كسانى كه پيش از شما بودند نوشته شد. اما فلسفۀ روزه چيست؟ در روايات براى روزه فلسفه هاى زيادى ذكر شده است اما چيزى كه خود خدا در قرآن ذكر كرده اين است كه: (لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ) (1) شايد در شما حالت تقوا پيدا شود.
شما وقتى سى روز متوالى شكمت را حفظ كردى، زبانت را حفظ كردى، فرجت را حفظ كردى، عادت مى كنى و حالت كنترل كردن در شما پيدا مى شود، زبانت از هرز بودن بيرون مى آيد، اعضاء و جوارحت از هرز بودن بيرون مى آيد؛ خداوند خواسته است يك حالت كنترل در ما باشد، اعضاء و جوارح ما در اختيار خودمان باشد.
اينجا حضرت راجع به متّقين همين ها را مى فرمايد: چشمشان را از چيزهايى كه حرام است مى شكنند، چشم چرانى نمى كنند. «وَقْف» در لغت عرب به معناى توقف دادن و نگاه داشتن است؛ مثلاً مالى كه شما داريد يا مى بخشيد يا مى فروشيد يا مى خوريد، اما اگر وقفش كنيد آن را ثابت نگه مى داريد و ميخ كوبش مى كنيد؛ «وَ وَقَفُوا»: و ثابت نگاه مى دارند«أَسْمَاعَهُمْ»: گوشهاى خودشان را - «أسماع» جمع «سَمْع» است - «عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ»: بر علمى كه برايشان نفع دارد.
اگر شما براى شنيدن يك سخنرانى بروى حتى اگر سياه لشكر هم باشى، چه بسا
ص: 261
صِرف بودنت در آنجا گناه باشد؛ مگر در هر اجتماعى بايد رفت؟ مگر هر صدايى را بايد شنيد؟ در حديث از امام باقر عليه السلام آمده است: «من أصغى إلى ناطق فقد عبده»: كسى كه به يك سخنگو گوش بدهد مثل اين است كه او را عبادت كرده است«فإن كان النّاطق يؤدّى عن اللّه عزّوجلّ فقد عبد اللّه و إن كان النّاطق يؤدّى عن الشّيطان فقد عبد الشّيطان»(1)اگر آن سخنگو از خدا حرف مى زند كسى كه گوش مى دهد عبادت خدا را مى كند، اما اگر آن سخنگو از شيطان سخن بگويد پس شنونده هم شيطان را عبادت مى كند. انسان به جاى اين كه به حرفهاى بيهوده گوش دهد خوب است مطالب علمى، اخلاقى و از اين قبيل مطالب گوش كند و به معلوماتش بيفزايد. سعى كنيد هميشه مجالس شما مجالس علم و دانش باشد، لازم هم نيست علوم دينى باشد، تمام علوم مورد نياز بشر مانند علم پزشكى، شيمى، فيزيك، زمين شناسى و... لازم است، با هم بحث كنيد و به علم خود بيفزاييد تا علم در جامعه توسعه پيدا كند.
- 6 -«نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِى الْبَلاءِ كَالَّتِى نُزِّلَتْ فِى الرَّخَاءِ» (آنان از ناحيۀ خود به هنگام بلا و سختى در وضعى قرار داده شده اند به مانند هنگامى كه در خوشى و آسايش اند.)
كسانى كه تقوا ندارند اگر بلايى به آنها نازل شود نق مى زنند، گريه مى كنند، كفر مى گويند؛ ولى اگر وضعشان خوب شود و ثروت و رفاهى به دست آورند، طاغى و ياغى مى شوند، بدمستى مى كنند. نه «بلاء» به آنها مى سازد نه «رخاء»؛ خلاصه نه در «بلاء» مى توانند خودشان را حفظ كنند و نه در «رخاء»؛ در رخاء و خوشى هم به اسراف و تبذير، خلاف شرع، فحشا، عياشى و... مى افتند.
ص: 262
اما مردان باتقوا اگر تمام بلاها بر آنها نازل شود به رضاى خدا راضى هستند، وظايفشان را انجام مى دهند، طاقتشان كم نمى شود؛ و اگر همۀ دنيا هم به آنها اقبال كند، رئيس جمهور شوند، آقا باشند، مال و اموال داشته باشند، دنبال عياشى و اسراف و اين جور چيزها نمى روند و حالشان فرقى نمى كند. اين خيلى مهم است كه انسان وقتى كه زندگى اش خيلى مرفّه است با آن وقتى كه تمام مصيبت ها به او روى آورده است يكنواخت باشد.
حضرت على عليه السلام جمله اى دارد،(1) مى فرمايد: كمال زهد در اين آيۀ شريفه است كه فرموده: (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ) (2)«تا هرگز تأسف نخوريد بر چيزى كه از دست شما مى رود، و به آنچه خدا به شما مى دهد دلشاد نشويد.» حضرت امير مى فرمايد كمال زهد در اين دو جمله است.
در مورد يكى از پيامبران مى گويند: همۀ ثروتش را خدا از او گرفت، بچه هايش رفتند، به يك حالت عجيبى رسيد ولى باز صابر بود و راضى به قضاى خدا؛ آن وقت هم كه مرفّه بود اهل طغيان و اسراف و تبذير نبود. بندگان خدا بايد اين طور باشند.
برخورد و روش نفوس متّقين در بلا مثل برخورد و روش آنهاست در خوشى؛ اگر بلا پيدا كنند روش نفس اينها و برخوردشان مثل وقتى است كه رفاه داشته باشند.
در حديث از امام باقر عليه السلام در اصول كافى(3) آمده است: «بينا رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم فى بعض أسفاره إذ لقيه ركب»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم جايى مسافرت مى كردند، قافله اى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برخوردند«فقالوا السّلام عليك يا رسول اللّه»به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سلام
ص: 263
كردند«فقال ما أنتم»حضرت فرمود شما كى هستيد؟ «فقالوا نحن مؤمنون يا رسول اللّه»پس گفتند ما افرادى هستيم كه ايمان داريم«قال فما حقيقة ايمانكم»فرمود حقيقت ايمان شما چيست؟ ايمان شما در چه مرتبه اى است؟ «قالوا الرّضاء بقضاء اللّه و التّفويض إلى اللّه و التّسليم لأمر اللّه»گفتند مرتبۀ ايمان ما به خدا به اين حدّ است كه به قضا و قدر خدا راضى هستيم و كارهايمان را به خدا محول مى كنيم و تسليم امر خدا هستيم. «فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم»پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «علماء حكماء»شما انسانهاى عالم و حكيمى هستيد«كادوا أن يكونوا من الحكمة أنبياء»افرادى كه اين گونه اند در مقام حكمت به حدّى رسيده اند كه نزديك نبوّت است.
انبياى الهى در حقيقت چنين مقامى دارند و اينها نيز با اين اوصاف نزديك است كه از حكمت به سرحدّ پيامبران و انبيا برسند. بعد حضرت فرمود: «فإن كنتم صادقين»اگر راست مى گوييد و ايمانتان اين قدر كامل است«فلا تبنوا ما لاتسكنون»ساختمانى كه براى سكونت به آن نياز نداريد و هيچ وقت از آن استفاده نمى كنيد نسازيد. به اندازۀ نياز خود بسازيد.
در بعضى روايات آمده است: هر كس پول حرامى به چنگش بيفتد، خدا مسلط مى كند بر آنها آب و گل را. دائم كاخ و ساختمان و ويلا و قصر و... مى سازند. پولهاى نفت كه بايستى به مصرف مسلمانهاى فقير برسد، به نفع اسلام مصرف شود، سران بعضى از كشورهاى اسلامى در اسپانيا، در سوئيس، در آمريكا و... براى خودشان كاخ مى سازند. خوب اين قدر كاخ را براى چه مى خواهى؟ تو كه فردا مى ميرى چه احتياجى به اين همه ساختمان دارى؟ خلاصه وقتى انسان از مرگ و آخرت غفلت كند اين طور مى شود.
«و لاتجمعوا ما لاتأكلون»و مالى را كه نمى خوريد جمع نكنيد. به اندازه اى كه مى خوريد و مصرف مى كنيد و يا در راه خدا مى دهيد جمع كنيد؛ اينهايى را كه جمع
ص: 264
مى كنيد مخصوصاً اگر وجوهات واجب آن را هم ندهيد، فقرا در كنارتان باشند، حق مردم هم توى آن باشد، آن وقت تو از آن استفاده كه نكرده اى هيچ، بعد هم وارث مى خورد و لعن و عذابش مال تو است. «واتّقوا اللّه الّذى إليه ترجعون»و بترسيد از خدايى كه بازگشتتان به سوى اوست.
- 7 -«وَ لَوْلَا الْأَجَلُ الَّذِى كُتِبَ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِى أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ» (و اگر نبود اجل و مدّتى كه براى ايشان مقدّر شده چشم بر هم زدنى جانهاشان در بدنهاشان نمى ماند.)
اگر اختيار مرگ دست آنها بود پرمى زدند و به آن عالم مى رفتند، منتها چون مرگ دست آنها نيست و خدا براى هر كسى اجلى مقدّر كرده مى سوزند و مى سازند تا وقتى عمرشان سرآيد. «طَرْفَة عَيْن» يعنى به اندازۀ يك چشم به هم زدن.
«شَوْقاً إلَى الثَّوَابِ، وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ» (از شوق رسيدن به پاداش، و ترس از عذاب.)
«شَوْقاً إلَى الثَّوَابِ»: براى اين كه خيلى شوق دارند كه به ثواب خدا و به درجاتى كه خدا برايشان قرار داده است برسند؛ «وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ»: و از عقاب خدا مى ترسند.
مى ترسند اگر يك دقيقه بيشتر در اين دنيا بمانند خداى ناكرده گناهى مرتكب شوند و اهل جهنم گردند، هميشه مهيّا هستند براى اين كه مشمول ثواب خدا شوند. از چيزهايى كه موجب عقاب است پرهيز مى كنند اما در عين حال ترس هم دارند.
مؤمن هميشه بين خوف و رجاست، هم مى ترسد و هم اميدوار است؛ هيچ وقت غرور شما را نگيرد، اگر آدم خوبى هم هستيد، اگر اهل طاعت هم هستيد و اقبال به دنيا
ص: 265
نداريد، مبادا غرور شما را بگيرد؛ چون ممكن است شيطان كار خودش را انجام دهد.
«بلعم باعور» خيلى مقام داشت اما ايمان و دينش را فروخت. بنابراين بايد حالت خوف هميشه در انسان باشد و از خدا بخواهد كه در تمام مراحل او را حفظ كند.
درست است كه كيد شيطان ضعيف است، اما گاهى اوقات ما از شيطان ضعيف تريم.
- 8 -«عَظُمَ الْخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِى أَعْيُنِهِمْ» (آفريدگار در جانهاشان بزرگ است پس غير او در ديده هاشان كوچك است.)
«صَغُرَ»و«صَغير»هر دو صحيح است. خدا در نفوس اينها خيلى بزرگ است به طورى كه تمام اين عالم در مقابل خدا هيچ است. بزرگترين مقام دنيا براى اينها ارزش ندارد. آدمى كه مى گذارد و مى رود و فردا هم بايد جواب بدهد و همۀ اينها مسئوليت دارد، پس نبايد غير خدا در نظر او قابل توجّه باشد.
بنابراين چون خدا در نظر آنها خيلى بزرگ است، چيزهايى كه غير از خداست يعنى همۀ دنيا و مال و مقام آن در چشم آنها صغير است. اگر ديدى خيلى دلت پرپر مى زند براى كاخى و براى باغى و مقام و رياستى، بدان كه ايمانت كم است.
«أعْيُن» جمع «عَيْن» است يعنى چشم و ديده؛ مى فرمايد: غيرِ خدا در نظر و ديدۀ آنها هيچ است.
- 9 -«فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ» (پس ايشان و بهشت، به تحقيق مانند كسى است كه آن را ديده و در آن برخورداران از نعمت هستند.)
ص: 266
فرض بگيريد شما الآن توى تهران نيستى اما اين قدر يقين به تهران دارى مثل اين كه آنجا هستى، يقين دارى كه شهر تهران هست؛ همين طور كه شما يقين دارى شهر تهران يا اصفهان وجود دارد با اين كه الآن آنجا نيستى، اينها هم به قدرى به بهشت و جهنم ايمان دارند مثل اين كه جهنم و بهشت را مى بينند؛ مثل اين كه الآن در بهشت مشمول نعمت خدا هستند.
«وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا، فَهُمْ فَيهَا مُعَذَّبُونَ» (و ايشان و آتش، به تحقيق مانند كسى است كه آن را ديده و در آن عذاب شدگان هستند.)
از آن طرف ايمان به آتش هم دارند، آتش غضب خدا كه از معصيت خدا ناشى مى شود، اين قدر از آتش مى ترسند مثل اين كه الآن توى آتش مى سوزند، و اين قدر ايمان دارند و از آتش وحشت دارند كه گويا حرارت آن را مى بينند. مؤمن بايستى بين خوف و رجا باشد، هم بترسد و هم اميدوار باشد، اينها مثل كسى هستند كه مى بيند الآن دارند او را عذاب مى كنند. اگر كسى توى آتش معذّب باشد آيا باز در وجود آتش شك دارد؟ مؤمن به آتش جهنم اين طور ايمان دارد و قهراً سعى مى كند از آتش جهنم خود را نجات دهد.
- 10 -«قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ» (دلهايشان اندوهگين است.)
چون در دنيا با ناملايمات مواجه هستند، از اين كه بندگان خدا راه كج مى روند و به مردم ظلم و تعدّى مى شود، از آن طرف مى ترسند مبادا شيطان يك وقت فريبشان بدهد، عاقبت خودشان را نمى دانند چه مى شود، از اين رو هميشه غصّه مى خورند.
چون گفتيم انسان هر چه هم عبادت كند و از معصيت هم اجتناب كند نبايستى غرور
ص: 267
او را بگيرد، باز بايد مواظب باشد كه مبادا پيشامدى بشود و مثل بلعم باعور گردد و در نهايت شيطان ايمانش را بربايد.
در روايات آمده است(1) كه سه دسته هستند كه خداوند به آنان نظر نمى كند و شيطان ايمان آنها را مى ربايد: كسانى كه بر ديگران زياد منّت مى گذارند. دوّم «عاق والدين» است؛ سعى كنيد رضايت پدر و مادر را تحصيل كنيد و به واسطۀ به دست آوردن رضايت پدر و مادر بهشت را براى خودتان بخريد. و سوّم هم شارب خمر است.
- 11 -«وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ» (و از بديهاشان ايمن هستند.)
كسى كه مردم از زبان او و از تندى او بترسند معلوم است آدم خوبى نيست، بايد شرّ انسان به مردم نرسد، و متّقين كسانى هستند كه مردم از شرّ آنها در امان هستند.
- 12 -«وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ» (و بدنهايشان لاغر است.)
آدمى كه دائماً غصّه مى خورد، در حال عبادت و در حال خدمت به خلق خداست، كمتر مى تواند به خودش برسد، از اين رو بدنش لاغر است.
- 13 -«وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ» (و نيازهاى آنان كم است.)
مردان باتقوا احتياجاتشان سبك است، يك قرص نان مى خورد و دنبال كارش و خدمتش و علمش و وظيفه اش مى رود. هميشه به اين فكر نيست كه ساختمانش9.
ص: 268
چگونه باشد، سفرۀ رنگين، لباس كذايى و... اگر هم يك وقت مهمان شما شدند لازم نيست شما به دست و پا و به زحمت بيفتى و برايشان سفرۀ كذايى تهيه كنى، شكر خدا را به جا مى آورند و هيچ وقت هم نق نمى زنند. احتياج و نيازشان از نظر مسكن، از نظر لباس، از نظر غذا و از هر نظر ديگر سبك و كم است.
- 14 -«وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ» (و جانهاشان پرهيزكار است.)
عفّت نفس دارند؛ به اين معنا كه از نظر خواسته ها هيچ وقت به ديگرى اظهار نمى كند كه من فلان چيز را مى خواهم و مردم را به زحمت بيندازد، يا از نظر جنسى افراط داشته باشد، عفيف است و به همان حالى كه خداوند تبارك و تعالى برايش مقدّر كرده قانع است، هيچ وقت سراغ شهوات و خواسته هاى ناجور نمى رود.
روايتى هم راجع به عفّت داريم كه مى گويد: «كان اميرالمؤمنين عليه السلام يقول: ما من عبادة أفضل من عفّة بطن و فرج»(1)حضرت امير عليه السلام مى فرمود: عبادتى بهتر از اين كه انسان شكم و فرجش را حفظ كند نيست.
من تذكر مى دهم به برادران، به علما، به فضلا و به طلاب كه شما در موقعيتى هستيد كه مردم از شما زياد انتظار دارند؛ براى اين كه آبروى اسلام، روحانيت و انقلاب محفوظ باشد از بسيارى از مباحات هم بايد صرف نظر كنيم، تا مردم نگويند كه اينها به ما مى گويند دنيا را ترك كنيد، دنبال رياست نرويد، شكم پرست نباشيد، دنبال شهوات نرويد، و خودشان بدتر از ما هستند. اگر اين جور باشد و به واسطۀ روش ما خداى ناكرده مردم به دين، روحانيت، اسلام و انقلاب بدبين شدند گناهش
ص: 269
گردن من و شماست. اين كلام حضرت على عليه السلام هميشه مورد توجّه باشد كه مى فرمايد: «إنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلى أئِمَّةِ الْعَدْلِ أنْ يُقَدِّرُوا أنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ»(1)همانا خداوند واجب كرده بر رهبران عدالت كه زندگى خودشان را در سطح ضعيف ترين مردم قرار دهند.
بايد عرض كنم ولو حفظ بزرگان لازم است اما سعى شود به حدّاقل قناعت شود، تندروى و زياده روى نباشد، چيزهايى كه موجب مى شود مردم به روحانيت و انقلاب بدبين شوند وجود نداشته باشد. اشخاص كمتر اين طرف و آن طرف بروند، به مقدار ضرورت بروند و در حفاظت هم به مقدار ضرورت قناعت كنند.
البته برادران حسن نيّت دارند، اما همين حسن نيّت سبب مى شود كه اين شخصيتى كه شما حفظ مى كنى در معرض خطر قرار بگيرد، مردم هم نق بزنند و حق هم دارند نق بزنند؛ اميدواريم اين شرايطى كه بر كشور ما تحميل شده به زودى برطرف شود و آقايان علما، فضلا و روحانيون همان طور كه سابق بدون تشريفات بين مردم مى آمدند باز بيايند.
خوب حالا ماشين و محافظ و اينها ضرورت دارد اما منزل كذايى كه ديگر ضرورت ندارد، سفرۀ كذايى كه ضرورت ندارد؛ بسيارى از آقايان خودشان ثروت دارند، ملك دارند، درآمد دارند، اما از همان حلال هم خوب است آقايان اجتناب كنند، و يك منزلى كه با تشريفات مى خواهد درست شود يك مقدارى از تشريفاتش كم شود و به يك كسى كه اصلاً منزل ندارد كمك شود، يا فرش كذايى تبديل شود به فرش مناسب و سه چهارتا خانه وار ديگر را هم فرش دار كند.
من اين جور چيزها را كه عرض مى كنم به عنوان تذكر است كه إن شاءاللّه در خود من هم اثر كند، همين گفتن و تذكر دادن هم اثر دارد. خلاصه جورى باشد كه اقبال ما9.
ص: 270
به دنيا كم شود، مخصوصاً اينهايى كه رهبر روحانى مردم هستند، مردم خيلى از اين افراد انتظار دارند و انتظارشان هم بجاست.
- 15 -«صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً» (روزگارى كوتاه را صبر مى كنند تا به دنبال آورد براى ايشان آسايشى دراز مدّت را.)
در اين چند روز دنيا صبر مى كنند، البته دنيا مشقت و گرفتارى دارد، مخصوصاً اگر كسى وظيفه شناس باشد و بخواهد سراغ وظيفه اش برود و مسئوليتش را انجام بدهد، شب و روز بايد فعاليت كند و زحمت هم دارد، اما در عوض اگر قصد خدا باشد يك راحتى هميشگى است.
«صَبَرُوا»: صبر مى كنند«أَيَّاماً قَصِيرَةً»: روزهاى كوتاهى را؛ همۀ عمر مگر چقدر است بالاخره انسان مى ميرد. مى گويند حضرت نوح دو هزار و پانصد سال عمر كرد اما آن ساختمانى كه داشت تمام بدنش را نمى گرفت، مى گفت اين عمر كفاف نمى دهد كه انسان بخواهد يك ساختمان بسازد كه همۀ بدنش را حفظ كند. «أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً»: يك راحت طولانى برايشان مى آورد؛ همان صبرشان سبب مى شود كه يك راحتى هميشگى داشته باشند. اما اگر چنانچه انسان در دنيا از راه حرام خوشگذرانى كند، راحتى آنجا را از بين برده و براى خود عذاب مى خرد.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 271
ص: 272
مرورى بر درس گذشته
تجارت سودآور
دنيا و متّقين
اوصاف متّقين در شب، و ارتباط آنان با قرآن
اوصاف متّقين در روز
ص: 273
ص: 274
«تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ، أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا. أَمَّا اللَّيْلُ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً، يُحْزِنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ، وَ يَسْتَثِيرُونَ دَوَاءَ دَائِهِمْ، فَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إلَيْهَا طَمَعاً، وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً، وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ، وَ إِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ أَصْغَوْا إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ، وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا فِى أُصُولِ آذَانِهِمْ، فَهُمْ حَانُونَ عَلى أَوْسَاطِهِمْ، مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ، يَطَّلِبُونَ إِلَى اللَّهِ تَعَالى فِى فَكَاكِ رِقَابِهِمْ. وَ أَمَّا النَّهَارُ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءٌ، قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْىَ الْقِدَاحِ، يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضى، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ، وَ يَقُولُ قَدْ خُولِطُوا، وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ، لايَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ، وَ لايَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ، فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ، وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ.»
موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ همّام بود كه از خطبه هاى معروف نهج البلاغه است، به اينجا رسيديم كه حضرت فرمود:
«صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً» (متّقين روزگارى كوتاه را صبر مى كنند تا به دنبال آورد براى ايشان آسايشى درازمدّت را.)
ص: 275
مردان باتقوا روزهاى كمى يعنى روزهاى دنيا را صبر مى كنند، صبر اين چند روز باعث مى شود كه از راحتى هميشگى برخوردار شوند. گرچه عمر دنيا براى من و شما زياد به نظر مى آيد، اما (إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ) (1) يك روز پروردگار مثل هزار سال است، و اين هفتاد هشتاد سال عمر در مقابل ايّام قيامت كه هميشگى است هيچ است، خيلى ناچيز است، كسانى كه با خدا و اهل تقوا هستند اين چند روز دنيا را با مشكلات و با سختى ها ساخته و وظايفشان را انجام مى دهند.
«تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ» (تجارتى سودآور است كه پروردگارشان آن را براى آنها آسان كرد.)
اين تجارت سودآورى است؛ انسان در تجارت سرمايه اى را مصرف مى كند تا سود برگردد كه در اين صورت مى شود تجارت سودآور؛ حال شما اگر هفتاد هشتاد سال عمر اين دنيا را با همۀ سختى ها و مشقت ها تحمّل كنيد، اين مدّت در مقايسه با ابد و آخرت هميشگى چيزى نيست؛ اگر شما مثلاً تحمّل زحمت يك روز را بكنى و شصت سال راحت باشى اين خيلى سودآور است. پس اگر شما تحمّل زحمت چند روز دنيا را بكنيد و در نتيجه راحتىِ هميشگى داشته باشيد تجارت سودآورى كرده ايد، شما كم خرج كرده ايد اما درآمد زياد به دست آورده ايد.
همان صبر در دنيا و رسيدن به راحتى دائم آخرت تجارت پرسودى است كه آن را خدا براى متّقين آسان كرده و وسايلش را فراهم ساخته. چون ما هر چه هم خيرات كسب كنيم بالاخره توفيقش را خدا به ما داده است. اينجا تعبير به «رَبّ» شده است؛ خداوند همان گونه كه خالق ماست مربّى ما نيز هست و ما را از نقص به طرف كمال
ص: 276
مى برد، اين كه در اينجا بخصوص صفت «رَبّ» را به كار برده براى اين جهت است كه خدا ما را خلق كرده تا تربيتمان كند و از نقص به كمال ببرد؛ همين كه شما يك آدم پاك و منزهى باشى و در عاقبت سعادتمند شوى، اين مربوط به صفت ربوبيت حق تعالى است.
خداوند خالق و مربّى ماست و آن جنبۀ تربيت حق اقتضا كرده كه وسايل اين تكامل را براى ما فراهم كند. پس استعمال كلمۀ «رَبّ» اينجا به علّت اين خصوصيت است كه خود اين تكامل معلول رَبّ بودن حق تعالى است.
- 16 -«أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا» (دنيا آنان را مى خواهد ولى آنان دنيا را نمى خواهند.)
دنيا به متّقين اقبال مى كند و بسا وسايل رياست و راحتى برايشان تهيه مى شود اما اينها نسبت به آن بى اعتنا هستند. بعضى ها دنبال دنيا مى دوند ولى به دست نمى آورند، اما متّقين با اين كه دنيا به آنها اقبال مى كند خودشان كنار مى روند و مى فهمند كه باطن آن منجلاب است. «أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا»: دنيا اراده مى كند آنها را«فَلَمْ يُرِيدُوهَا»: اما آنها اراده نمى كنند دنيا را. اين خيلى مشكل است كه خلاصه زر و زيور دنيا به طرف انسان اقبال كند ولى او گول نخورد.
- 17 -«وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا» (و مى خواهد آنها را اسير نمايد، پس جانهاشان را فدا كرده و از آن رهايى مى يابند.)
وقتى كه مى بينند در حال اسير شدن هستند فديه مى دهند؛ يك وقت مثلاً خداى ناكرده مى خواهند شما را اسير كنند، شما مى گوييد اين مبلغ را به تو مى دهم، اين خانه
ص: 277
را به تو مى دهم مرا رها كن، پولى كه مى دهى براى اين است كه خودت را نجات بدهى، به اين پول «فديه» مى گويند.
انسان متقى مى گويد اين رياست مال خودت، اين پول مال خودت، ما را رها كن؛ همين كه از دنيا مى گذرد اين فديه اى است كه مى دهد، و از طرفى كارهاى پرمشقت و زحمت دار دنيا را نپذيرفته و به دام دنيا نيفتاده است. مى بيند اگر بخواهد از دنيا نجات پيدا كند، براى اين كه به دنيا محبت پيدا نكند از همۀ آنها مى گذرد.
اين را كراراً عرض كرده ام كه دنيا صرف مال و زن و فرزند و خانه و اين چيزها نيست، آنچه كه بد است و مذمّت شده دلبستگى انسان به اينهاست؛ و الّا انسان در دنيا به خانه و زن و فرزند احتياج دارد، اما اگر دلبستگى داشته باشى و علاقه مند باشى به طورى كه ايمان و ديگر خصال نيك را زير پا بگذارى براى اين كه پولى پيدا كنى، رياستى پيدا كنى، قدرت پيدا كنى، اين بد است؛ و شاعر هم در اين مورد مى گويد:
چيست دنيا؟ از خدا غافل بُدَن*** نى قماش و نقده و ميزان و زن
مال را كز بهر دين باشى حمول*** «نِعْمَ مالٌ صالِحٌ» خواندش رسول(1)
اگر انسان به اندازۀ احتياج تحصيل معيشت مى كند اين دنيا نيست، يا اگر وظيفه اقتضا كرد يك پستى را قبول كند، مثلاً وظيفه اش اين بود كه رئيس جمهور بشود و يا نخست وزير يا وكيل و يا نماينده، به عنوان وظيفه و مسئوليت بايد قبول كند، بسا انسان مى تواند خدمت كند.
آنچه دنياست اين است كه دين و ايمان، وجدان و اخلاق و همه چيز را زير پا بگذارى، هزار حقّه بزنى براى اين كه يك پستى را بگيرى، هزار خلاف شرع مرتكب شوى، تملّق بگويى، خودت را بفروشى براى اين كه پولى پيدا كنى، ثروتى پيدا كنى، آن وقت است كه وظايف خداييمان را انجام نداده ايم؛ و اين است كه مذموم است.ل.
ص: 278
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام حكومت زمان را داشتند و حضرت على عليه السلام خليفۀ مسلمانان بود، آيا دنياپرست شدند؟ حضرت على عليه السلام هم خودش مى فرمايد: اگر براى اين نبود كه من اقامۀ حق كنم يا باطلى را برطرف كنم، اصلاً اين امارت را قبول نمى كردم. در جاى ديگر هم مى گويد: امارت و رياست بر شما در نظر من از اين كفش يا از اين بند كفش هم ارزشش كمتر است.(1)
پس دنيا مى خواهد فرد متقى را اسير كند، يعنى زر و زيور دنيا مى خواهد او را گول بزند؛ به هر حال چون انسان است دلش مى خواهد، ولى او محبتش را از دل بيرون مى كند، به فكر قيامت و به فكر حساب و كتاب است، از اين جهت دنيا را از خودش دور مى كند.
«أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا»؛ مقصود از اسير شدن اسارت ظاهرى كه معمولاً در جنگ ها وجود دارد نيست؛ آدم عشق و علاقه اى پيدا مى كند، همان عشق و علاقه خودش يك نحو اسارت است.
«أَمَّا اللَّيلُ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ» (اما شب هنگام، پس به صف مى كنند قدمهاشان را در حالى كه تلاوت كنندگان جزءهاى قرآن هستند.)
متّقين ارتباطشان با خدا محكم است. مى فرمايد: در شب ها به صف كشيده اند قدمهايشان را و ايستاده اند و مشغول عبادت خداوند هستند. «صَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ»: به صف كشيده اند قدمهايشان را«تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ»: در حالى كه تلاوت مى كنند اجزاء قرآن را. چون در هر ركعتى حمد و سوره خوانده مى شود، گرچه ما تنبل هستيم
ص: 279
و يك سورۀ اخلاص را حفظ كرده ايم و فقط آن را در نماز مى خوانيم؛ ولى اگر در نماز سوره هاى مفصّل تر، آيات رحمت و عذاب بيشتر خوانده شود و دل انسان را روشن كند بهتر است.
«يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً» (آن را با تأمل و تأنى مى خوانند.)
علما مى گويند: «الترتيل: التأنّى و تبيين الحروف به حيث يتمكّن السّامع من عدّها»ترتيل يعنى حروف قرآن را به طورى با تأنى بخوانيد و بيان كنيد كه شنونده بتواند حروف را بشمارد. اگر به طورى تند بگويى كه نه به دل خودت بنشيند و نه طرف بفهمد چه گفتى، اين ترتيل نيست؛ از اين رو مى فرمايد: «يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً». چون بايد قرآن در درجۀ اوّل به دل انسان بنشيند؛ اگر آهسته و با تأنى بخوانى و تفكر هم دنبالش باشد، اينجاست كه آيات رحمت سبب زياد شدن رجاى تو، و آيات خوف هم سبب زياد شدن خشيت تو مى شود و در دل تو اثر مى گذارد؛ قرآن را مى خوانند براى اين كه در انسان اثر بگذارد، البته نفس خواندن قرآن ثواب دارد ولى عمده اين است كه سبب تنبّه انسان است.
«يُحْزِنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ» (به وسيلۀ آن جانهاشان را اندوهگين مى سازند.)
آياتى كه عذاب و جهنم و تخويف در آنها هست اگر با تأنى خوانده شود قهراً سبب مى شود انسان حزن و اندوه پيدا كند كه مبادا ما عاقبتمان بدبختى باشد و گرفتار جهنم شويم. «يحزنون» از باب افعال است و از باب تفعيل هم آمده و هر دو صحيح است. به وسيلۀ قرآن دل خودشان را محزون مى كنند، اندوهناك مى كنند.
ص: 280
«وَ يَسْتَثِيرُونَ دَوَاءَ دَائِهِمْ» (و داروى درد خويش را مى خواهند.)
انسان در نفسش دردهاى زيادى دارد، اخلاق بد، خودخواهى، كبر، حسد، هواپرستى و... و ذاتاً اين طور است كه اگر چنانچه به درد خودش رسيدگى نكند شيطان اثر مى گذارد؛ دل انسان پر از خودخواهى، خودمحورى، خودبينى، تكبّر، عُجب، محبت دنيا، عشق به دنيا و خلاصه اخلاق فاسد و شهوت و غضب است كه اينها همه براى انسان درد است؛ كه فكر و توجّه به خدا و قيامت و توجّه به عواقب سوء اخلاق بد سبب مى شود كه انسان خودخواهى اش را كنار بگذارد.
وقتى انسان فكر كرد كه چرا من خودمحور هستم و خيال مى كنم همه بايد از من اطاعت كنند، همه زير پرچم من بروند، هر چه من مى فهمم درست است و بقيه هيچ اند، وقتى فكر كند كه اگر خدا به او فكر داده به ديگران هم داده، هر مغزى يك فكرى دارد، از اين رو مى گويد به چه مناسبت من محور باشم و بقيه مجبور باشند از فكر من و از برنامۀ من اطاعت كنند؟ آنها هم بشرند، بندگان خدا هستند، بسا پيش خدا مقربترند و بسا استعدادشان هم زيادتر است، بسا در مسألۀ فقهى فكرشان از من زيادتر است، تخصصشان از من زيادتر است.
وقتى كه انسان به اين فكر افتاد، در اثر فكر مى تواند اين اخلاق بد و زشت را از خود دور كند، آن وقت در اثر خواندن قرآن و توجّه به معناى قرآن و ارتباط با خدا داروى آن درد را پيدا مى كند. پس درد عبارت است از آن اخلاق بد و زشتى كه در ما وجود دارد، و داروى آن اين است كه انسان در اثر فكر و تأمل و ارتباط با خدا آن اخلاق را از خود دور كند. شخصى كه قرآن را با توجّه تلاوت مى كند، در اثر خواندن دقيق قرآن دارد داروى دردش را تهيه مى كند، و مراد از درد همان دردهاى نفسانى است.
ص: 281
«إستثار» از مادّۀ «ثَوَرَ» و معناى اصلى اش انقلاب است. «يَسْتَثِيرُونَ»باب استفعال فعل مضارع است؛ يعنى اين گونه افراد طلب برانگيختن و طلب قيام مى كنند «دَوَاءَ دَائِهِمْ»: دواى دردهايشان را در بين آيات قرآن و در ارتباط با خدا. پس درمان دردهاى نفسانى همان تفكر و توجّه و ارتباط با خداست.
«فَإذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إلَيْهَا طَمَعاً» (پس وقتى به آيه اى مى گذرند كه تشويقى در آن است، از روى طمع به سوى آن ميل مى كنند.)
«فَإذا مَرُّوا» بيان همان معناست؛ مرد مؤمن هميشه بين خوف و رجاست، از يك طرف توجّه به خدا مى كند كه خدا اكرم الاكرمين است، كريم، غفّار و منبع خير، و در اثر ارتباط با منبع خير اميد انسان زياد مى شود؛ و اگر چنانچه انسان به خودش توجّه كند كه ديگران باطن مرا نمى بينند خود من كه مى بينم چه آدمى هستم، وقتى كه نگاه به خودم مى كنم خوف مرا مى گيرد كه من با اين اخلاق، با اين خودخواهى، با اين شهوات و با اين غرائض نفسانى، اگر خدا بخواهد به عدالت با من رفتار كند جايگاهم قعر جهنم است؛ پس مؤمن هميشه بين خوف و رجاست. «فَإذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ»: متّقين وقتى كه مرور مى كنند به آيه اى كه در آن تشويق هست و خداوند مثلاً وعدۀ بهشت و درجۀ عاليه داده«رَكَنُوا إلَيْهَا طَمَعاً»: ميل مى كنند به سوى آن از روى طمع؛ طمع پيدا مى كنند كه خدا اهل بهشتشان كند.
«و تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً» (و جانهاشان به واسطۀ شوق بر آن اشراف مى يابد.)
«طلوع» معنايش اين است كه انسان از بالا چيزى را تماشا كند؛ «تَطَلَّعَ» از باب «تفعّل» است و از معانى باب تفعّل «تكلّف» است؛ يعنى يك چيزى را كه انسان ندارد پيدا كند، البته اين يكى از معانى آن است؛ مثلاً يك وقت بالا نيستى اما سعى مى كنى به
ص: 282
زحمت خودت را ببرى بالا تا اين كه پايين را مشاهده كنى، در عرب به اين كار مى گويند «تطلّع»؛ «إطّلع» هم مى گويند كه به باب افتعال رفته، اصل آن «إطتلع» بوده «ت» آن را قلب به «ط» مى كنند مى شود «إطَّلَعَ». آيۀ قرآن مى گويد: (لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى) (1) فرعون گفت: براى من يك قصر بسازيد تا بروم آن بالا و خداى موسى را آن پايين ببينم. خيال مى كرد اگر برود آن بالا خداى موسى را از آنجا خوب مشاهده مى كند.
حضرت مى فرمايد: وقتى آيۀ رحمت را مى خوانند مثل اين كه نفس انسان سعى مى كند برود بالا و آن رحمت خدا را ببيند، يعنى مشرف بشود تا عمقش را خوب ببيند. «شَوْقاً» يعنى به واسطۀ شوقى كه از خواندن آن آيه پيدا مى كنند.
«وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ» (و يقين مى كنند همانا آن پيش چشم هايشان است.)
اين قدر به گفته هاى خدا ايمان دارند كه بهشت را جلوى رويشان مى بينند، مرد مؤمن اين گونه است. «ظَنّ» در كلام عرب گاهى اوقات به معناى يقين هم استعمال مى شود. «وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ»: و يقين دارند به اين كه آن بهشت وجود دارد مثل اين كه جلوى چشم هايشان است. پس توجّه داشته باشيد كه ضمير در «أنَّها» به آيه برمى گردد، اما اينجا مفاد و مفهوم آيۀ قرآن منظور است. در اين آيه وعدۀ بهشت داده مثل اين كه اينها بهشت را يقين دارند.
«وَ إذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ أَصْغَوْا إلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ» (و وقتى به آيه اى مى گذرند كه بيم دادنى در آن است، تمايل مى دهند به سوى آن گوشهاى دلهاشان را.)8.
ص: 283
در آيه اى كه عذاب هست براى گناهكاران، براى مردمان غافل، با تمام دلشان توجّه به اين آيه مى كنند. «صَغْى» به معناى ميل است؛ در آيۀ قرآن هم آمده:
(وَ لِتَصْغى إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ) (1) «براى اين كه ميل پيدا كند دلهاى كسانى كه به آخرت ايمان نمى آورند.» «إصغاء» معنايش تمايل دادن انسان است كه گوشش را متوجّه يك چيزى مى كند، و اين خودش يك نحو توجّه دادن است؛ «أَصْغَوْا»: تمايل مى دهند«إلَيْهَا»: به آن آيۀ خوف«مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ»: گوشهاى دلهايشان را.
«مَسامِع» جمع «مَسْمَع» است، «مَسْمَع» اسم مكان است، مثل اين كه انسان يك محل شنيدنى دارد. منظور اين است كه آيه را تندتند نمى خوانند و ردّ شوند، وقتى كه آيۀ جهنم باشد واقعاً توجّه مى كنند، با گوش دل مى شنوند و متنبّه مى شوند، اين قدر گوش دلشان را متوجّه اين آيه مى كنند مثل اين كه صداى جهنم توى گوششان است.
«وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا فِى أُصُولِ آذَانِهِمْ» (و يقين مى كنند همانا صداى افروخته شدن آتش جهنم و فرياد آن در بيخ هاى گوشهايشان است.)
«زَفير» اوّل صدا را مى گويند و «شَهيق» آخر آن را؛ اين دو كلمه معمولاً در صداى الاغ استعمال مى شود، الاغ ابتدا كه شروع مى كند صدايش ملايم است بعد آن وسطها خيلى كش مى دهد و دوباره آخر شروع به كم كردن آن مى كند، «زَفير» قسمت اوّل را مى گويند و «شَهيق» قسمت آخر را. حالا جهنم هم وقتى كه روشن و برافروخته مى شود چنين صدايى دارد، صداى آتش به صداى الاغ تشبيه شده. بعضى هم گفته اند ممكن است منظور از «زفير» و «شهيق» صداى اهل جهنم باشد؛ ولى لازم نيست كه ما بياييم اين گونه توجيه كنيم، براى اين كه آتش جهنم خودش صدا دارد.
مى فرمايد: وقتى كه آيات تخويف را مى خوانند گوش دلشان متوجّه آن مى شود3.
ص: 284
«وَ ظَنُّوا»: و چنان يقين پيدا مى كنند كه«أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا»: آن صداى وحشتناك جهنم اين اوّل صدا و آخر صدا، يعنى تمام صداى جهنم«فِى أُصُولِ آذَانِهِمْ»: در آن بيخ هاى گوشهايشان است. مى خواهد بگويد مثل اين كه پهلوى گوش دلمان است و نمى شنويم، اما براى آنان كه يقين دارند مثل ساير ديدنى ها و شنيدنى هاست، گويا صداى جهنم را مى شنوند.
- 19 -«فَهُمْ حَانُونَ عَلى أَوسَاطِهِمْ» (پس ايشان خم كنندگان كمرهاشان هستند.)
اين نماز شب كه انسان مى خواند، حضرت آنجا فرمود: «صَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ»: آيات قرآن را مى خوانند و خلاصه با دل توجّه مى كنند؛ اين حالتِ قيامش بود، و بعد از قيام ركوع است و بعدش هم سجده، حالا حضرت ركوع و سجده را مطرح مى كند. شما در حال قيام آيات قرآن را خواندى و دلت را متوجّه خدا كردى، اين يك مرحلۀ عبادت است، حالا مراحل ديگر، چون نماز همۀ مراحل عبادت و كرنش را داراست، مرحلۀ بعد از ايستادن خم شدن است، ركوع است، بالاتر از ركوع به خاك افتادن است، يعنى سجدۀ نماز.
حضرت هر سه مرحله را ذكر مى كند: اوّل انسان مى ايستد و در آن حال قرآن مى خواند و با قرآن دلش را متوجّه خدا مى كند، بعد كه قيامش تمام شد و قرآن خواندنش هم تمام شد«فَهُمْ حَانُونَ عَلى أَوسَاطِهِمْ»: به ركوع مى رود. «حَنْو» همان انحناء است كه خودمان مى گوييم، يعنى خم شدن، به باب انفعال كه مى رود مى شود «إنحِناو»، منتها آن «واو» را براى اين كه بعد از «الف» واقع شده قلب به «همزه» مى كنند، «حانون» از همين مادّه است؛ «فَهُمْ حَانُونَ»: پس خم مى شوند«عَلى أَوسَاطِهِمْ»: بر وسطشان؛ يعنى از كمر خم مى شوند، اين مرحلۀ ركوع است؛ حالا حضرت سجده را بيان مى كند:
ص: 285
«مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ» (بر زمين گذارندگان پيشانى ها و كف دست ها و زانوها و كناره هاى پاها.)
در اينجا تمام واجبات سجده را حضرت ذكر كرده اند؛ در سجده واجب است انسان هفت موضعش را به زمين بگذارد: كف دو دست، سر زانوها، سر انگشت ها و پيشانى؛ كه مهم تر همان پيشانى است، پيشانى ركن است و اگر پيشانى شما به زمين نرسد اصلاً سجده انجام نمى شود. يك موضع مستحب هم دارد كه نوك بينى است.
مى فرمايد: «مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ»: پيشانى هايشان را فرش مى كنند، يعنى پهن مى كنند روى زمين. «جِباه» جمع «جِبْهَة» است به معناى پيشانى، «أكُفّ» جمع «كَفّ» است يعنى كف هاى دو دست، «رُكَب» جمع «رُكْبَة» و به معناى سر زانو است؛ «وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ»: و كف دو دست و سر زانوهايشان را هم مى گذارند روى زمين«وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ»: و كناره هاى قدم كه سرانگشت ها باشد، همان شست پا، آنها را هم مى گذارند روى زمين.
«يَطَّلِبُونَ إلَى اللَّهِ تَعَالى فِى فَكَاكِ رِقَابِهِمْ» (درخواست مى نمايند از خداوند بلند مرتبه رهانيدن گردنهاشان را.)
«فِكاك» هم صحيح است. «إطَّلَبَ» از باب افتعال است مثل «إطَّلَعَ» كه در هر دوجا «ت» را قلب به «ط» كرده اند. «يَطَّلِبُونَ إلَى اللَّهِ تَعَالى»: متّقين در ركوع و سجده از خدا طلب مى كنند«فِى فَكَاكِ رِقَابِهِمْ»: كه گردنشان از جهنم و عقاب خدا آزاد شود. مثل اين كه گردنشان گرو است لذا از خدا مى خواهند كه نجاتشان دهد، گرفتار هواهاى نفسانى و شيطانى هستند و قهراً ممكن است گرفتار جهنم شوند، از اين رو از خدا مى خواهند كه نجاتشان دهد.
اين قسمت اوصاف متّقين در شب بود. پس آنهايى كه اهل تقوا و پرهيزكارى هستند شب ها مشغول عبادت خدا هستند.
ص: 286
- 20 -«وَ أَمَّا النَّهَارُ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءٌ» (و اما در روز، پس دانشمندانى بردبار، نيكوكارانى با تقوايند.)
معمولاً آدمهايى كه شب ها بيدارند و عبادت مى كنند روز بداخلاق و عصبانى مى شوند و برخورد ناشايست دارند، ولى متّقين اين گونه نيستند؛ اينها روز با حلم و با حوصله و با اخلاق خوب با مردم رفتار مى كنند و داراى علم هم هستند. «وَ أَمَّا النَّهَارُ فَحُلَمَاءُ»؛ اوّل «حُلَماء» را ذكر مى كند، چون عرض كردم بيدارى شب عصبانيت به دنبال دارد، مى فرمايد: شب زنده دارى نه تنها در اينها اثر سوء ندارد بلكه در روز هم مردمان حليم و بردبارى هستند. «عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءٌ»: مردان اهل علم، نيك و باتقوا كه پرهيز مى كنند از چيزهايى كه مورد رضاى خدا نيست و از خوف خدا مى ترسند.
- 21 -«قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْىَ الْقِدَاحِ» (به تحقيق ترس، آنان را تراشيده و لاغر مى كند مانند تراشيدن تير قمار.)
آن زمان تير چوبى بوده كه عرب ها با يك وسيله اى آن را مى تراشيده و نازكش مى كردند. مى فرمايد: همان طور كه تير چوبى را مى تراشند، اينها از بس از خدا مى ترسند لاغر شده اند؛ مثل اين كه اينها را تراشيده اند. «بَرْى» در اينجا مفعول مطلق نوعى و به معناى تراشيدن تير است. «قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوفُ»: به تحقيق ترس اينها را تراشيده و لاغر كرده است«بَرْىَ الْقِدَاحِ»: آن طورى كه تيرهاى چوبى را مى تراشند.
«يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضى، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ، وَ يَقُولُ قَدْ خُولِطُوا» (بيننده كه به ايشان مى نگرد پس مى پندارد كه بيمارند، در صورتى كه آنان را بيمارى نيست؛ و مى گويد به تحقيق آشفته خرد گرديده اند.)
ص: 287
كسى كه هميشه در فكر و غصّه و ناراحتى است مريض مى شود، اما نه اين كه بيمارى جسمى داشته باشد؛ آن آدمى كه از خدا مى ترسد و اهل فكر است، در مجلس هم كه نشسته است به ياد عالم آخرت است، به فكر بديهاى خودش و گرفتاريهاست و آن طورى كه بايد بگويد و بخندد و نشاط داشته باشد و به فكر دنيا باشد نيست؛ از اين جهت مى گويند مريض است چون در خودش فرو رفته، اما نه، او يك غصّه هاى ديگرى دارد كه شما توجّه نداريد. «وَ يَقُولُ قَدْ خُولِطُوا»: و اگر ناظر به آنان نگاه كند مى گويد عقل آنها فاسد و مضطرب شده و مانند افراد جن زده مى باشند.
«وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ» (و به تحقيق آميخته است با ايشان امرى بزرگ.)
در حالى كه يك امر بزرگى مخلوط با فكر اينها شده است؛ نه اين است كه اينها براى پول نداشتن غصّه بخورند، براى اين كه رياست از آنها گرفته شده غصّه بخورند! بلكه اينها فكر اين هستند كه وظايف و مسئوليت هاى سنگين دارند، قيامت هست، حساب و كتاب هست و اينها نتوانسته اند از عهده بربيايند؛ ناراحتى آنها درونى است، به فكر قيامت و آخرت هستند و خلاصه حساب و كتاب آن است كه فكرشان را مغشوش و ناراحت كرده است. «وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ»: و مخلوط شده با فكر آنها «أَمْرٌ عَظِيمٌ»: فكر آخرت.
- 22 -«لايَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ» (از كردار اندك خود خرسند نمى شوند.)
هر چه كارهاى خوب انجام بدهند مع ذلك آن را كم مى شمرند، به عمل كم راضى نيستند. آخر اگر پولى به مردم مى دهى خدا به تو داده و تو از كيسۀ خليفه بخشش مى كنى، چهار ركعت نماز هم كه مى خوانى خيلى ارزش ندارد، از اين رو افراد متقى به
ص: 288
اين اعمال كمى كه به جا مى آورند راضى نيستند و جزء عمل حساب نمى كنند، دلخوش نيستند به اين كه خوب حالا الحمدللّه وظيفه مان را انجام داده ايم و شش دانگ بهشت مال ماست. «لايَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ»: راضى نمى شوند از اعمال كمشان؛ يعنى به كم راضى نيستند و عمل بيشتر به جا مى آورند.
«وَ لايَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ» (و بسيار را بسيار نمى شمارند.)
عمل زياد را هم اينها زياد حساب نمى كنند. در مقابل آن آرزوهايى كه شما داريد سعادت هميشگى مى خواهند، بهشت و آن درجات عاليه را طالب اند. اين اعمال من و شما كه چيزى حساب نمى شود، پس هميشه در ذهنشان است كه به وظيفه شان عمل نكرده اند و كوتاهى كرده اند.
- 23 -«فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ» (پس ايشان اتهام زنندگان به نفوس خويش هستند.)
اينها هميشه به خودشان تهمت مى زنند؛ يعنى عقيده شان اين است كه آنچنان كه شايسته است انجام نداده اند و كوتاهى كرده اند.
- 24 -«وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ» (و از كردار خود بيمناكان.)
يك نماز سر و پا شكسته خوانده ايم آن هم از اوّل تا آخر به فكر كاسبى و به فكر منبرمان و به فكر اين كه فلان جا چه مى شود و در خانه چطور هستيم؛ يك چنين عملى را به جاى اين كه انسان به آن علاقه داشته باشد، بايد بترسد. مى فرمايد: «وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ»: اينها از همان كارهايى كه انجام مى دهند«مُشْفِقُونَ»: مى ترسند. يعنى از كمى
ص: 289
عملشان و از بى روحى عملشان وحشت دارند، كه اگر قرار باشد خدا با اين اعمالمان به ما درجه بدهد كلاهمان پس معركه است، مگر اين كه مورد لطف و تفضل خدا باشيم.
«إشفاق» به معناى ترسيدن است؛ يعنى از كار خودش مى ترسد كه نكند اين كارهاى من سبب وبال من گردد؛ يك نمازى كه من خواندم از اوّل تا آخر فكر من هزار جا بود غير از خدا، اين عمل واقعاً وحشت آور هم هست.
خداوند إن شاءاللّه به ما توفيق بدهد كه بتوانيم در راه متّقين قدم برداريم.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 290
متّقين از تمجيدى كه نسبت به آنها مى شود در هراسند
برخى ديگر از اوصاف متّقين
حريص بودن در تحصيل علم
فراگيرى علم همراه با حلم
ميانه روى در عين بى نيازى
ديدگاه اقتصادى اسلام
اوصافى ديگر از متّقين
ص: 291
ص: 292
«إذَا زُكِّىَ أَحَدُهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ! فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِى مِنْ غَيْرِى؛ وَ رَبِّى أَعْلَمُ بِى مِنِّى بِنَفْسِى. أللّهُمَّ لاتُؤَاخِذْنِى بِمَا يَقُولُونَ، وَ اجْعَلْنِى أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ، وَ اغْفِرْلِى مَا لايَعْلَمُونَ.
فَمِنْ عَلامَةِ أَحَدِهِمْ: أَنَّكَ تَرى لَهُ قُوَّةً فِى دِينٍ، وَ حَزْماً فِى لِينٍ، وَ إيمَاناً فِى يَقِينٍ، وَ حِرْصاً فِى عِلْمٍ، وَ عِلْماً فِى حِلْمٍ، وَ قَصْداً فِى غِنىً، وَ خُشُوعاً فِى عِبَادَةٍ، وَ تَجَمُّلاً فِى فَاقَةٍ، وَ صَبْراً فِى شِدَّةٍ، وَ طَلَباً فِى حَلالٍ، وَ نَشَاطاً فِى هُدىً، وَ تَحَرُّجاً عَنْ طَمَعٍ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ همّام راجع به اوصاف متّقين بود، به اينجا رسيديم كه:
- 25 -«إذَا زُكِّىَ أَحَدُهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ! فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِى مِنْ غَيْرِى» (هرگاه يكى از آنان تمجيد شود، از آنچه دربارۀ او گفته مى شود بترسد! پس مى گويد: من از ديگرى به نفس خود داناترم.)
يكى از خصوصيات مردان باتقوا اين است كه اگر مردم تعريف آنها را بكنند امر برايشان مشتبه نمى شود؛ گاهى اوقات چون مردم از باطن ما خبر ندارند و ظاهرمان را
ص: 293
مى بينند شروع به تعريف مى كنند، كم كم خودمان هم باورمان مى آيد و خيال مى كنيم كسى هستيم، در نتيجه به بندگان خدا بى اعتنايى مى كنيم، خودخواه مى شويم، خودمحور مى شويم؛ تعريف هاى مردم به مرور زمان باعث مى شود كه بر خودمان هم مشتبه شود؛ در صورتى كه مردم تقصير ندارند، آنها از باطن ما خبر ندارند، ظاهر را مى بينند كه مثلاً واجباتمان را انجام مى دهيم، محرّمات خدا را بر حسب ظاهر ترك مى كنيم، كارهايى كه به حسب ظاهر خدمت به دين است انجام مى دهيم، خوب حرف مى زنيم و... اين ظواهر سبب مى شود مردم نسبت به ما قضاوت خوب داشته باشند.
البته مردم هم بايد قضاوتشان خوب باشد، نبايد نسبت به اشخاص سوءظن داشته باشند، اما نبايد وقتى از ما تعريف كردند امر بر خودمان هم مشتبه شود و از باطن خود كه خودمان خبر داريم غفلت كنيم.
«تزكية» از باب تفعيل و به معناى طهارت و پاكى است؛ يكى از معانى باب افعال و تفعيل نسبت دادن است، مثل اين كه صفت پاكى و طهارت را به فردى يا چيزى نسبت مى دهى. زكات مال هم كه مى گويند به اين علّت است كه سبب طهارت مال مى شود؛ البته به معناى نمو هم هست، زكات مال هم سبب نمو مال مى شود و هم سبب طهارت آن. قرآن هم فرموده است: (خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها) (1)«از اموال ايشان صدقه بگير چون به وسيلۀ صدقه گرفتن آنها را پاك مى سازى.» تزكيه هم در حقيقت به معناى همان تطهير است. يا ممكن است به معناى نمو دادن باشد، يعنى روح را نمو و تكامل مى دهى.
«إذَا زُكِّىَ أَحَدُهُمْ»: وقتى يكى از متّقين مورد تعريف و تمجيد مردم قرار بگيرد «خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ»: مى ترسد از تعريف و تمجيدهايى كه از او كردند؛ و مى گويد خدايا من چه كسى هستم مردم چه گمانها و باورهايى نسبت به من دارند؛ اگر در باطن3.
ص: 294
خودخواه و خودپسند باشد، داراى اخلاق زشت باشد، چون از باطن خودش خبر دارد از خودش مشمئز مى شود و مى ترسد از آن تعريف هايى كه در مورد اين شخص مى شود«فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِى مِنْ غَيْرِى»: پس زبان حالش با خود اين است كه من خودم را بهتر از ديگران مى شناسم كه آيا در باطنم خلوص و صفا هست و آيا ايمان محكم دارم يا نه، اينها را خودم بهتر مى دانم.
«وَ رَبِّى أَعْلَمُ بِى مِنِّى بِنَفْسِى» (و پروردگارم به من داناتر است از من به نفس خودم.)
مى گويد خدا خالق من است، بسا من عواقب كارم را نمى دانم اما ته دل من ممكن است يك نقطه هاى سياهى باشد كه روز به روز نمو كند و روزگارى بلعم باعور شوم و عاقبتم خراب شود، اين را ديگر خدا هم مى داند؛ خلاصه در شيارهاى دل انسان تاريكى ها و نقطه هاى سياهى ممكن است باشد كه بر خود انسان هم مجهول و مشتبه است، اما خداوند به باطن و عمق دل ما احاطه دارد. اين است كه مى فرمايد: «وَ رَبِّى أَعْلَمُ بِى مِنِّى بِنَفْسِى»: و پروردگارم عالم تر است از من به نفس خودم؛ يعنى خداوند مرا بهتر از خودم مى شناسد.
«أَللّهُمَّ لاتُؤَاخِذْنِى بِمَا يَقُولُونَ» (خداوندا مرا به آنچه مى گويند مؤاخذه نكن.)
آن وقت اين اشخاص وقتى كه مردم تعريفشان را مى كنند و خودشان مى دانند مثلاً داراى اخلاق زشت هم هستند، مى دانند آن خلوصى كه بايد ندارند، مى گويند خدايا ما را مؤاخذه نكن به اين تعريف هايى كه از ما مى كنند، چون تعريف كه از ما مى كنند بايستى اين خوبى ها در ما باشد، حالا كه نيست جاى مؤاخذه است. انسان متقى مى گويد: خدايا مرا مؤاخذه نكن به اين كه ظاهرم فريبنده است و اينها گول خورده و خيال كرده اند من كسى هستم.
ص: 295
«وَ اجْعَلْنِى أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ» (و قرار بده مرا برتر از آنچه مى پندارند.)
