درس هایی از نهج البلاغه ‫ جلد 10

مشخصات کتاب

سرشناسه : منتظری ، حسینعلی ، ‫1301 - 1388.

عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی- عربی. شرح

عنوان و نام پديدآور : درس هایی از نهج البلاغه ‫/ منتظری.

مشخصات نشر : تهران ‫: سرایی ‫، 1395 -

مشخصات ظاهری : ‫15ج.

شابک : ‫3500000 ریال ‫: دوره ‫ 978-964-7362-04-8 : ؛ ‫ج.1 ‫ 978-964-7362-05-4 : ؛ ‫ج.2 ‫ 978-964-7362-06-1 : ؛ ‫:ج.3 ‫: 978-964-7362-07-8 ؛ ‫ج.4 ‫: 978-964-7362-12-2 ؛ ج.5 ‫: 978-964-7362-17-7 ؛ ‫ج.6 ‫: 978-964-7362-18-4 ؛ ‫ج.7‮ ‫ : 978-964-7362-65-8 ؛ ‫ج.8 ‫: 978-964-7362-66-5 ؛ ‫ج.9 ‫: 978-964-7362-67-2 ؛ ‫ج.10 ‫: 978-964-7362-81-8 ؛ ‫ج.11‮ ‫ : 978-964-7362-82-5 ؛ ‫ج.12 ‫ : 978-964-7362-85-6 ؛ ‫ج.13 ‫ : 978-964-7362-86-3 ؛ ‫ج.14 ‫ : 978-964-7362-53-5 ؛ ‫ج.15 : ‫ 978-964-7362-54-2

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : ‫چاپ سوم.

يادداشت : ج.12( چاپ اول: 1397).

يادداشت : ج.15( چاپ اول: 1397).

یادداشت : کتابنامه .

مندرجات : ج.1.خطبه های 1و 2.- ج.2.خطبه های 3 تا 48.- ج.3.خطبه های 49 تا 91 ‫.- ج.4. خطبه های 92-108‮ ‫.- ج. خطبه های 109-127‮ ‫.- ج.6. خطبه های 128-152‮ ‫.- ج.7. خطبه های 153-165‮ .- ج.8 . خطبه های 166-184 ‫.- ج.9. خطبه های 185-1/192‮ ‫.- ج.10. خطبه های 2/192 تا 205‮ ‫.- ج.11. خطبه های 206 تا 241‮ .- ج.12. نامه های 1تا 33.- ج.13. نامه های 34 تا 52.- ج.14. نامه های 53 تا 79.-ج.15.حکمت های 1تا280

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح

رده بندی کنگره : ‫ ‮ BP38/0423 ‫ ‮ /م76 1395

رده بندی دیویی : ‫ ‮ 297/9515

شماره کتابشناسی ملی : 4148676

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

[جلد دهم]

سرشناسه: منتظرى، حسينعلى، 1301-1388.

عنوان قراردادى: نهج البلاغه. فارسى - عربى. شرح

عنوان و نام پديدآور: درسهايى از نهج البلاغه / منتظرى.

مشخصات نشر: تهران: سرايى، 1395.

مشخصات ظاهرى: 15 جلد / جلد 744:10 ص

شابك دوره: 4-34-7362-964-978 * جلد 8:10-81-7362-964-978

وضعيت فهرست نويسى: فيپا.

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه. شرح

رده بندى كنگره: 1394 76 م / 38/0423 BP

رده بندى ديويى: 297/9515

شماره كتابشناسى ملى: 4148676

درسهايى از نهج البلاغه (جلد دهم)

حضرت آيت اللّه العظمى منتظرى قدس سره

- انتشارات سرايى

نوبت چاپ: اوّل، بهار 1395

تيراژ: 1200 نسخه

قيمت دورۀ 11 جلدى: 350000 تومان

- قم، ميدان مصلّى، بلوار شهيد محمّد منتظرى، كوچۀ شماره 8

تلفن: 37740011 (025)-22563458(021) * فاكس: 37740015 (025) * موبايل: 5050 252 0912

E-mail : SaraeiP ublication@gmail . com

www . Amontazeri . com

ص: 4

جلد دهم:

درسهايى

از

نهج البلاغه

فقيه و مرجع عاليقدر

آيت اللّه العظمى منتظرى

رضوان اللّه تعالى عليه)

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب»

درس 358 - خطبۀ 192 (قسمت دهم) 23

مقدمه اى كوتاه... 25

آزمايش، روح تشريع حج... 26

ويژگى هاى معنوى و سياسى خانۀ خدا... 28

خصوصيت هاى جغرافيايى و ظاهرى خانۀ خدا... 30

مظاهر عبوديت و وحدت اسلامى در مناسك حج... 33

خودسازى و اعراض از مظاهر غير خدايى در سفر حج... 36

درس 359 - خطبۀ 192 (قسمت يازدهم) 41

مرورى بر درس گذشته... 43

وضع كنونى خانۀ خدا جهت آزمايش الهى... 44

فلسفۀ آزمايش هاى الهى... 50

ثواب آخرت تفضل است يا استحقاق ؟... 51

نتيجۀ ظلم در دنيا و آخرت... 53

پايان زشت تكبّر و خودخواهى... 55

ابزار بزرگ فريب انسانها توسط شيطان... 56

درس 360 - خطبۀ 192 (قسمت دوازدهم) 61

فلسفۀ نماز، زكات و روزه... 64

فوايد روحى نماز، روزه و زكات از نظر قرآن و روايات... 69

تعجّب آن حضرت از تعصب عشاير كوفه... 75

ص: 7

مقايسۀ تعصب عشاير كوفه با شيطان و مترفين... 77

درس 361 - خطبۀ 192 (قسمت سيزدهم) 79

تعصبات مثبت... 81

صفات پسنديده... 86

خصال دهگانه در يك روايت... 93

درس 362 - خطبۀ 192 (قسمت چهاردهم) 97

عبرت از تاريخ گذشتگان... 99

گذشته چراغ راه آينده است... 102

وحدت كلمه، رمز عزّت و كرامت... 105

وحدت كلمه و اخلاص در عمل، رمز پيروزى بر مشكلات... 108

اسباب شكست ملّت هاى گذشته... 112

درس 363 - خطبۀ 192 (قسمت پانزدهم) 115

تاريخ تبلورى از سنّت هاى الهى است... 118

سختى ها وسيلۀ اصلى آزمايش هاى الهى... 119

نمونه هايى از شدايد ملّت هاى گذشته... 120

علم ذاتى و علم فعلى خداوند... 123

تبلور پيروزى در آزمايش الهى... 125

اسباب عزّت و كرامت ملّت هاى گذشته... 127

زمينه هاى ذلّت و شكست ملّت ها پس از عزّت و پيروزى... 131

درس 364 - خطبۀ 192 (قسمت شانزدهم) 135

عبرت از تاريخ اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل... 137

ص: 8

حوادث تاريخى مشابه يكديگرند... 140

نمودهاى ذلّت بنى اسرائيل و اولاد اسماعيل و اسحاق... 142

نمونه هاى بارزى از جهالت دوران جاهليت... 148

درس 365 - خطبۀ 192 (قسمت هفدهم) 153

مظاهر عزّت اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل به خاطر اسلام... 156

بازگشت مجدد مسلمانان به دوران جاهليت... 162

منّت خداوند بر مردم به خاطر اسلام... 164

مظاهر بروز مجدد جاهليت... 167

تحريف اصول و فروع اسلام... 169

اسلام، حرم امن الهى... 170

عواقب اعراض از اسلام... 171

درس 366 - خطبۀ 192 (قسمت هجدهم) 173

عبرت از گذشتگان... 175

تحقق حتمى وعيد الهى... 176

لعن بر ملّت هاى گذشته به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر... 178

چرا سفها و عقلا هر دو لعنت شده اند؟... 183

ناراحتى حضرت از تعطيل شدن قيود و حدود و احكام اسلام... 184

يادى از جنگ هاى جمل، صفّين و نهروان... 185

پيمان شكنان جنگ جمل... 187

بيعت و وفا به مواد آن... 188

طاغيان جنگ صفّين... 189

تندروان مقدس نماى جنگ نهروان... 190

ص: 9

درس 367 - خطبۀ 192 (قسمت نوزدهم) 193

كشته شدن رهبر خوارج... 196

تصميم آن حضرت در مورد بقاياى ارتش معاويه... 198

آغاز مجاهدات و مبارزات آن حضرت... 199

روابط ويژۀ آن حضرت با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم... 201

عصمت آن حضرت از گناه و خطا... 205

تربيت و هدايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط بزرگترين ملك... 206

پيروى مطلق آن حضرت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 207

آموزش و تربيت آن حضرت توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 208

ملازمت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دوران رياضت... 208

حضرت على عليه السلام اوّلين مردى كه مسلمان شد... 209

شدّت قرب معنوى آن حضرت به كانون وحى... 210

درس 368 - خطبۀ 192 (قسمت بيستم) 211

جلوه هاى قرب معنوى آن حضرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 213

على عليه السلام و شنيدن صداى شيطان... 213

وزير بودن حضرت على عليه السلام از نظر احاديث... 218

درس 369 - خطبۀ 192 (قسمت بيست و يكم) 225

معجزه خواستن قريش از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 228

ارتباط معجزه با اثبات نبوّت... 230

مكالمۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با درخت، تأييدى بر نظريۀ ملاصدرا... 233

شرح معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 235

شهادت و اقرار آن حضرت بر معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 237

ص: 10

ظاهر شدن عناد قريش به وسيلۀ معجزه... 238

نمونه هايى از ويژگى هاى اولياى الهى... 238

درس 370 - خطبۀ 193 (قسمت اوّل) 243

خطبۀ همّام و اوصاف متّقين... 245

واژۀ تقوا... 247

آفرينش مخلوقات... 248

نرسيدن نفعى از عبادت ها و ضررى از معصيت ها به خداوند... 249

تقسيم معيشت ها توسط خداوند... 251

تعيين موقعيت افراد توسط خداوند... 251

فضائل متّقين... 253

حق گويى... 254

تعادل در شئون زندگى... 254

تواضع در راه رفتن... 256

درس 371 - خطبۀ 193 (قسمت دوّم) 257

ادامۀ فضائل متّقين... 259

شكستن چشم از محرّمات... 259

توقف دادن گوش به دانش مفيد... 261

يكسان بودن در بلا و خوشى... 262

حقيقت ايمان از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 263

شوق براى ثواب، و خوف از عقاب... 265

بزرگى خدا و كوچكى غير او در نظر متّقين... 266

عمق ايمان متّقين به بهشت و جهنم... 266

خصوصيات جسمى و روحى متّقين... 267

ص: 11

عفّت نفس متّقين... 269

صبورى در اين دنياى زودگذر... 271

درس 372 - خطبۀ 193 (قسمت سوّم) 273

مرورى بر درس گذشته... 275

تجارت سودآور... 276

دنيا و متّقين... 277

اوصاف متّقين در شب، و ارتباط آنان با قرآن... 279

اوصاف متّقين در روز... 287

درس 373 - خطبۀ 193 (قسمت چهارم) 291

متّقين از تمجيدى كه نسبت به آنها مى شود در هراسند... 293

برخى ديگر از اوصاف متّقين... 297

حريص بودن در تحصيل علم... 299

فراگيرى علم همراه با حلم... 300

ميانه روى در عين بى نيازى... 302

ديدگاه اقتصادى اسلام... 302

اوصافى ديگر از متّقين... 306

درس 374 - خطبۀ 193 (قسمت پنجم) 309

ادامۀ اوصاف متّقين... 311

تنبيه نفس و مبارزه با آن... 315

اعمال انسان به وجود آورندۀ بهشت و جهنم... 317

درآميختن حلم با علم، و قول با عمل... 318

اوصافى ديگر از متّقين... 318

ص: 12

درس 375 - خطبۀ 193 (قسمت ششم) 325

متّقين از ذاكرين هستند و نه از غافلين... 328

اهل گذشت، عفو و صلۀ رحم... 329

دور بودن از سخن زشت... 330

ادامۀ اوصاف متّقين... 331

در مسير حق هستند... 336

آخرين اوصاف متّقين... 337

تأثير موعظۀ رسا و گيرا در مردان خدا... 340

درس 376 - خطبۀ 194 (قسمت اوّل) 343

نفاق از نظر اهل لغت... 346

حمد و ثناى الهى، و اعتصام به حبل اللّه... 347

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و تحمّل شدايد... 350

توطئۀ خويشان و غير خويشان عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 351

سفارش به تقواى الهى و برحذر بودن از اهل نفاق... 355

اوصاف منافقين... 356

درس 377 - خطبۀ 194 (قسمت دوّم) 359

منافقين، ظاهرشان پاك و باطنشان ناپاك... 361

حركتشان پنهانى و كارشان تدريجى... 362

گفتارشان درمان و كردارشان درد بى درمان... 364

مخالفان راحتى و موافقان ناراحتى مردم... 365

مأيوس كنندگان جامعه... 366

نقش منافقين در ناكامى انديشه هاى حق طلبانه... 369

ص: 13

منافق براى پيشبرد هدف خود به هر واسطه اى متمسك مى شود... 371

درس 378 - خطبۀ 194 (قسمت سوّم) 373

اتحاد اهل نفاق و يارى آنان به يكديگر... 375

در درخواست اصرار مى ورزند... 377

پرده درى به جاى انتقاد... 378

ادامۀ اوصاف منافقين... 380

اظهار يأس براى رسيدن به اهداف خود... 383

دو پهلو و بر خلاف واقع حرف زدن... 385

نماياندن راههاى انحرافى... 386

منافقين حزب شيطان هستند... 387

درس 379 - خطبۀ 195 (قسمت اوّل) 389

حمد و ثناى خدا در برابر سلطنت و كبريايى او... 391

ناتوانى انسان از درك قدرت نامحدود خداوند... 394

شهادت به وحدانيت خداوند و مراتب آن... 396

شهادت به رسالت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم... 397

دعوت به ميانه روى... 399

عبث و بيهوده نبودن خلقت بشر... 401

علم خداوند به شمارۀ احسان و نعمت هاى خود... 401

خواستن پيروزى، رستگارى و بخشش از خداوند... 403

خداوند همه جا حاضر و ناظر است... 403

درس 380 - خطبۀ 195 (قسمت دوّم) 405

خداوند فوق زمان و مكان است... 407

ص: 14

خدا با همه هست... 410

خزائن خدا كم شدنى نيست... 410

خداوند را كارى از كار ديگر غافل نمى كند... 412

خداوند هم ظاهر است و هم باطن... 415

خداوند جزادهنده است و غالب غير مغلوب... 417

خلقت خداوند بدون چاره گرى و كمك ديگرى... 418

درس 381 - خطبۀ 195 (قسمت سوّم) 419

سفارش به تقوا، و بهره هاى پرفيض آن... 421

نشانه هايى از روز قيامت... 425

خودمحورى مظهر بى تقوايى... 430

درس 382 - خطبۀ 196 433

شرايط زمان بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 435

سفارش به تقواى الهى... 437

اوصاف دنيا و اهل دنيا... 437

غنيمت دانستن فرصت در حال حيات و سلامتى... 444

مرگ را بر خود ثابت بدانيد... 445

درس 383 - خطبۀ 197 447

هيچ گاه كلام خدا و رسول او را ردّ نكردم... 449

از خودگذشتگى حضرت و دفاع از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم... 451

قبض روح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 452

غسل و دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 453

ص: 15

چه كسى سزاوارتر از من به اوست ؟... 455

تأكيد حضرت بر آگاهى و صداقت در جهاد... 456

به خدا سوگند من در جادۀ حق هستم... 457

درس 384 - خطبۀ 198 (قسمت اوّل) 459

آگاهى خداوند به همۀ فعل و انفعالات... 461

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگزيدۀ خداوند و سفير و رسول او... 464

سفارش به تقواى الهى... 465

آغاز و انجام خلقت... 466

امتيازات تقوا مدارى... 468

درس 385 - خطبۀ 198 (قسمت دوّم) 473

مرورى بر درس گذشته... 475

اطاعت از خدا بايد ملازم و بلكه فرمانده انسان باشد... 476

خطر خودمحورى براى جامعه... 479

اطاعت از خدا، برترين ذخيره براى عالم قبر و قيامت... 481

فوايد تحصيل تقوا... 485

تقواى الهى و اطاعت از خدا، به معناى واقعى كلمه... 490

درس 386 - خطبۀ 198 (قسمت سوّم) 493

اسلام دين برگزيدۀ خداوند... 495

قياس و استحسان... 499

برگزيدن بهترين خلق براى كامل ترين دين... 500

محبت به خدا زيربناى عمل به احكام دين... 501

ص: 16

برترى اسلام بر ساير اديان، و ويژگى هاى آن... 503

تحريف تورات و انجيل، و عدم وقوع تحريف در قرآن... 510

درس 387 - خطبۀ 198 (قسمت چهارم) 513

مرورى بر درس گذشته... 515

امتياز اسلام بر ساير اديان... 517

ويژگى هاى موقعيت بعثت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم... 526

اهداف الهى از رسالت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم... 533

درس 388 - خطبۀ 198 (قسمت پنجم) 535

ويژگى هايى از عظمت قرآن... 537

قرآن، شفابخش انسان... 541

ديگر اوصاف قرآن... 544

درس 389 - خطبۀ 199 (قسمت اوّل) 557

سفارش مكرّر به اصحاب... 560

سفارش بر امر نماز و اوقات آن... 560

اهميت نماز خصوصاً نماز جماعت... 562

تأكيد بر انجام نمازهاى نافله... 565

نماز وسيلۀ تقرب به خداوند... 566

جايگاه بى نمازان در قيامت... 568

فرو ريختن گناهان توسط نماز... 569

شناخت حقيقت نماز و اهميت آن... 570

اهميت دادن پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به نماز... 573

ص: 17

ملازمت و همراهى زكات با نماز در تقرب انسان به خدا... 576

درس 390 - خطبۀ 199 (قسمت دوّم) 581

مرورى بر گذشته... 583

آن كه زكات را بدون رضايت خاطر مى دهد... 586

حديثى از امام صادق عليه السلام دربارۀ رفع نياز ديگران... 588

نقش ايثار در رسيدن انسان به كمال... 589

تأكيد بر امانت و امانتدارى... 590

امانتدارى در قرآن و روايات... 591

اهميت اداى امانت از نظر حضرت... 599

درس 391 - خطبۀ 199 (قسمت سوّم) 601

واژۀ امانت... 603

پذيرفتن مسئوليت هاى اجتماعى واجب كفايى است... 603

بالاترين امانت ها مسئوليت هاى الهى... 605

علم و احاطۀ خداوند بر كارهاى بندگان... 607

شهادت اعضاء و جوارح... 608

دلهاى شما جاسوسان خدايند... 611

حضور تكوينى نظام وجود براى خداوند... 613

درس 392 - خطبۀ 200 615

علّت ايراد خطبه... 617

تفاوت اساسى سياست معاويه و حضرت على عليه السلام... 619

سياست مبتنى بر حق و عدالت... 620

ص: 18

حضرت على عليه السلام و معاويه و قضاوت تاريخ... 623

نگاهى به خطبۀ 41 نهج البلاغه... 625

درس 393 - خطبۀ 201 629

عدم وحشت از كم بودن طرفداران حق... 631

سيرى كوتاه و گرسنگى طولانى از متاع دنيا... 634

راضى و ناراضى بودن نسبت به كارهاى خوب و بد ديگران... 636

عذاب قوم ثمود به خاطر كار زشت يك نفر... 637

پايان راه حق و راه باطل... 640

درس 394 - خطبۀ 202 (قسمت اوّل) 641

فضائل حضرت فاطمه زهرا عليها السلام... 644

وفات فاطمه زهرا عليها السلام... 645

مشكل بودن صبر در مصيبت زهرا عليها السلام... 647

چگونگى جان دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دفن آن حضرت... 649

همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم... 650

حزن دائمى و نگرانى هميشگى حضرت على عليه السلام... 651

گزارش ظلم ها به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط حضرت زهرا عليها السلام... 652

سلام توديع... 655

درس 395 - خطبۀ 202 (قسمت دوّم) 657

وظيفۀ اولياء در قبال ازدواج فرزندان خود... 659

فقر و تنگدستى مانع ازدواج نيست... 661

رواياتى چند دربارۀ ازدواج... 662

فلسفۀ تعدد ازواج در اسلام... 669

ص: 19

درس 396 - خطبۀ 202 (قسمت سوّم) 671

مرورى بر درس گذشته... 673

سختگيرى ها و بهانه هاى بيجا... 674

حقوق متقابل زن و شوهر... 677

جهاد زن... 680

تعدد ازواج... 681

عدالت در تقسيم... 682

عقدهاى غير دائم... 682

زن نبايد خود را بدون شوهر نگه دارد... 683

درس 397 - خطبۀ 203 685

دنيا گذرگاه است، و آخرت قرارگاه... 687

از دنيا توشه برداريد... 689

از گناه بپرهيزيد و پرده درى نكنيد... 691

از دلبستگى به دنيا بپرهيزيد... 692

دنيا سراى امتحان است براى آخرت... 694

دو پرسش هنگام مرگ... 696

از اموال خود كمال استفاده را ببريد... 697

درس 398 - خطبۀ 204 699

براى سراى آخرت مجهّز شويد... 701

دلبستگى به دنيا را كم كنيد... 704

با بهترين زاد و توشه متوجّه آخرت شويد... 705

پيشاپيش شما دشوار است و هولناك... 707

ص: 20

همه ناچار از ورود و وقوف هستيد... 711

مرگ و سختى ها خواهد آمد... 711

تقوا را پشتيبان خود قرار دهيد... 713

درس 399 - خطبۀ 205 (قسمت اوّل) 715

خواسته هاى طلحه و زبير... 717

موقعيت كوفه و بصره... 719

ناديده گرفتن خدمات اساسى و بزرگ... 720

درسى مهم از سخن امام عليه السلام... 722

آيا شما را از حقتان بازداشتم ؟... 725

آيا سهم شما را به خود اختصاص دادم ؟... 725

آيا امرى از امور مسلمين بر زمين مانده است ؟... 727

مرا به خلافت رغبتى نبود... 728

درس 400 - خطبۀ 205 (قسمت دوّم) 729

مقدمه اى كوتاه... 731

شما مرا به خلافت دعوت كرديد... 732

قرآن و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا كفايت مى كند... 732

اگر نيازى به مشورت بود از مشورت رويگردان نبودم... 734

نفى اختلاف طبقاتى در ديدگاه على عليه السلام... 735

دعاى حضرت دربارۀ حق و صبر... 740

ياور حق باشيد... 740

***

كتابنامه... 743

ص: 21

ص: 22

(درس 358: خطبۀ 192 قسمت دهم

اشاره

مقدمه اى كوتاه

آزمايش، روح تشريع حج

ويژگى هاى معنوى و سياسى خانۀ خدا

خصوصيت هاى جغرافيايى و ظاهرى خانۀ خدا

مظاهر عبوديت و وحدت اسلامى در مناسك حج

خودسازى و اعراض از مظاهر غير خدايى در سفر حج

ص: 23

ص: 24

خطبۀ 192 - قسمت دهم

اشاره

«ألا تَرَوْنَ أنَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ اخْتَبَرَ الْأوَّلينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ إلَى الْآخِرِينَ مِنْ هذَا الْعَالَمِ بِأحْجَارٍ لاتَضُرُّ وَ لا تَنْفَعُ وَ لاتُبْصِرُ وَ لاتَسْمَعُ؛ فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِى جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً؛ ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً، وَ أقَلَّ نَتَائِقِ الْأَرْضِ مَدَراً، وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأوْدِيَةِ قُطْراً، بَيْنَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ، وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ، وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ، وَ قُرىً مُنْقَطِعَةٍ، لايَزْكُوبِهَا خُفٌّ، وَ لاحَافِرٌ وَ لاظِلْفٌ؛ ثُمَّ أمَرَ آدَمَ عليه السلام وَ وَلَدَهُ أنْ يَثْنُوا أعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ، فَصَارَ مَثَابَةً لِمُنْتَجَعِ أسْفَارِهِمْ، وَ غَايَةً لِمُلْقى رِحَالِهِمْ. تَهْوِى الَيْهِ ثِمَارُ الْأَفْئِدَةِ، مِنْ مَفَاوِزِ قِفَارٍ سَحِيقَةٍ، وَ مَهَاوِى فِجَاجٍ عَمِيقَةٍ، وَ جَزَائِرِ بِحَارٍ مُنْقَطِعَةٍ، حَتّى يَهُزّوا مَنَاكِبَهُمْ ذُلُلاً يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ. وَ يَرْمُلُونَ عَلى أقْدَامِهِمْ شُعْثاً غُبْراً لَهُ، قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ، وَ شَوَّهُوا بِإعْفَاءِ الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمْ، ابْتِلاءً عَظِيماً وَامْتِحَاناً شَدِيداً وَاخْتِبَاراً مُبِيناً وَ تَمْحِيصاً بَلِيغاً جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ، وَ وُصْلَةً إلى جَنَّتِهِ.»

مقدمه اى كوتاه

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه و خطبۀ قاصعه است. حضرت مى خواهد مستكبرين و كسانى را كه داراى روحيۀ تفاخر و بلندپروازى هستند بشكند و تحقير كند. بحث به اينجا رسيد كه گفتيم خداوند تبارك و تعالى وضع دنيا را طورى قرارداده

ص: 25

است كه مردم در آن آزمايش و امتحان شوند؛ و براى اين كه امتحان خيلى بزرگ باشد، پيامبران و اولياء را نوعاً از طبقۀ مستضعف قرار داده است؛ البته اين كه حضرت سليمان تاج و تختى پيدا كرد يك امر استثنايى بود، اما نوع پيامبران از طبقات پايين بوده اند؛ چون اگر از طبقۀ قدرتمندان مى بودند، تحمّل آنان توسط مردم راحت تر بود و افراد به سادگى مى پذيرفتند، آن وقت اهداف معنوى و مادّى مخلوط مى شد و گرويدن به پيامبر از روى اخلاص تنها نبود، اما خداوند خواسته نيّات مردم خالص باشد؛ و حضرت هم به همين جهت داستان پيامبران را ذكر كرد كه نوعاً افراد مستضعفى بوده اند.

آزمايش، روح تشريع حج

حضرت مثال ديگرى مى زند و مى فرمايد: اگر خداوند تبارك و تعالى خانۀ خود را در محل سبز و خرّم قرار داده بود كه پر از باغستانهاى ميوه، آب و آبشار باشد آن وقت همۀ مردم مى گفتند: «چه خوش بود كه برآيد ز يك كرشمه دو كار» ما هم حج مى رويم و هم در ضمن تماشا كرده و لذّت مى بريم؛ آن وقت آن خلوص مورد نظر پيدا نمى شد. از اين رو خدا عمداً خانه اش را در محلى سنگلاخ، بى آب و آبادى و در يك هواى گرم قرار داده است؛ انسان بايد مُحرِم شود، نه حق دارد حمام برود، نه اصلاح كند و نه....

به هر حال با اين وضع سخت و مشكل، مردم مأمور شده اند به حج بروند تا معلوم شود چه كسى به خاطر خدا مى رود؛ اما اگر بنا بود گردش و باغ و تفريح باشد همه مى رفتند. پس نظر به اين كه خداوند مى خواهد اخلاص مردم معلوم گردد، تشكيلات حج را جايى قرار داده كه مردم براى هوا و هوس دنيا و براى گردش و تفريح نروند.

عبارت قبلى حضرت هم اين بود كه: «كُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوى وَ الْإخْتِبَارُ أعْظَمَ، كَانَتِ

ص: 26

الْمَثُوبَةُ وَ الْجَزَاءُ أجْزَلَ»هر چه امتحان سخت تر، مزدش هم بيشتر. لذا مسألۀ حج يك امتحان است و خداوند خواسته است امتحانش بزرگتر باشد.

«ألا تَرَوْنَ أنَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ اخْتَبَرَ الْأوَّلينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ» (آيا نمى بينيد كه خداى سبحان آزمود پيشينيان را از زمان آدم كه درود خدا بر او باد)

معلوم مى شود مسألۀ حج از زمان حضرت آدم مطرح بوده و از همان ابتدا خدا به حضرت آدم دستور حج داده، كه در روايات هم هست؛(1) همانند «بيت المعمور»(2) در آسمان كه ملائكه دورش مى گردند، كعبه را خدا در زمين قرار داده كه انسانها دور آن بگردند و تشبه به ملائكه پيداكنند؛ در حقيقت مى گويند به خاطر تسليم خدا بودن بيايند و دور اين سنگ ها بگردند. حضرت مى فرمايد اين سنگ ها با سنگ هاى ديگر فرقى ندارد، فقط جنبۀ آزمايش و امتحان دارد.

«إلَى الْآخِرِينَ مِنْ هذَا الْعَالَمِ بِأحْجَارٍ لاتَضُرُّ وَ لا تَنْفَعُ وَ لاتُبْصِرُ وَ لاتَسْمَعُ» (تا پسينيان از اين عالم، به سنگ هايى كه نه زيان دارند و نه سود بخشند و نه مى بينند و نه مى شنوند.)

«أحجار» جمع «حجر» است يعنى سنگ؛ «بأحجار» متعلق است به «إختبر».

سنگ هايى كه كارى از دستشان ساخته نيست؛ آن سنگ ها هم مثل بقيۀ سنگ هاى ديگر نه مى بينند و نه مى شنوند؛ البته اين بر حسب ظاهر اين عالم است كه مثلاً ما صداى سنگ ها را نمى شنويم، اما اگر با ديد ديگرى حساب كنيم چنين است:ت.

ص: 27


1- - براى نمونه: الكافى، ج 4، ص 190، بابٌ فى حجّ آدم عليه السلام.
2- اگر چه در شمارى از روايات «بيت المعمور» خانه اى در آسمان چهارم به عنوان پايگاه عبادتى فرشتگان معرفى شده است، ولى پس از تحقيق و بررسى همه جانبه نزد ارباب تحقيق ثابت است كه مراد از آن همان خانۀ كعبه در مكّۀ معظّمه است نه خانه اى در آسمانها. فيض كاشانى بيت المعمور را قلب مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دانسته است.

جمله ذرّات زمين و آسمان*** با تو مى گويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هشيم***

با شما نامحرمان ما خامشيم(1)***

آيۀ قرآن هم مى فرمايد: (إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ) (2)«هيچ موجودى نيست جز اين كه خدا را تسبيح مى گويد ولى شما درك نمى كنيد.» وقتى بنا باشد همۀ سنگ ها و ديگر ذرّات عالم سميع و بصير باشند، آن سنگ ها در مكّه هم همين طور است، اما به حسب ظاهر شما كه آنجا مى رويد سنگ ها نفعى به شما نمى رسانند، صداى شما را هم نمى شنوند.

ويژگى هاى معنوى و سياسى خانۀ خدا

«فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ» (پس خداوند آن سنگ ها را خانۀ با حرمت خود قرار داد.)

چون خانۀ خدا از همان زمان حضرت آدم محترم و خانۀ امن بوده، حتى اگر قاتل آنجا مى رفت ديگر متعرّض او نمى شدند، الآن هم دستور همين است، اگر قاتل آنجا برود شما حق نداريد در آنجا او را بازداشت كنيد؛ گر چه از جهت آب و خوراك او را در مضيقه قرار مى دهند تا خودش تسليم شود؛ حتى گياه محترم است؛ به احترام خانۀ خدا صيد حيوانات جايز نيست؛ و تا چهار فرسخ حرم خداست، از يك طرفش حدوداً يك فرسخ است اما از طرف ديگر حدود دو فرسخ ونيم و يا سه فرسخ؛ و خلاصه حدود چهار فرسخ حرم امن خداست كه در آن درخت، گياه، حيوان، انسان و همه محترمند. «بَيْتَهُ الْحَرَامَ» بيتى است كه با حرمت است و خانه اى است كه تعدّى نسبت به موجودات در آنجا حرام است.

ص: 28


1- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.
2- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 44.

«الَّذِى جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً» (خانه اى كه آن را وسيلۀ قيام مردم قرار داد.)

اين تعبير خيلى جالبى است، در قرآن آمده است: (جَعَلَ اللّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنّاسِ) (1)«خدا كعبه را كه بيت حرام است مركز قيام مردم قرار داد.» يعنى محلى است كه بايد پايگاه نهضت و قيام باشد؛ چون مسلمانان جهان سالى يك مرتبه در كمال امن و آرامش يك كنگرۀ جهانى تشكيل مى دهند، حق ندارند مزاحم يكديگر شوند؛ جز صلح، صفا، آرامش و اتحاد چيزى نبايد باشد. گرچه متأسفانه اينهايى كه الآن متصدّى بيت اللّه الحرام هستند، آن روحى را كه بايست خانۀ خدا داشته باشد از آن گرفته اند و مى گويند شما بياييد فقط طواف كنيد و برگرديد، آن جنبۀ قيام و نهضت و مركزيت قيام را از كعبه دارند مى گيرند؛ اينها نمى دانند كه اصلاً جاى اظهار حقايق و پايگاه وحدت آنجاست.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وقتى از طرف خدا مأمور شد به مشركين اعلام كند كه شما از اين به بعد مورد احترام نيستيد، كه در واقع اعلان جنگ با مشركين بود، مركز را خانۀ خداوند قرار داد. در قرآن مى گويد: (وَ أَذانٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ) . (2) وقتى سورۀ برائت نازل شد، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين سوره را به حضرت على عليه السلام داد و فرمود برو آنجا كه تمام مردم جمع هستند و براى آنان بخوان و اعلام كن كه ديگر از اين به بعد خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مشركين بيزارند. حال اينها مى گويند چرا اينجا را كانون سياست قرار مى دهيد؟! اصلاً پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنجا را كانون سياست و مركز قيام و نهضت جهانى اسلام قرار داد. در روايات هم آمده است كه حضرت حجّت (عج) از همان محل قيام مى كند و پرچم به دست مى گيرد و نهضت جهانى اسلام إن شاءاللّه شروع مى گردد.3.

ص: 29


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 97.
2- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 3.

پس قرآن مى گويد: (جَعَلَ اللّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنّاسِ) : «خدا كعبه را كه بيت الحرام است مركز قيام مردم قرار داد.» و حضرت على عليه السلام هم همان را مى فرمايد: «فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِى جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً». در مورد مال هم هست كه:

(وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ قِياماً) (1) «و اموالى را كه خدا وسيلۀ قيام شما قرار داده در اختيار سفيهان قرار ندهيد.» همين طور كه مال و ثروت وسيلۀ قيام شماست و به وسيلۀ آن مى توانيد روى پاى خود بايستيد، به وسيلۀ كعبه هم مى توانيد روى پاى خودتان بايستيد؛ چون مركز تجمع شماست و كنگرۀ جهانى اسلام بايد آنجا باشد، نهضت ها بايد از آنجا شروع شود، اينها همه در اين كلمۀ «قيام» كه در قرآن راجع به كعبه هست نهفته است.

خصوصيت هاى جغرافيايى و ظاهرى خانۀ خدا

- 1 -«ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً» (سپس نهاد آن خانه را در سخت ترين بقعه هاى زمين از نظر سنگ.)

بعضى از سنگ ها سست است، داراى درز و شكاف است، ممكن است درختى و يا گياهى در لابلاى آن سبز شود، اما آنجا آن قدر سنگ هايش سخت است كه هيچ آب و گياهى از آن درنمى آيد.

«ثُمَّ وَضَعَهُ»: سپس قرار داد خانۀ خودش را«بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ»: در سخت ترين بقعه هاى زمين«حَجَراً»: از نظر سنگ، كه سنگش از همه جا سخت تر است. «أوعر» افعل تفضيل است از مادّۀ «وَعْر» به معناى سخت.

- 2 -«وَ أقَلَّ نَتَائِقِ الْأَرْضِ مَدَراً» (و كمترين ارتفاعات زمين از جهت خاك و كلوخ.)

ص: 30


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 5.

«مَدَر» خاكى است كه آب پذير باشد به صورت كلوخ؛ جايى كه مى خواهند زمين را كشت كنند آن را كلوخ مى كنند، هر جا كه خاك كلوخ باشد مى شود چيزى كاشت.

حضرت مى فرمايد: در آن منطقه از خاك و كلوخ خبرى نيست؛ هر چه چشم كار مى كند سنگ و سنگلاخ است.

«نَتائق» جمع «نَتيقة» و از مادّۀ «نَتْق» است، يعنى بلند كردن؛ نظر به اين كه جايى كه ساختمان و آبادى مى شود درخت ايجاد مى شود ومقدارى از سطح زمين بالا مى آيد لذا به آن مى گويند «نتائق».

پس«أقَلَّ نَتَائِقِ الْأَرْضِ مَدَراً»يعنى كم خاك ترين ارتفاعات زمين؛ ارتفاعاتى كه پر از خاك است مى شود در آن ساختمان بناكرد و درخت و گياه كاشت؛ اما اينجا وقتى خاك و كلوخ ندارد و سنگلاخ است، اگر ساختمان هم بناكنند بايد با سنگ باشد، آجر و خشت در كار نيست.

- 3 -«وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأوْدِيَةِ قُطْراً» (و تنگ ترين ميانهاى واديها از حيث قطر.)

«أوْدِيَة» جمع «وادى» است، بين دوتا كوه را مى گويند «وادى»؛ معمولاً بين دو كوه جلگه هايى هست كه محل كشت گياه و درخت و ايجاد ساختمان است؛ مكّه جلگۀ وسيعى هم ندارد، همه اش كوه است، فقط يك وادى خيلى تنگى ميان كوهها قرار گرفته؛ كنار خانۀ خدا كوه ابوقبيس است. مى فرمايد: «وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأوْدِيَةِ قُطْراً»:و تنگ ترين شكم واديها از نظر قطر شكم. وادى همان جلگه و درّه است، تنگ ترين جلگه ها كه قطرش كم است، يعنى فاصلۀ بين اين كوه و آن كوه كم است، جايى براى باغ و كشتزار نيست.

- 4 -«بَيْنَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ، وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ» (در ميان كوههاى سخت و خشن، و شن هاى نرم.)

ص: 31

«جِبال» جمع «جَبَل» به معناى كوه است، «خَشِنَة» يعنى سخت و خشن.

بعضى جاها شن است؛ در شن نرم نه مى شود درخت كاشت و نه مى توان راه رفت، شن هايى كه سخت است باز مى توان روى آن حركت كرد، شترها و ديگر حيوانها مى توانند راه بروند، اما آنجا كه شن نرم باشد پا فرو مى رود و نمى توان حركت كرد، درخت هم نمى شود كاشت، ساختمان هم نمى شود ساخت. «رِمال» جمع «رَمْل» به معناى شن است، «دَمِثَة» يعنى نرم.

- 5 -«وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ، وَ قُرىً مُنْقَطِعَةٍ» (و چشمه هاى كم آب، و روستاهاى دور از هم.)

«وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ»اگر يك وقت چشمه اى پيدا شود چشمۀ كم آبى است. «عُيون» جمع «عَيْن» به معناى چشمه است، «وَشِلَة» از «وَشَل» به معناى آب كم است.

«وَ قُرىً مُنْقَطِعَةٍ»: و روستاهاى دور از هم. مثلاً در مازندران و گيلان روستا به روستا متصل است و شهر به شهر، اما آنجا (حجاز) يك روستا تا روستاى ديگر فاصلۀ زيادى دارد، همه اش بيابان بى آب و علف است، بدون آب و آبادانى. «قُرى» جمع «قَرْيَة» است، «مُنْقَطِعَة» يعنى از هم دور و جدا.

- 6 -«لايَزْكُوبِهَا خُفٌّ، وَ لاحَافِرٌ وَ لاظِلْفٌ» (به آنجا نه شتر رشد مى كند و نه اسب و الاغ و نه گاو و گوسفند.)

«خُفّ» يعنى چكمه، و نيز به معناى پاى شتر؛ چون پاى شتر مثل چكمه صاف است و چكمه هايى كه آن روزها مى پوشيدند صاف بوده، لذا به شتر هم «خُفّ» مى گويند، گويا شتر «ذات خُفّ» است، داراى چكمه است. «حافِر» يعنى كَنَنده؛ حيواناتى كه مثل الاغ و اسب سم دارند، سمشان زمين را مى كند، لذا به آنها «حافر» يعنى كَنَنده گفته مى شود. «ظِلْف» يعنى سم شكافته، به امثال گوسفند مى گويند كه داراى سم كوچك است و بين سمش باز است.

ص: 32

حضرت مى خواهد بگويد: در اين بيابانها شتر و الاغ و گاو و اسب و گوسفند جان نمى گيرند، علفى نيست كه بخورند. «لايزكو» يعنى نمو نمى كند؛ «زَكاة» به معناى نمو است، حيوانات آنجا چيزى پيدا نمى كنند كه بخورند تا نمو كنند. «لايَزْكُو بِهَا»: به آن كوهها و به آن زمينها رشد نمى كنند«خُفٌّ»: شتر«وَ لاحَافِرٌ»: و نه اسب و الاغ «وَ لاظِلْفٌ»: و نه گوسفند و گاو. اگر هم حيوانى باشد بايد آنجا گرسنگى بخورد.

مظاهر عبوديت و وحدت اسلامى در مناسك حج

«ثُمَّ أمَرَ آدَمَ عليه السلام وَ وَلَدَهُ أنْ يَثْنُوا أعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ» (سپس امر فرمود آدم عليه السلام و فرزندانش را كه به جانب آن رو كنند.)

خداوند خانۀ خود را در چنين جايى قرار داد و سپس امر كرده آدم عليه السلام و«وَلَدَهُ»يا «وُلْدَهُ»اولاد آدم را«أنْ يَثْنُوا أعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ»؛ «أعطاف» جمع «عِطْف» به معناى پهلو و جانب است؛ انسان وقتى مى خواهد به يك طرف حركت كند، پهلويش را به آن طرف مى گرداند؛ خدا دستور داده كه پهلويتان را به طرف خانۀ خدا برگردانيد؛ يعنى به طرف خانۀ خدا رو كنيد و حركت نماييد.

«فَصَارَ مَثَابَةً لِمُنْتَجَعِ أسْفَارِهِمْ» (پس بيت الحرام محل ثواب يا محل رجوع براى سفرهاى با بركت مردم گرديد.)

به سفرى كه انسان را به مقصد برساند و پربركت باشد مى گويند «نجعة السفر» يا «مُنْتَجَع السّفر»؛ «مُنْتَجَع» اسم مفعول، اسم مكان و مصدر ميمى است؛ در ثلاثى مزيدفيه و رباعى مجرّد و رباعى مزيدفيه، مصدر ميمى و اسم زمان و اسم مكان بر وزن اسم مفعول آن فعل مى آيد؛ «مُنْتَجَع» در اينجا به معناى مصدر ميمى است، «إنتجاع سفر» يعنى به هدف رسيدن سفر، سفرى كه بابركت باشد. خداوند مقصد

ص: 33

نهايى سفرهاى بابركت مردم را كعبه قرار داده است. هر كسى سفر مى كند به اعتبار اين است كه بركتى در اين سفر كسب كند.

خانۀ خدا «مثابة» است؛ يعنى محل ثواب. در قرآن آمده است: (وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنّاسِ وَ أَمْناً) (1)«و هنگامى كه ما خانۀ كعبه را محل ثواب و يا مرجع براى مردم و خانۀ امن قرار داديم.» «مثابة» ممكن است اسم مكان باشد به معناى محل ثواب، ممكن هم هست كه از «ثابَ» به معناى «رَجَعَ» باشد يعنى محل رجوع، همه رجوعشان به آنجاست، همه به آنجا مى روند، پس خدا خانۀ خود را محل ثواب يا محل رجوع براى سفرهاى بابركت مردم قرار داده است. طبيعى است كه اين سفر از نظر مادّى جز سختى چيزى ندارد، اما در آن اهداف معنوى بلندى تحصيل مى شود.

«وَ غَايَةً لِمُلْقى رِحَالِهِمْ» (و پايانى براى انداختن بارهايشان.)

آن روزها با اسب و شتر به سفر مى رفتند و هرجا منزل مى كردند بارها را زمين گذاشته و استراحت مى كردند سپس دوباره حركت مى كردند، باراندازِ آخر مكّه بود كه آنجا به طور كامل بار مى انداختند و مثلاً به مسافرخانه مى رفتند. «وَ غَايَةً»: و پايانى «لِمُلْقى رِحَالِهِمْ»: براى باراندازشان است. «رِحال» جمع «رَحْل» به معناى بارانداز است. «مُلْقى» هم در اينجا اسم مكان و به معناى محل انداختن بار و يا مصدر ميمى و به معناى انداختن بارهاست.

«تَهْوِى الَيْهِ ثِمَارُ الْأَفْئِدَةِ» (ميوه هاى دلها به سوى آن عشق و علاقه دارد.)

دل و روح مردم پرمى زند كه إن شاءاللّه موفق شويم مكّه اى برويم. «تهوى إليه»5.

ص: 34


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 125.

يعنى به سوى خانۀ خدا عشق و علاقه دارد. «ثِمار» جمع «ثَمَر» به معناى ميوه است، «أفئدة» نيز جمع «فُؤاد» به معناى دل است؛ ميوۀ دل مردم، معنى ميوۀ دل چيست ؟ بعضى گفته اند ميوۀ دل يعنى مغز دل، آنهايى كه بندگان خدا هستند مغز دلشان علاقه دارد به خانۀ خدا بروند. دل ظاهر و مغز و لبّى دارد؛ يعنى ته دلشان علاقه دارد.

من يك احتمال ديگر مى دهم: ميوۀ دل انسان عشق و علاقۀ انسان است، علاقه و عشق ميوۀ معنوى براى دل ظاهرى است. حضرت مى خواهد بفرمايد: عشق هاى دلها به طرف مكّه متوجّه است. «تهوى» از «هَوى» به معناى عشق و علاقه است، اصلاً «هَوى» از مادّۀ «هُوِىّ» است به معناى سقوط؛ نظر به اين كه هرگاه انسان عشق و علاقه نسبت به چيزى پيدا كرد گويا قلب انسان روى آن مى افتد و به آن احاطه پيدا مى كند.

«مِنْ مَفَاوِزِ قِفَارٍ سَحِيقَةٍ» (از بيابانهاى بى آب و علف و دور.)

در قديم انسان با وسايل ابتدايى بايستى بيابانهاى زيادى را طى مى كرد تا به مقصد برسد. «مَفاوِز» جمع «مَفازة» به معناى بيابان است، «فَوْز» در لغت عرب به معنى هلاكت است، «مَفازة» يعنى محل هلاكت؛ و چون بيابان نوعاً محل هلاكت بوده و انسان يا توسط گرگ و ديگر حيوانات تلف مى شده يا از گرسنگى و تشنگى مى مرده، از اين رو به بيابان «مَفازة» مى گويند. اين احتمال هم هست كه از مادّۀ هلاكت نباشد چون «فَوْز» به معناى رستگارى هم هست؛ بيابان با اين كه جاى هلاكت است اما گاهى اوقات چيز بد را تفأل خوب مى زنند؛ با اين كه بيابان جاى رستگارى نيست اما ممكن است عرب ها به آن گفته باشند «مَفازة» يعنى محل رستگارى، كه ناراحت نباش و نگو محل هلاكت است بلكه محل رستگارى است. «قِفار» يعنى بى آب و علف، مفرد آن «قَفْر» است. «سَحيقَة» به بيابانهاى بى آب وعلف و دور مى گويند؛ آن روزها هواپيما

ص: 35

نبود و بايستى با شتر و تشنگى و گرسنگى مى رفتند تا به مكّه برسند؛ پس از بيابانهاى بى آب و علف و دورافتاده روح مردم به طرف مكّه پرمى كشد.

«وَ مَهَاوِى فِجَاجٍ عَمِيقَةٍ» (و سقوط گاههاى درّه هاى عميق.)

«مَهاوى» جمع «مَهْواة» است يعنى محل سقوط. بايستى درّه هاى عميق را طى مى كردند، و اين درّه هاى عميق پرتگاه هم داشت، گاهى راه از بغل كوه مى گذشت و شتر با سوار به ته درّه سرازير شده و از بين مى رفتند. بسيارى از كسانى كه مكّه مى رفتند باز نمى گشتند. «فِجاج» جمع «فَجّ» به معناى درّۀ عميق است، قرآن مى گويد:

(يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ) (1) از هر درّۀ عميقى مى آيند.

«وَ جَزَائِرِ بِحَارٍ مُنْقَطِعَةٍ» (و جزيره هاى درياها كه از يكديگر جدا بودند.)

بعضى ها از جزيره ها راه مى افتادند، بايد درياهايى را طى كنند و از جزايرى كه وسط آب قرار دارد حركت كرده و از آب عبور كنند تا به مكّه برسند. «جزائر بحار» يعنى جزيره هاى درياها. «مُنقطعة» صفت «جزائر» است؛ يعنى جزيره هايى كه از يكديگر جدا بودند. حتى گاهى مسافرين كه به مكّه مى آمدند و كشتى هايشان خراب مى شد، ديگر راه برگشت هم نداشتند. اين مردم از جاهاى مختلف بايد بيايند.

خودسازى و اعراض از مظاهر غير خدايى در سفر حج

«حَتّى يَهُزُّوا مَنَاكِبَهُمْ ذُلُلاً يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ» (تا به حركت درآورند شانه هايشان را در حالى كه متواضع اند و گرداگرد خانۀ خدا تهليل بگويند.)

ص: 36


1- سورۀ حج (22)، آيۀ 27.

مسألۀ دويدن و راه رفتن و طواف است، پول و استراحت در كار نيست. «حَتّى يَهُزُّوا»: تا اين كه حركت بدهند«مَنَاكِبَهُمْ»: سرشانه هايشان را. «مَناكِب» جمع «مَنْكِب» است و به برآمدگى كه شانه را با بازو به هم متصل كرده مى گويند و به فرو رفتگى كه بين منكب و گردن قرار دارد هم مى گويند. چون انسان در وقت حركت ابتدا شانه اش به يك طرفى مى گردد - اگر انسان كت پوشيده باشد محسوستر است - به اين علّت حضرت مى گويد تا حركت بدهند مناكب را، يعنى سر شانه هايشان را حركت بدهند.

«ذُلُل» جمع «ذَلول» به معناى رام است. در حالتى كه رامند در مقابل خدا و متواضع هستند.

«يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ»؛ اگر«يُهَلِّلُونَ»باشد از مادّۀ «تهليل» است، يعنى گفتن -«لا إله إلّا اللّه»، اينها براى خدا «لا إله إلّااللّه» مى گويند دور خانۀ خدا. احتمال اين هم هست كه«يُهْلِلُونَ»باشد كه مصدر آن «إهلال» است به معناى لبيك گفتن؛ البته اشكال اين احتمال اين است كه نوعاً وقتى انسان به مكّه مى رسد لبيك گفتن تمام مى شود؛ چون لبيك گفتن از ميقات شروع مى شود، وقتى كه خانه هاى مكّه پيدا شد تلبيه هم تمام مى شود، مگر اين كه منظور تلبيه هاى مستحبى در بقيۀ اوقات باشد. پس «يُهْلِلون» تلبيه گفتن و لبيك گفتن است، اما «يُهَلِّلون» «لا إله إلّااللّه» گفتن است، و هر دو شكل نقل شده.

«وَ يَرْمُلُونَ عَلى أقْدَامِهِمْ شُعْثاً غُبْراً لَهُ» (و به حالت هروله مى روند بر قدمهاشان در حالى كه براى رضاى خدا ژوليده موى و خاك آلود هستند.)

«هَرْوَلَة» اين است كه انسان نه عادى راه برود و نه با دويدن، متوسط و بينابين حركت كند؛ فاصلۀ بين صفا و مروه حدود چهارصد متر است و هنگام سعى كه هفت مرتبه انسان مى خواهد برود اگر آهسته برود طول مى كشد، از اين رو با حالت هروله مى رود كه مستحب هم هست. مى فرمايد: «يَرْمَلُونَ»: به حالت هروله مى روند

ص: 37

«عَلى أقْدَامِهِمْ»: بر قدمهايشان«شُعْثاً»: در حالتى كه ژوليده مو هستند؛ چون آنجا مدّتى نبايد موها را اصلاح كنند؛ «شُعْث» جمع «أشْعَث» به معناى ژوليده موى است. «غُبْر» هم جمع «أغْبَر» به معناى خاك آلود است و از مادّۀ «غَبْراء» است به معناى زمين؛ در كتاب نصاب هست: «سماء آسمان، أرض و غبراء زمين» - نصاب كتاب خوبى براى حفظ لغت هاى عربى بود گرچه متروك شده است - انسان به جهت اطاعت از خدا بايد ژوليده موى و خاك آلود باشد.

«قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ» (به تحقيق انداختند لباسهاشان را بر پشت سرشان.)

«سَرابيل» جمع «سِرْبال» به معناى شلوار و يا مطلق لباس است. مى فرمايد: لباسها را انداختند پشت سر، و لباس احرام پوشيدند.

«وَ شَوَّهُوا بِإعْفَاءِ الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمْ» (و زيبايى هاى خلقت خود را با رها كردن موها زشت كردند.)

«شَوَّهوا» يعنى زشت كردند، «تشوية» يعنى زشت كردن. «بإعفاء الشّعور» به وسيلۀ رها كردن موها، «إعفاء» يعنى رها كردن. در روايت آمده است: «حُفُّوا الشّوارب و أَعْفوا اللّحى»(1) «سبيل ها را كوتاه كنيد و ريش را واگذاريد.» در حج از زيبايى هاى طبيعى و مصنوعى افراد خبرى نيست.

«ابْتِلاءً عَظِيماً وَامْتِحَاناً شَدِيداً وَاخْتِبَاراً مُبِيناً» (آزمايشى بزرگ و امتحانى دشوار و آزمودنى آشكار.)

«إبتلاء» و «إمتحان» و «إختبار» همه به يك معناست.3.

ص: 38


1- - وسائل الشيعة، ج 2، ص 116، باب 67 از ابواب آداب الحمّام والتّنظيف والزّينة و هى مقدّمة الأغسال، حديث 1 و 3.

«وَ تَمْحِيصاً بَلِيغاً جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ» (و خالص سازى رسايى كه خداوند آن را قرار داد سبب از براى رحمت خود.)

خداوند از مردم خواسته كه توى اين سنگلاخهاى بى آب و علف بيايند، آن هم به حالت احرام، نه حق داشته باشند اصلاح كنند، نه در آينه نگاه كنند، نه عطر بزنند و...

اما تحمّل اين مشكلات را خداوند وسيلۀ رحمت خويش قرار داده تا معلوم شود مردم فرمان برده و اطاعت مى كنند يا نه؛ همۀ لباسهايى كه وسيلۀ امتياز بود، لباس شاهنشاهى، لباس آيت اللّهى، لباس حاج آقايى، همۀ اينها را بايد كنار گذارند و به صورت واحد - مثل روز قيامت كه همه محشور مى شوند فقط با يك كفن و هيچ امتيازى آنجا نيست، شاه و گدا مثل هم هستند، آيت اللّه و كشاورز همه در يك صف هستند - همه در مقابل خداوند داراى روح تسليم و انقياد باشند.

«وَ وُصْلَةً إلى جَنَّتِهِ» (و رسيدن به بهشت خويش.)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 39

ص: 40

(درس 359: خطبۀ 192 قسمت يازدهم

اشاره

مرورى بر درس گذشته

وضع كنونى خانۀ خدا جهت آزمايش الهى

فلسفۀ آزمايش هاى الهى

ثواب آخرت تفضل است يا استحقاق ؟

نتيجۀ ظلم در دنيا و آخرت

پايان زشت تكبّر و خودخواهى

ابزار بزرگ فريب انسانها توسط شيطان

ص: 41

ص: 42

خطبۀ 192 - قسمت يازدهم

«وَ لَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ، وَ مَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ، بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ، وَ سَهْلٍ وَ قَرَارٍ، جَمَّ الْأَشْجَارِ، دَانِىَ الثِّمَارِ، مُلْتَفَّ الْبُنى، مُتَّصِلَ الْقُرى، بَيْنَ بُرَّةٍ سَمْرَاءَ، وَ رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ، وَ أَرْيَافٍ مُحْدِقَةٍ، وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٍ، وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ، وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ؛ لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاءِ، وَ لَوْ كَانَ الْإسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا، وَ الْأَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا بَيْنَ زُمُرُّدَةٍ خَضْرَاءَ وَ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ، وَ نُورٍ وَ ضِيَاءٍ؛ لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُسَارَعَةَ الشَّكِ فِى الصُّدُورِ، وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ إبْليسَ عَنِ الْقُلُوبِ، وَ لَنَفى مُعْتَلَجَ الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ، وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأنْواعِ الشَّدائِدِ، وَ يَتَعَبَّدُهُمْ بِأَنْواعِ الْمَجَاهِدِ، وَ يَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ، إخرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِم، وَ إسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِى نُفُوسِهِم، وَ لِيَجْعَلَ ذَلِكَ أبْواباً فُتُحاً إلى فَضْلِهِ، وَ أسْباباً ذُلُلاً لِعَفْوِهِ.

فَاللَّهَ اللَّهَ فِى عَاجِلِ الْبَغْىِ، وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ، وَ سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ؛ فَإنَّهَا مِصْيَدَةُ إبْليسَ الْعُظْمى، وَ مَكِيدَتُهُ الْكُبْرى، ألَّتى تُسَاوِرُ قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقاتِلَةِ، فَمَا تُكْدِى أبَداً، وَ لاتُشْوِى أحَداً، لاعَالِماً لِعِلْمِهِ، وَ لامُقِلّاً فِى طِمْرِهِ.»

مرورى بر درس گذشته

خطبۀ قاصعه مطرح بود، حضرت على عليه السلام فرمودند: بناى خداوند تبارك و تعالى بر امتحان افراد بشر است تا معلوم شود روح اطاعت و انقياد نسبت به ارادۀ خدا در

ص: 43

افراد هست يا نيست، از اين رو پيامبران را از مردمانى كه سطح زندگيشان خيلى پايين بود برگزيد؛ چون اگر آنها از قدرتمندان و ثروتمندان مى بودند طبعاً همه مطيع مى شدند، ولى خدا پيامبران را عمداً از همان مردم مستضعف قرار داد تا افراد آزمايش شوند و مشخص شود مطيع هستند يا نه. حضرت موسى چوپانى است كه خدا مأمورش مى كند شخصى مثل فرعون را كه مى گفت: (أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى) (1)«من پروردگار برتر شما هستم» به سوى حق دعوت كند.

همچنين اگر خداوند تبارك و تعالى خانه اش را در محلى خوش آب و هوا، داراى آبشار و باغستان و... قرار مى داد، بسيارى از مردم براى تفريح هم كه بود آنجا مى رفتند، ولى خداوند عمداً خانۀ خود را در جايى سنگلاخ و بد آب و هوا قرار داد تا افراد با نيّت خالص و براى تقرب به خدا به چنين جايى بروند؛ چون هر چه امتحان سخت تر باشد اجرش بيشتر مى شود. حال دنبالۀ مطلب:

وضع كنونى خانۀ خدا جهت آزمايش الهى

«وَ لَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ، وَ مَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ، بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ» (و اگر خداوند سبحان مى خواست كه قرار دهد بيت الحرام و مشاعر عظام خويش را در بين باغستان ها و نهرها)

خانۀ حرام همان خانۀ كعبه است. «مَشاعِر» جمع «مَشْعَر» به معناى محل شعائر است، جايى كه شعائر خدايى انجام مى شود؛ مثل مكّه، عرفات، مشعر و منا و كلاً جاهايى كه محل عبادت است؛ «مَشَاعِرَهُ الْعِظَام» يعنى مشعرهايى كه بزرگ است؛ «عِظام» جمع «عَظيم» است.

«جَنّات» جمع «جَنّة» است، يعنى باغ؛ گفتيم اصل لغت «جَنّة» به معناى پوشش

ص: 44


1- - سورۀ نازعات (79)، آيۀ 24.

است و به همين علّت به بچه اى كه در شكم مادر پوشيده است «جنين» مى گويند.

«جُنَّة» هم در لغت عرب يعنى سپر؛ براى اين كه انسان را مى پوشاند. در اشعار كتاب نصاب نيز «مِجَن و جُنَّة» به معناى سپر آمده است. به باغ هم «جَنّة» مى گويند به اين لحاظ كه باغ پوشيده از درخت است و اطرافش هم ديوار است. «بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ»يعنى بين باغ ها و نهرهاى آب.

«وَ سَهْلٍ وَ قَرَارٍ، جَمَّ الْأَشْجَارِ» (و زمين صاف و هموار و پر درخت)

«سَهْل» به زمينى مى گويند كه صاف باشد؛ زمين مكّه كوهستانى و داراى سنگلاخ و پستى و بلندى است. «قَرار» هم به همين معناست و به عبارت ديگر زمينى است كه مستقر و داراى قرار باشد؛ يعنى پستى و بلندى نداشته باشد. «جَمّ» به معناى جمع است، «أشجار» جمع «شَجَر» است؛ «جَمّ الأشجار»يعنى پردرخت باشد. خلاصه مكّه در يك زمين حاصلخيز پردرخت و صاف و هموار قرار نگرفته است.

«دَانِىَ الثِّمَارِ» (ميوه هاى در دسترس و نزديك)

در اين مورد قرآن هم مى گويد: (قُطُوفُها دانِيَةٌ) (1)«ميوه هاى آن هميشه در دسترس است.» چون درخت اگر خيلى پرميوه باشد سرش به زير مى آيد و ميوه ها نزديك است و به راحتى مى شود آنها را چيد، در حالى كه اگر كم ميوه باشد درخت خميده نيست و چيدن ميوه مشكل تر است. ممكن هم هست منظور اين باشد كه: چون درخت ها به هم نزديك اند ميوه ها نيز نزديك هم اند، اما اگر درخت ها فاصله داشتند ميوه ها از هم دور مى شدند. «دانى» از مادّۀ «دُنُوّ» است به معنى نزديك بودن يا پايين بودن.3.

ص: 45


1- - سورۀ حاقّة (69)، آيۀ 23.

«مُلْتَفَّ الْبُنى» (ساختمانهاى در هم پيچيده)

حضرت قبلاً فرمودند در منطقۀ مكّه روستايى نيست و اگر هم باشد داراى فاصله زياد است، اما در مناطق خوش آب و هوا روستاها به هم متصل است. «مُلْتَفّ» يعنى در هم پيچيده، «إلْتَفَّ، يَلْتَفُّ» از باب افتعال است، «مُلْتَفَّ الْبُنى»يعنى ساختمانهايش پيچيده است؛ پشت سر هم ساختمان، كاخ، ويلا و از اين جور چيزها دارد.

«مُتَّصِلَ الْقُرى، بَيْنَ بُرَّةٍ سَمْرَاءَ، وَ رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ» (روستاهاى به هم پيوسته، بين گندم سرخ گونه، و مرغزار سبز و خرّم)

«قُرى» جمع «قَرْيَة» به معنى ده و روستا است. گندم اگر ريز و لاغر باشد رنگش هم پريده است، اما گندم خوب و درشت رنگش نيز قشنگ و زيبا ومتمايل به قرمزى است؛ «بُرَّةٍ سَمْراء» گندمى است كه خوش رنگ و متمايل به قرمزى باشد؛ يعنى يك قسمتش گندمزار باشد، گندمهاى سالم و درشت. «رَوْضَةٍ خَضْراء» يعنى مرغزار سبز و خرّم؛ يك قسمتش هم باغهاى سبز و خرم باشد.

«وَ أَرْيَافٍ مُحْدِقَةٍ» (و جلگه هاى پر از باغ)

«أرْياف» جمع «ريف» به معناى جلگه هاى پرآب و قابل كشت است، يعنى سبزه زارها و جلگه زارهايى كه پر از باغ باشد؛ «مُحْدِقَة» يعنى داراى حديقه و از باب افعال است، «حَديقة» يعنى باغ، «أحْدَقَهُ» يعنى «أحَاطَهُ»، «أحدَقَ بِهِم» يعنى «أحاطَ بِهِم» احاطه كرد آنها را، و نظر به اين كه باغ معمولاً داراى ديوار است - به عكس كشتزارها كه ديوار ندارند - و آن ديوار به باغ احاطه دارد از اين رو به آن «حديقة»

ص: 46

مى گويند. در حقيقت «حديقة» كه به معناى باغ است به معناى همان «مُحْدِقَة» مى باشد؛ يعنى محاط چيزى كه احاطه شده است. پس «مُحْدِقَة» در اينجا يعنى زمينى كه داراى باغ زياد است.

«وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٍ» (و دشت هاى پر از آب)

«عِراص» جمع «عَرْصَة» به معناى پهنه و جلگه و دشت است؛ «مُغْدِقَة» يعنى پر آب. قرآن مى گويد: (ماءً غَدَقاً) (1) يعنى آب فراوان، «أغْدَقَ، يُغْدِقُ، إغْداق» از باب افعال است و يكى از معانى اين باب «صيرورت» است؛ يعنى از حال و صفتى به حال و صفت ديگر منتقل شدن. اينجا هم «مُغْدِقة» كه از ريشۀ «إغْداق» است يعنى داراى آب زياد شد؛ «وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٌ»يعنى دشت هايى كه داراى آب زياد باشند؛ نظير: آبشار، چشمه، رودخانه و باغ.

«وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ، وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ» (و باغهاى شاداب، و راههاى آباد)

«رياض» جمع «رَوْضَة» است به معناى باغ. «وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ»: و باغهاى شاداب «وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ»: و راههاى آباد. كه پولدارها به راحتى بروند آنجا و گردش و تفريح داشته باشند و در ضمن خانۀ خدا را هم زيارت كنند. اگر خدا خانۀ خودش را چنين جايى قرار بدهد چنين حجى را همه طالب اند.

«لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاءِ» (هر آينه اين گونه بود كه مقدار پاداش را به تناسب كمى آزمايش اندك مى گردانيد.)6.

ص: 47


1- - سورۀ جن (72)، آيۀ 16.

چون خداوند مى خواسته امتحان بكند، هواى گرم و سخت منطقۀ كوهستان و...

امتحانش زيادتر است؛ درجۀ امتحان كه پايين آمد، مزد و جزاى انسان هم كمتر مى شود؛ لذا مى فرمايد: اگر اين گونه بود«لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ»: خداوند كوچك مى گردانيد اندازۀ جزايى را كه به انسان مى دهد«عَلى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاءِ»: به تناسب كمى آزمايش. آن طور كه بايد امتحان باشد نيست، هر چه كار سخت تر باشد اجرش زيادتر است.

«وَ لَوْ كَانَ الْإسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا، وَ الْأَحْجَارُ الْمَرفُوعُ بِهَا بَيْنَ زُمُرُّدَةٍ خَضْرَاءَ وَ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ، وَ نُورٍ وَ ضِيَاءٍ» (و اگر پايه هايى كه خانه بر آنها نهاده شده، و سنگ هايى كه خانه به آنها بالا رفته، بين زمرّد سبز بود و ياقوت قرمز، و نور و روشنايى)

اگر خانۀ خدا در جايى كه آب و باغ و سبزه و اينها باشد قرار داشت، علاقۀ مردم نسبت به آنجا زياد مى شد؛ اگر خدا خانۀ خودش را از زمرّد، ياقوت، طلا، برليان و جواهرات زيباى پرقيمت قرار داده بود، جاذبه اش زيادتر مى شد و افراد براى تماشا مى رفتند تا آن تكه هاى جواهر بزرگ را تماشا كنند؛ باز جاذبه اش زياد و امتحان كم مى شد؛ از اين رو خداوند اين كار را هم نكرد و از همين سنگ هاى معمولى يك خانۀ عادى ساخته و اسمش را خانۀ خدا گذاشته اند.

«أساس» يا «إساس» هر دو درست است؛ «أساس» مفرد است، اما «إساس» جمع «اُسّ» است، «اِسّ» يا «اَسّ» هم مى شود گفت؛ «اُسّ» به زيربنا و پايه مى گويند؛ «أساس» هم همين طور، زيربنا و ستون را «أساس» مى گويند.

مى فرمايد: اگر پايه ها و طاق اين خانه از جواهرات بود جاذبۀ زيادى داشت و مردم براى تماشا مى رفتند. «الْإسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا»يعنى آن زيربنا و پايه هايى كه طاق بر آن بار شده؛ چون طاق مى آيد روى زيربنا. «وَ الْأَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا»يعنى آن

ص: 48

سنگ هايى كه به وسيلۀ آن سنگ ها خانۀ خدا بالا رفته. اگر آن اساس و اين سنگ ها از زمرّد سبز بود و ياقوت قرمز، و نور و روشنايى بود، اگر اين گونه بود مردم كمتر شك و شبهه مى كردند. ولى خداوند خانه را جايى قرار داده كه آدمهاى شكاك هر چه مى توانند شك كنند، و كسى كه از روى ايمان مى رود ممتاز شود؛ اما اگر زمرّد و ياقوت و اين جور چيزها بود هر كسى مى گفت اين از طرف خداست؛ شيطان كمتر مى توانست وسوسه كند، خدا عمداً خواسته است طورى باشد كه شيطان دائم وسوسه كند و آنهايى كه (فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ) (1) دلشان مرض دارد از كسانى كه داراى ايمان كامل هستند جدا شوند. حضرت مى فرمايد: اگر اين جور بود پس:

«لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُسَارَعَةَ الشَّكِ فِى الصُّدُورِ» (هر آينه چنين ساختمانى سرعت كردن شك در سينه ها را كاهش مى داد.)

نوع مردم قبول مى كردند و مى گفتند اين خانۀ خداست. «مُسَارَعَةَ الشَّكِ فِى الصُّدُورِ»يعنى سرعت كردن شك در سينه هاى اشخاص.

«وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ إبْليسَ عَنِ الْقُلُوبِ» (و همانا كوشش ابليس را از دلها فرو مى گذاشت.)

يعنى در آن صورت شيطان چندان نمى توانست وسوسه كند؛ بنابراين خدا عمداً خواسته است زمينه به گونه اى باشد كه شيطان هم بتواند وسوسه كند تا اگر شما توانستيد دماغ او را به خاك بماليد و براى محض رضاى خدا كارى انجام دهيد آن وقت اجر و مزد زياد نصيبتان گردد. «لَوَضَعَ»: پايين مى آورد و فرو مى گذاشت«مُجَاهَدَةَ إبْليسَ»: كوشش ابليس را«عَنِ الْقُلُوبِ»: از دلها. و آنگاه همه قبول مى كردند.0.

ص: 49


1- - تعبير قرآن در مورد منافقين؛ سورۀ بقره (2)، آيۀ 10.

«وَ لَنَفى مُعْتَلَجَ الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ» (و به تحقيق تلاطم و اضطراب ترديد را از مردم برطرف مى كرد.)

«مُعْتَلَج» هم اسم مكان و هم اسم زمان و هم مصدرميمى است؛ اينجا ظاهراً مصدرميمى است؛ گفتيم در ثلاثى مزيدفيه مصدرميمى و اسم زمان و مكان بر وزن اسم مفعول است، پس «مُعْتَلَج» به معناى «إعْتِلاج» است؛ يعنى تزلزل و اضطراب، خصوصاً تزلزل و اضطرابى كه برود و بيايد.

مى فرمايد: نفى مى كرد اضطراب و تزلزل شك را از مردم؛ چون كه شك خود يك نوع تزلزل است؛ آدمى كه شك و شبهه در ذهنش باشد يك حالت اضطراب و تزلزل دارد. اگر خانۀ خدا آن گونه بود ديگر مردم كمتر شك و شبهه در ذهنشان ايجاد مى شد.

خدا عمداً مى خواهد چنين باشد تا مردان مخلص از غير مخلص تميز داده شوند.

حضرت موسى عليه السلام وقتى ديد مردم گوساله پرست شده اند عصبانى شد و فرمود:

(إِنْ هِيَ إِلاّ فِتْنَتُكَ) (1) خدايا علّت اين فتنه ها و امتحانات خودت هستى، وسيلۀ امتحان را خود خدا درست مى كند، وگرنه خدا از اوّل شيطان را براى چه بر بنى آدم مسلط كرد؟ اين براى آن بود كه مردمان مخلص از غير مخلص جدا شوند.

فلسفۀ آزمايش هاى الهى

«وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأنْواعِ الشَّدائِدِ» (و ليكن خداوند بندگان خود را به انواع سختى ها امتحان مى كند.)

«إختبار» همان «إمتحان» است از مادّۀ «خُبْر»؛ كسى كه آزمايش مى كند گويا خبر مى گيرد.

ص: 50


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 155.

«وَ يَتَعَبَّدُهُمْ بِأنْواعِ الْمَجَاهِدِ» (و آنها را به انواع كوشش ها متعبد مى سازد.)

اين كه حركت كنى و با آن مشقت در آن سنگلاخها و كوه و درّه هاى بى آب و علف پولت را خرج كنى و بخواهى عبادت خدا كنى طبعاً مشكل است.

«وَ يَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ» (و ايشان را به اقسام ناخوشايندها مى آزمايد.)

«إبتلاء» همان آزمايش است. «ضُرُوب» يعنى اقسام؛ و «مكاره» چيزهاى مكروه است كه براى بشر خوش نيست، مثلاً در سرماى زمستان انسان با آب يخ وضو بگيرد و نماز بخواند، يا مثلاً در جبهه ها جانش را در معرض خطر قرار داده و جنگ و جهاد كند، با گرسنگى بسازد، روزهاى گرم تابستان در هواى عربستان روزه بگيرد، اينها همه سخت است؛ چرا خدا چنين امتحانهايى را پيش مى آورد؟ چون مى خواهد روح تكبّر و خودخواهى و بلندپروازى در بشر نباشد و حالت تسليم و انقياد و رام بودن در مقابل اوامر خدا را پيدا كند.

«إخْرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِم، وَ إسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِى نُفُوسِهِم» (براى بيرون كردن خودپسندى از دلهاى ايشان، و جادادن فروتنى در جانهاشان.)

حالت رام بودن در مقابل خدا، تسليم بودن در مقابل خدا، بلندپروازى نكردن، اين حالت ها را در نفوس بندگانش ساكن كند؛ و همين ها موجب مى گردد كه خداوند بر بندگان تفضل كرده و به آنان درجات عالى بدهد.

«وَ لِيَجْعَلَ ذَلِكَ أبْواباً فُتُحاً إلى فَضْلِهِ» (و براى اين كه اينها را درهاى گشوده به سوى فضل و احسان خود قرار دهد.)

ص: 51

«أبواب» جمع «باب» است يعنى در، «فُتُحاً» يعنى باز. «أبْواباً فُتُحاً»: راههاى باز و درهاى گشوده«إلى فَضْلِهِ»: به تفضل خويش. يعنى خداوند مى خواهد اين سختى ها وسيله شود كه خدا بر بندگانش تفضل كند.

ثواب آخرت تفضل است يا استحقاق ؟

اينجا بحثى هست كه آيا ثوابهايى كه خدا در روز قيامت به انسان مى دهد استحقاقى است يا تفضلى ؟ استحقاق معنايش اين است كه اين حق انسان است؛ اگر كسى به شما گفت: بيا صبح تا شب براى من كار كن دويست تومان مزد به تو مى دهم، بعد از اتمام كار آن دويست تومانى كه مى دهد استحقاقى است؛ براى اين كه كار كرده اى و حقت را مى گيرى. حال آيا اين مزد و ثوابى كه خداوند روز قيامت به بندگانش مى دهد استحقاقى است كه حق داريم و خدا حقمان را مى دهد، يا نه اين تفضل است يعنى مستحق و طلبكار نيستيم اما خداوند از روى فضل خود مى دهد؟ ظاهراً بايد تفضل باشد؛ چون كارى كه ما انجام مى دهيم و خدا را عبادت مى كنيم با آن كارى كه كسى براى ديگرى انجام مى دهد خيلى فرق مى كند؛ شما براى خودت فرد مستقلى هستى، نيرو و فكر و بازو متعلق به خودت است و براى ديگرى كار مى كنى و طبعاً مزدت را طلبكارى، اين استحقاق است؛ اما من و شما اين فكرى كه داريم، اين وجودى كه داريم، نيرويى كه داريم، بازويى كه داريم، مغزى كه داريم، همۀ اينها را خدا به ما داده، ما از خودمان هيچ چيز نداريم، شما با دست خدادادى، با نيروى خدادادى، با فكرى كه خدا به تو داده، با قدرتى كه خدا به تو داده، با رزقى كه خدا به تو داده، با اكسيژنى كه خدا داده و تو استنشاق مى كنى، براى خدا كار مى كنى، در حقيقت با ابزارى كه مال خداست به دستور خدا عمل كرده اى، و اين استحقاق نيست.

ص: 52

از اين رو اگر خداوند به من و شما چيزى بدهد تفضل است، اگر هم در قرآن تعبير به «اجر» شده: (إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ) (1) كه صابرون از اجر و ثواب بدون حساب برخوردارند، اين اجر و مزد نيز خودش يك نحوه تفضل است؛ در حقيقت با اين كه خدا تفضل مى كند ولى خواسته است به انسان شخصيت بدهد كه بله مزد خودت را مى گيرى. مثل بچۀ شما كه از نان شما خورده و كارى براى شما كرده او ديگر مزدى طلبكار نيست، اما در عين حال براى اين كه به او شخصيت بدهى، مى گويى اين مال شماست، مزد شماست، نتيجۀ زحمت شماست و زحمت شما را من مى خواهم تقدير كنم.

پس اين نوعى شخصيت دادن به انسان است كه خدا تعبير به «اجر» مى كند؛ و اين هم باز خودش يك نحوه تفضل است، و گرنه واقع مطلب اين است كه ما سراسر وجودمان، قوايمان و هر چه داريم از خداوند تبارك و تعالى است، نعمت هايى كه مصرف مى كنيم همه مال خداست، پس جز تفضل چيزى از خداوند نمى بينيم؛ از اين رو اينجا هم حضرت تعبير به تفضل كرده و فرموده است: «وَ لِيَجْعَلَ ذَلِك أبْواباً فُتُحاً إلى فَضْلِهِ».

«وَ أسْباباً ذُلُلاً لِعَفْوِهِ» (و وسايلى آسان براى آمرزش خويش.)

«أسْباب» جمع «سَبَب» است، «ذُلُل» هم جمع «ذَلُول» است يعنى رام. «أسْبَاباً ذُلُلاً»:

سبب هايى كه رام و آسان است«لِعَفْوِهِ»: براى عفو و بخشش خدا. خداوند اين وسايل امتحان را فراهم كرده تا من و شما اگر موفق از امتحان بيرون آمديم مورد تفضل خداوند تبارك و تعالى قرار بگيريم.0.

ص: 53


1- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 10.

نتيجۀ ظلم در دنيا و آخرت

«فَاللَّهَ اللَّهَ فِى عَاجِلِ الْبَغْىِ» (پس پروا كنيد از خدا، پروا كنيد از خدا از نتيجۀ دنيوى بغى و تعدّى.)

علّت ايراد خطبۀ قاصعه اين بود كه عده اى از رؤسا و خانهاى عشاير و قبايل عرب كه در كوفه بودند بينشان جنگ و نزاع بود، حضرت خواسته است روحيۀ نخوت و تكبّرى را كه معمولاً در بزرگان هست بشكند، چون كسانى كه داراى اين حالت نخوت و تكبّر هستند قهراً دست به ظلم و تعدّى مى زنند، به زيردست ها ظلم مى كنند، به قبيله هاى ديگر ظلم مى كنند؛ لذا حضرت مى خواهد بفرمايد: خيال نكن اين ظلم ها فقط در آخرت براى شما گرفتارى درست مى كند بلكه در دنيا هم گريبان شما را مى گيرد؛ اگر خودت گرفتارش نشوى اولادت گرفتار مى شود؛ هيچ وقت ظلم پايه ندارد، و مردمان مظلوم روزگارى به ستوه آمده و با هم هماهنگ مى شوند تا حكومت ظلم را واژگون كنند؛ عاقبت ظلم و ظالم چنين است، ممكن است مردم قدرى تحمّل كنند اما بالاخره اين ظلم ها سبب مى شود نيروهايى كه مظلومند متشكل و هماهنگ گردند و در مقابل ظلم قيام كنند، پس ظالم در اين دنيا هم نتيجۀ ظلم را خواهد ديد.

رضاخان قدرت كمى نداشت، حتى از محمّد رضا قدرتش زيادتر بود؛ در زمان رضاخان مردم حتى داخل خانه جرأت نمى كردند عليه حكومت و دولت او حرف بزنند، پدر از پسر وحشت داشت پسر از پدر، رژيم همه را ترسانده بود، يك وقت هم دوره اش تمام شد، آمدند رضاخان را بيرون كردند، به وضعى افتاد كه يك ژاندارم جلوى رضاخان را گرفته بود و آخر هم طلاهايى را كه مى خواست از ايران ببرد

ص: 54

نگذاشتند. او بالاخره نتيجۀ ظلم هاى خودش را در زمان حياتش و به چشم خودش ديد و مكافات سراى ديگر را هم در جاى خودش مى بيند.

«فَاللَّهَ اللَّهَ»: خدا را در نظر بگيريد؛ مى خواهد مردم را از خدا بترساند، گويا مى خواهد بگويد: «إحذروا اللّه، إحذروا اللّه»كه از باب تحذير است؛ يعنى بترسيد از خدا، پروا كنيد از خدا.

«عاجل» نتيجۀ دنيوى و فعلى را مى گويند اما «آجل» به عاقبت اخروى اطلاق مى گردد. مثلاً در مورد دَيْن و قرض، «دين عاجل» آن قرضى است كه زمان پرداختش رسيده، و «دين آجل» يعنى آن كه مدتش بعد مى رسد. پس معناى«فِى عَاجِلِ الْبَغْىِ»:

عاقبت نزديك ظلم و طغيان، نتيجۀ دنيوى و فعلى آن است.

«وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ» (و سختى اخروى ظلم و ستم.)

«وَخامة» معنايش سنگينى و سختى است؛ ثمره و نتيجۀ ظلم سختى اخروى آن است؛ حضرت مى خواهد بگويد نتيجۀ دنيوى ظلم و نتيجۀ اخروى آن هر دو گريبانگير شما خواهد شد؛ اين همه خانها در ايران ظلم و تعدّى مى كردند اما يك قدرت آمد و اساسشان را به هم زد، سلاطين هم مدتها زور مى گفتند، آنها هم بالاخره اساسشان به هم خورد؛ ظلم پايه ندارد. «وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ»: و عاقبت اخروى ظلم، آن سنگينى ها و سختى هاست.

پايان زشت تكبّر و خودخواهى

«وَ سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ» (و بدى سرانجام خودخواهى.)

ص: 55

تكبّر و خودخواهى شما را به خودمحورى وا مى دارد و اين كه خودت را بزرگ بدانى و ديگران را تحقير و تضعيف كنى، حقوقشان را از بين ببرى، آنها هم بالاخره روزگارى متشكل مى شوند. اصلاً سنّت خداوند تبارك و تعالى بر همين معناست كه اشخاص مستضعف را به قدرت مى رساند. قرآن مى فرمايد: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً) (1)«و ما اراده مى كنيم كه بر مستضعفين زمين منّت نهاده و آنان را پيشوايان قرار دهيم.» اصلاً ارادۀ خدا و سنّت خدا بر اين است كه مردم مستضعف را روزگارى بر ديگران مسلط كند. روى اين اصل من بارها گفته ام نظر به اين كه در آمريكا يا در اروپا سياه پوستان را خيلى تحقير كرده اند، يا مثلاً در آفريقاى جنوبى كه اين همه سياه پوستان را تحقير مى كنند، اين تحقيرها سبب مى شود كه آنان بالاخره روزگارى متشكل شوند و دمار از كسانى كه در رأس حكومت هستند در آورند. بناى دنيا بر همين بوده است. «سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ»: بدى سرانجام تكبّر. ديديم كه شيطان در اثر يك ساعت تكبّر چه به سرش آمد.

ابزار بزرگ فريب انسانها توسط شيطان

«فَإنَّهَا مِصْيَدَةُ إبْليسَ الْعُظْمى» (زيرا اينها دامهاى عظيم تر شيطان است.)

معمولاً كسى كه حالت تكبّر و خودمحورى و خودفروشى دارد طغيان و ظلم هم مى كند، حق و ناحق هم مى كند. شيطان وقتى مى خواهد جمعيتى را و جامعه و ملّتى را شكست بدهد روحيۀ خودخواهى و طغيان و ظلم را در آنان تقويت مى كند، آن وقت آنها تا آنجا كه مى توانند پيش مى روند و يك روزى هم واژگون مى شوند، روز قيامت هم بايد جواب ظلم ها را بدهند.

ص: 56


1- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 5.

«فإنّها» يعنى «بغى» و «ظلم» و «كبر» اين سه خصلت منفى مصيدۀ ابليس است.

«مِصْيَدَة» اسم آلت است؛ اسم آلت بر وزن «مِفعَل، مِفعَلَة و مِفعال» مى آيد؛ «مِصْيَدَة» بر وزن «مِفعَلَة» يعنى آلت صيد؛ اين سه خصلت بد آلت صيد و دام شيطان است.

«العُظمى» صفت «مِصْيَدَة» است؛ يعنى ابزار بزرگ شيطان، وسيله اى كه با آن افراد بشر را صيد مى كند و گول مى زند. او ابزار زيادى دارد، بزرگ و كوچك؛ اين سه خصلت از آن طنابهاى كلفتى است كه خيلى ها را با آن به دام مى اندازد.

«وَ مَكِيدَتُهُ الْكُبْرى» (و فريب هاى بزرگتر او.)

به وسيلۀ اين سه خصلت شيطان با افراد بشر كيد مى كند. دائم روح خان خانى، اشرافى گرى، خودمحورى و اين كه بايست من مطرح باشم، اين روحيه را تحريك مى كند؛ و طرف براى اين كه حرف خودش را به كرسى بنشاند حقوق ديگران را پايمال مى كند، به ديگران بى اعتنايى مى نمايد، نسبت به ديگران ظلم مى كند، اينها همه سبب مى شود كه شيطان پيروز شود.

«ألَّتى تُسَاوِرُ قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقاتِلَةِ» (كه حمله مى آورد بر دلهاى مردان مانند حملۀ زهرهاى كشنده.)

گاهى حالت هايى هست كه احياناً سراغ آدم مى آيد، ولى حالت خودمحورى و خودپسندى كه قهراً دنبالش ظلم و طغيان هم هست هميشه وجود دارد؛ منتها ظلم و طغيان هر كسى به اندازۀ موقعيت اجتماعى اوست؛ يكى فقط مى تواند به زن و بچۀ خودش زور بگويد، يكى به همسايه هم زور مى گويد، يكى به هم درسى اش هم زور مى گويد؛ يكى مقدارى بيشتر، مثلاً كدخداست و به يك ده زور مى گويد، يكى هم به مردم يك كشور زور مى گويد. خلاصه اين در همۀ دلها هست كه اگر انسان به

ص: 57

بالا دست خودش نتواند زور بگويد بالاخره به يك زيردست زور مى گويد.

منظور حضرت اين است كه اينها خصلت هايى نيست كه گاه به گاه سراغ انسان بيايد، بلكه دائماً در دل انسانها هست. «تساور» به معناى جَستن به طرف كسى به قصد هلاكت اوست، و علاوه بر اين دلالت بر تداوم و استمرار دارد. اينها خصلت هايى است كه دائماً وجود دارد و با دلهاى مردم برخورد دارد؛ همان طور كه سم انسان را از بين مى برد، اين خصلت ها هم انسانيت انسان را از بين مى برد. «مُساوَرَة» مفعول مطلق نوعى است.

انسان بايد حالت فروتنى و تواضع داشته باشد، خودپسند نباشد، به ديگران فخرفروشى نكرده و ديگران را بردۀ خود نسازد، زور نگويد و براى حقوق ديگران ارزش قائل باشد.

«فَمَا تُكْدِى أبَداً، وَ لاتُشْوِى أحَداً» (پس هرگز بى اثر نخواهد بود، و خطا نمى كند احدى را.)

گاهى شما يك كارد يا شمشير را به يك جا مى زنى اما اثر نمى كند، تير را مى زنى ولى اثر نمى كند، به اين مى گويند «أكْدى»، يعنى نتيجه نداد. «فَمَا تُكْدِى أبَداً»؛ «ما» نافيه است و نفى در نفى، نتيجه اثبات مى شود، «أكْدى» يعنى نتيجه نداد و مؤثر نيست، نفى آن يعنى صد در صد مؤثر است و از هدف خطا نمى كند. سم قاتل قطعاً انسان را مى كشد، اين خصلت ها هم هيچ وقت از هدف خطا نمى كند.

«وَ لاتُشْوِى أحَداً»؛ «أشْوى» يعنى خطا كرد، باز نفى كه مى شود يعنى خطا نمى كند؛ اين خصلت هاى بد هيچ وقت خطا نمى كند، همان طور كه سم كشنده هيچ وقت خطا نمى كند، هر كسى آن را بخورد مى ميرد، خان باشديا فقير؛ اين روحيات را هم هر كس پيدا كند بدون خطا ساقط مى شود.

ص: 58

«لا عَالِماً لِعِلْمِهِ» (نه عالمى را به جهت علمش.)

مى فرمايند: نه اين كه اگر كسى اهل علم است اين روحيه ها ديگر او را از بين نمى برد. روحيۀ تكبّر، طغيان و ظلم عالم را هم زمين مى زند، فقير و بيچاره را هم زمين مى زند. عالم را به واسطۀ علمش فروگذار نمى كند.

«وَ لا مُقِلّاً فِى طِمْرِهِ» (و نه فقيرى را در لباس كهنه اش.)

«مُقِلّ» يعنى شخص بيچاره اى كه خيلى كم چيز دارد، يك جل و پلاس دارد.

«طِمْر» لباس كهنه پاره است؛ گدا و فقيرى كه فقط يك پلاس روى شانه اش هست ممكن است به آن گداى ديگر ظلم كند! حق او را پايمال كند؛ اين روحيه روحيه اى است كه بالاخره هيچ كس را فروگذار نيست، پادشاه را، عالم را، گدا را، همه را زمين مى زند. آن فقير هم اگر به هيچ كس زورش نرسد، توى خانه با زن و بچه اش بداخلاقى مى كند، كتك مى زند، بدزبانى مى كند، اين حالت كبر و خودپسندى است كه انسان را وادار به زورگويى مى كند. البته عرض كردم هر كسى به هر كس زورش برسد، بالاخره اين خصلت در هر كس پيدا شد گرفتار و بدبختش مى كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 59

ص: 60

(درس 360: خطبۀ 192 قسمت دوازدهم

اشاره

فلسفۀ نماز، زكات و روزه

فوايد روحى نماز، روزه و زكات از نظر قرآن و روايات

تعجّب آن حضرت از تعصب عشاير كوفه

مقايسۀ تعصب عشاير كوفه با شيطان و مترفين

ص: 61

ص: 62

خطبۀ 192 - قسمت دوازدهم

اشاره

«وَ عَنْ ذَلِك مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤمِنِينَ بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ، وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِى الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ، تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ، وَ تَخْشِيعاً لِأَبْصَارِهِمْ، وَ تَذْلِيلاً لِنُفُوسِهِمْ، وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ، وَ إذْهَاباً لِلْخُيَلاءِ عَنْهُمْ؛ لِمَا فِى ذَلِكَ مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرابِ تَوَاضُعاً، وَ الْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالْأَرْضِ تَصَاغُراً، وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلاً، مَعَ مَا فِى الزَّكَاةِ مِنْ صَرْفِ ثَمَراتِ الْأَرْضِ، وَ غَيْرِ ذَلِكَ إلى أهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْفَقْرِ.

انْظُرُوا إلى مَا فِى هذِهِ الْأَفْعَالِ مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ، وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ.

وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ يَتَعَصَّبُ لِشَىْءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ إلّاعَنْ عِلَّةٍ تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ الْجُهَلاءِ، أوْ حُجَّةٍ تَلِيطُ بِعُقُولِ السُّفَهاءِ غَيْرَكُمْ، فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ لايُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لاعِلَّةٌ. أمَّا إبْلِيسُ فَتَعَصَّبَ عَلى آدَمَ لِأَصْلِهِ، وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِى خِلْقَتِهِ، فَقَالَ: أَنَا نَارِىٌّ وَ أنْتَ طِينىٌّ؛ وَ أمَّا الْأَغْنِياءُ مِنْ مُتْرَفَةِ الْأُمَمِ فَتَعَصَّبُوا لِآثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ؛ فَقَالُوا: (نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ) .» بحث ما در خطبۀ قاصعه است، حضرت فرمودند: اصلاً سنّت خداوند تبارك و تعالى بر اين قرار گرفته كه بندگانش را به وسايل مختلف آزمايش كند، و آن روحيۀ خودخواهى، خودپسندى و تكبّر را از بشر دور سازد. چيزى كه باعث سعادت انسان مى شود حالت رام بودن و تسليم بودن در مقابل اوامر خداوند است، از اين رو در آيۀ

ص: 63

شريفۀ قرآن هم آمده است: (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) (1)«و من جن و انس را خلق نكردم جز براى اين كه مرا پرستش كنند.» پرستش خدا همان حالت رام بودن و منقاد بودن در مقابل خداست. به اين مناسبت حضرت داستان انبيا و همين طور داستان حج را ذكر فرمودند كه در جلسات قبل بيان كرديم. به اينجا رسيديم كه فرموده است:

فلسفۀ نماز، زكات و روزه

«وَ عَنْ ذَلِك مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤمِنِينَ» (و از اين جهت است حفظ كردن خداوند بندگان مؤمنش را.)

وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حكم نماز را آورده بود، بزرگان قريش كه خيلى خودخواه و متكبّر بودند مى گفتند ما برايمان همه چيز آسان است جز اين كه ركوع و سجده كنيم و به خاك بيفتيم. مى گويند: بعضى از بزرگان قريش چنان خودخواه و متكبّر بودند كه اگر مى خواستند از درى وارد شوند و سردر پايين بود حاضر نبودند خم شوند، بايستى سردر را خراب مى كردند تا اين خان وارد مى شد، چون به غرورشان برمى خورد كه خم شده و سرشان را پايين آورند!

وقتى چنين روحيۀ خودخواهى در افراد باشد و به او بگويند تو در مقابل خدا بايد به خاك بيفتى، يا اين پولى كه به زحمت در آورده و به آن علاقه دارى به فقرا و بيچاره هايى كه پشمى به كلاهشان نيست بدهى، يا اين كه روزه بگيرى و با اين كه غذا دارى از اذان صبح تا مغرب هيچ نخورى و با شكم گرسنه و زبان بسته به سر ببرى، اينها خيلى برايش سنگين است؛ اما خداوند تبارك و تعالى براى اين كه اينها را از روحيۀ تكبّر و خودخواهى نجات بدهد، دستور داده است كارهايى كه روحيۀ

ص: 64


1- - سورۀ ذاريات (51)، آيۀ 56.

خودپسنديشان را مى شكند انجام دهند، نماز بخوانند، به خاك بيفتند، گرسنگى بكشند، مالى كه درآورده اند به فقرا و ضعفا و به كسانى كه به آنها اعتنايى ندارند بدهند و مجبور باشند به آنها شخصيت بدهند، اينها خيلى برايشان مشكل بود؛ و اين حكم عموميت دارد، زيرا يا ديگران هم همين روحيه را دارند يا اين كه اگر تمرين عبوديت نكنند به آن مرض گرفتار مى شوند.

«وَ عَنْ ذَلِك» - «عن» معناى نشويه دارد - يعنى: و از همين حكمت و فلسفه ناشى شده است«مَا حَرَسَ اللَّهُ» - «ما» ظاهراً مصدريه است، «ما» مصدريه فعل را به تأويل مصدر مى برد - يعنى: از همين هدف و حكمت سرچشمه گرفته است حفظ كردن خداوند«عِبَادَهُ الْمُؤمِنِينَ»: بندگان مؤمنش را.

«بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ، وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِى الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ» (به وسيلۀ نمازها و زكاتها، و كوشش در روزه دارى در روزهاى واجب.)

معناى اصلى «جهاد» كوشش است، «جهاد فى سبيل اللّه» هم كه مى گوييم چون نوعى كوشش و تلاش است. «وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ»روزه هم يك نحو كوشش و جهاد است؛ انسان با اين كه تشنه و گرسنه است و آب و غذا هم دارد مقاومت كند و نخورد نوعى مجاهدت است. «فِى الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ»: در روزهايى كه خدا واجب كرده.

البته مفروض و واجب، خود روزه است ولى حضرت واجب را به روزها اسناد داده؛ گفته در روزهاى واجب نه روزه هاى واجب، و در حقيقت صفت مظروف را به ظرفش نسبت داده، روزه در روز صورت مى گيرد، روز ظرف و روزه مظروف است، كه در عربى به آن «اِسناد مجازى» مى گويند؛ مثل «جَرَ الميزاب» ناودان جريان پيدا كرد، رودخانه جريان پيدا كرد، ناودان يا رودخانه جريان ندارد بلكه آب داخل آن جريان دارد، اينجا هم به روزهايى كه انسان در آن روزه مى گيرد «مفروض» گفته است يعنى واجب، و «مفروضات» نسبت داده شده به خود «أيّام» كه ظرف براى روزه است.

ص: 65

خلاصه حضرت مى فرمايد: حكمت و فلسفۀ نماز و زكات و روزه همين است كه انسان را از حالت خودخواهى و تكبّر بيرون بياورد و وادار كند كه روى خاك بيفتد.

كسى كه اين قدر تكبّر داشت كه از سردرِ پايين و كوتاه حاضر نبود بگذرد و مى گفت سردر را خراب كنيد تا من بگذرم، حال بايد روى خاك بيفتد؛ آن خانِ گردن كلفت بايد به خاك بيفتد آن بيچاره هم كه هميشه به خاك افتاده باز هم بايد به خاك بيفتد تا همه در مقابل خداوند تبارك و تعالى تسليم باشند.

«تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ» (براى ساكن كردن اعضاء و جوارح ايشان.)

گرچه تواضع و فروتنى بايد در دل باشد اما بايستى هم در باطن خودت را كوچك بدانى و هم به حسب ظاهر با دست و پا به زمين بيفتى و پيشانى را بر خاك بنهى.

«تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ»: براى اين كه اطراف انسان را ساكن كند و پايين بياورد. «أطراف» جمع «طَرَف» است و به اعضاء و جوارح انسان مى گويند. انداختن دست و پا كنايه از خود را زمين انداختن و ادب و تواضع كردن است.

«وَ تَخْشِيعاً لِأَبْصَارِهِمْ» (و خاشع كردن چشم هايشان.)

فردِ متكبّر حتى چشمش هم متكبّر است، ديدش هم ديد متكبّرانه است، چنان به ديگران به ديدۀ حقارت و كوچكى نگاه مى كند كه گويا اينها جزو بشر نيستند. چنين آدمى بايد آن حالت تواضع و فروتنى حتى در چشم و دست و پايش هم ظاهر شود، در پيشانى اش هم ظاهر شود.

«وَ تَذْلِيلاً لِنُفُوسِهِمْ» (و رام كردن جانهاشان.)

ص: 66

فكر كند اصلاً من كسى نيستم، بندۀ خدا هستم، اوّل نطفه بودم و آخر هم جيفه خواهم بود، من خودم قدرتى ندارم، اگر مريض شوم و تمام عالم جمع شوند اگر خدا نخواهد مرض من برطرف نمى شود؛ من يك آدم عاجزى هستم و بيخود خودم را كسى حساب مى كنم و ديگران را بردۀ خود فرض مى كنم.

«وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ» (و متواضع كردن دلهاشان.)

«خَفْض» به معناى پايين آوردن است. قرآن مى فرمايد: (خافِضَةٌ رافِعَةٌ) (1)«خافضة» يعنى پايين آورنده، و «رافعة» يعنى بالا برنده. در صرف و نحو هم كه به حركت جرّ «خَفض» مى گويند براى اين است كه پايين حرف قرار مى گيرد.

«وَ إذْهَاباً لِلْخُيَلاءِ عَنْهُمْ» (و بيرون نمودن خودپسندى از آنان.)

اينها همه فلسفه هاى نماز است؛ در نماز دست و پاى انسان روى زمين مى افتد و پيشانى اش روى خاك و دل در مقابل خدا حالت تواضع و خشوع پيدا مى كند.

«خُيَلاء» آن خيالى است كه در مغز شخص وجود دارد كه فكر مى كند من كسى هستم.

«لِمَا فِى ذَلِك مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرابِ تَوَاضُعاً» (چون در نماز است از به خاك ماليدن چهره هاى آزاد براى فروتنى.)

«عِتاق» به معناى آزاد، از مقولۀ اضافۀ صفت به موصوف است؛ «وُجوه» جمع «وَجه» است؛ «عِتاق الوجوه» يعنى چهره هايى كه آزاد است، آزاد صفت وجه است كه به آن اضافه شده. اين چهره و صورت آزاده اى كه مى گفت من نوكر نيستم، من آزاد هستم، حالا بايد مثل نوكر روى خاك بيفتد. «مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرابِ»: از به3.

ص: 67


1- - سورۀ واقعة (56)، آيۀ 3.

خاك ماليدن چهره هاى آزاد«تَوَاضُعاً»: به واسطۀ تواضع براى خدا. وقتى كه انسان اين حال را ادامه داد كم كم مى فهمد كه كسى نيست، از اين رو براى ديگران هم تكبّر نمى ورزد.

«وَ الْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالْأَرْضِ تَصَاغُراً» (و چسبانيدن اعضاء و جوارح با كرامت به زمين براى اظهار كوچكى.)

اين در مورد سجده است؛ انسان در سجده براى تواضع پيشانى اش را به خاك مى مالد؛ شما به پيشانى ات خيلى اهميت مى دهى، كف دستت، سر زانوهايت، پاهايت، اين بينى كه پر از باد است، اينها اعضاء محترم انسان است كه خيلى برايش احترام قائل است، اينها بايد روى زمين بيفتد.

«إلتصاق» يعنى چسبانيدن. «كرائم الجوارح» هم اضافۀ صفت به موصوف است؛ «كرائم» جمع «كريمة» است، «جوارح» به اعضاء مى گويند كه در فارسى هم مى گوييم اعضاء و جوارح، «جوارح» ظاهراً از مادّۀ «جَرْح» به معناى جراحت زدن يا كسب كردن است؛ چون انسان كسب و كارى كه مى كند به وسيلۀ دست و پا و به وسيلۀ اين اعضاء است، از اين رو به اينها مى گويند جوارح. اعضاء و جوارح كريم و محترم را به زمين مى چسباند براى اين كه آن حالت تواضع و كوچكى در او ايجاد شود.

«وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلاً» (و چسبيدن شكم ها به پشت ها از روى فروتنى در روزه دارى.)

«مُتون» جمع «مَتْن» است، به تيرۀ كمر «مَتْن» مى گويند؛ وقتى انسان خيلى گرسنگى بكشد شكم لاغر مى شود به طورى كه مى گويند شكمش به پشتش چسبيده؛ حضرت همين را مى فرمايد: «وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ»: و ملحق شود و بچسبد شكم ها به پشت ها. «بُطون» هم جمع «بَطْن» است. «مِنَ الصِّيَامِ»: به واسطۀ روزه؛ اين چسبيدن از روزه ناشى مى شود؛ «تَذَلُّلاً»: براى اين كه يك حالت رام بودن و خشوع و فروتنى در

ص: 68

انسان ايجاد شود؛ وقتى كه انسان گرسنگى كشيد و در مقابل خدا انقياد پيدا كرد قهراً آن روحيۀ تكبّر پايين مى آيد.

«مَعَ مَا فِى الزَّكَاةِ» (با آنچه در زكات است)

اينها در مورد نماز و روزه بود. دنبالش زكات را مطرح مى كند. انسان بايد زكات را به چه كسانى بدهد؟ بايد قربةً الى اللّه و بدون حالت ريا به همانها كه طرف اصلاً آدمشان حساب نمى كرد بدهد، به حالت تضعيف و بى حرمتى هم حق ندارى بدهى، بلكه خيلى محترمانه، براى فقير هم بايد احترام قائل باشى، شخصيت قائل باشى، اينها آن حالت تكبّر و خودخواهى را پايين مى آورد.

«مِنْ صَرْفِ ثَمَراتِ الْأَرْضِ، وَ غَيْرِ ذَلِك إلى أهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْفَقْرِ» (از دادن ميوه هاى زمين و غير آن به مساكين و فقيران.)

حضرت مى فرمايد: چيزى كه آفت بشر است حالت كبر و خودپسندى است، و اين كه خدا اين واجبات را بر شما واجب كرده خواسته است اين حالت را از شما برطرف كند، در مقابل اوامر او رام بشوى، پيشانى را به خاك بگذارى، گرسنه بمانى تا طعم گرسنگى را بچشى، تا وقتى كه به تو مى گويند عده اى از مردم دارند از گرسنگى تلف مى شوند بفهمى؛ آدم پولدار اصلاً نمى داند گرسنگى چيست چون گرسنگى نكشيده است، اين فرد بايست روزه بگيرد، طعم گرسنگى را بچشد تا وقتى به او گفتند ديگرى گرسنه است بفهمد.

فوايد روحى نماز، روزه و زكات از نظر قرآن و روايات

«اُنْظُرُوا إلى مَا فِى هذِهِ الْأَفْعَالِ مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ» (دقّت كنيد به آنچه در اين كارها (نماز و روزه و زكات) است از ريشه كن كردن شاخهاى برآمدۀ فخرفروشى.)

ص: 69

گاو و بعضى از حيوانات قوى ديگر داراى شاخ تيزى هستند كه وسيلۀ اعمال قدرتشان همان شاخ است. شاخ برآمده را عرب «ناجِمة» مى گويد كه جمع آن «نَواجِم» است. وقتى مى خواهند وسيلۀ قدرت حيوان را از او بگيرند شاخش را مى شكنند، اين كه مى گويند شاخش را شكستيم يعنى وسيلۀ قدرتش را از او گرفتيم.

حضرت مى فرمايد: اين كارهايى كه خدا دستور داده است اگر شما انجام بدهيد آن شاخهاى برآمدۀ فخر و تفاخر شما را ريشه كن مى كند.

«وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ» (و برطرف نمودن خودپسنديهاى برآمده.)

«قَدْع» معنايش برطرف كردن، منع كردن و از بين بردن است. «طَوالِع» هم جمع «طالعة» به معناى طلوع كننده است. «قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ»: خصلت هاى خودپسندى، خان خانى و خودمحورى كه در افراد برآمده و پيدا شده، اينها را از بين مى برد.

بى مناسبت نيست اينجا چند حديث راجع به نماز، روزه، زكات و فايده هايى كه براى آن ذكر شده بخوانيم:

قرآن در مورد نماز دارد كه: (إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ) (1)«همانا نماز است كه از هر كار زشت و منكر باز مى دارد.»

وقتى انسان در مقابل خدا ايستاد و به ياد خدا افتاد قهراً سراغ منكرات و كارهاى زشتى كه خدا نهى كرده است نمى رود، چون انسان به ياد خداست، قدرت خدا و ثواب و عقاب را در نظر مى گيرد، و اينها سبب مى شود كه از انجام اين كارها خوددارى كند. از اين رو به دنبال آن آمده: (وَ لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ) به ياد خدا بودن در واقع بزرگترين فلسفۀ نماز است.

در حديث از حضرت رضا عليه السلام آمده است: «أنّ علّة الصّلاة أنّها إقرار بالرّبوبيّة للّه5.

ص: 70


1- - سورۀ عنكبوت (29)، آيۀ 45.

عزّوجلّ و خلع الأنداد و قيامٌ بين يدى الجبّار جلّ جلاله بالذّلّ و المسكنة»شما نخست در نماز به ربوبيت خدا اقرار مى كنيد و مى گوييد«اللّه أكبر»يعنى خدا بزرگتر از اين است كه ما بتوانيم توصيفش كنيم، از همان اوّل مسألۀ خدا مطرح مى شود، اقرار به ربوبيّت و اين كه خدا ربّ ماست، يعنى خدا مربّى ماست، ندّى ندارد و تنهاست.

«أنْداد» جمع «نِدّ» به معناى مثل است. نماز ايستادن در مقابل خداست به حالت ذلّت و به حالت فقر و بيچارگى.

دنبالۀ آن فرموده است: «والخضوع والإعتراف والطّلب للإقالة من سالف الذّنوب و وضع الوجه على الأرض كلّ يوم إعظاماً للّه عزّوجلّ و أن يكون ذاكراً»و خواستن از خدا كه گناهان گذشته را بيامرزد. همان «أستغفراللّه» كه بين دو سجده مى گويى از خدا طلب بخشش مى كنى كه خداوند گناهان گذشتۀ تو را بيامرزد. صورتت را هر روز روى زمين مى گذارى براى اين كه به بزرگى خدا اعتراف كنى، در مقابل خدا تعظيم كنى، هميشه به فكر خدا باشى. روزى پنج مرتبه نماز بالاخره مقدارى انسان را به ياد خدا مى اندازد، چند ساعت شما را كنترل مى كند و از اين كه معصيت انجام دهى باز مى دارد، به ياد خدا و جهنم مى افتى و تا بخواهد شيطان غالب گردد و بخواهى دنبال كار زشتى بروى دوباره وقت نماز ديگر مى آيد، اين كه روزى پنج مرتبه به ياد خدا باشى سبب مى شود كمتر سراغ گناهان بروى.

بعد فرموده: «غير ناسٍ و لا بطرٍ و يكون خاشعاً متذلّلاً راغباً طالباً لِلزِّيادةِ فى الدّين والدّنيا مع ما فيه من الايجاب و المداومة على ذكر اللّه عزّوجلّ باللّيل و النّهار لئلّا يَنْسى العبد سيّده و مدبّره و خالقه فيبطر و يطغى»حالت خوشى و بى اعتنايى به ديگران از تو گرفته مى شود، يك حالت خشوع پيدا مى كنى، در مقابل خدا رام مى شوى، رغبت مى كنى كه خدا مثلاً درجاتى به تو بدهد، در نماز از خدا مى خواهى كه دين و دنيا به تو بدهد. در قنوت مى خوانى: (رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً) (1)1.

ص: 71


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 201.

«خدايا در دنيا و آخرت به ما حسنه عطا فرما.» وقتى در شبانه روز پنج مرتبه نماز بخوانى دائماً به ياد خدا هستى؛ تا اين كه انسان خدايش را فراموش نكند كه حالت طغيان در او پيدا شود.

باز دنبالۀ آن فرموده است: «و يكونَ فى ذكره لربّه و قيامه بين يديه زجراً له عن المعاصى و مانعاً له عن أنواع الفساد»(1)اين كه به ياد خدا هستى و به فكر جهنم خدا و قدرت خدا و انتقام خدا، آن وقت ظلم نمى كنى، فساد نمى كنى، خلاف شرع انجام نمى دهى، توجّه دارى كه اگر الآن ظلم كنى روز قيامت بايد جواب بدهى؛ خلاصه اين نماز شما را به ياد خدا مى آورد، هم باعث مى شود از معاصى و زشتى ها پرهيز كنى و هم آن حالت تكبّر و خودخواهى را از تو مى گيرد. تو كه حاضر نبودى از سردرِ كوتاه وارد بشوى، حال مى گويند به خاك بيفت؛ هر كسى مى خواهى باش، خان هستى، شاه هستى، رئيس جمهور هستى، آقا و پولدار هستى، بالاخره به خاك بيفت تا كسانى كه در مقابل تو تواضع مى كردند بفهمند تو هم كسى نيستى بلكه مقدارى كمتر تملّق بگويند.

يك روايت هم راجع به زكات بخوانيم. مى فرمايد: «أنّ علّة الزّكاة من أجل قوت الفقراء و تحصين أموال الأغنياء»(2)خدا زكات را واجب كرد براى اين كه رزق فقرا تأمين شود و اموال اغنيا بيمه گردد. به نظر مى آيد كه در آيات و روايات مربوط به زكات كه گفته شده: (وَ آتُوا الزَّكاةَ) (3) زكات اسم است براى ماليات اسلامى، و اين خمسى هم كه داده مى شود نوعى زكات است؛ البته خمس صدقه نيست، اما زكات يك معناى اعمّى دارد و تأمين كمبودهاى جامعۀ اسلامى به طور كلّى از مالياتهاى اسلامى است. مال اغنيا هم با زكات دادن محفوظ مى شود، هم خدا حفظش مى كند و0.

ص: 72


1- - وسائل الشيعة، ج 4، ص 8، باب اوّل از ابواب أعداد الفرائض و نوافلها و ما يناسبها، حديث 7.
2- - همان، ج 9، ص 12، باب اوّل از ابواب ماتجب فيه الزّكاة و ما تستحبّ فيه، حديث 7.
3- - سورۀ بقره (2)، آيات 43 و 83 و 110.

هم اگر فقرا خيلى گرسنه مى شدند ممكن بود مال تو را نيز به غارت ببرند و زكات در حقيقت مالت را بيمه مى كند و ديگران به آن دستبرد نمى زنند.

در روايات ديگر هم آمده است: «حصّنوا أموالكم بالزّكاة»(1)مالتان را به وسيلۀ زكات حفظ كنيد. «حِصْن» به معناى قلعۀ محكم است، اگر كسى مالى دارد آن را در يك قلعۀ محكم مى گذارد و درِ آن را هم قفل مى كند كه دزد نبرد. اگر مى خواهى مالت حفظ و بيمه شود بايد واجباتش را بدهى. واجب مالت را نمى دهى، خمس و زكات نمى دهى، بعد فرضاً سرما مى آيد حاصل همۀ درخت ها را از بين مى برد، ماشينت تصادف مى كند، كشتى ات غرق مى شود، سرمايه ات از بين مى رود، خلاصه از جايى به تو ضرر مى خورد؛ اين كه اين همه روايات تأكيد دارد كه: «حصّنوا أموالكم بالزّكاة»مالتان را با زكات دادن بيمه كنيد، به همين جهت است؛ لااقل فقرا گرسنه نمى مانند كه يكدفعه قيام كنند و مالتان را حراج يا مصادره كنند.

و نيز آمده است: «لأنّ اللّه عزّوجلّ كلّف أهل الصّحة القيام بشأن أهل الزّمانة والبلوى كما قد قال اللّه تبارك و تعالى:(لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ) » خداوند تكليف كرده است كسانى را كه صحيح و سالم اند و كاربرد و درآمد دارند كه زندگى افراد فقير، مريض و زمين گير را تأمين كنند؛ همچنان كه خدا فرموده است: شما افراد بشر هم به وسيلۀ مال و هم به وسيلۀ جان خود آزمايش خواهيد شد.

حضرت ادامه مى دهد: «... فى أموالكم إخراج الزّكاة و فى أنفسكم توطين الأنفس على الصّبر مع ما فى ذلك من أداء شكر نعم اللّه عزّوجلّ و الطّمع فى الزّيادة»امتحان مال به اين است كه زكات و خمسش را بدهى، امتحان در نفوس به اين است كه خود را بر صبر و بردبارى مهيّا كنى، جهاد فى سبيل اللّه بكنى، با كمبودها بسازى، اگر آواره شدى نق نزنى، پرتحمّل باشى؛ زكات كه مى دهى در حقيقت نعمت خدا را شكر كرده اى و از خدا خواسته اى كه آن را زيادتر كند.ة.

ص: 73


1- - من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 3، حديث 3 (1576)، الجزء الثانى، ابواب الزكاة، باب علة وجوب الزكاة.

و بعد فرموده: «مع ما فيه من الزّيادة و الرّأفة و الرّحمة لأهل الضّعف، و العطف على أهل المسكنة والحثّ لهم على المواساة و تقوية الفقراء و المعونة لهم على أمر الدّين و هو عظة لأهل الغنى و عبرة لهم ليستدلّوا على فقراء الآخرة بهم...»(1)زكات كه مى دهى يك نحو عطوفت و مهربانى در شما نسبت به ديگران ديده مى شود، در ضمن فقرا را تقويت كرده اى، جهات دينى را تقويت كرده اى؛ اين كه مسجد، حسينيه، بيمارستان و يا مدرسه مى سازى همۀ اينها سبب مى شود كه امور دينى تقويت بشود؛ وقتى كه شما زكات مى دهى و به ياد فقرا مى افتى در ضمن به فقر و گرفتارى روز آخرت هم توجّه مى كنى.

روايتى هم راجع به روزه از حضرت رضا عليه السلام برايتان بخوانم، فرمود: «علّة الصّوم لعرفان مسّ الجوع و العطش ليكون ذليلاً مستكيناً مأجوراً محتسباً صابراً و يكون ذلك دليلاً له على شدائد الآخرة مع ما فيه من الانكسار له عن الشّهوات واعظاً له فى العاجل دليلاً على الآجل ليعلم شدّة مبلغ ذلك من أهل الفقر و المسكنة فى الدّنيا والآخرة»(2)اين كه خدا به شما دستور داده روزه بگيريد خواسته است شما مزۀ تشنگى و گرسنگى را بچشى. يك حالت گرسنگى و تشنگى در شما پيدا شود تا از طرفى آن حالت خودخواهى و تكبّر شما پايين آيد و بفهميد كه كسى نيستيد و در مقابل خدا تواضع كنيد؛ يكى از مواقعى كه انسان در مى يابد چه موجود ضعيفى است زمانى است كه خيلى گرسنه مى شود و دست و پايش مى لرزد و همۀ قدرت فكرى و جسمى اش بى اثر مى شود. از آن طرف به فكر گرسنگى و تشنگى قيامت مى افتد، همچنين گرسنگى و تشنگى مردم را مى فهمد؛ وقتى روزه گرفتيد و مزۀ تشنگى و گرسنگى را احساس كرديد، آن وقت به فكر فقرا و ضعفا و بيچاره ها مى افتيد.

در اين مورد حكمتى هم خداوند تبارك و تعالى در قرآن ذكر كرده كه مهم ترين حكمت روزه است: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ7.

ص: 74


1- - همان، ص 8، حديث 1580.
2- - همان، ص 73، حديث 1767.

قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ) (1) روزه بگيريد براى اين كه حالت تقوا در شما ايجاد گردد.

معناى تقوا كنترل كردن است، شما بتوانى اعضاء و جوارحت را كنترل كنى، چشمت را و شكمت را كنترل كنى، زبانت هم تحت كنترل باشد، چون دروغ بر خدا و رسول روزه را باطل مى كند، از اين رو حالت كنترل كردن و حفظ كردن در تو ايجاد مى شود، اعضاء و جوارحت نبايد هرز باشند بلكه بايد در اختيار تو باشند، چشمت به هر جايى نگاه نكند، گوشت هر صدايى را گوش نكند، هر چه پيدا كردى نخورى، حلال و حرام را از هم تشخيص بدهى، خلاصه كنترل اعضاء و جوارح را «تقوا» مى گويند. وقتى انسان يك ماه دائماً اعضاء و جوارح را كنترل كرد، براى انسان عادت مى شود. مثل ساعتى كه كوكش كنند، تا بيست و چهار ساعت كار مى كند. در ماه رمضان هم شما اعضاء و جوارح خود را كنترل مى كنى و به مدّت يازده ماه در اختيار و كنترل شماست؛ هرز و رها نيست، و تا بخواهد كوكش تمام شود ماه رمضان بعدى آمده است.

برگرديم سر مطلب، مى فرمود: بدترين حالتى كه براى بشر هست همان حالت خودخواهى و تكبّر است، و يكى از فلسفه هاى نماز و روزه و زكات همين است كه انسان از آن حالت خودمحورى خارج شود. در نماز به خاك بيفتد؛ در خمس و زكات مالى را كه زحمت كشيده و به دست آورده به كسانى بدهد كه قبلاً به آنها اعتنايى نمى كرد، و به آنها شخصيت هم بدهد؛ در روزه با اين كه مى تواند غذا بخورد بايد گرسنگى بكشد تا مزۀ گرسنگى را بفهمد؛ و خلاصه مجموع اينها آن حالت تكبّر و خودخواهى را از انسان دور مى كند.

تعجّب آن حضرت از تعصب عشاير كوفه

«وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ» (و به تحقيق من دقّت كردم پس نيافتم هيچ يك از جهانيان را)

ص: 75


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 183.

حضرت مى خواهد رؤساى عشاير و قبايل و خانهايى را كه خيلى براى خود شخصيت قائل بودند و حالت خودپسندى داشتند تحقير كند، از اين رو مى فرمايد:

انسان وقتى دقّت كند مى بيند نوعاً كسانى كه يك حالت تكبّر و عصبيتى دارند تعصبشان وجهى دارد، رئيس جمهور آمريكا اگر تكبّر داشته باشد چون فكر مى كند رئيس جمهور آمريكاست، گرچه او هم نبايد داراى صفت تكبّر باشد، اما حدّاقل تكبّرش يك وجهى دارد، اما تو كه فقط اسمت خان است، نه ثروتى دارى نه كمالى دارى نه مقامى، تو ديگر براى چه اين قدر به چهارتا همسايه زور مى گويى ؟ فقط براى اين كه اسمت رئيس عشيره است ؟ - چون در سابق روحيۀ قبيله اى و عشيره اى حاكم بود، اگر كسى خان قبيله بود به همه زور مى گفت، گرچه نه قدرت زيادى داشت و نه ثروتى، همين طور به يك اعتبار جزئى براى خودش مقامى قائل بود حضرت از اين تعصب هاى جاهليت خيلى ناراحت است. مى فرمايد: باز اينها كه تعصباتى دارند گرچه باطل، اما بالاخره يك وجهى براى آن هست، حتى شيطان مى گفت من از آتش خلق شده ام ولى آدم از خاك خلق شده، اما تو خان مفلوك به چه چيز اين قدر مى نازى ؟!

حضرت مى خواسته آن روحيۀ تفاخر و تكبّرى را كه در قبايل و عشاير بوده و هميشه با هم درگيرى داشته اند بشكند. به اين خطبه هم كه قاصعه مى گويند براى اين است كه تحقير كننده است؛ چون «قاصعة» به معناى «تحقير كننده» است. حضرت خواسته است آنان را تحقير كند كه اين روحيه از بين برود. گرچه در زمان ما كمتر است ولى قبلاً در عشاير و قبايل عرب اين جهت خيلى اهميت داشته است. تعصب در جاهليت به شكل خيلى بدى بوده است و حضرت مى خواهد آن را بشكند.

«يَتَعَصَّبُ لِشَىْءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ إلّاعَنْ عِلَّةٍ تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ الْجُهَلاءِ» (كه براى چيزى از چيزها تعصب نمايد مگر از روى علتى كه تحمّل دارد فريفتن جاهلان را.)

ص: 76

«تَمويه» از مادّۀ «ماء» يعنى آب است، «ماء» اصلش «ماه» بوده، به دليل اين كه جمع آن «مياه» مى شود. مى گويند: «التّصغير والتّكسير يردّان الأشياء إلى أصولها». «تمويه» يعنى آب ماليدن؛ از اين جهت كه وقتى مى خواستند مردم را فريب داده و چيز بُنجلى به آنها بدهند، مقدارى آب طلا يا آب نقره به آن مى ماليدند، اين كار را عرب «تمويه» مى گويد. «تَمْوِيهَ الْجُهَلاءِ» يعنى يك چيز را آب مالى كنند و آرايش بدهند براى اين كه آدمهاى جاهل را فريب دهند.

مى فرمايد: هر تعصبى كه ما ديديم يك علتى داشت كه تحمّل اين را داشت كه امر را بر جاهلان مشتبه كند و آنها را فريب دهد.

«أوْ حُجَّةٍ تَلِيطُ بِعُقُولِ السُّفَهاءِ غَيْرَكُمْ» (يا دليلى كه به انديشه هاى سفيهان مى چسبد جز شما.)

«تَلِيطُ» از «لاط، يَليطُ» است به معناى مى چسبد؛ به «ملاط» هم براى اين مى گويند ملاط كه سبب مى شود آجرها به هم بچسبند. «بِعُقُولِ السُّفَهَاء» به عقل آدمهاى سفيهى كه مى گويند: طرف رئيس جمهور است، طرف پولدار است و... بالاخره يك وجهى داشته گرچه وجهى سفيه پسند باشد «غَيْرَكُمْ» غير از شما خانهاى كوفه كه نه پولى داريد نه قدرتمنديد، همين طور بى جهت براى خود شخصيت قائليد و زور مى گوييد. سابقاً در عشاير ايران هم همين طور بود؛ گاهى يك خانى نه ثروتى داشت و نه قدرت، اما همين طور خان بود و به مردم زور مى گفت.

مقايسۀ تعصب عشاير كوفه با شيطان و مترفين

«فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ لايُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لاعِلَّةٌ» (پس همانا شما تعصب مى ورزيد براى امرى كه سبب و علّتى براى آن شناخته نمى شود.)

«فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ»: شما براى چيزى تعصب به خرج مى دهيد كه«لايُعْرَفُ لَهُ

ص: 77

سَبَبٌ وَ لاعِلَّةٌ»: هيچ سبب و علّتى برايش نيست؛ نه سواد دارى، نه پول، نه قدرت، همين طور اسمت را خان و رئيس عشيره گذاشته اند و زور مى گويى. بله اگر ابليس زور مى گفت و تعصب داشت براى اين بود كه بالاخره از آتش بود، گرچه ما آن را نيز قبول نكرديم، اما بالاخره وجهى داشت.

«أمَّا إبْلِيسُ فَتَعَصَّبَ عَلى آدَمَ لِأَصْلِهِ، وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِى خِلْقَتِهِ، فَقَالَ: أنَا نَارِىٌّ وَ أنْتَ طِينىٌّ؛ وَ أمَّا الْأَغْنِياءُ مِنْ مُتْرَفَةِ الْأُمَمِ فَتَعَصَّبُوا لِآثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ» (اما شيطان پس تعصب ورزيد بر آدم براى اصل خود، و در آفرينش وى او را سرزنش نمود، پس گفت: من از آتشم و تو از خاك؛ و اما ثروتمندان از امّت هاى خوشگذران پس تعصب ورزيدند به واسطۀ نشانه هايى كه نعمت ها بر آنها واقع شده است.)

«مَواقِع» جمع «مَوْقِع» و مصدرميمى است؛ يعنى به واسطۀ آثارى كه نعمت بر آنها واقع شده؛ با كاخ، ماشين، باغ، پول و نعمت هاى ديگر خود تعصب به خرج داده اند.

«فَقَالُوا: (نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ) »(1)(پس گفتند: ما را دارايى ها و فرزندان بيشتر است، و ما عذابى نخواهيم داشت.)

در اينجا حضرت از قرآن استفاده فرموده و عين آيه را آورده اند؛ يعنى شما بدون جهت اسمتان را رئيس قبيله و خان قبيله گذاشته ايد و مى خواهيد هر كارى را انجام دهيد.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق بدهد به وظايف دينى و اسلامى مان عمل كنيم.

خدا إن شاءاللّه روحيۀ خودمحورى، خودپسندى و تكبّر را از همۀ ما دور كند؛ و ما را در مقابل دستورات خود رام و منقاد قرار بدهد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته5.

ص: 78


1- سورۀ سبأ (34)، آيۀ 35.

(درس 361: خطبۀ 192 قسمت سيزدهم

اشاره

تعصبات مثبت

صفات پسنديده

خصال دهگانه در يك روايت

ص: 79

ص: 80

خطبۀ 192 - قسمت سيزدهم

اشاره

«فَإنْ كَانَ لابُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ وَ مَحَامِدِ الْأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الْأُمُورِ الَّتِى تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ وَ النُّجَدَاءُ مِنْ بُيُوتَاتِ الْعَرَبِ وَ يَعَاسِيبِ الْقَبَائِلِ بِالْأَخْلاقِ الرَّغِيبَةِ وَ الْأَحْلامِ الْعَظِيمَةِ وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ وَ الْآثَارِ الْمَحْمُودَةِ، فَتَعَصَّبُوا لِخِلالِ الْحَمْدِ مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ وَ الْكَفِّ عَنِ الْبَغْىِ وَ الْإعْظَامِ لِلْقَتْلِ وَ الْإنْصَافِ لِلْخَلْقِ وَ الْكَظْمِ لِلْغَيْظِ وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه و خطبۀ قاصعه بود؛ يعنى بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه مطرح است كه مبناى آن كوبيدن تعصب ها و افتخارهاى بى اساس و غلطى است كه در بسيارى از مردم به ويژه در رؤساى قبايل سابق معمول بوده است.

تعصبات مثبت

«فَإنْ كَانَ لابُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ» (پس اگر در تعصب ورزيدن ناچاريد)

تعصب هاى معمول از قبيل اين كه ما از فلان طايفه هستيم و مثلاً به يك آدم قلدر بت پرستى كه رئيس قبيله بود افتخار مى كردند، افتخاراتى غلط و بيهوده بود. از اين رو

ص: 81

حضرت مى فرمايد: اگر كسى بخواهد تعصب به خرج دهد و افتخار كند، بايد افعال پسنديده، خصلت هاى پسنديده، اخلاق نيك، خصال انسانى و اين جور چيزها را ملاك افتخار و فضيلت قرار دهد.

«فَإنْ كَانَ لابُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ»؛ «لابُدَّ» دو كلمه است، «لا» و «بُدَّ»، «لا» براى نفى جنس است كه سر «بُدَّ» در آمده و به معناى ناچار است؛ اگر چنانچه چاره اى نداريد از عصبيّت دست برداريد؛ يعنى فرضاً اگر مى گوييد اين ارتكازى بشر است كه به جهاتى كه آن را وسيلۀ افتخار و سربلندى خود مى داند افتخار كند، اما اينها كه شما فكر مى كنيد ملاك افتخار نيست. اگر خود شما آدم شجاع، سخاوتمند، با اخلاق و با شرفى هستى، اين مايۀ افتخار است.

«فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ» (پس تعصب شما بايد براى خصلت هاى پسنديده باشد.)

اگر خصلت هاى پسنديده در خودتان هست كه چه بهتر، و اگر نيست اقلاً بگو پدرم آدم خوبى بود، سخاوتمند بود، انسان دوست بود، خدمتگزار جامعه، عالم و...

بود، خوب اينها باز يك چيزى است، اما خانِ قلدرى كه به مردم زور مى گفته هيچ ملاك فضيلتى نداشته است.

«فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ»: پس تعصب شما بايد باشد«لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ»: براى خصلت هاى پسنديده. «مَكارِم» جمع «مَكْرُمَة» به معناى پسنديده و كريم است، «خِصال» هم جمع «خَصْلَة» مى باشد؛ «مَكَارِمِ الْخِصَال» به معناى خصلت هاى پسنديده است.

«وَ مَحَامِدِ الْأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الْأُمُورِ» (و كردارهاى ستوده و كارهاى نيكو.)

ص: 82

«مَحامِد» جمع «مَحْمِدَة» به معناى پسنديده و ستايش شده است، «أفعال» هم جمع «فِعل» است؛ «مَحَامِدِ الْأفْعَال» يعنى كردارهاى پسنديده. «مَحاسن» يعنى نيكى ها، «أمور» جمع «أمر» است؛ «مَحَاسِنِ الْأمور» يعنى كارهاى نيك.

«الَّتِى تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ وَ النُّجَدَاءُ» (كه بزرگان و دليران در آنها بر يكديگر پيشى گرفتند.)

«مُجَداء» جمع «مَجيد» به معناى آدم شريف و داراى مقام بلند است، «نُجَداء» جمع «نَجيد» به معناى آدم شجاع و قوى است. مى فرمايد: صفت ها و خصلت هاى نيكى كه سبب تفاضل و فضيلت شده است. يعنى اگر فرضاً يك نفر آدم سخاوتمندى بود و ديگرى به واسطۀ تعصب مى كوشيد كه بيشتر سخاوتمند باشد، طبعاً بيشتر سراغ صفات انسانى مى رفت؛ اين گونه چيزها كه انسان را تحريك مى كند تا براى خودش امتياز كسب كند، عبادتش، شجاعتش، سخاوتش و... بيشتر باشد، اين نوع صفات را هر چه انسان در آن تفاضل كند و حالت غبطه در او ايجاد شود و با خود بگويد: چرا فلانى اين قدر با خدا ارتباط دارد اما من نداشته باشم، من بايد بيشتر با خدا مرتبط باشم، اينها صفات بدى نيست چون سبب كمال انسان مى شود.

«مِنْ بُيُوتَاتِ الْعَرَبِ وَ يَعَاسِيبِ الْقَبَائِلِ» (از خاندانهاى عرب و مهتران قبيله ها.)

«بُيوتات» جمع «بُيوت»، و «بُيوت» هم جمع «بَيْت» است، و به اين قبيل جمع «جمع الجمع» مى گويند. يعنى آن خانه ها و خانواده هاى عربى كه هميشه سعى داشتند در اين صفاتِ خوب امتياز داشته باشند.

«يَعاسيب» جمع «يَعْسُوب» است، «يَعْسوب» شاه زنبورهاست؛ نظر به اين كه بالاخره در كندو امتياز و سلطنتى دارد، به افرادى هم كه در يك قبيله برجسته و رئيس

ص: 83

بوده اند «يَعْسوب» مى گفتند و در حقيقت تشبيه بود. «يَعاسِيبِ الْقَبائِل» يعنى مردان صاحب امتيازى كه در قبيله هاى عرب بودند؛ شخصيت هاى بارز قبيله ها كه اگر مى خواستند براى خودشان كسب فضيلت كنند، نمى رفتند بيشتر آدم بكشند و ظلم و تعدّى كنند تا معروف شوند، بلكه اخلاق خوب براى خود كسب مى كردند.

«بِالْأَخْلاقِ الرَّغِيبَةِ» (به سبب اخلاق مرغوب.)

«بِالْأخلاق» متعلق است به «تَفاضَلَتْ»؛ يعنى بيوتات عرب كه نسبت به يكديگر تفاضل مى كردند، هر كدام سعى داشتند به واسطۀ «اخلاق رَغيبة» يعنى اخلاقى كه مورد رغبت و پسند است، كسب فضيلت و امتياز كنند.

«وَ الْأَحْلامِ الْعَظِيمَةِ» (و عقل هاى بزرگ.)

«أحْلام» جمع «حِلْم» به معناى عقل است. و نيز به وسيلۀ عقل هاى بزرگ امتياز كسب كنند. آنهايى كه سعى مى كردند رشد عقلى داشته باشند، فكرشان بيشتر كار كند.

اينها براى انسان امتياز است كه اخلاق خوب داشته باشد و آدم عاقلِ بصيرى باشد.

«وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ» (و مرتبت هاى والا.)

«أخطار» جمع «خَطَر» به معناى قدر و منزلت و مرتبت است، اين غير از آن خطرى است كه ما مى گوييم. پس«وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ»يعنى مرتبت هاى داراى جلالت.

«وَ الْآثَارِ الْمَحْمُودَةِ» (و يادگارهاى پسنديده.)

ص: 84

«آثار» جمع «أثَر» به معناى يادگارى است؛ مثلاً براى مردم آب انبار، مسجد، بيمارستان و... مى ساختند و به انحاء مختلف به مردم خدمت مى كردند؛ مثل «حاتم طائى» كه در سخاوت معروف بود، و يكى از جمله صفات خوب در عرب مهماندارى و پذيرايى از مهمان است. حال اگر كسى مدرسه اى ساخت و شما تحريك شدى و براى رضاى خدا گفتى او با اين وضع متوسطش يك مدرسه ساخته است من اين همه پول دارم براى رضاى خدا يك مدرسۀ بهتر مى سازم، خوب اين اشكال ندارد، تفاضل در اين جور مسائل مانعى ندارد؛ اما اين كه او خان است و زور مى گويد و من مى خواهم از او خانتر بشوم و بيشتر زور بگويم، اين گناه است وامتيازى هم نيست.

«فَتَعَصَّبُوا لِخَلالِ الْحَمْدِ» (پس تعصب نماييد براى خصلت هاى ستوده.)

براى كسب شهرت كار نكن كه اين مايۀ بدبختى است، انسان عاقل مالش را براى اسم و شهرت مصرف نمى كند، فرضاً اگر مى خواهى مشهور شوى كارهاى نيك انجام بده تا بگويند اين فرد چقدر خدمتگزار است.

مى گويند حاتم طائى مرد سخاوتمندى بود و به مردم زياد كمك مى كرد، برادر حاتم حسادت كرد و او هم شروع كرد قدرى مال به مردم داد، مهماندارى كرد، تا او هم مشهور شود، اما بالاخره نتوانست به اندازۀ برادرش كسب شهرت كند، و چون از اين راه نشد موقع حج كه همۀ مردم در مكّه گرد مى آمدند در چاه زمزم ادرار كرد، گفت بگذار از اين راه كسب شهرت كنم؛ از اين رو حضرت مى فرمايد: اگر مى خواهى براى اسم كار كنى، اقلاً كارى بكن كه به نفع جامعه باشد، به مردم خدمت كن، نه اين كه بيشتر زور بگويى تا بيشتر معروف شوى.

ص: 85

«خَلال» جمع «خَلَّة» است يعنى خصلت، «حَمْد» هم يعنى پسنديده و ستايش شده؛ «خَلالِ الْحَمْد» يعنى خصلت هاى پسنديده؛ خصلت هاى پسنديده چيست ؟ حضرت برخى از اين خصلت ها و صفات انسانى را كه سزاوار است افراد دارا باشند ذكر مى كند:

صفات پسنديده

- 1 -«مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ» (از حفظ كردن حق همسايگى يا پناهندگى.)

«جِوار»و«جَوار»هر دو صحيح است و داراى دو معناست: يكى پناه دادن، كه انسان پناهگاهى باشد براى بى پناهان؛ اگر فرد بدبختى در معرض خطر قرار گرفته و دشمنان مى خواهند به او هجوم آورند و تو در جامعه در موقعيتى قرار دارى كه مى توانى او را پناه بدهى و در پناه خودت حفظ كنى، او را پناه بده.

پناه دادن به افراد از ويژگى هاى خوب عرب بوده؛ و اگر كسى در پناه يك شخصيتى قرار مى گرفت، اين شخص گرچه سرش هم بر باد مى رفت نمى گذاشت آن كسى كه پناه گرفته آسيبى ببيند؛ از اين رو حضرت مى فرمايد: «مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ»:

خانۀ تو پناهگاه مردم بيچاره و گرفتار باشد؛ يعنى كسانى را كه به شما پناه آورده اند حفظ كنيد.

حتى نسبت به مشركين خداوند در قرآن به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خطاب مى كند:

(وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتّى يَسْمَعَ كَلامَ اللّهِ) (1) «و اگر يكى از مشركين از تو درخواست پناهندگى كرد به او پناه بده تا كلام خداوند را بشنود.» فرض كنيد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با مشركين مشغول جنگ است و يكى از مشركين به مغزش خطور مى كند

ص: 86


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 6.

كه چرا جنگ كنيم ؟ اصلاً برويم ببينيم اين پيامبر چه مى گويد، بعد به مسلمانان پيشنهاد مى كند كه من در پناه شما و در خانۀ شما در امن باشم، حرفهاى شما را بشنوم، شايد صحيح باشد، در اين رابطه خدا به پيامبر مى فرمايد: اگر چنين درخواستى از شما شد بپذير.

ممكن هم هست كه «جِوار» يا «جَوار» به معناى همسايگى باشد؛ و اين كه همسايه را «جار» مى گويند ظاهراً به همين حساب است، «جار» يعنى آن كه در پناه شماست، همسايه هم مانند اين است كه به شما پناه آورده و حق پناهندگى دارد، از اين رو انسان بايد سعى كند به همسايه ضررى نزند و او را اذيت نكند؛ حتى در روايات آمده است كه تحمّل اذيت همسايه را هم بكن. اگر بچه هايش سر و صدا مى كنند، خانه اش رفت و آمد دارد و... شما بساز و صبر كن، خدا به تو اجر مى دهد.

آن قدر خداوند تبارك و تعالى و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سفارش همسايه را كرده اند كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد: ما خيال كرديم كه همسايه را خدا وارث قرار داده. اين جمله از حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه است: «مَا زَالَ يُوصِى بِهِمْ حَتّى ظَنَنّا أنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ»(1) «پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم همواره دربارۀ همسايگان سفارش مى فرمود تا جايى كه گمان كرديم براى آنها ميراث قرار داده شده است.»پس «حفظ جوار» از خصلت هاى خوب است؛ حقوق همسايه را حفظ كنى يا سنّت پناهندگى را كه مخصوصاً عرب به طور كلّى بدان اهميت مى داده است اهميت بدهيد. فرض بگيريد اين كردهاى دمكرات و كوموله حتى اگر مدّتى هم جنگ كرده اند، اگر واقعاً آمدند به جمهورى اسلامى پناهنده شدند، اينجا به هر شكلى هست بايد به آنها احترام نمود و حقوقشان را حفظ كرد و مزاحمشان نشد، بلكه امكانات هم برايشان فراهم كرد.7.

ص: 87


1- - نهج البلاغه، نامۀ 47.

- 2 -«وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ» (و وفا كردن به عهد و امان.)

«ذِمام» به معناى عهد و پيمان است و به معناى امان هم آمده است؛ اگر به معناى امان باشد تقريباً مشابه همان پناهندگى مى شود؛ از صفات مؤمن اين است كه:

«من كان يؤمن باللّه واليوم الآخر فَلْيَفِ إذا وعد»(1)اگر وعده كرد هيچ وقت خلاف وعده نمى كند. پس اين هم يكى از صفات خوب است. وفاى به ذمّه يعنى وفاى به عهد و پيمان و به امانى كه به كسى داده اى.

- 3 -«وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ» (و اطاعت كردن از نيكوكارى.)

اگر چنانچه صفت هاى نيكى در كسى ديديد شما هم تبعيت كنيد، اگر كسى خدمت به خلق خدا مى كند شما هم هوس كنيد كه خدمت بيشترى به خلق خدا بكنيد؛ او مدرسه مى سازد، به وضع بهداشت مى رسد، براى روستاها راه مى سازد، تو هم تعصب به خرج بده، تو هم راه بساز. «وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ»يعنى انسان در مقابل نيكى ها مطيع شود؛ وقتى كه نيكى مى بينى شما هم تسليم شوى، شما هم مانند آن را انجام بدهى.

- 4 -«وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ» (و سرپيچى كردن از خودپسندى.)

تكبّر نكن، اگر كسى تكبّر مى كند شما مشمئز شو، خودت هم هيچ تكبّر نكن، نه اين كه چون او تكبّر دارد شما هم تكبّرت بيشتر شود. اين اخلاق شيطان بود كه2.

ص: 88


1- - وسائل الشيعة، ج 12، ص 165، باب 109 از ابواب أحكام العِشْرة فى السّفر والحضر، حديث 2.

مى گفت: آدم از خاك است و من از آتش و من زير بار نمى روم؛ اصلاً خطبۀ قاصعه بر همين اساس بود كه حضرت مى خواست اين نخوتها و تكبّرها را بكوبد. از اين رو مى فرمايد: «وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ»: با تكبّر مخالفت كن؛ روحيۀ تكبّر در تو نباشد، و اگر هم ديدى كسى متكبّر است پيروى نكن، بلكه برخلافش با او عمل كن.

- 5 -«وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ» (و فرا گرفتن فضيلت ها.)

اينجا دو احتمال هست: ممكن است مراد از «فضل» كارهاى خوب باشد، ممكن هم هست كه تفضل نسبت به ديگران و احسان مقصود باشد؛ به احسان و گذشت تفضل مى گويند و به مطلق فضيلت ها و كارهاى خوب هم تفضل مى گويند.

«وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ»يعنى اهل احسان باش، يا اين كه به طور كلّى اهل كارهاى خوب باش.

- 6 -«وَ الْكَفِّ عَنِ الْبَغْىِ» (و بازايستادن از ظلم و تعدّى.)

«بَغى» يعنى ظلم و تعدّى. مى فرمايد: خودت را از ظلم و تعدّى باز دار. بر فرض كسى هم نسبت به تو كار ناروايى انجام داد، تو اگر گذشت كنى و به او تعدّى نكنى بيشتر مرضىّ خداست. قرآن در صفات مؤمنين مى گويد: (وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ) (1)«و بدى را به خوبى جبران مى كنند.»

- 7 -«وَ الْإعْظَامِ لِلْقَتْلِ» (و بزرگ شمردن خونريزى.)2.

ص: 89


1- سورۀ رعد (13)، آيۀ 22.

زورگويان جهان اصلاً براى خون انسانها ارزش قائل نيستند، آيا اين جور افراد را مى شود انسان ناميد؟ كسانى كه براى انسانها هيچ ارزشى قائل نيستند، حتى به اندازۀ ارزش يك حيوان. در همان كشورها انسان گاهى مى بيند بنگاه يا انجمن حمايت از حيوانات تأسيس مى كنند، در حالى كه زرادخانه هاى آنان پر است از اسلحه براى كشتن انسانها.

در جنگ جهانى دوّم آمريكايى ها يك بمب انداختند روى شهر هيروشيما و ظاهراً حدود دويست هزار نفر را با اين بمب كشتند، و اخيراً راديو مى گفت كه آمريكايى ها بمبى را در صحراى نوادا آزمايش كرده اند كه قدرت تخريبى آن هزار برابر بمبى است كه در هيروشيما استفاده شده است، پس به وضوح پيداست كه اينها براى انسانها چندان ارزشى قائل نيستند و بايستى قدرت و سياست خودشان پيش برود اگرچه انسانها كشته شوند، مهم اين است كه صنايع نظامى آنها به كار بيفتد و راهش اين است كه در كشورهاى جهان سوّم زمينۀ جنگ درست شود، آدمها كشته شوند، تا آن سرمايه داران پولدار شوند. اين اخلاق اخلاقى شيطانى است، اما اخلاق انسانى اين جورى است كه: «وَ الْإعْظَامِ لِلْقَتْلِ»: خونريزى را گناهى بسيار بزرگ مى شمارند، و سراغ آن نمى روند.

بد نيست به اين مناسبت تذكرى بدهم به مأمورين نظامى و انتظامى و پاسداران، كه خيلى دقّت كنند، آزمايش ها و تمرين ها بايستى در كمال احتياط باشد، در محيطى باشد كه مبادا يك وقت به كسى خسارت وارد شود. فرماندهان قواى نظامى و انتظامى اگر در عمليات و در رساندن اسلحه و مهمات به نيروهاى خودشان كوتاهى كنند و بچه ها به علّت نبودن مهمات تلف شوند، براى فرماندهان مسئوليت خيلى بزرگى دارد؛ اگر كسى بگويد من فرمانده اين گردان يا فرمانده اين تيپم و آن امكاناتى را كه لازم است به حدّ كافى تهيه نكند و كوتاهى و سهل انگارى كند مسئول است.

دوستى با پيل بانان يا مكن*** يا طلب كن خانه اى در خوردِ پيل(1)

انسان يا نبايد مسئوليتى را بپذيرد، يا اگر پذيرفت - بخصوص مسئوليتى كه با جان انسانها سر و كار دارد - بايد دقّت كند؛ در صورتى كه بتوانيم بايد هم حفظ دماء كنيم هم براى اسلام پيروزى فراهم كنيم؛ تلفات كمتر و بازده بيشتر. اين مسأله به دقّت فرماندهان احتياج دارد، هر كدام مسئوليتى را پذيرفتيد خوب دقّت كنيد، امكانات تهيه كنيد، نيرو و مهمات تهيه كنيد، طرحِ خوب داشته باشيد، اينها مسائل بسيار مهمى است، جان انسانها خيلى اهميت دارد.

حضرت مى فرمايد: مسألۀ خون در نظرتان كوچك نباشد؛ مثل جنايتكاران نباشيد كه برايشان مهم نيست چقدر خون ريخته شود، مهم اين است كه فقط سياست آنها حاكم شود. «وَ الْإعْظَامِ لِلْقَتْلِ»: كشتار و ريختن خون انسانها را خيلى بزرگ بدان.

البته اگر ضرورت باشد مسأله اى است؛ گاهى ضرورت است و لازم است، حكم خداست، مثل قصاص، قصاص براى حفظ خون است. اگر قصاص نباشد هر كسى هر كه را خواست مى كشد، اما قصاص كه مطرح باشد مقدارى حساب مى برند.

تعبير قرآن براى قصاص خيلى تعبير لطيفى است: (وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ) (2)«و براى شما اى صاحبان خرد در قصاص حيات و زندگى است.» لطافتش اين است كه در حقيقت ضد، ضد خودش را مى پروراند؛ قصاص كه كشتن يك كسى است سبب حيات مى شود، سبب زندگى مى شود، و زندگى مطلوب انسانهاست، مطلوب خداست. اگر قصاص نباشد صد برابر خونريزى مى شود، و براى جلوگيرى از خونريزى است كه اسلام مى گويد قصاص كن.

بنابراين جلوگيرى از قتل و خونريزى خيلى اهميت دارد؛ و كسانى كه با جنگ و با9.

ص: 90


1- گلستان سعدى.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 179.

مهمات و با اسلحه سر و كار دارند، مبادا يك وقت آدمهاى بى احتياطى باشند؛ حال مى خواهى به افراد نحوۀ استفاده از اسلحه را آموزش بدهى، خوب اين را مى شود در محيطى كه خطرش كمتر باشد با دقّت مخصوصى انجام دهد كه تلفات نداشته باشد.

- 8 -«وَ الْإنْصَافِ لِلْخَلْقِ» (و انصاف و دادگرى براى مردمان.)

يكى از صفات خوب اين است كه انسان هميشه طرفدار عدالت باشد، حق را حمايت كند گرچه عليه خودش باشد. «إنصاف» يعنى طرفدار حق و عدالت بودن گرچه به ضرر خودت باشد.

- 9 -«وَ الْكَظْمِ لِلْغَيْظِ» (و فرو نشاندن خشم.)

اگر عصبانى شدى خشمت را فرو ببر. مبادا قاضى در حال عصبانيت حكمى كند يا پاسدار در حالت عصبانيت كارى انجام دهد كه در اين صورت تندروى مى شود.

انسان بايد خشمش را فرو بنشاند و خودش را كنترل كند. بزرگترين شجاعت براى انسان همين است كه بتواند موقع خشم و شهوت خودش را كنترل كند. به قول مولوى:

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو*** طالب مردى چنينم كو به كو(1)

دنبال چنين آدمى مى گردم كه وقتى شهوت طغيان مى كند باز بتواند خودش را نگه دارد، اگر خشم و غضب طغيان كند باز بتواند خودش را حفظ كند، زبانش را حفظ كند، دستش بيجا حركت نكند، موجب آزار مردم نگردد.م.

ص: 91


1- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.

- 10 -«وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ» (و دورى جستن از تباهكارى در زمين.)

همين حالتى كه در صدام پيدا شده، بمب شيميايى مى اندازد، شهرها را خراب مى كند، روستاها را خراب مى كند، نخلستانها را آتش مى زند، اينها را فساد در زمين مى گويند. انسان بايستى از اين خصلت هاى بد اجتناب كند. اين هم يكى از صفت ها و خصلت هاى نيك است كه حضرت مى فرمايد اگر بناست براى خودت امتياز كسب كنى از اين جور امتيازها كسب كن.

خصال دهگانه در يك روايت

حال در مورد خصلت هاى خوب يك روايت بخوانيم: حديثى است در خصال شيخ صدوق:(1) عن الحسن بن عطيّة عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: «المكارم عشر»؛ قبلاً عرض كردم «مَكارِم» جمع «مَكْرُمَة» است يعنى خصلت هاى نيك و پسنديده، امام صادق عليه السلام مى فرمايد: خصلت هاى نيك و پسنديده ده تاست: «فإن استطعت أن تكون فيك فلتكن»اگر مى توانى كارى بكنى كه اين صفت ها و خصلت هاى خوب را در خودت ايجاد كنى بكن.

«فإنّها تكون فى الرّجل و لاتكون فى ولده، و تكون فى ولده و لاتكون فى أبيه، و تكون فى العبد و لاتكون فى الحرّ...»اين خصلت هاى خوب به شكلى است كه گاهى پدر اين صفات را دارد اما پسر ندارد، يا به عكس پدر ندارد ولى پسر دارد؛ آدمهاى زيادى هستند كه خشن، ظالم و طاغى هستند اما فرزندان آنان پاك و منزّه هستند. (تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ) (2) پسر حضرت نوح با پدرش

ص: 92


1- - الخصال، ج 2، ص 431، حديث 11.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 27.

مخالفت مى كند و عكس آن هم پيدا مى شود. بسا كسى بَرده است يا از طبقۀ سه و چهار است يا كشاورز و كارگر است اما يك انسان كامل است، كسى هم از طبقات بالاست اما طاغى و ياغى و زورگو است. حضرت اينجا ده مورد را ذكر مى كند:

خصلت اوّل: «صدق البأس»است. يعنى در قوّت و شجاعت صادق باشد؛ آدم قاطعى باشد. «بأس» ظاهراً معنايش قوّت و شجاعت باشد، يعنى به راستى آدم شجاعِ توانايى باشد، قاطع باشد، قاطعيت يكى از صفات خيلى خوب است. اگر چنانچه حق را تشخيص دادى بايد قاطع باشى. ممكن است كسى عقل داشته باشد و حق را تشخيص دهد اما جرأت نداشته باشد كه از حق دفاع كند، چنين فردى كه پاى حرف خود نمى ايستد فرد قاطعى نيست، حالت تزلزل و قاطع نبودن از صفات بسيار بد است. اگر چيزى حق است و انسان تشخيص داد، بايد قاطعانه و شجاعانه بايستد و دفاع كند، كارى كند كه حق اجرا شود.

خصلت دوّم: «و صدق اللّسان»زبانت صادق باشد، راستگو باش. بعضى ها فكر مى كنند تا دروغ هست انسان نبايد راست بگويد!خصلت سوّم: «و أداء الأمانة»اگر چيزى به تو امانت دادند آن را حفظ كن و به دست صاحبش برسان. حضرت سجاد عليه السلام مى فرمايد: اگر شمشيرى كه پدرم را با آن كشتند پيش من امانت بگذارند، من در امانت خيانت نمى كنم.(1) اين خيلى مهم است.

يك وقت امانت قبول نمى كنى اين مسأله اى است، اما اگر قبول كردى در امانت خيانت نكن.

خصلت چهارم: «و صلة الرّحم». «رحم» پدر، مادر، برادر، خواهر، خاله و اينها را مى گويند. خلاصه صلۀ رحم بكنيد گرچه آنها قطع رحم كنند. گرچه خواهر يا4.

ص: 93


1- - عن على بن الحسين: «... عليكم بأداء الأمانة فوالّذى بعث محمّداً بالحق نبيّاً لو أنّ قاتل أبى الحسين بن على ائتمننى على السّيف الّذى قتله به لأدّيته إليه» بحارالأنوار، ج 72، ص 114.

برادرت با تو قهر است اما شما به خانه اش برو. بخصوص حقوق پدر و مادر را رعايت كنيد، نسبت به پدر و مادر حتى يك «اُفّ» نگو كه احساس كنند شما از كارشان ناراحت شده اى. مبادا نسبت به آنان زبان را به بدى باز كنيد يا قلدرى كنيد؛ اين كه قرآن مى گويد به پدر و مادر «اُفّ» نگو،(1) اين نازلترين درجه است. «اُفّ» اسم صوت است، و اگر كسى كارى كند شما براى اين كه بفهمانى كه من از كار شما خوشم نيامده مى گويى «اوه» اين همان «اُفّ» است.

در حديث آمده است:(2) پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودند، سه مرتبه فرمودند:

«رُغِمَ أنْفُه»يعنى الهى هلاك شود و دماغش به خاك ماليده شود. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سه مرتبه اين نفرين را كرد؛ عرض كردند يا رسول اللّه چه كسى دماغش به خاك ماليده شود؟ فرمود: كسى كه پدر يا مادر يا هر دو را درك كند و با كسب رضايت آنان براى خودش بهشت را نخرد.

خصلت پنجم: «و إقراء الضّيف»مهمان وارد شده را بايد احترام كرد. «أكرم الضّيف و لو كان كافراً»مهمان را اكرام كن هر چند كافر باشد. يكى از صفات خوب عرب پذيرايى از مهمان بود.

خصلت ششم: «و إطعام السّائل»يك كسى مى گويد نان ندارم اطعامش كن، كمكش كن، به او پول بده، گرچه او دروغ هم بگويد. قرآن مى فرمايد: (وَ أَمَّا السّائِلَ فَلا تَنْهَرْ) (3)«و درخواست كننده را به زجر مران.»خصلت هفتم: «والمكافاة على الصّنائع»اگر كسى كار خوبى انجام داده است جزاى خوب به او بده و جبران كن.0.

ص: 94


1- - (فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما) سورۀ إسراء (17)، آيۀ 23.
2- - تفسير الصافى، ملامحسن فيض كاشانى، سورۀ إسراء (17)، ذيل آيۀ (وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً).
3- سورۀ ضحى (93)، آيۀ 10.

خصلت هشتم: «والتّذمّم للجار»همسايه را در پناه خود بگير.

خصلت نهم: «والتّذمّم للصّاحب»رفيقت را هم در پناه خود بگير و با رفيقت خوبى كن، از او حمايت كن.

خصلت دهم: «و رأسهنّ الحياء»حضرت مى فرمايد: سر همۀ اين خصلت ها و مهم تر از همه اين است كه آدم باحيايى باشى.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 95

ص: 96

(درس 362: خطبۀ 192 قسمت چهاردهم

اشاره

عبرت از تاريخ گذشتگان

گذشته چراغ راه آينده است

وحدت كلمه، رمز عزّت و كرامت

وحدت كلمه و اخلاص در عمل، رمز پيروزى بر مشكلات

اسباب شكست ملّت هاى گذشته

ص: 97

ص: 98

خطبۀ 192 - قسمت چهاردهم

اشاره

«وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ مِنَ الْمَثُلاتِ بِسُوءِ الْأَفْعَالِ، وَ ذَمِيمِ الْأَعْمَالِ، فَتَذَكَّرُوا فِى الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أحْوَالَهُمْ، وَ احْذَرُوا أنْ تَكُونُوا أَمْثَالَهُمْ، فَإذَا تَفَكَّرْتُمْ فِى تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ، فَالْزَمُوا كُلَّ أمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأنَهُمْ، وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ، وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ فِيهِ عَلَيْهِمْ، وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ، وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ مِنَ الْإِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ، وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ، وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا، وَ التَّوَاصِى بِهَا، وَ اجْتَنِبُوا كُلَّ أمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ، وَ أوْهَنَ مُنَّتَهُمْ، مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ، وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ، وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ، وَ تَخَاذُلِ الْأَيْدِى.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه است، خطبۀ قاصعه مطرح بود. حضرت فرمودند: اگر هم كسى مى خواهد تعصب به خرج دهد و براى خود امتيازى كسب كند، سراغ اخلاق خوب، كارهاى نيك، فضائل انسانى و اين نوع چيزها برود، نه اين كه از راه طغيان و زورگويى و اين گونه كارهاى ناپسند بخواهد براى خود كسب امتياز كند. حال دنبالۀ مطلب:

عبرت از تاريخ گذشتگان

«وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ مِنَ الْمَثُلاتِ» (و بپرهيزيد از آنچه فرود آمد بر امّت هاى قبل از شما از عقوبت ها.)

ص: 99

حضرت ما را ارجاع به گذشتگان مى دهد و مى فرمايد: وقتى عده اى طغيان كرده و زور گفتند، سرانجام مردمى كه مظلوم واقع شده اند همديگر را پيدا كرده و يك روز راه مى افتند توى خيابان و «مرگ بر شاه» مى گويند، كم كم اين شعارها زياد مى شود تا يكدفعه شاهنشاهى دو هزار و پانصد ساله را واژگون مى كنند. اين يك مسألۀ فطرى و طبيعى است؛ ملّت ها مقابل ظلم و طغيان گرچه مدّتى هم صبر كنند بالاخره تشكلى پيدا مى كنند، و تشكل هاى كوچك به هم منضمّ شده و تشكل بزرگ ايجاد مى گردد، مانند نهرهاى كوچكى كه با هم ضميمه شده و يك نهر بزرگ ايجاد مى شود، از نهرهاى بزرگ هم رودخانه، و سپس همه چيز را آب مى برد.

كسانى كه خيال مى كنند به واسطۀ ظلم، كشتارهاى زياد، زندانهاى زياد و زورگويى مى توان حكومت كرد اشتباه مى كنند؛ اين تعديات آخرالامر گريبانشان را مى گيرد، اين يك مسألۀ طبيعى است؛ و بهترين آموزندۀ انسان تاريخ و حالات امم گذشته است. در همين زمان رضاخان ابهّت و قدرت او آن قدر ترس در دل مردم ايجاد كرده بود كه دو نفر جرأت نمى كردند با هم حرف بزنند، اما با اين حال از ميان رفت؛ و محمّد رضاى پهلوى هم با آن سازمان امنيت جهنمى و با آن همه قدرتش از بين رفت.

«وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ»: و از آنچه بر امّت ها و ملّت هاى گذشته فرود آمد بترسيد و بپرهيزيد. «أمم» جمع «أمّة» و به معناى ملّت است؛ چه چيز بر امّت ها و ملّت هايى كه پيش از شما بودند وارد آمد؟ «مِنَ الْمَثُلاتِ»؛ «من» بيانيه است و «ما نزل» را بيان مى كند؛ يعنى آنچه بر ملّت هاى گذشته فرود آمد مثلات و عقوبت ها بود.

«مَثُلات» جمع «مَثُلَة» به معناى عقوبت است. خدا از آنها انتقام گرفت. اگر آتش بيايد مى گويند تر و خشك را با هم مى سوزاند. حال اين عقوبت ها چگونه دامنگير اينها شد؟

ص: 100

«بِسُوءِ الْأَفْعَالِ، وَ ذَمِيمِ الْأَعْمَالِ» (به واسطۀ كردارهاى ناشايست، و كارهاى زشت.)

«ذَميم الأعْمال» يعنى كارهاى مذموم و زشت؛ فحشا، ظلم، تعدّى و فساد را «ذَميم الأعْمال» مى نامند. «ذَميم» فعيل به معناى مفعول است؛ فعيل در كلام عرب گاهى به معناى فاعل و گاهى به معناى مفعول است؛ مثل شريف و عليم كه به معناى شخص باشرف و عالم است و معناى فاعلى دارد، و قتيل و ذبيح كه به معناى مقتول و مذبوح است.

«فَتَذَكَّرُوا فِى الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أحْوَالَهُمْ» (پس به ياد آوريد در نيكى و بدى، احوال ايشان را.)

آنهايى كه پاك بودند و خدمت كردند از آنها نام نيك برجاى مانده، شخصيت انسانيشان محفوظ است و پيش خدا هم اجر و منزلت دارند؛ اما آنهايى كه ظلم و طغيان كردند و كارهاى زشت انجام دادند، هم نزد خدا مبغوضند و هم نزد خلق خدا، و خلق خدا بر آنها لعن و نفرين مى فرستند. «فَتَذَكَّرُوا»: پس به ياد بياوريد«فِى الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ»: در كارهاى نيك و در كارهاى بد«أحْوَالَهُمْ»: حالات ملّت هاى گذشته را.

«وَ احْذَرُوا أنْ تَكُونُوا أَمْثَالَهُمْ» (وبپرهيزيد از اين كه همانند آنها باشيد.)

آنهايى كه آدمهاى بدى بودند، ظالم و طاغى بودند، شما بترسيد از اين كه در خط آنها بيفتيد. اگر بخواهى پول جمع كنى، از محمّد رضاى پهلوى بيشتر نمى توانى پيدا كنى؛ او كاخ، ملك، كارخانه، قدرت، سلطنت و همه چيز داشت اما عاقبت رفت، و تا ابد لعن و نفرين براى خود بر جاى گذاشت، آنجا هم بايد جواب كارهايى را كه كرده است بدهد.

ص: 101

گذشته چراغ راه آينده است

«فَإذَا تَفَكَّرْتُمْ فِى تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ» (پس هرگاه در تفاوت دو حالت (نيك و بد) ايشان انديشيديد)

شما احوال ملّت هاى گذشته را كه ملاحظه كنيد مى بينيد يك عده از ملّت ها شريف، عزيز، محترم و خدمتگزار بودند؛ اينها هم پيش خدا اجر دارند و هم نام نيك از آنها برجاى مانده است. عده اى هم ظالم و طاغى بودند، آنها هم نام بد از خود برجاى گذاشته اند و لعن و نفرين ابدى را براى خود خريده اند. وقتى كه در حالات اين دو دسته مطالعه كرديد، سعى كنيد از آن دسته هايى باشيد كه اهل عزّت و فخر و كمالات بودند؛ شما هم آن خصلت هايى كه سبب افتخار و احترامشان بود در خود ايجاد كنيد. «فَإذَا تَفَكَّرْتُمْ»: پس وقتى كه شما فكر كرديد«فِى تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ»: در حال متفاوت ملّت هاى گذشته، كه يك عده مثل پيامبران و ديگر اولياء خدا عزيز بودند و عدۀ ديگرى هم مثل ابوجهل ها، نمرودها، فرعون ها، شدادها و ديگر ظالمين خوار بودند؛ يك طرف بنى اسرائيل و حضرت موسى، و طرف ديگر هم فرعون، شما حالات هر دو را ملاحظه كنيد و سعى كنيد آنچه سبب عزّت دنيا و آخرت است به دست آوريد.

«فَالْزَمُوا كُلَّ أمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ» (پس عهده دار شويد هر امرى را كه عامل عزّت حال آنها شد.)

آنها داراى خصلت هايى بودند كه اسباب عزّت و كمالشان بود، اين خصلت ها را براى خودتان تهيه كنيد. «كُلَّ أمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ»؛ «شأن» به معناى حال است؛ هر امرى كه باعث عزّت و قوّت حال آنها شد؛ مثلاً اتحاد، هماهنگى، رفاقت و كمك به

ص: 102

يكديگر كه باعث عزّت آنان شد، شما هم اين صفات را براى خود تهيه كنيد و عهده دار شويد.

«وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ» (و دشمنان به واسطۀ آن امر از ايشان زايل شدند.)

«أزاحَ، يُزيحُ، إزاحة» مثل «أزالَ، يُزيلُ، إزالة» از باب افعال و به يك معناست؛ يعنى زايل و مضمحل شدند؛ پس «زاحت الأعداء» يعنى دشمنان زايل شده و شكست خوردند.

آنها چون با هم بودند دشمن نمى توانست به آنها زور بگويد. هماهنگى و اتحاد، نيرو و قدرت مى آورد. اينجا حضرت مى خواهد مسألۀ اتحاد و همبستگى را مطرح و تشويق كند كه بدانيد بر همبستگى و اتحاد چه نتايجى بار است، اين است كه مى فرمايد: «وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ»يعنى به واسطۀ آن امر دشمنان زايل شدند از آن ملّت ها. چه چيزى سبب شد كه دشمنان شكست خورده و آنها به قدرت باقى ماندند؟ شما هم دقّت كنيد آن چه چيزى بود و براى خودتان تهيه كنيد.

«وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ فِيهِ عَلَيْهِمْ» (و سلامتى به واسطۀ آن بر آنان كشيده شد.)

«مُدَّ» يعنى كشيده شد. «تضمين» يكى از امورى است كه در كلام عرب وجود دارد، گاهى اوقات فعلى متضمن معناى فعل ديگر هم هست و در حقيقت به يك تير دو نشان زده ايم؛ يك فعل را گفته ايم اما در حقيقت دو فعل اراده شده؛ يعنى اين فعل متضمن يك فعل ديگر است؛ و چون متضمن معناى يك فعل ديگر هم هست آن رابط و حرفى كه براى آن فعل ديگر مى آورند براى اين فعل هم مى آورند؛ اينجا هم اين طور است، «مدّ» به «عَلى» متعدى شده و از اين رو «مدّ» كه به معناى «كشيدن»

ص: 103

است در حقيقت متضمن معناى «بسط» هم هست؛ مثل يك چادر كه شما بكشى و بياورى اينجا پهن كنى؛ اگر ما بخواهيم بگوييم اين چادر را كشيدم و پهن كردم بر سرشان، دوتا فعل است؛ كشيدن يك فعل است بسط و منبسط كردن بر سرشان فعل ديگر؛ حالا اين از زرنگى عرب ها و غناى لغت عرب است كه كلمۀ «مدّ» كه يك فعل است متضمن معناى «بسط» هم هست.

«وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ»: و عافيت و سلامتى كشيده شد«فِيهِ»: در اين امر«عَلَيْهِمْ»:

بر سر اينها. مثل اين است كه فرموده: «مدّت العافية و انبسطت عليهم»:

كشيده شده عافيت و سلامتى و منبسط شده بر سر اينها. «إنبسط» به «عَلى» متعدى مى شود كه به جاى آن «مدّ» را متعدى كرده اند تا معلوم شود در «مدّ» كلمۀ «إنبسط» هم نهفته است.

«وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ» (و نعمت به خاطر آن بر آنها رام شد.)

«وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ»: و رام شد نعمت خدا به واسطۀ آن امر«مَعَهُمْ»: با اينها؛ يعنى اين اشخاص مشمول نعمت خدا شدند. اينها همه بركات اتحاد و همبستگى است كه حضرت آورده، چون مى خواهد اتحاد و همبستگى را بعداً ذكر كند.

«وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ» (و بزرگوارى ريسمان، ايشان را بر آن امر پيوند داد.)

يعنى جنگ و دعوايشان را برطرف كرد. «حَبْل» يعنى ريسمان؛ نظر به اين كه ريسمان سبب همبستگى است و آن روزها وقتى مى خواستند از فرار حيوانها جلوگيرى كنند آنها را به هم مى بستند و به هم متصل بودند و يك واحد تشكيل مى دادند، در مورد انسانها هم خداوند تبارك و تعالى وقتى مى خواهد مسألۀ وحدت

ص: 104

كلمه را مطرح كند مى فرمايد: (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً) (1)«و همگى چنگ بزنيد به ريسمان خدا.» اين ريسمان سبب ارتباط شماست. اين تشبيه است، دين خدا و توحيد سبب وحدت كلمۀ مردم مى شود. وقتى مردم يك شعار و يك فكر داشته باشند، اين خود وحدت است. شما به ياد آوريد تحت يك شعار ميتينگ هاى چند ميليونى داشتيد، نه تانك و نه توپ و نه هيچ چيز ديگر بر آن كارگر نبود. شعار واحد و هدف واحد خيلى مؤثر است. اين وحدت تشبيه شده به ريسمان كه رابط است.

«وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ»؛ ممكن است منظور از «كرامة» كرم خدا باشد و ممكن هم هست به معناى بزرگوارى خودشان باشد؛ كرامت متصل كرد و پيوند داد«عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ»: بر آن امر ريسمانشان را، يعنى هماهنگشان كرد. پس فرمود: شما ملازم باشيد و تحصيل كنيد براى خود آن خصلتى كه سبب شد ملّت ها عزيز باشند، دشمنشان شكست بخورد، مشمول عافيت و نعمت خدا باشند، با هم هماهنگ باشند. حال آن خصلت چه بود كه ملّت هاى گذشته را از اين نعمت ها بهره مند ساخت ؟

وحدت كلمه، رمز عزّت و كرامت

«مِنَ الْإِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ» (به وسيلۀ اجتناب كردن از جدايى.)

«مِن» بيانيه است. «من الإجتناب» بيان «كلّ أمر» است، فرمود: ملازم هر امرى باشيد كه عزّت و نعمت براى شما مى آورد، حال آن امر چيست كه ما هم براى خودمان تحصيل كنيم ؟ «مِنَ الْإِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ»: به وسيلۀ اجتناب كردن از جدايى. سعى كنيد با هم باشيد، از هم جدا نشويد، خودمحور نشويد، بين شما كشمكش نباشد.

ص: 105


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.

«وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ» (و ملازم بودن با سازگارى و همدلى.)

ميتينگ هاى سه چهار ميليونى را به ياد آوريد كه دانشجو، روحانى، بازارى، كارگر و همۀ طبقات با هم بوديد، شيعه و سنّى، زن و مرد، و از هر جهت هماهنگى وجود داشت. اين دستور اسلام است، در اسلام مسألۀ عرب و عجم مطرح نيست، مسألۀ زبان مطرح نيست، مسألۀ رنگ مطرح نيست، سياه باشد يا سفيد فرقى نمى كند.

مشكلى كه دنياى امروز گرفتار آن است هنوز همين اختلافات است، در آفريقاى جنوبى سياه پوستان نبايد در قبرستان سفيدپوستان به خاك سپرده شوند، حق ندارند به قهوه خانه و مهمانخانه اى كه سفيدها غذا مى خورند وارد شوند، در اتوبوسى كه سفيدها سوار مى شوند سوار شوند، به مدرسه و دانشگاهى كه سفيدپوستان مى روند بروند و...

اين روحيۀ امتياز به وسيلۀ رنگ پوست و نژاد هنوز وجود دارد. روحيه اى كه امپرياليست ها در ما ايجاد كردند براى اين كه بتوانند بر ما حكومت كنند؛ پان عربيسم، پان تركيسم، پان ايرانيسم، اختلاف نژادى و زبانى ايجاد كردند. اين «پان ها» سبب شكست است؛ و اگر اين «پان ها» را برداريد و همه مسلمان شويد و به «حبل اللّه» و شعار«لا إله إلَّااللّه، محمّد رسول اللّه»چنگ بزنيد، همه اهل نماز باشيد، اهل اطاعت خدا باشيد، موفق خواهيد شد، نبايد براى خود امتياز قائل شويد.

مبادا يك وقت مثلاً آخوندها بگويند ما انقلاب را رهبرى كرده ايم بنابراين وارث انقلاب ما هستيم، يا دانشگاهى بگويد وارث انقلاب ما هستيم، پاسدارها بگويند نيرويى كه انقلاب را حفظ كرده ما هستيم و به ديگران بى اعتنايى و آنان را تحقير كنند، ارتش بگويد ما فلان امتياز را داريم كه مثلاً پاسدار ندارد. خلاصه امتياز و

ص: 106

خودمحورى را كنار بگذاريد، با هم هماهنگ و رفيق باشيد، آن وقت هيچ نيرويى نمى تواند شما را شكست بدهد، آن موقع عزّت داريد و دشمن شما شكست مى خورد.

اين كه حضرت فرمود: «لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ»به علّت همين اتحاد است؛ اگر چنانچه همۀ مسلمانان ايران همصدا و هماهنگ و داراى شعار واحد باشند، آمريكا هم بيايد شكست مى خورد، فرانسه هم بيايد شكست مى خورد. در لبنان عدۀ كمى از مسلمانان سخت ايستادند، جنگ و دعوا با هم نداشتند، اين كه چه كسى جلو باشد چه كسى عقب، كى رئيس باشد كى مرئوس، اين حرفها نبود، خودمحورى در كار نبود، و ديديد آمريكا و فرانسه را چگونه به زانو در آوردند، اگر هماهنگى باشد خدا هم كمك مى كند.

در اين مورد خداوند مى فرمايد: (إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ) (1)«اگر خدا را يارى كنيد خدا هم شما را يارى مى كند.» (كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ) (2)«چه بسا به اذن خدا تعداد كمى بر تعداد زيادى پيروز شده اند.»

پس الفت، اتحاد، اتفاق و همبستگى خيلى كارايى دارد. من عرض كردم مثل جويبارهايى كه با هم يك نهر را تشكيل مى دهند، آن وقت به هم مى پيوندند و رودخانه اى تشكيل مى دهند، از چند رودخانه يك شط تشكيل مى شود، آن وقت اين شط دشمن را مثل سيل مى كَنَد و مى برد؛ اگر در يك مسير نباشيم همه شكست مى خوريم؛ پس چيزى كه سبب عزّت شما و شكست دشمن مى شود چيست ؟ «الْإجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ»: اجتناب از افتراق و جدايى«وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ»: و ملازم الفت و رفاقت بودن، و خودخواهى و خودمحورى را دور ريختن.9.

ص: 107


1- - سورۀ محمّد (47)، آيۀ 7.
2- سورۀ بقره (2)، آيۀ 249.

وحدت كلمه و اخلاص در عمل، رمز پيروزى بر مشكلات

«وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا» (و ترغيب كردن يكديگر به آن [سازگارى و همدلى].)

«تحاضّ» در اصل «تحاضض» بوده كه از باب تفاعل است، «حَضّ» به معناى ترغيب است. «وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا»: و همديگر را به رفاقت ترغيب كردن. نه اين كه تحريكش كنى و بگويى تو خجالت نمى كشى زير بار فلانى مى روى، تو خودت شخصيتى هستى؛ بلكه به او بگو: با هم رفيق باشيد، سر موهومات نبايد با هم دعوا كنيد، چرا كه هم هر دو شكست مى خوريد و هم حق را شكست مى دهيد.

انسان اگر قصدش خدا باشد تمام اين مسائل برايش حل است. من كه آخوندى هستم اگر ديدم آخوند ديگرى كارى كه به نفع مسلمين و اسلام است انجام مى دهد، تبليغ مى كند، من رفته ام به يك شهر براى تبليغ و او هم آمده، مى بينم آن آقا هم بيانش از من بهتر است و هم مردم حرفش را مى فهمند و به وسيلۀ گفته هاى او تأثير مى پذيرند، اگر من قصدم خدا باشد بايد او را دعا كنم، شكر خدا را هم به جا بياورم كه الحمدللّه ربّ العالمين اين آقا با اين بيان خوب مردم را ارشاد مى كند و تكليف از گردن من ساقط است، نه اين كه ناراحت بشوم.

من بارها تشبيه كرده ام - بعضى از اين تشبيه خوششان نمى آيد، اما تشبيه گاهى اوقات مطلب را روشن مى كند - اگر ديدى يك مرده شور مرده را خوب شست و كفن و دفن كرد و اگر او نمى كرد چون واجب كفايى است ديگران بايستى انجام مى دادند، حال كه او اين كار را خوب انجام داد آيا ناراحت مى شوى كه چرا او آن كار را انجام داده، يا نه خوشحال هم مى شوى ؟ طبعاً اگر آدم عاقلى باشى با خوشحالى مى گويى اين يك واجبى بود به گردن همه، خدا پدرش را هم بيامرزد كه اين كار را انجام داد و

ص: 108

باعث شد واجب از گردن من ساقط شود. خوب همۀ مسئوليت هاى اجتماعى همين طور است، پشت ميز نشستن همين طور است، ادارۀ يك شهر همين طور است.

اگر ديدم يك استاندارى در يك استان خيلى خوب مردم را اداره مى كند، بهتر از من هم اداره مى كند، من نبايد بگويم چرا او استاندار است نه من؛ اين يك واجبى است كه او انجام داده، من اگر مى توانم بايد كمكش بكنم، مردم را تشويق كنم كه حرفش را بشنوند تا اين كه استان اداره شود؛ استان كه اداره شد كشور اداره مى شود، كشور كه اداره شد اسلام قدرت پيدا مى كند و دين خدا در كشور پياده مى شود؛ اگر قصد من خداست، نيّتم پاك است و مخلص هستم، بايستى از چنين آدمى حمايت كنم، او را تشويق هم بكنم.

خلاصه بايد همبستگى را حفظ كنيم تا تمام مردم بفهمند ما با هم هماهنگيم. اگر عزّت هم مى خواهم، وقتى او عزّت پيدا كرد من هم عزّت پيدا مى كنم. اما اگر مثلاً منِ آخوند با آن آخوند در افتادم، مردم از هر دوى ما سير مى شوند و روزگارى هم يك قدرتى مى آيد پدر هر دوى ما را در مى آورد.

در مسألۀ انتخابات هم اگر يك كانديدا ديد آن رقيبش هم از او بهتر مسائل را درك مى كند هم تجزيه و تحليل سياسى اش خوب است و هم آدم خوبى است، در چنين صورتى نبايد ناراحت شود كه چرا او انتخاب مى شود، بايد او را تأييد هم بكند. اگر وسوسه مى شود و قدرت ندارد او را تأييد كند، معلوم مى شود اين كه مى گويد براى خداست دروغ است. اگر منِ آخوند هم ديدم آخوند ديگرى از من جلو افتاده و حرفش بيشتر شنوا دارد و من ناراحت شدم، معلوم مى شود چيزى در كار است، و اين طور نبوده كه همه اش براى خدا باشد. اين خلوص و براى خدا بودن است كه به اعمال ما ارزش مى دهد، اگر هيچ شائبۀ غير خدايى در اعمال ما نباشد آن موقع ارزش دارد.

ص: 109

مى گويند: مرحوم حاج آقا حسين قمى رحمه الله كه يكى از علماى مهم و از مراجع بود، گفته بود كه من يك مقدار در خلوص پيشنمازى كه هيچ وقت نماز جماعت را تعطيل نمى كند و هميشه مرتب اوّل وقت مى رود تشكيك مى كنم، چون نماز جماعت يك امر مستحبى است و بسا كارهايى هست كه از نماز جماعت اهميتش زيادتر است؛ فرض كن الآن اين آقا مى خواهد نماز جماعت برود و يك نزاع و دعوايى هم هست كه اگر اهميت ندهد ممكن است خونريزى شود، طبعاً رفع اين نزاع از نماز جماعتى كه يك امر مستحبى است مهم تر است، اگر اين امام جماعت مسأله را رها كرد و رفت بايد مقدارى در خلوصش شك كرد. حال واقعاً ما بايستى كارهايمان را تجزيه و تحليل كنيم، اگر هم پيش مردم بتوانيم خود را جا بزنيم پيش خودمان كه امر مشتبه نيست.

دقّت كنيد در انتخاب شدن براى مجلس، استاندارى، وزارت، پيشنمازى، تدريس و براى هر جهتى كه من با ديگرى رقابت دارم، اگر آن فرد تعليماتش مضرّ است، نمى تواند اين منطقه را اداره كند، پست وزارت را اداره كند و به انقلاب لطمه مى خورد، خوب من رقابت مى كنم براى اين كه بتوانم كارى انجام دهم و كمبودها را برطرف سازم.

هميشه پيش خودت كلاهت را قاضى كن، ببين آيا واقعاً از باب اين كه تشخيص مى دهى تو بهتر مى توانى اين شهر را، اين محراب را، اين منبر را، اين وزارتخانه را اداره كنى، و براى رضاى خدا و مصلحت انقلاب و مصلحت اسلام است كه سعى مى كنى وكيل شوى، وزير شوى، آقا بشوى، امام جمعه بشوى، مدرّس بشوى، اگر واقعاً براى اين است اشكالى به تو وارد نيست؛ اما اگر نه، ته دلت مى دانى كه او بهتر از توست، كمتر از تو نيست، فقط اشكال اين است كه من هم بايد مطرح باشم، چرا اسم من نباشد، من در انقلاب چقدر كوشش كردم، در ميتينگ ها شركت كردم، زندان رفتم،

ص: 110

حالا كلاهم پس معركه باشد، اگر اين باشد معلوم است مسألۀ خدا نيست.

در هر صورت اين را من و شما مى توانيم پيش خودمان حل كنيم، اگر هم امر را بر مردم مشتبه كنيم براى خودمان امر مشتبه نمى شود. خداوند در قرآن مى فرمايد:

(بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ * وَ لَوْ أَلْقى مَعاذِيرَهُ) (1) خيلى تعبير لطيفى است؛ انسان بر نفس خودش بصير است، خودش مى فهمد كه چه نيّتى دارد؛ اگرچه خوب عذرتراشى كند و سر مردم را بتواند خوب گرم كند، خودش مى فهمد كه آيا واقعاً براى خدا و مصلحت اسلام و انقلاب است يا نه، براى اين است كه بايد اسم من مطرح باشد، وارث انقلاب من باشم، من بايد وزير باشم، استاندار باشم، وكيل مجلس باشم، پس معلوم مى شود براى خدا نيست. اين كه آيا براى خداست يا براى خودم، خودمحورى است يا نه، خدا و مصلحت انقلاب در نظر است، نكتۀ خيلى دقيق و مهمى است.

اگر من براى خدا زندان رفتم و به انقلاب خدمت كردم، حال ديدم ديگرى بهتر از من انقلاب را ادامه مى دهد، كشور را بهتر از من اداره مى كند، بايد خيالم راحت شود كه مى روم در خانه مى نشينم و مشغول مطالعه مى شوم؛ و اگر اين طور شديم معلوم مى شود براى خداست؛ ولى اگر مى گويى من بايد مطرح باشم، معلوم مى شود تحمّل زندان و شركت در انقلاب همه اش به خاطر خدا نبوده، بلكه مسألۀ «من» مطرح بوده است. اگر هم بگوييم يك مقدار براى خدا يك مقدار هم براى هواى نفس، خدا خواهد گفت من آن يك مقدار را هم نمى خواهم؛ زيرا خدا شريك نمى پسندد، روز قيامت وقتى اعمال را اين گونه ديد مى گويد هيچ مقدار از آن را نمى پذيرم.

برادران و خواهران سعى كنند هر كارى كه انجام مى دهند رنگ خدايى و خلوص به آن بدهند، اگر چنانچه منبر مى رويد براى خدا باشد، كشاورزى مى كنيد براى خدا5.

ص: 111


1- - سورۀ قيامة (75)، آيات 14 و 15.

باشد، اگر فيلم يا نوار تهيه مى كنيد قصدتان خدا باشد، براى اين كه مردم از اين نوار و از اين فيلم استفاده كنند و ارشاد بشوند، اسلام قوّت و نيرو پيدا كند و پياده بشود؛ اگر اين قصد را بكنى، هر كارى كه انجام مى دهى به نفع اسلام و مسلمين است و داراى رنگ خدايى و عبادت مى شود؛ اگر غذا بخورى، آب بنوشى، براى اين كه نيرو پيدا كنى و بتوانى از اسلام دفاع كنى، اين هم عبادت است.

«وَ التَّوَاصِى بِهَا» (و سفارش نمودن همديگر بر آن.)

«تواصى» از باب تفاعل و از مادّۀ «وصيّة» است، «وصيّة» يعنى سفارش.

اسباب شكست ملّت هاى گذشته

«وَ اجْتَنِبُوا كُلَّ أمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ» (و اجتناب كنيد از هر امرى كه پشت امّت هاى گذشته را شكست.)

پس وحدت كلمه را از امّت هاى سابق كه داراى وحدت بودند و پيروز شدند ياد بگيريد. در صدر اسلام مسلمانها كم بودند اما چون متحد بودند پيروز شدند، ولى وقتى جنگ و اختلاف پيش آمد شكست خوردند.

«وَ اجْتَنِبُوا»: و اجتناب كنيد«كُلَّ أمْرٍ»: از هر چيزى كه«كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ»: پشت ملّت هاى سابق را شكست. «هُمْ» به ملّت هاى سابق برمى گردد. «فِقْرَة» و «فَقْرَة» هر دو به فقرات و استخوانهاى پشت انسان مى گويند كه نخاع از آن عبور مى كند؛ چون استحكام بدن به همان استخوانهاى كمر مى باشد كه نخاع هم از آن مى گذرد، از اين رو تشبيه كرده و مى گويد اجتناب كنيد از هر امرى كه پشت ملّت هاى سابق را شكست.

«وَ أوْهَنَ مُنَّتَهُمْ، مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ» (و سست كرد قدرت آنها را، از كينه توزى دلها.)

ص: 112

«أوْهَنَ» يعنى سست كرد. «مُنَّة» يعنى قدرت و قوّت. «تَضاغُن» از مادّۀ «ضِغْن» است به معنى كينه. چه بود كه ملّت هاى متشكل سابق و امّت هاى قدرتمند را شكست داد؟ اين كه دلهايشان با هم كينه داشت.

«وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ» (و دشمنى ورزيدن سينه ها.)

اين هم به همان معناست. «تَشاحُن» يعنى دشمنى ورزيدن. چون قلب در سينه است از اين رو گاهى نسبت به خود قلب مى دهند گاهى نسبت به سينه.

«وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ» (و پشت كردن جانها.)

«تَدابُر» يعنى پشت به هم كردن. دلهايشان پشت به هم بود. مثل دو نفر كه با هم قهر كرده اند و پشت به هم مى نشينند. من مى خواستم شما را ساقط كنم شما هم مرا، من يك كارى مى كردم براى شما افشاگرى شود و شكست بخورى، شما هم كارى مى كردى كه براى من افشاگرى كنى و بتوانى يك نقطه ضعفى پيدا كنى تا مرا شكست بدهى. اين سبب مى شود هر دو شكست بخوريم و دشمن هم مى آيد دمار هر دو نفرمان را در مى آورد.

«وَ تَخَاذُلِ الْأَيْدِى» (و يارى نكردن دست ها.)

«أيدى» جمع «يَد» است، اصل «يد» «يَدَىٌ» بوده، از اين رو جمعش مى شود «أيدى». دست ها بايد تناصر داشته باشند، به هم كمك كنند، دست من به شما بايد كمك كند دست شما هم به من، اما اينها دست هايشان تخاذل دارد، يعنى دست اين برخلاف مصلحت او كار مى كند دست او هم برخلاف مصلحت اين.

ص: 113

اين مسألۀ اساسى و حساسى است، چيزى كه سبب عزّت ملّت ها مى شود وحدت و هماهنگى است، و آنچه سبب شكست آنان مى گردد جنگ و دعوا و اختلاف است، و اين را دشمنان اسلام خوب فهميده اند. تز دولت انگلستان اين بوده: «فَرِّقْ تَسُد»اختلاف بينداز و حكومت و آقايى كن. از اين رو آمدند مملكت اسلامى را به كشورهاى كوچك و جدا از هم مبدل كردند، از آن طرف اين «پان ها» را هم درست كردند؛ پان عربيسم، پان تركيسم، پان ايرانيسم، و بعد پان ها را به جان يكديگر انداختند؛ براى اين كه ديدند اگر هشتصد ميليون مسلمان با هم باشند، نه آمريكا، نه اروپا، نه شوروى هيچ كدام نمى توانند به دنيا زور بگويند. الآن هم همين طور است، الآن هم آنها همين جنگ و دعوا را درست مى كنند، همين اختلافات داخلى را درست مى كنند، براى اين كه حكومت كنند. اگر قصد و نيّت خداست با هم شويد و به نفع انقلاب و اسلام خدمت كنيد.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق خدمت به اسلام و مسلمين عنايت كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 114

(درس 363: خطبۀ 192 قسمت پانزدهم

اشاره

تاريخ تبلورى از سنّت هاى الهى است

سختى ها وسيلۀ اصلى آزمايش هاى الهى

نمونه هايى از شدايد ملّت هاى گذشته

علم ذاتى و علم فعلى خداوند

تبلور پيروزى در آزمايش الهى

اسباب عزّت و كرامت ملّت هاى گذشته

زمينه هاى ذلّت و شكست ملّت ها پس از عزّت و پيروزى

ص: 115

ص: 116

خطبۀ 192 - قسمت پانزدهم

اشاره

«وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ كَيْفَ كَانُوا فِى حَالِ الْتَّمْحِيصِ وَ الْبَلاءِ، أَلَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلائِقِ أعْبَاءً، وَ أجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاءً، وَ أضْيَقَ أهْلِ الدُّنْيَا حَالاً اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً، فَسَامُوهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ، وَ جَرَّعُوهُمُ الْمُرَارَ فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِى ذُلِّ الْهَلَكَةِ وَ قَهْرِ الْغَلَبَةِ، لايَجِدُونَ حِيلَةً فِى امْتِنَاعٍ، وَ لاسَبِيلاً إلى دِفَاعٍ، حَتّى إذَا رَأَى اللَّهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَى الْأَذى فِى مَحَبَّتِهِ، وَ الْإحْتِمَالَ لِلْمَكْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاءِ فَرَجاً، فَأبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ، وَ الْأَمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ، فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً، وَ أئِمَّةً أعْلاماً، وَ قَدْ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ مَا لَمْ تَبْلُغِ الْآمَالُ إلَيْهِ بِهِمْ.

فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا حَيْثُ كَانَتِ الْأَمْلاءُ مُجْتَمِعَةً، وَ الْأَهْوَاءُ مُتَّفِقَةً، وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً، وَ الْأَيْدِى مُتَرَادِفَةً، وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً، وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً، وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً، ألَمْ يَكُونُوا أرْبَاباً فِى أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ، وَ مُلُوكاً عَلى رِقَابِ الْعَالَمِينَ، فَانْظُرُوا إلى مَا صَارُوا إلَيْهِ فِى آخِرِ أُمُورِهِمْ حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ، وَ تَشَتَّتَتِ الْأُلْفَةُ، وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ، وَ تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ، وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِينَ، قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ، وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ، وَ بَقِىَ قَصَصُ أخْبَارِهِمْ فِيكُمْ عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُمْ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه و خطبۀ قاصعه، بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه بود؛ فرمايش حضرت به اينجا رسيد:

ص: 117

تاريخ تبلورى از سنّت هاى الهى است

«وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ» (و در احوال گذشتگان از مؤمنين قبل از خودتان انديشه نماييد.)

به طور كلّى حضرت در اينجا مردم را به تاريخ گذشتگان ارجاع داده؛ فرموده اند از تاريخ گذشتگان عبرت بگيريد، چه گذشتگانى كه سعادتمند بودند مانند مردان خدا و انبيا و اولياى الهى، و چه طاغوتها و ظالمين و جائرين. بالاخره تاريخ براى انسان بهترين آموزنده است و انسان مى تواند از تاريخ بهرۀ زيادى ببرد؛ از اين رو قرآن تاريخ گذشتگان را مكرراً ذكر مى كند، حتى در سورۀ «عصر» احتمال مى رود كه وقتى خداوند تبارك و تعالى به عصر قسم مى خورد منظور همان زمانه و روزگار باشد، در حقيقت خداوند به تاريخ قسم خورده است: (وَ الْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا) (1) هميشه در قرآن قسم با آن مطلبى كه بعد مى آيد سنخيّت و ارتباط دارد، يعنى قسم به تاريخ گذشتگان، كه تاريخ گذشتگان بهترين گواه است بر اين كه همۀ انسانها در زيان و خسرانند مگر كسانى كه ارتباطشان با خدا محكم باشد. پس تاريخ گذشتگان براى ما بهترين درس است.

«وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ»: و تدبر و دقّت كنيد در حالات گذشتگان از مؤمنين كه پيش از شما بودند؛ آنهايى كه در مقابل مشكلات و حوادث روزگار براى رضاى خدا صبر كردند، شكنجه ديدند، زندان رفتند اما در عين حال مقاومت كردند، و در اثر همان صبر و استقامت خداوند به آنان پيروزى داد و بالاخره بر ظالمين پيروز شدند؛ و اين معناى سنّت خداوند تبارك و تعالى است كه كسانى كه

ص: 118


1- - سورۀ عصر (103)، آيات 1 تا 3.

مورد استضعاف قرار مى گيرند اگر صابر و بردبار باشند قهراً پيروزى نصيب آنان خواهد بود.

در اين رابطه خداوند هم در قرآن مى فرمايد: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ) . (1)«نُريد» فعل مستقبل براى استمرار است. منظور اين است كه سنّت خدا بر اين معنا قرار گرفته كه مردم مستضعف وقتى احساس استضعاف كردند و قصدشان هم خدا بود قهراً با هم هماهنگ و متحد شده و در اثر اتحاد و همبستگى دشمن را شكست خواهند داد، و اين سنّت خداست. خداوند مى فرمايد: ما بنايمان در نظام تكوين بر اين بوده كه كسانى كه به استضعاف كشيده مى شوند روزى پيروزى نصيبشان گردد و وارث زمين شوند. اينجا هم حضرت مى فرمايد: «تَدَبَّرُوا»: دقّت كنيد«أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ»: حالات گذشتگان از مؤمنين را كه پيش از شما بودند.

سختى ها وسيلۀ اصلى آزمايش هاى الهى

«كَيْفَ كَانُوا فِى حَالِ التَّمْحِيصِ وَ الْبَلاءِ» (كه در حال آزمايش و امتحان چگونه بودند.)

«تمحيص» يعنى آزمودن و خالص كردن. بناى خداوند به طور كلّى در اين جهان بر امتحان كردن اشخاص است؛ اين عالم، عالم امتحان است: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (2) هدف از خلقت مرگ و زندگى در اين عالم جز امتحان و آزمايش چيزى نيست.

حضرت مى فرمايد: آنها در حال خالص شدن و امتحان شدن چگونه بودند؛ مى خواستيم خالص شوند، يعنى غل و غشّهايشان برطرف گشته و خلوصشان ثابت

ص: 119


1- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 5.
2- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.

شود؛ وقتى بنا شود كه دين با نان و آب و قدرت همراه باشد، معلوم نيست گرايش خيلى از اشخاص صد در صد براى خدا باشد؛ وقتى ثابت مى شود اين شخص خالص و مخلص است كه التزام به دستورات دينى با شكنجه، كتك، تحقير و همۀ اينها همراه باشد، اگر طرف از ميدان در نرفت معلوم مى شود آدم خالصى است.

«أَلَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلائِقِ أعْبَاءً» (آيا نبودند سنگين ترين مخلوقات از نظر بار و فشار؟)

«أعْباء» جمع «عِبْء» است مثل «أحْمال» جمع «حِمْل»، «عِبْء» معنايش همان حمل و بار سنگين است. «خَلائق» جمع «خَليقة» است. مى فرمايد: آيا سنگين ترين مخلوقات از نظر بار و فشار نبودند؟ يعنى بار سنگينى به دوش آنها بود.

«وَ أجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاءً» (و سخت ترين بندگان از جهت امتحان.)

«أجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاءً»يعنى سخت ترين بندگان از نظر بلا و امتحان. معناى اصلى «جهد» كوشش است، و چون ملازم است با سختى از اين رو به معناى سختى هم مى آيد.

«وَ أضْيَقَ أهْلِ الدُّنْيَا حَالاً» (و دشوارترين اهل دنيا از نظر حال ؟)

آرى، آنان در حال تنگى و سختى و فشار بودند و در كورۀ حوادث روزگار جوهر وجودى خويش را به خوبى آشكار ساختند.

نمونه هايى از شدايد ملّت هاى گذشته

«اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً» (فرعونها آنان را به بندگى گرفتند.)

ص: 120

اينجا شايد روى سخن حضرت متوجّه بنى اسرائيل باشد؛ يك وقتى بنى اسرائيل مقرب خدا بودند؛ آنها اولاد حضرت ابراهيم، اسحاق و يعقوب عليهم السلام بودند و در مصر خيلى تحت فشار فرعونها بودند. «فرعون» شخص خاصى نيست، لقب است براى پادشاهان مصر، كه جمعش «فراعنة» است؛ فرعونهاى مصر يعنى پادشاهان مصر. آنها اين بندگان خدا را بندۀ خود قرار داده بودند و تمام كارهاى سخت زندگى را بر دوش اينها گذاشته بودند، با زنهايشان معاملۀ كنيزى مى كردند. «اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً»:

فرعونهاى مصر اين بندگان خدا را بندۀ خودشان قرار دادند، و از آنها بيگارى مى كشيدند.

«فَسَامُوهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ» (پس سختى عذاب را به آنان تحميل كردند.)

اينجا اشاره به اين آيه از قرآن است كه: (يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ) .(1)

«سامَهُ» يعنى «كَلَّفَهُ» يعنى به او تحميل كرد. «فَسَامُوهُمْ»: پس به آنها تكليف و تحميل كردند«سُوءَ الْعَذَابِ»: عذاب بد را. بچه هايشان را مى كشتند براى اين كه مبادا موسايى پيدا شود، چون منجّمان به فرعون گفته بودند: بچه اى از بنى اسرائيل پيدا مى شود و تاج و تخت تو را به باد فنا مى دهد، فرعون به خيال خودش مى خواست از اين راه جلويش را بگيرد، از اين رو به تمام قابله ها سپرده بود كه از زنان بنى اسرائيل هر بچه اى به دنيا مى آيد اگر پسر است همان جا او را بكشيد، و اگر دختر است زنده بگذاريد تا كلفت باشد و از آنان بيگارى بكشيم.

«وَ جَرَّعُوهُمُ الْمُرَارَ» (و تلخى را جرعه جرعه بديشان نوشاندند.)9.

ص: 121


1- سورۀ بقره (2)، آيۀ 49.

«مُرار» گياه خيلى تلخى است كه مى گويند وقتى شترها آن را مى خورند لب ها و دهانشان به هم مى آيد و در هم كشيده مى شود و خيلى به زحمت مى افتند؛ حال اگر شربتى از آن گياه تلخ به كسى بدهند اين بدترين شربت است. حضرت تشبيه كرده است؛ مى خواهد بگويد: تلخى هاى روزگار را به اين ملّت مستضعف چشاندند.

«وَ جَرَّعُوهُمُ»: اين فراعنه جرعه جرعه به كام آنها ريختند«الْمُرَارَ»: شربتى را كه از آن گياه تلخ به دست آمده بود. ما هم در فارسى مى گوييم: «تلخى روزگار را چشيده است»؛ اين تشبيه است.

«فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِى ذُلِّ الْهَلَكَةِ، وَ قَهْرِ الْغَلَبَةِ» (پس حال آنها هيچ گاه زايل نمى شد در خوارى هلاكت و چيرگى استيلا.)

«فلم تبرح» يعنى زايل نشد. مى خواهد بگويد مسألۀ يك روز و دو روز يا يك سال و دو سال نبود، اين وضع سالها ادامه داشت، آن مؤمنينى كه بندگان خدا بودند در ذلّت هلاكت بودند، كشته مى شدند، شكنجه مى شدند، در زندانها تلف مى شدند يا در بيابانها بيابان مرگ مى شدند، و مقهور غلبۀ فراعنه بودند كه بر آنها مسلط بودند، هيچ كار هم نمى توانستند بكنند.

مؤمنين هميشه اين جور فشارها برايشان پيش مى آيد، براى اين كه آبديده و پخته شوند و از آزمايش و امتحان بيرون آيند. گفتيم اگر بنا شود نماز و ديگر دستورات خدا با نان و آب و قدرت و كاخ همراه باشد همه كسى زير بار مى رود، آن وقت آن آزمايش و امتحان لازم پيدا نمى شود، پس بايد با شكنجه و گرفتارى توأم باشد.

«لايَجِدُونَ حِيلَةً فِى امْتِنَاعٍ، وَ لاسَبِيلاً إلى دِفَاعٍ» (چاره اى براى سرباز زدن نمى يافتند، و نه راهى براى دفاع كردن.)

يا زندان بود يا كتك، يا اعدام بود و يا سختى، همه اش فشار بود تا اين كه خداوند

ص: 122

تبارك و تعالى ديد اينها بندگان خيلى مخلصى هستند، در مقام دفاع از دين و حق و توحيد و عدالت پابرجا ايستاده اند، جانشان هم در معرض خطر باشد دست از حرف حقشان برنمى دارند.

خداوند اين استقامت را ديد، جزاى استقامتشان اين شد كه به اينها پيروزى داد، اما در سايۀ همبستگى و اتحاد. چرا كه گفتيم اصل نظام تكوين اين گونه است؛ وقتى يك ملّتى را تحت فشار قرار دادند، مستضعفين و ضعفا به هر صورت همديگر را پيدا كرده با هم هماهنگ مى شوند و پدر ظالم را درمى آورند. حضرت اينجا به اين نكته توجّه داده اند.

علم ذاتى و علم فعلى خداوند

«حَتّى إذَا رَأَى اللَّهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ» (تا آنگاه كه خداوند ديد جدّيت ايشان را در صبر)

من بارها عرض كرده ام خداوند همه چيز را مى داند منتها خداوند دو نوع علم دارد: يكى «علم ذاتى» است كه از ازل عين ذات اوست، و يكى هم «علم فعلى» است؛ علم فعلى خدا همين نظام وجود است، نظام وجود خودش علم خداست، چون ملاك علم حضور است، اين عالم «حاضرِ عند الحق» است؛ همين طور كه صورتهاى ذهنى شما هم معلوم نفس و حاضر پيش نفس شماست و هم معلول نفس شما و هم علم شماست، نظام تكوين هم همين گونه است. نظام وجود در عين حال كه معلول خداست علم خدا هم هست. اين مى شود علم فعلى خدا كه عين اين عالم است. چون اين عالم حادث است، گذشته و حال و آينده دارد و متبدل است، پس روى اين حساب علم خدا هم مى شود متبدل؛ چون اين عالم در تغيير است و امروز غير از ديروز است. پس علم خدا هم مى شود روز به روزى، و اين غير از آن علمى است كه عين ذات خداست و علّت همۀ نظام وجود مى باشد.

ص: 123

اينجا كه حضرت مى گويد: خدا علم پيدا كند، منظور علم فعلى خداست، كه عين فعل خداست و عين اين عالم. عالم وقتى متجدد است پس گويا اين رؤيت هم متجدد شده است. اين رؤيتى است كه عين مرئى است، اين علمى است كه عين معلوم است.

«حَتّى إذَا رَأَى اللَّهُ»: تا وقتى كه خداوند ديد«جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ»: جدّيت صبر و صبر جدّى را. كه اينها واقعاً آدمهاى صابرى هستند آن هم نه تنها يك ساعت و دو ساعت بلكه تا آخرين مرحلۀ حيات و حتى تا پاى كشته شدن هم در مقام دفاع از حق ايستاده اند. «خداوند ديد» يعنى وقتى اين معنا در نظام وجود محقق شد.

«عَلَى الْأَذى فِى مَحَبَّتِهِ» (بر اذيت در راه دوستى او)

در چنين مواردى «فى» براى «سببيت» است، البته معناى «فى» ظرفيّت است نه سببيت، اما يكى از اقسام ظرفيّت سببيت است، چون مسبّب از سبب بيرون مى آيد؛ در حقيقت سبب و علّت ظرف است و مسبّب مظروفش؛ مثل آن روايتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى عايشه نقل مى كند كه يك زنى به سببِ گربه اى كه حبسش كرده و آب به آن نداد تا مرد عذاب شد. (1)«فى هرّة» يعنى به سبب گربه، چون عذاب مسبّب از اين عمل است؛ در حقيقت اين عمل ظرف است كه عذاب از توى آن درمى آيد. حال اين «فى محبّته» هم همين طور است، محبت خدا سبب شده كه اينها اين قدر بر اذيت صبر مى كنند، در حقيقت صبر از داخل محبت خدا بيرون آمده است، علّت اين صبر همان محبت خداست. از بس به خدا علاقه دارند در مقابل همۀ مشكلات ايستادگى مى كنند.ً.

ص: 124


1- - وسائل الشيعة، ج 11، ص 544، باب 53 از ابواب أحكام الدّوابّ فى السّفر و غيره، حديث 1؛ عن ابى عبداللّه: إنّ امرأة عُذِّبَتْ فى هرّة ربطتها حتّى ماتت عطشاً.

«وَ الْإحْتِمَالَ لِلْمَكْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ» (وتحمّل نمودن ناخوشايند از ترس او)

يعنى مسائلى كه برخلاف طبعشان است، كتك، شكنجه و گرسنگى برخلاف طبع انسان است. «وَ الْإحْتِمَالَ»: و اينها تحمّل مى كنند«لِلْمَكْرُوهِ»: چيزهايى را كه مكروه و خلاف طبعشان است«مِنْ خَوْفِهِ»: و اين تحمّل ناشى از خوف خداست؛ چون از خدا مى ترسند در مقابل همۀ مشكلات ايستادگى و استقامت دارند. وقتى كه اين معنى را خداوند از آنان ديد، يعنى وقتى كه اين معنا در نظام وجود محقق شد و اينها از امتحان در آمدند، هر چه بايستى زجر بكشند كشيده اند و باز هم استقامت دارند و دست از حرف حقشان برنداشته اند.

تبلور پيروزى در آزمايش الهى

«جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاءِ فَرَجاً» (براى آنها از تنگناهاى امتحان گشايشى قرار داد.)

«مَضايِق» جمع «مَضيقَة» است به معناى تنگنا؛ «مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاءِ»يعنى از تنگناهاى امتحان. همين تنگناها راه فرج و گشايش را برايشان درست كرد.

«فَأبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ» (پس جايگزين نمود براى آنان عزّت را به جاى ذلّت.)

«عِزّ» و «عِزّة» در اصل معنايش غلبه است، «عزيز» يعنى غالب. خداوند غلبه و عزّت را به اينها داد به جاى ذلّت و خوارى كه پيش از اين داشتند.

«وَ الْأَمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ، فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً» (و امنيت را به جاى ترس، پس پادشاهان حكمران شدند.)

ص: 125

«حُكّام» جمع «حاكم» است. كار بنى اسرائيل به اينجا رسيد؛ بنى اسرائيل كه در مصر آن همه شكنجه مى ديدند، بر حكومت فلسطين و مصر و اينجاها مسلط شدند. در زمان حضرت سليمان به منتهاى قدرت و شوكت رسيدند. پادشاهان بنى اسرائيل زياد بودند كه عده اى از آنها پيامبر بودند، هم قدرت روحانى داشتند و هم قدرت ظاهرى.

«وَ أئِمَّةً أعْلاماً» (و پيشوايان راهنما.)

«أئمّة» جمع «إمام» است يعنى پيشوا. «أعلام» هم جمع «عَلَم» است، «عَلَم» در اصل از معناى «عِلم» است، يعنى «ما يُعْلَمُ بِهِ»، چيزى درست مى كردند و به آن مى گفتند «عَلَم» چون به وسيلۀ آن يك عده مى فهميدند كه از كدام طايفه و محله و يا قبيله هستند. همچنين به چراغهايى كه در بيابانها براى راهنمايى و در جاى بلند نصب مى كردند «عَلَم» مى گفتند.

«وَ قَدْ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ مَا لَمْ تَبْلُغِ الْآمَالُ إلَيْهِ بِهِمْ» (و به تحقيق از جانب خداوند كرامتى به ايشان رسيد كه آرزوهايشان هيچ گاه به آن نمى رسيد.)

اين بيچاره هايى كه هميشه در زندان تحت شكنجه و فشار بودند، اميد اين را كه روزى قدرت كشور اسلام و فلسطين و مصر در دست آنان بيفتد نداشته و به خواب هم نمى ديدند، و همين مقدار كه از ظلم فرعون نجات پيدا كنند منتهاى آمال و آرزويشان بود.

مى فرمايد: از جانب خداوند كرامتى به ايشان رسيد كه آرزوهاى آنها هيچ وقت به آن نمى رسيد. هيچ وقت آرزوى اين را كه پادشاه شوند نداشتند. چون فعل «لم تبلغ» با «بِهِمْ» متعدى شده بايد معناى متعدى كرد. آرزوى رسيدن به سلطنت نداشتند اما خدا نصيبشان كرد.

ص: 126

عرض كردم اين كه خداوند مى فرمايد: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا ...) يك سنّت جاريه را بيان مى كند؛ هر ملّتى كه با هم هماهنگ شدند و هدفشان واحد شد پيروز مى شوند، رمز پيروزى وحدت است.

اسباب عزّت و كرامت ملّت هاى گذشته

«فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا» (پس دقّت كنيد كه چگونه بودند.)

«نَظَر» به معناى نگاه كردن نيست، به معناى دقّت كردن است؛ و در قرآن هم آمده است: (وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ) (1)«در آن روز رخسار طايفه اى نيكو و جميل است، و به پروردگارشان نگاه مى كنند.» يعنى به آثار رحمت و قدرت خدا دقّت مى كنند. همين آدمهاى مستضعف كه ذليل فراعنه بودند به چه مقامى رسيدند.

«حَيْثُ كَانَتِ الْأَمْلاءُ مُجْتَمِعَةً» (زمانى كه جمعيت ها با هم بودند.)

«أملاء» جمع «مِلْء» است؛ يك دسته را «مَلاء» يا «مِلاء» مى گويند، چون يك دسته كه با هم هستند پر است و توى چشم مى زند و چشم انسان را پر مى كند، «ملاء» يعنى يك جمعيتى كه با هم اند. هميشه نهضت هايى كه در عالم به پيروزى رسيده اند به اين وسيله بوده كه افراد به دسته ها تبديل مى شوند و دسته ها همه مجتمع شده و راه مى افتند، مثل انقلاب ايران كه دسته جات مختلف به صورت جمعيت هاى چند ميليونى راه مى افتادند و آن ميتينگ ها و راهپيمايى هاى چند ميليونى را تشكيل مى دادند.

ص: 127


1- - سورۀ قيامة (75)، آيات 22 و 23.

«وَ الْأَهْوَاءُ مُتَّفِقَةً» (و خواسته ها با هم يكى.)

همه مى خواستند اسلام پيروز شود، همه يك شعار مى دادند؛ مثلاً در انقلاب اسلامى ايران «استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى» شعار واحدشان بود؛ اگر همه يك شعار و يك خواسته داشته باشند، اين رمز پيروزى مى شود.

«وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً» (و دلها به حدّ اعتدال.)

افراط و تفريط هم شخص را شكست مى دهد و هم جامعه را؛ اگر در جامعه يك عده نسبت به اسلام، انقلاب و استقلال كشور بى اعتنا بلكه مخالف باشند، يك عده هم علاقه مند و خيلى تند باشند و بخواهند از پيامبر و امام انقلابى تر باشند، آن وقت نتيجه اش اين مى شود كه شكست بخورند. اما اگر آنها را به هم نزديك كردى، آن كه كوتاه مى آيد مقدارى راه انداختى و مقدارى هم از تندى آن تندروها گرفتى و با هم هماهنگشان كردى، بر بزرگترين دشمن هم پيروز مى شوند. «وَ الْقُلُوبُ»: و دلها «مُعْتَدِلَةً»: معتدل بود. نه افراط داشت و نه تفريط، نه تندى داشت نه كندى، به هم نزديك بود.

«وَ الْأَيْدِى مُتَرَادِفَةً» (و دست ها كمك كار همديگر.)

دست ها دنبال هم و رديف هم و كمك هم بود. در جايى كه بايستى به نفع كار كرد همه به نفع هم كار مى كنند، در جايى هم كه بايد با دشمن مبارزه كرد همه با هم و در كنار هم مبارزه مى كنند.

ص: 128

«وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً» (و شمشيرها مددكار يكديگر.)

وقتى كه بناست همه با عراق جنگ كنند همه متفق اند، نه اين كه يكى بگويد بايد با عراق جنگيد يكى هم بگويد نه و برود با عراق عليه ايران بسازد. «وَ السُّيُوفُ»:

و شمشيرها«مُتَنَاصِرَةً»: كمك هم اند. «متناصرة» از مادّۀ «نصر» است. وحدتشان اين طور است و در عين حال عقل و منطقشان هم حكمفرماست.

«وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً» (و بينش ها ژرف.)

«بَصائر» جمع «بَصيرة» است يعنى بينايى، مردمى هستند كه اهل بينايى و درك سياسى و آگاهى و شعور هستند. اصلاً شعور است كه انسانها را وادار مى كند با هم باشند، اگر چنانچه هماهنگى از روى شعور و ادراك نباشد افراد زود از هم جدا مى شوند.

«وَ الْبَصَائِرُ»: و بصيرتها و دركها«نَافِذَةً»: نفوذ دارد. يعنى اعماق مسأله را هم درك مى كنند، كسانى كه درك و شعور سياسى دارند هر مسأله را تا آخرش مى خوانند. نفوذ به معناى فرو رفتن است، گاهى شما ظاهر امر را مى بينيد اما گاهى تا عمق مسأله را دقّت مى كنيد.

خوبى انقلاب ما همين است كه على رغم همۀ فشارها، جنگ تحميلى، فشارهاى اقتصادى و كمبودها، ملّت داراى رشد و آگاهى سياسى است. مردم دشمن و دوستشان را نوعاً تشخيص مى دهند، اوضاع دنيا را تشخيص مى دهند، و از اين رو تفتين هاى دشمنان چندان كارايى ندارد.

در همين زمانهاى خودمان مى بينيم مثلاً مرحوم سيّد جمال الدين اسدآبادى كه از

ص: 129

كسانى بود كه مى خواست نهضتى برپا كند اوّل با چه آبرويى به ايران آمد، ولى بعد از تبليغات سوء دربار قاجاريه اصلاً سيّد را كافر و ملحد خواندند و او را با افتضاح از كشور بيرون كردند، مردم خيلى درك نداشتند، گول جوّسازيها را مى خوردند؛ اما وقتى كه مردم بابصيرت باشند و داراى درك سياسى، اين جوّسازيها مردم را بيشتر محكم مى كند؛ هر چه دنيا تبليغات سوء بكند و از حنجرۀ دشمنان تبليغات سوء بيرون آيد، بيشتر مردم را بيدار مى كند، اين دليل رشد و آگاهى مردم است.

اينجا حضرت مى فرمايد: اين مردمى كه با هم متحد بودند در عين حال آگاهى عميق هم داشتند و بصيرت آنها تا عمق مسأله نفوذ كرده بود و به حدّى واقف بودند كه هدفشان را رها نكنند.

«وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً» (و تصميم ها يكى.)

كسى به فكر اين نبود كه انقلاب پيروز شود تا كاخ و رياست پيدا كند؛ اگر اين مسأله مطرح شده بود همه شكست مى خورديم؛ اما اگر هدف اسلام و خدا و حق و عدالت باشد و من همان هدف را داشته باشم شما هم همان را، پيروزى به دست مى آوريم. البته ممكن است كسى كاربردش زيادتر باشد، عقلش زيادتر باشد، مسائل را بهتر تشخيص دهد، خوب او جلوتر است، چون هدفمان يكى است، اگر هدف يكى باشد پيروزى قطعى است.

«وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً»: و تصميم ها يكى بود. پس خداوند تبارك و تعالى وقتى ديد اين مردم پشتكار دارند، اين پشتكار سبب شد كه به آنان پيروزى دهد. حال حضرت مى فرمايد: ببينيد اينها تا موقعى كه متحد بودند پيروزى داشتند، اما وقتى هواهاى نفسانى مطرح شد، خودخواهى ها، خودمحورى ها و دعوا سر دستاوردهاى انقلاب مطرح شد، آن وقت دوباره آثار شكست ظاهر شد.

ص: 130

«ألَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً فِى أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ» (آيا آنها نبودند مهترانى در كرانه هاى زمين ؟)

«أرباب» جمع «رَبّ» به معناى مربّى است؛ سابقاً به پادشاهان هم «ربّ» مى گفتند؛ و نيز به بزرگان و مهتران. «ألَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً»: آيا اين آدمها نبودند كه پادشاه و قدرتمند و بزرگ بودند«فِى أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ»: در قطرهاى زمين ها؟ زمين هاى آباد آن روزها همين خاورميانه، فلسطين، مصر و... بوده است.

«وَ مُلُوكاً عَلى رِقَابِ الْعَالَمِينَ» (و پادشاهانى بر گردنهاى جهانيان ؟)

مثلاً حضرت سليمان هم پيامبر بود و هم پادشاه، همۀ قدرت دست او بود، حتى باد و حيوانات نيز مسخّر حضرت سليمان شدند و او به مقام خيلى شامخى رسيد.

«وَ مُلُوكاً»: و پادشاهانى بودند«عَلى رِقَابِ الْعَالَمِينَ»: بر گردنهاى مردم جهان. آنان چون از اوّل براى خدا صبر كردند و هماهنگ شدند و با خدا ارتباطشان را قطع نكردند، در اثر هماهنگى به اين قدرت رسيدند؛ اما دنبالش را ببين، تاريخ است و تاريخ هم تكرار مى شود (سُنَّةَ اللّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْدِيلاً) (1) سنّت خداوند است كه هرگز تغيير نخواهد كرد.

زمينه هاى ذلّت و شكست ملّت ها پس از عزّت و پيروزى

«فَانْظُرُوا إلى مَا صَارُوا إلَيْهِ فِى آخِرِ أُمُورِهِمْ حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ» (پس دقّت كنيد به آنچه بازگشتند به سوى آن در پايان كارهاشان وقتى كه تفرقه افتاد.)

دوباره هم دقّت كنيد به آن فلاكت و بدبختى كه اينها منتهى به آن شدند. در آخر امر

ص: 131


1- سورۀ فتح (48)، آيۀ 23.

به چه نكبتى گرفتار شدند، همين ها كه با هم متحد و هماهنگ بودند از هم جدا شدند.

بنى اسرائيل در ابتدا دوازده سبطشان يك سلطنت داشتند، اما بعد با هم دعوايشان شد و ده سبطشان براى خود يك سلطنت تشكيل دادند و دو سبطشان هم يك سلطنت ديگر، و جنگ داخلى شروع شد. حضرت مى فرمايد: دقّت كنيد ببينيد آخر كارشان به كجا رسيد«حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ»: وقتى كه افتراق و جدايى بينشان واقع شد.

«وَ تَشَتَّتَتِ الْأُلْفَةُ، وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ» (و سازگارى و همدلى پراكنده شد، و سخن و دلها مختلف گرديد.)

هدف واحد و شعار واحد ولى همه متشتت گشته و از هم جدا شدند؛ اوّل همه يك شعار داشتند اما حالا شعارها عوض شد، هر كس براى خود يك شعار درست كرد و كوشيد خودش محور باشد و همه دور او جمع شوند. «أفئدة» جمع «فُؤاد» است يعنى دل؛ دلهايشان با هم مختلف شد و از هم جدا شدند.

«وَ تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ، وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِينَ» (و دسته دسته شدند در حالى كه با همديگر اختلاف داشته، و پراكنده گشتند در حالى كه با يكديگر جنگيدند.)

«مُتَحارب» از مادّۀ «حَرب» است. يعنى همين كسانى كه با هم بودند بينشان جنگ داخلى شروع شد. در بعضى نسخه ها آمده است: «وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَزّبِينَ»: اينهايى كه اوّل يك شعار داشتند و همه حزب واحد بودند، جدا جدا شدند؛ وقتى كه اينها به اين حال رسيدند از هم متلاشى شدند.

«قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ» (به تحقيق خداوند لباس كرامتش را از ايشان بيرون آورد.)

ص: 132

قرآن در مورد بنى اسرائيل دارد: (جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً) (1)«خداوند در بين شما - بنى اسرائيل - پيامبران و پادشاهانى قرار داد.» حضرت مى فرمايد: خدا خلع كرد از اينها لباس كرامت خود را. «لباس» يعنى عبا، اين قدرت مثل عبايى بر دوششان بود، خدا اين عبا را از دوششان برداشت. «قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ»:

به تحقيق خداوند خلع كرد از اينها«لِبَاسَ كَرَامَتِهِ»: لباس بزرگوارى خود را.

«وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ» (و خوشى يا فراوانى نعمتش را از آنها گرفت.)

در اثر نعمت خوش بودند، قدرتمند بودند، اما وقتى كه جنگ داخلى شروع شد و هدفها و شعارها با هم فرق كرد«سَلَبَهُمْ»: خدا سلب كرد از اينها«غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ»:

خوشى نعمتش را. «غَضارة» هم به معناى وسعت و هم به معناى خوشى است.

«وَ بَقِىَ قَصَصُ أخْبَارِهِمْ فِيكُمْ» (و دنبالۀ اخبار آنان در ميان شما باقى ماند.)

«قَصَص»و«قِصَص»هر دو صحيح است؛ اگر «قِصَص» باشد جمع «قِصّة» است، اما اگر «قَصَص» باشد به معناى دنباله است. «وَ بَقِىَ قصَصُ أخْبَارِهِمْ»: و باقى ماند دنبالۀ خبرها يا قصه هاى اخبارشان«فِيكُمْ»: در شما.

«عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُمْ» (پندى براى پند گيرندگان شما.)

اينهايى كه اوّل قدرتمند بودند شكست خوردند و در اثر اختلافات داخلى دمار از روزگارشان برآمد. چقدر پادشاهان ايران و روم همين بنى اسرائيل را شكنجه كردند،0.

ص: 133


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 20.

حتى مسجدالاقصى را هم از دستشان گرفتند و خراب كردند.

«عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُمْ»: وسيلۀ عبرت براى اين كه شما هم بدانيد. شمايى كه خداوند در اثر وحدت كلمه و شعار واحد به شما پيروزى و قدرت داد، اگر جنگ داخلى شروع شد و خودمحورى و خودخواهى شروع شد و شعارها تفاوت كرد، بدانيد شما هم شكست خورده ايد. بنابراين بايد از تاريخ و از گذشتگان عبرت گرفت.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 134

(درس 364: خطبۀ 192 قسمت شانزدهم

اشاره

عبرت از تاريخ اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل

حوادث تاريخى مشابه يكديگرند

نمودهاى ذلّت بنى اسرائيل و اولاد اسماعيل و اسحاق

نمونه هاى بارزى از جهالت دوران جاهليت

ص: 135

ص: 136

خطبۀ 192 - قسمت شانزدهم

اشاره

«فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ إسْمَاعِيلَ وَ بَنِى إسْحَاقَ وَ بَنِى إسْرَائِيلَ عليهم السلام فَمَا أشَدَّ اعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ، وَ أَقْرَبَ اشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ؛ تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِى حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ، لَيَالِىَ كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ أرْبَاباً لَهُمْ، يَحْتَازُونَهُمْ عَنْ رِيفِ الْآفَاقِ وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ، وَ خُضْرَةِ الدُّنْيَا، إلى مَنَابِتِ الشِّيحِ، وَ مَهَافِى الرِّيحِ، وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ، فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً مَسَاكِينَ إخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ، أذَلَّ الْأُمَمِ دَاراً، وَ أجْدَبَهُمْ قَرَاراً، لايَأْوُونَ إلى جَنَاحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِهَا، وَ لا إلى ظِلِّ أُلْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلى عِزِّهَا، فَالْأَحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ، وَ الْأَيْدِى مُخْتَلِفَةٌ، وَ الْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ، فِى بَلاءِ أزْلٍ، وَ أطْبَاقِ جَهْلٍ مِنْ بَنَاتٍ مَوْؤُدَةٍ، وَ أصْنَامٍ مَعْبُودَةٍ، وَ أرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ، وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ.»خطبۀ قاصعه كه بزرگترين خطبۀ نهج البلاغه است مطرح بود، به اينجا رسيديم كه فرمود:

عبرت از تاريخ اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل

«فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ إسْمَاعِيلَ وَ بَنِى إسْحَاقَ وَ بَنِى إسْرَائِيلَ عليهم السلام» (پس عبرت بگيريد از حال فرزندان اسماعيل و پسران اسحاق و پسران اسرائيل، كه سلام بر آنها باد.)

ص: 137

حضرت فرمود: ملّت هايى كه در اثر اختلاف و جدايى ذليل و خوار بودند، در اثر وحدت كلمه و اتحاد مورد لطف خدا قرار گرفتند، اما بعد قدر اين نعمت را ندانستند و در اثر اختلاف شكست خوردند. سنّت خداوند تبارك و تعالى هميشه بر اين مبنا بوده است كه اگر اشخاص خودمحور و خودخواه نباشند و مصلحت عموم جامعه را رعايت كنند، اين همبستگى و اتحاد سبب قدرت و شوكت آنها مى شود. بحث در اين مورد بود، حال اينجا مى فرمايند: اگر شما به امّت هاى گذشته مراجعه كنيد خواهيد ديد كه آنها هم همين طور بوده اند؛ همبستگى و اتحاد قدرت مى آورده، اما وقتى كه اختلاف پيدا مى كردند شكست مى خوردند.

«فَاعْتَبِرُوا»: پس عبرت بگيريد - گرچه حضرت به مردم معاصر خودش خطاب مى كند اما براى آيندگان هم هست - «بِحَالِ وَلَدِ إسْمَاعِيلَ»؛ «وَلَد»مفرد است و مقصود جنس اولاد است، اما ممكن است«وُلد»باشد، «وُلد»يعنى همۀ اولاد، نهج البلاغه ها نوعاً «وَلَد» نوشته اند كه به معناى جنس است؛ يعنى عبرت بگيريد از حال اولاد حضرت اسماعيل عليه السلام كه همان عرب باشند.

عرب اولاد حضرت اسماعيل عليه السلام هستند، و بنى اسرائيل پسران حضرت اسحاق عليه السلام هستند. اسحاق و اسماعيل عليهما السلام هر دو برادر، و پسران حضرت ابراهيم عليه السلام بودند؛ ولى حضرت اسحاق عليه السلام از ساره بود كه زن عقدى حضرت ابراهيم عليه السلام محسوب مى شد و اسماعيل عليه السلام نيز فرزند هاجر بود كه كنيز او بوده است. اسرائيل هم لقب حضرت يعقوب عليه السلام است كه خود پسر حضرت اسحاق عليه السلام بوده است.

معروف است كه حضرت اسحاق عليه السلام دو پسر داشت، احتمالاً پسرهاى ديگرى هم داشته اما اين دو شاخص بوده اند: يكى حضرت يعقوب عليه السلام، يكى هم عيسو كه عرب ها عيسى مى گويند. و اين طور كه تاريخ نشان مى دهد پادشاهان زيادى از اولاد عيسو در دنيا پيدا شده و سلطنت كرده اند. اولاد حضرت يعقوب عليه السلام هم كه

ص: 138

همان بنى اسرائيل بودند مثل حضرت سليمان عليه السلام مدتها در فلسطين و نواحى شام سلطنت داشتند.

در مورد وجه تسميۀ اسرائيل مى گويند: ظاهراً «ئيل» به معناى خدا بوده، «اسرائيل» يعنى قوّت خدا؛ و مى گويند حضرت يعقوب عليه السلام زورش زياد بوده است، قوى بوده، پس «اسرائيل» يعنى «قوة اللّه»، و اين در حقيقت لقبى است براى حضرت يعقوب عليه السلام. اين هم كه مى گويند بنى اسرائيل، براى اين است كه از اولاد حضرت يعقوب عليه السلام و پسران حضرت اسحاق عليه السلام بوده اند.

بنى اسرائيل به اصطلاح ذكر خاص بعد از عام است؛ چون بنى اسرائيل هم از اولاد همان اسحاق عليه السلام هستند، اما نظر به اين كه ايشان پسر ديگرى هم غير از اسرائيلى ها داشته است كه همان فرزندان عيسو باشند، از اين رو مى گويند «بنى اسرائيل».

اسماعيل و اسحاق و اسرائيل (يعقوب) عليهم السلام هر سه پيامبر بودند. حضرت مى فرمايد: از اولاد اينها عبرت بگيريد كه تا زمانى كه با هم رفيق و برادر بودند و وحدت كلمه داشتند، خداوند نيز كمكشان بود و قدرت داشتند؛ اما وقتى كه خدا را معصيت كردند و بينشان اختلاف پيدا شد، ذليل و خوار شدند و در دنيا متفرق گشتند؛ و سنّت خدا بر اين معناست.

افراد در نظام وجود با هم يك تشابه و سنخيتى دارند، حالات امّت ها با هم شبيه است؛ همان طور كه جهاتى سبب قدرت آنها مى شد و عللى سبب سقوطشان بود، همان علل در شما هم به همان گونه عمل مى كند. نظام طبيعت نظام علّت و معلول است، همين طور كه كوچك ترين ذرّۀ موجودات علّت دارد، حوادث تاريخى، سقوط ملّت ها، انحطاط ملّت ها، پيروزى ملّت ها و قدرت ملّت ها همه وابسته به عللى است.

بنابراين شما حال آنها را ملاحظه كنيد، ببينيد آنها چه كردند كه پيروز شدند و چه كردند كه شكست خوردند و از آنها درس بگيريد. خلاصه تاريخ بهترين درس است براى شما.

ص: 139

حوادث تاريخى مشابه يكديگرند

«فَمَا أشَدَّ اعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ» (پس چقدر شديد است تناسب حالت ها.)

«إعتدال» يعنى تناسب. حال آنها و شما با هم متناسب است، يك سنخ است. پس چقدر حالات امّت ها شديداً مثل هم است. «مَا أشَدَّ»افعل التعجب است، يعنى چقدر شديد است«إعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ»: تناسب حالات ملّت ها.

«وَ أقْرَبَ اشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ» (و نزديك است تشابه همانندها.)

باز«أقْرَبَ»افعل التعجب است، يعنى چقدر نزديك است«إشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ»:

چيزهايى كه مثل هم هستند و با هم تشابه دارند؛ يعنى آن ملّت با اين ملّت در علل انحطاط و پيروزى به هم شبيه هستند. «إشتباه» به معناى شبيه هم بودن است. «أمثال» يعنى چيزهايى كه مثل هم هستند. مى خواهد بفرمايد: پس شما مى توانيد از علل انحطاط آنان و از علل پيروزيشان درس بگيريد، اگر عللى را كه سبب پيروزى است در خودتان ايجاد كرديد شما هم پيروز خواهيد شد، اگر هم علل شكست را در خود ايجاد كرديد شما هم شكست مى خوريد. خلاصه حوادث تاريخ وابسته به علل است، ذرّه ذرّۀ حوادث تاريخى علل دارد، هرج و مرج در نظام تكوين وجود ندارد، عالم، عالم اسباب و مسبّبات است، و بهترين درس براى شما درس تاريخ و كتب تاريخ است.

«تَأمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِى حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ» (انديشه نماييد در كار آنان در روزگار پراكندگى و تفرقه شان.)

ص: 140

«تشتّت» و «تفرّق» هر دو به يك معناست. آن روزها نوعاً قدرت در شهرها متمركز بوده و يك جمعيتى كه در شهر حكومت و قدرت داشتند، اگر نيروى غالبى اينها را شكست مى داد ديگر نمى توانستند در شهر زندگى كنند و مجبور مى شدند فرار كنند و به كوهسارها، بيغوله ها و غارها پناه ببرند و با آب و علفِ بيابان زندگى كنند. «تَأمَّلُوا أَمْرَهُمْ»: شما تأمل و دقّت كنيد در امور همان اولاد اسرائيل و اسماعيل و اسحاق «فِى حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ»: در موقعى كه با هم متفرق بودند.

«لَيَالِىَ كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ أرْبَاباً لَهُمْ» (شب هايى كه پادشاهان ايران و روم بر آنها ارباب بودند.)

«أكاسِرَة» جمع «كَسْرى» است؛ «كَسرى» و «كِسرى» لقب پادشاهان ايران است، «كَسرى» معرب «خُسرو» است، به پادشاهان ايران خسرو مى گفتند؛ آن كسى را خسرو مى گفتند كه ملكش ملك وسيعى بود.

«قياصرة» هم جمع «قيصر» است؛ لقب پادشاهان روم است؛ به پادشاهان چين هم «خاقان»، و به پادشاهان مصر هم «فرعون» مى گفتند؛ «فرعون» كه جمعش «فراعنة» مى شود لقب پادشاهان مصر بوده نه اسم آدم خاصى، پادشاهان مصر هر كدام يك اسمى داشتند اما همۀ آنها را فراعنه مى گفته اند. پادشاهان ايران هر يك اسمى داشته اند، يكى از آنها قباد بوده، يكى پرويز بوده و... آن وقت خسرو لقب همه بود.

«لَيَالِىَ»: شب هايى كه«كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ»: پادشاهان ايران و پادشاهان روم «أرْبَاباً لَهُمْ»: اربابهايى بر آنان بودند. پادشاه را «ربّ» مى گفته اند. در سورۀ يوسف هم وقتى كه آن زندانى مى خواست از زندان آزاد شود، حضرت يوسف عليه السلام به او گفت به پادشاهت بگو كه بى جهت مرا اينجا زندان كرده اند. (وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ) (1) به كسى كه حضرت خيال مى كرد آزاد مى شود فرمود پيش ربّ2.

ص: 141


1- - سورۀ يوسف (12)، آيۀ 42.

خود اسم مرا بياور. پس «ربّ» به معناى پادشاه است كه جمعش مى شود «أرباب».

و پادشاهان ايران و روم در واقع ارباب مردمان زمان خود به حساب مى آمدند.

حال چرا اينجا فرموده «ليالى»؟ شايد به اين علّت است كه اين بيچاره ها در حال ذلّت و بدبختى بودند و آدمى كه در حال ذلّت و بدبختى باشد روزش هم مثل شب است، عالم پيش چشمش تاريك مى شود و مثل اين كه براى اينها هميشه شب بوده و همه اش تيره و تاريك بوده است. شايد هم در شب بيشتر به ذلّت و بدبختى خودشان توجّه مى كردند؛ مثلاً در بيابان بى چراغ و بى زندگى احساس مى كردند كه خيلى بدبخت اند؛ روز بالاخره سرشان به جايى و كارى بند بوده اما شب وقتى مى ديدند نه خانه اى دارند و نه زندگى، آثار ترس بيشتر به آنها نمايان مى شده است؛ ولى احتمال اوّل بهتر است، يعنى مى گوييم روز اينها مثل شب بوده؛ از اين رو نمى فرمايد: «أيام» بلكه مى فرمايد: «ليالى».

نمودهاى ذلّت بنى اسرائيل و اولاد اسماعيل و اسحاق

«يَحْتَازُونَهُمْ عَنْ رِيفِ الْآفَاقِ وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ» (ايشان را گردآوردند از سرزمين هاى خرّم آفاق و درياى عراق.)

ابتدا بنى اسرائيل در بيت المقدس و شام و در زمين هاى خوش آب و هوا بودند، عرب ها نيز اكثراً در منطقه هاى عراق و اطراف رودخانۀ دجله و فرات كه زمين هاى سرسبز و خرّم است زندگى مى كردند، اما همان پادشاهان ايران عرب ها را بيرون ريختند و به سوى بيابانهاى خشك و لم يَزْرَع حجاز روانه ساخته و اين مناطق را اشغال كردند، و مى بينيم مدائن و تيسفون پايتخت ايرانى ها بود.

خلاصه اولاد اسرائيل و اسماعيل را آوارۀ بيابانهاى بى آب و علف كردند؛ از اين رو مى فرمايد: «يَحْتَازُونَهُمْ» يعنى جمع مى كردند اينها را. «حيازت» به معناى جمع

ص: 142

كردن است، باب افتعالش «إحتياز» مى شود؛ يعنى اينها را از زمين هاى سبز و خرّم جمع مى كردند و روانه مى كردند به شنزارهاى عربستان كه نه آب بود و نه آبادى.

«آفاق» جمع «أفق» است؛ «ريف» به زمين سرسبز و خرّم مى گويند. مى فرمايد:

«يَحْتَازُونَهُمْ»: اينها را جمع مى كردند«عَنْ رِيفِ الْآفَاقِ»: از جاهاى سبز و خرّمى كه در افق هاى مختلف بود«وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ»: و از درياى عراق كه مراد شطّ فرات است. دجله و فرات كه با هم جمع مى شوند شطّالعرب تشكيل مى شود؛ شطّ به خليج فارس مى آيد و خليج فارس به درياى عمان سرازير مى گردد و تقريباً همه اش درياست و اينجا همه اش باغ و سرسبز بوده است.

«وَ خُضْرَةِ الدُّنْيَا، إلى مَنَابِتِ الشِّيحِ» (و سبزه زار دنيا، به محل هاى روييدن درمنه.)

«شيح» گياهى است كه در فارسى به آن «دَرْمَنَه» مى گويند، و شتر به سختى آن را مى خورد. «إلى مَنَابِتِ الشِّيحِ»يعنى آنها را به جاهايى كه جاى روييدن گياه شيح است راندند. «مَنابِت» جمع «مَنْبِت» است يعنى محل روييدن.

«وَ مَهَافِى الرِّيحِ، وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ» (و جاى وزشهاى باد، و زندگانى سخت.)

«مَهافِى» جمع «مَهفى» است، «مهفى» اسم زمان و اسم مكان است، يعنى محل وزش، «هفى» به معناى «هَبّ» است، «هَبَّت الرّيحُ» يا «هَفَتِ الرّيحُ» هر دو به يك معناست؛ يعنى باد وزيد. «وَ مَهَافِى الرِّيحِ»: و به محل وزشهاى باد؛ بيابانهايى كه آن بادهاى كذايى مى آمد و شن ها را بلند مى كرد.

«نَكَد» به معناى سختى است، «معاش» يعنى زندگى؛ «وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ»: و جايى كه زندگى سخت بود. طبيعى است در بيابان شنزارى كه آب نباشد، علف كافى نباشد،

ص: 143

در آن كويرهاى عربستان و در آن كوههاى بى آب و علف عربستان زندگى خيلى سخت است.

خلاصه بنى اسرائيل مدّتى در فلسطين، شامات، اردن و اين مناطق حكومت داشتند كه جاهاى سرسبز و خرمى بود، اما آنها را آوارۀ دنيا كردند و تا همين اواخر هم يهود آواره بودند كه اين آخر جمع شدند و به قول خودشان حكومت اسرائيل را درست كردند، گرچه هنوز اغلب يهود آواره اند، و اين سياست آمريكاست كه اينجا يك پايگاهى داشته باشد. پس پادشاهان ايران و روم اينها را از جاهاى سرسبز و خرم تبعيد كردند به شنزارهايى كه جاى زندگى نيست.

«فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً مَسَاكِينَ» (پس آنها را فقير و مسكين رها كردند.)

«عالة» اصلش «عَيَلة» و از مادّۀ «عَيْلَة» است، يعنى فقر. قرآن هم مى فرمايد: (وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ) (1)«و اگر از فقر مى ترسيد خداوند به زودى شما را از فضل خود بى نياز خواهد كرد.» اسم فاعل آن «عائل» و جمع آن «عالة» است؛ مثل «قائد» كه جمعش «قادة» است.

«فَتَرَكُوهُمْ»: پس قدرتمندان اين مردم بدبخت را رها كردند«عَالَةً مَسَاكِينَ»: در حالتى كه آنها فقير و مسكين بودند. مسكين از فقير فقيرتر است. «مسكين» از مادّۀ «سكونة» است، فقير كسى است كه مى تواند جنب وجوش كند، اما مسكين فقيرى است كه بيچاره افتاده است و حركتى هم نمى كند، اين قدر بدبخت است كه تكان نمى تواند بخورد.

«إخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ» (ياران و همراهان زخم و پشم شتر.)8.

ص: 144


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 28.

«دَبَر» به زخم پشت شتر مى گويند؛ جهازى روى پشت شتر مى گذاشتند و از بس باركشى مى كردند و اين طرف و آن طرف مى بردند آن جهاز پشت شتر را زخم مى كرد، عرب به اين مى گويد «دَبَر»؛ و اصلاً «دَبَرَ» يعنى پشتش را زخم كرد. شترهايى كه از بس از آنها باركشى كرده اند پشتشان مجروح است و يك مقدار پشمى هم كه دارد بايد بفروشند و با آن زندگى كنند. حضرت فرموده اند: «إخْوَانَ دَبَرٍ»: اينها با شترهاى مجروح برادرند. «وَبَر» يعنى پشم. يعنى اينها با شترهايى كه مقدارى پشم دارند و پشتشان زخم است برادرند.

اينجا بعضى گفته اند عرب ها آن روز آن قدر وضعشان بد بود كه از گرسنگى گاهى اوقات يك مقدار از همان خون پشت شتر را با يك مقدار پشمش مخلوط مى كردند و مثلاً شايد مى پختند كه به آن مى گفتند «علهز» و اين را از درد ناچارى مى خوردند براى اين كه سدّ جوع كنند. خلاصه يك مقدار پشم خون آلود را به عنوان غذا مى خورده اند.

طبق اين احتمال«إخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ»يعنى سر و كارشان با زخم و پشم شتر بوده است.

«أذَلَّ الْأُمَمِ دَاراً» (خوارترين امّت ها از نظر خانه.)

«أُمم» جمع «أُمّة» است؛ «أذَلَّ الْأُمَمِ»: ذليل ترين ملّت ها بوده اند«دَاراً»: از نظر خانه و زندگى. «دار» يعنى خانه.

اگر يك قلعۀ محكمى باشد كه دشمن نتواند به آن يورش بياورد اين منزل خوبى است، اما اينها يا اصلاً منزل نداشتند و در چادر بودند و يا اگر هم منزل داشتند بيغوله اى بود كه نمى توانست حافظ آنان باشد؛ اينها از نظر خانه و زندگى خيلى ذليل و بدبخت بودند، هميشه دشمن به آنان هجوم مى آورد.

«وَ أجْدَبَهُمْ قَرَاراً» (و قحطترين ايشان از نظر محل زندگى.)

ص: 145

«جَدْب» آنجايى است كه نه آبى هست و نه زندگى، و از اين رو به قحطى «جَدب» مى گويند. «وَ أجْدَبَهُمْ قَرَاراً»: و محل قرار و زندگيشان قحطترين جا بوده است. مركز قحطى بوده، در شن ها و صحراهاى كوير عربستان كه نه غذايى پيدا مى شده و نه آبى.

«قرار» يعنى محل زندگى، جايى كه مى خواهند قرار بگيرند. اينها در اين بيابانها هيچ پناهگاهى نداشتند.

«لايَأْوُونَ إلى جَنَاحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِهَا» (منزل نمى كردند به زير بال دعوتى كه به آن پناه برند.)

گاهى فردى پرچمى بلند مى كند و عده اى را زير آن پرچم نگاه مى دارد؛ پرچمى كه اين شخص اينها را با آن دعوت كرده مثل بال مرغ است براى جوجه ها؛ جوجه ها وقتى متفرق مى شوند مادرشان احساس خطر مى كند از اين رو سر و صدا كرده و بچه ها را دعوت مى كند و زير بالش مى آورد كه از گربه و حيوانات درنده محفوظ باشند. حضرت مى فرمايد: اينها چنين كسى نداشتند.

«لايَأْوُونَ»: اينها منزل نمى كردند. «آوى» به معناى جاگرفتن و منزل كردن است؛ در كتاب تصريف هست: «ألْأىّ» جاگرفتن كه در اصل «أوى» است، «واو» آن به «ياء» تبديل مى شود.

«إلى جَنَاحِ دَعْوَةٍ»: به بال يك دعوتى. «جَناح» يعنى بال؛ و اينجا تشبيه است؛ گويا مثل همان مرغ بايد يك كسى هم باشد كه دلسوز باشد و اينها را بياورد زير بالش. نبود يك چنين پرچمى كه بلند شود و اينها را بياورد و جمعشان كند. «يَعْتَصِمُونَ بِهَا»: كه پناه بياورند به آن بال. چنين كسى كه دعوتشان كند و اينها به او پناه بياورند نبود.

«وَ لا إلى ظِلِّ أُلْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلى عِزِّهَا» (و نه به زير سايۀ الفت و همدلى كه بر عزّت و بزرگوارى آن تكيه نمايند.)

ص: 146

اينها متفرق بودند و بهترين چيز براى ملتى كه متفرق است و پناهگاه ندارد اين است كه يك قائد و رهبرى پيدا شود پرچم را بلند كند و همۀ اينها را دعوت كند به زير يك پرچم، تا اين نيروهاى متشتت و متفرق به هم وابسته شوند و يك قدرت شوند كه همه كار مى تواند بكند.

حضرت مى فرمايد: اينها يك چنين پناهگاهى نداشتند. حضرت اين الفت را تشبيه كرده به سايه. همين طور كه انسان در آفتاب صدمه مى خورد و وقتى توى سايه مى آيد آرامش و سكون پيدا مى كند، ملّت متفرق و متشتت هم كه در اثر تفرق و تشتت توسرى و ضربه خورده اگر چنانچه پناهگاهى باشد و يك نفرى باشد كه اينها را جمع و جور كند و با هم الفتشان بدهد، يك جمعيت يك ميليونى دو ميليونىِ متشكل درست كند، اين سبب مى شود كه آرامش و سكون پيدا كنند.

پس حضرت الفت گرفتن و متحد شدن را به سايه تشبيه كرده كه مثل سايه موجب آرامش انسانها مى گردد، اما وقتى كه متفرق و متشتت باشند هر كدام گوشه اى ضربه مى خورند. اينجا «مشبّه» اضافۀ به «مشبّه به» شده است. «وَ لا إلى ظِلِّ أُلْفَةٍ»:

و نمى توانستند پناه بياورند به سايۀ الفتى؛ يعنى به يك الفت كه مثل سايه است «يَعْتَمِدُونَ عَلى عِزِّهَا»: اعتماد كنند بر عزّت آن الفت. الفت عزّت مى آورد؛ شما به ياد مى آوريد قبل از انقلاب نيروهايى كه در ايران مخالف رژيم بودند و هر كدام يك جايى متفرق و متشتت بودند، يكى در زندان بود، يكى در خانه اش مخفى بود، يكى به شكل ناشناس مى گشت، اما وقتى در اثر يك رهبرى قاطع به هم متشكل و وابسته شدند و يك كانون قدرت به وجود آوردند، ديگر همه دلگرم بودند و كسى نمى توانست به آنها زور بگويد، تا كم كم به پيروزى هم رسيدند.

خاصيت اتحاد و وحدت كلمه همين است كه نيروهاى متشتت را جمع مى كند و به صورت يك قدرت در مى آورد. بنابراين حضرت در اينجا مى فهمانند كه الفت عزّت مى آورد، وحدت كلمه به انسان قدرت مى دهد. عزّت اصلاً به معناى غلبه است،

ص: 147

وقتى افراد متفرق باشند توسرى مى خورند اما متحد كه بشوند و الفت پيدا كنند عزيز و غالب مى شوند، قدرت پيدا مى كنند.

صد هزاران خَيطِ يكتا را نباشد قوّتى*** چون به هم برتافتى اسفنديارش نگسلد

اين نخ هاى باريك را همه كس پاره مى كند، اما وقتى كه تابيدى و به صورت يك طناب محكم درآمد ديگر هيچ كس نمى تواند آن را پاره كند. خاصيت اتحاد اين است.

«فَالْأَحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ، وَ الْأَيْدِى مُخْتَلِفَةٌ» (پس حالت ها ناپايدار بود، و قدرتها ناموافق.)

«أيدى» جمع «يَد» است، «يد» ناقص است و لام الفعلش «ى» است، در اصل «يدى» بوده، جمع مكسر كلمات را به اصلش برمى گرداند. «يد» علامت قدرت است.

مى فرمايد: اينهايى كه آوارۀ بيابانها بودند حالاتشان مضطرب بود، و قدرتها مختلف.

قدرتها در مسيرهاى مختلف بود و در نتيجه همديگر را خنثى مى كردند. اما اگر قدرتها در يك مسيرى افتادند، قدرتى قوى مى شدند كه دشمن توان مقابله با آن را نداشت.

«وَ الْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ، فِى بَلاءِ أزْلٍ» (و جمعيت پراكنده بود، در بلايى شديد.)

مى فرمايد: اينها كثير بودند و كثرتشان هم متفرق بود، يعنى هر كدام مسير مخصوصى براى خودش داشت. «فِى بَلاءِ أزْلٍ»: در شدّت بلا بودند. «أزْل» معنايش شدّت است. اينجا ممكن است اضافۀ موصوف به صفت باشد يا اضافۀ صفت به موصوف و يا هر دو؛ «بَلاءِ أزْل» يعنى شدّت بلا يا بلاى شديد.

نمونه هاى بارزى از جهالت دوران جاهليت

«وَ أطْبَاقِ جَهْلٍ» (و طبقه هاى نادانى.)

ص: 148

«أطباق» جمع «طَبَق» است؛ اما اگر «إطباق» باشد همچنان كه بعضى نقل كرده اند نسخۀ خود مرحوم سيّد رضى إطباق بوده، مصدر باب افعال است. «إطْبَاقِ جَهْلٍ»مستولى شدن و احاطه كردن جهل است؛ اما اگر«أطْبَاقِ جَهْلٍ»باشد، يعنى طبقه هاى نادانى. حال اين نادانى ها چه بوده است ؟1 - زنده به گور كردن دخترها

«مِنْ بَنَاتٍ مَوْؤُدَةٍ» (از دختران زنده به گور شده.)

«مِنْ» در اينجا بيانيه است؛ مى خواهد نمونه هايى از نادانى هايشان را بيان كند.

«مِنْ بَنَاتٍ مَوْؤُدَةٍ»: از دختران زنده به گور شده. «وَأْد» معنايش زنده به گور كردن است، «وَأَدَ، يَئِدُ» اسم فاعلش «وائد» و اسم مفعولش «مَوؤد» مى شود، «مَوؤدَة» يعنى دختر زنده به گور شده. در آيۀ شريفۀ قرآن آمده است: (وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ * بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ) (1)«و هنگامى كه از دختران زنده به گور شده مى پرسند كه به چه گناهى كشته شدند.»حال سرّ اين كه دخترها را زنده به گور مى كردند چه بوده است ؟ بعضى گفته اند از جهت فقر و بدبختى بوده، و بعضى گفته اند به خيال خودشان غيرت داشتند و براى اين كه زير بار نروند كه يك وقت دخترشان اسير شود و عدۀ ديگرى به دختر و به ناموسشان تجاوز كنند دختران را زنده به گور مى كردند.

در اين مورد داستانى نقل مى كنند كه زمانى دسته اى از عرب ها مالياتى را كه بايستى به «مناذره» كه پادشاهان مخصوصى بودند بدهند، خواستند اين ماليات را يكى دو سال ندهند، بعد از طرف اين پادشاهان عده اى از اينها را كشتند و دخترانشان را هم9.

ص: 149


1- - سورۀ تكوير (81)، آيات 8 و 9.

اسير كرده و بردند؛ اينها رفتند و التماس كردند كه غلط كرديم ماليات مى دهيم و اين بچه هاى ما را كه اسير كرده ايد بدهيد.

نعمان بن منذر كه يكى از اين پادشاهان بود گفت: اين دخترهايى كه اينجا شوهر كرده اند آزادند هر كدام مى خواهند بروند هر كدام هم نمى خواهند اينجا بمانند، و چون بعضى از اينها آنجا را بهتر مى ديدند گفتند ما مى مانيم، حاضر نيستيم دنبال پدرانمان توى بيابانها برويم، اينها به حيثيتشان برخورد كه ما به اين سختى دختر بزرگ كرده ايم حالا حاضر نيستند بيايند با ما زندگى كنند؛ و اين انگيزه شد كه گفتند ما بايد اصلاً نسل دختر را براندازيم، از اين رو وقتى صاحب دخترى مى شدند او را زنده به گور مى كردند.

مى گويند وقتى دختر شش وجب مى شد به مادرش مى گفتند او را آرايش كن، زينتش كن مى خواهم ببرم خانۀ عمه يا خاله، چون مادرها يك حالت رقّت و عطوفت داشتند و تحمّل نمى كردند از اين رو نمى گفت مى خواهم دختر را بكشم، آن وقت دختر را برمى داشت و مى آمد سر چاهى كه قبلاً در بيابان كنده بود و به او مى گفت داخل اين چاه را نگاه كن، دختر بدبخت سرش را خم مى كرد ببيند توى چاه چى هست، در همين لحظه او را مى انداخت ته چاه و رويش خاك مى ريخت.

2 - پرستش بت ها

«وَ أصْنَامٍ مَعْبُودَةٍ» (و بت هاى پرستش شده.)

«أصنام» جمع «صَنَم» به معناى بت است. اينها نوعاً بت پرست بودند و حاضر هم نبودند همه دور يك بت جمع شوند، هر قبيله اى براى خودش يك بت درست كرده بود كه زير بار بتِ قبيلۀ ديگر نرود. بدبخت ها و بيچاره هايشان گاهى اوقات هيچ چيز

ص: 150

نداشتند كه با آن بت درست كنند و مثلاً از خرما يك بت درست مى كردند بعد هم كه گرسنه مى شدند خدايشان را مى خوردند و دوباره يكى ديگر درست مى كردند.

3 - قطع رحم و خويشاوندى

«وَ أرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ» (و خويشاوندى جدا شده.)

خويشاوندى سرشان نمى شد، گاهى برادر با برادر سر مال با هم دعوا مى كردند و همديگر را مى كشتند. «وَ أرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ»: و رحم ها به هم مى خورد، خويش و قومى به هم مى خورد. خلاصه عاطفۀ قوم و خويش دارى نداشتند.

4 - غارت و كشتار يكديگر

«وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ» (و غارتگريهاى پى در پى.)

اصلاً زندگيشان با جنگ و غارت سپرى مى شد؛ اين قبيله يورش مى برد به آن قبيله و آن قبيله به اين، غارتها از اطراف بر سرشان مى ريخت. «شَنَّ الغارة» يعنى «صَبَّ الغارة»: غارت به سرش ريخت. گاهى بدون اين كه اطلاع داشته باشند از اطراف غارت به سرشان مى ريخت. هيچ وقت اينها خيالشان راحت نبود، شب خوابيده بودند يك وقت مى ديدى آن قبيله به بهانه اى يورش مى آورد به اين قبيله. جنگ هاى اينها خيلى ملاك نداشت؛ به عنوان مثال جنگ «بَسوس» كه معروف است بدين شكل بوده:

«بَسوس» زنى بود كه يك شترى داشت، شترش رفت در آن قبيله تخم مرغ ها و جوجه هايى كه آنها داشتند پا گذاشت و لگد كرد، آنها يك تير زدند به پستان اين شتر،

ص: 151

وقتى شتر برگشت اين زن داد زد كه آى پستان شترم را خونى كردند، بچه خواهر بسوس براى اين كه از خاله اش حمايت كند رفت و يكى از افراد آن قبيله را كشت، اين مسأله سبب شد كه تا چهل سال اين دو قبيله با هم جنگ داشتند؛ كه حرب بسوس در عرب معروف است و ضرب المثل شده است، وقتى مى خواهند بگويند اين آدم خيلى شومى است مى گويند: «هو أشأم من البسوس» يعنى اين آدم از بسوس هم شومتر است.

يا قوم «خَزرَج» كه جنگ صد و بيست ساله داشتند؛ همين اوس و خزرجى كه دو دسته از انصارند و به بركت اسلام با هم متحد شدند و به بركت وجود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين جنگ صد و بيست ساله خاتمه پيدا كرد؛ اصلاً زندگى آنها جنگ و غارت و يورش بود.

«وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ»: و غارتهايى كه از اطراف به سرشان مى ريخت. كنايه از اين است كه بدون اين كه اينها توجّه داشته باشند، يك وقت آن قبيله به يك بهانۀ واهى مى آمد و به اينها يورش مى برد. خوب اين بدبختى ها، گرفتارى ها و ذلّت ها وجود داشت، اينها عرب هايى بودند كه در بيابان سوسمار مى خوردند و نه آبى داشتند نه زندگى، به بركت اسلام خدا به آنها قدرت داد.

خداوند إن شاءاللّه اين اختلافات و تفرقى را كه بين مسلمين هست - با اين كه مسلمين از نظر جمعيت، اقتصاد و از هر نظر قدرت دارند اما چون دلهايشان با هم نيست اسير و توسرى خور صهيونيست ها و اربابان آنها هستند - تبديل به وحدت كلمه نمايد و شرّ كفّار را از سر كشورهاى اسلامى برطرف گرداند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 152

(درس 365: خطبۀ 192 قسمت هفدهم

اشاره

مظاهر عزّت اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل به خاطر اسلام

بازگشت مجدد مسلمانان به دوران جاهليت

منّت خداوند بر مردم به خاطر اسلام

مظاهر بروز مجدد جاهليت

تحريف اصول و فروع اسلام

اسلام، حرم امن الهى

عواقب اعراض از اسلام

ص: 153

ص: 154

خطبۀ 192 - قسمت هفدهم

اشاره

«فَانْظُرُوا إلى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ، حِينَ بَعَثَ إلَيْهِمْ رَسُولاً فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ، وَ جَمَعَ عَلى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ، كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا، وَ أسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا، وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ فِى عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا، فَأصْبَحُوا فِى نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ، وَ فِى خُضْرَةِ عَيْشِهَا فَكِهِينَ، قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ فِى ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ، وَ آوَتْهُمُ الْحَالُ إلى كَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ، وَ تَعَطَّفَتِ الْأُمُورُ عَلَيْهِمْ فِى ذُرى مُلْكٍ ثَابِتٍ، فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ، وَ مُلُوكٌ فِى أَطْرَافِ الْأَرَضِينَ، يَمْلِكُونَ الْأُمُورَ عَلى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ، وَ يُمْضُونَ الْأَحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ، لاتُغْمَزُ لَهُمْ قَنَاةٌ، وَ لاتُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاةٌ.

أَلا وَ إِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ، وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ، وَ إنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ عَلى جَمَاعَةِ هذِهِ الْأُمَّةِ فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ حَبْلِ هذِهِ الْأُلْفَةِ ألَّتِى يَنْتَقِلُونَ فِى ظِلِّهَا، وَ يَأوُونَ إلى كَنَفِهَا، بِنِعْمَةٍ لايَعْرِفُ أحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً، لِأَنَّهَا أرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَنٍ، وَ أجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَرٍ.

وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أعْرَاباً، وَ بَعْدَ الْمُوَالاةِ أحْزَاباً، مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلامِ إلّابِاسْمِهِ، وَ لاتَعْرِفُونَ مِنَ الْإِيمَانِ إلّارَسْمَهُ.

تَقُولُونَ «النَّارَ وَ لَاالْعَارَ»، كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الْإِسْلامَ عَلى وَجْهِهِ انْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ، وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِهِ الَّذِى وَضَعَهُ اللَّهُ لَكُمْ حَرَماً فِى أَرْضِهِ، وَ أمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ، وَ إِنَّكُمْ إنْ لَجَأْتُمْ إلى غَيْرِهِ حَارَبَكُمْ أهْلُ الْكُفْرِ، ثُمَّ لاجَبْرَائِيلُ وَ لامِيكَائِيلُ وَ لامُهَاجِرُونَ وَ لا أنْصَارٌ يَنْصُرُونَكُمْ، إلَّاالْمُقَارَعَةَ بِالسَّيْفِ حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ.»

ص: 155

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود. حضرت فرمود: شما مردم عبرت بگيريد از اولاد اسماعيل و اسحاق و اسرائيل عليهم السلام كه مدّتى متفرق و ذليل بودند ولى در اثر وحدت كلمه قدرت و شوكت پيدا كردند.

مظاهر عزّت اولاد اسماعيل، اسحاق و اسرائيل به خاطر اسلام

«فَانْظُرُوا إلى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ، حِينَ بَعَثَ إلَيْهِمْ رَسُولاً» (پس دقّت كنيد به واقع شدن نعمت هاى خدا بر آنها، هنگامى كه خداوند برانگيخت به سوى آنان فرستاده اى را.)

همين ملّتى كه بيابانگرد بودند، آب و زندگى نداشتند، ذليل بودند، با غارت و جنگ و ستيز دائم سر و كار داشتند، حالا ببينيد كه خداوند به بركت اسلام چه عزّتى به آنها داد. «مَواقِع» جمع «مَوْقِع» است و ممكن است مصدر ميمى، اسم مكان يا اسم زمان باشد. مى فرمايد: دقّت كنيد به محل واقع شدن يا زمان واقع شدن نعمت هاى خدا بر آنها كه به بركت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خداوند روز به روز به آنها قدرت داد. «عَلَيْهِمْ» يعنى بر اين مردمى كه اسير دست قدرتمندان بودند.

«فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ» (پس خداوند اطاعت آنها را به آيين و دين پيامبر پيوند داد.)

آنها هر كدام طرفدار بتى بودند، تابع كسى بودند؛ اطاعت ها و فرمانبرى ها وقتى متفرق و متشتت باشد و هر كدام از يك خان اطاعت كنند، اين عده از اين رئيس قبيله اطاعت كنند آن عده از آن يكى، رؤساى قبايل نيز هميشه با هم جنگ داشته باشند، پس هميشه جنگ برقرار خواهد بود و آنها هم هميشه بدبخت اند؛ اما اگر همۀ اطاعت ها و فرمانبرى ها يك جا متمركز شد و از يك دين و يك رهبر پيروى كنند، آن رهبر و آن دين وسيلۀ ارتباط و هماهنگى آنها مى شود و اين ارتباط و هماهنگى به آنها قدرت

ص: 156

مى دهد. ديديم همين عرب هايى كه توسرى خور و مفلوك بودند، به بركت اسلام هم روم را تسخير كردند و هم ايران را.

«باء» در «بِمِلَّتِهِ» يا براى سببيت است و يا براى جمع. مى فرمايد: خداوند اطاعت آنها را گره زد به سبب ملّت اين پيامبر، يعنى دين اين پيامبر؛ و يا اين كه به معناى جمع است، يعنى اطاعت آنها را گره زده است به اين دين، همه از اين دين اطاعت مى كنند، قبلاً هر كدام از يك خان و رئيس قبيله اى اطاعت مى كردند حالا همه از اين دين و از اين رهبر كه پيامبر است اطاعت مى كنند، همۀ فرمانبرى ها به يك طرف متوجّه شد.

«وَ جَمَعَ عَلى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ» (و الفت و همدلى ايشان را بر دعوت او گرد آورد.)

آنان را با هم الفت داد؛ يك دعوت و يك داعى و يك دين سبب اتحاد آنان شد. مثل چشمه سارهاى مختلف است كه با هم جمع شده و يك نهر گردند و نهرها هم جمع شده و يك رودخانه تشكيل دهند.

«كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا» (چگونه نعمت بال كرامت و بزرگوارى اش را بر آنها گسترانيد.)

«جَناح» يعنى بال؛ اين تشبيه است؛ مثل مرغى كه بالش را باز كرده و همۀ بچه ها را زير بالش جمع مى كند، اينجا هم گويا دين واحد و پيامبر واحد سبب شده كه همۀ اين افراد متفرق زير يك پرچم و زير يك بال جمع گردند.

«وَ أسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا» (و جويبارهاى آسايش و رفاهش را بر آنان روان ساخت.)

«جَدْول» به جويهاى كوچك آب مى گويند كه از يك نهر سرچشمه مى گيرند و نهرها هم از رودخانه. باز اين هم تشبيه است؛ اسلام مثل رودخانه اى است كه جدول

ص: 157

جدول مى شود و به همۀ خانه ها و دلها راه پيدا مى كند، گويا به بركت اسلام به همۀ آنها حيات رسيده است؛ همان طور كه آب مايۀ حيات است و در جداول مختلف كه مى افتد همه از آن استفاده مى كنند، اسلام هم مايۀ حيات است و سبب مى گردد دلهاى آنها زنده شود.

«أسالت» از مادّۀ «سيل» و از باب افعال است. «وَ أسَالَتْ لَهُمْ»: و به جريان انداخت براى آنها«جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا»: جداول نعمت هايش را. نعمت اسلام نهر نهر و جدول جدول شد و به همۀ آنها رسيد.

«وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ فِى عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا» (و دين و شريعت با منفعت هاى بركت خود ايشان را همآهنگ نمود.)

فرمايش هاى حضرت على عليه السلام در اينجا استعاره، كنايه و تشبيه زياد دارد كه مربوط به علوم ادبى عرب است كه من فعلاً در آن مسير نيستم، همين اندازه مى خواهيم ترجمه اى از فرمايشات حضرت را داشته باشيم. «وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ»: و ملّت و دين پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنها را فراهم آورد و هماهنگ كرد، آنهايى را كه متفرق بودند جمع كرد و يك نيرو از آنها تشكيل داد«فِى عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا»: در منافع بركت خودش. «عَوائِد» جمع «عائِدة» است به معناى منفعت و چيزى كه عائد انسان مى شود. حضرت مى خواهد بفرمايد: همۀ آنها را يك جا جمع كرد و مشمول بركات خودش قرار داد.

«فَأصْبَحُوا فِى نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ» (پس صبح كردند در حالى كه در نعمت شريعت غرق بودند.)

«فَأصْبَحُوا»: پس صبح كردند«فِى نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ»: در حالى كه در نعمت اسلام غرق بودند. عرب هايى كه با يك سوسمار زندگى مى كردند و قبلاً گفته شد كه خون و پشم شتر را با هم مخلوط كرده و از آن غذا درست مى كردند - البته بنابر بعضى از اقوال - يكدفعه تمام نعمت هاى روم و ايران را در اختيار گرفتند و زندگى مرفّهى پيدا كردند.

ص: 158

«وَ فِى خُضْرَةِ عَيْشِهَا فَكِهِينَ» (و در خرّمى زندگانى آن خوشنود.)

«فَكِهين» يعنى راضى و خوشحال. اصلاً «فاكهة» به معناى ميوه است و چون ميوه را براى لذّت و خوشى مى خورند «تفكّه» معنايش همين خوش بودن و در حالت رضايت و آرامش زندگى كردن است. «فَكِهين» و «فاكِهين» هر دو به يك معناست.

«قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ فِى ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ» (به تحقيق كارهاى ايشان در سايۀ پادشاه چيره برقرار يا معتدل شد.)

اسلام مايۀ قدرت آنها شد. آنهايى كه يك پاسبان به آنها زور مى گفت حالا قدرتمند شدند، آنهايى كه مأمورين پادشاهان روم و ايران هر روز مثل توپ آنها را اين طرف و آن طرف مى انداختند حالا هم روم را تسخير كرده اند هم ايران را.

«قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ»؛ «تربّع» هم به معناى «إقامة» است و هم به معناى «إعتدال»، يعنى امورشان معتدل شد و يا امور آنها به پا ايستاد؛ خلاصه امور آنها منظم شد«فِى ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ»: در سايۀ يك سلطنت و قدرتى كه مسلط بود، قهر و غلبه داشت.

«وَ آوَتْهُمُ الْحَالُ إلى كَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ» (و حال و وضعيت جا داد آنها را به جانب يا به پناهگاه با عزّت و غالب.)

«كَنَف» به معناى پناه و پناهگاه است، به معناى جانب هم مى آيد. مى فرمايد: و حال و وضعيت آنها جا و پناه داد آنان را به جانب يا به پناهگاهى كه عزيز بود و غلبه داشت.

خلاصه آنها كه ذليل و توسرى خور بودند عزيز و غالب شدند.

«وَ تَعَطَّفَتِ الْأُمُورُ عَلَيْهِمْ فِى ذُرى مُلْكٍ ثَابِتٍ» (و كارها به طرف آنان رو آورد در رفعت پادشاهى پايدار.)

ص: 159

«تعطّف» يعنى چيزى به حالت عطوفت و مهربانى متوجّه انسان گردد. مى فرمايد:

امور به طرف آنها گشت. «ذُرى» جمع «ذُرْوَة» است به معناى بلندى؛ معمولاً كسانى كه حكومت داشتند تخت و بارگاهى داشتند و بالا بودند، حتى سابقاً بعضى جاها كسانى كه خان يا رئيس قبيله بودند خانۀ خود را روى يك تپه و جايى مى ساختند كه بر همۀ كسانى كه زيردست بودند مسلط باشند. خلاصه مركز قدرت را در يك جاى بلند قرار مى دادند. اينها تشبيه است، مقصود حضرت اين است كه امور به طرف آنها گشت در رفعت و بلندى ملك و سلطنتى كه ثابت است. اين عرب هاى بيابانگردى كه هيچ نداشتند بر همۀ عالم حاكم شدند.

«فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ، وَ مُلُوكٌ فِى أَطْرَافِ الْأَرَضِينَ» (پس ايشان حاكم هستند بر جهانيان، و پادشاهان در اطراف زمين.)

چون در زمان حضرت على عليه السلام اسلام خيلى پيش رفته بود و بر روم و ايران مسلط شده بود، حتى شايد تا سرحدّ افغانستان و هندوستان و آنجاها هم اسلام رفته بود.

«يَمْلِكُونَ الْأُمُورَ عَلى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ» (مالك مى شوند بر كارهاى كسانى كه بر آنها مالك بودند.)

«عَلى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ»بر چه كسانى پادشاهى داشتند؟ بر همان رومى ها و ايرانى هايى كه روزى مالك امور بر اينها بودند. ضمير در «يَمْلِكُها» به «أمور» برمى گردد. بر كسانى كه آنها مالك امور بودند، يعنى همانهايى كه روزى آقا بالا سر اينها بودند حالا شدند زيردست اينها.

«وَ يُمْضُونَ الْأَحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ» (و فرمانها مى رانند بر كسانى كه بر آنها فرمان مى راندند.)

آنها به بركت اسلام قدرتى پيدا كردند كه امضاء مى كنند حكم ها را، و دستور و

ص: 160

فرمان مى دهند و ايرانى ها و رومى ها مجبورند اطاعت كنند. روزگارى كسرى پادشاه ايران دستور مى داد بر مردم يمن حمله برند؛ مثلاً در اطراف خليج فارس و اينجاها همه عرب بودند، شاپور ذوالأكتاف هر چه مى توانست از آنها كُشت و در نهايت كه ديد نمى شود همه را بكشد كتف هايشان را سوراخ كرده و توى آن ريسمان كشيده بود و آنان را به ذلّت و خوارى اين طرف و آن طرف مى برد، كه به همين جهت به او مى گويند شاپور ذوالأكتاف، يعنى صاحب شانه ها، چون شانۀ عرب ها را سوراخ كرده بود؛ حالا همين ملّت هايى كه روزى بر اين عرب ها تسلط داشتند، تحت سلطۀ حكومت عرب ها قرار گرفتند.

«لاتُغْمَزُ لَهُمْ قَنَاةٌ، وَ لاتُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاةٌ» (براى ايشان نيزه اى فشرده نمى شود، و سنگى پرتاب نمى گردد.)

حضرت مى خواهد قدرت آنها را بيان كند. اگر چنانچه نيزه اى قوى نباشد با يك فشار مى شكند و از بين مى رود، اما اگر نيزۀ محكمى باشد هر چه هم شما فشار بدهيد نيزه شكسته نمى شود، و چون سرنيزه وسيلۀ قدرت است از اين رو حضرت به كنايه مى فرمايد: «لاتُغْمَزُ»: فشار داده نمى شود«لَهُمْ قَنَاةٌ»: نيزه و سرنيزه اى كه مال آنهاست؛ يعنى نيزه شان خيلى قوى است و هيچ وقت تحت فشار واقع نمى شود. «وَ لاتُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاةٌ»: و زير پايشان خيلى محكم است. «صَفاة» سنگ صافى را مى گويند كه زير پا قرار مى گيرد. سنگ صاف اگر سست باشد يك ضربه كه به آن بزنى مى شكند اما اگر سنگ محكمى باشد نمى شكند. مى خواهد بفرمايد: زير پايشان محكم است و نمى شود آنها را شكست داد. همان كه خودمان مى گوييم فلانى زير پايش محكم است، و مى گوييم خدا تيغت را بُرّان كند؛ آنها تيغشان برّان و زير پايشان محكم است، يعنى قدرتمند هستند.

خوب شما عرب ها به بركت اسلام چنين قدرتى پيدا كرديد، و حال كه نوبت

ص: 161

حكومت حضرت على عليه السلام رسيده همۀ فرمايشات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، آن وحدت كلمه و اخوت اسلامى و آن همه سفارش نسبت به على عليه السلام، نسبت به ثَقَلين، نسبت به اهل بيت عليهم السلام را فراموش كرده ايد؟ جنگ داخلى راه انداخته ايد؟!

مردم بصره به تحريك طلحه و زبير به جاى اين كه از حضرت على عليه السلام اطاعت كنند جنگ راه انداختند، معاويه در شام از يك طرف خوارج نهروان از يك طرف، به جاى اين كه وحدت كلمه اى را كه سبب عزّت و قدرت آنها بود حفظ كنند جنگ به راه انداختند، در جنگ داخلى از طرفين كشته مى شود و قدرت هر دو طرف از بين مى رود.

كار مسلمانها به جايى مى رسد كه بايستى آمريكا، شوروى، فرانسه و... سرنوشت مسلمانان را تعيين كنند؛ در صورتى كه اگر يك ميليارد مسلمان با هم متحد و هماهنگ مى بودند هيچ نيرويى نمى توانست بر آنان مسلط شود. تزى كه انگليسى ها داشتند مى گفتند «فَرِّقْ تَسُدْ»: اختلاف بينداز بين ملّت ها و آقايى كن. اين مسألۀ اهميت دادن به عربيّت و تركيّت و فارسيّت و اين «پان ها» كه درست كردند، پان ايرانيسم، پان تركيسم و پان عربيسم، اينها همه نغمه هاى شوم استعمار است براى اين كه ما دائم در جنگ و ستيز باشيم و آنها بر ما غالب گردند. حضرت مى فرمايد: شما به بركت اسلام الفت و وحدتى پيدا كرديد ولى دستورات اسلام را دور انداختيد.

بازگشت مجدّد مسلمانان به دوران جاهليت

«أَلا وَ إِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ» (آگاه باشيد همانا شما تكانديد دست هايتان را از ريسمان اطاعت.)

اين خيلى تعبير لطيفى است؛ گاهى شما يك چيزى كه در دست دارى همين طور دور مى اندازى، اما گاهى از بس از آن چيز تنفر دارى غير از دور انداختن دستت را هم

ص: 162

تكان مى دهى كه يك وقت اثرش هم به دستت نچسبيده باشد. حضرت مى فرمايد:

شما آن اطاعت اسلامى را كه سبب قدرت شما شده بود نه تنها با دستتان دور انداختيد بلكه دستتان را هم تكان داديد كه حتى آثار اسلام به دستتان نماند.

«أَلا وَ إِنَّكُمْ»: آگاه باشيد به درستى كه شما«قَدْ نَفَضْتُمْ»؛ «نَفْض» در اينجا چون همراه با «أيدى» آمده معنايش اين است كه انسان بعد از اين كه چيزى را پرت مى كند دستش را هم تكان بدهد، حال حضرت مى فرمايد: شما اين قدر نسبت به اسلام بى غيرتى كرده ايد كه نه تنها دستورات اسلام را دور انداختيد بلكه دستتان را تكان داده ايد كه اثرش هم به دستتان نماند. «قَدْ نَفَضْتُمْ»: تكان داده ايد«أيْدِيَكُمْ»:

دست هايتان را«مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ»: از ريسمان اطاعت الهى.

طاعت تشبيه به حبل شده، و از جاهايى است كه مشبّه اضافه به مشبّه به شده است، و اين معنا در كلام عرب خيلى رايج است؛ و چون اطاعت خدا سبب ارتباط با خداست و ريسمان هم سبب ارتباط است و دو چيز را با ريسمان به هم مربوط مى كنند، از اين رو طاعت خدا تشبيه به حبل شده است؛ در آيۀ شريفه هم كه مى فرمايد: (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً) (1) چنگ بزنيد به ريسمان خدا، ريسمان خدا همان اطاعت خداست. اگر همه از خدا اطاعت كنيد، دور يك پرچم جمع شويد و هر كس دنبال يك بت و يك خان و يك رئيس نباشد، همه از يك رهبر و از يك پيامبر و از يك دين اطاعت كنند، پايگاه قدرت و شوكت برقرار مى ماند و عزيز مى شويد.

«وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ» (و دژ محكم الهى را كه بر شما زده شده بود به وسيلۀ احكام جاهليت سوراخ كرديد.)

اين دين واحد و رهبر واحد، نيروهاى متفرق و متشتت شما را با هم يك جا جمع3.

ص: 163


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.

كرد و اين سبب قدرت شما شد؛ آن وقت شما اين اسلام و اين كلمۀ «لاإله إلّااللّه» را كه مثل قلعۀ محكمى شما را جمع و جور كرده بود سوراخ كرده ايد؛ يعنى اختلاف درست كرده ايد و همان احكام جاهليت را مطرح ساخته ايد. چون در زمان حضرت على عليه السلام وضع اين گونه بود كه جنگ هاى داخلى و قبيله اى شروع شده بود، جنگ جمل، جنگ صفّين، جنگ نهروان و اين همه اختلافات باعث شد آنها آن وحدت كلمه را كه مثل يك ديوارى بود سوراخ كردند. خلاصه شما همان جنگ و جدالهاى جاهليت را حكمفرما مى كنيد.

«ثَلَمْتُمْ»: سوراخ كرديد«حِصْنَ اللَّهِ»: قلعۀ محكم خدا را«الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ»: كه بر شما زده شده بود؛ اسلام مثل يك قلعۀ محكمى بود كه شما را حفظ مى كرد، شما سوراخش كرديد. «بِأحْكام» جار ومجرور و متعلق به «ثَلَمْتُمْ» است؛ «بِأحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ»: به وسيلۀ حكم هاى جاهليت؛ همان روشهايى كه در جاهليت داشتيد، خان خانى، اختلاف قبيله اى، سر موهومات جنگ كردن، خودمحورى، خودخواهى، رياست خواهى، هواى نفس و اين چيزهايى كه وسيلۀ اختلاف و دوگانگى است؛ به وسيلۀ اينها آن وحدت كلمه را به هم زديد.

منّت خداوند بر مردم به خاطر اسلام

«وَ إنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ عَلى جَمَاعَةِ هذِهِ الْأُمَّةِ» (و به درستى كه خداى سبحان بر جماعت اين امّت منّت نهاد)

خداوند براى هيچ نعمتى كلمۀ «منّت» را ذكر نكرده جز نعمت رهبرى و اسلام:

(لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ) (1) «به راستى خداوند منّت گذاشت بر مؤمنين كه پيامبرى از خودشان در ميان آنان برانگيخت.»

ص: 164


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 164.

«سُبْحانَهُ» مفعول مطلق است و مثل جملۀ معترضه است؛ در اصل «سَبَّحْتُ سُبْحانَهُ» بوده كه مفعول مطلق نوعى است؛ چون تنزيه كردن نسبت به اشخاص مختلف فرق مى كند، يعنى آن جور تنزيهى كه لايق مقام خداست.

«إمْتَنَّ» از مادّۀ «منّت» است كه به باب افتعال رفته، اصل آن «إمْتَنَنَ» بوده، نون اوّلى در دوّمى ادغام گرديده و «إمْتَنَّ» شده است. مى فرمايد: به درستى كه خداى سبحان منّت گذاشته است بر جمعيت اين ملّت مسلمان.

«فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ حَبْلِ هذِهِ الْأُلْفَةِ» (در اين كه پيوند داد بين آنها را از ريسمان اين الفت و همدلى.)

خدا منّت گذاشته است بر مردم«فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ»: در اين كه گره زده است بين اين ملّت«مِنْ حَبْلِ هذِهِ الْأُلْفَةِ». عرض كردم الفت و وحدت كلمه تشبيه مى شود به ريسمان، اطاعت خدا هم به ريسمان تشبيه مى شود؛ الفت و وحدت كلمه مثل ريسمان وسيلۀ ارتباط مردم با هم مى گردد. گره زده است بين آنها از اين الفت و مهربانى كه مثل ريسمان است؛ و اين از موارد اضافۀ «مشبّه به» به «مشبّه» است، الفت تشبيه شده به حبل.

«ألَّتِى يَنْتَقِلُونَ فِى ظِلِّهَا، وَ يَأْوُونَ إلى كَنَفِهَا» (كه در سايۀ آن جابجا مى شوند، و در پناه آن قرار مى گيرند.)

آنها منتقل مى شوند يعنى اين طرف و آن طرف مى روند و زندگى مى كنند در سايۀ اين الفت؛ و با اين كه در بيابانها توسرى خور و بدبخت بودند پناه مى آورند به پناهگاه و سنگر اين الفت. اين الفت و پرچم اسلام سبب مى شود كه همه با هم جمع و رفيق شوند.

«بِنِعْمَةٍ لايَعْرِفُ أحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً» (به نعمتى كه احدى از آفريدگان براى آن بهايى نمى شناسند.)

ص: 165

به يك نعمتى كه منظور از اين نعمت يا همان الفت است يا اسلامى كه منشأ آن الفت شده است. آرى اموال شما را غارت مى كردند، جان و مالتان در خطر بود، در بيابانها آواره و سرگردان بوديد، چه نعمتى بالاتر از اين كه شما با هم متحد و هماهنگ باشيد، هم در دنيا قدرت داريد و ابرقدرتها ديگر نمى توانند به شما زور بگويند هم در آخرت سعادتمند هستيد، نعمتى كه هم قدرت دنيايى به شما بدهد و هم نجات اخروى، اين ديگر بالاترين نعمت است. «بِنِعْمَةٍ»متعلق به «إمْتَنَّ» است؛ خداوند منّت گذاشته است بر شما به يك نعمتى كه«لايَعْرِفُ أحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً»: هيچ يك از مخلوقين و بندگان خدا براى اين نعمت قيمتى نمى شناسد؛ يعنى قيمتش خيلى زياد است.

«لِأَنَّهَا أرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَنٍ، وَ أجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَرٍ» (زيرا آن از هر بهايى برتر است، و از هر ارزشى والاتر.)

حضرت مى فرمايد: اين نعمت اسلام و وحدت كلمه بهتر است از هر پولى و از هر قيمتى، و بزرگتر از هر خطر است. «خطر» به معناى ارزش است، و نيز به پولى مى گفتند كه در مسابقات مى گذاشتند كه هر كس در مسابقه پيروز شد آن پول را بردارد. نعمت اسلام كه چيز با ارزشى بوده بيشتر از هر پولى است كه براى مسابقه گذاشته مى شود.

در قرآن هم اين تعبير «نعمة» هست: (1)(وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً) : و همگى به ريسمان الهى چنگ بزنيد و متفرق نشويد و به ياد آوريد نعمت خدا را وقتى با هم دشمن بوديد.

قبلاً گفتيم اوس و خزرج كه دو قبيله در مدينه بودند چنان با هم نزاع داشتند كه محال بود در يك مجلس دور هم جمع شوند، هر روز جنگ و ستيز و غارت و كشتار3.

ص: 166


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.

برقرار بود، هيچ وقت امنيت و آرامش نداشتند، اينها به بركت اسلام با هم رفيق و مهربان شدند.

(فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ) : پس خدا دلهاى شما را نسبت به هم مهربان كرد (فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً) : و صبح كرديد شما به سبب نعمت خدا در حالى كه با هم برادر بوديد (وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ) : و شما بر لب گودال آتش بوديد (فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها) : پس خدا از آتش نجاتتان داد. به بركت اسلام هم قدرت دنيايى پيدا كرديد و هم سعادت اخروى، حالا شما داريد اين نعمت وحدت كلمه را به هم مى زنيد.

مظاهر بروز مجدد جاهليت

«وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أعْرَاباً» (و بدانيد همانا شما بعد از هجرت باديه نشين گشتيد.)

مهاجرين روى ايمان هجرت كردند، ايمان كامل داشتند، اطاعت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند، اما حالا اين طور شده ايد كه فقط يك شهادتين بگوييد.

اينهايى كه در بيابان بودند معمولاً با علم و كتاب و معلم سر و كار نداشتند، اگر هم مسلمان بودند همين شهادتين را(أشهد أن لا إله إلّااللّه و أشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله)گفته بودند، ايمان عميق و اسلام عميق نداشتند. حضرت مى فرمايد: شما هم داريد اين گونه مى شويد، شمايى كه ابتدا مؤمن كامل بوديد، به دستورات اسلام آگاه بوديد و به آن اهميت مى داديد، حالا مثل اعراب باديه نشين شده ايد كه فقط اسمى از اسلام داريد اما دستورات اسلام را زير پا گذاشته ايد.

«وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ»: و بدانيد به درستى كه شما«صِرْتُمْ»: گشته ايد«بَعْدَ الْهِجْرَةِ»: بعد از آن كه هجرت كرده و واقعاً به طرف اسلام رو آورده بوديد«أعْرَاباً»: بيابانى هايى كه از علم و از اسلام هيچ خبر ندارند، فقط اسمى از اسلام دارند.

ص: 167

«وَ بَعْدَ الْمُوَالاةِ أحْزَاباً» (و بعد از دوستى، حزب حزب شديد.)

«مُوالاة» از باب مفاعله و داراى معناى طرفينى است؛ بعد از آن كه تو دوست او بودى و او هم دوست تو بود، با هم مهربان بوديد، چون دلهايتان با هم مهربان بود، جمعيت هاى دو سه ميليونى داشتيد و پيروزى به دست آورديد، حالا حزب حزب و متفرق و جدا جدا شده ايد و جنگ طايفه اى داريد، بنابراين قهراً شكست مى خوريد.

«وَ بَعْدَ الْمُوَالاةِ أحْزَاباً»: و بعد از آن كه با هم دوست بوديد و قلب هايتان با هم مهربان بود به صورت حزب حزب درآمده ايد.

«مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلامِ إلّابِاسْمِهِ» (با اسلام ارتباطى نداريد مگر با نام آن.)

علاقۀ شما فقط به اسم اسلام است؛ آن حقايق و دستورات اسلام را كه بخشى از آن همان وحدت كلمه، اخوت اسلامى، دور انداختن هواى نفس، خودخواهى و خودمحورى است كنار گذاشته ايد. «مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلامِ»: چنگ نمى زنيد به اسلام و با آن ارتباط نداريد«إلّا بِاسْمِهِ»: مگر با اسم آن.

«وَ لاتَعْرِفُونَ مِنَ الْإِيمَانِ إلّارَسْمَهُ» (و از ايمان نمى شناسيد مگر نشان آن.)

از ايمان فقط همان رسمش را و نشانه اش را داريد. مؤمن كيست ؟ كسى كه ايمان كامل دارد و دنبال ايمانش هم مى رود؛ شما تعريفش را خوب بلديد اما اثر و عملش وجود ندارد.

«تَقُولُونَ: النَّارَ وَ لَاالْعَارَ» (مى گوييد: آتش آرى، ننگ هرگز.)

ص: 168

وقتى كه به شما مى گويند از اين كارهاى خان خانى و جنگ هاى طايفه اى دست برداريد، مى گوييد ما به آتش جهنم هم برويم مهم نيست ولى زير بار عار نمى رويم.

اين خود يك منطقى بوده كه من چرا زير بار آن قبيله بروم ؟

اين عصبيّت هاى قبيله اى در عرب خيلى حكمفرما بود، و وقتى كه به طرف مى گفتند دست بردار، مى گفت اگر من به جهنم هم بروم زير بار اين ننگ نمى روم، دست به دست آن قبيله نمى دهم، ما هميشه خان تر بوده ايم، آقاتر بوده ايم، حالا با آنها يكى بشويم و زير بار آنها برويم ؟ اين منطق در عرب خيلى حكمفرما بود كه: «النّار و لا العار».

حضرت مى فرمايد: «تَقُولُونَ»: منطقتان اين است كه مى گوييد«النَّارَ وَ لَاالْعَارَ»:

زير بار آتش مى رويم اما زير بار ننگ نمى رويم.

تحريف اصول و فروع اسلام

«كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الْإِسْلامَ عَلى وَجْهِهِ» (گويا شما مى خواهيد اسلام را از چهره اش وارونه كنيد.)

يك كاسه اى كه پر از آب باشد و آن را وارونه كنند در اصفهان و حومه مى گويند كاسه را كُپ كرد، اين «كُپ» همان «كُفْؤ» عربى است. «كفؤ» يعنى كپ كرد، چيزى را وارونه كرد.

حضرت مى فرمايد: شما مى خواهيد اسلام را وارونه كنيد. اسلام دين برادرى، هماهنگى، خلوص، تقوا، وحدت كلمه، مخالفت با خودخواهى و خودپرستى است، شما با اين منطق عصبيّت و خودخواهى و اعتقاد به برترى نژاد و قبيله در حقيقت اسلام را وارونه مى كنيد.

«إنْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ، وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِهِ» (با دريدن پردۀ حرمتش، و شكستن پيمانش.)

ص: 169

شما مى خواهيد حريم اسلام را هتك كنيد، وقتى دستورات اسلام را زير پا گذاشتيد حريم اسلام هتك شده است؛ و مى خواهيد اسلامى را كه ميثاق و پيمان خدايى است نقض كنيد. باز هم تشبيه به كار رفته است؛ اسلام به يك پيمانى تشبيه شده است، مثل اين كه خداوند از شما پيمان گرفته است كه طرفدار توحيد و حق باشيد، خودخواه نباشيد، اما شما داريد اين پيمان را نقض مى كنيد.

«نَقْض» يعنى به هم زدن، معناى اصلى «نَقْض» واتابيدن است. آيۀ شريفۀ قرآن مى گويد: (كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً) . (1) زن نفهمى بوده كه صبح تا شب پشم مى ريسيده بعد دوباره اين رشته ها را برمى گردانده و پنبه مى كرده، كارش فقط همين بود، قرآن هم افرادى را كه زير قولشان زده و پيمان مى شكنند تشبيه به چنين زنى مى كند، مثل آن زنى كه وا مى تابد رشته هاى خودش را بعد از آن كه نخ محكم شده بود.

شما هم اين پيمانى را كه مثل يك ريسمان محكم است به هم مى زنيد؛ وحدت كلمۀ اسلامى و آن هماهنگى كه همه در انقلاب داشتيد، با هم رفيق و برادر بوديد و همه چيز را فداى اسلام و انقلاب مى كرديد، حالا خداى ناكرده در اثر خودخواهى داريد آن رشته ها را به هم مى زنيد، جنگ و دعوا درست مى كنيد؛ و وقتى كه با هم اختلاف پيدا كرديد و نيروها متشتت و متفرق شد، خاصيت طبيعى اش اين است كه خداى ناكرده دشمن مسلط مى شود.

اسلام، حرم امن الهى

«الَّذِى وَضَعَهُ اللَّهُ لَكُمْ حَرَماً فِى أَرْضِهِ» (آن اسلامى كه خداوند آن را براى شما در زمين خود حرم قرار داد.)

ص: 170


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 92.

«حرم» جايى است كه محترم است و هر كس آنجا برود جان و مالش محفوظ است؛ مثل حرم امن خدا كه اگر كسى به خانۀ خدا مى رفت گرچه قاتل هم بود آنجا نمى توانستند متعرض او بشوند؛ حرم اين خاصيت را دارد. اسلام هم همانند حرمى پناهگاه شما بود، شما در آن محفوظ بوديد، حالا داريد وحدت كلمه را كه از آثار اسلام بود به هم مى زنيد، خونها ديگر محفوظ نيست، مالها محفوظ نيست، قدرتتان محفوظ نيست؛ و شكست مى خوريد.

«وَ أمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ» (و امنيت در ميان آفريدگانش.)

و آن را سبب امنيت بندگان خود قرار داد. اين قدرت اسلامى و وحدت كلمه، هم جانشان را حفظ مى كرد هم مالشان را.

عواقب اعراض از اسلام

«وَ إِنَّكُمْ إنْ لَجَأْتُمْ إلى غَيْرِهِ» (و همانا شما اگر پناه آوريد به غير اسلام)

اگر شما از اسلام واقعى اعراض كنيد و به غير از اسلام و خدا پناه آوريد، همان مسألۀ حزب و خان خانى و دعوا و خودخواهى و اينها دوباره مطرح مى شود.

«حَارَبَكُمْ أهْلُ الْكُفْرِ» (كفّار با شما مى جنگند.)

تا مادامى كه وحدت كلمه داشتيد به خاطر داريد كه در جنگ بدر و احد حتى ملائكۀ خدا هم كمكتان كردند، اما اگر اختلاف و دوگانگى شد ديگر ملائكه هم نمى آيند، بلكه شيطان مى آيد و دائم تحريكتان كرده و فاصله را زياد مى كند.

ص: 171

«ثُمَّ لاجَبْرَائِيلُ وَ لامِيكَائِيلُ وَ لامُهَاجِرُونَ وَ لا أنْصَارٌ يَنْصُرُونَكُمْ» (سپس جبرائيل و ميكائيل و مهاجرين و انصار نيستند كه شما را يارى رسانند.)

كسانى كه در جنگ بدر و احد با هم بودند حتى ملائكه هم كمكشان كردند و پيروز شدند. اما ديگر جبرائيل و ميكائيل و مهاجر و انصار نيستند كه كمكتان بكنند.

«إلَّا الْمُقَارَعَةَ بِالسَّيْفِ» (مگر واكوفتن يكديگر با شمشير.)

«مُقارعة» از باب مفاعله است و طرفينى مى باشد؛ تو با شمشير بر او مى زنى او هم بر تو؛ شمشير وسيلۀ قدرت آن روز بوده است.

«حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ» (تا خداوند ميان شما داورى فرمايد.)

جنگ داخلى شروع مى شود آن وقت يك روز و دو روز هم تمامى ندارد. اوس و خزرج صدوبيست سال جنگيده اند، جنگ بَسوس چهل سال طول كشيده است، از اين جنگ هاى طولانى در دنيا زياد بوده است. وقتى جنگ بين شما مطرح شد«حَتّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ»: خدا بايد حكم كند و بالاخره يك طرف پيروز مى شود.

خداوند إن شاءاللّه به حق محمّد و آل محمّد ما را به وظايفمان آشنا بگرداند، و مسلمين را پيروز كند، و وحدت كلمه بين ما ايجاد كرده، دلهاى ما را به يكديگر مهربان كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 172

(درس 366: خطبۀ 192 قسمت هجدهم

اشاره

عبرت از گذشتگان

تحقق حتمى وعيد الهى

لعن بر ملّت هاى گذشته به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر

چرا سفها و عقلا هر دو لعنت شده اند؟

ناراحتى حضرت از تعطيل شدن قيود و حدود و احكام اسلام

يادى از جنگ هاى جمل، صفّين و نهروان

پيمان شكنان جنگ جمل

بيعت و وفا به مواد آن

طاغيان جنگ صفّين

تندروان مقدس نماى جنگ نهروان

ص: 173

ص: 174

خطبۀ 192 - قسمت هجدهم

اشاره

«وَ إنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ، وَ أيَّامِهِ وَ وَقَائِعِهِ، فَلا تَسْتَبْطِئُوا وَعِيدَهُ، جَهْلاً بِأخْذِهِ، وَتَهَاوُناً بِبَطْشِهِ، وَ يَأْساً مِنْ بَأْسِهِ؛ فَاِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِىَ بَيْنَ أيْدِيكُمْ إلّالِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ، فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِى، وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِى.

أَلا وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الْإِسْلامِ، وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ، وَ أمَتُّمْ أحْكَامَهُ، أَلا وَ قَدْ أمَرَنِىَ اللَّهُ بِقِتَالِ أهْلِ الْبَغْىِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ، فَأمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ، وَ أمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ، وَ أمَّا الْمَارِقَهُ فَقَدْ دَوَّخْتُ.»خطبۀ قاصعه مطرح بود. حضرت امير عليه السلام مردم زمان خودشان را مخاطب قرار داده و فرمودند: آن اقبالى كه در صدر اسلام مسلمانها نسبت به اسلام داشتند و آن وحدت كلمه اى كه داشتند، شما داريد از دست مى دهيد و اسلام را وارونه مى كنيد؛ و كسانى كه بعد از اتحاد و هماهنگى اختلاف پيدا كردند، محكوم به شكست اند و مورد غضب خدا هستند.

عبرت از گذشتگان

«وَ إنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ، وَ أيَّامِهِ وَ وَقَائِعِهِ»

ص: 175

(و همانا در دسترس شماست نمونه هايى از عذاب خداوند و حوادث كوبنده اش، و روزهاى غضبش و حوادث سختش.)

«أمثال» جمع «مِثْل» است، يعنى الگو و نمونه. «إنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ»: به درستى كه نزد شما نمونه ها و الگوهايى هست«مِنْ بَأْسِ اللَّهِ»: از عذاب خدا نسبت به امّت هاى سابق«وَ قَوَارِعِهِ»: و حوادث كوبنده اش. همان كه در قرآن مى خوانيم: (الْقارِعَةُ * مَا الْقارِعَةُ) (1)«قارعة» به معناى كوبنده و جمع آن «قوارع» است.

«وَ أيَّامِهِ»؛ «أيّام اللّه» كه مى گويند يعنى روزگارهايى كه گذشته و در آن خداوند تبارك و تعالى ملّت هايى را مورد غضب قرار داده است. «أيّام» جمع «يَوم» است؛ البته هم روز خوب داريم هم روز بد، اما معمولاً «أيّام اللّه» به روزهايى گفته مى شود كه غضب خدا در آن غلبه داشته است.

«وَ وَقَائِعِهِ»: و آن واقعه هايى كه در سابق پيدا شده. مثلاً نسبت به قوم بنى اسرائيل، عاد، نوح و همۀ اينهايى كه در قرون گذشته مورد غضب خدا واقع شده اند. پس شما كه الگوها و نمونه هايى از اين داستانهاى سابق را داريد از آن عبرت بگيريد؛ اين كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن عذابهايى را كه نسبت به امّت هاى گذشته واقع شده دائم يادآور مى شود نمى خواهد داستانسرايى كند، قصّه گفتن خدا به عنوان درس است و بايد براى ما الگو و نمونه گردد.

تحقق حتمى وعيد الهى

«فَلا تَسْتَبْطِئُوا وَعِيدَهُ» (پس كُند نشماريد وعدۀ عذاب الهى را.)

«وعد» و «وعيد» به يك معناست، اما «وَعْد» معمولاً در وعده هاى خوب استعمال

ص: 176


1- سورۀ قارعة (101)، آيات 1 و 2.

مى شود و «وعيد» در وعده هاى بد مثل عذاب. مى فرمايد: اين كه خدا شما را مى ترساند كند نشماريد.

«لا تَسْتَبْطِئُوا» از باب استفعال است كه در معناى آن دو احتمال هست: احتمال اوّل اين كه كند نشماريد و نگوييد وعدۀ خدا دور است؛ در قرآن هم مى فرمايد: (إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً * وَ نَراهُ قَرِيباً) (1) مردم مى گويند حالا كجا، قيامت و جهنم كجا؟ اما پيش خدا اينها نزديك است. ممكن هم هست چون باب استفعال به معناى طلب است، منظور اين باشد كه شما طلب نكنيد و نگوييد خدايا آن عذاب را تأخير بينداز، طلب كندى اش را نكنيد؛ چون معمولاً در دنيا اگر كسى تهديدى نسبت به شما داشته باشد، به او مى گويى رفيق يك ماه به ما مهلت بده، دو ماه مهلت بده، چون مى دانى كه طرف الآن روى احساسات و عصبانيت تهديدى مى كند اما اگر مدّتى از او مهلت گرفتى ممكن است اوضاع عوض بشود، طرف از قدرت بيفتد يا از عصبانيت او كم شود و فراموش كند؛ بالاخره اين چنين طلب هايى در دنيا به خاطر اين است كه ما در ذهنمان اين است كه فردا روزگار شكل ديگر شود و طرف به ما نرسد، يا اوضاع عوض شود، يا او از اين غضب و تندى بيرون بيايد؛ در هر حال نسبت به مردم دنيا اين احتمالات متصور است اما نسبت به خدا اين جور نيست، احتمال اين كه قدرتش را از دست بدهد يا مثلاً الآن تحت تأثير جوّ و احساسات قرار گرفته و بعد جوّ عوض شود در خداوند معنا ندارد؛ پس طلب كندى نكنيد، يعنى از خدا نخواهيد كه تأخير بيندازد؛ خدا نه يادش مى رود و نه تحت تأثير احساسات است كه عوض شود و نه اين كه اوضاع براى خدا عوض مى شود.

«جَهلاً بِأخْذِهِ» (از جهت نادانى به مؤاخذۀ او.)7.

ص: 177


1- - سورۀ معارج (70)، آيات 6 و 7.

اگر شما كند بشماريد و يا طلب كندى كنيد براى اين است كه نمى دانيد خداوند ظالمين و گناهكاران را حتماً مؤاخذه خواهد كرد. اين كه شما كند مى شماريد براى اين است كه«جَهْلاً بِأخْذِهِ»: جاهليد به اين كه خداوند ظالمين و گناهكاران را مؤاخذه مى كند.

«وَ تَهَاوُناً بِبَطْشِهِ» (وسبك شمردن خشم او.)

خداوند بر شما قدرت دارد و شما را مؤاخذه مى كند اما شما اين را سبك مى شماريد؛ غضب خدا، انتقام خدا و عذاب خدا را كوچك مى شماريد.

«وَ يَأْساً مِنْ بَأْسِهِ» (و نااميدى از عذابش.)

مأيوس هستيد از اين كه خدا عذاب برساند، مى گوييد: نه إن شاءاللّه عذابى نيست؛ در حالى كه چيزى را كه خدا وعده داده تخلف پذير نيست، حال چه وعدۀ خير باشد و چه وعدۀ شرّ.

لعن بر ملّت هاى گذشته به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر

«فَاِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِىَ بَيْنَ أيْدِيكُمْ» (پس همانا خداوند سبحان از رحمت خود دور نساخت مردم روزگاران گذشته را كه بين شما هستند)

اينجا حضرت از ميان معصيت هايى كه قبلاً واقع مى شده مسألۀ امر به معروف و نهى از منكر را ذكر كرده است و مى فرمايد: آن امّت هاى گذشته البته گناه زياد مى كردند اما گناهى كه سبب شد مورد لعن خدا واقع گردند گناه اجتماعى بود؛ چون

ص: 178

بعضى گناهها ضررش به شخص مى خورد اما بعضى گناهان هست كه ضررش به اجتماع مى خورد، اگر به واجب عمل شود جامعه جامعۀ صالحى مى گردد و اگر ترك شود جامعه به فساد دچار مى شود؛ شما اگر نماز نخوانيد دودش به چشم خودتان مى رود اما امر به معروف و نهى از منكر يك واجب اجتماعى است، خداوند خواسته است جامعه صالح باشد و صلاح جامعه به اين است كه همۀ مردم مراقب يكديگر باشند، يكديگر را به كارهاى خوب وادار كنند و از كارهاى زشت باز دارند، وقتى كه همه مراقب يكديگر و مسئول يكديگر شدند اين جامعه جامعۀ صالحى مى شود، اما اگر چنانچه امر به معروف و نهى از منكر ترك شود جامعه به فساد كشيده خواهد شد، از اين رو هم قرآن و هم احاديث اين را بيش از ديگر واجبات اهميت داده اند.

در حديثى راجع به امر به معروف و نهى از منكر امام عليه السلام مى فرمايد:

«فريضة عظيمة بها تقام الفرائض»(1)امر به معروف و نهى از منكر واجب بزرگى است كه همۀ واجبات به وسيلۀ اين واجب انجام مى شود و به اجرا درمى آيد.

از اين رو حضرت از ميان معصيت هايى كه امّت هاى سابق كرده اند، معصيتى را كه سبب لعن آنها شده ذكر مى كند: يعنى ترك امر به معروف و نهى از منكر. آدمهايى بودند كه وظايف شخصى خود را انجام مى دادند اما به جامعه توجّه نداشتند؛ اين كه انسان بگويد: «تو سر خودت را دو دستى نگهدار و به ديگران كارى نداشته باش، بى تفاوت باش هر چه مى خواهد بشود به ما چه، هر كسى را توى قبر خودش مى گذارند» اين حرفها خلاف دستورات اسلام است، دستور اسلام اين است كه:

«كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته»(2)همۀ شما راعى و چوپان و مسئول يكديگر هستيد.9.

ص: 179


1- - وسائل الشيعة، ج 16، ص 119، باب اوّل از ابواب الأمر والنّهى و ما يناسبهما، حديث 6.
2- - صحيح مسلم، ج 3، ص 1459.

من بارها عرض كرده ام واجباتى كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن ذكر كرده معمولاً خطاب به مردهاست و از باب تغليب شامل زنها هم مى گردد؛ مثل (أَقِيمُوا الصَّلاةَ) ، (آتُوا الزَّكاةَ) ، (يُقِيمُونَ الصَّلاةَ) و (يُؤْتُونَ الزَّكاةَ) ، كه در همۀ اينها ضمير مذكر است اما از باب تغليب شامل زنها هم مى شود، ولى امر به معروف و نهى از منكر از بس اهميت دارد خداوند تبارك و تعالى زنها را هم به خصوص ذكر كرده است كه بفهماند اين يك واجب عمومى است، زنها خيال نكنند كه از اين واجب بيرونند و در اين فريضه مسئول نيستند. (وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ) (1)«تمام مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمن نسبت به يكديگر ولايت دارند، يكديگر را امر به معروف و از منكر نهى مى كنند.» اين مضمون همان حديث است كه: «كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته».

«أولياء» جمع «ولىّ» است، «ولىّ» يعنى صاحب اختيار. تمام مردهاى مؤمن و تمام زنهاى مؤمن در جامعه نسبت به يكديگر ولايت دارند و صاحب اختيارند، البته حدود اختيارشان اين اندازه است كه: (يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ) .

هر كسى نسبت به ديگرى صاحب اختيار است، يعنى اگر شما ديديد كسى يك گناهى را مرتكب مى شود، هر كه مى خواهد باشد، شما حق داريد او را نهى كنيد، شما در اين مورد صاحب اختيار هستيد كه فرمان بدهيد به آن طرف؛ يا اگر واجبى را ترك مى كند امرش بكنيد.

امر و نهى حكايت از يك نحو ولايت و صاحب اختيارى مى كند، اين ولايت را خدا به همۀ مردم داده است. اگر شما كسى را امر به معروف و نهى از منكر كرديد، طرف حق ندارد بگويد به شما چه مربوط، شما فوراً مى گويى كه به من مربوط است،1.

ص: 180


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 71.

براى اين كه خدايى كه صاحب اختيار همۀ ما و خالق ماست اين مسئوليت را به عهدۀ من گذاشته و اين اختيار را به من داده است.

چون اين يك واجب اجتماعى است و اگر اجرا شود جامعه صالح مى شود، از اين رو در قرآن و روايات زيادى روى آن تأكيد شده است.

حال حضرت على عليه السلام مى فرمايد: اين واجب به اندازه اى اهميت دارد كه خداوند كسانى را كه اين واجب را ترك كرده اند لعن كرده است. در جايى نگفته كسانى كه نماز نخوانده اند ملعونند، اما اين واجب را اگر ترك كردند خداوند لعنشان مى كند و مطرود دستگاه خدا و رحمت خدا هستند.

اين كه حضرت از بين واجبات اين واجب را ذكر مى كند به جهت اين است كه آنها امر به معروف و نهى از منكر را ترك مى كردند و جمله با مسائل پيشين مرتبط است، يا از اين جهت است كه حضرت مى خواهد بفرمايد اين كه من عنايت دارم حقايق را به شما بگويم به اين علّت است كه امر به معروف و نهى از منكر وظيفۀ همه است و من اگر وظيفه ام را انجام ندهم مورد لعن خدا واقع خواهم شد. من نمى توانم نسبت به كارهايى كه شما انجام مى دهيد بى تفاوت بمانم؛ بى تفاوت بودن نسبت به آنچه در جامعه مى گذرد گناه بسيار بزرگى است؛ و ما مسلمانها هر چه ضربه خورده ايم در اثر ترك اين فريضۀ عظيمه است كه هر كسى به فكر خودش بوده است، حتى آنهايى كه خوب بودند به فكر خودشان بودند و نسبت به آنچه در جامعه مى گذشت بى تفاوت بوده اند.

«فَاِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ»: به درستى كه خداى سبحان«لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِىَ»: لعن نكرده است امّت هاى گذشته اى كه«بَيْنَ أيْدِيكُمْ»:بين شما هستند؛ منظور همان يهود و نصارا است، چون آنهايى كه بين مردم آن زمان از اهل كتاب بودند بنى اسرائيل و امت حضرت عيسى بودند كه از جملات بعدى هم معلوم مى شود.

ص: 181

«إلّا لِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (مگر براى ترك امر به معروف و نهى از منكر.)

دقّت كنيد چه كسانى امر به معروف و نهى از منكر را ترك مى كردند، كسانى كه خودشان معروف را به جا آورده و منكر را ترك مى كردند؛ يعنى آدمهاى خوب كه وظايف شخصى خود را انجام مى دادند اما نسبت به ديگر افراد جامعه بى تفاوت بودند، اينها را خدا مورد لعن قرار داده است. پس با اين كه وظايف شخصى ات را انجام داده اى اما اگر امر به معروف و نهى از منكر را ترك كنى، آن قدر گناه بزرگى است كه مورد لعن خدا واقع مى شوى. خدا لعن نكرده است گذشتگان را«إلّا لِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ».

شايد اين جمله اشاره باشد به آياتى از سورۀ مائده كه در مورد بنى اسرائيل است:

(لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ * كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ) لعنت خدا واقع شد بر كفّار از بنى اسرائيل، اين لعن هم از زبان حضرت داوود عليه السلام و هم از زبان حضرت عيسى ابن مريم عليه السلام جارى شده، چرا؟ به واسطۀ اين كه آنها معصيت كار بودند و تجاوز مى كردند و از حقوق خود پا فراتر مى گذاشتند. يك منكر و امر زشت كه در جامعه انجام مى شد همديگر را نهى نمى كردند. «تناهى» از باب تفاعل است، بايد طرفينى باشد؛ يعنى من مراقب شما باشم و شما مراقب من، هر كدام مسئول يكديگر باشيم. اينها اين كار را نمى كردند، اگر بر فرض خودشان هم وظيفه شان را انجام مى دادند اما نسبت به ديگرى بى تفاوت بودند، بى تفاوت بودن نسبت به مفاسد اجتماعى بسيار كار زشتى است.

بعد دنبال آن هم فرمود: (تَرى كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا) (1) بسيارى از اينها با0.

ص: 182


1- - سورۀ مائده (5)، آيات 78 تا 80.

اين كه مى گفتند ما موحديم - چون بنى اسرائيل خودشان را نزديك ترين افراد به خدا و موحّد مى دانستند - با كفّار و دشمنان خدا دوستى داشتند. مثل بعضى سران كشورهاى اسلامى كه به جاى اين كه با يكديگر رفيق باشند و به نفع اسلام و ملّت خودشان كار كنند، طرح دوستى شان با كفّار شرق و غرب است و همۀ امكاناتشان را در اختيار آمريكا، شوروى، اسرائيل و اين جور كفّار قرار مى دهند. قرآن در اين مورد زياد تأكيد دارد كه مسلمانها بايد با هم متحد باشند، البته معاملات و مبادلات با كفّار اشكالى ندارد، ولى به شرط اين كه طورى نباشد كه با ملّت خودشان دشمنى كنند.

چرا سفها و عقلا هر دو لعنت شده اند؟

«فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِى، وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِى» (پس خداوند لعنت كرد بى خردان را به خاطر گناه ورزيدن، و خردمندان را به خاطر ترك نهى كردن يكديگر.)

آن جور كه شارحان نهج البلاغه گفته اند(1) ممكن است «لَعَنَ» اخبار باشد و ممكن هم هست انشاء باشد؛ اگر اخبار باشد، يعنى خداوند لعن كرده است مردم سفيه را، چون آنهايى كه گناهكارند واقعاً سفيه اند؛ براى اين كه اگر انسان عقل داشته باشد مى بيند كه وجود، هستى، ثروت و قدرت همه مال خداست، خودش هم در اختيار خداست و خدا قدرت دارد و مى تواند عذابش كند، اما در عين حال پرده درى مى كند، پس يك رَگ ديوانگى و سفاهت بايد داشته باشد. «فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ»: پس خدا لعن كرد مردمان سفيه را«لِرُكُوبِ الْمَعَاصِى»: براى اين كه خدا را معصيت مى كنند؛ همۀ هستيشان از خداست و خدا هم وعدۀ عذاب داده، اما با اين حال از دستورات خدا تخلف مى كنند.

ص: 183


1- - براى نمونه به منهاج البراعة، ج 12، ص 17 مراجعه شود.

«حُلَماء» جمع «حَليم» از مادّۀ «حِلْم» به معناى عقل است؛ «حُلَماء» در اينجا مقابل «سُفَهاء» است؛ «سُفَهاء» يعنى ديوانه ها و كم عقل ها، و «حُلَماء» يعنى عقلا. «وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِى»؛ آنها هم كه عاقل اند و وظيفۀ خودشان را انجام مى دهند، چون مقدارى ترس دارند نسبت به مسائل اجتماعى محافظه كار و بى تفاوت باقى مى مانند، منطقشان اين است كه: ما مى خواهيم كاسبى بكنيم، زندگى بكنيم، مگر بيكاريم براى خود درگيرى درست كنيم. مثل آن وقت ها كه قدرت دست پهلوى و امثال او بود، تا انسان مى خواست حرف بزند زندان بود و شلاق؛ خوب طبعاً افراد مى گويند ما نمازمان را كه مى خوانيم روزه را هم مى گيريم و از اين رو وظيفۀ خودمان را انجام مى دهيم. ولى همين كه شما نسبت به ديگران بى تفاوت مى مانى، اين باز سبب لعن خدا مى شود. «وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِى»: و عقلا هم ملعونند چون نهى از منكر را ترك كرده اند، و خدا آنها را لعن كرده است.

ممكن هم هست كه انشاء باشد، و خود حضرت لعن مى كند؛ يعنى مى فرمايد: خدا لعنت كند مردمان سفيه را به خاطر گناهانى كه مرتكب شده اند، و خدا لعنت كند مردمان عاقل را كه فقط به فكر خودشان هستند و براى اين كه لطمه اى به خودشان نخورد در فكر اصلاح جامعه نيستند و محافظه كارى مى كنند.

از اين قسمت خطبۀ قاصعه معلوم مى شود موقعى كه حضرت اين خطبه را انشاء كرده اند بعد از جنگ هاى جمل، صفّين و نهروان و اواخر عمر خود حضرت بوده است.

ناراحتى حضرت از تعطيل شدن قيود و حدود و احكام اسلام

«أَلا وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الْإِسْلامِ» (آگاه باشيد به تحقيق شما رشتۀ اسلام را گسستيد.)

ص: 184

باز هم حضرت مردم زمانش را مورد عتاب قرار مى دهد؛ چون اسلام انسان را مقيد مى كند، انسان را از هرز بودن باز مى دارد، براى انسان خط و مرز معيّن مى كند تا روى يك مرز خاصى حركت كند، از اين رو فرموده اند: شما قيدهاى اسلام را پاره كرديد.

«وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ، وَ أمَتُّمْ أحْكَامَهُ» (و حدود آن را تعطيل كرديد، و احكام آن را از بين برديد.)

از اينجا معلوم مى شود با اين كه عصر حضرت على عليه السلام خيلى نزديك به عصر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده و هنوز خيلى از صحابۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حيات داشتند، اما باز بسيارى از احكام و حدود اسلام تعطيل شده بود و خط و خطوط انحرافى و غلط در بين مسلمانها پيدا شده بود. «أمَتُّمْ» از مادّۀ «موت» و از باب افعال است؛ يعنى احكام اسلام را كشته ايد و از بين برده ايد.

يادى از جنگ هاى جمل، صفّين و نهروان

«أَلا وَ قَدْ أمَرَنِىَ اللَّهُ بِقِتَالِ أهْلِ الْبَغْىِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ» (آگاه باشيد به تحقيق خداوند مرا به جنگ با تجاوزكاران و پيمان شكنان و تباهكاران در زمين امر فرمود.)

گويا حضرت دليل جنگ هايى را كه كرده است ذكر مى كند، فرموده اند: همۀ جنگ هايى كه من كردم براى همين بود كه مسلمانها از خط اسلام منحرف شده بودند، يك عده طغيان كردند، يك عده نكث بيعت كردند و يك عده تندروى كردند. خلاصه در انقلاب اسلامى اى كه به دست پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پايه گذارى شده بود انحراف ايجاد شده بود.

ص: 185

«أَلا وَ قَدْ أمَرَنِىَ اللَّهُ»: آگاه باشيد خدا مرا امر كرده است«بِقِتَالِ أهْلِ الْبَغْىِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ»: به جنگ با اين سه طايفه؛ اين كه من با اين سه طايفه جنگ كردم - جنگ جمل، جنگ صفّين و جنگ نهروان - خودسرانه نبوده، بلكه دستور خدا بوده است.

«أمَرَنِىَ اللَّهُ»: خدا مرا امر كرده«بِقِتَالِ أهْلِ الْبَغْىِ»: به اين كه با اهل طغيان كه مقصود ارتش معاويه و عمروعاص و ديگران در جنگ صفّين است بجنگم. چون آنها بر حكومت حضرت على عليه السلام طغيان كردند، معاويه حكومت حضرت على عليه السلام را نپذيرفت؛ و با اين كه حضرت على عليه السلام هم به عقيدۀ ما از طرف خداوند به عنوان امام منصوب بوده است، اما حتى به حسب ظاهر نيز اهل حل و عقد با حضرت على عليه السلام بيعت كردند؛ و از اين رو آنهايى كه خلافت ابوبكر، عمر و عثمان را از راه بيعت تثبيت مى كنند، بايستى خلافت حضرت على عليه السلام را هم تثبيت كرده و بپذيرند. بنابراين اگر كسى زير بار حكومت حضرت على عليه السلام نرود اهل طغيان مى شود.

«وَ النَّكْثِ»اشاره به جنگ جمل است؛ چون طلحه و زبير با اين كه با حضرت على عليه السلام بيعت كرده بودند، ولى وقتى ديدند حضرت على عليه السلام خواسته هاى آنان را برآورده نمى كند و نمى توانند از حضرت استفاده كنند، مثلاً رياست و چيزهايى مى خواستند ولى ديدند حضرت مى خواهد به عدالت رفتار كند و زير بار آن امتيازات نمى رود نَكثِ بيعت كردند؛ معناى «نَكْث» به هم زدن بيعت است.

«وَ الْفَسَادِ فِى الْأَرْضِ»: و آنهايى كه در زمين فساد كردند؛ كه منظور خوارجند؛ چون خوارج نهروان با اين كه از لشكر حضرت على عليه السلام و از شيعيان و طرفداران حضرت بودند اما تندروى كردند و تندروى فساد مى آورد؛ مقدسهاى شش آتشۀ نمازشب خوان و قارى قرآن، آنها خيلى ظواهر شرع را حفظ مى كردند و حتى عقيده داشتند اگر كسى گناهى مرتكب شد كافر مى شود، خوارج تندروى كردند و با

ص: 186

حضرت على عليه السلام مخالفت كرده و جنگ نهروان را به راه انداختند. خوب اينها مى شوند مفسد فى الارض، آدمهاى تند و افراطى؛ اسلام از انسان مى خواهد كه معتدل باشد، متقى باشد، هم افراط بد است هم تفريط، هم كوتاهى بد است و هم تندروى. پس خدا امر كرد با اين سه طايفه جنگ كنم، من هم با هر سه دسته جنگ كردم.

پيمان شكنان جنگ جمل

«فَأمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ» (و اما پيمان شكنان، پس به تحقيق با آنان جنگيدم.)

حضرت در اينجا «لفّ و نشر مشوّش» آورده اند؛ اگر شما سه موضوع را مطرح كرده بعد سه خاصيت يا سه موضوع ديگر را در رابطه با اين سه موضوع بيان كنيد، اگر به همان ترتيبى كه اوّلى ها را گفته ايد دوّمى ها را هم بگوييد «لفّ و نشر مرتب» است، اما اگر برخلاف ترتيب اوّل بگوييد آن را «لفّ و نشر مشوّش» مى گويند. حضرت در جملۀ اوّل «اهل بَغى» را ذكر كرد كه ارتش معاويه باشند، بعد «اهل نكث» را كه طلحه و زبيرند، و بعد هم «مفسدين فى الأرض» را كه خوارج نهروان هستند، اما در مقام شرح طبق ترتيب خارجى بحث كرده؛ چون اوّل جنگ جمل واقع شد بعد جنگ صفّين و سپس جنگ نهروان، و حضرت به ترتيب وقايع ذكر مى كنند.

«فَأمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ»: با آنهايى كه نكث بيعت كرده و بيعت را به هم زدند جنگيدم. كه همان جنگ جمل باشد كه در آن طلحه و زبير كه عايشه را هم همراه آورده بودند شكست خورده و طلحه و زبير هم كشته شدند، اما حضرت على عليه السلام عايشه را با احترام به مدينه برگرداند چون همسر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود. به اين جنگ جنگ جمل مى گويند چون عايشه سوار بر يك شتر جلودار ارتش بود.

ص: 187

بيعت و وفا به مواد آن

در اينجا من نكته اى را عرض كنم: بيعت كردن با شخصى مثل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام خيلى مهم و داراى فضيلت زياد است، اگر انسان با يك رهبر حق بيعت كند البته خيلى اهميت دارد، اما چيزى كه مهم تر از بيعت است ماندن بر آن بيعت است.

اگر انسان با كسى بيعت كند، قول هماهنگى بدهد، مدّتى با هم باشند اما وسط راه بيعت را به هم زده و او را تنها بگذارد و بيعت را نكث كند، اين جرم خيلى بزرگى است، رفيق نيمه راه ضررش خيلى زياد است.

در سورۀ فتح كه به صلح حديبيه مربوط است در همين رابطه بحث شده؛ عده اى از اصحاب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حديبيه كه حضرت با كفّار و مشركين صلح كردند زير درختى با ايشان بيعت كردند بر اين مبنا كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنگ كرد با او باشند و اگر صلح هم كرد با او باشند. در سورۀ فتح در اين رابطه مى فرمايد: (لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ) (1)«به تحقيق كه خداوند راضى شد از مؤمنينى كه بيعت مى كنند با تو زير درخت.» اين بيعت زير درخت سموره و در بيابان بوده، اسم اين بيعت را بيعت رضوان گذاشتند.

در همين سوره مى فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللّهَ) : آنهايى كه با تو بيعت مى كنند همانا با خدا بيعت مى كنند. (يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) : قدرت خدا بالاى سر آنهاست و خدا پشتيبان آنها مى باشد. بيعت رضوان به قدرى مهم است كه خدا مى فرمايد: اينها با خدا بيعت كردند و خدا پشتيبان آنهاست، اما در عين حال اضافه

ص: 188


1- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 18.

مى كند: (فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً) (1) هر كس بيعت را به هم بزند به ضرر خودش مى باشد، اما آن كسى كه بر اين عهد و بيعتى كه با خدا كرده است باقى بماند خدا به او اجر بزرگ مى دهد.

مى بينيم با اين كه خداوند تبارك و تعالى بيعت رضوان را مدح كرده و تعبير مى كند كه خدا از دست اينها راضى شده و دست خدا بالاى سر آنها و پشتيبان آنهاست، اما در عين حال مى فرمايد: اگر به هم بزنند هيچ مزدى ندارند. پس نبايد عده اى خيال كنند كه هر كس در «بيعت رضوان» با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيعت كرد براى هميشه مورد رضايت خداست.

ما نمى توانيم معاويه يا كسان ديگرى را كه با حضرت على عليه السلام جنگ كرده اند در عرض حضرت على عليه السلام قرار داده و برايشان فضيلت قائل باشيم، گرچه اوّل فضيلت داشتند اما بعد به واسطۀ مخالفت با حضرت على عليه السلام سقوط كردند، مخصوصاً معاويه كه در سال هشتم هجرت در فتح مكّه ايمان آورد آن هم بعد از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مكّه را فتح كرد و آنها چاره اى نداشتند؛ ابوسفيان و پسرانش به ناچار مسلمان شدند. اگر ما معاويه را با حضرت على عليه السلام كه از اوّل با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده در عرض هم ذكر كنيم كاملاً بى انصافى كرده ايم.

طاغيان جنگ صفّين

«وَ أمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ» (و اما از حق برون رفتگان، پس به تحقيق با آنها ستيز كردم.)

«قاسِطون» همان مردم صفّين را مى گويند؛ يعنى اصحاب معاويه، كسانى كه ظلم

ص: 189


1- - همان، آيۀ 10.

كردند، تخلف و طغيان كردند و اهل بغى شدند. «قسط» در لغت عرب هم به معناى عدالت است و هم به معناى ظلم. ظاهراً «قسط» به معناى «عدول» باشد؛ گاهى انسان «عدول إلى الحق» مى كند گاهى «عدول من الحق» مى كند؛ اگر عدول به طرف حق كردى اين مى شود عدالت، اما اگر چنانچه از حق به طرف باطل برگشتى اين مى شود جور و ظلم. آن وقت اگر قسط به معناى ظلم و جور را در نظر داشته باشند اسم فاعل ثلاثى را استفاده كرده و مى گويند «قاسطون»، يعنى آنهايى كه ظلم مى كنند، كه در آيۀ قرآن هم آمده است: (وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً) (1)«و اما آنهايى كه ظالم اند هيزم بر آتش جهنم گرديدند.» اما اگر قسط به معناى عدل در نظر باشد اسم فاعل از باب افعال آورده و مى گويند «مُقسِطون»، يعنى آدمهاى عادل، و يكى از اسامى خداوند هم «مُقسط» است. در فعل «قسط» و «أقسط» هر دو استعمال مى شود به معناى عدالت؛ اما اسم فاعل مجرّد كه «قاسط» است يعنى ظالم، و مزيدفيه كه «مُقسط» است يعنى عادل.

ممكن هم هست كسى بگويد ريشۀ «قسط» به معناى عدول به باطل است كه همان ظلم باشد، آن وقت وقتى به باب افعال ببرند و همزه اش براى ازاله باشد «أقسَطَ» يعنى «أزالَ القِسْطَ» يعنى «أزالَ الجَور» ظلم و جور را زايل كرد؛ و در صرف مير هم بود «أجْلَدْتُ البَعير» يعنى «أزَلْتُ جِلْدَ الْبَعير»، يعنى جلدش را زايل كردم.

«وَ أمَّا الْقَاسِطُونَ»: و اما آنهايى كه بر من ظلم و طغيان كردند، كه ارتش معاويه باشند«فَقَدْ جَاهَدْتُ»: با آنها جهاد كردم و آنها را از بين بردم.

تندروان مقدس نماى جنگ نهروان

«وَ أمَّا الْمَارِقَهُ فَقَدْ دَوَّخْتُ» (و اما از دين برون رفتگان را، پس به تحقيق خوار و زبون ساختم.)

ص: 190


1- - سورۀ جن (72)، آيۀ 15.

آنهايى كه تندروى داشتند كه خوارج نهروان باشند، آدمهاى مقدس و متدين كه بايستى زير نظر رهبرشان حضرت على عليه السلام كار كنند، از فرمايشات حضرت تخلف نكنند، تندروى نداشته باشند، آنها هم مشغول فساد شدند، شيعيان حضرت على عليه السلام را ترور مى كردند، يك باند تروريست شده بودند كه حضرت على عليه السلام ناچار شد با آنها جنگ كند.

«مَرَقَ» يعنى با سرعت رفت؛ «مَرَقَ السّهم من الرّمية» يعنى تيرى آن قدر تند و سريع باشد كه مثلاً به شكار بخورد و از شكم شكار خارج شود. ما نبايد مقدستر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امام عليه السلام باشيم، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امام عليه السلام معتدل بودند.

«وَ أمَّا الْمَارِقَهُ»: خوارج نهروانى كه تندروى داشتند«فَقَدْ دَوَّخْتُ»:آنها را هم ذليل كردم. «دَوَّخَهُ» به معناى «ذَلَّلَهُ» و «حَقَّرَهُ» است؛ يعنى آنها را هم ضعيف كردم، با آنها جنگ كردم. حضرت على عليه السلام در جنگ نهروان بيش از چهار هزار نفر از خوارج را از دم شمشير گذراند، با اين كه اينها در ابتدا جزو ارتش حضرت على عليه السلام بودند، با انقلاب حضرت على عليه السلام همراه بودند، اما به جاى اين كه زير پرچم حضرت على عليه السلام با معاويه و ديگر دشمنان اسلام جنگ كنند مسلمانها و مردمان صالح و چهره هاى خوب اسلام را ترور مى كردند، از اين رو حضرت ناچار شد كه ريشۀ اينها را بكند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 191

ص: 192

(درس 367: خطبۀ 192 قسمت نوزدهم

اشاره

كشته شدن رهبر خوارج

تصميم آن حضرت در مورد بقاياى ارتش معاويه

آغاز مجاهدات و مبارزات آن حضرت

روابط ويژۀ آن حضرت با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم

عصمت آن حضرت از گناه و خطا

تربيت و هدايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط بزرگترين ملك

پيروى مطلق آن حضرت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

آموزش و تربيت آن حضرت توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

ملازمت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دوران رياضت

حضرت على عليه السلام اوّلين مردى كه مسلمان شد

شدّت قرب معنوى آن حضرت به كانون وحى

ص: 193

ص: 194

خطبۀ 192 - قسمت نوزدهم

اشاره

«وَ أمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ فَقَدْ كُفِيتُهُ بِصَعْقَةٍ سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ قَلْبِهِ، وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ، وَ بَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أهْلِ الْبَغْىِ، وَ لَئِنْ أذِنَ اللَّهُ فِى الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ إلّامَا يَتَشَذَّرُ فِى أطْرَافِ الْبِلادِ تَشَذُّراً. أنَا وَضَعْتُ فِى الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ الْعَرَبِ، وَ كَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ، وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِى مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ، وَضَعَنِى فِى حَجْرِهِ وَ أنَا وَلَدٌ يَضُمُّنِى إلى صَدْرِهِ، وَ يَكْنُفُنِى فِى فِرَاشِهِ، وَ يُمِسُّنِى جَسَدَهُ وَ يُشِمُّنِى عَرْفَهُ، وَ كَانَ يَمْضُغُ الشَّىْءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ، وَ مَا وَجَدَ لِى كَذْبَةً فِى قَوْلٍ، وَ لاخَطْلَةً فِى فِعْلٍ، وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله و سلم مِنْ لَدُنْ أنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ؛ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ، وَ مَحَاسِنَ أخْلاقِ الْعَالَمِ، لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ، وَ لَقَدْ كُنْتُ أتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أثَرَ أُمِّهِ يَرْفَعُ لِى فِى كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أخْلاقِهِ عَلَماً، وَ يَأْمُرُنِى بِالْاِقْتِدَاءِ بِهِ، وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِى كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ، فَأرَاهُ وَ لايَرَاهُ غَيْرِى، وَ لَمْيُجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِى الْإِسْلامِ غَيْرَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ خَدِيجَةَ وَ أنَا ثَالِثُهُمَا، أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ، وَ أشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ.»خطبۀ قاصعه مطرح بود. حضرت فرمودند كه خدا مرا امر كرده است تا با اهل طغيان، اهل نكث و آنهايى كه اهل فساد در زمين هستند جنگ كنم؛ كه اشاره به سه جنگ مهمى است كه حضرت على عليه السلام انجام داده اند.

ص: 195

كشته شدن رهبر خوارج

«وَ أمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ» (و اما شيطان گودال را)

رهبر خوارج نهروان كسى بود به نام «ذوالثّدية» يعنى صاحب پستان، «ثَدْى» به معناى پستان است، و شايد سينه اش مقدارى برآمدگى داشته است. جسد اين فرد بعداً در گودالى پيدا شد.

«رَدْه» جنس است؛ مثل «تَمْرَة» و «تَمْر»، «تمرة» يعنى يك خرما، اما «تمر» يعنى جنس خرما؛ «رَدْهَة» يعنى يك گودال، و «رَدْه» يعنى جنس گودال؛ به شكافهاى كوه و غارهاى كوچك مى گويند. و چون جسد اين شخص در آن گودال افتاده بوده(1) به اين اعتبار مى گويند «شيطان الرّدهة»، يعنى شيطانى كه جسدش بعداً توى آن گودال پيدا شده كه همان «ذوالثّدية» باشد.

«فَقَدْ كُفِيتُهُ بِصَعْقَةٍ» (پس به تحقيق بسنده شدم او را به سبب بانگى هولناك.)

يعنى خدا مرا كفايت كرد از شرّ او. «كُفِيتُ» مجهول است، يعنى من كفايت شدم از شرّ او به واسطۀ يك فرياد. اگر «صَعْقَة» به معناى فرياد باشد، يعنى فريادى كه حضرت على عليه السلام كشيد و از اين فرياد طرف وحشت كرد و مُرد. البته بعضى هم گفته اند «صَعْقَة» يعنى «صاعقة» صاعقه اى كه آمد و او را كشت. عده اى نيز گفته اند «صَعْقَة» به معناى غش كردن هم هست؛ يعنى اين فرد در آن گودال غش كرد و بعد هم مرد.

«سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ قَلْبِهِ» (كه از آن بانگ شنيده شد اضطراب دل او.)

ص: 196


1- - النهاية فى غريب الحديث، ابن اثير، ج 2، ص 216.

«وَجْبَةُ قَلْبِه» يعنى اضطراب دل او؛ «وَجْبَة» به معناى اضطراب است. چون آدمى كه خيلى ترس داشته باشد جورى است كه افرادى هم كه اطرافش هستند تزلزل و وحشت و اضطراب او را مى فهمند.

«وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ» (و لرزش سينه اش.)

اين دو عبارت تقريباً مثل يكديگرند؛ نظر به اين كه قلب در سينۀ انسان است از اين رو مى شود گفت دلش متزلزل بود، و هم مى توانيم بگوييم سينه اش متزلزل بود.

«وَجْبَةُ قَلْبِهِ»يعنى اضطراب دل او را«وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ»و تزلزل سينه اش را. در حقيقت مى خواهد تحقيرش كند. مى فرمايد: او كه رهبر خوارج و رئيس آنان بود فرار كرد و توى يك گودال افتاده، و خلاصه ما را از شرّ خودش راحت كرد.