خودم كسى نيستم اما اگر تفضل و كمك تو باشد ممكن است از آنچه هم كه آنها فكر مى كنند بهتر شوم.
در مورد عبارت: «أَللّهُمَّ لاتُؤَاخِذْنِى بِمَا يَقُولُونَ»ممكن است كسى اشكال كند كه خداوند چطور مؤاخذه كند او را به آن چيزى كه آنها مى گويند! مؤاخذه هميشه بايستى به اعمال خود انسان باشد نه به اعمال ديگران؛ اين از باب اين است كه عمل آنها مقدارى هم مربوط به من است، وقتى از من تعريف مى كنند معلوم مى شود ظاهر من از باطنم بهتر است، فريبنده است، در حقيقت يك رگ نفاقى در من هست كه باطنم خراب است، خودخواهم، اما به حسب ظاهر اينها خيال مى كنند من مخلصم و براى رضايت خدا كار مى كنم، همين كه باطن و ظاهر من فرق مى كند اين خودش يكى از نشانه هاى نفاق است. حضرت مى فرمايد: خلاصه خداوند قدرت دارد كارى كند كه من حتى برتر باشم از آنچه اينها گمان مى كنند.
«وَ اغْفِرْلِى مَا لايَعْلَمُونَ» (و بپوشان از براى من آنچه را كه نمى دانند.)
خدايا ظاهر فريبندۀ من اينها را گول زده كه از من تعريف مى كنند، اما يك بديهايى در شيارهاى دل من و در باطن من هست آنها را ببخش، تا إن شاءاللّه دلم پاك شود.
«غُفْران» به معناى پوشيدن است، و عرب به كلاهخودى كه روى سر مى گذارند «مِغْفَر» مى گويد؛ اين كلمه اسم آلت است، يعنى چيزى كه به وسيلۀ آن سرشان را مى پوشانند. مثل اين كه پوشش مى آيد روى خرابى باطن، و اين يك تعريف لطيفى است.
ص: 296
كاغذهايى را كه مى خواهند چاپ كنند و فيلم بگيرند و بعضى جاهايش يك نقطه هاى سياهى دارد لاك سفيدى روى آن مى كشند، لكه گيرى مى كنند كه آن سياهى ها پوشيده شود تا در فيلم و زينك نيفتد، اين يك پوشش است وگرنه اين سياهى را به كلّى نمى شود برطرف كرد. سياهى هست و دلى كه زنگار گرفت ديگر مثل اوّل پاك نمى شود، بايستى لكه گيرى اش كرد كه بيشتر نشود و پيدا نباشد. اين كاغذى كه اوّل سفيدِ سفيد است اگر آن را سياه كردى ديگر نمى شود سفيدش كرد، فقط مى توان لاك زد كه ظاهرش پوشيده شود.
«غُفران» هم همين است، مى گويد خدايا رويش را بپوشان، لكه گيرى اش كن كه خرابى آن نمايان نباشد. «وَ اغْفِرْلِى»: و بپوشان از براى من«مَا لايَعْلَمُونَ»: آن زشتى هايى كه اينها نمى دانند. پس معلوم مى شود خداوند با كرمش به همان ظاهر نگاه مى كند و از اين رو توبه مؤثر است، و توبه كه كردى در حقيقت آن را لكه گيرى كرده اى، ولى با اين اوصاف مثل دل معصومين كه از اوّل پاك بوده و آلوده نشده نمى شود.
- 26 -«فَمِنْ عَلامَةِ أَحَدِهِمْ: أَنَّكَ تَرى لَهُ قُوَّةً فِى دِينٍ» (پس، از نشانه هاى يكى از متّقين اين كه: همانا تو مى بينى از براى او توانايى در دين.)
وظيفه و مسئوليتش را انجام مى دهد. انسان وقتى ديد كارى وظيفه است بايستى تمام نيروى خود را براى انجام آن وظيفه مصرف كند؛ حتى اگر مردم هم مخالفت كنند انسان نبايد از ميدان در برود. حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:
«لاتَسْتَوحِشُوا فِى طَرِيقِ الْهُدى لِقِلَّةِ أهْلِهِ»(1) «وحشت نكنيد در راه هدايت از اين كه
ص: 297
اهل هدايت كم هستند.» گاهى راه حق چنان خلوت است مثل يك بيابان كه شما از تنهايى وحشت مى كنى؛ حضرت مى فرمايد: اگر راه حق است گرچه تك و تنها هم باشى راه را برو و نترس.
حديثى هست از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اين مضمون: «المؤمن وحده جماعة»(1)مؤمن به تنهايى يك جماعت است، يك ملّت است. وقتى كه ديد يك كارى مصلحت است تصميم مى گيرد و انجام مى دهد، كوتاهى نمى كند. اين است كه مى فرمايد: «أَنَّكَ تَرى لَهُ»: تو مى بينى از براى اين مرد باتقوا«قُوَّةً فِى دِينٍ»: كه در دينش قوى و محكم است.
اگر تنها هم هست كارش را انجام مى دهد و از زير بار مسئوليت فرار نمى كند.
- 27 -«وَ حَزْماً فِى لِينٍ» (و استوارى در نرمى.)
آدمهايى كه نرم و آرام هستند دو نوعند: گاهى انسان از باب اين كه آدم بى عرضه اى است و اهل قاطعيت نيست نرم است، اما گاهى خيلى آدم قاطع و محكمى است و در عين حالى كه در انجام وظايف قاطع است و ترسو و ضعيف نيست مع ذلك با بندگان خدا با مهر و محبت و نرمى رفتار مى كند.
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرد قاطعى بود، وقتى كه قاطعيت لازم بود قاطع بود و محكم مى ايستاد؛ اما در عين حال نسبت به اسرا، نسبت به ضعفا و نسبت به افراد با مهر و محبت رفتار مى كرد.
انسان بايستى بين قاطعيت و مهربانى و عطوفت را جمع كند. اين تقريباً يك نحو جمع بين اضداد است؛ اين است كه فرموده اند: «وَ حَزْماً فِى لِينٍ»: مردان باتقوا در عين نرمى استوار و قاطع اند؛ يعنى در عين حال كه قاطع و استوار هستند چنين نيست كه مظهر خشونت و زبرى باشند، يك جاهايى هم با ملاطفت و مهربانى با افراد رفتار0.
ص: 298
مى كنند. اگر نرمش و ملاطفت انسان از روى ضعف نفس باشد اين ارزش ندارد، آدمى كه روحش قوى باشد مع ذلك نرمش نشان بدهد مهم است.
- 28 -«وَ إيمَاناً فِى يَقِينٍ» (و ايمان در يقين.)
مى بينى براى اينها ايمانى كه بر يقين استوار است؛ ايمانى كه معلول يقين است.
ايمان مراتب دارد: گاهى اوقات انسان به يك چيز كه ظن داشته باشد يك نحو ايمانى هم به آن پيدا مى كند منتها ايمان سستى است؛ اما ايمانى كه پايه اش بر يقين استوار باشد محكم است، و اين كه هيچ نحو تزلزل و شك و ترديدى در آن نباشد مهم است، بهشت و جهنم را چنان يقين دارد مثل اين كه الآن آن را مى بيند. اگر ايمان شما معلول يقينتان باشد، اين جور ايمان، ايمان محكمى است.
- 29 -«وَ حِرْصاً فِى عِلْمٍ» (و طمع در دانش.)
مردمان باتقوا در علم حريص اند. بعضى ها خيال مى كنند بايستى ما مشغول دعا و زيارت و ذكر و ورد و... بشويم و اصلاً به خودشان فرصت فكر و فرصت كار علمى نمى دهند، اين كه مى بينى ائمه عليهم السلام دائماً مشغول عبادت خدا بودند آنها نياز به علم نداشتند، نمى خواستند درس بخوانند، اما من و شما بايستى فرصت فكر كردن و فرصت ياد گرفتن علم را داشته باشيم. شيخ صدوق رحمه الله راجع به اعمال شب قدر نقل مى كند كه بزرگان ما فرموده اند: اين همه اعمال كه شب قدر وارد شده مع ذلك اگر شب قدر را صرف تعليم و تعلّم كنى ارزشش بيشتر از همۀ اعمال است.(1)
ص: 299
شما هر وقت فراغت داريد از ياد گرفتن كوتاهى نكنيد، هميشه يك كتاب دنبالتان داشته باشيد، كتاب فقه، تفسير، تاريخ، سياست، اقتصاد، اوضاع دنيا و... در اين جهان متلاطمى كه من و شما هستيم، اگر ما به اوضاع دنيا آگاه نباشيم غرق مى شويم و كلاه سرمان مى رود. بنابراين انسان بايستى اهل مطالعه و كتاب خواندن باشد، در همۀ رشته ها چيز ياد بگيريد. در حديث آمده است: «طلب العلم فريضة على كلّ مسلم ألا إنّ اللّه يحبّ بغاة العلم».(1)
چنين نيست كه مردمان باتقوا هميشه وقتشان را به زيارت و دعا بگذرانند؛ دعا هم بخوان، آن اندازه اى كه ارتباطت را با خدا محكم كنى، اما نه جورى كه تو را از فكر و از علم باز دارد؛ فرصت فكر و تعلّم را هم به خودت بده.
- 30 -«وَ عِلْماً فِى حِلْمٍ» (و دانش در بردبارى.)
نكتۀ ديگر اين كه اينها در عين حالى كه داراى علم و دانش هستند حليم هم هستند؛ خلاصه به شما بگويم علم غرور مى آورد، اشخاص وقتى خيلى علم پيدا مى كنند كم كم خيال مى كنند يك كسى هستند آن وقت به ديگران بى اعتنا مى شوند، فكر مى كنند ديگران عوامند و با بى اعتنايى با آنها برخورد مى كنند؛ با دعوا مى خواهد علم خودش را تحميل كند؛ اين اخلاق، اخلاق بدى است، اگر عالم گرفتار اين خصلت شود مردم به او اقبال و اعتنايى ندارند؛ مگر مردم بندۀ زرخريد تو هستند، تو بايد كارى كنى كه جاذبه داشته باشى و مردم پيش تو بيايند و از علم تو استفاده كنند.
بنابراين يكى از كمالات عالم اين است كه علمش سبب غرور نشود و آن غرور
ص: 300
سبب بى اعتنايى او به مردم شود. حلم داشتن تا جايى كه كجى هاى مردم را بتواند تحمّل كند، نق هاى مردم را بتواند تحمّل كند و مردم را جذب كند خيلى مهم است، اين است كه حضرت مى فرمايد: «وَ عِلْماً فِى حِلْمٍ»: اينها طلب مى كنند علم را با حلم؛ يعنى با هم مخلوط مى كنند.
حال يك حديثى هم از كافى راجع به اين مورد براى برادران و خواهران بخوانم، حديث از جهت سند صحيح است. «قال سمعت أباعبداللّه عليه السلام»معاوية بن وهب كه از اصحاب امام صادق عليه السلام است مى فرمايد: شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود: «أطلبوا العلم»طلب علم كنيد. اين خطاب به همۀ پيروان است. «و تزيّنوا معه بالحلم و الوقار»و خودتان را زينت بدهيد با علمتان به اين وسيله كه داراى حلم و وقار باشيد، «و تواضعوا لمن تعلّمونه العلم، و تواضعوا لمن طلبتم منه العلم»و در مقابل كسانى كه به آنان دانش مى آموزيد تواضع و فروتنى كنيد، و براى كسى كه از او دانش مى آموزيد تواضع كنيد. استاد دانشگاه اگر احترام كند و شخصيت بدهد و شاگرد بفهمد كه استادش به او شخصيت داده، در روحيۀ شاگرد اثر مى كند و كم كم آدم باشخصيتى مى شود. تواضع بايد طرفينى باشد، نسبت به استادى هم كه مى خواهى از او علم بياموزى تواضع كن؛ خلاصه هم استاد به شاگرد تواضع داشته باشد و هم شاگرد نسبت به استاد.
«و لاتكونوا علماء جبّارين»و از دانشمندان متكبّر و سركش نباشيد. اگر اين گونه باشيد مردم به حرف حقتان هم اعتنايى نمى كنند: «فيذهب باطلكم بحقّكم»(1)اگر روش شما روش زور و چماقى باشد، اين اخلاق و روش باطل شما ارزش علم شما و حرف حق شما را هم از بين مى برد. طرف مى گويد من از علم اين آقا گذشتم، آقايى كه مى خواهد با زور و قلدرى و دعوا به ما درس بدهد، ما اصلاً از علمش و از خيرش هم1.
ص: 301
گذشتيم؛ اگر روشتان اين جور باشد، اين روش باطل آن حق شما را هم كه علمتان باشد از بين مى برد.
- 31 -«وَ قَصْداً فِى غِنىً» (و ميانه روى در توانگرى.)
مردمان متقى در عين حال كه بى نيازند معتدل و ميانه رو هم هستند. اينها البته سراغ تحصيل مال مى روند، انسان بايد تحصيل مال كند و انگل مردم نباشد؛ خيال نكنيد ما كه گفتيم به دنيا توجّه نكنيد يعنى ديگر اصلاً كار هم نكنيد؛ در روايت آمده(1) كه عبادت ده جزء است و نه جزء آن تحصيل رزق حلال است، اما هم در تحصيل مال انسان بايد معتدل باشد و هم در مصرف كردن آن، در تحصيل مال جورى نباشد كه از هر راه حلال و حرامى بخواهد مال جمع كند، در مصرفش هم اسراف و تبذير نبايد باشد.
يك بحثى هست كه گاهى اوقات مطرح مى شود، مى گويند اقتصاد اسلام آيا اقتصاد سرمايه دارى است يا اقتصاد سوسياليزم و ماركسيسم؟ جوابش اين است كه هيچ كدام اينها نيست، بلكه يك امر معتدلى است. اقتصاد سرمايه دارى و اقتصاد ماركسيستى هر دو افراط و تفريط است؛ اقتصاد سرمايه دارى هدف را مال مى گيرد و مى خواهد به هر قيمتى هست مال پيدا شود، بالنتيجه از ربا، زورگويى و اموال عمومى استفاده مى كند.
اموال عمومى مال همۀ ملّت است، كسى حق ندارد اموال عمومى را متعلق به خود
ص: 302
كند؛ مثل اين خانهاى سابق كه مى آمدند از اين كوه تا آن كوه را ثبت مى دادند، بعد هم زمين ها و كوههاى تهران را مترى فلان مبلغ به مردم مى فروختند؛ اينها زمين هاى خداست و جزء اموال عمومى است و كسى حق ثبت دادن آن را ندارد. گاهى وقف نامه پيش ما مى آورند كه بله فلان خان مازندران فلان جنگل را وقف كرده براى روضه خوانى، جنگل مال خداست چه كار دارد به اين خان كه بگويد وقف كردم، «لاوقف إلّافى ملك»چيزى كه مال تو باشد و زحمتش را كشيده باشى و توليد كرده باشى مى توانى وقف كنى. جنگل به تو مربوط نيست، بيابان به تو مربوط نيست؛ اموال عمومى مثل بيابان ها و جنگل ها و درّه ها و رودخانه ها و... مربوط به حكومت اسلام است كه در حقيقت اموال عمومى است و بايد به مصرف همه برسد.
در مكتب سرمايه دارى اموال عمومى را هر كه زور دارد تصاحب مى كند؛ از ربا، از بازار سياه درست كردن، از احتكار، به هر صورتى هست مال جمع مى كند از باب اين كه مال براى او هدف است.
ماركسيسم هم مى گويد: هيچ كس هيچ چيز نيست، همه مال دولت است، اينها همه نان خور دولت هستند، و با چنين روشى است كه همۀ اموال عمومى مى شود.
اسمش عمومى است اما در اختيار يك دولت پرولتاريا است كه آن هم به هر جور خودش مى خواهد مصرف مى كند؛ هيچ وقت زندگى برژنف، خروشچف و استالين مثل زندگى يك كشاورز شوروى نبوده است و نخواهد بود، آنها هر كار مى خواهند مى كنند، مردم هم هر چه تحصيل و توليد كنند مال خودشان نيست.
اما اقتصاد اسلامى يك چيز بينابينى است؛ يعنى اسلام مى گويد: اگر از يك مجراى صحيحى توليد كردى نتيجۀ توليدت مال تو است، مثلاً اموال عمومى را حق ندارى تصاحب كنى، بيابان ها و جنگل ها مربوط به تو نيست؛ هر چه كار كردى و توليد نمودى، محصول كارت واقعاً به تو مربوط است، براى اين كه تو فكر كرده اى، فكر را
ص: 303
خدا در مغز تو قرار داده است، دست تو كار كرده، و در اثر نيروى دست و فكر تو اين زمين احيا شد.
اسلام مى گويد: «من أحيا أرضاً من المؤمنين فهى له»(1)از مؤمنين كسى كه زمين مرده اى را احيا كند پس آن براى اوست. تو اگر زحمت كشيدى، پولى تهيه كردى، كارى كردى، آن مصنوعات تو چون معلول فكر و نيروى تو است پس مال تو است، اما به شرط اين كه مثلاً در زمين مردم نباشد، در آن احتكار نباشد، بازار سياه درست نكنى، ربا نباشد؛ شرع مقدس يك محدوديت هايى و يك مرزهايى قرارداده، پس توليد محدود است اما نتيجۀ توليد مال تو است.
و تا اين جور هم نباشد بشر به توليد رغبت نمى كند؛ اگر بنا باشد من بدانم هر چه توليد مى كنم چيزى از آن مال من نيست و همه اش مال دولت است قهراً سطح توليد پايين مى آيد، ديگر نصف شب كسى حاضر نيست برود كشاورزى كند و زمين آب بدهد. و از اين رو در كشورهاى كمونيستى هميشه كلاهشان پس معركه است، شوروى از همان اوّلى كه حكومت كمونيستى شده تا حالا هنوز دارد از آمريكا و از جاهاى ديگر گندم مى خرد. اگر كشاورز احساس كرد وقتى زحمت مى كشد محصول مال خودش خواهد بود، شب و روز مى دود، در ساعات فراغت بيشتر كار مى كند، چنين نيست كه خودش را مقيد كند روزى هشت ساعت كار كند و بقيه اش را بخوابد، دائماً فعاليت مى كند و سطح توليد بالا مى رود.
بنابراين در اقتصاد اسلامى توليد محدود است و مرز دارد اما آنچه توليد مى كنى مال تو است، منتها چيزى كه هست اسلام ماليات هم قرار داده است، خمس و زكاتى هم قرار داده، محترمانه به تو مى گويند اين قدر بده؛ اگر از اوّل بگويند مال تو نيست اصلاً زير بار نمى روى، اما اگر شخصيت به تو بدهند و بگويند مال شماست ولى آنچه3.
ص: 304
كه به دست آوردى اين مقدارش را بده، سطح توليد بالا مى رود. در قرآن آمده:
(خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً) (1) خداوند مى گويد مال براى شماست اما بزرگوارى كن و اين مقدارش را بده.
در مصرف هم چنين نيست كه حالا كه پول پيدا كردم هر كار بخواهم بكنم، نخير حق ندارى اسراف و تبذير كنى، در راه فساد و فحشا حق ندارى مصرف كنى؛ بلكه در راههايى كه خدا حلال كرده و واقعاً نيازى است كه بايد برآورده شود، در اين راهها بايد مصرف كنى.
پس اقتصاد اسلامى از نظر توليد محدود است از نظر مصرف هم محدود است، ولى در عين حال نتيجۀ توليد مال خودت مى باشد. اسلام براى مالكيت خصوصى و شخصى ارزش قائل است. ولى در اقتصاد سرمايه دارى توليد و مصرف نامحدود است.
حالا اينجا حضرت مى فرمايد: «وَ قَصْداً فِى غِنىً»: مردان باتقوا در عين حال كه غنى هستند، به اين معنا كه دستشان پيش مردم دراز نيست، اما معتدل و ميانه رو هستند؛ هم در توليد ميانه روى دارند و هم در مصرف. اين كه بخواهى شبانه روز همّت را صرف توليد كنى، آن هم چه از راه حلال چه از راه حرام، اين غلط است.
انسان متقى از وقتش استفاده مى كند براى عبادت و براى اين كه واجباتش را انجام بدهد، خدمت به خلق خدا كند و به خانواده رسيدگى داشته باشد. در مصرف هم نه اسراف باشد نه تبذير، نه خساست داشته باشد نه زياده روى كند. «قصد» و «اقتصاد» معنايش ميانه روى است، يعنى نه طرف افراط نه طرف تفريط، هم در توليد و تحصيل مال بايد معتدل باشيم هم در توزيع و مصرف.
البته ثروت خيلى زياد هم براى آنها ضرر دارد. حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هست3.
ص: 305
كه مى فرمايد: «فواللّه ما الفقر أخشى عليكم و لكن أخشى أن تبسط الدّنيا عليكم كما بسطت على من كان قبلكم»(1)به خدا قسم از فقير شدن شما خيلى نمى ترسم - البته فقر هم خوب نيست اما ضررى كه ثروت دارد بيشتر از ضررى است كه فقر دارد، ثروت زياد انسان را سركش و مغرور مى كند، او را به فحشا و پرده درى مى كشاند؛ ثروت به حدّ كفاف خوب است - مى ترسم كه دنيا بسط پيدا كند بر شما همان طور كه بر پيشينيان بسط پيدا كرد. شما مى بينيد بسيارى از آنهايى كه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودند، وقتى كه در اثر جنگ ها غنائم زياد به دست مى آوردند، وقتى غنيمت هاى ايران و روم متوجّه مدينه شد و ثروتهاى كلانى پيدا كردند، آن وقت از خط پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم منحرف شدند.
- 32 -«وَ خُشُوعاً فِى عِبَادَةٍ» (و فروتنى در عبادت.)
و در عباداتشان داراى خشوع هستند. چنين نيست كه خيلى سريع يك نمازى بخواند و فكرش همه جا باشد، بلكه (الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ) (2) خدا در قرآن مى گويد انسان بايد در نماز خشوع داشته باشد، توجّه به خدا داشته باشد. در حديث آمده است(3) كه حضرت على بن الحسين عليه السلام در نماز به (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) كه مى رسيد - معنايش اين است كه مالك روز جزاست، يعنى روز جزا سر و كارمان با قدرت خداست - آن قدر حضرت اين آيه را تكرار مى كرد كه نزديك مرگ مى رسيد و از خود بى خود مى شد. حضرت على بن الحسين عليه السلام علم داشت به قدرت خداوند تبارك و
ص: 306
تعالى، ولى من و شما چون غافليم از اين رو كلمات نماز را مى خوانيم و در روحمان اثر نمى گذارد.
- 33 -«وَ تَجَمُّلاً فِى فَاقَةٍ» (و آراستگى در نيازمندى.)
آدم فقير بايد كارى كند كه مردم توجّه نكنند كه او فقير و بيچاره است؛ ظاهرش را حفظ كند. «وَ تَجَمُّلاً»: و ظاهرش را داراى جمال مى كند«فِى فَاقَةٍ»: در عين حالى كه آدم فقير و بيچاره اى است؛ يعنى اگر فقير و بيچاره هم باشد ظاهر را حفظ مى كند.
(يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ) (1) «از بس عفيف هستند كسانى كه از آنها بى خبرند گمان مى كنند آنها بى نيازند.»
- 34 -«وَ صَبْراً فِى شِدَّةٍ» (و شكيبايى در سختى.)
فرد متقى اگر سختى و مشقت داشته باشد باز هم صابر و بردبار است. خودشان را حفظ مى كنند، هر چه مصيبت و گرفتارى متوجّه آنها شود در دل بزرگ آنها اثر نمى گذارد و مى توانند خودشان را كنترل كنند.
- 35 -«وَ طَلَباً فِى حَلالٍ، وَ نَشَاطاً فِى هُدىً» (و جستجو در حلال، و شادمانى در هدايت.)
و طلب مال حلال مى كند، و در چيزهايى كه مربوط به هدايت است نشاط دارد. ما يك وقت هم كه مى خواهيم يك وظيفه انجام دهيم، مثلاً يك نماز به جا بياوريم، آن قدر به خدا منّت مى گذاريم و آن قدر بى حاليم و با بى حالى چند ركعت نماز3.
ص: 307
مى خوانيم كه در هيچ كارى مانند ندارد. اما بندگان خدا خوشوقت مى شوند كه الآن نماز مى خوانند، با خدا راز و نياز مى كنند، در آن وقتى كه وظايفشان را انجام مى دهند نشاط دارند، نه اين كه با بى حالى و با بى اعتنايى كار را انجام دهند. آدم كارى را كه مى داند بسيار نتيجه دارد بايد با نشاط انجام دهد؛ اين كه ما اعمال و وظايفمان را خيلى با بى حالى انجام مى دهيم، نشان مى دهد كه ايمانمان كم است و نمى دانيم چقدر نتيجه بر آن مترتب مى شود.
- 36 -«وَ تَحَرُّجاً عَنْ طَمَعٍ» (و اجتناب كردن از طمع.)
اين گونه اشخاص هميشه خودشان را از طمع دور مى كنند. «تَحَرُّج» معنايش اين است كه انسان يك چيزى را براى خودش سخت بداند؛ طمع را بر خودش سخت مى داند از اين رو از آن اجتناب مى كند. سعى مى كند هيچ وقت طمع نداشته باشد، در مال دنيا، در رياست هاى دنيا؛ بلكه آنچه كه خدا برايش مقدّر كرده به همان قانع است.
در حديث آمده است: «عزّ من قنع و ذلّ من طمع»(1)كسى كه قناعت كند به هر چه خدا برايش مقدّر كرده عزيز است، اما اگر كسى طمع داشته باشد ذليل مى شود. شما وقتى كه دربارۀ يك مال و يا رياستى طمع دارى شروع مى كنى به تلاش كردن، به راههاى مختلف متوسل مى شوى تا نمايندۀ مجلس بشوى، تا بشوى استاندار، يا اين كه يك كاخى پيدا كنى، يك مالى پيدا كنى، دين و ايمان و شخصيت و همه چيزت را مى فروشى؛ از اوّل طمعش را نداشته باش، عزّت و شخصيت خودت را حفظ كن.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته4.
ص: 308
ادامۀ اوصاف متّقين
تنبيه نفس و مبارزه با آن
اعمال انسان به وجود آورندۀ بهشت و جهنم
درآميختن حلم با علم، و قول با عمل
اوصافى ديگر از متّقين
ص: 309
ص: 310
«يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلى وَجَلٍ، يُمْسِى وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ، وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ، يَبِيتُ حَذِراً، وَ يُصْبِحُ فَرِحاً: حَذِراً لِمَا حَذِرَ مِنَ الْغَفْلَةِ، وَ فَرِحاً بِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ. إنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيمَا تَكْرَهُ، لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ، قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيمَا لايَزُولُ، وَ زَهَادَتُهُ فِيمَا لايَبْقى، يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ، وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ، تَرَاهُ قَرِيباً أَمَلُهُ، قَلِيلاً زَلَلُهُ، خَاشِعاً قَلْبُهُ، قَانِعَةً نَفْسُهُ، مَنْزُوراً أَكْلُهُ، سَهْلاً أَمْرُهُ، حَرِيزاً دِينُهُ، مَيْتَةً شَهْوَتُهُ، مَكْظُوماً غَيْظُهُ، الْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ معروف به «همّام» راجع به اوصاف متّقين بود، سخن به اينجا رسيد كه حضرت فرمودند:
- 37 -«يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلى وَجَلٍ» (كارهاى نيك را انجام مى دهد و در هراس است.)
«يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ»: فرد متقى كارهاى نيك را انجام مى دهد، دستورات خدا را از واجبات و مستحبات انجام مى دهد«وَ هُوَ عَلى وَجَلٍ»: در حالى كه داراى ترس و
ص: 311
وحشت است. ترس دارد كه مبادا در ضمن اعمالش مثلاً ريا يا عجب پيدا شده باشد، يا شرايط عمل را خوب انجام نداده باشد و در آن خللى وجود داشته باشد، و يا داراى خلوص و صفا نباشد.
- 38 -«يُمْسِى وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ، وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ» (روز را به شب مى آورد و عزمش شكرگزارى است، و شب را به روز مى آورد و عزمش ياد خداست.)
«مِسى» به معناى عصر و شب مى باشد. «يُمْسِى»: روز را به شب مى آورد«وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ»: در حالتى كه تصميمش شكر خداست؛ روز چه خوش گذشته باشد چه بد، شكر خدا را به جا مى آورد كه خدا يك روز زندگى به او داده و توانسته كارهايى را انجام دهد. «وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ»: و شب را به صبح مى آورد در حالى كه تصميمش اين است كه با خدا باشد.
اين كه حضرت مى فرمايد: «يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ»به اين مناسبت است كه صبح كه مى شود انسان در اجتماع به تلاش مى افتد و ممكن است اين مسائل سبب غفلت گردد، از اين رو فرد متقى تصميم دارد در حين فعاليت خدا را فراموش نكند. در بعضى از روايات آمده است انسان نماز صبحش را كه خواند خوب است تا طلوع آفتاب بنشيند و مشغول ذكر خدا باشد.(1) حتى از بعضى روايات استفاده مى شود كه اگر انسان در اين موقع ذكر خدا را بگويد اثرش براى روحيۀ او زيادتر از آن فعاليت هاست. و اين به آن معنا نيست كه انسان فعاليت نكند، انسان بايد فعاليت كند اما در عين حال با خدا هم باشد.
در حديث آمده است:(2) اگر انسان بعد از نماز صبح تا طلوع خورشيد، يعنى از3.
ص: 312
اذان صبح تا موقعى كه آفتاب مى زند، براى تعقيب و دعا بنشيند و ذكر خدا بگويد، موجب مى شود كه به انسان روزى بيشترى برسد، تا اين كه تلاش كند و اين طرف و آن طرف بدود؛ البته به وقتش كه بايد فعاليت كنى فعاليت كن و به ياد خدا هم باش.
باز در حديث ديگرى آمده است: «لجلوس الرّجل فى دبر صلاة الفجر إلى طلوع الشّمس أنفذ فى طلب الرّزق من ركوب البحر»(1)اين كه انسان بعد از نماز صبح بنشيند و به ياد خدا باشد، بيشتر سبب مى شود روزى پيدا شود تا اين كه سوار دريا شود و اين طرف و آن طرف برود. خلاصه منظور اين است كه همه اش تلاش محض نباشد بلكه خدا را هم فراموش نكن، از خدا هم كمك بخواه تا در تلاشت يك وقت به راه حرام نيفتى. بعد راوى مى گويد: «قلت قد يكون من رجل الحاجة يخاف فوتها»مى ترسم يك وقت امر مهمى فوت شود؛ مثلاً ماشين مى رود، قطار مى رود، و اگر من بخواهم بنشينم تا اوّل آفتاب از كارم باز مى مانم، اينجا حضرت مى فرمايد: «فيها و ليذكر اللّه فانّه فى تعقيب ما دام على وضوء»حالا اگر اين جور است بسيار خوب برود سراغ كارش اما در عين حال به ياد خدا هم باشد، زيرا تا مادامى كه وضوى صُبحت باطل نشده شما هنوز در حال تعقيب هستى.
اين كه حضرت در مورد شب مى فرمايد: «هَمُّهُ الشُّكْرُ»به اين مناسبت است كه در روز خدا به شما توفيق داده و تلاش كرده اى و كارهاى مثبتى را انجام داده اى پس جاى شكر است، اما صبح چون مى خواهى در فعاليت بيفتى و زمينۀ غفلت وجود دارد از اين رو مى فرمايد: «هَمُّهُ الذِّكْرُ»ذكر خدا را داشته باش كه خدا را تا آخر فراموش نكنى.
- 39 -«يَبِيتُ حَذِراً، وَ يُصْبِحُ فَرِحاً» (شب را مى گذراند در حالى كه ترسان است، و صبح مى كند در حالى كه شادمان است.)1.
ص: 313
«يَبِيتُ»يعنى شب را مى گذراند؛ منظور اين است كه از فعاليت و كار به خانه باز گشته و مى خوابد«حَذِراً»: در حالى كه ترس دارد«وَ يُصْبِحُ فَرِحاً»: و صبح مى كند در حالى كه خوشحال است. شايد به اين جهت كه سرشب آن گونه كه روز بايستى وظايفش را انجام مى داد نتوانسته است، از اين رو ترس دارد كه اگر الآن اجل من برسد در حالى كه كارهايى را كه بايد انجام بدهم نداده ام چه كنم؛ اما صبح كه مى شود مى بيند هنوز زنده است خوشحال مى شود كه باز خداوند به او حياتى داده و دوباره مى تواند گذشته ها را جبران كند.
چون خواب هم يك درجه اى از مرگ است و اين مسأله از قرآن و روايات هم استفاده مى شود. در قرآن آمده است: (اللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها) (1)«خداوند است كه هنگام مرگ آدميان را قبض روح مى كند و آن را كه هنوز مرگش فرا نرسيده نيز در حال خواب روحش را قبض مى كند.» در خواب علاقۀ روح باقى است و بدن فعاليت حيوانى اش را دارد، غذاى انسان هضم مى شود و حرارت بدن موجود است؛ خواب يك مرحله اى از عالم برزخ است گرچه برزخ ناقص، و برزخ كامل بعد از مردن است، در هر دو حال خداوند روح انسان را قبض كرده و روح در اختيار حق تعالى است.
«حَذِراً لِمَا حَذِرَ مِنَ الْغَفْلَةِ» (ترسان براى آنچه پرهيز كرد از روى غفلت.)
ترسش از اين است كه من در روز چقدر غفلت داشته ام، مى ترسد از اين كه غفلت داشته و در غفلت كارهايى را كه بايد انجام مى داد انجام نداده باشد.
«وَ فَرِحاً بِمَا أصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ» (و شادمان به آنچه رسيد از فضل و رحمت.)2.
ص: 314
و صبح خوشحالى اش از اين است كه خداوند تفضل كرده و دوباره او را زنده كرده و به او توفيق داده است و او مى تواند تلاش كرده و گذشته ها را جبران كند؛ چون او آدمى است كه مى خواهد از عمرش به نفع سعادت خود استفاده كند، اگر غفلتى در كار باشد ترس و وحشت دارد، اما اگر ببيند خدا به او توفيق داده كه گذشته ها را جبران كند خوشحال است.
- 40 -«إنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيمَا تَكْرَهُ، لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ» (اگر نفس او در آنچه كراهت دارد با او سرسختى كند، خواسته اش را در آنچه دوست مى دارد انجام نمى دهد.)
كارهايى كه خدا دستور داده و انسان بايد انجام دهد مقدارى براى بشر سخت است؛ واجبات، مستحبات، نماز شب و اين كه نصف شب برخيزد و در سرماى زمستان بخواهد وضو بگيرد و كارهايى كه خدا دستور داده از واجب و مستحب انجام دهد؛ از اين رو اگر نفس فرد متقى سركشى كرد و خواست در انجام وظايف كوتاهى و طغيان كند، فرد متقى براى اين كه خود را تنبيه كند، چيزهايى را كه نفس و دلش مى خواهد به آن نمى دهد و با آن مخالفت مى كند. انسان بايد با نفس متخلّف خود اين طور رفتار كند، از چيزهايى كه نفس تمايل دارد: مثلاً غذاى خوب، گردش، لباس خوب و... فرار كند؛ وقتى نفس سرسختى مى كند بايد آن را تنبيه كرد.
«إنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ»: اگر نفس انسان متقى سرسختى كرد«فِيمَا تَكْرَهُ»: در چيزهايى كه نفس كراهت دارد و كارهايى كه دستور خداست ولى بر نفس مشكل است، مثل مستحبات و واجبات«لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ»: خواهشى را كه نفس دوست مى دارد و تمايل دارد، كوتاهى مى كند و انجام نمى دهد.
ص: 315
- 41 -«قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيمَا لايَزُولُ» (آرام و قرار چشم او در چيزى است كه از بين نمى رود.)
«قُرَّة» يعنى قرار گرفتن؛ در مَثَل وقتى انسان نگران باشد، مثلاً مسافرى داشته باشد كه بناست از سفر برگردد، چشم انسان قرار ندارد، دائم منتظر است كه آيا اثرى از او پيدا مى شود يا نه، اما وقتى خيال انسان جمع باشد چشم انسان آرام و قرار مى گيرد، عرب به اين حالت مى گويد: «قُرَّةُ عين». حال حضرت مى فرمايد: اين شخص نسبت به آخرت و اين كه خودش را تأمين كند خوشحال است اما اين كه بخواهد به فكر دنيا برود از اين جهت بى رغبت است. «فِيمَا لايَزُولُ»: در نعمت هايى است كه هيچ وقت زايل نمى شود؛ بهشت و رضوان خدا هرگز زايل نمى شود، و اين شخص به فكر آخرت است.
- 42 -«وَ زَهَادَتُهُ فِيمَا لايَبْقى» (و بى رغبتى او در چيزى كه باقى نمى ماند.)
«زُهد» به معناى بى رغبتى است. «زَهَادَتُهُ»: بى رغبتى اين شخص«فِيمَا لايَبْقى»: در چيزهايى است كه باقى نمى ماند. برفرض همۀ دنيا مال من و شما باشد، وقتى ما را توى قبر مى گذارند و يك كفن فقط با خودمان مى بريم كه آن هم مى پوسد، براى ما فايده ندارد؛ اما اگر كارهاى نيكى انجام داده باشيم برايمان مى ماند، اگر مالى را در راه خدا داده باشى كمال و خلوصى در نفس شما پيدا شده، اگر عبادت خدا را كرده باشى و ارتباطت با خدا محكم باشد، چون خودت مى مانى آن هم مى ماند، اما آنچه در غير ذات و درون خودت باشد به شما ربطى ندارد و فانى مى شود، تنها كمالاتى كه براى خود فراهم كرده اى از بين نمى رود و بهشت و سعادت هميشگى دارد.
ص: 316
در اخبار و روايات آمده است: بهشت و جهنم «أرض قَفر» است، يعنى بيابان ساده، و من و شما با اعمال خود در بهشت و جهنم كشت مى كنيم. در روايات ديگر آمده است: «لا إله إلّااللّه» يا «سبحان اللّه» كه مى گويى يك درخت در بهشت براى تو كشت مى شود.(1) وقتى انسان وارد جهان آخرت مى شود خداوند تبارك و تعالى به مؤمنين خطاب مى كند كه: من به محض اين كه چيزى را اراده مى كردم موجود مى شد، حالا تو را هم مثل خودم قرار دادم هر چه را كه اراده كنى موجود مى شود. اين كمالى كه در دنيا درست كردى همه چيز را براى تو درست مى كند، اگر هم در دنيا در نفس خود شيطنت و اذيت كردن و ملكات زشت ايجاد كرده باشى برايت مار و عقرب درست مى كند، نيشى كه در دنيا به كسى مى زنى منشأ آن نيش در روح و روان خودت هست و همين منشأ در قيامت عقرب درست مى كند و به خودت نيش مى زند. پس چيزى كه براى شما باقى است خود شما هستيد با ملكاتى كه در خودت و براى خودت تحصيل كرده اى، اين ملكات گاهى بهشت و قرب به خدا و ارتباط با مقربين درست مى كند و گاهى جهنم و مار و عقرب و آتش.
آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً) (2)«همانا كسانى كه اموال يتيمان را از روى ستمگرى مى خورند درحقيقت آنها در شكم خود آتش فرو مى برند و به زودى به دوزخ در آتش فروزان خواهند افتاد.» يعنى در نفس خود حالتى ايجاد مى كنند كه تجسمش آتش جهنم مى شود.
ص: 317
- 43 -«يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ» (در مى آميزد بردبارى را با دانش.)
اين جمله را پيش از اين هم حضرت فرمودند و چون اهميت دارد باز تأكيد مى كند. شخص متقى در عين حالى كه تحصيل علم مى كند حلم هم دارد؛ اگر عالم حليم نباشد جامعه از علمش استفاده نمى كند، عالمى منشأ اثر است كه بتواند با مردم برخورد صحيح داشته باشد، جاذبه داشته باشد تا مردم به او اقبال كنند. از اين رو مى فرمايد: شخص متقى علم را با حلمش مخلوط مى كند.
- 44 -«وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ» (و گفتار را با كردار.)
حرف كه مى زند خودش هم عمل مى كند. شايد هم منظور اين است كه در عين حالى كه علم دارد و علمش را به مردم مى گويد، براى اين كه اين علم پياده شود خودش هم فعالانه دنبال مى كند فرض كنيد به مردم مى گويد مدرسه ساختن خيلى خوب است، اين علمش را به مردم مى گويد، در ضمن خودش هم در ساختن مدرسه كمك مى كند تا مردم بيشتر شوق پيدا كنند. «وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ»: و حرفش با عملش مخلوط است؛ فقط اهل حرف نيست بلكه با عمل با مردم صحبت مى كند.
- 45 -«تَرَاهُ قَرِيباً أَمَلُهُ» (مى بينى او را كه آرزويش نزديك است.)
ص: 318
مردم دنيا آرزوهاى دور و دراز دارند، گاهى فردى براى اين كه تا پنجاه سال ديگر زندگى كند سرمايه دارد اما دائم فعاليت مى كند و مى گويد: مى خواهم يك وقت بدبخت و بيچاره نشوم، گويا مى خواهد هزار سال عمر كند؛ اما كسى كه به فكر آخرت است، فرض مى كند فردا اجلش مى رسد و اين قدر آرزوهاى دور و دراز ندارد. البته معنايش اين نيست كه انسان نبايد فعاليتى كند، بلكه انسان نبايد به قدرى براى دنيا فعاليت كند كه خدا و دين و همۀ اين چيزها را فراموش نمايد.
به عكس مردم دنيا كه آرزوهاى دور و دراز دارند، انسان متقى آرزوهايش نزديك است؛ «تَرَاهُ»: مى بينى شخص متقى را«قَرِيباً أَمَلُهُ»: آرزويش نزديك و كوتاه است.
البته اين از اوصاف شخص متقى است و گرنه جامعۀ اسلامى بايد براى درازمدّت بينديشد و برنامه ريزى كند و آرزوهاى دور و دراز و بلندمدّت براى خود داشته باشد، و شخص متقى براى جامعه اش نه براى خودش بايد طول امل داشته باشد.
- 46 -«قَلِيلاً زَلَلُهُ، خَاشِعاً قَلْبُهُ» (لغزشش اندك، دلش آرميده.)
ما هيچ كدام معصوم نيستيم و بالاخره لغزشهايى داريم، اما فرد متقى لغزشش كم است. برادران توجّه داشته باشند كه گاهى اوقات ما از افراد انتظار عصمت داريم، گاهى يك نفر حرفى زده و بعد خود او فهميده كه بد گفته لذا توبه كرده و اقرار هم دارد كه من اشتباه كردم ولى من و شما رهايش نمى كنيم. مثلاً يك استادى است توى دانشگاه مشغول تدريس است، يك روزى هم كار خلافى كرده است، حالا خودش هم فهميده كه بد كرده و دارد كار مى كند، اما ما چنان به او نيش مى زنيم تا دلسرد شود و از دانشگاه بيرون برود، آن وقت يك كلاس دانشگاه بى استاد مى شود و مثلاً صد دانشجو كه بايستى تربيت شوند بى استاد مى شوند، بعد نتيجه اين مى شود كه پزشك كم داشته باشيم، مهندس كم داشته باشيم، و مجبور باشيم بچه هايمان را بفرستيم
ص: 319
آمريكا درس بخوانند، حال آيا آن استاد آمريكايى از اين استاد ايرانى كه در اثر يك غفلت جزئى ما او را دلسرد مى كنيم و از صحنه بيرون مى كنيم بهتر است؟ اين كارها سبب مى شود نيروهاى ارزنده منزوى گردند، و افراد ظاهرساز متملق جلو بيفتند و جامعه فلج شود؛ همۀ مردم غير از معصومين بالاخره لغزشهايى دارند اما كم و زياد است.
عدالت غير از عصمت است، عصمت را معصومين داشتند كه هيچ لغزشى از آنها سرنمى زد. اگر يك كسى خداپرست است، اين يك ملكه است كه طبعاً سراغ معصيت نمى رود؛ اما گاهى نفس او طغيان مى كند، حالت فوق العاده اى برايش پيدا مى شود و مثلاً عصبانى مى شود و چيزى مى گويد ولى بعد پشيمان مى شود، چون ذاتاً و روحاً خداپرست است خودش مشمئز مى شود و خود را ملامت مى كند، اين يك آدم عادلى است؛ در مقابل فرد لاابالى كسى است كه هيچ باكى ندارد چه خوب چه بد؛ اما آدم عادل طبعاً مى كوشد واجبات خدا را انجام دهد، محرمات را ترك كند، اگر استثنائاً كار خلافى از او صادر شود چون طبعاً خداترس است فوراً توبه مى كند و خودش را ملامت مى كند، اين عدالت است و مى شود پشت سر چنين فردى نماز خواند.
اين كه در اسلام بسيارى از احكام را خداوند روى موضوع عدالت گذاشته، مثلاً امام جماعت بايد عادل باشد، ثابت كردن مطلب پيش قاضى احتياج به دوتا شاهد عادل دارد، براى طلاق دادن دو شاهد عادل و... خوب اين طور كه من و شما مى خواهيم سختگيرى كنيم عادل پيدا نمى شود؛ در حالى كه اين طور نيست، سختگيرى نبايد كرد.
حضرت اينجا راجع به شخص متقى و پرهيزكار نمى فرمايد اصلاً لغزش ندارد، بلكه مى فرمايد: «قَلِيلاً زَلَلُهُ»: لغزش او كم است«خَاشِعاً قَلْبُهُ»: و قلبش خاشع است؛ و همين خشوع قلب است كه سبب عدالت اوست.
ص: 320
- 47 -«قَانِعَةً نَفْسُهُ» (نفسش خرسند.)
«قانع» معنايش اين است كه انسان به آنچه خداوند برايش مقدر كرده سازگار و خرسند باشد و طمع به مال ديگران نداشته باشد؛ قناعت در مقابل طمع است. ما در فارسى قناعت را بد معنا مى كنيم، وقتى مى گوييم فلان كس در زندگى اش قناعت مى كند يعنى كم خرج مى كند، خشكى مى كند؛ در حالى كه قناعت در مقام مصرف و خرج نيست، قناعت در مقام تحصيل مال است؛ گاهى شما به مال ديگران طمع داريد، به چيزى كه خدا به تو نداده، از اين رو آبروى خود را مى ريزى، التماس مى كنى، واسطه مى فرستى، دست به هزار كار كه خلاف شأن انسانيت است مى زنى براى اين كه مالى به دست بياورى، اين مى شود طمع؛ و قناعت در مقابل آن است، يعنى به همان كه خدا برايت مقدر كرده سازگار باش. وقتى انسان طمع به مال ديگرى نداشته باشد تملّق هم نمى گويد و عزّت نفس خويش را حفظ مى كند، اما وقتى كه طمع داشته باشد به اين و آن تملّق مى گويد و شخصيت خودش را خرد مى كند.
- 48 -«مَنْزُوراً أَكْلُهُ» (خوراكش اندك.)
«نَزر» يعنى كم؛ «مَنْزُوراً أَكْلُهُ»: خوراكش كم است. انسان وقتى شكمش زياد پر شد سنگين مى شود، خوابش مى گيرد و سراغ انجام وظايفش نمى رود، ارتباطش با خدا كم شده و خدا را فراموش مى كند. ببينيد در ماه رمضان كه«دعيتم إلى ضيافة اللّه»به مهمانى خدا دعوت شده ايد به شما گرسنگى مى دهد تا نفس كشته شود و ارتباط با خدا بيشتر گردد.
ص: 321
- 49 -«سَهْلاً أَمْرُهُ» (كارش آسان.)
اگر آدمى كه داراى تقوا نيست بر شما وارد شود شما را به زحمت مى اندازد، بايد ديگ و ديگچه و همه چيزها را گرو بگذارى تا شامى براى او درست كنى، براى اين كه بعد نق نزند كه به من بى اعتنايى كردند؛ اما اگر آدم متقى و بندۀ خدا بر شما وارد شود شما هيچ به زحمت نمى افتى، هيچ وقت توقع و انتظار از شما ندارد، اگر مهمان تو بشود چنين نيست كه تشريفات بخواهد، ماشين كذايى بخواهد، اين حرفها براى او معنايى ندارد و براى انسان زحمت درست نمى كند.
- 50 -«حَرِيزاً دِينُهُ» (دينش محفوظ.)
«حِرْز» به معناى حفظ است. گاهى انسان سست است، آن قدر دين دارد كه مثلاً تا صد تومان حاضر است صرف نظر كند اما اگر به دو سه هزار تومان رسيد ديگر شيطان او را وسوسه مى كند و اگر به ده هزار تومان رسيد كه ديگر نمى تواند از آن صرف نظر كند. اما گاهى دينش آن قدر محكم است كه اگر تمام دنيا را هم به او بدهند حاضر نيست بابت آن دينش را بفروشد، به قدرى محكم است كه هيچ چيزى نمى تواند در آن خلل ايجاد كند، اين است كه دينش محفوظ و محكم است و خلل در آن پيدا نمى شود.
- 51 -«مَيْتَةً شَهْوَتُهُ» (شهوتش مرده.)
نه اين كه شهوت ندارد، به اين معنا كه به قدرى داعيۀ الهى در اين شخص قوى است كه آن جنبۀ نفس و شهوت در او كشته شده. در انسان غريزه ها و تمايلات
ص: 322
مختلف هست، گويا انسان به تنهايى هم يك مَلَك است و هم يك شيطان، و هر يك از ملكات را كه انسان تقويت كند ديگرى تضعيف مى شود. اگر شما جنبۀ الهى و ملكوتى نفس را تقويت كرديد و ارتباط شما با خدا قوى شد، پس غضب و شهوت را تضعيف كرده اى. پس نه اين كه مى خواهد بگويد او شهوت ندارد، بلكه چون جنبۀ الهى در او قوى است شهوت در او نمى تواند اثر كند و او را به حرام بيندازد.
- 52 -«مَكْظُوماً غَيْظُهُ» (خشمش فرونشسته.)
دو قوّه در انسان هست كه انسان را ساقط مى كند: يكى شهوت است و ديگرى غضب؛ پس هم غضب بايد كنترل شود هم شهوت. از اين رو مى فرمايد: «مَيْتَةً شَهْوَتُهُ»: شهوتش مرده، يعنى تحت كنترل اوست؛ «مَكْظُوماً غَيْظُهُ»: خشم خودش را هم فرو مى نشاند.
- 53 -«اَلْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ» (خوبى از او اميد است، و از بدى او در امانند.)
يعنى همه از او خوبى را آرزو دارند، همه انتظار دارند كه او كار خوب انجام دهد و به آنها كمك كند؛ و از شرّ او در امان هستند. بدترين مردم كسانى هستند كه ديگران به اين علّت كه از شرّ آنها مى ترسند به آنها احترام كنند.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 323
ص: 324
متّقين از ذاكرين هستند و نه از غافلين
اهل گذشت، عفو و صلۀ رحم
دور بودن از سخن زشت
ادامۀ اوصاف متّقين
در مسير حق هستند
آخرين اوصاف متّقين
تأثير موعظۀ رسا و گيرا در مردان خدا
ص: 325
ص: 326
«إنْ كَانَ فِى الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِى الذَّاكِرِينَ، وَ إنْ كَانَ فِى الذَّاكِرِينَ لَمْيُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ، يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِى مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ، بَعِيداً فُحْشُهُ، لَيِّناً قَوْلُهُ، غَائِباً مُنْكَرُهُ، حَاضِراً مَعْرُوفُهُ، مُقْبِلاً خَيْرُهُ، مُدْبِراً شَرُّهُ، فِى الزَّلازِلِ وَقُورٌ، وَ فِى الْمَكَارِهِ صَبُورٌ، وَ فِى الرَّخَاءِ شَكُورٌ، لايَحِيفُ عَلى مَنْ يُبْغِضُ، وَ لايَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ، يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ، لايُضِيعُ مَااسْتُحْفِظَ، وَ لايَنْسى مَا ذُكِّرَ، وَ لايُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ، وَ لايُضَارُّ بِالْجَارِ، وَ لايَشْمَتُ بِالْمَصَائِبِ، وَ لايَدْخُلُ فِى الْبَاطِلِ، وَ لايَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ؛ إنْ صَمَتَ لَمْيَغُمَّهُ صَمْتُهُ، وَ إنْ ضَحِكَ لَمْيَعْلُ صَوْتُهُ، وَ إِنْ بُغِىَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِى يَنْتَقِمُ لَهُ. نَفْسُهُ مِنْهُ فِى عَنَاءٍ، وَ النَّاسُ مِنْهُ فِى رَاحَةٍ. أَتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ، وَ أَرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ. بُعْدُهُ عَمَّنْ تَبَاعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزَاهَةٌ، وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنَا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ. لَيْسَ تَبَاعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ، وَ لادُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدْعَةٍ»
قال: فصعق همّام صعقة كانت نفسه فيها، فقال أميرالمؤمنين عليه السلام:
«أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ!» ثمّ قال: «أَهكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأَهْلِهَا؟» فقال له قائل: فما بالك يا أميرالمؤمنين! فقال: «وَيْحَكَ إنَّ لِكُلِّ أَجَلٍ وَقْتاً لاَيَعْدُوهُ، وَ سَبَباً لاَيَتَجَاوَزُهُ، فَمَهْلاً لاتَعُدْ لِمِثْلِهَا؛ فَإِنَّمَا نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلى لِسَانِكَ!!»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ «همّام» راجع به اوصاف متّقين بود، بحث به اينجا رسيد كه:
ص: 327
- 54 -«إنْ كَانَ فِى الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِى الذَّاكِرِينَ» (اگر در اهل غفلت باشد از جملۀ ذكرگويان ثبت مى شود.)
شخص باتقوا اگر تصادفاً در بين جمعيتى واقع شده كه آنها مردمانى غافل هستند، اين مسأله سبب نمى شود كه او هم از خدا غفلت كند. «إنْ كَانَ فِى الْغَافِلِينَ»: اگر تصادفاً در جمع مردمان غافل قرار گرفت«كُتِبَ فِى الذَّاكِرِينَ»: جوّ آن مجلس او را نمى گيرد كه او هم غافل شود، بلكه به ياد خداست؛ از اين رو نام او نوشته مى شود جزو افرادى كه به ياد خدا هستند، كسانى كه خدا را فراموش نمى كنند و تحت تأثير جوّ قرار نمى گيرند. اگر چنانچه در متن يك جامعه اى هم قرار گيرد كه مردم آن جامعه با خدا ارتباط نداشته باشند و اهل دنيا هستند و دنبال شهوت، اين شخص تحت تأثير جوّ قرار نمى گيرد. كسى كه تحت تأثير جوّ قرار بگيرد معلوم مى شود آدم بى شخصيتى است، مرد خداپرست شخصيت دينى خويش را در هر حالى حفظ مى كند.
- 55 -«وَ إنْ كَانَ فِى الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ» (و اگر در جمع ذكرگويان باشد از اهل غفلت محسوب نمى شود.)
گاهى هم يك جمعيت اهل ذكر هستند اما ذكرشان زبانى است، دل آنها با خدا نيست، دائم مى گويند «لا إله إلّااللّه» اما دل با خدا نيست، ولى فرد متقى دلش هم با خداست، «وَ إنْ كَانَ فِى الذَّاكِرِينَ»: اگر اين شخص در جمعيتى كه ذكر خدا را مى گويند باشد ذكرش با توجّه است«لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ»: اسمش در جمع افرادى كه غفلت دارند نوشته نمى شود. منظور اين است كه اگر آنها هم كه ذكر مى گويند دلشان با خدا نباشد، اين فرد دلش با خداست و چنان نيست كه ذكرش به زبان تنها باشد و دلش غافل باشد.
ص: 328
- 56 -«يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِى مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ» (در مى گذرد از آن كه به او ستم كرد، و عطا مى كند آن كه وى را محروم كرد، و مى پيوندد به آن كه از او بريد.)
اينها سه خصلتى است كه در روايات زياد نسبت به آنها تشويق و تأكيد شده است؛ اين كلام در واقع شرح آيۀ شريفۀ (أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ) (1) است.
برفرض كسى هم به شما ظلم كرد دنبالش را رها كن، عفو داشته باش، بخشش داشته باش؛ مگر اين كه اگر گذشت كنى و تنبيه نكنى تشويق ظالم باشد كه اين مسألۀ ديگرى است، اما اگر طرف مى گويد اشتباه كردم تو هم رهايش كن. «يَعْفُو»: شخص متقى مى بخشد«عَمَّنْ ظَلَمَهُ»: كسى را كه به او ظلم كرده است.
اگر كسى قدرت داشت و در وقت قدرتش شما را محروم كرد، حال كه كار دست شما آمد انتقام نگير، شما عطا كن، به او كمك كن. در جنگ صفّين دشمن بر شريعۀ فرات مسلط بود و نگذاشتند كه اصحاب حضرت على عليه السلام از شريعۀ فرات آب بردارند، حضرت فرمود برويد و جنگ كنيد تا به آب فرات دسترسى پيدا كنيد، اصحاب حضرت على عليه السلام جنگيدند و فرات را گرفتند و بعد به حضرت پيشنهاد كردند حال كه اينها آب را به روى ما بسته بودند ما هم آب را بر ارتش معاويه ببنديم، حضرت على عليه السلام فرمودند: نه نبايد اين كار را بكنيم، جزاى بدى را نبايد به بدى داد.
«يُعْطِى مَنْ حَرَمَهُ»: عطا مى كند كسى را كه او محرومش كرده است؛ نمى خواهد انتقام بگيرد.
اگر فردى قوم و خويش شماست، برادر تو است و قطع رحم كرده و اصلاً به شما
ص: 329
اعتنا ندارد، به ديدن شما نمى آيد، شما به ديدنش برو گرچه شما بزرگتر باشى، شما بزرگوارى كن، آقايى كن، اگر هم وضعشان بد است كمكشان كن، از آقايى كردن كسى ضرر نمى كند. «وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ»:و وصلت مى كند باكسى كه او قطع رحم كرده است.