پس حضرت مى فرمايد: من با اينهايى كه طغيان كرده، نكث بيعت كردند و تندروى كردند جنگ كردم. در جنگ جمل طلحه و زبير كه رهبر بودند كشته شدند؛ خوارج نهروان هم تار و مار شدند و از چهار هزار و اندى فقط نه نفر باقى ماندند. اما ارتش معاويه چون سرانشان معاويه و عمروعاص باقى بودند هنوز يك قدرتى بودند، گرچه حضرت على عليه السلام در جنگ صفّين در شُرف پيروزى بر آنان بود اما عمروعاص شيطنت كرد و قرآن سر نيزه كرد و همين خوارج نهروان كه جزو ارتش على عليه السلام بودند نگذاشتند حضرت جنگ با معاويه را ادامه دهد؛ مقدس مآبى آنها گل كرد و گفتند عجب! با قرآن مى خواهى جنگ كنى ؟! اگر اينهايى كه آن موقع داخل ارتش حضرت على عليه السلام بودند آن روز جوّ درست نمى كردند و سر و صدا نمى كردند، حضرت على عليه السلام در جنگ صفّين ريشۀ ارتش معاويه را كنده بود؛ اما اينها نگذاشتند؛ از اين رو چون معاويه هنوز قدرتى بود حضرت مى فرمايد: اگر خدا به من عمرى بدهد إن شاءاللّه شرّ اينها را هم برطرف مى كنم. كه متأسفانه خدا عمرى به حضرت

ص: 197

على عليه السلام نداد و ابن ملجم كه از جمله خوارج بود سبب شهادت حضرت شد.

تصميم آن حضرت در مورد بقاياى ارتش معاويه

«وَ بَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أهْلِ الْبَغْىِ» (و تعدادى از تجاوزكاران باقى ماندند.)

«بَقِيَّةٌ مِنْ أهْلِ الْبَغْىِ»يعنى يك بقيه اى از اهل طغيان كه همان ارتش معاويه بودند كه طغيان كرده بودند عليه حضرت على عليه السلام. فرموده اند: اين سه طايفه اى كه عليه من قيام كرده بودند شرّشان را برطرف كردم جز ارتش معاويه؛ چون سرانشان - معاويه و عمروعاص - هنوز زنده بودند و هنوز يك قدرتى بودند.

«وَ لَئِنْ أذِنَ اللَّهُ فِى الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ» (و اگر خداوند رخصت دهد در يورش بر ايشان)

«وَ لَئِنْ أذِنَ اللَّهُ»: و اگر خدا اذن بدهد، يعنى اگر خدا عمرى به من بدهد«فِى الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ»: در اين كه رجوع كنم به آنها و حمله كنم بر آنها.

«لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ إلّامَا يَتَشَذَّرُ فِى أَطْرَافِ الْبِلادِ تَشَذُّراً» (همانا دولت را از آنان بگيرم مگر آنان كه پراكنده شوند در اطراف شهرها به صورت متفرق.)

«دولت» به معناى قدرت و حكومت است، اما وقتى به باب افعال مى رود چون گفتيم يكى از معانى باب افعال زايل كردن است آن وقت معناى «أدِيلَنَّ» زايل كردن دولت مى شود. يعنى الآن اينها يك دولتى دارند، پرچمى دارند، معاويه پرچمدار است، عمروعاص پرچمدار است، اما اگر خدا به من قدرت و توفيقى بدهد دولت را از اينها زايل مى كنم؛ و اينها شايد بتوانند بمانند اما به صورت حكومت باقى نخواهند ماند.

ص: 198

در واقع بزرگترين خدمتى كه به معاويه شد از ناحيۀ ابن ملجم بود، ابن ملجم لعنة اللّه عليه سبب شهادت حضرت على عليه السلام شد و نفعش به جيب معاويه رفت. اينها كه سه نفر بودند برنامه شان اين بود كه يكى برود حضرت على عليه السلام را به شهادت برساند يكى هم معاويه را بكشد و يكى هم عمروعاص را. اين قرار را سه نفرى در مكّه با هم گذاشتند؛ ابن ملجم به كوفه آمد تا برنامۀ خودش را اجرا كند، يكى هم به مصر رفت تا عمروعاص را بكشد، و سوّمى هم به طرف معاويه رفت؛ آن كه به طرف معاويه رفت يك ضربه به ران معاويه زد كه او نمرد، ولى مى گويند به واسطۀ آن ضربه نسلش قطع شد؛ فردى هم براى كشتن عمروعاص رفت تصادفاً آن روز عمروعاص به مسجد نرفته بود و خارجه را به جاى خودش فرستاده بود، كه خارجه به جاى عمروعاص ترور شد؛ ولى حضرت على عليه السلام با ضربۀ ابن ملجم به شهادت رسيد.

گرچه اين افراد مى خواستند هر سه نفر را از بين ببرند اما فقط حضرت على عليه السلام به شهادت رسيد و نفعش عائد معاويه گشت و معاويه يك حاكم بلامنازع شد.

البته اين عالم، عالم اختيار است و عالم علل و اسباب. بر حسب ظاهر ابن ملجم سبب شد كه حضرت على عليه السلام به شهادت رسيده و به هدفش نرسد؛ همان گونه كه امام حسين عليه السلام هم هدفش اين بود كه يزيد و ارتش او را از بين ببرد ولى بر حسب ظاهر شكست خورد، اما آن هدف خدايى اش شكست نخورد و وظيفه اش را هم انجام داد.

اين بايد براى ما درس باشد، ما بايستى در صحنه ها هميشه وظيفه مان را انجام بدهيم، با توكّل به خدا مبارزۀ با كفر و فساد بكنيم و بعد ديگر خدا هر چه مصلحت بداند همان است، اما ما نبايد كوتاهى كنيم.

آغاز مجاهدات و مبارزات آن حضرت

«أنَا وَضَعْتُ فِى الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ الْعَرَبِ» (من در خردسالى سينه هاى عرب را به خاك رساندم.)

ص: 199

اينجا حضرت شروع مى كنند به ذكر مناقب و فضائل خود براى اصحاب، كه خلاصه شما كه با من مخالفت مى كنيد من اين سابقه ها را در اسلام دارم؛ شما از من چه بدى ديده ايد كه مخالفت و دشمنى مى كنيد؟ چون بسيارى از همين اصحابى كه پاى منبر حضرت بودند منافق بودند و پنهانى با معاويه رابطه داشتند، پول مى گرفتند و براى معاويه جاسوسى مى كردند، كه تاريخ گوياى اين مسائل است.

مناقب حضرت على عليه السلام زياد است كه يك قسمت هايى را حضرت اينجا ذكر كرده است؛ در ابتدا قدرت خود را ذكر مى كند، چون حضرت فرمود: اگر خدا عمرى بدهد من ريشۀ معاويه را مى كنم و قدرت اين كار را نيز دارم، چرا كه من موقعى كه جوان بودم سينۀ مقتدران و سردمداران عرب را به خاك آوردم، حال كه تجربه ام زيادتر شده است بهتر مى توانم آنان را به نابودى بكشانم.

در حقيقت جملۀ«أنَا وَضَعْتُ فِى الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ الْعَرَبِ»دفع دخل و جواب از اشكال مقدّر است؛ چون حضرت فرمود: «لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ»: من ريشۀ ارتش معاويه را مى كنم، ممكن است كسى بگويد مگر شما مى توانيد؟ از اين رو مى فرمايد:

«أنَا وَضَعْتُ»: من پايين آوردم«فِى الصِّغَرِ»: موقعى كه جوان بودم - چون حضرت هنوز بيست ساله هم نشده بود كه در جنگ شركت مى كرد، در جنگ بدر حضرت حدود بيست سال داشتند - «بِكَلاكِلِ الْعَرَبِ»: سينه هاى ستبر عرب را.

برخى از مشركين عرب مثل وليد و عتبه و ابوجهل مردمان مقتدر و خودخواهى بودند؛ در جنگ بدر با اين كه ياران پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سيصد و سيزده نفر بودند، اما حضرت على عليه السلام آن گونه كه همۀ تواريخ از جمله ارشاد شيخ مفيد رحمه الله ذكر كرده اند سى و شش نفر را از هفتاد نفرى كه از كفّار و مشركين در جنگ بدر كشته شدند به تنهايى كشت؛ كه از سران كفّار و سردمداران و اشخاص معروف بودند.

«كَلاكِل» جمع «كَلْكَل» به معناى سينه است. شترِ مست سينه اش را جلو مى دهد و يورش مى آورد و اگر كسى قدرت داشته باشد كه او را به خاك بياورد قدرتش

ص: 200

گرفته مى شود. مى فرمايد: من پايين آوردم و به خاك ماليدم سينه هاى ستبر و برجستۀ عرب را.

«وَ كَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ» (و شاخهاى برآمدۀ ربيعه و مضر را شكستم.)

«رَبيعة» و «مُضَر» عطف بيان براى «قُرون» است. «ربيعة» و «مضر» دو طايفه از قريش و قدرتمندترين طوايف عرب بودند، حضرت آنها را تشبيه مى كند به شاخ؛ شاخ حيوان برآمده است و قدرت حيوان به شاخ اوست؛ در حقيقت «ربيعة» و «مضر» شاخهاى طوايف عرب بودند، شاخها هم بعضى وقت ها خيلى برآمده و بلند است كه به آن «قَرْن ناجِم» مى گويند.

حضرت مى فرمايد: اين شاخهاى عرب را كه «ربيعة» و «مضر» بودند - در جنگ بدر - شكستم. اين جملۀ حضرت اشاره به همان سردمداران و مقتدران است كه حضرت در جنگ آنها راكشت، مرتفع ترين شاخ و برآمده ترين شاخ كه قدرتش از همه زيادتر بود. «نَواجم» جمع «ناجِمَة» است يعنى برآمده، «قُرون» جمع «قَرْن» است يعنى شاخ. پس من كه مى گويم اگر خدا قدرتى بدهد شرّ ارتش معاويه را برطرف مى كنم قدرتش را دارم.

روابط ويژۀ آن حضرت با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِى مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و به تحقيق شما مى دانيد موقعيت مرا نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.)

حالا شروع مى كنند مناقب خودشان را ذكر كردن؛ و مردمى را كه از دستورات او تخلف مى كنند و پنهانى با معاويه بندوبست كرده و براى او جاسوسى مى كنند، حضرت محكوم مى كند كه ببينيد من اين سابقه ها را در اسلام دارم و شما با كسى كه

ص: 201

رهبر واقعى است و اين جور با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نزديك است مخالفت كرده و با دشمن او بندوبست مى كنيد.

«بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ» (به سبب خويشاوندى نزديك.)

حضرت على عليه السلام پسر عموى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، پسر عموى ابوينى بودند؛ يعنى عبداللّه پدر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوطالب پدر حضرت على عليه السلام از پدر و مادر يكى بودند؛ ساير عموها مثلاً عبّاس از مادر تفاوت مى كردند؛ تازه حضرت داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز بود.

«وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ» (و مقام و منزلت ويژه.)

«خصيصة» هم ممكن است به معناى «خاصّة» باشد و هم به معناى «مخصوصة»، ولى بعيد نيست كه به معناى «خاصّة» باشد؛ چون مؤنث فعيل به معناى فاعل را با تاء مى آورند، اما فعيل به معناى مفعول معمولاً مذكر و مؤنثش يكسان است؛ مثلاً «صبور» و «جريح» هم براى مذكر مى آيد و هم براى مؤنث؛ از اين رو بعيد نيست «خصيصة» كه مؤنث «خصيص» است فعيل به معناى فاعل و به معناى «خاصّة» باشد.

مى فرمايد: و من منزلت خاصه اى نزد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشته ام.

مورخين داستانى نقل مى كنند كه طبرى مورخ معروف هم نقل كرده است؛(1) زمانى در مكّه قحطى شد و وضع مردم خيلى بد بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عبّاس عموى خود گفت كه ابوطالب بچه زياد دارد و وضع اقتصادى اش هم خيلى بد است، خوب است3.

ص: 202


1- - الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 2، ص 58؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 860؛ سيرة ابن هشام، ج 1، ص 263.

ما بچه هايش را بگيريم و از آنها پذيرايى كنيم تا مقدارى از فشار اقتصادى ابوطالب كاسته شود، پيش ابوطالب رفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و عبّاس پيشنهاد را ارائه كردند، ابوطالب گفت من به عقيل خيلى علاقه دارم و نمى توانم از او جدا شوم، اما جعفر و على را اگر بخواهيد برداريد مانعى ندارد؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على عليه السلام را كه كوچك ترين فرزند ابوطالب بود گرفت و عبّاس هم جعفر را.

ظاهراً ابوطالب چهار پسر داشته است: طالب، عقيل، جعفر و على؛ و احتمالاً طالب بزرگ شده بود و احتياج به سرپرست نداشته است.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مثل مادرها كه مى خواهند بچه شان را غذاخور كنند گاهى غذا را مى جويد و نرم مى كرد و توى دهان حضرت على عليه السلام مى گذاشت؛ و بدينسان حضرت على عليه السلام را بزرگ كرد. اين مسأله را همۀ مورخين نقل كرده اند. پس حضرت على عليه السلام تربيت شدۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مثل فرزند او بوده است، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حتى على عليه السلام را از فرزندان خودش نيز بيشتر دوست مى داشت. در تاريخ آمده است كه شخصى از يكى از صحابه پرسيد پيامبر كدام يك از بچه هايش را بيش از همه دوست مى داشت، جواب داد على را، آن شخص گفت: من از بچه هايش مى پرسم على كه بچۀ او نيست، گفت: آخر آن قدر كه على را دوست مى داشت بچه هاى ديگر را دوست نمى داشت.(1)

حال حضرت مى فرمايد:

«وَضَعَنِى فِى حَجْرِهِ وَ أنَا وَلَدٌ يَضُمُّنِى إلى صَدْرِهِ، وَ يَكْنُفُنِى فِى فِرَاشِهِ» (پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مرا كه كودك بودم در كنار خويش نهاد و به سينۀ خود مى چسباند، و در بسترش در آغوش مى گرفت.)

حالا كه او را از پدرش ابوطالب گرفته بود مثل فرزند خودش او را بغل كرده و در كنار خودش مى خوابانده است. ديده ايد وقتى كسى مى خواهد به بچه اى محبت و0.

ص: 203


1- - شرح إبن أبى الحديد، ج 13، ص 200.

ملاطفت كند خودش را به بچه مى چسباند، با او بازى مى كند و سعى مى كند او را بخنداند. مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين جور ملاطفت ها را نسبت به من داشت.

«وَ يُمِسُّنِى جَسَدَهُ وَ يُشِمُّنِى عَرْفَهُ» (و جسم خود را با من تماس مى داد و بوى خوش خويش را به من مى بويانيد.)

حضرت مى فرمايد: «وَ يُمِسُّنِى جَسَدَهُ»: و جسم خود را با من تماس مى داد؛ يعنى مرا به خودش مى چسبانيد، و اين كار سبب مى شد كه من بوى خوش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را استشمام كنم. چون آن گونه كه تاريخ نقل كرده پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هميشه معطر بود.(1)«يُشِمُّنى» از مادّۀ «شَمّ» به معناى بوييدن است. «عَرْف» به معناى بو است اما معمولاً به بوى خوش مثل مشك، گلاب، عطر و اينها مى گويند. «وَ يُشِمُّنِى عَرْفَهُ»: و باعث مى شد من بوى خوش او را استشمام كنم.

«وَ كَانَ يَمْضُغُ الشَّىْءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ» (و چيزى را مى جويد سپس آن را به من مى خورانيد.)

«مَضَغَ، يَمْضَغُ» و «مَضَغَ، يَمْضُغُ» هر دو صحيح است. «مَضْغ» به معناى جويدن است. «و كان يمضغ» ماضى استمرارى است. بچۀ خيلى كوچك نمى تواند غذا را بجود، آن وقت آن را تكه تكه مى كردند و مى جويدند وقتى كه نرم مى شد توى دهان بچه مى گذاشتند. اينجا حضرت مى خواهند بفرمايند اين كار يك مرتبه و دو مرتبه نبوده است و دائماً پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين عمل را انجام مى داد، غذا را مى جويد و لقمه مى كرد و دهان من مى گذاشت. مقصود اين است كه من از زمانى كه كاملاً بچه بودم تربيت شدۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم.1.

ص: 204


1- - عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: «كان رسول اللّه ينفق فى الطّيب أكثر ممّا ينفق فى الطّعام» پيامبر بابت عطر بيش از طعام هزينه مى كرد (به آن بيشتر اهتمام مى ورزيد). وسائل الشيعة، ج 2، ص 146، باب 92 از ابواب آداب الحمّام والتّنظيف والزّينة و هى مقدّمة الأغسال، حديث 1.

عصمت آن حضرت از گناه و خطا

«وَ مَا وَجَدَ لِى كَذْبَةً فِى قَوْلٍ، وَ لاخَطْلَةً فِى فِعْلٍ» (و نيافت از من دروغى در گفتار، و نه خطايى در كردار.)

«خَطْلَة» به معناى خطايى است كه از روى بى فكرى باشد. «وَ مَا وَجَدَ لِى»:

و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از من نيافت«كَذْبَةً»: يك دروغى را«فِى قَوْلٍ»: در گفتار؛ من هرگز حرف دروغى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزدم؛ «وَ لاخَطْلَةً فِى فِعْلٍ»: و نه اشتباه و خطايى كه از روى بى فكرى باشد.

گرچه حضرت على عليه السلام معصوم است اما انسان دو گونه خطا دارد: گاهى خطايى است كه انسان تأمل و تدبر لازم را كرده است اما باز هم اشتباه مى كند؛ كه معمولاً به اين نوع خطاها «خَطْلَة» نمى گويند. ولى گاهى خطايى است كه به سبب بى فكرى باشد، آدمى كه فكر نكرده كار مى كند اگر اشتباه بكند به آن «خَطْلَة» مى گويند. بنابراين «وَ لاخَطْلَةً فِى فِعْلٍ»يعنى و نه اشتباه و خطايى كه از روى بى فكرى باشد از من ديد.

هيچ وقت در هيچ كارى بى فكرى و بى تدبيرى نمى كردم.

بچه ها معمولاً شيطنت مى كنند، گاهى دروغ مى گويند، كارهاى اشتباهى مى كنند، اما حضرت مى فرمايد: من از آن بچه ها نبودم كه كارهاى بچه گانه و خلاف انجام بدهم و يا دروغ بگويم. حضرت مى خواهد بفرمايد كه من از كودكى تا آخر و در تمام مراحل با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم همراه بودم، روشم روش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، من وزير و مورد اعتماد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودم. پس شما در اين كه با من مخالفت مى كنيد توجيهى نداريد.

ص: 205

تربيت و هدايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط بزرگترين ملك

«وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله و سلم مِنْ لَدُنْ أنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ» (و به تحقيق خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگانش را از هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شير گرفته شده بود همنشين او گردانيد.)

«وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله و سلم»: و خداوند مقرون كرده بود با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم«مِنْ لَدُنْ أنْ كَانَ فَطِيماً»: از همان وقتى كه از شير جدا شده بود - «فَطيم» به بچه اى مى گويند كه تازه از شير جدا شده است - «أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ»: بزرگترين ملك از ملائكۀ خودش را.

اين داستان خيلى جالبى است و مورخين شيعه و محدثين سنّى اين داستان را نقل كرده اند(1) كه خداوند از همان موقع كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از شير باز داشته شد، يكى از ملائكۀ بزرگ را - كه ظاهراً همان روحى باشد كه در آيۀ (تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ) (2) آمده، چون يك دسته از ملائكه هستند كه بزرگترند و به آنها روح مى گويند - موكل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كرده بود كه در تمام حركات و سكنات راهنماى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بر حسب خواستۀ خدا تربيت و راهنمايى كند.

حضرت در اينجا مى فرمايد: از همان كودكى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از شير جدا شد ملكى دائماً با او بود كه تمام حركات و سكنات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر طبق هدايت آن ملك بود؛ و من هم در همۀ حركات و سكنات از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيروى مى كردم.

«يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ» (مى پيمود با او راه بزرگواريها را.)

ص: 206


1- - براى نمونه به شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 207؛ و بحارالأنوار، ج 61، ص 42 مراجعه شود.
2- - سورۀ قدر (97)، آيۀ 4.

«يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ»: آن ملك راهنمايى مى كرد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در خط صحيح. «مَكارِم» جمع «مَكْرُمَة» است يعنى خصلت هاى خوب و بزرگواريها. آن ملك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به راه خصلت هاى خوب راهنمايى مى كرد.

«وَ مَحَاسِنَ أخْلاقِ الْعَالَمِ، لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ» (و نيكى هاى اخلاق جهان را، شبانگاهش و روز هنگامش.)

و آن ملك تربيت كننده و مراقب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و راهنماى او بود؛ و من هم در همان خطّ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يعنى خصلت هاى خوب عمل مى كردم. چنين نبود كه يك ساعتى بيايد چيزى بگويد و برود، دائماً حركات و سكنات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در شب و روز زير نظر آن ملك بود.

پيروى مطلق آن حضرت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ لَقَدْ كُنْتُ أتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أثَرَ أُمِّهِ» (و به تحقيق من پيروى مى كردم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را چون پيروى بچه شتر در پى مادرش.)

«كنت أتّبعه» ماضى استمرارى است؛ يعنى من هميشه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم متابعت مى كردم. بچه شتر خيلى مراقب است كه از مادرش عقب نيفتد، دائم دنبال مادرش مى رود و هر كار هم كه مادرش مى كند همان كار را انجام مى دهد. مى فرمايد: مثل بچه شترى كه هميشه دنبال مادرش هست من هم در تمام حركات و سكنات از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيروى مى كردم. «وَ لَقَدْ كُنْتُ أتَّبِعُهُ»: و متابعت مى كردم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را «اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ» - اين كلمه مفعول مطلق نوعى است - نوع متابعت كردن بچه شتر «أثَرَ أُمِّهِ»: به دنبال مادرش.

ص: 207

آموزش و تربيت آن حضرت توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

«يَرْفَعُ لِى فِى كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أخْلاقِهِ عَلَماً» (او در هر روز براى من از اخلاق خود نشانه اى مى افراشت.)

اشخاص برجسته هر حركتشان درسى است براى انسان. «يَرْفَعُ لِى»: بالا مى برد براى من«فِى كُلِّ يَوْمٍ»: در هر روزى«مِنْ أخْلاقِهِ»: از اخلاق خودش«عَلَماً»: يك پرچمى را. گويا هر روز يك اخلاق و روش خوبى از او نمايان مى شد كه من ياد مى گرفتم و بر طبقش عمل مى كردم.

«وَ يَأْمُرُنِى بِالْاِقْتِدَاءِ بِهِ» (و مرا به پيروى از آن امر مى فرمود.)

ملازمت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دوران رياضت

«وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِى كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ» (و به تحقيق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هر سال به حرا اقامت مى كرد.)

نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از هر سال يك ماه را به كوه حِرا مى رفته و آنجا با خدا خلوت مى كرده و رياضت مى كشيد؛ كه در اثر همان رياضت ها براى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كمال پيدا مى شد. حضرت على عليه السلام مى فرمايد: همان وقت كه همه نامحرم بودند و كسى نمى توانست آنجا برود، من باز پيش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى رفتم و از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم درس مى گرفتم.

«وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِى كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ»: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در هر سالى به كوه حرا مجاورت مى كرد. همان سالى هم كه قرآن بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد در ماه رمضان بود و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در غار حرا بوده است. كوه حرا كوهى است اطراف مكّه. ظاهراً

ص: 208

زمانى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنجا مى رفت تا با خداى خود خلوت كند كسى پيش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمى رفت، اما حضرت مى گويد: من محرم بودم و مى رفتم.

«فَأرَاهُ وَ لايَرَاهُ غَيْرِى» (پس من او را مى ديدم و غير من او را نمى ديد.)

حضرت على عليه السلام اوّلين مردى كه مسلمان شد

«وَ لَمْيُجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِى الْإِسْلامِ غَيْرَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ خَدِيجَةَ وَ أنَا ثَالِثُهُمَا» (و گرد نيامد خانه اى در آن زمان در اسلام مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خديجه و من سوّم آن دو بودم.)

مى فرمايد: خانواده اى كه موحد و اهل نماز باشند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خديجه بودند و من هم سوّمشان بودم؛ اين دليل بر اين است كه اوّل مردى كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده بود حضرت على عليه السلام بود. و مورخين اهل سنّت هم اين را نقل كرده اند؛ در سيرۀ ابن هشام آمده است: حضرت على«اوّل ذكر آمن برسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم» اوّل مردى است كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد.(1) راوى مى گويد رفتم در مِنا مى خواستم با عبّاس معامله اى بكنم، ديدم يك مردى از چادر بيرون آمد و به نماز ايستاد، زنى پشت سرش ايستاد، يك بچه هم دست راستش آمد، به عبّاس گفتم اين كيست ؟ جواب داد اين محمّد پسر برادر من است، ادّعا دارد كه دين تازه اى آورده و پيامبر است و اين حركات هم نماز خواندن اوست، كسى هم كه پشت سرش ايستاده زن او خديجه است، اين بچه هم كه پهلويش ايستاده پسر برادر ديگر من على است كه به او ايمان آورده است. چون زمانى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در سن چهل سالگى به رسالت

ص: 209


1- - السيرة النبوية (سيرۀ ابن هشام)، ج 1، ص 262.

مبعوث شد حضرت على عليه السلام ده سال داشت و با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سى سال تفاوت سنّى داشتند.

«لَمْيَجْمَعْ»يا«لَمْيُجْمَعْ»هر دو صحيح است؛ اگر «لَمْ يَجْمَعْ» باشد يعنى جمع نكرد بيت واحد و خانۀ واحد اين سه نفر را در اسلام، و اگر «لَمْيُجْمَعْ» باشد يعنى و جمع نشد خانواده اى در آن روز در اسلام؛ مگر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و خديجه و من هم سوّمى آنها بودم.

شدّت قرب معنوى آن حضرت به كانون وحى

«أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ، وَ أشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ» (نور وحى و رسالت را مى ديدم، و رايحۀ نبوّت را استشمام مى كردم.)

يعنى وقتى نور وحى و رسالت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه مى شد علائم و آثار نبوّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را من مى ديدم، به قدرى مقرب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودم كه آثار وحى را بر آن حضرت مشاهده مى كردم؛ «أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ»: من مى ديدم نور وحى و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را«وَ أشُمُّ»: و استشمام مى كردم«رِيحَ النُّبُوَّةِ»: رايحۀ نبوّت را.

از خداوند تبارك و تعالى مى خواهم كه به همۀ ما توفيق بدهد كه بتوانيم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام پيروى كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 210

(درس 368: خطبۀ 192 قسمت بيستم

اشاره

جلوه هاى قرب معنوى آن حضرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

على عليه السلام و شنيدن صداى شيطان

وزير بودن حضرت على عليه السلام از نظر احاديث

ص: 211

ص: 212

خطبۀ 192 - قسمت بيستم

اشاره

«وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلم، فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هذِهِ الرَّنَّةُ؟ فَقَالَ: «هذَا الشَّيْطَانُ أيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ، إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ وَ تَرى مَا أرى، إلّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ، وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ، وَ إنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ.»

جلوه هاى قرب معنوى آن حضرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

حضرت على عليه السلام موقعيت خود را بيان مى فرمودند كه من از كودكى تحت كفالت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودم و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مرا تربيت كرد. «أرى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ»:

من نور وحى و رسالت را كه بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد مى ديدم. حال نور وحى چگونه بوده، آيا نور ظاهرى بوده يا منظور همان حقيقت و واقعيت نور است، آيا با چشم ظاهر و مادّى مى ديده يا با چشم بصيرت، اينها خيلى روشن نيست؛ چه بسا يك جلوۀ ظاهرى نيز داشته وحضرت به چشم ظاهر هم مى ديده است. «وَ أشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ»: و رايحۀ نبوّت را استشمام مى كردم. جبرئيل امين كه بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد من او را احساس مى كردم.

على عليه السلام و شنيدن صداى شيطان

«وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و به تحقيق من شنيدم ناله و فرياد شيطان را هنگامى كه وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد.)

ص: 213

مى خواهد بفرمايد آن مراتبى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مقام تلقى وحى پيدا مى كرد بالاخره من هم يك گامهايى برمى داشتم و خلاصه نزديك مى شدم و برخى از مراحل را من طى مى كردم. وقتى وحى بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد شيطان نالۀ يأس آميزى كشيد و ناراحت شد، چون سرمايۀ شيطان انسانها هستند كه مى كوشد آنان را اغوا كند و حالا كه مى بيند بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وحى نازل شده و سبب هدايت مردم خواهد شد طبعاً اين برخلاف سياست شيطانى است، از اين رو ناراحت شده و ناله مى كند.

«وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ»: و به تحقيق من شنيدم ناله و فرياد شيطان را«حِينَ نَزَلَ الْوَحْىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلم»: موقعى كه وحى بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد.

«فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هذِهِ الرَّنَّةُ؟» (پس گفتم: اى رسول خدا اين فرياد چيست ؟)

به فريادى كه از روى غصّه است «رَنين» مى گويند. شيطان هم وقتى كه خداوند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد نالۀ دلسوزانه اى كرد.

«فَقَالَ: هذَا الشَّيْطَانُ أيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ» (پس فرمود: اين شيطان است كه نااميد گرديد از پرستش خويش.)

مردم برحسب فطرت پاكى كه دارند اگر حقايق را ببينند سراغ آن مى آيند، از اين رو وقتى شيطان مى بيند مردم به طرف قرآن و اسلام متوجّه مى گردند ناراحت مى شود، مأيوس مى شود و ناله مى زند. «هذَا الشَّيْطَانُ»: اين شيطان است كه«أيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ»:

مأيوس شده است از عبادت خودش.

مثل انقلاب اسلامى كه وقتى در خاورميانه ايجاد شد شيطان بزرگ و أيادى او ناراحت شدند و مى گويند: اين انقلاب مصالح و منافع چند صد سالۀ ما را در

ص: 214

خاورميانه تهديد كرده و به خطر مى اندازد. اينها پيروان شيطانند، شيطان بزرگ هم پيرو آن شيطان بزرگتر است كه شيطان الشياطين باشد.

معلوم مى شود شيطان خوش باور هم بوده چون خيال مى كرد حال كه حقايق اسلام آمد همه را مردم مى پذيرند و پيروى مى كنند و ديگر او شكارى پيدا نمى كند، نمى دانست كه باز هم زياد براى شكار مى مانند و همين هايى كه برحسب ظاهر اظهار اسلام مى كنند دنبال شيطان مى دوند. بعد حضرت مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمودند:

«إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ وَ تَرى مَا أرى» (همانا تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم و مى بينى آنچه را من مى بينم.)

اين خيلى مهم است، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم صداى وحى را مى شنيده با اين كه كسانى كه آنجا بوده اند نمى شنيدند، همچنين پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مشاهداتى داشت كه قرآن هم مى گويد: چشم هايت عوضى نديده و درست ديده اى. و از اين جمله معلوم مى شود كه بعضى مراحل را حضرت على عليه السلام هم مى شنيده و مى ديده است. «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ»: همانا تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم«وَ تَرى مَا أرى»: و مى بينى آنچه را من مى بينم. كه برحسب ظاهر همين طور كه صداى جبرئيل و نالۀ شيطان را حضرت على عليه السلام مى شنيده خودشان را هم مشاهده مى كرده اند.

«إلّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ، وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ» (جز اين كه همانا تو پيامبر نيستى، و ليكن وزير هستى.)

«وزير» يعنى كسى كه بار را از دوش كسى برمى دارد؛ امروزه «وزير» يعنى كسى كه بارى از دوش دولت برمى دارد و كمك كار دولت است. تو وزير من هستى يعنى كمك كار و همگام من هستى، در همۀ مراحل يار و ياور من هستى. كه البته همين طور

ص: 215

هم بود، در تمام مراحل حضرت على عليه السلام با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، در جنگ ها، سختى ها، مشقت ها و... «إلّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ»: مگر اين كه تو پيامبر نيستى«وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ»: و لكن تو كمك كار من هستى.

«وَ إنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ» (و به تحقيق تو بر خير و خوبى هستى.)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد حضرت على عليه السلام نوع خوبى را بيان نكرده اند، معلوم مى شود كمال خوبى را حضرت على عليه السلام داراست. در وجود و روش و افكار حضرت على عليه السلام هر چه هست خير است و اصلاً شرّ در وجود آن حضرت فرض نمى شود. «وَ إنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ» - «عَلى» براى استعلاء و تسلط است - يعنى تو مسلط بر خوبى هستى و اصلاً شرّى در وجود تو پيدا نمى شود.

حال به مناسبت اين قسمت، از ميان اخبار و رواياتى كه در مورد نالۀ شيطان وجود دارد دو سه روايت را مى خوانم:

1 - از جمله روايتى كه على بن ابراهيم قمى در تفسيرش از حضرت صادق عليه السلام نقل مى كند: «قال إنّ إبليس رنّ رنيناً لما بعث اللّه نبيّه صلى الله عليه و آله و سلم على حين فترة من الرّسل و حين أنزلت أمّ الكتاب»(1)شيطان دو ناله و دو فرياد دلسوزانه كرد: يكى وقتى كه خداوند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد يكى هم موقعى كه سورۀ حمد نازل شد. چون در سورۀ حمد خصوصيتى هست كه مردم به بركت آن مقامى پيدا مى كنند، از اين رو شيطان ناراحت شد.

2 - در حديث ديگرى مرحوم شيخ صدوق از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:

«أنّ إبليس رنّ أربع رنّات»شيطان چهار مرتبه فرياد زد و ناله كرد: يكى«يوم لُعِنَ»روزى كه ملعون خدا و راندۀ درگاه خدا شد به واسطۀ سجده نكردن، يكى هم«و يوم2.

ص: 216


1- - منهاج البراعة، ج 12، ص 42.

اُهبِطَ إلى الأرض»وقتى از بهشت بيرونش كردند و آمد روى زمين، يكى هم«و حين بعث محمّد صلى الله عليه و آله و سلم على حين فترةٍ من الرّسل»روزى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث به رسالت شد، و چهارم هم«و حين نزلت أمّ الكتاب»(1)وقتى مادر كتاب كه سورۀ حمد است نازل شد.

البته اين دليل بر اهميت سورۀ حمد است، و از اين رو دستور آمده كه روزى ده مرتبه سورۀ حمد را بخوانيم. شيطان فكر كرد اگر مردم روزى ده مرتبه سورۀ حمد را بخوانند به خدا نزديك شده و از شيطان دور مى شوند.

3 - در شرح نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد معتزلى كه يكى از علماى اهل سنّت است حديثى از مسند احمد حنبل نقل شده؛ احمد بن حنبل شيبانى امام يكى از چهار فرقۀ اهل سنّت است، او مى گويد: «عن على بن أبى طالب عليه السلام قال كنت مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم صبيحة الليلة الّتى أسرى به فيها و هو بالحجر يصلى»يا«و هو بالحجرة يصلى»حالا حَجَر بوده است يا حجر اسماعيل يا حُجره معلوم نيست، از حضرت على عليه السلام نقل مى كند وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از معراج برگشته و مشغول نماز بوده«فلما قضى صلاته»پس نمازش كه تمام شد (نماز صبح) من هم نمازم تمام شد«سمعت رنّة شديدة»نالۀ سختى شنيدم«فقلت يا رسول اللّه ما هذه الرّنّة ؟» - اين روايت كه ناقل آن احمد حنبل است مؤيد همين قسمت از نهج البلاغه است كه خوانديم - حضرت فرمود من هم نالۀ شيطان را شنيدم، پرسيدم اين فرياد از چه كسى است ؟ «قال: ألا تعلم هذه رنّة الشيطان علم أنّى سرى بى الليلة إلى السّماء فأيس». «أسرى» هم احتمال داده شده. مى فرمايد: آيا نمى دانى اين نالۀ شيطان است ؟ او دانست كه من در شب به آسمان رفتم مأيوس شد«من أن يعبد فى هذه الارض»(2)ديد ارتباط من با آسمان برقرار شده است و حقايق عالم را براى مردم مى آورم مأيوس شد و ناله زد.9.

ص: 217


1- - همان.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 13، ص 209.

وزير بودن حضرت على عليه السلام از نظر احاديث

راجع به اين قسمت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام فرمود: تو پيامبر نيستى اما وزير من هستى، چند حديث از همين شرح نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد نقل مى كنم.

ابن أبى الحديد از علماى اهل سنّت و معتزلى مذهب است و شرح مفصّلى بر نهج البلاغه دارد، وى در جلد سيزدهم و در تفسير وزير بودن آن حضرت رواياتى را نقل مى كند كه چون جنبۀ تاريخى دارد مى خوانم:

1 - «روى عن جعفر بن محمّدالصادق عليه السلام» از امام جعفر صادق عليه السلام نقل شده كه:

«كان على عليه السلام يرى مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم قبل الرّسالة الضّوء و يسمع الصّوت»قبلاً در همين خطبۀ نهج البلاغه خوانديم كه هميشه ملكى موكل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و راهنماى او بود و حضرت على عليه السلام هم گفت من هم دنبال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى رفتم، حال معلوم مى شود حضرت على هم آن ملك را مى ديده. «كان على عليه السلام يرى مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم»حضرت على عليه السلام مى ديد با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم«قبل الرّسالة» قبل از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شود«الضّوء»آن نورانيت و آن ملكى را كه راهنماى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود«و يسمع الصّوت»و صداى ملكى را كه راهنماى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده مى شنيده «و قال صلى الله عليه و آله و سلم له» پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام فرمود: «لو لا أنّى خاتم الأنبياء لكنت شريكاً فى النّبوّة»اگر من خاتم الأنبياء نبودم تو در نبوّت و در پيامبرى با من شريك بودى«فإن لا تكن نبيّاً فإنّك وصىّ نبىّ و وارثه»گرچه تو پيامبر نيستى اما وصى و وارث پيامبر هستى«بل أنت سيّد الأوصياء و إمام الأتقياء»(1)بلكه تو سيّد همۀ وصى ها و امام همۀ مردمان باتقوا هستى.

2 - ابن أبى الحديد در مورد اين كه حضرت على عليه السلام وزير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است از قول

ص: 218


1- - همان.

محمّد بن جرير طبرى داستانى را نقل مى كند،(1) طبرى از مورخين معروف است كه سنّى مذهب بوده و كتاب تاريخش به نام «تاريخ الرّسل و الملوك» از كتب تاريخى مشهور است. اين داستان خيلى معروف است و همۀ مورخين شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند: وقتى كه آيۀ شريفۀ (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ) (2) نازل شد، يعنى: اى پيامبر خويشان نزديك خودت را بترسان، پيامبر از حضرت على خواست خويشان را دعوت كند. مى دانيم كه حضرت على عليه السلام از كودكى در خانۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و تربيتش را پيامبر عهده دار بود، در ضمن در زندگى كمك كار پيامبر هم بود؛ مثلاً چيزى مى خريد، غذايى مى پخت و... حال اين داستان تقريباً در سال سوّم بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اتفاق افتاده كه حضرت على عليه السلام سيزده ساله بوده. مطابق اين نقل، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام دستور مى دهد كه اقوام و خويشاوندان را جمع كن و غذايى هم تهيه كن، طبق دستورى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دهد يك صاع طعام كه حدود سه كيلو يا مقدارى كمتر گندم است و يك پاى گوسفند با يك ظرف شير تهيه مى شود - ظاهراً اعيان و اشراف عرب هنگام غذا خوردن به جاى آب شير مصرف مى كرده اند - حضرت على عليه السلام مى فرمايد: من به دستور پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنان را دعوت كردم، حدود چهل نفر بودند، غذايى هم كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور دادند تهيه كردم، حضرت مى فرمايد: اينها آن قدر آدمهاى پرخورى بودند كه اين غذايى كه تهيه كرده بوديم خوراك يك نفر بيشتر نبوده، ولى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دست بردند و مقدارى از آن غذا را ميل فرمودند و اين سبب شد كه آنها همه از آن غذا خوردند و سير شدند و مثل اين كه اصلاً كم نشد و آن ظرف شير را هم همه خوردند و سير شدند، به شكلى كه ابولهب به علّت عنادى كه داشت وقتى اين وضعيت را ديد گفت محمّد سِحرتان كرده است مواظب باشيد گول نخوريد، بلند شويد برويد، و خلاصه فرصت نداد كه پيامبر صحبت كند. ابولهب4.

ص: 219


1- - همان.
2- - سورۀ شعراء (26)، آيۀ 214.

گفت: رفيقتان به خوبى سحرتان كرده؛ «فتفرّق القوم»خلاصه ابولهب جلسه را به هم زد و همه متفرق شدند.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من گفت دستور خداست و من بالاخره بايستى حرفم را به اينها بزنم، جلسۀ ديگرى تشكيل دهيم. حضرت على عليه السلام در جلسۀ ديگرى تمام قوم و خويش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دعوت كرد، باز آمدند و به همان ترتيب سابق غذا خوردند؛ وقتى كه غذاهايشان را خوردند حضرت فرمود:

«يا بنى عبدالمطلب»اى پسران عبدالمطلب«إنّى واللّه ما أعلم شاباً فى العرب جاء قومه بأفضل مما جئتكم به، إنّى قد جئتكم بخير الدّنيا و الآخرة و قد أمرنى اللّه أن أدعوكم إليه»من گمان نمى كنم هيچ جوانى در عرب براى قوم خودش هديه اى بهتر از هديه اى كه من براى شما آورده ام آورده باشد، و من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خدا به من دستور داده شما را دعوت كنم. اشاره به آيۀ شريفۀ (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ) است.

«فأيّكم يوازرنى على هذا الأمر؟ على أن يكون أخى و وصيّى و خليفتى فيكم فأحجم القوم عنها جميعاً»كدام يك از شما قوم و خويش ها با من همكارى مى كنيد در نشر اين دين ؟ هر كدام با من همگام بشويد برادر و وصىّ و جانشين من مى شويد. آنها هيچ كدام به فرمايش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم جواب مثبت ندادند؛ حضرت على عليه السلام مى فرمايد: من ديدم كه سكوت كردند«قلت أنا و انّى لأحدثهم سنّاً و أرمصهم عيناً و أعظمهم بطناً و أحمشهم ساقاً»حضرت على خصوصيات خويش را ذكر مى كند، «لأحدثهم سنّاً»من در حالى كه از همه بچه تر بودم، «و أرمصهم عيناً»از بس حضرت على عليه السلام بى خوابى مى كشيده چشم هايش پر از آب بوده، چشم هايى كه خواب نرفته يك چيزى گوشۀ چشم پيدا مى شود كه ما مى گوييم چشمش قى كرده، حضرت مى فرمايد چشم من هم به اين حال بود، «و أعظمهم بطناً»و شكم من بزرگ بود، «و أحمشهم ساقاً»و ساق پايم باريك بود. خلاصه من از همه بچه تر و لاغرتر بودم، اما

ص: 220

با اين حال گفتم: «أنا يا رسول اللّه أكون وزيرك عليه»اى پيامبر خدا من حاضرم به شما كمك كنم و در نشر اين دين همگام شما باشم. «فأمسكوا و أعدت ما قلت»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم امساك كرد و دوباره خطاب كرد كدام يك از شما با من همكارى مى كنيد؟ همه سكوت كردند، باز حضرت على عليه السلام همان را تكرار كرد؛ تا سه دفعه كه همه سكوت كردند و حضرت على عليه السلام اجابت كرد، «فأخذ برقبتى»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ديد اينها همه سكوت كرده اند و تنها من حاضر به كمك بودم، گردن مرا گرفت «ثمّ قال لهم»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به همۀ قوم و خويش ها گفت: -«هذا أخي و وصيّي»اين برادر من است، و وصىّ من است«و خليفتى فيكم»و جانشين من است در ميان شما «فاسمعوا له و أطيعوا»حرفش را بشنويد و اطاعت كنيد.

خوب حضرت على عليه السلام نوجوان سيزده ساله بود و آنها همه كلّه گنده و براى خود شخصيتى بودند، «فقام القوم يضحكون و يقولون لأبى طالب قد أمرك أن تسمع لابنك و تطيع»همه بلند شدند در حالى كه مى خنديدند و از روى تمسخر به ابى طالب كه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پدر على عليه السلام بود مى گفتند: تو را امر مى كند كه فرمان اين بچه را ببرى و او را اطاعت كنى. بعد هم رفتند.

3 - ابن أبى الحديد در همين شرح نهج البلاغه در ادامۀ اين حديث مى گويد: «و يدلّ على انه وزير رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم من نصّ الكتاب و السّنّة قول اللّه تعالى(وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي) (1)» يك جا آيۀ شريفۀ قرآن دلالت دارد بر اين كه حضرت على عليه السلام وزير پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده، جايى كه خداوند داستان حضرت موسى عليه السلام و هارون عليه السلام را نقل مى كند، حضرت موسى عليه السلام وقتى كه از طرف خدا براى هدايت فرعون مأمور شد زبانش مى گرفت و بيان درستى نداشت اما هارون عليه السلام برادرش سخنگوى فصيح و بليغى بود، حضرت موسى عليه السلام خطاب به خدا عرض كرد: (وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي) :9.

ص: 221


1- - سورۀ طه (20)، آيۀ 29.

و قرار بده براى من وزير و معاونى از اهل خودم (هارُونَ أَخِي) (1): هارون برادرم را (اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي * وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي) (2) نيروى مرا به وسيلۀ هارون تقويت كن، و در امر رسالت او را شريك گردان. موسى عليه السلام و هارون عليه السلام هر دو پيامبر بودند. پس اين آيات دلالت دارد كه هارون وزير حضرت موسى است.

حال ابن أبى الحديد مى گويد در خبرى كه مجمع عليه است و همه نقل كرده اند، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلّا انّه لانبىّ بعدى»نسبت تو به من مثل نسبت هارون به موسى است فقط بعد از من ديگر نبىّ نيست. يعنى مقامى را كه هارون عليه السلام داشت تو هم دارى فقط او پيامبر بود اما تو پيامبر نيستى. پس حضرت على عليه السلام سِمَت پيامبرى را ندارد اما ساير مناصب هارون عليه السلام را داراست، و يكى از مناصب هارون عليه السلام اين بود كه وزير حضرت موسى عليه السلام بود، پس حضرت على عليه السلام هم وزير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.

ابن أبى الحديد ادامه مى دهد كه: «و قال النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم فى خبر مجمع على روايته فرق الإسلام»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در خبرى كه همۀ فرقه هاى اسلام بر نقل آن اجماع كرده اند فرمود: «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلّاانّه لانبىّ بعدى»تو نسبت به من مثل نسبت هارون به موسى هستى ولى بعد از من ديگر پيامبرى نيست«فأثبت له جميع مراتب هارون على موسى»پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى حضرت على عليه السلام ثبت كرد همۀ مناصب و مقامات هارون عليه السلام را بر موسى عليه السلام«فاذن هو وزير رسول اللّه» از اينجا معلوم مى شود مقام وزارتى كه قرآن براى هارون عليه السلام نسبت به موسى عليه السلام قرار داده، همين مقام را حضرت على عليه السلام نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دارد. در آيه بود: (اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي) مى فرمايد: «و شاد أزره»نيروى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را حضرت على عليه السلام محكم كرد «و لولا انّه خاتم النبيين لكان شريكاً فى أمره»اگر پيامبر ما خاتم النبيين نبود، حضرت2.

ص: 222


1- - همان، آيۀ 30.
2- - همان، آيات 31 و 32.

على عليه السلام در نبوّتش هم شريك بود. چنانچه هارون عليه السلام در نبوّت حضرت موسى عليه السلام شريك بود.

پس تنها فرقى كه هست اين است كه بعد از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ديگر پيامبر نيست؛ اما ساير مراحلى كه حضرت هارون عليه السلام نسبت به حضرت موسى عليه السلام داشت از جمله وزارت، حضرت على عليه السلام هم داشته است.

اين قسمت را من مخصوصاً از شرح نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد كه فردى سنّى مذهب است براى برادران و خواهران خواندم، توجّه كنيد آنان براى حضرت على عليه السلام يك چنين مقامى را قائل اند. حضرت على عليه السلام هم خودش در اين جملۀ نهج البلاغه مى فرمايد: پيامبر به من فرمود: «إنَّكَ تَسْمَعُ مَا أسْمَعُ»: همانا اى على تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم؛ معنايش عالم غيب است نه چيزهاى ظاهرى؛ يعنى ارتباطى را كه من با عالم غيب دارم و وحى را مى شنوم تو هم مى شنوى؛ «وَ تَرى مَا أرى»: و چيزهايى را كه من از عالم غيب مى بينم تو هم مى بينى، «إلّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبىٍّ»:

جز اين كه تو پيامبر نيستى«وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ»: ليكن وزير و معاون من هستى«وَ إنَّكَ لَعَلى خَيْرٍ»: و تو هميشه بر خير و خوبى هستى.

پس در اين قسمت حضرت على عليه السلام نهايت ارتباط خودشان را با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ذكر مى كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 223

ص: 224

(درس 369: خطبۀ 192 قسمت بيست و يكم

اشاره

معجزه خواستن قريش از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

ارتباط معجزه با اثبات نبوّت

مكالمۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با درخت تأييدى بر نظريۀ ملاصدرا

شرح معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

شهادت و اقرار آن حضرت بر معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

ظاهر شدن عناد قريش به وسيلۀ معجزه

نمونه هايى از ويژگى هاى اولياى الهى

ص: 225

ص: 226

خطبۀ 192 - قسمت بيست و يكم

اشاره

«وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ صلى الله عليه و آله و سلم، لَمَّا أتَاهُ الْمَلَأُ مِنْ قُرَيْشٍ، فَقَالُوا لَهُ: يَا مُحَمَّدُ إنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً لَمْ يَدَّعِهِ آبَاؤُكَ وَ لاأحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ، وَ نَحْنُ نَسْألُكَ أمْراً إِنْ أنْتَ أجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَ أرَيْتَنَاهُ عَلِمْنَا أنَّكَ نَبِىٌّ وَ رَسُولٌ، وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ. فَقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: وَ مَا تَسْأَلُونَ؟ قَالُوا: تَدْعُو لَنَا هذِهِ الشَّجَرَةَ حَتّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا وَ تَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ. فَقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم:

إنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ، فَإِنْ فَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ ذَلِكَ أَتُؤْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ؟ قَالُوا:

نَعَمْ، قَالَ: فَإِنِّى سَأرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ، وَ إنّى لَأَعْلَمُ أنَّكُمْ لاتَفِيئُونَ إلى خَيْرٍ، وَ إنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِى الْقَلِيبِ، وَ مَنْ يُحَزِّبُ الْأَحْزَابَ، ثُمَّ قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: يَا أيَّتُهَا الشَّجَرَةُ، إنْ كُنْتِ تُؤْمِنينَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ وَ تَعْلَمِينَ أنِّى رَسُولُ اللَّهِ فَانْقَلعِى بِعُرُوقِكِ حَتّى تَقِفِى بَيْنَ يَدَىَّ بِإِذْنِ اللَّهِ. وَ الَّذِى بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَانْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا وَ جَاءَتْ وَ لَهَا دَوِىٌّ شَدِيدٌ، وَ قَصْفٌ كَقَصْفِ أجْنِحَةِ الطَّيْرِ، حَتّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم مُرَفْرِفَةً، وَ ألْقَتْ بِغُصْنِهَا الْأَعْلى عَلى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ بِبَعْضِ أغْصَانِهَا عَلى مَنْكِبِى وَ كُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إلى ذَلِكَ قَالُوا عُلُوّاً وَ اسْتِكْبَاراً: فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَ يَبْقى نِصْفُهَا، فَأمَرَهَا بِذَلِكَ، فَأقْبَلَ إلَيْهِ نِصْفُهَا كَأَعْجَبِ إقْبَالٍ وَ أشَدِّهِ دَوِيّاً، فَكَادَتْ تَلْتَفُّ بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَقَالُوا كُفْراً وَ عُتُوّاً: فَمُرْ هذَا النِّصْفَ فَلْيَرْجِعْ إلى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ، فَأمَرَهُ صلى الله عليه و آله و سلم فَرَجَعَ، فَقُلْتُ أنَا: لا إلهَ إلّااللَّهُ، فَإنِّى أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، وَ أوَّلُ مَنْ أقَرَّ بِأنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ

ص: 227

مَا فَعَلَتْ بِأمْرِ اللَّهِ تَعَالى تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ، وَ إجْلالاً لِكَلِمَتِكَ، فَقَالَ الْقَوْمُ كُلُّهُمْ: بَلْ سَاحِرٌ كَذَّابٌ! عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ فِيهِ، وَ هَلْ يُصَدِّقُكَ فِى أَمْرِكَ إلّامِثْلُ هذَا؟! (يَعْنُونَنِى) وَ إنِّى لَمِنْ قَوْمٍ لاتَأْخُذُهُمْ فِى اللَّهِ لَوْمَةُ لائِمٍ: سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ، وَ كَلامُهُمْ كَلامُ الْأَبْرَارِ، عُمَّارُ اللَّيْلِ، وَ مَنَارُ النَّهَارِ، مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ، يُحْيُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ، لايَسْتَكْبِرُونَ، وَ لايَعْلُونَ وَ لايَغُلُّونَ، وَ لايُفْسِدُونَ؛ قُلُوبُهُمْ فِى الْجِنَانِ، وَ أجْسَادُهُمْ فِى الْعَمَلِ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود. تاكنون خطبۀ قاصعه مطرح بود كه در اين جلسه تمام مى شود. حضرت على عليه السلام شدّت ارتباط خود با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را بيان مى كردند؛ فرمودند من از كودكى تحت كفالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و در همۀ مراحل با وى بودم، نور وحى را مشاهده كرده و صداى وحى را مى شنيدم.

معجزه خواستن قريش از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ صلى الله عليه و آله و سلم لَمَّا أتَاهُ الْمَلَأُ مِنْ قُرَيْشٍ» (و به تحقيق من با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم وقتى كه گروهى از قريش نزد او آمدند.)

«مَلَأ» يعنى پُر؛ حال يا از جهت اين كه يك جمعى هستند كه خانه اى را پر مى كنند يا چون چشم بيننده را پر مى كنند از اين رو عرب به جمعيت «مَلَأ» مى گويد.

«فَقَالُوا لَهُ: يَا مُحَمَّدُ إنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً لَمْ يَدَّعِهِ آبَاؤُكَ وَ لاأحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ» (پس گفتند به او: اى محمّد همانا تو ادّعاى بزرگى كردى كه پدران تو و نه هيچ يك از خاندانت آن را ادّعا نكردند.)

كفّار در مقابل ادّعاى پيامبرى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: تو كه مى گويى من پيامبرم و

ص: 228

از طرف خدا مبعوث شده و با خدا و عالم غيب مربوطم و به من وحى مى شود، ادّعاى خيلى بزرگى مى كنى؛ حتى پدران تو چنين ادّعايى نكرده اند. البته اين كه گفتند پدران تو چنين ادّعايى نكرده اند لابد پدران نزديك منظور است، وگرنه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از اولاد حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام است كه هر دو ادّعاى پيامبرى كردند.

«وَ نَحْنُ نَسْأَلُكَ أمْراً إِنْ أنْتَ أجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَ أرَيْتَنَاهُ عَلِمْنَا أنَّكَ نَبِىٌّ وَ رَسُولٌ» (و ما چيزى را از تو مى خواهيم، اگر تو آن را براى ما اجابت كردى و به ما نماياندى، مى دانيم همانا تو پيامبر و فرستاده هستى.)

«نَبىّ» صفت مشبهه از مادّۀ «نَبَأ» به معناى خبر است؛ «نَبىّ» يعنى «خبرآور»، در فارسى مى گوييم پيامبر، يعنى پيغام آور. «رسول» هم از مادّۀ «رسالة» است يعنى فرستاده.

«وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ» (و اگر انجام ندادى، مى دانيم همانا تو جادوگرى دروغگويى.)

معلوم مى شود مراحلى را از پيامبر ديده بودند كه مى گفتند «جادوگر»، و اصلاً همان قرآن را هم مى گفتند جادو است، براى اين كه نمى توانستند مثل قرآن بياورند، گرچه روش قرآن اينها را تحت تأثير قرار داده بود اما مى گفتند سحر است، حال در ذهنشان اين است كه اين خواستۀ فعلى را حتى اگر جادوگر هم باشد نمى تواند برآورد. كار خيلى مهمى است كه اگر انجام ندهى مى فهميم كه تو جادوگر هستى و خيلى هم دروغ مى گويى. البته مسألۀ تقاضاى معجزه يك امر ارتكازى است كه مردم از فردى كه مدعى پيامبرى است توقع معجزه داشته باشند.

«فَقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: وَ مَا تَسْأَلُونَ؟» (پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شما چه مى خواهيد؟)

ص: 229

ارتباط معجزه با اثبات نبوّت

اين كه مى گويند معجزه چه ارتباطى با نبوّت دارد، جوابش اين است كه نبوّت ادّعاى ارتباط با خدا و با عالم غيب است، خوب اگر طرف راست مى گويد يك سنخ كارهايى را كه بشر نمى تواند انجام دهد اما خدا قادر است اگر اين كارها با دست او انجام شود معلوم مى شود خداوند تبارك و تعالى به او عنايت دارد، و بهترين راه براى شخصى كه ادّعاى نبوّت دارد همين است كه كارهاى خدايى انجام دهد.

قرآن هم از پيامبران زيادى نقل مى كند كه كارهايى انجام مى دادند كه بشر عاجز بود؛ مثلاً داستان عصاى حضرت موسى عليه السلام كه تبديل به اژدها شد و همه چيز را بلعيد، چون تمام جادوگرانى كه فرعون جمع كرده بود طنابهايى را انداخته بودند كه به صورت مار در آمده بود اما عصاى حضرت موسى عليه السلام اژدها شد و همۀ آنها را بلعيد، جادوگران فهميدند كارى كه حضرت كرد غير از جادوى معمولى است از اين رو همۀ آنها به حضرت موسى عليه السلام ايمان آوردند. اين مسأله را قرآن چندين جا ذكر كرده است:

(فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ) (1) «به ناگاه از آن عصا اژدهايى پديدار شد.»

يا حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد: (أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ) : همانا من با گل مجسمۀ پرنده اى درست مى كنم و در آن مى دمم پس به اذن خدا پرنده اى مى شود. (وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللّهِ) (2) و كور مادرزاد و مبتلاى به پيسى را به امر خدا شفا مى دهم و مردگان را زنده مى كنم.

اينها سنخ كارهاى خدايى است كه اگر كسى انجام داد دليل بر اين است كه با خدا مرتبط است؛ اما اگر ارتباطش با خدا دروغ بود، چون بر خداوند تبارك و تعالى قبيح است چنين قدرتى را به چنين كسى بدهد، از اين رو وى فاقد قدرتى خواهد بود. پس

ص: 230


1- سورۀ أعراف (7)، آيۀ 107؛ و سورۀ شعراء (26)، آيۀ 32.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 49.

اينها در ذهنشان بود كه اين شخصى كه مى گويد من با خدا ارتباط دارم، بايد يك سنخ كارهاى خدايى انجام دهد. حال چه خواستند؟

«قَالُوا: تَدْعُو لَنَا هذِهِ الشَّجَرَةَ حَتّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا وَ تَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ» (گفتند: اين درخت را براى ما بخوان تا با ريشه هايش كنده شود و در پيش تو بايستد.)

«فَقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: إنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ» (پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: همانا خداوند بر همه چيز تواناست.)

مى خواهد بفرمايد اگر چنانچه من اين كار را كردم از قدرت خداست، مى خواهد بفهماند كه من با آن كانون قدرت كه خداست ارتباط دارم، كارى كه شما مى خواهيد خدا مى تواند انجام دهد و من هم اگر كردم به واسطۀ ارتباط با آن كانون قدرت است.

«فَإنْ فَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ ذَلِكَ أتُؤْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ؟» (پس اگر خدا براى شما چنين كرد آيا ايمان مى آوريد و به حق گواهى مى دهيد؟)

نمى گويد اگر من اين كار را كردم، مى گويد اگر خدا اين كار را براى شما انجام بدهد. چون خودتان كه مى دانيد من بشرى مثل شما هستم و با قدرت بشرى هيچ وقت نمى شود اين كار را انجام داد، ولى با قدرت خدايى مى شود.

چون پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مشركين مى گفت ما هيچ چيز از شما نمى خواهيم فقط بگوئيد«لا إله إلّااللّه»و دست از اين بت ها برداريد. البته پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست كه اگر«لا إله إلّااللّه»گفتند از دستورات خدا اطاعت خواهند كرد. داستان آن بچه را شنيده ايد كه او را به مكتب بردند، معلم به او مى گفت: بگو «الف»، گفت: نمى گويم، كتكش زد و گفت: بگو «الف»، گفت: نمى گويم، يكى به او گفت: خوب بگو «الف» و خود را راحت كن، گفتن «الف» كه كارى ندارد؛ گفت: اگر گفتم «الف» بعد مى گويد بگو «ب» بعد «ت» و همين طور تا «ى» اين خيلى دنباله دارد و من مى خواهم از ابتدا

ص: 231

زير بار نروم. حالا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود بگوييد«لا إله إلّااللّه»، اينها ديدند اگر اين كلمه را بگويند آن وقت خدا مى گويد نماز بخوان، روزه بگير، حج به جا بياور، دزدى نكن، خيانت نكن، دروغ نگو و... اينها همه دنبالش هست، از اين رو آنان از همان اوّل مى خواستند زير بار نروند.

«قَالُوا: نَعَمْ، قَالَ: فَإنِّى سَأُرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ» (گفتند: آرى، حضرت فرمود: پس همانا من آنچه را مى خواهيد به زودى به شما مى نمايانم.)

مقصود اين است كه من خواستۀ شما را انجام مى دهم.

«وَ إنِّى لَأَعْلَمُ أَنَّكُمْ لاتَفِيئُونَ إلى خَيْرٍ» (و به تحقيق مى دانم همانا شما به خير و نيكى باز نمى گرديد.)

«تَفيئون» از مادّۀ «فَىْء» به معناى رجوع و برگشت است؛ به سايۀ بعد از ظهر هم به اين جهت «فىء» مى گويند كه سايه برمى گردد. حضرت فرمود: من اين معجزه را انجام مى دهم«وَ إنِّى لَأَعْلَمُ»: ولى قطعاً مى دانم چون شما با حق عناد داريد«أَنَّكُمْ لاتَفِيئُونَ إلى خَيْرٍ»: به طرف خير برگشت نخواهيد داشت.

«وَ إنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِى الْقَلِيبِ» (و همانا در بين شما كسى هست كه در چاه انداخته مى شود.)

اينجا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر غيبى به آنها مى دهد، مى فرمايد شما آدمهايى هستيد كه به علّت عناد درونى كه داريد وقتى جنگ بدر پيش مى آيد مى آييد كه با من جنگ كنيد و خيلى از شماها كشته شده و در چاه بدر مى افتيد. در جنگ بدر همين مشركين به جنگ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و هفتاد نفر از سرانشان كشته شدند كه سى و شش نفر را حضرت على عليه السلام كشته است. در بدر چاهى بود كه اجساد اينها را در آن ريختند. يك عده هم كه مثل ابوسفيان باقى ماندند بعداً جنگ احزاب را به راه انداختند.

ص: 232

حال پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مكّه و در ابتداى رسالتش خبر مى دهد كه شما آدمهايى هستيد كه خواهيد ماند و روزگارى در بدر و احزاب به جنگ من مى آييد و در ميان شما كسانى هست كه جسدشان در چاه مى افتد؛ مثل عُتبَه، شَيبَه، ابوجهل و... كه در جنگ بدر جسدشان در چاه افتاد. «قَليب» به معناى چاه و از مادّۀ «قَلْب» است؛ يعنى زمينى كه وارونه اش كرده اند.

«وَ مَنْ يُحَزِّبُ الْأَحْزَابَ» (و كسى كه گروهها را گرد مى آورد.)

«أحزاب» جمع «حِزْب» است. چون در جنگ احزاب مشركين از همۀ طوايف عرب جمع شدند و گفتند اين دفعه كار را تمام مى كنيم از اين رو اين جنگ «احزاب» نام گرفت. در رأس احزاب ابوسفيان و امثال او بودند. حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:

بالاخره من اين خواستۀ شما را به جهت اتمام حجّت انجام مى دهم كه نگوييد ما معجزه خواستيم و او انجام نداد وگرنه ما ايمان مى آورديم، اما مى دانم كه شما ايمان نمى آوريد.

مكالمۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با درخت، تأييدى بر نظريۀ ملاصدرا

«ثُمَّ قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم: يَا أيَّتُهَا الشَّجَرَةُ، إنْ كُنْتِ تُؤْمِنينَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ وَ تَعْلَمِينَ أَنِّى رَسُولُ اللَّهِ فَانْقَلِعِى بِعُرُوقِكِ حَتّى تَقِفِى بَيْنَ يَدَىَّ بِإِذْنِ اللَّهِ» (سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى درخت اگر به خدا و روز رستاخيز گرويده اى و مى دانى همانا من فرستادۀ خدا هستم، پس با ريشه هاى خود كنده شو و در پيش من بايست به فرمان خداى.)

افعال «كُنْتِ، تُؤْمِنينَ، تَعْلمينَ، فَانْقَلعى، تَقِفى» را مؤنث آورده چون «شجرة» مؤنث است. اينجا چند چيز فهميده مى شود: اوّل اين كه درخت هم مى شنود؛ دوّم اين كه درخت به خدا ايمان دارد، چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: اگر ايمان به خدا دارى.

ص: 233

پس فرمايشى كه از مرحوم صدرالمتألهين نقل كرده اند تأييد مى شود كه ايشان مى گويد: وجود و هستى مطابق با شعور و علم و ادراك و قدرت است. علم، قدرت، حيات، اراده و همۀ اينها كه صفات كمال است برگشتشان به وجود و هستى است. پس هر موجودى به هر اندازه اى كه حظّ و بهره از وجود دارد به همان اندازه از علم و قدرت و حيات و اراده حظّ و بهره دارد، منتها چون وجود خداوند تبارك و تعالى بى پايان است پس علم و قدرت و حياتش هم بى پايان است؛ ولى مجرّدات وجودشان از وجود خدا خيلى پايين تر است، گرچه از من و شما خيلى قويتر است، از اين رو علم و قدرتشان هم نسبت به ما زيادتر است، تا نوبت به من و شما مى رسد. خلاصه وجود مراتب دارد، بعضى وجودى قوى دارند بعضى وجودى ضعيف؛ بعضى از موجودات مثل درخت، نبات، سنگ و جماد گرچه وجود دارند اما وجودشان خيلى ضعيف است، از اين رو علم و قدرت و حياتشان هم ضعيف است. سنگريزه با حضرت داوود حرف زد، گفت: مرا بردار دنبالت ببر به من نياز دارى، منتها گوش داوود صداى سنگ را مى شنيد اما گوش من و شما نمى شنود، گوش «ولىّ امر» مى خواهد كه صداى سنگ و درخت و اينها را بشنود. قرآن هم مى فرمايد: (وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ) (1)«و موجودى نيست مگر اين كه خدا را تسبيح مى كند ليكن شما تسبيح آنها را درك نمى كنيد.» شاعر هم مى گويد:

جمله ذرّات زمين و آسمان*** با تو مى گويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هشيم*** با شما نامحرمان ما خامشيم(2)

پس درخت هم مى شنود و هم ايمان به حق دارد، اما چون وجودش ضعيف است علم و ادراكش هم ضعيف تر است.م.

ص: 234


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 44.
2- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.

شرح معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ الَّذِى بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَانْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا وَ جَاءَتْ وَ لَهَا دَوِىٌّ شَدِيدٌ، وَ قَصْفٌ كَقَصْفِ أجْنِحَةِ الطَّيْرِ» (سوگند به خدايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به حق برانگيخت همانا درخت با ريشه هايش كنده شد و آمد در حالى كه بانگى سخت داشت، و صدايى همانند صداى بالهاى پرندگان.)

«دَوىّ» يعنى آواز و صدا؛ «قَصْف» نيز به معناى صداست. پرنده هايى كه مثل لك لك بزرگند بال زدنشان صدا توليد مى كند؛ اين درخت هم تكان كه مى خورد شاخه هايش هم تكان مى خورد و اين صدا از شاخه ها بوده«كَقَصْفِ أجْنِحَةِ الطَّيْرِ»يعنى مثل صدايى كه بالهاى پرنده دارد. «أجْنِحَة» جمع «جَناح» به معناى بال است.

«حَتّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم مُرَفْرِفَةً» (تا بين دو دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايستاد شاخه ها را گسترده.)

مرغ وقتى بالش را روى بچه هايش پهن مى كند عرب به آن مى گويد «رَفرَفَ الطَّائرُ» يعنى پرنده بالش را پهن كرد؛ «مرفرفة» از همين مادّه است. آن درخت هم مثل پرنده اى كه بالش را پهن مى كند شاخه هايش را گسترد.

«وَ ألْقَتْ بِغُصْنِهَا الْأَعْلى عَلى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و شاخۀ بلند خود را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم افكند.)

«وَ ألْقَتْ»: و القا كرد«بِغُصْنِهَا الْأَعْلَى»: شاخۀ بالايى اش را«عَلى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم»:

روى سر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم؛ يعنى تواضع كرد.

«وَ بِبَعْضِ أغْصَانِهَا عَلى مَنْكِبِى وَ كُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و برخى از شاخه هايش را بر شانۀ من، و من در سمت راست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم.)

ص: 235

«مَنْكِب» سر شانه است. اين معجزه اى است كه حضرت با چشمش ديده و نقل مى كند.

«فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إلى ذَلِكَ قَالُوا عُلُوّاً وَ اسْتِكْبَاراً» (پس وقتى آن قوم اين را ديدند از روى برترى جويى و گردنكشى گفتند:)

«عُلُوّاً وَ اسْتِكْباراً» مفعول له است؛ يعنى گفتۀ آنها نه از روى خوشحالى و ايمان بود كه بخواهند ايمانشان بيشتر شود، بلكه از روى عناد و از باب طغيان و استكبار بود؛ آدمى كه مستكبر است و مى خواهد زير بار نرود طرف را مسخره مى كند، آنان با بى اعتنايى و در حالى كه مى خواستند تحقير كنند گفتند:

«فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَ يَبْقى نِصْفُهَا» (پس امر كن درخت را كه نيم آن نزد تو آيد و نيم آن بر جاى ماند.)

مَقولِ قول «قالوا»، «فَمُرْهَا»است؛ گفتند: امر كن درخت را«فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا»: نصفش بيايد«وَ يَبْقى نِصْفُهَا»: و نصف ديگرش همان جا بماند. معلوم مى شود درخت دوباره سر جايش برگشته است. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم دوباره درخت را امر كردند كه از ريشه كنده شود و بيايد.

«فَأمَرَهَا بِذَلِكَ، فَأقْبَلَ إلَيْهِ نِصْفُهَا كَأَعْجَبِ إقْبَالٍ وَ أَشَدِّهِ دَوِيّاً» (پس او درخت را به آن فرمان داد، آنگاه نيم آن به سوى او روى آورد مانند شگفت ترين روى آوردن و سخت ترين صدايش.)

«كَأَعْجَبِ إقْبَالٍ»يعنى با اقبال عجيب پيش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمد تا حجّت بر آنها تمام شود. «وَ أَشَدِّهِ دَوِيّاً»يعنى در حالى كه چون از ريشه كنده شده بود صدايش از دفعۀ قبل بيشتر بود.

ص: 236

«فَكَادَتْ تَلْتَفُّ بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (پس نزديك بود درخت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بپيچد.)

«فَقَالُوا كُفْراً وَ عُتُوّاً: فَمُرْ هذَا النِّصْفَ فَلْيَرْجِعْ إلى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ، فَأمَرَهُ صلى الله عليه و آله و سلم فَرَجَعَ» (پس آنان از روى ناسپاسى و سركشى گفتند: فرمان ده اين نيمه را پس باز گردد به نيمه اش چنان كه بود، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داد درخت را و بازگشت.)

پس اين سه معجزه كه اوّل تمامى درخت آمد بعد نصف درخت آمد و بعد نصف درخت برگشت سر جايش، از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ظاهر شد و آنان ايمان نياوردند.

شهادت و اقرار آن حضرت بر معجزۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

«فَقُلْتُ أنَا: لا إلهَ إلّااللَّهُ، فَإنِّى أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ» (پس من گفتم: «لا إله إلّااللّه» همانا من نخستين ايمان آورندۀ به تو هستم اى رسول خدا.)

آن وقت حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «لا إله إلّااللّه» گفتم«فَإنِّى أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ»: پس همانا من اوّل كسى هستم كه به تو اى رسول خدا ايمان آوردم.

در تواريخ هم هست كه اوّل مردى كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد حضرت على عليه السلام بود، و اوّلين زن حضرت خديجه.

«وَ أوَّلُ مَنْ أقَرَّ بِأنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ مَا فَعَلَتْ بِأمْرِ اللَّهِ تَعَالى» (و نخستين فردى كه اقرار كرد به اين كه همانا درخت آنچه را انجام داد به امر خداوند بلندمرتبه انجام داد.)

«تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ، وَ إجْلالاً لِكَلِمَتِكَ» (براى تأييد پيامبرى تو، و بزرگداشت گفتار تو.)

ص: 237

درخت تحت فرمان شما قرار گرفت براى اين كه تصديق كند نبوّت شما را، فرمايش شما را بزرگ كند؛ شما مى گوييد من با خدا ارتباط دارم، اين درخت هم ارتباط شما را با خدا فهماند.

ظاهر شدن عناد قريش به وسيلۀ معجزه

«فَقَالَ الْقَوْمُ كُلُّهُمْ: بَلْ سَاحِرٌ كَذَّابٌ! عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ فِيهِ» (پس همۀ آن قوم گفتند: با همۀ اينها او جادوگرى بسيار دروغگو است! شگفت جادويى كه در آن چابك است.)

چون اين جور سحر نديده بودند مى گفتند: «عَجِيبُ السِّحْرِ»: خيلى هم در سحر عجيب است؛ «خَفِيفٌ فِيهِ»: بدون مقدمه است، در سحرش خيلى سريع است و تند و چابك. گاهى طرف جادوگر است اما مدّتى معطل مى كند تا جادو كند، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى مى گفت درخت فوراً مى آمد.

«وَ هَلْ يُصَدِّقُكَ فِى أَمْرِكَ إلّامِثْلُ هذَا؟! (يَعْنُونَنِى)» (و آيا تو را در كارت تأييد مى كند جز مانند اين ؟ منظور آنها من بودم.)

«هَلْ يُصَدِّقُكَ»: آيا تصديق مى كند تو را«فِى أَمْرِكَ»: در اين امر«إلّا مِثْلُ هذَا؟»: جز مثل اين بچه ؟ (يَعْنُونَنِى)حضرت مى گويد: منظور آنها من بودم. چون آنها مى خواستند حضرت را تحقير كنند. و حضرت على عليه السلام در آن وقت يك نوجوان حدوداً سيزده ساله بود.

نمونه هايى از ويژگى هاى اولياى الهى

«وَ إنِّى لَمِنْ قَوْمٍ لاتَأْخُذُهُمْ فِى اللَّهِ لَوْمَةُ لائِمٍ» (و همانا من از گروهى هستم كه در راه خدا سرزنش سرزنش كننده اى آنان را باز نمى دارد.)

ص: 238

حضرت مى فرمايد: من از افرادى هستم كه حتى وقتى هيچ كس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق نكرده، وقتى ديدم حق است به تنهايى تصديق مى كنم؛ انسان بايستى حق را كه ديد زير بار برود و تصديق كند، ولو تمام مردم انسان را تخطئه كنند؛ وقتى كه اكثريت جامعه طرف مقابل باشند انسان را ملامت مى كنند، اما انسانى كه تابع حق است با ملامتِ ملامت كنندگان از ميدان در نمى رود و وحشت ندارد.

«إنِّى لَمِنْ قَوْمٍ»: همانا من از آدمهايى بوده ام كه«لاتَأْخُذُهُمْ فِى اللَّهِ لَوْمَةُ لائِمٍ»: در راه خدا ملامت هيچ ملامت كننده اى آنها را باز نمى دارد. يعنى وادارشان نمى كند كه دست از حق بردارند. تمام مقتدرين و اشراف قريش همه يك طرفند، على عليه السلام هم يك نوجوان، اما مى گويد: وقتى حق را ديدم تصديق كردم ولو همۀ اينها مسخره كنند. از مسخره كردن مسخره كنندگان نبايد از ميدان در رفت؛ اگر انسان حق را ديد، ولو تمام مردم تخطئه اش مى كنند، بايد دنبال حق برود.

«سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ» (نشانۀ ايشان نشانۀ راستكاران است.)

«سيما» به معنى علامت و نشانه است. «صِدّيق» صيغۀ مبالغه و از مادّۀ «صِدْق» است، يعنى كسى كه هم در گفتار راست مى گويد هم در عمل اهل صدق و صفاست.

«وَ كَلامُهُمْ كَلامُ الْأَبْرَارِ» (و گفتارشان گفتار نيكوكاران.)

«عُمَّارُ اللَّيْلِ، وَ مَنَارُ النَّهَارِ» (آبادكنندگان شب اند، و روشنى بخش روز.)

مردان طالب حق كسانى هستند كه شب را بيدارند، شب را آباد مى كنند. «عُمَّار» جمع «عامِر» است، يعنى آباد كننده؛ شب مشغول عبادت خدا هستند. و روز روشنى ده

ص: 239

مردمند؛ شب با خدا ارتباط دارند روز هم وسيلۀ ارشاد مردمند. «مَناره» هم كه مى گويند به اين علّت است كه در قديم آنجا چراغ مى گذاشتند تا راهنماى مردم باشد و از دور تشخيص بدهند اينجا شهر است. پس «مَنار» محل نور است و هدايت كننده و راهنما. مردان خدا مردم را دعوت مى كنند به حق، نورپراكنى و پرتوافكنى دارند و مردم را هدايت مى كنند.

«مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ» (چنگ زنندگان به ريسمان قرآن.)

خودشان را از منجلاب دنيا به وسيلۀ قرآن نجات مى دهند.

«يُحْيُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ» (سنّت هاى خدا و سنّت هاى فرستادۀ او را احيا مى كنند.)

يعنى دستوراتى را كه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داده اند برپا مى دارند.

«لايَسْتَكْبِرُونَ» (گردن كشى نمى كنند.)

مردان طالب حق كسانى هستند كه با حالت تواضع با بندگان خدا برخورد دارند.

«وَ لايَعْلُونَ وَ لايَغُلُّونَ» (و برترى نمى جويند و خيانت نمى كنند.)

«لايَغْلونَ» يعنى اهل خيانت هم نيستند. «غِلّ» به معناى خيانت است.

«وَ لايُفْسِدُونَ؛ قُلُوبُهُمْ فِى الْجِنَانِ» (و نه تبهكارند؛ دلهاى ايشان در بهشت است.)

ص: 240

اين طور نيستند كه بخواهند در جامعه ترور، دزدى، وحشت و اين جور چيزها به راه بيندازند. يعنى گرچه الآن در دنيا زحمت مى كشند اما دلشان با آخرت است.

«قُلوب» جمع «قَلْب» است يعنى دل، «جِنان» هم جمع «جَنَّة» است يعنى بهشت.

«قُلُوبُهُمْ فِى الْجِنَانِ»: دلهاى آنها در بهشت است؛ يعنى همين الآن اين قدر يقين به بهشت دارند كه گويا در بهشت اند.

«وَ أجْسَادُهُمْ فِى الْعَمَلِ» (و بدنهاشان مشغول كار است.)

آنها تنبل نيستند، براى خدا كار و عبادت مى كنند، فعاليت اجتماعى دارند و زحمت مى كشند.

خلاصه حضرت مى فرمايد: من از آدمهايى هستم كه وقتى حق را ديدم دنبال آن مى روم، به حرف ملامت كنندگان گوش نمى دهم و چيزى كه وظيفه ام باشد انجام مى دهم، ارتباطم را با خدا محكم مى كنم، سعى مى كنم پرتوافكنى داشته باشم و مردم از وجودم استفاده كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 241

ص: 242

(درس 370: خطبۀ 193 قسمت اوّل

اشاره

خطبۀ همّام و اوصاف متّقين

واژۀ تقوا

آفرينش مخلوقات

نرسيدن نفعى از عبادت ها و ضررى از معصيت ها به خداوند

تقسيم معيشت ها توسط خداوند

تعيين موقعيت افراد توسط خداوند

فضائل متّقين

حق گويى

تعادل در شئون زندگى

تواضع در راه رفتن

ص: 243

ص: 244

خطبۀ 193 - قسمت اوّل

اشاره

وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

روى أنّ صاحباً لأميرالمؤمنين عليه السلام يقال له: همّام، كان رجلاً عابداً، فقال له: يا أميرالمؤمنين، صف لى المتّقين حتّى كأنّى أنظر اليهم! فتثاقل عليه السلام عن جوابه، ثمّ قال:

«يَا هَمَّامُ اتَّقِ اللَّهَ وَ أحْسِنْ فَ (إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ) » فلم يقنع همّام بهذا القول حتّى عزم عليه، فحمد اللّه و أثنى عليه، و صلّى على النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم، ثمّ قال: «أمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى خَلَقَ الْخَلْقَ - حِينَ خَلَقَهُمْ - غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ، آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ؛ لِأَنَّهُ لاتَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ، وَ لاتَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أطَاعَهُ، فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ، وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ، فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أهْلُ الْفَضَائِلِ؛ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الْإقْتِصَادُ، وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ.»

خطبۀ همّام و اوصاف متّقين

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود، خطبۀ 193 از نهج البلاغۀ عبده يا 184 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام مطرح است؛ ترتيب خطبه ها در نهج البلاغه ها متفاوت است. اين خطبه به نام «همّام» معروف است و از خطبه هاى معروف نهج البلاغه مى باشد كه در آن اوصاف متّقين بحث شده است.

ص: 245

«روى أنّ صاحباً لأميرالمؤمنين عليه السلام يقال له: همّام» (روايت شده است كه يكى از صحابۀ اميرالمؤمنين عليه السلام كه به او همّام گفته مى شد)

«هَمّام» صيغۀ مبالغه از مادّۀ «همّت» به معناى تصميم است، «همّام» يعنى كسى كه خيلى تصميم گيرنده است. او مرد عبادت پيشه اى بود كه كارش عبادت بود.

«كان رجلاً عابداً، فقال له: يا أميرالمؤمنين، صف لى المتّقين» (و مردى عابد بود به حضرت امير عليه السلام گفت: اى اميرمؤمنان، متّقين را براى من توصيف نما.)

اين مرد عبادت پيشه خدمت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آمده و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين«صف لى المتّقين»: توصيف كن براى من مردم با تقوا را.

«حتّى كأنّى أنظر إليهم! فتثاقل عليه السلام عن جوابه» (چنان كه گويا آنها را مى بينم! پس سنگينى كرد حضرت از جواب او.)

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سنگينى كرد از جواب، طفره مى رفت و نمى خواست جواب دهد؛ حال علّت چه بوده وجوهى را ذكر كرده اند: بعضى گفته اند شايد كسى آنجا بوده و حضرت نمى خواسته پيش او صحبت كند؛ بعضى گفته اند حضرت مى خواسته عطش اين شخص زيادتر شود، چون وقتى كسى در ياد گرفتن چيزى اصرار كند و طرف هم توجّه نكند عطش اصرار كننده زيادتر مى شود و قهراً مطلب را بهتر فرا مى گيرد؛ احتمال ديگر هم اين كه استنكاف حضرت از جواب به علّت مسأله اى بوده كه بعداً پيش آمده، چون در مورد اين خطبه است كه وقتى حضرت اوصاف متّقين را براى همّام گفت به قدرى در روح او اثر گذاشت كه فريادى كشيد و از دنيا رفت، گويا حضرت پيش بينى اين جهت را مى كردند و با علم غيب مى دانستند كه اين فرد تاب شنيدن چنين مطالبى را ندارد و جان به جان آفرين تسليم مى كند. به هر حال«فتثاقل عليه السلام عن جوابه»: حضرت سنگينى كرد از اين كه جوابش را بدهد.

ص: 246

«ثمّ قال: يَا هَمَّامُ اتَّقِ اللَّهَ وَ أحْسِنْ فَ (إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ) »(سپس فرمود: اى همّام تقواى الهى داشته باش و نيكوكار باش، كه همانا خداوند با كسانى است كه داراى تقوايند و كسانى كه نيكوكارند.)

واژۀ تقوا

«تَقوى» اصلش «وَقوى» بوده است، ريشۀ لغت آن «وَقى» و از مادّۀ «وقاية» است و معنايش حفظ و نگهدارى شىء است. شما يك چيزى را كه نگهدارى مى كنيد در حقيقت از آفاتى كه مى ترسيد به آن چيز برسد حفظش مى كنيد، از اين كه زنگ بزند، از اين كه دزد ببرد و... پس لابد حفظ كردن ملازم است با يك ترس، چون مى ترسم دزد ببرد يا زنگ بزند و... حفظش مى كنم. در مفردات راغب مى گويد:

«الوقاية: حفظ الشّىء ممّا يؤذيه و يضرّه»: «وقاية» حفظ كردن چيز است از آنچه اذيتش مى كند و به آن ضرر مى رساند. در آيۀ قرآن هم آمده است: (قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً) (1)«اى مؤمنان حفظ كنيد خود و اهلتان را از آتش جهنم.» چون انسان مى ترسد كه آتش جهنم بر او وارد شود، پس بايد خودش را از چيزى كه از آن مى ترسد حفظ كند. از اين رو وقتى مى گوييم«إتّق اللّه»يعنى حفظ كنيد، ممكن است معنا اين باشد كه خودتان را از خدا حفظ كنيد؛ از سخط و غضب خدا يا از آتش خدا حفظ كنيد؛ و معلوم است كه غضب خدا جاى ترس دارد.

بعضى «تقوا» را به پرهيزكارى معنا كرده اند اما معناى آن پرهيزكارى نيست، بلكه حفظ كردن است؛ ممكن است «إتَّقوا اللَّه» معنايش اين باشد كه خدا را حفظ كنيد، از چه چيز خدا را حفظ كنيم ؟ از چيزى كه مخالف نظر و دستور خداست؛ يعنى خدا را

ص: 247


1- - سورۀ تحريم (66)، آيۀ 6.

از محرّمات خدا حفظ كنيد، از معصيت خدا حفظ كنيد، كه در حقيقت يعنى حريم خدا را حفظ كنيد؛ خدا را از چيزهايى كه سبب اذيت خدا مى شود، از چيزى كه موجب مى شود خداوند غضب كند حفظ كنيد.

«وَ أحْسِنْ»: و كارهاى نيك انجام بده؛ «فَإنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا»: پس همانا خدا با كسانى است كه داراى تقوا هستند«وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ»: و با كسانى است كه كارهاى نيك انجام مى دهند. «تقوا» معمولاً نسبت به محرّمات استعمال مى شود؛ پس «تقوا» به معناى پرهيز از معصيت ها و محرّمات است و جنبۀ منفى دارد. اينجا در حقيقت يك جنبۀ منفى داريم و يك جنبۀ مثبت، و اما جنبۀ مثبت «و أحسن» است، يعنى كارهاى نيك را انجام دهيد.

«فلم يقنع همّام بهذا القول حتّى عزم عليه» (پس همّام به اين سخن قناعت نكرد، تا آن كه حضرت بر بيان آن تصميم گرفت.)

«عَزْم» معنايش تصميم است، «عَزَمَ عَلَيْه» يعنى تصميم گرفت بر آن كار؛ به معناى قسم هم آمده؛ اگر ضمير «عزم عليه» به حضرت على برگردد، معنايش اين است كه حضرت على عليه السلام تصميم گرفت كه صفات متّقين را ذكر نمايد؛ و اگر ضميرش به همّام برگردد، به معناى قسم خوردن و قسم دادن است؛ يعنى حضرت را قسم داد، و حضرت هم خطبه را شروع كرد.

اين خطبه از خطبه هاى معروف نهج البلاغه است كه سابقاً بسيار مورد توجّه بوده و اكثراً آن را حفظ مى كردند.

آفرينش مخلوقات

«فحمد اللّه و أثنى عليه، و صلّى على النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم» (پس خداوند را ستود و بر او ثنا گفت، و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درود فرستاد.)

ص: 248

«ثمّ قال: أمَّا بَعْدُ؛ فَإنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى خَلَقَ الْخَلْقَ حِينَ خَلَقَهُمْ» (سپس فرمود: اما بعد، پس همانا خداوند سبحان و بلندمرتبه مخلوقات را آفريد، و آن هنگام كه آنان را آفريد)

سپس حضرت فرمود: «أمّا بعد» يعنى بعد از حمد و ثناى خدا. اين «بَعْدُ» مضاف است براى آن مضاف اليه محذوف؛ يعنى «أمّا بعد الحمد والثَّناء.»

اينجا حضرت مى خواهد بفرمايد: خداوند كه تكاليفى براى بشر آورد نه از اين لحاظ است كه نياز داشته باشد به عبادت من و شما، و نه اين است كه ما اگر معصيت كنيم به خدا ضرر مى زنيم، اصلاً خلقت ما نفعى براى خدا ندارد؛ و شاعر هم در اين مورد گفته است:

من نكردم خلق تا سودى كنم*** بلكه تا بر بندگان جودى كنم

خلق كردم من كه رحمانى كنم*** نى عبث جان بدهم و فانى كنم(1)

از خلقت موجودات نفعى عائد خدا نمى شود؛ خلقت ما و تكليفى كه خدا براى ما آورده است همه براى اين است كه ما به تكامل و به حدّ كمال برسيم وگرنه هر چه انسان معصيت كند «بر دامن كبرياش ننشيند گرد»؛ هر چه هم نماز بخوانى و خدا را عبادت كنى به او نفعى نمى رسد.

نرسيدن نفعى از عبادت ها و ضررى از معصيت ها به خداوند

«غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ، آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ» (از اطاعتشان بى نياز بود، و از نافرمانيشان ايمن.)

ص: 249


1- مثنوى معنوى، دفتر دوّم.

خلقت بندگان در حالى بود كه بى نياز از اطاعت آنها بود، خدا نياز و كمبود نداشت تا بخواهد كمبودش را به واسطۀ اعمال من و شما پر كند. و نيز خلقت بندگان در حالتى است كه خدا ايمن از معصيت آنان است. يعنى معصيت من و شما ضررى به خدا نمى زند، نه عبادت انسان به نفع خداست و نه معصيت انسان به او ضرر مى زند.

«لِأَنَّهُ لاتَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ، وَ لاتَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أطَاعَهُ» (زيرا نافرمانى آن كه او را نافرمانى كند او را زيان ندارد، و اطاعت آن كه او را اطاعت كند به او سودى ندهد.)

اينجا «لفّ و نشر مشوّش» است؛ حضرت ابتدا فرمود: «غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ»: خدا بى نياز است از اطاعت، و بعد فرمود: «آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ»: ايمن است از معصيت آنها؛ اما در مقام استدلال جملۀ اوّلى مربوط به دوّمى است، و دوّمى مربوط به اوّلى است.

«لاتَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ»به جملۀ دوّمى برمى گردد كه«آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ»باشد، و جملۀ«لاتَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أطَاعَهُ»هم به جملۀ اوّلى برمى گردد كه«غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ»باشد. اما اگر جملۀ اوّلى به اوّل مربوط بود و جملۀ دوّم هم به دوّمى مربوط مى شد «لفّ و نشر مرتب» بود.

براى «لفّ و نشر مرتب» يك مرتبه شعرى را از فردوسى ذكر كرده ام، چون خيلى ادبى و لطيف است باز آن را مى خوانم:

به روز نبرد آن يل ارجمند*** به تيغ و به تير و به گرز و كمند

بريد و دريد و شكست و ببست*** يلان را سر و سينه و پاى و دست

در اين شعر فردوسى «لفّ و نشر مرتب» را آورده؛ اوّل گفته: «به تيغ و به تير و به گرز و كمند» بريد به تيغ، دريد به تير، شكست به گرز، و بست به كمند برمى گردد؛ و همين ترتيب در مصرع چهارم به نسبت مصرع سوّم نيز وجود دارد؛ چون بريدن با سر، دريدن با سينه، شكستن با پا، و بستن با دست مربوط است.

ص: 250

تقسيم معيشت ها توسط خداوند

«فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ» (پس خداوند وسايل زندگانى آنان را ميانشان تقسيم نمود.)

براى دنيا هم خدا پيش بينى كرد كه نگوييم ما تمام نيرويمان را بايد صرف سير كردن شكممان كنيم، در حقيقت زندگى دنيا را خدا برايت مقدّر كرده و پيش بينى شده است، چيزى كه براى تو مهم است سعادت آخرت است كه بايد تأمين كنى؛ همۀ نيرويت را براى نان و آب و شكم صرف نكن. «فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ»: پس خداوند همان وقتى كه انسان را خلق كرد، تقسيم كرد بين خلق خودش وسايل زندگيشان را.

«مَعايِش» جمع «مَعيشة» است؛ يعنى وسيلۀ زندگى.

تعيين موقعيت افراد توسط خداوند

«وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ» (و ايشان را در دنيا در جايگاههاى خود قرار داد.)

خداوند برحسب قضا و قدر خود مردم را سر موضعى كه بايد برايشان بگذارد قرارداد؛ در دنيا هم رئيس لازم است هم مرئوس، هم رئيس جمهور مى خواهد هم كشاورز و هم كارگر. هرگونه نياز در جامعه هست، و از اين رو خداوند تبارك و تعالى استعدادها را مختلف قرار داده است. خواستۀ افراد مختلف است؛ يكى هوس آن شغل را مى كند يكى هوس شغل ديگر را، و همۀ اينها مقدمۀ اين است كه زندگى اداره شود. همين اندازه كه انسان بتواند ادامۀ حيات بدهد كافى است، از اين مقدار هر چه زيادتر شود مسئوليت هم بيشتر مى شود. زندگى دنيا تا يك اندازه اى پيش بينى شده است و خدا مقرر كرده كه برحسب استعداد و تمايل نفسانى سراغ آن مى روى، اما اين

ص: 251

آخرت است كه شما آن را به حساب نمى آوريد و آن را يك چيز تَبعى مى گيريد در صورتى كه آن اصل است.

فرض كنيد كه تصميم مى گيريد از اينجا برويد مشهد، خوب نيازهايى كه در مشهد و به مدّت ده بيست روز داريد بيشتر پيش بينى مى كنيد و مقدماتش را فراهم مى كنيد يا نيازهاى راه را؟ اگر همه اش به فكر اين چند ساعت راه باشيم اما براى مدّتى كه در مشهد هستيم هيچ پول و مقدماتى فراهم نكنيم آدم عاقلى نيستيم.

دنيا و آخرت هم تقريباً اين طور است، يك مقدارى هم بالاتر، اين دنيا محل عبور است؛ مانند يك قهوه خانۀ توى راه، اين دنيا خوب يا بد مى گذرد، شما خلق نشده اى كه در اين دنيا بمانى، خلق شده اى براى اين كه به كمال برسى، مقدمات كمال بايد اينجا فراهم گردد، اما كمال در آخرت است و براى آن زندگى ابدى و جاودانى بايد پيش بينى كرد. پس اگر من و شما آدمى باشيم كه تمام همّت خودمان را صرف كنيم تا زندگى دنيا خوش بگذرد، كاخ، باغ، ماشين، زن و زندگى درست باشد و اصلاً به فكر سفر بعد از مرگ نباشيم، مى شويم مثل يك آدم ديوانه، مثل همان كسى كه مى خواهد مسافرت كند به يك شهر يا كشور ديگر و فقط براى قهوه خانۀ توى راه پيش بينى مى كند.

حضرت مى فرمايد: خداوند شما را خلق كرد اما نه نيازى به اطاعت شما داشته و نه معصيت شما ضررى به او وارد مى كند، زندگى دنيا را هم كم و بيش بينتان تقسيم كرد؛ كاخ و كوخش هر دو توى راه است و مى گذرد، آنجا ديگر نه كاخ نفعى دارد نه كوخ ضررى. «وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ»: هر كسى را در دنيا در موقعيتى قرار داده است، يك ممرّى براى زندگى هر كسى قرار داده، يكى رئيس جمهور است، يكى آخوند، يكى بازارى است، يكى كارگر و يكى كشاورز؛ و بالاخره زندگى دنيا مى گذرد و بايد نيرويمان را بيشتر صرف آن عالم كنيم.

ص: 252

فضائل متّقين

«فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أهْلُ الْفَضَائِلِ» (پس متّقين در دنيا داراى فضيلت ها هستند.)

خيال نكنيد اين كه در دنيا كاخ داريد، رئيس جمهور يا نخست وزير هستيد، اين براى شما كمال مى شود؛ چيزى كه براى شما كمال است و آخرت شما را تأمين مى كند آن است كه در اين دنيا اهل تقوا باشيد، دستورات خدا را انجام دهيد، ارتباطتان با خدا بيشتر باشد و به آن منبع وجود كه حق تعالى است نزديك تر شويد و تكامل وجودى پيدا كنيد، اينها سبب كمال شماست؛ دنيا نه كشاورزى اش عار است و نه نخست وزيرى اش كمال؛ «هركه بامش بيش برفش بيشتر»؛ هر چه پست بزرگترى داشته باشى مسئوليت تو زيادتر است.

«فَالْمُتَّقُونَ»: پس كسانى كه داراى تقوا هستند«فِيهَا»: در اين دنيا«هُمْ أهْلُ الْفَضَائِلِ»: اهل فضيلت ها هستند. پست دنيوى براى تو فضيلت نمى آورد، بزرگترين مقام دنيا را هم داشته باشيد اگر اهل تقوا نباشيد اين براى شما كمال نيست. در قرآن آمده است: (يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ) (1) اى مردم، شما را از يك زن و مرد خلق كرديم - همه اولاد آدم و حوّا هستيد - شعبه شعبه و قبيله قبيله شدن شما، يكى عرب يكى عجم، يكى كرد يكى بلوچ، يكى سياهپوست يكى سفيدپوست، و همۀ اينها براى شناسايى است، خيال نكنيد اينها سبب كمال است. (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ) همانا گرامى ترين شما آن كسى است كه تقوايش زيادتر باشد.

حضرت مى فرمايد: پس متّقين كسانى هستند كه داراى تقوا هستند و حريم خدا را

ص: 253


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 13.

حفظ مى كنند، ارتباطشان با خدا بيشتر است، از معصيت ها اجتناب مى كنند، واجبات خدا را انجام مى دهند، اهل فضيلت ها هستند. «فضائل» جمع «فضيلة» است. هر درجه كه به خدا نزديكتر باشى برايت يك فضيلت است. همّام از حضرت خواست صفات اهل تقوا را ذكر كند و اين ويژگى ها را كه حضرت ذكر مى كند صفات آنان است.

حق گويى

- 1 -«مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ» (گفتارشان راست و درست است.)

از اينجا شروع به بيان فضيلت ها مى كند كه: منطق و سخن مردان باتقوا هميشه حق است؛ حرف مى زنند اما حرف حق. در هر چيزى هم افراط بد است و هم تفريط، اگر شما اصلاً سخن نگويى و زبانت را ببندى غلط است، چون خدا زبان را قرار داده براى سخن گفتن؛ اگر هم ناحق بگويى، دروغ بگويى، فحش بدهى، غيبت كنى، تهمت بزنى، حرفهاى خلاف واقع بگويى، تملّق بگويى، اين هم غلط است؛ اينها همه گفتار ناحق است و معلوم مى شود كه تو اهل تقوا نيستى؛ اما اگر شما زبانت را كنترل كنى، سخن بگويى اما سخن حق، فرد باتقوايى هستى.

«مَنْطِقُهُمُ»: زبان و سخن مردم باتقوا«الصَّوَابُ»: حق است. «صواب» غير از «ثواب» است كه معنايش جزاى نيك مى باشد. دروغ، فحش، غيبت، تملّق و اينها همه ناحق است و اهل صواب بودن يعنى پرهيز از ناحق.

تعادل در شئون زندگى

- 2 -«وَ مَلْبَسُهُمُ الْإِقْتِصَادُ» (و پوشش آنان ميانه روى است.)

ص: 254

«مَلْبَسُهُمْ» را دو جور معنا كرده اند: يكى اين كه در مقابل «مَنْطِقُهُمْ» است؛ «مَنْطِق» يعنى سخن گفتن، «مَلْبَس» هم يعنى لباس پوشيدن. هر دو مصدر ميمى است.

«مَلْبَسُهُمُ»: لباس پوشيدن اهل تقوا«الْإِقْتِصَادُ»: اقتصاد و ميانه روى است؛ نه لباسهاى فاخر آنچنانى مى پوشند كه پول زيادى مصرف كنند و خودشان را در جامعه انگشت نما كنند، و نه اين كه لباسهاى ژندۀ پاره پاره مى پوشند مثل اينهايى كه مى خواستند حالت درويشى داشته باشند و گدامنش مى گردند.

مگر ائمه عليهم السلام با اين كه اهل تقوا و زهد بودند لباس پاره پاره و ژنده مى پوشيدند؟ در حديثى آمده است: يكى از اين دراويش ژنده پوش پيش امام صادق عليه السلام آمد، به امام عليه السلام اشكال كرد كه تو لباس قشنگ و خوب پوشيده اى و من لباس پشمى مانند خرقه كه خيلى زبر هم بوده است و نمى گذاشته به بدن خيلى خوش بگذرد، ظاهراً حضرت مى فرمايند: تو در ظاهر خود را اين طور كرده اى كه ديگران تو را ببينند، ولى لباس رويى حضرت لباسى نسبتاً خوب اما لباس باطنش همان لباس پشمى و خشن بوده، براى اين كه بدن احساس راحتى نكند و از خدا دور نشود. حضرت اينجا مى فرمايد: مردم باتقوا نه لباس ژندۀ پاره پاره و كثيف مى پوشند نه لباس نفيس فاخر.

بعضى از شارحان نهج البلاغه احتمال داده اند كه حضرت مى خواهد بگويد:

زندگى روش اقتصاد و ميانه روى است؛ اعمّ از لباس، خانه، غذا و همه چيز ديگر كه بايد از روى ميانه روى باشد. «مَلْبَسُهُمُ»: روش اينها در زندگى«الْإِقْتِصَادُ»: اقتصاد و ميانه روى است. در آيۀ شريفه آمده است: (وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ) (1)«و در راه رفتن خود ميانه رو باش». «إقتصاد» يعنى ميانه روى. طبق اين احتمال دوّم همۀ شئون زندگى انسان چه در لباس، چه در غذا، چه در مسكن، از همۀ اينها تعبير به «ملبس» شده و در حقيقت تشبيه است؛ همين طور كه لباس احاطه دارد به انسان، شئون زندگى هم مثل لباس در حقيقت احاطه دارد.9.

ص: 255


1- - سورۀ لقمان (31)، آيۀ 19.

تواضع در راه رفتن

- 3 -«وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ» (و روش ايشان فروتنى است.)

آن روزها آنها كه خيلى خان بودند با تكبّر و تبختر راه مى رفتند؛ اگر كسى به آنها سلام هم مى كرد جواب نمى دادند. اما مردم باتقوا به حال تواضع راه مى روند، تكبّر و افاده ندارند، به مردم هم كه برمى خورند سلام و عليك دارند، احوال يكديگر را مى پرسند. مى فرمايد: «مَشْيُهُمُ»: راه رفتنشان در بين مردم «التَّوَاضُعُ»: متواضعانه است؛ به نحو تبختر و تكبّر نيست. (وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ) (1) لقمان به پسرش مى گويد در راه رفتنت معتدل باش و صدايت را بشكن و فرياد نزن.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 256


1- - همان.

(درس 371: خطبۀ 193 قسمت دوّم

اشاره

ادامۀ فضائل متّقين

شكستن چشم از محرّمات

توقف دادن گوش به دانش مفيد

يكسان بودن در بلا و خوشى

حقيقت ايمان از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

شوق براى ثواب، و خوف از عقاب

بزرگى خدا و كوچكى غير او در نظر متّقين

عمق ايمان متّقين به بهشت و جهنم

خصوصيات جسمى و روحى متّقين

عفّت نفس متّقين

صبورى در اين دنياى زودگذر

ص: 257

ص: 258

خطبۀ 193 - قسمت دوّم

اشاره

«غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، وَ وَقَفُوا أَسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ، نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِى الْبَلاءِ كَالَّتِى نُزِّلَتْ فِى الرَّخَاءِ، وَ لَوْلَا الْأَجَلُ الَّذِى كُتِبَ عَلَيْهِمْ لَمْتَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِى أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْقاً إلَى الثَّوَابِ، وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ، عَظُمَ الْخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِى أَعْيُنِهِمْ، فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ، وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا، فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ؛ قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ، وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ، وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ، صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً.»

ادامۀ فضائل متّقين

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ همّام بود كه حضرت صفات متّقين را بيان مى كردند؛ به اين جمله رسيديم كه فرموده:

شكستن چشم از محرّمات

- 4 -«غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ» (متّقين شكسته اند چشم هاى خود را از آنچه خداوند بر آنها حرام كرده است.)

ص: 259

«غَضّ» غير از «غَمْض» است؛ «غَمْض» به هم گذاشتن چشم است اما «غَضّ» شكستن چشم است، و معناى شكستن چشم پايين انداختن آن است؛ در قرآن راجع به مؤمنين آمده است: (قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ) (1)«اى پيامبر به مؤمنين بگو چشم هايشان را بشكنند.» يعنى ديده شان را پايين بياورند. مى گويد: چشم چرانى نكن، چشمت را بشكن و پايين بياور.

صدا هم همين طور است، در مورد صدا هم در قرآن از قول لقمان به پسرش آمده:

(وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ) : و صدايت را بشكن (إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ) (2) همانا بدترين صداها صداى الاغ است. اگر خيلى داد بزنى مى شود مثل صداى الاغ، و اين براى انسان كمالى نيست.

حال حضرت مى فرمايد: متّقين از چيزهايى كه خدا حرام كرده است پرهيز مى نمايند و چشم چرانى نمى كنند. البته اگر يك وقت چشمش به طور تصادفى افتاد مسأله اى نيست؛ در حديث هم دارد: «النّظرة الاولى لك و الثّانية عليك»(3)نگاه اوّلى به نفع تو و دوّمى به ضرر تو است. در روايات آمده است: «فزنا العينين النّظر»(4)زناى چشم ها نگاه كردن است. زنا مراتب دارد، يك مرتبه اى از زنا همان نگاه كردن به ناموس مردم و به چيزى است كه خدا حرام كرده؛ در روايات آمده است كه اگر انسان براى رضاى خدا چشمش را از چيزى كه مهيج است برگرداند، حلاوت و شيرينى ايمان را مى يابد. حالتى از نورانيت و معنويت در خود احساس مى كند. اما اگر دائم چشم چرانى كرد بيشتر به گناه و حرام مى افتد و يا اگر دسترسى ندارد براى خود ناراحتى درست مى كند. پس مردمان باتقوا چشم هاى خودشان را مى پوشانند از چيزهايى كه خدا بر آنها حرام كرده است.2.

ص: 260


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 30.
2- - سورۀ لقمان (31)، آيۀ 19.
3- - مجمع البيان، طبرسى، ج 4، ص 519.
4- - وسائل الشيعة، ج 20، ص 191، باب 104 از ابواب مقدّمات النّكاح و آدابه، حديث 2.

توقف دادن گوش به دانش مفيد

- 5 -«وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ» (و نگاه داشته اند گوشهاى خود را به دانشى كه آنان را سودمند است.)

تقوا به طور خلاصه به معناى كنترل كردن و حفظ كردن تمام اعضاء و جوارح است. آيۀ قرآن مى فرمايد: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) : اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما نوشته شده است (كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ) :

همان طور كه بر كسانى كه پيش از شما بودند نوشته شد. اما فلسفۀ روزه چيست ؟ در روايات براى روزه فلسفه هاى زيادى ذكر شده است اما چيزى كه خود خدا در قرآن ذكر كرده اين است كه: (لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ) (1) شايد در شما حالت تقوا پيدا شود.

شما وقتى سى روز متوالى شكمت را حفظ كردى، زبانت را حفظ كردى، فرجت را حفظ كردى، عادت مى كنى و حالت كنترل كردن در شما پيدا مى شود، زبانت از هرز بودن بيرون مى آيد، اعضاء و جوارحت از هرز بودن بيرون مى آيد؛ خداوند خواسته است يك حالت كنترل در ما باشد، اعضاء و جوارح ما در اختيار خودمان باشد.

اينجا حضرت راجع به متّقين همين ها را مى فرمايد: چشمشان را از چيزهايى كه حرام است مى شكنند، چشم چرانى نمى كنند. «وَقْف» در لغت عرب به معناى توقف دادن و نگاه داشتن است؛ مثلاً مالى كه شما داريد يا مى بخشيد يا مى فروشيد يا مى خوريد، اما اگر وقفش كنيد آن را ثابت نگه مى داريد و ميخ كوبش مى كنيد؛ «وَ وَقَفُوا»: و ثابت نگاه مى دارند«أَسْمَاعَهُمْ»: گوشهاى خودشان را - «أسماع» جمع «سَمْع» است - «عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ»: بر علمى كه برايشان نفع دارد.

اگر شما براى شنيدن يك سخنرانى بروى حتى اگر سياه لشكر هم باشى، چه بسا

ص: 261


1- سورۀ بقره (2)، آيۀ 183.

صِرف بودنت در آنجا گناه باشد؛ مگر در هر اجتماعى بايد رفت ؟ مگر هر صدايى را بايد شنيد؟ در حديث از امام باقر عليه السلام آمده است: «من أصغى إلى ناطق فقد عبده»: كسى كه به يك سخنگو گوش بدهد مثل اين است كه او را عبادت كرده است«فإن كان النّاطق يؤدّى عن اللّه عزّوجلّ فقد عبد اللّه و إن كان النّاطق يؤدّى عن الشّيطان فقد عبد الشّيطان»(1)اگر آن سخنگو از خدا حرف مى زند كسى كه گوش مى دهد عبادت خدا را مى كند، اما اگر آن سخنگو از شيطان سخن بگويد پس شنونده هم شيطان را عبادت مى كند. انسان به جاى اين كه به حرفهاى بيهوده گوش دهد خوب است مطالب علمى، اخلاقى و از اين قبيل مطالب گوش كند و به معلوماتش بيفزايد. سعى كنيد هميشه مجالس شما مجالس علم و دانش باشد، لازم هم نيست علوم دينى باشد، تمام علوم مورد نياز بشر مانند علم پزشكى، شيمى، فيزيك، زمين شناسى و... لازم است، با هم بحث كنيد و به علم خود بيفزاييد تا علم در جامعه توسعه پيدا كند.

يكسان بودن در بلا و خوشى

- 6 -«نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِى الْبَلاءِ كَالَّتِى نُزِّلَتْ فِى الرَّخَاءِ» (آنان از ناحيۀ خود به هنگام بلا و سختى در وضعى قرار داده شده اند به مانند هنگامى كه در خوشى و آسايش اند.)

كسانى كه تقوا ندارند اگر بلايى به آنها نازل شود نق مى زنند، گريه مى كنند، كفر مى گويند؛ ولى اگر وضعشان خوب شود و ثروت و رفاهى به دست آورند، طاغى و ياغى مى شوند، بدمستى مى كنند. نه «بلاء» به آنها مى سازد نه «رخاء»؛ خلاصه نه در «بلاء» مى توانند خودشان را حفظ كنند و نه در «رخاء»؛ در رخاء و خوشى هم به اسراف و تبذير، خلاف شرع، فحشا، عياشى و... مى افتند.

ص: 262


1- - الكافى، ج 6، ص 434، حديث 24.

اما مردان باتقوا اگر تمام بلاها بر آنها نازل شود به رضاى خدا راضى هستند، وظايفشان را انجام مى دهند، طاقتشان كم نمى شود؛ و اگر همۀ دنيا هم به آنها اقبال كند، رئيس جمهور شوند، آقا باشند، مال و اموال داشته باشند، دنبال عياشى و اسراف و اين جور چيزها نمى روند و حالشان فرقى نمى كند. اين خيلى مهم است كه انسان وقتى كه زندگى اش خيلى مرفّه است با آن وقتى كه تمام مصيبت ها به او روى آورده است يكنواخت باشد.

حضرت على عليه السلام جمله اى دارد،(1) مى فرمايد: كمال زهد در اين آيۀ شريفه است كه فرموده: (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ) (2)«تا هرگز تأسف نخوريد بر چيزى كه از دست شما مى رود، و به آنچه خدا به شما مى دهد دلشاد نشويد.» حضرت امير مى فرمايد كمال زهد در اين دو جمله است.

در مورد يكى از پيامبران مى گويند: همۀ ثروتش را خدا از او گرفت، بچه هايش رفتند، به يك حالت عجيبى رسيد ولى باز صابر بود و راضى به قضاى خدا؛ آن وقت هم كه مرفّه بود اهل طغيان و اسراف و تبذير نبود. بندگان خدا بايد اين طور باشند.

برخورد و روش نفوس متّقين در بلا مثل برخورد و روش آنهاست در خوشى؛ اگر بلا پيدا كنند روش نفس اينها و برخوردشان مثل وقتى است كه رفاه داشته باشند.

حقيقت ايمان از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

در حديث از امام باقر عليه السلام در اصول كافى(3) آمده است: «بينا رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم فى بعض أسفاره إذ لقيه ركب»پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم جايى مسافرت مى كردند، قافله اى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برخوردند«فقالوا السّلام عليك يا رسول اللّه»به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سلام

ص: 263


1- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 439.
2- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 23.
3- - الكافى، ج 2، ص 52، حديث 1.

كردند«فقال ما أنتم»حضرت فرمود شما كى هستيد؟ «فقالوا نحن مؤمنون يا رسول اللّه»پس گفتند ما افرادى هستيم كه ايمان داريم«قال فما حقيقة ايمانكم»فرمود حقيقت ايمان شما چيست ؟ ايمان شما در چه مرتبه اى است ؟ «قالوا الرّضاء بقضاء اللّه و التّفويض إلى اللّه و التّسليم لأمر اللّه»گفتند مرتبۀ ايمان ما به خدا به اين حدّ است كه به قضا و قدر خدا راضى هستيم و كارهايمان را به خدا محول مى كنيم و تسليم امر خدا هستيم. «فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم»پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «علماء حكماء»شما انسانهاى عالم و حكيمى هستيد«كادوا أن يكونوا من الحكمة أنبياء»افرادى كه اين گونه اند در مقام حكمت به حدّى رسيده اند كه نزديك نبوّت است.

انبياى الهى در حقيقت چنين مقامى دارند و اينها نيز با اين اوصاف نزديك است كه از حكمت به سرحدّ پيامبران و انبيا برسند. بعد حضرت فرمود: «فإن كنتم صادقين»اگر راست مى گوييد و ايمانتان اين قدر كامل است«فلا تبنوا ما لاتسكنون»ساختمانى كه براى سكونت به آن نياز نداريد و هيچ وقت از آن استفاده نمى كنيد نسازيد. به اندازۀ نياز خود بسازيد.

در بعضى روايات آمده است: هر كس پول حرامى به چنگش بيفتد، خدا مسلط مى كند بر آنها آب و گل را. دائم كاخ و ساختمان و ويلا و قصر و... مى سازند. پولهاى نفت كه بايستى به مصرف مسلمانهاى فقير برسد، به نفع اسلام مصرف شود، سران بعضى از كشورهاى اسلامى در اسپانيا، در سوئيس، در آمريكا و... براى خودشان كاخ مى سازند. خوب اين قدر كاخ را براى چه مى خواهى ؟ تو كه فردا مى ميرى چه احتياجى به اين همه ساختمان دارى ؟ خلاصه وقتى انسان از مرگ و آخرت غفلت كند اين طور مى شود.

«و لاتجمعوا ما لاتأكلون»و مالى را كه نمى خوريد جمع نكنيد. به اندازه اى كه مى خوريد و مصرف مى كنيد و يا در راه خدا مى دهيد جمع كنيد؛ اينهايى را كه جمع

ص: 264

مى كنيد مخصوصاً اگر وجوهات واجب آن را هم ندهيد، فقرا در كنارتان باشند، حق مردم هم توى آن باشد، آن وقت تو از آن استفاده كه نكرده اى هيچ، بعد هم وارث مى خورد و لعن و عذابش مال تو است. «واتّقوا اللّه الّذى إليه ترجعون»و بترسيد از خدايى كه بازگشتتان به سوى اوست.

شوق براى ثواب، و خوف از عقاب

- 7 -«وَ لَوْلَا الْأَجَلُ الَّذِى كُتِبَ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِى أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ» (و اگر نبود اجل و مدّتى كه براى ايشان مقدّر شده چشم بر هم زدنى جانهاشان در بدنهاشان نمى ماند.)

اگر اختيار مرگ دست آنها بود پرمى زدند و به آن عالم مى رفتند، منتها چون مرگ دست آنها نيست و خدا براى هر كسى اجلى مقدّر كرده مى سوزند و مى سازند تا وقتى عمرشان سرآيد. «طَرْفَة عَيْن» يعنى به اندازۀ يك چشم به هم زدن.

«شَوْقاً إلَى الثَّوَابِ، وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ» (از شوق رسيدن به پاداش، و ترس از عذاب.)

«شَوْقاً إلَى الثَّوَابِ»: براى اين كه خيلى شوق دارند كه به ثواب خدا و به درجاتى كه خدا برايشان قرار داده است برسند؛ «وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ»: و از عقاب خدا مى ترسند.

مى ترسند اگر يك دقيقه بيشتر در اين دنيا بمانند خداى ناكرده گناهى مرتكب شوند و اهل جهنم گردند، هميشه مهيّا هستند براى اين كه مشمول ثواب خدا شوند. از چيزهايى كه موجب عقاب است پرهيز مى كنند اما در عين حال ترس هم دارند.

مؤمن هميشه بين خوف و رجاست، هم مى ترسد و هم اميدوار است؛ هيچ وقت غرور شما را نگيرد، اگر آدم خوبى هم هستيد، اگر اهل طاعت هم هستيد و اقبال به دنيا

ص: 265

نداريد، مبادا غرور شما را بگيرد؛ چون ممكن است شيطان كار خودش را انجام دهد.

«بلعم باعور» خيلى مقام داشت اما ايمان و دينش را فروخت. بنابراين بايد حالت خوف هميشه در انسان باشد و از خدا بخواهد كه در تمام مراحل او را حفظ كند.

درست است كه كيد شيطان ضعيف است، اما گاهى اوقات ما از شيطان ضعيف تريم.

بزرگى خدا و كوچكى غير او در نظر متّقين

- 8 -«عَظُمَ الْخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِى أَعْيُنِهِمْ» (آفريدگار در جانهاشان بزرگ است پس غير او در ديده هاشان كوچك است.)

«صَغُرَ»و«صَغير»هر دو صحيح است. خدا در نفوس اينها خيلى بزرگ است به طورى كه تمام اين عالم در مقابل خدا هيچ است. بزرگترين مقام دنيا براى اينها ارزش ندارد. آدمى كه مى گذارد و مى رود و فردا هم بايد جواب بدهد و همۀ اينها مسئوليت دارد، پس نبايد غير خدا در نظر او قابل توجّه باشد.

بنابراين چون خدا در نظر آنها خيلى بزرگ است، چيزهايى كه غير از خداست يعنى همۀ دنيا و مال و مقام آن در چشم آنها صغير است. اگر ديدى خيلى دلت پرپر مى زند براى كاخى و براى باغى و مقام و رياستى، بدان كه ايمانت كم است.

«أعْيُن» جمع «عَيْن» است يعنى چشم و ديده؛ مى فرمايد: غيرِ خدا در نظر و ديدۀ آنها هيچ است.

عمق ايمان متّقين به بهشت و جهنم

- 9 -«فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ» (پس ايشان و بهشت، به تحقيق مانند كسى است كه آن را ديده و در آن برخورداران از نعمت هستند.)

ص: 266

فرض بگيريد شما الآن توى تهران نيستى اما اين قدر يقين به تهران دارى مثل اين كه آنجا هستى، يقين دارى كه شهر تهران هست؛ همين طور كه شما يقين دارى شهر تهران يا اصفهان وجود دارد با اين كه الآن آنجا نيستى، اينها هم به قدرى به بهشت و جهنم ايمان دارند مثل اين كه جهنم و بهشت را مى بينند؛ مثل اين كه الآن در بهشت مشمول نعمت خدا هستند.

«وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا، فَهُمْ فَيهَا مُعَذَّبُونَ» (و ايشان و آتش، به تحقيق مانند كسى است كه آن را ديده و در آن عذاب شدگان هستند.)

از آن طرف ايمان به آتش هم دارند، آتش غضب خدا كه از معصيت خدا ناشى مى شود، اين قدر از آتش مى ترسند مثل اين كه الآن توى آتش مى سوزند، و اين قدر ايمان دارند و از آتش وحشت دارند كه گويا حرارت آن را مى بينند. مؤمن بايستى بين خوف و رجا باشد، هم بترسد و هم اميدوار باشد، اينها مثل كسى هستند كه مى بيند الآن دارند او را عذاب مى كنند. اگر كسى توى آتش معذّب باشد آيا باز در وجود آتش شك دارد؟ مؤمن به آتش جهنم اين طور ايمان دارد و قهراً سعى مى كند از آتش جهنم خود را نجات دهد.

خصوصيات جسمى و روحى متّقين

- 10 -«قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ» (دلهايشان اندوهگين است.)

چون در دنيا با ناملايمات مواجه هستند، از اين كه بندگان خدا راه كج مى روند و به مردم ظلم و تعدّى مى شود، از آن طرف مى ترسند مبادا شيطان يك وقت فريبشان بدهد، عاقبت خودشان را نمى دانند چه مى شود، از اين رو هميشه غصّه مى خورند.

چون گفتيم انسان هر چه هم عبادت كند و از معصيت هم اجتناب كند نبايستى غرور

ص: 267

او را بگيرد، باز بايد مواظب باشد كه مبادا پيشامدى بشود و مثل بلعم باعور گردد و در نهايت شيطان ايمانش را بربايد.

در روايات آمده است(1) كه سه دسته هستند كه خداوند به آنان نظر نمى كند و شيطان ايمان آنها را مى ربايد: كسانى كه بر ديگران زياد منّت مى گذارند. دوّم «عاق والدين» است؛ سعى كنيد رضايت پدر و مادر را تحصيل كنيد و به واسطۀ به دست آوردن رضايت پدر و مادر بهشت را براى خودتان بخريد. و سوّم هم شارب خمر است.

- 11 -«وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ» (و از بديهاشان ايمن هستند.)

كسى كه مردم از زبان او و از تندى او بترسند معلوم است آدم خوبى نيست، بايد شرّ انسان به مردم نرسد، و متّقين كسانى هستند كه مردم از شرّ آنها در امان هستند.

- 12 -«وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ» (و بدنهايشان لاغر است.)

آدمى كه دائماً غصّه مى خورد، در حال عبادت و در حال خدمت به خلق خداست، كمتر مى تواند به خودش برسد، از اين رو بدنش لاغر است.

- 13 -«وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ» (و نيازهاى آنان كم است.)

مردان باتقوا احتياجاتشان سبك است، يك قرص نان مى خورد و دنبال كارش و خدمتش و علمش و وظيفه اش مى رود. هميشه به اين فكر نيست كه ساختمانش9.

ص: 268


1- - مستدرك الوسائل، نورى، ج 11، ص 369.

چگونه باشد، سفرۀ رنگين، لباس كذايى و... اگر هم يك وقت مهمان شما شدند لازم نيست شما به دست و پا و به زحمت بيفتى و برايشان سفرۀ كذايى تهيه كنى، شكر خدا را به جا مى آورند و هيچ وقت هم نق نمى زنند. احتياج و نيازشان از نظر مسكن، از نظر لباس، از نظر غذا و از هر نظر ديگر سبك و كم است.

عفّت نفس متّقين

- 14 -«وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ» (و جانهاشان پرهيزكار است.)

عفّت نفس دارند؛ به اين معنا كه از نظر خواسته ها هيچ وقت به ديگرى اظهار نمى كند كه من فلان چيز را مى خواهم و مردم را به زحمت بيندازد، يا از نظر جنسى افراط داشته باشد، عفيف است و به همان حالى كه خداوند تبارك و تعالى برايش مقدّر كرده قانع است، هيچ وقت سراغ شهوات و خواسته هاى ناجور نمى رود.

روايتى هم راجع به عفّت داريم كه مى گويد: «كان اميرالمؤمنين عليه السلام يقول: ما من عبادة أفضل من عفّة بطن و فرج»(1)حضرت امير عليه السلام مى فرمود: عبادتى بهتر از اين كه انسان شكم و فرجش را حفظ كند نيست.

من تذكر مى دهم به برادران، به علما، به فضلا و به طلاب كه شما در موقعيتى هستيد كه مردم از شما زياد انتظار دارند؛ براى اين كه آبروى اسلام، روحانيت و انقلاب محفوظ باشد از بسيارى از مباحات هم بايد صرف نظر كنيم، تا مردم نگويند كه اينها به ما مى گويند دنيا را ترك كنيد، دنبال رياست نرويد، شكم پرست نباشيد، دنبال شهوات نرويد، و خودشان بدتر از ما هستند. اگر اين جور باشد و به واسطۀ روش ما خداى ناكرده مردم به دين، روحانيت، اسلام و انقلاب بدبين شدند گناهش

ص: 269


1- - منهاج البراعة، ج 12، ص 121.

گردن من و شماست. اين كلام حضرت على عليه السلام هميشه مورد توجّه باشد كه مى فرمايد: «إنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلى أئِمَّةِ الْعَدْلِ أنْ يُقَدِّرُوا أنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ»(1)همانا خداوند واجب كرده بر رهبران عدالت كه زندگى خودشان را در سطح ضعيف ترين مردم قرار دهند.

بايد عرض كنم ولو حفظ بزرگان لازم است اما سعى شود به حدّاقل قناعت شود، تندروى و زياده روى نباشد، چيزهايى كه موجب مى شود مردم به روحانيت و انقلاب بدبين شوند وجود نداشته باشد. اشخاص كمتر اين طرف و آن طرف بروند، به مقدار ضرورت بروند و در حفاظت هم به مقدار ضرورت قناعت كنند.

البته برادران حسن نيّت دارند، اما همين حسن نيّت سبب مى شود كه اين شخصيتى كه شما حفظ مى كنى در معرض خطر قرار بگيرد، مردم هم نق بزنند و حق هم دارند نق بزنند؛ اميدواريم اين شرايطى كه بر كشور ما تحميل شده به زودى برطرف شود و آقايان علما، فضلا و روحانيون همان طور كه سابق بدون تشريفات بين مردم مى آمدند باز بيايند.

خوب حالا ماشين و محافظ و اينها ضرورت دارد اما منزل كذايى كه ديگر ضرورت ندارد، سفرۀ كذايى كه ضرورت ندارد؛ بسيارى از آقايان خودشان ثروت دارند، ملك دارند، درآمد دارند، اما از همان حلال هم خوب است آقايان اجتناب كنند، و يك منزلى كه با تشريفات مى خواهد درست شود يك مقدارى از تشريفاتش كم شود و به يك كسى كه اصلاً منزل ندارد كمك شود، يا فرش كذايى تبديل شود به فرش مناسب و سه چهارتا خانه وار ديگر را هم فرش دار كند.

من اين جور چيزها را كه عرض مى كنم به عنوان تذكر است كه إن شاءاللّه در خود من هم اثر كند، همين گفتن و تذكر دادن هم اثر دارد. خلاصه جورى باشد كه اقبال ما9.

ص: 270


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 209.

به دنيا كم شود، مخصوصاً اينهايى كه رهبر روحانى مردم هستند، مردم خيلى از اين افراد انتظار دارند و انتظارشان هم بجاست.

صبورى در اين دنياى زودگذر

- 15 -«صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً» (روزگارى كوتاه را صبر مى كنند تا به دنبال آورد براى ايشان آسايشى دراز مدّت را.)

در اين چند روز دنيا صبر مى كنند، البته دنيا مشقت و گرفتارى دارد، مخصوصاً اگر كسى وظيفه شناس باشد و بخواهد سراغ وظيفه اش برود و مسئوليتش را انجام بدهد، شب و روز بايد فعاليت كند و زحمت هم دارد، اما در عوض اگر قصد خدا باشد يك راحتى هميشگى است.

«صَبَرُوا»: صبر مى كنند«أَيَّاماً قَصِيرَةً»: روزهاى كوتاهى را؛ همۀ عمر مگر چقدر است بالاخره انسان مى ميرد. مى گويند حضرت نوح دو هزار و پانصد سال عمر كرد اما آن ساختمانى كه داشت تمام بدنش را نمى گرفت، مى گفت اين عمر كفاف نمى دهد كه انسان بخواهد يك ساختمان بسازد كه همۀ بدنش را حفظ كند. «أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً»: يك راحت طولانى برايشان مى آورد؛ همان صبرشان سبب مى شود كه يك راحتى هميشگى داشته باشند. اما اگر چنانچه انسان در دنيا از راه حرام خوشگذرانى كند، راحتى آنجا را از بين برده و براى خود عذاب مى خرد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 271

ص: 272

(درس 372: خطبۀ 193 قسمت سوّم

اشاره

مرورى بر درس گذشته

تجارت سودآور

دنيا و متّقين

اوصاف متّقين در شب، و ارتباط آنان با قرآن

اوصاف متّقين در روز

ص: 273

ص: 274

خطبۀ 193 - قسمت سوّم

اشاره

«تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ، أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا. أَمَّا اللَّيْلُ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً، يُحْزِنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ، وَ يَسْتَثِيرُونَ دَوَاءَ دَائِهِمْ، فَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إلَيْهَا طَمَعاً، وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً، وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ، وَ إِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ أَصْغَوْا إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ، وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا فِى أُصُولِ آذَانِهِمْ، فَهُمْ حَانُونَ عَلى أَوْسَاطِهِمْ، مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ، يَطَّلِبُونَ إِلَى اللَّهِ تَعَالى فِى فَكَاكِ رِقَابِهِمْ. وَ أَمَّا النَّهَارُ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءٌ، قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْىَ الْقِدَاحِ، يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضى، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ، وَ يَقُولُ قَدْ خُولِطُوا، وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ، لايَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ، وَ لايَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ، فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ، وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ.»

مرورى بر درس گذشته

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ همّام بود كه از خطبه هاى معروف نهج البلاغه است، به اينجا رسيديم كه حضرت فرمود:

«صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً» (متّقين روزگارى كوتاه را صبر مى كنند تا به دنبال آورد براى ايشان آسايشى درازمدّت را.)

ص: 275

مردان باتقوا روزهاى كمى يعنى روزهاى دنيا را صبر مى كنند، صبر اين چند روز باعث مى شود كه از راحتى هميشگى برخوردار شوند. گرچه عمر دنيا براى من و شما زياد به نظر مى آيد، اما (إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ) (1) يك روز پروردگار مثل هزار سال است، و اين هفتاد هشتاد سال عمر در مقابل ايّام قيامت كه هميشگى است هيچ است، خيلى ناچيز است، كسانى كه با خدا و اهل تقوا هستند اين چند روز دنيا را با مشكلات و با سختى ها ساخته و وظايفشان را انجام مى دهند.

تجارت سودآور

«تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ» (تجارتى سودآور است كه پروردگارشان آن را براى آنها آسان كرد.)

اين تجارت سودآورى است؛ انسان در تجارت سرمايه اى را مصرف مى كند تا سود برگردد كه در اين صورت مى شود تجارت سودآور؛ حال شما اگر هفتاد هشتاد سال عمر اين دنيا را با همۀ سختى ها و مشقت ها تحمّل كنيد، اين مدّت در مقايسه با ابد و آخرت هميشگى چيزى نيست؛ اگر شما مثلاً تحمّل زحمت يك روز را بكنى و شصت سال راحت باشى اين خيلى سودآور است. پس اگر شما تحمّل زحمت چند روز دنيا را بكنيد و در نتيجه راحتىِ هميشگى داشته باشيد تجارت سودآورى كرده ايد، شما كم خرج كرده ايد اما درآمد زياد به دست آورده ايد.

همان صبر در دنيا و رسيدن به راحتى دائم آخرت تجارت پرسودى است كه آن را خدا براى متّقين آسان كرده و وسايلش را فراهم ساخته. چون ما هر چه هم خيرات كسب كنيم بالاخره توفيقش را خدا به ما داده است. اينجا تعبير به «رَبّ» شده است؛ خداوند همان گونه كه خالق ماست مربّى ما نيز هست و ما را از نقص به طرف كمال

ص: 276


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 47.

مى برد، اين كه در اينجا بخصوص صفت «رَبّ» را به كار برده براى اين جهت است كه خدا ما را خلق كرده تا تربيتمان كند و از نقص به كمال ببرد؛ همين كه شما يك آدم پاك و منزهى باشى و در عاقبت سعادتمند شوى، اين مربوط به صفت ربوبيت حق تعالى است.

خداوند خالق و مربّى ماست و آن جنبۀ تربيت حق اقتضا كرده كه وسايل اين تكامل را براى ما فراهم كند. پس استعمال كلمۀ «رَبّ» اينجا به علّت اين خصوصيت است كه خود اين تكامل معلول رَبّ بودن حق تعالى است.

دنيا و متّقين

- 16 -«أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا» (دنيا آنان را مى خواهد ولى آنان دنيا را نمى خواهند.)

دنيا به متّقين اقبال مى كند و بسا وسايل رياست و راحتى برايشان تهيه مى شود اما اينها نسبت به آن بى اعتنا هستند. بعضى ها دنبال دنيا مى دوند ولى به دست نمى آورند، اما متّقين با اين كه دنيا به آنها اقبال مى كند خودشان كنار مى روند و مى فهمند كه باطن آن منجلاب است. «أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا»: دنيا اراده مى كند آنها را«فَلَمْ يُرِيدُوهَا»: اما آنها اراده نمى كنند دنيا را. اين خيلى مشكل است كه خلاصه زر و زيور دنيا به طرف انسان اقبال كند ولى او گول نخورد.

- 17 -«وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا» (و مى خواهد آنها را اسير نمايد، پس جانهاشان را فدا كرده و از آن رهايى مى يابند.)

وقتى كه مى بينند در حال اسير شدن هستند فديه مى دهند؛ يك وقت مثلاً خداى ناكرده مى خواهند شما را اسير كنند، شما مى گوييد اين مبلغ را به تو مى دهم، اين خانه

ص: 277

را به تو مى دهم مرا رها كن، پولى كه مى دهى براى اين است كه خودت را نجات بدهى، به اين پول «فديه» مى گويند.

انسان متقى مى گويد اين رياست مال خودت، اين پول مال خودت، ما را رها كن؛ همين كه از دنيا مى گذرد اين فديه اى است كه مى دهد، و از طرفى كارهاى پرمشقت و زحمت دار دنيا را نپذيرفته و به دام دنيا نيفتاده است. مى بيند اگر بخواهد از دنيا نجات پيدا كند، براى اين كه به دنيا محبت پيدا نكند از همۀ آنها مى گذرد.

اين را كراراً عرض كرده ام كه دنيا صرف مال و زن و فرزند و خانه و اين چيزها نيست، آنچه كه بد است و مذمّت شده دلبستگى انسان به اينهاست؛ و الّا انسان در دنيا به خانه و زن و فرزند احتياج دارد، اما اگر دلبستگى داشته باشى و علاقه مند باشى به طورى كه ايمان و ديگر خصال نيك را زير پا بگذارى براى اين كه پولى پيدا كنى، رياستى پيدا كنى، قدرت پيدا كنى، اين بد است؛ و شاعر هم در اين مورد مى گويد:

چيست دنيا؟ از خدا غافل بُدَن*** نى قماش و نقده و ميزان و زن

مال را كز بهر دين باشى حمول*** «نِعْمَ مالٌ صالِحٌ» خواندش رسول(1)

اگر انسان به اندازۀ احتياج تحصيل معيشت مى كند اين دنيا نيست، يا اگر وظيفه اقتضا كرد يك پستى را قبول كند، مثلاً وظيفه اش اين بود كه رئيس جمهور بشود و يا نخست وزير يا وكيل و يا نماينده، به عنوان وظيفه و مسئوليت بايد قبول كند، بسا انسان مى تواند خدمت كند.

آنچه دنياست اين است كه دين و ايمان، وجدان و اخلاق و همه چيز را زير پا بگذارى، هزار حقّه بزنى براى اين كه يك پستى را بگيرى، هزار خلاف شرع مرتكب شوى، تملّق بگويى، خودت را بفروشى براى اين كه پولى پيدا كنى، ثروتى پيدا كنى، آن وقت است كه وظايف خداييمان را انجام نداده ايم؛ و اين است كه مذموم است.ل.

ص: 278


1- مثنوى معنوى، دفتر اوّل.

حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام حكومت زمان را داشتند و حضرت على عليه السلام خليفۀ مسلمانان بود، آيا دنياپرست شدند؟ حضرت على عليه السلام هم خودش مى فرمايد: اگر براى اين نبود كه من اقامۀ حق كنم يا باطلى را برطرف كنم، اصلاً اين امارت را قبول نمى كردم. در جاى ديگر هم مى گويد: امارت و رياست بر شما در نظر من از اين كفش يا از اين بند كفش هم ارزشش كمتر است.(1)

پس دنيا مى خواهد فرد متقى را اسير كند، يعنى زر و زيور دنيا مى خواهد او را گول بزند؛ به هر حال چون انسان است دلش مى خواهد، ولى او محبتش را از دل بيرون مى كند، به فكر قيامت و به فكر حساب و كتاب است، از اين جهت دنيا را از خودش دور مى كند.

«أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا»؛ مقصود از اسير شدن اسارت ظاهرى كه معمولاً در جنگ ها وجود دارد نيست؛ آدم عشق و علاقه اى پيدا مى كند، همان عشق و علاقه خودش يك نحو اسارت است.

اوصاف متّقين در شب، و ارتباط آنان با قرآن

«أَمَّا اللَّيلُ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ» (اما شب هنگام، پس به صف مى كنند قدمهاشان را در حالى كه تلاوت كنندگان جزءهاى قرآن هستند.)

متّقين ارتباطشان با خدا محكم است. مى فرمايد: در شب ها به صف كشيده اند قدمهايشان را و ايستاده اند و مشغول عبادت خداوند هستند. «صَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ»: به صف كشيده اند قدمهايشان را«تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ»: در حالى كه تلاوت مى كنند اجزاء قرآن را. چون در هر ركعتى حمد و سوره خوانده مى شود، گرچه ما تنبل هستيم

ص: 279


1- نهج البلاغه، خطبۀ 33.

و يك سورۀ اخلاص را حفظ كرده ايم و فقط آن را در نماز مى خوانيم؛ ولى اگر در نماز سوره هاى مفصّل تر، آيات رحمت و عذاب بيشتر خوانده شود و دل انسان را روشن كند بهتر است.

«يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً» (آن را با تأمل و تأنى مى خوانند.)

علما مى گويند: «الترتيل: التأنّى و تبيين الحروف به حيث يتمكّن السّامع من عدّها»ترتيل يعنى حروف قرآن را به طورى با تأنى بخوانيد و بيان كنيد كه شنونده بتواند حروف را بشمارد. اگر به طورى تند بگويى كه نه به دل خودت بنشيند و نه طرف بفهمد چه گفتى، اين ترتيل نيست؛ از اين رو مى فرمايد: «يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً». چون بايد قرآن در درجۀ اوّل به دل انسان بنشيند؛ اگر آهسته و با تأنى بخوانى و تفكر هم دنبالش باشد، اينجاست كه آيات رحمت سبب زياد شدن رجاى تو، و آيات خوف هم سبب زياد شدن خشيت تو مى شود و در دل تو اثر مى گذارد؛ قرآن را مى خوانند براى اين كه در انسان اثر بگذارد، البته نفس خواندن قرآن ثواب دارد ولى عمده اين است كه سبب تنبّه انسان است.

«يُحْزِنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ» (به وسيلۀ آن جانهاشان را اندوهگين مى سازند.)

آياتى كه عذاب و جهنم و تخويف در آنها هست اگر با تأنى خوانده شود قهراً سبب مى شود انسان حزن و اندوه پيدا كند كه مبادا ما عاقبتمان بدبختى باشد و گرفتار جهنم شويم. «يحزنون» از باب افعال است و از باب تفعيل هم آمده و هر دو صحيح است. به وسيلۀ قرآن دل خودشان را محزون مى كنند، اندوهناك مى كنند.

ص: 280

«وَ يَسْتَثِيرُونَ دَوَاءَ دَائِهِمْ» (و داروى درد خويش را مى خواهند.)

انسان در نفسش دردهاى زيادى دارد، اخلاق بد، خودخواهى، كبر، حسد، هواپرستى و... و ذاتاً اين طور است كه اگر چنانچه به درد خودش رسيدگى نكند شيطان اثر مى گذارد؛ دل انسان پر از خودخواهى، خودمحورى، خودبينى، تكبّر، عُجب، محبت دنيا، عشق به دنيا و خلاصه اخلاق فاسد و شهوت و غضب است كه اينها همه براى انسان درد است؛ كه فكر و توجّه به خدا و قيامت و توجّه به عواقب سوء اخلاق بد سبب مى شود كه انسان خودخواهى اش را كنار بگذارد.

وقتى انسان فكر كرد كه چرا من خودمحور هستم و خيال مى كنم همه بايد از من اطاعت كنند، همه زير پرچم من بروند، هر چه من مى فهمم درست است و بقيه هيچ اند، وقتى فكر كند كه اگر خدا به او فكر داده به ديگران هم داده، هر مغزى يك فكرى دارد، از اين رو مى گويد به چه مناسبت من محور باشم و بقيه مجبور باشند از فكر من و از برنامۀ من اطاعت كنند؟ آنها هم بشرند، بندگان خدا هستند، بسا پيش خدا مقربترند و بسا استعدادشان هم زيادتر است، بسا در مسألۀ فقهى فكرشان از من زيادتر است، تخصصشان از من زيادتر است.

وقتى كه انسان به اين فكر افتاد، در اثر فكر مى تواند اين اخلاق بد و زشت را از خود دور كند، آن وقت در اثر خواندن قرآن و توجّه به معناى قرآن و ارتباط با خدا داروى آن درد را پيدا مى كند. پس درد عبارت است از آن اخلاق بد و زشتى كه در ما وجود دارد، و داروى آن اين است كه انسان در اثر فكر و تأمل و ارتباط با خدا آن اخلاق را از خود دور كند. شخصى كه قرآن را با توجّه تلاوت مى كند، در اثر خواندن دقيق قرآن دارد داروى دردش را تهيه مى كند، و مراد از درد همان دردهاى نفسانى است.

ص: 281

«إستثار» از مادّۀ «ثَوَرَ» و معناى اصلى اش انقلاب است. «يَسْتَثِيرُونَ»باب استفعال فعل مضارع است؛ يعنى اين گونه افراد طلب برانگيختن و طلب قيام مى كنند «دَوَاءَ دَائِهِمْ»: دواى دردهايشان را در بين آيات قرآن و در ارتباط با خدا. پس درمان دردهاى نفسانى همان تفكر و توجّه و ارتباط با خداست.

«فَإذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إلَيْهَا طَمَعاً» (پس وقتى به آيه اى مى گذرند كه تشويقى در آن است، از روى طمع به سوى آن ميل مى كنند.)

«فَإذا مَرُّوا» بيان همان معناست؛ مرد مؤمن هميشه بين خوف و رجاست، از يك طرف توجّه به خدا مى كند كه خدا اكرم الاكرمين است، كريم، غفّار و منبع خير، و در اثر ارتباط با منبع خير اميد انسان زياد مى شود؛ و اگر چنانچه انسان به خودش توجّه كند كه ديگران باطن مرا نمى بينند خود من كه مى بينم چه آدمى هستم، وقتى كه نگاه به خودم مى كنم خوف مرا مى گيرد كه من با اين اخلاق، با اين خودخواهى، با اين شهوات و با اين غرائض نفسانى، اگر خدا بخواهد به عدالت با من رفتار كند جايگاهم قعر جهنم است؛ پس مؤمن هميشه بين خوف و رجاست. «فَإذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ»: متّقين وقتى كه مرور مى كنند به آيه اى كه در آن تشويق هست و خداوند مثلاً وعدۀ بهشت و درجۀ عاليه داده«رَكَنُوا إلَيْهَا طَمَعاً»: ميل مى كنند به سوى آن از روى طمع؛ طمع پيدا مى كنند كه خدا اهل بهشتشان كند.

«و تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً» (و جانهاشان به واسطۀ شوق بر آن اشراف مى يابد.)

«طلوع» معنايش اين است كه انسان از بالا چيزى را تماشا كند؛ «تَطَلَّعَ» از باب «تفعّل» است و از معانى باب تفعّل «تكلّف» است؛ يعنى يك چيزى را كه انسان ندارد پيدا كند، البته اين يكى از معانى آن است؛ مثلاً يك وقت بالا نيستى اما سعى مى كنى به

ص: 282

زحمت خودت را ببرى بالا تا اين كه پايين را مشاهده كنى، در عرب به اين كار مى گويند «تطلّع»؛ «إطّلع» هم مى گويند كه به باب افتعال رفته، اصل آن «إطتلع» بوده «ت» آن را قلب به «ط» مى كنند مى شود «إطَّلَعَ». آيۀ قرآن مى گويد: (لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى) (1) فرعون گفت: براى من يك قصر بسازيد تا بروم آن بالا و خداى موسى را آن پايين ببينم. خيال مى كرد اگر برود آن بالا خداى موسى را از آنجا خوب مشاهده مى كند.

حضرت مى فرمايد: وقتى آيۀ رحمت را مى خوانند مثل اين كه نفس انسان سعى مى كند برود بالا و آن رحمت خدا را ببيند، يعنى مشرف بشود تا عمقش را خوب ببيند. «شَوْقاً» يعنى به واسطۀ شوقى كه از خواندن آن آيه پيدا مى كنند.

«وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ» (و يقين مى كنند همانا آن پيش چشم هايشان است.)

اين قدر به گفته هاى خدا ايمان دارند كه بهشت را جلوى رويشان مى بينند، مرد مؤمن اين گونه است. «ظَنّ» در كلام عرب گاهى اوقات به معناى يقين هم استعمال مى شود. «وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ»: و يقين دارند به اين كه آن بهشت وجود دارد مثل اين كه جلوى چشم هايشان است. پس توجّه داشته باشيد كه ضمير در «أنَّها» به آيه برمى گردد، اما اينجا مفاد و مفهوم آيۀ قرآن منظور است. در اين آيه وعدۀ بهشت داده مثل اين كه اينها بهشت را يقين دارند.

«وَ إذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ أَصْغَوْا إلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ» (و وقتى به آيه اى مى گذرند كه بيم دادنى در آن است، تمايل مى دهند به سوى آن گوشهاى دلهاشان را.)8.

ص: 283


1- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 38.

در آيه اى كه عذاب هست براى گناهكاران، براى مردمان غافل، با تمام دلشان توجّه به اين آيه مى كنند. «صَغْى» به معناى ميل است؛ در آيۀ قرآن هم آمده:

(وَ لِتَصْغى إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ) (1) «براى اين كه ميل پيدا كند دلهاى كسانى كه به آخرت ايمان نمى آورند.» «إصغاء» معنايش تمايل دادن انسان است كه گوشش را متوجّه يك چيزى مى كند، و اين خودش يك نحو توجّه دادن است؛ «أَصْغَوْا»: تمايل مى دهند«إلَيْهَا»: به آن آيۀ خوف«مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ»: گوشهاى دلهايشان را.

«مَسامِع» جمع «مَسْمَع» است، «مَسْمَع» اسم مكان است، مثل اين كه انسان يك محل شنيدنى دارد. منظور اين است كه آيه را تندتند نمى خوانند و ردّ شوند، وقتى كه آيۀ جهنم باشد واقعاً توجّه مى كنند، با گوش دل مى شنوند و متنبّه مى شوند، اين قدر گوش دلشان را متوجّه اين آيه مى كنند مثل اين كه صداى جهنم توى گوششان است.

«وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا فِى أُصُولِ آذَانِهِمْ» (و يقين مى كنند همانا صداى افروخته شدن آتش جهنم و فرياد آن در بيخ هاى گوشهايشان است.)

«زَفير» اوّل صدا را مى گويند و «شَهيق» آخر آن را؛ اين دو كلمه معمولاً در صداى الاغ استعمال مى شود، الاغ ابتدا كه شروع مى كند صدايش ملايم است بعد آن وسطها خيلى كش مى دهد و دوباره آخر شروع به كم كردن آن مى كند، «زَفير» قسمت اوّل را مى گويند و «شَهيق» قسمت آخر را. حالا جهنم هم وقتى كه روشن و برافروخته مى شود چنين صدايى دارد، صداى آتش به صداى الاغ تشبيه شده. بعضى هم گفته اند ممكن است منظور از «زفير» و «شهيق» صداى اهل جهنم باشد؛ ولى لازم نيست كه ما بياييم اين گونه توجيه كنيم، براى اين كه آتش جهنم خودش صدا دارد.

مى فرمايد: وقتى كه آيات تخويف را مى خوانند گوش دلشان متوجّه آن مى شود3.

ص: 284


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 113.

«وَ ظَنُّوا»: و چنان يقين پيدا مى كنند كه«أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا»: آن صداى وحشتناك جهنم اين اوّل صدا و آخر صدا، يعنى تمام صداى جهنم«فِى أُصُولِ آذَانِهِمْ»: در آن بيخ هاى گوشهايشان است. مى خواهد بگويد مثل اين كه پهلوى گوش دلمان است و نمى شنويم، اما براى آنان كه يقين دارند مثل ساير ديدنى ها و شنيدنى هاست، گويا صداى جهنم را مى شنوند.

- 19 -«فَهُمْ حَانُونَ عَلى أَوسَاطِهِمْ» (پس ايشان خم كنندگان كمرهاشان هستند.)

اين نماز شب كه انسان مى خواند، حضرت آنجا فرمود: «صَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ»: آيات قرآن را مى خوانند و خلاصه با دل توجّه مى كنند؛ اين حالتِ قيامش بود، و بعد از قيام ركوع است و بعدش هم سجده، حالا حضرت ركوع و سجده را مطرح مى كند. شما در حال قيام آيات قرآن را خواندى و دلت را متوجّه خدا كردى، اين يك مرحلۀ عبادت است، حالا مراحل ديگر، چون نماز همۀ مراحل عبادت و كرنش را داراست، مرحلۀ بعد از ايستادن خم شدن است، ركوع است، بالاتر از ركوع به خاك افتادن است، يعنى سجدۀ نماز.

حضرت هر سه مرحله را ذكر مى كند: اوّل انسان مى ايستد و در آن حال قرآن مى خواند و با قرآن دلش را متوجّه خدا مى كند، بعد كه قيامش تمام شد و قرآن خواندنش هم تمام شد«فَهُمْ حَانُونَ عَلى أَوسَاطِهِمْ»: به ركوع مى رود. «حَنْو» همان انحناء است كه خودمان مى گوييم، يعنى خم شدن، به باب انفعال كه مى رود مى شود «إنحِناو»، منتها آن «واو» را براى اين كه بعد از «الف» واقع شده قلب به «همزه» مى كنند، «حانون» از همين مادّه است؛ «فَهُمْ حَانُونَ»: پس خم مى شوند«عَلى أَوسَاطِهِمْ»: بر وسطشان؛ يعنى از كمر خم مى شوند، اين مرحلۀ ركوع است؛ حالا حضرت سجده را بيان مى كند:

ص: 285

«مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ» (بر زمين گذارندگان پيشانى ها و كف دست ها و زانوها و كناره هاى پاها.)

در اينجا تمام واجبات سجده را حضرت ذكر كرده اند؛ در سجده واجب است انسان هفت موضعش را به زمين بگذارد: كف دو دست، سر زانوها، سر انگشت ها و پيشانى؛ كه مهم تر همان پيشانى است، پيشانى ركن است و اگر پيشانى شما به زمين نرسد اصلاً سجده انجام نمى شود. يك موضع مستحب هم دارد كه نوك بينى است.

مى فرمايد: «مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ»: پيشانى هايشان را فرش مى كنند، يعنى پهن مى كنند روى زمين. «جِباه» جمع «جِبْهَة» است به معناى پيشانى، «أكُفّ» جمع «كَفّ» است يعنى كف هاى دو دست، «رُكَب» جمع «رُكْبَة» و به معناى سر زانو است؛ «وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ»: و كف دو دست و سر زانوهايشان را هم مى گذارند روى زمين«وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ»: و كناره هاى قدم كه سرانگشت ها باشد، همان شست پا، آنها را هم مى گذارند روى زمين.

«يَطَّلِبُونَ إلَى اللَّهِ تَعَالى فِى فَكَاكِ رِقَابِهِمْ» (درخواست مى نمايند از خداوند بلند مرتبه رهانيدن گردنهاشان را.)

«فِكاك» هم صحيح است. «إطَّلَبَ» از باب افتعال است مثل «إطَّلَعَ» كه در هر دوجا «ت» را قلب به «ط» كرده اند. «يَطَّلِبُونَ إلَى اللَّهِ تَعَالى»: متّقين در ركوع و سجده از خدا طلب مى كنند«فِى فَكَاكِ رِقَابِهِمْ»: كه گردنشان از جهنم و عقاب خدا آزاد شود. مثل اين كه گردنشان گرو است لذا از خدا مى خواهند كه نجاتشان دهد، گرفتار هواهاى نفسانى و شيطانى هستند و قهراً ممكن است گرفتار جهنم شوند، از اين رو از خدا مى خواهند كه نجاتشان دهد.

اين قسمت اوصاف متّقين در شب بود. پس آنهايى كه اهل تقوا و پرهيزكارى هستند شب ها مشغول عبادت خدا هستند.

ص: 286

اوصاف متّقين در روز

- 20 -«وَ أَمَّا النَّهَارُ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءٌ» (و اما در روز، پس دانشمندانى بردبار، نيكوكارانى با تقوايند.)

معمولاً آدمهايى كه شب ها بيدارند و عبادت مى كنند روز بداخلاق و عصبانى مى شوند و برخورد ناشايست دارند، ولى متّقين اين گونه نيستند؛ اينها روز با حلم و با حوصله و با اخلاق خوب با مردم رفتار مى كنند و داراى علم هم هستند. «وَ أَمَّا النَّهَارُ فَحُلَمَاءُ»؛ اوّل «حُلَماء» را ذكر مى كند، چون عرض كردم بيدارى شب عصبانيت به دنبال دارد، مى فرمايد: شب زنده دارى نه تنها در اينها اثر سوء ندارد بلكه در روز هم مردمان حليم و بردبارى هستند. «عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءٌ»: مردان اهل علم، نيك و باتقوا كه پرهيز مى كنند از چيزهايى كه مورد رضاى خدا نيست و از خوف خدا مى ترسند.

- 21 -«قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْىَ الْقِدَاحِ» (به تحقيق ترس، آنان را تراشيده و لاغر مى كند مانند تراشيدن تير قمار.)

آن زمان تير چوبى بوده كه عرب ها با يك وسيله اى آن را مى تراشيده و نازكش مى كردند. مى فرمايد: همان طور كه تير چوبى را مى تراشند، اينها از بس از خدا مى ترسند لاغر شده اند؛ مثل اين كه اينها را تراشيده اند. «بَرْى» در اينجا مفعول مطلق نوعى و به معناى تراشيدن تير است. «قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوفُ»: به تحقيق ترس اينها را تراشيده و لاغر كرده است«بَرْىَ الْقِدَاحِ»: آن طورى كه تيرهاى چوبى را مى تراشند.

«يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضى، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ، وَ يَقُولُ قَدْ خُولِطُوا» (بيننده كه به ايشان مى نگرد پس مى پندارد كه بيمارند، در صورتى كه آنان را بيمارى نيست؛ و مى گويد به تحقيق آشفته خرد گرديده اند.)

ص: 287

كسى كه هميشه در فكر و غصّه و ناراحتى است مريض مى شود، اما نه اين كه بيمارى جسمى داشته باشد؛ آن آدمى كه از خدا مى ترسد و اهل فكر است، در مجلس هم كه نشسته است به ياد عالم آخرت است، به فكر بديهاى خودش و گرفتاريهاست و آن طورى كه بايد بگويد و بخندد و نشاط داشته باشد و به فكر دنيا باشد نيست؛ از اين جهت مى گويند مريض است چون در خودش فرو رفته، اما نه، او يك غصّه هاى ديگرى دارد كه شما توجّه نداريد. «وَ يَقُولُ قَدْ خُولِطُوا»: و اگر ناظر به آنان نگاه كند مى گويد عقل آنها فاسد و مضطرب شده و مانند افراد جن زده مى باشند.

«وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ» (و به تحقيق آميخته است با ايشان امرى بزرگ.)

در حالى كه يك امر بزرگى مخلوط با فكر اينها شده است؛ نه اين است كه اينها براى پول نداشتن غصّه بخورند، براى اين كه رياست از آنها گرفته شده غصّه بخورند! بلكه اينها فكر اين هستند كه وظايف و مسئوليت هاى سنگين دارند، قيامت هست، حساب و كتاب هست و اينها نتوانسته اند از عهده بربيايند؛ ناراحتى آنها درونى است، به فكر قيامت و آخرت هستند و خلاصه حساب و كتاب آن است كه فكرشان را مغشوش و ناراحت كرده است. «وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ»: و مخلوط شده با فكر آنها «أَمْرٌ عَظِيمٌ»: فكر آخرت.

- 22 -«لايَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ» (از كردار اندك خود خرسند نمى شوند.)

هر چه كارهاى خوب انجام بدهند مع ذلك آن را كم مى شمرند، به عمل كم راضى نيستند. آخر اگر پولى به مردم مى دهى خدا به تو داده و تو از كيسۀ خليفه بخشش مى كنى، چهار ركعت نماز هم كه مى خوانى خيلى ارزش ندارد، از اين رو افراد متقى به

ص: 288

اين اعمال كمى كه به جا مى آورند راضى نيستند و جزء عمل حساب نمى كنند، دلخوش نيستند به اين كه خوب حالا الحمدللّه وظيفه مان را انجام داده ايم و شش دانگ بهشت مال ماست. «لايَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ»: راضى نمى شوند از اعمال كمشان؛ يعنى به كم راضى نيستند و عمل بيشتر به جا مى آورند.

«وَ لايَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ» (و بسيار را بسيار نمى شمارند.)

عمل زياد را هم اينها زياد حساب نمى كنند. در مقابل آن آرزوهايى كه شما داريد سعادت هميشگى مى خواهند، بهشت و آن درجات عاليه را طالب اند. اين اعمال من و شما كه چيزى حساب نمى شود، پس هميشه در ذهنشان است كه به وظيفه شان عمل نكرده اند و كوتاهى كرده اند.

- 23 -«فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ» (پس ايشان اتهام زنندگان به نفوس خويش هستند.)

اينها هميشه به خودشان تهمت مى زنند؛ يعنى عقيده شان اين است كه آنچنان كه شايسته است انجام نداده اند و كوتاهى كرده اند.

- 24 -«وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ» (و از كردار خود بيمناكان.)

يك نماز سر و پا شكسته خوانده ايم آن هم از اوّل تا آخر به فكر كاسبى و به فكر منبرمان و به فكر اين كه فلان جا چه مى شود و در خانه چطور هستيم؛ يك چنين عملى را به جاى اين كه انسان به آن علاقه داشته باشد، بايد بترسد. مى فرمايد: «وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ»: اينها از همان كارهايى كه انجام مى دهند«مُشْفِقُونَ»: مى ترسند. يعنى از كمى

ص: 289

عملشان و از بى روحى عملشان وحشت دارند، كه اگر قرار باشد خدا با اين اعمالمان به ما درجه بدهد كلاهمان پس معركه است، مگر اين كه مورد لطف و تفضل خدا باشيم.

«إشفاق» به معناى ترسيدن است؛ يعنى از كار خودش مى ترسد كه نكند اين كارهاى من سبب وبال من گردد؛ يك نمازى كه من خواندم از اوّل تا آخر فكر من هزار جا بود غير از خدا، اين عمل واقعاً وحشت آور هم هست.

خداوند إن شاءاللّه به ما توفيق بدهد كه بتوانيم در راه متّقين قدم برداريم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 290

(درس 373: خطبۀ 193 قسمت چهارم

اشاره

متّقين از تمجيدى كه نسبت به آنها مى شود در هراسند

برخى ديگر از اوصاف متّقين

حريص بودن در تحصيل علم

فراگيرى علم همراه با حلم

ميانه روى در عين بى نيازى

ديدگاه اقتصادى اسلام

اوصافى ديگر از متّقين

ص: 291

ص: 292

خطبۀ 193 - قسمت چهارم

اشاره

«إذَا زُكِّىَ أَحَدُهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ! فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِى مِنْ غَيْرِى؛ وَ رَبِّى أَعْلَمُ بِى مِنِّى بِنَفْسِى. أللّهُمَّ لاتُؤَاخِذْنِى بِمَا يَقُولُونَ، وَ اجْعَلْنِى أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ، وَ اغْفِرْلِى مَا لايَعْلَمُونَ.

فَمِنْ عَلامَةِ أَحَدِهِمْ: أَنَّكَ تَرى لَهُ قُوَّةً فِى دِينٍ، وَ حَزْماً فِى لِينٍ، وَ إيمَاناً فِى يَقِينٍ، وَ حِرْصاً فِى عِلْمٍ، وَ عِلْماً فِى حِلْمٍ، وَ قَصْداً فِى غِنىً، وَ خُشُوعاً فِى عِبَادَةٍ، وَ تَجَمُّلاً فِى فَاقَةٍ، وَ صَبْراً فِى شِدَّةٍ، وَ طَلَباً فِى حَلالٍ، وَ نَشَاطاً فِى هُدىً، وَ تَحَرُّجاً عَنْ طَمَعٍ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ همّام راجع به اوصاف متّقين بود، به اينجا رسيديم كه:

متّقين از تمجيدى كه نسبت به آنها مى شود در هراسند

- 25 -«إذَا زُكِّىَ أَحَدُهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ! فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِى مِنْ غَيْرِى» (هرگاه يكى از آنان تمجيد شود، از آنچه دربارۀ او گفته مى شود بترسد! پس مى گويد: من از ديگرى به نفس خود داناترم.)

يكى از خصوصيات مردان باتقوا اين است كه اگر مردم تعريف آنها را بكنند امر برايشان مشتبه نمى شود؛ گاهى اوقات چون مردم از باطن ما خبر ندارند و ظاهرمان را

ص: 293

مى بينند شروع به تعريف مى كنند، كم كم خودمان هم باورمان مى آيد و خيال مى كنيم كسى هستيم، در نتيجه به بندگان خدا بى اعتنايى مى كنيم، خودخواه مى شويم، خودمحور مى شويم؛ تعريف هاى مردم به مرور زمان باعث مى شود كه بر خودمان هم مشتبه شود؛ در صورتى كه مردم تقصير ندارند، آنها از باطن ما خبر ندارند، ظاهر را مى بينند كه مثلاً واجباتمان را انجام مى دهيم، محرّمات خدا را بر حسب ظاهر ترك مى كنيم، كارهايى كه به حسب ظاهر خدمت به دين است انجام مى دهيم، خوب حرف مى زنيم و... اين ظواهر سبب مى شود مردم نسبت به ما قضاوت خوب داشته باشند.

البته مردم هم بايد قضاوتشان خوب باشد، نبايد نسبت به اشخاص سوءظن داشته باشند، اما نبايد وقتى از ما تعريف كردند امر بر خودمان هم مشتبه شود و از باطن خود كه خودمان خبر داريم غفلت كنيم.

«تزكية» از باب تفعيل و به معناى طهارت و پاكى است؛ يكى از معانى باب افعال و تفعيل نسبت دادن است، مثل اين كه صفت پاكى و طهارت را به فردى يا چيزى نسبت مى دهى. زكات مال هم كه مى گويند به اين علّت است كه سبب طهارت مال مى شود؛ البته به معناى نمو هم هست، زكات مال هم سبب نمو مال مى شود و هم سبب طهارت آن. قرآن هم فرموده است: (خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها) (1)«از اموال ايشان صدقه بگير چون به وسيلۀ صدقه گرفتن آنها را پاك مى سازى.» تزكيه هم در حقيقت به معناى همان تطهير است. يا ممكن است به معناى نمو دادن باشد، يعنى روح را نمو و تكامل مى دهى.

«إذَا زُكِّىَ أَحَدُهُمْ»: وقتى يكى از متّقين مورد تعريف و تمجيد مردم قرار بگيرد «خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ»: مى ترسد از تعريف و تمجيدهايى كه از او كردند؛ و مى گويد خدايا من چه كسى هستم مردم چه گمانها و باورهايى نسبت به من دارند؛ اگر در باطن3.

ص: 294


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 103.

خودخواه و خودپسند باشد، داراى اخلاق زشت باشد، چون از باطن خودش خبر دارد از خودش مشمئز مى شود و مى ترسد از آن تعريف هايى كه در مورد اين شخص مى شود«فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِى مِنْ غَيْرِى»: پس زبان حالش با خود اين است كه من خودم را بهتر از ديگران مى شناسم كه آيا در باطنم خلوص و صفا هست و آيا ايمان محكم دارم يا نه، اينها را خودم بهتر مى دانم.

«وَ رَبِّى أَعْلَمُ بِى مِنِّى بِنَفْسِى» (و پروردگارم به من داناتر است از من به نفس خودم.)

مى گويد خدا خالق من است، بسا من عواقب كارم را نمى دانم اما ته دل من ممكن است يك نقطه هاى سياهى باشد كه روز به روز نمو كند و روزگارى بلعم باعور شوم و عاقبتم خراب شود، اين را ديگر خدا هم مى داند؛ خلاصه در شيارهاى دل انسان تاريكى ها و نقطه هاى سياهى ممكن است باشد كه بر خود انسان هم مجهول و مشتبه است، اما خداوند به باطن و عمق دل ما احاطه دارد. اين است كه مى فرمايد: «وَ رَبِّى أَعْلَمُ بِى مِنِّى بِنَفْسِى»: و پروردگارم عالم تر است از من به نفس خودم؛ يعنى خداوند مرا بهتر از خودم مى شناسد.

«أَللّهُمَّ لاتُؤَاخِذْنِى بِمَا يَقُولُونَ» (خداوندا مرا به آنچه مى گويند مؤاخذه نكن.)

آن وقت اين اشخاص وقتى كه مردم تعريفشان را مى كنند و خودشان مى دانند مثلاً داراى اخلاق زشت هم هستند، مى دانند آن خلوصى كه بايد ندارند، مى گويند خدايا ما را مؤاخذه نكن به اين تعريف هايى كه از ما مى كنند، چون تعريف كه از ما مى كنند بايستى اين خوبى ها در ما باشد، حالا كه نيست جاى مؤاخذه است. انسان متقى مى گويد: خدايا مرا مؤاخذه نكن به اين كه ظاهرم فريبنده است و اينها گول خورده و خيال كرده اند من كسى هستم.

ص: 295

«وَ اجْعَلْنِى أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ» (و قرار بده مرا برتر از آنچه مى پندارند.)

خودم كسى نيستم اما اگر تفضل و كمك تو باشد ممكن است از آنچه هم كه آنها فكر مى كنند بهتر شوم.

در مورد عبارت: «أَللّهُمَّ لاتُؤَاخِذْنِى بِمَا يَقُولُونَ»ممكن است كسى اشكال كند كه خداوند چطور مؤاخذه كند او را به آن چيزى كه آنها مى گويند! مؤاخذه هميشه بايستى به اعمال خود انسان باشد نه به اعمال ديگران؛ اين از باب اين است كه عمل آنها مقدارى هم مربوط به من است، وقتى از من تعريف مى كنند معلوم مى شود ظاهر من از باطنم بهتر است، فريبنده است، در حقيقت يك رگ نفاقى در من هست كه باطنم خراب است، خودخواهم، اما به حسب ظاهر اينها خيال مى كنند من مخلصم و براى رضايت خدا كار مى كنم، همين كه باطن و ظاهر من فرق مى كند اين خودش يكى از نشانه هاى نفاق است. حضرت مى فرمايد: خلاصه خداوند قدرت دارد كارى كند كه من حتى برتر باشم از آنچه اينها گمان مى كنند.