در اين رابطه حديثى است(1) كه مى گويد: خداوند وقتى روز قيامت تمام مردم را جمع كرد، آن وقت«ينادى منادٍ أين أهل الفضل»يك منادى صدا مى زند كسانى كه داراى فضيلت اند چه كسانى هستند؟ بعد يك عده مى گويند ما هستيم، ملائكه اى كه آنجا هستند از آنها مى پرسند آن صفت و خصلتى كه شما داشته ايد و سبب فضيلت شما شده چيست؟ جواب مى دهند: «كنّا نصل من قطعنا»اگر كسى قطع رحم هم مى كرد ما صلۀ رحم مى كرديم«و نعطى من حرمنا»و اگر كسى ما را محروم مى كرد انتقام نمى كشيديم، ما به او عطا مى كرديم«و نعفو عمّن ظلمنا»و اگر كسى به ما ظلم مى كرد ما عفوش مى كرديم؛ آن وقت خطاب مى شود به اين جمعيت«صدقتم»راست گفتيد، شما واقعاً اهل فضيلت هستيد«أدخلوا الجنّة»داخل بهشت شويد. كسانى كه اين خصلت ها را دارند قبل از همۀ مردم به بهشت راه پيدا مى كنند.
- 57 -«بَعِيداً فُحْشُهُ» (در حالى كه سخن زشت (زشتى) از او دور است.)
زشتى مراتب دارد، بعضى از زشتى هاست كه به سر حدّ معصيت مى رسد، اما بعضى شايد به سر حدّ معصيت نرسد و يك چيز لغو است؛ فحش مرتبۀ كاملش كه به حدّ معصيت برسد حرام است. اگر واقعاً يك كسى را سبّ كنى، فحش بدهى، حرام است. اما «فحش» مطلق حرف زشت را مى گويند، حتى بعضى از لغوها را كه مى گوييم
ص: 330
زشت است فحش است، آن وقت ما كه معصوم نيستيم ممكن است حرف لغوى هم از ما صادر شود.
امام مى فرمايد: «بَعِيداً فُحْشُهُ»: فحش از فرد متقى دور است؛ نظير همان جمله اى كه قبلاً داشتيم كه حضرت فرمود: «قَلِيلاً زَلَلُهُ»: لغزشش كم است، اينجا هم مى فرمايد: حرف زشت و فحشش دور است. يك سال يا دو سال يك مرتبه ممكن است حرف زشتى بدون توجّه از او صادر شود، آن هم در شرايط استثنايى، اما بعد پشيمان شده و توبه مى كند. فرض اين است كه او معصوم نيست از اين رو حضرت نمى فرمايد كه هيچ وقت حرف زشتى از او صادر نمى شود، بلكه مى فرمايد: حرف زشت از اين شخص دور است.
ممكن هم هست كه منظور اين باشد كه زشتى از او خيلى دور است و هيچ وقت به آن دسترسى پيدا نمى كند. زشتى هيچ وقت سراغ او نمى آيد. خلاصه كنايه از اين باشد كه بين اين شخص و حرف زشت فاصلۀ زيادى هست.
- 58 -«لَيِّناً قَوْلُهُ» (گفتار او نرم.)
حرف زدنش نرم است و با خشونت حرف نمى زند. عرض كردم اگر حتى مى خواهيد كسى را ارشاد، تبليغ و امر به معروف كنيد، بايستى با زبان خوش باشد كه در طرف اثر كند. خداوند تبارك و تعالى به حضرت موسى و هارون كه مى خواهند به طرف فرعون بروند مى فرمايد: (فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً) : پس با فرعون با نرمى سخن بگوييد (لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى) (1) شايد تذكر پيدا كند يا از خدا بترسد. اگر با خشونت
ص: 331
برخورد كردى او هم لج مى كند، انسان حالتش اين طور است، حتى پدران و مادران اين را توجّه داشته باشند، گاهى اوقات سرسختى آنها سبب مى شود كه بچه زير بار پدر و مادر نمى رود، تربيت بچه هم بايد با زبان خوش و با عطوفت و مهربانى باشد، تربيت بايد جورى باشد كه در طرف مؤثر باشد نه اين كه طرف از شما و حرف شما متنفر شود.
- 59 -«غَائِباً مُنْكَرُهُ» (ناشايست از او پنهان.)
يعنى هيچ كار زشت از او صادر نمى شود؛ بين اين شخص و منكرات و زشتى ها فاصله است.
- 60 -«حَاضِراً مَعْرُوفُهُ» (كار نيك او موجود.)
يعنى هميشه احسان دارد، اهل طاعت است، و كارهاى واجب و مستحب را انجام مى دهد.
- 61 -«مُقْبِلاً خَيْرُهُ، مُدْبِراً شَرُّهُ» (خوبى او رو آور، بدى او پشت گردان.)
اگر شرّى هم دارد هيچ وقت شرّش به طرف شما نمى آيد؛ ممكن است فردى ذاتاً عصبانى مزاج باشد اما خودخورى مى كند براى اين كه مبادا ديگرى را ناراحت كند.
- 62 -«فِى الزَّلازِلِ وَقُورٌ، وَ فِى الْمَكَارِهِ صَبُورٌ» (در دشواريها بردبار، و در ناخوشايندها شكيبا.)
دنيا هميشه بر طبق مراد انسان نيست، در دنيا جنگ هست، كمبود هست، مرگ
ص: 332
اولاد و خويشان هست، حوادث زياد است، شخص باتقوا در تمام سختى ها خودش را حفظ مى كند، صابر و بردبار است. منظور از «زلازل» فقط زلزلۀ زمين نيست، بلكه همۀ حوادثى است كه در عالم پيدا مى شود، در دنيا جنگ و كمبود پيدا مى شود اما فرد متقى در حوادث باوقار است؛ يعنى آن شخصيت و سنگينى خودش را حفظ مى كند.
«وَ فِى الْمَكَارِهِ صَبُورٌ»: و در چيزهايى كه برخلاف طبع انسان و مكروه اوست صبر مى كند. اين مضامين تقريباً قريب به هم است. خلاصه بردبار است، وقارش را حفظ مى كند و بى تابى ندارد.
- 63 -«وَ فِى الرَّخَاءِ شَكُورٌ» (و در خوشى و آسايش شكرگزار.)
از آن طرف اگر خوشى برايش آمد شكر خدا را به جا مى آورد و چنين نيست كه مال دنيا و رياست دنيا او را ياغى كند. حديثى است به اين مضمون: «الايمان نصفه الصّبر و نصفه الشّكر»ايمان نصفش صبر در مشكلات و نصفش شكر خداست.
منظور اين است كه در زندگى هميشه امور طبق مراد شما نيست، هم مشكلات هست و هم خوبى، شخص مؤمن در خوبى ها شاكر است و طغيان نمى كند، در مشكلات هم صابر و بردبار است و از ميدان در نمى رود.
- 64 -«لايَحِيفُ عَلى مَنْ يُبْغِضُ، وَ لايَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ» (ستم نمى كند بر آن كه دشمنى مى ورزد، و گناه نمى كند دربارۀ آن كه دوست مى دارد.)
اين جملۀ جالبى است؛ گاهى اوقات از كسى بدمان مى آيد كه مثلاً چرا در انتخابات يا در برنامۀ ديگر با ما همكارى نكرده است، از او خوشمان نمى آيد و افشاگرى مى كنيم، به او تهمت مى زنيم، مسخره اش مى كنيم، رفقايمان را تحريك مى كنيم او را مسخره كنند، اذيتش كنند، هزار جنايت نسبت به او انجام مى دهيم براى اين كه از او
ص: 333
خوشمان نمى آيد؛ و از يكى هم كه خوشمان مى آيد دين و دنياى خود را برايش مى فروشيم، شخصيتمان را مى فروشيم براى اين كه او خوشش بيايد. اين كارها برخلاف ايمان و تقواست.
حضرت مى فرمايد: شخص باتقوا«لايَحِيفُ عَلى مَنْ يُبْغِضُ»: ظلم نمى كند نسبت به كسى كه بغض او را دارد. حالا من به هر دليلى خوشم نمى آيد، اين نبايد سبب شود به او ظلم يا تعدّى كنم؛ بسا يك شخصيتى است كه دارد به جامعه خدمت مى كند و من با يك حرفى شخصيت او را خرد كرده ام ديگر نمى تواند به جامعه خدمت كند، اين گناه بزرگى است كه جامعه را از خدمات يك شخص ارزنده محروم كنيم.
«وَ لايَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ»: و مرتكب گناه نمى شود در راه كسى كه دوستش مى دارد.
دينت را هم براى دنياى او بفروشى تا مثلاً وكيل شود و برود مجلس، من هزار تا دروغ بگويم، هزار توهين به ديگران بكنم، خودم را به گناه بيندازم براى اين كه آن آقا خوشش بيايد. خلاصه مواظب باش يك چيز يا كسى را كه دوست مى دارى تو را كور و كر نكند، از يك كسى هم كه بغض دارى تو را كور و كر نكند؛ مواظب باشيد در اين حبّ و بغض ها دين و وجدانتان را نفروشيد.
- 65 -«يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ» (به حق اقرار مى كند پيش از آن كه بر او گواهى شود.)
انسان متقى اگر مثلاً به كسى بدهكار است پيش از آن كه بروند و شاهد بياورند و پيش قاضى ثابت كنند، خودش مى گويد من بدهكارم، امروز ندارم فردا مى دهم.
«يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ»: شخص متقى اعتراف مى كند به حق«قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ»: پيش از آن كه شاهد عليه او بياورند.
- 66 -«لايُضِيعُ مَا اسْتُحْفِظَ» (تباه نمى سازد آنچه را سپرده شد.)
ص: 334
چيزهايى را كه خدا در حفظ اين شخص قرار داده ضايع نمى كند. خدا گفته است كه بايد نمازت را محافظت كنى: (حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ) ؛ (1) امانت مردم را بايد حفظ كنى، امانت كلامى و يا امانت مالى، يك كسى سرّى پيش تو مى گذارد و مى گويد به كسى نگو، مالى را پيش تو مى گذارد به عنوان امانت، امانت مردم را بايد حفظ كرد.
واجبات و مسئوليت هايى را كه خدا به عهدۀ فرد گذاشته است، شخص متقى امانت را ضايع نمى كند و خوب حفظ مى كند. «اِستِحفاظ» از باب استفعال است، باب استفعال براى طلب است، (حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ) خدا از ما خواسته است كه نماز را حفظ كنيم، همۀ واجبات خدا امانت خداست و بايد حفظ شود.
- 67 -«وَ لايَنْسى مَا ذُكِّرَ» (و فراموش نمى كند آنچه را يادآورى شد.)
اگر كسى خير تو را مى خواست و عيبى را كه دارى به تو گفت، بايد هميشه در نظر داشته باشى و بر طبقش عمل كنى. «وَ لايَنْسى»: و شخص متقى فراموش نمى كند «مَا ذُكِّرَ»: آنچه را كه به او تذكر داده اند.
- 68 -«وَ لايُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ» (و با لقب هاى زشت ياد نمى كند.)
يكى از چيزهايى كه خيلى عيب است لقب ها، اسم ها و صفات زشتى است كه براى ديگران به كار مى بريم؛ در حالى كه اگر كسى صفات زشتى هم دارد اما خوشش نمى آيد شما اسمش را با آن صفت بياوريد، شما نبايد اسمش را آن طور ببريد؛ بايد محترمانه اشخاص را صدا كرد و نام برد. «وَ لايُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ»: و شخص متقى مردم را به لقب هاى زشت ياد نمى كند.8.
ص: 335
- 69 -«وَ لايُضَارُّ بِالْجَارِ» (و به همسايه زيان نمى رساند.)
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به قدرى نسبت به همسايه سفارش كرده است كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد ما خيال كرديم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم همسايه را وارث قرار داده است.
در حديث آمده است(1) كه چهل خانه همسايۀ انسان هستند، و بايستى با همسايه طورى رفتار كرد كه همسايه از شرّ انسان ايمن باشد. و راجع به اين موضوع حديث خيلى داريم كه از ذكر آن صرف نظر مى كنيم.
- 70 -«وَ لايَشْمَتُ بِالْمَصَائِبِ، وَ لايَدْخُلُ فِى الْبَاطِلِ» (و در پيشامدهاى ناگوار شماتت نمى كند، و در راه باطل و نادرست وارد نمى شود.)
شخص متقى هر چند كه ناراحت باشد اين ناراحتى سبب نمى شود كه حرف زشت بزند. شما فرض كنيد كه در بازار ورشكست شده ايد، ضرر كرده ايد، مالت از بين رفته و يا خبر آورده اند كه فلان ضرر به تو رسيده است، اما همسر تو چه گناهى كرده كه تمام دق دلت را سر او در مى آورى؟ كسى كه چهار پنج بچه هم پيش او گذاشته اى و براى نگهدارى هر كدام از اين بچه ها دو نفر لازم است، اين بيچاره صبح تا شب از بچه ها مواظبت كرده، غذايى هم برايت پخته، خانه را هم تميز كرده است، در صورتى كه حقى هم نداشته اى، هيچ وقت من و شما حق نداريم به زن بگوييم منزل را تميز كن يا غذا بپز، حتى حق نداريم بگوييم بچه را مجانى شير بده، بايد مزد شير دادنش را هم بدهيم، حالا خودش از سر صفا و خلوص اين كارها را كرده، تازه
ص: 336
كمبودش اين است كه چون تو در بازار ضرر كرده اى زبان تندت را براى اين زن سوغات بياورى.
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در تشييع جنازۀ سعدبن معاذ نوك پايى راه مى رفت، شخصى پرسيد يا رسول اللّه چرا نوك پايى؟ فرمود: از بس ملائكه به تشييع جنازه اش آمده اند.(1) او اين قدر اهميت داشت؛ بعد خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنازه اش را توى قبر گذاشت، مادر سعد خيلى خوشحال شد و گفت خوشا به سعادت او كه چنين تشييعى داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم جنازه اش را توى قبر گذاشت؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ولى قبر فشارش داد، عرض كردم يا رسول اللّه چرا؟ فرمود: براى اين كه در خانه با زن و بچه اش بداخلاقى مى كرد.
- 71 -«وَ لايَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ؛ إنْ صَمَتَ لَمْيَغُمَّهُ صَمْتُهُ» (و از راه حق و درست بيرون نمى رود؛ اگر سكوت كرد، سكوتش او را اندوهگين نمى كند.)
مشكلات و حوادث به تو فشار آورده اما تو نبايد از حق خارج شوى.
آدم متقى اگر سكوت كرد از سكوتش ناراحت نيست؛ ناراحت نمى شود كه مثلاً كار مهمّى از من ساخته نيست چون مرا دعوت نكرده اند سخن بگويم، بخواهد غم و غصّه بخورد كه چرا كسى گوش به حرف من نمى دهد، برو شكر خدا را به جا بياور كه فراغت بالى دارى و مشغول عبادت و مطالعه و اين چيزها هستى، مسئوليت هم به دوشت نيست، اين كه غصّه ندارد. «إنْ صَمَتَ»: اگر ساكت شده«لَمْيَغُمَّهُ صَمْتُهُ»:
ناراحت نمى كند اين شخص را سكوتش؛ كه چرا اطراف من مريدهايى نيستند.
- 72 -«وَ إنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ» (و اگر خنديد، آواز او بلند نمى شود.)
ص: 337
خندۀ او در حدّ يك تبسم است؛ خنده هاى زياد و بلند مذمّت شده است.
- 73 -«وَ إِنْ بُغِىَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِى يَنْتَقِمُ لَهُ» (و اگر بر او تعدّى شد، شكيبايى مى كند تا اين كه خداوند انتقام او را بگيرد.)
اگر كسى به او ظلم كند او كائنات را به هم نمى ريزد كه چرا به من ظلم شده است.
البته به اندازه اى كه او ظلم كرده شما هم حق داريد؛ آيۀ قرآن مى فرمايد: (وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ) (1)«و اگر كسى به شما عقوبت و ستمى رسانيد پس عقاب كنيد به اندازه اى كه او عقاب كرده، و اگر صبورى كنيد البته بهتر است براى صابران.» پس بهتر اين است كه انسان صبر كند، حالا اگر ظلم و تعدّى به تو شده لازم نيست زندگى را بر خودت و زن و بچه ات و همۀ جامعه تلخ كنى، خوب قيامت هم هست و خدا جبران مى كند، شما عفو كن، مگر شما نمى خواهيد خداوند شما را ببخشد؟ (أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ) (2)«آيا نمى خواهيد خداوند در حق شما مغفرت نمايد؟» شما ببخش تا خدا هم تو را ببخشد. اين است كه مى فرمايد: اگر بر اين شخص طغيانى بشود صابر و بردبار است و كائنات را به هم نمى زند تا خدا انتقام او را بگيرد.
- 74 -«نَفْسُهُ مِنْهُ فِى عَنَاءٍ، وَ النَّاسُ مِنْهُ فِى رَاحَةٍ» (نفس او از او در زحمت است، و مردم از او در راحت.)
شخص متقى نفسش از دست او در عذاب است، چون هميشه بر خود فشار وارد مى كند تا بر ديگران وارد نشود؛ «نَفْسُهُ مِنْهُ»: نفس اين شخص باتقوا از ناحيۀ خود اين شخص«فِى عَنَاءٍ»: در رنج و مشقت است - «عَناء» يعنى مشقت و تعب - «وَ النَّاسُ مِنْهُ فِى رَاحَةٍ»: و اما مردم از ناحيۀ اين شخص در راحتى و آرامش هستند. خودش2.
ص: 338
خودش را مى خورد كه مبادا به ديگرى فشارى وارد شود، بلكه كار و كوشش و فعاليت مى كند و خودش را به زحمت مى اندازد تا ديگران راحت باشند؛ مثلاً شب است و به او يك پستى محول شده است، او بى خوابى و زحمت مى كشد براى اين كه مردم با آرامش خاطر بخوابند؛ كسانى كه پاسدار يا پليس هستند وظايفى دارند كه مردم در راحت و امنيت باشند، اين وظيفه وظيفۀ سنگينى است، مسئوليت مهم است، بايستى مسئوليتشان را به خوبى انجام دهند.
- 75 -«أتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ» (جان خود را براى آخرتش به سختى مى اندازد.)
اين شخص به خودش زحمت مى دهد براى آخرتش، نيمه شب بلند مى شود وضو مى گيرد و نماز مى خواند، كارها و مسئوليت هايى را كه به عهدۀ اوست با زحمت و تعب انجام مى دهد براى اين كه خداوند در آخرت به او مزد بدهد. «أتْعَبَ نَفْسَهُ»: جان خود را به تعب مى اندازد«لِآخِرَتِهِ»: براى قيامتش.
- 76 -«وَ أرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ» (و مردم را از نفس خويش آسوده مى سازد.)
كارى مى كند كه مردم از ناحيۀ او راحت باشند و هيچ وقت شرّش به مردم نرسد، بلكه خيرش به مردم برسد. «وَ أرَاحَ النَّاسَ»: و مردم را راحت مى كند«مِنْ نَفْسِهِ»:
از ناحيۀ خودش؛ خودش را در فشار قرار مى دهد براى مردم.
- 77 -«بُعْدُهُ عَمَّنْ تَبَاعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزَاهَةٌ» (دورى كردن او از آن كه دورى مى كند از او، از روى بى رغبتى به دنيا و پرهيزكارى است.)
گاهى شما از مردم دورى مى كنيد براى اين كه غرور و تكبّر داريد، از اين رو بى اعتنايى مى كنيد؛ اما گاهى از باب اين كه مى خواهيد به مال دنيا بى رغبت باشيد پيش
ص: 339
مردم نمى رويد تا خيال شود كه به مال كسى طمع داريد، يا طمع داريد آنها به شما كمك كنند.
شخص متقى اگر از مردم دورى مى كند از باب تكبّر و نخوت نيست كه بخواهد خودش را بزرگ بداند و به مردم بى اعتنايى نمايد، بلكه دورى اين شخص از هر كسى كه دورى مى كند از روى بى رغبتى به دنياست.
«وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنَا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ» (و نزديك شدن او به آن كه نزديك مى شود به او، از روى نرمى و مهربانى است.)
اگر هم با كسى نزديك مى شود از روى نرمش و رحمت است، نه اين كه بخواهد از آنها استفاده نمايد.
«لَيْسَ تَبَاعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ» (دورى كردنش از روى خودپسندى و بزرگى نيست.)
اين دنبالۀ همان جملۀ قبلى است؛ فرمود: از هر كسى دور مى شود از باب بى رغبتى به دنياست، اينجا هم مى فرمايد: دورى اين شخص از مردم براى اين نيست كه خودش را بزرگ مى بيند و بگويد من شخصيت دارم و نبايد با اين مردم تماس بگيرم.
«وَ لادُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدْعَةٍ» (و نه نزديك شدنش از روى فريب و نيرنگ.)
فرمود: نزديك شدن او به مردم به واسطۀ اين است كه مى خواهد با نرمش و رحمت با آنها رفتار كند و خيرى از او به مردم برسد، نه اين كه نزديك شده تا كلاه سر مردم بگذارد.
«فصعق همّام صعقة كانت نفسه فيها» (پس همّام بيهوش شد و در آن بيهوشى جان داد.)
ص: 340
«صَعَقَ» به معناى بيهوش شدن است. وقتى حضرت اين خطبه را در مورد اوصاف متّقين براى همّام به اينجا رسانيد، همّام كه يكى از اصحاب حضرت على عليه السلام بود با شنيدن آن ناله اى زد و از دنيا رفت.
«فقال أميرالمؤمنين عليه السلام: أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ» (پس اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: آگاه باشيد به خدا سوگند همانا من از همين بر او مى ترسيدم.)
«ثمّ قال: أهكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأهْلِهَا» (سپس فرمود: آيا اندرزهاى رسا با اهلش چنين عمل مى كند؟)
حضرت فرمودند: در مردان خدا موعظه اين قدر اثر مى كند كه بى تاب مى شوند و از بين مى روند. اين كه به من اصرار مى كرد صفات متّقين را بگويم و من طفره مى رفتم براى اين بود كه مى ديدم اين شخص مستعد است و از چنين پيشامدى براى او مى ترسيدم. فرمود: آيا موعظه كه رسا و گيرا باشد اين طور در اهل موعظه اثر مى كند؟ روى اهميت موضوع حضرت مى فرمايد ببينيد موعظه چه جور در افرادى كه اهل باشند اثر مى كند.
«فقال له قائل: فما بالك يا أميرالمؤمنين» (پس گوينده اى به حضرت گفت: پس اى اميرمؤمنان تو چه حال دارى؟)
يك آدم بى مزه اى و از كسانى كه نيش مى زنند در آنجا گفت: پس چرا اين موعظه ها در خودت اثر نمى كند، اگر موعظه بايد در اهلش اثر كند پس چرا در تو اثر نمى كند؟
«فقال: وَيْحَكَ إنَّ لِكُلِّ أجَلٍ وَقْتاً لايَعْدُوهُ وَ سَبَباً لايَتَجَاوَزُهُ» (پس حضرت فرمود: جان من، همانا براى هر اجلى زمانى است كه از آن نمى گذرد و سببى است كه از آن درنگذرد.)
ص: 341
حضرت فرمود: هر كسى يك اجلى دارد، او اجلش اين طور مقدر بوده، اجل من هنوز نرسيده است. «وَيْل» يعنى واى بر تو، ولى «وَيْحَك» را عرب از روى دلسوزى مى گويد، يك كسى را كه انسان دلش براى او مى سوزد مى گويد «وَيْحَك». خلاصه زمينۀ مرگ در اين شخص بود، اين موعظۀ من تير خلاصش بود؛ اما اجل من هنوز وقتش نيامده است.
«فَمَهْلاً لاتَعُدْ لِمِثْلِهَا» (پس درنگ كن، تكرار نكن به مانند اين سخن.)
اين يك بى ادبى است كه آن مرد نسبت به حضرت كرده، حضرت هم فرمود:
«لاتَعُدْ لِمِثْلِهَا»: نكند دوباره از اين حرفها بزنى.
«فَإِنَّمَا نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلى لِسَانِكَ» (پس جز اين نيست كه شيطان دميد بر زبان تو.)
شيطان بود كه تو را واداشت نسبت به حضرت على و امام متّقين عليه السلام يك چنين توهينى بكنى. اينجا عبده در نهج البلاغه دارد كه: «وَ هَذا سؤال الوَقح البارِد»يك آدم وقيح يك چنين حرفى را به حضرت زد و اين بى ادبى را نسبت به آن حضرت انجام داد.
به هر حال اين خطبه جورى در همّام اثر مى كند كه همان جا در اثر بيانات حضرت اجلش مى رسد و از دنيا مى رود. مردان خدا اين گونه اند و حرف حق اين طور در آنها مؤثر است.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 342
نفاق از نظر اهل لغت
حمد و ثناى الهى، و اعتصام به حبل اللّه
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و تحمّل شدايد
توطئۀ خويشان و غير خويشان عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
سفارش به تقواى الهى و برحذر بودن از اهل نفاق
اوصاف منافقين
ص: 343
ص: 344
وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام يصف فيها المنافقين:
«نَحْمَدُهُ عَلى مَا وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطَّاعَةِ، وَ ذَادَ عَنْهُ مِنَ الْمَعْصِيَةِ، وَ نَسْأَلُهُ لِمِنَّتِهِ تَمَاماً، وَ بِحَبْلِهِ اعْتِصَاماً، وَ نَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، خَاضَ إلى رِضْوَانِ اللَّهِ كُلَّ غَمْرَةٍ، وَ تَجَرَّعَ فِيهِ كُلَّ غُصَّةٍ، وَ قَدْ تَلَوَّنَ لَهُ الْأَدْنَوْنَ، وَ تَأَلَّبَ عَلَيْهِ الْأَقْصَوْنَ، وَ خَلَعَتْ إلَيْهِ الْعَرَبُ أعِنَّتَهَا وَ ضَرَبَتْ لِمُحَارَبَتِهِ بُطُونَ رَوَاحِلِهَا حَتّى أَنْزَلَتْ بِسَاحَتِهِ عُدْوَانَهَا: مِنْ أَبْعَدِ الدَّارِ، وَ أَسْحَقِ الْمَزَارِ.
أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ، وَ أُحَذِّرُكُمْ أَهْلَ النِّفَاقِ؛ فَإِنَّهُمُ الضَّالُّونَ الْمُضِلُّونَ وَ الزَّالُّونَ الْمُزِلُّونَ: يَتَلَوَّنُونَ ألْوَاناً، وَ يَفْتَنُّونَ افْتِنَاناً، وَ يَعْمِدُونَكُمْ بِكُلِّ عِمَادٍ، وَ يَرْصُدُونَكُمْ بِكُلِّ مِرْصَادٍ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 194 از نهج البلاغۀ عبده و 185 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام است. خطبۀ قبل راجع به افراد متقى و مردان باتقوا بود و اين خطبه راجع به اوصاف كسانى است كه خود را به حسب ظاهر خوب نشان مى دهند اما باطنشان خراب است (منافقين).
ص: 345
«و من خطبة لَهُ عليه السلام يصف فيها المنافقين» (و از جمله خطبه هاى حضرت على عليه السلام كه در آن منافقين را توصيف مى كند.)
اهل لغت در وجه تسميۀ «منافق» مى گويند: ممكن است اين كلمه از «نافِقاء» اخذ شده باشد. از زرنگى موش اين است كه علاوه بر راه معمولى كه براى لانه اش دارد راه ديگرى هم درست مى كند، اما مقدارى رويش را بسته مى گذارد كه كسى به درِ آن توجّه نكند تا اگر يك وقت از درِ معمولى خطرى برايش پيش آمد از آن راهى كه درست كرده فرار كند، به اين مى گويند «نافقاء» يعنى راه پوشيده؛ كه ممكن است به منافق نيز به همين اعتبار منافق بگويند، چون باطنى پوشيده دارد و ظاهرش خوب است، نظير همان راه لانۀ موش كه پوشيده است.
احتمال هم دارد از مادّۀ «نَفَق» باشد كه به راه مخفى توى زمين مى گويند؛ آيۀ قرآن مى فرمايد: (نَفَقاً فِي الْأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِي السَّماءِ) (1)«نفقاً» يعنى يك راهى كه زير زمين و پوشيده است، و از باب اين كه منافق باطن پوشيده اى دارد به او منافق مى گويند.
پس احتمال دارد ريشۀ منافق «نافِقاء» و يا «نَفَق» باشد، و هر دو احتمال ممكن است. «إنفاق» هم ممكن است از همين كلمۀ «نفق» اخذ شده باشد، چون «نفق» يعنى سوراخ؛ اگر در زندگى كسى سوراخ و خلأ باشد به وسيلۀ انفاق آن سوراخ و خلأ برطرف مى شود؛ «إنفاق» از باب افعال است و يكى از معانى باب افعال «اِزاله» است؛ مثلاً مى گويند «أجلبت البعير» يعنى پوستش را برطرف كردم، آن وقت «انفاق» يعنى زايل كردن خلأ؛ بنابراين چون شما به فقرا كمك مى كنيد و خلأ آنها را برطرف مى كنيد، يا در مورد زندگى خودتان خرج مى كنيد و احتياجات خودتان را برطرف
ص: 346
مى كنيد، در حقيقت آن خلأهاى زندگى را برطرف و پر كرده ايد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام قبل از آن كه منافقين را توصيف بفرمايد از حمد و ثناى خدا شروع مى كند.
«نَحْمَدُهُ عَلى مَا وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطَّاعَةِ، وَ ذَادَ عَنْهُ مِنَ الْمَعْصِيَةِ» (ستايش مى كنيم خدا را بر آنچه توفيق داد از فرمانبردارى براى او، و بازداشت از نافرمانى از او.)
در حقيقت حضرت سخن از جمع مى گويند؛ اصلاً ما در اسلام دستور داريم كه هميشه از زبان همه سخن بگوييم، حتى در نماز هم با خدا كه صحبت مى كنيم مى گوييم: (إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ) : خدايا ما تو را پرستش مى كنيم و از تو يارى مى جوييم (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ) : ما را به راه راست هدايت كن.
در حقيقت اين يك درسى است كه انسانها نبايد به فكر خودشان باشند، اگر دعا مى كنى براى همه دعا كن، اگر ستايش خدا را هم مى گويى از زبان جمع بگو.
«نَحْمَدُهُ»متكلّم مع الغير است؛ يعنى ما خدا را ستايش مى كنيم«عَلى مَا وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطَّاعَةِ»: در مقابل آن كه به ما توفيق داده است تا بتوانيم خدا را اطاعت كنيم. ضمير در «لَهُ» به «ما» برمى گردد؛ يعنى چيزى كه ما را به آن موفق كرده است. «مِنَ الطّاعة» بيان «ما» است. احتمال هم هست كه كلمۀ «لَهُ» متعلق به «مِنَ الطّاعة» باشد و ضمير به خدا برگردد؛ يعنى حمد مى كنيم خدا را بر آنچه كه ما را موفق كرده از اين كه خدا را اطاعت كنيم. به هر حال ما خدا را ستايش مى كنيم، خداوند فكر آن را به ذهن ما آورده و ابزارش را هم خدا به ما داده است؛ شما اگر نماز مى خوانيد يا روزه مى گيريد با همين نيرويى است كه خدا به شما داده، با همين دست، با همين زبان و با همين دهان است، و اينها همه نعمت هاى خداست.
ص: 347
«ذادَ» به معناى «مَنَعَ» است؛ «وَ ذَادَ عَنْهُ مِنَ الْمَعْصِيَةِ»: و خداوند ما را از معصيت منع كرده است. پس خداوند يك چيزهايى را به ما توفيق داده و ما را از چيزهايى منع كرده است، ما خدا را ستايش مى كنيم در اطاعت هايى كه مى توانيم انجام بدهيم و نيز براى اين كه ما را از كارهاى زشت منع كرده است.
«وَ نَسْأَلُهُ لِمِنَّتِهِ تَمَاماً، وَ بِحَبْلِهِ اعْتِصَاماً» (و از او درخواست مى كنيم نعمتش را تمام كردن، و به ريسمانش چنگ زدن.)
مى فرمايد: از خدا مى خواهيم كه منّتش را بر ما تمام كند؛ و منّت خدا عبارت از نعمت هاى او مى باشد كه به ما داده است، خداوند نعمت هايى را كه به ما داده منّت بر ما گذاشته و ما از خدا طلبكار نيستيم؛ وجودمان از خداست، فكرمان از خداست، نيرويى كه به وسيلۀ آن خدا را اطاعت مى كنيم از خداست، اعضاء و جوارحى كه به وسيلۀ آنها خدا را اطاعت مى كنيم همه از خداست؛ خدا براى هر چيزى كه به ما مى دهد بر ما منّت گذاشته است، پس در حقيقت منظور حضرت از «منّت» در اينجا «نعمت» است.
«وَ نَسْأَلُهُ لِمِنَّتِهِ تَمَاماً»؛ اگر «لِمِنَّتِهِ» را متعلق به «تَماماً» بگيريم اين طور مى شود:
«و نسأله تماماً لمنّته» يعنى از خدا خواهش مى كنيم كه نعمتش را بر ما تمام كند. به اين معنا كه حالا كه الحمدللّه به شما توفيق داده اطاعت كنيد، تا آخر هم اين توفيق را داشته باشيد، يك وقت در آخر كار شيطان مزاحم نشود؛ حالا كه دنيا را به ما داده آخرت خوب هم بدهد، تمامى نعمت به آخرت است، بر فرض در اين دنيا زندگى خوشى هم نداشته باشيم اگر آخرت زندگى خوبى باشد بايد ممنون خدا باشيم.
«وَ بِحَبْلِهِ اعْتِصَاماً»: و از خدا مى خواهيم كه بتوانيم به ريسمان خدا چنگ بزنيم.
توفيق اعتصام به حبل خدا را هم خدا بايد بدهد. «إعتصام» يعنى چنگ زدن؛ يعنى اين كه خودمان را به وسيلۀ ريسمان خدا حفظ كنيم؛ مثل اين كه كسى در يك چاه
ص: 348
حبس باشد و بخواهند او را نجات دهند، آن روزها طناب پايين مى كردند و آن شخصى كه ته چاه گرفتار بود به طناب و ريسمان مى چسبيد و خودش را نجات مى داد؛ اين عالم طبيعت مانند چاهى است كه ما در آن زندانى هستيم، خداوند قرآن و دين را براى هدايت ما فرستاده، و اين قرآنى كه خدا براى هدايت بشر فرستاده به طناب و ريسمان تشبيه شده است؛ همان طور كه طناب و ريسمان وسيلۀ ارتباط است بين شخصى كه ته چاه است و شخصى كه بالاى چاه است و آن شخص بالاى چاه به وسيلۀ آن طناب شخصى را كه گرفتار است نجات مى دهد، در حقيقت قرآنى كه خداوند فرستاده مانند طنابى است در اين چاه طبيعت كه ما را از مادّيات و شهوات نجات داده و به طرف خدا سوق دهد. (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) (1)- بحارالأنوار، ج 23، ص 106، حديث 7.(2) بالاخره ما بايد به طرف خدا برگرديم، پس خدا بايد به ما توفيق دهد تا به اين طناب چنگ بزنيم.
ممكن است طناب را به ته چاه بياورند ولى يك آدم بدبختى با اين كه در چاه زندانى است لج كند و آن را نگيرد و نتواند از آن استفاده كند در نتيجه هلاك مى شود، همين كه درك كند اين طناب براى نجات اوست اين از توفيق خداست.
در حديث از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: من از ميان شما مى روم و دو چيز نفيس را بين شما مى گذارم: كتاب خدا«حبل ممدود من السّماء إلى الأرض»كه طنابى كشيده شده از آسمان به زمين است، «و عترتى»و دوّمى عترت من است.(2) قرآن هم فرموده: (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا) (3)«و همگى به ريسمان خدا چنگ بزنيد و متفرق نشويد.» كه منظور از آن، قرآن است. قرآن ريسمانى است كه از طرف خدا براى نجات ما آمده است، همه به اين قرآن چنگ بزنيد، از روايات استفاده مى شود كه به قرآن «حبل اللّه» گفته شده است و اين استعاره است، استعاره جايى است3.
ص: 349
كه انسان لفظ «مشبّه به» را بگويد و ارادۀ «مشبّه» كند. اينجا قرآن را به ريسمان تشبيه كرده و منظور از حبل قرآن است.
در فرمايش حضرت «بِحَبْلِهِ» جار و مجرور مقدّم، و متعلق به «إعتصاماً» متأخر است؛ جار و مجرور فضول است و گاهى در جمله جلو مى افتد؛ يعنى «إعتصاماً بِحَبْلِهِ» از خدا توفيق چنگ زدن به ريسمان او را مى خواهيم.
«وَ نَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ» (و گواهى مى دهيم همانا محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خدا و فرستادۀ اوست.)
اوّل «عَبْدُهُ» را مى گويد و بعد «رَسُولُهُ» را، در حقيقت حضرت مى خواهد بفهماند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم تا عبد خدا نشد رسول او نشد؛ يعنى انسان تا در مقام عبوديت و بندگى خدا به حدّ بالا نرسد به طورى كه به تمام معنا عبداللّه شود، فرستادۀ خدا نمى شود؛ تا شخص خودش كامل نشود او را براى هدايت ديگران نمى فرستند.
همۀ بدبختى هاى ما اين است كه گاهى اوقات كارى را به كسى كه خودش وارد و كامل نيست محوّل مى كنيم، آن وقت نمى تواند انجام دهد و خرابش مى كند.
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اوّل عبداللّه است، يعنى بندۀ خدا و مطيع خداست، و بعد رسول و فرستادۀ اوست؛ اوّل خودش هدايت شده و بعد ديگران را هدايت مى كند.
«خَاضَ إلى رِضْوَانِ اللَّهِ كُلَّ غَمْرَةٍ» (براى رضاى خداوند در هر سختى فرو رفت.)
اينجا حضرت بعضى از شدايدى را كه پيامبر تحمّل كرد ذكر مى كند؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدايد زيادى را تحمّل كردند، مخصوصاً در آن سيزده سال كه در
ص: 350
مكّه بودند، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خيلى شكنجه و اذيت شدند، به پاهاى آن حضرت سنگ مى زدند و آن را زخمى مى كردند، پيشانى اش را شكستند، عبا را به گردنش كشيدند و مى خواستند او را خفه كنند، شكمبه هاى شتر را روى سر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ريختند، مسخره اش مى كردند، بچه ها را وادار مى كردند او را استهزاء كنند، سنگبارانش مى كردند و...
«خَاضَ» يعنى فرو رفت، «خَوْض» به معناى فرو رفتن است. مى فرمايد: «خَاضَ إلى رِضْوَانِ اللَّهِ»: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرو رفت در راه رضايت خدا «كُلَّ غَمْرَةٍ»:
هر گردابى را. «غَمْرة» جايى است كه آب زياد دارد و ما به آن گرداب مى گوييم. شدايد و مشكلات را «غَمْرة» مى گويند به اين اعتبار كه انسان در آن فرو مى رود، گاهى شدايد و مشكلات آن قدر زياد مى شود كه مانند گرداب انسان در آن فرو مى رود و راه گريز هم ندارد.
«وَ تَجَرَّعَ فِيهِ كُلَّ غُصَّةٍ» (و هر اندوهى را در اين راه جرعه جرعه نوشيد.)
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در راه اين دين مقدس و در راه رضايت خدا هر چيز گلوگيرى را جرعه جرعه آشاميد. به لقمه و استخوانى كه توى گلو گير مى كند «غُصّة» مى گويند.
چيزى كه گلوگير بود پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم جرعه جرعه مى آشاميد، منظور همان شدايد و سختى هايى است كه او آنها را تحمّل مى كرد؛ اين هم كه مى گويند فلانى غصّه مى خورد، معنايش غم هايى است كه در گلوى انسان گير مى كند و انسان را ناراحت مى كند.
«وَ قَدْ تَلَوَّنَ لَهُ الْأَدْنَوْنَ، وَ تَأَلَّبَ عَلَيْهِ الْأَقْصَوْنَ» (و به تحقيق نزديك ترها رنگ به رنگ شدند براى او، و دورترها گرد آمدند بر ضد او.)
ص: 351
مى فرمايد: وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ادّعاى نبوّت كرد خويشاوندان نزديكش هر روزى به رنگى درمى آمدند؛ صرف نظر از يكى دوتاى آنها مثل حضرت خديجه، حضرت على و حضرت حمزه ديگران يك روز او را انكار و مسخره اش مى كردند و روزى در حق او مهربانى مى كردند، بالاخره رنگارنگ بودند، آن چنان خالص و مخلص كه از همان اوّل صد در صد مطيع باشند نبودند، بعضى ها مانند ابولهب مخالف بودند، ابولهب عموى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، پيامبراكرم همان اوّل اعلام كرد كه بياييد من يك مطلب مهمى برايتان دارم، آنها همه دور كوه صفا جمع شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم از كوه صفا بالا رفته و فرمود: «قولوا لا إله إلّااللّه تفلحوا»بگوييد «لا إله إلّااللّه» تا رستگار شويد. همۀ آنها بت پرست بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آنها خواست كه بگوييد خدايى جز خداى يگانه نيست، در اينجا ابولهب گفت شما ما را براى اين يك كلام جمع كرده اى و ما را مسخره كرده اى و بعد به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پرخاش كرد و مردم را متفرق نمود. منظور اين است كه حتى خويشان نزديك پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آن جورى كه بايد پذيرا باشند نبودند، يك روز از او حمايت مى كردند و يك روز مسخره اش مى كردند.
«تلوّن» از مادّۀ «لون» است به معنى رنگ. اين كه مى گويند فلانى آدم متلوّنى است يعنى آدمى رنگارنگ است كه هر روز يك سازى مى زند. «قَدْ تَلَوَّنَ لَهُ»: به تحقيق براى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رنگ به رنگ شدند«الْأَدْنَوْنَ»: نزديك ترها. «أدْنَوْن» جمع «أدْنى» است، «أدنى» افعل تفضيل و به معناى نزديك تر است، از مادّۀ «دُنُوّ» يعنى نزديكى.
«تألّب» به معناى جمع شدن و اجتماع است؛ وقتى كه يك جمعيتى با هم مى نشينند و تشريك مساعى مى كنند اين را «تألّب» مى گويند. مى فرمايد: «وَ تَأَلَّبَ عَلَيْهِ الْأَقْصَوْنَ»: و آنها كه دور بودند و قوم و خويش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبودند عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اتحاديه و كنفرانس تشكيل مى دادند؛ مثلاً زمانى جمع شدند و تصميم به قتل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على عليه السلام را جاى خود گذاشت و به
ص: 352
طرف مدينه رفت. «أقْصَوْن» جمع «أقصى» است، «أقصى» يعنى آنهايى كه در نهايت قرار گرفته اند، افرادى كه دورتر بودند؛ مثل قريش و ساير عرب ها.
«وَ خَلَعَتْ إلَيْهِ الْعَرَبُ أعِنَّتَهَا» (و عرب افسارهاشان را رها كردند به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم.)
نهج البلاغه پر از تشبيهات و استعارات است. هرگاه كسى بخواهد اسب يا شترش تندتر برود افسار آن را رها مى كند، چون يك وقت اختيار اسب دست انسان است انسان افسار را مى كشد و آن را كنترل مى كند، اما اگر افسار را رها كردى به دليل اين كه مانع و رادعى ندارد تندتر مى رود؛ اگر هم سوارش باشند و تند نرود، به شكم حيوان پا مى زنند تا تند برود. حال حضرت مى خواهد بفرمايد: اينها اسب هايشان را عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى تاختند كه بيايند و ايشان را از بين ببرند، لذا همين جهت را ذكر مى كند كه افسار آنها را رها كرده بودند تا بدون مانع و رادع بدوند و همۀ كسانى كه سوارشان بودند به شكمشان پا مى زدند تا بيشتر بدوند. منظور اين است كه عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آهسته آهسته حركت نمى كردند بلكه مى تاختند.
مى فرمايد: «وَ خَلَعَتْ إلَيْهِ الْعَرَبُ أعِنَّتَهَا»: و عرب خلع كردند و افسار را به زمين انداختند؛ خلع افسار به اين است كه افسار را از دستت بيندازى و رها كنى و اسب در كنترل نباشد. «أعِنَّة» جمع «عِنان» است يعنى افسار. مى فرمايد: افسارها را رها كردند تا اسب ها بتازند«إلَيْهِ»: براى تاختن به طرف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم. بعضى از نسخه ها«عَلَيْهِ»دارد كه شايد از نظر معنا بهتر باشد، يعنى به ضرر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم افسار اسب هايشان را رها كردند.
«وَ ضَرَبَتْ لِمُحَارَبَتِهِ بُطُونَ رَوَاحِلِهَا حَتّى أَنْزَلَتْ بِسَاحَتِهِ عُدْوَانَهَا» (و براى جنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به شكم هاى ستوران خود زدند، تا آن كه فرود آوردند در اطراف او دشمنى خود را.)
ص: 353
راه ديگر تاختن اين است كه اگر سوار هستى پا يا شلاق به شكم اسب بزنى كه در نتيجه اسب بيشتر مى دود. «وَ ضَرَبَتْ»: و زدند«لِمُحَارَبَتِهِ»: براى جنگ با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم«بُطُونَ رَوَاحِلِهَا»: به شكم شترها و اسب هايشان. «رواحل» جمع «راحلة» است، راحله اسب و شترى را مى گويند كه سوارش مى شوند؛ اين كه مى گويند در حج بايستى انسان داراى زاد و راحله باشد، يعنى توشه و اسب و الاغى كه انسان را به مقصد برساند. منظور اين است كه مى تازاندند براى اين كه بيايند و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را از بين ببرند.
مثل اين كه دشمنى خودشان را در اطراف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم متمركز كردند. بعضى از نسخه ها به جاى «عدوانها»، «عداوتها» دارد و هر دو صحيح است. «حَتّى أَنْزَلَتْ بِسَاحَتِهِ»: تا اين كه فرود آوردند و متمركز كردند در اطراف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم «عُدْوَانَهَا»: دشمنى خود را. از دورترين نقطه اتحاديه تشكيل مى دادند، تشكيلات درست مى كردند، مثل جنگ احزاب كه تمام قبايل عرب با هم ساختند و حزبهايى تشكيل دادند؛ «أحزاب» جمع «حزب» است؛ در گروههاى مختلف متشكل شدند و گفتند: اين بار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نابود و از صفحۀ روزگار محو مى كنيم.
«مِنْ أبْعَدِ الدَّارِ، وَ أسْحَقِ الْمَزَارِ» (از دورترين خانه، و دور افتاده ترين محل اقامت.)
«أسحق» به معناى «أبعد» است، «سَحِقَ» به معناى «بَعُدَ» است؛ در قرآن دارد:
(فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِيرِ) (1) «پس دور باد براى ياران آتش سوزان.»
«مزار» به محل زيارت مى گويند؛ منتها در اينجا به معناى منطقه و محل اقامت است. آنها براى برخورد و درگيرى از دورترين نقطه اسب هايشان را مى تازاندند و مى آمدند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را از بين ببرند.1.
ص: 354
بعد از اين كه حمد و ثنا تمام شد مى فرمايند:
«أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ، وَ أُحَذِّرُكُمْ أَهْلَ النِّفَاقِ» (اى بندگان خدا شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم، و از اهل نفاق برحذر مى دارم.)
در جميع اعصار هر چه بدبختى بر سر مسلمين آمده توسط همين منافقين و مردمان دو رو بوده است، و لذا مى فرمايد: «أُحَذِّرُكُمْ أَهْلَ النِّفَاقِ»: شما را مى ترسانم و به شما اعلام خطر مى كنم از اهل نفاق، آنهايى كه منافق و دو رو هستند.
حضرت على عليه السلام در نامۀ 27 نهج البلاغه خطاب به محمّدبن ابى بكر جمله اى را از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم راجع به منافقين نقل مى كنند كه خيلى جملۀ جالبى است، مى گويد:
«وَ لَقَدْ قَالَ لِى رَسُولُاللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم إنّى لاأخَافُ عَلى أُمَّتِى مُؤْمِناً وَ لامُشْرِكاً»:
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: من براى امّتم نه از مؤمنين مى ترسم و نه از مشركين «أمَّا الْمُؤْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللَّهُ بِايمَانِهِ»: زيرا مؤمن را خداوند به سبب ايمانش باز مى دارد «وَ أمَّا الْمُشْرِكُ فَيَقْمَعُهُ اللَّهُ بِشِرْكِهِ»: و خداوند ريشۀ مشرك را هم در اثر شرك مى كَنَد.
يعنى مردم او را مى شناسند، وقتى كسى او را ببيند با او ارتباط برقرار نمى كند و در مقابلش جبهه گيرى مى كند و اين سبب مى شود كه ريشه اش كنده شود. «وَ لَكِنِّى أخَافُ عَلَيْكُمْ كُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ» - «جَنان» يعنى قلب - و ليكن بر شما مى ترسم از هر كسى كه دلش منافق باشد. «عالِمِاللِّسَانِ»: زبانش عالم است«يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ»: آن چيزهايى را كه شما مى پسنديد مى گويد«وَ يَفْعَلُ مَا تُنْكِرُونَ»اما در مقام عمل چيزهايى كه شما خوشتان نمى آيد انجام مى دهد.
پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد كسى كه براى مسلمانها خطر دارد همين منافقين دو رو هستند؛ يعنى اگر دشمن خارجى بخواهد ريشۀ شما را بزند و شما را از باطن
ص: 355
بپوساند به وسيلۀ منافقين مقاصد خود را انجام مى دهد كه شما گول بخوريد، توسط كسى كه به حسب ظاهر دوست شماست اما مجرى منويات دشمنان مى شود.
- 1 -«فَإنَّهُمُ الضَّالُّونَ الْمُضِّلُّونَ وَ الزَّالُّونَ الْمُزِلُّونَ» (پس همانا ايشان گمراهان گمراه كننده اند، و لغزيدگان لغزاننده.)
«ضلّ» به معناى گمراهى، و «زلّ» به معناى لغزش است. «الزَّالُّونَ الْمُزِلُّونَ»يعنى علاوه بر اين كه خودشان لغزيده اند لغزانندۀ ديگران هم هستند. «زالّون» مجرّد است اما «مزلّون» از باب افعال است.
- 2 -«يَتَلَوَّنُونَ ألْوَاناً» (رنگ به رنگ مى شوند در كمال رنگ به رنگى.)
يكى از خصوصيات منافقين اين است كه رنگ به رنگ مى شوند؛ اگر يك روزى باد به پرچم انقلاب بخورد آنها انقلابى شش آتشه مى شوند، و روزى هم كه انقلاب مخالف داشت آنها انقلابى ها را مسخره مى كردند و متلك مى گفتند.
- 3 -«وَ يَفْتَنُّونَ افْتِنَاناً» (و جوراجور مى شوند در كمال جوراجورى.)
اين جمله بايد«يفنون افناناً»باشد و احتمالاً«يفتنّون افتناناً»غلط است؛ -«و يفنون افناناً»يعنى اينها فن به فن مى شوند؛ از مادّۀ «فنّ» است. و اگر«يفتنّون افتناناً» هم باشد در صورتى درست است كه از مادّۀ «فنن» باشد نه «فتن»؛ «فنّ» به علم و تكنيك مى گويند، مثلاً مى گويند فلانى داراى فن است يعنى داراى تكنيك است؛ و اگر داراى فنون مختلف باشد و در شاخه هاى مختلف تخصص داشته باشد «أفنان» مى گويند،
ص: 356
«أفنان شجر» كه مى گويند يعنى شاخه هاى درخت. حال حضرت مى فرمايد: اينها شاخه به شاخه مى شوند، هر روز يك فوت و فنى دارند. خلاصه آدمى كه مستقيم نباشد و بخواهد نان را به نرخ روز بخورد و خودش را در جامعه جا بزند منافق است.
- 4 -«وَ يَعْمِدُونَكُمْ بِكُلِّ عِمَادٍ» (و ستون مى زنند شما را به وسيلۀ هر ستونى.)
مفسّرين نهج البلاغه دربارۀ اين عبارت اقوال مختلفى دارند؛ بعضى گفته اند: يكى از معانى «عمد» خراب كردن و ضعيف كردن است؛ «وَ يَعْمِدُونَكُمْ»: و منافقين شما را ضعيف و خراب مى كنند«بِكُلِّ عِمَادٍ»: به وسيلۀ هر ستون و پناهگاهى؛ يعنى به هر وسيله مى خواهند شما را سست و ضعيف كنند. معناى ديگرى كه گفته اند اين است كه: «عمد» به معناى «قصد» است؛ «وَ يَعْمِدُونَكُمْ»: و شما را قصد مى كنند«بِكُلِّ عِمَادٍ»به وسيلۀ هر ستونى؛ يعنى به وسيلۀ هر چه بتوانند شما را قصد مى كنند و كارى مى كنند كه خودشان را جا بزنند.
به نظر من هيچ كدام اينها درست نيست بلكه«يَعْمِدُونَكُمْ»يعنى شما را ستون مى زنند؛ مثلاً شخص منافق يك مطلبى به شما اظهار مى كند يا يك طرحى را به شما مى دهد، بعد براى اين كه شما را در كانال انحرافى بيندازد و حرف غلط خودش را ثابت كند دنبال اين مى گردد كه اين را تقويت كند، و با وسايل و ابزار مختلف به شما ثابت مى كند كه حرف ما درست است و وظيفۀ شما اين است كه اين كار را بكنى. گويا وقتى شما را در يك كانال انحرافى انداختند و طرح غلطى را به شما القا كردند، براى اين كه طرح خود را تثبيت كنند و شما را در همان جا نگاه دارند كه فرار نكنيد، مثل اين است كه آنها يك سقف هستند، اگر سقف بنا بخواهد پايدار باشد احتياج به ستون دارد، آنها هم مى گردند و شواهد و كمك مى آورند و شما را ستون و تكيه گاه خود مى كنند و به قول امروزى ها شما را نردبان ترقى خودشان مى كنند و با هر وسيله اى بالا مى روند.
ص: 357
- 5 -«وَ يَرْصُدُونَكُمْ بِكُلِّ مِرْصَادٍ» (و در كمين مى نشينند شما را در هر كمينگاهى.)
«مِرْصاد» كمينگاه را مى گويند. در هر كمينگاهى انتظار شما را مى كشند؛ يعنى در كمين شما مى نشينند و تصميم دارند شما را به راه اشتباه بيندازند. ظاهرشان ظاهر خوبى است، شعار انقلابى هم دارند، شعار اسلامى هم دارند، اما مقصد خراب است؛ به هر نحوى در كمين شما مى نشينند، با شعار غلط و با طرح غلط و... تا شما را هلاك كنند.
«وَ يَرْصُدُونَكُمْ»: و انتظار شما را مى كشند و در كمين شما نشسته اند«بِكُلِّ مِرْصَادٍ»: به هر كمينگاهى. در قرآن هم آمده است: (إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ) (1)«همانا پروردگار شما در كمين است.» كارهايتان مورد توجّه خداست و خدا روزى به حسابتان مى رسد.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته4.
ص: 358
منافقين، ظاهرشان پاك و باطنشان ناپاك
حركتشان پنهانى و كارشان تدريجى
گفتارشان درمان و كردارشان درد بى درمان
مخالفان راحتى و موافقان ناراحتى مردم
مأيوس كنندگان جامعه
نقش منافقين در ناكامى انديشه هاى حق طلبانه
منافق براى پيشبرد هدف خود به هر واسطه اى متمسك مى شود
ص: 359
ص: 360
«قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ، وَ صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ، يَمْشُونَ الْخَفَاءَ، وَ يَدِبُّونَ الضَّرَّاءَ، وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ، وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ، وَ فِعْلُهُمْ الدَّاءُ الْعَيَاءُ، حَسَدَةُ الرَّخَاءِ، وَ مُؤَكِّدُوا الْبَلاءِ؛ وَ مُقْنِطُوا الرَّجَاءِ، لَهُمْ بِكُلِّ طَرِيقٍ صَرِيعٌ، وَ إلى كُلِّ قَلْبٍ شَفِيعٌ؛ وَ لِكُلِّ شَجْوٍ دُمُوعٌ.»سخن ما در خطبۀ منافقين به اينجا رسيد كه فرموده اند:
- 6 -«قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ، وَ صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ» (دلهاشان بيمار است، و رويهاشان پاك.)
منافق يعنى كسى كه باطنش دشمن و مخالف است اما زبان چرب و نرمى دارد، روى خوشى دارد و شما به ظاهرش گول مى خوريد. «دَوى و «داء» به معناى مرض است، اما «دواء» معنايش دارويى است كه مرض را با آن معالجه مى كنند، مقصوره با ممدوده معنايش فرق مى كند. «دَوِيَّة»صحيح است«دَوِيَة»بدون تشديد هم صحيح است، هر دو صفت مشبهه مؤنث هستند. «قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ»: دلهاى اينها مريض است، با اسلام مخالف اند.
«صِفاح» جمع «صَفحة» است، «صَفحة» يعنى آن رو و ظاهرى كه براى شما نمايان
ص: 361
است؛ «نقىّ» هم صفت مشبهه از مادّۀ «نقاوت» است كه معنايش صاف بودن و درخشندگى است. «وَ صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ»: و صفحۀ روى اينها برحسب ظاهر پاك است.
يعنى ظاهرشان خيلى خندان است، با روى خندان با شما برخورد مى كنند، به شكلى كه شما خيال كنى اينها واقعاً دوست شما و اسلام هستند، اما شما كه از باطن خبر نداريد، او دلش مريض است. پس«قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ»: دلهاى اينها مريض است اما «صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ»: صفحۀ روى اينها و ظاهرشان پاكيزه و درخشان است.
- 7 -«يَمْشُونَ الْخَفَاءَ، وَ يَدِبُّونَ الضَّرَّاءَ» (پنهانى حركت مى كنند، و چون بيمارى آرام و نرم مى روند.)
يعنى اينها حركت هاى مخفيانه دارند؛ اينها كه دشمن اسلام هستند و باطنشان خراب است اگر بخواهند خيلى روى آن هدف خودشان تند بروند اسرارشان فاش مى شود، از اين رو هميشه با احتياط هدف خود را تعقيب مى كنند، عجله ندارند.