«وَ اغْفِرْلِى مَا لايَعْلَمُونَ» (و بپوشان از براى من آنچه را كه نمى دانند.)

خدايا ظاهر فريبندۀ من اينها را گول زده كه از من تعريف مى كنند، اما يك بديهايى در شيارهاى دل من و در باطن من هست آنها را ببخش، تا إن شاءاللّه دلم پاك شود.

«غُفْران» به معناى پوشيدن است، و عرب به كلاهخودى كه روى سر مى گذارند «مِغْفَر» مى گويد؛ اين كلمه اسم آلت است، يعنى چيزى كه به وسيلۀ آن سرشان را مى پوشانند. مثل اين كه پوشش مى آيد روى خرابى باطن، و اين يك تعريف لطيفى است.

ص: 296

كاغذهايى را كه مى خواهند چاپ كنند و فيلم بگيرند و بعضى جاهايش يك نقطه هاى سياهى دارد لاك سفيدى روى آن مى كشند، لكه گيرى مى كنند كه آن سياهى ها پوشيده شود تا در فيلم و زينك نيفتد، اين يك پوشش است وگرنه اين سياهى را به كلّى نمى شود برطرف كرد. سياهى هست و دلى كه زنگار گرفت ديگر مثل اوّل پاك نمى شود، بايستى لكه گيرى اش كرد كه بيشتر نشود و پيدا نباشد. اين كاغذى كه اوّل سفيدِ سفيد است اگر آن را سياه كردى ديگر نمى شود سفيدش كرد، فقط مى توان لاك زد كه ظاهرش پوشيده شود.

«غُفران» هم همين است، مى گويد خدايا رويش را بپوشان، لكه گيرى اش كن كه خرابى آن نمايان نباشد. «وَ اغْفِرْلِى»: و بپوشان از براى من«مَا لايَعْلَمُونَ»: آن زشتى هايى كه اينها نمى دانند. پس معلوم مى شود خداوند با كرمش به همان ظاهر نگاه مى كند و از اين رو توبه مؤثر است، و توبه كه كردى در حقيقت آن را لكه گيرى كرده اى، ولى با اين اوصاف مثل دل معصومين كه از اوّل پاك بوده و آلوده نشده نمى شود.

برخى ديگر از اوصاف متّقين

- 26 -«فَمِنْ عَلامَةِ أَحَدِهِمْ: أَنَّكَ تَرى لَهُ قُوَّةً فِى دِينٍ» (پس، از نشانه هاى يكى از متّقين اين كه: همانا تو مى بينى از براى او توانايى در دين.)

وظيفه و مسئوليتش را انجام مى دهد. انسان وقتى ديد كارى وظيفه است بايستى تمام نيروى خود را براى انجام آن وظيفه مصرف كند؛ حتى اگر مردم هم مخالفت كنند انسان نبايد از ميدان در برود. حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

«لاتَسْتَوحِشُوا فِى طَرِيقِ الْهُدى لِقِلَّةِ أهْلِهِ»(1) «وحشت نكنيد در راه هدايت از اين كه

ص: 297


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 201.

اهل هدايت كم هستند.» گاهى راه حق چنان خلوت است مثل يك بيابان كه شما از تنهايى وحشت مى كنى؛ حضرت مى فرمايد: اگر راه حق است گرچه تك و تنها هم باشى راه را برو و نترس.

حديثى هست از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اين مضمون: «المؤمن وحده جماعة»(1)مؤمن به تنهايى يك جماعت است، يك ملّت است. وقتى كه ديد يك كارى مصلحت است تصميم مى گيرد و انجام مى دهد، كوتاهى نمى كند. اين است كه مى فرمايد: «أَنَّكَ تَرى لَهُ»: تو مى بينى از براى اين مرد باتقوا«قُوَّةً فِى دِينٍ»: كه در دينش قوى و محكم است.

اگر تنها هم هست كارش را انجام مى دهد و از زير بار مسئوليت فرار نمى كند.

- 27 -«وَ حَزْماً فِى لِينٍ» (و استوارى در نرمى.)

آدمهايى كه نرم و آرام هستند دو نوعند: گاهى انسان از باب اين كه آدم بى عرضه اى است و اهل قاطعيت نيست نرم است، اما گاهى خيلى آدم قاطع و محكمى است و در عين حالى كه در انجام وظايف قاطع است و ترسو و ضعيف نيست مع ذلك با بندگان خدا با مهر و محبت و نرمى رفتار مى كند.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرد قاطعى بود، وقتى كه قاطعيت لازم بود قاطع بود و محكم مى ايستاد؛ اما در عين حال نسبت به اسرا، نسبت به ضعفا و نسبت به افراد با مهر و محبت رفتار مى كرد.

انسان بايستى بين قاطعيت و مهربانى و عطوفت را جمع كند. اين تقريباً يك نحو جمع بين اضداد است؛ اين است كه فرموده اند: «وَ حَزْماً فِى لِينٍ»: مردان باتقوا در عين نرمى استوار و قاطع اند؛ يعنى در عين حال كه قاطع و استوار هستند چنين نيست كه مظهر خشونت و زبرى باشند، يك جاهايى هم با ملاطفت و مهربانى با افراد رفتار0.

ص: 298


1- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 376، حديث 1096؛ الخصال، ج 2، ص 584، حديث 10.

مى كنند. اگر نرمش و ملاطفت انسان از روى ضعف نفس باشد اين ارزش ندارد، آدمى كه روحش قوى باشد مع ذلك نرمش نشان بدهد مهم است.

- 28 -«وَ إيمَاناً فِى يَقِينٍ» (و ايمان در يقين.)

مى بينى براى اينها ايمانى كه بر يقين استوار است؛ ايمانى كه معلول يقين است.

ايمان مراتب دارد: گاهى اوقات انسان به يك چيز كه ظن داشته باشد يك نحو ايمانى هم به آن پيدا مى كند منتها ايمان سستى است؛ اما ايمانى كه پايه اش بر يقين استوار باشد محكم است، و اين كه هيچ نحو تزلزل و شك و ترديدى در آن نباشد مهم است، بهشت و جهنم را چنان يقين دارد مثل اين كه الآن آن را مى بيند. اگر ايمان شما معلول يقينتان باشد، اين جور ايمان، ايمان محكمى است.

حريص بودن در تحصيل علم

- 29 -«وَ حِرْصاً فِى عِلْمٍ» (و طمع در دانش.)

مردمان باتقوا در علم حريص اند. بعضى ها خيال مى كنند بايستى ما مشغول دعا و زيارت و ذكر و ورد و... بشويم و اصلاً به خودشان فرصت فكر و فرصت كار علمى نمى دهند، اين كه مى بينى ائمه عليهم السلام دائماً مشغول عبادت خدا بودند آنها نياز به علم نداشتند، نمى خواستند درس بخوانند، اما من و شما بايستى فرصت فكر كردن و فرصت ياد گرفتن علم را داشته باشيم. شيخ صدوق رحمه الله راجع به اعمال شب قدر نقل مى كند كه بزرگان ما فرموده اند: اين همه اعمال كه شب قدر وارد شده مع ذلك اگر شب قدر را صرف تعليم و تعلّم كنى ارزشش بيشتر از همۀ اعمال است.(1)

ص: 299


1- الأمالى، شيخ صدوق، ص 649.

شما هر وقت فراغت داريد از ياد گرفتن كوتاهى نكنيد، هميشه يك كتاب دنبالتان داشته باشيد، كتاب فقه، تفسير، تاريخ، سياست، اقتصاد، اوضاع دنيا و... در اين جهان متلاطمى كه من و شما هستيم، اگر ما به اوضاع دنيا آگاه نباشيم غرق مى شويم و كلاه سرمان مى رود. بنابراين انسان بايستى اهل مطالعه و كتاب خواندن باشد، در همۀ رشته ها چيز ياد بگيريد. در حديث آمده است: «طلب العلم فريضة على كلّ مسلم ألا إنّ اللّه يحبّ بغاة العلم».(1)

چنين نيست كه مردمان باتقوا هميشه وقتشان را به زيارت و دعا بگذرانند؛ دعا هم بخوان، آن اندازه اى كه ارتباطت را با خدا محكم كنى، اما نه جورى كه تو را از فكر و از علم باز دارد؛ فرصت فكر و تعلّم را هم به خودت بده.

فراگيرى علم همراه با حلم

- 30 -«وَ عِلْماً فِى حِلْمٍ» (و دانش در بردبارى.)

نكتۀ ديگر اين كه اينها در عين حالى كه داراى علم و دانش هستند حليم هم هستند؛ خلاصه به شما بگويم علم غرور مى آورد، اشخاص وقتى خيلى علم پيدا مى كنند كم كم خيال مى كنند يك كسى هستند آن وقت به ديگران بى اعتنا مى شوند، فكر مى كنند ديگران عوامند و با بى اعتنايى با آنها برخورد مى كنند؛ با دعوا مى خواهد علم خودش را تحميل كند؛ اين اخلاق، اخلاق بدى است، اگر عالم گرفتار اين خصلت شود مردم به او اقبال و اعتنايى ندارند؛ مگر مردم بندۀ زرخريد تو هستند، تو بايد كارى كنى كه جاذبه داشته باشى و مردم پيش تو بيايند و از علم تو استفاده كنند.

بنابراين يكى از كمالات عالم اين است كه علمش سبب غرور نشود و آن غرور

ص: 300


1- الكافى، ج 1، ص 30، حديث 1.

سبب بى اعتنايى او به مردم شود. حلم داشتن تا جايى كه كجى هاى مردم را بتواند تحمّل كند، نق هاى مردم را بتواند تحمّل كند و مردم را جذب كند خيلى مهم است، اين است كه حضرت مى فرمايد: «وَ عِلْماً فِى حِلْمٍ»: اينها طلب مى كنند علم را با حلم؛ يعنى با هم مخلوط مى كنند.

حال يك حديثى هم از كافى راجع به اين مورد براى برادران و خواهران بخوانم، حديث از جهت سند صحيح است. «قال سمعت أباعبداللّه عليه السلام»معاوية بن وهب كه از اصحاب امام صادق عليه السلام است مى فرمايد: شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود: «أطلبوا العلم»طلب علم كنيد. اين خطاب به همۀ پيروان است. «و تزيّنوا معه بالحلم و الوقار»و خودتان را زينت بدهيد با علمتان به اين وسيله كه داراى حلم و وقار باشيد، «و تواضعوا لمن تعلّمونه العلم، و تواضعوا لمن طلبتم منه العلم»و در مقابل كسانى كه به آنان دانش مى آموزيد تواضع و فروتنى كنيد، و براى كسى كه از او دانش مى آموزيد تواضع كنيد. استاد دانشگاه اگر احترام كند و شخصيت بدهد و شاگرد بفهمد كه استادش به او شخصيت داده، در روحيۀ شاگرد اثر مى كند و كم كم آدم باشخصيتى مى شود. تواضع بايد طرفينى باشد، نسبت به استادى هم كه مى خواهى از او علم بياموزى تواضع كن؛ خلاصه هم استاد به شاگرد تواضع داشته باشد و هم شاگرد نسبت به استاد.

«و لاتكونوا علماء جبّارين»و از دانشمندان متكبّر و سركش نباشيد. اگر اين گونه باشيد مردم به حرف حقتان هم اعتنايى نمى كنند: «فيذهب باطلكم بحقّكم»(1)اگر روش شما روش زور و چماقى باشد، اين اخلاق و روش باطل شما ارزش علم شما و حرف حق شما را هم از بين مى برد. طرف مى گويد من از علم اين آقا گذشتم، آقايى كه مى خواهد با زور و قلدرى و دعوا به ما درس بدهد، ما اصلاً از علمش و از خيرش هم1.

ص: 301


1- - الكافى، ج 1، ص 36، حديث 1.

گذشتيم؛ اگر روشتان اين جور باشد، اين روش باطل آن حق شما را هم كه علمتان باشد از بين مى برد.

ميانه روى در عين بى نيازى

- 31 -«وَ قَصْداً فِى غِنىً» (و ميانه روى در توانگرى.)

مردمان متقى در عين حال كه بى نيازند معتدل و ميانه رو هم هستند. اينها البته سراغ تحصيل مال مى روند، انسان بايد تحصيل مال كند و انگل مردم نباشد؛ خيال نكنيد ما كه گفتيم به دنيا توجّه نكنيد يعنى ديگر اصلاً كار هم نكنيد؛ در روايت آمده(1) كه عبادت ده جزء است و نه جزء آن تحصيل رزق حلال است، اما هم در تحصيل مال انسان بايد معتدل باشد و هم در مصرف كردن آن، در تحصيل مال جورى نباشد كه از هر راه حلال و حرامى بخواهد مال جمع كند، در مصرفش هم اسراف و تبذير نبايد باشد.

ديدگاه اقتصادى اسلام

يك بحثى هست كه گاهى اوقات مطرح مى شود، مى گويند اقتصاد اسلام آيا اقتصاد سرمايه دارى است يا اقتصاد سوسياليزم و ماركسيسم ؟ جوابش اين است كه هيچ كدام اينها نيست، بلكه يك امر معتدلى است. اقتصاد سرمايه دارى و اقتصاد ماركسيستى هر دو افراط و تفريط است؛ اقتصاد سرمايه دارى هدف را مال مى گيرد و مى خواهد به هر قيمتى هست مال پيدا شود، بالنتيجه از ربا، زورگويى و اموال عمومى استفاده مى كند.

اموال عمومى مال همۀ ملّت است، كسى حق ندارد اموال عمومى را متعلق به خود

ص: 302


1- - بحارالأنوار، ج 100، ص 9، حديث 37.

كند؛ مثل اين خانهاى سابق كه مى آمدند از اين كوه تا آن كوه را ثبت مى دادند، بعد هم زمين ها و كوههاى تهران را مترى فلان مبلغ به مردم مى فروختند؛ اينها زمين هاى خداست و جزء اموال عمومى است و كسى حق ثبت دادن آن را ندارد. گاهى وقف نامه پيش ما مى آورند كه بله فلان خان مازندران فلان جنگل را وقف كرده براى روضه خوانى، جنگل مال خداست چه كار دارد به اين خان كه بگويد وقف كردم، «لاوقف إلّافى ملك»چيزى كه مال تو باشد و زحمتش را كشيده باشى و توليد كرده باشى مى توانى وقف كنى. جنگل به تو مربوط نيست، بيابان به تو مربوط نيست؛ اموال عمومى مثل بيابان ها و جنگل ها و درّه ها و رودخانه ها و... مربوط به حكومت اسلام است كه در حقيقت اموال عمومى است و بايد به مصرف همه برسد.

در مكتب سرمايه دارى اموال عمومى را هر كه زور دارد تصاحب مى كند؛ از ربا، از بازار سياه درست كردن، از احتكار، به هر صورتى هست مال جمع مى كند از باب اين كه مال براى او هدف است.

ماركسيسم هم مى گويد: هيچ كس هيچ چيز نيست، همه مال دولت است، اينها همه نان خور دولت هستند، و با چنين روشى است كه همۀ اموال عمومى مى شود.

اسمش عمومى است اما در اختيار يك دولت پرولتاريا است كه آن هم به هر جور خودش مى خواهد مصرف مى كند؛ هيچ وقت زندگى برژنف، خروشچف و استالين مثل زندگى يك كشاورز شوروى نبوده است و نخواهد بود، آنها هر كار مى خواهند مى كنند، مردم هم هر چه تحصيل و توليد كنند مال خودشان نيست.

اما اقتصاد اسلامى يك چيز بينابينى است؛ يعنى اسلام مى گويد: اگر از يك مجراى صحيحى توليد كردى نتيجۀ توليدت مال تو است، مثلاً اموال عمومى را حق ندارى تصاحب كنى، بيابان ها و جنگل ها مربوط به تو نيست؛ هر چه كار كردى و توليد نمودى، محصول كارت واقعاً به تو مربوط است، براى اين كه تو فكر كرده اى، فكر را

ص: 303

خدا در مغز تو قرار داده است، دست تو كار كرده، و در اثر نيروى دست و فكر تو اين زمين احيا شد.

اسلام مى گويد: «من أحيا أرضاً من المؤمنين فهى له»(1)از مؤمنين كسى كه زمين مرده اى را احيا كند پس آن براى اوست. تو اگر زحمت كشيدى، پولى تهيه كردى، كارى كردى، آن مصنوعات تو چون معلول فكر و نيروى تو است پس مال تو است، اما به شرط اين كه مثلاً در زمين مردم نباشد، در آن احتكار نباشد، بازار سياه درست نكنى، ربا نباشد؛ شرع مقدس يك محدوديت هايى و يك مرزهايى قرارداده، پس توليد محدود است اما نتيجۀ توليد مال تو است.

و تا اين جور هم نباشد بشر به توليد رغبت نمى كند؛ اگر بنا باشد من بدانم هر چه توليد مى كنم چيزى از آن مال من نيست و همه اش مال دولت است قهراً سطح توليد پايين مى آيد، ديگر نصف شب كسى حاضر نيست برود كشاورزى كند و زمين آب بدهد. و از اين رو در كشورهاى كمونيستى هميشه كلاهشان پس معركه است، شوروى از همان اوّلى كه حكومت كمونيستى شده تا حالا هنوز دارد از آمريكا و از جاهاى ديگر گندم مى خرد. اگر كشاورز احساس كرد وقتى زحمت مى كشد محصول مال خودش خواهد بود، شب و روز مى دود، در ساعات فراغت بيشتر كار مى كند، چنين نيست كه خودش را مقيد كند روزى هشت ساعت كار كند و بقيه اش را بخوابد، دائماً فعاليت مى كند و سطح توليد بالا مى رود.

بنابراين در اقتصاد اسلامى توليد محدود است و مرز دارد اما آنچه توليد مى كنى مال تو است، منتها چيزى كه هست اسلام ماليات هم قرار داده است، خمس و زكاتى هم قرار داده، محترمانه به تو مى گويند اين قدر بده؛ اگر از اوّل بگويند مال تو نيست اصلاً زير بار نمى روى، اما اگر شخصيت به تو بدهند و بگويند مال شماست ولى آنچه3.

ص: 304


1- - وسائل الشيعة، ج 9، ص 549، باب 4 از ابواب الأنفال و ما يختصّ بالإمام، حديث 13.

كه به دست آوردى اين مقدارش را بده، سطح توليد بالا مى رود. در قرآن آمده:

(خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً) (1) خداوند مى گويد مال براى شماست اما بزرگوارى كن و اين مقدارش را بده.

در مصرف هم چنين نيست كه حالا كه پول پيدا كردم هر كار بخواهم بكنم، نخير حق ندارى اسراف و تبذير كنى، در راه فساد و فحشا حق ندارى مصرف كنى؛ بلكه در راههايى كه خدا حلال كرده و واقعاً نيازى است كه بايد برآورده شود، در اين راهها بايد مصرف كنى.

پس اقتصاد اسلامى از نظر توليد محدود است از نظر مصرف هم محدود است، ولى در عين حال نتيجۀ توليد مال خودت مى باشد. اسلام براى مالكيت خصوصى و شخصى ارزش قائل است. ولى در اقتصاد سرمايه دارى توليد و مصرف نامحدود است.

حالا اينجا حضرت مى فرمايد: «وَ قَصْداً فِى غِنىً»: مردان باتقوا در عين حال كه غنى هستند، به اين معنا كه دستشان پيش مردم دراز نيست، اما معتدل و ميانه رو هستند؛ هم در توليد ميانه روى دارند و هم در مصرف. اين كه بخواهى شبانه روز همّت را صرف توليد كنى، آن هم چه از راه حلال چه از راه حرام، اين غلط است.

انسان متقى از وقتش استفاده مى كند براى عبادت و براى اين كه واجباتش را انجام بدهد، خدمت به خلق خدا كند و به خانواده رسيدگى داشته باشد. در مصرف هم نه اسراف باشد نه تبذير، نه خساست داشته باشد نه زياده روى كند. «قصد» و «اقتصاد» معنايش ميانه روى است، يعنى نه طرف افراط نه طرف تفريط، هم در توليد و تحصيل مال بايد معتدل باشيم هم در توزيع و مصرف.

البته ثروت خيلى زياد هم براى آنها ضرر دارد. حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هست3.

ص: 305


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 103.

كه مى فرمايد: «فواللّه ما الفقر أخشى عليكم و لكن أخشى أن تبسط الدّنيا عليكم كما بسطت على من كان قبلكم»(1)به خدا قسم از فقير شدن شما خيلى نمى ترسم - البته فقر هم خوب نيست اما ضررى كه ثروت دارد بيشتر از ضررى است كه فقر دارد، ثروت زياد انسان را سركش و مغرور مى كند، او را به فحشا و پرده درى مى كشاند؛ ثروت به حدّ كفاف خوب است - مى ترسم كه دنيا بسط پيدا كند بر شما همان طور كه بر پيشينيان بسط پيدا كرد. شما مى بينيد بسيارى از آنهايى كه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودند، وقتى كه در اثر جنگ ها غنائم زياد به دست مى آوردند، وقتى غنيمت هاى ايران و روم متوجّه مدينه شد و ثروتهاى كلانى پيدا كردند، آن وقت از خط پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم منحرف شدند.

اوصافى ديگر از متّقين

- 32 -«وَ خُشُوعاً فِى عِبَادَةٍ» (و فروتنى در عبادت.)

و در عباداتشان داراى خشوع هستند. چنين نيست كه خيلى سريع يك نمازى بخواند و فكرش همه جا باشد، بلكه (الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ) (2) خدا در قرآن مى گويد انسان بايد در نماز خشوع داشته باشد، توجّه به خدا داشته باشد. در حديث آمده است(3) كه حضرت على بن الحسين عليه السلام در نماز به (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) كه مى رسيد - معنايش اين است كه مالك روز جزاست، يعنى روز جزا سر و كارمان با قدرت خداست - آن قدر حضرت اين آيه را تكرار مى كرد كه نزديك مرگ مى رسيد و از خود بى خود مى شد. حضرت على بن الحسين عليه السلام علم داشت به قدرت خداوند تبارك و

ص: 306


1- - عوالى اللئالى، ابن أبى جمهور احسائى، ج 4، ص 39.
2- - سورۀ مؤمنون (23)، آيۀ 2.
3- - الكافى، ج 2، ص 602، حديث 13.

تعالى، ولى من و شما چون غافليم از اين رو كلمات نماز را مى خوانيم و در روحمان اثر نمى گذارد.

- 33 -«وَ تَجَمُّلاً فِى فَاقَةٍ» (و آراستگى در نيازمندى.)

آدم فقير بايد كارى كند كه مردم توجّه نكنند كه او فقير و بيچاره است؛ ظاهرش را حفظ كند. «وَ تَجَمُّلاً»: و ظاهرش را داراى جمال مى كند«فِى فَاقَةٍ»: در عين حالى كه آدم فقير و بيچاره اى است؛ يعنى اگر فقير و بيچاره هم باشد ظاهر را حفظ مى كند.

(يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ) (1) «از بس عفيف هستند كسانى كه از آنها بى خبرند گمان مى كنند آنها بى نيازند.»

- 34 -«وَ صَبْراً فِى شِدَّةٍ» (و شكيبايى در سختى.)

فرد متقى اگر سختى و مشقت داشته باشد باز هم صابر و بردبار است. خودشان را حفظ مى كنند، هر چه مصيبت و گرفتارى متوجّه آنها شود در دل بزرگ آنها اثر نمى گذارد و مى توانند خودشان را كنترل كنند.

- 35 -«وَ طَلَباً فِى حَلالٍ، وَ نَشَاطاً فِى هُدىً» (و جستجو در حلال، و شادمانى در هدايت.)

و طلب مال حلال مى كند، و در چيزهايى كه مربوط به هدايت است نشاط دارد. ما يك وقت هم كه مى خواهيم يك وظيفه انجام دهيم، مثلاً يك نماز به جا بياوريم، آن قدر به خدا منّت مى گذاريم و آن قدر بى حاليم و با بى حالى چند ركعت نماز3.

ص: 307


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 273.

مى خوانيم كه در هيچ كارى مانند ندارد. اما بندگان خدا خوشوقت مى شوند كه الآن نماز مى خوانند، با خدا راز و نياز مى كنند، در آن وقتى كه وظايفشان را انجام مى دهند نشاط دارند، نه اين كه با بى حالى و با بى اعتنايى كار را انجام دهند. آدم كارى را كه مى داند بسيار نتيجه دارد بايد با نشاط انجام دهد؛ اين كه ما اعمال و وظايفمان را خيلى با بى حالى انجام مى دهيم، نشان مى دهد كه ايمانمان كم است و نمى دانيم چقدر نتيجه بر آن مترتب مى شود.

- 36 -«وَ تَحَرُّجاً عَنْ طَمَعٍ» (و اجتناب كردن از طمع.)

اين گونه اشخاص هميشه خودشان را از طمع دور مى كنند. «تَحَرُّج» معنايش اين است كه انسان يك چيزى را براى خودش سخت بداند؛ طمع را بر خودش سخت مى داند از اين رو از آن اجتناب مى كند. سعى مى كند هيچ وقت طمع نداشته باشد، در مال دنيا، در رياست هاى دنيا؛ بلكه آنچه كه خدا برايش مقدّر كرده به همان قانع است.

در حديث آمده است: «عزّ من قنع و ذلّ من طمع»(1)كسى كه قناعت كند به هر چه خدا برايش مقدّر كرده عزيز است، اما اگر كسى طمع داشته باشد ذليل مى شود. شما وقتى كه دربارۀ يك مال و يا رياستى طمع دارى شروع مى كنى به تلاش كردن، به راههاى مختلف متوسل مى شوى تا نمايندۀ مجلس بشوى، تا بشوى استاندار، يا اين كه يك كاخى پيدا كنى، يك مالى پيدا كنى، دين و ايمان و شخصيت و همه چيزت را مى فروشى؛ از اوّل طمعش را نداشته باش، عزّت و شخصيت خودت را حفظ كن.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته4.

ص: 308


1- - مجمع البحرين، طريحى، ج 4، ص 384.

(درس 374: خطبۀ 193 قسمت پنجم

اشاره

ادامۀ اوصاف متّقين

تنبيه نفس و مبارزه با آن

اعمال انسان به وجود آورندۀ بهشت و جهنم

درآميختن حلم با علم، و قول با عمل

اوصافى ديگر از متّقين

ص: 309

ص: 310

خطبۀ 193 - قسمت پنجم

اشاره

«يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلى وَجَلٍ، يُمْسِى وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ، وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ، يَبِيتُ حَذِراً، وَ يُصْبِحُ فَرِحاً: حَذِراً لِمَا حَذِرَ مِنَ الْغَفْلَةِ، وَ فَرِحاً بِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ. إنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيمَا تَكْرَهُ، لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ، قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيمَا لايَزُولُ، وَ زَهَادَتُهُ فِيمَا لايَبْقى، يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ، وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ، تَرَاهُ قَرِيباً أَمَلُهُ، قَلِيلاً زَلَلُهُ، خَاشِعاً قَلْبُهُ، قَانِعَةً نَفْسُهُ، مَنْزُوراً أَكْلُهُ، سَهْلاً أَمْرُهُ، حَرِيزاً دِينُهُ، مَيْتَةً شَهْوَتُهُ، مَكْظُوماً غَيْظُهُ، الْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ معروف به «همّام» راجع به اوصاف متّقين بود، سخن به اينجا رسيد كه حضرت فرمودند:

ادامۀ اوصاف متّقين

- 37 -«يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلى وَجَلٍ» (كارهاى نيك را انجام مى دهد و در هراس است.)

«يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ»: فرد متقى كارهاى نيك را انجام مى دهد، دستورات خدا را از واجبات و مستحبات انجام مى دهد«وَ هُوَ عَلى وَجَلٍ»: در حالى كه داراى ترس و

ص: 311

وحشت است. ترس دارد كه مبادا در ضمن اعمالش مثلاً ريا يا عجب پيدا شده باشد، يا شرايط عمل را خوب انجام نداده باشد و در آن خللى وجود داشته باشد، و يا داراى خلوص و صفا نباشد.

- 38 -«يُمْسِى وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ، وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ» (روز را به شب مى آورد و عزمش شكرگزارى است، و شب را به روز مى آورد و عزمش ياد خداست.)

«مِسى» به معناى عصر و شب مى باشد. «يُمْسِى»: روز را به شب مى آورد«وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ»: در حالتى كه تصميمش شكر خداست؛ روز چه خوش گذشته باشد چه بد، شكر خدا را به جا مى آورد كه خدا يك روز زندگى به او داده و توانسته كارهايى را انجام دهد. «وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ»: و شب را به صبح مى آورد در حالى كه تصميمش اين است كه با خدا باشد.

اين كه حضرت مى فرمايد: «يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ»به اين مناسبت است كه صبح كه مى شود انسان در اجتماع به تلاش مى افتد و ممكن است اين مسائل سبب غفلت گردد، از اين رو فرد متقى تصميم دارد در حين فعاليت خدا را فراموش نكند. در بعضى از روايات آمده است انسان نماز صبحش را كه خواند خوب است تا طلوع آفتاب بنشيند و مشغول ذكر خدا باشد.(1) حتى از بعضى روايات استفاده مى شود كه اگر انسان در اين موقع ذكر خدا را بگويد اثرش براى روحيۀ او زيادتر از آن فعاليت هاست. و اين به آن معنا نيست كه انسان فعاليت نكند، انسان بايد فعاليت كند اما در عين حال با خدا هم باشد.

در حديث آمده است:(2) اگر انسان بعد از نماز صبح تا طلوع خورشيد، يعنى از3.

ص: 312


1- - وسائل الشيعة، ج 6، ص 458، باب 18 از ابواب التّعقيب و ما يناسبه.
2- - همان، ص 459، حديث 3.

اذان صبح تا موقعى كه آفتاب مى زند، براى تعقيب و دعا بنشيند و ذكر خدا بگويد، موجب مى شود كه به انسان روزى بيشترى برسد، تا اين كه تلاش كند و اين طرف و آن طرف بدود؛ البته به وقتش كه بايد فعاليت كنى فعاليت كن و به ياد خدا هم باش.

باز در حديث ديگرى آمده است: «لجلوس الرّجل فى دبر صلاة الفجر إلى طلوع الشّمس أنفذ فى طلب الرّزق من ركوب البحر»(1)اين كه انسان بعد از نماز صبح بنشيند و به ياد خدا باشد، بيشتر سبب مى شود روزى پيدا شود تا اين كه سوار دريا شود و اين طرف و آن طرف برود. خلاصه منظور اين است كه همه اش تلاش محض نباشد بلكه خدا را هم فراموش نكن، از خدا هم كمك بخواه تا در تلاشت يك وقت به راه حرام نيفتى. بعد راوى مى گويد: «قلت قد يكون من رجل الحاجة يخاف فوتها»مى ترسم يك وقت امر مهمى فوت شود؛ مثلاً ماشين مى رود، قطار مى رود، و اگر من بخواهم بنشينم تا اوّل آفتاب از كارم باز مى مانم، اينجا حضرت مى فرمايد: «فيها و ليذكر اللّه فانّه فى تعقيب ما دام على وضوء»حالا اگر اين جور است بسيار خوب برود سراغ كارش اما در عين حال به ياد خدا هم باشد، زيرا تا مادامى كه وضوى صُبحت باطل نشده شما هنوز در حال تعقيب هستى.

اين كه حضرت در مورد شب مى فرمايد: «هَمُّهُ الشُّكْرُ»به اين مناسبت است كه در روز خدا به شما توفيق داده و تلاش كرده اى و كارهاى مثبتى را انجام داده اى پس جاى شكر است، اما صبح چون مى خواهى در فعاليت بيفتى و زمينۀ غفلت وجود دارد از اين رو مى فرمايد: «هَمُّهُ الذِّكْرُ»ذكر خدا را داشته باش كه خدا را تا آخر فراموش نكنى.

- 39 -«يَبِيتُ حَذِراً، وَ يُصْبِحُ فَرِحاً» (شب را مى گذراند در حالى كه ترسان است، و صبح مى كند در حالى كه شادمان است.)1.

ص: 313


1- - همان، ص 461، حديث 11.

«يَبِيتُ»يعنى شب را مى گذراند؛ منظور اين است كه از فعاليت و كار به خانه باز گشته و مى خوابد«حَذِراً»: در حالى كه ترس دارد«وَ يُصْبِحُ فَرِحاً»: و صبح مى كند در حالى كه خوشحال است. شايد به اين جهت كه سرشب آن گونه كه روز بايستى وظايفش را انجام مى داد نتوانسته است، از اين رو ترس دارد كه اگر الآن اجل من برسد در حالى كه كارهايى را كه بايد انجام بدهم نداده ام چه كنم؛ اما صبح كه مى شود مى بيند هنوز زنده است خوشحال مى شود كه باز خداوند به او حياتى داده و دوباره مى تواند گذشته ها را جبران كند.

چون خواب هم يك درجه اى از مرگ است و اين مسأله از قرآن و روايات هم استفاده مى شود. در قرآن آمده است: (اللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها) (1)«خداوند است كه هنگام مرگ آدميان را قبض روح مى كند و آن را كه هنوز مرگش فرا نرسيده نيز در حال خواب روحش را قبض مى كند.» در خواب علاقۀ روح باقى است و بدن فعاليت حيوانى اش را دارد، غذاى انسان هضم مى شود و حرارت بدن موجود است؛ خواب يك مرحله اى از عالم برزخ است گرچه برزخ ناقص، و برزخ كامل بعد از مردن است، در هر دو حال خداوند روح انسان را قبض كرده و روح در اختيار حق تعالى است.

«حَذِراً لِمَا حَذِرَ مِنَ الْغَفْلَةِ» (ترسان براى آنچه پرهيز كرد از روى غفلت.)

ترسش از اين است كه من در روز چقدر غفلت داشته ام، مى ترسد از اين كه غفلت داشته و در غفلت كارهايى را كه بايد انجام مى داد انجام نداده باشد.

«وَ فَرِحاً بِمَا أصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ» (و شادمان به آنچه رسيد از فضل و رحمت.)2.

ص: 314


1- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 42.

و صبح خوشحالى اش از اين است كه خداوند تفضل كرده و دوباره او را زنده كرده و به او توفيق داده است و او مى تواند تلاش كرده و گذشته ها را جبران كند؛ چون او آدمى است كه مى خواهد از عمرش به نفع سعادت خود استفاده كند، اگر غفلتى در كار باشد ترس و وحشت دارد، اما اگر ببيند خدا به او توفيق داده كه گذشته ها را جبران كند خوشحال است.

تنبيه نفس و مبارزه با آن

- 40 -«إنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيمَا تَكْرَهُ، لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ» (اگر نفس او در آنچه كراهت دارد با او سرسختى كند، خواسته اش را در آنچه دوست مى دارد انجام نمى دهد.)

كارهايى كه خدا دستور داده و انسان بايد انجام دهد مقدارى براى بشر سخت است؛ واجبات، مستحبات، نماز شب و اين كه نصف شب برخيزد و در سرماى زمستان بخواهد وضو بگيرد و كارهايى كه خدا دستور داده از واجب و مستحب انجام دهد؛ از اين رو اگر نفس فرد متقى سركشى كرد و خواست در انجام وظايف كوتاهى و طغيان كند، فرد متقى براى اين كه خود را تنبيه كند، چيزهايى را كه نفس و دلش مى خواهد به آن نمى دهد و با آن مخالفت مى كند. انسان بايد با نفس متخلّف خود اين طور رفتار كند، از چيزهايى كه نفس تمايل دارد: مثلاً غذاى خوب، گردش، لباس خوب و... فرار كند؛ وقتى نفس سرسختى مى كند بايد آن را تنبيه كرد.

«إنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ»: اگر نفس انسان متقى سرسختى كرد«فِيمَا تَكْرَهُ»: در چيزهايى كه نفس كراهت دارد و كارهايى كه دستور خداست ولى بر نفس مشكل است، مثل مستحبات و واجبات«لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ»: خواهشى را كه نفس دوست مى دارد و تمايل دارد، كوتاهى مى كند و انجام نمى دهد.

ص: 315

- 41 -«قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيمَا لايَزُولُ» (آرام و قرار چشم او در چيزى است كه از بين نمى رود.)

«قُرَّة» يعنى قرار گرفتن؛ در مَثَل وقتى انسان نگران باشد، مثلاً مسافرى داشته باشد كه بناست از سفر برگردد، چشم انسان قرار ندارد، دائم منتظر است كه آيا اثرى از او پيدا مى شود يا نه، اما وقتى خيال انسان جمع باشد چشم انسان آرام و قرار مى گيرد، عرب به اين حالت مى گويد: «قُرَّةُ عين». حال حضرت مى فرمايد: اين شخص نسبت به آخرت و اين كه خودش را تأمين كند خوشحال است اما اين كه بخواهد به فكر دنيا برود از اين جهت بى رغبت است. «فِيمَا لايَزُولُ»: در نعمت هايى است كه هيچ وقت زايل نمى شود؛ بهشت و رضوان خدا هرگز زايل نمى شود، و اين شخص به فكر آخرت است.

- 42 -«وَ زَهَادَتُهُ فِيمَا لايَبْقى» (و بى رغبتى او در چيزى كه باقى نمى ماند.)

«زُهد» به معناى بى رغبتى است. «زَهَادَتُهُ»: بى رغبتى اين شخص«فِيمَا لايَبْقى»: در چيزهايى است كه باقى نمى ماند. برفرض همۀ دنيا مال من و شما باشد، وقتى ما را توى قبر مى گذارند و يك كفن فقط با خودمان مى بريم كه آن هم مى پوسد، براى ما فايده ندارد؛ اما اگر كارهاى نيكى انجام داده باشيم برايمان مى ماند، اگر مالى را در راه خدا داده باشى كمال و خلوصى در نفس شما پيدا شده، اگر عبادت خدا را كرده باشى و ارتباطت با خدا محكم باشد، چون خودت مى مانى آن هم مى ماند، اما آنچه در غير ذات و درون خودت باشد به شما ربطى ندارد و فانى مى شود، تنها كمالاتى كه براى خود فراهم كرده اى از بين نمى رود و بهشت و سعادت هميشگى دارد.

ص: 316

اعمال انسان به وجود آورندۀ بهشت و جهنم

در اخبار و روايات آمده است: بهشت و جهنم «أرض قَفر» است، يعنى بيابان ساده، و من و شما با اعمال خود در بهشت و جهنم كشت مى كنيم. در روايات ديگر آمده است: «لا إله إلّااللّه» يا «سبحان اللّه» كه مى گويى يك درخت در بهشت براى تو كشت مى شود.(1) وقتى انسان وارد جهان آخرت مى شود خداوند تبارك و تعالى به مؤمنين خطاب مى كند كه: من به محض اين كه چيزى را اراده مى كردم موجود مى شد، حالا تو را هم مثل خودم قرار دادم هر چه را كه اراده كنى موجود مى شود. اين كمالى كه در دنيا درست كردى همه چيز را براى تو درست مى كند، اگر هم در دنيا در نفس خود شيطنت و اذيت كردن و ملكات زشت ايجاد كرده باشى برايت مار و عقرب درست مى كند، نيشى كه در دنيا به كسى مى زنى منشأ آن نيش در روح و روان خودت هست و همين منشأ در قيامت عقرب درست مى كند و به خودت نيش مى زند. پس چيزى كه براى شما باقى است خود شما هستيد با ملكاتى كه در خودت و براى خودت تحصيل كرده اى، اين ملكات گاهى بهشت و قرب به خدا و ارتباط با مقربين درست مى كند و گاهى جهنم و مار و عقرب و آتش.

آيۀ شريفۀ قرآن مى فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً) (2)«همانا كسانى كه اموال يتيمان را از روى ستمگرى مى خورند درحقيقت آنها در شكم خود آتش فرو مى برند و به زودى به دوزخ در آتش فروزان خواهند افتاد.» يعنى در نفس خود حالتى ايجاد مى كنند كه تجسمش آتش جهنم مى شود.

ص: 317


1- - ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، شيخ صدوق، ص 3 و 11.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 10.

درآميختن حلم با علم، و قول با عمل

- 43 -«يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ» (در مى آميزد بردبارى را با دانش.)

اين جمله را پيش از اين هم حضرت فرمودند و چون اهميت دارد باز تأكيد مى كند. شخص متقى در عين حالى كه تحصيل علم مى كند حلم هم دارد؛ اگر عالم حليم نباشد جامعه از علمش استفاده نمى كند، عالمى منشأ اثر است كه بتواند با مردم برخورد صحيح داشته باشد، جاذبه داشته باشد تا مردم به او اقبال كنند. از اين رو مى فرمايد: شخص متقى علم را با حلمش مخلوط مى كند.

- 44 -«وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ» (و گفتار را با كردار.)

حرف كه مى زند خودش هم عمل مى كند. شايد هم منظور اين است كه در عين حالى كه علم دارد و علمش را به مردم مى گويد، براى اين كه اين علم پياده شود خودش هم فعالانه دنبال مى كند فرض كنيد به مردم مى گويد مدرسه ساختن خيلى خوب است، اين علمش را به مردم مى گويد، در ضمن خودش هم در ساختن مدرسه كمك مى كند تا مردم بيشتر شوق پيدا كنند. «وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ»: و حرفش با عملش مخلوط است؛ فقط اهل حرف نيست بلكه با عمل با مردم صحبت مى كند.

اوصافى ديگر از متّقين

- 45 -«تَرَاهُ قَرِيباً أَمَلُهُ» (مى بينى او را كه آرزويش نزديك است.)

ص: 318

مردم دنيا آرزوهاى دور و دراز دارند، گاهى فردى براى اين كه تا پنجاه سال ديگر زندگى كند سرمايه دارد اما دائم فعاليت مى كند و مى گويد: مى خواهم يك وقت بدبخت و بيچاره نشوم، گويا مى خواهد هزار سال عمر كند؛ اما كسى كه به فكر آخرت است، فرض مى كند فردا اجلش مى رسد و اين قدر آرزوهاى دور و دراز ندارد. البته معنايش اين نيست كه انسان نبايد فعاليتى كند، بلكه انسان نبايد به قدرى براى دنيا فعاليت كند كه خدا و دين و همۀ اين چيزها را فراموش نمايد.

به عكس مردم دنيا كه آرزوهاى دور و دراز دارند، انسان متقى آرزوهايش نزديك است؛ «تَرَاهُ»: مى بينى شخص متقى را«قَرِيباً أَمَلُهُ»: آرزويش نزديك و كوتاه است.

البته اين از اوصاف شخص متقى است و گرنه جامعۀ اسلامى بايد براى درازمدّت بينديشد و برنامه ريزى كند و آرزوهاى دور و دراز و بلندمدّت براى خود داشته باشد، و شخص متقى براى جامعه اش نه براى خودش بايد طول امل داشته باشد.

- 46 -«قَلِيلاً زَلَلُهُ، خَاشِعاً قَلْبُهُ» (لغزشش اندك، دلش آرميده.)

ما هيچ كدام معصوم نيستيم و بالاخره لغزشهايى داريم، اما فرد متقى لغزشش كم است. برادران توجّه داشته باشند كه گاهى اوقات ما از افراد انتظار عصمت داريم، گاهى يك نفر حرفى زده و بعد خود او فهميده كه بد گفته لذا توبه كرده و اقرار هم دارد كه من اشتباه كردم ولى من و شما رهايش نمى كنيم. مثلاً يك استادى است توى دانشگاه مشغول تدريس است، يك روزى هم كار خلافى كرده است، حالا خودش هم فهميده كه بد كرده و دارد كار مى كند، اما ما چنان به او نيش مى زنيم تا دلسرد شود و از دانشگاه بيرون برود، آن وقت يك كلاس دانشگاه بى استاد مى شود و مثلاً صد دانشجو كه بايستى تربيت شوند بى استاد مى شوند، بعد نتيجه اين مى شود كه پزشك كم داشته باشيم، مهندس كم داشته باشيم، و مجبور باشيم بچه هايمان را بفرستيم

ص: 319

آمريكا درس بخوانند، حال آيا آن استاد آمريكايى از اين استاد ايرانى كه در اثر يك غفلت جزئى ما او را دلسرد مى كنيم و از صحنه بيرون مى كنيم بهتر است ؟ اين كارها سبب مى شود نيروهاى ارزنده منزوى گردند، و افراد ظاهرساز متملق جلو بيفتند و جامعه فلج شود؛ همۀ مردم غير از معصومين بالاخره لغزشهايى دارند اما كم و زياد است.

عدالت غير از عصمت است، عصمت را معصومين داشتند كه هيچ لغزشى از آنها سرنمى زد. اگر يك كسى خداپرست است، اين يك ملكه است كه طبعاً سراغ معصيت نمى رود؛ اما گاهى نفس او طغيان مى كند، حالت فوق العاده اى برايش پيدا مى شود و مثلاً عصبانى مى شود و چيزى مى گويد ولى بعد پشيمان مى شود، چون ذاتاً و روحاً خداپرست است خودش مشمئز مى شود و خود را ملامت مى كند، اين يك آدم عادلى است؛ در مقابل فرد لاابالى كسى است كه هيچ باكى ندارد چه خوب چه بد؛ اما آدم عادل طبعاً مى كوشد واجبات خدا را انجام دهد، محرمات را ترك كند، اگر استثنائاً كار خلافى از او صادر شود چون طبعاً خداترس است فوراً توبه مى كند و خودش را ملامت مى كند، اين عدالت است و مى شود پشت سر چنين فردى نماز خواند.

اين كه در اسلام بسيارى از احكام را خداوند روى موضوع عدالت گذاشته، مثلاً امام جماعت بايد عادل باشد، ثابت كردن مطلب پيش قاضى احتياج به دوتا شاهد عادل دارد، براى طلاق دادن دو شاهد عادل و... خوب اين طور كه من و شما مى خواهيم سختگيرى كنيم عادل پيدا نمى شود؛ در حالى كه اين طور نيست، سختگيرى نبايد كرد.

حضرت اينجا راجع به شخص متقى و پرهيزكار نمى فرمايد اصلاً لغزش ندارد، بلكه مى فرمايد: «قَلِيلاً زَلَلُهُ»: لغزش او كم است«خَاشِعاً قَلْبُهُ»: و قلبش خاشع است؛ و همين خشوع قلب است كه سبب عدالت اوست.

ص: 320

- 47 -«قَانِعَةً نَفْسُهُ» (نفسش خرسند.)

«قانع» معنايش اين است كه انسان به آنچه خداوند برايش مقدر كرده سازگار و خرسند باشد و طمع به مال ديگران نداشته باشد؛ قناعت در مقابل طمع است. ما در فارسى قناعت را بد معنا مى كنيم، وقتى مى گوييم فلان كس در زندگى اش قناعت مى كند يعنى كم خرج مى كند، خشكى مى كند؛ در حالى كه قناعت در مقام مصرف و خرج نيست، قناعت در مقام تحصيل مال است؛ گاهى شما به مال ديگران طمع داريد، به چيزى كه خدا به تو نداده، از اين رو آبروى خود را مى ريزى، التماس مى كنى، واسطه مى فرستى، دست به هزار كار كه خلاف شأن انسانيت است مى زنى براى اين كه مالى به دست بياورى، اين مى شود طمع؛ و قناعت در مقابل آن است، يعنى به همان كه خدا برايت مقدر كرده سازگار باش. وقتى انسان طمع به مال ديگرى نداشته باشد تملّق هم نمى گويد و عزّت نفس خويش را حفظ مى كند، اما وقتى كه طمع داشته باشد به اين و آن تملّق مى گويد و شخصيت خودش را خرد مى كند.

- 48 -«مَنْزُوراً أَكْلُهُ» (خوراكش اندك.)

«نَزر» يعنى كم؛ «مَنْزُوراً أَكْلُهُ»: خوراكش كم است. انسان وقتى شكمش زياد پر شد سنگين مى شود، خوابش مى گيرد و سراغ انجام وظايفش نمى رود، ارتباطش با خدا كم شده و خدا را فراموش مى كند. ببينيد در ماه رمضان كه«دعيتم إلى ضيافة اللّه»به مهمانى خدا دعوت شده ايد به شما گرسنگى مى دهد تا نفس كشته شود و ارتباط با خدا بيشتر گردد.

ص: 321

- 49 -«سَهْلاً أَمْرُهُ» (كارش آسان.)

اگر آدمى كه داراى تقوا نيست بر شما وارد شود شما را به زحمت مى اندازد، بايد ديگ و ديگچه و همه چيزها را گرو بگذارى تا شامى براى او درست كنى، براى اين كه بعد نق نزند كه به من بى اعتنايى كردند؛ اما اگر آدم متقى و بندۀ خدا بر شما وارد شود شما هيچ به زحمت نمى افتى، هيچ وقت توقع و انتظار از شما ندارد، اگر مهمان تو بشود چنين نيست كه تشريفات بخواهد، ماشين كذايى بخواهد، اين حرفها براى او معنايى ندارد و براى انسان زحمت درست نمى كند.

- 50 -«حَرِيزاً دِينُهُ» (دينش محفوظ.)

«حِرْز» به معناى حفظ است. گاهى انسان سست است، آن قدر دين دارد كه مثلاً تا صد تومان حاضر است صرف نظر كند اما اگر به دو سه هزار تومان رسيد ديگر شيطان او را وسوسه مى كند و اگر به ده هزار تومان رسيد كه ديگر نمى تواند از آن صرف نظر كند. اما گاهى دينش آن قدر محكم است كه اگر تمام دنيا را هم به او بدهند حاضر نيست بابت آن دينش را بفروشد، به قدرى محكم است كه هيچ چيزى نمى تواند در آن خلل ايجاد كند، اين است كه دينش محفوظ و محكم است و خلل در آن پيدا نمى شود.

- 51 -«مَيْتَةً شَهْوَتُهُ» (شهوتش مرده.)

نه اين كه شهوت ندارد، به اين معنا كه به قدرى داعيۀ الهى در اين شخص قوى است كه آن جنبۀ نفس و شهوت در او كشته شده. در انسان غريزه ها و تمايلات

ص: 322

مختلف هست، گويا انسان به تنهايى هم يك مَلَك است و هم يك شيطان، و هر يك از ملكات را كه انسان تقويت كند ديگرى تضعيف مى شود. اگر شما جنبۀ الهى و ملكوتى نفس را تقويت كرديد و ارتباط شما با خدا قوى شد، پس غضب و شهوت را تضعيف كرده اى. پس نه اين كه مى خواهد بگويد او شهوت ندارد، بلكه چون جنبۀ الهى در او قوى است شهوت در او نمى تواند اثر كند و او را به حرام بيندازد.

- 52 -«مَكْظُوماً غَيْظُهُ» (خشمش فرونشسته.)

دو قوّه در انسان هست كه انسان را ساقط مى كند: يكى شهوت است و ديگرى غضب؛ پس هم غضب بايد كنترل شود هم شهوت. از اين رو مى فرمايد: «مَيْتَةً شَهْوَتُهُ»: شهوتش مرده، يعنى تحت كنترل اوست؛ «مَكْظُوماً غَيْظُهُ»: خشم خودش را هم فرو مى نشاند.

- 53 -«اَلْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ» (خوبى از او اميد است، و از بدى او در امانند.)

يعنى همه از او خوبى را آرزو دارند، همه انتظار دارند كه او كار خوب انجام دهد و به آنها كمك كند؛ و از شرّ او در امان هستند. بدترين مردم كسانى هستند كه ديگران به اين علّت كه از شرّ آنها مى ترسند به آنها احترام كنند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 323

ص: 324

(درس 375: خطبۀ 193 قسمت ششم

اشاره

متّقين از ذاكرين هستند و نه از غافلين

اهل گذشت، عفو و صلۀ رحم

دور بودن از سخن زشت

ادامۀ اوصاف متّقين

در مسير حق هستند

آخرين اوصاف متّقين

تأثير موعظۀ رسا و گيرا در مردان خدا

ص: 325

ص: 326

خطبۀ 193 - قسمت ششم

اشاره

«إنْ كَانَ فِى الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِى الذَّاكِرِينَ، وَ إنْ كَانَ فِى الذَّاكِرِينَ لَمْيُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ، يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِى مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ، بَعِيداً فُحْشُهُ، لَيِّناً قَوْلُهُ، غَائِباً مُنْكَرُهُ، حَاضِراً مَعْرُوفُهُ، مُقْبِلاً خَيْرُهُ، مُدْبِراً شَرُّهُ، فِى الزَّلازِلِ وَقُورٌ، وَ فِى الْمَكَارِهِ صَبُورٌ، وَ فِى الرَّخَاءِ شَكُورٌ، لايَحِيفُ عَلى مَنْ يُبْغِضُ، وَ لايَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ، يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ، لايُضِيعُ مَااسْتُحْفِظَ، وَ لايَنْسى مَا ذُكِّرَ، وَ لايُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ، وَ لايُضَارُّ بِالْجَارِ، وَ لايَشْمَتُ بِالْمَصَائِبِ، وَ لايَدْخُلُ فِى الْبَاطِلِ، وَ لايَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ؛ إنْ صَمَتَ لَمْيَغُمَّهُ صَمْتُهُ، وَ إنْ ضَحِكَ لَمْيَعْلُ صَوْتُهُ، وَ إِنْ بُغِىَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِى يَنْتَقِمُ لَهُ. نَفْسُهُ مِنْهُ فِى عَنَاءٍ، وَ النَّاسُ مِنْهُ فِى رَاحَةٍ. أَتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ، وَ أَرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ. بُعْدُهُ عَمَّنْ تَبَاعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزَاهَةٌ، وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنَا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ. لَيْسَ تَبَاعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ، وَ لادُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدْعَةٍ»

قال: فصعق همّام صعقة كانت نفسه فيها، فقال أميرالمؤمنين عليه السلام:

«أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ!» ثمّ قال: «أَهكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأَهْلِهَا؟» فقال له قائل: فما بالك يا أميرالمؤمنين! فقال: «وَيْحَكَ إنَّ لِكُلِّ أَجَلٍ وَقْتاً لاَيَعْدُوهُ، وَ سَبَباً لاَيَتَجَاوَزُهُ، فَمَهْلاً لاتَعُدْ لِمِثْلِهَا؛ فَإِنَّمَا نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلى لِسَانِكَ!!»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ «همّام» راجع به اوصاف متّقين بود، بحث به اينجا رسيد كه:

ص: 327

متّقين از ذاكرين هستند و نه از غافلين

- 54 -«إنْ كَانَ فِى الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِى الذَّاكِرِينَ» (اگر در اهل غفلت باشد از جملۀ ذكرگويان ثبت مى شود.)

شخص باتقوا اگر تصادفاً در بين جمعيتى واقع شده كه آنها مردمانى غافل هستند، اين مسأله سبب نمى شود كه او هم از خدا غفلت كند. «إنْ كَانَ فِى الْغَافِلِينَ»: اگر تصادفاً در جمع مردمان غافل قرار گرفت«كُتِبَ فِى الذَّاكِرِينَ»: جوّ آن مجلس او را نمى گيرد كه او هم غافل شود، بلكه به ياد خداست؛ از اين رو نام او نوشته مى شود جزو افرادى كه به ياد خدا هستند، كسانى كه خدا را فراموش نمى كنند و تحت تأثير جوّ قرار نمى گيرند. اگر چنانچه در متن يك جامعه اى هم قرار گيرد كه مردم آن جامعه با خدا ارتباط نداشته باشند و اهل دنيا هستند و دنبال شهوت، اين شخص تحت تأثير جوّ قرار نمى گيرد. كسى كه تحت تأثير جوّ قرار بگيرد معلوم مى شود آدم بى شخصيتى است، مرد خداپرست شخصيت دينى خويش را در هر حالى حفظ مى كند.

- 55 -«وَ إنْ كَانَ فِى الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ» (و اگر در جمع ذكرگويان باشد از اهل غفلت محسوب نمى شود.)

گاهى هم يك جمعيت اهل ذكر هستند اما ذكرشان زبانى است، دل آنها با خدا نيست، دائم مى گويند «لا إله إلّااللّه» اما دل با خدا نيست، ولى فرد متقى دلش هم با خداست، «وَ إنْ كَانَ فِى الذَّاكِرِينَ»: اگر اين شخص در جمعيتى كه ذكر خدا را مى گويند باشد ذكرش با توجّه است«لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ»: اسمش در جمع افرادى كه غفلت دارند نوشته نمى شود. منظور اين است كه اگر آنها هم كه ذكر مى گويند دلشان با خدا نباشد، اين فرد دلش با خداست و چنان نيست كه ذكرش به زبان تنها باشد و دلش غافل باشد.

ص: 328

اهل گذشت، عفو و صلۀ رحم

- 56 -«يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِى مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ» (در مى گذرد از آن كه به او ستم كرد، و عطا مى كند آن كه وى را محروم كرد، و مى پيوندد به آن كه از او بريد.)

اينها سه خصلتى است كه در روايات زياد نسبت به آنها تشويق و تأكيد شده است؛ اين كلام در واقع شرح آيۀ شريفۀ (أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ) (1) است.

برفرض كسى هم به شما ظلم كرد دنبالش را رها كن، عفو داشته باش، بخشش داشته باش؛ مگر اين كه اگر گذشت كنى و تنبيه نكنى تشويق ظالم باشد كه اين مسألۀ ديگرى است، اما اگر طرف مى گويد اشتباه كردم تو هم رهايش كن. «يَعْفُو»: شخص متقى مى بخشد«عَمَّنْ ظَلَمَهُ»: كسى را كه به او ظلم كرده است.

اگر كسى قدرت داشت و در وقت قدرتش شما را محروم كرد، حال كه كار دست شما آمد انتقام نگير، شما عطا كن، به او كمك كن. در جنگ صفّين دشمن بر شريعۀ فرات مسلط بود و نگذاشتند كه اصحاب حضرت على عليه السلام از شريعۀ فرات آب بردارند، حضرت فرمود برويد و جنگ كنيد تا به آب فرات دسترسى پيدا كنيد، اصحاب حضرت على عليه السلام جنگيدند و فرات را گرفتند و بعد به حضرت پيشنهاد كردند حال كه اينها آب را به روى ما بسته بودند ما هم آب را بر ارتش معاويه ببنديم، حضرت على عليه السلام فرمودند: نه نبايد اين كار را بكنيم، جزاى بدى را نبايد به بدى داد.

«يُعْطِى مَنْ حَرَمَهُ»: عطا مى كند كسى را كه او محرومش كرده است؛ نمى خواهد انتقام بگيرد.

اگر فردى قوم و خويش شماست، برادر تو است و قطع رحم كرده و اصلاً به شما

ص: 329


1- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 29.

اعتنا ندارد، به ديدن شما نمى آيد، شما به ديدنش برو گرچه شما بزرگتر باشى، شما بزرگوارى كن، آقايى كن، اگر هم وضعشان بد است كمكشان كن، از آقايى كردن كسى ضرر نمى كند. «وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ»:و وصلت مى كند باكسى كه او قطع رحم كرده است.

در اين رابطه حديثى است(1) كه مى گويد: خداوند وقتى روز قيامت تمام مردم را جمع كرد، آن وقت«ينادى منادٍ أين أهل الفضل»يك منادى صدا مى زند كسانى كه داراى فضيلت اند چه كسانى هستند؟ بعد يك عده مى گويند ما هستيم، ملائكه اى كه آنجا هستند از آنها مى پرسند آن صفت و خصلتى كه شما داشته ايد و سبب فضيلت شما شده چيست ؟ جواب مى دهند: «كنّا نصل من قطعنا»اگر كسى قطع رحم هم مى كرد ما صلۀ رحم مى كرديم«و نعطى من حرمنا»و اگر كسى ما را محروم مى كرد انتقام نمى كشيديم، ما به او عطا مى كرديم«و نعفو عمّن ظلمنا»و اگر كسى به ما ظلم مى كرد ما عفوش مى كرديم؛ آن وقت خطاب مى شود به اين جمعيت«صدقتم»راست گفتيد، شما واقعاً اهل فضيلت هستيد«أدخلوا الجنّة»داخل بهشت شويد. كسانى كه اين خصلت ها را دارند قبل از همۀ مردم به بهشت راه پيدا مى كنند.

دور بودن از سخن زشت

- 57 -«بَعِيداً فُحْشُهُ» (در حالى كه سخن زشت (زشتى) از او دور است.)

زشتى مراتب دارد، بعضى از زشتى هاست كه به سر حدّ معصيت مى رسد، اما بعضى شايد به سر حدّ معصيت نرسد و يك چيز لغو است؛ فحش مرتبۀ كاملش كه به حدّ معصيت برسد حرام است. اگر واقعاً يك كسى را سبّ كنى، فحش بدهى، حرام است. اما «فحش» مطلق حرف زشت را مى گويند، حتى بعضى از لغوها را كه مى گوييم

ص: 330


1- - الكافى، ج 2، ص 107، حديث 4.

زشت است فحش است، آن وقت ما كه معصوم نيستيم ممكن است حرف لغوى هم از ما صادر شود.

امام مى فرمايد: «بَعِيداً فُحْشُهُ»: فحش از فرد متقى دور است؛ نظير همان جمله اى كه قبلاً داشتيم كه حضرت فرمود: «قَلِيلاً زَلَلُهُ»: لغزشش كم است، اينجا هم مى فرمايد: حرف زشت و فحشش دور است. يك سال يا دو سال يك مرتبه ممكن است حرف زشتى بدون توجّه از او صادر شود، آن هم در شرايط استثنايى، اما بعد پشيمان شده و توبه مى كند. فرض اين است كه او معصوم نيست از اين رو حضرت نمى فرمايد كه هيچ وقت حرف زشتى از او صادر نمى شود، بلكه مى فرمايد: حرف زشت از اين شخص دور است.

ممكن هم هست كه منظور اين باشد كه زشتى از او خيلى دور است و هيچ وقت به آن دسترسى پيدا نمى كند. زشتى هيچ وقت سراغ او نمى آيد. خلاصه كنايه از اين باشد كه بين اين شخص و حرف زشت فاصلۀ زيادى هست.

ادامۀ اوصاف متّقين

- 58 -«لَيِّناً قَوْلُهُ» (گفتار او نرم.)

حرف زدنش نرم است و با خشونت حرف نمى زند. عرض كردم اگر حتى مى خواهيد كسى را ارشاد، تبليغ و امر به معروف كنيد، بايستى با زبان خوش باشد كه در طرف اثر كند. خداوند تبارك و تعالى به حضرت موسى و هارون كه مى خواهند به طرف فرعون بروند مى فرمايد: (فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً) : پس با فرعون با نرمى سخن بگوييد (لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى) (1) شايد تذكر پيدا كند يا از خدا بترسد. اگر با خشونت

ص: 331


1- - سورۀ طه (20)، آيۀ 44.

برخورد كردى او هم لج مى كند، انسان حالتش اين طور است، حتى پدران و مادران اين را توجّه داشته باشند، گاهى اوقات سرسختى آنها سبب مى شود كه بچه زير بار پدر و مادر نمى رود، تربيت بچه هم بايد با زبان خوش و با عطوفت و مهربانى باشد، تربيت بايد جورى باشد كه در طرف مؤثر باشد نه اين كه طرف از شما و حرف شما متنفر شود.

- 59 -«غَائِباً مُنْكَرُهُ» (ناشايست از او پنهان.)

يعنى هيچ كار زشت از او صادر نمى شود؛ بين اين شخص و منكرات و زشتى ها فاصله است.

- 60 -«حَاضِراً مَعْرُوفُهُ» (كار نيك او موجود.)

يعنى هميشه احسان دارد، اهل طاعت است، و كارهاى واجب و مستحب را انجام مى دهد.

- 61 -«مُقْبِلاً خَيْرُهُ، مُدْبِراً شَرُّهُ» (خوبى او رو آور، بدى او پشت گردان.)

اگر شرّى هم دارد هيچ وقت شرّش به طرف شما نمى آيد؛ ممكن است فردى ذاتاً عصبانى مزاج باشد اما خودخورى مى كند براى اين كه مبادا ديگرى را ناراحت كند.

- 62 -«فِى الزَّلازِلِ وَقُورٌ، وَ فِى الْمَكَارِهِ صَبُورٌ» (در دشواريها بردبار، و در ناخوشايندها شكيبا.)

دنيا هميشه بر طبق مراد انسان نيست، در دنيا جنگ هست، كمبود هست، مرگ

ص: 332

اولاد و خويشان هست، حوادث زياد است، شخص باتقوا در تمام سختى ها خودش را حفظ مى كند، صابر و بردبار است. منظور از «زلازل» فقط زلزلۀ زمين نيست، بلكه همۀ حوادثى است كه در عالم پيدا مى شود، در دنيا جنگ و كمبود پيدا مى شود اما فرد متقى در حوادث باوقار است؛ يعنى آن شخصيت و سنگينى خودش را حفظ مى كند.

«وَ فِى الْمَكَارِهِ صَبُورٌ»: و در چيزهايى كه برخلاف طبع انسان و مكروه اوست صبر مى كند. اين مضامين تقريباً قريب به هم است. خلاصه بردبار است، وقارش را حفظ مى كند و بى تابى ندارد.

- 63 -«وَ فِى الرَّخَاءِ شَكُورٌ» (و در خوشى و آسايش شكرگزار.)

از آن طرف اگر خوشى برايش آمد شكر خدا را به جا مى آورد و چنين نيست كه مال دنيا و رياست دنيا او را ياغى كند. حديثى است به اين مضمون: «الايمان نصفه الصّبر و نصفه الشّكر»ايمان نصفش صبر در مشكلات و نصفش شكر خداست.

منظور اين است كه در زندگى هميشه امور طبق مراد شما نيست، هم مشكلات هست و هم خوبى، شخص مؤمن در خوبى ها شاكر است و طغيان نمى كند، در مشكلات هم صابر و بردبار است و از ميدان در نمى رود.

- 64 -«لايَحِيفُ عَلى مَنْ يُبْغِضُ، وَ لايَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ» (ستم نمى كند بر آن كه دشمنى مى ورزد، و گناه نمى كند دربارۀ آن كه دوست مى دارد.)

اين جملۀ جالبى است؛ گاهى اوقات از كسى بدمان مى آيد كه مثلاً چرا در انتخابات يا در برنامۀ ديگر با ما همكارى نكرده است، از او خوشمان نمى آيد و افشاگرى مى كنيم، به او تهمت مى زنيم، مسخره اش مى كنيم، رفقايمان را تحريك مى كنيم او را مسخره كنند، اذيتش كنند، هزار جنايت نسبت به او انجام مى دهيم براى اين كه از او

ص: 333

خوشمان نمى آيد؛ و از يكى هم كه خوشمان مى آيد دين و دنياى خود را برايش مى فروشيم، شخصيتمان را مى فروشيم براى اين كه او خوشش بيايد. اين كارها برخلاف ايمان و تقواست.

حضرت مى فرمايد: شخص باتقوا«لايَحِيفُ عَلى مَنْ يُبْغِضُ»: ظلم نمى كند نسبت به كسى كه بغض او را دارد. حالا من به هر دليلى خوشم نمى آيد، اين نبايد سبب شود به او ظلم يا تعدّى كنم؛ بسا يك شخصيتى است كه دارد به جامعه خدمت مى كند و من با يك حرفى شخصيت او را خرد كرده ام ديگر نمى تواند به جامعه خدمت كند، اين گناه بزرگى است كه جامعه را از خدمات يك شخص ارزنده محروم كنيم.

«وَ لايَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ»: و مرتكب گناه نمى شود در راه كسى كه دوستش مى دارد.

دينت را هم براى دنياى او بفروشى تا مثلاً وكيل شود و برود مجلس، من هزار تا دروغ بگويم، هزار توهين به ديگران بكنم، خودم را به گناه بيندازم براى اين كه آن آقا خوشش بيايد. خلاصه مواظب باش يك چيز يا كسى را كه دوست مى دارى تو را كور و كر نكند، از يك كسى هم كه بغض دارى تو را كور و كر نكند؛ مواظب باشيد در اين حبّ و بغض ها دين و وجدانتان را نفروشيد.

- 65 -«يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ» (به حق اقرار مى كند پيش از آن كه بر او گواهى شود.)

انسان متقى اگر مثلاً به كسى بدهكار است پيش از آن كه بروند و شاهد بياورند و پيش قاضى ثابت كنند، خودش مى گويد من بدهكارم، امروز ندارم فردا مى دهم.

«يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ»: شخص متقى اعتراف مى كند به حق«قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ»: پيش از آن كه شاهد عليه او بياورند.

- 66 -«لايُضِيعُ مَا اسْتُحْفِظَ» (تباه نمى سازد آنچه را سپرده شد.)

ص: 334

چيزهايى را كه خدا در حفظ اين شخص قرار داده ضايع نمى كند. خدا گفته است كه بايد نمازت را محافظت كنى: (حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ) ؛ (1) امانت مردم را بايد حفظ كنى، امانت كلامى و يا امانت مالى، يك كسى سرّى پيش تو مى گذارد و مى گويد به كسى نگو، مالى را پيش تو مى گذارد به عنوان امانت، امانت مردم را بايد حفظ كرد.

واجبات و مسئوليت هايى را كه خدا به عهدۀ فرد گذاشته است، شخص متقى امانت را ضايع نمى كند و خوب حفظ مى كند. «اِستِحفاظ» از باب استفعال است، باب استفعال براى طلب است، (حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ) خدا از ما خواسته است كه نماز را حفظ كنيم، همۀ واجبات خدا امانت خداست و بايد حفظ شود.

- 67 -«وَ لايَنْسى مَا ذُكِّرَ» (و فراموش نمى كند آنچه را يادآورى شد.)

اگر كسى خير تو را مى خواست و عيبى را كه دارى به تو گفت، بايد هميشه در نظر داشته باشى و بر طبقش عمل كنى. «وَ لايَنْسى»: و شخص متقى فراموش نمى كند «مَا ذُكِّرَ»: آنچه را كه به او تذكر داده اند.

- 68 -«وَ لايُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ» (و با لقب هاى زشت ياد نمى كند.)

يكى از چيزهايى كه خيلى عيب است لقب ها، اسم ها و صفات زشتى است كه براى ديگران به كار مى بريم؛ در حالى كه اگر كسى صفات زشتى هم دارد اما خوشش نمى آيد شما اسمش را با آن صفت بياوريد، شما نبايد اسمش را آن طور ببريد؛ بايد محترمانه اشخاص را صدا كرد و نام برد. «وَ لايُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ»: و شخص متقى مردم را به لقب هاى زشت ياد نمى كند.8.

ص: 335


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 238.

- 69 -«وَ لايُضَارُّ بِالْجَارِ» (و به همسايه زيان نمى رساند.)

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به قدرى نسبت به همسايه سفارش كرده است كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد ما خيال كرديم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم همسايه را وارث قرار داده است.

در حديث آمده است(1) كه چهل خانه همسايۀ انسان هستند، و بايستى با همسايه طورى رفتار كرد كه همسايه از شرّ انسان ايمن باشد. و راجع به اين موضوع حديث خيلى داريم كه از ذكر آن صرف نظر مى كنيم.

در مسير حق هستند

- 70 -«وَ لايَشْمَتُ بِالْمَصَائِبِ، وَ لايَدْخُلُ فِى الْبَاطِلِ» (و در پيشامدهاى ناگوار شماتت نمى كند، و در راه باطل و نادرست وارد نمى شود.)

شخص متقى هر چند كه ناراحت باشد اين ناراحتى سبب نمى شود كه حرف زشت بزند. شما فرض كنيد كه در بازار ورشكست شده ايد، ضرر كرده ايد، مالت از بين رفته و يا خبر آورده اند كه فلان ضرر به تو رسيده است، اما همسر تو چه گناهى كرده كه تمام دق دلت را سر او در مى آورى ؟ كسى كه چهار پنج بچه هم پيش او گذاشته اى و براى نگهدارى هر كدام از اين بچه ها دو نفر لازم است، اين بيچاره صبح تا شب از بچه ها مواظبت كرده، غذايى هم برايت پخته، خانه را هم تميز كرده است، در صورتى كه حقى هم نداشته اى، هيچ وقت من و شما حق نداريم به زن بگوييم منزل را تميز كن يا غذا بپز، حتى حق نداريم بگوييم بچه را مجانى شير بده، بايد مزد شير دادنش را هم بدهيم، حالا خودش از سر صفا و خلوص اين كارها را كرده، تازه

ص: 336


1- - وسائل الشيعة، ج 12، ص 132، باب 90 از ابواب أحكام العِشْرة فى السّفر والحضر، حديث 3.

كمبودش اين است كه چون تو در بازار ضرر كرده اى زبان تندت را براى اين زن سوغات بياورى.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در تشييع جنازۀ سعدبن معاذ نوك پايى راه مى رفت، شخصى پرسيد يا رسول اللّه چرا نوك پايى ؟ فرمود: از بس ملائكه به تشييع جنازه اش آمده اند.(1) او اين قدر اهميت داشت؛ بعد خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنازه اش را توى قبر گذاشت، مادر سعد خيلى خوشحال شد و گفت خوشا به سعادت او كه چنين تشييعى داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم جنازه اش را توى قبر گذاشت؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ولى قبر فشارش داد، عرض كردم يا رسول اللّه چرا؟ فرمود: براى اين كه در خانه با زن و بچه اش بداخلاقى مى كرد.

- 71 -«وَ لايَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ؛ إنْ صَمَتَ لَمْيَغُمَّهُ صَمْتُهُ» (و از راه حق و درست بيرون نمى رود؛ اگر سكوت كرد، سكوتش او را اندوهگين نمى كند.)

مشكلات و حوادث به تو فشار آورده اما تو نبايد از حق خارج شوى.

آدم متقى اگر سكوت كرد از سكوتش ناراحت نيست؛ ناراحت نمى شود كه مثلاً كار مهمّى از من ساخته نيست چون مرا دعوت نكرده اند سخن بگويم، بخواهد غم و غصّه بخورد كه چرا كسى گوش به حرف من نمى دهد، برو شكر خدا را به جا بياور كه فراغت بالى دارى و مشغول عبادت و مطالعه و اين چيزها هستى، مسئوليت هم به دوشت نيست، اين كه غصّه ندارد. «إنْ صَمَتَ»: اگر ساكت شده«لَمْيَغُمَّهُ صَمْتُهُ»:

ناراحت نمى كند اين شخص را سكوتش؛ كه چرا اطراف من مريدهايى نيستند.

آخرين اوصاف متّقين

- 72 -«وَ إنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ» (و اگر خنديد، آواز او بلند نمى شود.)

ص: 337


1- - علل الشرايع، شيخ صدوق، ج 1، ص 310.

خندۀ او در حدّ يك تبسم است؛ خنده هاى زياد و بلند مذمّت شده است.

- 73 -«وَ إِنْ بُغِىَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِى يَنْتَقِمُ لَهُ» (و اگر بر او تعدّى شد، شكيبايى مى كند تا اين كه خداوند انتقام او را بگيرد.)

اگر كسى به او ظلم كند او كائنات را به هم نمى ريزد كه چرا به من ظلم شده است.

البته به اندازه اى كه او ظلم كرده شما هم حق داريد؛ آيۀ قرآن مى فرمايد: (وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ) (1)«و اگر كسى به شما عقوبت و ستمى رسانيد پس عقاب كنيد به اندازه اى كه او عقاب كرده، و اگر صبورى كنيد البته بهتر است براى صابران.» پس بهتر اين است كه انسان صبر كند، حالا اگر ظلم و تعدّى به تو شده لازم نيست زندگى را بر خودت و زن و بچه ات و همۀ جامعه تلخ كنى، خوب قيامت هم هست و خدا جبران مى كند، شما عفو كن، مگر شما نمى خواهيد خداوند شما را ببخشد؟ (أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ) (2)«آيا نمى خواهيد خداوند در حق شما مغفرت نمايد؟» شما ببخش تا خدا هم تو را ببخشد. اين است كه مى فرمايد: اگر بر اين شخص طغيانى بشود صابر و بردبار است و كائنات را به هم نمى زند تا خدا انتقام او را بگيرد.

- 74 -«نَفْسُهُ مِنْهُ فِى عَنَاءٍ، وَ النَّاسُ مِنْهُ فِى رَاحَةٍ» (نفس او از او در زحمت است، و مردم از او در راحت.)

شخص متقى نفسش از دست او در عذاب است، چون هميشه بر خود فشار وارد مى كند تا بر ديگران وارد نشود؛ «نَفْسُهُ مِنْهُ»: نفس اين شخص باتقوا از ناحيۀ خود اين شخص«فِى عَنَاءٍ»: در رنج و مشقت است - «عَناء» يعنى مشقت و تعب - «وَ النَّاسُ مِنْهُ فِى رَاحَةٍ»: و اما مردم از ناحيۀ اين شخص در راحتى و آرامش هستند. خودش2.

ص: 338


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 126.
2- - سورۀ نور (24)، آيۀ 22.

خودش را مى خورد كه مبادا به ديگرى فشارى وارد شود، بلكه كار و كوشش و فعاليت مى كند و خودش را به زحمت مى اندازد تا ديگران راحت باشند؛ مثلاً شب است و به او يك پستى محول شده است، او بى خوابى و زحمت مى كشد براى اين كه مردم با آرامش خاطر بخوابند؛ كسانى كه پاسدار يا پليس هستند وظايفى دارند كه مردم در راحت و امنيت باشند، اين وظيفه وظيفۀ سنگينى است، مسئوليت مهم است، بايستى مسئوليتشان را به خوبى انجام دهند.

- 75 -«أتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ» (جان خود را براى آخرتش به سختى مى اندازد.)

اين شخص به خودش زحمت مى دهد براى آخرتش، نيمه شب بلند مى شود وضو مى گيرد و نماز مى خواند، كارها و مسئوليت هايى را كه به عهدۀ اوست با زحمت و تعب انجام مى دهد براى اين كه خداوند در آخرت به او مزد بدهد. «أتْعَبَ نَفْسَهُ»: جان خود را به تعب مى اندازد«لِآخِرَتِهِ»: براى قيامتش.

- 76 -«وَ أرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ» (و مردم را از نفس خويش آسوده مى سازد.)

كارى مى كند كه مردم از ناحيۀ او راحت باشند و هيچ وقت شرّش به مردم نرسد، بلكه خيرش به مردم برسد. «وَ أرَاحَ النَّاسَ»: و مردم را راحت مى كند«مِنْ نَفْسِهِ»:

از ناحيۀ خودش؛ خودش را در فشار قرار مى دهد براى مردم.

- 77 -«بُعْدُهُ عَمَّنْ تَبَاعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزَاهَةٌ» (دورى كردن او از آن كه دورى مى كند از او، از روى بى رغبتى به دنيا و پرهيزكارى است.)

گاهى شما از مردم دورى مى كنيد براى اين كه غرور و تكبّر داريد، از اين رو بى اعتنايى مى كنيد؛ اما گاهى از باب اين كه مى خواهيد به مال دنيا بى رغبت باشيد پيش

ص: 339

مردم نمى رويد تا خيال شود كه به مال كسى طمع داريد، يا طمع داريد آنها به شما كمك كنند.

شخص متقى اگر از مردم دورى مى كند از باب تكبّر و نخوت نيست كه بخواهد خودش را بزرگ بداند و به مردم بى اعتنايى نمايد، بلكه دورى اين شخص از هر كسى كه دورى مى كند از روى بى رغبتى به دنياست.

«وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنَا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ» (و نزديك شدن او به آن كه نزديك مى شود به او، از روى نرمى و مهربانى است.)

اگر هم با كسى نزديك مى شود از روى نرمش و رحمت است، نه اين كه بخواهد از آنها استفاده نمايد.

«لَيْسَ تَبَاعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ» (دورى كردنش از روى خودپسندى و بزرگى نيست.)

اين دنبالۀ همان جملۀ قبلى است؛ فرمود: از هر كسى دور مى شود از باب بى رغبتى به دنياست، اينجا هم مى فرمايد: دورى اين شخص از مردم براى اين نيست كه خودش را بزرگ مى بيند و بگويد من شخصيت دارم و نبايد با اين مردم تماس بگيرم.

«وَ لادُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدْعَةٍ» (و نه نزديك شدنش از روى فريب و نيرنگ.)

فرمود: نزديك شدن او به مردم به واسطۀ اين است كه مى خواهد با نرمش و رحمت با آنها رفتار كند و خيرى از او به مردم برسد، نه اين كه نزديك شده تا كلاه سر مردم بگذارد.

تأثير موعظۀ رسا و گيرا در مردان خدا

«فصعق همّام صعقة كانت نفسه فيها» (پس همّام بيهوش شد و در آن بيهوشى جان داد.)

ص: 340

«صَعَقَ» به معناى بيهوش شدن است. وقتى حضرت اين خطبه را در مورد اوصاف متّقين براى همّام به اينجا رسانيد، همّام كه يكى از اصحاب حضرت على عليه السلام بود با شنيدن آن ناله اى زد و از دنيا رفت.

«فقال أميرالمؤمنين عليه السلام: أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ» (پس اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: آگاه باشيد به خدا سوگند همانا من از همين بر او مى ترسيدم.)

«ثمّ قال: أهكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأهْلِهَا» (سپس فرمود: آيا اندرزهاى رسا با اهلش چنين عمل مى كند؟)

حضرت فرمودند: در مردان خدا موعظه اين قدر اثر مى كند كه بى تاب مى شوند و از بين مى روند. اين كه به من اصرار مى كرد صفات متّقين را بگويم و من طفره مى رفتم براى اين بود كه مى ديدم اين شخص مستعد است و از چنين پيشامدى براى او مى ترسيدم. فرمود: آيا موعظه كه رسا و گيرا باشد اين طور در اهل موعظه اثر مى كند؟ روى اهميت موضوع حضرت مى فرمايد ببينيد موعظه چه جور در افرادى كه اهل باشند اثر مى كند.

«فقال له قائل: فما بالك يا أميرالمؤمنين» (پس گوينده اى به حضرت گفت: پس اى اميرمؤمنان تو چه حال دارى ؟)

يك آدم بى مزه اى و از كسانى كه نيش مى زنند در آنجا گفت: پس چرا اين موعظه ها در خودت اثر نمى كند، اگر موعظه بايد در اهلش اثر كند پس چرا در تو اثر نمى كند؟

«فقال: وَيْحَكَ إنَّ لِكُلِّ أجَلٍ وَقْتاً لايَعْدُوهُ وَ سَبَباً لايَتَجَاوَزُهُ» (پس حضرت فرمود: جان من، همانا براى هر اجلى زمانى است كه از آن نمى گذرد و سببى است كه از آن درنگذرد.)

ص: 341

حضرت فرمود: هر كسى يك اجلى دارد، او اجلش اين طور مقدر بوده، اجل من هنوز نرسيده است. «وَيْل» يعنى واى بر تو، ولى «وَيْحَك» را عرب از روى دلسوزى مى گويد، يك كسى را كه انسان دلش براى او مى سوزد مى گويد «وَيْحَك». خلاصه زمينۀ مرگ در اين شخص بود، اين موعظۀ من تير خلاصش بود؛ اما اجل من هنوز وقتش نيامده است.

«فَمَهْلاً لاتَعُدْ لِمِثْلِهَا» (پس درنگ كن، تكرار نكن به مانند اين سخن.)

اين يك بى ادبى است كه آن مرد نسبت به حضرت كرده، حضرت هم فرمود:

«لاتَعُدْ لِمِثْلِهَا»: نكند دوباره از اين حرفها بزنى.

«فَإِنَّمَا نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلى لِسَانِكَ» (پس جز اين نيست كه شيطان دميد بر زبان تو.)

شيطان بود كه تو را واداشت نسبت به حضرت على و امام متّقين عليه السلام يك چنين توهينى بكنى. اينجا عبده در نهج البلاغه دارد كه: «وَ هَذا سؤال الوَقح البارِد»يك آدم وقيح يك چنين حرفى را به حضرت زد و اين بى ادبى را نسبت به آن حضرت انجام داد.

به هر حال اين خطبه جورى در همّام اثر مى كند كه همان جا در اثر بيانات حضرت اجلش مى رسد و از دنيا مى رود. مردان خدا اين گونه اند و حرف حق اين طور در آنها مؤثر است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 342

(درس 376: خطبۀ 194 قسمت اوّل

اشاره

نفاق از نظر اهل لغت

حمد و ثناى الهى، و اعتصام به حبل اللّه

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و تحمّل شدايد

توطئۀ خويشان و غير خويشان عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

سفارش به تقواى الهى و برحذر بودن از اهل نفاق

اوصاف منافقين

ص: 343

ص: 344

خطبۀ 194 - قسمت اوّل

اشاره

وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام يصف فيها المنافقين:

«نَحْمَدُهُ عَلى مَا وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطَّاعَةِ، وَ ذَادَ عَنْهُ مِنَ الْمَعْصِيَةِ، وَ نَسْأَلُهُ لِمِنَّتِهِ تَمَاماً، وَ بِحَبْلِهِ اعْتِصَاماً، وَ نَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، خَاضَ إلى رِضْوَانِ اللَّهِ كُلَّ غَمْرَةٍ، وَ تَجَرَّعَ فِيهِ كُلَّ غُصَّةٍ، وَ قَدْ تَلَوَّنَ لَهُ الْأَدْنَوْنَ، وَ تَأَلَّبَ عَلَيْهِ الْأَقْصَوْنَ، وَ خَلَعَتْ إلَيْهِ الْعَرَبُ أعِنَّتَهَا وَ ضَرَبَتْ لِمُحَارَبَتِهِ بُطُونَ رَوَاحِلِهَا حَتّى أَنْزَلَتْ بِسَاحَتِهِ عُدْوَانَهَا: مِنْ أَبْعَدِ الدَّارِ، وَ أَسْحَقِ الْمَزَارِ.

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ، وَ أُحَذِّرُكُمْ أَهْلَ النِّفَاقِ؛ فَإِنَّهُمُ الضَّالُّونَ الْمُضِلُّونَ وَ الزَّالُّونَ الْمُزِلُّونَ: يَتَلَوَّنُونَ ألْوَاناً، وَ يَفْتَنُّونَ افْتِنَاناً، وَ يَعْمِدُونَكُمْ بِكُلِّ عِمَادٍ، وَ يَرْصُدُونَكُمْ بِكُلِّ مِرْصَادٍ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 194 از نهج البلاغۀ عبده و 185 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام است. خطبۀ قبل راجع به افراد متقى و مردان باتقوا بود و اين خطبه راجع به اوصاف كسانى است كه خود را به حسب ظاهر خوب نشان مى دهند اما باطنشان خراب است (منافقين).

ص: 345

نفاق از نظر اهل لغت

«و من خطبة لَهُ عليه السلام يصف فيها المنافقين» (و از جمله خطبه هاى حضرت على عليه السلام كه در آن منافقين را توصيف مى كند.)

اهل لغت در وجه تسميۀ «منافق» مى گويند: ممكن است اين كلمه از «نافِقاء» اخذ شده باشد. از زرنگى موش اين است كه علاوه بر راه معمولى كه براى لانه اش دارد راه ديگرى هم درست مى كند، اما مقدارى رويش را بسته مى گذارد كه كسى به درِ آن توجّه نكند تا اگر يك وقت از درِ معمولى خطرى برايش پيش آمد از آن راهى كه درست كرده فرار كند، به اين مى گويند «نافقاء» يعنى راه پوشيده؛ كه ممكن است به منافق نيز به همين اعتبار منافق بگويند، چون باطنى پوشيده دارد و ظاهرش خوب است، نظير همان راه لانۀ موش كه پوشيده است.

احتمال هم دارد از مادّۀ «نَفَق» باشد كه به راه مخفى توى زمين مى گويند؛ آيۀ قرآن مى فرمايد: (نَفَقاً فِي الْأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِي السَّماءِ) (1)«نفقاً» يعنى يك راهى كه زير زمين و پوشيده است، و از باب اين كه منافق باطن پوشيده اى دارد به او منافق مى گويند.

پس احتمال دارد ريشۀ منافق «نافِقاء» و يا «نَفَق» باشد، و هر دو احتمال ممكن است. «إنفاق» هم ممكن است از همين كلمۀ «نفق» اخذ شده باشد، چون «نفق» يعنى سوراخ؛ اگر در زندگى كسى سوراخ و خلأ باشد به وسيلۀ انفاق آن سوراخ و خلأ برطرف مى شود؛ «إنفاق» از باب افعال است و يكى از معانى باب افعال «اِزاله» است؛ مثلاً مى گويند «أجلبت البعير» يعنى پوستش را برطرف كردم، آن وقت «انفاق» يعنى زايل كردن خلأ؛ بنابراين چون شما به فقرا كمك مى كنيد و خلأ آنها را برطرف مى كنيد، يا در مورد زندگى خودتان خرج مى كنيد و احتياجات خودتان را برطرف

ص: 346


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 35.

مى كنيد، در حقيقت آن خلأهاى زندگى را برطرف و پر كرده ايد.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام قبل از آن كه منافقين را توصيف بفرمايد از حمد و ثناى خدا شروع مى كند.

حمد و ثناى الهى، و اعتصام به حبل اللّه

«نَحْمَدُهُ عَلى مَا وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطَّاعَةِ، وَ ذَادَ عَنْهُ مِنَ الْمَعْصِيَةِ» (ستايش مى كنيم خدا را بر آنچه توفيق داد از فرمانبردارى براى او، و بازداشت از نافرمانى از او.)

در حقيقت حضرت سخن از جمع مى گويند؛ اصلاً ما در اسلام دستور داريم كه هميشه از زبان همه سخن بگوييم، حتى در نماز هم با خدا كه صحبت مى كنيم مى گوييم: (إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ) : خدايا ما تو را پرستش مى كنيم و از تو يارى مى جوييم (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ) : ما را به راه راست هدايت كن.

در حقيقت اين يك درسى است كه انسانها نبايد به فكر خودشان باشند، اگر دعا مى كنى براى همه دعا كن، اگر ستايش خدا را هم مى گويى از زبان جمع بگو.

«نَحْمَدُهُ»متكلّم مع الغير است؛ يعنى ما خدا را ستايش مى كنيم«عَلى مَا وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطَّاعَةِ»: در مقابل آن كه به ما توفيق داده است تا بتوانيم خدا را اطاعت كنيم. ضمير در «لَهُ» به «ما» برمى گردد؛ يعنى چيزى كه ما را به آن موفق كرده است. «مِنَ الطّاعة» بيان «ما» است. احتمال هم هست كه كلمۀ «لَهُ» متعلق به «مِنَ الطّاعة» باشد و ضمير به خدا برگردد؛ يعنى حمد مى كنيم خدا را بر آنچه كه ما را موفق كرده از اين كه خدا را اطاعت كنيم. به هر حال ما خدا را ستايش مى كنيم، خداوند فكر آن را به ذهن ما آورده و ابزارش را هم خدا به ما داده است؛ شما اگر نماز مى خوانيد يا روزه مى گيريد با همين نيرويى است كه خدا به شما داده، با همين دست، با همين زبان و با همين دهان است، و اينها همه نعمت هاى خداست.

ص: 347

«ذادَ» به معناى «مَنَعَ» است؛ «وَ ذَادَ عَنْهُ مِنَ الْمَعْصِيَةِ»: و خداوند ما را از معصيت منع كرده است. پس خداوند يك چيزهايى را به ما توفيق داده و ما را از چيزهايى منع كرده است، ما خدا را ستايش مى كنيم در اطاعت هايى كه مى توانيم انجام بدهيم و نيز براى اين كه ما را از كارهاى زشت منع كرده است.

«وَ نَسْأَلُهُ لِمِنَّتِهِ تَمَاماً، وَ بِحَبْلِهِ اعْتِصَاماً» (و از او درخواست مى كنيم نعمتش را تمام كردن، و به ريسمانش چنگ زدن.)

مى فرمايد: از خدا مى خواهيم كه منّتش را بر ما تمام كند؛ و منّت خدا عبارت از نعمت هاى او مى باشد كه به ما داده است، خداوند نعمت هايى را كه به ما داده منّت بر ما گذاشته و ما از خدا طلبكار نيستيم؛ وجودمان از خداست، فكرمان از خداست، نيرويى كه به وسيلۀ آن خدا را اطاعت مى كنيم از خداست، اعضاء و جوارحى كه به وسيلۀ آنها خدا را اطاعت مى كنيم همه از خداست؛ خدا براى هر چيزى كه به ما مى دهد بر ما منّت گذاشته است، پس در حقيقت منظور حضرت از «منّت» در اينجا «نعمت» است.

«وَ نَسْأَلُهُ لِمِنَّتِهِ تَمَاماً»؛ اگر «لِمِنَّتِهِ» را متعلق به «تَماماً» بگيريم اين طور مى شود:

«و نسأله تماماً لمنّته» يعنى از خدا خواهش مى كنيم كه نعمتش را بر ما تمام كند. به اين معنا كه حالا كه الحمدللّه به شما توفيق داده اطاعت كنيد، تا آخر هم اين توفيق را داشته باشيد، يك وقت در آخر كار شيطان مزاحم نشود؛ حالا كه دنيا را به ما داده آخرت خوب هم بدهد، تمامى نعمت به آخرت است، بر فرض در اين دنيا زندگى خوشى هم نداشته باشيم اگر آخرت زندگى خوبى باشد بايد ممنون خدا باشيم.

«وَ بِحَبْلِهِ اعْتِصَاماً»: و از خدا مى خواهيم كه بتوانيم به ريسمان خدا چنگ بزنيم.

توفيق اعتصام به حبل خدا را هم خدا بايد بدهد. «إعتصام» يعنى چنگ زدن؛ يعنى اين كه خودمان را به وسيلۀ ريسمان خدا حفظ كنيم؛ مثل اين كه كسى در يك چاه

ص: 348

حبس باشد و بخواهند او را نجات دهند، آن روزها طناب پايين مى كردند و آن شخصى كه ته چاه گرفتار بود به طناب و ريسمان مى چسبيد و خودش را نجات مى داد؛ اين عالم طبيعت مانند چاهى است كه ما در آن زندانى هستيم، خداوند قرآن و دين را براى هدايت ما فرستاده، و اين قرآنى كه خدا براى هدايت بشر فرستاده به طناب و ريسمان تشبيه شده است؛ همان طور كه طناب و ريسمان وسيلۀ ارتباط است بين شخصى كه ته چاه است و شخصى كه بالاى چاه است و آن شخص بالاى چاه به وسيلۀ آن طناب شخصى را كه گرفتار است نجات مى دهد، در حقيقت قرآنى كه خداوند فرستاده مانند طنابى است در اين چاه طبيعت كه ما را از مادّيات و شهوات نجات داده و به طرف خدا سوق دهد. (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) (1)- بحارالأنوار، ج 23، ص 106، حديث 7.(2) بالاخره ما بايد به طرف خدا برگرديم، پس خدا بايد به ما توفيق دهد تا به اين طناب چنگ بزنيم.

ممكن است طناب را به ته چاه بياورند ولى يك آدم بدبختى با اين كه در چاه زندانى است لج كند و آن را نگيرد و نتواند از آن استفاده كند در نتيجه هلاك مى شود، همين كه درك كند اين طناب براى نجات اوست اين از توفيق خداست.

در حديث از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: من از ميان شما مى روم و دو چيز نفيس را بين شما مى گذارم: كتاب خدا«حبل ممدود من السّماء إلى الأرض»كه طنابى كشيده شده از آسمان به زمين است، «و عترتى»و دوّمى عترت من است.(2) قرآن هم فرموده: (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا) (3)«و همگى به ريسمان خدا چنگ بزنيد و متفرق نشويد.» كه منظور از آن، قرآن است. قرآن ريسمانى است كه از طرف خدا براى نجات ما آمده است، همه به اين قرآن چنگ بزنيد، از روايات استفاده مى شود كه به قرآن «حبل اللّه» گفته شده است و اين استعاره است، استعاره جايى است3.

ص: 349


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 156.
3- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.

كه انسان لفظ «مشبّه به» را بگويد و ارادۀ «مشبّه» كند. اينجا قرآن را به ريسمان تشبيه كرده و منظور از حبل قرآن است.

در فرمايش حضرت «بِحَبْلِهِ» جار و مجرور مقدّم، و متعلق به «إعتصاماً» متأخر است؛ جار و مجرور فضول است و گاهى در جمله جلو مى افتد؛ يعنى «إعتصاماً بِحَبْلِهِ» از خدا توفيق چنگ زدن به ريسمان او را مى خواهيم.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و تحمّل شدايد

«وَ نَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ» (و گواهى مى دهيم همانا محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خدا و فرستادۀ اوست.)

اوّل «عَبْدُهُ» را مى گويد و بعد «رَسُولُهُ» را، در حقيقت حضرت مى خواهد بفهماند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم تا عبد خدا نشد رسول او نشد؛ يعنى انسان تا در مقام عبوديت و بندگى خدا به حدّ بالا نرسد به طورى كه به تمام معنا عبداللّه شود، فرستادۀ خدا نمى شود؛ تا شخص خودش كامل نشود او را براى هدايت ديگران نمى فرستند.

همۀ بدبختى هاى ما اين است كه گاهى اوقات كارى را به كسى كه خودش وارد و كامل نيست محوّل مى كنيم، آن وقت نمى تواند انجام دهد و خرابش مى كند.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اوّل عبداللّه است، يعنى بندۀ خدا و مطيع خداست، و بعد رسول و فرستادۀ اوست؛ اوّل خودش هدايت شده و بعد ديگران را هدايت مى كند.

«خَاضَ إلى رِضْوَانِ اللَّهِ كُلَّ غَمْرَةٍ» (براى رضاى خداوند در هر سختى فرو رفت.)

اينجا حضرت بعضى از شدايدى را كه پيامبر تحمّل كرد ذكر مى كند؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدايد زيادى را تحمّل كردند، مخصوصاً در آن سيزده سال كه در

ص: 350

مكّه بودند، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خيلى شكنجه و اذيت شدند، به پاهاى آن حضرت سنگ مى زدند و آن را زخمى مى كردند، پيشانى اش را شكستند، عبا را به گردنش كشيدند و مى خواستند او را خفه كنند، شكمبه هاى شتر را روى سر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ريختند، مسخره اش مى كردند، بچه ها را وادار مى كردند او را استهزاء كنند، سنگبارانش مى كردند و...

«خَاضَ» يعنى فرو رفت، «خَوْض» به معناى فرو رفتن است. مى فرمايد: «خَاضَ إلى رِضْوَانِ اللَّهِ»: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرو رفت در راه رضايت خدا «كُلَّ غَمْرَةٍ»:

هر گردابى را. «غَمْرة» جايى است كه آب زياد دارد و ما به آن گرداب مى گوييم. شدايد و مشكلات را «غَمْرة» مى گويند به اين اعتبار كه انسان در آن فرو مى رود، گاهى شدايد و مشكلات آن قدر زياد مى شود كه مانند گرداب انسان در آن فرو مى رود و راه گريز هم ندارد.

«وَ تَجَرَّعَ فِيهِ كُلَّ غُصَّةٍ» (و هر اندوهى را در اين راه جرعه جرعه نوشيد.)

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در راه اين دين مقدس و در راه رضايت خدا هر چيز گلوگيرى را جرعه جرعه آشاميد. به لقمه و استخوانى كه توى گلو گير مى كند «غُصّة» مى گويند.

چيزى كه گلوگير بود پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم جرعه جرعه مى آشاميد، منظور همان شدايد و سختى هايى است كه او آنها را تحمّل مى كرد؛ اين هم كه مى گويند فلانى غصّه مى خورد، معنايش غم هايى است كه در گلوى انسان گير مى كند و انسان را ناراحت مى كند.

توطئۀ خويشان و غير خويشان عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ قَدْ تَلَوَّنَ لَهُ الْأَدْنَوْنَ، وَ تَأَلَّبَ عَلَيْهِ الْأَقْصَوْنَ» (و به تحقيق نزديك ترها رنگ به رنگ شدند براى او، و دورترها گرد آمدند بر ضد او.)

ص: 351

مى فرمايد: وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ادّعاى نبوّت كرد خويشاوندان نزديكش هر روزى به رنگى درمى آمدند؛ صرف نظر از يكى دوتاى آنها مثل حضرت خديجه، حضرت على و حضرت حمزه ديگران يك روز او را انكار و مسخره اش مى كردند و روزى در حق او مهربانى مى كردند، بالاخره رنگارنگ بودند، آن چنان خالص و مخلص كه از همان اوّل صد در صد مطيع باشند نبودند، بعضى ها مانند ابولهب مخالف بودند، ابولهب عموى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، پيامبراكرم همان اوّل اعلام كرد كه بياييد من يك مطلب مهمى برايتان دارم، آنها همه دور كوه صفا جمع شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم از كوه صفا بالا رفته و فرمود: «قولوا لا إله إلّااللّه تفلحوا»بگوييد «لا إله إلّااللّه» تا رستگار شويد. همۀ آنها بت پرست بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آنها خواست كه بگوييد خدايى جز خداى يگانه نيست، در اينجا ابولهب گفت شما ما را براى اين يك كلام جمع كرده اى و ما را مسخره كرده اى و بعد به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پرخاش كرد و مردم را متفرق نمود. منظور اين است كه حتى خويشان نزديك پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آن جورى كه بايد پذيرا باشند نبودند، يك روز از او حمايت مى كردند و يك روز مسخره اش مى كردند.

«تلوّن» از مادّۀ «لون» است به معنى رنگ. اين كه مى گويند فلانى آدم متلوّنى است يعنى آدمى رنگارنگ است كه هر روز يك سازى مى زند. «قَدْ تَلَوَّنَ لَهُ»: به تحقيق براى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رنگ به رنگ شدند«الْأَدْنَوْنَ»: نزديك ترها. «أدْنَوْن» جمع «أدْنى» است، «أدنى» افعل تفضيل و به معناى نزديك تر است، از مادّۀ «دُنُوّ» يعنى نزديكى.

«تألّب» به معناى جمع شدن و اجتماع است؛ وقتى كه يك جمعيتى با هم مى نشينند و تشريك مساعى مى كنند اين را «تألّب» مى گويند. مى فرمايد: «وَ تَأَلَّبَ عَلَيْهِ الْأَقْصَوْنَ»: و آنها كه دور بودند و قوم و خويش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبودند عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اتحاديه و كنفرانس تشكيل مى دادند؛ مثلاً زمانى جمع شدند و تصميم به قتل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على عليه السلام را جاى خود گذاشت و به

ص: 352

طرف مدينه رفت. «أقْصَوْن» جمع «أقصى» است، «أقصى» يعنى آنهايى كه در نهايت قرار گرفته اند، افرادى كه دورتر بودند؛ مثل قريش و ساير عرب ها.

«وَ خَلَعَتْ إلَيْهِ الْعَرَبُ أعِنَّتَهَا» (و عرب افسارهاشان را رها كردند به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم.)

نهج البلاغه پر از تشبيهات و استعارات است. هرگاه كسى بخواهد اسب يا شترش تندتر برود افسار آن را رها مى كند، چون يك وقت اختيار اسب دست انسان است انسان افسار را مى كشد و آن را كنترل مى كند، اما اگر افسار را رها كردى به دليل اين كه مانع و رادعى ندارد تندتر مى رود؛ اگر هم سوارش باشند و تند نرود، به شكم حيوان پا مى زنند تا تند برود. حال حضرت مى خواهد بفرمايد: اينها اسب هايشان را عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى تاختند كه بيايند و ايشان را از بين ببرند، لذا همين جهت را ذكر مى كند كه افسار آنها را رها كرده بودند تا بدون مانع و رادع بدوند و همۀ كسانى كه سوارشان بودند به شكمشان پا مى زدند تا بيشتر بدوند. منظور اين است كه عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آهسته آهسته حركت نمى كردند بلكه مى تاختند.

مى فرمايد: «وَ خَلَعَتْ إلَيْهِ الْعَرَبُ أعِنَّتَهَا»: و عرب خلع كردند و افسار را به زمين انداختند؛ خلع افسار به اين است كه افسار را از دستت بيندازى و رها كنى و اسب در كنترل نباشد. «أعِنَّة» جمع «عِنان» است يعنى افسار. مى فرمايد: افسارها را رها كردند تا اسب ها بتازند«إلَيْهِ»: براى تاختن به طرف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم. بعضى از نسخه ها«عَلَيْهِ»دارد كه شايد از نظر معنا بهتر باشد، يعنى به ضرر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم افسار اسب هايشان را رها كردند.

«وَ ضَرَبَتْ لِمُحَارَبَتِهِ بُطُونَ رَوَاحِلِهَا حَتّى أَنْزَلَتْ بِسَاحَتِهِ عُدْوَانَهَا» (و براى جنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به شكم هاى ستوران خود زدند، تا آن كه فرود آوردند در اطراف او دشمنى خود را.)

ص: 353

راه ديگر تاختن اين است كه اگر سوار هستى پا يا شلاق به شكم اسب بزنى كه در نتيجه اسب بيشتر مى دود. «وَ ضَرَبَتْ»: و زدند«لِمُحَارَبَتِهِ»: براى جنگ با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم«بُطُونَ رَوَاحِلِهَا»: به شكم شترها و اسب هايشان. «رواحل» جمع «راحلة» است، راحله اسب و شترى را مى گويند كه سوارش مى شوند؛ اين كه مى گويند در حج بايستى انسان داراى زاد و راحله باشد، يعنى توشه و اسب و الاغى كه انسان را به مقصد برساند. منظور اين است كه مى تازاندند براى اين كه بيايند و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را از بين ببرند.

مثل اين كه دشمنى خودشان را در اطراف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم متمركز كردند. بعضى از نسخه ها به جاى «عدوانها»، «عداوتها» دارد و هر دو صحيح است. «حَتّى أَنْزَلَتْ بِسَاحَتِهِ»: تا اين كه فرود آوردند و متمركز كردند در اطراف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم «عُدْوَانَهَا»: دشمنى خود را. از دورترين نقطه اتحاديه تشكيل مى دادند، تشكيلات درست مى كردند، مثل جنگ احزاب كه تمام قبايل عرب با هم ساختند و حزبهايى تشكيل دادند؛ «أحزاب» جمع «حزب» است؛ در گروههاى مختلف متشكل شدند و گفتند: اين بار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نابود و از صفحۀ روزگار محو مى كنيم.

«مِنْ أبْعَدِ الدَّارِ، وَ أسْحَقِ الْمَزَارِ» (از دورترين خانه، و دور افتاده ترين محل اقامت.)

«أسحق» به معناى «أبعد» است، «سَحِقَ» به معناى «بَعُدَ» است؛ در قرآن دارد:

(فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِيرِ) (1) «پس دور باد براى ياران آتش سوزان.»

«مزار» به محل زيارت مى گويند؛ منتها در اينجا به معناى منطقه و محل اقامت است. آنها براى برخورد و درگيرى از دورترين نقطه اسب هايشان را مى تازاندند و مى آمدند كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را از بين ببرند.1.

ص: 354


1- سورۀ ملك (67)، آيۀ 11.

بعد از اين كه حمد و ثنا تمام شد مى فرمايند:

سفارش به تقواى الهى و برحذر بودن از اهل نفاق

«أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ، وَ أُحَذِّرُكُمْ أَهْلَ النِّفَاقِ» (اى بندگان خدا شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم، و از اهل نفاق برحذر مى دارم.)

در جميع اعصار هر چه بدبختى بر سر مسلمين آمده توسط همين منافقين و مردمان دو رو بوده است، و لذا مى فرمايد: «أُحَذِّرُكُمْ أَهْلَ النِّفَاقِ»: شما را مى ترسانم و به شما اعلام خطر مى كنم از اهل نفاق، آنهايى كه منافق و دو رو هستند.

حضرت على عليه السلام در نامۀ 27 نهج البلاغه خطاب به محمّدبن ابى بكر جمله اى را از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم راجع به منافقين نقل مى كنند كه خيلى جملۀ جالبى است، مى گويد:

«وَ لَقَدْ قَالَ لِى رَسُولُاللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم إنّى لاأخَافُ عَلى أُمَّتِى مُؤْمِناً وَ لامُشْرِكاً»:

رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: من براى امّتم نه از مؤمنين مى ترسم و نه از مشركين «أمَّا الْمُؤْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللَّهُ بِايمَانِهِ»: زيرا مؤمن را خداوند به سبب ايمانش باز مى دارد «وَ أمَّا الْمُشْرِكُ فَيَقْمَعُهُ اللَّهُ بِشِرْكِهِ»: و خداوند ريشۀ مشرك را هم در اثر شرك مى كَنَد.

يعنى مردم او را مى شناسند، وقتى كسى او را ببيند با او ارتباط برقرار نمى كند و در مقابلش جبهه گيرى مى كند و اين سبب مى شود كه ريشه اش كنده شود. «وَ لَكِنِّى أخَافُ عَلَيْكُمْ كُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ» - «جَنان» يعنى قلب - و ليكن بر شما مى ترسم از هر كسى كه دلش منافق باشد. «عالِمِاللِّسَانِ»: زبانش عالم است«يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ»: آن چيزهايى را كه شما مى پسنديد مى گويد«وَ يَفْعَلُ مَا تُنْكِرُونَ»اما در مقام عمل چيزهايى كه شما خوشتان نمى آيد انجام مى دهد.

پس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد كسى كه براى مسلمانها خطر دارد همين منافقين دو رو هستند؛ يعنى اگر دشمن خارجى بخواهد ريشۀ شما را بزند و شما را از باطن

ص: 355

بپوساند به وسيلۀ منافقين مقاصد خود را انجام مى دهد كه شما گول بخوريد، توسط كسى كه به حسب ظاهر دوست شماست اما مجرى منويات دشمنان مى شود.

اوصاف منافقين

- 1 -«فَإنَّهُمُ الضَّالُّونَ الْمُضِّلُّونَ وَ الزَّالُّونَ الْمُزِلُّونَ» (پس همانا ايشان گمراهان گمراه كننده اند، و لغزيدگان لغزاننده.)

«ضلّ» به معناى گمراهى، و «زلّ» به معناى لغزش است. «الزَّالُّونَ الْمُزِلُّونَ»يعنى علاوه بر اين كه خودشان لغزيده اند لغزانندۀ ديگران هم هستند. «زالّون» مجرّد است اما «مزلّون» از باب افعال است.

- 2 -«يَتَلَوَّنُونَ ألْوَاناً» (رنگ به رنگ مى شوند در كمال رنگ به رنگى.)

يكى از خصوصيات منافقين اين است كه رنگ به رنگ مى شوند؛ اگر يك روزى باد به پرچم انقلاب بخورد آنها انقلابى شش آتشه مى شوند، و روزى هم كه انقلاب مخالف داشت آنها انقلابى ها را مسخره مى كردند و متلك مى گفتند.

- 3 -«وَ يَفْتَنُّونَ افْتِنَاناً» (و جوراجور مى شوند در كمال جوراجورى.)

اين جمله بايد«يفنون افناناً»باشد و احتمالاً«يفتنّون افتناناً»غلط است؛ -«و يفنون افناناً»يعنى اينها فن به فن مى شوند؛ از مادّۀ «فنّ» است. و اگر«يفتنّون افتناناً» هم باشد در صورتى درست است كه از مادّۀ «فنن» باشد نه «فتن»؛ «فنّ» به علم و تكنيك مى گويند، مثلاً مى گويند فلانى داراى فن است يعنى داراى تكنيك است؛ و اگر داراى فنون مختلف باشد و در شاخه هاى مختلف تخصص داشته باشد «أفنان» مى گويند،

ص: 356

«أفنان شجر» كه مى گويند يعنى شاخه هاى درخت. حال حضرت مى فرمايد: اينها شاخه به شاخه مى شوند، هر روز يك فوت و فنى دارند. خلاصه آدمى كه مستقيم نباشد و بخواهد نان را به نرخ روز بخورد و خودش را در جامعه جا بزند منافق است.

- 4 -«وَ يَعْمِدُونَكُمْ بِكُلِّ عِمَادٍ» (و ستون مى زنند شما را به وسيلۀ هر ستونى.)

مفسّرين نهج البلاغه دربارۀ اين عبارت اقوال مختلفى دارند؛ بعضى گفته اند: يكى از معانى «عمد» خراب كردن و ضعيف كردن است؛ «وَ يَعْمِدُونَكُمْ»: و منافقين شما را ضعيف و خراب مى كنند«بِكُلِّ عِمَادٍ»: به وسيلۀ هر ستون و پناهگاهى؛ يعنى به هر وسيله مى خواهند شما را سست و ضعيف كنند. معناى ديگرى كه گفته اند اين است كه: «عمد» به معناى «قصد» است؛ «وَ يَعْمِدُونَكُمْ»: و شما را قصد مى كنند«بِكُلِّ عِمَادٍ»به وسيلۀ هر ستونى؛ يعنى به وسيلۀ هر چه بتوانند شما را قصد مى كنند و كارى مى كنند كه خودشان را جا بزنند.

به نظر من هيچ كدام اينها درست نيست بلكه«يَعْمِدُونَكُمْ»يعنى شما را ستون مى زنند؛ مثلاً شخص منافق يك مطلبى به شما اظهار مى كند يا يك طرحى را به شما مى دهد، بعد براى اين كه شما را در كانال انحرافى بيندازد و حرف غلط خودش را ثابت كند دنبال اين مى گردد كه اين را تقويت كند، و با وسايل و ابزار مختلف به شما ثابت مى كند كه حرف ما درست است و وظيفۀ شما اين است كه اين كار را بكنى. گويا وقتى شما را در يك كانال انحرافى انداختند و طرح غلطى را به شما القا كردند، براى اين كه طرح خود را تثبيت كنند و شما را در همان جا نگاه دارند كه فرار نكنيد، مثل اين است كه آنها يك سقف هستند، اگر سقف بنا بخواهد پايدار باشد احتياج به ستون دارد، آنها هم مى گردند و شواهد و كمك مى آورند و شما را ستون و تكيه گاه خود مى كنند و به قول امروزى ها شما را نردبان ترقى خودشان مى كنند و با هر وسيله اى بالا مى روند.

ص: 357

- 5 -«وَ يَرْصُدُونَكُمْ بِكُلِّ مِرْصَادٍ» (و در كمين مى نشينند شما را در هر كمينگاهى.)

«مِرْصاد» كمينگاه را مى گويند. در هر كمينگاهى انتظار شما را مى كشند؛ يعنى در كمين شما مى نشينند و تصميم دارند شما را به راه اشتباه بيندازند. ظاهرشان ظاهر خوبى است، شعار انقلابى هم دارند، شعار اسلامى هم دارند، اما مقصد خراب است؛ به هر نحوى در كمين شما مى نشينند، با شعار غلط و با طرح غلط و... تا شما را هلاك كنند.

«وَ يَرْصُدُونَكُمْ»: و انتظار شما را مى كشند و در كمين شما نشسته اند«بِكُلِّ مِرْصَادٍ»: به هر كمينگاهى. در قرآن هم آمده است: (إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ) (1)«همانا پروردگار شما در كمين است.» كارهايتان مورد توجّه خداست و خدا روزى به حسابتان مى رسد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته4.

ص: 358


1- - سورۀ فجر (89)، آيۀ 14.

(درس 377: خطبۀ 194 قسمت دوّم

اشاره

منافقين، ظاهرشان پاك و باطنشان ناپاك

حركتشان پنهانى و كارشان تدريجى

گفتارشان درمان و كردارشان درد بى درمان

مخالفان راحتى و موافقان ناراحتى مردم

مأيوس كنندگان جامعه

نقش منافقين در ناكامى انديشه هاى حق طلبانه

منافق براى پيشبرد هدف خود به هر واسطه اى متمسك مى شود

ص: 359

ص: 360

خطبۀ 194 - قسمت دوّم

اشاره

«قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ، وَ صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ، يَمْشُونَ الْخَفَاءَ، وَ يَدِبُّونَ الضَّرَّاءَ، وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ، وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ، وَ فِعْلُهُمْ الدَّاءُ الْعَيَاءُ، حَسَدَةُ الرَّخَاءِ، وَ مُؤَكِّدُوا الْبَلاءِ؛ وَ مُقْنِطُوا الرَّجَاءِ، لَهُمْ بِكُلِّ طَرِيقٍ صَرِيعٌ، وَ إلى كُلِّ قَلْبٍ شَفِيعٌ؛ وَ لِكُلِّ شَجْوٍ دُمُوعٌ.»سخن ما در خطبۀ منافقين به اينجا رسيد كه فرموده اند:

منافقين، ظاهرشان پاك و باطنشان ناپاك

- 6 -«قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ، وَ صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ» (دلهاشان بيمار است، و رويهاشان پاك.)

منافق يعنى كسى كه باطنش دشمن و مخالف است اما زبان چرب و نرمى دارد، روى خوشى دارد و شما به ظاهرش گول مى خوريد. «دَوى و «داء» به معناى مرض است، اما «دواء» معنايش دارويى است كه مرض را با آن معالجه مى كنند، مقصوره با ممدوده معنايش فرق مى كند. «دَوِيَّة»صحيح است«دَوِيَة»بدون تشديد هم صحيح است، هر دو صفت مشبهه مؤنث هستند. «قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ»: دلهاى اينها مريض است، با اسلام مخالف اند.

«صِفاح» جمع «صَفحة» است، «صَفحة» يعنى آن رو و ظاهرى كه براى شما نمايان

ص: 361

است؛ «نقىّ» هم صفت مشبهه از مادّۀ «نقاوت» است كه معنايش صاف بودن و درخشندگى است. «وَ صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ»: و صفحۀ روى اينها برحسب ظاهر پاك است.

يعنى ظاهرشان خيلى خندان است، با روى خندان با شما برخورد مى كنند، به شكلى كه شما خيال كنى اينها واقعاً دوست شما و اسلام هستند، اما شما كه از باطن خبر نداريد، او دلش مريض است. پس«قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ»: دلهاى اينها مريض است اما «صِفَاحُهُمْ نَقِيَّةٌ»: صفحۀ روى اينها و ظاهرشان پاكيزه و درخشان است.

حركتشان پنهانى و كارشان تدريجى

- 7 -«يَمْشُونَ الْخَفَاءَ، وَ يَدِبُّونَ الضَّرَّاءَ» (پنهانى حركت مى كنند، و چون بيمارى آرام و نرم مى روند.)

يعنى اينها حركت هاى مخفيانه دارند؛ اينها كه دشمن اسلام هستند و باطنشان خراب است اگر بخواهند خيلى روى آن هدف خودشان تند بروند اسرارشان فاش مى شود، از اين رو هميشه با احتياط هدف خود را تعقيب مى كنند، عجله ندارند.

استعمارگران سابقاً وقتى مى خواستند به كشورهاى اسلامى و كشورهاى آفريقايى هجوم بياورند با آرامش و نرم نرم وارد مى شدند، به شكلى كه مردم خيال مى كردند آنها واقعاً دوستشان هستند و آمده اند خدمت كنند؛ اوّل مبشّرين مذهبى را مى فرستادند تا مردم را با عطوفت و رحم و شفقت دعوت به خدا و به حضرت عيسى كنند، حرفهاى خوب خوب مى زدند و مردم را به طرف خودشان جلب مى كردند، در ابتداى ورود چه بسا به قول ما دانه مى پاشيدند، گاهى اوقات مؤسسۀ خيريه تشكيل مى دادند، براى مردم بيمارستان درست مى كردند، خلاصه يك جورى كه مردم مى گفتند واقعاً اينها ملك اند كه براى خدمت به خلق خدا آمده اند، اما آخر كار كارتل ها و تراست ها و سرمايه دارها مى آمدند و تمام اقتصاد اين كشورها را قبضه مى كردند؛

ص: 362

خلاصه در اين هدف عجله نداشتند و آهسته آهسته حركت مى كردند تا اسرارشان فاش نشود.

«يَمْشُونَ الْخَفَاءَ»: اينها وقتى كه مى خواهند مشى كنند در آن هدفى كه دارند مخفيانه مشى مى كنند. «الْخَفاء» صفت است براى موصوف منصوبى كه به جاى مفعول مطلق است. «يَمْشُونَ الْخَفَاءَ» يعنى «يَمْشُونَ مَشْياً خافياً»: مشى مى كنند مشى مخفيانه؛ كه «الخَفاء» در حقيقت به جاى آن «مَشْياً» آمده كه مفعول مطلق است، پس نصبش بنابر مفعول مطلق بودن است.

«وَ يَدِبُّونَ الضَّرَّاءَ»؛ كلمۀ«الضّرّاء»با تشديد و«الضّراء»بدون تشديد هر دو خوانده شده است. اگر«الضّرّاء»با تشديد خوانده شود معنايش مرض و نقص است.

«يَدِبّونَ» هم يعنى مى جنبند، با آرامش و نرم مى روند. معناى جمله اين است كه: اينها مى جنبند مثل جنبيدن مرض و نقص كه يكدفعه پيدا نمى شود. مرض در بدن انسان از اوّل كم كم پيدا مى شود و يكدفعه علنى مى شود، و به قول امروزى ها ويروس بيمارى زودتر در بدن انسان به وجود مى آيد و انسان هم توجّه ندارد تا اين كه به طور ملايم رشد مى كند و وقتى انسان متوجّه اين مرض شده كه ديگر كار از كار گذشته است. حال حضرت در اين مورد مى فرمايد: منافقين در جامعه مانند حركت مرض و درد، آهسته آهسته حركت مى كنند.

از نظر ادبى «الضّرّاء» مانند «الخفاء» است كه صفت بود براى مفعول مطلق محذوف؛ و در حقيقت عبارت اين طور است: «يَدِبّونَ دبيب الضّرّاء»: خيلى آهسته حركت مى كنند به طورى كه مردم متوجّه حركت و توطئۀ آنان نمى شوند؛ و وقتى ظاهر مى شوند كه ديگر كار از كار گذشته است. حضرت در اين جمله تشبيه خيلى خوبى فرموده است، منافقين را به ويروسها و ميكروبهايى تشبيه نموده كه خيلى مخفيانه در جان بشر نفوذ مى كنند و ناگاه خود را ظاهر مى كنند به طورى كه وقتى ظاهر شد ديگر كار از كار گذشته است.

ص: 363

در اين جمله از كلمۀ «يَدِبّونَ» استفاده فرموده و اين كلمه با كلمۀ «حركت» يا «سرعت» خيلى فرق دارد؛ حضرت خواسته بفرمايد كه اينها از اوّل به طورى حركت نمى كنند كه مردم بفهمند و آنها را بشناسند بلكه خيلى آهسته و با ملايمت مى جنبند.

اما اگر«الضّراء»بدون تشديد خوانده شود به معناى بيشه ها و جنگل هاى پر درخت است؛ و معنا چنين مى شود كه: منافقين در جامعه به گونه اى حركت مى كنند كه دشمن در بيشه هاى پردرخت و كمينگاهها حركت مى كند. معمولاً اشخاصى كه مى خواهند جنگ هاى چريكى بكنند مراكزى را براى خودشان انتخاب مى كنند كه از چشم جامعه دور باشد، و آن جنگل هاى پر درخت است كه مى توانند بهترين كمينگاه براى آنها باشند. پس معناى جمله چنين مى شود كه: اينها در جامعه خيلى مخفيانه مثل كسانى كه در جنگل ها كمين مى كنند كمين مى كنند، در جامعه ناشناسند، براى خودشان خانۀ تيمى تهيه مى كنند و در آن خانه ها مخفى هستند و زير سر شما هستند و در عين حال شما نمى فهميد.

گفتارشان درمان و كردارشان درد بى درمان

- 8 -«وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ، وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ، وَ فِعْلُهُمْ الدَّاءُ الْعَيَاءُ» (توصيف كردن ايشان داروست، و گفتارشان درمان، و كردارشان درد بى درمان.)

منافقين حرفهاى خيلى خوب مى زنند، هميشه چيزهايى كه به نفع و مصلحت جامعه است مطرح مى كنند تا خوشايند باشد؛ حمايت از خلق، عليه امپرياليسم و از اين چيزها كه مردم خيلى خوششان بيايد.

«وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ»: توصيف كردن اينها دارويى است براى جامعه، دواى درد جامعه را هميشه توصيف مى كنند«وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ»: و گفتارشان شفاى جامعه است، دواى دردهاى جامعه است. معناى اين دو جمله قريب به هم است؛ يعنى زبان چرب و

ص: 364

نرمى دارند و حرفهاى خوب مى زنند و با همين حرفهاى خوب خودشان را در جامعه جا مى زنند.

اما متأسفانه«وَ فِعْلُهُمْ الدَّاءُ الْعَيَاءُ»: و كارهايشان درد خسته كننده و كشنده است.

عليه امپرياليسم شعار مى دهند ولى خودشان به دامن امپرياليسم مى افتند و رفتارشان آب به آسياب امپرياليسم ريختن است؛ و كارهاى آنان درد درمان ناپذير است. «عَياء» از مادّۀ «عَىّ» است يعنى درماندن در كار. «دَاءُ الْعَياء» دردهايى را مى گويند كه پزشك هاى معالج از عهدۀ علاجش برنمى آيند و درمانده مى شوند. در قرآن آمده است: (أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ) (1)«آيا ما به وسيلۀ خلق كردن اوّل درمانديم ؟»

مخالفان راحتى و موافقان ناراحتى مردم

- 9 -«حَسَدَةُ الرَّخَاءِ، وَ مُؤَكِّدُوا الْبَلاءِ» (حسدورزان راحتى، و افزايندگان گرفتارى.)

«حَسَدة» جمع «حاسد» است، مثل «طالب» كه اسم فاعل است و جمعش «طَلَبَة و طُلّاب و طُلَّب» مى آيد، اين كه يك نفر مى گويد من طلبه هستم غلط است و بايد بگويد من طالبم، يك فرد طلبه نيست بلكه يك فرد از جمع طلبه هاست. پس «طَلَبَة و طُلّاب و طُلَّب» هر سه جمع مكسرند. «رَخاء» به معناى خوشى و رفاه است. اگر مردم در خوشى و رفاه باشند آن وقت ديگر دنبال آنها نمى افتند، منافقين هميشه مى خواهند در جامعه يك خلل و يك كمبودى باشد تا از اين طريق بتوانند راه نفوذ در جامعه را پيدا كنند. پس اگر جامعه رفاه داشته باشد اينها حسود مى شوند و كارى مى كنند كه رفاه جامعه از بين برود و جاى پايى براى آنها باز شود. اگر بلايى به طرف جامعه بيايد اينها هر چه بتوانند سعى مى كنند زيادش كنند تا مردم گرفتار شوند و مثلاً

ص: 365


1- سورۀ ق (50)، آيۀ 15.

ملتجى به اينها شوند، تأكيد كنندۀ بلاها هستند. «مؤكّدوا» جمع است و اصل آن «مؤكّدون» بوده و چون اضافه شده نون آن افتاده است.

مأيوس كنندگان جامعه

- 10 -«وَ مُقْنِطُوا الرَّجَاءِ» (و نااميدكنندگان اميدوارى.)

اميد مردم را به يأس تبديل مى كنند. اگر جامعه يك اميدى داشته باشد، اينها چندان وسوسه مى كنند تا اين اميد جامعه را تبديل به يأس كنند و مردم هميشه روح يأس داشته باشند؛ چون انسان وقتى اميد داشته باشد به دنبال اميدش پيش مى رود، مقدمات را تهيه مى كند و قهراً به هدف مى رسد. در جامعه كار نشدنى نيست مگر كارهايى كه اصلاً محال باشد، اگر انسانها همّت و تصميم داشته باشند و مقدمات كار را فراهم كنند كار نشدنى نيست؛ هميشه افرادى كه عاقل هستند از صفر شروع مى كنند، طرح و برنامه تهيه مى كنند، دنبالش را مى گيرند تا به هدف برسند.

مثلاً صهيونيست ها روزگارى آمدند در شهر بال سوئيس انجمنى تشكيل دادند و در آنجا صحبت كردند كه ما بايد كارى بكنيم كه يك كشور مستقل داشته باشيم، مركز قدرتى داشته باشيم، و بالاخره بعد هم چند جا به نظرشان آمد مثل اوگاندا و... و يكى هم فلسطين، تا اين كه فلسطين را انتخاب كردند؛ و خلاصه از صفر شروع كردند و با اين كه جمعيت آنها كم بود اما عمده پشتكارشان بود، آن وقت سرمايه دارهاى يهود در آمريكا و جاهاى ديگر شش ميليون ليره ظاهراً تهيه ديدند و در اختيار پادشاه عثمانى گذاشتند تا به آنها اجازه دهند در منطقۀ فلسطين بيايند و زندگى كنند، كشور و زمين ها مال مسلمانها بود اما آنها پول را دادند به دربار پادشاه عثمانى. از اوّل نيامدند بگويند كه ما مى خواهيم فلسطين را بگيريم، بلكه آمدند با مسلمانهاى فلسطين خوش و بش

ص: 366

كرده و گرم گرفتند، به فقرايشان كمك كردند، در ضمن اگر هم يك بدبختى يك تكه زمينى داشت اين زمين را از او به قيمت خوب خريدند تا خوشحال بشود، بعد آنجا بسا مؤسسه هاى خيريه هم تأسيس كردند؛ تا وقتى كه در سال 48 سازمان ملل رأى داد به اين كه اسرائيلى ها هم يك كشورى داشته باشند، زمين هاى فلسطين تا اين هنگام شش درصدش مال اينها شده بود؛ اين همه سالهايى كه اينها زمين خريده بودند، دكان خريده بودند و مؤسسه براى خودشان تأسيس كرده بودند، شش درصد زمين هاى فلسطين را صاحب شده بودند، اما به زور دولت آمريكا و انگلستان و كمك غربى ها سازمان ملل هم رأى داد تا كم كم اينها همۀ فلسطين را اشغال كردند، به لبنان هم حمله كردند، به جولان هم حمله كردند؛ و از اوّل هم در همان كنفرانس هايشان مى گفتند از نيل تا فرات بايستى كشور يهود باشد.

خوب حالا ما اگر هدف حقى داريم بايستى از اهل باطل درس بگيريم و هيچ وقت روح يأس در ما پيدا نشود. استعمارگران شرق و غرب دويست سيصد سال است استعمار را پايه گذارى كرده اند، فرهنگ ما را، اقتصاد ما را، مغزهاى ما را، فكرهاى ما را، همه چيز ما را غربى كردند، فرهنگ ما را فرهنگ كفر كردند؛ كارى كه اينها در طول دويست سيصد سال كردند در ظرف يك روز و دو روز نمى شود نابود كرد. اما اگر هدف بزرگ باشد، با همّت مردم و با وحدت كلمۀ مردم و فداكارى آنها با گذشت زمان مى شود كارى كرد كه واقعاً دست ردّ به سينۀ آنها بزنيم؛ عدۀ مسلمانها خيلى زيادتر از يهود است، همۀ يهود دنيا در حال حاضر شايد بيست ميليون بيشتر نيستند و اينها تصميم گرفتند يك كشور براى خودشان درست كنند و كردند؛ آيا يك ميليارد مسلمان نمى توانند؟ مى توانند منتها همّت و گذشت نيست.

به هر حال اگر هدف بزرگى باشد هيچ وقت نبايد يأس در انسان پيدا شود، مخصوصاً مسلمانها كه هم امكانات مالى دارند هم امكانات معنوى و هم جمعيتشان

ص: 367

زياد است؛ برفرض اين كه جمعيت هم كم باشد، قرآن مى فرمايد: (كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ) (1)«چه بسا جمعيت هاى كمى كه غالب مى شوند بر جمعيت هاى زياد به اذن خداوند.» بنابراين انسان نبايد مأيوس باشد، بلكه بايد با عزم و تصميم فعاليت كند و به هدف هم مى رسد؛ ما مسلمانها نبايد از مثل اسرائيلى ها و صهيونيست ها عقب باشيم، هميشه بايد روح اميد در ما باشد، اما منافقين هميشه آيۀ يأس مى خوانند.

در همان وقتى كه ما با رژيم محمّد رضا مبارزه مى كرديم يك عده اى كه به حسب ظاهر دوست ما بودند، حالا شايد آنها منافق هم نبودند اما از باب اين كه باورشان نمى آمد و آدمهاى ساده اى بودند به ما مى گفتند: مگر شما ديوانه شده ايد، مگر مى شود با شاه مبارزه كرد؟! بايد به آنها گفت چهار نفر صهيونيست در شهر بال جمع مى شوند و تصميم مى گيرند دنيا را قبضه كنند و مى كنند، ولى ما مسلمانها كه نبايد روح يأس در ما باشد منفعل هستيم.

اينهايى كه در گوش مردم آيۀ يأس مى خوانند نوعاً منافقين هستند؛ يك عده هم آدمهاى نفهمى هستند كه به حسب ظاهر دوست شما هستند و مى گويند ما به شما علاقه داريم و نمى خواهيم شما ضربه ببينيد، ما نمى خواهيم جوانهاى شما از دست بروند. البته ما هم نمى خواهيم جوانهايمان از بين بروند، اما اگر هدف بزرگ باشد به قول شاعر: «رنج، راحت دان چو شد مطلب بزرگ». وقتى ما هدفمان پياده كردن اسلام، استقلال كشورهاى اسلامى و شكست استعمارگران شرق و غرب باشد و بخواهيم توطئه هاى دويست سيصد سالۀ آنها را از بين ببريم، هدف هدف بزرگى است و البته در دعوا هم نان و حلوا تقسيم نمى كنند؛ دشمن خارجى كار خودش را مى كند، منافقين داخل هم به گوش مردم آيۀ يأس مى خوانند.9.

ص: 368


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 249.

اين است كه مى فرمايد: «وَ مُقْنِطُوا الرَّجَاءِ»: و كارشان اين است كه مأيوس كنندۀ اميد مردم هستند. «رَجاء» يعنى اميد؛ «مُقْنِط» اسم فاعل از باب افعال و از مادّۀ «قُنوط» به معناى يأس است. منافقين مأيوس كنندۀ اميد مردم هستند؛ در حالى كه مسلمانان بايد اهل اميد، اهل عزم و اهل جزم باشند. البته نمى گوييم بدون مقدمه كارى را انجام دهيم، بايستى طرح ريزى كرد، برنامه تهيه كرد، و بايد اميد هم وجود داشته باشد.

نقش منافقين در ناكامى انديشه هاى حق طلبانه

- 11 -«لَهُمْ بِكُلِّ طَرِيقٍ صَرِيعٌ» (براى آنها در هر راهى به خاك افتاده اى است.)

منافقينى كه دشمن جامعۀ مسلمين هستند در هر راهى آدمى به وسيلۀ اينها هلاك شده است؛ منظور آنها اين است كه مثلاً در حوزه هاى علميه، در دانشگاهها، در ادارات، در كارخانجات و در همۀ مؤسسات يك كسانى را شكست بدهند. «صريع» يعنى ساقط شده. يك كسى مى خواهد كارى انجام بدهد، كسى در كارخانه مى خواهد كارخانه را مرتب كند، كسى توى يك بنيادى مى خواهد نظم و ترتيب ايجاد كند، يك كسى در حوزه مى خواهد حوزه را منظم كند، يك كسى توى دانشگاه قصد دارد سطح علمى دانشگاه را بالا ببرد، و بالاخره هر كسى در هر جا قيام كند و يك هدف بزرگى داشته باشد و بخواهد كارى انجام دهد، اينها چنان برايش شايعه پراكنى و آبرو ريزى و كارشكنى مى كنند تا او را ساقط كرده و شكست بدهند. مى فرمايد: «لَهُمْ»: براى منافقين«بِكُلِّ طَرِيقٍ»: در هر راهى«صَرِيعٌ»: يك آدمى هست كه سقوط كرده و هلاك شده. يك كسى كه شاخص بوده و هدف بزرگى داشته است، يك طرحى را پياده مى كرده اما او را شكست مى دهند.

زمانى كه من در مجلس خبرگان بودم به دستور امام در شوراى انقلاب هم شركت

ص: 369

مى كردم، آنجا به مناسبتى ما يك پيشنهادى كرديم كه چون گوسفند در كشور كم است شما به جاى اين كه اين همه گوسفند كشته و سرد از خارج بياوريد، وزارت كشاورزى از تركيه و يا از هر جايى كه مى تواند گوسفند زنده بخرد و در روستاها به هر كشاورزى پنج رأس گوسفند زنده قرضى بدهد، و بگويد اين پنج گوسفند را به شما قرض مى دهيم سر يك سال شما پنج گوسفند به ما بدهيد، هر كشاورزى هر چه هم عاجز باشد براى اين پنج گوسفند مقدارى علف مى كارد و يا در صحرا مى چراند و بالاخره كار مى كند، در ظرف يك سال از شيرش و از پشمش استفاده مى كند، بعد اينها بچه مى آورند، سر يك سال كه مى شود او استفاده اى كرده است، بسا پنج رأس گوسفند ده رأس شده، او قرضش را برمى گرداند؛ اما برفرض هم كه نتوانست ده تا كند، همان پنج تا بالاخره يك سال از پشم و شيرش استفاده كرده است؛ و به نظر ما اين كارى است كه سبب مى شود دامدارى در كشور توسعه پيدا كرده و گوسفند در كشور زياد شود.

اين يك طرحى بود كه ما در شوراى انقلاب آن روز مطرح كرديم، آن موقع وزير كشاورزى هم آقاى شيبانى بود، گفتند خوب است و بالاخره تصميم گرفتند، گفتند خوب حالا دولت خودش پول ندارد بنابراين به استانداريها مى گوييم كه مقدارى از اعتباراتشان را براى اين كار بگذارند؛ مثلاً استاندار اصفهان حساب كند پانصد هزار گوسفند، پول و اعتبارش را بدهد و بعد آن گوسفندها را استاندارى در شهرها و روستاهاى منطقۀ خودش توزيع كند؛ به استاندارها ابلاغ كردند، استاندارها هم از اين طرح استقبال كردند و اعتبارى هم براى هر كدام در نظر گرفتند و به آنها نوشتند، يك ماه شد و دو ماه شد، روزى دكتر شيبانى گفت مى دانى چه شده ؟ گفتم نه؛ گفت اين همه به استاندارها ابلاغ شد، آن بيچاره ها تأمين اعتبار كردند و بررسى كردند كه در استانشان چقدر نياز هست، همۀ كارهايش را كردند و نامه نوشتند و فرستادند به

ص: 370

وزارت كشاورزى، تمام نامه هاى استاندارها به دست يك مدير كل كشاورزى رسيده كه مخالف بوده و مى خواسته است اين كار نشود، تمام اينها را در كشوى ميزش جمع كرده و اصلاً بروز نداده كه اين نامه ها آمده است، استاندارها هم تعقيب مى كردند كه پس چه شد، چرا هيچ خبرى نشد، همه به اين آقا مراجعه مى شده و اين آقا مسئول بوده و از باب اين كه مخالف بوده به احدى بروز نمى داده است، آنها هم هر چه مكاتبه مى كردند باز مكاتبه ها مى آمده است پيش او.

خوب وزارت كشاورزى يك كشور طرحى را كه مربوط به همۀ كشور است داده ولى يك آدم مخالف كارشكنى مى كند، وقتى كارخانه اى كه صدتا چرخ دارد يك چرخش خرابى داشته باشد همه را فلج مى كند. پس اين جورى است كه منافقين در همۀ مؤسسات نفوذ مى كنند و همۀ طرحها را خراب مى كنند و همۀ افرادى را كه مى خواهند تصميمى بگيرند شكست مى دهند.

منافق براى پيشبرد هدف خود به هر واسطه اى متمسك مى شود

- 12 -«وَ إلى كُلِّ قَلْبٍ شَفِيعٌ» (و نزد هر دلى واسطه اى.)

حضرت على عليه السلام يك روان شناس درجه يك بوده كه اعماق دل منافقين را مى دانسته و بر كارهايى كه اينها انجام مى دهند يكى يكى انگشت گذاشته است. فرد منافقى كه مى خواهد در جامعه خلل ايجاد كند مى داند اگر كسانى كه در رأس جامعه هستند با او هماهنگ نشوند كارش پيش نمى رود، لذا ناچار مى شود به هر وسيله اى كه شده خود را به دروغ و هرحيلۀ ديگر بين مسئولين جا بيندازد تا به او خوش بين شوند و نتوانند فسادهاى او را كشف كنند. فرضاً اين شخص منافق اگر مى خواهد خودش را پيش رئيس جمهور جا كند، بالاخره مى گردد يك كسى را كه با رئيس جمهور ارتباط

ص: 371

دارد پيدا مى كند و به وسيلۀ او خودش را آنجا جا مى زند؛ مى خواهد نزد امام جمعه جا بيندازد، مى بيند كدام يك از مريدهاى امام جمعه در امام جمعه نفوذ دارند و با اين اطلاعاتى كه به دست مى آورد دعوتى از او مى كند و كار خيرى هم انجام مى دهد كه اين آقا بگويد به به چه آدم خوبى است و بعد او را ببرد پيش امام جمعه معرفى كند و امام جمعه هم بشود حامى او.

«شفيع» يعنى واسطه. او مى گردد افرادى را كه به اين مقام نزديك اند پيدا مى كند و با آنها طرح دوستى برقرار مى كند و خودش را در ذهن آنها جا مى اندازد، آنها مى شوند شفيع اين فرد پيش آن مقام بالاتر، در نتيجه او خودش را در ذهن همه جا مى اندازد، پست مهمى را مى گيرد و خرابكارى مى كند.

كلمۀ «لَهُمْ» سر اين جمله هم در مى آيد، يعنى«لَهُمْ إلى كُلِّ قَلْبٍ شَفِيعُ»: براى منافقين به هر دلى يك شفيع و واسطه اى هست.

- 13 -«وَ لِكُلِّ شَجْوٍ دُمُوعٌ» (و براى هر اندوهى اشك هايى.)

مثلاً يك گرفتارى براى شما پيدا شده است، مى آيد گريه مى كند، او دشمن شماست اما براى اين كه خودش را جا بيندازد از اين پيشامد غيرمنتظره براى شما اظهار تأثر مى كند، شما مى گوييد اين فرد چقدر دلسوز من است.

«دُموع» جمع «دَمْع» است يعنى اشك؛ «لَهُمْ» سر اين جمله هم درمى آيد، «لَهُمْ لِكُلِّ شَجْوٍ دُمُوعٌ»: از براى منافقين براى هر مصيبت و مشقتى كه براى شما پيدا شود اشك هايى ذخيره شده و مهيّا وجود دارد كه سرازير مى شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 372

(درس 378: خطبۀ 194 قسمت سوّم

اشاره

اتحاد اهل نفاق و يارى آنان به يكديگر

در درخواست اصرار مى ورزند

پرده درى به جاى انتقاد

ادامۀ اوصاف منافقين

اظهار يأس براى رسيدن به اهداف خود

دو پهلو و بر خلاف واقع حرف زدن

نماياندن راههاى انحرافى

منافقين حزب شيطان هستند

ص: 373

ص: 374

خطبۀ 194 - قسمت سوّم

اشاره

«يَتَقَارَضُونَ الثَّنَاءَ، وَ يَتَرَاقَبُونَ الْجَزَاءَ: إنْ سَأَلُوا أَلْحَفُوا، وَ إنْ عَذَلُوا كَشَفُوا، وَ إنْ حَكَمُوا أَسْرَفُوا. قَدْ أَعَدُّوا لِكُلِّ حَقٍّ بَاطِلاً، وَ لِكُلِّ قَائِمٍ مَائِلاً، وَ لِكُلِّ حَىٍّ قَاتِلاً، وَ لِكُلِّ بَابٍ مِفْتَاحاً، وَ لِكُلِّ لَيْلٍ مِصْبَاحاً، يَتَوَصَّلُونَ إلَى الطَّمَعِ بِالْيَأْسِ، لِيُقِيمُوا بِهِ أَسْوَاقَهُمْ، وَ يُنْفِقُوا بِهِ أَعْلاقَهُمْ، يَقُولُونَ فَيُشَبِّهُونَ، وَ يَصِفُونَ فَيُوَهِّمُونَ، قَدْ هَوَّنُوا الطَّرِيقَ، وَ أَضْلَعُوا الْمَضِيقَ؛ فَهُمْ لُمَّةُ الشَّيْطَانِ، وَ حَمَّةُ النِّيرَانِ (أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ، أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ) .» موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 194 بود، حضرت اوصاف منافقين را در اين خطبه ذكر مى كردند. سخن به اينجا رسيد كه فرمودند:

اتحاد اهل نفاق و يارى آنان به يكديگر

- 14 -«يَتَقَارَضُونَ الثَّنَاءَ» (ستودن را به يكديگر قرض مى دهند.)

از جمله كارهاى منافقين اين است كه براى اين كه خود را در جامعه جا بيندازند و بتوانند طرحهاى خائنانۀ خود را پياده كنند، به قول معروف به همديگر نان قرض مى دهند. «يَتَقَارَضُونَ» از باب تفاعل و طرفينى است، از مادّۀ «قَرْض»؛ يعنى به

ص: 375

همديگر ثنا و تمجيد را قرض مى دهند. اين منافق كه پيش يك مقامى اعتبارى دارد از رفيق ديگرش كه منافق است تعريف مى كند كه چقدر به شما ارادت و علاقه دارد، آن يكى هم كه پيش مقام ديگر يا در مركز ديگر نفوذ دارد تعريف از اين مى كند، اين منافق از رفيقش در يك منطقه اى تعريف مى كند او هم در يك منطقۀ ديگر از اين تعريف مى كند، براى اين كه در جامعه جا باز كنند و پيش مقامات موقعيت پيدا كنند، در نتيجه پست هاى مهم را اشغال كرده و كار خويش را انجام دهند.

خلاصه اين بدبختى است كه اهل باطل مراقب يكديگرند، همديگر را تعريف مى كنند و خودشان را به اين وسيله در جامعه جا مى اندازند، ولى اهل حق به جاى اين كه از همديگر حمايت كنند يكديگر را خراب مى كنند. حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه راجع به ارتش معاويه مى فرمايد: «إجْتِمَاعُ هؤُلاءِ الْقَوْمِ عَلى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ»(1)اين قوم يعنى اهل شام و ارتش معاويه با اين كه باطل اند زود باشد كه بر شما غالب شوند و حكومت به اينها منتقل گردد، براى اين كه اينها در باطل خود با هم مجتمع اند و شما در حق خودتان متفرقيد.

من ياد دارم بهائى ها اين جور بودند كه اگر يك پيشامدى براى يك بهائى در اصفهان مى شد، يكدفعه مى ديدى تمام ايران بلكه سازمانهاى بين المللى به عنوان حمايت از اين شخص سر و صدايشان بلند مى شد. يا صهيونيست ها وقتى يك برنامه اى بخواهند اجرا كنند تمام مجامع صهيونيستى دنيا حمايت مى كنند. اگر بخواهند فردى را در يك كشور جا بيندازند و اين فرد پستى را اشغال كند، همه از همه جا شروع مى كنند از او تعريف كردن، و يك جورى سابقۀ او را ذكر مى كنند كه مردم باورشان بيايد. اهل باطل اين طور هستند در صورتى كه بايستى اهل حق اين طور باشند، نمى گوييم تعريف غلط بكنيم اما اهل حق بايد از همديگر حمايت نمايند.7.

ص: 376


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 27.

«وَ يَتَرَاقَبُونَ الْجَزَاءَ» (و پاداش را انتظار مى برند.)

و مراقب جزاى يكديگر هستند؛ يعنى اين منافق كه امروز از آن يكى تعريف كرده منتظر است ببيند او كى جزا مى دهد و تعريف مى كند. «يَتَرَاقَبُونَ الْجَزَاءَ»: انتظار مى كشند از يكديگر جزا را؛ كه جزاى آن ثنايش را بدهد. البته احتمال ديگر هم در اين جمله وجود دارد و آن اين كه بگوييم مقصود حضرت اين است كه اين منافقى كه امروز تعريفش شده مراقب است كه روزى جزاى تعريف كننده را بدهد و اين عمل را بدون پاداش نگذارد؛ و اين احتمال بهترى است.

در درخواست اصرار مى ورزند

- 15 -«إنْ سَأَلُوا أَلْحَفُوا» (اگر درخواست كردند اصرار ورزيدند.)

فرض كن پيش يك وزير رفت و خواهشى داشت، خواهش پولى يا مقامى، به اين وزير اصرار مى كند كه فلان جا اين زمين ها را در اختيار من بگذار، يا تراكتور به من بده، يا فلان كار دولتى را به ما مقاطعه بده، يا فلان پست را به ما بده؛ بالاخره اگر خواهش داشته باشد، خيال نكن يك بار خواهش مى كند بلكه چنان اصرار مى ورزد تا به خواستۀ خود برسد.

«إنْ سَأَلُوا»: اگر خواستند خواهشى بكنند«أَلْحَفُوا»: در اين خواهششان خيلى اصرار مى كنند. «إلحاف» و «إلحاح» هر دو به معناى زياد اصراركردن است؛ اما اهل حق اگر هم برفرض ناچار شدند تقاضايى بكنند قرآن مى فرمايد: (لا يَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاً) «از كسى به نحو الحاف سؤال نمى كنند.» يك وقت اگر يك بدبختى و بيچارگى برايش پيدا شده است حتى المقدور دندان سر جگر مى گذارد و چيزى نمى گويد تا

ص: 377

حدّى كه (يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ) (1)«از بس عفيف هستند كسانى كه از آنها بى خبرند گمان مى كنند آنها بى نيازند.» اگر هم يك وقت يك جا رو زد اگر رويش را نگرفتند و جواب ردّ به او دادند، او شرمنده شده مى رود و نمى ايستد اصرار كند. اما منافقين مصرّند، چنان مى ايستند و اصرار مى كنند تا بالاخره كار او را انجام بدهند، چه بسا آن مقام مسئول عقيده ندارد كه فلان پست را در اختيار او بگذارد اما از بس كه طرف اصرار مى كند او ناچار مى شود و براى اين كه شرّش را برطرف كند خواستۀ او را اجابت مى كند. اين منافق هم وقتى كه سوار شد تا گاو و ماهى مى رود.

پرده درى به جاى انتقاد

- 16 -«وَ إنْ عَذَلُوا كَشَفُوا» (و اگر ملامت كردند پرده درى نمودند.)

«عَذْل» به معناى ملامت است؛ منافقين اگر با يك كسى در بيفتند و بخواهند ملامت كنند، نمى روند به خودش بگويند كه اين كارت اشتباه است و اين خطا را كردى و دوستانه به طرف تذكر بدهند تا جبران كند، مى روند افشاگرى مى كنند، اعلاميه مى دهند، در دبيرستان، دانشگاه، در بازار، خيابان و... آبروى اين شخص را مى برند و از هستى ساقطش مى كنند. «إنْ عَذَلُوا»: اگر خواستند كسى را ملامت كنند و عيبش را بگويند«كَشَفُوا»: پرده درى مى كنند، افشاگرى مى كنند.

اگر انسان علاقه مند به جامعه باشد، اگر انسان با انصاف باشد، وقتى ديد كسى عيبى دارد در درجۀ اوّل دوستانه به او مى گويد، غير از معصومين عليهم السلام همه عيب دارند؛ شاعر مى گويد: «كفى المرء نبلاً أن تعدّ معايبه»: كافى است براى مرد از نظر بزرگوارى كه بتوان عيب هايش را شمرد. همين كه عيب هاى يك كسى اين قدر كم باشد كه بتوان

ص: 378


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 273.

شمرد اين دليل بزرگوارى آن شخص است. بعضى گفته اند: «انسان» از مادّۀ «نسيان» است، يعنى فراموشكار است.

من خواهش مى كنم برادران و خواهران به اين نكتۀ اخلاقى توجّه كنند: ما انسانها نوعاً عيب داريم، همان طور كه شاعر مى گويد اگر خيلى بزرگوار باشيم عيب هايمان اين قدر كم است كه مى شود آن را شمرد، موجود بى عيب در درجۀ اوّل خداست بعد هم معصومين عليهم السلام كه از گناه و خطا معصوم هستند. بعضى جوانها ممكن است در خانواده هايى باشند كه پدران و مادرانشان افكار انحرافى داشته اند، اخلاق فاسدى داشته اند، محيطشان محيط فاسدى بوده، رفيقش رفيق فاسدى بوده، معلم يا دبيرش آدم ناجورى بوده، بالاخره يك خطاها و اشتباهاتى داشته است، اگر ما انسان دلسوز جامعه باشيم بايستى عيب او را دوستانه به خودش بگوييم. «المؤمن مرآة المؤمن»(1)مؤمن آينۀ مؤمن است. همان طور كه انسان در آينه نگاه كرده و عيب هاى خودش را مى بيند و اصلاح مى كند، بايستى ما عيب يكديگر را دوستانه بگوييم تا هر كسى عيبش را برطرف و جبران كند. اما اين كه شما يك نقطه ضعفى را از يك كسى سراغ داريد، ده سال پيش او توى دانشگاه و در اروپا يك اشتباهى كرده ولى مى داند كه حالا وضع عوض شده است آمده و مى خواهد خدمت كند، استادى است در دانشگاه كه تشخيص مى دهد و مى خواهد خدمت كند، مى خواهد درس بدهد، استاد خوبى است، آن وقت ما براى يك موضوع جزئىِ ده سال پيش افشاگرى كنيم اين كار درستى نيست؛ البته اگر الآن هم خائن است خوب بايد عذرش را خواست.

شما بدانيد ريختن آبروى اشخاص بزرگترين گناه است؛ بايد آبروى اشخاص را حفظ كرد. گاهى شما در اثر يك افشاگرى كسى را كه وجودش وجود ارزنده اى است خُرد مى كنى و از هستى ساقط مى شود، ديگر نمى تواند به كار خودش ادامه بدهد، آن وقت گناهش به گردن من و شماست. شكستن اشخاص جرم بزرگى است.8.

ص: 379


1- - بحارالأنوار، ج 71، ص 268.

اين كه خدا راجع به غيبت مى فرمايد: (وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً) : «و بعضى از شما غيبت بعض ديگر را نكنيد.» يعنى پشت سرش حرف نزنيد، عيب جويى نكنيد، عيبى كه دارد بيان نكنيد. (أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً؟) (1)«آيا دوست دارد يكى از شما گوشت مردۀ برادرش را بخورد؟» معنايش اين است كه اگر شما از كسى عيب جويى كردى و شخصيت اجتماعى او را خرد كردى در حقيقت او را ترور كرده اى، ترور شخصيت مثل ترور شخص مى ماند، وقتى كه آدم نتواند در جامعه كارى انجام بدهد مرده است، آن وقت مثل اين است كه شما داريد گوشت مردۀ او را مى خوريد. ببينيد قرآن اين مسأله را چقدر لطيف گفته است.

حيثيت اشخاص خيلى مهم است، اين كه ما سريع مى آييم افشاگرى مى كنيم درست نيست؛ بله يك وقت است پست حساسى را گرفته، آدم توطئه گرى هم هست، اصلاً جامعه را دارد به طرف فساد مى كشد، مردم هم خبر ندارند منافق است، هدف باطلى هم دارد، اينجا البته بايد افشاگرى كنيم؛ اما گاهى نه، كسى يك عيبى دارد اما توطئه گرى نمى كند، مى خواهد خدمت كند، شما برفرض اين عيب را در او سراغ دارى خوب برو به او تذكر بده، بگو شما آدم خدمتگزارى هستى ولى خوب است اين نقطه ضعف را در زندگى خودت برطرف كنى، چون اگر مردم در جامعه متوجّه آن شوند خلاف شأن شماست. اگر اين كار را كردى معلوم مى شود شما آدم دلسوزى براى جامعه هستى.

ادامۀ اوصاف منافقين

- 17 -«وَ إنْ حَكَمُوا أَسْرَفُوا» (و اگر داورى كردند اسراف ورزيدند.)

ص: 380


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 12.

اگر چنانچه حاكم شدند در حكمشان تندروى مى كنند. خوب حالا شما قاضى شده اى و بناست قضاوت كنى، هر جرمى يك جزاى مناسب دارد، نبايستى تندروى و زياده روى باشد؛ غرض از آن جزاها اصلاح اشخاص است، انتقام جويى كه نمى خواهيم بكنيم. «إنْ حَكَمُوا»: اگر اين منافقين در مقام حكم قرار گرفتند«أَسْرَفُوا»:

زياده روى و تندروى دارند.

از مسائلى كه خيلى مهم است اين كه قاضى ها و حكّام هيچ وقت نبايد تحت تأثير جوّهاى ساختگى قرار بگيرند؛ قاضى بايستى فرض كند هيچ جوّى نيست، هيچ شايعه اى نيست، و روى موازينى كه ثابت مى شود آن هم به اندازه اى كه شرع مقدس بيان كرده است حكم كند.

- 18 -«قَدْ أَعَدُّوا لِكُلِّ حَقٍّ بَاطِلاً» (به تحقيق آماده كرده اند براى هر حقى باطلى.)

منافقين از بس زرنگ و بدجنس هستند هميشه پيش بينى و مآل انديشى مى كنند.

وقتى مى خواهد كار خودش را جا بيندازد، خوب شما فورى يك حرف منطقى مى گذارى جلويش، اينها در مقابل حرفهاى منطقى و حق هميشه يك باطلى كه ظاهر فريبنده داشته باشد تهيه كرده اند كه در مقابل اين حق، باطل خود را جا بيندازند. مثلاً مى رود پيش فلان وزير مى خواهد كارى انجام بدهد، مى داند آن وزير فلان قانون را جلويش مى گذارد، فلان حرف منطقى را جلويش مى گذارد، مى گويد اين خلاف مقررات است، خلاف قانون است، اين منافق قبلاً فكرش را كرده است، يك جوابى كه به حسب ظاهر خوب باشد در مقابل او ذكر مى كند.

«قَدْ أَعَدُّوا»: منافقين هميشه آماده كرده اند«لِكُلِّ حَقٍّ بَاطِلاً»: در مقابل حق يك باطلى را. يك حرف باطلى را مهيّا دارد كه بتواند حرف خودش را جا بيندازد.

ص: 381

- 19 -«وَ لِكُلِّ قَائِمٍ مَائِلاً» (و براى هر راستى كژى.)

اينها همه تشبيه است. «قائم» يعنى چيزى كه روى پا ايستاده است، خط عمود، آن روزها در مدرسه مى گفتيم عمود آن خطى است كه مستقيم است، و خط مايل آن كه كج است. منافق مقابل هر خط صاف يك خط كجى درست كرده است؛ منظور اين است كه در مقابل حرفهاى منطقى هميشه مشتبهاتى تهيه كرده اند كه آن را جايگزين نمايند. «وَ لِكُلِّ قَائِمٍ»: و در مقابل هر حرف حقى كه روى پاى ايستاده است«مَائِلاً»:

يك حرف كجى را آماده دارد، كه مى خواهد به جاى اين جا بيندازد.

- 20 -«وَ لِكُلِّ حَىٍّ قَاتِلاً» (و براى هر زنده اى كشنده اى.)

حال لازم نيست انسان باشد، بلكه يك مؤسسۀ كشاورزى هم اگر چنانچه برقرار باشد، يك بنيادى هم اگر بر اساس مستقيمى مشغول خدمت باشد، شخص منافق يك آدمى را نفوذى درست كرده كه نفوذ بدهد در اين مؤسسه و آن را خرابش كند؛ خلاصه براى همه جا فكر كرده اند، تشكيلات دارند و نفوذى براى خودشان درست كرده اند.

براى هر زنده اى، چه انسان زنده چه يك مؤسسه و ارگان زنده، يك بنياد زنده، يك تشكيلات زنده و برقرار، يك قاتل و كشنده تهيه كرده اند، كسى كه اين انسان را بكشد يا اين مؤسسه را فلج كند.

- 21 -«وَ لِكُلِّ بَابٍ مِفْتَاحاً» (و براى هر درى كليدى.)

منافقين براى هر درى يك كليد تهيه ديده اند؛ بالاخره هر جا بخواهند بروند يك درى هست كه بايد از آن وارد شوند؛ شما اگر بخواهى پيش رئيس جمهور يا

ص: 382

نخست وزير بروى، بخواهى به مجلس يا به دستگاه قضائى راه پيدا كنى، يك كليدى مى خواهد و كسى را مى خواهد كه به وسيلۀ او انسان خود را جا بيندازد؛ آنها فكرش را كرده اند، توى انجمن ها و تشكيلاتشان هميشه مى نشينند و طرح ريزى مى كنند كه حالا مثلاً در ايران مى خواهيم اهدافمان را پياده كنيم، به چه وسيله اى انجام دهيم، طبعاً آن وسيله مى شود كليد.

- 22 -«وَ لِكُلِّ لَيْلٍ مِصْبَاحاً» (و براى هر شبى چراغى.)

ما هر جايى برويم و بخواهيم اهداف خودمان را تعقيب كنيم به مشكلاتى برمى خوريم، حضرت مشكلات را تشبيه به شب كرده، همان طور كه شب تاريك است جاهايى هم هست كه امر بر انسان مشكل و تاريك مى شود، طبعاً هر جا تاريك شد چراغى احتياج است. «وَ لِكُلِّ لَيْلٍ»: و براى هر شبى«مِصْبَاحاً»: يك چراغى تهيه ديده اند؛ يعنى اينها براى رفع هر مشكل قبلاً راههايى را پيش بينى كرده اند.

اظهار يأس براى رسيدن به اهداف خود

- 23 -«يَتَوَصَّلُونَ إلَى الطَّمَعِ بِالْيَأْسِ» (به وسيلۀ يأس به طمع خود مى رسند.)

يكى از زرنگى هايشان اين است كه براى اين كه بتوانند خود را در جامعه جا بيندازند، اظهار مى كنند كه ما به مردم هيچ طمع و نيازى نداريم؛ تا مردم بگويند اينها چه آدمهاى خوبى هستند و آنها بتوانند به همين راه تا آخر نفوذ كنند؛ و يا از همان اوّل به جاى اين كه از شما چيزى بگيرند به شما كمك هم مى كنند. اين يكى از راههايى است كه اگر انسان بخواهد خودش را در جامعه اى جا بيندازد و اهداف خود را پياده كند به آن متوصل مى شود.

ص: 383

«يَتَوَصَّلُونَ»: متوصل مى شوند و مى رسند«إلَى الطَّمَعِ»: به آن طمع هايى كه دارند - واقعش اين است كه مى خواهند تمام اقتصاد جامعه را قبضه كنند اما در ظاهر اظهار بى نيازى مى كنند - «بِالْيَأْسِ»: با اظهار يأس. اظهار مى دارند كه مأيوسيم از شما و كارى به شما و مال شما نداريم. «يأس» مقابل «طمع» است، در واقع طمع دارد اما ظاهر او عدم طمع است.

«لِيُقِيمُوا بِهِ أَسْوَاقَهُمْ» (تا بازارهاشان را با آن برپا دارند.)

اين كارها را مى كنند تا خودشان را در جامعه جا بيندازند و بازارشان رونق پيدا كند و طرحهاى غلطى كه دارند بتوانند پياده كنند، ملّت هم باورش بيايد كه اينها واقعاً دلسوز هستند. «لِيُقِيمُوا بِهِ»: مى خواهند به وسيلۀ اين كارهاى شيطنت آميزشان به پا دارند«أَسْوَاقَهُمْ»: بازارهاى خودشان را؛ بازارشان سرپا باشد و رونق پيدا كند، يعنى متاع خود را بفروشند.

«وَ يُنْفِقُوا بِهِ أَعْلاقَهُمْ» (و كالاهاى نفيس خود را با آن رواج دهند.)

آنها متاعهاى مضرّى دارند، افكار مسموم دارند كه مى خواهند آن را در جامعه جا بيندازند، از اين رو زمينه سازى مى كنند كه مردم خريدار متاع آنها شوند.

«وَ يُنْفِقُوا بِهِ»: و خرج مى كنند و رواج مى دهند«أَعْلاقَهُمْ»: متاعهاى نفيس خود را.

«أعلاق» جمع «عِلْق» است يعنى متاع نفيس. در بازار مى خواهند كالاهاى نفيس خود را بفروشند - البته كالاهايى كه اينها دارند به نظر خودشان نفيس است و واقعش اين است كه كالاى مسمومى است - اينها با حقه بازى مى خواهند اهداف خود و طرحهاى غلطى را كه دارند به خورد جامعه بدهند.

ص: 384

دو پهلو و بر خلاف واقع حرف زدن

- 24 -«يَقُولُونَ فَيُشَبِّهُونَ» (سخن مى گويند پس به اشتباه مى اندازند.)

پيش شما مى آيند حرف مى زنند، حرفهايى كه شما را به اشتباه بيندازد، جورى مى گويد كه شما باورت بيايد كه او آدمى است كه قصد خدمت دارد و اهداف خيرخواهانه اى دارد. «يَقُولُونَ»: صحبت مى كنند«فَيُشَبِّهُونَ»: و مردم را به اشتباه مى اندازند.

- 25 -«وَ يَصِفُونَ فَيُوَهِّمُونَ» (و توصيف مى كنند پس در غلط مى اندازند.)

«فَيُمَوِّهُونَ»هم نقل شده است. «يُوَهِّمُونَ» يعنى انسان را به وهم و اشتباه مى اندازند؛ چنان چرب زبانى مى كند و مقدمه و مؤخره مى چيند كه انسان باورش مى آيد كه حرفهاى او راست و حرف حساب است و واقعاً دلسوز است؛ اما اگر «فَيُمَوِّهُونَ» باشد از «تمويه» به معناى آب مالى كردن است، كه از مادّۀ «ماء» است، اصل «ماء» «ماه» بوده است، در كلام عرب «همزه» و «هاء» خيلى به جاى هم مى آيند، دليلش هم اين است كه جمعش مى شود «مياه» و مصغر آن هم مى شود «مُوَيْه»؛ آن روزها وقتى يك چيزى را مى خواستند به صورت طلا به خورد جامعه بدهند به آن آب طلا مى ماليدند كه عرب به آن «تَمْويه» مى گويد. حال حضرت مى گويد: يك چيزى را كه توصيف مى كنند «فيموّهون» پس آب مالى مى كنند؛ يعنى آب طلا به آن مى زنند، آن را آرايش مى دهند به طورى كه به خورد جامعه بدهند؛ چون اگر مس باشد خريدار ندارد اما آب طلا كه به آن بزنى مردم خيال مى كنند طلا است و آن را مى خرند.

ص: 385

نماياندن راههاى انحرافى

- 26 -«قَدْ هَوَّنُوا الطَّرِيقَ، وَ أَضْلَعُوا الْمَضِيقَ» (به تحقيق راه را آسان كردند، و تنگنا را كژ گردانيدند.)

اين مسألۀ خيلى مهمى است؛ وقتى كه اينها مى خواهند شما را در يك كانال انحرافى بيندازند، طرح و نقشه اى دارند براى اين كه كشور خودكفا نشود، كشاورزى فلج گردد، كارخانجات فلج شوند، ادارات فلج گردد و... اوّل يك راهى را به شما نشان مى دهند كه اين راه خيلى آسان است، راه را خيلى آسان مى كنند، مقدمات را هم به نحوى فراهم مى كنند كه شما مى پندارى خوب و آسان است و همان راه را مى روى، وقتى كه رفتى و رسيدى متوجّه مى شوى طرح غلطى است و جورى شده كه ديگر راه برگشت هم ندارى، تو را در تنگنا قرار مى دهند. اوّل راه خيلى باز و وسيع است و راحت مى روى اما وقتى كه به اشتباه خود واقف شدى به تنگنا مى افتى و نمى توانى برگردى.

«قَدْ هَوَّنُوا الطَّرِيقَ»: براى آن هدف غلط خودشان راه را آسان مى كنند؛ «هَوَّنوا» يعنى آسان كردند؛ براى توسعۀ كشاورزى، استقلال كشاورزى و اين جور چيزها يك راههايى ذكر مى كنند، شما هم فكر مى كنيد خيلى خوب و واقعاً جالب است.

«أضْلَعُوا» يعنى كژ گردانيد، از مادّۀ «ضِلْع» است به معناى دنده؛ «مَضيق» هم به معناى تنگناست. يك راهى اگر تنگ باشد و آن را كج و معوج بكنند انسان گم مى كند و ديگر نمى تواند برگردد. «وَ أَضْلَعُوا الْمَضِيقَ»: و كج و معوج مى كنند تنگنا را.

وقتى كه شما راه را رفتى و در آخر به تنگنا گير كردى و به فكر برگشت افتادى، چنان راه را پيچيده مى كنند كه ديگر نتوانى برگردى، آن وقت مجبورى همه چيز را در اختيار آنها بگذارى، براى اين كه گير كرده اى و چاره اى ندارى.

استعمارگران روششان با كشورهاى جهان سوّم همين روش منافقانه است؛ از اوّل

ص: 386

به عنوان خيرخواهى مى آيند ولى آخر كار كارتل هاى مهم اقتصادى جورى كشور را قبضه مى كنند كه شما اگر بخواهى برگردى و بگويى من ديگر با آمريكا و شوروى كارى ندارم، نمى توانى و راه فرارى ندارى؛ بلكه مجبورى خودت، حيثيتت، كشورت، دينت و همه را به آنها بفروشى چون در تنگنا گير كرده اى و چاره نيست.

منافقين حزب شيطان هستند

- 27 -«فَهُمْ لُمَّةُ الشَّيْطَانِ» (پس ايشان ياوران شيطان هستند.)

«لَمَّة»به معناى جماعت است و«لُمَّة»به معناى اصحاب و ياران، و هر دو صحيح است. مى فرمايد: پس اينها ياران شيطان هستند، منافقين برنامه هاى شيطان را در جامعه پياده مى كنند؛ يا اينها جماعتى هستند وابسته به شيطان.

- 28 -«وَ حَمَّةُ النِّيرَانِ» (و التهاب آتش ها.)

«حُمَة»و«حَمَّة»هر دو صحيح است؛ «حُمَة» معنايش سَم عقرب است و «حَمَّة» به معناى شدّت و التهاب است. «وَ حَمَّةُ النِّيرَانِ»: و آنها التهاب آتش ها هستند.

آتش هاى كفر، ظلم و تعدّى؛ شعله ها و گل سر سبد اين آتش ها منافقين هستند. و اگر «حُمَة النّيران»باشد يعنى آتش زهرى دارد و زهر آتش همين ها هستند. هميشه مصيبتى كه به جامعه مى رسد از ناحيۀ منافقين است، دوست هيچ وقت ضربه نمى زند، دشمن را هم انسان مى شناسد و در مقابلش احتياط مى كند، اما دشمنان دوست نما كه زبان چرب و نرم دارند و ستون پنجم دشمن هستند كه در جامعۀ خودى نفوذ كرده و خودشان را به عنوان رفيق جا زده اند و شما نيز هميشه به عنوان مشاور و همفكر از آنها استفاده مى كنى خطرناكترند.

ص: 387

(أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ، أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ)» (1)

(آنها حزب شيطان هستند، آگاه باشيد همانا حزب شيطان زيانكارانند.)

«خاسر» كسى است كه در تجارت ضرر مى كند؛ اين دنيا محل تجارت است، ما آمده ايم و از اين سرمايۀ عمر بايستى براى خود سعادت بخريم، اگر سرمايۀ عمر را داديم و وبال براى خود خريديم مى شويم زيانكار. (أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ) : آگاه باشيد كه حزب شيطان آنهايى هستند كه ضرر مى كنند. منافقين خيال نكنند كه با اين شيطنت هايشان برنده و پيروزند، آنها هم خودشان را بدبخت كرده اند هم گناه ديگران را به گردن گرفته اند و هم وبال ظلم و تعدياتى كه در جامعه مى شود به گردن اين منافقين است.

صفاتى را كه حضرت در اين خطبه راجع به منافقين ذكر كردند بايد خوب مورد دقّت قرار گيرد. من قبلاً عرض كرده ام كه در ابتداى سورۀ بقره خداوند چهار آيه راجع به متّقين ذكر مى كند، دو آيه هم راجع به كفّار ذكر نموده، و سپس سيزده آيه راجع به منافقين ذكر مى نمايد. از صدر اسلام ضربه هايى كه به اسلام و مسلمين خورده از ناحيۀ منافقين بوده است.

خداوند إن شاءاللّه بصيرتى به همۀ ما عنايت كند كه دوستان واقعى را از دشمنان واقعى تشخيص بدهيم و به دام منافقين و دشمنان اسلام و صهيونيست ها و استعمارگران نيفتيم.

خدايا به حق محمّد و آل محمّد كشورهاى اسلامى را از شرّ استعمارگران و عمّالشان حفظ فرما.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.

ص: 388


1- سورۀ مجادله (58)، آيه 19.

(درس 379: خطبۀ 195 قسمت اوّل

اشاره

حمد و ثناى خدا در برابر سلطنت و كبريايى او

ناتوانى انسان از درك قدرت نامحدود خداوند

شهادت به وحدانيت خداوند و مراتب آن

شهادت به رسالت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم

دعوت به ميانه روى

عبث و بيهوده نبودن خلقت بشر

علم خداوند به شمارۀ احسان و نعمت هاى خود

خواستن پيروزى، رستگارى و بخشش از خداوند

خداوند همه جا حاضر و ناظر است

ص: 389

ص: 390

خطبۀ 195 - قسمت اوّل

اشاره

وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ، وَ جَلالِ كِبْرِيَائِهِ، مَا حَيَّرَ مُقَلَ الْعُيُونِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ، وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ عَنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ، وَ أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلَّا اللَّهُ، شَهَادَةَ إِيمَانٍ وَ إِيقَانٍ، وَ إِخْلاصٍ وَ إِذْعَانٍ. وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، أَرْسَلَهُ وَ أَعْلامُ الْهُدى دَارِسَةٌ، وَ مَنَاهِجُ الدِّينِ طَامِسَةٌ، فَصَدَعَ بِالْحَقِّ وَ نَصَحَ لِلْخَلْقِ، وَ هَدى إِلَى الرُّشْدِ، وَ أَمَرَ بِالْقَصْدِ صلى الله عليه و آله و سلم. وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّهُ لَمْيَخْلُقْكُمْ عَبَثاً، وَ لَمْيُرْسِلْكُمْ هَمَلاً. عَلِمَ مَبْلَغَ نِعَمِهِ عَلَيْكُمْ، وَ أَحْصى إحْسَانَهُ إلَيْكُمْ، فَاسْتَفْتِحُوهُ وَاسْتَنْجِحُوهُ، وَ اطْلُبُوا إلَيْهِ وَاسْتَمْنِحُوهُ، فَمَا قَطَعَكُمْ عَنْهُ حِجَابٌ، وَ لا أُغْلِقَ عَنْكُمْ دُونَهُ بَابٌ، وَ إنَّهُ لَبِكُلِّ مَكَانٍ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ به خطبۀ 195 از نهج البلاغۀ عبده رسيديم كه مى فرمايد:

حمد و ثناى خدا در برابر سلطنت و كبريايى او

«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ، وَ جَلالِ كِبْرِيَائِهِ؛ مَا حَيَّرَ مُقَلَ الْعُيُونِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ»

ص: 391

(ستايش مخصوص خداوندى است كه آشكار ساخت از نشانه هاى سلطنتش و تنزيه بزرگوارى اش، در آنچه سياهى چشم ها را از شگفتى هاى قدرتش متحيّر ساخت.)

معناى حمد در درسهاى سابق ذكر شده، «حمد» به معناى ستايش است، تعريفى كه از آن مى كردند مى گفتند: ستايش و تمجيد كردن كسى بر كار خوبى است كه در اختيار آن شخص باشد، چه نعمت باشد يا غير آن. گاهى موجودى يك خوبى هايى دارد اما خوبى ها در اختيار خودش نيست و ديگرى اين خوبى را به او داده، مثل خورشيد كه نور مى دهد اما به اختيار خودش نيست، يعنى اين طور نيست كه يك وقت هوس كند كه امروز را نمى خواهم نور بدهم، اگر اين موجود را ستايش كردى به آن «حمد» نمى گويند بلكه آن را «مدح» مى گويند؛ اما خداوند تبارك و تعالى را كه موجود مختار است و هر چه دارد در اختيار خودش مى باشد، اگر به واسطۀ كمالاتش ستايش و تمجيد كرديم به آن «حمد» مى گويند. پس حمد عبارت است از: «الثّناء باللّسان على الجميل الاختيارى نعمة كان أو غير نعمة»تمجيد كردن به زبان است موجودى را بر خوبى هايى كه در اختيار اوست، كه گاهى نعمت است مثل نعمت هايى كه خداوند به ما داده، و گاهى نعمت نيست مثل صفات و كمالات خدا؛ چون نعمت آن است كه بهره اش به ديگران برسد.

«ل» در «للّه» يا براى اختصاص است و يا براى ملكيت؛ «الحمدللّه» يعنى ستايش مخصوص به خداست يا اين كه ملك خداست. اگر شما موجود ديگرى را ستايش كنيد لابد در مقابل خوبى هايى است كه در آن موجود سراغ داريد، اما وقتى كه توجّه كنيد همۀ خوبى ها به خدا برمى گردد، هر موجودى هر كمالى دارد به خدا برمى گردد؛ قهراً چون ستايش شما براى خوبى هاست و همۀ خوبى ها ملك خداست و اگر ديگرى هم كمالى دارد از ناحيۀ اوست، پس در حقيقت ستايش در مقابل خداست.

هر كمالى شما براى ماه و خورشيد و ديگر موجودات فرض كنيد اينها همه

ص: 392

جلوه هاى ذات خداست، پس ستايش هم تشريعاً براى غير خدا صحيح نيست، چون موجودِ واجد كمالات فقط خداست؛ و مى شود گفت اگر تكويناً هم ستايشى براى غير خدا واقع شود برگشتش به حق تعالى است، چون شما هر موجودى را ستايش كنى به خاطر كمالاتش ستايش مى كنى و كمالاتش مال خداست پس ستايش قهراً مال خداست.

«ل» در «الحمدللّه» براى جنس است و تقريباً مثل استغراق مى شود؛ يعنى همۀ ستايش ها براى خداوند است. جاى آن است كه بگويى چرا ستايش براى غير خدا نباشد؟ مگر ستايش در مقابل كمالات نيست، ممكن است موجودات ديگر هم كمالاتى داشته باشند؛ حضرت مى خواهد بفرمايد همۀ آن كمالاتى كه شما در موجودات فرض مى كنيد به خدا برمى گردد. «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ»:

همۀ ستايش ها براى خدايى است كه ظاهر كرده است از آثار قدرت و سلطنتش.

«سلطان» به معناى سلطنت و قدرت است.

«وَ جَلالِ كِبْرِيَائِهِ»؛ «كبرياء» يعنى بزرگوارى، و «جلال» يعنى منزّه بودن؛ گاهى كسى بزرگوارى دارد اما باز يك خللى هم دارد، اما كبريايى خدا و بزرگوارى او يك نحو بزرگوارى است كه داراى جلال است؛ يعنى منزّه از هر نقصى است.

خداوند بر اثر اين سلطنت مطلقه و در اثر كبريا و بزرگوارى كه از هر نقصى منزّه است، ظاهر كرده است«مَا حَيَّرَ مُقَلَ الْعُيُونِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ»: موجوداتى را كه چشم هاى شما از قدرت او تعجّب مى كند. كهكشانها، سيارگان، ستارگان، همۀ عوالم عليا و سفلا، همۀ ريزه كاريهايى كه در عالم وجود به كار رفته است.

شما در چشم دقّت كنيد كه چقدر دقايق و ريزه كاريها در آن به كار رفته است، به شكلى كه يك دانشمندى كه سالها مباحث نور و عدسى ها و انعكاس نور و... را مى خواند آن وقت مى بيند تمام دقايقى كه در مباحث نور هست خداوند در چشم انسان به كار برده است. موجودات ريز از دقايق و ريزه كاريها پر هستند؛ عالم كبير را

ص: 393

هم كه حساب كنى اين همه كهكشانها و ستاره ها انسان را به تعجّب مى اندازد، همۀ اينها آثار قدرت خداست.

بنابراين اگر خواستى در مقابل نظام وجود سر فرود آورى، بايستى در مقابل خداوند سر فرود آورى؛ براى اين كه خدا خالق آنهاست. «خوبى قمر بهتر يا آن كه قمر سازد». هر موجودى هر اندازه زيبا و دقيق به نظر بيايد، ولى حساب كن كه همۀ اين موجودات را چه كسى ايجاد كرده است.

مى فرمايد: از سلطنت خداوند و از بزرگوارى خدا آثارى ظاهر شده است كه سبب تحيّر و تعجّب انسان شده است.

به عنوان مثال اگر بخواهند كارخانه اى بسازند كه كاه و علف در آن بريزى و از آن طرف شير خارج شود، اين كارخانه بايد چقدر بزرگ باشد، چقدر كارهاى شيميايى انجام شود تا بالاخره اين كاه و علف مراحلى را طى كند تا از آن شير خارج شود؛ خوب يك كارخانۀ اين جورى را خداوند درست كرده، گاو يا بز علف و كاه را مى خورند آن وقت در اثر فعل و انفعالات و حركت هايى كه مى شود از پستان گاو و بز شير مى دوشند، يك چنين كارخانۀ معظمى را خداوند در اين بز يا گاو جا داده است منتها ما اينها را فكر نمى كنيم.

ناتوانى انسان از درك قدرت نامحدود خداوند

«وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ عَنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ» (و خداوند بازداشت برخوردهاى تحركات نفس ها را از شناخت حقيقت و واقعيت صفت خود.)

خداوند تبارك و تعالى آن قدر عظمت دارد كه ما نمى توانيم به ذات او و به حقيقت صفاتش پى ببريم؛ خداوند ذاتش بى پايان است و ما موجودهاى محدود با اين چشم

ص: 394

كوچك هيچ وقت نمى توانيم به ذات خدا احاطه پيدا نماييم، همان گونه كه نمى شود دريا را در يك كوزه جا داد.

ما معمولاً اگر خدا را بشناسيم از راه صفات اضافيه و صفات سلبيه است. صفات اضافيه صفاتى است كه بين خدا و ماست و ما يك طرف آن صفت هستيم؛ مثلاً وقتى مى گوييم خداوند رازق است يا خداوند خالق است، ما چون مخلوقيم از مخلوقيت خودمان پى به خالق بودن خدا مى بريم، و چون مرزوقيم يعنى رزقى به ما داده مى شود پى به رازق بودن او مى بريم، به اين مى گويند صفات اضافيه، يعنى صفاتى كه مكرر است و دو طرف دارد، رازقيت يك طرفش خداست كه رازق است و يك طرفش مرزوق است كه ماييم، و همين طور خالقيت و مخلوقيت.

اما صفات سلبيه يعنى صفاتى كه خداوند ندارد؛ مثلاً مى گوييم خدا عاجز نيست، براى خداوند مكانى نيست، جسم نيست، زمان نيست؛ اين نيست ها را از او مى توانيد درك كنيد.

اما صفات ثبوتيه و كماليۀ خداوند مثل حقيقت علم، قدرت، حيات، اراده و... را ما نمى توانيم درك كنيم، ذات خدا را هم نمى توانيم درك كنيم. در معرفت همين اندازه بيشتر از ما نخواسته اند كه بدانيم هر مخلوقى يك خالقى دارد و آن خالق اين نقص هايى را كه ما داريم ندارد.

«هَماهِم» جمع «هَمْهَمة» است به معناى اندوهها و نيز اضطراب و تحركات. چون نفوس ما داراى حركت فكرى است، همين طور نشسته اى و مشغول فكر كردن هستى، اين افكار مختلف و حركت هايى كه در نفس شما واقع مى شود «هَماهِم» است؛ «هماهم نفوس» يعنى همهمه هاى نفس هاى شما، آن وقت اين حركت ها يك خطرات و برخوردهايى دارد.

«وَ رَدَعَ»: و خداوند منع كرده است«خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ»: برخوردهاى همهمه هاى نفس ها را«عَنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ»: از شناخت كنه صفات خدا. ما نه كنه

ص: 395

ذاتش را و نه كنه صفاتش را نمى توانيم بشناسيم، چون موجودى بى پايان است. مثل اين كه اقيانوس را بخواهى در كوزه جا بدهى، اين نشدنى است. پس ما به كنه ذات خداوند نمى توانيم واقف شويم؛ بلكه از راه صفات اضافيه و صفات سلبيه او را تا حدودى مى شناسيم.

شهادت به وحدانيت خداوند و مراتب آن

«وَ أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلّااللَّهُ، شَهَادَةَ إيمَانٍ وَ إيقَانٍ، وَ إخْلاصٍ وَ إذْعَانٍ» (و شهادت مى دهم كه خدايى نيست جز او، شهادتى از روى ايمان و يقين، و خلوص و اطاعت.)

شهادت گاهى فقط زبانى است اما گاهى انسان از روى ايمان قلبى شهادت مى دهد، ايمان قلبى هم گاهى به مرحلۀ ظن رسيده و گاهى به مرحلۀ يقين. اگر به مرحلۀ يقين برسد قهراً آثار آن در انسان ظاهر مى شود؛ وقتى كه شما ديديد اينجا چاه است نمى رويد خودتان را در آن بيندازيد؛ وقتى كه ببينيد صد و بيست و چهار هزار پيامبر مى گويند جهنم هست، عقاب هست، حساب هست، كتاب هست، اگر باورتان آمده باشد و يقين داشته باشيد اثر آن در دستتان هم ظاهر مى شود، در زبانتان هم ظاهر مى شود، تمام اعضاء و جوارح شما كنترل مى شود.

پس«شَهَادَةَ إيمَانٍ وَ إيقَانٍ»يعنى شهادت من زبانى نيست بلكه شهادتى است از روى ايمان و يقين؛ و ايمان من در دل است و از مظنه هم ردّ شده و به مرحلۀ يقين رسيده است، شك و شبهه در آن نيست.

«وَ إخْلاصٍ وَ إذْعَانٍ»: و شهادت من شهادت خالصانه اى است كه هيچ شبهه و شك در آن نيست. «اذعان» يقينى است كه انسان در مقابلش رام باشد، مراد اين است كه وقتى شهادت از روى يقين باشد انسان قهراً در مقام عمل هم انقياد دارد و رام است؛ وقتى من يقين دارم خدايى جز خداى يگانه نيست قهراً اوامر خدا را اطاعت مى كنم،

ص: 396

از چيزهايى كه او نهى كرده است اجتناب مى كنم، توكّل و اعتمادم به خداست، و اگر چيزى مى خواهم از او مى خواهم؛ اينها همه آثار آن يقين است، پس «إذعان» تسليم و رام بودن در مقابل آن عقيدۀ قلبى است كه داريم.

شهادت به رسالت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ» (و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خدا و فرستادۀ اوست.)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خداست و در اثر بندگى به حدّى رسيده كه استعداد پيدا كرده تا رسول او باشد؛ همين طور نمى شود كسى فرستادۀ خدا بشود، تا خودش واصل إلى الحق نشود و به مراحل كمال نرسد، استعداد اين كه بخواهد دست ديگران را بگيرد ندارد. كور نمى تواند عصا كش كور ديگر باشد، بايد خودش در مقام وجود بينا باشد تا بتواند ديگران را هدايت كند. «وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ»: و شهادت مى دهم كه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بندۀ خداست و در اثر عبوديت به مقام رسالت رسيده و فرستادۀ خدا شده است.

«أَرْسَلَهُ وَ أَعْلامُ الْهُدى دَارِسَةٌ» (او را فرستاد در حالى كه نشانه هاى هدايت كهنه شده بود.)

خداوند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در زمانى فرستاد كه مردم همه مشرك و بت پرست بودند و كتابهاى آسمانى تحريف شده و از بين رفته بود، علامت هاى توحيد و دين مندرس شده بود، چون فاصلۀ زيادى بين حضرت ابراهيم و نوح و موسى عليهم السلام بود و تا زمان حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم كفر جهان را گرفته بود، اين است كه مى گويد: «أَرْسَلَهُ»:

خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد«وَ أَعْلامُ الْهُدى دَارِسَةٌ»؛ اين «وَ» حاليه و جملۀ بعد از آن حال است؛ يعنى در حالى فرستاده شد كه علم هاى هدايت مندرس و كهنه شده بود.

ص: 397

«أعلام» جمع «عَلَم» است، «عَلَم» يعنى ما يعلم به؛ سابقاً براى راهنمايى پرچم يا چيز ديگرى سرِ جاده مى زدند تا نشانه باشد كه اين جاده به كجا مى رود، مثل همين حالا كه علامت هاى راهنمايى در جاده ها هست. خداوند علم هاى راهنمايى را كه پيامبران و كتابهاى آسمانى است براى بشر فرستاده، اين پرچم وقتى كهنه و شكسته و كج و معوج شود دوباره بايد علمى براى هدايت نصب شود، از اين رو مى فرمايد:

خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد در حالى كه علم هاى هدايت مندرس و كهنه شده و شكسته بود.

«وَ مَنَاهِجُ الدِّينِ طَامِسَةٌ» (و راههاى دين ناپديد گشته بود.)

«طَمْس» يعنى محو شدن، و «طامسة» يعنى محو شده. سابقاً جاده ها خاكى بود و مدّتى كه از جاده ها استفاده مى شد كج و معوج مى شده و بعد خط جاده كهنه مى شد و از بين مى رفت آن وقت بايد راه جديد و جادۀ جديدى احداث نمايند، اين دستوراتى كه خدا به وسيلۀ پيامبران مى فرستد مثل همان راههاست كه مردم را به مقصد مى رساند و مثل پرچم هايى است كه مردم را هدايت مى كند؛ حال حضرت مى فرمايد:

جاده هاى دين محو شده بود. «مَناهِج» جمع «مَنْهَج»، و «منهج» اسم مكان به معناى محل رفتن است. «وَ مَنَاهِجُ الدِّينِ طَامِسَةٌ»: و راههاى دين محو شده بود.

«فَصَدَعَ بِالْحَقِّ» (پس شكافت به وسيلۀ حق.)

«صَدْع» در لغت عرب شكستن و جدا كردن يك چيز متصل را مى گويند؛ مثلاً الماس مى آيد شيشه را مى شكند. باطل ها، شرك ها، فسادها و اساطير زياد شده بود و راه حق گم شده بود، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دينى كه مى آورد مثل آن الماس باطل ها را

ص: 398

مى شكند و شكاف مى اندازد. آيۀ قرآن هم مى گويد: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ) (1)«پس اى پيامبر به وسيلۀ امرى كه مى شوى باطل را از هم بشكاف.»

«وَ نَصَحَ لِلْخَلْقِ» (و مردم را اندرز داد.)

«نُصْح» به معناى خيرخواهى است. «وَ نَصَحَ لِلْخَلْقِ»: و نصيحت كرد براى خلق خدا و بندگان خدا.

«وَ هَدى إلَى الرُّشْدِ» (و به راه راست هدايت كرد.)

«رُشد» يعنى هدايت شدن و راه راست يافتن.

دعوت به ميانه روى

«وَ أَمَرَ بِالْقَصْدِ صلى الله عليه و آله و سلم» (و به ميانه روى فرمان داد؛ درود خدا بر او و خاندان او باد.)

«قَصْد» ميانه روى است. مردم را اگر به حال خودشان بگذارى معمولاً يا افراطى مى شوند يا تفريطى؛ شما ببينيد عده اى از مردم آن قدر خدا و دين و وجدان را زير پا مى گذارند مثل اين كه اصلاً مال، ثروت، شهوت و اين جور چيزها بايد ملاك كار باشد، عده اى هم وقتى مى خواهند مقدس شوند و سراغ معنويات و امور دينى بروند از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم مقدستر مى شوند و تندروى مى كنند.

در زندگى هم تندى غلط است و هم كندى؛ بسيارى از گرفتاريها بر اثر همين است كه توجّه ندارند انسان بايستى در خط مشى معتدل باشد، حتى اگر مى خواهيد يك

ص: 399


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 94.

جامعه را اصلاح كنيد بايد به اين نكته توجّه كنيد. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از ابتدا نگفته كه بايست تمام دستورات دينى يكى يكى اجرا گردد و هيچ خلل و اشكالى نباشد، بلكه چون مردم وضعشان مستعد نبود قدم به قدم پيش آمد؛ اوّل فرمود: «قولوا لا إله إلّااللّه تفلحوا»بگوييد«لا إله إلّااللّه»رستگار مى شويد. دستورات اسلام يكدفعه نازل نشده، و اگر مى خواست از همان اوّل مته به خشخاش بزند هيچ كس سراغش نمى آمد. به عنوان مثال اگر بخواهيم جامعه اى را كه صد در صد مادّى بوده و در شهوات دنيا فرو رفته اصلاح كنيم، بايستى با نقشه و طرح و بتدريج عمل كرد، يك مقدار تشويق، يك مقدار تهديد، هر دو بايد با هم باشد، اوّل بترسان و بعد تشويق كن.

از صفات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين است كه مردم را به ميانه روى دعوت كرده است؛ مثلاً اگر در زندگى دنيا بخواهى تمام وقت خويش را صرف مال دنيا كنى غلط است، و اگر بخواهى همه را رها كنى و گوشه گيرى انتخاب كنى اين هم نمى شود، زندگى مردم بايد اداره شود، مردم نان مى خواهند، لباس مى خواهند، مسكن مى خواهند، جوان است و احتياج به ازدواج و تشكيل خانواده دارد، خرج دارد، اينها را نمى شود ناديده گرفت؛ بايستى انسان تحصيل دنيا كند اما به اندازۀ نياز و كفايت، آخرت را هم فراموش نكند؛ اگر به اندازۀ نياز مال دنيا تحصيل كردى و بعد وظايف را هم انجام دهى شما دنيادار نيستى.

دنيادارى كه اين قدر مذمّت شده به اين است كه شما به پول و ثروت دنيا علاقۀ مفرط داشته باشى، محبت و عشق به دنياست كه بد است، وگرنه مال و ثروت به اندازۀ نياز شخصى و بلكه به اندازه اى كه انسان نياز ديگران را هم مرتفع كند خيلى هم خوب است. اگر مال را مى خواهى براى اين كه وظايف دينى ات را انجام بدهى خوب است.

بنابراين يك عده در دنيا فرو رفته اند و يك عده همه چيز را دور ريخته اند كه هر دو غلط است، انسان بايد ميانه رو باشد؛ اين است كه مى گويد: «وَ أَمَرَ بِالْقَصْدِ»:

ص: 400

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم امر كرد مردم را به ميانه روى؛ كه نه افراط داشته باشند و نه تفريط، در همۀ امور اعتدال را رعايت كنند. مثلاً در برخورد با مردم، برخورد عده اى خيلى متكبّرانه است، يك عده هم خيلى خودشان را سبك و مبتذل مى كنند، هر دو بد است.

در هر چيزى ميانه روى خوب است.

عبث و بيهوده نبودن خلقت بشر

«وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّهُ لَمْيَخْلُقْكُمْ عَبَثاً وَ لَمْيُرْسِلْكُمْ هَمَلاً» (و بدانيد اى بندگان خدا همانا او شما را بى فايده نيافريد و بيهوده رها نكرد.)

«عِبَادَ اللَّهِ» منادى است و «يا» حرف نداى آن حذف شده است و در اصل «يا عباد اللّه» بوده، و نصب آن بنابر اين است كه مناداى مضاف منصوب است. يعنى بدانيد اى بندگان خدا خيال نكنيد شما را خلق كرده كه توى دنيا رهايتان كند، و مثل بچه ها كه با اسباب بازى بازى مى كنند شما هم با وسايل دنيا سرگرم باشيد، بلكه هدف از خلقت اين بوده كه انسان را به كمال برساند، و براى رسيدن به كمال بايد راه آن را به ما نشان دهد، قهراً پيامبران را براى هدايت و راهنمايى ما فرستاد، پس ما وجودمان وجود لغو و بيهوده اى نيست.

«هَمَلاً» يعنى مهمل و بيهوده. جهان، عالم امتحان است، من و شما را خدا آورده در اين عالم تا استعدادهاى درونى ما شكوفا گردد و معلوم شود افراد چه كاره هستند؛ و برحسب استعدادهايشان كه در اين عالم به فعليت مى رسد، خداوند تبارك و تعالى به افراد جزا مى دهد.

علم خداوند به شمارۀ احسان و نعمت هاى خود

«عَلِمَ مَبْلَغَ نِعَمِهِ عَلَيْكُمْ» (مقدار نعمت هاى خود بر شما را مى داند.)

ص: 401

خداوند مى دانسته نعمت هايى كه به شما مى دهد چه اندازه است و شما را به كجا خواهد رساند؛ با اين استعدادى كه خداوند به انسانها داده است انسان خيلى مى تواند كامل شود؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يك انسان بود، در همين عالم مادّه و طبيعت هم تكامل پيدا كرد، اما به جايى رسيد كه ملائكة اللّه هم نتوانستند به آنجا برسند. پس انسان چنين موجودى است، با اين كه از مادّه شروع شده اما به سرحدّى مى رسد كه ملائكة اللّه هم نمى توانند به آنجا برسند، جبرئيل هم نتوانست برود. خداوند تبارك و تعالى مى داند كه چه نعمتى به شما تفويض كرده، نعمت وجود و استعدادهاى درونى كه در ذات شماست به جايى مى تواند برسد كه واصل الى اللّه شويد، به جاهايى مى توانيد برسيد كه هيچ موجودى نرسيده است.

«عَلِمَ»: خداوند مى داند«مَبْلَغَ نِعَمِهِ عَلَيْكُمْ»: آن جايى كه به واسطۀ نعمت هاى خدا شما مى توانيد به آن برسيد. منظور از «مَبْلَغ» ممكن است اندازۀ نعمت هايش باشد، و ممكن هم هست نعمت وجود و استعدادهاى درونى كه خداوند به ما داده و اين كه اين استعدادها ما را به كجاها خواهد رساند منظور باشد. اين نعمت ها براى همين است كه شما به واسطۀ آن تحصيل كمال كنيد، پس آن مرحلۀ كمالى كه مى توانى به آن برسى خداوند اطلاع داشته است.

«وَ أَحْصى إحْسَانَهُ إلَيْكُمْ» (و نيكويى خويش دربارۀ شما را به شمار مى آورد.)

حضرت مى فرمايد: خداوند اگر نعمت به شما بدهد از روى علم و اطلاع است، اگر بعدش هم چيزى مى خواهى بايد از خدا بخواهى؛ چنين نيست كه خداوند بدون علم و بدون اختيار چيزى به شما بدهد، كارهاى خداوند روى حساب است، آن مقدار نعمتى كه به شما داده مى داند. «وَ أَحْصى»: و خداوند شمرده است«إحْسَانَهُ إلَيْكُمْ»:

احسانى كه به شما كرده است.

ص: 402

خواستن پيروزى، رستگارى و بخشش از خداوند

«فَاسْتَفْتِحُوهُ وَاسْتَنْجِحُوهُ» (پس از خداوند درخواست پيروزى و رستگارى نماييد.)

اگر چنانچه فتح و ظفر و يا نعمتى مى خواهيد، آن را از خداوند بخواهيد. باب استفعال براى طلب است، «فَاسْتَفْتِحُوهُ»: پس از خدا طلب فتح كنيد«وَاسْتَنْجِحُوهُ»: و از خدا طلب رستگارى نماييد. «نَجاح» يعنى رستگارى.

«وَ اطْلُبُوا إلَيْهِ وَاسْتَمْنِحُوهُ» (و از او بخواهيد و درخواست بخشش كنيد.)

«طلب» معمولاً به «إلى» متعدى نمى شود، اما اين «إلى» كه بعد از «أطلبوا» آمده باعث شده «أطلبوا» در واقع متضمن معناى يك فعل ديگر هم باشد، اينجا «أطلبوا» متضمن معناى تضرع هم هست، «أطلبوا متضرّعين إليه» يا «متحرّكين إليه» طلب كنيد از خدا در حالى كه تضرع داريد به طرف خدا، يا متحرك به طرف خدا هستيد.

«وَاسْتَمْنِحُوهُ»يعنى طلب بخشش كنيد از خدا. «إستمنحوه»و«إستميحوه»هر دو درست است؛ «مَنَحَ» و «ماحَ» هر دو يعنى بخشيد، «إستمنح» و «إستماح» هر دو يعنى طلب بخشش كرد.

خوب ممكن است بگوييد ما به خدا دسترسى نداريم، از اين رو مى فرمايد: خدا همه جا هست، شما خدا را نمى بينيد اما خدا محيط به شماست.

خداوند همه جا حاضر و ناظر است

«فَمَا قَطَعَكُمْ عَنْهُ حِجَابٌ» (پس مانعى جدا نكرد شما را از خدا.)

ص: 403

يعنى هيچ پرده اى بين شما و خدا نيست.

«وَ لا أُغْلِقَ عَنْكُمْ دُونَهُ بَابٌ» (و درى بسته نشد بين شما و خدا.)

بين شما و خدا درى بسته نيست. اين كه ما مى گوييم از خدا بخواهيد، چون خداوند همه جا حاضر و ناظر است و در هر آنى شما مى توانيد از او چيزى بخواهيد.

«وَ إنَّهُ لَبِكُلِّ مَكَانٍ» (و همانا خداوند در همه جا هست.)

خداوند در عين حالى كه نه مكان دارد و نه زمان، اما در هر مكانى و در هر زمانى هست. مثلاً جان و نفس شما محيط به بدن شماست، تمام حركات و سكنات بدن شما مربوط به جان شماست، اعضاء اگر جان نداشته باشد حركت ندارد، جسم اگر جان نداشته باشد مى ميرد، چشم اگر جان نداشته باشد نمى بيند، ولى در عين حال جان چون مجرّد است مكان ندارد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 404

(درس 380: خطبۀ 195 قسمت دوّم

اشاره

خداوند فوق زمان و مكان است

خدا با همه هست

خزائن خدا كم شدنى نيست

خداوند را كارى از كار ديگر غافل نمى كند

خداوند هم ظاهر است و هم باطن

خداوند جزادهنده است و غالب غير مغلوب

خلقت خداوند بدون چاره گرى و كمك ديگرى

ص: 405

ص: 406

خطبۀ 195 - قسمت دوّم

اشاره

«وَ فِى كُلِّ حِينٍ وَ أَوَانٍ، وَ مَعَ كُلِّ إنْسٍ وَ جَانٍّ، لايَثْلِمُهُ الْعَطَاءُ، وَ لايَنْقُصُهُ الْحِبَاءُ، وَ لايَسْتَنْفِدُهُ سَائِلٌ، وَ لايَسْتَقْصِيهِ نَائِلٌ، وَ لايَلْوِيهِ شَخْصٌ عَنْ شَخْصٍ، وَ لايُلْهِيهِ صَوْتٌ عَنْ صَوْتٍ، وَ لاتَحْجُزُهُ هِبَةٌ عَنْ سَلْبٍ، وَ لايَشْغَلُهُ غَضَبٌ عَنْ رَحْمَةٍ، وَ لاتُولِهُهُ رَحْمَةٌ عَنْ عِقَابٍ، وَ لايُجِنُّهُ الْبُطُونُ عَنِ الظُّهُورِ، وَ لايَقْطَعُهُ الظُّهُورُ عَنِ الْبُطُونِ. قَرُبَ فَنَأى، وَ عَلا فَدَنَا، وَ ظَهَرَ فَبَطَنَ، وَ بَطَنَ فَعَلَنَ، وَ دَانَ وَ لَمْيُدَنْ، لَمْيَذْرَإ الْخَلْقَ بِاحْتِيَالٍ، وَ لا اسْتَعَانَ بِهِمْ لِكَلالٍ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ به اينجا رسيديم كه حضرت فرموده اند:

خداوند فوق زمان و مكان است

«وَ إنَّهُ لَبِكُلِّ مَكَانٍ» (و همانا خداوند در همه جا هست.)

«وَ فِى كُلِّ حِينٍ وَ أَوَانٍ» (و در هر هنگام و زمان.)

ص: 407

خداوند در هر هنگام و زمانى وجود دارد. در مورد خداوند موانع مكانى و زمانى در كار نيست؛ هيچ وقت بين شما و خدا چيزى حاجب نمى شود. گاهى بعد مكانى وجود دارد، مثل اين كه ما اينجا در حسينيه هستيم و يك عده اى در منزل و از هم دوريم؛ گاهى هم بعد زمانى بين افراد وجود دارد، مثلاً ما در اين عصر هستيم كسانى قبلاً بوده اند و عده اى هم بعداً مى آيند؛ اما خداوند نه زمان دارد و نه مكان، در هر زمان و در هر مكانى هست، خداوند فوق مكان و زمان است چون مكان و زمان از خواص جسم است.

زمان مقدار حركت است و حركت هم خاصيت مادّه است، هر جا مادّه هست حركت هست و در نتيجه مقدار حركت هم كه زمان است وجود دارد. خداوند تبارك و تعالى يك موجود مادّى نيست، فوق عالم مادّه و مجرّد از مادّه است، و وقتى كه فوق عالم مادّه باشد قهراً نه حركت و نه زمان هيچ كدام را ندارد و در عين حال به همۀ زمانها هم احاطه دارد.

سابقاً مثالى زديم كه اگر شخصى ته چاهى باشد آن وقت ببيند يك طنابى از بالاى چاه عبور مى كند، مثلاً يك قرقره اى است و دارد يك طنابى را حركت مى دهد، شخصى كه ته چاه است قضاوتش نسبت به طناب به اين صورت است كه اين طناب يك مقدارش از در چاه عبور كرده يك مقدارش الآن مقابل چاه است و يك مقدارش هم بعد از اين مى رسد مقابل چاه؛ خلاصه اين طناب را سه قسمت مى كند، و درست هم هست. اما كسى كه بالاى چاه است تمام طناب را يكنواخت مى بيند. براى كسى كه ته چاه است طناب گذشته و حال و آينده دارد اما براى آن كه بالاى چاه است گذشته و حال و آينده يكسان است و همه را يكجا مى بيند.

ما در حقيقت مادّى هستيم و در چاه طبيعت زندانيم از اين رو براى ما گذشته و حال و آينده هست، اما موجوداتى كه مجرّد باشند به تمام گذشته و حال و آينده احاطه

ص: 408

دارند. پس خداوند تبارك و تعالى مكان و زمان ندارد و به همۀ زمانها و همۀ مكانها احاطه دارد؛ نظير اين كه روح و جان ما به همۀ بدن احاطه دارد، همۀ اعضاء به واسطۀ روح حركت دارند، اما در عين حال خود جان مكان ندارد، فوق مكان است؛ يعنى اگر بدن شما را زير چاقوى تشريح قرار دهند تمام سلولها زير چاقوى تشريح قرار مى گيرد يا با ميكروسكوپ تمام ذرّات بدن را مى شود ديد اما جان را با ميكروسكوپ نمى توان ديد و زير چاقوى تشريح هم قرار نمى گيرد. جان شما مجرّد از عالم مادّه است ولى به همۀ بدن شما احاطه دارد.

ذات بارى تعالى مكان ندارد كه بگوييم در زمين يا در آسمان يا روى تخت نشسته است. (وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ) (1)«و او آن ذاتى است كه در آسمان خداست و در زمين هم خداست.» در عين حالى كه مكان ندارد همه جا هست. (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ) (2)«و خدا با شماست هر كجا باشيد.» و شاعر مى گويد: «حق جان جهان است و جهان جمله بدن» البته تشبيه است، آن كه جان عالم به او قائم است حق تعالى است، گرچه با چشم مادّى و طبيعى نمى توانيم او را ببينيم؛ اما اهل معرفت مى گويند: «لم أعبد شيئاً لم أره»خدايى را كه نبينم نمى توانم عبادت كنم. او با چشم دل مى بيند؛ همان گونه كه اگر شما ديديد انسانى دارد حركت مى كند مى فهميد كه جان دارد چون تشخيص مى دهيد اگر جان نباشد او لاشه اى است كه منشأ هيچ اثر نيست.

«وَ فِى كُلِّ حِينٍ وَ أَوَانٍ»: و خدا در هر هنگام و زمانى هست. بين خدا و ما نه فاصلۀ مكانى هست و نه فاصلۀ زمانى، پرده اى در كار نيست، پس هر چه مى خواهى از خدا بخواه؛ اگر مى بينى حجاب و پرده اى هست علّت اين است كه ما در حجاب مادّياتيم و از خدا دوريم و گرنه خدا از ما دور نيست.4.

ص: 409


1- - سورۀ زخرف (43)، آيۀ 84.
2- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 4.

خدا با همه هست

«وَ مَعَ كُلِّ إنْسٍ وَ جَانٍّ» (و با هر انسان و جن.)

«إنس» يعنى انسان. گفته اند «إنسان» از مادّۀ «أنس» است؛ چون افراد با هم مأنوسند.

و «جانّ» يعنى پوشيده؛ كه مثل شيطان در خفا كارشان را مى كنند. «وَ مَعَ كُلِّ إنْسٍ وَ جَانٍّ»: و خدا با هر انسانى و با هر موجود پوشيده اى كه جن باشد هست. جن يك امر خيالى نيست و قرآن بر وجودش دلالت دارد، شيطان هم يكى از جن ها بوده است؛ در قرآن در مورد شيطان آمده است: (كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ) .(1)

خزائن خدا كم شدنى نيست

«لايَثْلِمُهُ الْعَطَاءُ، وَ لايَنْقُصُهُ الْحِبَاءُ» (عطا كردن در او خلل ايجاد نمى كند، و بخشيدن از او كم نمى گرداند.)

«ثُلْمَة» به معناى سوراخ و خلل است، «يَثْلِمُ» يعنى خلل ايجاد مى كند. هر چه خواسته دارى از خدا بخواه چه خواسته هاى دنيوى و چه خواسته هاى اخروى، ممكن است كسى بگويد ما اين قدر از خدا بخواهيم نعمت هاى او تمام مى شود، حضرت مى فرمايد: «لايَثْلِمُهُ الْعَطَاءُ»: خلل ايجاد نمى كند در نعمت هاى او عطا و بخشش او. يعنى هر چه به شما بدهد نعمت هاى او كم نمى شود.

«حبوة» و «حِباء» به معناى بخشش و عطيه است؛ لباسهايى هم كه به ارث به پسر بزرگتر مى رسد «حبوة» مى گويند؛ براى اين كه بخششى است كه علاوه بر ارث به پسر بزرگتر داده مى شود، يك عطيۀ جداگانه است براى پسر بزرگتر. «وَ لايَنْقُصُهُ»: و كم نمى كند خزانۀ خدا را«الْحِبَاءُ»: عطا و بخشش.

ص: 410


1- سورۀ كهف (18)، آيۀ 50.

«وَ لايَسْتَنْفِدُهُ سَائِلٌ» (و درخواست كننده او را تمام نمى كند.)

اينها همه دنبالۀ همان معناست؛ شما هر چه از خدا بخواهى از خزانۀ خدا كم نمى شود و تمام نمى گردد. «نَفَد» به معناى نابود شدن و پايان يافتن است. «لايَسْتَنْفِدُهُ سَائِلٌ»: و نابود نمى كند خزانۀ خدا را كسى كه از او سؤال مى كند؛ درخواست درخواست كننده كمبودى در خزانۀ خدا ايجاد نمى كند.

«وَ لايَسْتَقْصِيهِ نَائِلٌ» (و عطا و بخشش او را به پايان نمى رساند.)

«نائل» به معناى عطا و بخشش است. مى فرمايد: عطايايى كه خداوند به شما مى دهد ته نمى كشد. «إستقصاء» به معناى ته كشيدن است. «وَ لايَسْتَقْصِيهِ نَائِلٌ»: و به ته نمى كشاند خدا را بخشش و كرم. شما هر چه از خدا بخواهيد حالا اگر در دنيا هم مصلحت نباشد همان نفس خواستن از خدا عبادت خداست. (وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ) (1) صرف خواستن از خدا عبادت است و اگر كسى از خدا چيزى نخواهد تكبّر است. و اين كه شاعر مى گويد:

من گروهى مى شناسم ز اولياء***كه دهانشان بسته باشد از دعاء

برخلاف مشى قرآن است؛ قرآن مى فرمايد: (قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ) (2)«اى [پيامبر] به مردم بگو خدا اعتنايى به شما ندارد اگر دعا و خواستۀ شما نباشد.» نفس تضرع و خواستن نزديك شدن به خداست؛ و اصلاً خلقت من و شما براى اين است كه به دست خود و با فعاليت خود از لجنزار طبيعت خودمان را نجات داده به7.

ص: 411


1- - سورۀ غافر (40)، آيۀ 60.
2- - سورۀ فرقان (25)، آيۀ 77.

عالم ربوبى نزديك شويم. (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) (1)«و جن و انس را خلق نكردم مگر براى پرستش.» پرستش خدا يعنى نزديك شدن به خدا، يعنى از لجنزار طبيعت بيرون آمدن و به عالم مجرّدات نزديك شدن. بنابراين هر چه از خدا بخواهى از خزانۀ خدا كم نمى گردد و همين خواستن سبب قرب معنوى شما مى شود.

خداوند را كارى از كار ديگر غافل نمى كند

«وَ لايَلْوِيهِ شَخْصٌ عَنْ شَخْصٍ» (و كسى او را از ديگرى باز نمى دارد.)

شما خيال نكن كه اگر مشغول دعا گشتى و خدا به شما توجّهى كرد از ديگران غفلت كرده است؛ من و شما اين جوريم كه اگر با زيد مشغول سخن شديم از عمرو غفلت مى كنيم، اما خداوند اين جور نيست. «لايَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ»(2)خداوند را كارى از كار ديگر غافل و مشغول نمى كند. «لَوى، يَلْوِى» به معناى پيچاندن و گرداندن است. «وَ لايَلْوِيهِ شَخْصٌ عَنْ شَخْصٍ»: و نمى پيچاند خدا را شخصى از شخص ديگر.

اين جور نيست كه اگر خداوند مثلاً توجّه به حضرت حجّت (عج) دارد پس از شما غفلت كند؛ بلكه خدا در هر لحظه به همه توجّه دارد.

«وَ لايُلْهِيهِ صَوْتٌ عَنْ صَوْتٍ» (و آوازى او را از آواز ديگر مشغول نمى گرداند.)

«ألْهى، يُلْهى، إلْهاء» يعنى مشغول كردن و بازى دادن؛ «لَهْو» هم از همين مادّه و معنايش همان مشغول كردن است، چيزى كه اسباب بازى باشد و فكر بچه ها را مشغول كند و از كار و امور مفيد بازمانند. «لايُلْهِيهِ»: بازى نمى دهد و مشغول نمى كند خدا را«صَوْتٌ عَنْ صَوْتٍ»: صدايى از صداى ديگر. گرچه داد و فرياد و ناله هاى

ص: 412


1- - سورۀ ذاريات (51)، آيۀ 56.
2- - مصباح المتهجّد، شيخ طوسى، ج 2، ص 504.

جانسوز اولياى الهى، خداوند را متوجّه آنها مى كند اما اين جور نيست كه خدا صداى اولياء خود را بشنود و صداى من و شما را نه.

«وَ لاتَحْجُزُهُ هِبَةٌ عَنْ سَلْبٍ» (و بخشش او را از گرفتن مانع نمى شود.)

من و شما اين جوريم كه اگر زمانى كرم و بخششمان گل كند، مثلاً به بچه خيلى علاقه داشته باشيم و عطيه و بخشش نسبت به اين بچه داشته باشيم، چون وقت كرم است فكر مصلحت را نمى كنيم؛ اما خداوند تبارك و تعالى ممكن است چيزى كه به ضرر شماست از شما سلب كند چون كارهاى خدا و نظام وجود برطبق مصلحت است؛ چيزى كه هست اين كه ما همۀ ابعاد را تشخيص نمى دهيم، ما هر كدام يك گوشه اش را مى بينيم، اما خداوند تبارك و تعالى بر همۀ نظام وجود احاطه دارد؛ اگر چه نغمه هايى به گوش من و شما ميزان نباشد اما طبق نظام وجود همه چيز موزون و بجاست.

«وَ لاتَحْجُزُهُ هِبَةٌ عَنْ سَلْبٍ»: و حاجز و مانع نمى شود خدا را يك بخششى كه به شما مى كند از اين كه چيزى را از شما بكَند و جدا كند. همان لحظه اى كه به شما توجّه دارد و مال و ثروت به تو مى دهد فرزندت را هم از تو مى گيرد، اين فرزند را مى گيرد و يك فرزند ديگر به تو مى دهد؛ نگو حالا كه وقت كرم است نبايد چيزى از من بگيرد، نه اگر مصلحت باشد يك چيز را هم سلب مى كند.

«وَ لايَشْغَلُهُ غَضَبٌ عَنْ رَحْمَةٍ» (و خشم گرفتن او را از رحمت مشغول نمى سازد.)

ما اگر از چيزى يا كسى عصبانيت داشته باشيم نسبت به كائنات عصبانى مى شويم، اما خداوند تبارك و تعالى در عين حال كه از شماى شخصى غضبناك است به آن يكى لطف دارد؛ يا كسى كه كار زشتى انجام داده و كار خوبى هم انجام داده، خدا از آن كار

ص: 413

خوب خوشش مى آيد و از آن كار زشت هم غضبناك مى شود؛ چنين نيست كه خداوند با ديدن اين كار زشت ما ديگر كارهاى خوبمان را نديده بگيرد.

دربارۀ بعضى سلاطين مى گويند يك روز روز بغضشان بوده و يك روز روز حبّشان، در روز خوشى قاتل را هم عفو مى كردند ولى روز غضب دستور مى دادند سر افراد بى گناه را هم ببرند؛ اما خداوند تبارك و تعالى اين جور نيست، در جاى خود غضب دارد و در جاى خود هم مهر و محبت؛ شما الآن نمازت را نخوانده اى ولى خدمتى براى خدا كرده اى، چون نمازت را نخوانده اى خدا از دستت غضبناك است اما آن خدمتى كه كرده اى مورد توجّه خداست.

البته غضب و رحمت خدا مثل غضب و رحمت ما نيست كه يك نحو تأثرى در دلش باشد، چون خدا محل حوادث نيست؛ مثل ما نيست كه الآن عصبانى شود و بعد خوشحال، اينها حالات انسان است؛ ممكن است منظور از غضب خدا اين باشد كه موجودى از رحمت خدا دور شود، و رحمت يعنى موجودى مورد توجّه و لطف خدا قرار گيرد.

«وَ لاتُولِهُهُ رَحْمَةٌ عَنْ عِقَابٍ» (و رحمت او را از عذاب باز نمى دارد.)

اين مضامين قريب به هم است. «وَلَه» به معناى سرگردان شدن و بازداشتن است.

«وَ لاتُولِهُهُ»: و باز نمى دارد خدا را«رَحْمَةٌ»: اين كه نسبت به كسى رحمت دارد «عَنْ عِقَابٍ»: از اين كه عقاب داشته باشد. يك آدم ممكن است كارهاى زشت و كارهاى خوبى كرده باشد، براى كارهاى زشتش جهنم مى رود و بعد هم مشمول رحمت خدا شده و از جهنم نجات پيدا مى كند.

در قرآن آمده است: (وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاّ وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا) (1)«و هيچ1.

ص: 414


1- - سورۀ مريم (19)، آيۀ 71.

يك از شما نيست كه وارد جهنم نشود، اين حكمى است حتمى از جانب پروردگار تو.» جهنم باطن همين دنياست، حتى پيامبران هم از اين دنيا عبور كردند اما چيزى كه هست دنيا نتوانست خودش را پيش آنها جا بيندازد و مشغولشان كند.

حال حضرت مى فرمايد: خدا غافل نمى شود كه بگويد امروز روز لطف و كرم است و هر كارى مى خواهيد بكنيد. مثلاً بعضى ها اعتقاد دارند كه روز عاشورا لطف و كرم دارد هر كار خواستى بكن، نه اين جور نيست، معصيت معصيت است و امروز و فردا ندارد.

خداوند هم ظاهر است و هم باطن

«وَ لايُجِنُّهُ الْبُطُونُ عَنِ الظُّهُورِ» (و پنهان بودن او را از آشكار بودن نمى پوشاند.)

خداوند هم ظاهر است و هم باطن: (هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ) .(1)

اگر شخصى اينجا باشد به اعتبار آثارش براى شما ظاهر است، از اين كه شما مى بينيد دست و پايش حركت مى كند مى گوييد پس جان دارد، اما جانش كو؟ مى گوييد ديدنى نيست؛ جان باطن و پوشيده است، به چشم نمى آيد، اما در عين حال آثارش ظاهر است. تمام نظام وجود آثار خداست و به واسطۀ معلول پى به علّت مى بريم، جهان وابستۀ به حق است؛ پس خداوند ظاهر است به واسطۀ آثارى كه هست، و باطن است براى اين كه فوق عالم مادّه است و اين چشم مادّى نمى تواند به او احاطه پيدا كند.

«جن» به معناى پوشش است؛ به باغ هم مى گويند «جَنّة» براى اين كه باغ به وسيلۀ درخت ها پوشيده شده است؛ به سپر هم مى گويند «جُنّة» براى اين كه آدم را مى پوشاند؛ «مَجَنَّة» هم همان جنون است چون عقل آدم را مى پوشاند؛ به بچه اى هم كه

ص: 415


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 3.

توى شكم مادر است «جَنين» مى گويند براى اين كه پوشيده است. «أجَنَّ، يُجِنُّ» باب افعال آن است.

«لايُجِنُّهُ الْبُطُونُ»: نمى پوشاند خدا را باطن بودنش - «بطون» اگر مصدر باشد يعنى باطن بودن خدا - «عَنِ الظُّهُورِ»: از اين كه ظاهر شود؛ براى ما ظاهر هم هست، پس هم ظاهر است هم باطن.

«وَ لايَقْطَعُهُ الظُّهُورُ عَنِ الْبُطُونِ» (و آشكار بودن او را از پنهان بودن جدا نمى سازد.)

از آن طرف با اين كه ظاهر است اما در عين حال ذات حق تعالى از شما محجوب است و محال است به ذات حق تعالى احاطه پيدا كنيد. «وَ لايَقْطَعُهُ الظُّهُورُ»: و قطع نمى كند خدا را ظاهر بودنش«عَنِ الْبُطُونِ»: از اين كه پوشيده است. در عين حال يك موجودى است مجرّد و محيط به عالم و هيچ وقت دريا در كوزه نگنجد؛ حتى دل ما هم به ذات حق تعالى با آن عظمت نمى تواند احاطه پيدا كند، گرچه با آثار و علائم مى توانيم علم به خدا پيدا كنيم.

«قَرُبَ فَنَأى» (نزديك است پس دور است.)

«نَأْى» به معناى دورى است. پس خدا براى من و شما دور است، خدا به شما نزديك است اما همين نزديك بودن سبب دورى خدا مى شود؛ چون نزديك بودن خدا به اين است كه علّت شماست و به شما احاطه دارد، احاطه داشتن او سبب مى شود كه شما نتوانى به خدا احاطه پيدا كنى، از اين رو حضرت جمله را با «فاء» آورده و تفريع كرده است.

«قَرُبَ فَنَأى»: خدا به شما نزديك است و به همين دليل كه نزديك است سنخ نزديك بودن او سبب دورى مى شود؛ براى اين كه نزديك بودن او نزديك بودن علّت

ص: 416

و محيط است به محاط، و محاط نمى تواند به علّت و محيط خود احاطه پيدا كند.

«وَ عَلا فَدَنَا» (و بلندمرتبه است پس نزديك است.)

خداوند به شما احاطه دارد و در نتيجه به شما نزديك است. «وَ عَلا فَدَنَا»: و خدا بر شما علوّ و احاطه دارد، احاطه اى كه علّت به معلول دارد، و همين علوّش سبب مى شود كه به شما نزديك باشد، براى اين كه علّت به معلول خيلى نزديك است.

«وَ ظَهَرَ فَبَطَنَ، وَ بَطَنَ فَعَلَنَ» (و آشكار است پس پنهان است، و پنهان است پس آشكار است.)

«وَ ظَهَرَ فَبَطَنَ»: و خدا ظاهر است اما ظهورش ظهور علّت به معلول است، ظهور علّت براى معلول به نحوى است كه معلول نمى تواند احاطه به علّت پيدا كند، پس همين سبب بطونش مى شود. خدا ظاهر است براى شما اما ظهورش يك نحو ظهورى است كه سبب بطون و خفايش مى شود.

خدا بطون دارد و مخفى است، به جهت اين كه محيط به شماست، بطون داشتن خدا به واسطۀ اين است كه علّت شماست و علّت شما هم كه هست يك نحو ظهورى براى معلول دارد، براى اين كه معلول از علّت جدا نيست، معلول جلوۀ علّت است، جلوۀ علّت از علّت جدا نيست، جلوۀ شىء جدا از شىء نيست، نور چراغ جلوۀ چراغ است و جداى از آن نيست، اگر چراغ برود جلوه اش هم رفته است. «وَ بَطَنَ»: و باطن است«فَعَلَنَ»: پس علنى است و ظاهر.

خداوند جزادهنده است و غالب غير مغلوب

«وَ دَانَ وَ لَمْيُدَنْ» (و جزا داد و جزا داده نشد، يا غالب است و مغلوب نيست.)

ص: 417

خدا به ما جزا مى دهد ولى ما به خدا نمى توانيم جزا بدهيم، ما چيزى نداريم به خدا بدهيم. «دانَ، يَدينُ» به معناى جزا دادن است، به معناى قهر و غلبه هم هست. «وَ دَانَ»:

و خدا قاهر بر شماست يا به شما جزا مى دهد«وَ لَمْيُدَنْ»: اما مقهور شما نيست يا اين كه جزا داده نمى شود.

خلقت خداوند بدون چاره گرى و كمك ديگرى

«لَمْ يَذْرَإ الْخَلْقَ بِاحْتِيَالٍ» (و مخلوقات را با چاره گرى نيافريد.)

«لَمْ يَذْرَإ الْخَلْقَ بِاحْتِيَالٍ»:خدا اين مخلوقات را با حيله و چاره گرى خلق نكرده است.

«ذرأ» يعنى خلق كرد، «إحتيال» از باب افتعال و از مادّۀ «حيلة» است. ما هزار حيله و چاره گرى بايد داشته باشيم، اين و آن را بايد ببينيم، مقدمات را تهيه كنيم تا يك كارى انجام شود؛ اما خدا نياز به اين حرفها ندارد، همان ارادۀ خدا سبب خلقت عالم شده است.

«وَ لااسْتَعَانَ بِهِمْ لِكَلالٍ» (و از ايشان يارى نخواست به خاطر خستگى.)

من و شما گاهى در وسط كار خسته مى شويم و از رفيقمان تقاضا مى كنيم به ما كمك دهد تا كار تمام شود، اما خدا چنين نيست كه وسط راه خسته شود و از كسى كمك بگيرد تا اين عالم نظمش برقرار شود. «وَ لااسْتَعَانَ بِهِمْ»: و خدا به مخلوقاتش استعانت نجسته است«لِكَلالٍ»: به واسطۀ خستگى. «كَلال» به معناى خستگى است.

خستگى در خداوند راه ندارد، نفس توجّه خدا علّت خلقت همۀ نظام وجود است؛ بلاتشبيه مثل اين كه شما چيزى را تصور مى كنى آن چيز با همين تصور شما موجود مى شود، و البته فرق مى كند با كسى كه بايد برود مقدمات تهيه كند و آن چيز را تهيه نمايد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 418

(درس 381: خطبۀ 195 قسمت سوّم

اشاره

سفارش به تقوا، و بهره هاى پرفيض آن

نشانه هايى از روز قيامت

خودمحورى مظهر بى تقوايى

ص: 419

ص: 420

خطبۀ 195 - قسمت سوّم

اشاره

«أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ؛ فَإنَّهَا الزِّمَامُ وَ الْقِوَامُ، فَتَمَسَّكُوا بِوَثَائِقِهَا، وَاعْتَصِمُوا بِحَقَائِقِهَا؛ تَؤُلْ بِكُمْ إلى أَكْنَانِ الدَّعَةِ وَ أَوْطَانِ السَّعَةِ، وَ مَعَاقِلِ الْحِرْزِ، وَ مَنَازِلِ الْعِزِّ، فِى يَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ، وَ تُظْلِمُ الْأَقْطَارُ، وَ تُعَطَّلُ فِيهِ صُرُومُ الْعِشَارِ، وَ يُنْفَخُ فِى الصُّورِ؛ فَتَزْهَقُ كُلُّ مُهْجَةٍ، وَ تَبْكَمُ كُلُّ لَهْجَةٍ، وَ تَذِلُّ الشُّمُّ الشَّوَامِخُ، وَ الصُّمُّ الرَّوَاسِخُ، فَيَصِيرُ صَلْدُهَا سَرَاباً رَقْرَقاً، وَ مَعْهَدُهَا قَاعاً سَمْلَقاً، فَلا شَفِيعٌ يَشْفَعُ، وَ لاحَمِيمٌ يَدْفَعُ، وَ لامَعْذِرَةٌ تَنْفَعُ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ به اينجا رسيديم كه فرمود:

سفارش به تقوا، و بهره هاى پرفيض آن

«أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ» (بندگان خدا شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم.)

«أوصيكم» از باب افعال از مادّۀ «وصيّة» است، معناى «وصيّة» سفارش است؛ بعضى به اشتباه خيال مى كنند وصيّت منحصر است به اين كه انسان براى بعد از مرگ چيزى بگويد، قرآن وقتى مى فرمايد: (ذلِكُمْ وَصّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ) (1) خدا وصيّت

ص: 421


1- - سورۀ أنعام (6)، آيۀ 151.

مى كند، خدا كه نعوذباللّه نمى خواهد از دنيا برود كه به ما سفارش مى كند، بلكه وصيّت معنايش سفارش كردن است؛ به سفارشى هم كه در حال مرگ مى كنند از باب اين كه سفارش مى كند كارهايى را پس از او انجام دهند، به اين اعتبار به آن وصيّت مى گويند.

«أُوصِيكُمْ»: سفارش مى كنم شما را«عِبَادَ اللَّهِ»: اى بندگان خدا - كه در اصل «يا عباد اللّه» بوده - «بِتَقْوَى اللَّهِ»؛ «تقوى» را قبلاً عرض كردم از مادّۀ «وقاية» است كه اصلش «وقوى» بوده است، «وقى» به معناى حفظ كردن و نگاه داشتن است، «تقوى اللّه» يعنى خدا را و حريم خدا را حفظ كردن، يا اين كه خودتان را حفظ كنيد از غضب خدا، خودتان را كنترل كنيد.

گاهى انسان اعضاء و جوارحش را رها مى كند و هرز است، هر چه دلش خواست مى خورد، هر چه خواست مى گويد، هر جا خواست مى رود، اختيارش را به دست نفسش داده، اين آدم تقوا ندارد؛ اما اگر كسى خودش را كنترل و حفظ كند، دست و زبانش در اختيارش باشد، هر چه خدا دستور داده مطابق آن عمل نمايد، در مورد حرفى كه مى خواهد بزند فكر كند كه آيا مورد رضاى خدا هست يا نه، كارى كه مى خواهد بكند ببيند مورد رضاى خدا هست يا نه، و خلاصه ملاك و محور را رضاى خدا قرار بدهد نه دلخواه خودش، اين آدم داراى تقواست.

«فَإنَّهَا الزِّمَامُ وَ الْقِوَامُ» (زيرا آن مهار است وتكيه گاه.)

«زِمام» به افسارى مى گويند كه به دهان اسب و شتر مى بندند براى اين كه آن را كنترل كنند. اگر انسان تقوا داشته باشد، تقوا افسار مى شود و انسان را كنترل مى كند.

«فَإنَّهَا»: زيرا اين حالت تقوا«الزِّمَامُ»: مهار و افسارى است كه شما را از سركشى و طغيان حفظ مى كند.

ص: 422

«قِوام»و«قَوام»هر دو درست است به معنى تكيه گاه و پايه. مى فرمايد چيزى كه تكيه گاه شماست و در اين جهنمِ دنيا شما را از خطرات حفظ مى كند روحيۀ پرهيزكارى و تقواست. اگر تقوا نداشته باشيد هرزيد، اما اگر تقوا داشته باشيد هم دنيا داريد و هم آخرت؛ تقوا تو را روى پاى خودت حفظ مى كند. در حقيقت نفس انسان را تشبيه كرده است به حيوانات سركش، حيوانات سركش بايد افسار داشته باشند كه بشود با افسار آنها را كنترل كرد، انسان هم اگر تقوا نداشته باشد از هر حيوان سركشى سركش تر و از هر درنده اى درنده تر است.

«فَتَمَسَّكُوا بِوَثَائِقِهَا» (پس بياويزيد به دستگيره هاى محكم آن.)

اين در حقيقت تشبيه است؛ تقوا را به طناب تشبيه كرده و مى گويد دستگيره ها و گره هاى آن را بگيريد. قبلاً تكه چوب دو شاخه اى به طناب مى بستند مثل دستگيره و موقع استفاده آن دستگيره ها را مى گرفتند؛ اگر فرض بگيريد طنابى باشد و شما بخواهيد آن طناب را بگيريد و خود را نجات بدهيد، يك دستگيره دارد كه به آن در عربى «وثيقة» مى گويند و جمع آن مى شود «وثائق». «فَتَمَسَّكُوا بِوَثَائِقِهَا»: پس چنگ بزنيد به دستگيره هاى طناب تقوا؛ يعنى دستوراتى را كه لازمۀ تقواست عمل كنيد.

«وثيقة» به معناى محكم هم هست، يعنى دستگيره هاى محكم تقوا.

«وَاعْتَصِمُوا بِحَقَائِقِهَا» (و چنگ بزنيد به حقيقت هاى آن.)

«إعتصام» به معناى چنگ زدن و حفظ كردن است. (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ) (1)«و خودتان را با ريسمان خدا حفظ كنيد.» مثل شخصى كه توى چاه گرفتار باشد طنابى3.

ص: 423


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.

مى فرستند كه دستش را به آن بگيرد و بالا بيايد، اين طناب يك دستگيره دارد كه جاى محكمش را بايد بگيرى تا طناب از دستت در نرود. «وَاعْتَصِمُوا بِحَقَائِقِهَا»: و چنگ بزنيد به آن دستورات حقيقى محكم تقوا.

«تَؤُلْ بِكُمْ إلى أَكْنَانِ الدَّعَةِ» (تقوا شما را برمى گرداند به سايبانهاى آسايش.)

«الَ، يَؤولُ» به معناى رجوع دادن است. «تَؤُلْ بِكُمْ»: برمى گرداند شما را - ته چاه افتاده اى و مى خواهى برگردى، آن تقوا شما را برمى گرداند - «إلى أَكْنَانِ الدَّعَةِ»؛ «أكنان» جمع «كِنّ» است يعنى پوشش؛ مثلاً اگر شما در بيابان برهوتى گرفتار باشى به سايبان و سقفى كه در آن محفوظ هستى و آرامش پيدا مى كنى مى گويند «كِنّ»، آن چادر و پوشش و جايى كه انسان آنجا آرامش پيدا مى كند. «دعة» به معناى سكون و آرامش است. «أكنان الدّعة» يعنى پوشش هايى كه محل آرامش و سكون است؛ كه منظور بهشت خداست و درجاتى كه برايت مى خواهد.

مى فرمايد: خدا برمى گرداند شما را و از آن چاه طبيعت نجاتتان مى دهد و شما را به پوشش هايى كه محل آرامش و سكون است مى آورد.

«وَ أوْطَانِ السَّعَةِ» (و وطن هاى فراخ.)

«أوطان» جمع «وطن» است. شما در غربت گرفتار شده ايد و دلتان مى خواهد به وطنتان بياييد تا آرام بگيريد. «وَ أوْطَانِ السَّعَةِ»: و وطن هايى كه مركز وسعت است. در قرآن آمده است: (وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ) (1)«و بهشتى كه به اندازۀ تمام آسمان و زمين وسعت دارد.»1.

ص: 424


1- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 21.

«وَ مَعَاقِلِ الْحِرْزِ» (و پناهگاههاى محفوظ.)

«مَعاقِل» جمع «مَعْقِل» به معناى پناهگاه است. تقوا شما را به پناهگاههايى كه حرز است مى رساند و شما را حفظ مى كند. «حرز» به معناى حفظ است. «وَ مَعَاقِلِ الْحِرْزِ»:

و پناهگاههايى كه محل محفوظ بودن است.

«وَ مَنَازِلِ الْعِزِّ» (و منزلهاى بزرگوارى.)

تقوا شما را به منزلهاى عزّت و بزرگوارى مى آورد. اگر بى تقوا باشيد ذليل مى شويد گرچه چند روزى هم توجّه نداريد و چموشى مى كنيد، اما اسب چموش را بالاخره مى گيرند و به حسابش مى رسند. تقوا چه روزى شما را عزيز مى كند و سبب آرامش شما مى شود؟ روزى كه همه گرفتارند، روز قيامت.

نشانه هايى از روز قيامت

«فِى يَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ» (در روزى كه چشم ها در آن خيره مى ماند.)

انسان وقتى به جايى برسد كه خيلى وحشت و ترس داشته باشد چشم ها خيره مى ماند و فكر مى كند چه كند، مى ايستد بدون آن كه آرامش پيدا كند؛ در قرآن هم آمده است: (وَ لا تَحْسَبَنَّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ إِنَّما يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصارُ) (1)«و خيال نكن خدا غافل است از آنچه ظالمين انجام مى دهند، بلكه كيفر ظالمين را خدا تأخير مى اندازد براى روزى كه چشم ها خيره مى ماند.» پس

ص: 425


1- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 42.

روزى كه چشم ها از ترس و وحشت راست مى ايستد و خيره مى ماند تقوا به دادتان مى رسد.

«وَ تُظْلِمُ الْأَقْطَارُ» (و سرزمين ها تاريك مى گردد.)

روزى كه تمام قطرها تاريك است؛ خورشيد و ماه در كار نيست. در قرآن آمده است: (وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ) (1) و در آيۀ ديگر: (يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ) (2) خلاصه زمين غير زمين مى شود.

(وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمِينِهِ) (3) اصلاً همه چيز به هم مى خورد و آنجا چيزى كه به شما نور مى دهد ايمان و توحيد است؛ اگر نور ايمان نداشته باشى از همه طرف برايت تاريك است.

«وَ تُعَطَّلُ فِيهِ صُرُومُ الْعِشَارِ» (و گله شترهاى ده ماهه در آن رها مى شوند.)

«عِشار» جمع «عُشراء» است و به شترى مى گويند كه ده ماهه آبستن باشد.

مى فرمايد: وقتى كه شترهاى ده ماهه رها مى شوند، كسى به فكر شتر نيست. اينها همه اشاره به آيات قرآن است. وقتى كه نفخ صور مى شود و قيامت برپا مى گردد، آن كه كاخ دارد از كاخش غفلت مى كند و آن كه باغ دارد از باغش.

آن روزها بهترين سرمايۀ عرب ها شتر بود آن هم شترى كه ده ماهه آبستن باشد و وقت زائيدنش نزديك باشد، دلشان خوش بوده كه شير و كره شتر پيدا مى كنند؛ در اينجا اين كنايه است، يعنى در قيامت از بهترين مالت غفلت مى كنى. در قرآن آمده است: (وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ) (4) يعنى روز قيامت وقتى كه نفخ صور شد و اين عالم خواست تمام شود شتران ده ماهۀ آبستن معطل و رها مى شوند. اينجا هم حضرت4.

ص: 426


1- - سورۀ قيامة (75)، آيۀ 9.
2- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 48.
3- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 67.
4- - سورۀ تكوير (81)، آيۀ 4.

مى فرمايد: «وَ تُعَطَّلُ فِيهِ»: و معطل مى شوند در آن روز و رها مى شوند«صُرُومُ الْعِشَارِ»؛ «صُروم» جمع «صِرَم»، و «صِرَم» جمع «صِرْمَة» است، «صِرْمَة» عبارت است از يك گله شتر، حال از ده تا بيست نفر يا بين بيست تا سى نفر چند جور گفته اند.

«صُرُومُ الْعِشَارِ» يعنى گله شترهاى ده ماهه.

«وَ يُنْفَخُ فِى الصُّورِ» (و در صور دميده مى شود.)

اينها ظاهراً كنايه باشد؛ آن روزها مى خواستند ارتشى را بسيج كنند يك بوق داشتند كه در آن مى دميدند يا طبل جنگ مى زدند؛ «صور» يك بوقى بوده كه در آن مى دميدند و صدا مى كرد و مفهومش بسيج همگانى بود؛ حال وقتى كه خداوند تبارك و تعالى مى خواهد به همه بفهماند كه اين عالم تمام شد، بالاخره صدا و علائمى دارد كه به نفخ صور تعبير شده است. نفخ صور كنايه است، يعنى وقتى كه بسيج عمومى داده شد همه تان بايستى از اينجا برويد. «وَ يُنْفَخُ فِى الصُّورِ»: و دميده مى شود در بوق و بسيج همگانى داده مى شود.

«فَتَزْهَقُ كُلُّ مُهْجَةٍ» (پس هر خون دلى مى ريزد.)

يكدفعه همۀ خون دلها ريخته مى شود، همه مى ميرند، و بعد يك نفخ صور ديگر هست كه همه دوباره زنده مى شوند. حال اينجا منظور نفخ صور اوّل است كه ديگر شتر و كاخ و باغ و همه چيز نابود مى شود. «فَتَزْهَقُ»: پس ريخته مى شود«كُلُّ مُهْجَةٍ»:

هر خون دلى. «مُهْجَة» خون دل را مى گويند. خلاصه اجل انسان مى رسد.

«وَ تَبْكَمُ كُلُّ لَهْجَةٍ، وَ تَذِلُّ الشُّمُّ الشَّوَامِخُ» (و لال مى گردد هر زبانى، و فرو مى ريزد بلندترين بلندها.)

ص: 427

«وَ تَبْكَمُ كُلُّ لَهْجَةٍ»: و همۀ زبانها لال مى شود و كسى نمى تواند حرف بزند. بلكه اصلاً زبان ندارند. «بُكْم» به معناى لالى است. هر زبانى چه عربى و چه انگليسى و چه... از كار مى افتد.

اينها همه اشاره به آيات قرآن است؛ در قيامت بلندترين كوهها از هم مى پاشد و گرد مى گردد. «وَ تَذِلُّ»: و ذليل و رام مى شود«الشُّمُّ الشَّوَامِخُ»؛ «شُمّ» جمع «أشَمّ» است يعنى بلند، «شامخ» هم يعنى بلند و «شَوامخ» جمع «شامخة» است. خلاصه بلندترين و مرتفع ترين كوهها ذليل و رام مى شود و از هم مى پاشد. ممكن هم هست كنايه از آدمها باشد، آن كله گنده هاى دنيا كه اينجا زير بار فلك نمى روند آنجا ذليل مى شوند؛ و بلندترين مقامهاى دنيوى فرو مى ريزد.

«وَ الصُّمُّ الرَّوَاسِخُ» (و كران (سنگ هاى) استوار.)

«صُمّ» جمع «أصَمّ» است به معنى كر. سنگ ها يك نحوه كرى دارند، چون هر چه توى سرشان بزنى آخ نمى گويند. «وَ الصُّمُّ الرَّوَاسِخُ»: و كوههاى كر كه فرو رفته اند در زمين. اين كوه به آن محكمى كه پايه اش در زمين رسوخ كرده و توى زمين است از هم مى پاشد. (فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا) (1)«پس كوهها مثل ذرّات گرد پراكنده گردند.»«فَيَصِيرُ صَلْدُهَا سَرَاباً رَقْرَقاً»(پس سخت آن سرابى متزلزل مى گردد.)

«صَلْد» به سخت و محكم مى گويند. «فَيَصِيرُ صَلْدُهَا سَرَاباً»: پس آن سنگ ها و كوههاى سخت مانند سراب مى شود. ديده ايد گاهى در بيابان كه زمين صاف است انسان خيال مى كند آب هست، ولى بعد كه نزديك مى رود مى بيند آب نيست؛ آيۀ قرآن6.

ص: 428


1- سورۀ واقعة (56)، آيۀ 6.

مى گويد: (كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً) (1) سراب جورى است كه نور خورشيد كه به آن مى تابد گويا حركت مى كند، موجى به چشم انسان مى خورد ولى بعد كه نزديك مى شود چيزى نيست. كوههاى سختش سرابى مى شود كه«رَقْرَقاً»:

حركت و تزلزل دارد. «رَقْرَق» همان آبى است كه داراى تزلزل و حركت است و در اثر تابش نور موج ايجاد مى كند.

«وَ مَعْهَدُهَا قَاعاً سَمْلَقاً» (و معهد آن بيابانى هموار.)

«مَعْهَد» منزلى است كه هميشه به آنجا باز مى گردند. «قاع» يعنى بيابان، «سَمْلَق» يعنى زمين هموار و بى گياه. از قرآن استفاده مى شود كه همۀ كوهها از هم مى پاشد:

(وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا * فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا) (2) «و كوهها سخت متلاشى شوند، پس مانند گردى پراكنده گردند.»

در چنين روزى كه اوضاع به هم مى خورد انسان نياز به كمك دارد، حال آيا كسى به فرياد انسان مى رسد و از او شفاعت مى كند؟ اين بسته به اعمال خود ماست.

«فَلا شَفِيعٌ يَشْفَعُ» (پس نه شفيعى كه شفاعت كند.)

البته ما در روايات داريم كه پيامبر و آل او عليهم السلام مؤمنين را شفاعت مى كنند، اما انسان بايد زمينه اش را در دنيا تهيه كرده باشد؛ اگر هيچ زمينه اى تهيه نكرده باشى فايده ندارد، خيال نكن آنجا هم پارتى بازى مى كنى، آنجا مثل دنيا نيست.

«وَ لاحَمِيمٌ يَدْفَعُ» (و نه خويشاوندى كه دفاع كند.)6.

ص: 429


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 39.
2- - سورۀ واقعة (56)، آيات 5 و 6.

در دنيا اگر جايى مى خواستى بروى دلت خوش بود كه فلانى خويشاوند است، اگر يك وقت گير كرديم پسرعمه يا پسرخاله و ديگران كمك مى كنند و از من دفاع مى كنند، ولى آنجا از اين خبرها نيست. (يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ * وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ * وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ * لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ) (1)«آن روز كه هر كس از برادرش مى گريزد، و بلكه از مادر و پدرش، و از زن و فرزندانش، در آن روز هر كس چنان گرفتار كار خود است كه ديگر نمى تواند به فكر ديگران باشد.»

حضرت مى فرمايد: «وَ لاحَمِيمٌ يَدْفَعُ»: و خويشاوندى كه از انسان دفاع كند در كار نيست. «حَميم» يعنى خويشاوند.

«وَ لامَعْذِرَةٌ تَنْفَعُ» (و نه عذر خواستنى كه سود بخشد.)

از اين عذرها و بهانه هايى كه در دنيا مى تراشيديد و كلاه سر فرمانده بالاتر مى گذاشتيد در آنجا خبرى نيست؛ اينجا انسان مى تواند زبان چرب و نرمى داشته باشد و بالاخره طرف را قانع كند، اما آنجا اين حرفها نيست. «وَ لامَعْذِرَةٌ تَنْفَعُ»:

و عذرخواهى ها و عذرتراشى ها آنجا به شما نفعى نمى دهد. «تقوا» تنها چيزى است كه آنجا به درد مى خورد.

خودمحورى مظهر بى تقوايى

اين خودخواهى ها كه ما همه چيز را از دريچۀ چشم خودمان مى بينيم شيوۀ غلطى است؛ فرض بگيريد من چنين حساب كنم كه اسلام يعنى من، اسلام يعنى آنچه من مى فهمم، مصلحت كشور هم اين است كه من محفوظ باشم، موقعيت من محفوظ باشد و حرف من پيش برود، اينها ضد تقواست؛ معناى تقوا اين است كه من ملاك

ص: 430


1- - سورۀ عبس (80)، آيات 34 تا 37.

نباشم، خدا و دين خدا ملاك باشد، مصلحت جامعه ملاك باشد، مصالح اسلام ملاك باشد، چه به نفع شخص من باشد يا نباشد؛ اگر چنين ديدى پيدا كرديم و مسألۀ خدا و مصلحت اسلام را ملاك قرار داديم گرچه به ضرر شخص خودمان باشد، اين تقواست؛ اما اگر بگوييم مركز دايره منم، بايستى دنيا مطابق ميل من باشد، حتى گاهى از اوقات دستورات دين را هم جورى تفسير كنيم كه دلخواه خودمان باشد، اين تقوا نيست؛ نفس امّارۀ انسان توجيه گر عجيبى است، گاهى اوقات دلمان چيزى مى خواهد بنابراين مى گرديم و آيات و روايات را بر طبق اين ميل خود قرار مى دهيم، در حالى كه اين كار غلطى است.

خلاصه در آن روز رفيق و خويشاوندى برايتان نفع نمى شود؛ اگر مصدر كارى هستى و بناست براى جامعه كارى بكنى، مبادا بگويى كار را محول كنم به اين فرد كه با هم قوم و خويش هستيم، آن وقت به خاطر قوم و خويشى مصالح اسلام و مصالح كشور را ناديده بگيريم، همان قوم و خويشى كه روز قيامت هيچ به درد شما نمى خورد، مبادا دين و ايمانت را براى قوم و خويشت بفروشى، مبادا دين و ايمانت را براى رفيقت بفروشى، بخصوص «هر كه بامش بيش برفش بيشتر» هر چه پست و مقامت بالاتر انتظار هم از شما بيشتر است.

اين پست هايى كه خداوند به اشخاص داده، آنها خيال نكنند طعمه اى است كه خداوند نصيبشان كرده است. حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه خطاب به اشعث بن قيس استاندار آذربايجان مى نويسد: «إنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ، وَ لَكِنَّهُ فِى عُنُقِكَ أَمَانَةٌ»(1)اين پست و مقامى كه به شما محول شده است براى شما يك طعمه نيست بلكه امانتى است به دوش شما. و در امانت نبايد خيانت كرد.

البته اگر انسان زحمت بكشد و مسئوليت را خوب انجام دهد، اجر و ثواب هم5.

ص: 431


1- - نهج البلاغه، نامۀ 5.

زياد دارد. هر چه زحمت عمل زيادتر باشد مزدش هم بيشتر است. اما اگر در مقام انتخاب افراد شما قوم و خويشى را رعايت كردى، وابستگى به خود و دلخواه خود را ملاك قرار دادى، و اين كه كجا نفعش بيشتر به من مى رسد، چه كسى از من بيشتر تملّق مى گويد، چه كسى از من بيشتر حرف شنوى دارد و براى من بيشتر شعار مى دهد، چه كسى نسبت به من كاملاً تسليم است، اينها را اگر محور قرار دادى، معنايش اين است كه مصلحت يك كشور را به خاطر قوم و خويش و رفيق زير پا گذاشته اى، قوم و خويشى كه در روز قيامت هيچ كارى براى شما نمى كند و گرفتارى اش براى شماست، حتى فرزندت هم نمى تواند كارى براى شما بكند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 432

(درس 382: خطبۀ 196

اشاره

شرايط زمان بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

سفارش به تقواى الهى

اوصاف دنيا و اهل دنيا

غنيمت دانستن فرصت در حال حيات و سلامتى

مرگ را بر خود ثابت بدانيد

ص: 433

ص: 434

خطبۀ 196

اشاره

وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«بَعَثَهُ حِينَ لاعَلَمٌ قَائِمٌ، وَ لامَنَارٌ سَاطِعٌ، وَ لامَنْهَجٌ وَاضِحٌ، أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ، وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا؛ فَإنَّهَا دَارُ شُخُوصٍ وَ مَحَلَّةُ تَنْغِيصٍ، سَاكِنُهَا ظَاعِنٌ، وَ قَاطِنُهَا بَائِنٌ، تَمِيدُ بِأَهْلِهَا مَيَدَانَ السَّفِينَةِ تَقْصِفُهَا الْعَوَاصِفُ فِى لُجَجِ الْبِحَارِ، فَمِنْهُمُ الْغَرِقُ الْوَبِقُ، وَ مِنْهُمُ النَّاجِى عَلى بُطُونِ الْأَمْوَاجِ، تَحْفِزُهُ الرِّيَاحُ بِأذْيَالِهَا، وَ تَحْمِلُهُ عَلى أَهْوَالِهَا، فَمَا غَرِقَ مِنْهَا فَلَيْسَ بِمُسْتَدْرَكٍ، وَ مَا نَجَا مِنْهَا فَإلى مَهْلَكٍ!!

عِبَادَ اللَّهِ، الآنَ فَاعْمَلُوا، وَ الْأَلْسُنُ مُطْلَقَةٌ، وَ الْأَبْدَانُ صَحِيحَةٌ، وَ الْأَعْضَاءُ لَدْنَةٌ، وَ الْمُنْقَلَبُ فَسِيحٌ، وَ الْمَجَالُ عَرِيضٌ، قَبْلَ إِرْهَاقِ الْفَوْتِ، وَ حُلُولِ الْمَوْتِ، فَحَقِّقُوا عَلَيْكُمْ نُزُولَهُ، وَ لاتَنْتَظِرُوا قُدُومَهُ!»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ رسيديم به خطبۀ 196 از نهج البلاغۀ عبده يا 187 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام؛ مرحوم سيّد رضى فرموده است: «وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام»: از جملۀ اين خطبه است كه فرموده:

شرايط زمان بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

«بَعَثَهُ حِينَ لاعَلَمٌ قَائِمٌ» (خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را برانگيخت هنگامى كه نه نشانه اى برپا بود)

ص: 435

از جمله خطبه هاى حضرت على عليه السلام است كه باز مضمون آن تقوا و پرهيز از دنياست. ضمير در «بَعَثَهُ» به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم برمى گردد، احتمال هست كه قبل از آن عباراتى بوده و حذف شده است. «بَعَثَهُ»: خداوند تبارك و تعالى برانگيخت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را«حِينَ لاعَلَمٌ قَائِمٌ»: هنگامى كه هيچ علم ايستاده اى در كار نبود.

«عَلَم» چيزهايى را مى گويند كه در كنار جاده ها نصب مى كردند تا نشانۀ راهها و مسافتها باشد، نظير تابلوهاى كيلومتر شمارى كه در جاده ها هست؛ گاهى اوقات به كوهها هم مى گفتند «عَلَم»، چون كوه هم بلند و طبيعى است كه نصب شده است.

احتمالاً «عَلَم» از مادّۀ «عِلْم» باشد؛ يعنى «ما يُعْلَمُ به» چيزى كه به وسيلۀ آن براى انسان علم پيدا مى شود، شما به وسيلۀ تابلويى كه نصب شده علم پيدا مى كنى كه اينجا جادۀ فلان است يا كيلومتر چند است.

«وَ لامَنَارٌ سَاطِعٌ، وَ لامَنْهَجٌ وَاضِحٌ» (و نه چراغ هدايتى آشكار، و نه راه روشنى نمايان.)

«مَنار» از مادّۀ «نور» است؛ و باز در قديم مناره هايى دنبال جاده بوده كه بالاى آن چراغ بوده و اين چراغ راهنما بوده كه مسافرين جاده را پيدا كنند. «وَ لامَنَارٌ سَاطِعٌ»:

و جايى كه چراغ باشد و مردم جاده را گم نكنند نبود. راهى كه واضح و روشن و آشكار باشد معمولاً عَلَم دارد، منار دارد، چراغ دارد؛ اما اگر راهى باشد كه نه علم دارد نه چراغ و نه منار، اين در حقيقت بيراهه اى است كه افراد در آن گم مى شوند.

اينجا حضرت كنايه آورده و منظورش اين است كه وقتى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد، يك راه روشن واضح تابلودارى در كار نبود تا مردم راه حق را تشخيص بدهند؛ يك كوره راههايى از توحيد ابراهيمى در زبانها بوده، اما چون فاصله زياد شده بود توحيد ابراهيمى به بت پرستى و مانند آن منجر شده بود كه در عربستان معمول بود.

خداوند پيامبر را برانگيخت هنگامى كه تابلوى بلندى كه روى پا ايستاده باشد و راه را به مردم نشان دهد وجود نداشت.

ص: 436

«وَ لامَنْهَجٌ وَاضِحٌ»: و راه روشن و واضحى هم در كار نبود. در چنين زمانى كه احساس نياز مى شد خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را برانگيخت.

سفارش به تقواى الهى

«أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ» (بندگان خدا شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم.)

در نهج البلاغه بيش از هر كتاب ديگرى دعوت به تقوا و پرهيزكارى شده است.

«أُوصِيكُمْ»: سفارش مى كنم شما را«عِبَادَ اللَّهِ»: اى بندگان خدا«بِتَقْوَى اللَّهِ»: به اين كه حريم خدا را حفظ كنيد، خودتان را از عذاب خدا و از سخط او حفظ نماييد. «تقوى» از مادّۀ «وقاية» است، «وقاية» يعنى نگاه داشتن؛ يعنى حريم خدا را حفظ كنيد، يا اين كه خودتان را از سخط و عذاب خدا حفظ كنيد و كنترل داشته باشيد.

اوصاف دنيا و اهل دنيا

«وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا» (و از دنيا شما را مى ترسانم.)

مى ترسانم شما را از دنيا؛ توجّه داشته باشيد دنيا چيزى نيست كه شما به آن دل ببنديد و خيال كنيد ماندنى هستيد.

«دنيا» مؤنث «أدنى» و از مادّۀ «دُنُوّ» به معناى پست تر است. عالمى كه از همۀ عوالم پست تر است دنياست، عالم مادّه و طبيعت پست ترين عوالم وجود است؛ حالا بدبخت كسانى كه خيال مى كنند كل هستى همين عالم مادّه است و غير از عالم مادّه چيزى نيست، در صورتى كه اگر هستى را يك حقيقتى حساب كنيد پست ترين مرحله اش اين عالم مادّه است.

ص: 437

مثل نور، خورشيد كانون نور است و جاهايى كه مستقيماً مواجه با خورشيد باشد نور شديدى دارد؛ مثلاً نور اتاق از بيرون ضعيف تر است، حال اگر از اتاق يك پرتو خيلى ضعيفى توى پستو بتابد، آن قدر ضعيف است كه اگر مقدارى آن طرف تر برويم تاريكى محض مى شود. وقتى عالم هستى از كانون هستى كه حق تعالى است شروع شود و مرحله به مرحله پايين بيايد، پست ترين مرحلۀ عالم هستى دنياست كه در حقيقت در حاشيۀ نيستى قرار گرفته، مثل نور ضعيفى كه به پستويى بتابد.

پس عالم مادّه پست ترين مرحله از مراحل عالم وجود است؛ آن وقت كوته نظرها و ماترياليست ها چشم دوخته اند به همين عالم مادّه و خيال مى كنند همۀ عالم همين است؛ مثل بچه اى كه در رحم مادر است و همۀ عالم را همان رحم مادر خيال مى كند، اگر به او بگويند كه تو از رحم مادر بيرون بروى يك عالم رفيعى هست، خانه اى كه هزاران برابر از اينجا بزرگتر است، باورش نمى آيد چون همين رحم تنگ و تاريك را ديده است؛ ماترياليست ها هم چون در اين عالم مادّه و طبيعت زندانى اند و باورشان نمى آيد كه عالم وسيع ترى هست، مثل همان بچه كه عالم ديگرى را باور نمى كند، مى گويد عقل من به چشمم مى باشد، جايى كه نديده باشم پس نيست.

اين اشتباه است كه ما چيزى را كه نديده ايم بگوييم نيست؛ مؤمنين ايمان به غيب دارند: (الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ) (1) ايمان دارند به چيزى كه از چشم غايب است.

فرق بين مؤمن و غير مؤمن همين است كه مؤمن به عالمى كه با چشم نديده است ايمان دارد، با چشم دل كه همان عقل است آن را مى بيند؛ اما يك شخص مادّى مى گويد من همين عالم تنگ و تاريك را كه در آن هستم قبول دارم. حضرت مى فرمايد: «وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا»: و من شما مردم را از دنيا كه پست ترين عالم است مى ترسانم.

«فَإنَّهَا دَارُ شُخُوصٍ» (زيرا دنيا خانۀ از جاى بركندن است.)3.

ص: 438


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 3.

چرا شما را مى ترسانم ؟ براى اين كه دنيا خانۀ رفتن است. «شُخوص» يعنى بيرون رفتن و از جاى بركندن. از اينجا بايد بيرون برويد گرچه توجّه نداريد. شما لحظه به لحظه داريد به عالم قبر نزديك مى شويد، مردن به يك حساب آنى نيست بلكه تدريجى است، از همان وقتى كه من و شما به دنيا آمديم داريم به طرف قبر و به طرف مرگ مى رويم. «فَإنَّهَا»: به درستى كه اين دنيا«دَارُ شُخُوصٍ»: خانۀ جاخالى كردن است.

«وَ مَحَلَّةُ تَنْغِيصٍ» (و جايگاه ناكامى.)

دنيا جاى ناكام شدن است؛ گاهى انسان زندگى تهيه مى كند براى اين كه از آن كام ببرد، اما دنيا جاى ناكامى و گلوگيرى است، غذا مى رود توى گلويتان و گير مى كند؛ اين همه زحمت كشيدند، خون دل خوردند، جان كندند و از حلال و حرام باغى و كاخى تهيه كردند، اما يك وقت ملك الموت مى آيد و يك لحظه هم مهلت نمى دهد.

«تنغيص» به معناى گلوگير شدن غذا يا آب است. دنيا محل ناكامى و گلوگيرى است؛ شما به عشق اين كه چند هزار سال زنده باشى لابد اين كاخ و باغ و اين زندگى را مرتب كرده اى، اما به سن هفتاد و هشتاد كه رسيدى در شُرُف رفتن هستى؛ الآن مگر ما باورمان مى آيد كه رفتنى هستيم ؟ هنوز آرزوهاى دور و دراز داريم! وقتى به طرف مى گويند اين باغى كه تهيه كرده اى واجبات مالى دارد اعتنا نمى كند، خوب تو اينها را آن طرف كه نمى برى، مى ميرى و وارث مى خورد و آنجا حساب و كتابش با تو است، پس تا زنده هستى از آن بهره ببر و بگذار فقرا هم بهره ببرند، در راههاى خير مصرف كن؛ اگر در راه خدا دادى، اگرمدرسه ساختى، بيمارستان ساختى، كتاب خريدى و در اختيار مردم گذاشتى، اينها برايت مى ماند. قرآن مى فرمايد: (وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ) (1)«و آنچه را كه شما از كار نيك براى خودتان پيش مى فرستيد0.

ص: 439


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 110.

نزد خدا مى يابيد.» اين باغى را كه خيلى به آن علاقه دارى، اگر يك تكه اش را دادى بيمارستان ساختند همين برايت مى ماند.

«سَاكِنُهَا ظَاعِنٌ» (ساكن آن كوچ كننده است.)

«ظَعْن» يعنى مسافرت و كوچ كردن. آيۀ قرآن مى گويد: (تَسْتَخِفُّونَها يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ إِقامَتِكُمْ) (1) يعنى روز سفرتان. «ظَعْن» در مقابل «إقامة» است. «سَاكِنُهَا»:

كسانى كه ساكن دنيا هستند«ظَاعِنٌ»: مسافرند، رفتنى هستند.

«وَ قَاطِنُهَا بَائِنٌ» (و مقيم آن جدا شونده.)

«قاطِن» به معناى سكونت است؛ «وَ قَاطِنُهَا»: و آن كسى كه سكونت دارد و الآن مقيم در دنياست«بَائِنٌ»: جدا شوندۀ از دنياست. خيال نكن اين باغ و اين كاخ هميشه براى تو مى مانند، البته آنها مى مانند اما تو براى آنها نمى مانى.

«تَمِيدُ بِأَهْلِهَا مَيَدَانَ السَّفِينَةِ» (اهل خود را تكان مى دهد مانند تكان دادن كشتى)

اينجا حضرت دنيا را به كشتى تشبيه كرده است؛ مى فرمايد: مَثَل من و شما در اين دنيا مَثَل اهل يك كشتى است كه كشتى آنها شكسته و خراب شود و هر كسى به يك تخته اى بچسبد، باد و طوفان هم اين تخته شكسته ها را به اين طرف و آن طرف ببرد، يك عده همان اوّل غرق مى شوند، يك عده كه مقدارى بيشتر استقامت دارند مدّتى با اين تخته شكسته ها دست و پنجه نرم مى كنند اما آنها هم بالاخره از بين مى روند.0.

ص: 440


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 80.

خيال نكن دنيا جايگاه آبادى است، شما اگر يك باغ هم دارى، يك كاخ و يك ماشين هم دارى، هزارتا نقص و گرفتارى هم پهلويش هست، پس هميشه دنيا با آفات و حوادث توأم است؛ يك عده در همان جوانى به واسطۀ مرض ها و زلزله ها، جنگ ها و تصادف ها نابود مى شوند، يك عده هم كه هفتاد هشتاد سال مى مانند بالاخره بايد جاخالى كنند. پس دنيا مثل كشتى طوفان زده اى است كه به حوادث گوناگون گرفتار شده، و اهل دنيا مثل مسافرين آن كشتى هستند.

مى فرمايد: اين دنيا اهلش را حركت مى دهد همان گونه كه كشتى مسافرين را حركت مى دهد. «مَيَدان» معنايش حركت و جنبش است، به «ميدان» هم كه مى گويند ميدان چون محل جنبش و حركت است، كسانى كه مى خواستند اسب دوانى كنند توى ميدان مى آمدند؛ «مَيْدان» هم صحيح است، «مادَ، يَميدُ» به معناى حركت كردن و جنبيدن است.

البته زمين علاوه بر اين كه انقلاب و حوادث دارد، خود آن هم واقعاً حركت مى كند، گرچه گذشتگان زمين را ساكن مى دانستند، اما گاليله ثابت كرد كه زمين حركت مى كند، هم حركت وضعى دارد و هم حركت انتقالى.

حال اين حركتى كه اينجا حضرت به آن اشاره مى كند معلوم نيست حركت وضعى و انتقالى زمين باشد، بلكه همين تحولى كه در دنيا هست و مردم هم متحول هستند مورد نظر است، و اين معنا از ضمير مستتر در «تَميدُ» استفاده مى شود كه به دنيا برمى گردد نه به زمين.

«تَقْصِفُهَا الْعَوَاصِفُ فِى لُجَجِ الْبِحَارِ» (كه تندبادها آن را مى شكند در ميانه هاى درياها.)

دنيا مثل يك كشتى شكسته است، و اگر چيزى ملايم طبع است هزار آفت و حادثه هم پهلوى آن هست. «قَصْف» به معناى شكستن است؛ «عَواصِف» جمع «عاصِفة»

ص: 441

است يعنى بادهاى تند؛ «لُجَج» جمع «لُجَّة» است يعنى گرداب و ميانۀ دريا؛ «بِحار» هم جمع «بَحر» است يعنى دريا. اين تشبيه خيلى لطيفى است؛ اهل دنيا مثل اهل يك كشتى هستند كه باد و طوفان به آن فشار آورده و شكسته و سوراخش كرده و هر كسى به يك تكه تخته اش چسبيده است.

«فَمِنْهُمُ الْغَرِقُ الْوَبِقُ» (پس عده اى از ايشان غريق به هلاكت رسيده اند.)

باد و طوفان كشتى را تكه پاره مى كنند، اهل كشتى يك عده شان همان جا غرق و هلاك مى شوند. «غَرِق» صفت مشبّهه است يعنى غرق شونده، «وَبِق» هم يعنى هالك.

يك عده همان اوّل هلاك مى شوند.

«وَ مِنْهُمُ النَّاجِى عَلى بُطُونِ الْأَمْوَاجِ» (و عده اى از ايشان رهايى يافته بر شكم هاى موجها.)

يك عده نجات پيدا مى كنند اما نه اين كه آرامش داشته باشند، روى يك تكه تخته كه بر شكم موجها قرار گرفته و موج دائماً آن را اين طرف و آن طرف مى اندازد؛ يعنى شما هم كه جان سالم به در برده ايد از حوادث دنيا آرامش نداريد، دائماً يك مريضى و يك گرفتارى داريد، هزاران حادثه و رنج برايتان پيش مى آيد، پس هيچ وقت آرامش در كار نيست.

«وَ مِنْهُمُ النَّاجِى»: بعضى ها كه روى تخته شكسته هستند گرچه از اوّل تلف نمى شوند و نجات پيدا مى كنند اما«عَلى بُطُونِ الْأَمْوَاجِ»: بر شكم موجها هستند.

«بُطون» جمع «بَطْن» و به معناى شكم است. اينجا موجها را تشبيه كرده به حيوانى كه وارونه شده باشد و كسى روى شكم حيوان بيفتد، و مثل اين كه شما بر شكم موج سوار شده اى.

ص: 442

«تَحْفِزُهُ الرِّيَاحُ بِأَذْيَالِهَا» (بادها او را مى راند با دنباله هايش.)

بادها اين تخته ها و چيزهايى را كه شما سوار آن هستيد بلند مى كند و به اين طرف و آن طرف مى زند، بالا و پايين مى اندازد. بادها دفع مى كند تخته هايى را كه شما بر روى آن هستيد. «أذْيال» جمع «ذَيْل» است يعنى دنباله.

«وَ تَحْمِلُهُ عَلى أَهْوَالِهَا» (و او را حمل مى كند بر ترسهاى خويش.)

شما سوار هولها مى شويد. «هول» يعنى ترس. اين قدر هول و وحشت در دنيا هست كه شما اصلاً سوار هول و وحشتيد. «وَ تَحْمِلُهُ»: و بادها حمل مى كند آن شخص را«عَلى أَهْوَالِهَا»: بر ترسهاى خود. منظور حضرت اين است كه هول و ترس هيچ وقت از شما جدا نمى شود.

«فَمَا غَرِقَ مِنْهَا فَلَيْسَ بِمُسْتَدْرَكٍ» (پس آنچه از آن غرق شد ديگر قابل جبران نيست.)

اين كشتى كه به واسطۀ بادها و طوفانها شكسته شد، يك عده همان اوّل غرق مى شوند. «فَمَا غَرِقَ مِنْهَا»: پس آنچه از اين كشتى ها كه غرق شدند«فَلَيْسَ بِمُسْتَدْرَكٍ»:

ديگر قابل درك و جبران نيست؛ يعنى مردند و رفتند. يك جنگ و يك حادثه آمد، يك زلزله آمد، چند هزار نفرى مردند، ديگر نمى شود آنها را برگرداند.

«وَ مَا نَجَا مِنْهَا فَإلى مَهْلَكٍ» (و آنچه از آن نجات يافت پس به سوى هلاكت است.)

آنهايى هم كه نجات پيدا كردند و روى تخته شكسته هستند، با اين باد و طوفانى كه هست آخر سر به سلامت نمى برند. «وَ مَا نَجَا مِنْهَا»: و كسى كه نجات پيدا كند

ص: 443

«فَإلى مَهْلَكٍ»: او هم به طرف هلاكت مى رود. پس جايى كه شما بخواهيد جا گرم كنيد نيست؛ باغ تهيه كردى، كاخ، ماشين كذايى، خانۀ كذايى، بالاخره بايد بگذارى و بروى؛ پس اين چهار روزى كه فرصت داريم از اين سرمايه اى كه خدا به ما داده است بايد بهره ببريم.

غنيمت دانستن فرصت در حال حيات و سلامتى

«عِبَادَ اللَّهِ، الآنَ فَاعْمَلُوا، وَ الْأَلْسُنُ مُطْلَقَةٌ، وَ الْأَبْدَانُ صَحِيحَةٌ» (بندگان خدا، پس هم اكنون عمل كنيد؛ كه زبانها رها، و بدنها سالم است.)

اى بندگان خدا حالا كه فرصت داريد براى آيندۀ خودتان در حالى كه زبانهايتان رها و آزاد است كار كنيد. «ألْسُن» جمع «لسان» است. يك وقتى زبانت مى گيرد و ديگر حتى يك «أشهد أن لا إله إلّااللّه» هم نمى توانى بگويى، الآن كه زبانهايتان آزاد و بدنهايتان صحيح و سالم است و مى توانيد براى اسلام و مسلمين فعاليت كنيد كار كنيد.

«وَ الْأَعْضَاءُ لَدْنَةٌ» (و عضوها نرم است.)

اكنون اعضايت نرم است، دستت حركت مى كند، پايت حركت مى كند، زمانى مى رسد كه دست و پايت را نمى توانى تكان بدهى، آخر عمر اين جور مى شوى؛ حالا با اين دست، با اين پا و با اين چشمت خيلى مى توانى به نفع اسلام و به نفع خودت كار كنى.

«وَ الْمُنْقَلَبُ فَسِيحٌ، وَ الْمَجَالُ عَرِيضٌ» (و جاى گردش فراخ، و محل جولان پهناور است.)

«مُنْقَلَب» يعنى جاى گردش. «وَ الْمُنْقَلَبُ فَسِيحٌ»: و محل گردش شما وسيع است. از اين شهر به آن شهر مى توانيد برويد، به جهاد مى توانيد برويد، به مكّه مى توانيد برويد

ص: 444

و وظيفۀ حجتان را انجام بدهيد، جاهايى كه به نفع اسلام است مى توانيد برويد و فعاليت كنيد و بسيارى كارهاى ديگر.

«وَ الْمَجَالُ عَرِيضٌ»: و محل جولان پهن است؛ يعنى ميدان فعاليت دارى، جوانى و سلامت دارى، مى توانى حرف بزنى، يك عده نادان را مى توانى ارشاد كنى، به دانشگاه راه پيدا كنى و...

«قَبْلَ إِرْهَاقِ الْفَوْتِ، وَ حُلُولِ الْمَوْتِ» (پيش از فرو گرفتن فوت، و فرا رسيدن موت.)

پيش از آن كه مرگ بيايد و تو را فرو بگيرد، حالا كه سالم هستى از سلامت خودت به نفع آيندۀ خود و براى خدمت به مردم فعاليت كن؛ «قَبْلَ إِرْهَاقِ الْفَوْتِ»: پيش از آن كه فوت شما را فرو بگيرد؛ «إرهاق» يعنى فرو گرفتن؛ «وَ حُلُولِ الْمَوْتِ»: و هنگام رسيدن مرگ.

مرگ را بر خود ثابت بدانيد

«فَحَقِّقُوا عَلَيْكُمْ نُزُولَهُ، وَ لا تَنْتَظِرُوا قُدُومَهُ» (پس فرود آمدن مرگ را بر خود محقق بدانيد، و آمدنش را منتظر نباشيد.)

مرگ را محقق و آماده حساب كنيد، نه اين كه بگوييد بگذار حالا خوش بگذرانيم آخر عمر صدقات مالمان را مى دهيم، آخر عمر مثلاً براى بيمارستانها و براى مدرسه ها كمك مى كنيم، فرض كن الآن اجلت فرا رسيده. «فَحَقِّقُوا عَلَيْكُمْ نُزُولَهُ»:

پس محقق و ثابت فرض كنيد براى خودتان نزول مرگ را؛ يعنى فرض كن الآن مرگ رسيده و همين حالا جبران كن.

«وَ لا تَنْتَظِرُوا قُدُومَهُ»: و به انتظار آمدن مرگ ننشينيد. نگوييد هشتاد سالمان كه شد آن وقت توبه مى كنيم، مكّه هم مى رويم، حالا بگذار امسال پسرمان را زن بدهيم،

ص: 445

دخترمان را شوهر بدهيم، يك مقدار هم به سرمايه اضافه كنيم؛ در حالى كه چه بسا در همين محل تو بچه هاى مردم مدرسه ندارند، هر چه در اين راههاى خير مصرف كنى برايت مى ماند. قرآن شريف فرموده: (وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ) (1)«و آنچه پيش بفرستى از خير آن را نزد خدا مى يابى.»در مورد الخنّاس در سورۀ «ناس» هست: (الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ * اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّاسِ) . قبلاً در شأن نزول آن عرض كرده ام كه شيطان يك وقتى با بچه هايش نشسته بودند و صحبت سر اين بود كه ما يك عمر مى آييم روى يك شخصى كار مى كنيم بعد او توبه كرده و گذشته ها را جبران مى كند و تمام زحمت هاى ما از بين مى رود، همۀ رشته هاى ما پنبه مى شود، چاره چيست ؟ بچه شيطانها هر كدام پيشنهادى كردند، شيطان نپسنديد، تا يكى از اين بچه شيطانها به نام خنّاس گفت اين افراد وقتى كه مى خواهند توبه كنند به ذهنشان الهام مى كنيم كه تو هنوز جوانى حالا يك مدّتى بهره ببر و يك سال يا دو سال ديگر توبه كن، او را وادار مى كنيم كه توبه اش را تأخير بيندازد، يك وقت هم اجلش مى رسد و موفق به توبه نمى شود. در روايت هست كه وقتى خنّاس اين پيشنهاد را كرد شيطان پيشانى اش را بوسيد و گفت اين خوب پيشنهادى است.(2)

حال اگر يك وقت به شما پيشنهاد كردند كه كار خيرى انجام بده و بعد توى دلت القا شد كه سال ديگر و... بدان شيطان است كه به تو القا مى كند كه تأخير بينداز تا موفق نشوى و اين مالى كه جمع كرده اى باقى بماند و ديگران بخورند و شما مجبور باشيد آنجا حسابهايش را پس بدهيد.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق توبه و جبران گذشته ها را عنايت كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته7.

ص: 446


1- سورۀ مزّمّل (73)، آيۀ 20.
2- وسائل الشيعة، ج 16، ص 66، باب 85 از ابواب جهاد النّفس و ما يناسبه، حديث 7.

(درس 383: خطبۀ 197

اشاره

هيچ گاه كلام خدا و رسول او را ردّ نكردم

از خودگذشتگى حضرت و دفاع از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم

قبض روح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

غسل و دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

چه كسى سزاوارتر از من به اوست ؟

تأكيد حضرت بر آگاهى و صداقت در جهاد

به خدا سوگند من در جادۀ حق هستم

ص: 447

ص: 448

خطبۀ 197

اشاره

وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«وَ لَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم أَنِّى لَمْ أَرُدَّ عَلَى اللَّهِ وَ لا عَلى رَسُولِهِ سَاعَةً قَطُّ، وَ لَقَدْ وَاسَيْتُهُ بِنَفْسِى فِى الْمَوَاطِنِ الَّتِى تَنْكُصُ فِيهَا الْأَبْطَالُ، وَ تَتَأَخَّرُ فِيهَا الْأَقْدَامُ؛ نَجْدَةً أَكْرَمَنِىَ اللَّهُ بِهَا، وَ لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُاللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ إنَّ رَأْسَهُ لَعَلى صَدْرِى، وَ لَقَدْ سَالَتْ نَفْسُهُ فِى كَفِّى، فَأَمْرَرْتُهَا عَلى وَجْهِى، وَ لَقَدْ وَلِيتُ غُسْلَهُ صلى الله عليه و آله و سلم وَ الْمَلائِكَةُ أَعْوانِى، فَضَجَّتِ الدَّارُ وَ الْأَفْنِيَةُ، مَلَأٌ يَهْبِطُ وَ مَلَأٌ يَعْرُجُ، وَ مَا فَارَقَتْ سَمْعِى هَيْنَمَةٌ مِنْهُمْ يُصَلُّونَ عَلَيْهِ؛ حَتّى وَارَيْنَاهُ فِى ضَرِيحِهِ، فَمَنْ ذَا أَحَقُّ بِهِ مِنِّى حَيّاً وَ مَيِّتاً؟! فَانْفُذُوا عَلى بَصَائِرِكُمْ، وَلْتَصْدُقْ نِيَّاتُكُمْ فِى جِهَادِ عَدُوِّكُمْ. فَوَالَّذِى لا إلهَ إلّاهُوَ إنِّى لَعَلى جَادَّةِ الْحَقِّ، وَ إنَّهُمْ لَعَلى مَزَلَّةِ الْبَاطِلِ، أَقُولُ مَا تَسْمَعُونَ، وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ لِى وَ لَكُمْ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ رسيديم به خطبۀ 197 از نهج البلاغۀ عبده كه خطبۀ 188 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام مى شود.

«وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عليه السّلام»: از جمله فرمايشات حضرت على عليه السلام است.

هيچ گاه كلام خدا و رسول او را ردّ نكردم

«وَ لَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم» (و به تحقيق مستحفظين از ياران محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مى دانند)

ص: 449

«مُسْتَحْفَظ» اسم مفعول است از باب استفعال از مادّۀ «حفظ»؛ گاهى شما اسرارى داريد و به كسانى كه مورد اعتمادند اين اسرار را مى گوييد و از آنها مى خواهيد كه حفظ كنند و به يادشان باشد تا در وقتش گواهى بدهند، طبعاً انسان به همۀ افراد اعتماد ندارد، يا از اين جهت كه حافظه ندارند و يا اگر حافظه هم دارند آدمهاى قابل اعتمادى نيستند و ممكن است حرف شما را بشنوند ولى اگر فردا از آنها طلب شهادت كنى انكار كنند؛ به فردى كه هم خوب حرف را درك كند و هم يادش بماند و انكار نكند «مُسْتَحْفَظ» مى گويند، يعنى كسى كه انسان از او طلب حفظ كرده، و من كه از او طلب حفظ كرده ام «مُسْتَحْفِظ» هستم.

بعضى از اصحاب پيامبر مستحفَظ بودند، يعنى اسرار پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مى گرفتند و در موقع لازم حاضر بودند جواب بدهند و انكار نمى كردند. «لام» در «لَقَدْ» در واقع قَسَم است، هم «لام» قسم براى تأكيد است و هم «قد»؛ مى فرمايد: واللّه بدون شك كسانى كه مُستحفَظ هستند مى دانند.

«أَنِّى لَمْ أَرُدَّ عَلَى اللَّهِ وَ لا عَلى رَسُولِهِ سَاعَةً قَطُّ» (همانا من هرگز ردّ نكردم فرمان خدا و فرستاده اش را ساعتى.)

مى دانند كه هيچ وقت روى حرف خدا و حرف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حرفى نزدم. اينجا ابن أبى الحديد معتزلى كه يكى از علماى اهل سنّت است و شرح نهج البلاغه را نوشته مى گويد:(1) حضرت على اينجا كنايه مى زند كه بعضى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در عين حال كه از اصحاب بودند گاهى اوقات روى حرف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حرف مى زدند، اعتراض مى كردند، در خيلى از جاها نسبت به كارهاى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم معترض بودند، و اين حكايت مى كند از اين كه آن روح تسليم و انقياد صد در صدى كه در مقابل فرمايشات پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بايد داشته باشند نداشته اند. حضرت اميرالمؤمنين8.

ص: 450


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 10، ص 178.

كنايه مى زند كه بعضى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين طور بودند اما من اين طور نبودم.

حضرت در اين خطبه امتيازاتى را كه داشته اند بيان مى كند كه در مقابل فرمايش خدا و فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تسليم محض بودم.

از خودگذشتگى حضرت و دفاع از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ لَقَدْ وَاسَيْتُهُ بِنَفْسِى فِى الْمَوَاطِنِ الَّتِى تَنْكُصُ فِيهَا الْأَبْطَالُ» (و به خدا قسم من او را با جان خود يارى نمودم در جاهايى كه شجاعان در آن عقب نشينى مى كنند.)

من در جاهاى حساس و سخت همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم و هيچ وقت عقب گرد نداشتم؛ جاهايى كه همه عقب گرد مى كردند. در جنگ بدر، در جنگ احد، در جنگ هاى ديگر، در آن شبى كه مى خواستند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ترور كنند و لازم بود كسى به جاى ايشان بخوابد، در آن مواقع حساس كه افراد بهانه درمى آوردند و عقب گرد مى كردند من همراه و همگام و ياور پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودم. تاريخ نشان داده است كه حضرت على عليه السلام از همان نوجوانى و از اوّلين جنگ در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده است.

فرموده اند: «وَ لَقَدْ وَاسَيْتُهُ بِنَفْسِى»؛ اين «لام» هم در حقيقت قسم است؛ يعنى نشانه و علامت اين است كه اينجا يك «واللّه» در تقدير است؛ يعنى به خدا قسم من پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با جان خودم همراهى كردم و ياور بودم.

«فِى الْمَوَاطِنِ الَّتِى تَنْكُصُ فِيهَا الْأَبْطَالُ»: در جاهايى كه قهرمانان عقب گرد مى كردند. «أبْطال» جمع «بَطَل» است يعنى شجاع. در جاهاى حساس و سختى كه آدمهاى شجاع هم فرار مى كنند من با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم. در جنگ احد تقريباً تمام اصحاب فرار كردند و حضرت على عليه السلام مانده بود و ابودجانه و يكى دو تن ديگر و يك زن كه ناچار شد سوار شتر يا اسب شود و از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دفاع كند.

ص: 451

«وَ تَتَأَخَّرُ فِيهَا الْأَقْدَامُ؛ نَجْدَةً أَكْرَمَنِىَ اللَّهُ بِهَا» (و قدمها در آن عقب مى مانند؛ شجاعتى كه خداوند مرا به آن گرامى داشت.)

«تأخّر» يعنى عقب ماندن. مى فرمايد: در آنجايى كه ديگر قدمها پيش نمى آيد، در اين موقعيت هاى حساس پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را همراهى كردم به واسطۀ آن شجاعت و از خودگذشتگى كه خدا به من داده بود. «نَجْدَةً» را مى توان گفت مفعول له يا مفعول مطلق باشد براى يك فعل محذوف؛ يعنى من پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را همراهى كردم و شجاعت به خرج دادم كه خدا آن شجاعت را به من اكرام كرده بود.

قبض روح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ إنَّ رَأْسَهُ لَعَلى صَدْرِى» (و به خدا قسم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قبض روح شد در حالى كه سرش بر سينۀ من بود.)

تمام اين امتيازها را حضرت با تأكيد و قسم ذكر مى كند و همۀ اين لامها توطئۀ قَسَم است و دليل بر اين است كه يك قسم اينجا محذوف است. مى فرمايد: قسم به خدا پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم قبض روح شد در حالى كه سرش روى سينۀ من بود.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ابتدا سرش روى زانوى حضرت على عليه السلام بود، بعد وقتى كه مرض شدّت پيدا كرد حضرت على عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به بغل گرفت و سر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم روى سينۀ حضرت على عليه السلام قرار گرفت.

«وَ لَقَدْ سَالَتْ نَفْسُهُ فِى كَفِّى» (و جان او در كف من روان گشت.)

«فَأَمْرَرْتُهَا عَلى وَجْهِى» (پس آن را بر چهرۀ خويش كشيدم.)

ص: 452

مفهوم اين دو جمله كه به حضرت على عليه السلام نسبت داده شده به وضوح و روشنى معلوم نيست و احتمالاتى هم كه شارحان نهج البلاغه بيان كرده اند و اخبارى كه در اين باره نقل كرده اند نه معقول است و نه مستند.

امثال سيف بن عمر تميمى مطالب دروغين فراوانى را جعل كرده و به اميرالمؤمنين نسبت داده اند.

حدّاقل در شرح اين گونه عبارتهاى نامفهوم بايد توقف كرد و از نقل رواياتى كه خلاف عقل و سيره و منش پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام است پرهيز نمود.

چه بسا اين گونه عبارات در لسان عرب جنبۀ كنايه و استعاره داشته باشند و يا نوعى تشبيه معقول به محسوس باشد.

غسل و دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

«وَ لَقَدْ وَلِيتُ غُسْلَهُ صلى الله عليه و آله و سلم وَ الْمَلائِكَةُ أَعْوَانِى» (و من انجام غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به عهده گرفتم در حالى كه ملائكه ياوران من بودند.)

مى فرمايد: به خدا قسم من متولى غسل و كفن و دفن پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودم؛ پيامبر وقتى از دنيا رفت ديگران دنبال تعيين خليفه و جانشين رفتند و من متصدّى بودم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را غسل و كفن و دفن كنم. در روايت هست كه فضل بن عبّاس هم به حضرت على عليه السلام كمك كرد. «وَالْمَلائِكَةُ أعْوَانِى»: در حالى كه ملائكه ياوران من بودند.

«فَضَجَّتِ الدَّارُ وَ الْأَفْنِيَةُ» (پس خانه و اطراف آن به فرياد درآمدند.)

«ضَجّة» به معناى ناله و فرياد است؛ «دار» يعنى خانه؛ «أفنية» هم جمع «فِناء» است و به فضا و اطراف خانه مى گويند.

ص: 453

در اينجا اسناد مجازى به كار رفته است؛ چون خانه فرياد نمى زند اين ملائكه و ساكنين هستند كه فرياد مى زدند؛ مثل اين كه مى گوييم شهر يكپارچه صدا شده بود، خوب شهر كه صدا نمى كند آدمهاى توى شهر صدا مى كنند. مى فرمايد: پس خانه و جاهاى اطراف خانه سر و صدا بلند كرده بود.

«مَلَأٌ يَهْبِطُ وَ مَلَأٌ يَعْرُجُ» (گروهى فرود مى آمدند و گروهى بالا مى رفتند.)

«مَلَأ» يعنى دسته و جمعيتى كه پر باشد، از مادّۀ «مَلْأ» است و به يك جمعيتى كه يك جا را پر كند مى گويند. «مَلَأٌ يَهْبِطُ»: يك جمعيتى از ملائكه پايين مى آمدند«وَ مَلَأٌ يَعْرُجُ»: و يك جمعيتى از ملائكه بالا مى رفتند. چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفته بود ملائكه رفت و آمد و فرياد و ناله داشتند؛ اگر مردم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را رها كرده بودند و به سقيفه رفته و مشغول تعيين خليفه بودند اما ملائكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تنها نگذاشتند.

«وَ مَا فَارَقَتْ سَمْعِى هَيْنَمَةٌ مِنْهُمْ» (و گوش من از صداى آهستۀ ملائكه جدا نشد.)

مى فرمايد: صداى آهستۀ ملائكه هيچ وقت از گوش من جدا نشد. اين كمال حضرت على عليه السلام را مى رساند، چون هر چشمى ملائكه را نمى بيند و هر گوشى صداى ملائكه را نمى شنود، اما حضرت در مقامى بود كه سر و صداى ملائكه را مى شنيد و رفت و آمد ملائكه را مى ديد. در آخر خطبۀ قاصعه داشتيم كه ملائكه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه صحبت مى كردند، حضرت على عليه السلام صداى آنها را مى شنيد؛ در اينجا هم مى فرمايد: «وَ مَا فَارَقَتْ سَمْعِى»: و جدا نشد از گوش من«هَيْنَمَةٌ مِنْهُمْ»: هيچ سر و صدايى از آنها. «هَيْنَمَة» به معناى سر و صداست، و نيز آواز آهسته.

«يُصَلُّونَ عَلَيْهِ؛ حَتّى وَارَيْنَاهُ فِى ضَرِيحِهِ» (بر پيامبر صلوات مى فرستادند؛ تا اين كه وى را در آرامگاهش پوشانديم.)

ص: 454

«ضريح» همان قبر است. اينها امتيازاتى است كه حضرت على عليه السلام براى خود ذكر مى كند. از اوّل با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم، در تمام شدايد با او بودم، در وقت وفات هم سر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر سينۀ من بود، غسلش را هم متصدّى شدم كه ملائكه هم همراه بودند تا وقتى كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را به خاك سپرديم.

چه كسى سزاوارتر از من به اوست ؟

«فَمَنْ ذَا أَحَقُّ بِهِ مِنّى حَيّاً وَ مَيِّتاً؟!» (پس كيست سزاوارتر از من به پيامبر در حال حيات و ممات ؟!)

وقتى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اظهار نبوّت كرد حضرت على ده ساله بود و به او ايمان آورد؛ همۀ مورخين نقل كرده اند كه: «و أوّل ذكر آمن برسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم على بن أبى طالب»اوّل مذكرى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد حضرت على عليه السلام بود. و اوّلين مؤنث حضرت خديجه بود. حضرت على عليه السلام در تمام جنگ ها غير از جنگ تبوك كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را به جاى خود در مدينه گذاشت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود. حال مى فرمايد: چه كسى به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از من سزاوارتر است ؟خطاب به اهل سنّت بايد گفت شما كه مى گوييد فقط شيعه حضرت على را خليفۀ بلافصل مى داند، در اينجا خود حضرت على عليه السلام هم اين داعيه را دارد. حضرت على عليه السلام كه مورد قبول شما هم هست، خوب حالا حضرت اين سخن را كى مى گويد؟ وقتى كه گرفتار جنگ با معاويه و ديگران شده؛ حضرت على عليه السلام از اوّل بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و در همۀ مراحل سختى ها با ايشان بود، اما معاويه و پدرش ابوسفيان در سال هشتم هجرت و در فتح مكّه آن هم وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مكّه را فتح كرده بود ناچار به گفتن شهادتين شدند، حال آيا بى انصافى نيست كه اينها حضرت على عليه السلام را با معاويه در عرض هم حساب كنند؟

ص: 455

اينجا حضرت على عليه السلام كه مى بيند يك دسته طرفدار ايشان هستند و يك دستۀ ديگر سراغ معاويه و طلحه و زبير مى روند، مى خواهد بفرمايد من با اين همه سوابقى كه دارم چرا شما دلتان مى لرزد از اين كه در ركاب من جنگ كنيد؟ مطمئن باشيد راه من راه حق است و راهى كه مقابل من است باطل است.

تأكيد حضرت بر آگاهى و صداقت در جهاد

«فَانْفُذُوا عَلى بَصَائِرِكُمْ» (پس بشتابيد با بصيرتهاتان.)

اين سوابقى را كه من برايتان ذكر كردم براى اين است كه با بصيرت و بينايى بشتابيد؛ چون كسى كه در ارتش على است ممكن است كمى متزلزل شود، فكر كند آن طرف عايشه (أمّ المؤمنين) و طلحه و زبير هستند، معاويه است، آنها هم از قرآن سخن مى گويند، دلش بلرزد و بگويد نكند حضرت على حق نباشد. حضرت براى اين كه اينها را دلگرم كند مى فرمايد: حق اينجاست و خلاف اينجا هر چه هست باطل است.

«فَانْفُذُوا»: پس نفوذ كنيد؛ «نفذ» نفوذ كردن با شتاب را مى گويند؛ بشتابيد «عَلى بَصَائِرِكُمْ»: در حالتى كه سوار بر بصيرت ها و بينايى ها هستيد. ايمان و بصيرت انسان مثل مركبى است كه انسان بر آن سوار است و به طرف مقصد مى رود.

«وَلْتَصْدُقْ نِيَّاتُكُمْ فِى جِهَادِ عَدُوِّكُمْ» (و بايد راست باشد نيّات شما در جهاد با دشمنتان.)

نيّت هاى شما در جهاد با دشمنان راست باشد، دائم شيطان به دلتان راه نيابد و اغوا كند كه ما چگونه بجنگيم؛ عايشه گرچه زن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است اما معصوم نيست، تازه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم قبلاً هم خبر داده بود و از اين رو عايشه وقتى كه سگ هاى حوأب

ص: 456

حمله كردند متوجّه شد و گفت به من گفته بودند كه سگ هاى حوأب حمله مى كنند، اينها همه قبلاً به عايشه گفته شده بود.

«وَلْتَصْدُقْ»: و بايست راست باشد«نِيَّاتُكُمْ فِى جِهَادِ عَدُوِّكُمْ»: نيّات شما در جهاد كردن با دشمنان. جنگ هاى مهم حضرت على عليه السلام سه جنگ بود: يكى جنگ جمل با عايشه، يكى جنگ صفّين با معاويه و يكى هم جنگ نهروان با خوارج.

به خدا سوگند من در جادۀ حق هستم

«فَوَالَّذِى لا إلهَ إلّاهُوَ إنِّى لَعَلى جَادَّةِ الْحَقِّ، وَ إنَّهُمْ لَعَلى مَزَلَّةِ الْبَاطِلِ» (پس قسم به آن كه جز او خدايى نيست همانا من بر راه حق هستم، و همانا آنان بر لغزشگاه باطل.)

من در راه حقم و طرف مقابل در راه باطل است. حضرت على عليه السلام كه از ده سالگى تا آخر در تمام مراحل با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده و پيامبر بر سينۀ او جان داده است و متولى غسلش هم حضرت على عليه السلام بوده يك طرف است، و معاويه كه در سال هشتم هجرت مسلمان شده با عمروعاص با آن خصوصياتش طرف ديگر هستند.

«جادّة» به راه وسط و وسيع مى گويند؛ ديده ايد توى بيابان و بغل كوهها گاهى يك باريكه راه درست كرده اند، بخصوص اگر يخ هم زده باشد جاى لغزش و پرتگاه است، راهى را كه حضرت على عليه السلام مى رود تعبير به جاده كرده است، يعنى يك جادۀ اصلى است كه آدم گم و يا پرت نمى شود؛ اما به درستى كه آنها نمى دانند جاده اينجاست و آنجا راه نيست و جايى كه آنها مى روند پرتگاه است.

«إنَّهُمْ لَعَلى مَزَلَّةِ الْبَاطِلِ»: همانا آنها بر لغزشگاه باطل اند. «مزلّة» يعنى محل زلل، «زلل» يعنى لغزش. حضرت در حقيقت جواب «مُصوّبه» را مى دهد؛ مصوّبه عده اى از اهل سنّت بودند كه مى گفتند اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچ كدام بر باطل نيستند، مى گويند

ص: 457

على عليه السلام بر حق است معاويه هم بر حق است، هر كدام اجتهاد كرده و يك شكل به نظرشان آمده است، على عليه السلام اجتهاد كرده آن طور فهميده و معاويه اين طور، مثل دوتا مجتهد كه در يك مسأله اختلاف نظر پيدا مى كنند، اينها هر دو مجتهد و بر حق اند. اما ما شيعيان «مُخطّئه» هستيم و مى گوييم اگر دو مجتهد اختلاف نظر دارند يكى بر حق است و يكى بر خطا، امكان ندارد هر دو حق باشند. به اين مسأله در علم كلام «تخطئه» و «تصويب» مى گويند.

«أَقُولُ مَا تَسْمَعُونَ» (مى گويم آنچه را مى شنويد.)

يعنى من فرمانده و امام شما هستم، بايستى شما بشنويد و مطيع باشيد.

«وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ لِى وَ لَكُمْ» (و براى خود و براى شما از خداوند آمرزش مى طلبم.)

خلاصه در اين خطبه حضرت امتيازاتى را كه داشت يكى يكى ذكر كرد و ارتباط نزديك خويش با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حيات و موت را بيان فرمود، و نيز گفت با اين خصوصيات چه كسى سزاوارتر است به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از من ؟ پس حالا كه من از همه سزاوارترم شما بايستى با نيّت پاك در جهاد با دشمن كوشش كنيد و به دلتان شك و تزلزل راه ندهيد.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق پيروى از دستورات خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و رفتار و سيرت حضرت على و ائمه اطهار عليهم السلام را عطا فرمايد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 458

(درس 384: خطبۀ 198 قسمت اوّل

اشاره

آگاهى خداوند به همۀ فعل و انفعالات

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگزيدۀ خداوند و سفير و رسول او

سفارش به تقواى الهى

آغاز و انجام خلقت

امتيازات تقوا مدارى

ص: 459

ص: 460

خطبۀ 198 - قسمت اوّل

اشاره

وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام:

«يَعْلَمُ عَجِيجَ الْوُحُوشِ فِى الْفَلَوَاتِ، وَ مَعَاصِىَ الْعِبَادِ فِى الْخَلَوَاتِ، وَ اخْتِلافَ النِّينَانِ فِى الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ، وَ تَلاطُمَ الْمَاءِ بِالرِّيَاحِ الْعَاصِفَاتِ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً نَجِيبُ اللَّهِ، وَ سَفِيرُ وَحْيِهِ، وَ رَسُولُ رَحْمَتِهِ.

أَمَّا بَعْدُ؛ فَأُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِى ابْتَدَأَ خَلْقَكُمْ، وَ إلَيْهِ يَكُونُ مَعَادُكُمْ، وَ بِهِ نَجَاحُ طَلِبَتِكُمْ، وَ إلَيهِ مُنْتَهى رَغْبَتِكُمْ، وَ نَحْوَهُ قَصْدُ سَبِيلِكُمْ، وَ إلَيْهِ مَرَامِى مَفْزَعِكُمْ، فَاِنَّ تَقْوَى اللَّهِ دَوَاءُ دَاءِ قُلُوبِكُمْ، وَ بَصَرُ عَمى أَفْئِدَتِكُمْ، وَ شِفَاءُ مَرَضِ أَجْسَادِكُمْ، وَ صَلاحُ فَسَادِ صُدُورِكُمْ، وَ طُهُورُ دَنَسِ أَنْفُسِكُمْ، وَ جِلاءُ غِشَاءِ أَبْصَارِكُمْ، وَ أَمْنُ فَزَعِ جَأْشِكُمْ، وَ ضِيَاءُ سَوَادِ ظُلْمَتِكُمْ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ در اين جلسه خطبۀ 198 از نهج البلاغۀ عبده يا 189 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام مطرح است.

آگاهى خداوند به همۀ فعل و انفعالات

«يَعْلَمُ عَجِيجَ الْوُحُوشِ فِى الْفَلَوَاتِ» (خداوند به فرياد حيوانات وحشى در بيابانها آگاه است.)

ص: 461

ضمير مستتر در «يَعْلَمُ» به خدا برمى گردد؛ خداوند از فرياد حيوانات وحشى در بيابانها آگاه است. در اين خطبه حضرت از ايمان و تقوا صحبت خواهد كرد، از اين رو در مقدمه مى خواهد بفرمايد كه خداوند تبارك و تعالى به تمام نظام وجود احاطه دارد، از جمله به شما و اعمال و كردار شما؛ اگر خداوند جسم بود، اجسام در عالم از يكديگر غايب اند، حتى يك طرف جسم از طرف ديگرش غايب است و به آن احاطه ندارد، اما خداوند خالق موجودات و مجرّد است و چون مجرّد است به همۀ نظام وجود احاطه دارد.

در جاى خودش در فلسفه بحث شده است كه علم اصلاً مال مجرّدات است، تا چيزى از عالم مادّه مجرّد نباشد علم به تمام معنا ندارد. به اين نكته در قرآن هم اشاره شده: (أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ) (1)«آيا آن خدايى كه خالق است نمى داند و حال آن كه او لطيف و آگاه است.» «لطيف» در مقابل «كثيف» است و به دو معنا مى آيد: يكى لطف داشتن؛ و يكى اين كه ذاتش داراى لطف است، يعنى تجرّد دارد.

اين يك مسألۀ عميق فلسفى است كه«كلّ مجرّد عاقل»هر مجرّدى داراى عقل و علم است. خداوند تبارك و تعالى مجرّدى است فوق همۀ مجرّدات، پس به همۀ نظام وجود علم و احاطه دارد. حال حضرت اينجا مى فرمايد: «يَعْلَمُ»: خداوند مى داند «عَجِيجَ الْوُحُوشِ فِى الْفَلَوَاتِ»؛ «عَجيج» از مادّۀ «عَجّ» به معناى فرياد است؛ يعنى خداوند به صدا و فرياد حيوانات وحشى در بيابانها آگاهى دارد. حال يا منظور همان فريادهاى طبيعى است كه وحشى ها دارند، يا آن طور كه از خيلى روايات استفاده مى شود همان گونه كه انسانها خدا را تسبيح مى كنند حيوانات هم با همين ناله و فريادشان خدا را تسبيح مى كنند، پس منظور از فرياد فريادهايى است كه حيوانات در مقام تقديس و تسبيح دارند. «فَلَوات» جمع «فَلات» است يعنى بيابان.4.

ص: 462


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 14.

روايتى است كه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سؤال شد: «أىّ الحج أفضل ؟» حضرت فرمود:

«العجّ و الثّجّ».(1) «عَجّ» يعنى عجيج و فرياد حجاج، فريادى كه حاجى ها دارند موقعى كه به ميقات مى رسند و با لبيك لبيك گفتنشان فرمان خدا را اجابت مى كنند؛ و «ثَجّ» يعنى خون ريختن، و آن قربانى را كه در منا انجام مى دهند نيز مى گويند.

«وَ مَعَاصِىَ الْعِبَادِ فِى الْخَلَوَاتِ» (و نافرمانى هاى بندگان در خلوتها.)

اى انسانى كه پيش همه جرأت نمى كنى خيلى از كارها را انجام دهى، خجالت مى كشى و حيا مى كنى، آيا مى دانى كه اگر در خلوت بروى و هيچ كس نباشد باز خدا حاضر و ناظر است ؟ علاوه بر اين ملائكه اى كه خداوند تبارك و تعالى به حفظ شما و به حفظ اعمال شما موكل كرده آنها هم حاضر و ناظر هستند. اين كه بعضى براى گناه دنبال يك خلوتگاه مى گردند، معلوم مى شود در ايمانشان كمبودى وجود دارد؛ و الّا تو چطور پيش انسانهاى ديگر كه كاره اى نيستند حاضر نيستى كار خلافى انجام دهى اما در خلوت و تنهايى معصيت خدا را انجام مى دهى ؟ تو خيال كرده اى آنجا خلوت است در حالى كه خدا آنجا هم هست و معصيت هاى بندگان را مى بيند.

«وَ اخْتِلافَ النّينَانِ فِى الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ» (و رفت و آمد ماهى ها در درياهاى فروگيرنده.)

«نينان» جمع «نون» است يعنى ماهى، مثل «حوت» كه جمعش «حيتان» است، مثل «كوز» كه جمعش مى شود «كيزان». «وَ اخْتِلافَ النّينَانِ»: و خدا مى داند رفت و آمد و حركت هاى ماهى ها را«فِى الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ»: در درياهاى فرو گيرنده. «غَمْر» يعنى فراگرفتن، آب وقتى زياد باشد انسان يا كشتى را احاطه مى كند، اگر كشتى خللى پيدا4.

ص: 463


1- - بحارالأنوار، ج 96، ص 339، حديث 14.

كند مى رود ته آب، «غامِر» اسم فاعل آن است. «فِى الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ»: در درياهايى كه فرو گيرنده است و اشياء را در داخل خودش جا مى دهد. خدا رفت و آمد و حركت ماهى ها را در درياهاى عميق مى بيند، منظور اين است كه خدا به همه چيز احاطه دارد، جايى را نمى توانى پيدا كنى كه از چشم خداوند دور باشد.

«وَ تَلاطُمَ الْمَاءِ بِالرِّيَاحِ الْعَاصِفَاتِ» (و بر هم خوردن آب به وسيلۀ بادهاى سخت.)

«تلاطم» يعنى بر هم خوردن؛ آبها موج كه دارد به هم مى خورد. «وَ تَلاطُمَ الْمَاءِ»:

و بر هم خوردن آبها«بِالرِّيَاحِ الْعَاصِفَاتِ»: به وسيلۀ بادهاى تند. «رياح» جمع «ريح» است يعنى باد، «عاصِف» هم بادهاى وزندۀ تند و سخت است كه اينها سبب مى شود آبها به سر و كلۀ هم بخورد. پس خداوند تبارك و تعالى به همۀ كوچك و بزرگ عالم احاطه دارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگزيدۀ خداوند و سفير و رسول او

«وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً نَجِيبُ اللَّهِ» (و گواهى مى دهم كه محمّد برگزيدۀ خداست.)

«نجيب اللّه» يعنى انتخاب شدۀ خدا؛ فعيل در كلام عرب گاهى به معناى اسم فاعل است و گاهى به معناى اسم مفعول؛ مثلاً شريف و عليم به معناى اسم فاعل است يعنى شخص با شرف و با علم، اما قتيل و جريح به معناى اسم مفعول است يعنى كشته شده و مجروح شده، نجيب هم فعيل به معناى مفعول است يعنى انتخاب شده و برگزيده.

«وَ سَفِيرُ وَحْيِهِ» (و واسطۀ وحى او.)

ص: 464

«سفارت» به معناى واسطه و وسيلۀ ارتباط است، «سفير» هم كه مى گويند از باب اين كه واسطۀ ارتباط دو كشور با يكديگر است. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم واسطۀ ارتباط است بين خدا و انسانها؛ چون همۀ انسانها استعداد و لياقت گرفتن وحى را ندارند، خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كه مراحلى را طى كرده و ارتباطش با خدا كامل شده مبعوث كرده تا واسطه باشد بين خودش و افراد ديگر.

«وَ رَسُولُ رَحْمَتِهِ» (و فرستادۀ رحمتش.)

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و همۀ پيامبران عليهم السلام رحمة للعالمين اند، رحمت و عطوفت خدا اقتضا كرده كه پيامبرانى را بفرستد تا راهنماى بشر باشند و او را از منجلاب دنيا نجات دهند. (وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ) (1)«و ما تو را نفرستاديم مگر رحمت براى جهانيان.»

بعد از آن كه حضرت خدا را ثنا كرد و شهادت به رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داد، حالا مى خواهد موعظه كند.

سفارش به تقواى الهى

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَأُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِى ابْتَدَأَ خَلْقَكُمْ» (اما بعد؛ پس من سفارش مى كنم شما را به تقواى خدايى كه آغاز فرمود آفرينش شما را.)

بعد از حمد و ثنا، اى بندگان خدا حال كه خدا به همۀ نظام وجود احاطه دارد و معصيت و گناهان شما را مى داند، پس مواظب خود باشيد. «فَأُوصِيكُمْ»: پس سفارش مى كنم شما را«بِتَقْوَى اللَّهِ»: به اين كه تقواى خدا را پيشه كنيد، يعنى حريم خدا را نگه

ص: 465


1- - سورۀ أنبياء (21)، آيۀ 107.

داريد يا خودتان را از سخط و غضب خدا حفظ كنيد؛ «الَّذِى ابْتَدَأَ خَلْقَكُمْ»: خدايى كه ابتداى خلق شما به دست اوست. نگوييد حال كه ما را خلق كرده ديگر آزاد شده و از دست خدا جسته ايم، نخير الآن هم شما مُسخّر ارادۀ حق هستيد، آخرش هم به طرف او برمى گرديد.

آغاز و انجام خلقت

«وَ إلَيْهِ يَكُونُ مَعَادُكُمْ» (و بازگشت شما به سوى او خواهد بود.)

بازگشت همۀ شما به سوى خداست؛ در قرآن آمده است: (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) (1)- سورۀ ق (50)، آيۀ 22.(2) ما همه از خداييم - يعنى مخلوق و ملك خداييم، وجود ما از خدا شروع شده - و ختم ما هم به سوى خداست. اما غفلت داريم از اين كه خدا همه كاره است. در سورۀ حمد مى خوانيم: (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) خدا مالك روز جزاست.

خداوند در روز قيامت همه كاره است، اينجا هم همه كاره است منتها من و شما را غفلت گرفته است، اما روز قيامت اين طور نيست. خداوند مى فرمايد: (فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ) (2) پس آن روز چشمت تيزبين است. يعنى روز قيامت چشم تيزبين داريم و حقايق برايمان روشن مى شود. مى بينى چه اشتباهاتى داشتى، چه راههاى كجى رفتى، چه طغيانها و عصيانهايى انجام دادى، چه آرزوهاى دور و درازى در مغز شما بود، و چه جنايت هايى كه نكرديم براى اين كه چهار روز در دنيا رياست و ثروت داشته باشيم و آقايى كنيم.

«وَ بِهِ نَجَاحُ طَلِبَتِكُمْ» (و به وسيلۀ اوست برآمدن حاجت شما.)

ص: 466


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 156.

اگر خواسته اى هم داشته باشى از خدا و به وسيلۀ خدا بايد بخواهى. «نَجاح» يعنى انجام شدن و پيروزى. مى فرمايد: اگر خواسته اى هم دارى خدا بايد به تو بدهد. پس ابتداى شما دست خداست آخرتان هم دست خداست وسطش هم دست اوست.

«وَ إلَيْهِ مُنْتَهى رَغْبَتِكُمْ» (و به سوى اوست نهايت آرزوى شما.)

آن كسى كه سراغ مال و جلالى مى رود آن را كمال مى يابد، اما همۀ خوبى ها خوبيشان عَرَضى است، آن كه خودش ذاتاً جمال و كمال است خداست، و همۀ جمال ها و كمال ها و خوبى ها جلوه هاى ذات اوست، پس خداست كه پايان همۀ رغبت ها به طرف اوست، خدا غاية الغايات است، يعنى شما هر هدفى داشته باشيد بالاترين هدفها حق تعالى است. «وَ إلَيْهِ»: و به سوى خداست«مُنْتَهى رَغْبَتِكُمْ»: پايان رغبت و آرزوى شما.

«وَ نَحْوَهُ قَصْدُ سَبِيلِكُمْ» (و به طرف اوست مقصد راه شما.)

شما در نظام وجود راهى را طى مى كنيد، نهايت اين راه ذات بارى تعالى است.

ممكن است منظور حضرت حركت هاى طبيعى باشد، شما از بچگى كه به اين دنيا پا مى گذارى همين طور دارى تكامل پيدا مى كنى و به طرف مرگ مى روى، به عالم برزخ و بعد هم به عالم قيامت مى روى و آنجا حاضر عندالحق مى شوى، حركت هاى طبيعى بالاخره به حق تعالى منجر مى شود. اگر هم منظور حركت هاى اختيارى باشد، اولياى الهى و مؤمنين هر چه را طلب مى كنند قصد نهاييشان رضايت حق تعالى و خداست.

«وَ نَحْوَهُ»: و به طرف خداست«قَصْدُ سَبِيلِكُمْ»: مقصد راه شما. راهى را كه طى مى كنى مقصد نهايى و پايانش ذات حق تعالى است.

ص: 467

«وَ إلَيْهِ مَرَامِى مَفْزَعِكُمْ» (و به سوى اوست پناهگاههاى ناله و فرياد شما.)

شما اگر از يك جايى ناراحت باشى و فزع و داد و فرياد داشته باشى لابد براى خودت يك پناهگاهى فرض مى كنى، پناهگاهى كه همۀ فزع كنندگان به آن اميد دارند ذات بارى تعالى است، موجودات ديگر اگر چيزى هم دارند از خداست، كسى كه مالك همۀ آنهاست خداست.

«وَ إلَيْهِ»: و به سوى خداست«مَرَامِى مَفْزَعِكُمْ»؛ «مَرامى» جمع «مَرْمى» است يعنى محل رمى، آنجا كه تير مى اندازند؛ البته در اين عبارت به معناى پناهگاه است.

مى فرمايد: و به سوى خداست پناهگاههاى فزع شما؛ يعنى اگر به طور عَرَضى و مجازى يك پناهگاه ديگرى هم براى خودت تصور كنى ولى بالاخره نهايت همۀ آنها به سوى خداست؛ اگر سراغ فردى هم مى روى ته دلت مى گويى خدايا به دل او بينداز كه خواستۀ مرا انجام دهد، باز توجّه دارى كه اگر او كارى بكند به ارادۀ خداست. پس ابتدا و انتها خداست.

امتيازات تقوا مدارى

- 1 -«فَإنَّ تَقْوَى اللَّهِ دَوَاءُ دَاءِ قُلُوبِكُمْ» (زيرا تقواى الهى داروى درد قلب هاى شماست.)

حضرت طى چند جمله خاصيت هاى تقوا را ذكر مى كند، همه تشبيه و استعاره است. «فَإنَّ» به منزلۀ تعليل است، سفارش مى كنم شما را به تقواى خدا، براى چه ؟ «فَإنَّ تَقْوَى اللَّهِ دَوَاءُ دَاءِ قُلُوبِكُمْ»: براى اين كه تقوا دواى درد و مرضهاى درونى شماست. اگر خودخواهى، كبر، حسد، عجب و اخلاق بد داشته باشى، وقتى كه تحصيل تقوا كنى همۀ اين خصلت هاى زشت از تو دور مى شود. اگر كسى تقوا داشته

ص: 468

باشد و هميشه به ياد خدا باشد، سبب مى گردد كه دردها و امراض درونى اش شفا يابد.

- 2 -«وَ بَصَرُ عَمى أَفْئِدَتِكُمْ» (و بينايى كورى دلهاى شما.)

«أفئدة» جمع «فُؤاد» و به معناى دل و قلب است. همان طور كه چشم انسان كور مى شود دل انسان هم كور مى شود، و كورى دل بدتر از چشم است. قرآن مى گويد:

(فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ) (1) «همانا اين كافران را ديدگان كور نمى شود و لكن دلها كه در سينه هاست كور مى گردد.»

حضرت مى فرمايد: «وَ بَصَرُ عَمى أَفْئِدَتِكُمْ»: و تقوا بينايىِ كورى دلهاى شماست.

اگر دلت كور باشد تقوا آن كورى را برطرف كرده و تو را بينا مى كند.

- 3 -«وَ شِفَاءُ مَرَضِ أَجْسَادِكُمْ» (و درمان بيمارى بدنهاى شما.)

اگر تقوا داشته باشى علاوه بر اين كه امراض روحى شما درمان مى شود امراض جسمى شما هم درمان مى شود؛ بسيارى از مرضهايى كه در جسم ها هست به علّت بى بندوبارى، پرخورى و بى تقوايى است. بد نيست حديثى در اين مورد كه جسم انسان هم اگر مرضى دارد در اثر همين بى بندوباريهاست به تناسب بخوانيم.

مرحوم سيّد نعمت اللّه جزايرى در «زهر الرّبيع»(2) مى گويد: «ان حكيماً نصرانياً دخل على الصادق عليه السلام»يك حكيم نصرانى بر امام صادق عليه السلام وارد شد. حكيم يعنى كسى كه داراى حكمت است، البته سابق حكما يا فلاسفه كسانى بودند كه به همۀ علوم و از جمله علم طب آشنايى داشتند، مثلاً ابن سينا هم فيلسوف بوده و هم طبيب. به هر حال اين حكيم نصرانى كه لابد با طب هم سر و كار داشته بر امام صادق عليه السلام وارد شد؛3.

ص: 469


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 46.
2- - زهر الرّبيع، ص 413.

«فقال هل فى كتاب ربّكم أو سنّة نبيّكم شىء من الطب ؟»گفت آيا در كتاب پروردگارتان يا در سنّت پيامبر شما چيزى از علم طب هست ؟ «فقال أمّا فى كتاب ربّنا»حضرت فرمود در كتاب پروردگار ما دستورى است كه فرموده: (كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا) (1) بخوريد و بياشاميد ولى زياده روى نكنيد. بسيارى از مرضها به علّت زياده روى است.

من به همۀ برادران و خواهران توصيه مى كنم كه خودتان را عادت دهيد به كم مصرف كردن؛ اگر واقعاً مى خواهيد كشور شما خودكفا شود، اگر مى خواهيد شرّ ظالمين برطرف گردد، اگر طالب آزادى و استقلال كه بهترين نعمت است هستيد، اگر رفع وابستگى را مى خواهيد، كم مصرف كنيد. من به ياد مى آورم كه ما سالى يك مرتبه هم مرغ نمى خورديم؛ اصلاً در روايات مذمّت كرده كه انسان شكمش را مقبرۀ حيوانات قرار بدهد،(2) به اندازۀ رفع حاجت بخوريد، نه آن طور كه مرتاضين هند معتقدند كه اصلاً نبايستى گوشت خورد يا هندوها كه مى گويند اصلاً گوشت حيوانات را نبايد خورد، و نه آن طور كه آمريكايى ها گوشت خوارند و ما هم از آنها ياد گرفته ايم؛ مصرف را پايين بياوريد. هميشه آيۀ شريفه را كه حضرت خواند مدّنظر قرار دهيد: (كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا) . نه اسراف كنيد و نه تبذير، اسراف يعنى پرخورى، تبذير يعنى از بين بردن؛ قرآن مى فرمايد: (إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ) (3)«همانا مبذّرين برادران شيطان هستند.»

به هر حال امام صادق عليه السلام در جواب آن نصرانى آيۀ شريفۀ قرآن را خواند و بعد فرمود: «و أمّا فى السّنّة»و اما در سنّت پيامبر ما آمده است كه: «الإسراف فى الأكل رأس كلّ داء»زياد خوردن رأس هر دردى است«و الحميّة أصل كلّ دواء»و خالى بودن شكم اصل هر دوايى است. «الحميّة» يعنى خالى بودن روده و شكم.7.

ص: 470


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 31.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 26.
3- سورۀ إسراء (17)، آيۀ 27.

در حديث ديگر از امام صادق عليه السلام آمده است: «لو سئل أهل القبور عن السّبب و العلّة فى موتهم، لقال أكثرهم التّخمة»(1)اگر از اين مرده هاى قبرستان بپرسى كه علّت مرگ شما چيست، اكثر آنها مى گويند پرخورى. كبد، كليه و همۀ اينها از پرخورى و خوردن چيزهايى كه نبايد خورد خراب مى شود.

پس اين نكته را توجّه داشته باشيد كه حضرت مى فرمايد: تقوا باعث شفاى بيمارى جسم شما مى شود. يعنى اگر شما كنترل داشته باشى، شكمت هرز نباشد و روى حساب غذا بخورى، بسيارى از بيماريهايت هم برطرف مى شود.

- 4 -«وَ صَلاحُ فَسَادِ صُدُورِكُمْ» (و بهبودى تباهى سينه هاى شما.)

منظور از سينه ها همان دل است چون دل در سينه است؛ منظور از فساد سينه ها همان اخلاق زشت است كه اگر مى خواهيد برطرف شود بايد تقوا پيدا كنيد؛ تقوا صلاح فساد سينه هاى شماست.

- 5 -«وَ طُهُورُ دَنَسِ أَنْفُسِكُمْ» (و پاكيزگى پليدى جانهاى شما.)

اخلاق زشت يك چركى و پليدى است كه ممكن است در نفس پيدا شود، و پاك كنندۀ آن تقواست.

- 6 -«وَ جِلاءُ غِشَاءِ أَبْصَارِكُمْ» (و روشنى پوشش چشم هاى شما.)

«أبصار» جمع «بصر» است يعنى چشم، كه منظور همان چشم دل است. جلوى9.

ص: 471


1- - منهاج البراعة، ج 9، ص 399.

چشم دل شما پرده است. «غِشاء» يعنى پرده و پوشش. تقوا اين پرده را برطرف مى كند. «وَ جِلاءُ»: و باعث روشن كردن و برطرف كردن«غِشَاءِ أَبْصَارِكُمْ»: پرده چشم هاى شماست. در قرآن آمده است: (وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً) (1) يا (إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً) (2)«اگر از خدا پروا كنيد خداوند به شما فرقان مى بخشد.» يعنى توانايى مى دهد كه حق را از باطل فرق گذاريد.

- 7 -«وَ أَمْنُ فَزَعِ جَأْشِكُمْ» (و ايمنى ترس دل شما.)

«جَأش» به معناى دل است. مى فرمايد: اضطراب دل شما با تقوا برطرف مى شود.

اگر با خدا ارتباط داشته باشيد (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ) (3)«آگاه باشيد كه با ذكر خدا دلها آرامش پيدا مى كند.» تقوا سبب امنيت فزع و ترس دل شماست؛ يعنى دلت اگر ترس و فزع دارد تقوا آن را برطرف مى كند.

- 8 -«وَ ضِيَاءُ سَوَادِ ظُلْمَتِكُمْ» (و روشنايى سياهى تاريكى شما.)

«سَواد» يعنى سياهى و تاريكى دل. مى فرمايد: تقوا سياهى دل را برطرف مى كند و روشن مى گرداند. پس اگر تقوا داشته باشيد تمام معايب قلبى شما برطرف مى شود.

خداوند إن شاءاللّه ما را اهل تقوا قرار دهد و به همۀ ما توفيق دهد كه بتوانيم به وظايفمان عمل كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته8.

ص: 472


1- - سورۀ طلاق (65)، آيۀ 2.
2- - سورۀ أنفال (8)، آيۀ 29.
3- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 28.

(درس 385: خطبۀ 198 قسمت دوّم

اشاره

مرورى بر درس گذشته

اطاعت از خدا بايد ملازم و بلكه فرمانده انسان باشد

خطر خودمحورى براى جامعه

اطاعت از خدا، برترين ذخيره براى عالم قبر و قيامت

فوايد تحصيل تقوا

تقواى الهى و اطاعت از خدا، به معناى واقعى كلمه

ص: 473

ص: 474

خطبۀ 198 - قسمت دوّم

اشاره

«فَاجْعَلُوا طَاعَةَ اللَّهِ شِعَاراً دُونَ دِثَارِكُمْ، وَ دَخِيلاً دُونَ شِعَارِكُمْ، وَ لَطِيفاً بَيْنَ أَضْلاعِكُمْ، وَ أَمِيراً فَوْقَ أُمُورِكُمْ، وَ مَنْهَلاً لِحِينِ وُرُودِكُمْ، وَ شَفِيعاً لِدَرَكِ طَلِبَتِكُمْ، وَ جُنَّةً لِيَوْمِ فَزَعِكُمْ، وَ مَصَابِيحَ لِبُطُونِ قُبُورِكُمْ، وَ سَكَناً لِطُولِ وَحْشَتِكُمْ، وَ نَفَساً لِكُرَبِ مَوَاطِنِكُمْ؛ فَإنَّ طَاعَةَ اللَّهِ حِرْزٌ مِنْ مَتَالِفَ مُكْتَنِفَةٍ، وَ مَخَاوِفَ مُتَوَقَّعَةٍ، وَ أُوَارِ نِيرَانٍ مُوقَدَةٍ. فَمَنْ أَخَذَ بِالتَّقْوى غَرَبَتْ عَنْهُ الشَّدَائِدُ بَعْدَ دُنُوِّهَا، وَ احْلَوْلَتْ لَهُ الْأُمُورُ بَعْدَ مَرَارَتِهَا، وَ انْفَرَجَتْ عَنْهُ الْأَمْوَاجُ بَعْدَ تَرَاكُمِهَا، وَ أسْهَلَتْ لَهُ الصِّعَابُ بَعْدَ إنْصَابِهَا، وَ هَطَلَتْ عَلَيْهِ الْكَرَامَةُ بَعْدَ قُحُوطِهَا، وَ تَحَدَّبَتْ عَلَيْهِ الرَّحْمَةُ بَعْدَ نُفُورِهَا، وَ تَفَجَّرَتْ عَلَيْهِ النِّعَمُ بَعْدَ نُضُوبِهَا، وَ وَبَلَتْ عَلَيْهِ الْبَرَكَةُ بَعْدَ إرْذَاذِهَا. فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى نَفَعَكُمْ بِمَوْعِظَتِهِ، وَ وَعَظَكُمْ بِرِسَالَتِهِ، وَ امْتَنَّ عَلَيْكُمْ بِنِعْمَتِهِ؛ فَعَبِّدُوا أَنْفُسَكُمْ لِعِبَادَتِهِ، وَ اخْرُجُوا إلَيْهِ مِنْ حَقِّ طَاعَتِهِ.»

مرورى بر درس گذشته

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ خطبۀ 189 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام و 198 از نهج البلاغۀ عبده مطرح است. حضرت مردم را به تقوا سفارش كردند و فرمودند: تقوا شفاى همۀ دردهاى روحى بلكه مرضهاى جسمى شما خواهد بود، و پليديهاى درونى و اخلاق زشت را از شما پاك مى كند؛ تقوا سبب آرامش خاطر

ص: 475

مى شود، انسان بالاترين مشكلات را براى خودش هموار مى كند و آن وقت اضطراب ندارد، تقوا سبب امنيت خاطر شما مى شود؛ در هر صورت اگر انسان تقوا داشته باشد دلش از امراض پاك شده و آرامش خاطر پيدا مى كند. بعد مى فرمايد:

اطاعت از خدا بايد ملازم و بلكه فرمانده انسان باشد

«فَاجْعَلُوا طَاعَةَ اللَّهِ شِعَاراً دُونَ دِثَارِكُمْ» (پس اطاعت الهى را پوشش باطن قرار دهيد نه پوشش ظاهرتان.)

اى بندگان خدا اطاعت خدا را ملازم خود قرار دهيد. «فَاجْعَلُوا طَاعَةَ اللَّهِ شِعَاراً»:

پس اطاعت خدا را شعار خود قرار دهيد. «شِعار» در لغت عرب لباسى را مى گويند كه مثل زيرپيراهن چسبيده به بدن باشد، «شِعار» از مادّۀ «شَعر» است يعنى مو، و چون لباس زيرين به مو چسبيده به آن «شِعار» مى گويند؛ اما «دِثار» به روانداز و لباس رو مى گويند. اين كه ما مى گوييم مردم شعار مى دهند، به اعتبار اين است كه آن حرف با آنها ملازم و همراه است. حضرت مى خواهد بفرمايد تقوا و طاعت خدا مثل يك روانداز نباشد كه با جسم شما فاصله دارد، كارى كنيد كه تقوا و اطاعت خدا به درون شما راه پيدا كند.

اگر ترس از خدا به درون انسان راه پيدا كرد و دل انسان با خدا شد، قهراً هميشه گفته هاى خدا را اطاعت مى كند و از معاصى اجتناب مى ورزد؛ اما اگر مثل يك رواندازى باشد، يك ظاهرى باشد بدون باطن، خاصيت ندارد. جورى نباشد كه يك ظاهرى باشد، در عاشورا، تاسوعا، بيست ويكم رمضان و تازه آن هم به صورت ظاهر يك استغفارى بگوييم. مثل شعارهايى كه ما مى دهيم كه در واقع دثار است؛ آنجايى كه بايستى به ياد خدا باشيم، آن وقتى كه پشت ميز نشسته ايم و قلم در دست داريم، آن وقتى كه بيت المال مسلمين دست ماست، آن وقتى كه بايد به مردم خدمت كنيم، خدا را از ياد ببريم و به فكر خود باشيم، اين مى شود «دثار» يعنى رواندازى كه گاهى هست

ص: 476

و گاهى نيست، توى مجلس مى آييم شعار مى دهيم اما در وقت كار و عمل خدا را فراموش مى كنيم.

روز تاسوعا و عاشورا همه مخلص امام حسين عليه السلام مى شويم و به سر و سينه مى زنيم، آيا هيچ فكر كرده اى اين همه پول براى چه خرج مى شود؟ چقدر از اوقات و ساعات مردم صرف بزرگداشت خاطرۀ كربلا مى شود؟ هدف و انگيزۀ آن چه بوده ؟ اين كه ائمه عليهم السلام اين همه اصرار داشتند كه داستان كربلا فراموش نشود، آيا براى يك شعار خشك و خالى بوده كه يك مجلس بگيريم و دسته اى راه بيندازيم و تعزيه اى بگيريم و يك واعظى چيزهايى بگويد؟ مخصوصاً اگر خوش صدا هم باشد و يك دلشكستگى آنى هم براى انسان پيدا شود و بعد همه چيز تمام شود و برويم سراغ همان كارهايى كه قبلاً مى كرديم، خوب اين كه لغو است!

هدف ائمه عليهم السلام اين بوده كه روحيۀ فداكارى و از خودگذشتگى امام حسين و اصحاب و اولاد امام حسين عليهم السلام را احيا كنند، كه زمانى كه حق و باطل در مقابل هم ايستاده بودند با اين كه تعدادشان كم بود ايستادگى كرده و در مقابل باطل تسليم نشدند؛ هواى نفس، محبت دنيا، محبت زن و فرزند، همه كنار رفت و تنها خواست خدا و رضاى او مورد توجّه شد. هدف اين است كه اين شجاعت و از خودگذشتگى و فداكارى امام حسين عليه السلام و اصحابش به ما تلقين شود تا اين حالت در ما هم پيدا شود؛ در زندگى، در بازار، در اداره و در هر جايى همين حالت را داشته باشيم، رضاى خدا را مورد توجّه قرار دهيم.

اگر اقامۀ اين مجالس به خاطر آموزندگى و درس نباشد كار لغوى است و ارزش ندارد؛ اما اگر جورى باشد كه عاشورا در جامعه تحول ايجاد كند، در دلهاى مردم و در روش زندگى ايجاد تحول كند، آن وقت اين ارزش دارد و هدف هم اين بوده. بنابراين حضرت مى فرمايد: اطاعت خدا را چسبيده به خود قرار دهيد كه همه وقت با شما

ص: 477

باشد. هيچ وقت اطاعت خدا را فراموش نكنيد؛ در دلت تحول ايجاد كن، و اگر در دل تحول ايجاد شد اعضاء و جوارح نيز تابع دلند.

«وَ دَخِيلاً دُونَ شِعَارِكُمْ» (و داخل شده نه پوشش باطنتان.)

حضرت قدم به قدم پيش مى رود، اوّل فرمود اطاعت خدا را مثل زيرپيراهن كه چسبيدۀ به مو و بدن است قرار بده نه مثل روانداز، بعد مى فرمايد از آن بالاتر «وَ دَخِيلاً»: و اطاعت خدا و تقوا را داخل و در درون ذاتت قرار بده«دُونَ شِعَارِكُمْ»:

نه مثل زيرپيراهن كه بيرون بدن شماست و داخل ذاتتان نيست. بايد بالاتر از شعار رضايت خدا را در اعماق دلت وارد كنى.

اما باز پس از اين مرحله ممكن است ما دخيل قرار بدهيم و به باطن ببريم اما يك گوشۀ بدن قرار دهيم، بنابراين مى فرمايد:

«وَ لَطِيفاً بَيْنَ أَضْلاعِكُمْ» (و نفوذ كننده بين استخوانهايتان.)

تقوا يك چيز لطيفى باشد كه همه جاى بدنت سرايت داشته باشد، اگر يك جسم كثيفى باشد يك گوشۀ بدن قرار مى گيرد؛ يك تركش خمپاره كه وارد بدن شده در يك گوشۀ آن قرار مى گيرد اما اگر جسم لطيف باشد در همه جا جريان پيدا مى كند؛ بلاتشبيه مثل روغن كنجد و روغن زيتون كه در يك گوشۀ كنجد يا زيتون نيست بلكه در همه جاى آن هست؛ و مثل مجرّد كه گفتيم به همه جا احاطه دارد، مثل جان و روح و روان شما كه به همۀ بدن شما احاطه دارد.

حضرت مى فرمايد: تقوا و اطاعت خدا را چيز لطيفى كه قابل نفوذ به همۀ بدن باشد قرار دهيد. منظور اين است كه اگر چشمت، گوشت، دستت، پايت و... دنبال اطاعت خدا باشد درحقيقت تقوا و رضاى خدا در اعماق دل شما و در همۀ وجود

ص: 478

شما سريان دارد. «بَيْنَ أَضْلاعِكُمْ»يعنى لابلاى دنده هايتان. بايستى درون ذاتت اطاعت خدا راه پيدا كند و هميشه رضاى خدا را بخواهى، هواى نفست را كنار بگذارى و در تمام حركات و سَكَناتت اطاعت خدا و رضاى او متجلّى باشد.

«وَ أَمِيراً فَوْقَ أُمُورِكُمْ» (و فرمانده بر سر كارهاتان.)

اطاعت خدا را مثل يك فرماندهى كه تمام كارهاى شما را زير نظر دارد قرار دهيد.

دل فرمانده كل قواست؛ اگر چنانچه شما واقعاً در دلت رضاى خدا را بخواهى و ترس از خدا داشته باشى، خودخواهى را كنار بگذارى، محبت و رياست و مال را كنار بگذارى و دلت با خدا باشد، آن وقت از چشم، گوش، دست، پا و تمام اعضاء و جوارح در راهى كه خدا خواسته استفاده مى شود؛ اما اگر در دل خودخواه باشيم، اين خودخواهى بلايى بر سر انسان مى آورد كه هم انسان را نازل و فاسد مى كند و هم به جامعه لطمه وارد مى كند.

شما فرض كنيد يك صدام براى اين كه هوس داشته رهبر كشورهاى عربى و رهبر خاورميانه و فرمانرواى منطقه باشد، چقدر جنايت در عراق و ايران و ساير كشورهاى عربى انجام داد؛ وقتى انسان خودخواه باشد، خودخواهى انسان را به سوى خيلى از كارهاى خلاف مى برد و همه اش را هم توجيه مى كند.

خطر خودمحورى براى جامعه

گاهى انسان قبول دارد و مى گويد من دلم رياست مى خواهد، اما تأسف جايى است كه من و شما كارهايى را انجام بدهيم و پيش خودمان توجيه هم بكنيم كه بايستى من محور باشم و همه از من اطاعت نمايند، حرف من بايد پيش برود، براى اين كه به خيال خودم من اسلام را بهتر مى شناسم، مصالح كشور را بهتر مى فهمم، اصلاً

ص: 479

مصلحت كشور و اسلام اين است كه همه حرف مرا بشنوند، اين خودبينى است.

بلكه بايد بگويم اوّلاً: اگر من چند كلمه خوانده ام خيلى ها بيشتر از من خوانده اند.

ثانياً: چهار كلمه صرف و نحو خواندن، ادبيات عرب خواندن، كفايه خواندن و...

سبب نمى شود كه من عقل كل باشم و همۀ مصالح اسلام و كشور را تشخيص بدهم؛ خيلى ها در مسائل و مصالح كشور از من واردترند، شايد يك چيزهايى را بفهمند كه من نفهمم؛ اين كه انسان خودش را محور قرار بدهد و صورت حق به جانب هم به آن بدهد كه من اصلاً دلم براى اسلام مى سوزد، براى كشور مى سوزد، و آن وقت اسلام يعنى من، اگر حرف من باشد اسلام است اما حرف ديگران نه، اينها خودخواهى است و خودخواهى مرض بسيار خطرناكى است؛ بدتر از خودخواهى اين كه انسان خودخواهى خودش را توجيه كند و بكوشد به آن مشروعيت بدهد، اينها نكات ظريفى است كه بايد خيلى دقّت كرد.

گاهى انسان به خيال خودش مى خواهد خودش را از تكبّر نجات بدهد، مى آيد مثلاً توى يك مجلسى آن دم در مى نشيند، خودش را هم نمى گيرد، ته دلش اين است كه من مقامم خيلى بالاتر است، من بايد آن بالا بالا باشم، واقعش من از همۀ اينها بهترم اما براى اين كه مى خواهم متكبّر نباشم اين دم مى نشينم و تواضع مى كنم، اين هم تكبّر است و اين فرد كه خودش را از ديگران بهتر مى بيند مريض است.

بايد توجّه داشته باشم گرچه من توى اين لشكر فرمانده ام و برايم شعار مى دهند اما چه بسا توى همين ارتش و توى همين سپاه كسانى باشند كه سه سال چهار سال بيشتر در جبهه بوده اند، موقعيت منطقه را بيشتر شناسايى كرده و نكته هايى به ذهنشان برسد و بسا از من بهتر وارد باشند، و بايد تصديق كنم كه چيزهايى را ممكن است من ندانم و او بداند، و بايد ولو اين كه طرف يك سرباز يا يك پاسدار و يا يك فرمانده جزء است اما من از او استفسار كنم و اگر ديدم حرف حسابى مى زند زير بار بروم، نه اين كه توجيه كنم و سعى نمايم حرف خود را به كرسى بنشانم.

ص: 480

خداوند تبارك و تعالى ممكن است مطالبى را برق آسا به دل بعضى بيندازد و بتوان از آنها استفاده كرد؛ اصلاً اين روحيه كه من چون يك مقامى دارم ديگر از فلانى استفاده نمى كنم درست نيست، شايد نكته هايى را طرف واقف شده كه به ذهن من نيامده است؛ گاهى اوقات شخصى كه به نظر نمى آيد يك مقام علمى داشته باشد مطلبى مى گويد كه خيلى مطلب لطيفى است.

پس ما نبايد خودمان را محور و ملاك همه چيز بدانيم، بلكه بايد ملاك را حق و خواستۀ خدا قرار دهيم، گرچه حرف من زمين بخورد و به من توجّهى نشود، من كه معصوم نيستم، من نه پيامبرم و نه امام؛ اگر خواستۀ خدا و رضايت او را محور كارهايمان قرار داديم بندۀ خدا هستيم.

اطاعت از خدا، برترين ذخيره براى عالم قبر و قيامت

«وَ مَنْهَلاً لِحِينِ وُرُودِكُمْ» (و آبشخور براى هنگام وارد شدنتان [به عالم برزخ].)

حالا مقدارى دنيا برايت باز است، سر و صدايى دارى، برايت شعار مى دهند، ممكن است كه من و شما خودمان را گم كنيم، اما يك روز بيچارگى هم هست كه در آن روز حتى نزديك ترين افراد هم به داد ما نمى رسند. قرآن فرموده است: (يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ * وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ * وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ * لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ) (1) روزى كه همۀ قوم و خويش هايت از تو فرار مى كنند و فقط آن كار خوبى كه خودت انجام داده باشى به كارت مى آيد، اگر اينجا خدا را اطاعت كردى آنجا به دردت مى خورد، آن روز روز تقواست.

به آن قسمت از شط كه مى توان لب آب رفت و از آب استفاده كرد «مَنْهَل»

ص: 481


1- - سورۀ عبس (80)، آيات 34 تا 37.

مى گويند، يعنى آبشخورى كه بتوان از آن استفاده كرد. مى فرمايد: «وَ مَنْهَلاً»:

و اطاعت خدا را آبشخورى قرار دهيد«لِحِينِ وُرُودِكُمْ»: براى موقعى كه وارد عرصۀ قيامت مى شويد. مسافرى كه راه دور و درازى را در بيابانهاى بى آب و علف تشنه و خسته طى كرده، چيزى كه سبب نجات او مى شود اين است كه لب شط محل ورودى پيدا كند، آبشخورى كه بتواند از آب استفاده كند و ادامۀ حيات بدهد. روز قيامت كه در آن روز پنجاه هزار سال آتش و گرسنگى و همۀ بدبختى ها هست، تنها اطاعت خدا را كه از اينجا ذخيره كرده اى به دردت مى خورد. هر كس آنجا به فكر خويش است؛ و در چنين موقعى تنها عمل تو سبب نجاتت مى شود، و مال و اولاد دردى را درمان نمى كند.

«وَ شَفِيعاً لِدَرَكِ طَلِبَتِكُمْ» (و شفاعت كننده براى دريافتن حاجتتان.)

يعنى شما يك مطلوبى داريد، خواسته هايى داريد كه مى خواهيد اين خواسته ها را ادراك كنيد و به دست آوريد، چيزى كه سبب مى شود شما به خواسته هايت برسى اطاعت خداست. امام حسين، حضرت على يا ديگر ائمه عليهم السلام هم كه شفاعت مى كنند براى همه نيست، بايد زمينۀ شفاعت موجود باشد، و زمينۀ شفاعت اين است كه ما روحاً مطيع باشيم، طاغى و سركش نباشيم.

اصل «شفاعت» از مادّۀ «شفع» است يعنى جفت، وقتى انسان كارى را به تنهايى نمى تواند انجام دهد به كمك احتياج دارد، بايد كسى با انسان باشد تا او را از مشكل نجات دهد، به چنين شخصى مى گويند «شفيع». روز قيامت شفيع و كمكى كه مى تواند جفت شما شده وشما را نجات بدهد و به خواسته هايتان برساند اطاعت از خداست. «وَ شَفِيعاً»: و اطاعت خدا را شفيع قرار دهيد«لِدَرَكِ طَلِبَتِكُمْ»: براى تدارك و به دست آوردن خواسته هايتان.

ص: 482

«وَ جُنَّةً لِيَوْمِ فَزَعِكُمْ» (و سپر براى روز فرياد و ترستان.)

روز قيامت روز فزع و گرفتارى و ترس است. وقتى انسان در مقابل دشمن گير كرده باشد و شمشير و تير دشمن به طرف او متوجّه باشد، سپر مى تواند او را نجات مى دهد. اينها همه در كلام حضرت تشبيه است؛ «جُنَّة» يعنى سپر. مى فرمايد: اطاعت خدا را سپر قرار بدهيد براى روز ترس و وحشتتان.

«وَ مَصَابِيحَ لِبُطُونِ قُبُورِكُمْ» (و چراغهايى براى ميانهاى قبرهاتان.)

«إنّ القبر روضة من رياض الجنّة أو حفرة من حفر النّيران»(1)همانا قبر باغى است از باغهاى بهشت يا گودالى از گودالهاى جهنم. وقتى شما را توى قبر گذاشتند چيزى كه چراغ قبر شما مى شود و سبب روشنايى آن است اعمال و طاعات شماست.

«مَصابيح» جمع «مِصباح» است. مى فرمايد: اطاعت خدا را چراغهايى براى قبرهايتان قرار دهيد.(2)

«وَ سَكَناً لِطُولِ وَحْشَتِكُمْ» (و آرامش براى درازى وحشتتان.)

در عالم برزخ و قيامت وحشت خيلى طولانى است؛ زمان زيادى بايد در عالم برزخ باشى، بعد هم پنجاه هزار سال روز قيامت، اينها همه اش جاى وحشت است؛ چيزى كه سبب آرامش مى شود اطاعت خداست، اطاعت و ارتباط با خدا برايتت.

ص: 483


1- - بحارالأنوار، ج 6، ص 214.
2- با توجّه به حديث فوق معلوم مى شود مقصود از روشنايى قبور كه در كلام حضرت آمده است همان قبر برزخى است نه قبر خاكى كه مربوط به جسد انسان است.

آرامش درست مى كند. «سَكَن» يعنى آرامش، و نيز هر چه به سبب آن آرامش يابند.

«وَ نَفَساً لِكُرَبِ مَوَاطِنِكُمْ» (و گشايش براى گرفتاريهاى جايگاههاى شما.)

عالم قبر، عالم قيامت، صراط و مواقفى كه هر كدام سالها طول مى كشد، اينها همه مواطن است و در اين موقعيت ها براى انسان كَرب ها و غصّه ها و حوادثى پيش مى آيد، انسان به چيزى احتياج دارد كه اين غصّه ها را از او دور كند و او را دلگرم نمايد. «نَفَس» از مادّۀ «تنفيس» است يعنى گشايش، و اين كه انسان نفس راحتى بكشد.

«وَ نَفَساً»: و اطاعت خدا گشايشى است«لِكُرَبِ مَوَاطِنِكُمْ»: براى غصّه ها و گرفتارى هاى مواطن شما. «كُرَب» جمع «كَرْبَة» است يعنى گرفتارى و غصّه، «مواطن» هم جمع «موطن» است.

«فَإنَّ طَاعَةَ اللَّهِ حِرْزٌ مِنْ مَتَالِفَ مُكْتَنِفَةٍ، وَ مَخَاوِفَ مُتَوَقَّعَةٍ، وَ أُوَارِ نِيرَانٍ مُوقَدَةٍ» (زيرا اطاعت خداوند حفظ كننده است از مهلكه هاى احاطه كننده، و ترسگاههاى مورد انتظار، و حرارت آتش هاى افروخته.)

چرا اين قدر تقوا اهميت دارد؟ براى اين كه اطاعت خدا سبب حفظ شما مى شود از متالف، يعنى راههاى تلفى كه شما را احاطه كرده است. «مَتالف» جمع «مَتلف» است يعنى محل تلف، مهلكه، مسيرى كه ممكن است به انسان ضربه بخورد. چيزى كه مى تواند انسان را از اين ضربه هاى مختلف حفظ نمايد اطاعت خداست.

«فَإنَّ طَاعَةَ اللَّهِ»: زيرا اطاعت خداوند«حِرْزٌ»: حفظ مى كند شما را«مِنْ مَتَالِفَ مُكْتَنِفَةٍ»: از راههاى مختلفى كه شما گرفتار حوادث و مشكلات آن هستيد.

«وَ مَخَاوِفَ مُتَوَقَّعَةٍ»: و راههاى ترسى كه در انتظار شماست. عالم قبر، نكير و منكر، روز قيامت و مواقف صراط همه ترس دارند، اينها همه ترس است. «مَخاوف» جمع «مَخوف» است به معناى راههاى خوف و ترس؛ «مَخاوف» عطف به «مَتالف»

ص: 484

است؛ يعنى طاعت خدا حفظ مى كند شما را از مخاوف و راههاى ترسى كه در انتظار شماست.

«وَ أُوَارِ نِيرَانٍ مُوقَدَةٍ» - «اُوار» به حرارت شديد آتش مى گويند - اطاعت خدا شما را حفظ مى كند از حرارت آتش هاى روشن. «نيران» جمع «نار» است يعنى آتش، «موقَدة» هم يعنى روشن و افروخته. اطاعت خدا شما را از داغى آتش هاى روشن و از اين گرفتاريها نجات مى دهد.

فوايد تحصيل تقوا

- 1 -«فَمَنْ أَخَذَ بِالتَّقْوى غَرَبَتْ عَنْهُ الشَّدَائِدُ بَعْدَ دُنُوِّهَا» (پس هر كه تقوا پيشه كرد سختى ها از او دور شد پس از نزديك شدنش.)

اين جمله تفريع به گذشته است؛ «فَمَنْ أَخَذَ بِالتَّقْوى»: كسى كه تقوا را اخذ كند و تقوا را پيشۀ خود قرار دهد«غَرَبَتْ عَنْهُ الشَّدَائِدُ»: غروب مى كند از او شدايد. اگر «عَزَبَتْ»هم باشد تقريباً به همين معناست. «شدائد» جمع «شديد» است يعنى چيزهاى سخت. «بَعْدَ دُنُوِّهَا»: بعد از آن كه شدايد و سختى ها نزديكش آمده است.

آدمهايى كه با خدا رابطه ندارند و اهل تقوا نيستند هم در دنيا گرفتار سختى مى باشند و هم در آخرت؛ بيشتر سختى ها به اين علّت است كه انسان خود را با مردم دنيا براى مال و رياست درگير مى كند، چون نوع مردم دنبال ثروت و مال و رياست و آقايى هستند، اگر كسى بخواهد ثروت و يا رياست را از آنها بگيرد و با آنها در تضاد باشد قهراً درگيرى و كشمكش درست مى شود، اما آدمى كه مرد خداست اصلاً سراغ ثروت و رياست كه سبب درگيرى مى شود نمى رود.

البته اين به معناى اين نيست كه انسان در دنيا اصلاً كار نكند، انسان بايد كار كند و تحصيل روزى كند، اما خودش را با مردم دنيا براى مال و براى رياست و اين جور

ص: 485

چيزها درگير نكند، گرچه احقاق حقش را مى كند اما وقتى ديد اگر بخواهد براى يك چيز جزئى درگير شود ممكن است به كشت و كشتار برسد صرف نظر مى كند، براى امور جزئى خودش را درگير نمى كند و قهراً شدايد كمترى سراغش مى آيد، چون بيشتر شدايد و سختى ها معلول هوا و هوسها و آمال و آرزوهاى دور و دراز است كه موجب مى شود انسان خودش را با مردم دنيا در جنگ و ستيز قرار دهد، اما اگر انسان تقوا داشته باشد اين درگيريها كمتر است و در آخرت هم شدايد ندارد.

قرآن مى فرمايد: (وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً) (1)«و هر كس از ياد كردن من روى برتابد حتماً زندگى سختى خواهد داشت.» پس اگر كسى ارتباط خود با خدا را محكم كند و اهل تقوا باشد، شدايد دنيا را كمتر دارد؛ اگر هم يك وقت براى امتحان شدايدى برايش پيش آمد، چون راضى به قضاى خداست مشقت هم برايش ناگوار نيست.

- 2 -«وَ احْلَوْلَتْ لَهُ الْأُمُورُ بَعْدَ مَرَارَتِهَا» (و كارها براى او شيرين شد پس از تلخى اش.)

امور دنيا كه براى ديگران تلخ است براى آدمى كه اهل تقواست شيرين است؛ چون او اوّلاً: درگيرى براى خودش درست نمى كند، ثانياً: اگر چيزهايى هم پيش آمد چون اتكا به خدا دارد و مى داند امتحان خداست ناراحت نيست، او معتقد است هر چه از دوست رسد نيكوست. «وَ احْلَوْلَتْ لَهُ الْأُمُورُ» - اين كلمه از مادّۀ «حلو» است - امور برايش شيرين مى شود«بَعْدَ مَرَارَتِهَا»: بعد از آن كه تلخ است؛ يعنى امور تلخ برايش شيرين مى شود.

نقل مى كنند حضرت سيّدالشهداء عليه السلام وقتى كه طفل شيرخواره اش را شهيد كردند خون گلوى على اصغر را گرفت و به طرف آسمان پاشيد و فرمود: «هوّن علىّ ما نزل4.

ص: 486


1- - سورۀ طه (20)، آيۀ 124.

بى انّه بعين اللّه»(1)راحت مى كند بر من اين مصيبت را اين كه خدا مى بيند -«الهى رضى بقضائك و تسليماً لأمرك». اين منطق امام حسين عليه السلام بود.

- 3 -«وَ انْفَرَجَتْ عَنْهُ الْأَمْوَاجُ بَعْدَ تَرَاكُمِهَا» (و موجها از او برطرف گرديد پس از روى هم آمدنش.)

بسيارى از فشارها و سختى ها مال اين است كه ما سراغ دنيا مى رويم و بعد با مردم دنيا درگير مى شويم و به سختى مى افتيم، اما اگر كسى اهل تقوا باشد خودش را از درگيريها كنار مى كشد و قهراً فرجى برايش پيدا مى شود. حضرت كسى كه خودش را درگير دنيا مى كند به كسى كه توى دريا گرفتار باشد و از اطراف موجها به او فشار بياورد و او را در تنگنا قرار داده باشد تشبيه كرده است.

مى فرمايد: كسى كه تقوا داشته باشد از اين موجها راحت مى شود و گشايش پيدا مى شود براى او از موجهايى كه در اين دنياى متلاطم پر از حوادث و سختى وجود دارد بعد از آن كه اين موجها روى هم آمده بود. «تراكم» يعنى روى هم آمدن. دريا كه طوفانى شود موجها از اطراف روى هم آمده و متراكم مى شود و انسان وسط آن غرق مى شود، مرد خدا خودش را درگير اين گرفتاريها نمى كند كه غرق شود.

- 4 -«وَ أسْهَلَتْ لَهُ الصِّعَابُ بَعْدَ إنْصَابِهَا» (و سختى ها براى او آسان گشت پس از رنج دادنش.)

«أَسْهَلَتْ»و«أُسْهِلَتْ»هر دو صحيح است؛ از باب افعال است كه يكى از معانى آن صيرورت است؛ بنابراين «أسْهَلَ» يعنى «صار سهلاً» آسان شد، اگر «أُسْهِلَتْ» باشد يعنى از طرف خدا برايش آسان مى شود. «صِعاب» جمع «صَعْب» به معناى چيزهاى سخت است؛ «إنصاب» از مادّۀ «نصب» به معناى رنج و تعب است. «بعد إنصابها» يعنى «بعد إن صار ذا نصب»: بعد از آن كه سخت گرديده بود.6.

ص: 487


1- - بحارالأنوار، ج 45، ص 46.

- 5 -«وَ هَطَلَتْ عَلَيْهِ الْكَرَامَةُ بَعْدَ قُحُوطِهَا» (و بزرگى بر او باريد پس از بازايستادنش.)

اينها همه تشبيه است؛ كسى كه مدّتى گرفتار قحطى و بى بارانى باشد اگر يكدفعه باران رحمت خدا سرازير شود چقدر خوشحال مى شود، شما هم وقتى تقوا پيشه كردى و با خدا ارتباط پيدا كردى و خود را از درگيريها با دنيا و اهل آن نجات دادى، مثل همين آدمى هستى كه بعد از سالها قحطى زدگى باران برايش باريده است.

«هَطِل» به معناى بارانى است كه با دانه هاى درشت پشت سر هم بيايد، يعنى تتابع المطر. كرامت خدا تشبيه شده است به باران، و به آن «استعارۀ بالكنايه» يا «استعاره تخييليه» مى گويند. حضرت مى فرمايد: سرازير مى شود و سرشار مى گردد بر چنين شخص باتقوايى كرامت خدا؛ يعنى از هر طرفى مورد احترام و لطف و رحمت خدا قرار مى گيرد؛ هر چه هم مردم دنيا بخواهند او را بكوبند ولى چون ارتباطش با خدا محكم است خدا كمكش مى كند.

- 6 -«وَ تَحَدَّبَتْ عَلَيْهِ الرَّحْمَةُ بَعْدَ نُفُورِهَا» (و رحمت بر او سرازير شد پس از دور گرديدنش.)

تا حالا كه توى دنيا فرو رفته بود رحمت خدا از اين آدم كوچ كرده بود، اما وقتى ارتباطش را با خدا محكم كرد رحمت خدا به طرف اين آدم متوجّه مى شود. «تحدّب» به معناى سرازير شدن است؛ اين هم كه مى گوييم فلان چيز محدّب است يعنى بلندى دارد و دو طرفش سرازير است، روى اين اعتبار مى گويند محدّب.

«وَ تَحَدَّبَتْ عَلَيْهِ الرَّحْمَةُ»: و سرازير مى شود به طرف اين آدم رحمت خدا«بَعْدَ نُفُورِهَا»: بعد از آن كه رحمت خدا كوچ كرده بود از او. خدا رهايش كرده بود و گرفتار جنگ و درگيرى با مردم بود و شبانه روز در سختى مى گذراند، اما وقتى كه ارتباطش را

ص: 488

با خدا محكم كرد خدا نعمت خود را بر او سرازير كرده است. (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ) (1)«آگاه باشيد كه با ياد خدا دلها آرام مى گيرد.» و دل اگر راحت باشد انسان راحت است.

- 7 -«وَ تَفَجَّرَتْ عَلَيْهِ النِّعَمُ بَعْدَ نُضُوبِهَا» (و نعمت ها بر او جارى گشت پس از فرو رفتنش.)

اينجا حضرت نعمت هاى خدا را به يك چشمۀ آب گوارا تشبيه كرده؛ اگر آب اين چشمه فرو رفته باشد انسان ناراحت مى شود، ولى وقتى آب دوباره شروع به جوشيدن كند شما خوشحال مى شويد. حضرت مى فرمايد: زمانى كه پشت كرده بود به خدا و به دين، خدا نعمت خود را از او گرفته بود؛ اما حالا كه اهل تقوا شده«تَفَجَّرَتْ عَلَيْهِ النِّعَمُ»: شكاف پيدا مى كند به او نعمت ها. وقتى چشمه اى شكاف پيدا كند و باز شود و آب آن بالا بيايد مى گويند «تَفَجَّرَ» يا «إنْفَجَرَ». در آيۀ قرآن آمده است:

(فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً) (2) «پس دوازده چشمۀ آب از آن جوشيد.» مى فرمايد: جريان پيدا مى كند نعمت ها بر اين شخص مثل آب كه از چشمه جارى مى شود«بَعْدَ نُضُوبِهَا»: بعد از آن كه فرو رفته بود. «نُضوب» به فرو رفتن آب مى گويند.

آب فرو رفته بود و تو تشنه و گرفتار بودى، اما حالا كه با خدا ارتباط پيدا كرده اى چشمه هاى رحمت خدا باز مى شود و جريان پيدا مى كند.

- 8 -«وَ وَبَلَتْ عَلَيْهِ الْبَرَكَةُ بَعْدَ إرْذَاذِهَا» (و بركت بر او شدّت گرفت پس از كم شدنش.)

در اين خطبه در عين حال كه حضرت دعوت به تقوا مى كند جنبه هاى ادبى خيلى زيادى هم وجود دارد. باز حضرت در اين جمله تشبيه مى كند بركت خدا را به باران؛0.

ص: 489


1- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 28.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 60.

باران گاهى با دانه هاى خيلى ريز است و چيزى عائد زمين نمى شود كه به اين مى گويند «رَذاذ»، و «إرذاذ» از باب افعال است. اما در مقابل «وابل» است، در قرآن هم آمده است: (فَإِنْ لَمْ يُصِبْها وابِلٌ فَطَلٌّ) . (1)گلستان سعدى، ديباچه.(2)«وابل» به باران درشت و شديد مى گويند. «وَبَلَتْ عَلَيْهِ الْبَرَكَةُ»: شديد شد بر او بركت خدا، يعنى باران رحمت و بركت خدا بر اين آدم به شدّت مى بارد«بَعْدَ إرْذَاذِهَا»: بعد از آن كه خيلى ريز و كم شده بود و ديگر دردى دوا نمى كرد.

اى كريمى كه از خزانۀ غيب***گبر و ترسا وظيفه خور دارى(2)

انسان هميشه مشمول رحمت خداست؛ گبر و ترسا هم مشمول رحمت خداوند هستند، همين نعمت ها كه استفاده مى كنند، همين هوايى كه تنفس مى نمايند، اينها همه نعمت خداست؛ اما اگر كسى ارتباطش با خدا محكم شود آن وقت رحمت خدا بر او شديد مى شود.

تقواى الهى و اطاعت از خدا، به معناى واقعى كلمه

«فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى نَفَعَكُمْ بِمَوْعِظَتِهِ» (پس تقوا پيشه كنيد خدايى را كه شما را با پند خود بهره مند ساخت.)

پس حالا كه تقوا اين قدر نتيجه دارد حريم خدا را حفظ كنيد، خودتان را از سخط خدا حفظ نماييد، تقوا پيدا كنيد نسبت به خدايى كه نفع رسانده است به شما، به اين كه شما را موعظه كرده؛ قرآن، پيامبران و ائمه اطهار عليهم السلام را كه خدا فرستاده براى اين است كه ما را موعظه كند، اگر اينها نبودند ما توى دنيا فرو مى رفتيم و همه چيز را فراموش مى كرديم.

ص: 490


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 265.

«وَ وَعَظَكُمْ بِرِسَالَتِهِ» (و شما را با رسالت خويش پند داد.)

شما را موعظه كرده به اين كه برايتان پيامبر فرستاده؛ همين فرستادن پيامبران و قرآن موعظه است، پيامبر واعظ است، ائمه واعظاند، قرآن و سنّت وعظ است، گرچه من گوينده خودم واعظ غير متعظ باشم ولى شما«أنظروا إلى ما قال و لاتنظروا إلى من قال»به من نگاه نكنيد به گفته هايم نگاه كنيد. گفته هاى على عليه السلام موعظه است، اينها همه تذكر است براى من و شما.

«وَ امْتَنَّ عَلَيْكُمْ بِنِعْمَتِهِ؛ فَعَبِّدُوا أَنْفُسَكُمْ لِعِبَادَتِهِ» (و با نعمت خود بر شما منّت نهاد؛ پس خوار نماييد نفس هاى خويش را براى عبادت او.)

گاهى انسان به عنوان نماز به زور يك سرى به زمين مى زند، و يك پول ناچيزى هم كه در راه خدا مى دهد مثل اين است كه مى خواهد جان بدهد؛ خداوند مالى به تو داده و گفته يك پنجم آن را بده، زكاتش را بده، خوب اين را با شوق و رغبت بده؛ زكات و خمس را خدا عبادت قرار داده و اصلاً بايد به صورت عبادت باشد، اگر زكات و خمس را انسان به عنوان ريا بدهد باطل است و پولش هدر رفته، بايد به قصد قربت بدهد. از مزاياى اسلام اين است كه اقتصاد و امور مالى آن هم با عبادت آميخته است، ماليات اسلام را كه مى دهى بايد جنبۀ تعبّد در آن باشد، جنبۀ تذلّل در آن باشد، اين جور نباشد كه عبادات خدا براى تو تحميل باشد.

مى فرمايد: رام كنيد خودتان را مثل عبدى كه رام است براى مولاى خودش، خودتان را رام كنيد براى اين كه كامل شويد. كمال من و شما به اين است كه با خدا مرتبط شويم. قرآن مى گويد: (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) (1)«و من جن و6.

ص: 491


1- - سورۀ ذاريات (51)، آيۀ 56.

انس را خلق نكردم مگر براى اين كه مرا پرستش نمايند.» نه اين كه خيال شود خدا از اين پرستش نفعى مى برد، بلكه پرستش خدا سبب كمال ما مى شود؛ پس عبادت خدا هدف خلقت ماست، عبادت نبايد جنبۀ تحميلى داشته باشد.

«وَ اخْرُجُوا إلَيْهِ مِنْ حَقِّ طَاعَتِهِ» (و بيرون بياييد به طرف خدا از حق اطاعت او.)

يعنى اطاعت خدا حقى است به گردن شما؛ مى گويند از حق فلانى بيرون بيا يعنى حقش را خوب ادا كن، حق اطاعت خدا به عهدۀ من و شماست كه واجبات خدا را انجام بدهيم و محرّمات خدا را ترك كنيم؛ محرّمات خدا زياد است، اگر غيبت نمايى، تهمت بزنى، مسخره كنى، كسى را نيش بزنى، مخصوصاً اگر از افراد خدمتگزارى باشد كه در يك محيط دانشگاهى، اداره اى، محرابى، مسجدى و در يك پستى دارد خدمت مى كند و ما به اصطلاح افشاگرى كنيم، آبرويش را بريزيم و از خدمت او را باز بداريم، او را در جامعه بشكنيم، اينها همه معصيت است و اين معصيت ها مال زبان است. معصيت هاى دست هم جداست، ساير اعضاء و جوارح هم معصيت هايشان جداست.

اطاعت به اين است كه واجبات خدا را انجام دهيم و محرّمات را ترك كنيم، اين حقى است به گردن من و شما. «وَ اخْرُجُوا إلَيْهِ»: و بيرون بياييد به طرف خدا«مِنْ حَقِّ طَاعَتِهِ»: از حق اطاعت خدا. يعنى اين حق را خوب از عهده اش بر بياييد كه روز قيامت گرفتارى نداشته باشيد.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ بندگان توفيق خدمت به اسلام و مسلمين و انجام وظايف را عنايت گرداند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 492

(درس 386: خطبۀ 198 قسمت سوّم

اشاره

اسلام دين برگزيدۀ خداوند

قياس و استحسان

برگزيدن بهترين خلق براى كامل ترين دين

محبت به خدا زيربناى عمل به احكام دين

برترى اسلام بر ساير اديان، و ويژگى هاى آن

تحريف تورات و انجيل، و عدم وقوع تحريف در قرآن

ص: 493

ص: 494

خطبۀ 198 - قسمت سوّم

اشاره

«ثُمَّ إنَّ هذَا الْإِسْلامَ دِينُ اللَّهِ الَّذِى اصْطَفَاهُ لِنَفْسِهِ، وَ اصْطَنَعَهُ عَلى عَيْنِهِ، وَ أَصْفَاهُ خَيْرَةَ خَلْقِهِ، وَ أَقَامَ دَعَائِمَهُ عَلى مَحَبَّتِهِ، أَذَلَّ الْأَدْيَانَ بِعِزَّتِهِ، وَ وَضَعَ الْمِلَلَ بِرَفْعِهِ، وَ أَهَانَ أَعْدَاءَهُ بِكَرَامَتِهِ، وَ خَذَلَ مُحَادِّيهِ بِنَصْرِهِ، وَ هَدَمَ أَرْكَانَ الضَّلالَةِ بِرُكْنِهِ، وَ سَقى مَنْ عَطِشَ مِنْ حِيَاضِهِ، وَ أَتَاقَ الْحِيَاضَ لِمَوَاتِحِهِ، ثُمَّ جَعَلَهُ لَاانْفِصَامَ لِعُرْوَتِهِ، وَ لا فَكَّ لِحَلْقَتِهِ، وَ لَاانْهِدَامَ لِأَسَاسِهِ، وَ لا زَوَالَ لِدَعَائِمِهِ، وَ لَاانْقِلاعَ لِشَجَرَتِهِ، وَ لَاانْقِطَاعَ لِمُدَّتِهِ، وَ لا عَفَاءَ لِشَرَائِعِهِ.»

اسلام دين برگزيدۀ خداوند

«ثُمَّ إنَّ هذَا الْإِسْلامَ دِينُ اللَّهِ الَّذِى اصْطَفَاهُ لِنَفْسِهِ» (سپس همانا اين اسلام دين خداوند است كه آن را براى خودش برگزيد.)

بعد از آن كه حضرت مردم را به تقوا و اطاعت خدا امر فرمودند، مى خواهند بفرمايند كامل ترين دينى كه خدا براى بشر فرستاده است همين دين مقدس اسلام است. «ثُمَّ إنَّ هذَا الْإِسْلامَ»: پس همانا اين اسلام«دِينُ اللَّهِ الَّذِى اصْطَفَاهُ لِنَفْسِهِ»: دين خداوند است كه آن را براى خودش برگزيده است. يعنى دينى كه انسانها را به خدا مى رساند و تسليم خدا مى كند دين مقدس اسلام است.

ص: 495

«إسلام» از مادّۀ «تسليم» است، يعنى انسان صددرصد مطيع و خالص براى خدا باشد. قرآن مى فرمايد: (فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً) (1)«پس قسم به پروردگارت كه اينان اهل ايمان نمى شوند مگر اين كه در تمام امورى كه با هم اختلاف دارند تو را حَكَم قرار دهند و شك و ترديدى هم در مورد قضاوت تو در دلشان نداشته باشند و تسليم محض باشند.»

وقتى كه ما مى دانيم خداوند تبارك و تعالى به مصالح بشر علم دارد، قدرت هم دارد كه بشر را به راه سعادت راهنمايى كند، و نيازى هم ندارد كه بخواهد از ناحيۀ ما بهره اى ببرد، پس راهنمايى هاى خدا فقط براى سعادت ماست؛ مثل مريضى كه يك دكتر مرضش را تشخيص مى دهد و خيرش را مى خواهد، اين مريض تسليم دكتر مى شود، حال گاهى مصلحت مريض اقتضا مى كند كه دكتر دواى خوردنى به او بدهد گاهى هم نوبت به كارد و چاقو و جراحى مى رسد، در هر حال اين مريض اگر مى خواهد بهبودى يابد بايد تسليم دكتر باشد.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم طبيبى است از طرف خدا، همان طور كه حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه همين تعبير را راجع به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دارند: «طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ قَدْ أحْكَمَ مَرَاهِمَهُ وَ أحْمى مَوَاسِمَهُ»(2)پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پزشكى است از طرف خداوند كه توى خانه اش ننشسته است كه مريض ها به سراغش بروند، بلكه طبش را برداشته دنبال مريض ها راه افتاده است. طبيعى است در پزشكى درمان هميشه ملايم با طبع انسان نيست، گاهى هم سوزاندن و داغ كردن هست، از اين رو حضرت على عليه السلام به هر دو اشاره مى كند.

«قَدْ أحْكَمَ مَرَاهِمَهُ»؛ «مَراهم» جمع همان «مَرْهم» است كه ما در فارسى هم8.

ص: 496


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 65.
2- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 108.

مى گوييم؛ يعنى آن مرهمى را كه مى خواهد روى زخم بگذارد محكم و متقن كرده به شكلى كه در آن كمبودى نباشد. اما در جايى كه نشود با مرهم معالجه كرد، گاهى كارد مى خواهد و گاهى داغ كردن دارد، اين است كه مى فرمايد: «وَ أحْمى مَوَاسِمَهُ»؛ «إحماء» يعنى داغ كردن؛ بعضى جاها هست كه بايد سوزاند؛ مثلاً ريشۀ سرطان را بايد سوزاند يا آن را درآورد وگرنه به همه جا سرايت مى كند.

پس به فرمايش حضرت على عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم طبيبى است از طرف خداوند تبارك و تعالى و اگر چيزهايى را در دين معيّن كرده است كه به ذائقۀ ما تلخ مى آيد نبايد مشمئز شويم، خداوند كه نياز ندارد، بدى ما را هم نمى خواهد، خير ما را مى خواهد و به مصلحت ما هم عالم است و بر ايفاء مصلحت ما هم قادر مى باشد، پس دستوراتى كه در دين است صددرصد به خير من و شماست و ما بايستى در مقابل دينى كه خداوند مى آورد تسليم محض باشيم. در قرآن است: (إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ) (1)«همانا دين نزد خدا اسلام است.» يعنى در مقابل خداوند تبارك و تعالى و دستورات او تسليم بودن، و توحيد خالصى كه هيچ شائبۀ شركى در آن نيست.

«ثُمَّ إنَّ هذَا الْإِسْلامَ»: پس اين دين مقدس اسلام كه دين توحيد است و دينى است كه از هر نحو شائبۀ شرك خالص است و محتواى آن تسليم بودن محض و رام بودن در مقابل خداوند است«دِينُ اللَّهِ الَّذِى اصْطَفَاهُ لِنَفْسِهِ»: دينى است كه خداوند آن را براى خودش برگزيده است. نه اين كه نفعى عايد خدا بشود بلكه منظور اين است كه اين دين وسيله اى است براى رسيدن انسانها به خداوند و واصل شدنشان به حق.

«وَ اصْطَنَعَهُ عَلى عَيْنِهِ» (و آن را در مقابل چشم خويش ساخت.)

نهج البلاغه پر است از استعارات، كنايات و تشبيهات؛ جنبه هاى بلاغت و9.

ص: 497


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 19.

سخنورى در آن خيلى نمايان است و از اين رو سيّد رضى اسم اين كتاب را «نهج البلاغة» گذاشته است، «بلاغت» يعنى مطلب را خوب و رسا به طرف رساندن؛ رسا بودن مطلب اين است كه انسان مطابق مقتضاى حال حرف بزند؛ گاهى اگر انسان بخواهد مطلبى خوب در ذهن طرف جا بيفتد بايد مثال بزند و تشبيه كند، استعاره و كنايه بياورد و داستان بگويد تا خلاصه با عبارتهاى مختلف مطلب را در ذهن طرف جا بيندازد.

«إصطنع» از باب افتعال است؛ در باب افتعال اگر فاءالفعل «ص» باشد «ت» به «ط» تبديل مى شود؛ «إصتنع» كه از مادّۀ «صنع» است به «إصطنع» تبديل شده. صنعتگر به كسانى مى گويند كه روى مواد كار مى كنند؛ گاهى شما مى خواهى چيزى را بسازى، فرض كن يك انگشتر، به زرگر مى گويى يك انگشتر براى من بساز، خودت اينجا حاضر نيستى و او مطابق سليقۀ خودش انگشتر مى سازد؛ اما گاهى آنجا پيش زرگر مى نشينى و تمام ريزه كاريها را زير نظر مى گيرى و در مورد كيفيّت آن نظر داده و مراقبت مى كنى، در اين صورت مى گويى اين انگشتر را پيش چشم خودم و با راهنمايى خودم ساخت، آن وقت مى شود بى عيب؛ اما موقعى كه خودت نباشى گرچه خصوصياتش را هم به زرگر بگويى ولى باز وقتى انگشتر را مى گيرى مى بينى مطابق سليقه ات درنيامده است، و به عكس جايى كه انگشتر در مقابل چشم خودت ساخته شده و خودت مراقبت كرده اى صددرصد مطابق سليقه درآمده است.

حال اينجا«وَ اصْطَنَعَهُ عَلى عَيْنِهِ»كنايه است؛ يعنى خداوند دين مقدس اسلام را در مقابل چشم خودش ساخته است؛ يعنى همان طور كه شما چيزى را به يك صنعتگر مى دهى و تمام ريزه كاريهايش را مراقبت مى كنى، دين مقدس اسلام هم اين جورى است و تمام دستوراتش زير نظر خداوند است، خيال نكنيد كه مثلاً خداوند كلياتى فرموده است و جزئياتش را به ديگران سپرده است.

ص: 498

قياس و استحسان

يكى از مسائلى كه در اصول فقه بين اهل سنّت و شيعه اختلاف است مسألۀ قياس و استحسان است؛ بعضى از اهل سنّت كه بيشتر حنفى ها هستند و به آنها اصحاب رأى مى گويند، بسيارى از مسائل را از راه قياس و استحسان درست مى كنند؛ اما بعضى از اهل سنّت تقريباً مخالف قياس و استحسان هستند، حنبلى ها (طرفداران احمد حنبل) كمتر به قياس و استحسان عمل مى كنند؛ اما شيعه صددرصد قياس و استحسان را قبول ندارد، ائمه عليهم السلام در روايات زيادى قياس و استحسان را ردّ مى كنند، شيعه مى گويد تمام دستورات از طرف خداست و بايد با وحى درست شود، ما از راه قرآن مى توانيم احكام خدا را به دست بياوريم و اگر هم قول ائمه معصومين عليهم السلام را حجّت مى دانيم به اين جهت است كه آنها بيان كنندۀ كتاب خدا و سنّت پيامبرند و از خودشان چيزى نمى گويند. بنابراين دين مقدس اسلام همه اش ساختۀ خداست و چنين نيست كه كلياتش را خداوند فرموده باشد اما باقى را ديگران ساخته باشند.

عده اى خيال مى كنند مجتهدين ما كه مسائلى را اجتهاد و استنباط مى كنند معنايش اين است كه آزادانه مى نشينند فكر مى كنند و چيزى را مى بافند كه اسمش مى شود «فتوا»، نه اين جور نيست بلكه مجتهد قرآن و سنّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه عليهم السلام را بررسى كرده و مسائل را از آنها استنباط مى كند، گرچه در استنباط ممكن است يك وقت اشتباه شود؛ مثل يك پزشك متخصص كه بيماريها را بررسى مى كند، به كتاب طب مراجعه مى كند و مقدماتى را كه بايد انجام مى دهد، اما بالاخره گاهى اشتباه هم مى كند؛ يك مجتهد نيز ممكن است گاهى اشتباه كند، اما خيال نكنيد كه يك مجتهد مى تواند برطبق مصالحى كه به ذهنش مى آيد فتوايى بدهد.

همان طور كه عرض كردم اسلام معنايش تسليم بودن است، ما بايستى دستورات خدا را محور قرار دهيم و زندگى مان را با اين دستورات منطبق كنيم، نه اين كه

ص: 499

كارهايى را كه خودمان مى خواهيم انجام دهيم؛ عادات و چيزهاى غلطى را فرض كنيد در بانكدارى از غرب ياد گرفته ايم، در ادارۀ كشور و ساير امور، آنها مقررات و عاداتى دارند و ما هم چون آنجا درس خوانده و به فرهنگ آنها آشنا شده ايم دلمان مى خواهد همان فرهنگ و همان روش را در كشورمان پياده كنيم، از اين رو مى آييم پيش اين و آن مجتهد و مى گوييم بالاخره اين را درستش كن، يعنى فرهنگ و عادت آنان را اصل مى گيريم و بعد مى خواهيم دستورات خدا را بر آن منطبق كنيم، اين روش روش غلطى است و معنايش عمل به اسلام نيست.

عمل به اسلام اين است كه دستورات خدا را قبل از هر چيزى تشخيص بدهيم، حكم خدا را بفهميم و بعد عمل خودمان را چه عمل شخصى باشد چه سياسى چه اعمال اجتماعى و چه مربوط به خانواده يا مربوط به ادارۀ امور كشور منطبق بر دستورات خدا كنيم. منظور از داستان مرحوم علامه حلّى و پر كردن چاه منزلش كه قبلاً ذكر كردم اين جهت بود كه علامه رحمه الله مى خواسته آن جنبۀ شخصى در فتوايش مؤثر نباشد، از اين رو فرمود چاه را پر كردند.

برگزيدن بهترين خلق براى كامل ترين دين

«وَ أَصْفَاهُ خَيْرَةَ خَلْقِهِ» (و بهترين آفريدگان خود را براى آن برگزيد.)

اما چون نمى شده خداوند خودش مستقيماً با من و شما حرف بزند و احتياج به واسطه بوده، اين واسطه را پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم قرار داده است؛ يعنى خداوند بهترين خلق خود را كه هم از گناه معصوم است و هم از خطا، واسطه قرار داده كه دين را به من و شما برساند.

«وَ أَصْفَاهُ»: و انتخاب كرد و برگزيد براى اين دين يعنى براى رسانيدن اين دين

ص: 500

«خَيْرَةَ خَلْقِهِ»: بهترين خلقش را. در اينجا«خَيْرَة»، «خِيَرَة»و -«خِيرَة»هر سه صحيح است و به يك معناست. مى خواهد ما يك وقت فكر نكنيم حالا خدا خودش هم عالم است و هم قادر و هم بى نياز، گرچه دين را درست ساخته اما شايد كسى كه آن را آورده اشتباه كرده باشد، لذا مى فرمايد: اين بهترين خلق خداست. معصوم است هم از گناه و هم از خطا.

محبت به خدا زيربناى عمل به احكام دين

«وَ أقَامَ دَعَائِمَهُ عَلى مَحَبَّتِهِ» (و ستونهاى آن را بر دوستى خويش برپا داشت.)

«دَعائم» جمع «دِعامة» است يعنى ستون. مى فرمايد: پايۀ تمام دستورات دين بر محبت و بر دوستى خداست. حال يك احتمال اين كه شما بايد دوست خدا باشيد و وقتى كه دوست خدا شديد دستورات خدا را هم عمل مى كنيد؛ زيربناى همۀ دستورات ايمان و حبّ به خداست.

ما حتى كارهاى مالى را كه انجام مى دهيم بايد زيربنايش ايمان و محبت به خدا باشد. اگر زكات مالت را به فقرا بدهى اما قصد قربت نكنى و براى ريا باشد باطل است و فايده اى ندارد و دوباره بايد بدهى؛ خمس و كفارات هم همين طور است. اين از امتيازات اسلام است، انسان بايد با محبت و ايمان به خدا زكات و خمس مالش را بدهد، در عين حالى كه مسألۀ اقتصادى و ادارۀ فقرا مطرح است اما بايد جنبۀ عبادى در آن باشد و جنبۀ عبادى و محبت است كه آن را بالا مى برد.

مفسّرين شيعه و سنّى در شأن نزول آيۀ (وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ) (1) داستانى ذكر مى كنند بدين شكل: حسنين عليهما السلام مريض شده بودند، حضرت امير و حضرت

ص: 501


1- - سورۀ إنسان (76)، آيۀ 8.

زهرا عليهما السلام نذر كردند روزه بگيرند، آنها روزه گرفته و براى افطارشان نانى تهيه كرده بودند، بدين مضمون كه وقت افطار مسكينى و يتيمى و اسيرى آمدند و طلب كمك كردند، حضرت على با اين كه گرسنه بود و روزه گرفته بود قرص نانش را به فقير داد، حضرت زهرا و حسنين و فضۀ خادمه هم همين كار را كردند و با آب افطار كردند، خلاصه تا سه روز اين برنامه تكرار شد؛ مى دانيد سه روز گرسنگى كشيدن خيلى مشكل است و انسان طبعاً ضعف پيدا مى كند، بذل آن يك قرص نان جو خيلى ارزش ندارد چيزى كه ارزش دارد اين است كه اين عمل بر اساس محبت خدا بوده است آن وقت خداوند اين مسأله را در قرآن ذكر مى كند: (وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ) : «و اطعام مى كنند طعام را بر اساس محبت خدا.» يعنى زيربنا محبت به خداست. انسان بايد محبت به خدا داشته باشد و كارهايش را بر اساس اين محبت و ايمان انجام دهد، و اين است كه به عمل ارزش مى دهد.

حال اينجا حضرت مى فرمايد: «وَ أقَامَ دَعَائِمَهُ عَلى مَحَبَّتِهِ»: و خداوند به پا داشته است ستونهاى دين را بر محبت خودش. يعنى اوّل بايد دوست خدا باشى و ايمان به خدا داشته باشى بعد دستورات را عمل كنى. بزرگان بنا داشتند حتى اگر مباحات را انجام مى دهند به آن جنبۀ عبادى بدهند؛ چون در روايات آمده است: «نوم المؤمن عبادة»خواب مؤمن هم عبادت است. مؤمن اگر مى خوابد به اين قصد است كه خستگى اش برطرف گردد و بعد بيدار شده و وظايفش را انجام دهد، غذا كه مى خورد براى اين است كه بتواند نيرو پيدا كند و براى رضاى خدا وظايفش را انجام دهد.

بزرگان به غذا خوردن، آب آشاميدن، خوابيدن و حتى تشكيل خانواده رنگ عبادى داده و اين كارها را بر اساس محبت خداوند انجام مى دادند.

در مورد مرجع ضمير در «عَلى مَحَبَّتِهِ» احتمال ديگرى نيز هست كه احتمال ضعيفى است؛ منظور از «مَحَبَّتِهِ» محبت نسبت به بندگان باشد، يعنى خيال نكن دستوراتى كه خداوند به تو داده هر چند دستورات سختى باشد خدا خواسته است از

ص: 502

تو انتقام بگيرد و از تو ناراحت بوده، «مَحَبَّتِهِ» يعنى محبت خدا نسبت به ما، خداوند بنده هايش را دوست داشته كه اين دستورات را داده؛ يك پزشك متخصص اگر چنانچه با چاقو بدن را مى برد و غدۀ سرطان را درمى آورد و شما احساس درد هم مى كنيد اما باز از روى علاقه اين كار را مى كند، چون مى بيند اگر اين غدۀ سرطان را درنياورد شما مى ميريد. پس اگر در دستورات الهى فشار و سختى هايى هم مانند جهاد باشد، اما باز هم خداوند تو را دوست دارد كه اين دستورات را داده است.

«وَ أقَامَ دَعَائِمَهُ»: و به پا داشته است خدا ستونهاى دين را«عَلى مَحَبَّتِهِ»: بر محبتش؛ يعنى اين كه خداوند شما را دوست دارد.

برترى اسلام بر ساير اديان، و ويژگى هاى آن

- 1 -«أَذَلَّ الْأَدْيَانَ بِعِزَّتِهِ» (خداوند دين ها را به سبب عزّت اسلام خوار گردانيد.)

در زمان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دين مقدس اسلام در جهان جا باز كرده بود و دين هاى ديگر در مقابل آن موقعيت خود را از دست داده بودند و ملّت هاى پيرو اديان با شكست مواجه گشته بودند. مى دانيد كشورهاى متمدن دنياى آن روز روم و ايران بودند، در ايران نوعاً مردم زرتشتى مذهب بودند، گرچه بعضى طرفدار مزدك بودند و تعداد كمى هم مسيحى در ايران وجود داشت؛ مذهب رسمى كشور روم هم مسيحيت بود؛ و خلاصه هم ايران در مقابل اسلام شكست خورده بود و هم روم.

اين اديان در عين حال كه داراى حقايقى بودند اما خرافات، اكاذيب و اوهام در آن زياد بود؛ دين مقدس اسلام اين جور چيزها را نداشت و به همين دليل هم دين اسلام خود به خود بر آن اديان تفوق پيدا كرده بود، ملّت اسلام هم بر آن ملل فائق آمده بودند. خلاصه در زمان حضرت على عليه السلام اسلام در جهان متمدن آن روز دين جا افتاده اى بود.

ص: 503

«أَذَلَّ الْأَدْيَانَ بِعِزَّتِهِ»: خدا ذليل كرد و پايين آورد دين هاى ديگر را به سبب عزّت اسلام. «عزّت» به معناى غلبه است، اين كه مى گويند فلانى عزيز است يعنى غالب است. در اين جمله دو احتمال هست: يك احتمال اين كه چون دين اسلام ديگر اديان را نقض كرد پس آن دين ها تقريباً ذليل شدند؛ احتمال ديگر اين كه دين اسلام از اين جهت كه محتوايش قوى بود و از خرافات و اوهام ديگر دين ها تهى بود بر آنها تفوّق و امتياز پيدا كرده بود، چون هر آدم عاقلى اگر آنها را با هم مقايسه مى كرد تشخيص مى داد كه اسلام نسبت به آن اديان امتياز دارد.

در اين عبارت اين امكان نيز هست كه مضاف حذف شده باشد: «أَذَلَّ الْأَدْيَانَ» يعنى «أذلّ أهل الأديان»: اهل دين هاى ديگر را خدا به واسطۀ عزّت اسلام ذليل و نابود كرد؛ يعنى طرفداران دين هاى ديگر - مخصوصاً مشركين كه بت پرست بودند، چون بت پرستى هم براى خودش دينى بود - ذليل شدند.

- 2 -«وَ وَضَعَ الْمِلَلَ بِرَفْعِهِ» (و ملّت ها را به سبب رفعت آن پست نمود.)

«وَضَعَ» يعنى پايين آورد، و «رَفَعَ» يعنى بالا برد. «وَ وَضَعَ الْمِلَلَ»: و خداوند پايين آورده ملّت ها را«بِرَفْعِهِ»: به اين كه دين اسلام را بالا برد. «مِلَل» جمع «ملّة» است؛ ممكن است منظور خود مردم باشند و ممكن هم هست منظور آن دين ها باشد، چون به خود دين هم «ملّة» گفته مى شود.

- 3 -«وَ أَهَانَ أَعْدَاءَهُ بِكَرَامَتِهِ» (و دشمنانش را به سبب ارجمندى آن حقير داشت.)

«إهانة» يعنى خوار كردن؛ «أَهَانَ»از باب افعال است يعنى خوار كرد، پايين آورد «أَعْدَاءَهُ»: دشمنان خودش را، يا دشمنان اسلام را، هر دو ممكن است منظور باشد «بِكَرَامَتِهِ»: به اين كه اسلام را بزرگ كرد و آن را جا انداخت.

ص: 504

«وَ خَذَلَ مُحَادِّيهِ بِنَصْرِهِ» (و مخالفانش را به سبب يارى آن شكست داد.)

«مُحَادّيه» جمع است كه در اصل «مُحادّين» بوده و چون به «ه» اضافه شده «ن» آن افتاده است، «مُحادّين» اسم فاعل از باب مفاعله است، دو «دال» در هم ادغام مى گردد «مُحادٌّ» مى شود كه جمع آن «مُحادّون» است و در حالت نصبى و جرّى «مُحادّين» مى شود، در اينجا مفعول «خَذَلَ» و منصوب است. در قرآن آمده است: (يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ) (1)«دوست مى دارند كسانى را كه با خدا دشمنى مى كنند.» يعنى در مقابل اسلام و خدا جبهه گيرى و موضع گيرى مى كنند.

پس خداوند آنهايى را كه دشمنى كردند و نسبت به اسلام غضبناك بودند يا در مقابل آن جبهه گيرى مى كردند، با يارى اسلام مخذول كرد. مثلاً در جنگ بدر مى دانيد مشركين با چه نيروى عظيمى آمده بودند، آنها سه برابر مسلمانان بودند و امكانات جنگى فراوان داشتند، مسلمانها نه اسبى داشتند نه امكاناتى ولى آن گونه كه از قرآن استفاده مى شود خداوند تبارك و تعالى توسط ملائكة اللّه مسلمانان را كمك كرد و كفّار شكست خوردند. در همۀ جنگ ها اين جور بود، در جنگ احزاب آنها با ده هزار نفر آمده بودند، مى خواستند براى هميشه به حساب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اسلام خاتمه دهند، با يهود مدينه قرار گذاشته بودند كه آنها از بيرون ضربه بزنند و يهود هم از داخل تا كار اسلام تمام شود، اما باد و طوفان كار آنها را تمام كرد؛ اينها همه كمك هاى خدا بود.

- 4 -«وَ هَدَمَ أَرْكَانَ الضَّلالَةِ بِرُكْنِهِ» (و ستونهاى گمراهى را به سبب ستون آن ويران كرد.)2.

ص: 505


1- - سورۀ مجادله (58)، آيۀ 22.

«أركان» جمع «ركن» است يعنى ستون. اگر ستونهاى يك ساختمان خراب شود سقف آن پايين مى آيد. «وَ هَدَمَ أَرْكَانَ الضَّلالَةِ»: و خداوند خراب كرد ستونهاى گمراهى را«بِرُكْنِهِ»: به ستون اسلام. ستون اسلام همان كلمۀ توحيد است و از اين رو پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم همان اوّل فرمودند: «قولوا لا إله إلّااللّه تفلحوا»نيست خدايى جز خداوند يگانه، كه اگر اين را گفتيد - كه غير از خدا هيچ معبودى را نبايد اطاعت كرد، نه اطاعت از نفس نه اطاعت از شاهان و نه اطاعت ديگران، فقط فرمان خدا - آن وقت رستگار مى شويد. چون اساس همين است.

- 5 -«وَ سَقى مَنْ عَطِشَ مِنْ حِيَاضِهِ» (و كسانى را كه تشنه بودند از حوضهاى آن سيراب نمود.)

اينها تشبيه است؛ گفتيم كه در كلمات حضرت على عليه السلام تشبيه، كنايه و استعاره زياد است؛ آدمى كه تشنه باشد و يكدفعه به چند حوض برسد كه داراى آب زلال و تازه است خيلى خوشحال مى شود، اينجا حضرت امير عليه السلام دستورات اسلام را تشبيه به آب كرده كه آب مايۀ حيات است، دستورات و علوم اسلامى نيز مايۀ حيات انسان است. آب به ما حيات حيوانى مى دهد اما علم به ما حيات انسانى مى دهد.

پيامبر و ائمه اطهار عليهم السلام و اگر يك مقدار توسعه بدهيم علمايى كه پيرو پيامبر و ائمه عليهم السلام هستند، علماى حق و عامل به اسلام، مثل همان حوضها هستند كه منبع علومند؛ پس علوم اسلامى به آب تشبيه شده، و كسانى كه منبع و كانون علومند از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرفته تا علماى عاملين به حوض كه مخزن آب است تشبيه شده اند.

«وَ سَقى»: و خداوند سيراب كرد«مَنْ عَطِشَ»: كسانى را كه عطش دارند، چون تا عطش نباشد انسان سراغ آب نمى رود، كسانى كه فطرتشان پاك است و تشنۀ حقيقت اند از اسلام استفاده مى كنند؛ در مورد قرآن خداوند مى فرمايد:

ص: 506

(هُدىً لِلْمُتَّقِينَ) (1) «قرآن هدايت براى كسانى است كه تقوا دارند.» اگر كسى منحرف باشد اصلاً احساس تشنگى نمى كند. خداوند سيراب كرد كسانى را كه عطش دارند«مِنْ حِيَاضِهِ»: از حوضهاى اسلام. «حياض» جمع «حوض» است كه به مخزن آب مى گويند.

- 6 -«وَ أَتَاقَ الْحِيَاضَ لِمَوَاتِحِهِ» (و حوضها را پر آب كرد براى بردارندگان آن.)

«أتاقَ» باب افعال است از مادّۀ «تَئِقَ»، «تَئِقَ» يعنى پر شد، و «أتاقَ» يعنى پر كرد؛ كه يكى از معانى باب افعال تعديه است، يعنى اگر خواستيم فعل لازمى را متعدى كنيم به باب افعال مى بريم.

«وَ أَتَاقَ الْحِيَاضَ»: و خداوند تبارك و تعالى پر كرده است حوضهاى اسلام را - منظور پيامبر و ائمه عليهم السلام هستند و اگر مقدارى توسعه دهيم علماى عاملين را كه پيروان ائمه عليهم السلام هستند نيز شامل مى شود - «لِمَوَاتِحِهِ»: براى آنهايى كه مى خواهند از اين حوضها آب برداشته و بنوشند. «ماتِح» يا «مايِح» به كسى مى گويند كه از يك مخزن آب برمى دارد، اگر مخزن بالا باشد او را «ماتِح» مى گويند، اما اگر از پايين آب بردارى مى گويند «مايِح»، كه طبعاً مايح دلو و طناب و اين جور چيزها مى خواهد. «مَواتِح» جمع «ماتِحة» است يعنى كسى كه مى خواهد آب بردارد.

امتيازى كه اسلام بر دين هاى ديگر دارد اين است كه اديان برحسب مقتضاى زمان دائم تغيير مى كردند اما دين مقدس اسلام دينى است كه تا روز قيامت باقى است.

مى توان جامعه را به يك مريض تشبيه كرد كه مرض سختى دارد و پيش پزشك مى رود و تا مدّتى آن پزشك او را زير نظر مى گيرد و روز به روز مراقبت مى كند، حال2.

ص: 507


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 2.

اين مريض نيز دائم تغيير مى كند و بهتر مى شود تا آن آخر وقتى كه دكتر ديد ديگر لازم نيست اين مريض را زير نظر داشته باشد نسخۀ آخر را به او مى دهد؛ نسخۀ آخر در حقيقت بيشتر جنبۀ بهداشت و پرهيز و اين جور چيزها را دارد و به اين معناست كه حالا كه مزاجت معتدل شده بايد اين نسخه را عمل كنى كه يك وقت دوباره مثل اوّل نشوى. حال وقتى جامعه مريض باشد بايد روز به روز نسخه هايش را عوض كرد، از اين رو خداوند دين هاى مختلفى به وسيلۀ پيامبران مى آورد، ولى دين مقدس اسلام نسخۀ آخر است، چون جامعه رشد عقلى پيدا كرده است، انسانها تكامل عقلى پيدا كرده اند و حالا ديگر مى شود نسخۀ آخر را به آنها داد و گفت اين برنامۀ نهايى است، كلياتى هم به آنها داد تا بتوانند از اين كليات برحسب زمان استفاده كنند، از اين رو مى فرمايد:

- 7 -«ثُمَّ جَعَلَهُ لَاانْفِصَامَ لِعُرْوَتِهِ» (سپس خداوند اسلام را به گونه اى قرار داد كه نه گسستنى است براى دستگيره اش.)

حضرت مى خواهد بگويد دين اسلام نسخ شدنى نيست و تا آخر باقى خواهد ماند. «لَاانْفِصَامَ لِعُرْوَتِهِ»: دستگيره اش قطع و پاره نمى شود. «عُروة» يعنى دسته و دستگيره. اگر طنابى باشد كه بخواهند شما را با آن از ته چاهى نجات بدهند اين طناب دستگيره هايى دارد، چون خود طناب از دست آدم در مى رود از اين رو معمولاً چوبى تعبيه مى شود يا طناب را گره مى زنند، يعنى يك حلقه آن بالا هست و يك دستگيره هم آن پايين، اگر حلقه اى كه دستگيره است و انسان آن را گرفته از هم در برود و يا آن حلقۀ بالا باز شود انسان سقوط مى كند، گاهى هم طناب از كمر پاره مى شود. اينجا در حقيقت حضرت تشبيه مى كند، گويا ما انسانها در يك چاهى كه عالم طبيعت است زندانى هستيم، چون عالم طبيعت با حوادث، شهوتها و گرفتاريهايش از چاه هم بدتر

ص: 508

است، قرآن و اسلام «حبل اللّه» است؛ از اين رو خداوند در قرآن هم مى فرمايد:

(وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً) (1) «و همگى به ريسمان خدا چنگ بزنيد.» ريسمان خدا قرآن و سنّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه خداوند مى خواهد ما را توسط آن از اين چاه نجات دهد. حال حضرت مى فرمايد: مطمئن باشيد كه اين طناب طناب محكمى است و پاره نمى شود، دستگيره هايش هم محكم است و درنمى رود، آن حلقه اى هم كه آن بالاست محكم است و باز نمى شود كه طناب از آن دربرود.

«وَ لا فَكَّ لِحَلْقَتِهِ، وَ لَاانْهِدَامَ لِأَسَاسِهِ» (و نه جدايى براى حلقه اش، و نه ويرانى براى بنيادش.)

نه حلقه اش جدا مى شود و نه اساسش خراب مى شود. «أساس» به زير بنا مى گويند كه ستون را روى آن مى گذارند، به پايه اى كه زير زمين است كه اگر خراب شود ستون هم خراب مى شود.

«وَ لا زَوَالَ لِدَعَائِمِهِ، وَ لَاانْقِلاعَ لِشَجَرَتِهِ» (و نه نابودى براى ستونهايش، و نه از بيخ بركندنى براى درختش.)

باز اينجا اسلام به يك درخت تشبيه شده، درختى كه پر از ميوه باشد؛ قرآن هم همين تشبيه را كرده است: (أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ) (2) كلمۀ پاك مثل درخت پاكى است كه پر از ميوه باشد كه اصل آن برقرار و شاخه هاى آن در آسمان باشد. كلمۀ «لا إله إلّااللّه» اساس اسلام است، وقتى كه توحيد آمد ساير چيزها هم مى آيد؛ اينجا حضرت مى فرمايد:

اين درخت درخت خيلى محكمى است؛ درختى نيست كه ريشه نداشته باشد و باد آن را بكند، درخت اسلام هيچ كنده نمى شود.4.

ص: 509


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.
2- - سورۀ إبراهيم (14)، آيۀ 24.

اينجا اصطلاحاً از باب اضافۀ «مشبّه» است به «مشبّه به»، اسلام را به درخت تشبيه نموده آن وقت اسلام را اضافه كرده است به درخت.

«وَ لَاانْقِطَاعَ لِمُدَّتِهِ» (و نه به سرآمدنى براى زمانش.)

مدّت اسلام منقطع و برطرف نمى شود؛ قرآن هم مى فرمايد: (إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ) (1)«همانا ما قرآن (ذكر) را نازل كرديم و محققاً آن را حفظ مى كنيم.»

«وَ لا عَفَاءَ لِشَرَائِعِهِ» (و نه كهنه شدنى براى دستوراتش.)

شريعت ها و دستورات قرآن كهنه نمى شود. «عَفاء» يعنى كهنه شدن. يعنى قرآن نسخ نمى شود و دينى ديگر بعد از آن نمى آيد؛ اين جواب كسانى است كه قائل به دين جديدى هستند و مى گويند اسلام را قبول داريم اما باز دين جديدى مى آيد. حضرت على عليه السلام مى فرمايد: مدّت قرآن و اسلام منقطع نمى شود.

تحريف تورات و انجيل، و عدم وقوع تحريف در قرآن

گرچه تورات و انجيل هم جزو كتب آسمانى بوده اند اما در آنها تحريف زياد هست، بشر آن وقت چندان رشد نداشت كه بتواند اين ميراث فرهنگى و دينى خويش را حفظ كند از اين رو در آن تغييرات پيدا شد؛ هر كس كتاب تورات و انجيل را باز كند و بخواند مى فهمد كه تحريف شده است.

انجيل هايى كه الآن دست مسيحى هاست چهار انجيل است: انجيل متى، لوقا، يوحنا و مرقس؛ اين چهار انجيل با هم اختلاف دارند و نمى شود هر چهار تا كلام خدا

ص: 510


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 9.

باشند؛ تازه تا مدّت زمانى بيست و چهار انجيل رايج بوده است، در زمان پاپ علماى مسيحى مجمعى تشكيل دادند و آن بيست تاى ديگر را كنار گذاشتند، گفتند آنها مجعول است، كه يكى از آنها انجيل برنابا بوده؛ در انجيل برنابا اسم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم زياد آمده است؛ منظور اين است كه انجيل ها با هم اختلاف دارند.

همچنين تورات كه قديمى تر است و هم يهود آن را قبول دارند هم نصارا، چگونه مى تواند كتاب خدا باشد در حالى كه در سفر تكوين مى گويد: لوط پيامبر با دو دختر خود زنا كرد و از هر دخترى يك نفر پيدا شد. چون يهود با موآبيان و بنى عمون بد بودند از اين رو در داستانهاشان گفتند موآبيان و بنى عمون زنا زاده اند و از دختران لوط پيدا شده اند. در سفر تكوين دارد كه دخترها گفتند ما شوهر نداريم، پدرشان را شراب داده و مست كردند و از او استفاده كردند. انسان حتى از گفتن اينها شرم دارد ولى بالاخره اينها توى تورات هست. آيا اين حرفها راجع به لوط پيامبر مى تواند درست باشد؟! باز در آخر سفر تثنيه كه پنجمين و آخرين سفر تورات است مى گويد:

حضرت موسى در يك بيابانى مريض شد و آنجا مرد، بنى اسرائيل هم سى روز در ماتم فرو رفتند، و قبر حضرت موسى كجاست و... اينها در كتابى است كه منسوب به حضرت موسى عليه السلام است، آيا امكان دارد در كتابى كه بر خود حضرت موسى عليه السلام نازل شده ذكر شود كه موسى مريض شد و در فلان بيابان مرد و...؟!

بنابراين اگر كسى دقّت كند مى فهمد كه كتابى كه بنى اسرائيل داشتند و دستوراتى كه از طرف خدا داشتند از دست رفته و بعد علماى يهود و داستان سرايان نشسته اند و هر چه داستان از زندگى حضرت آدم و بعد از آن تا زمان مردن حضرت موسى و دفن او از اين و آن شنيده اند به اضافۀ احكامى كه از طرف خدا نازل شده و يادشان بوده رديف كرده اند؛ خوب اين تورات كه پر است از افسانه هاى غلط و خرافى، زنا كردن حضرت لوط، كشتى گرفتن خدا با حضرت يعقوب و... پيداست كه اينها نمى تواند

ص: 511

كتاب خداوند باشد. البته تورات كتاب خدا بوده اما از دست رفته، انجيل حضرت عيسى هم همين طور.

اما در مورد قرآن خداوند مى فرمايد: (إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ) .

آنها نتوانستند دستورات دينى خود را حفظ كنند، اما خداوند مى فرمايد من قرآن را حفظ مى كنم.

من اينجا به همه و مخصوصاً به علما و دانشمندان اهل سنّت اعلام مى كنم كه علماى بزرگ ما ادّعاى ضرورت كرده اند كه در قرآن تحريف نيست. چون نوشته هايى منتشر مى شود و به شيعه نسبت مى دهند كه قرآن تحريف شده است، رواياتى كه راجع به تحريف قرآن است، چه در كتب اهل سنّت و چه در كتب شيعه، همۀ آنها غلط است. عمل كردن به روايت ميزانى دارد و طبيعى است كه تمام روايات صحيح نيست. اين تهمت ناروايى است كه به شيعه مى زنند. علمايى مثل سيّد مرتضى و طبرسى ادّعاى ضرورت كرده اند كه قرآن تحريف نشده، خداوند هم مى گويد: ما قرآن را نازل كرديم و آن را حفظ مى كنيم. هر كس بگويد قرآن تحريف شده، خلاف قرآن مى گويد؛ و اين منطق ماست. كسانى كه اين گونه اتهامات را مى نويسند كسانى هستند كه مى خواهند بغض و جنگ بين شيعه و سنّى درست كنند.

خداوند إن شاءاللّه به همۀ ما توفيق عمل به دستورات قرآن را عنايت فرمايد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 512

(درس 387: خطبۀ 198 قسمت چهارم

اشاره

مرورى بر درس گذشته

امتياز اسلام بر ساير اديان

ويژگى هاى موقعيت بعثت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم

اهداف الهى از رسالت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم

ص: 513

ص: 514

خطبۀ 198 - قسمت چهارم

اشاره

«وَ لاجَذَّ لِفُرُوعِهِ، وَ لاضَنْكَ لِطُرُقِهِ، وَ لاوُعُوثَةَ لِسُهُولَتِهِ، وَ لاسَوَادَ لِوَضَحِهِ، وَ لاعِوَجَ لِانْتِصَابِهِ، وَ لاعَصَلَ فِى عُودِهِ، وَ لاوَعَثَ لِفَجِّهِ، وَ لَاانْطِفَاءَ لِمَصَابِيحِهِ، وَ لامَرَارَةَ لِحَلاوَتِهِ. فَهُوَ دَعَائِمُ أَسَاخَ فِى الْحَقِّ أَسْنَاخَهَا، وَ ثَبَّتَ لَهَا أُسُسَهَا، وَ يَنَابِيعُ غَزُرَتْ عُيُونُهَا، وَ مَصَابِيحُ شَبَّتْ نِيرَانُهَا، وَ مَنَارٌ اقْتَدى بِهَا سُفَّارُهَا، وَ أَعْلامٌ قُصِدَ بِهَا فِجَاجُهَا، وَ مَنَاهِلُ رَوِىَ بِهَا وُرَّادُهَا، جَعَلَ اللَّهُ فِيهِ مُنْتَهى رِضْوَانِهِ، وَ ذِرْوَةَ دَعَائِمِهِ، وَ سَنَامَ طَاعَتِهِ، فَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ وَثِيقُ الْأَرْكَانِ، رَفِيعُ الْبُنْيَانِ، مُنِيرُ الْبُرْهَانِ، مُضِىءُ النِّيرَانِ، عَزِيزُ السُّلْطَانِ، مُشْرِفُ الْمَنَارِ، مُعْوِزُ الْمَثَارِ؛ فَشَرِّفُوهُ، وَ اتَّبِعُوهُ، وَ أَدُّوا إلَيْهِ حَقَّهُ، وَضَعُوهُ مَوَاضِعَهُ.

ثُمَّ إنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم بِالْحَقِّ حِينَ دَنَا مِنَ الدُّنْيَا الْإنْقِطَاعُ، وَ أَقْبَلَ مِنَ الْآخِرَةِ الْإطِّلاعُ، وَ أظْلَمَتْ بَهْجَتُهَا بَعْدَ إشْرَاقٍ، وَ قَامَتْ بِأَهْلِهَا عَلى سَاقٍ، وَ خَشُنَ مِنْهَا مِهَادٌ، وَ أَزِفَ مِنْهَا قِيَادٌ، فِى انْقِطَاعٍ مِنْ مُدَّتِهَا، وَ اقْتِرَابٍ مِنْ أَشْرَاطِهَا، وَ تَصَرُّمٍ مِنْ أَهْلِهَا، وَ انْفِصَامٍ مِنْ حَلْقَتِهَا، وَ انْتِشَارٍ مِنْ سَبَبِهَا، وَ عَفَاءٍ مِنْ أَعْلامِهَا، وَ تَكَشُّفٍ مِنْ عَوْرَاتِهَا، وَ قِصَرٍ مِنْ طُولِهَا. جَعَلَهُ اللَّهُ بَلاغاً لِرِسَالَتِهِ، وَ كَرَامَةً لِأُمَّتِهِ، وَ رَبِيعاً لِأَهْلِ زَمَانِهِ، وَ رِفْعَةً لِأَعْوَانِهِ، وَ شَرَفاً لِأَنْصَارِهِ.»

مرورى بر درس گذشته

حضرت راجع به اسلام بياناتى داشتند و فرمودند: «وَ لَاانْقِلاعَ لِشَجَرَتِهِ»: و درخت

ص: 515

اسلام به قدرى محكم است كه كنده نخواهد شد. يعنى هيچ منطق و عقل و فلسفه اى نمى تواند اسلام را از بين ببرد؛ دانشمندان و فلاسفه اگر خيلى هنر كنند شايد به اعماق بعضى از مسائل اسلامى پى ببرند. «وَ لَاانْقِطَاعَ لِمُدَّتِهِ»: و مدّت و زمان دين مقدس اسلام نسخ شدنى نيست. اين جور نيست كه يك دين جديدى بيايد و اسلام را نسخ كند، اين آخرين دين الهى است، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم خاتم النبيين است. «وَ لا عَفَاءَ لِشَرَائِعِهِ»: و راهها و دستورات اسلام كهنگى ندارد. اين جور نيست كه خيال كنيد مرور زمان و پيشرفت تمدّن سبب مى شود دستورات اسلام كهنگى پيدا كند. دستورات دين مقدس اسلام هر كدام راهى است كه انسان را به سعادت و آب حيات مى رساند و به اين اعتبار به دستورات اسلام «شرايع اسلام» مى گويند. «حلال محمّد حلال إلى يوم القيامة و حرامه حرام إلى يوم القيامة»(1)چيزى را كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حلال كرده تا روز قيامت حلال، و چيزى را كه حرام كرده تا روز قيامت حرام است.

البته دستورات مقدس اسلام گاهى اوقات يك دستورات كلّى و مافوق است كه برحسب پيشرفت زمان و تغيير حوادث قابل تطبيق بر شرايط خاص است، و تطبيق كردن آن كليات نيز وظيفۀ مجتهدين عالى مقام مى باشد. حديثى است ظاهراً از امام هشتم كه مى فرمايد: «إنّما علينا أن نلقى إليكم الأصول و عليكم أن تفرعوا»يا «تُفرِّعوا»(2)بر ماست كه اصول و قواعد را القا كنيم و بر شماست كه تفريع كنيد. و آن كليات را بر مسائلى كه در روزگار برايتان پيش مى آيد تطبيق نماييد.

به اعتبار اين كه اين دستورات كلّى را اسلام دارد و از آن طرف كارشناسان و مجتهدينى را كه آگاه به قرآن و حديث و مسائل روز باشند قرار داده است، هيچ وقت دستورات اسلام كهنه نمى شود؛ مثلاً حديث«لاضرر و لاضرار فى الإسلام»(3)كه از0.

ص: 516


1- - بصائر الدرجات، صفّار، ج 1، ص 148، حديث 7.
2- - وسائل الشيعة، ج 27، ص 61، باب 6 از ابواب صفات القاضى و مايجوز أن يقضى به، حديث 51.
3- - همان، ج 26، ص 14، باب اوّل از ابواب موانع الإرث من الكفر والقتل والرّقّ، حديث 10.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده خيلى از مشكلات را حل مى كند؛ همچنين آيۀ قرآن كه فرموده: (ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ) (1) يا قواعد ديگر. پس اين امتياز اسلام است كه داراى دستورات كلّى است كه برحسب تغييرات و تحولات قابل تطبيق با زمان است.

امتياز اسلام بر ساير اديان

«وَ لاجَذَّ لِفُرُوعِهِ» (و نه قطع شدنى براى شاخه هايش.)

«جَذّ» به معناى قطع است. مى فرمايد: دستورات اسلام قطع شدنى نيست. اين طور نيست كه بتوان بعضى از دستوراتش را دور ريخت و از خودمان چيزهايى جاى آن بگذاريم. همان طورى كه عرض كرديم حلال پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم تا روز قيامت حلال، و حرامش هم تا روز قيامت حرام است. «فروع» جمع «فرع» و به معناى شاخه و دستورات است.

«وَ لاضَنْكَ لِطُرُقِهِ» (و نه تنگى براى راههايش.)

گفتيم هر يك از دستورات اسلام مثل يك راه است كه ما را به سعادت مى رساند و واصل إلى اللّه مى كند؛ حال حضرت مى فرمايد: اين راهها تنگ نيست كه بخواهيد از آن فرار كنيد. «ضَنْك» به معناى تنگى است، «طُرُق» هم جمع «طريق» است. براى راههاى اسلام تنگى نيست.

حديث از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه مى فرمايد: «بعثت إليكم بالحنفية السّمحة

ص: 517


1- - سورۀ حج (22)، آيۀ 78.

السّهلة البيضاء»(1)من مبعوث شدم بر دينى كه آسان و روشن است. سفيدى و روشنى دين اسلام به اين است كه با عقل تطبيق مى كند و هماهنگ با نظام تكوين است؛ در شريعت هاى سابق احياناً مسائل سختى وجود داشته است، بعضى از اين دستورات در خود دين بوده و بعضى هايش را نيز احبار يهود تحميل كرده بودند. قرآن در مورد اسلام گفته است: (وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ) (2) دين مقدس اسلام از اهل كتاب سختى ها و غل هايى را كه به گردنشان بود برمى دارد. دين مقدس اسلام سختى ندارد.

در دين يهود مسألۀ «يوم السّبت» كه روز شنبه حق ندارند بروند كار كنند، يا ظاهراً دارد كه اگر كسى مرتكب قتلى مى شد قطعاً بايد قصاص مى شد، مسألۀ ديه در دين آنها نبوده و در دين ما هست و اگر طرف راضى شد مانعى ندارد. در دين حضرت مسيح هم رهبانيت و ديرنشينى و جدايى از جامعه وجود داشته است، اما در دين اسلام اينها نيست: «لا رهبانية فى الإسلام»(3)در دين اسلام رهبانيت نيست. دين اسلام مى گويد در بين جامعه باش، تجارت كن، زراعت كن، تحصيل مال كن، با مردم رفت و آمد داشته باش، و در عين حال با خدا هم باش.

«وَ لاوُعُوثَةَ لِسُهُولَتِهِ» (و نه دشوارى براى آسانى اش.)

كلمات حضرت على عليه السلام در عين حال كه مطالب را مى رساند داراى جنبه هاى ادبى زيادى است. گاهى يك راه كوهستانى و سنگلاخ است كه به آن «حَزن» مى گويند، در مقابل راهى كه صاف باشد به آن «سَهل» مى گويند. زمين سهل نيز گاهى به شكلى است كه نمى شود در آن راه رفت، مثل زمين هايى كه خيلى خاك دارد5.

ص: 518


1- - فروع كافى، ج 5، ص 494.
2- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 157.
3- - مستدرك الوسائل، ج 14، ص 155.

اما خاك پف است و نمى شود توى آن راه رفت؛ و گاهى اين طور نيست و از هر جهت سهل است.

حضرت مى فرمايد: راه هموار است و علاوه بر آن به شكلى نيست كه پايت توى آن فرو برود و نتوانى راه بروى، بلكه راه رفتن در آن خيلى راحت است. عرب به آن راه سختى كه باعث فرو رفتن پا در خاك مى شود «وُعوثة» مى گويند. منظور اين كه در سهولت و هموار بودن راه اسلام وعوثت نيست.

«وَ لاسَوَادَ لِوَضَحِهِ» (و نه سياهى براى روشنى اش.)

از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه: «بعثت على الشّريعة السّمحة السّهلة البيضاء»يعنى من به شريعتى مبعوث شدم كه آسان و روشن است. راه اگر تاريك باشد ممكن است انسان پرت شود، اما راه روشن است؛ و روشنى آن نيز همين است كه با پيشرفت زمان و پيشرفت علم و منطق قابل تطبيق است و عقل و منطق آن را تأييد مى كند، با عقل و با فطرت منطبق است: (فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها) .(1)

«وضح» به معناى روشنى است. حضرت مى فرمايد: روشنى اسلام هيچ سياهى و تاريكى ندارد. چون گاهى هوا گرگ و ميش است، روشنايى با تاريكى مخلوط است، از اين رو حضرت مى فرمايد: «وَ لاسَوَادَ لِوَضَحِهِ»: براى روشنى اسلام سياهى نيست.

راهش اين قدر روشن است كه هيچ تاريكى ندارد.

«وَ لاعِوَجَ لِانْتِصَابِهِ» (و نه كجى براى راستى اش.)

گاهى راه مثل كوچه ها در شهرهاى قديمى كه كج و معوج است پيچ مى خورد.0.

ص: 519


1- سورۀ روم (30)، آيۀ 30.

حضرت مى فرمايد: راه اسلام صاف است و هيچ انحرافى ندارد. «عِوَج» به معناى كجى است، و «إنتصاب» راست بودن راه است.

«وَ لاعَصَلَ فِى عُودِهِ» (و نه خم گشتنى سخت براى چوبش.)

باز اينها تشبيه است. چوبهايى را كه راست باشد معمولاً «عود» مى گويند؛ گاهى در اثر ماندن خشك مى شود و تاب برمى دارد كه اين تاب سبب مى شود خميده و كج شود. چوب اگر تر باشد كج كه شد مى توان آن را راست كرد، اما اگر خشك شد و تاب هم برداشت اين كجى را ديگر نمى شود راست كرد. خلاصه به آن كجى هايى كه محكم باشد و نتوان آن را راست كرد عرب مى گويد «عَصَل». «وَ لاعَصَلَ فِى عُودِهِ»:

و از آن كجى ها كه نشود آن را راست كرد در چوب اسلام نيست. گرچه اسلام اصلاً كجى ندارد، اگر هم مسأله اى را ما يك مقدار اشتباه بفهميم اشتباه در فهم من و شماست نه در اسلام.

«وَ لاوَعَثَ لِفَجِّهِ» (و نه سختى براى گذرگاهش.)

عرب به راهى كه بين دو كوه باز مى شود «فَجّ» مى گويد؛ مثل درّه اى كه بين دو كوه باشد. حال چرا راه اسلام را «فجّ» گفته است ؟ وجه تشبيه ظاهراً اين است كه اسلام راه مستقيم است، نه افراط در آن است و نه تفريط، در دستورات و اخلاقيات اسلام هم از افراط و تفريط و از تندروى و كندروى اجتناب شده، و خلاصه راه اسلام مثل يك راهى بين دو كوه است نه اين طرف پرتگاه است نه آن طرف؛ و تازه مى گويد رفتن آن هم آسان است، در آن «وعث» نيست؛ اين «وَعَثَ» با آن «وُعوث» قبلى از يك ريشه و به يك معناست. منظور اين كه راه راحتى است كه خاك پف ندارد كه پا توى آن فرو برود.

ص: 520

«وَ لَاانْطِفَاءَ لِمَصَابِيحِهِ» (و نه خاموشى براى چراغهايش.)

تعبير چراغهاى اسلام تشبيه است؛ دستورات اسلام به چراغ تشبيه شده است.

گفتيم دستورات اسلام به منزلۀ راه است، رهنمايان آن راه يعنى ائمۀ اطهار عليهم السلام و علماى متعهد در جميع اعصار چراغهايى هستند كه راه اسلام را به انسان مى نمايانند.

«مَصابيح» جمع «مِصْباح» به معناى چراغ است. چراغهاى اسلام هيچ وقت خاموش نمى شود و خداوند براى اتمام حجّت يك كسانى را معيّن كرده است. گاهى در يك روستاى دور افتاده اى كه مردم نه با خدا كار دارند و نه با پيامبر، انسان يك كشاورز يا يك كارگرى را مى بيند كه با قرآن و حديث آشناست، همين حجّت است براى همۀ آنها كه روز قيامت به آنها بگويند چرا به دستورات اسلام عمل نكرديد.

هميشه چراغ هست گرچه مختلف است. «وَ لَاانْطِفَاءَ لِمَصَابِيحِهِ»: و چراغهاى اسلام كه راهها را مى نماياند خاموشى ندارد. «إنطفاء» يعنى خاموش بودن.

«وَ لامَرَارَةَ لِحَلاوَتِهِ» (و نه تلخى براى شيرينى اش.)

گرچه ما آن شيرينى ارتباط با خدا و شيرينى ذكر را نيافته ايم، مردان خدا كه در سحر بيدار مى شوند و از خوف خدا گريه مى كنند و با خدا راز و نياز دارند آن شيرينى را درك مى كنند. مى فرمايد: شيرينى اسلام و شيرينى دستورات اسلام و عمل به آنها هيچ تلخى ندارد. آن كسى كه ارتباطش با خدا محكم است هر مصيبت و حادثه اى هم كه ببيند ايمانش محكم تر مى شود. حضرت سيّدالشهداء عليه السلام هر چه مصيبت ديد تحمّل كرد، حتى طفل شيرخواره اش را هم كه به شهادت رساندند باز فرمود:

ص: 521

«هوّن علىّ ما نزل بى أنّه بعين اللّه»(1)يعنى آسان كرده است بر من اين مصيبت ها را اين كه خدا مى بيند«الهى رضى بقضائك و تسليماً لأمرك». آنها هيچ وقت احساس تلخى نمى كنند، چرا كه دستورات اسلام دستوراتى است كه مطابق منطق و عقل است و قهراً شيرين است و با فطرت سازگار.

«فَهُوَ دَعَائِمُ أَسَاخَ فِى الْحَقِّ أَسْنَاخَهَا» (پس اسلام ستونهايى است كه خدا پايه هاى آن را در حق استوار كرد.)

گاهى اوقات اسلام تشبيه مى شود به يك ساختمان كه داراى ستون است؛ همان طور كه ساختمان روى ستونها ايستاده و اگر ستونها خراب شود ساختمان خراب مى شود، اسلام هم يك ستونهايى دارد كه اگر آن ستونها نباشد اسلام نيست. در روايت هم آمده است: «دعائم الإسلام خمس».(2) «دَعائم» جمع «دِعامة» و آن به معناى ستونهاست؛ معمولاً ستونهاى چوبى را كه براى نگه داشتن چيزى زير آن مى زنند «دِعامة» مى گويند.

پس گاهى اوقات اسلام به يك ساختمان تشبيه مى شود آن وقت مى گوييم:

«دعائم الإسلام خمس»يعنى ستونهاى اسلام پنج است؛ و گاهى اوقات خود اسلام را به ستون تشبيه مى كنند از باب اين كه حقيقت آن همان ستونهاست، پس خود اسلام را مى توانيم بگوييم دعائم است، يعنى اسلام ستونهاست.

«فَهُوَ دَعَائِمُ»: پس اسلام عبارت از ستونهايى است كه«أَسَاخَ فِى الْحَقِّ أَسْنَاخَهَا».

در گذشته و حال معمولاً چنين بوده است كه وقتى بخواهند ساختمانى بسازند اوّل زمين را مى كَنند تا به سفتى برسند و آنگاه ستون را روى آن زمين سفت بنا مى كنند تا ساختمان خراب نشود. در اين جمله مى خواهد بفرمايد: دستورات اسلام روى حق2.

ص: 522


1- - بحارالأنوار، ج 45، ص 46.
2- - مجمع البحرين، ج 6، ص 62.

است و حق مانند همان زمين سفت و محكم است، و منظور اين است كه دستورات اسلام بر اساس فطرت و منطق و عقل است كه هر چه علم پيشرفت كند نمى تواند آن را متزلزل كند. «أسناخ» جمع «سِنْخ» به معناى ريشه و پايه است؛ و «أساخَ» به معناى «أثْبَتَ» است. يعنى خدا ريشه هاى اسلام را بر حق كه همان فطرت و عقل و منطق است تثبيت و استوار كرده است.

«وَ ثَبَّتَ لَهَا أُسُسَهَا» (و بنيانهايش را بر آن ثابت گردانيد.)

«أُسُس» جمع «أساس» به معناى پايه و بنيان است؛ و معناى جمله اين است كه خداوند ريشه هاى اسلام را محكم قرار داده است، و اين كنايه است كه دين اسلام با پيشرفت علم و تكنيك خراب شدنى نيست.

«وَ يَنَابِيعُ غَزُرَتْ عُيُونُهَا» (و چشمه هايى است كه سرچشمه هاى آن پرآب است.)

همۀ اينها تشبيه است؛ و حضرت در اين جمله اسلام را به چشمه هايى كه در سرچشمۀ آن آب فراوان است تشبيه فرموده است. «يَنابيع» جمع «يَنبوع» به معناى چشمه است، منتها عرب به مركز چشمه كه آب از آن مى جوشد «عين» مى گويد.

«غَزُرَتْ» از مادّۀ «غَزارة» است به معناى شادابى و پرآبى. مى فرمايد: دستورات اسلام مثل چشمه هايى است كه آب فراوان دارد.

«وَ مَصَابِيحُ شَبَّتْ نِيرَانُهَا» (و چراغهايى كه شعله هاى آن برافروخته است.)

«مَصابيح» جمع «مِصباح» است به معناى چراغ؛ و «شَبَّتْ» يعنى بلند شد و ارتفاع

ص: 523

گرفت؛ و «نيران» جمع «نار» آن شعله هايى است كه از روى فتيلۀ چراغ بلند شده، و آتش فتيلۀ چراغ وقتى بالا و مرتفع است كه فتيلۀ چراغ را بالا بكشند. مقصود از اين جمله اين است كه نور و روشنايى اسلام زياد است و افراد كمال استفاده را از آن خواهند نمود.

«وَ مَنَارٌ اقْتَدى بِهَا سُفَّارُهَا» (و مركز نورى كه روندگانش به وسيلۀ آن راه جويند.)

اين جمله نيز تشبيه است. «مَنار» اسم مكان است و در اصل «مَنْوَر» بوده؛ و «سُفّار» جمع «سافر» است. حضرت در اين جمله با تشبيه كردن دستورات اسلام به مناره هايى كه در گذشته در بيابانها مى ساخته و در آن چراغ مى گذاشته اند كه مسافرين راه را گم نكنند، اهميت اسلام را بيان فرموده است؛ معناى جمله چنين است: دستورات اسلام مانند آن مراكز نورى است كه مسافرين در شب در بيابانهاى تاريك به آنها توجّه مى كنند و راه خود را از بيراهه تميز مى دهند.

«وَ أَعْلامٌ قُصِدَ بِهَا فِجَاجُهَا» (و علامت هايى كه راههايش به وسيلۀ آنها يافت شود.)

«أعلام» جمع «عَلَم» است و به آن علامت هايى كه در كنار راهها مى گذاشته اند و امروزه به صورت تابلوهاى كيلومترشمار است مى گويند، مردم در آن روزها به وسيلۀ همين علامت ها راهها را پيدا مى كرده اند. مقصود حضرت اين است كه اگر راه سعادت و وصول الى اللّه را مى خواهيد به وسيلۀ همين دستورات اسلام پيدا مى كنيد.

«وَ مَنَاهِلُ رَوِىَ بِهَا وُرَّادُهَا» (و آبشخورهايى كه واردينش به وسيلۀ آنها سيراب گردند.)

ص: 524

حضرت در اين جمله اسلام را به آن راههايى كه لب آب مى روند تشبيه فرموده است. «مَناهِل» جمع «مَنْهَل» و آن جايى است كه لب آب مى روند، و به آن «شريعة» هم مى گويند. در حقيقت مى خواهد بگويد اگر مى خواهيد از آب حيات استفاده كنيد دستورات اسلام را پيروى نماييد.

در اين جمله«وُرّاد»و«رُوّاد»هر دو صحيح است؛ «وُرّاد» جمع «وارد»، و «رُوّاد» جمع «رائد» به معناى طالب است؛ يعنى دستورات اسلام آبشخورى است كه واردين يا طالبين به وسيلۀ آن بهره مند و سيراب مى شوند.

«جَعَلَ اللَّهُ فِيهِ مُنْتَهى رِضْوَانِهِ، وَ ذِرْوَةَ دَعَائِمِهِ، وَ سَنَامَ طَاعَتِهِ» (خداوند نهايت خشنودى اش را، و بلنداى ستونهايش را، و بالايى اطاعتش را در اسلام قرار داد.)

«ذِرْوَة» به معناى بلندى؛ و «دَعائم» به معناى ستونها؛ و «سَنام» كوهان شتر را مى گويند، و در اينجا كنايه از بلندى دستورات اسلام است؛ معناى جمله چنين است كه: خداوند منتهاى رضايت خود را، و بلندى ستونها، و بلندى اطاعت خود را در اسلام قرار داده است.

«فَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ وَثِيقُ الْأَرْكَانِ، رَفِيعُ الْبُنْيَانِ، مُنِيرُ الْبُرْهَانِ، مُضِىءُ النِّيرَانِ» (پس اسلام نزد خداوند داراى ستونهاى استوار است، بنيان مرتفع، دليل روشن، روشنى هاى درخشان.)

«أركان» جمع «رُكن» به معناى ستون است، و فرق آن با «دَعائم» از اين جهت است كه اگر ستون با چوب و تير باشد به آن «دِعامة» و اگر با آجر و بتون و امثال آن باشد به آن «رُكن» مى گويند. «وثيق» به معناى استوار، «رفيع» به معناى مرتفع، و «منير» و «مُضىء» به معناى نورانى و روشن است. معناى جمله چنين است كه: اسلام در نظر

ص: 525

خداوند داراى ستونهاى خيلى محكم و خيلى بلند، و دليل آن روشن و نورانيت آن بسيار است.

«عَزِيزُ السُّلْطَانِ، مُشْرِفُ الْمَنَارِ، مُعْوِزُ الْمَثَارِ» (سلطنت غالب، مركز نور مسلط، تزلزل ناممكن.)

«عَزِيزُ السُّلْطَانِ»: سلطنت اسلام بر دلها غالب است؛ يعنى با منطق جور است و بر منطق و فلسفۀ شرق و غرب غلبه دارد. «مُشْرِفُ الْمَنَارِ»: مركز نور و نورانيت آن غلبه دارد. «مُعْوِزُ الْمَثَارِ»؛ «مُعْوِز» يعنى فاقد و ناياب، «مَثار» معنايش اين است كه انسان يك چيز را از جاى خود حركت دهد؛ مى خواهد بگويد كسى نمى تواند دين اسلام را از جا تكان دهد؛ چون اساس اسلام بر باطل نيست، هيچ منطقى نمى تواند اسلام را متزلزل كند و يا از جا تكان دهد.

«فَشَرِّفُوهُ، وَ اتَّبِعُوهُ، وَ أَدُّوا إلَيْهِ حَقَّهُ، وَضَعُوهُ مَوَاضِعَهُ» (پس شريفش بدانيد، و از آن متابعت كنيد، و حق آن را ادا نماييد، و آن را در جايگاههاى خودش قرار دهيد.)

اين دينى است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اصحاب او براى استقرار آن، چه بسيار شكنجه ديدند؛ مسلمانان صدر اسلام چقدر فداكارى براى آن كرده اند، در جنگ بدر، احد و جنگ هاى ديگر چه فشارهاى فراوانى ديده اند. «وَ أَدُّوا إلَيْهِ حَقَّهُ»يعنى به دستورات اسلام عمل كنيد، نماز را كوچك نشماريم و به واجبات الهى توجّه نماييم.

ويژگى هاى موقعيت بعثت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم

«ثُمَّ إنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم بِالْحَقِّ حِينَ دَنَا مِنَ الدُّنْيَا الْإنْقِطَاعُ» (سپس همانا خداوند محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را به حق برانگيخت آنگاه كه پايان دنيا نزديك گرديد.)

ص: 526

مى فرمايد پس از آن كه بحث راجع به اسلام را گذرانديم مطالبى راجع به بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيان مى كنيم. «ثمّ» براى تراخى است و پيداست كه در اينجا مقصود حضرت از تراخى، تراخى به حسب ذكر است نه تراخى به حسب زمان؛ چون معلوم است كه از نظر زمان، خداوند ابتدا عالم را خلق فرموده و پس از آن بشر را آفريده و بعد شروع به فرستادن پيامبران نموده است.

حضرت مى فرمايد: خداوند حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را به حق برانگيخت. «حق» صفت مشبهه و به معناى ثابت است، چيزى كه حقيقت دارد ثابت است و چيزى كه باطل است از بين رفتنى است.

خداوند پيامبر را برانگيخت، چه وقت ؟ «حِينَ دَنَا مِنَ الدُّنْيَا الْإنْقِطَاعُ»: آن وقتى كه نزديك بود دنيا منقطع شود و به پايان برسد. نه اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر آخرالزمان و آخرين پيامبران است، مثل اين كه دنيا يك مراحلى را گذرانده تا به زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است. به اين معنا كه بشريت ابتدا طفل بوده و در اثر تربيت هاى پيامبران رشد كرده و آخر رشد بشريت وقتى است كه آن دستور آخر برايش مى آيد.

خداوند تبارك و تعالى براى هدايت بشر پيامبران را فرستاده، و وقتى بشر در حال تكامل است هر چندى يك پيامبر فرستاده و نسخۀ آسمانى را عوض كرده، تا وقتى كه بشر مراحل مختلف را سپرى كرده و به تكامل رسيده خداوند نسخۀ آخر را به وسيلۀ آخرين پيامبر فرستاده است و اين زمان را آخر زمان ناميده اند؛ چون ديگر تا قيامت زمان زيادى نمانده است. حالا اين زمان چه مقدار طول مى كشد خدا مى داند، و طولانى شدن آن در نظر ماست وگرنه پيش خدا زمان طولانى نيست؛ و در قرآن هم آمده است: (إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً * وَ نَراهُ قَرِيباً) (1)«همانا مردم قيامت را دور7.

ص: 527


1- - سورۀ معارج (70)، آيات 6 و 7.

مى پندارند، و ما آن را نزديك مى بينيم.» و چه بسا ظاهر اين عبارت حضرت اين باشد كه عمر دنيا هر چه باشد بيشترين آن گذشته است و كمترين آن باقى مانده است.

البته در اين كه دنيا كى تمام مى شود اقوال مختلفى گفته شده كه هيچ كدام آنها دليلى ندارد:

يهود و نصارا عقيده شان اين بوده كه عمر دنيا از زمان حضرت آدم عليه السلام تا پايان آن هفت هزار سال است و بعثت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم روى اين عقيده در هزارۀ پنجم بوده است. بعضى ها عمر دنيا را دوازده هزار سال گفته اند. بعضى ديگر عمر دنيا را پنجاه هزار سال گفته اند و دليل اينها سورۀ معارج است كه فرموده: (تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ) (1)«ملائكه و روح عروج مى كنند به سوى خدا در روزى كه مدّتش پنجاه هزار سال است.» و مى گويند: مقصود از اين روز عمر دنياست. يك عده ديگر هم گفته اند: عمر دنيا صد هزار سال است. يك عده از منجمين كه در زمان بنى عبّاس بوده اند و خواسته اند خيلى دقيق حساب كرده باشند گفته اند: از اوّل دنيا تا آن روزى كه متوكل عبّاسى از سامرا به طرف دمشق حركت كرد چهار ترليون و سيصد و بيست هزار سال بوده. از هندوها هم نقل مى كنند كه گفته اند:

عمر دنيا به عدد ضرب خانه هاى شطرنج است؛ خانه هاى شطرنج در مجموع 64 عدد است، اينها گفته اند خانۀ اوّل ضرب در دو و حاصل آن ضرب در سه و حاصل آن ضرب در چهار و همين طور حاصل ضرب ما قبل آخر ضرب در شصت و چهار، و هر چه حاصل آن بود عمر دنيا همان مقدار است.

خوب اين حرفهايى است كه زده اند ولى هيچ كدام اينها دليل ندارد و آنچه مسلّم است اين است كه قرآن فرموده: (يَسْئَلُونَكَ عَنِ السّاعَةِ أَيّانَ مُرْساها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي) (2)«اى پيامبر، از تو از وقت برپايى قيامت مى پرسند، جواب بگو: علم آن7.

ص: 528


1- - سورۀ معارج (70)، آيۀ 4.
2- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 187.

منحصراً نزد پروردگار من است.» و در آيۀ ديگر هم فرموده: (إِلَيْهِ يُرَدُّ عِلْمُ السّاعَةِ) (1)«علم قيامت به خدا برمى گردد.» يعنى خدا مى داند چه وقت برپا مى شود.

پس اينها كه به مقدارهاى معيّنى زمان برپايى قيامت را گفته اند دليل ندارند و فقط تخمين زده اند. البته در اين مورد حديثى در جامع الاخبار از ابوحمزۀ ثمالى نقل كرده اند كه حضرت سجاد عليه السلام فرموده است: «إنّ اللّه خلق محمّداً و عليّاً و الطّيّبين من ذرّيّتهما من نور عظمته»خداوند حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام و نيكان از فرزندان آنان را از نور عظمت خودش آفريد«و أقامهم أشباحاً قبل المخلوقات»و پيش از خلقت مخلوقات آنها را در قالب هاى مثالى نگه داشت؛ و سپس فرمود: «أتظنّ أنّ اللّه لم يخلق خلقاً سواكم»شما خيال مى كنيد خدا خلقى را مانند شما نيافريده است «بلى واللّه لقد خلق اللّه ألف ألف آدم و ألف ألف عالم»چرا به خدا قسم خداوند تاكنون هزار هزار آدم و هزار هزار عالم را آفريده«و أنت واللّه فى آخر تلك العوالم»(2)و تو در آخر اين عالم ها هستى.

بنابر اين حديث تاكنون خداوند عالم هاى زيادى خلق كرده است؛ و اين كه وقتى خدا خواست آدم ابوالبشر را خلق كند به ملائكه فرمود مى خواهم آدم را خلق كنم و ملائكه گفتند: (أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ) (3)«آيا كسانى در زمين خواهى گماشت كه در آن فساد كنند و خونها بريزند؟» نشان مى دهد كه ملائكه از اين آدمها سابقۀ ذهنى داشته اند و فساد و خونريزى آدمهاى قبلى را ديده بودند كه چنين جوابى به خدا دادند.

«وَ أَقْبَلَ مِنَ الْآخِرَةِ الإطِّلاعُ» (و اشراف به آخرت روى آورد.)0.

ص: 529


1- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 47.
2- - بحارالأنوار، ج 54، ص 336، حديث 24.
3- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 30.

«إطّلاع» به معناى اشراف داشتن بر ديگران است. مى فرمايد: خداوند وقتى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مبعوث كرد كه دنيا نزديك به پايان بود و آخرت رو مى آورد و اقبال مى كرد.

«وَ أظْلَمَتْ بَهْجَتُهَا بَعْدَ إشْرَاقٍ» (و خوشى آن پس از روشنايى تاريك شد.)

خداوند وقتى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد كه بين پيامبران گذشته و آن حضرت فاصلۀ زيادى ايجاد شده بود و به همين خاطر آن اديان الهى گذشته ترك شده و مردم سر از بت پرستى درآورده بودند. معناى جمله چنين است كه: خداوند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را وقتى فرستاد كه بهجت و خوشى هايى كه به وسيلۀ پيامبران گذشته آمده بود از بين رفته و تاريك شده بود. آن توحيد ابراهيمى كه مطابق فطرت بود به وسيلۀ گذشت زمان از بين رفته بود، و آن نور هدايت كه به وسيلۀ موسى و عيسى عليهما السلام به وجود آمده بود به ظلمت و تاريكى تبديل شده بود.

«وَ قَامَتْ بِأَهْلِهَا عَلى سَاقٍ» (و دنيا اهلش را با شدّت به پا داشت.)

يكى از معانى «ساق» را شدّت گرفته اند؛ و معنا چنين مى شود كه: وقتى خدا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مبعوث نمود كه دنيا اهلش را با شدّت به پا داشته بود. در آيۀ شريفه آمده است: (وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ) (1) يعنى شدّت دنيا و آخرت به هم پيچيده و به هم نزديك شده است. البته يك احتمال ديگر هم هست كه آيۀ شريفه كنايه از خستگى انسانها باشد؛ چون وقتى انسان راه زيادى رفته و خسته شده باشد، هنگام راه رفتن9.

ص: 530


1- - سورۀ قيامة (75)، آيۀ 29.

پاهايش در هم مى پيچد، و بنابر اين احتمال معنا چنين مى شود كه مردم در آن روز از شدايد دنيا خسته شده بودند.

«وَ خَشُنَ مِنْهَا مِهَادٌ، وَ أَزِفَ مِنْهَا قِيَادٌ» (و راحتى آن سخت گرديد، و مهار آن نزديك شد.)

«خَشُنَ» يعنى زبر و سخت شد، و «مِهاد» گهواره و راحتى است. «أزِفَ» يعنى نزديك شد؛ و ضمير در «منها» به دنيا برمى گردد؛ «قِياد» هم به معناى مهار از مادّۀ «قائد» و رهبر است، البته توجّه داريد كه در لغت انگليسى هم رهبر و قائد را «گايد» مى گويند كه احتمال دارد همان قائد عربى باشد.

حضرت در جملۀ اوّل دنيا را به گهواره اى كه در تلاطم است تشبيه نموده، و در جملۀ بعد به شترى كه افسار آن را فردى گرفته و آن را به طرف سقوط و پرتگاه مى كشد.

«فِى انْقِطَاعٍ مِنْ مُدَّتِهَا، وَ اقْتِرَابٍ مِنْ أَشْرَاطِهَا، وَ تَصَرُّمٍ مِنْ أَهْلِهَا» (در سپرى شدن مدّت آن، و نزديك شدن علامت هاى آن، و بريده شدن اهل آن.)

«فِى انْقِطَاعٍ مِنْ مُدَّتِهَا»: وقتى كه دنيا داشت مدّتش منقطع و سپرى مى شد «وَ اقْتِرَابٍ مِنْ أَشْرَاطِهَا»: و علامت هاى سقوط دنيا نزديك مى شد«وَ تَصَرُّمٍ مِنْ أَهْلِهَا»:

و اهل دنيا داشتند بر اثر كشت و كشتارها از بين مى رفتند.

«أشراط» جمع «شرط» به معناى علامت است. «أشراط ساعة» يعنى علامت هاى ساعت. قيامت يك علامت هايى دارد كه در روايات هم ذكر شده است. حالا اين علامت ها را هم مى شود به قيامت نسبت داد و هم به دنيا. مى خواهد بگويد بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در چنين شرايطى بوده است كه اهل دنيا داشتند بر اثر كشت و كشتارها از بين مى رفتند.

ص: 531

«وَ انْفِصَامٍ مِنْ حَلْقَتِهَا، وَ انْتِشَارٍ مِنْ سَبَبِهَا» (و شكافته شدن حلقۀ آن، و گسيخته شدن ريسمانش.)

«وَ انْفِصَامٍ مِنْ حَلْقَتِهَا»: و حلقۀ دنيا كه سبب نظم دنيا و هماهنگى در حركت است پاره شده بود. شيرازۀ دنيا داشت از هم مى پاشيد.

«وَ انْتِشَارٍ مِنْ سَبَبِهَا»: و طناب دنيا كه سبب نظم و هماهنگى دنيا بود متفرق شده بود.

«سبب» همان طناب يا زنجيرى است كه با آن نظم درست كرده و اتصال برقرار مى كنند. طناب از موهاى زيادى درست شده كه بسا خرده خرده باز مى شود و طناب پاره مى گردد. اينجا مى خواهد بگويد آن طنابى كه نظم دنيا را برقرار كرده بود - كه منظورش همان قوانين الهى و قوانينى است كه مطابق عقل و منطق است و نظم را در بشر برقرار مى كرد و مطابق فطرت انسانها هم بود - داشت از بين مى رفت. اصلاً منكر معروف شده بود و معروف منكر؛ آدم كشى و غارت كردن افتخار شده بود. «انتشار»يعنى متفرق شدن.

اينجا يك تشبيه است؛ مثلاً اگر بخواهيد ماشينى را به ماشين ديگرى ببنديد كه آن را بكشد، به وسيلۀ طناب يا حلقه اى آن را وصل مى كنيد، و اگر آن حلقه پاره شود وابستگى بين اين دو ماشين از ميان مى رود؛ اين عبارت كنايه از اين است كه در انتها شيرازۀ دنيا از هم مى پاشد. «سبب» همان طناب و زنجير و حلقه است كه آن چيز را به ديگرى متصل مى كند.

«وَ عَفَاءٍ مِنْ أَعْلامِهَا، وَ تَكَشُّفٍ مِنْ عَوْرَاتِهَا، وَ قِصَرٍ مِنْ طُولِهَا» (و كهنه شدن نشانه هاى آن، و آشكار شدن زشتى هاى آن، و كوتاه شدن درازايش.)

ص: 532

«أعلام» جمع «عَلَم» به معناى علامت است؛ «عَفاء» به معناى كهنه شدن و محو شدن است. «عورات» جمع «عورة» به معناى زشتى است. «طول» ضدّ «قصر» و به معناى درازا و بلندى است. حضرت مى فرمايد: كهنه شدن علامت ها، و ظاهر شدن زشتى هاى دنيا، و به كوتاهى گراييدن بلندى آن، همه از علامت هاى ظهور پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم است.

اهداف الهى از رسالت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم

«جَعَلَهُ اللَّهُ بَلاغاً لِرِسَالَتِهِ، وَ كَرَامَةً لِأُمَّتِهِ» (خداوند قرار داد محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را براى رسانيدن رسالت خويش، و بزرگوارى براى امّتش.)

ضمير در «جَعَلَهُ» به خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم برمى گردد. يعنى وقتى راحتى دنيا از ميان رفت و دنيا به طرف سقوط كشيده شد و مدّت دنيا در شرف تمام شدن بود و علامت هاى آخرت نزديك مى شد و حلقه هاى پيوستگى دنيا داشت متلاشى مى شد و علامت ها و نشانه هاى هدايت در دنيا كهنه و محو مى شد و زشتى هاى دنيا نمايان شده بود و عمر طولانى دنيا كوتاه مى شد، خداوند حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد تا رسالت او را به مردم برساند و دستوراتى را كه خداوند براى هدايت بشر داده بود به آنها ابلاغ نمايد و امّت اسلام را به كرامت برساند و به آنها عظمت بدهد.

«وَ رَبِيعاً لِأَهْلِ زَمَانِهِ، وَ رِفْعَةً لِأَعْوَانِهِ، وَ شَرَفاً لِأَنْصَارِهِ» (و بهار براى اهل زمان خود، و سربلندى براى يارانش، و بزرگى براى يارى دهندگانش.)

«وَ رَبِيعاً لِأَهْلِ زَمَانِهِ»: و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بهارى بود براى اهل زمانش كه دوباره و از نو حياتى به جامعه داد و آنها را وارد يك زندگانى تازه اى كرد. «وَ رِفْعَةً لِأَعْوَانِهِ»:

و خداوند مى خواست ياران خود را به وسيلۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جهت مقام و منزلت بالا

ص: 533

ببرد. «وَ شَرَفاً لِأَنْصَارِهِ»: و خداوند به وسيلۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرافت و بزرگوارى به ياران خود داد.

خلاصه در يك شرايطى كه توحيد و حقايق فطرى را زير پا گذاشته بودند، خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را فرستاد براى اين كه دوباره دين توحيدى را زنده كند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 534

(درس 388: خطبۀ 198 قسمت پنجم

اشاره

ويژگى هايى از عظمت قرآن

قرآن، شفابخش انسان

ديگر اوصاف قرآن

ص: 535

ص: 536

خطبۀ 198 - قسمت پنجم

اشاره

«ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْهِ الْكِتَابَ نُوراً لاتُطْفَأُ مَصَابِيحُهُ، وَ سِرَاجاً لايَخْبُو تَوَقُّدُهُ، وَ بَحْراً لايُدْرَكُ قَعْرُهُ، وَ مِنْهَاجاً لايُضِلُّ نَهْجُهُ، وَ شُعَاعاً لايُظْلِمُ ضَوْءُهُ، وَ فُرْقَاناً لايُخْمَدُ بُرْهَانُهُ، وَ تِبْيَاناً لاتُهْدَمُ أَرْكَانُهُ، وَ شِفَاءً لاتُخْشى أَسْقَامُهُ، وَ عِزًّا لاتُهْزَمُ أَنْصَارُهُ، وَ حَقّاً لاتُخْذَلُ أعْوَانُهُ، فَهُوَ مَعْدِنُ الْإيمَانِ وَ بُحْبُوحَتُهُ، وَ يَنَابِيعُ الْعِلْمِ وَ بُحُورُهُ، وَ رِيَاضُ الْعَدْلِ وَ غُدْرَانُهُ، وَ أَثَافِىُّ الْإِسْلاَمِ وَ بُنْيَانُهُ، وَ أَوْدِيَةُ الْحَقِّ وَ غِيطَانُهُ، وَ بَحْرٌ لايَنْزِفُهُ الْمُنْتَزِفُونَ، وَ عُيُونٌ لايُنْضِبُهَا الْمَاتِحُونَ، وَ مَنَاهِلُ لايُغِيضُهَا الْوَارِدُونَ، وَ مَنَازِلُ لايَضِلُّ نَهْجَهَا الْمُسَافِرُونَ، وَ أَعْلامٌ لايَعْمى عَنهَا السَّائِرُونَ، وَ آكَامٌ لايَجُوزُ عَنْهَا الْقَاصِدُونَ؛ جَعَلَهُ اللَّهُ رِيّاً لِعَطَشِ الْعُلَمَاءِ، وَ رَبِيعاً لِقُلُوبِ الْفُقَهَاءِ، وَ مَحَاجَّ لِطُرُقِ الصُّلَحَاءِ، وَ دَوَاءً لَيْسَ بَعْدَهُ دَاءٌ، وَ نُوراً لَيْسَ مَعَهُ ظُلْمَةٌ، وَ حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ، وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ، وَ عِزّاً لِمَنْ تَوَلّاهُ، وَ سِلْماً لِمَنْ دَخَلَهُ، وَ هُدىً لِمَنِ ائْتَمَّ بِهِ، وَ عُذْراً لِمَنِ انْتَحَلَهُ، وَ بُرْهَاناً لِمَنْ تَكَلَّمَ بِهِ، وَ شَاهِداً لِمَنْ خَاصَمَ بِهِ، وَ فَلْجاً لِمَنْ حَاجَّ بِهِ، وَ حَامِلاً لِمَنْ حَمَلَهُ، وَ مَطِيَّةً لِمَنْ أَعْمَلَهُ، وَ آيَةً لِمَنْ تَوَسَّمَ، وَ جُنَّةً لِمَنِ اسْتَلْأَمَ، وَ عِلْماً لِمَنْ وَعى، وَ حَدِيثاً لِمَنْ رَوى، وَ حُكْماً لِمَنْ قَضى.»

ويژگى هايى از عظمت قرآن

سخن ما در خطبۀ 198 از نهج البلاغۀ عبده به اينجا رسيد كه حضرت فرمودند:

ص: 537

- 1 -«ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْهِ الْكِتَابَ نُوراً لاتُطْفَأُ مَصَابِيحُهُ» (سپس نازل فرمود بر او كتاب را، نورى كه چراغهاى آن خاموش نگردد.)

در نهج البلاغه تشبيهات، استعارات و كنايات زيادى به كار رفته و مقصود سيّد رضى رحمه الله هم اين نبوده كه تمامى كلمات و سخنان حضرت را جمع آورى نمايد، بلكه هدف او اين بوده كه كلمات و سخنانى را كه شامل فصاحت و بلاغت است جمع آورى كند و از اين رو نام آن را «نهج البلاغة» گذاشته است.

حضرت پس از حمد و ثناى خدا و دعوت مردم به تقوا و بيان خصوصياتى از اسلام، صفاتى از اوصاف پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و مطالبى در مورد زمان بعثت، به بيان مطالبى در مورد قرآن پرداخته و فرموده است: «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْهِ الْكِتَابَ نُوراً لاتُطْفَأُ مَصَابِيحُهُ»: سپس خداوند كتابى بر پيامبر خود نازل فرمود كه نور چراغهايش خاموش نمى شود.

در اين جمله حضرت با آوردن كلمۀ «أنزَل» كه به معناى «پايين فرستادن» است اشاره به اين معنا فرموده كه قرآن از عالم بالا فرو فرستاده شده است. «كتاب» را با «ال» به صورت معرفه بيان فرموده تا اشاره به قرآن باشد. «مصابيح» جمع «مصباح» به معناى چراغ است؛ و اين كه «مصابيح» را به صورت جمع آورده براى اين است كه قرآن هر دستورش به منزلۀ يك چراغ است و هر دستورش در يك جهت راهنماى بشر به سوى سعادت است، پس قرآن با آن همه دستورات سعادت بخشى كه دارد كتابى سرشار از نور است.

- 2 -«وَ سِرَاجاً لايَخْبُو تَوَقُّدُهُ» (و چراغى كه افروختگى آن فرو ننشيند.)

«توقّد» به شعله ور شدن آتش مى گويند؛ آتش در وقتى كه شعله ور شده از همه

ص: 538

وقت روشن تر است. مى خواهد بفرمايد: هيچ وقت از روشنايى قرآن كم نمى شود و خاموش نمى گردد. قرآن مانند تورات و انجيل نيست كه به مرور زمان به دست تحريف كنندگان نابود شود. خداوند در اين مورد فرموده است: (إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ) (1)«همانا ما قرآن را نازل كرديم و ما هم آن را محققاً محافظت مى كنيم.» اين آيه با آن همه تأكيد دلالت بر اين دارد كه تحريف در قرآن راه ندارد و خداوند قرآن را از تحريف حفظ خواهد فرمود.

بالاخره اين عقيدۀ شيعه است كه خداوند فرموده ما قرآن را از هر نوع تحريف محافظت مى كنيم، و بزرگان از علماى شيعه نيز مانند سيّدمرتضى ادّعاى ضرورت عدم تحريف قرآن نموده اند، آن وقت يك عده براى بدبين كردن مسلمانان نسبت به شيعه دست به نشر اكاذيب زده و شيعه را به تحريف قرآن متهم مى كنند. من يكى از طلبه هاى شيعه هستم و با بيانى رسا اعلام مى كنم: هر كس عقيده به تحريف قرآن داشته باشد برخلاف ضرورت اسلام است؛ و رواياتى كه به عنوان تحريف قرآن در كتب شيعه وجود دارد بعضى از آنها مجعول است بعضى دلالت بر تحريف ندارد و بعضى ديگر هم بيان شأن نزول آيات را مى كند كه برخى خيال كرده اند اين شأن نزول هم جزء آيه است. بنابراين همان طورى كه حضرت فرموده قرآن چراغى است كه نورش خاموش نشدنى است و دست تحريفى هم به آن نرسيده است.

- 3 -«وَ بَحْراً لايُدْرَكُ قَعْرُهُ» (و دريايى كه ژرفاى آن درك نشود.)

بسيارى از آيات قرآن لطايفى دارد كه با پيشرفت علم مزايا و لطايفش تا حدودى روشن شده است. مقصود از اين جمله كه عمق آن را درك نمى كنند اين است كه هر چه علم پيشرفت كند و عقل بشر شكوفاتر شود باز هم به عمق معانى آن نمى رسند.9.

ص: 539


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 9.

- 4 -«وَ مِنْهَاجاً لايُضِلُّ نَهْجُهُ» (و روشى كه راه روشن آن گمراه نكند.)

گاهى راه به صورت يك خط نامشخص و كوره راه است كه با يك طوفان محو و نابود مى شود، ولى گاهى راه به صورت يك بزرگراه آسفالته است كه هيچ چيز نمى تواند آن را نابود كند؛ قرآن بزرگراهى است كه هيچ گاه محو و نابود نشده و رهروان خود را گمراه نخواهد كرد.

«لايُضِلُّ»از باب افعال و به معناى گمراه نكردن است. در بعضى نسخه ها«لايَضِلُّ»از ثلاثى مجرّد و به معناى گمراه نشدن آمده است. معناى فعل بنابر باب افعال «گمراه نمى كند» و بنابر ثلاثى مجرّد «گمراه نمى شود» مى باشد، كه البته معناى اوّل بهتر است؛ زيرا اسناد فعل مجازاً به يكى از متعلقاتش داده شده است.

- 5 -«وَ شُعَاعاً لايُظْلِمُ ضَوْءُهُ» (و پرتوى كه روشنايى آن تاريك نگردد.)

- 6 -«وَ فُرْقَاناً لايُخْمَدُ بُرْهَانُهُ» (و فرقانى كه دليل آن سست نشود.)

«فرقان» به معناى دليل قانع كننده است، و آنچه فارق و جداكنندۀ حق از باطل است. معناى اين كلام اين است كه مطالب قرآن حقى است كه هيچ وقت باطل نمى شود. قرآن در اين مورد فرموده است: (لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ) . (1) مطالب قرآن نه امروز كه زمان نزول آن است و نه در آينده باطل نخواهد شد. اين آيه نيز دلالت دارد كه قرآن از دست تحريف كننده و تغيير دهنده مصون و محفوظ خواهد ماند.2.

ص: 540


1- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 42.

- 7 -«وَ تِبْيَاناً لاتُهْدَمُ أَرْكَانُهُ» (و تبيانى كه پايه هاى آن ويران نگردد.)

«أركان» جمع «رُكن» و به معناى پايه ها و ستونهاست؛ و «تبيان» به معناى شرح و بيان و روشن سازى است. مقصود اين است كه مبانى قرآن بر پايه هايى استوار است كه هيچ وقت ويران نمى شود.

قرآن، شفابخش انسان

- 8 -«وَ شِفَاءً لاَتُخْشى أَسْقَامُهُ» (و دارويى كه بيم بيماريهاى آن نرود.)

اصولاً متعاقب درمان بيمارى، امراض كوچك و بزرگى وجود دارد؛ اين امراض به علّت مصرف همان داروهايى است كه مريض براى درمان خود مصرف مى نمايد.

حضرت على عليه السلام براى اين كه اين شبهه را از ذهن ها بيرون كنند فرموده اند: چنين نيست كه خيال شود از درمان با قرآن امراض گوناگون ديگرى به وجود خواهد آمد؛ بلكه داروهاى قرآن داروهاى بى ضررى است.

مثلاً در طب جديد براى اين كه ميكروب گوش را نابود كنند قطره درآن مى ريزند كه با اين كار قارچ توليد مى شود، آنگاه براى معالجۀ قارچ داروى ديگرى مى دهند كه مصيبت ديگرى به بار مى آورد؛ و به همين صورت معالجۀ همۀ امراض جسمى باعث امراض ديگرى خواهد بود.

البته قابل توجّه است كه اين معالجه هايى كه متعاقب آن امراض گوناگونى به وجود مى آيد معالجات با داروهاى شيميايى است وگرنه خداوند متعال با قدرت مطلقۀ خود در داروهاى طبيعى مانند: گل گاو زبان، سنبل الطيب و... خواصى را قرار داده كه امراض بعدى آن به مراتب كمتر ازمعالجه با داروهاى شيميايى است.

ص: 541

داروهاى گياهى امراض را ديرتر بهبود مى بخشد اما ضررش خيلى كمتر از داروهاى شيميايى است.

بنا به نقلى كه كرده اند امروزه در شوروى پى برده اند كه داروهاى طبيعى به مراتب مفيدتر است و از اين جهت به طب قديم روآورده و در دانشگاههاى شوروى در تدارك زنده كردن طب قديم هستند، ولى متأسفانه در ايران ما كه مركز اين داروها و مركز طب قديم بوده ايم داريم فراموش مى كنيم؛ بسيارى از پيرمردهايى كه در بازارهاى اصفهان، تبريز و مشهد اين گياهها را مى شناختند دارند از بين مى روند و نسلشان منقرض مى شود و بعداً ما قدرت شناسايى اين گياهها را نداريم. اخيراً در ايران يك مؤسسه اى در اين رابطه تأسيس كرده اند اما هنوز موفقيت كامل پيدا نكرده اند. يك روز به من گفتند: افراد اين مؤسسه مى خواهند به ملاقات شما بيايند، من براى آنها پيغام دادم به جاى اين كه پيش من بياييد و فقط خبرش در راديو و تلويزيون گفته شود، بهتر است سراغ آن پيرمردهاى تبريز و اصفهان و شيراز و مشهد كه اين گياهان و داروها را مى شناسند برويد و از آنها استفادۀ بيشترى در اين رابطه ببريد و گياهها را شناسايى كنيد.

به ياد دارم در رژيم سابق روزنامه اى را خواندم كه بزرگترين صادرات ايران پس از نفت شيرين بيان بوده، چيزى كه در بيابانهاى قم و در حاشيۀ كوير زياد است و در طبس هم كه من تبعيد بودم خيلى بود، شيرين بيان بعد از نفت بزرگترين صادرات ايران بوده و ما اصلاً آن را به حساب نمى آوريم. داروهايى كه در خارج براى اعصاب، براى قلب و براى زخم معده بوده از همين شيرين بيان مى گرفته اند و ممكن است بر اثر بى توجّهى فراموش شوند و يك وقتى برسد كه همين قمى ها ندانند كه شيرين بيان چيست. زمانى كه من به كوهرنگ اصفهان رفته بودم ديدم چند جوان فارغ التحصيل از لندن در كوهرنگ به سر مى برند، در جستجو شدم معلوم شد اينها مدتهاست براى شناسايى گياهان در كوهرنگ زندگى مى كنند؛ ولى متأسفانه ما اصلاً اهميت نمى دهيم،

ص: 542

در حالى كه قاعده اش اين بود كه دانشگاههاى ما براى حفظ طب قديم و حفظ اين گياهها سرمايه گذارى مى كردند و اهميت مى دادند.

به هر حال من مى خواستم اين نكته را تذكر دهم كه واقعاً مسئولين و مخصوصاً دانشجويانِ پزشكى و بخش هاى داروشناسى سراغ شناختن گياهان و خواص آنها و استفاده از آنها بروند؛ وقتى از لندن يك عده دانشجوى فارغ التحصيل را بفرستند دو سه ماه در كوههاى چهارمحال و بختيارى و دنبال شناسايى گياهها باشند، مسلّماً دانشجويان ايرانى سزاوارتر به اين كار خواهند بود.

بلى از اين جملۀ حضرت كه: «وَ شِفَاءً لاَتُخْشى أَسْقَامُهُ»به بخشى از گياههاى دارويى آمديم. قرآن براى شفاى امراض روحى است، ضرر امراض روحى خيلى بيشتر از امراض جسمى است؛ غرور، تكبّر، خودخواهى، نخوت و بى عاطفگى امراض خيلى بدى است و قرآن اين اخلاق را از انسان دور مى كند. سالم كردن روح انسان خيلى مهم تر است و انسانيت انسان به روح و جان اوست نه به جسمش.

امتياز انسان از حيوانات به انسانيت انسان است؛ و بسا انسان بر اثر بى توجّهى به معنويات به قدرى سقوط مى كند كه از همۀ حيوانها پست تر مى شود. قرآن شريف در اين مورد مى گويد: (أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ) (1) انسانهايى كه عاطفه ندارند و خودخواه و خودبين هستند و حقوق ديگران را پايمال مى كنند از چهارپايان بدترند.

براى آن كه حيوانات تكليف ندارند ولى ما انسانها به دليل عقل و فطرت خدادادى داراى تكليف هستيم. زير پا گذاشتن وجدان و انسانيت مساوى با انحطاط و نابودى انسان است، كسى كه عقل و فطرت خود را زير پا بگذارد انسانيت خود را زير پا گذاشته است.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به منزلۀ طبيب، و قرآن شريف شفاى روحهاست؛ حضرت9.

ص: 543


1- - سورۀ أعراف (7)، آيۀ 179.

على عليه السلام دربارۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده: «طَبِيبٌ دَوّارٌ بَطِبِّهِ، قَدْ أحْكَمَ مَرَاهِمَهُ، وَ أحْمى مَوَاسِمَهُ»(1)پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم پزشكى است كه طبّش را برداشته است و دور مى زند و خود را براى معالجۀ بشريت آماده كرده است، او پزشكى دلسوز و مورد اعتماد و اطمينان است.

قرآن شريف نسخۀ الهى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به وسيلۀ دستورالعمل هاى آن امراض روحى بشر را شفا مى بخشد. قرآن مجيد در اين مورد فرموده است (وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً) (2) برخى از دستورالعمل هاى قرآن موجب شفا و رحمت براى مؤمنين است ولى براى ظالمين جز خسران چيز ديگرى نيست. زيرا زير پا گذاشتن قوانين سبب سقوط آنها مى گردد.

در حديث آمده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به جابر بن عبداللّه فرمود: «يا جابر ألا أعلّمك أفضل سورة أنزلها اللّه فى كتابه ؟ فقال بلى بأبى أنت و أمّى يا رسول اللّه علمنيها، قال: فعلمه الحمد للّه أمّ الكتاب»اى جابر دوست دارى بهترين سوره هاى قرآن را به تو ياد دهم ؟ جابر گفت بلى اى رسول خدا، آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سورۀ حمد را كه امّ الكتاب است به او ياد داد. «ثمّ قال له: يا جابر ألا أخبرك عنها؟ قال بلى بأبى أنت و أمّى فأخبرنى، قال: هى شفاء من كلّ داء إلّاالسّام يعنى الموت»(3)سپس فرمود: اى جابر مايل هستى از فضيلت اين سوره به تو خبر دهم ؟ گفت: بلى اى رسول خدا، فرمود: اين سوره داروى هر دردى است مگر مرگ كه هيچ درمانى ندارد.

ديگر اوصاف قرآن

- 9 -«وَ عِزّاً لاتُهْزَمُ أَنْصَارُهُ» (و عزّتى كه يارى دهندگان آن شكست نخورند.)

ص: 544


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 108.
2- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 82.
3- - تفسير العياشى، ج 1، ص 20.

قرآن در بين مردم و امّت پيروانى دارد كه براى آنها مايۀ عزّت و شرافت است و هيچ گاه شكست نمى خورند. نمونۀ آشكار آن مسلمانان صدر اسلام هستند كه بر دو ابرقدرت روم و ايران پيروز شدند؛ وقتى كه مسلمانان صدر اسلام معتقد به آيۀ شريفۀ (كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ) (1)- سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.(2) بودند، در مقابل نيروى عظيم دشمن ايستادگى كردند و آنها را از پاى درآوردند. پس اين كه مشاهده مى كنيم بسيارى از انصار قرآن شكست مى خورند و به ذلّت مى افتند، علّتش آن است كه آنها انصار واقعى قرآن نيستند؛ آنها به ظاهرِ قرآن رو آورده و از حقيقت قرآن دور هستند.

- 10 -«وَ حَقّاً لاتُخْذَلُ أَعْوَانُهُ» (و حقى كه ياران آن خوار نگردند.)

اگر مشاهده مى كنيم كه يك ميليارد مسلمان در مقابل سه ميليون يهود اسرائيل شكست مى خورند، علّتش اين است كه اين يك ميليارد مسلمانى كه ادّعاى ياورى قرآن را دارند دروغ مى گويند؛ اگر ما ياران واقعى قرآن بوديم شكست نمى خورديم.

و على عليه السلام هم كه فرمود: ياران قرآن شكست نمى خورند، مقصودش ياران واقعى قرآن است نه هر كسى كه ادّعاى مسلمانى كند.

يكى از دستورهاى حيات بخش قرآن اين آيه است كه فرموده: (وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا) (2)«و به ريسمان خدا چنگ بزنيد و از هم جدا نشويد.» مسائل اختلاف انگيزى را كه استعمارگران براى جدايى ملّت هاى مسلمان درست كرده اند مطرح نكنيد و به جان هم نيفتيد. اين ضربه را دشمنان به ما زدند كه كشورهاى اسلامى را قطعه قطعه كردند و احساسات ناسيوناليستى را تحريك نمودند؛ پان تركيسم، پان عربيسم، پان ايرانيسم و اين همه پان درست كردند و مسلمانان و جوامع بشرى را از هم جدا كردند؛ امروز هم ملاحظه مى كنيم كتاب مى نويسند و اختلافات شيعه و3.

ص: 545


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 249.

سنّى درست مى كنند و جنگ هاى شيعه و سنّى راه مى اندازند. اگر ما به همين آيۀ قرآن عمل مى كرديم و متحد و برادر بوديم، به عزّتى كه حضرت وعدۀ آن را داده مى رسيديم.

يكى ديگر از آيات حيات بخش قرآن اين است كه فرموده: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصارى أَوْلِياءَ) : «اى كسانى كه ايمان آورده ايد يهود و نصارا را براى خود دوست قرار ندهيد.» مقصود از «اولياء» در آيه دوستى به معناى عام آن نيست بلكه مقصود رهبرى است، آيه مى خواهد بگويد آنها را رهبر خود قرار ندهيد.

در آخر همين آيه فرموده است: (وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ) (1)«و هر كس از شما كه با آنها دوستى كند درحقيقت از همانها محسوب مى شود و همانا خداوند ظالمين را هدايت نمى كند.» با اين تفاصيل معلوم است كه اگر كسانى كه به ظاهر مسلمان و انصار قرآن هستند شكست مى خورند و عزّت آنها به ذلّت تبديل مى شود، علّت آن نداشتن اعتقاد واقعى به اسلام و قرآن است. پس در حقيقت علّت ذلّت و زبونى مسلمانان پايبندى آنها به اسلام و قرآن نيست، بلكه علّت پايبند واقعى نبودن آنها و عمل نكردن به دستورات اسلام و قرآن است.

- 11 -«فَهُوَ مَعْدِنُ الْإِيمَانِ وَ بُحْبُوحَتُهُ» (پس قرآن معدن ايمان است و مركز آن.)

ضمير «هو» به قرآن بازگشت مى كند؛ يعنى قرآن معدن ايمان است؛ معدن به جايى گفته مى شود كه اشياء قيمتى در آن جاى گرفته باشد، مانند معدن طلا، نقره، فيروزه و ياقوت؛ ايمان نيز كه يك كالاى ارزشمند است در قرآن نهفته شده و دست يافتن به آن به غير از راه قرآن ميسر نيست.

«بحبوحة» به معناى وسط و مركز است، و ضمير متصل به آن به ايمان بازگشت1.

ص: 546


1- - سورۀ مائده (5)، آيۀ 51.

دارد؛ يعنى قرآن مركز ايمان است؛ اگر سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و احاديث ائمۀ معصومين عليهم السلام و كلمات بزرگان دين بيان كنندۀ دين است، در حقيقت همه در بيان تفسير قرآن بوده و قرآن اصل و محور است؛ و اگر قرآن نباشد اين كلمات و اخبار و احاديث بيان كنندۀ چه چيز خواهند بود؟ پس قرآن مانند مركز يك دايره، و ديگر چيزها مانند محيط آن به دور آن مى گردد. قرآن معدن ايمان و مركز آن است.

- 12 -«وَ يَنَابِيعُ الْعِلْمِ وَ بُحُورُهُ» (و چشمه هاى علم است و درياهاى آن.)

«يَنابيع» جمع «يَنبوع» به معناى چشمه است؛ اين كلمه از نظر تركيب عطف به «معدن» در جملۀ پيشين است و بنابراين «هو» در سر اين جمله و جملات بعدى نيز هست. «بُحور» جمع «بَحر» به معناى دريا، و ضمير متصل به آن به علم برگشت دارد.

معناى جمله چنين است: قرآن چشمه هاى علم و درياهاى علم است. چشمه منبع جوشان آب است كه هر چه از آن برداشته مى شود تمام شدنى نيست.

حضرت در اين دو جمله قرآن شريف را به معدن و مركز دايره و چشمه و دريا تشبيه فرموده و با اين تشبيه ها عظمت قرآن را بيان فرموده است.

اين كه مى گوييم قرآن مانند معدن است، مى فهماند كه اندوخته هاى قرآن چيزهاى نفيس و ارزشمند است؛ اين كه مى گوييم قرآن چشمه و يا درياست، مى فهماند كه آن مطالب نفيس و ارزشمند قرآن مانند چشمه و دريا پايان ناپذير است. اصولاً مطالبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه طاهرين عليهم السلام بيان فرموده اند مستند به قرآن بوده، منتها يك تخصص خاص مى خواهد تا انسان بتواند علوم قرآن را كشف و استنباط نمايد.

در احاديث وارد شده كه قرآن هفتاد بطن دارد و هر بطن آن هفتاد بطن ديگر دارد.(1) و در حديث ديگر آمده است: قرآن ظاهر دارد و باطن، باطن قرآن هم باطنم.

ص: 547


1- - تفسير الصافى، مقدمۀ هشتم.

ديگر دارد.(1) منتها تخصص مى خواهد تا اين ظاهر و باطن هاى قرآن درك شود.

در حديث ديگرى آمده است: «إنّما يعرف القرآن من خوطب به»(2)درك عميق معانى واقعى قرآن براى كسانى است كه قرآن به آنها نازل شده. قرآن فرموده است:

(أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها) (3) «آيا در قرآن تدبر و تفكر نمى كنند؟ يا به قلب هاى آنان قفل زده شده است ؟» بنابراين سرچشمۀ همۀ علوم قرآن است.

- 13 -«وَ رِيَاضُ الْعَدْلِ وَ غُدْرَانُهُ» (و باغهاى عدالت است و مخزنهاى آن.)

«رياض» جمع «رَوْضة» به معناى باغ و يا زمينى است كه در آن گُل و لاله فراوان مى باشد. «غُدْران» جمع «غَدير» به معناى گودال است؛ و ضمير متصل به آن به عدل برمى گردد. تشبيه قرآن به گودال به اين خاطر است كه در آن روزها گودال مخزن آب بوده و براى اين كه مخزن بودن قرآن فهميده شود آن را به گودال تشبيه نموده اند.

روى اين حساب معناى جمله چنين است: قرآن باغهاى عدالت و مخزنهاى آن است.

در تشبيه قرآن به باغ و يا سرزمينى كه گُلهاى فراوان دارد، خواسته بفهماند همان گونه كه در باغ ميوه هاى رنگارنگ و متنوع و در گلستان انواع گلها وجود دارد، در قرآن نيز مطالب مختلف و انواع علوم نهفته است. آرى در قرآن احكام، اخلاقيات، علوم اجتماعى، سياست، روابط بين المللى، تاريخ و علوم ديگرى كه بشر به آن محتاج است وجود دارد و هر كسى مى تواند در حدّ شأن و منزلت خود از اين اقيانوس بيكران استفاده نمايد.

- 14 -«وَ أَثَافِىُّ الْإِسْلامِ وَ بُنْيَانُهُ» (و پايه هاى اسلام است و اساس آن.)4.

ص: 548


1- عوالى اللئالى، ج 4، ص 107، حديث 159.
2- - بحارالأنوار، ج 24، ص 238.
3- - سورۀ محمّد (47)، آيۀ 24.

اين هم يك تشبيه است؛ «أثافىّ» جمع «أثفية» و «إثفية» است و آن سه سنگى است كه در گذشته به صورت سه پايه زير ديگ مى گذاشته اند، و در اصطلاح امروز سه پايه اى را مى گويند كه زير ديگ هاى بزرگ مى گذارند. «أثافىّ» از جهت تركيب به همان «مَعدن» در جملۀ اوّل عطف است. «بنيان» به معناى پايه و اساس است. و معناى جمله چنين است: قرآن اساس و پايه هاى اسلام است.

- 15 -«وَ أَوْدِيَةُ الْحَقِّ وَ غِيطَانُهُ» (و واديهاى حقيقت است و كشتزارهاى آن.)

«أودية» جمع «وادى» به معناى بيابانى است كه سيل از آن عبور مى كند؛ «غيطان» جمع «غايط» به معناى زمينى است كه مقدار كمى گود باشد و مناسب براى كشاورزى.

و معناى جمله اين است: قرآن مَسيل حق و جايگاه جمع شدن رحمت خداست.

قرآن به مسيل يعنى محل عبور سيل تشبيه شده براى اين كه بفهماند همچنان كه باران رحمت خدا از مسيل عبور مى كند و در زمين هاى گود مى ماند، قرآن نيز محل عبور رحمت خداست؛ در حقيقت قرآن را به بارانى كه سبب حيات است تشبيه كرده، و همان طور كه آب باران در زمين هاى گود مى ماند و اطراف آن گياهان فراوانى مى رويد، قرآن نيز به هر قلبى وارد شود موجب روشن شدن آن و توجّه به خدا و هدايت در راه خدا مى شود.

- 16 -«وَ بَحْرٌ لايَنْزِفُهُ الْمُنْتَزِفُونَ» (و دريايى است كه بر كشندگان آب آن را تمام برنكشند.)

«لايَنْزِفُ» نفى و از مادّۀ «نَزْف» به معناى بركشيدن كامل است؛ «مُنْتَزِفُون» اسم فاعل از همان لغت است. معناى جمله اين است: قرآن دريايى است كه آب آن با بركشيدن آب كش ها تمام نمى شود. يعنى هر چه از آن بهره مند شويد نعمت هايش تمام نمى شود.

ص: 549

- 17 -«وَ عُيُونٌ لايُنْضِبُهَا الْمَاتِحُونَ» (و سرچشمه هايى است كه بردارندگان آب آن را تمام نكنند.)

«عُيُون» جمع «عين» به معناى سرچشمه است. «لايُنْضِبُها»يا«لايَنْضِبُها»نفى و از مادّۀ «نَضْب» است. «ماتِحون» جمع «ماتِح» به معناى آب بردارنده است؛ اگر بخواهند مثلاً از چاهى آب بردارند دو صورت دارد: اگر از همان بالاى چاه آب بردارند «ماتِح» مى گويند، و اگر بروند پايين و آب بردارند «مايِح» گفته مى شود. معناى جمله چنين مى شود: قرآن چشمه هايى است كه با برداشتن آب از آن خشك نمى شود. يعنى هر چه از آن آب بردارند آبش تمام نمى شود.

- 18 -«وَ مَنَاهِلُ لايُغِيضُهَا الْوَارِدُونَ» (و آبشخورهايى است كه واردشوندگان آن را كم نكنند.)

اينها همه قريب به هم هستند. «مَناهِل» جمع «مَنْهَل» محلى است بر لب دريا و يا رودخانه كه از آن آب برمى دارند، به آن «شريعة» و در فارسى «آبشخور» مى گويند.

«لايُغِيضُهَا» نفى و از مادّۀ «غاضَ» است به معناى كم نمى كند. «واردون» جمع «وارد» و به كسانى كه از راه مى رسند گفته مى شود. معناى جمله چنين است: قرآن محل فيض گرفتن است كه هر چه از آن فيض گيرند تمام شدنى نيست. «مَنْهَل» كه به معناى محل آب برداشتن است در اين جمله كنايه از فيض گرفتن از قرآن آمده است.

- 19 -«وَ مَنَازِلُ لايَضِلُّ نَهْجَهَا الْمُسَافِرُونَ» (و منزلهايى است كه مسافران راه آن را گم ننمايند.)

«منازل» جمع «منزل» به محلى مى گويند كه مسافر براى رفع خستگى در آن موقتاً پياده مى شود. در اين جمله مردم به مسافران، و قرآن به منازل تشبيه شده است؛

ص: 550

و مقصود اين است كه افرادى كه به قرآن پناه مى آورند گمراه نشده و به راه حق و حقيقت هدايت مى شوند.

- 20 -«وَ أَعْلامٌ لايَعْمى عَنهَا السَّائِرُونَ» (و نشانه هايى است كه روندگان از آن نابينا نگردند.)

اين هم يكى از تشبيه هاى حضرت است. «أعلام» جمع «عَلَم» به معناى علامت، نشانه و يا تابلو است. «لايَعْمى» از مادّۀ «عَمى» است به معناى كور نمى گرداند.

«سائرون» از مادّۀ «سير» و به معناى روندگان است. در اين جمله حضرت قرآن را تشبيه فرموده اند به تابلوهايى كه روندگان يك جاده را هدايت مى كند و اگر به آن علائم توجّه كنند هيچ گاه گمراه نمى شوند. معنا چنين است كه قرآن براى پيمايندگان راه سعادت چنان راهنمايى است كه حتى كورها را هم هدايت و راهنمايى مى كند.

- 21 -«وَ آكَامٌ لايَجُوزُ عَنْهَا الْقَاصِدُونَ» (و سنگ چين هايى است كه روى آورندگان از آن در نگذرند.)

كلمۀ «آكام» در اصل «أءكام» بوده، «آكام» جمع «أكْم» و آن جمع «إكام» است؛ «إكام» به معناى سنگ چين ها و تپه هاى مصنوعى است كه در كنار راهها براى گم نشدن راه درست مى كنند. در اين جمله نيز حضرت قرآن را به سنگ چين ها و تپه هاى مصنوعى تشبيه فرموده كه معنا همانند جملۀ قبل است. «لايَجوزُ» به معناى عدم انحراف است.

«قاصدون» جمع «قاصد» به معناى مسافر و روى آورنده است. حضرت فرموده: قرآن مانند آن سنگ چين هاى كنار راه راهنمايى است كه مسافران و روى آورندگان آن راه هرگز از آن تجاوز نمى كنند.

- 22 -«جَعَلَهُ اللَّهُ رِيّاً لِعَطَشِ الْعُلَمَاءِ» (خداوند قرار داد قرآن را سيرابى براى تشنگى عالمان.)

ص: 551

«رِيّاً» از «رَوى، يَروى» به معناى روايت كردن حديث است و به معناى سيراب شدن نيز مى باشد؛ مصدر آن «رَوى» يا «رِوى» است كه «واو» آن به «ياء» قلب شده و هر دو واژه به معناى سيراب شدن است. معناى جمله چنين است: خداوند قرآن را مايۀ سيراب شدن دانشمندان قرار داده است.

- 23 -«وَ رَبِيعاً لِقُلُوبِ الْفُقَهَاءِ» (و بهار براى دلهاى فقيهان.)

بهار فصلى خوش آب و هوا و سرسبز و خرّم است؛ در اين جمله قرآن به فصل بهار تشبيه شده؛ يعنى قرآن براى فقها و موشكافان همانند بهار فصل پرفايده و بهره است، به علوم قرآن دست مى يابند و از نسيم روح بخش آن لذّت مى برند؛ علوم قرآن براى مردمان فقيه بهار پرثمر است. «فقهاء» جمع «فقيه» است و فرقش با دانشمند اين است كه به اهل تحقيق و موشكاف از دانشمندان فقيه گفته مى شود نه به هر دانشمندى.

- 24 -«وَ مَحَاجَّ لِطُرُقِ الصُّلَحَاءِ» (و راه وسط براى راههاى نيكوكاران.)

«مَحاجّ» به معناى وسط راه است؛ «طُرُق» جمع «طَريق» به معناى راه است؛ و مقصود از وسط راه، راه راست است. «صُلحاء» جمع «صالح» و به معناى نيكوكاران از مردم است. معناى جمله اين است كه: قرآن وسط جادۀ مستقيم براى مردمان صالح است.

- 25 -«وَ دَوَاءً لَيْسَ بَعْدَهُ دَاءٌ» (و دارويى كه بعد از آن دردى نيست.)

معمولاً بعد از هر درمانى امراض مختلفى وجود دارد، مخصوصاً در اين زمان كه با

ص: 552

داروهاى شيميايى امراض را درمان مى كنند كه مسلماً مصرف نمودن داروهاى شيميايى امراض ديگرى را ايجاد مى كند، حضرت با بيان اين جمله اين نكته را گوشزد فرموده كه اگر قرآن دواى امراض است اما درمانى است كه بعد از آن عوارض و بلاهاى گوناگونى وجود ندارد.

- 26 -«وَ نُوراً لَيْسَ مَعَهُ ظُلْمَةٌ» (و نورى كه همراه آن تاريكى نيست.)

- 27 -«وَ حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ» (و ريسمانى كه دستگيرۀ آن محكم است.)

«حَبْل» به معناى ريسمان، «وثيق» به معناى مطمئن، و «عروة» به معناى دستگيره است. جمله به اين معناست كه دستگيرۀ قرآن ريسمان محكمى است براى نجات و رسيدن به سعادت ابدى.

- 28 -«وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ» (و پناهگاهى كه بلنداى آن بازدارنده است.)

«مَعْقِل» اسم مكان و به معناى پناهگاه است. «مَنيع» صفت مشبّهه از مادّۀ «منع» است به معناى جلوگيرنده و منع كننده. اصولاً وقتى انسان از خطر و يا دشمن به پناهگاه پناه مى برد بايد به نحوى باشد كه از خطر مصون بماند. در اين جمله حضرت مى فرمايد: قرآن پناهگاهى است كه بلنداى آن از هجوم دشمنان به درون آن جلوگيرى مى كند.

- 29 -«وَ عِزّاً لِمَنْ تَوَلّاهُ» (و عزّت براى آن كه قرآن را متولى بداند.)

ص: 553

«مَنْ تَولّاه» يعنى كسانى كه قرآن را متولى خود در كارها قرار دهند.

- 30 -«وَ سِلْماً لِمَنْ دَخَلَهُ» (و امان براى آن كه قرآن بر او داخل شود.)

دخول قرآن بر افراد به معناى گرايش انسانها به قرآن است؛ هر كس با قرآن آشنا شود و به قرآن گرايش پيدا كند از هجوم حوادث و امراض روحى محفوظ مانده و سلامت خواهد بود.

- 31 -«وَ هُدىً لِمَنِ ائْتَمَّ بِهِ» (و هدايت براى آن كه قرآن را پيروى نمايد.)

«إئْتَمَّ» به معناى اقتدا و پيروى است؛ يعنى قرآن براى كسانى كه به آن اقتدا كنند مايۀ هدايت و ارشاد است.

- 32 -«وَ عُذْراً لِمَنِ انْتَحَلَهُ» (و عذر براى آن كه قرآن را به خود نسبت دهد.)

در روز قيامت خداوند با همۀ افراد مُحاجّه خواهد نمود، حال هر كسى كه در دنيا به قرآن عمل كرده و قرآن را الگوى خود قرار داده باشد در قيامت عذر خوبى دارد كه من به قرآن عمل كرده ام.

- 33 -«وَ بُرْهَاناً لِمَنْ تَكَلَّمَ بِهِ» (و دليل براى آن كه با قرآن سخن گويد.)

شما اگر بخواهيد با كسى بحثى كنيد محتاج به دليل و برهان هستيد ولى اينجا خودِ قرآن دليل و برهان است.

ص: 554

- 34 -«وَ شَاهِداً لِمَنْ خَاصَمَ بِهِ» (و گواه براى آن كه به وسيلۀ قرآن با ديگرى جدال نمايد.)

اگر كسى با كسى درگيرى پيدا كند و براى فصل خصومت نزد قاضى بروند، قاضى از آنها شاهد و گواه مى خواهد؛ در اين جمله فرموده است: قرآن شاهد كسى است كه به وسيلۀ آن مخاصمه نمايد.

- 35 -«وَ فَلْجاً لِمَنْ حَاجَّ بِهِ» (و پيروزى براى آن كه قرآن را حجّت آورد.)

«فَلْجاً»را«فُلْجاً»هم خوانده اند و هر دو صحيح است؛ معناى آن پيروزى است.

يعنى كسى كه بخواهد بر ديگرى پيروز شود قرآن وسيلۀ پيروزى است.

- 36 -«وَ حَامِلاً لِمَنْ حَمَلَهُ» (و راهبر براى آن كه قرآن را حفظ كند.)

- 37 -«وَ مَطِيَّةً لِمَنْ أَعْمَلَهُ» (و مركب راهوار براى آن كه قرآن را به كار گيرد.)

«مَطيّة» به شترهاى راهوار گفته مى شود؛ در گذشته در عربستان ماشين و وسايل حمل و نقل امروزى نبوده و بهترين وسيلۀ عبور از راههاى شنزار شتر بوده كه به آن «مَطيّة» مى گفته اند. حضرت در اين جمله قرآن را به بهترين وسيلۀ حمل و نقل در راه شنزار تشبيه نموده است. معناى «أعمل» به كار انداختن و به كار گرفتن است؛ يعنى كسى كه قرآن را به كار گيرد همانند شتر راهوارى كه انسان را از بيابان شنزار نجات مى دهد در روز قيامت او را از نگرانى هاى آن روز نجات خواهد داد.

- 38 -«وَ آيَةً لِمَنْ تَوَسَّمَ» (و نشانه براى آن كه نشانه جويد.)

ص: 555

«تَوَسّمَ» از مادّۀ «وَسْم» به معناى علامت نهادن است؛ يعنى قرآن بهترين نشانه است براى كسى كه قرآن علامت و نشانۀ او باشد.

- 39 -«وَ جُنَّةً لِمَنِ اسْتَلْأَمَ» (و سپر براى آن كه طلب حفاظت كند.)

«جُنّه» به معناى سپر است، سپر براى محافظت در جنگ به كار مى رود. «إستلأم» به معناى طلب حفاظت است؛ مثل پوشيدن زره؛ چون زره را براى حفاظت در جنگ مى پوشند. معناى جمله چنين است: هر كس قرآن را به عنوان زره بپوشد، قرآن نيز همانند سپرى كه جنگجو را در ميدان جنگ حفظ مى كند او را در قيامت حفظ خواهد نمود.

- 40 -«وَ عِلْماً لِمَنْ وَعى» (و علم براى آن كه به خاطر سپارد.)

- 41 -«وَ حَدِيثاً لِمَنْ رَوى» (و حديث براى آن كه روايت كند.)

يعنى داستانها و احاديث قرآن بهترين داستانها و احاديث است.

- 42 -«وَ حُكْماً لِمَنْ قَضى» (و حكم براى آن كه قضاوت نمايد.)

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 556

(درس 389: خطبۀ 199 قسمت اوّل

اشاره

سفارش مكرّر به اصحاب

سفارش بر امر نماز و اوقات آن

اهميت نماز خصوصاً نماز جماعت

تأكيد بر انجام نمازهاى نافله

نماز وسيلۀ تقرب به خداوند

جايگاه بى نمازان در قيامت

فرو ريختن گناهان توسط نماز

شناخت حقيقت نماز و اهميت آن

اهميت دادن پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به نماز

ملازمت و همراهى زكات با نماز در تقرب انسان به خدا

ص: 557

ص: 558

خطبۀ 199 - قسمت اوّل

اشاره

وَ مِنْ خطبةٍ لَهُ عليه السّلام كان يوصى به أصحابه:

«تَعَاهَدُوا أَمْرَ الصَّلاةِ، وَ حَافِظُوا عَلَيْهَا، وَ اسْتَكْثِرُوا مِنْهَا، وَ تَقَرَّبُوا بِهَا؛ فَإنَّهَا كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَاباً مَوْقُوتاً، ألا تَسْمَعُونَ إلى جَوَابِ أَهْلِ النَّارِ حِينَ سُئِلُوا: (ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ؟ قالُوا: لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ) وَ إنَّهَا لَتَحُتُّ الذُّنُوبَ حَتَّ الْوَرَقِ وَ تُطْلِقُهَا إطْلاقَ الرِّبَقِ، وَ شَبَّهَهَا رَسُولُاللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِالْحَمَّةِ تَكُونُ عَلى بَابِ الرَّجُلِ فَهُوَ يَغْتَسِلُ مِنْهَا فِى الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ خَمْسَ مَرَّاتٍ، فَمَا عَسى أنْ يَبْقى عَلَيْهِ مِنَ الدَّرَنِ؟ وَ قَدْ عَرَفَ حَقَّهَا رِجَالٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ لاتَشْغَلُهُمْ عَنْهَا زِينَةُ مَتَاعٍ، وَ لاقُرَّةُ عَيْنٍ مِنْ وَلَدٍ وَ لامَالٍ. يَقُولُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ: (رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ) وَ كَانَ رَسُولُاللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم نَصِباً بِالصَّلاةِ بَعْدَ التَّبْشِيرِ لَهُ بِالْجَنَّةِ، لِقَوْلِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ: (وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها) فَكَانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ، وَ يُصْبِرُ عَلَيْهَا نَفْسَهُ.

ثُمَّ إنَّ الزَّكَاةَ جُعِلَتْ مَعَ الصَّلاةِ قُرْبَاناً لِأَهْلِ الْإِسْلامِ، فَمَنْ أَعْطَاهَا طَيِّبَ النَّفْسِ بِهَا، فَإنَّهَا تُجْعَلُ لَهُ كَفَّارَةً، وَ مِنَ النَّارِ حِجَازاً وَ وِقَايَةً، فَلا يُتْبِعَنَّهَا أَحَدٌ نَفْسَهُ، وَ لايُكْثِرَنَّ عَلَيْهَا لَهْفَهُ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه است؛ به خطبۀ 199 از نهج البلاغۀ عبده و 190 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام رسيده ايم.

ص: 559

سفارش مكرّر به اصحاب

«و من كلام له عليه السلام كان يوصى به أصحابه»«كان يوصى» ماضى استمرارى است؛ وقتى كلمۀ «كان» را بر فعل مضارع درآورند دلالت بر استمرار همان فعل دارد و معنا چنين است كه آن عمل به طور مستمر انجام مى شده است؛ در اين مورد هم «كان يوصى» يعنى اين وصيّت و سفارش بارها اتفاق افتاده است، پس دلالت دارد بر اين كه حضرت بارها مطالب اين خطبه را تذكر داده اند.

«وَصّى، يُوَصّى» از باب تفعيل و «أوصى، يُوصى» از باب افعال است و اين لغت در هر دو باب افعال و تفعيل رفته و استعمال شده است. معناى «وصيّة» سفارش كردن است، و چنين نيست كه اين معنا منحصر به هنگام فوت باشد، زنده ها هم به يكديگر سفارش و وصيّت مى كنند؛ در قرآن هم آمده است: (وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ) . (1)«تواصوا» فعل ماضى است از باب تفاعل و از مادّۀ «وَصِىَ» مى باشد؛ معنايش اين است كه مؤمنان يكديگر را به حق و صبر سفارش مى كنند.

پس«كان يُوصى به أصحابه»يعنى حضرت دائماً اصحاب خود را به اين خطبه موعظه و سفارش مى فرمود.

سفارش بر امر نماز و اوقات آن

«تَعَاهَدُوا أَمْرَ الصَّلاةِ، وَ حَافِظُوا عَلَيْهَا» (امر نماز را مراقبت كنيد، و آن را محافظت نماييد.)

حضرت در اين خطبه فصلى راجع به نماز و فصلى راجع به زكات و قسم آخر را

ص: 560


1- - سورۀ عصر (103)، آيۀ 3.

به اداى امانت اختصاص داده اند. «تعاهدوا» از باب تفاعل با «تَعَهَّدوا» كه از باب تفعّل است هر دو به يك معنا استعمال شده اند؛ اگر موضوعى را انسان خيلى بررسى كند و زياد دنبال آن برود «تَعاهُد» و «تَعَهّد» مى گويند؛ مثلاً گفته اند: وقتى انسان مى خواهد وارد مسجد شود مستحب است «تَعاهد نَعْلَهُ» و يا «تَعهّد نَعْلَهُ» يعنى كفشش را خوب وارسى كند تا مطمئن شود كثافت و نجاستى به آن نباشد، اين عمل را عرب «تَعاهُد» يا «تَعهّد» مى گويد.

در اينجا حضرت مى فرمايد: امر نمازتان را خيلى بررسى كنيد. نماز را سرسرى نگيريد، مسائل نماز را پيوسته مراجعه كنيد، به رساله ها و روايات مراجعه كنيد؛ ممكن است يك شخص پنجاه سال نماز بخواند و بعد از آن معلوم شود كه يك كلمه اى را غلط گفته است و يا به طور كلّى قرائتش را نمى دانسته، نمازش باطل است.

آقايان نگويند چه فرقى دارد، خيلى فرق مى كند، مثلاً اگر «نَعبد» در (إِيّاكَ نَعْبُدُ) را با عين بخوانيم از مادّۀ «عبادت» است و اگر آن را با همزه بخوانيم از مادّۀ «ابد» و به معناى هميشگى است، حال هميشگى با عبادت چه رابطه اى دارد؟ بنابراين انسان بايد همۀ مسائل و قرائت نماز خود را بررسى كند.

سعى كنيد معانى اجمالى نماز را ياد بگيريد، توجّه كنيد با خدا چه مى گوييد؛ خداوند نماز را براى ارتباط بندگان با خودش قرار داده است، تكامل انسانها به وسيلۀ نماز صورت مى گيرد؛ به عبارت ديگر تكامل انسان به ارتباط با خداست و ارتباط با خدا به وسيلۀ نماز است. آيۀ شريفه مى فرمايد: (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) (1)«و من جن و انس را نيافريدم مگر براى اين كه مرا پرستش كنند.» پرستش خدا سود و فايده اى براى خدا ندارد و بلكه تمامى سود و فوايدش به خود انسان برمى گردد و انسان را از لجنزار عالم طبيعت و مادّه نجات مى دهد و قرب معنوى براى6.

ص: 561


1- - سورۀ ذاريات (51)، آيۀ 56.

بشر پيدا مى شود؛ هدف از خلقت كمال بشر است و دست يافتن به آن با عبادت و پرستش خدا و برقرار كردن ارتباط با او ميسّر است و وسيلۀ ارتباط با خدا همين نماز است، از اين رو نماز در هيچ وقت ترك نمى شود.

در حديث وارد شده است كه نماز در هيچ حالى از حالات عمر انسانى ترك نمى شود، حتى اگر انسان به دريا بيفتد و در شرف غرق شدن باشد همان جا هم دستور دارد كه نماز بخواند. «صلاة الغريق» و «صلاة الموتحل» در فقه ما وجود دارد، مقصود نماز كسى است كه در آب غرق شده يا نماز كسى كه به گِلزار فرو رفته است. «مُوتَحل» از مادّۀ «وَحل» و به معناى به گِل فرو رفته است.

انسان بايد در هر حال رابطه اش را با خدا برقرار و محكم كند. حضرت امير عليه السلام در «ليلة الهرير» و آن شبى كه در جنگ صفّين خيلى وضع سخت شد در همان حال جنگ نماز خواند؛ حضرت سيّدالشهداء عليه السلام در روز عاشورا نماز خود را به جماعت خواند، نقل كرده اند كه در آن بحران جنگ ابوثمامه به حضرت عرض كرد: يابن رسول اللّه وقت نماز است، حضرت فرمود: «ذكرت الصّلاة جعلك اللّه من المصلّين»(1)نماز را به ياد آوردى خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد. و در همان حال حضرت ايستادند و نماز را به جماعت خواندند.

اهميت نماز خصوصاً نماز جماعت

ملاحظه كنيد نماز جماعت چقدر مهم است كه در بحران جنگ هم ترك نمى شود؛ در قرآن هم دستور نماز جماعت در حال جنگ ذكر شده است، خداوند خطاب به پيامبر خود فرموده: (وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ) (2)«و هرگاه تو در بين آنها باشى و نماز را برايشان برپا دارى بايستى گروهى از لشكر با تو

ص: 562


1- - بحارالأنوار، ج 45، ص 21.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 102.

نماز را به پا دارند.» به اين نماز «صلاة ذات الرقاع» مى گويند؛ در آنجا هم مسافرت بود و هم خوف، البته اگر مسافرت نباشد و تنها خوف باشد باز هم نماز نصف خوانده مى شد؛ يك دسته از لشكر آمدند به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقتدا كردند و دستۀ ديگر در مقابل دشمن بودند و مى جنگيدند، وقتى يك ركعت را با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواندند ركعت دوّم را فوراً فرادا خواندند و رفتند در جبهه مقابل دشمن ايستادند و آنها كه در جبهه بودند آمدند به ركعت دوّم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقتدا كردند و ركعت اوّل خود را با ركعت دوّم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خواندند و براى ركعت دوّم برخاستند. و در روايت آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تشهد را طول دادند تا آنها ركعت دوّم را خواندند و حضرت سلام نماز را با آنها دادند.(1)

حضرت سيّدالشهداء عليه السلام هم در روز عاشورا در بحران جنگ نماز را به جماعت خواندند و دو نفر از اصحاب هم آمدند خودشان را در جلوى حضرت سپر قرار دادند، وقتى نماز حضرت تمام شد آن دو نفر به خاطر تيرهايى كه به آنها رسيده بود جان دادند. اين امور اهميت نماز را مى رساند.

برادران اگر شما جنگ مى كنيد يا درس مى خوانيد، همۀ اينها مقدمۀ ارتباط با خداست و نماز وسيلۀ ارتباط با خداست. يك وقت دانشجويى آمده بود و مى گفت:

مى خواهم براى تحصيل به آمريكا بروم، آنجا درسهاى ما خيلى زياد است، آيا مى توانم نمازم را نخوانم ؟ جواب دادم: تحصيلى كه انسان را به خدا نرساند بلكه از خدا دور كند و يا به طور كلّى جدا كند چه فايده دارد؟ اساساً كمال انسان در خلاصى از اين لجنزار طبيعت است و آن هم با نماز و ارتباط با خدا ميسّر است.

برادران و خواهران به نماز اهميت بدهيد؛ اگر نماز شما واقعاً نماز باشد شما را از كارهاى زشت بازمى دارد؛ قرآن شريف مى فرمايد: (إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ2.

ص: 563


1- الكافى، ج 3، ص 456، حديث 2.

وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ) (1) «همانا نماز انسان را از كارهاى زشت و منكر باز مى دارد و در حقيقت ذكر خدا بزرگتر است.» اين آيه دو جنبه را بيان مى كند: اوّل مى گويد كه نماز انسان را از كارهاى زشت باز مى دارد و سپس ترقى مى دهد و به كمال مى رساند، دوّم بيان مى دارد كه نماز ذكر خدا هم هست و اين جنبۀ نماز بالاتر و مهم تر از جنبۀ اوّل آن است.

ممكن است انسانى كارهاى زشت انجام ندهد ولى ترقى و تعالى هم نداشته باشد، اما نماز به خاطر اين كه ذكر خداست انسان را ترقى مى دهد و به كمال مى رساند.

ظاهراً اين معنايى كه براى آيه گفته شد صحيح است نه آنچه بعضى دراويش خيال كرده اند، آنها خيال كرده اند (لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ) يعنى اگر نماز نخوانى و ذكر بگويى از نماز بالاتر و بهتر است. در حالى كه آيه مى خواهد بزرگترين خاصيت نماز را بگويد كه نماز نردبان ترقى و تكامل است، سبب ارتقاء روح است، يعنى علاوه بر جلوگيرى از فحشا انسان را بالا هم مى برد.

و به همين دليل حضرت مى فرمايد: «تَعَاهَدُوا أَمْرَ الصَّلاةِ»: به طور دائم نماز خود را بررسى كنيد. قرائت و مسائل و معناى نماز را ياد بگيريد، جنبه هاى معنوى و حضور قلب را در نماز كوچك نشماريد. «وَ حَافِظُوا عَلَيْهَا»: و بر نمازتان محافظت داشته باشيد.

«حافِظوا» از باب مفاعله است، آن روزها مى گفتند باب مفاعله بين دو نفر است، يعنى محافظت بايد طرفينى باشد، شما نماز را حفظ كنيد نماز هم شما را حفظ مى كند؛ اما ظاهراً معناى باب مفاعله طرفينى نيست، گاهى انسان كارى را سرسرى انجام مى دهد و گاهى جدّى و با يك عنايت مخصوص، باب مفاعله براى اين است كه انسان خودش را مجهّز كند و نيروى زيادى مصرف كند، منتها در كارهايى كه معمولاً5.

ص: 564


1- - سورۀ عنكبوت (29)، آيۀ 45.

عكس العمل دارد اگر شما عنايت زيادى به خرج دهيد قهراً طرف مقابل هم عكس العمل نشان مى دهد؛ مثلاً گاهى شما سرسرى كسى را مى زنيد و گاهى خيز مى گيريد و مشت خود را پر مى كنيد و به طور جدّى قصد زدن او را مى كنيد، در اين صورت او هم عكس العمل نشان مى دهد و شما را مى زند؛ پس طرفينى بودن از معانى باب مفاعله نيست بلكه لازمۀ عنايت خاص و توجّه مخصوصى است كه فاعل نسبت به فعل نشان داده و طرف مقابل را به عكس العمل وادار نموده است.

با توجّه به اين بيان«وَ حَافِظُوا عَلَيْهَا»يعنى كاملاً درصدد حفظ نماز باشيد و اوقات و مسائلش را حفظ كنيد تا از دستتان نرود.

تأكيد بر انجام نمازهاى نافله

«وَ اسْتَكْثِرُوا مِنْهَا» (و آن را بسيار به جاى آوريد.)

البته نمازهاى واجب در درجۀ اوّل است و اگر خدا توفيقى داد به نمازهاى مستحب هم بپردازيد؛ هفده ركعت نماز واجب داريم و دو برابر آن سى وچهار ركعت نماز مستحبى كه مجموعاً پنجاه ويك ركعت است به شرط آن كه دو ركعت «وتيره» را به علّت نشسته خواندن يك ركعت حساب كنيم، كه احتياط هم همين است كه اگر نافله ها را نشسته خوانديم هر دو ركعت را يك ركعت حساب كنيم.