استعمارگران سابقاً وقتى مى خواستند به كشورهاى اسلامى و كشورهاى آفريقايى هجوم بياورند با آرامش و نرم نرم وارد مى شدند، به شكلى كه مردم خيال مى كردند آنها واقعاً دوستشان هستند و آمده اند خدمت كنند؛ اوّل مبشّرين مذهبى را مى فرستادند تا مردم را با عطوفت و رحم و شفقت دعوت به خدا و به حضرت عيسى كنند، حرفهاى خوب خوب مى زدند و مردم را به طرف خودشان جلب مى كردند، در ابتداى ورود چه بسا به قول ما دانه مى پاشيدند، گاهى اوقات مؤسسۀ خيريه تشكيل مى دادند، براى مردم بيمارستان درست مى كردند، خلاصه يك جورى كه مردم مى گفتند واقعاً اينها ملك اند كه براى خدمت به خلق خدا آمده اند، اما آخر كار كارتل ها و تراست ها و سرمايه دارها مى آمدند و تمام اقتصاد اين كشورها را قبضه مى كردند؛
ص: 362
خلاصه در اين هدف عجله نداشتند و آهسته آهسته حركت مى كردند تا اسرارشان فاش نشود.
«يَمْشُونَ الْخَفَاءَ»: اينها وقتى كه مى خواهند مشى كنند در آن هدفى كه دارند مخفيانه مشى مى كنند. «الْخَفاء» صفت است براى موصوف منصوبى كه به جاى مفعول مطلق است. «يَمْشُونَ الْخَفَاءَ» يعنى «يَمْشُونَ مَشْياً خافياً»: مشى مى كنند مشى مخفيانه؛ كه «الخَفاء» در حقيقت به جاى آن «مَشْياً» آمده كه مفعول مطلق است، پس نصبش بنابر مفعول مطلق بودن است.
«وَ يَدِبُّونَ الضَّرَّاءَ»؛ كلمۀ«الضّرّاء»با تشديد و«الضّراء»بدون تشديد هر دو خوانده شده است. اگر«الضّرّاء»با تشديد خوانده شود معنايش مرض و نقص است.
«يَدِبّونَ» هم يعنى مى جنبند، با آرامش و نرم مى روند. معناى جمله اين است كه: اينها مى جنبند مثل جنبيدن مرض و نقص كه يكدفعه پيدا نمى شود. مرض در بدن انسان از اوّل كم كم پيدا مى شود و يكدفعه علنى مى شود، و به قول امروزى ها ويروس بيمارى زودتر در بدن انسان به وجود مى آيد و انسان هم توجّه ندارد تا اين كه به طور ملايم رشد مى كند و وقتى انسان متوجّه اين مرض شده كه ديگر كار از كار گذشته است. حال حضرت در اين مورد مى فرمايد: منافقين در جامعه مانند حركت مرض و درد، آهسته آهسته حركت مى كنند.
از نظر ادبى «الضّرّاء» مانند «الخفاء» است كه صفت بود براى مفعول مطلق محذوف؛ و در حقيقت عبارت اين طور است: «يَدِبّونَ دبيب الضّرّاء»: خيلى آهسته حركت مى كنند به طورى كه مردم متوجّه حركت و توطئۀ آنان نمى شوند؛ و وقتى ظاهر مى شوند كه ديگر كار از كار گذشته است. حضرت در اين جمله تشبيه خيلى خوبى فرموده است، منافقين را به ويروسها و ميكروبهايى تشبيه نموده كه خيلى مخفيانه در جان بشر نفوذ مى كنند و ناگاه خود را ظاهر مى كنند به طورى كه وقتى ظاهر شد ديگر كار از كار گذشته است.
ص: 363
در اين جمله از كلمۀ «يَدِبّونَ» استفاده فرموده و اين كلمه با كلمۀ «حركت» يا «سرعت» خيلى فرق دارد؛ حضرت خواسته بفرمايد كه اينها از اوّل به طورى حركت نمى كنند كه مردم بفهمند و آنها را بشناسند بلكه خيلى آهسته و با ملايمت مى جنبند.
اما اگر«الضّراء»بدون تشديد خوانده شود به معناى بيشه ها و جنگل هاى پر درخت است؛ و معنا چنين مى شود كه: منافقين در جامعه به گونه اى حركت مى كنند كه دشمن در بيشه هاى پردرخت و كمينگاهها حركت مى كند. معمولاً اشخاصى كه مى خواهند جنگ هاى چريكى بكنند مراكزى را براى خودشان انتخاب مى كنند كه از چشم جامعه دور باشد، و آن جنگل هاى پر درخت است كه مى توانند بهترين كمينگاه براى آنها باشند. پس معناى جمله چنين مى شود كه: اينها در جامعه خيلى مخفيانه مثل كسانى كه در جنگل ها كمين مى كنند كمين مى كنند، در جامعه ناشناسند، براى خودشان خانۀ تيمى تهيه مى كنند و در آن خانه ها مخفى هستند و زير سر شما هستند و در عين حال شما نمى فهميد.
- 8 -«وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ، وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ، وَ فِعْلُهُمْ الدَّاءُ الْعَيَاءُ» (توصيف كردن ايشان داروست، و گفتارشان درمان، و كردارشان درد بى درمان.)
منافقين حرفهاى خيلى خوب مى زنند، هميشه چيزهايى كه به نفع و مصلحت جامعه است مطرح مى كنند تا خوشايند باشد؛ حمايت از خلق، عليه امپرياليسم و از اين چيزها كه مردم خيلى خوششان بيايد.
«وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ»: توصيف كردن اينها دارويى است براى جامعه، دواى درد جامعه را هميشه توصيف مى كنند«وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ»: و گفتارشان شفاى جامعه است، دواى دردهاى جامعه است. معناى اين دو جمله قريب به هم است؛ يعنى زبان چرب و
ص: 364
نرمى دارند و حرفهاى خوب مى زنند و با همين حرفهاى خوب خودشان را در جامعه جا مى زنند.
اما متأسفانه«وَ فِعْلُهُمْ الدَّاءُ الْعَيَاءُ»: و كارهايشان درد خسته كننده و كشنده است.
عليه امپرياليسم شعار مى دهند ولى خودشان به دامن امپرياليسم مى افتند و رفتارشان آب به آسياب امپرياليسم ريختن است؛ و كارهاى آنان درد درمان ناپذير است. «عَياء» از مادّۀ «عَىّ» است يعنى درماندن در كار. «دَاءُ الْعَياء» دردهايى را مى گويند كه پزشك هاى معالج از عهدۀ علاجش برنمى آيند و درمانده مى شوند. در قرآن آمده است: (أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ) (1)«آيا ما به وسيلۀ خلق كردن اوّل درمانديم؟»
- 9 -«حَسَدَةُ الرَّخَاءِ، وَ مُؤَكِّدُوا الْبَلاءِ» (حسدورزان راحتى، و افزايندگان گرفتارى.)
«حَسَدة» جمع «حاسد» است، مثل «طالب» كه اسم فاعل است و جمعش «طَلَبَة و طُلّاب و طُلَّب» مى آيد، اين كه يك نفر مى گويد من طلبه هستم غلط است و بايد بگويد من طالبم، يك فرد طلبه نيست بلكه يك فرد از جمع طلبه هاست. پس «طَلَبَة و طُلّاب و طُلَّب» هر سه جمع مكسرند. «رَخاء» به معناى خوشى و رفاه است. اگر مردم در خوشى و رفاه باشند آن وقت ديگر دنبال آنها نمى افتند، منافقين هميشه مى خواهند در جامعه يك خلل و يك كمبودى باشد تا از اين طريق بتوانند راه نفوذ در جامعه را پيدا كنند. پس اگر جامعه رفاه داشته باشد اينها حسود مى شوند و كارى مى كنند كه رفاه جامعه از بين برود و جاى پايى براى آنها باز شود. اگر بلايى به طرف جامعه بيايد اينها هر چه بتوانند سعى مى كنند زيادش كنند تا مردم گرفتار شوند و مثلاً
ص: 365
ملتجى به اينها شوند، تأكيد كنندۀ بلاها هستند. «مؤكّدوا» جمع است و اصل آن «مؤكّدون» بوده و چون اضافه شده نون آن افتاده است.
- 10 -«وَ مُقْنِطُوا الرَّجَاءِ» (و نااميدكنندگان اميدوارى.)
اميد مردم را به يأس تبديل مى كنند. اگر جامعه يك اميدى داشته باشد، اينها چندان وسوسه مى كنند تا اين اميد جامعه را تبديل به يأس كنند و مردم هميشه روح يأس داشته باشند؛ چون انسان وقتى اميد داشته باشد به دنبال اميدش پيش مى رود، مقدمات را تهيه مى كند و قهراً به هدف مى رسد. در جامعه كار نشدنى نيست مگر كارهايى كه اصلاً محال باشد، اگر انسانها همّت و تصميم داشته باشند و مقدمات كار را فراهم كنند كار نشدنى نيست؛ هميشه افرادى كه عاقل هستند از صفر شروع مى كنند، طرح و برنامه تهيه مى كنند، دنبالش را مى گيرند تا به هدف برسند.
مثلاً صهيونيست ها روزگارى آمدند در شهر بال سوئيس انجمنى تشكيل دادند و در آنجا صحبت كردند كه ما بايد كارى بكنيم كه يك كشور مستقل داشته باشيم، مركز قدرتى داشته باشيم، و بالاخره بعد هم چند جا به نظرشان آمد مثل اوگاندا و... و يكى هم فلسطين، تا اين كه فلسطين را انتخاب كردند؛ و خلاصه از صفر شروع كردند و با اين كه جمعيت آنها كم بود اما عمده پشتكارشان بود، آن وقت سرمايه دارهاى يهود در آمريكا و جاهاى ديگر شش ميليون ليره ظاهراً تهيه ديدند و در اختيار پادشاه عثمانى گذاشتند تا به آنها اجازه دهند در منطقۀ فلسطين بيايند و زندگى كنند، كشور و زمين ها مال مسلمانها بود اما آنها پول را دادند به دربار پادشاه عثمانى. از اوّل نيامدند بگويند كه ما مى خواهيم فلسطين را بگيريم، بلكه آمدند با مسلمانهاى فلسطين خوش و بش
ص: 366
كرده و گرم گرفتند، به فقرايشان كمك كردند، در ضمن اگر هم يك بدبختى يك تكه زمينى داشت اين زمين را از او به قيمت خوب خريدند تا خوشحال بشود، بعد آنجا بسا مؤسسه هاى خيريه هم تأسيس كردند؛ تا وقتى كه در سال 48 سازمان ملل رأى داد به اين كه اسرائيلى ها هم يك كشورى داشته باشند، زمين هاى فلسطين تا اين هنگام شش درصدش مال اينها شده بود؛ اين همه سالهايى كه اينها زمين خريده بودند، دكان خريده بودند و مؤسسه براى خودشان تأسيس كرده بودند، شش درصد زمين هاى فلسطين را صاحب شده بودند، اما به زور دولت آمريكا و انگلستان و كمك غربى ها سازمان ملل هم رأى داد تا كم كم اينها همۀ فلسطين را اشغال كردند، به لبنان هم حمله كردند، به جولان هم حمله كردند؛ و از اوّل هم در همان كنفرانس هايشان مى گفتند از نيل تا فرات بايستى كشور يهود باشد.
خوب حالا ما اگر هدف حقى داريم بايستى از اهل باطل درس بگيريم و هيچ وقت روح يأس در ما پيدا نشود. استعمارگران شرق و غرب دويست سيصد سال است استعمار را پايه گذارى كرده اند، فرهنگ ما را، اقتصاد ما را، مغزهاى ما را، فكرهاى ما را، همه چيز ما را غربى كردند، فرهنگ ما را فرهنگ كفر كردند؛ كارى كه اينها در طول دويست سيصد سال كردند در ظرف يك روز و دو روز نمى شود نابود كرد. اما اگر هدف بزرگ باشد، با همّت مردم و با وحدت كلمۀ مردم و فداكارى آنها با گذشت زمان مى شود كارى كرد كه واقعاً دست ردّ به سينۀ آنها بزنيم؛ عدۀ مسلمانها خيلى زيادتر از يهود است، همۀ يهود دنيا در حال حاضر شايد بيست ميليون بيشتر نيستند و اينها تصميم گرفتند يك كشور براى خودشان درست كنند و كردند؛ آيا يك ميليارد مسلمان نمى توانند؟ مى توانند منتها همّت و گذشت نيست.
به هر حال اگر هدف بزرگى باشد هيچ وقت نبايد يأس در انسان پيدا شود، مخصوصاً مسلمانها كه هم امكانات مالى دارند هم امكانات معنوى و هم جمعيتشان
ص: 367
زياد است؛ برفرض اين كه جمعيت هم كم باشد، قرآن مى فرمايد: (كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ) (1)«چه بسا جمعيت هاى كمى كه غالب مى شوند بر جمعيت هاى زياد به اذن خداوند.» بنابراين انسان نبايد مأيوس باشد، بلكه بايد با عزم و تصميم فعاليت كند و به هدف هم مى رسد؛ ما مسلمانها نبايد از مثل اسرائيلى ها و صهيونيست ها عقب باشيم، هميشه بايد روح اميد در ما باشد، اما منافقين هميشه آيۀ يأس مى خوانند.
در همان وقتى كه ما با رژيم محمّد رضا مبارزه مى كرديم يك عده اى كه به حسب ظاهر دوست ما بودند، حالا شايد آنها منافق هم نبودند اما از باب اين كه باورشان نمى آمد و آدمهاى ساده اى بودند به ما مى گفتند: مگر شما ديوانه شده ايد، مگر مى شود با شاه مبارزه كرد؟! بايد به آنها گفت چهار نفر صهيونيست در شهر بال جمع مى شوند و تصميم مى گيرند دنيا را قبضه كنند و مى كنند، ولى ما مسلمانها كه نبايد روح يأس در ما باشد منفعل هستيم.
اينهايى كه در گوش مردم آيۀ يأس مى خوانند نوعاً منافقين هستند؛ يك عده هم آدمهاى نفهمى هستند كه به حسب ظاهر دوست شما هستند و مى گويند ما به شما علاقه داريم و نمى خواهيم شما ضربه ببينيد، ما نمى خواهيم جوانهاى شما از دست بروند. البته ما هم نمى خواهيم جوانهايمان از بين بروند، اما اگر هدف بزرگ باشد به قول شاعر: «رنج، راحت دان چو شد مطلب بزرگ». وقتى ما هدفمان پياده كردن اسلام، استقلال كشورهاى اسلامى و شكست استعمارگران شرق و غرب باشد و بخواهيم توطئه هاى دويست سيصد سالۀ آنها را از بين ببريم، هدف هدف بزرگى است و البته در دعوا هم نان و حلوا تقسيم نمى كنند؛ دشمن خارجى كار خودش را مى كند، منافقين داخل هم به گوش مردم آيۀ يأس مى خوانند.9.
ص: 368
اين است كه مى فرمايد: «وَ مُقْنِطُوا الرَّجَاءِ»: و كارشان اين است كه مأيوس كنندۀ اميد مردم هستند. «رَجاء» يعنى اميد؛ «مُقْنِط» اسم فاعل از باب افعال و از مادّۀ «قُنوط» به معناى يأس است. منافقين مأيوس كنندۀ اميد مردم هستند؛ در حالى كه مسلمانان بايد اهل اميد، اهل عزم و اهل جزم باشند. البته نمى گوييم بدون مقدمه كارى را انجام دهيم، بايستى طرح ريزى كرد، برنامه تهيه كرد، و بايد اميد هم وجود داشته باشد.
- 11 -«لَهُمْ بِكُلِّ طَرِيقٍ صَرِيعٌ» (براى آنها در هر راهى به خاك افتاده اى است.)
منافقينى كه دشمن جامعۀ مسلمين هستند در هر راهى آدمى به وسيلۀ اينها هلاك شده است؛ منظور آنها اين است كه مثلاً در حوزه هاى علميه، در دانشگاهها، در ادارات، در كارخانجات و در همۀ مؤسسات يك كسانى را شكست بدهند. «صريع» يعنى ساقط شده. يك كسى مى خواهد كارى انجام بدهد، كسى در كارخانه مى خواهد كارخانه را مرتب كند، كسى توى يك بنيادى مى خواهد نظم و ترتيب ايجاد كند، يك كسى در حوزه مى خواهد حوزه را منظم كند، يك كسى توى دانشگاه قصد دارد سطح علمى دانشگاه را بالا ببرد، و بالاخره هر كسى در هر جا قيام كند و يك هدف بزرگى داشته باشد و بخواهد كارى انجام دهد، اينها چنان برايش شايعه پراكنى و آبرو ريزى و كارشكنى مى كنند تا او را ساقط كرده و شكست بدهند. مى فرمايد: «لَهُمْ»: براى منافقين«بِكُلِّ طَرِيقٍ»: در هر راهى«صَرِيعٌ»: يك آدمى هست كه سقوط كرده و هلاك شده. يك كسى كه شاخص بوده و هدف بزرگى داشته است، يك طرحى را پياده مى كرده اما او را شكست مى دهند.
زمانى كه من در مجلس خبرگان بودم به دستور امام در شوراى انقلاب هم شركت
ص: 369
مى كردم، آنجا به مناسبتى ما يك پيشنهادى كرديم كه چون گوسفند در كشور كم است شما به جاى اين كه اين همه گوسفند كشته و سرد از خارج بياوريد، وزارت كشاورزى از تركيه و يا از هر جايى كه مى تواند گوسفند زنده بخرد و در روستاها به هر كشاورزى پنج رأس گوسفند زنده قرضى بدهد، و بگويد اين پنج گوسفند را به شما قرض مى دهيم سر يك سال شما پنج گوسفند به ما بدهيد، هر كشاورزى هر چه هم عاجز باشد براى اين پنج گوسفند مقدارى علف مى كارد و يا در صحرا مى چراند و بالاخره كار مى كند، در ظرف يك سال از شيرش و از پشمش استفاده مى كند، بعد اينها بچه مى آورند، سر يك سال كه مى شود او استفاده اى كرده است، بسا پنج رأس گوسفند ده رأس شده، او قرضش را برمى گرداند؛ اما برفرض هم كه نتوانست ده تا كند، همان پنج تا بالاخره يك سال از پشم و شيرش استفاده كرده است؛ و به نظر ما اين كارى است كه سبب مى شود دامدارى در كشور توسعه پيدا كرده و گوسفند در كشور زياد شود.
اين يك طرحى بود كه ما در شوراى انقلاب آن روز مطرح كرديم، آن موقع وزير كشاورزى هم آقاى شيبانى بود، گفتند خوب است و بالاخره تصميم گرفتند، گفتند خوب حالا دولت خودش پول ندارد بنابراين به استانداريها مى گوييم كه مقدارى از اعتباراتشان را براى اين كار بگذارند؛ مثلاً استاندار اصفهان حساب كند پانصد هزار گوسفند، پول و اعتبارش را بدهد و بعد آن گوسفندها را استاندارى در شهرها و روستاهاى منطقۀ خودش توزيع كند؛ به استاندارها ابلاغ كردند، استاندارها هم از اين طرح استقبال كردند و اعتبارى هم براى هر كدام در نظر گرفتند و به آنها نوشتند، يك ماه شد و دو ماه شد، روزى دكتر شيبانى گفت مى دانى چه شده؟ گفتم نه؛ گفت اين همه به استاندارها ابلاغ شد، آن بيچاره ها تأمين اعتبار كردند و بررسى كردند كه در استانشان چقدر نياز هست، همۀ كارهايش را كردند و نامه نوشتند و فرستادند به
ص: 370
وزارت كشاورزى، تمام نامه هاى استاندارها به دست يك مدير كل كشاورزى رسيده كه مخالف بوده و مى خواسته است اين كار نشود، تمام اينها را در كشوى ميزش جمع كرده و اصلاً بروز نداده كه اين نامه ها آمده است، استاندارها هم تعقيب مى كردند كه پس چه شد، چرا هيچ خبرى نشد، همه به اين آقا مراجعه مى شده و اين آقا مسئول بوده و از باب اين كه مخالف بوده به احدى بروز نمى داده است، آنها هم هر چه مكاتبه مى كردند باز مكاتبه ها مى آمده است پيش او.
خوب وزارت كشاورزى يك كشور طرحى را كه مربوط به همۀ كشور است داده ولى يك آدم مخالف كارشكنى مى كند، وقتى كارخانه اى كه صدتا چرخ دارد يك چرخش خرابى داشته باشد همه را فلج مى كند. پس اين جورى است كه منافقين در همۀ مؤسسات نفوذ مى كنند و همۀ طرحها را خراب مى كنند و همۀ افرادى را كه مى خواهند تصميمى بگيرند شكست مى دهند.
- 12 -«وَ إلى كُلِّ قَلْبٍ شَفِيعٌ» (و نزد هر دلى واسطه اى.)
حضرت على عليه السلام يك روان شناس درجه يك بوده كه اعماق دل منافقين را مى دانسته و بر كارهايى كه اينها انجام مى دهند يكى يكى انگشت گذاشته است. فرد منافقى كه مى خواهد در جامعه خلل ايجاد كند مى داند اگر كسانى كه در رأس جامعه هستند با او هماهنگ نشوند كارش پيش نمى رود، لذا ناچار مى شود به هر وسيله اى كه شده خود را به دروغ و هرحيلۀ ديگر بين مسئولين جا بيندازد تا به او خوش بين شوند و نتوانند فسادهاى او را كشف كنند. فرضاً اين شخص منافق اگر مى خواهد خودش را پيش رئيس جمهور جا كند، بالاخره مى گردد يك كسى را كه با رئيس جمهور ارتباط
ص: 371
دارد پيدا مى كند و به وسيلۀ او خودش را آنجا جا مى زند؛ مى خواهد نزد امام جمعه جا بيندازد، مى بيند كدام يك از مريدهاى امام جمعه در امام جمعه نفوذ دارند و با اين اطلاعاتى كه به دست مى آورد دعوتى از او مى كند و كار خيرى هم انجام مى دهد كه اين آقا بگويد به به چه آدم خوبى است و بعد او را ببرد پيش امام جمعه معرفى كند و امام جمعه هم بشود حامى او.
«شفيع» يعنى واسطه. او مى گردد افرادى را كه به اين مقام نزديك اند پيدا مى كند و با آنها طرح دوستى برقرار مى كند و خودش را در ذهن آنها جا مى اندازد، آنها مى شوند شفيع اين فرد پيش آن مقام بالاتر، در نتيجه او خودش را در ذهن همه جا مى اندازد، پست مهمى را مى گيرد و خرابكارى مى كند.
كلمۀ «لَهُمْ» سر اين جمله هم در مى آيد، يعنى«لَهُمْ إلى كُلِّ قَلْبٍ شَفِيعُ»: براى منافقين به هر دلى يك شفيع و واسطه اى هست.
- 13 -«وَ لِكُلِّ شَجْوٍ دُمُوعٌ» (و براى هر اندوهى اشك هايى.)
مثلاً يك گرفتارى براى شما پيدا شده است، مى آيد گريه مى كند، او دشمن شماست اما براى اين كه خودش را جا بيندازد از اين پيشامد غيرمنتظره براى شما اظهار تأثر مى كند، شما مى گوييد اين فرد چقدر دلسوز من است.
«دُموع» جمع «دَمْع» است يعنى اشك؛ «لَهُمْ» سر اين جمله هم درمى آيد، «لَهُمْ لِكُلِّ شَجْوٍ دُمُوعٌ»: از براى منافقين براى هر مصيبت و مشقتى كه براى شما پيدا شود اشك هايى ذخيره شده و مهيّا وجود دارد كه سرازير مى شود.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
ص: 372
اتحاد اهل نفاق و يارى آنان به يكديگر
در درخواست اصرار مى ورزند
پرده درى به جاى انتقاد
ادامۀ اوصاف منافقين
اظهار يأس براى رسيدن به اهداف خود
دو پهلو و بر خلاف واقع حرف زدن
نماياندن راههاى انحرافى
منافقين حزب شيطان هستند
ص: 373
ص: 374
«يَتَقَارَضُونَ الثَّنَاءَ، وَ يَتَرَاقَبُونَ الْجَزَاءَ: إنْ سَأَلُوا أَلْحَفُوا، وَ إنْ عَذَلُوا كَشَفُوا، وَ إنْ حَكَمُوا أَسْرَفُوا. قَدْ أَعَدُّوا لِكُلِّ حَقٍّ بَاطِلاً، وَ لِكُلِّ قَائِمٍ مَائِلاً، وَ لِكُلِّ حَىٍّ قَاتِلاً، وَ لِكُلِّ بَابٍ مِفْتَاحاً، وَ لِكُلِّ لَيْلٍ مِصْبَاحاً، يَتَوَصَّلُونَ إلَى الطَّمَعِ بِالْيَأْسِ، لِيُقِيمُوا بِهِ أَسْوَاقَهُمْ، وَ يُنْفِقُوا بِهِ أَعْلاقَهُمْ، يَقُولُونَ فَيُشَبِّهُونَ، وَ يَصِفُونَ فَيُوَهِّمُونَ، قَدْ هَوَّنُوا الطَّرِيقَ، وَ أَضْلَعُوا الْمَضِيقَ؛ فَهُمْ لُمَّةُ الشَّيْطَانِ، وَ حَمَّةُ النِّيرَانِ (أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ، أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ) .» موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 194 بود، حضرت اوصاف منافقين را در اين خطبه ذكر مى كردند. سخن به اينجا رسيد كه فرمودند:
- 14 -«يَتَقَارَضُونَ الثَّنَاءَ» (ستودن را به يكديگر قرض مى دهند.)
از جمله كارهاى منافقين اين است كه براى اين كه خود را در جامعه جا بيندازند و بتوانند طرحهاى خائنانۀ خود را پياده كنند، به قول معروف به همديگر نان قرض مى دهند. «يَتَقَارَضُونَ» از باب تفاعل و طرفينى است، از مادّۀ «قَرْض»؛ يعنى به
ص: 375
همديگر ثنا و تمجيد را قرض مى دهند. اين منافق كه پيش يك مقامى اعتبارى دارد از رفيق ديگرش كه منافق است تعريف مى كند كه چقدر به شما ارادت و علاقه دارد، آن يكى هم كه پيش مقام ديگر يا در مركز ديگر نفوذ دارد تعريف از اين مى كند، اين منافق از رفيقش در يك منطقه اى تعريف مى كند او هم در يك منطقۀ ديگر از اين تعريف مى كند، براى اين كه در جامعه جا باز كنند و پيش مقامات موقعيت پيدا كنند، در نتيجه پست هاى مهم را اشغال كرده و كار خويش را انجام دهند.
خلاصه اين بدبختى است كه اهل باطل مراقب يكديگرند، همديگر را تعريف مى كنند و خودشان را به اين وسيله در جامعه جا مى اندازند، ولى اهل حق به جاى اين كه از همديگر حمايت كنند يكديگر را خراب مى كنند. حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه راجع به ارتش معاويه مى فرمايد: «إجْتِمَاعُ هؤُلاءِ الْقَوْمِ عَلى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ»(1)اين قوم يعنى اهل شام و ارتش معاويه با اين كه باطل اند زود باشد كه بر شما غالب شوند و حكومت به اينها منتقل گردد، براى اين كه اينها در باطل خود با هم مجتمع اند و شما در حق خودتان متفرقيد.
من ياد دارم بهائى ها اين جور بودند كه اگر يك پيشامدى براى يك بهائى در اصفهان مى شد، يكدفعه مى ديدى تمام ايران بلكه سازمانهاى بين المللى به عنوان حمايت از اين شخص سر و صدايشان بلند مى شد. يا صهيونيست ها وقتى يك برنامه اى بخواهند اجرا كنند تمام مجامع صهيونيستى دنيا حمايت مى كنند. اگر بخواهند فردى را در يك كشور جا بيندازند و اين فرد پستى را اشغال كند، همه از همه جا شروع مى كنند از او تعريف كردن، و يك جورى سابقۀ او را ذكر مى كنند كه مردم باورشان بيايد. اهل باطل اين طور هستند در صورتى كه بايستى اهل حق اين طور باشند، نمى گوييم تعريف غلط بكنيم اما اهل حق بايد از همديگر حمايت نمايند.7.
ص: 376
«وَ يَتَرَاقَبُونَ الْجَزَاءَ» (و پاداش را انتظار مى برند.)
و مراقب جزاى يكديگر هستند؛ يعنى اين منافق كه امروز از آن يكى تعريف كرده منتظر است ببيند او كى جزا مى دهد و تعريف مى كند. «يَتَرَاقَبُونَ الْجَزَاءَ»: انتظار مى كشند از يكديگر جزا را؛ كه جزاى آن ثنايش را بدهد. البته احتمال ديگر هم در اين جمله وجود دارد و آن اين كه بگوييم مقصود حضرت اين است كه اين منافقى كه امروز تعريفش شده مراقب است كه روزى جزاى تعريف كننده را بدهد و اين عمل را بدون پاداش نگذارد؛ و اين احتمال بهترى است.
- 15 -«إنْ سَأَلُوا أَلْحَفُوا» (اگر درخواست كردند اصرار ورزيدند.)
فرض كن پيش يك وزير رفت و خواهشى داشت، خواهش پولى يا مقامى، به اين وزير اصرار مى كند كه فلان جا اين زمين ها را در اختيار من بگذار، يا تراكتور به من بده، يا فلان كار دولتى را به ما مقاطعه بده، يا فلان پست را به ما بده؛ بالاخره اگر خواهش داشته باشد، خيال نكن يك بار خواهش مى كند بلكه چنان اصرار مى ورزد تا به خواستۀ خود برسد.