مجموع نافله ها سى وچهار ركعت است: هشت ركعت نافلۀ ظهر كه قبل از نماز ظهر است، هشت ركعت نافلۀ عصر كه قبل از نماز عصر است، چهار ركعت نافلۀ مغرب كه بعد از نماز مغرب است، و دو ركعت نافلۀ عشا كه بعد از نماز عشا نشسته خوانده مى شود و يك ركعت حساب مى شود؛ يازده ركعت هم نماز شب است كه هشت ركعت آن چهارتا دو ركعتى است و نيّت آن نافلۀ شب است، دو ركعت ديگر به

ص: 565

نيّت نماز شفع، و يك ركعت هم به نيّت نماز وتر است. درقنوت نماز وتر هفتاد مرتبه استغفار، هفت مرتبه«هذا مقام العائذ بك من النّار»و دعا كردن در حق چهل مؤمن وارد شده و پس از آن دعاى ديگر هم مستحب است كه اگر به زبان فارسى يا هر زبان ديگر هم خوانده شود بدون اشكال است. بعد از آن نافلۀ نماز صبح است كه پيش از نماز صبح خوانده مى شود؛ كسانى كه نماز شب مى خوانند مى توانند نافلۀ نماز صبح را بعد از نماز وتر بخوانند گرچه هنوز اذان صبح نشده باشد. پس مجموع نافله ها سى وچهار ركعت است، و البته نماز مستحبى را هر چه بيشتر بخوانيد بهتر است، و به همين علّت حضرت فرموده است:

نماز وسيلۀ تقرب به خداوند

«وَ تَقَرَّبُوا بِهَا» (و به وسيلۀ آن تقرب جوييد.)

در حديث آمده است: «الصّلاة قربان كلّ تقىّ»(1)نماز سبب نزديكى هر انسان پرهيزگار به خداست. لابد نمازى است كه انسان در آن توجّه به خدا و حضور قلب داشته باشد، نماز با حضور قلب داراى اهميت زياد است، اصولاً هر چيزى كه شيطان نسبت به آن بيشتر حساس است و در آن اخلال مى كند از اهميت برخوردار است.

وقتى مى خواهيد دو ركعت نماز بخوانيد، شيطان از همان اوّل نماز سعى مى كند حواس انسان را پرت كند و افكار گوناگون به ذهن انسان بيندازد، وقتى كه سلام نماز را مى دهيد همۀ آن افكار تمام مى شود؛ معلوم مى شود شيطان مى بيند كه اگر شما در اين دو ركعت نماز واقعاً با خدا خلوت كنيد و روح شما ارتقا پيدا كند آن وقت ديگر

ص: 566


1- - الكافى، ج 3، ص 265، حديث 6.

تبليغات سوء او اثر نمى كند، از اين رو سعى مى كند حضور قلب و توجّه شما را از بين ببرد.

از جمله امور بسيار مهم به جماعت خواندن نماز است، در حديث آمده است:

شيطان آن اندازه كه براى جلوگيرى از نماز جماعت سرمايه گذارى مى كند، براى هيچ عملى سرمايه گذارى نمى كند. براى اين كه مبادا به جماعت حاضر شويم، يك روز به ذهن ما مى اندازد كه اين آقاى امام جماعت مثلاً پايش را كج گذاشته، آن آقا فلان عيب را دارد و... در صورتى كه امام جماعت بايد عادل باشد و لازم نيست معصوم باشد.

معصومين چهارده نفر بودند ولى هر كدام ما داراى عيبى هستيم، اگر يك شخص فاسق و لاابالى نباشد مى توان پشت سر او نماز خواند. اگر انسانى مقيد و متعهد است و واقعاً به دستور دين عمل مى كند حالا اگر پيمانه اش لبريز شد و يك كارى انجام داد ولى بعد متأثر مى شود و خودش را ملامت مى كند و پشيمان مى شود كه چرا اين كار را كرده است و استغفار مى كند، اين آدم ذاتاً خداترس و عادل است و مى شود پشت سرش نماز خواند؛ اين طورى كه من و شما مته به خشخاش گذاشته ايم هيچ شخصى عادل نيست، در حالى كه در شرع ما در موارد مختلف عدالت لازم است؛ مثلاً طلاق زن بايد پيش دو عادل باشد، نزد قاضى كه مى رويم بايد هم خود قاضى عادل باشد و هم دو شاهد عادل باشند و... خلاصه اين شيطان است كه مى آيد و وسوسه مى كند آن وقت نماز جماعت خلوت مى شود. حدّاقل اين را از اهل سنّت ياد بگيريم، ما مكّه بوديم هنگام غروب مى خواستيم از يك مغازه جنسى بخريم، صاحب مغازه گفت الآن وقت نماز است، در را بست و رفت؛ اگر ما به نماز جماعت اهميت مى داديم و شركت مى كرديم، سبب شوكت و عظمت اسلام بود؛ اسلام عباداتش آميخته به سياست است.

بنابراين چون نماز و نماز جماعت اهميت دارند، شيطان هم سرمايه گذارى و وسوسه مى كند تا ما نه حضور قلب داشته باشيم و نه به جماعت حاضر شويم؛

ص: 567

در حالى كه در حديث آمده است: «صلّ فى جماعة ولو على رأس زُجّ»(1)نماز را با جماعت بخوان گرچه روى سر نيزه باشد. كه منتهاى سختى است.

«فَإنَّهَا كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَاباً مَوْقُوتاً» (زيرا نماز بر مؤمنان فريضه اى است داراى وقت معيّن.)

يك چيزى را كه واجب باشد به «كُتِبَ» و «كتاب» تعبير مى كنند و مى گويند: نوشته شده و حتمى است؛ مثلاً در قرآن آمده است: (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) (2)«روزه بر شما نوشته شده است.» يعنى واجب شده است. در آيۀ ديگر آمده است: (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ) (3)«جهاد بر شما نوشته شده است.» يعنى واجب شده است.

وقتى مى خواهند قانونى را وضع كنند، اوّل بررسى ها و تحقيقات لازم را پيرامون آن مى كنند، هر وقت ديگر حرف و ايرادى ندارد آن را مى نويسند و اعلان مى كنند؛ نماز نوشته شده و كتاب است و البته تنها در دين اسلام هم نيست بلكه در همۀ اديان نماز و زكات بوده است؛ حضرت عيسى عليه السلام فرموده: (وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا) (4)«و خداوند مرا تا زنده ام سفارش به نماز و زكات كرده است.»

جايگاه بى نمازان در قيامت

«ألا تَسْمَعُونَ إلى جَوَابِ أَهْلِ النَّارِ حِينَ سُئِلُوا: (ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ؟ قالُوا: لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ) »(آيا گوش فرا نمى دهيد به پاسخ اهل آتش هنگامى كه سؤال مى شدند: چه چيز شما را درآورد در دوزخ ؟ مى گويند: ما از نمازگزاران نبوديم.)

حضرت در اين قسمت از كلامشان استشهاد كرده اند به آيۀ شريفۀ سورۀ مدّثّر و

ص: 568


1- - الكافى، ج 8، ص 348، حديث 547.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 183.
3- همان، آيۀ 216.
4- سورۀ مريم (19)، آيۀ 31.

فرموده اند: آيا توجّه نمى كنيد به جوابى كه جهنمى ها داده اند هنگامى كه در روز قيامت به آنها مى گويند چرا به جهنم آمديد؟ جواب مى دهند نماز را ترك كرده بوديم.

«سَقَر» درّه اى است در جهنم كه خيلى داغ و سوزان است و نمى شود از آنجا نجات پيدا كرد. حضرت فرموده اند: اگر نماز را ترك كنيد و اگر اهل نماز نباشيد به جهنم مى افتيد.

در اصول بحثى داريم كه: كفّارى كه به اصول دين مكلف اند و در قيامت از اصول دين از آنها بازخواست مى شود آيا در مورد فروع دين هم مكلف اند و از آنها بازخواست مى شود يا نه، و به عبارت ديگر آيا در قيامت كفّار را غير از براى اصل مسلمان نشدن براى ترك نماز و روزه و ديگر واجبات هم عقاب مى كنند؟ مشهور مى گويند كفّار همان طورى كه به اصول مكلف هستند نسبت به فروع هم مكلف اند و در قيامت دو عقاب دارند. يكى از دلايل مشهور همين آيۀ شريفه است كه چون در جواب فرموده: (قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ * وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ * وَ كُنّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِينَ * وَ كُنّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ) (1)«مى گويند ما از نمازگزاران نبوديم، و فقيرى را طعام نمى داديم، و ما با اهل باطل به بطالت مى پرداختيم، و روز جزا را تكذيب مى كرديم.» دليل دانسته اند كه كفّار در قيامت همچنان كه نسبت به اصول بازخواست و مجازات مى شوند نسبت به فروع هم مجازات مى شوند.

فرو ريختن گناهان توسط نماز

«وَ إنَّهَا لَتَحُتُّ الذُّنُوبَ حَتَّ الْوَرَقِ» (و همانا نماز گناهان را فرو مى ريزد مانند فروريختن برگ.)

انسان مى تواند گناهان گذشتۀ خود را با نماز جبران كند و خود را از آلودگى ها پاك

ص: 569


1- - سورۀ مدّثّر (74)، آيات 43 تا 46.

نمايد؛ البته بايد توجّه كرد كه نمازى انسان را پاك و مبرّا مى كند كه واقعاً نماز باشد و در آن به ياد گذشته باشيم و استغفار كنيم و به لازمۀ نماز كه دارا بودن تقواست نيز توجّه داشته باشيم، نه اين كه با يك خم و راست شدن توقع داشته باشيم به ملكوت اعلا برسيم.

«وَ تُطْلِقُهَا إطْلاقَ الرِّبَقِ» (و آنها را رها مى كند مانند رها كردن بندها.)

«رِبَق» جمع «رِبْقَة» به معناى بند و طنابى است كه به گردن شتر، گاو يا گوسفند مى اندازند براى اين كه از خسارت زدن آن جلوگيرى كنند. حضرت در اين جمله گناهان را به همان ريسمان تشبيه فرموده كه همان گونه كه آن ريسمان از خسارت زدن حيوان جلوگيرى مى كند، اين گناهانى هم كه شيطان به گردن ما مى اندازد ما را از رسيدن به مقصود اصلى كه كمال و ترقى و تعالى است باز مى دارد، ولى نماز اين غل و زنجيرهاى شيطان را برمى دارد و ما را آزاد مى كند.

«وَ شَبَّهَهَا رَسُولُاللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم بِالْحَمَّةِ تَكُونُ عَلى بَابِ الرَّجُلِ فَهُوَ يَغْتَسِلُ مِنْهَا فِى الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ خَمْسَ مَرَّاتٍ، فَمَا عَسى أنْ يَبْقى عَلَيْهِ مِنَ الدَّرَنِ» (و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نماز را تشبيه فرمود به چشمۀ آب گرمى كه بر در سراى مردى باشد و او در روز و شب پنج بار از آن شستشو نمايد، پس ديگر از چرك بر او باقى نمى ماند.)

طبيعى است كه چنين فردى هرگز در بدنش چرك و كثافت وجود نخواهد داشت.

شناخت حقيقت نماز و اهميت آن

«وَ قَدْ عَرَفَ حَقَّهَا رِجَالٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ لاتَشْغَلُهُمْ عَنْهَا زِينَةُ مَتَاعٍ، وَ لاقُرَّةُ عَيْنٍ مِنْ وَلَدٍ وَ لامَالٍ»

ص: 570

(و به تحقيق حق نماز را شناختند مردان از مؤمنانى كه آنها را از نماز باز نمى دارد آرايش كالا، و نه آرام و قرار چشم از فرزند و نه دارايى.)

مال و اولاد دنيا هيچ وقت مانع نمى شوند كه اين شخص دست از نماز بردارد يا نماز را كوچك بشمارد، و نماز را بر هر چيزى مقدّم مى دارد؛ با اين كه مال دنيا و اولاد زينت داده شده است و انسانها نوعاً جذب آنها مى شوند، ولى مردان خدا ارتباط با خدا را كه به وسيلۀ نماز برقرار مى شود بر هر چيزى مقدّم مى دارند.

آيۀ شريفۀ قرآن هم مى فرمايد: (زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ) (1)«در نظر مردم ميل به خواسته هاى نفسانى كه تمايل به زنان، فرزندان، كيسه هاى زر و سيم، اسب هاى نشانه دار نيكو، چهارپايان و مزارع است زينت داده شده است، اينها متاع زندگى دنياست و بازگشت نيكو نزد خداست.»

حضرت مى فرمايد: زينت متاع دنيا و مال و اولاد كه نوعاً نور چشم همۀ مردم است مردان مخلص را از نماز باز نمى دارد. «قرّة العين» يعنى چيزى كه چشم انسان به وسيلۀ آن آرام و قرار مى گيرد؛ وقتى انسان گم كرده اى دارد و حالت انتظارى نسبت به كسى يا چيزى دارد چشمش اين طرف و آن طرف مى گردد تا اين كه گم كرده اش را پيدا كند، وقتى آن را پيدا كرد سر جايش قرار مى گيرد و آرام مى شود، ولى مردان خدا حتى اگر بهترين مال و بهترين اولاد را هم داشته باشند و چشمشان هم قرار گرفته باشد، با اين حال نماز را بر همۀ اينها مقدّم مى دارند.

اين طور نيست كه براى اين كه كاسبى كنند و پولى به دست آورند مشغول چك و چانه زدن با مشترى شوند و يك وقت نگاه كنند ببينند نزديك مغرب است و هنوز4.

ص: 571


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 14.

نماز ظهر و عصر را نخوانده اند، يا مثلاً به واسطۀ پيشامدى كه براى بچه اش به وجود آمده نماز را فراموش كند، بلكه وقت نماز كه مى شود نماز را بر هر چيزى مقدّم مى دارد. چنانچه حضرت سيّدالشهداء عليه السلام در بحران جنگ كربلا با اين كه در محاصرۀ دشمن بودند و مثل باران بر ايشان تير مى باريد، به نماز ايستادند و نماز را به جماعت خواندند؛ اين كار اهميت نماز و مخصوصاً به جماعت خواندن آن را مى رساند.

«يَقُولُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ: (رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ) »(خداوند سبحان مى فرمايد: مردانى كه مشغول نمى دارد ايشان را تجارت و نه خريد و فروش از ياد خدا و برپاداشتن نماز و پرداختن زكات.)

حضرت استشهاد مى كند به آيۀ شريفۀ قرآن و مى فرمايد: خداوند سبحان فرموده است: مردانى كه نه تجارت و نه خريد و فروش آنها را از اين كه به ياد خدا باشند و نماز را به پا دارند و زكات بدهند باز نمى دارد. تجارت آنها را مشغول نمى كند و بازى نمى دهد، اگر توى بازار هم هست به ياد خداست، اگر پشت ميز اداره هم هست به ياد خداست؛ اگر هميشه به ياد خدا باشى آن وقت توى بازار سراغ ربا نمى روى، كم فروشى نمى كنى، احتكار نمى كنى، به مردم زور نمى گويى، در اداره حق مردم را تضييع نمى كنى، به كار مردم رسيدگى مى كنى. مردان خدا در عين حالى كه مشغول كسب و كارند و تنبلى نمى كنند و سربار جامعه نيستند، هيچ گاه خدا را فراموش نمى كنند.

«سبحان» مصدر و مفعول مطلق نوعى است براى فعل محذوف؛ يعنى خدا را تسبيح كردم آن گونه تسبيحى كه لايق مقام ربوبى است. (رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ) ؛ «لاتُلهيهم» باب افعال از مادّۀ «لهو» است، يعنى تجارت و بيع آنها را بازى نمى دهد. اين كه بيع را بعد از تجارت ذكر فرموده ذكر خاص بعد از عام است، بيع هم

ص: 572

يك قسم از اقسام تجارت است؛ تجارت به مطلق راههاى درآمد گفته مى شود، يكى از راههاى درآمد بيع و خريد و فروش است، و چون عمدۀ راههاى درآمد مردم خريد و فروش است از اين رو مخصوصاً بيع را ذكر فرموده است.

اهميت دادن پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به نماز

«وَ كَانَ رَسُولُاللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم نَصِباً بِالصَّلاةِ بَعْدَ التَّبْشِيرِ لَهُ بِالْجَنَّةِ» (و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از بشارت به بهشت خود را به واسطۀ نماز به رنج مى افكند.)

«نَصِب» صفت مشبهه است از مادّۀ «نَصْب»، «نَصْب» يعنى خود را به رنج و تعب انداختن. مى فرمايد: اين را توجّه كنيد با اين كه خداوند به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بشارت بهشت داده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست كه خدا او را به بهشت مى برد چون وعدۀ خدا دروغ نيست، ولى در عين حال به واسطۀ نماز خواندن خود را در رنج و تعب مى انداخت.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمازها را تقسيم كرده بود، مقدارى را در روز و مقدارى را در شب مى خواند و از اين جهت خود را به زحمت مى انداخت. آن قدر براى نماز روى پا مى ايستاد كه پاهايش ورم مى كرد. نمى خواست با نماز كاسبى كند و نماز بخواند تا خدا به او بهشت بدهد. بسيارى از عبادتهاى ما جنبۀ تجارت دارد، نماز مى خوانيم تا خدا روزى ما را زياد كند يا ما را به بهشت ببرد؛ اما پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با آن كه خدا به او وعدۀ بهشت داده بود خودش را براى نماز خواندن به زحمت مى انداخت. اوّلاً:

نمازهاى مستحبى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچ گاه ترك نمى شد و بر خود واجب كرده بود.

هفده ركعت نماز واجب و سى وچهار ركعت نماز مستحب داريم، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همۀ پنجاه ويك ركعت را و علاوه بر اينها نمازهاى ديگر را هم مى خوانده است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست كه كمالش در ارتباط با خداست و از اين كه با خدا در

ص: 573

ارتباط باشد لذّت مى برد. هر چه انسان بيشتر به عظمت خدا پى ببرد بيشتر علاقه پيدا مى كند كه با خدا ارتباط داشته باشد. من و شما كه در نماز و اطاعت خدا كوتاهى مى كنيم براى اين است كه معرفتمان به خدا ناقص است، بايد از خدا بخواهيم كه معرفت ما را نسبت به خودش زياد كند. هميشه بعد از نمازتان اين دعا را بخوانيد:

«اللّهمّ عرّفنى نفسك»خدايا خودت را به من بشناسان«فانّك إن لم تعرّفنى نفسك لم أعرف نبيّك»براى اين كه اگر خود را به من نشناساندى من پيامبرت را نمى شناسم «اللّهمّ عرّفنى رسولك فانّك ان لم تعرّفنى رسولك لم أعرف حجّتك»خدايا رسولت را به من بشناسان، زيرا اگر او را به من نشناسانى من حجّت تو را نمى شناسم«اللّهمّ عرّفنى حجّتك فانّك إن لم تعرّفنى حجّتك ضللت عن دينى»خدايا حجّت خود را به من بشناسان، براى اين كه اگر او را به من نشناسانى در دينم گمراه مى شوم.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه معرفتش نسبت به خدا كامل بود پس چرا براى نماز خود را به زحمت مى انداخت ؟

«لِقَوْلِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ: (وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها) »(به جهت كلام خداوند سبحان: و اهل خود را به نماز امر كن و بر انجام آن شكيبا باش.)

«إصطبر» از مادّۀ «صبر» است، به باب افتعال رفته و «ت» آن قلب به «ط» شده است.

خداوند براى اين كه پيامبرش مقامات والا را پيدا كند به او دستور مى دهد كه اى پيامبر اهل خودت را به نماز امر كن و خودت هم در نماز صابر و بردبار باش. يعنى اگر چه نماز خواندن مشقت دارد - چون نيمۀ شب انسان بايد خواب شيرين را ترك كند و در سرما وضو بگيرد و نماز بخواند - اما مى فرمايد اهل خود را به نماز امر كن و خود نيز بر نماز صابر و بردبار باش.

انسان همان طور كه بايد خود را اصلاح كند، تا اندازه اى كه قدرت دارد بايد زن و بچه اش را هم به كارهاى خوب وا دارد. آيۀ قرآن مى فرمايد: (قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ

ص: 574

ناراً وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ) (1) «خود و اهلتان را از آتشى كه آتش گيرانۀ آن مردم و سنگ هاى مخصوص است (سنگ خارا) حفظ كنيد.» انسان بايد به فكر تربيت اهل و اولادش باشد، حالا خودت آدم مسلمانى هستى، مسجدت ترك نمى شود، اما بچه ات را رها كرده اى دنبال رفيق هاى بد و نااهل، آخر شب مى آيد هيچ از او مى پرسى كجا بودى ؟ با كى رفتى ؟ چه كردى ؟ البته فشار فايده اى ندارد، بايد دوستانه با او حرف زد و او را راهنمايى كرد.

«فَكَانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ، وَ يُصْبِرُ عَلَيْهَا نَفْسَهُ» (پس او اهل خود را امر مى كرد، و خود را به شكيبايى بر آن وامى داشت.)

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با همۀ مشكلاتى كه داشت شب خواب شيرين را بر خود تلخ مى كرد و از جا برمى خاست و به كرّات نماز شب را در اوقات مختلف مى خواند.

اميرالمؤمنين عليه السلام در حديثى مى فرمايد: «لقد قام رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم عشر سنين على أطراف أصابعه حتّى تورّمت قدماه و اصفرّ وجهه يقوم اللّيل أجمع حتّى عوتب فى ذلك فقال اللّه عزّوجلّ:(طه * ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى) ». (2) احتمال دارد «لِتشقى» در اصل «لِتشقَّ» بوده؛ چون در كلام عرب معمول است مضاعف را به ناقص تبديل مى كنند. در اين حديث حضرت مى فرمايد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ده سال بر روى سرانگشتانش مى ايستاد و نماز مى خواند تا اين كه قدمهاى حضرت ورم كرد و رنگ حضرت زرد شد، همۀ شب را نماز به پا مى داشت، تا اين كه خداوند او را مورد عتاب قرار داد و فرمود: اى پيامبر، ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خودت را به زحمت و مشقت بيندازى.

خلاصه با اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزد خدا مقرب بود و به او وعدۀ بهشت هم داده شده بود در عين حال اين طور نماز مى خواند. نمازهاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم6.

ص: 575


1- - سورۀ تحريم (66)، آيۀ 6.
2- - بحارالأنوار، ج 68، ص 26.

معروف است. حضرت زين العابدين عليه السلام هم وقتى مى خواست نماز بخواند بدنش لرزان مى شد؛ و همين نشانۀ عظمت و اهميت نماز است؛ آن وقت من و شما چون معرفتمان ناقص است در نماز به همه چيز توجّه داريم غير از خدا؛ شيطان براى اين كه نگذارد تكامل روحى در ما پيدا شود در نماز سراغ ما مى آيد و ذهن ما را اين طرف و آن طرف مى برد.

خوب تا اينجا راجع به نماز بود؛ بعد مى فرمايد:

ملازمت و همراهى زكات با نماز در تقرب انسان به خدا

«ثُمَّ إنَّ الزَّكَاةَ جُعِلَتْ مَعَ الصَّلاةِ قُرْبَاناً لِأَهْلِ الْإِسْلامِ» (سپس همانا زكات با نماز وسيلۀ تقرب قرار داده شد براى مسلمانان.)

كمتر آيه اى در قرآن كريم است كه نماز را ذكر كند و زكات را همراه با آن نياورده باشد؛ مثلاً در آيات متعددى آمده است: (أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ) (1)- سورۀ بقره (2)، آيۀ 277؛ و سورۀ توبه (9)، آيات 5 و 11.(2)«نماز را به پا داريد و زكات بدهيد.» يا در آياتى فرموده است: (أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ) (2)«نماز را به پا داشتند و زكات دادند.» البته نماز و زكات منحصر به اسلام نيست و در اديان ديگر هم وجود داشته است، قرآن از قول حضرت عيسى عليه السلام مى گويد: (وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا) (3)«و خداوند مرا تا زمانى كه زنده ام به نماز و زكات سفارش كرده است.»

زكات يك معناى عام دارد، مطلق كمك هاى مالى را زكات مى گويند؛ اما در اصطلاح اهل اسلام زكات و خمس در مقابل هم قرار گرفته اند. خداوند در عين حال

ص: 576


1- - سورۀ بقره
2- ، آيات 43، 83 و 110؛ سورۀ نساء (4)، آيۀ 77؛ سورۀ حج (22)، آيۀ 78؛ سورۀ نور (24)، آيۀ 56؛ سورۀ مجادله (58)، آيۀ 13؛ و سورۀ مزّمّل (73)، آيۀ 20.
3- - سورۀ مريم (19)، آيۀ 31.

كه مردم را مكلف كرده سراغ تحصيل مال بروند و تنبلى نكنند، از آنها خواسته تا مالى را كه به زحمت به دست مى آورند از خودشان جدا كنند و براى رضاى خدا در راه خدا بدهند، كه اين خود وسيلۀ كمال و تقرب انسان است و عبادت محسوب مى شود.

يكى از امتيازات اسلام اين است كه ماليات دادن را عبادت قرار داده است، از اين رو اگرمسلمانى زكات و خمس بدهد اما قصد تقرب نداشته نباشد يا براى ريا انجام داده باشد باطل است و مثل اين كه زكات و خمس نداده است، بنابراين زكات و خمس بايد قربةً الى اللّه پرداخت شود تا سبب تقرب و كمال انسان شود؛ همان گونه كه در حديث مى فرمايد: «الصّلاة قربان كلّ تقىّ»(1)نماز نزديك كنندۀ هر شخص با تقوا به خداست.

كلمۀ «قربان» براى زكات هم گفته شده است و اصلاً از اين رو در حديث تعبير به «قرينتين» شده؛ يعنى دو چيزى كه قرين و همراه هم قرار داده شده است. از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرموده است: «بنى الإسلام على خمس خصال: على الشّهادتين و القرينتين، قيل له: أمّا الشّهادتان فقد عرفناهما، فما القرينتان ؟ قال: الصّلاة و الزّكاة، فانّه لاتقبل إحداهما إلّابالأخرى و الصّيام و حجّ البيت من استطاع إليه سبيلاً و ختم ذلك بالولاية»(2)اسلام بر پنج خصلت بنا شده است: شهادتين و دو چيزى كه مقارن هم هستند؛ به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته شد: شهادتين را فهميديم اما دو چيز مقارن كدامند؟ حضرت فرمود: مراد از قرينتان نماز و زكات است كه هيچ يك از آنها بدون ديگرى قبول نمى شود، و روزه و حج خانۀ خدا كه هر كس توانايى دارد بايد آنها را انجام دهد، و همۀ اينها با ولايت ختم مى گردد.

فقها فتوا مى دهند كه اگر لباسى كه انسان در آن نماز مى خواند يا مكان نماز غصبى باشد نماز باطل است. مى خواهى مكّه بروى، اوّل بايد مالت را حلال كنى و واجباتش3.

ص: 577


1- - الكافى، ج 3، ص 265، حديث 6.
2- - وسائل الشيعة، ج 1، ص 26، باب اوّل از ابواب مقدّمة العبادات، حديث 33.

را بپردازى بعد بروى. چيزى را كه خدا مقرّر و معيّن كرده بايد پرداخت نمود؛ نگوييد من خودم زحمت كشيده ام، مغز را خدا به تو داده، فكر را خدا به تو داده، دست و بازو را خدا به تو داده، قدرت و توانايى را خدا به تو داده، مال را هم خدا خلق كرده است؛ من و شما از غير خدا چيزى نداريم و هر چه داريم از خداست، امانتى است كه خدا به ما داده، بعد براى تكامل خودمان دستور داده مقدارى از آن را در راه او بپردازيم؛ پرداخت واجبات مالى علاوه بر اين كه كمبودها را برطرف مى كند سبب تكامل روحى من و شما هم مى شود، و چون اين دو سبب تقرب مى شوند به آن «قربان» گفته مى شود.

«فَمَنْ أَعْطَاهَا طَيِّبَ النَّفْسِ بِهَا، فَإنَّهَا تُجْعَلُ لَهُ كَفَّارَةً، وَ مِنَ النَّارِ حِجَازاً وَ وِقَايَةً» (پس آن كه زكات را از روى رضايت خاطر دهد، همانا آن براى او كفّاره مى گردد، و از آتش بازدارنده و نگاه دارنده.)

زكات و واجبات مالى را بايد با طيب نفس و رضايت داد؛ امتياز ماليات اسلام اين است كه اگر با ميل و رغبت پرداخت شود مورد قبول واقع مى شود و در اين صورت زكات كفّاره و پوشانندۀ گناهان و خطاهاى انسان مى شود. «كفّارة» از مادّۀ «كَفَرَ» و به معناى «سَتَرَ» است، «كافر» را هم به اين جهت كافر مى گويند كه روى فطرت پاك خود را پوشانده است. فطرت همۀ افراد از ازل پاك است (فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها) (1) اما كافر روى اين فطرت پاك را پرده كشيده است.

من و شما در زندگى خيلى گناه و خطا داريم، اگر براى رضاى خدا زكات داديم و به فقرا كمك كرديم كفّارۀ گناهانمان مى شود؛ مثلاً اگر مدرسه اى ساختى كه بچه هاى مردم در آن درس بخوانند، تا زمانى كه بچه ها در آن درس مى خوانند تو در ثواب آن شريكى و كفّارۀ گناهانت مى شود؛ و اگر مسجد بسازى كه در آن نماز خوانده شود و0.

ص: 578


1- سورۀ روم (30)، آيۀ 30.

وعظ و ارشاد شود، يا بيمارستان بسازى، درمانگاه بسازى، آزمايشگاه بسازى، و جاهايى كه مردم مستضعف از آن استفاده كنند، اينها كفّارۀ گناهان تو است.

«فَلا يُتْبِعَنَّهَا أَحَدٌ نَفْسَهُ، وَ لايُكْثِرَنَّ عَلَيْهَا لَهْفَهُ» (پس مبادا فردى جانش را در پى زكات روانه نمايد، و حسرتش را بر آن بسيار كند.)

اگر انسان زكات مال خود را بدهد، يا مثلاً زمين خود را در راه خدا بدهد، اما هميشه چشمش دنبال آن باشد و هر وقت از كنار آن مى گذرد آه بكشد كه عجب اين زمين مال من بود از دستم رفت، كار درستى نيست؛ مى فرمايد: اين گونه باشيد كه وقتى زكات را داديد ديگر دلتان دنبالش نباشد و حسرتش را نخوريد. وقتى در راه خدا داديد ديگر فراموشش كنيد. هميشه كارهاى خوب خود را فراموش كنيد كه پيش خدا فراموش نمى شود، اما كار بد خود را فراموش نكنيد و درصدد باشيد تا جبران نماييد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 579

ص: 580

(درس 390: خطبۀ 199 قسمت دوّم

اشاره

مرورى بر گذشته

آن كه زكات را بدون رضايت خاطر مى دهد

حديثى از امام صادق عليه السلام دربارۀ رفع نياز ديگران

نقش ايثار در رسيدن انسان به كمال

تأكيد بر امانت و امانتدارى

امانتدارى در قرآن و روايات

اهميت اداى امانت از نظر حضرت

ص: 581

ص: 582

خطبۀ 199 - قسمت دوّم

اشاره

«فَإنَّ مَنْ أَعْطَاهَا غَيْرَ طَيِّبِ النَّفْسِ بِهَا يَرْجُو بِهَا مَا هُوَ أَفْضَلُ مِنْهَا فَهُوَ جَاهِلٌ بِالسُّنَّةِ، مَغْبُونُ الْأَجْرِ، ضَالُّ الْعَمَلِ، طَوِيلُ النَّدَمِ. ثُمَّ أَدَاءَ الْأَمَانَةِ؛ فَقَدْ خَابَ مَنْ لَيْسَ مِنْ أَهْلِهَا، إنَّهَا عُرِضَتْ عَلَى السَّمَاوَاتِ الْمَبْنِيَّةِ وَ الْأَرَضِينَ الْمَدْحُوَّةِ وَ الْجِبَالِ ذَاتِ الطُّولِ الْمَنْصُوبَةِ، فَلا أَطْوَلَ وَ لاأَعْرَضَ وَ لاأَعْلى وَ لاأَعْظَمَ مِنْهَا، وَ لَوِ امْتَنَعَ شَىْءٌ بِطُولٍ أَوْ عَرْضٍ أَوْ قُوَّةٍ أَوْ عِزٍّ لَامْتَنَعْنَ، وَلَكِنْ أَشْفَقْنَ مِنَ الْعُقُوبَةِ، وَ عَقَلْنَ مَا جَهِلَ مَنْ هُوَ أَضْعَفُ مِنْهُنَّ وَ هُوَ الْإِنْسَانُ (إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً) .»

مرورى بر گذشته

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، خطبۀ 199 از نهج البلاغۀ عبده و 190 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام بود. در اين خطبه حضرت ابتدا سفارش به نماز كردند و سپس مسألۀ زكات را مطرح فرمودند. الآن در فقه ما زكات قسيم خمس است و معناى خاصى غير از خمس دارد، اما مى شود ادّعا كرد كه در اصطلاح قرآن و اديان سابق زكات به مطلق واجبات مالى گفته شده است. اصطلاحاً واجبات بر دو قسم است:

يكى واجبات بدنى مانند نماز، و ديگرى واجبات مالى؛ كه از آن با عنوان زكات نام برده شده است. و از اين رو در قرآن هر جا مى فرمايد: (أَقِيمُوا الصَّلاةَ) دنبالش مى فرمايد: (وَ آتُوا الزَّكاةَ) .

ص: 583

خمس اصطلاحى هم يكى از اقسام زكات است. مى توان گفت صدقه با خمس قسيم هستند و از اين رو در روايات دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا صدقه را بر ما حرام كرده است.(1) صدقه غير از خمس بوده اما زكات مطلق واجبات مالى است. حال همان گونه كه راجع به نماز داريم: «الصّلاة قربان كلّ تقىّ»(2)نماز نزديك كنندۀ هر شخص با تقوا به خداست، نسبت به زكات هم حضرت امير عليه السلام همين تعبير را آورده اند و مى فرمايند: «ثُمَّ إنَّ الزَّكَاةَ جُعِلَتْ مَعَ الصَّلاةِ قُرْبَاناً لِأَهْلِ الْإِسْلامِ»يعنى زكات هم مثل نماز سبب تقرب اهل اسلام به خداست.

خداوند تبارك و تعالى خواسته است انسان مالى را كه با زحمت و تلاش به دست آورده است و به آن علاقه دارد، براى رضاى او و قربةً الى اللّه بدهد و در راههايى كه خداوند مقرّر كرده است به مصرف برساند. خمس مالش را قربةً الى اللّه بدهد، زكات مالش را قربةً الى اللّه بدهد، زمينى كه به آن كمال علاقه را دارد قربةً الى اللّه بدهد تا مدرسه شود و بچه هاى مردم از آن استفاده كنند، مسجد و درمانگاه ساخته شود و مورد استفادۀ مردم قرار گيرد.

اما آنچه مهم است اين است كه وقتى دادى ديگر چشمت دنبال آن نباشد؛ دستور داريم كه هر كار خيرى انجام دادى آن را فراموش كن؛ اين طور نباشد كه زمينى را كه براى مدرسه دادى حالا هر وقت آن را مى بينى حسرت بخورى كه اين زمين مال من بود، اگر نداده بودم حالا مترى چند هزار تومان مى خريدند، چند تا مغازه از آن درست مى شد و... چيزى را كه در راه خدا دادى ديگر حسرتش را نخور.

تنها چيزى كه براى شما مى ماند همين چيزهايى است كه در راه خدا مى دهيد. آيۀ قرآن مى فرمايد: (وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ) (3)«و آنچه از عمل نيك براى خودتان پيش مى فرستيد آن را نزد خدا مى يابيد.» در آيۀ ديگر مى فرمايد:0.

ص: 584


1- - بحارالأنوار، ج 48، ص 147.
2- - الكافى، ج 3، ص 265، حديث 6.
3- - سورۀ مزّمّل (73)، آيۀ 20.

(مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ) (1) «مَثَل كسانى كه مالشان را در راه خدا انفاق مى كنند به مانند دانه اى است كه از آن هفت خوشه برويد و در هر خوشه صد دانه باشد.» كه جمعاً هفتصد دانه مى شود. اين شوخى نيست، قرآن اين را بيان مى كند. حالا فرضاً اين زمينى را كه براى خودت نگه داشته اى مترى چقدر هم فروختى، چند تا مغازه هم ساختى، ساختمان چند طبقه هم بنا كردى، آخر چه ؟ انسان مى افتد و مى ميرد و ديگران استفاده اش را مى برند، روز قيامت هم بايد جواب بدهد. خدا به تو داده تو هم نيازهاى جامعه را مورد توجّه قرار بده؛ براى ساختن مدرسه، مسجد، درمانگاه و... كمك كن.

البته متأسفانه گاهى اوقات كارهاى ما روى حساب نيست؛ اگر شما قصدتان خداست بايد كارتان هم روى حساب باشد، ببينى آيا اين محل احتياج به مسجد و مدرسه دارد يا نه، بسا اين محل احتياجى به مسجد و مدرسه نداشته باشد اما چند خيابان آن طرف تر يا روستاى نزديك شما مسجد ندارد، شما مقيد نباشيد كه حتماً همين خانه تبديل به مسجد شود، اين خانه را بفروش و در آن روستايى كه مسجد ندارد مسجد بساز.

اخيراً معمول شده از شهرهاى مختلف هجوم مى آورند به تهران، اصفهانى هاى مقيم تهران مى خواهند براى خودشان يك مسجد بنا كنند، كاشانى ها يك مسجد به نام خودشان، قمى ها مسجد ديگرى براى خودشان، اين جنبه هاى ناسيوناليستى را نبايد با مسائل دينى مخلوط كرد، مسجد مال خداست و بايد همه بيايند و در آن نماز بخوانند؛ نگوييد اين مسجد مال كاشانى هاست ما قمى ها بايد خودمان مسجد داشته باشيم، اينها با اسلام سازگار نيست.

مى گويند كسى داشت مسجد مى ساخت، بهلول از آنجا عبور كرد و پرسيد چه1.

ص: 585


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 261.

مى سازى ؟ گفت مسجد، بهلول گفت: بالايش بنويس اين مسجد مال بهلول است و اسمش را بگذار مسجد بهلول، آن شخص گفت: من مى سازم چرا اسم تو را بنويسم ؟ بهلول گفت: پس معلوم مى شود براى خدا نمى سازى، اگر براى خدا مى ساختى چه اسم بهلول روى آن باشد و چه اسم تو فرقى نمى كند، خدا كه مى داند تو ساخته اى.

آن كه زكات را بدون رضايت خاطر مى دهد

«فَإنَّ مَنْ أَعْطَاهَا غَيْرَ طَيِّبِ النَّفْسِ بِهَا يَرْجُو بِهَا مَا هُوَ أَفْضَلُ مِنْهَا فَهُوَ جَاهِلٌ بِالسُّنَّةِ» (زيرا آن كه زكات را بدون رضايت خاطر دهد و به آنچه از آن برتر است اميدوار باشد پس او به سنّت نادان است.)

كسى كه زكات بدهد و كار خير انجام دهد اما طيب نفس نداشته باشد، خوشحال نباشد و چشم و دلش دنبال اين مال باشد، مى گويد اگر اين زمين را نداده بودم حالا بيست تا مغازه از آن ساخته مى شد كه هر كدام چقدر سرقفلى داشت، معلوم مى شود قدر عمل خود را نمى داند، و نمى داند كه ارزش آن كار چقدر است؛ چنين آدمى به سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جاهل است و ايمان و اعتقادش ضعيف است؛ چون خدا فرموده:

(وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ) (1) «و آنچه از عمل نيك براى خودتان پيش مى فرستيد آن را نزد خدا مى يابيد.»

«مَغْبُونُ الْأَجْرِ، ضَالُّ الْعَمَلِ، طَوِيلُ النَّدَمِ» (در اجر و پاداش زيانكار، در كردار گمراه، و همواره پشيمان است.)

«مَغْبُونُ الْأَجْرِ»: شخصى كه زكات را بدون طيب نفس بدهد، در بردن اجر و پاداش زيان كرده است. اصولاً پاداش و مزد عمل در مقابل خلوص و طيب عمل است.

ص: 586


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 110.

گاهى يك عمل از نظر كميّت خيلى كم است اما چون با خلوص همراه است كيفيّتش بالاست و اجرش زياد است. حضرت امير و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين عليهم السلام و فضّۀ خادمه سه روز هر كدام روزى يك قرص نان جو براى رضاى خدا دادند، يك قرص نان جو از نظر كميّت خيلى كم است اما خداوند سورۀ إنسان را در شأنشان نازل كرد كه تا قيامت من و شما آن را مى خوانيم.

مفسّرين شيعه و سنّى همه در شأن نزول آيۀ (وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً * إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً) (1) گفته اند:

مراد از آيۀ شريفه حضرت على و حضرت زهرا و حسنين عليهم السلام و فضّۀ خادمه هستند، و داستان ايثار آنها را نقل كرده اند كه با اين كه روزه داشتند و گرسنه بودند و كمال نياز را داشتند اما در عين حال يك روز غذايشان را به فقير و يك روز به يتيم و روزى هم به اسير دادند، و اينها مالشان را در راه خدا دادند.

اين كه اطعام براى رضاى خدا باشد و پاداش دنيوى در نظر نباشد به عمل ارزش مى دهد. كيفيّت عمل بيش از كميّت آن اهميت دارد، روى اين حساب است كه حضرت مى فرمايد: آدمى كه طيب نفس ندارد در اجر و مزدش گول خورده و كلاه به سرش رفته است؛ مال را داده اما چون خلوص ندارد اثرى كه بايد بر آن مترتب شود نمى شود.

«ضَالُّ الْعَمَلِ»: عملى كه خلوص ندارد در قيامت گم مى شود و بهره اى از آن برده نمى شود.

«طَوِيلُ النَّدَمِ»: در قيامت چنين شخصى خيلى غصّه مى خورد و پشيمان است.

عمر دنيا مى گذرد اما آخرت گذشتنى نيست، در آخرت حسرت مى خورد كه عجب خدا اين همه مال به من داده بود و آن همه فقير وجود داشت اما من از مالم كمك9.

ص: 587


1- - سورۀ إنسان (76)، آيات 8 و 9.

نكردم. در قيامت احاطۀ انسان به دنيا قويتر مى شود، الآن من و شما آن عالم را نمى بينيم ولى آنها ما را مى بينند؛ آنها مى بينند و حسرت مى خورند، مى بينند كه زمين و مالى را كه داشتند گذاشتند و رفتند و الآن ديگران بهره اش را مى برند ولى آنها بايد آنجا جوابش را بدهند.

بنابراين برادران و خواهران توجّه داشته باشيد كه اگر مالى را در راه خدا مى دهيد تنها براى رضاى خدا باشد و به جنبه هاى قبيله اى و عشيره اى و ناسيوناليستى و ديگر مسائل آلوده اش نكنيد؛ در راه خدا بدهيد تا موجب سعادت و تقرب شما باشد.

حديثى از امام صادق عليه السلام دربارۀ رفع نياز ديگران

مرحوم شيخ صدوق در «من لايحضره الفقيه» حديثى را از امام صادق عليه السلام راجع به اين جهت نقل مى كند. قال الصادق عليه السلام: «خياركم سمحاؤكم و شراركم بخلاؤكم»بهترين شما آنهايى هستند كه بخشنده اند و بدترين شما آنهايى هستند كه بخيل اند.

«و من خلوص الايمان: البرّ بالإخوان و السّعى فى حوائجهم»نيكى كردن به برادران دينى و سعى كردن براى رفع حاجت برادر دينى از ايمان خالص است«و انّ البارّ بالإخوان ليحبّه الرّحمن و فى ذلك مرغمة الشّيطان تزحزح عن النّيران و دخول الجنان»كسى كه به برادران دينى كمك كند خدا او را دوست مى دارد و با اين كار دماغ شيطان را به خاك مى مالد؛ همچنين نيكى كردن به برادران سبب دورى از آتش و داخل شدن در بهشت مى گردد.

«ثمّ قال لجميل: يا جميل أخبر بهذا غرر أصحابك»؛ «غُرَر» جمع «أغَرّ» است يعنى آدم شريف و برجسته كه حرف حق در او اثر مى كند. امام صادق عليه السلام به جميل كه راوى اين خبر است مى فرمايد: اين داستانى را كه به تو گفتم به اصحاب برجستۀ خود خبر ده. يعنى به آن مردانى كه فطرتشان زنده است و حرف حق در آنها اثر مى گذارد. «قلت:

ص: 588

جعلت فداك من غرر أصحابى ؟»جميل عرض مى كند: فدايت شوم مراد از اصحاب شريف و برجستۀ من چه كسانى هستند؟ «قال: هم البارّون بالإخوان فى العسر و اليسر»فرمود: آنهايى كه چه در سختى و چه در رفاه به ديگران نيكى مى كنند.

بعد حضرت فرمود: «يا جميل أما إنّ صاحب الكثير يهون عليه ذلك، و قد مدح اللّه عزّوجلّ فى ذلك صاحب القليل، فقال فى كتابه:(وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ) » (1) اى جميل كسى كه خدا مال زيادى به او داده برايش آسان است كه كمكى هم به ديگران بدهد، خداوند كسانى را مدح كرده كه مال كمى دارند ولى از همين كم خودشان به ديگران كمك مى كنند؛ و در قرآن مى فرمايد: اين مردم مؤمن ديگران را بر خودشان مقدّم مى دارند گرچه كمال نياز را داشته باشند، و آنان كه از بخل خويش در امان مانده باشند رستگارانند.

نقش ايثار در رسيدن انسان به كمال

مهم اين است كه انسان با كمال نيازى كه دارد به ديگران انفاق كند. داستان سه روز روزه گرفتن حضرت على و حضرت زهرا و حسنين عليهم السلام را نقل كرديم، آنها سه روز روزه گرفتند و با آب افطار كردند و غذاى خودشان را به فقير و يتيم و اسير دادند.

در تاريخ نقل مى كنند: در يكى از جنگ ها كه ظاهراً جنگ تبوك بوده يكى از اصحاب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در شرف مرگ بود و به شدّت تشنه بود، شخصى مى رود و به زحمت آبى پيدا مى كند و به او مى گويد اين را بگير و بخور، او در جواب مى گويد من تشنه ام اما رفيق من كه كنار من به زمين افتاده از من تشنه تر است آب را به او بده، مى رود سراغ دوّمى او هم به سوّمى حواله مى دهد تا هفت نفر. وقتى بالاى سر

ص: 589


1- - من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 61، حديث 1707.

هفتمين نفر مى آيد مى بيند به شهادت رسيده است، برمى گردد بالاى سر ششمى مى بيند او هم با لب تشنه از دنيا رفته، تا اين آخرى هيچ كدام آب را نمى خورند و ديگران را بر خودشان مقدّم مى دارند.

باز مى بينيم كه در تاريخ نقل كرده اند: حضرت قمربنى هاشم عليه السلام با لب تشنه وارد شريعۀ فرات شد و آب نخورد چون به ياد لب تشنۀ برادر و اولاد برادرش بود؛ اين روحيات است كه به انسان كمال مى دهد.

پس همان گونه كه نماز وسيلۀ تقرب انسان به خداست زكات هم انسان را به خدا نزديك مى كند، و از اين رو خداوند تبارك و تعالى اين دو را در قرآن با هم ذكر كرده و در روايت هم از آنها تعبير به «قرينتان» شده است.

تأكيد بر امانت و امانتدارى

«ثُمَّ أَدَاءَ الْأَمَانَةِ؛ فَقَدْ خَابَ مَنْ لَيْسَ مِنْ أَهْلِهَا» (سپس اداى امانت؛ پس به تحقيق زيان كرد هر كه اهل آن نيست.)

اين عبارت را مى توان«أداءَ الأمانة»يا«أداءُ الأمانة»خواند. اگر«أداءَ الأمانة»بخوانيم عطف بر «تعاهدوا أمر الصّلاة» مى شود و مفعول براى «تعاهدوا» است و معنايش اين مى شود كه پس از نماز و زكات اداى امانت را بررسى كنيد؛ و اگر «أداءُ الأمانة»بخوانيم مبتدا است و بايد خبرى مانند «فريضة» براى آن در تقدير گرفت، يعنى اداى امانت فريضه و واجب است. «خابَ» از مادّۀ «خَيَبَ» است كه به معناى ضرر و زيان مى باشد و تقريباً با خُسران به يك معناست.

مى فرمايد: پس از نماز و زكات اداى امانت است. يعنى اگر امانتى را پذيرفتى آن را حفظ كن و بعد هم به صاحبش ردّ كن و در آن خيانت نكن، كسى كه اهل امانت نيست و امانت را اهميت نمى دهد ضرر كرده و باخته است.

ص: 590

امانتدارى در قرآن و روايات

آيۀ شريفۀ قرآن راجع به صفات مؤمنين مى فرمايد: (وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ) (1)«و آنان كه امانتها و پيمانهايشان را رعايت مى كنند.»

براى اين كه برادران و خواهران به اهميت مسألۀ امانتدارى پى ببرند چند حديث در اين زمينه براى تنبّه و توجّه بيشتر مى خوانيم:

1 - «قال الصّادق عليه السلام: انّ اللّه عزّوجلّ لم يبعث نبيّاً إلّابصدق الحديث و أداء الأمانة إلى البرّ و الفاجر»(2)خدا هيچ پيامبرى را مبعوث نكرد مگر با تأكيد به اين كه راستگو باشند و امانت را به اهلش ردّ كنند، خواه نيكوكار باشد خواه بدكار.

2 - «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: الأمانة تجلب الغنى و الخيانة تجلب الفقر»(3)اگر امانتدار باشى امانت سبب مى شود كه ثروتمند شوى، و به عكس اگر خائن در امانت باشى خيانت تو را فقير مى كند.

طبيعى آن هم همين است كه اگر مردم تشخيص دادند يك آدمى امين است پولشان را پيش او امانت مى گذارند يا اجازه مى دهند با آن كاسبى هم بكند و سود ببرد، و به عكس اگر كسى يك مرتبه خيانت كرد ديگر تا آخر عمرش مردم به او اعتماد ندارند.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از جمله صفاتى كه داشتند و حتى قبل از نبوّت هم به آن صفت معروف بودند امانتدارى بود، و در قوم خود به نام محمّد امين مشهور بود، و همين امانتدارى سابقۀ خوبى براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، بسا همين امين بودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سبب شد كه آنهايى كه حسادت و عصبيّت نداشتند و وجدانشان بيدار بود از او اطاعت كنند.

3 - «قال الصادق عليه السلام: «إتّقوا اللّه و عليكم بأداء الأمانة إلى من ائتمنكم؛ فلو أنّ قاتل

ص: 591


1- سورۀ مؤمنون (23)، آيۀ 8.
2- - منهاج البراعة، ج 12، ص 333، به نقل از بحارالأنوار.
3- - همان.

أميرالمؤمنين ائتمننى على أمانة لأدّيتها إليه»(1)تقوا داشته باشيد و از خدا بترسيد، و بر شما باد كه امانت را به هر كسى كه شما را امين قرار داد بدهيد، پس همانا اگر قاتل اميرالمؤمنين عليه السلام مرا بر يك امانتى امين قرار مى داد امانت را به او مى دادم.

اين ارزشهاى اسلامى و اخلاقى است و بر هر چيزى مقدّم است. علاوه بر آن كه اسلام نسبت به اداى امانت تأكيد كرده اصلاً وجدان بشر حكم مى كند به اين كه انسان امانت را خيانت نكند، هر چند شما با كسى نهايت دشمنى و كينه را داشته باشيد.

4 - مهم ترين و بالاترين احاديث اين حديث است: «عن علىّ بن الحسين عليهما السلام قال:

سمعته عليه السلام يقول لشيعته: عليكم بأداء الأمانة فوالّذى بعث محمّداً بالحقّ نبيّاً لو أنّ قاتل أبى الحسين بن علىّ عليهما السلام إئتمننى على السّيف الّذى قتله به لأدّيته إليه»(2)امام چهارم به شيعيانش مى فرمود: بر شما باد به اداى امانت، قسم به آن خدايى كه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را به پيامبرى برانگيخت اگر قاتل پدرم مرا امين قرار مى داد بر آن شمشيرى كه با آن پدرم را به شهادت رساند، شمشير را به او مى دادم و خيانت نمى كردم.

امانت را يا نپذيريد يا اگر پذيرفتيد بايد حفظ كنيد. اين بخصوص نسبت به اموال عمومى خيلى اهميت دارد؛ بعد از انقلاب دادستانى ها، پاسداران، قواى انتظامى، كميته ها و... خيلى بايد مواظب باشند، اينها زياد گرفتار اموال عمومى و اموال افراد فرارى شده اند، همۀ مردم فرارى اموالشان مصادره نيست، مصادره هم باشد حساب و كتاب دارد؛ اگر دادستانى خانه يا مالى را نزد شما امانت گذاشت بايد كاملاً حفظ كنيد، اگر كسى متصدّى بيت المال است بايد كاملاً آن را حفظ كند، و بيت المال از اين جهت كه اموال عمومى است اهميتش خيلى زياد است.

5 - در اين مورد حديثى است از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه خيلى مهم است، در حديث چنين آمده است: «لاتنظروا إلى كثرة صلاتهم و صومهم و كثرة الحجّ و المعروف ون.

ص: 592


1- - همان.
2- - همان.

طنطنتهم باللّيل»اگر مى خواهى مردم را بشناسى به زياد نماز خواندن، زياد روزه گرفتن، زياد حج رفتن و زياد كار خوب انجام دادن و توجّه زيادشان به نماز شب نگاه نكن«و لكن أنظروا إلى صدق الحديث و أداء الأمانة»(1)بلكه اگر خواسته باشى افراد خوب را بشناسى بايد به راستگويى و امانتدارى آنان نگاه كنى.

براى امانتدارى مصاديق زياد است؛ مالى را پيش شما امانت مى گذارند، خانه اى را به شما امانت مى دهند، ممكن است اموال عمومى را پيش شما امانت بگذارند، اموال مصادره اى را به شما امانت بدهند، و ممكن است حرفى و سخنى را پيش شما امانت بگذارند، اينها همه مصاديق امانت است و پذيرش همۀ اين امور داراى مسئوليت است.

از همۀ اينها كه بگذريم، همين مسئوليت هايى كه به افراد محول مى شود، مثلاً افرادى كه متصدّى صدا و سيما هستند، خود آن مسئوليت يك امانت است و ابزار و آلات توليدى كه آن افراد در اختيار دارند هم يك امانت است، از يك طرف بايد به وظيفۀ ادارى و سازمانى خود عمل كنند و از طرفى هم بايد به حفظ آن وسايل و ابزار توجّه داشته باشند؛ آن وسايل و ابزار مال شخصى نيست، وسايل توليدى راديو و تلويزيون، آن ماشينى كه زير پاى آنهاست، فرقى هم نمى كند در هر اداره و ارگانى كه باشد، ماشينى كه در اختيار سپاه، فرماندارى، استاندارى و... قرار دارد مربوط به بيت المال و همۀ مردم است و بايد در نگهدارى آن كمال تلاش و كوشش را داشته باشند.

پذيرفتن پست وزارت، استاندارى، مدير كلّى، نمايندگى، نمايندگى مجلس و... از بزرگترين امانت هاى مملكتى است و دارندگان آن بايد كاملاً توجّه داشته باشند.

حضرت على عليه السلام در همين نهج البلاغه به يكى از فرماندارها يا استاندارهايى كه از طرف آن حضرت منصوب شده مى نويسند: «إنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ وَ لَكِنَّهُ فِى3.

ص: 593


1- - منهاج البراعة، ج 12، ص 333.

عُنُقِكَ أمَانَةٌ»(1)همانا عمل (حكمرانى) تو رزق و خوراك تو نيست بلكه امانتى است در گردن تو. حضرت از اين پست تعبير به امانت فرموده در حالى كه ما از آن تعبير به مقام مى كنيم، اين پست ها امانت هستند و ادا نكردن حق هر مسئوليتى خيانت نسبت به همان مسئوليت است.

من به آقايان توصيه مى كنم كه اوّلاً: دنبال اين پست ها ندوند و در ثانى اگر مسئولين رده بالا پستى را به شما پيشنهاد كردند و ديديد قدرت و يا لياقت انجام آن مسئوليت را نداريد هرگز قبول نكنيد؛ چون اگر انسان يك مسئوليتى را بپذيرد و نتواند ازعهده اش برآيد به امانت خيانت كرده است. اگر شما مثلاً نمايندگى مجلس را از طرف يك ملّت پذيرفتيد و چند كار ديگر براى خودتان فراهم كرديد كه نتوانستيد به وظيفۀ نمايندگى عمل كنيد و هميشه دنبال آن كارها بوديد و نمايندگى مجلس را فقط براى عنوانش خواستيد، خيانت به اين امانت بزرگ كرده ايد.

البته اگر زحمت كشيديد و به وظيفه تان عمل كرديد اجر و ثواب زيادى هم خواهيد داشت، چون خدمت به اجتماع است و خدمت به اجتماع بزرگترين عبادت است. خوب اگر قصدتان خدمت باشد و يك پست حساسى مثل وزارت يك وزارتخانه را به شما دادند و ديديد بعضى كارها را سر درنمى آوريد و در همين امور افراد متخصصى در كشور هستند، برويد پيش آنها و با آنها به عنوان مشاور مشورت كنيد و از آنها در بهبود وضع كشور طرح و برنامه بگيريد و فعاليت شبانه روزى داشته باشيد تا بتوانيد به وظيفه اى كه به عهدۀ شما گذاشته شده هر چه بهتر عمل كنيد و به جامعه خدمت كنيد؛ اگر فعاليت شبانه روزى كرديد و از افراد خوب هم استمداد كرديد و توانستيد به جامعه خدمت كنيد، به اسلام خدمت كرده ايد و اجر و پاداش زيادى داريد.5.

ص: 594


1- - نهج البلاغه، نامۀ 5.

از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند: «من أحبّ النّاس إلى اللّه ؟»فرمود: «أنفع النّاس للنّاس»(1)محبوبترين مردم نزد خدا كيست ؟ حضرت فرمودند: كسى كه نفعش براى مردم از همه بيشتر باشد.

پس اداى امانتى كه حضرت در اين قسمت از خطبه مطرح فرموده اند شامل مقامهاى دنيوى هم مى شود، و هر يك از مسئولين بايد در اداى آن رعايت و توجّه كامل داشته باشند.

از جملۀ امانت ها مسئوليت هاى الهى است، همين تكاليفى كه خدا به عهدۀ من و شما گذاشته، واجبات و محرمات خدا و اين بار تكليفى كه خداوند به عهدۀ ما گذاشته امانت الهى است، و شايد مقصود از آياتى كه به امانت اشاره كرده همين مسئوليت هاى الهى باشد. نبوّتى كه خدا به پيامبراسلام صلى الله عليه و آله و سلم داده مسئوليت الهى است، امامت كه خلافت اللّه است امانت خدايى است، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه ولىّ امر است اين مسئوليت را دارد كه به وظيفۀ امامت عمل كند، ديگران هم اين مسئوليت را دارند كه از آن حضرت اطاعت كنند، پس در حقيقت هم امام عليه السلام مسئوليت پذيرفته و هم به عهدۀ مؤمنين مسئوليت گذاشته شده است.

بنابراين كلمۀ امانت يك معناى جامعى است و مطلق مسئوليت هايى را كه بشر از همديگر مى پذيرند يا مسئوليت هايى را كه خدا به عهدۀ انسان مى گذارد شامل مى شود و همۀ اينها مصداق امانت هستند؛ از اين رو حضرت على عليه السلام وقتى مسألۀ امانت را ذكر مى كنند بلافاصله بعد از آن به آيۀ شريفه اشاره مى فرمايند كه:

«إنَّهَا عُرِضَتْ عَلَى السَّمَاوَاتِ الْمَبْنِيَّةِ وَ الْأَرَضِينَ الْمَدْحُوَّةِ وَ الْجِبَالِ ذَاتِ الطّولِ الْمَنْصُوبَةِ» (همانا امانت عرضه شد بر آسمانهاى افراشته و زمين هاى گسترده و كوههاى بلند برپاداشته.)7.

ص: 595


1- - بحارالأنوار، ج 71، ص 339، حديث 122؛ الكافى، ج 2، ص 164، حديث 7.

اين جملات اشاره به آيۀ شريفۀ قرآن دارد كه فرموده است: (إِنّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً) (1)«همانا ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم پس آنها از پذيرفتن آن امتناع كردند و از آن ترسيدند ولى انسان آن را پذيرفت، همانا انسان بسيار ستمكار و نادان بود.» اين آيه بسيار آيۀ مهمى است و اگر بخواهيم تفسير آيه را خيلى مفصّل بيان كنيم چند جلسه طول مى كشد، از اين جهت به طور خلاصه توضيح مى دهيم:

احتمال مى رود مقصود از امانت همين بار مسئوليت تكليف باشد كه يكى از مصاديق بارز آن خلافت اللّه و ولايت امرى است كه از جانب خدا به انسان تفويض شده است؛ اين كه بار امانت را آسمانها و زمين و كوهها با آن عظمتشان ردّ كرده و اين انسان با اين جثّۀ كوچكش قبول كرده چه معنايى دارد؟ احتمالات زيادى داده اند، آن احتمالى كه به نظر مى آيد از همۀ احتمالات صحيح تر باشد اين است كه: عرضه داشتن و پذيرفتن برحسب استعداد وجودى افراد است؛ خداوند تبارك و تعالى تام الفاعلية و فيّاض على الاطلاق است، افاضه از طرف خداوند به طور دائمى و هميشگى وجود دارد منتها هر موجودى برحسب ساختمان وجودى و استعدادش از فيض حق تعالى استفاده مى كند. آسمانها و زمين و كوهها و ساير موجودات غير از انسان، با وجود اين كه ما برحسب آيۀ شريفۀ (إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ) (2) معتقديم علم دارند و هشيارند و به قول شاعر:

جمله ذرّات زمين و آسمان*** با تو مى گويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هُشيم*** با شما نامحرمان ما خامشيم(3)م.

ص: 596


1- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 72.
2- سورۀ إسراء (17)، آيۀ 44.
3- مثنوى معنوى، دفتر سوّم.

اما اين علم و استعداد غير از آن علم و استعدادى است كه ملاك تكامل و پذيرفتن امانت است.

اين انسان گرچه داراى جثّۀ ناچيز و كوچك است اما عالم بزرگى در او نهفته است؛ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد انسان چنين فرموده است:

أتزعم أنّك جرم صغير*** و فيك انطوى العالم الأكبر(1)

تو خيال مى كنى جرم كوچكى هستى در حالى كه يك عالم بزرگى در تو نهفته است. انسان موجودى است كه در او جنبه هاى حيوانى و ملكوتى جمع شده؛ نيروى شهوت و غضب جنبۀ حيوانى، و نيروى عقل و تفكر جنبۀ ملكوتى است كه در بشر گذاشته شده؛ و انسان مى تواند به وسيلۀ دو بال علم و عمل خود را از منجلاب طبيعت و حيوانيت نجات دهد و در عالم ملكوت به مقامى برسد كه جبرئيل امين هم به آنجا نرسيده است.

پس اين استعداد پذيرفتن مسئوليت در جهت ترقى و تكامل، در آسمانها و زمين و كوهها وجود ندارد ولى در بشر چنين استعدادى هست و انسان مى تواند تكامل پيدا كند، منتها انسانها با يكديگر تفاوت دارند. همان گونه كه گفتيم خداوند فيّاض على الاطلاق است و فيض خدا هميشه عرضه مى شود؛ ولى پذيرفتن در قابل، اختلاف دارد؛ آسمانها و زمين و كوهها استعداد پذيرش مسئوليت و بار تكليف و خلافت اللّه و امامت را كه بالاترين مسئوليت است ندارند، پس معناى (فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها) اين است كه آنها استعداد پذيرفتن نداشتند، اما چون انسان استعداد آن را داشته است قرآن در جملۀ بعد فرموده: (وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ) ولى انسان بار آن امانت را به حساب استعداد وجودى اش پذيرفت.

در آخر آيه فرموده است: (إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً) ؛ در اين جمله نكتۀ خيلى دقيقى1.

ص: 597


1- منهاج البراعة، ج 2، ص 41.

وجود دارد و آن اين است كه: چون خداوند در نهاد انسان قوّۀ شهوت و غضب گذاشته، طبيعى است كه اين دو قوّه انسان را به ظلم و تجاوز و تعدّى مى كشاند.

«ظَلُوم» صيغۀ مبالغه از «ظُلم» و به معناى خيلى ظلم كننده است، «جَهُول» هم صيغۀ مبالغه از «جهل» و به معناى بسيار نادان است؛ اين انسان هم مى تواند در نهايت مرتبۀ ظلم و جهل بماند و هم مى تواند ترقى داشته باشد، پس انسان ذاتاً و طبعاً ظلوم و جهول است ولى اين استعداد را دارد كه عالم و عادل شود و از اين راه به كمال برسد.

اين كه انسان در ظلم و جهل باقى بماند معناى سورۀ «عصر» است كه فرموده:

(وَ الْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ) : قسم به عصر و تاريخ كه انسان طبعاً در زيانكارى است. چون در اين هنگام شهوت و غضب بر او غالب مى شود. (إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ) ؛ در حقيقت «آمنوا» علم است و «عملوا الصّالحات» هم عدالت آن است، هر كس ايمان آورد از مرحلۀ جهل بيرون رفته، و هر كس عمل صالح انجام دهد خود را از بند ظلم رهانيده و به عدالت رسيده است.

خداوند دنبال آيۀ شريفه فرموده: (لِيُعَذِّبَ اللّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ وَ يَتُوبَ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ) ؛ (1)«ل» در «ليعذّب» لام عاقبت است؛ يعنى عاقبت مسئوليت اين است كه خداوند اين دسته از مردم را عذاب مى كند، ولى از آن طرف گناه زنان و مردان مؤمن را مى بخشد و به آنها ترقى و علوّ درجه مى دهد.

از اين آيه استفاده مى شود كه انسانها در برابر اداى اين امانت سه دسته اند: يك دسته مشركين كه به طور كلّى منكر مى شوند، يك دسته مؤمنين كه ايمان به غيب دارند و به امانتى كه به عهدۀ آنها گذاشته شده كاملاً عمل مى كنند، و دستۀ سوم منافقين و دو روها هستند؛ اين كه خداوند آيۀ عذاب منافقين و مشركين و پذيرش توبۀ مؤمنين را پس از آيۀ عرضۀ امانت بيان فرموده براى اين است كه وقتى خداوند امانت را عرضه3.

ص: 598


1- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 73.

فرمود يا انسان آن را مى پذيرد كه مؤمن است، و يا به طور كلّى آن را ردّ مى كند كه مى شود مشرك، و يا اين كه به حسب ظاهر قبول مى كند و در باطن آن را قبول ندارد كه مى شود منافق، و هر دوى اينها در عذاب خدا خواهند بود.

اهميت اداى امانت از نظر حضرت

حضرت على عليه السلام در اين خطبه راجع به اداى امانت سفارش فرموده و خواسته بفرمايد: بزرگترين امانت پذيرش مسئوليت است، و بزرگترين مسئوليت مسئوليت الهى است، كه بزرگترين آنها مقام امامت و ولايت است، و وظيفۀ امام عمل به وظيفۀ امامت است و وظيفۀ مؤمنين هم پيروى از امامت است؛ و پس از آن فرموده است:

«فَلا أَطْوَلَ وَ لاأَعْرَضَ وَ لاأَعْلى وَ لاأَعْظَمَ مِنْهَا» (پس طولانى تر و عريض تر و بلندتر و بزرگتر از آنها نيست.)

من و شما هر قدر قامتمان بلند باشد به قدر كوه هيماليا نيست، پس ما نه «أطول» طولانى تر هستيم و نه «أعرض» پهن تر و نه «أعلى» بلندتر و نه «أعظم» بزرگتر. اين مربوط به اجرام زمينى است وگرنه ما در آسمانها اجرام بسيار بزرگترى داريم كه به مراتب از كوهها بزرگتر است، پس:

«وَ لَوِ امْتَنَعَ شَىْءٌ بِطُولٍ أَوْ عَرْضٍ أَوْ قُوَّةٍ أَوْ عِزٍّ لَامْتَنَعْنَ، وَ لَكِنْ أَشْفَقْنَ مِنَ الْعُقُوبَةِ» (و اگر چيزى به جهت طول يا عرض يا قوّت يا عزّت امتناع مى كرد همانا آنها امتناع مى كردند، و ليكن آنها از عقوبت ترسيدند.)

«إمتنع» از نظر معنا با «أبين» كه در آيه آمده فرق دارد، «إباء» معنايش قبول نكردن از روى ترس است ولى «إمتناع» اين است كه بى اعتنايى كند و بر اثر بى اعتنايى از انجام كار خوددارى كند.

حضرت در اين مورد فرموده اند: آسمان و زمين و كوهها امتناع نكردند بلكه از

ص: 599

ترس عقوبت زير بار اين مسئوليت نرفتند؛ از ترس اين كه نكند نتوانند به وظايفشان عمل كنند زير بار اين مسئوليت نرفتند؛ اينها اهل تمرد و لجاجت نبودند و از اين رو «إباء» كردند نه «إمتناع».

البته در اين آيۀ شريفه درس بزرگى هست براى من و شما كه اگر يك مسئوليت بزرگى را به ما محول كردند و قدرت اداى آن را نداريم قبول نكنيم.

«وَ عَقَلْنَ مَا جَهِلَ مَنْ هُوَ أَضْعَفُ مِنْهُنَّ وَ هُوَ الْإِنْسَانُ (إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً) »(و فهميدند آنچه را كه ندانست آن كه او ناتوانتر از آنهاست و او انسان است؛ همانا او بسيار ستمكار نادان است.)

«عَقَلْنَ» مقصود تعقل كردن آسمان و زمين و كوههاست. «ما جَهِلَ» مقصود چيزى است كه انسان به آن جاهل بوده است. «و هو الإنسان» بيان است براى جملۀ «من هو أضعف»؛ يعنى انسان است كه ضعيف تر از آسمان و زمين و كوههاست.

حضرت در اين جمله تصريح فرموده كه آسمان و زمين و كوهها به اندازه اى تعقل داشتند كه فهميدند مسئوليت است و مسئوليت سنگينى هم هست، و اين انسان است كه به حسب طبع اوّليۀ خود جاهل است و بر اثر استعدادى كه دارد مى تواند به وسيلۀ دو بال «علم» و «عمل» از ظلم و جهل رهايى پيدا كند و به تكامل برسد.

البته اين سخن كه بار امانت را به آسمانها و زمين و كوهها عرضه كردند و آنها نپذيرفتند، كنايه از سنگينى بار امانت است وگرنه آنها در حدّ شعور انسان نيستند؛ و اين كه مى گويد آنها تعقل كردند هم كنايه از اين است كه اگر انسانها كمى با خود بينديشند حتى آن قدر كه ساير اجسام شعور دارند، به بزرگى اين بار امانت پى مى برند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 600

(درس 391: خطبۀ 199 قسمت سوّم

اشاره

واژۀ امانت

پذيرفتن مسئوليت هاى اجتماعى واجب كفايى است

بالاترين امانت ها مسئوليت هاى الهى

علم و احاطۀ خداوند بر كارهاى بندگان

شهادت اعضاء و جوارح

دلهاى شما جاسوسان خدايند

حضور تكوينى نظام وجود براى خداوند

ص: 601

ص: 602

خطبۀ 199 - قسمت سوّم

اشاره

«إنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى - لايَخْفى عَلَيْهِ مَا الْعِبَادُ مُقْتَرِفُونَ فِى لَيْلِهِمْ وَ نَهَارِهِمْ، لَطُفَ بِهِ خُبْراً، وَ أحَاطَ بِهِ عِلْماً، أَعْضَاؤُكُمْ شُهُودُهُ، وَ جَوَارِحُكُمْ جُنُودُهُ، وَ ضَمائِرُكُمْ عُيُونُهُ، وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُهُ.»

واژۀ امانت

حضرت در اين خطبه ابتدا سفارش به نماز و سپس سفارش به زكات و در آخر سفارش به اداى امانت فرموده اند. در درس قبل گفتيم كه كلمۀ امانت كلمۀ خيلى وسيعى است؛ يك مرحله از امانت اين بود كه كسى وسيلۀ شخصى خود را پيش ديگرى به امانت بگذارد؛ مرحلۀ بالاتر آن است كه اموال عمومى را نزد كسى به امانت بگذارند، مثل اين كه بيت المال مسلمين را به كسى به امانت بسپارند يا وجوهات شرعى مانند خمس و زكات را به امانت به كسى بدهند و يا مثل امروزه اموال مصادره اى را مثلاً به دست دادستان بدهند؛ مرحلۀ بالاتر از آن مسئوليت هايى است كه به عهدۀ اشخاص مى گذارند.

پذيرفتن مسئوليت هاى اجتماعى واجب كفايى است

انسان نمى تواند از زير بار مسئوليت هاى دنيا شانه خالى كند، پذيرفتن مسئوليت واجب است منتها واجب كفايى است، اگر به اندازۀ كفايت نباشد واجب عينى

ص: 603

مى شود. مثلاً اگر به اندازۀ نياز پزشك نداشته باشيم بر هر كسى كه چنين استعدادى داشته باشد واجب است فراگيرد و مريض هاى جامعه را از مرگ نجات دهد؛ اگر مريضى را نيمه شب آوردند و گفتند حالش وخيم است، پزشك بايد او را بپذيرد و نمى تواند بگويد من فعلاً خوابم مى آيد، مسألۀ حفظ جان يك مسلمان است كه واجب است.

كشور به نخست وزير، رئيس جمهور، نمايندۀ مجلس، قاضى باكفايت، پزشك ماهر و باتجربه، اقتصاددان لايق و... احتياج دارد، و بر كسانى كه استعداد پذيرفتن اين پست ها را داشته باشند لازم است اقدام كنند.

منصب قضا از همۀ منصب ها مهم تر است و چون به جان و مال و ناموس مردم مربوط مى شود دقّت زيادى را مى طلبد. قاضى بايد عالم، متعهد و عاقل باشد؛ يعنى شرايط اجتماعى را بداند، شرايط دنيا و اوضاع را خوب تشخيص دهد و با همۀ اين خصوصيات بنشيند و قضاوت كند. اگر در يك كشور مثلاً هزار قاضى لازم باشد و همۀ افراد لايق هم بگويند ما جرأت قضاوت نداريم و بنشينند و به آنهايى كه قضاوت مى كنند خرده گيرى كنند، خداوند متعال بازخواست مى كند؛ اگر يك كسى علمش را دارد و خودش را مصداق يك قاضى خوب مى داند، اگر نياز به وجود او باشد و افراد در حدّ كفايت نباشند بر او واجب است برود قضاوت كند و اگر نرود گناه كرده است.

مسألۀ واجب كفايى فقط در مورد كفن و دفن مرده نيست، بله درست است كه اگر يكى از افراد جامعه بميرد بر همۀ مسلمانان واجب است او را غسل دهند و كفن كنند و به خاك بسپارند و اگر يكى اقدام كند از گردن ديگران برداشته مى شود، ولى اگر هيچ كسى اقدام نكند در روز قيامت همه را بازخواست مى كنند كه چرا جنازۀ فلان مسلمان را برنداشتيد؛ اين مسألۀ واجب كفايى تنها مربوط به مرده ها نيست و هر امر مهمى در جامعه همين حكم را دارد؛ مثلاً ادارۀ دستگاه قضايى كشور بر اهل علمى كه استعداد آن را دارد واجب كفايى است، و اگر افراد لايق و واجد شرايط نروند و ديگرانى كه

ص: 604

نالايق اند اين مسئوليت را قبول كنند، جان و مال و ناموس مردم در مخاطره قرار مى گيرد و در قيامت آنهايى كه مى توانسته اند بازخواست مى شوند؛ و به معناى ديگر فرار از اين امر براى كسانى كه اهل آن هستند فرار از زير بار امانت الهى است، ما بايد اين منصب ها را امانت هايى الهى بدانيم.

اگر شما خودتان را لايق براى كارى ديديد و آن را قبول كرديد و شروع به آن كار نموديد، ديگر تعلل و اهمالكارى درست نيست. مثلاً اگر قرار شد روزانه هشت ساعت در فلان دبيرستان به بچه هاى مردم درس بدهيد، اين مسئوليت امانتى است كه اگر نيم ساعت از آن را نرفتيد خيانت كرده ايد و امانت را ادا نكرده ايد.

بالاترين امانت ها مسئوليت هاى الهى

بنابراين مسئوليت ها به طور كلّى از مصاديق امانت هستند كه بالاترين آنها مسئوليت هاى الهى و در بين آنها مسئوليت نبوّت و امامت است، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مسئوليت نبوّت را پذيرفت و برطبق آن عمل فرمود و بر اثر عمل به آن وظيفه از مَلَك هم بالاتر رفت.

بى مناسبت نيست حديثى را كه در تأييد امانت بودن واجبات الهى نقل شده براى شما بخوانم؛ در تفسير صافى آمده است: «انّ عليّاً عليه السلام إذا حضر وقت الصّلاة يتململ و يتزلزل و يتلّون فيقال له: مالك يا أميرالمؤمنين ؟ فيقول: جاء وقت الصّلاة؛ وقت أمانة عرضها اللّه على السّماوات و الأرض و الجبال فأبين أن يحملنها و أشفقن منها»(1)حضرت على عليه السلام با آن مقامى كه داشت وقت نماز كه مى رسيد به خود مى پيچيد و مى لرزيد و رنگش تغيير مى كرد، از آن حضرت سؤال شد چرا چنين حالتى پيدا كرديد؟ حضرت جواب داد: وقت نماز رسيد، وقت امانتى كه خداوند آن را بر آسمانها

ص: 605


1- - تفسير الصافى، ج 4، ص 208.

و زمين و كوهها عرضه فرمود و زير بار آن نرفتند و از آن ترسيدند.

نماز مسئوليتى است كه اگر انسان طبق آن عمل كند ارتباطش با خدا قوى مى شود و از اين راه تكامل پيدا مى كند؛ انسان تا تكامل پيدا نكند به مقام نبوّت و امامت نمى رسد، كسى كه بخواهد به اين مقام برسد بايد استعداد آن را داشته باشد، قرآن شريف در اين مورد چنين فرموده است: (أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ) (1)«آيا آن كه به راه حق رهبرى مى كند سزاوارتر به پيروى است يا آن كه خود هدايت نيابد مگر آن كه هدايتش كنند؟ پس شما را چه شده است، چگونه قضاوت مى كنيد؟»

پيامبر و امام به قدرى در مقام علم و عمل تكامل پيدا كرده كه قدرت رهبرى و هدايت جامعه را پيدا كرده و اين مقام از طرف خداوند به آنها واگذار شده است؛ اين انسان داراى چنين استعدادى است؛ و بهترين راه براى رسيدن به چنين مقامى نماز است، آن هم نمازى كه داراى خضوع، خشوع و خلوص نيّت باشد. اين نمازهاى على عليه السلام بود كه سبب تكامل و ارتباط قوى آن حضرت با خدا مى شد، ولى نمازهاى من و شما متأسفانه شرايط ظاهرى نماز را دارد، از همان لحظه اى كه مشغول مى شويم دلمان همه جا هست غير از نماز، در حالى كه در نماز حضور قلب لازم است.

فرق نمازى كه ما مى خوانيم با نماز اولياء خدا اين است كه نماز ما از نظر ظاهر صحيح است و به گونه اى است كه ظاهراً تكليفمان را انجام داده ايم ولى سبب تكامل ما نمى شود، مانع منكرات نمى شود، و از اين رو نماز مى خوانيم دروغ هم مى گوييم، غيبت هم مى كنيم، تهمت هم مى زنيم، برخى ديگر نماز مى خوانند شراب هم مى خورند، گناهان بزرگتر هم انجام مى دهند؛ اين نمازهايى كه ظاهراً رافع تكليف هستند روح انسانى را از آلودگى ها پاك و مبرّا نمى كنند؛ ولى نماز اولياء خدا چون5.

ص: 606


1- - سورۀ يونس (10)، آيۀ 35.

داراى شرايط ظاهرى و واقعى است و مورد قبول حق تعالى است، باعث نزديكى آنها به خدا مى شود، به آنها تكامل مى دهد و آنها را از رذايل اخلاقى پاك مى كند.

علم و احاطۀ خداوند بر كارهاى بندگان

«إنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى - لايَخْفى عَلَيْهِ مَا الْعِبَادُ مُقْتَرِفُونَ فِى لَيْلِهِمْ وَ نَهَارِهِمْ» (همانا بر خداى تعالى و سبحان پوشيده نيست آنچه را بندگان در شب و روزشان انجام مى دهند.)

«إقترف» به معناى «إكتسب» است به معناى كسب كرد و انجام داد؛ حضرت در اين جمله به اين نكتۀ خيلى ظريف اشاره مى كند كه خداوند بر اين انسان ظلوم و جهولى كه استعداد رسيدن به ملكوت اعلا را دارد احاطه دارد، و هر كارى را كه او انجام دهد - خواه در شب باشد كه تاريكى همه جا را فرا گرفته يا در روز كه روشنايى همه جا را روشن كرده است - مى داند و بر او پوشيده نيست؛ اگر اطاعت خدا كند، خداوند احاطه دارد و مى داند؛ و اگر هم اهل نفاق باشد و دورويى كند و به حسب ظاهر خود را خيلى خوب جا بزند ولى در حقيقت به گونۀ ديگرى باشد، خدا مى داند و كلاه سرش نمى رود؛ ممكن است اين آدم سر صاحب كار، سر رئيس اداره، سر اين وزير و سر آن وكيل كلاه بگذارد، اما خدا را نمى تواند فريب دهد.

«لايَخْفى عَلَيْهِ مَا الْعِبَادُ مُقْتَرِفُونَ»: بر خدا مخفى نيست كه بندگان چه چيزهايى كسب مى كنند، يعنى چه كارهايى انجام مى دهند و چه افكارى در سر مى پرورانند و چه اهدافى را تعقيب مى كنند«فِى لَيْلِهِمْ وَ نَهَارِهِمْ»: در شب و روزشان؛ همه چيز در همه جا و همه وقت براى او ظاهر و آشكار است.

«لَطُفَ بِهِ خُبْراً، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْماً» (خداوند از نظر خبردار شدن از آنها لطيف است، و از نظر علم و آگاهى بر آنها احاطه دارد.)

ص: 607

خداوند لطيف است، يعنى به گونه اى است كه مى تواند با همه چيز همراه باشد؛ لطيف در همه چيز نفوذ مى كند؛ مثلاً آب كه لطيف است نفوذ مى كند. حضرت مى خواهد بفرمايد: علم خداوند در اعماق همۀ اشياء نفوذ مى كند و او از همه چيز خبر دارد؛ خيال نكنيد كه خداوند فقط به همين ظاهر آراسته آگاه است، خداوند به اعماق دلها واقف است و همۀ نفاق بازيها را مى داند و احاطۀ كامل دارد.

شهادت اعضاء و جوارح

«أَعْضَاؤُكُمْ شُهُودُهُ» (اعضاى شما گواهان او هستند.)

در روز قيامت ممكن است من و شما بخواهيم مثل اين دنيا كارهاى زشت و ناپسندمان را انكار كنيم ولى چنين كارى ممكن نيست، زيرا اعضاء و جوارح انسانى شاهد بر اعمال ما بوده و در آخرت بر ضرر ما شهادت مى دهند.

قرآن شريف فرموده است: (الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ) (1)«امروز بر دهان آنها مهر خموشى مى زنيم و دست هايشان با ما سخن مى گويد و پاهايشان به آنچه مى كردند گواهى مى دهد.» «نَخْتِمُ» يعنى مهر مى كنيم، و اشاره به اين است كه كارى مى كنيم كه نتوانند با دهان سخن بگويند، ولى دست و پا را به سخن درمى آوريم.

در آيۀ ديگر بالاتر از اين را بيان فرموده و آن اين كه دهان و زبان باز هستند و در عين حال بر ضرر صاحبش شهادت مى دهند؛ مى فرمايد: (يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ) (2)«روزى كه زبان و دست و پاى ايشان بر اعمال آنها گواهى مى دهد.» دست و پا و زبان در آيۀ شريفه از باب نمونه است وگرنه همۀ

ص: 608


1- - سورۀ يس (36)، آيۀ 65.
2- - سورۀ نور (24)، آيۀ 24.

اعضاء و جوارح بدن انسان شهادت مى دهند؛ همچنان كه حضرت در اين جمله فرموده اند: اعضاى شما شاهدهاى خداوند هستند. همۀ اعضاى بدن شهادت مى دهد؛ دست شهادت مى دهد كه مال مردم را برده، به ناحق به ديگرى تجاوز كرده، به بدن نامحرم رسيده است؛ چشم شهادت مى دهد كه به ناموس مردم خيانت كرده است؛ پا شهادت مى دهد كه در راه معصيت قدم برداشته و.... وقتى در مقابل شهادت اعضاء و جوارح خود قرار مى گيرند مى گويند: (قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا) چرا بر ضرر ما شهادت داديد؟ اين سؤال از روى نگرانى است، مثل اين كه مى خواسته اند خطاهاى خود را انكار كنند، حالا كه اعضاء و جوارح شهادت مى دهند و ديگر راه گريزى ندارند از روى اعتراض به اعضاء و جوارح خود مى گويند چرا گفتيد. (قالُوا أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ) (1) آنها جواب مى دهند: خداوندى كه هر چيزى را به سخن مى آورد ما را به سخن در آورد.

برطبق اين آيه جوارح انسان بر اعمال او شهادت مى دهند؛ اگر زبان كار نيك كرده در آن روز ابراز مى كند، اگر كار ناپسند هم انجام داده ظاهر مى كند، دروغ ها و تهمت ها و غيبت هاى خود را مى گويد، شهادتها و ذكرها و اعمال صالح خود را هم مى گويد.

بندگان خدا خدمت مى كنند و تو به قول خودت افشاگرى مى كنى، آيا مى دانيد كه خيلى از اين افشاگريها به ضرر اسلام و كشور است ؟ و مى دانيد كه در اين افشاگريها ترور شخصيت مى شود و هر چه بيشتر يك فرد مؤثر اين اجتماع طرد شود به ضرر كشور است ؟ اگر اين طور باشد كه هر كدام از ما بخواهد يك نقطه ضعفى كه از ديگرى دارد به رخ بكشد و در جامعه مطرح كند، ديگر كسى باقى نمى ماند و همۀ جامعه طرد مى شوند؛ چون افراد معصوم چهارده نفر بوده و ديگر افراد بالاخره اشتباهاتى دارند؛ ستارالعيوب بودن از صفات خداست، او خلافكاريهاى بندگان را مى پوشاند، ما هم1.

ص: 609


1- - سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 21.

بايد اين صفت را از خداى متعال بياموزيم و عيوب برادران دينى خود را محفوظ كنيم؛ مثلاً يك خانمى در زمان شاه در دانشگاه بى حجاب بوده، خوب حالا كه انقلاب شده اين خانم مسائل اسلام را ياد گرفته و از گناه گذشتۀ خود توبه كرده و در حال حاضر حجاب دارد، ديگر چه معنا دارد كه شما موقع استخدام بى حجابى زمان جاهليت او را به رخ بكشيد؟!

شما خيال مى كنيد تمام آن استاندارها و فرماندارانى كه حضرت على عليه السلام در زمان خود سر كار گذاشته بود بدون هيچ عيب و نقص بودند؟ خير اين چنين نيست و همين زياد بن ابيه استاندارى بود كه پول زيادى را از بيت المال برداشت و فرار كرد؛ حضرت كه نمى تواند از آسمان آدم بياورد و استاندار و فرماندار كند، بايد از بين همان افراد زمان خود كسانى را انتخاب كند كه يكى از آنها اين طور نخاله درآمد.

هر فردى كه دست بگذاريم بالاخره عيبى دارد، ما نبايد عيوب ديگران را بزرگ كنيم و نه عيوب آنها را سر زبانها بيندازيم؛ در امام جماعت يا امام جمعه عصمت شرط نيست، بايد عادل باشند، معناى عدالت هم اين است كه آدم لاابالى نباشد، آدم مقيدى باشد كه گناه نكند و خداترس باشد.

به هر حال افشاگرى كار خطا و گناه است؛ و همه بايد توجّه داشته باشند كه با اين كار شيرازۀ جامعه را از هم نپاشند و مردم را نسبت به هم بى اعتماد نكنند. حديثى است از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه گرچه ممكن است قبلاً هم خوانده باشم ولى به علّت مناسبت آن با موضوع صحبت و اهميت موضوع قرائت مى كنم؛ شخصى نزد حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض كرد: «يا رسول اللّه أوصنى» اى رسول خدا مرا موعظه كنيد، حضرت فرمود: «إحفظ لسانك»زبانت را حفظ كن؛ آن مرد دوباره گفت مرا موعظه كنيد، حضرت همان جمله را در جواب فرمود، آن مرد براى مرتبۀ سوّم خواستۀ خود را تكرار كرد و حضرت هم همان جمله را در جواب فرمود و بعد از آن

ص: 610

فرمود: «هل يكبّ النّاس على مناخرهم فى النّار إلّاحصائد ألسنتهم»(1)مگر غير از اين است كه در قيامت درو شده هاى زبان، انسان را به رو در آتش جهنم مى اندازد؟ «حصائد» جمع «حصيدة» به معناى درو شده است. همين غيبت كردنها، تهمت زدنها، افشاگريها و... كه از زبان سرچشمه مى گيرند حصائد زبان هستند و همين ها هستند كه در قيامت انسان را به رو در آتش جهنم مى اندازند.

خلاصه تمام اعضاى بدن شما در قيامت شهادت به اعمال شما مى دهند.

«وَ جَوَارِحُكُمْ جُنُودُهُ» (و اندام شما لشكريان اويند.)

«جَوارح» جمع «جارِحَة» به معناى اندام و اعضاى بدن است و با «اعضاء» از جهت معنا فرقى ندارد؛ «جُنود» جمع «جُنْد» و به معناى لشكر است. اين اعضاء و جوارح همگى لشكر خدا و مطيع او هستند.

انسان در دنيا در ميان يك ارتش جاسوس قرار دارد، اينها جاسوسهاى خدا هستند؛ همين چشم شما در عين حالى كه زندگى شما را اداره مى كند، همين زبان در عين اين كه تمايل درونى شما را براى ديگران بيان مى كند، براى خدا هم جاسوسى مى كند و كرده هاى شما را حفظ كرده در قيامت در پيشگاه خداوند شهادت مى دهد.

دلهاى شما جاسوسان خدايند

«وَ ضَمائِرُكُمْ عُيُونُهُ» (و درونهاتان جاسوسان او هستند.)

ص: 611


1- - تحف العقول، ابن شعبة حرّانى، ص 56.

«ضمائر» جمع «ضمير» به معناى دل و اندرون انسان است؛ «عُيون» هم جمع «عين» به معناى جاسوس است. در قيامت باطن افراد عليه آنها شهادت مى دهد و هر چه در دل انسان مى گذرد هم خدا بر آن آگاه است و هم اين دل در قيامت بر آنچه در آن گذشته گواهى مى دهد.

بهشت و جهنمى كه در قرآن به انسانها وعده داده شده يك چيزى نيست كه به طور جداگانه خلق شده باشد و بعداً ما را در آنجا ببرند، بلكه در روايات زيادى وارد شده كه بهشت و جهنم «أرض قفر» و زمين سادۀ بى آب و علف است و اين اعمال نيك انسانهاست كه در آنجا يا به صورت درخت ميوه و يا كاخ و قصر مى شود و يا اعمال بد انسان در آنجا به صورت مار و عقرب و آتش و عذابهاى ديگرى در مى آيد. قرآن شريف فرموده است: (إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً) (1) مال يتيم را كه مى خورى در حقيقت آتش مى خورى؛ اعمالتان مار و عقرب مى شود. ولى اگر اعمال صالح انجام دهيد همان عمل حورالعين مى شود يا به صورت درخت ميوه و يا قصر و كاخ درمى آيد.

در روايت آمده است: اگر كسى ذكر«لا إله إلّااللّه»بگويد در برابر هر ذكر يك درخت در بهشت براى او كاشته مى شود،(2) و اگر ذكر«سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلّااللّه و اللّه اكبر»بگويد براى هر ذكر يك خشت طلا، نقره، ياقوت و زمرد مى دهند كه با آن قصر بهشتى ساخته مى شود.(3) معناى اين حديث اين است كه همان گونه كه خوردن مال يتيم خوردن آتش است، گفتن ذكر هم در آن عالم به صورت درخت ميوه، حورالعين و يا قصر و كاخ و باغ جلوه گر مى شود؛ و به همين منوال تا دوران عمر به اتمام رسد، آن وقت اين اعمال خوب يا بد در آخرت براى او بهشت3.

ص: 612


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 10.
2- - ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص 3.
3- - تفسير القمى، ج 2، ص 53.

است يا جهنم، كه روى اين حساب بهشت و جهنم ساختۀ دست خود انسان است.

پس اعمال انسان در آخرت تجسم پيدا مى كند و به صورت بهشت و جهنم تحويل انسان مى شود.

حضور تكوينى نظام وجود براى خداوند

«وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُهُ» (و نهانهاتان بر او عيانند.)

كارى كه در خلوت و سرّى و مخفيانه انجام مى دهيم براى خدا مشهود است.

فرض كنيد نيروهاى امنيتى، اطلاعاتى، شهربانى و غيره نباشند و ندانند، اما هم خود خداوند مى بيند و هم ملائكة اللّه. در قرآن شريف آمده است: (ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ) (1)«سخنى نمى گويد مگر اين كه در همان جا مراقبى آماده هست.» يعنى هر سخنى بگوييد مأمورين خدا آن را ثبت و ضبط مى كنند. و در جاى ديگر فرموده است: (وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ * كِراماً كاتِبِينَ * يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ) (2)«و همانا نگاهبانانى بر شما گمارده شده، والامقام و نويسنده، آنها مى دانند شما چه مى كنيد.»

پس معناى جمله چنين شد كه تمام نظام وجود از خلوت و جلوتش نزد خدا حاضر است و خدا به همۀ آن علم دارد. و حقيقت علم، حضور معلوم نزد عالم است.

مثلاً شما كه به تهران علم داريد يعنى صورت تهران در ذهن شما حاضر است؛ شما با خلاقيت نفس خودتان صورت تهران را در نفس خود خلق كرده اى؛ پس همان طور كه مخلوق ذهن شما معلوم و حاضر نزد شماست، همۀ اين نظام وجود هم از خلوت و جلوت چون مخلوق خداوند است نزد او حاضر است.

ص: 613


1- - سورۀ ق (50)، آيۀ 18.
2- - سورۀ إنفطار (82)، آيات 10 تا 12.

در اين باره گفته اند: «صفحات الأعيان عنداللّه كصفحات الأذهان عندنا»(1)صفحه هاى موجودات و صفحه هاى نظام وجود نزد خدا مثل صفحۀ ذهنى ما نزد ماست. همين الآن اينجا نشسته ايد مشهد و گنبد و بارگاه حضرت رضا عليه السلام را در ذهن خود خلق مى كنيد، چون مشهد و گنبد و بارگاه حضرت در ذهن شما مخلوق ذهن شماست به همۀ آن احاطه داريد و همۀ آن حاضر در ذهن شماست، و مثلاً براى ديدن آن طرف گنبد و بارگاه ذهنى لازم نداريد راه برويد، و در آنِ واحد همۀ آن در ذهن شما حاضر است؛ اين عالم وجود و نظام خلقت نيز چون مخلوق خداست همۀ آن نزد خدا عيان است و خلوتگاه و مخفيگاه نزد او معنا ندارد و همه را شاهد و ناظر است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته1.

ص: 614


1- - «.. فان صفحات نفس الأمر بالنسبة إليه تعالى، كصحائف الأذهان بالنسبة إلينا من وجه...»؛ شرح المنظومة، ملا هادى سبزوارى، قسمت حكمت و فلسفه، ص 142، غررٌ فى العلم. و «صحايف الأعيان بالنسبة إلى الحق تعالى كصفحات الأذهان بالنسبة إلينا»؛ همان، قسمت منطق، ص 121.

(درس 392: خطبۀ 200

اشاره

علّت ايراد خطبه

تفاوت اساسى سياست معاويه و حضرت على عليه السلام

سياست مبتنى بر حق و عدالت

حضرت على عليه السلام و معاويه و قضاوت تاريخ

نگاهى به خطبۀ 41 نهج البلاغه

ص: 615

ص: 616

خطبۀ 200

اشاره

وَ مِنْ كلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«وَ اللَّهِ مَا مُعَاوِيَةُ بِأَدْهى مِنِّى، وَلَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ، وَلَوْلا كَرَاهِيَةُ الْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى النَّاسِ، وَ لَكِنْ كُلُّ غَدْرَةٍ فَجْرَةٌ، وَ لِكُلِّ فَجْرَةٍ كَفْرَةٌ، وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يُعْرَفُ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ، وَ اللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ، وَ لاأُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِيدَةِ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ كه بحث امروز خطبۀ 200 از نهج البلاغۀ عبده و 191 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام است.

در اين خطبه حضرت جملاتى را در مذمّت از معاويه بيان فرموده كه از جملۀ آن اين جمله است:

«وَ اللَّهِ مَا مُعَاوِيَةُ بِأَدْهى مِنِّى، وَلَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ» (سوگند به خدا معاويه زيركتر از من نيست، و ليكن او مكر مى كند و نافرمانى مى نمايد.)

علّت ايراد خطبه

حضرت على عليه السلام در تمام زمان حكومت و خلافت ظاهرى خود با معاويه و اصحاب معاويه درگير بودند، در زمان خليفۀ دوّم ابتدا يزيدبن ابوسفيان حاكم شام بود، وقتى يزيدبن ابوسفيان از دنيا رفت عمر برادرش معاوية بن ابوسفيان را جاى او گذاشت.

ص: 617

معاويه حدود هجده سال به عنوان نايب حكومت يا استاندار از طرف عمر و بعد از او زمان عثمان حاكم شام بود، و در زمان عثمان مقدمات خلافت و حكومت خود را براى بعد از عثمان فراهم مى كرد، و پس از عثمان زير بار حكومت مركزى يعنى خلافت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نرفت و مردم را براى جنگ با آن حضرت تجهيز مى كرد، و از جمله جنگ صفّين را به راه انداخت و شخصاً در آن جنگ شركت داشت.

بنابراين معاويه حدود هجده سال در زمان عمر و عثمان حاكم شام بود، پنج سال هم در زمان حكومت حضرت على عليه السلام، و بعد از حضرت امير عليه السلام هم حكومت تام و بلامعارض داشت كه جمعاً حدود چهل سال حكومت كرد.

او در زمان حضرت على عليه السلام شايع كرده بود كه گرچه على عليه السلام پسر عمو و داماد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است و سابقۀ زيادى هم در اسلام دارد، اما از نظر سياست و زيركى، معاويه خيلى جلوتر است و على عليه السلام سياست ندارد. اين شايعه را به اين علّت راه انداختند كه آن ذهنيتى كه مردم نسبت به حضرت امير عليه السلام داشتند از بين برود؛ زيرا ارتكازى مردم اين بود كه على عليه السلام با آن سابقۀ بسيار خوبى كه در اسلام داشته و آن حمايت هاى فراوانى كه از پيامبرخدا صلى الله عليه و آله و سلم داشته است، از طرفى پسر عمو و داماد حضرت هم بوده است، قاعده اش اين است كه خلافت و حكومت در دست حضرت على عليه السلام باشد، از اين رو معاويه و طرفداران او براى اين كه حكومت معاويه را عقلايى و منطقى جلوه دهند و حكومت او را تثبيت كنند شايع كردند كه حكومت نياز به يك عقل و تدبير سياسى و زيركى مخصوص به خود دارد كه على عليه السلام از آن برخوردار نيست و روى اين حساب توان ادارۀ حكومت را ندارد و معاويه كه از چنين كياستى برخوردار است سزاوارتر به حكومت است. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم براى جلوگيرى از اين شايعه به ايراد اين خطبه پرداخت و دست معاويه و طرفداران او را براى هميشه در تاريخ رو كرد.

ص: 618

تفاوت اساسى سياست معاويه و حضرت على عليه السلام

حضرت كلام خود را با لفظ جلاله مقرون به قسم فرموده تا اهميت مطلب را يادآور شده باشد. مى فرمايد: «وَ اللَّهِ»: به لفظ جلاله سوگند«مَا مُعَاوِيَةُ بِأَدْهى مِنِّى»:

معاويه زيركتر و سياستمدارتر از من نيست. «ما» نافيه است؛ «أدهى» افضل تفضيل «دهى» است به معناى زيركى و تدبير و عقل سياسى. «وَلَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ»: فرقى كه معاويه با من دارد اين است كه من مقيد به آداب و سنن اسلامى هستم، براى تحكيم حكومت خود حاضر به خيانت و گناه نيستم؛ او براى تحكيم حكومت خود مكر مى كند، گناه مى كند، برخلاف قول خود عمل مى كند، بيت المال را كه بايد در راه تحكيم اسلام مصرف شود در راه تحكيم حكومت خود مصرف مى كند و قوانين اسلام را زير پا مى گذارد؛ معاويه چون پايبند به مقررات اسلام نيست حاضر است هر مكر و حيله و هر گناهى را انجام دهد، وفاى به عهد و پيمان يكى از مقررات و ضوابط اسلام است و معاويه با مكر و حيله هايش پيمان شكنى هاى زيادى دارد.

«غَدر» مكر است و معمولاً تخلف به وعده را مى گويند، «غدر» در مقابل «وفاى به عهد» است؛ اگر انسان در مقابل خدا يا مردم وعده هايى داشته باشد و از رفتن زير بار آنها فرار كند و به وعده هاى خود عمل نكند مى گويند «غادر» است؛ يعنى خيانت كردن به وعده در حقيقت يك نوع مكر است. «يَفْجُرُ» از مادّۀ فجور و گناه است.

حضرت مى خواهند بفرمايند سياست دو جور است: يكى سياستى كه بر اساس اسلام و مبانى اسلامى كه همان تقوا و عدالت باشد استوار است، و ديگرى سياستى كه بر پايۀ فسق و فجور و حيله و تزوير و گناه استوار است. و اساساً حكومت هاى كنونى دنيا براى تثبيت قدرت خود از اين راه استفاده مى كنند كه معاويه هم يكى از آنها بود، اين نوع سياست همان سياست شيطانى است و على عليه السلام از آن به دور است.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در آن جملۀ زيبايى كه دارد فرموده است: «... إلّاأنْ أُقِيمَ

ص: 619

حَقّاً أوْ أدْفَعَ بَاطِلاً»(1)اين كه سياست حاكم وقت بر كدام يك از دو سياست شيطانى يا رحمانى استوار باشد بستگى به هدف حاكم دارد؛ اگر هدف او قيام به حق و احياى ارزشهاى اسلامى باشد، سياست او بر اساس تقوا و عدالت و پرهيز از گناه استوار است؛ ولى اگر هدف حاكم رسيدن به مطامع دنيوى و تفوّق بر ديگران و تثبيت حاكميت نفس امّاره باشد، سياست او بر اساس حيله گرى، پيمان شكنى، بى عدالتى، بى تقوايى، قتل، غارت و فجور است.

حضرت على عليه السلام خود را مقيد به شرع و شريعت مى دانست و حاضر نبود از مقررات اسلام تخطى كند، وقتى انسان خودش را مقيد به شرع و شريعت بداند حاضر نيست براى اين كه حرف خود را به كرسى بنشاند يا حكومت خود را تثبيت كند به حقوق ديگران تعدّى و تجاوز شود؛ كه چنين حكّامى خيلى كم هستند؛ حضرت در اين مورد مى فرمايد: فرق من با معاويه اين است كه او مكر و حيله مى كند، از حق و عدالت تخلف مى كند و اهل وفا نيست.

سياست مبتنى بر حق و عدالت

«وَ لَوْلا كَرَاهِيَةُ الْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى النَّاسِ» (و اگر مكر نكوهيده نبود همانا من از زيركترين مردم بودم.)

حضرت فرموده: اگر مكر و حيله ناپسند نبود من از زيركترين افراد و از سياستمداران آنها بودم. من سرد و گرم روزگار را چشيده ام، به اوضاع روزگار آشنا هستم و عقل و تدبير كافى را هم دارم، اما حاضر نيستم براى حكومت خود پا روى حق و عدالت بگذارم و خيانت كنم.

ص: 620


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 33.

«وَ لَكِنْ كُلُّ غَدْرَةٍ فَجْرَةٌ، وَ لِكُلِّ فَجْرَةٍ كَفْرَةٌ» (و ليكن هر مكرى يك گناه است، و براى هر گناهى يك كفر است.)

عبارت«لِكُلِّ فجرة»را بعضى از نقل ها«لَكُلِّ فجرة»نقل كرده اند كه در اين صورت احتمال دارد «ل» براى تأكيد و مبالغه مفتوح باشد، و بنابراين معناى جمله در صورت اوّل «براى هر گناهى يك كفر است» و در صورت دوّم «هر گناهى يك كفر است» مى باشد. «فجرة» و «كفرة» بر وزن «فَعْلَة» است و اين وزن دلالت بر «مرّة» دارد.

سه كلمۀ «غدرة»، «فجرة» و «كفرة» به سه صورت خوانده شده كه معناى هر يكى با ديگرى فرق دارد. پس اگر «غَدْرَة، فَجْرَة و كَفْرَة» خوانده شود معنا چنين مى شود: هر مكرى يك گناه است و براى هر گناهى يك كفر است. چون گفتيم وزن «فَعْلة» به معناى يك مرتبه و يكى است. «كَفْرَة» هم از «كَفَرَ» و به معناى پوشيدن است، به كشاورز «كافر» مى گويند براى اين كه او گندم را زير خاك مخفى مى كند و با خاك روى گندم و جو را مى پوشاند، اينجا هم آن شخصى كه كفر مى ورزد در حقيقت روى عقل و فطرت خود را مى پوشاند، و در اينجا معنا اين است كه كسى كه مكر و حيله مى كند با اين مكر و حيله حقيقت را مى پوشاند و براى هر مخفى نمودن حقيقتى يك گناه جداگانه مى بيند.

و اگر «غَدَرَة، فَجَرَة و كَفَرَة» خوانده شود صيغۀ جمع است؛ چون «غَدَرَة» جمع «غادر» يعنى جنايتكاران و «فَجَرَة» جمع «فاجر» يعنى گناهكاران و «كَفَرَة» جمع «كافر» به معناى كافران است؛ ولى ظاهراً اين معناى جمعى با كلمۀ «كلّ» متناسب نباشد.

و اگر «غُدَرَة، فُجَرَة و كُفَرَة» باشد مفرد است و براى مبالغه است و معنا چنين مى شود:

هر آدم خيلى جنايتكار، خيلى گناهكار است؛ مشابه آن «لُمَزَة و هُمَزَة» در آيۀ شريفۀ (وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ) (1) است كه به معناى خيلى عيب جويندۀ هرزه زبان است.1.

ص: 621


1- سورۀ همزة (104)، آيۀ 1.

خلاصه حضرت مى فرمايند: اگر مكر و حيله ناپسند نبود و من از خيانت و ناپسند بدم نمى آمد، سياستم از همه بيشتر بود؛ ولى من حاضر نيستم براى تثبيت حكومتم خيانت كنم. و بعد مى فرمايد:

«وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يُعْرَفُ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ» (و روز قيامت براى هر مكركننده اى پرچمى است كه با آن شناخته مى شود.)

«لِواء» به معناى علامت و نشانه است. اين كلام حضرت صراحت دارد در اين كه هر جنايتكارى در روز قيامت داراى يك علامت مخصوص به خود مى باشد كه به وسيلۀ آن علامت شناخته مى شود، آنگاه مى فرمايد: «وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ»: و براى هر مكركننده اى پرچمى است«يُعْرَفُ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»: كه در روز قيامت به وسيلۀ آن شناخته مى شود.

«وَ اللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ، وَ لاأُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِيدَةِ» (به خدا سوگند كه من با حيله و نيرنگ غافلگير نمى شوم، و با شدّت و سختى ناتوان نمى گردم.)

«وَ اللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ»: به خدا قسم من غافلگير نمى شوم كه كسى به من كيد و مكر و حيله كند. «إستغفال» از باب استفعال است، يعنى كسى كه طلب غفلت مرا بكند و من مورد غفلت او قرار بگيرم، هرگز چنين نيستم و هيچ وقت در معرض غفلت اين و آن قرار نمى گيرم و نه كسى مى تواند كلاه سرم بگذارد و نه طورى هستم كه كلاه سرم برود.

«وَ لاأُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِيدَةِ»: و اگر در صحنۀ سياست حوادث سخت و مشكلات زيادى براى تضعيف من فراهم كنند و بخواهند مرا تحت فشار قرار دهند تا از ميدان بيرون بروم، من آدم قرصى هستم و از ميدان در نمى روم. «غَمْز» به معناى فشار است و به معناى ضعف هم آمده است. «إستغماز» هم از باب استفعال و به معناى تحت فشار قرار دادن است. حضرت در اين جمله فرموده است: من نه تحت فشار قرار مى گيرم و نه به واسطۀ حوادث و سختى ها ضعيف خواهم شد.

ص: 622

حضرت مى خواهد بفرمايد: شخصى كه مى خواهد متصدّى حكومت باشد بايد از اين سياست هاى غلط كه بر اساس خيانت، گناه، حقه بازى و مكر و حيله است دور باشد و مقيد به آداب شرع و اخلاق اسلامى باشد و تمايلات نفسانى خود را هم حفظ كند. اين كه معاويه افرادى را مى فرستد كه بعضى از شهرهاى اطراف حكومت حضرت را مثل شهر انبار غارت كنند يا افرادى را مى فرستد تا فرمانروايان از جانب حضرت على عليه السلام را مثل مالك اشتر ترور كنند، براى اين است كه حضرت را تحت فشار قرار دهد و عرصه را بر آن حضرت تنگ كند تا شايد آن حضرت خسته شود و از ميدان به در رود. حضرت با اين جملۀ اخير مى فهماند كه اگر بنا بود عقل سياسى نداشته باشم بايد كلاه سرم مى رفت، پس عقل سياسى دارم منتها مقيد به آداب شرع هستم؛ اما اگر كسانى بخواهند از اين كه من خيانت نمى كنم سوء استفاده كنند و كلاه سرم بگذارند، من كلاه سرم نمى رود و دستشان را رو مى كنم.

حضرت على عليه السلام و معاويه و قضاوت تاريخ

در اينجا مناسب مى دانم چند جمله اى دربارۀ شخصيت حضرت على عليه السلام بيان كنم: همۀ مورخين نقل كرده اند كه حضرت على عليه السلام«أوّل ذكر آمن برسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم»اوّل مردى بود كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد. حضرت حسب نقل تاريخ از كودكى در دامان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود و در دامان آن حضرت تربيت يافت و بزرگ شد؛ به روايتى در سيزده سالگى به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد و در تمام حوادث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را يارى مى داد، بجز جنگ تبوك در تمامى جنگ ها شركت داشت و براى اسلام شمشير مى زد و شجاعت به خرج مى داد؛ در جنگ تبوك حضرت امير عليه السلام به فرمان شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عنوان جانشين آن حضرت در مدينه ماند و در جنگ شركت نكرد؛ حمايت هاى بى دريغ حضرت على عليه السلام در جنگ هاى اسلام بخصوص جنگ هاى خيبر و احد مشهور است.

ص: 623

معاويه نيز پسر ابوسفيان است كه تا سال هشتم هجرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام مى جنگيد و در سال هشتم هجرت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مكّه را فتح كردند، ابوسفيان و ايل و تبارش از روى ناچارى تسليم شدند؛ و به عبارت ديگر معاويه تا دو سال قبل از وفات حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم مشرك بود و هنگام رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم دو سال بود كه جبراً مسلمان شده بود، آن وقت اين بى انصافى نيست كه ما حضرت على عليه السلام را در عرض معاويه قرار بدهيم ؟!

ابن أبى الحديد معتزلى كه يكى از علماى بزرگ اهل سنّت است در شرح نهج البلاغه مطالبى را دربارۀ معاويه نقل مى كند كه تعجّب آور است؛ او مى گويد بعضى از علما و بزرگان ما به معاويه نسبت زندقه (مشرك بودن) داده اند، و بعد از اين نقل كلام مى گويد: «و لو لم يكن شىء من ذلك لكان فى محاربته الإمام ما يكفى فى فساد حاله»(1)اگر هيچ يك از اين اشكالاتى كه مورخين به معاويه كرده اند صحيح نباشد، همين كه با امام وقت على بن أبى طالب جنگيد در فساد حال معاويه كافى است!ابن أبى الحديد مى گويد: درست است كه گفته اند معاويه يكى از نويسندگان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده، ولى محققين از مورخين مى گويند: معاويه از نويسندگان وحى نبوده، او در ظرف اين دو سال يعنى از سال هشتم هجرى تا پايان عمرشريف حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم چون باسواد بود و برحسب ظاهر ايمان هم آورده بود در بعضى كارها مثل تقسيم بيت المال و حسابگرى در خريد و فروشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، ولى از نويسندگان وحى نبود.

در مورد نويسندگان وحى ابن أبى الحديد در صفحۀ 338 از جلد اوّل شرح نهج البلاغه گفته است: محققين از تاريخ نويسان گفته اند: «انّ الوحى كان يكتبه على عليه السلام، زيد بن ثابت و زيد بن أرقم»على بن أبى طالب عليه السلام، زيد بن ثابت و زيد بن أرقم وحى را مى نوشتند، و حنظلة بن ربيع و معاوية بن أبى سفيان نويسنده بودند و0.

ص: 624


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 1، ص 340.

كارهاى نويسندگى مى كردند ولى وحى را نمى نوشتند. البته همين نويسندگى معاويه هم براى اين بود كه بناى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر اين بود كه از همۀ نيروها به نفع اسلام استفاده كند، و حتى از يهوديهايى كه مسلمان نمى شدند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم استفاده مى فرمود و آن اين بود كه دستور مى دادند گرچه مسلمان نشده اند بچه هاى مسلمانان را خواندن و نوشتن تعليم دهند.

به هر حال حضرت امير عليه السلام خواسته اند بگويند اين كه توى دهانها انداخته اند كه سياست معاويه بيشتر است و به همين دليل هم او لايق تر به حكومت است حرف غلطى است. يكى از علماى اهل سنّت نيز مى گويد: اين كه گفته اند عقل و تدبير معاويه بيشتر است و از اين جهت لياقت او هم بيشتر است چنين نيست، آن وقت دنبالۀ حرفش اين است كه مى گويد: «كان على عليه السلام لايستعمل فى حربه إلّاما وافق الكتاب و السنّة؛ و كان معاوية يستعمل خلاف الكتاب و السّنّة... و يستعمل جميع المكائد حلالها و حرامها و يسير فى الحرب بسيرة ملك الهند إذا لاقى كسرى»(1)على عليه السلام در جنگ هر آنچه مطابق قرآن و سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود عمل مى كرد ولى معاويه برخلاف قرآن و سنّت عمل مى كرد، بلكه معاويه در جنگ دست به حيله خواه حلال يا حرام مى زد همان گونه كه پادشاه هند در برابر كسرى دست به هر حيله مى زد.

نگاهى به خطبۀ 41 نهج البلاغه

خطبۀ كوچك ديگرى حضرت دارند كه مربوط به همين مسأله است؛ چون اين مسأله اى است كه هنوز هم توى دهانهاست؛ و خلاصه اش اين است كه سياست دو جور است: يكى سياستى كه همراه با دين و اخلاق است، و ديگرى سياست منهاى دين و اخلاق؛ و خطبۀ 41 هم همين مسأله را مطرح كرده است؛ من به طور خلاصه آن را مى خوانم:

ص: 625


1- - منهاج البراعة، ج 12، ص 369.

«إنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ، وَ لاأعْلَمُ جُنَّةً أوْقى مِنْهُ»: همانا كه وفا با راستگويى همراه است، و من هيچ سپرى حفظ كننده تر از راستگويى نمى دانم.

«وفاء» در مقابل غدر و خيانت است. «جُنّة» سپر است. «أوقى» افعل تفضيل از «وقى» و به معناى حفظ كننده تر است. فرموده است: وفا توأم و همراه است با راستگويى؛ يعنى آدم باوفا قهراً راستگو است، تقلب در كارش نيست. و هيچ سپرى سراغ ندارم كه انسان را بهتر از راستگويى محافظت كند؛ دروغ و حيله هم در دنيا آبروى انسان را مى برد و هم انسان را اهل جهنم مى كند.

«وَ لايَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ كَيْفَ الْمَرْجِعُ»: و كسى كه از چگونگى قيامت اطلاع داشته باشد مكر و حيله نمى كند.

«المَرجِع» اسم مكان و به معناى محل رجوع، و مقصود از آن قيامت است. فرموده است: كسى كه از عاقبت كار خبر داشته باشد و بداند از اين كارهايى كه امروز مى كند فرداى قيامت بايد جواب دهد، هيچ گاه حاضر به مكر و حيله نمى شود. مسألۀ حساب و كتاب در كار هست و هر كسى دربارۀ آنچه انجام داده مسئول است و بايد جواب بدهد.

شاهد كلام ما از بيان اين خطبه اينجاست كه فرموده:

«وَ لَقَدْ أصْبَحْنَا فِى زَمَانٍ قَدِ اتَّخَذَ أكْثَرُ أهْلِهِ الْغَدْرُ كَيْساً»: ولى ما به روزگارى پا نهاده ايم كه بيشتر مردمش حيله گرى و نيرنگ بازى را زيركى مى دانند.

اين موضوع تنها در زمان حضرت على عليه السلام نبوده و در زمان ما هم هست، امروزه هم هر كسى حق كشى كند و كلاه سر مردم بگذارد مردم او را زيرك و سياستمدار مى دانند.

«وَ نَسَبَهُمْ أهْلُ الْجَهْلِ فِيهِ إلى حُسْنِ الْحِيلَةِ»: و نادانان آنان را به حيله خوب - زرنگى - نسبت مى دهند.

«مَا لَهُمْ؟ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ! قَدْ يَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِيلَةِ وَ دُونَهُ مَانِعٌ مِنْ أمْرِ اللَّهِ وَ نَهْيِهِ»: چه سودى مى برند اين حيله گران ؟ خدا آنها را بكشد؛ چه بسا كسى كه

ص: 626

تحولات و قلب و انقلاب روزگار را ديده و راه حيله را هم خوب مى داند ولى امر و نهى خدا او را مانع مى شود.

گاهى يك آدمى سرد و گرم دنيا را ديده و چشيده، تحولات روزگار و قلب و انقلابات روزگار را ديده است ولى نمى خواهد حق كشى كند. «حُوَّل» يعنى آن كسى كه تحولات روزگار را ديده، و «قُلَّب» يعنى آن كسى كه قلب و انقلابهاى روزگار را ديده است.

حضرت مى خواهند بگويند من كه سرد و گرم روزگار را ديده ام، آن همه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده ام، آن همه در جنگ ها شركت كرده ام و با كفّار و بزرگان قريش در ستيز بوده ام، من هم راه حيله گرى را مى دانم ولى نمى خواهم حق كشى كنم، امر و نهى خدا را مى دانم و خود را پايبند به آن مى دانم و حاضر به حق كشى و حيله گرى نيستم. على عليه السلام حاضر نيست پايه هاى حكومت خود را بر ظلم و ستم محكم كند و حاضر نيست براى تثبيت حكومت خود لحظه اى ظلم را مشاهده كند.

«فَيَدَعُهَا رَأْىَ عَيْنٍ بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْهَا»: پس با اين كه قدرت بر حيله گرى دارد، ولى براى فرمانبردارى از خدا آن را ترك مى كند.

چنين فردى مى بيند اگر بخواهد مكر و حيله كند و از راه مكر و حيله دشمن را شكست دهد، بايد حقوق زيادى را زير پا بگذارد و خونهاى زيادى را بريزد، از اين رو از تثبيت حكومت خود صرف نظر مى كند و مكر و حيله را رها مى كند؛ نه اين است كه راه مكر و حيله را نمى داند و نه اين است كه قدرت به كارگيرى مكر و حيله را ندارد، بلكه براى اين است كه از خدا مى ترسد.

«وَ يَنْتَهِزُ فُرْصَتَهَا مَنْ لاحَرِيجَةَ لَهُ فِى الدِّينِ»: و كسى كه در دين از هيچ گناهى باك ندارد از هر فرصتى استفاده مى كند و از هر مكر و حيله اى كمال استفاده را مى برد.

مقصود اين است كه افرادى كه نسبت به ديانت مقيد نيستند و به شرايط ديندارى عمل نمى كنند، هر فرصتى كه براى حيله گرى براى آنها پيش بيايد از آن كمال استفاده را مى برند.

ص: 627

خطبۀ 41 كه در معنا با خطبۀ 200 هماهنگ بود به ما اين درس را مى دهد كه انسانى كه مقيد به حق و عدالت است نمى تواند هر كارى را انجام دهد؛ و اگر بخواهد به هدف خود برسد بايد سياست خود را بر اساس كتاب و سنّت پايه گذارى كند و از سياست هاى شيطانى بپرهيزد، براى تثبيت حكومت خود دست به هر كارى نزند و براى رسيدن به هدف خود وسيله را توجيه نكند و همۀ موازين را رعايت كند گرچه برحسب ظاهر شكست بخورد.

ملاحظه كنيد يكى از فرقهاى حضرت على عليه السلام و معاويه در همين جنگ صفّين اين بود كه وقتى لشكر معاويه پيش از ارتش حضرت به سرزمين صفّين رسيدند آب فرات را محاصره كردند كه لشكر حضرت على عليه السلام نتوانند از آب استفاده كنند و به اصطلاح يا تلف شوند و يا تسليم، بعد وقتى حضرت على عليه السلام و اصحابشان آمدند و ديدند آب محاصره شده حضرت دستور داد حمله كنند و آب را آزاد كنند، وقتى اصحاب حضرت على عليه السلام آب را گرفتند حضرت فرمود آب آزاد است و همه مى توانند از آن استفاده كنند، اصحاب حضرت پيشنهاد كردند اجازه دهيد همان كارى كه آنها با ما كردند ما هم با آنها بكنيم و آب را بر آنها تحريم كنيم، حضرت فرمود:

خداوند آب را براى استفادۀ همه قرار داده و ما از آب خوردن ديگران ممانعت نمى كنيم.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از تحريم آب جلوگيرى فرمود و اصحاب خود را آگاهى داد؛ معاويه براى اين كه به هدف خود برسد حاضر بود تعداد زيادى از مسلمانها تشنه بمانند، اما حضرت على عليه السلام پس از آن كه آب را از محاصرۀ معاويه درآورد حاضر به چنين كارى نشد. تاريخ هم اين واقعه را ضبط كرد و تا دنيا برپاست ارزش حضرت على عليه السلام در مقابل حيله گرى معاويه معلوم و روشن خواهد ماند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 628

(درس 393: خطبۀ 201

اشاره

عدم وحشت از كم بودن طرفداران حق

سيرى كوتاه و گرسنگى طولانى از متاع دنيا

راضى و ناراضى بودن نسبت به كارهاى خوب و بد ديگران

عذاب قوم ثمود به خاطر كار زشت يك نفر

پايان راه حق و راه باطل

ص: 629

ص: 630

خطبۀ 201

اشاره

وَ مِنْ كلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَيُّهَا النَّاسُ لاتَسْتَوْحِشُوا فِى طَرِيقِ الْهُدى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ، فَاِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ، وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ!!

أَيُّهَا النَّاسُ إنَّمَا يَجْمَعُ النَّاسَ الرِّضَا وَ السُّخْطُ، وَ إنَّمَا عَقَرَ نَاقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ وَاحِدٌ فَعَمَّهُمُ اللَّهُ بِالْعَذَابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضَا، فَقَالَ سُبْحَانَهُ: (فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ) فَمَا كَانَ إلّاأَنْ خَارَتْ أَرْضُهُمْ بِالْخَسْفَةِ خُوَارَ السِّكَّةِ الْمُحْمَاةِ فِى الْأَرْضِ الْخَوَّارَةِ.

أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ سَلَكَ الطَّرِيقَ الْوَاضِحَ وَرَدَ الْمَاءَ، وَ مَنْ خَالَفَ وَقَعَ فِى التِّيهِ.»موضوع بحث خطبۀ 201 از نهج البلاغۀ عبده و 192 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام است.

عدم وحشت از كم بودن طرفداران حق

«أَيُّهَا النَّاسُ لاتَسْتَوْحِشُوا فِى طَرِيقِ الْهُدى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ» (اى مردم، در راه هدايت از كمىِ اهل آن نهراسيد.)

قبلاً عرض كرديم چون حضرت على عليه السلام در مدّت حكومت ظاهرى خود كه حدود پنج سال طول كشيد با معاويه و لشكر او درگير بود، معاويه براى اين كه

ص: 631

حضرت را شكست دهد شايع كرده بود كه على سياست ندارد و او را از اين جهت تضعيف مى كرد، حضرت على عليه السلام هم مى خواستند بگويند من در سياست عقب تر نيستم و از همۀ مردم هم سياستمدارترم اما مقيد به دين هستم.

از جمله چيزهايى كه در آن زمان توى دهانها انداخته بودند و در زمان ما هم وجود دارد، آن كه وقتى يك جمعيت زياد به يك طرف مى روند مى خواهند كثرت جمعيت را دليل بر حقانيت آن راه بدانند و از آن راه به همان دليل ترويج كنند؛ به عنوان مثال اگر دو نفر باشند كه عده اى از آنها طرفدارى كنند، دليل حقانيت يكى از آن دو را زيادى جمعيّتى كه همراه اوست بيان مى كنند.

در زمان حضرت على عليه السلام هم معلوم مى شود سياست بازانى اطراف معاويه بوده اند، معاويه هم براى ترويج از خود پول خرج مى كرد و سران عشاير را مى خريد تا قبيله هاى خودشان را به طرف معاويه بكشانند و دور او را شلوغ كنند و دور حضرت خلوت شود؛ البته به قدرى هم دور حضرت خلوت شده بود كه عده اى داشتند وحشت مى كردند و به شك و ترديد مى افتادند كه نكند در حضرت اشكالى باشد و نكند حق با طرف مقابل او باشد كه همۀ جمعيت آن طرف رفته اند؛ حضرت على عليه السلام مى خواهد بفرمايد اساساً كثرت جمعيت دليل بر حقانيت نيست و هميشه طرفداران حق كم بوده اند.

اين سخن حضرت مربوط به كسانى است كه در راه حق افتاده اند و رهروان آن راه به قدرى كم است كه گاهى رهرو آن راه، خود را تك و تنها مى بيند و به خود مى گويد:

چه تنها شده ام، نكند راهى كه در آن حركت مى كنم راه نادرستى است؛ و به اين نحو وحشت مى كند و در راه خود شك مى كند؛ امام عليه السلام براى جلوگيرى از اين شك و ترديدها فرموده اند: «لاتَسْتَوْحِشُوا فِى طَرِيقِ الْهُدى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ»: از كمى رهروان راه هدايت وحشت نكنيد؛ كه طرفداران حقيقت كم هستند.

ص: 632

اگر كسى راه خود را با عقل و منطق و فكر راه حقى تشخيص داده باشد كه بايد هم چنين باشد، ديگر اگر در آن راه تنها هم بماند نبايد ترس و وحشتى داشته باشد. در حديث كوتاهى از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمود: «المؤمن وحده جماعة»(1)مؤمن به تنهايى يك جماعت است، يك ملّت است. قرآن هم در مورد حضرت ابراهيم عليه السلام كه تنها رهرو راه وحدانيت و توحيد بود فرموده است:

(إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً) (2) ابراهيم خودش به تنهايى يك امّت و يك ملّت بود و در مقابل حكومت نمرود كه پادشاه مقتدر آن زمان بود ايستاد. ابراهيم تك و تنها بود و حتى عموى او آزر با حضرت ابراهيم عليه السلام مخالفت مى كرد، اينجاست كه خداوند او را يك ملّت معرفى مى كند.

حضرت ابراهيم عليه السلام با عقل و منطق صحيح راه و روش مشركان را مردود دانسته، و با دليل درست و منطق صحيح راه خداپرستى و توحيد را انتخاب كرده است، اين ديگر وحشت كردن و شك كردن ندارد. اگر شرق و غرب و همۀ مردم دنيا هم در مقابل چنين فردى قيام كنند نبايد از مسير صحيح خود دست بردارد، و تاريخ هم نشان داده كه ابراهيم عليه السلام در عين حالى كه انبوه آتشى را كه براى نابودى او درست كرده بودند ديد دست از راه خود برنداشت و ثابت و استوار ماند تا پيروزمندانه از وسط آتش بيرون آمد.

اصحاب حضرت على عليه السلام پس از رحلت حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم در زمان خلفاى ثلاثه انگشت شمار بودند و بقيۀ افراد كشور پهناور اسلامى همگى پيرو خلفا بودند، طرفداران و اصحاب امام حسن و امام حسين عليهما السلام اندك و انگشت شمار بودند، طرفداران ديگر ائمه عليهم السلام در زمان حيات آنها و حتى طرفداران حضرت على عليه السلام در0.

ص: 633


1- - من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 376، حديث 1096.
2- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 120.

همين زمان ما نسبت به مسلمانان دنيا خيلى كم است، ولى كمى جمعيت و كمى پيروان دليل بر حقانيت طرف مقابل نمى شود. سپس فرموده اند:

سيرى كوتاه و گرسنگى طولانى از متاع دنيا

«فَإنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ، وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ» (زيرا مردم بر خوانى گرد آمده اند كه سيرى آن كوتاه است، و گرسنگى اش طولانى.)

«مائدة» خوان و سفره است و در اينجا كنايه از متاع دنياست. «شِبَع» به معناى سيرى، و «جوع» به معناى گرسنگى است.

تودۀ مردم چه شرقى و چه غربى سر سفرۀ چرب دنيا جمع مى شوند و دنبال متاع دنيا هستند، اين موضوع مخصوص يك فرقه از مردم يا طايفۀ مخصوصى نيست. در اين جمله دنيا تشبيه به سفره شده؛ چون در سفره هر چيزى كه ميل آدمهاى گرسنه باشد وجود دارد، در حقيقت در اين دنيا هم چيزهايى كه مطابق ميل اهل دنيا باشد زياد وجود دارد. عده اى طالب ثروت و عده اى طالب زن و فرزند و عده اى ديگر طالب جاه و مقام و رياست هستند و شايد سيرشدنى هم نباشند؛ چون به قول شاعر:

نيمه نانى گر خورد مرد خداى*** بذل درويشان كند نيم دگر

ولى:

ملك اقليمى بگيرد پادشاه*** همچنان در بند اقليم دگر

به هر حال مال و مقام و زن و فرزند و رياست دنيا، طالبين آن را سير نمى كند؛ اگر هم عده اى سير شوند اين سير شدن دوامى ندارد و زمان كوتاهى است و به قول حضرت: «شِبَعُهَا قَصِيرٌ، وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ»: سيرى آن كوتاه و گرسنگى آن طولانى است.

ص: 634

اين را مفسّرين نهج البلاغه اين طور معنا كرده اند كه اهل دنيا بر سر متاع دنيا جمع شده اند، چهار صباحى هستند اما بالاخره از اين دنيا مى روند و در آخرت كه هميشگى است گرسنه هستند. معناى كوتاهى در سيرى را كوتاهى در عمر دنيا، و طولانى بودن در گرسنگى را طولانى و هميشگى بودن عمر آخرت دانسته اند.

اين احتمال هم به ذهن مى آيد كه مقصود از گرسنگى بى بهره بودن در طول قيامت نباشد، بلكه مقصود اين باشد كه مردم روزگار براى متاع دنيا خيلى تلاش مى كنند و بعد از مدّتى كه تلاش مى كنند اگر به دست بياورند دائم ماندن آن در دست آنها خيلى كم است. براى مثال اگر كسى طالب يك ميليون تومان پول باشد، همين طالب بودن گرسنگى است و براى رسيدن به اين مقصود زمان زيادى تلاش لازم دارد و همين زمان زياد در به دست آوردن مقصود همان گرسنگى طولانى است؛ پس از آن كه به مقصود خود رسيد و يك ميليون تومان را به دست آورد در حقيقت سير شده است ولى اين سيرى دوام ندارد و به اندك زمانى اين پول را از دست مى دهد، مثلاً دزد مى برد يا در مريضى مصرف مى شود و يا... پس سيرى دنيا پايدار نيست و كوتاه است.

دنيا اين طور است كه بايد براى به دست آوردن آن زمان زياد و تلاش زيادى صرف شود و پس از حاصل شدن بزودى از دست انسان گرفته مى شود. اين معنا با توجّه به ضمير «ها» در كلمات «شِبَعُها» و «جُوعُها» كه به «مائدة» برمى گردد مناسب تر از معناى اوّل است؛ چون حضرت در اين جمله فرموده اند: مردم بر مائده اى (دنيا) اجتماع مى كنند كه سيرى آن مائده كوتاه و گرسنگى همان مائده طولانى است.

مثالى را كه براى به دست آوردن يك ميليون تومان آورديم صرف يك مثال بود و تمامى تمايلات انسانى نسبت به دنيا همين طور است؛ مثلاً كسى كه براى به دست آوردن پست و مقام تلاش مى كند مانند گرسنه اى است كه دنبال نان مى دود، پس از رسيدن به فلان وزارت، فلان وكالت، به رياست جمهورى و حتى پس از رسيدن به

ص: 635

رياست جمهورى آمريكا، آن گرسنگى كه در آن زمان طولانى وجود داشته به سيرى تبديل مى شود، ولى همين سيرى دوباره به گرسنگى مبدّل مى شود؛ يعنى پس از چند صباحى از انسان گرفته مى شود.

حديثى است از حضرت أباعبداللّه الحسين عليه السلام كه: «النّاس عبيد الدّنيا و الدّين لعق على ألسنتهم»مردم نوعاً بندۀ دنيا هستند، و دين سخنى است بر زبانهاى آنها«فإذا محّصوا بالبلاء قلّ الدّيّانون»(1)سنگ دين به سينه مى زنند ولى وقتى پاى امتحان پيش مى آيد - پاى بلا و سختى پيش مى آيد، پاى زندان رفتن و تبعيد شدن پيش مى آيد، پاى كتك خوردن و شهادت پيش مى آيد و يا حدّاقل پاى محروميت كشيدن پيش مى آيد - دينداران واقعى كم خواهند بود.

بنابراين مقصود حضرت از بيان اين جملات اين بود كه شايعه سازيهاى معاويه و طرفداران او را خنثى كرده و راه حق و حقيقت را به پيروان خود بياموزد.

راضى و ناراضى بودن نسبت به كارهاى خوب و بد ديگران

«أَيُّهَا النَّاسُ إنَّمَا يَجْمَعُ النَّاسَ الرِّضَا وَ السُّخْطُ» (اى مردم، جز اين نيست كه خشنودى و خشم مردم را گرد مى آورد.)

«النّاسَ» به حسب تركيب مفعول «يَجْمَعُ» است، «الرّضا و السّخط» فاعل براى آن است. «الرّضا» به معناى راضى و خشنود بودن، و «السُّخْط» غضبناك شدن است.

مقصود حضرت اين است كه «رضا» يا «سخط» مردم را هماهنگ مى كند و در يك خط قرار مى دهد. توضيح كلام حضرت اين است كه اگر فردى كارِ منكر و خلاف شرعى را انجام دهد و ديگران به جاى اين كه نسبت به او اظهار نگرانى كنند خوششان بيايد، خواه در عمل هم با او هماهنگى كنند يا نه، در قيامت با كنندۀ آن كار خلاف در

ص: 636


1- - تحف العقول، ص 245.

مجازات و عقاب شريك هستند و همگى يكى حساب مى شوند و در حقيقت آنها در قيامت در يك خط هستند. در مقابل اگر كسى كار خوبى را انجام دهد و ديگران خرسند شوند، گرچه در عمل با او هماهنگ نبوده و عمل نكرده باشند، در ثواب با كنندۀ كار هماهنگ و شريك هستند و در قيامت در يك خط قرار دارند. پس رضا و سخط سبب جمع شدن مردم در يك خط مى شود.

بنابراين انسان بايد نسبت به كارهاى زشت و خلاف شرع و معصيت غضبناك، و نسبت به كارهاى خوب راضى باشد؛ اگر نسبت به كار زشت راضى بوديد شما هم جزو اين افراد هستيد، و اگر نسبت به كار زشت غضبناك شديد و مخالفت كرديد جزو مخالفين حساب مى شويد؛ و به همين جهت فرموده است:

عذاب قوم ثمود به خاطر كار زشت يك نفر

«وَ إنَّمَا عَقَرَ نَاقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ وَاحِدٌ فَعَمَّهُمُ اللَّهُ بِالْعَذَابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضَا» (و جز اين نيست كه يك مرد ناقۀ ثمود را پى كرد پس خداوند همۀ آنان را با عذاب فراگرفت چرا كه همگى بر آن راضى بودند.)

بنا به نقل تاريخ حدود سى هزار نفر به كربلا آمدند ولى همۀ آنها به روى امام حسين عليه السلام شمشير نكشيدند، سر مبارك حضرت را شمر ملعون بريد و سر هر يك از شهداى ديگر را هم يكى از آن جمع بريد ولى ما همۀ آنهايى را كه به كربلا آمده بودند قاتلان امام حسين عليه السلام مى دانيم و همۀ آنها را لعن مى كنيم و خداوند هم در قيامت همۀ آنها را برحسب روايات وارده عذاب مى كند، و علّت آن همين راضى بودن به شركت ديگران است. بالاتر از اين در همين زمان ما هم اگر كسى پيدا شود كه از عمل يزيد و شمر راضى باشد، در قيامت در جمع آنها قرار مى گيرد و در عذاب با آنها شريك است.

حضرت براى تأييد كلام خود به قرآن شريف استشهاد فرموده كه:

ص: 637

«فَقالَ سُبْحَانَهُ: (فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ) »(و خداوند سبحان فرمود: پس ناقه را پى كردند و صبح كردند در حالى كه پشيمان بودند.)

ناقۀ ثمود همان ناقۀ صالح است، قوم ثمود قوم حضرت صالح بودند كه از حضرت صالح درخواست معجزه كردند و حضرت صالح نيز با معجزه يك شتر از سنگ براى آنها گرفت، آن وقت يك نفر كه ظاهراً قدّار بن سالف بوده شمشير زد و پاى ناقه را قطع كرد و آن ناقه را كشت، اما خداوند اين جنايت را به قوم ثمود نسبت داده، براى اين كه اين قوم با هم تصميم گرفتند كه اين كار را انجام دهند و همۀ آنها پس از پى شدن آن ناقه خوشحال بودند.

حضرت هم مى فرمايد: «إنَّمَا عَقَرَ نَاقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ وَاحِدٌ فَعَمَّهُمُ اللَّهُ بِالْعَذَابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضَا»: ناقۀ صالح را يك نفر نابود كرد ولى خداوند به اين دليل كه همگى آن قوم راضى بودند عذاب را بر آنها عموميت داد و همۀ آنها را عذاب كرد؛ «فقال سبحانه: «فَقالَ سُبْحَانَهُ:(فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ) » (1) قوم ثمود ناقه را نابود كردند و از كار خود پشيمان شدند، وقتى كه پشيمانى براى آنها سودى نداشت.

«فَمَا كَانَ إلّاأَنْ خَارَتْ أَرْضُهُمْ بِالْخَسْفَةِ خُوَارَ السِّكَّةِ الْمُحْمَاةِ فِى الْأَرْضِ الْخَوَّارَةِ» (پس هيچ نبود مگر اين كه زمينشان بر اثر فرورفتن صدا كرد مانند صدا كردن گاوآهن داغ شده در زمين سست.)

«خُوار» مفعول مطلق نوعى براى فعل «خَارَتْ» و منصوب است؛ يعنى زمين فرياد مى كشد نوع فرياد كشيدن «السِّكةِ المُحْماةِ» به گاوآهنى مى گويند كه داغ است و به وسيلۀ آن زمين را شخم مى زنند؛ يعنى نوع فرياد كشيدن زمين هنگامى كه با گاوآهن آن را شخم مى زنند؛ «مُحْماة» به معناى داغ است.7.

ص: 638


1- - سورۀ شعراء (26)، آيۀ 157.

مفسّرين و شارحين نهج البلاغه مثل ابن أبى الحديد نقل كرده اند(1) كه اگر گاوآهن داغ باشد بيشتر زمين را پاره مى كند و قهراً صداى بيشترى هم دارد. البته به نظر مى آيد اين توجيه درست نيست؛ براى اين كه هيچ گاه با آهن داغى كه از كورۀ آهنگرى بيرون آورده اند زمين را شخم نمى زنند و از طرف ديگر آهن هر چه داغتر باشد نرمتر است و قدرت شكافتن زمين را از دست مى دهد و اگر با زمين سخت برخورد كند خم مى شود. پس بايد گفت مقصود حضرت از «مُحماة» كه اسم مفعول مى باشد «داغ شده» است، و به اعتبار داغ كردن آهن هنگام تيز كردن آن است؛ و مى خواهد بفرمايد: زمين فرياد مى كشد نوع فرياد كشيدن در هنگامى كه با گاوآهن تيز آن را مى شكافند.

پس معناى جمله چنين است: خداوند عذابى را براى قوم ثمود فرستاد كه زمين شكافته شد و هنگام شكافتن صدا مى كرد و پس از شكافتن آنها را در خود فرو برد، و اين عذابى بود كه خداوند قوم ثمود را به وسيلۀ آن عذاب فرمود؛ قومى كه زير بار حق نمى رفت خدا هم به وسيلۀ اين عذاب كلك آنها را كند و نابودشان كرد. اين يادآورى تاريخ آنها براى اين است كه بدانيم ريشه كن كردن يك قوم طاغى و ياغى براى خدا خيلى آسان است.

نتيجۀ بحث اين شد كه كثرت جمعيت ملاك حقانيت نيست همان طورى كه تنها بودن هم ملاك باطل بودن فرد نيست؛ و تاريخ هم نشان داده كه تابعين حق هميشه در اقليت بوده اند. حضرت ابراهيم عليه السلام تنها بود و در عين حال خداوند او را يك امّت معرفى فرمود، تابعين حضرت موسى عليه السلام تعداد كمى بودند، پيروان حضرت عيسى عليه السلام افراد كمى بودند، در زمين كربلا انبوهى از جمعيت كه تا سى هزار هم گفته اند در مقابل امام حسين عليه السلام با هفتاد و دو نفر مرد روبرو بودند، اين تعداد كم حق بودند و آن جمعيت زياد طرفداران باطل.2.

ص: 639


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 10، ص 262.

پايان راه حق و راه باطل

«أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ سَلَكَ الطَّرِيقَ الْوَاضِحَ وَرَدَ الْمَاءَ، وَ مَنْ خَالَفَ وَقَعَ فِى التِّيهِ» (اى مردم، آن كه راه روشن را بپيمايد به آب درآيد، و آن كه مخالفت نمايد در بيابان بى آب و گياه افتد.)

راه روشنى را كه عقل برايتان تشخيص مى دهد انتخاب كنيد و از راههاى كج و كوره راه كه معلوم نيست به كجا سر در مى آورد پرهيز كنيد. چه بسا افراد باعنوان و بزرگى هم تبليغ اين كوره راهها را بكنند؛ در كوره راهى كه در مقابل جادۀ مستقيم حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم قرار داشت، ابوسفيان ها، ابولهب ها و بزرگان قريش وجود داشتند و در عين حال راه باطل بود.

حضرت به حقانيت خود اشاره مى كند و مى فرمايد: راه حق نزد من است. حضرت در پنج سال حكومت ظاهرى كه داشتند سه برخورد نظامى مهم داشتند: برخورد اوّل با طلحه و زبير و عايشه در جنگ جمل بود، برخورد دوّم جنگ صفّين بود كه در مقابل معاويه و عمروعاص بود، و برخورد سوّم جنگ نهروان كه در مقابل خوارج قرار داشتند، اينها همه راههاى باطلى بود كه در مقابل راه راست و مستقيمى قرار داشت كه حضرت على عليه السلام ترسيم مى فرمود.

«تيه» تحيّر و سرگردانى است؛ كسى كه راه راست را برود به حقيقت و حق مى رسد ولى كسى كه در كوره راه بيفتد به تحيّر و سرگردانى منتهى مى شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 640

(درس 394: خطبۀ 202 قسمت اوّل

اشاره

فضائل حضرت فاطمه زهرا عليها السلام

وفات فاطمه زهرا عليها السلام

مشكل بودن صبر در مصيبت زهرا عليها السلام

چگونگى جان دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دفن آن حضرت

همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم

حزن دائمى و نگرانى هميشگى حضرت على عليه السلام

گزارش ظلم ها به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط حضرت زهرا عليها السلام

سلام توديع

ص: 641

ص: 642

خطبۀ 202 - قسمت اوّل

اشاره

وَ مِنْ كلامٍ لَهُ عليه السّلام عند دفن سيّدة النّساء فاطمة عليها السلام [كالمناجى به رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم عند قبره]:

«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَاللَّهِ عَنِّى وَ عَنِ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ فِى جِوَارِكَ، وَ السَّرِيعَةِ اللِّحَاقِ بِكَ، قَلَّ يَا رَسُولَاللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِى، وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدى، إلّاأَنَّ لِى فِى التَّأَسِّى بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ، وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ، فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِى مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ، وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِى وَ صَدْرِى نَفْسُكَ، إنَّا لِلَّهِ وَ إنَّا إلَيْهِ رَاجِعُونَ، فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ، أَمَّا حُزْنِى فَسَرْمَدٌ، وَ أَمَّا لَيْلِى فَمُسَهَّدٌ إلى أَنْ يَخْتَارَ اللَّهُ لِى دَارَكَ الَّتِى أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ، وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلى هَضْمِهَا، فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ، وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ، هذَا وَ لَمْيَطُلِ الْعَهْدُ، وَ لَمْيَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ، وَالسَّلامُ عَلَيْكُمَا سَلامَ مُوَدِّعٍ لاقَالٍ وَ لاسَئِمٍ، فَإنْ أَنْصَرِفْ فَلا عَنْ مَلالَةٍ، وَ إنْ أُقِمْ فَلا عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصَّابِرِينَ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه بود؛ خطبۀ 202 از نهج البلاغۀ عبده و خطبۀ 193 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام است؛ فرموده است:

«وَ مِنْ كلامٍ لَهُ عليه السلام عند دفن سيّدة النّساء فاطمة عليها السلام كالمناجى به رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم عند قبره»

ص: 643

(و از جمله سخنان حضرت على عليه السلام است هنگام به خاك سپردن سيّدۀ زنان فاطمه عليها السلام مانند آن كه نزد قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با او راز مى گويد.)

فضائل حضرت فاطمه زهرا عليها السلام

بنا به نقلى كه شده حضرت اين خطبه را هنگام دفن «سيّدة النّساء» يعنى بزرگترين و محترمترين زنهاى عالم فاطمۀ زهرا با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيان فرموده است.

در مورد فضائل حضرت زهرا عليها السلام ما از طريق شيعه و سنّى روايات زيادى داريم.

اوّلاً: آقايان بايد اين توجّه را داشته باشند كه آنچه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد حضرت فاطمه عليها السلام فرموده جنبۀ پدر و فرزندى نداشته؛ براى اين كه حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم غير از حضرت فاطمه عليها السلام سه دختر ديگر هم داشته و اين طور نيست كه به خاطر يك دانه بودن بگوييم حضرت علاقۀ زيادى به او داشته و اين همه از او سفارش و تعريف و توصيف فرموده است. پس سخنان و سفارشات حضرت در مورد حضرت فاطمه عليها السلام همگى جنبۀ خدايى دارد و حضرت مأموريت داشته كه حضرت فاطمه عليها السلام را معرفى كند.

ابن عبّاس مى گويد: «سمّيت فاطمة فاطمة... لأنّها فطمت هى و شيعتها من النّار»(1)حضرت فاطمه عليها السلام را به اين علّت فاطمه ناميده اند كه او و پيروانش از آتش جهنم دور مى شوند. اين حديث را ابن عبّاس از خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم براى معاويه نقل كرده است.

از اين قبيل روايات همان طورى كه گفتيم الى ماشاءاللّه در كتب سنّى و شيعه وجود دارد، و از باب نمونه كتاب صحيح بخارى كه از معتبرترين صحاح نزد اهل سنّت است و آنها آن را صحيح ترين كتاب بعد از قرآن مى دانند اين دو روايت را در باب مناقب حضرت زهرا عليها السلام نقل كرده است. در جلد دوّم از چهار جلديها

ص: 644


1- - منهاج البراعة، ج 13، ص 4، به نقل از بحارالأنوار.

يكى اين روايت است كه مى گويد: «قال النّبى صلى الله عليه و آله و سلم فاطمة سيّدة نساء أهل الجنة»فاطمه بزرگترين و محترمترين زنان اهل بهشت است. معنايش اين است كه حتى از حضرت مريم و هر زن محترم ديگرى حضرت فاطمه محترمتر است. حديث دوّم در همان آدرس است كه: «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم فاطمة بضعة منّى فمن أغضبها أغضبنى»فاطمه پارۀ تن من است هر كس نسبت به فاطمه غضب كند نسبت به من غضب كرده است.

از اين قبيل روايات در ساير صحاح اهل سنّت و در كتب ما هم الى ماشاءاللّه راجع به فضائل حضرت زهرا عليها السلام وجود دارد و چون بحث ما در عظمت و فضيلت حضرت زهرا عليها السلام نبوده من مى خواستم به اين نكته اشاره كرده باشم كه آقايان بدانند اين همه توصيف و سفارشات از فاطمه زهرا عليها السلام به خاطر پدر و فرزندى نبوده، بلكه براى اين كه همۀ ابعاد زندگى حضرت مورد توجّه قرار بگيرد و الگوى زندگى زنان عالم شود حضرت اين قدر سفارش فرموده اند.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هنگام دفن آن حضرت اين جملات را ايراد فرموده اند:

وفات فاطمه زهرا عليها السلام

«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَاللَّهِ عَنِّى وَ عَنِ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ فِى جِوَارِكَ» (سلام بر تو اى رسول خدا از من و از دخترت كه در جوار تو فرود آمده.)

«نزول» پايين آمدن است، و «نازلة» اسم فاعل آن به معناى پايين رونده است. علّت اين تعبير اين است كه به حسب ظاهر بدن ميّت را در داخل قبر مى گذارند و داخل قبر در گودى و پايين تر از سطح زمين است.

«جِوار» از «جار» و به معناى همسايگى است؛ «فى جوارك» ظرف است براى «نازلة»؛ يعنى پايين رونده است در همسايگى تو.

ص: 645

عبارت«النَّازِلَةِ فِى جِوَارِكَ»به حسب ظاهر يكى از دلايلى است كه قبر حضرت فاطمه عليها السلام در قبرستان بقيع نباشد و احتمالاً در همان روضۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يعنى بين قبر و محراب آن حضرت و همان خانۀ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام باشد. به هر حال اين جمله در مورد قبر آن حضرت است كه همان نزديكى هاى قبر رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم است.

«وَ السَّرِيعَةِ اللِّحَاقِ بِكَ» (و شتابان به تو پيوسته.)

حضرت زهرا عليها السلام بعد از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عمرى نداشت و وفات او از 40 روز بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته شده تا 95 روز، و ظاهراً 95 روز صحيح ترين آنها باشد؛ وفات حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم به نظر علماى شيعه در 28 صفر، و به نظر علماى اهل سنّت روز دوشنبه 2 ربيع الاول بوده است. و اما در تاريخ وفات حضرت زهرا عليها السلام اختلاف است كه از ميان اقوال دهگانه دو قول مشهورتر است: يكى اين كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 75 روز زندگى كرده و قول ديگر اين كه 95 روز زندگى كرده است؛ اگر قول 75 روز صحيح باشد، وفات حضرت زهرا عليها السلام به خاطر اختلاف آخر ماه كه بيست و نه روز باشد يا سى روز، مردّد مى شود بين سيزده و چهارده و پانزدهم ماه جمادى الاولى؛ ولى اگر 95 روز باشد، روز وفات حضرت سوّم جمادى الأخرى است؛ و در مورد سوّم جمادى الأخرى صريحاً از امام صادق عليه السلام روايت داريم كه فرموده اند: «و ذلك لثلاث خلون من جمادى الأخرى»يعنى وفات مادرم حضرت زهرا عليها السلام در سوّم جمادى الآخر مى باشد.

بعضى ها منشأ اختلاف را در خط كوفى دانسته اند؛ چون در خط كوفى بين سبعين و تسعين اختلاف چندانى نيست و قريب به هم نوشته مى شوند، كه به همين علّت برخى آن عدد كوفى را 75 (خمس و سبعون) و بعضى ديگر 95 (خمس و تسعون)

ص: 646

خوانده اند. اگر ما بخواهيم در خواندن كلمه به احتمال عمل كنيم، با بودن روايت امام صادق عليه السلام كه تصريح در سوّم جمادى الأخرى دارد ديگر احتمال 75 روز منتفى مى شود. ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيّين فاصلۀ وفات حضرت فاطمه عليها السلام با حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم را سه ماه نوشته است، و سه ماه به 95 روز نزديك تر است.

به هر حال حضرت زهرا عليها السلام بعد از پدر مدّت زيادى در دنيا زندگى نكرد؛ و در كتب فريقين هم حديثى نقل شده و حتى در صحيح بخارى هم از عايشه نقل شده كه مى گويد: ديدم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام رفتن از دنيا در گوشى چيزى را به زهرا گفت كه زهرا ناراحت شد و گريه افتاد، بعد حضرت مطلب ديگرى در گوش او فرمود كه زهرا عليها السلام خوشحال شد؛ عايشه مى گويد: من از زهرا پرسيدم حضرت چه چيزى به شما گفت كه اوّل ناراحت شدى و بعد خوشحال ؟ حضرت زهرا عليها السلام گفت: اوّل پدرم خبر داد كه من از دنيا مى روم و فشارها و مشكلاتى براى شما پيش مى آورند من نگران شدم، بعداً فرمود تو اوّل كسى هستى كه به من ملحق مى شوى لذا خوشحال شدم.

به هر حال حضرت زهرا عليها السلام «سريعة اللّحاق» است به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم، يعنى سريعاً به پدر ملحق شده و زود از دنيا رفته است، حالا يا 40 روز بعد و يا 45 روز يا 75 و يا 95 روز، و البته 115 روز هم گفته شده است.

مشكل بودن صبر در مصيبت زهرا عليها السلام

«قَلَّ يَا رَسُولَاللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِى، وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدى» (اى رسول خدا صبر من از برگزيدۀ تو كم گرديد، و تحميل صبر من از او ضعيف شد.)

«قَلَّ» فعل ماضى از «قليل» است به معناى كم شد. «صفيّتك» يعنى برگزيدۀ تو؛ و اينجا از «بنتك» به «صفيّتك» تعبير شده است، براى اين كه مى خواهد بگويد دخترى

ص: 647

كه برگزيده و مورد احترام خاص شما بود، اين تعبير تعبير خيلى لطيفى است؛ از نظر تركيب «عن صفيّتك» جار و مجرور و متعلق به «صبرى» است كه در مقدّم شدن جار و مجرور كه بايد بعد از «صبرى» باشد لطف ديگرى است.

«تَجَلُّد» از مادّۀ «جلد» است، باب تفعّل براى به خود بستن است، يعنى يك چيزى را به زور به خود تحميل كند؛ و در اين جمله معنا چنين است كه براى من تحميل صبر مشكل است و خلاصه نمى توانم صبر تصنعى هم داشته باشم. «رَقَّ» از «رقيق» به معناى ضعيف شدن است؛ يعنى ضعيف شده است تحميل صبر من از دورى دخترت.

«إلّا أَنَّ لِى فِى التَّأَسِّى بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ، وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ» (مگر اين كه براى من در اقتدا به بزرگى جدايى تو، و سنگينى مصيبت تو جاى تعزيت است.)

حضرت قبل از مصيبت حضرت زهرا عليها السلام مصيبت بزرگترى را ديده بودند و به فراق بزرگترى مبتلا شده بودند و آن مصيبت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود؛ حضرت امير عليه السلام از كودكى در دامن حضرت بوده و با آن حضرت بزرگ شده و در دامن او تربيت شده بود، او كمالات و عظمت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديده بود و از دست رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى آن حضرت خيلى بزرگ و سنگين بود، از اين جهت مى فرمايد: مگر اين كه مصيبت حضرت زهرا عليها السلام را با آن مصيبت بزرگ و سنگين شما مقايسه كنم و به اين وسيله خودم را دلدارى و تسليت بدهم.

«تأسّى» اقتدا و پيروى كردن است. «فُرقت» جدايى و دورى و فراق است، «عَظِيمِ فُرْقَتِك» به معناى بزرگى جدايى تو است. «فادِح» به معناى سنگين و دشوار است، «فَادِحِ مُصِيبَتِك» يعنى سنگينى مصيبت تو كه مقصود همان رحلت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم است. «تَعَزّ» همان «تعزّى» است؛ در عرب رسم است كه وقتى بخواهند به مصيبت ديده اى تسليت بگويند مى گويند: «عزّاكَ اللّه» يعنى خدا تسليت بدهد.

ص: 648

مى فرمايد: براى من مصيبت زهرا خيلى سنگين است و فراق او قدرت و تحمّل صبر را از من گرفته است و نمى توانم صبر كنم، مگر اين كه اين مصيبت را با مصيبتى كه از فراق خودت ديده ام مقايسه كنم و به اين وسيله خود را دلدارى و تسليت دهم.

چون وقتى اين دو مصيبت را با هم مقايسه كنيم مسلّماً مصيبت فراق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى شخصى مثل على عليه السلام سنگين تر از مصيبت فراق زهرا عليها السلام است، پس كسى كه مصيبت به آن بزرگى را تحمّل كرده است مى تواند در مقايسه با آن براى اين مصيبت به خود دلدارى بدهد و صبر را بر خود هموار نمايد.

چگونگى جان دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دفن آن حضرت

«فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِى مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ، وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِى وَ صَدْرِى نَفْسُكَ» (پس به تحقيق من تو را در شكاف قبرت بالين ساختم، و جان تو بين گردن و سينه ام از تن خارج شد.)

در اين دو جمله به بيان مصيبت از دست دادن حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم پرداخته كه براى حضرت على عليه السلام خيلى سنگين بوده است. شايد علّت سنگين بودن رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر اميرالمؤمنين عليه السلام يكى اين بوده كه حضرت از كودكى در دامان آن حضرت بوده و با تربيت آن حضرت تربيت شده و در زمان ظهور و بروز اسلام با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده و در شدايد و سختى ها پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را يارى مى كرده است.

بنابراين على عليه السلام يار باوفايى بوده براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم پشتيبان و قوّت قلبى بوده براى على عليه السلام، حال اگر ناگهان اين پشتيبان و قوّت قلب از دست برود و حضرت تنها شود خيلى به او سخت مى گذرد.

جهت ديگر سنگينى اين مصيبت اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام جان دادن سرش در دامان حضرت على عليه السلام بوده و حضرت در آن هنگام تمام حالات

ص: 649

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديده و طبعاً ديدن اين حالات براى حضرت امير عليه السلام سخت آمده؛ چون ممكن است هر لحظه خاطره اى از اين خاطرات به ياد آرد و مصيبت براى آن حضرت تازه شود، خصوصاً كه حضرت جان دادن بهترين و محبوبترين افراد نزد خود را مشاهده مى كند، و بعد هم جنازۀ او را در دل خاك قرار مى دهد و با دست خود خاك روى آن مى ريزد و او را مدفون مى سازد.

«وَسَّدْتُكَ» از «وسادة» گستراندن بستر و بالين نرم است؛ اين جمله كنايه است از اين كه با دست خودم توى قبرت لحد درست كردم و زير سرت را آراستم آن هنگامى كه بدن مبارك تو را در لحد قرار دادم. «فاضت» از «فاض» و به معناى جريان است.

«نحر» گودى زير گلو، و «صدر» سينه را مى گويند.

سر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام جان دادن بين گودى زير گلو و سينۀ حضرت امير عليه السلام قرار داشته و حسب روايات خونى از دهان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خارج شده كه حضرت على عليه السلام آن خون را به خاطر احترامى كه داشته به صورت خود ماليده است. حضرت مى خواهند بگويند سرتان به بالاى سينۀ من بود و جان از بدنتان خارج شد، و من همۀ اين مصيبت ها را ديدم و پس از آن بدن شريفت را با دست خودم توى گودى قبر (لحد) قرار دادم و همۀ آنها را به ياد دارم، و اينها سبب مى شود كه مصيبت زهرا عليها السلام را بر خود تحميل كنم.

همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم

«إنَّا لِلَّهِ وَ إنَّا إلَيْهِ رَاجِعُونَ» (همانا ما از خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم.)

اين جملۀ شريفه را معمولاً به افراد مصيبت ديده مى گويند تا موجب تسليت خاطر آنها بشود. قرآن در اين مورد فرموده است: (الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) (1)- سورۀ زمر (39)، آيۀ 30.(2) به آنهايى كه مصيبت ديده اند گفته مى شود ما از خدا هستيم و به سوى او هم برمى گرديم. ما همه ملك خدا هستيم، بچه اى كه داريم امانت خداست و اگر روزى مشيّت خدا باشد و اين امانت را از ما بگيرد نبايد نگران شويم، اموال دنيا از خداست و امانتى است در دست ما، خلقت ما از خداست و برگشتمان هم به طرف خداست؛ خدا مبدأالمبادى است، خدا غايت الغايات است، نظام وجود در قوس نزول از خدا شروع مى شود و به عالم مادّه ختم مى شود و در قوس صعود هم از عالم مادّه شروع مى شود و به خدا ختم مى شود، بنابراين برگشت همۀ موجودات به خداست، همۀ ما مى ميريم و مردن مخصوص يك قشر خاصى نيست. قرآن در خطاب به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: (إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ) (2)«همانا تو اى پيامبر مى ميرى و مردم هم مى ميرند.»

اين جملۀ شريفه را معمولاً به افراد مصيبت ديده مى گويند تا موجب تسليت خاطر آنها بشود. قرآن در اين مورد فرموده است: (الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) (1) به آنهايى كه مصيبت ديده اند گفته مى شود ما از خدا هستيم و به سوى او هم برمى گرديم. ما همه ملك خدا هستيم، بچه اى كه داريم امانت خداست و اگر روزى مشيّت خدا باشد و اين امانت را از ما بگيرد نبايد نگران شويم، اموال دنيا از خداست و امانتى است در دست ما، خلقت ما از خداست و برگشتمان هم به طرف خداست؛ خدا مبدأالمبادى است، خدا غايت الغايات است، نظام وجود در قوس نزول از خدا شروع مى شود و به عالم مادّه ختم مى شود و در قوس صعود هم از عالم مادّه شروع مى شود و به خدا ختم مى شود، بنابراين برگشت همۀ موجودات به خداست، همۀ ما مى ميريم و مردن مخصوص يك قشر خاصى نيست. قرآن در خطاب به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: (إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ) (2)«همانا تو اى پيامبر مى ميرى و مردم هم مى ميرند.»

«فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ» (پس به تحقيق امانت برگردانده شد، و گرو گرفته شد.)

مقصود حضرت از اين دو جمله حضرت زهرا عليها السلام است. زن در دست شوهر امانت و وديعه است، حضرت على عليه السلام به پيامبرخدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: آن امانتى كه به دست من داده بوديد به شما برگرداندم.

حزن دائمى و نگرانى هميشگى حضرت على عليه السلام

«أَمَّا حُزْنِى فَسَرْمَدٌ، وَ أَمَّا لَيْلِى فَمُسَهَّدٌ» (اما اندوه من پس هميشگى است، و اما شب من پس بيدارى است.)

ص: 650


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 156.

«سُهْد» و «سُهاد» به معناى بيدارى است، «ليلى مُسَهّد» يعنى شبم به بيدارى مى گذرد؛ البته در اين كلام يك نحو مبالغه است، نه اين است كه حضرت فرموده باشد من از اين پس هيچ خواب ندارم و هميشه شبها بيدار هستم، بلكه مقصود اين است كه آن آرامشى كه قبل از فوت زهرا عليها السلام داشتم از من گرفته شده است.

«إلى أَنْ يَخْتَارَ اللَّهُ لِى دَارَكَ الَّتِى أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ» (تا اين كه خداوند خانه اى را كه تو در آن اقامت گزيده اى براى من اختيار نمايد.)

مقصود حضرت اين است كه در اين مصيبت ها صبر مى كنم تا خدا اجلم را برساند و به تو ملحق شوم.

گزارش ظلم ها به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط حضرت زهرا عليها السلام

«وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلى هَضْمِهَا» (و به زودى دخترت از همدستى امّتت براى ستم بر او به تو خبر خواهد داد.)

«تضافر» هم با «ض» و هم با «ظ» نقل شده است؛ اگر«تَضَافُر»باشد، معنايش تعاون و كمك كردن به همديگر است؛ معنا روى اين فرض اين مى شود كه زود باشد خبر دهد دخترت به شما كه امّت تو در خُرد كردن او همديگر را كمك كردند. اين مسألۀ بزرگى است، يك نفر دو نفر هم نبوده اند بلكه دسته ها و گروههايى در نابود كردن خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با هم ساختند و دست به يكى شدند و ظلم را به حدّ نهايت رساندند؛ آنهايى كه به حضرت فاطمه و على عليهما السلام آن همه ظلم كردند، همين مسلمانان داخل مدينه بودند و همين هايى كه دور و بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بودند و سنگ اسلام را به سينه مى زدند و در غدير خم به على عليه السلام«بخّ بخّ لك يا ابن أبى طالب

ص: 651

أصبحت مولاى و مولى كلّ مؤمن و مؤمنة»(1)مى گفتند. اين افراد در بسيارى از جنگ ها شركت كرده بودند و برخى از آنها به عنوان يار غار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مشهور شده بودند. اينها هميشه و همه جا با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند و بارها از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بودند كه: «اذيت و آزار فاطمه اذيت و آزار من، و اذيت و آزار من اذيت و آزار خداست».

ابابصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: «... و كان الرّجلان من أصحاب النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم سألا أميرالمؤمنين عليه السلام أن يشفع لهما إليها، فسألها أميرالمؤمنين عليه السلام فلمّا دخلا عليها قالا لها: كيف أنت يا بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم ؟ قالت: بخير بحمداللّه، ثمّ قالت لهما:

ما سمعتما النّبى صلى الله عليه و آله و سلم يقول: فاطمة بضعة منّى من آذاها فقد آذانى و من آذانى فقد آذى اللّه ؟ قالا: بلى، قالت: فواللّه لقد آذيتمانى، قال: فخرجا من عندها و هى ساخطة عليهما»(2)آن دو مرد از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (ابابكر و عمر) از على عليه السلام خواستند نزد حضرت زهرا عليها السلام وساطت كند و براى آنها اجازۀ ملاقات بگيرد، پس از آن كه حضرت اجازه گرفت وارد منزل شدند و از آن حضرت پرسيدند: چگونه ايد اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟ حضرت فرمود: بحمداللّه خير است، و سپس به آنها گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده ايد كه مى فرمود فاطمه پارۀ تن من است، هر كس او را بيازارد مرا آزرده و هر كس مرا بيازارد خدا را آزرده است ؟ گفتند: چرا شنيده ايم، حضرت فاطمه عليها السلام فرمود: پس به خدا سوگند شما دو نفر مرا آزرديد. آنگاه آن دو از خانۀ حضرت خارج شدند در حالى كه حضرت نسبت به آنها غضبناك بود.

و اگر«تَظَافُر»باشد، احتمالاً از مادّۀ «ظُفْر» به معناى ناخن است؛ يعنى همه با هم هم ناخن شدند براى اين كه حضرت را بشكنند. ناخن وسيله اى است كه اگر انسانة.

ص: 652


1- - بحارالأنوار، ج 37، ص 142.
2- - منهاج البراعة، ج 13، ص 18، به نقل از دلائل الإمامة.

بخواهد چنگ مى زند و با چنگ زدن طرف را نابود مى كند، اينها دست به دست هم دادند و چنين كارى كردند. احتمال ديگر اين است كه از مادّۀ «ظَفَر» به معناى پيروزى باشد؛ در اين صورت معنا چنين مى شود كه اينها اصلاً خُرد كردن فاطمه عليها السلام را براى خود يك پيروزى مى دانستند، مثل اين كه حضرت فاطمه عليها السلام يك قدرتى در سر راه اينها بوده و آنها را از رسيدن به هدف باز مى داشته است. بعد از آن فرموده است:

«فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ، وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ» (پس در پرسيدن از او اصرار كن، و سرگذشت را از او خبر گير.)

«أحفى» معنايش مبالغۀ در سؤال است، يعنى سؤال پيچ؛ بازجو وقتى بازجويى مى كند طرف را سؤال پيچ مى كند تا مطالبى را از لابلاى حرفهاى او درآورد. اينجا حضرت عرض مى كند: «فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ»: فاطمۀ زهرا را سؤال پيچ كن؛ چون ممكن است در برخورد اوّل مطالب را براى تو نگويد، پس تو اصرار در سؤال كن تا اخبار را برايت بگويد.

«وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ»: و از مسائلى كه رخ داده از دخترت بپرس. از اين جمله استفاده مى شود كه بعد از رحلت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه مسائلى رخ داده كه حضرت على عليه السلام هم نخواسته آنها را فاش كند و به همين مقدار اكتفا فرموده، او از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواسته تا از دخترشان سؤال كنند.

يك وقت است فاصلۀ وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با وفات حضرت زهرا عليها السلام بيست سى سال طول كشيده، مى گوييم مردم سفارشات حضرت را فراموش كرده اند؛ ولى عجيب اينجاست كه بلافاصله پس از مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه ملّت هنوز هيچ چيز را فراموش نكرده بودند اين كارها انجام شد و اين فشارها را بر دختر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وارد نمودند، از اين رو حضرت فرموده است:

ص: 653

«هذَا وَ لَمْيَطُلِ الْعَهْدُ، وَ لَمْيَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ» (اين در حالى بود كه هنوز روزگارى سپرى نشده، و ياد تو از ميان نرفته بود.)

«هذا» اشاره است به آن همه ظلمى كه نسبت به حضرت زهرا و خاندان پيامبر خدا عليهم السلام شده بود؛ يعنى اين فشارها و ظلم ها را در حق دخترت انجام دادند در حالى كه هنوز از رحلت تو زمانى نگذشته و سخنت در دهانها بود و هنوز فراموش نشده بودى. بعد فرمود:

سلام توديع

«وَالسَّلامُ عَلَيْكُمَا سَلامَ مُوَدِّعٍ لاقَالٍ وَ لاسَئِمٍ» (و سلام بر هر دوى شما سلام وداع كننده نه انسان غضبناك و نه به ستوه آمده.)

«قالٍ» از مادّۀ «قَلْى» به معناى غضبناك بودن است؛ «سَئِمٍ» از مادّۀ «سَأم» به معناى خسته شدن و به ستوه آمدن است؛ كه با وجود حرف «لا» در دو كلمه به معناى غضبناك نبودن و خسته نشدن است. مقصود حضرت اين است كه هنگام خداحافظى از شما غضبناك نيستم، و چنين نيست كه بر اثر ماندن بر مزار شما خسته شده باشم.

و در پايان فرموده است:

«فَإنْ أَنْصَرِفْ فَلا عَنْ مَلالَةٍ، وَ إنْ أُقِمْ فَلا عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصَّابِرِينَ» (پس اگر باز گردم نه از خستگى است، و اگر بمانم نه از بدگمانى به آنچه خداوند صابران را وعده داده است.)

«إنصراف» منصرف شدن و رها كردن است. «مَلالة» به معناى خستگى است.

حضرت در حال خطاب به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض مى كند: اگر از ماندن بر مزار شما

ص: 654

منصرف شوم و رها كنم و به خانه برگردم نه به خاطر اين است كه از ماندن بر مزارتان خسته شده ام، بلكه مثلاً براى اين است كه زندگى دنيايى چنين ايجاب مى كند و يا حسنين منتظر هستند و يا... و اگر بر سر قبرتان بمانم نه به اين خاطر است كه به وعده اى كه خدا براى صابران داده سوءظن دارم و يا اعتقادى به آن ندارم، بلكه مثلاً براى اين است كه نمى توانم از شما دو عزيز دور شوم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 655

(درس 395: خطبۀ 202 قسمت دوّم

اشاره

وظيفۀ اولياء در قبال ازدواج فرزندان خود

فقر و تنگدستى مانع ازدواج نيست

رواياتى چند دربارۀ ازدواج

فلسفۀ تعدد ازواج در اسلام

ص: 656

ص: 657

خطبۀ 202 - قسمت دوّم

اشاره

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 202 از نهج البلاغۀ عبده و 193 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام بود. گفتيم اين خطبه را حضرت امير عليه السلام وقتى كه جسد مطهر حضرت زهرا عليها السلام را دفن كرده بود رو به قبر حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم فرموده و با آن حضرت سخن گفته است.

اينك به مناسبت اين كه حضرت امير و فاطمۀ زهرا عليهما السلام در زندگى داراى ابعاد مختلفى بودند و هر كدام به نوبۀ خود الگو و نمونه اى براى زندگى ما هستند، مطالبى را بيان مى كنيم.

حضرت على و زهرا عليهما السلام زن و شوهر بودند و از نظر روابط خانوادگى و زناشويى مى توانند الگويى براى مسلمانان جهان تا انقراض عالم باشند؛ به همين مناسبت چون ازدواج يك مسألۀ اساسى است و در اين زمينه نامه هاى زيادى به دفتر ما نوشته مى شود، من اخبار و رواياتى را در اين مورد مطرح مى كنم و تقاضايم اين است كه مخصوصاً پدران و مادران توجّه كنند.

وظيفۀ اولياء در قبال ازدواج فرزندان خود

مسائل مهمى در اين زمينه وجود دارد كه جامعۀ ما بنا به دلايلى از قبيل شرم و حيا، خجالت، ترس از نق زدن مردم و... از آن غفلت كرده يا به فراموشى سپرده اند؛

ص: 658

غفلت از اين مسائل براى جامعۀ ما فاجعه آور است؛ من حسب وظيفه لازم مى دانم به طور خلاصه اين موضوع حياتى را مطرح كنم، و ابتدا از قرآن شريف شروع مى كنم:

قرآن شريف در سورۀ نور فرموده است: (وَ أَنْكِحُوا الْأَيامى مِنْكُمْ وَ الصّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ) (1)«به نكاح درآوريد پسران بى زن و دختران بى شوهر خود و نيكان از بندگان و كنيزان خود را، اگر آنان فقير باشند خدا از فضل خود آنها را بى نياز مى كند و خداوند وسعت دهندۀ داناست.»

«أيامى» از مادّۀ «آمَ، يَئيمُ، أيْمَةً و أيُوماً و أيْماً» است، صفت مشبهۀ آن «أيِّم» و جمع آن «أيائِم» و «أيامى» به معناى پسران بى زن و دختران بى شوهر است. «عباد» جمع «عبد» كه با اضافه به «كُمْ» (عبادكم) به معناى نوكران، و «إمائكم» هم به معناى كنيزان است. خطاب در «أنْكِحوا» به جامعه يعنى پدران و مادران و بزرگان هر قومى است؛ «أنْكِحوا» فعل امر از باب افعال است و با فعل ثلاثى مجرّد آن (إنْكَحوا) از نظر معنا فرق مى كند، در ثلاثى مجرّد خطاب به فرد است، يعنى به او مى گوييم برو زن بگير يا برو شوهر كن، ولى در باب افعال خطاب به اولياء امور آن فرد است، گفته مى شود زن بدهيد و يا شوهر بدهيد. بنابراين در اين آيه خداوند به پدران و مادران و اولياء افراد و اولياء امور خطاب مى كند كه: پسران و دختران خود را نكاح دهيد، يعنى آنها را زن يا شوهر دهيد؛ به اربابها هم خطاب مى كند كه نوكران و كنيزان خود را نكاح دهيد؛ حتماً به اولياء امور جامعه و متصدّيان امور هم خطاب مى كند كه پسران و دختران بى سرپرست را ازدواج دهيد.

آيا صحيح است كه مثلاً اربابى چند غلام و كنيز داشته باشد و وقتى به حدّ ازدواج2.

ص: 659


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 32.

مى رسند از زن يا شوهر دادن آنها غفلت كند؟ يك وقت است غلام و نوكر و كنيز و كلفت در ساعت هاى معيّنى براى ارباب كار مى كنند و بقيۀ ساعات شبانه روز را يا تحت سرپرستى پدر و مادر خود صرف مى كنند كه در اين صورت پدران آنها متكفل امور آنها هستند، و يا تحت سرپرستى كسى نيستند و آزاد زندگى مى كنند كه در اين صورت خودشان مكلف اند؛ ولى يك وقت است كه غلام و كنيز از نوع غلام و كنيزان زرخريد هستند، مثل غلام و كنيزان زمان نزول آيه كه در آن روز غلام و كنيزان از خود اختيار و آزادى نداشته اند، در اين صورت خطاب اين آيه به اربابها متوجّه شده و آنها را مكلف مى كند كه هم نوكران خود را زن دهند و هم كنيزان خود را شوهر دهند؛ و غفلت از اين امر موجب فساد جامعه خواهد بود.

فقر و تنگدستى مانع ازدواج نيست

در پايان همين آيۀ شريفه براى پيشگيرى از چنين فكرى كه فقر و تنگدستى مانع از ازدواج است فرموده: (إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ) نبايد نسبت به خداوند سوءظن داشته باشيم و فقر و نادارى را مانع ازدواج بدانيم، اين وعدۀ خداست كه اگر مرد و زن فقير باشند و براى دورى از گناه ازدواج كنند از فضل و كرم او بى نياز مى شوند؛ و بعد هم اضافه فرموده: (وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ) خداوند وسعت دهندۀ آگاه است. يعنى نيازها را مى داند و به موقع و طبق مصلحت اشخاص هم وسعت مى دهد؛ همۀ افراد جامعه صلاحيت دارا بودن سرمايه هاى زياد را ندارند؛ و قرآن در اين مورد فرموده است: (وَ لَوْ بَسَطَ اللّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ إِنَّهُ بِعِبادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ) (1)«و اگر خداوند روزى فراوانى به بندگان خود بدهد روى زمين طغيان و سركشى مى كنند، ولى خداوند به اندازه اى كه مى خواهد نازل مى گرداند

ص: 660


1- - سورۀ شورى (42)، آيۀ 27.

- يعنى در حدّ مصلحت افراد به آنها روزى مى دهد - او نسبت به بندگان خود بصيرت دارد و بيناست.»

پس آيۀ شريفه سورۀ نور بار سنگينى را بر دوش پدران و مادران و سرپرستان جامعه قرار داده و وظيفۀ آنها را در اين مورد تعيين فرموده است.

رواياتى چند دربارۀ ازدواج

در اين مورد روايات زيادى رسيده و من چند نمونه از آن را از كتاب وسائل الشيعة يادداشت كرده ام كه برايتان مى خوانم:

1 - قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «ما بنى بناء فى الإسلام أحبّ إلى اللّه عزّوجلّ من التّزويج»(1)رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هيچ بنايى نزد خداوند محبوبتر از ازدواج پايه گذارى نشده است.

زن دادن پسرهاى بى زن و شوهر دادن دخترهاى بى شوهر يك بناى خير است و نزد خدا هيچ بنايى بهتر از اين نيست.

2 - قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «إتّخذوا الأهل فإنّه أرزق لكم»(2)و در اين حديث فرموده است: براى خود همسر انتخاب كنيد، براى اين كه آن روزيتان را زياد مى كند.

خودمان به خوبى ياد داريم كه از اموال دنيا چيزى نداشتيم و در عين حال و با همان بى پولى ازدواج كرديم و وضعمان بهتر شد، و هر بچه اى هم كه پيدا مى كرديم به بركت قدم او وضعمان بهتر مى شد و خداوند توسعۀ بيشترى مى داد. كسانى كه ازدواج را به بهانۀ تنگدستى ترك مى كنند ايمانشان به خدا كم است و سوءظن به خدا دارند. در اين مورد هم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است:

ص: 661


1- - وسائل الشيعة، ج 20، ص 14، باب اوّل از ابواب مقدّمات النّكاح و آدابه، حديث 4.
2- - همان، ص 15، حديث 5.

3 - و قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «من ترك التّزويج مخافة العيلة فقد ساء ظنّه باللّه عزّوجلّ، إنّ اللّه عزّوجلّ يقول: إن يكونوا فقراء يغنهم اللّه من فضله»(1)هر كس ازدواج را به خاطر ترس از فقر و تنگدستى ترك كند و يا پسر و دختر را به خاطر تنگدستى تزويج نكند، سوءظن به خدا داشته است؛ همانا خداوند در قرآن فرموده است: اگر طرفين ازدواج فقير باشند خداوند از فضل خود آنها را بى نياز مى گرداند.

پس افرادى كه از ترس فقر و تنگدستى ازدواج نمى كنند و يا فرزندان خود را ازدواج نمى كنند ايمانشان به خدا ضعيف است، خدا وعده داده است و وعدۀ خدا دروغ نيست.

اين موضوع براى انسان يك امر طبيعى است؛ تا زمانى كه انسان تنهاست و با يك لقمه سير مى شود دليلى هم نمى بيند كه دست به كارهاى سنگين بزند، در نتيجه درآمدى هم ندارد و فقير است؛ اما وقتى زن گرفت خود را در مرحلۀ ديگرى از زندگى مى بيند و قهراً براى تأمين مايحتاج خود دست به فعاليت و تلاش مى زند، كشاورزى مى كند، دنبال تجارت مى رود، كارگرى مى كند، و بالاخره چون مى بيند زن خرج و مخارج دارد به فعاليت مى افتد و همين خودش انگيزه مى شود براى تلاش كردن، خدا هم براى انسان وسيله فراهم مى كند. در حديث ديگر آمده است:

4 - قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «من تزوّج أحرز نصف دينه، فليتّق اللّه فى النصف الآخر، أو فى النّصف الباقى»(2)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس ازدواج كند نصف دين خود را حفظ كرده، و بايد نسبت به نصف ديگر يا نصف باقى مانده پرهيزگارى كند.

انسانى كه ازدواج نكرده در معرض فساد است، غرايز جنسى و تمايلات شهوانى ممكن است انسان را به فساد اخلاقى و گاهى به جنون بكشاند، و انسان بايد براى2.

ص: 662


1- - همان، ص 42، باب 10، حديث 2.
2- - همان، ص 16 و 17، باب 1، حديث 11 و 12.

تعديل تمايلات شهوانى از راه حلال يعنى از راه ازدواج اقدام كند؛ انسان بى همسر و بخصوص جوان در هر حال و حتى در نماز فكرش آزاد نيست، هر وقت و هر جا افكار شيطانى محاصره اش مى كند و به گناه مى افتد، و براى همين خاطر هم فرموده اند: اگر زن يا مرد ازدواج كنند نصف دين خود را حفظ كرده اند و بايد در حفظ نصف ديگر آن تلاش كنند. و اگر ازدواج كرد و تشكيل خانواده داد ديگر نبايد اين كانون گرم را به نابودى بكشاند. در حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است:

5 - قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «... و ما من شىء أحبّ إلى اللّه عزّوجلّ من بيت يعمر فى الإسلام بالنّكاح، و ما من شىء أبغض إلى اللّه عزّوجلّ من بيت يخرب فى الإسلام بالفرقة يعنى الطّلاق»(1)رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هيچ چيزى نزد خدا محبوبتر از خانه اى كه به وسيلۀ ازدواج تعمير شده باشد نيست، و هيچ چيزى بدتر از خانه اى كه به وسيلۀ طلاق تخريب شده باشد وجود ندارد.

چرا كه در حقيقت با طلاق يك مرد بى زن و يك زن بى شوهر مى شود، بچه ها بى سرپرست مى شوند، دو خانواده و گاهى دو طايفه از اين طلاق و جدايى نگران مى شوند و طبيعتاً موجب غضب خدا هم مى شود.

طلاق و جدايى يك زن و مرد و اضمحلال و پاشيدگى يك خانواده با آن همه ضايعاتى كه دارد نبايد در نظر عقلا داراى معنا و مفهوم درستى باشد؛ و بسيار هم شنيده شده كه زن و مرد سر يك چيزهاى بسيار كوچك اختلاف مى كنند و سرانجام كارشان به طلاق و جدايى مى رسد. از برادران و خواهران مى خواهم در اين مورد توجّه بيشترى بكنند و كانون گرم خانواده را به نابودى نكشانند.

اين قسمت در مورد طلاق به مناسبت كلام بود، برمى گرديم به اصل موضوع:

6 - عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: «جاء رجل إلى النّبىّ صلى الله عليه و آله و سلم فشكا إليه الحاجة، فقال:0.

ص: 663


1- - همان، ص 16، حديث 10.

تزوّج، فتزوّج فوسّع عليه»(1)امام صادق عليه السلام فرمود: مردى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از وضع بد خود شكايت كرد، حضرت به او فرمود: ازدواج كن. ازدواج كرد و وضع او خوب شد و خدا به او وسعت روزى داد.

روايت ديگر راجع به دخترهاست:

7 - يك روز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به منبر رفتند و پس از حمد و ثناى خداوند فرمودند:

«أيّها النّاس إنّ جبرئيل أتانى عن اللّطيف الخبير فقال: إنّ الأبكار بمنزلة الثّمر على الشّجر إذا أدرك ثمارها فلم تجتن أفسدته الشّمس و نثرته الرّياح و كذلك الأبكار إذا أدركن ما يدرك النّساء فليس لهنّ دواء إلّاالبعولة و إلّالم يؤمن عليهنّ الفساد لأنّهنّ بشر، قال فقام إليه رجل فقال: يا رسول اللّه فمن نزوّج ؟ فقال: الأكفاء، فقال: و من الأكفاء؟ فقال: المؤمنون بعضهم أكفاء بعض، المؤمنون بعضهم أكفاء بعض»(2)اى مردم! جبرئيل از طرف خداوند دانا نزد من آمد و گفت: اين دخترهاى باكره مانند ميوۀ درخت اند كه اگر رسيد و آن را نچينند خورشيد آن را فاسد مى كند و باد آن را پراكنده مى نمايد، اين دخترها هم وقتى به عادت زنانگى برسند و شوهر نكنند از فساد ايمن نيستند براى اين كه بشرند.

اين دليل بسيار خوبى است، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده: اگر آنها را شوهر ندهيد فاسد مى شوند، و بعد دليل مى آورند كه آنها بشر هستند، اين بشر بودن دليل براى فاسد شدن آمده؛ اين دختر شما هر چه دختر پاكى باشد و آن پسر هر چند پسر پاكى باشد اما بالاخره بشرند و ملك نيستند، در وجود بشر شهوت غذا خوردن وجود دارد، گرسنه اش كه شد غذا مى خواهد و بايد نيازش برطرف شود، غريزۀ جنسى در او قرار داده شده و اگر از راه صحيح اشباع نشود ممكن است به حرام بيفتد و از راه حرام نياز خود را برطرف كند.2.

ص: 664


1- - همان، ص 43، باب 11، حديث 1.
2- - همان، ص 61، باب 23، حديث 2.

در اين بين كه حضرت مشغول سخن گفتن بودند مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا به چه كسى آنها را شوهر دهيم ؟ حضرت فرمود: به همتاهايشان، آن مرد گفت: همتاهايشان چه كسانى هستند؟ حضرت پاسخ دادند: بعضى مؤمنين كفو و همتاى بعضى ديگرند.

و ملاك همتا بودن ايمان است نه ثروت و مال دنيا و نه رياست و مقام دنيا؛ همين كه ايمان داشته باشند كافى است كه بتوانند بر مبناى ايمان زندگى شيرين و لذّت بخشى داشته باشند و در پرتو آن به خانه، ماشين، باغ و لوازمات زندگى آن هم از راه حلال برسند؛ و برعكس اگر ثروت و مال و مقام دنيا باشد ولى ايمان نباشد، بر اثر نبودن ايمان همۀ آن ثروت و مال از بين مى رود و زندگى آنها هم توأم با ناملايمات است. در روايت ديگر در مورد انتخاب شوهر فرموده است:

8 - «... فإنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم قال: إذا جاءكم من ترضون خُلُقه و دينه فزوّجوه إلّا تفعلوه تكن فتنة فى الأرض و فساد كبير»(1)رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر كسى كه شما اخلاق و رفتار و دينش را مى پسنديد به خواستگارى آمد دختر را به ازدواج او درآوريد، و اگر ردّ كنيد فتنه و فساد بزرگى است.

اين حديث مى فهماند كه «كفو» آن كسى است كه از جهت ايمان و اخلاق با ديگرى مطابق و موافق باشد. و حديث ديگرى هست بدين مضمون:

9 - «حضرت على بن الحسين عليه السلام كنيزى داشت وى را آزاد كرد و با وجودى كه حضرت از قريش بودند و داراى شخصيت بودند با همان كنيز آزاد شده ازدواج فرمودند، موضوع را به عبدالملك مروان خبر دادند، عبدالملك نامه اى به حضرت نوشت كه شما از قريش و داراى شخصيت هستيد و در بين قريش و سادات دختران مهمى هستند كه افتخار مى كنند به شما شوهر كنند و اين كه شما يك كنيز سياه را آزاد1.

ص: 665


1- - همان، ص 76، باب 28، حديث 1.

كرديد و بعد با او ازدواج كرديد براى حيثيت شما خوب نيست، حضرت در جواب او نوشت: كنيزى را آزاد كردم خدا به من اجرى داد چون كار ثواب و مهمى انجام داده بودم، بعد هم او چون مسلمان بود و دين داشت با او ازدواج كردم، و اسلام هم اين عيب ها و ننگ هايى را كه شما مى گوييد برداشته و در اسلام محور فضيلت فقط تقواست و سياه و سفيد و اشرافى بودن و نبودن چيزى نيست، و من عمداً اين كار را كردم تا بفهمانم اسلام براى عقايد جاهليت ارزش قائل نيست».(1)

پس ملاك كفو بودن فضيلت و تقوا و ديندارى است نه رنگ پوست كه سياه باشد يا سفيد، نه زبان كه ترك باشد يا فارس يا عرب؛ اينها از اخلاق جاهلى است كه پسرى كه مال دارد ولى دين ندارد از پسرى كه دين و تقوا داشته باشد ولى مال ندارد بهتر است.

آنچه از احاديث استفاده كرديم همين بود كه هنگام زن گرفتن براى فرزندان يا شوهر دادن دختران، دين و تقواى طرف را توجّه كنيم نه مال و ثروت و جمال و زيبايى را. و در اين مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است:

10 - قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «من تزوّج امرأة لايتزوّجها إلّالجمالها، لم ير فيها ما يحبّ؛ و من تزوّجها لمالها، لايتزوّجها إلّاله وكله اللّه إليه؛ فعليكم بذات الدّين»(2)كسى كه با زنى به خاطر زيبايى اش ازدواج كند به آن چيزى كه فكر مى كند نمى رسد، و كسى كه با زنى به خاطر مالش ازدواج كند خدا او را به همين امر واگذار مى كند. پس سراغ ديندارهاى آنها برويد. و در بعضى روايات آمده است: ولى اگر براى دينش با او ازدواج كنيد هم به مال و هم به جمال مى رسيد.

مردى كه دين دارد مسائل مربوط به زناشويى را مى داند و هيچ گاه اختلافى پيش نمى آيد، مرد ديندار مى داند زن واجب النفقه است و به هر قيمتى شده بايد دنبال كار4.

ص: 666


1- همان، ص 75، باب 27، حديث 9.
2- - همان، ص 50، باب 14، حديث 4.

برود و نان حلالى براى زن و فرزند خود بياورد، مرد ديندار مى داند زن يك انسان است و انسان افكار و احساسات دارد و بايد افكار و احساسات او را محترم شمرد؛ مرد ديندار به همسرش بى احترامى، فحاشى، ظلم و ناروا نمى كند و مى داند كه زن و فرزند اسير دست او نيستند و بايد با ملاطفت و ملايمت با آنان رفتار كند، وقتى مردى با همسرش چنين رفتارى داشت همسر وى نيز با او با اخلاق خوب رفتار مى كند، احترام شوهر خود را حفظ مى كند و امين خانۀ شوهر خواهد بود.

روايتى است كه حضرت على و زهرا عليهما السلام پس از ازدواج يك زندگى خيلى ساده اى داشتند، روزى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به خانۀ حضرت زهرا عليها السلام رفت و از او پرسيد در زندگى اشكال و ايرادى ندارى ؟ زهرا عليها السلام عرض كرد اى پدر بزرگوار زنان قريش مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين عظمت و مقامى كه داشت دخترش را به يك آدمى داد كه در زندگى هيچ ندارد و فقير است، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى دخترم به خدا سوگند من آنچه خير تو بود از تو دريغ نداشته ام، كسى كه تو را به او تزويج كردم اوّلين فردى است كه اسلام آورده و از همۀ مسلمانان علمش زيادتر و حلمش بيشتر است.

براى زندگى زناشويى حلم خيلى مهم است، به قول امروزه همديگر را درك كنند.

بنابراين هنگام ازدواج پسر و دختر، ايمان و علم و تقوا و حلم ملاك است، و اولياء بايد به اين مسائل توجّه كنند.

يكى از احاديثى كه در اهميت ازدواج نقل شده راجع به اين جهت است كه كسى واسطه در ازدواج يك پسر و دخترى شود، روايت از امام صادق عليه السلام است كه فرموده:

11 - عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: «أربعة ينظر اللّه إليهم يوم القيامة: من أقال نادماً، أو أغاث لهفان، أو أعتق نسمة، أو زوّج عزباً»(1)چهار طايفه در روز قيامت مورد توجّه خدا هستند: يكى آن كه پشيمان در معامله اى را اجابت كند و قبول كند معامله را به هم4.

ص: 667


1- - همان، ص 46، باب 12، حديث 4.

بزند، دوّم آن كه غصّه مندى را كمك كند، سوّم آن كه بندۀ زرخريدى را آزاد كند، و چهارم كسى كه پسر بى زن يا دختر بى شوهرى را ازدواج دهد.

پس زن دادن پسر بى زن آن قدر مهم است كه موجب مى شود روز قيامت خداوند به اين فرد با نظر رحمت توجّه كند. حال چه مى شود كه ما يك كمى از مخارج زندگى كم كنيم و هزينۀ ازدواج چند پسر و دختر را فراهم كنيم و با اين كارمان قدرى جلوى فساد را بگيريم.

فلسفۀ تعدد ازواج در اسلام

يك نكتۀ مهم موضوع ازدواج، مسألۀ تعدد ازواج است؛ غرب و اروپا وقتى مى خواهند به اسلام حمله كنند مسألۀ تعدد ازواج را براى اسلام يك عيب مى گيرند، غافل از اين كه در بعضى شرايط تعدد ازواج يك ضرورت اجتماعى است؛ معمولاً در تصادفات، جنگ ها و... مردها از بين مى روند و زنهاى آنان بيوه مى شوند؛ اينها مسائلى است كه در اجتماع وجود دارد و بهترين راه براى حل اين مشكل اجتماعى تعدد ازواج است.

مگر غربى كه به خاطر تعدد ازواج به اسلام حمله مى كند خودش به يك همسر اكتفا مى كند؟ اسلام خواسته است اين كار بر اساس قاعده و قانون صورت بگيرد و زنان بدون شوهر ازدواج نمايند.

از طرفى زنانى كه به هر دليل طلاق گرفته يا شوهر آنان شهيد شده و يا از دنيا رفته اند و داراى يك يا چند فرزند هستند و يا زنانى كه در جوانى ازدواج نكرده اند هم در اجتماع به گونه اى است كه به عنوان زن اوّل انتخاب نمى شوند، اسلام براى حل اين مشكل تعدد ازواج را در قالب ازدواج دائم يا ازدواج موقت به پيروان خود توصيه كرده است.

ص: 668

در قرآن شريف آمده است: (فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ) به مردها اجازه داده بيش از يك زن انتخاب كنند. دادگاهها هم بعد از آن كه كشور ما كشور اسلامى شده حق ندارند اگر كسى زن دوّم بگيرد او را تعقيب كنند، مگر اين كه پس از انتخاب زن دوّم نفقۀ زن اوّل را تأمين نكند يا او را ترك كند، كه در اينجا دادگاه حق دارد به عنوان ترك انفاق او را تعقيب نمايد. در دنبالۀ همين آيه هم آمده است: (فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً) (1) از شرايط داشتن بيش از يك زن، اجراى عدالت بين آنهاست؛ به نحوى كه قرآن فرموده: اگر مى ترسيد كه نتوانيد عدالت را بين آنان رعايت كنيد، پس همان يكى كافى است.

پس اين طور نيست كه اسلام به هر نحو بخواهد زنان بى شوهر داراى شوهر شوند، بلكه به مرد اجازۀ گرفتن بيش از يك زن را داده است مشروط بر اين كه همراه با اجراى عدالت باشد و مسألۀ اضطرار و موقعيت هاى خاص در نظر گرفته شود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.

ص: 669


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 3.

(درس 396: خطبۀ 202 قسمت سوّم

اشاره

مرورى بر درس گذشته

سختگيرى ها و بهانه هاى بيجا

حقوق متقابل زن و شوهر

جهاد زن

تعدد ازواج

عدالت در تقسيم

عقدهاى غير دائم

زن نبايد خود را بدون شوهر نگه دارد

ص: 670

ص: 671

خطبۀ 202 - قسمت سوّم

مرورى بر درس گذشته

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه است. در درس گذشته موضوعى را كه از مسائل حادّ اجتماع ماست مورد بحث قرار داديم، رواياتى را خواندم و مطالبى عنوان شد؛ حدس مى زنم بعضى از مطالبى كه گفته شد مورد اعتراض برخى قرار گيرد، ولى به نظر من بايد مسائل ضرورى جامعۀ ما مطرح شود؛ و از برادران و خواهران انتظار مى رود اوّلاً: قضاوتشان را در اين گونه موارد بر اساس احساسات آنى قرار ندهند و در فكر مصلحت جامعه باشند، و ثانياً: توجّه كنند آنچه گفته شده و مى شود خلاصه اى از آيات و رواياتى است كه از طريق ائمۀ معصومين عليهم السلام به ما رسيده كه اگر متعبد به آن باشيم بايد يكايك اين دستورات را در زندگى خود مورد عمل قرار دهيم.

من در بحث امروز نيز مطلبى پيرامون همان مطالب درس قبل و به عنوان توضيح بيشتر آنچه كه گذشت بيان مى دارم، به اين اميد كه جامعه هم به اين درك برسد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ائمۀ معصومين عليهم السلام با بيان اين احاديث در مقام بيان اهميت موضوع هستند، ما هم اگر بخواهيم جامعه اى سالم داشته باشيم بايد همۀ آن فرمايشات را به عنوان دستور زندگى مدّنظر داشته باشيم.

يكى از مطالب عنوان شده توجّه به اصل ازدواج بود و رواياتى را در اين زمينه بيان

ص: 672

كرديم. در اين مورد حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به عنوان حق فرزندان بر پدر به ما رسيده كه فرموده اند:

قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «حقّ الولد على الوالد أن يعلّمه الكتابة و السّباحة و الرّماية و أن لايرزقه إلّاطيّباً و أن يزوّجه إذا بلغ»(1)از حقوق فرزند بر پدر يكى اين است كه وقتى به حدّ ازدواج رسيد او را زن يا شوهر دهد. قسمت هاى ديگر اين حديث را معنا نكردم چون به موضوع بحث ما ارتباط نداشت، اين قسمت مهم است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يكى از حقوق فرزندان بر پدر را ازدواج دانسته و به عنوان يك حق مسلّم بيان فرموده است؛ گويا امرى واجب است كه به عهدۀ پدر مى باشد؛ و اگر فرزندان از نظر اخلاقى در معرض خطر باشند، بايد در مورد ازدواج آنان اقدام كند.

اين حديث شريف در كنار آيۀ شريفۀ سورۀ نور (وَ أَنْكِحُوا الْأَيامى مِنْكُمْ...) به خوبى وظايف پدران را در قبال فرزندان روشن مى كند؛ و بى توجّهى در اين مسأله موجب فساد جامعه است.

سختگيرى ها و بهانه هاى بيجا

گاهى سختگيرى هاى پدرها در زمينۀ زن دادن پسر يا شوهر دادن دختر موجب مى شود فرزند به فساد كشيده شود.

در جامعۀ ما اخيراً دارد يك سختگيرى هايى پيش مى آيد كه يا پسرها بى زن مى مانند و يا دخترها بى شوهر؛ مثلاً وقتى پسر به خواستگارى دخترى مى رود اوّل مى گويند: خانه ات بايد در كجاى شهر و با چه طرز ساختمانى باشد؛ اگر خانه ندارد مى گويند: بايد خانه بخرى؛ وقتى پاى مهريه پيش مى آيد صحبت از چند صد سكه بهار آزادى است، صحبت از چقدر ملك و املاك و دارايى است؛ از طرف ديگر پدر

ص: 673


1- - نهج الفصاحة، ابوالقاسم پاينده، حديث 1394.

پسر هم در جهات مختلفى بهانه گيرى مى كند، مثلاً پسر دخترى را پسنديده، پدر اعتراض دارد كه اين مناسب ما نيست؛ بسيارى از پدرها به پسر تكليف مى كنند كه بايد فلان دختر را بگيرى، فكر نمى كند كه آخر اين پسر بايد با آن دختر زندگى كند، حال چطور مى شود پسرى كه علاقه به دخترى ندارد با او زندگى كند؟! و گاهى در اصل ازدواج اعتراض و بهانه گيرى ندارد ولى در برنامه ها و انجام رسم و رسومات و جهيزيۀ دختر و... بهانه گيرى مى كند و موجب تأخير ازدواج مى شود و در نهايت به ناراحتى هاى اعصاب و فساد اخلاق و در نتيجه فساد جامعه منجر مى شود.

در ازدواج يك پسر و دختر شرط اساسى ديندارى و اخلاق و حليم بودن است.

وقتى پسر و دختر دين و اخلاق داشتند و موازين اسلامى را دانستند، در منزل اجاره اى هم زندگى خوب و شيرينى دارند و يك لقمه نان و خورشت ساده را با خوبى و مهربانى مى خورند، اگر يخچال نداشتند غذا به اندازۀ يك وعده درست مى كنند و مايحتاج روزانه را در هر روز مى خرند؛ وقتى پسر متدين و ديندار باشد براى اجارۀ منزل و مخارج زندگى خود را مسئول مى داند؛ در صورتى كه اگر پسر و دختر دين و اخلاق نداشته باشند، هر چند خانۀ ملكى در شمال شهر، ماشين آخرين سيستم، انواع تجملات زندگى و... را هم داشته باشند، زندگى گرم و خوبى نخواهند داشت و هر روز سر يك چيزى نزاع و كشمكش دارند.

نوعاً دخترهايى كه بى شوهر مى مانند دو دسته هستند:

يكى دخترهايى از خانواده هاى فقير كه به علّت فقر و تنگدستى قدرت تهيۀ جهيزيه ندارند و به همين دليل كسى سراغ آنها نمى رود. پسران عمدتاً به اين فكرند كه دخترى را انتخاب كنند كه تمام وسايل زندگى حتى چيزهايى از قبيل جارو برقى، ماشين لباسشويى، تلويزيون رنگى و... را همراه خود به خانۀ داماد بياورد، و روى همين حساب پسرها موقع ازدواج سراغ خانواده هاى فقير نمى روند و در نتيجه دخترهاى اين قشر از جامعه در خانه مى مانند.

ص: 674

دستۀ ديگر دخترانى از طبقۀ بالا و به اصطلاح اشرافى؛ اينها هم به اين دليل كه اشراف و ثروتمندان جامعه هستند و در اجتماع موقعيتى دارند، حاضر نيستند دخترهاى خود را به طبقات ديگر جامعه بدهند؛ و به اين اميد كه يكى از خانواده هاى هم سطح خودشان براى خواستگارى بيايد ديگران را ردّ مى كنند، تصادفاً از هم سطح هم كسى نمى آيد و آن دختر توى منزل مى ماند؛ ولى اگر اسلامى عمل مى كرديم و وقتى پسر ديندارى به سراغ دخترمان مى آمد قبول مى كرديم و يا پسرها دنبال مال و وسايل زندگى نبودند، وضعيت به اين صورت نبود.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بنا به نقل تاريخ زينب دختر عمۀ خود را براى زيدبن حارثه كه يك غلام بود و تازه آزاد شده بود خواستگارى فرمود، از اين خواستگارى هم زينب و هم عبداللّه برادر زينب ناراحت شدند، زينب مى گفت: من دختر عمۀ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و از اشراف قريش هستم، برادر او هم نگران شده بود كه اين كار باعث شكست ماست؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين دستور خداست و اين سدّ بايد شكسته شود. اين چه حرفى است كه چون زيد غلام بوده و آزاد شده و زينب هم دختر عمۀ پيامبر است و از اشراف قريش است ديگر نبايد اين دختر را به اين پسر داد؟ خداوند در قرآن شريف چنين فرموده است: (وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ) (1)«براى هيچ مرد و زن مؤمن در كارى كه خدا و رسولِ او حكم كرده اند اراده و اختيارى نيست.» اين آيه اشاره به همين امر ازدواج زينب دختر عمۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است.

تنها هدف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين نبود كه زيدبن حارثه را زن و يا زينب را شوهر داده باشد، بلكه هدف پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين بود كه آن قيد و سدّ اجتماعى را شكسته باشد تا مردم و مسلمانان در بند اين قيد نمانند.6.

ص: 675


1- - سورۀ أحزاب (33)، آيۀ 36.

كرامت انسانى به تقوا و پاكدامنى است و اشرافيت و ثروتمندى براى بشر كرامت نمى آورد؛ مسلمانان بايد در همۀ شئون زندگى خود از انبيا و اولياى الهى پيروى كنند.

و در مجموع سختگيرى در مورد ازدواج فرزندان در هر زمينه اى كه باشد كارى اشتباه و مساوى با ايجاد فساد در جامعۀ مسلمين است. فساد جامعۀ اسلامى ما يك مرض است كه عارض شده وگرنه مردم ما بالطبع نجيب و شريف اند؛ اگر ما اين اخلاقهاى زشت و قيود بى اساسى را كه براى خودمان درست كرده ايم دور بريزيم و منطقى و عاقلانه فكر كنيم، فساد خيلى كم مى شود.

پس اين قبيل چيزها از قبيل مهريۀ زياد و جهيزيۀ زياد از قيود دست و پا گيرى است كه ما بدون جهت خود را به آن مقيد كرده ايم؛ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى زنان و دختران خود و از جمله حضرت زهرا عليها السلام پانصد درهم مهريه قرار مى داد كه به حساب امروز 62500 تومان مى شود.(1) و اين مبلغ در آن زمان مبلغ زيادى نبوده است.

حقوق متقابل زن و شوهر

مطلب ديگرى كه در درس ديروز عنوان كردم حقوق متقابل زن و شوهر است، در مسألۀ زناشويى هر يك از زن و شوهر بر يكديگر حقوقى دارند كه بايد رعايت كنند:

1 - حقوق زن بر شوهر اين است كه مخارج روزانۀ زن به طور متعارف از قبيل تأمين خوراك روزانه، پوشاك و مسكن يعنى تهيۀ منزل مناسبى كه بتواند در آن زندگى كند به عهدۀ شوهر است؛ به اين گونه مخارج در اصطلاح فقه «نفقه» گفته مى شود؛ پس نفقه فقط به خرج خوراك نمى گويند و منزل هم نفقه است، همچنين معالجۀ بيماريهايى كه زن پيدا مى كند به اندازۀ متعارف به عهدۀ شوهر است.

كارهايى كه زن در منزل انجام مى دهد اگر به ميل و علاقۀ خود او باشد اشكالى

ص: 676


1- - قيمت تعيين شده بر مبناى نرخ بهمن ماه 1363 مى باشد كه تاريخ ايراد اين درس بوده است.

ندارد، ولى شوهر نمى تواند او را ناچار كند كه منزل را مرتب كند، غذا بپزد و حتى بچه را شير دهد؛ و اگر زن در برابر اين كارها مزد طلب كند بايد به او داده شود.

اموالى كه زن دارد - از قبيل اين كه در منزل كار مى كند يا با اجازۀ شوهر خود در خارج از منزل كار مى كند و حقوق بگير است، اموالى از بستگان به او ارث رسيده است، ملك و مستغلاتى دارد كه از آنها درآمدهاى ماهانه يا سالانه دارد و... - مال خود اوست و شوهر نمى تواند به زور از او بگيرد.

2 - حقوق شوهر بر زن به دو صورت است: يكى اين كه زن بدون اجازۀ شوهر از خانه بيرون نرود، گرچه اين بيرون رفتن براى ملاقات پدر و مادر خود او باشد؛ اگر زن كارمند باشد و شوهر بگويد همۀ مخارج تو را تأمين مى كنم كار را تعطيل كن، بايد تعطيل كند، مگر اين كه هنگام عقد شرط كرده باشد كه شوهر حق جلوگيرى از كار او را نداشته باشد.

صورت دوّم اين است كه زن بايد نسبت به امر زناشويى هميشه در اختيار شوهر باشد و استنكاف نكند. دستورات اسلام خيلى دقيق است، در اين مورد دستور شرع اين است كه بايد خودش را از هر چيزى كه موجب تنفر شوهر است پاك كند، بايد لباس خوب بپوشد و خود را براى شوهر آراسته نگه دارد.

در حديثى از كتاب وسايل خواندم كه: «جاءت امرأة إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم فقالت: يا رسول اللّه ما حقّ الزّوج على المرأة ؟ فقال: أكثر من ذلك، قالت: فخبّرنى عن شىء منه، قال: ليس لها أن تصوم إلّابإذنه يعنى تطوّعاً و لاتخرج من بيتها بغير إذنه و عليها أن تطيّب بأطيب طيبها و تلبس أحسن ثيابها و تزيّن بأحسن زينتها و تعرض نفسها عليه غدوة و عشيّة و أكثر من ذلك حقوقه عليها»(1)زنى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حق شوهر بر زن چيست ؟ حضرت فرمود: چيزهاى زيادى است. آن زن گفت برايم توضيح دهيد. حضرت فرمود: بدون اجازۀ او روزۀ مستحبى نگيرد،2.

ص: 677


1- - وسائل الشيعة، ج 20، ص 158، باب 79 از ابواب مقدّمات النّكاح و آدابه، حديث 2.

بدون اجازۀ او از خانه خارج نشود، خود را به بهترين بوى خوش معطر كند، بهترين لباس خود را براى او بپوشد، با بهترين آرايش خود را بيارايد، خود را شب و روز براى او آماده كند؛ و بعد فرمود غير از اينها چيزهاى ديگرى هم وجود دارد.

و بالاتر از اين در جاى ديگرى به زنان فرمود: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم للنساء:

«لاتطوّلنَ صلاتكنّ لِتَمْنَعْنَ أزواجكنّ»(1)براى اين كه شوهر خود را از تمتع از خود محروم سازيد نمازتان را طولانى نكنيد.

باز هم بالاتر از اين روايت ديگرى است كه فرموده: «عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: إنّ امرأة أتت رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم لبعض الحاجة فقال لها لعلّك من المسوِّفات ؟ قالت: و ما المسوّفات يا رسول اللّه ؟ قال: المرأة الّتى يدعوها زوجها لبعض الحاجة فلاتزال تسوّفه حتّى ينعس زوجها فينام، فتلك الّتى لاتزال الملائكة تلعنها حتّى يستيقظ زوجها»(2)از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه زنى براى بعضى حوايج خود نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد، رسول خدا به او فرمود: شايد اين كارت از مسوفات باشد، زن پرسيد: مسوفات چيست ؟ حضرت فرمود: زنى كه شوهرش او را به رختخواب دعوت كرده و زن در جواب شوهر معطل كرده تا او خوابش برده - اين معطل كردن را «مسوفات» مى گويند - بعد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زنى كه چنين كند و شوهرش در حال انتظار خوابش ببرد، اين زن به لعن ملائكه مبتلا مى شود تا شوهر از خواب بيدار شود.

اينها وظايف زن است؛ غذا پختن، نظافت منزل و امثال اين كارهاى روزمره از وظايف زن نيست، و حتى شير دادن فرزند از وظايف او نيست و مى تواند در مقابل شير دادن فرزند و يا هر كار ديگر اجرت بگيرد. و اگر زنان ما بدون درخواست خودشان كارهاى منزل را مى كنند و بچه ها را بدون اجرت شير مى دهند از عواطف زنانگى آنهاست، كه خداوند هم در برابر اين خدمات پاداش خوبى به آنها مى دهد و در حقيقت اين گونه زنان هميشه در حال جهاد هستند.2.

ص: 678


1- - همان، ص 164، باب 83، حديث 1.
2- - همان، حديث 2.

جهاد زن

جهاد كار سختى است و از اين كه در احاديث قائل به جهاد زن هم شده اند معلوم مى شود ساختن و مدارا كردن با بسيارى از مردها كار سختى است كه از آن به جهاد تعبير شده است. در حديث آمده است: «قال أميرالمؤمنين عليه السلام كتب اللّه الجهاد على الرّجال و النّساء؛ فجهاد الرّجل بذل ماله و نفسه حتّى يقتل فى سبيل اللّه، و جهاد المرأة أن تصبر على ما ترى من أذى زوجها و غيرته»(1)خداوند جهاد را بر مرد و زن واجب كرده است؛ پس جهاد مرد آن است كه از مال و جان خود در راه خدا تا سر حدّ شهادت مايه بگذارد، و جهاد زن هم اين كه بر ناملايماتى كه از شوهرش به او مى رسد صبر كند.

زنها بايد بدانند كه مردها معصوم نيستند، مردها در فشار زندگى و در صحنۀ كار خسته مى شوند، بدهكارى به آنها فشار مى آورد، مشترى با آنها برخورد بد مى كند، پول هم به اين آسانى به دست نمى آيد و به دست آوردن آن كار مشكلى است، آن وقت ممكن است توى منزل كه مى آيد قدرت تحمّل نداشته باشد و تندى كند. اينجاست كه زن بايد صبر و حوصله به خرج دهد.

البته من نمى گويم كار شوهر درست است و حالا كه توى بازار و سر كار خسته شده حق دارد در منزل تندى كند، نخير اين كار صحيحى نيست ولى به هر حال او معصوم نيست و اين اشتباه را كرده است، و اگر مردى از چنين اخلاق بدى برخوردار بود زن بايد صبر كند، و همين جهاد زن است. آن تندى شوهر را به روى مبارك نياورد و با اخلاق خوب با او برخورد كند، با او محبت كند و او را دلگرم نمايد.

بنابراين جهادى كه اين همه قرآن و حديث در مورد فضيلت آن سخن گفته است و براى مرد به بخشش جان و مال تعبير شده، جهاد زن را به صبر و تحمّل در برابر مشكلات زندگى و سختى ها و فشارهاى زندگى تعبير كرده اند.

ص: 679


1- - وسائل الشيعة، ج 15، ص 23، باب 4 از ابواب جهاد العدوّ و ما يناسبه، حديث 1.

و در حديث ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نقل شده است كه: «جهاد المرأة حسن التّبعّل»(1)جهاد زن، خوب شوهردارى كردن است.

تعدد ازواج

موضوع ديگرى كه در درس قبل مطرح كرده بوديم مسألۀ تعدد ازواج بود و در ضمن بحث اين آيۀ شريفه را مطرح كردم كه قرآن شريف فرموده است: (فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً) (2)«پس از زنان هر چه شما را پسند افتد دوتا، سه تا و چهارتا به نكاح درآوريد؛ ولى اگر مى ترسيد عدالت نكنيد پس همان يكى.»

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و قرآن شريف مسألۀ تعدد ازواج را به خاطر اين كه يك ضرورت اجتماعى است تثبيت فرموده اند و روى اين حساب نبايد هدف مرد شهوترانى و هوسرانى باشد؛ با اندك توجّه در همين آيۀ شريفه كه آن را متفرع بر (فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً) كرده و مى فهماند كه اگر بناست بين زنان عدالت برقرار نباشد پس يكى بيشتر جايز نيست، مى فهميم كه گرفتن چند زن روى هدف و انگيزۀ صحيح ايراد و اشكالى ندارد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم زنان متعددى داشت به نحوى كه گفته شده تعداد نُه زن عقدى دائمى و تعداد زيادترى هم همسر صيغه اى داشته است؛ اما آيا هدف پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم العياذ باللّه هوسرانى بود؟ مسلّماً خير؛ براى اين كه وقتى به تاريخ مراجعه مى كنيم مى بينيم كه در بين همۀ زنان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فقط يكى آن هم عايشه دختر ابوبكر دختر و جوان بوده و ديگر زنان آن حضرت همگى زنان مسن بوده اند. يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه شهيد مى شد و همسرش تنها مى ماند و كسى را نداشت، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را عقد مى كرد.

ص: 680


1- همان، حديث 2.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 3.

هدف پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين كار درس دادن به اصحاب و پيروانش بود. وقتى تعدادى از زنها شوهرهاى خود را در جريانات مختلفى مثل جنگ و تصادفات از دست مى دهند و بى سرپرست مى شوند و از سوى ديگر زنان بى شوهر هم مانند زنان شوهردار داراى غرايز جنسى بوده و اگر از طريق شرعى آن تمايلات را برطرف نكنند ممكن است به فساد كشيده شوند. راه صحيح و شرعى حل اين مشكلات چيست ؟ آيا غير از يكى از دو راه ازدواج دائم يا موقت راه ديگرى وجود دارد؟

عدالت در تقسيم

در آخر آيۀ شريفۀ سورۀ نساء فرموده است: (... فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً) يعنى يك زن، در صورتى كه ترس از بى عدالتى وجود داشته باشد. در حديث آمده است كه حضرت امير عليه السلام داراى دو زن بود و براى اجراى عدالت روزى كه سهم اين زن بود همۀ كارهاى خود را در منزل اين زن انجام مى داد و حتى يك وضو را حاضر نبود در منزل آن زن انجام دهد، و هيچ گونه تفاوتى بين آنان قائل نمى شد.

پس معناى عدالت بين دو يا سه و يا چهار زن به اين است كه تفاوت ظاهرى بين آنها گذاشته نشود گرچه ممكن است قلباً انسان يكى از آنها را بيشتر دوست بدارد؛ دوستى و علاقۀ بيشتر تا هنگامى كه در قلب است اشكال ندارد.

عقدهاى غير دائم

يكى ديگر از مسائل مهم اين بحث عقد موقت است. ازدواج موقت در اسلام وجود دارد، گرچه اهل سنّت نوعاً با اين معنا مخالف هستند. آيۀ شريفۀ (... فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً) (1) فرموده است: اگر زنى را به عنوان متعه گرفتيد، اجر و مزد او را به او بدهيد. مقصود از اجر و مزد همان مهريه است.

ص: 681


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 24.

در تاريخ آمده است كه بين امام عليه السلام با يكى از علماى اهل سنّت كه گويا ابوحنيفه بوده پيرامون متعه (عقد موقت) صحبت مى شود، عالم سنّى متعه را منكر مى شود، حضرت همين آيه را مى خواند، آن عالم سنّى مى گويد: من كه اين همه قرآن خوانده ام مثل اين كه اصلاً اين آيه را نديده و نشنيده بودم، حضرت فرمود: بالاخره پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم متعه را حلال كرده بود و سنّى ها هم قبول دارند منتها چون خليفۀ دوّم يك زمانى آن را تحريم كرده بود اينها هنوز هم آن را حرام مى دانند. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد: اگر خليفۀ دوّم متعه را جلوگيرى نكرده بود هيچ كس سراغ زنا نمى رفت مگر كسى كه شقىّ است. يعنى اين كه مى بينيد فساد و فحشا و منكرات در جامعه وجود دارد، اگر آن راه حلال را نبسته بودند اين فساد هم در جامعه نبود.

دين صحيح دينى است كه برطبق تكوين تشريع شده باشد؛ انسان به حسب طبع تمايلات جنسى دارد و اگر برفرض براى فردى فعلاً موقعيت ازدواج دائم وجود ندارد، بايد به نحوى باشد كه بتواند از راه شرعى غرايز خود را اشباع كند، و دين اسلام به همين خاطر عقد موقت را تشريع فرموده تا اگر فردى به هر دليلى قدرت ازدواج دائم را ندارد از راه ازدواج موقت خود را ارضاء نمايد.

زن نبايد خود را بدون شوهر نگه دارد

موضوع ديگرى كه در اين مورد قابل توجّه است اين است كه زن هم مانند مرد نبايد خود را بدون همسر نگه دارد؛ در حديث آمده است: «دخلت امرأة على أبى عبداللّه عليه السلام فقالت: أصلحك اللّه انّى امرأة متبتّلة، فقال: و ما التّبتّل عندك ؟ قالت:

لا أتزوّج. قال: و لم ؟ قالت: ألتمس بذلك الفضل، فقال: انصرفى فلو كان ذلك فضلاً لكانت فاطمة عليها السلام أحقّ به منك إنّه ليس أحد يسبقها إلى الفضل»(1)زنى نزد امام

ص: 682


1- - وسائل الشيعة، ج 20، ص 165، باب 84 از ابواب مقدّمات النّكاح و آدابه، حديث 2.

صادق عليه السلام آمد و گفت من زنى متبتّل هستم، حضرت فرمود: معناى متبتّل نزد تو چيست ؟ زن گفت قصد كرده ام ازدواج نكنم، حضرت فرمود: براى چه ؟ زن گفت براى اين كه برايم فخر و مباهاتى باشد، حضرت فرمود: اگر شوهر نكردن فخر و فضل بود، فاطمۀ زهرا عليها السلام سزاوارتر به اين كار بود.

در حديث ديگر آمده است: «نهى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم النّساء أن يتبتّلن و يعطّلن أنفسهنّ من الأزواج»(1)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از تبتّل و تعطّل نهى فرموده اند. «تبتّل» به معناى جدا شدن از زندگى است، «تعطّل» هم به معناى معطل شدن از شوهر و شوهر نگرفتن است؛ پس اين حديث زنان را از شوهر نگرفتن و جدايى از جامعه نهى كرده است.

«تبتّل» و «تعطّل» به همان معناى رهبانيت است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن نهى فرموده اند. زن و مرد بايد در جامعه باشند و كناره گيرى از جامعه و گوشه نشينى فكر شيطانى است، و شيطان براى به دام انداختن فرزندان آدم دامهاى فراوانى دارد و هر يك از بندگان خدا را به نحوى فريب مى دهد و از راه به در مى برد.

حديث«من تزوّج أحرز نصف دينه»(2)تنها مخصوص پسرها نيست و خطاب متوجّه همۀ افراد بشر است. اين حديث را در درس قبل خواندم و معنايش اين بود كه:

هر كس ازدواج كند نصف دين خود را حفظ كرده است. حديث ديگرى هم هست كه فرموده: «ركعتان يصلّيهما المتزوّج أفضل من سبعين ركعة يصلّيها أعزب»(3)حديث از حضرت صادق عليه السلام است كه فرموده: دو ركعت نمازى كه انسان ازدواج كرده بخواند بهتر است از هفتاد ركعتى كه انسان ازدواج نكرده مى خواند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته1.

ص: 683


1- - همان، حديث 1.
2- - همان، ص 16، باب 1، حديث 11.
3- - همان، ص 18، باب 2، حديث 1.

(درس 397: خطبۀ 203

اشاره

دنيا گذرگاه است، و آخرت قرارگاه

از دنيا توشه برداريد

از گناه بپرهيزيد و پرده درى نكنيد

از دلبستگى به دنيا بپرهيزيد

دنيا سراى امتحان است براى آخرت

دو پرسش هنگام مرگ

از اموال خود كمال استفاده را ببريد

ص: 684

ص: 685

خطبۀ 203

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام:

«أَيُّهَا النَّاسُ إنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَالْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ، فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ، وَ لا تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ، وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ، فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ، وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ. إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ:

مَا تَرَكَ؟ وَ قَالَتِ الْمَلائِكَةُ: مَا قَدَّمَ؟ لِلَّهِ آبَاؤُكُمْ! فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ، وَ لا تُخَلِّفُوا كُلّاً فَيَكُونَ عَلَيْكُمْ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، خطبۀ 203 از نهج البلاغۀ عبده و 194 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام است. از جمله فرمايشات حضرت امير عليه السلام است در بى اعتبارى دنيا.

دنيا گذرگاه است، و آخرت قرارگاه

«أَيُّهَا النَّاسُ إنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَالْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ» (اى مردم، جز اين نيست كه دنيا خانۀ گذشتن است و آخرت سراى قرار گرفتن.)

«إنّما» براى حصر است، اهل ادب آن را مركّب از دو كلمۀ «إنّ» براى تأكيد و «ما» براى نفى غيرِ آن مى دانند، و معناى فارسى آن «جز اين نيست» مى شود. پس اگر

ص: 686

بخواهيم بگوييم اين مطلبى كه من مى گويم صحيح است و غير از آن درست نيست كلمۀ «إنّما» را به كار مى بريم. معناى جمله روى اين حساب چنين است: اى مردم، جز اين نيست كه دنيا خانۀ مجازى و آخرت خانۀ حقيقى است.

«مَجاز» از مادّۀ «جَواز» و بر وزن مَفْعَل «مَجْوَز» است، «واو» قلب به «الف» شده؛ و مَفْعَل هم به معناى اسم مكان و هم مصدر ميمى است ولى «مجاز» در اينجا معناى مصدر ميمى دارد، معناى «مجاز» عبور و گذشتن است؛ پس معناى جمله چنين است:

دنيا خانۀ عبور و گذشتن است. مثلاً اگر كسى قصد زيارت مشهد كند و در بين راه در قهوه خانه اى كه مى خواهد چند ساعتى آنجا استراحت كند شروع به ساختمان سازى نمايد، همه به او مى خندند كه تو در گذر و سفر هستى و خانه ساختن در اين قهوه خانه معنايى ندارد. حضرت هم در اين جمله فرموده است: دنيا گذرگاه شماست و قصد سكونت دائمى عقلايى نيست.

كاروانسرايى كه در بين راه براى استراحت كاروانها ساخته شده و به اصطلاح امروز هتل ها و مهمانخانه هايى كه براى اقامت چند روزه درست شده است، فكر و انديشۀ اقامت دائمى در آنها كار غلط و نابجايى است. همۀ ساكنين دنيا آن را رها مى كنند و مى روند؛ در قرآن آمده است: (إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ) (1)«بى ترديد تو مرده اى و آنان نيز مرده اند.» چون حتماً مى ميريم، مردن را به صورت تحقق يافته بيان كرده است.

در خطبۀ 45 از نهج البلاغۀ عبده فرموده است: «وَالدُّنْيَا دَارٌ مُنِىَ لَهَا الْفَنَاءُ، وَ لِأَهْلِهَا مِنْهَا الْجَلاءُ»: و دنيا خانه اى است كه براى آن فنا و نابودى مقدّر شده است، و براى اهل آن كوچ كردن و بيرون رفتن از آن. پس دنيا و اهل دنيا براى هميشه ماندگار نيست و فانى شدنى است.0.

ص: 687


1- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 30.

و در خطبۀ 157 فرموده است: «فَتَزَوَّدُوا فِي أَيَّامِ الْفَنَاءِ لِأَيَّامِ الْبَقَاءِ»: پس زاد و توشه جمع كنيد در روزهايى كه فانى شدنى است (روزهاى دنيايتان) براى روزهاى هميشگى (آخرت). در اين خطبه حضرت به دنيا «أيّام الفناء» و به آخرت «أيّام البقاء» اطلاق فرموده، كه با جملۀ«إنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَ الْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ»كمال مناسبت را دارد.

به هر حال اين دنيا جاى عبور است، حكم يك مسافرخانه يا كاروانسرا را دارد.

و در حديث از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه: «الدّنيا مزرعة الآخرة»(1)دنيا كشتزار آخرت است. يعنى انسان از راه دنيا به سعادت آخرت مى رسد.

از دنيا توشه برداريد

«فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ» (پس از گذرگاهتان براى قرارگاهتان برگيريد.)

«مَمَرّ» و «مَقَرّ» اسم مكان هستند؛ «ممرّ» يعنى جاى مرور، جاى گذشتن و جاى عبور؛ و «مقرّ» يعنى جاى استقرار، جاى ماندن و جاى قرار گرفتن. اين كه روى سنگ قبرها مى نويسند «آرامگاه ابدى» به اعتبار آخرت است، مثل اين كه صاحب اين قبر از دنيا گذشته و وارد آخرت شده است، وگرنه همين قبر هم خانۀ ابدى نيست، چون قبر در دنياست و دنيا ابدى نيست؛ و اگر به اعتبار رفتن او از دنيا حساب كنيم او در عالم برزخ است و عالم برزخ هم ابدى نيست و بالاخره با آمدن روز قيامت عالم برزخ هم پايان مى پذيرد؛ آنچه ابدى و هميشگى است و استقرار دارد همان قيامت است.

پس حالا كه بناست دنيا گذرگاه باشد فرموده است: «فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ»: پس از گذرگاهتان بهره و توشه برداريد«لِمَقَرِّكُمْ»، براى روز ابدى و هميشگى تان. از اين

ص: 688


1- - عوالى اللئالى، ج 1، ص 267، حديث 66.

سرمايۀ دنيايى براى آخرت استفاده كنيد، سرمايه اى كه خداوند در اختيار يكايك ما قرار داده؛ عمرمان، اعضاء و جوارح سالمى كه در اختيار ماست، پول و ثروتى كه در اختيار ماست، همۀ اينها سرمايه هايى است كه در اختيار ما قرار گرفته و مى توانيم با آن به كسب مقام آخرت بپردازيم. به وسيلۀ مالى كه در اختيار تو است آخرت خود را تأمين كن، از اين پولى كه در اختيار تو است در راه خدا به بينوايان بده. تو كه جاويد و ابدى نيستى و بالاخره مى ميرى، پولها و ثروتهاى تو مى ماند و تو با دست خالى از اين دنيا مى روى.

خيلى افراد از پرداخت واجبات مالى خود هم شانه خالى مى كنند؛ از خيرات و صدقات مستحبى گذشتيم، حقوق واجب مالى خودتان را بدهيد و اموالتان را حرام نكنيد. شما يك سال كاسبى كرده اى و تمام مخارج ساليانۀ خود و زن و فرزندت را هم برداشته اى، مهماندارى و آبرودارى كرده اى، دخترت را شوهر داده و پسرت را هم از همين درآمد زن داده اى، حالا آخر سال شده حساب مى كنى يك ميليون هم پس انداز شده است، خوب دويست هزار تومان آن حقوق واجب الهى است كه بايد به مرجع تقليدت بدهى، اين دويست هزار تومان ديگر مال تو نيست و نمى توانى در آن تصرف كنى؛ و اگر از اموالت جدا نكنى و نپردازى در همۀ اموالت به خاطر اين كه حقوق خدا در آن مخلوط شده و مثل اموال شراكتى است نمى توانى تصرف كنى، اگر با اين پول خانه خريدى يك پنجم آن را مالك نمى شوى و نماز در آن صحيح نيست، اگر از پول خود بردارى و حمام بروى و غسل كنى غسلت اشكال دارد. عمر به سر مى رسد و اين اموال از تو جدا مى شود و تو هم در آخرت عذاب مى كشى كه چرا به وظايف اسلامى خود عمل نكرده اى.

و اگر از مال و ثروت دنيا بى بهره هستيد همين اعضاء و جوارح، همين دست و پا و چشم و گوش و... سرمايۀ دنياى شماست و از آنها به نفع آخرت خود استفاده كنيد، براى مردم كار كنيد و از اين راه براى آخرت خود توشه اى جمع كنيد.

ص: 689

ممكن است يك كسى پيدا شود كه نه مال و ثروتى داشته باشد و نه اعضاء و جوارح سالمى كه بتواند از اين راه استفاده كند، خوب همان عمر او سرمايه اى است كه مى تواند با آن بهره اى براى آخرت خود ببرد.

به هر حال حضرت مى فرمايد: «فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ»: پس از گذرگاهتان براى آخرت خود و زندگى ابدى خود توشه اى برگيريد.

از گناه بپرهيزيد و پرده درى نكنيد

«وَ لا تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ» (و نزد كسى كه رازهاى شما را مى داند پرده هاى خود را مدريد.)

«لا تَهْتِكوا» از «هَتْك» به معناى پاره كردن و دريدن است؛ «أسْتار» جمع «سِتْر» به معناى پرده است. مى فرمايد: «لاتَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ»: پرده درى نكنيد، پرده هايتان را پاره نكنيد. «مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ»خداست، كسى كه همۀ اسرار بندگان را مى داند خداست.

در قرآن شريف آمده است: (يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ) (1)«خداوند خيانت چشم ها را مى داند و آنچه را كه سينه ها نهان مى دارند.» با گوشۀ چشمى به نامحرم نگاه كنى اگر هيچ كسى متوجّه نشود خدا مى داند، اندك فكر بدى دربارۀ شخصى داشته باشى اگر به هيچ كس هم نگويى خدا مى داند، پس خداوند «مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ» است، خداوند عالم سِرّ و خفيّات است.

«أسرار» جمع «سِرّ» مخفى ترين چيزى است كه انسان به كسى نمى گويد و نمى خواهد كسى از آن مطّلع شود. اين نسبت به بندگان خدا درست است؛ مثلاً اگر من فكرى داشته باشم مى توانم نسبت به بندگان خدا آن را مخفى كنم، ولى نسبت به خدا امكان پذير نيست، هيچ چيزى را نمى شود از خدا مخفى نمود و خدا همۀ اسرار

ص: 690


1- - سورۀ غافر (40)، آيۀ 19.

بندگان خود را مى داند، خلوت و جلوت براى خدا يكى است. در سورۀ إنفطار فرموده است: (وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ * كِراماً كاتِبِينَ) (1)«و قطعاً بر شما نگهبانانى گماشته شده اند؛ كه ارجمندند و نويسنده.» يعنى اعمال شما را ثبت و ضبط مى كنند.

مقصود حضرت اين است كه ما به خيال اين كه كسى از اعمال ما آگاهى ندارد هر دم گناهى به گناهان اضافه نكنيم و نزد او كه همۀ اسرار ما را مى داند پرده درى ننماييم.

از دلبستگى به دنيا بپرهيزيد

«وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ» (و دلهاتان را از دنيا بيرون بريد قبل از آن كه بدنهاتان از آن بيرون رود.)

مقصود اين است كه دلبستگى به دنيا نداشته باشيم. براى همه مشهود است كه پس از مردن، بدنها از اين دنيا خارج مى شود، جنازه ها پس از مدّتى مى پوسد و استخوانها خاك مى شود و به حسب ظاهر هيچ اثرى از آنها نيست، در اين صورت تعبير مى كنند كه بدنها از دنيا خارج شده است. حال مقصود حضرت اين است كه پيش از آن كه بدنها اين گونه از دنيا خارج شوند، دلهاى خود را از دنيا خارج كنيد. يعنى به مال و ثروت دنيا، به مقام و رياست دنيا، و به ظواهر فريبندۀ دنيا دل نبنديد؛ فكرتان متوجّه آخرت باشد، به فكر قبر و عذابهاى قبر باشيد، به فكر عالم برزخ و سختى هاى آن باشيد، به فكر قيامت و حساب و كتاب آن روز باشيد، به فكر پل صراط و گذشتن از آن و جهنم و نجات پيدا كردن از آن باشيد.

از فرصتى كه خداوند داده و شصت هفتاد سال يا بيشتر و كمتر مهلت داده كه در اين دنيا باشيد استفاده كنيد و براى آباد كردن آخرت خود در اين دنيا براى خدا كار كنيد؛ دستگيرى از مستمندان، كمك هاى مالى به فقرا و مساكين، و خدمت به

ص: 691


1- - سورۀ إنفطار (82)، آيات 10 و 11.

خلق خدا، همۀ اينها براى آخرت انسان مفيد است و انسان را از سختى هاى قيامت نجات مى دهد.

در حديث رسيده است كه مردى وصيّت كرد پس از مرگش انبار خرمايى را كه داشت در راه خدا صدقه دهند - مطابق اين نقل - وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خرماها را در راه خدا از جانب آن مرد صدقه داد يك خرماى پوسيده اى را برداشت و به حاضرين فرمود: اگر اين مرد اين يك خرماى پوسيده را با دست خود در راه خدا داده بود بهتر از همۀ اين انبار خرما بود كه من برايش در راه خدا دادم.

قرآن شريف فرموده است: (وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ إِنَّ اللّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ) (1)- سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 30.(2)«و هر خير و خوبى را كه براى خودتان پيش مى فرستيد، آن را نزد خداوند خواهيد يافت؛ همانا خداوند به آنچه انجام مى دهيد بيناست.» لازم نيست بميريم و از اين دنيا برويم تا ديگران برايمان خيرات بدهند، بلكه مطابق اين آيه همۀ پيش فرستاده هاى ما از خير و شرّ در قيامت به ما مى رسد.

در اين روزها جوانهاى ما براى اسلام فداكارى مى كنند و از جان خود مايه مى گذارند، يك كشاورز روستايى از غذاى روزانۀ خودش مى زند و به جبهه كمك مى كند، آن وقت يك عده سودجو ارزاق مردم را در انبارها احتكار مى كنند، يك عده مايحتاج مردم را توى انبارها مخفى مى كنند؛ در اين زمانى كه شرق و غرب عليه اسلام با هم ساخته اند و به هر وسيله اى در صدد نابودى اسلام هستند و مملكت اسلامى را محاصرۀ اقتصادى مى كنند، اين سودجوها براى استفادۀ بيشتر از اموال دنيا به احتكار و گرانفروشى مشغولند، اينها در قيامت حسرت مى خورند، همۀ آنچه را در اين ايّام انجام مى دهند آن روز مى بينند و به تعبير قرآن: (وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً) (2)«و هر كار بدى مرتكب شده است، آرزو مى كند كه اى كاش ميان او و آن فاصله اى دور بود.»0.

ص: 692


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 110.

دنيا سراى امتحان است براى آخرت

«فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ، وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ» (پس شما در دنيا آزموده شديد، و براى غير دنيا (آخرت) آفريده شديد.)

«اختبرتم» از «إختبار» به معناى امتحان است. مى فرمايد: در اين دنيا امتحان مى شويد. همۀ كارهايى كه مى كنيد به حساب امتحان است، اگر بندۀ صالح خدا هستى و حق نعمت هاى او را ادا مى كنى امتحان است، اگر ظلم و جنايت هم مى كنى امتحان است؛ اينجا امتحان است و در قيامت نتيجۀ امتحان ظاهر مى شود. خيال نكنيد خدا ما را براى اقامت ابدى در اين دنيا آفريده است تا در فكر پيدا كردن مال و كاخ و رياست دنيا دست به هر جنايت و قتل و غارتى بزنيد.

در سورۀ ملك فرموده است: (الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) (1)«همان كه مرگ و زندگى را پديد آورد تا شما را بيازمايد كه كدام يك نيكوكارتريد.» پس فلسفه و هدف از خلقت مرگ و حيات بر طبق اين آيه آزمايش است، وسايل هم براى همۀ افراد آماده است. آن كه بخواهد خداپرستى و عبادت كند وسايل براى او فراهم است، و آن كه بخواهد خوشگذرانى كند وسايل براى او هم فراهم است.

اين جنگ و ستيزها، اين درگيرى ها، اين كمبودها، اين باران نيامدن ها و قحطى ها، اين سيل و زلزله ها، اين سيرى ها و اين گرسنگى ها، اين مرگ و ميرها و تلف شدن هاى اموال، همه براى امتحان است. قرآن شريف در اين مورد فرموده است: (وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ) (2)«و بى گمان شما را به چيزى از ترس و گرسنگى و كاهشى از اموال و نفوس و محصولات مى آزماييم.»

ص: 693


1- - سورۀ ملك (67)، آيۀ 2.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 155.

به يكى ثروت دنيا مى دهد، به يكى رياست دنيا را مى دهد، يكى وزير مى شود، يكى وكيل مى شود، يكى رئيس جمهور مى شود، يكى قاضى است، يكى امام جمعه و جماعت است، يكى هيچ كاره است، يكى فقير است و دستش از مال و رياست دنيا كوتاه است، يكى سالم است و يكى مريض و معلول است و... همۀ اينها وسايل آزمايش است. آن كه هنگام مرگ بچه اش جزع و كفرگويى نمى كند، آن كه هنگام نابود شدن كشت و زرعش به خدا اهانت نمى كند، آن كه همۀ گوسفندانش را سيل برده و صبر مى كند، همۀ اينها خوب از عهدۀ امتحان بيرون آمده اند و در قيامت روسفيدند.

آنهايى كه شكر ثروت خود را نكرده و وجوهات واجب خود را نداده اند و به داد گرسنگان شهر و منطقۀ خود نرسيده اند و افتخار ثروت و دارايى خود را كرده اند، آنهايى كه از وجود فرزندان جوان و قوى هيكل خود به نفع اجتماع كارى نكرده و آنها را وسيلۀ ظلم و جنايت و گردن كلفتى خود قرار داده اند، از عهدۀ امتحان برنيامده و مردود شده و در قيامت روسياهند.

آيۀ شريفۀ سورۀ أنبياء مى فرمايد: (وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً) (1)«و ما شما را به هر بدى و خوبى مبتلا كرديم تا بيازماييم.» هر بدى و خوبى وسيلۀ آزمايش است؛ اگر اولاد دار شدن خوبى و اولاد دار نشدن بدى است، هر دوى اينها وسيلۀ امتحان هستند؛ اگر ثروتمندى خوبى و فقر و بى چيزى بدى است، هر دوى اينها وسيلۀ امتحانند؛ و اگر سلامت بدن خوبى و عليل بودن و دردمندى بدى است، هر دو وسيلۀ امتحان هستند؛ و نتيجۀ اين امتحانات در قيامت ظاهر مى شود. (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ) (2)«پس هر كس هموزن ذرّه اى نيكى كند آن را خواهد ديد، و هر كس هموزن ذرّه اى بدى كند آن را خواهد ديد.»8.

ص: 694


1- - سورۀ أنبياء (21)، آيۀ 35.
2- - سورۀ زلزال (99)، آيات 7 و 8.

دو پرسش هنگام مرگ

«إنَّ الْمَرْءَ إذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ: مَا تَرَكَ؟ وَ قَالَتِ الْمَلائِكَةُ: مَا قَدَّمَ؟» (همانا آدمى چون بميرد مردم گويند: چه گذاشت ؟ و فرشتگان گويند: چه پيش فرستاد؟)

چشم مردم به مال دنياست، از همين جهت وقتى كسى بميرد مى پرسند چه چيز براى ورثۀ خود گذاشته، ولى در اين فكر نيستند كه اين بيچاره كه حالا دستش از دنيا كوتاه شده در آن عالم چه به سرش مى آيد، به فكر سرمايه و مال و اموال او هستند، اگر اموال زيادى گذاشته باشد مى گويند: خوشا به حال بچه هايش، و اگر كم گذاشته يا اصلاً مالى نداشته است غم و غصۀ ورثۀ او را مى خورند؛ ولى فرشتگان قضاوت و ديدشان با انسانها فرق مى كند، آنها مى پرسند چه آورده، براى فرشتگان چه چيز گذاشتن مطرح نيست آنان به چه چيز آورده توجّه دارند؛ و سعادت انسان هم در اعمال نيكى است كه قبلاً فرستاده است.

«لِلَّهِ آبَاؤُكُمْ!» (مرحبا به پدرانتان!)

«لام» در كلمۀ «لِلَّه» لام تعجّب و براى تعجّب به كار مى رود. اين گفتۀ ملائكه است و معناى كلام اين است كه: چه پدران خوبى. مثل اين كه وقتى ملائكه مى پرسند چه پيش فرستاده و مى فهمند كه آن مرده به فكر آخرت خود بوده و براى قيامت خود اعمال صالح فرستاده، از روى تعجّب مى گويند مرحبا به پدرانى كه آنها را خوب تربيت كرده اند. اگر پدران آنها را خوب تربيت نكرده بودند به فكر آخرتشان نبودند و چيزى پيش نمى فرستادند و رستگار هم نمى شدند. پس مثل اين كه اين كار آنها افتخارى هم براى پدران آنهاست؛ چون تربيت و تعليم پدران باعث سعادت آنها شده است. حالا ممكن است در مواردى هم پدر باعث خوشبختى فرزند نشده باشد ولى

ص: 695

چون عموماً سعادتمندى فرزندان مرهون پدران است ملائكه هم چنين كلمه اى را بر زبان جارى كرده اند.

از اموال خود كمال استفاده را ببريد

«فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ، وَ لا تُخَلِّفُوا كُلّاً فَيَكُونَ عَلَيْكُمْ» (پس قسمتى را پيش فرستيد تا ذخيرۀ شما باشد، و همه را باز مگذاريد تا براى شما وبال باشد.)

حضرت فرموده است: بعضى از اموال و دارايى خودت را به خود اختصاص بده و براى آخرتت پيش بفرست، نه اين كه همۀ دارايى ات را براى ديگران بگذارى و در قيامت وزر و وبالش براى تو باشد، حساب و كتابش براى تو باشد.

پيش فرستادن اموال به اين است كه در مرحلۀ اوّل حقوق واجب آن را بپردازى؛ اگر خمس به اموالت تعلّق گرفت، اگر زكات به اموالت تعلّق گرفت، خمس و زكات آن را بپردازى؛ اگر در شهر و روستاى شما فقيرى وجود داشت به او هم كمكى بكنى، و خلاصه در راه خيرات و مواردى كه نفع آن براى مردم است، مثلاً احتياج به مسجد دارند، احتياج به مدرسه دارند، احتياج به ساختن يك آب انبار دارند، درمانگاه و بيمارستان مى خواهند، خوب شما هم مضايقه نكنى و مال خود را در چنين راه خيرى صرف كنى، آن وقت در حقيقت شما مالت را پيش فرستاده اى.

در وسائل الشيعة در مورد اين آيۀ شريفه كه فرموده: (كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ) (1)«اين گونه خداوند اعمالشان را كه بر آنان مايۀ حسرتهاست به ايشان مى نماياند.» حديثى را نقل كرده كه: «هو الرّجل يدع ماله لا ينفقه فى طاعة اللّه - عزّوجلّ - بخلاً، ثم يموت فيدعه لمن يعمل فيه بطاعة اللّه أو بمعصية اللّه، فإن عمل فيه بطاعة اللّه رآه فى ميزان غيره فرآه حسرة و قد كان المال له، و إن كان عمل به فى

ص: 696


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 167.

معصية اللّه قوّاه بذلك المال حتّى عمل به فى معصية اللّه - عزّوجلّ -»(1)انسانى كه مالش را به دليل بخيل بودن در راه اطاعت خدا صرف نمى كند و مى ميرد، پس اموالش در اختيار ديگرى قرار مى گيرد؛ حال اگر آن شخص آن اموال را در راه خدا صرف كند، در قيامت مايۀ حسرت اوست كه چطور خودم از مالم استفاده نكردم و ديگرى استفاده كرد؛ و اگر آن وارث اموال او را در راه غير خدا و معصيت مصرف كند، در قيامت او را عقاب مى كنند كه مالت باعث تقويت ظالم و گناهكار شده بود، و اين هم براى او باعث ندامت است.

در روايت ديگرى از حضرت صادق عليه السلام آمده: «ستّة تلحق المؤمن بعد وفاته: ولد يستغفرله، و مصحف يخلّفه، و غرس يغرسه، و قليب يحفره، و صدقة يجريها، و سنّة يؤخذ بها من بعده»(2)شش چيز است كه بعد از مرگ مؤمن به او مى رسد: اوّل فرزند صالحى كه براى او طلب مغفرت كند، دوّم كتابى كه از خود به جا بگذارد، سوّم درختى كه بنشاند، چهارم چاه يا چشمه اى كه حفر كند، پنجم صدقه اى كه جارى كند - مثلاً حمام، مسجد، مدرسه، پل، راه و... بسازد - و ششم روش نيكى كه بگذارد و ديگران از آن استفاده كنند.

بنابراين سعى كنيد مال و ثروتى كه داريد در راه خير مصرف كنيد تا در روز قيامت موجب حسرت و نگرانى شما نباشد، و از مال و اموال خود نيز كمال استفاده را برده باشيد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته5.

ص: 697


1- - وسائل الشيعة، ج 9، ص 37، باب 5 از ابواب ماتجب فيه الزّكاة و ماتستحبّ فيه، حديث 5.
2- - الكافى، ج 7، ص 57، حديث 5.

(درس 398: خطبۀ 204

اشاره

براى سراى آخرت مجهّز شويد

دلبستگى به دنيا را كم كنيد

با بهترين زاد و توشه متوجّه آخرت شويد

پيشاپيش شما دشوار است و هولناك

همه ناچار از ورود و وقوف هستيد

مرگ و سختى ها خواهد آمد

تقوا را پشتيبان خود قرار دهيد

ص: 698

ص: 699

خطبۀ 204

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام كان كثيراً ما ينادى به أصحابه:

«تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ فَقَدْ نُودِىَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ، وَ أَقِلُّوا الْعُرْجَةَ عَلَى الدُّنْيَا، وَانْقَلِبُوا بِصَالِحِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ؛ فَإنَّ أَمَامَكُمْ عَقَبَةً كَؤُوداً، وَ مَنَازِلَ مَخُوفَةً مَهُولَةً، لابُدَّ مِنَ الْوُرُودِ عَلَيْهَا، وَالْوُقُوفِ عِنْدَهَا. وَاعْلَمُوا أَنَّ مَلاحِظَ الْمَنِيَّةِ نَحْوَكُمْ دَانِيَةٌ، و كَأَنَّكُمْ بِمَخَالِبِهَا وَ قَدْ نَشِبَتْ فِيكُمْ، وَ قَدْ دَهَمَتْكُمْ فِيهَا مُفْظِعَاتُ الْأُمُورِ وَ مُعْضِلاتُ الْمَحْذُورِ، فَقَطِّعُوا عَلائِقَ الدُّنْيَا، وَاسْتَظْهِرُوا بِزَادِ التَّقْوى.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه خطبۀ 204 از نهج البلاغۀ عبده و 195 از نهج البلاغۀ فيض الاسلام است. سيّد رضى گفته اند: «كان كثيراً ما ينادى به أصحابه»:

بيشتر اوقات اصحاب خود را به آن مى خوانده اند. مثلاً بعد از نماز مغرب و عشا يا اوقات ديگر به عنوان موعظه اين كلمات را با اندك تغييرى براى آنها قرائت مى فرموده اند.

براى سراى آخرت مجهّز شويد

«تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ فَقَدْ نُودِىَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ» (مجهّز شويد، خداوند شما را رحمت كند، پس به تحقيق در شما به كوچ كردن ندا داده شده است.)

ص: 700

«تَجَهَّزُوا»از مادّۀ «جهاز» به معناى چيزهاى مورد احتياج است، «جهاز» هم به فتح «ج» صحيح است و هم به كسر آن، جهاز عروس به معناى چيزهاى مورد احتياج عروس است، براى ميّت هم كه جهاز مى گويند يعنى چيزهاى مورد احتياج كفن و دفن ميّت، جهاز مسافر هم گفته مى شود يعنى زاد و توشۀ مسافر، و شايد جهاز شتر هم از همين باب باشد يعنى چيزهايى كه هنگام استفاده از شتر براى شتر احتياج است.

در سورۀ يوسف آمده است: (فَلَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ) (1) يعنى وقتى وسيلۀ سفر و مايحتاج آنها را مجهّز كردند. كه در اين آيه هم به مايحتاج مسافر «جهاز» گفته اند. پس «تَجَهَّزوا» يعنى توشۀ سفر آخرت را براى خود فراهم كنيد. اين عبارت نشان مى دهد كه ماندن در دنيا هميشگى نيست و بايد آمادۀ رفتن از اين دنيا بود.

«رَحِمَكُمُ اللَّهُ»در اين كلام معترضه است؛ يعنى يك جملۀ دعايى است كه با اصل مطلب هم چندان ارتباطى ندارد، و شايد هم منظور حضرت اين بوده كه اگر رحمت خدا شامل افراد نشود در آخرت بهره اى نمى برند؛ و بعد از اين جملۀ دعا فرموده است: «فَقَدْ نُودِىَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ»: به همۀ شما گفته شده است كه كوچ كردن براى شما حتمى است.

و به قول شاعر:

له ملك ينادى كلّ يوم*** لدوا للموت وابنوا للخراب(2)

هر مخلوقى يك فرشته دارد كه همه روزه فرياد مى زند: بزاييد براى مردن، و بسازيد براى خراب شدن.

آمدن به اين دنيا براى رفتن است، هيچ كسى در اين دنيا نمى ماند و هيچ بنايى هر5.

ص: 701


1- - سورۀ يوسف (12)، آيۀ 70.
2- ديوان امام على عليه السلام، ترجمۀ مصطفى زمانى، ص 75.

چند محكم و قوى باشد پايدار نيست و خراب مى شود. كودك از همان روز اوّلى كه پا به اين دنيا مى گذارد به طرف مرگ مى رود و به مرگ نزديك مى شود؛ اين اصطلاح كه مى گويند اين بچه يا اين جوان رويش به دنياست اصطلاح غلطى است؛ هر كسى هر چند هم كه عمر كمى داشته باشد، يك روز كه از عمرش برود به مرگ نزديك تر مى شود؛ كودك رو به جوانى، جوان رو به پيرى، و پير رو به مرگ است؛ پس در حقيقت همۀ ما رو به مرگ و رفتن به عالم ديگرى هستيم، و ماندن براى هيچ كس هر چند هم عمر طولانى داشته باشد معنا و مفهومى ندارد.

اين كه در اخبار و احاديث وارد شده: «موتوا قبل أن تموتوا»يا«حاسبوا أنفسكم قبل أن تحاسبوا»(1)به اين معناست كه پيش از اين كه مرگتان برسد دست از دنيا بشوييد. نمى خواهد بگويد مثلاً با خودكشى كردن بميريد، انتحار و خودكشى كار حرام است و انسان هر چند هم كه در اين دنيا به او سخت بگذرد بايد صبر كند تا مرگ او برسد؛ مقصود اين است كه اين دلبستگى هايى را كه به دنيا داريد و از آخرت و مرگ غافل هستيد رها كنيد و متوجّه آخرت شويد و پيش از آن كه عزرائيل براى قبض روحتان بيايد خود را مهيّاى رفتن كنيد، علاقه تان را نسبت به دنيا كم كنيد، به مال و رياست و مقام دنيا دل نبنديد و بدانيد كه اينها دوام ندارد و از دست انسان گرفته مى شود.

شايد مقصود حضرت كه فرموده: «بين شما ندا شده به كوچ كردن» اين باشد كه سفيد شدن موى سرتان، ريختن دندانهايتان، كم سو شدن چشم هايتان و... فرياد مى زند كه بايد برويد؛ اين طور نيست كه يك مَلَكى بين بنى آدم داد و فرياد كند كه آقا عمرت رو به اتمام است، بلكه همين سر و وضع ظاهرى انسان فرياد مى زند كه عمر رو به اتمام است و آمادۀ كوچ كردن باشيد.2.

ص: 702


1- - منهاج البراعة، ج 13، ص 51 و 52.

معناى آماده بودن به اين است كه در مورد كارهاى گذشته توجّه كنيم و خلافهاى گذشته را جبران نماييم، و براى آينده هم اعمال بهترى انجام دهيم، حساب اموال خودمان را بكنيم، از اموال شبهه ناك بپرهيزيم و اگر در اموال ما مال شبهه ناكى باشد به عنوان ردّ مظالم و يا به هر عنوان ديگر آن را از اموالمان خارج كنيم. مدّت عمر دست ما نيست و به ما هم سند نداده اند كه حتماً تا هشتاد سالگى زنده بمانيم؛ اين همه تصادفات و امراض مختلف كه پيدا شده و اين همه افراد جوان كه از دنيا مى روند، براى ما نداى به رحيل و كوچ كردن است.

دلبستگى به دنيا را كم كنيد

«وَ أَقِلُّوا الْعُرْجَةَ عَلَى الدُّنْيَا» (و توقف بر دنيا را كم كنيد.)

«أقِلّوا» از باب افعال است به معناى كم كنيد. «عُرْجَة» به صورت «عَرجة» و «عِرجة» هم خوانده شده، هر سه صحيح است و معنايش توقف مى باشد. مى فرمايد: توقف بر دنيا را كم كنيد. توقف همان اقامت است كه اختيارى انسان نيست، پس معناى كم كردن توقف همان كم كردن دلبستگى و محبت دنياست. حضرت در جاى ديگرى از نهج البلاغه فرموده است: اگر بنا بود زندگى دنيا جاويد باشد«لَكَانَ ذَلِكَ سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُودَ عليه السلام الَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْإنْسِ»(1)سليمان بن داوود عليه السلام به ماندن در دنيا سزاوارتر بود، چون سلطنت جن و انس را داشت و همۀ حيوانات و جن و انس در اختيار او بودند، و در عين حال مرد و از دنيا رفت؛ پس به هرحال علاقه و محبت خودتان را در دنيا كم كنيد.

در ديوانى كه منسوب به حضرت است چنين گفته شده:

ص: 703


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 182.

إنّما الدّنيا فناء ليس للدّنيا ثبوت*** إنّما الدّنيا كبيت نسجته العنكبوت

و لقد يكفيك منها أيّها الطّالب قوت*** و لعمرى عن قليل كلّ من فيها يموت(1)

جز اين نيست كه دنيا فانى شدنى است و براى دنيا ثبوت و دوامى نيست، و جز اين نيست كه دنيا مانند خانه اى است كه عنكبوت آن را بافته باشد؛ هر آينه از اين دنيا يك قوتى تو را كفايت مى كند، و به جان خودم سوگند به همين زودى هر كسى در اين دنياست مى ميرد.

با بهترين زاد و توشه متوجّه آخرت شويد

«وَانْقَلِبُوا بِصَالِحِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ» (و باز گرديد با آنچه از توشۀ نيكو كه در دسترس داريد.)

با اين توشه هاى خوبى كه پيش خود داريد برگرديد بر سر جاى اوّلتان. «إنقلاب» معنايش برگشتن است؛ ما براى دنياى ديگرى (آخرت) آفريده شده ايم و آمدن ما هم به اين دنيا براى جمع كردن توشه براى زندگى جاويد در عالم آخرت است. (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) (2)«همانا ما از خدا هستيم و به سوى خدا باز مى گرديم.» به هرحال ما از اين دنيا رفتنى هستيم و غير از وعده هايى كه در بهشت به ما داده شده كه با اعمال صالح دنيايى به دست مى آيد چيز ديگرى براى ما ثابت و باقى نخواهد ماند.

بعضى افراد خيال كرده اند نعمت هاى بهشتى جنبۀ سمبليك دارد و اين وعده هاى خدا همه حرف است، اما چنين نيست؛ بلكه درخت ها و ميوه هاى بهشت و نعمت هاى ديگر بهشتى و حورالعين همه واقعيت دارند، اشياء آن عالم هم مانند همين عالم جسم هستند و داراى عرض و طول و عمق مى باشند، حورالعين آن عالم مانند زنان اين عالم داراى جسم و همين ابعاد سه گانه هستند، ميوه هاى آن عالم مانند

ص: 704


1- منهاج البراعة، ج 13، ص 51.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 156.

ميوه هاى همين عالم داراى ابعاد و وزن هستند، منتها جسم آنجا با جسم اينجا با هم فرق دارد. انسان هم در صورتى كه به شرايط ايمانى و وظايف شرعى خود عمل كند، به وعده هاى خداوند در قيامت خواهد رسيد.

در اين جمله از نهج البلاغه حضرت فرموده است: «وَ انْقَلِبُوا بِصَالِحِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ»: و از اين زاد و توشه هاى خوبى كه خداوند در دنيا در اختيارتان گذاشته به طرف آخرت برگرديد. در راه خدا به نيازمندان كمك كنيد تا خداوند در آخرت از نعمت هاى آنجا به شما بدهد. قرآن شريف هم فرموده است: (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ) (1)«هرگز به نيكى نخواهيد رسيد تا از آنچه دوست مى داريد انفاق كنيد.» از پولى كه خيلى براى آن زحمت كشيده تا به دست آورده ايد و الآن آن را دوست داريد در راه خدا براى آخرت خود انفاق كنيد، از آن توشه اى كه امروز خيلى به آن علاقه داريد به نيازمندان انفاق كنيد تا در قيامت به آن برسيد.

اگر امروز از بهترين اموال خود در راه خدا داديم در قيامت هم از بهترين نعمت هاى خدا استفاده مى كنيم. از طبيعت بد ما انسانها اين است كه هر چيزى راكه نمى خواهيم و دوست نداريم به ديگران بذل و بخشش مى كنيم؛ ميوه اى را كه چند روز مانده و نزديك فاسد شدن است، غذايى را كه ديگر به آن ميل و اشتهايى نداريم، لباسى را كه مندرس شده و ديگر به دردمان نمى خورد به نيازمندان صدقه مى دهيم؛ چه بسا افرادى باشند مواد غذايى را كه به نظر خودشان نجس يا فاسد شده به فقير و بيچاره مى دهند و به قول معروف روغن چراغِ ريخته را وقف مسجد مى كنند؛ مثلاً كشاورز بهترين ميوه هاى خود را صندوق مى كند و به ميدان بار مى فرستد و آن ميوه هايى را كه بارفروش زير بار فروش آن نمى رود به فقرا و بينوايان صدقه مى دهد؛ بايد گفت همين ميوۀ فاسد و همان لباس مندرس براى روز قيامت تو اندوخته مى شود، چرا از بهترين آنها در راه خدا براى روز قيامت خود نمى دهيد؟!2.

ص: 705


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 92.

قرآن شريف در جاى ديگر فرموده است: (وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ) (1)«و هر خيرى را كه براى خودتان پيش مى فرستيد آن را نزد خداوند خواهيد يافت.» و آنچه را پيش مى فرستيد مى ماند و بقيه را كه مى گذاريد نصيب وارث مى شود و معلوم نيست شما از آن بهره اى ببريد؛ البته معناى اين حرف اين نيست كه نبايد براى وارث چيزى گذاشت، بلكه مقصود اين است كه انسان بايد بيشتر به فكر آخرت خودش باشد.

پيشاپيش شما دشوار است و هولناك

«فَإنَّ أَمَامَكُمْ عَقَبَةً كَؤُوداً، وَ مَنَازِلَ مَخُوفَةً مَهُولَةً» (پس همانا پيشاپيش شما گردنه اى است دشوار، و منزلهايى ترسناك و هولناك.)

«أمامَكم» يعنى در جلوى شما، مقصود مراحلى است كه بعد از مرگ در جلوى انسان وجود دارد و انسان ناگزير است از آنها بگذرد. «عَقَبة» به معناى گردنه است؛ سختى هاى پس از مرگ در اين جمله به عبور از گردنه تشبيه شده، براى اين كه عبور از گردنه خيلى مشكل است، و حضرت خواسته بفهماند مراحل پس از مرگ خيلى مشكل است. «كَؤوداً» هم به معناى سخت است. معناى جمله چنين است كه در سر راه شما گردنه هاى سخت وجود دارد، خلاصه در اين مسافرتى كه در پيش است سختى هاى فراوانى وجود دارد، مشكلات زيادى هست و بايد به فكر آن سختى ها بود.

قرآن شريف مى فرمايد: (فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَ ما أَدْراكَ مَا الْعَقَبَةُ * فَكُّ رَقَبَةٍ) «پس او در آن گردنه وارد نشد. و تو چه مى دانى كه آن گردنه چيست ؟ بنده اى را آزاد كردن.» يعنى بايد بنده هاى زرخريد را در راه خدا آزاد كنيد (أَوْ إِطْعامٌ فِي يَوْمٍ

ص: 706


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 110.

ذِي مَسْغَبَةٍ * يَتِيماً ذا مَقْرَبَةٍ * أَوْ مِسْكِيناً ذا مَتْرَبَةٍ) (1) «يا در روز گرسنگى طعام دادن، به يتيمى كه خويشاوند است، يا بينوايى كه خاك نشين است.» اين وعدۀ قرآن و كلام خداست و تخلف ناپذير است.

عبارت«مَنازِلَ مَخُوفَةً مَهُولَةً»در كلام حضرت خيلى انسان را به وحشت مى اندازد؛ يعنى در سر راه شما تا قيامت و يا بهشت منزلهاى ترسناك و هولناك وجود دارد. «مَنازِل» جمع «مَنْزِل» در اينجا به معناى موقف (توقفگاه) است نه كه به معناى محل سكونت باشد؛ در زمان قديم كه ماشين و وسايل امروزى نبوده كاروانها فاصلۀ بين دو شهر را به چند قسمت تقسيم مى كردند و سر هر قسمتى توقف مى كردند و خستگى مى گرفتند، به هر توقفگاه «منزل» مى گفتند، «منازِل» كه در كلام حضرت است به همين معناى توقفگاههاست، منتها در اين توقفگاهها كاروانها خودشان توقف مى كردند ولى در قيامت انسان را متوقّف مى كنند، انسان را براى حساب و كتاب نگه مى دارند.

در تفسير على بن ابراهيم نقل مى كند كه: «در قيامت پنجاه موقف وجود دارد كه در هر موقفى هزار سال انسان را معطّل مى كنند.»(2) البته اين مربوط به كسانى است كه در زندگى آنها گيرهايى وجود دارد؛ مثلاً رعايت حلال و حرام نكرده اند، توجّه به واجبات و محرّمات خدا نداشتند. در اخبار و روايات رسيده است كه: «هر يك از اين مواقف به نام يكى از واجبات و محرّمات نامگذارى شده، يك عقبه عقبۀ نماز است، يكى عقبۀ روزه است، يكى عقبۀ حج است، و همين طور تا يكى هم به نام توقفگاه ولايت على عليه السلام و ائمۀ طاهرين عليهم السلام است.»(3) روى اين حساب هر كس در هر يك از واجبات كوتاهى كرده باشد در همان موقف بيشتر معطّل مى شود؛ كسانى كه حج را ترك كرده اند، كسانى كه زكات يا خمس را ترك كرده اند، كسانى كه نماز را ترك كرده ون.

ص: 707


1- - سورۀ بلد (90)، آيات 11 تا 16.
2- - منهاج البراعة، ج 13، ص 52 و 53.
3- - همان.

يا آن را كوچك شمرده اند و... اينها در اين مواقف نگه داشته مى شوند و از آنها در مورد همان واجب سؤال مى كنند.

در اسلام هر يك از واجبات داراى شرايطى هستند كه با وجود آن شرط آن واجب هم به انسان واجب مى شود؛ مثلاً حج در صورتى واجب مى شود كه انسان استطاعت مالى و بدنى داشته باشد؛ زكات وقتى واجب مى شود كه گندم، جو، كشمش، خرما، گاو، گوسفند، شتر، طلا و نقره به حدّ معيّنى كه در اسلام تعيين شده رسيده باشد؛ روزه در صورتى واجب مى شود كه فرد قدرت گرفتن آن را داشته باشد؛ همين طور امر به معروف و نهى از منكر و ديگر واجبات شرايطى مخصوص به خود را دارند كه اگر شرايط آنها موجود شود آن عمل هم واجب مى شود؛ ولى در بين همۀ واجبات نماز است كه انسان در هر شرايطى بايد آن را بخواند، نماز وسيلۀ ارتباط با خداست و ارتباط با خدا در هيچ شرايطى ترك نمى شود؛ حتى در حال غرق شدن غريق بايد نماز را بخواند، اگر روى تخت بيمارستان خوابيده و به هيچ وجه قدرت نشستن و رو به قبله شدن ندارد بايد به هر نحوى كه مى تواند بخواند، اگر جنب است و آب ندارد بايد تيمم كند و نماز را بخواند، اگر لباس و بدنش نجس است و توان آب كشيدن آن را ندارد و نمى تواند لباس خود را هم در آورد بايد با همان بدن و لباس نجس نماز را بخواند؛ و به هرحال خلقت انسان براى عبادت و ارتباط با خداست و نبايد نماز ترك شود.

بعضى از اين عقبه ها هم به اسم محرّمات نامگذارى شده و در هر يك از اين توقفگاهها از يكى از محرّمات سؤال مى كنند؛ آنهايى كه ربا مى خورند، مشروب مى خورند، به اموال مردم تجاوز مى كنند، ظلم و جنايت مى كنند، سراغ نواميس ديگران مى روند، چشم چرانى مى كنند، جنگ و آدم كشى راه مى اندازند و... هر كدام سر موقفى و توقفگاهى توقف داده مى شوند و از آنها بازخواست مى شود و بايد جواب دهند.

ص: 708

يك موقف هم به نام موقف ولايت على و اولاد على عليهم السلام نامگذارى شده كه همۀ مردم را در آن موقف توقف مى دهند و سؤال مى كنند: «فمن أتى بها نجا و جاز و من لم يأت بها بقى فهوى و ذلك قول اللّه عزّوجلّ: وقفوهم إنّهم مسئولون»(1)پس هر كسى كه جواب داد و در دنيا به آن عمل كرده بود و ولايت اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را داشت نجات پيدا مى كند و مى گذرد، و كسى كه در دنيا ولايت آنها را نداشته و در آن موقف جواب نداد مى ماند و به عذاب خدا گرفتار مى شود؛ و همين معناى قول خداوند در قرآن است كه در قيامت به ملائكه خطاب مى كند: آنها را توقف دهيد آنها مسئول هستند.

در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است: «قال ابو عبداللّه جعفر ابن محمّد عليهما السلام:

الا فحاسبوا أنفسكم قبل أن تحاسبوا فانّ فى القيامة خمسين موقفاً، كلّ موقف كألف سنة ممّاتعدّون ثم تلا هذه الآية: فى يوم كان مقداره خمسين ألف سنة»(2)امام صادق عليه السلام فرمود: آگاه باشيد، پس پيش از آن كه حساب شما را رسيدگى كنند حساب خودتان را برسيد، به تحقيق كه روز قيامت پنجاه توقفگاه وجود دارد و توقف در هر توقفگاه مانند هزار سال از سالهاى دنياست؛ و سپس حضرت آيۀ شريفۀ چهارم از سورۀ معارج را خواند كه فرموده: در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است.

حساب خودتان را در همين دنيا و پيش از رسيدن به روز قيامت رسيدگى كنيد؛ عبادتى اگر از شما ترك شده، وجوهات مالى را اگر نداده ايد، اموال حرامى اگر در مال شما آمده، غيبت كسى را اگر كرده ايد، به كسى تهمت اگر زده ايد و... اينها حسابهايى است كه در قيامت رسيدگى مى شود؛ كه مهم ترين عبادات نماز است و از آن هم مهم تر مسألۀ ولايت على عليه السلام و يازده فرزند اوست كه در رأس مسائل است و قبولى عبادات به اعتقاد به ولايت آنهاست.2.

ص: 709


1- - منهاج البراعة، ج 13، ص 52 و 53.
2- - همان، ص 52.

همه ناچار از ورود و وقوف هستيد

«لابُدَّ مِنَ الْوُرُودِ عَلَيْهَا، وَالْوُقُوفِ عِنْدَهَا» (ناگزيريد از وارد شدن بر آنها، و توقف در آنها.)

اگر انسان در همين دنيا حساب خودش را كرده باشد در آن روز راحت از آن مواقف مى گذرد و نگرانى ندارد. براى اين كه وقتى در اين دنيا فهميد نمازهايى را نخوانده قضاى آن را مى خواند؛ اگر فهميد روزه اى نگرفته، حج واجبى را انجام نداده، خمس مالش را نداده، و يا گناهانى را مرتكب شده، توبه مى كند و گذشتۀ خود را جبران مى نمايد. اما اگر در دنيا حساب خود را نكرده باشد در قيامت هم نمى تواند جواب دهد و از همان جا يك سره وارد جهنم مى شود.

خلاصه اين طور است كه همه از اين مواقف عبور مى كنند«لابُدَّ مِنَ الْوُرُودِ عَلَيْهَا، وَ الْوُقُوفِ عِنْدَهَا»آنجا يك ترمزى بايد كرد، اگر چيز قاچاق نداريم و گذرنامه (ولايت على و اولاد او) هم داشته باشيم گرفتارى نداريم و اجازۀ ورود به بهشت را مى دهند.

مرگ و سختى ها خواهد آمد

«وَاعْلَمُوا أَنَّ مَلاحِظَ الْمَنِيَّةِ نَحْوَكُمْ دَانِيَةٌ» (و بدانيد همانا نگاه كردنهاى مرگ به جانب شما نزديك است.)

«دَائِبَة» هم نقل شده است؛ اگر«دانية»باشد از «دنا» به معناى نزديك است، و اگر «دائبة»باشد به معناى جدّى است. «مَلاحِظ» مصدر ميمى از مادّۀ «لحاظ» است و معنايش ملاحظه و نگاه كردن است. «نَحْو» به معناى طرف است.

مى فرمايد: بدانيد كه توجّه يا نگاه مرگ به طرف شما نزديك و يا جدّى و حتمى است. حتماً سراغتان مى آيد و شما با مرگ سر و كار پيدا خواهيد كرد.

ص: 710

«وَ كَأَنَّكُمْ بِمَخَالِبِهَا وَ قَدْ نَشِبَتْ فِيكُمْ» (و گويا شما به تحقيق گرفتاريد با چنگالهاى مرگ كه در شما فرو رفته است.)

«مَخَالِب» جمع «مِخْلَب» به معناى چنگال است؛ در اين جمله حضرت مرگ را به يك حيوان درنده كه داراى چنگال است تشبيه فرموده، و در اصطلاح به اين تشبيه استعارۀ بالكنايه مى گويند.

اين موى سفيد، آن زانوى سست، آن درد كمر و آن ريختن دندانها، همۀ اينها به منزلۀ چنگالهاى مرگ است كه در انسان فرو رفته و او را به مرگ تحويل مى دهند؛ فرار از چنگال مرگ براى هيچ كس ميسّر نيست، و به تعبير قرآن: (أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ) (1)«هر كجا كه باشيد شما را مرگ درمى يابد، اگر چه در برجهاى استوار باشيد.»

«وَ قَدْ دَهَمَتْكُمْ فِيهَا مُفْظِعَاتُ الْأُمُورِ وَ مُعْضِلاتُ الْمَحْذُورِ» (و حقيقتاً سختى هاى امور و مشكلات ترسناك شما را در آن فرا گرفته است.)

«مُفْظِعات» جمع «مُفْظِعة» به معناى سخت است. «مُعْضِلات» جمع «مُعْضِلة» به معناى مشكل است. «محذور» از «حذر» به معناى ترس است. حضرت فرموده:

در اين دنيا سختى هاى امور و مشكلات ترسناك شما را فرا گرفته است.

در يك نسخه از نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد«مُضْلِعَاتُ الْمَحْذُورِ»هم آمده كه از مادّۀ «ضِلْع» به معناى دنده است؛ معناى جمله با اين تركيب چنين است: چيزهاى ترسناكى كه به مغز استخوان و دندۀ انسان مى رسد شما را احاطه كرده است. به دندۀ انسان به اين دليل «ضِلْع» مى گويند كه خميده و كژ است، به چيز خميده «مُضْلِع» مى گويند، و «مُضْلِعَات الْمَحْذُورِ» يعنى چيزهاى ترسناك خميده، كه مشكلات امور را به آن8.

ص: 711


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 78.

تعبير كرده اند؛ و خلاصه مى خواهند بفرمايند: راه سخت است و مشكلات پر پيچ و خم در پيش است؛ از آنها بر حذر باشيد.

از همان لحظۀ اوّلى كه انسان را داخل قبر مى گذارند دو ملك خدا مى آيند و از همان وقت اين عقبات و گردنه ها شروع مى شود. خوشا به سعادت كسى كه از همۀ اين عقبه ها به خوبى عبور مى كند. در بعضى روايات هست كه اگر توانستيد توحيد را همراه ببريد نجات پيدا مى كنيد، مقصود اين است كه اگر كارى كنيد كه مؤمن از دنيا برويد، وقت مردن مشرك نباشيد، براى خدا شريك قائل نباشيد، در آخرت به هرحال اهل بهشت خواهيد شد؛ منتها ممكن است مدتها در اين عقبات معطّل شويد و حتى ممكن است يك انسان مدّتى در جهنم برود و بعد از آن به بهشت برود. در روايات رسيده است كه شيطان ايمان سه طايفه را هنگام رفتن از دنيا مى گيرد: يكى شخص حسود، ديگرى عاق والدين، و سوّمين طايفه كسى است كه دائماً مشروب مى خورد.

تقوا را پشتيبان خود قرار دهيد

«فَقَطِّعُوا عَلائِقَ الدُّنْيَا، وَاسْتَظْهِرُوا بِزَادِ التَّقْوى» (پس دلبستگى هاى دنيوى را قطع كنيد، و با توشۀ تقوا پشتيبان بگيريد.)

«علائق» جمع «علاقة» است.«فَقَطِّعُوا عَلائِقَ الدُّنْيَا»: پس دلبستگى هاى دنيوى را قطع كنيد. «إسْتَظْهِروا» از مادّۀ «ظَهْر» به معناى كمر و پشت است، اين كلمه به باب استفعال رفته و معناى آن طلب ظهر است.«إسْتَظْهِرُوا بِزَادِ التَّقْوى»: به وسيلۀ تقوا طلب پشت و كمر كنيد. و مقصود حضرت از اين پشتوانه است، در مواقع ظهور سختى به كسانى كه مى توانند سختى را از خود دفع كنند تعبير مى شود كه پشتوانه شان قوى است؛ اينجا هم حضرت مى فرمايند: دلبستگى هاى خود را نسبت به دنيا قطع كنيد و به وسيلۀ توشۀ تقوا پشتوانۀ خود را قوى نماييد تا هنگام رسيدن به عقبات و گردنه ها بتوانيد خود را نجات بدهيد.

ص: 712

بارها گفته ايم كه مال و ثروت و پست و رياست و مقام دنيا وسيلۀ بشر براى رسيدن به سعادت در آخرت است؛ ثروت دنيا يك نعمت خدادادى است كه بايد صرف سلامت بشر براى انجام وظايف او شود؛ انسان بايد مقدارى از ثروت خود را صرف خورد و خوراك خود كند تا سلامت جسم و جان داشته باشد و بتواند به وظايف خدايى خود عمل نمايد، مقدار ديگر را هم صرف بينوايان و مساكين كند تا از اين راه زاد و توشه اى براى آخرت خود تهيه كند. به همين منوال است پست و مقام دنيا، اگر كسى رئيس قومى مى شود، چون «رئيس القوم خادمهم» اين رياست به او قدرت و اعتبار مى دهد و توان انجام امور جامعه را پيدا مى كند، بايد از اين رياست به نفع جامعه استفاده كند. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام امارت مسلمين را براى آن مى خواهد تا در پرتو آن حقى را به حقدار آن برساند،(1) ما كه از شيعيان آن حضرت هستيم بايد در كليۀ امور زندگى خود پيرو ايشان باشيم.

مرحوم سيّد رضى در پايان اين خطبه فرموده است: «و قد مضى شىء من هذا الكلام فيما تقدّم، بخلاف هذه الرّواية»: پيش از اين بعضى از اين كلام به روايتى گذشت كه با اين روايت فرق دارد. مثلاً در خطبۀ 85 شبيه اين كلام آمده است. و اين بهترين دليل بر صحّت رواياتى است كه مى گويد: حضرت امير عليه السلام نوعاً بعد از نماز عشا مردم را موعظه مى فرموده و با همين قبيل جملات مردم را نصيحت مى كرده اند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.

ص: 713


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 33.

(درس 399: خطبۀ 205 قسمت اوّل

اشاره

خواسته هاى طلحه و زبير

موقعيت كوفه و بصره

ناديده گرفتن خدمات اساسى و بزرگ

درسى مهم از سخن امام عليه السلام

آيا شما را از حقتان بازداشتم ؟

آيا سهم شما را به خود اختصاص دادم ؟

آيا امرى از امور مسلمين بر زمين مانده است ؟

مرا به خلافت رغبتى نبود

ص: 714

ص: 715

خطبۀ 205 - قسمت اوّل

اشاره

وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عليه السّلام كلّم به طلحة و الزّبير بعد بيعته بالخلافة و قد عتبا عليه من ترك مشورتهما و الإستعانة فى الأمور بهما:

«لَقَدْ نَقَمْتُمَا يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً، أَلا تُخْبِرَانِي أَىُّ شَىْءٍ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ؟ وَ أَىُّ قَسْمٍ اسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ؟ أَمْ أَىُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَىَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ ضَعُفْتُ عَنْهُ أَمْ جَهِلْتُهُ أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ؟ وَاللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِى الْخِلافَةِ رَغْبَةٌ، وَ لا فِى الْوِلايَةِ إِرْبَةٌ.»موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه است، به خطبۀ 205 از نهج البلاغۀ عبده رسيده ايم، در اين خطبه ابتدا سيّد رضى رحمه الله مى گويد:

خواسته هاى طلحه و زبير

«و من كلام له عليه السلام كلّم به طلحة و الزّبير بعد بيعته بالخلافة و قد عتبا عليه من ترك مشورتهما و الإستعانة فى الأمور بهما» (و از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه آن را به طلحه و زبير فرموده، پس از بيعت آنان با وى به خلافت، آن دو شكايت نمودند كه چرا امام با ايشان مشورت نكرد و در كارها از آنان يارى نخواست.)

بعد از آن كه عثمان كشته شد و مردم دور على عليه السلام را گرفتند و با اصرار با آن

ص: 716

حضرت بيعت كردند، از جمله كسانى كه در بيعت كردن با حضرت و بيعت گرفتن براى او نقش مؤثرى داشتند طلحه و زبير بودند. زبير پسر عمّۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام بود، و طلحه از صحابۀ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم؛ آنها از همان اوايل شروع اسلام، اسلام آورده و با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند و در امر خلافت على عليه السلام نقش مؤثرى داشتند، و به همين خاطر هم خواسته هايى داشتند، ولى چون خواسته هاى آنها برآورده نشد شروع به بهانه گيرى و نِق زدن كردند.

خواسته هاى طلحه و زبير به عنوان دو شخصيت سابقه دار و صحابى پيامبرخدا صلى الله عليه و آله و سلم در سه چيز خلاصه مى شد: يكى اين كه چون دو شخصيت سابقه دار در اسلام بودند، خواسته بودند كه حضرت امير عليه السلام آنها را از مشاورين درجه اوّل خود قرار دهد و در كارها و حوادث مهمى كه در كشور اسلام وجود دارد با آنها مشورت كند و در امور مهم كشورى و لشكرى نقش داشته باشند، و يا به عبارت بهتر اسم خلافت مال حضرت امير عليه السلام باشد ولى نقش اساسى و مهم به دست آنها باشد.

دوّم اين كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم مانند خليفۀ دوّم و سوّم و مخصوصاً مانند خليفۀ سوّم (عثمان) هنگام تقسيم بيت المال رعايت مساوات و برابرى در تقسيم را نكند و همان گونه كه عمر و عثمان به شخصيت ها حقوق خوب و بيشترى مى دادند على عليه السلام هم همين كار را انجام دهد. سبب اين خواسته اين بود كه على عليه السلام پس از رسيدن به خلافت يك نوبت بيت المال را تقسيم فرمود و چون به هر يك از آنها سه دينار مى رسيد، به همه برابر داد و كسى را بر ديگرى ترجيح نداد، طلحه و زبير حقوق گذشتۀ خود را از دست رفته ديدند و به همين دليل از حضرت خواستند بيت المال را برابر تقسيم نكند.

و سوّمين خواسته اين بود كه زبير اصرار داشت حكومت كوفه، و طلحه هم اصرار داشت حكومت بصره را از آن خود كنند؛ به اين معنا كه حضرت، زبير را والى و فرماندار كوفه، و طلحه را والى بصره بگرداند.

ص: 717

موقعيت كوفه و بصره

شهر كوفه يك شهر نظامى و ارتشى بود كه در زمان خلافت عمر تأسيس شد و جمعيت اين شهر را نظاميان قبايل مختلف عرب تشكيل مى دادند و در جنگ با ايران هم همانها شركت داشتند؛ امير اين لشكر عظيم در زمان عمر، سعد وقّاص بود؛ به اين معنا كه عمر اين شهر نظامى را تأسيس كرد و سعد وقّاص را هم امير آن قرار داد.

موقعيت كوفه در آن روز به خاطر نظامى بودن در حدّى بود كه هر كس حكومت و رياست آن را داشت، در حقيقت قدرت كشور را در دست داشت؛ همۀ ارتش اسلام در كوفه مستقر بود و امير يا والى آن هم به همين خاطر مهم ترين موقعيت را داشت.

از اين رو زبير طمع حكومت آن را داشت و تقاضايش از امام عليه السلام همين بود.

يكى از امتيازات بصره هم اين بود كه به خاطر قرار گرفتن آن در سر حدّ ايران، و اين كه هر كسى والى بصره بود حكومت خوزستان، فارس، كرمان و شايد هم اصفهان به عهدۀ او بود، بصره داراى اهميت فراوانى بود؛ طلحه هم درخواست حكومت اين منطقۀ وسيع از كشور اسلامى را داشت.

كوفه يعنى مركز قدرت نظامى كشور اسلامى كه اگر به دست زبير مى رسيد هر وقت هم ارادۀ كودتا مى كرد به راحتى مى توانست. بصره هم با آن مناطق وسيع ايران، مركز اقتصادى كشور اسلامى بود. كه بالاخره طلحه و زبير درخواست حكومت در آن دو منطقۀ حسّاس را داشتند و على عليه السلام مخالف اين درخواست بود، آنها هم وقتى با ناكامى خواسته هاى خود مواجه شدند تصميم به جدايى و نقض بيعت خود گرفتند و به بهانۀ رفتن به عمره از على عليه السلام خداحافظى كردند، حضرت هم فرمود اين عمره بهانه است و آنها مقصود ديگرى دارند، همين طور شد؛ آنها آمدند عايشه را هم با خود بردند و با مردم بصره هم مكاتبه كردند و خلاصه در بصره مقدمات جنگ جمل را فراهم كردند، اين اوّلين جنگى بود كه حضرت امير عليه السلام پس از حكومتش با آن

ص: 718

روبرو شد و در اين جنگ طلحه و زبير كشته شدند و عايشه را هم حضرت على عليه السلام محترمانه به مدينه بازگرداند.

اين خطبه بنا به نقل مرحوم سيّد رضى وقتى ايراد شده كه طلحه و زبير به خواسته هايشان نرسيده و گلايه هايشان به حضرت امير عليه السلام رسيده بود؛ فرمودند:

ناديده گرفتن خدمات اساسى و بزرگ

«لَقَدْ نَقَمْتُمَا يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً» (همانا اندك را ناپسند شمرديد و بسيار را ناديده گرفتيد.)

«نَقْم» به معناى نهايت كراهت داشتن از چيزى و ناپسند داشتن آن است؛ و «أَرْجَأْتُما» از «أَرْجَأَ» به معناى ناديده گرفتن است. حضرت در اين جمله فرموده:

همانا اندك را ناپسند شمرديد و آن را بهانه قرار داديد و عليه من نق زدن را شروع كرده ايد و كارهاى زيربنايى و اساسى را كه انجام داده ام ناديده گرفته ايد.

اين كشور اسلامى بعد از آن كه از مصر و مناطق مختلف ديگر مردم ناراضى و گله مند قيام كرده بودند داراى اغتشاشات زيادى شده بود، مردم در اثر تبعيضاتى كه در زمان عثمان و حكّام دست نشاندۀ او حاكم شده بود نگران بودند، روشى كه اينها پيش گرفته بودند غير از روش حضرت خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله و سلم وحتى روش ابوبكر و عمر بود، اين دو خليفه با يك زندگى ساده از اسرافكارى جلوگيرى مى كردند، عمر از افرادى كه اسرافكارى و زندگى اشرافى داشتند جلوگيرى مى كرد و نمى گذاشت از مدينه بيرون بروند براى اين كه نكند سر و صداى مردم بلند شود؛ ولى در زمان عثمان افرادى كه به عنوان حاكم و استاندار مى رفتند و بر بيت المال مسلّط مى شدند، ريخت و پاشهاى بسيار و اسرافكاريهاى زيادى مى كردند، در تقسيم بيت المال هم رعايت عدالت را نمى كردند و به هر كس هر چه دوست داشتند مى دادند؛ مردم از اين تبعيضات و بى عدالتى ها نگران شده و سر به شورش در آورده بودند و عليه حاكم

ص: 719

مصر قيام كردند و اين قيام سبب كشته شدن عثمان شد.

اگر حاكمى جانشين شود كه اين ناراحتى هاى درونى مردم را از بين ببرد و قيامها و شورشها را به آرامش تبديل كند و فتنه ها را فرو نشاند، آيا كار مهمى نكرده است ؟ على بن ابيطالب عليه السلام با آن شخصيت بارزى كه داشت، آن سابقۀ خوبى كه در اسلام داشت و همه او را به مرد علم، تقوا، فضيلت و عدالت مى شناختند، پس از رسيدن به حكومت تلاش در از بين بردن آن همه بى عدالتى ها و تبعيض ها فرموده و مردم را به اجراى عدالت متقاعد كرده بود؛ اگر اين شخصيت بارز پا ميان نگذاشته بود و آن جوش و خروشها را فروكش نكرده بود، معلوم نبود سرنوشت كشور به كجا منتهى مى شد.

طلحه و زبير كه از خواسته شان هدف و قصدشان معلوم بود و بى شك ادامه دهندگان راه همانها بودند، اين خدمات و فعاليت هاى حضرت را ناديده گرفته و نق زدنها و بهانه گيريها را شروع كردند. حضرت اين خطبه را در اين موقعيت ايراد فرموده و روى سخن با طلحه و زبير است؛ فرموده است: «لَقَدْ نَقَمْتُمَا يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً»: اين را كه به خواستۀ شما توجّه نشد بهانه قرار داديد و آن همه فعاليت را ناديده گرفتيد.

عمل نكردن به خواستۀ آنها در برابر فعاليت هاى حضرت چيز كمى بود؛ گرچه به نظر طلحه و زبير درخواستى كه از حضرت على عليه السلام كردند خيلى مهم بود، آنها مى خواستند به رياست برسند، آنها مى خواستند بر بيت المال مسلمين مسلّط شوند و به دلخواه خودشان اموال عمومى را مصرف كنند، آنها مى خواستند دو قدرتمند نظامى و اقتصادى كشور باشند و نامشان بر سر زبانها باشد، خوب طبيعى است كه اين خواسته ها به نظر خودشان خيلى مهم است و بر نيامدن اين خواسته ها توسط على عليه السلام كار بسيار بزرگى بوده كه بر زمين ماند؛ از نظر طلحه و زبير برقرارى عدالت كه خود با درخواست تقسيم نابرابر بيت المال ناقض آن بودند كار مهمى نبوده، بلكه كار خلاف

ص: 720

هم بوده، پس اين كارِ خلاف نق زدن و بهانه گرفتن هم دارد، آنها مى خواستند به هدفشان برسند، هدف آنها برايشان خيلى مهم بود و به همين دليل هم در گرفتن بيعت براى حضرت على عليه السلام نقش فعّال داشتند و كوشش و تلاش مى كردند.

درسى مهم از سخن امام عليه السلام

اين سخن حضرت يك درس مهمى است براى ما كه اگر در به ثمر رسيدن انقلاب شركت كرديم و انقلاب را به پيروزى رسانديم، پس اگر يك كمبودهايى هم وجود داشت فردى كه مى تواند در رفع كمبودها مؤثر باشد خود را عرضه كند و در رفع كمبودها هم تلاش و فعاليت كند، اما اگر به اندازۀ كافى اشخاص با كفايت وجود دارد و امور در جريان است، آن وقت اين فرد بگويد چون من در پيروزى انقلاب مؤثر بوده ام پس حالا هم بايد از سران مملكت باشم، معلوم مى شود كه اينجا هواى نفس است، كسى كه براى خدا خدمت كرده و قصدش خدمت به نظام الهى بوده نبايد براى به دست آوردن پست و مقام دعوا به راه بيندازد كه چرا من وكيل نشدم، چرا من وزير نشدم، چرا استاندارى يا فرماندارى فلان جا را به من ندادند و....

طلحه و زبير از آن جمله افرادى بودند كه وقتى ديدند رياستى، پستى و مقامى به دستشان نيامد در تضعيف حكومت على عليه السلام كوشش كردند و موضوع را تا برقرارى جنگ جمل پى گيرى كردند و در نهايت هم خودشان در اين جنگ كشته شدند. كار طلحه و زبير سبب شد معاويه در شام جان بگيرد و مقدمات جنگ صفّين فراهم شود، در جريان صفّين هم مسألۀ خوارج پيدا شد و متعاقب آن جنگ نهروان پيش آمد؛ و خلاصه ظرف پنج سال حكومت حقى كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام داشت و الگو و نمونه اى براى حكومت اسلام بود و اگر گذاشته بودند چه بركاتى نصيب عالم اسلام و مسلمانان مى شد، على عليه السلام را به اين سه جنگ مهم مشغول كردند و مسلمانانى را كه بايد در برابر مشركين قرار بگيرند به جنگ هاى داخلى و مسلمان كشى سرگرم كردند

ص: 721

كه متأسفانه اثرات آن تا به امروز در دنياى اسلام و جهان باقى است.

طلحه و زبير به حكومت با ديد رياست، مقام، شخصيت، تصرف به دلخواه در بيت المال، فخر و مباهات بر ديگران و... نگاه مى كردند، ولى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام حكومت را يك مسئوليت، و بيت المال را حق آحاد ملّت اسلام مى داند؛ ارزش حكومت در ديدگاه على عليه السلام در صورتى كه نتواند حق مظلومين را از ظالمين بگيرد از يك كفش وصله دار هم كمتر است؛ و اگر در برابر معاويه در جنگ صفّين و طلحه و زبير در جنگ جمل و خوارج در جنگ نهروان ايستادگى مى كند و با آنها مى جنگد، براى برقرارى يك نظام عادلانه است تا در سايۀ آن بتوان به ايفاى حقوق محرومين پرداخت.

شايد ديدگاه ما هم نسبت به حكومت اين نباشد و بسيارى از ما حكومت را هدف قرار دهيم، حكومت را براى حكومت بخواهيم، حكومت را براى مقام و منصبش بخواهيم. راستش را بخواهيد اگر ما وظيفۀ حاكم را در برابر خدا و ملّت بدانيم آن وقت اگر آن را به ما پيشنهاد كنند از زير آن شانه خالى مى كنيم؛ ولى اين كه آن همه دنبالش مى دويم و براى رسيدن به آن اين همه به ديگران تهمت مى زنيم، ترور شخصيت مى كنيم و چه بسا آدم كشى هم مى كنيم، علّتش اين است كه نه خدا و معاد را مى شناسيم و نه وظايف حاكم در برابر خدا و خلق را مى دانيم.

اين آقا دلش مى خواهد وكيل شود و به مجلس برود، آن ديگرى دلش مى خواهد استاندار شود، و براى رسيدن به اين اهداف هر تلاشى را مى كنند؛ آيا اگر اينها بدانند مسئوليت وكيل و استاندار چيست، آيا اگر يك وكيل بداند در برابر همۀ ملّت يك كشور مسئول است و در قيامت بايد جواب دهد، آيا اگر يك استاندار بداند در برابر همۀ محرومين مسئوليت دارد و در برابر همۀ ظلم هايى كه در منطقۀ او مى شود مسئول است و در ظلم هايى كه كارگزاران آن منطقه به مردم و ارباب رجوع مى كنند و در رفع آن نمى كوشد شريك است، آيا باز هم هنگام كانديد شدن پيشقدم مى شود؟

ص: 722

آيا رقيب خود را مورد انواع تهمت ها قرار مى دهد؟ آيا براى تشويق به رأى دادن به خانۀ اين و آن مى رود؟ آيا در سخنرانى هاى خود انواع دروغها را مى گويد؟ و آيا، و آيا؟ يا اين كه كنار مى كشد و اگر هم به سراغ او آمدند تا هنگامى كه لايق تر از خود را مى شناسد حاضر به پذيرفتن مسئوليت نمى شود؟

على عليه السلام هنگام پيشنهاد خلافت مسلمين تا آنجا امتناع مى كند كه فرموده: «يَنْثَالُونَ عَلَىَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ حَتّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَاىَ، مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ الْغَنَمِ ... أمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ، لَوْ لا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ، وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَنْ لايُقَارُّوا عَلى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ، لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلى غَارِبِهَا»(1)آن قدر براى پيشنهاد خلافت و بيعت از هر طرف بر من هجوم مى آوردند و بر سرم مى ريختند كه حسنان زير دست و پا رفتند و دو طرف جامه و رداى من پاره شد، همانند گلۀ گوسفند به اطرافم اجتماع مى كردند و از من مى خواستند خلافت را قبول كنم... آگاه باشيد سوگند به آن خدايى كه دانه را مى شكافد و روح انسان را خلق مى كند، اگر نبود حاضر شدن اين حاضرين، و اگر نبود تمام شدن حجّت بر من به واسطۀ وجود ناصر و ياور، و اگر نبود پيمانى كه خداوند از علما گرفته كه ساكت نمانند و بى تفاوت نباشند بر پُرى شكم ظالم و گرسنگى مظلوم، هر آينه ريسمان شتر خلافت را بر گردنش مى انداختم و خلافت را رها مى كردم.(2)

ولى طلحه و زبير براى رسيدن به حكومت كوفه و بصره به على عليه السلام پيشنهاد مى كنند، به جاى اين كه اگر على عليه السلام به آنها پيشنهاد كرد بگويند اگر لايق تر از ما هست به او محوّل كنيد، خودشان پيشنهاد مى كنند كه حكومت اين دو شهر را به ما واگذار، و وقتى هم كه على عليه السلام طبق مصلحتى كه مى داند از اين كار امتناع مى كند آنها به جنگ با على عليه السلام برمى خيزند. اين كلام حضرت براى ما هم مخصوصاً در اين حكومت درس خوبى است. بعد از اين فرموده است:ت.

ص: 723


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 3.
2- شرح اين جملات در درسهاى 42 و 43 گذشت.

آيا شما را از حقتان بازداشتم ؟

«أَلا تُخْبِرَانِي أَىُّ شَىْءٍ لَكُما فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ؟» (آيا شما دو نفر به من نمى گوييد كه در چه چيز حق داشته ايد كه شما را از آن بازداشته ام ؟)

چه حقى را من از شما ضايع كرده ام ؟ آيا اين كه آمديد با من بيعت كرديد به شما اين حق را مى دهد كه يك گوشه اى از كشور را به شما بدهم ؟ آيا اگر كسى براى خدا در انقلاب شركت كند، شركت او باعث مى شود كه در جايى از كشور هم صاحب منصب باشد؟ چه چيزى از شما ضايع شده و چه چيزى از دست شما گرفته شده است ؟

اگر با حاكم عادل و معصومى مثل على عليه السلام بيعت كرديم ديگر نبايد كار داشته باشيم كه چه كسى را در كجا پست و مسئوليت داده است، و بايد بدانيم او هر كه را مصلحت بداند وكيل و وزير مى كند. طلحه و زبير در زمان خلافت خلفاى پيشين منصب و مقامى نداشتند و پس از روى كار آمدن على عليه السلام هم چيزى از دست آنها گرفته نشد، بنابراين حقى از آنها ضايع نشده و چيزى از دست آنها نرفته است تا بخواهند براى رسيدن به آن پافشارى و جنگ و خونريزى راه بيندازند، از اين رو حضرت از آنها مى پرسد: شما دو نفر در چه چيز حق داشته ايد كه شما را از آن بازداشته ام ؟

آيا سهم شما را به خود اختصاص دادم ؟

«وَ أَىُّ قَسْمٍ اسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ؟» (و كدام سهميه اى را از شما به خود اختصاص داده ام ؟)

«قَسْمٍ»را«قِسْمٍ»هم خوانده اند و هر دو صحيح است و به معناى حصّه، نصيب و سهميه است. «إستأثرتُ» از باب استفعال و به معناى اختصاص دادن به شخص است.

مى فرمايد: كدام سهميۀ شما را من به خودم اختصاص داده ام ؟

ص: 724

منظور حضرت از جملۀ قبل اين بود كه با اين بيعتى كه كرديد چه حقى برايتان ثابت مى شود كه باعث شده به خود حق دهيد و حكومت كوفه و بصره را از من طلب كنيد؟ اين خواستۀ اوّل آنها بود. و اين جمله در مورد خواستۀ ديگر آنهاست كه مى خواستند على عليه السلام بيت المال را مساوى تقسيم نكند و به اينها بيشتر بدهد، پس مقصود اين است كه در تقسيم عادلانۀ بيت المال كدام قسمت را به شما ندادم و به خود اختصاص داده و براى خود برداشته ام ؟ على عليه السلام همۀ مسلمانان را در برابر بيت المال مساوى مى بيند و معتقد است اگر شما زن و بچه و مخارج داريد آن ديگرى هم همين گرفتارى را دارد و به عدالت رفتار كردن سبب مى شود تا همۀ افراد به حقشان برسند، پس كى در مقام تقسيم خودم را بر شما مقدّم داشته ام و از بيت المال به شما كمتر داده ام ؟

در نامه اى كه اميرالمؤمنين عليه السلام به عثمان بن حنيف فرماندار بصره نوشته آمده:

«أَلا وَ إنَّ إمَامَكُمْ قَدِ اكْتَفى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ»(1)بدان كه امام شما از دنياى خود به دو لباس مندرس و از خوراكش به دو قرص نان اكتفا كرده است. پس اين طور نيست كه از بيت المال به شما كم داده و از سهم شما براى خودم برداشته باشم و خودم را بر ديگران مقدّم داشته باشم. سطح زندگى حضرت امير عليه السلام در مصرف از همۀ مردم كمتر بود. و در ديدارى كه با علاء بن زياد حارثى در بصره داشتند فرمودند:

«إنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ كَيْلا يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ»(2)همانا خداوند بر پيشوايان عدالت واجب فرموده كه خود را با مردمان ضعيف برابر نهند، تا اين كه فقير را فقرش به طغيان واندارد. پس با اين حال حضرت بيت المال را به طور مساوى بين افراد تقسيم فرموده و غير از اين كه چيزى اضافه به خود اختصاص نداده اندكى هم از ديگران كمتر برداشته است.9.

ص: 725


1- - نهج البلاغۀ عبده، نامۀ 45.
2- - همان، خطبۀ 209.

آيا امرى از امور مسلمين بر زمين مانده است ؟

«أَمْ أَىُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَىَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمينَ ضَعُفْتُ عَنْهُ أَمْ جَهِلْتُهُ أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ؟» (يا كدامين حق را يكى از مسلمانان نزد من آورده كه از آن ناتوان مانده ام يا به آن نادان بوده ام يا در حكم آن به خطا رفته ام ؟)

اين جواب از آن درخواست طلب مشورت از آنهاست. يكى از درخواست هاى ديگر طلحه و زبير اين بود كه حضرت امير عليه السلام آنها را از مشاورين خود قرار دهد.

حضرت هم در جواب اين خواسته فرموده اند: چه مسأله اى از امور مسلمين پيش آمده كه به علّت ضعف اراده يا جهل به آن يا به علّت خطاى در تطبيق روى زمين مانده باشد؟

امورى كه انجامش بر زمين مى ماند به يكى از سه علّت است: 1 - يا اين كه آن فردى كه متولّى امر است ضعف اراده دارد و به همين علّت كار به زمين مى ماند. 2 - يا اين كه متولّى امر راه حل مسأله را نمى داند. 3 - يا اين كه در تطبيق حكم بر مصداق خطا مى كند و به اين علّت احتياج به مشورت دارد. و حضرت در اين جمله به هر سه مورد اشاره فرموده كه: من نه ضعفى داشتم كه نياز به كمك شما باشد، نه جاهل به حكم بودم، و نه در مقام تطبيق مسائل بر موضوعات خطا و اشتباهى داشته ام تا از شما بخواهم خطا و اشتباهاتم را برطرف كنيد و كمبودهايم را به وسيلۀ مشورت با شما رفع كنم.

البته على عليه السلام كسى نبود كه اگر امرى نياز به مشورت داشته باشد از زير بار مشورت شانه خالى كند و بخواهد امور را مستبدانه حل كند، خصوصاً كه طلحه و زبير هم از صحابۀ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند و هم سابقۀ خوبى در اسلام داشتند، از طرفى امر به مشورت هم از دستورات الهى و فرمودۀ قرآن است كه: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ) (1)«و [اى پيامبر] در كار با آنان مشورت كن.» پس حضرت على عليه السلام اهل مشورت بود

ص: 726


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 159.

ولى به فرمودۀ خود او هنوز كار مهمى از مسلمين به او ارجاع نشده بود كه نياز به مشورت داشته باشد يا على عليه السلام حكم آن را نداند و يا در تطبيقش با حكم خدا دچار دغدغه شده باشد، و خلاصه كمبودى نبوده تا حضرت آن را با مشورت جبران نمايد.

اينها جواب آن ايرادهاى طلحه و زبير بود، ولى همان طور كه گفتم آنها مى خواستند به حسب ظاهر خلافت مال حضرت امير عليه السلام باشد و در حقيقت خودشان كارگردان مسلمانها باشند، كه حضرت هم از قصد آنها باخبر بود و روى كار آمدن آنها را به صلاح اسلام و مسلمين نمى ديد.

مرا به خلافت رغبتى نبود

«وَاللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلافَةِ رَغْبَةٌ، وَ لا فِى الْوِلايَةِ إِرْبَةٌ» (به خدا سوگند مرا در خلافت رغبتى نبود، و نه در ولايت حاجتى.)

«رَغْبَة» به معناى شوق و اشتياق؛ و «إرْبَة» به معناى حاجت است. حضرت امير عليه السلام با اين كه خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را حق خود مى دانست، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم بارها على عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين خود معرفى فرموده كه از جملۀ آن در غدير خم فرمود: «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه»(1)و در مورد ديگر فرمودند: «و هو ولىّ كلّ مؤمن من بعدى»(2) «هر كس من مولاى او هستم اين على مولاى اوست» و «اين على بعد از من ولىّ هر مؤمن است» ولى حضرت شوق و اشتياقى به اين حكومت نداشت و براى رسيدن به آن حركت و فعاليتى نمى كرد تا اين كه مردم دور او را گرفتند و با اصرار زياد او را وادار به قبول خلافت كردند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 727


1- - الكافى، ج 1، ص 420، حديث 42؛ سنن الترمذى، ج 5، ص 297، و فيه: «من كنت مولاه فعلىّ مولاه».
2- - سنن الترمذى، ج 5، ص 296.

(درس 400: خطبۀ 205 قسمت دوّم

اشاره

مقدمه اى كوتاه

شما مرا به خلافت دعوت كرديد

قرآن و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا كفايت مى كند

اگر نيازى به مشورت بود از مشورت رويگردان نبودم

نفى اختلاف طبقاتى در ديدگاه على عليه السلام

دعاى حضرت دربارۀ حق و صبر

ياور حق باشيد

ص: 728

ص: 729

خطبۀ 205 - قسمت دوّم

اشاره

«وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِى إِلَيْهَا، وَ حَمَلْتُمُونِى عَلَيْهَا، فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَىَّ نَظَرْتُ إِلى كِتَابِ اللَّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ، وَ مَا اسْتَنَّ النَّبِىُّ صلى الله عليه و آله و سلم فَاقْتَدَيْتُهُ، فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذَلِكَ إِلى رَأْيِكُمَا، وَ لا رَأْىِ غَيْرِكُمَا، وَ لا وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ فَأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِىَ الْمُسْلِمِينَ، وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا، وَ لا عَنْ غَيْرِكُمَا، وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَةِ فَإِنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي، وَ لا وَلَّيْتُهُ هُوىً مِنِّي، بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم قَدْ فُرِغَ مِنْهُ فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيمَا قَدْ فَرَغَ اللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ وَ أَمْضى فِيهِ حُكْمَهُ، فَلَيْسَ لَكُمَا وَ اللَّهِ عِنْدِي وَ لا لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبى. أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ وَ أَلْهَمَنَا وَ إيَّاكُمُ الصَّبْرَ.

ثمّ قال عليه السلام: رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً رَأى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ، أَوْ رَأى جَوْراً فَرَدَّهُ، وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلى صَاحِبِهِ.»

مقدمه اى كوتاه

موضوع بحث خطبۀ 205 از نهج البلاغۀ عبده بود؛ گفتيم كه بعد از كشته شدن عثمان مردم مدينه جمع شدند و با حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به عنوان خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيعت كردند، كه از جملۀ آنها طلحه و زبير بودند. اينها پس از بيعت با حضرت چون خواسته هايشان عملى نشد از بيعت پشيمان شده بودند، از اين جهت

ص: 730

به وسيلۀ محمّد بن طلحه براى حضرت پيام فرستادند و به محمّد بن طلحه هم سفارش كردند كه وقتى پيش على رسيدى به عنوان امام به او سلام نكن، و مقصود آنها اين بود كه وقتى محمّد بن طلحه پيش على عليه السلام مى رود به آن حضرت نگويد «السّلام عليك يا اميرالمؤمنين» و مثلاً بگويد: «السّلام عليك يا على»، يعنى حضرت را با نام خطاب كند. محمّد بن طلحه هم پيغام آنها را براى حضرت برد، و حضرت روى سخنشان در اين خطبه با طلحه و زبير است.

شما مرا به خلافت دعوت كرديد

سخن در درس قبل به اينجا رسيد كه حضرت فرمودند: «وَاللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِى الْخِلافَةِ رَغْبَةٌ، وَ لا فِى الْوِلايَةِ إرْبَةٌ»: به خدا سوگند مرا در خلافت رغبتى نبود، و نه در ولايت حاجتى.

«وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِى الَيْهَا، وَ حَمَلْتُمُونِى عَلَيْها» (وليكن شما مرا به خلافت دعوت نموديد، و آن را بر دوش من نهاديد.)

شما با اصرارتان از من دعوت به خلافت كرديد و مرا وادار به خلافت كرديد؛ شما از من خواستيد عهده دار خلافت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم باشم.

قرآن و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا كفايت مى كند

«فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَىَّ نَظَرْتُ إِلى كِتَابِ اللَّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ، وَ مَا اسْتَنَّ النَّبِىُّ صلى الله عليه و آله و سلم فَاقْتَدَيْتُهُ» (پس وقتى خلافت به من رسيد به كتاب خدا و آنچه براى ما مقرّر نموده و ما را به حكم كردن به آن امر فرموده نگريستم، پس آن را پيروى كردم؛ و آنچه را پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سنّت قرار داده پس بر پى آن رفتم.)

ص: 731

در مقابل خواسته هاى طلحه و زبير، حضرت شديداً ايستادگى فرموده و قرآن و سنّت پيامبر گرامى اسلام را پيش مى كشد و مى فرمايد: وقتى قرآن و سنّت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وجود دارد من نيازى نمى بينم كه به رأى شما و غير شما عمل كنم.

«فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذَلِكَ إِلى رَأْيِكُمَا، وَ لا رَأْىِ غَيْرِكُمَا» (پس در اين باره به رأى شما نيازى نداشتم، و نه به رأى غير شما.)

شما (طلحه و زبير) كه اعتراض داريد چرا مشورت نكرده ام، اگر مقصودتان اين است كه چرا حكم آن را از شما نپرسيدم، جوابش اين است كه هنوز كارى كه حكمش را ندانم پيش نيامده است؛ و اگر مقصودتان اين است كه چرا در تقسيم بيت المال تبعيض قائل نشدم، جوابش اين است كه مسلمانها در هنگام تقسيم بيت المال برابر هستند و من در كتاب و سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم دليل نابرابرى آنها را نيافته ام.

در اين كه حضرت على عليه السلام بعد از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم اعلم مردم بوده هيچ كس شك و ترديدى ندارد، او اوّلين كسى بوده كه به اسلام ايمان آورده و در همۀ مراحل با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده، و اين حديث را هم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده: «أنا مدينة العلم و علىّ بابها»(1)شيعه و سنّى نقل كرده اند و مورد قبول همه هست، پس علم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم نزد حضرت على عليه السلام بوده است و احتياجى به مشورت با طلحه و زبير نبوده، از اين رو فرموده است:

«وَ لا وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ فَأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِىَ الْمُسْلِمِينَ» (و حكمى پيش نيامده كه من به آن نادان باشم پس نياز به مشورت با شما و برادران مسلمانم داشته باشم.)د.

ص: 732


1- - اسد الغابة، ابن اثير، ج 4، ص 22؛ المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، ج 3، ص 126 و 127؛ و همچنين رجوع شود به الغدير، امينى، ج 6، ص 61 تا 77، ذيل عنوان راويان حديث «أنا مدينة العلم و علىّ بابها» كه براى حديث بيش از 140 سند از كتب اهل سنّت ذكر مى كند.

مى فرمايد: كارى از امور مسلمين پيش نيامده تا حكم آن را ندانم و نياز به مشورت با شما يا ديگر برادران مسلمان خود داشته باشم. البته مشورت خوب است ولى در صورتى كه انسان نياز به مشورت داشته باشد. على عليه السلام از اين جهت كه باب علم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، در امور جارى كشور نيازى به مطالعه يا سؤال و پرسش از اين و آن نداشت و حكم كليّۀ مسائل و مشكلات جامعه را مى دانست؛ حتماً طلحه و زبير على عليه السلام را با خلفاى گذشته مقايسه مى كردند، و همان طور كه آنها در امور جارى مشورت مى كردند توقع داشتند كه على عليه السلام هم در امور مشورت كند، على عليه السلام هم اهل مشورت بود و لذا فرموده است:

اگر نيازى به مشورت بود از مشورت رويگردان نبودم

«وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا، وَ لا عَنْ غَيْرِكُمَا» (و اگر چنين بود از شما روى نمى گرداندم، و نه از غير شما.)

«لم أَرغب» از «رَغِبَ» است كه هم با «عَنْ» متعدى مى شود و هم با «فى»؛ اگر گفتيم «رَغِبَ فيها» يعنى در آن چيز رغبت كرد، يعنى ميل به آن پيدا كرد؛ و اگر گفتيم «رَغِبَ عَنْها» يعنى از آن چيز اعراض كرد. مقصود حضرت از اين عبارت اين است كه: اگر موردى براى مشورت پيدا شد من از مشورت با شما و يا ديگران اعراض نمى كنم.

پس على عليه السلام از مشورت روگردان نيست و اهل مشورت است، منتها مشورت در جايى است كه انسان حكم يك موضوعى را نداند.

اين جواب حضرت بود در مورد اشكال اوّلى كه طلحه و زبير به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام داشتند، و در مورد اشكال دوّم كه چرا بيت المال را به طور مساوى تقسيم كرده اند مى فرمايد:

ص: 733

نفى اختلاف طبقاتى در ديدگاه على عليه السلام

«وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَةِ فَإِنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي، وَ لا وَلَّيْتُهُ هُوىً مِنِّي» (و اما آنچه گفتيد دربارۀ امر برابر داشتن، پس آن چيزى بود كه من به رأى خود در آن حكم نكردم، و نه متابعت كردم آن را از هواى نفس خويش.)

طلحه و زبير از بابت اين كه حضرت امير عليه السلام بيت المال مسلمين را به طور مساوى تقسيم نموده و بين فرزندان آدم عليه السلام در تقسيم بيت المال فرق نگذاشته اعتراض دارند و اشكال تراشى مى كنند. طبق نقلى كه شده وقتى خواستند بيت المال را تقسيم كنند پس از محاسبه معلوم شد به هر يك از مستمرى بگيران سه دينار مى رسد، حضرت نيز به هر يك از افراد خواه طلحه و زبير و خواه يك فرد كشاورز و كارگر سه دينار دادند و همين كار موجب اعتراض طلحه و زبير شد.

حضرت در اين مورد فرموده اند: «وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَةِ»: اما اين كه شما از من بهانه گرفتيد كه چرا من شما را با ساير مسلمانان هم سطح قرار دادم و بيت المال را به طور مساوى تقسيم كردم«فَإنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي»: اين چيزى نيست كه من به رأى و عقيدۀ خودم عمل كرده باشم«وَ لا وَلَّيْتُهُ هُوىً مِنِّي» - البته«وَلَّيْتُهُ» در نهج البلاغۀ عبده«وُلِّيتُهُ»ثبت شده و هر دو صحيح است اما ظاهراً«وَلَّيْتُهُ»بهتر است - و نه متابعت از هواى نفس خودم كرده ام.

مسألۀ تبعيض چيزى است كه خيلى افراد را رنج مى دهد؛ من اين موضوع را به مسئولين تذكر مى دهم كه مردم ما با كمبودها مى سازند و از كمبود رنج نمى برند، آنچه مردم و ملّت ما را رنج مى دهد و مردم هم از آن اظهار نگرانى مى كنند تبعيض است؛ در مورد كمبود منطق مردم اين است كه زمان جنگ است و دولت بودجه ندارد و بايد

ص: 734

صبر كرد و صبر هم مى كنند، ولى اگر بنا باشد يك چيز براى يك عده اى باشد و براى يك عده اى نباشد مردم را رنج مى دهد و تحمّل اين تبعيض براى مردم سخت است.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: اين كه من تبعيض قائل نشدم و بيت المال را مساوى تقسيم كردم، عدالت و مطابق با حكم اسلام بود. تمايلات نفسانى طلحه و زبير حكم مى كند كه خود را برتر از ساير مسلمين بدانند، و به همين علّت هم درخواست مبلغ بيشترى از بيت المال مسلمين را مى كردند.

اين اختلاف طبقاتى كه ما درست كرده ايم و در خيلى حكومت ها و جوامع بشرى حكم فرماست بر خلاف منطق اسلام است. در زمان خليفۀ اوّل اين برابرى رعايت مى شد، و در زمان خليفۀ دوّم براى سابقين از مسلمانان امتياز قائل شدند، و در زمان خليفۀ سوّم اين كار به اوج خود رسيد و بعضى ها از بيت المال پولهاى گزافى مى گرفتند؛ شايد هم تعدادى از اين افراد كسانى بودند كه به اسم مشاورين دور حكّام جمع شده بودند و هنگام تقسيم بيت المال سهم بيشترى را مى بردند. اما على عليه السلام از آنجا كه باب علم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود و به مسائل جارى كشور آگاه بود نيازى به اين مشاورين نداشت، كسى را هم دور خود جمع نمى كرد و كسى را هم بر ديگرى ترجيح نمى داد، و به طلحه و زبير هم پاسخ دادند كه برابرى همۀ مسلمين به هنگام تقسيم بيت المال نه بر عقيدۀ شخصىِ خودِ من استوار بوده و نه بر مبناى هواىِ نفسِ من است بلكه:

«بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُاللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم» (بلكه من و شما آنچه را پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورده بود درك كرده ايم.)

هم من و هم شما عمل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديده ايم. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى خودش هم در مقابل ديگران امتيازى قائل نبود، او پيامبر خدا بود و در عين حال خود را در مقابل ساير مسلمانان مساوى و برابر مى ديد، حال چطور يك صحابى

ص: 735

رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم از مثل على عليه السلام توقع ترجيح و برترى و تبعيض دارد؟

«قَدْ فُرِغَ مِنْهُ فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيمَا قَدْ فَرَغَ اللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ وَ أَمْضى فِيهِ حُكْمَهُ» (حكمى قطعى است پس من نيازى به رجوع به شما نداشتم در آنچه به تحقيق خداوند از تقسيم بيت المال فرمان داد و حكم خود را در آن امضاء فرمود.)

مقصود از عبارت«قَدْ فُرِغَ مِنْهُ»اين است كه من از اين جهت فارغ شدم؛ يعنى وقتى من و شما عمل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديده ايم ديگر حجّت بر ما تمام است، هم من مى دانم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چگونه عمل مى كرد و هم شما؛ «فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا»: پس مرا نيازى نيست به شما«فِيمَا قَدْ فَرَغَ اللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ وَ أَمْضى فِيهِ حُكْمَهُ»: در آنچه كه خداوند سهم را معلوم كرده و حكم آن را امضاء نموده است.

آنچه را خداوند حكم آن را امضاء نموده ديگر نيازى به فكر من و شما و مشورت ندارد؛ مثلاً خداوند حكم كلّى غنيمت جنگى را در مقام تقسيم بيان فرموده است:

«للفارس سهمان و للرّاجل سهم»(1)اسب سوار دو سهم، و پياده يك سهم مى گيرد.

خواه آن پياده طلحه و زبير باشد يا هر فرد ديگر، اسب سوار كه دو سهم مى گيرد يك سهم مال خود او و يك سهم هم مال اسب اوست، چون اسب او هم خورد و خوراك مى خواهد، كاه و جو لازم دارد. امروز هم كه روز اسب نيست، اگر و كسى با ماشين خود به جبهه و جنگ برود، يك سهم براى خرج و مخارج و استهلاك ماشين مى دهند يك سهم هم براى آن شخص. خوب اين ديگر فكر و مشورت ندارد و حكم مسأله را خدا بيان كرده و امضاء فرموده است، وقتى چنين بود ديگر من احتياجى به مشورت ندارم.

اين معنا طبق ظاهر عبارت است كه ضمير «أمضى» را به «اللّه» برگردانيم؛ يعنى2.

ص: 736


1- - الكافى، ج 5، ص 44، حديث 2.

خداوند حكم را بيان كرده و آن را هم امضاء فرموده است. احتمال هم دارد كه ضمير در «أمضى» به «رسول اللّه» برگردد، آن وقت معنا چنين مى شود كه: خداوند حكم مسأله را بيان فرموده و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم در هنگام عمل امضاء كرده و به آن عمل فرموده است.

«فَلَيْسَ لَكُمَا وَاللّهِ عِنْدِي وَ لا لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبى» (پس به خدا سوگند نه براى شما و نه براى غير شما در اين باره مرا بازخواستى نيست.)

يكى از مسائلى كه به من خيلى زياد مراجعه مى كنند و من به مسئولين تذكر داده ام و باز هم ناچارم تذكر دهم همين حقوق ادارات است، كه سطح حقوق معلمين آموزش و پرورش خيلى كمتر از سطح حقوق كارمندهاى مثلاً وزارت بازرگانى است، و يا سطح حقوق وزارت نيرو مثلاً خيلى كمتر از سطح حقوق وزارت صنايع يا وزارت نفت است. اين يك بى عدالتى است، همۀ اين حقوق از بيت المال داده مى شود و همۀ آن حقوق بگيرها هم كاركنان و كارمندهاى اين كشور هستند كه بايد اداره شوند، پس وظيفۀ مسئولين است كه براى اين ناهماهنگى فكرى كنند.

به من گزارشى داده اند كه بسيارى از اساتيد دانشگاه به خاطر پايين بودن حقوقشان حاضر به تدريس نيستند؛ خوب اگر معلم و دبير و استاد دانشگاهى كه بايد سطح علمى كشور را بالا ببرند به علّت پايين بودن سطح حقوقشان قادر به ادارۀ زندگى خود نباشند و به همين دليل حاضر به تدريس نباشند و يا بخواهند در كنار آن كار ديگرى داشته باشند و به جاى اين كه وقت خود را صرف تحقيق كنند به كارهايى از قبيل تاكسى رانى، مغازه دارى و... بپردازند، طبيعى است كه سطح معلومات و فرهنگ كشور پايين مى آيد و باز هم بايد دستمان را پيش خارجى ها دراز كنيم و به خودكفايى نخواهيم رسيد.

ص: 737

بى عدالتى و تبعيض ديگرى كه وجود دارد بين شهرنشين و روستايى است؛ وقتى شهرنشين از هر جهت در رفاه بيشتر باشد، مواد غذايى ارزانتر مال شهرنشين است، خيابانهاى آسفالت، مدرسه، حمام، بهدارى و... براى شهرنشين، ولى روستايى حتى از آب آشاميدنى سالم برخوردار نباشد، طبيعى است كه مردم روستاها را ترك مى كنند و به شهرها هجوم مى آورند، آن وقت مردمى كه بايد در هر زمينه به توليد بپردازند مصرف گرا مى شوند و دولت هم بايد مواد غذايى مورد نياز را از خارج وارد كند، پس براى رفع اين نابرابرى و بى عدالتى هم دولت بايد در فكر طرح و برنامه هاى مفيد و نافع باشد.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام براى رفع همين بى عدالتى اقدام به تقسيم بيت المال به صورت مساوى نمودند تا اين امتيازى كه طلحه و زبير قائل بودند از ميان برود؛ اينجا هم فرموده است: «فَلَيْسَ لَكُمَا وَاللَّهِ عِنْدِي وَ لا لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبى»: پس به خدا سوگند نه شما و نه ديگرى حق عتاب به من را نداريد. براى اين كه اشكال و ايراد به كسى وارد است كه بر خلاف حق و عدالت عمل كرده، نه من كه بر طبق حكم خدا و سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمل كرده ام.

«عُتْبى» به معناى عتاب و بازخواست است؛ يعنى شما حق نداريد در اين كه من مطابق دستور خدا و عمل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمل كرده ام مرا مورد عتاب و بازخواست قرار دهيد كه چرا چنين كرده ام؛ و به معناى رضايت هم آمده است، يعنى شما حق نداريد از من بخواهيد رضايت شما را جلب كنم. حضرت بر مبناى حق و عدالت عمل كرده است و كسى كه بر مبناى حق و عدالت عمل كرده مورد عتاب و بازخواست واقع نمى شود؛ طلحه و زبير توقع بيجا دارند، خواستۀ آنها بر خلاف حق و عدالت است، و كسى كه توقع بيجا داشته باشد بايد مورد عتاب واقع شود، ولى در عين حال حضرت آنها را دعا مى كند كه:

ص: 738

دعاى حضرت دربارۀ حق و صبر

«أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ وَ أَلْهَمَنَا وَ إيَّاكُمُ الصَّبْرَ» (خداوند دلهاى ما و دلهاى شما را متوجّه حق كند و به ما و شما صبر عنايت فرمايد.)

حضرت آنها را در پايان كلام خود دعا مى كند و از خدا مى خواهد كه دلهاى آنها را متوجّه حق كند. بايد هميشه از خدا بخواهيم كه توفيق عنايت فرمايد تا خواسته هاى نفسانى و خودخواهى ها سبب نشود در لحظات آخر همۀ اعمال صالح خود را نابود كنيم. طلحه و زبير با آن مقام شامخى كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشتند، هواپرستى آنها موجب شد آن مقام را از دست دادند؛ علاقۀ زبير به على بن ابى طالب عليه السلام زبانزد اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، ولى اين آخر عمر كاسه و كوزه ها را به هم زد و به همراهى طلحه و عايشه جنگ جمل را به راه انداختند و در نهايت هم در همين جنگ كشته شدند.

حضرت در اينجا فرموده است: خداوند دلهاى ما و شما را به طرف حق متوجّه كند و به ما و شما صبر و شكيبايى عنايت فرمايد. صابر باشيم تا اگر ناملايماتى ديديم صبر و تحمّل داشته باشيم و هميشه نفع عمومى و نفع جامعه را بر نفع شخصى خود مقدّم بداريم. و در آخر فرموده است:

ياور حق باشيد

«رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً رَأى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ، أَوْ رَأى جَوْراً فَرَدَّهُ، وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلى صَاحِبِهِ» (خداوند رحمت كند كسى را كه حقى بيند پس آن را يارى رساند، يا ستمى بيند پس آن را مردود شمارد، و كمك حق باشد در برابر ستمگر.)

ص: 739

واقعاً اگر در كلمات حضرت دقّت و تأمل مى كردند و هواپرستى و خودبزرگ بينى در برابر مسلمين را كنار مى گذاشتند و همان طورى كه در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم طرفدار على عليه السلام بودند و او را يارى مى كردند حالا هم به طرف حضرت مى آمدند و على عليه السلام را در برابر معاويه تضعيف نمى كردند، سعادت دنيا و آخرت را داشتند؛ اينها با آن هواپرستى كه داشتند، جنگ جمل را به راه انداختند و حضرت را در برابر معاويه تضعيف كردند و سبب تحميل جنگ صفّين و بعد هم نهروان شدند و موجب كشته شدن تعدادى از مسلمانان در دو طرف اين سه جنگ گرديدند.

در اين جملۀ آخر حضرت فرموده است: «رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً رَأى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ»:

خدا رحمت كند آن انسانى را كه حق را ببيند و حق را دريابد پس كمك كار حق باشد و حق را يارى كند. ديدن حق و دريافتن حق به اين است كه در راه شناخت حق قدم بردارد، بخواهد كه حق را بشناسد؛ نه كه هواهاى نفسانى و تمايلات شيطانى اطراف او را بگيرد و براى شناخت حق قدمى برندارد؛ تازه اگر انسان براى شناخت حق حركت كرد و حق را شناخت بايد آن را كمك كند؛ اگر شناختى كه حضرت على عليه السلام حق است، بايد از دشمنان او بيزار باشى و براى كمك به او كمر را ببندى و دشمن او را از پاى درآورى.

دنبالۀ كلام حضرت اين است كه: «أَوْ رَأى جَوْراً فَرَدَّهُ»: يا اين كه ظلم و منشأ ظلم را بشناسد پس آن را مردود بداند. وقتى حسين بن على عليه السلام را حق ديد و يزيد را ظالم شناخت، پس براى دفاع از امام حسين عليه السلام در برابر يزيد و لشكر يزيد ايستادگى كند.

«وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلى صَاحِبِهِ»: و خدا رحمت كند كسى را كه در برابر ظالم ياور حق و كمك حق است. جامعه نبايد در امور بى تفاوت باشد، هر كسى بايد به اندازۀ

ص: 740

قدرتش از حق دفاع كند و مخالف ظالم باشد. حضرت على عليه السلام در كلام آخر عمرشان به حسنين عليهما السلام فرموده اند: «وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً»(1)دشمن ظالم و كمك مظلوم باشيد. در هيچ عقل و منطقى بى تفاوتى صحيح نيست.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

والحمد للّه ربّ العالمين

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين.7.

ص: 741


1- - نهج البلاغه، نامۀ 47.

«كتابنامه»

1 - قرآن مجيد.

2 - اسد الغابة فى معرفة الصّحابة؛ أبوالحسن على بن محمّد الجَزَرى (عزّالدين ابن أثير)، 6 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1409 ق.

3 - الأمالى؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، انتشارات كتابچى (تهران)، 1376 ش.

4 - بحارالأنوار، الجامعة لدُرر أخبار الأئمة الأطهار؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 111 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1403 ق.

5 - بصائر الدّرجات فى فضائل آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم؛ محمّد بن حسن (صفّار)، منشورات مكتبة المرعشى النجفى (قم)، 1404 ق.

6 - تاريخ طبرى (تاريخ الرّسل والملوك)؛ أبو جعفر محمّد بن جرير (طبرى)، 16 جلد، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (مؤسسۀ مطالعات و تحقيقات فرهنگى)، چاپ اساطير (تهران)، 1368 ش.

7 - تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله و سلم؛ حسن بن على بن شعبة (ابن شُعبة حَرّانى)، تصحيح على اكبر غفارى، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1404 ق / 1363 ش.

8 - تفسير الصافى؛ ملا محسن (فيض كاشانى)، 5 جلد، مكتبة الصدر (تهران)، 1415 ق.

9 - تفسير العياشى؛ محمّد بن مسعود (عياشى)، 3 جلد، چاپ بنياد بعثت (قم)، 1421 ق.

10 - تفسير القمى؛ على بن ابراهيم (قمى)، 2 جلد، دارالكتاب (قم)، 1404 ق.

11 - ثواب الأعمال و عقاب الأعمال؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، منشورات دارالشريف الرضى (قم)، 1406 ق.

12 - الخصال؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، تصحيح و تعليق على اكبر غفارى، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1362 ش.

13 - ديوان امام على عليه السلام؛ حسين بن معين الدّين (ميبدى)، ترجمۀ مصطفى زمانى، دار نداء الاسلام (قم)، 1361 ش.

14 - زهر الرّبيع؛ سيّد نعمت اللّه (جزايرى)، دارالجنان (بيروت)، 1414 ق.

15 - سنن الترمذى (الجامع الصحيح)؛ محمّد بن عيسى بن سوَرَة (ترمذى)، 5 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1403 ق / 1983 م.

16 - السيرة النبوية (سيرۀ ابن هشام)؛ أبو محمّد عبدالملك بن هشام (ابن هشام)، 4 جلد، مكتبة المصطفى (قم)، 1355 ق.

17 - شرح المنظومة؛ الحاج ملا هادى (سبزوارى)، انتشارات لقمان (قم).

ص: 742

18 - شرح نهج البلاغة؛ أبو حامد بن هبة اللّه (ابن أبى الحديد)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالكتب العلمية (قم)، 1378 ق.

19 - صحيح مسلم؛ مسلم بن الحجاج القشيرى النيسابورى (مسلم نيشابورى)، 5 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1374 ق.

20 - علل الشرايع؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، 2 جلد، كتابفروشى داورى (قم)، 1385 ش.

21 - عوالى اللئالى العزيزية فى الأحاديث الدينية؛ محمّد بن زين الدّين (ابن أبى جمهور إحسائى)، 4 جلد، دار سيّدالشهداء للنشر (قم)، 1405 ق.

22 - الغدير فى الكتاب والسنّة والأدب؛ عبدالحسين امينى نجفى (امينى)، 11 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1372 ق.

23 - الكافى؛ محمّد بن يعقوب بن اسحاق (كلينى)، 8 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1407 ق.

24 - الكامل فى التاريخ؛ أبوالحسن على بن محمّد الجزرى (عزّالدين ابن أثير)، 13 جلد، دار صادر و دار بيروت (بيروت)، 1385 ق.

25 - گلستان سعدى؛ أبو محمّد مصلح الدين (سعدى شيرازى)، انتشارات خوارزمى (تهران)، چاپ چهارم، 1374 ش.

26 - مثنوى معنوى؛ جلال الدين محمّد بلخى (مولوى)، كتابفروشى اسلاميه (تهران).

27 - مجمع البحرين؛ فخرالدين بن محمّد (طريحى)، 6 جلد، انتشارات مرتضوى (تهران)، 1375 ش.

28 - مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ الفضل بن الحسن (طبرسى)، 10 جلد در 5 مجلّد، كتابفروشى اسلاميه (تهران)، 1373 ق.

29 - مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل؛ حسين بن محمّد تقى (نورى)، 28 جلد، مؤسسۀ آل البيت (قم)، 1408 ق.

30 - المستدرك على الصحيحين؛ محمّد بن عبداللّه (حاكم نيشابورى)، 4 جلد، مكتبة النصر الحديثة (رياض).

31 - مصباح المتهجّد؛ محمّد بن حسن (شيخ طوسى)، مؤسسة فقه الشيعة (بيروت)، 1411 ق.

32 - من لايحضره الفقيه؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، تصحيح على اكبر غفارى، 4 جلد، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1413 ق.

33 - منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة؛ ميرزا حبيب اللّه الهاشمى (خوئى)، 21 جلد، مكتبة الإسلامية (تهران).

34 - النهاية فى غريب الحديث والأثر؛ أبوالسعادات مبارك بن محمّد الجزرى (ابن أثير جَزَرى)، 2 جلد، مؤسسۀ مطبوعاتى اسماعيليان (قم)، 1367 ش.

35 - نهج البلاغة؛ (محمّد عبده)، مطبعة الاستقامة (مصر).

36 - نهج الفصاحة؛ أبوالقاسم (پاينده)، دنياى دانش (تهران)، 1336 ش.

37 - وسائل الشيعة؛ محمّد بن حسن (حرّ عاملى)، 30 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1409 ق.

ص: 743

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109