«إنْ سَأَلُوا»: اگر خواستند خواهشى بكنند«أَلْحَفُوا»: در اين خواهششان خيلى اصرار مى كنند. «إلحاف» و «إلحاح» هر دو به معناى زياد اصراركردن است؛ اما اهل حق اگر هم برفرض ناچار شدند تقاضايى بكنند قرآن مى فرمايد: (لا يَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاً) «از كسى به نحو الحاف سؤال نمى كنند.» يك وقت اگر يك بدبختى و بيچارگى برايش پيدا شده است حتى المقدور دندان سر جگر مى گذارد و چيزى نمى گويد تا
ص: 377
حدّى كه (يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ) (1)«از بس عفيف هستند كسانى كه از آنها بى خبرند گمان مى كنند آنها بى نيازند.» اگر هم يك وقت يك جا رو زد اگر رويش را نگرفتند و جواب ردّ به او دادند، او شرمنده شده مى رود و نمى ايستد اصرار كند. اما منافقين مصرّند، چنان مى ايستند و اصرار مى كنند تا بالاخره كار او را انجام بدهند، چه بسا آن مقام مسئول عقيده ندارد كه فلان پست را در اختيار او بگذارد اما از بس كه طرف اصرار مى كند او ناچار مى شود و براى اين كه شرّش را برطرف كند خواستۀ او را اجابت مى كند. اين منافق هم وقتى كه سوار شد تا گاو و ماهى مى رود.
- 16 -«وَ إنْ عَذَلُوا كَشَفُوا» (و اگر ملامت كردند پرده درى نمودند.)
«عَذْل» به معناى ملامت است؛ منافقين اگر با يك كسى در بيفتند و بخواهند ملامت كنند، نمى روند به خودش بگويند كه اين كارت اشتباه است و اين خطا را كردى و دوستانه به طرف تذكر بدهند تا جبران كند، مى روند افشاگرى مى كنند، اعلاميه مى دهند، در دبيرستان، دانشگاه، در بازار، خيابان و... آبروى اين شخص را مى برند و از هستى ساقطش مى كنند. «إنْ عَذَلُوا»: اگر خواستند كسى را ملامت كنند و عيبش را بگويند«كَشَفُوا»: پرده درى مى كنند، افشاگرى مى كنند.
اگر انسان علاقه مند به جامعه باشد، اگر انسان با انصاف باشد، وقتى ديد كسى عيبى دارد در درجۀ اوّل دوستانه به او مى گويد، غير از معصومين عليهم السلام همه عيب دارند؛ شاعر مى گويد: «كفى المرء نبلاً أن تعدّ معايبه»: كافى است براى مرد از نظر بزرگوارى كه بتوان عيب هايش را شمرد. همين كه عيب هاى يك كسى اين قدر كم باشد كه بتوان
ص: 378
شمرد اين دليل بزرگوارى آن شخص است. بعضى گفته اند: «انسان» از مادّۀ «نسيان» است، يعنى فراموشكار است.
من خواهش مى كنم برادران و خواهران به اين نكتۀ اخلاقى توجّه كنند: ما انسانها نوعاً عيب داريم، همان طور كه شاعر مى گويد اگر خيلى بزرگوار باشيم عيب هايمان اين قدر كم است كه مى شود آن را شمرد، موجود بى عيب در درجۀ اوّل خداست بعد هم معصومين عليهم السلام كه از گناه و خطا معصوم هستند. بعضى جوانها ممكن است در خانواده هايى باشند كه پدران و مادرانشان افكار انحرافى داشته اند، اخلاق فاسدى داشته اند، محيطشان محيط فاسدى بوده، رفيقش رفيق فاسدى بوده، معلم يا دبيرش آدم ناجورى بوده، بالاخره يك خطاها و اشتباهاتى داشته است، اگر ما انسان دلسوز جامعه باشيم بايستى عيب او را دوستانه به خودش بگوييم. «المؤمن مرآة المؤمن»(1)مؤمن آينۀ مؤمن است. همان طور كه انسان در آينه نگاه كرده و عيب هاى خودش را مى بيند و اصلاح مى كند، بايستى ما عيب يكديگر را دوستانه بگوييم تا هر كسى عيبش را برطرف و جبران كند. اما اين كه شما يك نقطه ضعفى را از يك كسى سراغ داريد، ده سال پيش او توى دانشگاه و در اروپا يك اشتباهى كرده ولى مى داند كه حالا وضع عوض شده است آمده و مى خواهد خدمت كند، استادى است در دانشگاه كه تشخيص مى دهد و مى خواهد خدمت كند، مى خواهد درس بدهد، استاد خوبى است، آن وقت ما براى يك موضوع جزئىِ ده سال پيش افشاگرى كنيم اين كار درستى نيست؛ البته اگر الآن هم خائن است خوب بايد عذرش را خواست.
شما بدانيد ريختن آبروى اشخاص بزرگترين گناه است؛ بايد آبروى اشخاص را حفظ كرد. گاهى شما در اثر يك افشاگرى كسى را كه وجودش وجود ارزنده اى است خُرد مى كنى و از هستى ساقط مى شود، ديگر نمى تواند به كار خودش ادامه بدهد، آن وقت گناهش به گردن من و شماست. شكستن اشخاص جرم بزرگى است.8.
ص: 379
اين كه خدا راجع به غيبت مى فرمايد: (وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً) : «و بعضى از شما غيبت بعض ديگر را نكنيد.» يعنى پشت سرش حرف نزنيد، عيب جويى نكنيد، عيبى كه دارد بيان نكنيد. (أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً؟) (1)«آيا دوست دارد يكى از شما گوشت مردۀ برادرش را بخورد؟» معنايش اين است كه اگر شما از كسى عيب جويى كردى و شخصيت اجتماعى او را خرد كردى در حقيقت او را ترور كرده اى، ترور شخصيت مثل ترور شخص مى ماند، وقتى كه آدم نتواند در جامعه كارى انجام بدهد مرده است، آن وقت مثل اين است كه شما داريد گوشت مردۀ او را مى خوريد. ببينيد قرآن اين مسأله را چقدر لطيف گفته است.
حيثيت اشخاص خيلى مهم است، اين كه ما سريع مى آييم افشاگرى مى كنيم درست نيست؛ بله يك وقت است پست حساسى را گرفته، آدم توطئه گرى هم هست، اصلاً جامعه را دارد به طرف فساد مى كشد، مردم هم خبر ندارند منافق است، هدف باطلى هم دارد، اينجا البته بايد افشاگرى كنيم؛ اما گاهى نه، كسى يك عيبى دارد اما توطئه گرى نمى كند، مى خواهد خدمت كند، شما برفرض اين عيب را در او سراغ دارى خوب برو به او تذكر بده، بگو شما آدم خدمتگزارى هستى ولى خوب است اين نقطه ضعف را در زندگى خودت برطرف كنى، چون اگر مردم در جامعه متوجّه آن شوند خلاف شأن شماست. اگر اين كار را كردى معلوم مى شود شما آدم دلسوزى براى جامعه هستى.
- 17 -«وَ إنْ حَكَمُوا أَسْرَفُوا» (و اگر داورى كردند اسراف ورزيدند.)
ص: 380
اگر چنانچه حاكم شدند در حكمشان تندروى مى كنند. خوب حالا شما قاضى شده اى و بناست قضاوت كنى، هر جرمى يك جزاى مناسب دارد، نبايستى تندروى و زياده روى باشد؛ غرض از آن جزاها اصلاح اشخاص است، انتقام جويى كه نمى خواهيم بكنيم. «إنْ حَكَمُوا»: اگر اين منافقين در مقام حكم قرار گرفتند«أَسْرَفُوا»:
زياده روى و تندروى دارند.
از مسائلى كه خيلى مهم است اين كه قاضى ها و حكّام هيچ وقت نبايد تحت تأثير جوّهاى ساختگى قرار بگيرند؛ قاضى بايستى فرض كند هيچ جوّى نيست، هيچ شايعه اى نيست، و روى موازينى كه ثابت مى شود آن هم به اندازه اى كه شرع مقدس بيان كرده است حكم كند.
- 18 -«قَدْ أَعَدُّوا لِكُلِّ حَقٍّ بَاطِلاً» (به تحقيق آماده كرده اند براى هر حقى باطلى.)
منافقين از بس زرنگ و بدجنس هستند هميشه پيش بينى و مآل انديشى مى كنند.
وقتى مى خواهد كار خودش را جا بيندازد، خوب شما فورى يك حرف منطقى مى گذارى جلويش، اينها در مقابل حرفهاى منطقى و حق هميشه يك باطلى كه ظاهر فريبنده داشته باشد تهيه كرده اند كه در مقابل اين حق، باطل خود را جا بيندازند. مثلاً مى رود پيش فلان وزير مى خواهد كارى انجام بدهد، مى داند آن وزير فلان قانون را جلويش مى گذارد، فلان حرف منطقى را جلويش مى گذارد، مى گويد اين خلاف مقررات است، خلاف قانون است، اين منافق قبلاً فكرش را كرده است، يك جوابى كه به حسب ظاهر خوب باشد در مقابل او ذكر مى كند.
«قَدْ أَعَدُّوا»: منافقين هميشه آماده كرده اند«لِكُلِّ حَقٍّ بَاطِلاً»: در مقابل حق يك باطلى را. يك حرف باطلى را مهيّا دارد كه بتواند حرف خودش را جا بيندازد.
ص: 381
- 19 -«وَ لِكُلِّ قَائِمٍ مَائِلاً» (و براى هر راستى كژى.)
اينها همه تشبيه است. «قائم» يعنى چيزى كه روى پا ايستاده است، خط عمود، آن روزها در مدرسه مى گفتيم عمود آن خطى است كه مستقيم است، و خط مايل آن كه كج است. منافق مقابل هر خط صاف يك خط كجى درست كرده است؛ منظور اين است كه در مقابل حرفهاى منطقى هميشه مشتبهاتى تهيه كرده اند كه آن را جايگزين نمايند. «وَ لِكُلِّ قَائِمٍ»: و در مقابل هر حرف حقى كه روى پاى ايستاده است«مَائِلاً»:
يك حرف كجى را آماده دارد، كه مى خواهد به جاى اين جا بيندازد.
- 20 -«وَ لِكُلِّ حَىٍّ قَاتِلاً» (و براى هر زنده اى كشنده اى.)
حال لازم نيست انسان باشد، بلكه يك مؤسسۀ كشاورزى هم اگر چنانچه برقرار باشد، يك بنيادى هم اگر بر اساس مستقيمى مشغول خدمت باشد، شخص منافق يك آدمى را نفوذى درست كرده كه نفوذ بدهد در اين مؤسسه و آن را خرابش كند؛ خلاصه براى همه جا فكر كرده اند، تشكيلات دارند و نفوذى براى خودشان درست كرده اند.
براى هر زنده اى، چه انسان زنده چه يك مؤسسه و ارگان زنده، يك بنياد زنده، يك تشكيلات زنده و برقرار، يك قاتل و كشنده تهيه كرده اند، كسى كه اين انسان را بكشد يا اين مؤسسه را فلج كند.
- 21 -«وَ لِكُلِّ بَابٍ مِفْتَاحاً» (و براى هر درى كليدى.)
منافقين براى هر درى يك كليد تهيه ديده اند؛ بالاخره هر جا بخواهند بروند يك درى هست كه بايد از آن وارد شوند؛ شما اگر بخواهى پيش رئيس جمهور يا
ص: 382
نخست وزير بروى، بخواهى به مجلس يا به دستگاه قضائى راه پيدا كنى، يك كليدى مى خواهد و كسى را مى خواهد كه به وسيلۀ او انسان خود را جا بيندازد؛ آنها فكرش را كرده اند، توى انجمن ها و تشكيلاتشان هميشه مى نشينند و طرح ريزى مى كنند كه حالا مثلاً در ايران مى خواهيم اهدافمان را پياده كنيم، به چه وسيله اى انجام دهيم، طبعاً آن وسيله مى شود كليد.
- 22 -«وَ لِكُلِّ لَيْلٍ مِصْبَاحاً» (و براى هر شبى چراغى.)
ما هر جايى برويم و بخواهيم اهداف خودمان را تعقيب كنيم به مشكلاتى برمى خوريم، حضرت مشكلات را تشبيه به شب كرده، همان طور كه شب تاريك است جاهايى هم هست كه امر بر انسان مشكل و تاريك مى شود، طبعاً هر جا تاريك شد چراغى احتياج است. «وَ لِكُلِّ لَيْلٍ»: و براى هر شبى«مِصْبَاحاً»: يك چراغى تهيه ديده اند؛ يعنى اينها براى رفع هر مشكل قبلاً راههايى را پيش بينى كرده اند.
- 23 -«يَتَوَصَّلُونَ إلَى الطَّمَعِ بِالْيَأْسِ» (به وسيلۀ يأس به طمع خود مى رسند.)
يكى از زرنگى هايشان اين است كه براى اين كه بتوانند خود را در جامعه جا بيندازند، اظهار مى كنند كه ما به مردم هيچ طمع و نيازى نداريم؛ تا مردم بگويند اينها چه آدمهاى خوبى هستند و آنها بتوانند به همين راه تا آخر نفوذ كنند؛ و يا از همان اوّل به جاى اين كه از شما چيزى بگيرند به شما كمك هم مى كنند. اين يكى از راههايى است كه اگر انسان بخواهد خودش را در جامعه اى جا بيندازد و اهداف خود را پياده كند به آن متوصل مى شود.
ص: 383
«يَتَوَصَّلُونَ»: متوصل مى شوند و مى رسند«إلَى الطَّمَعِ»: به آن طمع هايى كه دارند - واقعش اين است كه مى خواهند تمام اقتصاد جامعه را قبضه كنند اما در ظاهر اظهار بى نيازى مى كنند - «بِالْيَأْسِ»: با اظهار يأس. اظهار مى دارند كه مأيوسيم از شما و كارى به شما و مال شما نداريم. «يأس» مقابل «طمع» است، در واقع طمع دارد اما ظاهر او عدم طمع است.
«لِيُقِيمُوا بِهِ أَسْوَاقَهُمْ» (تا بازارهاشان را با آن برپا دارند.)
اين كارها را مى كنند تا خودشان را در جامعه جا بيندازند و بازارشان رونق پيدا كند و طرحهاى غلطى كه دارند بتوانند پياده كنند، ملّت هم باورش بيايد كه اينها واقعاً دلسوز هستند. «لِيُقِيمُوا بِهِ»: مى خواهند به وسيلۀ اين كارهاى شيطنت آميزشان به پا دارند«أَسْوَاقَهُمْ»: بازارهاى خودشان را؛ بازارشان سرپا باشد و رونق پيدا كند، يعنى متاع خود را بفروشند.
«وَ يُنْفِقُوا بِهِ أَعْلاقَهُمْ» (و كالاهاى نفيس خود را با آن رواج دهند.)
آنها متاعهاى مضرّى دارند، افكار مسموم دارند كه مى خواهند آن را در جامعه جا بيندازند، از اين رو زمينه سازى مى كنند كه مردم خريدار متاع آنها شوند.
«وَ يُنْفِقُوا بِهِ»: و خرج مى كنند و رواج مى دهند«أَعْلاقَهُمْ»: متاعهاى نفيس خود را.
«أعلاق» جمع «عِلْق» است يعنى متاع نفيس. در بازار مى خواهند كالاهاى نفيس خود را بفروشند - البته كالاهايى كه اينها دارند به نظر خودشان نفيس است و واقعش اين است كه كالاى مسمومى است - اينها با حقه بازى مى خواهند اهداف خود و طرحهاى غلطى را كه دارند به خورد جامعه بدهند.
ص: 384
- 24 -«يَقُولُونَ فَيُشَبِّهُونَ» (سخن مى گويند پس به اشتباه مى اندازند.)
پيش شما مى آيند حرف مى زنند، حرفهايى كه شما را به اشتباه بيندازد، جورى مى گويد كه شما باورت بيايد كه او آدمى است كه قصد خدمت دارد و اهداف خيرخواهانه اى دارد. «يَقُولُونَ»: صحبت مى كنند«فَيُشَبِّهُونَ»: و مردم را به اشتباه مى اندازند.
- 25 -«وَ يَصِفُونَ فَيُوَهِّمُونَ» (و توصيف مى كنند پس در غلط مى اندازند.)
«فَيُمَوِّهُونَ»هم نقل شده است. «يُوَهِّمُونَ» يعنى انسان را به وهم و اشتباه مى اندازند؛ چنان چرب زبانى مى كند و مقدمه و مؤخره مى چيند كه انسان باورش مى آيد كه حرفهاى او راست و حرف حساب است و واقعاً دلسوز است؛ اما اگر «فَيُمَوِّهُونَ» باشد از «تمويه» به معناى آب مالى كردن است، كه از مادّۀ «ماء» است، اصل «ماء» «ماه» بوده است، در كلام عرب «همزه» و «هاء» خيلى به جاى هم مى آيند، دليلش هم اين است كه جمعش مى شود «مياه» و مصغر آن هم مى شود «مُوَيْه»؛ آن روزها وقتى يك چيزى را مى خواستند به صورت طلا به خورد جامعه بدهند به آن آب طلا مى ماليدند كه عرب به آن «تَمْويه» مى گويد. حال حضرت مى گويد: يك چيزى را كه توصيف مى كنند «فيموّهون» پس آب مالى مى كنند؛ يعنى آب طلا به آن مى زنند، آن را آرايش مى دهند به طورى كه به خورد جامعه بدهند؛ چون اگر مس باشد خريدار ندارد اما آب طلا كه به آن بزنى مردم خيال مى كنند طلا است و آن را مى خرند.
ص: 385
- 26 -«قَدْ هَوَّنُوا الطَّرِيقَ، وَ أَضْلَعُوا الْمَضِيقَ» (به تحقيق راه را آسان كردند، و تنگنا را كژ گردانيدند.)
اين مسألۀ خيلى مهمى است؛ وقتى كه اينها مى خواهند شما را در يك كانال انحرافى بيندازند، طرح و نقشه اى دارند براى اين كه كشور خودكفا نشود، كشاورزى فلج گردد، كارخانجات فلج شوند، ادارات فلج گردد و... اوّل يك راهى را به شما نشان مى دهند كه اين راه خيلى آسان است، راه را خيلى آسان مى كنند، مقدمات را هم به نحوى فراهم مى كنند كه شما مى پندارى خوب و آسان است و همان راه را مى روى، وقتى كه رفتى و رسيدى متوجّه مى شوى طرح غلطى است و جورى شده كه ديگر راه برگشت هم ندارى، تو را در تنگنا قرار مى دهند. اوّل راه خيلى باز و وسيع است و راحت مى روى اما وقتى كه به اشتباه خود واقف شدى به تنگنا مى افتى و نمى توانى برگردى.
«قَدْ هَوَّنُوا الطَّرِيقَ»: براى آن هدف غلط خودشان راه را آسان مى كنند؛ «هَوَّنوا» يعنى آسان كردند؛ براى توسعۀ كشاورزى، استقلال كشاورزى و اين جور چيزها يك راههايى ذكر مى كنند، شما هم فكر مى كنيد خيلى خوب و واقعاً جالب است.
«أضْلَعُوا» يعنى كژ گردانيد، از مادّۀ «ضِلْع» است به معناى دنده؛ «مَضيق» هم به معناى تنگناست. يك راهى اگر تنگ باشد و آن را كج و معوج بكنند انسان گم مى كند و ديگر نمى تواند برگردد. «وَ أَضْلَعُوا الْمَضِيقَ»: و كج و معوج مى كنند تنگنا را.
وقتى كه شما راه را رفتى و در آخر به تنگنا گير كردى و به فكر برگشت افتادى، چنان راه را پيچيده مى كنند كه ديگر نتوانى برگردى، آن وقت مجبورى همه چيز را در اختيار آنها بگذارى، براى اين كه گير كرده اى و چاره اى ندارى.
استعمارگران روششان با كشورهاى جهان سوّم همين روش منافقانه است؛ از اوّل
ص: 386
به عنوان خيرخواهى مى آيند ولى آخر كار كارتل هاى مهم اقتصادى جورى كشور را قبضه مى كنند كه شما اگر بخواهى برگردى و بگويى من ديگر با آمريكا و شوروى كارى ندارم، نمى توانى و راه فرارى ندارى؛ بلكه مجبورى خودت، حيثيتت، كشورت، دينت و همه را به آنها بفروشى چون در تنگنا گير كرده اى و چاره نيست.
- 27 -«فَهُمْ لُمَّةُ الشَّيْطَانِ» (پس ايشان ياوران شيطان هستند.)
«لَمَّة»به معناى جماعت است و«لُمَّة»به معناى اصحاب و ياران، و هر دو صحيح است. مى فرمايد: پس اينها ياران شيطان هستند، منافقين برنامه هاى شيطان را در جامعه پياده مى كنند؛ يا اينها جماعتى هستند وابسته به شيطان.
- 28 -«وَ حَمَّةُ النِّيرَانِ» (و التهاب آتش ها.)
«حُمَة»و«حَمَّة»هر دو صحيح است؛ «حُمَة» معنايش سَم عقرب است و «حَمَّة» به معناى شدّت و التهاب است. «وَ حَمَّةُ النِّيرَانِ»: و آنها التهاب آتش ها هستند.
آتش هاى كفر، ظلم و تعدّى؛ شعله ها و گل سر سبد اين آتش ها منافقين هستند. و اگر «حُمَة النّيران»باشد يعنى آتش زهرى دارد و زهر آتش همين ها هستند. هميشه مصيبتى كه به جامعه مى رسد از ناحيۀ منافقين است، دوست هيچ وقت ضربه نمى زند، دشمن را هم انسان مى شناسد و در مقابلش احتياط مى كند، اما دشمنان دوست نما كه زبان چرب و نرم دارند و ستون پنجم دشمن هستند كه در جامعۀ خودى نفوذ كرده و خودشان را به عنوان رفيق جا زده اند و شما نيز هميشه به عنوان مشاور و همفكر از آنها استفاده مى كنى خطرناكترند.
ص: 387
(أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ، أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ)» (1)
(آنها حزب شيطان هستند، آگاه باشيد همانا حزب شيطان زيانكارانند.)
«خاسر» كسى است كه در تجارت ضرر مى كند؛ اين دنيا محل تجارت است، ما آمده ايم و از اين سرمايۀ عمر بايستى براى خود سعادت بخريم، اگر سرمايۀ عمر را داديم و وبال براى خود خريديم مى شويم زيانكار. (أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ) : آگاه باشيد كه حزب شيطان آنهايى هستند كه ضرر مى كنند. منافقين خيال نكنند كه با اين شيطنت هايشان برنده و پيروزند، آنها هم خودشان را بدبخت كرده اند هم گناه ديگران را به گردن گرفته اند و هم وبال ظلم و تعدياتى كه در جامعه مى شود به گردن اين منافقين است.
صفاتى را كه حضرت در اين خطبه راجع به منافقين ذكر كردند بايد خوب مورد دقّت قرار گيرد. من قبلاً عرض كرده ام كه در ابتداى سورۀ بقره خداوند چهار آيه راجع به متّقين ذكر مى كند، دو آيه هم راجع به كفّار ذكر نموده، و سپس سيزده آيه راجع به منافقين ذكر مى نمايد. از صدر اسلام ضربه هايى كه به اسلام و مسلمين خورده از ناحيۀ منافقين بوده است.
خداوند إن شاءاللّه بصيرتى به همۀ ما عنايت كند كه دوستان واقعى را از دشمنان واقعى تشخيص بدهيم و به دام منافقين و دشمنان اسلام و صهيونيست ها و استعمارگران نيفتيم.
خدايا به حق محمّد و آل محمّد كشورهاى اسلامى را از شرّ استعمارگران و عمّالشان حفظ فرما.
والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.
ص: 388
حمد و ثناى خدا در برابر سلطنت و كبريايى او
ناتوانى انسان از درك قدرت نامحدود خداوند
شهادت به وحدانيت خداوند و مراتب آن
شهادت به رسالت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم
دعوت به ميانه روى
عبث و بيهوده نبودن خلقت بشر
علم خداوند به شمارۀ احسان و نعمت هاى خود
خواستن پيروزى، رستگارى و بخشش از خداوند
خداوند همه جا حاضر و ناظر است
ص: 389
ص: 390
وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام:
«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ، وَ جَلالِ كِبْرِيَائِهِ، مَا حَيَّرَ مُقَلَ الْعُيُونِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ، وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ عَنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ، وَ أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلَّا اللَّهُ، شَهَادَةَ إِيمَانٍ وَ إِيقَانٍ، وَ إِخْلاصٍ وَ إِذْعَانٍ. وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، أَرْسَلَهُ وَ أَعْلامُ الْهُدى دَارِسَةٌ، وَ مَنَاهِجُ الدِّينِ طَامِسَةٌ، فَصَدَعَ بِالْحَقِّ وَ نَصَحَ لِلْخَلْقِ، وَ هَدى إِلَى الرُّشْدِ، وَ أَمَرَ بِالْقَصْدِ صلى الله عليه و آله و سلم. وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّهُ لَمْيَخْلُقْكُمْ عَبَثاً، وَ لَمْيُرْسِلْكُمْ هَمَلاً. عَلِمَ مَبْلَغَ نِعَمِهِ عَلَيْكُمْ، وَ أَحْصى إحْسَانَهُ إلَيْكُمْ، فَاسْتَفْتِحُوهُ وَاسْتَنْجِحُوهُ، وَ اطْلُبُوا إلَيْهِ وَاسْتَمْنِحُوهُ، فَمَا قَطَعَكُمْ عَنْهُ حِجَابٌ، وَ لا أُغْلِقَ عَنْكُمْ دُونَهُ بَابٌ، وَ إنَّهُ لَبِكُلِّ مَكَانٍ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ به خطبۀ 195 از نهج البلاغۀ عبده رسيديم كه مى فرمايد:
«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ، وَ جَلالِ كِبْرِيَائِهِ؛ مَا حَيَّرَ مُقَلَ الْعُيُونِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ»
ص: 391
(ستايش مخصوص خداوندى است كه آشكار ساخت از نشانه هاى سلطنتش و تنزيه بزرگوارى اش، در آنچه سياهى چشم ها را از شگفتى هاى قدرتش متحيّر ساخت.)
معناى حمد در درسهاى سابق ذكر شده، «حمد» به معناى ستايش است، تعريفى كه از آن مى كردند مى گفتند: ستايش و تمجيد كردن كسى بر كار خوبى است كه در اختيار آن شخص باشد، چه نعمت باشد يا غير آن. گاهى موجودى يك خوبى هايى دارد اما خوبى ها در اختيار خودش نيست و ديگرى اين خوبى را به او داده، مثل خورشيد كه نور مى دهد اما به اختيار خودش نيست، يعنى اين طور نيست كه يك وقت هوس كند كه امروز را نمى خواهم نور بدهم، اگر اين موجود را ستايش كردى به آن «حمد» نمى گويند بلكه آن را «مدح» مى گويند؛ اما خداوند تبارك و تعالى را كه موجود مختار است و هر چه دارد در اختيار خودش مى باشد، اگر به واسطۀ كمالاتش ستايش و تمجيد كرديم به آن «حمد» مى گويند. پس حمد عبارت است از: «الثّناء باللّسان على الجميل الاختيارى نعمة كان أو غير نعمة»تمجيد كردن به زبان است موجودى را بر خوبى هايى كه در اختيار اوست، كه گاهى نعمت است مثل نعمت هايى كه خداوند به ما داده، و گاهى نعمت نيست مثل صفات و كمالات خدا؛ چون نعمت آن است كه بهره اش به ديگران برسد.
«ل» در «للّه» يا براى اختصاص است و يا براى ملكيت؛ «الحمدللّه» يعنى ستايش مخصوص به خداست يا اين كه ملك خداست. اگر شما موجود ديگرى را ستايش كنيد لابد در مقابل خوبى هايى است كه در آن موجود سراغ داريد، اما وقتى كه توجّه كنيد همۀ خوبى ها به خدا برمى گردد، هر موجودى هر كمالى دارد به خدا برمى گردد؛ قهراً چون ستايش شما براى خوبى هاست و همۀ خوبى ها ملك خداست و اگر ديگرى هم كمالى دارد از ناحيۀ اوست، پس در حقيقت ستايش در مقابل خداست.
هر كمالى شما براى ماه و خورشيد و ديگر موجودات فرض كنيد اينها همه
ص: 392
جلوه هاى ذات خداست، پس ستايش هم تشريعاً براى غير خدا صحيح نيست، چون موجودِ واجد كمالات فقط خداست؛ و مى شود گفت اگر تكويناً هم ستايشى براى غير خدا واقع شود برگشتش به حق تعالى است، چون شما هر موجودى را ستايش كنى به خاطر كمالاتش ستايش مى كنى و كمالاتش مال خداست پس ستايش قهراً مال خداست.
«ل» در «الحمدللّه» براى جنس است و تقريباً مثل استغراق مى شود؛ يعنى همۀ ستايش ها براى خداوند است. جاى آن است كه بگويى چرا ستايش براى غير خدا نباشد؟ مگر ستايش در مقابل كمالات نيست، ممكن است موجودات ديگر هم كمالاتى داشته باشند؛ حضرت مى خواهد بفرمايد همۀ آن كمالاتى كه شما در موجودات فرض مى كنيد به خدا برمى گردد. «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَا